سرشناسه: ابنميثم، ميثمبن علي، ۶۸۹ - ۶۳۶ق. شارح
عنوان و نام پديدآور: شرح نهج البلاغه ابنميثم/ كمالالدين ميثمبن عليبن ميثم بحراني؛ مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]
مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، - ۱۳۷۵.
مشخصات ظاهري: ج ۵
شابك: ۱۵۰۰۰ريال(ج.۱)؛ ۱۵۰۰۰ريال(ج.۱)؛ ۱۵۰۰۰ريال(ج.۱)
وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي
يادداشت: جلد سوم: آستان قدس رضوي، بنياد پژوهشهاي اسلامي.
يادداشت: جلدهاي مختلف اين كتاب توسط افراد مختلف ترجمه شده است.
يادداشت: ج. ۲ (چاپ اول: ۱۳۷۵)؛۹۵۰۰ ۴ ريال
يادداشت: ج. ۴ (چاپ اول: ۱۳۷۵؛ ۱۷۵۰۰ ريال
عنوان ديگر: نهج البلاغه. شرح
موضوع: عليبن ابيطالب(ع)، امام اول، ۲۳ قبل از هجرت - ۴۰ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير
موضوع: عليبن ابيطالب(ع)، امام اول، ۲۳ قبل از هجرت - ۴۰ق. -- خطبهها
موضوع: عليبن ابيطالب(ع)، امام اول، ۲۳ قبل از هجرت - ۴۰ق. -- كلمات قصار
موضوع: عليبن ابيطالب(ع)، امام اول، ۲۳ قبل از هجرت - ۴۰ق. -- توقيعات
شناسه افزوده: عليبن ابيطالب(ع)، امام اول، ۲۳ قبل از هجرت - ۴۰ق. نهج البلاغه. شرح
شناسه افزوده: عارف، محمدصادق. مترجم
شناسه افزوده: آستان قدس رضوي. بنياد پژوهشهاي اسلامي
شناسه افزوده: بنياد پژوهشهاي اسلامي
رده بندي كنگره: BP۳۸/۰۴۲۲الف۲ ۱۳۷۵
رده بندي ديويي: ۲۹۷/۹۵۱۵ن/شالف
شماره كتابشناسي ملي: م۷۱-۱۳۱۵
[صفحه 241]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است كه در ذكر ابتداي خلقت آسمان و زمين فرموده است: مدح و مديح: ثناي نيكو مدحه: وزن فعله است ازمدح به معناي حالتي كه سزاوار مدح است. احصاء: نهايت شمارش و احاطه به معدود. در مثل گفته ميشود: احصيت الشي، (شمارش آن را به نهايت رساندم.) احصاء مربوط به عدد است و به همين دليل در خطبه به شمارندگان نسبت داده شده است. نعماء و نعمه: اسمياست كه به جاي مصدر نشسته است و به معناي نعمت است. اديت حق فلان: هرگاه احسان كسي را به مانند احسانش جبران كنند. اصابه: رسيدن و دريافتن. ادراك: پيوستن و دست يافتن همه: تصميم قاطع و اراده در مثل ميگويند: فلان بعيد الهمه، هرگاه اراده او به امور بزرگ و مهم تعلق گيرد نه به چيزهاي كوچك. غوص: فرو رفتن در عمق چيزي و از اين جملهي عرب: غاص فيالماء اذا ذهب في عمقه، (هرگاه در عمق آب فرو رود)، گرفته شده است. فطن: جمع فطنه در لغت به معناي فهم است و در نزد علما عبارت است از آمادگي و استعداد ذهني براي آنچه كه ميخواهد درك كند. حدالشي: نهايت هر چيزي است. حد: منع و از همين معناست كه علما تعريف چيزي به اجزائش را حد دانستهاند. به اين معني كه حد
از دخول و خروج چيزي كه از محدود نيست جلوگيري ميكند. نعت: صفت اجل: مدت معين براي هر چيزي است. فطره: شكافتن و ايجاد كردن. ابنعباس گفته است كه من معناي قول خداي تعالي: فاطر السموات و الارض را نميدانستم تا اين كه دو عرب كه به خاطر چاهي دعوا داشتند پيش من آمدند، يكي از آن دو گفت: انا فطرتها، (من آن را به وجود آوردم.) خلايق: جمع خليقه يا به معناي مخلوق است چنان كه گفته ميشود: هم خليفهالله و خلقالله، (مخلوق خدا هستند) و يا به معناي طبيعت است زيرا خليقه به معناي طبيعت نيز آمده است. نشر: گسترش وتد: كوبيدن ميخ در ديوار يا غير آن. صخوره: سنگ بزرگ. ميدان: حركت دوراني، ميدان اسم است از فعل ماد يميد ميدا و از همين ريشه است سپاس پروردگاري را سزاست كه گويندگان از اداي سپاس او ناتوانند و شمارندگان از شمارش نعمتهاي او درماندهاند و كوشندگان از اداي حق او عاجزند، پروردگاري كه صاحبان همت بلند به حقيقت او نميرسند و افراد ژرفنگر به كنه ذاتش پي نميبرند، خداوندي كه صفاتش به حد و اندازه در نميآيند و صفتي زايد بر ذات ندارد وقت و زمان بر وجودش احاطه ندارد و در زمان نميگنجد و به قدرت كامله خود مردم را آفريده و به ر
حمت و عطوفت خود بادها را پراكنده است و زمين را با صخرههاي سخت و كوههاي محكم ميخكوب كرده است. ميگويم (شارح) بدان كه اين خطبه مباحث عظيم و نكات مهمي را با نظمي طبيعي دربردارد، لذا اين خطبه را به پنج فصل تقسيم كردهايم. فصل اول خطبه را با ذكر پروردگار و تمجيد ثناي او آن چنان كه شايسته او ميباشد آغاز كرده است و آن، سخن آن حضرت است از (الحمدلله) تا (لايستوحش لفقده). ما در بيان نظام سخن امام (ع) دراين فصل نياز به مقدمهاي داريم بنابراين ميگوييم: صفت چيزي است كه خرد آن را در رابطه به چيز ديگري (موصوف) اعتبار كند و صفت را جز به اعتبار موصوف نميتوان تعقل كرد البته اگر عقل چيزي را به اعتبار چيز ديگري تصور كند لازم نميآيد كه شي مورد تصور براي آن در واقع و حقيقت وجود داشته باشد. توضيح اين مطلب همان چيزي است كه در تعريف مضاف گفته شده است بدين مضمون كه مضاف چيزي است كه تعقل ماهيتش درمقايسه با غير ممكن است و مضاف در رابطه با غير جز درعالم تعقل وجود ندارد. صفت به اعتباري به سه قسم تقسيم ميشود: الف: حقيقيه. ب: اضافيه. ج: سلبيه. توضيح مطلب در مورد اين تقسيمبندي اين است كه اگر درك عقلي ما از صفت علاوه برموصوف رابطه صفت
را باشيء ديگر دريابد رابطه اين صفت را نسبت با شيء خارجي اضافه حقيقي ميگويند. حقيقت اين نوع صفت اين است كه درك آن در رابطه با موصوف توام با نسبت شيء خارجي است و در حقيقت تحقق وجودي صفت بسته به شيء خارجي است مانند خالقيت، رازقيت و ربوبيت خداوند متعال. بنابراين درك حقيقت اين صفات با توجه به مخلوق، مرزوق و مربوب امكانپذير است. و اگر درك ما از صفت صرف انتساب آن به موصوف باشد بر دو گونه خواهد بود: الف- يا آن صفت براي موصوف قابل تحقق است كه اين نوع صفات را صفات حقيقي ميگويند، مانند اين كه خداوند تعالي حي است زيرا تعقل حي براي خداوند متعال به دليل صحت انتساب علم و قدرت به ذات حق ميباشد و اضافه بر درك موصوف نسبت ديگري وجود ندارد. ب- يا آن صفت براي موصوف قابل تحقق نيست، اين نوع صفات را صفات سلبيه ميگويند مانند اينكه خداوند متعال جسم و عرض و امثال اينها نيست. اين نوع صفات اموري هستند كه در غير ذات خداوند تحقق پيدا ميكنند. پس از توضيحي كه دربارهي تعريف و اقسام صفات گفته شد به اين نتيجه ميرسيم كه متصف شدن ذات حق متعال به اوصاف سهگانهي فوق موجب تركيب و كثرت در ذات خداوند نميشود زيرا اوصاف، اعتبارات عقلي هست
ند كه فرد به هنگام مقايسهي با غير ايجاد ميكند و از اين اعتبار لازم نميآيد كه اين صفات در حقيقت امر هرچند به ادراك ما در نميآيند وجود داشته باشند ولي چون روش خردمندان اين بوده است كه آفريدگارشان (سبحانه و تعالي) را به شريفترين صفات ثبوتي يا سلبي كه از لحاظ عظمت و تناسب در انديشهشان شايستهي ذات پروردگار بوده است ميستودهاند تمام صفات حق متعال (حقيقي- اضافي- سلبي) صرفا اعتبارات عقلي ميباشند. پس از شناخت مطلب فوق، بدان كه امام (ع) در آغاز، اعتبارات سلبي را ييان كرد، و آنها را به خاطر نكتهي ظريفي بر صفات ثبوتي مقدم داشته است و آن نكته اين است كه در علم سلوك اليالله توحيد حقيقي و اخلاص واقعي تحقق نمييابد مگر به حذف كردن هر چيزي و منزه دانستن حق از هر پيرايه و بياعتبار دانستن آن، و اين پيراستگي حق متعال در اصطلاح عارفان مقام تخليه، نقض و تفريق ناميده ميشود و چون در نزد عقل، توحيد خداوند تحقق نمييابد مگر با پيراستن وي از صفات سلبيه، بدين سبب صفات سلبيه مقدم بر صفات ثبوتيه ذكر ميشود و براي حفظ اين ترتيب بالاترين و ارجمندترين كلمهاي كه در توحيد گفته شده است جمله لا اله الا الله ميباشد، زيرا جزء اول آن
مشتمل بر سلب همه چيز جز حق متعال ميباشد كه لزوما هر خاطري را از آلودگي انديشه به غير خدا پاك ميسازد و اين مقام را مقام تنزيه و تخليه ميگويند و با اين فرض كه غير از خدا هيح چيز وجود ندارد هرگاه بخواهيم وجود غير خدا را فرض كنيم بايد وجود او را ناشي از وجود خدا بدانيم و اين معناي جزء دوم جمله لا اله الا الله است. در گذشته توضيح داديم كه امام (ع) زبان عرفا و راهگشاي مشكلات الي الله و معلمي است كه چگونگي سلوك را ميآموزد و از طرفي اوهام بشري حكم ميكند آن خدايي كه در ذهن بشر نقش ميبندد همان توهم انسان است و خدا نيست و خردها از درك حقيقت خداوند و رسيدن به ساحل درياي قدرت وي عاجزند و خداوند را از آنچه دربارهاش روا نيست منزه ميدانند، از اين رو بسياري از توصيف كنندگان خدا را به چيزي توصيف كردهاند كه ناروا بوده و در ميان بيشتر مردم مخالفتي هم اظهار نميشده بلكه صرفا تعقلات خود را به عنوان اوصاف خداوند آوردهاند و به اوصاف باطلي خدا را وصف كردهاند مانند مشبهه و مانند آنها. ناگزير امام (ع) براي رد اين توصيفات نابجا به بيان صفات سلبي پرداخته و آنها را بر صفات ثبوتي مقدم داشته است تا لوح خيال و انديشه را از تصور اح
كام نابجا در مورد خدا بزدايد و خداوند را به اوصافي كه شايسته اوست توصيف كرده و صفات ثبوتي را بر آينهي ذهن پاك شده از زنگار باطل منقش سازد چنان كه در مثل ميگويند: (دل را خالي يافته و در آن سكنا گزيدهست). امام (ع) حمد خداوند را بر تمام مباحث اين خطبه و ديگر خطبهها بر طبق معمول كه خطبه را با ستايش حق آغاز و مقيد ميفرموده مقدم داشته است، و سرش اين است كه مردم را به لزوم سپاس خداوند متعال و اعتراف به نعمتهاي او در آغاز هر سخن ارشاد كند. زيرا ملاحظه جلال و عظمت حضرت حق و توجه به خداوند در همهي احوال لازم است در گذشته توضيح داديم كه حمد مفيد معناي شكر و عموميتر از شكر است و منظور از معناي عام در اين جا تعظيم مطلق ميباشد و اين به منظور همهي اقسام حمد است زيرا سخن در زمينه تمجيد مطلق خداوند ميباشد. فرموده است: الذي لايبلغ مدحته القائلون ميگويم (شارح) منظور حضرت از سخن فوق اين است كه خرد بشر بر چگونگي اداي ستايش و تنزيه او آن چنان كه شايسته است آگاه شود. توضيح مطلب چنين است كه ثناي شايستهي چيزي، زماني ممكن است كه بر كنه آن شي آگاهي حاصل شود و اين در حق واجبالوجود ممكن نيست مگر حقيقت ذات حق تعالي و صفات ج
لال و كمالش چنان كه هست به انديشه در آيد و ميدانيم كه انديشه بشر از رسيدن به اين پايه ناتوان است. بنابراين هر چند از ناحيهي ستايشگران اموري به صورت ستايش متعارف و بر طبق عادت براي خدا صورت ميپذيرد و خداوند با صفات شايسته توصيف ميشود ولي در حقيقت اين كمال ستايش خداوند در حقيقت امر نيست چون مردم به آنچه كه براي خداوند ستايش حقيقي است آگاهي ندارند هر چند كه مدح حقيقي تصور شوند. اين سخن حضرت اشاره به تربيت مردمان و آگاه ساختن آنان بر باطل بودن اوصافي است كه ذهنشان در حق خداوند متعال به ميل خود ساخته است و حقيقت چنان نيست كه آنها ميپندارند. زيرا گروهي درباره توحيد در جاي ديگري از حضرت سوال كردند فرمود: توحيد اين است كه او را توهم نكني، در اين عبارت نيز حضرت توحيد را عبارت از عدم تصور او در ذهن دانسته است، لازمهي اين تعريف اين است كه هر كس درباره خداوند حكم ذهن را اجرا كند در حقيقت موحد نيست و به همين تعريف اشاره دارد سخن امام محمد باقر (ع) كه در مقام تعريف خداوند فرمود: خداوند، عالم و قادر ناميده نشده است مگر به اين لحاظ كه علم را به علما و قدرت را به قدرتمندان عطا فرموده است پس آنچه را كه شما در تصورات و او
هامتان در دقيقترين معني تشخيص ميدهيد آن آفريده و مصنوعي است مثل شما كه به خود شما باز ميگردد و خداوند عطا كنندهي زندگي و تعيين كنندهي مرگ است و شايد مورچهي كوچك بپندارد چنان كه خودش دو شاخك دارد خداوند تعالي نيز داراي دو شاخك است، زيرا مورچه ميپندارد كه نداشتن شاخك براي هر كسي نقص است و چنين است موقعيت و مقام خلق در مورد آنچه كه با آرايشان توصيف ميكنند زيرا اوهام مردم اگر عقلشان باز ندارد و يا شرع منعشان نكند آنچه را كه در حق خود كمال ميشمارند بر خدا اطلاق ميكنند. امام (ع) در اين باره فرمودهاند: (در مخلوقات خدا فكر كنيد ولي در وجود خدا فكر نكنيد). اين عبارت تصريح دارد به بسياري از صفات و احكامي كه در حق خداوند متعال بيان ميشود درحالي كه خداوند متعال برتر از آن است كه به وصف درآيد و احتمال دارد كه منظور از اين سخن اين باشد كه خداوند متعال منزه است از اينكه عقول انسانها به صفات كمال او دست يابند و يا آنها را بشمارد. به اين معني كه بنده خدا به هر مرتبهاي كه از مراتب مدح و ستايش دست يابد مراتبي برتر از آن ستايش و تعظيم وجود دارد، چنان كه سيدالمرسلين به اين معني اشاره فرموده است كه ستايش تو را نميتوا
نم بر زبان آورم تو آن چناني كه خود، خود را ستودهاي. در عبارت علي (ع) به جاي مادحين، قائلين آمده است و دراين نوعي لطف است و آن اين كه معناي گوينده از ستايش كننده عموميتر است و هرگاه حكمي از معناي عام سلب شود لزوما از معناي خاص نيز سلب ميشود، بنابراين كلمه قائلين در تنزيه خداوند رساتر از مادحين است. معني ضمني سخن اين است كه هيح گويندهاي دسترسي به ستايش خداوند تعالي ندارد. فرموده است: و لاتحصي نعمائه العادون منظور حضرت از اين جمله اين است كه انسان بر جزئيات نعمتهاي خدا و شمارش آنها به دليل كثرتشان قادر نيست. اين موضوع به دليل عقل و نقل ثابت شده است دليل نقلي سخن حق تعالي است كه ميفرمايد: و ان تعدوا نعمه الله لاتحصوها اين آيه شريفه مصدر و منشا اين حكم ميباشد. اما دليل عقلي اين است كه نعمتهاي خدا نسبت به بندگان دوگونهي ظاهري و باطني است چنان كه سخن حق تعالي: اسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه بر اين مطلب دلالت دارد. براي روشن شدن اين حكم عقل، بعضي از جزئيات نعمتهاي خداوند بر بندگان را يادآوري ميكنيم از جمله نعمتهاي خداوند متعال براي انسان اين است كه انسان را نزد فرشتگان گرامي داشت و او را مسجود و مخدوم آنها قر
ار داد و فرشتگان در خدمت كردن به انسان داراي مراتبي هستند. نزديكترين و خصوصيترين فرشتگان به انسان را يادآور ميشويم. نزديكترين فرشتگان به انسان آنهايي هستند كه اصلاح بدن انسان را سرپرستي و عهدهدار خدمات روزانهي او ميباشند، گرچه در اين كار نيز درجاتي دارند. خداي سبحان براي آنها رئيسي قرار داده كه به منزلهي وزير مشفق انسان است و وظيفهاش تشخيص كارهاي اصلح و انفع براي اوست و در نزد فرشتهي رئيس، فرشته ديگري كه به منزله دربان و فرمانبردار اوست قرار داده و وظيفهي او تشخيص صداقت دوستان و عداوت دشمنان فرشته رثيس است. براي فرشته دربان فرشتهاي حافظ و نگهدارنده قرار داده است تا آنچه از امور را تشخيص ميدهد ضبط كند تا در موقع نياز به فرشتهي وزير ارائه كند و در مقابل فرشته دربان دو فرشتهي ديگر قرار داده است كه يكي از آن دو، فرشته غضب است و به منزلهي رئيس پليس ميباشد كه به نزاعها و دشمنيها و زد و خوردها و انتقامها ميپردازد و ديگر فرشته لذت است كه عهدهدار خواستههاي انسان در طلب و دستور و فراهم سازي است. و در خدمت فرشته لذت، فرشتگان ديگري هستند كه در فراهم ساختن آنچه آن فرشته امر ميكند كوشش ميكنند. علاوه بر
فرشتگان فوق هفت فرشته ديگر را مقرر داشته است كه وظيفهشان اصلاح غذاي انسان ميباشد. اولي موظف است كه غذاي انسان را به داخل معده جذب كند زيرا غذا به خودي خود وارد معده نميشود. اگر انسان غذا را در دهان بگذارد و براي آن جاذبي نباشد داخل معده نميشود، دومي مامور حفظ غذا در معده است تا تمام مراحل پخت و حصول غرض از آن به دست آيد، سومي بر مراحل پخت غذا در معده و آماده شدن آن براي جذب مامور است، چهارمي وظيفهي تقسيم شيره غذا را در بدن كه (بدل ما يتحلل) قرار ميگيرد به عهده دارد، پنجمي آنچه را فرشتهي چهارمي به او ميرساند متناسب نياز هر عضو از لحاظ مقدار و نوع، تقسيم ميكند و اين دو به هم كمك ميكنند، يكي آغاز ميكند و ديگري به انجام ميرساند، ششمي از غذا شكل ظاهري خون را به وجود ميآورد، هفتمي وظيفهي دفع فضولات غير سودمند را از معده انجام ميدهد. بعد از اينها خداوند متعال پنج نيروي ديگر در اختيار انسان قرار داده است كه وظيفهي آنها خبردادن از خارج به بدن انسان ميباشد. و براي هر يك از آنها روش خاص و كار معيني را مقرر داشته است و براي آنها رئيسي قرارداده است كه آنها را به كار بگمارد و در امور خود به آن مراجعه كنند
و براي آن رئيس خزانهدار و نويسندهاي قرارداده تا آنچه خبر به او ميرسد ضبط كند، سپس ميان اين خزانهدار و خزانهدار اول رشتهي نيرومندي كه در حركت، سريعالانتقال ميباشد تعيين فرموده كه قادر است در يك لحظه از مشرق به مغرب و از دل زمين به بلندي آسمان عروج كند و به تصرفات شگفتآوري تواناست و آن را گاهي مشاور وزير و گاهي مشاور دربان قرار داده است. و به فرمان وزير و توسط حاجب به بررسي دو خزينه و مراجعه به خازنان گماشته شده است و اين همان فرشتهاي است كه خداوند تعالي اداره بدن (جسم) را به او سپرده است و او را از نزديكترين فرشتگاني كه در انسان تصرف دارند به خدمت او گمارده است. پس از فرشتگان نامبرده اصناف ديگري از فرشتگان زميني وآسماني كه هريك وظيفه خاصي دارند درخدمت انسان قرار داده است، مانند فرشتگان موكل به حيوانات كه موجب نفع حيوان به انسان و تسلط انسان بر آنها ميشود، و فرشتگان موكل بر نباتات و معادن و عناصر چهارگانه و فرشتگان آسماني كه عدد آنها را جز خداوند تعالي كسي نميداند چنان كه خداوند تعالي فرموده است و ما يعلم جنود ربك الا هو. هريك از اين فرشتگان به كار و مقام خاصي گماشته شدهاند كه از وظيفهي خود تجاوز
و تعدي نميكند. چنانكه خداوند متعال از آنها چنين حكايت ميكند: و ما منا الا له مقام معلوم. اين فرشتگان همگي در جهت منافع و مصالح انسان از آغاز زندگي تا مرگ او به فرمان مدبر حكيم انجام وظيفه ميكنند و اينها سواي فرشتگاني كه در رابطه با ساير موجودات اين عالم هستند و براي تامين منافع انسان مفيدند ميباشند. علاوه بر اينها خداوند متعال نيروي عقلي را كه سبب خيرات باقي و نعمتهاي دائمي كه فناناپذير و بيشمارند. به انسان افاضه فرموده است. تمام اينها در حقيقت براي بندگان نعمتهاي الهي و بخششهاي رباني هستند به گونهاي كه اگر چيزي از آنها مختل شود منفعت انسان از آن جهت مختل ميشود. روشن است كه اگر انسان تمام وقت خود را در انديشهي شمارش آثار رحمت خداوند تعالي در يكي از انواع اين نعمتها به كار گيرد انديشهاش به جايي نرسيده، درمانده ميشود و از شمارش آنها باز ميماند و انسان با اين حال از شكر خداي متعال غافل و از شناخت خداوند جاهل و بر معصيت او مصر ميباشد. بدين لحاظ شايسته است كه خداوند متعال پس از توجه دادن انسان به اقسام نعمت و منت گذاشتن بر انسان از اين بابت بفرمايد: و ان تعدوا نعمت الله لاتحصوها ان الانسان لظلوم كفار.
انسان چون معصيت خدا را ميكند و گرفتار كفر ورزيدن به نعمتهاي خداست ظالم به نفس است چنان كه خداوند ميفرمايد: قتل الانسان ما اكفره. در حقيقت ناسپاسي انسان آشكار است و منزه است خداوندي كه نعمتهاي او غير قابل شمارش و بخششهاي او از محاسبه خارج است. فايدهي اين تذكر خداوند آگاهاندن بيخبراني است كه در بستر زندگي آرميدهاند و لازم است كه شكر خداوند سبحان را بجا آورند و به نعمتهاي او اعتراف كنند و هميشه اين تذكر را به خاطر داشته باشند. فرموده است: و لايودي حقه المجتهدون. اين نظر كه كوششگران نميتوانند حق خداوند را ادا كنند از دو جهت قابل صدق است: اول آنكه اداي حق نعمت احساني است در مقابل نعمت و در جملات گذشته ثابت شد كه نعمتهاي خداوند سبحان قابل شمارش نيست، بنابراين لازمه اين مطلب اين است كه نتوان در برابر نعمتهاي خدا مقابله به مثل كرد. دوم آنكه آنچه ما از امور اختياري انجام ميدهيم در رابطه با اعضا و جوارج، قدرت و اراده و ديگر وسايلي كه در انجام كار لازم است، ميباشد و همهي اينها بخششهاي خدا و برگرفته از نعمتهاي اوست، همچنين آنچه كه از شكر و حمد و ساير عبادات از ما صادر ميشود نعمتي است از جانب خداوند، بنابراين نع
متي است در برابر نعمت (و نه احساني در برابر نعمت). روايت شده است كه اين فكر به خاطر داود (ع) گذشت، همچنين براي موسي (ع) پيش آمد و موسي (ع) پرسيد اي پروردگار من چگونه تو را شكر گزارم كه استطاعت شكر ندارم، زيرا هر شكري نعمت دومي است از نعمتهاي تو و در روايت ديگري چنين آمده است كه هر شكري نعمت ديگري است كه شكري را براي تو بر من ايجاب ميكند خداوند تعالي به موسي (ع) وحي كرد: همين حقيقت را كه دريافتي مرا شكر گفتهاي. در خبر ديگري است كه (خداوند فرمود) هرگاه دانستي كه نعمتها از من است من همين را به عنوان شكر از تو قبول ميكنم اما آنچه كه در عرف گفته ميشود كه فلاني حق خداوند تعالي را ادا كرد منظور جزاي نعمت نيست بلكه مقصود اين است كه آنچه خداوند از تكاليف شرعيه و عقليه خواسته كه حقوق ناميده ميشود، انجام داده است. بنابراين كوششگر در امتثال امر، به اين معني ادا كننده حق خداوند است. و اداي تكليف در حقيقت از بزرگترين نعمتهاي خداوند تعالي بر بندهاش ميباشد زيرا امتثال امر خدا و ديگر اسباب سلوكي كه انسان را به خداي تعالي ميرساند تماما مستند به جود و عنايات خداوندي است. خداوند متعال در گفته خود به همين معني اشاره فرمو
ده است كه: يمنون عليك ان اسلموا قل لاتمنوا علي اسلامكم بل الله يمن عليكم ان هديكم للايمان ان كنتم صادقين. آنچه كه در حقيقت نعمت خداست نميتواند اداي نعمت خدا و يا سپاس آن باشد هر چند در عرف بر همين معني اداي نعمت گفته شده است، زيرا آنچه كه مفهوم متعارف حق در ميان مردم ميباشد لازمهاش وجوب جزا و اداي شكر نعمت است تا در انجام آن از روي رغبت و ميل شتاب كنند و منظور از انجام تكاليف خداوندي حاصل شود به اين دليل كه اگر معتقد نباشد كه عبادت حقي است از جانب خداوند، بلكه آن را فقط نفع خالص براي خود بدانند نهايت كوشش را بكار نميبرند زيرا فايدهي عبادت آنچنان كه هست براي مردم روشن نيست، بسيار كم هستند افرادي كه به امري همت گمارند كه نتيجه و منفعتش براي آنها روشن نباشد خصوصاكه انجام آن مشقت و سختي فراواني هم داشته باشد مگر به جبر انگيزهاي از خارج آنها را به كار وادارد. فرموده است: لايدركه بعد الهمم و لايناله غوص الفطن نسبت دادن غوص به فطن در اينجا بر سبيل استعاره است، زيرا حقيقه غوص در رابطه با آب به حيوان نسبت داده ميشود و اين استعاره از باب تشبيه معقولات است به محسوس كه در اين جا آب است، جهت استعاره اين است كه صفات
جلال و كمال خداوند در نامتناهي بودن و در دست نيافتن بر حقايق و عمق آنها به درياي عظيمي شبيه است كه شناگر به ساحل آن دست نمييابد و غواص به جايگاه استواري منتهي نميشود. و چون شناگري در اين دريا و فرو رفتن در عمق آن كمال تيزهوشي است. بنابراين تيزهوشي به غواص دريا تشبيه شده و غوص به آن نسبت داده شده است و به همين معناست فرو رفتن در انديشه و فرو رفتن در خواب. نسبت دادن ادراك به همت بلند نيز استعاره است زيرا ادراك در حقيقت متصل شدن جسمي به جسم ديگر است و در اينجا اتصال جسم در كار نيست. اضافه شدن غوص به فطن و بعد به همم اضافهي صفت به موصوف است در شكل مصدر، معناي ضمني كلام اين است كه هوشياري فرو رونده و ادراك همتهاي بلند او را در نمييابند علت زيبايي اضافه شدن غوص به فطن و بعد به همم و تقديم صفت بر موصوف هم از جهت مبالغه در عدم دستيابي به ذات حق متعال است و هم از آن جهت است كه ميخواهد بيان كند كه تيزهوشي عين غواصي و همت و الاعين بلندي است. اولين منظور از بيان اين عبارت مبالغه در عدم دستيابي به حقيقت ذات خداي متعال است و در گذشته توضسح داده ايم كه بلاغت تقديم اهم و مقصود اول را اقتضا ميكند. دليل اين حقيقت (كه نم
يتوان به ذات خدا دست يافت) روشن است زيرا حقيقت ذات حق تعالي از جهات تركيب بدور و از جهت داشتن خالي و از تكثر منزه است. ميدانيم علت آگاهي يافتن به اشياء تركيب و حدود آنهاست بنابراين صحيح است بگوييم واجبالوجود مركب نيست و آنچه مركب نباشد حقيقتش غيرقابل درك است. پس با توجه به اين حقيقت كه واجبالوجود غيرقابل درك ميباشد هوشياري هر چند شديد و همت هر چند بلند باشد او را درك نميكند. پس هر كه در درياي جلالش فرو رود غرق ميشود و هر كه ادعاي رسيدن به او كند به انوار عظمتش ميسوزد خدايي جز او نيست، منزه و بلند مرتبه است از آنچه دربارهي او ميگويند بلند مرتبهاي بزرگ. فرموده است: الذي ليس لصفته حد محدود و لانعت موجود مقصود حضرت از عبارت بالا اين است كه مطلق آنچه كه عقل ما از صفات سلبيه و اضافيه اعتبار ميكند، نهايت معقولي نيست كه خرد در آنجا توقف كند و آن صفات حد و مرز براي خداوند باشد مطلق آنچه كه خداوند بدان توصيف ميشود نيز تمام صفات موجودي نيستند كه عقل آنها را گرد آورده و صفت خداوند قرار داده و خدا را در آن اوصاف منحصر كرده باشد. ابوالحسن كندري (ره) گفته است ممكن است معناي عبارت (حد محدود) معناي تاويلي باشد،
همچنان كه ضربالمثل عرب كه ميگويد: و لايري الضب بها ينحجر نيز چنين است، يعني درآب مارمولكي نيست كه خانه داشته باشد. بنابراين مقصود از كلام حضرت اين است كه براي خداوند صفتي نيست كه حد و حدودي داشته باشد زيرا خداوند متعال يگانه است و از كثرت منزه است، پس محال است براي او صفتي زايد بر ذات باشد، آن طور كه ممكنات داراي صفات زايد بر ذاتاند و صفاتي كه براي خداوند قائل شدهاند از اين نوع اوصاف نيستند بلكه آنها نسبتها و اضافاتي هستند كه توصيف خداوند به آنها موجب كثرت در ذات خداوند نميشود. كندري گفته است كه اين معناي تاويلي را تاييد ميكند كلام خود حضرت كه بعد از آن فرمودهاند هر كه خداوند تعالي را توصيف كند ذات او را مقرون به چيزي دانسته است. اين تاويل ابوالحسن كندري تاويل زييايي است و به معنايي برميگردد كه ما آن را ذكر كردهايم، توصيف حد به كلمه محدود براي مبالغه است همچنان كه عربها ميگويند: (شعر شاعر) يعني شعري كه خود شاعر است، و بنابراين تاويل فرموده حضرت (و لانعت موجود) به معناي سلب كردن صفت از ذات سبحان ميباشد و معناي تاويلي جمله چنين است كه براي ذات خداوند صفتي نيست كه محدود باشد و لغتي نيست كه موجود باشد
و نيز گفته شده است كه معناي سخن حضرت كه براي صفات خدا حدي نيست اين است كه براي متعلقات صفات خداوند نهايتي نيست، مانند رازق نسبت به مرزوق و خالق نسبت به مخلوق كه مدام در حال رازقيت و خالقيت است چنان كه علم نسبت به معلوم و قدرت نسبت به مقدور بينهايت است. فرموده است: و لاوقت معدود و لا اجل ممدود حضرت وقت را جزو شمردنيها توصيف فرموده مانند سخن حق تعالي: في ايام معدودات يعني در روزگاران شمرده شده، و مانند فرمودهي ديگر حق متعال: و ما نوخر الا لاجل معدود وقت معدود وقتي است كه معلوم باشد و به شمارش و محاسبه درآيد، توضيح مطلب اين است كه وقت مطلق از آن جهت كه مطلق است قابل شمارش نيست بلكه مبدا شمارش است، وقت از آن جهت فابل شمارش قرار ميگيرد كه داراي تعدد در زمان باشد و يا به اعتبار حوادثي باشد كه در زمانهاي مختلف اتفاق ميافتد چنان كه گفته ميشود اين فرد در اين جمع قابل شمارش است، يعني در رديف شمارش آنها قرار دارد. مقصود حضرت از وقت معدود و اجل ممدود نفي نسبت ذات حق تعالي از داشتن زمان و مدتي است كه داراي پايان باشد يعني هرگاه زمان پايان يابد وجود او نيز به پايان ميرسد. اين كه حق تعالي داراي وقت معدود و اجل ممدود
نباشد از دو جهت قابل توضيح است. 1- زمان از لواحق حركت و حركت از لواحق جسم است چون ذات حق متعال از جسميت مبري است محال است كه در زمان قرار داشته باشد. 2- اين كه اگر خداوند متعال زمان را ايجاد كرده باشد و خود در زمان قرار داشته باشد، لازمهاش اين است كه زمان بر ذات خدا مقدم باشد (و اين محال است). و اگر خداوند زمان را ايجاد كرده باشد بدون اين كه خود در زمان باشد و نيازي در وجود به آن نداشته باشد، اين صحيح است و مقصود ما نيز همين است. با اين توضيح صحيح است كه وقت معدود و اجل ممدود را از خدا سلب كنيم. حقيقت اين امر روشن است و نيازي به توضيح بيشتر نيست. در اين قراين چهارگانه فوق (حد محدود، نعت موجود، وقت معدود، اجل ممدود) سجع متوازي با نوعي تجنيس همراه است. فرموده است: الذي فطر الخلائق … تا ميدان ارضه امام (ع) پس از آنكه توضيح صفات سلبيه را مقدم داشت شروع به توضيح صفات ثبوتيه كرد (در آغاز بيان صفات ثبوتيه سه تعبير را گنجانده است) و اين اعتقادات سهگانه در قرآن كريم نيز موجود است. اول كلام حق تعالي كه فرموده است: (الذي فطركم اول مره) دوم قول خداوند تعالي است: (هو الذي ارسل الرياح بشري بين يدي رحمته) سوم فرموده خ
داوند متعال است: (و القي في الارض رواسي ان تميد بكم) و كلام ديگر حق متعال كه فرموده است: (و الجبال اوتادا). مقصود از گفتهي امام (ع) كه فرموده است خلايق را به قدرت خود آفريد، نسبت دادن مخلوقات به قدرت خداوند ميباشد و چون لفظ فطر در حقيقت به معناي شكافته شدن اجسام است نسبت دادن فطر به خلق در اينجا استعاره است. امام فخر رازي در بيان جهت استعاره در مثل اين موارد بحث لطيفي دارد: (مخلوق پيش از آن كه وجود يابد عدم محض است و عقل از عدم، ظلمت پيوستهاي را تصور ميكند كه در آن روزنه و شكافي نيست، پس هرگاه آفريننده ابداع كنندهي چيزي را از عدم به وجود آورد بر حسب تخيل و توهم گويا آن عدم را شكافته و آن موجود را خلق كرده و از عدم به وجود آورده است.) به نظر من (شارح) اين توضيح امام فخر دربارهي كلمات شق و فطر به موجود برآمده از عدم برنميگردد، بلكه به عدمي برميگردد كه اين موجود از ان برآمده است. اين عجيب است، مگر اين كه بگوييم در كلام حضرت مضاف حذف شده و مضافاليه به جاي آن قرار گرفته است و در اين صورت تقدير جمله چنين ميشود: فطر عدم الخلائق. حذف مضاف و قرار گرفتن مضافاليه به جاي آن در عرف و زبان عرب فراوان به كار رفت
ه و زيبايي چنين كلامي در ميان مردم روشن است و بنا به قول بعضي از مفسران كه بزودي بيان خواهيم كرد جمله (فالق الحب والنوي) نيز چنين است. ابن انباري گفته است چون اصل فطر به معناي شكافتن ابتدايي شي است پس جملهي فطر الخلائق معنايش اين است كه آنها را آفريد و ايجاد كرد به تركيب و تاليفي كه به هنگام ضميمه شدن بعضي اشيا به بعضي، شكافتن و اضافهي شدن تاليف حاصل ميشود و معناي فطر چنان كه شكافتن در جهت اصلاح است مانند سخن حق تعالي: فاطر السموات و الارض شكافتن در افساد نيز هست مانند سخن حق تعالي: اذا السماء انفطرت و هل تري من فطور اما كلام امام (ع): نشر الرياح برحمته توضيحش اين است كه منتشر شدن و گسترش بادها چون وسيله مهمي از وسايل بقاي نباتات و حيوانات و استعداد مزاجها براي صحت و رشد و نمو و غير آن است تا آنجا كه بسياري از پزشكان گفتهاند بدون وزش باد حيات حيواني محال است و عنايتي از جانب خداوند متعال و رحمتي عمومي است كه در برگيرندهي همهي موجودات است كه هر موجودي از آن بهره ميگيرد. بنابراين وزش بادها از ناحيهي رحمت خداوندي است. از آشكارترين رحمت الهي در انتشار بادها بردن ابرهاي پرآب و پراكندن آنها بر طبق حكمت اله
ي است تا اين كه آب به زمينهاي مرده برسد و نباتات در آنها برويد و پستان حيوانات پرشير شود، چنان كه خداوند متعال فرموده است: من يرسل الرياح بشري بين يدي رحمته و فرموده است: يرسل الرياح مبشرات و ليذيقكم من رحمته. و فرموده: و ارسلنا الرياح لواقح فانزلنا من السماء ماء فاسقيناكموه. منظور از اين آيات آگاه ساختن بيخبران از اقسام نعمتهاي خدا به وسيله اين نعمت بزرگ ميباشد تا شكرگزاريشان را دوام بخشند و بر طاعت خداوند مواظبت كنند همان طور كه خداوند تعالي فرموده است: واذكروا نعمه الله عليكم ثم تذكروا نعمه ربكم اذا استويتم عليه و تقولوا سبحان الذي سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين. بعضي از ادباي عرب گفتهاند لفظ (ريح) در عذاب به كار ميرود و (رياح) در رحمت. و در قرآن به همين معني به كار رفته است آنجا كه خداوند دربارهي عذاب فرموده است: (ريح صرصر) و (الريح العقيم) و در مورد رحمت فرموده است: يرسل الرياح مبشرات و الرياح لواقح و مانند اينها. فرموده است: وتد بالصخور ميدان ارضه در اين عبارت منظور نسبت دادن نظام زمين به قدرت خداوند سبحان است و در اين مورد دو بحث هست: 1- بحث اول در اين است كه اگر گويندهاي بگويد چيزي را به چيزي م
يخكوب كردم، معنايش اين است كه شي اول را وسيله ثبات براي دوم قرار دادم، هر چند شي استحكام يافته در اينجا زمين است ولي در عبارت حضرت، ميدان ارض، به عنوان شي ثبات يافته به كار رفته است و ميدان خاصيتي از خاصيتهاي زمين است و تصور نميرود كه كوهها وسيله استحكام آن باشد، مگر اينكه بگوييم ميدان زمينهي قرار گرفتن كوهها را بر زمين فراهم كرده است. اين نوع اداي سخن در استواري بخشيدن به زمين اهميت بيشتري پيدا ميكند و به اين دليل ميدان را بر زمين مقدم داشته و به عنوان اضافه صفت به موصوف كلام را ذكر كرده است. و تقدير كلام چنين است كه به وسيلهي كوهها زمين را كه سفره پرنعمت است استواري و قرار بخشيده است. 2- ارتباط دادن وجود كوهها را به ميدان ارض در اين عبارت در قرآن كريم مشابه فراوان دارد، مانند سخن حق تعالي: و القي في الارض رواسي ان تميد بكم و الجبال اوتادا، بيان علت اين امر (استواري زمين به وسيلهي كوهها) احتياج به بحثي دارد. اين مطلب به پنج صورت توضيح داده شده است. 1- مفسران در معناي اين آيات گفتهاند: هرگاه كشتي بر روي آب قرار گيرد از سويي به سويي متمايل شده به حركت درميآيد و اگر جرم سنگيني در آن قرار گيرد بر روي آب
استقرار يافته و آرام ميشود. دربارهي زمين گفتهاند هنگامي كه خداوند تعالي زمين را بر روي آب آفريد زمين به اضطراب افتاد و منحرف شد سپس خداوند كوهها را بر روي زمين قرار داد و زمين به وسيله سنگيني كوهها بر روي آب قرار گرفت. امام فخر رازي گفته است: اشكالي كه بر اين سخن وارد است اين است كه بيشك زمين از آب سنگينتر است و شي سنگينتر از آب در آب فرو رفته و روي آن باقي نميماند. با توجه به اين مطلب محال است كه گفته شود زمين كج شد و به سويي متمايل گرديد، بر خلاف كشتي كه از چوب ساخته شده است و تو خالي بوده و پر از هواست و به همين دليل بر روي آب باقي نميماند و بر روي آب حركت ميكند و به همين سبب به راست و چپ متمايل ميشود تا اين كه آن را به اشياي سنگين ببندند. 2- دليل دوم چيزي است كه امام فخر رازي ذكر كرده است و آن اين است كه به دلايل يقيني ثابت شده است كه زمين كروي است و باز ثابت شده است كه كوهها در سطح زمين به منزله دندانههاي سختي است كه بر روي كره قرار دارد. با ثبوت اين دو موضوع اگر فرض كنيم كه اين اجرام سنگين بر روي كرهي زمين نباشد و زمين خالي از اين داندانهها و پستي و بلنديها باشد با كمترين سببي حركت دوراني پ
يدا ميكند، زيرا جرم هموار دايره شكل ذاتا لازم است كه داراي حركت باشد هر چند عقل اين را قبول نكند ولي روشن است كه با كمترين وسيلهاي به حركت درميآيد ولي هرگاه بر روي كرهي زمين اين كوهها قرار داشته باشند به منزلهي اشياي سنگيني هستند كه بر روي كره ثبات يافته باشند و هر يك از اين كوهها به طبيعت ذات به مركز زمين توجه دارد و توجه كوهها با سنگيني عظيم و نيروي شديدي كه به مركز زمين دارند حالت ميخي را پيدا ميكنند كه كره را از حركت دوراني باز ميدارند و خلق كوهها بر روي زمين مانند ميخهاي شمرده شدهاي است كه بر روي كره مانع از حركت دوراني باشد. 3- وجه سوم اين است كه بگوييم چون فايدهي ميخ در بعضي جاها حفظ شي از حركت و اضطراب ميباشد تا ثابت و آرام بماند و از ويژگيهاي سكون در بعضي اشيا استقرار يافتن و تصرف كردن در آن شي است، فايده وجود كوهها به صورت دندانههاي روي زمين اين است كه زمين در آب فرو نرود تا حيوان بر آن مستقر شود و از مواهب آن بهرهمند شود. بنابراين ميان ميخ و كوههايي كه خارج از آب بر روي زمين قرار دارند نوعي مشابهت و مشاركت است، در اين كه هر دو موجب صحت استقرار و مانع از تزلزل ميشوند. بنابراين نسبت دا
دن ميخ به صخرهها و كوهها استعارهي زيبايي است. و اما ذكر ميدان در عبارت به اين دليل است كه حيوان در ميدان استقرار مييابد و اگر كوهها نباشند زمين مضطرب ميشود و ديگر جايي براي حيات حيوان باقي نميماند. 4- بعضي از دانشمندان گفتهاند كه محتمل است (صخوري) كه در عبارت حضرت آمده است اشاره به انبيا و اوليا و علما، و (ارض) اشاره به دنيا باشد، اما وجه مجاز آوردن انبيا و اوليا براي صخور اين است كه صخرهها و كوهها در نهايت ثبات و استقراراند و زمين زير خود را از حركت و اضطراب باز ميدارند و براي حيوان پناهگاهي از ترس هستند و حيوانات در پناه صخرهها از اضطراب محفوظاند. چون كوهها از جهاتي شبيه به ميخهايي هستند كه اشيا را استحكام ميبخشند، انبيا و علما نيز در نظم امور دنيا و عدم اضطراب مردم مانند ميخهاي زمين ميباشند. بنابراين استعاره آوردن صخور براي انبيا و علما صحيح است و به همين دليل زيباست كه در عرف گفته شود (فلان شخص چون كوه استواري است كه هر غمناكي به هنگام حاجتهاي مهم به او پناه ميبرد) و دانشمندان عوامل استواري دين خدا در زميناند. 5- مقصود حضرت از اينكه كوهها را مانند ميخ در زمين تعبير كرده است اين است كه مردم
در راهيابي به مقاصدشان به وسيله كوهها هدايت ميشوند و جهت حركت را اشتباه نميكنند و در راهي كه ميروند گمراه نميشوند و به مقصد ميرسند.
[صفحه 242]
غصن مياد، يعني شاخهي كج يا متمايل. دين: در اصل لغت بر چند معنا اطلاق ميشود، از آن جمله عادت، اذلال. در مثل ميگويند دانه يعني او را خوار كرد و مالك او شد. شعر حماسه از همين معناست كه گفته است: دناهم كما دانوا و معناي ديگر دين مجازات است چنان كه خداوند متعال ميفرمايد انا لمدينون،: يعني آنها را پاداش ميدهيم و از همين معناست مثل مشهور: كما تدين تدان، چنان كه جزا بدهي جزا ميبيني. معناي ديگر دين طاعت است. در مثل ميگويند. دان له از او اطاعت كرد، شعر عمرو بن كلثوم به اين معناست: عصينا لملك فينا ان تدينا در عرف شرعي دين بر شرايعي كه از جانب خدا بوسيلهي پيامبر صادر ميشود اطلاق ميشود. قرنه: براي او همتا قرار دارد، مقارنت به معناي اجتماع است و از قرنالثورو غيره گرفته شده است، از همين معناست قرني كه در سن و سال به كار ميرود و به مردميكه در يك زمان وجود دارند قرن اطلاق ميشود. شاعر گفته: اذا سذهب القرن الذي انت فيهم و خلفت في قرن فانت قريب دراين شعر قرن به معناي مردم آمده است: اساس دين شناخت خداست، و نهايت شناخت، تصديق اوست و كمال تصديق وي يگانه دانستن او و نهايت يگانه دانستن او خالص شدن
براي اوست و نهايت خالص شدن براي او نفي صفات از ذات او ميباشد، زيرا هر صفتي گواهي ميدهد كه غير از موصوف است و هر موصوفي گواهي ميدهد كه سواي صفت است، پس هر كس خداوند سبحان را به صفتي (زايد بر ذات) توصيف كند او را مقرون به چيزي دانسته است، و هر كه خدا را مقرون به چيزي بداند او را دو تا دانسته و كسي كه خداوند را دوگانه بداند ذات حق را تجزيه كرده است و آن كه ذات خدا را تجزيه كند درباره خدا به ناداني افتاده است و آن كه دربارهي خدا نادان باشد خدارا قابل اشاره ميداند و كسي كه خدا را قابل اشاره بداند وي را محدود دانسته و آن كه خدا را محدود بداند او را قابل شمارش دانسته است. كسي كه بگويد خدا كجاست؟ او را ضميمهي چيزي دانسته و كسي كه بگويد خدا بر چه چيزي قرار دارد؟ جاهايي را از خدا خالي دانسته است. فرموده است: اول الدين معرفته چنان كه گذشت دين در لغت به معناي فرمانبرداري است و در عرف شرعي، شريعتي است كه به وسيله پيامبر صدور يافته است. پيروي از شريعت فرمانبرداري خاصي است. بنابراين مطلق اطاعت كه معناي عام است از جانب شارع دريكي از مسماهاي خاص (شريعت) به كار گرفته شده است و به دليل فراواني استعمال در همين معني حقيقت
يافته است و وقتي كه لفظ دين به طور مطلق به كار رود همين معني به ذهن تبادر ميكند. معرفت خداوند سبحان داراي مراتبي است. اولين و (آخرين) مرتبه اين است كه بنده بداند كه براي جهان آفريدگاري است، دومين مرتبهي شناخت اين است كه انسان وجود صانع را تصديق كند، سومين مرتبه اين است كه جذب عنايات الهي شده و به توحيد گرايد و او را از شريك مبرا بداند، چهارمين مرتبه اخلاص، براي خداست، پنجمين مرتبه اين است كه صفاتي را كه ذهن براي خداوند اعتبار ميكند از او نفي كند و اين نهايت شناخت و عرفان و منتهاي تكامل معنوي انساني است هر يك از مراتب تا مرتبهي چهارم مبدا و پايه براي مرتبه بعدي است و هر يك از مراتب بعدي كمال براي مرتبه قبلي ميباشد. دو مرتبهي اول در فطرت انسان نهفته است، بلكه در فطرت حيوان كه عموميتر از فطرت انسان است پنهان ميباشد، براي همين است كه انبيا مردم را براي كسب اين مقدار از معرفت دعوت نكردهاند، زيرا اگر تحصيل اين مقدار معرفت متوقف بر دعوت انبيا و تصديق آنها باشد با توجه به اين كه تصديق انبيا خود مبني بر شناخت فطري است مبني بر اين كه براي جهان خالقي است كه آنها را به پيامبري فرستاده است دور لازم ميآيد، اولين
مرتبه معرفت كه انبيا مردم را به آن دعوت ميكنند يگانه دانستن صانع و نفي كثرت از اوست كه در بردارنده اولين كلمهاي است كه داعي اليالله بر زبان جاري ميكند و آن قول ماست كه ميگوييم لا اله الا الله. پيامبر (ص) فرموده است آنكه از روي اخلاص بگويد لا اله الا الله وارد بهشت ميشود. وقتي كه ذهن مردم براي توحيد قولي آماده شد، پيامبر آنها را آگاه ساخت كه آمادگي براي مرتبهاي از توحيد كه اعلي و اخفاست داشته باشند و فرمود هركس از روي خلوص بگويد لا اله الا الله وارد بهشت ميشود. و اين كلام پيامبر اشاره دارد به توحيد مطلق و خارج ساختن هر قيدي از درجهي اعتبار. پس از توضيح فوق احتمال ميرود منظور امام (ع) در بين مراتب ياد شده، مرتبهي اول توحيد باشد. بدين ترتيب منظور او كه فرمود: اول الدين معرفته، روشن است. زيرا اين مقدار از دين حق در نزد هر كسي روشن است و احتمال دارد كه منظور حضرت توحيد كامل باشد كه مقصود نهايي عارف و آخرين مرتبه سلوك است. بنابراين منظور از اولالدين، اوليت آن در خود انسان است و اين سخن اشاره دارد به علت غايي. علت غايي از نظر عقلي بر ديگر علل مقدم است هر چند در وجود موخر باشد. توضيح مطلب اين است كه معرف
ت كامل كه نهايت كوشش عارف است از آغاز امر حاصل نميشود بلكه نيازمند وصول به مراتب ديگر معرفت است و تحصيل معرفت كامل نيازمند رياضت و زهد و عبادت و پذيرفتن اوامر الهي از روي تسليم و رضامندي است. پذيرفتن اوامر الهي وسيلهي كمال دين شخص شده و به انسان آمادگي ميدهد كه اولا وجود خدا را از روي يقين تصديق كند، سپس يگانگي او را بپذيرد، و براي او اخلاص بورزد، و در نهايت هر چيزي غير خدا را نفي كند. آن گاه است كه در امواج درياي عظمت غرق شود، هر مرتبهاي را كه ادراك كند نسبت به مرتبهي قبل به كمال رسيده تا سرانجام به كمال و معرفتي كه مطلوب اوست بر حسب استعدادش دست يافته و با كمال معرفت دينش كامل شود و سير الي الله را به پايان برساند. فرموده است: و كمال معرفته التصديق … تا نفي الصفات عنه در عبارت امام (ع) ترتيب اين مقدمات بدينگونه قياس مفصل ناميده ميشود. قياس مفصل قياس مركبي است كه در آن چندين نتيجه درهم آميخته باشد و پس از ذكر مقدمات روشن ميشود كه مقصود از همهي مقدمات و نتايج، آخرين نتيجه بوده است و در اين عبارت مقصود اين است كه كمال شناخت خداوند نفي صفات از ذات حق تعالي است. قياس مركب به چندين قياس تقسيم ميشود كه
شبيه قياس مساوات ميشود، زيرا ميان دو مقدمهي قياس در حد وسط آنها شركت وجود ندارد. بنابراين هر قياس براي رسيدن به نتيجه به قياس ديگر نياز دارد تا به آخرين قياس دست يافته و نتيجه حاصل شود. مقصود از تركيب اول (قياس اول) در عبارت امام (ع) اين جمله است (كمال شناخت خداوند تصديق اوست (مقدمه اول) و كمال تصديق حق متعال توحيد اوست (مقدمهي دوم) نتيجه آن كه كمال شناخت خداوند يگانه دانستن اوست. در قياس فوق چون كمال معرفت تصديق و كمال تصديق توحيد بوده است، نتيجه اين شده است كه كمال معرفت خداوند يگانه شناخت او است. پس از اين دو مقدمه به مقدمه سوم ميرسيم كه قياس جديدي را تشكيل ميدهد و آن عبارت است از سخن حضرت كه فرمود: (كمال توحيد خالص شدن براي خداست) و نتيجهي آن اين است كه كمال معرفت خدا، خالص شدن براي خداست و از تركيب اين نتيجه با مقدمهي چهارم كه عبارت است از اين گفتهي حضرت: (كمال خالص شدن براي خدا نفي صفات از ذات حق متعال است)، مقصود حاصل ميشود. اطلاق لفظ كمال در عبارت را امام (ع) به اين حقيقت توجه ميدهد كه شناخت خداوند متعال از امور تشكيكي است، زيرا قابل افزايش و نقصان ميباشد. توضيح اين كه چون ذات حق تعالي از ا
قسام تركيب به دور است، معرفت حق تعالي ممكن نيست مگر به حسب رسمهاي ناقص كه از طرق و اضافاتي حاصل ميشود و به نوعي ذات مقدس حق را به طريق عقلاني به ما معرفي ميكند و اين رسوم و اضافات چون متناهي نيستند شناخت خداوند به طريقه حد تام ممكن نميشود بلكه بر حسب زيادت و نقصان، نهان و آشكار متفاوت است. همچنين كمال تصديق و توحيد. پس از روشن شدن معناي قياس مفصل اينك هر يك از مقدمات قياس فوق را توضيح ميدهيم: كمال معرفت خدا تصديق اوست، توضيح اين مقدمه چنين است كه، كسي كه خداي جهان را تصور ميكند شناخت ناقصي به خدا از همان تصور به دست آورده و كامل شدن اين شناخت اين است كه به موجود بودن و واجبالوجود بودنش حكم كند، زيرا اگر آفرينندهي جهان باشد خود بايد موجود باشد چون از معدوم چيزي به وجود نميآيد و معرفت كامل به خدا اقرار به همين حكم است. مقدمهي دوم، كمال تصديق خدا، يگانه دانستن اوست: توضيح آنكه، كسي كه واجبالوجود راتصديق كند و با اين حال نداند كه او يگانه است تصديقش ناقص است و كامل شدن اين تصديق به اين است كه او را يگانه بداند، زيرا وحدت مطلق لازمهي واجبالوجود است به اين دليل كه طبيعت واجبالوجود به فرض كه ميان دو مو
جود مشترك باشد ناگزير هر يك از آن دو نياز به مابهالامتيازي دارد، بنابراين در ذاتشان تركيب لازم ميآيد و هر مركبي ممكنالوجود است، پس آن كه خدا را يگانه نداند نسبت به وجود حق متعال جاهل است هر چند او را واجبالوجود دانسته و به وجود آن حكم كند. مقدمهي سوم، كمال توحيد خداوند خالص شدن براي اوست. اين عبارت به توحيد مطلق اشاره دارد كه عارف آنگاه به توحيد خدا ميرسد كه اخلاصش براي خدا كامل باشد و اخلاص همان زهد حقيقي است و زهد حقيقي دورشدن از تمام ماسويالله است و دور شدن از ماسويالله از نشانههاي خلوص و ايثار ميباشد. شرح حقيقت اخلاص اين است كه در علم سلوك ثابت شده است كه تا وقتي عارف توجه به جلال و عظمت خداوند متعال داشته باشد در عين حال غير را هم ببيند به مقام وصول دست نيافته است، زيرا غير را با خدا ديده است. تا آنجا كه اهل اخلاص اين توجه به غير را شرك خفي دانستهاند چنان كه بعضي از عرفا گفتهاند هر كس در قلبش به اندازه وزن خردلي جز جلال خدا باشد مريض است. عرفا در تحقق اخلاص غايب شدن عارف از خود را در وقت ملاحظه جلال خدا معتبر ميدانند. اگر عارف خود را ببيند رواست كه گفته شود به زينت حق آراسته نيست، بنابراين
توحيد مطلق اين است كه به طور كلي غير خدا را با خدا اعتبار نكند و منظور از فرموده امام: كه كمال توحيد خدا اخلاص براي اوست، همين معناست. مقدمهي چهارم، كمال اخلاص براي خدا نفي صفات از اوست. درستي اين موضوع را امام با يك قياس برهاني مركب از چند نتيجه بيان كرده است و به وسيلهي آن استدلال ميكند كه هر كس خداي سبحان را توصيف كند، دربارهي او جاهل است و او را نشناخته است به اين دليل كه هر صفتي غير از موصوف و هر موصوفي غير از صفت است، سخن امام (ع) ادامه مييابد تا آنجا كه ميفرمايد: هر كس كه خدا را داراي جزء بداند او را نشناخته است، صحت مقدماتي كه حضرت براي استنتاج مطلب آوردهاند به اين شرح است كه امام ميفرمايد هر صفتي گواهي ميدهد كه با موصوف فرق دارد و همچنين هر موصوفي با صفت مغاير است و منظور از گواهي دادن صفت بر مغايرت با موصوف گواهي دادن به زبان حال است، حال صفت گواهي ميدهد كه نيازمند به موصوف است و حال موصوف گواهي ميدهد كه قائم به ذات و بينياز از صفت است. بدين طريق روشن ميشود كه صفت عين موصوف نيست. اما بيان اين جملهي حضرت كه فرمود: هر كه خداوند سبحان را توصيف كند ذات او را مقرون به چيزي دانسته است، فهمش
واضح و روشن است زيرا پيش از اين روش شد كه صفت با موصوف مغايرت دارد و اگر خدا را توصيف كند آن صفت زايد بر ذات و در عين حال ضميمهي ذات محسوب ميشود. بنابراين هر كه خدا را توصيف كند لازم ميآيد كه ذات خدا را مقارن چيزي دانسته باشد هر چند اين مقارنت زمان و مكان لازم نداشته باشد، و اما كلام حضرت كه فرموده است آن كه خدا را قرين چيزي بداند او را دوگانه دانسته است بدين لحاظ است كه هر كه خداوند را به چيزي از صفات مقرون كند در مفهوم خدا دو امر را گنجانده است: يكي ذات و ديگري صفت، بنابراين لازم ميآيد كه واجبالوجود عبارت از دو يا چند چيز باشد، لذا تصور كثرت لازم ميآيد و از اين تركيب اين نتيجه حاصل ميشود كه توصيف خداوند سبحان موجب دوگانگي است. اما شرح جمله ديگر امام (ع) كه فرمود: هر كه خدا را دوگانه بداند معتقد شده كه خدا جزء دارد روشن است زيرا با فرض دوگانه يا چندگانه بودن لازم ميآيد كه ذات خداوند عبارت از اموري باشد كه آن امور اجزاي ذات او باشند و بدينسان در ذات حق كثرت پديد ميآيد و اجزاء، مقدمه پديد آمدن ذات خدا خواهند بود. هرگاه اين مقدمه را (هر كس خدا را دوگانه بداند او را داراي جزء دانسته) ضميمه نتيجه برهان ا
ول كنيم، اين نتيجه حاصل ميشود كه هر كس خداوند سبحان را داراي صفت بداند او را داراي اجزاء دانسته است. اما دليل اين گفتار حضرت: هر كه خدا را داراي جزء بداند او را نشناخته است، اين است كه هر دارنده جزئي نياز به اجزايش دارد و ميدانيم كه اجزاء با كل غيريت و دوگانگي دارند، بنابراين هر صاحب جزئي نيازمند غير خواهد بود و نيازمند به غير ممكنالوجود است، پس تصور ما از چنين خدايي در حقيقت تصور ممكنالوجود است نه واجبالوجود و چنين تصوري جاهلانه و حاكي از عدم شناخت خداست. ضميمه كردن اين نتيجه به نتيجه برهان قبلي لزوما اين نتيجه را ميدهد كه هر كه خداوند سبحان را توصيف كند او را نشناخته است. با توضيحي كه درباره اين براهين داده شد مقصود روشن گرديد كه كمال اخلاص براي خدا نفي صفات از اوست. زيرا اخلاص داشتن براي خدا با جاهل بودن نسبت به او قابل جمع نيستند و هرگاه اخلاص با جهل به خدا منافات داشته باشد و جهل نتيجهي اثبات صفت براي خدا باشد، لازم ميآيد كه اخلاص با اثبات صفت براي خدا منافات داشته باشد. چون اثبات صفت براي خدا مستلزم جهل و ناداني است و اخلاص با جهل و ناداني متناقض است و در نتيجه با اثبات صفت نيز تناقض دارد. با ا
ثبات اين حقيقت كه اخلاص با اثبات صفت براي خدا جمع نميشود، ثابت ميشود كه اخلاص با نفي صفت از خدا قابل جمع است و اين همان مقصود اولي است كه امام فرمود كمال معرفت خدا نفي صفات از خداست و اين نفي صفات از خدا توحيد مطلق و اخلاص واقعي است كه نهايت عرفان و سرانجام كوشش عارف از هر حركت حسي و عقلي است. هرگاه دربارهي حقيقتي تعقل هيح نقصي نباشد و جز ذات، چيز ديگري با آن تصور نشود وحدت مطلقي كه از هر نوع ضميمهاي پاك است تحقق مييابد و اين همان مقامي است كه چشمان تيزبين از درك آن فرومانده و افكار بلند از تحقق آن درمانده شدهاند و نظر مردم در دريافت آن متشتت گشته آنطور كه براي خدا اثبات معاني كرده و او را داراي كيفيت و احوال دانستهاند و بدين طريق به گمراهي افتاده و به تصورات محالي رسيدهاند. اگر گفته شود آنچه كه دربارهي صفت نداشتن حق تعالي گفته شد از دو جهت مورد اشكال است: اول آن كه كتابهاي آسماني و سنت نبوي پر از اوصاف خداوند تعالي است، مانند اوصاف مشهوري كه براي خدا نقل شده است مثل علم، حيات، قدرت، شنوايي، بينايي و غيره، بنابر آنچه كه دربارهي عدم صفات خداوند گفته شد لازم ميآيد كه خداوند سبحان به هيح يك از اين او
صاف متصف نشود. دوم آنكه امام به اثبات صفت براي خداوند تصريح دارد چنان كه فرموده براي صفات خدا حد محدودي وجود ندارد و اگر مقصود حضرت از نفي صفات آن چيزي باشد كه شما گفتيد در كلام علي (ع) تناقض لازم ميآيد. بنابراين سزاوار است كه مقصود از نفي صفات اختصاص به نفي معاني پيدا كند چنان كه اشاعره بر اين اعتقادند و يا مقصود نفي احوال باشد چنان كه معتقدان وجود صفت براي خدا مانند معتزله و بعضي از اشاعره بر اين عقيدهاند. بنابراين صفات مشهور همچنان براي خداوند تعالي برقرار ميماند. گذشته از اينها امام (ع) در موارد ديگر براي خدا اثبات صفت ميكند. ممكن است منظور از نفي صفات از حق متعال صفاتي باشد كه مخلوق داراي آنها هستند چنان كه امام (ع) به همين معني در آخر خطبه اشاره فرموده است، آنجا كه ميفرمايد: صفات مخلوقين براي خدا روا نيست. از شيعيان شيخ مفيد در كتاب ارشاد به همين حقيقت اشاره كرده ميفرمايد: (خداوند بزرگتر از آن است كه بر او صفات عارض شود زيرا عقول گواهي ميدهند انچه كه صفات بر او عارض شود مخلوق است). در پاسخ اشكال فوق ميگوييم چنان كه قبلا توضيح داديم، آنچه كه خداوند متعال از صفات ثبوتيه و سلبيه بدان متصف شود صرفا
اعتباراتي هستند كه عقل ما از مقايسهي حق سبحانه با غير او برداشت ميكند. صرف اعتبار صفت براي خداوند مستلزم كثرت و تركيب ذات خدا نيست، پس توصيف خداوند تعالي به آن صفات از نظر دين امري روشن است كه براي هر گروه و جمعيتي از مردم معناي توحيد و تنزيه را ميرساند. چون عقول مردم داراي مراتب متفاوتي است، اخلاصي كه امام (ع) ذكر فرموده نهايت مرتبهاي است كه نيروي درك انساني به هنگام فرو رفتن در انوار عظمت الهي به آن دست مييابد و اخلاص اين است كه هيح چيز را به هنگام ملاحظه خدا در نظر نگيري بنابراين آنچه امام (ع) در مواضع ديگر براي خدا اثبات صفت كرده است و يا در كتاب خدا و سنتهاي پيامبر (ص) به آن اوصاف اشاره شده است بيان همان اعتباراتي است كه ما آنها را يادآوري كرديم زيرا كسي كه در درجهي پايينتر اخلاص قرار گرفته است ممكن نيست كه بدون تنزيه ذات مقدس حق از صفات، او را بشناسد. فرموده است: و من اشاراليه فقد حده و من حد فقد عده امام در اين عبارت بر يكي از دو امر به شرح زير برهان اقامه ميكند: صورت اول احتمال دارد كه منظور از اشاره، ممتنع بودن اشارهي عقليه و رسيدن عقل به ذات مقدس او باشد. بنابراين توضيح مقدمه اول برهان اين
است كه، هركس ذهن خود را به خدا متوجه سازد و طالب درك ذات مقدس حق باشد و گمان كند كه ذات او را درمييابد و بر آن احاطه پيدا ميكند و به سمتي كه خدا هست اشاره ميكند، لزوما چنين كسي براي خدا حدي را در نظر گرفته و ذهنش در آن حد متوقف ميشود، چون درك حقيقت مستلزم مكاني است براي شي قابل درك و در اين صورت است كه عقل به حقيقت آن اشاره ميكند و در اين صورت مركب است و در گذشته روشن شد كه هر مركبي در معني محدود است. گذشته از اين اشاره عقليه هميشه با اشاره وهميه و خياليه آميخته است و آن دو چنان كه خواهد آمد مستلزم اثبات حداند. توضيح مقدمهي دوم بسيار روشن است، چون شي محدود از كثرتي كه در آن اعتبار ميشود فراهم ميآيد و هر صاحب كثرتي در ذات خود معدود و قابل شمارش است. با توضيح اين دو مقدمه، نتيجهي برهان اين خواهد بود كه هر كس خدا را قابل اشاره بداند او را معدود و قابل شمارش دانسته است. اما اين كه محال است خدا قابل شمارش باشد چنان كه قبلا بيان شد لازمه كثرت ممكنالوجود بودن خداست. صورت دوم احتمال دارد كه مقصود از نفي اشاره به خدا، اشارهي حسي ظاهري و باطني به خدا باشد و بيان اين كه خداوند از وحدت عددي منزه است. توضيح مق
دمهي اول اين است كه هر كس با يكي از حواس ظاهري به خدا اشاره كند براي او حد و حدود و پايان قابل احاطهاي قرار داده است، زيرا هر چه با حس ظاهري يا باطني بدان اشاره شود ناگزير در جايي مخصوص با وضع معيني بايد باشد و هر چه چنين باشد ناچار داراي حد و حدود خواهد بود، بنابراين لازم ميآيد كه خداوند داراي حدود باشد. توضيح مقدمهي دوم منظور از قابل شمارش بودن در اين جا اين است كه ذات حق مبدا كثرتي قرار داده شود كه بتوان براي او افراد ديگري فرض كرد. توضيح اين كه هر چه در جهت خاص و وضع مخصوصي قابل درك باشد عقل به امكان وجود امثال او حكم ميكند. بنابراين كسي كه خدا را به اشاره حسيه محدود بداند او را مبدا شمارش افراد بسياري دانسته است و در نتيجه خداوند را همانند آنها محدود و قابل شمارش دانسته است. در صورتي كه خداوند واحد است و دومي ندارد كه پايه شمارش قرار گيرد. اما اين كه خداوند در نفس خود نيز معدود نيست به اين دليل است كه اگر معدود باشد لازم ميآيد كه از اجزاي فراواني تركيب يافته باشد. زيرا واحد به اين معني (مركب از اجزاء) در حقيقت واحد نيست وگرنه اشارهي حسيه به آن تعلق نميگيرد. واحدي كه قابل اشاره حسيه باشد لزوما باي
د داراي مكان و وضع باشد، چه داراي اجزا باشد يا وضع و مكان، مجتمع از دو امر يا اموري خواهد بود، بنابراين تركيب لازم ميآيد و هر مركبي چنان كه گذشت ممكنالوجود است و چون محال است كه خداوند به اين معني واحد باشد، مطلق اشاره به خداوند مستلزم جهل به اوست، زيرا خداوند واحد واجبالوجود است با توجه به اين كه براي واحد مفاهيم ديگري نيز هست، بايد دانست كه خداوند به معناي عددي واحد نيست، اما ميتوان گفت خداوند به اين دليل واحد است كه غير او در حقيقت خاصي با او شريك نيست و خداوند به اين دليل واحد است كه در حقيقت ذات او تركيب و تاليفي از معاني متعدد وجود نداشته و قوام او به اجزا و اشيائي نيست، و به اين دليل واحد است كه هيح كمالي را فاقد نيست بلكه هر كمالي كه شايستهي ذات او باشد بالفعل براي او حاصل است. خداوند سبحان به اين اعتبارات سهگانه فوق واحد است. فرموده است: و من قال فيم فقد … تا اخلي منه كلمهي فيم و علام در اصل فيما و علي ما بوده است. في و علي به عنوان دو حرف بر ماي استفهاميه وارد شده و الف ماي استفهاميه براي تخفيف حذف شده است و اين دو كلمه در معني دو قضيهي شرطيه متصله هستند و منظور آموزش دادن مردم است كه از م
كان و جايگاه خداوند سوال نكنند. و مقصود از اين دو قضيه، دو قضيهي شرطيهي متصلهاي است كه نقيض تالي آنها استثنا شده باشد چنان كه در قياس ضمير معروف است، كبراي قياس در هر دو قضيه حذف شده است. معناي توضيحي شرطيه متصلهي اول (فيم) اين است كه اگر سوال با كلمهي فيم از خداوند صحيح باشد بايد براي خداوند محلي در نظر گرفت كه در آن جاي داشته باشد و بر خداوند صدق عروض در محل تحقق مييابد ولي محال است كه خداوند در محل قرار داشته باشد، پس جايز نيست كه از خداوند با فيم (در كجاست) سوال شود. توضيح ملازمهي اين كه فيم استفهام از مطلق محل و ظرف است و استفهام از محل براي چيزي آنگاه صحيح است كه آن شي بتواند در آن محل قرار داشته باشد. در مورد بحث ما محال است كه خداوند در محل قرار داشته باشد، زيرا اگر صحيح باشد كه خداوند در محل قرار داشته باشد، يا بودن خدا در آن محل واجب است، پس لازمهاش اين است كه خداوند به محل احتياج داشته باشد و نيازمند به غير، بالذات ممكنالوجود است و اگر حلول خداوند در آن محل لازم نباشد از آن بينياز است. كسي كه در وجود به محل نياز نداشته باشد محال است كه در محل قرار گيرد و بنابراين سوال از محل به كلمهي (ف
يم) دربارهي خداوند متعال جهل و ناداني است. معناي توضيحي شرطيهي متصلهي دوم اين است كه اگر جايز باشد از خداوند به كلمه (علام) (بر كجا قرار دارد) سوال شود لازم ميآيد كه بعضي از جهات و امكنه از خداوند خالي باشد، ولي جايز نيست كه مكاني از خداوند خالي باشد، پس پرسيدن دربارهي خدا به كلمه علام محال است. بيان ملازمه چنين است: مفهوم علي كه علو و فرقانيت است چون در چيزي وجود دارد كه مورد استفهام است و آن شي برتر از اوست موجب دو اشكال ميشود كه لازمهاش تحقق يكي به وسيلهي ديگري است. 1- خالي بودن ساير جاها از وجود حق متعال و اين همان چيزي است كه امام (ع) بيان فرمود. 2- قرار گرفتن خدا فوق چيزي (علام) كه لازمهاش نبودن خدا در جهات ديگر مانند تحت، يمين، يسار، امام و خلف است. خالي بودن ديگر جهات از وجود خداوند متعال باطل است (نقيض تالي)، پس اين كه خدا در فوق چيزي قرار داشته باشد و با كلمه علام سوال شود باطل است. اما دليل بطلان خالي بودن ديگر جهات از وجود خداوند متعال به دليل آيهي شريفه قرآن است (و هو الله في السموات و في الارض يعلم سركم و جهركم) و قول ديگر خداوند متعال (و هو معكم اينما كنتم) هر كجا باشيد او با شماست
. اگر گفته شود كسي كه براي خدا جهت را ثابت ميكند از اين آيات غافل نيست و بين اثبات جهت معين براي خدا و مقتضاي اين آيات منافاتي نميبيند زيرا مقصود از اين كه خدا در آسمان و زمين است آن است كه چون به آنها علم دارد گويا در آنجاست و نيز اين كه خدا با خلق است يعني به آنها آگاه است و بودن خدا در جهت فوق به اين معناست كه ذاتا در آنجا قرار دارد، بنابراين منافاتي ميان مفهوم اين آيات با بودن خدا در جهتي خاص ديده نميشود. در پاسخ اين اشكال ميگوييم كه خالي بودن جهات ديگر از وجود خداوند را امام (ع) لازمهي بودن خدا در جاي معين دانسته است. و بطلان اين كه خداوند در جاي معيني باشد از اين آيات به خوبي استفاده ميشود. و آنها كه براي خدا جهت معيني در نظر گرفتهاند به آياتي استدلال كردهاند كه ظاهرا بر جهت خاصي دلالت ميكند مانند قول خداوند تعالي (الرحمن علي العرش استوي) آياتي كه از خداوند جاي معيني را نفي ميكند با آياتي كه براي خدا جاي معيني را تعيين ميكنند معارضاند، آيات نفي كننده مكان براي خدا در ذهن عموم مردم روشنتر است از دلايل عقلي بر نفي جهت. و چون آيات شريفهي قرآن بر خالي نبودن مكان از وجود خداوند دلالت دارد، لازمه
اش اين است كه خداوند متعال تنها در جهت خاص (فوق) نباشد. بنابراين سوال از خداوند به لفظ (علام) باطل است. اگر اشكال شود: كسي كه با علام از خداوند سوال ميكند در حقيقت براي خدا اثبات جهت كرده و ابطال اين لازم جز به دليل عقلي ممكن نيست زيرا ظاهر ادلهي نقليه مانند آيات قرآن دلالت بر اثبات جهت براي خدا ميكند و به همين دليل امام (ع) در اثبات بطلان جهت، دليل عقلي آورده است و به آيات قرآن كريم استدلال نكرده است تا آنان كه از ظواهر آيات استفاده ميكنند و در همه جا بودن خدا را به احاطهي علمي تعبير ميكنند، آيهي كريمه (الرحمن علي العرش استوي) مانع نظر آنها باشد. در پاسخ ميگوييم: منظور از استوي در اين آيه سلطه قدرت و علم است چنان كه در كتب كلام ذكر شده است. اين كه امام در استدلال جهت (فوق) را ذكر كرده است و از اعتقاد داشتن اين كه خدا در فوق قرار دارد برحذر داشته به اين دليل است كه هر كس معتقد به جهت براي خدا باشد به دليل شرافت فوق خدا را به آن اختصاص ميدهد و قرآن كريم درآيه ياد شده به جهت فوق اشاره كرده است، پس شبهه در اثبات جهت فوق قويتر از بقيهي جهات بوده است و به همين جهت حضرت آن را متذكر شده است.
[صفحه 243]
المزائله: جدايي طرفين السكن: هرچيزي كه بوسيله آن آرامش پيدا كنند المتوحد بالامر: مبرا از شركت با ديگران در چيزي استيناس بالشي: گرايش به سوي چيزي و آرامش يافتن به وسيلهي او. و به همين معناست تانس و از همين ريشه است انيس و مونس. استيحاش: ضد استيناس، نفرت داشتن طبع به خاطر نبودن انيس و مونس. خدا هست، ولي نه اين كه تازه به وجود آمده باشد، خدا وجود دارد ولي نه اين كه از عدم به وجود آمده باشد، خدا با هر چيزي هست ولي نه به معناي نزديك بودن با آن، و غير از هر چيزي است نه به اين معنا كه با آن فاصله گرفته باشد، كارها را انجام ميدهد ولي نه با ابزار و حركات، بيناست قبل از آنكه چيزي براي ديدن وجود داشته باشد او يگانهاي است كه وجود همدم باعث آرامش او نميشود و نبودن همدم وي را به وحشت نمياندازد.) فرموده است: كائن لاعن حدث موجود لاعن عدم كائن در عبارت فوق اسم فاعل كان است و كان در لغت به سه صورت استعمال شده است. 1- كان به صورت فعل ماضي افادهي حدث و زمان ميكند، اين كان در عرف علماي نحو كان تامه ناميده ميشود مانند: اذا كان الشتاء فادفئوني. در اين مصرع كان به معناي حدث و وجد آمده است. 2- كان تنها ب
ر زمان دلالت كند و براي دلالت بر حدث نيازمند خبري باشد تا معناي آن را كامل كند. در عرف دانشمندان نحو اين كان را ناقصه ميگويند و بيشتر مواردي كه كان به كار ميرود ناقصه است مانند اين سخن حق تعالي: ان ابراهيم كان امه قانتالله. 3- كان خالي از دلالت بر حدث و يا زمان باشد، مانند قول شاعر: و علي كان المسومه العراب كان زايده است و تقدير كلام علي المسومه العراب است. پس از دانستن معاني كان و موارد استعمال آن بدان كه كائن به چيزي گفته ميشود كه نبوده و وجود يافته است و چون آن شي، ذات مقدس حق تعالي ميباشد و ذات حق منزه از زمان است، بنابراين محال است كه مقصود از كائن در عبارت امام (ع) (كون) دلالت كننده بر زمان باشد و چون حضرت فرمودهاند كائن لاعن حدث محال است كه (كون) دلالت كننده بر حدث كه همان مسبوقيت به عدم است باشد با توجه به بطلان اين كه بودن خداوند مستلزم زمان و مسبوقيت به عدم باشد. بنابراين كائن جز بر وجود خالي از زمان و حدث دلالت نميكند و به همين معناست گفته حق تعالي: و كان الله غفورا رحيما و مانند فرمودهي حضرت رسول (ص): كان الله و لا شيء يعني خدا بود در حالي كه هيح چيز نبود. شرح كلام حضرت كه فرمود: موجود ل
اعن عدم، مقصود اين است كه وجود خداوند حادث نيست. توضيح اين كه موجود از آن جهت كه موجود است، يا وجودش مسبوق به عدم و حاصل از عدم ميباشد كه چنين موجودي را حادث ميگويند، يا مسبوق به عدم و حامل از آن نيست، چنين موجودي را قديم ميگويند. اثبات اين حقيقت كه خداوند وجود مسبوق به عدم نيست بدين شرح است: اگر خداوند حادث باشد ممكن خواهد بود و اگر ممكن باشد واجبالوجود نيست، در نتيجه اگر خداوند حادث باشد واجبالوجود نيست ليكن خداوند واجبالوجود است، پس حادث نيست. نتيجهي فوق بر اساس صغري و كبراي منطقي و ادلهي خداشناسي حاصل شده است. دومين فراز سخن امام (ع): موجود لاعن عدم، هر چند معناي بخش اول كلام وي: كائن لاعن حدث را تاكيد ميكند ولي مقصود از بخش اول كلام امام (ع) چيز ديگري است و آن آموزش دادن مردم براي به كار بردن لفظ (كون) براي خداوند متعال است، تا اين كه به مردم بفهماند كه معناي (كون) آنچه به ذهن ميآيد (حدث) نيست. احتمال ديگر اين است كه مقصود امام (ع) از قسمت اول: كائن لاعن حدث، نفي حدوث ذاتي يا اعم از حدوث ذاتي و زماني باشد و مقصود از بخش دوم نفي حدوث زماني باشد. فرموده است: مع كل شيء … تا لا بمزائله. معناي سخ
ن امام (ع) اين است كه خداوند تعالي همراه غير است و عين غير نيست. ملاحظهي غير خدا با خدا اضافه عارضي است كه براي خداوند نسبت به همهي موجودات حاصل ميشود، زيرا همهي موجودات از اراده خداوند به وجود آمدهاند. پس صحيح است كه گفته شود او با همه چيز و مقدم بر همه چيز است ولي به دو اعتبار مختلف. چون معيت اضافهاي است كه عقل ما با نسبت دادن اشياء به ذات حق و همراهي وجود حق متعال با وجود آنها و احاطه علمي خداوند به كليت و جزئيت آنها اعتبار ميكند چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: و هو معكم اينما كنتم و الله بما تعملون بصير و تقدم خدا بر اشياء نسبتي است كه به اعتبار علت بودن خداوند براي اشياء فرض ميشود. زيرا مفهوم متعارف معيت، اعم از نزديكي زماني و مكاني است، لذا معيت خداوند با اشياء به اعتبار نزديكي به آنها نيست، زيرا ذات حق تعالي از زمان و مكان بدور است و به همين دليل امام (ع) فرموده است معيت خداوند با اشياء به مقارنه و نزديكي نيست. اما اين كه خداوند غير اشياء است ولي با آنها فاصله ندارد به دو صورت قابل توضيح است. 1- غيريت اعم از فاصله داشتن است زيرا مفهوم زمان و مكان در مزائله داخل ميباشد، بنابراين مغايرت خداوند
با اشياء مستلزم فاصله نيست زيرا ذات خداوند از زمان و مكان بدور است و به همين دليل امام (ع) فرموده است: غير اشياست ولي نه به مزائله. 2- خداوند تعالي غير اشياء است، به اين معني كه ذاتا از همه اشياء جداست زيرا هيح چيز در معناي جنس و فصلي با خداوند شريك نيست، يعني مابهالاشتراك ندارد تا نيازمند مابهالامتياز ذاتي يا عرضي باشد. ذاتا با اشياء مبانيت دارد ولي نه با فاصله. و معناي مزائله جدايي شي است از اشياء به وسيلهي فصل ذاتي يا عرضي و چون مابهالاشتراك در مورد خداوند و اشياء نيست مزايله نيز وجود ندارد. اين دو قيدي كه در كلام امام (ع) ذكر شده احكام وهمييي كه به اعتبار زمان و مكان از اوصاف مخلوقات ميباشند و در مفهوم معيت و غيريت در ميان خلق معروف و معتبرند از ميان ميبرد و به اين حقيقت توجه ميدهد كه درك ذات مقدس حق تعالي بالاتر از حكم وهم است و ذات مقدس حق از صفات ممكنات بري و بدور است. همچنين فراز قبل (كائن لاعن حدث موجود … ) حكم وهمي كه مشابهت حق تعالي را با موجودات حادث ميرساند رد ميكند. فرموده است: فاعل لا بمعني الحركات و الاله اگر معتقد به ثبوت جوهر فرد باشيم، حركت عبارت است از پديد آمدن شي در مكاني بعد
از آن كه در مكاني ديگر بوده است. و اگر معتقد به ثبوت جوهر فرد نباشيم، حركت عبارت است از انتقال يافتن شي از مكاني به مكان ديگر، و تعريفات مشابه ديگري كه براي حركت آوردهاند. اسباب و ابزار چيزي است كه فاعل به وسيلهي آن بر شي تاثير ميگذارد. مقصود از جملهي گذشته اين است كه خداوند فاعل است ولي آثاري كه از ذات مقدس حق ظاهر ميشود نه برحسب حركت و نه به وسيلهي اسباب و ابزار است آن طوري كه غير خدا در صدور فعل نيازمند به حركت و ابزار ميباشد. اما اين كه خداوند در انجام فعل نياز به حركت ندارد به اين دليل است كه حركت عارض جسم ميشود و خداوند تعالي منزه از جسميت است و صدق مسماي حركت دربارهي خداوند محال ميباشد. اما اين كه كار خداوند بدون ابزار انجام ميشود به دوصورت قابل توضيح است: 1- ابزاري كه خداوند ميخواهد فعل خود را به وسيلهي آن انجام دهد يا خود فعل خداست و در عين حال نيازمند ابزار ديگري و يا نيازمند نيست. اگر نيازمند به ابزار ديگري نباشد فاعليت بدون ابزار ثابت ميشود و اگر به توسط ابزار ديگر آن ابزار كارساز است همين سوال در مورد دوم پيش ميآيد و بدين طريق دور و تسلسل لازم ميآيد. و يا ابزاري كه خدا فعل خود را
به وسيله آن انجام ميدهد فعل خدا نيست و بدون آن كه ممكن نيست كه خداوند فعلي انجام دهد، در اين صورت خدا در افعال خود نيازمند به غير خواهد بود و نيازمند به غير، ممكنالوجود بالذات است و با فرض اين كه خدا واجبالوجود بالذات است ممكنالوجود بالذات نيز خواهد بود و اين خلف است. 2- اگر خداوند كار خود را با ابزار انجام دهد پس بدون ابزار در انجام فعل مستقل نيست، لازمهي اين اعتقاد ناقص بودن خدا در فعل و كمال يافتن وي به وسيلهي ابزار خواهد بود و چون نقص در ذات خداوند تعالي محال است، لذا متكي بودن فعل خدا به ابزار محال است. بنابراين خداوند در ابداع فاعل مطلق است و اشياء را اختراع و ايجاد ميكند و از نقصان ذلت مبرا و نياز به حركات و ابزار ندارد. فرموده است: بصير اذلا منظور اليه من خلقه بصير در جملهي فوق از بصر گرفته شده و به معناي فاعل يعني بيننده است. بصر حقيقت در ديدن با چشم است و نسبت به قوهاي كه به وسيله آن علم حاصل ميشود مجاز ميباشد و مقصود از (منظور اليه) در عبارت امام (ع) چيزي است كه با چشم مشاهده شود. مقصود از اين جمله توصيف خداوند تعالي است به اين كه خداوند بيناست و بينايي او مستلزم چيزي نيست. چون بينايي
خداوند به معناي ديدن با وسيله نيست و ذات مقدس حق از داشتن حواس مبرا و پاك است از معناي لغوي بصر كه ديدن با چشم است دربارهي خدا بايد بر مبناي مجازي آن عدول كرد و آن اين كه خداوند بيناست يعني عالم است. قرينه براي اثبات مجاز بودن اين كلمه جملهي: اذلا منظور اليه من خلقه است، زيرا بينايي امر اضافيي است كه با توجه به شي قابل رويت معني پيدا ميكند. ولي بينايي در مورد ذات حق به طور ازلي و ابدي اطلاق ميشود در صورتي كه هيح يك از اشياء قابل رويت با حس، ازلي نيستند، چون بر حدوث عالم استدلالهاي عقلي اقامه شده است. پس ذات چيزي ازلي نبوده است كه به خداوند، بينا اطلاق شود. بنابراين واجب است كه بگوييم خداوند از آن جهت كه واجبالوجود و واجد تمام كمالات است به همين معنا بينا نيز هست. احتمال ديگري كه در سخن امام (ع) ميتوان داد اين است كه كلمه اذ در سخن حضرت به اين معني باشد كه خداوند بر همه آثار و خلق خود تقدم وجودي دارد، پس موجودي به ازليت ذات خدا و با او نبوده است كه مورد نظر و ديدن خدا واقع شود، بنابراين به طور كلي خداوند ذاتا به ذات خود آگاه است و چون خداوند، بصير به معناي ديدن با چشم نيست لازم است كه به اعتبار داشتن صف
تي كه تمام اشياء قابل رويت برايش وضوح و ظهور داشته باشند بصير باشد. به همين جهت است كه اسرار و خفيات بر خداوند آشكار ميباشد و اوست كه همه چيز را مشاهده ميكند و ميبيند و هيچ چيز حتي در اعماق زمين بر او پوشيده نيست، هر چند اشياء نام و نشاني نداشته باشند او آگاه به رموز و اسرار و نهفتههاست. بينايي از نوع ديدن با چشم هر چند كمال شمرده ميشود اما اين نوع كمال مخصوص حيوان است و بينايي اگر چه كمال است اما اين كمال بشدت ضعيف و ناتوان و كمبرد است، چون از ديدن اشياء دور ناتوان و از باطن اشياء هر چند نزديك باشند درمانده است و صرفا ظاهر اشياء را در مييابد و از درك باطن آنها عاجز است. گفته شده فايدهاي كه بندگان خدا از چشم ميبرند دو چيز است. يكي آن كه بدانند خداوند چشم را آفريده است تا نشانههاي خداوند و عجايب آسمانها را بنگرند و نگاهشان جز عبرت نباشد. نقل شده كه به عيسي (ع) گفته شد: آيا هيح يك از مردم مثل تو هست؟ پاسخ داد كسي كه نگاهش عبرت و سكوتش انديشه و سخنش ياد خدا باشد مثل من است. فايدهي ديگر اين كه بداند خدا او را ميبيند و كلام او را ميشنود، پس نگاهش را سبك و آگاهي خداوند را نسبت به خود دست كم نميگيرد.
زيرا هر كس چيزي را كه خدا آگاه است از ديگران مخفي دارد به توجه داشتن خداوند تعالي اهانت كرده است. مراقبت بر صحت عمل يكي از ثمرات ايمان است پس كسي كه به معصيت خدا نزديك شود با اين كه ميداند خدا او را ميبيند چه جرات عجيبي كرده و چه زيان بزرگي برده است و كسي كه گمان كند خداوند تعالي او را نميبيند چه ناسپاسي بزرگي كرده است. فرموده است: متوحد اذ لاسكن … تا لفقده مقصود امام (ع) از عبارت فوق توصيف حق تعالي به يگانگي و وحدانيت است و عبارت (اذ لاسكن) را براي اشاره به اين حقيقت آورده است كه يگانگي او به وحدانيت ذاتي است نه مثل تنهايي افراد كه به اعتبار نداشتن همنشين به آنها تنها گفته ميشود يا چنان كه مفهوم متعارف از تنها ماندن بعضي مردم همين است كه ذكر شد، زيرا افراد عادتا با يكديگر مشاورت و گفتگو دارند. جدا شدن يكي از حيوانات از ديگران را تنهايي مينامند. انيس و همدم كسي است كه به وجود او آرامش حاصل ميشود و به نبودن او وحشت به وجود ميآيد. همدمي و تنفر به وسيله ميل طبيعي نسبت به اشياء معني پيدا ميكند و از خصوصيات مزاج حيواني هستند. چون خداوند متعال از جسمانيت و مزاج داشتن پاك است لزوما از انس و وحشت مبراست. بن
ابراين منفرد است به وحدانيت مطلق نه در قياس عقلاني اين انفراد يا اشياء ديگر. قيود سه گانه (فاعل، بصير، متوحد) كه در سه فصل گذشتهي كلام امام (ع) آمده است براي توجه دادن به عظمت خداوند تعالي است چنان كه در شرح جملهي (لا بمقارنه و لا بمزائله) توضيح داديم و خلاصه آن اين است كه اذهان بشر به اين معني توجه دارد كه فاعل نيازمند ابزار و بينا نيازمند چشم است و شخص تنها نيازمند انيس همتاي خود ميباشد، تا از وحشت رها شود و چون ذات خداوند سبحان از همه اين امور منزه و پاك است امام (ع) براي از ميان بردن اين توهم و بياعتبار دانستن اين پندار خردها را با بيان اين قيود سهگانه متنبه كرده و به حقيقت امر توجه داده است.
[صفحه 286]
فصل دوم در نسبت دادن ايجاد جهان به قدرت خداوند تعالي است و به طور اجمال و تفصيل بحث ميكند چگونگي بيان اين امر قصهاي در پوشش مدح ميباشد. رويه: فكر، انديش همامه النفس: همت داشتن نفس به كارها بعضي اين لغت را (همامه نفس) خواندهاند كه منظور ترديد در اراده است و از ريشه همهم كه به معناي آوازهاي آهسته و درهم و برهم است گرفته شده و بعضي همه نفس خواندهاند. احاطه: تحويل و تحول، تغيير و انقلاب از حالي به حال ديگر است بعضي اين كلمه را اجاله قرائت كردهاند. و اجله كه به معناي تعيين وقت است نيز خواندهاند. ملائمه: جمع كردن يا جمع قرائن: جمع قرينه، آنچه كه به شي نزديك شود. احناء: جمع حنو، به معناي ناحيه و اطراف. با قدرت كاملهي خويش خلايق را آفريد و بدون آن كه انديشهاي به كار برد و يا از تجربهاي استفاده كند و يا در خود جنبش و حركتي پديد آورد و همتي به خرج دهد كه سبب نگراني او شود به آفرينش پرداخت بدون اين كه مخلوقات سابقهاي داشته باشند. هريك از اشياء را به زمان معين اختصاص داد و اشياء متضاد را الفت بخشيد و طبيعت و لوازم هر چيز را به آن بخشيد و آن را همراه اشياء قرارداد، در حالي كه قبل از آفرين
ش آنها به حالشان آگاه بود و به حدود وجودي آنها احاطه كامل داشت و به نشانههاي پيوسته آنها دانا بود. من (شارح) در زبان اهل لغت فرقي ميان انشا و ابتدا نيافتم. هريك از اين دو به معناي ايجاد كردن بدون سابقه و مدل است جز اين كه فرق ظريفي در معناي اين دو واژه بگذاريم تا كلام امام (ع) از تكرار محفوظ بماند به اين طريق كه گفته شود مفهوم انشاء ايجاد چيزي است كه مانند آن چيز سابقه نداشته باشد و مفهوم ابتدا ايجادي است كه قبل از آن سابقه ايجادي نبوده باشد. جمله انشاي خلق و ابتداي آن، اجمالا اشاره دارد به چگونگي آفرينش مخلوقات و قدرت خداوند متعال بعد از اين كه به اصل ايجاد به وسيلهي فطر الخلائق بقدرته اشاره كرده است. و پس از دو فعل انشا و ابتدا براي تاكيد، مصدر اين دو فعل يعني (انشاء) و (ابتداء) را آورده است و صحت اسناد انشاء و ابتداء به خداوند متعال روشن است، به اين دليل كه چون خداوند متعال مسبوق به غير نيست (چيزي بر خدا تقدم وجودي ندارد) پس اين كه سرچشمه ايجاد، خداوند متعال است، صدق ميكند. و چون جهان قبل از وجود خدا نبوده است، قهرا ابتدا بودن خداوند براي جهان صدق ميكند. فرموده است: بلا رويه اجالها … تا اضطرب فيها چ
ون ويژگيهاي چهارگانهي فوق از شرايط دانش مردم و كارهاي آنها بوده است، تا آنجا كه اصول آنها ممكن نبوده است مگر با آن صفات، امام (ع) خواسته است كه خداوند سبحان را از اين ويژگيها مبرا سازد، و اين كه ايجاد جهان متوقف بر هيح يك ازشرايط فوق نيست، به توضيح ذيل است: 1- چون فكر و انديشه عبارت است از حركت نيروي انديشهگر، در فراهم سازي و به دست آوردن مقدمات مطلب و انتقال آنها به ذهن، بنابراين نسبت دادن فكر و انديشه براي انجام فعل به خداوند متعال از دو جهت محال است: الف- قوه تفكر از خواص نوع انسان است، بنابراين بر ذات خداوند روا نيست. ب- فايده تفكر تحصيل امور مجهوله است و جهل بر خداوند متعال محال است. 2- تجربه، چون تجربه عبارت است از حكم دادن به ثبوت امري براي شي به واسطهي مشاهدات مكرري كه مفيد يقين باشند و نيز لازمه تجربه ضميمه شدن يك قياس پنهاني است به آن، و آن قياس عبارت از اين است كه اگر وقوع امري اتفاقي باشد نتيجه دائمي و يا بيشترين نتيجه را نميدهد و از اين برهان ثابت ميشود كه نتيجه تجربه يقيني است و متكي بر يك قياس برهاني، و متوقف بودن خداوند بر قياس برهاني به دو دليل محال است. الف- قياس برهاني مركب از اقتضا
ي حس و عقل است، مثلا وقتي انسان پس از خوردن يك داروي معيني به طور مكرر دچار اسهال شود، عقل اين حكم كلي را استنتاج ميكند كه اين دارو مسهل است و روشن است كه جمع شدن حس و عقل از ويژگيهاي نوع انسان ميباشد. ب- تجربه براي كسب دانشي است كه قبلا فراهم نبوده است، بنابراين كسي كه در دانش خود به تجربه نيازمند است ذاتا ناقص است و با تجربه دانش خود را كمال ميبخشد و هر كسي از ديگري كمال بگيرد نيازمند اوست و همچنان كه گذشت چنين موجودي ممكنالوجود است و ممكنالوجود بودن بر خداوند محال است، با توضيح فوق روشن شد كه فعل خداوند متكي بر تجربه نيست 3- حركت- چنان كه ميدانيم حركت از خواص اجسام است و خداوند متعال از جسميت مبراست، هر چند بر خداوند محرك كل صدق ميكند، ولي متحرك بودن صدق نميكند زيرا متحرك چيزي است كه حركت به او قائم ميباشد و محرك اعم از متحرك است يعني ممكن است متحرك باشد و ممكن است نباشد. 4- همامه يا همت- چون اين واژه از اهتمام گرفته شده و حقيقت آن ميل قطعي نفساني بر انجام فعلي است كه توام با رنح و غم باشد و اين درباره ذات مقدس حق متعال به دو علت محال است. الف- ميل نفساني از خصوصيات انسان است كه براي جلب منفعت ب
ه كار ميرود و خداوند متعال از ميل نفساني و جلب منافع منزه و پاك است. ب- همت بستن به كاري در رسيدن به مطلوب مستلزم رنجي ميباشد و تالم رنح بر خداوند متعال محال است. چون ايجاد عالم به وسيله خداوند متعال به هيح يك از انواع ياد شده فوق صورت نگرفته است، بنابراين خلقت، اختراع محض بدون ابزار است كه از نياز داشتن به غير ذات مقدسش به دور است. بنابراين او ايجاد كنندهي آسمان و زمين است و هرگاه به چيزي فرمان دهد كه (باش) به وجود ميآيد. امام (ع) كلمه رويه را به (اجال) و تجربه را به (استناد) و حركت را به (احدث) و همامه را به (اضطراب) هم رديف آورده است تا اين كيفيات را از ذات مقدس حق منتفي سازد بدين شرح كه فعل خداوند نياز به فكر و تجربه و حركت و همت ندارد. فرموده است: اجال الاشياء … تا الزمها اشباحها امام (ع) پس از آن كه ايجاد عالم را به خداوند جهان نسبت داد به طور مفصل اشاره به ترتيب از جهت تازگي صنع و حكمت كرده است كه چگونه جهان مطابق حكمت بالغه الهي پيش از ايجاد، به طور تفصيلي در علم خداوند وجود داشته است. مقصود امام (ع) از جمله اجال الاشياء، اشاره به وابستگي اشياء به زمانهاي خودشان بر حسب آنچه در لوح محفوظ به قلم ا
لهي مقرر شده است ميباشد، به گونهاي كه هيج متقدمي متاخر و يا متاخري متقدم نميشود. معناي لغوي اجاله، انتقال يافتن هر چيزي به وقت خاص خود و تحويل آن از عدم و امكان صرف به مدت معيني است كه براي وجودش لازم است. حرف لام در كلمهي (لاوقاتها) بيان كننده علت است، يعني خداوند اشياء را به اين دليل كه داراي وقت معيني ميباشند ايجاد كرده زيرا هر وقتي بر حسب قدرت و علم خداوند جايگاه خاصي دارد كه در غير آن واقع نميشود و به عبارت ديگر معناي تاجيل اين است كه خداوند اوقات را ظرف معيني براي اشياء قرار داده كه از آن مقدم و موخر نميشوند، چنان كه در قرآن مجيد فرموده: (اذا جاء اجلهم لايستاخرون ساعه و لايستخدمون). امام (ع) با جمله: لائم بين مختلفاتها، به كمال قدرت خداوند تعالي توجه داده است كه به دو صورت توضيح داده ميشود: الف- خداوند به قدرت كامله خود و مطابق حكمت، عناصر چهارگانه را كه از نظر كيفيت ضد يكديگرند، جمع كرده است به گونهاي كه هر يك با ديگري اثر خاص خود را از دست داده و تركيب شدهاند، و اين را اصطلاحا تفاعل ميگويند، به اين صورت كه كيفيت متوسطي ميان اضداد متشابه پديد ميآيد كه به مزاج تعبير ميشود، بنابراين مخلوط ش
دن جسم لطيف با كثيف با توجه به تضاد كيفيت و نهايت دوري كه از يكديگر دارند به قدرت كاملهي حق تعالي است و از بزرگترين دلايلي است كه بر كمال خداوند دلالت ميكند. ب- مناسبتي كه بين ارواح لطيف و نفوس مجردي كه در قوام وجودشان به هيح وجه نياز به ماده ندارند و ميان بدنهايي كه صرفا جسماني و از اين بابت ظلماني و كثيفند برقرار كرده است و هر نفسي را به بدني خاص قرار داده و آنچه كه لازمهي بقا و هستي آنها از مصالح است، طبق نظام كامل و راهنمايي لازم تعيين فرموده است، كه بر كمال قدرت و لطف و حكمت خداوند گواهي ميدهد. سخن امام (ع) كه فرمود غرايز را در طبيعتشان قرار داد اشاره به ركن اساسي جسماني نفساني است و آنچه كه قوام جسم به اوست و هر صاحب طبيعتي بر آن غريزه سرشته شده است و مقتضاي قوايي كه سرشت انسان بر آن استوار شده است لوازم و خواص اوست، مانند قوهي تعجب و خنده براي انسان و شجاعت براي شير و ترس براي خرگوش و مكر و فريب براي روباه و … امام (ع) از ايجاد غرايز به غرزكه به معناي تمركز و استواري است، استفاده كرده، و استعاره آورده است، زيرا عقل ميان غريزه و استواري و ثبات مشابهت ميبيند و اين شباهت از جهت مبدا و غايت مانند ث
ابت شدن شي در زمين است. توضيح اين كه خداوند سبحان، غرايز را در جايگاه و اصول خود پابرجا داشته و فايده آن چيزي است كه از آثار پديد ميآيد و موافق مصلحت جهان است چنان كه انسان در زمين بذري را ميافشاند تا از آن ثمره مطلوب به دست آورده و از آن بهرهمند شود. بنابراين وجود غرايز در انسان به منزلهي بذر در زمين و نتيجه آن به منزله محصولي است كه به دست ميآيد. خواص و لوازم از غرايز تفكيك ناپذيرند و به همين دليل امام (ع) فرموده است (الزمها اسناحها) يا كه اشاره به همين غير قابل جدا شدن لوازم از اصول غرايز است و زوال لوازم از غرايز امري غير ممكن است و معناي لازم چيزي، همين است. بعضي عبارت حضرت را به جاي اسناحها، اشباحها قرائت كردهاند. مقصود اين است كه آنچه در طبيعت اشخاص از لوازم و غرايز سرشته شده است تفكيك ناپذيرند. چه غرايز را از لوازم شخص بدانيم، مانند زرنگي و زيركي در مورد بعضي از مردم، و كودني و بيتوجهي نسبت به بعضي ديگر و يا اينكه غرايز را از لوازم طبيعت انسان بدانيم، زيرا طبيعت در همه اشخاص وجود دارد. توضيح مذكور در صورتي است كه ضمير در كلمه الزمها، در عبارت امام (ع)، به غرايز باز گردد ولي اگر ضمير را به اشياء
برگردانيم مقصود اين خواهد بود كه خداوند سبحان هنگامي كه اشياء را به اوقات معيني اختصاص داد و بين متضادها رابطه برقرار كرد. و غرايزي در طبيعت آن مطابق علم و قضاي خود به وجودآورد، براي هريك ويژگيهاي خاص و جزئي را كه مطابق سرشتشان بود، مقرر فرمود. اگر گفته شود لوازم طبيعت مقتضاي ماهيت اشياست بنابراين چگونه الزام آنها را به اصولشان به قدرت خداوند تعالي نسبت ميدهيم؟ در پاسخ ميگوييم هر چند مقتضاي طبيعت اشياء به ماهيت اشياء مربوط است، اما وجود آنها به قدرت خداي تعالي بستگي دارد. پس الزامي بودن آنها براي اصولشان، تابع ايجاد اصول آنها ميباشد. فرموده است: عالما بها قبل ابتدائها … تا احنائها منصوبات سهگانه فوق (عالما، محيطا، عارفا) بنابر حال بودن، منصوبند و فعل عمل كننده در آنها الزمهاست، چون نزديكترين فعل به اين منصوبات است و اين منصوبات سهگانه تفسير افعال جملهي ماقبل ميباشند اجال، لائم، غرز الزم و مقصود از قضيه اول (عالما بها) اثبات افعال چهارگانه است براي خداوند، در حالي كه خداوند به اشياء قبل از ايجادشان آگاه بوده، و همه آنها به طور كلي و جزئي، در علم خداوند حضور داشتهاند و مقصود از قضيهي دوم (محيطا به حد
ودها) نسبت اين افعال به خداوند است، در حالي كه او احاطه علمي به حدود و حقايق آنها داشته است و هر يك را از ديگري به طور جداگانه ميدانسته است كه در چه حدي پايان مييابند، و به چه نهايت و فايدهاي ميرسند. محتمل است كه منظور از انتهائها، انتها يافتن هر ممكن به سبب خود و انتها يافتن موجودات در سلسله وجود به خداوند متعال باشد. و در قضيه سوم (عارفا بقرائنها) نسبت دادن افعال به قدرت خداوند است در حالي كه خداوند به لوازم و عوارض اشياء آگاه بوده و به اين كه چگونه اشياء به يكديگر نزديكاند مطلع است، و به تركيب و همگوني اشياء مانند اختلاط يافتن بعضي عناصر با بعضي در شكلگيري طبيعي به ترتيب خاص سرشت آفرينش آگاه بوده است. و خداوند ميدانسته كه جوانب اشياء به چه حدي پايان مييابد و به چه اموري مقرون ميشود. خلاصهي اين فراز اين است كه خداوند، به تمام معلومات كلي و جزئي آگاه بوده است، و اين طبيعت ذات علم الهي است كه چيزي بر او پوشيده نيست. اگر گفته شود كه اطلاق اسم عارف بر خداوند تعالي جايز نيست به دليل گفتار پيامبر كه فرمود: براي خداوند- 99 اسم است كه هر كس آنها را بداند داخل بهشت ميشود. و اجماع علما بر اين است كه عارف
از جمله آن 99 اسم نيست. پاسخ ميگوييم كه: ظاهرا اسمهاي خداوند تعالي به دو دليل از 99 تا بيشتر است. 1- فرمودهي پيامبر كه به هنگام دعا فرمود: خداوندا از تو ميخواهم به حق تمام اسمهايي كه با آنها خود را ناميدهاي و يا در كتابت نازل كردهاي و يا به كساني از آفريدگانت تعليم دادهاي و يا در علم غيبت برگزيدهاي. اين كلام پيامبر تصريح دارد بر اين كه خداوند بعضي از اسماء خود را بيان داشته است. 2- فرمودهي ديگر پيامبر دربارهي ماه مبارك رمضان، رمضان اسمي از اسماء خداوند تعالي است. و به دليل قول صحابه كه ميگفتند فلان شخص اسم اعظم الهي را داراست و اين به بعضي از اوليا و انبيا نسبت داده شده است، و همهي اينها دلالت دارند بر اين كه اسماء خداوند تعالي بيشتر از 99 تاست. اگر توضيحي كه داده شد حقيقت باشد روي سخن به فرموده پيامبر است كه فرمود براي خداوند 99 اسم است هر كس آنها را بداند داخل بهشت ميشود، كه به صورت قضيهي واحدهاي كه معناي اخبار دارد آمده است، به اين معنا كه از اسماء خداوند تعالي 99 اسم است كه دانستن آنها موجب دخول بهشت ميشود. اين كه پيامبر 99 اسم را بيان فرموده است، براي بيان شرافتي است كه در ديگر اسمها نيس
ت. بدين توضيح كه مثلا اين اسماء جامع انواع معاني ميباشد كه حاكي از كمال خداوند است، به گونهاي كه اين جامعيت براي غير اين 99 اسم نيست، پس از حديث رسول اكرم براي نفي اسماء ديگر خدا نيست. با روشن شدن اين موضوع رواست كه گفته شود عارف از اسمهاي خداوند است. اگر گفته شود كه: اسم اعظم خدا داخل در اين 99 اسم نيست، زيرا كه اين اسامي متداول بين همهي مردم بوده، ولي اسم اعظم مخصوص انبيا و اولياست و هرگاه چنين باشد چگونه صحيح است كه اين اسما اشرف اسماي الهي باشد. در پاسخ ميگوييم: احتمال دارد كه اسم اعظم از اين 99 اسم خارج باشد، و شرافت اسم اعظم به نسبت بقيه اسماء منظور شده باشد. و احتمال دارد كه داخل در اين 99 اسم باشد ولي ما دقيقا آن را نميشناسيم و كساني كه به يقين آن را ميشناسند اوليا و انبيا هستند.
[صفحه 287]
فتقها: شكافت آن را. غرائز: جمع غريزه و به معناي طبيعتي كه انسان بر آن سرشته شده است. اشباح: جمع شبح، به معناي شخص. اجواء: جمع جو، به معناي فضاي وسيع. ارجاء: جمع رجا، به معناي اطراف. سكائك: جمع سكاكه، به معناي فضاي بين آسمانها و زمين، هر فضاي خالي را هوا ميگويند. اجار: به جريان انداخت. بعضي احار تلفظ كردهاند كه به معناي گرد هم آوردن و جمع كردن است تلاطم: وقتي كه آب موج پيدا كند و امواج با يكديگر برخورد كنند. عصف الريح: وزش باد ريح العاصفه: باد تند و شديد چنان كه اشيا را بشكند و خورد كند. سلطها: بر آن مسلط و چيره شد. دفيق: مندفق، ريزش شديد آب. زخار: مبالغه زاخر، به معناي پر. متن: باطن و استحكام هر چيزي. ريح زعزع: بادي كه اشياء را به حركت درآورد و با نيروي زياد آنها را از جا بكند. فتيق: شكافته شده. اعتقام: بستن و محكم كردن. گفته ميشود: اعتقم الارض مهبها يعني زمين را خالي و بيگياه قرار داد از سخن عرب كه ميگويد عقمت الرحم گرفته شده يعني رحم قادر به باروري نيست. عقم بدون (ت) نيز روايت شده است، به اين معنا كه ابر را عقيم قرار داد كه درختان را بارور نميكند. مرب: محل اجتماع. صفق و
تصفيق: ضربي كه ايجاد صوت كند عصف: وزش باد با شدت و قوت. اناره الموج: آن را تهيج كرد و بالا برد. اصل البحر: آبي كه گودال وسيعي دارد. در عرف گاهي به درياي شور گفته ميشود. تموج البحر: موج يافتن آب و بالا آمدن آن كه حكايت از هيجان و حركت دريا ميكند. مخض: به حركت درآمدن. مائر: حركت دار. عب: بالا آمد و بشدت خارج شد. منفهق: وسيع. مكفوف: چيزي كه پايين نميآيد. سمك البيت: سقف خانه. عمد: جمع كثره است براي ستونهاي خانه. سقاء: ظرف شير يا آب. عباب: آب زياد. ركام: آب انباشته. تسويه: برابري و تعديل. سقف: اسم است براي آسمان. سموك: ارتفاع و بلندا. عامه البيت: ستون خانه كه خانه بر آن استوار است. دسار: هر چيزي كه براي محكم كردن چيزي بكار ميرود مانند ميخ و ريسمان و نظايرشان. مستطر: پراكنده. فلك: آسمان. گفته شده كه واژه فلك از چرخ ريسندگي دايره شكل گرفته شده است. رقيم: اسم ديگر براي فلك است. و از رقم به معناي نوشتن و نقاشي گرفته شده است. چون ستارگان شبيه خطوط نقاشي هستند. سپس خداوند فضاي بينهايت را شكافت و اطراف و جوانب آن را باز كرد و طبقات زيرين هوا را آفريد، و در آن آبي جاري ساخت كه امواجش متلاطم
و ارتفاعش زياد و روي هم ميغلتيد و آن را بر پشت باد تند و پر سر و صدا كه هر چيز را از جا ميكند سوار كرد. و به باد فرمان داد كه آب را از هر سو جمع كرده و باد را بر متراكم كردن آب توانايي بخشيد و آبها را تا حد معيني به هم نزديك ساخت، هوا در زير باد شكافته ميشد و آب از بالاي باد جاري ميگشت، سپس خداوند سبحان باد ديگري آفريد كه قدرت باروري نداشت و هميشه ميوزيد و وزش آن را تند قرار داد و مكان پيدايش و شروعش را دور قرار داد، سپس به آن باد فرمان داد كه آب انباشته را به حركت درآورد و موج دريا را برانگيزاند، پس آن باد آب را مانند جنبانيدن ظرف شير به منظور گرفتن روغنش به هم زد و در فضا تند بر آن وزيد. قسمت بالاي آب را به انتها و قسمت ساكن آن را به متحرك آميخت تا بالا و پايين آب كاملا مخلوط شد و بر بالاي آن كفي ظاهر ساخت، سپس آن كف را در فضاي شكافته و جو وسيع بالا برد و از آن كف هفت آسمان را آفريد، و در زير آسمانها موجي بيافريد آن سان كه ريزش نكند و بر بالاي آن سقف و فضاي وسيع و بلندي قرار داد و بدون ستوني آن را بپاداشت و بدون نگهدارندهاي چون ريسمان و ميخ آن را منظم ساخت. سپس آسمانها را با زيور ستارگان درخشنده زينت
بخشيد و در آن خورشيد فروزان و ماه تابان را در فلكي گردان و سقفي سيار و لوحي نگاشته شده گردان به جريان انداخت. فرموده است: ثم انشا سبحانه … تا سبع سماوات پس از آن كه امام (ع) در فصل گذشته در نسبت دادن آفرينش جهان به قدرت خداوند متعال به طور اجمال اشاره فرمود، اينك شروع به تفصيل خلق و چگونگي ايجاد آن، و اشاره به آغاز و حسن جريان امور كرده است به ترتيب زير: بحث اول- آنچه از خلاصهي اين فصل فهميده ميشود اين است كه خداوند مكانها و جايگاههايي را براي جريان آب مقدر فرموده و سپس باد نيرومندي را براي ضبط و حفظ و حمل آن آفريد. از اين بيان امام كه: الهواء من تحتها فتيق و الماء من فوقها دقيق فهميده ميشود كه مكانها و جايگاههايي در زير آن آب وجود دارد، و باد را فرمان داده است آب را حفظ و ضبط كند تا به آن مكانها برسد. بعضي از عبارت امام چنين فهميدهاند كه مكانهاي خالي در زير باد و آب بر روي آن قرار دارد و باز در زير باد فضاي گستردهي ديگري است كه به قدرت خداوند معلق و محفوظ است و چنان كه در كلام امام (ع) آمده بود، بجز بادي كه آب را در فضا ضبط و حفظ ميكند، خداوند باد ديگري را آفريد تا آن آب را به حركت درآورده و به جاها
ي معيني روانه كند. از اين عبارت كه فرمود: عقد مهبها، يعني از آن آب به مقدار مخصوصي به هر جا كه اراده فرمود فرستاد، آشكار ميشود كه مراد مطلق فرستادن آب نيست. گروهي كلام امام (ع) را (اعتقم مهبها) قرائت كردهاند، در اين صورت معناي سخن، يا اين خواهد بود كه خداوند مسير آب را بيمانع قرار داد و يا اين است كه آب را چنان جاري ساخت، كه مجرا و مسير حركت و مقصد آن بر كسي معلوم نيست. و حركت باد را مداوم و ملازم با حركت دادن آب قرار داد و جريان آب را تند كرد و سرچشمهي آن را دور قرار داد. و سپس باد را براي به موج درآوردن آب گماشت تا آن را مواج كند و بشدت به هم بزند تا بر روي آب كف برآيد و سپس خداوند متعال آن كفه روي آب را در فضا بالا برد و از آن آسمانهاي بلند را آفريد. بحث دوم- مشابه كلام امام (ع) در قرآن كريم آمده است، خداوند در قرآن كريم اشاره فرموده است، كه آسمانها از دود آفريده شدهاند مانند اين آيه: ثم استوي الي السماء و هي دخان، مقصود از دخان چنان كه در اقوال فراواني آمده است، بخار آب است و از جمله آن اقوال، قولهاي زير است: الف- از حضرت باقر محمد بن علي (ع) روايت شده است كه فرمود هنگامي كه خداوند سبحان اراده كرد آس
مان را بيافريند، به باد امر فرمود تا دريا را به تلاطم آورد به گونهاي كه كف بر روي آب ظاهر شد و از ميان موج دريا و كف دودي بدون آتش به هوا بلند شد، و سپس خداوند از آن آسمان را آفريد. ب- آنچه كه در سفر اول تورات آمده اين است كه مبدا آفرينش، جوهري بود كه خداوند آن را آفريد و به آن از روي هيبت نگاه كرد، پس اجزاي آن ذوب شد و به صورت آب درآمد و از آن آب بخاري مثل دود برخاست و از آن دود آسمانها را آفريد و بر روي آب كفي پديد آمد و از آن زمين و كوهها را آفريد و در روايتي ديگر آمده است كه از كف روي آب، زمين مكه را آفريد و سپس زمين را از زير كعبه گسترانيد و به همين دليل مكه را ام القراء مينامند. ج- شبيه نقل تورات روايتي است كه از كعب نقل شده است، به اين مضمون كه: خداوند ياقوت سبزي را آفريد و به آن از روي هيبت نگريست، پس به صورت آب مرتعش درآمد، و پس از آن باد را آفريد كه آب را متراكم ساخت و پايههاي عرش را بر روي آب قرار داد، چنان كه خداوند متعال فرموده است: و كان عرشه علي الماء د- تالس ملطي كه از حكماي مشهور قديم ميباشد، پس از يكتا دانستن صانع اول جهان و منزه دانستن او، چنين گفته است: (عنصري را كه در آن كل صور موجود
ات و معلومات بود ابداع كرد، و به اين دليل او را مبدع اول ميگويند). سپس گفته است كه عنصر اول آب است و از آن انواع جواهر، آسمان و زمين و آنچه ميان آنهاست، آفريده است. بنابراين او علت هر پديدهاي است و علت تركيب هر عنصر جسماني است و سپس بيان داشته است كه از آب منجمد زمين را آفريد، و از آب بخار هوا را و از خلاصه آب، آتش و دود، و از بخار آسمانها را آفريد و تالس ملطي بيان ميكند كه اينها را از تورات دريافت كرده است. ه- آنچه كه من (شارح) در كتاب بلينوس حكيم كه نامش (الجامع لعلل الاشياء) است ديدهام، اشارهاي نزديك به همين قول تالس است و اينك كلام او را ذيلا مينگارم: (خداوند تبارك و تعالي پيش از همه موجودات وجود داشت و اراده كرد خلق را بيافريند، كلمهاي را بر زبان آورد، پس اول موجود كلمهي الله بود كه فرمانبردار او بود و با كلمهي الله حركت آغاز شد، و پس از كلام، خداوند تعالي فعل را ايجاد كرد و به وسيله فعل به حركت و به وسيله حركت به حرارت دلالت كرد و پس از آن كه حرارت به نهايت رسيد، سكون پديد آمد و سكون را نشانه سرما قرارداد و پس از آن طبايع چهارگانه عنصري را از اين دو قوه يعني سرما و گرما پديد آورده توضيح اين كه
از حرارت نرمي حاصل ميشود و از انجماد خشكي پديد ميآيد. هر يك از قواي چهارگانه مفرد را با بعضي درآميخت و از اختلاط و آميزش آنها طبايع چهارگانه پديد آمد. هر يك از اين طبايع چهارگانه قائم به نفس خود و غير مركباند. پس از آميزش حرارت و خشكي آتش پديد آمد و از برودت و رطوبت آب و از حرارت و رطوبت هوا، و از آميزش سرما و خشكي زمين پديد آمد. سپس چنين ادامه داده است كه چون حرارت طبيعت زمين را حركت داده آب به دليل لطافتش در روي زمين به حركت درآمد. آنچه از آب به زمين برخورد ميكرد به خاطر سنگيني زمين به بخار تبديل شد، و بخار چون لطيف و دقيق بود به هوا رفت و آن اول دودي بود كه از روي آب برخاست و با هوا درآميخت و به دليل سبكي و لطافت، بلند شد و در صعود و بالا رفتن به اندازه توان و دوري از حرارت، تا نهايت درجه رسيد و فلك اعلا را كه فلك زحل است ساخت، دوباره گرما آب را به حركت درآورد، از آن دودي پديد آمد، كه به لطافت هوا نبود و به دليل لطافت كم به فلك زحل نرسيد، و از آن فلك دوم ساخته شد كه فلك مشتري است. به همين طريق از بلند شدن بخار افلاك پنجگانهي ديگر ساخته شدند. از تمام اين اشارات استفاده ميشود كه آب عنصر اصلي است كه از
آن آسمان و زمين آفريده شد و اين مطابق كلام امام (ع) است. بحث سوم- دربارهي اين سخن امام (ع) است كه فرمود: اذام مربها. قطب راوندي در معناي اين جمله گفته است كه اجتماع آب و باد و تسويه آب را به وسيله باد مقرر فرمود. توضيح سخن راوندي اين است كه چون آب جايگاه وزش باد بوده است، محلي كه باد در حركت آوردن آب نقش موثري داشته است تعبير به مربها شده است. يعني موضعي كه باد بر آن وزيده و حركت آب را به انجام رسانده است. با اين توضيح معناي ادام مربها اين خواهد بود كه خداوند متعال جايگاه وزش باد و حركت آب را به وسيله آن در جهت مقصود استمرار بخشيد. احتمال دارد كه مربها اسم مكان باشد و به عنوان مصدر به كار رفته و معناي ضمني جمله چنين خواهد بود ادام اربابها، يعني حركت باد، ملازم به حركت درآمدن آب قرار گرفت و احتمال دارد كه جمله معناي تشبيهي داشته باشد، بدين توضيح كه باد از لحاظ كثرت و قوت سبب آثار خير است و بدين دليل تشبيه شده باشد به (ديمه)، يعني جايگاه و محلي كه لزوما باد به آنجا ميرسد و به آن قوام مييابد. در مثل گفته ميشود: قد ادامهالله، يعني خداوند او را در نزد خود سيراب گرداند. فراز ديگر سخن امام (ع) كه فرمود و ابعد
منشاها، قطب راوندي گفته است: يعني ارتفاع آب را در فضا به جايگاه بلندي ميرساند. دراينباره من (شارح) ميگويم: واژهي منشا به معناي محل نشو است يعني جايگاهي كه از آن ايجاد ميشود. بنابراين از آن ارتفاع فهميده نميشود مگر اين كه بگوييم منشاها به معناي مصدر به كار رفته است. يعني جايگاه انشاء و معني اين باشد كه خداوند از جايگاه ايجاد آب تا مقصد دوري آب را فرستاد، چيزي كه اين معنا را تاييد ميكند مطلبي است كه امام (ع) با اين عبارت: نشات من مبدء بعيد، به آن اشاره ميكند و بدين لحاظ است كه اطلاع يافتن بر آغاز حركت آب ممكن نيست، بلكه صرفا قدرت حق سبحانه و تعالي و بخشش اوست. در مورد فراز ديگر كلام امام (ع) (و امرها … ) قطب رواندي رحمه الله عليه فرموده است. منظور از فرشتگان گمارده بر وزش باد است كه آبها را بر يكديگر ميغلطانند و به حركت درميآورند، چنان كه ماست را براي به دست آوردن كره در مشك بشدت به هم ميزنند. به كار بردن كلمه امر نسبت به باد استعمال مجازي است زيرا شخص حكيم جماد را امر نميكند. من (شارح) در شرح اين جمله ميگويم: حمل كردن كلمهي امر بر وزش باد بهتر است زيرا در معنايي كه قطب راوندي ذكر كرد در لفظ امر
مجاز پيش ميآيد و كلام مخصوصي نيز در اينجا براي خطاب به باد وجود ندارد. بعلاوه از گفتهي قطب راوندي خشم بر ملائكه استفاده ميشود و در حقيقت دو مجاز، يكي مجاز در لفظ امر و ديگري مجاز در نسبت امر به فرشتگان لازم ميآيد، هر چند در نسبت دادن امر به باد، در صورتي كه مقصود فرشتگان باشد، مجاز لازم ميآيد. اما اگر لفظ را بر معناي ظاهر حمل كنيم، يعني منظور امر به باد باشد، صرفا مجاز در لفظ امر خواهد بود نه در نسبت آن، و چون يك مجاز لازم ميآيد از قول قطب راوندي بهتر است. اين عبارت امام كه فرمود: مخض السقاء و عصفها بالفضاء يعني مانند سقا كه آب را در مشك به حركت درميآورد و به هم ميفشرد، باد آب را فشرد و بشدت در هوا فشاند. در اين عبارت مضافي كه صفت مصدر بوده (ماخذ و عاصف) حذف شده و مضافاليه در جاي آن نشسته و به همين دليل به صورت مصدر، منصوب شده است. الف و لام ماء در سخن امام (ع) كه فرمود: بتصفيق الماء، الف و لام عهد ذكري است به كلام ديگر امام (ع) كه فرمود: ماء متلاطما، اشاره دارد به اين دليل، منظور از آب متلاطم و آب انباشته يك آب بيشتر نيست. اين نوع تكرار در كلام فصيح رواست، چنان كه خداوند متعال فرموده است: كما ارسلنا
الي فرعون رسولا. فعصي فرعون الرسول. اگر اشكال شود كه كلمات: الاجواء- الارجاء- سكائك الهواء امور عدمي هستند چگونه نسبت آنها به ايجاد از جانب خدا صحيح است؟. در پاسخ ميگوييم معناي اين كلمات عبارت است از خلا و جايگاه، و در اين كه جايگاه و مكان امور عدمي هستند يا وجودي، اختلاف مشهوري است، پس اگر وجودي باشد نسبت آنها به قدرت صحيح است و در اين صورت معناي اين كلمات گسستن و شق كردن ميباشد و معناي ضمني آنها در اسناد به قدرت خداوند چنين خواهد شد: خداوند باد را جايگاه و محل استقرار آب قرار داد. هنگامي كه با اين وصف جايگاه باد از مطلق هوا و خلا ايجاد شد خداوند آب را در آنجا ايجاد كرد و اختصاص يافتن آب به محل خاصي به سبب قدرت خداوند تعالي است پس نسبت دادن ايجاد اين كلمات را به خداوند نسبت صحيحي خواهد بود. گويا خداوند سبحان جايگاه خاصي را براي حاصل شدن جسمي شكافته است. روايت شده كه زراره و هشام دربارهي موجود بودن و موجود نبودن هوا اختلاف پيداكردند. اين اختلاف را يكي از غلامان امام صادق (ع) به آن حضرت خبر داد و چنين گفت: من دربارهي اين موضوع متحيرم و اصحاب ما در اين مورد اختلاف دارند. امام (ع) فرمود اين اختلافي نيست كه
منجر به كفر و گمراهي شود. اين كه امام (ع) از توضيح اين موضوع خودداري كرد، براي اين است كه اولياي خدا وظيفه دارند كه راه خدا را براي مردم روشن كرده و بندگان خدا را به راه مستقيم ارشاد فرمايند. و اصولا جز به يكي از دو امر توجه ندارند يكي آنكه مردم را به راه هدايت به طور واضح و آشكار ارشاد كنند و ديگر آنچه كه موجب گمراهي ميشود بيان كرده و مردم را به راه راست هدايت كنند. اما توضيح اين كه هوا موجود است يا موجود نيست فايدهي زيادي در امر معاد ندارد، بنابراين جهل به آن چيزي نيست كه به امر معاد زيان وارد كند، بدين سبب رها كردن آن و پرداختن به امور مهم سزاوار است. بحث چهارم- قرآن كريم تصريح دارد به اين كه آسمان از دود ايجاد شده است ولي سخن امام (ع) در اين خطبه گوياي اين حقيقت است كه آسمان از كف آب پديد آمده است. و در خبر ديگري وارد شده بود كه از كف آب زمين پديد آمده است. با توجه به اين سه قول ناگزير بايد براي اين اشارات وجه جامعي وجود داشته باشد و لذا ميگويم (شارح) وجه جامع ميان كلام امام (ع) و لفظ قرآن كريم، سخن حضرت باقر (ع) است كه فرمود از موج دريا و كف آن دودي بدون آتش برخاست و از آن آسمان آفريده شد. شكي نيست ك
ه قرآن كريم از لفظ دخان، حقيقت آن را اراده نكرده است، زيرا دود از آتش پديد ميآيد. مفسران اتفاق نظر دارند بر اين كه دودي كه از آن آسمان آفريده شده است محصول آتش نبوده بلكه به علت موج آب از تجزيهي آب و تبخير آن پديد آمده است. لذا دخان، استعاره است براي بخاري كه از روي آب بلند ميشود. بنابراين ميگوييم كلام امام (ع) در اين خطبه مطابق لفظ قرآن كريم است. با اين توضيح كه كف روي آب، بخاري است كه از حرارت حركت آب از روي آن بلند شده است. جز اين كه تا وقتي سنگيني بر كف روي آب غالب بوده است، از آب جدا نشده و به نام كف ناميده ميشود. پس از آن كه لطيف شده و اجزاي هوا بر آن غلبه كرده و از آب جدا شده و بخار ناميده شده است. بدين ترتيب كفي كه تبديل به بخار شده همان دود در قرآن كريم ميباشد. بنابراين منظور قرآن و سخن امام (ع) يك چيز است. پس بخار جدا شده از آب چيزي است كه آسمانها از آن ساخته شده، و از كفي كه از دريا جدا نشده و بر روي آن باقي مانده زمين آفريده شده است. وجه مشابهت ميان دود و بخار كه موجب صحت استعاره آوردن لفظ دخان براي بخار شده دو چيز است: 1- محسوس بودن هر دو. به اين شرح كه صورتي از دود و بخار كه مشاهده ميشو
د در حس بينايي تفاوت ندارد. 2- جهت معنوي- و آن اين است كه بخار اجزاي آب است كه به سبب لطافت از حرارت حركت با هوا مخلوظ و به هوا متصاعد ميشود. چنان كه دود نيز چنين است ولي حرارت آن از آتش است به اين شرح كه دود نيز از اجزاي آب است كه از جرم مورد احتراق به علت لطافت يافتن از حرارت آتش جدا ميشود. بنابراين ميان آن دو اختلافي نيست، جز از جهت سبب (حرارت حركت و حرارت آتش) و به همين دليل استعاره آوردن يكي را براي ديگري صحيح ميباشد. بحث پنجم- متكلمان گفتهاند كه چون ظاهر قرآن و سخن علي (ع) دلالت دارند بر اين كه آب اصل وجود آسمانها و زمين است و در جاي خود ثابت شده كه ترتيب ياد شده در مخلوقات در واقع امر ممكني است و باز ثابت شده كه خداوند تعالي فاعل مختار و قادر بر همه ممكنات است، و دليل عقلي در نزد ما اقامه نشده كه اين ظواهر را نفي كند، بنابراين بر ما واجب است كه مقتضاي ظاهر قرآن و كلام امام (ع) را گرفته و دست به تاويل نزنيم. نگوييد كه جمهور متكلمين بر اثبات جوهر فرد (جزء لاينجزي) و اين كه اجسام مركب از آن ميباشند، اتفاق نظر دارند. نهايت اين كه بعضي ميگويند جوهر در عدم ثابت بوده است و فاعل مختار زيور تاليف وجود را
بر آنها پوشانده است. و بعضي ثبوت جوهر را در عدم منكر شده ميگويند خداوند تعالي ابتدا جواهر فرد را ايجاد و آنها را با يكديگر تاليف و اجسام را پديد آورد. با پذيرش اين اقوال چگونه صحيح است كه آسمانها و زمين از آب آفريده شده باشند، زيرا ميگوييم (شارح): اين ممكن است كه خداوند تعالي در آغاز جسم اول را از آن جواهر فرد آفريده باشد و سپس باقي اجسام را از جسم اول خلق كرده باشد. ولي حكما چون ترتيبي كه از ظاهر عبارات قرآن و خطبه در پيدايش اجسام فهميده ميشود، موافق مقتضاي دليل آنها بر موخر بودن وجود عناصر از وجود آسمانها نبوده است، ناگزير به تاويل اين عبارات، پرداختهاند تا بتوانند ميان ادله خود و ظاهر اين عبارات به گونهاي سازش برقرار كنند و در تاويل ظاهر اين عبارات دو وجه ذكر كردهاند. وجه اول- عالم را به دو عالم تقسيم كردهاند و يكي را عالم امر، كه همان عالم روحاني و مجردات است ناميدهاند. و عالم ديگر را كه همان عالم جسمانيات است عالم خلق، نامگذاري كردهاند و كلام خداوند تعالي: الا له الخلق والامر را بر اين معني حمل كردهاند. سپس دراينباره گفتهاند هيج موجودي در عالم جسماني نيست جز اين كه منسوب به عالم روحاني است و
به وجهي مثال يا شبيه آن است، و اگر اين مشابهت نبود و راه ترقي به عالم روحاني بسته ميشد و سفر به سوي حضرت الهي دشوار ميگرديد. پس از آن توضيح دادهاند كه قدرت خداوند سبحان به عين ذات خدا كه عالم به كل اشياست باز ميگردد. به اين شرح كه علم خدا بالذات مبدا همه پديدههاست و از چيزي گرفته نشده است و متوقف بر وجود چيزي نيست، و چون دليل حكما دال بر اين حقيقت است كه رتبه صدور عالم امر در وجود بالاتر است، و نسبت عالم امر به قدرت خداوند از عالم خلق جلوتر ميباشد، زيرا كه صدور عالم خلق به واسطه عالم امر است. با توجه به اين دليلشان ايجاد عالم امر از قدرت خداوند امر اولي است، و اعتبار ايجاد عالم خلق از قدرت او، امر ثانوي و موخر است. بعد از اين توضيح گفتهاند كه كلام امام (ع) در اين خطبه موافق آن چيزهايي است كه ما آن را اصل و متناسب آن قرار داديم و لذا امام (ع) با بيان كلمات: اجراء، اجواء و سكائك الهوا به همين حقيقت اشاره دارد كه سلسله وجود ملائك كه به عقول فعاله ناميده ميشوند، نسبت به آغاز آفرينش از نظر ترتيب در مرتبه متاخر قرار دارند و با كلمه افشا به ايجاد آنها، و با عبارت فتق و شق به وجود آنها، و با آب متلاطم و مترا
كم به كمالات وجودي آنها اشاره كرده است. و با كلمات اجرائها فيها، به افاضهي فيض حق بر هر يك از آنها به لحاظ استحقاق وجوديشان و به واسطهي موجود ماقبلشان، اشاره كرده است و باد وزنده را كنايه از امر اول، كه ما از آن به قدرت ياد كرديم، آورده است. اما وجه مناسبت ميان اين امور و آنچه كه ما ذكر كرديم اين است كه تعبير از عقول فعاله به ارجاء و اجواء و سكائك هوا، از اين جهت است كه عقول فعاله قابليت فيض و كمال گيري را از مبدا اول دارند، چنان كه اجواء و ارجاء و سكائك هوا قابليت دريافت آب را از ابر و يا چشمهسار دارند. تشبيه فيض به آب به اين دليل است كه هرگاه قابل در قابليت خود كامل باشد به طبع ذات آب را ميگيرد. و صدور فيض الهي از ناحيه خداوند مادام كه قابل، فيض پذير باشد متوقف نميشود. زيرا فاعليت قابل در ذات خود تام و تمام است. و به تعبير ديگر ميتوان گفت چون قوام زندگي هر موجود جسماني در عالم كون و فساد به آب است. و قوام وجودي هر موجودي به فيض الهي است. پس تشبيه فيض به آب تشبيه كاملي است و مثل اين تشبيه در قرآن كريم آمده است. جمهور مفسران و از آن جمله ابنعباس درباره اين سخن حق تعالي: انزل من السماء ماء فسالت اوديه ب
قدرها، گفتهاند كه منظور از ماء در اين آيه شريفه علم و مقصود از اوديه قلب بندگان و غرض از انزل افاضهي آن بر دلهاست. و منظور از اين فرموده: فسالت اوديه بقدرها، اين است كه هر قلبي به اندازهي ظرفيت و استعدادش به آن دست مييابد و آن را ميپذيرد. همين مفسران گفتهاند كه خداوند سبحان از آسمان كبريايي و جلال و احسان، آب بيان روشن قرآن و علوم آن را بر قلب بندگان نازل فرموده است. چون در دلها انوار علوم قرآن استقرار مييابد، چنان كه آب فرود آمده از آسمان در پهنهي وادي مستقر ميشود و چنان كه هر سرزميني از آب باران به اندازه لياقت و به اندازه سعه يافتن خود دريافت ميدارد. همچنين هر دلي به اندازهي آمادگي، طهارت، خبث، فوت فهم و بينايي، انواع علم قرآن را دريافت ميكند. توضيح كامل تشبيه آيه مباركه در تفاسير به تفصيل آمده است. اما تشبيه امر اول (عالم امر) به باد وزنده براي اين است كه چون ايجاد امر اول متوقف بر زمان نبوده و دفعتا حاصل شده است شبيهترين جسم، در سرعت و نفوذ به باد وزنده است، زيرا باد سريعترين جسم متحرك ميباشد و براي همين امام (ع) باد وزنده را به صفت عصف تاكيد آورده است تا سرعت كامل را تقرير كند. خداوند مي
فرمايد: امر ما واحد است، مانند چشم بهمزدن. و باز باد وزان را به صفت زعرع و قصف توصيف فرموده براي بيان نيرومندي باد و شدت و زندگي آن. منظور از اين عبارت كه فرمود: باد را امر كرد كه آب را روي هم برگرداند و با شدت بر آن مسلط شود، اين است كه چون امر اول را به صورت باد تشبيه كرده است، پس رواست كه گفته شود (به آن دستور داد) و منظور از امر، نسبت دادن آن به ذات خداوند تعالي است. البته نسبتي كه خرد ضعيف ما ميتواند آن را ايجاد كند. منظور از كلمات (رد) و (شد) در خطبه منظم بودن امر خداوند سبحان بر طبق حكمتش ميباشد. به اين شرح كه كمالات افاضه شده از جانب خداوند براي هر موردي بر حسب شايستگي آن مورد است و منع كمال از موردي كه داراي استحقاق دريافت آن كمال نباشد. مراد از محدود ساختن باد در عبارت خطبه احاطه داشتن فرمان خداوند سبحان بر كمالپذيري اشيا است. كه هر كدام داراي حد معيني ميباشند و كلام امام (ع) كه فرمود: الهواء من تحتها فتيق، اشاره به قبول فيض حق متعال از ناحيه قابلهاست. و مقصود از اين جمله كه فرمود: الماء من فوقها دفيق، اشاره به چيزي است كه فرمان خدا را در فيض رساني ميبرد و به فيض پذيرها ميرساند تمام اين مراح
ل به ترتيب خاص عقلي در زمانهاي مختلف كه عقل در آن فواصلي را ميبيند انجام ميگيرد. مقصود از بار دوم اشاره به امر دوم (عالم خلق) است. و اين كه باد دوم را به (اعتقام مهبها) توصيف كرده است، اشاره به انجام پذيرفتن و وقوع يافتن امر ثانوي بر طبق حكمت الهي است و هيح چيز نميتواند مانع جريان آن امر شود. و با جمله (ادامه مربها) اشاره كرده است به محل استقرار امر ثانوي. گويا فيضي را كه به شكل هيولاي اجسام فكلي صدور يافته است، تشبيه كرده است به آب باران فراواني كه در محلي جمع و استقرار يابد و يا به جايگاهي كه به طور دائمي ذاتا پذيراي آن امر باشد. و با عبارت (عصف مجريها) اشاره كرده است به اين كه آن امر به سرعت انجام گرفته است. و با دوري منشا باد اشاره به بيآغازي مبدا آن كرده و اين كه فرموده است خداوند به وزش باد امر كرد، مقصود نسبت دادن ايجاد به ذات حق متعال است و با عبارت: تضيق الماء الزخار و اثاره الامواج البحار، اشاره به نسبت فيضان صورت افلاك و كمالات آنها به فرمان خداوند سبحان است كه همين كمالات بالفعل براي فرشتگان و اين كه آنها در ايجاد شي مستقل نيستند بلكه طبق شرايطي بعضي بر بعضي و يا در غير تاثير ميكنند به واسطه
ي امر خداوند است و مراد از (بالبخار) فرشتگان و به هم خوردن شديد آب مانند آب مشك سقا و بلند شدن آن به هوا و انباشته شدن آب روي آب اشاره به نيرومندي فرمان خداوند و به كار گماردن فرشتگان بر حسب علم خداوند و نظام كل و اندازهگيري هر يك از كمالات براي ذات افلاك و مبدا آنهاست. و اين كه امام (ع) فرموده است: حتي عب عبابه اشاره به دست يافتن فرشتگان به كمالاتي است كه بالفعل از فرمان خداوند براي آنها حاصل ميشود و تا آن درجه ارتقا مييابند كه به واسطهي آنها به ديگران فيض داده ميشود. همچنين سخن حضرت: و رمي بالزبد ركامه اشاره به صور افلاك و كمالات آنهاست كه به واسطه فرشتگان انجام گرفته است، ولي چون صور افلاك در قيام وجودي محتاج به جسم هستند نسبت دادن آنها به فرشتگان مجرد نسبت شيء پست به شيء برتر ميباشد و به همين دليل سزاوار است كه نام زبد بر آن اطلاق شود. و چنان كه اين صور افلاك از كمالات عقلي و فيض آنها پديد آمدهاند و چنان كه زبد جداي از آب و پديد آمده از آب است، پس شباهت صور افلاك به زبد شباهت درستي است. و اما كلام امام (ع) كه فرمود: رفعه في اهواء منفتق و جو منفهق، يا اشاره به ملحق شدن صور افلاك به مواد آماده برا
ي صورت پذيري است. و يا اشاره به اختصاص يافتن وجود افلاك به مكانهاي معين و بالا رفتن به سوي آنهاست. اين كه امام (ع) فرموده است: فسوي عنه سبع سماوات، اشاره به اين است كه افلاك در وضع تعديل و تركيب كاملاند. اين كه امام (ع) شماره آسمانها را به هفت عدد محدود كرده است براي اين است كه دو فلك باقيمانده در شريعت به اسم ديگري (عرش و كرسي) معروفند. پس از اين توضيح حكما ميگويند آنچه كه ما گفتيم حكماي سابق نيز همين را گفتهاند. مقصود تالس ملطي از عنصر اول همان ماده اوليه ايجاد است و منظور از ايجادكنندهي اول آب است، زيرا كه ايجاد كننده اول براي ديگر موجودات واسطه است و صورت و كمالات آنها از آن پديد ميآيد، چنان كه قوام هر موجود زنده عنصري به آب ميباشد و به واسطهي آن تحقق مييابد و همين است سر آنچه كه در تورات آمده است، زيرا مقصود از جوهر، مخلوق اوليهي خداست و خداوند خالق آن است. و اين كه خداوند تعالي به آن با هيبت نگريست و اجزاي آن ذوب شد اشاره به صدور فيض از جانب خدا به فرمان و قدرت اوست و كفي كه از آن زمين پديد آمد و دودي كه از آن آسمانها وجود يافتند، اشاره به كمالات آسمان و زمين و صوري است كه از ناحيه كمال علت آن
ها صادر شده است چنان كه صدور بخار و كف از آب است. همه اين عبارات به صورت مجاز و استعاره به كار رفتهاند. زيبايي يا عدم زيبايي بسته به مناسبت يا عدم مناسبتي است كه لحاظ شده است. وجه دوم- حكما گفتهاند كه احتمال دارد مراد از باد اول عقل اول باشد، زيرا عقل اول حامل فيض الهي به موجودات بعد از خود ميباشد و به صور موجودات احاطه دارد و اين نظر را قول امام (ع) كه فرمود: الهواء من تحتها فتيق و الهواء من فوقها دفيق، تاييد ميكند زيرا هوا اشاره به قابلهاي بعد از عقل اول و ماء اشاره به فيض صادر از مبدا اول سبحانه تعالي دارد چون لازمه دفيق سرعت حركت آب و جريان بدون توقف آن ميباشد، تعبير به فيض مداوم شده است و احتمال دارد كه باد دوم كنايه از عقل دوم باشد زيرا عقل دوم واسطه افاضه انوار خداوند سبحانه به عقول بعد از خود ميباشد كه به واسطه عقل دوم آسمانهاي هفتگانه شكل يافتهاند. اين كه امام (ع) دو باد را به عصف و قصف توصيف كرده است اشاره به قدرتي است كه اين دو باد كه مبدا وجودند، دارند. و بيان امام (ع) براين كه خداوند باد دوم را امر كرده است كه آب انباشته را بشدت بهم بزند و ايجاد موج كند اشاره به اين است كه عقل دوم عقول بعد
از خود را به حركت آورده تا اين كه افلاك به امر خداوند به كمالات خود برسند. بقيه تاويلات وجه دوم مانند تاويلات وجه اول است. فرموده است: جعل سفلا هن … تا و رقيم مائر درباره اين فراز از سخن امام (ع) بحثهايي است به شرح زير: بحث اول- اين جمله امام (ع) به منزلهي شرح و تفسيري براي كلمه فسوي ميباشد زيرا سوي يا تسويه عبارت از تعادل وضع و هياتي است كه آسمانها در آن قرار دارند و مقصود حضرت از اين تفصيل توجه دادن ذهنهاي بيخبر از حكمت صانع سبحان در ملكوت آسمان و زيباييهاي آن است. و يادآور نعمتهاي فراوان خداست تا متوجه نعمتهاي خداوند شده و بر ستايش و پرستش او نسبت به اين بخشش و احسانها مواظبت كنند. خداوند متعال دراينباره چنين ميفرمايد: تذكروا نعمه ربكم اذا استويتم عليه و تقولوا سبحان الذي سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين. هر يك از گردش افلاك و گردش آسمانها براي بندگان نعمت ميباشد هر چند در حركات آسمان فوايدي است كه نعمت بودن آنها از ذهن ضعيف بندگان بدور باشد گمان ما اين است كه بسياري از بيخبران ميگويند فايده حركات آسمان براي ما چيست؟ ولي هنگامي كه ذهن همين افراد متوجه شود، ميبينند كه اگر اين حركات نباشند هيج تركيب
ي در اين عالم صورت نميگيرد و اصولا انسان پديد نميآيد، تا برسد به نعمتهاي ديگر. البته چيزي كه در اينجا ميتوان گفت اين است كه حركات جوي گاهي موجب نعمتهاي قريبالوصول به انسان ميشوند مانند كسب روشنايي از نور ستارگان و راهيابي در تاريكي صحراها و درياها و آمادگي ابدان براي صحت و امثال اينها، و گاهي لازمهاش نعمتهاي ديگر است كه قرار است به انسان برسد هر چند انسان آنها را نداند مانند آماده ساختن زمين براي تركيباتي كه قوام زندگي بندگان خدا به آن است. خداوند سبحان ويژگيهاي آسمان را در موارد بسياري از قرآن مجيد ذكر كرده است. شكي نيست كه ذكر فراوان آسمان در كتاب خدا دليل عظمت آسمانهاست و يا ممكن است به اين دليل باشد كه خداوند در آنها اسراري را نهفته است كه عقل بشر به آنها دست نمييابد. به هر حال سخن امام (ع) كه فرمود: فعليا هن سقفا محفوظا، مانند سخن حق تعالي است كه فرموده: و جعلنا السماء سقفا محفوظا. يا اين سخن حق تعالي: و حفظناها من كل شيطان رجيم. و يا اين فرموده حق تعالي: و حفظا من كل شيطان مارد. سخن امام (ع) كه فرمود: و سمكا مرفوعا بغير عمد تدعمها ولادسار ينتظمها شبيه اين فرموده حق تعالي است: خلق السموات بغير عم
د ترونها و اين گفته حق تعالي: و يمسك السماء ان تقع علي الارض الا باذنه. كلام امام (ع) كه فرمود: ثم زينها بزينه الكواكب و ضياء الثواقب، شبيه اين آيه شريفه است: انا زينا السماء الدنيا بزينه الكواكب و اين جمله امام (ع) كه فرمود: فاجري فيها سراجا مستطيرا و قمرا منيرا، نظير اين آيه شريفه است: و جعل القمر فيهن نورا و جعل الشمس سراجا. بحث دوم- در اين فصل استعارههايي است كه در عبارت امام (ع) به كار رفته است: اول- در جمله (جعل سفلا هن مرجا مكفوفا) لفظ موج را براي آسمان استعاره آورده است، زيرا ميان آسمان و آب متصاعد در ارتفاع و علو و رنگ مشابهت است. بعضي از شارحان گفتهاند مقصود حضرت اين است كه آسمان در آغاز موج بوده است، سپس آن را منجمد ساخته و از سقوط حفظ كرده است. دوم- فرمودهي امام (ع): (سقفا محفوظا) لفظ سقف خانه را براي محل بلند استعاره آورده است، زيرا ميان اين دو در بلندي و احاطه مشابهت است. سماء كه به معني محل مرتفع است دربارهي آسمان فراوان به كار رفته است تا جايي كه اسمي از اسمهاي آسمان شده است. احتمال ديگر اين كه سماء علم منقول نباشد. و منظور حضرت از محفوظا يعني از شيطانهاي آسمان در امان باشد. ابنعباس گفته
است، شياطين از ورود به آسمان ممنوع نبودند، وارد آسمانها ميشدند و كسب خبر ميكردند، هنگامي كه موسي (ع) متولد شد از ورود به سه آسمان منع شدند و وقتي كه پيامبراسلام به دنيا آمد از همه آسمانها ممنوع شدند. هيح يك از شياطين نيست كه استراق سمع كند مگر اين كه به طرف او شهابي پرتاب شود. كلام خداوند متعال به همين معني اشاره دارد: و حفظناها من كل شيطان رجيم الامن استرق السمع فاتبعه شهاب مبين. به خواست خدا بزودي سر اين موضوع را توضيح خواهيم داد. فرموده است: تدعمها و لا دسار ينتظمها.X مقتضاي قدرت بندگان و نهايت آن اين است كه هرگاه خانهاي بسازد و يا سقفي برپا دارد بناچار بايد استوانهها و ستونهايي بسازد تا آن سقف را بر آن استوار كند، و يا شبكههاي ارتباطي محكمي براي بستن بعضي به بعضي در اختيار داشته باشد. ولي قدرت حق سبحان برتر و بالاتر از آن است كه نياز به امثال اين امور داشته باشد. با توجه به اين حقيقت امام (ع) قصد كرده است كه با سلب كردن صفات مخلوقات و شرايط عمل بندگان از قدرت او، به عظمت خداوند سبحان و نيرومندي او اشاره كند. معناي كلام امام (ع) اين است كه اين اجرام بزرگ در جو بالا معلق ايستادهاند و محال است كه ذات
ا اجرام سنگين در فضا متوقف شوند، زيرا اجسام از نظر جسمي همسانند، پس اگر جسمي لزوما بايد در مكاني باشد بناچار تمام اجسام بايد در محلي قرار گيرند، زيرا مكانها و خلا از لحاظ قبول و عدم قبول همسانند و اين ويژگي اختصاص به بعضي اجسام ندارد و نميتوان گفت آسمان معلق به جسم ديگري تكيه دارد، زيرا اگر چنين باشد اين سوال پيش ميآيد كه آن جسم بر چه چيزي متكي است؟ و بدين منوال تسلسل پيش ميآيد. با اين توضيح چارهاي نيست جز آنكه گفته شود استواري آسمانها در فضاي معلق به قدرت صانع حكيم و قادر مختار است. اگر بگوييد از كلام حق تعالي كه فرمود: بغير عمد ترونها، فهميده ميشود كه براي آسمانها ستونهايي هست ولي ديدني نيست و اين با فرمودهي امام كه به طور مطلق ستون داشتن را از آسمانها سلب ميكند منافات دارد. پاسخ اين اشكال به چند صورت ممكن است: الف- احتمال دارد كه فعل (ترونها) در كلام خداوند جمله مستانفه باشد و در اين صورت تقدير سخن چنين است، شما ميبينيد كه آسمانها بدون ستون هستند ب- چنان كه حسن بصري گفته است احتمال دارد كه در كلام خدا تقديم و تاخير باشد و در اين صورت تقدير جمله چنين خواهد بود: ترونها بغير عمد، يعني آسمانها را بدون
ستون ميبيني. ج- معناي لطيفتر اين است كه امام فخر رازي بيان كرده و گفته است، عماد آن چيزي است كه بر آن تكيه داده ميشود، آسمانها پابرجا و تكيه كننده بر قدرت خداي تعالي هستند و اين همان استوانهاي است كه قابل رويت نميباشد و با كلام امام (ع) كه فرمود: آسمانها مطلقا بدون استوانه هستند منافاتي ندارد (زيرا استوانههاي مادي به چشم و ذهن ميآيند). د- صحيح و درست آن چيزي است كه آن را بيان كرديم و آن اين كه در علم اصول فقه ثابت شده است كه اختصاص دادن چيزي به حكمي دلالت نميكند بر اين كه حكم غير آن چيز بر خلاف آن حكم باشد. بنابراين سلب و نفي استوانهي قابل رويت براي آسمانها لازمهاش اثبات استوانه نامرئي براي آنها نيست. سوم- كلمه ثواقب در اصل استعاره است براي شهابهاي جسماني كه جسم ديگري را سوراخ كرده و در آن نفوذ ميكنند. وجه مشابهتي كه به خاطر آن شهاب را ثاقب ناميدهاند اين است كه با روشنايي خود هوا را سوراخ ميكند همان طور كه جسمي جسم ديگر را سوراخ ميكند. و به دليل همين كثرت استعمال معناي ثاقب براي شهاب حقيقت و يا نزديك به حقيقت شده است. چهارم- در كلام امام (ع): سراجا مستطيرا، براي خورشيد استعاره آورده شده است. وجه
مشابهت اين است كه چراغ نيرومندي كه داراي نور گستردهاي است اقتضاي وجوديش اين است كه اطراف خود را روشن كند و در همه جاي خانه پرتو افكند و در تاريكي راهنما شود، خورشيد نيز عالم را روشن ميكند و به وسيله نور آن همگان هدايت ميشوند. پنجم- رقيم در اصل استعاره است براي فلك به لحاظ تشبيه فلك به لوحي كه بر آن خطوطي ترسيم ميشود و سپس استعمال اين لفظ در فلك چنان فراوان شده كه رقيم اسمي از اسمهاي فلك شده است. بحث سوم- لازمهي استعارههاي ياد شده فوق ملاحظهي امور ديگري نيز هست، و آن تشبيه تمام عالم به يك خانه است بنابراين آسمان مانند گنبدي سبزگون است كه بر روي زمين نصب نشده است و برايش سقف محكم و استواري قرار داده شده كه شيطانهاي سركش به آن دست نيابند. چنان كه ايوانهاي خانهها خانه را از پرتاب تير و خراب شدن از ناحيه دزدها حفظ ميكند. جهت ديگر اين كه آسمان با نهايت ارتفاع و بلندي كه دارد بر روي استوانهها برافراشته نشده و با طنابهاي محكمي منظم نگرديده است. بلكه ايستادگي و معلق بودنش مربوط به قدرت صانع و ايجاد كنندهاش ميباشد. ويژگي ديگر اين كه قبهي آسمان به روشنايي ستارگان كه زيباترين و كاملترين است مزين شده است. اگ
ر صورت ستارگان در فلك وجود نداشت سطح تاريك و بدون نوري باقي ميماند. چون خداوند تعالي اين ستارگان درخشان را بر سطح آسمان آفريد آسمان با نور و ضوء ستارگان درحشان شد. چنان كه ابنعباس در معناي: بزينه الكواكب گفته است منظور روشنايي كواكب است. در حقيقت هر وقت ستارگان فروزان و نوراني را در سطح فلك ببيني و دقت كني مانند جواهراتي هستند كه بر سطحي از زمرد نشانده شدهاند، آن طور كه حكمت الهي اقتضا ميكند، يا شبيه چيزي است كه شاعر گفته است: و كان اجرام النجوم لوامعا درر نثرن علي بساط ازرق. از جمله ويژگيهاي آسمان اين است كه خداوند متعال از جمله ستارگان دو ستاره ديگر كه بزرگترين و درخشانترين و كاملترين نور را دارند آفريده است. با وجود دارا بودن تمام زيبايي و حسن يكي را روشنايي روز و ديگري را روشنايي شب قرار داده است. و سقف آسمان را ساكن نساخته بلكه آن را متحرك قرار داده است تا اثر صنع خدا آشكارتر و خلقت حكيمانه او بديعتر جلوه كند، به علاوه سقف آسمان را يك طبقه قرار نداده است بلكه طبقات بيشتري خلق كرده و در هر طبقهاي گروهي از سپاهيان خود و خواص فرشتگان را اسكان داده است و ميان فرشتگان طبقهي بالا و پايين حجاب عزت و
پردههاي قدرت را افكنده است. ساكنان طبقهي پايين مجاز نيستند كه به طبقه بالا بنگرند چه رسد به اين كه شبيه مالك و خالقشان باشند، خداوند برتر است از آنچه كه ستمگران درباره او ميگويند. اين است آن حكمت آشكار و روشني كه هر كس مختصر هوشياري داشته باشد متوجه آن ميشود و از اين طريق عبرت و توجهي پيدا ميكند كه در مجموع مخلوقات نظمي حاكم و فراگير وجود دارد، به گونهاي كه اگر در جزئي از جزئيات آثار اين قدرت دقت كند ميبيند كه از آن آثار، عظمت و نيكويي متجلي است و قابل مقايسه با آثار بشري نيست. به اين شرح كه اگر پادشاهي از پادشاهان دنيا را در نظر بگيريم، هيح مناسبتي جز توهم ميان افعال خداوند و آنان نيست، مثلا اگر پادشاهي تصميم به درست كردن ساختماني گرفته باشد و نهايت كوشش خود را در زيبايي و استحكام سقف و مرصع كاري به انواع گوهرها به عمل آورد و آن را به گونهاي شگفتانگيز براي ديدن انسانها زينت بدهد، و نهايت تلاش و ژرفناكترين انديشه خود را به كار گيرد، نهايت آن، جز اين نخواهد بود كه كارش شباهت خيالي بعيدي به صنع عجيب پروردگار و ترتيب لطيف فعل خداوند پيدا كند. بگذريم از اين كه فعل خداوند در بر دارندهي حكمتهاي پوشيده و
رموز نهفتهاي است كه قواي بشري از ادراك آنها ناتوان است. درك اندكي از زيباييهاي خلقت نياز به قريحه لطيف و روشنايي فراوان ذهن دارد. پس بايد گفت پاكيزه است خداوندي كه اساس همه چيز به دست اوست و به او باز ميگردند. حال به ديدهي عبرت بنگر چه مناسبتي است ميان خانهاي كه بشر بسازد و اين خانه عظيم. و چراغ خود را در روشنايي با چراغ آسمان، و خانهي خود را در زينت با زينت آسمان مقايسه كن. پس در نظر داشته باش كه اين همه را خداوند براي تو و همنوعانت آفريده است، تا قوام زندگي و وجود شما بدان پايدار بماند و به حقيقت آنچه را كه خداوند آفريده است بر كمال و قدرت و حكمت او استدلال كن تا بتواني پاكيزه از پليدي به حضرت او بازگردي و شبيه ساكنان آسمان شوي، خداوند را به خلق آسمانها نيازي نيست. زيرا او غني مطلقي است كه نياز به چيزي ندارد. شگفت از انسان است كه گاهي خط زيبايي يا شكلي را بر روي ديواري ميبيند و از زيبايي آن و مهارت ترسيمكنندهي آن تعجب ميكند. ولي همين انسان اين صنع عجيب و ابداع خداوندي را ميبيند، عظمت و فدرت صانع، او را به خود نميآورد و جلال و عظمت آفريننده و حكمتش وي را حيران نميكند. بحث چهارم- برهان عقلي و شرع
ي در اين مورد مطابقت دارند كه افلاك عالم 9 تاست و بعضي بر بالاي بعضي ديگر قرار گرفته است. از اين 9 تا هفت آسمان به حساب ميآيد،يك كرسي و يك عرش كه به عبارتي ناموس الهي ناميده ميشود. ييشتر اين آسمانها داراي ستارهاند. ستارگان عبارت از جرمهاي منور و مدوري هستند كه در جرم افلاك ثابت و مستقر شدهاند. فلك اول كه نزديك به ماست جز ماه ستارهاي ندارد، در فلك دوم تنها عطارد موجود است و ستارهي فلك سوم زهره است و در فلك چهارم فقط خورشيد وجود دارد و در فلك پنجم جز مريخ ستارهاي نيست و ستاره فلك ششم مشتري است. فلك هفتم جز زحل ستارهي ديگري ندارد. ستارگان نامبرده را كواكب هفتگانه سيار مينامند. ديگر ستارگان را فلك هشتم در بر دارد، فلك نهم خالي از ستاره است هر چند براي ما قابل درك نيست. استدلال عقلي حكايت از اين دارد كه افلاك و آنچه از ستارگان در آن قرار دارند متحركاند و حركتشان دوراني است. و سخن امام (ع) كه فرمود: في فلك دائر و سقف سائر و رقيم مائر، مطابق همين استدلال عقلي است. با روشن شدن حقيقت فوق بايد بدانيم كه خداوند سبحان تمام موجودات را به بهترين و كاملترين صورت وجودآفريده است، بنابراين همه موجودات افلاك، اندازه و
تعداد آنها، حركات گوناگونشان، چگونگي آسمانها و زمين و آنچه كه در زمين از انواع حيوان و نبات و معدن و غير اينها وجود دارند به گونهاي هستند كه نظام كلي جهان را سامان ميبخشند و اگر بر خلاف آنچه كه اكنون ديده ميشوند بودند، شر و ناقص ميبودند. پس خداوند افلاك، ستارگان و چگونگي حركات و وضع آنها را به بهترين صورتي آفريده است و آنها را وسيله حدوث حوادث در عالم كون و فساد قرار داده است و به ميزان معيني در آنها حرارت، رطوبت، برودت، يبوست وجود دارد، كه آميختگي بعضي با بعضي زمينه را براي قبول صورتهاي مختلفي از حيوان، نبات و معدن فبول ميكند. و پيدايش ستارگاني مانند خورشيد و ماه تاثير فراواني در حيات طبيعي دارند، زيرا با حركت خورشيد، روز و شب پيش ميآيد. روز، هنگام طلوع خورشيد است كه زمان كسب و طلب معاش است و آن سبب به وجود آمدن اساس زندگي ميشود، كه خود سبب سعادت اخروي نيز هست. خورشيد در مدت حركت يوميه خود مدام دور ميزند و هر قسمت از زمين را پس از قسمت ديگر روشن ميكند تا به مغرب برسد. هر قسمتي از جهان بهره خود را از اشراق خورشيد به اندازه آمادگي خود ميگيرد. اما شب كه زمان غروب خورشيد است زمينه آرامش و سكون خلق را
فراهم ميآورد، و اين آرامش موجب آسايش و به كار افتادن قوهي هاضمه و رساندن غذا به تمام اعضا ميشود چنان كه خداوند متعال فرموده است: هو الذي جعل لكم الليل لتسكنوا فيه و النهار مبصرا و باز فرموده است: و جعلنا الليل لباسا و جعلنا النهار معاشا. خورشيد از جهت روشنايي به مثابه چراغي است كه اهل هر خانهاي به اندازه نيازشان از آن رفع حاجت ميكنند و پس از رفع نياز نور به كناري ميرود و ظلمت كه متضاد آن است پديد ميآيد، زيرا مصلحت جهان هر دو را ايجاب ميكند. و اما حركات شمالي و جنوبي خورشيد را خداوند سبحان علت پديد آمدن فصول چهارگانه قرار داده است. بنابراين در زمستان حرارت و گياهان مستور ميشوند و مواد لازم براي درياها به وجود ميآيد ابرها و بارانها فراوان ميشوند و بدن حيوانات به سبب فرو نشستن حرارت غريزي قوي ميشود و در بهار طبيعت به حركت درميآيد و موادي كه در زمستان ذخيرهسازي شده بود آشكار ميشوند، پس گياهان ميرويند و درختان شكوفه ميدهند و حيوانات براي ارضاي غريزه جنسي به هيجان ميآيند و در تابستان هوا گرم ميشود و ميوهها ميرسند و مواد زايد بدن تحليل ميرود، چهره زمين خشك و آمادهي ساختمان و بنا ميشود. در پا
ييز سرما و خشكي آشكار ميشود و به تدريج بدنها براي ورود به زمستان آماده ميشوند زيرا اگر به يكباره زمستان فرا رسد انسانها از بين ميروند. اما فايدهي ماه: با حركت آن، ماه و سال پديد ميآيد چنان كه خداوند متعال فرموده است: قدره منازل لتعلموا عدد السنين و الحساب. انسان با دانستن حساب، بر نظم زندگي از نظر زراعت و شخم زدن توانا ميشود و خود را براي مواد لازم زمستان آماده ميكند و با دگرگوني حالت ماه با زياد و كم شدنش، وضع رطوبت در زمين مختلف ميشود و زندگي انسان نيز تغيير ميكند. اگر خداوند افلاك را بدون ستاره ميآفريد و خلقت افلاك تاريك و ظلماني ميبود، آنچه كه از اختلاف فصول، گرما و سرما نام برديم پديد نميآمد. بنابراين استعدادها بارور و شكوفا نميشد و فصلي از فصلي ديگر تشخيص داده نميشد چنان كه حق متعال فرموده است: و علامات و بالنجم هم يهتدون، و سخن ديگر حق متعال كه فرمود: و هو الذي جعل لكم النجوم لتهتدوا بها في ظلمات البر و البحر. اين آيات دلالت دارد بر اين كه ستارگان روشن آفريده شده و اثر آنها در مكانها و زمانها آشكار است. خداوند ستارگان را در افلاك قرار داد و افلاك را متحرك ساخت و اگر افلاك ساكن ميبودند ا
ثر ستارگان در جايگاه معيني بيش از اندازه بود و استعدادها را از ميان ميبرد و بعضي مكانها از اثر و فايده محروم ميماند و در اين صورت فصول سال متمايز نميشد، سرما و گرما به اندازه نياز پديد نميآمد، در نتيجه نشو و نمو گياه و حيوان متوقف ميشد. خلاصه نظام كلي جهان جز به همين صورت كه بهترين نوع وجود است صورت نميپذيرفت. تمام اين حقايقي كه ياد شد دلالت بر كمال رحمت حق از جهت آفرينش و شمول عنايات خداوند به انسانهاست. زيرا همه آنچه كه از منافع ايجاد شده جهان نام برديم به علو تدبير و كمال حكمت خداوند متعال مربوط است. و خداوند خود فرموده است: و سخر لكم الشمس و القمر دائبين و سخر لكم الليل و النهار و اتبكم من كل ماسالتموه آن تعدوا نعمت الله لاتحصوها آن الانسان لظلوم كفار. اگر بگوييد كه بر توضيح شما درباره افلاك دو اشكال زير وارد است: 1- ترتيبي كه شما درباره ستارگان در هر يك از افلاك بيان گرديد مورد اشكال است. زيرا خداوند فرموده است: انا زينا السماء الدنيا بزينه الكواكب و سخن ديگر حق متعال: و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح 2- شهاب ثاقبي كه طبق آيه قرآن براي راندن شياظين قرار داده شده است، كدام يك از انواع ستارگان است؟ ا
ز آنها كه آسمان را زينت دادهاند يا غير آنها؟ اگر شهابها از ستارگاني باشند كه آسمان را زينت دادهاند، صحيح نيست زيرا ستارگان زينت دهنده آسمان با پرتاب به سوي شياطين از بين ميروند و لازمه اين امر به مرور زمان از بين رفتن تمام ستارگان يا تعدادي از آنهاست بديهي است كه اين نقصان هرگز به وجود نيامده است و اگر بگوييد شهابها غير از ستارگان زينت دهنده آسمان هستند، اين مخالف سخن حق تعالي است كه فرمود: و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح و جعلناها رجوما للشياطين. اين آيه تصريح دارد بر اين كه شهاب رجم كننده شيطان همان چراغها و ستارگان زينت دهنده آسمان ميباشند. در پاسخ اشكال اول ميگوييم: منافاتي ميان ظاهر آيه و آنچه كه ما ذكر كرديم نيست به اين شرح كه چون آسمان دنيا مانع نور ستارگان نيست، عقل مردم هنگام نگاه كردن به آسمان و مشاهده ستارگان حكم ميكند كه آسمان دنيا به وجود ستارگان زينت داده شده، پس صحيح است فرموده حق متعال: انا زينا السماء الدنيا بزينه الكواكب، زيرا زينت آسمان دنيا به ستارگان نسبت به توهم مردم در رابطه با آسمان دنياست. پاسخ ما به اشكال دوم اين است، كه شهابهاي ثاقب غير از ستارگان ثابتند. اما درباره سخن حق م
تعال: و زينا السماء الدنيا بمصابيح و جعلناها رجوما للشياطين ميگوييم: هر جرم نوراني كه در جو بالا يا در آسمان روشنايي ميدهد براي مردم روي زمين چراغ به حساب ميآيد، جز اين كه بعضي از چراغها در طول زمان باقي هستند كه از آنها به ثواقب تعبير ميشود، و بعضي متغيراند كه از آنها به شهاب تعبير ميشود. خداوند آنها را ايجاد كرده و رجم شياطين قرار داده است، نسبت به توهم ما، بر آنها صدق ميكند كه زيور آسمان باشند.
[صفحه 288]
اطوار: حالات مختلف و انواع متباين. كسائي گفته است: ملائك در اصل مالك با تقديم همزه بر لام بوده و از الوك كه به معناي رسالت است گرفته شده سپس مقلوب شده و لام قبل از همزه آمده است. و گفته شده ملك در اصل ملئك بوده است و به خاطر كثرت استعمال همزه حذف شده و ملك تلفظ شده و هنگامي كه جمع ميبندند همزه را باز ميگردانند و ملائكه و ملائك ميگويند. سام: ملال، خستگي مرق السهم: به تيري گفته ميشود كه از يك طرف وارد و از طرف ديگر خارج شود تلفع: به جامه پيچيده سدنه: جمع سادن به معناي دربان و نگهبان. قطر: اطراف، ناحيه ركن: طرف، جانب نظائر: مانندها. سپس خداوند آسمانهاي بلند را از هم گشود و از فرشتگان مختلف پر كرد، كه بعضي از آنها در سجودند و ركوع نميكنند و بعضي در ركوعند و برپا نميايستند، بعضي در صف ايستادهاند و پراكنده نميشوند، و دستهاي تسبيح گويند كه خسته نميشوند، خواب چشم آنها را فرا نميگيرد و افكارشان داراي اشتباه نيست و در بدنهايشان سستي پديد نميآيد و دچار فراموشي نميشوند. بعضي از آنان امين وحي و براي پيامبران ترجمانند و عدهي ديگري براي رساندن فرمان خدا در ميان خلق آمد و شد ميكنند و گروهي
حافظ بندگان خدايند و دستهاي دربان بهشتند. و بعضي پاهايشان در طبقات زيرين زمين ثابت شده و گردنهايشان از آسمان بالا گذشته است، اعضا و جوارحشان از اطراف و اكناف جهان بيرون رفته و شانههايشان با پايههاي عرش الهي مناسب و موافق است. چشمهايشان در برابر عظمت حق فرو افتاده و از هيبت به بالا نمينگرند و زير عرش الهي از روي خضوع خود را به بالهاي عجز خويش در پيچيدهاند، حجابهاي عزت و پردههاي قدرت حق تعالي بين آنها و طبقهي فروتر آنها قرارگرفته، خدا را به تصور در نميآورند و صفات مخلوقين را دربارهي خدا جاري نميسازند و او را در مكان محدود نميكنند و براي او نظير و شبيهي قرار نميدهند). فرموده است: ثم فتق ما بين السماوات … تا و لايشيرون اليه بالنطائر در توضيح مطالب فوق بحثهايي به شرح زير است: بحث اول- اين فصل نيز درباره تفسير كلام امام (ع): فسوي منه سبع سماوات ميباشد، زيرا آنچه كه امام (ع) در اين بحث اشاره فرموده است پيرامون طبقه طبقه شدن آسمانها و ساكن ساختن دستههاي معيني از فرشتگان در هر طبقه است، زيرا دستهبندي آسمان و ساكنان آنها از تماميت معناي تسويه و تعديل براي آسمانهاست. اگر اشكال شود كه چرا در كلام حضرت ش
كافتن آسمانها و سكنا دادن فرستگان، از بيان جريان شمس و ماه در آسمان و آراسته شدن آن به ستارگان آخرتر قرار گرفته با آن كه شكافته شدن آسمان مقدم بر اختصاص يافتن بعضي از آنها به ستارگان ميباشد. در پاسخ ميگوييم: اشاره امام (ع) به تسويه آسمانها اشاره اجمالي است. گويا امام (ع) در ابتدا چنين فرض كرده است كه خداوند تعالي آسمانها را به صورت كره واحدي آفريده است، چنان كه بعضي از مفسران در تفسير آيه شريفه: ان السموات و الارض كانتا رتقا همين نظريه را دادهاند. سپس امام (ع) بالاي آسمان و پايين آن را به منزلهي دو سطح داخل و خارج براي آن كره در نظر گرفته است و پس از آن به بعضي ويژگيهاي آسمان كه ستارگان و خورشيد و ماه باشد اشاره كرده است. بعد از بيان اجمالي آسمان، ستارگان، ماه و خورشيد، تفصيل و تميز هر يك از ديگري را با كلمهي (فتق داده و ساكنان هر يك از آسمانها را دسته معيني از فرشتگان دانسته و پس از آن به تفصيل انواع ملائكه پرداخته است. شك نيست كه تقدم بحث اجمالي و سپس تفصيل آن از نظر فصاحت و بلاغت در خطابه بهتر است. تقديم و تاخير در كلام (ع) به همين مناسبت انجام گرفته است. با شناخت آنچه كه قبلا ذكر شد بايد بدانيم كه هر
يك از جملات امام (ع) به آيهاي از قرآن كريم اشاره دارد، مثلا اين كلام حضرت: ثم فتق ما بين السموات العلي، مناسبت اين سخن حق تعالي است: او لم ير الذين كفروا ان السماوات و الارض كانتا رتقا ففتقنا هما. و اين جمله امام (ع): فملاهن اطوارا من ملائكته منهم سجود، لايركعون، شبيه اين گفته حق تعالي است: و لله يسجد من في السموات و الارض و نظاير اين آيه. اين كلام امام (ع): صافون لايتزايلون مانند اين فرموده خداي سبحان است كه از فرشتگان نقل ميكند: و انا لنحن الصافون و الصافات صفا و اين جمله امام (ع): مسبحون لايسئمون، نظير اين آيه شريفه است: يسبحون الليل و النهار و هم لايسئمون. و اين كلام حضرت: و لا فتراه الابدان، شبيه اين كلام حق است: (لايفترون). اين گفته حضرت: و منهم امناء علي وحيه نظير اين كلام خداست در خطاب به پيغمبر اكرم: نزل به روح الامين علي قلبك. اين گفته امام (ع): و السنه الي رسله، مانند اين آيه است: جاعل الملائكه رسلا. اين گفته حضرت: مختلفون بقضائه و امره مانند اين آيه است: تنزل الملائكه و الروح فيها باذن ربهم من كل امر. و نيز نظير اين آيه است: تنزل الملائكه و الروح فيها من امره علي من يشاء من عباده. اين سخن امام:
و منهم الحفظه لعباده، مانند اين سخن خداست: يرسل عليكم حفظه و نيز نظير اين آيه: و ان عليكم لحافظين و نظير اين آيه: له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر الله. اين كلام امام (ع): و السدنه لابواب جنانه، شبيه اين آيه است: و قال لهم خزنتها، و اين كلام حضرت: و المناسبه لقوائم العرش اكنافهم، مانند اين سخن خداست: و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانيه و كلام امام (ع): باجنحتهم، مانند اين فرموده خداوند متعال است: اولي اجنحه. بحث دوم- در تفسير آيه: او لم ير الذين كفروا ان السموات و الارض كانتا رتقا ففتقنا هما دانشمندان اقوال مختلفي به شرح زير دارند: 1- ابنعباس و ضحاك و عطاء و قتاده گفتهاند: آسمان و زمين شيء واحدي بودند، خداوند ميان آنها در فضا فاصله انداخت. 2- كعب گفته است: خداوند آسمان و زمين را آفريده و بعضي را روي بعضي قرار داده بود، سپس بادي را آفريد و به وسيله آن آنها را از يكديگر جدا ساخت. 3- مجاهد و سدي گفتهاند كه آسمانها طبقه واحدي بودند خداوند آنها را از هم گسيخت و هفت آسمان قرار داد و زمين را نيز چنان كرد. 4- عكرمه، عطيه و ابنعباس به روايت ديگري كه از او نقل شده است گفتهاند: معناي اين كه آسمان
بسته بود، اين است كه آسمان نميباريد و معناي اين كه زمين بسته بود اين است كه گياه در آن نميروييد. پس خداوند آسمانها را به وسيله باران و زمين را به وسيله گياه شكافت. اين نظر را دنبالهي آيه … و جعلنا من الماء كل شي حي تاييد ميكند. نظير همين آيه است سخن حق تعالي: ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر و آيه ديگر (و الارض ذات الصدع) و كلام ديگر حق متعال: انا صببنا الماء صبا ثم شققنا الارض شقا فانبتنا عنا فيها حبا 5- بعضي از دانشمندان گفتهاند: معناي كلام خداوند: كانتا رتقا، اين است كه امور به طور كلي در علم خداوند و لوح محفوظ وجود داشت و اين كه فرموده است: ففتقنا هما، اشاره به اين است كه در وجود تحقق يافتند و از يكديگر متمايز شدند. اين قول مناسب سه قول اول است و ميتواند تحقيقي براي آنها باشد. اين دانشمندان گفتهي كعب را كه معتقد بود خداوند بادي را ميان آسمانها آفريد، بر امر خدا حمل كرده و باد را از جهت مشابهت با امر خدا استعاره دانستهاند. 6- بعضي گفتهاند كه معناي رتق در اين آيه منطبق شدن دايره معدلالنهار بر بروج است، بنابراين فتق ميلي است كه بروج افلاك به آن دايرند. اينان در تاييد گفته خود قول ابنعباس و عكرمه
را آوردهاند. ابنعباس و عكرمه معتقد بودند كه معناي رتق آسمان اين بوده است كه نميباريده، و معناي رتق زمين اين بوده است كه گياه نميرويانده. بنابراين معناي رتق و فتق به همين معني كه ذكر كرديم اشاره به اسبابي دارد كه قول ششم از آن حكايت داشت، زيرا انطباق دو دايره كه همان رتق يا بسته بودن دو آسمان است موجب نباريدن باران و خراب شدن عالم پايين ميگرديد و آشكار شدن ميل كه همان فتق است موجب به وجود آمدن فصول، باريدن باران، روييدن گياهان و ساير انواع تركيبات ميشود. با دانستن توضيحات فوق روشن ميشود كه سخن امام (ع) ثم فتق ما بين السموات العلي، موافق سه قول اول و قول پنجم است، هر چند تحقيق براي فهميدن اين حقيقت بيشتر لازم است، اما قول ششم هيح مناسبتي با قول امام (ع) ندارد. به اين شرح كه سخن امام (ع) (ثم فتق … ) در معرض بيان چگونگي خلق عالم بالاست و به همين دليل جمله بعد از اين كلام را با (فا) آورده و فرموده است: فملاهن اطوارا من ملائكته. رتق و فتق در قول ششم متاخر از بحث اجرام علوي آمده است. با اين كه ظهور ميل به هيح وجه بر وجود فرشتگان آسماني و سكنا يافتن آنها در آسمانها قبول تقدم نميكند. بحث سوم- فرشتگان داراي ان
واع فراوان و مراتب متفاوتي به شرح زير ميباشند: مرتبه اول- فرشتگان مقرباند، همچنان كه خداوند متعال ميفرمايد: لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكه المقربون. مرتبه دوم- فرشتگاني كه عرش الهي را حمل ميكنند خداوند متعال ميفرمايد: الذين يحملون العرش و باز ميفرمايد: و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانيه. مرتبه سوم- فرشتگاني كه بر اطراف عرش ميچرخند چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: (و تري الملائكه حافين من حول العرش). مرتبه چهارم- فرشتگان آسمانها و كرسي هستند. مرتبه پنجم- فرشتگان عناصر طبيعي قرار دارند. مرتبه ششم- فرشتگان گماشته بر تركيبات نبات و معدن ميباشند. مرتبه هفتم- فرشتگان حافظ و نويسندگان كراماند. در اين باره خداوند متعال ميفرمايد: و ان عليكم لحافظين كراما كاتبين و از جمله اين فرشتگاناند معقبات كه در اين آيه شريفه خداوند متعال به آنها اشاره فرموده است: له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر الله. مرتبه هشتم- فرشتگان بهشت و خزانهداران آنند. خداوند تعالي در اين باره فرموده است: و قال لهم خزنتها سلام عليكم. مرتبه نهم- فرشتگان گماشته بر آتش. حق متعال فرموده است: عليها ملائكه غلاظ شداد و د
ر جاي ديگر فرموده است: عليها تسعه عشر و باز فرموده است: و ما جعلنا اصحاب النار الا ملائكه پس از دانستن مراتب فرشتگان ميگوييم همه دانشمندان بر اين اتفاق نظر دارند كه فرشتگان موجودات جسمانيي نيستند كه مانند انسان و چهارپايان رفت و آمد داشته باشند بلكه درباره فرشتگان دو قول است: اول قول متكلمان كه معتقدند فرشتگان اجسام نوراني و الهي هستند، وجودشان خير و سعادت است، بر انجام كارهاي سخت توانايند، داراي عقل و فهم ميباشند، بعضي از آنها نزد خدا قرب و منزلت داشته و از نظر درجه كاملترند، خداوند متعال از آنها چنين حكايت ميكند: و ما منا الا له مقام معلوم. قول دوم قول غير متكلمان است، آنها معتقدند كه فرشتگان جسم نيستند، بعضي از آنها از جسميت و دخالت در اجسام مجردند، بعضي از فرشتگان از جسميت مجردند ولي از دخالت در اجسام مجرد نيستند و بعضي از آنها مجرد نيستند، جسماني و حلول كننده در اجسام و قائم به اجسام هستند. براي غير متكلمان در ترتيب درجات ياد شده تفصيلي به شرح زير است: اما فرشتگان مقرب اشاره است به ذوات مبرا از جسميت و جهت و نياز به غير و تصرف در امور جسماني. فرشتگان حمل كنندهي عرش الهي ارواحي هستند كه به تنظيم كارها
ي عرش گماشته شدهاند، تنظيم كنندهي كار عرش هشت فرشتهاي هستند كه در قرآن آمده است: و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانيه و اينان روساي فرشتگاني هستند كه تنظيم كارهاي كرسي و آسمانهاي هفتگانه را بر عهده دارند. توضيح اين كه كرسي و آسمانها به منزله بدن آن فرشتگان است و اينها اشخاصي هستند كه با بدنهايشان عرش را بالاتر از فرشتگان ديگر حمل ميكنند. اما فرشتگان گرداگرد عرش الهي ارواحي هستند كه حامل كرسي و گماشته و مسلط بر آن ميباشند. فرشتگان آسمانها ارواحي هستند كه بر آسمانها گماشته شدهاند و كارهاي آسمان از حركت و اراده به اذن خداوند متعال در اختيار آنهاست. همچنين فرشتگان عناصر كوهها، درياها، صحراها، خشكيها و ديگر تركيبات از معدن و نبات و حيوان هر يك با اختلافي كه دارند بر انجام فعل مخصوصي موكلاند. درباره فرشتگان حافظ و نويسندگان كرام چند قول آمده است به ترتيب زير 1- بعضي گفتهاند خداوند متعال طبايع متضاد را مخلوط و عناصر بيگانه با يكديگر را در هم آميخت و از اين آميزش و خلط، آمادگي فراهم شد كه نفس مدبر و قواي حسيه محركه را بپذيرد. بنابراين منظور از فرشتگان حافظي كه خداوند آنها را فرستاده است همين نفوس و قوايي است كه
طبيعت را در آميختگي و ويژگي اعمالشان حفظ ميكنند و آنچه را كه در الواح خود مينگارند صورت كارهايي است كه نفوس انجام ميدهند تا در روز قيامت بر عليه خود آنها شهادت دهند، چنان كه خداوند تعالي فرموده است: قالوا شهدنا علي انفسنا و غرتهم الحيوه الدنيا و شهدوا علي انفسهم انهم كانوا كافرين. معقباتي كه از پيش رو و پشت سر حافظ انسانند همينها هستند. بنا به قولي حفظه براي بندگان غير از حفظه عليه آنها ميباشند و كاتبان نيز دو دستهاند. بزودي توضيح بيشتري خواهيم داد. 2- بعضي از قدما گفتهاند نفوس بشري و ارواح انساني باطنا مختلفاند. بعضي نيكوكار و بعضي شرور، بعضي كندفهم و بعضي زيرك، بعضي بدكار و بعضي عفيف، بعضي آزاده و بعضي پست، بعضي شريف و بعضي دني ميباشند. براي هر طايفهاي از اين ارواح زميني، روحي آسماني است كه نسبت به ارواح پست زميني مانند پدري مهربان و آقايي بخشنده در كارهاي مهم، آنها را ياري ميدهد، چه در خواب و چه در بيداري، گاهي به طريق رويا و گاهي به گونه الهام. همان روح آسماني مبدا است براي آنچه كه از خير و شر در آن روح زميني پديد ميآيد. اين مبادي دراصطلاح علما، طبيعت تام ناميده ميشود. يعني آن ارواح فلكي در
طبيعت، نسبت به ارواح زميني كامل و تمام هستند و همان ارواح فلكي حافظ منافع انسان و ضرر و نيازهاي او ميباشند چنان كه خداوند متعال فرموده است: في صحف مكرمه مرفوعه مطهره بايدي سفره كرام برره. 3- بعضي ديگر گفتهاند كه براي نفوس وابسته به اين اجساد با نفوسي كه از بدن جدا شدهاند همگوني و مشابهت ميباشد. پس نفوس جدا شده از بدن به گونهاي ميل و كشش به نفوسي دارند كه از بدن جدا نشدهاند، زيرا ميان نفوس مشابهت و موافقتي وجود دارد. بنابراين نفوس مفارق از بدن نفوس مرتبط با بدن را مطابق طبعشان ياري ميدهند و بر آنها گواهند چنان كه خداوند تعالي فرموده است: ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد و جاءت كل نفس معها سائق و شهيد. اما فرشتگان بهشت: بايد توجه داشت كه هشت بهشت در قرآن نام برده شده است كه عبارتند از جنت نعيم- جنت فردوس- جنت خلد- جنت ماوا- جنت عدن- جنت دارالسلام- جنت دارالقرار و جنتي كه پهناي آن به مساحت زمين و آسمانهاست كه براي پرهيزكاران آماده شده است و بر بالاي همه اينها عرش پروردگار صاحب جلال و اكرام قرار دارد. پس از دانستن اين حقيقت، براي بهشتهاي نامبرده، ساكنان و نگهباناني از فرشتگان وجود دارد. اما ساكنان بهشت
فرشتگاني هستند كه از عبادت پروردگارشان تكبر نميورزند، شب و روز آماده تسبيح گفتناند و خستگي ندارند و همانها فرشتگاني هستند كه در بهشت با بندگان صالح و مخلص خدا با مهرباني و بشارت برخورد ميكنند. توضيح اين كه انسان مطيع، هرگاه در فرمانبرداري به كمال برسد و به آخرين درجه صورت انساني نايل شود و به وسيله اعمال نيك و آنچه از كارهاي پاكيزه انجام ميدهد و مستحق صورت ملكي و رتبه آسماني شود، فرشتگان پاكيزه با مهرباني و رحمت و شفقت او را ملاقات ميكنند و با روح و ريحان از او استقبال به عمل ميآورند، چنان كه قابلهها و دايهها فرزندان پادشاهان را به بهترين جامههاي دنيا و لباسهاي سندس و استبرق ميآرايند، و از بهترين عطرها استفاده ميكنند، اين فرشتگان نيز با بندگان صالح خدا با شادي و شادماني برخورد ميكنند و آنها را به تماشاي بهشت ميبرند از لذتها و خوشيها اموري را به آنها نشان ميدهند كه در اين دنيا چشمي نديده، گوشي نشنيده و حتي به قلب هيچ انساني خطور نكرده است. با بندگان حضرت حق در بهشت تا وقتي خدا بخواهد با برخورداري از بخشش غير قابل انقطاع ميمانند. و اخبار بهشتيان را به اهل دنيا در خواب مينمايانند و هر گاه روز قيا
مت كبرا فرا رسد فرشتگان رحمت با بندگان صالح خدا به بهشت پرنعمت با شادي پايان ناپذير پرواز ميكنند. در آن بهشت مرگي وجود ندارد در غرفههايي كه بالاي آنها نيز غرفههايي وجود دارد و در پايين غرفهها رودها جاري است اقامت ميكنند. و سرانجام كلامشان اين است كه سپاس سزاوار پروردگار جهانيان است. بعضي از حكماي اسلامي گفتهاند: فرشتگاني كه با روح و ريحان بندگان صالح را ملاقات ميكنند موجودات روحاني كره زهره و مشتري هستند. گويا اينها ميخواهند بگويند نفوس پاك و سعادتمند انساني هرگاه از بدن جدا شود قوه واهمه را به همراه خود دارد و صور خيالي پديد آمده بر اساس وعده الهي درباره بهشت، باغها، نهرها، ميوهها، حورالعين، كاس معين، لولو و مرجان و ولدان و غلمان بر حسب استعداد و طهارت آن نفوس و اميدواري ثواب آخرت به صورتهاي عقلي در نهايت ارزشمندي و زيبايي و متناسب صور خيالي امور ياد شده براي او ايجاد ميشود. چون ستاره زهره و مشتري اثر كاملي در آماده كردن نفوس براي صور خيالي زيبا و شادي و شادماني دارند. به همان گونه كه به جنبه روحاني اين دو ستاره كارهاي نيك نسبت داده شده است برخورد انسان نيز بعد از مفارقت از بدن با مهرباني و رحمت و
شفقت به جنبه روحاني آن دو ستاره نسبت داده شده است. اما خزانهداران بهشت: بعيد نيست كه به اعتباري همان ساكنان بهشت باشند ولي به لحاظ وظايفي كه دارند خازن نام گرفتهاند. توضيح اين كه، خازن سرپرست درهاي خزانه براي گشودن در خزانه و تقسيم خزانه بين مستحقان به اذن پروردگار است، و همچنين بستن در آنها و باز داشتن غير مستحق از دسترسي به محتواي خزانه از جمله وظايف اوست. چون ملائكهي خازن سرپرست افاضه كمالات، تقسيم نعمت و احسان به مستحقان، نگهباني و باز داشتن غير مستحق از اموال خزانه، و نوازش مستعدان و فرمانبرداران به اذن خدا و حكمت او ميباشند به اين اعتبار بر آنها خزانهداري بهشت صدق ميكند. اينان همان كساني هستند كه از هر دري بر مومنان وارد شده و ميگويند: درود بر شما به خاطر آنچه كه صبر كرديد چه زيباست خانه آخرت. بعضي از دانشمندان گفتهاند هرگاه بندهاي نفس خود را رياضت بدهد تا به كمال مرتبه قوه نظري و مراتب قوه عملي برسد، او به وسيله هر مرتبهاي از آن مراتب براي كمال خاصي كه از جانب خدا به او افاضه ميشود آمادگي پيدا ميكند. فرشتگان به نزد او ميآيند و از هر بابي با سلام و تحيت و اكرام وارد ميشوند. رضاي به قضاي خ
دا، خير باشد يا شر، باب بزرگي از آن ابواب است. پس فرشتهاي كه از اين در وارد شود به رضاي خدا وارد ميشود، چنان كه خداوند تعالي فرموده است: رضيالله عنهم و رضوا عنه و همان رضوان خازن جنان است. اما فرشته آتش بعضي از فضلا گفتهاند: آنها نوزده نوع فرشته مامور زبانه آتشاند كه فرمان خدا را عصيان نميكنند. پنج دسته آنها همانهايي هستند كه به اذن خدا اخبار را از خارج به داخل جهنم منتقل ميكنند. يك رئيس، دو خازن، يك دربان، و يك فرشته كارگر دارند. و دو فرشته غضب و شهوت و هفت نفر ديگر گماشته بر امر غذاي جهنميان ميباشند. توضيح اين كه هرگاه روز قيامت كبرا فرا رسد و انسان از كساني باشد كه زندگي دنيا را براي خود به آن حد انتخاب كرده كه جايگاهش جهنم شده باشد، اين نوزده فرشته عذاب او را به خاطر انجام زشتيها، و ارتكاب گناه و دوري از فرمان خدا به جهنم منتقل ميكنند. خداوند تعالي فرموده است: و ان ليس للانسان الا ما سعي و ان سعيه سوف يري ثم يجزيه الجزاء الاوفي و ان الي ربك المنتهي. اين نوزده فرشتهاي كه بعضي فضلا گفتهاند، فرشتگان آتشاند. ولي با انسان فرشتگان ديگري از فرشتگان بهشت همراهند، توضيح اين كه هرگاه انسان فرشتگان را د
ر دنيا مطابق اوامر خدا به استخدام درآورد و در فرمانبرداري خدا با آنها موافقت كند بي آنكه از آنها چيزي كه خلاف خلقشان است بخواهد به وسيله آنها از ارتكاب محارم و نواهي خداوند به دور ميماند. توفيق را از خدا آرزو ميكنم. بحث چهارم- امام (ع) انواع ديگري از فرشتگان را نام برده است و به تفاوت مرتبهشان در عبادت و خشوع با عبارت سجود، ركوع، صف و تسبيح اشاره كرده است. توضيح اين كه خداوند سبحان هر دسته از فرشتگان را به مرتبه معيني از كمال و علم و قدرت اختصاص داده است. كه هيح مرتبه پاييني به مقام و مرتبه فوق نميرسد. هر دستهاي كه نعمت خدا بر آن كاملتر باشد، عبادت او برتر و فرمانبرداري آن شايستهتر است. سجود و ركوع و صف و تسبيح عباداتي هستند كه در ميان خلق رايجاند ولي از نظر بيان معناي خشوع و خضوع متفاوت هستند. و نميتوان آنها را در اينجا به معناي ظاهري كه مردم ميفهمند گرفت زيرا نهادن پيشاني بر زمين براي سجده و خم كردن پشت براي ركوع و حركت دادن زبان براي تسبيح، اموري هستند كه دلالت بر ابزار و اسبابي دارند و مخصوص بعضي از حيوانات ميباشد، زيرا حيوانات داراي اعضا و جوارحاند. اما در مورد فرشتگان سزاوار اين است كه تفاوت
مراتب ياد شده به سجود و ركوع و صف و تسبيح بر تفاوت كمال فرشتگان در خضوع و خشوع براي كبريايي خدا و عظمت او حمل شود و به اصطلاح اطلاق كردن لفظ ملزوم است (خضوع) بر لازم آن (سجود) زيرا سجود در لغت به معناي انقياد و خضوع ميباشد. با توضيح بالا احتمال دارد كه كلام امام (ع) درباره فرشتگان كه بعضي از آنها سجود ميكنند، اشاره به فرشتگان مقرب باشد، زيرا درجه آنها كاملتر از درجات فرشتگان ديگر است. پس نسبت عبادت و خضوعشان نسبت به خضوع فرشتگاني كه در مرتبه پايين قرار دارند، مانند نسبت خضوع سجده به خضوع ركوع ميباشد، بديهي است كه سجده نسبت به ركوع بيان كننده خضوع بيشتري است. اگر اشكال شود كه شما در گذشته گفتيد فرشتگان مقرب نه مدبر جسماند و نه متعلق به جسم، پس چگونه درست است كه از ساكنان آسمانها باشند و از فرشتگاني كه آسمانها از آنها پر شده است. در پاسخ ميگوييم: در علاقه چيزي به چيزي و اضافه آن چيز به آن، كمترين مناسبت بين آن دو كفايت ميكند و اين مقدار مناسبت در اين جا ميان اجرام سماوي و اين دسته از فرشتگان وجود دارد. و آن مناسبت، يا مناسبت علت و معلول است يا شرط و مشروط. و چنان كه جايز است خداوند جل جلاله در لفظ قرآن ك
ريم به عرش و تسلط بر آن اختصاص يابد، با اين كه خداوند تعالي از داشتن اين مناسبت منزه است، و در حكمت عظمتي كه براي خداوند ثابت شده است براي خلق وجود ندارد. پس به طريق اولي جايز است كه در آسمان بودن را به فرشتگان مقرب نسبت دهيم. هر چند اين فرشتگان از داشتن جسم منزه و از تدبير در جسم به دور باشند: چون امام (ع) بيان كننده و گوينده مطلبي است كه منظور رسول اكرم و قرآن كريم است و چيزي كه از ذهن و فهم به دور باشد بيان ندارد، بلكه كلام آن حضرت براي بالا بردن فهم و انديشه است. قول امام (ع) درباره فرشتگان كه فرمود بعضي از آنها در حال ركوعاند احتمال دارد اشاره به حاملان عرش باشد زيرا آنها از فرشتگان ديگر كاملترند. پس نسبت عبادت آنها به عبادت ديگران مانند نسبت خضوع ركوع به خضوع صف ميباشد و عبارت امام كه فرمود: و منهم صافون احتمال دارد اشاره به فرشتگان طواف كننده اطراف عرش باشد. در تفسير اين كلام امام (ع) گفتهاند: منظور فرشتگاني هستند كه براي اداي عبادت به صف ايستادهاند چنان كه خداوند متعال از آنها چنين خبر داده است: و انا لنحن الصافون. تحقيق و توضيح اين كه هر يك از انواع فرشتگان داراي مرتبه معيني از كمال ميباشند كه
به آن درجات اختصاص يافتهاند و از حالتي كه دارند تغيير وضع نميدهند و اين شباهت به صفهاي منظمي دارد كه تغيير نميكند. از چيزهايي كه تاييد ميكند منظور از فرشتگان صف، طواف كنندگان اطراف عرش ميباشد مطلبي است كه در خبر آمده است و آن اين كه در اطراف عرش هفتاد هزار صف از فرشتگان تشكيل شده كه دستهايشان را بر شانه نهاده و صدايشان به تكبير و تهليل بلند است و درپشت سر آنها صد هزار صف ديگر از فرشتگان است كه دست راستشان را بر دست چپشان نهاده و تسبيح ميگويند. احتمال دارد مقصود امام (ع) كه فرمود: و مسبحون، فرشتگان در صف و غير آنها باشند واو عاطفه در و مسبحون هر چند اقتضا دارد كه مسبحون غير از فرشتگان در صف باشد، ولي اين مقدار مغايرت در اين جا حاصل است، زيرا آنها كه تسبيح ميگويند از جهت اين كه تسبيحگو هستند از فرشتگان اهل صف جدا محسوب ميشوند. بدين لحاظ جايز است كه فرشتگان را به دو نوع تقسيم كرده و بعضي را بر بعضي عطف بگيريم. اين جامعيت راكه به لحاظي صافون و به لحاظي مسبحون باشند، سخن حق تعالي تاييد ميكند وقتي كه از قول فرشتگان ميفرمايد: انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون. و احتمال دارد مسبحون نوعي يا انواعي ديگر ا
ز فرشتگان آسمانها باشند. منظور امام (ع) از اين سخن كه فرمود: (دستهاي از فرشتگان ساجداند و ركوع انجام نميدهند و دستهاي راكعاند و از ركوع بلند نميشوند و گروهي صف ايستادهاند و صف را به هم نميزنند و دستهاي تسبيح گويند و از تسبيح گفتن خسته نميشوند) اشاره به كمال فرشتگان در مرتبههاي معيني است كه هر يك نسبت به مرتبههاي پايينتر كاملترند و ضمنا تاكيدي است بر اين كه بر اين عبادات نقصاني عارض نميشود، زيرا ركوع هر چند عبادت است و نسبت به سجود نقصان است و سر برداشتن از ركوع براي ركوع كننده نقصان ركوع محسوب ميشود و به همين ترتيب بهم زدن صف نقصاني است در آن و خستگي در تسبيح نقصان و اعراض از مقصود است. بعلاوه خستگي و ملال عبارت از دوري نفس از چيزي به سبب خستگي بعضي از قواي طبيعي است و اين در حق فرشتگان اسماني كه قواي طبيعي ندارند قابل تصور نيست. اما فرموده امام (ع): (آنها را خواب فرا نميگيرد) صدق آن بخوبي روشن است، بدين توضيح كه خواب رفتن آنها لازمهاش صحيح بودن خواب براي آنهاست. وقتي خواب براي آنها صادق نيست عارض شدن خواب بر آنها نيز باطل است. دليل صادق نبودن عروض خواب بر آنها اين است كه خواب عبارت است از تعط
يل شدن حواس ظاهري از كارهايي كه انجام مييابد، به اين دليل كه روح كشش براي انجام كار ندارد. و پس از برطرف شدن خستگي و ضعف، روح كشش انجام كار را پيدا ميكند. چون فرشتگان آسماني از اين اسباب و ابزار منزه و پاكاند خواب در حق آنها صحيح نبوده و آنها را فرا نميگيرد. امام (ع) سهو عقول و غفلت و نسيان را از فرشتگان به دور دانسته است. در توضيح بايد گفت كه غفلت عبارت است از عدم دريافت و تعقل چيزي در حال و اين معني از سهو و نسيان عموميتر و به منزله جنس است براي آن دو. توضيح اين كه سهو بيخبر شدن از چيزي است به وسيله گرفتاري نفس و توجه آن به امور مهم ديگر، با وجودي كه صورت يا معناي آن شيء در قوه خيال يا ذاكره انسان وجود دارد. اما فراموشي، غفلت از چيزي همراه با محو شدن صورت يا معناي آن از قوه خيال و ذاكره به طور كلي است، به همين دليل است كه فراموش كننده چيزي براي به دست آوردن مجدد آن نيازمند تلاش است و بايد براي به دست آوردن دوباره آن خود را به زحمت اندازد. با توضيحي كه داده شد تفاوت ميان غفلت، سهو و نسيان روشن شد. با در نظر گرفتن معاني غفلت و سهو و نسيان معلوم شد كه اين سه امر از لواحق قواي انساني هستند، پس لازم است
كه از فرشتگان آسماني سلب شود، زيرا مسلم است كه فرشتگان آسماني داراي قواي جسماني نيستند. امام (ع) پس از آن كه سهو عقول را از فرشتگان نفي كرده است معناي عموميتري را كه غفلت است از فرشتگان سلب فرموده است، زيرا سلب غفلت از فرشتگان لازمهاش سلب نسيان از آنها ميباشد هر چند نفي سهو از فرشتگان در سلب نسيان از آنها كافي بوده ولي سلب غفلت را براي تاكيد ذكر كرده است. اما سخن حضرت كه فرمودند: (فرشتگان فترت در ابدان ندارند)، براي اين است كه فترت توقف اعضاي بدن از عمل است و نقصان يافتن اعضا به سبب خستگي كه در روح بدن پديد ميآيد و پس از استراحت مجددا اعضا آماده انجام كار ميشوند و همه اينها از توابع مزاج حيواني است، بنابراين در سلب آنها از فرشتگان چارهاي نيست. امام (ع) درباره بعضي ديگر از فرشتگان ميفرمايند: (آنان امين وحي خدا و به منزله زبان براي رسول خدا ميباشند و در رساندن احكام و اوامر الهي آمد و رفت ميكنند.) بعيد نيست كه اين قسم از فرشتگان داخل در اقسام قبلي باشند، ذكر مجدد آنها به اعتبار صفت امانت بر وحي و رسالت و رساندن امر خدا به انبيا و غير آنان ميباشد، زيرا از جمله فرشتگان مرسل جبرئيل (ع) است و او از فرشتگا
ن مقرب خداست. چون ثابت شده است كه وحي و ساير افاضات از جانب خداوند تعالي بر بندگان به واسطهي فرشتگان انجام ميگيرد و چگونگي آن را قبلا دانستي، ناگزير صحيح است كه بعضي فرشتگان امناي به روحي و خبرگزاران نسبت به پيامبر باشند. زيرا امين نگهباني است براي چيزي كه حفاظت آن را به عهده گرفته تا به مستحقش برساند. و علاوه بر آن وحيي كه به واسطهي فرشتگان نازل شود از هر جهت محفوظ و به دور از خلل سهو ميباشد، چون لازمه سهو كه قواي جسماني است در فرشتگان نيست. و به طور عمد نيز موجبي براي خلاف نيست، زيرا خداوند متعال ميفرمايد: يخافون ربهم من فوقهم و يفعلون ما يومرون اين سخن امام (ع) كه آنها زبان گويايي به سوي رسولان هستند، استعاره زيبايي است. در مثل گفته ميشود فلان شخص زبان قومش ميباشد، يعني احوال آنها را به روشني بيان ميكند. پس بر چنين شخصي كلمه زبان اطلاق ميشود زيرا از هر چه در نفس وجود دارد پرده برميدارد و چون فرشتگان در اداي خطابات خداوند كريم ميان پيامبران و حق واسطه هستند و اوامر حق را براي آنها توضيح ميدهند، استعاره آوردن لفظ زبان گويا براي آنها به دليل وجه مشابهتي كه در اين مورد وجود دارد زيباست. منظور امام
(ع) در اين جا از اختلاف ملائكه و رفت و آمد آنها به فرمان خدا و رساندن احكام خدا به طور پياپي به مردم ميباشد و منظور از قضاي الهي امور حتمي است. در مثل گفته ميشود اين قضاي الهي است، يعني حكم قطعي. بنابراين از كلمهي قضا معناي مصدري منظور نيست، بلكه معناي قضاي الهي نوشته لوح محفوظ به قلم الهي است درباره آنچه بوده و خواهد بود، و آن امري است كه از تقدير خداوند گذشته است. چنان كه رسول خدا فرموده است: قلم از آنچه كه بايد بنويسد فراغت يافته و خشك شده است. اگر گفته شود چگونه صحيح است فرشتگاني كه آمد و رفت ميكنند همان فرشتگان ساجد باشند چون كساني كه همواره ساجدند چگونه تصور ميشود كه با اين وصف در انجام رسالت و نزول و صعود و اوامر و نواهي خدا به رسولان آمد و رفت داشته باشند؟ در پاسخ ميگوييم: قبلا توضيح داديم كه سجود فرشتگان به معناي نهادن پيشاني بر زمين، به گونهاي كه ما انجام ميدهيم نيست، بلكه سجود آنها كمال عبوديتشان براي خداي تعالي و نهايت خضوعشان تحت فرمان قدرت او و نيازمند بودنشان در امكان و حاجت تحت سلطه وجوب وجود خداوند ميباشد. بديهي است كه ميان سجود به اين معني و رفت و آمدشان براي رساندن اوامر خداوند تع
الي به منظور انجام احكام الهي طبق مشيت و امر خدا منافاتي نيست بلكه انجام تمام اين امور كمال عبوديت و خضوع آنها براي جلال خدا و اعترافشان براي كمال عظمت الهي است. درباره اين جمله امام كه فرمود بعضي از فرشتگان حافظان بندگان هستند ميگوييم كه دو چيز قبلا بايد دانسته شود: يكي اين كه حفظه به چه معناست، دوم آن كه مقصود از حفظه چه كساني هستند؟ در توضيح معناي حفظه بايد بدانيم كه بعضي از آنها حفظه براي عبادند چنان كه خداوند تعالي فرموده است: له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر الله و بعضي از آنها حفظه بر عبادند چنان كه حق تعالي ميفرمايد: و يرسل عليكم حفظه، مقصود از حفظه براي عباد فرشتگاني هستند كه به امر خداوند تعالي بندگان را از آفاتي كه بر آنها عارض شود حفظ ميكنند و مقصود از حفظه بر عباد فرشتگاني هستند كه اعمال انسان را از طاعات و معاصي ضبط ميكنند، چنان كه خداوند تعالي فرموده است: كراما كاتبين يعلمون ما تفعلون و در جاي ديگر ميفرمايد: ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد ابنعباس گفته است كه با هر انساني دو فرشته است يكي در سمت راست و ديگري در سمت چپ اوست هرگاه انسان حسنهاي را بر زبان بياورد آن كه بر دس
ت راست است مينويسد و هرگاه گناهي را بر زبان جاري كند فرشته سمت راست به فرشته سمت چپ ميگويد صبر كن شايد از اين گناه توبه كند و اگر توبه نكرد خود او نوشته ميشود. مفسران گفتهاند فايده وجودي اين دو فرشته اين است كه شخص مكلف هرگاه بداند كه فرشتگاني بر او گماشته شدهاند و اعمال او را ناظرند و در كتابهايي مينويسند و در موقف قيامت به طور علني بر او عرضه ميكنند. چنين علم و اعتقادي انسان را از كارهاي زشت باز ميدارد. احتمال دارد كه تعدد مذكور در حفظه، تعدد به حسب ذات باشد، بدين معني كه فرشتگان دو دسته باشند. حافظان منافع و كاتبان اعمال بد انسان. و احتمال دارد كه به حسب ذات يك دسته و به حسب وظيفه دو دسته باشند. بعضي كه تصور كردهاند كه حفظه منافع عباد همان قوايي ميباشند كه خداوند تعالي ازآسمان جود خود بر جسم انسانها نازل فرموده است، ناگزير بايد حفظه بر عباد را زمينه همان قوا بدانند. با اين حساب معناي نوشتن سيئات و حسنات و ضبط آنها بر له يا عليه عباد، يا به اين معناست كه آنچه از صفات و سيئات از عبد صادر ميشود در علم آن مبادي وجود دارد و يا معناي كتابت اين است كه صورت افعال خير و شري كه انسان انجام ميدهد به قلم ا
فاضه خداوند بر حسب استعداد انسان در لوح نفسش نوشته ميشود. نظر به معناي ياد شده، آنچه ابنعباس نقل كرد كه فرشته سمت چپ براي نوشتن گناه به خاطر توبه بنده صبر ميكند، بدين معني خواهد بود كه مادام كه گناه در جوهر نفس عبد قابل تغيير است ثبت نميشود. زيرا رحمت خداوند تعالي وسيع است و هرگاه از آن گناه توبه كند در لوح نفسش نوشته نميشود. و اگر توبه نكند تا ملكهي راسخ در نفسش شود، نوشته ميشود و روز قيامت به خاطر آن عذاب خواهد شد. بنابر همين قول احتمال دارد حفظهي بر عباد عينا همان حفظه، براي عباد باشد. زيرا نفس در جوهريت خود آنچه از خير و شر انجام ميدهد حفظ ميكند و در روز قيامت بر خود شماره ميكند، آن گاه كه عوارض بدن زايل شود آنچه را كه در جوهر نفس وجود دارد مفصل و مصور ميبيند و از نفس چيزي غايب نخواهد بود چنان كه خداوند متعال فرموده است: يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا و باز ميفرمايد: و نخرج له يوم القيامه كتابا يلقيه منشورا اقرا كتابك كفي بنفسك اليوم عليك حسيبا و باز فرموده است: اذا بعثر ما في القبور و حصل ما في الصدور. معناي اين كلام امام (ع) كه حافظان
انسان از فرشتگان آسمانند اين است كه اصل آنها از فرشتگان آسمان است و بعد به زمين فرستاده ميشوند. درباره اين فرموده حضرت كه فرمود: اما السدنه لابواب جنانه در گذشته توضيح داده شد. فرموده است: و منهم الثابته في الارضين … تالقوائم العرش اكنافهم. چنان كه از بسياري روايات استفاده ميشود اين صفات در وصف ملائكه حامل عرش بيان شده است. پس بيمناسبت نيست كه در كلام امام (ع) منظور همان فرشتگان باشند. اين موضوع از ميسره بدين عبارت روايت شده است: پاي آن فرشتگان در زمين پايين و سرهايشان عرش را شكافته است. چنان خاشعاند كه چشمهايشان را بخوبي باز نميكنند، از ساكنان آسمان هفتم خداترسترند و باز ساكنان آسمان هفتم بيشتر از آسمان ششم از خدا ميترسند و به همين ترتيب تا آسمان دنيا. ابنعباس از پيامبر (ص) نقل كرده است كه در عظمت پروردگار فكر نكنيد ولي در خلق فرشتگان فكر كنيد زيرا يكي از آنها كه اسرافيل نام دارد زاويهاي از زواياي عرش را بر دوش دارد، در حالي كه پاهاي او در زمين پايين است و سرش از آسمان هفتم بالاتر قرار دارد و در برابر عظمت خداوند چنان كوچك است كه گويا وصع است (وصع پرنده بسيار كوچكي است). باز از ابنعباس نقل شده اس
ت كه وقتي خداوند حملهي عرش را آفريد به آنها دستور داد كه عرش را حمل كنيد، آنها نتوانستند، سپس به آنها فرمود بگوييد: لا حول و لا قوه الا بالله. وقتي كه اين جمله را ادا كردند پاهايشان توانايي يافت و تا زمين هفتم فرو رفت و استوار نميشد. سپس بر پاي هر يك از فرشتگان اسمي از اسمهاي خداوند نوشته شد آنگاه پاهايشان استوار شد. معناي صحيح اين خبر اين است كه وجود، بقا، حول و قوه فرشتگان در وظيفهاي كه بر عهده دارند از حول و قوه خداست. پس اگر خداوند سبحان آنها را آفريده و به آنها دستور حمل عرش را داده است بايد در آنها به حول و قوه الهي، توانايي اين كار باشد و اگر حول و قوه الهي نبود، قادر به حمل ذرهاي از ذرات مخلوقات و آفريدهها نبودند چه رسد به اين كه كارگرداني عرش را كه از بزرگترين جرمهاي عالم است به عهده داشته باشند. با توجه به توضيح مطلب فوق ميگوييم: آنها كه معتقدند فرشتگان داراي جسماند لزوما بايد صفات مذكور در كلام امام (ع) را به صورت امري ممكن حمل بر ظاهرشان كنند، در اين صورت معناي كلام اين خواهد بود كه خداوند بر همه ممكنات قادر است و اما آنها كه فرشتگان را از جسميت منزه دانستهاند معتقدند كه خداوند سبحان فرشتگ
ان را آفريد و آنها را مسلط بر اجرام آسمانها و كارگردان عالم كون و فساد و وسيله براي آنچه كه در جهان به وجود ميآيد قرار داد. بنابراين با اجازه خدا از نظر علمي بر آنچه كه در آسمان و زمين است مسلطاند. بنابراين منظور از ثبوت قدمهايشان در بطن زمين كنايه است از ثبوت ادراكاتشان كه به اسم خداوند و دانشي كه عطا فرموده است در كارگرداني اين جهان استقرار يافتهاند و در باطن موجودات نفوذ پيدا كردهاند و از آسمان بلند درگذشتهاند، كنايه از برتري عقلي آنهاست و از كنارههاي آسمان برتر رفتهاند كنايه از اين است كه انديشه عقلي آنها فراتر رفته است. اين كه امام (ع) فرمود: شانههاي آنها با قوائم عرش مناسبت دارد مقصودش اين است كه در ثبات و بقا شبيه و مناسب قوائم عرشاند بدين معني كه تا عرش برپاست آنها ثبات و بقا دارند. اگر سوال شود كه آيا براي عرش غير از فرشتگان مذكور پايههايي وجود دارد كه اين دسته از ملائكه مناسب آن پايههايي باشند يا خير؟ در پاسخ ميگوييم كه مطابق اخبار رسيده براي عرش پايههايي است. از امام صادق (ع) از پدرش از جدش رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: ميان هر پايهاي از پايههاي عرش تا پايه ديگر مسافتي است كه هشتا
د هزار سال يك پرنده تيزپرواز بپيمايد. بعضي از محققان گفتهاند عرش داراي هشت پايه است و خداوند تعالي به هر يك از فرشتگان هشتگانه حامل عرش، حمل و اداره كردن يك پايه را سپرده است. پس از دانستن اين موضوع ميگوييم كه احتمال دارد سخن امام (ع) درباره پايههاي عرش اشاره به اين باشد كه چون شانه محل شدت و قوت است امام (ع) كتف را براي قدرت و قوتي كه خاص هر فرشته است استعاره آورده باشد كه با همان نيرو كارهاي قوائم عرش را عهدهدار هستند. شكي نيست كه ميان هر پايهاي از پايههاي عرش و بين قدرتي كه آن را اداره ميكند مناسبتي برقرار است كه به آن لحاظ خداوند سبحان فرشته خاصي را به حمل آن پايه گماشته است و همين است معناي جمله امام (ع) كه فرمود: المناسبه لقوائم العرش اكنافهم و بعيد نيست چنان كه لفظ اقدام را براي فرشتگان استعاره آورده است، لفظ اكناف را نيز استعاره آورده باشد، به دليل تشبيه قيام فرشتگان در انجام امر خدا براي حمل عرش، به قيام استوانههايي كه هر يك از ما خانه خود را بر آن استوار ميداريم. بنابراين فرشتگان مناسب و مشابه پايههايي هستند براي عرش كه بر آنها عرش استوار شده بي آنكه عرش به غير از آنها پايهاي داشته باشد
يعني آنها شبيه پايههاي عرشاند. فرموده است: ناكسه دونه ابصارهم متلفعون تحته باجنحتهم در عبارت بالا ضمير در كلمات دونه و تحته به عرش برميگردد. در خبري از وهب بن منبه است: براي هر ملكي از حاملان عرش و آنها كه در اطراف عرش هستند، چهار بال است، دو بال بر چهره دارند از ترس اين كه به عرش بنگرند و نابود شوند و دو بال بر دهان دارند كه كلامي جز تسبيح و تحميد بر زبان نياورند. امام (ع) نكس ابصار را كنايه براي كمال خشيت آنها از خداوند تعالي آورده است و اين كه فرشتگان به ناتوان بودن چشم عقلشان از درك ماوراي كمالاتشان كه مقدر است اعتراف دارند و چشم خرد خود را از اين كه انوار خدا و عظمت او را در آفرينش عرش و مخلوقات بديعتر از خودشان را درك كنند ناتوان ميبينند، زيرا منتهاي ديد آنها پايينتر از حجاب عزت است. از بريد رماشي نقل شده است كه براي خداوند تعالي در اطراف عرش فرشتگاني است كه مخلخلين ناميده ميشوند. از چشمان آنها تا روز قيامت چون جويبار اشك جاري است و از خوف خدا مانند شاخههايي كه باد آنها را متمايل كرده باشد خم شدهاند. خداوند تعالي به آنها ميفرمايد: فرشتگان من چه چيز شما را ميترساند آنها در پاسخ ميگويند: آفري
دگارا اگر مردم روي زمين از عزت و عظمت تو چنان كه ما آگاهيم آگاه باشند هيج خوردني و آشاميدني براي آنها گوارا نخواهد بود و در بستر، آرام نميگيرند و سر به صحرا ميگذارند و مانند گاو خروش برميآورند. چون بال براي پرندگان و انسان عبارت است از محل قوت و قدرت و هيبت، صحيح است كه براي فرشتگان استعاره آورند و عبارت باشد از كمال قوت و قدرتشان كه در حوزه قدرت و عظمت خداوند پرواز ميكنند و به واسطهي آنها كمال مخلوقات پايين تامين ميشود و صحيح است كه بالهاي فرشتگان به كثرت و قلت توصيف شود، اين كنايه است از تفاوت نزديكي آنان به خدا و اين كه كمال بعضي از بعضي ديگر بيشتر است و چون لفظ اجنحه را براي فرشتگان كنايه آورده است. لازمهاش آن است كه آنها را به فرشتگان تشبيه كرده باشد، چون هنگامي كه پرندگان بالهاي خود را ميبندند شبيه انسان ميشوند كه در جامه خود پيچيده باشد و از طرفي بال فرشتگان كه عبارت از كمال ارزش و علومشان است و در رسيدن به راز و رمز مخلوقات ناتوان و از پرواز به سوي جلال و عظمت خداوند درمانده و مانند اين است كه بالشان بسته است، پس بسته بودن بال فرشتگان را امام (ع) به جامه پيچيده شده تشبيه و لفظ تلفع را براي آن
استعاره آورده است و همه اين مفاهيم را براي كمال خضوع فرشتگان و تحت امر بودنشان و ناتواني آنان از نگريستن به عرش كنايه آورده است. اگر سوال شود كه شما گفتيد: مقصود از فرشتگان راكع حاملان عرش ميباشند. پس چگونه صحيح است كه اين دسته از فرشتگان نيز حاملان عرش باشند چون فرشتگاني كه پاهايشان در عمق زمين و گردنهايشان فراتر از آسمانهاي هفتگانه و كرسي و عرش باشد، با اين وصف چگونه ميتوانند راكع هم باشند.
جواب اين اشكال در توضيح گفته ديگر امام (ع): و منهم امناء علي وحيه گذشت، چون مقصود از ركوع، خشوع براي عزت و عظمت خداست و اين منافات ندارد كه پاهايشان در عمق زمين و سرهايشان از آسمانهاي هفتگانه و عرش و كرسي فراتر باشد.
فرموده است: مضوربه بينهم و بين من دونهم حجب العزه و استار القدره
جمله فوق اشاره است به اين كه ابزار انساني ناتوان از درك حقيقت فرشتگان و دسترسي به آنان ميباشد به اين دليل كه آنها از جسميت و جهت داشتن به دوراند و به عزت و جلال خداوندي نزديك. نيروي ادراك انساني از تنوع و مراتب متفاوت آنها به دور است. مثلا هر گاه يكي از پادشاهان دنيا در بزرگواري و عظمت چنان باشد كه جز بزرگان و خواص نتوانند او را ببينند، و يا بعضي از خواص پادشاهان مانند وزير و همدم و دربان كه همه مردم به آنها دسترسي ندارند، و جز افرادخصوصي و يا داراي واسطه هاي قوي نميتوانند با آنها ديدار داشته باشند و صرفا اين فاصله بين آنها و مردم تقرب و نزديكي آنها به پادشاه باشد. درباره فرشتگان نيز تصور همين است. چنان كه ميان مردم و وزراي سلطان پرده عزت و عظمت خداوند پادشاه دنيا و آخرت است. و بدين سان است حال فرشتگان مقرب و پايين تر از آنها حاملان عرش و سزاوار نيست كه قواي ضعيف ما به آنها برسد و به دليل حجابهاي عزت و عظمت خداوندي براي فرشتگان و به دليل كمال تسلط و قدرت خداوند كه درباره فرشتگان اعمال شده است انسان نميتواند آنها را درك كند و خدايي جز او نيست.
فرموده است: و لا يتوهمون ربهم بالتصوير.
اين فراز فرموده امام (ع) اشاره به اين است كه فرشتگان درباره حق متعال هيچ نوع ادراكات وهمي و خيالي ندارند، يعني در ذهن آنها صورتهاي وهمي و خيالي از خداوند وجود ندارد زيرا وحي و گمان به امور محسوسي كه داراي صورت و مكان و جسمانيت باشد تعلق ميگيرد. پس قوه واهمه هرچند به سوي وجوب و وجود سير كند و دقت نظر داشته باشد كشش آن جز به معناي جزئي محسوس تعلق نميگيرد و حتي درك خود را جز با تصور مقدار و حجم در نمييابد، بنابراين در حق فرشتگان توهم و خيال روا نيست. چون وهم از خواص مزاج حيواني است و فرشتگان داراي قوه وهم و خيال نبوده و تصوري به اين معني از خداوند ندارند.
اما چون همين قوه براي انسان وجود دارد و مايل است كه پروردگار خود را در جهتي ببيند به مكان او مقداري داراي صورت است اشاره كند و به همين دليل است كه در كتب الهي و دستورات شرعي، خداوند به صفات جسمي مانند چشم و دست و انگشت و نشستن بر كرسي و مثل اينها براي مردم توصيف شده است تا وهم آنها چيزي را درك كند و مأنوس گشته و آرامش پيدا كند. زيرا اگر شارع مقدس در آغاز امر به انسانها ميفرمود كه صانع حكيم نه در داخل عالم است و نه خارج از آن، نه جهت دارد و نه جسم است و عرض، مردم از پذيرش چنين خدايي بيشتر فراري ميشدند و انكار آنها بيشتر شدت مييافت زيرا قوه واهمه در طبيعت خود چنين وجودي را با اين ويژگي نميتواند تصور و اثبات كند. بنابراين لازمه قوه واهمه انسان اين است كه اين قسم از موضوعات و خطابات شرعي را كه تصور نميكند منكر شود اگر چه با ذكر صفات جسمي كه در لسان شريعت آمده است باز هم انسان قادر به درك كامل آنها نيست.
الفاظي كه حكايت از جسمانيت، مكان و جهت ميكنند قابل تأويل اند، و براي اداي مقصود كافي ميباشند. زيرا افراد عامي كه در ظلمت جهل غرق شده اند آن الفاظ را بر ظاهرشان حمل كرده، مقيد به شريعت گشته و از پراكندگي اعتقاد و انديشه فكري سالم ميمانند و اهل بينش كه از اين درجه بالاترند بر معنايي كه مورد قبول عقلشان باشد تأويل ميكنند و بدين طريق هر كس معرفتش بالاتر باشد معناي بالاتري را ميفهمد زيرا انسانها در فهم معاني داراي مراتبي هستند. فهم و انديشه هر يك از آنها نيكو و مطابق حكمت است.
فرموده است: و لا يجرئون عليه صفات المصنوعين
فرشتگان براي خداوند صفات مخلوقات را جاري نميسازند، اجراي صفات مصنوعات بر خداوند وقتي رواست كه خداوند با مخلوقات خود مناسبت و مشابهتي داشته باشد و اين تناسب وقتي برقرار ميشود كه با قياس وهمي و برهان خيالي خداوند را به صورت مخلوق ببيند و حكم كند كه خداوند متعال نمونه مخلوقات خود ميباشد و مخلوقات در مكان قرار ميگيرند و در جهت واقع ميشوند و سپس قوه خيال، خداوند را به شكل مخلوقات ميبيند. پس از ادراك وهمي و خيالي و اثبات مثليت براي خدا، عقل مقدمه ديگري را ميآورد و آن اين كه حكم هر چيزي حكم مانند آن است. پس صفات مصنوعات را بر خداوند جاري دانسته و حكم به مثليت خداوند با مخلوقات ميكند، ولي چون فرشتگان آسماني از قوه وهم و خيال مبرا و پاك اند بر خداوند صفات مصنوعات او را جاري نميسازند و خداوند را از آنچه ظالمان در حق او ميگويند والاتر ميدانند. همچنين فرشتگان خدا را در مكانها محدود ندانسته و مثل و مانند براي خداوند قائل نيستند، زيرا حكم كننده به حد شيء در مكان و جا گرفتن آن در مكان و مثل و مانند قائل شدن مبناي تصورش قياسي وهمي و خيالي است تا از طريق وهم و خيال، همشكلي و همانندي او را دريابد، سپس يكي را به ديگري تشبيه كند و چون دانستيم كه قوه وهم و خيال به حيوان عنصري اختصاص دارد، ناگزير صدور اين احكام از فرشتگان آسماني به طور مطلق منتفي است. با توضيح فوق روشن شد كه فرشتگان بر خداوند صفات مخلوقان را جاري نميسازند.
[صفحه 352]
فصل سوم در كيفيت خلقت آدم (ع) حزن من الارض: سرزمين سخت و دشوار مانند كوه عذبها: خاك آماده براي رشد گياه و زراعت سهل: خاك نرم، زمين هموار سبح: خاك شور، سرزمين شورهزار مسنون: به قول ابنعباس خاك مرطوب. به قول ابنسكيت كه از ابيعمر نقل كرده يعني خاك متغير، توضيح اين كه قول ابنعباس به كلام امام (ع) كه فرمود: سنها بالماء حتي لزيت يعني خاك را با آب درآميخت تا به قوام آمد، مناسبتر است. صلصلت: بعضي گفتهاند صلصال گل بدبو ميباشد و از اين قول عرب گرفته شده است كه ميگويد: صل اللحم يعني گوشت بدبو شد. به قول ديگر گل خشكي است كه هرگاه باد به آن بوزد صدا دهد گل خشك هرگاه پخته شود عرب به آن فخار ميگويد. بعضي ديگر گفتهاند هرگاه گل خشك صداي ممتد بدهد صلصل گفته ميشود و هرگاه در صدايش بازتاب داشته باشد صلصله گفته ميشود. لاطها بالبله: با آب درآميخت و با آن مخلوط كرد. بله يعني رطوبت، بله مفرد بل است و بر وحدت دلالت ميكند. لاذب: حسپان. در اصل لازم بوده است. احناء: جمع حنو: اطراف اعضاء: جمع عضو، عضو. مانند دست و پا براي حيوان. اصلدها: آن را نرم و محكم قرار داد. جبل: خلق، آفريد. وصول: جمع كثره بر
اي وصل و به معناي مفاصل است و جمع قلهاش اوصال است. ذهن: در لغت به معناي زرنگي و حفظ است و در اصطلاح علمي عبارت است از قواي درك كننده مانند عقل و حس باطن. فكر: جمع فكره و آن قوهاي است براي نفس كه ادراكات عقلي به وسيله آن انجام ميگيرد. انسان: اصل انسان از انيس گرفته شده و به معني همدم است. الف و نون آخر آن براي تثنيه است. بدين شرح كه انس امر نسبي است و جز ميان دو شيء و بيشتر از آن تحقق پيدا نميكند و چون هر يك از انسانها با ديگري انسي ميگيرد، انسان گفته شده و به همين معني در زبان عرب كثرت استعمال پيدا كرده است. مسائه: غم و غصه جوارح: اعضا اختدام و الاستخدام: داراي يك معني هستند و آن به خدمت گرفتن است. ادوات: اسباب، ابزار، جمع ادات. الف ادات در جمع تبديل به واو شده زيرا اصل آن واو بوده است. پس از آن كه خداوند سبحان آسمان و زمين و فرشتگان را آفريد، از قسمتهاي مختلف زمين سخت و نرم و خاك شور و شيرين قسمتي برگرفت و با آب رحمت ناخالصي آن را گرفت و سپس آن را با رطوبتي درآميخت تا به قوام آمد و از آن صورتي كه داراي پيوستگي و گسستگي اعضا و اقدام بود بيافريد. آن را خشكاند تا حدي كه قسمتهاي مختلف آن در ارتباط
و پيوستگي با هم محكم و استوار و قابل انعطاف شد و آن را تا مدت معيني همچنان باقي گذاشت، آنگاه از روح خود در آن دميد و به صورت انسان درآورد داراي قواي مختلف ذهني، فكري كه در اشياء تصرف كند و اعضايي كه بتواند آنها را به خدمت گيرد، ابزاري كه در امور از آنها استفاده كند، شناخت و معرفتي كه بين حق باطل فرق بگذارد، قواي چشيدن و بوييدن و لمس كردن به او عطا كرد، طينتهاي گوناگون مانند سفيدي استخوان و سرخي خون و حالات متضاد، اخلاط متباين از گرمي و سردي و خشكي و تري به او بخشيد. و ميگوييم: شايسته است، آدمي كه در خطبه امام (ع) از آن ياد شده است بر مطلق نوع انساني حمل شود. بنابراين، سخن امام (ع): ثم جمع سبحانه … تا حتي لزبت اشاره به اصل آميختگي عناصر است. و اين كه امام (ع) دو عنصر زمين و آب را اختصاصا آورده است براي اين است كه اساس ايجاد اعضاي قابل مشاهده و محسوس انسان بر آن دو استوار است. سخن امام (ع) كه فرمود: حتي خلصت و حتي لزبت اشاره به نهايت استعدادي است كه آدم به آن رسيده است و بر وجود آن افاضهي صورت شده است. و اين كلام امام (ع) كه فرمود: فجبل منها صوره ذات احناء و وصول و اعضاء و فصول، اشاره به خلق صورت انسان و ا
فاضه كمال اعضا و مفاصل و آنچه كه به صورت قوام ميبخشد دارد. و ضمير منها به تربت باز ميگردد و از ظاهر لفظ چنين فهميده ميشود كه صورت انسان كه خلق ميشود، در زمينه كمال استعداد خاك و بدون واسطه مراحل ديگر خلقت است. اين معني كه براي كلام امام (ع) ذكر كرديم، در صورتي است كه آدم را بر اول شخصي كه از اين نوع پديد آمده است حمل كنيم، ولي اگر آدم را مطلق نوع انسان بدانيم مقصود از جبل منها صورت انسانيتي است كه دارد و از خلقت صور مكرر و پياپي پديد آمده است، چنان كه خداوند تعالي فرموده است: و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طين ثم جعلنا نطفه في قرار مكين. بنابراين صورت انسانيت از نطفه سرشته شده است، كه آن از فزوني هضم چهارم كه حاصل از تغذيه ميباشد فراهم آمده است. و اين صورت يا حيواني است يا نباتي. صورت حيواني به نبات منتهي ميشود و نبات از خلاصه زمين و آب كه همان خاك آماده رويش است تولد مييابد. اين معني كه ذكر شد مخالف كلام امام (ع) نيست. زيرا تربت يا خاك پس از آن كه دورههاي مختلفي از خلقت و فطرت بر آن بگذرد به صورت مني درميآيد. و صحيح است كه گفته شود صورت انسان از خاك سرشته شده است. امام (ع) كه فرمود: اجمدها حتي است
مسك … در هر دو جمله ضمير به صورت و اعضاي صورت باز ميگردد. بنابراين اجماد نهايت استواري است كه به بعضي از اعضا مانند گوشت، عصب، عروق و نظير اينها اطلاق ميشود. و اصلاد به بعضي ديگر از اعضايي كه محكمي بيشتري دارند گفته ميشود مانند استخوان، دندانها و نظير اينها. علت نسبت دادن مخلوقات به مدبر حكيم به اين دليل است كه او نخستين علت است، وگرنه در سلسله علت و معلول طبيعي حرارت، ماده را مستعد حركت، و برودت زمينه رشد خلقت، و رطوبت شكل پذيري اجسام، و يبوست استواري و استحكام شكل را، به صورت علتهاي نزديك، سبب ميشوند. فرمودهي امام (ع) كه فرمود: لوقت معدود و اجل معلوم، احتمال دارد كه مقصود هر مرتبهاي از مراتب تركيب بدن انسان باشد و اين كه انسان در وقت محاسبه شدهاي از دورهاي به دوره ديگر خلقت انتقال مييابد و در مدت معلومي به كمال ميرسد. احتمال ديگر اين كه مقصود از وقت معدود و اجل معلوم وقتي باشد كه خداوند سبحان براي انحلال اين تركيب مقدر كرده است چنان كه در آيهاي از قرآن ميفرمايد: و ما نوخره الا لاجل معدود. در اين فرموده امام (ع): ثم نفخ فيها من روحه، ضمير مونث به صورت باز ميگردد. شبيه اين سخن امام (ع) در قرآن
كريم آمده است. آنجا كه ميفرمايد: فاذا سويته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين. مقصود از تسويه (استواري) افاضهي تمام استعدادها و آمادگي براي پذيرش صورت است. مقصود از نفخ (دميدن) در اينجا روح دادن به اوست وقتي كه استعدادش به كمال برسد. استعمال نفخ در اينجا استعارهاي زيباست. زيرا نفخ خارج شدن هوا از دهان دمنده است به شيء مورد نفخ تا آتش در آن شعلهور شود. و چون حقيقت نفخ به اين معني در حق خداوند تعالي ممتنع است. عدول از آن لازم و لفظ را بر معنايي شبيه آن بايد حمل كرد و چون شعلهور شدن نور نفس در فتيله بدن از جود خداوند بخشنده به هر قابل آن است، به حسب خيال ضعيف ما مشابهت پيدا ميكند با آنچه كه از برافروختن آتش در محل قابل آن به وسيله نفخ مشاهده ميكنيم. بنابراين لفظ نفخ تعبير زيبايي است. و مجاز آوردن لفظ نفخ از افاضهي جود الهي براي نفس در بدن به دليل مشابهت خيالي است، اگر چه موضوع در نزد ما از اين مهمتر است. درباره نسبت روح به خداوند تعالي احتمال دارد كه روح به يكي از سه معناي زير باشد: 1- جبرئيل كه روحالامين است و روح به اين معني نسبتش به خداوند متعال روشن است. با نظر به اين معني روح، نسبت نفخ آن به خد
اوند به اين دليل است كه او علت اولي است و جبرئيل واسطهاي است كه خداوند تعالي او را مبدا براي لفظ نفخ روح در صورت آدم قرار داده است. 2- منظور از روح، جود و نعمت و فيض خداست كه به آدم و غير آدم بخشيده شده باشد دليل اين كه جود به روح تعبير شده است اين است كه روح منشا حيات است. و آن روح كليي است كه قوام وجودي هر چيزي به آن بستگي دارد و نسبت روح، به اين معني، به خداوند روشن است. نظر به معناي دوم من در عبارت من روحي براي تبعيض آمده است. 3- مقصود از روح ممكن است نفس انساني باشد، در اين صورت من زايده است. و از بين همه موجودات لطيف، نسبت روح به خداوند براي اين است كه از داشتن جهت و مكان منزه است و در حقيقت روح از نظر وجودي به معناي اطلاع به همه اشياء و حقايق آنهاست. مناسبت و مشابهتي كه روح با حق تعالي دارد براي هيچ يك از جواهر جسماني وجود ندارد و به همين دليل خداوند با نسبت دادن روح به خود آن را شرف بخشيده است. امام (ع) كه فرمود: فمثلت انسانا اشاره به كيفيت سرشت شكل و اندام انسان دارد و در آن اين لطيفه وجود دارد كه سيماي انساني داشته و شايسته نفخ روح است. و دليل اين مطلب عطف گرفتن جمله فوق است به نفخ روح به وسيله (
فاء) (يعني چون در او نفخ روح شده شايستگي انسان بودن را يافته است). امام (ع) كه فرمود: ذا اذهان يجيلها، اشاره به قوه مدركه و متصرفه انسان است و معناي اجاله تحريك و برانگيختن قواي باطني در گرفتن صور جزئيه ميباشد. چنان كه صور جزئيه براي حس مشترك، و معاني جزئي براي وهم حاصل ميشود. امام (ع) كه فرمود: و فكر يتصرف بها، اشاره به قوه انديشه در هر يك از افراد انسان و تصرف آن در بررسي قوه خيال و وهم و تركيب بعضي با بعضي و يا تجزيه بعضي از بعضي ميباشد. كلام امام (ع) كه فرمود: و جوارح تختدمها، اشاره به اعضاي عمومي است كه قبلا توضيح داديم كه همه آنها خدمتگزار براي نفس و ابزار كار براي آن ميباشند و از آن جهت به ايدي (دستها) تعبير شدهاند، چنان كه در آيه شريفه آمده است: فاصبح يقلب كفيه علي ما انفق فيها. احتمال دارد كه منظور از جوارح اعم از اعضاي ظاهري باشد و شامل چشم و قلب نيز بشود. چنان كه از معصوم نقل شده است: يا مقلب القلوب و الابصار، در اين عبارت تغيير و دگرگوني براي قلب نيز به كار رفته است. كلام امام (ع) كه فرمود: و معرفه يفرق بها بين الحق و الباطل، احتمال دارد كه اشاره به استعداد نفس براي درك معقولات ثانوي باشد كه
بر حسب اين كه داراي معارف اولي، يعني بديهيات اوليه است، عقل بالملكه ناميده ميشود. زيرا حق و باطل امور كلي هستند و قواي بدن در ادراك امور كليه بهرهاي ندارند. و محتمل است كه مقصود معرفت قوه استعدادي اولي براي انسان باشد كه عقل هيولاني ناميده ميشود. در اين عبارت: الاذواق و المشام و الالوان و الاجناس، امام (ع) به سه موضوع اشاره فرموده است. 1- براي انسان وسيلهاي وجود دارد كه با آن چشيدنيها، و وسيله ديگري است كه با آن بوييدنيها، و ابزاري است كه با آن رنگها را درك ميكند. قبلا همه اينها را توضيح داديم. 2- در اين عبارت بيان ميكند كه نفس به وسيله اين قوا جزئيات را درك ميكند، زيرا اين ابزار را در رديف آنچه كه نفس در آن تصرف ميكند و بين آنها فرق ميگذارد، شمرده است. 3- اجناس را پس از برشمردن ابزار چشايي و بويايي ذكر كرده به اين دليل كه نفس امور كليه را از بررسي جزئيات انتزاع ميكند، زيرا اجناس امور كليهاند و نفس پس از ادراك جزئيات و بررسي آنها متوجه موارد مشاركت و مباينت آنها ميشود و از آنها تصورات و تصديقات كلي انتزاع ميكند. به نظر ميرسد كه مقصود از اجناس در اين جا امور كلي مطلق باشد نه بعضي از كليات، چن
ان كه در اصطلاح علمي نيز چنين است. در سخن امام (ع) كه فرمود: معجونا بطينت الالوان المختلفه، معجونا، به عنوان حال يا صفت براي انسان منصوب آورده شده است. و مقصود آن اشاره به اختلاف جسمي نوع انسانهاست به حسب رنگها كه به واسطه استعداد ذاتي آنها حاصل ميشود. چنان كه از پيامبر نقل شد كه بعضي انسانها قرمز و بعضي سفيد و بعضي سياهاند. و قبلا: و طينه الالوان … داشتيم، و منظور از معجون كردن به الوان مخلوط كردن آنهاست، چنان كه انسانها داراي رنگهاي مختلفي هستند. بدن يك شخص نيز رنگ واحدي ندارد. آميختگي اعضاي بدن با يكديگر ايجاب ميكند كه بعضي از آنها سفيد، مانند دندانها و استخوانها، بعضي قرمز، مانند خون و بعضي سياه باشند مانند سياهي چشم و مو. و همين طور اختلاف اشخاص در صفات كه امام (ع) به صورت كنايه: سهل، حزن، خبيث و طيب بيان فرموده بود، به اين حقيقت باز ميگردد كه چون زمين داراي عناصر آميخته فراواني است و همه آن عناصر به نسبتي در ساختمان جسماني انسان شركت دارند، گوناگوني سرزمينهاي مختلف اثر كاملي در تفاوت تركيب براي قبول اخلاق مختلف سهل، حزن، خبيث، و طيب دارند. فرموده است: و الاشباه الموتلفه و الاضداد المتعاديه … تا
و المسائه و السرور اما اعضاي بهم پيوسته، مانند استخوان و دندانها و مشابه آنهاست اجسام متشابه هستند كه بعضي با بعضي پيوسته شده و بدين وسيله صورت كلي بدن قوام مييابد و تركيب اندامها كامل ميشود. اضداد متعاديه مانند كيفيات چهارگانهاي كه امام (ع) از آنها به حرارت و برودت و رطوبت و يبوست ياد ميكند. امام (ع) به جاي يبوست لازم آن جمود را كه در لغت به معناي يبس نيز به كار رفته آورده است. اخلاط متباينه: منظور اخلاط چهارگانه: خون، صفرا، بلغم و سوداست كه قبلا توضيح داده شد. مسائه و سرور: اين دو از كيفيات نفساني هستند و معناي آنها روشن است. اسباب خوشحالي و بدحالي: سبب شادماني، يا جسماني است يا فاعلي در صورتي كه سبب جسماني باشد، كه به هر حال مترتب بر روح نفساني است، به سه صورت ممكن است: يا فزوني كمي دارد يا در لطافت و غلظت معتدل است و يا جنبه كاستي و كمتر از اعتدال را داراست. هر مقدار جنبه كمي نفس فزون باشد تاثير كيفي آن در شادماني بيشتر است. و اما سبب فاعلي براي شادماني: اساس آن يا تخيل كمال است مانند تخيل علم، قدرت، احساس محسوسات شاديآفرين، يا توانايي يافتن بر تحصيل مقصود و مراد ميباشد، مانند غلبه و پيروزي بر خصم،
رهايي از مشكلات و يادآوري امور شاديبخش. اسبابي كه موجب غم و غصه ميشوند امور مقابل اسباب شاديبخشند، كه يا اسبابي هستند كه زمينه جسماني دارند يا فاعلي. اسبابي كه زمينه جسماني دارند يا مانند صفت روحي كه در افراد داراي نقاهت و خسته از بيماري و پيران وجود دارد و يا از غلظت مزاج است همچنان كه در افراد سودايي وجود دارد. و يا از رقت مزاج و روحيه، همچنان كه در زنان مشاهده ميشود. اما اسباب فاعلي غم در برابر اسباب شادماني است و گاهي هر يك از آنها شدت مييابد به دليل تكرار سببهاي ذكر شده كه در اين صورت غم يا شادي ملكه شخص ميشود و بنابراين شخص را خوشحال يا محزون مينامند. منظور امام (ع) آگاهي دادن بر اين است كه در طبيعت انسان قدرت و استعداد قبول اين كيفيات و امثال آنها وجود دارد. و منظور از اين قدرتها روشن شدن حقيقت غم و شادي است و اين كه البته قدرت زمينه هر دو كيفيت شادي و غم است، ولي استعداد جز براي يكي از اين دو نميتواند باشد.
[صفحه 353]
استيداء: طلب ادا كردن. خنوع: خضوع و خشوع ابليس: شيطان معروف. گفتهاند ابليس از ابلاس كه به معناي نااميدي و دوري است گرفته شده. به ابليس، ابليس گفتهاند چون از رحمت خداوند بدور است. حميه: غرور وهن: ضعف و سستي سخط: خشم و غضب اعترتهم: آنها را فرا گرفت. نظره: مهلت دادن و امانتي را كه زمينه سجود فرشتگان بر آدم شد در نهاد او قرار داد و فرشتگان را به تكريم و تعظيم آدم فرا خواند و فرمود آدم را سجده كنيد، همه ملائكه او را سجده كردند مگر ابليس كه خودخواهي بر او عارض شد و بدبختي بر او چيره گرديد و به خاطر اين كه خلقتش از آتش بود خود را بزرگ و آدم را كه از خاك آفريده شده بود سبك و پست شمرد. در مقابل اين سركشي سزاوار خشم خدا شد و آزمايش او سخت شد و به خاطر پاداش عبادات خود، تقاضاي عمر جاويد كرد، خداوند در پاسخ او فرمود: تا زمان معين از مهلت يافتگاني. فرموده است: استادي الله سبحانه … تا الا ابليس با توجه به گفتهي فلاسفه چون هر انساني از خود به نفس ناطقه تعبير ميكند، انسان از نظر آنها عبارت است از نفس ناطقه و گفتهاند مقصود از فرشتگاني كه مامور سجده بر آدم شدند قواي بدني هستند كه در برابر نفس عاقله
مامور به خضوع و خشوع شدند، تا فرمان او را اطاعت كنند و به همين منظور آفريده شدهاند. منظور از عهد خداوند و وصيت او به فرشتگان همان چيزي است كه در آيه شريفه: اذ قال ربك للملئكه اني خالق بشرا من طين فاذا سويته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين آمده است. امر به فرشتگان در اين جا بر اساس حكمت الهي به قضاي ازلي پيش از وجود به منظور عهد و پيماني است كه از قواي بدني گرفته است و از قوا خواسته است كه وقتي نفس عاقله به زبان انبيا و به وسيله وحي هدايت شود منقاد و خاضع باشند و اين است معناي قول خداوند: فاسجدوا لادم. اين كه خداوند فرموده است فسجدوا اشاره به قواي بدني است كه در بندگان صالح خدا موجود است و از نفس عاقله فرمان ميبرد. اين كه فرموده است: الا ابليس و قبيله اشاره به قوه واهمه و ساير قوايي است كه تابع قوه واهمه و در جهت تضاد با عقل در نزد اشخاص كافر و فاسق كه از اوامر خدا سرپيچي دارند ميباشد. پس معلوم شد كه رئيس قواي بدني قوه واهمه است و به هنگام معارضه با عقل و پيروي شخص از قواي واهمه به منزلهي پيروي از سپاهيان ابليس و مددكاران او ميباشد. درباره اين جملهي حضرت: اعترته الحميه و غلبت عليه … خلق الصلصال، فل
اسفه و حكما گفتهاند كه مقصود از اين كه ابليس و سپاهيانش از آتش آفريده شدهاند اين است كه ارواح حامل اين قوا چنان كه دانسته شد اجسامي لطيف هستند و از لطافت اخلاط كه بشدت گرم است و هوا و آتش در آن غلبه دارد آفريده شدهاند كه آفرينش از اين عناصر آسانتر و آخرين مرحله خلقت اعضاي بدن ميباشد و همچنين است قلب كه سرچشمه اجزاست. بنابراين آن ارواح به منزله بدن براي اين قوا هستند و به همين دليل است كه ابليس به آتش نسبت داده شده است. و خداوند متعال از قول وي فرموده است: خلقتني من نار. و باز فرمود: و الجان خلقناه من قبل من نار السموم، منظور اين است كه پيش از وجود جن و ابليس مقدر كرديم كه عنصر آتش و هوا در وجود جن و ابليس غلبه داشته باشد. بعضي از حكما گفتهاند كه چون عنصر آتش لطيفترين عنصر و قواي واهمه و زمينههاي آن لطيفترين امور جسماني است، بنابراين تكون آنها از لطيفترين اخلاط است و به همين دليل نسبت دادن اين قوا به آتش از ديگر عناصر مناسبتر است، زيرا كه در لطافت مشابه يكديگرند، پس رواست كه درباره ابليس گفته شود كه اصلش از آتش است. نگوييد كه اگر منظور از انسان نفس ناطقه باشد پس معناي كلام ابليس كه گفت: خلقته من طين چيست
؟ چرا كه ميگوييم: همان گونه كه به دليل غلبه عنصر آتش در روح حامل ابليس صحيح است كه بگوييم ابليس از آتش است، همچنين به دليل غلبه عنصر خاك در وجود آدم صحيح است كه او را از خاك بدانيم. پاسخ ديگر اين كه قوه واهمه ابليس جز معاني جزئي مربوط به محسوسات را درك نميكند پس حكمي كه صادر ميكند جز در موارد اشياء محسوس صادق نيست. هر چند ثابت شد نفس جوهر كه مجرد است و از دسترس خرد بيرون، اما ابليس انسان را چيزي غير از همين بدن محسوس آفريده شده از خاك نميدانست. پس از توضيح موضوع فوق درباره كلام امام (ع) ميگوييم: چيره شدن خود بزرگ بيني بر ابليس و اين كه خود را به آتش نسبت ميدهد نسبت مجازي است، زيرا عادت اين طور جاري است كه شخص از جنبه نقص خود روگردان بوده و به جنبههاي مورد افتخار و انتساب خود به آن رو آورده و خود را عزيز ميداند. بنابراين زبان حال ابليس و قواي تابع آن اين است كه سجده بر آدم را با عبارت: لم اكن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حماء مسنون انكار كرد و خلقت خود را از بهترين عنصر يعني آتش دانست. حكما گفتهاند چون خداوند متعال اين حال را از ابليس ديد او را لعنت و طرد كرد و از بهشت بيرون راند و فرمود: قال فاخرج م
نها فانك رجيم و ان عليك اللعنه الي يوم الدين. حكما گفتهاند پس از آن كه دانستي جنت، معارف حق سبحانه و سرور و شادماني عبارت است از مطالعه انوار كبريائي الهي و درجات بهشت مراتبي هستند كه عقل در مقام سلوك از مرتبهاي به مرتبهاي منتقل ميشود تا به باغهاي قدس و مجاورت ساكنان بلند مرتبه برسد. بنابراين روشن ميشود كه كيفيت قوه واهمه از پيمودن اين مراتب ناتوان است. بنابراين مطرود و ملعون شدن ابليس و تحريم بهشت بر او به سرشت وجودي قوه واهمه برميگردد كه از ادراك علوم كليه كه ميوههاي بهشت و متنعم شدن از آن است ناتوان ميباشد و تقدير الهي درباره قواي واهمه چنين است. از آياتي كه بر اين حقيقت دلالت دارند اين آيه است: رب بما اغويتني لازينن لهم في الارض و لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين، يعني چون خلقت مرا چنين سرشتي كه به بهشت راه نيابم و از نعمتهاي آن بهرهمند نشوم، انسانها را به خواستههاي مادي و لذتهاي فريبنده ميكشانم و از پرستش تو باز ميدارم، تا به بهشتي كه براي آنها آفريدهاي هدايت نشوند و به آن توجه نكنند. مگر كسي را كه از اغواي من محفوظ بداري و او را بر قهر و غلبه من مسلط كني و آنان بندگان مخلص تو هستند
يعني نفوس كاملي كه از پيروي نيروهاي شيطاني پاك باشند و بر شياطين و قهر آنان مسلط ميباشند. و معناي توجيهي آيه شريفه: انظرني الي يوم يبعثون، اين است كه براي انسان دو مقطع وجود دارد، اولي جدا شدن جانها از بدن، دومي برانگيخته شدن انسانها و داخل شدن در عالم ديگر چون طبيعت قوه واهمه دوست داشتن در بقاي در دنياست به اين دليل كه در عالم ديگر بهرهاي ندارد بهترين زبان حال اين است كه بگويد: رب انظرني الي يوم يبعثون. درباره سخن امام (ع) كه فرمود: فاعطاه الله النظره، بايد گفت كه چون قوه واهمه و سپاهيان او در بدن تا روز مرگ باقي هستند بهترين بيان در حكمت الهي اين است كه بگويد: انك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم و معناي سخن امام (ع) همين است. فرموده است: استحقاقا للسخطه و استماعا للبليه و انجازا للعده پيش از اين معلوم شد كه بليه به عنوان مفعول له منصوب است و فساد و قوه واهمه و ابتلاي خلق به آن و شري كه از ناحيه قوه واهمه صادر ميشود اموري هستند كه بالعرض داخل در قضاي الهياند. پس رواست كه بگوييم مقصود از ابليس قوه واهمه، و انظار و مهلت و مستحق خشم خدا شدن و اعمال وعدههاي خدا درباره آن باشد. و سخطه در اين جا استعاره اس
ت. و چون سخط عبارت از حالتي است براي انسان، لازمه وجود سخط، فرد مورد خشمي است كه اعمال او مورد پسند نباشد و از طرفي لازمه حال ابليس هنگام سرپيچي از فرمان خدا و مهلت يافتن از جانب خدا، اعراض خداوند از او و پيروان اوست. بنابراين مشابهتي بين اين دو وجود دارد و رواست كه لفظ سخط را براي قوه واهمه استعاره بياورند. اما وعدهاي كه خداوند براي بقاي آن تا روز معين داده است به قضاي حكمت الهي باز ميگردد، زيرا قوه واهمه تا فرا رسيدن قيامت پابرجاست و قطعي بودن وعده خدا درباره مهلت به معناي مطابق بودن قدر با قضاست. بعضي از حكما گفتهاند: چون در اينجا صورتي مفروض است كه مطرود و ملعون است لذا اطلاق لفظ سخظ و استحقاق خشم نيكوست و چون واهمه براي استحقاق سخط مهلت يافته است استعاره، استعارهي ترشيحي است.
[صفحه 354]
جذل: شادماني دنيوي اغتره: غافل ساخت او را و با او به رقابت پرداخت، زيرا او را سزاوار آن مقام نميدانست. عزيمه: به چيزي همت گماشتن اهباط: فرود آمدن پس از آن خداوند آدم (ع) را در سراي بهشت كه زندگي برايش گوارا بود اسكان داد و جايگاه او را ايمن گردانيد و دشمني ابليس را به او يادآور شد، اما ابليس كه بر زندگاني آن حضرت در سراي جاوداني و همنشيني با نيكان حسد ميورزيد، او را فريب داد. آدم (ع) يقين خود را به شك تبديل كرد، و عزم و اراده را به سستي، شادماني را به ترس و عزت و بزرگواري را به پشيماني بدل ساخت (آدم از كرده خود پشيمان شد و توبه كرد). خداوند سبحان توبه او را پذيرفت و كلمه رحمت را به او آموخت و به او وعده بازگشت به بهشت داد و او را به دنياي پربلا و جايگاه توالد و تناسل. فرو فرستاد. براي قصه آدم (ع) دو طريق نقل شده است طريق اول- همه مفسران و متكلمان مسلمان اين داستان را بر ظاهرش حمل كردهاند و در اين باره بحثهايي به ترتيب زير آوردهاند: بحث اول- اين داستان را خداوند متعال در هفت سوره از قرآن كريم تكرار كرده است: سورههاي بقره، اعراف، حجر، بنياسرائيل، كهف، طه، ص. و اين تكرار به منظور تذكر
دادن خلق و آگاه ساختنشان از ويژگيهاي طبيعت، همان چيزي كه ابليس دل انسانها را بدان جذب ميكند انجام شده است. همچنين براي برحذر داشتن مردم از فتنه ابليس و سپاهيانش و توجه دادن مردمان به حضرت حق و مطالعهي انوار كبريايي حق متعال چنان كه خداوند تعالي ميفرمايد: يا بنيادم لايفتننكم الشيطان كما اخرج ابويكم من الجنه. در هر فراز از كلام امام (ع) اشارهاي به آيهاي است مانند: تربه در سخنان آن بزرگوار كه اشاره به قول خداوند تعالي است كه فرمود: خلقه من تراب. سنها بالماء. مانند اين سخن حق تعالي است: من حما مسنون. لاطها بالبله حتي لزبت، مانند اين سخن حق تعالي است: من طين لازب. حتي صلصلت، مانند اين سخن حق تعالي است: من صلصال. ثم نفخ فيه من روحه، مانند اين سخن حق تعالي است: فاذا نفخت فيه من روحي و نفخ فيه من روحه. ذا اذهان يجيلها و فتر يتصرف فيها و جوارح يختدمها، مانند اين سخن حق تعالي است: و جعل لكم السمع و الابصار و الافئده. استاد الله سبحانه … وصيه اليهم، مانند اين سخن حق تعالي است: فقعوا له ساجدين. و اسجدوا. الا ابليس، مانند اين سخن حق تعالي است: فسجد الملائكه كلهم اجمعون الا ابليس اعترته الحميه … و استهون خلق الص
لصال، مانند اين آيه شريفه است كه از ابليس حكايت ميكند: انا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين و اين سخن حق متعال كه از ابليس حكايت ميكند: ااسجد لبشر خلقته من صلصال. فاعطاه الله النظره … الي يوم الوقت المعلوم، مانند اين سخن حق تعالي است: قال انك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم توضيح اين كه جمله: اعطاه الله النظره امام، جملهاي در تقدير دارد و آن اين است كه ابليس از خداوند تقاضاي مهلت كرد، خداوند به او مهلت داد. ثم اسكن … ارغد فيها عيشه، مانند اين آيه شريفه است: و قلنا يا ادم اسكن انت و زوجك الجنه و كلا منها رغدا حيث شئتما. و حذره ابليس و عداوته مانند اين آيه شريفه است: قلنا يا ادم ان هذا عدو لك و لزوجك فلايخرجنكما من الجنه فتشقي. فاغتره ابليس … مرافقه الابرار، مشابه اين آيه است: فوسوس اليه الشيطان، و فدليها بغرور. فباع اليقين بشكه و العزيمه بوهنه، مانند اين آيه شريفه است: فعسي و لم نجد له عزما. استبدل بالجزل وجلا و بالاغرار ندما، شبيه اين آيه است: قالا ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين. ثم بسط الله في توبته، شبيه اين آيه است: فتلقي ادم من ربه كلمات فتاب عليه. و وعده المر
ده الي جنته …، مانند اين آيه است: فاما ياتينكم مني هدي فمن اتبع هداي فلايضل و لايشقي. فاهبطه الي دار البليه، مانند اين آيه شريفه است: اهبطا منها جميعا. بحث دوم- خداوند متعال در موارد متعددي از قرآن كريم به خلقت آدم اشاره دارد و در آيهاي ميفرمايد: ان مثل عيسي عند الله كمثل ادم خلقه من تراب و در جاي ديگر ميفرمايد: اني خالق بشرا من طين و در آيه ديگري ميفرمايد: و لقد خلقنا الانسان من صلصال من حماء مسنون. متكلمان گفتهاند كه خداوند آدم را بدين صورت آفريد يا به اين دليل كه مشيت خداوند بدين طريق قرار گرفته بود و يا براي اين كه كمال قدرت و صنعت عجيب خود را به فرشتگان بنماياند، زيرا خلقت انسان در اين مراتب در نزد آنها شگفتانگيزتر بود از اين كه آدم از جنس آنها آفريده شود. كلام امام (ع) در اين فراز از خطبه به منزله تفسيري براي آيات فوق است. زيرا امام (ع) اولا اشاره دارد به اين كه آدم از خاك آفريده شده و سپس توضيح بيشتري درباره خاك داده و ميفرمايد: خداوند سبحان از خاك شور و شيرين دشت و كوه مقداري برگزيد و زمينه خلقت آدم قرار داد و مانند اين كلام از پيامبر (ص) نيز روايت شده كه فرمود: خداوند آدم را از يك قبضه خاك
كه از جميع زمين برداشته شده بود آفريد. بنابراين فرزندان آدم به لحاظ قسمتهاي مختلف زمين تجلي دارند. بعضي سرخپوست، بعضي سياهپوست و بعضي سفيدپوستاند، بعضي نرمخوي، بعضي درشتخوي، گروهي پاك سرشت و بعضي بدسرشتاند. جمهور مفسران بر اين عقيدهاند كه منظور از انسان در سخن حق تعالي كه فرمود: و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طين پدر ما آدم است. از امام باقر (ع) روايت شده است كه فرمود: پيش از آدمي كه پدر ما است هزار هزار (يك ميليون) آدم و بيشتر از آن به دنيا آمده است. بعضي از دانشمندان گفتهاند تعدد آدمها منافاتي با حدوث عالم ندارد، زيرا به هر صورت كه فرض شود ناگزير سلسله انسان به انساني ختم ميشود كه او اول انسان باشد، اما اين اولين انسان پدر ما آدم است يا نه؟ جز از طريق نقل راهي براي اثباتش وجود ندارد. بحث سوم- مسلمين اتفاق نظر دارند بر اين كه سجود فرشتگان براي آدم سجود به معناي عبادت نبوده است، زيرا عبادت براي غير خدا كفر است. سپس در معناي سجده اختلاف نظر پيدا كرده و به سه طريق بيان كردهاند: 1- سجود براي خدا انجام گرفته و آدم به منزله قبله بوده است همان طور كه سجده كردن بر قبله صحيح است سجده كردن بر آدم نيز صحيح
است. دليل صحت اين استدلال شعر حسان بن ثابت است. ما كنت احسب ان الامر منصرف عن هاشم ثم منها عن ابيحسن اليس اول من صلي لقبلتكم و اعرف الناس بالايات و السنن در كلام حسان شاهد مدعا بر قبله شما نماز خواندند، ميباشد. 2- سجود براي آدم نوعي تعظيم و تحيت بوده است، درست مانند سلامي از ناحيه فرشتگان بر آدم. آدمهاي گذشته نوع تحيتشان تعظيم بوده است همچنان كه سلام در ميان مسلمين مرسوم است. از صهيب نقل شده است: وقتي كه معاذ رضيالله عنه از يمن بازگشت براي پيامبر سجده كرد، پيامبر فرمود اي معاذ اين چه كاري است كه كردي؟ معاذ گفت من يهود را ديدم كه براي بزرگان علمايشان سجده ميكردند و نصارا براي قسيسين، از آنها پرسيدم اين چه كاري است كه ميكنيد؟ پاسخ دادند تحيت انبياست. پيامبر فرمود: بر پيامبرانشان دروغ بستهاند. 3- سجود در اصل لغت به معناي انقياد و خضوع است. شاعر به همين معني سجده را به كار برده است: تري الاكم فيها سجدا للحوافر (يعني كوهها را ميبيني كه بر سم اسبها سجده ميكنند) منظور اين است كه سنگهاي سخت كوه در برابر سم اسبهاي تندرو نرم و انعطاف پذير شدهاند و خداوند ميفرمايد: و النجم و الشجر يسجدان، گياهان و د
رختان سجده ميكنند، يعني خاضعند. سخن امام (ع) با قول دوم مناسبتر است، زيرا كلمه خضوع پس از سجود به كار رفته و فرموده است و الخضوع لتكرمته. بحث چهارم- درباره فرشتگاني كه مامور سجود براي آدم شدهاند اختلاف است. بعضي گفتهاند فرشتگان آسمان مامور اين كار نبودهاند و آنها كه به سجده آدم مامور شدند همانهايي هستند كه با ابليس به زمين آمدند. و چنين توضيح دادهاند كه چون خداوند آسمانها و زمين و فرشتگان را آفريد بعضي از آنها را به صورت گروهي به زمين فرستاد كه جن ناميده ميشدند و رئيس آنها ابليس بود. در زمين اسكان يافتند و از ملائكه عبادت كمتري داشتند. ابليس به خود مغرور شد و كبر بر او غلبه يافت خداوند بر محتواي فكري او آگاه بود، به او و سپاهيانش فرمود: اني خالق بشرا من طين فاذا سويته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين. به نظر بعضي ديگر ماموران سجده براي آدم تمام فرشتگان بودهاند به دليل اين آيه شريفه فسجد الملائكه كلهم اجمعون و در اين آيه كاملترين صورت تاكيد وجود دارد كه دلالت كننده بر سجده تمام فرشتگان است. بحث پنجم- بيشتر متكلمان بويژه معتزله بر اين عقيدهاند كه ابليس از فرشتگان نيست. همه مفسران از جمله ابنعباس بر ا
ين باورند كه ابليس از فرشتگان زمين است كه پيش از آدم به زمين آمدند. دليل متكلمان سخن حق تعالي است كه فرمود: الا ابليس كان من الجن. جنيان فرشته نيستند به دليل سخن حق تعالي به فرشتگان كه فرمود: اهولاء اياكم كانوا يعبدون آنها پاسخ دادند: سبحانك انت ولينا من دونهم بل كانوا يعبدون الجن. آنهايي كه ابليس را از فرشتگان دانستهاند استدلال كردهاند به اين كه در موارد زيادي از قرآن كريم ابليس از فرشتگان استثنا شده است، كه اگر استثنا نباشد مستثنا داخل در مستثنا منه ميشود. و همين استثنا دليل است كه ابليس از فرشتگان بوده است و به دو دليل قول كساني را كه ابليس را از فرشتگان دانستهاند رد ميكند. 1- اين ادعا كه ابليس جزو فرشتگان نبوده است با اين سخن حق تعالي كه: و جعلوا بينه و بين الجنه نسبا. سازش ندارد (در اين جا جنه به معناي فرشته به كار رفته است). اين آيه بيان ادعاي قريش است كه آنها فرشتگان را دختران خدا ميدانستند. خداوند متعال از آنها حكايت ميكند كه: و جعلوا الملائكه الذين هم عباد الرحمان اناثا. مفاهيم اين آيات دلالت دارد بر اين كه فرشتگان از جن هستند. 2- جن بودن ابليس با فرشته بودن منافاتي ندارد، زيرا بر فرشتگان ن
ام جن صدق ميكند. به دليل اين كه جن از ريشه اجتنان، به معناي استتار، گرفته شده است. و به اين دليل به فرزند داخل رحم جنين گفتهاند كه در شكم مادر پنهان است. و به اين دليل شخص را مجنون مينامند كه عقلش نهفته است. و چون فرشتگان از رويت مردم پوشيدهاند اطلاق لفظ جن بر آنها رواست. به نظر ما (شارح) اين اختلاف لفظي است. زيرا هرگاه ثابت شود فرشتگاني كه پيش از آدم به زمين آمدند جن ناميده ميشدهاند و ابليس از جن ميباشد ثابت ميشود كه ابليس از فرشتگان است. زيرا اختلاف بر سر اين نيست كه ابليس از فرشتگان زمين است يا آسمان بلكه اختلاف اين است كه به طور كلي ابليس فرشته است يا خير؟ بنابراين آنها در معني اختلافي ندارند. بحث ششم- دانشمندان در علت دشمني ابليس با آدم اختلاف نظر دارند. بعضي علت دشمني را حسد دانستهاند و چنين استدلال كردهاند كه چون ابليس اكرام خدا را درباره آدم كه عبارت از سجده كردن فرشتگان براي آدم است مشاهده كرد و فهميد كه به آدم چيزهايي آموخته كه فرشتگان بدان آگاه نيستند، حسد ورزيد و دشمني كرد. گروهي ديگر علت دشمني ابليس با آدم را تباين اصالت آنها دانستهاند به اين دليل كه تباين اصالت اثري قوي در تنفر شخص
دارد و چنين توضيح دادهاند كه اصل آدم از خاك و اصل ابليس از آتش بود و همين منشا قياس فاسدي براي ابليس شد هنگامي كه خداوند او را به سجده دستور داد، ابليس به همين برتري منشا وجودي خود اشاره كرد و گفت: انا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين معناي تحليلي اين گفته ابليس اين است كه خطاب به خداوند گفته باشد، آدم از جسمي كثيف و من از روحانيتي لطيف به وجود آمدهام و شيء جسماني از شيء روحاني پست تر است و آن كه ذاتا پست تر است چگونه ميتواند مورد سجده موجودي برتر قرار گيرد؟ و به عبارتي ديگر ميتوان گفتهي شيطان را توضيح داد. اصل آدم از گل خشكيده بدبو است و گل بدبو در نهايت پستي است و اصل من از برترين عناصر است. وقتي كه اصل من از اصل او بهتر باشد، ايجاب ميكند كه من از او بهتر و اشرف باشم و زشت است كه بلندمرتبه براي دون مرتبه سجده كند. اين عده گفته شيطان را قياسي از او دانسته و ميگويند اول كسي كه قياس كرد ابليس بود و خداوند تعالي به او جوابي تنبيهي داد، نه تصريحي و فرمود: قال اخرج منها مذوما مدحورا. بعضي از فضلا گفتهاند آنچه خداوند به ابليس با حكم حكمت الهي و قدرت رباني امر فرمود صريح بود و آنچه كه ابليس به خداوند
عرض كرد قياس بود و هر كس حكم صريح را با قياس رد كند رانده شده و ملعون است. بحث هفتم- اشاعره با توجه به داستان آدم و ابليس به دو وجه استدلال كردهاند كه خداوند تعالي كفر را در ميان كافران القا كرده است. 1- خداوند ابليس را مهلت داد با اين كه ميدانست قصد او اغواي آدميان است و اگر او را هلاك ميكرد مردم راحت ميشدند و شري از ناحيه او و فرزندانش به مردم نميرسيد. 2- ابليس با گفتن اغويتني گمراهي را به خدا نسبت داد و خداوند اين نسبت را انكار نكرد پس روشن است كه اغوا به دست خدا انجام ميگيرد. معتزله اشكال اول اشاعره را بدين طريق پاسخ دادهاند كه خداوند آدم و فرزندان او را آزاد آفريده است. آنها قادرند كه ابليس را از خود برانند. بنابراين انسانها كفر و فساد را انتخاب ميكنند. نهايت چيزي كه در اين باب ميتوان گفت اين است كه دوري از گناه با نبودن ابليس آسانتر ميسر بود تا بودن او، و با همين فرض وسوسه او سبب سختي در اداي طاعت ميشود و مكلف با اداي تكليف همراه با سختي ثواب بيشتري ميبرد، چنان كه معصوم فرموده است: برترين اعمال شاقترين آنهاست. اين كه وسوسه ابليس سبب مشقت در اداي تكليف ميشود حكيم را از انجام كارش باز نميد
ارد همچنان كه مشقتها، رنج و آلام و شبهات موجب زيادي شك و ترديد ميشود با اين حال نزول رنج و آلام از جانب خداوند جايز است. اين سخن معتزله در جواب اشاعره نزديك به سخن امام (ع) است كه فرمود: اشتماما للبليه. اشكال دوم اشاعره را بدين طريق پاسخ دادهاند كه منظور از كلام شيطان بما اغويتني مايوس ساختن خدا او را از رحمتش ميباشد. اشكال دوم اشاعره به گونه ديگري نيز پاسخ داده شده است: نسبت دادن اغوا به خداوند تعالي در اين زمينه بوده است كه خدا ابليس را به سجده كردن براي آدم امر كرد، ابليس عصيان كرد و گمراه شد. بنابراين، اصل در حصول اغواي شيطان امر خدا به سجده بوده است و به همين دليل شيطان اغواي خود را به خدا نسبت داده است. با توجه به همين داستان استدلال به جواز خطاي انبيا كردهاند و آيه: و عصي آدم ربه فغوي، را دليل آوردهاند. كساني كه عصمت انبيا را از هنگام ولادت واجب ميدانند پاسخ دادهاند كه چون دليل عقلي بر وجوب عصمت انبيا اقامه شده است، ظاهر لفظ اين آيه و مثل آن بر ترك اولي حمل ميشود. ترك اولي از انبيا هر چند سيئه و گناه به حساب ميآيد درباره غير انبيا حسنه به شمار ميآيد كه گفتهاند: حسنات الابرار سيئات المقربين.
كساني كه عصمت انبيا را از هنگام رسالت واجب ميدانند اين آيه و امثال آن را به زمان قبل از بعث نسبت ميدهند. بحث كامل اين موضوع در كتب كلام آمده است. بحث هشتم- قفال گفته است. اصل كلمهي تلقي در كلام حق تعالي: فتلقي آدم من ربه كلمات و فرموده امام (ع) در اين خطبه: و لقاه كلمه رحمته، توجه و تعرض به گناهكاري است، كه شرمساري دارد و با حالت پشيماني روي ميآورد. سپس اين كلمه به معناي دومي كه قبول و پذيرش است به كار رفته است چنان كه خداوند تعالي به پيامبر ميفرمايد: و انك لتلقي القرآن من لدن حكيم عليم. مثلا گفته ميشود: تلقينا الحاج، به پيشواز حاجيان رفتيم. يا ميگويند: تلقيت هذه الكلمه من فلان. اين كلمه را از فلاني ياد گرفتم، پس از دريافت معناي اصلي كلمه، هرگاه در مورد ملاقات با فردي به كار رود معناي طرفيني پيدا ميكند. بدين معني كه هر يك با ديگري ملاقات ميكند، پس به هر يك ميتوان گفت كه با ديگري تلقي كرده است. به اين ترتيب جايز است كه گفته شود تلقي آدم كلماتي از پروردگارش به معناي گرفتن، پذيرفتن، روبرو شدن با وجه قبول ميباشد. و معناي: لقاه الله اياها اين است كه خداوند آياتي را بر او نازل كرد و او را مخاطب آنها قرا
ر داد. مفسران درباره معناي كلمات اقوالي نقل كردهاند: 1- سعيد بن جبير از ابنعباس نقل كرده است كه: آدم (ع) عرض كرد پروردگارا آيا مرا بدون واسطه و با دست خود نيافريدي؟ پاسخ شنيد چرا. عرض كرد آيا مرا در بهشت سكني ندادي؟ جواب شنيد چرا. عرض كرد رحمت تو بر غضبت سبقت نگرفته است؟ جواب شنيد چرا. عرض كرد اگر توبه كنم و اصلاح شوم مرا ميپذيري و به بهشت باز ميگرداني؟ جواب شنيد بلي چنين است. ابنعباس ميگويد: اين است معناي آيه شريفه: فتلقي آدم من ربه كلمات. 2- نخعي گفته است كه من خدمت ابنعباس رسيدم و سوال كردم كلماتي كه آدم از پروردگارش تلقي كرد چيست؟ ابنعباس گفت خداوند تعالي به آدم و حوا امر حج و آداب و دستور آن را آموخت آدم و حوا حج به جا آوردند. پس از فراغت از حج خداوند تعالي به آنها وحي كرد كه توبه شما را پذيرفتم. 3- مجاهد و قتاده در يكي از دو روايتي كه از آنها نقل شده است گفتهاند كلمات عبارتند از اين آيه شريفه: ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين. 4- سعيد بن جبير كلمات را عبارت از اين نيايش آدم (ع) دانسته: خداوندا جز تو پروردگاري نيست ستايش شايسته تو است از هر بدي منزهي بر خود ستم
كردم و كار بد انجام دادم مرا بيامرز كه تو بهترين آمرزندگاني. خداوندا خبر تو الهي نيست. سپاس شايسته تو است و از هر عيبي مبرايي بر خود ستم كردم و كار بد انجام دادم بر من رحم كن كه تو مهربانترين مهرباناني. خداوندا جز تو خدايي نيست. حمد سزاوار تو است كه منزهي، بر خود ستم كردم و كار بد انجام دادم توبه مرا بپذير كه تو پذيرنده رحيمي. 5- از عايشه روايت شده است كه چون خداوند تعالي خواست كه توبه آدم را بپذيرد، آدم (ع) هفت بار بر خانه كعبه طواف كرد و خانه در آن روزگار به صورت تلي خاك قرمز بود. پس از آن كه دو ركعت نماز به جا آورد رو به قبله كرد و عرض كرد پروردگارا تو نهان و آشكار مرا ميداني، عذر مرا بپذير، نياز مرا ميداني خواست مرا برآورده ساز، آنچه بر نفس من ميگذرد آگاهي گناه مرا بيامرز. خداوندا ايماني از تو ميخواهم كه مباشر قلب من باشد و يقيني صادق به من عنايت كن كه مطمئن شوم آنچه به من ميرسد خواست تو است و مرا به نصيب و قسمت خودت راضي فرما. خداوند تعالي به آدم وحي كرد كه گناهت را بخشيدم و هر يك از ذريه تو كه به چنين دعايي مرا بخواند گناهانش را ميآمرزم و غمهايش را برطرف ميكنم، فقر را از پيش چشمش برميدارم تا آ
نجا ميرسد كه هر چند دنيا به او رو آورد دنيا خواه نميشود. بحث نهم- در حقيقت توبه است و امام غزالي گفته است توبه عبارت از معنايي است كه از سه امر تركيب يافته ابتدا علم، بعد حال و در نهايت ترك. علم يعني بنده حق، زيان گناه را بداند و آن را حجابي ميان خود و ميان حق تعالي در نظر داشته باشد گناه را قيد و بندي بشناسد كه او را از دخول بهشت باز ميدارد. هرگاه اين حقيقت را بداند و از اين طريق يقين غالبي بر قلبش عارض شود، تاثير نفساني شديدي در او به وجود ميآيد و اين تاثير نفساني به سبب فوت خير عظيمي است كه مطلوب هر عاقلي است. اين تالم را كه بر اثر فوت خواست مطلوب و محبوبش حاصل ميشود پشيماني ميگويند و اين معناي حالي است كه در مرتبه دوم توبه است. هرگاه تالم و رنج بر قلب انسان غلبه كند موجب قصد انجام دو كار ميشود يكي ترك گناهي كه بالفعل در حال انجام است، دوم تصميم بر ترك گناهي كه در آينده عمر، باعث ضايع شدن موضوع مطلوب و محبوب او ميشود. پس حقيقت توبه اين سه مرحله است كه بيان شد. با تحقق اين سه مرحله انسان آمادگي پيدا ميكند براي تلافي آنچه از خيرات كه از او فوت شده و يا بديهايي كه از او سر زده است. از توضيح فوق دانس
ته شد كه علم در تحقق اين خيرات اصل و اساس است به اين دليل كه اگر قلب يقين داشته باشد كه گناهان مانند زهرهاي مهلك و پردههاي حايل ميان او و محبوبش ميباشند. طبعا براي كامل شدن اين نور يقين شعله آتش پشيماني را در آن ميافكند و رنجش خاطر پديد ميآيد و از اين آتش پشيماني آمادگي براي تدارك آنچه از دست رفته حاصل ميشود. بنابراين علم، پشيماني، قصد بر ترك گناه در حال و آينده و تلافي اموري كه در گذشته از دست رفته است سه معناي مترتبي هستند كه بر مجموع آنها توبه اطلاق ميشود. گاهي توبه بر پشيماني تنها اطلاق ميشود. در اين صورت علم به منزله انگيزه و ترك به منزلهي نتيجه بعدي آن است به همين اعتبار است كه امام (ع) فرموده است: الندم توبه. بنابراين لازمهاش علمي است كه موجب پشيماني شود و تصميمي است كه بر ترك گناه در آينده مفيد واقع شود. توبه را از دو جهت واجب دانستهاند. 1- توبه موجب رضاي خدا و خشم شيطان است، درهاي بهشت را ميگشايد، نفس انسان را براي تابش خورشيد معارف الهي آماده ميكند و او را آماده دريافت عطا و بخششهاي رباني ميگرداند. 2- به دليل اوامري كه در قرآن كريم آمده است، چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: با ايها ال
ذين امنوا توبوا الي الله توبه نصوحا و نيز به جهت وعده صادق خداوند كه توبه كنندگان را پاداش ميدهد چنان كه ميفرمايد: عسي ربكم ان يكفر عنكم سيئاتكم و يدخلكم جنات تجري من تحتها الانهار و نيز از جهت وعده عذابي كه خداوند بر ترك توبه داده است. آنجا كه ميفرمايد: و من لم يتب فاولئك هم الظالمون مشابه اينها دلايل فراوان ديگري است كه بر وجوب توبه دلالت ميكند. اما توبه به دو دليل مورد قبول واقع ميشود 1- آيات شريفه قرآن كه از آن جمله است اين آيه شريفه: هو الذي يقبل التوبه عن عباده و يعفوا عن السيئات و اين آيه شريفه: غافر الذنب و قابل التوب. 2- پيامبر (ص) فرموده است: من به سبب توبه بنده گناهكار خوشحال ميشوم. چون خوشحالي بالاتر از قبول است مطمئنا دليل بر قبول ميتواند باشد. و نيز پيامبر (ص) فرمود: اگر گناهان شما به بلندي آسمان باشد و پشيمان شويد خداوند بر شما ميآمرزد. بحث دهم- در بيان اموري است كه ممكن است فهم آنها در داستان خلقت آدم مشكل باشد. اول- وديعه و وصيتي است كه در گفته امام (ع) آمده و اداي آنها را خداوند سبحان از فرشتگان خواسته است. اين فرموده امام (ع) در مورد وديعه و وصيت اشاره دارد به آيه شريفه قرآن كه خ
داوند به فرشتگان فرمود: فاذا سويته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين. خداوند تعالي با بيان اين عبارت از فرشتگان پيمان گرفته است و به انجام اين فرمان آنها را توصيه كرده و اداي آن فرمان را از آنها خواسته است همچنان كه امام (ع) به اين سخن حق تعالي اسجدوا لادم استناد جسته است. دوم- امام كه فرمود: فاغتره ابليس منظور از اغتراء اين است كه ابليس به ظاهر براي آدم بزرگي ميخواست، او را با التماس به گناه وسوسه كرد و ما به خواست خداوند بزودي معناي وسوسه را توضيح خواهيم داد. سوم- امام كه فرمود دارالمقام منظور بهشت جاويدان است و مرافقهالابرار اشاره به همنشيني با فرشتگان در محضر حضرت حق دارد. چهارم- شارحان نهجالبلاغه درباره اين جملهي امام (ع): فباع اليقين بشكه اقوالي را به طريق زير نقل كردهاند. 1- آدم (ع) به چگونگي زندگي خود در بهشت يقين داشت، ولي نميدانست كه اگر به دنيا منتقل شود زندگيش چگونه و حالش چطور خواهد بود. ابليس با ادعاي اين كه خيرخواه آدم است او را به شك انداخت و آدم خير هميشگي را كه به آن يقين داشت فراموش كرد و سخنان به ظاهر خيرخواهانه ابليس در او شك ايجاد كرد و يقين خود در اثر متابعت از شيطان به شكي كه ا
و ايجاد كرده بود فروخت و اين جمله استعاره زيبايي است بر سبيل كنايه كه شك را جايگزين يقين كرده است. 2- گفتهاند كه چون خداوند تعالي از دشمني ابليس خبر داد برايش يقين حاصل شد اما وقتي ابليس او را وسوسه كرد بر اثر نصيحت او به شك افتاد، پس گويا يقين به دشمني ابليس را با شكي كه در مورد خيرخواه بودن او پيدا كرد معامله كرد. 3- آنهايي كه آدم (ع) را از گناه منزه ميدانند گفتهاند كه: اين عبارت حضرت مثل قديمي است كه در ميان عرب معروف بوده است براي كسي كه كار بيفايدهاي را انجام ميداد ولي آنچه كه انجامش لازم بوده، ترك ميكرده است. امام (ع) در اين جا به اين مثل تمسك جسته است، قصد حضرت اين نيست كه آدم در امر خدا شك كرده است. 4- ابنعباس درباره عبارت امام (ع) كه فرمود الغريمه بوهنه گفته است: اين سخن امام (ع) به آيه شريفه: و من لم يجد له عزما اشاره دارد، من براي آدم چيزي كه امر خدا را حفظ كند نيافتم. قتاده در اين باره گفته است: منظور صبر و شكيبايي است يعني آدم بر امر خدا صبر نكرده ضحاك در اين باره گفته است از خوردن ميوه ممنوعه خودداري نكرد. خلاصه اين اقوال به اين امر باز ميگردد كه آدم داراي مقاومتي كه او را بر انجام ا
مر خدا پايدار دارد نبود. پس گويا تصميمي كه براي او شايسته بود و نيرويي كه با آن خود را از متابعت ابليس حفظ ميكرد به ضعف و سستي در انجام امري كه خدا به او امر فرموده بود فروخت. پنجم- منظور از اين سخن امام (ع): دارالبليه دار دنيا است. زيرا با توجه به وسوسه ابليس و كوشش او براي گمراه كردن فرزندان آدم دنيا دار بلا و زندان نيكوكاران است، چنان كه امام (ع) فرمود: دنيا زندان مومن و بهشت كافران است. در ذكر اين داستان هشدار بزرگي است براي پرهيز از گناهان، توضيح اين حقيقت به چند صورت زير است. 1- هر كس آنچه را بر آدم به خاطر لغزش وي گذشته است درك كند از انجام گناه بشدت ميترسد. شاعر در اين زمينه گفته است: يا ناظرا نورا بعيني راغد و مشاهدا للامر غير مشاهد تصل الذنوب الي الذنوب و ترتجي درك الجنان و نيل نورالعابد انسيت ان الله اخرج آدما منها الي الدنيا بذنب واحد از فتح موصلي نقل شده: ما مردمي بهشتي بوديم ابليس ما را اسير كرد و به دنيا آورد. بنابراين بهره ما جز غم و اندوه چيزي نيست تا زماني كه به دنياي ديگر برگشته و به بهشتي رويم كه از آنجا رانده شدهايم. 2- برحذر داشتن از استكبار و حسد و حرص. قتاده در تفسير
اين سخن حق تعالي (ابي و استكبر) گفته است: ابليس اين دشمن خدا درباره آنچه خداوند تعالي به آدم داده بود حسد ورزيد و ادعا كرد كه من از جنس آتشم و آدم از خاك و بدين طريق خود را برتر دانست و همين حرص و حسد را در قلب فرزندان آدم القا ميكند تا آنها را به كارهاي زشت وا دارد. 3- خداوند تعالي با بيان اين داستان دشمني سختي كه ميان فرزندان آدم و ابليس است تذكر ميدهد و اين تنبيهي بزرگ بر وجوب پرهيز از گناه ميباشد. طريق دوم- بعضي ديگر از دانشمندان داستان آدم و حوا را تاويل كرده و پيش از تاويل براي فهم معناي تاويلي مقدماتي را به شرح زير آوردهاند: مقدمه اول- درباره اجزاي تركيبي وجود خارجي انسان و چگونگي آن است. در اين مورد گفتهاند عناصر چهارگانه، اجسام بسيطي هستند كه اجزاي اوليه بدن انسان را تشكيل ميدهند. دو عنصر از اين چهار عنصر سبك وزن و لطيفاند كه عبارتند از آتش و هوا. و دو عنصر سنگين وزناند كه عبارتند از زمين و آب. گفتهاند جايگاه طبيعي زمين ميان سبكي و سنگيني است و طبيعت آن سرد است و خشك و وجود آن در ثبات و حفظ شكل و هيات موجودات مفيد است. خصلت طبيعي آب اين است كه زمين را در بر ميگيرد و وزن آن نسبي است. طبيعت
آن سرد و مرطوب است. وجود آب در جهان براي سهولت شكلگيري اشياء است. مانند اين كه اشياء به وسيله آب به آساني آمادگي پذيرفتن شكل و نقوش و حالت تعادل را پيدا ميكنند. زيرا همچنان كه آب موجب ميشود كه هيات تشكيل شده به آساني از بين برود، سبب ميشود كه جسم به آساني هيات و شكل را قبول كند، چنان كه جسم خشك و تر با يكديگر درآميزند، جسم خشك از عنصر مرطوب كشش و شكل يافتن را ميپذيرد و جسم مرطوب از جسم خشك، تعديل يافته و بقا و استقامت را مييابد. بنابراين جسم خشك با رطوبت از شكسته و پراكنده شدن محفوظ ميماند و جسم مرطوب بوسيله جسم خشك از سيلان و حركت باز ميماند. جايگاه طبيعي هوا بالاتر از آب و پايينتر از آتش است و سبك بودنش امري نسبي است و طبيعت آن گرم و مرطوب است. فايده وجودي هوا در مخلوقات اين است كه اجسام را مشبك كرده، رقيق ميسازد. جايگاه طبيعي آتش بالاتر از همه اجرام عنصري است. كيفيت وجودي آن مقعر و مانند فلك ماه است. به طور مطلق وزن آن سبك و طبيعت آن داغ و خشك است. فايده وجودي آتش در موجودات براي سهولت تركيبات است و جوهر وجودي حيوانات در آن جريان مييابد و براي تجزيه دو عنصر به كار گرفته ميشود و آنها را به عناصر
اوليه باز ميگرداند. دو عنصري كه از نظر وزن سنگينترند در ايجاد اعضاء و استواري آنها مفيدترند و دو عنصر سبك در ايجاد ارواح و به حركت درآوردن ارواح و اعضا مفيد است. پس از اين توضيح، دانشمندان گفتهاند مزاج كيفيتي است كه از فعل و انفعالات اين عناصر چهارگانه پديد ميآيد. هرگاه بعضي از اين عناصر در بعضي ديگر اثر بگذارند صورت بسيط هر كدام به وسيلهي ديگري شكسته ميشود و از آنها كيفيت متشابه همه عناصر پديد ميآيد كه به آن مزاج و قواي اولي گفته ميشود و در اساس همه آنها چهار عنصر حرارت، برودت، رطوبت و يبوست وجود دارد و همين چهار چيز پديد آورنده انواع مزاجها در اجسام موجود فسادپذير ميباشند. خداوند هستيبخش به هر عضوي و حيواني آنچه را كه شايستهتر بوده به آن داده است. و به انسان معتدلترين مزاج ممكن در اين عالم را با قواي مناسبي كه با آن كار انجام دهد و به وسيلهي آن تاثير بگذارد و يا تاثير بپذيرد بخشيده است و به هر عضوي از اعضاي انسان آنچه را كه براي انجام كار لازم داشته، داده است. بنابراين بعضي اعضا را گرمتر و بعضي را سردتر و بعضي را مرطوبتر و بعضي را خشكتر آفريده است. و به وسيلهي اخلاط كه جسمهاي مرطوب سيالاند اع
ضا را در كارشان مدد رسانده كه بدون وجود اخلاط محال است كه به اعضا غذا برسد. اخلاط در چهار چيز منحصر است: يكي از خون است كه از ديگر اخلاط برتر است. دومي بلغم، سومي صفرا و چهارمي سودا ميباشد. سپس اعضا را به استخوان و غضروف و اعصاب و پيها تقسيم كرده است و استخوان را اولين عضو متشابهالاجزا قرار داده و آن را سخت آفريده است زيرا اساس بدن و استوانه حركت و استواري جسم ميباشد. در مرتبه دوم غضروف را قرار داده كه از استخوان نرمتر است فايده غضروف متصل ساختن استخوانها به اعضاي نرم بدن است تا اعضاي نرم بدن به هنگام ضربه خوردن از استخوانها صدمه نبيند زيرا غضروفها واسطهي ميان استخوانها و قسمتهاي نرم بدناند و مفاصل را به يكديگر پيوند ميدهند و مانع درگيري استخوانها با يكديگر ميشوند. پس از غضروفها عصبها هستند كه جسماند و از دماغ و نخاع نشات ميگيرند، انعطاف پذيرند و به آساني پاره نميشوند. فايده آنها اين است كه اعضا به وسيلهي آنها احساس ميكنند و حركت انجام ميدهند. پس از اعصاب تارهاي ارتباطي قرار دارند كه از اطراف عضلات نشات گرفته و شبيه عصباند و با اعضاي متحرك برخورد دارند بر حسب انقباض و انبساط عضله اعضا را منقبض
و منبسط ميكند. سپس رباطها قرار دارند و آنها نيز شبيه عصب هستند كار آنها برقراري ارتباط ميان اعضا و حفظ آنهاست هيچ يك از آنها داراي حس نيستند تا بر اثر حركت و مالش آزرده و اذيت شوند. پس از رباط شرياناتاند و آنها جسمهايي هستند كه از قلب سرچشمه گرفته به ديگر اندامها امتداد مييابند. شريانات در طول ميانتهياند و به موازات اعصاب به اعضا حيات ميبخشند و امتداد مييابند، حركات انقباضي و انبساطي دارند، براي شادابي قلب و زدودن گازهاي مضر آن آفريده شدهاند، كار ديگر آنها تقسيم ماده حياتي به اعضاي بدن است. پس از شريانات، وريدها هستند كه شبيه شرياناتند و از كبد سرچشمه ميگيرند. فايده آنها رساندن خون به اعضاي بدن است. سپس پردههاي نازكي هستند كه از الياف عصبي نازك غير محسوس بافته شدهاند و سطح اجسام ديگر را ميپوشانند و فوايدي دارند. بعضي از آنها حفظ شكل و هيات جسم را انجام ميدهند و بعضي نقش ارتباط اعضا را بر عهده دارند و آنها را به وسيله اعصاب مرتبط ميسازند. بعضي براي اعضايي كه حس خود را از دست بدهند به صورت كار اصلي سطح حساس به وجود ميآورند و به صورت جنبي براي ريه و طحال و كبد و كليهها پوشش ايجاد ميكنند. چون اي
ن پردههاي نازك ذاتا داراي حس نيستند ولي ميتوانند جانشين حس اعضايي شوند كه حس خود را از دست ميدهند. پس از پردههاي نازك، گوشت قرار دارد و گوشت قسمت داخلي و متخللي است كه اعضاي اصلي بدن را تشكيل ميدهد. بنابراين بدن داراي سه قسم اعضاي اصلي است به شرح زير: 1- وسيله غذا رساندن به بدن مانند معده، كبد، عروق، و راه رسيدن غذا به معده و كبد مانند دهان، مري. و مسير خروج غذا مانند امعا. 2- ابزار حرارت غريزي و حافظان آن مانند، قلب، سر، شش، سينه و ساير دستگاههاي تنفسي. 3- ابزار حس و حركت و كارهاي عقلي مانند دماغ، نخاع، عصب، عضلات و اوتار و مانند اينها كه كارهاي عقلي به كمك آنها نياز دارد. چون بدن ضرورتا ايجاب ميكند كه كارهاي مختلفي انجام دهد مطابق حكمت حق تعالي واجب است كه آمادگي براي ويژگيهاي متعددي كه بتوانند منشا افعال بدن باشند داشته باشد. يكي از آن ويژگيها نفس طبيعي است كه به آن دو قوهي خادم و مخدوم اختصاص يافته است. اما قوهاي كه جنبهي مخدومي دارد، دو قسم است: يكي در غذا تغيير ميدهد و دو نوع قوه ديگر تحت پوشش آن است كه اولي غذا دهنده ناميده ميشود و فايده آن تغذيه شخص در طول عمر ميباشد كه غذا را تحليل مي
برد تا جانشين شود آنچه را كه به تحليل ميرود. و دومي قوه ناميه ناميده ميشود و فايده آن اين است كه حجم بدن را تا سرحد كمال تا اندازه طبيعي رشد ميدهد. قسم دوم از قوه مخدومه براي بقاي نوع در غذا تصرف ميكند و تحت پوشش خود دو نوع قوه دارد: اول قوهاي كه مولده ناميده ميشود و آن در امر تناسل و زاد و ولد تصرف ميكند تا از درآميخته بدن جوهر مني را جدا كند. دوم قوهاي كه مصوره ناميده ميشود و آن قوهاي است كه پس از قرار گرفتن مني در رحم آن را شكل ميدهد و ويژگيهاي وراثتي را كه مني حامل آن است ظاهر ميسازد. اما قوهاي كه خادم صرف است قوه طبيعي است كه در خدمت قوه غذا دهنده است و به چهار قسم تقسيم ميشود. 1- قوه جاذبه براي اين آفريده شده است كه چيزهاي نافع را به جاي خودش جذب كند و آن در معده و كبد و مري و رحم و ديگر اعضا وجود دارد. 2- قوه ماسكه: براي حفظ منافع كليه بدن آفريده شده است و تنها قوه تدبير و تغيير در آن موثرند. 3- قوه هاضمه: قوهاي است كه هر چه را قوه ماسكه نگهداري ميكند براي آمادگي انجام فعل، در آنها تغيير به وجود ميآورد تا براي مزاج سالم، آمادگي غذا حاصل شود. 4- قوه دافعه: فضولات غذا را كه شايستگي
تغذيه ندارند يا بيشتر از نياز بدن هستند و يا بدن اصلا نيازي به آنها ندارد دفع ميكند مانند بول و … براي قواي چهارگانه فوق چهار خدمتگزار وجود دارد، يعني چهار كيفيت كه عبارتند از حرارت، برودت، رطوبت و يبوست. تفصيل هر يك در جاي خود روشن خواهد شد. ويژگي دوم نفس حيواني اين است كه دو قوه محركه و مدركه به آن اختصاص دارد و قوه محركه يا برانگيزاننده است و يا انجام دهنده. قوه برانگيزاننده، قوهاي است كه مفاهيم را انتزاع و مدركات وهمي و خيالي و نفسي را در معرض باور قرار ميدهد. يعني ادراكات را برميانگيزاند تا اموري را بطلبند و يا از پيشامدها بترسند و بگريزند. قوه برانگيزاننده داراي دو قوه است: يكي شهواني كه به سمت اشياي ضروري يا داراي نفع كه لذتي در آن است برميانگيزد و تحريك ميكند و يكي غضبيه است كه انسان را به دفاع و فرار از امور ناخوشايند وا ميدارد تا به پيروزي برسد و در خدمت قوه برانگيزاننده قوه ديگري است كه قدرت، ناميده ميشود و در اعصاب و عضلات پديد ميآيد و ويژگي آن اين است كه ديگر اعضا را تحت تاثير قرار داده و تارهاي ارتباطي و رباطات را متاثر ميسازد. قواي مدركه به دو قسم تقسيم ميشود. قسم اول، قوه مدرك
ه ظاهري كه پنج نوع است و حواس پنجگانه ناميده ميشود. الف- لامسه: قوهاي است كه در تمام پوست بدن منتشر است و آنچه با بدن تماس پيدا كند درك ميكند و كيفيات متضاد را (مانند نرمي، درشتي، سردي، گرمي) تشخيص ميدهد. ب- ذائقه: قوهاي است كه در اعصاب گسترده بر سطح زبان وجود دارد و به وسيله آن مزههاي مختلف از چيزهايي كه با سطح زبان تماس پيدا ميكند و با آب شيرين دهان درميآميزد فهميده ميشود. ج- شامه: قوهاي است كه در دو زايده مقدم دماغ كه شبيه سر پستان هستند وجود دارد. به وسيله آن دو زايده و هواي مجاور بوها تشخيص داده ميشوند. د- سامعه: قوهاي است در عصب مفروش باطن صماخ، و با آن اصوات حرفها به وسيله هوا شنيده ميشود. ه- باصره: قوهاي است در دو عصب مجوف و با آن صورتهايي كه به وسيله جرم شفاف در رطوبت عدسي چشم نقش ميبندد درك ميشود. قسم دوم قواي باطني كه پنج دستهاند يا صرفا درك كنندهاند و يا هم درك ميكنند و هم تصرف. آن كه صرفا درك كننده است، يا درك كننده صورت جزئي است كه حس مشترك ناميده ميشود و در قسمت اول دماغ قرار دارد و در آن صور محسوسات جمع ميشود. پس از آن قوهاي است كه خيال ناميده ميشود و آن خزانه حس مشترك
است و در قسمت آخر تجويف جلو دماغ قرار دارد و در آن صورتهاي خيالي قرار دارد كه حتي پس از غيبت حس مشترك در آنجا باقي ميماند. و يا درك كننده معاني جزئي است كه ممكن است واهمه يا حافظه باشد. واهمه در قسمت خالي وسط دماغ قرار دارد و معاني جزئي غير محسوس موجود در محسوسات را درك ميكند، مانند اين كه گوسفند چيزي از گرگ درك ميكند كه موجب فرار او ميشود. حافظه در قسمت خالي آخر دماغ قرار دارد و احكام جزئي حاصل از وهم را درك ميكند و خزانه وهم است و يا قوهاي است كه هم درك ميكند و هم تصرف: اين قوه به اعتبار اين كه وهم را به كار ميگيرد متخيله و به اعتبار اين كه عقل را به كار ميگيرد متفكره ناميده ميشود و محل آن ابتداي حفره وسط دماغ است و كار آن تركيب و تفصيل بعضي از صورتها با بعضي صورتها، بعضي از معاني با بعضي از معاني و بعضي از معاني با بعضي صور ميباشد. و گاهي بعضي از صورتها را از بعضي، و بعضي از معاني را از بعضي تفكيك ميكند و در حقيقت مدركات را با يكديگر پيوند ميدهد و هيات مزاجي را با حكمت الهي درميآميزد كه اقتضاي آن اين است كه واسطه بين مقتضاي صور جسماني و معاني روحاني باشد و در منشا حكم آنها از دو طرف تصرف كند
، هر يك از اين قواي ادراكي روح مختص به خود دارد كه عبارت از جرم گرم لطيفي است كه به نسبت محدودي از لطافت اخلاط به وجود ميآيد كه حامل قواي مدركه و غير آن ميباشد. ويژگي سوم نفس ناطقه است: نسبت آن به بدن منزله نسبت پادشاه به كشور است كه بدن و تمام اعضا و قواي ياد شده فوق ابزار به نفس ناطقهاند. نفس ناطقه را چنين تعريف كردهاند: جوهر مجردي است كه تعلق تدبيري به بدن دارد. و خداوند تعالي به اين حقيقت در آيه شريفه اشاره دارد: و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربي. و معصوم (ع) درباره روح فرموده است: ارواح سپاهيان منظمي هستند از آنچه خوششان بيايد با آن رابطه برقرار ميكنند و از هر چه بدشان بيايد از آن فاصله ميگيرند. براي اين جوهر نفساني دو قوه اختصاص دارد: قوه نظري و قوه عملي كه در مقدمه كتاب به اين دو اشاره كرديم تحقيق كلام در جوهر نفساني و استدلال بر وجود مجرد و كمالات آن از علوم اخلاق و بحث آن بايد در جاي خود بطور مفصل صورت گيرد. مقدمه دوم- معلوم شد كه فرشته در نزد دانشمندان نام مشتركي است كه بر حقايق مختلف اطلاق ميشود ولي لفظ جن هر چند در اصل لغت بر همه فرشتگان دلالت ميكند زيرا از ريشه اجتنان كه به معناي اس
تتار است گرفته شده و با توجه به اين معني فرشتگان نيز از ديدگان پنهانند، ولي در عرف علما لفظ جن اختصاص به ارواحي دارد كه به عالم عناصر مربوط است. بنابراين گاهي بر آنها به اعتبار اين كه فرستاده خدا و انجام دهنده اوامر او ميباشند ملائكه گفته ميشود و كارشان بر نظام عقل جريان دارد و گاهي به اعتبار ريشه لغوي اجتنان به آنها جن اطلاق ميشود. جمعي از آنها به دليل مصلحت عقلي و عمل بر وفق مصلحت جهان و نظام آن، مسلمان و تسليم حق ميباشند. و گروهي به خاطر مخالفتشان با موازين عقلي و مصلحت نظام جهان، كافر و از شياطيناند. گاهي صدق جن بر نفوس ناطقهي انساني، از جهت ديگر اعتبار ميشود و آن اين است كه نفس ناطقه انساني به دليل مجهز بودن به نور علم چيزهايي را ميبيند كه نادانان از آن بياطلاعند. جن را به لحاظي ميتوان به چهار دسته تقسيم كرد و آن تقسيم عبارت از اين است كه جن يا عالم است يا جاهل و به هر حال يا موافق ظاهر شريعت و مطيع و متمسك به آن است يا نيست. اولين دسته آنهايي هستند كه عالم و عامل به مقتضاي ظاهر شريعتاند و اين طايفه را جن مسلمان و مومن ميگويند. علما گفتهاند: اينانند آنهايي كه خداوند تعالي در قرآن، پيامبر خود
را از آنها آگاه ساخته است. آنجا كه ميفرمايد: قل اوحي الي انه استمع نفر من الجن فقالوا انا سمعنا قرآنا عجبا يهدي الي الرشد فامنا به. دانشمندان گفتهاند از چيزهايي كه اين حقيقت را بيان ميكند اين است: آسماني كه جن از آن خبر ميدهد و به آن دسترسي پيدا ميكند آسمان حكمت و شريعتي است كه در مفهوم آسمان مستتر است. مفسران گفتهاند منظور از نقل اين عبارت از جنيان در قرآن لمسهم لها اين است كه آنها امر شريعت را در آغاز ظهور متوجه بودهاند، ولي صحت اين كه حكمت را بياموزند و اظهار و تعليم و تعلم كنند، چنان كه قبل از ظهور شريعت داشتهاند، روشن نيست. و منظور از اين گفته جنيان كه در قرآن نقل شده. فوجدناها ملئت حرسا شديدا و شهبا، حافظان شريعت كه علماي شريعت و پادشاهان صالحي كه حقيقت شريعت و قوانين آن را نگهباني ميكنند ميباشند و منظور از اين گفته جنيان كه در قرآن نقل شده: و انا كنا نقعد منها مقاعد للسمع، اين است كه قبل از ظهور شرايع، حكمت را درس ميگفته و ميآموختهاند، و بر آنها ايراد و مانعي نبوده است. و اين سخن آنها كه: فمن يستمع الان يجد له شهابا رصدا اشاره به اين است كه هر يك از جنيان كه از شريعت اعراض كند و در مقابل
آن اظهار حكمت كند از دست نگهبانان دين و حافظان شريعت شهابي را دريافت ميكند كه او را ادب كند و بسوزاند. دومين دسته جنياني هستند كه مخالف شريعت و نواميس الهي و تابع قوا و مقتضاي طبيعت خود ميباشند. اينان شياطين جن و پيروان شيطان هستند. سومين دسته از جنيان ناداناني هستند كه ظاهر شريعت را گرفته و به آن عمل ميكنند اينان مسلماناني از انس هستند. چهارمين دسته، نفوس ناداني هستند كه شريعت و عمل به آن را ترك كرده و تابع مقتضاي طبيعي خود هستند، اينان شياطين انس هستند. با توجه به توضيح فوق دانشمندان گفتهاند: با اين بيان بين گفته خداوند تعالي كه فرمود: الا ابليس كان من الجن و بين استثناي ابليس از فرشتگان كه اقتضاي آن فرشته بودن ابليس است فرقي نميماند. فرشته بودن ابليس به اعتبار عبادت و تمسك او به شريعت است و جن بودن ابليس به اعتبار ذات اوست. ابليس به اعتبار عبادت فرشته بود. ولي بعد به اعتبار سرپيچي شيطان ناميده شده است. همچنين است جنيان (بنابراين ابليس به اعتبار ذات جن و به اعتبار عبادت فرشته و به اعتبار سرپيچي از فرمان پروردگار شيطان است). مقدمه سوم- دانشمندان ميگويند هر چه زاد و ولد ميكند لازم نيست كه در آغاز از م
ادري متولد شده باشد و در اين مورد مثالهايي آورده و گفتهاند: مثلا عقرب از باد روج (ريحان) و مغز نان پديد ميآيد و زنبور (چنان كه گفتهاند) از سوخته استخوان گوساله نابالغ، و موش از ريگ ريزه و خاك آفريده شده و مانند اينها. سپس از اينها موجوداتي متولد ميشوند و بر مبناي زاد و ولد نوع آن حيوان باقي ميماند با توجه به اينها، مانعي نيست كه انسان در اول خلقت چنين باشد. يعني اولين شخص از خاك آفريده شده باشد و سپس نوع آن از زاد و ولد ادامه يابد با توجه به توضيح فوق وقتي كه آدم به طور مطلق در عبارت دانشمندان به كار ميرود گاهي مقصود امر جزئي است و گاهي امر كلي. مقصود از امر جزئي اول شخص است كه از اين نوع پديد آمده است و بر همين معناي چيزي حمل كردهاند سخن حق تعالي را كه فرمود: ان مثل عيسي عند الله كمثل آدم خلقه من تراب و اين آيه شريفه را: انا خلقنا الانسان من نطفه، به معناي زاد و ولد حمل كردهاند. گاهي مقصود از مفاهيم جزئي آدم، اول شخصي است كه در زمين خليفه قرار گرفته است و مامور به نشر حكمت و ناموس شريعت شده است. و اما مفهوم كلي گاهي مقصود از آن مطلق نوع انسان است و بر همين معاني حمل شده است، اين آيه شريفه: و لقد عهد
نا الي آدم من قبل فنسي. گاهي مقصود از آدم صنف انبيا و دعوت كنندگان به سوي خداست. چنان كه از سرور فرستادگان (ص) نقل شده است كه فرمود: هر پيامبري آدم روزگار خود ميباشد و باز فرمود: من و تو اي علي پدران اين امتيم. ممكن است سخن حضرت باقر، محمد بن علي (ع) را كه فرمود: پيش از آدمي كه پدر ماست هزار هزار آدم و يا بيش از آن گذشتهاند بر اين معني حمل كرد. پس از ثابت شدن مطلب فوق ميگوييم براي هر آدمي به معنايي كه ذكر شد، فرشتهاي اختصاص دارد كه مامور به سجده براي اوست و ابليسي كه در معارضه و مخالفت با اوست. اما آدم به معناي اول و دوم (يعني اول شخصي كه از خاك آفريده شده و يا اول شخصي كه در زمين خليفهي خدا شده است) فرشتگاني كه مامور به سجود براي او هستند همان قواي بدني و نفوس مردم زمانش هستند كه مامورند از او پيروي كرده، سخنش را بشنوند و ديگر قوايي كه در اطراف عالم هستند همگي مامورند در برابر او خاضع باشند و در حوائج و مهمات او كوشش و براي تحقق مقصودش وي را ياري كنند. اما ابليس معارض آدم، قوه وهميه است كه با اقتضاي عقل عملي مخالفت كرده و در زمين فساد ميكنند و همچنيناند نفوس متمرد از شنيدن و قبول حق، كه از طاعت عقل ب
يرون ميروند، و آنان شياطين انس و جناند كه بعضي بر بعضي فخر كرده، گفتار بيهوده و غرور را به يكديگر تلقين ميكنند. و همين معناي توجيهي درباره ملائكه و ابليس از جنس آدم است، كه مقصود از آن صنف انبيا و دعوت كنندگان به سوي خداوند تعالي به حكمت و موعظه حسنه ميباشد، صدق ميكند. اما آدمي كه منظور از آن نوع انسان باشد تمام فرشتگاني كه در اين عالم هستند و ذكر كرديم مامور به سجده كردن به او ميباشند و ابليس هر شخصي از اين نوع است كه قوه واهمه او با عقلش در نزاع است و لشكريان ابليس نيروي شهوت، غضب و غير اينهاست كه زير فرمان قوه واهمه ميباشد. پس از دانستن اين مقدمات اينك به معناي متن خطبه باز ميگرديم فرموده است: ثم اسكن الله سبحانه … و حذره ابليس و عداوته منظور از خانهاي كه آدم در آن جا ساكن شد بهشت بود. و در اين جا، (دار) اشاره به اين است كه انسان از آغازي كه قوه عاقله بر او افاضه شده، تا زمان بازگشت به پيشگاه خداوند تا وقتي كه اوامر خداوند را رعايت كند و از فطرت اصلي خود منحرف نشود، و از عبادت خداوند روي برنگرداند و به غير او متوجه نشود، در بهشت است. هر چند بهشت داراي مراتبي است، چنان كه خداوند متعال ميفرمايد
: لهم غرف من فوقها غرف مبنيه تجري من تحتها الانهار. و به همين دليل است كه پيامبر (ص) فرموده است: هر مولودي بر فطرت خداشناسي متولد ميشود و تحقيقا پدر و مادر آن طفل، وي را به دين يهودي يا نصراني درميآورند. زيرا نفس هر كس پيش از آن كه جاذبههاي خارجي او را از قبلهي حقيقي باز گردانند، به اعتقادات فاسد و اخلاق پست آلوده نيست. البته رسيدن به مراتب بالا و غرفههاي عالي بعد از مفارقت نفس از بدن حاصل ميشود و رسيدن به كمال بالاتر نياز به توشه بيشتري دارد. ارغاد عيش در عبارت امام (ع) به معناي شادماني به وسيلهي معقولات و معارف كليه است و منظور از ايمني در بهشت ايمن بودن در مكاني است كه تا در آن جا باشد خوف و حزني بر او عارض نميشود. منظور از برحذر داشتن آدم از ابليس از ظاهر اوامر شرعيه و لسان وحي روشن است. چنان كه خداوند متعال فرموده است: ان هذا عدو لك و لزوجك. علت دشمني ابليس با آدم با آنچه كه قبلا گفتيم روشن شد. براي توضيح بيشتر ميگوييم: چون نفس از عالم مجردات است و قوه واهمه طبعا منكر اين قسم از ممكنات است، پس امور كليهاي را كه نفس به آن امر ميكند چون خود از ادراك آنها بهرهاي ندارد منكر آنها ميشود و اين از م
قتضيات عداوت و دشمني است و باز چون نظام امر نفس و مصلحت آن جز با غلبه بر وهم و قواي بدني و مقتضاي طبع آنها محقق نميشود و از طرفي خواست قوا با سركوب نفس ميسر نميشود، پس بين اين دو نزاع طبيعي و دشمني ريشهاي است زيرا معناي دشمني جز تصور اين كه هر كدام مخالف ديگري است تحقق نمييابد. فرموده است: فاغتره عدوه … مرافقه الابرار در توضيح جمله بالا گفتهاند چون خداوند آدم را از دشمني ابليس برحذر داشت او را از خوردن گندم نهي كرد و به آدم تذكر داد كه اگر از آن بخورد به خود ظلم كرده و سزاوار خشم خدا ميشود. آيه كريمه قرآن در بيان اين موضوع ميفرمايد: و لاتقربا هذه الشجره فتكونا من الظالمين. بعضي گفتهاند درخت منع شده شجره ناپاكي بوده است كه از زمين برآمده و ثبات و قراري برايش نيست و منظور از آن خواستههاي دنياي فاني و خوشيهاي جسماني است كه خارج از محدوده فرامين الهي است. و مقصود از خوردن آن گذشتن از اعتدال به سمت افراط است. بعضي در توجيه اين كه درخت گندم باشد گفتهاند چون قوام بدن به گندم است و گندم در بيشتر از غذاها دخالت دارد و در حقيقت ثبات بدن به آن ميباشد. پس اگر منظور از شجره ممنوعه درخت گندم باشد بهتر خواهد ب
ود. اما كيفيت فريب دادن آدم به وسيله ابليس اين است كه حقيقت غرور، آرامش يافتن نفس به چيزي است كه مطابق هواي دل و خواست آن باشد، هر چند امري شبههناك و فريبي از جانب ابليس باشد. بنابراين فريب خوردن آدم به وسيله ابليس به غفلت نفس برميگردد كه به وسيله وسوسهاي كه خداوند تعالي از آن چنين حكايت ميكند بوده است: فوسوس اليه الشيطان قال يا آدم هل ادلك علي شجره الخلد و ملك لايبلي. براي روشن شدن حقيقت وسوسه ميگوييم صدور فعل از انسان به واسطه اموري است كه به نظام طبيعي ترتيب يافته باشد. اول، تصور مناسب بودن فعل است. اين مرتبه را داعي مينامند. پس از اين مرحله درك حقيقت فعل است كه نفس به انجام آن تمايل پيدا كند، اين مرتبه را ميل ارادي مينامند. و بر اين ميل ارادي حركت قوهاي كه عضلات را براي انجام كار به كار مياندازد مترتب ميشود، و اين را قدرت محركه مينامند. بنابراين ناگزير صدور فعل از مجموعه قدرت و اراده است و شيطان در قدرت و اراده انسان دخالت ندارد. ميلي كه از تصور سودمند و خير بودن فعل ناشي ميشود براي انجام عمل لازم است و شيطان در اين مرحله نيز دخالت ندارد. پس براي شيطان جايي براي وسوسه كردن باقي نميماند، مگر
در القاي توهم سودمند بودن و خوشايندي فعل، هر چند فعل مخالف امر پروردگار باشد. و اين القا در حقيقت وسوسه است و عين آن چيزي است كه خداوند تعالي از آن حكايت كرده آنجا كه از قول شيطان ميفرمايد: و ما كان لي عليكم من سلطان الا ان دعوتكم فاستجبتم لي. پس از فهميدن معناي وسوسه روشن ميشود كه متابعت ابليس به معناي رام شدن نفس براي جذب قوه واهمه و قواي بدني است كه آنها شياطيني هستند كه انسان را از جهت مقصود و قبله حقيقي، يعني عبادت حق، باز ميدارند. و فتنهي آنها براي نفس زينت دادن محرمات خدا براي نفس است. درباره اين اشكال كه گفتهاند ابليس قادر نبوده وارد بهشت شود و به مار متوسل شد و در دهان مار رفته و وارد بهشت شد و به وسوسه آدم پرداخت. حكما گفتهاند منظور از مار قوه متخيله است. توضيح اين كه قوه واهمه براي تصرف و برانگيختن قواي محركه مانند شهوت و غضب توانايي دارد. و سپاهيان قوه واهمه و شياطين او كه همان قواي شهويه و غضبيه باشند در طلب خواستههاي حسي بدني هستند و جذب نفس به اين خواستهها به تصور اين كه خوشايند و سودمند ميباشند به توسط قوه متخيله صورت ميگيرد. وجه تشبيه قوه متخيله به مار اين است كه مار موجودي لطيف و
داراي حركت سريع است كه ميتواند در سوراخهاي تنگ وارد شود و به تصرف بسياري از امور تواناست، به علاوه داراي سم كشندهاي است كه سبب هلاك ميشود و قوه متخيله در سرعت و حركت و قدرتش بر تصرف سريع و ادراك از ديگر قوا لطيفتر است و واسطهاي ميان نفس و قوه واهمه ميباشد. و زمينه است براي فريب شيطان و القاي وسوسه به نفس و سبب نيرومندي است براي هلاك هميشگي و عذاب دائمي بنابراين شبيهترين چيز به مار است و ميان اين دو مناسبت زيادي است، پس اطلاق لفظ مار بر قوه متخيله نيكو است. نفاسه عليه در كلام امام (ع) استعاره ترشيحي است، زيرا جذب نفس به وسيله قوه واهمه به بهشت دنيا، مانع از رسيدن نفس به كرامت اخروي و فرود آورنده آن از مرتبه همنشيني ساكنان ملا اعلا ميشود و اين بزرگترين رقابت ميان قوه واهمه و نفس است چنان كه خداوند متعال فرموده است: و في ذلك فليتنافس المتنافسون. قبلا دانسته شد كه جذب نمونهي دشمني است و از لوازم دشمني رقابت بر دشمن است، درباره آنچه كه كمال براي دشمن محسوب شود. بنابراين در اين جا حسن اطلاق نفاست استعاره ترشيحي است و نصب آن در اين جا به عنوان مفعول له ميباشد. سخن امام (ع): فباع اليقين بشكه و العزيمه بوهنه،
يعني چون براي آدم وسوسه و غرور پيدا شد و مطيع آن گرديد آنچه را كه براي او مانند نور حق و بقاء در بهشت و دوام مطالعهي عظمت حق يقين بود با شكي كه به وسيله ابليس القا شد و او را به دروغ به درخت جاويد و پادشاهي بيزوال دعوت ميكرد، مبادله كرد. توضيح اين كه آنچه از متاع اخروي كه خداوند به بندگان صالح خود وعده داده است، اموري هستند كه حقايق آنها بر بيشتر مردم پوشيده است، نهايت امر با مثل آوردن چيزهاي قابل مشاهده از لذتهاي دنيايي مردم را به نعمتهاي اخروي تشويق كرده است. به همين دليل بسياري از مردم اين كه در بهشت چيز زايد بر اين دنيا وجود داشته باشد بر قلبشان خطور نميكند. و چون بالاتر و بيشتر از نعمتهاي دنيوي تصور نميكنند، در اين دنيا كوشش آنها به دست آوردن نعمتهاي دنيوي است. هر چند انسان به طور اجمال وعدههاي خداوند كريم را تصديق دارد ولي تفاوت زيادي ميان نعمتهاي بهشتي و لذتهاي حاضر دنيوي تصور نميكند تا موجب ترك لذتهاي دنيوي براي رسيدن به وعدههاي اخروي شود. بلكه ميل طبيعي انسان به لذتهاي اين دنيايي است و خيال ميكند لذتهاي دنيايي سودمند سزاوارترند و همين خيال بر او چيره ميشود هر چند به حكم عقل يقين دارد كه نع
متهاي اخروي سودمندتر و پايدارترند. بنابراين گاهي به سبب سرگرم شدن به لذتهاي اين دنيا و فرو رفتن در آنها غفلت و نسيان بر يقينش چيره ميشود. و همين است معناي سخن حق تعالي كه فرمود فنسي و گاهي غفلت كلي حاصل نميشود بلكه قوه وهم به دليل نيرومنديي كه دارد با يقين معارضه ميكند و موجب شك و شبهه ميشود. و معناي كلام امام (ع) كه فرمود: فباع اليقين بشكه همين است. و منافاتي بين فرمود حق تعالي فنسي و كلام امام (ع) وجود ندارد. منظور امام (ع) از العزيمه بوهنه اين است كه عزم و تصميمي كه سزاوار بود آدم در طاعت خدا به كار گيرد، به ضعف و ناتواني فروخت، چنان كه خداوند تعالي ميفرمايد: و لم نجد له عزما، به كار گرفتن لفظ بيع، در كلام امام (ع) استعاره زيبايي است، زيرا مدار بيع و فروش بر معاوضه چيزي به چيزي است، چه شيء مورد معامله ارزان باشد يا گران، مانند سخن حق تعالي كه ميفرمايد: اولئك الذين اشتروا الضلاله بالهدي فما ربحت تجارتهم و ما كانوا مهتدين. فرموده است: فاستبدل بالجذل … و تناسل الذريه در اين فراز سخن امام (ع) تقديم و تاخيري صورت گرفته است. بدين صورت كه بلافاصله پس از جمله و العزيمه بوهنه فاستبدل نبوده است و تقدير كلا
م چنين بوده است: فاهبطه الله الي دار البليه و تناسل الذريه فاستبدل … پس از هبوط، آدم به خداوند تضرع كرد و خداوند توبه او را پذيرفت و به او كلمهي رحمت را آموخت. و به وي وعدهي بازگشت به بهشت را داد. اهباط آدم پس از لغزش و فروختن بهشت به دنيا صورت گرفت. و قرآن كريم در سوره بقره به همين ترتيب نقل كرده است: فازلهما الشيطان عنها فاخرجهما مما كانا فيه و قلنا اهبطوا و پس از آن ميفرمايد: فتلقي آدم من ربه كلمات فتاب عليه. به همان ترتيبي كه امام (ع) داستان آدم را بيان كرده است در سوره طه آمده است: و عصي آدم ربه فغوي ثم اجتبه ربه فتاب عليه و هدي قال اهبطا. امام (ع) اجتباء و توبه را بر اهباط مقدم آورده است، و هر دو صورت (چه اهباط بر اجتباء و توبه مقدم شود و چه نشود) زيباست. حكما گفتهاند معناي اهباط آدم فرود آمدن او از جايگاه كرامت و استحقاق افاضهي نعيم بهشت است. به اين شرح كه هرگاه نفس ناطقه از خداوند سبحان روگرداند و به پيروي شياطين و فرزندان جن و رضايت ابليس توجه كند از رحمت خدا دور ميشود و صفحه دلش سياه و از قبول انوار الهي ناتوان ميگردد. با توجه به اين توضيح، دار بليه و تناسل ذريه اشاره به دنياست. زيرا هرگاه
انسان به دنيا توجه كند و با تمام وجود بدان روي آورد از اعلا عليين به اسفلالسافلين هبوط كرده است و هميشه از بلايي به بلايي گرفتار ميشود. زيرا در هر لحظه مطلوب و محبوبي از دستش ميرود. آنچه را كه ميطلبد از دستش ميرود و آنچه را كه نميخواهد به سراغش ميآيد. و اصولا چه بدبختي و بلايي بزرگتر از بريدن از خدا و توجه به دنياست اعراض از خدا موجب دوري از رحمت او و خارج شدن از بهشت است. اگر اشكال شود كه امام (ع) عبارت: تناسل الذريه را براي بيان اهانت به آدم آورده است. در حالي كه تناسل الذريه از امور خيريه و در رديف عنايت الهي قرار دارد، زيرا به وسيله آن نوع انسان بقا مييابد و فيض استمرار پيدا ميكند. در پاسخ ميگوييم: هر چند تناسل ذريه خير است ولي هيچ تناسبي ميان اين خير و بودن در بهشت وجود ندارد. به اين دليل كه تناسل ذريه نسبت به كمالي كه براي فرزندان آدم حاصل ميشود، خير اضافي و عرضي است و اگر اين نسبت حاصل شود نسبت اخس به اشرف است زيرا فرود آمدن آدم از بهشت و سقوط او از علو و محروم ماندن از افاضات عاليه حق و قرار گرفتن در مرتبهاي كه در آن حيوانات و حشرات شركت دارند خسران بزرگ و نقصي آشكار است. معناي اين جمله ام
ام (ع) كه فرمود: فاستبدل بالجذل وجلا و بالاغترار ندما روشن است زيرا كسي كه به عبادت خداوند سبحان رو آورد و از انوار كبريايي او كسب نورانيت كند و از ماسواي او بكلي روي گرداند، مسرور و شاد خواهد بود. ولي هرگاه از آنچه كه موجب شادماني و سرور است اعراض كند و به وسيله شيطاني كه او را به بديها دعوت ميكند و زشتيها را در نظرش ميآرايد، به امور پست و بيارزش توجه كند، پرده عصمت خدا از او برداشته ميشود و بديهاي او براي بندگان صالحي كه بدو بنگرند آشكار ميشود، آنگاه كه عنايت الهي او را دريابد و رحمت رباني به وي رو نمايد و از خواب غفلت سر بردارد خود را در زندان طبيعت ميبيند كه زنجيرها و غلها او را در بر گرفتهاند و جهنم را ميبيند كه بر دو طرف صراط مستقيم برافروخته شده اين جا از گفتهي خدا يادش ميآيد: فاما ياتينكم مني هدي فمن اتبع هداي فلايضل و لايشقي و من اعرض عن ذكري فان له معيشه ضنكا و نحشره يوم القيمه اعمي. در اين حالت ناگزير بر چنين آيندهاي فرياد برآورد و از حسرت و پشيماني دست بر دست بزند و از غضبي كه از جانب خدا متوجهش شده هراسناك باشد زيرا در نافرماني از خدا افراط كرده است. مقصود از اين جمله امام (ع): ثم بسط
الله في توبته و لقاه كلمه رحمته، اين است كه در جود خداوندي نه بخلي است و نه منعي. پس نقصي كه وجود دارد از ناحيه قابل (انسان) و عدم استعداد اوست، زيرا هرگاه نفس براي درك رحمت حق آماده شود عنايت الهي او را درمييابد و از ورطهي هلاك ابدي نجات ميبخشد و در برابر ابليس و سپاهيانش ياريش ميدهد و به زشتي افعالي كه شيطان او را به آنها دعوت ميكند بينايش ميسازد. با اين تاييدات الهي در برابر ابليس و جنودش مقاومت ميكند و مواظب فريب و حيلهي شيطاني خواهد بود اين است معناي تضرع و توبه به سوي خدا. معناي كلمهي رحمتي كه خداوند به آدم تلقي كرد اين است كه فيوضات الهي، آنچه را كه سبب گمراهي ميشود از انسان برطرف ميكند و همين رفع مانع وسيلهي در نيفتادن انسان به گودالهاي هلاكت ميشود و توجه او را از بهشت كمارزش به قبله حقيقي برميگرداند و لحظه به لحظه به وسيله فرشتگان مدد ميشود و او را به درجات عالي بهشت بالا ميبرد. اين جمله امام (ع): وعده المرد الي جنته، اشاره به وعده الهي است كه در لسان كريم چنين آمده است: فمن اتبع هداي فلايضل و لايشقي، يا ايها لذين امنوا توبوا الي الله توبه نصوحا عسي ربكم ان يكفر عنكم سياتكم و يدخلكم
جنات تجري من تحتها الانهار و همچنين ديگر وعدههايي كه خدا به توبه كنندگان داده است. اين بود آنچه كه درباره معناي تاويلي اين داستان وارد شده بود.
[صفحه 405]
اصطفاء: برگزيدن اجتالتهم: آنها را از قصدشان برگردانيد فطره: خلقت مهاد: زمين احداث: سختيها. اختصاص احداث به سختيها اختصاص عرفي است. محجه: راه استوار و روشن قرن: امت عده: وعده انجاز: قطعي شدن سمه: علامت، نشان ملحد: برگشتن از حق بعد از روي آوردن به آن انداد: امثال (برگزيدن مثل و مانند خدا از مخلوقين) واتر: پياپي فرستاد اوصاب: امراض حجه: دليلي كه انسان با آن بر غير غلبه كند. غابر: پايدار- ناپدار (از اضداد) نسلت: پشت سر هم گذشتند. از ريزش پر، پرنده و افتادن كرك و پشم حيوان گرفته شده است. سپس خداوند سبحان از ميان فرزندان آدم انبيا را برگزيد و از آنان بر رساندن وحي و تبليغ رسالت و اداي امانت پيمان گرفت و اين زماني بود كه بيشتر مردم دين خدا را تغيير داده و با حق بيگانه شده و براي خدا شريكاني قرار دادند و شياطين آنها را از معرفت خدا دور و از پرستش او باز داشتند. پس از اين خداوند فرستادگان خويش را در ميان آنان برانگيخت و آنها را پياپي به سوي مردم فرستاد تا آن عهد فطري و پيمان الستي را از آنان بخواهند و نعمت فراموش شده را يادآورشان شوند و با تبليغ، حجت را بر آنان تمام و استعدادهاي عقلاني
آنها را شكوفا كنند. آيات و نشانههاي قدرت خداوندي را به ايشان نشان دهند. آن آيات عبارت است از سقف آسماني كه بالاي سرشان افراشته شده و گهوارهي زميني كه زير پايشان گسترانيده و وسايل حيات كه با آن زندگي ميكنند و اجلهايي كه با آن نابود ميشوند و بيماريهايي كه با آن پير ميشوند و از پيشامدهاي پياپي كه بر آنها وارد ميشود. خداوند متعال بندگان خود را از وجود پيامبري مرسل و كتابي منزل و برهاني حتمي و راه و ديني استوار محروم نساخت. كمي ياور و بسياري دشمنان انبيا را از انجام وظيفه باز نداشت. به پيامبران پيشين نام پيامبر آينده گفته شد و پيامبر قبلي پيامبر بعدي را معرفي كرده است. بحث اول- ضمير در كلمهي في ولده به آدم (ع) باز ميگردد. يعني خداوند از نژاد آدم (ع) انبيايي را برگزيد. حال اگر اين كلام اشاره به آدمي كه نوع انساني است باشد، نسبت تولد يافتن از او عرفا روشن است. زيرا هر يك از اشخاص در اصطلاح اهل تاويل فرزندان همين نوع هستند و باز در معني فرقي نميكند كه مقصود از آدم، اول شخص باشد كه در روي زمين پديد آمده است. برگزيدن انبيا به وسيله خدا به معناي افاضهي كمال نبوت به آنها بر حسب آنچه كه عنايت الهي از قبول و است
عداد انبياست ميباشد. و مراد از اخذ ميثاق وحي و اداي امانت تبليغ رسالت، حكم حكمت الهي بر آنها به لحاظ وظيفهاي كه در ضبط وحي در لوح وجود خود دارند ميباشد، كه نفوس ناقصه را به وسيله قدرت استعدادي كه خداوند به آنها داده است، به خداوند جذب كنند و با كمالي كه خداوند به آنها بخشيده قدرت دارند كه ابناي ناقص نوع خود را كمال ببخشند. چون در عرف عهد و پيمان گرفتن به معناي الزام انسان به امري و تاكيد بر قيام آن است. و التزام عملي به آن بستگي به درجه ايمان و ناظر دانستن خدا دارد، و از طرفي حكم الهي بر ارسال نفوس انساني به اين عالم مقرر شده و مقصود عنايت الهي از اين بعث و انگيزش اين بوده است كه آنچه در نفس انسانها بالقوه وجود دارد به كمال فعلي برسد و اين هدف حاصل نميشده است مگر اين كه بعضي را راهنماي بعضي قراردهد. از راهنمايان بشري عهد و پيمان گرفته است كه وظيفهي خود را در ارشاد خلق به انجام برسانند. و بدين لحاظ كار انبيا و تعهد آنها در مقابل رساندن دين خدا به مردم و ارشاد آنها، شباهت يافته است به امانتي كه مردم در نزد هم ميگذارند. پس اطلاق اين الفاظ بر وحي الهي كه در نزد انبياست و استعاره آوردن براي آن معاني زيباست.
كلام امام (ع) كه فرمود: لما بدل اكثر خلق الله عهدهم … الي آخره به حكمت الهي در وجود انبيا و لوازم آن اشاره دارد. اين كلام امام (ع) يك قضيهي شرطيهي متصلهاي است كه تالي آن به دليل پيوستگي داستان انبيا به داستان آدم، مقدم بيان شده است. تقدير كلام امام (ع) چنين بوده است: لما بدل اكثر خلق الله عهده اليهم (جملهي شرطيه) اصطفي سبحانه من ولد انبياء اخذ علي الوحي ميثاقهم فبعثهم في الخلق (جواب شرط). عهدي كه آدم (ع) بدان اشاره كرده است همان معنايي است كه در آيه شريفه قرآن آمده است: و اذ اخذ ربك من بني آدم من ظهورهم ذريتهم. در تفسير اين آيه ابنعباس گفته است هنگامي كه خداوند آدم (ع) را آفريد بر پشت او دست كشيد و تمام انسانهايي را كه تا روز قيامت آفريده ميشوند از پشت آدم خارج ساخت و به آنها گفت آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند چرا. آنگاه ندا دادند كه امروز قلم از آنچه كه بايد تا روز قيامت تحقق بيابد رقم زد. مقصود از پديد آوردن ذريه آدم از پشت آدم اين است كه وجود نوع انساني به وسيله قلم قضاي الهي نيز همه افراد مورد نظراند بدين معني كه آنچه تا روز قيامت از بنيآدم پديد آيد در علم الهي وجود دارد. مقصود از تقدير الهي و
به پايان رسيدن كار قلم همين است. مقصود از شهادت بنيآدم بر نفس خود اين است كه به زبان نياز به خداوند عرضه داشتند كه او معبود مطلق است و خدايي جز او نيست. به صورت قضيه شرطيه از كلام امام (ع) استفاده ميشود كه بيشتر فرزندان آدم از پيمان اطاعت خدا و پايداري بر صراط مستقيم و عدم اطاعت ازشيطان سر برتافتند، زيرا كه حب دنيا بر آنها غلبه دارد و موجب دور شدن از مقتضاي فطرت اصلي كه بر آنها آفريده شدهاند ميشود و توجه آنها را از قبلهي حقيقي كه بايد به آن توجه كنند برميگرداند. اين انحراف از فطرت اصلي بدين سبب است كه از نيروهاي بدني ويژهاي كه به طرف كمال ميروند تركيب شدهاند و ناگزير بيشترشان پيمانشكني كردند. و به عبادت خداوند ادامه ندادند و بر راه راست حق پايدار نماندند و به خاطر اطاعت و پرستش شيطان از خدا فرمان نبردند چنان كه خداي سبحان ميفرمايد: الم اعهد اليكم يا بني ءادم ان لاتعبدوا الشيطان. انسان به صورت همان تركيب عنصري، لذتهاي زودگذر زندگي موجب ميشود درباره حق جاهل و از شكر مداوم كه شايسته خداوند است غافل بماند. و چون پيمان ديرينه را فراموش كردهاند براي خداوند شبه و مثل برگرفتهاند و شياطين آنها را از گوا
راترين ميوههاي بهشتي كه معرفت خداست باز دارند و از پرستش خداوند كه نردبان و وسيله براي چيدن ميوههاي بهشتي است، باز داشت. چون شان انسانها پيمانشكني و ديگر مطالب بوده است، در حكمت الهي واجب شده است كه دستهاي از آنها را به كمال والايي اختصاص دهد كه بدان وسيله ابناي نوع را از مسيرهاي انحرافي باز دارد و افراد ناقص يعني فروتر از خودشان را كمال ببخشند. اين دسته گروه انبيا (ع) ميباشند و به نتيجه كار آنها در كلام امام (ع) چنين اشاره شده است: ليستادوهم ميثاق فطرته يعني خدا انبيا را براي آن هدفي كه آفريده شده و بر آن سرشته شدهاند برانگيخت تا به عبوديت خداوند اقرار كنند و انسانها را كه پيرو شهوات باطني و سرگرم لذات وهمي زودگذر شدهاند، باز دارند و به خدا هدايت كنند. اين بعث و جذب انبيا گاهي به تذكر دادن نعمتهاي مادي خداوند و آگاه كردن آنان بر لزوم شكرگزاري بخششهاي بزرگ خداست، و گاهي با ترغيب و تشويق به درجاتي كه خداوند براي اولياي خود فراهم آورده است، و گاهي به ترساندن از عذاب جهنم كه خداوند براي دشمنان ستمگرش آماده ساخته است، و گاهي به ايجاد تنفر از امور پست دنيا و خوار شمردن آنها ميباشد. امام (ع) به موارد فوق با
جملهي: يذكروهم منسي نعمته اشاره فرموده است. چون اثبات هر موضوعي نياز به استدلال قانع كننده و برهان اثباتي دارد انبيا در تبليغ رسالت پروردگار بر عليه منحرفان استدلال كرده و آنها را از روز ملاقات پروردگار كه وعده داده شده ترسانده و به دلايلي چند بر يگانگي خدا و اين كه او به تنهايي شايسته پرستش است اشاره كردهاند و اين مقصود امام (ع) از جمله: دفائن العقول و كنوزها. استعمال دفائن در كلام امام (ع) استعاره لطيفي است. چون گوهرهاي خرد و نتايج انديشه در وجود انسانها بالقوه موجود بوده است، به گنجينههاي نهفته شباهت پيدا كرده و استعاره آوردن دفينه براي آنها شكلي زيبا يافته است. چون انبيا براي آماده ساختن نفوس و استخراج و اظهار جواهر انديشه انسانها اساس و اصل هستند، نسبت برانگيختن افكار به آنها زيباست و براي اين كه انسانها را ارشاد كنند نياز به ادله و براهين و زمينههايي دارند كه عبارت از نشانههاي قدرت الهي است كه در عبارت امام (ع) به شرح زير آمده است: آسمان برافراشتهاي كه داراي تازگيهاي صنع الهي و عجايب حكمت خداوندي است و زميني كه در زير پاي انسانها گسترده شده كه در آن تصرف ميكنند و نيازمنديهاي زندگي را به دست ميآ
ورند و قوام حياتشان را تامين ميكنند و تا پايان عمر از نعمتهاي زمين بهرهمند ميشوند، و زماني كه براي زندگي آنها مقدر شده است كه پس از آن از اين دنيا رخت برميبندند و به سوي پروردگارشان باز ميگردند، بزرگترين دليلي است كه انسان را از كارهاي زشت باز ميدارد و به حق تعالي توجه ميدهد ياد مرگ و رجوع به خداست. لذا پيامبر اسلام فرمودهاند از آنچه كه لذات را نابود ميكند فراوان ياد كنيد همچنين ياد بيماريهايي كه قواي انسان را به تحليل ميبرد و او را پير ميكند، و مصيبتهايي كه پياپي به انسان عارض ميشود، همه اينها زمينههاي استدلال انبيا براي مردم است تا آنها را توجه دهند كه مصائب از طرف خداوند قدرتمندي به وجود آمدهاند كه داراي سلطه و سيطره است. و او پادشاه مطلقي است، كه خلق و امر به فرمان اوست تا در ذهن انسانها پيماني را كه در فطرت اصليشان بوده و با خدا در روز الست بسته بودند كه او واحد و حق و شايسته پرستش است و اينك فراموش كردهاند كه دوباره برقرار و تثبيت كنند. قرآن كريم به اين آيات و نشانهها اشاره كرده و ميفرمايد: و جعلنا السماء سقفا محفوظا و هم عن آياتها معرضون. و باز ميفرمايد: ان في خلق السموات و الارض و
اختلاف الليل و النهار و الفلك التي تجري في البحر بما ينفع الناس و ما انزل الله من السماء من ماء فاحيا به الارض بعد موتها. و باز ميفرمايد: و السماء بنيناها بايد و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون و من كل شيء خلقنا زوجين لعلكم تذكرون. علاوه بر اينها نشانههايي كه بر ذات مقدس حق دلالت دارند و استدلال خداوند متعال به زبان انبيا كه ترجمان وحي بر خلق ميباشند تا آنها را با توجه به اين الطاف به قرب خدا ارشاد و به كرانه اقيانوس عزت حق و رسيدن به محضر قدس ربوبي هدايت كنند، بالاتر است خداوند از آنچه را كه مشركان ميگويند: و ان تعدوا نعمت الله لاتحصوها ان الانسان لظلوم كفار. فرموده است: و لم يخل سبحانه … الي قوله خلفت الابناء اين سخن امام (ع) به عنايت خاص خداوند نسبت به خلق اشاره دارد به اين شرح كه هيچ امتي را بدون پيامبري كه آنها را به سوي خداوند راهنمايي كند نگذاشته است. خداوند متعال ميفرمايد: و ان من امه الا خلافيها نذير. خداوند هيچ امتي را بدون كتابي كه آنها را به عبادت خود فرا خواند و عهد فراموش شده را به يادشان آورد و اخبار و عبرت گذشتگان را بر ايشان باز گويد، وا نگذاشت، كتاب را راهنماي آنها قرار داد
و ادله قاطع و براهين قانع كنندهاي كه در قرآن آمده است استدلال كرد و نظام امورشان را توضيح داد و آنها را به مبدا و معاد متوجه ساخت. قضيه منفصلهاي كه در كلام فوقالذكر آمده است قضيهي منفصلهي مانعهالخلو است. فرموده است: رسل لاتقصر بهم قله عددهم و لا كثره المكذبين لهم سخن امام (ع) اشاره به اين است كه هر چند عدد انبيا نسبت به جمعيت اندك است و تعداد تكذيب كنندگان فراوان، همچنان كه هر پيامبري كه در ميان امتي مبعوث شد گروهي با او به مخالفت برخاسته، دشمني كرده و سخن او را تكذيب كردند ولي هيچ يك از اين تكذيبها قصوري در اداي تكليف به وجود نياورد و از اقدام براي ارشاد مردم به آنچه مصلحت معاش و معادشان بود و در عين حال ناخوشايند بود باز نداشت. بلكه هر يك به تنهايي بپا خواست و مردم را به طاعت پروردگار دعوت كرد و در پيكار با دشمنان دين متحمل رنجهاي بيشماري شد. و دعوت خداوند را با عنايت و توجه او در اطراف زمين نشر داد، تا اين كه آثار دين محفوظ و سنتهاي الهي استوار گرديد تا زماني كه حكمت الهي اقتضا كرد به جاي پيامبر قبلي پيامبر بعدي مبعوث شود. در اين باره خداوند متعال ميفرمايد: رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس علي
الله حجه. فرموده است: من سابق سمي له! من بعده در اين عبارت امام (ع) من براي بيان تميز و تبيين فضيلت انبياست. مقصود اين است كه خداوند پيامبران سابق را از وجود پيامبران آينده آگاه ساخته بود. بنابراين بعضي از آنها مقدمه تصديق بعضي ديگر بودند، همانند عيسي (ع) براي پيامبر اسلام، چنان كه خداوند از قول عيسي نقل ميكند: و مبشرا برسول ياتي من بعدي اسمه احمد و پيامبران بعد پيامبران قبل را تاييد كردهاند چنان كه پيامبر اسلام پيامبران گذشته را مورد تاييد قرار داد به اين ترتيب كار ادامه يافت و نظام الهي پابرجا شد.
[صفحه 405]
ميلاد الرجل: زمان و مكان ولادت مرد به اين ترتيب قرنها و روزگاران بسيار گذشت، پدران رفتند و فرزندان جاي آنها را گرفتند. تا اين كه خداوند سبحان محمد (ص) را به عنوان فرستادهي خويش براي انجام وعدههاي خود و اتمام رسالتش فرستاد و از انبياي گذشته پيمان اقرار به او گرفته شده بود. نشانههاي او شهرت يافت. زمان و مكان ولادتش پسنديده، و در اين روزگار مردم روي زمين داراي ملتهاي پراكنده و هوسهاي گوناگون و عقايد متعدد بودند، گروهي خدا را به خلق خود تشبيه ميكردند. و گروهي خدا را به اسامي دلخواه خود ميناميدند و گروهي به غير خدا توجه داشتند. سپس خداوند به وسيله محمد (ص) آنان را از گمراهي نجات داد و به وسيله شخصيت او آنان را از ناداني رهايي بخشيد. آنگاه براي محمد (ص) مقام قرب و لقاي خودش را برگزيد و مرتبهاي كه براي هيچ كس فراهم نشده براي او پسنديد. توجه او را از دنيا به سوي خود معطوف داشت و از بلا و مصيبت رهائيش داد و بزرگوارانه و با احترام روحش را قبض فرمود (درود بيپايان بر او و آلش باد). فرموده است: مضت الامم و سلفت الاباء … الي قوله من الجهاله. امام (ع) سير نبوت را در اين خطبه از آدم شروع و به پيامبر
اسلام پايان ميدهد. ترتيب طبيعي نيز همين است. زيرا هدف از طينت نبوت خاتمالانبيا ميباشد چنان قرآن كريم به اين حقيقت گوياست: ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين. سپس امام (ع) كيفيت هدايت يافتن خلق و نظام يافتن امور معاش و معادشان را به وسيله پيامبر بيان داشته است تا ذهن شنوندگان را براي ارشاد و هدايت آماده سازد و مصالح ديني و دنيايي آنها را توضيح دهد لذا به اين حقيقت اشاره فرموده است كه پيامبر اسلام نتيجه وجودي همه انبيا و براي به پايان رساندن كار آنها مبعوث شده است آنجا كه ميفرمايد خداوند متعال براي انجام وعدههايي كه به زبان انبياي پيشين به خلق داده بود محمد (ص) را برانگيخت و نبوت را بدو پايان بخشيد. فرموده است: ماخوذا علي النبيين ميثاقه كلمه ماخوذ در عبارت امام (ع) به حال منصوب است و فعل آن بعث و ذوالحال پيامبر (ص) ميباشد. بقيه كلمات منصوب عبارت امام (ع) نيز به عنوان حال منصوباند. مقصود از گرفتن ميثاق پيامبر از انبيا بنابر آنچه كه ذكر شد امر نهفته در فطرت آنهاست كه اعتراف به حقانيت پيامبر اسلام و تصديق ديانتش ميباشد. زيرا تصديق نبوت پيامبر اسلام از جمله عبادت حق سبحانه به شمار
ميآيد. معناي كلام اين است كه خداوند پيامبر را برانگيخت در حالي كه تصديق نبوت او را از انبيا و ديگران گرفته بود. و نشانههاي ظهور و بشارت به مقدم او با توجه به نجابت خانوادگي و بزرگواري نسب و اهميت زماني كه به پيامبري مبعوث شد در ميان آنها مشهور بود. پس از اين كه امام (ع) بيان ميفرمايد كه خداوند پيمان نبوت پيامبر را از انبياي قبل گرفته است و مزيت بعثت پيامبر و فضيلت شرع رسول گرامي و چگونگي بهرهمند شدن مردم از شريعت رسول اشاره كرده و ميفرمايد در روز بعثت پيامبر مردم مختلفي در روي زمين بودند و خواستههاي مختلفي داشتند و آراي مختلف و متشتت در ميان گروههاي پراكنده وجود داشت. (واو) در و اهل الارض نيز حاليه است و جمله محلا منصوب ميباشد و اهواء خبر براي مبتداي محذوف است و در اصل اهوائهم اهواء متفرقه بوده است و همچنين كلمه و طوائف در اصل و طوائفهم طرايق متشته بوده است. يعني خداوند پيامبر را برانگيخت در حالي كه در روز بعثت آن حضرت مردم دينهاي مختلف و نيز آراء گوناگون داشتند به شرح زير: گروهي داراي شريعت بودند مانند يهود، نصارا، صائبين و مجوس كه ديانت آنها از بين رفته بود. اگر چه بدانها منتسب بودند و به صورت كساني
كه تشبه به ديانت داشته باشند باقي مانده بودند. آنچه كه در دست آنها مانده بود ديانت تشبيه و تجسم بود، چنان كه قرآن كريم از آنها چنين حكايت ميكند: و قالت اليهود و النصاري نحن ابناء الله و احباوه، و قالت اليهود عزير ابنالله و قالت النصاري المسيح ابن الله. و قالت اليهود يد الله مغلوله غلت ايديهم و لعنوا بما قالوا. مجوس دو مبدا را قبول داشتند. خير را به يك مبدا و شر را به مبدا ديگر نسبت ميدادند. پندار آنها اين بود كه ميان اين دو مبدا جنگي در گرفته است و فرشتگان ميانجي شدند و ميان آن دو بدين صورت صلح برقرار كردند كه عالم سفلا مدت هفت هزار سال به مبدا شر اختصاص داشته باشد اما آنان كه خواستهها و افكار مختلف دارند و دستجات پراكندهاي هستند به چند دسته تقسيم ميشوند. بعضي از اعراب مكه بودند كه اهل ديانت نبودند و نيز بعضي ديگر كه ساكن مكه نبودند عقيده به تعطيل داشتند و بعضي محصله بودند، آنها كه به تعطيل عقيده داشتند به سه دسته تقسيم ميشدند: 1- دستهاي از آنها منكر خدا و بعثت و معاد بودند و طبيعت را زنده كننده و روزگار را نابود كننده ميدانستند. اينان همان كساني هستند كه قرآن از آنها چنين حكايت ميكند: و قالوا ما ه
ي الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر. اينان زندگي و مرگ را در تركيب و تحليل طبيعت محسوس ميدانستند. حيات دهنده را طبيعت و هلاك كننده را روزگار ميدانستند. قرآن ميگويد: و ما لهم بذلك من علم ان هم الا يظنون. 2- دستهاي ديگر از آنها به خالق و ابتداي خلق اقرار داشتند ولي بعثت و معاد را منكر بودند قرآن از آنها چنين حكايت ميكند: ضرب لنا مثلا و نسي خلقه قال من يحي العظام و هي رميم قل يحييها الذي … 3- گروهي ديگر از آنها به خداوند و نوعي بازگشت معتقد بودند ولي بت ميپرستيدند و چنين ميپنداشتند كه بتها در نزد خدا آنها را شفاعت ميكنند، قرآن در اين باره چنين ميفرمايد: و يعبدون من دون الله ما لايضرهم و لاينفعهم و يقولون هولاء شفعاونا عند الله. از همين دسته سوم قبيلهاي بودند كه از بيان عقيده خودداري ميكردند اينان پيروان بت لات در طائف بودند. قريش و بنوكنانه و غيره پيروان غزا در مكه بودند و بعضي از اينان بتها را به صورت ملائكه ميساختند و به وسيله آنها به ملائكه توجه ميكردند و بعضي ملائكه را ميپرستيدند همچنان كه خداوند ميفرمايد: بل كانوا يعبدون الجن. اما محصله در زمان جاهليت سه دسته از علوم را دا
را بودند. اول علم انساب و تاريخ و اديان. دوم تعبير خواب. سوم علم ستارهشناسي. كاهنان و ستارهشناسان از اين دسته بودند. از پيامبر (ص) روايت شده است كه فرمود: كسي كه از طريق ستارهشناسي چنين و چنان بگويد بر آنچه بر محمد (ص) نازل شده، كافر شده است. از غير اعراب نيز گروههايي وجود داشتند مانند براهمهي هند. و خلاصهي نظر آنها حسن و قبح عقلي باز ميگشت در تمام احكام به عقل رجوع ميكردند و شرايع را منكر بودند و به مردي نسبت داده ميشدند كه نامش براهام بود. بعضي ديگر پيروان بدده بودند. بد در نزد آنها شخصي بود كه در اين جهان تولد نيافته و فرزندي نداشت، ازدواج نكرده و طعام و شراب نميخورد، نه پير ميشود و نه ميميرد. گروهي ديگر اهل انديشه بودند، اينها كساني بودند كه به گردش افلاك و احوال نجوم آگاهي داشتند. گروهي به موجودات روحاني معتقد بودند. يعني واسطههاي روحاني را قبول داشتند كه از نزد خدا به صورت بشر به رسالت آمده بودند، بدون آن كه كتابي داشته باشند. بعضي ديگر ستارگان را ميپرستيدند و دستهاي خورشيد و جمعي ماه را پرستش ميكردند. در نهايت همه اينها بت پرست بودند زيرا به پيامبر حاضري كه مورد توجه آنها باشد و در مشكل
ات به او رجوع كنند اعتقاد نداشتند. به اين دليل بود كه پيروان روحانيات و ستارهپرستان بتهايي را به شكل كواكب ميساختند و آنها را ميپرستيدند. و اصل بت پرستي از اين جا ناشي ميشد. هر چند بعيد است كسي كه مختصر ذكاوتي داشته باشد چوبي را به دست خود بسازد و سپس آن را خدا قرار دهد. ولي همين مردمان بر اطراف بتهاي دست ساز ميچرخيدند و حوائجشان را به آنها ميگفتند بدون آن كه از جانب شرع اجازه داشته باشند و يا دليل و برهاني از جانب خدا وجود داشته باشد. همين طواف و عبادتشان براي بتها به منزلهي اثبات خدا بودن آنها بود. غير از گروههايي كه نام برده شد دستجاتي بودند كه انديشههاي باطل و مرامهاي فاسدي داشتند كه تعدادشان از شماره بيرون بود و به طور مفصل در كتابهايي كه در اين باره نوشته شده ذكر شده است. پس از توضيح اجمالي بر امتهاي فوق، معني كلام امام (ع) كه فرمود: بين مشبه لله بخلقه روشن ميشود كه از اصحاب اديان گذشته گروههايي وجود داشتند كه هر چند صانع و خالق را قبول داشتند ولي ذهن آنها خداوندي را قبول داشت كه در نفس امر، به مصنوعات خداوند و اشيايي كه داراي جسمانيت و لوازم آن بودند شباهت داشت، و بعضي درباره نام خدا اعتقاد ا
لحادي داشتند و از حق عدول كرده و اسمهايي كه براي خدا شنيده بودند تحريف ميكردند و يا از اسامي خدا مشتقاتي را ساخته با اندكي تفاوت و بر بتهاي خود ميگذاشتند چنان كه مثلا لات را از الله و عزا را از عزيز و منات را از منان مشتق كرده بودند. اين عقيده ابنعباس درباره ملحدان اسامي خداوند است. بعضي ديگر از مفسران، ملحدان اسامي خدا را به دروغگويان اسماي خدا تفسير كردهاند. بنابراين تفسير هر كس خدا را به نامي بنامد كه عقل آن را نپذيرد و يا كتاب آسماني به آن تكلم نكرده باشد و يا اجازه شرعي بر چنين اسمي نرسيده باشد ملحد در نامهاي خداست. بعضي ديگر به عنوان خدا به غير خدا توجه داشتند مانند دهريه و غيره از بت پرستان. كلام امام (ع) در اين فراز به صورت قضيهي مانعهالخلو به كار رفته است. هنگامي كه عنايت خداوند بعثت پيامبر (ص) را اقتضا كرد تا خلق را به راه حق هدايت و آنها را از گمراهي پيشين خود به پيمودن راه مستقيم دلالت و به بركت نورانيت حق متعال آنها را از ظلمات جهل نجات داده و ارشاد كند، پيامبر بپا خاست تا با حكمت و موعظه. حسنه و با بهترين نوع و روش برهاني به راه حق دعوت كند. پس خداوند به روشنايي نور پيامبر (ص) زنگار دلهاي
خلق را زدود و به وسيله حق و صدقي كه به پيامبر عنايت كرد باطل شيطان را از ميان برد. بنابراين زبانها به ذكر خدا گويا، چشمها به معرفت خدا روشن و دين خود را در دورترين بلاد عالم كامل و نعمت خود را به وسيلهي پيامبر بر عموم بندگان تمام كرد. چنان كه خداوند فرموده است: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا. آنگاه خداوند سبحان ملاقات پيامبر را پسنديد چنان كه او ملاقات خدا را دوست ميداشت در اين باره پيامبر (ص) فرمود: آن كه ملاقات خدا را دوست بدارد خدا ملاقات او را دوست ميدارد. خداوند چنين پسنديد كه بزرگواري كامل و نعمت شامل خود را در نزد خود و جوار رحمتش به پيامبر ارزاني دارد: في مقعد صدق عند مليك مقتدر. پيامبر را در بردن از اين دنيا اكرام فرمود و او را از مشكلات و اذيت و آزار به دور داشت و چون اجلش فرا رسيد قبض روحش كرد در حالي كه از ناپاكيهاي گناه بد انسان كه از مادر تولد يافته بود پاك بود چنان كه عرب در ضربالمثل ميگويد: ما برق بارق و ذر شارق، هيچ لحظهاي از عمرش گناه نكرد.
[صفحه 405]
نسخ: از بين بردن رخصه: كسي كه در كاري سهلانگاري ميكند. عزيمه: همت. لغت رخصه، نسخ و عزيمه در عرف چنان كه ذكر خواهيم كرد به معاني ديگري نيز اختصاص دارد. ارصدت له كذا: آن كار را برايش مهيا كردم. پيامبر در بين شما (مردم) چيزي را كه پيامبران پيشين در ميان امت خود گذاشتند به جا گذاشت. چون انبيا مردم را سرگردان و بدون رهبر و راه روشن رها نميكردهاند، آن حضرت هم در ميان شما كتاب خدا را به جا گذاشت، كه بيان كنندهي حلال و حرام، مستحب و واجب، ناسخ و منسوخ رخصتها و عزيمتها، عام و خاص، عبرتها و امثال، مطلق و مقيد، محكم و متشابه، و تفسير كنندهي مجمل و بيان كننده مشكلات بود. در قرآن امور ديگري نيز هست: اموري كه دانستن آنها را لازم ميداند و چيزهايي كه ندانستن آنها منعي ندارد. اموري كه وجوب آنها در كتاب ثابت است ولي در سنت نسخشان معلوم شده و يا چيزي كه عمل به آن در سنت واجب است و در كتاب ترك آنها آزاد ميباشد. و چيزي كه در وقت مخصوص واجب شده و در غير وقت آن واجب نيست. قرآن بين چيزهاي حرام شده فرق گذارده. گناه كبيرهاي كه وعده آتش داده شده و گناه صغيرهاي كه قابل آمرزش است. و نيز اموري كه اندك آن مورد پ
ذيرش است و بسيارش شايسته و پسنديده و در عين حال تحميلي هم نميباشد. فرموده است: و خلف فيكم ما خلقت الانبياء … و لا علم قائم چون منظور از كسي كه جانشين انبيا شده در اين عبارت پيامبر اسلام است ممكن نيست همسان وجود او در هر وقتي پديد آيد زيرا مادهاي كه كمال مثل پيامبر را قبول كند در كمتر تركيبي از تركيبات عنصري تحقق مييابد. بنابراين واجب است كه در امور مردم بعد از پيامبر سنتي كه شالوده آن بروحي و امر و انزال روحالقدس باشد تشريع شود. و لازم است كه براي برقراري آنچه كه پيامبر آن را در امور و مصالح مردم شرع و سنت قرار ميدهد تدبير و انديشه شود. فايده اين تدبير استواري خلق و پايداري آنها بر معرفت خالق و ذكر هميشگي خدا و معاد و جلوگيري از فراموشي سنت و شرع، بعد از انقطاع وحي ميباشد. پس لازم است كه از جانب خدا كتابي در ميان مردم باشد تا مردم را به ذكر خدا جلب و خدا را در همه حال در دل آنها زنده بدارد و شامل انواع بشارت براي فرمانبرداري از خدا و رسول، و وعدههاي عذاب بزرگ براي نافرماني خدا و رسول در روز قيامت باشد. لزوما چنين كتابي بايد بزرگ داشته شود و تكرار و حفظ آن در ميان مردم سنت شود و بحث در معني و مقصود آ
ن و ياد دادن و ياد گرفتن آن رواج يابد تا ياد خداي سبحان و فرشتگان جهان برتر، دوام پيدا كند. پس از قرآن سنتهاي عملي كه در اوقات مخصوصي مكررا انجام ميشود، در ميان مردم رواج پيدا كند و آنها را بعضي از مردم براي بعضي ديگر با لفظ ادا ميكنند و قسمتي از آنها در دل و نيت استقرار مييابد. تا ياد معبود دوام يابد و در امر معاد مفيد واقع شود در غير اين صورت فايدهاي نخواهد داشت. و از جملهي اين سنتهاي عملي عبادات پنجگانه روزانه، و آنچه كه بدان مربوط است ميباشد. چون امام (ع) در اينجا يادي از كتاب عزيز فرموده است كه در بر دارندهي حقايقي است كه مستقيم يا غير مستقيم به وسيله پيامبر (ص) بيان شده است كه به حسب سنت پيامبر همه مطالب الهي را داراست، ما به بيان شرافت و لوازم و شرايط تلاوت آن ميپردازيم و بقيه مطالب عبادي را به جاي خود موكول ميكنيم: بحث دوم- در فضيلت قرآن است. فضيلت قرآن از چند جهت است: اول- (از نظر قرآن) خداوند تعالي در اين باره ميفرمايد: و هذا ذكر مبارك انزلنا افانتم له منكرون و نيز ميفرمايد: كتاب انزلناه اليك ليدبروا ءاياته و ليتذكر اولوالالباب و باز ميفرمايد: و ما كان هذا القرآن ان يفتري من دون الله و ل
كن تصديق الذي بين يديه. - 21سوره انبيا))21: آيه).)5: اين قرآن ذكر مباركي است كه آن را فرو فرستاديم ايا شما آن را منكريد؟ دوم (از نظر روايات) پيامبر خدا فرموده است: آن كه قرآن را بخواند و چنين تصور كند كه كسي، برتر از قرآن را آورده است، آنچه را كه خداوند بزرگ شمرده كوچك دانسته است. و باز پيامبر (ص) فرموده است: در روز قيامت هيچ شفاعت كنندهاي از نظر مرتبه و مقام در نزد خداوند متعال، حتي پيامبران و فرشتگان، برتر از قرآن نيست. از اشاره پيامبر سر اين حقيقت روشن ميشود كه شفاعت قرآن در حق كسي است كه آن را تدبر كند و راه حق را كه قرآن مشتمل آن است بپيمايد و از اين طريق به پيشگاه حضرت حق وصول يابد و در جوار فرشتگان مقرب قرار گيرد. و نتيجه شفاعت جز اين نيست كه شخص مورد شفاعت به رضوان خدا دست يابد و چنان كه ميدانيد رضايت خدا بدون پيمودن راهي كه قرآن عزيز آن را هدايت كند حاصل نميشود و بدون شفاعت قرآن شفاعت هيچ شفيعي نزد خدا سودمند نيست چنان كه خداوند فرموده: فما تنفعهم شفاعه الشافعين فمالهم عن التذكره معرضين و باز پيامبر فرموده است اگر چيزي ظرف قرآن قرار بگيرد آتش آن را نميسوزاند مقصود اين است كه هر كس وجودش ظرف
قرآن باشد و در آن تدبر كند و راهي را كه قرآن مينمايد برود آتش او را نميسوزاند. واضح است كه آتش آخرت چنين كسي را نميسوزاند، اما آتش دنيا به اين دليل در چنين شخصي تاثير نميكند كه اولياي خدا در قوه نظري و عملي كاملاند و به حق واصل شدهاند در چنان حدي هستند كه عناصر از نفوس آنها متاثر ميشوند. اين نفوس چنان كه در بدن خود تصرف ميكنند در عناصر نيز تصرف ميكنند، بنابراين آتش در بدن آنها تاثير نميكند. رسيدن به چنين مقامي را در مقدمات بحث توضيح داديم. و نيز پيامبر (ص) فرمود: برترين عبادت امت من قرائت قرآن است و اهل قرآن، اهل خدا و از خواص او هستند مقصود پيامبر از قرائت قرآن با همان شرايطي است كه بزودي بيان خواهيم كرد. بحث سوم- در آداب تلاوت قرآن است: مداومت بر خواندن و درس قرآن احتياج به آدابي دارد و الا سودي نميبخشد، چنان كه انس در اين باره گفته است: چه بسيار است تلاوت كننده قرآن كه قرآن وي را لعنت ميكند. آنچه لازم است از آداب قرآن خواندن در اين جا دانسته شود، همان چيزي است كه امام ابوحامد غزالي در كتاب احياءالعلوم آن را خلاصه كرده است و ما چيزي بر آن اضافه نميكنيم. ادابي كه غزالي بيان كرده است ده چيز است:
1- آن كه در حالي كه انسان تلاوت قرآن را ميشنود عظمت كلام خدا و افاضه كمال و لطف حق به خلق را در فرو فرستادن قرآن از عرش، در حد فهم خلايق و رساندن معاني به ذهن آنها را تصور كند كه چگونه حقايق الهي در ضمن حروف و اصواتي كه از صفات بشر است تجلي يافته، زيرا بشر از رسيدن به مدارج جلال و صفات كمال بدون وسيله عاجز است، چه اگر كنه جمال كلام حق در پوشش حروف قرار نميگرفت براي شنيدن كلام خدا وسيله دريافتي نبود و از جلوه نور حق و عظمت سلطهاش آنچه مابين زمين و آسمان بود متلاشي ميشد. بنابراين صورت و حرف جسدند براي حكمت، حكمت براي صورت و حرف نفس و روح به شمار ميرود. و چون شرافت اجساد و عزتشان به شرافت ارواح ميباشد، شرافت حرف و صورت به شرافت حكمتي است كه در آنها نهفته است. 2- تعظيم متكلم- سزاوار است كه در ذهن قرائت كنندهي قرآن عظمت متكلم حاضر باشد و بداند آنچه كه تلاوت ميكند كلام بشر نيست و اين كه در تلاوت كلام خدا نهايت ممنوعيت وجود دارد. زيرا خداوند فرموده است: لا يمسه الا المطهرون، جز پاكان به آن دست نميزنند. چنان كه ظاهر جلد قرآن و اوراق آن از تماس با ظاهر بدن ناپاك بايد محفوظ باشد همچنين باطن معناي كلمات عزت
و جلال از باطن قلب انسان به دور است زيرا به نور قرآن دل روشن نميشود، مگر از هر پليدي پاك باشد و به نور عظمت خدا منور نميشود مگر از تاريكي شرك به دور باشد. چنان كه هر دستي صلاحيت مس جلد قرآن را ندارد، هر انساني نيز صلاحيت تلاوت قرآن را ندارد و هر قلبي شايسته حمل انوار قرآن نميباشد و به همين دليل بود كه عكرمه بن ابيجهل هرگاه قرآن را ميگشود غش ميكرد و ميگفت اين كلام پروردگار من است و به سبب بزرگي گوينده، گفتار و سخن را تعظيم ميكرد. ميداني كه عظمت متكلم بدون انديشه در صفات جلال و كمال و افعال او به قلب خطور نميكند. هرگاه بينديشي كه كرسي، عرش، آسمانها، زمين و آنچه ميان آنهاست مخلوق خدا هستند و خدا اداره آنها را به عهده دارد و روزي ميدهد و يگانه و قهار است و همگان در قبضه قدرت او هستند آسمانها به اراده او برپا ميباشند و همگان به سوي او باز ميگردند و اوست كسي كه ميگويد اين گروه بهشتياند عظمت متكلم در ذهنت جا ميگيرد و آنگاه عظمت كلام مشخص ميشود. 3- حضور قلب و عدم توجه به امور دنيوي در وقت تلاوت. در تفسير كلام خدا كه فرموده است: يا يحيي خذ الكتاب بقوه، گفتهاند با جديت و كوشش كتاب را دريافت كن. جديت
و كوشش اين است كه به هنگام قرائت كتاب همه سرگرميها و توجه به غير كتاب را ترك كني. حضور قلب هنگامي حاصل ميشود كه عظمت كلامي كه تلاوت ميكني دريابي و با خواندن آن شادمان گشته و به آن انس گرفته و غفلت نكني، چه اگر تلاوت كننده اهل باشد، در قرآن چيزهايي وجود دارد كه دل به آن انس پيدا ميكند و چگونه با انديشه كردن در غير قرآن ميتواني با آن انس پيدا كني در حالي كه قرآن باغ عارفان و چمن اوليا و ميدان تحرك صاحبان خرد است. 4- تدبير- تدبير حالتي است بالاتر از حضور قلب زيرا انسان گاهي توجه به غير قرآن ندارد ولي به شنيدن قرآن اكتفا كرده و در آن تدبر نميكند، با اين كه مقصود از تلاوت قرآن بنا به گفته حق متعال تدبر است آنجا كه ميفرمايد: افلايتدبرون القرآن ام علي قلوب اقفالها، و باز ميفرمايد: افلايتدبرون القرآن و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا، و باز فرموده است: رتل القرآن ترتيلا. دقت درباره قرآن انسان را توانايي ميبخشد كه در باطن معناي آن بينديشد. پيامبر (ص) فرموده است: در عبارتي كه در آن فهم نباشد خيري نيست و قرائت محسوب نميشود اگر تدبر در آن نباشد و اگر انديشيدن جز با تكرار برايتان ممكن نيست تكرار
كنيد. از ابوذر روايت شده است: پيامبر خدا (ص) شبي را به قيام گذراند و مكرر اين آيه را تلاوت ميكرد ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انت العزيز الحكيم. 5- تفهم- تفهم، آن است كه تلاوت كننده قرآن از هر آيهاي آنچه را كه شايسته است استنتاج كند. زيرا قرآن مشتمل بر ذكر اوصاف و افعال خداوند تعالي و احوال پيامبران و تكذيب كنندگان پيامبران و احوال ملائكه و بيان فرمانها و عذابها، بهشت و جهنم و وعد و وعيد ميباشد. تلاوت كننده بايد در معاني اسماء و صفات خداوند تامل كند تا اسرار قرآن برايش كشف و گنجينههاي راز و معادن حقايق آن به رويش باز شود و به اين حقيقت امام علي (ع) اشاره دارد آن جا كه ميفرمايد خداوند چيزي را بر پيامبرش پوشيده نداشت ولي بر مردم پوشيده داشت مگر آنها كه بر فهم قرآن دست يافتند پس بايد براي بدست آوردن فهم قرآن حريص بود. ابنمسعود گفته است هر كه بخواهد به علم اولين و آخرين آگاه شود بايد به قرآن متوسل شود. بايد دانست كه بيشترين علوم قرآن نهفته در اسماء و صفات خداست و خلايق از آن علوم جز به قدر فهمشان درك نميكنند و خداوند به اين حقيقت اشاره كرده و ميفرمايد: انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها ف
احتمل السيل زبدا رابيا در اين جا منظور از آب علم است كه خداوند از آسمان بخشش خود بر ظرف قلوب نازل فرموده است و هر يك بر حسب استعداد و امكان از آن بهرهمند شدند، هر چند بالاتر از آنچه آنها درك كردهاند مراحل ديگري است كه بر آن وقوف نيافته و گنجهايي كه بر ژرفاي آن اطلاع پيدا نكردهاند. آنچه گفتيم درباره اسماء و صفات خدا بود. اما افعال حق متعال و آنچه كه بدان از خلق آسمان و زمين و غير اينها اشاره فرموده است، شايسته است كه خواننده قرآن از خلق آسمان و زمين، صفات حق و جلال او را بفهمد، زيرا فعل فاعل ميخواهد، از عظمت فعل بر عظمت فاعل استدلال كند تا سرانجام فاعل را بدون فعل دريافته و در مقام اول فاعل را چنين بخواند: هذا خلق الله فاروني ماذا خلق الذين من دونه و در مقام دوم چنين بخواند: كل شيء هالك الا وجهه، آن كه حق را بشناسد خداوند را در همه چيز ميبيند و آن كه به درجه عرفان دست يابد همه چيز را از درجه اعتبار ساقط دانسته و با خداوند هيچ چيز را نميبيند و هرگاه اين سخنان خداوند: افرايتم ما تمنون افرايتم الماء الذي تشربون افرايتم النار التي تورون را تلاوت كند سزاوار نيست كه نظر خود را در نطفه و آب و آتش محدود كند بل
كه بايد در مني كه نطفه است و سپس در كيفيت تقسيم نطفه به گوشت و استخوان و عصب و عروق و غيره و پس از آن به چگونگي شكلپذيري اعضاي مختلفه بدن (مدور- طويل و عريض- مستقيم، منحني، سست، محكم، رقيق، غليظ) و آنچه كه در هر يك از اينها از نيرو نهاده شده است و منافعي كه اگر چيزي ازآنها مختل شود، امر آنها و مصالح بدن مختل ميشود، دقت كند. تامل كننده در اين عجايب و امثال آنها به قدرت عجيب خداي تعالي و مبداي كه اين آثار از او پديد آمده است توجه خواهد كرد، پس مدام شاهد كمال صانع از طريق مشاهده كمال صنع خواهد بود. اما احوال انبيا. از چگونگي تكذيب انبيا و قتل آنها به وسيله مردم بينيازي خداوند از انبيا ثابت ميشود. و اگر همه انبيا را نيز به قتل ميرساندند به خداوند تاثيري نداشت و به سلطه و قدرت او زياني وارد نميكرد. و هرگاه ميشنويم كه خداوند آنها را ياري كرده است ميفهميم كه آنها مورد تاييد خداوند بودهاند. چنان كه خداوند ميفرمايد: حتي اذا استيئس الرسل و ظنوا انهم قد كذبوا جائهم نصرنا فنجي من نشاء. از مطالعه احوال تكذيب كنندگان انبيا مانند عاد و ثمود و چگونگي به هلاكت رسيدن آنها، به ترس از خداوند و عذاب او توجه پيدا ميكني
م. بهره انسان از توجه به عذاب خدا بهرهاي نفساني است كه اگر مورد غفلت واقع شود و اسائه ادبي انجام گيرد چه بسا انسان به عذاب مبتلا شود و در موقعيتي قرار گيرد كه مال و فرزند به حال او نفعي نخواهد داشت. شنونده قرآن هرگاه احوال بهشت و جهنم را بشنود برايش به لحاظي خوف و به جهتي اميد پيدا ميشود و چنين تصور خواهد كرد به هر اندازه كه از يكي دور شود به ديگري نزديك خواهد شد. بالاخره قرائت كننده قرآن از آيات فوق و ديگر آيات قرآن چنين ميفهمد كه اسرار الهي قرآن به دليل پايان نداشتن قابل شمارش و دسترسي به همه آنها نيستند. خداوند تعالي در اين مورد ميفرمايد: قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربي لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربي و لو جئنا بمثله مددا. امام (ع) در اين مورد فرموده است: اگر بخواهم از تفسير فاتحهالكتاب هفتاد شتر را بار ميكنم. كسي كه به هنگام تلاوت قرآن و يا شنيدن آن، معاني قرآن را ولو به كمترين مقدار، نفهمد مشمول اين گفته حق تعالي قرار ميگيرد: اولئك الذين لعنهم الله فاصمهم و اعمي ابصارهم افلايتدبرون القرآن ام علي قلوب اقفالها. منظور از قفل موانعي است كه بزودي آنها را ذكر خواهيم كرد. 6- تلاوت كننده بايد خود را از
موانع فهم قرآن خالي گرداند. زيرا بسيارند افرادي كه به علل و موانعي كه شيطان بر قلب آنها افكنده است، حجابي بر عجايب اسرار قرآن براي آنها به وجود آورده است و از فهم قرآن باز ماندهاند. در اين باره پيامبر اسلام فرموده است: اگر شياطين بر دل بنيآدم دور نميزدند ميتوانست به ملكوت آسمانها بنگرد. معاني قرآن و اسرار آن از جملهي ملكوت است. حجابهايي كه مانع از فهم قرآنند عبارتند از: الف- سرگرم شدن به حروف و مخارج آنها كه از توجه به معني باز ميدارد. گفتهاند كه جلودار اين موضوع شيطان بوده است كه بر قراء گماشته شده تا توجه آنها را از معاني قرآن منصرف كند و هميشه آنها را در ترديد براي حروف وا ميداشته و به آنها تلقين ميكرده است كه حروف از مخرجشان ادا نشدهاند. بنابراين، تامل و دقت قراء بر مخارج حروف مصروف ميشده است و در اين صورت چگونه ممكن بوده است كه معني قرآن براي آنها كشف شود. بالاترين مضحكهي شيطان كساني هستند كه پيروان اين گونه فريبها باشند. ب- پيروي از روش خاصي كه آن را شنيده و تفسير ظاهري كه از ابنعباس يا مجاهد يا غير اينها نقل شده باشد و قاري به ديد تعصب و بدون عمق علمي به آن بنگرد. در اين صورت نظرش در اطرا
ف شنيدههايش متوقف ميماند. و اگر احيانا بعضي از اسرار قرآن برايش روشن شود شيطان جهل او را بر آن تقليد كوركورانهاش محدود كند و مخالفت پدر و معلمان را در ترك آنچه برايش ملكه شده تاثير ندهد. صوفيه به همين حقيقت اشاره كردهاند آنجا كه ميگويند علم حجاب است. مقصود صوفيه از علمي كه حجاب است عقايدي است كه بيشتر مردم در تعليم و تقليد بر آن اصرار ميورزند و جدلهايي است كه متعصبان مذهب گفته و نوشته و القا كردهاند نه علم حقيقي كه با نور بصيرت دريافت ميشود. تقليد گاهي باطل است مثل كسي كه استواري خدا بر عرش را بر معني ظاهرش حمل ميكند، اگر بر قلبش قدوسيت خدا بگذرد كه ذات مقدس حق از هر آنچه كه بر خلق رواست منزه و پاك است در اين مورد تقليد برايش جايز نيست مگر اين كه براي خدا دوم و سومي (مثلي) فرض كند. در اين صورت است كه براي زدودن اين فرض از ذهن، دچار وسوسه ميشود و يا دوگانگي حق را به تبع ديگران ميپذيرد و گاهي تقليد حق است و در عين حال از فهم جلوگيري ميكند، زيرا حقي كه مردم مكلفند آن را بخواهند داراي مراتب، درجات، ظاهر و باطن است ظاهرگرايي محض مانع از رسيدن به باطن ميشود. اگر اشكال شود كه به چه دليل جايز است انساني
كه قرآن را ميشنود از ظاهر قرآن به باطن آن منتقل شود، با اين كه پيامبر اسلام فرموده است: هر كه قرآن را به راي خودش تفسير كند جايگاهش پر از آتش خواهد شد، و بر نهي پيامبر از تفسير به راي آثار فراواني مترتب است. از اين اشكال به چند صورت پاسخ داده ميشود: اول، اين حديث پيامبر (ص) براي قرآن ظاهر و باطني آغاز و انجامي است و با اين گفته امام (ع): مگر بندهاي كه خدا فهم قرآن را به او عطا كرده باشد معارض است. اگر جز ترجمه ظاهري نقل شده مورد بحث روا نباشد فايدهي اين فهم چيست؟ دوم، اگر تفسير قرآن از طريق عقل جايز نباشد، شرطش اين است كه از پيامبر شنيده شده باشد و اين جز درباره بعضي از قراء ممكن نيست. اما آنچه ابنعباس و ابنمسعود و غير اينها در تفسير قرآن از خودشان نقل كردهاند اين تفسير به راي است و پذيرفتن آن جايز نيست. سوم صحابه و مفسران در تفسير بعضي آيات اختلاف نظر دارند و نظرهاي گوناگوني را نقل كردهاند، به گونهاي كه جمع بين آنها ممكن نيست و محال است همه آن اقوال از رسول خدا شنيده و نقل شده باشد. چهارم- امام علي (ع) براي ابنعباس دعا كرده و فرمود: خدايا او را در دين فقيه گردان و تاويل كتاب را به او بياموز. بنابر
اين اگر تاويل قرآن مثل نزول قرآن شنيدني و حفظ كردني باشد، تخصيص يافتن ابنعباس به اين حقيقت بيمعني خواهد بود. پنجم- به دليل گفته حق متعال: لعلمه الذين يستنبطونه منهم در اين آيه خداوند استنباط را به راي علما اثبات كرده است. روشن است كه استنباط معني قرآن بالاتر از شنيدن آن است. با توجه به توضيحات فوق بناچار بايد نهي از تفسير به راي را به يكي از دو معناي زير حمل كنيم: 1- انسان در مورد چيزي نظر خاصي داشته باشد و ميل باطنياش وي را به مقصد خاصي سوق دهد، در اين صورت قرآن را طبق ميل خود تفسير ميكند. چه، اگر اين خواست و ميل را نداشته باشد اين معناي تاويلي به ذهنش نميآيد، خواه صحيح باشد و خواه ناصحيح. و اين مانند كسي است كه ديگران را براي مبارزه با قلب بيرحم فرا ميخواند و غرض خود را به قول خداي تعالي: اذهب الي فرعون، اثبات ميكند و سخن او اشاره به اين دارد كه مقصود از قلب قسي، فرعون است. چنان كه بعضي از وعاظ براي زيبايي كلام و ترغيب مستمعان چنين استدلاتي را به كار ميگيرند و اين تفسير به راي گفته ميشود و جايز نيست. 2- مفسر قرآن به ظاهر عربي قرآن مبادرت ورزد بدون آن كه از سماع و نقل و آنچه كه متعلق به غرايب قر
آن و معاني الفاظ مبهم و يا آنچه مربوط به اختصار، حذف، اضمار، تقديم، تاخير و مجاز است كمك بگيرد. بنابراين كسي كه به ظاهر تفسير حكم كند به صرف فهم عربي به استنباط معني بپردازد زياد اشتباه خواهد كرد و در زمره مفسران به راي قرار ميگيرد، مانند اقسام تفسير درباره اين آيه شريفه: و اتينا ثمود الناقه مبصر آن كه به ظاهر عربي آيه نگاه كند چنين ميپندارد كه مقصود اين است كه ناقه صالح بينا بوده و كور نبوده است (مبصره را صفت ناقه گرفتهاند) در حالي كه معني آيه مبصره يعني نشانه روشنگر است (مبصره صفت آيه است نه ناقه) و نيز پنداشتهاند كه ظلم در آيه منظور ظلم به غير است، در حالي كه منظور به ناقه است و آيه به صورت منقول منقلب است. مانند آيه شريفه و طور سينين و همچنين در باقي اجزاي بلاغت تفسير به راي صورت ميگيرد. بنابراين هر كس به ظاهر عربي قرآن، در تفسير، اكتفا كند بدون آن كه از نقل كمك بگيرد تفسير به راي كرده است. مقصود از نهي تفسير به راي همين معناست نه فهم اسرار معاني و روشن است كه نقل اقوال براي فهم معني كفايت نميكند. براي استواران در علم، از اسرار قرآن به اندازه صفاي عقل و درجه استعداد و كوشش در تحقيق و در نظر گرفتن اس
رار و پندها، كشف ميشود. و براي هر يك از اهل بينش به اندازه كوششان در ارتقاء به درجات معاني، درك و فهم حاصل ميشود با وجودي كه همگان در فهم و درك ظاهر قرآن مشتركند. براي توضيح بيشتر معناي فوق ميتوان فهم بعضي از اهل بينش را در مورد دعاي پيامبر (ص) در سجود مثال آورد: از خشمت به رضايت پناه ميآورم و از عقوبتت به عافيتت و از خودت به خودت پناه ميآورم ثنايت را نميتوان شمرد، تو چناني كه خود خويشتن را ستودهاي. عرفا در تفسير اين دعا گفتهاند: به پيامبر گفتهاند سجده كن تا به خدا نزديك شوي. پيامبر در سجود قرب خدا را دريافت و در آن حال به صفات خدا نگريست و از بعضي صفات خدا به بعضي ديگر پناه برد زيرا كه رضا و خشم دو صفت متضاداند و بر اثر پناه بردن از بعضي صفات به بعضي، تقرب پيامبر به خدا بيشتر شد و از صفات به حقيقت ذات ارتقا يافت و در اين مرحله گفت از خودت به خودت پناه ميبرم و با اين خواست و تقاضا نزديكي او به خدا فزوني يافت. و چون در اين مقام از قرب قرار گرفت به ثنا گفتن پرداخت و چنين گفت ثناي تو را نميتوانم بشمرم پس از آن متوجه شد كه در ثناي خدا قاصر است، در اين حال عرض كرد: تو چناني كه خود، خويشتن را ستودهاي.
آنچه عرفا درباره اين دعا گفتهاند از ظاهر كلام فهميده نميشود ولي ناقض آن هم نيست بلكه بيان كننده كمال پيامبر است كه اسرار فراواني را در خود دارد. ج- سومين مانع فهم قرآن اين است كه تلاوت كننده به دنيا گرايش داشته باشد و از هواي نفس پيروي كند زيرا پيروي از هواي نفس موجب ظلمت دل ميشود و همچون زنگاري است بر آينه كه مانع تجلي حق تعالي در دل ميشود و آن بزرگترين حجاب است و بيشتر افراد با همين هواي نفس در حجاب قرار ميگيرند و هر چه شهوات در دل بيشتر تراكم پيدا كند دوري از اسرار الهي فزونتر ميشود و به همين سبب پيامبر (ص) فرموده است: دنيا و آخرت متضاد يكديگرند هر قدر به يكي نزديك شوي از ديگري دور ميشوي. 7- ويژگي هفتم تلاوت كننده اين است كه هر خطابي كه در قرآن از امر و نهي و وعد و وعيد آماده است به نفس خود اختصاص دهد و چنين فرض كند كه مقصود از فرد مورد خطاب خود اوست مثلا اگر داستان پيشينيان و انبيا را ميشنود بداند كه مقصود نقل داستان نيست بلكه عبرت گرفتن از آن است. پس نبايد چنين اعتقاد داشته باشد كه آيات قرآن مخاطبين خاصي داشته و مقصود آيات آن افراد خاص بودهاند، زيرا قرآن و ساير خطابات شرعي كه وارد شده است از ب
اب مقصود تويي، اي همسايه بشنو ميباشد كه به كنايه و يا تمثيل و يا شرح حال ديگران وظيفه انسانها را تعيين ميكند و تمام آيات قرآني نور و هدايت و رحمت است. و به اين دليل است كه خداوند همگان را به سپاسگزاري نعمت كتاب امر كرده و فرموده است: و اذكروا نعمت الله عليكم و ما انزل عليكم من الكتاب و الحكمه يعظكم به. هرگاه تلاوت كننده خود را مخاطب قرآن فرض كند صرف خواندن قرآن را پيشه خود نميسازد. بلكه مانند بندهاي كه كتاب مولاي خود را كه براي او نوشته شده تا در آن تدبر و مطابق آن عمل كند، به آن توجه ميكند حكيمي در اين باره گفته است اين قرآن در بر دارنده دستورالعملهايي است كه از جانب پروردگار نازل شده تا در نمازهاي خود به آنها بينديشيم و در مكانهاي خلوت از امور ممنوعه خودداري كنيم و در طاعت و فرمانبرداري به سنتهاي آن عمل كنيم. پس از اين كه تلاوت كننده قرآن، خود را مخاطب قرآن قرار داد، بر حسب اختلاف آيات دلش تاثرات مختلفي مييابد و براي او به حسب هر فهم و دركي، حال و وجدي پيدا ميشود كه در آن حالت نفس خود را متوجه ترس، اندوه، اميد و پندآموزي كه بر او عارض شده ميكند. بنابراين براي انجام كاري آماده و يا منفعل ميشود و بر
اثر انفعال تاثر و خشيت پيدا ميكند و هر چه معرفت او كاملتر شود در بيشتر احوال ترس بر دل او غلبه ميكند. به همين دليل است كه عرفا خود را در تنگنايي سخت ميبيند و لذا مغفرت و رحمت بدون تحقق شرايطي تحقق نمييابد. و عارف خود را از رسيدن بدانها درمانده ميبيند. چنان كه خداوند تعالي ميفرمايد: و اني لغفار لمن تاب و امن و عمل صالحا ثم اهتدي. خداوند در اين آيهي شريفه و نيز در سوره والعصر آمرزش را مشروط به چهار شرط قرار داده (ايمان، عمل صالح، توصيه به حق، توصيه به صبر) و در جايي ديگر اين شروط را مختصر كرده و در يك شرط كه جامعالشرايط است آورده و فرموده است: ان رحمت الله قريب من المحسنين يعني آمرزش خدا به نيكوكاران نزديك است. و ميدانيم كه احسان جامع همه شرايط است تاثر بندهي شايسته از تلاوت اين است كه به صفتي كه آيه از آن حكايت ميكند درآيد. يعني به هنگام تلاوت آيهاي كه بر عذاب دلالت ميكند از خدا بترسد و به هنگام آيه بشارت، به رحمت خدا دل ببندد و خوشحال شود و به هنگام ذكر صفات و اسماء خدا از جهت جلال و عظمت خدا، خاضع شده سرش را فرو اندازد و به هنگام ذكر كفار و بيان عمل و انديشهي آنها درباره خدا كه وي را داراي زن
و فرزند ميدانستند از تاسف و زشتي بيان آنها صدايش گره ميخورد و دلش ميشكند و از آنچه كه ستمكاران ميگويند خدا را والا و منزه ميداند و به هنگام ذكر بهشت در باطن خود به آن شوق پيدا ميكند، و هنگام ذكر آتش (جهنم) بدنش از ترس ميلرزد. نقل شده كه رسول خدا (ص) به ابنمسعود فرمود برايم قرآن بخوان، ابنمسعود ميگويد سورهي نساء را گشودم و خواندم تا به اين آيه رسيدم: فكيف اذا جئنا من كل امه بشهيد و جئنا بك علي هولاء شهيدا. ديدم كه دو چشم پيامبر پر از اشك شده است و فرمود بس است. دستور پيامبر بر توقف قرائت قرآن براي اين بود كه اين حالت معنوي، قلب پيامبر را بكلي در خود غرق كرده بود. خلاصه منظور از خواندن قرآن اين است كه اين احوال را در انسان پديد آورد، قلب انسان را جذب كند و او را به كار خير و ترك حرام وا دارد. پيامبر خدا فرموده است. قرآن را تا زماني كه قلبتان به آن توجه دارد و بر جسمتان تاثير ميگذارد بخوانيد و هرگاه به آن توجه نداشتيد خواندن را ترك كنيد. در اين باره خداوند تعالي فرموده است: الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم و اذا تليت عليهم اياته زادتهم ايمانا در غير اين صورت خواندن قرآن و حركت زبان زحمتي نميخواهد. در
باره توجه به قرآن شخصي نقل كرده است كه قرآن را بر استادم قرائت كردم. بار دوم كه خواستم بخوانم از خواندن منع كرد و گفت: قرآن را نزد من خواندي، حال براي خدا بخوان و دقت كن كه خدا چه دستور ميدهد، و به تو چه ميفهماند تا بدان عمل كني. رسول خدا وقتي از دنيا رفت بيست هزار صحابه داشت و از آنها فقط شش نفر حافظ قرآن بودند و درباره دو نفر اختلاف بود كه آيا قرآن را حفظ دارند يا نه بيشتر صحابه يك يا دو سوره حفظ داشتند. افرادي كه سوره بقره و انعام را حفظ داشتند از علما شمرده ميشدند. اين كم حفظ داشتن قرآن به دليل مشغول بودن آنها به فهميدن معاني قرآن بود تا حفظ كردن آن. كسي به نزد رسول خدا (ص) آمد تا قرآن فرا بگيرد، آياتي را آموخت تا به اين آيه رسيدن: فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره و من يعمل مثقال ذره شرا يره (الف)، گفت مرا بس است و بازگشت رسول خدا (ص) فرمود اين مرد به محل خود بازگشت در حالي كه فقيه و دانشمند بود. چنين حالتي كه خداوند تعالي بر قلب انسان به دنبال فهم قرآن پديد ميآورد كمياب و پرارزش است. اما آن كه قرآن را با زبان تلاوت ميكند و از عمل كردن به قرآن رو ميگرداند سزاوار است كه مقصود در اين گفتار خداوند باشد: و
من اعرض عن ذكري فان له معيشه ضنكا و نحشره يوم القيامه اعمي (ب) بهرهي زبان از قرآن صحيح ادا كردن حروف و بهره عقل درك معاني و بهره دل اثرپذيري و متاثر شدن و اطاعت است. ويژگي نهم- از ويژگيهاي ديگر تلاوت كنندهي قرآن ترقي است و آن عبارت از توجه قلب و عقل به قبلهي حقيقي ميباشد بدانگونه كه كلام خدا را از خدا بشنود نه از خود، قرائت به سه درجه تقسيم شده است: 1- كمترين درجه اين است كه شخص چنين فرض كند كه قرآن را نزد خدا ميخواند و خداوند ناظر اوست و از او ميشنود. حال تلاوت كننده در اين هنگام طلب و تضرع و خواهش است. 2- تلاوت كننده حضور قلب داشته باشد به گونهاي كه گويا خداوند او را با لطف خود مخاطب قرار داده و مناجات او را به انعام و احسان پذيرفته است و تلاوت كننده در مقام شرمساري در برابر نعمتهاي خدا و توجه به كلام و فهم سخن الهي است. 3- تلاوت كننده از كلام، متكلم، و از كلمات صفات را ببيند و به قلب و قرائت خود و نعمتهاي مادي خدا توجهي نداشته باشد بلكه همت را متوجه متكلم ساخته و انديشه خود را به او منحصر سازد و در مشاهده او غرق شود كه البته اين درجه مقربان است. و امام جعفر صادق (ع) در اين باره فرموده است: خداون
د تعالي در كلامش براي خلق تجلي يافته ولي خلق او را نميبينند. از حالتي كه براي امام صادق به هنگام نماز عارض ميشد و بيهوش ميگرديد سوال شد، فرمود: اين آيه را مرتب بر قلب خود تكرار كردم تا آن را از گويندهاش (خدا) شنيدم، و جسم من تحمل ديدن جلوه قدرت خدا را نداشت. در اين درجات حلاوت و شيريني زياد ميشود و مصداق قول خداوند تعالي قرار ميگيرد كه: ففر الي الله و از لحاظ مشاهده خدا، نه غير آن مصداق اين آيه قرار ميگيرد: و لاتجعلوا مع الله الها اخر، زيرا رويت غير خدا همراه با خدا شرك است و راه گريزي از شرك وجود ندارد بجز اين كه خداي را يگانه ببيند. 10- تبري. مقصود از تبري اين است كه شخص قدرت و توان را از خود نداند و به چشم رضا و تزكيه به خودش ننگرد. هرگاه آيات وعد و مدح شايستگان را تلاوت كند نفس خود را جزو آنها نپندارد و در آن آيات اهل يقين و راستگويان را در نظر آورد و علاقهمند باشد كه خداوند او را در زمره صديقان قرار دهد. و هرگاه آيات خشم و نكوهش گناهكاران را بخواند خود را جزو آنها بپندارد و از لحاظ كسب شفقت خداوند و ترس از او خود را مخاطب اين آيات فرض كند. به يوسف بن استاط گفته شد هرگاه قرآن ميخواني چه دعايي م
يكني؟ گفت از خداوند متعال هفتاد مرتبه آمرزش گناهانم را ميطلبم. هرگاه شخصي نفس خود را به هنگام قرائت گناهكار بداند موجب قرب و نزديكي به خدا ميشود زيرا كسي كه با وجود نزديكي به خدا خود را دور ببيند، خداوند مقام خوف را به او لطف ميفرمايد و اين موجب ميشود تا به درجه بالاتري از قرب برسد. و كسي كه با وجود دوري خود را نزديك بداند به درجه پست تري تنزل مييابد و هرگاه به خود با چشم رضايت بنگرد خود حجاب خود ميشود، و اگر هرگز به نفس خود توجهي نداشته باشد جز خدا در قرائت خود مشاهده نميكند و در اين صورت ملكوت براي او كشف ميشود. مكاشفات تابع حال كاشف است. بنابراين هرگاه آيات اميدوار كننده را تلاوت كند بر او بشارت غلبه ميكند و صورت بهشت برايش كشف ميشود چنان كه گويا بهشت را ميبيند و اگر بر او خوف غلبه يابد آتش برايش كشف ميشود آن گونه كه گويا اقسام عذاب را ميبيند. توضيح اين كه چون كلام خداوند تعالي به گونههاي لطف، سهولت، شدت، رجاء و خوف صادر شده است. و اين بر حسب اوصافي است كه در آيات وجود دارد زيرا بعضي از آنها رحمت و بعضي لطف و دستهاي انعام و دستهاي بر شدت و سختي دلالت دارند. از لحاظ مشاهده كمالات و صفات، ق
لب در حالات مختلف دگرگون ميشود و به لحاظ هر حالتي از حالات آمادهي مكاشفهي مناسب آن حال ميشود زيرا محال است كه حال مستمع در برابر آيات مختلف يكسان باشد. در قرآن سخناني درباره رضا، خشم، انعام، انتقام، جبروت، بهشت و توجه دلسوزي آمده است. اين ده ويژگي كه توضيح داديم آداب تلاوت بود و اكنون به متن برميگرديم و ميگوييم: فرموده است: و خلف فيكم ما خلفت الانبياء … و لا علم قائم اين فراز از كلام امام (ع) اشاره است به آنچه كه وا! است در حكمت الهي بر زبان انبيا از عبادات شرعي و قوانين كلي جاري شود تا با آنها ياد خداوند سبحان محفوظ بماند. لفظ علم قائم براي آثار باقي مانده از انبيا كه اوصيا و اوليا به وسيله آن مردم را هدايت ميكنند و مراجعه مردم به آنهاست به صورت استعارهي زييايي آورده شده است. كتاب ربكم، عطف بيان است از جملهي ما خلف الانبياء لازم نيست كه از كلمه كتاب، مشخصي فهميده شود، تا نتيجه اين باشد كه آنچه محمد (ص) آورده است عين همان چيزي است كه انبياي سابق آوردهاند، زيرا اين امر محالي است، بلكه مقصود دستورالعملهاي حقي است كه انبيا در ميان امتهاي خود به جا گذاشتهاند و آنچه بر محمد (ص) نازل شده است، دستورالع
ملهايي از همان نوع است. توضيح اين كه قوانين كلي كه همه انبيا در آن اشتراك دارند عبارتند از توحيد، منزه بودن خداوند متعال، چگونگي بعث و قيامت و ديگر قواعد كليي كه نظام كلي جهان بر آنها استوار است مانند حرمت كذب، ظلم، قتل، زنا و غير اينها از اموري كه در آنها هيچ پيامبري با پيامبر ديگر اختلاف ندارد. اين قوانين كلي ياد شده به منزله ماهيت واحد كليي هستند كه در اشخاص مختلف وجود دارند و چنان كه عوارضي بر ماهيت شخص خاصي عارض ميشود كه در شخص ديگر نيست و ملاك اختلاف نزد اشخاص همين عوارض ميباشند كه صورتهاي خاص شخص را ميسازند. همچنين كتابهايي كه بر زبان انبيا نازل شده، آنها به منزلهي اشخاص مختلفي هستند كه داراي ماهيت واحدي ميباشند. اختلاف كتب بر حسب كم يا زياديي است كه بر ماهيت آنها به خاطر اختلاف مردم و زمان مكان عارض ميشود. مبينا به عنوان حال منصوب است و عامل آن فعل خلف و ذوالحال ضمير فاعلي است كه به پيامبر (ص) باز ميگردد (و معناي آن اين است: در حالي كه پيامبر بيان كنندهي حلال و حرام كتاب است). فرموده است: حلاله و حرامه و فضائله و فرائضه و … اين جمله اشاره به احكام پنجگانه شرعي است كه علم فقه بر آنها دور ميز
ند و آنها عبارتند از وجوب، استحباب، حرام، كراهت، مباح. امام (ع) با واژهي حلال، مباح و مكروه را در نظر گرفته و از حرام امور ممنوعه و از فضائل امور مستحب و از فرائض امور واجب را منظور داشته است و از نسخ برداشتن حكم ثابتي كه در گذشته به صراحت آمده است و جانشين كردن حكم ديگري مراد است. بنابراين ناسخ حكمي است كه حكم قبل را از ميان ميبرد مانند سخن حق متعال: اقتلوا المشركين كه حكم قبلي را كه: لا اكراه في الدين بوده است از ميان برداشته است. حكم ملغي شده را منسوخ ميگويند. منظور حضرت از رخصه فعلي است كه انجام آن به دليل ضرورتي جايز شمرده شده باشد با وجود موجود بودن سبب حرمت آن مانند كلام حق تعالي: فمن اضطر غير باغ و لا عاد. و منظور حضرت از عزائم، احكام شرعي است كه مطابق علت شرعي آن جريان دارد مانند كلام حق متعال: فاعلم انه لا اله الا الله و منظور حضرت از كلمه عام در اين جا لفظي است كه همه آنچه را كه بر حسب وضع واحد شايسته است، فرا ميگيرد. مانند سخن حق متعال: و الله بكل شيء عليم و لله علي الناس حج البيت و مقصود از خاص مفهومي است كه تمام افراد مصداق را فرا نميگيرد مانند سخن حق متعال: من استطاع اليه سبيلا. خاص مطلق
چيزي است كه وقوع شركت در مفهوم آن جايز نيست چنان كه قبلا بيان شد. العبر: جمع عبرت و به معني اعتبار و از ريشه عبور كه به معني انتقال از جايي به جايي است، اشتقاق يافته است و بدين لحاظ كه ذهن از شيئي به شيء ديگر انتقال مييابد به كار بردن عبرت براي انتقال ذهن نيكو ميباشد. در بيشتر موارد به كار بردن عبرت اختصاص دارد به انتقال ذهن انسان از مصائب و مكروهاتي كه بر غير وارد شده به خود انسان. در اين صورت فرض چنين است كه گويا آن مصيبت و امور ناگوار بر شخص عبرتآموز وارد شده و به همين لحاظ براي عبرت گيرنده تنفري از دنيا حاصل ميگردد و ذهنش به وراي دنيا مانند امر معاد و رجوع به پيشگاه پروردگار انتقال مييابد و همين امر عبرت ناميده ميشود. همچنين مصيبتهاي آينده موجب تذكر نفساني و توجه او به محضر حضرت حق ميشود و تكرار تذكر بلا و محنتهاي دنيا ذهن انسان را به آخرت معطوف ميدارد و متوجه ميشود كه دنيا خانه ناپايدار و آخرت خانه پايدار است مانند يادآوري قصه اصحاب فيل و مانند سخن حق متعال كه درباره فرعون فرموده است: فقال انا ربكم الاعلي فاخذه الله نكال الاخره و الاولي ان في ذلك لعبره لمن يخشي و مانند اين گفته حق تعالي: و في
انفسكم افلاتبصرون. چنان كه گفتيم عبرت از مصائب حاصل ميشود و گاهي عبرت در هر چيزي كه مفيد پند گرفتن باشد به كار ميرود گر چه امر خوشايندي باشد مانند قول خداوند تعالي: و ان لكم في الانعام لعبره نسقيكم مما في بطونها. و مانند اين كلام حق متعال: فئه تقاتل في سبيل الله و اخري كافره يرونهم مثليهم راي العين و الله يويد بنصره من يشاء ان في ذلك لعبره لاولي الابصار خداوند سبحان ياري مومنان را با جمعيت كمشان و خواري و شكست مشركان را با وجود كثرتشان و اين كه جمعيت مومنان را دو برابر كرد مثلي براي عبرت آورده است زيرا ذهن از نعمت خداوند در رابطه با پيروزي به اين انتقال مييابد كه، او خداي مطلق و سزاوار پرستش، و در قدرت يگانه است، بر هر كه بخواهد رحمت وجود ميبخشد و تمام وجود از ناحيه او افاضه ميشود. معناي امثال در كلام امام (ع) كه فرمود و امثاله روشن است چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: ضرب الله مثلا عبدا مملوكا لايقدر علي شيء و باز فعتق رقبه در تمام اين الفاظ طبيعت مورد نظر است نه مفهوم كل يا بعض مگر دليل جداگانه آمده باشد كه معناي كل يا بعض را اثبات كند. مقصود از مرسل الفاظ مطلق و مهمل است. الفاط مطلق و مهمل الفاظي هست
ند كه مانع شركت مصاديق ديگر در مفهوم خود نميباشند و در آنها كميت حكم و مقدار آن بيان نشده و مقيد به قيدي كه مفيد عموم يا خصوص باشد نميشوند. بنابراين محتمل است كه به معني خاص يا عام آمده باشد مانند اسمهاي جمع نكره چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: و علي الاعراف رجال و مانند مفرد معرفه شده با لام يا مفرد نكره چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: و العصر ان الانسان لفي خسر و ميفرمايد: اذا جائكم فاسق و باز ميفرمايد: فعتق رقبه در تمام اين الفاظ طبيعت مورد نظر است نه مفهوم كل يا بعض مگر دليل جداگانه آمده باشد كه معناي كل يا بعض را اثبات كند. فرق ميان مفهوم طبيعت و مفهوم عام اين است كه هر شيء داراي يك ماهيتي است كه با آن تحقق مييابد و اين مفهوم ماهيت با مفاهيم ديگر شيء مغايرت دارد. مثلا مفهوم انسان جز اين كه انسان است هيچ معناي ديگري ندارد و توضيحي در اين كه واحد است يا كثير يا هيچ يك نميدهد. بنابراين مفهوم واحد، كثير، عام و خاص با مفهوم ماهيت تغاير دارند. با توضيح فوق روشن شد كه لفظ دلالت كننده بر حقيقت از آن جهت كه حقيقت است، بدون اين كه بر مفهومي ديگر دلالت داشته باشد لفظ مطلق و مهمل ناميده ميشود و اگر قيد عموم
بر آن اضافه شود به طوري كه تعدد ماهيت و تكثر آن را در همه موارد برساند لفظ عام گفته ميشود. و اگر قيدي داشته باشد كه بر موارد خاصي دلالت كند لفظ خاص ناميده ميشود هر چند معناي عام و خاص ذاتا از صفات معاني است نه الفاظ. مقصود امام (ع) از كلمه محدود مقيد ميباشد چنان كه خداوند متعال در موارد زيادي درباره كفار فرموده است: فتحرير رقبه مومنه در اين آيه رقبه كه معناي مطلق دارد مقيد به صفت مومنه شده است. درباره محكم، متشابه، مجمل و مبين كه در كلام امام (ع) آمده است قبلا در مقدمه توضيح دادهايم، حال به عنوان مثال ميگوييم محكم مانند سخن خداي تعالي كه ميفرمايد: قل هو الله احد، متشابه مانند: الرحمن علي العرش استوي، مجمل مانند آيه شريفه: الا ما يتلي عليكم و احل لكم ماوراء ذلكم، مبين مانند قول خداوند تعالي: ان تنفقوا باموالكم، منظور از تفسير در كلام حضرت روشن كردن مشكلات و مسائل دقيق است. تمام اين ويژگيها را كه امام (ع) به قرآن نسبت داد به اين معني است كه قرآن در بردارنده و منشا همه آنهاست و چون اين مفاهيم به توضيح نيازمندند، پيامبر (ص) با سنت كريمه خود آنها را بيان فرمود. فرموده است: بين ماخوذ ميثاق في علمه … تا آخر
ضمايري كه در عبارت فوق به كار رفته به احكامي كه قرآن مشتمل بر آنها است باز ميگردد. انواعي از آن احكام را به ترتيب زير آورده است: 1- احكامي كه ياد گرفتن آنها واجب است و ندانستن آنها براي مردم جايز نيست مانند: يگانگي خداوند، امر معاد، عبادات پنجگانه و شرايط آنها. 2- چيزهايي كه ياد گرفتن همه آنها بر مردم لازم نيست و عذر ندانستن آنها پذيرفته است و ترك آنها جايز مانند آيات متشابه و حروف مقطعه اوائل سورهها مثل كهيعص و حمعسق و مانند اينها. 3- چيزهايي كه در قرآن واجب بودن آنها معلوم است ولي در سنت نسخ شده است مانند سخن حق متعال: و اللاتي ياتين الفاحشه من نسائكم فاستشهدوا عليهن اربعه منكم فان شهدوا فامسكوهن في البيوت حتي يتوفيهن الموت او يجعل الله لهن سبيلا و اللذان ياتيانها منكم فاذو هما فان تابا و اصلحا فان اعرضوا عنهما در صدر اسلام هر گاه زني مرتكب زنا ميشد تا هنگام مرگ در خانه محبوس ميگرديد و اگر دختري زنا ميكرد به مقتضاي اين دو آيه با گفتار و تندي تنبيه ميشد و سپس اين حكم سنت نسخ گرديد و زنان به رجم و دختران به تازيانه مجازات ميشدند. 4- چيزي كه در سنت اثبات و در كتاب ترك آن جايز شده است. مانند توجه به
بيتالمقدس كه در آغاز اسلام اثبات شد و سپس با آيه شريفه: فلنولينك قبله ترضها فول وجهك شطر المسجد الحرام و حيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره، نسخ شد. و مانند اثبات نماز خوف به هنگام جنگ، در قرآن و جواز تاخير آن تا پايان جنگ، در سنت. 5- اموري كه در زمان خود واجب است و در غير زمان خود وجوب آن از بين ميرود. مانند حج واجب كه در عمر يك مرتبه واجب است و نذري كه مقيد به وقت معيني باشد. زيرا وجوب اين دو تابع وقت معيني است و با يكبار انجام هر چند بارها تكرار شود وجوب تكرار نميشود. فرموده است: و مباين بين محارمه از نظر اعراب، اين جمله بر مجرورهاي سابق عطف گرفته شده در معناي كلام و تقدير آن لطفي است و آن اين كه چون محارم جايگاه حكمي است كه حرمت ناميده ميشود معناي جمله به اين ترتيب خواهد بود كه احكام ميان امور واجب و حرام دور ميزند و سخن امام (ع) كه فرمود: و گناهاني كه به آنها وعده آتش داده شده است و گناهان صغيرهاي كه آمرزش آنها ممكن است. توضيحي براي مباين و اشارهاي است به اين كه امور حرام در شدت و ضعف تفاوت دارند، بعضي از آنها به طور اجمال انسان را از رحمت خدا دور ميكند، مانند قتل كه گناه كبيره است و خداوند تعالي مي
فرمايد: و من يقتل مومنا فجزاوه جهنم، و همچنين گناهان كبيره ديگر مانند ظلم و زنا و غيره. و برخي قابل آمرزشند مانند قول فقها: كمفروشي يك دانه گندم و سرقت يك عدد پياز و مثل اينها كه ممكن است مورد آمرزش قرار گيرد. خداوند تعالي در مورد آمرزش مزبور در قرآن كريم چنين فرموده است: ان ربك لذو مغفره للناس علي ظلمهم و ديگر آياتي كه در آن وعده غفران و آمرزش داده شده است. در آيه مزبور غفران هر چند به طور عموم شامل همه گناهان ميشود ولي گناهان صغيره به طريق اولي داخل اين بخشش است. اگر عموم آيه را در نظر بگيريم آيه مزبور شامل گناهان صغيره ميشود. اين كه گناهان صغيره براي بخشش اولويت دارند به اين دليل است كه هنوز افراط وجود ملكه نفساني نشدند زيرا در انجام آنها تكراري صورت نگرفته است، بر خلاف گناهان كبيره كه جز از نفوس مهياي شر كه دور از رحمت خدايند سر نميزند.
[صفحه 447]
يالهون اليه: وجد و شوق آنها به خانه شدت مييابد. اله در اصل وله بوده و به معناي از شدت خوشحالي تحير پيدا كردن است. سماع: جمع سامع و سامر به معناي شنوندگان مبادرت: شتاب كردن، سرعت داشتن وفاده: براي سود و منفعت، آمدن، زيارت خداوند حج خانه محترم خود را كه قبله مردم قرار داد بر شما واجب گردانيد، حجگزاران با عشق فراوان مانند چهارپايان تشنه بدان وارد ميشوند. و همچون اشتياق كبوتران به جايي كه آب و دانه خوردهاند بدان پناه ميبرند. خداوند سبحان آن خانه را علامت تواضع مردم و عظمت خود و اعتراف آنان به اين عظمت قرار داد. از ميان مردم شنوندگاني را برگزيد كه دعوت او را اجابت و سخن و فرمان او را تصديق كردند و در جايگاه انبيا ايستادند و همچون فرشتگاني كه عرش خدا را طواف ميكنند به دور كعبه ميگردند در تجارتگاه عبادت خدا سود فراوان ميبرند و به وعدهگاه آمرزش خدا ميشتابند و از هم سبقت ميگيرند. خداوند كعبه را نشانهاي براي اسلام و حرم براي پناه آورندگان قرار داد، حج خانه را واجب و اداي حق خود را لازم گردانيد و انجام حج را مقرر كرده و فرمود: و لله علي الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا و من كفر فان الله
غني عن العالمين. پس از آنكه وجوب عبادات را قبلا يادآور شديم و به دليل حكمت آنها اشاره كرديم. اكنون سزاوار است به حكمت حج كه از عبادات است بپردازيم. و به خواست خدا تفصيل ديگر عبادات را به جاي خودش موكول ميكنيم. حال درباره حج ميگوييم: پس از آن كه دانستي اولين مقصود از عبادات توجه دادن خلق به وسيلهي تذكر و يادآوري مداوم به خداوند تعالي است تا در طي تذكر اسرار حق متجلي شود و آن را كه عنايت حق دستش را بگيرد به مقام مخلصين برسد. از جمله اسراري كه خداوند بر زبان پيامبر جاري كرده است تعيين مكان معيني از بلاد است كه بهترين جايگاه براي عبادت خدا و مختص به اوست. و ناگزير بايد داراي خصوصيات و رموزي باشد كه به مقصد حقيقي توجه دهد، و آن را كه توفيق مهار، عقلش را گرفته باشد به آن سو بكشاند. و لازم است افعالي معين شده باشد كه در آن مكان صرفا براي رضاي خدا انجام گيرد سودمندترين جايي كه در اين باب تعيين شده است ماوا و مسكن شارع مقدس بوده است. زيرا انجام حج در آن مكان مستلزم ياد شارع و ياد شارع مستلزم ياد خداوند و فرشتگان و روز قيامت است چون ممكن نبوده است كه پيامبر در محل زندگي هر فردي از امت مكان حج را قرار دهد واجب شده ا
ست كه همگان به سوي كعبه سفر كرده و مهاجرت كنند هر چند در اين سفر و مهاجرت مشقت فراوان و سختيهايي از رنج سفر و خرج مال و دوري از زن فرزند و وطن و ديار وجود داشته باشد. ما نخست فضيلت حج را از جهت نقل بيان ميكنيم و سپس اشاره خواهيم كرد به آنچه كه در حج وظيفه است و آداب دقيق، اعمال باطني، مجموعه حركات و اركاني كه براي حج مقرر شده است. و آنچه كه به منزله اركان به حساب ميآيد بررسي كنيم زيرا ويژگيهاي اين اعمال به منزله ابدان براي ارواح ميباشد. فضيلت و ويژگيهاي حج را طي بحثهايي به شرح زير بيان ميكنيم: بحث اول- فضيلت حج: فضيلت حج از جنبههاي مختلف است. الف- كلام حق تعالي: و اذن في الناس بالحج ياتوك رجالا و علي كل ضامر ياتين من كل فج عميق. قتاده در تفسير اين آيه گفته است وقتي كه خداوند ابراهيم خليل را امر كرد كه در ميان مردم اعلام حج كند، ابراهيم (ع) ندا درداد: اي مردم براي خداوند خانهاي است به سوي اين خانه بياييد. در تفسير اين كلام خداوند كه فرموده است: ليشهدوا منافع لهم گفته شده است كه منظور تجارت در موسم حج و پاداش در آخرت ميباشد وقتي كه يكي از علماي پيشين اين آيه را شنيد گفت قسم به پروردگار كعبه كه خداوند حا
جيان را آمرزيد. ب- معصوم (ع) فرموده است: هر كه حج بجا آورد و كار زشت و فسقي انجام ندهد از گناه پاك ميشود مانند روزي كه از مادر متولد شده است قبلا چگونگي سودمند بودن عبادت را در رهايي از گناه توضيح داديم. ج- پيامبر (ص) فرمود: هيچ روزي شيطان كوچكتر و حقيرتر و خشمگينتر از روز عرفه ديده نشده است. بيچارگي شيطان در آن روز به اين دليل است كه نزول رحمت خدا و عفو گناهان بزرگ را ميبيند، زيرا گفته شده است كه گناهاني هستند كه آمرزيده نميشوند مگر به توقف در عرفه. اين حقيقت را امام صادق (ع) از رسول خدا نقل كرده است و سر اين مطلب اين است كه توقف در عرفات با توجه به كثرت جمعيت كه به درگاه خدا تضرع و زاري ميكنند در اشخاص تاثير ميگذارد و هر كس با تمام استعداد و ظرفيتش ميتواند به فيض برسد زيرا زيادي جمعيت علت بزرگي است در انفعال نفس و خشيت از خدا و نوراني شدن نفس چنان كه بزودي بيان خواهيم كرد انشاءالله. د- پيامبر خدا (ص) فرموده است: يك حج نيك بهتر است از دنيا و آنچه در آن است، براي حج نيك پاداشي جز بهشت نيست. ه- رسول خدا (ص) فرمود: حجگزاران و عمره كنندگان به خدا وارد ميشوند و زوار او هستند، اگر از او چيزي بخواهند به آ
نها ميبخشد و اگر از او طلب آمرزش كنند آنها را ميآمرزد و اگر دعا كنند استجابت ميكند و اگر شفاعت كنند، شفاعت آنها را ميپذيرد. و- از طريق اهل بيت از پيامبر خدا (ص) روايت شده است كه فرمود: بزرگترين گناهكار كسي است كه وقوف در عرفه داشته باشد و گمان كند كه خدا او را نيامرزيده است. در فضيلت جزئيات حج اخبار فراواني است كه بايد از منابع خودش جستجو كرد. بحث دوم- آداب دقيق حج و آن ده چيز است: اول- هزينه مسافرت حج، حلال و دل از تجارت غير خدا خالي باشد. در خبري كه از طريق اهل بيت نقل شده آمده است كه هرگاه آخرالزمان فرا رسد مردمي كه به حج ميروند چهاردسته خواهند بود: پادشاهان براي خوشگذراني، ثروتمندان براي تجارت، فقرا براي گدايي و قاريان براي خودنمايي و رياكاري. آنچه در خبر آمده است اشاره دارد به بعضي از اغراض دنيوي كه ممكن است به نيت حج افزوده شود همه اين اغراض مانع از فضيلت حج و مقصود شارع ميباشد. دوم- حجگزار با افرادي كه مردم را از راه خدا و مسجدالحرام باز ميدارند همكاري و مساعدت نكند زيرا اين اعانت بر ظلم و فراهم آوردن اسباب تباهكاري و ايجاد جرات بر عليه روندگان به سوي خداست كه اگر انجام حج اعانه بر ظلم باشد با
يد در خلاصي از آن كوشيد و اگر قدرت بر رهايي يافتن از كمك به ظالمان نباشد نرفتن به حج از كمك كردن به ظالمان در بدعتگذاري كه منتهي به سنت خواهد شد بهتر است. سوم- فراهم بودن هزينه و احتياجات سفر و آمادگي نفساني در خرج كردن مال و انفاق به حد اعتدال كه از بخل و تبذير دور باشد زيرا صرف مال در راه مكه انفاق در راه خداست. پيامبر خدا (ص) فرموده است: حج مبرور پاداشي جز بهشت ندارد. عرض كردند يا رسولالله حج مبرور يعني چه؟ فرمود خوشرويي در سخن و اطعام كردن. چهارم- دوري از پليدي و فسق و جدال چنان كه خداوند متعال فرموده است: فلا رفث و لا فسوق و لا جدال. مقصود از رفث، هر حرف بيهوده و ناسزاست و در اين معني ملاعبه با زنان (در حال احرام) داخل است زيرا ملاعبه و گفتگو با زنان هيجان ايجاد ميكند و مقدمه حرام ميشود و بدين سبب حرام است و شارع مقدس چيزي كه زمينه حرام را فراهم آورد براي ريشهكن كردن حرام آن را به جاي حرام دانسته و نهي كرده است. منظور از فسوق بيرون رفتن از طاعت خداست و مقصود از جدال كه نهي شده مجادله و خصومتي است كه موجب خصومت و دشمني و تفرقه مسلمين شود. همه اينها ضد مقصود شارع از حج و دوري از ياد خداست. پنجم- با قد
رت و نشاط نفس پياده به حج برود، زيرا پياده حج رفتن افضل، و اقرار به بندگي خدا در جان او نافذتر ميشود. بعضي از دانشمندان گفتهاند سواره به حج رفتن بهتر است به اين دليل كه هزينه سفر بيشتر ميشود و علاوه بر اين اذيت و خستگي ندارد و بنابراين به سلامت و اداي حج نزديكتر است. اين گفته علما با آنچه ما گفتيم مخالف نيست حق اين است كه به تفصيل معتقد شويم بدين معني كه هر كس پياده رفتن برايش آسانتر است حج رفتن پياده براي او فضيلت بيشتري دارد و اگر پيادهروي موجب ضعف و بدخلقي در عمل ميشود سواره افضل است، زيرا مقصود توانايي بيشتر بر ياد خداي تعالي و سرگرم نشدن به غير خداست. ششم- بر شتر بدون كجاوه سوار شود، زيرا كجاوه داشتن از ويژگيهاي مترفان و متكبران است و علاوه بر اين كجاوه نداشتن، سبب سبكباري شتر ميشود مگر عذر موجهي براي وجود كجاوه موجود باشد. پيامبر خدا سواره حج انجام داد در حالي كه بر شتري سوار بود كه پالانش كهنه و قطيفهاي بود كه چهار درهم قيمت داشت و با همان وضع حج به جا آورد تا مردم به هيات و شمايل پيامبر بنگرند و فرمود اعمال حجتان را از من ياد بگيريد. هفتم- حاجي با هياتي ساده كه نزديك به ژوليدگي است به قصد حج بي
رون رود و از زينت و زيوري كه موجب فخر ميشود خودداري كند، زيرا تجمل، شخص را از زي صالحان و سالكان اليالله خارج ميكند. از پيامبر خدا روايت شده است كه فرمود: خداي تعالي در مورد حاجياني كه ظاهر ساده دارند به فرشتگان ميگويد به زوار خانهي من بنگريد كه از راههاي دوري خاكآلود و پريشان به سوي من آمدند و خداوند تعالي فرموده است: ثم ليقضوا تفثهم، تفث در لغت به معناي ژوليدگي و خاكآلودگي است و خارج شدن از ژوليدگي به وسيله ناخن گرفتن و سر تراشيدن است. هشتم- با چهارپاي خود مدارا كند و بيش از توانش بر او بار نكند، از اهل ورع و تقوا باشد و در حالي كه سواره است نخوابد مگر اين كه او را چرت فرا گيرد. پيامبر خدا (ص) فرموده است پشت چهارپايان خود كرسي قرار ندهيد مستحب است كه صبح و شب براي آسايش و استراحت چهارپا از آن پياده شوند و سر اين كار، مراعات رقت و رحمت و دوري از قساوت و ظلم است زيرا با ستم بر حيوان از قانون عدل خارج شده و عنايت خدا و شمول آن را رعايت نكرده است، چون حيوان نيز مانند انسان خسته ميشود. نهم- هنگام قرباني سعيش اين باشد كه قرباني چاق و گران قيمت باشد. روايت شده كه عمر قرباني همراه داشت كه سيصد دينار ميخري
دند از پيامبر سوال كرد كه اين قرباني را بفروشد و با پول آن قرباني پست بخرد. پيغمبر او را از اين كار نهي فرمود و دستور داد كه همان اولي را قرباني كند، زيرا مقصود از قرباني فراواني گوشت نيست بلكه منظور تزكيه نفس و پاكيزگي آن از پستي بخل و آراستن آن با تعظيم براي خداست. خداوند ميفرمايد: لن ينال الله لحومها و لا دماوها و لكن يناله التقوي منكم. رسول خدا (ص) فرموده است هيچ كار انسان نزد خدا دوست داشتنيتر از ريختن خون قرباني نيست. روز قيامت قرباني با ويژگيهاي خود حاضر ميشود. قبل از اينكه زمين آفريده شود مقرر شد خون حيواني در جاي معيني از زمين ريخته شود و به وسيلهي آن نفس انساني پاكيزه گردد. دهم- با انفاق مال و قرباني و با كمبود و هزينه سفري كه برايش پيش ميآيد نفس خود را پاكيزه گرداند زيرا با صرف مال به خدا متكي شده و عوض آنها را از خدا ميخواهد و اين صرف مال و پاكيزگي نفس دليل قبولي حج اوست. بحث سوم- وظايف قلبي حاجي در هر عمل از اعمال حج نخست بايد موقعيت حج را در دين شناخت، بعد شوق به آن پيدا كرد و بعد تصميم براي انجام حج گرفت و به دنبال اين تصميم علايقي كه مانع از انجام حج است قطع كرد و آنگاه زاد و توشه و مرك
بي كه وسايل رفتن به حج است تهيه كرده سپس به سوي مقصد حركت كند و بعد در ميقات احرام ببندد و تلبيه بگويد و وارد مكه شود و اعمال لازم را تا پايان حج انجام دهد. در هر حالتي از اين احوال براي حج كننده يادآوري و براي عبرت گيرنده عبرت، و براي ارادهي صادق، نيت و براي شخص باذكاوت اشاره به اسراري است كه اگر توفيق دست دهد صفاي قلب و طهارت باطن به آنها بستگي دارد. منظور از شناخت و فهم موقعيت حج اين است كه وصول به حق حاصل نميشود مگر غير خدا را كه عبارتند از قصد خواستهاي بدني و لذات دنيوي از دل بزدايي و در همه حالات خود را از خواستهاي نابجا دور سازي و به ضروريات اكتفا كني و به همين دليل است كه راهبان در گذشته از خلق دوري ميجستند و به دليل ترس از آميزش با خلق و جهت انس با خالق در بلنديهاي كوه مسكن ميگزيدند و از هر چه غير خدا بوده است اعراض ميكردهاند و بدين لحاظ معصوم (ع) آنها را مدح كرده و درباره آنها فرموده است: تقرب افراد به خدا به اين دليل بوده است كه قسيس و رهبان بودهاند و در عبادت خدا تكبر نداشتهاند. هنگامي كه رسم كنارهگيري از دنيا و توجه به خدا كهنه شد و مردم به پيروي از شهوات و علاقه به دنيا و عدم توجه به خ
دا روي آوردند، خداوند پيامبر (ص) را براي زنده كردن راه آخرت و تجديد راه انبيا براي پيمودن راه خدا مبعوث گردانيد. طرفداران ملل مختلف از پيامبر دربارهي رهبانيت و ملازم شدن در مسجد پرسيدند، فرمود: به جاي آن دو، جهاد و تكبير كه بالاترين شرف است مقرر شده است منظور از تكبير حج است و از ملازمان در مسجد پرسيده شد، فرمود ملازمان در مسجد روزهدارانند خداوند سبحان حج را رهبانيت اين امت قرار داد و با نسبت دادن خانه به خود آن را شرافت بخشيد و جايگاه عبادت بندگان قرار داد. و اطراف خانه را براي عظمت و بزرگي امر، حرم قرار داد و عرفات را همچون ميداني فراروي حرم مقرر فرمود، و حرمت مكه را با حرام كردن صيد و قطع درختان تاكيد فرمود و مكه را بسان پيشگاه سلاطين قرار داد كه ديدار كنندگان از راه دور پريشان موي و متواضع به جانب آن ميآيند تا در پيشگاه پروردگار خانه حالت خضوع و نيازمندي نسبت به جلال او داشته باشند و در برابر عظمت و عزت او آرامش خاطر بيابند و با توجه به اينكه مكاني براي او نيست ولي اين مكان را براي انجام عبادت مقرر كرده است و توجه به اين حقيقت در عبوديت مردم مفيدتر است. براي همين است كه خداوند انسانها را به اعمالي در م
كه موظف كرده است كه با فهم ما انسي ندارد و عقل ما به آنها دست نمييابد، مانند رمي جمرات، سعي ميان صفا و مروه به تكرار، و … در اين اعمالي كه فايده آنها براي ما آشكار نيست كمال بندگي و عبوديت تحقق مييابد، بر خلاف ديگر عبادت مثل زكات كه انفاق است و جهت آن معلوم و عقل ما فايدهي آن را درك ميكند، و مانند روزه كه شهواتي را كه دشمنان خدايند در هم ميشكند و ما را از سرگرم شدن به امور دنيوي باز داشته و به خدا متوجه ميسازد و مانند ركوع و سجود در نماز كه بيان كننده تواضع ما در برابر خداوند با آن هيات خاص ميباشد، و نفوس به عظمت خدا انس پيدا ميكنند. ولي اعمالي مانند رمي جمره و … كه در حج واجب است عقل ما به رموز آنها دست نمييابد و انجام دادن آنها به خاطر امر خدا و به قصد امتثال امر او ميباشد، از آن جهت كه تبعيت آن واجب است. در انجام اين اعمال عقل ما نقشي ندارد، نفس و طبع ما براي انجام فعل از آن جهت كه فايدهي خاصي را داراست به دور ميباشد، زيرا آنچه را كه عقل ما درك كند و حكمت را در عمل بفهمد طبع ما به انجام آن ميل كامل پيدا ميكند و اين ميل در جهت فرمانبري ما را كمك كرده و علت انجام فعل ميشود چه بسا كه همين ف
هم علت، كمال بندگي و خضوع را براي ما به وجود آورد و به همين دليل است كه پيامبر (ص) خصوصا درباره حج فرموده است: لبيك بحجه حقا تعبدا و رقا. اين تعبدا و رقا را در نماز و غير آن نفرموده است زيرا اقتضاي حكمت الهي در رابطه با نجات مردم اين است كه اعمالشان بر خلاف هواي نفسشان باشد بلكه اختيار نفس و خواست آنها بايد به دست شارع باشد و در اعمالشان صرفا راه فرمانبرداري را بروند و مقتضاي عبوديت اين است كه آنچه را از انواع عبادت كه عقلشان بدانها نميرسد و از مقتضاي طبعشان به دور است به خاطر بندگي محض آن را انجام دهند و ريشه تعجب مردم از اعمال عجيب فراموشي از اسرار آنهاست. اما شوق- فهميدن اين حقيقت كه خانه، خانهي خداست و آن را به منزلهي پيشگاه سلاطين قرار داده است اشتياق برانگيز است پس هر كس قصد خانهي خدا كند قصد خدا را كرده است و هر كه به وسيله مثال محسوس (خانه كعبه) آهنگ حضرت باري تعالي كند شايسته است به دليل شوق خويش به محضر حق و كعبه حقيقي كه در آسمان است- و اين كعبه در زمين به منظور توجه به كعبه حقيقي بنا شده- حركت كند. و خانه حق را با همين هدف زيارت كند تا به حكم وعدهي خداوند كريم، وجه پروردگار متعال را مشاهده ك
ند. مقصود از عزم، حضور ذهني است به اين كه تصميم بگيرد از زن و فرزند جدا شود و با ترك شهوات و لذات به پروردگار روي آورد و متوجه زيارت خانهي حق شود و از عظمت و شان خانه، عظمت پروردگار را دريابد و تصميم خود را براي خدا خالص و آن را از آلودگي به ريا و نام و آوازه دور گرداند، زيرا شهرت طلبي، شرك خفي است. و بايد اين حقيقت را بداند كه جز قصد و عمل خالص او پذيرفته نميشود و از زشت ترين زشتيها اين است كه قصد خانه پادشاه و حرم او را بكني و در دل ديگري را در نظر داشته باشي در حالي كه او از چشم بر هم زدن و انديشهي درون تو مطلع است اگر چنين باشد امور بهتر و والا را به امور پست و زشت تبديل كردهاي. منظور از قطع علايق حذف همه خواستهاي قلبي غير از قصد عبادت و توبهي خالص از ظلم و انواع معاصي است، زيرا هر مظلمهاي نوعي علاقه است و هر علاقهاي دشمن حاضري است كه به انسان درآويخته و بر عليه او فرياد ميزند و ميگويد آيا قصد خانهي پادشاه را كردهاي با اين كه او بر نافرماني تو در منزلت آگاه است؟ به او اهانت ميكني و توجه به نهي و منع او نداري؟ و شرم نداري كه مانند يك بنده گناهكار بر او وارد شوي و او درهاي رحمتش را بر تو ببندد و
تو را در بازداشتگاه خشمش گرفتار سازد؟ پس اگر ميل به قبول زيارتت داري از همهي معاصي درآي و همه علايق قلبي خود را از غير خدا قطع كن تا با چهرهي دلت متوجه خدا شوي همان گونه كه با چهرهي ظاهرت متوجه او هستي. از قطع علايق در سفر حج ياد قطع علايق در سفر آخرت كن، زيرا تمام ويژگيهاي حج مثالهاي نزديكي براي سفر آخرت است كه از اسرار و رموز حج به اسرار و رموز آخرت انتقال پيدا ميشود. اما زاد و توشه سفر حج: زاد و توشه را بايد از جاي حلالي تهيه كرد. هرگاه احساس كند كه زاد و توشه را از روي حرص و بيش از نياز فراهم كرده است و يا ناپاكي در آن وجود دارد و يا اسرافي در آن صورت گرفته است بايد پيش از رسيدن به مقصد آن را اصلاح كند و سفر آخرت را كه از اين سفر طولانيتر است و توشهي آن تقواست به ياد آورد. به چيزهايي غير تقوا كه صلاحيت زاد و توشه بودن براي آخرت را ندارند و يا در همين دنيا باقي ميمانند، توجه نكند و بايد از آلوده ساختن اموري كه زاد و توشهي آخرت قرار ميگيرند به ريا و تاريكيهاي گناه پرهيز كند و آنها را فاسد نكند كه در غير اين صورت مشمول قول خداوند متعال قرار ميگيرد: هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم في الحي
وه الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا. بايد چهارپايي را كه بر آن سوار است ملاحظه كند و آزارش ندهد و متذكر منت خداي تعالي و شمول عنايت و رافت حق متعال باشد، آن جا كه ميفرمايد: و تحمل اثقالكم الي بلد لم تكونوا بالغيه الا بشق الانفس ان ربكم لروف رحيم. بايد خداوند متعال را بر اين نعمت گرانبها و اين نيت بزرگ سپاسگزار باشد و از نقل و انتقال با مركب سواريش به منزل آخرت كه شكي در آن نيست انتقال پيدا كند. و شايد كه سفر آخرت نزديكتر از سوار شدن بر چهارپا در سفر حج باشد. بنابراين بايد درباره سفر آخرتش احتياط لازم را داشته باشد. بايد دانست كه از اين مثلهاي محسوس بايد به وسايل نجات از سختيهاي بزرگ كه عذاب خداي تعالي است انتقال پيدا كنيم. اما جامهي احرام و خريدن و پوشيدن آن- بايد از پوشيدن لباس احرام به ياد كفن افتاد و شايد هم پوشيدن كفن نزديكتر از پوشيدن لباس احرام باشد. بنابراين از پوشيدن احرام بايد به ياد پوشش انوار الهي بود كه هيچ كس از عذاب خدا، جز با پوشش انوار الهي خلاصي ندارد. پس بايد به اندازهي توان در كسب انوار الهي كوشيد. اما بيرون آمدن از شهر و ديار براي سفر- به هنگام خروج بايد حضور ذهني داشته باشد كه از ز
ن و فرزند جدا ميشود و به سفري غير از سفرهاي دنيا و رو به خدا ميرود و بايد توجه داشته باشد كه نتيجه اين سفر اين است كه به پيشگاه پادشاه پادشاهان و بزرگ بزرگان و در زمره زائريني است كه او را به طواف كعبه فرا خواندهاند و او اجابت كرده است، و شوق آن چيزي را در سر دارد كه مشتاق بود. و علايق را قطع كرده و از مردم جدا شده و روي به خانه خدا آورده است و اميدوار است كه به وجه خداوند كريم نظر افكند. در دل بايد اميد وصول به پيشگاه خداوند و قبولي اعمالش را از باب تفضل خداوند داشته باشد. بايد معتقد باشد كه اگر پيش از رسيدن به طواف خانه بميرد خدا را ملاقات كرده و بر او وارد شده است. چنان كه خداوند ميفرمايد: و من يخرج من بيته مهاجرا الي الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره علي الله بايد از مشاهدهي گردنههايي كه در راه وجود دارد گردنههاي آخرت را به ياد آورد. و از مشاهده درندگان و مارها، حشرات قبر را، و از ترس صحراها وحشت گور و تنهايي را به ياد آورد، همه اين مشكلات انسان را به سوي خدا سوق داده و امر معاد را به انسان تذكر ميدهد. اما احرام و لبيك ميقات- حاجي بايد متوجه باشد كه با لبيك گفتن نداي خداوند تعالي را اجابت
كرده است ولي در اين كه اجابت او مورد قبول واقع ميشود يا خير بايد بين خوف و رجا باشد و در عين حال امر خود را به خدا واگذار و بر او توكل كند. سفيان بن عيينه نقل كرده است كه علي بن الحسين زينالعابدين (ع) حج به جا آورد. هنگامي كه احرام پوشيد و بر مركبش نشست، رنگش زرد شد و رعشهاي بر بدنش افتاد و نتوانست لبيك بگويد. از او سئوال شد آيا لبيك نميگويي؟ فرمود ميترسم كه خداوند بگويد لا لبيك و لا سعديك. وقتي كه لبيك گفت بيهوش شد و از مركبش به زمين افتاد و همين وحشت و ترس بر حضرتش باقي بود تا حج را به پايان رساند. خدا تو را بيامرزد. اكنون به اين نفس پاكيزه بنگر كه به دليل استعداد دريافت انوار الهي، رائحه الهي و نفخات رباني او را فرا ميگيرد و از هر چيزي بجز جلال و عظمت او فراموش ميكند. حاجي بايد به هنگام اجابت نداي خداوند سبحان متذكر اجابت نداي خداوند در نفخ صور و حشر خلق از قبور و ازدحامشان در عرصه قيامت باشد، در حالي كه اجابت كنندگان نداي حق متعال در قيامت به مقربان و مغضوبان و مقبولان و مردودان و مرددان تقسيم ميشوند و در خوف و رجا قرار دارند و حجاج در ميقات نيز چنيناند كه نميدانند اتمام حج براي آنها ممكن خواهد
بود يا نه. اما ورود حاجي به مكه- به هنگام ورود بايد توجه داشته باشد كه به حرم امن خدا وارد ميشود و اميدوار باشد كه با ورود به خانهي حق از عذاب خدا در امان خواهد بود و هم بترسد كه از اهل قرب نباشد، ولي اميدواري او بايد غالب باشد، زيرا لطف خداوند كريم عميم است و شرف خانه او عظيم و حق زائر مورد توجه و پناه بردن به خانه خداوند ضايع نميشود، بخصوص در نزد اكرم الاكرمين و ارحمالراحمين. و در دل متوجه باشد كه اين حرم تصويري از حرم حقيقي است، تا از شوق داخل شدن به اين حرم و در امان بودن از عذاب، شوق ورود به حرم آخرت و مقام امن الهي ترقي كند. هرگاه نظر حاجي به كعبه بيفتد بايد در دل عظمت خدا را درك كند و فكرش را به مشاهدهي محضر صاحب خانه در جوار فرشتگان مقرب به پرواز درآورد و علاقهمند شود كه خداوند نظر در وجه كريم خود را به او روزي فرمايد، چنان كه رسيدن به خانه كعبه را به او روزي كرده است و از اين كه خداوند او را به اين مرتبه رسانده است فراوان ياد خدا كند و شكرگزار او باشد. خلاصه آنچه از اعمال و افعال حج و منازل آن ميبيند نمونهي اعمال و احوال آخرت قرار داده و از آن غفلت نكند و آنها را دليل بر مشاهدهي احوال آخرت
بداند. اما طواف كعبه- حاجي بايد قلبا متوجه عظمت، خوف و خشيت، و محبت خدا باشد و بداند كه با اين طواف شبيه فرشتگان مقربي است كه بر اطراف عرش طواف ميكنند و نبايد چنين پنداري كه هدف طواف مادي و فيزيكي خانه است، بلكه دلت بايد به ذكر صاحب خانه مشغول باشد تا آنجا كه جز به ياد او كلام را آغاز نكني و جز به ياد او ختم نكني، چنان كه طواف كعبه نيز چنين است و بايد آگاه باشي كه طواف مطلوب همان طواف قلبي با حضرت ربوبي است و خانهي مثال در عالم شهادت براي حضور در عالم غيب است، چنان كه انسان مادي تصويري آشكار براي انسان حقيقي است كه با چشم ديده نميشود و در عالم غيب است و عالم دنيا براي كسي كه در رحمت حق به رويش گشوده شود و عنايت الهي در پيمودن راه او را دستگير و مددكار باشد نردباني براي رفتن به عالم غيب است. اشارهي الهي به اين كه بيت معمور در آسمان در مقابل كعبه قرار گرفته است براي بيان همين موازنه است و اين كه طواف فرشتگان بر بيت معمور مانند طواف انسانها بر كعبه است، توضيح اين مطلب است، ولي چون بيشتر مردم به اين مرتبه از طواف نميرسند مامورند كه حسب امكان تشبه به آن كنند تا مشمول اين مضمون شوند كه: هر كس به قومي شباهت پي
دا كند از آنها شمرده ميشود. در بسياري از موارد تشبيه شدت مييابد تا آنجا كه در حكم مشبه به قرار ميگيرد و كسي كه به اين مرتبه از كمال و مقام دست يابد كسي خواهد بود كه در حق او گفته شده كعبه او را زيارت ميكند و بر او طواف مينمايد و اين معني از بعضي اولياءالله كه داراي قدرت مكاشفه بودهاند روايت شده است. اما استلام حجر- حاجي بايد به هنگام استلام حجر توجه داشته باشد كه با خدا بيعت ميكند تا از او فرمان برد و تصميم قطعي داشته باشد كه به اين بيعت وفا كند و متوجه اين آيه شريفه باشد: فمن نكث فانما ينكث علي نفسه و من اوفي بما عاهد عليه الله فسيوتيه اجرا عظيما و به همين دليل پيامبر خدا (ص) فرموده است: حجرالاسود دست خداست در زمين، مردم با او مصافحه ميكنند چنان كه با برادرانشان. وقتي عمر حجرالاسود را بوسيد و گفت من ميدانم كه تو سنگي هستي كه سود و زيان نداري و اگر نديده بودم كه رسول خدا تو را ميبوسد تو را نميبوسيدم. علي (ع) فرمود: ساكت باش اي عمر، حجرالاسود هم ضرر ميزند و هم نفع ميرساند، هنگامي كه خداوند سبحان از بنيآدم پيمان بر خداوندي خود گرفت چنين فرمود: و اذ اخذ ربك من بني ادم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم علي
انفسهم. اين سنگ را مراقب آنها كرد تا بر اداي امانتشان گواهي دهد و معناي گفتهي انسانها به هنگام استلام حجر كه: امانتم را ادا و به پيمانم وفا كردم تا در نزد پروردگارت به اين وفاي پيمان گواهي دهي همين است. اما آويختن به پرده كعبه و چسبيدن به آن- حاجي بايد با گرفتن پرده كعبه طالب قرب حق و محبت الهي و شوق به ملاقات پروردگار باشد. و به منظور تبرك يافتن و اميد رهايي از آتش، پرده خانه را بگيرد، بلكه در دست زدن به هر جزئي از اجزاي خانه بايد نيتش اين باشد كه اصرار در طلب آمرزش و آسايش داشته و ذهنش را به سوي واحد حقيقي متوجه كند و رهايي از عذاب را بخواهد، مانند گناهكاري كه دست به دامن كسي ميزند كه از فرمانش سرپيچي كرده است و براي عفو، تضرع و زاري كرده و به گناه خود اعتراف دارد و معتقد است كه پناهگاهي و اجابت كنندهاي جز عفو و كرم او نيست و دامنش را جز با تحصيل بخشش رها نميكند و جز طاعت و فرمانبري در آيندهي عمر كاري انجام نميدهد. اما سعي بين صفا و مروه در آستانهي كعبه- اين مثال است براي رفت و آمد بنده خدا در اطراف خانهي خدا به طور مكرر تا خلوص در خدمت را اظهار كند و اميدوار باشد كه او را به ديده رحمت بنگرد، مانند
كسي كه بر پادشاهي وارد شده است و خارج ميشود در حالي كه نميداند پادشاه درباره او چه قضاوتي دارد آيا او را ميپذيرد يا رد ميكند؟ رفت و آمد به اين اميد است كه اگر در مرتبه اول بر او رحمت نياورده است بار دوم او را ببخشد و متذكر اين معني باشد كه رفت و آمد او بين صفا و مروه مانند بالا و پايين آمدن دو كفه ترازو در صحنه قيامت است و مثلا صفا را به منزله كفه حسنات و مروه را به منزلهي كفه سيئات در نظر بگيرد و اين معني را به ياد داشته باشد كه بالا و پايين آمدن دو كفه، نشانه رجحان و نقصان و مردد بين عذاب و غفران است. اما وقوف در عرفات- هنگامي كه حاجي سر و صداي اجتماع و گوناگوني زبانشان را ميبيند بايد متوجه باشد كه هر جمعيتي در امور از پيشواي خود پيروي ميكنند و بر همين مبنا به مشعر و مني ميروند و بر همين مبنا روش آنها را پيروي ميكنند. از اين مجموعه بايد صحراي قيامت و اجتماع امتها با پيامبران و پيشوايانشان و پيروي هر امتي از پيامبرش و اميد به شفاعت آنها را در نظر بگيرد كه پيامبران آنها را در صحراي قيامت وارد ميكنند كه آيا مورد عفو واقع شوند يا نشوند. چون حاجي اين مطلب را به ياد آورد، لازم است قلبا به پيشگاه خداوند
تضرع و زاري كند تا او را در شمار رستگاران و آمرزيده شدگان محشور كند ولي اميدواري او بايد بيشتر باشد زيرا مكان، مكان شريفي است و بخشش از پيشگاه حضرت حق به واسطهي نفوس كامل اوتاد زمين به همگان ميرسد و جايگاه حج هيچ گاه از ابدال و اوتاد و جمعي از شايستگان و صاحبدلان خالي نيست. اجتماع و همت آنها صرفا تضرع و زاري در پيشگاه خداست و دستها را به پيشگاه خدا بلند كرده و گردنها به جانب حق كشيده و چشم به رحمت حق دوخته و گذشت و آمرزش را خواهانند و نبايد اين گمان باشد كه خداوند سعي آنها را در طلب رحمت به ياس منجر ميكند، از اجتماع امتها در عرفات و حضور در كنار ابدال و اوتاد كه از گوشه و كنار جهان اجتماع كردهاند سر عظيم حج برايت ظاهر ميشود. در نتيجه براي طلب نزول رحمت و استمرار آن هيچ راهي مهمتر از اجتماع امت و همدلي آنها در يك سرزمين و در يك زمان نيست. اما رمي جمره- حاجي بايد از رمي جمره قصد اطاعت امر خدا و اظهار بندگي و عبوديت كند و منظورش اين باشد كه به حضرت ابراهيم (ع) شباهت پيدا كند. هنگامي كه در همين مكان ابليس بر ابراهيم ظاهر شد تا در حج ابراهيم شبهه وارد كند و يا او را به معصيت خداي تعالي بفريبد ابراهيم (ع) او ر
ا با سنگ رمي كرد و از خود راند و اميدش را قطع نمود. اگر حاجي چنين پندارد كه شيطان بر ابراهيم ظاهر شده است و بر او ظاهر نميشود بايد بداند كه اين خود وسوسه شيطان است كه بر قلب او القا كرده است تا چنين پندارد كه رمي جمره فايدهاي ندارد و به بازي شبيه است و بايد اين وسوسه را با جديت از خود دور كند و با رمي جمره دماغ شيطان را به خاك بمالد. اين عمل هر چند در ظاهر رمي عقبه با سنگ ريزه است ولي در حقيقت سنگ انداختن به صورت شيطان و شكستن پشت اوست. زيرا به خاك ماليدن دماغ ابليس جز به امتثال امر خدا و بزرگ شمردن دستور حق متعال حاصل نميشود. اما قرباني- حاجي بايد بداند كه غرض از قرباني تقرب جستن به خداي تعالي و امتثال فرمان اوست و قرباني بايد كامل و صحيحالاعضا باشد و بدين اميد قرباني كند كه خداوند با هر جزئي از قرباني جزئي از بدن او را از آتش آزاد فرمايد. در لسان روايت نيز وعده داده شده است: هر چه قرباني گرانتر و كاملتر باشد آزادي انسان از آتش بيشتر و كاملتر خواهد بود. و اين شباهت دارد به تقرب به دربار سلطان به اين ترتيب كه برايش گوسفندي قرباني كني و ضيافتش را كامل بجا آوري. فايده قرباني يادآوري خداوند متعال است به هنگ
ام نيت ذبح با اين اعتقاد كه قرباني انسان را به خدا نزديك ميكند. اين بود آنچه از اسرار و اعمال باطني حج كه بايد به آن اشاره ميكرديم. حال كه به اين اسرار توجه پيدا كردي به شرح متن باز ميگرديم. فرموده است: و فرض عليكم حج بيته اين جمله به وجوب حج بر مردم اشاره دارد و اين كه حج از ضروريات دين است. امام (ع) بيت را به حرام توصيف كرده است زيرا بر مردم انجام چيزهايي كه از نظر شرع نهي شده است در آن مكان حرام است. كلام امام (ع) كه فرمود: الذي جعله قبله للانام به اين آيه شريفه استناد كرده است كه: فلنولينك قبله ترضيها فول وجهك شطر المسجد الحرام و حيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره. امام (ع) كه فرمود مانند شتران تشنه آب به كعبه وارد ميشوند ورود خلق را به كعبه به ورود شتران تشنه به آب تشبيه كرده است وجه شباهت اين است كه ورود مردم به خانه با حرص و شوق و ازدحام مانند ورود شتران تشنه بر آب است. نظر ديگري در وجه شباهت آن چيزي است كه ما توضيح داديم يعني بياطلاعي مردم از اسرار حج و حكمت الهي كه در اعمال حج منظور كرده است. چون عقل تنها چيزي است كه انسان را از ديگر حيوانات ممتاز ميكند و عقل از دريافت اسرار حج ناتوان است، ممكن است
ميان انسان و مركب سواريش در وارد شدن به خانه و ديگر مناسك فرقي نباشد، اما به نظر (شارح) اين تشبيه دور و نادرست است. فرموده است: و يالهون اليه ولوه الحمام اين سخن امام (ع) اشاره به اين دارد كه مردم هر سالي اشتياق دارند كه به مكه بروند چنان كه كبوتران ساكن حرم بدان مكان انس دارند. امام (ع) در جملههاي بيته الحرام، ورود الانعام، ولوه الحمام رعايت سجع را فرموده است. فرموده است: جعله علامه لتواضعهم لعظمته و اذعانهم لعزته. اين فراز اشاره به آن دارد كه ما بيان كرديم و آن اين كه چون عقل قادر نيست اسرار اين اعمال را دريابد به ناچار علت انجام اعمال حج فقط امر خداوند متعال و قصد امتثال فرمان اوست از آن جهت كه پيروي امر خدا واجب است و اين نهايت بندگي و فرمانبرداري را ميرساند. پس آن كه امر خدا را در اعمال حج اطاعت ميكند بدون آن كه فلسفه آن را بداند مخلصي است كه بر او علامت مخلصان آشكار است و معتقدي است كه تواضع او براي جلال و مرتبت پروردگار جهان روشن است. چون خداوند سبحان بر غيب و شهادت عالم است نميتوان گفت كه حج علامتي است كه خداوند به احوال بندگان خود از طاعت و معصيت آگاه ميشود. بنابراين معناي جمله و عبارت به جدا ش
دن نفوس كامل يعني كساني كه مطيع اوامر خدا هستند و خالصانه او را ميپرستند از ديگر نفوس باز ميگردد، زيرا اين عبادت از گراميترين چيزهايي است كه نفس انساني به وسيلهي آن استعداد مييابد و داراي كمال ميشود كه با آن استعداد و كمال از افراد نافرمان مشخص ميشود. با توضيح فوق روشن ميشود كه انجام حج نشانهاي است كه فرمانبرداران از نافرمانان جدا ميشوند. فرموده است: و اختار من خلقه سماعا … اين عبارت امام (ع) به حاجياني اشاره دارد كه در آيه شريفه آمده است: و اذن في الناس بالحج ياتوك رجالا و علي كل ضامر ياتين من كل فج عميق. در تاريخ آمده است ابراهيم (ع) چون از ساختن خانه كعبه فراغت يافت جبرائيل (ع) وارد شد و به ابراهيم (ع) امر كرد كه به مردم اعلان حج كند. ابراهيم (ع) فرمود پروردگارا صداي من به جايي نميرسد. خداوند به ابراهيم (ع) فرمود: اعلان حج با تو و رساندن پيام با ماست. حضرت ابراهيم (ع) بر بالاي مقام رفت. خداوند متعال مقام ابراهيم (ع) را چنان والا و اشرف قرار داد كه به مثابه كوههاي بلند قرار گرفت و آنگاه به راست و چپ، شرق و غرب رو كرده و ندا درداد اي مردم بر شما حج خانه خدا واجب شده است پروردگارتان را اجابت كني
د. آنها كه در صلب مردان و رحم زنان بودند اجابت كرده و گفتند لبيك اللهم لبيك. در عبارت فوق اشاره لطيفي است كه ذيلا بدان ميپردازيم: احتمال دارد منظور از اين گفته ابراهيم (ع) كه صدايم نميرسد اشاره به اين باشد كه وهم انساني بعيد ميداند كه هر كس اين دعوت را بشنود آن را اجابت كرده و كوتاهي نكند و احتمال دارد كه مقصود از قول خداي سبحان كه: رساندن آن ندا بر عهده من است، اشاره به تاييد خداوند سبحان باشد كه به ابراهيم (ع) وحي كرده است گسترش دعوت او و رساندن پيام حج به همه كساني كه از او تبعيت ميكنند. و احتمال دارد مقصود از قرار گرفتن مقام ابراهيم (ع) به بلندي كوه و به راست و چپ و شرق و غرب رو آوردن و دعوت كردن اشاره به كوشش ابراهيم (ع) در رساندن دعوت و جذب و هدايت مردم به عبادت حج به اندازه امكان و استمداد از اولياي خدا كه تابع او هستند ميباشد. اما پذيرفتن آنها كه در صلب مردان و رحم زنان بودهاند اشاره به اين است كه خداوند سبحان به قلم قضاي خود در لوح محفوظ اطاعت مردم و اجابت دعوت ابراهيم (ع) و انبياي پس از آن را نوشته است و مقصود امام (ع) از شنوندگان همانها هستند كه خداوند آنها را از ميان مخلوقش انتخاب كرده است و
آنها دعوت حق را براي رفتن به خانه او اجابت كردهاند بعد از آن كه آنان را براي حج قرني بعد از قرني و امتي پس از امتي آفريد. فرموده است: و صدقوا كلمته اين جمله اشاره به مطابقت افعال حاجيان با گفتار انبيا و سخن خدا و عدم مخالفت و تكذيب دستورات انبيا و خداست. فرموده است: و وقفوا مواقف الانبياء اشاره به متابعت مردم از انبيا در مواقف حج است، ذكر انبيا در اين جا ايجاد لطافتي در سرشت مردم است تا شوق به لقاي خدا يافته و به فرشتگان و انبيا شباهت پيدا كنند. فرموده است: و تشبهوا بملائكته المطيفين بعرشه اشاره است به آنچه كه ما ذكر كرديم و آن اين كه بيت معمور در مقابل خانه كعبه در آسمان است و طواف كعبه به وسيله مردم شبيه طواف فرشتگان است به بيت معمور و عرش، به اين دليل حاجيان در طواف به فرشتگان شباهت پيدا ميكنند و در نتيجه هر كس كه در اين طواف عنايت خدا شامل حالش شود از طواف كنندگان عرش و بيت معمور محسوب ميشود. فرموده است: و يحرزون الارباح في متجر عبادته و يتبادرون عند موعد مغفرته. امام (ع) در اين عبارت عبادت را به سرمايهاي كه با آن تجارت ميشود تشبيه كرده است. بنابراين تاجر در اين جا نفس و سرمايه عقل است و اقسام تصرفا
تي كه عقل انجام ميدهد حركات و سكنات حسي و عقليي است كه از طريق اوامر عقلي و شرعي خواسته شده است. سودها عبارت است از ثواب خدا و آنچه كه در بهشت نعيم براي نيكوكاران آماده كرده است. براي بندهي حق زشت است كه تصرف او در خدمت آقايش تجارتي باشد كه از آن صرفا كسب سود مادي باشد و بهترين نوع كار بنده اين است كه خداوند او را اهل عبادت ببيند كه همه خواستهاي مادي خود را در خدمت او از درجه اعتبار ساقط و همه اعمال خود را خالص گردانيده است. اين كه امام (ع) كلمه سود را در اين عبارت مطرح كرده است برداشت زيبايي است، زيرا مردم سود را خوب ميفهمند و در حركاتشان به آن ميل ميكنند. ذكر اين عبارت براي اين است كه عبادت حاجيان را از روي اشتياق نشان دهد. فرموده است: و جعله للاسلام علما … منظور از اسلام، اسلام حقيقي است كه مردم با آن هدايت مييابند، آن چنان كه سپاهيان به وسيلهي پرچم برافراشته به مقصدشان راهنمايي ميشوند. فرموده است: فرض عليكم حجه … اين عبارت تاكيدي است براي گفتار قبل امام و يادآوري خطابي است كه سبب و علت حج ميباشد و آن گفته حق تعالي است: و لله علي الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا.
[صفحه 471]
از خطبههاي حضرت علي (ع) كه پس از بازگشت از جنگ صفين ايراد فرموده. صفين: نام محلي در شام. لايئل: پناهي ندارد، موئل يعني ملجا وئول يعني پناه بردن و نجات يافتن اهاويل: كارهاي ترسناك، آنچه را كه نفس بزرگ ميانگارد ماثور: منقول، روايت شده. فتن: جمع فتنه، هر امري كه از قصد خدا دور باشد، گرفتار بلا و محنت شدن و پيروي از هواي نفس. سواري: پايهها و استوانهها خامل: ساقط معالم: آثار، نشانهها چيزي كه به آن آگاهي حاصل ميشود يا بدان استدلال ميشود سهود: مثل جمود، مصدر است و مرادف سهاد و به معني بيدار خوابي است. استسلام: انقياد، رام شدن. فاقه: فقر و بيچيزي مصاص كل شيء: خالص هر چيز ذخيره: دست چين، اندوخته عزيمه الايمان: عقيده قلبي مدحرد: جاي طرد كردن و دور ساختن خداوند را به پاس تمام كردن نعمتش و فرمانبرداري در مقابل عزتش و حفظ و نگهداري از معصيتش سپاسگزارم و به دليل احتياجي كه به كفايت او دارم از او ياري ميطلبم زيرا هر كس را او هدايت كند گمراه نميشود، هر كس با او دشمني كند رستگار نميگردد، هر كس را او كفايت كند نيازمند نميشود، زيرا حمد خدا از هر چه سنجيده ميشود برتر و نسبت به آنچه م
خزون شود بهترين ذخيره است. گواهي ميدهم كه خدايي جز او نيست و يگانه است و شريك ندارد، گواهيي كه از روي اخلاص مستحكم و اعتقادي پاكيزه برميخيزد، هميشه تا زندهايم به آن شهادت متوسل ميشويم و توسل به آن را براي مشكلاتي كه در پيش داريم (قيامت) ذخيره ميكنيم، زيرا كلمه شهادت لازمه ايمان و گشاينده باب احسان و خشنودي رحمان و راندن شيطان است. مقصود از حمد در كلام امام (ع) شكر است و كلمه استتماما و كلمات منصوب بعد آن مفعول له ميباشد. امام (ع) براي شكر خود دو نتيجه در نظر گرفته است: اول آن كه خداوند نعمت خود را تمام كرده است و بندهي حق با زيادي شكر مستعد فراواني نعمت ميشود. اين كلام امام (ع) به آيه كريمه قرآن توجه دارد كه فرمود: لئن شكرتم لازيدنكم آيه به ترغيب مزيد نعمت، شكرگزاري را ميطلبد. دوم اين كه شكرگزاري تسليم شدن در برابر عزت خداست زيرا بنده خداوند با كمال شكر آماده شناخت نعمت دهنده ميشود كه آن خداوند سبحان است و شناخت خدا مستلزم انقياد براي عزت او و خشوع در برابر عزت اوست. اين سخن امام (ع) به اين آيه كريمه اشاره دارد: و لئن كفرتم ان عذابي لشديد. اين آيه شريفه متضمن ترسي است كه مانع از مقابله نعمت خداوند
تعالي به كفر است. هنگامي كه انسان استعداد تماميت نعمت و شايستگي كمال خضوع و انقياد خداوند متعال را داشته باشد بايد بداند كه همه اينها جز با عنايت الهي كه دست بنده را بگيرد و كششي كه او را از غرقاب معاصي و اسباب آن دور سازد حاصل نميشود و هر يك از امور خير اسباب و موونهاي لازم دارد كه انسان را از افراط و تفريط باز دارد به اين دليل امام (ع) براي شكرگزاري نتيجه ديگري را كه وسيله رسيدن به اين دو فايده (استتمام نعمت و انقياد براي عزت) است معين ميسازد و آن توسل به خداوند تعالي است براي دوري از معصيت. امام (ع) به دنبال شكرگزاري، از خداوند براي استعداد طلب ياري ميكند و براي اين استعداد شكر مجددي را تقاضا دارد و براي ياري طلبي خود علتي را كه نيازمند است بيان داشته و جذبههاي الهي را براي دوري از افراط و تفريط ميداند شك نيست كه دو فايدهي ياد شده، بدون توسل جستن به خدا و توكل بر او حاصل نميشود. اين است معناي سخن امام (ع) كه فرمود: استعصاما من معصيته و استعينه فاقه الي كفايته. فرموده است: انه لايضل من هذا و لايئل من عاداه و لايفتقر من كفاه اين سخن امام (ع) علت ياري طلبي و دليل كفايت خواهي از خداوند است، زيرا هرگاه
حصول كفايت خداوند مانع از خواستههاي افراط و تفريط باشد ايجاب ميكند كه بنده مستقيما به راه راست حركت كند و اين همان هدايتي است كه خداوند هر كس را بخواهد بدان ارشاد ميكند. گويا امام (ع) چنين گفته است: از خداوند ميطلبم كه كفايتش را شامل حالم گرداند، كفايتي كه هدايت و غناي حقيقي و ملك هميشگي است زيرا آن كه خدا هدايتش كند گمراه نميشود و آن كه با خدا دشمني كند و از شكر و استعانت او سر باز زند از عذابش رهايي نمييابد. امام (ع) در اين خطبه لفظ دشمني با خدا را به طور مطلق ذكر كرده است ولي در قرآن كريم اين لفظ مجازا بر لوازم دشمني كه اعراض از عبادت خدا و خشم نسبت به اوست به كار رفته است. فرموده است: فانه ارجح ما وزن و افضل ما خزن ضمير در بالا به خداوند تعالي باز ميگردد ولي چون ذات مقدس حق از وزن كردن و خزانه كردن كه از صفات اجسام است مبرا است، شايسته اين است كه مقصود برتري شناخت خداوند در ميزان عقل باشد زيرا شناخت غير خدا با شناخت خدا در نزد عقل برابري نميكند بلكه بر قلب هيچ عارفي به هنگام اخلاص، غير خدا خطور نميكند تا موازنه پيش آيد و برتري سنجيده شود. مقصود از خزانه، خزانهي شناخت خداوند در سر نفوس قدسيه است.
قول ديگر اين است كه ضمير به حمد باز ميگردد، چنان كه در جمله من كذب كان شر له ضمير له به شر باز ميگردد. فرموده است: و اشهد ان لا اله الا الله. اين كلام، شريفترين كلامي است كه توحيد آفريدگار بدان اثبات ميشود. ما در خطبهي اول به زيبايي تركيب و اداي كامل مقصودي كه اين جمله در بر دارد اشاره كرديم و خلاصه آن كه، اين كلام تمام مراتب توحيدي را در بر دارد. نحويان چنين پنداشتهاند كه در اين كلمه خبري براي لا مقدر است و تقدير كلام را چنين دانستهاند لا اله لنا الا الله يا لا اله موجود الا الله هر خبري كه در اين جا در تقدير بگيريم كلمه را از آنچه كه افادهي اطلاق ميكند خارج ميسازد. و معناي خاصي كه در آن نيست به آن ميدهد و آن معنا چيزي است كه انسان مخصوص خود ميپندارد پس بهتر آن كه خبر لا، الا الله باشد و نيازي به تقدير كلمه زايدي نباشد. براي كلمه لا اله الا الله فضايلي به ترتيب زير نقل شده است: اول- گفتهي پيامبر (ص) كه فرمود برترين ذكر لا اله الا الله، و برترين دعا الحمد لله است. دوم- ابنعمر از پيامبر (ص) نقل كرده كه فرمود: بر اهل لا اله الا الله به هنگام مرگ و برانگيخته شدن در قيامت وحشتي نيست، گويا ميبينم اه
ل لا اله الا الله را كه به هنگام نفخ صور موهاي سرشان را از خاك پاك ميكنند و ميگويند: سپاس خدا را كه از ما غم را برطرف ساخت. سوم- روايت شده است وقتي مامون از مرو باز گشته و به عراق ميرفت به نيشابور رسيد و پيشاپيش او علي بن موسيالرضا (ع) بود. گروهي از بزرگان بپا خاستند و گفتند تو را به حق قرابتت با رسول خدا ميخوانيم، ما را حديثي كني كه سودمند باشد. امام (ع) از پدرش و پدرش از پدرانش و پدرانش از رسول خدا و رسول خدا از جبرئيل و جبرئيل از خداوند متعال روايت كرد كه خداوند فرموده است: كلمه لا اله الا الله دژ محكم من است پس هر كه داخل دژ استوار من شود از عذاب من در امان است. چهارم- پيامبر خدا (ص) فرمود: با كافران مقاتله ميكنم تا بگويند لا اله الا الله، هرگاه اين كلمه را گفتند از جانب من خون و مالشان در امان است و حسابشان با خداست. بعضي از دانشمندان گفتهاند خداوند تعالي عذاب را بر دو گونه قرار داده است: يكي شمشيري كه در دست مسلمين است و ديگري عذاب آخرت. شمشير در غلافي است كه ديده ميشود و آتش در غلافي است كه ديده نميشود، خداوند متعال به رسول خود (ص) فرمود: هر كس زبانش را از غلاف مرئي كه دهان است درآورد و بگويد
لا اله الا الله شمشيرمان را در غلاف مرئي قرار ميدهيم و آن كه زبان دلش را از غلافي كه ديده نميشود و آن غلاف شرك است درآورد و بگويد لا اله الا الله شمشير عذاب آخرت را در غلاف رحمت قرار ميدهيم، خوب را به خوب و بد را به بد پاداش ميدهيم و در آن روز ستمي نيست. فرموده است: شهاده ممتحنا اخلاصها معتقدا مصاصها شهادت از نظر قواعد نحوي مصدر است و به دو صفت (ممتحنا، معتقدا) كه براي شاهد صفتند توصيف شده است. كلمهي ممتحن به معناي آزموده است. مقصود اين است كه شهادت دهنده در اخلاص شهادتي كه آن را واجد است خود را آزموده و از شبهات باطل بدور بوده و از هر ذهنيتي غير خداوند متعال رويگردان است و در اداي اين شهادت زيور توحيد را پوشيده است و از آلودگيهاي شرك خفي چنان كه لازمه توحيد مطلق و اخلاص عملي است، پاك و منزه است. فرموده است: نتمسك بها ابدا ما ابقانا و ندخرها لاهاويل ما يلقانا فانها عزيمه الايمان، الي قوله … و مدحره الشيطان. اين فراز از سخن امام (ع) اشاره به اين است كه انسان در مدت زندگي دنيوياش براي كارهاي مهم و آمادگي يافتن به وسيله آنها براي شدايد قيامت لازم است به توحيد تمسك جويد و سپس دليل تمسك به توحيد و ذخيره سا
ختن آن براي آخرت با چهار وصف توضيح داده شده است. اول- عقيدهي ايماني و عزم راسخي است كه خداوند تعالي از بندگان خويش خواسته است. علاوه بر اين آنچه از شريعت از قواعد و فروع آن رسيده است شاخههاي توحيد و توابع و متممها و اموري است كه ما را بر اسرار توحيد و رسيدن به اخلاص در توحيد ياري ميدهد. دوم- كلمهي توحيد كليد نيكوكاري است، زيرا آن اول كلمهاي است كه با آن باب شريعت باز ميشود و بنده خدا براي پيمودن راه اخلاص به وسيلهي افاضهي احسان خدا و نعمتهاي پياپي او آماده ميشود. چنان كه توحيد اولين خواسته خدا از بندگان است و در فطرت آنها سرشته و بر زبان انبياي خود نيز جاري ساخته، آخرين چيزي است كه انسان را به اخلاص ميرساند و سعادت آخرت او را تامين ميكند. سوم- كلمهي توحيد باعث رضايت رحمان است و اين كه كلمه توحيد رضايت پروردگار را جلب ميكند امري است روشن، زيرا توحيد خوشنودي خدا را فراهم ميكند و سبب نزول رحمت كامل حق و مزيد نعمت بر اشخاصي است كه با آن منور شدهاند و نيز خشم خدا را از انسان برطرف ميكند چنان كه پيامبر فرمود: بر پيكار با كافران مامور شدهام تا لا اله الا الله بگويند … چهارم- كلمه توحيد موجب طرد و
راندن شيطان است و اين نيز بخوبي روشن است، زيرا نهايت تلاش شيطان ايجاد شرك ظاهر يا خفي است و كلمه توحيد ضد خواست شيطان است. ظاهر كلمه توحيد ظاهر دعوت شيطان را دفع، و باطن كلمهي توحيد باطن خواست او را ريشهكن ميكند و چنان كه شرك داراي مراتب بينهايت است، اخلاص در كلمهي توحيد نيز بينهايت است. هر مرتبهاي كه از سلوك در اخلاص پيموده شود در مقابل آن مرتبهاي از شرك سقوط ميكند و تلاش شيطان در ايجاد آن مرتبه از شرك باطل ميشود تا اخلاص به قدر امكان كامل شود و بنيانهاي شيطان كاملا نابود شده و هنگام تلاوت اين آيه: ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمه انك انت الوهاب، شيطان كاملا رانده و مايوس ميشود.
[صفحه 472]
مثلات: جمع مثله يعني عقوبت. انجذم: منقطع شد. زعزع: به حركت درآمدن، مضطرب شدن النجر: طبع، سرشت، اصل و انهارت: خراب شد. شروك: جمع شركه، راه بزرگ و وسط آن مناهل: جاي آب نوشيدن. آبشخور سنابك: سم حيوانات، مفرد آن سنبكه است گواهي ميدهم كه محمد (ص) بنده و رسول اوست. خداوند او را با ديني مشهور و نشانهاي رسيده و نقل شده و كتابي نوشته و نوري رخشان و روشنايي تابان، و دستوري روشنگر براي دفع شبهات باطل فرستاد. با بيناتي روشن استدلال كرد و با مثلها و آيات قرآني مردم را از عذاب خدا برحذر داشت. مردم در فتنهها بودند و ريسمان دين گسيخته و پايههاي يقين متزلزل و كار ديانت در هم ريخته و دستورات آن پراكنده و راه خروج از آن تنگ شده و راه حق گم و معصيت آشكار شده بود. در اين شرايط خدا معصيت و شيطان ياري ميشد، ايمان واگذار و دستوراتش متزلزل و نشانههايش ناآشنا و از نظرها پوشيده شده بود. مردم از شيطان اطاعت كرده راه او را ميرفتند و به آبشخور او وارد ميشدند: علمهاي شيطان به وسيله آنها به راه ميافتاد و پرچمهايش برافراشته ميشد. شيطان مردم را در زير فتنهها بكوفت و لگدمال كرد و مانند چهارپايان بر روي پيكر آنه
ا ايستاد، با اين وضع همه مردم در فتنهها، و سرگردان و حيران بودند. در بهترين خانهها (كعبه معظمه) و ميان بدترين همسايگان، خوابشان بيخوابي و سرمهي چشمشان اشك بود. سرزميني كه دانشمند آن لجام خاموشي بر دهان داشت و جاهل افسارگسيخته و عزيز بود. فرموده است: و اشهد ان محمدا عبده و رسوله رسول خدا فرموده است كسي كه به يگانگي خدا شهادت دهد و شهادت دهد كه محمد (ص) رسول و فرستاده اوست و زبانش به آنها گويا و قلبش بدانها مطمئن گردد، آتش جهنم بر او حرام ميشود. دليل همراه شدن شهادت به رسالت پيامبر با كلمه توحيد اين است كه هدف از شريعت اخلاص در توحيد است و اين اخلاص جز به پيمودن همهي مراتب آن حاصل نميشود و سلوك در مراتب اخلاص جز به شناخت چگونگي سلوك ميسر نميشود و چنان كه ميدانيم هدف از فرستادن پيامبران و وضع شرايع آموختن كيفيت سلوك در درجات اخلاص است. بنابراين گواهي و اقرار به صدق تبليغ كننده رسالت و روشن كننده راه اخلاص، بعد از كلمه اخلاص برترين كلمه است زيرا شهادت بر رسالت پيامبر به منزلهي بابي است براي ورود به توحيد، و به همين دليل مقرون به كلمه توحيد شده است. فرموده است: ارسله بالدين المشهور، الي قوله … و الامر
الصادع تمام اين فراز به بزرگداشت رسول گرامي در ارتباط با آنچه از ديانت آورده است اشاره دارد. و عبارت دين مشهور، به دين پيامبر اشاره دارد كه چگونگي پيمودن راه راست را ميشناساند، و عبارت، علم ماثور بيان كنندهي اين حقيقت است كه دين پيامبر اسلام هدايت كننده و پيشواي خلق است كه آنها را به محضر خداوند كه منظور همه اديان آسماني است هدايت ميكند، همچنان كه شان علم اين را اقتضا ميكند. كلمه ماثورا در عبارت امام (ع) اشاره به يكي از دو معناي زير دارد: 1- دين اسلام ماثور است، يعني بر ديگر اديان مقدم است چنان كه بيرق در جلو جمعيت برافراشته ميشود و به وسيله آن جمعيت هدايت ميشوند. 2- دين اسلام ماثور است، يعني از قرني به قرني براي هدايت انتقال مييابد. منظور از كتاب مسطور قرآن است كه حقايق آن در لوح دل نوشته شده و نيز مقصود از نور ساطع و ضياء لامع رمزي است كه پيامبر (ص) آن را آورده و روشي است كه آن را دوست ميدارد و به اجراي آن دستور داده است. دين اسلام نوري است كه آينهي دلهايي آن را منعكس ميسازد كه از شبهه و شرك پاك باشد. توصيف دين به صادع بودن از جهت ناخشنود بودن از متخلفان اوامر خدا و سركوب كساني است كه راه حق را نم
يروند و با ميل و اختيار در جهت خلاف شريعت حركت ميكنند تا آنجا كه راه باطل آنها راه خدا را نقض ميكند و آنچه از فساد كه موافق طبعش ميباشد آشكار ميكند، چنان كه خداوند متعال صدع را به معني آشكار كردن به كار برده است، آنجا كه ميفرمايد: فاصدع بما تومر و اعرض عن المشركين. فرموده است: ازاحه للشبهات، الي قوله … تخويفا بالمثلات اين عبارت اشاره به اموري است كه به مقصد بعثت نزديك ميباشد. امام (ع) به سه مقصد از مقاصد بعثت به شرح زير اشاره فرموده است: اول- بعثت، از بين بردن شبهات است كه از اهم مقاصد بعثت به شمار ميآيد، زيرا برطرف كردن گرفتاريهاي دنيوي و شبهات باطل از دل مردم مهمترين مقصد شارع است. دوم- علت زدودن شبهات به وسيله دين، دليل روشني است كه براي اثبات ادعا اقامه ميشود و گفتاري راست كه حقيقت را در عمق دل مردم جاي ميدهد همچنان كه خداي تعالي فرموده است: و جادلهم بالتي هي احسن. سوم- برحذر داشتن گناهكاران از گناه به وسيله آيات نازله و ترساندن آنها از كيفرهايي كه به جنايتكاران خواهد رسيد، همچنان كه خداوند متعال فرموده است: افلم يهد لهم كم اهلكنا قبلهم من القرون يمشون في مساكنهم ان في ذلك لايات لاولي النهي. ا
ين ترسانيدن، براهين و گفتار ديني را كه در آنها تحذير و انذار هست براي كساني كه صفاي دل ندارند و صرف گفتار در آنها بياثر است ثابت ميكند. فرموده است: و الناس في فتن انجذم فيها حبل الدين، الي قوله … و قام لواوه احتمال دارد كه (واو) در و الناس واو ابتدا باشد، در اين صورت سخن امام (ع) آغازي است بر مذمت روزگار و آنچه كه در آن از بلا و محنت و ترسها و جنگها به خاطر اختلاف خواستهها و تشتت آرا وجود دارد. غرض امام (ع) از اين عبارت، توجه شنوندگان به آنچه از آن غفلت دارند ميباشد و فتنههاي فراگير و بديهاي موجود را برميشمارد تا مردم را از غفلت درآورد و آنها در پيمودن راه حق نهايت جديت و كوشش را به عمل آورند. از مذمتهايي كه به دليل ويژگيهاي اخلاقي و گرفتاري به فتنه و آشوب ياد ميكند اموري هستند كه هر چند زيادند ولي در نهايت به ترك مراسم شريعت و عدم پيمودن راه حق و درافتادن به راه باطل باز ميگردد. منظور از قطع ريسمان (حبل) دين اشاره به انحراف مردم از راه مستقيم و عدم توسل آنها به اوامر خداوند سبحان و در افتادن در فتنهها ميباشد. استعمال لفظ حبل در اين جا و در قرآن كريم: فاعتصموا بحبل الله جميعا، براي قانون شريعتي كه
توسل و عمل به آن مطلوب است استعاره آورده شده است. و بدين سان استعمال كلمهي سواري استعاره است، يا براي قواعد و اركان دين كه لزوما بايد آن را استوار ساخت مانند جهاد، كه در آن زمان از مردم بشدت خواسته شده بود بنابراين مقصود از تزعزع، عدم پايداري و استقامت مردم بر جهاد است، و يا منظور از سواري، اهل دين ميباشند، كساني كه به امر ديانت قيام و به آن عمل ميكنند و در اين راه از ملامت هيچ ملامتگري نميهراسند. بنابراين تعبير، تزعزع مرگ ياران دين و يا ترس آنها از دشمنان كينهتوز است. در هر صورت جمله به صورت استعارهي لطيفي به كار رفته و وجه شباهت آن روشن است. امام (ع) با عبارت اختلاف نجر اشاره كرده است به اختلاف اصل كه همه مردم در آن شركت دارند و فطرتي كه خداوند همه مردم را بر آن فطرت آفريده كه شريعت را الزامي ميداند، زيرا همهي مردم با سرشت اوليه بر وجود رسول اتفاق نظر دارند و پس از آن در مرحله عمل هر گروهي مذهبي را گرفته و اختلاف نظر پيدا ميكنند. معناي ديگري كه براي نجر كردهاند حسب ميباشد كه به معناي دين است. بنابراين احتمال دارد كه مقصود حضرت از اختلاف نجر اختلاف در دين باشد و با كلمه تشتت امر به تفرق كلمه مسلم
ين اشاره كردهاند و منظور از جملهي: و ضاق المخرج و عمي المصدر، اين است كه مردم پس از افتادن در شبهاتي كه موجب تفرقه آنان ميشود راه خارج شدن از مشكلات بر آنها تنگ شده و يا راه خروج را نمييابند و نميبينند. كلمه عمي در اين عبارت اشاره به گفته حق تعالي است كه ميفرمايد: فانها لاتعمي الابصار و لكن تعمي القلوب التي في الصدور. كلمه عمي استعاره زيبايي است در هدايت نيافتن، زيرا كوري در حقيقت عبارت از نداشتن ملكه چشم است. وجه شباهت اين است، چنان كه كور با چشمش مقصد محسوس را نميتواند پيدا كند كسي كه از نظر باطني كور است به مقاصد معقولش راه نمييابد، چون بصيرتش را از دست داده و وجوه رشد و هدايت را تعقل نميكند. جملهي: بخمول الهدي، به ظاهر نبودن هدايت در ميان آنها اشاره دارد زيرا آنها سرچشمه هدايت را گم كرده و روشني هدايت در آنها وجود ندارد و به اين دليل كلمهي عمي را به طور عموم به كار برده است تا توضيح دهد كه گمراهان در راه نيافتن و نپيمودن طريق مستقيم و عدم خروج از ظلمت و تاريكيهاي باطل با آنان اشتراك دارند. سپس با جملهي: بعصيانهم للرحمن و نصرهم للشيطان، توضيح ميدهد كه روش هدايت نيافتگان دوري از حق و ياري دادن
باطل ميباشد كه آرزوي شيطان است. بنابراين آن كه ياري شيطان ميكند و از رحمان دوري دارد به باطل دست يازيده و ايمان را خوار و قواعد آن را سست كرده و از آن دوري جسته است و با ترك ايمان و خذلان آن خاستگاهي براي ايمانش باقي نمانده است. مقصود از دعائم ممكن است دعوت كنندگان به حق و عمله ايمان باشد. و منظور از خراب شدن و از بين رفتن آن نبودن دعوت كنندگان به حق و يا نپذيرفتن سخنشان باشد. مقصود از ناشناخته بودن معالم، ناشناخته ماندن دعوت كنندگان به حق به دليل كمي تعدادشان در ميان مردم است. احتمال ديگر اين كه مقصود از دعائم، قواعد دين مانند جهاد و غيره باشد و خراب شدن و از بين رفتن آن، عدم قيام مردم به جهاد و امثال اين باشد و منظور از ناشناخته بودن آثار دين محو شدن نشانههاي ديانت از دل و قلب مردم باشد. و جملهي: و بدروس سبله و عفي شركه، اشاره به اين است كه از دين اثري كه با آن شناخته شود، باقي نماند. تمام جملاتي كه توضيح داديم مبالغه در ضعف دين و رونق و رواج راه شيطان و مراحلي است كه شيطان مردم را به انجام محرمات خداوند جلب ميكند. جملهي: و اعلام الشيطان و لواوه، يا به پيشوايان شيطاني و دعوت كنندگان به باطل كه مردم از
آنها پيروي ميكنند اشاره دارد و يا انديشههاي باطلي است كه شيطان در ذهن مردم ميآرايد و مورد خواست آنها واقع ميشود. در اين صور ذهني مردم رام شيطان شده و از او تبعيت ميكنند همان گونه كه در جنگها مردم به دنبال پرچمها و بيرقها ميروند. فرموده است: في فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها و قامت علي سنابكها احتمال دارد كه في فتن متعلق باشد به جمله سارت اعلامه و قام لواوه. و نيز احتمال دارد كه متعلق به فعل مقدري باشد كه آن خبر دوم براي كلمه و الناس باشد. اين فتن هماني است كه در ابتدا حضرت بدان اشاره داشت و اينك دوباره آن را با اوصافي اضافه آورده است و آن را به انواع حيوانات تشبيه كرده است و براي آن كف پا و ناخن و سم به عاريت گرفته كه لگدمال ميكنند و با سم بر روي آنها ميايستند. و نيز احتمال دارد كه اين جا كلماتي در تقدير باشد يعني، آنها را با پاي شتران و سم گاوها و اسبها لگدمال كرده و بر روي آنها ايستاد، به عنوان مضاف حذف شده، و مضاف اليه به جاي آن قرار گرفته است. با در نظر گرفتن اين كلمات در تقدير، مجاز در نسبت است و نه در كلمه. فرموده است: فهم فيها تائهون (فا) براي تعقيب و تائهون اشاره به سرگرداني آنها در گم
راهي و انحراف از مقصد در تاريكيهاي فتنه است و منظور از حيرت آنها مشكوك بودنشان در اين است كه حق در كدام جهت است و ندانستند كه حق با علي (ع) است يا با معاويه، و مقصود از جهلشان عدم آگاهي آنها از حق و اعتقاد بعضي از آنها در شبهه حكميت به بطلان آن بوده است و بعضي در شبههي خون عثمان اعتقاد باطل يافتهاند و نظير اين شبهات كه برخاسته از جهل مركب آنهاست و با فتنهاي كه شيطان و پيروانش براي آنها پيش آوردند، گول خوردند و از راه حق منحرف شدند. فرموده است: في خير دار و شر جيران احتمال دارد كه اين جار و مجرور به عنوان خبر سوم مانند جمله: في فتن، متعلق به سارت اعلامه باشد و نيز جايز است كه متعلق به تائهون و افعال بعد از آن باشد. شارحان نهجالبلاغه در مقصود كلام امام (ع) خير دار، اختلاف پيدا كردهاند. بعضي گفتهاند مقصود سرزمين شام است زيرا آن سرزمين مقدسي بود ولي قاسطين در آن جا ماوا گرفته بودند و در همين زمينه معناي كلام امام (ع) را كه فرمود: نومهم سهود و كحلهم دموع، چنين دانستهاند كه مردم شام به دليل اهميتي كه به كارشان ميدادند و خود را آماده پيكار با آن حضرت ميكردند خوابشان نميبرد و بر كشتگانشان گريه ميكردند و م
مكن است مقصود از سرزميني كه دانشمندان آن به سكوت واداشته شده است خود آن حضرت و ياران او باشد و منظور از نادان محترم داشته معاويه و اطرافيانش باشد. بعضي ديگر گفتهاند منظور از خير دار سرزمين عراق و بدترين همسايگان بعضي از اصحاب آن حضرت باشند كه از جهاد سرپيچي كردند. و به اين دليل مردم عراق در كلام امام (ع) بدترين همسايگان شمرده شدهاند كه حق را خوار كردند و دين را ياري ندادند، زيرا بهترين همسايه آن است كه كمك كار دين خدا باشد. با توجه به معناي دوم منظور از نومهم سهود، يعني ترس مردم عراق از جنگ و سرگرداني آنها در انديشه صحيح. و منظور از كحلهم دموع يعني بر كشتگانشان مرتب ميگريند. بنا به قولي براي پرداخت هزينههاي جنگ گريه ميكنند، زيرا آن كه در بخشش به كمال رسيده باشد اشك نميريزد، بعضي ديگر گفتهاند مقصود از خير دار دار دنياست، زيرا دنيا جاي عمل شايسته است و بيشتر مردم دنيا نادان و بدكارند. مقصود از خير صفت تفضيلي نيست تا توهم برتري دنيا بر آخرت پيش آيد، بلكه صرفا اثبات فضيلت دنياست. صفت تفضيلي چنان كه براي اثبات افضليت آورده ميشود براي اثبات فضيلت نيز آورده ميشود و دنيا دار فضيلت است براي كساني كه به اوامر
خدا قيام كنند و جهتي كه خدا آنها را براي آن آفريده است، يعني مزرعه بودن دنيا براي آخرت را رعايت كنند. حديثي نيز بدين معني وارد شده است. با توجه به معناي سوم، معناي اهلها شر جيران يا اين است كه ساكنان دنيا بدترين سكنا گزيدگانند و يا اين است كه بدترين همسايگانند براي همسايگانشان كه به آنها بر عليه دشمنان دين متوسل شوند. به اين دليل بدترين همسايگانند كه دين را ياري نميكنند و با ياري كنندگان دين عليه دشمنان دين قيام نميكنند. سخن امام (ع) كه فرمود: نومهم سهود و كحلهم دموع، ظاهرا به عموم مردم اعم از اصحاب خود و اصحاب معاويه هر كس كه مورد توجه حضرت در امر جنگ و دخول در كارزار بوده است مربوط ميشود. امام (ع) در توصيف آن مردم به كمخوابي به دليل ترس از جنگ، و هجوم بعضي به بعضي، و اهميت فراواني كه به جنگ ميدادند و در صحراي باطل حيران و سرگردان بودند مبالغه كرده است، به حدي كه كمخوابي آنها را بيدار خوابي كه در حقيقت خواب نيست ناميده و براي كمخوابي لفظ بيدارخوابي را به عاريه آورده است كه گويا كمخوابي خود همان بيدار خوابي است. و از باب مبالغه در تشبيه جريان اشك را سرمه چشمشان دانسته است تا آنجا كه گويا اشك، همان سر
مه است. وجه شباهت اين است كه به دليل فراواني جريان اشك چشمشان، و همراهي آن با مژگان، شباهت يافته است به چيزي كه به طور عادت همواره در چشمشان همراهي ميباشد و آن عبارت از سرمه است و به همين دليل لفظ كحل را براي اشك استعاره آورده است. احتمال دارد كه جملهي: بارض عالمها ملجم و جاهلها مكرم، مانند جملات قبل متعلق به سارت اعلامه باشد. حال اگر كلام امام (ع) را كه فرمود خير دار به معناي دنيا بگيريم، كلام ديگر امام (ع) بارض … اختصاص به مكان خاصي از مردم دنيا پيدا ميكند. گويا، چنين فرموده است كه مردم در بهترين خانهاي زندگي ميكنند كه دنياست و در عين حال در سرزميني هستند كه وضع آن اين است: دانشمندش مهر سكوت و خواري از ناحيه مردم بر دهان دارد كه نميتواند امر به معروف و نهي از منكر كند زيرا دانش در بين آنها وجود ندارد و جهل بر آنها غلبه كرده است و نادانان آن سرزمين مورد احترامند به دليل تناسبي كه با ناداني و موافقتي كه با باطل دارند، و مقصود يا شام است يا عراق. اگر مقصود از خير دار شام يا عراق باشد بارض ويژگيهاي شام يا عراق را بيان ميكند و بدگويي كه در سخن امام (ع) آمده است به مردم آن سرزمين مربوط ميشود كه عالمشان
به سكوت واداشته شده و جاهلشان مورد احترام است. هر چند امام (ع) مذمت را به سرزمين نسبت داده، ولي مربوط به انسانهاست. به اين دليل كه اگر مذمت را به سرزمين نسبت دهيم با توصيفي كه براي زمين آورده و آن را خير دار خوانده منافات پيدا ميكند. احتمال ديگر اين كه (واو) در و الناس (واو) حاليه باشد و عمل كنندهي در حال فعل ارسل، در اين صورت فتنهي مورد اشارهي امام فتنه عرب جاهلي به هنگام بعثت پيامبر است و بهترين خانه مكه و بدترين همسايگان قريش ميباشد و دانشمند به سكوت كشيده كسي بود كه پيامبر را تصديق و بعثت را حق ميدانست و با لجام تقيه و ترس دهان خود را بسته بود، و نادان مورد احترام تكذيب كنندگان پيامبر بودند و اين احتمال زيبايي است. بدان آنچه به ذهن ميرسد اين است كه اين مقدار از خطبه را كه سيدرضي آورده فصول تلفيق شدهاي است كه نظام خطبهي واحدي را ندارد، هر چند به صورت خطبهي واحد آمده است ولي به دليل اختلاف مقاصد و موضوع، مطالب گوناگوني را بحث ميكند و نشان دهندهي اين است كه كلمات مختلف امام به صورت تلفيقي خطبه واحدي را به وجود آورده است، كه البته خدا آگاهتر است.
[صفحه 489]
بخشي كه در شان آل نبي (ص) است اللجا: پناهگاه موئل: از آل يول گرفته شده و به معناي مرجع است. انحنا: كجيها، اعوجاج فرائص: جمع فريصه، گوشتي كه ميان پهلو و شانه قرار دارد و در حيوان هميشه ميلرزد. آل نبي (ص) جايگاه سر خدا، و پناهگاه دستورات او و خزانهي دانش او، مرجع حكمتهاي او و حافظ كتابهاي او و سبب استواري دين او هستند، خداوند به وسيله ايشان خميدگي دين خود را راست كرد و لرزش دين را توسط آنان زايل فرمود. ميان قراين چهارگانه سر، امر، علم، حكم سجع متوازي است، تمام ضماير مفرد عبارت فوق به خدا باز ميگردد خبر ضمير ظهره و فرائصه كه به رسول خدا باز ميگردد. به اين دليل كه كلمه الله و رسول در آغاز خطبه به كار رفته است. قول ديگر اين است كه تمام ضماير بدون استثنا به رسول باز ميگردد. امام (ع) با بيان موضع سر اشاره به كمال استعداد نفوس امامان (ع) براي اسرار خدا و حكمت او دارد، زيرا موضع حقيقي براي چيزي آنجايي است كه شيئي را بپذيرد و آمادگي آن را داشته باشد. و با بيان ملجا امره اشاره به اين فرموده است كه آنان ياران دين خدا و قيام كنندگان به دستورات او و حاميان دين ميباشند مردم به آنها پناه ميبرند و د
ين به وسيله آنها استقرار و استحكام مييابد و جمله: عيبه علمه، مرادف موضع سره است. در عرف گفته ميشود فلان شخص عيبه علم است وقتي كه جايگاه اسرار باشد. كلمه عيبه استعاره از نفوس شريف امامان است. وجه شباهت نيز روشن است. همان طور كه شان عيبه حفظ و نگهداري چيزي است كه به او سپرده ميشود و از تلف و آلودگي آن را حفظ ميكند، ذهن پاك امامان (ع) نگهدارنده علم خدا از نابودي و نگهدارنده آن از ذهن ناشايستگان است. به اين دليل استعاره آوردن لفظ عيبه براي ذهن امامان (ع) استعاره زيبايي است، و منظور از اين كه آل پيامبر مرجع حكمتهاي خدا هستند اين است كه هرگاه حكمت از ذهن ديگران برود براي يافتن حكمت بايد بدانها رجوع كنند، و بايد از آنها بخواهند و بايد از آنها به دست آورند. و معناي اين كه آنها پناهگاه كتب الهي هستند اين است كه آل رسول (ع) كتب الهي را حفظ كرده، درس ميدهند و تفسير ميكنند علم و تاويل كتب الهي نزد آنهاست. كلمه كتب اشاره به قرآن و كتابهاي آسماني قبل از قرآن ميباشد، چنان كه در جاي ديگر از امام (ع) نقل شده است كه: اگر براي من جايگاهي قرار دهند و بر آن بنشينم ميان اهل تورات به توراتشان، و ميان اهل انجيل به انجيلشان، و
ميان اهل زبور به زبورشان، و ميان پيروان قرآن به قرآنشان داوري خواهم كرد. به خدا سوگند هيچ آيهاي در صحرا يا دريا يا كوه و دشت يا آسمان و زمين يا شب و روز نازل نشده، مگر اين كه من ميدانم درباره چه كسي و چه وقتي نازل شده است. استعارهي لفظ كهف شبيه استعاره لفظ عيبه براي امامان (ع) است. مقصود از اين كه آل رسول جبال دين پيامبرند اين است كه از وساوس شياطين و تبديل و تحريف دين به امامان پناه برده ميشود، چنان كه شخص ترسناك از شيء آزار دهنده به كوه پناه ميبرد، و اين جمله نيز استعاره زيبايي است براي آل نبي. و مقصود از اين كه فرمود: بهم اقام انحناء ظهره، اين است كه خداوند سبحان امامان را براي پيامبر بازوان و پشتوانههايي قرار داد كه ضعف خود را با آنان قوت بخشد و پشت خود را بدانان استوار سازد و امر دين خود را به وسيله آنان تاييد فرمايد. انحناء ظهر كنايه از ضعف پيامبر در آغاز اسلام است. بنابراين سزاوار اين بوده است كه خداوند امامان را براي پشتيباني دين مقرر داشته و آنان را براي ياري دين و دفاع از آن و از بين بردن ضعف دين تقويت فرمايد. و معناي سخن امام (ع) كه فرمود: و اذهب ارتعاد فرائصه، اين است كه خداوند به وسيله آل
پيامبر خوف و ترس را از پيامبر بدور كرد، ترسي كه از ناحيه مشركان بر حوزه دين ممكن بود وارد شود و اين عبارت كنايه از شيئي به بعضي از لوازم آن ميباشد، زيرا لرزش فرائص از لوازم شدت ترس است. تمام صفاتي كه براي خاندان پيامبر و نزديكان او از بنيهاشم ذكر شد مانند: عباس، حمزه، جعفر و علي بن ابيطالب (ع) درباره حمايت از پيامبر و گرويدنشان به دين و گرفتاريشان به خاطر دين روشن و واضح است.
[صفحه 491]
بخشي كه درباره مخالفان امام (ع) است غرور: بيخبري، غفلت ثبور: هلاكت قياس: چيزي را به چيزي سنجيدن و يكي را در حكم به ديگري ملحق كردن يفي: باز ميگردد. غلو: گذشتن از حدي كه گذشتن از آن حد شايسته نيست. تالي: پيرو ولايت: سرپرستي و از جمله وليت الامر اليه وليا گرفته شده و معناي آن نزديكي به چيزي است خصايص: جمع خصيصه، خاص و مختص بودن به چيزي. مخالفان ما فساد و تباهكاري و نافرماني را در دلها كاشتند و از آب غرور و فريب آن سيراب ساختند و (نتيجهي) آن را كه هلاكت بود چيدند. هيچ يك از افراد اين امت با آل محمد (ص) قابل مقايسه نيست، آنان كه همواره از نعمتهاي خاندان پيامبر برخوردار بودهاند با آل او برابر نيستند، زيرا آل محمد (ص) پايههاي دين و استوانه يقين هستند. تندروان در دين به آل پيامبر برميگردند و عقب ماندگان به ايشان ملحق ميشوند. ويژگيهاي امامت حق آنهاست. و جانشيني و وراثت پيامبر از آنهاست. اكنون (زمان حكومت امام علي (ع)) حق باز گشته و به جايي كه از آنجا رفته بود منتقل شده است. سخن امام (ع) كه فرمود: و رعوا الفجور و سقوه الغرور، استعارهاي زيباست، زيرا كلمه فجور، عبارت است از بيرون آمدن از م
لكهي عفت و زهد و شكستن حدود عفت و گرايش به افراط در جهت مخالف زهد، و معناي زراعت افشاندن دانه در زمين است. امام (ع) لفظ زرع را براي افشاندن بذر فجور در زمين دلها استعاره آورده است. بعلاوه انتشار بذر و رشد آن در ميان مخالفان ديانت شباهت به رشد بذر و انتشار آن در زمين پيدا كرده است و قرينه ديگري است براي استعاره، چون غرور و غفلت مخالفان ديانت به علت عدولشان از راه راست و گرايش آنها به انحراف و پرتگاههاي هلاكت است و سببي است كه آنها را به سركشي و افزايش نادرستي و تجاوزشان از راه مستقيم ميكشاند و لذا شباهت پيدا كرده است به آبي كه مايه زندگي، زراعت و رشد و افزايش آن ميباشد. به اين دليل مناسب است لفظ سقي را كه ويژگي خاص آب است براي ادامه غرور استعاره آورده و غفلت و غرور را به آنها نسبت دهد. و چون نتيجه نهايي فجور در دنيا هلاكتشان به وسيله شمشير و در آخرت ابتلا به عذاب الهي است ناگزير نتيجه فجور با نتيجه زراعت شباهت پيدا كرده و لفظ درو را كه نتيجه نهايي زراعت است براي هلاكت آنها استعاره آورده و آنها را به درو شدن نسبت داده است. جملات فوق علاوه بر زيبايي در استعاره، بر ترصيع نيز دلالت ميكند. وبري (ره) گفته است ا
ين كلام امام (ع) اشاره به خوارج است. قول ديگر اين است كه درباره منافقان، وارد شده همچنان كه در بعضي نسخ بدان تصريح دارد. به نظر ما (شارح) احتمال دارد كه سخن امام (ع) شامل تمام كساني ميشود كه مخالف آن حضرت بوده و از طاعتش، با اين گمان كه ياوري دين را ميكنند و بدان پايبندند، سر باز زدند. توضيح اين كه چنان كه دانسته شد، فجور عبارت بود از بيرون رفتن از تعادل به طرف افراط و هر كه عدالت را كنار گذارد و ادعا كند كه طالب حق است. در حقيقت از عدالت در طلب حق بيرون رفته و به غلو و فجور گرايش پيدا كرده است (و مشمول سخن حضرت ميشود) و يقينا قاسطين كه اصحاب معاويهاند، و مارقين كه خوارجند و كساني كه به اين دو روش معتقد باشند مصداق كامل سخن حضرتند، زيرا همه آنها با گمان اين كه طالبان حق و ياري كنندگان دين هستند با حضرت ميجنگيدند. فرموده است: لايقاس بال محمد (ص) من هذه الامه احد، الي آخر … در اين كلام امام (ع) آل محمد (ص) را ميستايد و اين ستايش مستلزم سقوط ديگران از رسيدن به درجه و شايستگي آنان ميباشد. اين كلام امام (ع) هر چند در فضيلت بخشيدن آل محمد (ص) بر تمام افراد ميباشد، ولي چون زمينه كلام امام (ع) به مناسبت خاص
ي يعني جنگ با معاويه بوده است، به فضيلت نفس امام (ع) و عدم شايستگي معاويه براي خلافت اشاره دارد. بنابراين جمله: لايقاس بال محمد من هذه الامه احد و لايسوي بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا، اشاره به اين دارد كه ميان آل محمد و غير آنها در فضيلت تناسبي نيست. و منظور از نعمت، نعمت دين و ارشاد به آن است. درستي اين داوري امام (ع) روشن است زيرا منعمي كه هيچ كس نميتواند پاداش نعمتش را تعيين كند حتما هيچ كس نميتواند مانند او شود. آل محمد (ص) كساني هستند كه بر حسب استحقاق و استعداد تام و كاملشان به اين نعمت اختصاص يافتهاند و اهليت چنين نعمتي را پيدا كردهاند، غير آنها چنين اهليتي را نداشتهاند و به درجه آنها نميرسند تا مانند آنها شوند. چنين نعمتي از ناحيه آنها به مردم افاضه ميشود و بقيه افراد امت آماده دريافت آن نعمت ميباشند. تعليم و ارشاد آل نبي به گونهاي است كه مردم را به خداوند سبحان ميرساند. مقصود كلام امام (ع) كه فرمود: هم اساس الدين، اشاره به اين است كه استقامت و ثبات و انتشار دين از ناحيه آل محمد (ص) است همچنان كه ساختمان بر پايههايش استوار است. و منظور امام (ع) از عماد اليقين همين معني است. و اين كه امام (ع)
فرموده است: اليهم يفي الغالي، اشاره به اين است، آنها كه از فضايل انساني كه مدار آن بر حكمت و عفت و شجاعت است به افراط گراييدهاند. چنان كه توفيق يارشان ميشود به آل پيامبر رجوع ميكنند، هدايت مييابند و از آنها اين فضايل را به دست ميآورند. و مقصود از: بهم يلحق التالي، اين است كه عقب ماندگان از اين فضايل كه به تفريط گراييدهاند براي كسب اين فضايل ناگزيرند به آل محمد (ص) رجوع كنند و به هدايت آنها به عنايت خداوند دست پيدا كنند و اين كه فرموده است: و لهم خصائص حق الولايه اشاره به اين است كه سرپرستي امور مسلمين و جانشيني رسول خدا (ص) داراي ويژگيهاي خاصي است كه فقط در آل رسول موجود است و شرايطي دارد كه بايد شخص اهليت و استحقاق آن شرايط را داشته باشد و آن ويژگيها چنان كه قبلا بيان شد فضايل چهارگانه نفساني هستند و بيشك آن فضايل را امام (ع) داراست. هر چند تمام يا بعضي از اين فضايل در غير آل نبي موجود باشد محققا از آنها اقتباس شده است و آيا دريا با قطرات آن قابل مقايسه است؟ فرمودهي امام (ع): و فيهم الوصيه و الوراثه، اشاره به اين است كه جانشيني رسول خدا به آن حضرت اختصاص دارد و وراثت آن بزرگوار مخصوص اهل بيت پيامبر
است. گفتهاند امام (ع) از وراثت چيزي را قصد كرده است كه از خلافت مهمتر است. اين كه فرمود: الان اذ رجع الحق الي اهله و نقل الي منتقله، اشاره به اين است كه با اين كه او شايسته خلافت بوده است خلافت در نزد ديگران بوده است و حال كه امامت به آن حضرت باز گشته، پس از آن كه در دست ديگران بوده است بايد به آن حضرت رجوع شود احتمال دارد كه مراد از حق، حق ديگري غير از امامت باشد ولي آنچه در اين جا به ذهن متبادر ميشود حق امامت است.
[صفحه 496]
از خطبههاي آن حضرت كه معروف به شقشقيه است مقدمهي قبل از شرح: بايد دانست اين خطبه و آنچه در معناي اين خطبه است و مشتمل بر شكايت امام (ع) و تظلم او در امر امامت ميباشد، ميان شيعه و گروهي از مخالفين شيعه محل اختلاف است. گروهي از شيعه ادعا كردهاند كه اين خطبه و آنچه در حكم اين خطبه است و در بر دارندهي شكايات و تظلم امام (ع) است به تواتر رسيده است و گروهي از اهل سنت در انكار اين حقيقت آن قدر مبالغه كردهاند كه گفتهاند: از علي (ع) در امر خلافت شكايت و تظلمي ثبت نشده است. و گروهي ديگر از اهل سنت فقط همين خطبه را منكر شده و به سيدرضي نسبت دادهاند. حكم قطعي در مورد صدور و عدم صدور اين خطبه از امام (ع) جايي است براي وارد كردن اتهام از جانب شارحان. من (شارح) با خداوند تجديد پيمان ميكنم كه در مورد اين كلام امام (ع) به آنچه يقين، و يا گمان نزديك به يقين پيدا نكنم كه اين سخن امام (ع)، يا مقصود سخن امام (ع) است حكمي صادر نكنم. حال در اين باره ميگويم هر يك از دو دسته فوقالذكر (اعم از شيعه و سني) به شرح زير از حد تعادل خارج شدهاند: شيعياني كه ادعاي تواتر اين الفاظ را از امام (ع) دارند، طرف افراط و
آن دسته از اهل سنت كه منكر صدور شكايت و تظلم از جانب امام (ع) شدهاند طرف تفريط را گرفتهاند. ضعف ادعاي شيعيان اين است كه علماي معتبر شيعه تواتر عمومي اين كلمات را ادعا نكردهاند، هر چند الفاظ را به طور جداگانه متواتر ميدانند. بنابراين اختصاص اين ادعا كه كل كلمات امام (ع) در اين ارتباط با شكايت و تظلم متواتر است اختصاص به بعضي از شيعيان دارد. اما كساني كه وقوع اين خطبه و امثال اين كلمات را از امام (ع) منكر شدهاند احتمال دارد انكارشان دو صورت داشته باشد: الف- يكي آن كه قصدشان پيشگيري از توطئه عوام و تسكين خاطر آنها باشد كه آشوب برپا نشود و تعصبات فاسد برانگيخته نشود و امر ديانت پايدار بماند و همگان به طريق واحد راه ديانت را ادامه دهند و براي آنها روشن شود كه ميان صحابه كه اشراف مسلمين و رهبران آنها بودهاند، خلاف و نزاعي نبوده است تا همگان به راه صحابه بروند و اختلاف را كنار بگذارند، اگر انكار بدين قصد صورت گرفته است قصدي زيبا و نظر لطيفي است. ب- انكار صدور خطبه از امام (ع) به اين اعتقاد باشد كه ميان صحابه اختلافي نبوده و در امر خلافت نيز رقابتي نبوده است. انكار به اين معني باطل بودنش روشن است و جز افراد جاه
لي كه اخبار را نشنيده و با هيچ يك از علما معاشرت نكرده باشند اين اعتقاد را نخواهند داشت زيرا جريان سقيفهي بنيساعده و اختلافي كه در اين باره ميان صحابه به وجود آمد و مخالفت امام (ع) از بيعت امري روشن است كه قابل دفاع نميباشد و به گونهاي هويداست كه قابل پوشاندن نيست، تا آنجا كه بيشتر شيعه ادعا كردهاند كه امام (ع) اصولا بيعت نكرده است و برخي ديگر گفتهاند پس از شش ماه به اكراه بيعت كرد و مخالفان، شيعه مدعياند كه پس از اندك مدتي كه در خانهاش ماند بيعت كرده و تا مدت زيادي بر سر اين امر اختلاف داشت. همه اين عقايد ضرورتا وقوع اين اختلاف و رقابت در امر خلافت را ثابت ميكند. حق اين است كه كشمكش خلافت ميان علي (ع) و كساني كه امر خلافت را در زمان وي در دست داشتند ثابت است و شكايت و تظلم به تواتر معنوي از آن حضرت صدور يافته است. ما به ضرورت ميدانيم كه گفتار متضمن بر تظلم و شكايت در امر خلافت در فراواني و شهرت به حدي است كه ممكن نيست همه آنها را تكذيب كرد، بلكه ناگزير بايد بخشي از آن را تصديق كرد. همين قدر كه صدق شكايت ثابت شد مطلب ثابت است. اما اين كه خصوصا با الفاظ معيني شكايت صورت گرفته است متواتر نيست، هر چند
بعضي از الفاظ از بعضي ديگر مشهورترند. اين نتيجهي تحقيق و كوششي است كه من در اين مورد انجام دادهام (شارح). بنابراين ثابت شد كه جايي براي انكار صدور اين خطبه از امام (ع) و نسبت دادن آن به سيدرضي باقي نميماند. زيرا تكيهگاه انكار اين است كه كلام امام (ع) در اين خطبه به صراحت تظلم و شكايت دارد و اگر تصريح به تظلم و شكايت را دليل بر انكار صدور اين خطبه از امام (ع) بدانيم معنايش اين است كه معتقد شويم ميان امام (ع) و خلفا اختلاف نبوده است، با اين كه ميدانيم اين عقيدهي باطلي است، بخصوص كه اين خطبه پيش از سيدرضي در ميان علما مشهور بوده است. از مصدق بن شبيب نحوي روايت شده است كه گفت: من اين خطبه را بر استادم ابيمحمد بن خشاب قرائت كردم و به اين گفته ابنعباس رسيدم: (من بر هيچ چيز به اندازه قطع كلام امام (ع) متاسف نشدم) استادم گفت اگر من در نزد ابنعباس حاضر ميبودم ميگفتم آيا پسر عموي شما چيزي در دل داشت كه در اين خطبه نگفت؟ او كه براي خلفاي اول و آخر اعتباري باقي نگذاشت. مصدق ميگويد: در دل من فكري پيدا شد به استادم گفتم: شايد اين خطبه به دروغ منسوب به امام (ع) باشد. وي گفت نه، سوگند به خدا چنان كه تو را ميشنا
سم ميدانم كه اين سخن امام (ع) است. به استادم گفتم مردم ميگويند اين خطبه را سيدرضي آورده است، گفت نه، به خدا سوگند، سيدرضي كجا و اين كلام كجا؟ اسلوب اين سخن را من در كلام نظم و نثر سيدرضي نديدم. سخن سيدرضي به اين كلام شباهتي ندارد و از سنخ اين گفتار نيست، بعلاوه، من اين خطبه را به خط دانشمندان مورد اعتماد ديدهام قبل از آن كه سيدرضي به دنيا بيايد، پس چگونه ميتواند اين خطبه منسوب به سيدرضي باشد؟ من در دو جا تاريخ نگارش خطبه را مدتي پيش از تولد سيدرضي ديدهام: يكي در كتاب انصاف ابيجعفر بن قبه شاگرد ابوالقاسم كلبي يكي از بزرگان معتزله، كه وفاتش پيش از تولد سيدرضي بوده است و ديگر بار اين خطبه را در نسخهاي ديدم كه بر آن نسخه خط ابوالحسن علي بن محمد بن فرات، وزير المقتدر بالله عباسي نوشته شده بود، و علي بن محمد بن فرات شصت و اندي سال قبل از تولد سيدرضي ميزيسته است. من گمان نزديك به يقين دارم كه اين نسخه مدتي پيش از ابنفرات نوشته شده است. همه اينها ميرساند كه خطبه مربوط به امام (ع) است و ربطي به سيدرضي ندارد. تقمصها: استوانهاي كه سنگ آسيا بر حول آن دور ميزند. قطب الرحي: آن را مانند پيراهن پوشيد. سدلت الثو
ب: آن را از هم گسيختم، آن را كنار گذاشتم. الكشح: ران هر حيوان. طفقت: شروع كردم، قرار دادم. ارتئي في الامر: براي راي صحيح فكر كردم. صال: با نيرومندي خود را به كاري واداشت. يد جداء يا يد جذاء: دست قطع شده و شكسته. الطخيه: ظلمت و تاريكي، عرب به شب تاريك ميگويد ليله طخياء- تركيب اين كلمه در سخن امام (ع) دلالت بر تاريكي كارها و مشكل بودن آنها دارد و از همين معني است كلمه طخياء يعني كلام گنگ و نامفهوم. الهرم: سن بالا و پيري. الكدح: كوشش و كار هاتا: اسم اشاره است براي مونث. احجي: به عقل نزديكتر است. القذي: چيزي كه چشم را آزار دهد مانند غبار و خاشاك. الشجي: چيزي كه از غصه و غم در گلو گير كند. التراث: چيزي كه به ارث ميماند. (اي ابنعباس) آگاه باش به خدا سوگند فلاني (ابوبكر بن ابيقحافه) پيراهن خلافت را بر تن كرد با اين كه ميدانست مقام من نسبت به خلافت به منزلهي استوانهي سنگ آسياست، علوم و معارف الهي از ناحيه من سرازير ميشود و هيچ پرواز كنندهاي به اوج كمالات من نميرسد، با اين حال چون از خلافت منع شدم جامهاي غير از آن پوشيدم و از آن اعراض كردم. ميانديشيدم كه با دست بريده حمله كنم يا بر ظلمت شديد
ي كه پيران را فرسوده، كوچك سالان را پير ميكند و در اين حالت مومن رنح ميبرد تا خدا را ملاقات كند صبر كنم، ديدم صبر كردن بر اين ستم اوليتر است. بنابراين صبر كردم در حالي كه گويا در چشمم خار و در گلويم استخوان بود. ميراث خود را تاراج رفته ميديدم مقصود از كلمه فلان در كلام امام (ع) ابوبكر است، چنان كه در بعضي از نسخ به آن تصريح شده است هنگامي كه امام (ع) به ترسيم ابوبكر در لباس خلافت ميرسد لفظ قميص را به كار ميبرد از روي كنايه تلبس او را به خلافت، تقمص تعبير كرده است. ضمير منصوب در كلام امام (ع) به خلافت باز ميگردد و چون مرجع ضمير آشكار بوده است آن را بيان نفرموده، مانند كلام حق تعالي: حتي توارت بالحجاب: وقتي كه خورشيد پنهان شد ضمير مستتر در توارت به خورشيد باز ميگردد. احتمال ديگر اين كه چون خلافت در سخن امام (ع) قبلا ذكر شده، به ضمير اكتفا كرده است. واو در جملهي: و انه ليعلم … حاليه است، با وجودي كه ميدانست جايگاه من به منزله قطب آسياست او خلافت را به دست گرفت. چون استوانهي آسيا چيزي است كه حركات سنگ را تنظيم ميكند و غرض گردش سنگ حاصل ميشود و امام (ع) نيز بر وفق حكمت الهي نظم دهنده به امور مسلمين
و آگاه به سياست شرعيه بوده است، به اين سبب جايگاه خود را در خلافت به موقعيت و نقش استوانه آسيا تشبيه كرده است. اين كلام امام (ع) انواع تشبيه موجود در كلام عرب را كه سه تا است در خود جمع كرده است: 1- تشبيه منزلت خود به موقعيت استوانه آسيا كه اين تشبيه معقول به معقول است، زيرا منزلت استوانه آسيا نظام بخشيدن به سنگ آسياست و اين امري است معقول. 2- خود را به استوانه آسيا تشبيه كرده و اين تشبيه محسوس به محسوس است. 3- خلافت را به سنگ آسيا تشبيه كرده و اين تشبيه معقول به محسوس است. چون نياز آسيا به استوانه ضروري است و جز با استوانه نفع سنگ آسيا حاصل نميشود، از تشبيه كردن منزلت خود به منزلت استوانه آسيا منظور آن حضرت اين است كه غير از او نميتواند در امر امامت جايگاه او را داشته باشد و با وجود او غير او براي خلافت اهليت ندارد، چنان كه غير استوانه آسيا نميتواند منزلت و شايستگي آن را داشته باشد. سپس امام (ع) شايستگي خود را با دو صفت: ينحدر عني السيل: علم و دانش از ناحيه من به مردم ميرسد و لايرقي الي الطير و هيچ انديشه پيشروي به مقام علمي من نميرسد، تاكيد كرده است و دو صفت مزبور را براي خود استعاره آورده است به شرح ز
ير: 1- اين كه سيل از ناحيهي امام (ع) جاري ميشود جريان سيل از صفات كوه و مكانهاي مرتفع ميباشد و در عبارت امام (ع) كنايه است از بلندي مقام و شرافت آن حضرت كه علوم و انديشههاي بلند سياسي از ناحيه آن حضرت شروع و جريان پيدا ميكند. براي كمالات خود لفظ سيل را استعاره آورده است. 2- اين كه هيچ پرندهاي به بلندي مقام او نميرسد، كنايه از نهايت علو درجه علمي آن حضرت ميباشد زيرا هر مكان مرتفعي كه از آن سيل جريان يابد لازمهاش اين نيست كه پرندهاي به آنجا نتواند پرواز كند، پس جمله دوم علو خاصي را بيان ميكند كه دسترسي به آن آسان نيست، چنان كه ابوتمام شاعر در مورد بلندي مقام چنين سروده است: 3- مكارم لجت في علو كانما تحاول ثارا عند بعض الكواكب فسدلت دونها ثوبا، كنايهاي است از دور ماندن از خلافت و با لفظ حجاب در اين معنا مبالغه به عمل آمده است و براي حجاب لفظ ثوب را به عنوان تشبيه محسوس به معقول استعاره آورده است. و كلام ديگر امام (ع) كه فرمود: و طويت عنها كشحا نيز استعاره است، زيرا كشح به منزلهي غذايي است كه آن حضرت از خوردن آن منع شده است و چون محتواي خلافت دگرگون شده بود حضرت از آن اعراض كرد. قول ديگر اين است
كه مقصود حضرت از طي كشح عدم توجه به خلافت است چنان كه اعراض كننده از چيزي كه در كنار اوست رو برميگرداند، مانند اين كه گفتهاند: طوي كشحه عني و اعرض جانبا: از من روي برگرداند، و از كنار من رفت. فرموده است: و طفقت ارتئي بين ان اصول بيد جذاء او اصبر علي طخيه عمياء مقصود اين است كه حضرت فكرش را در چارهجويي امر خلافت به كار انداخته و بين دو طرف نقيض مردد بوده است: آيا با كساني كه خلافت را به دست گرفتهاند درگير شود يا كنارهگيري كند؟ در هر دو صورت خطري متوجه حضرت بوده است، زيرا قيام با دست شكسته جايز نيست، چون خودفريبي است و كاري از پيش نميرود، و به مخاطره انداختن جامعه اسلامي بدون فايده بوده است. صفت جذاء را كه به معناي شكسته يا مقطوع است براي بيان بيياوري خود استعاره آورده است. وجه مشابهت اين است كه دست شكسته لازمهاش قدرت نداشتن براي به دست آوردن و تسلط بر چيزي است و ياور نداشتن به منزلهي دست شكسته است و به همين دليل دست شكسته به معناي ياور نداشتن استعارهاي است زيبا. و اما ترك خلافت لازمهاش صبر و مشاهده به هم ريختن امور و عدم شناخت حق از باطل به وسيله مردم براي آن حضرت بلايي است سخت دردناك، بنابراين اما
م (ع) كلمه طخيه را براي درآميختن حق و باطل به عنوان تشبيه محسوس به معقول استعاره آورده است، وجه شباهت اين است چنان كه انسان در تاريكي به مطلوب هدايت نميشود در هنگام درآميختگي امور، مردم راه حركت به سوي خدا را تشخيص نميدهند. امام (ع) لفظ طخيه را به عمياء به عنوان استعاره توصيف كرده است، زيرا شخص كور به مقصد خود هدايت نميشود همچنين ظلمتي كه نتيجه آميختگي امور است موجب ميشود كه حق از باطل جدا نشده بدان عمل نشود. سپس امام (ع) شدت اين آميختگي امور و مشكلات مردم را به دليل منظم نبودن امورشان و درازي مدت اين وضع را با اوصافي كه ذيلا شرح داده ميشود كنايه آورده است. در اين اوضاع و احوال 1- سالمندان ناتوان و ضعيف ميشوند، 2- جوانان پير ميشوند، 3- مومن كوششگر در راه حق و مدافع آن از اين آميختگي، سختيهاي زيادي ميكشد و كوشش فراواني ميكند تا (عمرش به پايان رسيده) و به لقاءالله برسد. بنا به قولي مومن براي وصول به حقش كوشش فراوان ميكند ولي تا فرا رسيدن مرگش به حقش نميرسد. امام پس از ترديد و دودلي به برتري راي خود در انتخاب قسم دوم، يعني صبر و ترك قيام در امر خلافت اشاره ميكند، به نظر من با اين گفتهاش، صبر در برا
بر مشكلات و عدم قيام با شمشير به عقل نزديكتر و به نظام اسلام سزاوارتر است. دليل برگزيدن قسم دوم روشن است، چون مقصود امام علي (ع) از رقابت بر سر خلافت اقامه دين و به اجرا درآوردن قواعد اسلام طبق قانون معتدل و نظام بخشيدن به كار مردم بود، چنان كه مقصود همهي پيامبران (ص) همين است. درگير شدن امام (ع) با رقباي خود بر سر امامت با اين كه ياوري نداشت به نتيجهاي نميرسيد، بعلاوه در اين قيام امور مسلمين منشعب، تفرقه كلام پيدا ميشد و بخصوص در ميانشان فتنهها به وجود ميآمد با توجه به اين كه اسلام نوپا و هنوز علاقهي به آن در دلها رسوخ نكرده و شيريني آن را درنيافته بودند. علاوه بر اين منافقان و مشركان، اين دشمنان اسلام، در همه جا در نهايت قدرت بودند. با اين وصف و ملاحظه اين احوال براي آن حضرت برپا كردن جنگ و نزاع براي به دست آوردن خلافت، بر خلاف آن چيزي بود كه آن حضرت از جنگ منظور داشت. از طرفي صبر و ترك مقاومت در مقابل مدعيان براي به دست آوردن خلافت، هر چند بر حسب آنچه امام (ع) در اين خطبه ذكر كرده است موجب اختلال در دين بود و اگر آن حضرت خلافت را در دست ميداشت نظم امور تمامتر و قوام آن كاملتر بود، اما اختلال در ام
ر دين با وجود خلافت ديگران، نسبت به اختلالي كه در صورت نزاع پيش ميآمد كمتر بود و بعضي از شرور سادهتر از بعضي ديگر است. فرموده است: فصبرت و في العين قذي و في الحلق شجي (واو) در هر دو جمله براي بيان حال و هر دو جمله كنايه از شدت غم و اندوهي است كه امام (ع) از مغبونيت ربودن حقش در دل داشت و خود را از ديگران در امر خلافت سزاوارتر ميدانست و معتقد بود كه به دست ديگران در دين انحراف به وجود ميآيد. فرموده است: اري تراثي نهبا بنا به قولي منظور حضرت از تراث آن چيزي است كه پيامبر خدا (ص) براي دخترش به ميراث گذاشت مثل فدك هر چند فدك از آن حضرت زهرا (س) بود ولي صدق ميكند كه از آن امام (ع) نيز باشد زيرا اموال زوجه در حكم اموال زوج است. كلمهي نهب اشاره به منعي است كه خلفاي سهگانه نسبت به فدك انجام دادند. به استناد روايت ذيل كه ابوبكر روايت كرده است. ما گروه انبيا ارث نميگذاريم، آنچه از ما باقي ميماند صدقه است. قول ديگر اين است كه مقصود منصب خلافت است، و لفظ ارث بر خلافت نيز صادق است. چنان كه در گفته حق تعالي كه از حضرت زكريا حكايت ميكند كه: يرثني من آل يعقوب به همين معني آمده است. منظور از يرثني در آيه شريفه علم و
منصب نبوت است، بنابراين اطلاق ميراث بر خلافت صحيح است.
[صفحه 501]
ادلي فلان بكذا: به كسي نزديك شدن و چيزي را به او واگذار كردن. شتان ما هما: چقدر دوراند از هم. شتان ما عمرو و زيد: زيد و عمرو با هم زياد فرق دارند. كور الناقه: با شتر مسافرت كردن. الاقاله: بهم زدن معامله. الاستقاله: خواستن از كسي كه معامله را به هم بزند. شد الامر: كار دشوار شد. تشطر: هر كسي قسمتي را براي خود گرفت. الحوزه: طبيعت، ناحيه. الكلم: جراحت. عثار: لغزيدن. هرگاه پاي شخص به سنگ يا چيزي مثل آن برخورد كند و بيفتد ميگويند عثر يعني لغزيد. الصعبه: شتري كه هنگام محمل بستن يا سوار شدن رام نيست. شتق الناقه بالزمام و اشتق لها: زماني است كه سواره مهار ناقه را بكشد و با قدرت آن را از حركت باز دارد. الخرم: شكافته شدن و دو تا شدن. اسلس لها: آن را آزاد گذاشت. تقحم في الامر: وقتي انسان خود را در كاري بشدت وارد سازد. مني الناس: مردم گرفتار شدند. الخبط: حركت غير مستقيم. شماس: فراواني اضطراب، دلهره. التلون: تغيير حالت. الاعتراض: نوعي تغيير حالت. اصل آن در عرض راه، راه رفتن با نشاط و شادي است. تا اولي درگذشت و خلافت را پس از خود به فلاني (پسر خطاب) سپرد. (سپس به شعر اعشي تمثل جست) شتان
ما يومي علي كورها و يوم حيان اخي جابر عجيب است با وجود اين كه اولي مرتبا در زمان حياتش ميخواست خلافت را به نفع من واگذارد به هنگام مرگ آن را به ديگري واگذار كرد، اين دو تن هر كدام پستاني از خلافت را بشدت چسبيده بودند. (ابوبكر) خلافت را در اختيار مرد خشني گذاشت كه خشونتش موجب آزار و جراحت مردم ميشد و برخوردش خشن بود، لغزشش در امور ديني بسيار و عذر خطاهايش فراوان بود، همنشين آن مانند كسي بود كه بر شتري سركش سوار باشد كه اگر مهار آن را سخت بكشد بينيش از هم بدرد و اگر رهايش كند او را به هلاكت رساند. به خدا قسم مردم در زمان او به گمراهي و سركشي، و رنگ عوض كردن و انحراف دچار شدند. من در طول اين مدت با غم و اندوه سختي صبر كردم فرموده است: حتي مضي الاول لسبيله فادلي بها الي فلان بعده مقصود امام (ع) از اول، ابوبكر و از فلان، عمر است و با كلمه ادلي به تصريحي كه ابوبكر بر خلافت عمر بعد از خود كرد، اشاره دارد. و منظور از مضيه لسبيله انتقال ابوبكر به دنياي ديگر و پيمودن راهي است كه ناگزير هر انساني بايد آن را بپيمايد. اما شعر از اعشي قيس است، اسم اعشي ميمون بن جندل از قبيله بنيقيس ميباشد و اين شعر از قصيدهاي گرفت
ه شده كه اول آن اين بيت است: علقم ما انت الي عامر الناقص الاوتار و الواتر حيان و جابر پسران سمين بن عمرو و از طايفه بنيحنيفهاند، حيان رئيس يمامه و مورد احترام بود و انوشيروان در هر سال براي او جايزهاي ميفرستاد و در نعمت و فراواني و رفاه زندگي ميكرد و از مشكلات سفر فارغ بود، زيرا براي تامين معاش نيازي به سفر نداشت. اعشي شاعر همدم حيان بود. مقصود اعشي اين است كه ميان دو روز من تفاوت فراواني است: روزي كه بر جهاز شتر در آفتاب نيمروزي تلاش كرده رنج ميبردم، و روز همدمي من با حيان در حالي كه در آسايش بودم و خود را در نعمت و رفاه ميديدم، روايت شده است كه حيان اعشي را مورد نكوهش قرار داده است به اين دليل كه حيان را براي شناساندن به برادرش نسبت داده است، و اعشي از او عذر خواسته و دليل آورده است كه به دليل قافيه شعر چنين گفته است اما حيان عذر اعشي را نپذيرفت. يوم، اول در شعر محلا مرفوع است و رافع آن، اسم فعل يعني شتان ميباشد و (يوم) دوم نيز مرفوع است چون عطف بر يوم اول است. مقصود حضرت از شاهد آوردن اين بيت آن طور كه سيدمرتضي فرموده است، اين است: وقتي مدعيان خلافت به مقصودشان رسيدند و به خواسته خودشان دست يا
فتند در طول زمان خلافتشان، حق را با امام ميدانستند ولي به او واگذار نميكردند، چنان كه امام (ع) با اين سخن خود كه: و في العين قذي و في الحلق شجي، به اين حقيقت اشاره ميكند و ميان شادماني آنها و بدحالي خود فاصله و جدايي فراواني ميبيند و به اين بيت استشهاد ميكند. لفظ يومين را براي اين دو حالت استعاره آورده و كنايه از حال خود و حال آنان ميداند. وجه شباهت در اين مثل اين است كه حال آنها لازمهاش رسيدن به مقصود و آسايش است مانند روز خوش حيان، و حال امام (ع) لازمهاش رنج و سختي است مانند روزي كه شاعر بر جهاز شتر سوار و به مسافرت ميرفت. ميگويم (شارح): احتمال ديگر اين كه يوم حيان را امام (ع) استعاره آورده باشد براي روزي كه با رسول خدا زندگي ميكرد و از آن حضرت كمالات معنوي و رفاه جسمي و علم و اخلاق را بهره ميگرفت. و زمان بر پشت شتر بودن را استعاره براي روزهاي بعد از رسول خدا آورده باشد كه مشكلات فراواني به آن حضرت رسيد و غم و اندوه فراواني ديد و بر اذيت و آزار و مشكلات صبر كرد. وجه مشابهت، شادمانيهايي است كه در روزگار حيان براي شاعر، و در روزگار رسول خدا براي امام (ع) بوده است و دشواري و ناراحتي است كه از شترسو
اري براي شاعر، و ضرر و زيان و آزار و اذيت، بعد از رسول خدا (ص) براي حضرت بوده كه در اين دو حالت مشابهت و مشاركت براي شاعر و امام وجود داشته است: فرموده است: فيا عجبا بينا هو ليستقيلها في حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته. اشاره به خواست مكرر ابوبكر به ترك خلافت در زمان حياتش ميباشد، با اين عبارت كه: اقيلوني فلست بخيركم. در اين جا علت تعجب اين است كه ابوبكر بدين سبب خواستار ترك خلافت بود كه بار خلافت سنگين و شرايط آن فراوان بود و همچنين رعايت اجراي يك قانون نسبت به همه مردم با توجه به طبيعتهاي مختلف و تمايلات گوناگونشان بسيار دشوار مينمود و ابوبكر ميترسيد كه مركبهاي هوا و تمايلاتش بلغزند و او را در پرتگاه نابودي بيفكنند، با اين فرض هر اندازه كه زمان ولايت و سرپرستي بر مردم كوتاهتر باشد ترس و زحمتش كمتر و سهلتر است. و راه كسي كه طالب ترك خلافت و نظير آن ميباشد و نيز مقتضاي درخواست اقاله اين است كه متقاضي در پي كاستن دشواريهاي آن كار باشد و در رهايي از آن تا جايي كه ممكن است بكوشد، و چون ميبينيم كه ابوبكر در دوران حياتش به خلافت چنگ ميزند و در موقع مرگش آن را به ديگري (عمر) ميسپارد و ضررهاي اين كار را در زند
گي و پس از مرگ به دوش ميكشد، ناگزير اين گمان در انسان تقويت ميشود كه درخواست ترك خلافت از سوي ابوبكر صادقانه نبوده است و در نتيجهي اين پندار با عدالت ابوبكر كه شهرت دارد متضاد ميباشد و اين همان مطلبي است كه تعجب امام (ع) را برميانگيزد، برعكس اگر ابوبكر به فسق و نفاق شهرت ميداشت تضاد كردار وي با گفتارش شگفتآور نبود. فرموده است: قوله لشد ما تشطرا ضرعيها لام (شد) براي تاكيد به كار رفته، (ما) با فعل بعد از آن تشطر در تاويل مصدر و فاعل شد ميباشد و جمله براي تاكيد و تمام كردن تعجب به كار رفته است. امام (ع) كلمهي ضرع را در اين جا براي خلافت استعاره آورده است و لازمه استعاره اين است كه خلافت را به ناقه تشبيه كرده باشد، چه ميان ناقه و خلافت مشاركتي در سود بردن وجود دارد. مقصود امام (ع) از اين تشبيه، توصيف عمل ابوبكر و عمر است كه خلافت را ميان خود تقسيم كردند چنان كه دوشندهي شير پستانها را از هم جدا ميكند. امام (ع) معتقد است كه از آن دو به خلافت سزاوارتر است و يا براي سرپرستي مسلمين كه به منزله اولاد اسلام به حساب ميآيند، اولويت دارد. مقصود امام (ع) از اين كه فرمود ابوبكر خلافت را در حوزهي خشناء قرار داد
كنايه از طبيعت عمر است، زيرا او به تندخويي و درشتي كلام و سرعت در خشمناكي مشهور و معروف بود و معناي خشونت عمر همين است. فرموده است: يغلظ كلامها و يخشن مسها امام (ع) دو صفت براي طبع عمر استعاره آورده است: 1- غلظت كلام و آن كنايه از مواجهه با سخنان درشت و زخم زبان است، زيرا ضربتي كه با زبان به كسي وارد ميشود سهمگينتر از زخم نيزه است. 2- داشتن طبيعت خشن كه مانع از ميل مردم به معاشرت است و موجب اذيت و آزار ميشود چنان كه اجسام خشن بدن را آزار ميدهد. فرموده است: و يكثر العثار و الاعتذار منها اين كلام امام (ع) اشاره به اين است كه عمر در مورد احكام الهي سريعا حكم صادر ميكرد و پس از دقت، آن حكم را خطا مييافت و ناگزير بود عذرخواهي كند. ضمير منها به طبيعتي طبيعت عمر برميگردد كه از آن تعبير به خشونت شده است. از جمله احكام نادرستي كه عمر صادر كرد اين است: روايت شده كه عمر به سنگسار كردن زن حاملهاي كه متهم به زنا بود دستور داد. علي (ع) بر اين امر اطلاع پيدا كرد، به نزد عمر آمد و به او گفت: هر چند تو ميتواني حكم رجم را براي زن صادر كني ولي براي رجم بچه مجاز نيستي، او را آزاد بگذار تا زماني كه وضع حمل كند و بچه ر
ا شير دهد. در اين جا بود كه عمر گفت اگر علي نبود عمر هلاك ميشد، و آن زن را رها كرد. در اين مورد روايت ديگري نقل شده و آن اين است كه عمر فرمان داد زني را فورا نزد او بياورند و آن زن حامله بود، زن از هيبت او سقط جنين كرد. عمر عدهاي از صحابه را جمع كرد و از آنها پرسيد حكم اين موضوع چيست؟ آنها پاسخ دادند تو مجتهدي و به نظر ما چيزي بر تو واجب نيست. عمر به علي (ع) مراجعه كرد و آنچه گذشته بود و صحابه گفته بودند به آن حضرت گفت. امام (ع) آنچه صحابه گفته بودند رد كرد و فرمود: آنچه صحابه گفتند اگر از روي اجتهاد گفتهاند اشتباه كردهاند و اگر بدون اجتهاد گفتهاند به تو خيانت كردهاند. نظر من اين است كه تو بايد يك گوسفند ديه بدهي. در اين هنگام عمر گفت اي ابوالحسن مباد در مشكلي گرفتار شوم كه تو نباشي. منشا اين احكام عجولانه جز غلبهي قوهي غضبيه و درشتخويي نيست. فرموده است: فصاحبها كراكب الصعبه ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم. بنا به قولي ضمير صاحبها به حوزه كه كنايه از طبيعت عمر و اخلاق اوست باز ميگردد. مقصود اين است كسي كه با دارنده چنين اخلاقي مدارا ميكند در صعوبت و دشواري مانند كسي است كه بر شتر چموش سوار است. و
جه شباهت اين است كه سوار شتر چموش متحمل سختي زيادي ميشود و در عين حال از دو خطر محفوظ نيست: اگر مهار شتر را براي كنترل بسختي بكشد، دماغش پاره ميشود و اگر مهار آن را آزاد بگذارد شتر او را به وادي هلاكت پرتاب ميكند و چنين است حال كسي كه با فردي صاحب چنين خلق درشت معاشرت ميكند. اگر به كارهايي كه عجولانه انجام ميدهد اعتراض كند، اين اعتراض منجر به سختي حال و فساد احوال ميان آن دو ميشود و اگر بر كارهاي عجولانهاش سكوت كند و او را به حال خود بگذارد كارهايي كه او انجام ميدهد منتهي به اخلال در واجبات ميشود و اخلال در واجبات از موارد هلاكت است. قول ديگر اين است كه ضمير در صاحبها به خلافت باز گردد و صاحب خلافت كسي است كه امر خلافت را به عهده بگيرد و هرگاه عادل باشد و رعايت حق خدا را بكند در مثل مانند كسي است كه بر شتر چموش سوار باشد. وجه تشبيه صاحب خلافت با سوار بر شتر چموش، اين است كه هر كس متولي امر خلافت شود در مداراي با مردم و نظام بخشيدن كارها به وسيله قوانين حق، و هدايت آنها به راه عدالت آشكار، ناگزير به سختي دچار ميشود كه اگر تفريط و تقصير كند شباهت به كسي دارد كه ناقه چموش را آزاد بگذارد و اگر در تحقق
حق و انجام كامل آن افراط كند شباهت به كسي پيدا ميكند كه زمام ناقه چموش را بسختي بكشد. به عبارت ديگر اين كه سرپرست امر خلافت اگر در حفظ مسائل دين و شرايط آن اهمال و سستي كند تفريط كرده و تفريط او را به هلاكت مياندازد، چنان كه صحابه اين سستي و اهمال را به عثمان نسبت دادهاند و بر سر او آمد آنچه آمد، اين چنين ولي امري مانند كسي است كه زمام ناقه چموش را آزاد بگذارد. و اگر در انجام مراتب حق به مردم سخت بگيرد و در كنجكاوي مبالغه و در مواخذه افراط كند موجب دلتنگي و تنفر طبيعي و پراكندگي آنها ميشود و كار خلافت را بر او تباه ميكند، زيرا بيشتر مردم باطل را دوست ميدارند و از فضيلت حق غافلند. اگر متولي امر خلافت بر آنها سخت بگيرد مانند كسي خواهد بود كه زمام ناقه چموش را سخت بكشد تا دماغش پاره شود. اين سخن امام (ع) از تشبيهات لطيفي است كه در اين جا به كار رفته است. قول ديگر اين كه: منظور از ضمير صاحبها نفس مقدس خودش ميباشد و خود را به سوار، شتر چموشي كه مواجهه با دو خطر است تشبيه فرموده كه يا بايد از امر خلافت دست بكشد و در گرفتن آن قيام نكند و كنارهگيري و عزلت اختيار كند مانند سوار شتر چموش كه مهار آن را آزاد گذار
د، و يا براي گرفتن خلافت قيام كند و در طلب آن سخت بكوشد كه در اين صورت نظام امور مسلمين پراكنده شود و وحدت آنها از هم بپاشد، در اين حال مانند كسي است كه سوار بر شتري چموش است و زمام آن را چنان ميكشد كه دماغش پاره ميشود. سياق كلام امام (ع) و نظام آن، به معناي اول سزاوارتر و به معناي دوم آشكارتر و به معناي سوم به صورت احتمال است. فرموده است: فمني الناس لعمر الله بخبط و شماس و تلون و اعتراض اين سخن امام (ع) اشاره دارد به مبتلا شدن مردم به دست مردي كه در اعمال و حركاتش مردد و دودل بود و خبط را به عنوان كنايه از امور ياد شده و شماس كنايه از طبيعت خشك و خشن عمر ميباشد و تلون و اعتراض كنايه از اين است كه عمر از نظر اخلاقي حالات گوناگوني داشت و مستقيم نبود. اين كلام امام (ع) داراي چندين استعاره است و وجه مشابهت اين است كه اعمال عمر شبيه شتر و اسبي است كه طول راه را به صورت زيگزال و نامنظم كه كنايه از اضطراب و ترديد است طي كند، زيرا او در اعمالش منظم نبود و مردم گرفتار اعمال نامنظم او بودند و شك نيست كه عمر سختگير و پرهيبت بود و بزرگان صحابه از او پرهيز ميكردند. بعد از مرگ عمر ابنعباس در مورد مسالهاي كه عمر به
خطا حكم كرده بود اظهار نظر كرد، به او گفتند كه چرا در زماني كه عمر زنده بود نگفتي؟ جواب داد عمر مردي مهيب بود و هيبت او مانع اظهار نظر من شد. قول ديگر اين است كه سخن امام (ع) اشاره به گرفتاري مردم است كه نظم كار آنها متزلزل شد و اختلاف كلمه پديد آمد و به علت همين تفرقه، زندگي آنها نامنظم شد. پس از بيان خصلتهاي سختگيرانه عمر، امام (ع) بيان ميدارد همان گونه كه با اولي صبر كرد با دومي نيز صبر كرد و در ضمن، دو امر را با توضيح زير متذكر ميشود: 1- طولاني شدن مدت محروم بودن آن حضرت از امر خلافت. 2- سختي اندوهي كه به خاطر از بين رفتن حقش به آن مبتلا بود و معتقد بود كه فوت حق خلافت از وي، موجب به هم خوردن نظام دين و عدم اجراي صحيح اسلام بوده است و هر يك از اين دو امر مستلزم بخشي از آزاري بوده است كه صبر در مقابل آنها نيكو بود.
[صفحه 501]
هن: بر وزن اخ كنايه از چيزي زشت و ناپسند است. اصل آن هنو ميباشد. عرب ميگويد هذا هتك، يعني اين زشتي تو است. تا زمان خلافت (دومي) نيز سپري شد و او خلافت را در جمعي قرار داد كه به گمان او من هم يكي از آنها بودم، پناه بر خدا از آن شورا!! آن قدر درباره همرديفي من با اولي در دل مردم شك ايجاد كردند كه در نتيجه من را با اعضاي شورا قرين و برابر دانستند!!. آنها مرا در مسالهي خلافت بياختيار كرده بودند، ناگزير در جلسات شورا براي حفظ وحدت مسلمين شركت كردم. پس مردي (سعد وقاص) به دليل حسد از جاده حق منحرف و از راي دادن به من سر باز زد و فرد ديگري (عبدالرحمان بن عوف) به دليل خويشاوندي با عثمان از راي دادن به من خودداري كرد و دو نفر ديگر كه از ذكر نامشان ناخشنودم (بخاطر هدفهاي ديگري) از من كناره گرفتند، فرموده است: حتي اذا مضي لسبيله جعلها في جماعه زعم اني احدهم. حتي براي بيان سرانجام زندگي عمر ميباشد و به صورت جواب جمله شرطيه به كار رفته است، بدين معني كه به پايان عمر رسيد و راهي كه ميخواست رفت و خلافت را به جماعتي واگذار كرد كه طبق نقشه، من هم يكي از آنها بودم. امام (ع) با كلمه جماعه به اهل شورا اشار
ه كرده است و خلاصه داستان شورا اين است: وقتي كه عمر ضربت خورد بزرگان صحابه بر او وارد شده و گفتند: شايسته اين است كه عهد خلافت را به كسي بسپري و مردي را كه ميشناسي جانشين خود سازي. عمر جواب داد كه دوست ندارم مسئوليت خلافت را در حال زندگي و مردگي به عهده گيرم. صحابه گفتند آيا اشارهاي هم نميكني؟ عمر جواب داد اگر اشاره كنم ميپذيريد؟ جواب دادند بلي. عمر گفت براي خلافت، من هفت نفر را شايسته ميدانم كه از رسول خدا (ص) شنيدم آنها اهل بهشتند، آنها عبارتند از: 1- سعيد بن زيد. ولي چون او از فاميل من است صلاح نميدانم كه او امر خلافت را به عهده داشته باشد. 2- سعد بن ابيوقاص 3- عبدالرحمن بن عوف 4- طلحه 5- زبير 6- عثمان 7- علي. اما آنچه شايستگي سعد را در نزد من مخدوش ميسازد غرور و بدخلقي اوست. و اما آنچه عبدالرحمن بن عوف را از شايستگي مياندازد اين است كه او قارون اين امت است، و اما طلحه به دليل تكبر و نخوتش شايسته خلافت نيست و زبير به دليل حرصش، من وي را در بقيع ديدم كه براي يك صاع جو دعوا ميكرد. مردي شايسته امر خلافت است كه سعهي صدر داشته باشد. عثمان به خاطر دوستي شديدي كه با اقوام و خويشانش دارد شايسته نيست و
علي را به دليل دلبستگي شديد به خلافت و شوخطبعي شايسته خلافت نميبينم. آنگاه عمر گفت صهيب سه روز با مردم نماز بخواند و شش نفر اعضاي شورا سه روز جلسه تشكيل دهند تا بر يكي اتفاق نظر پيدا كرده و او را به خلافت برگزينند. در اين صورت اگر پنج نفر اتفاق نظر پيدا كردند و يكي مخالف بود او را بكشيد و اگر سه نفر يك طرف و سه نفر ديگر طرف ديگر را گرفتند حق با سه نفري است كه عبدالرحمن بن عوف با آنهاست و بنا به روايتي، عمر گفت سه نفر ديگر را كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنها نيست بكشيد، و به روايتي ديگر، عمر گفت داوري را به عبدالله عمر واگذاريد، هر گروه را كه برگزيد گروه ديگر را بكشيد. وقتي كه اعضاي شورا از نزد عمر خارج شدند و براي تعيين تكليف خلافت شورا تشكيل دادند عبدالرحمن بن عوف گفت من و پسر عمويم (سعيد بن زيد) يك سوم خلافت را سهم ميبريم، ما از نامزدي خلافت خارج ميشويم تا بهترين فرد شما را براي خلافت مردم برگزينيم. همه افراد به اين امر راضي شدند جز علي (ع) كه او را متهم كرد و فرمود: در اين مورد انديشه خواهم كرد. وقتي كه عبدالرحمن از رضايت علي (ع) مايوس شد به سعد وقاص رو كرد و گفت بيا تا فردي را تعيين كرده و با او بيعت
كنيم، با هر كس كه تو بيعت كني مردم بيعت خواهند كرد. سعد گفت اگر عثمان با تو بيعت كند من سومين نفر شما خواهم بود و اگر منظورت اين است كه عثمان خليفه شود به نظر من علي بهتر است. وقتي عبدالرحمن از قبول سعد مايوس شد از طرح پيشنهاد جديد خودداري كرد. در اين موقع ابوطلحه با پنجاه نفر از انصار آمدند و آنها را بر تعيين خليفه برانگيختند. عبدالرحمن رو به علي (ع) كرد و دست او را گرفت و گفت با تو بيعت ميكنم كه به كتاب خدا و سنت رسول و روش دو خليفه (ابوبكر و عمر) رفتار كني. علي (ع) فرمود بيعتت را ميپذيرم كه به كتاب خدا و سنت پيامبر و اجتهاد خودم عمل كنم. عبدالرحمن دست آن حضرت را رها كرد، رو به عثمان آورد و دست او را گرفت و آنچه را به علي (ع) گفته بود تكرار كرد. عثمان گفت ميپذيرم. عبدالرحمن همين سخن را با علي و عثمان سه بار تكرار كرد و هر يك همان جواب اول را دادند. پس از آن عبدالرحمن بن عوف گفت خلافت از آن تو است و با او بيعت كرد و مردم نيز با او بيعت كردند. در نسخه بدلي در عبارت امام (ع) به جاي: زعم اني احدهم، زعم اني سادسهم آمده است يعني پندار عمر اين بود كه من ميتوانم ششمين نفر اعضاي شورا باشم، امام (ع) به دنبال جمله
فوق جريان امر را با استغاثه به خدا و پناه بردن به او از چنين شورايي ادامه ميدهد. (واو) در و للشوري يا زايد است و يا عطف است بر محذوفي كه مستغاث له بوده است و در اين صورت گويا فرموده است: پناه بر خدا از كار عمر و شورايي كه تشكيل داد. امام (ع) به صورت استفهام انكاري آغاز مشكلات را از هنگامي ميداند كه مردم به شك گرفتار شدند كه آيا ابوبكر در فضيلت مساوي علي (ع) هست يا نيست، امام (ع) از بروز چنين شكي در ذهن مردم تعجب ميكند و نتيجه چنين شكي را اين ميداند كه آن بزرگوار را با پنج نفر ديگر اعضاي شورا مقايسه ميكنند و او را در منزلت و مقام و استحقاق خلافت همتاي آنها ميدانند. فرموده است: لكني اسففت اذ اسفوا و طرت اذ طاروا اين كلام امام (ع) استعاره است براي تطبيق حال خود، از لحاظ عدم تسلط بر امور كه لزوما براي حفظ وحدت جامعه مسلمين با خلفا درنميافتاد، با حال پرندهاي كه به اشاره ديگران پرواز ميكند يا مينشيند. فرموده است: فصغا رجل لضغنه اين سخن اشاره به سعد بن ابيوقاص است كه از امام كنارهگيري كرد و يكي از افرادي بود كه پس از كشته شدن عثمان از بيعت با امام (ع) سر باز زد. و سخن ديگر امام (ع) كه فرمود: مال الاخر ل
صهره، اشاره به عبدالرحمن بن عوف است كه به دليل خويشاوندي سببي كه با عثمان داشت طرف او را گرفت، زيرا عبدالرحمن بن عوف شوهر ام كلثوم دختر عقبه بن ابيمعيط و او خواهر مادري عثمان بود. و به روايتي ام كلثوم دختر كريز است. اين كه امام (ع) ميفرمايد: مع هن و هن، مقصود اين است كه گرايش عبدالرحمن به عثمان براي دامادي صرف نبود، دلايل ديگري نيز داشت. احتمال دارد كه اين امر به واسطهي علاقه او به خلافت بوده باشد و اميدوار بود كه خلافت (از طريق عثمان) نهايتا به او برسد يا غير اينها.
[صفحه 502]
الحضن: پهلو، از زير بغل تا خاصره. النفج: به معني نفخ، ورم. النثيل: سرگين حيوانات. معتلف: چراگاه. الخضم: با تمام دهان خوردن. بعضي اين كلمه را مضغ تلفظ كردهاند كه به معني دندانهاي عقب دهان ميباشد. بعضي خضم را خضم تلفظ كردهاند كه از نظر معني فرقي نميكند. النبه: گياه. انتكث: نقض كرد و شكست. اجهز علي الجريح: يعني سريعا مجروح را كشت. كبا الفرس: اسب به سر درآمد. البطنه: پرخوري در غذا، سيري زياد. نتيجه آن شد كه خليفه سوم برگزيده شد در حالي از غرور دستهاي خود را بلند كرده بود و به مقاصد پست حيواني خود رسيده بود. پس از آن اقوام او اطراف او را گرفتند و چنان كه شتر گياهان بهاري را ميخورد اموال خدا را خوردند تا آن كه زمانش به پايان رسيد و نتايج عملش گريبانش را گرفت و شكم بارگي او وي را با صورت به زمين زد. فرموده است: الي ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه. مقصود از ثالث القوم عثمان است و مقصود از قيام فعاليت عثمان براي به دست آوردن خلافت ميباشد و براي او حالي شبيه حال شتر را اثباث ميكند. و براي او صفت نفجالحضنين را كه به معناي بالا آمدن دو پهلو بر اثر پرخوري است استعاره آور
ده است. نفجالحضنين كنايه از استعدادي است كه عثمان براي تصرف در بيتالمال مسلمين داشت و تلاشي است كه در اين زمينه ميكرد، چنان كه او را تشبيه كردهاند به شتري كه دو پهلويش بر اثر پرخوري بالا ميآيد. و بعضي گفتهاند نفجالحضنين كسي است كه از روي تكبر باد به گلو مياندازد. جمله ديگري كه امام فرمود: بين نثيله و معتلفه، به اين معني است كه عثمان در ميان علفزار و كثافتهاي آن، روزگار ميگذراند و چنين زندگيي خاص چهارپايان است. وجه استعاره اين است: چنان كه شتر و اسب اهميت زيادي به محل غذا خوردن و سرگين انداختن نميدهند، همچنين عثمان جز به خوشگذراني و افراط در خوردن و آشاميدن و ديگر خواستههاي خودش و اقوامش به چيز ديگري توجه نداشت و امور مسلمين و مصالح آنها را در نظر نميگرفت كه نتيجه اين كار را ديد. فرموده است: و قام معه بنو ابيه يخضمون مال الله تعالي خضم الابل نبته الربيع فعل يخضمون در موضع حال قرار دارد و مقصود از مال الله بيتالمال است و منظور امام (ع) در بنيابيه، بنياميه بن عبدشمس ميباشد و احتمال دارد كه مقصود امام (ع) تمام اقرباي عثمان باشد و بنيابيه را از باب غلبه ذكور بر اناث آورده باشد. خضم الابل كنايه از
توسعه زندگي آنها از بيتالمال مسلمين به وسيله عثمان است و از بخششهاي بيجاي او مواردي به شرح زير نقل شده است: 1- به چهار نفر از قريش كه با دخترانش ازدواج كرده بودند چهارصد هزار دينار بخشيد. 2- وقتي كه افريقا فتح شد به مروان حكم صد هزار دينار و به روايتي 1/5 افريقا را بخشيد. 3- از طرق مختلف روايت شده است كه ابوموسي اشعري مال زيادي از بصره براي عثمان فرستاد و او ميان فرزندان و خانوادهاش تقسيم كرد. در اين هنگام زياد بن عبيد نوكر حرث بن كلات ثقفي در نزد عثمان بود وقتي اين كار را ديد گريه كرد. عثمان به وي گفت گريه نكن، عمر براي رضاي خدا بيتالمال را به اقوامش نميداد و من براي رضاي خدا به خانواده و اقربايم ميبخشم. 4- روايت شده است كه عثمان حكم بن ابيالعاص را مامور جمعآوري صدقات قضاعه كرد كه بالغ بر سيصد هزار دينار شد و عثمان همه آنها را به حكم بن ابيالعاص بخشيد. 5- ابومخنف روايت كرده است كه عبدالله بن خالد بن اسيد از مكه با عدهاي بر عثمان وارد شدند. عثمان دستور داد كه سيصدهزار درهم به عبدالله بدهند و به هر يك از افرادي كه همراه او بودند نيز صدهزار دينار و اين دستور را به عبدالله بن ارقم كه رئيس بيتالم
ال بود نوشت، عبدالله ارقم اين مقدار را زياد دانست و نامه او را رد كرد. عثمان به او گفت چه چيز سبب شد كه نامه مرا رد كني با اين كه تو خزانهدار من هستي؟ عبدالله پاسخ داد من مسئول بيتالمال مسلمين هستم و نه خزانهدار تو، و اگر خزانهدار تو بودم غلام تو بودم و من كار بيتالمال مسلمين را هرگز براي تو انجام نميدهم. سپس كليدهاي بيتالمال را آورد و بر منبر آويخت و عثمان كليدها را به نوكرش نائل سپرد. واقدي روايت كرده كه پس از اين جريان عثمان به زيد بن ثابت امر كرد كه از بيتالمال سيصد هزار درهم براي عبدالله بن ارقم ببرد. زيد بن ثابت با پول نزد عبدالله رفت و به او گفت: اي ابامحمد، اميرالمومنين عثمان مرا نزد تو فرستاد و نظرش اين است كه ما تو را از تجارت باز داشتيم و تو وابستگان نيازمندي داري، اين پول را بين آنها تقسيم، و با آن زندگيت را تامين كن! عبدالله گفت من به تو نيازي ندارم، من كار بيتالمال را براي بخشش عثمان انجام ندادم، علاوه بر اين اگر اين مال از بيتالمال است مزد من به اين مقدار نميرسد و اگر از آن خود عثمان است من به وي نيازي ندارم. خلاصه بخششهاي فراوان و كلان عثمان به اقوام و خويشانش در تاريخ مشهور است، و
امام (ع) خوردن بيتالمال را به وسيله عثمان به خوردن گياه بهاري به وسيله شتر تشبيه كرده است. مناسبت تشبيه اين است كه چون شتر از خوردن علف بهاري لذت ميبرد با حرص و ميل زياد آنها را ميخورد آن گونه كه دو پهلويش بالا ميآيد. پرخوري شتر به اين دليل است كه علف بهاري پس از خشك بودن طولاني زمين در زمستان، فرا ميرسد، علاوه بر اين علفها تازه و سرسبزند. فراواني و خوشخوري اموال بيتالمال به وسيله اقوام عثمان پس از يك فقر طولاني تشبيه شده است. به شتري كه علف بهاري را با ميل و حرص پس از پشت سر گذاشتن زمستان خشك ميخورد. تمام گفتار امام در مذمت و توبيخ آنهاست به آن خاطر كه حرامهاي خدا را مرتكب شدند و اين دليل عدم شايستگي آنها براي خلافت است. فرموده است: الي ان انتكث فتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته. اين كلام امام (ع) اشاره به پيامدهاي كار عثمان است و كلمه فتل به معناي ريسمان محكم، و در اين جا كنايه از استبداد و خودرايي عثمان است، زيرا او در كارها با صحابه مشورت نميكرد. همچنين كلمه انتكاث، كنايه براي شكسته شدن استبداد به كار رفته كه نهايت استبداد، فساد و هلاكت است. اين كه امام (ع) فرمود: اجهز عليه عمله، مجاز در افراد
و تركيب است. اما مجاز در افراد بدين شرح است: كلمه اجهاز در حقيقت براي قتلي به كار ميرود كه مقتول پيش از قتل جراحت و خونريزي داشته باشد و چون عثمان پيش از قتل با نيزه يا شمشير زبانها مجروح شده است لفظ اجهاز را امام (ع) مجازا بر قتل عثمان اطلاق كرده است و اين مجاز در افراد است. اما مجاز در تركيب: اسناد دادن قتل به عمل عثمان (يعني قاتلش عملش ميباشد) در حقيقت اين معني را دارد كه عمل قتل از قاتلين صادر نشده است و عمل عثمان سبب قتل او شده است. بنابراين صحيح است كه اجهاز به سبب فاعلي نسبت داده شود، يعني همان چيزي كه مردم را بر كشتن او واداشت و اين از اقسام مجاز رايج است. همچنين كلام امام (ع) كه فرمود: و كبت به بطنته، مجاز در اسناد و تركيب است زيرا به سر درآمدن، در حقيقت به حيوان نسبت داده ميشود و چون عثمان كارهايي از قبيل تصرف فراوان بيتالمال انجام داد كه از آن به پرخوري تعبير شده است و مردم بر او خشمگين شدند. استمرار تصرف بيتالمال در مدت خلافت متزلزلش به سوار متزلزلي شباهت داشت كه ميترسيد هر لحظه به سر درآيد. از جهت پرخوري شبيه اسبي بود كه هر لحظه انتظار به سر درآمدنش بود و به همين دليل نسبت به سر درآمدن به
عثمان نسبت مجازي است.
[صفحه 502]
الروع: ذهن و عقل. راعني: بيمناك ساخت مرا، ما راعني يعني به من توجه نكرد. انثال الشيء: قرار گرفتن بعضي اشياء پشت سر هم العطاف: عبا. عطفاي نيز نقل شده به معني دو طرف بدن از نزديك سر تا زانو. الربيض و الربيضه: به گوسفند و چوپان و جايگاه نگهداري گوسفندان گفته ميشود. مروق السهم: بيرون رفتن تير از كمان. راقه الامر: به تعجب افكند او را. الزبرج: زيور و زينت. به من توجه نكردند مگر وقتي كه مردم بمانند موي گردن كفتار پشت سر هم و انبوه به من رو آوردند و هر طرف مرا در ميان گرفتند چنان كه فرزندانم حسن و حسين، زير دست و پا رفتند و دو پهلويم از فشار جمعيت صدمه ديد. مردم مانند گله گوسفند در اطرافم جمع شدند. وقتي كه خلافت را پذيرفتم گروهي پيمانشكني كردند (ناكثين)، گروهي از ديانت خارج شدند (مارقين) گروهي ديگر راه ظلم را در پيش گرفتند (قاسطين)، گويا اينان سخن خداوند را نشنيده بودند كه ميفرمايد: تلك الدار الاخره نجعلها للذين لايريدون علوا في الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين. بلي، به خدا سوگند اينان كلام خدا را شنيده و دانستهاند ولي زينتهاي دنيا چشم آنها را خيره كرده و به آنها علاقهمند ساخته است. فما
راعني الا و الناس كعرف الضبع الي، ينثالون علي من كل جانب. الي متعلق به اسم فاعل محذوف است و تقدير كلام مقبلون الي ميباشد. و فاعل فعل راعني، يا بنا به نظر علماي نحو كوفه جمله اسميه است، زيرا آنها مجاز ميدانند كه جمله فاعل واقع شود. يا مفهومي است كه جمله اسميه بر آن دلالت داشته و آن را تفسير ميكند و تقدير جمله در اين صورت چنين است: فما راعني الا اقبال الناس الي، و اين برابر نظر علماي نحو بصره است، زيرا آنها جايز نميدانند كه جمله فاعل قرار گيرد. نظير كلام امام (ع) اين آيه شريفه است ثم بدالهم من بعد ما راو الايات ليسجننه حتي حين. (در اين آيه شريفه به قول كوفيان جمله ليسجننه فاعل است و به قول اهل بصره به تاويل مصدر مفهوم جمله، فاعل است). فعل ينثالون يا خبر دوم است براي مبتدا يا حال است براي فعل راعني و يا عاملي است كه در الي عمل كرده است. تمام سخن امام (ع) اشارهاي است به ازدحام مردم بر او براي بيعت، پس از كشته شدن عثمان. امام (ع) كثرت ازدحام و انبوهي مردم را براي بيعت به يال كفتار تشبيه كرده است و مناسبت تشبيه زيادي موي گردن كفتار است كه به صورت قائم و پشت سر هم قرار دارد و عرب به دليل انبوه بودن يال كفتار آ
ن را عرف مينامد. كيفيت رو آوردن مردم به آن حضرت و پياپي آمدن ايشان، شباهت به يال كفتار پيدا كرده است. فرموده است: حتي لقد وطي الحسنان و شق عطفاي اين عبارت اشاره به نهايت ازدحام مردم در اطراف حضرت است و منظور از حسنان حسن و حسين فرزندان آن حضرت ميباشد و پاره شدن عباي حضرت به علت فراواني مردم در هنگام نشستن در اطراف آن حضرت به هنگام ايراد خطابه بوده است. به روايتي ديگر منظور از شق آزردگي بود كه در دو پهلوي حضرت ايجاد شد و يا اين كه پيراهنش به علت ازدحام مردم كه در اطرافش نشسته بودند از دو طرف پاره شد. به كار بردن لفظ عطفين براي دو طرف پيراهن اطلاق مجازي است به علاقه مجاور بودن آن با بدن انسان، و از عادت عرب اين است كه فرمانروايانشان مانند همه مردم در هنگام خطابه زياد تشريفات قائل نميشوند، و ازدحام مردم يا براي ايجاد شادماني در امام بود و يا به خاطر كمظرفيتي آنها. سيدمرتضي (رضي) حكايت كرده است كه اباعمر محمد بن عبدالواحد غلام ثعلب، كلام امام (ع) را كه فرمود: وطي الحسنان، به دو انگشت پا تعبير كرده است، همچنان كه مشنفري در شعر خود حسن را به اين معني آورده است: مهضومه الكشحين خرماء الحسن: م نقل شده كه اميرالمو
منين (ع) در آن روز به هنگام بيعت مانند نشستن رسولالله (ص) دو زانو نشسته بود كه به قرقضاء معروف بود و آن جمع كردن زانوها و زير بدن قرار دادن است، چون مردم براي بيعت با آن حضرت تجمع كرده بودند مزاحمت ايجاد كردند تا اين كه دو انگشت پاي حضرت آسيب ديد و پايين ردايش پاره شد و مراد حسن و حسين (ع) نيست زيرا كه آن دو مانند ديگر حاضران بزرگسال بودند. و اين نقل، نقل اول را تاييد ميكند. اما بايد دانست، اين كه امام (ع) حسن و حسين (ع) را قصد كرده باشد به معناي كل خطبه نزديكتر است. فرموده است: مجتمعين حولي كربيضه الغنم. كلمهي مجتمعين در اين عبارت مانند كلمات قبل امام، حال است و عمل كننده در مجتمعين و كلمات حال قبلي يك فعل و يا به قولي دو فعل وطي و شق است. امام (ع) اجتماع مردم را در اطراف خود به گلهي گوسفند تشبيه كرده است و وجه تشبيه روشن است. احتمال دارد كه حضرت در وجه تشبيه علاوه بر ازدحام معاني ديگري نيز در نظر گرفته باشد و آن اين كه مردم را به دليل ندانستن اين كه چه چيز را بايد كجا قرار داد، و كمي درك و عدم رعايت ادب آنها را به گوسفند تشبيه كرده باشد و عرب گوسفند را به كمفهمي و كمهوشي توصيف ميكند. فرموده است: فلما
نهضت بالامر نكست طائفه و مرقت اخري و فسق اخرون مقصود امام (ع) از ناكثين طلحه و زبير است، چه آنها با امام (ع) بيعت كردند و با راهاندازي جنگ جمل بيعتشان را شكستند و همچنين كساني كه از طلحه و زبير پيروي كردند جزو ناكثين ميباشند. و مراد امام (ع) از مارقين، خوارج و از قاسطين و فاسقين، اصحاب معاويه ميباشند و اين اسمها (ناكثين، مارقين و قاسطين) قبلا به وسيله پيامبر (ص) بيان شده هنگامي كه آن حضرت به امام (ع) خبر داد كه بزودي بعد از من با ناكثين و مارقين و قاسطين خواهي جنگيد. و اين كه امام (ع) خوارج را با كلمه (مروق) توصيف كرده است براي اين است كه (مروق) عبارت از پرتاب تير و خروج آن از كمان است، و چون خوارج در آغاز در جاده حق بودند و سپس، به گمان خودشان، در طلب حق مبالغه كردند تا آنجا كه از حق دور شدند، و به اين دليل استعاره آوردن لفظ مروق به خاطر مشابهت، زيباست. پيامبر (ص) از آنها به همين لفظ خبر داده بود، آنجا كه فرمود: يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرميه، (از دين چنان كه تير از كمان خارج شود خارج ميشوند). و اما توصيف اهل شام به فاسقان براي اين است كه مفهوم فسق يا قسط خروج از راه و روش حق است و اينان چنين
بودند به اين دليل كه از اطاعت و فرمان حضرت علي (ع) خارج شدند و اطلاق يكي از دو لفظ قاسط، يا فاسق به همين اعتبار است. فرموده است: كانهم لم يسمعوا كلام الله يقول تلك الدار الاخره نجعلها للذين لايريدون علوا في الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين اين كلام امام (ع) تذكري است به هر سه طايفه ناكثين، قاسطين و مارقين و هر كس كه احتمالا تصور ميكند حق در روش آنهاست و با اين تصور با امام (ع) مخالفت كرده و جنگ به راه ميانداختند. جنگ راه انداختن آنها به خاطر برتريجويي بود كه در امور دنيا طالب آن بودند و همين برتريجويي موجب كوشش آنها در جهت فساد در زمين و كنارهگيري آنها از آخرت ميشد. سخن امام (ع) بهانهجويي روز قيامت آنها را از ميان ميبرد كه نگويند ما از حق غافل بوديم و اگر اين آيه را ميشنيديم آن را ميپذيرفتيم و مرتكب اين اعمال نميشديم. عمل مخالفان امام (ع) چنان بود كه گويا كلام خدا را نشنيدهاند (نقيض تالي) و با اين حالت مخالفت با امام (ع) را جايز ميدانستند (نقيض متصله). امام (ع) با كلام خود عذر آنها را به مسخره ميگيرد و در حقيقت بيان ميدارد اين گروهها براي آنچه انجام ميدهند عذري ندارند، و سپس عذر آنها را تكذ
يب كرده، نتيجهاي را كه از قضيه شرطيه متصله ميگرفتند باطل ميكند و با سوگندي كه به خدا ياد ميكند بطلان نظر آنها را تاكيد مينمايد، آنجا كه ميفرمايد: بلي والله لقد سمعوها و وعوها و لكنه حليت الدنيا في اعينم: سوگند به خدا آنها كلام خدا را شنيده و فرا گرفتهاند ولي دنيا در پيش چشمشان جلوه كرده است. توضيح سخن امام (ع) اين است كه صرف نشنيدن كلام خدا دليل بر مخالفت نميشود، بلكه مخالفت آنها به خاطر دنياخواهي آنهاست نه به خاطر نشنيدن كلام خدا. و وقتي دنياخواهي باشد صرف شنيدن كلام خدا سبب عدم مخالفت نميشود و همين دنياخواهي دليل كارهايي است كه انجام دادند.
[صفحه 502]
النسمه: انسان، گاهي به معناي حيوان هم به كار ميرود. المقاره: اقرار هر كس نزد دوستش و رضايت آن دو در امري. الكظه: پرخوري. الغارب: بالاي شانه شتر العفطه من الشاه: چيزي شبيه عطسه انسان و بنا به قولي آب دماغ گوسفند. الشقشقه من البعير: چيز كف مانندي كه شتر هنگام بانگ كردن و مستي از دهان بيرون آورد به خطيبي شقشقه گفته ميشود كه داراي سرمايه سخن باشد. الشوري: نوعي نجوا و مرادف مشاوره است. اسف الطائر: زماني است كه پرنده هنگام پرواز به زمين نزديك ميشود. الصغو: ميل. الضغن: كينه. الاصهار: بنا به نظر ابناعرابي به زناني گفته ميشود كه به واسطه كنيزي و نسب و ازدواج حرام ميشود و بعضي از اعراب اصهار را جز بر خانواده زوجين اطلاق ميشود. آگاه باشيد! سوگند به كسي كه دانه را ميشكافد و روح را آفريد، اگر نبود حضور حاضران، و اقامه حجت به وجود ياوران، و پيماني كه خداوند از علما گرفته است كه بر پرخوري ظالمان و گرسنگي مظلومان صبر نكنند البته افسار شتر خلافت را بر گردنش رها ميساختم و زمان خلافت را همانند زمان غصب آن ميانگاشتم و محققا درمييافتيد كه دنياي شما در نزد من از آب دماغ بز بيارزشتر است. گفته
اند: وقتي كه امام (ع) به اينجاي سخن رسيد مردي از اهل قصبه برخاست و به حضرت نامهاي داد، امام (ع) نامه را گرفت و خواند. در اين حال ابنعباس عرض كرد يا اميرالمومنين! چرا كلامت را از آنجا كه قطع كردي ادامه نميدهي؟ امام (ع) فرمود: هرگز: ابنعباس، اين خطبه به منزله هيجاني بود كه فرو نشست. ابنعباس گفت به خدا سوگند به اندازهاي كه بر قطع اين كلام كه امام (ع) قصد داشت بيان كند و نكرد متاسف شدم كه بر هيچ كلامي متاسف نشدم. فرموده است: اما و الذي خلق الحبه و برء النسمه لو لا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله علي العلماء الي آخر. امام (ع) شرح حال خلفاي سهگانه و شكايت و تظلم در امر خلافت و نكوهش شورا و پيامدي را كه موجب شد امام (ع) از حد خود پايين بيايد و در رديف افراد ديگر شورا قرار گيرد توضيح داده سپس به بيان دلايلي ميپردازد كه موجب پذيرفتن خلافت، پس از رد آن، شد و سخن خود را با سوگندي عظيم و دو صفت بارز حق تعالي كه، فالق الحبه و باري النسمه، است آغاز ميكند. صفت اول يعني فالق الحبه در قرآن كريم آمده است: فالق الحب و النوي دليل اين كه امام (ع) خداوند را با فالق الحبه و باري النسمه توصيف و تعظيم ك
رده آن است كه اين دو نشانهي عظمت خداست، زيرا بيان كننده لطف آفرينش است و با كوچكي حجم، اسرار فراواني از حكمت و تازگيهايي از صنع كه نشانه آفريننده حكيم ميباشد دارا ميباشند. براي فالق الحب دو معني نقل كردهاند به شرح زير: 1- ابنعباس و ضحاك گفتهاند: فالق الحب يعني خالق دانه، بنابراين معناي سخن امام (ع) كه فرمود: فلق الحبه، همانند گفتار ديگر امام (ع) است كه فرمود: فطر الخلائق بقدرته. 2- آنچه جمهور مفسران گفتهاند اين است كه فلق حبه شكافي است كه در وسط دانه قرار دارد. توضيح سخن مفسران اين است كه چون نهايت كمال دانه گندم آن است كه بوته باثمر شود به طوري كه براي حيوانات مفيد باشد، خداوند در وسط آن شكافي قرار داده است، تا وقتي در زمين مرطوب قرار گيرد و مدتي بر آن بگذرد، از قسمت بالاي شكاف دانه، ساقه گياه به سمت هوا رشد كند و از قسمت پايين شكاف دانه ريشه آن به زمين فرو رود و ماده لازم را براي گياه جذب كند و در اين رويش و پويش تازگيهايي از حكمت به شرح زير است كه گواه بر وجود صانع حكيم و مدبر است: اول- اگر طبيعت اين دانه چنين است كه از عمق زمين به سمت بالا رشد كند، پس چگونه است كه هم به سمت بالا و هم به سمت پايين
رشد ميكند؟ چون دو امر متضاد از يك دانه ظاهر ميشود ميفهميم كه اين كار تنها از طبيعت سر نميزند، بلكه مقتضاي حكمت الهي است. دوم- ما در اطراف ريشههاي گياه نهايت ظرافت و لطافت را ميبينيم كه اگر آنها را با كمترين نيرو بفشري آب ميشوند در عين حال با همين لطافت قادرند زمين سخت را بشكافند و در لابلا و دل سنگها نفوذ كنند. وجود اين نيروي شديد در اين اجرام لطيف و ضعيف ناگزير بايد به تقدير خداوند عزيز و حكيم باشد. سوم- طبايع چهارگانه در يك ميوه وجود دارد، مانند ترنج كه پوستش گرم و خشك، گوشتش سرد و تر، ترشي آن خشك و سرد، و دانه آن گرم و خشك است. پيدايش اين طبايع متضاد از يك ميوه ناگزير بايد به دستور خداوند حكيم باشد. چهارم- هرگاه در يكي از برگهاي درختي كه از يك دانه به وجود آمده است بنگري در آن خط مستقيمي را مانند نخاع بدن انسان ميبيني كه مرتب از آن انشعابي جدا ميشود و از آن انشعاب، انشعاب ديگري تا به آن حد ميرسد كه انشعابات، با چشم ديده نميشود، اقتضاي حكمت الهي اين است كه قوه جاذبه اين برگها را قوت ببخشد تا بتواند اجزاي لطيف زمين را از اين مجراي تنگ جذب كند. هرگاه به عنايت خداوند سبحان در چگونگي يك برگ واقف شدي
خواهي دانست كه عنايت خداوند در تمام درخت كاملتر است و البته عنايت خداوند در تمام گياهان كاملترين است، پس از اين كه دانستي تمام گياهان براي استفاده حيوانات آفريده شده خواهي دانست كه عنايت خداوند در خلق حيوانات كاملتر است و وقتي دانستي كه آفريدن حيوانات براي انسان است، خواهي دانست كه انسان نزد خداوند پرارزشترين مخلوقات عالم است كه خداوند او را از هر نظر گرامي داشته، همچنان كه فرموده است: و لقد كرمنا بنيآدم … و نيز در باب اكرام به وي فرموده است: و ان تعدوا نعمت الله لاتحصوها. براي دريافت معناي نسمه لازم است كه عجايب صنع خدا را در بدن انسان در كتب تشريح مطالعه كني و ما به بخشي از آنها در خطبه اول اشاره كرديم. پس از دانستن مطالب فوق امام (ع) از جمله دلايل پذيرفتن خلافت سه چيز را نام ميبرد: 1- حضور جمعيت فراوان براي بيعت با آن حضرت. 2- دليلي براي ترك قيام نميديد، زيرا به ظاهر حجت بر او تمام بود و ياور براي طلب حق وجود داشت. 3- عهدي كه خداوند از علما گرفته است كه منكرات را برطرف سازند و ظالمان را نابود كنند و با داشتن قدرت ستمها را از ريشه بركنند. تحقق دو دليل اول شرط تحقق دليل سوم است، زيرا با بيعت نكردن م
ردم با امام و نبودن ياور، منكرات از بين نميرود (و ستمگر سركوب نميشود). امام (ع) كظه ظالم را كنايه از قدرت ظالم، و سغب مظلوم را كنايه از شدت مظلوميت او آورده است. فرموده است: لالقيت حبلها علي غاربها اين جمله وصفي از اوصاف ناقه است كه امام (ع) براي خلافت يا امت استعاره آورده و كنايه از اين است كه اگر براي دفع ظلم نبود همان گونه كه در ابتدا خلافت را رها ساخته بود اكنون نيز رها ميساخت. چون كلمه غارب به صورت استعاره در عبارت آمده است امام (ع) لفظ حبل را (ريسمان) بر آن اطلاق و استعاره را ترشيحيه فرموده است. اين جمله را در اصل براي ناقه به كار ميبرند، آنگاه كه مهارش را بر گردنش افكنده و براي چرا رهايش كنند. فرموده است: و لسقيت آخرها بكاس اولها امام (ع) عبارت سقي را نيز، براي ترك خلافت، استعاره بكار برده و با لفظ كاس آن راترشيح كرده است. مناسبت استعاره اين است كه نوشيدن با جام غالبا لازمهاش وجود مستي و غفلت و بيخبري بوده است، (وادار كردن امام (ع)) به اعراض از خلافت در آغاز موجب واقع شدن مردم در حالتي شد كه امام (ع) آن را طخيه عمياء ناميد و اين موجب سرگرداني بسياري از مردم و گمراهي آنان گرديد و حالتي شبيه مستان
، بلكه بدتر از آن پيدا كردند. بنابراين شايسته و زيباست كه امام (ع) ترك خلافت را به نوشاندن با جام تعبير كرده است. فرموده است: و لالفيتم دنياكم هذه ازهد عندي من عطفه عنز اين جمله عطف به جملهي ماقبل است و از آن فهميده ميشود كه امام (ع) طالب دنيا بوده و دنيا در نزد آن حضرت ارزشي داشته است ولي نه به خاطر خود دنيا و طمع در خلافت به دليل خلافت، بلكه براي نظام بخشيدن به خلق و اجراي امورشان بر قانون عدالت، همان گونه كه خداوند از علما براي اجراي اين امور پيمان گرفته است چنان كه حضرت اشاره فرمود. كلام امام (ع) به صورت قضيه شرطيه متصله آمده است. بدين توضيح كه اگر حضور حاضران نبود و كسي بر ياوري حق قيام نميكرد، و خداوند از علما بر انكار منكرات، با داشتن قدرت، پيمان نميگرفت خلافت را چنان كه اول رها كردم اكنون نيز كنار ميگذاشتم در آن صورت ميديديد كه دنياي شما در نزد من به اندازه آب بيني بز هم ارزش نداشت. و اما درباره داستان مربوط به اين خطبه كه مردي از اهل سواد، سواد عراق، در حال ايراد خطبه به امام (ع) نامهاي داد ابوالحسن كيدري گفته است: در كتب قديم ديدهام كه در نامهاي كه آن مرد به امام (ع) داد تعدادي سوال نوشته ش
ده بود و از حضرت جواب ميخواست به شرح زير: 1- چه حيواني است كه از شكم حيواني بيرون آمد و ميان آنها نسبتي نبود؟ امام (ع) جواب داد: يونس بن متي كه از شكم ماهي درآمد. 2- آن چيست كه اندك آن حلال بود و زياد آن حرام؟ امام (ع) فرمود: رود طالوت، كه خداوند فرمود: الا من اغترف غرفه بيده 3- آن كدام عبادت است كه اگر كسي انجام دهد يا ندهد مستوجب عقوبت ميشود؟ امام (ع) فرمود: نماز در حال مستي. 4- آن كدام پرنده است كه جوجه و مادر ندارد؟ امام (ع) فرمود مرغ حضرت عيسي (ع) است كه خداوند ميفرمايد: و اذ تخلق من الطين كهيئه الطير باذني فتتفخ فيها فتكون طيرا باذني 5- مردي هزار درهم قرض دارد و هزار درهم، هم نقد دارد. شخصي ضمانت او را ميكند و يك سال از آن ميگذرد، زكات هزار درهم به عهده ضامن است يا بدهكار؟ امام (ع) جواب داد، اگر به اجازه بدهكار ضمانت كرده زكات به عهده بدهكار است و اگر بدون اجازه بدهكار ضمانت كرده زكات به عهده ضامن است. 6- جماعتي به حج رفتند و در خانهاي از خانههاي مكه فرود آمدند كه كبوتراني در آن خانه بودند و يكي از آنها (موقع خروج از منزل) در را بست و پيش از آن كه به خانه بازگردند كبوتران از تشنگي مردند، ك
فاره بر كداميك از آنها واجب است؟ امام (ع) پاسخ دادند. بر كسي كه در را بسته و كبوتران را از خانه بيرون نكرده و بر ايشان آب نگذاشته است. 7- چهار نفر در يك مجلس به زنا كردن مردي شهادت ميدهند. حاكم دستور رجم او را صادر ميكند، يكي از آن چهار نفر شاهد، در سنگسار زاني شركت ميكند و سه نفر ديگر شركت نميكنند پس از بازگشت از سنگسار كردن، آن مرد شاهد قبل از آن كه زاني بميرد از شهادت خود باز ميگردد و سه نفر ديگر بعد از مرگ زاني از شهادتشان برميگردند. ديه اين مرد بر كيست؟ امام (ع) فرمود: بر آن مرد شاهد كه در سنگسار شركت كرده و ديگر افراد سنگسار كننده. 8- دو نفر يهودي به مسلمان شدن يك يهودي شهادت ميدهند، آيا شهادتشان قبول است؟ امام (ع) فرمود شهادتشان پذيرفته نيست زيرا يهود تغيير دادن دين خدا و گواهي دادن به ناحق را جايز ميدانند. 9- دو نفر نصراني شهادت ميدهند كه يك فرد نصراني، يا يهودي، يا مجوسي مسلمان شده است شهادت اين دو نفر چگونه است؟ امام (ع) فرمود شهادت آنها به دليل فرموده خداوند متعال كه ميفرمايد: و لتجدن اقربهم موده للذين آمنوا الذين قالوا انا نصاري قابل قبول است، آن كه از عبادت تكبر نكند شهادت دروغ نمي
دهد. 10- كسي دست ديگري را قطع ميكند و چهار نفر شاهد در محضر حاكم بر قطع دست شهادت ميدهند و نيز شهادت ميدهند كسي كه دستش قطع شده زناي محصنه انجام داده است. حاكم تصميم ميگيرد مرد زناكار را رجم كند اما او قبل از سنگسار شدن ميميرد، آيا ديه دست او بر قطع كننده واجب است؟ امام (ع) فرمود تنها ديه دست بر كسي كه دست را قطع كرده لازم است. اما اگر شهادت دهند كه دزدي كرده به ميزاني كه موجب حد ميشود، ديه دست او بر قطع كننده آن واجب نيست. خدا از همه داناتر است.
[صفحه 536]
از خطبههاي آن حضرت تسنمتم: بر كوهان شتر سوار شويد السرار: يكي، دو شب آخر ماه كه ماه پنهان است وقر: سنگيني در گوش فقهت الامر: آن را فهميدم واعيه: فرياد زننده نبا: صداي آهسته به وسيله ما از ظلمتهاي كفر و ضلالت به نور حق هدايت شديد و بر كوهان بلند يقين سوار شديد و به وسيله ما از تاريكيهاي جهل و گمنامي بيرون آمديد. كر باد گوشي كه حق را شنيد و پند نگرفت، چگونه صداي خفيف را ميشنود كسي كه از شنيدن صداي بلند خودداري كرده است (منظور از صداي بلند دعوت پيامبر (ص) و منظور از صداي خفيف دعوت امام (ع) است)، دلي كه از خوف خدا نلرزد بيتپش باد، فرموده است: بنا اهتديتم في الظلماء منظور از ضمير بنا آل رسول (ص) است و خطاب امام (ع) به حاضران در آن زمان از مخالفان قريش و طلحه و زبير است، ولي درباره ديگران هم صدق ميكند و مقصود اين است كه ما وسيله هدايت شما شديم به سوي انوار دين و آنچه خدا از كتاب و حكمت براي هدايت مردم نازل كرده و دلايلي كه حق و باطل را از هم جدا ميسازد در حالي كه شما در تاريكيهاي ناداني قرار داشتيد و اين هدايت دعوت به خدا و آمرزش مردم براي رسيدن به پيشگاه خداست. فرموده است: تسنمتم العليا
ء به وسيله اين هدايت و شرافت اسلام، ارزش شما بالا رفت و نامتان عظمت يافت. چون امام (ع) صفت سنام را با عنايت به ناقه براي عليا استعاره آورده با ذكر تسنم آن را استعاره ترشيحيه كرده است. تسنم عبارت از سوار شدن بر كوهان و كنايه از بلندي شان مردم است. فرموده است: و بنا انفجرتم عن السرار چون قريش در جاهليت در تاريكي جهل و گمنامي ميزيستهاند، امام (ع) لفظ سرار را براي كيفيت زندگي آنها استعاره آورده است و لفظ انفجار را براي بيرون آمدن آنها از تاريكي جهل به روشنايي اسلام و شهرتشان در ميان مردم جهان به صورت استعاره بيان فرموده است و به اين دليل است كه آنان را در روشنايي و شهرت به سپيدهدم كه از دل تاريكي طلوع ميكند، تشبيه كرده است. فرموده است: وقر سمع لم يفقه الواعيه پس از بيان فضيلت آل محمد (ص) امام (ع) براي گوشي كه كلام رهبر را نميشنود و او را سبب هدايت خود نميداند و از شنيدن مقاصد كتب الهي و سخنان انبيا و دعوت كنندگان به خدا بهره نميبرد نفرين كرده و ميفرمايد شايسته چنين گوشي اين است كه كر باشد، زيرا فايدهاي كه از گوش منظور است اين است كه مقصود حكمتهاي الهي را دريابد و نفس را در جهتي كه سبب كمالش ميشود هدايت
و او را براي رسيدن به كمال و به پيشگاه حق متعال ياري كند. وقتي كه نفس از تحصيل امور مفيد به وسيله شنيدن، رويگردان باشد چه بسا اموري را دريافت كند كه منجر به بديها شود و او را به پستي بكشاند، در اين صورت همان به كه چنين گوشي كر باشد. كساني كه فعل وقر را مجهول قرائت كردهاند، مقصودشان اين است كه خداوند چنين گوشي را كر كند و چنين كلامي به عنوان تمثيل به هنگام توبيخ و سرزنش مردم كه از اوامر و دستورات خدا اعراض كردهاند آورده ميشود. كلمه واعيه كنايه از نفس خود حضرت است، زيرا آن حضرت با صداي بلند و موعظهي حسنه آنها را تبليغ كرد و به الفت و محبت برانگيخت كه وحدت مسلمين را بر هم نزنند، ولي آنها نپذيرفتند. دليل ارتباط جملهي: وقر سمع لم يفقه الواعيه، با جملات قبل اين است: امام (ع) در آغاز اشاره به فضيلت خود بر آنان فرمود و اين كه آن حضرت كسي است كه فضيلت و شرف از ناحيه او كسب ميشود. با اين حال آنها از امام (ع) كنارهگيري كرده از فرمان و اطاعت او با تكبر سر باز زدند و همين مخالفت آنها موجب شد كه امام (ع) آنها را نفرين كند كه چگونه دلايل پيروي از حضرتش را درنيافتند بعد از آن كه همه را شنيده بودند. و اين مانند مثلي اس
ت كه گفتهاند: يكي از علما به شاگردش كه رقيب او شده و مدعي بود كه فضيلتش همچون استاد است گفت: تو به وسيلهي من از ناداني بيرون آمدي و منزلتت در ميان مردم زياد شد و من سبب بزرگواري تو شدم حال بر من تكبر ميكني؟ گوشت كر باد چرا سخن مرا نشنيدي و قبول نكردي؟ فرموده است: كيف يراعي النبا من اصمته الصيحه امام (ع) لفظ نباه را براي فراخواني و صدا زدن آنان به راه حق استعاره آورده است و نيز لفظ صيحه را براي خطاب خدا و رسولش به مردم استعاره بكار برده است. نباه كه عبارت از صداي آهسته است كنايه از ضعف دعوت آن حضرت نسبت به نيرومندي دعوت خدا و رسول ميباشد. توضيح آن كه صداي خفي در برابر صداي بلند شنيده نميشود، زيرا ويژگي حواس اين است كه با وجود صداي بلند، صداي ضعيف را نشنود چون شخص متوجه صداي بلند ميشود و از شنيدن صداي خفيف غافل ميماند و كلام امام (ع) در جذب مردم و مورد قبول واقع شدن ضعيفتر از كلام خدا و رسول است. كلام خدا و رسول صداي بلندتري براي مردم در دعوت به حق ايجاد ميكند و كلام امام (ع) نسبت به آنها، صوت خفيفتري به وجود ميآورد. نسبت دادن كري (اصمام) به صيحه استعاره ترشيحي است و كنايه است از رسايي كلام مكرر خدا ب
ه گوش مردم به حدي كه شنوايي آنها را از كار انداخته و چيزي را نميشنوند بويژه، صداي ضعيف را چنان كه هر كس را صيحه كر نموده است صداي خفيف را نميشنود. اين سخن امام (ع) براي رفع تكليف خودش ميباشد زيرا پند آن حضرت براي آنها ثمربخش نيست و همين نشنيدن پند و معذوريت آن حضرت در عدم تكليف در هدايت آنها، مذمت و سرزنش آنهاست. دليل ارتباط اين سخن امام با جمله قبل كه به اين مفهوم بود: گوشتان كر باد چگونه سخن مرا نميپذيريد، اين است كه امام (ع) در جهت ملامت آنها به خاطر نپذيرفتن سخنش فرموده: چگونه سخن مرا بشنوند كساني كه سخن خدا و رسول را با آن كه بارها به گوششان خورده بود و اعتقاد فراواني به آن داشتند نپذيرفتند، و چگونه گوششان توانايي شنيدن كلام مرا داشته باشد با آن كه نداي خداوند متعال گوش آنها را كر كرده است: فرموده است: ربط جنان لم يفارقه الخفقان خفقان نيايشي است براي دلهاي خائف و ترسناك، آنها كه هميشه از خشيت خدا هراسناكند و چون دوري از عذاب خدا را اميدوارند داراي آرامش و اطمينان و ثبات قدم ميباشند و پرهيزگاري سبب آرامش و اطمينان دل ميشود. بعضي ربط را مجهول خواندهاند كه نتيجه چنين ميشود: خداوند قلبهاي خائف از خو
د را سكون و آرامش ميبخشد و آنها را در درجه خائفان قرار ميدهد. مفهوم كلام امام (ع) اين است كه خائفان از حق، مواظب امور نهي شده هستند و به طاعت خدا ميپردازند. ارتباط اين كلام امام (ع) كه مفهوم ستايش دارد با جمله ماقبل كه معناي نكوهش داشت اين است كه بيان بزرگواري و فضيلت داشتن در زمينه توبيخ به اين منظور است كه توبيخ شدگان، راه صاحبان فضيلت را بروند و صفات آنها را داشته باشند و اين رويه بزرگترين روش و زيباترين نتيجهگيري براي همگون ساختن مردم با اهل فضيلت است. گويا امام (ع) ميفرمايد: چگونه به سخن من توجه كند آن كه به سخن خدا و رسول توجه نكرده است؟ خدا به خائفان خبر بدهد، آنها كه اوامر خدا را رعايت ميكنند و از عذاب خدا ميترسند. چه ضرري دارد براي شما اگر به خائفان تشبه پيدا كنيد و به حق بازگرديد و همانند پيكري واحد به حق قيام كنيد.
[صفحه 536]
سمه: علامت سنن الحق: راه و روش حق ماهت البئر: آب چاه درآمد غرب: پنهان شد اوجس: ترسيد و عقب نشيني كرد ظما: تشنگي من هميشه منتظر عواقب حيلهگري شما (طلحه و زبير) بودم، به فراست دريافته بودم كه شما به لباس فريب خوردگان درآمديد، دينداري من موجب شد كه شما مرا به درستي نشناسيد و روشن ضميري من باطن شما را برايم آشكار ساخت. من شما را به راه حق راهنمايي كردم وقتي كه در جاده گمراهي اجتماع كرده بوديد و راهنمايي نداشتيد، چاه ميكنديد ولي آب به دست نميآورديد. امروز چنان حقانيت خود را اثبات ميكنم كه حيوانات بيزبان هم آن را فهميده و به آن اعتراف كنند. دور باد از من انديشه كسي كه از من تخلف كند زيرا از زماني كه حق را شنيدهام هرگز در آن شك نكردهام، ترس موسي (ع) هرگز براي خود نبود بلكه از آن ميترسيد كه نادانان پيروز شوند. و قدرت به دست گمراهان بيفتد. امروز ما بر سر دو راهي حق و باطل رسيدهايم هر كس به آب اعتماد كند تشنه نميشود. نقل كردهاند كه اين خطبه را امام (ع) پس از قتل طلحه و زبير ايراد فرموده است. بايد دانست كه اين خطبه از فصيحترين سخنان امام (ع) است و بسياري از مقاصد پندآموزي كه جان انسان را ص
فا ميبخشد در بر دارد، با اين كه در نهايت اختصار بيان شده است. از فصاحت عجيب و بلاغت شگفتآور اين خطبه اين است كه هر جملهاي به تنهايي معنايي مفيد و مستقلي دارد و در عين حال چنان كه بيان خواهيم كرد داراي نظم و تركيب زيبايي است. فرموده است: ما زلت انتظر بكم عواقب الغدر و اتوسمكم بحليه المغترين كلام امام (ع) اشاره به اين است كه عاقبت كار مخالفان را يا از بدان سبب كه پيامبر (ص) به آن حضرت اطلاع داده بود كه پس از بيعت حيلهگري و پيمانشكني خواهند كرد، و يا از احوال آنها به فراست دريافته بود كه چنين خواهد شد، پيشبيني ميكرد، و به همين حقيقت اشاره كرده است كه فرموده: شما را در زي فريب خوردگان ميبينم، زيرا آن حضرت فهميده بود كه آنها اهل فريب و باطلند و اين كه با كمترين شبهه باطل را ميپذيرند از صفاتشان پيدا بود، و اين آگاهي حضرت موجب علم آن حضرت به فريبكاري و بيعت شكني آنها بود و به همين دليل منتظر اين پيشامد از ناحيه آنها بود. فرموده است: سترني عنكم جلباب الدين اين كلام امام (ع) به منزلهي تهديدي است براي مخالفان و جنگ با آنها كه با امام مخالف بودند. معناي كلام امام (ع) اين است كه: بين من و شما دين حايل و مانع ش
ده است و مرا از چشمان بصيرت شما پوشيده داشته است تا مرا بدرستي بشناسيد، زيرا من به شما سخت نگرفتم و درباره شما شدت نشان ندادم و شيوههايي كه شما را به راه بياورد و از باطل باز دارد به كار نبردم و جز رفق و مدارا و مهرباني و گذشتن از جرايم كه دين بر آنها موفقم ساخته رفتاري نداشتهام در نتيجه دين پردهاي است كه ميان آنها و شناختن امام حايل شده است، پس امام (ع) لفظ جلباب را براي آن پرده استعاره آورده است. بعضي جمله: سترني عنكم را ستركم عني روايت كردهاند، مطابق اين روايت معني كلام امام (ع) اين است كه: اسلام مجاز نميداند كه خون شما را بريزم و فراريان از ميدان جنگ را تعقيب كنم و مجروح شما را بكشم و … يعني آنچه كه در حق كفار جايز است بر شما روا دارم. فرموده است: بصرنيكم صدق النيه مقصود امام (ع) از صدق نيت خالص بودن امام (ع) براي خداي تعالي و روشن بودن آينهي نفس آن بزرگوار است و به همين دليل چشم بصيرت آن حضرت روشن است و عاقبت كارآنها راكه به كجا منتهي ميشود ميداند، چنان كه پيامبر (ص) در اين باره فرموده است: مومن به نور خدا نظر ميكند. فرموده است: اقمت لكم علي سنن الحق في جواد المضله اين كلام امام (ع) آنها را آگ
اهي ميدهد كه پيروي كردن از امام (ع) و لزوم بازگشت به جلوههاي نوراني او در پيمودن راه خدا واجب است و به آنها اعلام ميدارد كه راه حق را بگيرند تا آنها را از جادههايي كه قدمها را لغزانده و به انحراف ميكشاند باز دارد. براي توضيح بيشتر كلام امام (ع) مثل مشهوري كه از رسول خدا (ص) رسيده است بيان ميكنيم (شارح): روايت شده كه پيامبر (ص) فرمود: خداوند مسير زندگي را به راه مستقيمي تشبيه كرده است كه بر دو طرف آن ديواري وجود دارد كه داراي درهايي باز است و بر هر دري پردهاي آويخته و بر ابتداي راه ندا دهندهاي ايستاده و ميگويد: به راه درآييد و منحرف نشويد. آنگاه پيغمبر (ص) فرموده است منظور از صراط اسلام است و پردههاي آويخته حدود الهي است و درهاي گشوده، محرمات خداست و آن ندا دهنده قرآن است. چون امام (ع) بر اسرار كتاب آگاه بوده و جامع علم و حكمت الهي و آگاه بر اصول و فروع دين ميباشد پس ناطق به كتاب خدا و دعوت كننده به راه حق است، و همان كسي است كه بر ابتداي راه خدا ايستاده است و چون راه خدا و صراط مستقيم در نهايت وضوح و روشني بوده است و حدود الهي و مقدمات آن را ميدانسته مانع لغزيدن اشخاص در راههاي انحرافي و برطرف كنن
ده شكها و شبهاتي است كه براي انسانها پيش ميآيد. و به لحاظ همين نيروي مدبري كه براي اداره جهانيان داشت، او تنها كسي است كه بعد از رسول خدا (ص) بر درهاي بازي كه جايگاه هلاكت است و بر درهاي جهنم و راههاي گمراهي ايستاده است و روندگان اين راهها را به حدود خدا باز ميآورد و نواهي خدا و عظمت عذاب او را يادآوري ميكند و پيشواي فكري راهروان راه حق ميشود و آن وقتي است كه امام (ع) متوجه ميشود ذهن گمراهان در تاريكي جهل فرو رفته و جز آن حضرت، راهنمايي نميبينند و با كوشش و جستجو آب زندگي را از سرزمين دلها ميطلبند ولي آن را جز نزد آن حضرت نمييابند. در اين صورت، احتفار را براي جستجو در جايي كه گمان وجود علم هست، و لفظ ماء را براي علم استعاره آورده است، چنان كه قبلا نيز چنين فرموده بود. فرموده است: اليوم انطق لكم العجماء ذات البيان امام (ع) جمله: عجماء ذات البيان، را كنايه آورده است از عبرتهاي آشكار و پيشامدهايي كه بر افراد گنهكار و متمرد از فرمان پروردگار وارد ميشد و نيز كنايه است از روشن بودن برتري فضل امام نسبت به آنها كه شايسته بود از آن وضع عبرت بگيرند و به مقتضاي فرمان خداوند كه آنها را به پيروي از فرمان امام (ع
) واميداشت عمل كنند، زيرا همه اين احوال اموري بودند كه زبان نداشتند و به همين دليل امام (ع) آنها را به حيوان گنگ تشبيه كرده است و براي آنها لفظ عجماء را استعاره آورده است و سپس آن را به ذات البيان توصيف فرموده زيرا زبان حال به آنچه امام (ع) ميگفت خبر ميداد و به وجوب پيروي از آن حضرت سخن ميگفت و شهادت ميداد و همين زبان حال راهنمايي و هدايتي بود بر آنچه در هر زمينه شايسته عمل كردن بود و اين است معناي بيان. بنابراين منظور بيان زبان حال است و مثل اين است كه امام (ع) بيزبانها را به زبان آورده و آنچه مقتضاي حال آنهاست از زبان آنها بيان ميكند و هر كس به چشم بصيرت در آنها بنگرد اين حقيقت را در آنها مشاهده ميكند. كلام امام (ع) به منزله اين ضربالمثل است كه ميگويند: از زمين بپرس، جويبارهايت را كه شكافته و ميوههايت را كه بيرون آورده، اگر با زبان جوابت را ندهد با زبان پند جوابت را خواهد داد. و يا مانند مثلي است كه ميگويند: ديوار به ميخ گفت چرا مرا سوراخ ميكني جواب داد از آن كه مرا ميكوبد بپرس. بعضي گفتهاند: عجماء صفت كلمه محذوفي ميباشد و تقدير سخن اين است: الكلمات العجماء مقصود امام (ع) از كلمات العجماء رم
وزي است كه در همين خطبه بيان شده است و همان كلمات را به حيوان تشبيه كرده است زيرا در حقيقت كلمات سخن نميگويد و در عين حال براي نظر كننده مفيد است و از آنها برترين فايده را ميبرد، بنابراين براي عبرت گرفتن داراي بيان ميباشد. فرموده است: غرب راي امري تخلف عني اين جمله اشاره به مذمت كساني است كه با آن حضرت مخالفت كردند و حكمي است بر سفاهت و ناداني و عدم راي ثابت آنها در مخالفت با آن حضرت. توضيح اين كه مخالفان فكر ميكردند كه كدام كار براي آنها سودمند است، متابعت از آن حضرت يا مخالفت؟ سرانجام به اين نتيجه رسيدند كه مخالفت با امام موفقيتآميزتر است و همين بدترين و زشت ترين راي است. چنين كسي مانند شخصي است كه بدون فكر به كاري اقدام كرده است و يا مانند كسي است كه راي حق بر او پوشيده مانده است. و اين كلام در مقام توبيخ است براي متخلفان به گونه ضربالمثلي كه ميگويد: اياك اعني و اسمعي يا جاره. فرموده است: ما شككت في الحق مذرايته اين كلام، بعضي از عوامل وجوب پيروي و عدم مخالفت با آن حضرت را بيان ميكند. امام (ع) خود را چنين توصيف ميكند كه پس از شناخت حق هرگز برايش شك حاصل نشده است، زيرا خداوند حق را بر او نمايانده
و بر نفس قدسيه او كمالاتي را افاضه فرموده است كه لازمه آن خبر دادن امام (ع) بر استواري حقي است كه خداوند به او نمايانده و بزرگي شاني است كه خداوند به او افاضه كرده است و بدين سبب بر انديشهي او هرگز شبههاي عارض نميشود. اماميه از همين مطلب بر وجوب عصمت و طهارت امام از ناپاكيهايي كه منشا آنها ضعف يقين است استدلال ميكنند. فرموده است: لم يوجس موسي خيفه علي نفسه اشفق من غلبه الجهال و دول الضلال بعضي گفتهاند اشفق صفت تفضيلي است و چون صفت براي خيفه است منصوب ميباشد، زيرا اشفاق به معناي ترس است. مطابق اين سخن تقدير كلام اين خواهد بود: لم يوجس موسي اشفاقا علي نفسه اشد من غلبه الجهال: موسي از غلبه يافتن نادانان بيشتر ميترسيد تا بر نفس خويش. مقصود توجه به اين حقيقت است كه ترس موسي (ع) صرفا براي جان خود نبود بلكه شديدتر از ترس بر جان خود، ترس از پيروزي جاهلان بر اهل دين بود كه مردم دچار فتنه آنها ميشدند و دولت گمراهي برپا ميگشت و راه هدايت ناپيدا و مسدود ميشد. مانند زماني كه موسي از غلبه جادوگران نادان ترس داشت، آن زمان كه ريسمانها و عصاهاي خود را انداختند و به جلالت فرعون سوگند خوردند كه ما پيروزيم. قول ديگر ا
ين است كه اشفق فعل ماضي است در اين صورت معناي كلام امام (ع) اين خواهد بود كه ترس موسي از جادوگران براي جان خود نبود بلكه فقط ميترسيد كه نادانان پيروز شوند. پس گويا گفته است: لكن اشفق و انما الشفق، لكن موسي ترسيد و منحصرا ترس از چيرگي نادانان بود كه دولت ضلالي مانند حكومت فرعون بر سر كار باشد. فرموده است: اليوم توافقنا علي سبيل الحق و الباطل. فعل توافقنا از باب مفاعله و دلالت بر دو طرف دارد. و خطاب به كساني است كه در مقابل حضرت براي جنگيدن ايستاده بودند. مقصود اين است كه من در راه حق و شما در راه باطل ايستاده و به آن دعوت ميكنيم و اين سخن امام (ع) به منظور كشاندن آنها از باطل به حق بيان شده است. فرموده است: من وثق بماء لم يظما اين جمله به عنوان مثل براي توجه دادن آنها به اين مطلب است كه به آنچه نزد آن حضرت است بايد اعتماد كنند، يعني به سخن من آرام گيريد و به آن اعتماد كنيد تا به يقين هدايت نزديك شويد و از گمراهي و كفر دور گرديد، مانند كسي كه به آب داخل ظرفش اعتماد دارد و از تشنگي و هلاكت در امان است، بر خلاف كسي كه چنين اعتمادي ندارد. امام (ع) آب را كنايه از علم به كيفيت هدايت به سوي خدا آورده است و اين هما
ن آبي است كه با وجود آن تشنگي وجود نخواهد داشت.
[صفحه 548]
از سخنان آن حضرت (ع) است عرجوا: مسيرتان را عوض كنيد فلاح: رستگاري و نجات اجون: تغيير و فساد آب غص باللقمه: وقتي لقمه در گلو گير كند و پايين نرود ايناع الثمره: وقت چيدن ميوه اندمجت كذا: بر آن اطلاع يافتم و در درون خود مخفي نگه داشتم باح بالشيء: آن را آشكار كرد طوي: چاه رشا: ريسمان چاه هنگامي كه پيامبر خدا (ص) وفات يافت عباس و ابوسفيان بن حرب خدمت آن حضرت رسيدند تا براي خلافت با آن حضرت بيعت كنند امام (كه نيت ابوسفيان را ميدانست) چنين فرمود: اي مردم امواج متلاطم فتنهها را با كشتي نجات در هم شكنيد و از راه تفرقه به راه راست روي آوريد و تاجهاي فخرفروشي را كنار بگذاريد. كسي پيروز ميشود كه ياور داشته باشد، كسي كه ياور ندارد گوشهگير ميشود، بدون ياور دست به كاري زدن مانند آب گنديده است كه قابل شرب نيست و يا همچون لقمهاي است كه در گلوي خورنده گير كند. و به منزله ميوهاي است كه در غير وقت چيده شود و يا مانند زراعتي است كه در زمين ديگران كاشته شود. اگر راجع به خلافت حرفي بزنم ميگويند حريص پادشاهي است و اگر سكوت اختيار كنم ميگويند از مرگ ترسيده چه دور است اين قضاوتها درباره من. به خدا قس
م انس و علاقه پسر ابوطالب به مرگ بيشتر از علاقه و انس كودك به پستان مادرش ميباشد بلكه كنارهگيري من براي اين است كه در علمي فرو رفتهام كه پنهان است و اگر آن را اظهار كنم مضطرب و پريشان خواهيد شد، همچون ريسماني كه در دل چاه گود قرار دارد لرزان ميشويد. ميگويم (شارح) بنا بر آنچه روايت شده است علت ايراد اين خطبه اين بود كه چون جريان بيعت در سقيفه بنيساعده به نفع ابوبكر پايان يافت، ابوسفيان تصميم گرفت كه ميان مسلمين جنگي به راه اندازد تا عدهاي به دست عدهاي كشته شوند و دين از ميان برود، بنابراين نزد عباس رفت و به او گفت: اي ابوالفضل مردم با بيعتشان كار خلافت را از بنيهاشم دور كردند وآن را در قبيلهي بنيتميم قرار دادند و فرداست كه اين مرد تندخو و خشن از طايفه بنيعدي بر ما حكمراني كند، برخيز تا نزد علي برويم و با او براي خلافت بيعت كنيم. تو عموي پيامبر خدايي و من در ميان قريش مردي هستم كه سخنم پذيرفته است، اگر اطرافيان خليفه مانع ما شوند با آنها جنگ كرده و آنها را ميكشيم. با اين تصميم نزد علي (ع) آمدند و ابوسفيان به آن حضرت گفت: اي ابالحسن از امر خلافت غافل مباش آيا ما بايد تابع طايفه پست بنيتميم باشيم؟
امام (ع) نيت ابوسفيان را ميدانست كه اين سخن را براي حمايت از دين نميگويد، بلكه به دليل فساد باطن براي از بين بردن دين اين سخن را ميگويد: آنگاه امام (ع) در پاسخ ابوسفيان اين كلام را ايراد فرمود: فرموده است: شقوا امواج الفتن بسفن النجاه. امام (ع) فتنه را به درياي متلاطم تشبيه فرمود و بدان خاطر لفظ امواج را براي آن استعاره آورده است و اين جمله را كنايه از بپا خاستن فتنه دانسته است. وجه مشابهت روشن است، زيرا دريا و فتنه به هنگام هجوم موج موجب هلاكت فرو روندگان در آنها ميشوند. كشتي نجات را براي هر وسيلهي نجاتبخش مانند كنارهگيري، چارهانديشي مفيد و صبر استعاره آورده است. و وجه مشابهت اين است كه همه اينها سبب نجات از فتنهاند، زيرا هر يك از راههاي ياد شده راهي براي نجات از گرداب فتنه و هلاكت است، همچنان كه كشتي وسيله نجات از امواج درياست. فرموده است: عرجوا عن طريق المنافره اين كلام امام (ع) دستوري است براي كنارهگيري از راه تفرقه به راه آرامش و سلامت و آنچه سبب آرامش فتنه ميشود. همچنين سخن آن حضرت كه فرمود: وضعوا تيجان المفاخره، فرمان ديگري است براي خلاصي از فتنه و آن رها ساختن فخرفروشي است، زيرا افتخار كردن
از چيزهايي است كه موجب برانگيختن كينه و دشمني و سبب برپا شدن فتنه ميشود. از بزرگترين چيزهايي كه صاحبان دنيا در نهايت مفاخره به آن ميرسند تاج بر سر نهادن است و نسب شريف و پدر و مادر مشهور داشتن و ثروت خانوادگي، همه اينها اسباب افتخارات دنيايي است. و منشا آن مشابهتي است كه ميان اسباب افتخار و تيجان ميباشد. پس امام (ع) لفظ تيجان را براي آن اسباب استعاره آورد و به كنار گذاشتن آنها دستور فرموده است. فرموده است: افلح من نهض بجناح او استسلم فاراح. پس از آن كه امام (ع) عباس و ابوسفيان را از فتنه نهي ميكند و توضيح ميدهد كه تفرقه و فخرفروشي راههاي پسنديدهاي نيست ادامه ميدهد و اشاره ميكند كه متصدي امر خلافت چگونه بايد باشد و چگونه از مشكلات رهايي مييابد، سپس موفقيت و پيروزي را براي كسي ميداند كه يار و ياور داشته باشد و به همين لحاظ جناح را براي اعوان و انصار استعاره ميآورد. وجه شباهت در اين عبارت روشن است همچنان كه بال وسيله قدرت و توانايي بر پرواز و به مقصود رسيدن ميشود اعوان و انصار براي دست زدن و قيام به جنگ و حركت در ميدان لازم است. به همين دليل لفظ جناح براي يار و ياور استعاره آورده شده و براي كسي كه ي
ار و ياور ندارد كنارهگيري وسيله نجات او ذكر شده است. زيرا قيام با ياور يا كنارهگيري بدون يار و ياور نوعي رستگاري است. در اين كلام امام (ع) كمي ياوران خود را به اطلاع مردم ميرساند و معناي ضمني سخن حضرت در پاسخ عباس و ابوسفيان اين است كه راهي كه شما پيشنهاد ميكنيد راه درستي نيست كه شخص عاقل در امر خلافت پيش گيرد چون يا بايد قيام كننده يار و ياوري داشته باشد تا به مقصود برسد و يا اگر ندارد كنارهگيري كند و خود را از رنج بيحاصل نجات دهد (چون براي امام راه اول مقدور نبوده راه دوم را برگزيده است). فرموده است: ماء اجن و لقمه يغص بها اكلها. اين سخن امام (ع) نوعي تذكر است به اين كه خواستههاي دنيوي هر چند بزرگ باشد به تيرگي و تغيير و نقص آميخته است، و اشاره به اين است كه امر خلافت در آن زمان مشكلاتي در بر داشته است. تشبيه خلافت به آب گنديده و لقمه گلوگير روشن است زيرا مدار زندگي بر آب و غذاست و مسالهي خلافت (وقتي مقصود از آن دنيا باشد) از بزرگترين اسباب دنيوي است و به آب و غذا مشابهت پيدا ميكند و در اين صورت آب و غذا را استعاره آورده و كنايه از چيزهايي دانسته است كه طالبان دنيا از خلافت ميخواهند، و چون آب گند
يده و لقمه گلوگير مقصود آب و غذاي مطبوع را نقض ميكند موجب تنفر نفس از پذيرفتن آنها ميشود و چون خلافت موجب درگيري و رقابت و نزاع بين مسلمين بوده و بيدوام و از بين رفتني است و به همين دلايل موجب تنفر و عدم لذت ميشده امام (ع) آب گنديده و لقمه گلوگير را كنايه از خلافت دانسته تا جوشش بنيهاشم را كه معتقد به قيام براي به دست آوردن خلافت بودهاند فرو نشاند، مانند اين است كه امام (ع) فرمودهاند: خلافت لقمهاي است گلوگير و جرعهاي است ناگوار. فرموده است: و مجتني الثمره لغير وقت ايناعها كالزارع بغير ارضه امام (ع) با اين سخن توجه ميدهد كه اكنون وقت مطالبهي خلافت به دليل نداشتن يار و ياور و غيره نيست و خواستار خلافت در چنين موقعيتي را كنايه از ميوهچيني دانسته است كه در غير فصل ميوه ميچيند، زيرا ميان ميوهچين و خواستار خلافت لذت مشتركي است. سپس آن را كه در غير فصل ميوه ميچيند به زارعي تشبيه كرده است كه در زمين ديگران زراعت ميكند و وجه شباهت در هر دو مورد نداشتن سود است، زيرا زارعي كه در زمين غير زراعت ميكند بيم آن است كه مانع تصرف او شوند و تلاش او بيهوده شود و از كارش سود نبرد، و همين طور كسي كه در غير فصل ميو
ه ميچيند سودي از آن نميبرد. خواهان خلافت در آن شرايط مانند عمل اين دو كس است و نفعي از تلاش خود نميبرد. فرموده است: فان اقل، يقولوا: حرص علي الملك، و ان اسكت، يقولوا: جزع من الموت اين عبارت امام (ع) شكايتي است از بدزباني و فكرهاي باطلي كه در حق آن حضرت روا ميداشتند و بر زبان جاري ميساختند و اشاره به اين است كه چه طالب خلافت بود و چه از خلافت كنارهگيري ميكرد از سخن مردم و نسبت دادن چيزي به او در امان نبود. اگر براي به دست آوردن خلافت قيام ميكرد او را به آزمندي و دنياخواهي متهم ميكردند و اگر از طلب خلافت باز ميايستاد او را به خواري و ترس از مرگ نسبت ميدادند. زبان مردم و افكارشان حريص به اين گونه امور است كه در مناقشات، بعضي در حق بعضي روا ميدارند. فرموده است: هيهات بعد اللتيا و التي والله لابن ابيطالب آنس بالموت من الطفل بثدي امه. عبارت علي (ع) براي تكذيب ذهنيتهايي است كه سكوت آن حضرت را حمل بر ناتوانيش ميكردند، يعني آنچه آنها ميگويند از من بدور است. دو واژه اللتيا و التي ضربالمثل است و كنايه از مصيبتهاي بزرگ و كوچك ميباشد. اصل آن اين است كه: مردي با زني كوتاه قد و كمسن و بدخلق ازدواج كرد و ا
ز جانب وي دچار سختيهاي فراوان شد، ناگزير او را طلاق داد و با زني بلند قد ازدواج كرد و از ناحيه او دو چندان زن اول دشواري ديد. بناچار او را هم طلاق داد و گفت: بعد اللتيا و التي، هرگز ازدواج نميكنم. اين جمله براي گرفتاريهاي بزرگ و كوچك ضربالمثل شده است. مقصود امام (ع) از اين جمله اين است كه پس از دچار شدن به گرفتاريهاي بزرگ و كوچك مرا به ترس از مرگ نسبت ميدهند. چه قدر دور است از من چيزهايي كه ميگويند؟ سپس امام (ع) با سوگند ادعاي آنها را مبني بر ترس حضرت از مرگ موكدا تكذيب ميكند و ميفرمايد من با مرگ مانوسترم تا طفل به پستان مادر، و اين امر از حال آن حضرت آشكار است، زيرا كه او سرور عارفان بعد از رسول خدا و در راس اولياي خدا بود. دانستيم كه دوست داشتن مرگ و علاقه به آن ريشه در جان اولياي خدا داشته و فقط از آنها ساخته است، زيرا مرگ وسيلهاي است كه آنها را به ملاقات بزرگترين محبوبشان و به بالاترين كمال دلخواهشان ميرساند. دليل اين كه انس امام (ع) به مرگ بيشتر از طفل به پستان مادر است اين است كه محبت طفل به پستان مادر و انس و علاقه وي به خاطر كششهاي حيواني است و در معرض زوال و نابودي است. اما علاقه امام (ع) ب
ه ملاقات پروردگار و رسيدن به حق ميلي عقلي و پايدار است، و اين كجا و آن كجا؟ فرموده است: بل اندمجت علي مكنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الارشيه في الطوي البعيده. اين سخن امام (ع) اشاره اجمالي است به اين كه نسبت دادن ترس از مرگ به آن حضرت صحيح نيست. علت عدم قيام آن حضرت علمي است كه آن حضرت بدان واقف است، زيرا آگاهي او به پايان امور و توفيق نيافتن در آنها و اشراف آن حضرت به نتايح اعمال با چشم بصيرت كه همچون آينه صاف است امور را در آينه عالي ذهن آن حضرت متجلي ميساخته است. آگاهي حضرت به فساد امور و درك سريع آن حضرت از مصالح موجب خويشتن داري حضرت از قيام براي خلافت بوده است بر خلاف افراد ناداني كه به كارهاي مهم از روي كوتاهي انديشه نه از روي بينش صحيح اقدام ميكنند و گرفتار ميشوند. بعد از ذكر دليل خودداري از اقدام براي خلافت، همگان را به عظمت علمي كه داشته است به وسيله جملهاي كه ذكر شد توجه ميدهد. جمله شرطيه: لو بحت … الي آخر … صفت است براي كلمه علم و در موضع جر است و در اين صورت اگر براي مردم آشكار شود كه امر خلافت به كجا منتهي ميشود و به چه افرادي خواهد رسيد و مردم به چه حال و وضعي درخواهند آمد مضطرب شد
ه و آرا و عقايدشان پراكنده خواهد شد، زيرا پيامبر (ص) امام (ع) را بر امور مطلع كرده و ذهن او را آماده ساخته بود چون عدهاي از مردم در آن زمان از عمر و بسياري از عثمان نفرت داشتند، چه رسد به معاويه. گروهي بودند كه خود را براي خلافت شايسته دانسته و آن را براي خود ميخواستند و بر اين باور بودند كه خلافت بعد از ابوبكر به آنها خواهد رسيد. وقتي كه كار به اين صورت باشد، چنانچه علمي كه آن حضرت از عاقبت كار داشت ديگران ميداشتند نظام موجود حاصل نميشد و عدهاي از رسيدن خلافت به امام (ع) مايوس ميشدند. بعضي از خشونت عمر ميترسيدند و از او نفرت داشتند و بعضي ديگر از بنياميه و اعمالشان متنفر بودند. با اين ترتيب امام (ع) اضطراب انديشه مردم را از باب مبالغه به لرزش طناب در چاه بسيار عميق تشبيه كرده است كه تشبيه معقول به محسوس است. هر چقدر چاه عميقتر باشد لرزش طناب به دليل بلندي آن بيشتر خواهد بود، يعني در اين وضع اضطراب مردم بيشتر و اختلافشان شديدتر ميشود. بنا به قول بعضي مقصود امام (ع) از عبارت اين است كه آنچه مرا مانع از مطالبه خلافت و جنگ شد اشتغال من به اموري بود كه از علم به احوال آخرت و مشاهده نعمتها، و گرفتاريهاي
قيامت بوده است كه اگر از آنچه ميدانستم پرده برميداشتم و ديگران ميدانستند همچون لرزش ريسمان بلند در چاه گود از خوف خدا ميلرزيدند و از عتاب او هراسناك ميشدند و يا به پاداشهاي آخرت شوق پيدا ميكردند و از رقابت در امر دنيا فراموش ميكردند. احتمال دارد كه امام (ع) معناي اخير را قصد كرده باشد. اگر تمام اين خطبه به دست ما ميرسيد، شايد مقصود امام (ع) روشن ميشد كه اكنون بر آن واقف نيستيم.
[صفحه 556]
از سخنان آن حضرت (ع) ختل: خدعه و فريب استاثرت بالشيء: در آن موضوع تنها ماند. وقتي كه به آن حضرت پيشنهاد شد كه طلحه و زبير را تعقيب نكند و در صدد جنگ با آنان نباشد فرمود: به خدا سوگند مانند كفتار خفته نيستم كه صياد مدتي در كمين آن نشسته و براي فريبش به دست با چوب آهسته بر زمين ميزند تا بر اثر صدا بيرون آيد و دستگيرش كند، بلكه به همراهي كسي كه به حق روي آورد و شنوا و فرمانبردار است شمشير ميزنم و با گنهكاري كه از حق رو گردانده و در آن شك و ترديد دارد ميجنگم. به خدا قسم از زماني كه پيامبر خدا (ص) از دنيا رفته است تاكنون هميشه از حق خود محروم شدهام. ابوعبدالله روايت كرده است كه علي (ع) براي طواف خانه خدا حركت كرد و تصميم گرفت كه طلحه و زبير را تعقيب كند و با آنها بجنگد. فرزندش حسن (ع) پيشنهاد كرد آنها را تعقيب نكند و به فكر جنگ با آنها نباشد امام (ع) در جواب پيشنهاد فرزندش اين كلام را ايراد فرمود. درباره علت نقض بيعت طلحه و زبير چنين روايت كردهاند كه پس از مدتي كه از بيعت آنها با امام (ع) گذشت نزد آن حضرت رفتند و گفتند تو ميداني كه عثمان بر ما ستم روا داشت و در تمام مدت خلافتش به بنياميه
متمايل بود و از آن حضرت خواستند كه استانداري دو شهر كوفه و بصره را به آنها واگذار كند، امام (ع) فرمود باشد تا فكر كنم. بعد با عبدالله بن عباس در اين مورد مشورت كرد، اما او مصلحت نديد وقتي كه طلحه و زبير مجددا به نزد حضرت آمدند امام (ع) خواسته آنها را رد كرد و آنها از اين امر به خشم آمدند و كردند آنچه كردند. اصمعي در مورد لغت لدم گفته است: انداختن سنگ ريزه يا مثل آن بر زمين است. اين گفته و معني قوي و استوار نيست. و نيز گفتهاند كه كفتار به نوعي سرگرم شده و در لانه خود باقي ميماند تا صيد نشود، همچنين در نحوه صيد كفتار نقل كردهاند كه صيادان در جلو لانه او سنگ ميگذارند و با دستشان به در لانه ميزنند و كفتار سنگ را صيد ميپندارد و براي شكار آن از لانه خارج ميشود ولي خودش صيد ميشود. گفتهاند كفتار از نادانترين حيوانات است و از حماقت آن چنين گفتهاند كه صيادان وارد لانه آن شده و ميگويند اين كفتار نيست و يا ميگويند اين كفتار مست است، كفتار بيحركت ميماند تا پايش را با ريسماني كه تهيه كردهاند ميبندند. در اين كلام، امام (ع) پيشنهاد به تاخير انداختن جنگ با طلحه و زبير را با يك مفهوم تشبيهي رد ميكند با اين تو
ضيح كه اگر جنگ را به تاخير اندازد موجب آمادگي بيشتر دشمن ميشود و در اين صورت مانند كفتاري خواهد بود كه مدت حيله صياد همچنان آرام بماند و بخوابد. سپس امام (ع) سوگند ياد ميكند كه چنين نخواهد بود. يعني بر فراواني ستم و سركشي آرام نخواهد گرفت و در طول زندگيش همواره از حق دفاع خواهد كرد و سپس آنچه را صحيح ميداند يعني مقاومت و قتال با كساني كه با وي سركشي ميكنند به وسيله كساني كه از او اطاعت ميكنند، اضافه كرده و ميفرمايد: من به وسيله طرفداران حق، پشت كنندگان به حق و به وسيله حرف شنوان مطيع، سركشان شكاك را تنبيه خواهم كرد. در اين عبارت، امام (ع) (از نظر ادبي) رعايت مقابله را فرموده و عاصي را در مقابل مطيع و شكاك را در مقابل پذيرنده آورده است، زيرا آن كه در حق شك ميكند در معني ضد كسي است كه حق را پذيراست. مراد امام (ع) از ابدا طول حيات و زندگيش ميباشد، زيرا ابد ممكن براي آن حضرت تا پايان عمر است. معناي كلام امام (ع) كه فرمود: ياتي علي يومي، كنايه از وقت ضروري مرگ است. در پايان اين كلام، دادخواهي و شكايت از ظلم را در دفاع از حقش و اين كه تنها مانده و چارهاي جز شكايت و مقاومت ندارد اضافه فرموده و به آغاز و انج
ام اين دفاع (از زمان رحلت پيامبر تاكنون) اشاره ميفرمايد و با سوگند جلاله محروميت خود را از خلافت تاكيد ميكند و اين شكايت تاكيد بر شكايتهاي سابق است.
[صفحه 559]
از خطبههاي آن حضرت است ملاك الامر: چيزي كه شي به آن استوار ميشود، مانند اين كه ميگويند القلب ملاك الجسد، دل ملاك تن است. اشراك: ممكن است جمع شريك باشد مثل شريف و اشراف و ممكن است جمع شرك باشد كه به معناي ريسمان صيد است، مانند حبل و احبال. دبيب: رفتن آهسته. درج: راه رفتن تندتر از دبيب. خطل: گفتار فاسد. شركه: شركت كرد با او شيطان را براي خود الگو قرار دادند و شيطان آنها را شريك خود قرار داد و در سينه آنها جا و مكان گرفت و با ملايمت با آنها آميزش كرد و با چشم آنها نگريست و با زبان آنها صحبت كرد و به وسيله آنها بر لغزشها مسلط و سوار شد و زشت ترين خطاها را در نظر آنها زيبا جلوه داد. فعل آنها مانند فعل كسي است كه شيطان در قدرت او شريك شده باشد و با زبان او باطل را بر زبان آورد. اين بخش از كلام امام (ع) براي بيان تنفر است و آن نكوهش كساني است كه از روي دشمني از حق كنارهگيري و با آن حضرت مخالفت كردند. در آغاز اشاره به اين واقعيت دارد كه نفس آنها به حدي مطيع شيطان شده است كه شيطان را همه كاره امور خود كردهاند و زندگي خود را با دستور شيطان ميچرخانند و عقل خود را از كار انداخته و دوستان شيطان
شدهاند، همچنان كه خداوند متعال فرموده است: انا جعلنا الشياطين اولياء للذين لايومنون پس از آن كه امام (ع) آنان را فرمانبردار شيطان معرفي ميكند به بعضي از اموري كه شيطان در آن دخالت ميكند اشاره ميفرمايد كه شيطان آنها را شريك خود ميگرداند و وقتي شيطان بر كارهاي آنها مسلط شود و نظام امر آنها را به دست گيرد به دلخواه خود، آنها را به هر طرف كه بخواهد ميكشاند. به كار بردن كلمه اشراك در اين مورد به شرط اين كه جمع شرك (دام صيد) باشد استعاره زيبايي است، چون فايده دام شكاري است كه صياد قصد صيد او را كرده است و آن گروه به اين لحاظ كه تحت تسلط شيطان قرار دارند و به دستورات او عمل ميكنند اسباب وسيلهاي هستند كه شيطان توسط آنها مردم ديگر را به مخالفت با امام وقت و خليفه خدا در زمين برميانگيزد. آنها شباهت به دامي دارند كه شيطان به وسيلهي اموال و زبان آنها فريب داده به باطل ميكشاند و مردم پيرو شيطان همچون ابزاري براي باطل در دست شيطانند و با زبان آنها مردم را به باطل دعوت ميكند، به همين سبب امام (ع) كلمه اشراك را براي پيروان شيطان استعاره آورده است. و اگر اشراك را به معناي شريك بگيريم مفهوم آن روشن است و نيازي به ت
وضيح ندارد. پس از توضيح فوق، امام (ع) همراهي شيطان با پيروان گمراهش را به پرندهاي تشبيه كرده است كه در لانه خود جا گرفته، تخم ميگذارد و سپس جوجه ميكند و جاگزيني شيطان در سينه آنها و همراهي تنگاتنگ آنها با شيطان را به پرنده و لانه گرفتن و تخمگذاري و جوجهدار شدنش تشبيه كرده است، همچنين تربيت و نمو شيطان در دامن آنها كنايه و استعاره است براي تربيت آنها با باطل و همراهي ابليس با آنها و جدا نشدنش از آنان، به نحوي كه كودك در دامن پدر و مادر تربيت يافته و رشد ميكند. امام (ع) در دو جملهي اول سجع مطرف را رعايت كرده و در دو جمله بعدي سجع متوازي را. فرموده است: فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم جمله فوق امام (ع) به اين معني است كه مخالفان حضرت اختيار امورشان را به شيطان واگذاشتند و عقل خود را به كار نگرفتند، مگر به متابعت از شيطان و مشاركت او. قوله فركب بهم الزلل و زين لهم الخطل اشاره به نتيجه پيروي از شيطان است كه به وسيله آنها به مقاصدش ميرسد، آنها را در كارهايشان از دستورات خدا بيرون ميآورد و گفتار آنها را از فرمان خدا خارج ميكند كه مقصد از تزين لهم الخطل همين است بدين سبب شيطان به وسيلهي آنها بر كار انحراف مسل
ط شده و امور فاسد و زشت را در نظر آنها ميآرايد و ثمرهي پيروي از شيطان اين است كه شيطان به وسيله آنها به اميال خود دست مييابد و آن عبارت است از افتادن به لغزشها و خطاها در افعال، و مجذوب شدن به گفتار زشت در اقوال. فرموده است: فعل من قد شركه الشيطان في سلطانه و نطق بالباطل علي لسانه جمله بالا اشاره به اين است كه افعال و اقوالي كه از آنها بر خلاف دستورات خدا صادر ميشود به خاطر اين است كه به پيروي از شيطان و مشاركت او صادر ميشود. ضمير سلطانه، به كسي برميگردد كه شيطان را در اراده و اختياري كه خدا در اعمالش به او داده شريك كرده است. كلمه فعل به عنوان مصدر، منصوب است يا ممكن است مفعول فعل مقدر فعلوا باشد، يا مفعول اتخذوا در جمله ماقبل، كه در اين صورت فعل در معني با اتخذوا موافق است نه در لفظ. در اين دو جمله آخر رعايت سجع مطرف شده است. خدا به حق داناتر است.
[صفحه 563]
از سخنان آن حضرت است مقصود امام (ع) از اين كلام، زبير است كه در وقت مقتضي بيان فرموده وليجه: نيتي است كه در كار دخالت دارد گمان زبير اين است كه با دستش بيعت كرده نه با قلبش، به هر حال به بيعت اقرار كرده ولي ادعاي خلاف آن را دارد كه بايد آن را با دليل روشن ثابت كند، در غير اين صورت محكوم به بيعت و اطاعت است. اين كلام امام (ع) به صورت مناظره آن حضرت با زبير است و شامل دليلي است كه بر عليه ادعاي زبير اقامه شده كه هم دليل او را باطل ميكند و هم بدان پاسخ ميدهد. توضيح دليل حضرت اين است: هنگامي كه زبير بيعت آن حضرت را شكست و براي جنگ با آن حضرت آماده شد، امام (ع) به لزوم اطاعت زبير به دليل بيعت استدلال كرد، و مطابق آنچه نقل شده، زبير ادعا كرد كه با دستش بيعت كرده ولي دلش همراه نبوده و اين ادعا اشاره است به اين كه او در بيعت توريه كرده كه به گمان زبير توريه در پيمانها و سوگندها از نظر شريعت قابل قبول است و امام (ع) به صورت قياسي كه كبراي آن محذوف است و معروف به قياس ضمير است پاسخ داده كه زبير به بيعت اقرار كرده و ادعاي چيزي را كرده است كه احتياج به دليل دارد. با اين توضيح كه اقرار زبير به چيزي است
كه مورد قبول است و محكوميت او را در متابعت از امام شرعا ثابت ميكند و ضمنا مدعي است كه در باطنش نيتي داشته است كه بيعت را باطل ميگرداند. صغراي قياس اين است كه زبير مدعي است در باطن نيتي داشته كه بيعت را باطل ميكرده. كبراي تقديري قياس اين است كه هر كس چنين ادعايي داشته باشد نياز به دليلي دارد كه صحت آن را اثبات كند، نتيجه اين صغرا و كبرا اين است كه زبير نيازمند دليلي است كه ادعايش را اثبات كند. امام (ع) با جمله فليات عليها بامر يعرف، به اين نتيجه اشاره كرده است و بعيد است كه زبير بتواند ادعاي وليجه را كه امري باطني است ثابت كند، زيرا توريه به استدلال و اقامه برهان ثابت نميشود. سپس امام (ع) ميفرمايد: چون زبير نميتواند اين ادعا را ثابت كند ناگزير داخل در چيزي است كه از آن فرار ميكند و آن بيعت و در نتيجه اطاعت از امام (ع) است.
[صفحه 565]
از سخنان آن حضرت است الفشل: ترس و ناتواني در اين جا منظور طلحه و زبير و پيروان آنهاست و اين كلام براي نكوهش طلحه و زبير است. (طلحه و زبير و ياورانشان) براي ترسانيدن من مانند ابر غريدند و براي برخورد جرقهاي ايجاد كردند و با اين حال شكست خوردند ولي ما تا كاري را نكنيم كسي را نميترسانيم و تا باران نباريم سيل جاري نميكنيم (يعني گفتار و كردارمان يكي است). امام (ع) لفظ ارعاد و ابراق را براي ترساندن از جنگ استعاره آورده است، در مثل گفته ميشود: ارعد الرجل و ابرق، يعني تهديد كرد و ترساند. در همين رابطه كميت شاعر گفته است: ارعد و ابرق يا يزيد فما وعيدك لي بضائر مناسبت استعاره اين است كه تهديد از امور ناراحت كننده است، چنان كه رعد و برق انسان را ميترساند. فرموده است: و مع هذين الامرين الفشل. اين كلام امام (ع) به رذالت طلحه و زبير اشاره دارد با اين توضيح كه تهديد كردن و ترساندن قبل از واقع شدن جنگ، و سر و صدا راه انداختن نشانه ترس و ناتواني است، چنان كه سكوت نشانه شجاعت است. امام (ع) در آموزش كيفيت جنگ به اين حقيقت اشاره كرده و به اصحابش ميفرمايد: صدايتان را آهسته كنيد زيرا اين عمل ترس و ضعف را كن
ار ميزند. روايت شده كه ابوطاهر جبائي سر و صداي لشكريان مقتدر عباسي را شنيد با اين كه او 1500 نفر جنگجو داشت و مقتدر عباسي 20 هزار سپاهي، ابوطاهر به يكي از ياران گفت اين سر و صداي بلند چيست؟ او در پاسخ گفت نشانه ضعف است. ابوطاهر گفت آري چنين است. در اين كارزار پيروزي با ابوطاهر شد. امام (ع) با همين علامت بر ضعف و ناتواني طلحه و زبير استدلال كرده است. فرموده است: و لسنا نرقد حتي نوقع و لانسيل حتي نمطر. اين جمله امام (ع) اشاره به نفي اين رذيلت از خود و يارانش و اثبات فضيلت براي يارانش دارد. همان گونه كه فضيلت ابر اين است كه همراه رعد و برق باران داشته باشد و بعد از باران سيل به بار آورد. گفتار امام (ع) نيز مقرون به كردار بوده و خلافي در آن نيست و سيل عذابش همراه بارانش ميباشد. مفهوم ضمني كلام اين است كه دشمن بدون داشتن قدرت نفساني و انجام كار، امام (ع) را به جنگ تهديد ميكند و چنين دشمني مانند رعد بدون باران و سيل است مثل اين است كه فرموده باشد چنان كه سيل بدون باران ممكن نيست كسي را بترساند و تهديد به جنگ بدون شجاعت و قدرت نيز ممكن نيست و در اين حالت نوعي مبارزهطلبي توخالي است.
[صفحه 567]
از خطبههاي امام (ع) است استجلاب: به معناي جمعيت است البصيره: عقل افرطت الحوض: پر كردم حوض را ماتح: آبكش، گاهي ماتح با مائح اشتباه ميشود و آن به معناي كسي است كه در اندرون چاه ميرود و دلو را پر آب ميكند. الصدور: بازگشت از آب آوردن يا غير آن كه در مقابل ورود است و آن به معناي بازگشت به آن است. بدانيد كه همانا شيطان حزب خود را جمع كرده و سواره نظام و پياده نظام لشكرش را فراهم آورده است. همانا من بصيرتي دارم كه از من جدا نميشود، حق را بر خود نپوشيدهام و آن هم بر من پوشيده نشده است. سوگند به خدا براي آنان حوضي را پر كنم كه خود آب آن را بكشم بطوري كه هر كه در آن حوض درآيد به هلاكت رسد و هر كه از آن حوض بيرون آيد ديگر به سوي آن باز نگردد. به عقيده من (شارح) اين بخش از گفتار امام (ع) مخلوط و تلفيقي است از خطبهاي كه اين جمله را دارد: لما بلغه ان طلحه و الزبير خلعا بيعته، و اين خطبهي منظمي نيست. سيدرضي بخش ديگر اين خطبه را در جاي ديگر آورده است وقتي به آن برسيم تمام آن را به خواست خدا ذكر ميكنيم. اين فصل از كلام امام (ع) مشتمل بر سه امر به ترتيب زير است: 1- بدگويي از اصحاب جمل و نفرت از آن
ها. 2- توجه دادن به فضيلت خود آن حضرت. 3- تهديد اصحاب جمل. مذمت اصحاب جمل را با جمله الا و ان الشيطان … آغاز ميكند. مقصود حضرت اين است چيزي كه موجب مخالفت آنها با حق ميشود شيطان است كه آنها را وسوسه ميكند و باطل را در دلشان ميآرايد. قبل از اين نيز چگونگي وسوسه و گمراه كردن شيطان را دانستي. پس هر كس با حق مخالفت كند و از روي دشمني حق را رها كند از حزب شيطان و از لشكريان پياده و سواره او ميباشد. جمله دوم: ان معي لبصيرتي، در ابتدا به كمال عقل و استعداد خود براي جلب حق و روشن كردن آن اشاره ميفرمايد و سپس بر اين حقيقت تاكيد ميكند كه نفس قدسيهاش هرگز فريب شيطان را نخورده است و آن چنان كه حق بر ديدگان ضعيف مشتبه شده و آنها را از ديدن آن كور و از ادراك و جداسازي حق از باطل ناتوان ميسازد، در مورد آن حضرت چنين نشده است، خواه تشخيص ندادن حق از باطل به وسيله فريب شيطان بدون واسطه باشد، و همين است منظور كلام امام (ع) كه فرمود: ما لبست علي نفسي، يعني آنچه نفس اماره بر نفس مطمئنهي من القا كرد كارساز واقع نشد، و خواه با وساطت پيروان شيطان صورت گرفته باشد، و همين است معناي كلام امام (ع) كه فرمود: و لا لبس علي، يعن
ي هيچ يك از پيروان ابليس نتوانست شبههاي را بر من القا كند و حق را به باطل بيارايد و بر من مشتبهه سازد. امام (ع) به موضوع سوم اشاره كرده و فرموده است: و ايم الله لافرطن حوضا انا ماتحه الي آخر. افراط حوض را براي جمعآوري سپاه و فراهم كردن ابزار جنگ استعاره آورده است و انا ماتحه را كنايه از اين آورده است كه خود سرپرستي و اختيار اين جنگ را به عهده خواهد داشت. از اين جهت كه جنگ شبيه دريا و آب فراوان است، اوصاف آب را براي آن استعاره آورده است. در مثل گفته ميشود فلان غواص غمرات و فلان متغمس في الحرب، يعني فلان كس در گردابها فرو رفت و فلاني در جنگ غوطهور شد. جايز است در اين جا لفظ حوض را استعاره بياورد و آن را با كلمات متح و فرط و اصدار و ايراد ترشيحيه كند. امام با اختصاص متح به نفس خود تهديد آنها را تاكيد ميكند، زيرا آنها به سختي و شجاعت او آگاه بودند. مضاف اليه ماتح در حقيقت حذف شده است و تقدير آن چنين بوده است: انه ماتح ماوه زيرا آب از حوض قابل كشيدن است. سپس استعداد خود را در سخت گرفتن بر آنها توصيف ميكند و به كنايه ميفرمايد هر كه در آن حوض وارد شد نجات پيدا نميكند و به منزلهي كسي خواهد بود كه غرق ميشود
و هر كس جان سالم به در برد دوباره به ميدان جنگ برنميگردد و مجددا در صدد تهيه تداركات جنگ برنميآيد، و سپس اين حقيقت را با سوگند خالق متعال تاكيد ميفرمايد. اصل كلمه ايم، ايمن و جمع يمين است. نون آن براي تخفيف حذف شده همان گونه كه لم يكن را لم يك تلفظ ميكنند. و بنا به قولي ايم مستقلا اسمي است كه براي سوگند وضع شده، شرح بيشتر در كتابهاي نحو آمده است.
[صفحه 570]
از سخنان آن حضرت خطاب به پسرش محمد بن حنفيه هنگامي كه در جنگ جمل پرچم را به او داد ايراد فرمود ناجذ: دندانهاي بين انياب و كرسي، بنا به قول جوهري دندانهاي بعد از كرسي است به قول ديگر همه دندانهاي كرسي نواجذ است. اگر كوهها از جا كنده شود تو از جايت تكان نخور، دندانهايت را بهم بفشار و كاسهي سرت را به خدا بسپار قدمهايت را بر زمين بكوب، آخر سپاه را چشمانداز خود ساز و چشمت را نيمباز قرار ده، و بدان كه پيروزي از جانب خداوند سبحان است. در اين بخش، امام (ع) به چگونگي جنگ و پيكار اشاره كرده و فرزندش را از اضطراب و عقب نشيني نهي كرده و تاكيد ميكند كه اگر كوهها از جا كنده شوند تو از جايت تكان نخور. سخن امام (ع) به صورت قضيه شرطيه متصله آمده است و تقدير آن اين است كه اگر كوهها از جا كنده شوند تو از جايت تكان نخور! بدين معني كه هرگز عقب نشيني نكن. وقتي كه بنا باشد در مقابل تكان خوردن كوه (به فرض) تكان نخورد قهرا در مقابل تغييرات جزئي ديگر به طريق اولي نبايد تغييري در عزم و اراده بر جنگ پديد آورد. بنابراين سخن امام (ع) مبالغه است براي نهي از عقب نشيني. به دنبال اين تاكيد پنج دستور به شرح زير بيان ميدارد
: 1- اين كه در هنگام جنگ دندانها را بر هم بفشارد و اين مستلزم دو چيز است: الف- دندان بر دندان فشردن مانع سستي و ترس ميشود. انسان اين حالت را در سرما و ترسي كه موجب لرزيدن ميشود آزموده است كه هرگاه دندانها را بر يكديگر بفشرد لرزش ميايستد و بر بدن خود مسلط ميشود. ب- در اين حالت ضربه به سر زياد اثر نميكند، همچنان كه امام (ع) در جاي ديگر فرموده است دندانها را بر يكديگر فشار دهيد زيرا شمشيرها را از رسيدن به مغز كند ميسازد و آن به اين دليل است كه در اين حالت قدرت و سختي در سر متمركز ميشود. 2- جمجمهات را به خدا بسپار، اين كلام استعاره زيبايي است كه جمجمه را به وسيلهاي تشبيه كرده است كه براي استفاده ديگران به عاريه داده ميشود و سپس به صاحبش باز ميگردد. بنابراين سود بردن دين خداوند و حزب او از محمد حنفيه شباهت پيدا ميكند به استفاده كردن از عاريه. بعضي از شارحان نهجالبلاغه گفتهاند در اين كلام تذكري بر محمد حنفيه است كه در اين جنگ كشته نميشود، زيرا آنچه به خدا عاريه داده شود حتما به سلامت برميگردد. و اين، اضطراب او را برطرف و دلش را آرام ميسازد. 3- توصيه ميكند كه قدمهايش را بر زمين استوار سازد و آنه
ا را همانند ميخ محكم كند، زيرا اين امر دو فايده دارد: الف- اضطراب را فرو مينشاند و تصميم انسان را بر جنگ دوام ميبخشد. ب- چنين حالتي نشانه شجاعت و شكيبايي در ناخوشايندهاست و باعث ضعف و شكست دشمن ميشود. 4- دستور ميدهد كه نگاهش را به انتهاي لشكر دشمن بيفكند و آن بدين لحاظ است كه بداند دشمن چه ميكند و به خدعه و حيلهگري و موارد ضربهپذيري لشكر توجه داشته باشد. 5- چشمش را نيمباز نگه دارد و اين علامت آرامش و پايداري و صدمه نديدن است، چون با تمام چشم برق شمشيرها را نگريستن موجب ترس ميشود و چه بسا موجب ضرر چشم شود، نگاه مطلوب در جنگ غضبآلود و با گوشهي چشم مانند شخص كينهدار منتظر فرصت نگاه كردن است، چنان كه امام (ع) در جاي ديگر فرمود با گوشه چشم و با خشم دشمن را بنگريد. بعد از اينكه امام (ع) به اين پنج ويژگي آگاهي ميدهد فرزندش را، متوجه ميسازد كه پيروزي از جانب خداست چنان كه خداوند فرموده است: و ما النصر الا من عند الله العزيز الحكيم و به اين وسيله ثبات اعتماد به خدا را با توجه به آيه: ان تنصرو الله ينصركم و يثبت اقدامكم تاكيد ميفرمايد.
[صفحه 573]
از سخنان آن حضرت وقتي كه خداوند او را در جنگ جمل بر طلحه و زبير و يارانشان پيروز گردانيد، يكي از اصحاب به آن حضرت عرض كرد: دوست داشتم فلان برادرم اين جا ميبود و ميديد كه چگونه خداوند تو را بر دشمنانت پيروز گردانيد. امام (ع) به وي فرمود: آيا دل برادرت با ماست؟ عرض كرد بلي. فرمود پس اين جا حاضر بوده است، همچنين كساني در لشكر ما حاضر بودهاند كه هنوز در صلب مردان و رحم زنان ميباشند، بزودي زمان آنها را پديد ميآورد و ايمان به وسيله آنها قدرت مييابد. به نظر من (شارح) اهوي اخيك معنا يعني محبت و ميل او با ماست. فرموده است: فقد شهدنا امام (ع) به حضور بالقوه يا حضور بالفعل و به وسيله همت و محبتي كه به حضور در صحنه جنگ داشته است حكم فرموده و چه بسا انسانهايي كه با بدنهاي خود حضور ندارند ولي همت آنها حضور دارد و در آن نفع فراواني است، بدان گونه كه انسانها را بسيج ميكنند و يا در پراكندگي دشمنان خدا تاثير ميگذارند چنان كه اولياي خدا با همتشان كاري ميكنند كه از اشخاص فراواني ساخته نيست اگر چه قوي و نيرومند باشند. فرموده است: و لقد شهدنا في عسكرنا هذا القوم في اصلاب الرجال و ارحام النساء اين سخن امام
(ع) تاكيد است بر حضور برادر آن شخص صحابي، و اشاره دارد بر اين حقيقت كه بزودي ياران حق كه از آن دفاع خواهند كرد و بندگان خالص خدا هستند و بالقوه در كنار آن حضرت حضور خواهند داشت پديد ميآيند. يعني آنها در مواد عالم بالقوه موجودند و كسي كه بالقوه در جمع ياران خدا حاضر باشد وقتي كه بالفعل موجود شود جزو ياران خدا خواهد بود. فرموده است: سيرعف بهم الزمان امام (ع) لفظ رعاف را كه به معناي خوني است كه از بيني انسان خارج ميشود براي وجود يافتن آنها استعاره آورده و زمان را به انسان تشبيه كرده است و به اين دليل وجود آنها را به زمان نسبت داده است كه زمان از وسايل مهيايي است كه وجود آنها را ميپذيرد، چنان كه شاعر گفته است: و ما رعف الزمان بمثل عمرو و لاتلد النساء له ضريبا معناي سخن امام (ع) كه فرمود: و يقوي بهم الايمان، روشن است و نيازي به توضيح ندارد. به نظر من (شارح) اين فصل و فصلهاي بعد از آن از خطبههايي است كه امام (ع) بعد از فتح بصره در اين شهر ايراد فرموده است. نقل شده كه چون امام (ع) از جنگ با اهل جمل (طلحه و زبير و يارانشان) فارغ شد دستور داد در شهر اعلان كنند كه به خواست خدا از فردا بعد از گذشت سه روز، روز چهارم
نماز جماعت تشكيل ميشود و عذر هيچ كس در عدم حضور پذيرفته نيست مگر دليلي داشته و يا بيمار باشد، زمينه مجازات خود را فراهم نكنيد. وقتي كه روز موعود فرا رسيد مردم اجتماع كردند امام (ع) در مسجد جامع حضور يافته و نماز صبح را برپا داشت. وقتي نماز به پايان رسيد بپا خاست و به ديوار قبله، در طرف راست مصلا تكيه فرمود و مردم را مخاطب قرار داد. پس از حمد و ثناي خدا چنان كه شايسته بود و درود بر پيامبر (ص) و طلب آمرزش براي مردان و زنان مومن و مسلمان فرمود: اي مردم بصره، سه روز در تب و تاب مانديد، خدا روز چهارم را به خير كند. اي سپاهيان زن و پيروان شتري كه آواز داد و شما به دنبال آن راه افتاديد و چون پي شد فرار كرديد، اخلاق شما پست و فرومايه و آبتان شور و ناگوار، سرزمين شما گنديدهترين سرزمينها و دورترين شهر از آسمان رحمت خداست. اگر بديها ده قسمت باشد نه قسمت آن در سرزمين شماست. با گناهانتان در اين سرزمين زنداني شديد و با عفو خدا ممكن است از آن رها شويد.
[صفحه 576]
از سخنان آن حضرت در نكوهش اهل بصره ائتكفت البلده باهلها: مردم شهر بهم ريخته شد موتفكه: چنان كه در ضمن اين خطبه خواهيم گفت از اسمهاي قديمي بصره است رغا: صداي شتر عقر: پي كردن و زخم زدن به شتر دق: هر چيز ضعيف و كوچك شقاق: اختلاف و جدايي نفاق: خروج ايمان از دل، اصل آن از اين جا گرفته شده كه موش صحرايي جايي از زمين را از داخل لانهاش تراشيده و نازك ميكند هر گاه چيزي از در لانهاش وارد شود موش با سر خود زمين نازك را سوراخ كرده و فرار ميكند. اين عمل حيلهگرانه را نافقاء ميگويند و لفظ نفاق از آن گرفته شده است. زعاق: آب شور طبقها الماء: آب آن را فرا گرفت و همه جا را پوشاند جوجو السفينه: جلو كشتي و سينهي آن و همچنين سينهي پرنده شما سپاهيان آن زن بوديد و پيروان آن شتر كه با صداي آن به ميدان آمديد و با پي شدنش فرار كرديد، سستي راي اخلاق شما، شكستن عهد مرام شما، و دورويي دين شماست. آب شهرتان شور است و هر كس در بين شما سكونت كند اسير گناه ميشود، هر كس از شهر شما خارج شود به رحمت خدا نائل ميشود. خداوند به شهر شما از آسمان و زمين عذاب (آب) نازل ميفرمايد، و هر كه در آن باشد غرق شود، مسجد شما
را ميبينم كه مانند كشتي در آب قرار گرفته است. در روايتي عبارت امام (ع) به اين شكل است: سوگند به خدا شهر شما حتما در آب فرو خواهد رفت آن طور كه مسجد شما را مانند كشتي و شترمرغ بر آب ميبينم. در روايت ديگر عبارت امام (ع) چنين است: (شهر شما را) مانند سينه پرنده در امواج دريا ميبينم. شايد توضيح سخن حضرت بدين گونه باشد كه گويا ميبينم شهر شما را آب فرا گرفته و جز برجستگيهاي مسجد كه مانند پرندهاي بر امواج است چيزي ديده نميشود. در اين وقت احنف بن قيس به پا خاست و پرسيد: اي اميرالمومنين اين اتفاق كي خواهد افتاد؟ فرمود: آنگاه كه نيزارهاي شما تبديل به ساختمانهاي مجلل شود. بدان كه پس از اين بخش از خطبه بخشهاي ديگري نيز وجود دارد كه به اين مورد مربوط نيست و به فصولي تعلق دارد كه سيدرضي بعد از اين فصل آورده و به خواست خدا بزودي آنها را توضيح خواهيم داد. بصره در لغت به معناي سنگ سفيد سست است و بدين دليل براي بصره اسم شده است كه از اين نوع سنگ در بصره وجود داشته است. به روايت ديگر بصره جايگاه نگهداري شتران يا خشك كردن خرما بوده است. امام (ع) در زمينه نكوهش مردم بصره به سبب اقسام لغزشهايي كه مرتكب شدهاند اموري را به شر
ح زير تذكر ميدهد: اول- مردم بصره مردم شهري هستند كه سه روز دچار انقلاب و دگرگوني وضع خودشان بودهاند و روشن است كه بهم ريختگي آنها و درافتادن به آشفتگي به دليل فسادشان بود كه بدان لحاظ استحقاق عذاب را داشتند و كلام امام (ع): و علي الله تمام الرابعه، نفريني است بر عليه آنها كه به عذاب ديگري مبتلا شوند و در زمين فرو روند. دوم- مردم بصره سپاهيان زن بودند و منظور حضرت، عايشه است، چه او را محور كارهايشان قرار داده بودند. و چون گفتار و انديشه زنان در ميان عرب و ديگر خردمندان به دليل ضعف انديشه و كمي عقلشان نكوهيده بوده، امام (ع) مردم بصره را به همين سبب نكوهش كرده است. همچنان كه رسول خدا (ص) در مورد زنان فرموده است: زنان در عقل و دين و بهرهوري ناقص ميباشند. نقصان عقلشان به اين دليل است كه شهادت دو زن برابر شهادت يك مرد است تا اگر يكي فراموش كرد ديگري به ياد داشته باشد. نقصان در دين به اين سبب است كه آنها در قسمتي از عمرشان به خاطر حيض، نماز نميخوانند و روزه نميگيرند. و نقص بهرهوري اين است كه ميراث زنان نصف ميراث مردان است. به اين دليل، كسي كه با آنها مشورت و يا بيعت كند از زنان در راي ضعيفتر است، زيرا هر پيرو
از راهنماي خود، در عقل كمتر است. بنابراين توبيخ مردم بصره به وسيله امام (ع) به خاطر اين كه لشكر و ياور زن بودهاند بجا و زيباست. سوم- به خاطر پيروي از شتر، آنها را نكوهش فرموده و منظور از شتر، شتر عايشه بوده است، و چنين حالتي داشتند كه با ديدن شتر و صداي آن جمع شدند و به ميدان آمدند و با پي شدن آن فرار كردند. اين جمله امام (ع) در بيان نكوهش، از جمله اول شديدتر است. امام (ع) صداي شتر را كنايه از دعوت عايشه به جنگ آورده وقتي كه عايشه سوار بر شتر بود و مردم را به جنگ دعوت ميكرد. چهارم- ناپايداري و سستي اخلاقشان بود. امام (ع) با اين جمله اشاره به پستي و عدم اعتدال اخلاق آنها فرموده. چون اصول فضايل اخلاقي چنان كه ميداني سه چيز است (حكمت، عفت و شجاعت) و آنها به خاطر جهل، افكارشان در اطراف مصلحت دور ميزد و اين تفريط در حكمت عملي است و از طرفي ترسو بودند كه اين تفريط در شجاعت است، و نيز اعمالشان خلاف حق بود كه اين افراط است در ملكهي عفت و عدالت، بنابراين صدق ميكند كه اخلاق آنها پست و ناپايدار باشد. پنجم- مخالفت كردن با پيمان و شكستن آن است. مصداق روشن اين عهدشكني اين بود كه عهد آن حضرت را شكستند و بر خلاف بيعت
او رفتار كردند و اين خود خدعه و نيرنگي است كه در مقابل وفاداري قرار گرفتند. ششم- دورويي در دين. چون اهل بصره بر امام (ع) شوريدند و با آن حضرت جنگيدند ناگزير از دين خارج شدند. اين كلام امام (ع) گويا خطاب به بعضي از مردم بصره است، زيرا منافق عرفي كسي است كه در دل از اسلام خارج شود و با زبانش به اسلام تظاهر كند. بنابراين خطاب امام (ع) به كساني است كه اين گونه بودهاند. هفتم- نكوهشي است كه امام (ع) درباره شهرشان فرموده است و آن شور بودن آبشان بوده و علت شوري آب آنها نزديكي شهرشان به دريا و مخلوط شدن آبشان با آب درياست. نكوهش امام (ع) براي اين است كه خودشان اين مكان را براي اقامت انتخاب كردهاند. اين چنين آبي موجب بروز سوء هاضمه،كند ذهني، فساد طحال، امراض پوستي و امثال اينها كه پزشكان نام بردهاند ميشود. همه اينها موجب تنفر زندگي با آنها و ناخشنودي از توسعه شهرشان شده است. هشتم- بصره گنديدهترين خاك را دارد و اين به خاطر رسوب فراوان آب و گنديده شدن آن است. نهم- بصره دورترين شهر از آسمان است كه توضيح آن بزودي خواهد آمد. دهم- نه دهم شر در بصره است. احتمال دارد مقصود امام (ع) مبالغه در نكوهش سرزمين بصره باشد و منظو
ر آن حضرت منحصر كردن شرور به ده قسمت نبوده است. توضيح اين كه چون در بصره شرور فراواني وجود داشته كه در ديگر شهرها وجود نداشته است، امام (ع) به عنوان مبالغه اظهار فرمودند كه نه دهم شر در بصره است، منظور حضرت وجود شر فراوان و عظيم در بصره بوده است. احتمال ديگر اين كه منظور حضرت مجموع اخلاق پستي باشد كه در مقابل اصول كمالات نفساني است كمالات نفساني عبارتند از: دانش دلاوري، پاكدامني، بخشندگي، دادگري و براي هر يك از اين پنج فضيلت حالت افراط و تفريط وجود دارد كه ده صفت ميشود. شبيهترين اعمال به اعمالي كه ذكر شد و از مردم بصره صادر شده ولي مورد نظر حضرت در امر نكوهش نبوده است اعمالي مانند تبذير و مانند آن است. احتمال دوم هر چند احتمال لطيفي است ولي صحت آن بعيد به نظر ميرسد. يازدهم- كسي كه در ميان مردم بصره زندگي كند به گناه گرفتار ميشود، زيرا كسي كه در ميان آنها زندگي كند ناگزير است به روش آنها درآيد و آداب و رسوم آنها را بپذيرد، و در نتيجه از اخلاق آنها متاثر و به گناه گرفتار ميشود. دوازدهم- آن كه هر كس از ميان آنها خارج شود رحمت خدا را براي خود آماده ساخته، چون خداوند او را ياري ميكند تا از گناهان ساكنان بصر
ه كه بدان دچار شدهاند، مصون بماند و اين رحمت بزرگي از جانب خداوند متعال است. همه اينها، ذكر دلايل تنفر از آنهاست. روايت ديگري در مورد مفهوم جمله: المحتبس فيها بذنبه و الخارج منها بعفو الله وارد شده كه غير از آن چيزي است كه ما ذكر كرديم و آن اين است: زنداني شدن در ميان مردم بصره عقوبتي است براي گناهاني كه قبلا مرتكب شده و خروج از آن نشانه بخشودگي گناه شخص از جانب خداست. در دو عبارت قرينه، رعايت سجع متوازي شده است و همچنين در چهار جمله قبل از آنها. پس از نكوهش مردم بصره و شهرشان به اين موضوع اشاره ميفرمايد كه بزودي شهرشان را آب خراب خواهد كرد. امام (ع) يقين خود را كه از راه بصيرت قدسي در مورد خرابي بصره حاصل شده با تشبيه حسي روشن و آشكار و با عبارت ميبينم كه مسجد بصره در آب فرو رفته و سرزمينتان تخريب شده بيان ميفرمايد. امام (ع) خبر پيامبر (ص) را در مورد احوال اهل بصره در آخرين خطبه بيان فرموده است، بدين سان كه امام (ع) پس از نكوهش اهل بصره و جوابي كه به احنف بن قيس داد، چنان كه در فصل گذشته ياد شد، اهل بصره را ستود و فرمود: اي مردم بصره خداوند براي هيچ يك از شهرهاي مسلمين نشانه شرف و بزرگواري قرار نداد جز ا
ين كه بهترين آن را براي شما قرار داد و به فضل خويش شما را از چيزهايي برخوردار كرد كه ديگران از آن بيبهره بودند قبله شما راست ترين قبله نسبت به مقام ابراهيم است، وقتي امام جماعت رو به مكه به نماز ميايستد. قاري قرآن شما بهترين قاري، و زاهد شما در زهد و عابد شما در پرستش و تاجر شما در تجارت و صداقت برترين آنهاست. تصديق كنندگان شما گراميترين مردم، ثروتمندان شما بخشندهترين و متواضعترين مردماند. مردان با شرافت شما بهترين خلق را دارند و شما در همسايگي بزرگوارترين هستيد و در كاري كه به شما مربوط نيست كمترخود را به زحمت مياندازيد و در خواندن نماز جماعت از ديگران حريصتر هستيد ميوه شما بيشترين ميوه، اموالتان بيشترين اموال، بچههاي شما زيركترين بچهها، زنهاي شما قانعترين و در شوهرداري بهترين زنانند. خداوند آب را براي شما مسخر كرده است كه براي بهتر شدن زندگي شما صبح و شب جريان دارد. دريا سبب افزوني اموال شماست. اگر صبر و شكيبايي داشته باشيد درخت طوبي براي شما سر فرود ميآورد و شما را در سايه گسترده خود قرار ميدهد. ولي حق اين است كه حكم خدا درباره شما جريان يافته و قضاي خدا اجرا ميشود و نافذ است و خدا حسابها را س
ريع ميرسد، چنان كه خود فرموده است: و ان من قريه الا نحن مهلكوها قبل يوم القيمه او معذبوها عذابا شديدا كان ذلك في الكتاب مسطورا. اي مردم بصره سوگند ياد ميكنم آنچه در ابتدا بدان شما را توبيخ كردم جز براي تذكر و موعظه براي اعمال آينده نبود تا زود دست به كار آشوب نشويد چنان كه قبلا شديد. خداوند به پيامبرش ميفرمايد: و ذكر فان الذكري تنفع المومنين. آنچه از مدح و ستايش كه پس از نكوهش و موعظه براي شما گفتم نه به اين دليل بود كه از شما ترسيده باشم و يا در آنچه داريد طمع كرده باشم چه، اگر خدا بخواهد قصد ندارم در ميان شما بمانم زيرا حوادثي پيش ميآيد كه مرا ملزم به قيام ميكند و بين خود و خدا بهانهاي براي ترك قيام ندارم و شما از آن اطلاعي نداريد تا اتفاق بيفتد و من ناچارم در آنها وارد شوم چه آشكار باشند، چه نهان. پس هر كس ميخواهد در دفع آن حوادث نصيبي داشته باشد دست به كار شود. به جان خودم سوگند وارد شدن در دفع آن حوادث، جهاد پاك و خالص است كه كتاب خدا آن را براي ما روشن ساخته است. آنچه در مورد شهر شما گفتم از جانب خودم نبود كه به خاطر رويارويي با شما گفته باشم، بلكه رسول خدا (ص) روزي كه جز من با او كسي نبود به من
فرمود: اي علي جبرئيل روحالامين مرا بر شانه خود بلند كرد تا زمين و مردم روي آن را ديدم و راز و رمز آنها را به من عطا كرد و به آنچه در اندرون و روي آنها است مرا آگاهي داد و بر من سنگين نيامد، چنان كه بر پدرم آدم ياد گرفتن اسماء حسني سنگين نيامد، همان اسمهايي كه فرشتگان مقرب ياد نگرفتند. من در كنار دريا سرزميني را ديدم كه بصره ناميده ميشد و دورترين مكان به آسمان و نزديكترين مكان به آب بود، زودتر از هر جايي خراب ميشود و كثيفترين خاكها را دارد و به شديدترين عذابها دچار ميشود. در زمانهاي گذشته بارها در آب فرو رفته و در آينده نيز چنين خواهد شد. پس از آن امام (ع) فرمود: براي شما مردم بصره و قراي اطراف آن به وسيله آب بلاي بزرگي خواهد رسيد و من جاي انفجار و جوشش آب را در آبادي شما ميدانم و به بلاهاي بزرگي كه بعد از اين شما را به زحمت خواهد انداخت آگاهم. پس هر كس وقت غرق شدن شهر در آب، از آن خارج شود به واسطه رحمتي است كه قبلا از جانب خدا شامل حالش شده است و كسي كه در شهر بماند اگر چه اهل آن شهر نباشد به دليل گناهي است كه قبلا مرتكب شده است و خدا به بندگانش ستم نميكند. تشبيه امام (ع) بلنديهاي مسجد بصره را كه از آب
بيرون ميماند به سينه كشتي و به قولي به شترمرغ و به قولي ديگر به پرندهاي كه در امواج دريا سوار باشد ذكر كرده كه تشبيهات روشني است و نياز به توضيح ندارد. حادثه غرق شدن بصره كه امام از آن خبر داده است، بنا به روايت نقل شده، بصره يك بار در زمان القادر بالله غرق شد و يك بار ديگر در زمان، قائم بامر الله، شهر و هر كه در آن زندگي ميكرد بكلي غرق و خانهها خراب شد و جز بلنديهاي مسجد جامع، چنان كه امام (ع) خبر داده بود، باقي نماند و غرق شدن شهر از ناحيه خليح فارس و كوهي كه معروف به كوه شام است صورت گرفت، و اين پيشامد همان چيزي بود كه امام (ع) فرموده بود. اين كه بصره از ناحيه خليج فارس غرق شده باشد مورد اشكال است زيرا امام (ع) فرموده است كه آب از خود بصره جوشش و جريان پيدا ميكند، آنجا كه فرمود: من جاي جريان آب را در آبادي شما ميدانم. ظاهر گفته امام اقتضا ميكند كه خرابي شهر از جاي ديگر (ناحيه خليح فارس) صورت نگرفته باشد (البته) خدا بهتر ميداند.
[صفحه 584]
سفه: رذيلهي اخلاقي كه در مقابل صبر قرار گرفته است و به تزلزل و بيثباتي منجر ميشود اكله: نام هر چيز خوردني سرزمين شما به آب نزديك و از آسمان دور است. عقل شما سبك و فكرتان ابلهانه است و عجول هستيد (حلم خود را در جاي خود به كار نميبريد) هدف هر تيري، غذاي هر خورندهاي و هدف هر تيراندازي واقع ميشويد. معناي فرموده امام (ع) كه فرمود: زمين شما به آب نزديك و از آسمان دور است از فرمايش رسول خدا قبلا دانسته شد. نزديكي زمينشان به آب اشاره به اين است كه زمين بصره از سطح دجله پست تر است و به دريا نزديك، دجله نسبت به آن بلندتر است و اين وضعيت دليل سرازير شدن آب به باغها و آب دادن نخلستانها روزي يك يا دو بار است. اما دور بودن بصره از آسمان به دليل پست تر بودن آن از سرزمينهاي ديگر است. گفتهاند دورترين نقطه زمين از آسمان زمينهاي كنار درياست و اين از چيزهايي است كه علم رصد بر آن دلالت دارد و علماي نجوم با استدلال آن را ثابت كردهاند. بعضي از علما گفتهاند كلام امام (ع) در اين جا براي نكوهش است و نظر به معناي ظاهر ندارد. چون اهل بصره داراي اوصاف نكوهيدهاي بودهاند كه امام (ع) درباره آنها برشمرد. به اين دلي
ل از نزول رحمت آسمان وجود الهي به دورند و مستحق نزول عذاب الهياند. در عرف نيز صحيح است به كسي كه داراي اوصاف پست باشد گفته شود كه از آسمان به دور است. فرموده است: خفت عقولكم اشاره به اين است كه استعداد مردم بصره براي درك انواع مصالح خود اندك و عقلشان در نظم امور ضعيف است. غفلتشان از كارهاي لازم، موجب ميشود كه در كارهاي غير لازم عجله كنند و اين باعث وصف آنها به كند فهمي شده است. فرموده است: سفهت حلومكم بيانگر توصيف مردم بصره به كم خردي، سبكي و كم صبري است. فرموده است: فانتم غرض لنابل و اكله لاكل و فريسه لصائل صفات سهگانه فوق نتيجه سبك مغزي و كم ثباتي آنان است و به همين دليل به دنبال دو جمله قبل آورده است، زيرا هر كس قصد اذيت آنها را داشته باشد، با آگاهي به كم خردي آنها در فهم مصالحشان، با نقشه صحيح بدان كار دست ميزند. اين كه امام فرمود شما هدف هر تيري هستيد كنايه از اين است كه هدف هر كسي كه بخواهد آنها را اذيت كند واقع ميشوند. و اين كه فرمود خوراك هر خورندهاي هستيد، كنايه از اين است كه هر كس بخواهد ميتواند در اموال و ثروت و نعمتهاي خداداديشان دستاندازي كند. و اين كه فرمود صيد هر صيادي قرار ميگيريد، ك
نايه از اين است كه هر كس بخواهد ميتواند آنها را به دام اندازد و نابود سازد. الفاظ: غرض، اكله و فريسه را براي مردم بصره استعاره آورده است و مناسبت تشبيه در آنها روشن است. امام (ع) در اين گفتار رعايت سجع را فرموده به طوري كه در دو جمله اول و دو جمله بعدي سجع مطرف و در سه جملهي آخر سجع متوازي وجود دارد.
[صفحه 587]
از سخنان آن حضرت است در باز گرداندن زمينهاي زراعتي كه عثمان به اقوام خود بخشيده بود به خدا سوگند اگر به اموال مسلمين دست يابم اگر چه مهر زنان شده باشد يا به وسيله آنها كنيزان خريداري شده باشد آنها را به بيتالمال برخواهم گرداند، زيرا در عدالت گشايش همگاني است. آن كه عدالت را سختي و تنگنا ميداند ستم برايش سخت تر و تنگناي بيشتري دارد اين فصل با فصلهاي بعدي از خطبههاي امام (ع) پس از قتل عثمان و بيعت مردم با امام (ع) در مدينه ايراد شده است. اين بخش از كلام وي در اين جا با كم و زياد وارد شده و آغاز اين بخش از خطبه اين است: آگاه باشيد هر قطعه زميني كه عثمان بخشيده است يا مالي كه از بيتالمال مسلمين برداشته بايد بدان باز گردد. چيزهايي كه مهر زنان شده و در شهرها پراكنده شده است باز ميگردانم، زيرا اگر حق به كارها گشايش نبخشد، باطل هرگز نخواهد بخشيد ما بزودي تمام اين خطبه را در يكي از فصلهاي آينده به خواست خدا، خواهيم آورد. بايد دانست كه اين كلام امام (ع) نشانهي عزم استواري است كه با قسم به خداوند تاكيد شده مبني بر اين كه زمينهايي را كه عثمان به اقوامش بخشيده است باز خواهد گرداند. سپس كساني را كه
بناحق زمين دريافت كردهاند به اين حقيقت توجه ميدهد كه در عدالت گشايش است و عدل خدا ايجاب ميكند كه براي گشايش امور مسلمين آن زمينها را باز گرداند. گشايش امور مردم كنايه از اجراي عدل و باز گرداندن اراضي غصب شده و اموال تاراج رفته به ييتالمال مسلمين است. بنابراين لازم است غاصبان تسليم دستورات خدا و عدل شوند، زيرا در عدالت گشايشي است براي نظام دنيا كه مظلوم با رسيدن به حقش راضي ميشود و ظالم نيز ميفهمد كه آنچه از او گرفته ميشود از آن او نبوده است و علم ظالم بر اين امر با ترس واقعي حاصل ميشود، هر چند شيطان نفسش در موقع رد اموال غصب شده عدالت را در نظرش سختي و تنگنا جلوه دهد با اين كه عدالت فطرتا مورد رضا و پسند انسان است. بنابراين اگر عدالت را تنگنا فرض كرده و رضا ندهد، ستم در دنيا و آخرت تنگناي بيشتري ميآفريند، زيرا قهرا اموال غصب شده از او گرفته ميشود و ستم او سبب اين تنگنا براي او خواهد شد. همانا اوامر و نواهي الهي بر انسانها محيط است و مانع تصرفات باطل ميشود. زماني كه عدل اجرا شود ميداند چيزي را از او گرفتهاند كه از آن او نيست و هرگاه بر او ستمي شود ميداند كه چيزي را از او گرفتهاند كه نبايد ميگرف
تند. شك نيست گرفتن چيزي كه نبايد بگيرند بر نفس انسان دشوارتر است از گرفتن چيزي كه بايد بگيرند و اين يك امر وجداني است. معناي الفاظي كه در خطبه آمده است با آنچه ما در اين جا ذكر كرديم نزديك به هم است، جز اين كه ضمير در انه و لم يسعه در عبارت ما به مال باز ميگردد. بايد دانست كه عثمان زمينهاي زيادي از بيتالمال را به گروهي از بنياميه و ديگران از صحابه واگذار كرد عمر نيز همين كار را كرد ولي مشهور است كه عمر به خاطر جهاد در راه خدا و ترغيب مردم به آن، اين كار را انجام داد و همين اختلاف عمل عمر با عثمان سبب شد كه علي (ع) فقط زمينهاي بخشيده شده به وسيله عثمان را به بيتالمال برگرداند. و توفيق از جانب خداست.
[صفحه 590]
از خطبههاي آن حضرت كه به هنگام بيعت مردم با او در مدينه ايراد فرموده است سفه: رذيله اخلاقي كه در مقابل صبر قرار گرفته است و به تزلزل و بيثباتي منجر ميشود. اكله: نام هر چيز خوردني به نظر ما (شارح) اين بخش از خطبه بخشي از خطبهاي است كه قبلا به آن اشاره كرديم (در خطبه 14(و بخشي از خطبهي آينده است و ما اينك تمام آن را ميآوريم تا معني روشن شود. سپاس خداوندي را سزاست كه بهترين حمد شايسته اوست و بالاترين بزرگواري شان اوست، خداي يگانه بينياز، استوانههاي عرش را به پا داشت و با درخشش نور خورشيد جهان را روشن و استوار ساخت، زمين را خلق كرد و آن را مسخر كساني قرار داد كه بر روي آن گام نهادند، گواهي ميدهم كه خدايي جز او نيست و شريكي ندارد و شهادت ميدهم كه محمد (ص) بنده و فرستاده اوست. او را با نوري تابنده و روشنايي درخشان براي هدايت مردم فرستاد به لحاظ ويژگيهاي اخلاقي برترين مردم، و بالاترين شرف خانوادگي را داشت. حق هيچ مسلمان و مظلمه هيچ صاحب حقي بر او قرار نگرفت بلكه حق او ضايع و مورد ستم واقع شد. پس از حمد خدا و درود پيامبر، اول كسي كه مظلمه گناه به گردن گرفت دختر آدم بود كه جايگاه نشستن او
به اندازه يك جريب و داراي 20 انگشت بود و دو ناخن به اندازه دو چنگال داشت. خداوند بر او شيري را همچون فيل و گرگي را همچون شتر و بازي را همچون حمار مسلط ساخت. اين اتفاق در آغاز خلقت پيش آمد سپس او را كشتند. خداوند ستمگران را بر زشتي اعمالشان تنبيه ميكند، به همين دليل خداوند فرعون و هامان و قارون را به گناهانشان كشت. آگاه باشد كه گرفتاري و بلا به شما باز گشته به همان گونه كه در روزگار بعثت پيامبرتان وجود داشت. سوگند به آن كه پيامبر را به حق برانگيخت به سختي در هم آميخته ميشويد و سپس بشدت غربال ميشويد و چنان كه كفگير طعام ديگ را بر هم ميزند با يكديگر آميخته خواهيد شد تا عزيز شدگان بيجهت، خوار شوند و خوار شدگان به ناحق عزت يابند. جلو افتادگان به ناحق به عقب باز گردند و عقب نگه داشته شدگان جلو افتند. به خدا سوگند چيزي را پنهان نكردم و ابدا دروغ نگفتم، من اين روز و اين وضع را از پيامبر (ص) شنيدهام. آگاه باشيد! گناهان اسبهاي سركش و افسار گسيختهاي هستند كه سواران خود را وارد آتش ميكنند و تقوا و پرهيزگاري مركب آرامي است كه افسار خود را به دست سوارش سپرده و او را از رنج و غم خلاص كرده به سايه گستردهاي ميرساند
، درهاي بهشت باز ميشود و نگهبانان بهشت ميگويند: سلام عليكم طبتم فادخلوها خالدين. كسي به من اين آگاهي را داده كه من شريك پيامبري او نيستم و توبه هيچ كس پذيرفته نيست مگر به وسيله پيامبري كه از جانب خدا مبعوث شده باشد و چه كسي بعد از پيامبر، نجاتبخشتر از او از آتش جهنم است؟ اي مردم كتاب خدا و سنت پيامبر را هيچ كس جز مطابق نفس خود رعايت نميكند و مردم امتحان ميشوند و بنا به نتيجه امتحان در بهشت يا جهنم وارد خواهند شد. (مردم سه دستهاند) يا اهل نجاتند، و يا اميد به نجات دارند، و يا گرفتار در آتشند و براي هر يك از اينها اهلي وجود دارد. به جان خودم قسم اگر باطل طرفدار فراوان دارد از قديم چنين بوده است و اگر اهل حق اندك است؟ شايد از قبل چنين بوده است و كم اتفاق ميافتد كه حق طرفدار فراوان پيدا كند. اگر اختيار شما را در امر خلافت به شما برگردانند شما از نيكبختان خواهيد بود و ما هم جز براي همين امر تلاش نميكنيم. كارهايي در گذشته اتفاق افتاد كه شما در آن ميل داشتيد و در نزد من راي شما پسنديده نبود و اگر من بخواهم گفتنيها را بگويم مطلعم. خدا از گناه شما بگذرد. آن دو نفر روزگارشان گذشت و سومي به جاي آنها نشست كه مانن
د كلاغ، همتش شكمش بود. واي بر او، اگر بالهايش قطع ميگرديد و سرش بريده ميشد به نفعش بود. مردم امتحان ميشوند و بهشت و جهنم در پيش رويشان است. (و در همين رابطه مردم به سه دسته تقسيم ميشوند) تلاش كننده موفق و خواهان اميدوار (به بهشت ميروند) و كوتاهي كننده از فرمان خدا به جهنم ميرود. اين سه تا و دو تاي قبلي ميشوند پنج تا كه ششمي ندارد. فرشتگان پرواز كننده و پيامبري كه هدايت كننده است از اين اقسام به حساب نميآيند. آن كه ادعاي باطل كرد هلاك شد و آن كه افترا بست ضرر كرد. به چپ و راست رفتن گمراهي است و راه حقيقي راه وسط است. و بر همين راه وسط رفتن، (نه چپ روي و نه راست روي) كتاب خدا و دستورات پيامبر استوار است. آگاه باشيد كه خداوند تربيت اين امت را تازيانه و شمشير قرار داده است، هيچ امامي در اين موضوع كوتاهي نميكند. در خانههاي خود بمانيد و رابطهي بين خود را اصلاح كنيد، توبه در پشت سر شماست. هر كس رو در روي حق بايستد هلاك ميشود. بدانيد هر قطعه زميني كه عثمان بخشيده باشد و آنچه از بيتالمال گرفته باشد، به بيتالمال برميگردد. اگر مالي را بيابم كه مهر زنان شده و يا به سرزمينهاي دور بخشيده شده باشد به بيتالم
ال برميگردانم زيرا اگر حق سبب گشايش امور نشود باطل هرگز سبب گشايش نخواهد شد. اين سخن من است و براي شما و خود طلب آمرزش ميكنم. اين بخش از خطبه را در خطبه 14 توضيح داديم، اينك به تفسير آن برگشته و ميگوييم: الذمه: حرمت، عهد و پيمان الرهينه: گرو الزعيم: ضامن. در حديث آمده است كه زعيم به معناي تاوان دهنده است. مثلات: كيفرها. الحجز: بازداشتن و مانع شدن. قحم في الامر و تقحمه: خود را بدان گرفتار ساخت. هيات: چگونگي، صفت بلبله: مخلوط شدن الغربله: آرد و جز آن را نخاله گرفتن و غربال كردن، به معناي قتل نيز آمده است ساط القدر: بهم زدن طعام ديگ با وسيلهاي و چرخاندن آن. وشمه: كلمه وسمه: علامت و اثر فلان: يرعي علي نفسه: به حساب خود برسد شمس: جمع شموس و به معناي حيواني است كه وقت سوار شدن مانع ميشود تاود: حركت سنگين و باثبات زلول: بيحركت و رام كلوح: كسي كه در ياس و شكستگي ناراحت است. امر الباطل: باطل زياد شد در گرو آنچه ميگويم هستم و خودم ضامن آنم. هر كس از پيشامدهاي ناگوار روزگار عبرت آموخت به هنگام قرار گرفتن در شبهات، تقوا وي را حفظ خواهد كرد. آگاه باشيد كه گرفتاري و بلا به شما بازگشته همان گونه كه
در روزگار بعثت پيامبرتان وجود داشت. سوگند به آن كه پيامبر را به حق برانگيخت بسختي در هم آميخته خواهيد شد تا اين كه عزيزان بيجهت خوار شوند و خوار شدگان بناحق عزت يابند، افتادگان به ناحق به عقب باز گردند و عقب نگه داشته شدگان جلو افتند. به خدا سوگند چيزي را پنهان نكردم و ابدا دروغ نگفتم، من اين روز و اين وضع را از پيامبر شنيدهام. آگاه باشيد، گناهان، اسبهاي سركش و افسار گسيختهاي هستند كه سواران خود را وارد آتش ميكنند. و تقوا و پرهيزكاري مركب آرامي است كه افسار خود را به دست سوارش سپرده و او را وارد بهشت ميكند حق و باطل هر يك طرفداراني دارد. اگر باطل اكثريت دارد از قديم چنين بوده است و اگر حق طرفداران كمي دارد چه بسا هميشه چنين بوده است و كم اتفاق ميافتد كه حق طرفدار فراوان پيدا كند. سيدرضي درباره كلام امام (ع) ميگويد: اين كلام مختصر مواردي از نيكويي سخن را داراست كه تحسين تعريف كنندگان از روي فهم به پايه آن نميرسد و بهره شگفتي از اين كلام بيشتر از بهره خودپسندي است و در عين حال داراي ويژگيهايي از فصاحت است كه تاكنون بر هيچ زباني جاري نشده است و هيچ انساني بر عمق آن اطلاع نيافته. كسي كه از دانش فصاحت بهر
هاي ندارد آنچه ما درباره اين كلام گفتيم درك نميكند، مگر داراي ذوق سرشار باشد، و در هر صورت جز دانشمندان بلندي اين سخن را درك نميكنند. امام (ع) در اين قسمت از خطبه عبرت گرفتن را براي رعايت تقوا لازم دانسته و به صورت قضيه شرطيه متصله توجه داده است كه عبرت گرفتن وسيله رسيدن به تقواست. صورت قضيه شرطيه متصله چنين است: هر كس از پيشامدهاي ناگوار عبرت بگيرد تقوا او را از افتادن در شبهات باز ميدارد چگونگي ارتباط بين عبرت گرفتن و تقوا به اين صورت است: هر كس كه در توجه به حقايق، عقل راهنمايش باشد و نور بصيرت او را بر مشاهده آفات دنيا آماده سازد و از دگرگوني حالات عبرتها به دست آورد و از كساني كه همت خود را به دنيا منحصر كرده و دنيا را جاي هميشگي خود دانستهاند پند گيرد، خواهد ديد كه همه امور دنيا باطل و سايههايي زوالپذيرند. بنابراين خداوند ترس و تقواي خود را در دل چنين شخصي ميافكند و اين ترس از خدا او را از افكننده خود در امور باطل و بيدوام باز ميدارد و نور حق بر لوح نفسش به خاطر همين پند گرفتن ميتابد. بنابراين لازمه تقوا به دور ماندن از شبهات است. امام (ع) با لفظ شبهات اشاره فرموده است به امور دنيوي باطل و بي
دوام كه حق و ثابت و بادوام تصور ميشوند و قوه خيال امور باطل را به حق مشتبه ميسازد و به همين دليل شبهات را شبهات ناميدهاند. و ميدانيم قوه تعقلي كه از اسارت هواي نفس خارج باشد بر تشخيص حق از شبهات نيرومند خواهد بود. امام (ع) رابطه عبرت و تقوا را با اين جمله كه: من صحت اين حقيقت را بر عهده ميگيرم و درستي آن را ضمانت ميكنم، تاكيد ميكند و كلمه رهن را به عنوان استعاره براي اين ضمانت به كار برده است چنان كه در قول خداي تعالي به همين معني به كار رفته است كه: كل نفس بما كسبت رهينه. چه بسا حقيقت تقوا بر انسان پوشيده باشد، بدين لحاظ تعريفي از تقوا آورده و ميگوييم: تقوا بر حسب عرف شرعي به ترس از خداوند تعالي بستگي دارد. بدين توضيح كه شخص متقي از آنچه سبب دوري از خدا و توجه به دنيا و زينتهاي آن ميشود پرهيز ميكند و از روي قصد از خدا روي برنميگرداند، و چنان كه دانسته شده، ترك و دوري از دنيا زهد حقيقي است و تقوا وسيله آن است، بنابراين تقوا برترين قدرت براي نزديكي به خدا و بزرگترين مانع بيتوجهي به خداست، تقوا به معناي ترس از خدا در اول سوره نساء آمده است: يا ايها الناس اتقوا ربكم: اي مردم از خدا بترسيد، و به همي
ن معني در اول سوره حج و شعرا نيز آمده است: اذ قال لهم اخوهم نوح الا تتقون: وقتي كه برادر آنها نوح به آنها گفت آيا از خدا نميترسيد؟ و همچنين در سخن هود و صالح و لوط و شعيب به مردمشان همين معني منظور شده، و در سوره عنكبوت از قول ابراهيم تقوا به همين معني آمده است: اذ قال لقومه اعبدو الله و التقوه، اتقو الله حق تقاته، تزودوا فان خير الزاد التقوي، در ديگر آيات قرآن نيز تقوا به همين معني آمده است، هر چند بعضي از مفسران گاهي تقوا را به معناي ايمان گرفتهاند چنان كه در اين آيه آمده است: الزمهم كلمه التقوي، و گاهي تقوا را به معناي توبه گرفتهاند: و لو ان اهل القري امنوا و اتقوا و گاهي تقوا را به معناي ترك معصيت گرفتهاند مانند: واتوا البيوت من ابوابها و اتقو الله. حال كه معناي تقوا را دانستي بدان كه امام (ع) آنها را به لزوم رعايت تقوا آگاه ميكند كه تقوا رهايي بخشنده از شبهات است و به آنها يادآور ميشود كه در شبهات غرقند كه: الا و ان بليتكم قد عادت كهياتها يوم بعث الله نبيه. مقصود حضرت از بلاياي آنها تشتت آرا و اختلاف نظر و نداشتن الفت و متحد نبودن در ياري رساندن به دين خداست آنها شبهات القا شده از سوي شيطان را پذي
رفتند و وسوسههاي شيطان را به دل راه داده و مغلوبش شدند. و اين از بزرگترين امتحاناتي است كه خداوند بندگان خود را بدان ميآزمايد. دراين باره خداوند متعال ميفرمايد: و نبلوكم بالشر و الخير فتنه و الينا ترجعون. اينها شبيه اموري هستند كه در زمان بعثت پيامبر (ص) در ميان مردم رواج داشت و در ضمن اين گفتار آنها را متوجه ميسازد كه با داشتن اين حالت، تقوايي ندارند. بعد از آن كه معلوم شده دوري از شبهات از لوازم تقواست بنابراين افتادن آنها به شبهات موجب سلب تقوا از آنها شده بود امام (ع) بعد از اين كه افتادن آنها را در شبهات به دليل نداشتن تقوا بيان ميفرمايد با قسم جلاله در بلا افتادن آنها را به خاطر عدم ياري دين و پيروي از هواهاي نفساني اعلام داشته و سه نوع بلا را به ترتيب زير يادآور ميشود: 1- بلبله: كنايه از كارهايي است كه بنياميه و ديگر امراي ستمگر انجام دادند مانند ايجاد غمهاي كشنده، عدم امتياز صالحان از ناصالحان، بالا بردن موقعيت اجتماعي اراذل و اوباش و خوار و پست ساختن بزرگان از مقام و منزلتي كه داشتند. 2- غربله، گويا كنايه از درآميختن آنها و مورد آزمايش قرار دادن آنها به وسيلهي دشواريها و كشته شدن در راه خد
است همچنان كه بسياري از صحابه و تابعين اين چنين آزموده شدند. در اين عبارت عمل آنها به غربال شدن آرد تشبيه شده است كه خالص از ناخالص جدا ميشود. به همين دليل لفظ غربال براي آزمايش و جدا شدن حق از باطل استعاره آورده شده است. در دو جمله فوق سجع متوازي وجود دارد. 3- افراد جامعه زير و رو شوند چنان كه محتواي ديگ به وسيله كفگير زير و رو ميشود تا افراد پايين جامعه بالا آيند و بالعكس. در اين جا لفظ سوط براي منظور ياد شده استعاره به كار رفته، زيرا صاحبان جور كه بعد از حضرت آمدند بر مردم ستم و اهانت روا داشتند و قواعد اجتماعي را به ضرر مردم تغيير دادند. جمله سوم از نظر معني به جمله اول نزديك است. فرموده است: و ليسبقن سابقون كانوا قصروا و ليقصرن سباقون كانوا سبقوا اين سخن امام (ع) اشاره به تغييراتي است كه در جريان حوادث زمان براي مردم پيش آمد. بعضي از شارحان نهجالبلاغه گفتهاند مقصود امام از مقصران كساني هستند كه به سوي گروهي رفتند كه آنها از ياري امام (ع) در آغاز امر پس از وفات رسول خدا، خودداري كردند و آنگاه امام (ع) را در زمان خلافتش ياري دادند و با آن حضرت در جنگها شركت كردند. و منظور امام از سابقين كساني هستند كه
امام (ع) را ياري ندادند و او را تنها گذاشتند و از او روي برتافتند و با او جنگيدند. احتمال دارد منظور امام (ع) عموم افرادي باشند كه در گرويدن به اسلام سابقه داشتند ولي امام (ع) را ياري نكردند. بنابراين مقصران با سابقه مخالفت كساني هستند كه بعدا عنايت الهي دست آنها را گرفت و توفيق جديت در طاعت خدا يافتند و از اوامر خداوند پيروي كردند و از ارتكاب نواهي خدا دوري جستند با اين كه در آغاز در ياري امام (ع) كوتاهي كردند. عكس اينها كساني هستند كه در آغاز امر در ياري امام (ع) و اطاعت خدا دامن به كمر زدند (مانند طلحه و زبير) ولي بعدا هواي نفساني آنها را از راه قبلي منحرف كرد و راه شيطان را پيمودند و در نتيجه سابقه ايماني آنها به تقصير و انحراف از دين تبديل شد. فرموده است: والله ما كتمت و شمه و لاكذبت كذبه. امام (ع) سوگند ياد ميكند كه آنچه از پيامبر خدا درباره حوادث شنيده است پوشيده نميدارد و هر حقيقتي كه براي او بيان شده است و گفتنش مباح باشد بيان ميكند و هرگز دروغ نميگويد. و اين سوگند گواهي است بر درستي خبرهايي كه اتفاق افتاده يا بزودي اتفاق ميافتد و مقدمهاي است براي آنچه پس از اين خواهد بود، چنان كه ميفرمايد: م
ن به امر خلافت و اجتماع و بيعت مردم با خودم از جانب پيامبر (ص) باخبر شدم. بيان اين جمله براي نشان دادن تنفر مردم از باطل و گرايش آنها به حق و پايداري آنها در پيروي از امام (ع) است. سپس آنها را به رعايت تقوا امر ميكند و از عاقبتي كه برايشان پيش ميآيد خبر ميدهد كه به طور حتم دچار بلا و شبهه ميشوند، بنابراين لازم است كه از خطاها دوري كنند و به پرهيزگاري بپردازند و توجه ميدهد كه خطا مقدمه انحراف و تقوا مقدمه نجات است كه: الا و ان الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت لجمها فتقحمت بهم في النار. نخست امام (ع) لفظ خيل را براي خطاها به كار ميبرد و سپس آن را به صفت نفرتآور چموش و سركش و حالتي كه مانع از سوار شدن انسان بر آن ميشود توصيف فرموده كه علاوه بر چموشي لجام گسيخته نيز هست. مناسبت استعاره روشن است، زيرا اسب چموش افسار گسيخته فراوان اتفاق افتاده كه سوارش را به بيراهه برده و به هلاكت رسانده است. همچنين مرتكب خطا چون بر غير نظام شريعت رفتار ميكند و زمام امور شريعت را رها ساخته و به حدود دين عمل نميكند سرانجام چنين وضعي افتادن در بزرگترين مهلكه يعني جهنم است و اين استعاره لطيفي است. فرموده است: الا و ان
التقوي مطايا ذلل حمل عليها اهلها و اعطوا ازمتها فاوردتهم الجنه در اين عبارت امام (ع) لفظ مطايا را با صفت زيباي رام كه موجب ميل به آن ميشود استعاره آورده و هياتي را كه زيبنده سواره است يعني در دست داشتن افسار ترسيم فرموده است و با زمام به حدود شريعت كه پرهيزگار آن را رعايت كرده و از آن تجاوز نميكند اشاره كرده است و چون مركب رام سوارش را طبق نظم شايسته حركت ميدهد و از راه راست بيرون نميرود و داراي مهاري است كه راكب ميتواند آن را از انحراف باز دارد، بنابراين سوار خود را نهايتا به مقصد ميرساند. تقوا نيز نسبت به متقي چنين است كه سالك الي الله به وسيله تقوا به آساني و آسودگي راه حق را ميرود و در موارد هلاك بر هواي نفس خود مسلط است و از آن پيروي نميكند، بنابراين هواي نفس در اختيار او، و همچون مركب رامي است و رعايت حدود خدا سبب ايجاد ملكه تقوا و استمرار آن ميشود و بدين سان تقوا شبيه مهاري است كه مركب نفس را به اختيار درميآورد در اين كه تقوا صاحب خود را به سلامت به سعادت ابدي ميرساند شبيه مركبي رام است كه سوار خود را به مقصد ميرساند. در هر دو مورد (تشبيه خطا، به اسب چموش و تقوا به مركب رام) استعاره محسوس ب
راي معقول است. پس از آن امام (ع) توضيح ميدهد كه دو راه براي رفتن وجود دارد: راه خطا و راه تقوا و پس از آن حق و باطل را بيان داشته و تقوا را همان حق، و باطل را همان خطا معرفي ميفرمايد. سپس ميفرمايد براي هر يك از راههاي حق و باطل راهرواني است و بر حسب آنچه در لوح محفوظ با قلم قضاي الهي مقدر شده است هر دسته راهي را ميروند، چنان كه رسول خدا (ص) فرموده است: هر كس شايسته چيزي است كه براي آن آفريده شده است. فرموده است: فلئن امر الباطل لقديما فعل و لئن قل الحق فلربما و لعل اين سخن به منزله اين است كه خود و پيروان حق را معذور دانسته است و فراواني اهل باطل را مذمت و نكوهش فرموده، زيرا كمي ياران حق در زمان خلافت علي (ع) چيز تازهاي نبوده است كه من بكوشم آن را بر اهل باطل انكار كنم تا موجب شود كه حق را نشنوند و عمل نكنند، و در سخن امام (ع) كلمه لربما و لعل توجه به اين است كه هر چند حق طرفداران اندكي دارد ولي اميد است كه زياد شوند و افزودن كلمه تمني بعد از ربما كه حرف تقليل است خبر دادن از كمي ياران حق ميباشد با اميد زياد شدن و آرزوي فراوان شدن طرفداران حق. و با عبارت، و لقلما ادبر شيء و اقبل، بعيد دانستن برگشت حق
را به قوت و كثرت بعد از ضعف و قلت بيان ميدارد، زيرا لازمه از ميان رفتن استعداد چيزي از ميان رفتن وجود شيئي است. حقيقت نيز به قلوبي وارد ميشود كه باصفا بوده و آمادگي پذيرش آن را داشته باشند، بنابراين هرگاه اهل حق خود بميرند و يا دلهايشان بميرد استعداد حق كاهش مييابد و ضمير باطنشان سياه ميشود. اين جاست كه نور حق شكسته ميشود و سياهي باطل به خاطر وجود زمينه و استعداد، فراوان ميشود. روشن است كه در چنين وضعيتي بازگشت حق و نورانيت آن پس از پشت كردن حق و روي آوردن ظلمت باطل، امر بعيدي است. احتمال بسيار اندكي است كه زمينه و استعداد قبول حق باز گردد و اميد ميرود كه حق با نيرومندي باز گردد و لوح و ضمير دلها به وسيلهي انوار حق روشن شود و بر باطل حمله آورد و آن را از ميان ببرد كه باطل رفتني است، و اين كار بر خدا مشكل نيست. امام (ع) در اين كلام توجه ميدهد كه مردم همراه حق باشند و بدان قيام و عمل كنند تا حق به خاطر زبوني آنها از ميان نرود كه جبران آن برايشان ممكن نخواهد بود.
[صفحه 602]
جاده: بزرگراه صفحه: جانب، مقابل سنخ: اصل، اساس، مثبت، استواري. ذات البين: حقيقت هر چيز خيبه: به مطلوب دست نيافتن كسي كه بهشت و جهنم را در پيش رو دارد سرگرم اموري است (مردم در پيمودن اين دو راه به سه دسته تقسيم ميشوند) دستهاي (در زمينه بهشت) تلاش ميكنند و زود نجات مييابند. و دستهاي حق را طالبند و اميدوار آمرزشند ولي كند حركت ميكنند و دستهاي ديگر در وظايف الهي كوتاهي دارند و بالاخره به جهنم درخواهند افتاد. به راست و چپ رفتن گمراهي است و راه وسط جاده حق است كه كتاب خدا و سنت نبوت بر آن استوار است و خاستگاه سنت و پايان همه كارها بدان باز ميگردد. هر كس به ناحق ادعا كند هلاك ميشود، هر كس بر حق افترا ببندد زيان ميبيند و به مطلوب نميرسد، و هر كس حق را اظهار كند هلاك ميشود. در ناداني شخص همين بس كه قدر خود را نشناسد. هر كه بر تقوا استوار ماند هلاك نميشود كشته قومي كه بر اساس تقوا باشد تشنه نميماند (هر عملي كه بر مبناي حق باشد ضايع نميشود.) بنابراين در خانههايتان بمانيد و اختلافات خود را اصلاح كنيد كه توبه در پشت سر شماست. هيچ كس جز پروردگارش را نستايد و هيچ نكوهشگري جز خودش را ملامت
نكند. ما اين بخش از خطبه را قبلا توضيح داديم. بايد توجه داشت كه معناي جمله اول اين بخش از خطبه اين است: آن كه بهشت و جهنم را در پيش رو دارد در حقيقت داراي نوعي سرگرمي است كه او را از انديشه غير از بهشت و جهنم باز ميدارد. بنابراين لازم است كه به چيزي جز بهشت سرگرم نشود. مقصود اين است كه اين سرگرمي وسيله رسيدن به بهشت و نجات از جهنم است، كه كتاب آسماني در اين باره سخن گفته و پيامبران نيز بر اين امر تاكيد كردهاند. امام (ع) با اين جمله كه بهشت و جهنم فراروي شما قرار دارند به يكي از اين دو امر اشاره كرده است: 1- مقصود اين باشد كه بهشت و جهنم مورد توجهاند و انسان در مدت عمرش به ياد آنهاست، زيرا در پيش روي انسانها قرار دارند و هميشه انديشه انسان را به خود مشغول ميدارند و هر كس بهشت و جهنم را تا اين اندازه در نظر داشته باشد به غير آن دو نميپردازد. 2- پيش روي بودن بهشت و جهنم به اين معني باشد كه چون انسان از آغاز تا انجام عمر به سوي خدا سفر ميكند و در پايان سفر ناگزير يا به بهشت ميرود يا به جهنم، پس بهشت و جهنم در اين سفر پيش روي او هستند و به يكي از آنها ميرسد. و آن كه هميشه به سمت هدف معيني حركت ميكند چگ
ونه سزاوار است به اموري بپردازد كه براي اين سفر مفيد نيست. حضرت فعل شغل را به صورت مجهول آورده است چون هدف در اينجا ذكر شغل ميباشد و يا سرگرمي است كه خداوند با ايجاد بهشت و جهنم و تشويق و ترساندن از آنها فراهم آورده است. بنابراين نايب فاعل (خداوند) به دليل عظمت و بزرگي يا ظهور، ذكر نشده است سپس امام (ع) مردم را به لزوم پرداختن به بهشت و جهنم توجه داده و در اين ارتباط مردم را به سه دسته تقسيم كرده است كه: فرموده است: ساع سريع نجا، طالب بطيء نجا، و مقصر في النار هوي. دليل منحصر كردن مردم به اين سه دسته اين است كه مردم بعد از انبيا يا طالب خدا هستند و يا تارك او. خداجويان يا به نهايت سعي و كوشش و توان، در رسيدن به رضاي حق ميكوشند و يا در اين باره سستي و سهلانگاري ميكنند، بنابراين خداجويان دو دسته و تاركان خدا يك دستهاند كه بيشتر از اين تقسيم نيست. البته خداجويان داراي درجات و مراتب مختلفند. دسته اول، رستگاراني هستند كه گوي سبقت را از همگان ربوده و از عذاب رهايي مييابند چنان كه خداوند فرموده است. ان المتقين في جنات و نعيم فاكهين بما اتيهم ربهم و وقيهم ربهم عذاب الجحيم. دسته دوم خداجوياني هستند كه در راه رس
يدن به رضاي حق كوتاهي ميكنند. اگر انبيا را قسم چهارمي ندانيم چون (خطبه، مردم را به پنج دسته تقسيم كرده)، پيامبران از همين دسته اول به شمار ميآيند. دسته سوم كساني هستند كه در اطاعت خدا كوتاهي دارند و پيروي از شيطان را برگزيدهاند، عنان اختيارشان به دست شيطان است و هرگاه شيطان بخواهد آنها را از راه خدا باز ميدارد و به پرتگاه هلاكت و منزل شقاوت ميافكند و روشن است كه چنين شخصي در آتش خواهد بود خداوند در اين باره ميفرمايد: فاما الذين شقوا ففي النار لهم فيها زفير و شهيق خالدين فيها مادامت السموات و الارض الا ما شاء ربك، ان ربك فعال لما يريد. قسم دوم داراي دو صفت است كه از دو جهت پستي و بلندي او را فرا ميخوانند. خواستن بهشت او را به سمت علو به حركت در ميآورد كه راه خدا را بپيمايد هر چند اين گرايش به سمت علو در او ضعيف باشد و دست شيطان او را به فرومايگي و پستي ميكشاند، مگر اين كه اميد او به عفو خدا دستش را بگيرد و خداوند به ديده رحمت به او بنگرد. اگر به حركت كند و ضعيفش رحمت خدا اضافه شود احتمال سلامت وي بيشتر و به علو درجه نزديكتر ميشود. اينك لازم است براي توضيح آنچه گفتيم به حقيقت اميدواري اشاره كنيم: رجا
و اميدواري عبارت است از آسايش نفس براي انتظار آنچه نزدش محبوب و پسنديده است. اميدواري حالتي است كه براي نفس از روي علم حاصل ميشود و عملي را اقتضا ميكند. بدين بيان كه آنچه را نفس از امور پسنديده يا ناپسند تصور ميكند سه حالت دارد: يا در گذشته وجود داشته يا در حال وجود دارد و يا در آينده به وجود خواهد آمد. اگر شيء مورد توجه نفس در گذشته وجود داشته است و اكنون نفس بدان توجه ميكند، اين حالت نفس را ذكر ميگويند، و اگر شيء مورد توجه نفس در حال موجود باشد آن را وجد مينامند، زيرا نفس آن را در حال درك ميكند. و اگر شي مورد توجه چيزي است كه به گمان غالب در آينده به وجود ميآيد و نفس به نوعي بدان بستگي دارد آن را انتظار يا توقع مينامند. حال اگر شي مورد انتظار امر ناپسندي باشد از ناحيه آن در دل رنجي حادث ميشود كه آن را خوف مينامند. و اگر شي مورد انتظار مطلوب و محبوب باشد كه از دلبستگي و يادآوري آن براي نفس لذت و آسايشي به وجود آيد آن آسايش را اميدواري ميگويند لزوما براي اشياي مورد توقع بايد علل و عواملي باشد، چنانچه بيشتر اسباب و عوامل آن فراهم باشد اميدواري صدق ميكند و چنانچه با نبودن اسباب و عوامل منتظر آن
باشد بهتر است آن را غرور و حماقت بناميم. و اگر وجود يا عدم اسباب و عوامل آن معلوم نباشد آرزو بر آن بيشتر صدق ميكند تا انتظار داشتن آن. (با توضيحي كه در مورد رجا داده شد) بايد دانست كه عرفا ميگويند دنيا مزرعه آخرت است. نفس به منزله زمين و بذر آن معارف الهي است، و ساير عبادتها به منزلهي اصلاح زمين آماده كردن براي زراعت و آبياري كردن آن ميباشد. بنابراين نفسي كه غرق در محبت دنيا باشد همانند زميني شورهزار است كه به دليل آميختگي با نمك قابل كشت و زرع نباشد. روز قيامت روز برداشت محصول است و برداشت محصول جز با افشاندن بذر ممكن نيست، چنان كه كشت در زمين شورهزار سودمند نيست، ايمان با پليدي نفس و بدي اخلاق سودمند نيست، پس شايسته اين است كه اميدواري بنده به رضايت خدا، مقايسه شود با اميدواري كشاورز به برداشت محصول. و همان طور كه كشاورز طالب زمين آماده و بذر نيكو ميباشد و از بذر آفت زده و نامناسب دوري ميكند و زراعت را با آبياري و مواظبت بموقع نگهداري ميكند و آن را از گياهان هرز و زايد پاك ميسازد و از خداوند ميخواهد كه آن را از آفات آسماني مانند برق و غيره حفظ كند تا به كمال برسد و اين اميدواري بجايي است و سزاوا
ر است آن را اميد ناميد، زيرا گمان دارد كه از اين زراعت به مقصدش برسد. و همچنين اگر كشاورزي در بذرافشاني تاخير داشته باشد و در اول وقت كشاورزي مبادرت به كشت نكند و يا در تهيه بعضي از عوامل كشاورزي كوتاهي كرده باشد، با اين وصف باز هم ميتواند از جمله اميدواران باشد. ولي اگر براي كشت بذري مناسب به دست نياورده، يا بذر را در زمين شورهزار، يا در زميني كه پر از بوتههاي بيگانه است بپاشد آنگاه انتظار برداشت محصول هم داشته باشد، اين انتظار حماقت است. بنابراين اسم اميد در موردي است كه تمام يا بيشتر اسباب اميدواري را كه تهيه آنها در اختيار اوست فراهم كند و جز اموري كه در اختيار خداست مانند برطرف كردن آفات آسماني باقي نماند و رفع آنها را از خداوند طلب كند همچنين است حال بندهاي كه بذر معارف الهي را در سرزمين نفسش در زمان خود، يعني از زمان بلوغ تا پايان عمر، بكارد و با طاعات و عبادات آن را آبياري كند و در پاكيزگي نفسش از زشتيهاي اخلاق رذيلهاي كه مانع نمو علم و زيادي ايمان ميگردد بكوشد و از فضل خداوند انتظار داشته باشد كه او را در اين راه تا زمان رسيدن به مقصود و برداشت نتيجه پايدار بدارد. اگر چنين باشد انتظار چنين كسي
همان اميدواري پسنديده و مقام سابقين در ايمان است. ولي اگر بذر ايمان را در نفس بيفشاند اما در فراهم آوردن بعضي اسباب و عوامل آن كوتاهي كند، و يا در بذر و آبياري به نوعي اهمال بورزد كه موجب ضعف محصول شود، سپس اميد برداشت محصول داشته و به فضل خدا اميدوار باشد كه محصول را براي او مبارك گرداند كه خدا رزاق و داراي قدرت برتر است، بر چنين كسي نيز اميدوار صدق ميكند، زيرا بيشتر اسباب لازم را براي كشت و زراعت فراهم كرده و اين چنين شخصي به عنوان قسم دوم، يعني اميدوار كند عمل در عبارت امام (ع) ذكر شده است. ولي اگر از قواعد ايمان چيزي را در نفس خود به وجود نياورد، يا به وجود بياورد ولي آن را با طاعات و فرمانبرداري خدا آبياري كند، و يا نفس خود را آلوده به اخلاق رذيله رها سازد و در به دست آوردن آفات دنيا اصرار ورزد، و با اين وصف اميد مغفرت و فضل خدا را داشته باشد، اين انتظار خودفرييي است و اميد حقيقي به حساب نميآيد. اين همان قسم سومي است كه امام (ع) فرمود مقصر است كه در تهيه اسباب زراعت و به دست آوردن توشه آخرت كوتاهي كرده و هلاك شوندهاي است كه در روز قيامت با حسرت و پشيماني خواهد گفت: يقول يا ليتني قدمت لحياتي فيومئذ لا
يعذب عذابه احد و لايوثق وثاقه احد. در اين معني شاعري گفته است: اذا انت لم تزرع و عاينت حاصدا ندمت علي التفريط في زمن البذر. رسول خدا (ص) فرموده است: احمق كسي است كه از هواي نفسش پيروي كند و در عين حال از خداوند متعال اميد رحمت داشته باشد. و باز فرمود: فخلف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب ياخذون عرض هذا الادني و يقولون سيغفر لنا. علت اين كه امام (ع) قسم دوم را اميدوار دانسته چنان كه دانستي آنها در عمل ناتوان بودند و اسباب رسيدن به رستگاري را كم فراهم كرده بودند. به اين سه قسم قرآن كريم اشاره فرموده است كه: فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات باذن الله ذلك هو الفضل الكبير اگر چه قسم اول و دوم در مفهوم رجاء مشتركند ولي در رتبه و منزلت با هم اختلاف دارند. فرموده است: اليمين و الشمال مضله و الطريق الوسطي هي الجاده پس از آن كه امام (ع) مردم را به سابقين و لاحقين و مقصرين تقسيم كرد اشاره به راهي كرده است كه خداوند مردم را بر آن راه هدايت فرموده و براي آنها نشانههاي هدايت را برافراشته تا از وساس شيطان رهايي يافته و سالم به پيشگاه خداوند بازآيند و راه حق را از راه باطل و گمراهي بازشناسند و چون دانستي كه راه
رهروان به سوي خداوند متعال علم و يا عمل است (بايد بداني كه) علم راه نيروي نظري است و عمل راه نيروي عملي و هر يك از اين دو، همچنان كه دانستي دو جنبه ناپسند افراط و تفريط دارد و راه وسط آنها تعادل و طريق مياني است براي كساني كه هدايت يافتهاند و جاده روشني است و اين همان راهي است كه حكمتهاي كتاب الهي بر آن استوار است و آثار نبوت و سنت پيامبر نيز بر همين راه است كه سنت از آن پيدا شده و پايان كار مردم در دنيا و آخرت بر اين راه است، زيرا مبدا سنت و سبب انتشار آن در ميان مردم عدالت است و سرانجام كار مردم به عدالت باز ميگردد. چون نظام امور مردم در دنيا مبتني بر قوانين شرعي است و عاقبت امور مردم نيز به همين قوانين و قواعد كه عين عدالت است بستگي دارد و در آخرت نيز به سبب همين عدالت، زيان زيانكاران و سعادت رستگاران تعيين ميشود، پس آن كه به راه عدالت رود و در ايام عمرش به عدالت تمسك جويد براي او بهشت نعيم مقرر ميشود و هر كس از راه عدالت منحرف شود و از حدود آن تجاوز كند در آتش جهنم به عذاب دردناك مبتلا خواهد شد، و هر يك از دو طرف افراط و تفريط نسبت به عدالت، همان يمين و شمال جاده وسط است كه راههاي گمراهياند براي كسا
ني كه بدانها روي آورند و جايگاه هلاكتاند براي آنها كه در آنها قدم بگذارند. فرموده است: هلك من ادعي و خاب من افتري. اين كلام امام (ع) ممكن است معناي دعايي داشته باشد و يا معناي جمله خبري، بدين معني كه: هلاك باد آن كه ادعاي چيزي را دارد كه اهل و شايسته آن نيست. مقصود از هلاك، هلاكت اخروي است. و ناكام و ناموفق باد كسي كه دروغ ميگويد، يعني آن كه دروغ را وسيله رسيدن به مطلوبش قرار ميدهد به مطلوبش دست نيابد. بايد توجه داشت كه ادعا يا مطابق واقع است يا نيست. ادعايي كه مطابق با واقع نيست حرام است. ادعاي مطابق با واقع دو صورت دارد: يا نياز به چنان ادعايي هست يا نياز نيست، در صورتي كه ادعا از روي نياز باشد مباح است، ادعايي كه نياز بدان نباشد حرام است. دليل حرمت ادعاي غير مطابق با واقع اين است كه يا از روي عادت دروغگويي است و يا از روي جهل مركب نسبت به مورد ادعاست كه به دليل وجود شبهه، كه در ذهنش رسوخ يافته پديد آمده است. و هر دوي اينها از بزرگترين اخلاق ناشايست و از بالاترين گرفتاريهاي آخرت است. اما ادعاي مطابق با واقعي كه از روي نياز نباشد به اين دليل حرام است كه انسان از روي خودخواهي چنين ادعايي را اظهار ميدارد
و از موارد هلاكت است چنان كه رسول خدا (ص) فرموده است: هلاك كنندهها سه چيز است: اطاعت از حرص، پيروي از هواي نفس، و كسي كه به خود ببالد و عجب كند.) اين در مورد كسي است كه ادعاي بيجا كند). و اما در مورد ناكامي شخص مفتري، افترا عبارت از تظاهر به خلقي است كه واقعيت ندارد و روشن است كه دروغ در آخرت بينتيجه است ولي در دنيا گاهي داراي نتيجه است و گاهي نيست. در صورتي كه داراي نتيجه باشد چون ناپايدار است و موجب خشم خدا، پس مثل اين است كه ثمر ندارد و شخص مفتري نااميدتر است از كسي كه اصلا سودي ندارد. آن كه با دروغ و افترا طالب سودي است به هر حال زيانكار و نااميد است. بعضي از شارحان نهجالبلاغه گفتهاند كه مقصود امام (ع) اين است كه هر كه بدون استحقاق ادعاي امامت كند هلاك ميشود. و كسي كه در مورد امامت افترا بزند نااميد ميشود. اينان سخن خود را اين گونه تاييد كردهاند كه امام (ع) در اين خطبه فراوان به امر امامت پرداخته است. فرموده است: من ابدي صفحته للحق هلك (عند جمله (جهله) الناس) و كفي بالمرء جهلا ان لايعرف قدره اين جمله براي آگاه كردن مردم است به اين حقيقت كه هر كس بيپروا حق را در مقابل هر باطلي اظهار كند و عقيده جا
هلان را رد كند و آنها را در زماني بر تلخي حق و دشواري آن وابدارد از دست و زبان جاهلان در معرض هلاكت قرار ميگيرد، زيرا كسي كه مكروه را پشت سر انداخته و در نكوهش آن ميكوشد، جزو آنان محسوب نميشود. سپس امام (ع) به جهل اشاره فرموده و كمترين درجه آن را ياد كرده چنين فرمودهاند كه كمترين درجه جهل براي پستي شخص كفايت ميكند چه رسد به زياد آن، و كمترين مقدار جهل آن است كه انسان مقام و منزلت خود را در بين مردم نشناسد و ارزش خود را نسبت به آحاد مردم بررسي نكند و همين مقدار از جهالت براي هلاكت انسان كافي است، زيرا نشناختن خود، منشا بسياري از صفات پست و نابود كننده است مانند خود بزرگ بيني، به خود باليدن و سخن باطل گفتن و نيز با وجود نقص، ادعاي كمال كردن، و در بيشتر احوال از حد خود تجاوز كردن، چنان كه علي (ع) در جاي ديگر ميفرمايد: خدا بيامرزد كسي را كه قدر خود را بشناسد و از حد خود تجاوز نكند. در اين كلام مقصود امام (ع) ايجاد نفرت كردن از جهل در بين مردم است، تا به مقداري كه به شناخت جهل دست مييابند، خود را براي رعايت حق خالص كرده و آن را ياري كنند، و چه بسا كه از اين كلام امام (ع): من ابدي صفحته … چگونگي توجه دادن
و مانوس ساختن سرشت جهال به حقيقت، فهميده شود. بدين توضيح كه سزاوار نيست تمام حقايق يكباره و بدون پرده براي نادانان عرضه شود، زيرا بيان كليهي حقايق موجب تنفر آنها و بر هم ريختگي نظام زندگيشان ميشود، بلكه لازم است آنها اندك اندك و بتدريج با حقايق انس گيرند. انس گرفتن آنها با حقيقت در بعضي امور به دليل دشواري حق نسبت به فهمشان يا نسبت به استحكام اعتقاد باطلشان كه در برابر حق دارند، موجب ميشود كه باطل را در ظاهر حق، وسيله فريب قرار دهند. چنان كه اين نوع برخورد با جهال در قرآن كريم و سنت پيامبر وارد شده كه عبارت است از صفاتي كه جسم بودن خدا را ميرساند و چيزهايي كه درباره خداوند متعال روا نيست كه بر ظاهرش حمل شود. البته حمل اين صفات بر ظاهر، آن چنان كه نادانان مردم گمان ميكنند، امري باطل است ولي چون همين ظاهر سبب نزديكي و علاقهشان به وجود خالق ميشود و باعث نظم امورشان ميشود در شريعت وارد شده است. فرموده است: لايهلك علي التقوي سنخ اصل و لايظما عليها زرع قوم. در اين قسمت امام (ع) به دو طريق لزوم تقوا را تذكر ميدهد: يكي آن كه هر اصلي كه بر تقوا بنياد شود محال است كه خراب شود و بنيانگذار آن زيان بيند، چنان كه
خداوند متعال فرموده است: افمن اسس بنيانه علي تقوي من الله و رضوان خير ام من اسس بنيانه علي شفا جرف هار. دوم، آن كه هر كس براي آخرت كشت كند و معارف الهي را در سرزمين نفس خود بكارد يا مثلا كارهاي دنيوي انجام دهد. مانند اعمالي كه مصالح زندگي مادي انسان را تامين ميكند، و آن را به آب تقوا سيراب كند و تقوا را اصل قرار دهد، بر چنين زراعتي تشنگي عارض نميشود بلكه قويترين ساقه و پاكيزهترين ميوه از آن به دست ميآيد. به كار بردن كلمه زرع و اصل در عبارت امام (ع) كنايه است از آنچه بيان كرديم. فرموده است: فاستتروا ببيوتكم و اصلحوا ذات بينكم و التوبه من ورائكم. چنان كه دانستي اين بخش در خطبه، قبل از جملهي من ابدي صفحته للحق هلك ميباشد و نيز قبل از جملهاي كه دلالت بر تهديد دارد آمده است و آن جمله تهديدآميز اين است: آگاه باشيد خداوند تربيت اين امت را شلاق و شمشير قرار داده است و هيچ امامي براي تربيت جامعه از شمشير و شلاق صرفنظر نميكند. بنابراين در خانههاي خود بمانيد. اين در خانه ماندن سبب ريشهكن شدن اساس فتنه از بين آنهاست. لزوم در خانه ماندن براي اين بوده است تا اجتماع تشكيل نشود و سبب فخرفروشي و مشاجره و تنفر نشود.
از ميان برخاستن فتنه سببي است براي اصلاح بين مردم و لذا امام (ع) ميفرمايد در خانههايتان بمانيد و بين خود را اصلاح كنيد. و پس از آن ميفرمايد: براي توبه و بازگشت به خدا فرصت خواهيد داشت. اين جمله امام (ع): التوبه من ورائكم معصيت كاران را توجه ميدهد كه به توبه باز گردند و در ميدان معصيت قدم نگذارند و از پيروي شيطان دوري كنند. مقصود از اين كه، توبه پشت سر شماست، اين است كه هرگاه جاذبههاي الهي قلب بندهاي را بربايد به گونهاي او را از معصيت دور ميكند كه از گناه اعراض كند و با تمام وجود به قبلهي حقيقي كه جايگاه ابراز ندامت است باز گردد، در اين صورت اطلاق توبه صحيح است. و با توجه به اين معناي توبه، منظور از وراء وراي عقلي است، و وراي بدين معني بهتر است از قول كساني كه آن را به معناي پيش رو دانستهاند. فرموده است: و لايحمد حامد الا ربه و لايلم لائم الا نفسه در اين عبارت امام (ع) توجه ميدهد كه سپاس و حمد شايسته خداست نه جز او و اين كه خدا منشا هر نعمتي است. و بدان سبب سزاوار ستايش ميشود، كه در گذشته به اين حقيقت اشاره كردهايم. كلام امام (ع) همچنين اشاره دارد بر اين كه نفس را فقط هنگام انحراف از قبله حقيقي و
پيروي از ابليس و پذيرش دعوت او بدون اختيار بايد ملامت كرد و به اين دو واقعيت قرآن كريم اشاره فرموده است آنجا كه ميفرمايد: ما اصابك من حسنه فمن الله و ما اصابك من سيئه فمن نفسك. بنابراين هر نيكي كه به بندگان برسد از جانب خداست و به همين دليل خداوند شايسته حمد و سپاس است و هر بدي كه به انسان برسد از جانب خود انسان است، و به همين دليل ملامت و سرزنش متوجه خود اوست. و اما سخن سيدرضي (رحمهالله عليه) كه فرمود: ان في الكلام من مواقع الاحسان ما لاتبلغه مواقع الاستحسان، الي آخره. همانا كلام امام (ع) در جايگاهي از زيبايي قرار دارد كه كلام عرب و يا انديشه انسان بدان پايه نميرسد و آن را درك نميكند. كلمه احسان مصدر است و عرب هرگاه كسي كار نيكي انجام دهد ميگويد: احسن الرجل احسانا. مقصود از مواقع الاحسان زيباييهايي است كه گوينده، آن را در سخن به كار ميبرد و مقصود از مواقع الاستحسان دو معني است: يا بدين مفهوم است كه سخن عرب زيباييهاي كلام امام را ندارد و بدان پايه از زيبايي نميرسد. و يا بدين معني است كه فكر انسانها بدان حد نيست كه زيباييهاي كلام امام (ع) را درك كند. و ان حظ العجب منه اكثر من حظ العجب به مقصود سيدرضي ا
ز بيان اين جمله اين است كه تعجب فصحا از حسن و زيبايي سخن امام بيشتر از تعجبي است كه از برداشت خود دارند به اين توضيح كه زيباييهاي كلام امام (ع) بيشتر از قدرت بيان آنهاست. فصحا زيباييهاي فراواني را از كلام امام (ع) درك ميكنند ولي قدرت بيان همه آنچه درك ميكنند ندارند، بنابراين سخن امام (ع) فصحا را بيشتر از آنچه خود درك ميكنند و قادر به بيان آن هستند به تعجب واميدارد. يا مقصود اين است كه زيباييهاي سخن امام (ع) فراتر از علاقه و ميل آنها به دريافت زيباييهاي كلام امام (ع) است. بقيه سخنان سيدرضي روشن است و نيازي به توضيح ندارد.
[صفحه 616]
از سخنان آن حضرت است در توصيف كسي كه بر مردم حكمراني ميكند و شايستگي آن را ندارد. و كله الي نفسه: او را بر نفس خويش واگذاشت. الجائر: كسي كه از راه منحرف شده است. فلان مشغوف: با (غ) دل فلاني را محبت فرا گرفته. مشعوف با (ع) يعني كسي كه دلش به چيزي مشغول شده است. القمش: جمعآوري چيزهاي متفرق است، و مصدر ميباشد و پس از آن كه چيزهاي پراكنده جمع شد قماش نام دارد جمع قماش، اقمشه است. موضع: مطرح، پراكنده. موضع: شتاب كننده. الغار: بيخبر، غافل. اغباش الليل: تاريكي شب. بنا به قول ابوزيد غبش يعني باقيمانده شب. بعضي اغباش الفتنه را اغطاش الفتنه روايت كردهاند و غطش به معناي تاريكي است. الهدنه: صلح، آشتي المبهمات: مشكلات، و امور مبهم يعني اموري كه شناخته نشود. الرث: كهنه و فرسوده عشوت الطريق: راه را با روشنايي كمي روشن كردم الهشيم: گياه خشك و شكستهي زمين. عج: فرياد. بائر: فاسد. دو كس بيشتر از همه مردم مورد غضب خداوندند: اول كسي كه (به دليل نافرماني) خداوند او را به خودش واگذاشته، و او از راه راست منحرف ميشود و به سخنان بدعتآميز و دعوت مردم به گمراهي دل ميسپارد، چنين شخصي براي هر كس كه
به او توجه كند فتنه است. از هدايت اشخاصي كه قبل از او هدايت شدهاند منحرف است، كساني را كه از او در زمان حيات و يا مرگش پيروي كنند گمراه ميكند، خطاي ديگران را به دوش ميكشد و خود در گرو اعمال خويش ميباشد. دوم كسي كه نادانيها را فراهم آورده و مردم نادان را گمراه ميكند و بسرعت در تاريكيهاي فتنه فرو ميرود و در يافتن راه خير و اصلاح نابيناست، با اين كه دانا نيست نادانان او را دانشمند مينامند. هر صبح براي فراواني مال دنيا كه كمترش براي او بهتر است تلاش ميكند تا اين حد كه در اخلاق فاسد غوطهور ميشود و چيزهاي بيفايده را جمعآوري و انبار ميكند. در ميان مردم به قضاوت مينشيند و تعهد ميكند كه اشتباهاتي را كه مردم بدان گرفتارند برطرف سازد هرگاه دچار يكي از مشكلات شود با راي خود مطالب زايد و كهنه را عرضه ميكند و به درستي آنچه در جواب گفته يقين دارد و شبهات مانند تار عنكبوت اطراف او را فرا گرفتهاند، در رايي كه صادر ميكند نميداند كه به خطا رفته است يا به صواب. اگر احتمالا راه صواب را پيموده، ميترسد كه مبادا خطا كرده باشد، و اگر خطا كرده باشد اميدوار است كه راه صواب را پيموده باشد. ناداني است كه دائما در تار
يكي جهل قرار دارد، گرفتار گمراهي است كه در ضلالت گام ميزند. دانش روشن و قابل اعتنايي ندارد چنان كه باد گياهان خشك را ميپراكند او روايات را از هم ميپاشد، به خدا سوگند پاسخ آنچه به او عرضه ميشود نميداند، و شايسته آنچه بدو سپردند نيست. گمان ميكند آنچه او نميداند مردم هم نميدانند، بالاتر از فهم خود را منكر است. اگر دچار امري مجهول شود براي اين كه نادانيش آشكار نشود آن را ميپوشاند. خونهاي به ناحق ريخته از ستم قضاوت او به فرياد ميآيند و وارثان از احكام باطل او مينالند. به خدا شكايت ميبرم از گروهي كه نادان زندگي ميكنند، و گمراه ميميرند، هرگاه كتاب خدا به حق تلاوت و تفسير شود در نزد آنها كمارزشترين چيز است و هرگاه كتاب خدا تحريف بشود در نزد آنها بيبهاتر از آن چيزي نيست و براي آنها چيزي ناشناختهتر از امر به معروف و شناختهتر از منكر نيست. بايد توجه داشت كه امام (ع) در آغاز به نفرت از دو كس اشاره ميكند با اين بيان كه آنها از مغضوب ترين مردم نزد خدا هستند و چون اراده و محبت خدا به چيزي، به اين معني است كه خداوند ميداند آن چيز مطابق نظام كلي و تام و كامل جهان است، بنابراين كراهت خدا از چيزي و ناخوش داش
تن آن وقتي است كه خدا ميداند آن شيء بر ضد مصلحت جهان و خارج از نظام آن ميباشد. بنابراين خشم خدا نسبت به آن دو مرد آگاهي خداوند به افعال و اقوال آنهاست كه از مصلحت بدور است. فرموده است: رجل و كله الله الي نفسه فهو جائر عن قصد السبيل … الي قوله بخطيئته. در اين عبارت امام (ع) خشم خدا را نسبت به يكي از آن دو مرد توضيح داده و آن را با اوصافي به شرح زير از ديگران جدا ميسازد: اول- آن كه خداوند آن شخص را به خود واگذار كرده است. بايد دانست كه توكيل از وكالت گرفته شده است. در مثال عرب چنين گفته ميشود: وكل فلان امره الي فلان، اين كار وقتي است كه كسي به ديگري اعتماد كرده و كار خود را به آن واگذارد، بنابراين توكل عبارت است از اين كه فقط بر وكيل اعتماد قلبي دارد. با دانستن معناي توكل معناي سخن امام (ع) اين خواهد بود: كسي كه اعتقاد قلبي و يا گمان نزديك به يقين داشته باشد كه خود يا ديگري، غير خداوند، قدرت كامل و تمام بر انجام كاري دارد و بخوبي ميتواند از عهده انجام كاري برآيد و آن را عملي سازد، همين اعتقاد و گمان از قويترين سببي است كه خداوند توكل و اعتماد او را به خودش واگذارد و معناي كلام امام (ع) كه فرمود: وكله ال
له علي نفسه همين است. معناي اعتماد به دنيا نيز همين است كه انسان اعتقاد داشته باشد كه مال و اندوختههاي دنيوي تامين كننده خواستههاي اوست و تحصيل مال دنيا او را از غير مال دنيا بينياز ميگرداند، و بر حسب ضعف و قوت توكل، ميزان خشم و محبت خدا و دوري و نزديكي به او تغيير ميكند. بنابراين انسان از خشم خدا رهايي نمييابد مگر با توكل حقيقي بر خداوند متعال آن چنان كه شايسته توكل به اوست و قرآن ميفرمايد: ان الله تعالي يحب المتوكلين. و اين بزرگترين مقامي است كه اشخاص داراي توكل، دوست خدا ناميده شدهاند و كسي را كه خداوند متعال كفايت كننده و دوستدار و مراقب او باشد به رستگاري و سعادت بزرگي دست يافته است، زيرا شخص محبوب، مورد خشم و عذاب خدا قرار نميگيرد و از حق تعالي دور نخواهد بود. پيامبر خدا (ص) فرموده است: هر كس از غير خدا دل ببرد و فقط به او دل ببندد خداوند تمام هزينه زندگي او را تامين ميكند و روزي او را از جايي كه خود گمان ندارد تامين ميفرمايد و هر كس به دنيا دل ببندد و فقط به آن اميد داشته باشد خداوند تعالي او را به دنيا واميگذارد. تحقق يافتن توكل به اين صورت است كه توكل را در نفس خود كشف كني و بايد اعتقاد
قطعي داشته باشي كه تمام اسباب و مسببات به خداوند متعال مربوط است و خداوند متعال براي كفايت بندگان، علم و قدرت كامل دارد. و گذشت و بخشش و توجه كامل به بندگان دارد، چون در آن سوي قدرت و دانش و عنايت او بخشش و عنايتي نيست و در اين صورت انسان هرگز به غير خدا، حتي به خود و نيروهايش، توجهي ندارد، در اين موقع است كه انسان خود را بطور كامل تسليم خدا ميكند و از توكل بر غير خدا بيزاري ميجويد. اگر در نفس خود اين حالت را نيافتي به اين دليل است كه تمام يا بعضي از عوامل و اسباب ياد شده ناتوان گرديده و يا نيروي واهمه در معارضه با يقين پيروز شده است. تفاوت درجه و ميزان توكل بر خدا، در اشخاص بستگي به ضعف و شدت و كم و زيادي همين عوامل دارد. دوم- شخص مورد خشم خدا از راه راست منحرف است، يعني از راه عدالت و طريق مستقيم حق و چنان كه دانسته شد جور، تجاوز از عدل است كه عدل خود فضيلت ميباشد. سوم- شخص مورد خشم خداوند سرگرم سخنان بدعتآميز است، يعني بدانچه در دلش ميگذرد مغرور است و سخنان جديد و نوي كه ريشه در دين ندارد بيان ميكند و به وسيله آن مردم را به گمراهي و انحراف از راه راست دعوت ميكند. آنچه اكنون ميگوييم از آنچه كه در شم
اره قبلي گفتيم به دست ميآيد، زيرا آن كه به دليل ناداني از راه راست منحرف ميشود اعتقاد دارد راهي كه ميرود راه راست است، پس آنچه او كمال ميپندارد در حقيقت نقصان و لازمهاش دوست داشتن سخن باطل و نوآوري غير مجاز ميباشد و از زيانكاران است كه در قرآن آمده است: الذين ضل سعيهم في الحيوه الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا. چهارم- فتنه است براي كسي كه در دام فتنه او بيفتد. اين ويژگي از صفت سوم نيز استفاده ميشود، زيرا دوست داشتن سخن باطل و دعوت به ضلالت و گمراهي موجب گرفتاري كسي ميشود كه از او پيروي كند. پنجم- چنين شخصي از راهنمايي و هدايت پيشوايان منحرف است. اين صفت نيز مانند صفت دوم است، زيرا آن كه از هدايت منحرف است از راه راست بدور است. البته در اين جا مطلب ديگري وجود دارد، زيرا كسي كه از راه حق منحرف است گاهي ستمكارانه ديگران را گمراه ميكند، چون از هدايت پيروي نميكند. در اين جمله موصوف شخص گمراه كننده منحرف ميباشد، زيرا با اين كه راه هدايت از قبل روشن شده و وي مامور به پيروي از آن است به گمراهي افتاده است. هدايت كننده، كتاب خدا و سنت رسول و پيشوايان بزرگ دين است كه مروج دينند و از دين پيامبر سخن ميگوين
د. با اين توضيح جمله پنجم در ملامت چنين شخصي رساتر و در لزوم كيفر آن تاكيد بيشتري دارد. ششم- چنين شخصي گمراه كنندهي كساني است كه در زمان حيات يا بعد از حياتش مقتداي آنها واقع شده است. اين صفت نتيجه صفات قبلي است، زيرا وقتي باطن انسان گمراه باشد موجب گمراهي ديگران ميشود. از اين شماره با كمي اضافه همان فهميده ميشود كه از شماره چهارم فهميده ميشود. اين كه چنين شخصي موجب فتنه ديگران ميشود به دليل آن است كه گمراه كننده پيروان خود ميباشد مطلب اضافهاي كه از اين شماره استفاده ميشود اين است كه گمراه كنندگي وي محدود به زمان حياتش نيست، و اين معني روشن است كه اثر گمراه كنندگي وي بعد از حياتش نيز ادامه دارد و عقايد باطلي كه از او به جاي ميماند سبب گمراهي مردم ميشود. هفتم- چنين شخصي گناه ديگران را نيز به دوش ميكشد و اين مطلب نيز از مطلب شماره شش فهميده ميشد، با اين توضيح كه گناه كساني كه از جانب او گمراه شدهاند بر عهده اوست زيرا او سبب گمراهي آنها شده است. هشتم- چنين شخصي در گرو خطاهاي خود است و بدان اطمينان دارد و از صعود به قله رفيع پيشگاه حق محروم ميباشد و به اين دو صفت قرآن كريم اشاره فرموده كه: ليحملوا
اوزارهم كامله يوم القيامه و من اوزار الذين يضلونهم بغير علم الا ساء ما يزرون. و پيامبر (ص) نيز در اين مورد فرموده است: هر كس كه به هدايت دعوت كند و از او پيروي كنند ثواب پيروان براي دعوت كنندگان خواهد بود بدون آن كه از ثواب پيروان چيزي كم شود، و هر كس به گمراهي دعوت كند و مردم از او پيروي كنند گناه كساني كه از او پيروي كنند بر عهده اوست بي آن كه از گناه آنها چيزي كم شود. بايد دانست مقصود اين نيست كه كيفر پيروان را خدا بر گردن رهبران و پيشوايان قرار ميدهد زيرا خداوند ميفرمايد: و ان ليس للانسان الا ما سعي، و الا تزر وازره وزر اخري (الف) نتيجهي اين حديث اين نيست كه كسي جز ابليس (كه موجب گمراهي مردم است) به جهنم نميرود بلكه مقصود اين است كه رهبران گمراهي هرگاه گناهي را رواج دهند موجب گمراهي و ضلالت مردم ميشوند و اين گناه جز از ناحيه نفس آنها، كه بر آن جهل مركب استيلا دارد و مخالف يقين است، صادر نميشود و اين جهل مركب ملكه نفساني شده و صفحه دلشان را چنان سياه ميكند كه از پذيرش انوار الهي باز ميمانند و همين حالت حجابي ميشود ميان آنها و رحمت حق، آن چنان حجابي كه قوت و شدت آن چند برابر حجاب پيروان و اقتدا كن
ندگان آنهاست. حجابي كه براي پيروان آنها حاصل شده ناشي از حجاب خود آنها و منشعب از آن است و به اين دليل گناه و جرم رهبر و رئيس گمراه به اندازه تمام گناهان پيروانش ميباشد كه به سبب گمراه كردن او حاصل شده است ولي گناهاني را كه پيروان او به دليل ديگري مرتكب شدهاند به عهده پيشوايشان نيست و اين است معناي كلام خداوند متعال كه فرمود: و من اوزار الذين يضلونهم (ب). واحدي گفته است كه من در آيه فوق براي بيان جنس است و براي تبعيض نيست و اگر براي تبعيض ميبود از گناه كساني كه از بدعتگذاران پيروي ميكنند كم ميشد و اين با فرمايش پيامبر (ص) تناقض پيدا ميكرد كه فرمود از گناه پيروان آنها چيزي كم نميشود. من شارح معتقدم كه هر چند توجيه واحدي زيباست ولي لازمه من تبعيضيه اين معني نيست زيرا گوينده اين سخن ميتوانست بگويد كه پيروان، برخي از تصاوير گناهان را بر عهده دارند نه برخي از عين آن گناهان را. هرگاه مطلب را در زمينه گناهان فهميده باشي، مانند آن را در زمينه نيكيها نيز فهميدهاي. توضيح اين كه هر كس كار نيكي را پايهگذاري كند و سبب هدايتي شود عمل او از نفس باصفا و نورانيش نشات گرفته است و نورانيت آن نفس بر نفوسي كه پيرو او ه
ستند ميتابد و از آن روشنايي ميگيرند و آن سنتي كه گرفته شده است از انواري است كه از آن نفس باصفا و نوراني، بر نفسي كه نور ميگيرد تابيده است. بنابراين آن سنت از جملهي كماليابي از نور خداست كه سرآمد همهي هدايتهاست. با اين وصف آن كه سنت نيك از خود به جاي ميگذارد به منزله اين است كه همه انواري كه از آن سنت پديد ميآيد و مثل آنها را دارا باشد. بنابراين اجر و پاداش چنين كسي به اندازه اجر و پاداش تمام كساني است كه از سنت نيك او پيروي كنند بدون آن كه از اجر و ثواب پيروان چيزي كم شود به همين معني در روايت وارده اشاره شده است كه نيكيهاي ظالم به نامه عمل مظلوم و بديهاي مظلوم به نامه عمل ظالم منتقل ميشود. با توجه به اين كه گناه و نيكي عرض هستند و ممكن نيست از محلي به محل ديگر انتقال يابند. منظور از انتقال در اين روايت، انتقال حقيقي نيست و استعاره است، چنان كه گفته ميشود خلافت از فلان كس به ديگري منتقل شد. مقصود از انتقال گناه مظلوم به نامه عمل ظالم اين است كه مثل آن گناهان در قلب ظالم حاصل ميشود و منظور از انتقال حسنات ظالم به نامه عمل مظلوم حصول مانند آنها در قلب مظلوم است. بدين دليل كه فرمانبرداري و اطاعت خدا
در قلب شخص ايجاد نور ميكند و گناه در دل، قساوت و ظلمت به وجود ميآورد. بنابراين به وسيله روشنايي اطاعت خدا، آمادگي نفس براي قبول معارف الهي و مشاهده حضرت حق فراهم و سنگدلي و تاريكي دل موجب دوري از خدا و حجاب مشاهده خداوند ميشود. پس اطاعت به علت صفا و نورانيتي كه در نفس ايجاد ميكند پديد آورنده لذت مشاهده حضرت حق است و معصيت به علت سختي و تاريكي كه در نفس به وجود ميآورد. بين او و حضرت حق حجاب ايجاد ميكند. بنابراين نيكيها و بديها در نفس تضاد به وجود ميآورد، چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: ان الحسنات يذهبن السيئات: همانا نيكيها بديها را از بين ميبرد. و نيز فرموده است: لاتبطلوا اعمالكم. و پيامبر خدا در اين مورد فرموده است: گناهان خود را با حسنه جبران كنيد و رنجها گناهان را پاك ميكند و براي بيان همين حقيقت فرموده است: انسان در مقابل مشكلات ثواب ميبرد حتي به وسيله خاري كه به پايش فرو رود. و باز پيغمبر فرموده است: حد كفاره، حد خورندگان است. بنابراين ستمگر با ستمگري در صدد تامين شهوات خويش است و در ستم موجبات قساوت قلب و تاريكي صفحه دل نهفته است و اثر نوري را كه از اطاعت خدا به وجود آمده است از بين ميبرد، چ
نان كه گويي طاعت او را از ميان برده و مظلوم بر اثر ظلم رنجور شده و خواستههاي نابجايش در هم شكسته و دلش آرام ميگيرد، به خداوند باز گشته و از او ظلمت و سختي دل، كه از پيروي شهوات حاصل شده است، دور ميشود و اين مانند آن است كه روشنايي از قلب ظالم به قلب مظلوم، و سياهي و تاريكي از قلب مظلوم به قلب ظالم انتقال يافته است. اين نوع انتقال استعاره است مانند اين كه ميگويند نور خورشيد از جايي به جايي رفت. خلاصهي اين توضيح اين است كه انتقال حسنات از نامه عمل ستمگر به نامه عمل ستمديده ايجاد زمينه براي پذيرفتن رحمت و نورانيت است به وسيلهي ستم ستمگر براي مظلوم. و معناي انتقال گناه از نامه عمل مظلوم به نامه عمل ظالم، آمادگي يافتن ستمگر براي پذيرش قساوت دل و حجاب در مقابل پذيرش انوار الهي ميباشد. ثواب و كيفر آن دو همان آمادگي است كه آنها براي پذيرفتن نور و يا تاريكي پيدا ميكنند. بايد دانست كه اين نقل و انتقالات و بر دوش كشيدن گناهان مظلوم به وسيله ظالم اگر چه امري است كه در همين دنيا انجام ميشود، ولي چون براي بينندگان جز در روز قيامت ظاهر و آشكار نميشود به روز قيامت اختصاص داده شده است. در كلام امام (ع) كلمه حمال بر
وزن فعال براي مبالغه و فراواني انجام عمل به كار رفته است، بدين معني كه كسي خطاهاي فراوان ديگران را به عهده ميگيرد. و اما مرد دومي كه مورد خشم خداست امام (ع) با بيست صفت به شرح زير او را از ديگران متمايز ميكند: 1- زمينه جهل را فراهم ميآورد. اين عبارت استعاره جمع محسوس است براي جمع منقول. 2- جهالت را در ميان مردمي كه از اشراف نيستند، پراكنده ميكند. از اين كلام فهميده ميشود كه جهل پراكني در حق شخص معيني است، هر چند ظاهر عبارت عموميت دارد. 3- بسرعت به باقيمانده فتنه دست مياندازد و آن را بشدت و ظلمت اولش باز ميگرداند و در روايتي غارا به جاي عاد به كار رفته است، يعني در تاريكيهاي دشمني سرگردان است و راه خلاصي از آن را نمييابد. 4- براي برقراري صلح و مسالمت ميان مردم و نظم بخشيدن به امورشان و همچنين دريافت مصالح جهان بصيرت ندارد و بنابراين به مصالح مردم نادان است و به فتنهانگيزي در ميان مردم دست ميزند. 5- مردمان نادان او را دانشمند ميدانند در حالي كه دانشمند نيست. مقصود از اشباه الناس نادانان و گمراهانند، همان كساني كه انسانهاي كامل را در شكل ظاهري ميبينند نه در صورت كامل حقيقي كه همان كمال علم و اخ
لاق است. 6- روزگار ميگذراند در حالي كه به فكر زياد كردن چيزي است كه كمش براي او از زيادش بهتر است. كلمه جمع در عبارت امام (ع) به دو صورت با تنوين و بدون تنوين روايت شده است. در صورتي كه با تنوين قرائت شود جمله بعد آن به صورت صفت و كلمه جمع كه مصدر است به جاي اسم مفعول (يعني مجموع) به كار رفته است. احتمال ديگر اين كه مقصود از كلمه جمع معناي مصدري باشد. و در صورتي كه بدون تنوين و به صورت اضافه قرائت شده باشد به چند صورت قابل فرض است. بنا به قولي (ما) كه مضاف اليه جمع است در تمام كردن معني نيازمند كلمه ديگري است كه معناي (ما) را داشته باشد تا (ما) ي اول را مضاف و (ما) ي دوم را مبتدا قرار دهيم و تقدير كلام چنين خواهد بود، من جمع ما الذي قل منه خير مما كثر ولي چون اظهار (ما) ي دوم شبيه تكرار بوده و موجب سستي كلام ميشده از كلام حذف شده است و همان (ما) ي اول معناي (ما) ي دوم را افاده ميكند. بنا به قولي: كلمهي مقدر محذوف آن بوده است، مانند ضربالمثل عرب كه ميگويد: تسمع بالمعيدي خير من ان تراه، و صفت معيدي بشنوي بهتر است كه خود او را ببيني. مطابق اين قول تقدير كلام چنين خواهد بود: من جمع ما ان قل منه خير مما كثر
و مقصود از تكثير استكثار است، بدين توضيح كه فرد مورد خشم خدا از آغاز عمر شبهات و آراي باطل را جمعآوري ميكند كه به يقين اندك آن از بسيارش بهتر است و باطل آن از صحيحش بيشتر. 7- وقتي چنين شخصي از آب اخلاق گنديده و افكار بيفايده پر شد در ميان مردم به قضاوت مينشيند. چون كلمهي اجون صفت آب است و كمالات نفساني يعني علوم فراوان كه از آن به آب صاف و زلال تعبير ميشود، و ناداني و آرايي كه بر ناداني استوار است با علم جمع شده و مجموعا اعتقاد را تشكيل ميدهد و ناداني و علم داخل مفهوم اعتقاد واقع ميشوند. بنابراين آب گنديده شبيهترين چيزي است كه براي انديشهي باطل، كه نه استوار است و نه اندرز، استعاره آورده شده. با اين توضيح انديشههاي باطل شباهت مييابد به آب گنديدهاي كه رفع نياز تشنه را نميكند. امام (ع) اين استعاره را با ذكر كلمه ارتوي ترشيحيه كرده و نتيجه گردآوري شبهات را نشستن به قضاوت در بين مردم قرار داده است. 8- خود را ضامن رهايي مردم از اموري كه بر همگان مشتبه است ميداند و به خود چنان اطميناني دارد كه اتفاقات مشكلي را كه براي مردم پيش ميآيد ميتواند حل و فصل كند. كلمه ضامنا حال دوم است براي آن شخص يا صفت
است براي قاضيا. 9- هرگاه براي او امر مشكلي پيش آيد كه حل آن بر او مشتبه باشد براي آن با انديشه ضعيف خود راه حلي ارائه و با قاطعيت بيان ميكند. مقصود از حشو سخن، گفتار زياد است كه كمفايده باشد و پاسخگوي امر مبهم نباشد. 10- همانند مگسي كه در تار عنكبوت گرفتار آيد در شبهات گرفتار ميشود. تار عنكبوت مثل است براي امور سست و بيبنياد. وجه تمثيل اين است: چون شبهات فراواني بر ذهن چنين شخصي وارد شده است هرگاه بخواهد موضوع مبهمي را حل و فصل كند از فراواني شبهه حق از او پوشيده ميماند و به خاطر ضعف ذهن به آن هدايت نميشود، پس آن شبهات ذهني شبيه تار عنكبوت و ذهن او شبيه مگسي است كه در تار عنكبوت گرفتار شود. چنان كه مگس به دليل ناتواني نميتواند خود را از تار عنكبوت برهاند ذهن چنين مردي كه در شبهات واقع شده است نميتواند حق را از باطل جدا كند و به دليل كمعقلي و ضعف ادراك قادر نيست راه نجات را بيابد. 11- درباره آنچه حكم ميكند نميداند كه درست حكم كرده است يا نه. اگر احيانا درست حكم كرده باشد ميترسد كه مبادا اشتباه كرده باشد و اگر به خطا حكم كرده باشد اميدوار است كه درست حكم كرده باشد. ترس از درستي و خطاي حكم نشانه
حكم كردن از روي ناآگاهي است. 12- نادان است و فرو رفته در نادانيها، جهالات جمع جهله بر وزن فعله از جهل گرفته شده است، چنان كه قبلا توضيح داده شد. وزن فعال به معناي اسم فاعل و از اموري است كه فراوان انجام ميگيرد و ذكر جهل در اين جا براي تاكيد است و فراواني خبط و جهل را ميرساند. خباط كنايه است از فراواني اشتباه كسي كه در احكام و قضايا بدان دچار ميشود و بر غير راه حق و قوانين شرعي حركت ميكند و اين است معناي خبط. 13- چنان شخصي در تاريكي شبهه قرار گرفته و به راه غير هدايت ميرود. اين عبارت اشاره به اين است كه نور حق در ظلمات شبهه بسيار كم بر او ميتابد، چون بصيرت و بينايي ندارد، بنابراين به گمان خود در راه گام برميدارد ولي به حقيقت نميرسد، و در بسياري از موارد راه را گم ميكند، زيرا آن كه در راه تاريك براي رسيدن به روشنايي حركت ميكند گاهي راه را مييابد و به مقصد ميرسد و گاهي راه را گم ميكند و از مقصد منحرف ميشود و با پندار خود راه ميپيمايد. چنين است حال كسي كه در راه دين گام برميدارد و نور بصيرتش كامل نشده و قواعد دين را نميداند و به چگونگي پيمودن راه آگاه نيست. چنين كسي وقتي در مسالهاي حق آشكار اس
ت آن را درمييابد. و وقتي شبهات در مسالهاي غالب باشد از پيدا كردن راه و ورود و خروج آن ناتوان گشته و در ظلمت و اشتباه باقي ميماند و از مقصد دور ميافتد. 14- هيچ امري را با قاطعيت انجام نميدهد. اين جمله كنايه از عدم يقين به قوانين شرعي و عدم احاطه بر آنهاست. در مثل گفته ميشود: فلان شخص در فلان كار به طور قاطع عمل نميكند يعني حكمي و نظري ندارد. اصل اين ضربالمثل از آن جا گرفته شده است كه انسان لقمه را به طور كامل نجود، سپس مثل شده است براي كساني كه در كارها با قاطعيت برخورد نميكنند. 15- چنان شخصي روايات را چنان كه باد گياهان خشك را ميپراكند، پاره پاره ميكند. وجه تشبيه اين است چنان كه باد گياهان خشك زمين را شكسته و متفرق ميكند و از استفاده خارج ميسازد اين شخص روايات را چنين ميكند، يعني روايات را زير و رو كرده ولي از آنها در عمل سودي نميبرد و بر هيچ فايدهاي دست نمييابد و روايات را يكي پس از ديگري بدون بهرهوري كنار ميگذارد. 16- امور و مشكلاتي كه به او ارجاع ميشود نميتواند پاسخ گويد. اين جمله اشاره به اين است كه چنان شخصي توانايي جواب گفتن به مسائل علمي را ندارد و از اين لحاظ بيمايه است. 17-
آنچه كه نميداند، علم نميپندارد. در مثل گفته ميشود: فلان كس فلاني را به حساب نميآورد. اين وقتي است كه براي آن شخص موقعيتي نشناسد و او را از كمال و فضيلت خالي بداند. مقصود اين است كه چنين شخصي منكر علم ميشود، همچنان كه منكر چيزهاي ديگر است و علم را چيزي نميشمارد و به آن اهميت و اعتبار نميدهد. منظور از علمي كه جاهل آن را منكر است علم حقيقي است كه براي تحصيل آن كوشش فراوان نياز است نه آن اموري كه شخص جاهل آنها را فراهم آورده و جمعآوري ميكند و علم ميپندارد خيلي از جهال ادعا دارند كه آنچه خود ميدانند علم است و ديگر علوم را علم نميدانند و آموزگاران ديگر علوم را زشت ميشمارند. اين اشخاص مانند بسياري از كساني هستند كه در زمان ما و قبل از ما احكام فقهي را نقل ميكنند و متصدي امور فتوا و قضاوت در بين مردمند. اينان در رد علوم عقلي مبالغه ميكنند و فتوا ميدهند كه فرو رفتن در علوم عقلي حرام است و محصلين آنها را تكفير ميكنند و متوجه نيستند كه هيچ كس شايسته نام فقيه نيست مگر آن كه اساس علم عقلي كه عهدهدار تصديق پيامبر و اثبات نبوت است و همه احكام فقهي كه فقها و قضات آن را تمام علم ميپندارند بر آن استوار است،
بداند. فعل يحسب در عبارت امام (ع) با كسر سين نيز روايت شده است كه از حسبان گرفته شده است و به معناي گمان است. در اين صورت معناي جمله اين است: به گمان شخص نادان، دانش صاحب فضيلت كه اعتقاد و اعتبار آن واجب است علم نيست و آن را منكر است. 18- تصور جاهل اين است كه بالاتر از دريافت او دريافتي نيست، يعني هرگاه در ذهن او راجع به موضوعي حكمي پيدا شود آن را قطعي ميپندارد هرچند راجع به آن موضوع از جانب شخص ديگري نظر روشنتري كه همراه با دليل است اظهار شود آن را معتبر ندانسته فهم خود را ملاك عمل قرار ميدهد. 19- هرگاه حقيقت امري را نداند وقوع آن را منكر ميشود، زيرا نسبت به جواب آن جاهل است، چنان كه در بسياري از موارد قضات و علماي سوء، امر يا مسالهي مشكلي را كه بر آنها عرضه شود كتمان كرده و از شنيدن آن به تغافل ميپردازند تا جهل آنها براي اهل فضل روشن نشود و مقام خود را حفظ كنند. 20- از جور قضاوت آنها خونها به فرياد ميآيند و وارثها ناله سر ميدهند. نسبت دادن فرياد به خونها و ناله به صاحبان ارث، يا به اين دليل است كه مضاف از جمله حذف شده و مضاف اليه به جاي آن نشسته است و جمله به عنوان حقيقت به كار رفته است، يعني صاحبا
ن خون و صاحبان ميراث. و يا به اين عنوان كه لفظ صراخ و عج، براي سخن گفتن خون و وارث، به زبان حال كه ترجمان مقال است استعاره آورده شده است. وجه استعاره صراخ و عجيج اين است كه بيانگر تظلم و شكايتند و خونهاي بناحق ريخته شده و ارثهايي كه به وسيله داوريهاي غلط به يغما رفته، به زبان حال سخن ميگويند و تظلم و شكايت خود را بيان ميكنند. به اين دليل است كه استعاره اين دو لفظ در اين جا زيباست. بعد از آن كه امام (ع) ويژگيهاي دو مردي كه مورد خشم خدا هستند با اوصاف زشت به تفصيل بيان ميكند تنفر از آنها را به طور مختصر كه هم شامل آن دو و هم شامل ديگر جهال ميشود به عنوان شكايت به خدا و بيزاري جستن از آنها ميآورد: به خدا شكايت ميبرم از گروهي كه راه نادانان را ميروند. در بعضي از نسخ به جاي الي الله اشكو الي الله ابرء آمده است. براي افراد غير قابل قبول اوصافي را بيان ميكند كه ابتداي آن اوصاف باقي ماندن بر جهالت و زندگي كردن با ناداني است. كلمه عيش در عبارت امام (ع) كنايه از زندگي است زيرا در مقابل آن موت را آورده و فرموده است: يموتون ضلالا، اين جملهي وصفي است كه از جمله اول يعني: يعيشون جهالا فهميده ميشود، زيرا كسي كه ج
اهل زندگي كند گمراه ميميرد. فرموده است: ليس فيهم سلقه ابور من الكتاب اذا تلي حق تلاوته … الي آخره. توضيح جمله بالا اين است كه هرگاه كتاب خدا به گونهاي تفسير شود كه حق مطلب است آن را نادرست ميدانند و به خاطر جهلي كه دارند بدان ارج مينهند. و هرگاه كتاب خدا از موضع حقيقي خود منحرف شود و مطابق اغراض و مقاصد پست آنها درآيد با گرانترين قيمت آن را ميخرند و بهترين ارزش را براي آنها دارد سلعه را براي ارزشيابي استعاره آورده و وجه تشبيه آشكار است و منشا تمام اين انحرافات ناداني است. همچنين نزد آنها ناشناختهتر از معروف چيزي نيست و اين بدان خاطر است كه مخالف اغراض و خواستههاي آنهاست و معروف را آن قدر ترك ميكنند كه در ميان آنها انجام آن زشت و قبيح شمرده ميشود و در ميان آنها از منكر معروفتر چيزي نيست چون مطابق خواست و ميل آنهاست و آن را دوست دارند. امام (ع) در جاي ديگر مردم را به سه دسته تقسيم كرده است: دانشمند، دانشآموز، و افراد بيارادهاي كه به دنبال هر صدايي راه ميافتند. دو مرد مورد خشمي كه امام (ع) در اين خطبه به آنها اشاره كرده است از قسم اول اين تقسيم نيستند، زيرا آن دو داراي جهلي هستند كه مخالف علم است
و از قسم سوم نيز به شمار نميآيند زيرا آن دو خود را پيشوا ميپندارند و ديگران را به پيروي از خود دعوت ميكنند، در صورتي كه همج چنان كه در كلام امام (ع) توضيح داده شد به معناي پيروان بيارادهاند. بنابراين ناچار از قسم دوم، يعني دانشآموز، خواهند بود. پس از روشن شدن اين موضوع ميگوييم مقصود از دانشآموز كسي است كه به سبب طلب دانش از مرتبهي پيروي بياراده فراتر رفته و ذهن او چيزي از اعتقادات را ضمن آميزش با كساني كه داراي علم هستند و مطالعه كتاب و غير آن فرا ميگيرد و هنوز به درجه دانشمنداني كه قدرت اظهار نظر و اقامه استدلال دارند نرسيده است بنابراين اعتقادات چنين شخصي يا مطابق با كل حقايق و يا مطابق با بعضي از آنهاست و يا اصلا مطابق با حقايق نيست و با هر يك از اين سه فرض يا خود را مناسب يكي از مناصب ديني مانند فتوا و قضاوت نميداند يا ميداند، بدين ترتيب شش قسم پديد ميآيد: 1- اعتقادي مطابق با واقع داشته باشد ولي هيچ يك از مناصب ديني را نپذيرد. 2- اعتقادي مطابق با واقع داشته باشد و آماده پذيرفتن يكي از مناصب ديني باشد. 3- اعتقادي مطابق با واقع نداشته باشد و آماده پذيرفتن هيچ يك از مناصب ديني نباشد. 4- اعتقاد
ي مطابق با واقع نداشته باشد و آماده پذيرفتن مناصب ديني باشد. 5- بعضي از اعتقاداتش مطابق با واقع و بعضي از آنها با واقع مطابق نباشد و آماده پذيرفتن مناصب ديني نباشد. 6- بعضي از اعتقاداتش مطابق با واقع و بعضي از آنها با واقع مطابق نباشد و آماده پذيرفتن مناصب، ديني باشد. از اقسام ششگانه فوق، قسم اول از اوصاف دو مرد مورد بحث خارج است، قسم دوم و چهارم و ششم در شان دو مرد مذكور است. اولين مرد (از دو مرد مورد بحث امام در اين خطبه) جز منصب قضاوت ديگر مناصب را ميپذيرد. و مرد دوم مورد بحث منصب قضاوت را هم ميپذيرد. امام (ع) در نكوهش اين دو مرد مبالغه كرده و آنها را به جهل و ضلالت نسبت داده است هر چند بعضي از اعتقادات آنها حق باشد، براي آن كه مقدار دانشي كه دارند در برابر جهلشان ناچيز است چه رسد كه فضيلتي براي آنها محسوب شود و به گمراهي انداختن و انتشار باطل در آنها بيشتر است. قسم سوم و پنجم در زمره كساني هستند كه امام (ع) از آنها بيزاري جسته و به خدا پناه برده است و آنها را در پايان كلامش با وصف اين كه زندگيشان در جهل و مرگشان در گمراهي است نكوهش كرده است. خدا به حق داناتر است.
[صفحه 635]
از سخنان آن حضرت است در نكوهش اختلاف علما در فتوا دادن. انيق: زيبا و شگفتآور بر يكي از علما مسالهاي عرضه ميشود و او به راي خود حكم ميكند، عين همين مساله از عالم ديگري سوال ميشود. او بر خلاف اولي فتوا ميدهد سپس همين مساله را نزد پيشواي علما طرح كرده و درخواست راي ميكنند او همه فتواهاي قبلي را تاييد ميكند، با وجودي كه خدا و پيامبر و كتابشان يكي است. آيا خداوند تعالي به اختلاف فرمان داده است و آنها امتثال و اطاعت كردهاند؟ يا خداوند آنها را از اختلاف منع فرموده و آنها خدا را معصيت كردهاند؟ يا خدا دين ناقصي فرستاده و از آنها براي كامل شدن دين كمك خواسته است؟ يا آنها شريك خدايند كه وظيفه آنها فتوا دادن است و وظيفه خداوند پذيرفتن؟ يا خداوند دين كاملي را فرستاده است ولي پيامبر در رساندن و اداي آن كوتاهي كرده است: خداوند در كتاب خود ميفرمايد: ما فرطنا في الكتاب من شيء و نيز فرموده است فيه تبيان لكل شيء و خداوند فرموده است بعضي از آيات قرآن بعض ديگر را تصديق ميكنند و اختلافي در قرآن نيست، زيرا خداي سبحان فرموده است: و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا. ظاهر قرآن شگفتانگيز و
باطن آن عميق است. شگفتيهايش تمام نميشود و تاريكيها جز با آن برطرف نميگردد. در اين كلام امام (ع) تصريح فرمودهاند كه حق يك جهت بيشتر ندارد و اين كه هر مجتهدي به صواب دست نمييابد. اين موضوع از اموري است كه ميان علماي اصول فقه مورد اختلاف است. بعضي از آنها معتقدند كه با رعايت شرايط اجتهاد هر مجتهدي به صواب دست مييابد و حق نسبت به هر مجتهدي آن چيزي است كه از نتيجه اجتهاد او به دست آيد و گمان غالب داشته باشد. بنابراين ممكن است حق در دو جهت و يا چند جهت باشد. اين عقيده امام غزالي (محمد) و عدهاي از علماي اصول است. بعضي ديگر اين عقيده را منكرند و اعتقادشان اين است كه حق فقط در يك سوي قرار دارد و تنها يك نفر به آن حقيقت ميرسد و شيعه بر اين نظر اتفاق دارد و گروهي از غير شيعه با اين نظر موافقند. و بعضي در اين دو مورد قائل به تفصيل شدهاند، چنان كه در علم اصول به طور كامل بحث شده است. فرموده است: ترد علي احدهم القضيه … الي قوله، فيصوب آرائهم جميعا. امام (ع) در اين سخن به اختلاف علما در راي اشاره فرموده و سپس آن را رد ميفرمايد. جمله الههم واحد و كتابهم واحد و نبيهم واحد دليلي است بر بطلان اختلاف راي علما، و به صو
رت صغراي قياس ضمير ميباشد كه كبراي آن نهفته است. تقدير كبراي قضيه چنين است: خدا و كتاب و پيامبرتان يكي است (صغرا)، و هر قومي كه چنين باشد نبايد اختلاف داشته باشد (كبرا)، پس شما نبايد در احكام شرعي اختلاف داشته باشيد (نتيجه). كلام امام (ع) كه فرمود: آيا خداي متعال شما را به اختلاف امر كرده است كه اطاعت او را ميكنيد؟ … دليلي است بر نهفته بودن كبرايي كه ذكر شد زيرا صغراي قضيه در كلام امام (ع) آمده است. توضيح مطلب اين است كه اختلاف علما يا به اين صورت است كه خداوند آنها را به اختلاف امر كرده و آنها اطاعت كردهاند، و يا به اين صورت است كه خداوند آنها را از اختلاف منع كرده و آنها معصيت خدا را كرده و اختلاف كردهاند، و يا خداوند نه به اختلاف امر فرموده و نه نهي كرده است بنا به فرض سوم جايز بودن اختلاف علما در دين و نياز به اختلاف يا به دليل نقصان دين است و يا دين كامل بوده ولي رسول خدا (ص) در اداي آن كوتاهي كرده است. اگر اختلاف به دليل نقصان دين باشد دو صورت فرض ميشود: يكي آن كه اختلاف براي اين است كه نقص دين كامل شود. و ديگر آن كه اختلاف براي تكامل است، چه دين ناقص بوده باشد و چه پيامبر در اداي آن كوتاهي كرد
ه باشد. به هر حال آنها شركاي خدا در دين هستند. پس لازم است كه خدا نظر آنها را بپذيرد و بر آنها لازم است كه نظر خود را بيان كنند چون كار شريك اين است. بدين ترتيب پنج صورت پيدا ميشود و منحصر بودن سه قسم آخر به اختلاف بر حسب استقرايي كه نسبت به دلايل نياز به اختلاف شده است ثابت ميباشد. اما هر پنج قسم باطل است و امام (ع) در گفتار خود به بطلان آنها اشاره فرموده است. دليل بطلان وجه اول (امر خدا به اختلاف) اين است كه تكيهگاه دين، كتاب خداي تعالي است و روشن است كه بعضي از قرآن بعض ديگر آن را تصديق ميكند و اختلاف و انشعابي در احكام و اقوال قرآن نيست، جز اين كه احكام با يكديگر فرق دارند ولي اختلاف اقوال علما چنين نيست. نتيجه آن كه هيچ يك از اقوال علما به كتاب خدا ارتباط ندارد، پس سخنان آنان مربوط به دين نيست. دليل بطلان وجه دوم (خدا آنها را از اختلاف نهي كرده ولي آنها به معصيت مرتكب شدهاند) اين است كه چون اختلاف آنها موجب معصيت خداست پس اختلاف جايز نيست و نياز به دليل ديگري ندارد دليل بطلان وجه سوم (دين خدا ناقص باشد) گفته حق متعال است كه فرمود: ما فرطنا في الكتاب من شيء و نيز فرمود: و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لك
ل شيء. دليل بطلان وجه چهارم و پنجم روشن است، زيرا آنها نميتوانند ادعا كنند كه قرآن ناقص است يا پيامبر در رساندن آن كوتاهي كرده است، به همين دليل امام (ع) براي بطلان اين دو وجه دليلي نياورده است. پس از توبيخ آنها امام (ع) متذكر ميشود كه هرگاه در معناي قرآن تدبر كنند و اسرار آن را دريابند و بر مشكلات و پيچيدگيهاي آن آگاه شوند جوابگوي همه مطالب خواهد بود، بنابراين بر آنها حرام است كه به سخني كه مستند به قرآن نيست مبادرت ورزند. اين است معناي كلام امام (ع) كه فرمود: ظاهر قرآن زيبا و شگفتانگيز است و همه اقسام زيباييهاي شگفتانگيز بيان را داراست و باطن قرآن عميق است كه جز صاحبان خرد و كساني كه از جانب خدا با حكمت و فصل خطاب تاييد شده باشند به اسرار و حقيقت آن دست نمييابند. امور شگفتانگيز آن تمام نميشود و نكات تازه آن اگر چه بر اذهان تيز و بر ديد ديدگان ميگذرد ولي پايان نميپذيرد. تاريكيهايي كه از ظلمت جهل سرچشمه ميگيرند جز به جلوه انوار قرآن و درخشش اسرار آن برطرف نميشود. در چهار جمله پايان كلام امام (ع) سجع متوازي وجود دارد.
[صفحه 640]
از سخنان آن حضرت است حتف: هلاكت و بعضي حتف را حيف نقل كردهاند كه به معناي ميل است مقت: خشم و دشمني هنگامي كه امام (ع) در كوفه بر روي منبر خطبه ميخواند، اشعث بن قيس به اعتراض گفت: يا اميرالمومنين آنچه ميفرماييد به ضرر شماست نه به نفعتان. امام (ع) با نگاه تندي به او نگريست و فرمود: تو چه ميداني كه چه چيز به ضرر و يا به نفع من است؟ نفرين خدا و نفرين نفرين كنندگان بر تو باد اي بافندهي، پسر بافنده و اي منافق فرزند كافر. به خدا قسم تو يك بار در زمان كافر بودنت اسير شدي و يك بار در زمان مسلمانيت و در هيچ يك از اين دو اسارت مال و تجارت به حالت فايدهبخش نبود. مردي كه شمشير را بر قوم خويش براند و آنها را به مرگ بكشاند سزاوار است كه نزديكانش او را دشمن بدارند و افراد بيگانه از شر او در امان نباشند. سيد شريف رضي گفته است منظور كلام امام (ع) كه فرموده شمشير را بر قوم خويش براند، پيشامدي است كه براي اشعث بن قيس با خالد بن وليد در يمامه روي داد، در آن واقعه اشعث قوم خود را فريب داد و به آنها نيرنگ زد و خالد بر آنها مسلط شد و آنها را كشت. بعد از اين واقعه قوم اشعث او را عرف النار ميناميدند و عرف الن
ار در نزد آن قوم به معناي مكر كننده است. جريان اعتراض اشعث بر كلام امام (ع) اين بود كه روزي حضرت مشغول ايراد خطبه بود و به مناسبتي جريان حكميت را مطرح كرد. مردي از اصحاب حضرت بپا خاست و عرض كرد چگونه بود كه تو ما را از حكميت باز داشتي و سپس بدان امر كردي؟ ما ندانستيم كه كدام يك از دو دستور به هدايت نزديك بود. امام (ع) با تاسف دست بر دست زد و فرمود: اين سزاي كسي است كه پيمان را ترك كرد، يعني سزاي من است كه حكميت تحميلي را پذيرفتم و احتياط را رعايت نكردم، اشعث بن قيس از اين سخن امام چنين برداشت كرد كه حضرت جهت مصلحت را در نظر نگرفته و از انديشههاي باطل پيروي كرده است و خواست كه اين حقيقت را به حضرت بفهماند، گفت اين سخن به نفع شما نيست، به ضرر شماست. اشعث نميدانست يا خود را به ناداني ميزد كه دليل مصلحت گاهي براي كار و مصلحت بزرگتري ابراز نميشود. امام (ع) حكميت را به آن دليل پذيرفت كه اصحاب آن حضرت، از روي ناداني ميخواستند آن حضرت را به شهادت برسانند. و بزودي آن را در داستانشان نقل خواهيم كرد. عدهاي از سخن حضرت چنين برداشت كردهاند كه مقصود امام (ع) اين است كه اين سزاي شماست كه دورانديشي را ترك كرديد، اشعث
گمان كرد كه حضرت ميفرمايد اين سزاي من است، سپس به آن حضرت اعتراض كرد. فرموده است: و ما يدريك ما علي مما لي اين سخن امام (ع) اشاره به اين است كه اشعث بن قيس فردي است جاهل و جاهل حق ندارد كه بر امام اعتراض كند با آن كه امام پس از رسول خدا (ص) استاد همه دانشمندان است. اما استحقاق لعن اشعث نه به دليل اعتراض بر امام بود و نه به دليل اين كه بچهي كافر بود، بلكه به اين دليل بود كه به گواهي امام (ع) وي منافق بود و منافق به گواهي كلام خداوند تعالي كه ميفرمايد: اولئك جزاوهم ان عليهم لعنه الله و الملائكه و الناس اجمعين خالدين فيها لايخفف عنهم العذاب و لا هم ينظرون سزاوار لعنت و دوري از رحمت خداست. فرموده است: حائك بن حائك اين جمله به صورت استعاره اشاره به نقصان عقل اشعث و كمي استعداد او دارد، زيرا او اشياء را در جاي خود قرار نميداد و سخن را مناسب حال نميگفت، بعلاوه تاكيدي بر عدم شايستگي او براي اعتراض است، زيرا بافندگي (حيا كه) دليل ضعف عقل است، چون ذهن بافنده هميشه در جهت بافندگي و صنعتش ميباشد و تمام فكرش متوجه اوضاع و احوال نخهاي پراكنده است تا آنها را مرتب كرده و نظام دهد و مجبور است براي انجام كار دستها و پاها
ي خود را هميشه حركت دهد و در نتيجه چون هميشه فكرش متوجه كارش ميباشد از چيزهاي ديگر غافل ميماند و نسبت به آنها نادان است. بنا به قول ديگر: دليل كمعقلي بافنده آميزش وي با افراد كمعقل مانند زنها و بچههاست و هر كه با اين گروه سر و كار داشته باشد در ضعف راي و كمي عقل او در كارها شكي نيست. از امام صادق جعفر بن محمد (ع) روايت شده است كه فرمود: عقل چهل معلم عقل يك بافنده است و عقل يك بافنده به اندازه عقل يك زن است و زن اصلا عقل ندارد. و از موسي بن جعفر (ع) روايت شده است كه فرمود: با معلمان و بافندگان مشورت نكنيد كه خداوند عقل آنها را گرفته است. اين روايات در كمي عقل آموزگاران و بافندگان مبالغهآميز است. روايت ديگر اين است كه امام (ع) اشعث را به خاطر بافنده بودن سرزنش كرده است زيرا بافندگي شغل پستي بوده است كه همت را پست و ناچيز ميساخت و اخلاق پست را به همراه داشته است. روايت شده است كه رسول خدا (ص) به يكي از بافندگان بنينجار مقداري نخ داد كه برايش پارچهاي ببافد، او در بافتن پارچه امروز و فردا ميكرد. پيامبر بر در خانهاش ميآمد و ميفرمود پارچه را بده تا لباس تهيه كرده و در بين مردم بپوشيم. بافنده مرتب امروز
و فردا ميكرد تا پيامبر (ص) وفات يافت. چنان كه ميداني دروغ پايه نفاق است و كسي كه اخلاقش دروغگويي باشد كه از لوازم اين شغل بوده روا نيست كه در چنين موردي بر امام (ع) اعتراض كند در اين كه آيا اشعث بافنده بوده يا نه اختلاف نظر است. گروهي گفتهاند كه او و پدرش برد يماني ميبافتهاند و گروهي ديگر بر اين باورند كه اشعث بافنده نبوده بلكه از فرزندان پادشاهان و بزرگان كنده بوده است و امام به اين دليل او را نكوهش كرده است (كه به نشانه بزرگي) شانههايش را بالا ميانداخت و قدمهايش را با فاصله برميداشت و چنين راه رفتني مخصوص بافندگان بود و به كسي كه چنين راه ميرفت حائك و به زني كه با تبختر راه ميرفت حائكه ميگفتند. معناي نزديك به ذهن اين است كه اين كلمه استعاره بوده و چنان كه قبلا توضيح داديم كنايه از نقص عقل اشعث باشد. فرموده است: والله لقد اسرك الكفر مره و الاسلام اخري و ما فداك من واحده منهما مالك و لا حسبك. اين كلام امام (ع) تاكيد مجددي است بر نقصان عقل اشعث و اشاره به اين است كه اگر عقلي ميداشت دو بار اسارت برايش پيش نميآمد كه هيچ يك از مال و حسبش او را از اسارت نجات نداد. مقصود امام (ع) اين است كه مال و ثروت
ش از اسارت وي جلوگيري نكرد، ولي منظور اين نيست كه بعد از اسارت فديه نداده باشد، زيرا اشعث يكبار در جاهليتش فديه داد و آن وقتي بود كه پدرش كشته شد و او به خونخواهي پدرش برخاست و اسير شد، سپس سه هزار شتر فديه داد و آزاد گشت. اشعث با هفتاد مرد از قبيله كنده خدمت پيامبر رسيد و اسلام آورد. منظور امام از اسارت وي در دوران جاهليت و كفر همين اسارت است. اما اسارت او در زمان اسلامش بدين شرح است كه وقتي پيامبر (ص) از دنيا رفت اشعث در وادي حضرموت مرتد شد و قبيله خود را از پرداخت زكات منع كرد و از بيعت با ابوبكر سر باز زد. ابوبكر زياد بن لبيد را كه قبلا فرماندار حضرموت بود براي سركوبي او فرستاد و سپس عكرمه بن ابيجهل را با گروه زيادي از مسلمانها به كمك وي فرستاد. زياد بن لبيد با اشعث و قبايل كنده چندين جنگ سخت انجام داد و بالاخره آنها را محاصره كرد و آنها به دژ خود پناه بردند. زياد بن لبيد محاصره را شديد كرد تا تشنگي بر آنها غلبه يافت. اشعث كساني را نزد زياد بن لبيد فرستاد و براي خانوادهاش و بعضي از قومش امان خواست ولي نام خود را به طور معين قيد نكرد. همين كه اشعث از حصار بيرون آمد او را اسير كردند و دست بسته نزد ابوبكر
به مدينه فرستادند. اشعث از ابوبكر تقاضا كرد كه او را نكشد و ام فروه را (كه خواهر ابوبكر و نابينا بود) به ازدواجش درآورد، ابوبكر پذيرفت. از اموري كه بر عدم رعايت قوانين دين از جانب اشعث دلالت دارد اين است كه پس از خروج از مجلس عقد ام فروه، شمشيرش را كشيد و هر شتري كه ديد پي كرد و هر گوسفندي كه يافت كشت. وقتي مردم او را تعقيب كردند به خانه يكي از انصار پناه برد. مردم از هر طرف بر سرش فرياد كشيدند و ميگفتند اشعث دوباره مرتد شده است. اشعث بر پشت بام قرارگرفت و گفت اي مردم مدينه من غريب ديار شما هستم و با آنچه از شتران و گوسفندان كه نحر كردم و كشتم شما را وليمه دادم هر كس از شما هر آنچه از آنها مييابد بخورد و هر كس بر من حقي دارد فردا بيايد تا حقش را بپردازم تا راضي شود. فردا چنين كرد و خانهاي در مدينه نماند مگر اين كه در آن، به سبب ناداني اشعث، ديك غذايي بپا شد و اين موضوع براي مردم به صورت ضربالمثل درآمد كه (احيانا به كسي ميگفتهاند) وليمه دهندهتر از اشعث. شاعر در اين باره گفته است: لقد اولم الكندي يوم ملاكه وليمه حمال لثقل العظائم فرموده است: و ان امرءا دل علي قومه السيف و قاد اليهم الحتف لحري ان يمقت
ه الاقرب و لايامنه الابعد. اين جمله امام (ع) اشاره به فريبي است كه اشعث به قوم خود داد. وقتي از زياد بن لبيد درخواست امان كرد براي عده كمي از بزرگان قومش امان نامه دريافت كرد، بقيه گمان كرده بودند كه براي همه امان دريافت كرده است و با همين گمان از جنگ دست برداشتند اما همين كه اشعث و كساني از اقوامش كه براي آنها امان نامه گرفته بود از قلعه بيرون رفتند زياد بن لبيد وارد دژ شد و دست به كشتار قوم اشعث زد، آنها يادآوري كردند كه شما به ما امان دادهايد، زياد پاسخ داد: اشعث جز براي ده نفر از خويشانش امان نامه دريافت نكرده است و به اين ترتيب تعدادي از آنها به قتل رسيدند تا اين كه نامه ابوبكر به زياد رسيد كه از كشتن آنها دست بردارد و آنها را نزد وي برد و زياد چنين كرد. معناي كلام امام (ع) كه فرمود: اشعث شمشير را بر قومش هدايت كرد و مرگ را به سراغ آنها برد. همين واقعه است، زيرا اشعث بود كه براي جنگ پيشواي آنها شده بود و آنها را تسليم مرگ كرد. شك نيست كسي كه چنين باشد قومش او را دشمن ميدارند و ديگران وي را امين نميشمارند. اما آنچه سيدرضي (ره) نقل كرده، مراد امام (ع) داستاني است كه براي اشعث با خالد بن وليد در يمامه پ
يش آمده و او قوم خود را فريب داد و به آنها نيرنگ زد تا خالد بر آنان مسلط شد. من در پيشامدهايي كه براي خالد در يمامه پيش آمده است به چنين چيزي دست نيافتم، ولي حسن ظن به سيدرضي اقتضا دارد كه نقل او را صحيح بدانيم، شايد اين داستان در پيشامدي بوده است كه ما به اصل آن دست نيافتيم. بايد دانست كه امام (ع) در اين بخش از كلام خود اشعث را به همه رذايل نفساني نكوهش كرده است. او را به ناداني و كندفهمي كه جنبه تفريط از حكمت است نسبت داده و او را بافنده دانسته است كه نشانه كمعقلي است و به ستمگري او كه جنبه افراط از عفت و نفاق است اشاره فرموده و او را كافرزاده خوانده كه تاكيد بر نفاق اوست و به سست عنصري و ناپايداري او كه جنبه تفريط و دور بودن از شجاعت است اشاره فرموده زيرا او دو بار اسير شده است، علاوه بر اين اشاره به كمعقلي وي چنان كه شرح آن گذشت نيز هست. همچنين امام (ع) با جمله او مردي است كه شمشير را بر قوم خود هدايت كرد و مرگ را به سراغ آنها برد به ظلم و نيرنگ او كه در برابر فضيلت و وفاداري صفت پستي ميباشد اشاره فرموده است. دارا بودن اين همه رذيلت موجب آن شده كه او سزاوار لعن باشد. اما سر اين كه قوم اشعث او را به كن
ايه عرف النار ميگفتند اين است كه عرف عبارت از هر جايگاه بلندي است و اعراف در قرآن كريم ديواري است ميان بهشت و جهنم، و چون ويژگي هر مكان مرتفع اين است كه غير خود را ميپوشاند فريبكار نيز با مكر خود امور زيادي را از ديگران پوشيده ميدارد و چون اشعث قوم خود را فريب داد صحيح است كه به عنوان استعاره به وي عرف النار بگويند، زيرا آتش جنگ را كه بر باطل بود و آتش جهنم را در پي داشت از مردم پوشاند. خدا داناتر است.
[صفحه 648]
از خطبههاي آن حضرت است وهل: زاري، از باب وهل يوهل آمده است. اگر شما آنچه را كه مردگان ديدهاند ببينيد به يقين بيتابي و زاري خواهيد كرد و سخنان خدا را شنيده و آنها را اطاعت ميكنيد. ولي آنچه گذشتگان ديدهاند بر شما پوشيده است، نزديك است كه حجاب برطرف شود و چنانچه اهل بصيرت باشيد، بينايتان كردهاند و اگر اهل شنيدن باشيد شنوايتان كردهاند و اگر اهل هدايت باشيد، راه را به شما نشان دادهاند. از روي حقيقت به شما ميگويم كه عبرتها بر شما آشكار و روشن شد و بدانچه كه بايد نهي ميشديد از آن منع شديد. پس از اين كه انبيا آمدند و پيام حق را رساندند منتظريد كه بعد از آنها فرشتگان آسمان شما را هدايت كنند؟ بايد دانست تا زماني كه انسان در لفاف بدن پوشيده باشد در حجابي از تاريكي جسمانيت و كشمكشهاي وهم و خيال قرار گرفته و از مشاهده روشناييهاي عالم غيب و ملكوت محروم است. اين حجاب قابل افزايش و نقصان و قوت و ضعف است و مردم نسبت به آن داراي مراتبي هستند كه بزرگترين و ضخيمترين حجاب، حجاب كفر است چنان كه قرآن كريم درباره حجاب كفر چنين اشاره فرموده است: او كظلمات في بحر لجي يغشيه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات
بعضها فوق بعض برابر اين آيه مثل كافر مانند كسي است كه در درياي پرتلاطم قرار گرفته باشد كه موج روي موج ميآيد. مقصود از درياي پرتلاطم دنياست كه خطرهاي هلاك كننده دارد. موج اول موج شهوات است كه انسان را به صفات حيواني فرا ميخواند و سزاوار اين است كه اين موج تاريك باشد. زيرا دوستي چيزي انسان را كور و كر ميكند. موج دوم موج صفات حيوانات درنده است كه موجب خشم و دشمني و كينه و حسد و برتري جويي ميشود و سزاوار اين است كه تاريك باشد، زيرا غضب عقل را ميپوشاند و حق آن است كه بالاترين موج باشد چون غضب بر بيشتر شهوات مسلط است آن چنان كه اگر غضب شدت يابد انسان شهوات ديگر را فراموش ميكند. منظور از ابرهاي تاريك اعتقادات باطل و خيالات فاسد است كه موجب حجاب بينش كافر از دريافت نور حق ميشود. چون خاصيت حجاب اين است كه جلو تابيدن نور خورشيد را بر چشمان ظاهربين بگيرد. هرگاه همه اين امور حجاب و تاريك كننده باشد معناي آيه شريفه كه فرمود تاريكيها پي در پي و بر روي هم قرار دارند روشن ميشود. اما خفيفترين و نازكترين حجاب، حجاب كساني است كه گوششان را در مسير اوامر و نواهي خداوند به كار ميگيرند و در تصفيه باطن و جلا دادن ضميرشان ه
مت ميگمارند و حجاب غفلت و بيخبري را از خود دور ميسازند. بر آنها خورشيد معارف الهي نورافشاني ميكند و در وادي دلهاشان آبهاي بخشش پروردگار جريان مييابد و به هر كس به اندازه قابليتش فيض ميبخشد. اين گروه هر چند در رفع حجاب و پاكسازي آلودگيهاي باطل از نفوسشان كوشيدهاند ولي تا زماني كه در اين بدن قرار داشته باشند در پردهاي، هر چند نازك و ضعيف، از حجابهاي جسماني قرار دارند. ميان اين دو مرتبه (ضخيمترين و نازكترين حجاب) درجاتي از حجاب كم و زياد وجود دارد و تفاوت مردم در درك انوار علم و تاثيرپذيري از معارف الهي و آگاهي بر رموز دين، به تفاوت اين حجاب بستگي دارد. و بر حسب تفاوت همين حجابها وارد شدن در آتش جهنم تفاوت پيدا ميكند. چنان كه خداوند تعالي فرموده است: و ان منكم الا واردها. هيچ انساني از آلودگيهاي اين حجابها نجات نمييابد مگر اين كه از اين بدن رها شود و آن را به دور افكند. در اين صورت است كه خداوند تعالي فرموده است: تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا. بنابراين هر خوبي و بدي كه براي خود آماده كرده و به مقتضاي استعدادش آن را به دست آورده به (عيناليقين) مشاهد
ه ميكند اما مشاهده اين امور قبل از جدايي روح از بدن چنان كه بايد ممكن نيست زيرا بدن مانع آن است، هرچند اعتقاد قطعي برهاني بر حقايق امور را دارا باشد و يا نوعي مكاشفه، آن چنان كه درباره بعضي از اولياي خدا گفتهاند داشته باشد. البته اين نوع آگاهي و اطلاع مانند مشاهده است و نه مشاهده خالص حقيقي، زيرا از نوعي توهم و خيال جدا نيست و به همين خاطر است كه رسول خدا (ص) از قول پروردگار نقل كرده است: براي بندگان صالح خود نعمتهايي را آماده ساختهام كه نه چشمي ديده و نه گوشي شنيده و نه بر دل انساني خطور كرده است و بالاتر از آن چيزهايي است كه شما بر آن آگاهي يافتهايد. اين سخن حق تعالي اشاره به نوعي مشاهده خالصي است كه آميختگي ندارد و انسان پس از مرگ با چشم يقين آن را ميبيند. گاهي حقايقي را كه اهل مكاشفه در زندگي دنيا كشف ميكنند عيناليقين مينامند و درك كساني كه در اين امور پايينتر از اهل مكاشفهاند اگر به وسيله احساس باشد و امكان بطلان آن نباشد، آن را علماليقين ميگويند. گاهي علم يقين در نزد صوفيه اختصاص مييابد به چيزي كه نفس به تصديق آن ميل دارد و در نهايت بر شخص مسلط و چيره ميشود، آن چنان كه چيز مورد علاقه، او
را بر كاري واميدارد و يا منع ميكند در اين صورت ميگويند فلاني يقينش به مرگ ضعيف است هرگاه در آماده شدن براي مرگ همت نگمارد گويا به مردن يقين ندارد با وجودي كه در رسيدن مرگ هرگز شك ندارد. و در صورتي ميگويند يقينش به مرگ محكم است كه ياد مرگ بر او غلبه كند و تمام كوشش شخص در آماده شدن براي مرگ صرف شود. پس از دانستن اين موضوع سخن امام (ع) كه فرمود: فانكم لو عاينتم ما قد عاين من مات منكم لجزعتم و وهلتم، قضيهي شرطيهاي است كه امام (ع) براي توجه دادن به اين حقيقت آورده است كه در پشت سر شما سختيهاي آخرت و عذابهايي است كه گذشتگان شما آنها را دريافتند و شما اكنون آنها را مشاهده نميكنيد هر چند آنها را از علوم يقيني ميدانيد. اگر آنها را با چشم يقين مشاهده ميكرديد البته بيتابي و زاري ميكرديد و سخن دعوت كنندگان به خدا را ميشنيديد و اطاعت ميكرديد. اين ملازمه يقين و اطاعت از اموري است كه برهان بر صحت آن گواه است و خداوند تعالي به حقيقت آن در قرآن اشاره فرموده است كه: ربنا ابصرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا انا موقنون. اين سخن بدان خاطر است كه سختيهاي آخرت را ديدهاند و زاريشان از اين بابت است. خداوند به آنان پاسخ
ميدهد: او لم نعمركم ما يتذكر فيه من تذكر و جائكم النذير فذوقوا فما للظالمين من نصير. فرموده است: و لكن محجوب عنكم ما قد عاينوا. اين جملهي حضرت براي تالي همين قضيه شرطيه متصله، استثناست. به دليل اين كه چشمان آنها حجاب دارد و نميتوانند سختيهاي پس از مرگ را ببينند، زاري و بيتابي نميكنند و اگر هم به زبان قال جزع و فزعي ندارند زبان حالشان زاري و بيتابي خواهد بود. فرموده است: و قريب ما يطرح الحجاب در اين جمله (ما) مصدريه است و مبتداي جمله، و قريب خبر آن است و در معني اشاره دارد به بياعتباري بهانهجويي آنها، آن زمان كه به عذاب تهديد شوند، و آنها ندانستن را براي كوتاهي در عمل بهانه قرار ميدهند زيرا بزودي حجاب بدن كنار خواهد رفت و احوال قيامت و سختيهاي روز رستاخيز بر ايشان آشكار ميشود و آن هنگامي است كه آسمان پردههاي خود را از چشم مردم كنار بزند. در آن هنگام مشاهده ميشود كه جهنم برافروخته شده و بهشت آراسته گرديده است. اين مضمون كلام خداست كه فرموده است. (و اذ السماء كشطت و اذا الجحيم سعرت و اذا الجنه ازلفت علمت نفس ما احضرت و نيز فرمود: فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد. فرموده است: و لقد بصرتم ان ابصرتم و
اسمعتم ان سمعتم و هديتم ان اهتديتم. اين جمله امام (ع) اشاره است به جواب ديگري و شباهت دارد به آنچه قبلا به آن اشاره كرديم و آن بهانه اين است كه آنها وجود حجاب را مانع از مشاهده چيزي ميدانند كه باعث زاري و بيتابي است. توضيح مطلب اين است كه هر چند اكنون حجاب وجود دارد و حقايق پس از مرگ را پوشيده است ولي آنان بر آن حقايق واقفند و با عبرتها و مثلهايي كه بر زبان انبيا جاري شده است حقيقت براي آنها روشن است و مشكلات پس از مرگ را از كتب الهي و سنن انبيا فهميدهاند و با دلايل واضح و براهين قاطع آنها را دريافتهاند آن چنان كه گويا آنها را مشاهده كرده شكي در آنها ندارند، بنابراين حجاب نميتواند براي آنها بهانهاي باشد. در اين كه امام (ع) از بين حواس پنجگانه اختصاصا شنيدن و ديدن را يادآوري فرمودهاند بدان خاطر است كه عبرت گرفتن براي امور آخرت به اين دو بستگي دارد. به كار بردن كلمه هدايت در جملهي فوق اشاره به سهمي است كه عقل بدون دخالت ابزار در هدايت دارد، و اين كه امام (ع) آن شرطيه را سه بار در جمله خود به كار برده است به اين معني است كه با وجود ديدن و شنيدن و هدايت شدن، در ديدن و شنيدن و هدايتشان شك وجود دارد. و تما
م جمله بيان تنفر از ادامه غفلت آنهاست و يادآوري اين نكته است كه در عبرت گرفتن بايد از خدا مدد خواست. فرموده است: بحق اقول لكم لقد جاهرتكم العبر و زجرتم بما فيه مزدجر. پس از آن كه امام (ع) اثبات كرد كه آنها حقايق پس از مرگ را گويا ديدهاند و شنيدهاند اين جمله را براي توضيح ديدن و شنيدن آنها آورده است و اين كه با پيشامدهاي ناگواري كه براي آنها پيش آمده است عبرتها آشكار شده و از پيشينيان نيز عبرت آموختهاند و آنچه از مشكلات شنيدهاند براي پند گرفتن كافي است و آن مشكلاتي كه شنيدهاند نهيهاي پي در پي موكدي كه وعدههاي ترسناك ميدهد و مجازاتهاي مهيايي دارد كه كمترين آنها موجب عبرت گرفتن براي صاحبان خرد ميشود چنان كه خداوند تعالي فرموده است: و لقد جاءهم من الانباء ما فيه مزدجر حكمه بالغه فما تغن النذر. فرموده است: و ما يبلغ عن الله بعد الرسل السماء الا البشر اين سخن امام (ع) اشاره به اين است كه در عالم وجود براي هدايت به سوي حق تعالي جز زبان انبيا راه ديگري نيست كه مردم را به حق دعوت كند. وقتي دعوت مردم به خداوند متعال از طريق وعده و وعيد و ضربالمثل و يادآوري موارد عبرتانگيز مردمان گذشته ممكن نباشد در اين صورت
عذاب بر چنين مردمي رواست. و اين وعده و وعيد و ضربالمثلها و موارد عبرتآموز گذشتگان روشن نميشود، مگر با زبان فرستادگان بشري (پيامبران). بنابراين پس از ملائكه ممكن نيست پيامهاي الهي جز از طريق انبيا به مردم برسد، پس قطعا دستورات انبيا براي توجه مردم به خدا كافي به نظر ميرسد.
[صفحه 655]
از خطبههاي آن حضرت است محققا پايان كار پيش روي شماست و قيامت يا مرگ در پي شماست و شما را ميراند. سبك شويد (بار گران را بيفكنيد) تا ملحق شويد (به كاروان برسيد) چه تحقيقا اولشان را در راه داشتهاند تا آخرين شما به آنها ملحق شوند و يكباره به قيامت درآيند. سيدرضي در توصيف اين سخن امام (ع) گفته است كه اين كلام امام (ع) اگر با هر سخني غير از سخن خدا و رسول مقايسه شود از آن برتر خواهد بود و از آنها به صورت مشخصي پيشي خواهد گرفت. مثلا از همين فرموده امام (ع) تخففوا تلحقوا كلامي كوتاهتر و پرمعناتر شنيده نشده است. ژرفاي آن از هر سخني بيشتر است. اين جمله تشنگي (هر تشنهاي) را برطرف ميكند. من در كتاب خصايص، به عظمت ارزش و برتري بيان آن اشاره كردم. من ميگويم (شارح) شك نيست كه اين كلمات با وجود كوتاهي و كمي الفاظ داراي معاني نيك و مشتمل بر مواعظ نيكو و حكمت عالي ميباشد و داراي چهار جمله است. جمله اول: ان الغايه امامكم بايد دانست كه هدف از ايجاد خلق اين است كه عبادت خدا كنند چنان كه خداوند فرموده است: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون و مقصود از عبادت اين است كه انسان به حضرت حق متصل شود و با بالهاي كم
ال در باغهاي بهشت با فرشتگان مقرب پرواز كند. اين همان هدف مطلوب و مقصود انسان است كه وظيفه دارد حقيقتا به آن توجه كند اگر سعي كافي و وافي داشته باشد بدان دست مييابد و در بهشت نعيم رستگار ميشود و اگر در طلب آن كوتاهي كند به راههاي انحرافي ميافتد و بدان نميرسد، به يقين ميداني كه درهاي جهنم از دو سوي پل صراط باز است و انسانهاي منحرف در آن سقوط ميكنند و اين پايان كار آنهاست كه با ديگران به جهنم وارد ميشوند. با توضيح فوق روشن شد كه مقصود هر انسان پيش روي اوست كه به سوي آن حركت ميكند و بازگشت انسانها به آنجاست. جمله دوم: و ان ورائكم الساعه تحدوكم. مقصود از ساعت در اين عبارت قيامت صغراست كه منظور از آن حتمي بودن مرگ است. دليل اين كه قيامت صغرا در پشت سر قرار دارد آن است كه انسان طبعا از مرگ نفرت دارد و از آن فراري است و به حسب عرف و عادت چيزي كه انسان از آن فرار ميكند در پشت سر قرار ميگيرد و چون مرگ از وجود انسان تاخر دارد و سرانجام انسان را درمييابد پشت سر بودن مرگ و پيوستن آن به انسان تاخر عقلي است ولي تشبيه شده است به چيزي كه تاخر حسي دارد ناگزير لفظ وراء كه بيانگر جهت حسي است به طور استعاره به كار رف
ته است. اما اين كه مرگ براي انسان آواز ميخواند بيان كننده اين حقيقت است كه چون آواز خواندن، آرام و آهسته شتران را به پيش ميراند يادآوري مرگ و شنيدن نداي مناديان آن انسانها را مضطرب و ناراحت كرده و آنان را آماده مرگ و حركت به سوي لقاءالله ميكند. بدين طريق انسان همان گونه كه شتر به وسيله آواز، راههاي دور و سخت را ميپيمايد، وي نيز راههاي آخرت را ميپيمايد. بدين گونه تذكر مرگ به آوازخواني ساربان تشبيه شده است. جمله سوم: تخففوا تلحقوا پس از آن كه امام (ع) انسانها را توجه ميدهد به اين كه هدف در پيش و مرگ در پشت سرشان است متذكر ميشود كه سبقت گيرندگان به سوي هدف كساني هستند كه در سفر آخرت به رضوان خدا برسند و چنان كه ميداني قطع علايق و سبكبار بودن در سفر سبب سبقت گرفتن و رسيدن به پيشينيان است. بدين گونه امام (ع) با دو كلمه انسانها را امر ميكند كه براي رسيدن به مقصد سبكبار باشند. كلمه اول اين است كه سبكبار باشيد. سبكبار بودن كنايه از دستور دادن به زهد حقيقي است كه قويترين وسيلهي قرب به حضرت حق است. و زهد عبارت است از كنار گذاشتن هر چيزي كه انسان را از توجه به قبله حقيقي باز ميدارد و دوري از فرو رفتن در ماديا
ت دنيا و جاذبههاي آن، و دور ساختن هر چه غير از حق متعال و موجب خودداري از ايثار است. اين حالت سنگينيها و بارهاي گراني را كه مانع از صعود و رسيدن به درجات خوبان است سبك ميكند، آن بارهاي گراني كه باعث داخل شدن به وادي هلاكت ميشود. اين فرموده امام (ع) در معناي شرط و به صورت استعاره كنايهاي آمده است. كلمه دوم اين است كه: تا به مقصود برسيد. اين كلمه جزاي شرط است، با اين توضيح كه اگر سبكبار شويد خواهيد رسيد. و مقصود از تلحقوا رسيدن به درجات سابقين يعني اولياي خداست كه به جايگاه عزت حق رسيدهاند. ملازمه ميان سبكبار بودن و رسيدن به سابقين قبلا توضيح داده شد. چون در بخشش الهي بخلي نبوده و از آن ناحيه كوتاهي قابل تصور نيست. چنان كه توضيح داده شد زهد حقيقي نيز قويترين سبب سلوك اليالله است، پس هرگاه نفس انسان آمادگي دوري جستن از غير خدا را پيدا كند و براي كسب نور به ذات كبريايي او توجه كند آنچه استعداد كسب فيض را پيدا كرده باشد بدان دست مييابد و به درجات سابقين ميرسد و به ساحل عزت پروردگار و جاي امن او وارد ميشود. جمله چهارم: فانما ينتظر باولكم آخركم يعني آنها كه قبلا از دنيا رفتهاند در قيامت كبرا انتظار مرگ و
آمدن ديگران را دارند. از اين جمله اين گونه ميتوان برداشت كرد كه چون نظر عنايت الهي به خلق يكسان است و منظور از برپايي قيامت در مورد انسانها وصول به ساحت عزت حق ميباشد كه نهايت كمال وجودي انسانهاست، لذا امام (ع) طلب عنايت الهي مردم را كه كمال وجودي آنهاست تشبيه كرده است به انتظار مردمي كه مايلند همگي، آنها كه جلوتر رفتهاند و آنها كه عقب ماندهاند، به هم برسند بنابراين لفظ انتظار به عنوان استعاره براي طلب عنايت الهي به كار رفته است، و چون در اين جا انتظار مردم را براي رسيدن به عنايت حضرت حق و حضور در قيامت لازم دانسته است آن را دليل تشويق مردم به سبكباري و قطع علايق دنيوي قرار داده است و شكي نيست كه اين انتظار براي صاحبان خرد كار معقولي است كه آنها را به خدا توجه ميدهد و از غير او باز ميدارد. اين شرح آن چيزي است كه ما از رموز و اسرار اين كلامات دريافتيم. كلام سيدرضي (ره) براي ستايش اين كلمات و توجه دادن عظمت قدر آنها كافي است. سيدرضي لفظ نطفه را در اين سخن براي آب زلال حكمت استعاره آورده است.
[صفحه 660]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است ذمر، ذمر: برانگيخت جلب: گروهي از مردم و يا حيوان كه جمع شوند و متحد شوند تمحضت: به حركت درآمد نصف: انصاف تبعه: عقوبت و نتيجه عمل حم: تفالهي دنبهاي كه بعد از گرفتن روغنش ميماند حمه السواد: استعاره است براي مردم پست و بياطلاع جبله: صداها جونه: سياهي انكفت و استكفت: دور ميزند زاح و انزاح: دور شد نصاب: اصل تنصل من الذنب: از گناه دوري جست عب: نوشيدن بدون وقفه خسود: يك مرتبه احساس كردن جلاد: جنگ با شمشير هبول: زن فرزند مرده هبل: گريان آگاه باشيد كه شيطان جمعيت خود را برانگيخته است و همه امكانات خود را فراهم ساخته تا ستم را به جاي اوليه خود بازگرداند و باطل را به اصل خود رجوع دهد. به خدا سوگند (طلحه و زبير) از هيچ ناروايي بر من دريغ نورزيدند و ميان من و خودشان انصاف را رعايت نكردند. آنها از من حقي را مطالبه ميكنند كه خود ترك كردهاند و تاوان خوني را (خون عثمان) كه ريختهاند از من ميخواهند. بر فرض كه من شريك آنها در خون عثمان باشم باز مكافات سهم آنها بر خودشان قرار دارد، و اگر آنها بدون دخالت من خون عثمان را ريختهاند كيفر اين عمل بر خود آنهاست. بزر
گترين دليل آنها بر عليه خودشان است. از مادري شير ميخواهند كه از شير دادن باز ايستاده است، ميخواهند بدعتي را زنده كنند كه مرده است. اي دعوت كننده نوميد؟ دعوت كننده كيست و چه جواب ميشنود؟ من حجتي را كه مورد رضايت خدا باشد از آنها ميپذيرم و اگر نپذيرند تيزي شمشير را بر آنها خواهم نهاد و در اين حالت شمشير بهترين پاسخگوي باطل و ياور حق است. تعجب اين است كه آنها به من پيام فرستادهاند كه براي كارزار آماده باشم و در مقابل ضرب نيزه آنها مقاومت داشته باشم. گريه كنندگان به حالشان بگريند. من چه وقت از تهديد به جنگ ترسيدهام؟ و چه وقت از ضرب شمشير و نيزه فرار كردهام؟ من به پروردگارم يقين داشته و شبههاي در دينم ندارم كه از جنگ بترسم. بيشتر اين خطبه از خطبهاي است كه قبلا يادآوري كرديم كه وقتي امام (ع) شنيد طلحه و زبير بيعت خود را شكستهاند ايراد فرمود. در اين خطبه كم و زيادي وجود دارد كه سيدرضي قبلا بعضي از آنها را نقل كرده است هر چند كه وي دليل كم و زيادي و تكرار آن را بيان كرده، اما ما تمام خطبه را نقل ميكنيم تا به مقصود دست يابيم. امام (ع) پس از حمد خدا و درود بر پيامبر (ص) خطبه را چنين ايراد ميفرمايد: مردم! خ
داوند جهاد را واجب كرد و آن را بزرگ شمرد و ياري دهنده دينش قرار داد. سوگند به خدا دنيا و دين اصلاح نميشود مگر با جهاد. شيطان جمعيت خود را گرد آورده و لشكر و همه كساني را كه از او پيروي ميكنند فراهم آورده است تا مرام و روش و نيرنگهاي خود را بازگرداند و تجديد كند، من حركتهايي را ميبينم، سوگند به خدا طلحه و زبير از هيچ كار ناپسندي درباره من دريغ نورزيدند و ميان من و خود به انصاف رفتار نكردند، آنها طالب حقي هستند كه خود بدان عمل نكردهاند و از من قصاص خوني را ميخواهند كه خود ريختهاند، بر فرض كه من شريك آنها در قتل عثمان باشم باز سهم آنها به عهده خودشان است. و اگر آنها به تنهايي عثمان را كشته باشند قصاص از آنها بايد مطالبه شود. اولين نتيجه عدالتخواهي آنها بر عليه خودشان است. من از آنچه كه انجام دادهام عذر نميخواهم و از خود دور نميكنم زيرا با يقين كاري را انجام ميدهم، نه اشتباه ميكنم و نه كسي ميتواند من را به اشتباه بيندازد. آنها (طلحه و زبير و اياديشان) گروه سركش و ياغياند. اراذل و اوباش اطراف آنها را گرفته و سر و صدا راه انداختهاند، تاريكي و گمراهي اطراف آنها را گرفته تا باطل را به جايگاه اولش برگردا
نند. اي دعوت كننده فريبكار چه كسي را فرا ميخواني؟ چيز ناآشنايي در كار نيست آنچه در پيش روست و روش معمول است جنگ در راه خداست. به خدا سوگند اگر جنگي پيش آيد باطل رسوا ميشود و زبانش قطع ميگردد. اگر چنين وضعي پيش آيد گمان نميكنم راه روشني در پيش داشته باشد. به خدا سوگند كسي را كه كشتهاند پيش از مرگ از گناهانش توبه نكرد و از خطاهايش پوزش نخواست و از شورشيان عذرخواهي نكرد تا بپذيرند و از آنها ياري نخواست تا ياريش كنند. سوگند به خدا براي آنها حوضي را پر آب كنم كه كسي نتواند آن را خالي كند و از آنها كه در آن افتادهاند كسي نجات نيابد و از آن سودي نبرند. من به حجتهاي الهي و علم او درباره آنها راضيم. من آنها را به حق دعوت ميكنم و عذرخواهيشان را ميپذيرم پس اگر باز گردند و توبه كنند و حرف حق را بپذيرند و در پيشگاه خدا زاري كنند توبه قابل پذيرفتن است و از جانب من مزاحمتي نخواهد بود، و اگر امتناع ورزند تيزي شمشير را بر آنها قرار خواهم داد كه در اين حالت شمشير باطل را نابود و اهل ايمان را ياري ميكند با هر نامهي عملي نويسندگان آنها بر آنها شاهدند. به خدا سوگند زبير و طلحه و عايشه ميدانند كه حق با من است و آنها بر
باطلند. بايد دانست كه امام (ع) در آغاز به فضيلت جهاد توجه داده است و مقصود امام (ع) بيان فرار مردم از جنگ با اهل بصره است. پس امام (ع) نخست به وجوب جهاد از جانب خداوند اشاره فرموده و كتاب خدا از آن پر است چنان كه ميفرمايد: و جاهدوا باموالكم و انفسكم و امثال اين نيز وارد شده است. پس از بيان وجوب جهاد، امام (ع) فضيلت جهاد را در پيشگاه خداوند تعالي بيان ميفرمايد و در اين معني سخن حق تعالي است: لايستوي القاعدون من المومنين غير اولي الضرر و المجاهدون في سبيل الله باموالهم و انفسهم فضل الله المجاهدين باموالهم و انفسهم علي القاعدين درجه و كلا وعد الله الحسني و فضل الله المجاهدين علي القاعدين اجرا عظيما درجات منه و مغفره و رحمه و كان الله غفورا رحيما (الف). سپس امام (ع) اشاره فرموده است كه خداوند جهاد را پيروزي دين خدا و ياور دين قرار داده است و اين معني از اين آيه استفاده ميشود كه: ان تنصروا الله ينصركم (ب) مقصود از ياري خدا ياري دين خدا و بندگان شايسته اوست، زيرا خداوند بينياز مطلقي است كه حاجتي به كمك و پشتيبان ندارد. سپس امام (ع) بدرستي سوگند ياد ميكند كه صلاح دين و دنيا ممكن نيست، مگر به جهاد، زيرا اگر جها
د در راه خدا و مقاومت دينداران نباشد زمين و شهرها خراب ميشوند چنان كه خداي تعالي فرموده است: و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض و لكن الله ذو فضل علي العالمين. اما نظام يافتن دين روشن است، زيرا تلاش دشمنان دين در مورد براندازي آن ناكام ميماند، اما كلام امام (ع) كه فرمود شيطان گروه خود را بسيج كرده و جمعيت خود را فراهم آورده است قبلا توضيح داده شد. فرموده است: ليعود له دينه و سنته و خدعه توضيح كلام اين است كه نهايت سعي شيطان در وسوسهاي كه ميكند اين است كه فريبكاري را در ميان مردم رواج دهد و روشهاي باطلي كه پيش از بعثت رسول (ص) دين و روش شيطان بوده است دوباره در جامعه برقرار سازد. تمام سخن امام (ع) براي اين است كه شنوندگان را به سمت خدا كوچ دهد و آنها را براي جنگ آماده سازد. فرموده است: و قد رايت امورا قد تمحضت اين سخن امام (ع) اشاره به بيان اموري است كه آنان را به گريز از آن واميدارد و آن امور احساس آن حضرت درباره مخالفت (ناكثين) و آمادگي آنها براي جنگ با آن حضرت بوده است. فرموده است: والله ما انكروا علي منكرا و لاجعلوا بيني و بينهم نصفا و انهم … الي قوله سفكوه اين سخن حضرت انكار ادعاي انجام
امر ناشايستي بود كه به آن حضرت نسبت ميدادند و آن عبارت بود از قتل عثمان و سكوت آن حضرت در برابر قاتلان عثمان، كه به نظر مخالفان، سكوت حضرت را در مقابل قاتلان عثمان امري ناشايست و از نظر ديني منكر ميدانستند. امام (ع) اولا پشت كردن به عثمان را كه مخالفان كار منكري از آن حضرت ميدانستند انكار فرمود و چون اين كار از حضرت صادر نشده بود، اين نسبت به آن حضرت افترا بوده و خود امر منكري است كه مخالفان حضرت مرتكب شدند. و به اين حقيقت اشاره ميفرمايد كه اگر ميان من و آنها ميزان عدالتي برپا گردد، روشن ميشود كه آنها ادعاي باطلي دارند، زيرا آنها از من امر حقي را مطالبه ميكنند كه خودشان آن را ترك كردهاند و قصاص خوني را ميطلبند كه خود ريختهاند. منظور از قصاص خون مطالبهي خون عثمان ميباشد كه مخالفان حضرت او را مسئول ميدانستند در حالي كه خود شريك اصلي خون بودند. ابوجعفر طبري در تاريخ خود نقل كرده است كه وقتي مردم تصميم گرفتند تا عثمان را محاصره كنند امام (ع) براي كاري در خيبر بود و زماني كه به مدينه وارد شد مردم به منظور محاصره عثمان در خانه طلحه جمع شده بودند، عثمان كسي نزد آن حضرت فرستاد و از طلحه شكايت كرد. حضرت به
فرستاده فرمود من چارهانديشي خواهم كرد و سپس به خانه طلحه روانه شد، خانه او پر از جمعيت بود. حضرت به طلحه فرمود: اين چه كاري است كه درباره عثمان ميكني؟ طلحه پاسخ داد اي ابالحسن اين تصميمي است كه گرفته شده. امام (ع) روانه بيتالمال شد و فرمود تا در آن را باز كنند اما كليد آن پيدا نشد، حضرت در آن را شكست و اموال آن را بين مردم تقسيم كرد. اطرافيان طلحه بعد از اين ماجرا از اطراف او پراكنده شدند و او تنها ماند. عثمان از اين پيشامد خوشحال شد. طلحه (كه خود را تنها ديد) پيش عثمان آمد و گفت: اي اميرالمومنين من قصد انجام كاري را داشتم ولي خداوند بين من و آن كار فاصله انداخت و اينك براي توبه نزد تو آمدهام. عثمان گفت، براي توبه نيامدهاي، چون شكست خوردهاي آمدهاي، خدا سزايت را بدهد. و باز طبري نقل كرده است كه عثمان پنجاه هزار دينار يا درهم از طلحه طلبكار بود، روزي طلحه به عثمان گفت طلبت حاضر است بيا بگير، عثمان به طلحه گفت آن پاداش جوانمرديت باشد. وقتي كه عثمان به محاصره افتاد امام (ع) به طلحه گفت به خدا سوگندت ميدهم آيا تو از جانب عثمان برخوردار نشدي؟ طلحه گفت نه، به خدا قسم دست برنميدارم تا اين كه حق بنياميه را
بپردازد. بعد از اين واقعه امام (ع) ميفرمود: بازخواست خدا بر ابنصعبه (طلحه) باد، عثمان به او بخشش كرد آنچه بخشش كرد و طلحه درباره او انجام داد آنچه انجام داد. نقل شده است در روز جنگ جمل وقتي كه زبير به ميدان امام (ع) آمد، امام (ع) به وي فرمود چه چيز تو را به اين كار وادار كرده است؟ زبير در پاسخ گفت مطالبهي خون عثمان، امام (ع) به او فرمود تو و طلحه رهبري قتل عثمان را به عهده داشتيد، توبه شما اين است كه خود را تسليم ورثه عثمان كنيد. دخالت طلحه و زبير در قتل عثمان امري روشن است و ما اين مقدمه را براي اتمام حجت عليه آنها نگاشتيم. فرموده است: فلئن كنت شريكهم فيه فان لهم لنصيبهم منه و لئن كانوا ولوه دوني فما التبعه الا عندهم. اين كلام امام (ع) براي اتمام حجت آورده شده است. توضيح آن اين است كه (ناكثين) در قتل عثمان شركت داشتند و هر كس كه در قتل عثمان شركت كرده، يا به كمك ديگران بوده است يا بدون كمك ديگران. و به هر حال آنها نميتوانند از ديگران قصاص خون را مطالبه كنند. طبق نظر آنها بر فرض كه من شريك آنها در قتل عثمان باشم باز هم آنها خود شريك قتل عثمانند، پس بر آنها لازم است كه خود را تسليم صاحبان خون عثمان كنند.
و اگر آنها بدون شركت من عثمان را به قتل رساندهاند فقط آنها متهم به قتل هستند و قصاص خون از آنها مطالبه ميشود و اگر آنها ميخواهند عدالت را برپا سازند بايد خود را مواخذه كنند. اين جمله امام (ع) توضيح ديگري براي اتمام حجت است، يعني عدالتي كه آنها ميپندارند طرفدار آن هستند شايسته است كه اول درباره خود اجرا كنند. فرموده است: و لااعتذر مما فعلت و لاابرء مما صنعت. يعني كنارهگيريي كه من به هنگام قتل عثمان انجام دادم بر سبيل كوتاهي در وظيفهي ديني نبود كه موجب معذرت خواهي و تبري من شود. به خواست خدا معني اين سخن امام (ع) را بزودي توضيح خواهيم داد. فرموده است: و ان معي لبصيرتي ما لبست و لالبس علي توضيح اين سخن امام (ع) قبلا گذشت (و نيازي به تكرار آن نيست) فرموده است: و انها للفئه الباغيه فيها الحم و الحمه دو لفظ حم و حمه را براي افراد پست و رذل جامعه كه براي جنگ با آن حضرت گرد هم آمده بودند استعاره آورده است. وجه استعاره شباهت آنهاست به تفاله دنبه كه روغن آنها را گرفتهاند و فايدهاي ندارد. و منظور امام (ع) از كلمات: طالت جلبها، بلند كردن سر و صداست و آن كنايه از اين است كه امام (ع) را به جنگ تهديد كرده و او را مي
ترسانند. فرموده است: انكفت جونتها يعني جمعيت فراواني گرد آورده بودند و آن كنايه از اين است كه جمعيت خود را براي مقصودي كه داشتند جمعآوري كرده بودند. فرموده است: يرتضعون اما قد فطمت. امام (ع) ام را براي خود يا براي خلافت استعاره آورده است، در اين صورت بيتالمال به منزله شير و مسلمانان به منزله بچههاي شيرخوار بيتالمالاند. و شير خوردن مردم از پستان بيتالمال كه اكنون خشك شده، كنايه است از تقاضاي عدهاي از مردم براي دريافت بخششها و هدايا از بيتالمال، چنان كه عثمان به آنها بخشش و هدايا ميداد و در اين راه بعضي را بر بعضي برتري ميبخشيد. ولي امام (ع) اين كار را منع كرد. فرموده است: و يحيون بدعه قد اميتت. اين كلام امام (ع) اشاره به همين فزونطلبي بيدليل است كه بر خلاف سنت رسول خدا (ص) و دو خليفهي اول بوده است و بدعتي است در مقابل سنت و مقصود از اماتتها كنار گذاشتن اين بدعت است به وسيلهي امام (ع) در زمان خلافتش. فرموده است: ليعودن الباطل في نصابه اين جمله. امام (ع) ترساندن مردم است از بازگشت به دوران باطل جاهليت و بدين سبب شنوندگان را براي جنگ بسيج ميكند. فرموده است: يا خيبه الداعي من دعا؟ اين جمله به منزل
هء تعجب از فريبكاري بزرگي است كه دعوت كنندگان مردم براي جنگ با آن حضرت به راه انداخته بودند، و جملهي من دعا و ما اجيب، پرسشي است بر سبيل تحقير دعوت شدگان به جنگ و يارانشان، زيرا مردم عوام و بياراده را جمع كرده بودند و دعوت براي ياري چيزي ميكردند كه باطل بود. فرموده است: لو قيل ما انكر في ذلك و ما امامه و فيمن سنته و الله اذن لزاح الباطل عن نصابه و انقطع لسانه. اين جمله امام (ع) شرطيه متصله است و معناي تقديري آن اين است كه اگر جدال كنندهاي از دعوت كنندگان به باطل، چيزي را از خلافت من و از امامي كه از آن پيروي ميكنند و از سنتي كه خواهان آن هستند سوال كند، زبان حالشان گواهي ميدهد كه من امام آنها هستم و سنت را من پاسداري ميكنم. در اين صورت باطلي كه بدان رو آوردهاند روشن شده و زبانشان قطع ميشود. به كار گرفتن لفظ لسان در اين عبارت در حقيقت حذف مضاف اليهي را در تقدير دارد، يعني زبان صاحبش از جواب كوتاه ميشود و انقطاع استعاره براي سكوت و يا مجاز در كلام است، يعني باطل جوابي ندارد. فرموده است: و ما اظن الطريق له فيه واضح حيث نهج اين جمله عطف بر جمله انقطع لسانه است. واضح مبتدا، فيه خبر، و جمله در محل نصب و
مفعول دوم براي فعل اظن ميباشد. معناي جمله اين خواهد بود: اگر سوال كنندهاي از عمل انحرافي آنها سوال كند گمان نميكنم بتوانند جواب درستي بدهند و در نتيجه زبانشان كوتاه ميشود. فرموده است: والله ما طاب من قتلوه … الي قوله فنصروه. اين جمله امام (ع) اشاره به كشته شدن عثمان و نكوهش آنهاست، از اين جهت كه قصاص خون عثمان را از امام ميخواستند در حالي كه عثمان قبل از كشته شدن از آنها عذرخواهي كرد، اما آنها نپذيرفتند و وقتي عثمان در محاصره مردم بود از آنها ياري خواست و آنها با وجود قدرت ياري كردن وي را ياري نكردند. فرموده است: و ايم الله لافرطن لهم حوضا انا ماتحه ثم لايصدرون عنه بريء اين جملهي امام (ع) در خطبه دهم توضيح داده شد. فرموده است: و لايعبون حسوه ابدا اين جمله كنايه از دست نيافتن مخالفان امام (ع) به خلافت و يا به بعضي از خواستههايشان در مورد خلافت است چنان كه مثلا ما به دشمنان كه خواهان چيزي است ميگوييم: سوگند به خدا از آن چيزي نميخوري و نميآشامي فرموده است: انها لطيبه نفسي بحجه الله عليهم و علمه فيه كلمه نفسي به عنوان بدل از ضمير متصل به ان، و يا به فعل مقدري كه تفسير كنندهي ضمير است منصوب ميباشد.
و كلمه حجه الله اشاره است به اوامر خداوند متعال بر لزوم پيكار با جمعيت سركش، چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: فان بغت احديهما علي الاخري فقاتلوا التي تبغي حتي تفيء الي امر الله. بدين صورت هر امر و نهي خداوند كه اطاعت نشود برهان حقي است بر عليه انسان و هر برهان حقي برهان خداست، يعني من به اقامه برهان حقي بر عليه آنها راضيم و به آنچه انجام ميدهند آگاهم. چه خوشنوديي براي خردمند كاملتر و چه پاكيزگي طينتي بزرگتر از اين است كه انسان پايبند حق باشد و دشمن او بر باطل و خارج از اطاعت خدا؟ و خداوند متعال بر آنچه هر نفسي انجام دهد نظارت دارد. فرموده است: و اني داعيهم فمعذر … الي قوله ناصر المومن اين جمله امام (ع) واضح است و نياز به توضيح ندارد. فرموده است: و ليس علي كفيل يعني من براي اين كه از آنها بگذرم و بدانها امان دهم، در صورتي كه توبه كنند، نيازي به ضامن ندارم. كلمات شافيا و ناصرا در جمله امام (ع) به عنوان تميز منصوب ميباشند. فرموده است: و مع كل صحيفه شاهدها و كاتبها. واو ابتداي جمله حاليه است و معناي جمله اين است: اگر مخالفان از راه باطلشان باز نگردند تيزي شمشير را به آنها حواله ميكنم. فرشتگان بزرگوار نويسندگ
اني هستند كه آنچه ما انجام ميدهيم ميدانند و اعمال كساني را كه به آنها گماشته شدهاند در دفتر مخصوصي مينويسند و در روز قيامت بدانها گواهي ميدهند. فرموده است: و من العجب بعثتهم الي ان ابرز للطعان و ان اصبر للجلاد. امام (ع) از تهديد آنها تعجب ميكند زيرا آنها بر شجاعت و جنگجويي و صبر بر مشكلات او واقفند، اين سخن را امام (ع) به صورت استهزا و به عنوان تعجب آورده است. فرموده است: هبلتهم الهبول يعني گريه كنندگان به حالشان گريه كنند. اين عبارت از كلماتي است كه عرب با آن نفرين ميكند. فرموده است: لقد كنت و ما اهدد بالحرب و لاارهب بالضرب. يعني از جنگ و ستيز نميترسم. فرموده است: و اني لعلي يقين من ربي و في غير شبهه من ديني. اين جمله تاكيد امام (ع) است بر توانائياش به جنگ و جذب دلهاي شنوندگان به اطمينان به اين كه وي بحق از جانب خداست تا در جنگ و ستيز با بينش كامل از او پيروي كنند زيرا وقتي كه انسان يقين كند كه امام (ع) بر حق است و ياور دين خداست شبههي باطل در چهرهي يقينش نيست و بر مقاومتش در سختيها افزوده ميشود و توانايي پيكارش افزون ميگردد و در ناخوشايندها ثابت قدم ميماند. برعكس، آنها كه چنين نباشند با دل شبه
هناك به جنگ ميپردازند و چشم بصيرتشان پوشيده ميماند، يا به متاع دنيا دل ميبندند و امور باطل آنها را رهبري ميكند. توفيق از خداوند متعال است. اين جا پايان جلد اول است و اول جلد دوم اين كتاب را خواهيد خواند.
[صفحه 3]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است غفيره: به فتح غين، زيادي. فراواني، كثرت و در بعضي از نسخهها عفوه به كسر عين نقل شده است و به معناي برگزيده ميباشد. تغري: غري يغري بالامر، هرگاه راجع به چيزي يا امري حرص ورزيده شود. مثلا ميگويي اغريته به، هرگاه شخصي را با كوشش و تلاش و حرص فراوان به كاري وادار كني. فالج: دست يابنده، پيروز ياسر: قمارباز، ميسر نوعي بازي قمار كه عرب جاهلي بدان گرفتار بوده است. قداح: تيرهايي كه با آنها بازي قمار انجام ميشده است. تعذير: اظهار عذر از كسي كه در حقيقت عذري نداشته است. پس از حمد و ستايش خداوند و رحمت و درود بر رسول گرامي اسلام (ص) به يقين امور (روزي و غيرآن) ازآسمان مانند قطرات باران بر زمين نازل ميشود و به هركسي كم يا زياد، به اندازه قسمتش بهره ميرسد بنابراين اگر هر يك از شما براي برادر ايمانياش، فزونيي از جهت مال و ثروت، تشخص و عنوان ببيند، نبايد موجب گمراهي، انحراف و حسد او شود، زيرا، مرد مسلمان، مادام كه، آبروي خويش را حفظ كرده و خفت و خواري از خويش ظاهر نساخته است كه بدان سبب حرفش سر زبانهاي اشخاص پست و سفله بيفتد، و يادآوري آنها موجب سرافكندگي و شرم شود مانند
قماربازي است كه از اولين تيرهاي قمارش اميد بردن و سود را داشته و غرامت را منتفي بداند و همچنين، مرد مسلماني كه از خيانت بدور باشد، از خداوند يكي از دو نيكي را انتظار ميكشد: يا دعوت خداوند (مرگ) را در اين صورت آنچه از نعمت در نزد خداوند است، از زندگي اين دنيا براي او بهتر است يا رزق خداوند را از داشتن خانواده ما و ثروت كه دين و شرافتش محفوط باشد. براستي مال و فرزندان كشت و ثمره اين جهانند و عمل صالح كشت آخرت است. گاهي خداوند هر دو را براي افرادي فراهم ميكند. از خداوند آنچنان بترسيد و برحذر باشيد كه شما را نسبت به آن، از خود برحذر داشته است. ترسي كه از روي حقيقت باشد، نه از روي عذر و بهانه، عمل را بدون ريا و بدون قصد شهرت انجام دهيد، زيرا كسي كه كار را براي غير خدا انجام دهد، خداوند پاداش عملش را به همان غير واگذار ميكند. از خداوند رتبههاي شهيدان و زندگي سعادتمندان و همنشيني پيامبران را مسالت مينمايم. امام (ع) جملات آغاز خطبه را به اين دليل آوردهاند، تا مقصود خود را از ايراد اين خطبه روشن كنند. خلاصه كلام حضرت به اين حقيقت اشاره دارد كه آنچه از زيادي و نقصان و دگرگونيها پديد آيد و به مصلحت مردم باشد، چه
در امور دنيا و يا آخرت. از زيادي و فراواني مال و منال، دانش و علم، جاه و مقام، تندرستي و سلامت، تشكيل خانواده و … به تقدير خداوند است، كه به قلم قضاي پروردگار بر لوح محفوظ نگاشته شده است. لوحي كه گنجينه، همه چيز است. منظور از كلمه (امر) در بيان حضرت، فرمان مقدر الهي بر وجود جهان ممكنات است، كه از آن در كلام خداوند تعالي: انما قولنا لشيء اذا اردناه به كن تعبير شده است. غرض حضرت از نزول امر، رسيدن نصيب و بهره هر كس به اندازه مقدر و مقرر است. اين اختصاص يا بيبهره و نصيب، همان است، كه درآيه كريمه و ان من شيء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر توضيح داده شده است. مقصود از آسمان بلنداي بخشش خداوندي و زمين عالم كون و فساد است. كه از باب استعاره به كار گرفتن، دو لفظ محسوس (آسمان و زمين) براي دو معناي معقول (بخشش و نابود شونده) در فرموده حضرت منظور شده است. وجه استعاره در هر دو موضع آسمان و زمين و مشاركت معني آنها، به ترتيب در بلندي و پستي مكان و مقام است، و با توجه به معني استعارهاي، معناي حقيقي، آسمان و زمين در فرموده آن حضرت (ع) منظور نيست. گذشته از اين براي نزول سمت و جهتي لحاظ نميتوان كرد، كه بعدا نزول ا
مر باشد. زيرا لازمه آن، تعيين جايگاه و مكان، براي خداوند است، و خداوند بلندمرتبهتر از آن است، كه برايش مكان و جايگاهي تصور شود. معني سخن حضرت به صورت استعاره همان بود كه شرح شد، گر چه در نظر گرفتن معناي حقيقي آسمان و زمين، با تاويل و توجيه ديگري هم محتمل به نظر ميرسد. بدين سان، كه چون گردش فلك از جمله شرايط معدهاند كه بواسطهء آن پديدههاي نو، در زمين پديد ميآيند، پس آسمان به اين توجيه، مبدا حدوث و نزول امور است. اما تشبيه حضرت تقسيم روزي را، در ميان بندگان خدا به ريزش باران، به اين دليل است كه: به دست آمدن روزي، و فراهم ساختن زندگي، خانواده و نظاير آن نصيب هر كس از اين امور، كم يا زياد، گوناگون است چنان كه بارندگي به نسبت هر يك از مزارع و اراضي مختلف است. اين عبارت حضرت علي (ع) نيز از باب تشبيه معقول، به محسوس است. نزول باران، در زمينهاي مختلف امور محسوس، تقدير و تقسيم روزي بندگان خداوند، از امور معقول ميباشد. فاذا راي احدكم لاخيه (المسلم) غفيره في اهل او مال او نفس، فلا تكونن له فتنه يعني هرگاه يكي از شما، براي برادر مسلمانش فزوني، برتري در خانواده يا مال و سرمايه و يا شخصيت اجتماعيش ببيند، اين امور ن
بايد موجب گمراهي و ضلالتش شود. اين فراز شروع و آغازي است، براي تربيت كردن كساني كه در زندگي خانوادگي و يا مال و جان آنها نقص و كمبودي، پديد آمده، و بدين لحاظ دچار انحراف اخلاقي و دوري از مسير حق شدهاند. حضرت با اين بيانات آنان را از ژاژخواهي نهي ميفرمايند: برحال كساني كه، به وجهي در مال، خانواده و شخصيت، فزوني و برتري و يا ارزشمندي يافتهاند، حسرت نخوريد و به راه ناحق نرويد. بعضي از شارحان نهجالبلاغه كلمه فتنه را در فرموده حضرت، به معني حسد و بدخواهي گرفته، منظور آن جناب را از اين عبارت، نهي از حسد و بدخواهي تفسير كردهاند، ولي به نظر ما افتنان در اين عبارت گمراهي از طريق حق است. انحراف از راه حق، به دليل دوستي امر ناچيز، از امور دنيوي است. از طرفي سرگرم شدن به انديشهاي نادرست، و كنارهگيري از پيمودن راه خدا، با وجود لزوم و وجوبي كه در پيمودن راه حق ميباشد، افتتان است. چون بطور معمول و طبيعي، بيچارگان و مستمندان، بدليل كمبود، در مال و منال و … همواره نسبت به كساني كه داراي ثروت فراوان، و تشخص و تعين اجتماعي هستند، دچار حسد و بدخواهي ميشوند. بعضي ازفقرا يا خود را نسبت به دارندگان مال و منال، شايستهتر
ميدانند، اين تصور موجب حسد آنان ميشود، و يا خود را همرديف و همسان صاحبان مال و جاه ميدانند، و بدين توهم دچار غبطه، ميشوند. و برخي از آنها بر خلاف گروه ياد شده، خود را شايسته داشتن مال و منال نميدانند، ولي ذاتا مايلند، كه خدمتگزار ثروتمندان باشند. در اين صورت با تمام وجود آنان را دوست ميدارند. مانند بسياري از فقرا كه طبعا علاقهمند به خدمتگزاري ثروتمندانند، و خالصانه در خدمت به آنها تلاش ميكنند، در اين كوشش و تلاش، قصدي جز كسب مال و مقام و … ندارند. شايد، گمان سود بردن فقرا از ثروتمندان، از جهت مال و ثروتي كه دارند، همين نتيجه اشتباهآميزي باشد، كه همواره مستمندان بدان دچار هستند. توجه به حقيقت فوق- برازندگي عدهاي ازنظر ثروت و تشخصهاي اجتماعي- براي فقرا موجب نهايت بدخواهي و غبطه، و يا سبب ميل و علاقه به ثروتمندان به لحاظ مكنت، تعين و تشخصي كه براي آنان فراهم است ميشود. از طرفي اين حقيقت هم بر كسي پوشيده نيست كه حسد و مانند آن از اخلاق رذيلهاي است، كه انسان را از توجه به خداوند متعال، و پيمودن راه راست باز ميدارد. با در نظر گرفتن مطالب فوق، آن افتتان كه اميرمومنان (ع) افراد را از آن نهي فرمودهاند،
بايد همان گمراهي و دوري جستن از كل اخلاق پست و رذيله باشد، نه صرف حسد كه يكي از اخلاق نارواي اجتماعي است. چنان كه بعضي از شارحان بزرگوار فرمودهاند: فان المرء المسلم … و معه دينه وحسبه شارح بزرگوار طبق معمول بدوا اعراب بعضي از كلمات را بيان كرده ميفرمايند: ما در مالم يغش بمعني زمان و مدت، و كا الفالح خبر ان است. فعل تظهر صفت است براي دناءه فعل فيخشع اگر بر معني لغوي كلمه، به معني خشوع كه فرو هشتن چشم و طمانينه است حمل شود، لزوما فعل يخشع به فعل تطهر عطف ميگردد. و اگر به معناي عرفي كلمه، كه خضوع در برابر خداوند و ترس از عدل الهي است، در نظر گرفته شود، فا در اول فعل يخشع، به معني ابتدائيت به كار رفته، و معناي جمله فرق ميكند. كلمه ياسر بمعني قمارباز، صفت است براي فالج كلمه اذا براي مفاجات (كه بيان عمل ناگهاني را ميكند) به كار رفته است. اميرالمومنين (ع) پس از برحذر داشتن و نهي از در افتادن به ضلالت و گمراهي، لغزش و بدخواهي، نسبت به صاحبان جاه و مقام و نعمت، بر آن شدهاند، تا بركناري از رذايل اخلاقي را بيشتر توضيح دهند، تنفر و دوري از كارهاي زشت را شدت بخشند، و آراسته شدن به صفات حسنه و تزكيه نفس را توصيه كن
ند. بيان اين حقيقت را ضمن يك تشبيه و تقسيم چنين گوشزد ميفرمايند: فان المرء المسلم … مرد مسلماني كه به اين دليل كار پست و بيارزشي را- كه لزوما مخفي نميماند و روزي آشكار ميشود- رها ميكند با ترك كار پست اخلاقي جانش را از آلودگي به فساد اخلاق باز ميدارد، چرا كه مرتكب خلاف، هر گاه، عمل زشتش، در ميان مردم بازگو شود، موجب شرمساري و سرافكندگي و ملامت ميگردد، بعلاوه سبب ترغيب و تشويق فرومايگان بيبند و بار و ناآگاهان جامعه ميشود، كه كارهاي مشابه آن را انجام ميدهند، و موجب هتك حرمت و پردهدري ميگردد. پس آن ترك كننده به قمارباز موفقي ماند كه به انتظار توفيق بردن مال و يا لااقل پوج در آمدن تير قمارش و ضرر نكشيدن از اين بابت، نشسته است. خلاصه مقال اين كه هر چند، نه بخاطر رضاي خدا، بلكه به لحاظ ترس از ملامت گناه كار زشت را ترك كند، باز هم خوب و قرين توفيق است. شرح فوق از سخن اميرمومنان (ع) با توجه به معني لغوي فعل يخشع كه سرافكندگي و شرمساري است بيان شده ولي اگر معناي عرفي وشرعي يخشع كه خضوع و تضرع در پيشگاه حضرت حق است در نظر گرفته شود، توضيح فرموده حضرت چنين خواهد بود: مرد مسلمان هنگامي كه كاري را پست و بيار
زش ديد، از ارتكاب آن خودداري ميكند و به وقت يادآوري زشتي آن، در برابر خداوند به وحشت ميافتد و خاضع ميگردد و از ترس گرفتار شدن به كار بد و ابتلاي به معصيت، به خداوند پناه ميبرد. مانند قماربازي كه هم اميد پيروزي و هم بيم ضرر دارد. مضطرب است كه درقمار زندگي چه خواهد شد. به هر حال چنين فردي انتظار بردن و نباختن را دارد، انديشهاش پيرامون زندگي روزمره دور ميزند. مسلمان مبرا و پاك از خطا نيز انتظار ميكشد، اما يكي از دو نيكي و خير را كه به شرح آن خواهيم رسيد. پيش از آنكه شارح به توضيح تشبيه كلام امام (ع) بپردازند، طبق وعده قبلي خود، كيفيت بازي قمار جاهليت، يا همان ميسر را بيان ميدارد و ميفرمايد: حال وقت آن رسيده است كه به چگونگي، بازي قماري كه ميسر ناميده شده است بپردازيم، تا وجه تشبيه در كلام حضرت روشن شود. تعداد چوبهايي كه، قداح ناميده ميشده، و در بازي قمار (گوشت قرباني) گوسفند يا شتر به كار ميرفته، هفت تير و به نامهاي ذيل بوده است: اول را فذ ميناميدهاند. و به معناي يك سهم دوم را (توام ميگفتهاند به معناي دو سهم سوم را ضريب به معناي سه سهم، چهارم را حلس به كسر ح و به روايت احمد بن فارس در كتاب جمل حل
س به فتح ح و كسر ل ميگفتهاند به معني چهار سهم پنجم را نافيش ميخواندهاند به معناي پنج سهم ششم را مسيل ميناميدهاند، به معني شش سهم و هفتم المعلي ناميده ميشده و بالاترين بهره يعني هفت سهم را داشته است. پس از اين هفت چوبه تير، تيري كه داراي سهمي در قمار باشد نبوده است، جز آن كه چهار تير ديگر هم با اين هفت تير داخل جعبه تيرها قرار ميدادهاند و آن چهار چوبه تير بيسهم، و پوچ را ارغاد ميگفتهاند، و براي سنگيني وزن تيرهاي بازي در داخل كيسه يا جعبه ميگذاشتهاند و به نامهاي ذيل ميناميدهاند: 1- المصدر 2- المضعف 3- المنبح 4- الصفيح. وقتي كه تيرهاي قمار آماده ميشد، هر يك از شركت كنندگان در بازي به ميل خود يكي از تيرها را ميگرفت و بر آن نام خود، يا علامتي را مينوشت، پس از آن قرباني را كه معمولا شتر بود، به دست صاحبش نحر ميشد و به ده قسمت، به طريق ذيل تقسيم ميگرديد: دنباله رانها را دو قسمت، رانها را بدو قسمت، بالاي شانه را، يك قسمت فقرات پشت را يك قسمت، جلو سينه را يك قسمت، دستها را دو قسمت آخرين جزء بدن شتر را يك قسمت ميكرد. سپس خاصره و گردن قرباني را به طور برابر تقسيم و بر اجزاي دهگانه ميافزود. پس ا
ز تقسيم بندي مساوي چنانچه استخوان يا قطعه گوشتي باقي ميماند، نحر كننده انتظار ميكشيد، تا كدام برنده آن مازاد را- هر چند كه مورد ملامت قرار ميگرفت بردارد. اگر هيچ برندهاي در آن طمع نميكرد، مال نحر كننده بود. پس از طي مراحل ياد شده. مردي را كه مشهور بود هرگز از پول خودش گوشت نخورده است- هر چند در نزد ديگران خورده باشد- حاضر ميكردند، و او را حرضه ميناميدند. آنگاه دستهايش را در پارچهاي ميپيچيدند و بر سر انگشتانش پارچه ميبستند، كه خصوصيات تيرهاي قمار را تشخيص ندهد. جعبه تير يا همان كيسهاي كه تيرهاي قمار در آن بود در اختيارش ميگذاشتند. مردي پشت سر او ميايستاد كه به او (رقيب) ميگفتند. پس از آن اجازه مييافت كه تيرها را يكي يكي بي آن كه به آنها نگاه كند، بيرون آورد و تحويل دهد. قماربازان به انتظار ميايستادند كه چه خواهد شد در بيم و اميد هر كس تيرش از جعبه بيرون ميآمد به اندازه سهمي كه تيرش نامگذاري شده بوده از گوشتها برنده ميشد. آن كه تيرش وقتي بيرون ميآمد كه ديگر سهمي باقي نمانده بود. به اندازه سهم تيرش بايد به صاحب شتر غرامت ميداد. به عنوان مثال اگر اتفاقا ابتدا تيري كه المعلي نام داشت و داراي ه
فت سهم بود بيرون ميآمد هفت قسمت گوشت را صاحبالمعلي ميبرد. و اگر پس از آن، تير المسيل كه شش سهم داشت بيرون ميآمد، سه سهم باقيمانده را صاحب مسيل ميبرد، و سه سهم هم طلبكار ميشد، و چون ديگر سهمي نمانده بود، بايد قماربازان ديگر كه تيرشان برنده نشده بود، از گوشت شتر ديگري غرامت و تاوان، ميدادند. چهار تير اوغاد اگر بيرون ميآمد سهمي نداشت، و اگر هم ميماند غرامت نميداد، چون به اصطلاح پوچ و بيسهم بودند. نقل شده است كه بازي كنان خوردن اين گوشتها را بر خود حرام كرده بودند و به ميهماني اختصاص ميدادند. پس از بيان كيفيت بازي قمار ميسر، وجه مشابهت مسلماني كه به دليل شرمساري و ملامت، از گناه پرهيز ميكند، با قمارباز پيروز در كلام علي (ع) اين است كه قمارباز قبل از شروع بازي، موفقيت بيرون آمدن تيري را كه برايش سودآور و برطرف كننده غرامت باشد، انتظار و اميد دارد، مسلمان پاك از خيانت، و خود نگهدارنده از گناه، نيز چون رحمت خدا را ميطلبد. و خويشتنداري از معصيت را پيشه خود ساخته است، رسيدن به يكي از دو نيكي، احدي الحسنيين را انتظار ميكشد. يكي از دو نيكي مورد انتظار براي مسلمان اين است، كه يا خداوند او را به جوار رحمت
خود، فرا خواند، بنابراين از سختيهاي اين دنيا خلاصي يابد. زيرا، آنچه خداوند، براي دوستان خويش آماده ساخته است، براي مومن از نعمتهاي دنيا، بهتر است و به نعمتهاي بيمنتها و پايدار دست مييابد، و چون دستيابي به نعمتهاي آخرت، مستلزم نبودن، زيان است، زيبايي تشبيه، اين شخص به قمارباز پيروز كه اميد سود، بيغرامت و زيان را دارد كاملا روشن است. فرض دوم يكي از دو نيكي محتمل است، كه منظور از فرا خواندن حضرت حق شخص را فوت و مردن نباشد، بلكه مقصود، جاذبههاي خداوندي و الهامات رباني باشد كه او را به سمت زهد حقيقي ميكشاند، و توجه او را از امور پست اين دنيا، به مقصدي كه وعده آن را به پرهيزگاران داده است معطوف ميكند، بدينسان كه درهاي روزي را به رويش، بگشايد، در كوتاهترين زمان ممكن، مال و ثروت و فرزند با حفظ شرافت و آبرو و ديانت برايش فراهم آورد و به رستگاري بزرگش نايل كند، و از كيفر دردناكش در امان دارد. با توضيح فوق تشبيه جايگاه خود را يافته است. زيرا، در نزد خردمند. هر يك از دو فضيلت. از به گمراهي افتادن ناشي از حسد بردن به ديگران، و عدم توجه به خدا و آلوده ساختن. صحيفه نفس به پستيهاي اخلاقي از جمله حسد و مانند آن بهتر است
. با تشريح مطلب فوق اين فصل از سخن امام (ع) چنان كه مستلزم بازداري و نهي از حسد ورزيدن، و ديگر مفاسد اخلاقي است، موجب ترغيب و امر به شكيبايي بر مصيبت و بلاهاي رسيده از جانب خداوند. و انتظار رحمت حق را داشتن نيز هست. درتوضيح و تكميل مطلب قبل و بيان تشبيه كه: واگذار كننده رذايل اخلاقي و انتظار دارنده نيكي از خداوند رستگار است توجه بيشتري به پستي و ناچيزي اموري دادهاند كه ريشه تمام جنجالها و كشمكشهاي رذايل اخلاقي هستند، كه بزرگترين و بااهميت ترين آنها را، در نزد مردم دو چيز دانسته و فرمودهاند: ان المال والبنين حرث الدنيا: ثروت و فرزندان، حاصل دنيايي انسانند و اين دو بزرگترين اسباب اصلاح دنياي انسان و برترين زينتهاي موجودند. چنان كه خداوند متعال فرموده است: المال والبنون زينه الحياه الدنيا والعمل الصالح حرث الاخره با اين بيان حق تعالي بر پستي و ناچيزي مال و فرزندان، نسبت به كارهاي شايسته توجه داده است بدين بيان كه مال و فرزندان مزرعه و محصول دنيايي و كارشايسته و نيك! سرمايه، آخرت است. از اين بيان يك قياس منطقي، بدين سان به دست ميآيد كه صغرايش مال و فرزندان محصول دنيايند كه در عبارت آمده است. كبراي آن بطور ضمن
ي و نهفته: محصول دنيايي در برابر محصول آخرت ناچيز است، ميباشد. نتيجه اين ميشود كه در حقيقت مال و فرزندان نسبت به ثواب آخرت ناچيز و حقيرند توضيح برهان: در مقدمه دوم: والعمل الصالح حرث الاخره، ثابت شد كه محصول آخرت كارهاي شايستهاند بنابراين مال و فرزندان نسبت به عمل نيك پست و بيمقدارند. اثبات مقدمه اول بسيار واضح و روشن است، زيرا مال و فرزندان براي غير دنيا مفيد نيستند اثبات مقدمه دوم به دو طريق ممكن است: خداوند متعال فرموده است: و ما متاع الحياه الدنيا في الاخره الا قليل. روشن است كه منظور از كلمه قليل در آيه كميت و مقدار نيست، بلكه 1- پستي و بيارزشي آن نسبت به متاع و زيباييهاي آخرت است. 2- وجه دوم آنكه محصول دنيايي از امور فاني شونده و از بين رونده است. و محصول آخرت از امور پايدار است، و موجب سعادت ابدي ميشود. امور فاني و از بين رونده نسبت به امور شايسته و پايدار، بيارزش و بيمقدارند. چنان كه فرموده پروردگار متعال گوياي اين حقيقت است: والباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير املا. حضرت اميرمومنان (ع) با توضيح اين مطلب شنوندگان را متوجه اين حقيقت كردهاند كه گاهي خداوند دنيا و آخرت را براي عدهاي ف
راهم آورده، پس، توجه و توكل بر خداوند واجب است. بدين شرح كه چون جمع كردن ميان دنيا و آخرت و فراهم ساختن آن در سرشت هر عاقلي هست، و فراهم شدن آن براي بندگاني، كه بخواهد، فقط از ناحيه خداوند- نه غير او- ميسور خواهد بود. امام (ع) اين موضوع را بدين سبب بيان فرمودهاند تا جويندگان سعادت، تمام همت خويش را در جهت فراهم آوردن دنيا و آخرت متوجه خداوند يعني تقرب به حضرت حق در آماده كردن اسباب آن، بنمايند و از آنچه بيهوده است، همچون حسد و بدخواهي كنارهگيري كنند. سپس آن حضرت تاكيد اين حقيقت را در جذب نعمتهاي الهي، پرهيز كردن از اموري كه خداوند، مردم را نسبت به آنها از خود برحذر داشته، و فرمان به ترس حقيقي و خالي از عذرتراشي دانستهاند، كه اين خود مستلزم ترك محرمات، و رعايت حدود و مرزهايي است، كه انسان را به وارستگي حقيقي ميرساند. و اين موفقيت را در سايه كار خدايي بدور از ريا و خودبيني امر فرمودهاند. كار بدون ريا همان پرستش خالصانه و پاك براي خداست، كه موجب رام ساختن نفس اماره براي نفس مطمئنه است. در علم طريقت و سلوك، به سوي خداوند متعال، ثابت شده است كه، وارستگي و پرستش، چگونه انسان را به سعادت كامل و ابدي ميرساند.
در زمينه اين كه عمل، بايد براي رضاي خدا باشد و نه غير، آن حضرت ميفرمايند: فانه من يعمل لغيرالله يكله الله لمن عمل له … براستي آن كه براي غير خدا عمل كند، خداوند پاداش كارش را به همان كسي كه به خاطر او كار كرده است، محول ميكند.) بيان علت وجوب ترك ريا و خودخواهي در عمل: پس كسي كه عملي را به منظور ديدن مردم و بلند آوازه شدن در ميان خلق انجام دهد، تا از ناحيه انسانها خواستههاي نفساني خود مانند مال، جاه و مقام و جز اينها از اهداف باطل و پست امور زودگذر زندگي دنيايي را، ارضا كند، هدف خدايي ندارد، تا پاداش خدايي بگيرد. قبلا روشن شد كه توجه نفس به امور ياد شده به معناي دوري از رحمت حق و آماده نبودن براي دريافت نعمتهاي الهي بوده، و از قبول بخشش حق در حجابي از خواستههاي خود، فرو رفتن است. با قبول اين حقيقت كه خداوند سبب ساز است. و تمام زنجيره ممكنات به وي پيوستگي دارد، ناگزير همه امور از ناحيه خداوند متعال، جاري و ساري ميگردد و اگر كاري براي غير خداوند صورت گيرد، واگذاري پاداش از ناحيه حق تعالي به آن كه كار به نيت او انجام شده است، خواهد بود، و اين موجب محروميت و زيان انجام دهندگان عمل ميشود. بنابراين هر كه جز ب
راي خداوند كاري انجام دهد زيان كرده، و هر كس جز بر خداوند توكل كند خسران برده است. توضيح اين موضوع كه هر كه براي خداوند كاري انجام دهد پاداشش با خدا و اگر براي غير خدا انجام دهد اجر و مزدش به غير واگذار ميشود. در فصلي كه حضرت از كسي كه قضاوت مسائل مردم را با نداشتن اهليت بپذيرد، عيبجويي كرده است، گذشت. سخن اميرالمومنين (ع) درباره محصول دنيا وآخرت به اين جا كه ميرسد، ميفرمايد: نسال الله منازل الشهداء و معايشه السعداء و مرافقه الانبياء: از خداوند، مقام و منزلت شهدا، زندگي با نيكان، و دوستي انبيا را، مسالت ميكنم. چون هدف اميرمومنان (ع) كسب سعادت اخروي بوده، از خداوند اين سه مرتبه والا را تقاضا كرده است. ضمنا شنوندگان را به پيروي از خود، در طلب اين مراتب و عمل به آن علاقهمند ميسازد. امام (ع)، درخواست رسيدن به مراتب سه گانه فوق را، از آسانترين آغاز و به بلندترين مقام ختم كرده است. زيرا آن كس كه سرانجامش شهادت باشد سعادتمند خواهد بود. و نهايت درجه سعادت، همجواري و مصاحبت انبياست. آري از تربيت كننده لايق و مربي شايستهاي همچون علي (ع) جز اين انتظار نيست زيرا رسيدن به مرتبه عالي (مرافقت انبيا) جز با طي مراتب
پايين مقدور نميباشد.
[صفحه 4]
عشيرهالرجل: قبيلهء شخص، همنشينان و ياوران او. حيطه: به كسر (ح) محافظت كردن و رعايت نمودن. الم: جمع. شعث: پراكندگي و انتشار امور و كارها. اي مردم هيح كس اگر چه مالدار باشد از خويشان و قبيله خود، از دفاع آنان، با دست و زبانشان بينياز نيست. عشيره انسان، در حفظ و رعايت حقوق شخص، برترين اشخاصاند كه، در پريشاني او را كمك ميكنند و بهتر ميتوانند پراكندگي و گرفتاري او را مرتفع سازند و در هنگام پيشامدهاي سخت و ناگوار از ديگران مهربانترند. موقعي كه خداوند، زبان راستين (نام نيكو) براي انسان در ميان مردم قرار ميدهد، از مالي كه ديگري به ارث ميگذارد بهتر است سپس حضرت در ادامه بحث تربيتي خود خطاب به مردم ميفرمايد: ايها الناس … انه لايستغني الرجل: اي مردم … محققا انسان بينياز نيست. در فراز گذشته فقرا و مستمندان را از تعرض به ثروتمندان و حسد بردن به آنان نهي فرموده است، در اين بخش از گفتار، روي سخن با اغنيا و متوجه ساختن آنان به وظيفهشان در حق فقرا و خويشاوندان و اقربا و بطور كلي افراد جامعهشان ميباشد. آنان را به عدالت و رعايت انصاف، در زمينه امور مالي و هزينه زندگي مستمندان فرمان ميدهد تا شير
ازه كار از دو سوي محكم و استوار شود. حضرت علي (ع) ثروتمندان را از دو نظر بر توجه به فقرا و مستمندان و ترجيح بذل مال بر جمع و كنز آن تشويق فرمودهاند به ترتيب ذيل: 1- اول آن كه اغنيا از فقرا و مستمندان بينياز نيستند، هر چند از لحاط مالي، بينياز باشند. زيرا ثروتمند، بداشتن مال و منال، از مددكار مستغني نيست ياراني را ميطلبند كه، با دست توانمندشان، هجوم دشمنان را دفع كنند و با زبان گويايشان جلو بدگويي عيبجويان را ببندند. روشن است كه حاجتمندترين افراد به داشتن يار و مددكار و پشتيبان، ثروتمندترين افرادند. اين حقيقت را درباره پادشاهان و امثال آنها، صاحبان مال و مكنت ببينيد. سزاوارترين افراد، كه هيح كس از داشتن آنها و همراهيشان بينياز نيست، فاميل و نزديكان انسانند، زيرا اقربا و خويشان به لحاظ عاظفي از همه مهربانترند، و بيش از هر كس مدافع و جانبدار شخص ميباشند. نزديكان، در پريشاني خاطر و پراكندگي احوال، او را مدد ميكنند و اگر گرفتاري همچون فقر و بيچيزي و مانند آن به انسان، روي آورد، مهرباني و كمك ميكنند. البته، قرابت و خويشاوندي، اين شفقت و مهرباني را ايجاب ميكند. 2- سبب دوم، توجه دادن اغنيا و آگاه كردن آن
ان به فايده يكي از دو امر است: گردآوري مال و منال يا در راه خدا انفاق كردن آن كدام برتر و بهتر است؟ سخن حضرت اين است ولسان الصدق يجعله الله للمرء: زبان راستگويي كه خداوند براي انسان قرار ميدهد … منظور از لسان الصدق نام و آوازه و حسن شهرت در ميان مردم است، كه نتيجه بذل مال و انفاق در راه خداست. اما فايده جمعآوري مال و نبخشيدن آن، ميراث گذاري براي ديگران است. با توجه به اين دو نتيجه، فايده برتري بخشش، بر جمعآوري و كنز آن روشن ميشود. اميرمومنان (ع) هر چند مردم را بدين دليل كه بذل مال موجب حسن شهرت و نام نيك، در ميان جامعه ميشود، ترغيب به بخشش فرمودهاند، اما مقصود آن حضرت، از انگيزش، جز خير و نيكي براي فقرا، و استواري دوستي در ميان آنان و تربيت ثروتمندان، و در روي گرداندن از جمع مال به بذل و انفاق و بر كناري از دوستي و جمع مال و ثروت، چيز ديگري نيست زيرا در عرف مردم حسن شهرت و آوازه بلند، در بذل مال از نتايح حقيقي آن، يعني كسب مراتب و درجات عالي آخرت كه مورد نظر آن حضرت است رغبت انگيزتر و درنفوس موثرتر است. هر گاه باب بذل و بخشش باز شود و نفوس انساني بر كار خير تمريني را آغاز كند، نهايتا درخواهد يافت، كه
بهترين هدفي كه مال براي آن بايد صرف شود همان هدفي است كه شارع مقدس تعيين و ترغيب كرده است. بخشش و انفاق، طبق قصد شارع نتايح مهمي را به بار ميآورد، از جمله: 1- دوستي با فقرا را، كه نظام بخشيدن به خيرخواهي است، استوار ميدارد. 2- وحدت اجتماعي را بخصوص ميان خويشان و اقربا برقرار ميسازد زيرا برقراري دوستي و اتحاد در يك نظام اجتماعي متعادل از واجبات است و به مصلحت دنيا و آخرت انسان است. بدين استدلال، وقتي كه انسان از فاميل و دوستان در زندگي بينياز نباشد، گرامي داشتن و نواختن آنان با بذل مال بهترين وسيله نفع بردن از آنها، در مقابل جانبداري و حمايتي است كه اقربا و خويشان از انسان به عمل ميآورند. پس شايسته است، كه مراعات حال آنها را واجب دانست و به مختصري از مازاد مال، كه گسيختگي زندگيشان را سامان ميبخشد، گراميشان داشت. نتيجه بحث: فكر اين موضوع كه فايده جمع مال به ارث گذاشتن است و بس، و اين بيحاصلي براي انسان موجب، بر هم زدن شاديهاي زندگي است، كفايت ميكند كه انگيزه خوبي براي بخشش و دست كشيدن از محبت و جمعآوري مال باشده البته براي كسي كه، با ديده بصيرت، به عاقبت امر بنگرد موفقيت جز از ناحيه خداوند ميسور نيست
.[صفحه 20]
عدول: انحراف خصاصه: فقر و نياز حاشيهالرجل: دو رو بريها، اطرافيان، خدمتگزاران،! پيروان آنها كه در خانواده جنبه اصالت ندارند. آگاه باشيد، هرگاه فردي از شما خويشاوندان خود را در تنگدستي و بيچارگي ببيند، نبايد از آنها روي برگرداند و مالي را كه چه ببخشد يا نگهدارد، تاثير چنداني در حال انفاق كننده ندارد از آنان دريغ دارد. كسي كه دست احسان و كمكش را بر خويشان و اقربا ببندد، در حقيقت يك دست احسان كننده را باز داشته و در عوض دستهاي بسياري را از كمك رساني به خود بسته است. هر كه با اقوام و اطرافيان خود به لطف و نرمي رفتار كند براي هميشه محبت خويشاوندان را نسبت به خود جلب كرده است. سيدرضي (ره) درباره بعضي از لغات خطبه و فصاحت و بلاغت بخش دوم خطبه فرمودهاند: غفيره: در اين خطبه به معني زيادي و فراواني است. از سخن عرب كه به جمع كثير جم غفير و جماء غفير ميگويند گرفته شده است. عفوه: من اهل و مال: به معني منتخب و برگزيدهاي از ميان خانواده و مال نيز روايت شده است. عرب به خلاصه و برگزيده شيء عفوه ميگويد وقتي گفته شود: اكلت عفوه الطعام يعني دستچين غذا، خوب و نابش را خوردم. شريف رضي درباره فصاحت كلام حضرت مي
گويد: عجب معناي بلند و تعجبانگيزي را با جمله: و من يقبض عن عشيرته الخ اراده فرمودهاند،! زيرا آن كه خير و نيكي را از خويشانش، دريغ ميدارد، در حقيقت يك دست است كه بخشش را از آنها دريغ داشته است، ولي وقتي به ياري آنان احتياج پيدا كند و به كمك آنها نياز شديد داشته باشد، گروه زيادي از ياري دادن به او باز ميايستند و از فريادرسي او خودداري ميكنند. در نتيجه از ياري دستهاي زيادي محروم شده، و از قيام و اقدام قدمهاي استوار گروه زيادي بيبهره مانده است. بخش دوم خطبه با اين جمله آغاز ميشود: الا لا يعدلن عن القرابه: آگاه باشيد از خويشان فقير و بيچيز كنارهگيري نكنيد. شارح بدوا بعضي لغات و حالات را توضيح ميدهد: فعل يراي از نظر اعراب، در محل نصب است، چون حال است براي فاعل يعدلن فعل ان يسدها از نظر اعراب در محل جر است، زيرا بدل از عن القرابه است با توضيح معاني و حالات بعضي از لغات: مقصود حضرت از بخش پاياني خطبه، تاييد و تاكيد بر مطالبي است كه قبلا به منظور تشويق و تحريص به بذل مال و انفاق به مستمندان بخصوص اقربا و خويشان متذكر شدند و اگر بخش دوم را به طريقي به بخش اول خطبه ربط دهيم، بخش آخر خطبه بمنزله نتيجه بيان حضرت
خواهد بود. حاصل فرمايش آن بزرگوار از جمله الا لايعدلن … تا ايد كثيره، نهي از خرجهاي خدا ناپسندانه است. حضرت، فعل ان يسدها را كه در معني حقيقي باز داشتن جسمي از جسمي به صورت حسي به كار ميرود، در باز داشتن و ممنوعيت معقول، كه جلوگيري از تزلزل و از هم گسيختگي زندگي انساني باشد، بطور كنايه استعاري، به كار برده اند. با توضيحي كه داده شد، مضمون بيان آن بزرگوار اين است كه انسان نبايد از اقربا، و خويشاني كه در وضع زندگيشان، آشفتگي ميبيند فاصله بگيرد و از ترميم اختلالات و از هم پاشيدگي وضع آنها، بوسيله مازاد مالي، كه زيادي و نقصانش در حال انفاق كننده تاثيري ندارد، خودداري كند. بعضي ظاهر كلام حضرت لا يزيد … را در نظر گرفته و به صورت اشكال مطرح كردهاند كه: مال هر چند اندك باشد، وقتي بديگر اموال اضافه شود و انفاق نگردد، مال انساني را فزوني ميبخشد، و اگر با انفاق نقصان يابد مال انساني را كم ميگرداند. چگونه فرمودهاند: لايزيده ان امسكه اگر نبخشد مال را زياد نميكند. و لاينقصه ان اهلكه: و اگر ببخشد چيزي را كم نميگرداند. اين اشكال به دو طريق قابل پاسخگوئي است: اول آن كه محتمل است، حضرت زيادي و نقصان را، بطور مطلق در
مال نسبت به خود مال اراده نفرموده باشند، بدين شرح كه ضمير يزيد و ينقصه به شخص انفاق كننده برگردد، نه بمال و ثروت، بدين معني كه امساك يا بخشش، زيادي و نقصاني در شخص پديد نميآورد. اين فزوني و يا كمبود جزئي، تاثير چنداني به حال انفاق كننده ندارد زيرا مقدار اضافي كه در مال انسان باشد، به اندازهاي كه بتوان بر حسب شريعت، ضرورتش را تحمل كرد، بهبود بخشي حال انسان معتبر نيست و كمبود اين مقدار هم، در آشفتگي و فساد حال انسان بيتاثير است. با اين وصف اگر مازاد مال را نگهدارد، تغيير محسوسي در وضعش پديد نميآيد، و اگر ببخشد، چيزي كم نميشود. در همين زمينه است كه انسان به عنوان نصيحت و اندرز، به شخصي كه كاري را بر خود سخت ميگيرد، و لازم است كه پند دهنده آن را سهل و آسان جلوه دهد ميگويد: اين كاري است، كه اگر ترك كني، ضرري ندارد، و اگر انجام دهي، سودي عايدت نميكند، يعني در صلاح حال تو چندان تاثيري ندارد. جواب دوم: محتمل است كه منظور حضرت از زيادي و نقصان، اجر و پاداش اخروي و مدح و ستايش دنيوي باشد يعني انفاق نكردن مال و نگهداري آن شايستگي انسان را، در نزد خداوند فزون نميگرداند ولي در نزد مردم، موجب فساد حال شخصي ميشود
. اما در نزد خداوند، خودداري از بخشش مازاد مال، به بندگان خداوند كه شديدا بدان نياز دارند در آخرت، موجب بدبختي بزرگ و عذاب دردناك ميگردد. به دليل فرموده حق تعالي كه: … و الذين يكنزون الذهب والفضه و لا ينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم. اما در نزد مردم نيز موجب فساد حال ميگردد در اين باره كافي است كه پيرامون گفتههاي مردم در بدگوئي از بخل و بخل كنندگان مطالعه كرد تا اين حقيقت را دريافت. از طرفي بخشش و انفاق مال به مستمندان هم سبب نقصان نميشود. اما در نزد خداوند، به دليل وعدههائي، كه به انفاق كنندگان در راه خود، از پاداشهايي خوب و ثوابهاي بزرگ داده و فرموده است: الذين ينفقون اموالهم في سبيل الله ثم لايتبعون ما انفقوا منا و لا اذي … در نزد مردم نيز انفاق نقصانآور نيست زيرا، همگان بر ستايش بخشندگان و صاحبان جود و انفاق، نظر داشته و كتابهاي نظم و نثر انباشته از مدح و ستايش آنان است. درباره سخن حضرت: و من يقبض يده عن عشيرته توضيح و شرح همان است كه سيدرضي بيان كرده است، و آن عبارت از اين بود كه شخص هر گاه خير و نيكي را از بستگانش دريغ كند، در حقيقت دست واحدي نفع و خير را از آنان باز داشته، و هرگاه همي
ن شخص نيازمند ياري اقربا و خويشانش باشد، از ياري و كمك به او سر باز ميزنند. پس در واقع از خود ياري دهي، دستهاي فراواني را منع كرده است. شرح سيدرضي (ره) پيرامون اين جمله هر چند جالب و خوب است، ولي نياز به تكميل و توضيح بيشتري دارد كه جنبه استدلالي پيدا كند. و بيان استدلال بدين شرح است: وقتي انسان، نفع و سودش، با دستهاي زياد، كاملتراز نفعي كه در خودداري از انفاق و بخشش بديگران ميبرد بيشتر باشد، واجب است كه با اعطا و بخشش به وسيله دست واحد (دست انفاق كننده) از منافع دستهاي زيادي دستهاي انفاق شده، مورد انفاق بهرهمند شود در غير اين صورت، با خودداري از نفع مختصري كه با دست واحدي انجام گرفته، موجب خودداري، دستهاي زيادي از نفع رساني به خود شده، سود بزرگي را بر خويشتن تباه ساخته است. بنابراين توجه، به سود اندك و آني، سبب از بين رفتن منفعت بزرگتري شده است. اين امر نقض غرض و ناداني و ناآگاهي است. در تكميل مطلب فوق حضرت ميفرمايد: … و من تلن حاشييته من قومه الموده: آن كه برخوردش را، با اطرافيانش، سهل و آسان كند، دوستي خويشان و نزديكانش را استمرار بخشيده است.) اين جمله حضرت در تكميل تربيت ثروتمندان، بيان شده كه سود خو
ش برخوردي و ملاطفت به اغنيا برميگردد و رشته مصلحت در جهان از فروتني و خوش برخوردي با مردمان، نظام مييابد. حضرت با بيان نتيجهاي كه براي هر خردمندي مطلوب است، ثروتمندان را به تواضع واداشتهاند، كه عبارت از استمرار دوستي و محبت با مردم است. فروتني و خوش برخوردي، به نفع خود اغنياست و سبب ميشود كه، مستمندان نسبت به آنها احساس نفرت نكنند، اين نتيجه و ثمره همان مصلحتي است، كه ثروتمندان جوياي آن هستند. خداوند متعال با همين طريقه و روش پيامبرش (ص) را تربيت فرموده است، آنجا كه دستور ميدهد: واحفض جناحك لمن اتبعك من المومنين به حقيقت روشن است، كه رمز اين دستور، ايجاد مهرباني و محبت، در ميان مسلمانان و احساس آرامش، در كنار رسول خدا(ص) است و با اين طرز رفتار، سخن آن حضرت را پذيرفته، و با اعتماد به كلامش، اطرافش را ميگيرند. پر واضح است كه هيح يك از اين فوايد، در زمينه بدخلقي و خود بزرگ بيني حاصل نميشود چنان كه خداوند ميفرمايد: … ولو كنت فطا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم واستغفر لهم و شاورهم في الامر … توضيح مطلب فوق پيرامون تربيت ثروتمندان، بدين سبب بود كه منظور از حاشيته خطاب به اغنيا باشد. اما اگر مقصود
از لفظ حاشيته در كلام حضرت، خدمتگزاران و پيروان باشند، سخن حضرت، به طريق ديگر جنبه تربيتي و فروتني براي آنان را دارد، به شرح ذيل: قاعده، خدمتكاران و اطرافيان، حافظ آبروي انسانند، و درجه خردمندي شخص راتعيين ميكنند. مديريت، حسن تدبير، مصلحت و شايستگي انسان، به ميزان سختگيري و درشتخويي، و يا نرمخويي فروتني خدمتكاران او نسبت به مراجعه كنندگان و مردم بستگي دارد و موجب نزديكي، يا دوري، خشم يا محبت، انس يا كدورت انسانها ميشود. حكيمي در اين باره گفته است: خدمتكاران و اطرافيان به منزله اعضاي بدن هستند. دربان شخص آبروي او نويسندهاش دل او، فرستادهاش زبان او خدمتگزارش دست و پا و چشم اوست. چنان كه هر يك از اعضا لازم است به وظيفه خود بدرستي عمل كنند، تا كارها به سامان برسد، جانشينان اين اعضا نيز لازم است كه بدرستي عمل كنند همچنان كه خردمندان، به ترك وظيفه درست هر يك از اعضاء انسان را ملامت ميكنند با عدم انجام وظيفه صحيح اين افراد نيز انسان را ملامت مينمايند. همچنان كه دوستي انسانها با فروتني و خوش برخوردي خود انسان ادامه مييابد، خدمتگزاران نيز با رعايت آداب و رسوم نيك مورد قبول جامعه، موجب ادامه محبت ميشوند. از با
اهميت ترين و سودمندترين خصلتها، خوش برخوردي، و ترك تكبر نفرت زا ميباشد. قضاوت مردم، بر پايه خوبيها و بديهايي كه خدمتگزاران شخص دارند، قرار دارد. هر چند قضاوت صحيح در اين باره اين است كه بگوييم اكثرا چنين است. توفيق فقط از جانب خداوند است.
[صفحه 27]
از خطبههاي آن حضرت است كه فرمود اذهان و مداهنه: مصانعه: ظاهرسازي كردن اليهان: مصدر باب افعال سستي و ضعف نشان دادن. خابطاالغي: از باب مفاعله، عدم استقامت هر يك در برابر ديگري، دراين خطبه به معناي پيروي از گمراهي است. معناي حبط را پيش از اين بيان كرديم، پايداري نكردن و به نوعي سازش نمودن را نيز خبط ميگويند. غي: جهل و ناداني نهجه: آشكار گردانيد او را عصبه بكم: آن را به شما ربط داد. فلج: رستگاري، سعادتمندي منحه: عطيه، بخشش، جود به جان خودم سوگند، من در پيكار با كسي كه از حق رو گردانده و در مسير گمراهي گام نهاده باشد درنگ نميكنم و سهلانگاري و سستي را روا نميدارم. بندگان خدا، تقوي پيشه كنيد و از عذاب و كيفر او به بخشش و رحمتش پناه بريد و به راه روشني كه براي شما مقرر فرموده برويد و به واجباتي كه يقين كرده عمل كنيد، تا رستگار شويد. هرگاه به دستور شريعت و فرامين خداوند عمل كنيد علي ضمانت ميكند كه چنانچه در دنيا به توفيقي دست نيابيد در آخرت رستگار خواهيد شد. در اين فصل حضرت نظر كساني را كه ميگفتند، آن جناب با مخالفان كنار بيايد و با آنها نجنگد و بنوعي سازش كند چرا كه از كارزار با آنها بهتر
است، رد ميكند و ميفرمايد: لعمري ما علي … و لا ايهان به جان خودم سوگند، سازشكاري با آنان- به اين لحاظ كه صلاح ديانت در اين است- بر من واجب نيست، و آنان نتوانستهاند مرا ضعيف كنند، و در پيكار با آنها، در خود ناتواني و درماندگي نميبينم كه با آنان كنار بيايم پس چه چيز ايجاب ميكند كه بنا به نظر اينان، از مخالفان حق پيروي كنم؟ استدلال حضرت بر لزوم پيكار با دشمنان، انكار كردن حق و كنار آمدنشان، با ستمگري و تجاوز بيان شده است. ستمكار بودن آنان تنبهي است براي شنوندگان و نزديك ساختن ذهنشان، به معذور بودن آن حضرت به قيام و اقدام بر جنگ و ستيز با آنان زيرا پيكار با كساني كه حق را انكار، و با ستمگر كنار آمده باشند، واجب و لازم است. پس نبايد وقوع جنگ را ناپسند شمرد، چنان كه نظر صلح طلبان همين بود. حضرت پس از توضيح اين كه چرا با ستمگران ميجنگد، سه مطلب را تذكر داده است و به شرح زير توصيه ميفرمايد: اول آن كه، انسانها را به تقوا و پرهيزگاري امر فرموده است. دوم مردم را، به پناه بردن از غضب خدا به رحمتش ترغيب كرده است. سوم وظيفه اجتماع را پيمودن راه روشن عدالت دانسته و فرمان به سلوك اين راه داده است. در صفحات قبل روشن ش
د كه تقوا عبارت از ترسي است، كه موجب كنارهگيري انسان از امور منهيه و منكر ميشود به تعبير ديگر همان زهد حقيقي را تقوا گويند و حضرت به تقوا و وارستگي امر ميكند. در توصيه دوم، مردم را امر به فرار به سوي خداوند كردهاند، فرار به سوي خدا، امر به توجه و روي آوردن به سوي حق تعالي ميباشد، يعني برگرداندن چهره نفس و جان به سوي كعبه وجود واجب جانان، كه كنايه از دوري جستن از وسوسههاي نفساني و پناه بردن به الهامات رحماني است. بايد توجه داشت كه، فرار بندگان به سوي خداوند متعال داراي مراتب و درجاتي است به ترتيب ذيل: الف: فرار بنده، از بعضي آثار به بعضي از آثار ديگر خداوند، چنان كه از اثر خشم خداوند، به اثر رحمتش پناه بريم. خداوند، تضرع و زاري مومنان را، چنين حكايت كرده است: ربنا و لاتحملنا مالا طاقه لنابه واعف عنا واغفرلنا وارحمنا … ازآيه شريفه چنين استفاده ميشود، كه مومنان، جز خداوند و افعالش چيزي را نميبينند، بنابراين از بعضي آثار به پناه بعضي آثار فرار ميكنند. ب: معناي دوم فرار به سوي خدا، اين است كه بنده، پس از مشاهده افعال خداوند، و مراتب قرب و نزديكي، و معرفت و شناخت الهي، به سرچشمه افعال، كه صفات خداوندي اس
ت، دست يابد. بنابراين، از بعضي صفات، به سوي برخي صفات فرار كرده است. آنچه از حضرت زينالعابدين (ع) در دعا نقل شده است به همين معني است: اللهم اجعلني، اسوه من قد انهضته بتجاوزك من مصارع المجرمين، قاصبح طليق عفوك من اسر سخطك بار خدايا مرا، براي اشخاصي كه توفيق دوري جستن، از جايگاه هلاكت گناهكاران را، دادهاي الگو و پيشوا قرار بده آنان كه شب را به صبح نابرده، از بند عذاب و خشمت، به آزادي گذشت عفوت رسيدند. عفو و سخط در عبارت دعا دو وصفند. حضرت سجاد(ع)، فرار از خشم و غضب را به وادي عفو و گذشت تعبير فرمودهاند. ج: معني سوم فرار كه از دو معني اول دقيقتر است، اين است كه بنده، از مقام توجه به صفات خداوند، علو درجه يابد و متوجه ذات حق تعالي شود، و به فرموده مولا از مقام صفات به سوي ملاحظه و شهود ذات فرار كند. از باب نمونه خدا در قرآن ميفرمايد: لا ملجا من الله الا اليه … در دعا آمده است، كه به هنگام بپا خاستن براي نماز گفته شود: منك و بك ولك و اليك منك: يعني وجود و هستي از تو آغاز شده است، و بك: بقا و هستي به تو پابرجاست، لك: صاحب اختياري جهان با تو است و اليك: رجوع و بازگشت هم، به سوي تو ميباشد. سپس دعا با تاكيد بي
شتر ادامه مييابد: لاملجا و لا منجا و لا مفر منك الا اليك بار خدايا: پناهگاهي، نجاتي و مفري از تو، جز تو نيست. پس از رسيدن پيامبر (ص) به تمام اين مراتب و مراحل، خداوند، به او امر ميفرمايد كه … واسجد واقترب. و آن حضرت در سجدهاش عرض ميكرد: اعوذ بعفوك من عقابك از عذاب و كيفرت، به عفو و گذشتت پناه ميآورم. البته اين سخن كسي ميتواند باشد كه، فعل خدا را به عيان و شهود ديده، و از فعلي به فعلي ديگر پناه برده باشد. عفو در دعاي حضرت رسول، صفت عفو كننده است. و گاهي منظور از عفو اثري است كه از عفو و گذشت براي شخص مورد عفو ظاهر ميشود، چنان كه خلق و صنع كه به معني خالق و صانع است، گاهي منظور اثر خلقت و صفت در مخلوق و مصنوع است. بنابراين هنگامي كه شخص با دريافت اثر عفو، تقرب يافت، خود را از مشاهده آثار افعال مستغني و بينياز يافته، ارتقاي درجه مييابد و تقاضاي رسيدن به اصل آثار را دارد كه همان صفاتند و از اين مقام بالاتر را هم رسول گرامي اسلام (ص) از خداوند، مسالت ميدارد و عرض ميكند: اعوذ برضاك من سخطك خداوندا از خشمت به خوشنوديت پناه ميآورم. خشم و رضا دو صفتند از يكي به ديگري پناه جسته شده است، و باز چون توقف در
مقام صفات را، نقص در مرتبه توحيد، ديده، خواهان تقرب و نزديكي بيشتر شده است و آرزوي ارتقاي مقام از شهود صفات، به مقام ملاحظه ذات را كرده عرضه داشته است: واعوذ بك منك: خداوندا از صفاتت، به ذاتت پناه ميآورم. معناي فرار از خدا به سوي خدا، بدون توجه به مرحله افعال و صفات اين بود كه بيان شد. ناگفته نبايد گذاشت كه هنوز اين مرحله اولين مقام و مرتبه رسيدن به ساحل شرافت و كرامت است. از اين مرتبه به بعد، براي ورود به درياي وصول و شناور شدن در بحر استغراق معرفت الله مراتب و درجات بيشماري است. توجه به همين مقام و رتبههاي بينهايت است كه هر چه تقرب رسول اكرم به خدا بيشترميشود عرض ميكند: لااحصي ثناء عليك: ثناي تو براي من قابل شمارش نيست از عهده ستايش و ثنايت برنيايم اين اقرار بر ناتواني، خود را هيح نديدن و ساقظ انگاشتن نفس از درجه اعتبار، در مقام درك مجموعه صفات است. و اعتراف به عجز و درماندگي و احاطه نداشتن بر دريافت صفات جلاله و اوصاف كمال حضرت باري تعالي است. و چنين است كه پس از اقرار بر ناتواني عرض ميكند: انت كما اثنيت علي نفسك تو چناني كه خود، خود را ستودهاي. اين جمله دعا، بيان كمال خلوص، و وارستگي كمال مطلق اس
ت، كه حضرت حق تعالي در مقام ذات، و نفس وجود، برتر از آن است كه از ناحيه غير، حكمي، و همي و يا عقلي، بدان نسبت داده شود. پس از توضيح مراتب فرار و درجات آن، روشن است كه مقصود اميرمومنان (ع) از خدا به سوي خدا فرار كني، ارتقا يافتن، به مقام سوم يعني ملاحظه و شهود ذات حق تعالي است. توصيه سوم حضرت، فرمان به گام نهادن، در صراط مستقيم و راه روشن اعتدال است، كه نه افراط است و نه تفريط و راه راستي است كه مضمون فرامين شرعي است. روشن است كه، هدف از پيمودن راه راست و انجام وظيفهاي كه انسان، ملزم و ناگزير به انجام آن است، رام كردن نفس فرمان دهنده به بدي (نفس اماره)، براي نفس مطمانه ميباشد، به گونهاي كه نفس اماره، فرمان نفس مطمانه را اطاعت كرده، به حكم و دستور عقل گردن نهد، و از غوطهور شدن دراميال طبيعي و خوشيهاي زودگذر در امان ماند. با توجه به معنا و مفهوم او امر سهگانه مولا علي (ع) روشن ميشود كه، اساس و محور رياضت و حركت به سوي خداوند متعال همين امورند و بس با اين فرق و امتياز كه: فرمان اول (تقوي الهي) و فرمان سوم (پيمودن صراط مستقيم) دستوراتي هستند كه موانع توجه به خدا را از بين برده نفس اماره را به اطاعت و فرمانب
ري واميدارند و فرمان دوم (فرار به سوي خدا) سمت حركت و سير الي الله را توضيح ميدهد. ضمن مطالب قبل توضيح داده شد، كه رعايت امور سهگانه، هدفهايي هستند كه رياضت را ايجاب ميكنند، و رياضت به نوبه خود سبب رشد استعداد ميشود و نهايتا انسان به كمال مطلوب و مقام بلند تقرب الهي دست مييابد. به همين دليل است كه حضرت فرمودهاند: علي (ع) با رعايت اين سه امر رستگاري شما را در قيامت ضمانت ميكند چند در اين دنيا بهره كمي نصيبتان گردد و يا احيانا به چيزي از نعمتهاي دنيا دست نيابيد. توضيح فرموده حضرت اين است كه اگر شما به واجباتي كه از اين امور مقرر گرديده است، قيام كنيد در دنياي ديگر سبب رستگاريتان ميشود و آن همان بهشتي است كه نهرها در آن جاري است. نتايح حقيقي هم همين امورند، كه درستكاران به منظور همين فوايد عمل ميكنند و به خاطر همين نعمات بر يكديگر سبقت ميگيرند. اگر سود شايسته انسان در اين دنيا بدرستي تامين نشود، تا حدي رستگاري دو دنيا، براي آن كه توانش را، در راه رسيدن به خير دنيا و آخرت صرف كند، ميسر است. زيرا ذيحق بودنش براي رسيدن به كمال مطلوب، در علم خدا محفوط ميباشد و چون رسيدن به خوشبختي و رستگاري براي كساني كه
به شايستگي، اوامر لازمه را انجام دهند، در علم حضرت علي (ع) بروشني وجوب و لزوم داشته است آن حضرت خود را ضامن رستگاري آنان در قيامت دانسته است. ممكن است اين سوال پيش آيد كه ذيل خطبه چندان ربطي به صدر خطبه ندارد! شارح بزرگوار چنين توضيح ميدهد. چون آغاز خطبه، بيان عذر، و ذكر دليل است براي شنوندگان، درباره جنگ با مخالفان حق و مفهوم آن برانگيختن پيروان خود بر جهاد در راه خدا و متنفر شدن از كساني كه در طريق گمراهي گام نهادهاند، لازمه باز داري از راه باطل تعريف و توضيح راه روشن حق است كه همگان مامور به پيمودن آن، و رعايت حدود خداوندند كه امري واجب و لازم است. بدينسان هم طريق گمراهان مخالف حق بيان شده است، و هم كيفيت سلوك راه حق و صراط مستقيم، با اين توضيح ربط، صدر وذيل خطبه كاملا روشن ميشود.
[صفحه 35]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است خبر قطعي و متواتر، به اميرالمومنين (ع) رسيده بود كه سپاهيان معاويه بر بعضي از بلاد تحت حكومت علي (ع) يورش برده و آنها را به تصرف خود در آوردهاند ضمن وصول چنين اخبار ناگواري كه هر روز به حضرت ميرسيد، كارگزاران حضرت در يمن، عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران با هجوم بسربن ابي رطاه فرمانده قشون معاويه به يمن فرار كردند و به كوفه وارد شدند. حضرت به منظور ملامت و اظهار دلتنگي از عدم آمادگي و تحرك يارانش، براي جهاد در راه خدا و مخالفتشان در همفكري با آن حضرت به منبر برآمد و با اندوه فراوان فرمود: اعصار: بادي كه به تندي و سرعت بوزد و خاكها را برانگيزد. وضر: به فتح (ض) پس مانده غذا كه پس از خوردن در اطراف كاسه و ظرف ميماند، به اصطلاح شارح چرك و كثافت ته ظرف. كنايه از هر چيزي كه سود آن اندك باشد. اناء: به فتح (ا) درخت خوش منظره تلخ به كسر(ا) به معني ظرف است. از مجموع بلاد تحت تصرف من جز كوفه كه اختيار آن در دست من است چه باقي مانده؟ اي كوفه، اگر گرد بادهاي مخالف تو بوزد و در درون نيز دچار مخالفت شوم. خداوند تو را زشت گرداند! و از من بگيرد. بعد گفته شاعر را مثل آورد. به
جان پدر خوبت اي عمرو! براي من از رسوبات و باقي مانده چربي ظرف، جز اندكي باقي نمانده (كنابه از باقي ماندن كوفه و از دست رفتن ديگر بلاد است) ماهي الا الكوفه … الخ. ترجمه و توضيح اجمالي آن گذشت، حال شرح و تفصيل فرموده آن حضرت: در عبارت حضرت (ماهي الا الكوفه) ضمير هي در آغاز جمله به كار رفته است، در صورتي كه محل برگشت ضمير، بايد پيش از خود ضمير به كار رفته باشد، بدين سان بيان كردن سخن، به دو احتمال و به طريق زير ممكن است: احتمال اول اين كه، ضمير هر چند در كلام حضرت مرجع و محل بازگشتي ندارد، ولي دلتنگي كه پيش از اين جريان از مردم كوفه داشتهاند، و بارها در حركت بخشيدن به آنان چارهانديشي كرده، و كوفه چنان در انديشه آن جناب حضور داشته، كه گويا در سخن آمده و مرجع ضمير قرار گرفته است. بنابراين فعل اقبضها خبر دوم براي مبتداي محذوف است كه در محتواي كلام مفروض است، با اين بيان اصل كلام چنين است: انا اقبضها احتمال دومي كه درآوردن ضميرهي در آغاز سخن ميتوان داد، اين است كه: هي ضميرشان و داستان باشد. دراين صورت، جمله را چنين معنا ميكنيم: داستان از اين قرار است، كه جز كوفه، در دست ما باقي نمانده با در نظر گرفتن احتمال د
وم فعل اقبضها خبر براي كوفه است، و نه براي ضمير نهفته انا. عبارت با توجه به اين دو احتمال شبيه كلام حق متعال در آيه و شريفه: كلا انها لظي. نزاعه للشوي است، كه ضمير انها به مرجع ذهني برميگردد، و به معناي قصد و شان و داستان است. از اين كلام حضرت با اين سبك خاص، استفاده ميشود، كه از بلاد تحت فرماندهي وي كه بتوان در جنگ به آنها اعتماد و با دشمن مقابله كرد، فقط كوفه باقي مانده است، و سرزمينهاي ديگر يا از تحت تصرف خارج شده، و يا حداقل قابل اعتماد نبودهاند. اين بيان، در زمينه تحقير و ناچيز شمردن، بهره آن حضرت، از امور دنيا، و اين كه براي آن جناب، از متصرفات با وجودي كه حق با او بوده، به نسبت سرزمين تحت تصرف معاويه با اين كه باطل بودهاند چيزي باقي نمانده ايراد گرديده است. فعل اقبضها وابسطها به صورت كنايه و استعاره براي انواع تصرفي كه حضرت بخواهد در كوفه انجام دهد آورده شدهاند. بدين معنا كه: كوفه و هر گونه تصرفي كه بخواهم در آن انجام دهم و دگرگوني به وجود آورم، به نسبت سرزمينهايي كه دشمن اشغال كرده، و به تصرف درآورده، حقير و ناچيز است، پس چه اميدواريي به تصرف من در كوفه است؟ و در رفع دشمن و مقاومت در برابر آن، ب
ه چه نتيجهاي ميرسم؟! فرموده حضرت، بدين مثل ماند، كه شخصي با وجود داشتن مالي اندك به كار بزرگي دستور يابد، او در عدم توان انجام كار گويد: چه اميدي است كه با اين پول اندك به اين هدف بزرگ برسم؟! شرح اين فرموده حضرت: ان لم تكوني الا انت تهب اعاصيرك، از نظر فن سخنوري و اعراب كلمات بدين گونه است كه: حضرت از غايب به حاضر بازگشت ميكند، يعني در حالي كه از موضوع غايبي سخن ميرانده است، ناگاه كوفه، مورد خطاب قرار ميگيرد. و ضمير انت بعد از كلمه الا را براي تاكيد جملهء پيش از الا آورده، جمله فعليه تهب اعاصيرك حال است براي كوفه و خبر كان از جمله ساقط شده است، با اين توضيح معناي سخن آن بزرگوار چنين ميشود: به تحقيق اگر جز تو اي كوفه سرزميني ديگر در اختيار من نباشد، در حالي كه بادهاي مخالف تو، نيز وزيدن گيرد، به چه چيز ميتوانم دست پيدا كنم؟ لفظ اعاصير در عبارت خطبه احتمالا يكي از دو معناي زير را دارد: 1- معناي حقيقي كلمه كه همان تند باد باشد، زيرا كوفه، معروف به وزش تند بادهاي خاك برانگيز است. 2- استعاره از اختلاف افكار مردم كوفه، كه سرچشمه حيله و نيرنگ و خودداري از اطاعت و فرمانبري آن حضرت بودهاند. بنابراين وجه شباه
ت در وزيدن باد و اختلاف افكار آزار و رنجي است كه در هر دو مورد، پديد ميآيد. با توجه به استعاره بودن كلام، معناي فرموده حضرت اين است: اگر جز تو اي كوفه مددكاري و سپري براي من كه دشمن را عقب برانم نباشد و جز تو بهرهاي از فرمانروايي و خلافت نداشته باشم، با وجودي كه حال تو كوفه از بدي و اختلاف آرا و افكار، براي من معلوم است. به چه چيز دست خواهم يافت؟! پس فقبحا لك اي كوفه زشتي نصيب و بهرهات باد. عبارت: فقبحا لك پس از بيان سبب بد بودن كوفه، بدگويي و زشت شماري مردم كوفه است، و به دليل همين ناچيز شماري كوفه، و يا در حقيقت مردم كوفه، به شعر شاعر مثل آورده و فرموده است: لعمر ابيك … به جان پدرت سوگند اي عمرو … منظور كلام حضرت در مثل آوردن، بسروده شاعر اين است، كه مثل من در داشتن اندك سرزميني تحت فرمانروايي، مانند پسمانده غذاي ظرف است. اين مثال بگونه استعاره به كار رفته، و لفظ اناء را حضرت براي دنيا و لفظ وضر را، براي كوفه بعاريه آوردهاند، وجه مشابهت و تشبيه. حقارت و ناچيزي مورد نظر بوده است، باقي مانده غذا به نسبت غذا و كوفه به نسبت كل سرزميني است كه دشمن بر آن تسلط يافته است. به روايت كساني كه اناء را به فتح ا قر
ائت كردهاند، معناي فرموده حضرت چنين ميشود: مثل من، با اين مقدار اندك از سرزمين تحت حكومت و فرمانروايي، به مثل شخصي ماند كه ظرف غذاي خوش منظرهاي را ببيند، با اين حال كه سودي جز نگاه از آن ظرف نداشته باشد. در اين صورت لفظ اناء استعاره است براي كل بلاد اسلامي، و لفظ وضر استعاره است، براي آن مقدار اندك از سرزمين، با منظرهاي زيبا و حقيقتي ناچيز، كه در اختيار حضرت بوده است. اگر استعاره كلام را مطابق اين روايت بدانيم، وضر استعاره دوم خواهد بود. در بيان علت اين كه چرا حضرت، صرفا، كوفه را مورد خطاب قرار دادهاند، با وجودي كه بصره و برخي از سرزمينهاي ديگر نيز زير فرمانروايي و خلافتش بوده است، بايد گفت: عموم افرادي كه تا حدي در جنگ ميتوانست بدانها اعتماد كند، باز هم همان مردم كوفه بودهاند!!
[صفحه 36]
الطلع اليمن: به تصرف درآورده است يمن را. سيدالون: بزودي حكومت در دست آنها قرار گرفته، دولت را در اختيار ميگيرند. قعب: قدح بزرگ، كاسه با ظرفيت. ماث الشي: گداخت و ذوب كردان را. سپس فرمود: به من خبر رسيده كه بسربن ارطاه، بر يمن تاخته، به خدا سوگند به گمان من دار و دسته معاويه به همين زودي بر شما چيره خواهند شد، چه اين كه آنها در باطلشان متحد و يكدلاند و شما، در حقتان، متفرق و پراكنده! و شما از امامتان با آن كه حق است تمرد ميكنيد و آنها نسبت به پيشوايشان هر چند باطل است، فرمان ميبرند و به اين كه آنها امانت را به صاحب امانت برميگردانند، و شما خيانت ميكنيد. و. اين كه آنها سرزمين و بلادشان را اصلاح و آباد ميكنند، و شما فساد راه مياندازيد و خراب ميكنيد بدگماني من چنان است، كه اگر يكي از شما را بر كاسهاي امين گردانم هراسناكم، كه مورد علاقهاش قرار گيرد، وآن را ببرد. بارخدايا! اينان از من ملول و خسته شدهاند، و مرا نيز ملول و خسته كردهاند، بجاي اينان بهتر از اينها را به من عنايت كن. و بجاي من، بدتر از من را بر اينان بگمار! پروردگارا، چنان كه نمك در آب ذوب ميشود و از بين ميرود دلهاي اينا
ن را ذوب كن و از ميان ببر! آگاه باشيد، به خدا سوگند، آرزو ميكنم و دوست دارم، به جاي جمعيت انبوه شما فقظ هزار سوار، از قبيله، بنيفرس بن غنم، داشتم، كه در وصفشان گفته شده است آنجا شجاعان هستند كه اگر آنان را فرا خواني سواراني چابك، مانند ابرهاي تابستاني، سريع بر اطرافت جمع ميشوند. پس از ايراد اين خطبه تاثرانگيز از منبر فرود آمد. سيدرضي (ره) در ترجمه بعضي از لغات خطبه فرموده است: ارميه جمع رمي است و در اين خطبه به معناي ابر آمده است و منظور حميم در اين جا فصل تابستان است اما اين كه چرا شاعر حضور سريع بنيفرس بن غنم رابه ابر تابستان تشبيه كرده است، بدين دليل است كه ابر تابستان، با سر و صداي زياد، سريع، بي آن كه ببارد شتابان ميگذرد، زيرا آبي ندارد كه ببارد. ابر، وقتي به آهستگي و سنگيني ميرود كه پر آب باشد. بيشتر اوقات ابرهاي زمستاني پر آب و سنگين عبور ميكنند. منظور شاعر توصيف آن قبيله، به سريع عمل كردن و اجابت فوري آنان در فرا خواني، به هنگام ياري خواستن از آنها و به كمك طلبيدنشان ميباشد. دليل اين ادعا سروده اوست: هنالك لودعوت … الخ: آنگاه كه آنان را فرا خواني، مانند ابر تابستان به سرعت در نزدت حاضر مي
شوند. قبل از پرداختن به شرح خطبه، شارح معظم جريان هجوم بسربن ارطاه به يمن و ديگر جريانها را تعريف كرده كه بدين قرار بوده است: گروهي از ساكنان صفا، طرفدار عثمان بن عفان خليفه سوم بودند. آنها كشتن عثمان را امري بزرگ شمردند و ناگوار داشتند. ولي از روي حيله و نيرنگ با امير مومنان علي (ع) بيعت كردند. هنگامي كه عدهاي همچون طلحه و زبير در عراق با آن حضرت مخالفت كردند، زمينه اظهار مخالفت آنان فراهم شد. بدان هنگام، والي و فرماندار اميرمومنان (ع)، در يمن عبيدالله بن عباس و فرمانده سپاه سعيد بن نمران بودند. مخالفت عراقيان با علي (ع) و شهادت محمد بن ابيبكر در مصر موجب شد تا غارتگريهاي مردم شام آغاز شود اين امور سبب شد كه طرفداران عثمان در يمن سر و صدا به راه اندازند. و به خونخواهي عثمان برخيزند. عبيدالله بن عباس ادعاي اين ماجراجويان را زشت و ناپسند دانست و آنان را از پيگيري اين موضوع برحذر داشت، اما آنان بر مخالفت خود افزودند و آشكارا حكومت علي (ع) را رد كردند. ابن عباس ناگزير مخالفان را زنداني كرد. زندانيان به همدستان سپاهي خود نامه نوشته و آنها را از وضع خود مطلع ساختند. با بروز اختلاف در ميان سپاهيان، سعيد بن نمران،
ارتشيهاي وابسته به مخالفان را، از كار بركنار كرد و اخراج آنها را علني ساخت. در پي اين پيشامد، عده زيادي از شورشيان خيانتكار از دادن زكات و صدقات سر باز زدند. عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران، جريان امر را به وسيله نامه، به استحضار حضرت علي (ع) رساندند اميرمومنان (ع)، نامه تهديدآميزي براي مردم صنعاء نوشتند و آنان را، به يادآوري و اطاعت خدا، اندرز دادند. مردم صنعاء در پاسخ نامه حضرت، با فريب و نيرنگ نوشتند كه اگر اين دو نفر عبيدالله بن عباس، و سعيد بن نمران را از مسووليتي كه دارند عزل كند همچنان فرمانبر آن حضرت خواهند بود. به دنبال اين نامه، نامهاي به معاويه نوشتند و جريان امر را به اطلاع وي رساندند و به زبان بيزباني از معاويه كمك خواستند. معاويه بسربن ارطاه كه مردي خشن، سختگير و خونريز بود به صنعاء گسيل داشت. بسر بن ارطاه، در مسير حركت خود، هر كس از هواخواهان علي (ع) را ديد به قتل رساند از جمله: دو فرزند عبيدالله بن عباس به نام داود و سليمان را در مسير مكه و عبدالله بن مدان داماد عبيدالله بن عباس را در طايف به قتل رساند و شتابان به سوي يمن حركت كرد، عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران، كه وضع را خطرناك تشخيص د
اده بودند. عبدالله بن عمر بن اراكه ثقفي را در صنعا نماينده خود گذاشته، راه كوفه را در پيش گرفتند. بسر بن ارطاه بر صنعاء مسلط شد، و عبدالله ثقفي رابه شهادت رساند. هنگامي كه عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران در كوفه بر اميرمومنان وارد شدند، مورد ملامت و سرزنش آن حضرت قرار گرفتند: كه چرا در صنعاء نمانده و با بسر بن ارطاه مقابله نكردهاند آنها عذر آوردند، كه ما توان مقابله با دشمن را نداشتيم. حضرت با اندوه فراوان به منبر تشريف بردند و فرمودند: فرموده حضرت: انبئت بسرا … منكم: آغاز گفتار آن بزرگوار براي بسيج كردن مردم به جهاد و پيكار است. بنابراين، ابدا، مردم را از هجوم بسربن ابيارطاه به قلمرو حكومت عراق و بيرون رفتن يمن از دست آنها، آگاه ميسازد و سپس آنها را از گمان درستي كه: بزودي دشمن پيروز خواهد شد ميترساند و سپس علتهاي پيروزي دشمن را از روي قراين و نشانههاي اين رويداد، برميشمارد. حضرت چهار چيز را كه علت آن خود مردم كوفه بودند و موجب شكست آنها شد و چهار امر را كه خصلت، پيروان معاويه بود و علت پيروزي آنها شد، نام ميبرد و در پي هر چيزي ضد و مخالفش را ميآورد، تا مناسبت و مشابهت، روش پيروانش با روش دشمن روش
ن شود، و سپس با توجه به دين و جوانمردي، مردم كوفه را بدوري گزيدن از بدانديشي فرا ميخواند. شرح بيان حضرت (ع): نخستين گام روش دشمن در كسب پيروزي، وحدت اجتماعي و پشتيباني آنها از يكديگر بود، هر چند بر باطل رفتار ميكردند. غير حق بودن رفتارشان: تصرف غاصبانه سرزمين عراق بود كه اشغال كردند. گام نخست ياران آن بزرگوار، ضد رفتار دشمن و آن جدايي آنها از يكديگر درگرفتن حقشان بود. زيرا تصرف مسلمانان در سرزمين اسلامي بدستور ولي امر و امام بر حق انجام گرفته بود. دومين گام روش دشمن، فرمانبرداري و اطاعت از پيشواي ستمگري بود، كه به باطل فرمان ميداد برعكس كار دشمن، روش پيروان امام (ع) در سرپيچي از فرمان امام بود كه امر حق او را، اطاعت نميكردند. سومين نوع رفتار دشمن، باز گرداندن امانت بصاحب امانت بود، يعني به پيمانشان در وفاداري به بيعتي كه با معاويه كرده بودند، پاييند بودند، و ضد رفتار آنها خيانتي بود كه مسلمانان در پيمانشان، نسبت به بيعتي كه با امام كرده بودند، مرتكب شدند و از حضرت در جنگ پشتيباني نكردند. حيله و نيرنگ مردم كوفه تا بدان حد رسيد، كه براي آيندگان به صورت ضربالمثل درآمد. چهارمين وجه امتياز پيروان معاويه نسبت
به ياران امام (ع) اين بود كه آنها، سرزمين خود را آباد كرده، و كارها را به پيروي از رهبرشان منظم ساخته بودند، بر خلاف پيروان ظاهري حضرت، كه به دليل بيرون رفتن از فرمان امام (ع) موجب از هم گسيختگي كارها و فساد و تباهي امور شده بودند. البته بخوبي روشن است، كه چهار ويژگي مثبت در كارهاي دشمن، سبب درستي و صلاح جامعه و نظام يافتن دولت و چيرگي و پيروزي ميشد، از طرفي رفتارهاي ضد رفتار دشمن (مردم كوفه)، قوي ترين اسباب دگرگوني و شكست خوردگي بود. فرموده حضرت: فلو ائتمنت احدكم … ان يذهب بعلاقته به صورت كنايه، مبالغه در بدگويي از اهل كوفه، به خيانت كاري آنها، در امانت تعهد به وفاداري در برابر فرامين و دستورات آن بزرگواراست. عبارت آن جناب: اللهم اني قد مللتهم و ملوني …، شكايت است به پيشگاه خداوند پاك و منزه، از نوع رفتار مردم كوفه، وآشكار ساختن اندوه خود و انديشه نادرست آنها كه بر حسب قراين و شواهدي كه از چگونگي برخورد و طرز رفتارشان به دست آورده بود، اظهار ميدارد. واژه ملل و سام در عبارت خطبه به يك معني خسته به كار رفته است. خسته شدن و از كاري كنارهگيري كردن به دو صورت و به طريق زير ممكن است: الف: گاهي به دليل تحليل
رفتن نيروي بدن و ناتوان شدن، بر اثر كار فراوان است. ب: اعتقاد دروني و واقعي از روي شواهد و قراين، پيدا شود كه رسيدن به مقصود مورد نظر ممكن نيست. اين دو سبب كه براي دوري جستن و اعراض كردن از كاري بيان شد، درباره دلگيري و ملال حضرت از مردم كوفه، و دلتنگي آنان از آن بزرگوار وجود داشته است. توضيح مطلب، اين كه حضرت از كردار و رفتار آنها خسته شده بود، اين است كه: امام (ع) اگر در عمل از اصلاح آنها درمانده نشده، و به بيدرماني در دلشان باور پيدا نكرده بود، از كوفيان شكايت نداشت، و بر عليهشان زبان به نفرين نميگشاد. امام (ع) آشكارا دريافته بود كه پايداري بخشيدن به آنها بدان سان كه فرمانش را اطاعت و در برابر دشمن ايستادگي كنند، ممكن نيست. بنابراين دلگيري و ناخوشنودي آن حضرت از مردم كوفه هم جنبه اعتقادي و هم مايه عملي داشت. اما دلتنگي و خستگي اينان از آن بزرگوار يا براي اين بود، كه آنها باور داشتند، خواستههايشان بوسيله حضرت برآورده شدني نيست، و يا در عمل ممكن نبود كه برآورده شود. زيرا به دليل دستورات فراواني كه امام (ع) درباره جهاد و دفاع از دين خدا ميداد، و سختگيريي كه در رعايت دقيق فرامين حق تعالي ميكرد، اين تكرار
و تاكيد درباره جهاد از نيروي ضعيف آنها بيشتر بود. مضافا دلمشغولي آنها به غير خدا و سرگرمي به امور دنيا، در اعتقاد سبب شده بود كه در قلب از فرمان امام (ع) انصراف و اعراض داشته باشند. حضرت پس از آن كه از مردم كوفه شكايت ميكنند! بدرگاه خداوند متعال براي خلاصي يافتن از دست چنين مردمي، دست به تضرع و دعا براي خود و نفرين عليه آنها برميدارد. در آغاز براي خود دعا ميكند كه خداوند بهتر از مردم كوفه را در دنيا و آخرت به او عنايت فرمايد. در دنيا انسانهاي شايستهاي هستند كه بواسطه تفضلات حق متعال، به نور خدا مينگرند، و از روي اخلاصي صدق دين حق را باور دارند. در آخرت شايستگاني كه غرق در انوار عظمت پروردگارند و خداوند برترين مكانهاي بهشت و بلندترين مرتبههاي كرامت و بزرگواري خود را بدانها عنايت فرموده است. آري گروهي كه خداوند آنها را مورد عنايت و نعمتهاي خود قرار داده عبارتند از انبياء، صديقين، شهدا و صالحين و چه نيكوست مصاحبت و همنشيني با آنها. اگر منظور حضرت، از فابدلني بهم خيرا … خير دنيا و انسانهاي نيك، در عوض نامردمان كوفه باشد، به ذهن نزديكتر است، زيرا پس از اين دعا و نفرين، آرزو ميكند، كه از قبيله بنيفرس، جنگ
جوياني داشته باشد. امام (ع) پس از دعا براي خود، نفرين ميكند فابدلهم بيشرا مني، كه خدا بر كوفيان بدتر از آن حضرت را، مسلط گرداند. در اين عبارت اشكالي به نظر ميرسد، كه اگر كسي بگويد: صدور چنين نفريني از آن بزگوار به دو صورت مشكل به نظر ميرسد: 1- مفهوم ضمني اين نفرين اين است، كه وجود آن حضرت شر باشد. در صورتي كه به يقين ثابت شده است، كه آن بزرگوار از بدي پاك و مبرا است. 2- چگونه ممكن است آن حضرت خواهان بديها براي بدكاران شود؟ اشكال اول را شارح، به دو وجه جواب ميدهند: الف: صفت تفضيلي شر در فرموده آن حضرت، چنان كه گاهي براي افضليت است گاهي هم براي فضيلت به كار ميرود، يعني شرا معني صفت تفضيلي را ندارد با توجه باين معني، مظمون كلام آن بزرگوار اين است، كه خداوند به جاي من، كسي كه وجودش شر است بر آنها مسلط گردان. ب: مقصود از شرا همان صفت تفضيلي باشد اما نظر به اعتقادي كه آنها درباره آن حضرت داشتند اعتقادانها كه وجود مبارك امام (ع) شر است دليل بر شر بودن حضرتش نميشود بنابراين فرموده حضرت، روشنگر انديشه آنهاست، نه بيان واقعيت امر به اشكال دوم، نيز به دو طريق پاسخ دادهاند: 1- دعاي حضرت، كه خداوند، بدتر از آن
جناب را برآنها مسلط گرداند، به صلاح كامل كوفيان بود، بنابراين، از آن بزرگوار چنين دعايي، پسنديده است. اما اين دعا كه عليه كوفيان است چگونه به صلاح آنها بود، به دو صورت قابل توجيه و توضيح است: الف: اين دعا در حضور كوفيان و آشكارا، از بزرگترين عوامل توجه آنها به سوي خداوند متعال ميباشد، و اين مصلحت روشن غير قابل انكاري است. ب: پذيرفته شدن نفرين حضرت، و جانشين شدن فردي شرور به جاي آن بزرگوار كوفيان را متوجه فضيلت و شرافت آن امام همام مينمود، و به آنها خاطر نشان ميكرد، كه تمام اين بلاها، به دليل ترك فرامين و دستورات الهي بوده است بنابراين از مسير ستمگري و تباهكاري به راه هدايت و سعادت برخواهند گشت. اين رنج و عذاب، نتيجه عمل آنها و از جانب خداوند است. 2- نفرين آن حضرت شايد براي اين بوده است، كه يقين داشته است، اميدي در آينده به اصلاح آنها نيست، هر آن كس كه اميدي به درستي و صلاحش نباشد، در نظام جهان هستي، ايجاد فساد ميكند، و چون اين امر مخالف خواست خداوند است. عدم چنين كساني، از وجودشان بهتراست. بنابراين دعاي حضرت عليه آنها رواست، و نفرين دوم آن بزرگوار كه: اللهم مث قلوبهم كما يماث الملح في الماء … نيز بر هم
ين معنا حمل ميشود. امام (ع)، در اين نفرين از پيامبران الهي، در دلتنگي و شكايت به خداوند متعال پيروي كردهاند، چنان كه نوح (ع)، فرياد برآورد: قال رب اني دعوت قومي ليلا و نهارا فلم يزدهم دعائي الا فرارا … انهم عصوني … و سپس دعا را با اين عبارت كه اميدي به اصلاح آنها نيست بپايان بردهاند، و عرضه ميدارند: … رب لاتذر علي الارض من الكافرين ديارا. و مانند نفرين حضرت لوظ درباره قومش: … اني لعملكم من القالين. و جز اين دو پيامبر از پيامبران ديگر الهي كه نسبت به قوم خود دعاهايي داشتهاند. منظور از فرموده حضرت (ميثي) كه در عبارت آمده، تشبيهي است به آنچه در قلب، از غم و ترس و مانند اين حالات حاصل ميشود زيرا هنگامي كه اندوه بر دل مينشيند، موجب آلوده شدن روح، و سردي و سستي آن ميشود كه بدنبال فرو نشستن حرارت طبيعي، بدليل انقباض و اختناق روح پديد ميآيد، دل حالتي را احساس ميكند كه تشبيه ذوب شدن، فشردگي و از ميان رفتن است. اين حالت براي انسان دردناك است و يا سبب غم و اندوه ميشود، بنابراين، تعبير حضرت به (ميث براي دل، عبارت زيبايي است. ممكن است (ميث كنايه از عليت غم و اندوه و ترس وحشت باشد، گويا حضرت از خداوند ميخو
اهد غم و اندوهي را كه در نتيجه كارهاي ناشايست آنها بر دلش بار شده است، پاك كند. بنا به روايتي، روزي كه حضرت عليه آنها دعا كرد، حجاج بن يوسف ثقفي به دنيا آمد. به روايت ديگر، بعد از اندك مدتي كه از نفرين حضرت گذشت، حجاج متولد شد. رفتار حجاج نسبت به اهل كوفه مشهور است و دماري از روزگارآنها برآورد كه در تاريخ نقل شده است. اما و الله لوددت ان لي بكم الف فارس من بنيفرس بن غنم مقصود آن بزرگوار از مشخص كردن گروهي خاص، خواست اجمالي از خداوند است براي در اختيار نهادن افرادي حرف شنو و فرمانبر به جاي كوفيان و اين مشخصات را، در قبيلهاي از بنيفراس كه پدرش غنم است ديدهاند. (غنم با فتح غ و سكون ن فرزند تغلب بن وائل بوده است. چرا از ميان تمام قبايل نام اين قبيله را بردهاند؟ به دليل مشهور بودنشان به شجاعت و جانبداري، و پذيرش سريع دستور فرمانده در انجام كار، مورد عنايت قرار گرفتهاند. معناي بيت هنالك … تا پايان همان معنا و مفهومي است كه سيدرضي (ره) توضيح داده است وجه مشبابهت اين شعر با موضوع سخن اميرمومنان (ع) اين است: قبيلهاي كه حضرت دوست داشتهاند به جاي پيروان و يارانش باشند، به سواركاري و جنگجويي و سرعت اجابت فرمان
رهبر و وحدت و اجتماع در دفع دشمن، و ياري رساندن به حق معروف بودهاند، چنان كه شاعر بدين اوصاف آنان را ستوده است. و براي همين مقصود هم امام (ع) آرزوي داشتن آنها را به جاي مردم كوفه داشته است. اميرمومنان (ع) از بيان تمام اين مطالب، منظورش بدگويي، سرزنش و تحقير بظاهر يارانش، ميباشد، بدين طريق كه ديگران بر مردم كوفه برتري داشتهاند و حضرت نسبت به مستي و سهلانگاري كه از اطاعت فرمان او و عدم دفاع از دين خداوند داشتهاند، نفرت پيدا كرده است و آنان را توبيخ ميكند.
[صفحه 50]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است اناخه: مكان گرفتن در جايي، سكنا گزيدن حيهالصماء: ماري كه از سر و صدا هراس ندارد، گويا نميشنود و به معني محكم و سخت هم آمده است. جسب: غذاي خشن و ناگوار، غذايي كه چريي نداشته باشد معصوبه: پايدار، استوار. (خداوند متعال محمد (ص) را به رسالت برانگيخت تا مردم را از عذاب الهي بترساند و امانتدار وحي و دستورات الهي باشد. و شما اي عرب بدترين دين را داشتيد، يعني بت پرست بوديد و در بدترين مكانها زندگي ميكرديد. در ميان سنگهاي سخت ميخوابيديد و در كنار آنچنان مارهاي سمي كه گويا كر بودند ميخوابيديد آشاميدنيهايتان تيره و گنديده، غذاهايتان زبر و غير قابل خوردن بود. خون يكديگر راميريختيد و دخترانتان را زنده به گور ميكرديد. و از خويشان خود دوري مينموديد، بتها در ميان شما پرستش ميشد، و گناهكاري رواج فراواني داشت. خداوند با فرستادن پيامبر شما را از آن زندگي ننگين رهايي بخشيد و به عزت و شرافت رساند ولي شما در برابر آن همه كرامت با عترتش چنين رفتار كرديد!! خليفه و اهل بيت آن حضرت را آزرديد و از هيح ستم و آزاري فرو گذار نكرديد). حضرت اميرمومنان (ع) ناستودگي و زشتي رسوم و رفتارها
ي ناپسند عرب زمان جاهلي را متذكر شدهاند، و به ياد رسول گرامي (ص) و پارهاي از علتها و فايده انگيزش (بعثت) سخن را آغاز كردهاند. چون فايده بعثت را، جذب انسانها از ظواهر فريبنده زندگي، به سوي خداوند يگانه دانستهاند، ضرورتا اين امر در سايه بيم دهندگي و بشارت حاصل ميشود ولي حضرت در اين خطبه، تنها بيم دهندگي را بيان فرموده، زيرا بيم دهندگي، قوي ترين عامل باز داشتن از گناه و خلاف است. در حقيقت عوم مردم، هرگاه با خوشيهاي آماده زندگي، روبرو شوند، توجه به وعدههاي اخروي، نخواهند كرد. نعمتهاي آخرت براي آنها، جز با توصيفي كه آن هم كم و بيش نعمتهاي اين دنيا را تداعي ميكند، قابل درك و تصور نيست. گذشته از اين، دستيابي به نعمتهاي اخروي به شرايطي دشوار و سخت بستگي دارد، كه موجب رنج و زحمت آنها است، اين دشواريها در خوشيهاي آماده دنيوي نيست. و از هر نوع شرط و تكليف سختي هم، خالي است. به اين دليل مردم به وعدههاي اخروي، كه ناگزير به آنها خواهند رسيد توجه نميكنند. بيم دهندگي علت قوي و نيرومندي، در باز داري آنان از گناه و توجه به خداوند است. ترس و بيم، هرگاه به بشارت دهندگي توام شود، فايده كامل بعثت را، ايجاب ميكند، چون قص
د حضرت در اين خطبه، سرزنش بيقيد و شرط اعراب جاهلي و ايجاد رقت در دلهايي است كه بسيار گرفتار قساوت بوده است ياد پيامبر (ص) را صرفا با صفت بيم دهندگي مردمان آوردهاند. تا در ضمن تفسير و توضيح آن صفات بيم دهندگي را از نظر قرآن و سنت بيان كرده باشند. سپس حضرت رسول را به صفت امين و امانتدار توصيف كردهاند، تا مردم متوجه شوند، كه بيم و ترسهايي كه از جانب آن حضرت بيان شده، در حقيقت، از ناحيه خداوند وارد شده است، و آن بزرگوار در كم و زياد كردن آنها، خيانت نميكند بدين سان تاكيد بيشتري در دلهاي آنان نسبت به دانستنيهاشان داشته باشد، تا بيشتر تحت تاثير قرار گيرند. سپس دنبال بيان واقعيت وحي، و برجستگي خاص رسول گرامي (ص) به امين بودن، ماجراي رقت بار زندگي اعراب را در زمان جاهليت شرح ميدهد و ميفرمايد: و انتم معشرالعرب در حالي كه شما چنين وضع فلاكت باري داشتيد پيامبر(ص) برانگيخته شد. واو در گفته حضرت، در عبارت: و انتم براي بيان حال است. يعني در حالتي كه شما مردم عرب در چنين شرايط سختي به سر ميبرديد، پيامبر(ص) مبعوث شد. بيان حال اعراب جاهلي، در اين خطبه، براي سرزنش و بدگوي! ازآنان است، خطاب به آنان ميفرمايد: شما بدترين
دين را كه پرستش بتها بود داشتيد. براي كساني كه شريعت را بفهمند و خداوند منزه و پاك را بشناسند داشتن چنان ديني بدترين رسوايي است. من گمان نميكنم كه بهنگام شنيدن اين ملامت و سرزنش كسي، در پيشگاه خداوند جز شرمساري چيز ديگري احساس كند و به زبان حال ميگويد: يا ليتني لم اشرك بربي احدا. امام (ع) بعد از توضيح نوع ديانت اعراب جاهلي، چگونگي وضع خانه و كاشانه اعراب را بيان كرده كه در بدترين مكانها زندگي ميكردهاند. منظور حضرت سرزمين (نجد- تهامه) و يا بطور كلي حجاز بوده است، اين منطقه را بدترين مكان براي زندگي دانستهاند. فساد و تباهي زندگي عرب جاهلي، از لحاط مكانهاي زندگي شان، بدين سان بوده است كه در ميان سنگهاي سياه سخت، بي آب و گياه و مارهاي گزندهاي كه زهرشان را علاجي نبوده سكونت داشتهاند. حضرت مارها را، به ناشنوا بودن توصيف كردهاند، زيرا مارهاي آن سرزمين به دليل حرارت شديد و حشكي فراوان، در نهايت قدرت و شدت گزندگياند، چنان كه از گذرندگان وحشتي ندارند، گويا كر و ناشنوايند. آب آشاميدنيشان بدترين وضع را داشته است. آب مورد استفاده چنان تيره و بد رنگ بوده كه حتي آدم تشنه رغبت به نوشيدن آن نداشته، مگر در مواردي كه
بيم هلاكت و مرگ ميرفته است. دليل بدي آب مصرفي آنان، عدم سكونت عربهاي باديهنشين، در جايگاهي خاص بوده به طوري كه همواره در حال كوچ از جايي بجاي بودهاند، و اين امر سبب ميشده است كه چاهي را حفر نكنند و آبي جز به همان اندازه نياز چند روزهشان فراهم نياورند. و گاهي چنين بوده كه عدهاي با حفر چاهي، آب مختصري فراهم ميكردند اما به دليلي نميتوانستند در آن محل بمانند و تهيه آب را كامل كنند ناچار كوچ ميكردند و گروهي ديگر، چند صباحي از آن استفاده ميكردند بدين سان ثباتي، در زندگي عربها نبود تا تمدني را ايجاب كنند مطالعه تاريخ عرب جاهلي اين حقيقت را بخوبي روشن ميكند. سختي و دشواري زندگي آنها به لحاظ خوراكشان كاملا روشن است و نيازي به توضيح ندارد، آنان عموما هر جنبندهاي را ميخوردند. مشهور است كه از عربي پرسيدند، شما در صحرا چه حيوانهايي را ميخوريد؟ پاسخ داد ما جز ام حيين يا ام جبين تمام حيوانات را ميخورديم!. سوال كننده با تعجب گفت: اميدوارم كه، ام جبين از دست شما به سلامت جسته باشد! مولف كتاب لغت الجمل ام جبين را حيواني ميداند كه طول قد آن به اندازه كف دست انسان است. برخي ديگر از اعراب جاهلي صحرانشين، مو را با
هسته خرما مخلوط كرده پس از آسياب كردن از آن، نان تهيه ميكردند. به روايت ديگر، در تنگسالي و قحطي اوبار شتر را با خون كنه حيوانات بخصوص شتر آلوده ميكردند و پس از خشك كردن از آنها غذا ميساختند. اما در خونريزي: گروهي خون گروه ديگر را ميريخت، و قطع رحم در آن حد بود، كه فرزند پدر و پدر فرزند را ميكشت، و اين امر در ميان آنها، امري عادي و مرسوم بود. در بت پرستي و گناهكاري، عربهاي جاهلي در تاريخ شهرهاند. حضرت علي (ع) لفظ تعصب، را، براي گناهكاري استعاره آوردهاند، زيرا لازمه تعصب، گناهكاري است. با توجه به اين حقيقت معناي اصلي جمله، استعاره لفظ العصب نسبت به دو محسوس (عصبيت و جهالت) است كه، براي نسبت ميان دو معقول اعتقاد و گناه يا يك معقول گناه با يك محسوس (جهل) آورده شده است. امام (ع)، عرب جاهلي را، با اين نوع آداب و رفتار توصيف كردهاند تا وضع گذشته آنان را، با وضع فعلي آنها، كه ضد احوال پيسشين ميباشد. و با آمدن پيامبر گرمي اسلام تحقق يافته است، مقايسه كنند. زيرا از تباهي و فسادي كه در آن بودند به صلاح و درستكاري در دنيا تغيير كردهاند، با كشور گشائي، سپاهيان كفر را در هم شكستند، پادشاهان را كشتند و اموالشان ر
ا به غنيمت گرفتند خداوند متعال ازباب منت گذاري بر آنها و تذكر نعمتهايش نسبت به عرب جاهلي ميفرمايد: و اورثكم ارضهم و ديارهم و اموالهم و ارضا لم تطئووها حضرت براي مردم صدر اسلام از طريق بعثت- شهرت، و بزرگواري دايمي را- يادآور ميگردند، همه اينها براي راهنمايي آنان به اسلام است كه طريق حركت به سوي بهشت و موجب سعادت و خوشبختي دايمي است، تمام نعمتهاي دنيوي و اخروي به بركت آمدن رسول گرامي (ص) اسلام به سوي جهانيان نصيب قوم عرب شد. از بيان حضرت در اين خطبه بطور ضمني استفاده ميشود، كه محتواي سخن، ستايش پيامبر است. ولي تفصيل آن از فراز بعدي كلام حذف شده است، تا حاصل و نتيجه آن كه بيشتر مورد نظر امام (ع) بوده شرح گردد وآن توجه دادن شنوندگان به اين موضوع است كه بايد نعمتهاي خداوند را كه به مردم ارزاني داشته است، همواره در نظر داشته باشند و لازمه پرستش كامل را، در تمام دوران عمر و زندگي، رعايت نمايند و همواره در حال ترس از سلب نعمت و مشتاق ملاقات حق باشند. بديهي است، خداوند، هر كس را كه بخواهد براه راست هدايت ميفرمايد.
[صفحه 56]
قسمت دوم خطبه ضننت به كسر نون: بخل كردن، حيف آمدن. فراء از دانشمند ادب (ضننت) به فتح قرائت كرده است اغضيت: چشمپوشي كردن، صرف نظر نمودن. قذي: آنچه در چشم انسان افتد و موجب اذيت و آزار چشم شود. شجي: غمي كه به هنگام ناراحتي گلو را بگيرد و با وجود آن آب از گلو پايين نرود. اخذ بكظمه: با حالت خشم و ناراحتي زندگي ادامه يابد. علقم: درختي است در نهايت تلخي، و در عرف براي هر نوع تلخي به كار ميرود. وقتي كه به اطرافم نگريستم با تعجب جز خانوادهام ياوري نداشتم، اگر براي گرفتن حق خلافت اقدام ميكردم آنان نيز كشته ميشدند. بر مرگ ايشان بخل ورزيدم و به كشته شدنشان راضي نشدم. چشم را با وجودي كه خار و خاشاك غم و اندوه در آن خليده بود بر هم نهادم، و آب زهرآگين ستم و ظلم را با اين كه غصه راه گلويم را گرفته بود نوشيدم و با چيزهايي كه از حنظل تلختر بودند شكيبايي ورزيدم. در اين فراز از سخن، حضرت داستان و سرگذشت خود بعد از وفات رسول خدا (ص) را بازگو ميكند، كه در جريان خلافت چه گذشت. و اين نقل ماجرا به منظور بيان مظلوميت و شكيبايي از اتفاقي است كه افتاد، با اين كه آن حضرت به امر خلافت شايستهتر بود ديگران به خل
افت رسيدند. امام (ع) در اين عبارت اشاره دارند كه براي مقابله و مقاومت و دفاع از حقش ميانديشيده است ولي با كمال تاسف دريافتهاند كه جز اهل بيت و خانوادهاش ياوري ندارد و تعداد آنان به نسبت مخالفين بسيار اندك بوده است. از كساني كه گمان ميرفت حضرت را در اين مورد ياري كنند، تنها از بنيهاشم: مانند عباس و فرزندانش، ابوسفيان بن حرث بن عبدالمطلب و افرادي كه به اين خانواده منسوب بودند، ميتوان نام برد. كمي و ناتواني نامبردگان، به نسبت كل افرادي كه در جناح مخالف قرار داشتند آشكار بود. بنابراين حضرت از هلاكت اهل بيت و خانوادهاش بخل ورزيد، چه اين كه اگر در برابر مخالفان مقاومت ميكرد، بي آن كه مقصودش حاصل شود، آنها به هلاكت ميرسيدند. بنابراين، نتيجه بخل ورزي از مرگ خويشان و اقربا، همين تحمل رنج و فرو شكستن خار در چشمش بود كه حضرت يادآور شدهاند. فرو هشتن چشم با وجود خار در آن، كنايه از شكيبايي در امر مقاومت است. وجه شباهت ميان صبر و تحمل از مقاومت با تحمل خار در چشم نهايت رنجي است كه در هر دو حالت وجود دارد. منظور امام (ع) از قذي اعتقاد به ستمي است كه نسبت به حق آن جناب صورت گرفت. عبارت: و شربت علي الشجي، با در نظرگ
يري شباهتي كه ميان پيشامد ناگوارخشم برانگيز و زيان آور با آبي كه در گلو ميگيرد، آورده شده است، زيرا در هر دو مورد، آزردگي، ناخوشايندي و زحمت وجود دارد. به همين دليل لفظ شرب را براي چنان حالتي استعاره آوردهاند. در جمله صبرت علي اخذالكظم … چند استعاره زيبا وجود دارد كه عبارتند از: 1- لفظ اخذالكظم كنايه است از انواع سختگيري هايي كه براي جلوگيري حضرت از دست يافتن به حق مشروعش ايجاد ميكردند. 2- لفظ مراره بيانگر تلخي مخصوصي است كه در ذائقه پديد ميآيد. در اين مورد كنايه است از درد و ناراحتي روحي كه براي امام (ع) بر اثر تضييع حقوقش پديد آمد. وجه تشبيه در هر دو نوع استعاره، اذيت و آزار شديدي است كه در هر دو حالت وجود دارد. دريافت عمق دردمندي حضرت از اين بيان: صبر كردم بر حالتي تلختر از علقم بسيار روشن است. زيرا شدت ناراحتي جسمي به نسبت ناراحتي روحي ميتوان گفت ناچيز است. روايت كنندگان در چگونگي حال امام (ع)، پس از درگذشت رسول اكرم (ص) اختلاف نظر دارند: اهل حديث از شيعه و سني در اين باره اخبار فراواني نقل كردهاند، كه بعضي از روايتها با برخي ديگر، به دليل اعتقادات گوناگوني كه ميان راويان بوده است، اختلاف دارند.
از جمله: روايتهايي كه از عموم دانشمندان شيعه نقل شده، بيانگر اين است كه علي (ع) بعد از وفات رسول خدا (ص) از بيعت با ابوبكر سر باز زد و گروهي از بنيهاشم مانند زبير سفيان بن حرث، عباس و فرزندانش و تعدادي ديگر نيز با ابوبكر بيعت نكردند و گفتند: جز با علي (ع) بيعت نخواهيم كرد. زبير شمشيرش را از نيام برآورده بود كه در آن حال، عمر و عدهاي از طرفدارانش رسيدند. شمشير زبير را گرفتند و بر سنگ زدند شمشيرش شكست و سپس آنان را پيش ابوبكر بردند، تا بيعت كنند. علي (ع) همراه اين جماعت از روي اكراه و نارضايتي با ابوبكر بيعت كرد. روايت ديگر اين است، كه علي (ع) در خانه فاطمه (س) بود، وقتي كه انصار و مهاجر فهميدند كه علي (ع) تنها است، او را به حال خود گذاشتند. نصربن مزاحم در كتاب صفين، روايت كرده است كه امام علي (ع) همواره ميفرمود: اگر چهل نفر ياور مصمم ميداشتم، با مخالفان پيكار ميكردم. برخي ديگر از روايات كه عموم محدثين غيرشيعه نقل كردهاند، حكايت دارد، كه امام (ع) شش ماه تمام از بيعت با ابوبكر خودداري كرد و پس از درگذشت حضرت زهرا (س) با ميل و رغبت بيعت كرد. در دو كتاب صحيح مسلم و بخاري چنين روايت شده است: افراد با شخصيت د
ر زندگي حضرت فاطمه (س) با آن حضرت رفت و آمد داشتند، پس از وفات حضرت زهرا(س) بزرگان صحابه رفت و آمد خود را از خانه آن بزرگوار قطع كردند. علي (ع) از منزل بيرون آمد و با ابوبكر بيعت كرد. خلاصه گفتار اختلاف نظر صحابه، پس از وفات رسول خدا (ص) و پيشامد سقيفه بنيساعده و چگونگي حال مومنان (ع) روشن است. و خردمند هرگاه تعصب را كنار گذارد و از پيروي هواي نفس دست بردارد، و درباره رواياتي كه در اين مورد نقل كردهاند دقت كند، اختلاف يا اتفاق صحابه را در اين موضوع خواهد دانست. و ضمنا متوجه ميشود كه علي (ع) به رضايت بيعت كرده است يا به اجبارا و نيز آگاه ميشود، كه امام (ع) از روي ناتواني در برابر مخالفان مقاومت نكرده است يا اختيارا ولي در اين نوشته، جز تفسير و توضيح فرموده حضرت قصد ديگري نداريم و پرداختن به امور ديگر، سبب زيادي كلام و طولاني شدن مطلب و بيرون رفتن از مقصود خواهد شد. كسي كه بخواهد حقيقت امر را دريابد لازم است كه به كتابهاي تاريخ مراجعه كند.
[صفحه 60]
قسمت سوم خطبه خزينت: خوار، سبك، بيارزش اهبه: توان رزمي بوجود آوردن، امكانات فراهم كردن. شب لظاها: آتش جنگ برافروخته شد. به صورت فعل معلوم به معني بالا رفتن شعلههاست. سنا: با الف كوتاه به معني درخشش است. اعدوا: آماده شويد. عدهالحرب: وسايلي كه براي جنگ آماده ميشود. شعار: لباس زيرين، زيرپوش و مشابه آن. عمروعاص تا فرمان حكومت مصر را از معاويه دريافت نداشت با وي بيعت نكرد. دست بيعت كننده پيروز مباد و خيانت پيشه خريدار خوار و ذليل باد. ساز و برگ جنگ آماده سازيد و خود را براي پيكار دشمنان مهيا كنيد، زيرا آتش جنگ افروحته شده و شعلههاي آن بالا گرفته است، پايداري و شكيبايي پيشه كنيد كه صبر و شكيبايي بزرگترين سبب پيروزي است. در اين فراز از خطبه امام (ع) جريان بيعت عمروعاص با معاويه راتحليل ميكنند و چنين ميفرمايند: عمروعاص با معاويه بيعت نكرد مگر آن كه شرط كرد براي بيعتش عوض دريافت دارد. توضيح مطلب اين است كه پس از جنگ بصره اميرمومنان (ع) در شهر كوفه فرود آمد و نامهاي به معاويه نوشت و از وي خواست كه با حضرت بيعت كند و اين امر را لازم و مهم دانست. از سوي ديگر معاويه گروهي از مردم شام را به خونخ
واهي عثمان دعوت كرد و آنان با اين امر موافقت كردند و پشتيباني خود را از معاويه در جنگ اعلام داشتند. عتبه بن ابيسفيان برادر معاويه از وي خواست عمروعاص را كه در آن زمان در مدينه زندگي ميكرد به ياري بطلبد. معاويه اين نظر را پسنديد و از عمروعاص تقاضاي ملاقات و ياري كرد. هنگامي كه عمروعاص به شام آمد و از نيت معاويه آگاه شد به ظاهر از معاويه فاصله گرفت و علي (ع) را ستايش كرد، فضايل آن بزرگوار را برشمرد تا معاويه را در مورد خواسته خود تحت فشار قرار دهد و به عبارتي بفريبد. و يا هر كدام به وجهي ديگري را گول بزنند. از جمله گفتگوهاي اين دو فريبكار، اين بود كه روزي معاويه خطاب به عمروعاص گفت: من تو را براي اين به شام دعوت كردم، كه با اين مرد گناهكار كه ميان مسلمانان اختلاف ايجاد كرده، خليفه را به قتل رسانده، آشوب به پا داشته، وحدت جامعه اسلامي را از ميان برده، و صله رحم را مراعات نكرده است! پيكار كنيم. عمروعاص پرسيد: آن كيست؟ معاويه جواب داد: علي (ع)، عمروعاص با شنيدن اين جواب برآشفت كه، معاويه، تو وعلي در يك درجه از فضيلت نيستيد. تو نه جزو مهاجراني و نه در اسلام پيشينه علي را داري و نه از صحابه به حساب ميآيي نه جهاد
را مانند او ميداني و نه دانش علي را داري. سپس كلام را چنين ادامه داد: به خدا سوگند علي در جنگ مهارتي دارد، كه هيح كس جز او داراي چنان مقامي نيست! ولي به هر حال من اين پيشامد را از جانب خدا نيكي و امتحان و بلايي زيبا ميدانم!. خوب سهم من در اين معامله چيست؟ تو براي من چه چيز منظور ميكني كه با تو براي جنگ با علي بيعت كنم؟ با اين كه خود، خوب ميداني، اين كار خودفريبي و خطر بزرگي است! معاويه جواب داد، هر چه تو بخواهي؟ يا داوري كني؟ عمروعاص گفت: فرمانروايي مصر را معاويه به آساني زير بار خواست عمروعاص نرفت، امروز و فردا ميكرد و بر سر اين موضوع و بيعت عمروعاص به اصطلاح چانه ميزد. عمروعاص سرسختانه از بيعت سر باز ميزد تا سرانجام معاويه راضي شد، و فرمانروايي مصر را به او واگذارد و منشور فرمان وي را نوشت. عمروعاص با دريافت فرمانروايي با معاويه بيعت كرد. اين مضمون فرموده حضرت: و لم يبايع معاويه … ثمنا … ميباشد كه توضيح داده شد. پس از بيان كيفيت بيعت عمروعاص با معاويه، حضرت دين فروشي عمروعاص را با بيان اين جمله: فلا ظفرت يدالبايع! نفرين ميكنند كه در جنگ يا فرمانروايي مصر پيروز نشود، و به دنبال اين نفرين خريدار
يعني معاويه را سرزنش مينمايند كه امانت مسلمانان سرزمين و اموالي كه خداوند شهر آنان قرار داده، از دست داده است. احتمال ديگري كه در شرح سخن حضرت: خزيت امانهالمتاع است، اين كه جمله را مجازي در نظر بگيريم و بگوييم معناي فرموده حضرت اين است كه: امانت خوار گرديد. و يا فاعل خوار كننده امانت را در ضمن كلام منظور داشته، عبارت را چنين معنا كنيم: فروشنده امانت خوار و ذليل گرديد، به دليل خيانتي كه در امانت رواداشت. بعضي از شارحان نهجالبلاغه خريدار را عمروعاص و فروشنده را معاويه دانستهاند. اين نظر روشني نيست زيرا در صورتي كه مصربهاي معامله باشد چنان كه در عبارت ثمن به كار رفته لزوما معاويه خريدار و عمروعاص دين فروش بوده است. با روشن شدن موضوع فوق- كه مردم شام در جنگ از معاويه پشتيباني كردند و عمروعاص نيز بيعت كرده بود- اينها دلايل آمادگي جنگي مخالفان با حضرت بود. با توجه به اين قراين و شواهد، امام (ع) فرمان آمادگي و فراهم كردن ساز و برگ نظامي به ياران خود ميدهد. در نشانههاي وقوع كارزار به كنايه فرمودهاند: و قد شب لظاها و علاسناها اين جملات حضرت كنايهاي است. وجه شباهت، ميان شعلههاي آتش و بالا رفتن زبانههاي آن و
نشانههاي جنگ، اين است كه در هر دو عامل، گمان هلاكت و زمينه آشوب وجود دارد. يعني جنگ را به آتش تشبيه كردهاند. زبانه كشيدن كه از خصوصيات آتش است به كنايه براي جنگ آورده است. احتمال ديگر اين كه عبارت حضرت از باب استعاره ترشيحي باشد، با اين توضيح كه لفظ سناها علامت استعاره ترشيحي گرفته شود. امام (ع) به دنبال فرمان آمادگي براي جهاد، صبر و استقامت در جنگ را توصيه ميكنند، كه شعار پيكار قرار گيرد. اين عبارت را به شكل استعاره به كار بردهاند، يعني چنان كه لباس زيرين همواره بدن را فرا ميگيرد و ميپوشاند، صبر در جنگ هم بايد ملازم و همراه جهادگر باشد. ممكن است واژه استشعار) در فرموده آن بزرگوار به معناي علامت و نشانه باشد، يعني نشانه بارز شما در جنگ بايد صبر و شكيبايي باشد. احتمال سومي هم در معناي استشعار دادهاند و آن اين كه اين كلمه از شعور بمعني فهم گرفته شده باشد يعني فهم و درك شما بايد در جنگ صبر و تحمل باشد. ولي دانشمندان علم اشتقاق، شعار به معني علامت را مشتق از شعور نميدانند. سپس امام (ع) صبر را برترين عامل پيروزي دانستهاند. اين گفته حضرت نتيجه است براي كساني كه شكيبايي را شعار خود قرار دهند. حال اگر شعار ر
ا به معني همان لباس زيرين بگيريم مقصود حضرت از عبارت روشن است و معناي فرموده آن بزرگوار اين است كه صبر را بر خود لازم بدانيد و بوضوح معلوم است كه صبر و شكيبايي از نيرومندترين اسباب پيروزي است. و اگر استشعار را به معناي علامت بگيريم، منظور حضرت اين خواهد بود كه شما شكيبايي را نشانه بارز خود در جنگ قرار دهيد، و هر گروهي كه نشانه بارز آنها صبر باشد، و دشمن هم اين را بداند تصور خصم از اين علامت، موجب ضعف روحيهاش ميشود و در ارادهاش تزلزل ايجاد ميگردد. از طرفي اين علامت براي كساني كه شعارشان صبر و شكيبايي باشد غلبهآور و پيروزي آفرين است هر چند نوعي تلقين ذهني باشد.
[صفحه 66]
از خطبههاي آن حضرت است جنه: وسيلهاي كه، جنگجو به هنگام كارزار خود رادر پناه ان مخفي ميكند خواه از وسايل جنگي باشد يا نه اين وسيله را به فارسي سپر ميگويند ديث: به معناي خوار شده، واژه ديوث به معناي بيغيرت از همين ريشه است صغار: خواري، بيچارگي، حقارت قماء: با الف مد دار مصدر است از فعل قما و مصدر ديگر آن قماه آمده است و صفت مشبه آن قمي به معني خواري، كوچكي به كار رفته، راوندي بر خلاف مشهور اين لغت را با الف كوتاه روايت كرده است. اسدل الرجل: اسدل فعل مجهول است، و به شخصي گفته ميشود، كه بر اثر ناراحتي و رنجي عقلش را از دست داده باشد. اديل الحق من فلان: دشمن بر او پيروز گرديد. سامه خسفا: كلمه خسف ياخسف به فتح و ضم (خ) ضبط شده، و به معناي: خواري را نصيب او كرد، يا او را به كاري دشوار وادار كرد، آمده است. نصف: به فتح (ن) و سكون (ص) اغلب و بضم (ن) هم گاهي آمده، اسم مصدر از انصاف به معني عدالت است. خطبه بيست و ششم از خطبههاي معروفي است كه ابوالعباس مبرد و ديگران آن را نقل كردهاند. دليل مشهور ايراد اين خطبه اين است كه، مردي به نام علج از مردم شهر انبار، بر آن حضرت وارد شد و خبر داد كه
سفيان بن عوف غامدي به فرماندهي سپاه معاويه به شهر انبار وارد شده و كارگزاران حضرت حسان بن حسان بكري را به شهادت رسانده است. حضرت با شنيدن اين خبر ناگوار به منبر رفت و خطاب به مردم فرمود: برادر شما حسان بكري در شهر انبار دچار مصيبت و گرفتاري شد. او با وجود اين كه سخت درمانده شده بود، از حادثه نهراسيد، نعمتهاي آماده نزد خداوند را، بر زندگي دنيا ترجيح داد و آخرت را برگزيد. پس به سوي دشمن بشتابيد، آنان را تعقيب كنيد، و اگر بر آنها دست يافتيد، چنان گوشماليشان دهيد كه براي هميشه از زندگي، در عراق قطع اميد كنند. پس از اداي اين جملات، به اميد شنيدن پاسخ مناسب ماند، اما مردم خاموش ماندند سكوتي مرگبار همگان را فرا گرفت؟ هيچ كس، حتي يك كلمه بر زبان نراند. حضرت كه با سكوت آنان روبرو شد، از منبر پايين آمد، پياده به سوي اردوگاه نخيله به راه افتاد مردم پشت سر آن حضرت آمدند و در محل اردوگاه سپاه، برخي از بزرگان كوفه، اطرافش را گرفتند و از آن حضرت درخواست كردند به منزل باز گردد و سپس معروض داشتند كه امر جنگ را به عهده خواهند گرفت. حضرت با ناراحتي فرمود: شما نه به درد خود ميخوريد و نه مرا به كار ميآييد! ولي آنان همچنان بر ت
قاضاي بازگشت آن حضرت اصرار ورزيدند، تا سرانجام به منزل باز گشت، و يكي از فرماندهان خود به نام سعيدبن قيس همداني را با هشت هزار نفر، به تعقيب، سفيان بن عوف غامدي فرستاد. سعيدبن قيس آنها راتا محلي به نام اداني در سرزمين قنسرين تعقيب كرد اما بر آنان دست نيافته، باز گشت. به هنگام بازگشت سعيدبن قيس، حضرت كسالت داشت، و بر ايراد سخنراني در ميان مردم قادر نبود، جلو باب السده در حالي كه حسن و حسين عليهمالسلام و عبدالله جعفر او را همراهي ميكردند، نشست. و خدمتگزارش سعد را فرا خواند، و كاغذي را كه بر آن همين خطبه را نوشته بود به وي داد و فرمود، براي مردم چنان با صداي بلند بخواند، كه همگان و خود آن حضرت بشنوند. در روايت ديگري، مبرد علت ايراد اين خطبه را چنين نقل ميكند: هنگامي كه، خبر ورود لشكر معاويه به شهر انبار، و كشته شدن حسان بن حسان بكري، به آن حضرت رسيد، خشمگين از منزل بيرون شد، در حالي كه از فرط ناراحتي عباي مباركش را بر زمين ميكشيد، به اردوگاه نخيله آمد، و مردم آن بزرگوار را همراهي ميكردند، بر بالاي بلنديي قرار گرفت، خداي را ستايش كرد و بر پيامبر (ص) رحمت و درود فرستاد، سپس اين خطبه را ايراد فرمود. به عقيده
شارح روايت دوم مبرد، در جهت ايراد خطبه با مقتضاي حال مناسبتر و روشنتر به نظر ميرسد. نقل شده است، هنگامي كه حضرت سخنان خود را به پايان رساندند، مردي از جاي برخاست، در حالي كه به برادر زادهاش اشاره ميكرد، عرضه داشت، يا علي (ع) من و همين پسر برادرم، مصداق اين آيه كريمه قرآنيم كه حق تعالي فرموده است: رب اني الا املك الا نفسي و اخي. بنابراين فرمان مبارك را صادر فرما، به خدا سوگند به سوي دشمن خواهيم رفت هر چند ميان ما و دشمن سنگهاي سخت، و خارهاي تيز قرار داشته باشد حضرت براي آنان دعاي خير كرد و فرمود: شما دو نفر كجا! و خواست من كه گوشمالي دشمن و تنبيه دايمي آنهاست كجا! حال كه معناي واژههاي بكار رفته، روشن شد، شرح خطبه را آغاز ميكنيم پس از حمد خدا، محققا، جهاد دري از درهاي بهشت است كه خداوند براي دوستان مخصوص خود آن را گشوده است. جهاد، لباس پرهيزكاري، و زره محكم و استوار خداوندي و سپر مطمئن اوست. آن كه جهاد را از روي بيميلي، ترك كند، خداوند لباس خواري و ذلت بر وي ميپوشاند، و به بلاها، گرفتاريها و بياعتباري و سرافكندگي دچارش ميسازد وبه دليل ضايع ساختن جهاد و پذيرش سختي و عدم رعايت عدالت درك و فهم از دل و ا
نديشهاش رخت برميبندد و حق و حقيقت از وي دور ميگردد. سپس حضرت اطرافيانش را به نحوي سرزنشآميز مورد خطاب قرار ميدهد و ميفرمايد. گفتار حضرت از جمله اما بعد … تا منعالنصف كه، اول خطبه مباركه است، بيان مقصود آن بزرگوار، از انگيزش اصحاب خود بر پيكار در راه خدا ميباشد، كه توضيح و تذكري است بر امر جهاد، و بزرگداشت آن، و بيان اشتباه آنان كه از رفتن به جهاد كوتاهي ميكنند. لحن كلام حضرت چنان است كه گويا قصد دارد شنوندگان را بر پيكار دشمنانشان بسيج كند، بنابراين پيكار در راه خدا را به اوصافي ميستايد، از آن جمله: اين كه- دري از درهاي بهشت به نام جهاد است. در توضيح و تشريح فرموده حضرت بايد گفت: گاهي مقصود از جهاد، پيكار با دشمن ظاهري است، چنان كه از ظاهر عبارت همين معني استفاده ميشود. و گاه جهاد با دشمن نهاني، يعني نفس اماره مورد نظر ميباشد، هر كدام از اين دو نوع جهاد، دري از درهاي بهشت است زيرا جهاد با نفس، از جهاد با دشمن ظاهري حاصل ميشود، چه اين كه، لازمه جهاد با دشمن ظاهري، آمادگي نفساني است. بيان مطلب اين كه: شما بخوبي ميدانيد، كه ملاقات خداوند سبحان، و باريابي به مشاهده حضرت حق، نتيجه آفرينش و ثمره كوش
ش بندگان نيك خداوند است. و از طرفي، به ضرورت ثابت شده، كه پيكار در راه خدا، يكي از عبادتهاي پنجگانه آيين حضرت محمد (ص) است، و در علم طريقت و سلوك به سوي خداوند (عرفان) نيز مسلم شده است كه انجام عبادات شرعي، جلوگيري از سركشي نفس اماره نفس مطمانه را موجب ميشود و يا آن را تهسيل ميكند. رامسازي و فرمانبرداري نفس، بهر طريق حاصل شود، موجب ورود، به بهشتي ميشود كه پرهيزكاران بدان وعده داده شدهاند. از مجموع اين مقدمات روشن شد، كه جهاد مشروع، دري از درهاي بهشت، همان در با عظمتي است كه پيكارگران سالك الي الله، به بهشت رياضت نفساني و مغلوب كردن شيطان، ورود مييابند. با توجه و دقت در مطالب فوق، بر اين راز آگاهي يافتيم و دانستيم كه نماز، روزه، و امور عبادي ديگر هر يك، دري از درهاي بهشت ميباشند زيرا انجام فرايض ديني، بدان سان كه، خداوند مقرر فرموده، موجب ورود به بهشت ميشود. چرا كه باب دخول و ورود، در هر چيزي آن است كه انسان، از آن طريق وارد آن عمل ميشود. معناي فرموده رسول خدا (ص) درباره نماز: انها مفتاح الجنه نماز كليد بهشت است، نيز همين است. و مضمون عبارت ديگر آن حضرت درباره فضيلت روزه: ان للجنه بابا يقال له الريان
لايدخله الا الصائمون، براي بهشت دري است به نام ريان كه جز روزهداران، از آن در وارد نميشوند، نيز بيان همين حقيقت است. دومين صفتي كه حضرت براي جهاد آوردهاند، اين است كه، جهاد دري است، كه خداوند براي دوستان مخصوصش گشوده است. منظور از دوستان مخصوص آنهايي هستند، كه در محبت و پرستش به خلوص رسيده باشند. با اين توضيح روشن شد، كه جهاد، تنها براي رضاي خدا، بي هيچ هدف ديگري، از ويژگيهاي دوستان خداست، دليل درستي اين ادعا، اين است كه فرد مسلمان هنگامي كه به قصد جهاد ترك خانواده، فرزند، مال و منال ميكند و به ستيز با دشمني كه ميداند به يقين نيرومندتر از اوست، اقدام مينمايد،- وظيفه ايستادگي يك نفر در برابر ده نفر مشرك- و با علم به اين كه اگر مغلوب دشمن كافر شود، زن و فرزندش را به اسيري ميبرند، و امثال اين پيشامدها و در هر حال، شكيبا، شكرگزار، معترف به بندگي خدا و تسليم فرمان حق باشد، در حقيقت چنين كسي دوست خداست، و از غير خدا، هر كه و هر چه باشد دوري جسته، و شيطانش را مغلوب و ابليس را نااميد ساخته است. با توضيحي كه درباره جهاد در راه خدا داده شد كه داراي دو ويژگي عمده پيكار با شيطان و خالص شدن براي خداست، جاي يك اشكا
ل در مطلب باقي ميماند، و آن اين كه: منظور از انجام امور عبادي، جهاد با شيطان و خالص شدن براي خدا خوانده شد، اما جهاد هم به همين دو صفت متصف شد كه موجب مبارزه با شيطان و خالص شدن براي خدا ميشود به اين ترتيب مزيت و برتريي براي ديگر امور عبادي نسبت به جهاد باقي نميماند. بنابراين معناي سخن صحابه رسول خدا (ص) كه از پيكار سخت مشركين برگشته بودند، و حضرت به آنها فرمود: ما از جهاد كوچك بازگشتهايم و به سوي جهاد اكبر ميرويم! چيست؟ در پاسخ اين اشكال، احتمال دو معني را ميتوان، داد به عبارت ديگر اين اشكال مفروض را به دو طريق زير جواب ميدهيم: 1- تمام فايده ذاتي جنگ با مشركين، جهاد با نفس نيست، بلكه از نتايج بزرگ پيكار با دشمن آشكار، پيروزي بر دشمن كافر، گرايش مردم به دين حق و بسامان كردن كارشان، بر مبناي ديانت است. براي همين است كه افراد متمايل به اسلام ميتوانند، مسلمانان را در جهاد ياري دهند، هر چند هنوز كافر باشند. بر خلاف ديگر امور عبادي، كه، اهدافشان، جز پيكار با نفس نيست، بيشك پيكار بزرگ به دو اعتبار زير همين است و بس. الف: اعتبار نخست اين كه، زيان و ضرر، در دشمن فرق ميكند، ضرر دشمن آشكار (كفار) زيان دنيايي
و ناپايدار است، اما زيان شيطان نفس، اخروي و پاينده است. بديهي است آن كه زيانش بزرگتر باشد، پيكار با او بزرگتر و مهمتر است. ب: اعتبار دوم پيكار با شيطان نفس، مبارزه با دشمني دايمي و هميشگي است! پيوسته، نيرنگ و فريب را به كار ميگيرد، چه بسا كه براي رسيدن به مقصودش، به لباس دوست نصيحتگير دلسوز درآيد!. بيترديد رهايي يافتن از چنين خصم فريبكاري، دشوارتر، و پيكار با او بزرگتر از دشمني است كه خصومت خود را آشكارا بيان ميدارد، و در تمامي عمرش، يك يا دو بار، با انسان درگير ميشود. بدين دليل است كه جهاد با دشمن ظاهري را جهاد كوچك و پيكار با نفس را جهاد اكبر ناميدهاند. 2- در پاسخ اشكال بايد گفت، هر چند بپذيريم، كه مقصود از جهاد اصغر جهاد با نفس باشد، ولي بايد دانست كه، جهاد با نفس در حين كارزار با دشمن آشكار، آسانتر انجام ميگيرد، زيرا خصلتهاي نفساني مانند، خشم و شهوت، به هنگام مقابله با دشمن، در جهت هيجان تعقيب خصم قرار دارند و فرمانبر عواطف اخلاقي و عقلاني انسانند، تا چه صلاح بداند، و به كدام سمت فرمان دهد. در اين حال نفس انساني، در رامسازي جنبههاي شهواني، چندان زحمتي ندارد. بر خلاف ديگر عبادات، كه طبعا، خواهشهاي
نفساني، در برابر عواطف اخلاقي و عبادي واكنش نشان ميدهند براي اين است، كه جهاد با خواهشهاي نفساني، در مورد ديگر عبادات، دشوارتر و بزرگتر از جهاد با نفس در حال جنگ است. اين توضيح ما بود، حقيقت امر را خداوند داناست. سومين توصيفي كه براي جهاد ذكر فرمودهاند، اين است كه جهاد پوشش پرهيزكاري، زره محكم خداوندي، و سپر مطمئن است امام (ع) به عنوان استعاره، لفظ لباس، زره، و سپر را براي جهاد بكار گرفته وسپس زره و سپر را، به دو صفت محكم و مورد اعتماد ستوده است. جهت مشابهت جهاد به اوصاف مذكور، اين است: همچنان كه انسان با پوشيدن لباس، از رنج گرما و سرما رها ميشود، با جهاد، از شر دشمن و يا عذاب آخرت، در امان ميماند، و با زره سپر حمله دشمن را دفع ميكند. حضرت به دنبال توصيف جهاد و ويژگيهاي آن، ترك كنندگان جهاد را توبيخ ميكند و ميفرمايد: بر حذر باد كه جهاد را از روي بيميلي و بدون عذر رها كند، كه ترك جهاد، پيامدهاي نفرتبار خواهد داشت، از آن جمله: 1- رها كننده جهاد، آماده ميشود كه خداوند لباس ذلت و خواري را بر وي بپوشاند. حضرت عبارت ثوب يعني جامه را براي ذلت و خواري استعاره آورده، و لباس را به لحاظ شمول و فراگيري خواري ب
ه عاريه و استعاره بيان داشته است. جهت تشبيه، فراگيري همه جانبه خواري و ذلت است بدان سان كه جامه بدن را از همه سو ميپوشاند، بلاي دشمن از همه سو ترك كنندگان جهاد را فرا ميگيرد و ذليل و خوارشان ميگرداند، و خرد آنان را در مصلحت انديشي كارشان زايل ميسازد. توضيح مطلب اين كه: خواري و ذلت به سراغ آنها ميآيد، به دليل يورش مكرر دشمن و غارت مال و منال، كه اين خود سبب ايجاد اين گمان ميشود، كه دشمن بسيار قوي و نيرومند است. و از اين رو در دلها ترس شكست و خواري پديد ميآيد. بدين هنگام، فراگيري بلاي دشمن امري يقين ميگردد و تفكر باطني انسان را در به دست آوردن راههاي درست مقابله با خصم، در عقب راندن دشمن و مقاومت در برابر او، از ميان ميبرد. دليل درماندگي در برابر دشمن: يا اميدوار نبودن به مقاومت، كم همتي را در آنان به وجود ميآورد، و يانگراني به دليل ترس از نيافتن جنبه مصلحتي، درماندگي را سبب ميگردد. عبارت امام: و ان يضرب علي قلبه بالاشهاب، بر دل رها كنندگان جهاد، خواري و ذلت از دست دادن عقل و آگاهي مهر خورده و تثييت شده است. جمله استعارهاي است، بمانند سخن حق تعالي: و ضربت عليهم الذله والمسكعه. با اين توضيح كلمه اسه
اب به معناي از دست دادن خرد است. وجه مشابهت در استعاره فراگيري و فروپوشي، خواري است، چنان كه ساختمان و بارگاه برافراشته، افراد داخل خود را ميپوشاند. و يا لازمه خواري و بيچارگي، كمخردي است. چنان كه فلسفه وجودي گل اين است كه ديوار را ميپوشاند: احتمال ديگر در مفهوم كلمه اسهاب پر حرفي بدون فايده است، زيرا انسان به هنگام وحشت و ترس بسيار سخنان نابجا بر زبان جاري ميكند، ولي از گفتار زيادش نتيجهاي نميگيرد و ساير امور مانند: پيروي نكردن از حق عدم پيروزي بر دشمن، انصاف و عدالت نديدن از خصم و مشكلات فراوان ديگر ناشي از ترك جهاد در راه خدا با كفار است در حالي كه امكان پيكار با دشمن را داشته است. به نحوي روشن است كه همه اين امور مورد تنفر است و براي افراد زيان دنيا و آخرت را به دنبال دارد. در قرآن مجيد، آيات فراواني در ترغيب به جهاد و فضيلت آن نازل شده است از جمله: لايستوي القاعدون من المومنين غير اولي الضرر والمجاهدون في سبيل الله باموالهم و انفسهم فضلالله المجاهدين باموالهم و انفسهم علي القاعدين درجه … فضلالله المجاهدين علي القاعدين اجرا عظيما درجات منه و مغفره و رحمه در جايي ديگر ميفرمايد: و جاهدوا في الله ح
ق جهاد و در مقامي ديگر ميفرمايد: و من جاهد فانما يجاهد لنفسه. و جز اين موارد … كه در قرآن درباره جهاد فراوان ياد شده است.
[صفحه 66]
عقرالشيي: اصل و ريشه هر چيز را ميگويند. تواكل: آن كه وظيفه خود را به ديگران محول كند، و ديگران نيز وظيفه خود را بدو واگذارند، در نتيجه هيح كاري انجام نشود. شنالغاره و اشنها: از همه سو هجوم برد، و بر آنها دستبرد زد. غامد: نام قبيلهاي از مردم (يمن) كه از فاميل (ازد) و قبيله ازد بعد اوت ورزي و دشمن پيشگي مشهور بودهاند. مسالح: جمع مسلحه به معني محدودهاي است كه مردان مسلح، براي جلوگيري از حمله دشمن، به حال آماده باش، مستقر و به اصطلاح مرزداران و مرزبانان، باشند، مرز معاهده: زن كافر ذمي، كه در كشور اسلامي امنيت حقوقي دارد. حجل: به فتح و كسر (ح) وسيله زينتي فلزي، كه زنهاي عرب، بر پاي خود ميبستهاند خلخال قلب: نوعي دستبند است كه دست را محكم ميگيرد، و به هنگام تكان دادن دست، صدا نميكند. رعاث: جمع رعثه به فتح (را) و به سكون و فتح (ع) ضبط شده و به معناي گوشواره است. حمازهالقيظ: به تشديد (را) شدت گرما، گرماي سحت رعاث: به نوعي زيور طلايي نيز گفته شده است. استرجاع: گفتن انا لله و انا اليه راجعون استرحام: ترحم خواهي، درخواست بخشش وافر: كامل، تمام كلم: جراحت، زحم به هوش باشيد كه من شب و
روز و در پنهان و آشكار شما را به مبارزه و پيكار با اين قوم فرا خواندم! و به شما گفتم كه با آنها بجنگيد پيش از آن كه به سراغتان بيايند و در سرزمين و خانه خودتان با شما وارد كارزار شوند! بخدا سوگند، هيچ جمعيتي، درون خانهاش مورد هجوم قرار نگيرد جز آن كه خوار شود و شما چنين شويد، سستي كرديد، ذلت پذيرفتيد، بدان حد و اندازه تا بر شما غارتگرانه هجوم آوردند و سرزمين شما را، مالك شدند و تصرف كردند. و اين سفيان بن عوف غامد است، كه لشكرش وارد شهر انبار شده و حسان بن حسان بكري را به شهادت رسانده، و سپاهيان شما را از مرزهايشان بيرون كردهاند. خبر تاسفانگيزي كه به من رسيده اين است كه مردي از سپاهيان آنها به خانه زني مسلمان و زن ذميهاي، وارد شده، و گردنبند، دستبند، و زر و زيور او را، تاراج كرد. و آن زن براي نجات از آن ستمها جز تضرع و زاري و آرزوي مرگ براي آنها چارهاي نداشته است. پس از قتل و غارت باز گشتهاند، در حالي كه حتي يك فرد از آنان، مجروح نشده، و خوني از ايشان بر زمين نريخته است. به يقين اگر مردي مسلمان پس از اين واقعه از غصه بميرد نه تنها، بر او ايرادي نيست، كه به نطر من سزاوار چنين مرگي است. حضرت پس از آن كه د
ر آغاز خطبه به اجمال، تشويق به جهاد و توبيخ نسبت به ترك آن را يادآور شد. از جمله: الا و اني قد دعوتكم ميخواهند موضوع را بيشتر تفصيل دهند و ياران خود را، بياگاهاند، كه پيش از وقوع اين حوادث، اصحابش را مكرر به مبارزه و پيكار با معاويه و اطرافيانش فرا خوانده است. قصد حضرت اين است كه نصيحت پيشين خود را يادآور گردد، كه قبل از آمدن دشمن به داخل خانه بايد به سراغ وي رفت و اين قاعده كلي را به تجربه و برهان ثابت شده يادآور شود كه: هيچ جمعيتي در درون خانهاش مورد هجوم قرار نميگيرد. جز اين كه خوار و ذليل ميشود. پيش از اين به منظور بيان علت اشاره كرديم كه توهمات ذهني روي جسم و بدن تاثيري شگفت دارند. گاهي موجب فزوني قوت و نيرو و گاهي سبب نقصان آن ميگردند. گاهي توهم بيماري، موجب بيماري شخص سالم، و گاهي برعكس توهم سلامت سبب صحت و بهبود بيمار ميشود. علت خواري و ذلت كسي كه در داخل خانهاش مورد حمله قرار گيرد هر چند شجاع باشد، همين توهمات است: توهم از ناحيه هر دو گروه، توهم آن كه مورد حمله قرار گرفته اين است، كه اگر دشمن قوي و نيرومند نبود، حمله نميكرد. اين توهم سبب ضعف و سستي ميشود، نفسها تحت تاثير قرار ميگيرد، و از م
قاومت باز ميماند، در تحرك و تلاش ناتوان ميشود غيرت، شجاعت و حمايت از ناموس را از دست ميدهد و دچار اخلاق پست، خواري و ذلت ميگردد. خيالات وهمانگيز حمله كنندگان نيز موجب ميشود كه گمان كنند چون آنها حمله را آغاز كردهاند، دشمن ضعيف و ناتوان است. اين پندار طمع و دلبستگي آنان را بر عجز و ناتواني خصم، فزوني ميبخشد و اين باور را در آنها به وجود ميآورد كه مخالفان قادر به مقاومت نيستند. امام (ع) پس از بيان اين كه ترس بيجاي پيروانش، از دشمن باعث سهلانگاري آنان در كارها و متفرق شدنشان از اطراف آن حضرت شده كه در نتيجه فرمانش را اجرا نميكنند و در مقابل هجوم دشمن و چيره شدنش بر سرزمينشان برنميخيزند. و نيز پس از حكم كلي درباره روش هر دشمن به دشمن معين و آشكار اشاره فرموده است، تا آن كه هر چه بيشتر به درستي سخن آن حضرت را دريابند و هر چه زودتر بر خصم يورش برند و او را از پا درآورند. از اين رو جريان ورود سپاه دشمن به شهر انبار و كشتن كارگزار آن حضرت و بيرون راندن سپاه از مرز و قرارگاهشان، و بيحرمتي نسبت به زنان مسلمان و زنان اهل كتاب تحت ذمه اسلام، و ربودن اموال مسلمانان را به تفصيل بر شمرده است كه نيازي به توضيح
بيشترآن نيست. سپس اين داستان رابه اين عبارت: سزاوار است مسلمان با غيرت و تعصب در راه خدا از غم و اندوه آن بميرد، پايان ميدهد، زيرا ديدن چنين پيشامدهاي منكر و ناروايي براي مسلمانان. و خودداري ياران آن حضرت از پايداري در برابر دشمن اين امر را ايجاب ميكند. تمام اين بيانات به اين منظور است كه امام ميخواهد براي توبيخ و سرزنش ياران خود محملي به دست آورد زيرا آنان از اوامر آن حضرت سرپيچي كرده و رايزني با آن حضرت را كه امري شايسته، و سودمندتر بود نپذيرفته بودند
[صفحه 67]
ترح: حزن، اندوه غرض: هدف، قصد رباتالحجال: زنها، حجال جمع حجله خانه عروس كه با انواع پارچههاي رنگارنگ پوشيده و آذرينبندي شود. سدم: غمي كه در اثر پشيماني به انسان دست دهد. سبخالحر: گرما فروكش كرد، سبك شد، از آن كاسته شد. صبارهالقر: با تشديد (را) شدت سرما، سرماي سخت ينسلخ: سپري گردد، وقت گرما و سرما بگذرد قيح: خونابه و چركي كه از جراحت پديد آيد. شحنتم: پر كرديد، دلم را آكنده ساختيد. نغب: جمع نغبه به ضم (ن) به معني جرعه تهام: به فتح (ت)، غم و اندوه مراس: علاج، درمان ذرفت: با تشديد (را) يعني فزوني يافتم، عمرم زياد شده است. از خطبههاي پايان عمر شريف حضرت است، كه اطرافيان خود را بر عدم آمادگي براي جهاد توبيخ و سرزنش كرده و فرمودهاند: شگفتا! به خدا سوگند- اجتماع آنان بر باطلشان و جدايي و تفرقه شما با وجود حق بودنتان، دل را ميميراند و اندوهها را بر دل ميانبارد. زشتي و تيرهروزي نصيبتان باد، كه هدف تير دشمنان قرار گرفتيد. آنان شما را چپاول ميكنند و شما به تقاص بر آنها هجوم نميبريد. با شما ميجنگند، و شما با آنها نميجنگيد، خداي را معصيت ميكنند و به كردار آنها راضي ميشويد. در تا
بستان شما را فرمان تعقيب و سركوب دشمن دادم، بهانه آورديد كه شدت گرماست و تا سرد شدن هوا مهلت خواستيد، در زمستان فرمان، حركت به سوي دشمن دادم، فرصت خواستيد، كه شدت سرما را پشت سر بگذاريد. همه اين بهانهجوييها و عذرطلبيهاي گرما و سرما، براي فرار از جنگ و پيكار با دشمنان خداست. به خدا سوگند وقتي كه شما از گرما و سرما، ميگريزيد، از شمشير گريزانتر خواهيد بود. اي نامردان مردنما! اي كه انديشهتان همانند خواب كودكان، و خردتان همچون، نوعروسان پردهنشين است. دوست داشتم كه هرگز شما را نديده و نشناخته بودم، چه شناختي كه به خدا سوگند، پشيماني و ندامت و غم و اندوه را به دنبال دارد خدا شما را بكشد! دلم را از زخم و درد انباشتيد، و سينهام را از خشم آكنده ساختيد. اندوه را جرعه جرعه به كامم ريختيد، و با سرپيچي از فرمان و خوار گذاشتنم، تصميم و تدبير را بر من تباه كرديد، تا آنجا كه قريش زبان به طعن گشودند و گفتند: پسر ابوطالب مرد شجاعي است، ولي دانش جنگ ندارد! خدا پدرهاشان را بيامرزد! كدام يك از مردان قريش در امر جنگ از من بيناتر و با سابقهتر است!؟ هنوز دوران عمرم به بيست سال نرسيده بود، كه در كار جنگ دست داشتم و در ميدان كارز
ار حاضر بودم، حال كه سنم از شصت هم گذشته است، چگونه به فنون جنگ آگاه نباشم! آري، كسي را كه، فرمان نبرند، رايي ندارد! سپس براي تاييد اين مطلب، از كارهاي آنها با شگفتي ناله سر ميدهد و ناراحتي و تعجب خود را نشان ميدهد: كلمه عجبا را به صورت نكره بيان فرموده تا چنان وانمود كند كه گويا امر مورد تعجب مشخص معين نيست و به وسيله ندا حضور يافته است، و آنرا تكرار فرموده تا اين كه شدت امر را بيان كند. در نصب عجبا- عجبا چند احتمال است: نخست اين كه كلمه عجبا اول منصوب به حرف ندا و كلمه دوم مفعول مطلق باشد كه فايده معنوي آن چنين ميشود: گويا وقتي كه مورد تعجب به وسيله ندا مشخص شد حضرت ميفرمايد: تعجب ميكنم تعجبي تاسفانگيز و ناگوار. گفته حضرت در اين عبارت شبيه كلام خداوند متعال در مناداي يا بشري است، در قرائتي كه بدون اضافه خوانده نشده است. 2- اين كه كلمه عجبا اول، مفعول مطلق و دومي تاكيد آن باشد. 3- اين كه عجبا اول مفعول مطلق باشد، بنابراين در دو احتمال اخير منادي كه يا قوم و مانند آن باشد محذوف است. توصيف امام (ع) از امري كه مورد تعجب است، به اين كه دل را ميميراند و غم را ميافزايد، بايد مورد توجه قرار گيرد، زيرا ش
گفتي انسان از پديدار شدن امري گاهي به اين دليل است كه صرف نظر از شگفتانگيز بودن خود آن امر علل و اسباب آن به دليل روشن نبودن بر انسان پوشيده است. به همين مناسبت اهل لغت و زبان شناسان كلمه ما افعله رابه عنوان فعل تعجب به كار ميبرند مثل ما احسن زيدا زيرا در حقيقت اين سوال از اسباب و علل زيبايي و حسن زيداست و هر چه مطلب از ذهن دورتر و اسباب و علل آن پوشيدهتر باشد بيشتر تعجب برانگيز ميشود، پس هرگاه مورد پرستش امري با عظمت و اهميت باشد، انديشه انسان در پي جستجوي علت آن پوياتر است. گاهي ممكن است نيروي فكري انسان از فهميدن آن ناتوان باشد، در اين صورت به سبب عدم آگاهي نسبت به منشا آن، فكر وي دچار غم و اندوه ميشود، زيرا امري كه حادث شده مانند بيماريي است كه علاح آن جز به وسيله آگاهي از سبب و علت آن امكان پذير نيست و اندوهي كه در اثر بياطلاعي از سبب شئي در ذهن انسان پيدا شد مرگ قلبي ناميده ميشود و در اين عبارت امام به طور مجاز لفظ مرگ (يميت) را به جاي غم و اندوه به كار ميبرد. يعني چيزي را به اعتبار آيندهاش نامگذاري فرموده و به عبارت ديگر نام مسبب (موت را) روي سبب (غم) گذاشته است. اكنون كه مطلب روشن شد ميگويي
م وضع پيروان امام كه در عين آگاهي از بر حق بودن راهشان متفرق شدند، در حالي كه از نظر شجاعت همتاي خصم خود بودند و ميدانستند كه اگر به دستور امامشان رفتار كنند خوشنودي پروردگار را به دست خواهند آورد، و برعكس ايشان حالت دشمنان آن حضرت كه در راه باطل خود، محكم و استوار بودند، از جمله شگفتيهاست، كه قلب شخص ناآگاه از علت آن را ميميراند. علت اين كه چرا بايستي حضرت از رفتار پيروانش اندوهگين باشد بسيار روشن است، زيرا او همانند طبيبي بود كه به معالجه بيماراني گمارده شده باشد كه هم داراي بيماري خطرناكي هستند و هم به دستور طبيب خود در پرهيز از غذاي نامناسب و مصرف دارو رفتار نميكنند و واضح است كه چنين حالتي بر اندوه طبيب ميافزايد. پس از اين كه امام (ع) از حالت مردم زمان خود اظهار شگفتي ميكند و آن را با شدت توصيف ميفرمايد، به منظور بهتر جايگزين شدن در ذهنها امري را كه مورد شگفتي واقع شده به ياد ميآورد و آن گاه كساني را كه چنين حالتي دارند، به دليل تمردشان از فرمان خود به دوري از خير و گرفتار شدن به حزن و اندوه نفرين ميفرمايد و در پايان آنها را به صفاتي كه باعث خجلت و شرمساري است. و انسانهاي با مروت و غيور از آن تنف
ر دارند مورد نكوهش و سرزنش قرار ميدهد. صفات ناپسند آنها اين بود كه نسبت به انجام وظايف خود كوتاهي ورزيدند و هدف تيرهاي دشمنان واقع شدند و با آن كه ميتوانستند به دفاع برخيزند و بر دشمن بتازند سستي كردند تا دشمن پيش آمد و بر آنها تاخت و هستي آنها را به غارت برد. علاوه بر اين هنگامي كه معصيت الهي واقع ميشد، عكسالعملي از خود نشان نميدادند و گاهي خشنود هم ميشدند.! امام (ع) پس از توبيخ و سرزنش آنان به شرح عذرهاي گوناگوني كه در مقابل سرپيچي از دستورهاي او ميآوردند پرداخته است، به اين بيان كه گاهي به بهانه شدت گرما و زماني به بهانه سختي سرما و بهانهجوييهاي ديگر در انجام وظيفه كوتاهي ميكردند كه هر انسان خردمندي از آن بوي تنبلي و سستي را درمييابد و درك ميكند كه مقصود از اين بهانهها چيزي جز فرار از مسووليت نبوده است: فانتم و الله من السيف افر، امام (ع) در اين عبارت با فرض پذيرفتن اين كه گرما و سرما، مانع كارزار آنها بوده همان را دليل ناتواني وضعف آنها قرار ميدهد و ميفرمايد: به خدا سوگند هنگامي كه شما از سرما و گرما اين چنين ميترسيد، از شمشير بيشتر خواهيد ترسيد، زيرا كسي كه از امر آساني فرار كند از امور د
شوار زودتر فرار ميكند چون تحمل سرما و گرما كجا و حمله با شمشير و كشتار كجا! حضرت پس از سرزنش شديد يارانش، آنها را به خاطر داشتن سه خصلت مذمت و نكوهش ميكند: اول ان كه از آنها صفت مردانگي را نفي ميكند و آنها را نامرداني مردنما ميخواند، زيرا لازمه مردانگي دارا بودن صفات كمال انساني از قبيل شجاعت، عزت نفس، بزرگ منشي و تعصب ناموسي است. در حالي كه اين صفات در آنها ديده نميشد اگر چه به صورت شبيه مردان بودند. از اين جهت خطاب به آنها ميفرمايد: اي مردنمايان نامرد! خصوصيت دوم اين كه آنها را از جهت كم خردي تشبيه به كودكان كرده است زيرا كودكان و خردسالان بالقوه عاقلند و نه بالفعل، و گاهي هم چيزهايي از آنها به ظهور ميرسد كه صورت ظاهر عقلايي دارد، مثلا كودك در موردي كه بايد خشمناك شود، گاهي بيخيال ميماند و گاهي بيمورد بردباري ميكند و در وجود او همانند انسانهاي كامل خصوصيتي وجود ندارد كه آرامشي بجا و درست براي انسان ايجاد كند. بنابراين، عقل كودكان دچار كمبود و نقصان است، و چون كساني كه دستورهاي آن حضرت را به رفتن به جنگ ناديده گرفتند تركشان به واسطه يك امر خيالي بود كه براي خود مصلحتي در ترك جنگ ميديدند. چنان كه
در جنگ صفين اهل شام (معاويه و يارانش) آنها را با بلند كردن قرآنها بر سر نيزه گول زدند و به پذيرش حكميت وادارشان كردند. آنها در قبول حكميت حكمت و مصلحتي تصور ميكردند و ميگفتند كه شاميان برادران ديني ما هستند و كشتن آنها سزاوار نيست، البته اين سخني حق بود كه در غير حق به كار برده ميشد، مانند خوشنودي كودكان از امري ناچيز كه در برابر از دست دادن چيزي پر بها حاصل شده باشد. سوم آن كه امام (ع) آنها را در عقل به زنان تشبيه كرده، زيرا كه هر دو از جهت نقصان و نارسا بودن انديشه در امور ويژه كشور داري و جنگ همسان هستند، و سپس به آنها ميفهماند كه از ديدار و آشنايي با آنها بيزار است چرا كه آشنايي با آنها سبب پشيماني حضرت شد، به اين دليل كه لازم بود در كارشان دخالت كند و همچنين موجب اندوه آن حضرت شد، به سبب آن كه در دفاع از دين كوتاهي كردند. زيرا شخصي كه به كاري اقدام كند، تصورش اين است كه آن را ميتواند اصلاح كند اما اگر، پس از ورود به كار و تصميم به تنظيم آن متوجه شود كه قادر به اصلاح ژن نيست لزوما از وقتي كه درباره آن صرف كرده پشيمان ميشود و از جهت اين كه آن كار درست درنميآيد اندوهگين ميشود و اين حالت را حضرت با ا
صحاب خود داشت. اندوهناكي پيامبران الهي، دربرابر گناهان پيروانشان نيز ناشي از همين امر بوده است تا آنجا كه خداوند آنها را مورد عتاب قرار داده است، چنان كه درباره پيامبر اسلام ميفرمايد: و لاتحزن عليهم و لا تك في ضيق مما يمكرون و نيز ميفرمايد: لعلك باخع نفسك ان لايكونوا مومنين. امام (ع) پس از بيان صفات ناپسند آنان به نفرين كردن و شكايت از آنها ميپردازد. و ميفرمايد: قاتلكم الله … خدا شما را هلاك كند. حضرت با اين جمله شديدترين نفرين را نثار آنها كرده است زيرا مقاتله كه عملي طرفيني است خود موجب دشمني ميشود و دشمن خدا بودن، هم پيامدهايي از قبيل لعن و طرد و دوري از لطف و نيكي دشمن را همراه دارد، و چون لفظ مقاتله و دشمني به طور حقيقي نسبت به خداوند ممكن نيست، بنابراين لفظ قاتل در اين جا به معناي مجازي به كار رفته است، يعني دوري از رحمت الهي. مفسران گفتهاند وقتي عرب ميگويد: قاتلكم الله يعني لعنت خدا بر شما باد! ابن انباري از علماي نحو ميگويد: كلمه مقاتله از قتل است ولي نسبت به خداوند به معناي لعنت است زيرا كسي را كه خدا لعنت كند مانند آن است كه كشته و هلاك شده باشد. فرمايش امام (ع): لقد ملاتم قلبي قيحا دل مرا
خون كرديد، اين جمله نهايت دردهاي دل و تالمات روحي آن حضرت را از دست يارانش ميرساند زيرا هر چه آن حضرت در بهتر كردن وضع آنها تلاش و كوشش ميكرد و نصايح مشفقانه ميفرمود آنها توجهي به دستورهاي او نميكردند. شارح در اين جا ظرافت سخن امام را از لحاظ علم معاني و بيان ذكر ميكند كه: حضرت مجازا از دردهاي دل خويش به چرك و خون تعبير فرموده و به جاي ذكر مقدمه ذيالمقدمه را آورده است، زيرا نهايت درد يك عضو، چركين شدن آن است و نيز اطلاق لفظ سخن بر عمل آنها به عنوان مسبب دردهاي دل آن حضرت يك نوع مجاز است زيرا سخن به معناي پر كردن در حقيقت رابطه ميان دو جسم است ولي در اين جا از آن رابطه ميان دل و فعل كه دومي امري غير جسماني است اراده شده است. و همچنين جمله: جر عتموني نغب التهمام انفاسا، كاسههاي غم و اندوه را جرعه جرعه در كام من ريختيد، يعني لحظه به لحظه غم را به سوي من روانه كرديد اين جمله نيز بطور مجاز به كار برده شده است زيرا جرعه جرعه ريختن معمولا در مورد وارد كردن آب و مانند آن در گلو به كار ميرود. عارض شدن اندوه بر نفس آن حضرت و دردهاي جسماني كه لازمه آن، غم و اندوه است و تكرار آن از طرف ياران، شبيه نوشيدني ناگوار
بوده كه جرعه جرعه به كام آن حضرت ريخته شود. كلمه انفاسا سخن امام (ع) مجاز درجه دوم است زيرا نفس در لغت به طور حقيقي هوايي است كه وارد دستگاه تنفسي ميشود. بعدها اين كلمه در عرف عام براي آنچه كه به قدر نياز در هنگام داخل شدن هوا نوشيده ميشود به كار برده شده است، يعني لفظي كه براي كل وضع شده نفسا در جز به كار بردهاند. در اين مورد امام (ع) اين لفظ را در آن مقدار از غم و اندوهي كه لحظه به لحظه از ناحيه يارانش بر او وارد ميشده به كار برده، و اين درجه دوم از مجاز است. و افسدتم رايي بالعصيان با رعايت نكردن دستورهاي من انديشهام را تباه ساختيد. اين جمله حاوي آخرين شكايت آن حضرت از اصحاب خويش است و معناي تباه كردن راي آن حضرت آن است كه دراثر بيتوجهي به دستورهايش، خود به خود وجود آن حضرت از نظر ديگران بيفايده تلقي شده است تا آنجا كه قريش گفتند: اگر چه او مرد قهرماني است ولي در كارهاي جنگي مهارتي ندارد، زيرا وقتي كه عامه مردم از ملتي بيتدبيري و يا انديشه ناسالمي مشاهده كردند معمولا آنرا به رئيس و سرپرست آن ملت نسبت ميدهند ولي خبر ندارند كه او شخصيت باهوشي است كه در امور چنان نظر ميدهد كه گويا همه شنيدنيهاي آيند
ه دور را هم اكنون ميشنود و ديدنيهاي آن را هم ميبيند. ولي ناراحتيها و شكستها به لحاظ كوتاهي اصحاب او پيش آمده است. لله در ابوهم: خدا پدرشان را بيامرزد اين جمله را عرب در مورد ستايش از امري ميآورد. امام (ع) با اين جمله، نسبتي را كه قريش به او داده بودند كه در امور جنگي آگاهي و مهارتي ندارد رد كرده و سپس در مقام سوال برآمده و به طريق انكار ميپرسد كه آيا بيناتر و پيشقدم تر از او در جنگ كسي وجود داشته است؟ و آنگاه حضور خود در جنگ و تحمل كردن مشقات آن را در بيشتر دوران عمر حتي پيش از ده سالگي تا پايان زندگي گواه صدق ادعاي خود ذكر ميكند و روشن ميفرمايد كه بر خلاف و ادعاي قريش سبب تباهي حال يارانش كم تجربگي او در جنگ نيست بلكه علت اصلي توجه نكردن آنها به چاره انديشيهاي آن حضرت است و در اين مقام ميفرمايد: و لكن لا راي لمن لايطاع، كسي كه دستورش اجراء نشود انديشهاي ندارد زيرا انديشهاي كه پذيرفته نشود به منزله انديشهاي بياثر خواهد بود، اگر چه درست و بجا باشد، و نمونه كامل اين ادعا وجود مقدس آن حضرت است.
[صفحه 87]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است قد ادبرت: پشت كرد اذنت: آگاه كرد- خبر داد. اشرفت: خبردار شد مضمار: مدت زماني است كه اسب براي مسابقه لاغر ميشود يعني چند روز آن را به علف خوردن ميبندند تا خوب چاق و فربه شود و سپس علف را قطع ميكنند و غذاي معموليش را ميدهند تا براي مسابقه ورزيده شود و مدت اين كار چهل روز است. لغت (مضمار) براي مكاني كه در آن، اسب را اين چنين لاغر ميكنند نيز به كار ميرود سباق: مصدر باب مفاعله و به معناي مسابقه (از يكديگر پيشي گرفتن) است و ممكن است جمع سبقه باشد همانند نطاف جمع نطفه و يا اين كه جمع سبقه باشد، مثل حجال كه جمع حجله است يا جمع سبق باشد مانند: جمال كه جمع جمل است و هر سه شكل سبقه، سبقه، سبق به معناي جايزهاي است كه براي برنده مسابقه قرار داده ميشود خواه مال باشد يا عزت و افتخاري كه باعث سربلندي او گردد. منيه: به معني مرگ است بوس: كمال نياز و احتياج تحرزون: نگهداري ميكنيد از خطبههاي آن حضرت است كه در بيوفايي دنيا و توجه دادن مردم به آخرت ايراد شده است. پس از ستايش خداوند متعال و درود بر رسول گرامي اسلام، مسلم است كه دنيا بر شما پشت كرده و بدرود خود را اعلام مي
دارد، و آخرت رو به سوي شما آورده، ورود خود را اطلاع ميدهد. ببابرابن امروز، روز رياضت و رنج و عبادت، و فردا هنگام سبقت گرفتن به سوي بهشت است. آن كه در مسابقه عمل نيك جلو افتد، بهشت را پاداش ميگيرد، و آن كه عقب ماند. پايان كارش جهنم است. آيا توبه كنندهاي نيست تا پيش از فرا رسيدن مرگش توبه كند؟ و آيا عمل كننده بخيري نيست؟ كه براي روز دشوار قيامت هم اكنون دست به كار شود؟! به هوش باشيد، شما در روزگار اميدواري هستيد، كه در پس آن مرگ و گرفتاري است، پس آن كس كه در روز اميدواري براي روز گرفتاريش عمل كند، عملش به او سود ميبخشد، و مرگش به او زيان نميرساند و هر كس پيش از فرا رسيدن مرگش در عمل كوتاهي كند، عمل نكردن موجب خسران ميشود، و اجلش به او زيان وارد ميكند. آگاه باشيد، در روزگار خوشي براي خدا با خضوع عمل كنيد، چنان كه در ايام گرفتاري از روي ناچاري عمل ميكنيد. بدانيد كه من هيچ نعمتي را مانند بهشت نديدهام كه خواهان آن بخوابد، و نه هيچ عذابي مانند دوزخ را، كه فراري از آن، غفلت ورزد! و باز آگاه باشيد، هر كه را حق سود نرساند باطل به او زيان ميرساند و هر كه را هدايت به راه راست نكشاند، ضلالت به جاه گمراهيش اندا
زد. آگاه باشيد به شما فرمان كوچ دادهاند، و براي بر گرفتن زاد و توشه هدايتتان كردهاند. مردم، دو چيز است، كه من براي شما نسبت به آن دو امر، سخت بيمناكم. پيروي هواي نفس كردن و آرزوهاي دور و دراز داشتن. بنابراين از دنيا، زاد توشه تقوا و عمل شايسته، براي فرداي خود برداريد. مرحوم سيدرضي، پس از ذكر اين خطبه شريفه آن را مورد ستايش قرار داده، و چنين ميگويد: تنها سخني كه ميتواند انسانها را به زهد، نسبت به دنيا و كار براي آخرت وادار كند، اين سخنان برجسته امام (ع) است كه دلبستگي انسان را از آرزوهايش ميكند و جرقههاي پند پذيري و تنفر (از گناه) را در وجود او روشن ميسازد و از شگفتترين فرازهاي اين خطبه اين است: آگاه باشيد كه امروز روز تمرين و فردا روز مسابقه است، جايزه برندگان، بهشت و سرانجام بازندگان آتش جهنم است.) در اين سخن گرانقدر- علاوه بر شكوه لفظ و عظمت معنا و درست مجسم كردن مطلب و تشبيهاي واقعي- رازي شگفت و معنايي ظريف نهفته است آنجا كه ميفرمايد: والسبقهالجنه والغايهالنار امام (ع) در اين دو جمله، راجع به نتيجه مسابقه كه دو معناي مختلف دارد دو لفظ متفاوت آورده است و چنانكه در مورد بردن و پيروزي به جمله: السب
قهالجنه تعبير فرموده، در مورد باختن به: والسبقهالنار تعبير نكرده است زيرا معمولا سبقت گرفتن، نسبت به امور دوست داشتني است، و اين، صفت بهشت است و در دوزخ و آتش آن اين معنا، وجود ندارد و از آن به خدا پناه ميبريم، بنابراين، چنين تعبيري درست نبوده است، پس به اين علت امام (ع) ميفرمايد: والغايهالنار زيرا غايه كه به معناي مطلق پايان است چيزي است كه آدمي ناگزير به آن ميرسد. بنابراين، تعبير به غايت- بر خلاف سبقت- در هر دو مورد صحيح است و غايت در اين مورد مثل كلمه مصير و مال است كه به معناي سرانجام و مقصد ميباشد كه خداوند متعال در قرآن ميفرمايد: قل تمتعوا فان مصيركم الي النار و در اين جا درست نيست كه گفته شود: سبقتكم الي النار سرانجام مسابقه شما آتش است. اكنون، در اين خطبه خوب دقت كنيد كه باطنش شگفتآور و ظريف و مضامين آن بسيار عميق است- و بيشتر سخنان امام (ع) چنين است. و در پايان معرفي اين خطبه بيان ميدارد كه در برخي ديگر از نسخههاي نهجالبلاغه چنين آمده است: والسبقهالجنه به ضم سين، و سبقه در لغت به معناي جايزه است خواه ثروت و مال يا ابرو و مقام باشد. هر دو كلمه از نظر معنا به همديگر نزديكند، زيرا هر دو به
معناي چيزي است كه در برابر كار پسنديده نصيب انسان ميشود. (در پايان اظهار نظر سيدرضي شارح ميگويد) اين قسمت خطبه مستقلي نيست، بلكه بخشي از خطبهاي است كه بعد به شرح آن خواهيم رسيد كه با اين جملهها آغاز ميشود: الحمد لله غير مقنوط من رحمته: ستايش پروردگاري را كه نااميدي از رحمتش وجود ندارد و علت تقدم اين قسمت از خطبه همان است كه سيدرضي در خطبه اول كتاب تذكر داده كه در تنظيم خطبهها ترتيب را رعايت نميكند. اين فصل از سخنان امام (ع) يازده مطلب آموزنده را در بر دارد: مطلب اول آن كه انسان نبايد دلبستگي به دنيا داشته باشد و اين مطلب از جمله الا و ان الدنيا قد ادبرت و آذنت بوداع، استنباظ ميشود. امام (ع) در اين فراز از سخنان خود اشاره دارند، به اين كه تمام حالات خوشي كه در دنيا براي هر كس پيدا ميشود از قبيل تندرستي، جواني، مقام و ثروت، همه از بين رفتني است وصرفا در اين جهان همراه انسانند (و نه دراخرت) و چون هميشه اين حالات در تغيير و فناپذيري هستند از آنها به (ادبار) تعبير شده است. دنيا در اين سخن به جانداري تشبيه شده است كه در حال رو گرداندن ميباشد، زيرا معمولا هرگاه براي انسان حالت خير يا شري فرض شود، مرحله نخ
ست رو آوردن و مرحله پايان آن رو گرداندن ناميده ميشود. مثلا، اگر انسان در اول جواني باشد، گفته ميشود جواني به او رو آورده است و اگر در مراحل پاياني عمر باشد گويند جواني از او روي بر تافته است. چنان كه در كلمه ادبار و دنيا استعاره و تشبيه به كار رفته كلمه وداع نيز به طريق استعاري آورده شده است، زيرا تغيير امور دنيا مستلزم جدايي، و جدايي دنيا باعث تاسف انسان براي دنياست. اين نوع برخورد مانند رفتار آدمي است كه هنگام خداحافظي با دوستش، غمگين ميشود و به گريه و زاري ميپردازد. بنابراين كاربرد كلمه وداع استعاره است. اين كه فرمود: دنيا خود خبر از جدايي ميدهد كنايه از احساسي است كه براي انسان پيدا ميشود، هنگامي كه ميبيند بتدريج و اندك اندك دارد از دنيا ميرود. و محتمل است كه اعلام دنيا استعاره تشبيه نباشد، بلكه به صورت زبان حال آمده باشد. مطلب دوم توجه به سراي آخرت و بيداري از لحاظ آمادگي براي آن است. چنين معنايي از اين فراز سخن امام بزرگوار كه: الا و ان الاخره قد اقبلت و اشرفت باطلاع، معلوم ميشود. و چون آخرت سرايي است كه خصوصيات وجودي انسان پس از مرگ از قبيل خوشبختي و بدبختي و درد و لذت را داراست و گذشت عمر انس
ان را براي رسيدن به آن سرا و دستيابي بر محتوياتش از خير و شر نزديك ميكند، به اين سبب آوردن لفظ اقبال براي رو آوردن، به طور مجاز براي دنيا مناسب است. آنگاه امام (ع) آخرت را كه در حال رو آوردن است به دليل شرافتش بر دنيا، مانند موجود بلندمرتبهاي نسبت به موجود پستي دانسته است و به همين مناسبت لفظ اشراف را براي آن به كار برده و به خاطر مغبوط بودن كارهاي آخرت آن را تشبيه به شخص آگاهي كرده است كه از بالا به پايين مينگرد و لفظ اطلاع را براي آن استعاره آورده است. ممكن است منظور از اشراف و اطلاع داشتن آخرت، اشراف و اطلاع داشتن خداوند باشد، و به خاطر جلال و عظمت خداوند به طور كنايه، به آخرت تعبير شده است چنان كه از شخص فاضل و دانشمند به پيشگاه و محضر تعبير ميشود. در اين صورت صفت آگاهي و اطلاع قرينه براي اين معناست. مطلب سومي كه از اين خطبه فهميده ميشود اين است كه امام (ع) با ذكر كلماتي نظير سباق جنت و نار لزوم آمادگي انسان را مورد توجه قرار داده و اين مطلب از عبارت: و ان اليوم المضمار تا والغايه النار، معلوم ميشود. كلمه يوم در اين جا كنايه از باقيمانده عمر انسان و خبر آن مضمار است. و اعراب اين كلمات به اين گونه ا
ست كه دو كلمه مضمار و سباق هم به رفع و هم به نصب خوانده شده است، رفعشان به اين دليل است كه خبر ان ميباشند و در اين صورت، يوم اسم ان است. شارح در توجيه معنوي مضمار چنين ميفرمايد: به دليل مشابهتي كه ميان باقي مانده عمر و مدت آمادگي براي مسابقه وجود دارد آن را مضمار گفتهاند زيرا انسان در مدت باقيمانده عمر با انجام كارهاي نيك، رياضت ميكشد و با كسب كردن تقوا آمادگي براي رسيدن به كمال معنوي پيدا ميكند، تا از پيشروان به سوي ديدار پروردگار و مقربان درگاه او باشد، همچنان كه اسب به واسطه رژيم لاغري آماده شركت در مسابقه ميشود. منصوب بودن مضمار را گر چه مورد شك ميداند ولي اشكالي را كه بر آن وارد است پاسخ ميدهد. اشكال اين است: در صورت منصوب بودن مضمار كه اسم ان و يوم خبر آن باشد، حمل زمان بر زمان لازم آمده و اين محال است. جواب آن است كه: چنين محالي لازم نميآيد، زيرا اين موضوع رايج است كه گاهي براي برخي از اجزاي زمان، خود زمان را خبر قرار ميدهند، به معناي اين كه مبتدا جزئي از خبر است نه اين كه زمان در زمان باشد، البته در صورتي خبر دادن از زمان به زمان درست است كه زمان اول به يك صفتي مقيد و مشخص شده باشد، مانند:
ان مصطبح القوم اليوم و مضمار هم چون زماني است كه مشتمل بر صفت تضمير و آمادگي جركي مسابقه است صحيح است كه خبر آن يوم باشد. درباره اعراب سباق شارح نصب آن را به اين دليل درست ميداند كه اسم ان است و خبر آن كلمه غدا ميباشد از كلمه غدا زمان پس از مرگ اراده شده است، ولي براي رفع سباق دليلي جز مبتدا بودن آن كه خبرش غدا باشد نميبيند. در اين صورت اسم ان ضميرشان خواهد بود. شارح ميگويد: كه بعضي از شارحان نهجالبلاغه روادانستهاند كه سباق خبر ان باشد در نظر من شارح نادرستي آن روشن است زيرا رابطه. ميان مبتدا و خبر به دو صورت قابل فرض است: 1- رابطه اين هماني كه دانشمندان علم منطق به حمل مواطاه تعبير ميكنند. 2- مبتدا داراي صفت خبر و صاحب آن باشد مثلا وقتي ميگوييم: الجسم ابيض در اين مثال جسم مبتدا و داراي صفت سفيدي است. و اين صورت را حمل استحقاقي گويند و هيچ كدام از اين دو صورت در مورد جمله: وغدا السباق درست نيست مگر آن كه حذف و تقديري در كار باشد بدين سان كه تقدير جمله: ان غدا وقت السباق، در نظر گرفته شود. ولي باز هم، در حقيقت سباق نخواهد بود. پس در صورتي كه سباق را مصدر فرض كنيم، معنا و تقدير جمله چنين ميشود: ضمر
وا انفسكم اليوم فانكم غدا تستبقون، امروز خود را لاغر سازيد كه در آينده ميخواهيد در مسابقه شركت كنيد. شرح مطلب اين كه انسان هر چه در جهت فكري و عملي نيرومندتر باشد به همان نسبت پيش از كسي كه در اين مورد از او ضعيفتر است به پيشگاه حضرت پروردگار بار خواهد يافت، چون سرچشمه نقصان در فكر و عمل، دوستي غير خدا و پيروي هواهاي نفساني و تمايل به لذتهاي فناپذير دنياست كه نتيجه آن رو گرداندن از قبله حقيقي ميباشد. و از طرفي سرچشمه كمال در فكر و عمل، رو گرداندن از غير خدا و توجه كامل به اوست، و چون مردم در محبت دنيا و دوري كردن از آن و كسب كمال به وسيله اطاعت پروردگار از نظر درجات متفاوتند، بنابراين مضمار بودن امروز و سباق بودن فردا امري بسيار روشن است، زيرا كسي كه آمادگي او بيشتر و بيعلاقگي قلبي او به دنيا زيادتر باشد، پس از مرگ، چيزي كه او را از وصول به پيشگاه حق تعالي و جنت و ثواب باز دارد وجود نخواهد داشت، بلكه سبكبار و خالي از سنگيني گناه خواهد بود چنان كه پيامبر اكرم ميفرمايد: نجا المخففون سبكباران اهل نجاتند. امام علي (ع) هم در سخنان گذشته خود چنين فرمود: تخففوا تلحقوا بارتان را سبك كنيد تا به مقصد رسيد پس چنين ك
سي پس از مرگ از شخصي كه در جهت كمال نفساني عقب مانده، و عقربهاي فساد جسماني و خويهاي پست، دل او را به نيشهاي زهرآگين خود گزيدهاند و بار گناهان پشت او را خم كرده، و در نتيجه باعث نرسيدن او به مقام پيشروان نخستين شده جلوتر است و بدين سان شخصي كه داراي عمل صالح است بر كسي كه دل او وابسته به دنياست و آمادگي او براي دل كندن از آن كمتر است، تقدم مييابد. پس اگر كلمه سباق را مصدر بگيريم و استعاره از مسابقه مشهور ميان عرب، باشد معنايش چنان كه بيان شد واضح و روشن خواهد بود. در صورتي كه سباق را جمع سبقه فرض كنيم كه به معناي جايزه است، نيز درست است زيرا برنده جايزه، آن را، پس از انجام مسابقه دريافت ميكند. گر چه اقدام براي دريافت آن دو حالت دارد يعني ممكن است پيش از انجام مسابقه باشد و ممكن است بعد از آن واقع شود. اقدام به دريافت جايزه قبل از جدايي كوشش دريافتهاي نفساني و اعمال نيك است چنان كه در قرآن فرموده: سابقوا الي مغفره من ربكم و جنه عرضها كعرض السماء والارض اعدت للذين آمنوا، و باز فرموده است: فاستبقوا الخيرات و پس از پايان مسابقه، چنان كه بدان اشاره شد، مضمون گفته حضرت است كه فرمودهاند: السبقهالجنه جايزه برند
ه به طور يقين و مشخص بهشت است. اين گفته حضرت تفصيل مطلبي است كه قبلا به اجمال بيان كرده بودند. (در مورد جمله: و الغايهالنار، شارح به آنچه سيدرضي بيان كرده اكتفا كرده و آن را پسنديده، و نيازي به شرح نديده است.) مطلب ديگري را كه شارح اشاره به آن را لازم دانسته، اين است كه غايه در كلام حضرت به چه معني است؟ آيا غايت حقيقي منظور است؟ يا لازمه غايت است؟ و در توضيح اين مطلب غايه را بر اقسامي تقسيم كرده و به طريق زير بيان داشته است: 1- نتيجه طبيعي: يعني زمينه كار چنان است كه به طور طبيعي اين نتيجه حاصل ميگردد. و اين خود به دو صورت است. الف: نتيجه ذاتي: مانند استقرار يافتن جنگ در محلي كه پس از حركت طبيعي كه ذاتا انجام داده صورت پذيرفته است. ب: نتيجه عرضي كه تابع همان نتيجه ذاتي است مانند آن كه سنگ از اين كه شيء در محل خودش استقرار يابد، مانع باشد. 2- نتيجه ارادي: آن نيز مانند نتيجه طبيعي به دو صورت قابل فرض است. الف: نتيجهاي كه شخص پس از اراده بدان دسترسي يابد، مانند مقصدي كه انسان در مسير حركت بدان ميرسد. ب: غايتي كه لازمه نتيجه ذاتي اراده شخص است. مانند روشنايي گرفتن از چراغي كه همسايه افروخته و يا مانند مرد
ن پرنده در دام شكارچي از جهت علاقهاي كه به چيدن دانه داشته است. شارح بعد از بيان چهار نوع غايت و فايده ميفرمايد: غايه در عبارت حضرت به همين معناي چهارم است. با اين توضيح كه محبت دنيا و فرو رفتن در خوشيهاي آن ناگزير لازمهاش رسيدن به آتش است، چنان كه خداوند ميفرمايد: من كان يريد حرث الدنيا نوته منها و ماله في الاخره من نصيب آيه شريفه، دنيا خواه را از نعمتهاي بهشت بيبهره ميداند مگر لطف خداوند شامل حال او شود. در اين جا هر چند مقصود نخستين انسان، رسيدن به خوشيهاي حاضر دنياست ولي چون از لوازم رسيدن، و توجه به اين لذتها، دخول در آتش جهنم است، آتش غايت عرضي خواهد بود. مطلب چهارم توجه دادن به توبه پيش از فرا رسيدن مرگ است: افلا تائب من خطيئته قبل منيته آيا كسي نيست كه بخواهد پيش از فرا رسيدن مرگ از گناهان، خود توبه كند؟ بدون شك بايد توبه مقدم بر اعمال باشد، زيرا چنان كه دانسته شد. توبه باز داشتن خود از پيروي كردن نفس اماره به انگيزهاي الهي است. و نفس آدمي با وجود اين انگيزه به قبح پيروي از شياطين نفساني پي ميبرد و اين توبه از جمله مقامات زهد و وارستگي است و در بحث چگونگي مراحل سلوك الي الله بيان شد، كه مقام
وارستگي (تخلي- تخليه) مقدم بر مقام آراستگي (تحلي- تحليه) است پس امر به توبه نيز مقدم بر امر به ساير عبادات است. مطلب پنجم اشاره به عذاب پس از مرگ و توجه دادن نفس به عمل پيش از روز گرفتاري و مرگ است كه ميتوان اين عذاب را واكنش كمبود نفس دانست كه برخاسته از كوتاهي در انجام اعمال است زيرا كسي كه هنگام مرگ دستش از عمل خالي باشد اسير دست شيطانهاي نفس است، و پيش از اين دانستيم كه اسير شيطان بودن، خود، دخول درآتش و محروم ماندن، از لقاي پروردگار متعال است و چون عمل انسان، شيطان را مغلوب كرده و باعث نجات انسان از دست او ميشود، امام (ع) در بيان خويش نخست توجه به عمل داده و سپس زماني را كه انجام دادن عمل در آن امكانپذير است ذكر فرموده است. يعني روزهايي كه اميد انجام عمل در آن بوده و با آمدن اجل، آن نيز از دست رفته است و در پايان، ارزش عمل در اين مدت را بيان ميفرمايد كه ثواب آخرت را تحصيل ميكند و فرا رسيدن مرگ هم زياني به آن نميرساند و توضيح داده است كه نتيجه كوتاهي در عمل به هنگام فرصت، سبب خسران، و فرا رسيدن اجل، موجب زيان است. درباره محسنات بديعي اين جملات، شارح ميفرمايد كه امام (ع) در اين عبارت لفظ خسران را ب
راي از دست رفتن عمل به طريق استعاره آورده است، توضيح آن كه: زيان در داد و ستد به دو صورت است: يا چيزي از سرمايه كم ميشود و يا تمام آن از بين ميرود. عمل براي انسان به مثابه سرمايهاي است كه با آن كسب كمال و سعادت اخروي ميشود. بنابراين استعاره آوردن لفظ خسران براي نبودن عمل، استعارهاي بسيار نيكو و بجا است. اين امري روشن است كه با انجام دادن كار شايسته و بردن سود، مرگ بدان زياني نميرساند و با عدم كار شايسته و تحمل زيان مرگ موجب ضرر ميشود زيرا كسي كه از ناحيه دو نيروي عقيده و عمل كامل باشد از متاع دنيا رو گردان و به آن بيتوجه است. و پس از جدايي از دنيا توجه و علاقهاي به آن ندارد، لذا به خاطر آن ناراحتي احساس نميكند و زياني نميبيند. ولي كسي كه از جهت اين دو نيز دچار كمبود باشد، به طور طبيعي دلبسته به خوشيهاي محسوس دنياست و دستش از عمل نيك خالي است. پس فرا رسيدن اجل براي او زيان فراواني دارد زيرا ميان او و معشوقش يعني لذتهاي دنيوي فاصله به وجود آورده است. مطلب ششم: حضرت توجه ميدهند، كه انسان نبايد در انجام دادن اعمال نيك حالت خوشي او، با حالت ناخوشياش فرق داشته باشد، و امام (ع) گويا در اين فراز كسي را ك
ه در حال خوشي و لذت از ياد خدا غافل و از عبادت او رو گردان است، و در هنگام ناخوشي و گرفتاري به درگاه او مينالد و به او پناه ميبرد، مورد سرزنش قرار داده است، زيرا اين، صفت بندگي خدا نيست و در قرآن نيز خداوند به چنين سرزنشي اشاره فرموده است: و اذا مسكم الضر في البحر ضل عن تدعون الا ايا فلما نجيكم. الي البر اعرضتم و كان الانسان كفورا و جز اين از آيات ديگر- بلكه شان بنده خاص خدا آن است كه درحال سختي و رفاه خدا را يكسان عبادت كند، به طوري كه در مقابل شدت، صبر و در برابر رفاه و خوشي شكرگزار خداوند باشد و عبادت او را نه از روي ترس انجام دهد و نه براي طمع بلكه در هر دو حالت او را يكسان بپرستد. مطلب هفتم: عبارت امام (ع) الا و اني لم اركالجنه نام طالبها و لا كالنار نام هاربها، بدانيد كه من هرگز جوينده نعمتي را نديدم كه مانند خواهان بهشت در خواب غفلت باشد و نه فردي فراري از رنج و گرفتاري را كه مانند، فرار كننده از دوزخ، غفلت وزرد. شارح در مقام شرح اين سخن ميفرمايد: ضميرها در طالبها و هاربها به مفعول اول نعمت و نقمت برميگردد كه در هر دو مورد مشبه محذوف است و تقدير عبارت چنين است: … لم ار نعمه كالجنه نام طالبها و ل
انقمه كالنار نام هاربها و فعل نام در محل نصب و مفعول دوم است نتيجه گفتار اين است كه امام (ع) در اين عبارت علم به وجود چيزي شبيه به بهشت و دوزخ را كه خواهان آن به خواب غفلت فرو رفته و فراري و دچار بيخبري باشد از خود نفي فرموده است، ولي آگاهي خود را نسبت به خود تشبيه و جهت آن نفي نكردهاند. و با ذكر مفعول دوم نام … كه در هر دو مورد وجه شبه صفتي جاري بر غير موصوف ميباشد به دو نكته دقيق اشاره شده است: نكته اول: معتقدان به بهشت و دوزخ را كه در خوابگاه طبيعت خفتهاند آگاه فرموده كه بيدار شوند و خود را براي به جا آوردن اعمال، در جهت سر انجام خوش يا ناخوش آينده آماده كنند. نكته دوم: گويا امام (ع) از كسي كه يقين به وجود بهشت و نعمتهاي بيپايان آن دارد و با اين حال از انجام كارهايي كه او را به آن نعمتها برساند سر باز ميزند، اظهار شگفتي ميفرمايد و نيز كسي كه دوزخ را پيش روي خويش ميبيند و غفلت ميكند و وسيله نجات خود را از آن فراهم نميسازد به ديده اعجاب مينگرد. مطلب هشتم: الا و انه من لم ينفعه الحق يضر الباطل: كسي را كه حق سود ندهد دچار زيان باطل خواهد شد. ضمير در انه ضميرشان است. امام (ع) از به كار بردن كلمه حق
رو آوردن به خدا، همراه با اعمال شايسته را كه بر وفق عقايد صحيح اسلامي باشد، اراده فرموده است. و از كلمه باطل پشت كردن به خدا و توجه به غير او را از چيزهايي كه براي آخرت سودي ندارد قصد كرده است و اين، هشداري است بر اين كه هرگاه از سوي حق سود و منفعتي نباشد زيان باطل حتمي است. به صورت قضيه شرطيه متصله بيان شده و اين ملازمه بسيار روشن است، زيرا نفس وجود حق، سود را به همراه دارد. پس نبودن سود آن، باعث نبودن خود حق است. آنجا كه حق وجود نداشته باشد باطل ظهور مييابد، به علت اين كه اعتقاد و عمل مكلف، هرگاه مطابق دستورهاي الهي باشد حق وگرنه باطل است. پس با نبودن حق، باظل امري است مسلم و يقيني و با وجود باطل زيان آن حتمي است. با اين بيان روشن شد كه نبودن سود حق، مستلزم وجود سود باطل است. بنابراين مراد امام (ع) از دستور به همراه بودن با حق، چيزي است كه سود آن را با خود دارد و منظور از نفي باطل هم نفي ضرر آن است، زيرا فرمانبرداري از اوامر الهي و توجه به او وسيله بار يافتن به جوار قدس اوست و برعكس توجه به غير او كه از آن به باطل تعبير ميشود باعث نقصاني ميشود، كه انسان را از همراهي با پيشگامان باز ميدارد و به ژرفاي در
ه هلاكت زا سرازير ميكند، و اين خود، عين زيان و ضرر است با اين توضيح سر فرمايش امام (ع) از جمله: من لم ينفعه الحق يضر الباطل روشن و آشكار ميشود. عقيده منكران عالم آخرت: برخي از مدعيان علم و دانش كه از درك اين ملازمه غافل بودهاند، گفتهاند: و عيدهايي كه در كتب آسماني آمده صرفا براي ترساندن مردم است نه اين كه حقيقه در آن عالم براي بد كاران بدبختي و شقاوتي باشد، و براي اين عقيده خود به يك سلسله تمثيلات خطابي استدلال كردهاند كه گر چه در مرحله نخست از مشهورات مينمايد ولي وقتي كه خوب دقت شود از مشهورات نيست. مطلب نهم: و من لايستقيم به الهدي يجربه الضلال الي الردي كسي كه هدايت او را به راه راست نكشاند گمراهي به پستياش ميكشاند. در توضيح اين جمله شارح ميگويد: از كلمه هدي روشنايي دانش و ايمان و از كلمه ضلال ناداني و خروج از فرمان الهي اراده شده است و معناي عبارت چنين است: هر كس را كه نور علم و ايمان و به فرمان عقل به راه خدا رهبري نكند و او را به راه راست نكشاند، ناچار جهل و بيايماني او را از راه صحيح به سوي افراط يا تفريط منحرف ميكند و ملازمه اين قضيه شرطيه نيز روشن است زيرا چون لازمه وجود هدايت، استقامت و پا
يداري انسان در راه راست است، پس نبودن استقامت به وسيله هدايت لازمهاش نبودن اصل هدايت است و چون هدايت نباشد ضلالت و گمراهي جايگزين آن ميشود و وجود ضلالت هم انسان را به سياهچالهاي پستي ميكشاند و به دوزخ سرازير ميكند. مطلب دهم: فرموده امام: الا و انكم قد امرتم بالظعن و دللتم علي الزاد آگاه باشيد كه به شما فرمان كوچ داده شده و به توشه گرفتن براي سفر راهنمايي شدهايد اين قسمت از سخن امام (ع) هشداري است در مورد دستورهايي كه حاوي كوچ كردن و رفتن از اين جهان است. چنان كه پروردگار متعال ميفرمايد: ففروا الي الله اني لكم منه نذير مبين و جاي ديگر ميفرمايد: سابقوا الي مغفره من ربكم، و نيز دستورهايي كه درباره توشه گرفتن براي سفر آخرت است، مانند: و تزودوا فان خيرالزاد التقوي. شارح پس از توضيح معناي عبارت به نكتهاي ادبي كه در اين قسمت از سخنان امام (ع) است ميپردازد و ميگويد كه امام (ع) با استعاره آوردن كلمه ظعن براي سفر به سوي خدا و كلمه زاد براي چيزي كه باعث نزديك شدن به اوست، كلام را زيبا كرده است و بيان حكمتي كه در استعاره نخست به نظر ميآيد اين است: همچنان كه ظعن پيمودن راه با قدمهاي جسماني يا با مركبي مانند شت
ر و غير اينهاست، سفر به سوي خدا نيز طي مراحل معنوي با پاي عقل ميباشد و سري كه در استعاره دوم نهفته است اين است: همان طور كه در سفر دنيا انسان براي تقويت نيروي حركت بدني نيازمند به زاد و توشه است، كارهايي هم كه باعث نزديك شدن به ساحت قرب الهي است روح انسان را براي رسيدن به پيشگاه ربوبي نيرو ميبخشد. تشبيهي كه در اين عبارت به كار رفته از بهترين تشبيهاتي است كه ميان دو چيز وحدت و يگانگي ايجاد ميكند و به همان اندازه كه مشابهت قوي است استعاره نيز زيباست. مطلب يازدهم امام (ع) هشداري است بر ترسناكترين اموري كه بايد از آن برحذر بود تا بتوان از آن در امان بود و آن جمع ميان پيروي از هوا و هوس و آرزوي دراز است و همين سخن را امام (ع) در جاي ديگر با ذكر دليل اين دو بيان ميفرمايد كه ما معني اين قسمت را نيز به آن جا واگذار ميكنيم و در اين جا كافي است كه به يك مطلب اشاره شود كه امام (ع) پس از توجه دادن به رفتن از اين جهان و دستور برداشتن توشه سفر امر به حذر كردن از اين دو فرموده است، زيرا اجتماع اين دو صفت وسيله. دور شدن از آخرت است، كه اين خود موجب عدم آمادگي براي سفر و برنگرفتن توشه آخرت ميشود. پس انسانها را از اين د
و برحذر داشته است تا از آنها دوري كنند و با دوري كردن از آنها توجه به برداشتن توشه سفر و آمادگي براي رفتن از جهان دنيا حاصل شود. با اين دليل، امام (ع) پس از برحذر داشتن از آن دو دستور توشه گرفتن را صادر فرموده است. من الدنيا … در اين عبارت: از دنيا در دنيا) نوعي لطف و زيبايي نهفته است. و آن اين است: توشهاي كه انسان را به مقام قرب الهي ميرساند، يا علم است و يا عمل، و هر دو از دنيا به دست ميآيد، چرا؟ زيرا بدون شك، عمل حركات و سكناتي است كه با هياتهاي ويژهاي با همين بدن مادي صورت ميپذيرد و تمام اينها از دنيا و در دنيا حاصل ميشود و اما اين كه علم از دنياست، به واسطه اين است كه استكمال آن نيز منوط به همين بدن است كه يا از طريق حواس ظاهري (حواس پنجگانه) و باطني (خيثل، واهمه و … ) و يا به واسطه توجه عقل به موارد اشتراك و اختلاف امور محسوس به دست ميآيد. پر واضح است كه اينها نيز از امور دنيوي است و در همين دنيا حاصل ميشود. در بيان اين عبارت: ما تحرزون انفسكم به غدا امام (ع) اشاره فرموده است به اين كه هر گونه توشهاي كه انسان به آن وسيله خود را آماده وصول به جوار رحمت الهي كند باعث كاهش عذاب او ميشود و در رو
ز قيامت كه حتي اموال و اولاد به درد انسان نميخورند وسيله نجات او خواهد بود. اين فصل از سخنان امام در لطافت و ظرافت سخن مراتب و مراحلي را طي كرده است كه انسان را به نحو احسن تحت تاثير اوامر و نواهي الهي قرار ميدهد و اگر در روش سخنان آن حضرت دقت كنيم و عظمت الفاظ آن را بسنجيم و استحكام معاني آن را كه مطابق براهين عقلي است در نظر بگيريم و به زيبايي استعارهها و تشبيها و موقعيتهاي آنها را توجه كنيم بخوبي در خواهيم يافت كه اين سخنان جز از سرچشمه علم لدني و منابع فيض رباني صادر نشده است، و اين دقت و تامل آن فرصت را به ما خواهد داد كه فرق ميان سخن امام (ع) و ديگر سخنان را به آساني دريابيم. و بالله العصمه و التوفيق.
[صفحه 105]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است اهواء: انديشهها وهي: ناتواني، ضعف كيت و كيت: كنايه از گفتارها، و به معني چنين و چنان است. حاد عن الامر: از آن كار رو برگرداند، سر باز زد. جوهري در شرح معناي حيدي و حياد ميگويد اين سخن مانند گفته ديگر عرب است: فيحي فياح. چنان كه فياح مثل قطام اسم براي غارت كردن و چپاول است، حياد نيز اسم است براي دوري گزيدن و كنارهگيري از چيزي، بنابراين معناي حياد چنين ميشود: اي جنگ از من دور شو احتمال ديگر اين كه حياد اسم فعل باشد مثل نزال گويا فرمان دوري از جنگ دو مرتبه با دو لفظ حيدي، حياد صادر شده است. اعاليل: جمع اعلال، و آن جمع عله به معناي تعلل ورزيدن، به كاري اقدام نكردن به دليل بيماري يا مانع ديگر است. اضاليل: جمع اضلال و آن جمع عله است ضله اسمي است برگرفته از ضلال به معناي باطل و گمراهي. مطول: زياد امروز و فردا كردن وعدههاي زياد براي پرداخت دين، دادن و وفا نكردن به وعده. جد: اجتهاد و كوشش، تلاش. اخيب: نااميدي افوق: تيري كه قسمت بالاي آن شكسته باشد. ناضل: تيري كه به هدف نرسد. اي مردمي كه بدنهايتان مجتمع و انديشههايتان پراكنده است! سخن شما در اغراق گويي و لاف
و گزاف سنگهاي سخت را نرم ميكند اما عملتان دشمنان ر ابه طمع حمله مياندازد! به هنگام گرد آمدن در مجالس درباره جنگ چنين و چنان ميگوييد. اما وقتي كه جنگ واقعي آغاز ميشود، از پيكار فرا ميكنيد و اي جنگ از ما دور شو را بر زبان ميرانيد. بزرگواري و پيروزي نيافت آن كه شما را به جنگ فرا خواند، آسايش نديد قلب آن كه به شما دل خوش كرد. دلايل شما براي پيكار نكردن با دشمن، گمراهي است، مانند بدهكاري كه براي اداي دين خود امروز و فردا ميكند. شما نيز به دلايل بيهوده و واهي، امروز و فردا ميكنيد و از رفتن به جنگ سر باز ميزنيد. شخص خوار و ذليل نميتواند از ستمي كه بر او رفته است، جلوگيري كند، حق جز با كوششي به دست نميآيد. شما بعد از آن كه سرزمين خود را از دست داديد از كدام سرزميني دفاع ميكنيد؟ و پس از من در ركاب كدام امام ميجنگيد؟. بخدا سوگند، فريب خورده كسي است كه فريب شما را بخورد! آن كه بخواهد به وسيله شما رستگار شود، اميد بيجا داشته است، چنان است كه در بازي قمار، با تير بدون سهم و نصيب پيروز شود! كسي كه در مقابل دشمن به شما دلگرم شود، چنان است، كه بخواهد با تير شكسته و بيپيكان دشمن را مغلوب كند. بخدا سوگند، پس از
اين هرگز گفته شما را باور نخواهم كرد! و به ياري شما طمع نخواهم داشت! و دشمن را با اظهار پشتيباني شما نخواهم ترسانيد! شما را چه ميشود؟ دواي درد شما چيست؟ علاج بيماريتان كدام است؟ دشمنان هم مثل شما بشرند! از چه ميترسيد؟ آيا بدون آگاهي سخن ميگوييد؟ و بدون پرهيز از گناه غفلت ميورزيد و آيا به غير حق به چيزي طمع بستهايد؟ سبب ايراد اين خطبه چنان كه نقل شده، كشتار و غارت ضحاك بن قيس بوده كه پس از داستان حكمين و تصميم آن حضرت براي رفتن به طرف شام اتفاق افتاده است. و اما توضيح مطلب: هنگامي كه معاويه، دريافت كه ياران حضرت سر به نافرماني برداشته، و عدهاي از خوارج به دست او كشته شدهاند از فرصت استفاده كرد و ضحاك بن قيس را به همراه چهارهزار سوار، به سوي عراق فرستاد و به او فرمان داد كه از كشتن مسلمانان و غارت اموال آنان پروا نكند! او نيز دست به كشتار و غارت زد و بدين سان پيش آمد تا در ثعلبيه به عدهاي از زائران خانه خدا برخورد. اموال آنها را غارت كرد و عمرو بن عميس برادر زاده عبدالله مسعود صحابي حضرت رسول (ص) را با چند نفر از يارانش به شهادت رسانيد. وقتي اين خبر تاسف بار به حضرت امير (ع) رسيد، ياران خود را جمع كرد و
براي حفظ امنيت سرزمينهاي متصرفي خود كه به وسيله ضحاك بن قيس اشغال شده آنان را در مورد رويارويي با دشمن به مشاوره طلبيد و از آنان ياري خواست ولي بر خلاف انتظار، با عذر و بهانهها و زبوني و سستي آنها روبرو شد. حضرت در توبيخ و مذمت آنان اين خطابه را ايراد فرمود، كه پس از توضيح معناي واژههاي مشگل خطبه، به شرح آن خواهيم رسيد: مقصود حضرت از بيان اين خطبه آن بود كه كوفيان را به اموري كه در ديانت زشت و نابجا است آگاه نمايد و به آنها رعايت نيك سيرتي را در احوال و گفتار و رفتارشان بياموزد. اما در اين كه چگونه آنها در احوالشان رعايت جنبههاي ديانت را نميكردند: بدين سان كه در گردهمايي جسماني اجتماعشان شايان توجه، اما راي و انديشههايشان پراكنده بود. و همين پراكندگي انديشه موجب خواري و ذلت آنها ميگرديد، آنها را از دفاع از دين باز ميداشت و اين امر مصالح اجتماعي آنها را بر هم ميزد. اما به لحاظ گفتار سخنان اغراق آميز و گزاف آنها چنان بود، كه شنيدن آنها دلهايي را كه در سختي و نيرومندي همچون سنگهاي محكم و بينفوذ و غير قابل تاثير بود از هم ميشكافت. و كسي كه اين سخنان را از آنان ميشنيد، ميپنداشت كه تنها حرف نيست، بلكه
از پشتوانه قوي، ثبات و مقاومت نيز برخوردار است، زيرا در اجتماعات كه با هم مينشستند ميگفتند: دشمنان ما، توان دستيابي بر ما را ندارند، نسبت به آنها چنين و چنان خواهيم كرد. و جز اينها. حضرت دو لفظ صم و الصلاب را كه از اوصاف سنگهاي سخت است، براي دلهايي كه از شنيدن سخنان آنها ضعيف ميشد، استعاره آورده است. يعني دلهايي كه همانند سنگ خاراست از گفتار غلوآميز شما مردم كوفه سست و كم توان ميشود، اما در عمل هيچ اثري ديده نميشود. قرآن كريم نيز چنين تشبيهي را آورده و فرموده است: فهي كالحجاره او اشد قسوه. اما كوفيان در ادامه كارهاي ناپسندشان چنين بودند كه پس از آن همه گفتار مبالغهآميز كه دلهاي سخت و محكم را نرم ميكرد و به ضعف ميكشيد، به هنگام فراخواني براي جنگ، سستي ميورزيدند و از پاسخ مثبت دادن به دعوت كننده الهي سر باز ميزدند، جنگ را دوست نداشتند، و از روبرو شدن با دشمن خوششان نميآمد. امام (ع) براي بيان اين حالت، جمله: قلتم حيدي حياد را كه عرب به هنگام فرار به كار ميبرد كنايه آورده است. پس از بيان حالت فوق چيزي را ذكر فرموده، كه معمولا عرف مردم از كسي كه با دلتنگي طلب ياري ميكند ياد ميكنند هر چند اين دلتنگي
ناشي از عدم پذيرش نداي او از سوي يارانش حاصل شده باشد: ما عزت دعوه من دعاكم بزرگواري و پيروزي نيافت آن كه شما را براي كارزار فرا خواند. نيتجه اين كلام اين است كه دعوت كننده شما به جنگ، به دليل سستي و سهلانگاري شما خوار و ذليل ميشود. و لا استراح قلب من قاساكم و راحت نيافت قلب آن كه به شما و ياري شما دل خوش كرد، يعني دچار گرفتاري و رنج گرديد آن كه براحتي و آسايش از ناحيه شما دل بست. اعاليل باضاليل: هرگاه شما را به قتال با دشمن فرا ميخوانم، به دلايل باطل و دروغين تعلل ميورزيد و از آماده شدن براي جنگ سر باز ميزنيد،. و اين به دليل گمراهي شما از راه خداست. و پياپي از من ميخواهيد كه جنگ را به تاخير اندازم و دفاع را به بعد ماكول كنم. طولاني كردن مدت، امروز و فردا كردن به منظور از وظيفه شانه خالي كردن است، چنان كه بدهكار به قصد نپرداختن دين خود، به طلبكار براي روزهاي بعد وعده ميدهد. ممكن است كلام حضرت از باب تشبيه كردن اينان در كيفيت دفاعشان، به مقروضي باشد كه در نپرداختن دين به بهانههاي بيمورد متوسل ميشود و عذرهاي ناموجهي ميآورد. احتمال ديگر اين كه سخن امام (ع) از باب استعاره باشد، يعني دفاع نادرست مديون ا
ز نپرداختن قرض خود، با امروز و فردا كردن را استعاره آورده باشد، براي نوع دفاع ياران خود، كه در حقيقت قصد جنگ ندارند و امروز و فردا كردن آنان بهانه است. جهت تشبيه در دو طرف به تاخير انداختن امروز فردا كردن است، يعني چنان كه مقروضي كه امروز و فردا ميكند خواست واقعيش عدم پرداخت بدهي خويش است و دوست دارد كه هيچ گاه طلبكار را نبيند، حضرت چنين دريافته بود كه اصحابش دوست ميدارند كه هرگز پيشنهاد جنگ بدانها داده نشود، و از آنها تقاضاي شركت در كارزار و مبارزه با دشمنان نشود. بنابراين دفاع و به تاخير اندازي دين مردم از ناحيه بدهكار مماطل، يعني امروز و فردا كن، استعاره آورده شده است براي امروز فردا كردن مردم كوفه، و عدم آمادگي آنان براي جنگ. پس از آن حضرت يارانش را به زشتي خواري با بيان برخي از لوازم آن توجه داده است، تا آنان را به فضيلت شجاعت بيارايد. از جمله زشتيهاي خواري اين است كه: - انسان قادر به زدودن بدي از خود نيست. - با سست عنصري، و ذلت و خواري انسان به حق خود نميرسد. رسيدن به حق مشروع، جز با كوشش و تلاش، امكان پذير نيست. آنگاه حضرت با طرح يك سوال انكاري و توبيخي از اطرافيانش ميپرسد كه به نظر آنها از كدام سر
زمين و منطقه جغرافيايي- جز بلاد اسلام- كه در عزت و شرافت پيش خداوند قابل مقايسه با سرزمينهاي ديگر نيست- بايد دفاع كرد؟ جواب اين سوال روشن است، جايگاهي كه دفاع از آن وجود داشت همانا موطن اينان و منطقه حكومتشان بود. عبارت زيباي امام (ع) كه: مع اي امام بعدي تقاتلون؟ پس از من با كدام امام در راه خدا جهاد ميكنيد؟ آگاهي بخشيدن به مردم درباره اين موضوع است، كه آن حضرت نسبت به ديگران برتري داشته و در خلوص عملي در راه خدا كسي به پايه وي نميرسيده است و همين دليل اثبات فرمانبرداري و اطاعت از فرامين آن حضرت ميباشد، زيرا امام (ع) رغبت برخي از اطرافيان خود را نسبت به ثروتي كه پيش معاويه وجود داشت، دريافته بود. به دنبال اين بيان، حضرت به بدگويي كسي كه به گفته كوفيان مغرور گردد، ميپردازد و وي را به غرور و بيخبري نسبت ميدهد. و از بد حالي شخصي كه چنان مردمي حزب و جمعيتش باشند و به پيكار آنها دل خوش كرده باشد، با دو عبارت زيباي زير خبر ميدهد: اول: المغرور و الله من غررتموه به خدا سوگند فريب خورده آن است كه شما او را بفريبيد مقصود حضرت از اين عبارت بد گويي و سرزنش آنان بر خلف وعدهها و امروز و فردا كردنها به منظور فرار ا
ز جنگ بود. بنابراين پس از آن همه پيمان شكني در مورد پيكار با دشمنان اگر كسي به گفته آنان اعتماد كند، به حقيقت فريب خورده است. اگر در عبارت حضرت، كلمه المغرور مبتدا و كلمه (من) خبر باشد، در اثبات غرور و فريب خوردگي گوياتر از عكس آن است كه المغرور خبر و من مبتدا باشد زيرا صورت اول انحصار در معني را ميرساند و معناي عبارت چنين ميشود: فريب خوردگي مخصوص كسي است كه فريب كوفيان را بخورد. اين معني از اين كه من را مبتدا قرار دهيم فهميده نميشود. دوم: و من فازبكم فقد فاز بالسهم الاخيب كسي كه سعادت را از ناحيه شما بخواهد چنان است كه با تير بدون پيكان پيروز گردد! و هر كس با تير تركش شما بجنگد با تير بدون چوبه، تيراندازي كرده است امام (ع) در اين عبارت، خود و دشمنان را به قماربازاني تشبيه كرده است كه در ميان عرب وجود داشتهاند. و ياران خود را در بيكفايتي و عدم رعايت حق خويش، به بيرون آمدن، تير قمار مايوس كننده بيسهم، و يا به تيرهاي قماري كه غرامت آور و تاوان زا هستند تشبيه كرده است. توضيح اين كه تير قماري كه بر آن اسم شركت كننده نوشته شده بيرون نيايد، تا سهام شتري كه مورد قمار است، با بيرون آمدن، تيرهاي برنده تمام شود.
آنگاه غرامت و زيان براي صاحب تير باقي مانده ثابت ميشود به ملاحظه همين تشبيه است كه حضرت لفظ تير را با صفت مايوس كننده، براي اطرافيان خود، استعاره آورده است، و باز كلمه فوز را در اين جمله به طور مجاز در عدم آمادگي آنان به كار برده است. بر ياري رساني، از باب ناميدن ضد را به نام ضد به كار برده است. مانند: نامگذاري كيفر به پاداش و باز آن بزرگوار مشابهت و همگوني روان جنگجو را با تيرهاي از پيش برنده جنگ، ملاحظه فرموده است. كه هم مردان رزمآور و هم تيرهاي بران در آمادگي و كارسازي و دفع دشمن موثر هستند. (و افراد بيتحرك همچون تيرهاي بيپيكان بدون حاصل و سود ميباشند). گويا امام (ع) اطرافيان خود را در فرا خواني به جنگ و نرفتن آنها، از جهت مشابهت شديد به اوصاف تيرهايي كه پيكان نداشته و موضع وتر آنها شكسته باشد، مخصوص گردانيده است. و آن شباهت عدم تحرك و جدا نشدنشان از محل زندگيشان به فرمان اوست. چنان كه تيري كه وتر آن شكسته وپيكان نداشته باشد، از جايگاه خود بيش از اندكي دور نميشود. اين فرموده امام به لحاظ لطافت تشبيه و استعاره در نهايت اوج گفتار و كلام بلند انساني است. معناي زيباي گفتار حضرت اين است: نتيجه وجودي شما
در جنگ براي كسي كه به شما دل بسته باشد، زيان و نااميدي است. و آن كه به ياري شما به جنگ دشمن رود سودي نصيبش نخواهد شد. پس از اين درد دل، نتيجه بد گماني و بياعتمادي به سخن آنها- به دليل مخالفت كردار با گفتارشان، و وعدههاي خلاف درباره قيام به همراه آن حضرت- را يادآور ميشود، و آن اين كه هرگز آنان را تصديق نميكند زيرا آن كه كاري را فراوان انجام دهد، به آن شناخته ميشود و از مثلهاي عرب است كه: ان الكذوب لايصدق: كسي كه زياد دروغ ميگويد، تصديق نميشود و اين كه آن حضرت به ياري آنها طمع نبسته است، و اين كه دشمن را با وعدههاي آنها نخواهد ترساند، زيرا ترساندن دشمن با اين گونه ياران با توجه به اين همه مخالفت و آگاهي خصم بر اين ضعف و سستي، سبب جرات و تسلط دشمن و اطمينان آن بر عدم مقاومت و پايداري ميشود. امام (ع) كلام خود را به طريق پرسش انكاري و توبيخآميز كه گوياي چگونگي خواري و ذلت حال آنها، در نپذيرفتن دعوت آن حضرت است با اين بيان: مابالكم شما را چه ميشود ادامه ميدهد و از درمان بيماريي كه بدان گرفتار آمدهاند، و چگونگي معالجه آنها ميپرسد كه: مادوائكم و ما طبكم، داروي شما چيست؟ و چگونه بهبود خواهيد يافت؟ تا شما
را درمان كنم. برخي از شارحان بر اين عقيدهاند كه منظور حضرت از عبارت ما طبكم عادت و رسوم آنها بوده است، ولي با توجه به سبك سخن حضرت معناي اول نسبت به موضوع مناسبتر و شايستهتر است. سپس آن بزرگوار كوفيان را، به تصور آنها از نيرومندي و قدرت دشمن متوجه ميكند و ميفرمايد: آنها در شجاعت و شدت عمل مرداني چون شما هستند. آنان مرداني استثنايي نيستند و بر شما فزوني و مزيتي ندارند. بنابراين ترس شما از آنها بيهوده است. دوباره امام (ع) سوال توبيخي خود را تكرار ميفرمايد، آنان را از امور ناشايست، و نفرت زا كه در عرف و شريعت نيز زشت بشمار ميآيد، در چند مورد برحذر ميدارد. 1- گفتار بدون كردار آنها، كه اشاره به اعلام آمادگي براي نبرد، و به انجام نرساندن آن دارد، با اين عبارت كه اقولا بغير عمل: آيا روش شما گفتار بدون عمل است! اين عبارت يادآوريي است كه گفتار بدون كردار، سبب خشم و غضب در نزد خداوند ميشود. چنان كه در قرآن كريم به اين موضوع اشاره شده است: يا ايها الذين امنوا لم تقولون ما لاتفعلون، كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لاتفعلون. به روايت ديگر معناي اين گفته اميرمومنان (ع): اقولا بغير عمل اين است با زبانتان چيزي را مي
گوييد كه در دلهاتان نيست و بدان اعتقاد نداريد، با اين كه باور قطعي نيست ميگوييد: ما آن را بزودي انجام ميدهيم. احتمال ديگر اين كه معناي فرموده امام (ع) اين باشد، كه شما ميگوييد: ما در برابر خدا اخلاص داريم و مسلمانيم، با اين كه لوازم اسلام و ايمان را نميدانيد. 2- نكته دوم در فرمايش حضرت بيخبري و غفلت آنان بود كه از پارسايي سرچشمه نميگرفت و بيتوجهي نسبت به مصالح و منافعي كه بايد مورد توجه انسان قرار گيرد و اين بيخبري و غفلت نهايت درجه نقص و تفريط ضد فطانت و هوشمندي است. اين نوع بيتوجهي بر خلاف غفلت و بيخبري ناشي از ورع و پارسايي ميباشد زيرا بيتوجهي به دنيا از روي پارسايي- اگر پارسايي را انجام كارهاي نيك و آمادگي دهنده براي آخرت بدانيم- به معاد انساني سود ميدهد. بنابراين بيتوجهي با پارسايي از كارهاي دنيوي و اموري كه مربوط به جزئيات دنيا باشد، مضر نيست كه بماند چه بسا كه سبب نجات از عذاب آخرت هم باشد. 3- طمع و دلبستگي آنها در غير مسير حق، بدين معني كه حضرت از بيتالمال بيش از استحقاق به آنها ببخشد. تا دعوت آن بزرگوار را اجابت كنند و همراه وي به پيكار با دشمن برخيزند. گويا امام (ع) علت تخلف و عدم ا
طاعت برخي آنان را طمع و دلبستگي به مال دنيا و بخشش فزونتر بدون استحقاق تشخيص داده بود. چنان كه معاويه نسبت به اطرافيانش چنين ميكرد. حضرت اين بيان را در اشاره به همين انتظار بيجاي آنان فرمود و زشتي اين عمل را گوشزد كرده كه اين طمعي است در غير مسير حق و خداوند به حقيقت امر آگاه است و بس.
[صفحه 116]
از گفتار آن حضرت است پيرامون كشته شدن عثمان در رد تهمت معاويه كه علي (ع) قاتل عثمان است، فرمودهاند: اگر من فرمان به كشتن عثمان داده باشم، قاتل اويم و اگر مردم را از كشتن وي باز داشته باشم ياور او به شمار ميآيم. البته آن كه عثمان را ياري كرده، نميتواند ادعا كند كه از قاتل عثمان بهتر است، و آن كه از ياري او خودداري كرد نميتواند بگويد كه ياري كننده عثمان از وي بهتر است. من جريان كار او را به سخني جامع براي شما توضيح ميدهم عثمان مردي خود راي بود، و بر مردم ستم روا داشت، و شما نيز از ستم او به تنگ آمديد، بيتابي كرديد و بر او شوريديد، و (البته) بد كرديد كه او را كشتيد. براي خداوند حكمي است، كه بر ستمگر مستبد، و بيتابي كننده كم صبر در قيامت جاري گردد از گفتار آن حضرت پيرامون تهمت و افتراي معاويه، كه نسبت به آن بزرگوار شايع كرده بود، كه علي (ع) فرمان قتل عثمان را صادر كرده، آورده شده است. واژه المستاثير بالشيء به معني استبداد كردن نسبت به چيزي است. محتواي اين فراز از سخن اميرمومنان (ع) بر كنار بودن آن حضرت از دخالت داشتن در خون عثمان است. بدين توضيح كه نسبت به كشته شدن عثمان، امر و نهيي- چنان كه
معاويه و ديگران ادعا كردهاند- نداشته است. اين جمله از بيان حضرت كه: لو امرت به لكنت قاتلا اگر فرمان كشتن عثمان را داده بودم قاتل او بودم بصورت قضيه شرطيه بين اللزوم آمده، بدين توضيح كه اگر امر كننده باين كار بودم لزوما قاتل بودم. اين لزومي است كه عرف مردم ميفهمند، چنان كه بفرمان دهنده قتل كسي، قاتل ميگويند. امر كننده، شريك جرم انجام دهنده است هر چند در لغت قاتل به كسي گفته ميشود كه قتل را صورت داده است و كشتن را به عهده داشته است. عبارت: لو نهيت لكنت ناصرا، اگر از كشتن عثمان مردم را باز ميداشتم، ياور او به شمار ميآمدم نيز به صورت قضيه شرطيه لزوميه ذكر شده است. نهي از كاري لزوما به معناي ياور بودن و حمايت كردن است. اين حقيقت در عرف مردم چنان روشن است كه نيازي به توضيح ندارد. در شرح بيانات پيشين امام (ع) روشن شد كه استثناء نقيض لازم با نقيص ملزوم ملازمه دارد در كلام حضرت لازم دو قضيه امر نكرده، تا قاتل باشد و نهي نكرده تا ياور عثمان به حساب آيد- كشتن و ياري كردن- استثنا شده پس ملزوم اين دو كه امر و نهي كردن باشد از ناحيه آن بزرگوار مستثناست. يعني امام (ع) كه به اتفاق مسلمانان قاتل نبوده، پس درباره اين مو
ضوع هم امري نكرده است (ياري آشكار عثمان را جز نصايح ارشادي نداشته، پس مردم را نهي نكرده است). نهايت چيزي كه دشمن در اين مورد بگويد اين است كه: آن بزرگوار كناره گيري كرده و اين به معني اراده بر قتل عثمان بوده است. چنين ادعايي باطل و بيهوده است، زيرا كنارهگيري گاهي به دليل ديگري است كه بعدا توضيح خواهيم داد. بر فرض كه كنارهگيري، اراده بر كشتن باشد، اراده بر كشتن، كشتن به حساب نميآيد، چه اين كه هر دشمني كشته. شدن خصم خود را دوست دارد، ولي به صرف چنين ارادهاي به وي قاتل نميگويند. ظاهر سخن حضرت اين است، كه ياري نكرده، و هرگاه دو لازم كه كشتن و ياري كردن باشد از ناحيه آن بزرگوار منتفي شد، امر و نهي كه ملزوم آن دو لازم باشد، نيز منتفي است. (اين توضيح بنابراين احتمال بود كه، نقيض دو لازم در عبارت امام (ع) استثنا شده باشد، يعني اگر قاتل نباشم، كه نيستم امر هم نكردهام، و اگر ياري نكرده باشم كه نكردهام، پس نهي كننده نيز نيستم) احتمال ديگري در بيان امام (ع) داده شده است، و آن اين كه در عبارت دوم: ولو نهيت لكنت ناصرا اگر مردم را نهي ميكردم همدست و ياور عثمان به حساب ميآمدم مقدم استثنا شده باشد (ولي شورشيان را نه
ي كردم) تا لازم قضيه را كه تالي است نتيجه بدهد بدينسان: ولي شورشيان را نهي كردم، پس در حقيقت او را ياري كردم (بر خلاف ادعاي معاويه كه ياري عثمان نكردهام). اعتراض نشود كه، انجام دهنده منكر يا عثمان، و يا كشندگان وي بودهاند به هر صورت واجب بود كه امام (ع) بپا خيزد، عثمان را از انجام منكرات باز دارد، اگر وي راه خلاف ميرفته است و يا كشندگان عثمان را از قتل، باز ميداشت اگر آنها راه، خلاف ميرفتهاند. پس كنارهگيري آن حضرت، از انجام يكي از دو كار سبب خطا و اشتباه است، و چون امام (ع) خطا نميكند، ناگزير يكي از دو كار را انجام داده، بنابراين ترك كننده يكي از دوكار نبوده، بدين دليل از گناه تبرئه نميشود. پاسخ چنين اعتراضي در بركناري امام (ع) از گناه و عصبيت در اين مورد اين است كه: عثمان اموري را در جامعه اسلامي به وجود آورد كه موجب خشم و غضب تمام صحابه شد. مردم نيز براو شوريدند و وي را به قتل رساندند. البته مردم هم كار بدي انجام دادند، كه بايد جلوگيري ميشد. بدين توضيح، عثمان، و شورشيان بر او، به نسبت، هر دو طرف مرتكب خلاف شدند. سنتهاي بدي كه عثمان به وجود آورده بود، در نظر امام (ع) مجازات قتل را نداشت، و لازم بود
، به عثمان تذكر داده شود. بدين سبب چنان كه از روايت استفاده ميشود، حضرت، زشتي آن سنتها و كارهاي نابجا را به عثمان اعلام داشت، و چندين بار (چنان كه در سخن امام (ع) خواهدآمد) از شورش مردم او را بيم داد. اگر اين روايت صحيح باشد. ثابت ميشود كه آن بزرگوار از سنتهاي ايجاد شده به وسيله عثمان، ناخوشنود بوده، و به وي اعتراض ميكرده است. ولي اين اعتراض و ارشاد، دليل نميشود، كه در قتل عثمان دخالت داشته باشد، بضرورت اين احتمال به نظر ميرسد كه عثمان را از شورش برحذر داشته، و چون باصطلاح گوش عثمان بدهكار نبوده، حضرت او را به خود واگذاشته است و اگر اين روايت صحيح نباشد عثمان را امر بمعروف كردن واجب كفايي بوده و نه عيني، و چون تعداد زيادي از صحابه، عثمان را از انجام منكرات، بيم داده بودند لازم نبود كه شخصا امام (ع) عثمان را برحذر داشته باشد. در مورد كار ناپسند صحابه، و ايجاد سنت غلط خليفهكشي آنان، اگر ثابت شود كه حضرت صحابه را از اين كار بد، باز نداشته است، ميگوييم: از شرايط نهي از منكر اين است كه نهي كننده علم و يا گمان قطعي داشته باشد، كه سخنش مورد قبول واقع ميشود، و يا قدرت داشته باشد كه انجام دهنده منكر را بزور ا
ز كار بد، باز دارد. شايد امام (ع) آگاه بوده است كه صحابه را نهي از منكر كردن در اين جريان موثر نيست، ظاهرا چنين نيز بوده است. در مورد بيفايده بودن نهي صحابه و باز داري آنان از شورش، چنان كه از آن حضرت روايت شده است. امام (ع) به مردم قول داده بود كه بين آنها و عثمان، آشتي برقرار كند، و اسباب نگراني صحابه از رفتار عثمان را از ميان ببرد، با وجود اين كه، اين وعده چندين بار تكرار شده بود، نتوانست نقار و اختلاف را بر طرف كند. روشن است كه صحابه بعد از آن همه وعده و انجام نگرفتن كار توجهي به فرمايش آن حضرت نميكردند! درباره اين كه چرا حضرت بازور از قتل عثمان جلوگيري نكرد، پر واضح است كه يك نفر و يا حتي ده نفر نميتوانستند چنين شورش بزرگي را جلو گيرند، چه رسد به يك فرد، آن هم رجاله عرب و افرادي كه براي اين منطور فرا خوانده شده بودند. بويژه كه تفكرات گوناگوني در هم آميخته و شورش بزرگي را پديد آورده بود. بديهي است كه هم حق و هم باطل را به عثمان نسبت ميدادند. در اين باره احتمال ديگري نيز بود، و آن اينكه عثمان بيتالمال مسلمانان را كه جانمايه و زندگي آنان بود به اقوام خود بخشيده بود. جدا از آنچه شورشيان حق يا باطل، به
عثمان نسبت ميدادند حيف و ميل اموال مسلمانان واقعيت بود. بعلاوه امام (ع) گمان قطعي داشت، كه اگر به ياري عثمان برخيزد، چون او و با او كشته خواهد شد. براي هيچ انساني جايز نيست كه خود را در معرض هلاكت و نابودي قرار دهد، بدين دليل كه ميخواهد از پارهاي منكرات جزئي جلوگيري كند. اگر ثابت شود كه آن حضرت مردم را از كشتن عثمان نهي كرده است. بايد گفت اين نهي پيش از قتل عثمان، در اولين مرحله شورش و اجتماع آنها بوده، و جمله لو نهيت لكنت ناصرا در هنگام به نهايت رسيدن شورش و قتل عثمان بوده است كه نهي نكرده، زيرا، نه قدرت برچيني نهيي داشته، و نه، نهي بدين هنگام فايدهاي داشته است. بعضي از شارحان گفتهاند، ظاهر سخن حضرت (ع) كه نه امر بكشتن عثمان و نه، نهي از آن كرده، دلالت دارد كه قتل عثمان در نزد آن بزرگوار از امور مباح بوده است، كه نه امر به مباح و نه نهي از آن ميشود. اين استدلال شارحان اشتباه است. زيرا نهايت چيزي كه از بركناري آن حضرت، از امر و نهي كردن، در اين باره فهميده ميشود، دخالت نكردن در اين موضوع و سكوت در آن باره است، و اين سبب نميگردد كه حكم به مباح بودن قتل عثمان در نزد آن بزرگوار شود بلكه احتمال دارد كناره
گيري امام (ع) به يكي از وجوه ياد شده بوده باشد.. خلاصه سخن در اين مورد اين كه محققان اتفاق نظر دارند، كه سكوت درباره موضوعي، دليل نوع سكوت، سكوت كننده نيست هر چند با قرينه بتوان نوع سكوت را فهميد.. از چيزهايي كه بر دوري جستن آن حضرت از امر و نهي درباره قتل عثمان دلالت دارد روايتي است كه از وي نقل شده است. وقتي كه از امام (ع) سوال شد، كشته شدن عثمان، سبب خوشحالي شما شد يا ناراحتي شما؟ فرمود: نه خوشحال شدم و نه ناراحت عرض شد آيا بر كشتن عثمان رضايت داشتيد؟ فرمود رضايت نداشتم. به عرض رسيد كه كشته شدن عثمان شما را خشمگين ساخت؟ فرمود: غضبناك نشدم. تمام اين فرمايشات، بيان كننده اين حقيقت است كه آن بزرگوار دخالتي در امر و نهي اين موضوع نداشته، و كسي كه در موضوعي دخالت نداشته و از آن كنارهگيري كرد، بجاست كه بگويد: از آن خشمناك نشدم، راضي نبودم، ناراحت و خوشحال نگرديدم، زيرا خشم و رضا، بد حالي و خوشحالي، حالتهاي نفساني هستند و به اسبابي كه وابستگي نفساني دارند مربوط ميگردند، هنگامي كه اين اسباب در موضوعي جداي از نفس باشند چگونه، بر نفس عارض ميشوند؟. درباره پاسخ اميرمومنان (ع) به سوالهاي فوق اشكال شده است، كه اگر
كشته شدن عثمان كار زشتي بوده لازمه آن خشم و ناراحتي آن بزرگوار است، با اين كه طبق روايت حضرت در اين مورد خشمگين نشدهاند. غضبناك نشدن ايشان، به دو صورت زير ميتواند باشد: 1- امام (ع) بر امر زشت و منكر خشمگين نشده باشد و اين تصور به اتفاق نظر باطل است. 2- كشته شدن عثمان در نزد آن حضرت امر منكر و زشتي نبوده به همين جهت از قتل وي غضبناك نگرديده است. ولي فرض بر اين است كه كشته شدن عثمان به يقين منكر بوده و مورد رضايت امام نبوده است. جواب اين اشكال اين است كه كشته شدن عثمان سبب خشم و غضب آن حضرت گرديد ولي نه از آن جهت كه قتل عثمان بود، بلكه از آن نظر كه كار زشت و منكري صورت گرفته است مثلا به لحاظ كيفيت قتل و آب ندادن و جز اينها و اين كه در روايت آمده بود كه براي قتل عثمان ناراحت نشده است، با خشمگين شدن امام (ع) به لحاظ وقوع منكري منافات ندارد (به نظر شارح بزرگوار) اين جواب پيچيدگي خاصي دارد و لازم است دقت بيشتري در مورد جواب صورت گيرد. به دليل همين ظرافت خاص، نادانان موضوع را اشتباه فهميدهاند لذا در اين باره شاعري از مردم شام چنين سروده است: و مافي علي لمستعتب مقال سوي صحبه المحدثينا و ايثاره اليوم اهل ال
ذنوب و رفع القصاص عن القاتلينا اذاسئل عنه حد اشبهه و عمي الجواب عن السائلينا و ليس براض و لا ساخط و لا في النهاه و لا الا مرينا و لا هو سائه و لا (هو) سره و لا بد من بعض ذا ان يكونا شرح اعتراضها و جواب آنها درباره كشته شدن عثمان و آنچه كه در اين باره به امام (ع) نسبت داده شده است، در نوشتار متكلماني چون قاضي عبدالجبار معتزلي و ابيالحسين بصري و سيد مرتضي و جز اينها بطور گسترده نقل شده است. بنابراين ما سخن را در اين باره طولاني نميكنيم و در آينده به پارهاي از آنها اشاره خواهيم كرد. فرمايش: غير ان من نصر … خير مني، در جواب اشكالي آورده شده است. در اين فراز حضرت به اعتراض شخصي پاسخ ميدهد كه در حضور آن جناب اشكال كرد و، كساني را كه از ياري عثمان خودداري كردند عامل اصلي آشوب طلبي معرفي ميكرد: اگر آنها عثمان را ياري ميكردند با توجه به اين كه بزرگان صحابه بودند، ستمگران و نادانان و رجالهها، بر كشتن عثمان جرات نمييافتند. و اگر هم كشتن عثمان را حق ميدانستند، لازم بود كه اين حقيقت را به مردم ميگفتند، تا در اين باره شبهاي براي خلق پيش نيايد. امام (ع) به ذكاوت دريافت كه منظوراشكال كننده خود حضر
ت است، ولي چون جاي جواب صريح نبود، طي دو جمله به طور ضمن جواب داد. در آغاز فرمود كه درباره كشتن عثمان نه امر كردهاند و نه نهي، سپس استثناي دومي را در دو جمله ميآورد و بيان ميدارد: آنان كه عثمان را ياري نكردند. از كمك كنندگان عثمان با فضيلت تر بودند، زيرا ياري دهندگان او مروان حكم و امثال او بودند ولي واگذار كنندگان عثمان به نظر اشكال كننده علي (ع)، طلحه و بزرگاني از صحابه بودند البته فضيلت علي (ع) و بزرگاني از صحابه، بر مروان حكم و مانند او روشن است، عقل و عرف نيز بر اين فضيلت و برتري گواهي ميدهد. اما اين عبارت حضرت كه واگذار كنندگان عثمان قدرت نداشتند ياري دهندگان او را بر خود فضيلت دهند به صورت تواضع و فروتني ادا شده است و اين گفته امام (ع) موضووع اشكال اعتراض كننده نيست، بلكه منظور از اين فرمايش گويا قضيه جدلي باشد، بدين معني، كه حضرت دخالت در قتل عثمان را به صورت فردي كنارهگير قبول كرده، و اشكال اعتراض كننده را بگونهاي ديگر رد كرده است. و فرموده است بر فرض كه من جزو واگذاركنندگان عثمان باشم، چنان كه پندار شما است، اشكالي نيست، زيرا واگذار كنندگان عثمان، بر ياري كنندگان وي برتري داشتند. حضرت اين موض
وع را با مقدمه دو قضيه قسمت مقدم فضيلت واگذار كنندگان و عدم فضيلت ياري دهندگان ثابت كرده و فهميدن مقدمه دوم يا تالي را كه كدام گروه مورد ملامت و سرزنش بوده و بايد از گروه ديگر تبعيت نمايند به دليل روشن بودن و علم شنونده، برعهده وي گذاشته است. بدين شرح كه غير فاضل بايد از افضل پيروي و به وي اقتدا كند. از اين قياس بخوبي فهميده ميشود كه ياري كنندگان عثمان ميبايست از واگذار كنندگان وي پيروي ميكردند. بر خلاف عقيده اشكال كننده، كه وي معتقد بود، واگذار كنندگان بايد، از ياري دهندگان حمايت ميكردند. يكي از محققان عقيده دارد كه اين بيان حضرت اصطلاح ويژه قبيله قريش است. با اين عبارت ميخواسته است مطلب را سربسته و غير صريح بيان كند. از اين گفتار قصد نداشته است كه بر كناري و عدم دخالت خود، در اين موضوع را روشن سازد، بلكه خواسته ثابت كند كه واگذاري عثمان، در ماجراي قتل نشانه عدم فضيلت واگذار كنندگان، به دليل اين كه واگذار كنندهاند، نميشود. چنان كه، ياري عثمان دليل فضيلت ياري دهندگان نميشود. اما فهميدن اين معنا از عبارت حضرت بعيد به نظر ميرسد. اين فرمايش امام (ع) را بگونهاي ديگر نيز توجيه كردهاند، به صورت زير اثبات
برتري و فضيلت واگذار كنندگان بر ياري دهندگان. اشكال كننده را به تسليم واميدارد. كه چرا سوال ملامت آميز خود را متوجه واگذار كنندگان كرده است و به سراغ ياري دهندگان نميرود. بدين توضيح و بيان كه اگر واگذار كنندگان از ياري كنندگان برترند بايد از ياري دهندگان سوال شود، كه چرا خلاف كرده و عثمان را ياري كردهاند؟! عليه ياري دهندگان بايد اقدام، و از آنان، خواسته شود كه با وجود عدم فضيلت در ياري چرا از عثمان حمايت كردند؟! و اگر سوال كنندگان پيرو اغراض فاسدي نيستند چرا ملامت خود را متوجه واگذار كنندگان كردهاند و تقاص خون عثمان را از آنان ميخواهند؟! با اين كه ياري دهندگان عثمان بملامت سزاوارترند. فرمايش آن حضرت: و انا جامع لكم امر الي قوله الاثره امام (ع) در اين عبارت مختصر به اجمال اشاره به اين واقعيت دارد كه عثمان و كشندگان وي، هر كدام به گونهاي از فضيلت عدالت دور شده و به افراط و تفريط دچار شدهاند. اما عثمان به اين دليل از فضيلت دور شد كه خود رايي نشان داد و در اموري كه بايد مردم را شركت ميداد، استبداد پيشه كرد و بدين سبب گرفتار افراط شد، و افراظ چون خلاف عدالت است، نظام و خلافت را به فساد كشيد و سرانجام همه
اينها قتل عثمان بود. اما كشندگان عثمان نيز راه خطا رفتند، بيش از حد بيتابي كردند، از حد اعتدال خارج شدند، گرفتار تفريط گرديدند، با وجودي كه شايسته بود خويشتندار باشند و در اصلاح امر بكوشند، تا كار بدون قتل و خونريزي فيصله يابد، ولي جزع و بيتابي آنها شدت يافت، به كار پست و زشتي دست زدند و مرتكب قتل شدند. بنابراين كار بد عثمان استبداد و خود كامگي، و كار زشت كشندگان بيتابي و ناشكيبايي بود. بعضي از شارحان گفتهاند: مقصود حضرت اين است كه شما پس از قتل عثمان دچار بيتابي و جزع شديد بهتر اين بود كه قبل از كشته شدن براي او بيتابي ميكرديد، و او را نميكشتيد. و لله حكم وافع في المستاثر والجازع آنچه از اين گفتار حضرت برميآيد اين است، كه حكم واقعي خداوند درباره شخص مستبد و خود راي حكمي مقدر بوده است كه درباره كشته شدن عثمان به اجرا درآمده، و به قلم قضاي الهي در لوح محفوظ چنين ثبت بوده است. و حكم مقدر خداوند درباره بيتابي كنندگان اين بوده كه آنها قاتل عثمان باشند و بدين سان گرفتار جزع و در نتيجه رذيلت شوند. امام (ع) در پايان كلام خود، حكم اين امور را به خداوند نسبت داده است، تا آيندگان راتوجه دهد، كه در جريان قتل عثمان
از حمايت هر دو جناح بر كنار بوده است. تا ضمن اشاره به علت وقوع قتل كه از ناحيه عثمان خود رايي و از جانب شورشيان ناشكيبايي و شتابزدگي باشد عدم دخالت خود را ثابت كند. ممكن است كه منظور از حكم حكمي باشد كه در آخرت براي تمام افراد از پاداش و كيفر به عنوان سزاي عمل آنان خواهد بود.
[صفحه 128]
از سخنان آن حضرت است به ابن عباس هنگامي كه او را به سوي زبير فرستاد تا او را پيش از جنگ جمل تشويق به اطاعت از خود و بازگشت كند يستفيئه: بازگشت دادن برگرداندن ازفعل فاء كه به معناي رجع به كار گرفته شده است. در بعضي روايات به جاي، تجده كالثور، تلقه تلقه من الفئه علي كذا به كار رفته، و به معناي او را بدين هيات عجيب و غريب خواهي ديد. عقص: كج، منظور از عقص ثور دو شاخ گاو است عقص به فتح عين الفعل، فعل متعدي است و عقص به كسر لازم است. صعب: در اين جا به معناي چارپاي چموش و ناآرام به كار رفته است. ذلول: رام، در اختيار. عريكه: صفت مشبه فعيل به معناي مفعول است، و (ه) آخر كلمه براي نقل معناي وصفي به اسمي به كار رفته. عرك در اصل معناي نرم شدن پوست با دباغي و جز آن معني ميداده است. عدا: گذشتن، تجاوز كردن بدا: آشكار شد، ظاهر گرديد. از فرمايشات آن حضرت (ع) است كه به ابن عباس فرمود، هنگامي كه او را به سوي زبير فرستاد، تا او را پيش از جنگ جمل تشويق به اطاعت از خود و بازگشت كند. ابن عباس! با طلحه ملاقات نكن چه اگر او را ملاقات كني به صورت گاوي با شاخهاي كج و آماده حملهاش خواهي ديد. (او مشكلي را در پيش
گرفته و ميپندارد كار آساني است) بر مركب چموشي سوار شده ولي او را نرم و راهوار ميداند اما با زبير كه نرم خوتر است ديدار نما و به او بگو، كه پسر داييات پيام فرستاده ميگويد: مرا در حجاز ميشناختي و در عراق نميشناسي؟ چه شد كه از امري چنين روشن روي برتافتي!؟ سيدرضي (ره) در مورد جمله: فما عدا مما بدا اظهار نظر ميفرمايد: اول كسي كه از او اين جمله را شنيدهام علي (ع) است. پس از اين كه امام (ع) ابن عباس را از ديدار با طلحه به لحاظ مصلحتي كه خود ميدانست، منع كرد، دليل منع ملاقات را بيان داشت و فرمود كه اگر طلحه را ملاقات كني او را به صورت گاوي با شاخهاي كج و تيز و آماده حمله خواهي ديد. حضرت، طلحه را به گاو تشبيه كرده و جهت مشابهت را، شاخهاي كج او قرار داده است. عاريه آوردن لفط شاخ كنايه از شجاعت، و دلاوري طلحه است، لفظ عقص براي بيان اين نكته است كه شجاعت، قوت و نيرومندي موجب رام نبودن و در فرمان قرار نداشتن شده، زمينه خود بزرگ بيني و خودنگري را براي مرد شجاع فراهم ميآورد. در عبارت حضرت دو استعاره به كار رفته است: استعاره اول: با توجه به شاخ كه وسيله دفاع حيوان است و چنان كه گاو با شاخ از خود دفاع ميكند. مرد ش
جاع به اتكاي نيرومندي و اميد به پيروزي، از خود دفاع ميكند و تسليم فرمان غير نميشود. در استعاره دوم، جهت استعاره اين است. چنان كه گاو به هنگام اراده كارزار شاخهاي خود را كج ميكند، سرش را پايين مياندازد، متوجه دشمن ميشود و همزمان بادي از دماغ خود خارج ميكند كه حاكي از گمان غلبه بر خصم و شدت غضب است و اين تصور كه حريف در مقابلش چيزي نيست. بدين سان مشبه يعني طلحه در موضوع سخن ما چنين است. امام (ع) ميدانست كه به هنگام ديدار ابن عباس، طلحه چنين حالتي را به خود خواهد گرفت، و خود را آماده كارزار نشان خواهد داد و به سبب خودبيني و غرور از اطاعت و فرمانبرداري سر باز خواهد زد. و اين تشبيه بسيار جالبي است. احتمال ديگر در عبارت اين است كه وجه تشبيه، پيچيدگي طلحه در افكار و انديشه، و منحرف بودنش از طريق ياري دادن به حضرت مانند پيچيدگي شاخ گاو ميباشد، در اين صورت، امر عقلي (پيچيدگي فكري) به امر حسيي (شاخ گاو) تشبيه شده است. بعضي ادعا كردهاند كه طلحه پيش از جنگ احد، خود بزرگ بين نبود، اين غرور و تكبر در آن روز بر وي عارض شد، و به اين ابتلاي بزرگ دچار شد. امام (ع) پس از منع ابن عباس از ديدار با طلحه، دستور داد كه با ز
بير ملاقات كند، و دليل اين امر را نرمخو بودن زبير دانست. و به طور استعاره لفظ الين عريكه را كنايه از خوش برخوردي و نيك خلقي آورده است. در محاوره و گفتگو گفته ميشود: فلان شخص لين العريكه (خوش خلق) است هنگامي كه ديدار وي آسان باشد، و رنج و جاذبه زيادي را طلب نكند. مانند پوست نرمي كه به آساني تا ميخورد، پيچيده ميشود. ميگويند: فلان كس شديدالعريكه بد خلق است هنگامي كه حالتي ضد حالت فوق را از خود بروز دهد. براي اميرمومنان (ع)، روشن بود كه زبير انعطاف پذير است، به همين دليل ابن عباس را امر كرد تا با وي ملاقات كند. چون خلق و خوي او را بخوبي ميدانست كه قابل جذب است، به پندپذيري و موعظه نزديك است، و صله رحم را به ياد دارد. امام (ع) نيكوترين نوع دلجويي را، با يادآوري قوم و خويشي خود با وي به كار برد، كه به نظر ميرسد، موجب انگيزش ميل و پذيرش سرشتهاي سالم شود. خداوند متعال از گفته هارون برادر حضرت موسي (ع) در برانگيختن عواطف آن جناب چنين نقل ميكند: يا ابن ام لاتاخذ بلحيتي و لا براسي يا ابن ام ان القوم استضعفوني در اين دو آيه عبارت يا ابن ام به كار رفته، تا عواطف موسي برانگيخته شود و دل وي به دست آيد و با يادآوري ح
ق برادري توجه حضرت موسي (ع) را به خود جلب كند. با هيچ عبارت ديگري ممكن نبود هارون بتواند برادرش را رام كند. درباره خويشاوندي امام (ع) با زبير، بايد گفت كه ابوطالب و صفيه مادر زبير از اولاد عبدالمطلب پسر هاشمند. در شرح عبارت حضرت: فما عدا مما بدا چه چيز سبب گرديد كه پس از موافقت مخالفت كردي ابن ابي لحديد بيان داشته است كه عدا بمعني صرف بازگشتن منصرف شدن و من بمعناي عن تجاوز كردن و دور شدن به كار رفته است. معناي جمله اين است كه، چه چيز تو را از آنچه آشكار كردي منصرف كرد. يعني آنچه تو را پس از اظهار بيعت، و قبول اطاعت از انجام آن باز داشت چه چيز بود؟. با اين توضيح ابن ابيالحديد ضمير مفعولي از جمله عدا حذف شده است، البته حذف ضمير مفعولي فراوان صورت ميگيرد. چنان كه در فرموده حق تعالي: واسئل من ارسلنا قبلك ضمير از ارسلنا كه در اصل ارسلنا بوده افتاده است. قطبالدين راوندي براي اين فرموده حضرت دو معناي زير را بيان كرده است: 1- چه چيز تو را باز داشت از آنچه در مورد بيعت از خود، پيش از اين حالت آشكار نمودي؟ 2- چه چيز تو را واداشت به تغيير ارادهاي كه براي انسانها پيش ميآيد. توجه به معني دوم ميفهماند كه مفعول دوم
فعل عدا كه محتواي سخن بر آن دلالت دارد حذف شده است. مفهوم عبارت با اين فرض چنين خواهد بود: چه چيز تو را از آنچه تصميم داشتي بر كنار كرده، سرگرمت ساخت، و از اين كه برايت ياري كردن ما روشن بود، بازت داشت. ابن ابيالحديد بر قطبالدين اعتراض كرده و اظهار داشته است، كه توجيه دوم قطبالدين نسبت به معني اولي كه آورده. هيچ گونه برتري ندارد، جز مفعول محذوفي كه آن هم نادرست و فاسد است. توضيح مطلب اين كه قطبالدين فعل عدا را در هر دو توجيه به يك معني باز داشتن گرفته و جمله مما كان بدا منك را در هر دو معنا يكسان تفسير كرده است با اين وصف تفاوتي ميان دو توجيه باقي نميماند. اضافه فاسدي كه در تفسير قطبالدين به نظر ميرسد اين است كه او ميپندارد فعل عدا متعدي به دو مفعول است با اين كه تمام علماي نحو اين پندار را نادرست ميدانند. به نظر شارح اشكال ابن ابيالحديد بيشتر به معناي اولي كه قطبالدين راوندي نقل كرده مربوط است، تا معناي دوم به دليل اين كه ماعدا به معناي صرف و انصراف به نظر ابن ابيالحديد، و به معناي (منع) و باز داشتن به گمان قطبالدين تفاوت زيادي ندارد، هر چند معناي باز داشتن از معناي انصراف عموميتر باشد. ولي اع
تراض ابن ابيالحديد بر راوندي، كه ميان دو معنايي كه فرد اخير نقل كرده فرقي نيست، وارد نيست زيرا معناي بدا در معناي اول قطبالدين آن چيزي است كه براي مردم با توجه به بيعت زبير با اميرمومنان ظاهر شده، و در معناي دوم بدا آن چيزي است كه براي زبير درباره ياري و فرمانبرداري آشكار شده است. مسلم است آنچه از انسان براي غير آشكار شود با آنچه براي خود انسان از ناحيه خويش و ياد يگران ظاهر شود فرق دارد. منظور از افزوني بيفايده و فاسدي كه در اعتراض ابن ابيالحديد به قطبالدين آمده لفظ مفعول دوم براي فعل عدا است. كه به نظر ميرسد اشتباه قلمي قطبالدين و يا نسخه بردار باشد. تاييد اين مدعا اين است كه قطبالدين، مفعول اول عدا (ك) را آشكار كرده، تا تغييري براي گفتهاش كه مفعول عدا حذف گرديده باشد. نظر شارح درباره وجوهي كه در تفسير فرموده حضرت نقل شد، اين است كه: هر چند شما احتمال بدهيد كه اين معاني تفسير عبارت امام (ع) باشد، ولي هر كدام بنوعي از ظاهر سخن حضرت بدور است بدين توضيح كه: چون مدائني فعل عدا را در تفسير كلام امام (ع) بر معناي حقيقي خود، عدول و بازگشت، حمل كرده، و جمله ما بدا را بر فرمانبرداري سابق زبير بنابراين ناچار
شده است كه من را به معناي عن بگيرد، تا فعل عدا معناي عدول و بازگشت بدهد. من رابه معناي عن گرفتن خلاف ظاهر معناي جمله است. قطبالدين راوندي هم فعل عدا را به معناي منع- عاق و شغل گرفته و ما بدا را بر فرمانبرداري پيشين زبير در مورد بيعت با آن حضرت حمل كرده است. در توجيه قطبالدين جز اين كه من را به معناي عن بگيريم، درست نيست. حق اين است كه فعل عدا به معناي تجاوز و گذشتن و من براي بيان جنس است، معناي گفتار حضرت چنين ميباشد، كه چه چيز تو را از اموري كه بعدها برايت آشكار شد، از بيعت با ما دور ساخت. با اين توجيه، الفاظ را از معناي اصلي و قراردادي شان دور نكرده و استواري و زيبايي سخن نيز حفظ شده است. امام صادق (ع) از پدرش و او از جدش روايت كرده كه از ابن عباس درباره اين ماموريت پرسيدم. گفت امام مرا پيش زبير فرستاد. هنگامي كه پيام حضرت را ابلاغ كردم، او جز اين جمله ما همان چيزي را كه علي، طالب است خواهانيم پاسخي نداد. گويا نظرش سلطنت بود. باز گشتم و جواب او را به اميرمومنان (ع) خبر دادم. به گونه ديگري از ابن عباس در اين باره روايت نقل شده است. او گفت هنگامي كه پيام حضرت را به زبير ابلاغ كردم، در پاسخ جز اين عبارت كه
: من با ترس شديد بدان دل بستهام سخني نگفت. از ابن عباس سوال شد كه منظور زبير چه بود؟ ابن عباس گفت معناي سخن او اين است كه من با ترس به امارت و حكومتي كه در دست شماست دلبستهام. بعضي گفته زبير را بطريقي ديگر تفسير كرده اظهار داشتهاند، منظور زبير اين است كه من با ترس شديد درباره گناهم به آمرزش خدا دل بستهام.
[صفحه 135]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است عنود: ستمگر كنود: كافر ناسپاس. عتو: كبر و خود بزرگ بيني. قارعه: حادثه بزرگ. مهانهالنفس: كوچكي و حقارت نفس. كل حد السيف: هرگاه شمشير از بريدن و قطع كردن فرو ماند. نضيض و فوه: اندك بودن مال و ثروت شخص. مصلت بسيفه: آن كه به زور شمشير در كارها جلو افتد. مجلب: شخصي كه براي انجام كاري افراد را جمع كند. رجل: جمع راجل. اشرط نفسه لكذا: به خود تلقين كرد، نفس خود را براي امري آماده ساخت. اوبق دينا: دين را نابود كرد و از دست داد. حطام: ثروت دنيا، حطام در معناي لغوي چيزي است كه از خشكي پذيراي شكستن باشد. انتهاز: دزدي، ربودن مال به اندازه توان. مقنب با كسر ميم و فتح نون: گروهي اسب بين 30 تا 40 راس. فرع المنبر يفرعه: بالاي منبر رفت. طامن من شخصه: متواضعانه فرود آمد. طمانينه اسمي است كه از همين فعل گرفته شده است. شمر من ذيله: وقتي كه دامن فرا چيند و آن را بالا زند. زخرف: زينت داد، نقش و نگار كرد. ضئوله نفسه: كوچكي، حقارت، ناچيزي نفس شخص. مراح: جائي كه راه رونده در شب فرود ميآيد. مغدي: محلي كه صبحگاه در آن باري افكنند. شريد و مشرد: رانده شده، فراري. ناد: كسي
كه بيهدف به طرفي ميرود. قمح: خوار ساختن. مكعوم: شخصي كه قادر به سخن گفتن نيست، گويا دهانش را با كعام بستهاند. كعام وسيلهاي است كه با آن دهان شتر را ميبندند كه گاز نگيرد، وقتي كه شتر در حال هيجان باشد. تكل: غم و اندوه براي از دست دادن بعضي از دوستان. اخملتهم: آنها را از نظر مردم انداخت و در جامعه بياعتبار ساخت. تقيه و تقوي: ترس، بيم. اجاج: نمك، شوري. ضامر: خاموش، ساكت. حتاله: تفاله، ته مانده چيزي. قرظ: برگ سلم كه با آن پوست را دباغي ميكنند. جلم: قيچي كه با آن كرك و پشم شتر را ميچينند. قراضه: خورده پشمهايي كه از ميان پشمها ميريزد. مردم بدانيد كه، ما در روزگار جفاكار و كفران كننده نعمت، به سر ميبريم كه نيكوكار بد كار شمرده ميشود و ستمگر بر ستم خود ميفزايد از آنچه ميدانيم سود نميبريم، و از آنچه نميدانيم پرسشي نداريم. و از كارهاي خطرناك ترسي و انديشهاي به دل راه نميدهيم، تا اين كه نتيجه سوء آن عايدمان شود. در اين روزگار مردم، به چهار گروه تقسيم ميشوند: برخي از مردم كساني هستند كه فساد و تباهي در زمين را جز به دليل ناتواني، و كندي شمشير، و نداشتن مال و منال و ثروت رها نكردهاند. گروه د
وم كساني هستند كه سلاح خود را از نيام برآورده، شرارت خود را آشكار كرده، سواره و پياده نظام خود را، براي ظلم و ستم آماده ساختهاند، دين خويش را براي رسيدن به متاع دنيايي تباه كردهاند و در پي فرصتي هستند كه سپاهي را رهبري كنند و يا بر منبر بالا روند و خود را به مردم نشان دهند. چه بد تجارتي است اين كه انسان جان و ايمان خود را، بهاي دنياي خويش قرار داده دنيا را به عوض آنچه در نزد خدا برايش ذخيره شده سودا كند. سومين گروه كساني هستند. كه دنيا را با كار آخرت خواهانند ولي آخرت را به بهاي دنيا و كار در آن نميخواهند از كبر و غرور يا به علامت تشخص قدمها را نزديك به هم برميدارند، دامن جامه را بالا ميزنند و خود را براي امين نشان دادن آرايش ميدهند و دين خدا را براي گناه و معصيت وسيله قرار دادهاند (كنايه از اين كه خود را به صورت زاهدان نشان ميدهند تا بدين وسيله بتوانند دل مردم را بربايند و سوء استفاده دنيوي بكنند.) گروه چهارم كساني هستند كه به دليل ناتواني و ضعف از جمعآوري مال و منال با اين كه خواهان آن هستند، گوشهنشيني اختيار ميكنند و نداشتن وسيله آنها را از اقدام بر انجام كار باز ميدارد. خود را به نام قناعت مي
آرايند و به لباس زاهدان درميآيند. با اين كه هيچ يك از كارهاي شب و روزشان به زاهدان شبيه نيست و نشاني از پارسايي در آنها ديده نميشود. جز چهار گروهي كه برشمرديم دسته پنجمي باقي ميماند كه با ياد آخرت ديده از زيياييهاي دنيا فرو بسته و ترس از روز جزا اشكشان را جاري ساخته است. حالت اين دسته از مردم شبيه كسي است كه از ديار اصلي خود رانده شده و هراسناك و ترسناك خوار و خاموش گشته، و از روي اخلاص دعا ميكند و از درد معصيت و گناهكاري فرياد ميزند. تقيه آنان را به كنج سكوت و خاموشي كشانده، خواري در نظر مردم آنان را گوشهگير كرده، نصيب آنها از دنيا آب تلخ و شور زندگي است و دهانهايشان از شكايت بسته شده است. دلهايشان جريحهدار است. از پند دادن و موعظه كردن مردم خسته شدهاند، در راه ارشاد و هدايت مردم مغلوب و خوار گرديدهاند، كشته شدند تا تعدادشان اندك شد. بنابراين دنيايي به اين بياعتباري بايد در نظر شما، كم ارزشتر از خوار مغيلان و ريزههاي پشم باشد (پشم ريزههايي كه از پشم جدا شده و براي كاري مفيد نيست) از حال گذشتگان خود پند گيريد پيعش از ان كه آيندگان از شما پند گيرند، دنياي قابل سرزنش را رها كنيد. به اين دليل كه جها
ن افرادي را، كه بيش از شما دوست ميداشت، رها كرد، چه رسد به شما!) سيدرضي رحمه الله درباره صدور اين خطبه فرموده است: كه افراد ناآگاه و بيدانش، اين خطبه را، به معاويه نسبت دادهاند. با اين كه در صدور اين خطبه از اميرمومنان (ع) شكي نيست، زيرا زر را با خاك چه شباهتي است؟ آب گوارا و شيرين با آب شور چه مناسبتي دارد؟. دليل زير بر صحت صدور اين خطبه از ناحيه اميرمومنان (ع) دليلي گويا و گواهي صادق است: نقاد با بصيرت و روشن بيني چون عمرو بن جاحظ، اين خطبه را در كتاب بيان و تبيين نقل وسپس انتقاد كرده است كه اين خطبه از معاويه نيست و نام شخصي كه اين خطبه را به معاوبه نسبت داده ذكر ميكند و سپس چنين ميگويد: اين خطبه به گفتار علي (ع) به دليل تقسيم بندي مردم به دستههاي مختلف شباهت بيشتري دارد. خبر دادن از وضعيت هر گروهي از مردم به لحاظ پيروزي، ذلت و خواري، تقيه و ترس به سخن اميرمومنان (ع) سازگارتر است و آنگاه ميپرسد چه وقت و در چه حالي معاويه را ديدهايم كه در گفتارش راه و روش پارسايان و زاهدان را ترسيم نموده و طريقه عبادت نيايشگران را بيان كرده باشد؟! در خطبه حضرت، پارهاي از زمانها بر بعضي برتري داده شده است، نيكي را ب
ه بعضي از زمانها و بدي را به بعضي ديگر نسبت دادن و اين برتري دادن بعضي از زمانها بر بعضي نسبت درستي است، زيرا زمان از اسبابي است كه در اين جهان نقش آماده كننده دارد. آنچه در زمان تحقق مييابد، نيك يا بد شمرده ميشود. گاهي روزگاران به نسبت آمادگي پذيرش نيك و بد فرق دارند. در پارهاي از زمانها بر حسب آمار، شر و بدي فراواني وجود دارد، به اين لحاظ گفته ميشود: روزگار دشوار، زمان ستمگر بويژه در زماني كه دين رو به ضعف داشته باشد و قوانين شريعت كه نظام بخش جهان و بقاي آن است و موجب زندگي جاويد آخرت ميشود بياعتبار شود. در بعضي از زمانها نيكي و خير فراوان است، بدين سبب روزگار نيك و زمان دادگري گفته ميشود و آن هنگامي است كه وضع مردم درست و منظم باشد. بخصوص روزگار نيرومندي و جلوه و پايداري دين كه گوهر و ناموس شريعت محفوظ باشد. توضيح فوق برداشتي از نيك و بد، در صورت مجزا نگري به اجزاي زمان بود، ولي اگر اجزاي نيك و بد زمان را به نسبت آنچه در كل جهان اتفاق ميافتد در نظر بگيريم تفاوت زيادي درآنچه خير و شر ناميده ميشود نيست. براي همين است كه افلاطون، حكيم مشهور يونان، گفته است: مردم هر زماني ميپندارند كه روزگار آنها آ
خرالزمان باشد، زمان خود را از روزگاران پيشين زشت تر و كم اهميت تر ميدانند. در صورتي كه نميانديشند تا حق زمان گذشته و حال را بخوبي ادا كنند. اين كم دقتي و بيتوجهي شايد به اين دليل است كه انسانها ميان فرزندان زمان حاضر و كساني كه مراحلي از عمر خود را سپري كردهاند مقايسه ميكنند، و ميبينند كه گذشت و جوانمردي در زمان حاضر نسبت به گذشته بسيار كمتر شده است بي آن كه توجهي به علل و اسباب و هدف هر يك در دو زمان داشته باشند. ولي اگر در مورد اتفاقات و حوادث دو زمان و علل و اسباب آن بدقت نگريسته شود، و بررسي كامل در جريان امور دو زمان از قبيل نيرومنديها، ضعف، سستيها، امن و ترسها انجام گيرد، زمان حاضر و زمان گذشته چندان تفاوتي با هم ندارند. حضرت فرمود: انا قد اصبحنا … حتي تحل بنا امام (ع) زمان را به دو صفت ستمگري و سختي، مذمت و بد گويي كرده است. پس از نسبت دادن عدالت به زمان و شمارش اوصافي براي آن در مقايسه با نظام جهان و بقاي آن صفاتي را، بد و شر دانسته است، و از آن ميان پنج صفت را يادآوري كرده است: اول آن كه در اين زمان نيكوكار، بدكار قلمداد ميشود بدين شرح: بد كاران به دليل كسالت و سستي به انجام فرامين خداوند بپا
نميخيزند، بخشش نيكوكار را معلول ريا كاري يا تظاهر يا ترس و يا طمع براي چيزي به حساب ميآورند. و ديگر فصيلتها و رذيلتها نيز به همين حساب گذاشته ميشود. تمام اين امور براي سرزنش فضيلت، و از جهت بد خواهي و حسد صورت ميگيرد، شايد، بتوانند نيكوكاران را از قماش خود به حساب آورند وآنها را در بد كاري به خود وابسته سازند. دوم اين كه در اين روزگار، ستمگر بر كبر و سركشي خود ميافزايد، زيرا اساس ستمگري نفس اماره است. نفس فرمان دهنده به بدي، در روزگاري كه عدالت حاكم باشد، همواره يا در بيشتر موارد، مغلوب واقع ميشود. و بدين هنگام اگر خواهان ستمگري باشد، جلوه زودگذر و فرصت طلبي مرحلهاي است. بنابراين ظالم اگر در روزگار برقراري عدالت ظلم كند و يا از حد خود تجاوز كند، به دزدي ماند، كه هر لحظه ممكن است گرفتار شود. ستمگر نيز در دوران دادگري، با توجه به مواظبت شريعت، خوار ميگردد و زير نظارت نگهبانان قرار خواهد داشت. ولي به روزگار ضعف ديانت، ظالم به غارت گري ميماند كه به دليل توانايياش مورد مواخذه قرار نميگيرد، توجهي هم به نهي كننده ديني ندارد، بنابراين روشن است كه ستمگرياش افزون ميگردد. اگر فزوني ستم را پيش از روزگار رسو
ل خدا (ص) در نظر بگيريد و با روزگار عدل و داد عهد پيامبر (ص) مقايسه كنيد موضوع بخوبي روشن ميشود. سوم اين كه در روزگار بد، اهل دانش از دانايي خود بهره نميگيرند. اين فرموده حضرت در ملامت كساني است كه مطابق دانش خود دستورات شرع را به كار نميگيرند، با اين كه شايسته است انسان براي آخرت كار كند زيرا سود بردن از دانش به هنگامي است كه توام با عمل باشد. در جاي ديگر حضرت به همين امر اشاره ميكند و ميفرمايد: علم آميخته به عمل است علم، عمل را فرياد ميزند (ميطلبد)، اگر عمل به علم پاسخ مثبت داد، پايدار ميماند وگرنه كوچ ميكند و ميرود. منظور از كوچ كردن دانش سود نبردن از آن و مراد از فرياد زدن عمل از سوي علم، توام بودن با عمل است چنان كه سزاوار ميباشد. چهارم از ناسازگاري روزگار و يا از صفات بد آن اين است كه مردم از آنچه نميدانند نميپرسند. اين فرموده حضرت توبيخ و ملامت كساني است كه در جستجوي دانش كوتاهي ميورزند. ملامت از اين بابت كه چرا از آنچه نميدانند سوال نميكنند و توبيخ آنها از اين جهت كه به دليل كم توجهي و كوتاهي دركشان از كمالات و فضيلتها به خوشيهاي حسي، آني و زودگذر سرگرم شدهاند. پنجمين ويژگي بد اين زم
ان اين است كه مردم به هشدارهاي مهمي كه داده ميشود، توجه نميكنند، تا زماني كه گرفتار شوند، به دليل اين كه به پايان كارشان نميانديشند، و سرگرمي به امور ظاهري، آنان را از توجه به مصالح و تفكر درباره پيامد آن باز ميدارد. اين فرموده حضرت ملامت افرادي است كه در امر جهاد كوتاهي كردهاند، و ضمنا توجه دادن و آگاهانيدن آنان است بر اين كه، به دليل كوتاهي در امر جهاد، منتظر بروز حادثه عظيمي باشند. ويژگيهاي پنجگانهاي كه حضرت درباره زمان آوردهاند، براي صلاح و اصلاح جهان اموري زيانبارند. به همين دليل، زماني را كه در بردارنده اين خصوصيات باشد به عنود و شديد ستمگر و سختگير توصيف فرمودهاند. نظر به همين خصلتهاي رايج در آن روزگار بوده كه امام (ع) مردم را به چهار دسته تقسيم و فرموده است: الناس علي اربعه اصناف … قلوا مردم به چهار دسته تقسيم ميشوند، علت تقسيم شدن مردم به چهار گروه با توجه به خواستههاي دروني آنها و به گونه زير ميباشد! مردم يا دنياطلبند و يا خدا خواه، دنياطلبها به چهار دسته تقسيم ميشوند: الف: دنياطلباني كه قدرت بر فراهم آوردن دنيا نيز دارند. ب: دنيا طلباني كه قدرت مال اندوزي ندارند. اين گروه خود به دو دست
ه تقسيم ميشوند: 1- چون قدرت بر جمعآوري مال ندارند، براي آن كوشش و چارهجويي نميكنند. 2- با اين كه قدرت بر گردآوري مال دنيا ندارند اما بسختي در پي گردآوري آن هستند. گروه اخير نيز به دو دسته تقسيم ميشوند: الف: تلاش و كوشش در آن حد است كه فرمانروايي و پادشاهي را به دست آورند. ب: كوشش و تلاش آنها براي اموري است كه پايينتر از حد امارت و يا سلطنت باشد اگر خدا خواهان را به اين چهار گروه دنياطلب بيفزاييم، مطابق فرمايش حضرت پنج دسته ميشوند. چهار دسته را امام (ع) مورد ملامت و سرزنش قرار داده و دسته پنجم را ستوده است. گروه اول كه همان دنياطلبان قدرتمند بر گردآوري مال و منال و جاه و مقام باشند در قسم دوم گفتار حضرت (ع) آمدهاند كه فرمود: و منهم المصلت بسيفه … يفرعه منظور از اين دسته، همان توانمندان بر دنيا، افسار گسيختگان در شهوت و خشم است، كه در به دست آوردن كمال مطلوب خود از امور دنيوي ميباشند. اصلات سيف كنايه از چيرگي و دست درازي است كه به هر آنچه بتوانند به پيروزي و قهر و غلبه و شر آشكار و ستم بر ملا و واضح و جز اينها از رذايل اخلاقي دست يابند انجام ميدهند. عبارت الاجلاب بالخيل والرجل، كنايه از فراهم آورد
ن تمام ابزار ظلم و ستم است و چيرگي و تسلط بر ديگران، آمادهسازي خويش براي تباهكاري در روي زمين روشن است كه چنين كسي، دين خود را تباه ساخته است. درباره اين كه چرا ستمگر تمام ابزار ظلم را فراهم ميآورد! حضرت فرموده است: لحطام ينتهزه او مقنب يقود او منبر يفرعه براي جمعآوري مال و ثروت، براي دستيابي به اسبهاي سواري و نعمتهاي دنيوي و براي بالا رفتن به منبر و باصطلاح داد مذهب و ديانت برآوردن است. منظور حضرت از يادآوري هدف فوق، بيان پارهاي از صفات و ويژگي مردمان روزگار خويش است كه آنها داراي چنين خصلتهايي بودهاند. امام (ع) لفظ حطام را استعاره از مال دنيا آوردهاند، جهت مشابهت اين است: چنان كه گياه خشك در مقايسه با علف سبز و با طراوت و زيبايي و داراي ميوه، سودي ندارد، مال دنيا هم نسبت به كارهاي نيك آخرت- كه نفعش پايدار است- بيارزش به حساب ميآيد. دليل اين كه حضرت از ميان كليه صفات و ويژگيهاي بيشمار مردم زمان اين سه خصلت را ذكر فرموده اين است كه اغلب انسانها براي اين سه خواست دنيايي بيشتر تلاش ميكنند، زيرا كوشش كردن در دنيا يا براي جمعآوري مال و ثروت است يا رياست دنيايي با فراهم آوردن اسبان سواري و نعمتهاي مادي
يا به نام مذهب به منبر رفتن و در پوشش ديانت براي دنيا كار كردن. پس از بيان خصلتهاي زشت برخي از مردم زمان خود ميفرمايد: و لبئس المتجر … الخ اين عبارت امام (ع) براي اين دسته از مردم توجهي است به زيان و ضرر كارهايي كه شباهت زيادي به تجارت زيانبار دارد زيرا خواهان به دست آوردن، دنيا به هر صورت و از هر راه ممكن، در معرض نابودي و هلاكت اخروي واقع ميشود. چنين شخصي، به فروشندهاي ماند، كه دارايي دنياي خود را با ثواب و پاداش نيكوي آخرت (در صورت اطاعت پروردگار) معاوضه ميكند. ثروتي كه خود آن از بين ميرود، كيفر آن باقي ميماند. به اين دليل امام (ع) لفظ تجارت را براي اين سودا استعاره آورده است. دسته دوم كساني هستند كه دنيا را ميخواهند، ولي نه، توان به دست آوردن آن را دارند و نه براي تحصيل آن چارهجويي ميكنند. اين گروه همان افرادي هستند كه حضرت با اين عبارت بدانها اشاره ميكند: و منهم لايمنعه من الفساد … برخي مردم را جز حقارت نفس، و عدم قاطعيت و كمبود مال، از فساد و تباهكاري باز نميدارد. امام (ع) لفظ كلاله حده را كنايه از شخصي آورده است كه در امور صراحت لازم را ندارد، و در انجام كارها ناتوان است. روشن است آن كه ه
دف او دنيا نيست و از خداوند روگردان باشد، اگر موانع ياد شده (حقارت نفس- عدم قاطعيت- كمي مال) را بر سر راه نداشته باشد و دنيا را بتواند به دست آورد، جز در جهت فساد و تباهي، تلاشي نخواهد داشت. دسته سوم افرادي هستند كه در به دست آوردن دنيا قدرت ندارند، با اين كه تمام درها را زده و خود را براي به دست آوردن ثروت و مال، سواي جاهطلبي و رياست و پادشاهي آماده كردهاند. منظور از فرمايش حضرت كه بعضي از مردم آخرت را به دنيا سودا كرده و حاضر نيستند دنيا را، به آخرت معامله كنند همين دسته سوم ميباشند. گفتار حضرت، درباره اينان كه دنيا را با كار آخرت طلب ميكنند اشاره است به اين كه براي به دست آوردن دنيا فريبكاري ميكنند و با ريا كاري و ظاهرسازي در طلب دنيا هستند. اما فرمايش آن حضرت كه اين گروه آخرت را با كار دنيايي ميخواهند اشاره دارد به اين كه آنها فقط براي دنيا كار ميكنند، هر چند در شكل آخرت باشد. منظور حضرت از جمله قد طامن من شخصه، توضيح نوع حيله و فريبكاري دسته سوم است. همچون خضوع و تواضع دروغين، و خود را با وقار نشان دادن، مثل اين كه به هنگام راه رفتن قدمها را كوتاه برميدارند، و لباسهايشان را بالا ميگيرند و ظاهر خ
ود را آراسته ميسازند. چنان كه اين طريقه، روش بندگان نيكوكار خداوند ميباشد و ستر و پوششي است، كه پروردگار جهان پرهيزكاران را بدان از ورود به هلاك و تباهي حفظ فرموده است. اين كارهاي فريبكارانه از بعضي مردمان به منظور جلب عواطف و به دست آوردن دنيا انجام ميپذيرد. اينان خود را در نظر مردم دنيا و ظاهر بينان ميآرايند، تا جامعه به آنها اعتماد كند و مردم امانتها و رازها را بدانها بسپارند. فريبكاران ظاهرساز اين نوع رفتار را وسيلهاي براي نيل به آرزوها و مقاصد از بين رونده دنياي خود ساختهاند. اينان چنان هستند، كه ستار بودن خداوند و ظاهر دين را، ابزار معصيت و گناهكاري خويش قرار دادهاند. دسته چهارم، گروهي هستند، كه هر چند در پي به دست آوردن دنيا هستند، ولي قدرت به دست آوردن آن را ندارند، و ه رچند خود را شايسته حكومت و فرماندهي ميدانند ولي در پي آن نيستند. در بيان حضرت توضيح مطلب چنين آمده است: گروهي از مردم آنهايي هستند كه حقارت و كوچكي شخصيت، آنها را از طلب رياست زمين گير كرده است. از موانع باز دارنده اين گروه كه طالب سلطنت نيستند، حضرت دو مانع را يادآور شدهاند: يكي از آن دو مانع كوچكي و قصور نفسانيشان از دستياب
ي به جاه و مقام و انديشه واهي آنان بر ناتوان بودنشان از رسيدن به حكومت است، با وجودي كه خواهان آن هستند. مانع دوم، بيچارگي و درماندگي آنان است يعني نبودن اسباب بزرگي، مانند مال و ثروت و يار و انصار به اين دو دليل از جاهطلبي بازماندهاند و به حالتي درآمدهاند كه با داشتن چنان وضعي به مقصود نميرسند و از دستيابي به آن كوتاه ميآيند. بنابراين به حيله و فريب متوسل ميگردند، كه رغبت و ميل مردم را بدين طريق به سوي خود جلب كنند: خود را به زيور قناعت ميآرايند، به شيوه زاهدان يعني مواظبت و ملازمت بر عبادت و پرستش و رعايت ظاهر دستورات خداوند رفتار ميكنند- هر چند انجام اين امور از روي اعتقاد نباشد-. فرمايش حضرت كه: و ليس من ذالك في مراح و لا مغدي كنايه است از اين كه كارهاي تظاهرآميز اين گروه به هيچ وجه، قناعت و زهد به حساب نميآيد. احتمال اين كه اين دسته چهار نه، توانمند بر دستيابي دنيا باشند و نه فريبكار، نيز هست. اما دسته پنجم: اشخاصي هستند كه قصدشان رسيدن به قرب خداوند متعال است. فرموده حضرت: بقي رجال آخر اشاره به همين گروه پنجم دارد كه بر ايشان اوصافي را به شرح ذيل برميشمارند: 1- ياد بازگشت به سوي خداوند چشمان
آنها را فرو بسته است. توضيح مطلب اين كه آنها كه قصدشان رسيدن به قرب حق تعالي است، هرگاه به جانب قدس خداوندي توجه نمايند و همواره خود را در محضر خدا ببينند و به اين موضوع كه سرانجام به سوي او باز ميگردند، نه، كه همواره فرا روي او هستند، توجه كنند، ناگزير به دليل، شرمساري از خداوند و خشنود بودن، به مطالعه انوار الهي و ترس از اين كه توجهشان به غير، آنان را از صعود به درجات عالي ملكوت به پست ترين مراتب هلاكت فرو افكند، از غير خداوند كنارهگيري ميكنند. روشن است كه حس پيرو دل است، هرگاه ديده دل سرگرم مطالعه انوار مقدس حق و غرق در جلال و عظمت خداوند باشد، حس را به دنبال خود ميكشاند، بنابراين از ناحيه حس توجه به امر ديگري نخواهد كرد. مقصود از: غض بصر كه فرمودند اين است. 2- صفت بارز ديگر گروه پنجم اين است. كه ترس از روز محشر و قيامت اشك آنها را سرازير كرده است. خوف خائفين به دو صورت و هر كدام به چند قسم تقسيم ميشود: الف: ترس از امور ذاتا ناپسند. ب: ترس از اموري كه انجام آنها به دليل كراهت ذاتي، ناپسند است. صورت دوم خود داراي چند قسم است: 1- ترس از مرگ، پيش از توفيق بر توبه 2- ترس از عملي كه قصد قربت در آن نباشد
. 3- ترس از انحراف در قصد عبادت خداوند 4- ترس از چيره شدن قواي شهواني، طبق عادت در به كار گرفتن امور شهواني 5- ترس از پيامدهاي انجام كار خلاف در نزد مردم 6- ترس از اين كه عاقبت به خير نميرد و پايان كارش بد باشد، 7- ترس از اين كه در علم خداوند متعال سابقه شقاوت داشته باشد. تمام اين اقسام و جز اينها ترس بندگان شايسته خدا ميباشد. از تمام اقسام ياد شده آنچه قلب پرهيزكاران را مغلوب ساخته ترس پايان يافتن عمر است، كه به خير ختم گردد، زيرا خطر در آن جا بزرگ است. اما برترين قسم و دلالت كنندهترين، بر كمال معرفت انساني، ترس از شقاوت در علم خداست، زيرا ترس از پايان كار از اين ترس سرچشمه ميگيرد و پيامد آن ميباشد اين وضعيت بيان كننده آن است، كه در لوح محفوط چه گذشته است. مثل كسي كه ترس از پايان عمر دارد كه به خير ختم گردد يانه؟ و آن كه ترس از آغاز امر دارد؟ كه جزو نيكوكاران رقم زده شده است يا خير؟ مثل دو فرد كه ملكي را با توصيه كتبي به آنها واگذار كرده باشند، و در اين واگذاري امكان خيرخواهي و ثروتمندي يا بدبختي و هلاكت باشد، يكي از اين دو نفر دل را متوجه عاقبت كار كند كه چه خواهد شد ديگري دل را متوجه هنگام نوشتن اين تو
صيه نامه كند كه به چه منظوراين ملك را به اين اشخاص واگذار كردهاند؟ آيا قصد خيرخواهي و خدمت بوده يا هلاكت و بدبختي؟ فرد دوم چون توجه به علت و سبب واگذاري دارد، از فرد اول بلند انديشهتر است. به همين دليل توجه به حكم نخستين خداوند كه قلم تقدير او، در لوح محفوظ، بر آن جاري شده، از توجه به پايان كار مهمتر است. حضرت رسول (ص) به همين معنا اشاره كرده است آنگاه كه بر منبر بر آمد، و دست راست خود را مشت كرد و فرمود: اين است كتاب خدا كه در آن نام بهشتيان و پدرانشان را نوشته است. نه بر آن چيزي ميافزايد و نه، از آن چيزي كم ميكند اگر اهل سعادت و نجات، چنان بد كار باشند كه مردم آنها را نه از بد كاران كه سر دسته بد كاران به شمار آورند، خداوند آنها را پيش از مرگ ولو در زماني به كوتاهي دوشيدن شتر اهل نجات و رستگاري ميگرداند. و اگر بد كاران و شقاوتمندان چنان كار نيكو كاران را انجام دهند كه مردم آنها را از دسته نيكوكاران كه سعادتمند و رستگار بدانند، خداوند آنان را پيش از مرگ ولو بزماني كوتاهتر از دوشيدن شتر جزو شقاوتمندان گرداند. سعادتمندان به حكم الهي سعادتمند و شقاوتمندان بفرمان الهي شقاوتمند ميشوند، رستگار كسي است كه به
حكم الهي رستگار ميشود و بد كار كسي است كه به قضاي خداوندي بد كار ميگردد. ارزش كارها به ارزش پاياني آنها است. اما اقسام ترس از اموري كه ذاتا ناپسندند عبارتند: 1- ترس از سكرات مرگ و سختي آن كه در نفس انساني چنان تصور ميشود كه ذاتا ناپسند است. 2- سوال نكير و منكر 3- عذاب قبر 4- ترس از ايستادن در پيشگاه خداوند متعال و شرمساري از بر ملا شدن اسرار 5- ترس از محاسبه دقيق و سوال از كوچكترين امر 6- ترس از باريكي و تيزي پل صراط و چگونگي گذر از آن. 7- ترس از آتش دوزخ، غل و زنجير و سختيهاي آن 8- ترس محروم شدن از بهشت و يا محروم گشتن از مراتب بالاي آن 9- ترس محجوب ماندن از ملاقات خداوند، و … اينها كه برشمرديم اموري هستند كه ذاتا از نظر انسان ناپسندند و شخص از ابتلاي به آنها ترس دارد. رهروان زهد پيشه، نسبت به هر يك از اين امور حالتهاي گوناگوني دارند، ترسناكترين مرتبه، ترس دوري و فراق و هجران از ديدار خداوند است. ترس عارفان اين است كه به فراق گرفتار آيند، و از اين درجه پايينتر ترس عبادتگران و شايستگان و زاهدان است. درجات پايينتر از اين بسته به ميزان معرفت اشخاص است، آري ترسي كه اميرمومنان (ع) در اين عبارت به آن اشاره فر
مودهاند، ترس از اين امور است يعني همان اموري كه ذاتا براي افراد ناپسند ميباشد زيرا ترس از محشر و قيامت كه صريح عبارت بود، در بردارنده همين اموري است كه بتفصيل بيان داشتيم. سومين صفت برجسته دسته پنجم، اين است كه به دليل زيادي نهي از منكري كه انجام دادهاند، و يا كمي صبر و تحملشان از مشاهده منكرات، آواره هر ديارند! و يا ترسناك و شكست خورده، مهر سكوت بر لب زده، خاموشي اختيار كردهاند، گويا تقيه و پرهيز از ستمگران دهانشان را از سخن گفتن بسته است. ترسيده و شكست خورده، مهر سكوت بر لب دارند. اين گفته در بيان حضرت به عنوان استعاره و كنايه از تقيه به كار رفته است. آنها به دليل مصيتهايي كه در راه دين بر آنان وارد شده، و يا آزار زيادي كه از ستمكاران بدانها رسيده است، خدا را همانند فرزند مردگان دردمند از روي خلوص ميخوانند. وضع حال هر يك از پرهيزكاران همين است كه بيان شد. بعيد نيست كه اين تفصيل حال پرهيزگاران، نسبت به ترس از سختيهاي روز محشر باشد، بدين معنا كه ترس روز محشر اشگشان را جاري كرده، و از نظر حالتهاي گوناگوني كه در بالا برشمرديم اين وضعيت را بر سر آنان آورده باشد. چهارمين صفت آنان اين است كه پرهيز از ستمگران،
اين دسته را به گمنامي مبتلا كرده است. مردم آنها را بخوبي نميشناسند، اين توصيف چهارم تاكيد بيشتري بر صفت سومي است كه قبلا توضيح داده شد. پنجمين صفت آنها اين است كه به علت تقيه، از بد كاران، خواري و بيچارگي بر آنان چيره شده است. ششمين صفت اين گروه از مومنان چنان است كه گويا در گردابي از درياي آب شور گرفتار آمدهاند. در اين عبارت حضرت لفظ دريا را با صفت شوري مايل به تلخي، از وضع ناسازگار دنياي لهو و بيهوده عاريه آورده است وجه مشابهت اين است، چنان كه دنيا شايسته بهرهمندي و نتيجهگيري براي آخرت نيست، بلكه دنيا دوستي موجب عذاب آخرت ميشود، درياي شور هم براي شناگر تشنه رفع تشنگي نميكند، هر چند بسيار تشنه باشد و نوشيدن آب و باقي ماندن در داخل آن به نهايت درجه برسد. به دنبال اين توصيفات حضرت ميفرمايد: اين دسته پنجم دهانشان بسته و قلبشان جريحهدار است، افواههم ضامره و قلوبهم قرحه شرح اين فرموده اين است كه: اينان به دليل اين كه از لذتهاي دنيا بريده، و با مردمان دنيا. پرست بعلت غرق بودن آنها در خوشيهاي ناپايدار آن، قطع رابطه كردهاند، دهانشان به سبب روزه گرفتن زياد از چشيدن غذا دور مانده است، و دلهايشان از تشنگي، يا
ترس از خداوند متعال و يا از جهت تشنه ملاقات حق بوده و دريافت رحمت آن، و رسيدن به نعمتهاي بهشت، و يا به دليل بد كاريهاي فراوان ديدن، و عدم توان از پيشگيري منكرات، جريحهدار است. برخي از شارحان كلمه ضامره را، ضامزه) روايت كردهاند، كه بمعني سكوت و كم گويي است. هفتمين ويژگي اين گروه، پند و اندرز دادن مردمان است، تا بدان حد كه از موعظه خسته شوند، دليل خستگي آنان از پند و اندرز، بيتوجهي مردمان و عدم تاثير موعظه در دل آنهاست، نه بيميلي پند دهندگان و تحمل نكردن رنج آن. هشتمين صفت اين گروه اين است كه تا سر حد ذلت و خواري، مورد خشم و غضب نااهلان واقع ميشوند. نهمين ويژگي آنان اين است كه آن قدر در راه اعتلاي حق به شهادت ميرسند كه تعدادشان كم ميشود يعني ستمكاران به دليل نپذيرفتن راه و روش آنان و تاييد نكردن رفتارشان، آنها را به شهادت ميرسانند اگر سوال شود، هنوز كه اين گروه پنجم وجود دارند، چگونه كشته شدن را به طور عموم به آنها نسبت دادهاند؟ ميگوييم نسبت دادن فعل قتل به كل افراد به دليل وجود قتل در مورد بعضي اشخاص، از باب نسبت دادن حكم جزء به كل، و مجاز است. چون تصميم آنان كشتن تمام افراد بوده نسبت قتل را به همه
افراد دادن مجاز و بياشكال است. هر چند فقط بعضي افراد به قتل رسيده باشند. حضرت با عبارت: فلتكن الدنيا به شنوندگان دستور ميدهد كه دنيا را حقير بشمرند به آن مقدار كه در ديده آنها از دنيا چيزي پستتر نباشد، زيرا عبارت حثاله القرظ و قراضه الجلم، بيان كننده نهايت كوچكي و پستي است. منظور از اين امر و فرمان و نتيجه آن ترك دنياست، بدين بيان كه هرگاه چيزي حقير و بيمقدار باشد، عقلا رها كردن و دوري جستن از آن لازم است. پس از بيان فوق حضرت مردم را فرمان ميدهد كه از پيشينيان و گذشتگان پند گيرند، زيرا مطالعه در چگونگي حال آنان براي صاحبنظران مايه عبرت و پند است، زمينه عبرت گرفتن، نعمتها و خوشيهايي بود كه گذشتگان داشتند، و به زيادي مال و منال و ثروت خويش افتخار ميكردند، تمام آنها با فرا رسيدن مرگ از ميان رفت و اندوه و غم و پشيماني در آخرت براي آنان باقي ماند. و اموال فراوان آنها حجابي ميان آنان و محضر جلال و عظمت خداوندي شد. امام (ع) مردم را با اين بيان، متوجه ميفرمايد كه آيندگان از سرنوشت اينان عبرت گيرند، بخود آيند و از گذشتگان پند گيرند، زيرا ناگزير از واگذاري اندوختههاي خود هستند و بزودي زمينهساز عبرت ديگران ميش
وند. لازمه پندپذيري كنارهگيري از دنيا و كندن مهر آن از دل و برحذر بودن از فريب آن است، چون اوامر و فرامين امام (ع) در عبارات بالا، در ترك دنيا صراحت و روشني لازم را نداشته است، حضرت عبارت: و ارفضوها ذميمه، را افزوده است كه بروشني دلالت بر وانهادن دنيا دارد. منظور اين است كه آنچه را پست و ناچيز وبيمقدار است ترك كنيد. آن گاه دليل ترك دنيا را بيان كرده، و آن را دايمي نبودن و بيثباتي آن براي دوستدارش دانسته است. بدين توضيح كه اگر قرار بود، خوشيها و نعمتهاي دنيا، براي كسي پايدار باشد، بايد براي كسي پايدار باشد، كه به شدت دنيا را دوست ميدارد، و چون دنيا براي چنان دوست دارنده و علاقهمندي كه از شما بيشتر به دنيا عشق ميورزد بقا و دوام نداشته باشد به طريق اولي براي شما بقا ندارد، و هرگاه طبيعت و خصلت دنيا دور انداختن هر دوستي باشد براي جوانمرد عاقل شايسته اين است كه دنيا را كنار گذارد و از چيزي كه رفاقتش دوام ندارد، و دوستيش خالص نيست، دوري كند.
[صفحه 154]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است هنگام بيرون آمدن براي جنگ با مردم بصره ايراد فرمود. ابن عباس در زمينه صدور اين خطبه فرموده است در محلي به نام ذي قار بر آن حضرت وارد شدم در حالي كه كفشش را وصله ميزد، از من پرسيد ارزش اين كفش چقدر است؟ عرض كردم هيچ، فرمود به خدا سوگند ارزش اين كفش براي من از خلافت و فرماندهي بر شما بيشتر است مگر اين كه در سايه خلافت حقي را به صاحب حق برسانم و يا باطلي را از ميان بردارم. پس، از خيمه بيرون آمد و اين خطبه را ايراد فرمود: ذوقار: محلي است در نزديكي شهر بصره، همانجا كه عربهاي مسلمان بر ايرانيها پيروز شدند. يحصف نعله: كفشش را وصله ميزد. بواهم: آرامش بخشيد، جايگزين ساخت مخله: منزلت، مقام و مرتبه منجاه: محل رستگاري قناه: نيزه، ستون پشت كه فقرات را نظم ميبخشد. صفاه: سنگ نرم و پهن ساقه: جمع سائق: راننده، تعقيب كننده. تولت بحذافيرها: همهشان پشت كردند، همگي فرار كردند بقر: شكافتن، شقه كردن. خداوند محمد (ص) را كه رحمت حق بر او و ال او باد هنگامي به رسالت برانگيخت كه در ميان عرب خواننده كتابي و مدعي نبوتي نبود! پيامبر به وسيله قرآن كريم و روش نيكوي خود، مردم را با خد
اوند آشنا كرد و آنها را به مرتبه و مقام انساني كه شايسته آن بودند رساند. نظام اجتماعي و تشكيل دولت را بر ايشان مسلم گردانيد و تزلزل و اضطراب را از دلهاي آنان زدود. به خدا سوگند من در آن زمان از افرادي بودم كه لشكر خصم را راندند تا همه آنان فرار كردند. من در برابر دشمنان اسلام اظهار ناتواني و ترس نكردم، حركت من در مسير بصره براي كارزار با ناكثين داراي همان صلابت و ويژگي جنگ با كفار و مشركان است. بيترديد باطل را چنان بشكافم كه حق از درون آن پديدار شود! من با قريش چه كنم؟ بخدا سوگند وقتي كه كافر بودند با آنها جنگيدم و اينك كه مسلمانند و گرفتار فتنه شدهاند باز هم بايد با آنها بجنگم؟ من در گذشته همراه آنان بودم چنان كه امروز نيز همراه آنان هستم! (به تعيين پيامبر (ص) در گذشته، من رهبر و خليفه اينان بودم، چنان كه امروز هم حاكم و امير اينان هستم ولي شورشيان، طلحه و زبير بر اين امر حسد ورزيدند و جنگ به راه انداختند.) حضرت براي ايراد مطلب مقدمهاي را كه بيان فضيلت و توصيف حضرت رسول (ص) پيرامون بعثت و چگونگي ارشاد مردم به دين حق است بيان كرده تا بر اين پايه برتري خود را استوار سازد و از اين مقدمه سرزنش آنان را كه از
قريش طلحه و زبير عليه آن بزرگوار دست به شورش زدهاند، نتيجه بگيرد. بدين منظور فرموده است: خداوند پيامبر را برانگيخت … در آغاز خطبه، به فضيلت پيامبر اشاره دارد و سپس شرح حال عرب پيش از بعثت كه ديانتي نداشته و كتابي نميخوانده و مدعي نبوت نبودهاند ذكر شده است. حرف واو كه بر اول فعل كيس و لاي نفي آمده براي بيان حالت و چگونگي وضع زندگي مردم جزيرهالعرب است. اگر سوال شود در خطبه حضرت، ادعا شده كه در آن زمان عرب، كتابي نميخوانده در حالي كه يهوديان، تورات و مسيحيان انجيل را ميخواندهاند. جواب ميدهيم كتابي را كه يهوديان ادعا داشته، و نامش را تورات گذاشته بودند، كتابي نبود كه بر حضرت موسي (ع) نازل شده بود. آنان تورات را چنان تحريف كرده و تغيير داده بودند كه گويا كتاب ديگري شده بود، در اين باره خداوند متعال در قرآن كريم ميفرمايد: قل من انزل الكتاب الذي جاء به موسي نورا و هدي للناس تجعلونه قراطيس تبدونها وتخفون كثيرا از تعبير اين آيه شريفه چنين استفاده ميشود، از آن جهت كه تورات تبديل يافته و تحريف شده بود، دقيقا كتابي نبود كه بر حضرت موسي (ع) نازل شده بود. اما كتابي كه مسيحيان در دست داشته و ادعا ميكردند كه انجي
ل است، به دليل وجود مطالب غير صحيح در آن، مورد اعتماد نيست و تثليثي كه در انجيل نقل شده نوعي كفر محسوب ميشود، و آنها هم كه تلثيث را قبول ندارند، تعدادشان بسيار اندك است و سخنشان مورد قبول مسيحيان نيست، بنابراين ادعاي اين كه آنچه در دست آنهاست انجيل حضرت عيسي (ع) باشد قابل قبول نيست. با توضيح بالا روشن ميشود كه نميتوان اقرار و ادعا كرد كه به هنگام بعثت رسول گرامي اسلام حضرت محمد (ص) كتابي از جانب خداوند در دست مردم بوده است. اگر بپذيريم كه در نزد يهوديان و مسيحيان كتاب آسماني بوده است، اما بيشتر مردم عربستان دين و كتابي نداشتهاند، احتمالا منظور حضرت از عرب همين اكثريت است، هر چند اندكي از مردم عرب به پارهاي از دستورات و آثار شريعت حضرت اسماعيل (ع) عمل ميكردهاند و گروهي هم به سنتهاي بر جاي مانده از دوران آن حضرت پايبند بودهاند. قوله عليهالسلام: فساق الناس حتي بواهم محلتهم اشاره دارد به پيشبرد عقلي آنها در انديشه و درك از طريق معجزاتي كه در اثبات نبوت به وسيله نزول آيات كريمه قرآن، و صدور سنت پيامبر انجام شد، تا او را تصديق كردند و در نتيجه در راه خدا به شناخت حقيقي دست يافتند. پيامبر نيكوكاران را به پ
يمودن راه حق ترغيب ميكرد و بد كاران را از كجروي برحذر ميداشت، بدين سان همگان، بزودي منزلت و مقام انساني خود را باز يافتند و بدرجات و مراتب شايسته خويش رسيدند آري مقام و منزلتي، كه از ازل در به وجود آوردن انسانها مورد توجه و عنايت خداوند متعال بوده است و معني آهنگ و قصد حركت به سوي خدا، كه اسلام و دين و ايمان ناميده ميشود، چيزي غير از اين نيست. نجات و خلاصي كه محققا هيچ ترسي به همراه ندارد و بر پوينده آن باكي نباشد و در عوض براي منحرفان از اين طريق رهايي متصور نيست، مضمون عبارت: و بلغهم منجاتهم امام (ع) ميباشد سپس در بر شماري نعمتهاي مسلمانان در بركت بعثت ميفرمايند: و استقامت قناتهم مقصود از قناه در مجاز نيرومندي، پيروزي و دولتي است كه براي مسلمانها حاصل گرديد به كار گرفتن اين نوع مجاز از باب اطلاق نام سبب بر مسبب است، بدين توضيح كه نيزه و ستون فقرات سبب نيرومندي و قدرت است، نسبت دادن استواري و پايداري به نيزه يا ستون فقرات مسلمانان به معني نظام يافتن قدرتمندي و شكل گيري حكومت آنها است قوله: و اطمانت صغاتهم با برانگيخته شدن رسول خدا صغات اعراب آرامش يافت امام (ع) لفظ صغات را از حال تزلزل آميز عرب در زمان
جاهلي استعاره آورده است. جهت مشابهت اين است كه اعراب قبل از اسلام در زندگي و معيشت خود آرامشي نداشتند. هر گروه، گروهي ديگر را مورد تجاوز و ستم قرار ميداد. همواره سرگرم چپاول و غارت يكديگر و در حال كوچ بودند، همچون كسي كه بر سنگ صاف و لغزندهاي به حال تزلزل و دلهره و اضطراب بايستد. ولي با آمدن پيامبر آرامش يافتند و در محلهاي خود استقرار يافتند. تمام اين امتيازها به بركت بعثت رسول خدا حضرت محمد (ص) نصيب اعراب شد. قوله عليهالسلام: اما و الله ان كنت لفي ساقتها … و لاخفت: هان، توجه داشته باشيد، بخدا سوگند، من از جمله پيشتازان در جنگ بودم اين عبارت امام (ع) در بيان فضيلت و برتري خود بر ديگران آمده، و از پيشگامي كارزار با دشمنان بيان ميكند و اين كه آن قدر ايستادگي كرده تا مشركان بكلي شكست خورده و فرار كردهاند و در اين روياروي ناتواني و ترسي از خود نشان نداده است. ضميرها در كلمه ساقتها به پيشقراولان و جلوداران دشمنان اسلام كه بجنگ ميآمدهاند باز ميگردد. هر چند به طور آشكار در عبارت از آنها يادي به ميان نيامده، ولي از معناي جمله اين مفهوم به دست ميآيد. معناي روشن سخن اين كه، در دفع مهاجمان، با اين كه در آن زم
ان نيرومند و آغازگر جنگ بودند، پيشگام بودم و ايستادگي كردم، تا مهاجمان بكلي منهدم و فراري شدند و از جماعت مشرك فردي باقي نماند جز اين كه بر او غلبه يافتم و پيروز شدم. سوق به دو معني آمده، يكي طرد كردن و شكست دادن، كه منظور حضرت از اين عبارت همين معني است. دوم، راندن به سوي ديانت و ارشاد، و چون مقصود حضرت از جنگ جز هدايت كردن به دين، چيزي نبوده و از سويي هدايت و ارشاد مردم ممكن نبوده مگر به وجود پيامبر و روشن شدن راه حق، بنابراين دور كردن و طرد ساختن دشمنان دين، تا شكست كامل مشركان، به جهت حمايت پيامبر و دفاع از حوزه ديانت امري واجب و لازم شده است. البته نه بدين معني كه جنگ كردن و شكست دادن جمعيتها ذاتا مطلوب باشد، بلكه هدف به كمال رسيدن هدايت است كه هدف وجودي پيامبر بوده است. منظور از فرموده حضرت: ما ضعفت و لا جبنت نه، ضعف نشان دادم و نه، ترسيدم در اثبات كمال فضيلتي است كه براي خود، برميشمارد، و نهايت شجاعتي است كه داشته، و تاكيد بر توانمندي خود و نداشتن ترس به مثابه يكي از رذايل اخلاقي و ضد شجاعت ميباشد. در ادامه خطبه ميفرمايد: و ان مسيري هذا لمثلها اينك در جريان اين مبارزه و پيكار با ناكثين و شورشيان بص
ره، وضع ما همچون دوران گذشته كه با كفر روبرو بوديم و سردمداران آن را، بدون ضعف ترس شكست داديم، ميباشد. اين فرموده حضرت تهديدي است كه شايد به گوش دشمن برسد و تقويت روحي براي سپاهيان و دوستان خود آن حضرت نيز هست. فرمايش: و لا بقرن الباطل حتي اخرج الحق من خاصرته) باطل را ميشكافم تا حق را از پهلويش بيرون كشم، نيز براي تهديد دشمن و تقويت پيكارگران اسلام به كار رفته است و ضمنا بيانگر اين حقيقت است كه مخالفان در مسير باطل گام برميدارند. لفظ خاصره كه در عبارت به كار رفته استعاره از باطل آورده شده است و به عنوان تشبيه لفظ بقره براي جدا شدن حق از باطل، بدين شرح كه باطل حق را، در درون خود چنان مخفي ميكند، كه حق تشخيص داده نشود. مانند حيواني كه گوهر پر ارزشي كه از خود آن حيوان بيشتر ارزش داشته و مفيدتر باشد، فرو برد، در اين جا ناگزير بايد شكم آن حيوان را براي درآوردن دانه قيمتي شكافت و آن دانه پر بها را درآورد. فرمايش حضرت: مالي و لقريش؟، به عنوان پرسشي انكاري كه چه چيز سبب اختلاف بين ما شده است مطرح گرديده. بدين معني كه قريش به چه دليل فضيلت و برتري آن حضرت را منكر شدهاند و با اين عبارت راه را بر بهانه تراشيهاي آن
ها براي جنگ ميبندند. بدين توضيح كه قريش دليل براي به راه انداختن اين كارزار را ندارند. و بعد ميفرمايند: من در آن زمان كه كافر بوديد با شما جنگيدم اين سخن حضرت اولا اظهار حق و منتي است بر آنان كه وسيله اسلام و ايمانشان را در آغاز فراهم آورده و بدين و ديانت راهنمايشان شده است ثانيا آنها را سرزنش ميكند كه مرام كفر داشتهاند، وقتي كه امام ايمان داشته و در راه دين ميكوشيده است تا با اين تذكر و يادآوري، به فضيلت و برتري آن حضرت اقرار كرده و نعمتهاي خداوند را كه به وسيله آن جناب، بدانها رسيده به خاطر آورند، و از رويارويي باطلي كه عبارت از آشكارا انكار كردن مقام خلافت امام (ع) است شرم كنند. چه اين كه اگر آنها به انجام كارهاي زشت مبادرت ورزند و خود را سزاوار آن بدانند حضرت هم جلوگيري از انجام كارهاي خلاف آنها را در حال حاضر وظيفه خود ميداند، چنان كه در صدر اسلام اينان را از خلاف كاري باز ميداشت و هدايتشان ميكرد. عبارت ديگر حضرت كه با فريب خوردگان پيكار كردم نيز براي تهديد دشمن آورده شده است. به روايتي جمله حضرت به صورت فعل مضارع آمده و عبارت چنين است: و لا قاتلنهم مفتونين، حتما با فريب خوردگان پيكار خواهم كرد.
در اين صورت تهديد مسلمي است، كه پيكار با آنها به دليل آشوبگري و گمراهي در دين، انجام خواهد شد. دو واژه كافرين و مفتونين در عبارت امام (ع) به صورت منصوب آمدهاند و بيان حالت و چگونگي وضع مخالفان را بيان ميكنند، كه تذكري بر دليل كارزار با آنها باشد، يعني علت جنگ من كفر كافران و فتنه آشوبگران است. و با اين بيان از ياران خود استقامت در راه دين، و بازگشت گمراهان از گمراهي به سوي حق و وادار كردن شنوندگان به پايداري در راه حق را ميطلبند. قوله عليهالسلام: و اني لصاحبهم بالامس كما انا صاحبهم اليوم چنان كه ديروز با كفار برخورد داشتم امروز هم بدان سان برخورد خواهم كرد اين بيان به تغيير نكردن وضع روحي امام (ع) به لحاط برخورد با دشمنان اسلام اشاره دارد و فايده چنين سخني، يادآوري دشمن از وضع آشفته كفار در پيكارهاي آغازين اسلام است، تا آشوبگران از رويارويي با آن حضرت هراسناك شوند و جنگ را ترك كنند زيرا يادآوري پيشامدهاي صدر اسلام و سختگيري و بيباكي آن حضرت در جنگها، دلها را وحشتزده كرده و پشتها را به لرزه افكنده بود. مطابق بسياري از نسخ، اين خطبه با عبارت فوق به پايان ميرسد ولي در بعضي از نسخههاي موجود عبارت اضافهاي
بدين سان: لتضج قريش ضجيجها ان تكن فينا النبوه و الخلافه، و الله ما آتينا اليهم الا انا اجترءنا عليهم، روايت شده است. يعني قريش به اين دليل كه نبوت و خلافت در خانواده ما قرار گرفته بود به شدت مخالفت كردند، به خدا سوگند حركت من به سوي آنها نبود مگر براي باز داري قريش از ظلم و طغيان. اظهار نظر حضرت به علت اصلي خروج طلحه و زبير و ديگر همدستانشان از قريش اشاره دارد، كه به دليل حسد و بد خواهي و مقام طلبي، كه چرا نبوت و خلافت در ميان بنيهاشم بوده و براي آنها نباشد انجام شده بود، واژه ضجيج به معناي فرياد شديد و كنايه از شدت دشمني و نازسازگاري كفار قريش و مخالفان، با وي ميباشد. منظور از فرمايش و الله ما آتينا … يعني سوگندي كه حضرت ياد ميكند و دليلي كه براي تعقيب طلحه و زبير و همدستانشان ميآورد، تاكيدي است بر علت، خروج و مخالفتي كه به آنها نسبت داده است. ممكن است انگيزهاي كه طلحه و زبير را به جنگ يا بد خواهي، ستمگري و طغيان عليه آن حضرت واداشته، شهامت و شجاعت امام (ع) در باز داشتن آنها از گفتار و كردار باشد كه از نظر شريعت مجاز نبوده است. ولي چون در حقيقت بازداري آنها از اعمال ضد شريعت، عمل بدي نيست كه بخواهند ب
ه مجازات و كيفر تلافي كنند، بلكه نيكي در حق آنهاست كه از كجروي بازشان داشته است، پس نميتواند دليل مخالفت آنان باشد. با توضيح فوق روشن شد كه دليل مخالفت، شكستن بيعت و خروج بر آن حضرت، حسادت و رقابتي بوده، كه در امر خلافت داشتهاند و بس.
[صفحه 163]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است كه درباره ترغيب و تشويق پيروانش بر قيام و حركت كردن به سوي مردم شام و اطرافيان معاويه ايراد فرموده است. به دليل سستي و سهلانگاري كوفيان با سرزنش و ملامت ميفرمايد. اف: كلمهاي است كه براي دلتنگي از چيزي به كار ميرود. غمراتالموت: حالت غشوهاي كه به هنگام مرگ دست ميدهد و عقل در آن پوشيده ميشود و از كار ميافتد. زهول: فراموشي، اشتباه. يرتج عليكم: بسته ميشود، زبان از گفتار باز ميماند. حوار: گفت و شنود. مالوس: ديوانه، بيعقل. سجيس الليالي و سجيس الاوجس: همواره در طول شبها. زوافر: جمع زافره، زافره الرجل: يار و مددكار شخص، قوم و خويشان فرد. تعمهون: حيران و سرگردانيد. سعر: جمع ساعر اسعار النار برافروحتن آتش و شعلهور ساختن آن. امتعاض: خشم و غضب. حمس الوغي: شدت يافتن جنگ، بالا گرفتن سر و صدا. عرقت الحم اعرقه: هرگاه بر استخوان گوشتي باقي نماند. شرفيه: به شمشيرهاي منسوب به شارف كه محلي است معروف به ساختن شمشيرهاي خوب. گفتهاند دهي است از سرزمين عرب نزديك محلي به نام ريف. فراش الهام: استخوانهاي ظريفي كه زير استخوانهاي سر قرار دارد. اي مردم كوفه واي بر شما
بس كه شما را ملامت و سرزنش كردم خسته شدم! آيا دنياي باقي آخرت را به دنياي فاني سودا كرده و ذلت و خواري را به جاي عزت و شرف برگزيدهايد؟ شرمآور است كه هرگاه شما را براي پيكار با دشمنان فرا خواندم مانند كساني كه به گرداب مرگ گرفتار آمده و بيهوشي به آنان دست داده باشد ديدگانتان به دوران ميافتد، زبانتان لكنت پيدا ميكند سرگشته و متحير ميشويد، چنين مينمايد كه به ديوانگي گرفتار شدهايد و چيزي درك نميكنيد. با اين وصف هيچ وقت مورد اعتماد و اطمينان من نيستيد، و سپاه با شوكت و ركن پايدار نميباشيد كه انسان به شما ميل و رغبت كند و ياران با عزتي نيستيد كه شخص به شما احساس نياز كند. شما بسان شتراني هستيد كه ساربان گم كرده باشند، از هر سويي كه فرا گرد آيند از جانبي پراكنده ميگردند. به خدا سوگند آتش افروزان بدي براي جنگ ميباشيد. دشمن به شما نيرنگ ميزند و در برابر دشمن از خود زرنگي نشان نميدهيد! از حدود كشور شما مرتب كاسته ميشود، بر اين خشمناك نميشويد دشمن از ترس شما خواب به چشمش نميآيد شما در خواب غفلتيد. به خدا سوگند، رها كنندگان جهاد شكست خوردهاند. به خدا سوگند به پندار من شما چنين هستيد! كه اگر هنگامه جنگ ب
رپا شود حرارت و سوزش مرگ به نهايت رسد، مانند سر، كه از بدن جدا شود از پسر ابيطالب فاصله ميگيريد و جدا ميشويد! (چنان كه سر جدا شده به بدن ملحق نميگردد، شما نيز به گرد او اجتماع نخواهيد كرد.) به خدا سوگند هر كس دشمن را چنان بر خود چيره سازد كه تمام گوشتهايش را بخورد و پوستش را از تن بر كند و نابود سازد و استخوانهايش را در هم بشكند، به ناتواني بزرگي دچار گشته، و دلي كه استخوانهاي سينهاش آن را در ميان گرفتهاند ضعيف و ترسناك است. تو اگر ميخواهي چنين زبون و خوار باش، اما من به خدا سوگند، چنان نيستم كه فرصت نزديك شدن را بدهم، به فرض اگر مجال نزديك شدن را بيابد با شمشيري كه ساخت مشرفي باشد چنان ضربتي به او زنم، كه كاسه سرش بپرد و بازوها و قدمهايش در هم شكند، من تلاش خود را در سركوبي دشمن به كار ميگيرم، پيروزي يا شكست، هر آنچه خداوند بخواهد تحقق مييابد. بنا بر روايتي هنگامي كه امام (ع) از پيكار با خوارج فراغت حاصل كرد، در همان محل نهروان بپا خاست و اين خطبه را ايراد فرمود. پس از ستايش و ثناي پروردگار خطاب به سربازان فرمود: حال كه خداوند متعال، چنين نيكو شما را ياري كرد و به پيروزي رساند، بدون فوت وقت متوجه د
شمنان شام شويد در پاسخ حضرت عرض كردند: تيرهاي ما تمام شده و شمشيرهاي ما كند گرديده است. ما را به كوفه برگردان، تا آرايش نظامي خود را سامان بخشيم و افرادمان را بازسازي كنيم، شايد كه اميرمومنان (ع) برتعداد ما، به اندازهاي كه در اين نبرد به شهادت رسيدهاند، اضافه كند، تا از نيروي افراد تازه نفس كمك بگيريم. حضرت در پاسخ به پيشنهاد سپاهيان اين آيه شريفه قرآن را تلاوت كرد: يا قوم ادخلو الارض المقدسه التي كتب الله لكم و لاترتد علي ادباركم سپاهيان، با شنيدن اين سخن بر خلاف نظر حضرت بهانه آورند و استدلال كردند كه سرماي سختي است و نميتوان به جنگ ادامه داد. امام (ع) فرمود! واي بر شما اگر هوا براي شما سرد است براي دشمنان شما نيز سرد است، سپس حضرت، آيهاي كه گفته موسي (ع) را براي فرار از پيكار با دشمن نقل ميكند: قالوا يا موسي ان فيها قوما جبارين، تلاوت فرمود. پس از تلاوت اين آيه گروهي از لشكريان بپا خاسته بهانه زيادي مجروحان را گرفتند، عرض كردند: زخمي و مجروح زياد داريم اجازه بدهيد، مدتي به كوفه باز گرديم، سپس براي جنگ عازم خواهيم شد. امام (ع) با اين كه هرگز به بازگشت راضي نبود (وقتي كه مخالفت را شديد ديد) با آنان مرا
جعت كرد و در لشگرگاه خارج كوفه به نام نخيله اردو زد و دستور داد كه در لشگرگاه بمانند و خود را براي جهاد آماده سازند، و به داخل شهر كمتر رفت و آمد كنند و ديد و بازديد با اقوام و خويشان خود را محدود نمايند. ولي آنها در عمل فرمان حضرت را بكار نبستند و بتدريج مخفيانه به كوفه وارد شدند. در نهايت جز اندكي از سپاهيان در نخيله باقي نماندند. امام (ع) وقتي وضع را چنين ديد، به كوفه آمد و براي مردم سخنراني كرد و فرمود: اي مردم براي جنگ با دشمن آماده شويد، نزديكي بخدا و رسيدن به نعمتهاي حق تعالي با جهاد در راه خدا حاصل ميشود. آنها كه از حق كنارهگيري كرده آن را ياري نكنند، در خدمت ستم و ظلم قرار گرفته، از حقيقت عدول كرده، از كتاب خدا و دين حق روبرگرداندهاند، در طغيان فرو افتادهاند، و در گرداب گمراهي فرو رفتهاند. آنچه ميتوانيد از نيرو و اسبهاي تعليم ديده براي پيكار با دشمن آماده بسازيد، بر خدا توكل كنيد كه خداوند خود شما را كفايت ميكند. اما كوفيان آماده كوچ و حركت نشدند. چند روزي حضرت آنها را به حال خودشان رها كرد. و سپس در ملامت و سرزنش آنان اين خطبه را ايراد فرمود: 1- غمراتالموت: حالت غشوهاي كه به هنگام مرگ دست م
يدهد، و عقل در آن پوشيده شده از كار ميافتد 2- زهول: زهول فراموشي و اشتباه 3- ويرتج عليكم: بسته ميشود. 4- حوار: گفت و شنود. 5- تعمهون: حيران و سرگردانيد. 6- والمالوس: ديوانه كسي كه خردش كار نميكند 7- سجيس الليالي: و سجيس الاوجس: همواره در طول شب 8- زدافر: جمع زافره. زافرهالرجل: يار و مددكار شخص قوم وخويشان فرد. 9- سعر: جمع ساعر اسعارالنار برافروحتن آتش و شعلهور ساختن آن. 10- امتعاض: خشم و غضب. 11- حمس الوغي: شدت يافتن جنگ و بالا گرفتن سر و صدا. 12- عرقت اللحم اعرقه: هرگاه بر استخوان هيچ گوشتي باقي نماند. 13- عشرفيه: شمشيرهاي منسوب به مشارف كه محلي است معروف به ساختن شمشيرهاي خوب، گفتهاند دهي است از سرزمين عرب نزديك جائي بنام ريف 14- فراش الهام: استخوانهاي ظريفي كه زير استخوانهاي محكم سر قرار دارد. شرح عبارات امام (ع) همواره سعي بر اين داشت كه، پيروانش را براي جنگ با دشمنان بسيج كند، ولي چون آنها، در موارد زيادي از دعوت حضرت سر باز ميزدند و با تمرد و خودداري از فرمانبرداري و اطاعت حتي او را ميرنجانيدند آنها را مورد خطاب ملامتآميز قرار داده، با ايراد اين خطبه، ناراحتي، دلتنگي و نارضايتي خود را از رف
تارشان اظهار داشته ميفرمايد: بس كه شما را ملامت كردم خسته شدم!. اين نوع گفتار از ناراحتي شديد حكايت دارد. خطاب حضرت به كوفيان كه: آيا به جاي آخرت دنيا را گرفتهايد و خواري را بجاي عزت نشاندهايد؟ پرسشي به گونه انكار بر رفتار آنها، كه موجب انگيزش بر جهاد گردد. چه اين كه پيكار در راه خدا، مستلزم اجر اخروي و بزرگواري ميگردد. ولي ترس از دشمن و كنارهگيري از نبرد، هر چند در بيشتر موارد، زمينه سلامتي و بقاء در دنيا را فراهم ميآورد، اما به بهاي طمع بستن دشمن به پيروزي خود، و خوار ساختن طرف مقابل تمام ميشود. بنابراين قيام نكردن براي دفع دشمن، بمنزله اين است كه آخرت را بدنيا سودا كني و خواري را بجاي عزت بنشاني، اين همان چيزي است كه خرد سالم نميپذيرد. در عبارت حضرت كلمه عوضا و خلفا بعنوان تميز منصوب بكار رفتهاند. اذا دعوتكم الي جهاد عدوكم … لاتعقلون اين كلام امام (ع) استدلالي است بر عليه آنها و سرزنشي است درباره اخلاق زشت كوفيان كه به هنگام فرا خواني آنان به جهاد از خود بروز ميدادند، آن رذايل اخلاقي عبارت بود از: ويژگيهاي ناپسند كوفيان اول: به دليل ترسشان، از مخالفت با دعوت حضرت، و يا اقدام بر مرگ، چشمانشان
از حيرت و سرگرداني و تزلزل در كار به دوران ميافتد، زيرا هم در تخلف از فرمان امام (ع) و هم در اقدام بر مردن، خطر بزرگي است! حضرت حالت آنها را، در دوران چشم حيرت زده، و سرگرداني در كار به حالت غش و بيهوشي در حين مردن تشبيه كرده است كه شخص به دليل وضعيت خاص پيشامد مرگ خود را فراموش ميكند، و به دردي كه بدان دچار آمده، سرگرم ميگردد گفته حضرت مانند فرموده حق متعال است: ينظرون اليك تدور اعينهم كالذي يغشي عليه من الموت. صفت دوم آنان اين بود، كه پس از شنيدن دستور جهاد، به شما نگاه ميكنند در حالي كه گويا عقلشان را از دست دادهاند. عبارت يرتج در موضع حال و فعل تعمهون عطف بيان براي فعل يرتج ميباشد. معني جمله چنين ميشود: گويا انديشه و خردشان بسته شده و به حيرت دچار شدهاند. امام (ع) حالت مردم كوفه را به هنگام فرا خواني براي جهاد به حال كسي تشبيه كرده است كه آشفتگي عقلاني پيدا كرده باشد. بدين معني كه در لبيك گويي به نداي حضرت، به سرگرداني و ترديد دچار ميشوند، همچون ديوانهاي كه نداند چه جواب ميدهد. سومين صفت كوفيان اين بود، كه همواره مورد بياعتمادي امام (ع) بودهاند. بياعتمادي نتيجه اخلاق بد، خلف وعده، و دروغگوي
ي بوده كه اعتماد امام را از گفتار آنها سلب كرده بود. چهارمين صفت ناپسند آنها به نظر امام (ع) اين بود كه كوفيان استوانه استوار و محكمي نبودهاند، كه رغبت حضرت را در پيكار با خصم برانگيزند و تكيهگاه خوبي براي مقابله با دشمن باشند. حضرت تعبير به ركن فرمودهاند، ركن، به معني تكيهگاه محكم و استوار است. گفته ميشود فلاني ركن شديدي است، اين جمله استعاره است از ركن الجبل، يعني دامنه بلند كوه، از جهت مشابهتي كه ميان شخص پا بر جا و پايدار و استواري كوه وجود دارد كه هر دو مورد ميتوانند پناهگاه خويش باشند، چنان كه خداوند متعال همين واژه را بدين معنا به كار برده است: لو ان لي بكم قوه او آوي الي ركن شديد ركن شديد: يعني قوي و محكم كه شما را از آزار من باز ميداشت (ركن شديد در آيه مربوط به داستان حضرت لوط است كه در مقابل بد كاران قومش فرموده است) در ميان حضرت (ع) كه به مردم كوفه ميفرمايد: شما ركني نيستيد، كه ميل كسي را به پشتيباني خود جلب كنيد دلالت برخواري و ناتواني آنها دارد. پنجمين صفت آنان، كه حضرت بيان كرده اين است. كه ياران شرافتمندي نبودهاند كه بدانها احتياج پيدا شود. اين صفتي است براي توضيح ذلت و خواري كه از رذا
يل اخلاقي به شمار ميآيد. به عنوان ششمين صفت كوفيان، حضرت آنها را به شتراني تشبيه كرده است كه ساربان خود را گم كرده باشند وجه شباهت در آنها اين است كه اگر از سويي مجتمع شوند، از سوي ديگر پراكنده ميگردند. اين تشبيه امام (ع) بر ناتواني تصميمگيري و متفرق بودن انديشه و افكار و اراده آنها دلالت دارد، زيرا بر مصلحتي كه وضع آنها را در دو جهان نظام بخشد اجتماع نميكنند. روشن است كه با داشتن چنين خصلتهايي، آگاهي اندكي بر انسان حكمفرماست. نقصان خرد نشانه ناداني است و ناداني يكي از رذايل اخلاقي به حساب ميآيد. هفتمين ويژگي زشت اخلافي كوفيان، اين است كه مرد جنگ و جهاد نبودند، زيرا جنگ و جهاد بر محور شجاعت و ثبات راي دور ميزند. پيش از بيان اين عبارت، حضرت اشاره به سست عنصري و ناتواني انديشه آنان فرمود پس پر واضح است كه با توجه به اين ناتواني، ديگر مرد پيكار و جهاد نبودند. امام (ع) چون لفظ نار (آتش) را براي هيجان و التهاب جنگ به دليل سختيهاي آن استعاره آورده است، اين استعاره را با واژه اسعار كه به معناي آتش افروزي است ترشيح آورده و افراد را بدان توصيف كرده است. ويژگي ديگر كوفيان، كه هشتمين توصيف آنان نيز هست اين بود كه
فريب دشمنان را ميخوردند ولي خود توان فريب دادن دشمنان را نداشتند. و به پستي اخلاق و ابلهي آنان همين بس كه خصم به آساني ميتوانست آنان را بفريبد. (مانند قرآن بر نيزه كردن دشمن در صفين). نهمين صفت آنها بفرمايش امام (ع) اين بود كه كشورشان از اطراف مرتب كوچك ميشد و آنها نسبت به اين موضوع بياعتنا بودند، بدين توضيح كه دشمن همواره در هر زمان ممكن بر پارهاي از سرزمين آنها يورش ميآورد و بعضي از بلاد را تصرف ميكرد و كوفيان از خود تعصب و غيرتي نشان نميدادند. اين امر نشانه فرومايگي و سست عنصري آنها در امورشان بود. دهمين خصلت، آنان اين بود كه در غفلت و بيخبري بودند، با وجودي كه دشمنانشان بيدار و هوشيار بودند. اين فرمايش حضرت بد گويي كوفيان به دليل غفلت در امور بود با اين كه امام (ع) از آنها انتظار آگاهي و هوشياري داشته است. و نيز در مذمت كوفيان به سبب كم خردي و ناآگاهي آنان، در مصالح خودشان ميباشد. تمام اين توبيخها و شماتتها براي آگاهي و بيداري آنها به وضع خودشان و بيداري از گورستانهاي طبيعت بود كه به دست خود ايجاد كرده و در آنها به خواب رفته بودند. چه اين كه سزاوار بود آگاه شوند و امور شايستهاي كه در نظام زندگي
شان به روش ديانت بود انجام دهند. قوله عليهالسلام: غلب و الله المتخاذلون امام (ع) صفات ناپسند مردم كوفه را كه برميشمارد ميفرمايد: به خدا سوگند افراد خوار و ذلت پذير شكست خوردهاند! اين كلام بدين معناست كه شكست خوردگي، به دليل ذلت پذيري، و خفت و خواري است. در جواب اين كه چرا حضرت جمله خود را به صورت خطاب نياورده و نفرموده است كه شما كوفيان چنين هستيد، ميگوييم امام (ع) علت شكست خوردگي را، به طور مطلق خفت و ذلت پذيري بيان كردهاند، عموميت علت حكم را كوفيان دريافته و بهتر بر خود تطبيق ميكنند، بر خلاف اين كه به صورت خاص ميفرمود. بعلاوه اگر به صورت خاص ميبود حكم از عموميت ميافتاد و تاثير چنداني نداشت. قوله عليهالسلام: و ايم الله الي قوله انفراج الراس: بخدا سوگند، با اين وضع روحي شما به گمان من اگر جنگ سختي درگير شود، همچون سر كه از بدن جدا شود، از من فاصله خواهيد گرفت! امام (ع) قسم ميخورد، گمانش نسبت به مردم كوفه به هنگام سختي كارزار و گرمي بازار مرگ اين است كه بمانند جدا شدن سر از آن حضرت جدا خواهند شد. كه كنايه از تفرق شديد و جدا شدن بيبازگشت است. اصطلاح انفراج الراس يعني جدا شدن سر از بدن به عنوان مثل
آورده شده است. گويند: اول كسي كه اين مثل را به معني تفرقه شديد، در وصيت به فرزندانش بكار برده اكثم بن صيفي بوده است. وصيت اكثم به فرزندانش اين است: فرزندانم، به هنگام سختيها بمانند جدا شدن سر از هم جدا نشويد زيرا با تفرقه و جدايي عزت خود را از دست خواهيد داد و بعد از آن قادر به اجتماع نخواهيد بود. در تفسير و توضيح انفراج الراس اقوالي را نقل كردهاند از جمله: الف- ابن دريد گفته است: معناي اصطلاح جدا شدن سر از بدن، شدت جدايي و كمال تفرقه است، چنان كه، سر جدا شده هرگز به بدن متصل نميشود. ب- مفضل در معني اين اصطلاح گفته است: راس نام مردي است كه يكي از آباديهاي شام به وي نسبت داده شده است، به آن آبادي دور افتاده، كه محل شراب فروشي است، بيتالراس ميگفتهاند. حسان گفته است: چون آن آبادي داراي آب و سل فراوان بوده بدان بيتالراس ميگفتهاند. و چون آن مرد از خويشان و مكان اصلي خود جدا شد و هيچ گاه به زادگاه خود برنگشت، براي جدايي و تفرقه ضربالمثل قرار گرفت. ج- برخي گفتهاند، چون سر چنين است كه اگر بعضي از استخوانهايش از بعضي ديگر جدا شود، بهبود و صحت آن دشواراست، ضربالمثل شده است. د- بعضي گفتهاند معناي عبارت امام
اين است: انفرجتم عني راسا يعني بكلي از من جدا شديد. گفتهاند اين جمله اصطلاح است براي كسي كه ميخواهد خود را رهايي ببخشد. و- گفتهاند: معني جدا شدن زن به هنگام وضع حمل از فرزند خود، با اين اصطلاح آورده ميشود كنايه از شدت تفرقه است زيرا چنين جدا شدني نهايت جدايي و فاصله است. اميرمومنان (ع) در جاي ديگر نهجالبلاغه براي بيان شدت تفرقه و جدايي اين عبارت را به كار بردهاند: انفراج المرءه عن قبلها يعني بمانند جدا شدن زن به هنگام وضع حمل از بچهاش كه هرگز پس از آن اتصالي صورت نميگيرد. اين اصطلاح را به هر معنا كه بگيريم غرض حضرت از اين عبارت نهايت جدايي و تفرقه كوفيان است، با اين كه بشدت به وحدت كلمه و يگانگي نيازمند بودهاند. منظور از عبارت: استحرارالموت يكي از دو معناست. احتمال اول آن كه به طور مجاز شدت جنگ را به گرماي آتش تشبيه كرده و چنين فرموده باشند. در اين صورت استحرار از ريشه حرارت به معني گرما گرفته شده است. احتمال دوم آن كه كنايه از حضور مرگ و خلاصي يافتن باشد، بدين معني استحرار از حريت گرفته شده باشد. با هر دو احتمال جمله معناي شرطيه ميدهد، بدين مضمون: گمان من درباره شما اين است كه اگر پيكار سختي درگير
د … و لفظ ان در عبارت حضرت: ان لوحمس الوغي براي تاكيد است و چنين معنا ميدهد: محققا شما مردم كوفه از اطراف من پراكنده خواهيد شد! اسم ان در عبارت حضرت نيامده، و به صورت ضمير قصه در نظر گرفته شده است مفهوم سخن چنين خواهد بود: داستان از اين قرار است، كه اگر جنگ سختي پيش آيد، شما فرار خواهيد كرد تمام جمله يعني ان با اسم و خبرش به جاي مفعول دوم فعل ظن به حساب ميآيد. مقصود حضرت از اين كلام سرزنش و توبيخ ياران خود ميباشد، كه از كوتاهي و سهلانگاري آنها در امر جهاد حاصل شده، و از اين فراتر، بيهمتي آنان در امر كارزار تا بدان حد رسيده بود، كه براي حضرت چنين گماني را به وجود آورده بود. قوله عليهالسلام: و الله ان امرا الي قوله ان شئت كلام حضرت از و الله ان امرا، تا پايان جمله از ظريفترين گفتارهايي است، كه در خطابهها به كار ميرود، در اين خطبه اين عبارت را براي مذمت و توبيخ ياران خود فرموده است، تا موجب شرمساري آنان شود. بدين شرح كه نوع رفتار كوفيان و امروز و فردا كردن آنان، در جلوگيري از دشمنان حق و عدالت، و ذلت پذيري آنها در برابر خصم و ديگر اعمال نكوهيده و ناپسندشان سبب سرافكندگي و شرمساري آنان است. امام (ع) در
بيان خود اين موضوع را بازيباترين عبارت تجسم بخشيده، موضعگيري آنان در برابر دشمن را، ناپسندترين موضعگيري، و زشتترين شيوه رفتاري دانسته، كه آن امكان تاخت و تاز دادن به دشمن بوده است. زيرا ذلت پذيري و اقدام نكردن بموقع براي مقابله با دشمن، در حقيقت امكان دادن به خصم براي پياده كردن خواستههايش بوده و بنوعي نيرو بخشيدن به وي ميباشد. اين امر مسلمي است كه پيروزي دشمن به طور معمول، ربودن مال، كشتار و در هم ريختگي اوضاع را به دنبال دارد، امام (ع) غارت اموال به وسيله دشمن را، استعاره از خوردن گوشت آوردهاند. استعاره آوردن عرق لحم براي غارت اموال استعاره روشني است. و باز شكستن استخوان را كنايه از كشتن و هلاكت ذكر فرموده، در هم ريختن اوضاع و پريشاني را كنايه از تكه پاره كردن پوست، بيان نمودهاند. علاوه بر اين پر واضح است كه خفت پذيري كوفيان و عدم پيشگيري بموقع، از خصم توانايي وي را بالا برده و سبب تسلط و چيرگي دشمن ميگرديده و آن را بر انجام كارهاي زشت دلير ميساخته است، بدين سبب است كه حضرت با دلي آكنده از غم ميفرمايد: امكان دادن شما به دشمن براي انجام هر نوع عملي، جز به دليل درماندگي فراوان و بزدلي و ضعف قلب نسبت ب
ه مقابله با دشمن نخواهد بود. بديهي است كسي كه در كار، درماندگي و ضعف از خود نشان دهد، دشمن را بر خود چيره ساخته است. امام (ع) در اين باره سوگند ياد كردهاند. و سوگند نشانه، درماندگي و بيچارگي كوفيان، در برابر دعوت حضرت در امر به جهاد بوده است. ضعف قلبي كه در عبارت به كار رفته كنايه از ترس و وحشت آنهاست. در كلام حضرت بيان اين حقيقت كه هر كس از خود ضعف نشان دهد دشمن را بر خود مسلط ساخته به طور عام و حكم كلي بيان شده، به صورت خاص به مردم كوفه خطاب نفرمودهاند!. و تسلط دشمن را به كوفيان نسبت ندادهاند هر چند مقصود از بيان امام (ع) همان مردم كوفه بوده، ولي مطلب را بطور عام توضيح دادهاند، كه در بر گيرنده مردم كوفه نيز هست، بدين اميد كه آنها را براي جهاد و كارزار با دشمن برانگيزد. سپس به دنبال اين نكوهش، به عنوان تهديد و نفرت ميفرمايند: اگر تو ميخواهي همان درمانده بيچاره باشي، باش! خطاب حضرت، به طور مطلق، شامل تمام افرادي، ميشود كه داراي صفت عجز و ناتواني باشند، و ضمنا نفرت امام را نسبت به كساني كه دشمن را بر خود مسلط ميكنند، ميرساند. بنابر روايتي، خطاب حضرت از اين جمله كه: هر طور ميخواهي باش اشعث بن قيس بود
ه زيرا به هنگامي كه امام خطابه ميخواند و مردم را به دليل سهلانگاري و خودداري از جهاد سرزنش ميكرد، اشعث بن قيس خطاب به حضرت عرض كرد، تو چرا مثل عثمان بن عفان عمل نميكني؟، امام پاسخ فرمودند: كار پسر عفان انگيزهاي براي افراد بيدين و بياعتماد بود هر كس دشمن را بر خود چيره سازد، به دليل اين كه ناتواني انديشهاش بر عقلش، برتري داشته، به دست خود استخوانش را خرد كرده و پوستش را از هم دريده است. حال تو اي اشعث بن قيس درمانده و بيچاره باش!. ولي من به خدا سوگند … دشمن را چنان با شمشير خواهم زد كه كاسه سرش جدا شود. فاما انا … ما يشاء: پس از اين كه حضرت فرد ضعيف و ناتوان را آزاد ميگذارد، كه به هر طريق مايل است عمل كند، از داشتن چنين صفت كه دشمن را بر خود چيره سازد، بيزاري ميجويد، تا الگويي باشد براي نفرت داشتن از تسلط بخشيدن دشمن بر خودشان، و بذل جان كردن در مسير جهاد و پيكار با خصم را براي رضاي خداوند گوارا ميداند بدين شرح كه اگر مخاطب امام بخواهد، حالت ضعف و ذلت پذيري داشته باشد، امام (ع) چنين نخواهد بود، بلكه پيش ازتسلط و حمله دشمن، چنان با شمشير مشرفيه، بر فرقش زند، كه جمجمهاش به هوا بپرد و دست و پايش در
هم بشكند. اين عبارت كنايه از پيكار سختي است كه حضرت انجام ميدهد.
[صفحه 165]
اي مردمان، مرا بر شما حقي و شما را نيز نسبت به من حقي است، حقوق شما نسبت به من آن است كه شما را پند و اندرز داده نصيحت كنم هزينه زندگي و مواجب ماهيانه شما را فزوني بخشم، كتاب و سنت را به شما بياموزم تا در ناداني نمانيد، آداب و رفتار اجتماعي را به شما ياد دهم تا دانا و آگاه شويد. حقوق من هم بر شما چنين است: به بيعتي كه با من كردهايد وفادار باشيد در حضور و در غياب يكسان مرا نصيحت كنيد (يعني نسبت به من در حضور و غياب يكرنگ باشيد و آنچه را فرا روي من ميگوييد، در غياب من بگوييد، اگر راهنمايي و همفكري است بايد يكسان باشد. هرگاه شما را به كاري فرا خوانم اجابت كنيد هنگامي كه به شما دستوري ميدهم فرمان بريد و اطاعت كنيد. قوله عليهالسلام: يا ايها لناس، تا پايان خطبه، در بيان حقوق مردم نسبت به آن جناب و حقوق امام (ع) نسبت به مردم است، تا آنها را بياگاهاند كه آنچه از اداي حقوق مردم بر حضرت واجب بوده است انجام داده، اينك لازم است كه مردم، حقوق واجب امام (ع) را ادا كنند، حقوقي كه خداوند براي امام بر عهده آنها گذاشته است. حضرت در آغاز براي رعايت ادب و احترام و جلب توجه آنان، حقوق واجبه مردم را نسبت به خود
برميشمارند، بديهي است بيان حقوق ديگران بر خود، پيش از بيان حقوق خود بر ديگران، به ادب و احترام و اجابت نزديكتر خواهد بود. امام (ع) از حقوق واجبه مردم بر عهده خود، چهار چيز را كه براي اصلاح حالشان در دو جهان مفيد بوده بيان كرده است. اولين حق آنها بر امام نصيحت كردن است، نصيحت كردن وادار كردن مردمان به مكارم اخلاق است و جهت دادنشان به اموري كه براي زندگي و آخرتشان مفيدتر باشد. دومين حق آنان انتظار تقسيم عادلانه بيتالمال و رفاه بخشيدن به زندگي مردم است، به گونهاي كه همراه با ستم نباشد و اموال عمومي مردم، در غير موردي كه به مصلحت آنان نباشد، صرف و خرج نشود، بدان سان كه قبل از به حكومت ظاهري رسيدن امام (ع) عمل ميشده است. سومين حق تعليم و آموختن به مردم بوده، تا نادان نمانند: دليل اين كه حضرت در اين عبارت فرمودهاند: تا جاهل نمانيد و نفرمودهاند تا عالم شويد، اين است كه منت نهادن بر آنان به از بين بردن جهل، بارزتر از بيان دانا شدن آنهاست، چنان كه اگر به شخصي گفته شود: اي جاهل، بيشتر آزرده خاطر ميشود، تا گفته شود: دانشمند نيستي. چهارمين حق مردم بر امام، تربيت كردن آنها در زمينه. عمل كردن به وظايفشان ميباشد، ي
كي از چهار حق واجب رعيت بر عهده امام (ع) به اصلاح تن آنان مربوط ميشد. و آن تقسيم عادلانه اموال و رفاه بخشيدن به زندگيشان بود كه تصرف غير مجاز در آن صورت نگيرد، و در مواردي كه صلاح عموم مردم نيست به كار نرود. دو حق ديگر به اصلاح جانهاي آنان مربوط ميشد، كه يكي قدرت انديشه آنها را فزوني ميبخشيد، و عبارت بود از تعليم، و ديگري نيروي عملي آنها را به منظور تربيت و بكار بستن آن، زياد ميكرد. و آن حق باقي مانده ديگر، ميان فايده رساندن به جسم و جان آنها، و سامان بخشيدن به زندگيشان مشترك بود شامل: نصيحت و اندرز دادن مردمان كه به منظور دست يافتن به اخلاق نيكو و سعادتمند شدن در آخرت انجام ميشد. پس از آن كه حضرت حقوق رعيت را نسبت به خود برشمرد، به بيان حقوق خود نسبت به ديگران پرداخته و آن را به چهار دسته تقسيم ميكند: اولين حق امام (ع) بر مردم، وفاداري آنهاست در بيعت با آن حضرت كه از مهمترين امور و مربوط به نظام بخشيدن كلي به جامعه آنها بوده است. دومين حق، نصيحت آن حضرت در غيبت و حضور بدين معنا كه از حضرت در حضور و غياب، دفاع كنند و اجازه بد گويي به كسي ندهند، اگر موضوعي را ميدانند، حضورا بيان كنند، تا رفع اشكال شو
د، اين نظمي است كه مصلحت امام و مردم ايجاب ميكند. سومين حق امام، اين كه، بدون سستي و سهلانگاري به نداي حضرت لبيك گويند، و به هنگامي كه آنان را براي جهاد فرا ميخواند بسيج شوند، زيرا در غيراين صورت نتيجه چيرگي دشمن بر آنهاست و در نهايت منافع بزرگي را از دست ميدهند. چهارمين حق امام بر مردم، اطاعت و فرمانبرداري است به هنگامي كه دستوري صادر ميكند، روشن است كه نظام امور بدون اطاعت از فرمان رهبر استوار نميشود. هر شخصي با كمترين دقت درمييابد، كه اين امور چهارگانه، هر چند به عنوان حقوق امام بر رعيت ذكر شده ولي خواست امام (ع) از اين حقوق تامين منفعت و سودي بود كه به دنيا و آخرت مردم مربوط ميشد. زيرا وفا كردن آنها به بيعت، بيان كننده ملكه نفساني آنها از عفت و تقواي آنان بود. جلوگيري آنها از بد گويي نسبت به امام سبب نظام بخشيدن به كار خودشان، و پذيرفتن دعوت حضرت، در حقيقت پذيرش دعوت خدا و ضامن خير و صلاح آنها بود و فرمانبرداري از دستور امام كه كلام خدا را بيان ميكرد، اطاعت فرمان خدا، و اطاعت خدا سبب ارزشمندي آنها در نزد خدا ميشد.
[صفحه 180]
از خطبههاي آن حضرت است كه پس از جريان حكميت ايراد فرمود: خطب: امر بزرگ، پيشامد عظيم. فدحهالامر: وقتي كه كاري مشكل شخص را به مشقت اندازد. جافي: داراي طبيعت دير آشنا كه سرشتش از الفت دوري گزيند و به همين دليل با ديگران قطع رابطه كند. هر چند روزگار كارهاي بزرگت و حوادث عظيمي پيش آورد، در هر حال سپاس و ستايش خداوند را سزاست. گواهي ميدهم كه معبودي جز او نيست، تنها او آفريدگار است و شريكي ندارد، و خدايي غير او نيست و گواهي ميدهم كه محمد (ص) بنده خدا و پيامبر اوست رحمت خدا بر او و آل او باد. اما بعد، بيشك نافرماني از دستورهاي اندرزگوي مهربان و داناي كار آزموده سبب سرگرداني ميشود و پشيماني و ندامت را به دنبال ميآورد، من در موضوع حكومت نظر خود را به عنوان دستور كار به شما فرمان دادم و آنچه از گوهر راي در نهانخانه خاطر داشتم خالصانه، صاف و بيغش براي شما بيان كردم. ولي اي كاش دستور قصير (وزير جذيمه پادشاه عربستان) اطاعت ميشد كه پشيمان نميشديد (يعني اگر امر مرا اطاعت ميكرديد دچار فريبكاري عمروعاص نميشديد) اما شما همچون مخالفان ستمگر، و پيمان شكنان گنهكار مرا نافرماني كرديد تا بدان حد كه نصي
حتگر در نصيحت كردن خود به ترديد افتاد و آتش زنه از دادن آتش بخل ورزيد (كنايه از خودداري فايده رساندن به اشخاصي كه شايستگي لازم را ندارند، ميباشد) مثل من و شما چنان است كه شاعر هوازن گفته است: امرتكم امري بمنعرج اللوي فلم تستبينوا النصح الا ضحي الغد ميگويم (شارح) روايت شده كه عمرو بن عاص و ابوموسي اشعري، در جايي به نام دومه الجندل براي حكميت در امر خلافت مردم با يكديگر ملاقات كردند. در آن روز علي (ع) به كوفه وارد شد، و منتظر حكميت آن دو گرديد. هنگامي كه به حضرت خبر رسيد كه عمروعاص ابوموسي را فريب داده است اندوهي شديد بر آن حضرت هجوم آورد، بپا خاست و براي مردم خطابهاي ايراد كرد، و فرمود: سپاس خداي را … و در پايان خطبه به شعر دريد تمثل جست. در بعضي از روايات، اين جملات نيز آمده است: بهوش باشيد اين دو مردي كه شما براي داوري انتخاب كرديد، حكم كتاب را پشت سرگذاشتند، و آنچه را قرآن ميرانده بود، زنده كردند، و هر يك از آن دو، هواي نفسش را پيروي كرده، و بيدليل و برهان، حكمي صادر كردند و آن گاه، در داوريشان بر خلاف رفتند، و هيچ يك از آنها را خداوند هدايت نفرمود. شما براي جهاد در راه خدا و به راه افتادن و حركت
كردن آماده شويد، و در روز فلان، در لشگرگاه خود حاضر باشيد. داستان حكميت و علت آن را تاريخ نقل كرده است، علاقمندان به مطالعه بيشتر به كتب تاريخي معتبر مراجعه كنند. لغات خطب امر بزرگ، پيشامد عظيم فدحه الامر: وقتي كه مشكل كار شخص را به مشقت اندازد. سنگيني كار جافي داراي طبيعت دير آشنا كسي كه سرشتش از الفت دوري گزيند و به همين دليل با ديگران قطع رابطه كند. قوله عليهالسلام: الحمد لله … الجليل) سپاس خداي را هر چند روزگار كارهاي بزرگ و پيشامدهاي دشوار فرا رويم قرار دهد. در اين كه چرا حضرت، خير و شر را به روزگار نسبت داده است قبلا توضيح داديم منظور امام (ع) از اين عبارت اين است كه در خوشحالي و بد حالي، در هر حال خدا را سپاس ميگويم. ان در جمله حضرت براي بيان غايت و نهايت امر به كار رفته است. از آغاز خطبه چنين فهميده ميشود كه جريان حكميت را به اتفاقي بزرگ و پيشامدي سخت و دشوار تعبير كرده است و در عين حال، خداوند را در رويارويي با اين دشواريها شاكر و سپاسگزار است. قوله عليهالسلام: ليس معه اله غيره تاكيدي بر معناي كلمه توحيد و تثبيت محتواي آن است. پس از حمد خداوند، حضرت سرپيچي از فرمان مشاوري را كه داراي ويژگيهاي خ
اصي باشد، موجب پشيماني و خسران دانسته است. قوله عليهالسلام: اما بعد … الندامه: امام (ع) براي مشاور خوب چهار صفت ذكر كرد كه در صورت داشتن آن صفتها، پذيرش نظر وي واجب و لازم است. اين ويژگيها به قرار زير است: اول آن كه مشاور ناصح باشد زيرا مشاور ناصح درست فكر ميكند و انديشهاش را براي نظر دهي خالص ميگرداند. ولي غير ناصح، ناپخته نظر ميدهد، و مشورت خواه را به ضرر و زيان دچار ميسازد. ويژگي دوم مشاور مهرباني اوست، به اين دليل كه مهرباني سبب ميشود مشاور نصيحت عاقلانه كند و نصيحت درست و عاقلانه، دقت در كار و تامل و كوشش لازم در اظهار نظر را سبب ميشود. سبب اصلي در نصيحت و مهرباني مشاور، يا دينداري و يا دوست داشتن مشورت خواه است. صفت سوم مشاور دانشمند بودن است، چه دانشمند با دانش خود، مصلحت را تشخيص ميدهد و خير را در نظر ميگيرد، بر خلاف جاهل كه همچون نابيناست، و جهت خير و صلاح را نميداند. پيامبر خدا (ص) فرموده است: اگر از خردمند راهنمايي بخواهيد هدايت ميشويد و خلاف خردمند عمل نكنيد كه پشيمان ميشويد عبدالله بن حسن به فرزندش محمد توصيه كرد: از مشورت كردن با نادان برحذر باش، بدان سان كه از دشمني دشمن دانا هراس
ناكي، زيرا چنانكه محتمل است فريب و نيرنگ دشمن خردمند شما را دچار خطر كند، بيم آن هست كه مشورت با جاهل، شخص را در گرداب هلاكت اندازد. صفت چهارم مشاور داشتن تجربه است زيرا نظر دانشمند، تا به محك تجربه همراه نشود، كمال لازم را نخواهد يافت. توضيح مطلب اين كه دانشمند هر چند، جهت مصلحت در امر را ميداند، ولي گاهي ممكن است، برخي جهات فاسد نامشخص در موضوع باشد، كه جز با تجربه مكرر، بدان آگاهي حاصل نميشود. بنابراين مشورت، بدون تجربه دربردارنده گمان خطاست. و لذا در كتاب منثورالحكم چنين آورده شده است: هر چيز نيازمند خرد است، و خردمند نياز به تجربه دارد. با روشن شدن اين واقعيت، كه فرمانبرداري از نظر مشاور خوب و داراي صفات ويژه مشورت، واجب، و در بيشتر موارد از جهت پيامد خير موجب خوشحالي و رستگاري ميشود مسلم ميگردد كه مخالفت و عصيان، نسبت به راي و نظر چنين مشاوري اندوه و پشيماني را به دنبال خواهد داشت. حضرت به دنبال توصيف يك مشاور خوب ميفرمايد: من به شما فرمان مخالفت با اين حكميت را دادم، شما اطاعت نكرديد. حال با روشن كردن اين موضوع كه سرپيچي از مشورت، مشاور ناصح دلسوز اندوه و پشيماني به دنبال دارد به توضيح اين حقيقت
تلخ ميپردازند كه، آن بزرگوار در داستان حكميت مشاور بوده، و به پيامد اين حادثه هم، اشاره كرده است، ولي فريب خوردگان، با امام (ع) مخالفت كردهاند. در اين مورد ميخواهند براي كوفيان روشن كنند با وجودي كه امام (ع) داراي شروط لازم مشورت بوده و نظر خود را به آنها فرموده است، آنها به نظر آن حضرت وقعي ننهاده، و با ايشان مخالفت كردهاند، حال بر حسب گناهي كه مرتكب شده و مشورت را ناديده گرفتهاند طبيعي است كه دچار ندامت شوند. نخلت لكم مخزون رايي: گنجينه صاف و خالص نظرم را بيان كردم لفظ نخل بمعني غربال كردن و ناخالصيها را جدا كردن كنايه از راي محكم استوار و خالص و بيغش است كه از درايت و اجتهاد حضرت سرچشمه ميگرفته است. جهت مشابهت اين است. چنان كه بهترين و با صرفهترين كالاي مصرفي مثل آرد، بيخته و غربال شده آن است نيكوترين و سودمندترين، راي و نظر آن است كه از ناخالصيهاي شهوت و غضب و خشم بدور باشد. راي حضرت در جريان حكميت بدور از هر پيرايهاي اظهار گرديده است آري اگر امروز فرمان قصير اطاعت ميشد. اين ضربالمثل عرب بوده كه به هنگام مخالفت با يك حقيقت آورده ميشده است، و حضرت در اين مورد اين ضربالمثل را آوردهاند. اما جر
يان به وجود آمدن اين ضربالمثل: يكي از پادشاهان به نام جذيمه پدر زباء ملكه جزيرهالعرب را كشت، زباء بيدرنگ از روي خدعه و فريب قاصدي، پيش جذيمه فرستاد و از او خواست كه به جزيرهالعرب بيايد و با ملكه ازدواج كند تا در صورت بوجود آمدن فرزندي وارث هر دو پادشاهي باشد. جذيمه دعوت ملكه را پذيرفت و با هزار سواره و مرد جنگي به راه افتاد اما سپاهيان ديگر خود را همراه نبرد و تحت فرماندهي خواهر زاده خود عمرو بن عدي قرار داد. قصير كه از وزرا و طرف مشورت جذيمه بود، صلاح نميدانست كه پادشاه به اين سفر اقدام كند. ولي جذيمه پيشنهاد قصير را قبول نكرد. هنگامي كه به محدوده جزيرهالعرب رسيدند. لشگر عظيمي بعنوان استقبال از طرف ملكه زياء اطراف سپاهيان جذيمه را گرفتند و هيچ نوع احترام و اكرامي از پادشاه به عمل نياوردند. دوباره قصير كه وضع را چنين ديد، به پادشاه گفت: نظر من اين است، كه شما از همين جا باز گرديد، زيرا حيلهاي در كار است، دعوت كننده شما يك زن است و طبيعت زنها مكر و فريب و نيرنگ است. ولي باز جذيمه به گفته قصير اعتنا نكرد. هنگامي كه وارد جزيرهالعرب شدند و به دربار ملكه رسيدند، زباء دستور داد پادشاه را كشتند، قصير كه از ا
ين پيش آمد سخت ناراحت بود گفت: سخن قصير پذيرفته نميشود لايطاع لقصير امرء اين جمله قصير بعدها، براي هر نصيحت كنندهاي كه داراي نطر درستي باشد و از راي و نظرش تبعيت نشود، ضربالمثل شده است. در عبارت حضرت: لو كان يطاع لقصير امر، كلمه لو حرف شرط است، برخي پنداشتهاند كه جواب لو شرطيه جمله ما قبل است. ولي حق اين است، كه جواب لو شرطيه دراين عبارت از كلام افتاده است، از ترتيب سخن معناي فرموده حضرت فهميده ميشود، بدين طريق: من نظرم را درباره اين حكميت و داوري به شما مردم كوفه گفتم، و نصيحت و پند و اندرز خود را بيان داشتم، اگر از من فرمان ميبرديد، و آنچه به شما دستور دادم به كار ميبستيد، زيرا نصيحت خود را، بدور از هر شكي و ترديدي توضيح دادم. چنان كه روشن شد. جمله اگر دستور را به كار ميبستيد جواب لو و شرطي است كه در سخن امام (ع) آمده است. دليل روشن اين توجيه اين كه جواب شرط از عبارت افتاده است، كلام بعدي آن حضرت است كه فرمود: مرا مانند افراد مخالف تباهكار و گناهكار و بيتوجهان ستمكار انكار و نظر مرا رد كرديد. اين كلام به منزله استثناء كردن نقيض تالي است و معناي ضميني سخن حضرت با توجه به استثناي تالي چنين ميشود: م
ن فرمان خود را درباره حكميت دادم و نصيحت خود را بدور از هر غش و آلودگي به شهوت و غضب، براي شما بيان كردم، ولي از دستور و نصحيت من بمانند كسي كه دستور را ناديده بگيرد و بر مشورت كننده ستم كند، سر برتافتيد و مرتكب گناه شديد. مخالفت و سرپيچي شما چنان فراوان و جدي صورت گرفت كه نصيحت كننده را در نصيحت كردن خود به شك انداخت! كه آيا درست نظر ميدهد يا نه؟! فرموده امام (ع) بيان كننده اين حقيقت است كه مشاور هر چند در نظر و رايش راه درست را رفته باشد، هنگامي كه مخالفان نظر او زياد باشند، در صحت نظر خود شك ميكند، چرا كه تشخيص مصلحت در امري، از كوشش و جديت در بررسي علايم و نشانهها، براي مشاور حاصل ميشود، وقتي كه مشاور احتمال بدهد كه خلاف راي و نظر او ممكن است، مصلحت باشد ديگر مانعي نميبيند كه شخص ديگري راي و نظر درست را، به اين دليل كه نشانههاي ديگري در اختيارش بوده، ابراز كند؟ در اين صورت نظر مشاور دومي با نظر مشاور اول، تعارض پيدا ميكند و خلاف نظر او را نشان ميدهد، بخصوص كه اگر مخالفت از ناحيه گروه زيادي شده باشد، كه درجه احتمال را بالا ببرد، و مشاور اول را به شك مياندازد، كه آنچه او مصلحت دانسته، مصلحت نباشد،
نشانه و علايمي كه مشاور نخستين در اختيار داشته، براي اظهار نظر كافي نبوده است با توجه به اين توضيح است كه حضرت فرموده است: مخالفت شما مردم كوفه چنان بود. كه نصيحت كننده را در نصيحت كردن به شك انداخت، در اين عبارت منظور امام (ع) از نصيحت كننده، خود آن حضرت، و منظور از راي و نظر، راي و نظر خود آن حضرت است. چون بيشتر اطرافيان در امر حكميت با آن بزرگوار مخالفت كردند. بعضي از شارحان كلام امام (ع) را حمل به مبالغه و استدلال كردهاند كه آن حضرت از شك كردن در راي و تصميم گيري مبراست، قوله عليهالسلام: و ضن الزند بقدحه: شما با مخالفت خود آتش زنه را از دادن آتش پشيمان كرديد. گروهي اين سخن را ضربالمثل دانسته و اشاره به شخصي دانستهاند كه از رساندن فايده به دليل اين كه پذيرنده عاقل و با معرفتي در فراگيري كلامش نميبيند از سخن گفتن منصرف ميگردد. و يا شخصي كه نميتواند از نصيحت سودي ببرد، هنگامي كه مشورت كننده، مورد تهمت واقع شود و خيانت ببيند و يا در ابراز نظرش به لغزش متهم شود، چه بسا كه پس از آن، راي درستي از مشاور به دليل خشمي كه از جهت مواجه شدن با مخالفت بر وي غلبه كرده، نشود. از آنجا كه قصد حضرت از اداي عبارت، اي
ن بوده كه ثابت كند كوفيان به دليل مخالفتشان با نظر آن بزرگوار پشيمان خواهند شد و نشان دهد كه اين امر نتيجه سرپيچي آنان از فرمان ايشان بوده، فرموده است: مثل من و شما مثل شاعر هوازني است شما را بر رد حكميت دستور دادم قبول نكرديد. اين شعر يك بيت از قصيده دريد بن صمه است كه در رثا و حماسهاي سروده و آغاز آن قصيده اين بيت است. نصحت لعارض و اصحاب عارض و رهط بنيالسوداء و القوم سهد عارض بنيسوداء و قوم سهد نام اشخاصي بوده است كه در اين جريان همراه شاعر بودهاند. اين سروده از دريد بن صمه است و داستان دريد اين است كه برادر دريد عبدالله بن صمه، با فرزندان بكر بن هوازن غطفاني، جنگ كرد و غنايمي به دست آورد، از جمله شترانشان را غارت كرد و به همراه آورد. هنگامي كه به محلي به نام منعرج اللوي رسيدند، عبدالله سوگند ياد كرد كه تا بقيعه را نحر نكند از اين منزل كوچ نخواهد كرد. بقيعه شتري بوده است كه قبل از تقسيم اموال غارت شده نحر ميكنند و گوشتش را ميخوردند و آن شتر از سهام خارج ميشود. برادر عبدالله دريد گفت: اين كار را نكن، زيرا هوازنيها، در جستجوي تو هستند. عبدالله حرف دريد را قبول نكرد، و در آن منزل ماند، و بقيعه ر
ا نحر كرد، هنگام صبح، هوازنيها بر عبدالله تاختند عبدالله برادرش دريد را به كمك طلبيد. دريد و ياران عبدالله به كمك وي شتافتند و از عبدالله دفاع كردند، تا زماني كه دريد مجروح شد و به زمين افتاد و عبدالله كشته شد، درگيري ادامه داشت تا شب فرا رسيد، دريد از تاريكي استفاده كرد و با اين كه چندين جراحت برداشته بود، توانست از معركه فرار كند. بعدها اين قصيده را سرود. حضرت به شعر دريد تمثل جسته است. امام (ع) دريد را از جهت نسبت وي به هوازنيها اخوهوازن خوانده است، زيرا او دريد بن صمه از فرزندان بنيجشم بن معاويه بن بكر بن هوازن است، چنان كه خداوند متعال در قرآن فرموده است واذكر اخا عاد منظور پيامبر قوم عاد است و يا اين آيه كه: قال لهم اخوهم لوطا. كه مقصود لوط پيامبر است و از جهت نسبتي كه به قوم خود داشته است اخو خوانده شده است! در به كارگيري لفظ اخوت به طور مجاز صرف وابستگي و مشابهت كفايت ميكند، قبلا در اين باره بحث كافي انجام گرفت. جهت تمثل جستن امام (ع) به اين شعر بيان اين حقيقت است، كه مثل من، در نصيحت كردن و برحذر داشتن شما از پذيرفتن حكميت، و مخالفت كردن با فرمان من، كه موجب پشيماني گرديد، مثل اين گوينده با قوم خو
يش است. وقتي كه آنها را نصيحت كرد و آنها قبول نكردند، و در نتيجه دچار پشيماني و هلاكت شدند. آنچه حضرت پيروانش را بدان امر فرمود، رها كردن حكميت و شكيبابي بر كارزار با اهل شام بود. خلاصه موضوع اين كه در ليلهالهرير نشانههاي پيروزي ياران امام بر مردم شام (ظرفداران معاويه) آشكار گرديد، به گونهاي كه شكست و هلاكت را براي خود مسلم ديدند. معاويه با عمروعاص براي نجات خود و اطرافيانش مشورت كرد. عمروعاص گفت: سپاهيان تو با لشكريان علي (ع) برابري نميكنند. و تو خود نيز مثل علي (ع) نيستي. زيرا او به حكم خدا با تو ميجنگد و تو براي رياست و حكومت. تو ميخواهي زنده بماني، و او به فكر شهادت در راه خداست. اگر تو بر لشكر عراق (پيروان علي) پيروز شوي عراقيها به دليل بيعدالتي از تو خواهند ترسيد ولي اگر علي پيروز شود مردم شام بدليل عطوفت و مهرباني علي (ع) از او نميترسند. با اين همه حيلهاي بكار گير و پيشنهادي بده كه ميان اطرافيان علي (ع) اختلاف ايجاد كند چه آن را بپذيرند يا رد كنند. آنها را فرا خوان به اين كه كتاب خدا ميان شما و ايشان داور باشد، تو با اين حيله به مقصود خود خواهي رسيد و من هم اين موضوع را تا زماني كه لازم باشد ا
ز ديگران پوشيده ميدارم. معاويه رهنمود را پذيرفت: صبح كه فرا رسيد، قرآنها را بر سر نيزهها كردند و در ميدان برافراشتند، تعداد آنها را پانصد قرآن دانستهاند قرآن مسجد جامع شام را بر سه نيزه بستند و ده نفر آن را نگهداري ميكرد. سپاهيان شام يكباره با هم فرياد برآوردند: اي مردم عرب خدا را، خدا را درباره زنان و دختران، خدا را، خدا را درباره دينتان! اين كتاب خداست كه بايد داور ميان ما و شما باشد. امام (ع) با ديدن اين فريبكاري، عرض كرد، بار خدايا تو آگاهي كه آنها منظورشان حفظ حرمت قرآن و دين تو نيست، تو ميان ما و آنها داوري كن، زيرا به حقيقت تو داور هستي! در اثر اين رياكاري ميان پيروان امام اختلاف افتاد. گروهي فرياد زدند: جنگ! جنگ! ولي بيشتر افراد، صدا زدند، داوري كتاب خدا را قبول ميكنيم. جنگ براي ما جايز نيست. زيرا ما را به حكميت و داوري قرآن فرا خواندهاند. از همه سو فرياد برآمد: ترك مخاصمه ميكنيم و صلح را ميپذيريم. امام (ع) در جواب سازشكاران صلح طلب فرمود: اي مردم، من براي پذيرش فرمان كتاب خدا سزاوارترين شما هستم، ولي معاويه، عمروعاص، و پسر ابي معيط، طرفدار دين نيستند و از قرآن جانبداري نميكنند. من آنها را از
شما بهتر ميشناسم، از دوره كوچكي، تا بزرگسالي با ژنها بودهام. چه در كوچكي و چه در بزرگسالي از بدترين افراد بودهاند. درخواست آنها كه تسليم داوري قرآن شويم، سخن حقي است كه با آن اراده باطل كردهاند قرآن بر نيزه كردن آنها به اين معناست كه به ظاهر قرآن را ميشناسند ولي بدان عمل نميكنند. منظورشان از اين امر فريب، حيله و سست كردن اراده شماست. شما فقط يك ساعت بازو و جمجههاتان را به من عاريه بدهيد، حق در جايگاه خودش مستقر گرديده، چيزي جز برافتادن قوم ستمكار باقي نخواهد ماند. در اين هنگام بيست هزار نفر از اصحاب اطراف حضرت را گرفتند و به جاي آن كه حضرت را اميرمومنان خطاب كنند بيادبانه فرياد زدند: يا علي به حكميت كتاب خدا فرا خوانده شدهاي بپذير وگرنه چنان كه عثمان را كشتيم تو را خواهيم كشت. امام (ع) فرمود: واي بر شما من حكميت قرآن را قبول ندارم؟ با اين كه اول كسي بودم كه بدان ايمان آورده آن را پذيرفتم و اول شخصي بودم كه مردم را به پذيرفتن كتاب خدا فرا خواندم! حال چگونه قرآن را قبول ندارم! با معاويه و شاميان مبارزه ميكنم تا آنها در عمل به كتاب خدا ايمان پيدا كنند اما شما را آگاه كردم كه قصد آنها از اين پيشنهاد فري
ب دادن شماست و نه عمل كردن به حكم قرآن. ولي آنها به اخطار آن حضرت توجهي نكردند و پيشنهاد كردند كه امام (ع) فرستادهاي را گسيل دارند تا مالك اشتر را از جنگ باز دارد. اين تقاضا را وقتي مطرح كردند كه مالك اشتر صبح هنگام ليلهالهرير بر لشكر معاويه مسلط شده، چيزي نمانده بود كه وارد اردوگاه معاويه شود، و پيروزي حتمي شده بود. حضرت ناگزير براي بازگشت مالك اشتر اقدام كرد و مالك با ناراحتي باز گشت و ميان او و كساني كه امام (ع) را به حكميت قرآن دعوت ميكردند، اختلافي درگرفت، اما از همه سو فرياد زدند، اميرالمومنين به حكميت رضا داد. در اين رابطه عهدنامهاي بر متاركه جنگ نوشتند كه در آينده بخواست خداوند به چگونگي آن خواهيم پرداخت.
[صفحه 193]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است پيرامون ترساندن اهل نهروان اهضام: جمع هضم، سرزمين پست و هموار غائط: زمين پست، گود طوحت بكم: شما را به شبهه و گمراهي افكند. بحرا: كاري بزرگ و عظيم، هجرا هم روايت شده كه به معناي سخن بياعتبار و بيارزش است، و عرا هم نقل شده كه به معناي گناه و بيماريي كه لبهاي شتر بدان مبتلا ميشود است. و در اين جا كنايه از مصيبتي بزرگ است. احتبلكم: قضاي الهي شما را در دام انداخت. نكر: كار زشت، منكر من شما را از اين كه فردا صبح در ميان اين نهر و پست و بلنديهاي اطراف آن كشته شويد بيم ميدهم. با اين كه نه برهاني براي مخالفت خود با من از ناحيه پروردگارتان داريد و نه حجتي قوي در اختيار داريد. دنيا و مقدرات الهي شما را به دام خود گرفتار كرد و براي هلاكت و نابودي به اين سرزمينتان كشيد. اينك كه نتيجه حكومت بد حكمين بر شما آشكار شده است جاهلانه بر من شوريدهايد مگر اين من نبودم كه شما را از حكميت نهي كردم ولي شما مانند مخالفان پيمان شكن از فرمان من سر پيچيديد، و سرپيچي شما تا بدان حد رسيد كه نظر خود را مطابق هواي نفساني شما تغيير دادم. اي گروه سبك مغز آشفته عقل بيپدر من كه چيز تازهاي
نياورده و ضرري براي شما نخواستهام. اين شما بوديد كه مرا به قبول اين حكميت شوم وادار كرديد حال از جان من چه ميخواهيد. روي سخن در اين خطبه، به خوارجي است كه در نهروان آنها را كشت. حكم خداوندي درباره آنها كه بر عليه امام (ع) خروج كردند، چنين رقم خورده بود. در خبر صحيحي نقل شده، كه روزي رسول خدا (ص) مشغول تقسيم بيتالمال يا غنايم جنگي بود. مردي از قبيله بنيتميم پيش آمد و عرض كرد: اي محمد (ص)، عدالت كن! نام اين شخص ذوالخويصره بود. پيامبر فرمود: به يقين عدالت ميكنم: دوباره عرض كرد: اي محمد (ص) عدالت كن، تو عدالت نميكني! رسول خدا (ص) فرمود واي بر تو اگر من به عدالت رفتار نكنم چه كسي به عدالت رفتار ميكند؟ عمر از بيادبي و جسارت اين شخص ناراحت شد، بپا خاست و عرض كرد يا رسولالله اجازه بدهيد تا گردن اين مرد را بزنم. رسول خدا (ص) فرمود او را بخود واگذار بزودي از نژاد اين شخص افرادي پديد ميآيند، چنان كه تير از كمان بيرون ميرود از دين خارج خواهند شد، و عليه بهترين گروه از مردم خروج خواهند كرد، تظاهر آنها به ديانت بدان حد است، كه نماز و روزه شما در برابر نماز و روزه آنها حقير و ناچيز شمرده شود، قرآن را تلاوت ميكنن
د، ولي از زبان و لبشان فراتر نميرود در قلبشان اثر نميكند در ميان آنها مردي سياه چهره خواهد بود كه يكي از دو دستش ناقص و شبيه پستان زنان است و يا داراي يك انگشت است. او را گروهي بر حق خواهند كشت. در كتاب مسند احمد بن حنبل از مسروق نقل شده است، كه عايشه همسر رسول خدا، به من گفت: اي مسروق تو به منزله اولاد من و دوست ترين فرد هستي نسبت به من، آيا از مخرج (ناقص الخلقه) چيزي ميداني؟! در پاسخ گفتم: در كنار رودي كه به قسمت بالاي آن تامر و به قسمت پايين آن نهروان ميگفتند جايي است بين لخاقيق و طرفاء. علي بن ابيطالب (ع) او را كشت. عايشه پرسيد اگر براي اين ادعاي خود دليلي داري بياور افرادي را حاضر كردم و در نزد عايشه گواهي دادند كه مخرج در نهروان بدست علي (ع) كشته شد. سپس من عايشه را به حرمت پيامبر سوگند دادم كه اگر از رسول خدا (ص) درباره آن شخص چيزي ميداند. بگويد. عايشه گفت: از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه ميفرمود: آنها بد سرشت ترين مردمند، به دست بهترين خلق و نزديكترين فرد به خدا و نيكو سرشت ترين شخص كشته خواهند شد. اما سبب خروج آن گروه بر حضرت: پس از اين كه امام (ع) از ناحيه اصحابش مجبور به قبول حكميت شد. آنها چنين
وانمود كردند كه امام (ع) بر اين امر رضايت داشته است. با وجودي كه آن بزرگوار اصحابش را از قبول حكميت برحذر داشت، آنها را پند و اندرز داد، ولي آنها توجه نكردند و عهدنامه حكميت را نوشتند. اشعث بن قيس آن را گرفت و به رويت پيروان معاويه رساند و آنها رضايت خود را اعلام كردند و سپس به رويت بعضي از اصحاب اميرالمومنين (ع) رساند و آنها نيز اظهار رضايت كردند. ولي وقتي كه اشعث بن قيس عهدنامه متاركه جنگ را بر جمعيت تحت پرچم عنزه كه حدود چهارهزار سوار بودند و در صفين با علي (ع) حضور داشتند خواند دو نفر از جوانهاي آنها گفتند: لا حكم الا الله (فرماني جز فرمان خدا نيست) و سپس بر سپاهيان معاويه حمله كردند، و پس از درگيري سختي كشته شدند. اين دو نفر اول كساني بودند كه حكميت را رد كردند. اشعث بن قيس عهدنامه راپيش قبيله مراد و بني راسب، و بنيتميم برد و متن عهدنامه را بر آنها خواند، همگي گفتند: حكمي جز حكم خدا نيست، ما به اين عهدنامه رضايت نداريم و افراد را درباره دين خدا حكم قرار نميدهيم. اشعث باز گشت و جريان را به علي (ع) طوري خبر داد كه اميرالمومنين (ع) مخالفت آنها را كوچك شمرد و تصور حضرت اين شد، كه آنها تعدادي اندك هستند. ه
نگامي كه جريان حكمين به مخالفان رسيد، آن را رعايت نكردند، جمعيت از هر طرف فرياد برآوردند: جز حكم خدا حكمي نيست، حكم از آن خداست اي علي، نه حق تو ما وقتي كه حكميت را قبول كرديم، اشتباه كرديم، اينك به سوي خدا باز ميگرديم و توبه ميكنيم، تو نيز در پيشگاه خداوند توبه كن، وگرنه از تو بيزاري ميجوييم. امام (ع) پيشنهاد مخالفان را رد كرد و فرمود: واي بر شما اگر از عهد پيمان خود برگرديم با فرموده حق تعالي كه دستور ميدهد و او فو بعهد الله اذا عاهدتم: چه كنيم؟، خوارج از سخن حضرت پند نگرفتند و آن را رد كردند، حكميت را گمراهي دانستند و آن را به باد تمسخر گرفتند. و از اميرالموميين (ع) بيزاري جستند. امام (ع) از آنها كناره گرفت. ابتدا خوارج در محلي بنام حرور اجتماع كردند و بدين دليل حضرت آنها را حروريه ناميد، در آن مكان امام (ع) با آنها گفت و گويي انجام داد و مناظرهاي كرد، دو هزار نفر از عقيدهشان برگشتند. باقيمانده آنها به نهروان رفتند و در آن روز فرمانده آنها شخصي بود به نام عبدالله بن كفرا و به هنگام پيكار با آنها فرماندهشان عبدالله بن وهب راسبي بود امام (ع) در نهروان به سمت آنها رفت، خطبهاي ايراد كرد و آنها را پند
داد و فرمود: ما خانواده نبوت و پايگاه رسالت، و جايگاه نزول فرشتگان و اساس و اصل بخشش و رحمت و كان دانش و حكمت، اي گروه، من شما را از كيفر خداوند، بيم ميدهم و برحذر ميدارم!..) امام (ع) بيانات خود را در ارشاد آنها بدين طريق ادامه داد ولي آنها نپذيرفتند! در روايتي آمده است كه پس از پايان كارزار و نبرد با خوارج حضرت، جستجوي زيادي را براي پيدا كردن كشته ذوالثديه انجام داد و مرتبا ميفرمود: نه رسول خدا به من دروغ گفته و نه من به شما دروغ ميگويم، جسد او را جستجو كنيد، به يقين جزو كشتگان است. فراوان گشتند، تا سرانجام او را در زير كشتههاي ديگر يافتند، او مردي بود، با دست ناقص، كه مانند پستان زنان در روي سينهاش قرار داشت و بران موهايي شبيه سبيل گربه، روييده بود. با ديدن جسد وي امام (ع) تكبير گفت و حاضران با آن حضرت تكبير گفتند. با روشن شدن حقيقت و صدق كلام رسول خدا (ص) همگان شاد شدند. خلاصه اين خطبه و اين فصل از سخن مولا اميرالمومنين (ع) در برحذر داشتن خوارج از هلاكت ايراد گرديده، بدين توضيح كه آنان براي مخالفتشان دليلي روشن و برهاني محكم از طرف پروردگارشان نداشتند تا بدان برحق بودن ادعايشان را استدلال نمايند و با
تكيه بر آن استدلال با امام (ع) بجنگند. با نداشتن حجت و دليلي از جانب خداوند است، كه بايد از محروم ماندن سعادت دنيا و آخرت برحذر و هراسناك باشند. در عبارت حضرت، حجت و دليل به طور استعاره سلطان ناميده شده، كه به معناي غلبه كردن و چيره شدن بر طرف مقابل است. قد طوحت بكم الدار دار، شما را به هلاكت انداخت. دار كنايه از دنياست و اين كه حضرت هلاكت، يا دور بودنشان از حقيقت، و يا گرايش آنها به دنيا را سبب هلاكت و نابودي آنها دانستهاند، براي اين است كه، نابود كننده و سبب حيرت آنها، پيروي از هواهاي باطل نفساني بوده، و اساس پيروي نفس، به دست آوردن، مال و مقام و مانند اين امور است. بنابراين، دنيا چيزي است كه طلب آن شخص را، از رحمت خدا دور، و از فرمان حق خارج ميكند. و احتبلكم المقدار فراز ديگر عبارت اميرالمومنين (ع) كه حكم الهي شما را گرفتار كرده است استعاره زيبايي است، در محيط و مسلط بودن قدر الهي كه از قضاي خداوندي و حكم آسماني مايه ميگيرد، مانند دام صياد كه هرگاه بر پرندهاي فرو افتد توان فرار از آن را ندارد. سپس فرمودهاند: من شما را از اين حكميت نهي كردم ولي شما از هواي نفستان پيروي كرديد. اين عبارت امام (ع) اقامه
دليلي عليه خوارج نهروان است، بدين شرح كه، اگر پذيرش حكميت حق و لازم نبود چرا مانند مخالفان گناهكار، با اصرار آن را خواستيد، و گفته مرا كه از حكميت برحذر ميداشتم، نپذيرفتيد، تا مجبور شدم به خواست شما گردن نهم و نظر خود را با نظرتان وفق دهم و اگر وقوع و تحقق پذيري حكميت حق بود چرا پس از عهد كردن و پيمان بستن، در پذيرفتن آن با من مخالفت ميكنيد. بنابراين در هر دو صورت شما گناهكار هستيد. قوله عليهالسلام: و انتم معاشر اخفاء الهام سفهاء الاحلام: واي بر شما جمعيت كم عقل احمق كه در انديشههاي خود ثبات و بردباري نداريد. واو در و انتم براي بيان حالت آنها است و عمل كننده در حال فعل: صرفت در جمله قبل ميباشد. اضافه اخفاء و سفهاء اضافه خالص نيست و به همين دليل براي كلمه معاشر صفت واقع شدهاند. عبارت خفه الهام كنايه از اخلاق پست، متزلزل است كه ضد فضيلت، ثبات و پايداري است و السفه كنايه از خصلت زشت، دلهره و اضطراب كه ضد فضيلت حلم و بردباري است در نظر گرفته شده است. پايداري و بردباري دو صفت اخلاقي و از ويژگيهاي شجاعت به شمار ميآيند. از اين نظر كه آن دو صفت پست و زشت نسبتي با صفات فضيلت دارند به هام، به معناي تفكر، و احلا
م به معناي عقول اضافه شدهاند. و لم آت لا ابا لكم … حضرت آخرين فراز خطبه را چنين به انجام ميرسانند- اي بيپدرها!- من درباره شما كار منكري انجام ندادم و قصد ضرري نداشتم. اين عبارت بمنزله نوعي دلجويي و معذرت خواهي است كه بيانگر انجام كاري شايسته و بجا است كه منكر را از پيروان خود دور ساخته، و قصد ضرر زدن به آنها را نداشته است. به اين اميد كه خوارج به سر عقل آيند و از شبهاي كه بر ايشان حاصل شده، اجتناب ورزند. اگر سوال شود كه جمله معترضه- لا ابا لكم- نوعي اهانت است و با دلجويي مناسبتي ندارد ميگوييم اين نوع عبارت در زبان عرب آن روز رايج بوده است، جوهري دانشمند لغت شناس ميگويد: عربها از اين جمله ستايش را قصد ميكردهاند. ولي ديگران گفتهاند از اين عبارت، بدگويي و مذمت منظور بوده، زيرا كسي كه به پدرش ملحق نباشد، موجب ننگ و دشنام است. برخي ديگر اين عبارت را نفرين، در لباس دعا دانستهاند، چه اين كه پدر سبب عزت و پشتيباني است نفي پدر كردن، بمنزله نفي قبيله و فاميل است. آن كه اقربا و خويشاوند نداشته باشد، خوار و ذليل و بيياور ميشود. به هر حال حقيقت امر را خداوند ميداند.
[صفحه 200]
گزيدهاي از فرمايشات حضرت (ع) كه به منزله خطبه است. تعتعه: نگراني در سخن به هنگام محاصره شدن تطلعالامر: آزمودگي و آشنايي با كار تقبع: كنارهگيري، خودداري از دخالت كردن در كار، در مثل گفته ميشود قبعالقنفذ: هرگاه سر را در ميان دو بازويش مخفي كند. استبداد: منفرد بودن. رهان: آنچه كه مسابقه به خاطر آن انجام گيرد. همز: بد گويي، عيبجويي، غمز نيز به همين معناست. در آغاز ظهور اسلام هنگامي كه ديگران از ترس دشمنان به گوشهاي خزيده و نشسته بودند، براي دفاع از اسلام بپا خاستم، بدانگاه كه ديگران خود را باخته بودند، من به شجاعت درخشيدم وقتي كه آنان سر در گريبان عجز و ناتواني پيچيدند و گوشهگيري اختيار كردند، به سخن آمدم و براي ياري اسلام تبليغ كردم، زماني كه زبان ديگران بند آمده بود، با نور الهي راه حقيقت را پيمودم. از تمام رقيبان امروز خود، در آن زمان پيشتر و از همه آنها كم سر و صدا تر و كم ادعاتر بودم، با اين كه مقامم از همگان برتر بود، صدايم كوتاهتر بود و به لاف و گزاف سخن نميگفتم. مشكلات و دشواريها را با ثبات قلب و پايداري از پيش پا برداشتم، عنان فضايل را گرفتم و به هر طرف پرواز كردم تا بدان حد
كه گوي سبقت را از ميدان مجاهدت ربودم. در مركز دين همچون كوهي كه دست طوفان حوادث بدان نرسد و از وزش بادهاي تند از جاي در نرود، ايستادم، براي هيچ كس در خويش، جاي سرزنش و غيبتي باقي نگذاشتم، خردهگيران را درباره من مجال دم زدن نماند. ذليل و خوار در پيش من عزيز و گرانسنگ و قوي پيشم ضعيف و درمانده است، تا حق را از قوي گرفتم به ضعيف رسانيدم. من به قضاي الهي راضيام و فرمان او را گردن نهادهام. هان! اي كساني كه سخنانم را ميشنويد، آيا در شان من است كه بر رسول خدا (ص) دروغ ببندم با اين كه اول كسي بودم كه آن بزرگوار را تصديق كردم؟ حال چگونه اول كسي باشم كه پيامبر را تكذيب نمايم! من درباره خلافت فكر كردم كه آيا مردم را به بيعت خود و اطاعت خدا فرا خوانم و با افرادي كه مقام خلافت را گرفتهاند درگير شوم و يا اين كه خود اطاعت خدا كنم و خلافت را بديگران واگذارم. صلاح را در اين ديدم، كه اطاعت خدا را بر بيعت گرفتن براي خود مقدم دارم و پيمان ديگري بر گردنم باشد (پيامبر از من پيمان گرفته و مرا به صبر و شكيبايي امر كرده تا هنگامي كه ياراني پيدا كنم و آن گاه حق خويش را مطالبه كنم و من هم صبر كردم). نظر بعضي از شارحان نهجالبلاغه
اين است كه سخنان حضرت در اين زمينه چهار قسمت و بسيار طولاني بوده است. سيدرضي (ره) يك قسمت را انتخاب و در اين مورد آورده كه حضرت اين بيانات را پس از جنگ نهروان ايراد كرده و در آن به سرگذشت خود از زمان رحلت رسول خدا (ص) تا درگيري نهروان اشاره فرموده است. امام (ع) در فصل اول گفتارش: فقمت بالامر. برهانها سخن را به عنوان بيان افتخار و اثبات فضيلت و برتري خود، بر ديگر صحابه، به منظوري آغاز ميكنند كه فايده پذيرش راي و اراده خود را گوشزد كنند و آنان را ارشاد نمايند. قيام آن حضرت به هنگامي كه ديگران سستي ورزيدند، دليلي بر فضيلت شجاعت آن بزرگوار ميباشد. يعني به فرمان خداوند در كنار پيامبر و پس از رسول حق در جنگها و در مراحل سخت و دشواري كه ديگران از رويارويي دشمن ضعف نشان ميدادند بپا خاستم، و به هنگامي كه سستي نشان دادند، قيام كردم. البته ادعاي آن بزرگوار درباره ياري دين و رسول خدا امري روشن و غير قابل انكار است. قوله عليهالسلام: نطقت حين تعتعوا (تمنعوا): سخن گفتم به معناي ديگران سكوت اختيار كردند. اشاره به ويژگي فصاحت رواني سخن و خصلت علم و دانش آن بزرگوار دارد. يعني در قضاياي مهم، و احكام مشكل، و ميدان سخنوري كه
بليغان و سخنوران درمانده بودند، سخن گفتم. نطق و سخنوري خود را كنايه از درماندگي، رسوايي و سرافكندگي آنان آورده است. در ادامه خطبه فرمودهاند: وقتي كه ديگران گوشهگيري و عافيت طلبي پيشه كردند، و يا اصولا به فكر چيزي نبودند، من در شناخت امور دقت نظر داشتم. اين سخن حضرت، اشاره به بزرگ همتي آن جناب، در به دست آوردن آنچه كه براي انسان، از شناخت امور و آزمايش و توجه به منشا و موارد آنها لازم است، ميباشد. همت بلند، خصلتي است كه با شجاعت رابطه دارد. چون در اشراف بر امور، انسان، به نوعي كنجكاوي، توجه عميق، و دقت نظر، در شناخت امور، و آزمودن آنها نيازمند است، ناگزير بايد، فكري بلند را كه بدان وسيله حقيقت امور شناخته ميشود، به كار انداخت و ديده انديشه را در رسيدن به امور عقلاني به كار گرفت، و قوه خيال را براي جستجوي منابع احساسات به كار بست. بنابراين واژه تطلع را به عنوان استعاره از مراحل تحقيق به كار گرفته و به كنايه آوردهاند. يعني شناخت من از امور به هنگام كوتاهي ديگران، در شناخت كارها و انجام وظايف آنان بوده است. لفظ تقبع كه در لغت به معناي سر در زير دو دست مخفي كردن به كار رفته، در عبارت حضرت به طور استعاره از ك
وتاهي فكر و عدم توجه به امور آمده، كه دقيقا معناي ضد تطلع را دارد، بدين توضيح كه تطلع كشش فكري و بكار افتادن ذهن در شناخت امور است، و تقبع كوتاهي انديشه و ناتواني آن از شناخت امور قوله عليهالسلام: و مضيت بنور الله حين وقفوا عبارت امام (ع) كه فرمودهاند: با نور خداوند راه خود را به هنگامي كه ديگران، متوقف بودند، پيمودم اشاره به فضيلت و دانش آن جناب دارد. يعني من راه حق را مطابق با دانش كه همان نورانيت خداوند باشد، كه دارنده آن هرگز به گمراهي نميافتد پيمودم. و اين موقعي بود كه ديگران، سرگردان، مردد و ناآگاه به هدف و چگونگي راه پيمايي به سوي آن بودند. حضرت اين فضايل را براي خود اثبات و هر فضيلت را كه براي خود آورده، يك رذيله اخلاقي را براي اين مدعيان دين و ديانت ذكر كرده، تا برتري خود را نسبت به آنها بيان كند. قوله عليهالسلام: و كنت اخفضهم صوتا و اعلاهم فوتا سپس ميفرمايند: در عين حال از همه كم سر و صداتر ولي پيشگامتر و جان فداتر بودم. حضرت پايين بودن سر و صدا را از سرگرمي شديد به كار و پافشاري در انجام آن، كنايه آورده است. آري تصميمگيري بر انجام دادن كار شايسته و لازم بدون توجه به پيشامدها و موانعي كه در س
ر راه كارهاي خير و صحيح قرار دارد. نشان دهنده همت والا و كمال خلوص است، چه اين كه سر و صدا راه انداختن و باصطلاح كاه را كوه نشان دادن، در كارهايي كه زمينه ترس در آنها وجود داشته باشد، دليل سستي و ناتواني است. بيشك آن كه در امور سخت و دشوار پايدارتر، در حقيقت بلند آوازهتر، و بسوي مراتب كمال، و درجات سعادت، از آن كه ضعف از خود نشان ميدهد، پيشتازتر است. قوله عليهالسلام: فطرت بعنانها … ) در كلام امام (ع) كه با شهپر فضيلت پرواز كرده، و در ميدان مسابقه از همگان گوي سبقت را ربودم ضمير بعنانها و برهانها به فضيلت برميگردد. هر چند كلمه فضيلت در عبارت نيامده، ولي در ضمن معناي جمله در نظر گرفته شده است. در اين جا لفظ طيران را براي سبقت گرفتن عقلي استعاره آوردهاند، زيرا پرواز و پيشتازي عقل در معناي سرعت شركت دارند. دو واژه عنان و رهان كه از ويژگيهاي اسب مسابقهاند، در عبارت حضرت براي فضيلتي كه با آن نفس انسان كامل ميشود استعاره آمده است. فضايل نفساني را به آن مسابقه تشبيه كرده است و جهت مشابهت اين بوده: صحابه- كه خداوند از آنها خوشنود باد- كسب فضيلت ميكردند، تا بدان وسيله خوشنودي خداوند و سعادت جهان ابدي را به دست
آورند، و در اين جهت بر يكديگر سبقت ميگرفتند، مانند اسبهاي مسابقه. با توجه به اين كه آن حضرت كاملترين درجه فضيلت را نسبت به ديگران داشت، چنان بود كه در اين ميدان هيچ كس به گرد او نرسيده بود، بدين سبب استعاره زيباي پرواز را به كار بردهاند، و دو لفظ عنان و رهان را كه از ويژگي اسب ميباشد به كنايه آوردهاند. در اينجا شرح بخش نخستين خطبه پايان ميگيرد. قوله عليهالسلام: لاتحركه القواصف … در بخش دوم ميفرمايند: من به مثابه كوهي استوارم كه او را بادهاي تند از جاي نميكنند. و چنين خواهم بود تا حق مظلوم را از ظلم بگيرم. اين فصل از فرمايشات امام (ع) اشاره به زماني دارد كه بر حسب ظاهر رداي خلافت را پوشيده و امرامت به آن حضرت واگذار گرديده و مبين اين حقيقت است، كه آن بزرگوار تصميم داشت بر مجراي قانون عدالت و دادگري قيام و فرامين خداوند را به اجرا در آورد عبارت امام (ع) كاالجبل مانند كوه، تشبيهي است براي نشان دادن ثبات و پايداري در راه حق، چنان كه كوه را تند بادهاي وزنده نميتوانند از جاي بكنند. آن جناب را هياهوي نامردمان دنيا طلب، از پيمودن راه خدا نميتواند منصرف كند، تا پيرو هواهاي نفساني، آنها شود و اموري كه مخا
لف سنت خداوند و شريعت است انجام دهد، بلكه او همواره بر قانون عدالت و مطابق فرمان الهي ثابت خواهد بود. و سپس فرمود: لم يكن لاحد في مهمر كسي را ياراي عيبجويي و گويندهاي را توان طعن من نبود يعني در من عيبي نبود كه بدان سرزنش شوم. حضرت در چهار كلمه مغمز مهمز، عواصف و غواصف در فصل اول و در چهار كلمه رهان، عنان، صوتا و فوتا در فصل دوم سجع متوازي به كار برده است. در ادامه خطبه امام (ع) ميفرمايد: مظلوم در نزد من گرامي است، تا زماني كه حق را برايش بگيرم، منظور از گرامي بودن افراد ذليل در نزد حضرت، توجه كردن به حال آنان و همت گماشتن به احقاق حق آنهاست. روشن است كه هر كس، به حال انسانها توجه كند، آنها را گرامي داشته است. امام (ع) گرامي داشت افراد ذليل را، تا زماني كه حقشان را، از زورمداران بگيرد تعيين كرده است. همچنين، بياعتباري زورمداران در نزد آن بزرگوار، تا بدان هنگام خواهد بود كه: حقوق ديگران را از آنها بگيرد. ناتواني نيرومند، به معني محكوميت و مغلوب بودن وي تا زماني است كه حق مظلوم از آنها ستانده شود. اگر در زمينه فرمايش حضرت اشكالي شود كه از عبارت آن جناب چنين استفاده ميشود، پس از گرفتن حق مظلوم از ستمگر، آن
دو در نظر امام (ع) برابر نيستند، و توجه به زورمداران بيشتر خواهد بود، و اين از عدالت بدور است. در پاسخ گفته خواهد شد كه مقصود از فرمان به برابري، توجه در ميان انسانها، در اين مورد خاص، گرفتن حق مظلوم از زورمدار و نبودن مظلمهاي در ميان آنهاست. و اين مساوي بودن توجه را بين ضعيف و قوي، جز بدين لحاظ ايجاب نميكند. گرامي داشتن شخص نيرومند و اكرام وي، در صورتي كه ستمگر نباشد، زشت نيست چرا كه قدرتمند اگر داراي فضيلت باشد، از نظر دين و ديانت اكرامش واجب و لازم است. بخش سوم گفتار حضرت اين است: رضينا عن الله قضاء … به قضاي الهي راضي و تسليم فرمان او هستم در علت بيان اين قسمت از خطبه روايت شده است كه امام (ع) به فراست دريافته بود. گروهي آن بزرگوار را درباره اخباري كه از رسول خدا (ص) از امور غيبه نقل كرده است متهم كرده و نسبت دروغ دادهاند. و از اين فراتر با او بگو مگوي لفظي داشتهاند. هنگامي كه امام (ع) فرمود: از من سوال كنيد پيش از آن كه از ميان شما بروم، بخدا سوگند اگر سوال كنيد از جمعيتي كه صد نفر را گمراه و يا ارشاد نمايند دعوت كننده و محرك آن را به شما معرفي خواهم كرد. مردي به نام انس نخعي به پا خاست و گفت: از
تعداد موهاي سر و ريشم مرا آگاه ساز امام (ع) فرمود: به خدا سوگند حبيب من رسول خدا مرا خبر داده است كه بر هر موي سر تو فرشتهاي است كه تو را لعنت ميكند و بر هر موي ريشت شيطاني است كه تو را گمراه ميسازد و در خانه تو پسر رذلي است، كه فرزند رسول خدا (ص) را خواهد كشت. در آن زمان پسر او سنان قاتل امام حسين (ع) كودكي بازيگوش بود. پارهاي از اين اخبار بعدا ذكر خواهد شد. بنابراين، عبارت حضرت كه به قضاي خداوند راضي و تسليم فرمان اويم معنايش روشن ميگردد. در بحثهاي پيشين روشن شد كه رضا به حكم خدا و تسليم فرمان او بودن، دري از درهاي بهشت است كه خداوند براي دوستان خاصش گشوده است. با توجه به اين كه امام (ع) پس از رسول خدا پيشواي عارفان است، قلم قضاي الهي بر آنان كه حضرت را نسبت به دروغ داده، و در فرمودههايش تهمت رواداشتند، به كيفر جاري گرديده، بنابراين امام (ع) سزاوارترين فردي است كه خشنودي خدا را خواهان باشد. فرمايش حضرت: اتراني اكذب … انكار تهمتي است كه در حق آن بزرگوار رواداشته و او را به دروغگويي نسبت دادند. در اين عبارت استدلال بر باطل بودن تصورات واهي آنان به شكل قياس ضمير و نتيجه آن آورده است. بيان حضرت در تشكيل
قياس چنين است: به خدا سوگند من اول كسي هستم كه رسول خدا را تصديق كردهام، و هر كس اول تصديق كننده او باشد اول تكذيب كننده وي نخواهد بود، نتيجه آن كه من اول تكذيب كننده وي نيستم. (فنظرت في امري … ) بخش چهارم كلام امام (ع): در چگونگي انجام وظيفه خود نظر افكندم. در توضيح فرمايش حضرت دو احتمال وجود دارد. يك احتمال آن است كه بعضي از شارحان گفتهاند و آن اين كه بخش چهارم سخن امام مربوط به قسمتهاي سابق خطبه نيست و در بيان چگونگي رفتار خود پس از رسول خدا (ص) است، كه توصيه شده است در امر خلافت نزاع نكند. چنانچه خلافت با مسالمت به دست آمد بپذيرد و در غير اين صورت صبر كند. بنابراين معناي كلام امام (ع) اين خواهد بود، دقت كردم صلاح اين بود كه اطاعت فرمان رسول مقدم بر بيعت كردن مردم با من باشد. يعني فرمانبرداري رسول خدا (ص) در آن كه امر كرده بود مرا بر ترك درگيري و نزاع، از بيعت نمودن مردم با من لازم تر بود راهي براي سرپيچي از دستور پيامبر نبود، با شرح مطلب فوق معناي اين جمله كه ميثاق رسول خدا بر عهده من بود روشن ميشود. پيمان رسول خدا (ص) و عهد آن حضرت با من عدم درگيري با مخالفان بود. بعضي چنين برداشت كردهاند كه پيمان،
آن چيزي بود كه برامام (ع) بعد از بيعت مردم با ابوبكر، سكوت را ايجاب ميكرد. بنابراين معناي جمله اين خواهد بود، كه پيمان مردم با ابوبكر با توجه به امر خلافت، بر من الزام و اجبار ميكرد كه پس از انجام شدن بيعت مخالفت نكنم. احتمال دوم در شرح سخن امام (ع) اين است كه اين عبارت بيان كننده دلتنگي بسيار و رنج فراوان است. با اين كه افكار مختلفي وجود داشت، حضرت به دليل مداراي با مردم سنگيني بار خلافت را بر خود هموار ساخت. با در نظر گرفتن احتمال دوم معناي سخن حضرت چنين خواهد شد: در صلاح كار خود انديشه كردم فرمانبرداري مردم نسبت به من در آغاز بيعت و اتفاق نظرشان را درباره پذيرش خلافت، دريافتم و اين موجب قبول بيعت از ناحيه من گرديد، بدين هنگام پيمان آنها به گردنم افتاد، چارهاي جز قيام بر انجام كار آنها نيافتم، و از نزد خداوند نيز اجازهاي جز پايداري در سامان دادن امور خلافت نداشتم. و اگر اين ملاحظات نبود، امر خلافت را رها ميكردم. اين سخن امام (ع) با توجه بدين معنا مانند سخن ديگر آن بزرگوار است كه فرمود: بخدا سوگند اگر حضور حاضران نبود و دليلي برداشتن يار و ياور اقامه نميشد و خداوند از دانشمندان، پيمان نگرفته بود كه: ب
ر پرخوري پرخوران و گرسنگي مظلومان شكيبا نباشند، مهار شتر خلافت را به گردنش ميافكندم، تا هر كجا خواهد برود و با جام نخستين خلافت آخرش را سيراب ميكردم (چنان كه در آغاز خلافت را رها كردم، در آخر هم نميپذيرفتم) احتمال اول در معناي كلام امام (ع) از احتمال دوم قويتر است، و خداوند به حقيقت امر آگاه است.
[صفحه 210]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است. شبهه رابه اين دليل شبهه ناميدهاند كه بظاهر شبيه و مانند حق است بدين سبب افراد كم خرد در تشخيص حق از باطل به شبهه ميافتند، اما دوستان روشنايي يقين و نشانه خداوندي راه را ميپيمايند. در مقابل دشمنان خدا كه دعوتشان در برابر شبهه به سوي گمراهي و دليلشان كوري است، مردم را به گمراهي و ضلالت ميافكنند. پس هر كه از مرگ ترسيد از چنگال آن رهايي نيافت، و هر كس جاويد ماندن را دوست داشت، بقا و جاودانگي به او بخشيده نشد. سخن امام (ع) در اين خطبه مشتمل بر دو فصل است: يك فصل از آغاز خطبه تا جمله ودليلهم العمي است و فصل دوم باقيمانده خطبه را در برميگيرد. فصل اول خود دو قسمت است: قسمت اول در بيان وجه تسميه شبهه است و قسم دوم در چگونگي حال مردم با توجه به شبهه. امام قسم اول: شبهه آن است كه يا بظاهر حق جلوه كند و يا در محتوا حق و در ظاهر باطل بنمايد و يا هم به ظاهر و هم در محتوا جلوه حق دارد. به همين لحاظ حضرت كلام را به صورت حصر بيان فرموده و لفظ انما را آورده است. قسم دوم: موضعگيري مردم نسبت به شبهه موضعي دوگانه است، زيرا مردم يا دوستان خدا و يا دشمنان اويند. جانهاي دوستان خدا
به نور يقين درخشان و به چراغ نبوت در پيمودن راه راست روشن است. و به وسيله روشني انديشه در تاريكي شبهات هدايت شدهاند و از پرتگاههاي ناداني و هواپرستي بركنارند چنان كه خداوند متعال در اين زمينه فرموده است: يسعي نورهم بين ايديهم و بايمانهم بشريكم اليوم جنات تجري من تحتها الانهار. هدايت حقيقتي است كه بايد جهت آن را رعايت و به سمت ويژگيهاي آن حركت كرد. منظور از عبارت امام (ع) كه روشني آنها درباره ترك شبهه، يقين آنها و راهنماييشان خود جهت هدايت است، با توضيح فوق روشن كرديد. سپس ميفرمايد: ولي دشمنان خدا به چيزي، جز گمراهي فرا نميخوانعد و بر مقصد استواري دلالت نميكنند. دعوت آنها گمراه كردن مردمان از راه حق است و عقايد آنان دليل قابل اعتمادي نيست. خود ميپندارند كه به راه راست ميخوانند ولي در حقيقت شبههاي است كه از كوري ديده دلشان در نفس خود از مطالعه نور حق و تيرگي افكارشان دارند. هر كس دعوت آنان را از روي اشتباه به گمان اين كه راه حق است قبول كند به گمراهي ميافتد. و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور. فصل دوم كلام حضرت فماينجو … آن كه از مرگ ترسيد نجات نيافت و آن كه طالب بقا بود جاويد نماند. مويد سخن ا
مام (ع) فرموده حق تعالي است: قل ان الموت الذي تفرون منه فانه ملاقيكم اينما تكونوا يدر ككم الموت. منظور از فرموده امام (ع) يادآوري ناپايداري خوشيها، و ايجاد ترس در افراد غافل، و زمينهسازي براي بيزاري از دوستي چيزهايي است كه بناچار روزي از بين خواهند رفت. تا شنوندگان در صورت زياد شدن توفيق و به دست گرفتن مهار خرد، آماده عمل كردن به امور اخروي شوند. زيرا ترس از مرگ و يا دوست داشتن بقا، در نجات يافتن از چنگال مرگ تاثيري ندارند. چه اين كه مرگ امري ضروري است. احتمال سومي نيز هست و آن اين كه فصل دوم سخن امام (ع) مربوط به مطلبي باشد كه پيش از فصل اول بوده و ارتباط فصل دوم به آن پيوستگي زيبايي را بوجود آورده است.
[صفحه 213]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است منيت: گرفتار شدم. تحمشكم: خشمگين ميكند شما را. مستصرخ: فرياد كنندهاي كه مردم را به ياوي ميخواند. غوث: فريادي كه با آن كمك ميطلبند، معناي ديگر اين لغت صداي مردمي است كه واغوثا ميگويند. ثار: عداوت، دشمني. جرجره: صدايي كه در گلوي شتر بر اثر درد شكم ميپيچد. سر: دردي است كه در ناف شتر ميگيرد. از همين ريشه است جمل اسر. عرب به شتر نري كه بيماري ناف دارد ميگويد. نضو من الابل: شتري كه از زيادي سفر فرسوده شده باشد. ادبر: زخمي كه در پشت شتر باشد. من در ميان مردمي گرفتار شدهام كه نه فرمانم را اطاعت ميكنند و نه دعوتم را اجابت مينمايند. اي بيپدران در ياري كردن پروردگارتان منتظر چه هستيد. شما نه دين داريد كه به واسطه آن گرد هم جمع شويد و نه تعصب و غيرتي كه به انگيزه آن بر دشمن بتازيد! تا كي در ميان شما بپا خيزم، فرياد ياري كشم و نداي وامددا بلند كنم و شما فرياد مرا نشنيده گيريد، و امر مرا اطاعت نكنيد، تا اين كه عواقب بد اين نافرماني آشكار شود. با كمك شما مردم، نه خوني را ميتوان طلبيد و نه به مقصودي ميتوان رسيد. هرگاه شما را به ياري برادرانتان خواندم، صداهاي
ناهنجار از خود درآوريد، شبيه به صداي شتري كه نافش درد ميكند و در كار جنگ سنگيني كرديد يا چونان شتري كه پشتش از زحمت بار زخم شده باشد و اگر از شما گروهي از روي اجبار به ياري من برخاستند، اندك لرزان و سست بودند، چنان كه پنداري به زور به سوي مرگ رانده شده و آن را با چشمان خود ميبينند. شارح ميگويد: اين خطبه را حضرت به هنگام غارت عين تمر به دست نعمان بن بشير ايراد فرمودهاند. سبب ايراد خطبه اين بود كه معاويه نعمان بن بشير را با دوهزار سرباز براي به وحشت انداختن مردم عراق از شام گسيل داشت. نعمان در حركت به سمت عراق به نزديك محلي به نام عين تمر رسيد. كارگزار آن محل در آن زمان از جانب اميرالمومنين (ع) شخصي به نام مالك بن كعب ارجي بود مالك بيش از حدود صد سرباز در اختيار نداشت، نامهاي به محضر آن حضرت نوشت و جريان را به اطلاع رساند. امام (ع) با دريافت نامه به منبر برآمد، حمد و ثناي الهي را به جاي آورده فرمود: براي ياري مالك برادرتان بسيج شويد- خداوند شما را هدايت فرمايد- زيرا نعمان بنيبشير با تعدادي از مردم شام كه چندان هم زياد نيستند. براي حمله به مالك در نزديك عين تمر فرود آمده است. به ياري برادرانتان بپا خيزيد،
اميد است كه خداوند كفار را به وسيله شما از بيخ و بن بركند. از منبر فرود آمد، ولي مردم كوفه از آماده شدن، خودداري كردند. امام (ع) بطور خصوصي به بزرگان كوفه پيام فرستاد و آنها را بر قيام و جنگ فرا خواند. اما آنها همچنان سهلانگاري كردند و تعداد كمي حدود سيصد نفر بيشتر فراهم نشدند. حضرت بپا خاست و اين خطبه را ايراد كرد. به روايت ديگر بهنگام محاصره افراد نعمان توسط سپاهيان مالك بن كعب خطبه ايراد شده است. در اين خطبه شريفه مطالب زير بيان شده است: 1- حضرت ميفرمايند به افرادي گرفتار شدهام كه فرمان نميبرند. اين عبارت نشانه اظهار دلتنگي از اصحابي است كه موجب فريب خوردگي شدهاند. امام (ع) با بيان اين عبارت گناه فريب خوردگي و شكست را بر عهده ياران بيوفاي خود ميگذارد و سرزنش بيگانگان را متوجه آنها ميكند. 2- فرموده است: لا ابا لكم الي قوله مرام: اي بيپدرها! امام (ع) كه قصد دارد با طرح سوالي آنها را بر ياري دادن به دين خدا برانگيزاند، به صورت سوال انكاري، علت سنگيني و سهلانگاري يارانش را از سستي و كوتاهي آنان بر جنگ استفسار كرده، و توجه آنها را به فراهم بودن اسباب پيكار و جهاد در راه خدا و خشمگين شدن براي رضاي ح
ق متعال جلب كرده است. سوال شده است كه آيا ديني كه لازمهاش حفظ و نگهداري است، و شما نيز مدعي آن هستيد، در شما وجود دارد يا خير؟ چنان كه خداوند ميفرمايد: و ما امروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين حنفاء پس از بيان اين سوال ملامتانگيز از غيرت آنها ميپرسد. غيرت خصلتي نفساني است كه با شجاعت همراه است. و سپس ميفرمايند: من در ميان شما بپا خاستم اين جمله امام (ع) آنها را به وحدت و اجتماع برميانگيزد، كه حضرت فرياد زده است و از آنها ياري خواسته اما آنها سستي و سهلانگاري كرده و از فرمان آن بزرگوار سر بر تافتهاند. اطاعت نكردن آنها خطا و تقصيرشان را ثابت ميكند. آنگاه حضرت ميفرمايند نتيجه اين سنگيني و قيام نكردن به جهاد، كيفري سخت خواهد بود. با اين عبارت نتيجه بد كار آنها را توضيح داده خطاكاري يارانش را ثابت ميكند، و سپس ميفرمايد به وسيله شما دشمن گوشمالي نميخورد و انسان به مقصد عالي مطلوب نميرسد. اين سخن امام (ع) خطاب توبيخ آميزي است، كه عرب را بر اجتماع براي ياري تهييج ميكند. اصولا چنين سخناني طبيعت همگان را برميانگيزد. پس از بيان اين مطالب حضرت سرزنش را نسبت به ياران خود شدت ميبخشد و ميفرمايد: من شما
را دعوت به جهاد كردم، شما مثل شتري كه نافش درد بگيرد و از شدت درد صدا در گلويش بپيچد شانه از زير بار وظيفه خالي كرديد. لفظ جرجره را كنايه از بهانهگيري زياد و ناراحتي فراوان از سختي دعوت به جهاد آوردهاند و به اين دليل كه شتر نر به هنگام درد شكم از ديگر شتران بيشتر فرياد برميآورد، ناراحتي و دلتنگي اصحابش را بدان تشبيه فرموده است. حالت آنان در شانه از زير بار جهاد خالي كردن را تشبيه به شتري كرده است كه كوهانش بر اثر بار گران زخم شده باشد. چنان كه شتر به آساني حاضر نيست بار بر پشتش بگذارند. هنگامي كه حضرت آنها را براي ياري برادرانشان مالك و اصحابش فرا خواند، به بهانههاي واهي سهلانگاري كردند و آماده پيكار نشدند و آن تعداد اندكي هم كه آماده شدند سخت مضطرب و نگران بودند، بمانند اشخاصي كه بزور به سوي مرگ رانده شوند و با نگراني مرگ را نظارهگر باشند. حضرت در اين عبارت حالت آنان را كه اعلام آمادگي كرده بودند، به دليل دلهره و هراس آنها به حالت افرادي كه احتضار و مرگ به آنها دست دهد و آنها ترسان و لرزان تماشاگر مرگ باشند، تشبيه كرده است. جملات امام (ع) و تشبيهات، همگي براي توبيخ و سرزنش مردم كوفه آورده شده است، هر
چند با عبارتها و كنايههاي گوناگون بيان شده اما هدف توضيح تقصير و كوتاهي آنها در انجام وظيفه و سرپيچي از اطاعت و فرمان، آن حضرت است.
[صفحه 218]
از سخنان آن حضرت (ع) است كه درباره خوارج نهروان فرمود هنگامي كه شنيد آنها ميگويند جز حكم خدا حكمي نيست. آري اين گفتار حقي است ولي از آن اراده باطل كردهاند (معاوبه با قرآن بر نيزه كردن خوارج را فريب داد، ظاهر كار معاويه دعوت بداوري قرآن بود، اما در باطن قصد تشتت و تفرقه مسلمين را داشت) آنچه خوارج اظهار ميدارند لا حكم الا لله) پذيرفتني است ولي نظر آنها از اداي اين سخن كه فرماندهي و حكمراني از آن خداست نپذيرفتني، زيرا مردم ناگزيرند براي اداره امورشان فرماندهي نيكوكار، يابد كار داشته باشند (تا اگر حاكم نيكو كار باشد) ايمان دارندگان به سعادت آخرت و كفار نيز بخير دنيوي شان دست يابند و خداوند آنها را به پايان كارشان برساند. و به وسيله او اموال بيتالمال مسلمانان گردآوري شود، دشمنان خدا سركوب، راهها امن و حق بيچارگان از زورمداران گرفته شود. رعاياي مومن آسوده خاطر شوند، و از ستم ستمگران در امان بمانند. به روايت ديگر هنگامي كه حضرت گفته خوارج را شنيد، فرمود: درباره شما حكم خداوند را انتظار ميكشم … در ادامه، سخن را چنين بپايان رساندند كه در حكومت امير نيكوكار، پرهيزگار به خواستههاي خود كه سعادت اخ
روي و جلب رضاي خداوند است ميرسد و در حكومت امير بد كار افراد بد كار و با شقاوت بهره دنيوي خود را خواهند برد، تا بدان هنگام كه روزگار بد كار بسرايد و مرگ او فرا رسد. منظور از اين فرموده حضرت: كلمه حق يراد بها الباطل، رد و انكار آن چيزي است كه در ذهن خوارج از صحت ادعاي پيروان معاويه كه: بياييد كتاب خدا را داور قرار دهيم جا گرفته بود. بنابراين معناي واقعي سخن چين است، دعوت پيروان معاويه از شما بداوري كتاب خدا، سخن حقي است، ولي آنها قصد باطل و نادرستي دارند و آن فروكش كردن شدت جنگ و تفرقه آرا و مانند اين امور است كه صحيح نيست انجام شود. كلام حضرت، در پاسخ خوارج كه حكمي جز حكم خدا نيست تصديق گفته آنها از جهت حقيقت معناي كلمه است، نه آنچه به نظر آنها ميرسيده حق بوده است زيرا تمام دستورات را، در فرمانهاي صريح و احكام روشن خداوند محدود كردن، صحيح نيست، بدين معنا كه براي بنده خدا هيچ دستورالعملي جز كتاب خدا نباشد. بدين دليل كه بيشتر احكام فرعي بصراحت در قرآن نيامده، با اين كه حكم خدايي هستند و از طريق اجتهاد و ديگر طرق براي كساني كه اهل استنباط و اجتهادند بدست ميآيند. و آنها كه اهل اجتهاد نيستند لازم است كه بدين اح
كام عمل كنند. چون نظرخوارج از جمله لا حكم الا لله اين بوده، هر حكمي كه در كتاب خداوند نباشد پيروي كردن از آن جايز نيست و عمل بدان نارواست، حضرت فرمودهاند: بلي جز حكم خدا حكمي نيست، اما خوارج از طريق نفي حكم غير خدا ميخواهند فرمانروايي را از غير خدا نفي كنند، بدين شرح وقتي كه براي غير خدا هيچ دستوري نباشد، حكومت و فرماندهي غير خدا نيز نفي ميشود. زيرا استنباط حكم و در نظر گرفتن خير جامعه از وظايف حكومت و در رابطه با رعايت حال مردم است. نفي حكم غير خدا بوسيله خوارج، موجب نفي امارت و حكومت انسانهاست. نفي حكومت و امارت از ناحيه خوارج سبب شد تا امام (ع) آنها را تكذيب كرده بفرمايد: مردم بضرورت بايد اميري نيكوكار يا بدكار داشته باشند. به عبارت ديگر سخن خوارج را حضرت بصورت قضيه شرطيه متعدد آورده و رد كرده است بدين سان كه چون خوارج نفي حكم غير خدا را كردند در حقيقت نفي امارت و حكومت كردند ولي نفي امارت و حكومت غير خدا كردن امر باطلي است. نتيجه آن كه ادعاي خوارج نيز باطل است سپس حضرت نقيض تالي قضيه را استثناء كرده، ميفرمايند: ولي ناگزير براي جامعه اميري نيكوكار يا بدكار لازم است بنابراين گفته خوارج كه هيچ حكمي جز ح
كم مخصوص از جانب خدا قابل قبول و اجرا نيست، مردود ميباشد. توضيح كلام امام (ع) كه براي جامعه اميري خوب يا بد ضرورت دارد، اين است كه انسان با نفس اماره قرين آفريده شده، و نيازمند تمامي قواي جسمانيش ميباشد و نفس اماره سرچشمه تمام بديهاست. بدين جهت خواستههاي مردم گوناگون و متضاد هماند و دلهايشان پراكنده است بنابراين نظام زندگي آنها، در حيات و بقا محتاج فرماندهي است، كه مسلط بر اوضاع و احوال باشد و خواستههاي نابجا و گوناگون، از ترس او بهم نزديك و دلهاي متفرق از هيبت او مجتمع و دستهاي تجاوزگر از اقتدار او بسته شوند، زيرا سرشت آدميان چنين است كه آنچه ميخواهند بهر شيوهاي بدست آرند، و هر كسي را به بهانه دشمني سركوب كنند. انسانها از اين ماجراجويي جز بوسيله باز دارندهاي قوي و مانعي بزرگ دست بردار نيستند. در اين زمينه شاعر زبردست عرب (متنيي) چه زيبا و با صراحت حقيقت را بيان داشته است. لايسلم الشرف الرفيع من الاذي حتي يراق علي جوانبه الدم و الظلم من شيم النفوس فان تجد ذاعفه فعله لايظلم خلاصه بيت دوم اين است كه وارستگي دليل ميخواهد، وگرنه ستمگري مطابق سرشت انساني است و نياز بدليل ندارد. با تحقيق و كنكاش د
رمييابيم، ادلهاي كه انسان را از ستمگري باز ميدارند چهار چيزند بگونه ذيل: 1- عقل سركوب دهنده 2- ديانت مانع شونده 3- ناتواني باز دارنده 4- سلطان جلو گيرنده، فرمانده غلبه دارنده از ديگر موانع ظلم سودمندتر است، چه اين كه عقل و ديانت، در بسياري از موارد در برابر خواستههاي نفساني شكست ميخورند. بنابراين ترس از سلطان بزرگترين مانع ظلم خواهد بود و براي جامعه سودآورتر هر چند آن امير فرمانده بدي هم باشد. از رسول خدا (ص) روايت شده است كه خداوند اين دين را با افرادي كه در آخرت بهرهاي ندارند تاييد خواهد كرد. و در روايت ديگر فرمودهاند: خداوند اين دين را بوسيله گروهي فاسق تاييد ميكند. در حديثي ديگر فرمودهاند: پيشواي ستمگر در مقايسه با آشوب و فتنه از آن دو بهتر است، با اين كه در هيچ كدام خيري نيست، البته بعضي شرور از جهتي خيرند. توضيح آن كه پيشواي ستمگر بودنش از نبودنش كه موجب فتنه و هرج و مرج در ميان مردم شود بهتر است، بدين سبب كه اصلاح پارهاي از امور به وجود وي بستگي دارد، هر چند از جهت اين كه ستمگر است خيري در او نباشد، چنان كه رسول خدا (ص) فرمود، در هيچ كدام خيري نيست ولي وجود و هيبت فرمانده، در ميان مردم، از گ
سترش فتنه و آشوب جلوگيري ميكند، پس اندك خيري به وجود او حاصل ميشود، كه در صورت نبودش، آن خير وجود نخواهد داشت. بنابراين وجود اميري در جامعه لازم است. و همين است شرح فرموده امام (ع) كه براي مردم ناگزير بايد فرماندهي نيكوكار يا بدكار وجود داشته باشد. اما فرموده آن حضرت: يعمل في امرته المومن و يستمتع فيها الكافر مومن در سايه فرماندهي به اجر اخروي خود ميرسد و كافر نيز بهره دنيايي خود را ميبرد چون ضمير در امرته به امير باز ميگردد، محتمل است كه منظور از امير، امير نيكوكار يا امير بدكار باشد، اين كه فرمودهاند: مومن بمقصود نيكوي خود دست مييابد، دليل است كه بايد امير، امير نيكوكار باشد، و اين كه فرمودهاند كافر بهره دنيوي خود را ميبرد دليل است كه امير بدكار باشد. اگر ضمير چنان كه گفتيم به امير برگردد و امير را در هر دو عبارت به معناي مناسبش بگيريم از آنچه بعضي از شارحان عمل كرده و ضمير امرته را به فاجر برگرداندهاند بهتر است زيرا اگر منظور امير فاجر باشد. احتمال اين كه مومن در حكومت وي بهره اخروي خود را ببرد نيست. با اين كه منظور حضرت اين است كه شخص مومن، در امارت و فرماندهي امير نيكوكار موافق فرامين و نواهي پ
روردگار عمل ميكند، چه اين كه توان انجام كارهاي نيك در زمان امير نيكوكار ميسور است. و مقصود شخص كافر نيز در زمان فرماندهي امير فاجر و بدكار حاصل ميشود، زيرا كافر در خوشيهاي دنيويي كه مخالف فرامين خداست غرق ميشود، و اين حالت براي كافر هنگامي كه امكان مخالفت با دين باشد ممكن است. منظور حضرت از يبلغ الله فيها الاجل، بهنگام امارت امير نيكوكار يا بدكار در همه حال اجل خداوندي فرا خواهد رسيد، اين است كه فرا رسيدن اجل بدكاران را يادآوري كند تا از انجام دادن كارهاي زشت برحذر باشند. در فراز بعدي سخن، امام (ع) فايده وجودي امير را توضيح داده ميفرمايند: و يجمع به الفيي … القوي بيتالمال بوسيله امير جمعآوري، دشمنان سركوب و راهها امن … ميشود. ضمير در تمام افعال به امير بمعناي مطلق باز ميگردد، زيرا تمام اين فوايد از بركت وجود امير حاصل ميشود، چه نيكوكار باشد، چه بدكار، تاييد اين ادعا اين است: تمام مردم اتفاق نظر داشتند كه خلفاي بنياميه به استثناي دو يا سه نفرشان از قبيل عثمان و عمر بن عبدالعزيز فاجر بودند، در عين حال بوسيله آنها بيتالمال جمعآوري، سرزمينها فتح و از مرزهاي اسلام پاسداري و راهها امن شده بود. نيروم
ند را در برابر حق ضعيف، بازخواست ميكردند، و ستمگري آنها به انجام اين امور ضرري نميزد. آخرين فراز كلام حضرت در اين گفتار كه حتي يستريح بر و يستراح من فاجر نتيجه وجودي امير نيكوكار و انجام پذيري امور فوق الذكر اين است، كه افراد نيكوكار آسايش يابند و از تجاوز بدكاران در امان باشند. نظر ديگري در شرح بيان حضرت چنين داده شده است: جمعآوري بيتالمال، سركوبي دشمنان و امنيت راهها، همچنان بوجود امير و فرمانده، نيكوكار يا بدكار برقرار خواهد بود، تا نيكوكار با مردن راحت شود، و يا با مرگ و يا بركناري امير بدكارآسايش يابد. معناي روايت دوم بسيار روشن است و نيازي به توضيح ندارد.
[صفحه 224]
از خطبههاي آن حضرت است جنه: چيزي كه به وسيله آن از سلاح و مانند آن استتار شود. قلب الحول: شخصي كه در اختيار و انتخاب كارها و شناخت امور بسيار متحول و دگرگون عمل ميكند. انتهاز: پيشدستي كردن در كارها. فرصه: وقتي كه امكان انجام كار باشد. حريجه: دوري از بدي و گناه. وفاداري و راستگويي قرين يكديگرند، من سپري نگاهدارنده تر از (عذاب سخت دوزخ) از وفاي به عهد سراغ ندارم. آن كس كه بداند بازگشتش به كجاست و چگونه كيفر كردارش را ميدهند، هرگز با كسي مكر نميكند، ولي ما در زماني واقع شدهايم كه بيشتر مردم فريب و مكر را زيركي فرض كرده و بيخردان اهل مكر را، زيرك و سياستمدار پنداشتهاند. اين مكاران و نادانان را چه ميشود، خدا آنها را بكشد) مرد زيرك و كاردان، راه حيله و چاره فريبكاري را بخوبي دانسته و نيروي انجام آن را در خويش مييابد دو دليل بكار نبردنش اين است كه امر و نهي خدا جلوگير اوست، و با اين كه بكار بستن آن را در عرضه خود، و توانايي خويش ميبيند آن را ترك ميكند، ولي كسي كه در دين از هيچ گناهي روگردان نيست، مكر و حيله را بكار ميگيرد. شرح خطبه: واژه وفاء كه در كلام اميرالمومنين (ع) آمده است، ملك
هاي است نفساني كه از پايبندي به پيمان و پا بر جايي بر آن حاصل ميشود و صدق و راستي خصلتي است نفساني، كه از برابري سخن با واقع تحقق پيدا ميكند. و اين دو از صفات نيك و فضايلي هستند كه داخل در ويژگي عفت و همراه آن ميباشند. چون كلمه توام براي دو كودكي كه با يك شكم از مادر بدنيا ميآيند بكار ميرود حضرت وفاء را كه همراه با صدق، تحت ملكه عفت قرار دارد به دو كودك همزاد تشبيه كرده و لفظ توام را براي آن دو استعاره آورده است. و بدين سان فضيلت وفاء در مقابل صفت پست مكر و فريب و فضيلت صدق و راستي در برابر صفت زشت دروغگويي، و اين دو صفت رذل، تحت پوشش گناهكاري توام بوده و ضد پاكي و عفتاند. سپس ميفرمايد من سپري از وفاي توام با راستي، نگهدارندهتر نميدانم. اين بيان حضرت كاملا واضح و روشن است، زيرا وفاداري براي شخص در آخرت نگاهبان كاملي از عذاب خدا، بلكه بزرگترين مانع كيفر اخروي است. و اما در دنيا استتار كننده خوبي از زشت نامي و ننگ است، از آنچه نتيجه بيوفايي ميدهد. مثل مكر و دروغ كه آلودگي نفساني است. وقتي كه بداني هيچ چيز مانند وفا انسان را از بديها پناه نميدهد خواهي دانست كه سپري پناه دهندهتر از آن نيست. سخن در س
تودن وفاء و بدگويي از حيله و نيرنگ فراوان است چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: الذين يوقون بعهد الله و لاينقضون الميثاق و باز ميفرمايد: والموفون بعهدهم اذا عاهدوا و در ستايش وفاي به عهد ميفرمايد: و من اوفي بعهد من الله، و باز ميفرمايد: فمن نكث فانما ينكث علي نفسه و من اوفي بما عاهد عليه الله فسيوتيه اجرا عظيما. در بدگويي و مذمت مكر و فريب، در روايت ميگويد: با هر فريبكاري پرچمي است كه روز قيامت بدان شناخته ميشود.) قوله عليهالسلام: و لايغدر من علم كيف المرجع سپس امام (ع) ميفرمايد: آن كه برگشتش را بسوي خدا بداند، فريب كاري نميكند. دانستن چگونگي بازگشت به سوي خداوند متعال و آگاهي يافتن بر منزلگاههاي سير و سفر الي الله. و ويژگيهاي آخرت كه آخرين مرحله سير و دار استقرار است، بازدارنده نيرومندي، از انجام دادن اعمال پست و از آن جمله فريب كاري است. اين كه امام (ع) مكر و فريب را به ناداني، درباره معاد و بازگشت به سوي خداوند نسبت دادهاند، براي اين است كه حضرت ميخواهند وفاي به عهد را ستوده و افراد را بر وفاداري نسبت، به پيمانها ترغيب كنند. سپس فرمودهاند و لقد اصبحنا في زمان الي قوله الحيله ما در بد روزگاري قرار
داريم … اين كه مردم روزگار گروهي فريب كاري را به جاي زيركي گرفته، و بيشتر مردم اين فريبكاران را چارهجويان خوبي دانستهاند. براي بيان اين حقيقت است، كه هر دو گروه، به دو نوع ناداني گرفتارند: 1- به عواقب بد فريب كاري آگاه نيستند 2- بين نيرنگ و زيركي فرق نميگذارند. ميان فريب كاري و زيركي اشتراك مفهومي برقرار است. توضيح مطلب اين است كه فريب كار، براي رسيدن بمقصود نامشروع و چارهجويي در دستيابي به خواست خود، به زرنگي و هوشياري نيازمند است چنان كه شخص زيرك براي رسيدن بمقصود خيرخواهانه و جهات مصلحت به هوشياري، زرنگي و درستانديشي احتياج دارد بنابراين هم شخص فريب كار و هم فرد زيرك، به هوشياري و زرنگي نيازمندند، اما فريب كار براي استنباط انديشهاي كه مبتني بر حيله است تلاش ميكند هر چند، با قوانين شريعت مخالف باشد، و مصالح كلي را در رابطه با مصلحت جزئي پايمال كند. ولي مرد زيرك و دورانديش، استنباط راه بهتر را براي نظام مبتني به مصالح جهان و توافق با قوانين شرع انجام ميدهد. چون فرق گذاري ميان اين دو معني بسيار دقيق بوده است، فريب كاران فريب كاريشان را، بجاي زيركي قرار دادهاند. و نادانان آنها را چارهساز خوبي به ح
ساب آوردهاند. امام (ع) حيله بازان را در انجام فريب كاري به خوب حيله كردن متصف كردهاند، زيرا آنان چنان فريب كاري را دقيق انجام ميدادند كه همگان آن را زيركي به حساب ميآوردند. حضرت بصراحت اين نوع فريب كاري رابه عمروعاص و مغيره بن شعبه و امثال آنها نسبت داده است. آنها فريب كاري ميكنند بي آنكه بدانند چارهجويي در امر فريب كاري، آنها را به پستي رذالت و ستمگري ميكشاند، و هيچ حسني در حيلهاي كه منجر به سستي شود نيست. قوله عليهالسلام: ما لهم قاتلهم الله در پايان خطبه حضرت كوفيان را نفرين كرده ميفرمايد: آنها را چه ميشود؟ خداي بكشدشان. اين كلام حضرت بصورت پرسش انكاري پس از كنكاش آنان از كار امام (ع) نفريني بر عليه آنهاست كه بعنوان جنگ با خداوند اعلام شده است. جنگ با خدا، كنايه از دشمني و دوري از رحمت خداوند است. روشن است كه فريب كاران حيلهگر از رحمت خدا بدورند. پس از بيان لعن و نفرين، سخن امام (ع) باين حقيقت اشاره دارد كه، افتخار كردن آنها به زيركي در به كار بستن انواع فريب كاري، فضيلت و برتري به حساب نميآيد، چه اين كه، فريب كاري خيانت است، افراد زيرك و تيزبين، انواع فريب كاري را بخوبي ميدانند، ولي در عمل ب
دان اقدام نميكنند، زيرا از ناحيه خداوند، مانعي بر سر راه داشته، و نهي كردن حق متعال از فريب كاري، موجب ترك رذايل ميشود، افراد با هوش و زيرك، با شناخت راههاي حيلهگري آن را رها ميكنند. يعني با وجودي كه فريب كاري را ميشناسند و بر انجام آن، نيز توانايي دارند به دليل ترس و خشيت از خدا آن را ترك ميكنند. ولي كسي كه حيله را بشناسد و اعتقاد به گناه بودن آن و تخريب پايههاي دين نداشته باشد، با امكان دست به انجام ميزند. اين دليل فضيلت حيلهگر نيست. در حقيقت فضيلت از آن كسي است كه فريب كاري را ترك كرده و دين را استوار دارد. واژه قلب و حول اشاره به خود امام (ع) دارد، زيرا سرشت بزرگوارانه آن حضرت اقتضاي ترك فريبكاري و حيلهگري را داشته است.
[صفحه 229]
از سخنان آن حضرت است حذا: بسرعت گذشتن، سبك و سريع كه به چيزي بستگي نداشته باشد. صبابه: بقيه آب ظرف. من درباوه شما از دو چيز هراسناكم، يكي پيروي كردن از هواي نفس و ديگري آرزوي دور و دراز داشتن، زيرا پيروي هواي نفس انسان را از حقيقت باز ميدارد. و آرزوهاي طولاني آخرت را بفراموشي ميسپارد. متوجه باشيد كه دنيا به شما پشت كرده و بسرعت ميگذرد و از آن جز اندكي، با اندازه آب ته كاسه كه صاحبش آن را ريخته باشد باقي نمانده است. و آخرت نيز رو به شما حركت كرده ميآيد. براي هر يك از دنيا و آخرت فرزنداني است، شما سعي كنيد از فرزندان آخرت باشيد نه از فرزندان دنيا به اين دليل كه در روز قيامت هر فرزندي بمادر خويش ميپيوندد. امروز، روز كار است و نه روز حساب و فرداي قيامت روز حساب رسي بوده و روز عمل نيست. اما شرح بيانات حضرت در اين فراز مقصود امام (ع) از بيان اين فصل، برحذر داشتن از پيروي هواي نفس، و آرزوي طولاني داشتن در دنياست، زيرا اين دو، بيشتر از هر چيز سبب هلاكت و تباهي ميشوند، و دوري از اين دو خصلت بهترين وسيله خلاص و رهايي است، چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: فاما من طغي و اثر الحيوه الدنيا فان الجحيم
هي الماوي و اما من خاف مقام ربه و نهي النفس عن الهوي … امام (ع) به دنبال برحذر داشتن از پيروي هواي نفس و آرزوي طولاني، امور آخرت را يادآوري فرموده است. هواي نفس عبارت از گرايش نفس اماره ببدي است، آنچه مقتضاي سرشتش ميباشد، يعني پيروي از خوشيهاي زندگي تا بدان اندازه كه از حدود شريعت خارج شود و معناي امل چنان كه قبلا شرح داديم، آن آرزوهاي طولاني است كه انجام همه آنها يقينا مقدور نيست. بنابراين پيروي هواي نفس و آرزوي طولاني سعادت به حساب نميآيد. سعادت كامل جز مشاهده حضرت حق و رسيدن بدرجات عالي رحمت ربوبي، و تقرب يافتن در پيشگاه خداوند، چيز ديگري نيست. با روشن شدن اين حقيقت، پيروي از نفس اماره در خواستههاي دنيويش، و فرو رفتن در خوشيهاي از بين رونده قويترين وسيله هلاكت و نيرومندترين باز دارنده انسان از مقصد حق است و او را از پيمودن راه خداوند باز ميدارد و به جاي پرواز در ملكوت آسمانها، وي را به پست ترين جايگاه جهنم سقوط ميدهد. سيد انبيا محمد مصطفي (ص) در مواردي فرمودهاند: سه چيز اسباب هلاكت است: آزمنديي كه از آن اطاعت شود، هواي نفسي كه از آن پيروي گردد و خودبيني آدمي. و باز فرمودهاند: دوستي دنيا اساس همه
اشتباهات است و باز فرمودهاند: دنيا و آخرت دو قطب مخالفند به هر اندازه به يكي نزديك شوي از ديگري دور شدهاي با توجه به اين فرمايشات رسول اكرم (ص) ترسناكترين امر هلاكت بار پيروي هواي نفس است. اما مقصود از آرزوي طولاني، آرزوهاي طولاني در كسب امور بياعتبار دنيايي است، نظر به اين معنا روشن است كه طول آرزو در امور دنيايي، مطابق- همان پيروي هواي نفس است و به همين دليل موجب فراموشي آخرت ميشود، آرزوي به دست آوردن چيزهاي دوست داشتني دنيا سبب ميشود، كه همواره بفكر آنها باشي، و اين امر انسان را از توجه به امر آخرت باز ميدارد و مدام ذهن شخص را از تصور عاقبت كار منصرف ميكند معناي فراموش كردن آخرت نيز همين است. در فراموشي آخرت اوج شقاوت و بدبختي و هلاكت ابدي است. نظر به اين كه امام (ع) سرپرست اصلاح حال زندگي دنيوي و اخروي مردم است، كوشش، در بهبود وضع آنها، بسته بهمت عالي آن بزرگوار است. بدين دليل حضرت ترس درباره آنها را بخود نسبت داده و فرموده است: درباره شما از دو چيز ميترسم. توضيح كلام آن حضرت الا و ان الدنيا قد ولت … صابها: آگاه باشيد دنيا پشت كرده … ) اين است كه دنيا از هر كسي جدا شونده است و به سرعت سپري ميش
ود، تا بدان حد كه اگر باقيمانده دنيا را نسبت به گذشته آن مقايسه كني جز اندكي بر جاي نمانده است، در اين عبارت امام (ع) كلمه صبابه را براي باقي مانده دنيا، استعاره آوردهاند و جهت مشابهت باقي مانده دنيا، به آب ته ظرف، اندك بودن هر دو امر است. و سپس ميفرمايند: متوجه باشيد كه اگر دنيا بر شما پشت كرده، در عوض آخرت به شما روي آورده است. لازمه سريع گذشتن دنيا، شتابان رسيدن آخرت، و هر يك از اين دو آرزوهاي فاني را قطع كرده، انسان را از پيروي هواي نفس باز ميدارد. آري روش درستكاران اين است كه هرگاه عمر را پشت كرده و مرگ را روي آورنده ببينند ملاقات آن را سريع ميپندارند و چنين است كه مرگ را راهرو آخرت دانستهاند. فرموده حضرت: و بكل منهما بنون … يوم القيامه: براي هر يك از دنيا و آخرت فرزنداني است … )) از لطائف سخنان آن بزرگوار ميباشد. لفظ ابناء را براي خلق نسبت بدنيا و آخرت استعاره آورده است. مناسبت استعاره اين است، كه چون از شان فرزند تمايل و گرايش به پدر است و فرقي نميكند كه اين تمايل و علاقه طبيعي باشد، يا به گمان سود بردن باشد گروهي قصد دنيا و دستهاي ميل به آخرت ميكنند. ميل هر كدام به سوي مراد و مقصودش ميباشد
فرزندان دنيا رغبت به دنيا و لذات آن و فرزندان آخرت، خواهان آخرت و سعادت آن ميباشند. بهترين شباهت به نسبت آنچه ميخواهند و استفاده ميكنند، شباهت فرزند نسبت به پدر است. بنابراين لفظ ابن را به دليل همين شباهت استعاره آورده است و چون قصد حضرت وادار كردن خلق بر تلاش براي آخرت و گرايش بدان و كنارهگيري از دنيا بوده فرمودهاند: از فرزندان دنيا نبوده و از فرزندان آخرت باشيد و سپس فايده اين دستور را چنين بيان كرده كه بزودي هر فرزندي روز قيامت بمادرش ملحق خواهد شد. سپس تذكر ميدهند كه: فرزندان آخرت، يعني آخرت طلبان و عمل كنندگان براي آن، مقرب درگاه حقاند و بمقاصد خود خواهند رسيد. آنچه بخواهند آماده و هر آنچه بطلبند از نزد خداوند آمرزنده بخشنده براي آنان نزول مييابد. ولي فرزندان دنيا غرق در محيت دنيا بوده، از نعمتهاي آخرت فراموش كرده و از آنها كنارهگيري كردهاند. ناگزير روز قيامت، در دوستي امور باطل فرو رفته، و به زنجيرهاي بدي به سبب خصلتهاي زشت و پستشان گرفتارند. اين صفات زشت به لحاظ وابستگي آنها به محبت دنيا در جوهر وجودشان نفوذ كرده و استقرار يافته است. حال كه به محبوبشان دست نمييابند، همچون فرزندي هستند كه از
پدر جدا افتد، و بدون دسترسي بوي آرام نگيرد، زيرا الفتي و انسي به غير او ندارند، و با شدت علاقه و وابستگي كه نسبت به وي دارند ميان آنها و محبوبشان فاصلهاي ايجاد شود، نه بلكه در تنگ ترين زندان گرفتار آيند و عزتشان بذلت و پستي بدل شود بنابراين به سخت ترين اندوه و جدايي و به بزرگترين تاسف و غم دچار شوند. اما فرزندان آخرت كه تحت سرپرستي پدر و نعمتهايش قرار گرفتهاند، از غربت و تنهايي و بدبختي يتيم شدن، بدور خواهند بود. براي هر انساني شناخت و چگونگي وضع پدر و مادر، و پيروي از نيكوترين و بزرگوارترينشان واجب است و آن جز آخرت چيزي نيست. با توضيح مطلب فوق، خردمند كسي است كه از فرزندان آخرت باشد، و لازم است كه بپدرش يعني آخرت نيكي كند و به نيرومندترين سبب و معتبرترين وسيله توسل جويد. پس از اين تحليل و برداشت حضرت ميفرمايند: امروز روز كار است و حسابي نيست و فرداي قيامت، وقت حسابرسي است و عملي در كار نيست. امام (ع) مدت عمر و حيات رابه كنايه يوم و بعد از مرگ را به كنايه فردا تعبير كرده است. از نظر، ظرافت ادبي امروز را با فردا، و عمل و حساب را به نبودن حساب و عمل، مقابله و رديف كرده است. كلمه اليوم اسم ان و لفظ عمل بجاي
خبر ان و مضافاليه (يعني عمل) بجاي مضاف يوم به كار رفته است. معناي كلام و عبارت چنين است: امروزه روز عمل است. احتمال ديگري درباره تركيب نيز هست، و آن اين كه اسم ان ضمير شان باشد، و جمله (اليوم عمل) مبتدا و خبر، و جمله مبتدا و خبر، خبر ضمير مقدر باشد، بهر صورت معناي كلام روشن است. فايده سخن حضرت آگاه ساختن مسلمين بوقت مناسب براي زاد و توشه برگرفتن سفر دور و دراز آخرت ميباشد، تا مردمان توجه پيدا كرده به انجام كارهاي نيك بپردازند و از فرزندان آخرت به حساب آيند، قبل از آن كه فرداي قيامت و روز محاسبه فرا رسد.
[صفحه 235]
از سخنان امام (ع) است كه در زمينه پيشنهاد اصحاب براي جنگ با قاسطين، به دنبال فرستادن جرير بن عبدالله بجلي به سوي معاويه، ايراد فرموده است. استعداد: آماده شدن براي كاري. خداع: كاري را با فريب انجام دادن. اناه: رفق و مدارا ارودوا.: مهلت دهيد. نقموا: انكار كردند قبول نداشتند. آماده شدن من براي پيكار با مردم شام با اين كه هنوز جرير در نزد آنهاست به معناي بستن راه صلح بر روي آنها و منصرف ساختن مردم شام از امر خير طاعت و بيعت است، به فرض اين كه چنين ارادهاي كرده باشند اما من براي جرير مدتي تعيين كردهام، كه از آن تجاوز نميكند، مگر به يكي از دو صورت: گول معاويه و شاميان را بخورد، و يا فرمان مرا معصيت كند. نظر من در اين باره اين است كه شما خويشتن داري كرده، به آرامي و تاني عمل كنيد، هر چند آمادگي شما را نفي ننموده و آن را ميستايم. چشم و دماغ اين موضوع را بررسي كرده، ظاهر و باطنش را سنجيدهام و در نهايت به اين حقيقت رسيدهام، كه يا بايد به پيكار مخالفان برخيزم و يا به آنچه پيامبر (ص) از جانب خدا آورده است، كافر گردم. آري براي مسلمين خليفهاي (عثمان) بود كه در ديانت چيزهاي جديدي را بوجود آورد و
براي مسلمانها مشكلاتي را ايجاد كرد. كجرويها را بوي تذكر دادند، درباره وي چيزها گفته و سرانجام بر او شوريده و او را تغيير دادند. ميگويم (شارح) پس از رسيدن آن حضرت به خلافت ظاهري، بسياري از صحابه امام (ع) به دليل فراواني گمانشان اين بود كه معاويه اطاعت نخواهد كرد و به همين دليل پس از گسيل داشتن جرير ياران آن بزرگوار پيشنهاد آمادگي براي جنگ با شاميان را دادند. روايت شده است. هنگامي كه تصميم رفتن جرير را آن حضرت مطرح كرد، جرير عرض كرد به خدا سوگند، اي اميرمومنان نفعي از ياري من به تو نخواهد رسيد، و اميدي به فرمانبرداري معاويه هم ندارم. حضرت در پاسخ فرمودند: قصد من از فرستادن تو اتمام حجتي است بر معاويه) و سپس نامهاي بدين مضمون نوشت: پس از حمد و سپاس پروردگار، بدان كه بيعت كردن مردم در مدينه با من، براي تو الزام آور است، هر چند كه تو حضور نداشته، و در شام باشي. زيرا مردمي كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند، همان افراد و با همان ويژگي با من بيعت كردند. با وجود بيعت اكثريت مردم، نه اقليت حاضر حق دارد كه مخالفت كند و نه افراد غائب ميتوانند بيعت وارد كنند. چه اين كه شوراي مهاجر و انصار وقتي كه تحقق يابد و به وح
دت كلمهاي برسند و فردي را پيشوا قرار دهند، نهايت رضامندي آنها را ميرساند. بنابراين اگر كسي از فرمان آنها با طعن و سرزنش و يا هواي نفس خارج شود، بر مهاجر و انصار است كه او را بفرمانبرداري توصيه كنند اگر قبول نكرد، چون راهي غير از راه مسلمين اختياركرده، با او پيكار خواهند كرد. و خداوند نيز به دليل پشت كردن وي به جامعه مسلمان، از او روي گردان شده وارد جهنمش ميكند، و چه بد جايگاهي است جهنم. آگاه باش كه طلحه و زبير با من بيعت كرده و سپس آن را نقض كردند، نقض بيعت آنها بمزله رد بيعت بود. من به همين دليل بر عليه آنها جهاد كردم، تا حق ثابت شده، و فرمان خدا بر خلاف ميل آنها آشكار گرديد. حال تو اي معاويه به جامعه اسلامي بپوند، زيرا من از همه بيشتر سلامت جان تو را خواهانم مگر اين كه خود را با من درگير سازي كه در اين صورت با تو ميجنگم و خدا را عليه تو به كمك ميگيرم و اكنون كه فراوان از كشندگان عثمان سخن ميگويي اول به ميان مردم درآي وسپس مردم شام را براي داوري به نزد من بياور تا من شما را با استدلال از كتاب خدا قانع كنم. اما بهانهاي كه تو براي عدم بيعت با من آوردهاي، مانند بهانهجوييهايي است كه كودكان براي شير خورد
ن ميگيرند. بجان خود سوگند، اگر بديده خرد، و نه با هواي نفس به موضوع قتل عثمان بنگري، خواهي ديد، كه من پاكترين فرد قريش نسبت به قتل وي ميباشم. بدان و متوجه باش كه تو از آزادشدگاني هستي، كه زيور خلافت بر اندام آنها روانبوده، شايستگي عضويت در شورا را ندارند. من جرير بن عبدالله را كه فردي با ايمان و جزء مهاجران است به سوي تو فرستادم، تصميم خود را بگير و بيعت كن. بديهي است كه هيچ قدرت و نيروئي جز نيروي حق تعالي نيست. بخشهايي از اين نامه، در نامههاي ديگر حضرت به معاويه آمده است. در پاسخ اين نامه، معاويه چنين نوشت: پس از حمد خدا، بجان خودم سوگند، اگر تو در خون عثمان دست نداشته باشي و مردمي كه با تو بيعت كردند همان افرادي باشند كه با خلفاي پيش از تو بيعت كردند. در اين صورت تو از نظر شايستگي و احترام همچون ابوبكر، عمر و عثمان بودي ولي تو مردم را درباره عثمان گمراه كردي و انصار را از اطراف عثمان پراكنده ساختي، و نادانان از تو فرمانبرداري كردند و ضعفا از ناحيه تو قوت و نيرو گرفتند. مردم شام، جز جنگ با تو چيزي را قبول نميكنند، تا ناگزير شوي كشندگان عثمان را تسليم آنها كني اگر قبول كني، و قاتلين عثمان را دستگير و تحو
يل دهي، آنگاه است كه شوراي مسلمين تشكيل ميشود. اي علي، به بقاي زندگيم سوگند، دليلي كه بر عليه من اقامه كردهاي نميتواند همان دليلي باشد كه بر عليه طلحه و زبير، اقامه شده است زيرا طلحه و زبير با تو بيعت كرده بودند، ولي من بيعت نكردهام. استدلال تو بر عليه مردم شام، نيز نميتواند همان دليلي باشد كه بر عليه مردم بصره آوردهاي، چه اين كه مردم بصره فرمانبردار تو شدهاند، و مردم شام از تو اطاعت نميكنند. البته بزرگواري تو در اسلام و قوم و خويشيات با پيامبر اسلام (ص) و مقام و جايگاهت در ميان قريش قابل انكار نيست. در خاتمه نامه قصيده كعب بن جميل را نوشت. و اين دو مصرع از آن قصيده است. اري الشام تكر اهل العراق و اهل العراق لهاكار هونا ما (شارح) بخشي از اين قصيده را قبلا ذكر كرديم. بنا به روايتي نامهاي كه امام (ع) همراه جرير كرده براي معاويه به شام فرستاد مضمونش چنين بود: اي معاويه، من تو را از ولايت امري شام بر كنار كردم سرپرستي مردم شام را به جرير بسپار والسلام. و سپس به جرير فرمود: مواظب فريب كاري آنها باش. اگر ولايت امري شام را به تو سپرد و به سوي من آمد، شما در شام ميمانيد، و اگر تعلل ورزيد و قبول نكرد،
باز ميگردي. هنگامي كه جرير نامه حضرت را به معاويه داد، شروع به بهانهجويي كرد. از جمله اين كه بايد با مردم شام در اين باره مشورت كند. جرير بدون نتيجه باز گشت. پس از بازگشت جرير، معاويه بر پشت نامه امام (ع) نوشته بود كه: چه كسي شما را بخلافت قبول كرده است؟ تا شما بخواهيد، مرا از مقامم بر كنار كنيد!! والسلام، و سپس نامه را براي حضرت به كوفه فرستاد. فرموده حضرت: ان استعدادي … مقصود اين است تا زماني كه جرير در شام و نزد مردم آنجاست، آنها درباره قبول بيعت و يا رد آن تامل داشته و ميانديشند، اگر چه همه مردم شام چنين نباشند، گروهي يقينا در اين مايه فكري هستند. با اين وصف اگر ما، آماده پيكار شويم، اين خبر به مردم شام ميرسد، و آنها را براي جنگ و ستيز و برخورد با ما وادار خواهد كرد. اين موضوع، كار مردم شام را بكلي مشكل كرده، موجب انصراف آنها كه زمينه فكري داشته و يا در دلشان قصد پيوستن به ما را داشته باشند ميگردد. و دور داشتن مردم شام از تفكر در اين باره خلاف حزم و احتياط است. و سپس ميفرمايند قد وقت الي قوله: عاصيا براي جرير تعيين وقت كردهام … يعني زماني را مقرر كردهام، كه جرير بتواند از شام باز گردد، و اگر در
تاريخي كه تعيين كردهام خلاف كند، به يكي از دو طريق خواهد بود. يا به دليل فريب خوردگي جرير و وعدههاي دروغيني است كه شاميان در پاسخ به جرير، بمنظور آمادگي لازم از جهت كارزار به وي ميدهند و يا به دليل سرپيچي و تخلف از فرمان من خواهد بود. اگر كسي اشكال كند، كه چگونه حضرت تخلف جرير را به يكي از دو امر منحصر كردهاند با اين كه ممكن بود تخلف وي و بموقع نيامدنش، دليل ديگري مثل بيماري يا مردن و يا هدف ديگري ميداشت؟ در پاسخ گوييم: حضرت قصد حصر حقيقي را نداشتهاند، منحصر كردن تخلف جرير از بموقع نيامدن به دليل گمان بيشتري بوده، كه از قراين و علايم امور به دست ميآمده است. بعلاوه سخن امام (ع) درباره آن پيشامدهاي اضطراري كه از جانب خداوند فرا ميرسد نيست زيرا فرا رسيدن قضاي الهي مورد بحث نيست و تذكر آن هم مفيد نيست. اما موانع اختياري در نيامدن جرير به گمان غالب يا از ناحيه مردم شام به دليل فريب و خدعه بوده، و يا تاخير در خبر رساني از ناحيه خود جرير به دليل تخلف و عصيان فرمان حضرت بوده است. چه اين كه تصور نميرفت، شخصيتي مانند جرير شخصيتي در چنين موضوع مهمي، وظيفه را ترك كند و به كارهاي شخصي خود بپردازد باتوجه به زمينه
هايي كه ياد شد، انديشه صحيح صبر و تامل در كار بود، و لذا امام (ع) ميفرمايد: الراي مع الا ناه نظر درست، تامل در كار است. يعني نظر حقي كه، تمام انديشمندان بر درستي آن اتفاق نظر دارند، دستيابي به مقصود و به پيروزي قطعي رسيدن، جز با پايداري و تفكر در موضوع كار حاصل نميشود. منظور از اناه در كلام حضرت آن برآورد فكري است كه در به دست آوردن صورت بهتر كار و مصلحت فراگير انسان را در رسيدن بمقصود ارشاد ميكند. بدين دليل است كه بعضي از حكما براي تاكيد بيشتر، امر به تامل و تفكر كرده گفتهاند: آنكس كه در كارها انديشه نداشته باشد، هر چند به مطلوب دست يابد، به مقصد نرسيده است. معناي كلام حكما اين است كه هر چند بدون فكر انسان به مقصود برسد، چون از روي تامل و تفكر نبوده در كار تقصير ميكند، و نتيجه همواره پشيماني و نرسيدن به مقصود است. كسي كه بدون فكر به مقصود مورد نظرش دست يابد آن مقصود بسيار اندك و ارزش قابل توجهي ندارد. حضرت فرمود: فارودوا ولا اكر لكم الاعداد در كار شكيبا باشيد و از آمادگي شما براي جنگ كراهتي ندارم پس از آن كه حضرت اصحاب خود را به ارزشمندي تفكر در كارها توجه ميدهد آمادگي آنها را براي پيكار به سه دليل ر
د نميكنند. بشرح زير 1- شايسته بود اصحاب، درباره اين موضوع چنان هوشيار باشند. كه بمجرد فرمان حضرت، براي جهاد آماده باشند. 2- كسي خيال نكند كه امام (ع) به دليل ضعف و ناتواني آماده كارزار با مردم شام نميشود و اين سبب شود تا اصحاب در اراده و تصميمشان سستي ورزند. 3- نظر ابن ابيالحديد اين است كه آن حضرت آمادگي ظاهري را منع كرده، و با گفتن اين كه از آمادگي شما كراهت ندارم، منظور اين بوده است كه اصحاب در خفا براي جنگ آماده شوند. به نظر ابن ميثم، توجيهي كه ابن ابيالحديد براي كلام امام (ع) آورده است براي فرار از تناقض خيالي است كه در ظاهر كلام حضرت ديده ميشود، و آن تناقض عبارت است از ترك آمادگي و تفكر در بخشي از كلام، و ناپسند نداشتن آمادگي در بخش ديگر سخن حضرت. ولي با شرحي كه ما براي كلام امام (ع) آورديم روشن شد كه تناقضي در كار نيست، زيرا ترك آمادگي براي جنگ، در وقتي معين، و ناپسند ندانستن آمادگي و هوشيار بودن در زماني بعد از آن چنان كه اشاره شد- تناقضي ندارد. در عبارت و لقد ضربت … اوالكفر. امام (ع) لفظ: عين، انف، ظهر، و بطن را كه حقايقي در وجود حيوانند به عنوان استعاره، براي خصلتهاي معاويه در مورد خلافت، و مخ
الفت مردم شام با خلافت خود، به عنوان استعاره بالكنايه آوردهاند. عين و انف كنايه از اين امر مهم و چكيده آن بكار رفته، زيرا چشم و دماغ با ارزشترين عضو صورت انسانند. و منظور از ضرب به عنوان استعاره، كنايهاي از قصد با اهميتي است كه حضرت به موضوع ميداده است. و لفظ ظاهر و باطن را كنايه از بررسي همه جانبه، و انديشه عميق آوردهاند. و عبارت تقلب را براي رسيدگي كامل به همه جوانب مصلحت و عرضه داشتن يك امور بر خرد ذكر نمودهاند. نتيجه آن كه: حضرت فرمود: فلم ار لي الا القتال او الكفر … راهي براي من جز پيكار با معاويه و شاميان، و يا پشت پا زدن به ديني كه پيامبر (ص) آورده است. نيست. اين سخن حضرت پس از تفكر عميق و در نظرگيري تمام جهات دورانديشي، درباره مخالفت آنان روشن ميكند كه وظيفهاي جز جنگ با قاسطين ندارد. و تذكر ميدهد كه اگر اين راه را اختيار نكند لزوما بايد به آنچه كه بر رسول خدا (ص) نزول يافته كافر گردد. بدين بيان كه انتخاب يكي از دو امر جنگ با شاميان و يا كفر ورزيدن بدين الزامي است. يعني اگر جنگ را اختيار نكند، لزوما جهاد ترك شده و ترك جهاد، موجب كفر ورزيدن است. اما كفر ورزيدن آن بزرگوار امر عالي است. بنابراين
قتال با شاميان حتمي خواهد بود. منظور حضرت از كفر، هم كفر حقيقي است، زيرا سخن گذشته امام (ع) كه اين موضوع را كاملا بررسي كرده، ظاهر و باطنش را، با وجودي كه اطرافيان صلاح نميدانستهاند سنجيده، و راهي جز جنگ و يا انكار شريعت محمدي (ص) نيافته، دليل روشن اين حقيقت است. اگر معترض بگويد: دليل منحصر بودن وظيفه آن بزرگوار در جنگ و يا كفر ورزيدن بديانت چيست؟ با اين كه حضرت ميتوانست جنگ را ترك كند و به دين رسول خدا (ص) نيز كافر نشود! پاسخ اين اعتراض بدو صورت داده شده است: 1- شارحان نهجالبلاغه پاسخ دادهاند كه رسول خدا (ص) فرمان پيكار با مخالفان را به آن حضرت داده بود. به دليل گفته خود امام (ع) كه فرمودهاند: به من دستور داده شده است كه با ناكثين، قاسطين و مارقين بجنگم. بنابراين اگر جنگ با آنها را ترك ميكرد، با اين كه اسلام در خطر بود با فرمان رسول خدا مخالفت كرده بود. روشن است كه مخالفت با رسول خدا از شخصيتي مثل امام قابل تصور نيست، مگر از باب اعتقاد نداشتن بدرستي آن، و اين همان انكار و كفر است. 2- احتمال دوم در پاسخ اين است كه لفظ جحد و انكار را حضرت مجازا براي سهلانگاري بكار برده باشند، تا بزرگي موضوع را براي ش
نوندگان اثبات كنند. اين گونه مجاز فراوان به كار ميرود. حضرت در اين قسمت به دفع تهمتي كه از ناحيه معاويه به وي وارد شده و آن ادعاي دروغين قتل عثمان كه دست آويز مخالفت مردم شام قرار گرفته، ميپردازد و به مختصري از اعمال نارواي عثمان كه سبب قتلش شد اشاره ميفرمايد. منظور از والي در عبارت آن حضرت، عثمان و مقصود از احداث امور ناروايي بود كه به او نسبت داده شده، موجب بد گوييهاي مردم شده بود. با اين توضيح كه عثمان با انجام كارهاي جديد و ناپسند خود، باعث شد تا مردم بر عليهش حرفهايي بزنند، كارهايش را نپسندند، سرزنشش كنند و سپس از قدرت بر كنارش سازند. كارهاي نارواي بدعت گونه عثمان را سيرهنگاران ده چيز و به شرح ذيل نقل كردهاند. 1- سپردن سرپرستي مسلمين به تبهكاراني كه شايستگي اخلاقي و اسلامي نداشتند، و صرفا به دليل خويشاوندي با عثمان بدون در نظرگيري حرمت اسلاميشان منصوب شده بودند مانند وليد بن عقبه فاسق، كه در نهايت به شرابخواري و ميگساري شهرت يافت، و سعيد بن عاص كه، كارهاي زشتش موجب شد مردم كوفه بر او بشورند، اخراجش كنند. و عبدالله بن ابيسرح، ستمكار كه مردم مصر از ستمگري وي بدادخواهي آمدند. اين همان عنصر پليدي است
كه مسلمانها وي را متهم به قتل محمد بن ابيبكر نماينده اميرالمومنين (ع) كرده، معتقد بودند كه درباره شهادت محمد بن ابيبكر نامه نگاري كرده است و از مكاتبات سري او نارواي بدست آوردند، و به سبب جاسوسي و خيانت، مردم از او شكايت داشتند و سرانجام بروي شوريده و محاصرهاش كردند. 2- باز گرداندن حكم بن ابيالعاص از تبعيدگاه به مدينه. پيامبر (ص) وي را به دليل افسادش تبعيد كرده بود. ابوبكر و عمر نيز او را از تبعيد برنگردانده بودند. عثمان با سنت پيامبر (ص) و رفتار شيخين مخالفت و بي هيچ دليلي اقدام ببازگشت ابيالعاص از تبعيد كرد. 3- اموال فراواني از بيتالمال مسلمانها را، به اقوام و خويشانش بخشيد، بدون آنكه استحقاقي داشته باشند از جمله به چهار نفر از قريش كه با دختران عثمان ازدواج كرده بودند، چهارصدهزار دينار داد، و به مروان حكم نيز چهارصدهزار دينار بخشيد. و بروايتي يك پنجم بيتالمال آفريقا را به مروان داد. و اين خلاف سنت رسول خدا (ص) و روش خلفاي قبل از وي بود. 4- قانون قرقگاه يا حمي را كه رسم جاهليت بود زنده كرد. با وجودي كه پيامبر (ص) ميان مسلمين در آب و علف چراگاهها برابري و مساوات برقرار كرد ه بود. 5- تعهدات جنگي ر
ا از صدقات بيتالمال پرداخت كرد. با اين كه خلافت ديانت بود. 6- با وجودي كه عبدالله مسعود از بزرگان و دانشمندان صحابه امت بود، بدستور عثمان چنان او را زدند كه بعضي از استخوانهاي پهلويش شكست و اين ستمي آشكار بود. 7- تمام مسلمين را در جمعآوري قرآن بر قرائت زيد بن ثابت متقاعد و قرآنهاي ديگر را باطل كرد و آنها را سوخت با اين كه نوشتههاي ديگر قرآن نيز نازل شده بودند، و اين عملي بر خلاف رسول خدا (ص) و خلفاي بعد از پيامبر بود. 8- عثمان به كتك زدن عمار بن ياسر اقدام كرد به طوري كه وي بر اثر كتك فراوان دچار فتق شد، با وجودي كه عمار از شرافتمندترين اصحاب بود. عثمان اين حديث كه: عمار بمنزله پوست ميان دو چشم من است و او را سپاه ستمگر ميكشند، و هرگز شفاعت من بدانها نخواهد رسيد را از پيامبر شنيده بود. براي همين بود كه عمار با شورشيان و دادخواهان در كشتن عثمان همكاري ميكرد. و روايت، شده است كه پس از كشته شدن عثمان، عمار گفت: كافري را كشتيم. 9- اقدامي كه بر عليه ابوذر كرده، و سرانجام به ربذه تبعيدش كرد. با اين كه ابوذر از اصحاب بزرگوار پيامبر بود و رسول خدا (ص) او را چنين ستوده بود. 10- عبيدالله عمر بن خطاب را از حد
واجب معاف داشت، با وجودي كه عبيدالله، هرمزان مسلمان را بصرف يك تهمت كه او ابولولوء را به قتل عمر وادار كرده، كشته بود. عثمان عبيدالله را حتي بر انجام آن قتل مواخذه نكرد. اميرالمومنين (ع) در دوران خلافت خود از عبيدالله مطالبه خون هرمزان را كرد. اينها كه برشمرديم ملامتهاي مشهوري است كه براي عثمان نقل كردهاند. طرفداران عثمان از اين بدعتها جوابهاي استحساني دادهاند كه در كتابهاي مطول بايد جستجو كرد، اين مطاعن رابه دليل اين كه خطبه ايجاب ميكرد به اختصار آورديم.
[صفحه 247]
از سخنان آن حضرت است هنگامي كه مصقله بن هبيره الشيباني به سوي معاويه فرار كرد، بيان فرموده است. وي تعدادي اسير را از معقل بن قيس با پول بيتالمال خريداري و آزاد كرد. وقتي كه حضرت پول را از او مطالبه نمود مقداري از آن را پرداخت و بقيه را به بعد موكول و پس از چندي به شام فراركرد. قبحه الله: خداوند او را توفيق به عمل خير ندهد. تبكيت: ملامت بر اوباد وفور: زيادي و فراواني مال. اين لغت در بعضي از نسخهها موفوره روايت شده. خداوند روي مصقله را زشت گرداند، كار بزرگان را انجام داد و مانند بردگان فرار كرد. عمل او چنان بود كه هنوز ستايشگرش شروع به ستايش نكرده بود كه خاموش شد، و هنوز توصيف كنند، او تصديقش نكرده بود كه به بد گويياش پرداخت. اگر مصقله ايستاده بود هر چه مقدورش بود ميپرداخت و ما الباقي را صبر ميكرديم تا توانمند شود. در علت صدور اين كلام از حضرت بايد دانست كه مصقله عامل حضرت علي (ع) در محلي به نام اردشير خره بود و بنوناجيه قبيلهاي بودند كه خود را به اسامه بن لوي بن غالب نسبت ميدادند، ولي قريش اين نسبت را براي آنها صحيح ندانسته و آنها را بنيناجيه ناميدند. و اين ناجيه مادر آنها زني سامي ب
ود. اما علت فرار مصقله به شام اين بود كه حريث يكي از همين بنيناجيه كه در صفين همراه حضرت علي (ع) بود شيطان او را اغوا كرد و به دليل حكميت جزو خوارج شد و با گروهي از يارانش از علي (ع) كناره گرفت و به مداين رفت. امام (ع) معقل بن قيس را با دوهزار سوار از مردم بصره براي سركوب آنها فرستاد. معقل بن فيس آنها را تعقيب كرد تا سرانجام در ساحل خليج فارس بدانها رسيد. با حريث جمعيت فراواني از جمله مسيحياني بودند كه قبلا مسلمان شده و سپس به سبب اختلاف مسلمين از اسلام برگشته بودند. معقل بن قيس بر حريث و يارانش تاخت حريث و جماعتي كشته و تعدادي زن و مردهم اسير شدند. معقل از اسرا هر كس را كه مسلمان بود آزاد كرد. نصرانيهاي مرقد با خانوادهاشان كه حدود پانصد نفر بودند، در اسارت باقي ماندند. معقل، همراه اسرا از محل اردشير خره كه محل فرمانروايي، مصقله بود عبور ميكرد. اسرا از مصقله ياري خواسته تقاضا كردند، كه بزرگواري كرده آنها را خريداري و آزاد كند. مصقله سوگند ياد كرد كه صدقه داده آنها را آزاد خواهد كرد. سپس قاصدي پيش معقل فرستاد و اسرا را به پانصدهزار درهم خريداري كرد و به معقل فرمانده نظامي حضرت قول داد كه اين پانصدهزار درهم ر
ا در وقت معيني براي اميرالمومنين (ع) خواهد فرستاد. معقل بهنگام بازگشت جريان امر را به عرض امام (ع) رساند. حضرت از زحمات معقل قدرداني كرد و منتظر فرستادن پانصدهزار درهم شد. اما مصقله در فرستادن مال تاخير كرد. حضرت نامهاي نوشت و از مصقله خواست كه يا سريعا پول را بفرستد، و يا خودش براي رسيدگي نزد آن حضرت باز گردد، مصقله كه نامه حضرت را خواند بفكرتهيه پول افتاد. باز مدتي گذشت. هنگامي كه امام (ع) در كوفه بود، مجددا مال را مطالبه كرد. مصقله دويست هزار درهم فرستاد، و سيصدهزار درهم باقي مانده را نتوانست فراهم كند. از اين بابت هراسناك شده و به نزد معاويه گريخت. وقتي كه خبر فرار مصقله به حضرت رسيد اين كلام را ايراد فرمود: مقصود حضرت از اين دعا نفرين مصقله، و بيان اشتباه اوست، خطاي مصقله اين بود كه ميان دو امر مخالفي كه عرفا قابل جمع نيستند جمع كرده بود. يكي خريدن و آزادي اسرا كه كاري شبيه كار بزرگان است و يكي فرار از حقيقت كه روش بردگان و طبيعت آنهاست براي تاكيد و توضيح بيشتر مطلب حضرت دو مثال آوردهاند و بطريق ذيل. 1- ستايشگر او هنوز ستايشش را شروع نكرده بود كه خاموش شد. اين بيان حضرت دو معنا دارد. الف: ساكت شدن ست
ايشگر فرع بر اين است كه شروع به ستايش كرده باشد، در صورتي كه عبارت حضرت لم ينطق به كار رفته، يعني شروع نكرده بود، پس چگونه تصور خاموش ساختن ستايشگر ميرود!؟ پس بايد معناي سخن حضرت را چنين بدانيم كه مدح كننده قصد ستايش مصقله را به سبب كرم و بزرگواريي كه بواسطه خريدن و آزاد كردن بردگان به حسب ظاهر صورت گرفته بود، داشت كه ناگاه به علت فرار او از اين قصد منصرف شد. ب: معناي دوم اين كه مقصود از اداي اين عبارت، بيان انديشه مصقله، كه جمع ميان دو هدف متناقض است ميباشد، يعني او ستايشگر را به سبب فديه دادن براي اسرا به ستايش واداشت و پيش از اتمام سخن و ستايش فرار كرد، و ستايشگر را از ستايش ساكت نمود، و اين كنايه از مربوط كردن پستي و رذيلت مصقله است با فضيلت او چنان كه گويا ميان اين دو هدف جمع كرده است. بدان سان كه درباره جدايي سريع دوستان از يكديگر گفتهاند: اجتماع نكردند مگر آن كه متفرق شدند. يعني به دليل سرعت جداييشان، گويا روزگار بين اجتماع و افتراقشان جمع كرده بود. 2- مثال دوم حضرت كه توصيف كننده او هنوز تصديقش نكرده بود كه ملامتش كرد. توضيح اين مثال مانند توضيح مثل فوق است بنابراين تكرار نميكنيم. بدنبال ذكر اي
ن دو مثال امام (ع) فرمودهاند: اگر مصقله فرار نكرده ايستاده بود، هر مقدار از پانصدهزار درهم را كه ميتوانست ميپرداخت. پس از آن كه حضرت به اشتباه مصقله اشاره ميكند. سخني را ميفرمايند كه بتواند جواب بهانه تراشيهايي باشد كه احتمالا از ناحيه وي مطرح ميشود، و آن بهانهجوييها ميتواند چنين باشد، گمان ما اين بود كه درباره پرداخت الباقي پانصدهزار درهم، مورد تعقيب قرار گيريم، بهمين دليل از انجام وظيفه فرار كرديم. در برخي از روايات، بيان حضرت اين است: اگر مصقله فرار نميكرد، آنچه در توان داشت ميگرفتيم و اگر پرداخت مقدار وجه برايش دشوار بود مهلتش ميداديم و اگر نميتوانست بپردازد از او چيزي نميگرفتيم ولي عبارت اول از اين روايت مشهورتر است. توفيق از ناحيه خداوند است.
[صفحه 251]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است قنوط: ياس و نااميدي. استنكاف: تكبر ورزيدن خودداري كردن. مني لها: مقدر شده است. جلاء: خارج شدن از وطن. التبست: آميخته شد، مخلوط گرديد. كفاف: مقدار مالي كه انسان را از ديگران بينياز كند. بلاغ: آنچه در مدت زندكي انسان به دست ميآورد. سپاس خداوندي را سزاست كه كسي از رحمتش مايوس نيست و نعمتش همه آفريدگان را فرا گرفته كسي از آمرزش وي نااميد نبوده و هيچ كس از پرستش او سرپيچي ندارد، زيرا همگان به اين حقيقت معترفند كه او شايسته پرستش است و جز او كسي اهليت معبود بودن را ندارد. آري او خداوندي است كه نعمتش زوال نميپذيرد و رحمتش را از كسي دريغ ندارد. دنيا سرايي است كه نيستي و فنا براي اهلش مقرر شده و خروج از آن حتمي است. دنيا شيرين و سرسبز مينمايد (ولي در باطن تيره و تلخ است) و با شتاب به سراغ اهلش آمده و در دل دنياخواهان، جا باز ميكند. با بهترين زاد و توشه آخرت از اين دنيا كوچ كنيد و بيشتر از نياز روزمره خود از دنيا نخواسته و فرزونتر از آنچه به شما رسيد طلب نكنيد. زيرا افزون طلبي انسان را به حرام و هلاكت ميكشاند. به نظر من (شارح) اين خطبه بخشي از يك خطبه طولاني است
كه حضرت آن را روز عيد فطر ايراد فرموده است و بين فرازهاي اين خطبه پيوستگي نيست، بلكه ميان واژه نعمت و الدنيا فرازي طولاني بوده كه در اين خطبه ذكر نشده فصل ديگري در همين خطبه و بدين عبارت اما بعد فان الدنيا قد ادبرت پس از اين فصل بود كه ما به لحاط طولاني شدن از آوردن آن خودداري كرديم. با اعتبار و ملاحظه شش حالت، امام (ع) خداوند را سزاوار حمد و ستايش دانسته و انسانها را متوجه اين حقيقت كرده و با عبارت غير مقنوط من رحمته به اولين خصوصيت ذات مقدس حق تعالي كه در اين آيه كريمه: و رحمتي وسعت كل شيء آمده اشاره فرموده است و آيه كريمه ديگر كه: لاتياس من روح الله انه لاتياس من روحالله الا القوم الكافرون. اين ويژگي حق تعالي، چيزي است كه عقل آن را اثبات ميكند. زيرا بنده بهنگام دريافت توجهات خداوندي و دستيابي به نعمتهاي الهي، ارتباط تمام موجودات را جزئي و كلي به مدبري حكيم درك ميكند و ميداند كه هيچ چيز خالي از مصلحت و حكمت نيست بنابراين استنباط ميكند، كه خداوند هر چيزي را براي مصلحتي خاص ايجاد كرده، و بدين منظور از وي پيمان عبادت و پرستش گرفته شده است. تا به بارگاه اصلي و مبدا آغازين كه همانا ثبوت توحيد و ستايش مطلق
است جذب شود و از آتش فروزان، و جهنمي سوزان در امان بماند و مصداق ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون جلوهگر شود. بدين لحاظ از روح و رحمت حق بهنگام نزول امور واجبه، از چيزهايي كه شر و بدي محسوب ميگردند مايوس نميشود، بلكه به اميدوارياش مطمئنتر كشته و قلبش به دريافت توجهات حق تعالي وابستهتر ميشود، زيرا جز كساني كه قوه بينائي دلشان را از دست دادهاند و اسرار خداوندي را درك نميكنند، نااميد نميگردند. آري ژنان در ستمگريشان مدهوشاند و همانها زيان كارانند. امام (ع) با عبارت: و لا مخلوا من نعمته به حالت دوم اشاره فرموده، و تفسيري نيز بر آيه كريمه و مابكم من نعمه ميباشد. جريان نعمت خداوند، به دليل توانايياش، هميشگي است، زيرا نياز وجودي خلق بخالق و قدرت نامتناهي او فيضان بخشش را ايجاب ميكند. و اين فيض دائمي- بزبان حال يا قال- مستلزم ستايش مطلق و شكرگزاري مدام ميشود. قرآن بحق ناطق ميگويد: و ان من شيء الا يسبح بحمد و لكن لاتفقهون تسبيحهم بويژگي سوم خداوند با عبارت و لامايوس من مغفرته اشاره فرمودهاند. انفسهم لاتقنطوا من رحمه الله آيه كريمه بر پردهپوشي گسترده و گذشت زياد و آمرزش گناهان گواهي ميدهد، تا آنها ك
ه خردشان به دست شيطان سپرده شده، و ابليس آنها را به هلاكت افكنده، و آنان نيز تسليم شده و از مقاومت در برابر شيطان درمانده شدهاند با وجودي كه ميتوانستند به حق متعال متوسل شوند. ولي پناه بردن به خداوند را جدي نگرفتند و در برابر خواهشهاي نفساني شكست خوردند. مايوس نشوند هر چند آمرزش خداوند به نسبت توجمه و توسل افراد فرق ميكند، لكن آمرزش و عفو خداوندي عموميت دارد. هر خردي اين حقيقت را تاييد و بدرستي آن گواهي داده، حكم ميكند، زيرا هر انساني كه توجه به خداوند داشته باشد، اميد خلاصي و بخشش را دارد، گر چه رهايي يافتن گنهكاران از عذاب خداوند، مطابق دلايلي كه در جاي خود بطور كامل نقل شده است، بعيد به نظر ميرسد. اما همين كه فرموده، از رحمت خداوند نااميد نشويد، موجب پذيرش نيكي و مستلزم ثنا. و سپاس ميشود. امام (ع) بويژگي چهارم خداوند بدين بيان و لامستنكف عن عبادته اشاره فرموده كه دقيقا مفهوم آيات كريمه لايستنكفون عن عبادته و لايستكبرون و لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكه المقربون است. اين مضمون كه از بندگي خداوند، خودداري نميشود گواه بزرگي بر عظمت او بوده، و صرفا شايستگي حق متعال را اثبات ميكند زيرا ت
نها خداست كه داراي كمالات مطلق است و هيچ جهت نقصي در ذاتش قابل تصور نيست، تا سبب خودداري از پرستش وي شود و يا خود بزرگ بيني را در برابر خداوند ايجاب كند. به لحاظ ادبي كلمه غير در عبارت حضرت به عنوان حال منصوب است. امام (ع) دو ويژگي ديگر حق تعالي را كه موجب حمد و سپاس ميشود، بدين عبارت الذي لاتبرح منه رحمه و لاتفقد له نعمه بيان كردهاند. با توجه به اين كه رحمت خداوندي زوال نميپذيرد، و نعمتهايش تمام شدني نيست. وجوب شكر حق تعالي امري ضروري و لازم به نظر ميرسد. امام (ع) با آوردن اين عبارت كه رحمت خداوند مدام بر بندگان جاري و بخششهايش پايان ناپذير است و جايي نيست كه از نعمتهايش تهي باشد، افراد را بر اداي شكر حق تعالي ترغيب ميكند و با ذكر خصلتهاي ششگانه خداوند كه موجب شكرگزاري ميشود، انسانها را، متوجه عيوب دنيا كرده تا از آن شديدا متنفر شوند و در آغاز ميفرمايند: دنيا بطور حتم از بين ميرود و سپس از بزرگترين عيب دنيا وجوب مفارقت و جدائي از آن- كه اگر كمترين توجه بدان شود، موجب عدم اعتماد و سلب محبت آن ميشود- برحذر ميدارد و آنگاه به دو ويژگي دنيا كه همواره توجه انسانها را بخود جلب كرده و ميكند پرداخته است.
يكي از دو ويژگي مربوط بقوه چشايي، يعني شيريني دنيا و ديگري مربوط به قوه بينايي يعني سرسبزي دنياست، لفظ حلوه و خضره مجاز بكار رفته، و كنايه است از جهات ميل انساني به دنيا. به كار بردن لفظ حلوه براي قوه چشايي و خضره براي قوه بينايي از باب به كار بردن لفظ جزء در مفهوم كل است. هر چند دو صفت حلوه و خضره بظاهر بيان كننده ستايش دنيا محسوب ميشوند، ولي منظور حضرت از به كار بردن اين دو صفت، مذمت دنيا بوده است، بدين لحاظ براي پيشگيري از اعتراض احتمالي، عبارتي را كه گوياي پاسخ باشد آورده و فرمودهاند: اين شيريني و سبزي براي دنيا هر چند سهلالوصول است، اما ديرپا نيست و عاقبت مطلوبي هم ندارد. زيرا هر چيزي كه سوداني داشته باشد، بخصوص براي افرادي كه عاقبت نگر نباشند و نعمت آني را منظور نظر داشته باشند در نهايت مضر خواهد بود و دنيا براي دنياطلب چنين است. حضرت به همين معنا اشاره كرده، ميفرمايند: دل دنياطلب با محبت آن آميخته ميگردد سپس امام (ع) لفظ ناظر را به اعتبار اين كه كلمه خضره آمده و بمعني سبزي است به كار بردهاند زيرا سبزي از چيزهايي است كه چشم از آن لذت ميبرد. بنابراين هر كس در به دست آوردن دنيا عجله كند و قلبش را
با دوستي آن درآميزد، چون در نهايت از دنيا جدا ميشود، و براي عاقبتش سودي ندارد، بعذاب دائمي دچار خواهد شد و در تاريكي ترس زنداني ميشود. قرآن كريم بدين معنا اشاره كرده، ميفرمايد: من كان يريد العاجله عجلناله فيها ما نشاء لمن نريد ثم جعلنا له جهنم يصليها مذموما مدحورا پس از تذكر مصايب دنيا دستور كوچ كردن از دنيا با برداشت بهترين زاد و توشه را ميدهد، زيرا راهي كه فرا روي ما قرار دارد، و بايد پيموده شود، در نهايت سختي و دشواري و مسيري طولاني است، با توجه باين كه زمان برداشت زاد و توشه نيز بسيار اندك است. خواننده گرامي خدايت رحمت كند- از واژه ارتحال نبايد معناي كوچ كردن حسي كه بمثابه انتقال چيزي از شخصي به شخص ديگر است برداشت كني و نه از واژه زاد خوراكيهاي حيواني را بدين دليل كه بسياري از زاد و توشههايي كه به نظر ما نيكو و زيباست مورد نهي خداوندي است. منظور از كوچ معنايي است كه از تصور پيمودن راه آخرت به دست ميآيد. هنگامي كه بداني هدف از انجام وظايف شرعي رسيدن به پيشگاه حضرت حق و مشاهده عظمت و كبرياي خداست خواهي فهميد كه راه رسيدن به اين مقصود، استفاده از علايم و راهنماييهاي خداوند و دريافتهاي معنوي از جانب
اوست. طي كننده راه، و عبور كننده منزل گاههاي آخرت پاي انديشه تو است كه با توسل به نشانههاي واضحي كه وجود دارد، منازل را ميپيمايد و به هر منزلي كه ميرسد شناخت آن منزل او را براي رسيدن به منزل ديگر كه از منزل قبل برتر و با ارزشتر است آماده ميكند، چنان كه از آيه كريمه: لتركبن طبقا عن طبق: بر هر مرتبهاي بعد از مرتبهاي مسلطشان ميگردانيم، همين معنا فهميده ميشود. بدين سان عروج پياپي انجام ميشود تا بدرگاه حضرت حق بار يابد و در نزد، مليك مقتدر منزل گزيند. پس از آن كه معناي كوچ كردن را تصور كردي، دانستي كه براي هر كوچ و سفري توشهاي مخصوص لازم است و فهميدي كه با ارزشترين و نيكوترين زاد، در پيمودن راه آخرت، جز تقوي و كارهاي شايسته نيست، خوراك عقل، و اساس زندگي اخروي كار شايسته و تقواست. و بدين معنا سخن حضرت اشاره دارد كه: براي آخرت زاد و توشه برگيريد و بهترين توشه پرهيزكاري است امام (ع) با عبارت ما بحضرتكم اشاره دارند به آنچه در توان ما از انجام كارهاي صحيح براي نيل بثوابهاي اخروي ميتواند باشد. و پس از تشويق براي توشهگيري اخروي، از فزون خواهي لذتهاي دنيوي و افراط در چيزهايي كه بدن بدانها نيازمند است، نهي فرمو
دهاند زيرا بدن بمنزله مركبي است كه جان و روان بتواند بوسيله آن، مراحل وجودي خود را طي كند، بنابراين ييشتر از نياز بدن، روان به اموري نيازمند است كه ناگزير بدانها توجه كرده و در رسيدن به مقصد آنها را دوست بدارد. فزون طلبي دنيا جز آن كه بار انسان را سنگين و او را از مقصد باز دارد چيزي نيست. فرموده حضرت: بيشتر از اندازه كفاف دنيا مخواهيد، و فزونتر از آنچه به شما رسيده طلب نكنيد ناظر به همين معناست. يعني نگاهتان را به آنچه نعمت داران بدان بهرهمندند، ندوزيد، زيرا در كوچ كردن به آخرت كوتاهي ميكنيد و سرگرم به دست آوردن چيزهايي ميشويد كه نظرتان بدانها افتاده است.
[صفحه 259]
از سخنان آن حضرت (ع) است كه هنگام حركت به سوي شام ايراد فرموده است و عثاء السفر: مشقت و سختي راه. اين لغت در اصل براي مكاني كه به دليل رملي بودنش و فرو رفتن پا در آن ايجاد زحمت ميكند، وضع گرديده است. كابه: حزن و اندوه. بار خدايا از رنج و زحمت سفر و از اندوه بازگشت، از چشم زخمهايي كه براي خانواده، مال و فرزندان پيش ميآيد به تو پناه ميبرم، زيرا تنها تويي كه در سفر همراه مسافر و در وطن جانشين و سرپرست خانواده وي هستي جز تو كسي داراي اين ويژگي نيست كه در سفر همراه مسافر و در وطن محافظ خانوادهاش باشد. چه اين كه نظارت كننده بر خانواده نميتواند همراه مسافر باشد و همراه نميتواند جانشين باشد. تويي كه هر دو سمت را يكجا داري. روايت شده است هنگامي كه اميرالمومنين (ع) براي جنگ با معاويه پا در ركاب مينهاد اين دعا را خواند. اين دعا مشتمل بر دو امر به شرح زير است: 1- پناه بردن به خدا براي نجات يافتن از مشكلاتي كه در رفتن و بازگشتن از سفر متوجه انسان ميشود. 2- پناه بردن به خدا از خطراتي كه متوجه احوال مهم نفساني شده، سرگرمي و پرداختن به امور جسماني و باز ماندن از عبادت خداوند را به دنبال دارد. هموا
ره چنين است كه در آغاز خطر بزرگ متوجه حالات نفساني ميشود، سپس به خانواده، مال و فرزندان سرايت ميكند. امام (ع) پس از التجا به درگاه حق، اقرار ميكنند كه عنايت خداوند همگان را فرا گرفته و توجه و همراهي لطف او از كسي دريغ نشده است. آيه كريمه قرآن گوياي اين حقيقت است: و هو معكم اينما كنتم هر كجا باشيد خدا با شماست خداوند همراه ماست مصاحب و رفيق است رفاقت توجه دقيق به امور دوست را ميطلبد خداوند در خانواده جانشين انسان است، جانشيني كسي بودن طلب ميكند كه از خانه و اموال شخص غايب در برابر چيزهايي كه موجب ضرر و زيان آنها باشد محافظت شود. در سفر همراه مسافر بودن، و در حضر جانشيني او، ايجاب ميكرده است كه حضرت جمع ميان اين دو حكم كند: جانشيني و همراهي بدين سبب فرمودهاند: خداوندا غير از تو نميتواند بين اين دو امر را جمع كند بدين دليل كه ذات مقدس حق از جهت داشتن و جسميت پاك و منزه است. اجتماع اين دو حالت براي اجسام محال است. زيرا يك شيء جسماني نميتواند در آن واحد هم در سفر و هم در حضر باشد. براي توضيح بيشتر اين مطلب فرمودهاند: جانشين قادر به همسفري نبوده و همراه قادر به جانشيني نيست. درباره كلام حضرت كه تنها خدا
وند ميتواند همراه مسافر در سفر و جانشين مسافر در خانه باشد اگر اعتراضي شود كه اين وقتي به جا و بمورد است كه بگوييم هر چيز بيجهتي، واجبالوجود است، هر چند اين نظريه را گفتهاند، دليل صحت اين موضوع بطور مطلق چيست؟ در پاسخ ميگوييم به هر صورت حصر صحيح است، زيرا بر فرض اين كه ثابت شود امور مجرد از جسمانيت و جهت، سواي خداوند وجود دارند. اما آنچه كه ذاتا شايسته چنين جامعيتي باشد، حق تعالي است، امور ديگر با لذات چنين نيستند، ما حصر را بر همين استحقاق و اولويت حمل ميكنيم. درباره فايده دعا و دليل مقبوليت آن، در ذهن بعضي افراد شبههاي ايجاد شده كه ذيلا به رفع آن شبه پرداخته ابتدا اصل شبهه را توضيح ميدهيم. گفتهاند: براي خداوند به اجابت رسيدن دعا و نرسيدن آن معلوم و آشكار است با توجه به اين حقيقت فايدهاي بر دعا كردن مترتب نيست، زيرا آنچه وقوعوش مقرر باشد حتما انجام ميشود و آنچه عدم انجامش مقرر باشد حتما انجام نميشود. در پاسخ اين توهم و يا شبهه ميگوييم: هر چيزي كه وجود يابد يا از بين برود داير مدار شرايط و اسبابي است كه امكان و يا عدم امكان آن را ايجاب ميكند و بدون آن اسباب و شرايط تحقق پيدا نميكند. با توجه به
اين موضوع دعا جز و اموري است كه ما از خداوند طلب ميكنيم. نتيجه تحقق يافتن متعلق دعا و يا عدم آن كه همان اسباب و علل اول باشند، هر چند براي خداوند معلوم است اما خداوند، خود رابط ميان سبب و مسبب را مقدر كرده و سبب وجود شي را دعا قرار داده، چنان كه سبب بهبود يافتن بيمار را، دوا، قرار داده، و اگر مريض دوا نخورد خوب نميشود. سبب اجابت دعا به گفته دانشمندان، فراهم ساختن اسباب آن است بنابراين لازم است، انسان آنچه ميخواهد و يكي از اسباب اجابت آن دعاست فراهم كند، بقيه اسباب را خداوند متعال، بنابر اقتضاي تقدير و قضا آماده ميسازد. بنابراين به منظور تهيه كردن اسباب، دعا واجب و انتظار اجابت نيز واجب است. آمادگي براي دعا تحقيقا زمينه را براي اجابت فراهم ميكند. دعاي كامل و انجام كاري كه براي آن دعا ميشود. هر دو معلول علت واحدي مثلا نيازمندي هستند، و گاهي هر كدام براي ديگري ميتواند علت باشد. پس از رفع شبهه اول، توهم ديگري كه در مورد دعا شده اين است كه: چگونه امور آسماني از دعاي ما متاثر ميشود؟ بدين طريق كه ما دعا كنيم و به اجابت رسد. اين تصور باطلي است، زيرا دعا معلول است و نميتواند در علت خود اثر بگذارد. بنابراين،
دعاي دعا كننده اجابت نميشود، هر چند به تصور دعا كننده امري كه براي انجام گرفتن آن دعا ميكند، مفيد باشد. با توجه به توضيح فوق، علت عدم اجابت دعا اين است كه انجام يافتن خواست دعا كننده هر چند بر حسب نظام كل مفيد باشد، اما مطابق مقصود وي داراي منفعت و سود نيست، بدين دليل است كه اجابت دعا به تاخير ميافتد و يا اصلا اجابت نميشود. به هر حال عدم اجابت دعا به لحاظ نبودن شرطي از شرايط خواست به هنگام دعاست. توضيح آن كه: نتيجه دعا يا بر حسب خواست دعا كننده، و يا مطابق نظام كل، مفيد نيست، بنابراين دعا مورد اجابت قرار نميگيرد. براي روشن شدن اين توهم بايد دانست كه نفس وارسته به هنگام دعا از آغاز نيرويي بدان اضافه ميشود كه در عناصر موثر واقع شود، و عناصر هم چنان قرار داده شدهاند، كه نفس ميتواند در آنها اثر كند و اين خود اجابت دعاست. نشانه اين تاثيرپذيري عناصر بدن خود ماست. بسيار اتفاق افتاده كه ما چيزي را تصور كرده درباره آن انديشيدهايم و بدن ما نيز بررحسب آنچه نفس اقتضا داشته، تغيير كرده است يعني تاثير روح بر جسم و از اين مهمتر گاهي نفس و روان در غير بدن خود تاثير ميكند و گاهي حتي در نفس ديگري تاثير كرده و آن را
تحت الشعاع قرار ميدهد ما بدين مقدمات قبلا اشاره كرديم. گاهي خداوند به لحاظ نفس و روحانيتي كه بدان خدا را ميخواني، در صورتي كه خواست انسان بر حسب نظام كل سودمند باشد، دعاي ما را مستجاب ميكند. از پاسخ چنين فهميده شد كه اولا دعا خود تاثير نفساني دارد و نفس ميتواند در بدن انسان و كارهايي كه به بدن تعلق داشته باشد اثر بگذارد. مضافا بر اين دعا اگر مطابق نظام كل براي انسان مفيد باشد برآورده خواهد شد. و توهم اين كه چون يكي از شرايط در مورد دعا منتفي است اجابت نميشود، صحيح نيست
[صفحه 264]
از سخنان آن حضرت (ع) است درباره پيشامدهاي شهر كوفه عكاظ به ضم: نام جايي است در اطراف مكه، عرب جاهلي سالي يك مرتبه و به مدت يك ماه در آن جا اجتماع كرده، خريد و فروش كرده و شعر ميخواندند و افتخار ميكردند. در اين باره ابيذويب، يكي از شعراي عرب جاهليت چنين گفته است: اذابني القباب علي عكاظ و قام البيع واجتمع الالوف پس از ظهور اسلام بازار عكاظ بر چيده شد. اديم عكاظي چرم معروفي بود كه در بازار عكاظ فراوان خريد و فروش ميشد، به همين دليل به عكاظ نسبت داده شده است. اديم مفرد است و جمع آن ادم و گاهي هم به ادمه جمع بسته شده مانند رغيف (گرده نان) كه به ارغفه جمع بسته شده است. عرك: ماليدن، دباغي كردن نوازل: جمع نازله مصيبتها، گرفتاريها، سختيها. هان اي كوفه تو را مينگرم كه در برابر حوادث آينده مانند چرم عكاظي كشيده ميشوي. شدايد زيادي را خواهي ديد و متحمل سختيهاي فراوان خواهي شد. به يقين ميدانم كه هيچ ستمگري بر تو قصد بدي را نخواهد كرد جز اين كه خداوند او را دچار گرفتاري كند و يا قاتلي را بر او بگمارد. مخاطب حضرت در اين سخن شهر كوفه است، لفظ بك خبر است براي كان كلمات: تمدين، تعركين، تركبين بنابر
اين كه در جمله معناي حال دارند منصوبند. معناي ضمني خطاب امام (ع) چنين است، گويا من حاضرم و آينده تو را اي شهر كوفه در حالي كه دست ستمگران به سوي تو به انواع ستم گشوده شده است ميبينم، لفظ مد) به معناي كشيدن كنايه از همين مفهوم است گستردگي ستم ستمگران را تشبيه كرده، به چرم در حالي كه كشيده شود. وجه مشابهت، شدت وقوع ظلم، ستم بلا و مصبيت است چنان كه پوست دباغي محكم. نهايت امتداد و كشش را تحمل ميكند. حضرت لفظ عرك به معني خوب مالش دادن است را به مناسبت همين تشبيه بكار برده است و لفظ ركوب از جهت شقاوت و سخت گيري سواران متجاوز، به كار رفته است. واژه زلازل براي بيان تشبيه ستمهايي است كه واقع ميشود و حال ساكنان زمين را مضطرب و هراسناك ميسازد. امام (ع) بعد از بيان حال شهر كوفه، نگاه دومي به افراد ستمگر كه داراي مقاصد سوء و هدفهاي بد ميباشند و از ناحيه آن افراد بلاهايي به وقوع ميپيوندد، افكنده، ميفرمايند: آنها جباراني هستند كه خداوند برخي را به گرفتاري دروني خودشان دچار ميكند كه نتوانند سوء نيتشان را عمل كنند، و يا تصميم به خراب كردن جايي بگيرند. و برخي ديگر به دست قاتليني گرفتار گرديده كشته ميشوند. مصيبتهايي كه
مردم كوفه بدانها گرفتار شدند، و سختيهايي كه آنان را پايمال كرد، فراوان است و در كتب تاريخ نقل شده، اما ستمگران كه تصميم به انجام كارهاي زشت گرفته، طغيان كرده، و فساد براه انداختند و در نتيجه خداوند بر آنان شلاق عذاب را نواخت و آنها را به سبب كردار بدشان كيفر داد- روشن است كه هيچ كس نميتواند خدا را از انجام كاري كه اراده آن را كرده است باز دارد- گروه فراواني هستند. از جمله افرادي كه به بدبختي دچار شدند عبارتند از 1- زياد بن ابيه. نقل شده است كه زياد مردم را در مسجد كوفه جمع كرده، دستور داد به علي (ع) دشنام دهند از وي بيزاري بجويند. او قصد داشت بدين سان آنها را بيازمايد، تا هر كس را كه تخلف ورزد به قتل رساند. هنگامي كه مردم در مسجد جمع بودند، دربان زياد به ميان مردم آمد دستور داد همه مسجد را ترك كنند، زيرا امير زياد بن ابيه گرفتار شده بود. ميگويند در همان ساعت به بيماري فلج دچار شد. 2- عبدالله پسر زياد كه به بيماري خوره دچار شد 3- حجاج بن يوسف ثقفي كه شكمش پر از كرم گرديد، و براي آرام گرفتن كرمها مقعدش را داغ ميكردند، بدين سان بود تا بهلاكت رسيد 4 و 5- عمرو بن هبيره و پسرش كه به بيماري پيسي گرفتار شدند. 6-
خالد قسري كه تا حد توان كتك خورده و سپس زنداني شد و در زندان از گرسنگي مرد. نامبردگان فوق افرادي بودند كه به بلا، مبتلا شدند. اما افرادي كه خداوند بر آنها كشندگاني را گماشت عبارتند از 1- عبيدالله زياد. 2- مصعب بن زبير 3- مختار ابيعبيده ثقفي 4- يزيد بن مهلب. سرگذشت مفصل اين افراد در كتابهاي تاريخ نوشته شده است. طالب ميتواند به همان كتابها مراجعه كند.
[صفحه 267]
از خطبههاي امام (ع) است كه هنگام حركت به سوي شام ايراد فرموده است: وقب: هنگامي كه شب وارد شود. غسق: تيره و ظلماني گردد. خفق النجم: ستاره پنهان گردد. مقدمه الجيش: اول سپاه. شرذمه: تعداد اندكي از افراد. اكناف: اطراف، نواحي. وطن البقعه استوطنها: جايي را براي خود وطن گرفت. امداد: جمع مدد نيرو گرفتن سپاه به وسيله سربازان تازه نفععي. سپاس شايسته ذات مقدس خداست تا زماني كه شب فرا رسد و تاريك گردد. سپاس پروردگار را سزاست تا زماني كه ستاره بدرخشد و پنهان گردد شكر و حمد زيبنده خداوندي است كه هيچ كس از نعمت او بيبهره نيست و هيچ چيز با بخشش و كرمش برابري نميكند با وجودي كه ريزهخوار نعمتهاي خداوند از عهده شكر نعمتش برنميآيد. پس از اداي حمد خداوند مقدمه الجيش سپاهم را گسيل داشتم. و به آنها فرمان دادم كه از كناره نهر فرات فراتر نروند، تا فرمان مجدد من به آنها برسد. صلاح در اين دانستم كه خود از فرات گذشته، نزد عدهاي از شما كه در كنارههاي (دجله) ساكنند بروم و آنها را براي پيوستن به شما عليه دشمنانتان به منظور تقويت نيرو بسيج كنم. سيدرضي (ره) فرمودهاند: مقصود حضرت از لغت ملطاط در اين خطبه، جهتي
است كه پيشگامان سپاه را فرموده بود در آنجا متوقف شوند، يعني كنارههاي رود فرات گاهي به كنار دريا ملطاط گفته ميشود، ولي در اصل اين لغت براي زمين هموار و مسطح وضع گرديده است. منظور امام (ع) از واژه نطفه در اين عبارت آب فرات است، بكار بردن نطفه براي آب فرات از عبارات غريب و شگفتآور است ميگويم (شارح) اين خطبه را حضرت در سال سي وهفت هجري پنج روز از ماه شوال باقي مانده بود، هنگامي كه در نخيله لشكرگاه معروف بيرون كوفه اردو زده و قصد رفتن به صفين را داشت ايراد فرمود. مقصود امام (ع) از مقيد كردن سپاس خدا به تكرار دو وقت يا دو، حالت، براي بيان اين حقيقت است كه ستايش خداوند همواره بايد استمرار داشته باشد بعلاوه قيدهايي كه در كلام حضرت آمده فوايدي را به شرح زير در بردارد: 1- اين كه فرمودهاند: هرگاه شب وارد شود و تاريكي همه جا را بپوشاند، براي توجه دادن به نهايت قدرت خداوند متعال در پياپي آوردن شب و روز است كه بدين سبب مستحق ستايش مدام ميشود. اداي شكر و انجام وظيفه در برابر نعمتهاي خداوند چنين اقتضا ميكند. 2- اين كه فرمودهاند: هرگاه ستاره طلوع و غروب نمايد طلوع و غروب ستاره تذكري بر حكمت و كمال نعمت خداوند است.
قبلا اين موضوع را توضيح دادهايم. 3- اين كه فرمودهاند: حمد سزوار كسي است كه نعمتهايش را از هيچ كس دريغ نداشته در مباحث قبل به فايده اين قيد مكررا اشاره كرديم و نيازي بتوضيح مجدد آن نميبينم. 4- اين كه فرمودهاند: هيچ چيز با نعمتهاي خداوند برابري نميكند مقصود اين است كه شكر نعمتهاي خداوند را نميتوان به جاي آورد، زيرا توان انجام يافتن شكر و سپاسگزاري خود نعمتي ديگر است كه شكر جديدي را ميطلبد. در خطبههاي گذشته راجع به اين فايده مبسوط بحث كردهايم. اما شرح صدور اين خطبه به طور خلاصه اين است: هنگامي كه حضرت قصد حركت بسوي صفين را داشت، زياد بن نصر و شريح بن هاني را با دوازدههزار نفر به عنوان مقدمه سپاه فرستاد و به آنها دستور داد، تا دستور ثانوي در كنار فرات، پشت كوفه در محلي به نام عانات اردو زده، متوقف شوند، منظور از ملطاط كناره فرات است. پس از اين دستور حضرت از كوفه خارج و بسمت مدائن حركت كرد. در مدائن مردم را از مخالفت برحذر داشته پند و اندرز داد. و پس ازتعيين عدي بن حاتم براي انجام كارها، خود به راه افتاد. عدي بن حاتم هشتصد مرد جنگي را از آن ديار انتخاب كرده با آنها حركت كرد. عدي به پسرش زيد دستور داد ك
ه افراد آماده را به كمك بياورد. زيد با چهارصد نفر ديگر به آنها پيوست. منظور سخن حضرت: من از فرات گذشته به سوي عده قليلي از شما كه در اطراف دجله سكنا دارند ميروم مردم مدائن بوده است اما، مقدمه سپاه وقتي كه شنيدند حضرت از مسير جزيره حركت كرده و معاويه با سپاه فراواني به سوي آنها ميژيد صحيح ندانستند كه با سپاهيان معاويه برخورد كنند، با اين كه ميان آنها و حضرت رود فرات فاصله باشد. بنابراين تصميم به بازگشت گرفتند و از محلي به نام هيت از فرات عبور كردند و به آن حضرت پيوستند. ابتدا حضرت ناراحت شد. اما وقتي كه آنها صلاح انديشي خود را به عرض رساندند، امام (ع) نظر آنها را پسنديد.
[صفحه 271]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است بطنت الوادي: در آن سرزمين داخل شدم. بطنت الامر: باطن آن را دانستهاي. سپاس ذات مقدس باري تعالي را سزاست كه به امور نهفته داناست نشانههاي ظاهر و هويدا بر وجود وي دلالت دارند، زيرا اين موجودات آفريده اويند. هرگز در برابر ديده بينايمان آشكار نميشود، چون ذات مقدس او جسم نيست محال است كه با چشم ديده شود و كسي كه او را نديده منكر شود. شايسته نيست آن كه وجود خداوند را اثبات ميكند، به كنه ذاتش پي برد و نميتواند پي برد! اوست كه در بلندي رتبه بر همه چيز سبقت گرفته، هيچ چيز از او بلندمرتبهتر و هيچ چيز از او به مخلوقاتش نزديكتر نيست. بنابراين بلندي رتبه، او را از مخلوقات دور نميسازد و نزديكي به آفريدهها او را در مكان مساوي آنها قرار نميدهد. خداوند خردها را بر حد اوصاف خود، آگاهي نداده، در عين حال شناخت ذاتش را به قدر امكان از آنان پوشيده نداشته (يعني با وجودي كه دسترسي به كنه ذاتش نيست، از آثار و علايمي به الوهيتش اعتراف دارند). بنابراين نشانههاي وجود بر موجوديتش گواهند، حتي قلب شخص منكر نيز بدين معنا اعتراف دارد، (هر چند در قلب خدا را منكر باشد عقلش بر اين كه خدايي
موجود است حكم ميكند) خداوند متعال از گفتار كساني كه او را به اشيا تشبيه كرده، منكر وجودش شدهاند فراتر است. در اين خطبه بحثهاي پر ارزشي از علم الهي و پارهاي از صفات پروردگار آمده است كه ذيلا به شرح آنها ميپردازيم. 1- خداوند امور مخفي را نهفته داشته است. از اين عبارت دو معنا فهميده ميشود: الف: خداوند خود از جمله امور پوشيده است، و چون درون امور مخفي از ظاهرشان پنهانتر است از جمله فوق اين معنا فهميده ميشود كه خداوند از باطن امور خفيه به حساب ميآيد، بدين توضيح كه از تمام امور نهان در نزد عقل، خداوند نهانتر است. ب: علم خداوند در نهان امور پوشيده نافذ بوده، و به باطن امور نيز سرايت دارد. شوح بند الف يا معناي اول اين است، كه درك امور براي انسان يا از طريق حواس و يا از طريق عقل است و چون خداوند منزه از جسميت و وضع و جهت ميباشد، محال است كه به حواس ظاهري و باطني درآيد. و با توجه به اين كه ذات مقدس حق تعالي از انواع تركيب اجزاء، ذات و صفات مبرا و پاك است، محال است كه عقل به كنه ذاتش آگاهي يابد. بنابراين ذات خداوند متعال بر تمام ادراكات ظاهري و باطني پوشيده است. در اينكه چگونه خداوند از تمام امور مخفي پوشيدهت
ر است معنائي است روشن و نيازي به توضيح ندارد. اما شرح معناي دوم را قبلا ذيل جمله: خداوند، به آشكار و نهان داناست توضيح داديم. 2- بر وجود حق تعالي نشانههاي آشكار دلالت دارند. آن حضرت اعلام الظهور را كنايه از آيات و آثار خداوند در جهان آورده است، كه تمام صور و اشكال بر وجود خداوند تبارك و تعالي دلالت دارند چنان كه شاعر ميگويد: و في كل شيء له آيه تدل علي انه واحدء امام (ع) اعلام الظهور را به صورت استعاره با الكنايه آورده به سبب مشابهت بين اعلام ظهور و آيات آثار خداوند در جهان و به سبب شركت آن دو در هدايت يعني همچنان كه اعلام و نشانهها موجب ارشاد هدايت ميشوند، آثار و آيات خداوند در جهان سبب هدايت انسانها به وحدانيت خدا ميگردند. اين جمله حضرت اشاره بگفته حق تعالي دارد: سنريهم و اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق. اين نوع استدلال كه از آيات و نشانههاي جهان به وجود خداوند پي بريم روش استدلال همه اديان و جمعي از متكلمان است. آنها در آغاز، بحدوث اجسام و صفات و اعراضشان استدلال مينمايند. بعد از آن كه وجود خالق را 274 اثبات كردند، از توجه به حالات آفريدهها و يكايك صفاتشان كه در نهايت اتقان و ا
ستواري و دقت ساخته شدهاند، استدلال ميكنند كه آفريدگار آنها دانا و آگاه بوده و هست. و از اين جهت كه بعضي مخلوقات داراي ويژگيهايي هستند كه برخي ديگر ندارند، دليل ميآورند كه آفريدگار آنها داراي اراده بوده و آنها را با ويژگيهاي مختلفي براي هدفهاي گوناگون آفريده است. دانشمندان علوم طبيعي، از وجود حركت، بر محرك استدلال كرده و از اين كه محال است اشيا داراي حركت به محرك اولي متكي نباشند، بر محرك اولي كه خود داراي حركت نيست استدلال كردهاند. و از همين طريق بر وجود آغازگر اول دليل آورده، مبدا جهان هستي را ثابت كردهاند. ولي فلاسفه و متكلمين الهي بگونهاي ديگر استدلال كردهاند، آنها بدوا به مطلق وجود نگريستهاند كه آيا واجب، يا ممكن است؟ و از اين راه كه ممكن بدون واجب، وجود نمييابد واجب را اثبات كردهاند و سپس با توجه به لوازم وجوب كه داراي وحدت حقيقي است كثرت را نفي كردهاند و بدين طريق جسم بودن، عرض بودن، جهت داشتن و جز اينها را از ذات واجب الوجود منتفي دانستهاند. از صفات حق متعال بر چگونگي صدور يافتن افعالش يكي پس از ديگري از ناحيه ذات مقدس حق استدلال كردهاند. به خوبي روشن است كه روش دوم در اثبات وجود حق تعالي
و اوصاف و افعالش، از راه اول پر ارزشتر است. دليل اهميت نوع دوم استدلال آن است كه از وجود علت، بر وجود معلول استدلال شده، و اين نوع استدلال برترين باور و يقين را ايجاب ميكند زيرا آگاهي به علت معين موجب علم به معلول معين ميشود ولي علم به معلول معين علم به علت معين را به دنبال ندارد. با توضيح روشهاي خداشناسي فوق حال بايد ديد كه آيه كريمه بر كدام طريق دلالت دارد. آغاز آيه فوق هر چند بر نوع اول برهان از مخلوق پي به خالق بردن اشاره دارد، ولي اگر تمام آيه بخصوص بخش آخر آن را: اولم يكف بربك انه علي كل شيء شهيد، در نظر بگيريم، نوع دوم استدلال يعني از علت به معلول پي بردن) را اثبات ميكند. برخي از انديشمندان راه دوم را، همان روش صديقين كه به وجود خدا بر وجود اشيا استدلال ميكنند، دانستهاند يعني وجود خدا را دليل بر وجود تمام اشيا گرفتهاند زيرا وجود از ناحيه اوست، وجود چيزي را دليل وجود و هستي خدا ندانستهاند، چه اين كه وجود حق تعالي از وجود همه چيز آشكارتر است. اگر از نظرها پنهان است با اين كه ظاهرترين است به دليل ظهور شديدي است كه دارد، عيب نديدن در ديده ماست. ظهور حق تعالي موجب اختفاء و پنهاني وي گرديده، روشنايي
ذات مقدسش حجاب نورانيتش گشته، هر ذرهاي از ذرات مخلوقاتش، داراي زبانهايي بوده، به وجودش گواهي ميدهند، و خود را نيازمند قدرت و تدبيرش ميبينند. هيچ يك از موجودات با اين شهادت دهي مخالفت ندارند و اعلام بينيازي از خداوند نميكنند. دانشمندان نور خورشيد را در شدت ظهور و اختفا، براي خداوند مثل آورده و چنين گفتهاند: آشكارترين درك كنندهها كه قوه واهمه را در شناخت و درك مدد ميرسانند، حواس ظاهرهاند، وآشكارترين آنها قوه بينايي است و روشن ترين چيزي كه چشم ميتواند ببيند، نور خورشيد است، كه بر اجسام ميتابد. با اين وصف براي جماعتي از دانشمندان اشكال پيش آمده، چنين نظر دادهاند، كه اشياي رنگي جز رنگ مخصوص خود، رنگي ندارند، بدين توضيح كه غير از رنگ و روشني پديده كه با رنگ آفتاب تطبيق نمايد، وجود ندارد. يعني در حقيقت رنگ آفتاب از شدت ظهور براي اينان مخفي مانده است. اما اين تشبيه درستي نيست و ما اگر بخواهيم اين دانشمندان را به اشتباهشان متوجه سازيم، راهش فرقي است كه ميان نبودن خورشيد در شب، و تابيدن آن بر اشياي رنگي، با تابش آن در روز، و روشن ساختن اشياي رنگي گذارده ميشود. در هر دو حالت تابش خورشيد و عدم آن اشيا رنگ م
خصوص خود را دارند. فرق ميان اشياي نور گيرنده و تاريك بخوبي آشكار است و وجود نور را از نبودش ميشناسيم. حال اگر فرض كنيم همواره خورشيد بر جسم رنگي بتابد و غروب نكند، بر اين دانشمندان دشوار است كه بتوانند، نور را چيزي موجود و زايد بر رنگ پديده بدانند، با اين كه نور آشكارترين شيء بلكه ظهور اشيا بوسيله نور است. حال اگر براي خداوند متعال عدم يا غيبتي تصور كنيم، آسمان و زمين ويران خواهد شد هرگاه نور وجود خداوند را از اشيا قطع شده بدانيم، فرق ميان دو حالت بودن و نبودن اشيا روشن شده و بطور قطع وجود و عدم آنها دانسته ميشود. ولي چون تمام موجودات در گواهي بر وجود خداوند متفقاند، و چگونگي حال آنها و روش واحدي را بطور گسترده نشان ميدهد، موجب اختفاي نور مقدس حق تعالي گرديدهاند. پس منزه است خداوندي كه با نور خود از خلق در حجاب قرار دارد، و از شدت ظهور بر آنها پوشيده شده است. 3- در ويژگي سوم، حضرت اشاره به برخي از صفات سلبيهاي كرده كه روا نيست بر ذات مقدس حق اطلاق شوند، زيرا اگر تركيب آن صفات با ذات ملاحظه شود، موجب نقص ميگردد، و ذات مقدس حق تعالي بلندمرتبهتر است از الف: محال است كه با چشم ديده شود، يعني صحيح نيست ك
ه با حس باصره درك شود، سالبه بودن اين صفت با ترتيب دادن يك برهان شكل اول ثابت ميگردد. مقدمه اول: خداوند جسم و وضع معيني ندارد. مقدمه دوم: هر چيزي كه جسم نداشته و داراي وضع معيني نباشد محال است كه با حس باصره درك شود. نتيجه: رويت حق تعالي با حس باصره محال است. هر چند مقدمه اول جنبه استدلالي دارد اما مقدمه دوم امري ضروري است، چنان كه اين موضوع را در علم كلام به طور كامل بحث كردهاند، آيه كريمه: لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار بر همين معنا دلالت دارد. ب: ديده كسي كه خداوند را نبيند، نميتواند منكر وجودش شود، با اين توضيح كه خداوند سبحان را با اين كه به حس باصره ديده نميشود، نميتوانند به دليل نديدن منكر هستياش شوند، زيرا فطرت افراد به ظهور وجودش گواهي ميدهد، كه در تمام آثارش متجلي است. پس از جهت نديدن با چشم راهي براي انكار وجود خداوند نيست. زيرا ديد با چشم درباره اموري صحيح است، كه بتوان با چشم درك كرد، اما چيزي كه به ادراك چشم در نيايد نميتوان از راه درك نشدن با چشم، وجودش را منكر شد. ج: سومين صفت سلبي را حضرت با بيان اين جمله: خدا به رويت كسي كه در دل هم قبولش دارد درنميآيد!) آوردهاند يعني با وجودي
كه شخص قلبا خدا را قبول داشته و اثبات ميكند، نميتواند ادعا كند كه با چشم او راميبيند. دو نوع سلب آخر را حضرت براي تاكيد و رفع توهم آوردهاند، زيرا در آغاز كه انسان اين دو جمله را بشنود به گمانش ميرسد كه بين فرازهاي اين دو عبارت: فلا عين من لم يره تنكره و لا قلب من اثبته يبصره منافات است ولي با كمي دقت عقلي ميتواند اين توهم را از ميان ببرد. توضيح مطلب اين كه به هنگام شنيدن اين جملات: چشم آن كه خدا را نديده منكرش نميشود و كسي كه خدا را نديده در قلب او را اثبات ميكند توهم اين سوال پيش ميآيد كه چگونه چشم آنچه را كه نديده منكر نميشود؟! و چگونه آنچه را كه انسان نديده با قلب اثبات ميكند؟! چون در تصديق و باور اين جملات براي شنوندگان احساس دشواري ميشده است. حضرت با بيان دو عبارت فوق توجه به جلال و تنزيه و بزرگي خداوند داده و ذات مقدس حق را از آنچه شايسته او نيست با زيباترين جملات بر كنار دانستهاند. احتمال معناي ديگري نيز براي جمله و لا قلب من … داده شده است. يعني اقرار دارنده وجود حق تعالي هر چند وجودش را منكر نبوده و اثبات ميكند، اما محال است كه ادعا كند بر خداوند احاطه علمي پيدا كرده است. 4- چهارمين
ويژگي حق تعالي را حضرت چنين بيان كردهاند: در بلندي مقام، بر همگان سبقت گرفته، چيزي از او بلند مقامتر نيست، در شرح كلام امام (ع) گفته ميشود كه علو لفظ مشترك است و بر سه معني قابل صدق است. الف: برتري حسي مكاني: مانند بلندي بعضي از اجسام نسبت به بعضي. ب: برتري تخيلي: مانند برتري مقام پادشاه نسبت به مردم، در عرف ميگويند او بلندرتبه است و بلندي رتبه پادشاه را بطورخيالي كمال ميدانند. ج: برتري عقلي: چنان كه بعضي از كمالات را، عقلا بر بعضي برتري مينهند. مثلا ميگويند: سبب از مسبب بلندرتبهتر است. حال با روشن شدن معناي علو ميگوييم: كه محال است، بلندي رتبه خداوند متعال از نوع اول باشد چه اين كه بودن حضرت حق در مكان جايز نيست، و به معني دوم نيز محال است در نظر گرفته شود، زيرا خداوند سبحان، از داشتن كمالات خيالي منزه و پاك است. كمالات خيالي كمالات اضافي هستند و به حسب اشخاص و زمانها تغيير و تبدل مييابند، چه بسا چيزي در نزد گروهي كمال و در نزد گروهي ديگر همان چيز نقص باشد، مثلا سلطنت و حكومت در نزد دانشمند پارسا كمال به حساب نميآيد. با اين كه در نزد اكثريت كمال و درجه و مقام است. زيادي و نقصان بر كمالات خيال عارض
ميگردد، در صورتي كه هيچ يك از كمالات خداوند سبحان چنين نيستند، و هيچ تغيير و نقصاني به خداوند راه ندارد. پس بايد علو خداوند از نوع علو عقلي باشد، بدين تفسير كه هيچ مرتبهاي، بمرتبه حق تعالي نميرسد، و تمام مراتب عقلي در نزد علو مقام خداوندي پست و ناچيزاند شرح بيشتر مطلب اين است: بالاترين مراتب كمال عقل مرتبه علت است و چون ذات مقدس حق تعالي، آغاز هر موجود حسي و عقلي بوده، علت تامه مطلقه است، و به هيچ وجه نميتوان تصور نقصان در كمالات وي نمود، پس ناگزير بالاترين مرتبه عقل از آن اوست. او بدون اضافه به چيزي وجود مطلق است و امكان ندارد از او برتر چيزي باشد. معناي سخن حضرت كه: سبق في العلو.. همين است كه توضيح داده شد. و معناي سبقت گرفتن خداوند در بلندي رتبه اين است، كه: خداوند در بلندي مرتبه يگانه است و محال است كه غير به رتبه او برسد. 5- پنجمين ويژگي حق متعال، قريب بودن او در نزديكي به اشياست، تا بدان حد كه هيچ چيز از او نزديكتر نيست. حضرت در اين عبارت لفظ قرب را در مقابل بعد كه لازمهاش سبقت گرفتن در بلندي مرتبه بود آورده است. و چون بلندي مرتبه و علو درجه ايجاب ميكرده كه خداوند از غيرش دور باشد، اين جمله را كه
بيان كننده نزديكي است ذكر فرمودهاند. چنان كه قبلا توضيح داديم، لفظ علو در معناي اشتراكي به سه معنا آمده بود كه تنها علو عقلي شايسته اطلاق بر ذات مقدس حق بود لفظ دنو به چهار معنا آمده است و بترتيب زير الف: به معني پست، چنان كه بمثل گفته ميشود، مكان فلان شخصي ادني از جايگاه فلان شخص است، هنگامي كه شخص دوم در مكان پستي ايستاده باشد. به معناي قرب و نزديكي هم آمده است. ب: كم اهميت تر گفته ميشود. رتبه فلان پادشاه (ادني) از رتبه فلان سلطان است. وقتي كه دومي از نظر مقام پايينتر باشد. ج: عقبتر، آخرتر ميگويند: رتبه معلول ادني از رتبه علت است، چون معلول در مرتبه بعد از علت قرار دارد. د: خصوصي تر، آگاهتر گفته ميشود: فلان شخص به فلاني نزديكتر است، وقتي كه خصوصيت بيشتري داشته باشد، از احوال او بيشتر از ديگران آگاه باشد. نزديكي خداوند متعال به اشيا، به معني چهارم صحيح است. يعني از هر چيزي به خود آن چيز نزديكتر و آگاهتر است. منزه است از اين كه به معناي سهگانه اول در نظر گرفته شود. قرب خداوند در نزديكي به اشيا بر حسب علم اوست كه مثقال ذرهاي در زمين، آسمان، كوچك و بزرگ بر او پوشيده نيست، بدين لحاظ از هر نزديكي نزديكت
ر و از هر آگاهي آگاهتر است. اين كلام حق تعالي است: ما به هر كس از رگ گردن نزديكتريم خداوند به بندگانش از خود آنها نزديكتر است، زيرا هيچ كس بدرستي خود را نميشناسد، اما خداوند بخوبي همه را ميشناسد، چون به وجود آورنده آنهاست بنابراين، در نزديكي از نزديكترين است و هيچ چيز به نزديكي او نيست. از لفظ دنو به منظور مقابله با لفظ علو استفاده شده است، تا انديشههاي سالم را به هنگام توهم اين كه چگونه هم نسبت به اشيا دور است و هم نزديك؟ در فهم مقصود بفكر وادارد و بر عظمت حق تعالي آگاه سازد. اما اين بيان حضرت: بلندي رتبه خداوندا ورا از مخلوقاتش دور نميكند و نزديكي با آنها او را همرتبه اشيا در مكان قرار نميدهد تاكيدي است، كه براي رد احكام وهمي بحكم عقل آورده شده است، زيرا قوه واهمه، ميپندارد كه دوري از پديدهها به نسبت بلندي مرتبه از آنهاست و هر چيزي كه به شيئي نزديك بود از نظر مكاني همرديف اوست. به دليل اين كه حكم قوه واهمه محدود در محسوسات بوده و از آن فراتر نميرود. اما پس از روشن ساختن اين حقيقت كه بلندي رتبه نسبت به مخلوقات، و نزديكي به آنها، دوري و نزديكي مكاني نيست و به معناي ديگري است، ناگزير علو مرتبه بدين م
عنا دور كننده خداوند از آنها نبوده و منافاتي، نيز با نزديكي آنها ندارد، بلكه دوري و نزديكي در اين مورد قابل جمعند، يعني خداوند به نسبتي دور و به نسبتي نزديك است. نزديكي با پديده، بر خلاف پندار قوه واهمه سبب برابري آنها در مكان نميشود، حكم عقل اين گمان فاسد را در صفات جمال و كمال خداوند برطرف مينمايد. 6- ششمين ويژگي حق متعال اين است كه، خردها بر حد و اندازه صفاتش آگاه نبوده و نيستند، ولي هرگز از اندازه واجبي هم كه براي شناخت خداوند لازم است، انسان را باز نداشته است. از واژه صفت در عبارت حضرت: علي تحديد صفته دو معني و بترتيب زير فهميده ميشود. الف: منظور شرح حقيقت ذات خداوند باشد. ب: منظور بيان حقيقت صفات كمال مطلق خداوند باشد. روشن است كه خرد بر اندازه اوصاف و حدود آنها به معني اول آگاهي نمييابد، زيرا براي حقيقت ذاتي خداوند حد و اندازه نيست تا عقول بدانها دست يابند. به معني دوم نيز قابل درك نيست، چه براي كمال حق تعالي نهايتي نيست كه خرد در آن مرحله متوقف شود. ولي با اين همه خداوند سبحان عقلها را از شناخت خود، در حجاب قرار نداده است، زيرا براي هر كس بهرهاي از معرفت مقرر داشته و بر حسب استعدادش يادگيري آن
را واجب كرده است. حتي منكرين ظاهري خداوند در قلب به وجودش معترفند، به اين دليل كه نشانههاي وجود و علايم آفرينش عليه اظهار نظر منكرين گواهي ميدهند، كه از جانب خداوند صدور يافتهاند. عقل منكرين درباره آنچه ميبيند بروشني و وضوح حكم ميكند كه اين آفريدهها نيازمند سازندهاي حكيماند. تمام نشانههاي هستي، دل هر منكري را به اقرار واداشته و به او ميگويند كه انكارش بر مبناي هواي نفساني است كه از پندار غلطش، پيروي ميكند. با اين كه قلبش وجود آفريدگار را تصديق دارد، و نشانههاي وجودي پروردگار و آثار علايم اقرار قلبيش را تاييد ميكنند. انكار منكرين بر دوگونه است: الف: انكاري كه مبناي تشبيهي دارد، آنان كه خدا را به خلق تشبيه ميكنند، هر چند در نوع تشبيه اختلاف نظر دارند. ولي در حقيقت تمامشان جزو منكرين شمرده ميشوند، چه آن معنايي را كه اينان به عنوان خداوند تصور كردهاند و بطور قطع خدا ميگيرند، با وجودي كه غير پندار خود را از خدا بودن نفي ميكنند، معناي تصور شده آنها خدا نبوده، در حقيقت خدا را نفي ميكنند ب: انكاري كه بر نفي وجود صانع مترتب است. هر دو گروه از جهتي خدا را انكار و از جهتي اثبات ميكنند. دسته اول: يا ه
مان تشبيه كنندگان بصراحت خدا را اثبات ميكنند اما لازمه اعتقادشان انكار وجود خداست. دسته دوم: به صراحت و بر خلاف نظريه خردمندان، وجود خدا را انكار ميكنند، ولي لزوما و از روي اضطرار خدا را في نفس الامر قبول دارند. اميرالمومنين (ع) نظر هر دو گروه را مردود دانسته و ميفرمايد: خداوند بلند مقامتر است از آنچه كه تشبيه كنندگان و منكران ميگويند. روايت شده است كه زنديقي بر امام صادق جعفر بن محمد (ع) وارد شد و از دليل اثبات وجود پروردگار پرسيد، امام صادق در آغاز به وي توجهي نكرد، سپس بسوي آن مرد رو كرده، فرمود: از كجا ميآيي و چه اتفاقي در سفر برايت پيش آمده است. شخص منكر خدا در جواب عرض كرد من از طريق دريا مسافرت كردم و يك روز باد شديدي بر ماوزيد بطوري كه اختيار كشتي را از ما گرفت، امواج دريا ما را به هر سو پرت ميكرد. سرانجام كشتي شكست، من به تخته چوبي چنگ زدم، امواج دريا اين تخته پاره را بالا و پايين ميبرد. خيلي وحشت كرده بودم، عاقبت موج تخته را به ساحل افكند و من نجات يافتم. امام (ع) فرمود در آن حالت كه كشتي شكست و امواج دريا متلاطم بود آيا قلبت متوجه فريادرسي شد كه پيش او براي نجات خود تضرع و زاري كني؟ زنديق ع
رض كرد آري چنين حالتي دست داد، و اين نياز را بخوبي احساس ميكردم. حضرت فرمود آن حقيقتي كه در حال خطر بدو متوسل شدي آفريدگار تو است. آن مرد كه اين حالت را در درون خود لمس كرده بود، به وجود خدا اعتراف و عقيدهاش را اصلاح كرد. هر چند توهمات واهي اين حقيقت را مخدوش بداند، اما اتفاق عقول بر گواهي دادن به وجود آفريدگار امري روشن است و ژيات مباركات ذيل بر محتواي روايت حضرت امام صادق (ع) دلالت ميكند: و اذا مسكم الضر في البحر ضل من تدعون الا اياه فلما نجيكم الي البر اعرضتم و كان الانسان كفورا حتي اذا كنتم في الفلك و جرين بهم بريح طيبه و فرحوبهاجاءتها ريح عاصف و جاءهم الموج من كل مكان وظنوا انهم احيظ بهم دعوالله مخلصين له الدين لئن انجيتنا من هذه لنكونن من الشاكرين فلما انجيهم اذا هم يبغون في الارض بغير الحق.
[صفحه 285]
از خطبههاي آن حضرت است مرتاد: جستجوگر طلب كنند ضغث: مشتي خاشاك همواره منشا فتنه و فساد، پيروي از خواهشهاي نفساني و دستوراتي است كه بر خلاف شريعت ابداع شده تا با كتاب خدا مخالفت شود. در اين مخالفت گروهي از گروهي ديگر، كه همان دستورات ابداعي و نوآوري در دين بود، پيروي كردند. چون احكام خدا، با دستورات گمراه كننده ابداعي آميخته شود تشخيص حق از باطل دشوار ميشود. آري اگر باطل از آميختگي با حق، جدا ميشد، پوشيده نميماند، و اگر حق از لباس مشكوك باطل درميآمد، زبان بدگويان از عيبجويي باز ميايستاد، دليل پوشيده ماندن حق اين است كه مشتي از باطل را گرفته با مشتي از حق در آميختهاند، بدين هنگام شيطان بر دوستانش مسلط شده آنان را فريب ميدهد. اما كساني كه از جانب خدا بر ايشان خوبي و نيكي پيش بيني شده است، فريب شيطان را نخورده، آميختگي حق با باطل موجب گمراهي آنان نگشته، و رستگار ميشوند آغاز آشوب و براه افتادن فتنهاي كه منجر به خرابي جهان و فساد و تباهي آن شود، پيروي از هواي نفس و انديشههاي باطل، و دستوراتي است كه جداي از فرامين و دستورات حق ابداع شود. با اين كه غرض از بعثت پيامبران و آوردن شريعت، نظام ب
خشيدن به زندگي مردم در امور دنيا و آخرتشان بوده است. بنابراين هر انديشه ابداعي، و يا هر نوع پيروي از خواست نفساني كه از محدوده كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) بيرون باشد، موجب بروز آشوب و از هم گسيختگي نظام موجود جهان ميشود. مانند خواستههاي ستمگران تاريخ و خود رايي خوارج نهروان كه موجب فساد و تباهي شده است. عبارت زيباي حضرت كه اگر باطل از آميختگي باحق رهايي مييافت، حق طلب، گمراه نميشد، اشاره به اسباب و علل، همين انديشههاي فاسد دارد، مقدمات ادلهاي كه تباهكاران براي صحت ادعا و انديشههاي فاسد خود ميآورند، بر پايه آميختگي حق با باطل است، امام (ع) در آميختن حق و باطل را به صورت دو قضيه شرطيه متصله، دليل مغلطه بدكاران، و فريب خوردن ساده- لوحان دانستهاند. اما دو قضيه شرطيه عبارتند از 1- قضيه شرطيه اول اين كلام امام (ع) است: فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم يخف علي المرتادين اگر باطل از آميختگي حق رهايي مييافت، باطل بر جستجوگر پوشيده نميماند. رابطه ميان آميختگي و پوشيده ماندن حق، يا باطل كاملا روشن است، چه اگر زمينه شبهه بطور كلي منتفي بود، حقيقت طلب با كمترين سعي و كوشش فساد آن را تشخيص ميداد و بطلان آن بر و
ي پوشيده نميماند. حال چون تشخيص باطل بر جستجوگر پوشيده مانده معلوم ميشود كه باطل از آميختگي با حق بر كنار نبوده است و همين آميختگي موجب اشتباه و پيروي از باطل شده است. در اين قضيه شرطيه از استثنا كردن نقيض جزاء مخفي ماندن باطل نتيجه آميخته بودن حق با، باطل را گرفته است و به تعبير ديگر رها نبودن باطل از آميختگي با حق را نتيجه گرفته است. نتيجه بدين دليل سالبه آمده است كه يكي از دو مقدمه سالبه بوده و همواره نتيجه تابع پست ترين مقدمه ميباشد. 2- قضيه شرطيه دوم: اين سخن حضرت است: و لو ان الحق خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين و اگر حق از پوشش باطل آزاد ميشد زبان بدگويان از عيبجويي باز ميايستاد. رابطه ميان بدگويي و درلباس باطل بودن حق، كاملا واضح است. مقدماتي كه اهل باطل در اقامه دليل ميآورند، اگر تمام آنها حق باشد، و به ترتيب صحيحي آورده شده باشد، نتيجه آن حق خواهد بود، و زبانشان از لجاجت و مخالفت باز ميايستد. ولي چون مقدمات آميخته است نتيجه آن ميشود كه حضرت فرمودهاند. امام (ع) قياس اول و دوم را به صورت قياس ضمير آورده و كبري را از احكام حذف كرده، نتيجه يا آنچه كه در معناي نتيجه بوده است ذكر فرمو
دهاند: و بدين تعبير كه از حق مشتي را گرفته و از باطل مشتي را و درهم آميختهاند، لازمه اين كار بوجود آمدن انديشههاي باطل شده است. واژه ضغث به صورت استعاره بكار رفته، مقصود اين است كه انديشههاي باطل، و خواستههاي اختراعي به دليل آميخته بودن حق و باطل بضرورت تحقق مييابد. بدين هنگام شيطان بر ياران خويش تسلط مييابد. بدين سان كه ابليس، پيروي هواي نفس و دستورالعملهاي بيرون از كتاب خدا را، در چشمهانشان زيبا مينمايد، و آنها بدليل گمراهي و پيروي از امور شبههناك، حق را از باطل تشخيص نميدهند. بر خلاف كساني كه نيكوكاري از جانب خدا برايشان از قبل مقرر شده است. اينان رستگار شده نجات مييابند. يعني افرادي كه لطف خداوند در تاريكي امور شبههناك دستشان را گرفته و آنها را در جهت تشخيص حق از باطل بروشني هدايت رهنمون شده است. اين گروه از آتش جهنم بدور خواهند بود.
[صفحه 289]
از سخنان آن حضرت (ع) است كه به هنگام چيره شدن اصحاب معاوبه بر اب فرات و باز داشتن ياران امام از نوشيدن آب، ايراد فرموده است لمه با تخفيف ميم: جماعتي اندك. عمس: مبهم، غير روشن، كور، از همين معناست عمس الليل: شب تاريك شد. محله: جايگاه، منزلت. سپاهيان معاويه از شما خواهان طعام پيكارند، اينك شما يكي از دو كار را در پيش داريد: يا بايد ذلت و خواري را پذيرا گرديد. در تشنگي باقي بمانيد، و يا شمشيرهايتان را از خون دشمنان و خود را از آب فرات سيراب گردانيد. مرگ با ذلت در زندگي شماست اگر مغلوب شويد و زندگي با عزت در مرگ شماست اگر پيروز گرديد. اينك اين ميدان كارزار شما و شمشيرهاتان و اين هم شريعه فرات و دشمنانتان. معاويه گروهي از گمراهان شام را به ميدان جنگ آورده و حقيقت امر را كه رياست خواهي است از آنان پوشيده داشته و به بهانه خونخواهي عثمان گلوهاي خود را هدف پيكانهاي مرگ قرار دادهاند. 1- حضرت در اين عبارت: قد استطعموكم القتال، لفظ استطعام را به منظور آماده ساختن اصحاب براي جنگ، در زمينه جلوگيري از آب، استعاره آوردهاند. بدين معنا كه لفظ استطعام براي غذا خوردن به كار ميرود، در اين جا حضرت براي قتال و پي
كار آوردهاند و فرمودهاند جنگ را به خود شما دادهاند، با تسلط يافتن اطرافيان معاويه بر آب فرات جنگ را بخواهيد يا نخواهيد بر شما تحميل كردهاند. جهت استعاره اين است كه جنگ را آسان جلوه دهد و از يارانش بخواهد كه به دليل جلوگيري از آب راه خود را انتخاب كنند يا خواري و ذلت و يا قتالي را كه به آنان تحميل كردهاند پذيرا شوند. البته آب كه مانند زندگي است و از غذا و طعام، در جنگ جاذبه بيشتري دارد. به عبارت ديگر آب براي نان از نان اهميت بيشتري دارد و چون پيروان معاويه آب را در اختيار دارند حضرت از آنها ميخواهند كه جنگ را برگزينند، با اين وصف طعام از آب شباهت بيشتري با قتال دارد بنابراين لفظ طعام را براي جنگ به كار بردهاند. 2- در فراز بعد امام (ع) ميفرمايند: يا تن به ذلت و خواري داده عقب نشيني كنيد، و يا شمشير را از خون خصم و خود را از آب سيراب نماييد. حضرت پيروان خود را در زمينه منع آب و تحميل جنگ بر آنها ميان دو امر آزاد ميگذارند، كه يا جنگ را برگزينند و يا، تن به خفت و خواري داده جنگ را ترك كنند. امام (ع) هر چند سخن را به صورت ملازمه بين دو كار و انتخاب يكي از دو راه ايراد كردهاند، ولي مقصود حضرت جز كارزار چيز
ي نيست، چه اين كه ميداند اصحابش اقرار به عجز و خواري نكرده قتال را برميگزينند زيرا تسليم دشمن شدن، و از رتبه شرافت و شجاعت عقب نشيني كردن را شان يارانش نميدانست. حضرت ترك قتال را مستلزم دو صفت خواري و عقب نشيني از جايگاه شرف دانسته، تا تنفر يارانش را برانگيخته و چهره زشت خفت را ترسيم كند، و بهرهمندي از آب را كه نهايت خواست اصحابش بود با سيرابي شمشيرها از خون دشمن كه لازمهاش، پيكار با آنهاست قرين ساخته تا جنگ را به گونهاي دوست داشتني و مورد رغبت و ميل آنها قرار دهد. نسبت دادن سيرابي به شمشيرها نسبتي مجازي است چه في الحقيقه شمشير آب نميخورد. فراز سوم از لطائف كلام حضرت اين است كه مرگ در زندگي شماست اگر شكست بخوريد، زندگي در مرگ شماست، اگر پيروز شويد. زيبايي كلام امام (ع) در اين است كه پارساترين عبارت و بليغ ترين سخن يارانش را براي پيكار آماده ميسازد و دور نماي جنگ را برايشان تصوير ميكند. بدين سان كه: نهايت هدفي كه شايد بدان قصد از جنگ فرار نمايند، زندگي دنيوي است كه ميترسند بر اثر جنگ از ميان رفته و مرگ به سراغشان بيايد، در حالي كه زندگي با ذلت شكست، خود نوعي مرگ حاضر است كه هم اكنون با فرار برايشان
مسلم ميگردد. امام (ع) لفظ مرگ را، براي سختيها و هوسهايي كه از ناحيه دشمن صورت گيرد مجاز آورده است. چنين مرگي، در نظر خردمندان چندين مرتبه از مرگ بدن سخت تر و ناگوارتر است، زيرا بياعتباري، از بين رفتن عزت شكست و خفت پذيري، در نزد عقلا نه يك مرتبه مردن، بلكه مرگهاي پياپي ميباشد. احتمال ديگري كه براي لفظ مرگ داده شده است اين است كه مرگ مجاز باشد، از ترك فرمان خدا در جهاد. ترك عبادت و فرمان حق براي نفس انساني مرگ محسوب ميشود، و در برابر خوشنودي خدا عدم و نيستي است. با اين توضيح هدف زنده ماندني كه براي تحقق آن از جنگ فرار كنيد، در پيكار وجود دارد، هر چند در راه خدا كشته شويد، اين در صورتي است كه بر دشمن پيروز شويد. با تحقق شهادت در دنيا بدو معنا زنده خواهيد بود: الف: نام نيكو و جاويداني كه از شما باقي بماند از بين رفتني نيست. ب: زندگي لذت بخش دنيوي در صورتي است، كه نظام حال و زندگي جامعه با وجود پيشواي عدالت خواه و حفظ شريعت چنان كه بايسته است برقرار بماند و اين ميسر نخواهد بود مگر آن كه براي بقاي ديانت خود را در گرداب حرب افكنده و برخي به شهادت رسند، در اين صورت چون ديانت باقي است آرمان جهادگران نيز باقي است
. واژه مرگ در عبارت حضرت به صورت قضيه مهمله به كار رفته، هر چند بعضي از جهادگران به شهادت ميرسند قابل صدق بر تمام افراد نيز هست. محتمل است كه منظور زندگي آخرت باشد، بدين معنا كه بقاي هميشگي در مراقبت به وظيفه خداوندي است و زندگي تام و تمام در بهشت ميسر است، چنان كه خداوند تبارك و تعالي فرموده است: و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون ميان دو واژه مذله و محله دماء و ماء مقهورين و قاهرين در عبارت حضرت از نظر فن سخنوري، اول سجع متوازي، دوم سجع مطرف، و سوم مقابله است. چهارمين فراز سخن حضرت كه ميفرمايند: كه آگاه باشيد، معاويه تعداد اندكي فريب خورده را پيشوايي ميكند، و چنان حق را بر آنها پوشيده داشته كه در جهل مركب گرفتار شدهاند، و آمدهاند تا گلوهايشان را هدف تيرهاي مرگ قرار دهند داراي ظرافتهاي خاصي به ترتيب زير است: 1- با بيان اين مطلب براي معاويه دو صفت زشت آورده است: اول آن كه پيشواي گمراهان است دوم آن كه حق و باطل را در هم آميخته و باطل را بصورت حق جلوه داده است. 2- براي پيروان معاويه نيز دو رذيلت ذكر كرده: اول آن كه آنها نسبت به دين، ياغي شدهاند دوم آن كه به دليل شبههنا
ك بودن موضوع، آنقدر به دنبال باطل رفتهاند كه جهلشان به صورت مركب در آمده است. منظور حضرت از بيان رذائل ايجاد تنفر نسبت به آنهاست. جان كلام اين است كه به علت پوشيده ماندن حق بر آنان، ناداني اصحاب معاويه تا بدان حد رسيده است كه گلوهايشان را هدف تيرهاي مرگ قرار ميدهند. اين عبارت كنايه از آمادگي فراوان براي مرگ است. حضرت مرگ را به شخصي كه سلاح جنگي بكار ميبرد تشبيه كرده، آنگاه لفط هدف را براي گلوي آنها به عاريه آورده است، گويا قصد اين بوده كه براي مرگ لفظ تيرانداز را عاريه بياورد. بر اثر تبليغات معاويه و پوشيده ماندن حق بر آنان آماده شدهاند كه گلويشان را هدف مرگ يعني هدف تيرها و شمشيرها قرار دهند.
[صفحه 294]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است اذنت: اعلام كرد، آماده باش داد. تنكر معروفها: معروفش ندانسته ماند. حذاء: سبك و شتابان گذشت، جذاءهم روايت شد كه به معناي تمام شدن خير و علاقه است. حفر: حركت زودگذر. و نيز به معناي ضربت زدن با شمشير هم آمده است سمله: باقيمانده آب ظرف مقله: ريگهاي ته پيمانه كه به وسيله آن هنگام كم آبي سهم اشخاص را معلوم ميكنند. تمزز: اندك اندك نوشيدن آب و يا هر مايع ديگر صديان: شخص تشنه. لم ينقع: تشنگي برطرف نشد. ازمعت الامر و ازمعت عليه: تصميم بر انجامش قطعي شد مقدور: امر مقدوري كه ناگزير بايد انجام پذيرد. امد: نها يت، نتيجه وله العجال: جمع واله و عجول، و هر دو به معناي شتراني هستتد كه اولادشان را مورد تفقد و مهرباني قرار ميدهند. هديل الحمامه: آواز كبوتر، جوار: صداي بلند. تبتل: با خلوص نيت رو به خدا آوردن. انماث الشيء: آن چيز حل شد، ذوب گرديد. آگاه باشيد، دنيا به سوي نابودي و نيستي رو نهاده، هر لحظه گذشتش را به ما اعلام ميدارد نيكيهاي دنيا مخفي و پنهان شده و به سرعت ميگذرد. هنوز از نعمتهايش بهرهاي نبرده كه زوال ميپذيرد و از جوانيش طرفي نبسته كه پيري سر ميرسد. د
نيا اهل خود را، به نيستي و نابودي فرا ميخواند و همسايگانش را به سوي مرگ ميكشاند. شيرينيهاي دنيا بسيار تلخ، و شراب صافش دردآلود و تيره است. از دنيا به اندازه ته مانده آب كمي، كه در ظرف باقي بماند، و يا به اندازه جرعهاي كه در موقع كم آبي آن را تقسيم كنند، باقي نمانده با وجودي كه از مقدار آب باقيمانده، كسي سيراب نميشود. و تشنگي او رفع نميگردد. (در ميان اعراب رسم بوده است كه به هنگام كم آبي مقداري ريگ در داخل ظرفي ميريخته، سپس آن قدر آب روي ريگها ميريختهاند، تا آنها گم شوند. سپس آن مقدار آب را هر يك از افراد به عنوان سهم آب مينوشيدهاند و آن ظرف را مقله ميگفتهاند. حضرت به عنوان تشبيه فرمودهاند از دنيا به اندازه جرعهاي از ظرف مقله بيش باقي نمانده است). بنابراين بندگان خدا از اين خانه دنيا كه اهل آن محكوم به فنا و نيستياند با تصميمي قطعي كوچ كنيد. مبادا كه دنياخواهي بر شما غلبه نمايد و زمان زندگي در آن به نظر شما طولاني جلوه كند. به خدا سوگند اگر مانند شتران فرزند مرده از درون فرياد زار برآوريد، و يا همچون كبوتران غمناك ناله و آواز برداريد و يا مانند رهبانان از مال و منال دنيا گذشته با حال تضرع و زار
ي بسوي خدا روي آوريد و از او تقاضاي تقرب و نزديكي كنيد تا مگر مقام شما را بالا برده و يا گناهاني كه فرشتگان از شما ثبت كردهاند بيامرزد، در برابر ثوابي كه از فرمانبرداري براي شما اميدوارم بسيار اندك به شمار ميآيد. و همچنين در برابر كيفري كه بر اثر معصيت براي شما مقرر گرديده و من از آن بيمناكم، ناچيز به حساب آيد. ثواب و عقابي كه من در راه اطاعت و نهي از معصيت خداوند شما را بدان امر ميكنم غير از ثواب و عقابي است كه شما از فرمانبرداري و اطاعت يا گناهكاري و معصيت خدا در نظر داريد. آنچه من در اين امر ميبينم از محدوده وهم و عقل شما بيرون است. بنابراين شما بايد در تمام اوامر و نواهي پيرو امر و نهي من بوده، و از انديشه نارساي خود چشم بپوشيد. به خدا سوگند، اگر دلهاي شما، از زيادي عشق به خدا، به سان آهني كه در كوره گداخته ميشود، بگدازد، و اگر ديدگان شما از ترس خدا به جاي اشك خون ببارد، و تا مادامي كه جهان برپاست زندگي خود را با همين حالت سوز و گداز بگذرانيد، و يك دقيقه از سوختن وگريستن باز نمايند، تمام اين كوشش شما، در برابر نعمتهاي بزرگ خداوند و هدايت شما اندك و ناچيز است. ميگويم (شارح) اين خطبه مباركه بر سه امر
دور ميزند به ترتيب زير 1- نفرت داشتن و برحذر بودن از دنيا، و نهي از علاقهمند شدن به آن، حضرت فرمان كوچ كردن از دنيا را ميدهد. 2- پاداشهاي بزرگ خداوندي را گوشزد كرده، تذكر ميدهد، كه شايسته است انسانها به ثواب اخروي دل بسته و از آنچه مردم بدان گرفتار شده و آن را خير و نيكي پنداشتهاند اعراض كنند و از كيفر بزرگ دنياطلبي و هر آنچه موجب ترس ميشود بهراسند. 3- نعمتهاي بزرگ خداوند را نسبت به خلق يادآور شده، عاليترين درجه كوشش و بيشترين مرتبه تلاش را در اداي شكر، نارسا و غير كافي ميداند. براي توضيح مطلب اول، كلام را چنين آغاز كردهاند الا و ان الدنيا قد تصرمت …: آگاه باشيد كه دنيا در حال گذر است و رفتن و سپري شدن را اعلان كرده است. منظور از واژه تصرم در عبارت حضرت، گذشت لحظه به لحظه دنيا، به نسبت باقيمانده زمان موجود است و مقصود از آذن بانقضاء اعلان كوچ كردن به زبان حال است براي افرادي كه عبرت گيرنده باشند، بدين معنا كه دنيا براي كسي باقي نخواهد ماند، منظور از جمله تنكر معروفها تغيير و تبديل و دگرگوني است. بدين شرح كه هرگاه انسان خوشيي از خوشيهاي دنيا مانند سلامتي، جاه و مقام، را كه به آنها انس گرفته، داشت
ه باشد، گمان ميكند كه آن لذات پايدار هستند. با لذتها آشنا شده، آنها را خوب ميشناسد و به آنها دل بسته و انس ميگيرد اما پس از اندك زماني خوشيها از بين رفته و به ضدشان كه ناخوشي و نقمت است مبدل ميشوند، اموري كه معروف و شناخته شده بودند مجهول و ناشناخته ميشوند، سلامتي، جاه ومقام، به بيماري و بياعتباري تغيير مييابد، چنان كه گويا سلامتي ناشناخته است. دنيا همچون دوستي است كه ادعاي صداقت دارد ولي در حقيقت صادق نيست و محبتش آميخته با دشمني است. مقصود از كلام حضرت كه و ادبرت حذاء يعني دنيا روبرگردانده چنان كه گويي هيچ كس به چيزي وابستگي ندارد و بسرعت ميگذرد. لفظ ادبار را كه به معناي پشت كردن است، براي از بين رفتن خوبيهاي زندگي افراد با مردن و يا هر نوع زوال و از بين رفتن كه ناقض خوشيها باشد، براي دنيا استعاره آورده است. دنيا را تشبيه كرده به سلطاني، كه از رعاياي خود، روگردان شده، به مال و منال آنها را كمك نميكند. سپس ميفرمايند: دنيا ساكنين خود را به سوي فنا و نيستي ميراند و همسايگانش را براي مردن صدا ميزند. حضرت دنيا را بطريق استعاره بالكنايه، به دو صفت: بجلو راننده و دعوت كننده متصف كرده است. جهت تشبيه در
اين استعاره اين است كه دنيا دوران عمر و زندگي را به فنا و نيستي و مرگ قطع ميكند با وجودي كه همراه انسان است چنان كه راننده شتر و آوازخوان، كه طي طريق ميكند و همراه كاروان و شتر است از محلي به محلي كوچ ميكند. استعاره گرفتن و شرح كلام حضرت بدين صورت مبني بر اين است كه واژه (خضر) در عبارت به معناي راندن باشد، اما اگر خضر را به معناي ضربت نيزه و شمشير در نظر بگيريم، كلام شكل مجاز را به خود گرفته، دنيا به بلا و مصيبت نسبت داده شده است، از جهت شباهتي كه مصيبتهاي دنيا با زخم نيزه و ديگر وسايل جرح و قتل دارند. امام (ع) لفظ فنا و موت را براي وسيله بجلو راندن و آواز براي شتر خواندن استعاره آورده. فنا و مرگ را دو حقيقت انكارناپذير در نظر گرفتهاند. وجه شباهت اين است كه مرگ موجب انتقال انسان از دنيا به آخرت ميشود. چنان كه آواز براي شتر خواندن و تازيانه براي راندن، مثل هستند براي دو چيزي كه وسيله انتقال شتر از مكاني به مكاني ميگردند. سپس ميفرمايند: از دنيا آنچه شيرين و صاف و شفاف است تلخ و كدر ميشود و معروف دنيا ناشناخته و مجهول ميشود، يعني اموري كه در دنيا گوارا و خوشآيند است، و انسان آنها را در بعضي اوقات صاف،
شيرين و خالي از ناگواريهاي بيماري دانسته و به دور از تلخيهاي آميخته به عوارض ناخوشآيند ميداند، در معرض تغيير و تبديل به تلخي و آلودگي است. هيچ كس نيست كه داراي اين خوشيها بوده، و اين لذتها و شادكاميها را داشته باشد، جز اين كه روشنيها را تاريكي، شيرينها را تلخي در پي است. جواني به پيري، توانمندي، به بيچارگي، عزت بذلت، و تندرستي به بيماري تبديل ميشود. سپس ميفرمايند: فلم يبق منها الا سمله الي قوله لم ينقع از دنيا باقي نمانده است، جز اندكي، بسان مختصر آبي كه در ته ظرف باقي ميماند … اين عبارت براي بيان اندك و ناچيز شمردن، باقي مانده دنيا، بر تمام اشخاص و افراد انساني است، زيرا باقيمانده دنيا به نسبت باقي ماندن افراد در اين دنياست. پر واضح است كه مدت زمان توقف هر انساني در اين دنيا كوتاه و ناچيز است. امام (ع) عبارت سمله را براي باقيمانده دنيا استعاره آوردهاند و آن را به باقيمانده آب در ته ظرف و به جرعهاي از مقله تشبيه كردهاند، جهت تشبيه كلام حضرت اين است كه اگر تشنه، ته مانده ظرف آب را بمكد سيراب نخواهد گرديد يعني همان طور كه شخص تشنه اگر مختصر آبي در ته ظرف و يا جرعهاي در مقله بيابد و آن را بچشد سيراب ن
ميشود، دنياخواه و تشنه لذتهاي آن، چنانچه باقيمانده عمر خود را از لذايذ دنيا بچشد، تشنگياش رفع نشده و دردش دوا نمييابد. بنابراين سزاوار اين است كه از دنياخواهي دست برداشته، هوس و شهوات خود را از دنيا قطع كند. با توجه به اين حقيقت است كه ميفرمايند: فازمعوا عباد الله الرحيل … بندگان خدا تصميم قطعي بر كوچ كردن از دنيا بگيريد. پس از تحقير دنيا و ايجاد نفرت از آن دستور ميدهد كه بطور قطع از آن دل برداشته و تصميم جدي بر كوچ كردن گرفته، توجه به خدا پيدا كرده، طي طريق به سوي خدا را آغاز كنند. معناي كوچ كردن از دنيا همين توجه پيدا كردن به خداست. پس از بيان اين حقيقت ميفرمايند: المقدور علي اهلها الزوال: از بين رفتن دنيا امري مقدر و حتمي است با يادآوري اين موضوع كه به ناچار دنيا از انسان جدا ميشود تمايل و رغبت افراد را نسبت به آن از ميان ميبرد، و از آرزوهاي دور و دراز درباره لذتهاي دنيا نهي ميكند. چنان كه قبلا متذكر شديم، اين آرزوها آخرت را به دست فراموشي ميسپارند. امام (ع) عبارت: و لا يغلبنكم را براي تذكر اين حقيقت كه مغلوب آرزوهاي خود نگردند و به دفاع از حفظ سعادت خود برخيزند، آورده است، و سپس نهي ميفرماين
د كه توهم طولاني بودن عمر و بعيد شمردن غايت زندگي كه همانا مرگ است، فريبشان ندهد، زيرا طولاني دانستن عمر و دور شمردن مرگ دل را سخت كرده و موجب غفلت و بيخبري از ياد خدا ميشود، چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: فطال عليهم الا مد فقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون. چنان كه توضيح داده شد اولين موضوعي كه در خطبه بررسي شده است ناپايداري دنيا و لزوم حذر از آن بود. 2- موضوع دومي كه در خطبه بدان توجه داده شده، آگاه ساختن مردم از ثواب و عقاب بزرگ خداوند است، پس از آن كه حضرت دنيا را تحقير كرده و از آن برحذر داشت، به كوچ كردن از دنيا دستور داده و سپس اشاره فرموده است به چيزهايي كه شايسته است بزرگ داشته شوند و توجه بدانها معطوف شود، و سزاست كه به آنها اميد نيست و يا از آنها خائف و ترسان بود، عبارتند از پاداشهاي خداوندي و يا عقاب و كيفرهاي اخروي، ثواب و عقاب خداوند بسيار عظيم، و در خور توجه عميق است. اسبابي كه بدان انسانها كسب ثواب و دفع عذاب مينمايند، به نسبت اميدواري در جلب ثواب و دفع عقاب، بسيار اندك و ناچيزاند. وسايلي كه افراد به كار ميگيرند عبارتند از شدت تالم و ناراحتي، توجه و التفات به خداوند، همواره نيايش به درگاه خ
داوند داشتن و تضرع و زاري كردن، مانند بيتايي و التهابي كه راهبان دارند و از دنيا قطع علاقه كردهاند. اين نهايت كوششي است كه انسانها در جلب رضايت حق و دوري از عذاب خداوند ميتوانند داشته باشند. تمام امور مذكور به لحاظ جنبه عبادي و پرستش حق متعال قابل دقت و توجه است. درباره اين كه چرا حضرت نيايش انسانها را به بريدن از دنياي راهبان تشبيه كرده بايد گفت به لحاظ شهرتي بوده كه آنان در شدت زاري و تضرع در درگاه خداوند داشتهاند. و بايد توجه داشت كه نهايت زهد و وارستگي، و رسيدن به قرب خدا، قطع علاقه كردن از مال و اولاد است. حضرت بيان اين موضوع كه هر چه عبادت كنيد به نسبت بخششهاي خداوندي ناچيز است را به صورت يك قضيه شرطيه متصله آوردهاند، كه مقدم آن عبارت از و لو حننتم … تا رسله ميباشد و تالي يا بخش دوم آن عبارت: لكان ذالك قليلا … من عقابه) است كلمه التماس مفعول له جمله است. خلاصه مقصود حضرت از بيان اين جملات اين است كه اگر تمام اسبابي كه ممكن است از جهت تقرب و نزديكي به خدا مانند عبادت، زهد و پارسايي را فراهم آوريد و مصرانه از خداوند نزديكي به وي را طلب كنيد و از حق تعالي بخواهيد كه يك درجه مقام شما را بالا برد و ي
ا يك گناه شما را از آنچه در دفتر و الواح محفوط الهي ثبت گرديده ببخشد، باز هم آنچه شما اميد تقرب و بلندي منزلت از مقام قدس الهي را داريد بيشتر است از عبادت و تضرعي كه براي تقرب انجام ميدهيد. همچنين آمرزشي كه شما از گناهان خود ميخواهيد بيشتر است، از آنچه فكر ميكنيد، با تقرب به خدا از خود، دور ساختهايد. بنابراين سزاوار است، آن كه زيادي منزلت و مقام در پيشگاه خداوند ميخواهد، خود را به تمام و كمال آماده تقرب به خداوند كند. البته خداوند از آنچه در تصور اوست فزونتر عنايت ميفرمايد و آن كه از گناهان خود هراسناك است، خود را به تمام و كمال براي دوري از گناهان خالص گرداند، البته خداوند بيش از آن كه در تصور اوست و فكر ميكند كه با خوف و خشيت از خود دور كرده است عقوبت و كيفر را از او دور ميگرداند. سخن در شناخت اين حقيقت است كه خداوند، براي بندگان شايسته خود پاداش بزرگي فراتر از تصور آنها فراهم كرده، و براي ستمكاران، كيفري دردناك بيش از آن كه در انديشه بشر در اين دنيا بگنجد آماده ساخته است. هر چند ادراك افراد در شناخت حقايق متفاوت است، اما هيچ كدام قابليت درك ثواب مخلصين و كيفرمنحرفين را ندارند. با وجودي كه اميدواري
ثواب براي شايستگان و ترس از عذاب براي بدكاران است. حضرت به اين دليل اميدواري و خوف را بخويشتن نسبت دادهاند، كه اشرف مخلوقات زمان خود بودهاند، لذا ميفرمايند: با وجود كمال عبادت اميدي به ثواب شما ندارم و از كيفر خداوند بر شما بيمناكم، زيرا آن بزرگوار بر اموري اطلاع داشتهاند كه ديگران از آن آگاه نبودهاند. 3- موضوع سومي كه حضرت در اين خطبه بدان پرداختهاند، تذكر نعمتهاي بزرگ حق تعالي بر بندگان است. بندگان خدا را به اين حقيقت توجه دادهاند، كه اگر تمام تلاش و كوشش آنها را در انجام اموري كه اطاعت خداست مصروف دارند، اميدواريي نيست كه بتوانند آنچه لازمه شكرگزاري است بجاي آورند. فرمانبرداري و عبادت آنها كوچكتر از آن است كه نعمتهاي بزرگ خداوند را جبران كند، چنان كه در گذشته اين موضوع را بخوبي شرح داديم. امام (ع) توضيح اين مطلب را به صورت يك قضيه شرطيه متصله كه مقدم آن مركب از چند امر است آوردهاند. مقدمه اول ميفرمايند: اگر دلهاي شما از ترس و اميد به خداوند ذوب شود، گداختن و ذوب شدن دل را كنايه از نهايت ترس توام با اميدواري و پرستش حق متعال آوردهاند. مقدمه دوم و اگر از ديدگان شما به جاي اشك خون ببارد. مقدمه سوم
و اگر شما تا مادام كه جهان باقي است عمر كرده و اشك بباريد. نتيجه آن كه اعمال شما جبران نعمتهاي خداوند را نخواهد كرد. كلمه انعمه منصوب و مفعول فعل جزت ميباشد كلمه هداه در محل نصب و عطف بر انعمه است. درباره اين كه چرا حضرت كلمه هداه را جدا آوردهاند با اين كه هدايت جزو نعمتهاي الهي است بايد يادآور شد كه هدايت در ميان نعمتهاي خداوندي برترين نعمت است، مقصودنهايي كه بنده حق تعالي خواستار آن است هدايت و راهيابي است، تمام نعمتهايي كه خداوند به انسان بخشيده، در جهت رسيدن انسان به هدايت ميباشد، بلكه بايد گفت هيچ نعمتي خلق نشده و به افراد افاضه نشده است، مگر براي اين كه قلب انسان توجه به خدا پيدا كند و نفسش آماده پذيرش صورت هدايت از بخشنده هدايت شود. آري هدايتي كه موجب گذر از وادي ظلمت جهالت به سوي پروردگار شده و سبب نجات انسان از گمراهي و هدايت به راه راست ميگردد. تاكيد اين موضوع را كه تمام اعمال عبادي شما و اشگهاي جاريتان پاسخ گوي نعمتهاي الهي نيست، حضرت با سوگند به اسم جلاله آوردهاند و در آغاز بيان مطلب فرمودهاند: و الله لو انماثت … بخدا سوگند اگر دلها ذوب گردد … فائده اين تذكر در عبارت حضرت برانگيختن مردم بر
اداي شكر و كوشش فراوان در خالص گردانيدن عمل براي خداوند است، زيرا شرمندگي و خجلت دارد كه بخشش آن همه نعمت از جانب خداوند و اندك بودن شكر در برابر نعمتهاي حق تعالي توجه به غير خداوند داشته باشيم.
[صفحه 304]
از سخنان امام (ع) است كه درباره روز عيد قربان ايراد فرمودهاند اضحيه: منسوب اضحي، اين در صورتي است كه قرباني در ظهر همان روز ذبح شود. برخي بر اين عقيدهاند كه اضحي مشتق از اضحيه است. استشراف: طولاني بودن گوش قرباني و كنايه از سلامتي گوش است كه قطع نباشد و يا نقص نداشته باشد. غضباء: شكستگي شاخ و يا فرورفتگي آن در داخل سر، و منظور از كشيدن به سوي قربانگاه لنگ بودن حيوان است. منسك: جاي نسك يعني محل عبادت و تقرب به خدا به وسيله ذبح و قرباني. از جمله شروط حيواني كه قرباني ميشود كامل بودن گوش و سالم بودن چشم اوست (حيواني كه گوشش بريده باشد و يا چشمش كور باشد صلاحيت قرباني ندارد) پس اگر گوش و چشمش سالم باشد قرباني درست و تمام است و اگر شاخش شكسته باشد و يا هنگام رفتن به قربانگاه بلنگد، قرباني كامل نيست. بايد توجه داشت كه ظاهر امر در معتبر بودن قرباني، سالم بودن از عيوبي است كه نقص قيمت را ايجاب كند مانند كوري و معيوب بودن چشم. لاغري و بريدگي گوش كه خلقت گوسفند را زشت نشان دهد و در قيمت آن كمبود ايجاد كند، اما لنگي و شكسه بودن شاخ ايجاد نقص نميكند و ظاهرا نبايد اشكال داشته باشد. در اين كه قرباني
بايد صحيح و كامل باشد روايات فراواني از رسول خدا (ص) نقل شده است كه ذيلا به پارهاي از آنها اشاره ميكنيم. 1- پيامبر (ص) فرمود: هيچ كاري روز عيد قربان در نزد خداوند از خوني كه ريخته ميشود دوست داشتني تر نيست، قرباني در روز قيامت با همان شاخها و سمهايش حاضر ميشود. خون حيوان قرباني پيش از آن كه بر زمين گسترده گردد جايگاهش در نزد خداوند معين بوده است، جانهاي خود را با آن پاكيزه و معطر ساز يد. 2- روايت شده كه آن حضرت فرمود: براي شما به تعداد هر مو و پشمي كه در پوست حيوان قرباني باشد و به تعداد هر قطره خوني كه داشته باشد حسنه ميباشد. حيوان قرباني را با ترازوي روز قيامت وزن ميكنند، بشارت باد شما را به اين وسيله بزرگ امرزش. نقل شده است كه اصحاب رسول خدا در پرداخت بهاي گوسفند قرباني زيادهروي ميكردند و دوست نداشتند كه در خريد قرباني چانه بزنند، زيرا بهترين قرباني، گران قيمت تر و دوست داشتني تر آن در نزد صحابه بود. روايت شده است كه عمر قرباني گران بهايي را براي قرباني آماده كرده بود. اين حيوان را به سيصد دينار از عمر خريداري ميكردند. عمر از پيامبر اجازه خواست كه اين حيوان را بفروشد و يك حيوان ارزان خريداري كن
د. پيامبر (ص) عمر را از اين كار نهي كرده فرمودند: همين قرباني با ارزش را قرباني كند. از دستور پيامبر (ص) فهميده شد كه، خوبي كه اندك باشد از بدي كه فراوان باشد بهتر است. زيرا سيصد دينار، بهاي سي گاو و يا شتر پيري بود، كه چاق بوده و گوشت فراوان داشته باشند. ولي مقصود از قرباني گوشت زياد نيست. منظور تزكيه نفس و پاكيزگي آن از صفت بخل و آراسته شدن آن به زيبايي عظمت خداوند است. چنانكه خداوند ميفرمايد: لن ينال الله لحومها و لا دماوها و لكن يناله التقوي منكم و اين امر در مورد قرباني با توجه به ارزشمندي آن حاصل ميشود، گوشت فراوان يا كم داشته باشد مهم نيست. آنچه از اسرار و رموزي كه در مقرر كردن وجوب قرباني فهميده ميشود، سنت پايداري است كه موجب يادآوري داستان حضرت ابرهيم و آزمايش آن بزرگوار به ذبح فرزندش اسماعيل، و نهايت صبر و شكيبائي آن جناب بر محنت و بلاي آشكاري و دشواري، ميباشد و از يادآوري اين واقعه نتيجه شيرين صبر بر مصيبت و گرفتاري روشن ميشود تا مردم اين حقيقت را دانسته و بدان حضرت در مشكلات اقتدا كنند، بعلاوه پاكي نفس از صفت زشت بخل و آمادگي لازم براي نزديك به حق تعالي كه در قرباني وجود دارد مورد نظر است.
[صفحه 307]
از سخنان آن حضرت (ع) است تداكوا: دك بعضهم بعضا يعني بعضي، بعضي ديگر را ميزدند و دور ميكردند. هيم: شتران تشنه. مثاني: ريسماني كه شتران را ميبندند و عقال ميكنند. براي هجوم به سوي من چنان خود را بر يكديگر ميكوفتند كه گويي شتران تشنهاي بودند كه ساربانهايشان آنها را بيعقال به سوي آب رها كرده باشند. در ابتدا چنين به نظر ميرسيد كه قصد كشتن مرا دارند و يا اين كه بعضي ميخواهند بعضي را به قتل رسانند. من ظاهر و باطن و پشت روي اين تقاضا را كه ناگزير بايد با اهل شام كارزار كرد سنجيدم. آنگاه ديدم كه در سر دو راهي قرار گرفتهام و چارهاي ندارم، يا بايد با معاويه كه از بيعت سر باز زده است بجنگم و يا بايد به آنچه حضرت محمد (ص) آورده است منكر شوم، زيرا پيكار با ياغيان در صورت توانايي و قدرت بر امام زمان واجب و ترك آن در حكم انكار واجبات است. بنابراين مداوا به وسيله جنگ را بر خويشتن آسانتر از عذاب الهي و مرگهاي اين جهان را آسانتر از مرگهاي آن جهاني دانستم، و به جنگ اقدام كردم كلام حضرت كه ميفرمايند: تداكوا … اشاره است به نوع عملكرد يارانش درباره جنگ صفين، چون امام (ع) آنها را به مدتي طولاني از آمادگ
ي براي جنگ باز داشته بود. و امام (ع) اصحابش را به دو دليل از عجله كردن، درباره كارزار منع ميكرد. 1- اول آن كه شيوه رفتار آن بزرگوار در جنگها اين بود كه به دشمن فرصت ميداد تا جنگ از ناحيه وي آغاز شود و دشمن مسئول عواقب كارزار باشد. 2- دوم آن كه در چگونگي با خصم، تمام جهات مصلحت را در نظر ميگرفت، بي آن كه در اصل جنگ با طاغيان و متمردين كه يك واجب بود ترديد داشته باشد، زيرا امام (ع) ماموريت داشت كه با مخالفان كه مخالف حق بودند برخورد قاطع داشته باشد. آري تامل حضرت براي به دست آوردن انديشه نيك در كيفيت برخورد، و فرصت دادن به دشمن بود كه محتمل بود حق را دريافته به طاعت باز گردد و موجب ريختن خون مسلمين نشود، چنان كه اين حقيقت را در گفتار آينده خود بصراحت فرمودهاند. سپس حضرت ازدحام آنها را با بيان دو صفت تاكيد فرمودهاند: 1- هجوم مردم را به ازدحام شتران تشنه، هنگامي كه ساربان آنها را براي آب رها ميكند تشبيه كرده، جهت مشابهت، شدت ازدحام و هجوم آنها را قرار داده است. و نتيجه اين ازدحام را گمان قتل خود و يا كشتن گروهي گروه ديگر را دانسته، و بدينسان شدت ازدحام و هيجان آنها را در تقاضايي كه داشتهاند بيان ميفرما
يد. سپس ميفرمايد: ظاهر و باطن اين امر را بخوبي سنجيدم اين جمله امام (ع) به دلايلي كه موجب منع يارانش از تصميم فوري بر جنگ ميشده است، اشاره دارد. و آن به كار گرفتن در آيت و انديشه لازم درباره كارزار با آنها بوده تا اين كه براي حضرت، خطر ترك قتال كه همانا كفر به آيين محمد (ص) بوده و يا اقدام به جنگ و ريختن خون مسلمين روشن شود، زيرا انتخاب يكي از دو امر موجب خطر و خسران بوده است. بدين توضيح كه: گزينش كارزار سبب بذل جان و هلاكت جمعي از مسلمين ميشده، و از طرفي ترك جنگ، موجب مخالفت با فرمان خدا و دستور پيامبر اكرم (ص) ميشده كه نتيجهاش كيفر دردناك جهنم بوده است. ولي چنان كه دانستي براي سعادت دنيا ارزشي نيست و بدبختي دنيا به نسبت بدبختي آخرت در نزد خردمندان بويژه شخصيتي همچون اميرالمومنين (ع) ناچيز است نظر به همين خصوصيت و حقيقت است كه ميفرمايد: انتخاب كارزار براي من از انتخاب كيفر آخرت آسانتر و مرگ دنيوي به نسبت هلاكت اخروي سهلتر ميباشد. حضرت لفظ مرگ را، براي ترس و سختيهاي دنيا و آخرت استعاره آوردهاند، زيرا مناسبت ميان مرگ و هول و هراس سختي و شدت است كه در هر دو وجود دارد.
[صفحه 310]
از سخنان آن حضرت (ع) است هنگامي كه يارانش تصور كردند حضرت در جنگ با شاميان كندي و درنگي دارد ايراد فرموده است. عشا الي النار: با چشم ضعيف به سوي آتش راهنمايي شد. و باء باثمه: بازگشت به سوي گناهش. اما اين پندار شما، كه تا اين اندازه درنگ در امر كارزار براي اين است كه من از مرگ ميترسم، گماني نادرست و سخني بيمورد است به خدا سوگند، من از اين بيمناك نيستم كه مرگ بر من در آيد و يا من بر مرگ وارد شوم و اين گفتار شما كه درباره جنگ با شاميان ترديد داشته باشم، نيز سخن نادرستي است به خدا سوگند، من هيچ روز دست از كار جنگ نكشيدم جز اين كه انتظار داشتم، گروهي از شاميان به من بپيوندند و هدايت شوند، و ديدگان كم فروغ خود را با نور هدايت من روشن سازند، و اين در نزد من دوست داشتني تر است كه آنها را در حال گمراهي بكشم، هر چند وزر و و بال اين گناه در قيامت بر خود آنهاست. ولي من وظيفه دارم تا حد امكان، مبادرت بخون ريزي نكنم. ميگويم (شارح) اين كلام حضرت با سخن سابق امام (ع) مناسبت دارد، و دليل ايراد اين كلام در آغاز جنگ صفين اين بوده است كه با وجود اصرار شديد يارانش بر شروع جنگ، چند روزي حضرت آنها را از شتابزدگي
درباره كارزار با مردم شام بازداشت. تعلل حضرت در جنگ، اين توهم را براي اصحابش پيش آورد كه، امام (ع) قصد جنگ ندارد. بعضي پا را از اين فراتر نهاده به آن بزرگوار نسبت عجز و ناتواني داده گفتند كه از مرگ ميترسد و گروهي ديگر گفتند: درباره جنگ با مردم شام مردد و مشكوك است. امام (ع) شبهه دسته اول راكه ميگفتند: تمام اين امروز و فرداها به دليل كراهت داشتن از مرگ است چنين جواب دادند: به خدا سوگند، با كم نيست كه من بر مرگ وارد شوم و يا مرگ به سوي من آمده و بر من وارد شود. درستي اين ادعا را حضرت با سوگند به نام مقدس حق تعالي تاكيد كردهاند، پر واضح است كه شخص عارف از مرگ پرهيزي ندارد، به ويژه نفس مقدس آن بزرگوار چنان كه در اين باره قبلا توضيح داديم. نسبت وارد شدن در مرگ و خارج شدن مرگ به سوي انسان نسبت مجازي است كه از باب تشبيه مرگ به حيواني خطرناك آورده شده است. پس از پاسخ شبهه دسته اول، به جواب دسته دوم پرداخته كه ميگفتند: درباره جنگ با مردم شام ترديد دارد. حضرت ميفرمايند: به خدا سوگند، تاخير درباره جنگ به دليل هدايت مردم شام صورت ميگيرد، توضيح بيان امام (ع) اين است: هدف اصلي پيامبران و اولياي خدا هدايت مردم به راه
راست و بيرون آوردن آنها از تاريكي جهل و ناداني است. بدين منظور كه مردم، زندگي و آخرتشان از بركت وجود انبيا و اوليا سامان يابد. وقتي كه معلوم شد هدف مورد نظر و خواست واقعي امام (ع) از جنگ و صلح اين باشد، به دست آوردن اين مقصود از آسانترين طريق اهميت بيشتري دارد. بنابراين حضرت ناگزير بوده است كه جنگ را به تاخير اندازد و هدايت يابي اهل شام را از طريق مسالمتآميز انتظار داشته باشد، بدين اميد كه شايد افرادي را جاذبه عنايت خداوندي در يابد و لطف حق سبب پيوسته شدنشان به راه خدا گشته هدايت يافته و به نورانيت روشنائي، كمال و سعادت راه يابند و ديدگانشان به نور رفتار و كمال امام روشن شود. هدايت يابي آنها بدين طريق دوست داشتني تر بود براي امام از اين كه آنها را در عين گمراهي و ضلالت بكشد، هر چند تمام گمراهان با كوله بار گناهانشان به محضر خداوند وارد گشته، و خود در گرو اعمال بدشان خواهند بود. چنان كه حق تعالي ميفرمايد: كل نفس بما كسبت رهينه و لاتكسب كل نفس الا عليها و لا تزر وازر وزر آخري با توجه به آيات كريمه گناه مردم شام بر ضرر خودشان به حساب ميآيد كه به امام (ع) پشت كرده بودند. ولي امام (ع) با توجه به وظيفه امامت ام
يد به ارشاد آنها داشت و جنگ را به تاخير ميانداخت.
[صفحه 313]
از سخنان آن حضرت (ع) است كلمه سواء: سخني كه از روي عدالت گفته شود. منشر: دستهاي از اسبها كه تعدادشان بين صد تا دويست باشد. برخي گفتهاند به سپاهي ميگويند كه هر چيز را كه در مسير خود بيابد از بين ببرد. خميس: مطلق لشكر و سپاه. تدعق: وقتي كه بر سرزميني يورش برند و از سم اسبها در آن آثاري بر جاي ماند. شن الغاره: آثار و علائم هجوم و غارت آشكار گرديد لقم: مسير راه مضض: سوزش درد. يتصاولان: در هم آويختن دست به گريبان شدن. يتخالسان: هر يك از دو هماوردمي خواست فرصت را از ديگري بگيرد. منون: مرگ، مردن. كبت: تصرف كردن، خوار و ذليل كردن. جران البعير: جلو گردن شتر از محل ذبح تا جايگاه نحر. تبوء و طنه: در آن سكنا گرفت آرام شد. در آغاز ما با رسول خدا (ص) بوديم، پدران، پسران، برادران و عموهاي خويش را براي پيشرفت اسلام ميكشتيم و اين كار جز ايمان و تسليم را در ما نميافزود، و پايداري و پايمردي ما را در راه حق و شكيبايي را در تحمل رنج و سوزش درد و كوشش در جهاد با دشمن را در ما زياد ميكرد. در صحنههاي خونين پيكار چنين پيش ميآمد كه يكي از ما و ديگري از خصم مانند دو قوچ شاخ در شاخ شده و بهم درميافت
ادند، و هر يك تلاش ميكرد تا مگر جان حريف خود را بگيرد و هماورد را از جام مرگ سيراب كند. گاهي از آن ما بر دشمن و گاهي از دشمن بر ما بود. همين كه خداوند راستي و از خود گذشتگي ما را در راه پيشرفت دين مشاهده كرد. خواري را بر دشمن و پيروزي را بر ما نازل فرمود، تا اين كه اسلام بر جايگاه خود استوار شد، و همچون شتري كه به هنگام راحت باش سينه و گردن خويش را بر زمين مينهد بدانسان اسلام استقرار يافته پا بر جا شد و در جايگاه خود استوار شده استحكام يافت. به جان خودم سوگند اگر اين طوري كه شما در راه ياري دين رفتار ميكنيد ما مسلمين در ركاب پيامبر عمل ميكرديم هيچ استوانهاي از دين برپا نميايستاد و براي ايمان هيچ شاخهاي سرسبز نميشد. به خدا سوگند به اين شيوه ناپسندي كه شما در جنگ عمل ميكنيد، به جاي شير گوارا، خون خواهيد دوشيد، و پس از چيره ساختن خصم بر خود پشيمان خواهيد شد ولي چه سود كه براي جبران خسارت بسيار دير خواهد بود. چنان كه روايت شده است اين سخن را در روز جنگ صفين، هنگامي كه مردم براي صلح آماده شده بودند ايراد فرموده است. آغاز كلام با عباراتي شروع ميشده كه بدين مضامين بوده است. اي ياران صلح طلب من! بدانيد ك
ه معاويه و اطرافيانش چنين نيستند كه حق طلب بوده و از اين طرح صلح، قصد عدالت و رعايت ان راداشته باشند. اين پيشنهاد را وقتي مطرح كردند كه صدها سواره را فرا روي خو ديدند، كه با لشكريان فراوان ديگري پشتيياني ميشدند، خود را در مقابل سپاهي گران يافتند كه با تداركات عظيم جنگي پيش ميآمدند و سرزمين آنها را در مينورديدند، و جايگاهي كه شاميان اردو زده بودند، با سواره نظامشان اشغال كرده، اطراف چاههاي آب و چراگاهها را بتصرف درآوردند. و از هر سو آنها را در ميان گرفته و آثار شكست را بر آنها آشكار ساختند و در نهايت خود را با جمعيتي روبرو ديدند كه براستي شكيبا بوده، و كشته شدن، عزم شان را بر كارزار استوارتر ميكرد، مرگ شان براي خداو در راه حق تعالي بود. و چنين مرگي بيشتر آنان را در اطاعت جدي ميساخت و به ملاقات خداوند حريص ميكرد. آري چنين هيبتي معاويه و يارانش را به صلح طلبي واداشته، ولي شما فريب خورده سستي كرديد. بر خلاف اين سستي و سهلانگاري كه در شما است، مادر ركاب پيامبر (ص) … تا پايان، سخن حضرت كه ترجمه شد ادامه مييابد. مقصود حضرت از بيان اين بخش سخن، توبيخ و سرزنش يارانش بر ترك جنگ و كوتاه آمدن در برابر دسيسه دشم
نان است كه فريب اينان را خورده، تن به صلح دادند و بيان اين مطلب كه ما در ركاب پيامبر (ص) تا بدان حد پايمردي ميكرديم، يادآوري فضيلت و نحوه عمل خود و ديگر ياران مخلص صحابه پيامبر به هنگام كارزار فرا روي رسول خدا (ص) به هدف پا بر جايي اسلام و آشكار شدن فرمان خداست، تا بدين وسيله كوتاهي و عقب نشيني شنوندگان را، نسبت به جديت و كوشش ياران رسول خدا (ص) در امر جهاد، روشن سازد. امام (ع) در آغاز به توضيح سختيهايي كه در اين راه متحمل شده پرداخته، و بيان ميدارد كه براي رضاي خداوند، و حمايت از دينش، بدون ملاحظه، پدران و برادرانشان را ميكشتهاند و اين امر موجب سستي آنها در دينشان نميشده، بلكه بر ايمان و تسليمشان در برابر فرمان خدا ميافزوده است، و حركتشان را بر راه روشن هدايت، و شكيبايي در طاعت، و تحمل سوزش دردهاي پياپي را، زياد ميكرده است. و در صداقت ياري خود از رسول خدا (ص) تا بدين حد جدي و قاطع بودهاند، كه هرگاه يك نفر از مسلمين با دشمن درگير ميشده، بدين قصد بودهاند كه هر كدام بتواند جان ديگري را از تنش بگيرد. امام (ع) لفظ كاس)) را كه به معناي ظرف آب خوردن است، مجازا براي جرعه تلخ مرگ به هنگام كشته شدن به كار ب
رده است و با بيان اين جمله، كه گاهي پيروزي با ما و گاهي با دشمنان ما بود. ميخواهد اين پندار را از ذهن شنونده بيرون كند، كه اقدام جدي آنان بر جهاد در راه خدا، نه به دليل ان نيرومندي بوده، كه مسلمانها در آن روز داشتهاند، و پيروزي خود را به يقين ميدانستهاند! بلكه با وجودي كه گاهي پيروزي از آن دشمنان مسلمين بوده، اصحاب رسول خدا (ص) در امر جهاد كوتاهي نكرده، نهايت تلاش خود را به كار ميگرفتهاند. كلمه مره در عبارت حضرت به عنوان ظرف، منصوب است. معناي ضمني كلام چنين ميشود: گاهي برتري به نفع ما بر دشمنان، و گاهي به نفع آنان برعليه ما بود. سپس ميفرمايند: (فلما راي الله صدقنا الي قوله النصر چون كه خدا درستي و صداقت ما را ديد، خواري را بهره دشمن و پيروزي را بر ما نازل فرمود.) در اين كلام توجه بدين حقيقت ميدهند، كه درجود و بخشش الهي هيچ بخلي نيست و از ناحيه ذات مقدس حق تعالي منعي وجود ندارد، بخشش و كرم الهي هر آماده بخشش و مستعد رحمتي را فرا ميگيرد. منظور از ديدن خداوند راستي و صداقت مسلمين را، دانستن استحقاق و آمادگي آنها براي صبر در برابر مشكلاتي است كه فرا روي آنها بوده است، و مقصود از نزول نصر و خواري دشمن ا
ين است كه هر گروهي استحقاق نفساني خود را از جانب خداوند دريافت ميدارد. آنگاه فرمودهاند: حتي استقر الاسلام الي قوله اوطانه چون پايداري و استقامت ما به اوج خود رسيد، ديانت اسلام استقرار يافت، و در جايگاه خود ساكن شد. اين سخن حضرت اشاره است به آن هدف نهايي كه از جهاد با دشمن داشتهاند، كه عبارت از استقرار يافتن اسلام در دلهاي بندگان خدا بوده است. امام (ع) لفظ جران را به عنوان استعاره به كار برده و اين استعاره را به واژه القاء زينت بخشيدهاند، جهت مشابهت، استقرار يافتن اسلام در جايگاه خود ميباشد، همچون شتري كه در مكان خود راحت گرفته و گردنش را با آرامش تمام بر روي زمين دراز كند. همچنين لفظ تبوء را به عنوان استعاره به كار گرفته، و سپس آن را باوطان نسبت دادهاند از جهت تشبيه كردن حالت تزلزل آميز اول اسلام، به انساني كه در آغاز كارش هراسان، ترسناك و متزلزل باشد و سپس در محلي مسكن بگيرد و استقرار يافته، پا بر جا شود. لفظ اوطان را براي دلهاي مومنين استعاره آوردهاند و جمله تبوء اوطانه را كنايه از استقرار يافتن اسلام در دلها ذكر كردهاند. فرموده است: و لعمري لو كنا ناتي الي قوله عود اين فراز از فرموده حضرت كه سوگند
به جان خودم اگر ما مثل شما ميبوديم … بازگشتي است به مقصود اصلي ايراد اين كلام، كه توجه دادن اصحابش در خودداري از جنگ ميباشد. جان سخن حضرت اين است كه اگر آن روز ما در كار خود كوتاهي ميكرديم چنان كه شما امروز كوتاهي ميكنيد. و پيامبر را واميگذاشتيم چنان كه شما امروز مرا واگذاشتهايد، آنچه امروز از پابرجايي دين حاصل شده، حاصل نميشد. لفظ عمود را براي دين كنايه از نيرومندي و عظمت آن به عنوان استعاره بالكنايه آوردهاند. و سبزي چوب ايمان را كنايه از تازگي و طراوت ايمان در قلبها دانستهاند. در عبارت اول، اسلام را به خانهاي كه داراي ستونهايي است و در جمله دوم ايمان را به درختي كه داراي شاخههاي سبزي باشد تشبيه كردهاند. سپس سوگند ياد كردهاند، كه با اين سستي و سهلانگاري و با اين خودداري از تعقيب دشمن به جاي شير، خون خواهند دوشيد. دوشيدن خون را به عنوان استعاره، نتيجه كوتاهي و خودداري از فراخواني آنها به جا دانسته است. در بيان اين استعاره امام (ع) يارانش را به دليل كوتاهي از كار جنگ به ناقهاي تشبيه كرده است، كه به دليل بيتوجهي صاحبش دچار بيماري شده و شيرش را خشك كرده است، كه جز پشيماني سودي ندارد، زيرا نتيج
ه تفريط كاري پشيماني است. در عبارت حضرت دو نوع سجع به كار رفته: يكي سجع متوازي و ديگري سجع مطرف، ميان لقم و الم سجع متوازي است، نسبت ميان جرانه و اوطانه سجع مطرف ميباشد و بدين سان ميان عمود و عود و دما و ندما نيز سجع مطرف است.
[صفحه 319]
از سخنان امام (ع) است رحب البعلوم: كسي كه مجراي حلقش گشاد باشد. مند حق البطن: شكم بزرگ و برآمده. اي مردم كوفه! آگاه باشيد كه بزودي پس از من، مردي گشاده گلو و برآمده شكم، بر شما مسلط ميشود كه هر چه بيابد، بخورد و هر چه نيابد بجويد، (منظور معاويه بن ابيسفيان بود كه بر اثر نفرين پبامبر (ص) هر چه ميخورد سير نميشد، ميگفت: خسته شدم و سير نشدم). اگر بر او دست يافتيد بكشيدش، ولي هرگز نميتوانيد او رابكشيد. بدانيد و آگاه باشيد، بزودي آن مرد به دشنام گفتن و بيزاري جستن از من، شما را امر ميكند، اگر ناچار شديد كه جان خود را نجات دهيد. مرا دشنام گوييد روست، چه اين كه دشنام گويي شما از روي ضرورت سبب بلندي مقام من، و موجب رهايي تان از ظلم و ستم ميشود. اما هرگز از من بيزاري نجوييد، زيرا من بر فطرت اسلامي متولد شدهام و در ايمان آوردن و هجرت برهمگان پيسشي گرفتهام، (بيزاري جستن از چنين كسي سبب عذاب آخرت و بدبختي دو جهان خواهد بود). در اين فصل سخن امام (ع) از حوادثي كه در آينده براي يارانش پيش ميآيد و سبب گرفتاري آنها ميشود، خبر ميدهد، طرف خطاب حضرت، مردم كوفه ميباشند. كلمه اما در آغاز كلام، محتمل
است كه مشدد بوده اما و در معناي شرط به كار رفته باشد، در اين صورت معناي سخن چنين خواهد بود، اما پس از حمد خدا در آينده چنين خواهد شد. احتمال دوم اين كه بدون تشديد بوده، تركيبي از ماي نافيه و همزه استفهام باشد. به اين اعتبار معناي سخن چنين است: آگاه باشيد بزودي اين پيش آمد ناگوار بوقوع خواهد پيوست. در اين كه منظور از مرد گشادگلو، چه كسي بوده؟ ميان شارحان اختلاف نظر است. بيشتر آنان بر اين باورند كه مراد معاويه است زيرا او مردي بزرگ شكم و پرخور بوده است چنين روايت شده است كه معاويه آنقدر غذا ميخورد كه خسته ميشد. و ميگفت بياييد سفره را برچينيد به خدا سوگند هر چند خسته شده و به رنج افتادم ولي سير نشدم. او بر اثر نفرين رسول خدا (ص) به اين بيماري مبتلا شده بود. چنان كه روايت شده است سبب نفرين پيامبر اين بود كه روزي به دنبال معاويه فرستاده تا نامهاي را بنگارد. بار اول كه فرستاده پيامبر آمد معاويه غذا ميخورد و حاضر نشد بار دوم كه فرستاده رسول خدا (ص) آمد هنوز مشغول غذا خوردن بود و دست از خوردن غذا برنداشت كه به خدمت پيامبر برسد. حضرت رسول ناراحت شده فرمود: بار خدايا شكمش را سير مگردان) عربي در وصف دوست پرخورش چني
ن سروده است: و صاحب لي بطنه كالهاويه كان في امعائه معاويه برخي گفتهاند منظور از آن مرد زياد بن ابيسفيان همان زياد بن ابيه ميباشد، و گروهي گفتهاند: حجاج بن يوسف ثقفي است، و دستهاي مغيره بن شعبه را دانستهاند. به هر حال بايد شخصي باشد، كه بعد از حضرت مردم را به اين كار دستور داده باشد اين دو خصوصيت در معاويه بارز است. اين بيان حضرت: آنچه را مييابد ميخورد، و آنچه را نيابد ميجويد، كنايه است از پرخوري آن مرد، و علامتي است كه بتوان وي را شناخت. اين دستور كه او را بكشيد نشانه فساد و تباهكاري آن مرد در روي زمين است و خبر دادن از اين كه نميتوانيد او را بقتل رسانيد قضايي است الهي كه حضرت بر آن مطلع بود. سپس ميفرمايند: الا و انه سيامركم بسبي الي آخره آگاه باشيد بزودي آن مرد شما را به دشنام دادن بر من فرمان خواهد داد. اين سخن حضرت اشاره است به آنچه قريبا پيش خواهد آمد، و دستوري كه مبني بر دشنام و بيزاري از آن بزرگوار صادر شود، در چنين موقعيتي مصلحت كار را به يارانش توصيه كرده و ميان دشنام دادن و بيزاري از خود فرق نهاده است. دشنام را به هنگام ضرورت و اجبار روا دانسته، و بيزاري را مجاز نميداند، در فرق ميان
اين دو ظرافت خاصي است كه بايد در نظر گرفته شود. به عنوان مثال، دشنام عبارت از صفت كلام بوده و ممكن است بدون اعتقاد اظهار شود. احتمال ديگر اين كه گاهي دشنام به كنايه گفته ميشود و ممكن است قصد حقيقي در كار نباشد و فايده آن جلوگيري از ريختن خون مسلمين و رهايي آنها از ستم ستمگران ميباشد. ولي بيزاري جستن تنها صفت كلام نبوده و گاهي بعقيده قلبي و خشم و كينه منتهي ميشود. از طرفي ميدانيم كه از دشمن داشتن خاندان عصمت نهي شده است. نفرت داشتن و بيزار بودن، امري مخفي است، انسان ميتواند از آن خودداري كند و با ترك آن و عدم انجام آن خطري متوجه كسي نميشود. گويا امام (ع) در بيان اين عبارت، به فرموده حق تعالي در قرآن نظر داشته است كه ميفرمايد: الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان و لكن من شرح بالكفر صدرا فعليهم عضب اما سخن حضرت درباره اين كه دشنام شما براي من به منزله اداي زكات و براي شما موجب رهايي و نجات است، اشاره به اسباب نجات و استخلاص يارانش دارد كه يكي از راههاي خلاصي يافتن از شر ستمگران عنود، ميتوانسته است دشنام دادن به آن بزرگوار باشد. با توجه به خصومتي كه دشمنان نسبت به امام (ع) داشتند، دشنام به آن حضرت يكي از ا
سباب رهايي بوده باشد روشن است، اما اين كه چگونه براي حضرت صدقه و زكات بوده است، به دو صورت قابل توضيح است: 1- نظر به روايتي است كه در اين باره نقل نشده است، بدين مضمون: مومن را به بدي ياد كردن براي وي زكات محسوب ميشود و بدگويي مومن به صفتي كه در او نباشد، موجب بزرگواري و شرافتش ميشود. 2- به دليل قاعده كلي، مردم از هر چه منع گردند بدان حرص ميورزند ميباشد، هرگاه مردم را از چيزي منع كني در انجام آن بيشتر اصرار ميورزند. با توجه به اين خصلت عمومي، چون دشمنان حضرت مردم را از بيان فضايل و دوستي آن بزرگوار منع كرده، و بر دشنام دادن و دشمن داشتن، مجبور ميساختند، دوستي مردم را نسبت به آن حضرت زياد كرده، شرافت و بزرگواريش را ميافزودند. بدين دليل است كه بنياميه هزار ماه بر بالاي منبرها امام (ع) را سب كرده دشنام دادند، اما بر خلاف خواست آنها آوازه حضرت زياد شد و بر دوستي مردم نسبت به آن بزرگوار افزوده گرديد. چنين روايت شده است كه عمر بن عبدالعزيز خليفه اموي دستور داد كه سب حضرت از خطبه نماز برداشته شود و به جاي آن اين آيه شريفه: ان الله يامر بالعدل و الاحسان قرار گيرد. با توجه به همين موضوع است كه كثير بن عبدال
رحمن، عمر بن عبدالعزيز را در شعري چنين ستوده است. و ليت فلم تشتم عليا و لم تخف بريا و لم تقبل اساءه مجرم سيدرضي (ره) درباره عمر بن عبدالعزيز چنين سروده است: يا ابنالعبد العزيز لو بكت العين فتي من اميه لبكيتك انت نزهتنا عن الشتم و السب و لو كنت مجزيا لجزيتك غير اني اقول انك قد طبت و ان لم يطب و لم يزك بيتك امام (ع) در زمينه اين توصيه كه از من بيزاري نجوييد ميفرمايند: زيرا من بر فطرت خداپرستي متولد شدهام. اين سخن حضرت بيان دليل دوري از برائت و وجوب پرهيز از بيزاري جستن ميباشد. منظور حضرت از فطرت همان فطرت خدادادي است كه تمام مردم بر آن سرشته شدهاند و با همان فطرت خداوند انسانها را به عالم جسماني فرستاد و از آنها پيمان بندگي گرفت و آنها را به روش عدالت و پيمودن راه راست استواري و استقامت بخشيد. مقصود از بيان سابقه اسلامي خود و هجرت، فرمانبرداري و اطاعت رسول خدا (ص) در پذيرفتن دين و همراهي با پيامبر و هجرت با آن بزرگوار ميباشد، كه در تمام اين مراحل به فطرت خدادادي خود پايدار مانده، و نفس خود را به هيچ يك از صفات پست، هيچ گاه آلوده نساخت. اما در زمان خردسالياش به دليل روايت، معروف كه: هر نو
زادي بر فطرت خداشناسي متولد ميشود. و اما پس از دوران خردسالي از فطرت خداشناسي خود دور نشد، بدين دليل كه رسول خدا (ص) سرپرستي و تربيت و تزكيه نفساني او را، در كسب دانش و وارستگي، از دوران كودكي تا به هنگامي كه رحلت فرمود، بر عهده داشت. ما قبلا اين موضوع را مفصلا شرح داديم، و امام (ع) در گفتار بعدي خود، به چگونگي اين تربيت خواهند پرداخت. آمادگي لازم و پذيرش نفساني آن بزرگوار براي انوار مقدس الهي، چيزي بود كه با سرشت آن حضرت عجين و جزء واقعيت وجوديش شده بود بدان درجه كه هيچ يك از صحابه رسول خدا به آن مقام و مرتبت ارتقا نيافتند. با توجه به اين حقيقت بخوبي روشن شد كه شخصيتي بدين مقام و منزلت، از خلفا و اولياي خداوند خواهد بود. بيزاري جستن از چنين شخصيتي به منزله بيزاري جستن از خدا و رسول اوست و لازم است كه از چنين كار زشتي دوري شود.
[صفحه 325]
از سحنان امام (ع) است خطاب به خوارج حاصب: باد تندي كه با ريگها به اين سو و آن سو حركت كند. اثره: استبداد، زورگويي باد كشنده خطرناك بر شما بوزد و از نژاد شما هيچ اصلاح كننده نخلي و دهنده خبري و گوينده سخني باقي نماند. آيا پس از آن كه من به خدا و رسول (ص) ايمان آوردم و در راه دين خدا جهاد كردم به كافر بودن خودم گواهي دهم؟ بدين حساب من از گمراهان بود. و از هدايت يافتگان نيستم، از اين بدترين راه باز گرديد و در راه اول خود كه هدايت بود گام نهيد. آگاه باشيد محققا پس از من به خواري فراوان و شمشير بران دچار شده، ستمگران مالتان را ويژه خود دانسته و اين نوع رفتار را درباره شما همچون سنت قرار دهند. سيدرضي (ره) درباره اين عبارت حضرت، و لا بقي منكم آبر، سه قول نقل كرده: 1- آبر كه به معناي اصلاح كننده است و از قول عرب كه ميگويند: يابر النخل يعني درخت خرما را هرس كرده گرفته شده است. در اين عبارت معنايش چنين خواهد شد: هيچ اصلاح كننده درختي از شما باقي نماند. 2- به روايت ديگر آثر آثر كسي است كه حديث را روايت كند به نظر سيدرضي (ره) درستترين معنا در اين عبارت همين معناست. گويا امام (ع) منظورشان اين است كه ا
ز خوارج خبر دهندهاي باقي نماند و قطع نسل گردند، كسي كه بتواند خبري را نقل كند از آنان در روزگار باقي نماند. 3- روايت ديگر آبز بازاي نقطهدار كه به معناي قيام كننده است، يعني جنبندهاي از شما برجاي نماند. عرب به هلاك شونده هم آبز ميگويد. ميگويم (شارح) در علت ايراد اين كلام چنين روايت شده است: هنگامي كه در صفين قرار داد تركت مخاصمه منعقد و حل و فصل نزاع به عهده حكمين ميان علي (ع) و معاويه واگذار شد، خوارج كنارهگيري كرده، از هر سو فرياد برآوردند كه حكمي جز حكم خدا نيست. اي علي حكم از آن خداست نه از آن تو خدا چنين مقرر كرده بود كه معاويه و يارانش تحت فرمان تو قرار داشته باشند. وقتي كه ما به حكميت راضي شديم دچار لغزش شده، اشتباه كرديم. انحراف و اشتباه ما بر ايمان روشن شده، به خدا برگشتيم و توبه كرديم، تو نيز اي علي همچون ما به سوي خدا برگرد و توبه كن. بعضي از خوارج بيادبي را به حد كمال رسانده گفتند: تو اشتباه كردي، ابتدا به كفر خود گواهي بده و سپس توبه كن تا از تو اطاعت كنيم. حضرت در زمينه اين هتاكيها با اين سخن به آنان پاسخ فرمودند. حضرت در آغاز سخن، آنها را به گرفتار شدن به بادهاي تند و شديد نفرين ميكند،
و آرزوي هلاكت و نيستي آنها را به سبب كلام اهانت آميزشان دارد. و پس از آن خوارج را سركوفت زده پيشنهاد آنها را كه حضرت بايد به كفر خودش شهادت داده و سپس توبه كند، به صورت طرح سوال انكاري كه نمايانگر خطا و اشتباه آنان در پيشنهادشان ميباشد، رد ميكند زيرا خواست آنها گواهي دادن حضرت بر كفر خودش بود، و اين اشتباه است چه اين كه شهادت انسان بر عليه خودش به كفر و گمراهي، انحراف از حق، و هدايت نيافتن به راه خداست، با اين كه امام (ع) از اول مومنين، و راه يافتگان به خدا بود. بعد از اين نفرين حضرت خوارج را به دو امر آگاه ميسازد. و به طريق زير: 1- چون بر اثر اين مخالفت مورد خشم و غضب امام واقع ميشوند. پس لازم است كه هر چه زودتر به سوي حق باز گردند، و از راهي كه رفتهاند، منصرف شده از تفرقه دست بردارند. 2- خبر غيبي كه درباره آينده آنها داده است كه به چه ذلت و خواري دچار و گرفتار شمشيرهاي براني خواهند شد. اين فرموده حضرت كنايه است از كشتار خوارج پس از آن بزرگوار كه بوسيله مهلب بن ابيصغره و جز او صورت گرفت. اين خبر را حضرت به منظور بازگشت و جذب آنها به سوي حق بيان فرمودهاند تا تحت تاثير فريبكاريهاي غير قرار نگيرند. اما
م (ع) با بيان اين عبارت: استبدادي كه ستمگران درباره شما (خوارج) سنت قرار ميدهند، اشاره فرمودهاند، به آنچه سلاطين و كارگزاران ستمگرشان درباره خوارج پس از آن بزرگوار اعمال داشتند، مانند گرفتن ماليات، غنايم جنگي، هتك حرمت و جز آن. نفرين حضرت درباره آنها تحقق يافت پس از شهادت آن امام همام، همواره خوارج در خفت و خواري همه جانبه و كشتار بيرحمانه قرار گرفتند، تا زماني كه خداوند متعال، همه آنها را به هلاكت رسانده و به نيستي كشانيد. چگونگي جنگهاي خوارج، كشته شدنشان، و كشندگانشان را بايد بطور مفصل در كتاب خوارج مطالعه كرد.
[صفحه 329]
از سخنان امام (ع) است هنگامي كه حضرت تصميم جنگ با خوارج داشت به آن حضرت معروض داشتند كه خوارج اينك از پل نهروان گذشتهاند قتلگاه آنها جلوتر از آب نهر قرار دارد به خدا سوگند كمتر از ده نفر آنها از مرگ نجات پيدا نميكنند و از شما ده نفر كشته نخواهد شد. سيدرضي (ره) در بيان عبارت زيباي حضرت (كه نطفه را كنايه از آب نهر بكار بردهاند) فرموده: منظور امام (ع) از واژه نطفه آب نهر است، و اين فصيح ترين كنايه است، هر چند آب نهر زياد و فراوان باشد. (شارح ميگويد)، خلاصه داستان خوارج چنين است: هنگامي كه حضرت به قصد تعقيب خوارج بيرون آمد يكي از يارانش به حضور رسيد عرض كرد: بشارت باد شمارايا اميرالمومنين زيرا بمجرد خبر رسيدن شما به منطقه، آنها از رود عبور كرده رفتند. خداوند پيروزي را نصيبتان گرداند. حضرت فرمود: خدا را در نظر بگير! تو خود ديدي كه از نهر گذشتند؟ عرض كرد آري خود ديدم. امام (ع) فرمود: به خدا سوگند از رود نگذشته و نخواهند گذشت، قتل گاه آنها پيش از رود قرار دارد. سوگند به آن كه دانه را شكافت و جنبندگان را زندگي بخشيد جز سه نفر آنان به نهر نخواهند رسيد، پيش از آن كه به اردوگاه كنار رود برسند خداوند
آنها را خواهد كشت افترا زنان زيان ميبرند. پس از اين فرموده حضرت گروه زيادي از ياران امام (ع) يكي بعد از ديگري آمدند، همانطور كه گزارشگر اول گفته بود گزارش كردند حضرت حركت كرده، بر اسب سوار شد و به سوي نهر براه افتاد تا به كنار رود رسيد، و تمام خوارج را ملاحظه كرد كه غلافهاي شمشير خود را شكسته، اسبهايشان را پي كرده، به نوعي خاص بر زانوهاي خود نشسته، ذكر خاصي را به صورت هماهنگ و با صداي بلند و غنادار ميخوانند. روايت شده است كه جواني از ياران حضرت، به هنگامي كه امام از محل خوارج و قتل گاه آنان خبر داد با خود گفت، سوگند به خدا، در نزد آن حضرت موضع ميگيرم، چنانچه ديدم از نهر گذشتهاند، ناوك نيزهام را در چشمش فرو خواهم كرد، آيا ادعاي غيب داني ميكند؟! اما بر خلاف وسوسه باطني من آنها را ديدم كه از نهر عبور نكردهاند. از اسب فرود آمدم و آنچه بر قلبم گذشته بود، با امام (ع) در ميان گذاشته و از آن بزرگوار طلب آمرزش كردم. حضرت فرمود: خداست كه تمام گناهان را ميآمرزد از خدا طلب آمرزش كن. درباره اين خبر غيبي كه حضرت فرمود: خوارج از ده نفر كمتر نجات مييابند و از ياران من كمتر از ده نفر كشته ميشوند روايت شده است كه اما
م (ع) به ابوايوب انصاري كه ميمنه سپاه را داشت، فرمود، هنگامي كه با خوارج روبرو شديم بر آنها حمله ور شويد، به خدا سوگند، ده نفر از آنها نجات نخواهد يافت و از شما ده نفر هم كشته نميشود. پس از قتل خوارج دريافتند كه از آنها نه نفر فرار كردهاند و از ياران امام (ع) هشت نفر كشته شدهاند اين دو خبر از كرامات و معجزات آن بزرگوار بود. از فرمودههاي حضرت است هنگامي كه خوارج كشته شدند به حضرت عرض كردند يا اميرالمومنين تمام خوارج كشته شدهاند.
[صفحه 331]
نجم: ظاهر گردد، آشكار شود. سلاب: دزد، سارق. به خدا سوگند، آنها بصورت نطفه در صلب مردها، و رحم زنها باقي خواهند ماند، و هرگاه از آنان شاخي برويد قطع ميشود، تا سرانجام راهزنان قطاع الطريق شده در پيسشه دزدي ظاهر گردند. اين سخن امام (ع) براي رد گفتار و ادعاي شخصي است كه به عرض رساند، تمام خوارج به هلاكت رسيده كسي از آنها باقي نماند! بيان اين كه خوارج به صورت نطفه در صلب مردها و رحم زنها باقي خواهند ماند، به اين حقيقت اشاره دارد كه بطور يقين گروهي وجود خواهند داشت كه طرز تفكر و انديشه نادرست خوارج را داشته باشند گر چه در زمان حاضر در پشت پدران و رحم مادرانشان هستند، ولي در آينده متولد خواهند شد چه آنها كه در زمان حضرت به صورت نطفه وجود داشته و از صلب پدران به رحم مادران انتقال يافته بودند و چه آنها كه بعدها از صلب پدران به رحم مادران انتقال مييافتند فرموده امام (ع) همه را شامل ميشود. سپس براي بقاي خوارج در بستر زمان خصوصياتي را بيان كردهاند، بدين شرح: از آنها روسايي با نفود قيام خواهند كرد. امام (ع) از ظهور و خروج آنان به عبارت قرن به صورت استعاره ترشيحي تعبير فرمودهاند: هرگاه شاخهاي از خوا
رج برويد، بريده خواهد شد: كلما نجم منهم قرن قطع نجم و قطع از ويژگيهاي گياه است كه به كنايه براي بوجود آمدن و از بين رفتن خوارج استعمال شده است. در عاقبت امر، رذالت و بيچارگي را براي آنها پيش بيني كرده ميفرمايند: آنها سرانجام دزدان سر راه بگيري خواهند شد. گروه زيادي از خوارج، پس از آن حضرت به مقام رياست رسيدند، زيرا آن نه نفري كه در جنگ نهروان فرار كردند، هر كدام به محلي رفتند و فزوني يافتند به علاوه اين نه نفر گروهي از همفكران خوارج در اطراف پراكنده بودند كه حضرت بر آنها دست نيافت. از آن نه نفر دو نفر به عمان، دو نفر به كرمان، دو نفر به سجستان، دو نفر به جزيره و يك نفر به تل مورون رفتند. و بسرعت نوآوري درباره ديانت از ناحيه آنها در همه جا پراكنده شد، و در نهايت به بيست گروه و فرقه تقسيم شدند. بزرگان خوارج را شش فرقه و بترتيب زير نام بردهاند. 1- فرقه ازارقه: پيروان نافع بن ازرق، كه از بزرگترين فرقههاي خوارج بودند. اين گروه از شهر بصره به قصد تصرف اهواز خارج شدند. و بر اهواز و حومه آن و بخشي از سرزمين فارس و كرمان، در زمان فرمانروايي عبدالله زبير مسلط شدند. از فرماندهان خوارج ده نفر و به اسامي ذيل به همراه
نافع بن ازرق بودند. اول: عطيه بن اسود حنفي. دوم: عبدالله ماخول و دو برادرش. سوم: عثمان بن زبير. چهارم: عمر بن عمير العميري. پنجم: قطري بن فجاه مازني. ششم: عبده بن هلال شيباني. هفتم: صخرالتيمي: هشتم: صالح عبدي. نهم: عبدربه الكبير. دهم عبد ربه الصغير. نامبردگان با سي هزار سوار كه به همراه داشتند، بر اهواز و اطراف آن استيلا يافتند. از طرف عبدالله زبير مهلب بن سفره، براي پيكار با آنها گسيل شد. مهلب و فرزندانش نه سال تمام با خوارج جنگ كردند تا سرانجام، به هنگام امارت حجاج بن يوسف ثقفي، جنگ پايان يافته خوارج متلاشي شدند، فرمانده كل، نافع بن ازرق، پيش از آن كه، مهلب كاملا بر اوضاع مسلط شود وفات يافت، خوارج پس از وي با قطري بن فجاه مازني بيعت كرده او را اميرالمومنين ناميدند. 2- فرقه دوم، فرقه نجدات، كه رهبرشان نجده بن عامر حنفي بود. دو فرمانده ديگر نيز به همراه نجده بودند كه به يكي عطيه و به ديگري ابوفديك ميگفتند. ابوفديك به علت شبههاي كه پيش آمد از نجده جدا شد و سپس او را كشت. پيروان نجده به دو دسته بزرگ به رهبري عطيه و ابوفديك تقسيم شدند. در زمان حكومت عبدالملك مروان، هر دو نفر بقتل رسيدند. 3- فرقه بيهسيه، پير
وان، ابيبيهس الهيصيم بن جابر. ابيبيهس ساكن حجاز بود، و عثمان بن حيان مزني در مدينه پس از آن كه دست و پايش را قطع كرد او را به قتل رساند. اين قتل در زمان خليفه اموي وليدبن عبدالملك و به اشاره او صورت گرفت. 4- فرقه عجارده، پيروان عبدالكريم بن عجرد. اين فرقه، به دستههاي كوچك فراواني تقسيم ميشدند و هر يك براي خود رئيسي داشتند. 5- فرقه اباضيه، پيروان عبدالله بن اباض ميباشند، و در روزگار رياست مروان بن محمد، عبدالله بن محمد بن عطيه به دستور مروان بر عليه عبدالله بن اباض قيام كرده، پس از جنگي كه صورت گرفت وي را به قتل رساند. 6- فرقه ثعالبه: پيروان ثعلبه بن عامر. اين گروه نيز بدستههاي مختلف فراواني تقسيم شدند كه براي هر دسته فرمانده مشهوري بود. نام روساي اين فرق و چگونگي اموال آنها و اين كه چه كساني آنها را كشتند در كتابهاي تاريخ به تفصيل نگاشته شده است. اما فرموده حضرت كه سرانجام اينان به صورت، دزداني قطاع الطريق در خواهند آمد، اشاره به رفتاري بوده كه در نهايت، پيروان خوارج، در اطراف بلاد اصفهان، اهواز، و قراء عراق انجام ميدادند. آنها زندگي خود را از غارت اموال بيتالمال و كشتن اشخاصي كه مرام آنها را قبول
نداشتند تامين ميكردند. خوارج پس از آن كه بوسيله مهلب ضعيف شده و متلاشي شدند، دست به دزدي، راهزني، آدمكشي آشكار و يا ترر ميزدند، شرح كامل زندگي و اعمال رفتارشان را در كتابهاي تاريخي بايد جست.
[صفحه 334]
امام عليهالسلام دربارهي خوارج فرمود خوارج را پس از من نكشيد. زيرا ميان آن كه حق را ميجويد و به اشتباه ميافتد با آن كه باطل را ميجويد و به آن دست مييابد (مانند معاويه واطرافيانش) فرق است، (خوارج در جستجوي حق بودند ولي به اشتباه رفته بودند در صورتي كه معاويه و اصحابش حق را ميدانستند كه چيست! اما دنبال باطل بودند، رياست و حكومت ميخواستند با اين كه حق شان نبود و به آن هم دست پيدا كردند). ميگويم (شارح): آن حضرت پس از خود، كشتن خوارج را نهي فرموده است و دليل جواز قتل را باطل خواهي اشخاص دانسته و با توضيحي كه داده، باطل خواهي را در انديشه خوارج نفي كرده است. روشن است وقتي كه خواست باطل در فكر خوارج، منتفي باشد، جواز قتل آنها نيز منتفي است. عبارت امام (ع) به اين حقيقت اشاره دارد، كه خوارج باطل را با علم به اين كه باطل است خواهان نبودند. آنها در حقيقت حق خواه بودند ولي ندانسته در باطل افتادند. آن كه هدفش جز حقيقت نباشد، كشتنش روا نيست. زيبايي سخن حضرت در ضمن يك برهان شرطيه متصله آشكار ميشود. و به طريق ذيل: الف: اگر آنان سزاوار قتل ميبودند لزوما بايد از جهت باطل خواهي آنها ميبود و با علم به
اين كه آنچه ميطلبند باطل است. ب: ولي آنها از اين لحاظ سزاوار كيفر قتل نبودند، زيرا، باطل را بدان سبب كه باطل است نميخواستند. ج: در نتيجه خوارج سزاوار مجازات قتل نبودند. با روشن شدن كلام حضرت، فرق است ميان حق خواهي، كه ندانسته در باطل قرار ميگيرد، و باطل خواهي كه، در پوشش حق خواهي آن را مطرح ميكند، و در نهايت به باطلي كه ميخواهد رسد. سزاوار مجازات قتل، باطل خواه است و نه حق طلب. منظور حضرت از باطل خواهي كه بدان دست يابد معاويه است. كلام امام (ع) بخوبي صراحت دارد بر اين كه خوارج حق خواه بودند، و به روشني بيان ميدارد، كه روسا و بزرگان آنها، در نهايت مواظبت و مراقبت عبادات خود بودند، چنان كه حضرت رسول (ص) به هنگام توصيف خوارج فرمودند: نماز شما در برابر نماز آنها بسيار حقير و ناچيز است. خوارج به نيكوكاري و مواظبت بر حفظ قرآن و درس آن شهرت داشتند، اشكالي كه بر خوارج وارد بود، اين بود، كه در پردهدري و بيباكي افراط ميكردند. حق را بدان شدت طلب و پيگيري ميكردند كه از تعادل فضيلت خارج شدند، به پستي و رذيلت افراط افتادند، گرفتار فسق گرديدند و دين خود را از دست دادند. اگر سئوال شود كه چرا امام (ع) از كشتن خوارج
نهي فرمود؟ با اين كه خود تعدادي از آنها را كشت به دو طريق پاسخ گفتهاند: 1- حضرت از كشتن خوارج پس از خود بدين سبب نهي فرموده، كه آنها به كار خود بپردازند و سرگرم خودسازي شوند و در زمين فساد و تباهي راه بيندازند، امام (ع) هنگامي دست به كشتار آنها زد كه فساد برپا كردند و گروهي از شايستگان اصحاب آن بزرگوار را و از جمله عبدالله خباب را كشتند و شكم همسر عبدالله را با وجودي كه حامله بود پاره كردند و مردم را به كارهاي بدعت آميز فرا خواندند. با اين حال امام وقتي كه براي تنبيه آنها حركت كرد به اصحابش دستور داد، تا آنها جنگ را آغاز نكنند. شما شروع كننده جنگ نباشيد امام (ع) دست به كشتار آنها نزد، مگر هنگامي كه آنها جماعتي از ياران حضرت را كشتند. 2- احتمال ديگر در پاسخ اشكال اين است. از ديدگاه او كه امامي عادل بود، حق را در مجازات آنها دانسته و آنها را به اعمال بدشان كيفر داد. و نهي از كشتن آنها را بعد از خود به اين سبب صادر كرد كه ميدانست حكومت به دست كساني خواهد افتاد كه مطابق موازين شرعي افراد را مجازات نميكنند. آنها حق را نميشناسند تا بدان عمل كنند. پس يقينا رعايت حدود الهي نميشود.
[صفحه 337]
از سخنان آن حضرت (ع) است هنگامي كه از جانب اصحاب اعلام خطر شد كه ابنملجم قصد شهادت آن حضرت را دارد حصينه: قتل ناگهاني، ترور. طاش السهم: تير از هدف منحرف شد. جنه: سپر، وسيلهاي كه انسان براي حفظ جان خود از سلاح بدان استتار ميكند. كلم: جراحت، زخم. از جانب خداوند براي من سپري استوار و نگاهدارنده است، اما روزي كه اجل من فرا رسد، حفاظت خداوندي به كناري رفته، مرا تسليم حوادث ميكند، بدان هنگام تير اجل به هدف خواهد خورد و جراحت آن هرگز بهبود نمييابد. ياران امام (ع) بارها وي را از كشته شدن ناگهاني به دست پور ملجم - لعنه الله عليه- ترسانده و به عرض رسانده بودند، كه از او بر حذر باشد. چه اين كه ابن ملجم بارها به كنايه قصد پليد خود را ابراز كرده بود. روايت شده است، كه روزي اشعث (يكي از ياران حضرت) ابنملجم را در حالي كه شمشيرش را حمايل داشت ملاقات كرد. به او گفت حال كه زمان جنگ نيست به چه نيتي شمشير بستهاي؟ ابنملجم در پاسخ گفت: قصد دارم بزرگ اين محل را به قتل رسانم. اشعث خدمت امام (ع) رسيد و وي را از گفته ابنملجم و جسارتش آگاه ساخت. حضرت فرمود: هنوز كه مرا نكشته است؟! به روايت ديگر، روزي امام (
ع) بر منبر خطبه ميخواند و اصحاب خود را پند و اندرز ميداد. ابنملجم كه روبروي منبر نشسته بود، سخنان حضرت را شنيد و با اشاره به آن بزرگوار گفت: به خدا سوگند روزي اصحابت را از شر تو آسوده خواهم كرد. هنگامي كه حضرت سخنراني خود را به پايان رسانده قصد مراجعت به خانه را داشت، ابنملجم را در حالي كه مسلح بود دستگير كرده به حضور آوردند. حضرت فرمود. ميخواهيد چه كنيد؟ عرض كردند او درباره شما چنين ميگفت! امام فرمود: او را آزاد بگذاريد، هنوز كه مرا نكشته است از جانب خدا براي من صيانت و حفاظت بر قرار است. دراين عبارت حضرت جنه را كنايه از توجهات الهي به آماده كردن اسباب حفاظت و نگهداري خود در طول زندگي آوردهاند اين جمله به صورت استعاره بالكنايه از قضا و حكم خداوند به كار رفته، وجه تشبيه و استعاره اين است: بدان سان كه شخص داراي سپر از تير و ديگر ابزار جنگي صدمهاي نميبيند، با فراهم بودن اسباب زندگي، انسان، در امان بوده، از تيرهاي مرگ خطري متوجه او نميشود حصينه را براي سپر صفت آورده، و با ذكر اين صفت استعاره ترشيحيه ميشود. بعلاوه دليلي بر محكمي و استواري سپر نيز ميباشد. منظور از كلمه (يومي)، روز من، وقتي است كه ضرورت
ا بايد بميرد. دور شدن سپر را، كنايه از منتفي شدن برخي عوامل و اسباب زندگي، كه لزوما منجر به مرگ ميشود و تيرهاي بيماري به هدف ميرسد آورده است. امام (ع) تسليم كردن انسان به مرگ را به سپر نسبت دادهاند، بملاحظه تشبيه كردن سپر به انساني كه از شخص حمايت كند، و سپس او را براي كشتن تسليم غير كند، كه در اين صورت تير مرگ به خطا نميرود. حضرت لفظ تير را، براي بيماريهايي كه موجب مرگ ميشوند استعاره آورده، و به خطا نرفتن تير را كنايه از مرگ حتمي گرفتهاند. واژه كلم را براي اثري كه از اسباب بيماري حاصل ميشود ذكر كردهاند، وجه شباهت در هر دو (تير- و بيماري) هلاكتي است كه حاصل ميشود، در كلم و اثر بيماري وجه شباهت آزردگي و رنجي است كه وجود دارد. لفظ تير را براي بيماري استعاره آورده، و با ذكر واژه طيش آن را ترشيح و تزيين كردهاند و همچنين لفظ كلم را براي اثري كه از اسباب بيماري حاصل ميشود، استعاره آورده و با بيان لايبرا آن را ترشيح كرده و زينت داده است: درباره همين حقيقت، شعري به آن حضرت نسبت داده شده است. اي يوم من الموت افر يوم لم يقدرام يوم قدر يوم لم يقدرفلا ارهبه يوم قد قدر لايغني الحذر حضرت اشاره به فرموده
حق تعالي دارد: و ما كان لنفس آن تموت الا باذن الله كتابا موجلا. و لكل امه اجل فاذا جائهم الاجل لايستاخرون ساعه و لا يستقدمون.
[صفحه 340]
از خطبه هاي آن حضرت (ع) است آگاه باشيد دنيا سرايي است كه هيچ كس از عذاب آخرت در آن به سلامت نماند مگر اين كه در آن كار شايستهاي انجام دهد. و هيچ كس در اموري كه مربوط به دنياست رستگار نگردد، رستگاري در كاري است كه صرفا براي خدا باشد. متوجه باشيد مردم در دنيا گرفتار امتحان و آزمايش شدهاند، هر كه به دنيا دل ببندد به هلاكت ميرسد و هر كه از دنيا دل بر داشته و براي آخرت عمل كند نجات مييابد. آنچه براي زندگي دنيا به دست آورند با حسرت و اندوه بايد بگذارند و از دنيا بيرون روند، و براي اندوخته دنيايي خود سخت مورد محاسبه قرار گيرند. ولي آنچه كه در دنيا براي آخرت ذخيره كنند بر آن وارد شده و در جايگاههاي خوب و عالي سكني گزينند. دنيا در نظر خردمندان همچون سايهاي است كه هنوز گسترش نيافته جمع شده و هنوز زياد نشده كم و ناقص گردد، يعني سريع الزوال است. ميگويم (شارح) واژه بينا در عبارت حضرت در اصل بين و به معناي وسط بوده است، فتحه نون را با اشباع خواندهاند بينا شده است، و گاهي كلمه ما را بدان افزوده و بينما ميخوانند. ولي معنا در همه صور تغيير نميكند. بين در اين عبارت ظرف است و معناي حقيقي، آن اين است كه
سايه، ميان گستردگي و جمع، زياد و نقصان دور ميزند گاهي گسترده و گاهي جمع ميشود، در يك زمان افزوده ميشود و باز به تدريج كم ميگردد. همواره سايه اين حالات را به خود ميگيرد. غرض از بيان اين خطبه، برحذر داشتن مردم از فريفته شدن به دنيا، وآگاه ساختن آنان بر وجوب اطاعت و فرمانبرداري از اوامر و فرمانهاي خداوندي است. براي تامين اين منظور اوصافي را براي دنيا به شرح ذيل بيان فرمودهاند: 1- دنيا بدين گونه است كه سلامت آخرت جز در اين عالم براي كسي حاصل نميشود!. توضيح مطلب اين كه: جز دنيا و آخرت دنياي ديگري وجود ندارد و با توجه به اين كه اسباب سلامت غير از زهد و پارسايي، عبادت و رياضتهاي شرعي چيز ديگري نيست و هيچ يك از امور ياد شده فوق، در جهان آخرت ميسر نميشود. چه اين كه تمام اينها از اموري هستند كه به جسمانيات انسان مربوط ميشوندبنابراين روشن شد كه سالم ماندن از افات آخرت جز در دنيا حاصل نشده و به دست نميآيد. براي سالم ماندن از آفات دنيا كه و بال آخرت نگردند و كيفر عذاب را ايجاب نكنند، در همين دنيا بايد كوشيد و زمينه سلامت را فراهم ساخت. 2- چيزهايي كه متعلق به دنيا هستند نجات بخش نيستند! اين عبارت حضرت اشاره دارد
به زشتي رياء در گفتار و كردار آدمي، و انسان را برحذر ميدارد از كليه رفتار و كرداري كه در آنها قصد دنيا باشد، هر چند به ظاهر نماي آخرت را داشته باشند، زيرا كارهاي ريايي سودي در نجات از عذاب آخرت ندارند، و چه بسا كه موجب هلاكت نيز ميشوند روشن است كه پرداختن به امور، دنيا، آخرت را به فراموشي ميسپارد. 3- مردم در دنيا گرفتار امتحان شدهاند، فتنه در عبارت خطبه به عنوان مفعول له و يا جانشين حال، منصوب است يعني مردم به منظور امتحان گرفتار شدهاند، و يا معني چنين است كه مردم گرفتار شدهاند در حالي كه بايد امتحان شوند. اين سخن امام (ع) شبيه كلام خداوند در آيه شريفه است. كلمه فتنه در آيه شريفه و نبلوكم بالخير والبر فتنه و الينا ترجعون نيز همين دو حالت را دارد كه يا مفعول له و يا حال است. ما بزودي درباره گرفتاري دنيا و اين كه چگونه دنيا فتنه است بحث خواهيم كرد. منظور از آيه كريمه: و نبلوكم … شما را خواهيم آزمود، اين نيست كه خداوند، به آنچه احوال بندگان خواهد بود آگاه نبوده و پس از خلق و آفرينش آنان را بگرفتاريهاي دنيا ميآزمايد زيرا خداوند متعال به آنچه بوده و خواهد بود، حتي پيش از وجود، بر آنها واقف است چنان كه خ
ود ميفرمايد: و ما من عائبه في السماء والارض الا في كتاب مبين ما اصاب من مصيبه في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك علي الله يسيرا. بلكه معناي واقعي حقيقت آزمايش اين است كه چون انسان در سرشت و طبيعت انساني خود داراي قواي شهوت و خشم است و هر يك از اين قوا نيز داراي كششها و جاذبههايي هستند كه او را به لذتهاي آماده دنيا فرا ميخوانند، سرور و خوشحالي انسان در دنيا، جز به همين بهرههاي دنيوي و مادي به چيز ديگري نيست. نفوس انساني آميخته به همين شهوات و تمايلات ميباشد. در بيشتر موارد انسان، به فكر ارضاي همين خواسته هاست، بطور طبيعي بيشتر مردم، جذب همين امور دنيايي شده پيرو لذات شده از گرايش به آخرت سرباز زده، مشغول خوشيهاي زودگذر ميگردند. به گونهاي كه تصور غير دنيا را هم ندارند، با وجودي كه از انسان خواسته شده است، كه ضد خوشيهاي زودگذر، دنيوي را، انتخاب كند، و با قواي شهويه مخالفت كند، و از پيروي نفس سر برتابد، و به اموري توجه كند كه، فراتر از خوشيهاي دنيوي باشند. آري خوشيهايي كه حتي به توصيف ما در نميآيند. در همين راستا وظيفه انبيا بر حذر داشتن مردم از توجه به دنيا و تشويق بر انتخاب نعم
تهاي آخرت بوده است. و اين جز با مبارزه و مخالفت با نفس ممكن نميشود. امتحان انسانها، چنين تحقق پيدا ميكند كه اگر پيرو هواي نفس گردند هلاك ميشوند و اگر با هواي نفس مخالفت كنند نجات مييابند. اگر بخواهيم براي روشن شدن بيشتر موضوع مثالي بياوريم چنين خواهيم گفت: اگر شخصي بخواهد درجه اعتمادش را نسبت به بندهاش بداند و صبر او را بر مشكلات بسنجد، براي او تمام خوشيها را فراهم و در كنار اين همه خوشي و لذت او را موظف به انجام كاري سخت و دشوار ميكند كه اگر بنده مزبور بخواهد آن كار طاقت فرساي وقت گير را انجام دهد، ناگزير است، از خوشيهاي آن چناني چشم پوشي كرده و وقت خود را به عيش لذت تلف نكند. حال اگر چنين بندهاي به انجام تكليف پرداخت از امتحان سفيد رو بيرون ميآيد. آزمايش و امتحان خداوندي نيز چنين است. با اين مثال كه آورديم، فتنه بودن امتحان نيز روشن گرديد، زيرا فتنه همان امتحان و آزمايش است، كه اگر انسان لذات حاضر و خوشيهاي موجود را برگزيند، به گمراهي افتاده به خواستههاي نفساني جذب گرديده و از طريق حق دور شده است. 4- حال دنيا اين است كه مردم به ناچار روزي از آن خارج شده و در برابر هر چه از آن برگيرند مورد محاسبه
واقع خواهند شد. اين عبارت حضرت براي تذكر به انسانهاست كه اگر از دنيا چيزي برميگيرند، از آن قصد آخرت كنند، به طريقي كه برايشان در دنياي ديگر مفيد واقع شود، از اموري كه صرفا به درد دنيا ميخورد به دو دليل نفرت داشته باشند. الف: لزوم جدا شدن انسان از مالي كه ذخيره كرده و خواه ناخواه روزي از دنيا اخراج ميشود. ب: در آخرت براي مال اندوخته خود بايد حساب پس دهد. حساب آخرت از ديدگاه اهل ديانت و شريعت بسيار روشن است. آنها ميگويند خداوند قدرت دارد كه به حساب مردم در يك لحظه برسد، زيرا خدا را هيج گفتاري از توجه به گفتار ديگر باز نميدارد و لذا به خداوند سريع الحساب گفتهاند. اما فلاسفه و حكما براي حساب خداوند در آخرت، معناي دقيقتري را در نظر گرفتهاند كه توضيح آن نياز به مقدماتي دارد. و به ترتيب زير: 1- زياد انجام دادن يك عمل و تكرار آن، موجب پديد آمدن ملكات و حالاتي در نفس انساني ميشود، با بررسي كامل و دقت لازم در رفتار انسانها ميتوان اين حقيقت را درك كرد. بنابراين، اگر شخصي بر عملي از اعمال بيشتر مواظبت كند و آن را انجام دهد، اثر اين حالت نفساني، در انسان قويتر بوده و فراوان تر ظاهر ميشود. 2- با فرض اين كه انج
ام هر عملي سبب ايجاد حالتي خاص در نفس انساني ميشود، اگر همان عمل را چندين بار تكرار كند هر تكراري در پيدايش آن حالت و ملكه نفساني، تاثير داشته، ملكه را در نفس انسان راسختر مينمايد، بلكه بايد گفت هر جزئي از عمل همين ويژگي و تاثير را دارد. براي تشريح اين موضوع دانشمندان، مثالي ذكر كرده و چنين بيان داشتهاند. اگر كشتي بزرگي با باري معادل هزار من در آب افكنده شود، به اندازه يك وجب در آب فرو ميرود، ولي اگر فقط يك دانه گندم در كشتي باشد، كشتي باندازه وزن همان يك دانه گندم در آب غوطه ور ميشود، هر چند از نظر ما محسوس نباشد. حال كه اين مثل را دانستي، هر عمل چه نيك يا بد به هر اندازه، كم يا زياد، به مقدار خود در نفس انساني اثر ميگذارد، سعادت يا شقاوت، محسوس باشد يا غير محسوس. با توضيح فوق، سر گفته حق تعالي كه فرموده است: فمن يعمل متقال ذره خيرا يره و من يعمل مثقال ذره شرا يره آشكار ميشود. دانستي كه اعمال به وسيله جوارح، دست، پا و … انجام ميگيرد، ناگزير دست و پا و ديگر اعضا در روز قيامت بر عليه انسان به زبان حال بدين معنا كه اثر اعمال در جوهر نفس تحقق يافته و موجب صدور اعمال گرديده، گواهي ميدهند. بنابراين صدو
ر اعمال از اعضاي بدن به منزله شهادت دادن بر مكتسبات نفساني است. پس از روشن شدن اين موضوع، خواهي دانست كه حقيقت محاسبه به تعريف انسان باز ميگردد، كه از مال و منال و فرزند و … چه چيز به نفع و چه چيز بر ضرر است و آنچه از ملكات خير و شر در نفس حاصل شود، اموري هستند، كه جوهرا ضبط و نگهداري شده و بر ضرر يا منفعت انسان به كار ميروند. از لحظهاي كه علاقه نفس از بدن جدا شود، آن حالات و ملكات آشكار گرديده و زيان ذاتي آنها بر عليه يا له انسان تحقق ميپذيرد، حتي بسيار روشنتر از وقتي كه انسان در اعمال روزانهاش به حساب بنشيند و سود و زيان خود را بر آورده كند. بدين مناسبت است كه به ظهور ملكات نفساني براي انسان، لفظ حساب را به كار بردهاند زيرا فرض در هر دو، روشن شدن سود و زيان است. سخن حضرت به همين يقين و اطلاع در روز آخرت اشاره دارد كه فرمودهاند: آنچه از زاد و توشه دنيايي براي آخرت برداريد بر آن وارد ميشويد منظور كلام امام (ع) اين نيست كه مقامات عالي، يا پست آخروي عين همان زاد و توشه دنيوي باشد، بلكه مقصود اين است كه نتيجه حاصل شده، خير يا شري است كه در نفس پديد ميآيد. بنابراين آنچه جهال و نادانان از نعمتهاي دنيا
فراهم ميآورند، كه براي خوردن و لذت بردن نفساني و جسمانيشان باشد، از همين خواستههاي نفساني و شهواني هياتهاي بسيار بدي در جوهر نفساني آنها پديد ميآيد. و در قيامت بر همين صورتهاي زشت وارد ميشوند و ميان آنها كه در عذاب جهنم جاويدند مسكن ميگيرند اعمال شان تجسم يافته و آنها را فرا ميگيرد عذابهاي عمل از آنها دور نميگردد و چون لباسي بر اندامشان پوشيده ميشود. 5- دنيا در نظر عقلاء همچون بازتاب سايه است. با اين توصيف كه حضرت براي دنيا آوردهاند، اشاره به زود از بين رفتن دنيا كردهاند، و سپس خردمندان را به درك اين حقيقت به دو دليل اختصاص دادهاند. الف: چون خردمندان از ديدگاه هوي و هوس به امور نگاه نميكنند، بلكه نظر آنها با سنجش عقل همراه است. ب: وقتي كه به گويي خردمندان چنين نظري دارند، شنوندگان تمايل پيدا ميكنند، كه در موضوع بيشتر دقت كنند. چون منظور حضرت از بيان اين عبارت، متوجه ساختن شنوندگان، به زوال و از بين رفتن سريع دنياست، كه درست بنگرند و عاقبت دنيا را در نظر بگيرند، اين امر را به خردمندان نسبت داده است، تا شنوندگان از عقلاء پيروي كنند. سپس حضرت جهت شباهت دنيا را به سايه با عبارت بينا تراه بيان فرمو
دهاند. يعني دنيا به مانند سايه، كه به زودي زايل گشته و از بين ميرود. سپري ميگردد و هنوز به خوبي نگاهش نكردهاي كه از ميان رفته است. اين نوع تشبيه در زبان عرب فراوان به كار ميرود. شاعر ميگويد: الا انما الدنيا كظل غمامه اظلت يسيراثم حفت فولت
[صفحه 348]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است مبادره: شتاب. سدي: مهمل، بيهوده. جدير بكذا: سزاوار به آن است. حري: سزاوار. تسويف: امروز و فردا كردن، كنايه از سستي در كار است. بطر: زياده روي كردن در شادي. كابه: حزن و اندوه. بندگان خدا از خدا بپرهيزيد (گناه نكنيد) به واسطه اعمال نيك خود بر مرگهاتان پيش دستي كنيد (پيش از مرگ اسباب آسودگي بعد از مردن را فراهم آوريد) آنچه برايتان باقي ميماند با آنچه از دستتان ميرود خريداري كنيد. از جهان كوچ كنيد زيرا براي كوچ دادن شما كوشش فراواني به خرج داده ميشود، پس براي مرگ مهيا شويد كه بر سرتان سايه افكنده است. همچون گروهي باشيد كه بر آنان بانگ زده شده و از خواب غفلت بيدار گشته و دانستتد جهان فاني اقامتگاه آنان نيست پس آن را به بهشت جاوداني، تبديل كردند. (مردم آگاه باشيد) خداوند سبحان شما را بيهوده نيافريده، و مهمل نخواهد گذاشت. پس هر كس فرمان خدا را ببرد به بهشت و هر كس نافرماني كرد جايش جهنم است. ميان هر يك از شما با بهشت و دوزخ، جز مرگي كه ناگاه فرود آيد نيست. دوران زندگاني كه به يك چشم بهمزدن گم گشته، و ساعتي (بناي) آن را منهدم سازد به كوتاهي سزاوارتر است و غايبي كه
جايگاه اصلي خود را گم كرده و دو عامل شب و روز او را به سوي آن جايگاه ميرانند به شتاب كردن، سزاوارتر است. انساني كه سعادت و خوشبختي و يا شقاوت و بدبختي به سوي او ميآيد (و در حقيقت نميداند به كدام يك از اين دو ميرسد) البته سزاوار بهترين ساز و برگها ميباشد، بنابراين (بندگان خدا) در دنيا براي بيرون شدن از آن به اندازهاي كه فرداي (قيامت) جانهاي خود را با آن بتوانيد حفظ و نگهداري كنيد توشه برداريد. از عذاب خدا بندهاي پرهيز كرد كه خويشتن را پند داد، بر توبه سبقت گرفت و بر خواهشهاي نفساني چيره شد زيرا مرگ پوشيده از اوست و حرص و از فريبنده او و شيطان گماشته بر اوست، و گناه را در نظر او آرايش ميدهد، تا بر آن سوار شود (آن را مرتكب شود) (شيطان) انسان را به آرزوي توبه مينشاند، تا آنرا به تاخير افكند تا مرگ ناگاه بر او هجوم آورد، در حالي كه به كلي از آن بيخبر بوده است. پس آه از حسرت آن صاحب غفلتي كه (فرداي قيامت) عمرش بر او حجت و دليل بوده، و روزگار او را به بدبختي كشانده باشد. (يعني عمري كه وسيله سعادت او بوده آن را در راه شقاوت خود صرف كرده باشد). از خداوند سبحان ميخواهم كه ما و شما را از كساني قرار دهد كه هيج
نعمتي او را به طغيان و نافرماني نيفكنده و هيچ فايده و نفعي او را از طاعت پروردگار، باز نداشته و پشيماني و اندوهي او را بعد از مرگ در نيابد. خلاصه موعظه حضرت در اين خطبه ايجاد نفرت نسبت به دنيا و ترغيب و تشويق نسبت به آخرت است همچنين تشويق به اموري كه سبب رسيدن به نعمتهاي آخرت ميشود و بر حذر داشتن از انجام اعمالي كه موجب بدبختي انسان در آخرت ميشوند. سخن حضرت كه فاتقوالله … تذكر بر وجوب انجام اعمالي صالح (كه بايد به كار گرفته شود) و تشويق و تحريص بر كارهاي نيك است با اين بيان كه مرگ بر انسان سبقت گرفته، و انتظار بسرعت رسيدن اجل نيز هست. پس همواره بايد مرگ را به خاطر داشت، و همين به خاطر داشتن مرگ از اموري است كه انسان را قويا به سوي خداوند جذب ميكند. نسبت دادن مسابقه را به مرگ و پايان زندگي به لحاظ تشبيه كردن آن است به شخصي كه قرار مسابقه ميگذارد. زيرا فرا رسيدن مرگ كه ميان انسانها و انجام دادن كارهاي نيكشان فاصله ايجاد ميكند به مالي شباهت دارد كه قرار مسابقه بر سران بسته ميشود حضرت فرموده است: و ابتاعوا ما بقي الي قوته عنكم، خريداري كنيد براي دنياي باقي خود … ) كه اشاره به لزوم زهد در دنيا، و دوري جست
ن از كالاهاي غير ماندگار آن دارد درنتيجه خريد متاعهاي آخرت ضروري مينمايد. تاكنون بارها به اين حقيقت توجه داشتهاي كه لفظ بيع در اموري كه پايدار نيست به كار ميرود و به معناي فروختن و از دست دادن است، و لفظ اشتري براي امور پايدار پس مشتري خريداري ميكند چيزهايي را كه بماند، و پولي را كه ميدهد از دستش خارج ميشود، در اين مورد خاص كه حفظ نفس در دنياي آخرت مطرح است، خريدار نفوس را بيشتر دوست ميدارد زيرا نفوس در دنياي آخرت ماندني هستند، ولي خوشيهاي دنيوي زودگذر و ناپايدارند، لذا حضرت عبارت و ابتاعوا را براي متاع دنيا به كار برده است. حضرت فرموده: فترحلوا فقد جد بكم) براي كوچ كردن به آخرت آماده شويد. زيرا براي كوچ دادن شما كوشش فراواني صورت ميگيرد، فرماني است بر كوچ كردن از دنيا، يعني بايد منازل سفر به سوي خداوند متعال را كه همان سلوك و پيمودن راه حق است، منزل به منزل طي كرده پشت سر گذاشت و به تدريج از دنياي فاني رخت بربست. حضرت وجوب كوچ كردن از دنيا را با عبارت: (فقد جدبكم بيان كردهاند، يعني: با زور و اجبار شما را به سوي مرگ ميبرند و لفظ جدبكم بر سريع تحقق يافتن اسبابي كه مزاج انساني را به فساد و تباهي ميك
شاند، و او را به دنياي آخرت، نزديك ميكند اشاره دارد چنان كه راننده شتر قافله را آهسته آهسته به مقصد نزديك ميكند. سپس ميفرمايند: و استعدوا للموت فقد اظلكم براي مرگ آماده شويد كه بر شما سايه افكنده است. آماده شدن براي مرگ به معناي كمال بخشيدن به نفوس است چنان كمالي كه نفوس سزاوار و شايسته آن هستند. تا بدان پايه و مقام كه مرگ برايشان اهميتي نداشته، بلكه دوست داشتني ميشود، زيرا مرگ وسيله رسيدن به محبوب و ملاقات خداوند و موجب سعادت پايدار در پيشگاه قدس ربوبي است. سايه افكندن مرگ، كنايه از نزديك بودن آن است. در اين عبارت مرگ به ابر و يا پرندهاي تشبيه شده و صفت سايه افكندن را به عنوان استعاره به كار گرفتهاند. آنگاه فرموداند: كونوا قوما صيح بهم فانتبهوا، (شما از كساني باشيد كه به نداي ندا دهنده دقت كرده بيدار شويد اين بيان امام (ع) براي توجه دادن انسانها به منادي حق تعالي است، يعني زبان شريعت و ندايي كه از دل طبيعت برخاسته و گوش جان، آن را ميشنود. فرموده است: و علموا الي فوله سدي، براي آگاهاندن انسانها به اين حقيقت است كه دنيا خانه پايداري براي آنها نيست، تا اعتمادي بدان پيدا نكرده، آماده بيرون رفتن از دنيا ش
وند، سپس دستور تبديل دنيا به آخرت را ميدهند، تا يادآور شوند، در صورتي كه آخرت ميتواند عوض از دنيا باشد، واجب است كه به آخرت توجه شود. و با اين بيان كه خداوند شما را بيهوده نيافريده. وجوب عمل براي آخرت را ثابت ميكند، زيرا انسانها براي جايگاهي فراتر از دنيا خلق شدهاند. و سپس حضرت به آنچه كه ميان هر يك از انسان با بهشت يا دوزخ فاصله است اشاره كرده ميفرمايد: مابين احدكم … اين عبارت امام (ع) براي تعيين آن حقيقتي است كه مردم براي آن آفريده شدهاند و وعده رسيدن به آن را دريافت داشتهاند. و تنها حايل ميان انسانها و آن وعدهگاه، مرگ است. برخي از شارحان نهجالبلاغه گفتهاند: اين كلام اميرالمومنين (ع)، آنچه را حكما درباره بهشت و جهنم تفسير كردهاند. تاييد و اصلاح ميكند حكما معتقدند كه بهشت به معارف الهي و لوازم آن و دوزخ به محبت دنيا و نيل به لذات آن باز ميگردد. قرار گيري خصلتهاي پست در جوهر و حقيقت نفس و علاقه شديد به آنها سبب ميشود كه پس از جدا شدن جان از تن، نفس با همان صفات مكتسبه باقي مانده، و قدرت برگشت و تدارك روشنايي را نداشته باشد. چنان كه شخص از همسايگي معشوق و لذت بردن از آن، به جايگاهي سياه و تاريك
منتقل گشته، و امكان بازگشت به جايگاه اول را نداشته باشد. خداوند متعال تقاضاي پشيمان شدهها را چنين بيان ميفرمايد: قال رب ارجعون لعلي اعمل صالحا فيما تركت كلا. با اين توضيح، كه درك لذت. معرفت كامل خداوندي و درك درد و رنج، دوزخ و آتش است اين دو معنا به هنگام جدا شدن جان از بدن تحقق ميپذيرد زيرا ادراكات حقيقي در اين هنگام بطور شهود براي نفس انساني حاصل ميشود، و خصلتهاي درون ذاتي آشكار ميگردند، چنان كه اگر درد عضو مجروح را با داروي مخدر از ميان ببرند، بيمار احساس درد نميكند، ولي وقتي كه خاصيت داروي مخدر از ميان برود، درد بازگشته و مريض احساس درد ميكند. نفس انساني، پس از فرار سيدن مرگ، درك لذت و درد را ميكند، زيرا سرگرميهاي دنيوي از ميان رفتهاند. ميگويم: (شارح) اين تفسير و توضيح به روش متكلمين نيز روشن است، زيرا در حديث آمده است: مرگ شايستگي بهشت يا دوزخ داشتن را براي بنده خدا، آشكار ميكند. و او بر اين حالت تا بر پايي محشر كبري باقي خواهد ماند. امام (ع) به كنايه مدت معلوم زندگي انسان را (غايت) تعبير فرموده و سپس كوتاهي و ناچيزي آن را با دو بيان شرح داده است. 1- گذشت هر لحظه عمر را كوتاه ميكند. يعني تا
بنگري عمر گذشته است. اين كه گذر زمان، عمر را كوتاه ميكند، امر واضحي است، زيرا هر جزئي از زمان، كه ميگذرد، مجالي است كه مدت بقاي انسان را در اين دنيا كم ميكند. 2- ساعتها مدت عمر را از بين ميبرند. در اين بيان، حضرت ساعت را كنايه از هنگام مرگ آوردهاند. شك نيست كه لحظه قطع علاقه نفس از بدن، پايان مدت بقاي انسان در اين دنياست. پايان هر چيز آن امري است، كه شيء بدان بستگي داشته باشد امام (ع) انهدام و خرابي را كنايه از پايان يافتن و قطع شدن دانستهاند. بديهي است زماني كه حالش اين باشد، در نهايت كوتاهي است. قوله عليهالسلام: و ان غائبا الي قوله، الاوبه به اين حقيقت اشاره دارد، كه دنيا جايگاه غربت و محل سفر و كوچ كردن انسان است و مكان حقيقي او جائي است كه از آنجا سرچشمه گرفته و بدان باز ميگردد. امام (ع) بدين سبب به شب و روز جديدان اطلاق كرده كه هر كدام در تعاقب يكديگر پديد ميآيند، و هيج كدام با ديگري اختلاف ندارند. و لفظ حدو را براي آنچه لازمه نو شدن باشد يعني آماده شدن انسان را براي فرا رسيدن اجل استعاره آوردهاند، كه شبيه آواز خواندن ساربان براي سرعت گرفتن شتران، در پيمودن راه و رسيدن به منزل مقصود ميباشد.
به خوبي روشن است، آن كس را كه شب و روز برايش آواز بخوانند، شتابان به مبدا و موطن اصلياش باز ميگردد. برخي از شارحان نهج البلاغه، منظور از غائبا را در كلام حضرت مرگ دانستهاند. ما ميگوييم (شارحين)، هر چند اين نظر محتمل است، اما با عبارت اوبه كه به معناي بازگشت است سازگار نيست، زيرا بر مرگ صفت آينده، و رونده اطلاق نميشود، تا اوبه كه به معناي بازگشت كننده است درباره آن گفته شود. حضرت با عبارت قادم به سعادت و شقاوت انسان هنگام ورود به پيشگاه خداوند اشاره فرمودهاند، كه پس از جدا شدن از اين دنيا محقق ميگردد. زيرا سرانجام كار انسان يا رسيدن به سعادت هميشگي، و يا به بدبختي و خسران دائمي است واژه (تدوم) بيان گر اين واقعيت است، دنيايي كه پايانش اين باشد، ايجاب ميكند كه انسان بهترين توشه را برگيرد، تا به محبوبترين صورت دست يافته، و از زشت ترين و ناپسندترين حالت بدور ماند. در تكميل همين موضوع امام (ع) فرمودهاند: فتزودوا …: از دنيا زاد و توشه برگيريد چگونگي بهتر توشه بر گرفتن از دنيا را توضيح دادهاند، توشهاي كه انسان ميتواند با آن، در قيامت نفس خود را از در افتادن به آتش جهنم، و شدت گرماي آن نجات دهد. زاد و تو
شه نيكو را امام (ع) تقواي الهي و ترس و خشيت خداوندي معرفي كردهاند. چنان كه دانستي خشيت و ترس از خداوند، در همين دنيا حاصل ميشود. كلام حضرت گوياي اين حقيقت است كه خشيت و خوف از دنيا و در دنيا به دست ميآيد. معناي كسب خشيت در دنيا روشن است، اما به دست آوردن مقام خوف و خشيت از دنيا يعني چه؟ كسب خشيت الهي از دنيا بدين معناست، كه آثار و نتايجي كه براي نفس حاصل ميشوند عبارتند از: حالات و ملكاتي، مانند، خوف و خشيت و جز اين دو از اموري كه ميتوانند زاد و توشه آخرت قرار گيرند و پس از جدا شدن جان از بدن همراه انسان باشند. اين خصلتهاي نفساني از رياضت همين بدن كه عناصر تشكيل دهنده آن، دنيوي و خاكي است حاصل ميشود. پس ميتوان گفت، كه توشه آخرت از دنيا و در دنيا كسب ميشود. در عرف جامعه، كلمه زاد و توشه براي سفر و بر امور مادي اطلاق ميشود، در اين خطبه امام (ع) واژه زاد را براي كارهاي شايسته به كار بردهاند، زيرا ميان توشه محسوس كه در سفر برداشته ميشود و تقوايي كه در سفر آخرت مفيد واقع شود، از اين جهت كه مسافر سلامت خود را، در هر دو نوع توشه تامين ميكند شباهت است. آري در منازل محسوس، با داشتن توشه محسوس از گرسنگي و تش
نگي در امان است و در منازل معقول و مراتب سير و سلوك و پيمودن راه به سوي خداوند متعال، با توشه تقوي از عذاب گرسنگي معقول در امان خواهد بود. قوله عليهالسلام: فاتقي عبد ربه … شهوته در محتوا دستورالعمل و اوامري الزامي است، هر چند اين عبارت امام (ع) به صورت فعل ماضي و بدون حرف عطف آمده است ولي افعال ماضي به كار رفته در آن به معناي اوامري الزامي هستند.، و سخنوران معتقدند كه سخن را بدين سان بيان كردن، توضيح معني، در بهترين صورت كلام است. بنابراين، امر به تقوي تفسيري براي امر به زاد و توشه برگرفتن است، چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: تزودوا فان خير الزاد التقوي. همچنين فرمان دادن به نصيحت نفس در معناي امر، بدقت و تفكر در مصالح نفس و توجه به اين است كه چه كارهايي براي اصلاح نفس مفيد ميباشد. كارهايي كه براي وارستگي نفس داراي فائدهاند عبارتند از: 1- رعايت كردن حدود الهي. 2- به هنگام برخورد با محرمات، توقف كردن و مرتكب حرام نشدن. 3- بديها را رها كردن و بدنبال زشتيها نرفتن، بدين شرح كه بايد واجبات را بجاي آورد، و محرمات را ترك كرد و خود را از بديهاي اخلاقي وارسته ساخت. اينها چيزهايي هستند كه در اصلاح و منزه ساختن نف
س تاثير بسزايي دارند. امام (ع) امر به انجام توبه، و مغلوب ساختن شهوات دادهاند. امر به توبه و بازگشت به سوي خدا و مبارزه با شهوات به منزله تفسير اصلاح نفس بشمار ميآيد و از لوازم پرهيزگاري است، كه در بيان حضرت به دنبال امر به تقوي آمده است. امر به توبه قبل از فرار سيدن مرگ و با هر لحظهاي كه بر انجام آن توفيق حاصل شود لازم است. سپس ميفرمايد: فان اجله … شقوه فرا رسيدن مرگ بر انسان پوشيده است. اين عبارات امام (ع) تهييج بر انجام اوامر گذشته، و تاكيدي بر انجام دادن توبه و … است. انسانها را بر حذر ميدارد كه مورد هجوم آرزوهاي دور و درازشان قرار نگيرند كه موجب غفلت ميشود. غفلت و بي خبري سبب اندوه فراوان شده، پشيماني زيادي را به دليل غفلتي كه داشتهاند به دنبال دارد. توضيح بيشتر اين موضوع آن است كه پوشيده بودن مرگ از انسان، موجب بي خبري از آن ميشود و هرگاه بر اين غفلت و بي توجهي، فريب آرزوهاي طولاني، كه از وسوسههاي شيطاني است اضافه شود بي خبري محض تحقق مييابد. و شيطان گناه را در نظر انسان، زيبا جلوه ميدهد، و انجام توبه را به تاخير مياندازد. ابليس مدام مواظب و موكل بر انسان و همراه اوست. چنان كه سيد انبياء
پيامبر مصطفي (ص) فرمودهاند: هيج مولودي بدنيا نميآيد، جز اين كه شيطاني با او تولد مييابد و همراه اوست. امام (ع) فريب دادن را به آرزو نسبت داده است، بدين معنا كه آرزوها انسان را فريب ميدهند، براي روشن ساختن سخن حضرت امل را تعريف ميكنيم. امل يا آرزو عبارت است از: اراده نفس بر انجام كارهاي دنيوي و بهره بردن از خوشيهاي زندگي در آينده حيات، به خيال طولاني بودن عمر، و فرصت داشتن، براي انجام گناه، و در پايان توبه كردن و بازگشتن به سوي خداوند، در صورتي كه اين اراده نفساني بر معاصي و سپس توبه، از دستاويزهاي فريب شيطاني و گول زدن اوست. از توضيح فوق روشن شد كه نسبت دادن فريب به آرزو نسبتي مجازي است. امام (ع) نتيجه چنين فريب خوردگي را، هجوم ناگهاني مرگ بر شخص فريب خورده. در حالي كه وي در نهايت بي خبري و سرگرم آرزوهاي دور و دراز است، دانستهاند. آري بدين دليل است كه بي خبري موجب بزرگترين اندوه و بيشترين پشيماني است، زيرا خود عمر، به زبان حال گواه و دليل است. و در انجام گناه بر عليه انسان شهادت ميدهد. با وجودي كه عمر ميتوانست وسيلهاي براي نيك بختي او باشد، حال سببي براي شقاوت و بدبختي و تيره روزي او شده است. شارح ا
بنميثم درباره اعراب كلمات عبارت حضرت چنين توضيح ميدهند كلمه اغفل به عنوان حال منصوب است و حسره به عنوان تميز، چنان كه ميدانيم تميز براي ابهام از جمله است. ابهام معناي جمله بدين سان كه شخص دعوت شده براي درك اين حقيقت، شگفت زده شود، و نداند كه از چه نظر مرگ براي شخص غافل ناراحت كننده است؟ براي رفع ابهام ميگوييم. از جهت اندوه و حسرتي كه دارد مرگ برايش ناگوار است. درباره حرف لام در لها چند قول است: 1- لام به معناي استغاثه باشد، در اين صورت معني سخن چنين است: واي بر اندوه فراوان بيخبران. 2- لام، حرف جر باشد و چون بر ضمير داخل شده است به فتح خوانده ميشود، و مناداي از كلام افتاده است. تقدير كلام از نظر معنا چنين خواهد بود: اي مردم شما را فرا ميخوانم كه اندوه و حسرت بيخبران را ببينيد. با در نظر گرفتن معناي دوم، جمله ان يكون به دليل حذف حرف جر، در محل نصب است. گويا چنين گفته شده است. چرا بي خبران در اندوه قرار ميگيرند؟ پاسخ شان اين است، كه چون عمرشان، دليلي بر عليه آنها در روز قيامت خواهد بود. كلام امام (ع): نسئل الله تعالي … كابه پايان خطبه است و در اين فراز از گفتار، از خداوند استدعا ميكنند كه از سه چي
ز آن حضرت را خلاصي بخشد. 1- شادي فراوان به نعمتهاي دنيا و توسعه بيش از حد آن، زيرا داشتن مال دنيا و شاد بودن از آن، موجب دوست داشتن است و لازمه آن هلاكت هميشگي است. 2- خداوند، اجازه ندهد كه به يك فايده از فوايد طاعت و بندگي بسنده كنم. فعل لايقصر به معناي كوتاه آمدن و بسنده كردن، به كار رفته است، به مثل گفته ميشود قصرت هذه الغايه بفلان اين نتيجه در فلان شخص محدود شد، وقتي كه آن شخص به مقصود دست نيابد. 3- پس از مرگ پشيماني و اندوهي بر من نباشد. اين تقاضا به منظور از بين رفتن اسباب پشيماني و ندامت است، پيروي هواي نفس و عدول از فرمانبرداري خداوند، در قيامت وسيله پشيماني و اندوه ميشود حفظ و حراست فقط از جانب خداوند ممكن است.
[صفحه 360]
از خطبه هاي آن حضرت (ع) است مثاور: مهاجم، حمله كنند. داخر: ذليل، خوار. اده الامر: سنگين ساخت او را. ذرا: خلق كرد، آفريد. مبرم: محكم، استوار. (حمد و سپاس خاص ذات خداوندي است كه هيچ يك از حالات او بر حال ديگرش سبقت نگرفته است (تمام صفات ذاتي كماليه از اول عين ذاتش بوده، هيچ صفتي را بعدا كسب نكرده است) بنابراين قبل از آن كه آخر باشد اول و پيش از آن كه پنهان باشد پيداست. وجودش در همه اشيا متجلي، و ذاتش از همه چيز مخفي است. كسي كه به وحدت ناميده شود، جز او كم است. (زيرا تمام موجوداتي كه متصف به صفت واحد ميشوند، وحدت شان وحدت عددي است به خلاف خداوند منان كه واحدي است حقيقي كثرت ندارد و يكي است) هر عزيزي جز او ذليل است (زيرا عزيز كسي است كه احتياج نداشته باشد. چون موجودات به او نيازمندند همه خوار و بيمقدارند) هر نيرومندي سواي او ناتوان است (چون خداوند منشا تمام قدرتها و قوتها است) هر مالكي غير او مملوك است (زيرا كه پديد آورنده تمام اشياء و مالك علي الاطلاق اوست) هر دانائي جز او دانشآموز و فرا گيرنده است (به اين دليل كه هر فردي از افراد نياز به دانش آموختن از اشخاص دانشمندتر از خود دارد و حق م
تعال داناي با لذات است) هر داراي قدرتي غير از او گاهي قادر (در بعضي امور) و گاهي عاجز است (بر خلاف ذات خداوند كه هميشه قادر و خود منشا كليه قدرتها است) هر شنوندهاي جز او از شنيدن آوازهاي بلند، و از شنيدن صداهاي آهسته ناتوان است (چون شنوايي در انسان به وسيله گوش انجام ميپذيرد از دريافت صداهاي ضعيف و از شنيدن صداهاي بسيار بلند دچار اختلال ميشود، ولي خداوند ذاتا سميع است و تمام اصوات در نزد او يكسان هستند). هر بيننده اي غير او از ديدن رنگهاي ضعيف و پنهان (چون رنگ هوا و ذرات) نابيناست (زيرا ديدن او به وسيله قوه باصره در چشم صورت نميپذيرد تا از ديدن رنگهاي پنهان عاجز باشد، خداوند بر همه چيز از جمله رنگها ذاتا آگاه است) جز او هر پيدايي پنهان است و هر پنهاني پيدا نيست. (زيرا هيچ شيئي مثلا خورشيد در عين پيدا بودن نميتواند پنهان باشد، ولي خداوند داراي دو صفت متضاد پيدا و نهان با هم است، پيداست از طريق علائم و نشانهها، پنهان است از جهت كمال بودن اين كه عقلها به كينه ذاتش برسند). خداوند آفرينش را بيافريد. نه براي اين كه سلطنتش را قوت ببخشد و نه از بيم پيشامدهاي روزگار و نه براي مادي جستن از آفريدهها و نه به منظو
ر دفع همتايي نزاع كننده، و نه براي منع از شريكي گردن كش و دشمني كننده و لكن (آفريدهها) مخلوقاتي هست پرورده او، و بندگاني ميباشند مسخر و تحت فرمان حضرت حق. خداوند، نه در چيزها حلول كرده تا گفته شود، در داخل آنها قرار دارد، و نه از اشياء فاصله گرفته، تا گفته شود در آنها نيست (زيرا درون و برون بودن لازمه ممكنات و امور جسماني است) خلايق را بدون خستگي و ماندگي بيافريد، و در اصصلاح امر آنها از روي تدبير نينديشيده، و ناتوان نگرديده است در احكام و مقدرات خويش گرفتار شبه و ترديد نشده بلكه حكم وي پايدار، دانشش استوار و امرش بر قرار است. كساني كه گرفتار نقمتها و خشمهاي وي هستند، باز بدان درگاه چشم اميد دارند تا مگر آزاد گردند و اشخاصي كه قرين نعمتها و الطاف وي هستند، باز از او هراسان و بيمناكاند (كه مبادا كفران كرده و به عذاب مبتلا گردند. به نظر ما (شارح) اين خطبه شامل مبادا لطيفي از علم الهي است، كه جز اهل معرفت و نخبگان بر آن دست نيافتهاند و ذيلا و به اندازه وسعمان به شرح و توضيح آنها خواهيم پرداخت بخش اول سخن حضرت: الذي لم يسبق الي قوله باطنا چون در جاي خود ثابت شده است كه، سبقت گرفتن، نزديك بودن، قبل و بعد، امو
ري هستند كه ذاتا به زمان پيوستگي دارند، ثابت ميشود كه اشياي زمان دار، نيز به زمان ملحق ميشوند. از طرفي ذات مقدس حق متعال منزه است كه داراي زمان باشد، زيرا زمان به حركت بستگي دارد و حركت بعد از وجود جسم تحقق مييابد و جسم پس از وجود خداوند ايجاد گرديده است. حقيقت ياد شده فوق به دلايل غير قابل ترديدي در جاي خود به اثبات رسيده است. با توجه به توضيح فوق، هيچ يك از امور داراي زمان، به ذات خداوند و صفات كماليه وي پيوستگي ذاتي ندارد. بنابراين جايز نيست كه گفته شود: خداوند، داناست، پيش از آن كه توانا باشد، و يا قدرتمند است قبل از آن كه دانشمند باشد. و باز روا نيست كه گفته شود: خداوند بر وجود جهان اوليت دارد پيش از آن كه آخريت داشته باشد!، چه قبليت و سبقت به مفهوم زماني، بر ذات و صفات خداوند قابل صدق نيست. اما قبل و بعد به معناي ديگري بر خداوند اطلاق شده است. قبليت به معناي شرف، فضيلت و قبليت ذاتي و عليت براي خداوند آورده ميشود. تقدم و قبليت حق متعال، تقدم ذاتي و علي است. در اولين خطبه نهجالبلاغه، روشن گرديد كه هر آنچه از صفات به ذات مقدس حق ملحق شود، اموري اعتباري و ذهني هستند، كه در مقايسه با مخلوقات عقل برداشت
ميكند، و هيچ يك از اين اعتبارات ذهني، قبل و بعدشان با توجه به ذات مقدس حق، و معنائي كه براي آنها گفتيم فرق نميكند. بدين شرح كه درباره خداوند روا نيست گفته شود او شايسته داشتن اين اعتبار است، پيش از آن يا پس از فلان اعتبار، كه اگر چنين باشد، كمال ذات حق فزوني و نقصان ميپذيرد، در صورتي كه ذات مقدس حق كم و زيادپذير نيست، بلكه نظر به استحقاق ذاتي خداوند، رواست كه تمام صفات يكجا و مدام و به يك نسبت بروي اطلاق شود، فرض هيچ لحظهاي نميشود، جز اين كه ذات او شايستگي، اوليت و آخريت را با هم داراست، با استحقاق اولي و ذاتي، بدون آن كه ترتيبي در نظر گرفته شود. هر چند اعتبارات با توجه بقرار داد ما فرق ميكند يعني ذهنيت ما در موجودات چنين است كه از مفهوم قبل جلو بودن و از مفهوم بعد ضد آن را ميفهميم. به خلاف امور، داراي زمان كه اگر وجود چيزي قبل فرض شود در همان حال نميتواند بعد هم فرض شود چون تناقض پيش ميآيد. مثلا وجود جوهر شيئي قائم به نفس به نسبت عرض شيئي قائم به غير اوليت دارد و آخر بودن بر آن صدق نميكند. اگر فرض شود كه تمام اعراض از بين رفته باشند و پس از آنها جوهر باقي مانده باشد. به اين اعتبار هم نميتوان جوهر
را به دو نسبت قبل و بعد دانست. همواره براي جوهر چون عرض بدان قائم است به نسبت اعراض اعتبار اول بودن را مينماييم، جوهر بذاته استحقاق اول بودن و آخر بودن را ندارد هر چند حالت جوهر قبل از آن كه اعراض از بين بروند با بعد از آن فرق ميكند، چون اين حالات به اعتبار اسباب و عواملي است كه ربطي به ذات جوهر ندارند. براي عرض نيز قبل بودن به نسبت جوهر به هيچ اعتباري قابل صدق نيست. عرض همواره پس از جوهر تحقق ميپذيرد. و بران بعد بودن اطلاق ميشود بعضي افراد كه درباره صفات خداوند اختلاف كرده، برخي از صفات را قبل و برخي را در تحقق وجودي بعد دانستهاند، اين نوع برداشت به دليل تصور نا آگاهانهاي است كه از آفريدگارشان داشتهاند، خداوند از اين پندارها پاك و از آنچه نابخردان ميگويند بلند مرتبهتر است. با توضيح فوق، و شناختي كه در اين باره پيدا كردي اوليت خداوند، بدين اعتبار است كه او مبدا تمام موجودات است، و آخريت خداوند، بدين معناست كه او سرانجام جميع ممكنات ميباشد. اما معناي اين كه خداوند هم آشكار است و هم نهان در خطبهاي كه با اين عبارت: الحمد لله الذي بطن خفيات الامور آغاز ميشود، قبلا توضيح دادهايم 2- قوله عليهالسلام: ك
ل مسمي بالوحده غيره قليل غير خداوند هر كس متصف بوحدت گردد، كم بودن نيز بر او صادق است. منظور امام (ع) از بيان اين جمله اين است كه خداوند تعالي با اين كه واحد و يگانه است به كم بودن متصف نميشود، در توضيح كلام حضرت بايد گفت كه كلمه واحد معاني مختلفي دارد. معناي مشهوري كه ميان مردم، نيز متعارف و رايج ميباشد اين است كه واحد پايه كثرت قرار گرفته، قابل شمارش و پيمانه باشد. واحد بدين معنا، حالت نسبت و اضافه را داشته، متصف به قلت و كثرت ميشود. بنابراين واحد در مقايسه با كثير، قليل بوده و پايه شمارش و كثرت قرار ميگيرد. بسياري از مردم جهان تصوري كه از واحد بودن خدا دارند، همين معناست، از اين مهمتر اين كه، بعضي از مردم خداوند را، جز به همين معنا واحد نميدانند. با توجه به اين كه حق متعال از متصف شدن، به قلت و كثرت، پاك و منزه است، نيازمندي و نقصاني كه لازمه ذات جهان ممكنات است، بر ذات خداوند، عارض نميشود. توجه به اين حقيقت بوده، كه امام (ع) صفت قلت را به عنوان مدح براي غير خداوند، بيان كرده است. ولي حق تعالي را از معناي قلت و كثرت مبري و پاك ميداند. لازمه سخن حضرت وارستگي وجود حق تعالي از واحد بودن به معناي اندك
بودن است. چه اين كه واحد نبودن به معناي اندك، نفي واحد بودن خداوند را به معاني ديگر نميكند. ما (شارح) در شرح خطبه آغازين نهجالبلاغه، صدق كردن واحد بر خداوند را به معاني ديگر ثابت كرديم. بعضي به تصور غلط پنداشتهاند، وقتي كه صدق قلت را از خداوند نفي كنيم ناگزير صفت كثرت صادق خواهد بود. اين برداشت و تصور از كج فهمي و بيدانشي است زيرا نفي قلت از شيئي در صورتي مستلزم كثرت است كه، اين دو صفت قابل صدق بر محلي باشند و آن شيء نيز پذيراي آن دو باشد ولي چون بر ذات مقدس حق كم و زياد قابل صدق نيست، نفي هر كدام مستلزم ثبوت ديگري نبوده و هر دو صفت از ذات حق منتفي هستند. برخي ديگر منظور از قليل را در عبارت حضرت حقير و ناچيز تفسير كردهاند. اين معنا نيز با توجه به واژه وحدت كه در سخن امام (ع) به كار رفته تناسبي ندارد، زيرا بيان حضرت كل مسمي بالوحده است، عبارت كل واحد نيست تا توهم اين معناي ادعايي را داشته باشد و از كلام امام (ع) اشتراك اسمي ميان واحد بودن خدا و غير خدا استفاده شود. مفهوم واحد براي خدا و غير يكسان است ولي مصداق واحد، درباره حق تعالي معناي قلت را نداشته و پايه كثرت واقع نميشود، و قابل شمارش نيست. 3- قوله
عليهالسلام: و كل عزيز غير ذليل: هر عزيزي غير از خداوند خوار و ذليل است. در تعريف عزيز گفتهاند: عزيز چيز ارزشمندي است كه نظير آن كمياب و نيازمندي به آن شديد، و دسترسي به آن دشوار باشد. هر يك از سه قيدي كه در تعريف عزيز به كار رفته، از جهتي بيان كننده كمال و يا نقصان است. الف: كمال از جهت كميايي، بلكه نايابي، كه جز يك فرد ندارد، و محال است كه مانند وي پيدا شود. روشن است كه هيچ چيز، جز ذات مقدس حق تعالي داراي چنين مشخصهاي نيست كمال در ارزشمندي به معناي ميل و رغبت همگان نسبت به وي ميباشد. بدين سبب كه تمام اشخاص و اشيا در تمام امور شديدا نيازمند اويند، و جز خداوند كسي بدين كمال نيست. ب: كمال از جهت مشكل دست يافتن بر خداوند، بدين مفهوم است كه رسيدن به حقيقت ذات حق تعالي به معناي احاطه پيدا كردن بران محال است، و اين ويژگي جز در مورد خداوند سبحان كمال محسوب نميشود. با توجه به توضيح فوق، عزيز مطلق، يعني همان وجود مقدسي كه تمام موجودات در نهايت ذلت و خواري و نيازمند به او بوده و نسبت به كمال عزتش در منتهاي ناچيزي و بندگي ميباشند. عزيزي كه در مورد مخلوقات به كار گرفته ميشود، دقيقا به همان معناي فوق است، جز اين ك
ه معناي اطلاقي نداشته و به قياس كساني كه اهميت كمتري دارند، سنجيده ميشود بنابراين هر چند به مخلوقات هم عزيز گفته ميشود، ولي اين چنين عزيزي نسبت به موجود برتر و كامل تر، در نهايت حاجت و نيازمندي است، و باز آن كه داراي علو درجه و كمال رتبه است نسبت به مافوق همين نيازمندي را دارد حاجت و نياز مادون به مافوق ادامه مييابد، تا سرانجام به عزيز مطلقي برسيم كه ذلت و خواري درباره او متصور نباشد. اين است معناي فرموده امام (ع) كه: هر عزيزي جز خدا ذليل است. 4- قوله عليهالسلام: كل قوي غير ضعيف: هر نيرومندي جز خدا ناتوان است. قدرت به معناي قدرت كامل، و در مقابل آن ضعف قرار دارد، و از طرفي چون تمام موجودات در رابطه با قدرت خداوند ايجاد ميشوند، روشن است كه قدرتي برتر، از قدرت حق تعالي نيست. بنابراين، هر چيزي جز خداوند، كه به قدرتمندي توصيف شود، در مقايسه با چيزي است كه از او ضعيف تر باشد. اما همين قوي به نسبت شيء قدرتمند مافوق خود ضعيف به حساب ميآيد. و بدينسان هر قدرتمندي به نسبت مافوق ناتوان است، تا اين سلسله به قدرت خداوند سبحان منتهي شود. خداوند قدرتمندي است كه در مقايسه با تمام اشياء ناتواني در آن راه ندارد. قوله ع
ليهالسلام: كل مالك غيره مملوك نيز به همين اعتبار است. بدين شرح كه معناي مالك به قدرت باز ميگردد. مالك يعني قدرتمندي كه اراده او با استحقاقي كه جامعه برايش اعتبار كرده است، در تغيير، تبديل، و تصرف، چيزي نافذ است، و تصرف ديگران در ملك منوط به اجازه مالك ميباشد. چنان كه قبلا ثابت شد، همه موجودات در قبضه قدرت و خواست و اراده خداوند است، زيرا وجود و هستي اشيا از اوست. بنابراين مالك مطلقي كه برايش نسبت به چيزي فرض مملوكيت نميشود، پروردگار جهانيان است، و به همين دليل همه چيز و همه كس مملوك اوست هر چند در عرف اجتماع به بعضي اشخاص نسبت به اشيا مالك گفته ميشود. در مباحث قبلي توضيح داده، روشن ساختيم، كه لفظ قوي و مالك به عنوان اشتراك اسمي و لفظي هم بر خداوند و هم بر غير خداوند اطلاق ميشود. 5- قوله عليهالسلام: و كل عالم غير متعلم: هر دانشمندي جز خداوند، دانشآموز است. در علم كلام ثابت شده است كه علم خداوند نسبت به اشياء ذاتي است، درباره اين مطلب به تفصيل در گذشته بحث كردهايم. دانش حق تعالي از چيزي يا كسي استفاده نشده است ولي دانش ديگران از طريق آموزش به دست ميآيد. هر دانش آموزي از معلم خود و باز آن معلم از معل
م خود دانشآموزي كردهاند، تا حد نهايت به علم خداوند كه فياض خيرات است رسيدهاند. بنابراين هر دانشمندي جز او هر چند به اعتبار داشتن دانش عالم ناميده شده است، در حقيقت دانشآموز است. عالم مطلق تنها اوست كه در دانشمندي نياز به كسب علم ندارد. 6- قوله عليهالسلام: و كل قادر غير يقدر و يعجر به نظر ما (شارح) قدرت خداوند بدين اعتبار است، كه او منشا و مصدر آثار خود ميباشد يعني متكي بر جسمانيت نيست، ولي منظور از قدرت غير خداوند همان قواي جسماني است كه از اعضا نشات گرفته و اعضا را براي انجام كارهاي اختياري تحريك ميكند. عجز و ناتواني در مقابل قدرت به همين معناست، يعني ناتواني كه لازمه وجودياش توانمندي بوده است، چنان كه هر يك از ما انسانها چنين بوده و در انجام بسياري از امور ناتوان هستيم. قدرت و عجز را به دو معناي متقابل ديگر نيز گرفتهاند كه مجال ذكر و توضيحش در اينجا نيست. پس از آن كه معناي قدرت و عجز روشن شد ميگوييم قادر مطلق آن نيرومندي است كه به تنهايي همه چيز را ايجاد ميكند و از كمك خواهي و ياري طلبي ديگران در انجام كار بينياز است. اين حقيقت جز در مورد حق سبحانه و تعالي درباره ديگري صادق نيست. اطلاق قدرتمند
ي بر ديگران هر چند في الجمله داراي قدرت باشند، ناقص است، زيرا قدرت آنان بر انجام برخي امور ميسر است، اما در انجام بسياري از امور ناتوانند و به آن دسترسي ندارند هر چند به اين افراد ايجاد و ساخت چيزهايي نسبت داده ميشود ولي آنها صلاحيت تمام اختراعات را ندارند.آري اينان واسطهاند ميان قادر اول سبحانه تعالي و آن شيء مورد اختراع، آن هم نه بطور استقلالي و ذاتي، و بدون توجه به امداد خداوندي كه در جاي خود توضيح داده شده است، بلكه آن را با ياري خداوند و امداد غيبي انجام ميدهند. بنابراين هر قدرتمندي ذاتا نيازمند و درمانده و نسبت به اموري كه توان انجام آن را ندارد ناتوان است و براي انجام كارهايي كه در محدوده قدرت اوست به قدرت مطلق نياز دارد و از مبدا قدرت بايد توان كار را بگيرد. منشا نيرو آن قادر مطلقي است كه هيچ چيز نميتواند او را درمانده كند و هيچ كس توان مخالفت با او را ندارد. 7- قوله عليهالسلام: و كل سميع غير. يصم عن لطيف الاصوات و يصمه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها: هر شنوندهاي جز خداوند، از شنيدن صداهاي لطيف ناشنواست و گوش او را، صداهاي بلند و شديد، كر ميكند و صداهاي دور و با فاصله بدون شنيدن از آن ميگذرد.
حس شنوايي در حيوان، نيرويي است كه از مغز، به عصب ثابت صماخ گوش كه مانند پوست طبل گسترده است، ميرسد. اين عصب صماخ وسيله به كار رفتن همين نيروست. صدا كيفيتي است كه از تموج حركت شديد هوا كه يا بر اثر برخورد دو جسم سخت و يا كندن چيز سختي ايجاد ميشود، به وجود ميآيد. دو جسمي كه با يكديگر فاصله داشته، و بوسيله عاملي به هم برخورد كنند، امواجي را در فضا به شكل دايره به وجود ميآورند، چنان كه هنگام انداختن سنگي به داخل آب، امواج دايره شكلي در آب پديد ميآيد و به سمت كنارههاي آب گسترده ميشود. امواج ايجاد شده در فضا، به وسيله هواي مجاور به گوش ميرسد و هواي داخل گوش را به حركت آورده و آن حركت مخصوص را، در داخل گوش، ايجاد ميكند، و بر اثر اين حركت عصب گسترده بر صماخ گوش متاثر شده، آن صدا را قوه شنوايي در مييابد. و همين ادراك را شنوايي مينامند. با در نظر گرفتن اين معنا از حقيقت شنوايي، دانسته خواهد شد، كه نيروي درك كننده صدا به لحاظ نزديكي، دوري، شدت و ضعف، فرق ميكند. اگر صدا بسيار ضعيف و يا بسيار دور باشد، موج قابل درك، در هوا به وجود نميآيد بنابراين به صماخ گوش نرسيده و شنوايي حاصل نميشود. اگر از معناي كلام ام
ام (ع) كه فرمودهاند: (گوشها از درك اصوات لطيف، كر بوده و صدايي كه بلند است و از راه دور ميآيد نميشنود! سوال شود: كه چرا حضرت كر بودن را به صداهاي لطيف و نشنيدن را به صدايي كه بلند است نسبت داده است در پاسخ ميگوييم: چون گمان بسياري بر اين است كه صداي بلند قابل شنيدن است، و به اين دليل شنيده نشده است كه هواي انتقال دهنده صدا بگوش نرسيده باشد. اما لازمه صداي آهسته اين است كه گوش آن را درك نكند. ناتواني از درك را حضرت تشبيه كرده است، به آدم كري كه صداها را نميشنود لذا لفظ الصم را براي آن عاريه آورده است. اما اگر صدا بسيار شديد و بلند و نزديك به گوش باشد چه بسا كه گوش را كر كند. و اين به دليل كوبش سختي است كه بر صماخ گوش وارد ميشود و زنجيره اتصال شنوايي را ميگسلد، به طوري كه استعداد و توان شنيدن و نيروي درك را در رسيدن به صماخ از ميان ميبرد. همه اين نواقص ياد شده از ضعف و ناتواني حيوان ميباشد. چون خداوند متعال از جسم و توابع آن، مانند عوارض جسماني مانند كر بودن از شنيدن صداهاي خفيف، و در نيافتن صداهاي دور و ناشنوا شدن از فريادهاي بلند، پاك و منزه است. اين صفات بر خدا اطلاق نميشود. كسي از صداهاي شديد، كر
ميشود، كه داراي نيروي شنوايي جسمي مخصوص باشد. بنابراين هر شنوايي جز خداوند همين نواقص را دارد. با توجه به توضيح مطلب فوق، به هنگام ستودن خداوند لازم است، كه او را از اين ويژگيها پيراسته داريم، زيرا حق تعالي بدين معنا شنوا نيست. قران صفت سميع و شنوا را براي خداوند ثابت كرده است. معناي سميع بودن خدا اين است كه هر صداي قابل شنيدني هر چند پوشيده و مخفي باشد، ميشنود. صداهاي نهفته و سربگوشي را ميداند، بلكه از اين دقيقتر، راز دل ستايش گران و دعاي دعا كنندگان را ميشنود. خداوند شنوايي است كه گذشت شب و روز بر او اثر ندارد، زيرا شنوايي او به وسيله جسمانيت گوش انجام نميپذيرد، تا به هنگام خفتن در شب از درك اصوات ناتوان باشد. 8- قوله عليهالسلام: و كل بصير غير يعمي عن خفي الالوان و لطيف الاجسام: هر بينايي جز خداوند از ديدن رنگهاي پوشيده و اجسام لطيف نابيناست. ميگوييم (شارح) رنگهاي پوشيده مانند رنگهايي كه در تاريكي قرار داشته باشند. و لطيف گاهي به معني بيرنگ به كار ميرود، مانند هوا و گاهي به معني جوهر كم قوام است به اعتقاد متكلمين مانند جوهر فرد و مانند ذره. لطيف به هر دو معنا براي حيوان قابل درك نيست. لفظ عمي در ع
بارت حضرت مجازا به كار رفته است، زيرا كوري يا بطور مطلق بي چشمي است و يا به معناي بينا نبودن شخصي است كه لازمهاش بينايي است. غير خداوند، هر كس كه بينا و داراي چشم باشد هيچ يك از اين دو اعتبار بر او صدق نميكند. بنابراين لفظ يعمي بطور مجازي به كار رفته است. ادراك نكردن انسان رنگهاي پوشيده و جسمهاي لطيف را به معناي كوري حقيقي وي نيست. ولي چون كوري از اسباب نديدن ميباشد لفظ عمي برنديدن، به عنوان به كار بردن سبب عمي به جاي مسبب نديدن استعمال شده است. اين توصيف در زمينه ستايش پروردگار، لازمهاش، به دور دانستن بينايي حق متعال از نقيصه كوري، و از آن فراتر گمان نابينايي است، زيرا حضرت سبحان وارسته است از اين كه در معرض عروض چشم و يا كوري واقع شود، و بلند رتبهتر از آن است كه درك و بينايي او به وسيله چشم و مژگان، انعكاس صورت و رنگها باشد هر چند او شاهد و گواه بر همه چيز بوده و همه امور را درك ميكند. از علم و آگاهي حق تعالي هر آنچه در اعماق زمين است هم به دور نيست چون بينايي خداوند به معني ياد شده فوق نيست. ميتوان گفت درك حق تعالي اشيا را بدين اعتبار است كه او كمال صفات اشياي مورد درك را ميداند و درك ميكند. اين
نوع درك بصري از آنچه كه ديدههاي كوتاه بينانه از ظاهر پديدها درك ميكنند، واضح و روشنتر است. 9- قوله عليهالسلام: و كل ظاهر غير باطن: هر آشكاري جز خداوند مخفي و در نهان است در توضيح اين كلام حضرت ميگويم ظهور اشيا عبارت از اين است كه بطور روشني براي حس يا عقل آشكار باشند. معناي مقابل اين واژه باطن ميباشد كه به معني پوشيده ماندن شيء از حس يا عقل است. پيش از اين توضيح داده شد كه خداوند از جسمانيت و لواحق آن پاك و منزه است. پس نتيجه اين ميشود كه از درك حواس نيز به دور است. در جاي خود با برهان عقلي ثابت شده است كه حق تعالي از هر نوع تركيب خارجي يا عقلي منزه و پاك ميباشد. لازمهاش اين است كه ذات مقدسش از آگاهي خرد و عقول به دور باشد. با توضيح فوق روشن شد كه خداوند با اشيا در اين نوع ظهور شركت ندارد، ولي چون خود را به ظهور توصيف كرده است، ناگزير ظهور خداوند به معناي حضور وجودش در جزئيات آثارش ميباشد. چنان كه خود فرموده است: سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق. هر چند مشاهده جمال حق مراتب متفاوت و درجات بالاتر و بالاتري دارد بعضي از سالكان طريق حق به مراتب سلوك چنين اشاره كردهاند: ما
خدا را پس از اين مرحله و منزل مشاهده نكرديم. از اين مرتبه كه فراتر رفته و به درجه شهود و حضور رسيدند گفتند: هيج چيز را نديديم جز آن كه خدا را همراه آن ديديم. از اين مرحله كه فراتر رفتند گفتند: هيچ چيز را نديديم جز آن كه خدا را پيش از آن ديديم. از اين پايه و رتبه كه گذشتند گفتند: جز خدا هيچ چيز را نديديم. به ترتيب اول درجه فكر، انديشه و استدلال، دوم مرتبه حدس و گمان، سوم مرتبه استدلال از ذات حق به ذات حق، نه از امور ديگر بر ذات حق - و چهارم فنا و نيست شدن در درياي بيكران عزت حق ميباشد، كه اعتبار وحدت مطلق هر پيرايهاي را از جمال و جلال خداوند دور ميسازد. با توجه به توضيحي كه براي معناي ظهور داده شد، براي هيچ يك از ممكنات چنين ظهوري ميسر نيست، زيرا هر چند بعضي از اشيا در عقل و حس برخي افراد آشكار و ظاهرند ولي چنين نيست كه همين اشيا براي تمام افرادي كه حس و عقل دارند آشكار و روشن باشند. بلكه آنان كه از اين اشياي خاص بياطلاعند بمراتب بيشتر از آگاهان به اين اشيا هستند. بنابراين ميتوان گفت: هر چيز آشكاري جز وجود حق تعالي به نسبت ظهور و آشكار بودن خداوند باطن و پوشيده است. تنها اوست كه براي هر چيزي و در هر چيزي
آشكار و متجلي است. زيرا او مبدا و مرجع همه چيز است و بس. 10- قوله عليهالسلام: و كل باطن غير فهو ظاهر (فهو غير ظاهر): هر باطني جز خداوند آشكار است. با توضيحي كه قبلا داده شد معناي ظهور و بطون ممكنات روشن گرديد، و نيز دانسته شد كه باطن بودن خداوند به دو معناست: اول آن كه، دريافت ذات مقدس حق بر خردها پوشيده است دوم آن كه ذات او در همه چيز نفوذ دارد و باطن تمام امور نهفته، بر او معلوم و آشكار است. معناي ظاهري كه در مقابل معناي باطن، به تعبير اول باشد كاملا روشن است. اما ظاهري كه در برابر باطن به معناي دوم باشد، اين است كه: بر ظاهر اشيا اطلاع دارد و باطن آنها را نميداند. بدين معناست كه گفته ميشود، فلان شخص مرد ظاهربين است و يا ظاهري است. پس از شرح دادن معناي ظاهر و باطن ميگوييم هر باطني چه منظور از بطون خفا باشد و چه نفوذ دانش در درون اشيا، در مقايسه با خداوند متعال، ظهوري است كه در مقابل باطن قرار دارد ظاهر را در برابر باطن به معناي اول يا دوم بگيريم فرق نميكند، زيرا هر ممكني هر چند بر بعضي افراد پوشيده باشد، بر ديگران پوشيده نيست. بر فرض كه بر تمام انسانها پوشيده باشد، در علم خداوند قطعا ظاهر و آشكار است و
ممكن است كه بر ديگران نيز ظاهر گردد. پس بطور مطلق مخفي و پوشيده نيست. اين وجود حق تعالي است كه باطن محض است و هيچ چيز از او پوشيدهتر نبوده و هر باطني جز ذات حق، در مقايسه با خداوند ظاهر است. اين ظاهر به معناي اول بود، اما اگر ظاهر را به معناي دوم بگيريم، توضيحش اين است كه هر دانشمندي هر چند مقام علم و دانشش بالا باشد، بر بعضي از امور احاطه ندارد و از درك آنها درمانده است و درك بسياري از امور برايش ممكن نيست. ولي از احاطه علمي خداوند متعال، مثقال ذرهاي در زمين و آسمان كوچك و بزرگ، پوشيده نيست. همه چيز در مقايسه با علم خداوند ظاهر و آشكار است، و باطني در مقابل دانش حق تعالي متصور نيست. در بعضي از خطبههاي نهجالبلاغه عبارت حضرت چنين نقل شده است: كل ظاهر غيره غيرباطن و كل باطن غيره غير ظاهر هر ظاهري جز خدا باطن به حساب نميآيد و هر باطني جز او ظاهر محسوب نميشود. معناي تفصيلي دو جمله اين است كه هر ممكني از ممكنات، اگر براي حس و عقل روشن و آشكار باشد، به آن باطن گفته نميشود مانند خورشيد و اگر بر حس و عقل پوشيده باشد، به ظاهر و آشكار بودن متصف نميگردد. تنها خداوند است كه در عين ظهور نهفته است، هم مخفي است
و هم آشكار هم ظاهر است و هم باطن. به نظر من در صحت اين نسخه بدل، ترديد است. چه اين كه قبلا ثابت كرديم، خداوند متعال، به دو اعتبار، ظاهر و آشكار و باطني و مخفي است. به لحاظي بعضي از ممكنات هم، چنين هستند. به عنوان مثل هر عاقلي بضرورت، وجود زمان را ميداند هر چند حقيقت آن بر حكما پوشيده مانده است به همين دليل دانشمندان درباره حقيقت زمان اختلاف نظر دارند مفهوم علم و حقيقت آن نيز چنين است. بنابراين چنين نيست كه هر ظاهري جز خداوند غير باطن باشد، و يا هر باطني جز او غير ظاهر باشد پس نسخه بدلي كه ذكر شد از نظر معني صحيح به نظر نميرسد، در هر حال كه خداوند به حقيقت امر آگاه است. 11- قوله عليهالسلام: لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان الي قوله منافر خداوند خلق را، براي اين كه سلطنتش استوار گردد نيافريد. ميگوييم: خداوند كارهايش را بخاطر هدفي انجام نميدهد و اگر هدفي را در نظر بگيرد، خود از سود و فايده آن هدف منزه و پاك خواهد بود. دليل ادعاي اول آن كه اگر افعال خداوند به منظور هدفي انجام گيرد وجود و عدم آن يا نسبت به خداوند متعال يا برابر است يا نيست اگر وجود و عدم آن برابر باشد، باطل است زيرا ترجيح بدون مرجح لازم ميآيد،
و اگر برابر هم نباشد باطل است به اين دليل كه هر گاه برابر نباشد، حصول فايده و غرض شرط كمال خداوند خواهد بود. و لازم ميآيد بدون آن غرض، حق تعالي ناقص باشد، دليل بطلانش نيز همين ايجاب نقص ميباشد. اگر اشكال شود كه داشتن غرض به نسبت ذات مقدس حق نيست، بلكه به نسبت بندگان، و مقصود احسان به آنان ميباشد، يعني غرض خداوند از فعل خود احسان وجود به بندگان ميباشد. در پاسخ اين اشكال ميگوييم: اگر غرض از احسان و نيكي به غير و يا عدم آن نسبت به ذات حق برابر باشد، يعني چه احسان كند، و يا ترك احسان كند، و يا نسبت به ذات حق تغييري پديد نميآيد باز همان ترجيح بدون مرجح لازم ميآيد، ولي اگر احسان كردن اولويت بيشتري دارد باز همان مشكل كمال و نقص درباره حق تعالي پيش ميآيد. با اين توضيح، نميتوان براي كار خدا هدفي در نظر گرفت. آنچه در اين فصل از سخن امام (ع) آمده اين است كه غرض خداوند از آفرينش استواري بخشيدن به سلطنت خويش و ترس از پيشادهاي زمان و كمك خواهي عليه رقبا و شركا را نفي ميكند. صحت و درستي اين ادعا بخوبي روشن است. زيرا خداوند هيچ چيز را براي رسيدن به اهداف فوق الذكر ايجاد نكرده است. اين كلام امام (ع) منزه دانستن خداو
ند از هر پيرايهاي را ثابت ميكند، بدين توضيح كه مطلق غرض و هدف را از فعل خداوند نفي كرده است. آنچه تاكنون گفته شد، درباره نفي غرض و فايده از فعل خداوند بود، اما منزه دانستن حق تعالي از فايده و غرضهاي مخصوصي كه امام (ع) فرموده است به شرح زير ميباشد. اصولا كسي نيازي به استواري بخشيدن سلطنت خود دارد كه در پادشاهياش نقص داشته باشد، ولي چون خداوند، در همه چيز از همه چيز بطور مطلق بي نياز است، صحيح است كه بگوييم: در آفرينش هدفي ندارد و از پيشامدهاي روزگار نميترسد و از هيچ موضوعي متضرر نشده يا سود نميبرد. ترس و اميد از ويژگيهاي ممكنات بوده موجب نقص و كمال ميشود، و هيج يك از اين دو درباره خداوند متعال متصور نيست. چه اين كه حق تعالي در معرض تغيير و زوال قرار ندارد. بنا به آنچه كه توضيح داده شد، چون خداوند از ناحيه اشيا تاثير پذير نيست و از انفعال پاك و منزه است هيچ يك از امور فوق براي وي نميتوانند غرض و هدف باشند و براي كمك طلبي عليه شريك و ضد و مخالفين خود هم اين امور را انجام نميدهد زيرا ياري خواستن از غير براي مغلوب ساختن مخالفان، نشانه ضعف، درماندگي، و ترس است. خداوند درمانده نيست تا كمك بخواهد. در اصل شر
يك و ضد و مخالفي ندارد، تا نيازمند ياوري باشد شبه، مثل و مانندي ندارد تا به ياريش بيايند. هدف امام (ع) از ذكر اين عبارت منزه دانستن حق تعالي از صفات آفريدگان، و ويژگيهاي آنان ميباشد. قوله عليهالسلام: و لكن خلايق مربوبون و عباد داخرون ولي موجودات، آفريدگاني تحت تربيت خداوند و بندگاني زير فرمان اويند. يعني مخلوقات را از جود، وجود كه همان ريزش خير بر هر پذيرنده خير است آفريده بيآنكه بخلي و منعي و يا تاخيري در كار باشد. بدين لحاظ هر چيزي و هر كسي بنده در اختيار و مملوك اوست و او صاحب اختيار و مالك همه كس و همه چيز ميباشد. قوله عليهالسلام: لم يحلل في الاشياء فيقال هو فيها كائن. در اشيا حلول نكرده است تا گفته شود كه خداوند بدانها قائم و پا برجاست. در اين عبارت امام (ع) ميخواهند مكان داشتن را از خداوند سلب كنند. در وارسته بودن خداوند از داشتن جا و مكان اختلاف نظر فراوان و بحثهايي طولاني است. در نزد عموم افراد معناي معقولي كه از لفظ حلول فهميده ميشود قوام يافتن موجودي، به وجود ديگري است كه براي موجود حلول كننده زمينه ثبات و بقا باشد. روشن است كه اطلاق به اين معني بر واجب الوجود محال است، زيرا لازم ميآيد كه و
جود حق تابع غير باشد، و اين نياز خداوند را ثابت ميكند و ميدانيم كه هر نيازمندي ممكن الوجود است. افضل متاخرين، خواجه نصيرالدين طوسي- كه خداوند او را زنده بدارد- درباره معناي حلول چنين گفته است: حلول شيء در شيء، قابل تصور نيست، مگر زماني كه حلول كننده بدون محل تعين پيدا نكند. و چون واجب الوجود به غير خود متكي نيست، پس محال است در غير خود حلول داشته باشد. با روشن شدن معناي حلول و با توجه به اين كه بودن در مكان و جاي گرفتن در آن، و دو گانگي مكان با شيء نيازمند به مكان در حقيقت به چيزهايي گفته ميشود، كه اطلاق حلول بر آنها صحيح باشد. از طرفي چون خداوند متعال منزه از حلول است اطلاق اين امور بر خداوند سبحانه تعالي جايز نيست. به همين دليل كه در اشيا حلول نميكند، در آنها نيز قرار ندارد. با اين كه در اشيا مكان نگرفته از آنها دور نيست و با آنها دو گانگي و مبانيت و جدايي نيز ندارد. قوله عليهالسلام: لم يوده خلق ما ابتدء، و لا تدبير ماذرء: به خاطر آفرينش موجودات خستگي بر خداوند راه نيافته و در اداره امور نياز به انديشه و فكر پيدا نكرده است. خستگي درباره حيوانات قابل تصور است كه كارهايشان را به وسيله اعضا و جوارح ان
جام ميدهند. چون خداوند تبارك و تعالي جسم نيست و كارهاي خود را با وسايل و ابزار جسماني انجام نميدهد، از جهت خلق و آفرينش خسته نميشود. امام (ع) به منظور مبالغه در عدم خستگي خداوند از ايجاد و خلق از جمله ما ابتدا استفاده كرده است، زيرا آغاز كار داراي سختي فراواني است. تمام كردن كاري كه تازه شروع ميشود، تدبير و انديشهاي كه براي بهبود آن لازم است ايجاب ميكند كه تمام جزئيات ذات و صفات آن شي دائما از ريز و درشت، زير نظر گرفته شود، و مطابق حكمت و توجه خاص باشد. كلام امام (ع) در عدم خستگي حق تعالي از خلقت و آفرينش، شبيه آيه شريفه قرآن بيان اين حقيقت است: اولم يروا ان الله الذي خلق السموات والارض و لم يعي بخلقهن. قوله عليهالسلام: و لا وقف به عجز عما خلق، از آنچه آفريد ناتواني به او دست نداد. اين سخن امام (ع) به كمال قدرت و توانايي حق تعالي اشاره دارد. چنان كه پيش از اين توضيح داده شد محال است كه ذات مقدسش دچار عجز شود. قوله عليهالسلام: و لا ولجت عليه شبهه فيما قضي و قدر درباره آنچه كه حكم كرد و مقدر فرمود اشتباهي برايش رخ نداد. اين كلام امام (ع) به كمال دانش خداوند اشاره كرده و هر نوع اشتباهي را از فعل خداوند،
دور ميداند. توضيح مطلب اين است كه: اشتباه براي عقل در امور عقلاني صرف كه غامض و غير بديهي باشد اجتناب ناپذير است، زيرا قوه واهمه همواره در محسوسات پذيرفته است و درباره معقولات محض قابل صدق نيست. بنابراين عقل موقع جدا ساختن، در معقولات صرف مورد معارضه و مخالفت احكام قوه واهمه واقع ميشود و هر گاه مطلوب عقلاني امري دشوار باشد چه بسا كه شبيه آن در احكام وهمي يافت شود و نفس آدمي آن را حق پندارد و مقدمه استدلال قرار دهد و نتيجه باطل به دست آورد كه در ظاهر شباهت به حق داشته باشد. اما چون خداوند متعال از نيروي جسماني پاك و منزه است و علم خداوند نيز ذاتي اوست، محال است كه در احكام قضائيه و قدريه حق تعالي اشتباهي صورت پذيرد و يا بدان شكي عارض شود، زيرا شك و اشتباه از ويژگيهاي قواي جسماني است. معناي قضا و قدر الهي را پيش از اين توضيح داديم و نيازي به تكرار آن نيست. قوله عليهالسلام: بل قضاء متقن و علم محكم حكم خداوند پايدار و دانشش استوار است. معناي اين عبارت حضرت اين است، كه كار خداوند از فساد، شبهه و غلط به دور ميباشد. قوله عليهالسلام: و امر مبرم اين جمله به معناي قدر كه توضيح و تشريحي بر قضاي محكم الهي است اشاره
دارد و بخوبي روشن است كه معناي لحكم همان استواري، بيعيب و نقص بودن كار است وقتي كه كار محكم و استوار باشد انجام آن قطعيت پيدا ميكند. قوله عليهالسلام: المامول مع النقم المرهوب مع النعم، المرجو من النعم (خ) كساني كه دچار خشم خدا باشند. باز هم به او آرزو بستهاند و كساني كه داراي نعمتهاي الهي هستند از وي هراسان و بيمناكند. خداوندي كه هم سخت گير و هم مورد آرزو و بر آورنده نياز است، هم نعمت ميدهد و هم مورد ترس كه مبادا بر اثر ناسپاسي نعمتها را سلب كند. اين دو صفت مامول و مرهوب دلالت بر كمال ذات و عموميت فيض و بخشندگي خداوند داشته، و بيان كننده اين حقيقت هستند. خداوند از نعمتهايي كه به بندگان ارزاني ميدارد، هدف خاصي براي خود ندارد، بلكه اقتضاي ذات او اين است، هر موجودي كه استحقاق فيض گيري داشته باشد چون وجود او جود مطلق، و بخشش همگاني است، فيوضات خود را بر فيض گيرنده، عطا ميفرمايد. شرح مطلب اين است كه، هرگاه براي بندهاي از بندگان، عذاب و پيشامد ناگواري پديد آيد، آماده آمرزش خواهي و شكر گزاري ميشود، تا خداوند آمرزش و غفران را بوي افاضه كند و عذاب از او بر طرف شود. با وجودي كه نعمتهاي الهي در مورد چنين بنده
اي فراوان است، انتظارش اين است كه خداوند او را مورد عنايت قرار دهد، چه تنها خداوند است كه ميتواند آرزوهايش را برآورد و از او رفع مشكل كند، عذاب و سختيها را بر طرف كند و نعمتها را بر بندهاش استمرار بخشد، بنابراين، بخشندگي و آمرزش ويژه حق تعالي است. خداوند در قرآن كريم به همين حقيقت اشاره فرموده است: و اذا مسكم الضر في البحر من تدعون الا اياه، در نعمت بخشيدن خداوند چنين است كه با وجود بي توجهي بندگان و غفلت آنان از شكر گزاري، تنها اوست كه مشكلات را رفع و عذاب و سختيها را بر طرف ميكند. بنابراين با وجودي كه خداوند بر بندهاي خشم گرفته باشد، ميتوان به او اميد بست و از وي نعمت خواست. در هر حال تنها او، آري تنها او كمك دهنده است، و گريزي از او جز به او نيست. اما ديگران كه مخلوق او هستند، در خشمشان آرزوي رحمت نبوده و هنگامي كه نعمت دهند ترس از آنان همراه نعمت دهندگي نيست. هيچ موجودي نميتواند هم مرجع آرزو و هم مورد ترس، كه دو حالت متضادند واقع شود.
[صفحه 382]
از سخنان آن حضرت (ع) است كه روزي در صفين به يارانش ايراد فرموده است. استشعرت الشيء: آن را شعار خود قرار دادم، زيرپوش، جامهاي كه با بدن تماس دارد. جلباب: پيراهن، چادر. سكينه: ثبات، وقار. نواجد: چهار دندان عقل، دندانهاي آخرين. و نبا السيف: هنگامي كه شمشير بازتاب پيدا كند و كاري انجام ندهد. الامه: با همزه ساكن به معني زره به كار رفته است. للامه: با الف مد دار و صداي خفيف ميم به معني ابزار جنگ آمده است. قلقله: حركت در آوردن. خزر: به فتح ز تنگ و كوچك بودن چشم و كوچك ساختن آن به هنگام خشم و با گوشه چشم به دشمن نگاه كردن. طعن الشزر: با سكون ز از راست و چپ حمله كردن، حمله مستقيم نداشتن. ظبي جمع ظبه: دم شمشير، تيزي شمشير. منافحه: در گير شدن با تمام اطراف شمشير، پشت، دم و نوك شمشير. اعقاب: جمع عقب يا جمع عقب به معني پايان كار، عاقبت سرانجام امر. سجحا: آسان، سهل. سواد: جمعيت زياد، فراوان. رواق: خانهاي كه به شكل خيمه باشد و بر يك پايه و استوانه بر افراشته شود. ثبجه: وسط، ميان شيء. كسر: كناره خيمه. نكوص: رجوع، بازگشت صمد: قصد و لن يبركم: بر شما نقصي وارد نميكند. اي جماعت مسلما
ن، ترس از خد را روش خود قرار دهيد، لباس آرامش و وقار را به تن كنيد (در صحنه كار زار) دندانها را بسختي روي هم بفشاريد، زيرا پايداري و سخت كوشي، دشمن را بيشتر عقب نشيني داده و شمشيرشان را از سرتان دور ميسازد. زره را كامل پوشيده و در آن بخوبي استتار نماييد، شمشيرها را پيش از نيام برآوردن در داخل غلاف تكان دهيد (تا ضمن به وحشت انداختن دشمن، بر كشيدن آن از غلاف به هنگام ضرورت آسان شود.) با چشم نيم باز و خشم آلود دشمن را بنگريد (كه موجب ترس و وحشت آنان شود. چه نگاه محبت آميز دشمن را به طمع انداخته بر شما جري ميسازد.) با نيزههاي خود از راست، يا چپ حمله كنيد (تا دشمن نتواند بر شما كمين بگشايد) با تيزي دم شمشيرهاي خود خصم را مورد هجوم قرار دهيد (اگر شمشيرتان در رسيدن به دشمن كوتاه است) با گامي به جلو نهادن آن را بلند كنيد. (من همواره شمشير خود را در رسيدن به دشمن بدين سان بلند كردهام) آگاه باشيد كه شما مورد توجه و عنايت خداونديد، چون پسر عموي پيامبر خدا، صل الله عليه و آله را ياري ميكنيد. بنابراين پياپي بر دشمن حمله كنيد، و از فرار شرم داشته باشيد چه اينكه فرار از كارزار، موجب ننگ و بد نامي بازماندگان و قرار گرف
تن در آتش سوزان روز حساب ميشود. در معركه كارزار از روي خوشحالي و رضايت خاطر، جان سپاريد، و مرگ در راه خدا را با آغوش باز پذيرا گرديد (كه مردن در راه خدا زندگي جاويد است.) اي ياران من با يك يورش برقآسا، اين جمعيت انبوه را مورد حمله قرار دهيد و سراپرده با شكوه و عظمت وي را از ميان برداريد، و تار و پودش را از هم بگسلانيد. زيرا شيطان در زواياي آن خيمه لانه گرفته و كمين كرده است، و براي حمله و خيز برداشتن به سوي خصم در فرصتي مناسب، دستي پيش و عقب نشيني به موقع پايي فرا پس نهاده است. پس لازم است كه براي ستيز با وي و حاميانش تصميمي جدي بگيريد، تا جلوه نوراني حق بر شما آشكار شود، شما برتريد زيرا، خدا با شماست و يقينا اجر كارهاي شما را ضايع نميكند. مشهور اين است كه امام (ع) اين سخنان را خطاب به ياران خود در صفين، روزي كه شب آن روز معروف به ليله الهرير ميباشد، ايراد كرده است. به روايت ديگر در اولين ملاقاتي كه روز صفين، ماه صفر سال سي و هفت با دشمن حاصل شد اين بيانات را، ايراد فرموده است. فرامين موكد امام (ع) در اين گفتار دربردارنده آموزش نظامي، جنگ و ستيز و چگونگي آماده شدن براي پيروزي است، كه طي چند دستور و به ترت
يب زير بيان شده است. 1- اي ياران من، چنان كه لباس زيرين بدن را در بر ميگيرد، شما ترس از خدا را با جان بياميزيد و آن را شعار خود قرار دهيد. اين سخن امام (ع) چنان كه گذشت استعاره است، و فايده آن شكيبايي در امر جنگ و امتثال امر و كسب مقام اخروي است. چه لازمه ترس از خدا فرمانبرداري است و به همين دليل در كلام حضرت به عنوان اولين دستور ذكر شده است. 2- (اي ياران من، چنان كه پيراهن تمام بدن را فرو ميپوشاند، شما آرامش و قرار و سكون را بر خود حاكم كنيد.) اي سخن امام (ع) نيز استعاره و جهت آن، شمول و فراگيري پيراهن و شكيبايي است، كه جسم و جان انسان را، در پوشش قرار ميدهد، و فايدهي اين دستور كنار گذاشتن ضعف و سستي و ترس از دشمن است، زيرا اضطراب و دلهره، موجب سستي ميشود و دشمن را به غلبه و پيروزي اميدوار ميسازد. 3- (اي ياران من، به هنگام حملهي بر دشمن دندانهاي خود را به سختي بر هم بفشاريد و بيپروا بر خصم، يورش بريد، نتيجهي چنين برخورد قاطعي دشمن را عقب زده و شمشير آنها را در رسيدن به سرهايتان مانع ميشود.) دليل چنين دستوري، اين است كه به هنگام فشردن دندانها بر يكديگر، عضلات و اعصاب متصل به مغز صلابت يافته استوا
ر ميشوند، ضربت شمشير را بر دشمن كارسازتر، رنج و مشقت و ضربه پذيري را، به حداقل ميرساند. ضمير (انه) در كلام امام (ع) به قرينه فعل عضوا به صدر عبارت باز ميگردد و معنايي شبيه اين ضرب المثل كه: (هر كسي نيكي نمايد به خود نيكي كرده است)، پيدا ميكند. بعضي از شارحان نهج البلاغه، دندان بر يكديگر فشردن را كنايه از آرامش دل و از بين بردن اضطراب و دلهره دانستهاند. در اين صورت معني لغوي و حقيقي (دندان بر يكديگر فشردن) منظور نشده است. به نظر ما (شارح) اگر علتي كه براي اين امر در كلام حضرت آمده است (دندان فشردن شمشيرها را از مغزها دور ميسازد) را در نظر نگيريم، اين معني احتمالي به نظر ميرسد. ولي چون اين معني با بيان علت سازگاري ندارد، اين نظريه صحيح نيست. 4- (اي ياران من، زره خود را چنان كامل كنيد، كه به زانو برسد و بازوها را بپوشاند. ابزار و وسايل كارزار خود را كامل نماييد كه به هنگام جنگ به چيزي نيازمند نباشيد.) يعني خود را به طور كامل مواظبت و حراست كنيد تا در جنگ صدمه نبيند. 5- (اي ياران من، شمشيرهاي خود را قبل از كشيدن در داخل غلاف به حركت درآوريد تا به هنگام كشيدن از نيام آسان برآيد.) چون ممكن است بر اثر زياد م
اندن در غلاف زنگار گرفته، بيرون آوردن آن دشوار شده باشد. 6- (ياران من، با چشم نيم باز دشمن را بنگريد.) چه بدينسان خصم را نگريستن نشانهي خشم و غضب است، و نگاه انسان به هنگام خشم چنين نگاهي است. بدين طريق به دشمن نگاه كردن چندين فايده دارد. الف: صورت برافروخته ميشود و خشم آشكار ميشود. ب: با چشم كاملا باز دشمن را نگاه كردن نشانه سستي، خوف و اضطراب ميباشد و اين خود موجب اميدواري خصم شده، به پيروزي دل ميبندد. ج: دشمن را به ديده باز نگريستن، هيبت را از ميان ميبرد. بنابراين طرف مخالف جري گرديده حذر و پرهيزي از درگيري نخواهد داشت، ولي برعكس با گوشه چشم و با عصبانيت نگاه كردن، ميتواند او را فريب دهد و عزت و هيبت او را بشكند. 7- گاهي از راست و گاهي از چپ به دشمن حمله نكنيد. بدين طريق حمله كردن زمينه را براي كمين كردن دشمن فراهم ميآورد. بيشترين پيروزي را خصم هنگامي به دست ميآورد كه شما گاه از راست و گاه از چپ حمله كنيد و او فرصت يافته در سمتي موضع بگيرد. 8- خود را مقيد نكنيد كه با دم شمشير به دشمن بزنيد، زيرا در غلبهي كارزار و نزديكي زياد به دشمن گاهي امكان ضربت با دم شمشير را از انسان سلب ميكند پس بهر طريق
ممكن و با هر قسمت شمشير خصم را از پا درآوريد. 9- با گامي به سوي دشمن رفتن كوتاهي شمشير خود را در رسيدن به طرف خصم جبران كنيد. گامي به سوي دشمن برداشتن داراي دو فايده است و به طريق زير: الف: گاهي شمشير واقعا كوتاه است و مقصود از حملهي به دشمن حاصل نميشود. هرگاه مبارز، گامي فزونتر به سوي دشمن بردارد مطلوب حاصل ميشود و بر دشمن دست مييابد در بيان همين مقصود شاعر گفته است: اذا قصرت اسيافنا كان وصلها خطانا الي اعدائنا نضارب شاعر ديگري ميگويد: فصل السيوف اذا قصرن بخطونا يوما و نلحقها اذا لم تلحق به امام (ع) عرض شد كه شمشير شما چقدر كوتاه است!؟ پاسخ فرمودند كه با گامهاي خود آن را بلند ميكنم. ب: حركت به سوي دشمن به هنگام جنگ، و گامي بيشتر برداشتن، سبب ميشود كه دشمن او را ضعيف ندانسته، و از اين گام استوار قلبش به هراس افتد، و ترس همهي وجود خصم را فرا گيرد. شاعر معروف حميد بن ثور هذلي، به همين معني اشاره كرده و ميگويد: و وصل الخطا بالسيف و السيف بالخطا اذا ظن ان المرء ذا السيف قاصر امام (ع) پس از توصيه به يارانش به قدم در پيش گذاشتن و بدين سبب شمشيرها را به دشمن رساندن، نياز به تاكيد بيشتري در ا
ين موضوع احساس كرده، با اضافه كردن مطلب ديگري قلب آنها را با بيان دو حقيقت قوت ميبخشد: اول آن كه خداوند آنها را ميبيند و كارهايشان را زيرنظر دارد. با اين عبارت كه: (بدانيد شما در معرض ديد خدا هستيد.) لفظ (ب) در بعين الله، به منزله (ب) ضرب المثل معروف: انت مني بمراي و مسمع، ميباشد يعني تو در محل ديدن و شنيدن من قرار داري شخصت را ميبينم و صدايت را ميشنوم. دوم، يادآوري اين نكته است كه شما همراه پسر عموي رسول خدا صلي الله عليه و آله هستيد. اين عبارت فضيلت و برتري آن بزرگوار را بيان ميكند و متذكر اين حقيقت است كه فرمانبرداري از امام (ع) به منزلهي فرمانبرداري از پيامبر (ص) و جنگ با او جنگ با رسول خداست. از رسول خدا (ص) روايت شده است كه فرمود: (يا علي جنگ با تو جنگ با من است) پس اصحاب بايد در جنگ پاي فشرده استوار بمانند، بدان سان كه در راه خدا در ركاب پيامبر (ص) پايمردي داشتند. 10- (ياران من، به هنگام شروع كارزار و هجوم بر خصم، پياپي و بيتاني و سستي، بر دشمن حمله كنيد و از فرار شرم داشته باشيد)، كه به دو دليل فرار از جنگ زشت است. الف: براي بازماندگان ننگ و عار است كه نياكانشان چنان زبون و خوار بودهاند، آيند
گان چوب اين بدنامي و ذلت را خواهند خورد. در ميان عرب فرار از جنگ امري بسيار زشت و ناپسند بوده است. ب: فرار، از گناهان كبيره به حساب آمده موجب عذاب آخرت ميشود. در اين عبارت امام (ع) آتش را به طريق مجاز، به جاي گناه كبيره به كار برده و فرار از جنگ را عذاب و كيفر آخرت ناميده است. با اين بيان پيروانش را، به ياد و عدهي عذاب خدواند در آيه شريفهي قرآن مياندازد كه فرمود: و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الي فئه فقدباء بغضب من الله و ماويه جهنم و بئس المصير. 11- (اي ياران من، جانهاي خود را پاك نموده صفا ببخشيد)، چه پاكي جان، مردن را كه نهايت پذيرش سختيها در جنگ است آسان ميكند، و به آنچه از زندگي دنيا پرارزشتر است. نويد ميدهد، يعني ثواب و اجر آخرتي كه به عوض زندگي دنياست فراهم ميآورد، كه صد البته از حيات دنيوي بسي پايدارتر است. اين تشويق و ترغيب امام (ع) بمانند اين است كه به بخشندهي مالي كه فراوان آن را دوست ميدارد و در عين حال در راه خدا انفاق ميكند گفته شود: جان خود را در عوض آنچه كه از دست ميدهي پاك گردان، زيرا صدقه موجب ثواب دو چندان گرديده، آن را به عنوان خير و پاداش بزرگ در نزد خداوند
ذخيره خواهي داشت. از لحاظ قواعد نحوي، كلمه نفسا در عبارت امام (ع) به عنوان تميز منصوب آورده شده است. منظور از آن نفسي است كه بدان را اداره ميكند و مقصود از كلمهي انفسكم در كلام امام (ع) شخصي است كه بدن را اداره ميكند و مقصود از كلمهي انفسكم در كلام امام (ع) شخصي است كه جان خود را در ميدان كارزار از دست ميدهد. 12- ياران من با سبك روحي به سوي مرگ بشتابيد. زيرا مرگ بدون تكلف و رنج و آسان گرفتن آن، ثبات قدم ميبخشد. آن كس كه مردن را بر خود سخت بگيرد، از جنگ و وحشت پيدا كرده و به سرعت فرار ميكند. اين بيان امام (ع) دستور است براي در نظر گرفتن آخرين مرحلهي جنگ، يعني مردن، كه مردم از آن ميترسند، تا اصحاب حضرت، قلب خود را بدان آرامش بخشند، و سريعا آمادهي كارزار شوند، زيرا عادت بر اين است كه مرد شجاع با ناديده گرفتن زندگي و پذيرفتن مرگ با شرافت، شتابان به سوي مرگ ميرود، چون نام نيك و عاقبت بخيري را بر زندگي با ذلت و ننگ ترجيح ميدهد. بعضي از شارحان كلمهي (سمجا) را (سمحا) قرائت كردهاند، چون معناي هر دو واژه يكي است فرق نميكند. قوله عليهالسلام: عليكم بهذا السواد الاعظم الي قوله رجلا … امام (ع) پس از دستور
ات دوازده گانه، و برانگيختن ياران خود بر انجام كارهاي لازم و تعيين مقصد آنها، اجتماع مردم شام را به سواد اعظم تعبير كرده است، چون از حيث كميت جمعيت انبوه و فراواني بودند. منظور از (رواق مطنب) در كلام امام (ع) خيمهي مخصوص معاويه است. زيرا معاويه آن روز در خيمهاي قرار داشت كه بر آن با طنابهاي فراوان قبهي بلندي افراشته بودند و صد هزار نفر از مردم شام متعهد شده، پيمان بسته بودند، كه تا پاي جان از معاويه حمايت كرده، حفاظتش كنند. امام (ع) سراپردهي عظيم معاويه را به يارانش معرفي كرده و آنان را براي در هم شكستن آن، با اين خصوصيت كه شيطان در آن لانه گرفته است، ترغيب ميكند. منظور از شيطان، معاويه و بقولي عمروعاص ميباشد. به اين دليل كه شيطان موجودي است فريبكار، و مردم را از راه خدا باز ميدارد، معاويه و اطرافيانش داراي چنين خصلتهايي بودند. بدين مناسبت حضرت لفظ شيطان را بر آنان اطلاق كرده است. پيش از اين در معني و مفهوم شيطان بحث كرديم و توضيح لازم داده شد. محتمل است كه در كلام حضرت، خود شيطان منظور باشد، بدين توضيح، هر جا كه محل فتنه و آشوب باشد جايگاه ابليس همانجاست و چون خيمهي معاويه برخلاف اطاعت خدا نصب شده ب
ود، جايگاه شيطان بود. نظر به همين معناي دوم است كه لفظ (كامن في كسره) را امام (ع) بعنوان استعاره به كار برده است. قوله عليهالسلام: و قد قدم للوثبه يدا و اخر للنكوص رجلا. معاويه براي خيز برداشتن به سوي طرف مقابل دست را، به جلو آورده، و براي عقب گرد و فرار، پا را فرا پس نهاده است. اين كلام امام (ع) كنايه از ترديد و دو دل بودن معاويه است، كه منتظر فرصت بود. اگر اصحاب حضرت بترسند و سستي نشان دهند. به سوي آنها يورش بردارد، و اگر پايمردي كرده و شجاعت به خرج دهند، عقب نشيني كند و بگريزد. ممكن است جلو آوردن دست شيطان كنايه از آمادگي فرار آنان به هنگام برخورد قاطع نظامي با ياران امام (ع) باشد. چنان كه خداوند سبحان در قرآن مجيد از عمل شيطان، بدين مفهوم و معني حكايتي دارد: فلما ترائت الفئتان نكص علي عقبيه و قال اني بري منكم. اگر به عنوان اشكال گفته شود به نظر آنان كه شيطان را به قوه واهمه و امثال آن تفسير كردهاند معني عقب گرد كردن و پا پس نهادن شيطان چيست؟ در پاسخ ميگوييم: وسوسهي شيطان عبارت از القاي صورتي، در نفس انسان ميباشد كه آن را بنا حق ميآرايد، چنان كه خداوند تعالي از وي چنين نقل ميكند: و ما كان لي عليكم
من سلطان الا ان دعوتكم. نكوص و عقب نشيني شيطان دوري جستن قوه واهمه از جنگ، به هنگام دشوار شدن كار و پديد آمدن مشكلات خواهد بود معني جملهاي كه خداوند در جنگ بدر از شيطان نقل ميكند، كه گفته است: (من از شما كافران بيزارم، چون چيزي را ميبينم كه شما نميبينيد.) نيز همين است. توضيح مطلب اين است كه قوه واهمه يا همان شيطان هر چند، جنگ را در چشم كفار قريش آراسته و زينت داده بود فرمان فرار و پرهيز از امور ترسناك را صادر كرد. بنابراين گفتهي شيطان كه من از خدا ميترسم و خداوند در كيفر دادن سخت گير است مطابق حكم عقل بود چون در ترك معصيت جنگ، فرمانبرداري خدا را ميديد. مقصود امام (ع) از بيان تمام اين خصوصيات، روشن كردن اصحاب خود درباره مردم شام و آگاه ساختن آنان به اين حقيقت بود، كه شيطان، معاويه و يارانش را به جنگ وادار كرده و هدفش آن است كه آنها را در هلاكت انداخته و خود از مهلكه فرار كند. 13- امام (ع) در سرانجام سخن، اصحابش را به تاكيد و تكرار، امر به مقابله و درگيري سخت ميكند، تا آنگاه كه به سبب پيروزي، نور حق برايشان آشكار شود. لفظ (عمود) را براي حق روشن استعاره از صبح آوردهاند، چون حق و صبح در وضوح و روشني مشا
ركت دارند. روشني صبح با حواس و روشني حق با عقل قابل رويت است لفظ (يبحلي) استعاره ترشيحي و كنايه از ظهور و وضوح ميباشد. معني عبارت حضرت اين است كه حق برايتان آشكار شود و بر دشمن خود چيره و پيروز گرديد. چه آنان كه بر حق نيستند. قادر به مقاومت نبوده، بزودي فرار خواهند كرد. قوله عليه السلام: و انتم الاعلون الايه … اين سخن امام (ع) براي آرامش بخشيدن به اصحاب ميباشد و رسيدن به مقصود جنگ را كه همان برتري يافتن و پيروزي است. بشارت ميدهد. چنان كه خداوند تعالي صحابه پيامبر (ص) را در جنگ با مشركين، نويد پيروزي داد و آنان را در فرمانبرداري خود ثبات و آرامش بخشيد. در هر حال غلبه و پيروزي با حزب خداست. قوله عليهالسلام: و لن يتركم اعمالكم در اين فراز امام (ع) يادآوري ميكند، كه چون خداوند در آخرت پاداش اعمال را ميدهد، پس لازم است كه به فرمان حق متعال عمل شود، زيرا كار نيك كسي ناديده گرفته نميشود. توفيق از جانب خداست.
[صفحه 394]
از سخنان آن حضرت (ع) است كه بر رد استدلال انصار و مهاجرين ايراد فرموده است وقتي كه پس از وفات پيامبر (ص) خبر اجتماع مردم در سقيفهي بني ساعده به آن حضرت رسيد پرسيد كه انصار دربارهي خلافت چه ميگفتند؟ عرض كردند نظر انصار اين بود كه دو امير يكي از انصار و ديگري از مهاجران باشد. حضرت فرمود: چرا بر عليه گفته آنها استدلال نكرديد كه پيامبر دربارهي آنها وصيت كرده است كه نيكو كارشان مورد احسان و بد كارشان مورد عفو قرار گيرد. پرسيدند وصيت پيامبر دربارهي انصار چه دليلي بر رد گفتهي آنها ميتواند باشد. امام عليهالسلام فرمود اگر خلافت حق آنها بود، سفارش حمايت آنها را به ديگران نميكرد (معمول اين است كه سفارش مرئوس را به رئيس ميكنند). سپس فرمود: مهاجران (يعني قريش) بر حقانيت خود در امر خلافت چه استدلالي داشتند؟! عرض كردند، آنها دليل آوردند، كه شجرهي رسول خدا (ص) هستند! حضرت فرمود: به شجره بودنشان براي پيامبر استدلال كردند، اما از ميوه درخت خاندان رسول يادشان رفته، آن را ناديده گرفتند و تباهش كردند! منظور از (انباء) خبر مشاجرهاي بود، كه بر سر خلافت، ميان مهاجر و انصار، در گرفت و به گوش حضرت رسيد. خلا
صه داستان از اين قرار است. پس از وفات پيامبر (ص) انصار در سقيفهي بني ساعده، كه محلي براي اجتماع و سخنراني بود، گرد آمدند، سعد بن عباده، براي انصار سخنراني كرد، و آنها را ستود و براي به دست گرفتن خلافت، تحريكشان كرد، و آنان را چنين مورد خطاب قرار داد: اي انصار سابقهاي كه شما در اسلام داريد، هيچ قبيلهاي از عرب ندارد. پيامبر خدا (ص) ده سال و اندي در مكه، مردم را به عبادت رحمان دعوت كرده جز اندكي به او ايمان نياوردند. آن تعداد اندك، قادر به ياريش نبودند، واز رسول خدا مشكلي را نميتوانستند رفع كنند. خداوند اين فضيلت را نصيب شما كرده و اين كرامت را به شما ارزاني داشت، ايمان و اقرار به دين خود را روزي شما گردانيد. شما در برابر مخالفان پيامبر (ص) سخت گيرترين و بر عليه دشمنانش سرسخت ترين افراد بوديد. سرانجام همهي مخالفان پيامبر، فرمانبر وي شدند و شمشير شما عرب را به زانو درآورد. خداوند و عدهي خود را دربارهي پيامبر به انجام رسانيد و او را از دنيا به آخرت كوچ داد، در حالي كه از همهي شما راضي و خوشنود بود. بنابراين خود را آمادهي عهدهدار شدن امر خلافت سازيد. زيرا شما سزاوارترين افراد به اين امر هستيد. انصار در پا
سخ سعد بن عباده گفتند: اگر موافقت كني و آماده باشي ما امر خلافت را به تو واگذار ميكنيم. خبر اين جريان، به ابوبكر و عمر رسيد، شتابان به سقيفه بني ساعده آمدند. ابوبكر انصار حاضر در سقيفه را مورد خطاب قرار داد و چنين گفت: آيا شما نميدانيد كه ما مهاجران اولين افرادي هستيم كه اسلام آورديم؟ ما فاميل، عشيره و قبيلهي پيامبريم. شما به دستور كتاب خدا برادر ديني ما، ياور دين و مشاور رسول خدا (ص) بوديد. شما در ايثار و فداكاري ما را بر خود مقدم داشتيد و خشنودترين افراد در برابر قضاي الهي، و در برابر برادران ديني خود تسليم فرمان خداوندي بوديد. حال چنين نباشيد كه دين خدا به دست شما نقض شود. من شما را براي بيعت، با ابوعبيده و عمر دعوت ميكنم، و هر دو شايستگي خلافت را داشته و آن دو را براي اداي نماز تو را به مسجد فرستاد بنابراين تو از هر كسي به خلافت و جانشيني سزاوارتري.! در پاسخ ابوبكر، انصار چنين اظهار داشتند: ما ياران پيامبريم، به او ايمان آورديم و خانهي خود را كه مدينه باشد مركز ايمان قرار داديم. خداوند تعالي جز در ديار ما آشكارا مورد پرستش قرار نگرفت، و ايمان جز به وسيله شمشيرهاي ما شناخته نشد. نماز جماعت جز در مساج
د ما برپا نگرديد. با اين وصف، شايستهي خلافت جز ما كسي نخواهد بود، و اگر آنچه كه گفتيم نپذيريد، از ما انصار يك امير و از مهاجرين نيز يك امير تعيين شود. بدين هنگام عمر فرياد برداشت، كه اين غير ممكن است و دو شمشير در يك غلاف روا نيست. با وجودي كه مهاجران در ميان ما هستند، قوم عرب فرمانروايي شما را نميپذيرند. حباب بن منذر در جواب عمر گفت: به خدا سوگند ما انصار در امر خلافت از شما سزاوارتريم چه آنها كه ديانت اسلام را نداشتند با شمشير ما دين را پذيرفتند. و اگر شما مهاجران اين حقيقت را نپذيريد از ديار خود آوارهتان خواهيم كرد. ما همواره تكيه گاه شما بوده به منزلهي درختان خرماي پرثمري بودهايم، و اگر بخواهيد چنين رفتار كنيد خرما به شما نخواهد رسيد. و هر كس آنچه كه گفتم قبول نكند، با همين شمشيرم ادبش ميكنم. اما اختلاف ميان انصار كفه را به نفع مهاجران سنگين كرد. يكي از بزرگان قبيلهي خزرج به نام بشر بن سعد خزرجي كه نسبت به سعد بن عباده، كانديد خلافت، حسد ميورزيد و مايل نبود كه وي به خلافت رسد، گفت: ما از جهاد و اسلاممان جز رضايت پروردگار را در نظر نداشته و مقصد ما امور دنيايي نبوده است. پيامبر (ص) مردي از قريش بو
د قوم وي در ميراث بردن خلافت از او سزاوارترند. اي گروه انصار از خدا بترسيد و با قريش نزاع نكنيد. پس از اين سخنان بشر ابوبكر به پاخاست و گفت: با هر يك از اين دو نفر (ابوعبيده و عمر) كه مايليد بيعت كنيد. ابوعبيده و عمر خطاب به ابوبكر اظهار داشتند: خلافت را جز تو كسي قبول نخواهد كرد و تو از همه به اين امر لايقتري، دستت را براي بيعت با مردم جلو بياور. ابوبكر دستش را به عنوان رضايت بر اين امر گشوده جلو آورد. ابوعبيده و عمر با او بيعت كردند. سپس بشر بن سعد از قبيله خزرج و تمام قبيله اوس با ابوبكر بيعت كردند. قضيه انتخابات فيصله يافت. سعد بن عباده كه با حالت بيماري در سقيفه حضور يافته بود به خانهاش بازگردانده شد. به روايتي تا هنگام وفاتش، كه در سرزمين حوران در مسير شام اتفاق افتاد از بيعت با ابوبكر خودداري كرد. پس از نقل جريان سقيفه و بيعت با ابوبكر بشرح كلام امام (ع) باز گرديم خبري كه امام (ع) از رسول خدا (ص) بر عليه انصار نقل كرده است، خبر صحيحي است. بخاري و مسلم در كتابهاي مسندشان اين حديث را نقل كردهاند. از انس بن مالك نقل شده است كه گفت: ابوبكر و عباس هنگام بيماري رسول خدا (ص) به مجلسي از مجالس انصار وارد ش
دند و آنها را در حال گريه و زاري ديدند پرسيدند چرا گريه ميكنيد؟ انصار پاسخ دادند كه خاطره حضور و مجلس پيامبر ما را به گريه انداخته است عباس و ابوبكر بر پيامبر وارد شده جريان گريهي انصار را براي رسول خدا نقل كردند. پيامبر با همان حالت بيماري در حالي كه دستمالي بر سر بسته بود، به مسجد آمد و آن آخرين باري بود كه به منبر رفت و پس از حمد و ثناي خداوند خطاب به اصحاب چنين فرمود: شما را دربارهي انصار كه مورد علاقه و رازداران من بودند، سفارش ميكنم آنها وظيفهي خود را انجام دادند. باقي مانده است آنچه بايد از آن سودمند شوند. بنابراين نيكوكارشان را مورد عنايت قرار دهيد و از بدكارشان صرف نظر كنيد. اين بود سفارش پيامبر (ص) درباره انصار. نوع استدلال امام (ع) به اين خبر به شكل قضيه شرطيه متصلهاي است كه نقيض تالي در آن استثناء شده است. شكل برهان چنين است. 1- اگر امامت حق انصار بود، كه به نفع آنها وصيت نميشد. 2- ولي به نفع آنها وصيت شده است. 3- پس نميتوانند امام و رهبر ديگران باشند. ملازمهي ميان وصيت درباره آنها و عدم جواز خلافتشان بدين شرح است: قضاوت عرف در چنين موردي اين است كه توصيه رعايت حال و شفاعت در حق مرئوس (ا
فراد تحت سرپرست) به رئيس داده ميشود، هيچ گاه به رعيت و افراد تحت قيمومت و سرپرستي نميگويند مراقب دولت و سرپرست خود باشيد. بنابراين چون وصيت در حق انصار شده است، امامت و خلافت حق آنها نيست. و اما قوله: احتجوا بالشجره و اضاعوا الثمره منظور حضرت از ثمره خود و اهل بيتش ميباشد زيرا آنها ميوهي شاخههاي پر برگ درخت اسلاماند همانگونه كه لفظ شجره را براي قريش به كار برده، لفظ ثمره را به عنوان استعاره دربارهي خود به كار گرفته است چگونگي فرع و ثمره بودن آن بزرگوار براي پيامبر را قبلا توضيح دادهايم. و مقصود از تباه ساختن آن بزرگوار، سهل انگاريي بود كه دربارهي خلافت آن حضرت روا داشتند. احتمال ديگر اين است كه منظور حضرت از ميوهاي كه مردم آن را ضايع كردند، سنت خدا باشد همان چيزي كه مطابق اعتقاد و باور آن حضرت، ذيحق بودن آن بزرگوار را براي خلافت واجب ميكرد. با اين توضيح روشن است كه سنت خدا ثمرهي پيامبر باشد، و اهمال كاري مردم، ترك وظيفهاي بوده، كه در رعايت حق امام كردهاند. با اين تفضيل، سخن امام (ع) به منزله برهاني است بر عليه قريش به مانند برهاني كه بر عليه انصار اقامه كردند. توضيح برهان اين است: اگر قريش از ا
نصار به امر خلافت سزاوارتر بودهاند! به اين دليل بوده، كه خود را شجرهي پيامبر معرفي كردهاند. و به همين دليل من بر قريش حق تقدم دارم، چون من ثمرهي آن درخت هستم، ميوه درخت به دو دليل از درخت مهمتر است. 1- نزديكي، قرابت و مزيت ميوه براي صاحب درخت بسيار روشن است. 2- منظور از كشت درخت و توليد آن در حقيقت ميوه است، چه اگر درخت اهميت دارد صرفا بدليل ميوه ميباشد، و اگر توجه به ميوه نباشد يقينا توجه به درخت نخواهد بود. استدلال حضرت مثبت يكي از دو امر زير نيز ميباشد. 1- در اين معاوضه، حق اعتراض براي انصار نسبت به خلافت قريش همچنان باقي است. 2- و يا اين كه خلافت حق حضرت باشد. چه اگر شجره بودن قريش دليل معتبري براي خلافت باشد، به همين دليل خلافت حق ثمره است، نه شجره، مقصود امام (ع) اين است كه خلافت حق اوست.
[صفحه 401]
از سخنان آن حضرت (ع) است كه پس از شهادت محمد بن ابيبكرايراد فرموده است نهره: حركت براي دست يافتن به چيزي. فرصه: آنچه شخص در توان خود براي انجام كاري داشته باشد. قصدم اين بود كه هاشم بن عتبه را به ولايت مصر برگمارم، و اگر چنين كرده بودم و هاشم را براي حكومت مصر ميفرستادم، ميدان را براي مهاجمان معاويه خالي نميگذاشت و فرصت را از دست نميداد البته منظورم بدگويي از محمد بن ابيبكر نيست چون او براي من بسيار دوست داشتني است و از اين گذشته در دامنم تربيت يافته بود. امام (ع) محمد بن ابيبكر را به عنوان حاكم مصر تعيين كرد و به آن ديار فرستاد، پس از جنگ صفين و جريان حكميت معاويه به پيشرفت كارش اميدوار شد و چشم طمع به تصرف مصر دوخت از طرفي عمروعاص با همين شرط كه ولايت مصر بدو واگذار شود، با معاويه بيعت كرده و در جنگ صفين بر عليه امام (ع) با معاويه همراهي ميكرد. پس از جنگ صفين معاويه عمروعاص را با شش هزار سواره براي تسلط بر مصر گسيل داشت بعلاوه در خود مصر هم جماعت زيادي بودند، كه خونخواه عثمان بودند و باورشان اين بود كه محمد بن ابوبكر عثمان را كشته است. اين گروه عظيم از عمروعاص جانب داري ميكردند. م
عاويه نامهاي به بزرگان مصر نوشته، طرفداران خود را به حمايت از عمروعاص ترغيب و دشمنان را بر مخالفت تهديد كرده بود. هر چند محمد بن ابيبكر نامهاي براي اميرمومنان (ع) نوشت و جريان را باستحضار رسانده، از امام (ع) كمك مالي و نيروي انساني خواست، اما براي دريافت جواب زنده نماند. حضرت بعد از رسيدن خبر شهادت او اين كلمات را بيان داشت. داستان از اين قرار بود كه محمد از مردم مصر خواست كه براي پيكار با عمروعاص آماده شوند. تنها چهار هزار نفر آمادگي خود را اعلام كردند. محمد دو هزار نفر را به فرماندهي كنانه بن بشر براي رويارويي با عمروعاص به خارج مصر فرستاد، و خود با دو هزار نفر در مصر ماند. كنانه بن بعثعر پايداري سختي كرد و از سپاهيان عمروعاص جماعت زيادي كشته شد. استقامت كنانه بن بشر بي نظير بود آنقدر پايداري كرد تا به شهادت رسيد و همراهانش نيز به شهادت رسيدند. پس از شهادت كنانه بن بشر مردم، از اطراف محمد پراكنده شدند. عمروعاص وارد مصر شد و به تعقيب محمد پرداخت. محمد فرار كرد و در خرابههاي اطراف مصر پنهان شد. عمروعاص به مقر محمد وارد شد و يكي از فرماندهان لشگرش به نام معاويه بن خديج كندي را ماموريت داد تا محمد را پيدا ك
ند. معاويه بن خديج كندي وقتي به محمد دست يافت كه از تشنگي ميمرد. محمد را جلو آوردند و گردنش را زدند و جنازهاش را در پوست خر مردهاي قرار داده آتش زدند. پس از رسيدن نامه محمد به امام (ع) حضرت با يكي از فرماندهانش به نام مالك بن كعب و دو هزار نفر براي ياري دادن محمد به سوي مصر حركت كرد. پس از پنج شبانه روز طي طريق، خبر شهادت محمد و سقوط مصر به امام (ع) رسيد. آثار غم بر چهره حضرت نمايان گرديد. فرمود خداوند محمد را، بيامرزد، جوان نو رسيده و كم تجربهاي بود و سپس كلام 65 را ايراد فرمود. تصميم حضرت بر اين كه هاشم بن عتبه را به دليل خردمندي و تجربهاي كه داشت بر ولايت مصر بگمارد. پدر عتبه، ابيوقاص، همان كسي است كه روز احد دندانهاي پيامبر را شكست و لب آن حضرت را مجروح ساخت ولي هاشم از شيعيان مخلص امام (ع) بود، و در جنگ صفين در معيت آن بزرگوار بخوبي از عهده آزمايش سخت كار زار برآمد. قوله عليهالسلام: لما خلي لهم الفرصه: اگر هاشم والي مصر بود صحنه كارزار را چنان كه محمد بن ابيبكر رها كرد، ترك نميكرد. گمان محمد اين بود كه فرار، او را از مرگ نجات ميدهد، ولي اگر پايداري ميكرد، مردم در كنار او ميماندند و اگر هم كش
ته ميشد به مرگ با شرافت مرده بود. قوله عليهالسلام: و لا انهزهم الفرصه: در اين عبارت امام (ع) فرصه را كنايه از مصر آورده و منظور حضرت اين است كه اگر هاشم بن عتبه فرمانرواي آن ديار بود، عمروعاص و دارو دستهاش بر آنجا تسلط نمييافتند. قوله عليهالسلام: بلا ذم لمحمد … از اين كلام قصد ملامت محمد را ندارم امام (ع) براي رفع هر نوع شبهه و دست آويزي ميفرمايند: ستودن هاشم به كارداني و تجربه و مهارت دليل بدگويي از محمد نيست بلكه به دو دليل محمد در خور ستايش است. اول آن كه محمد براي من دوست داشتني است، روشن است كه امام (ع) بدون رضايت خدا و رسولش كسي را دوست نميدارد، خداي محمد را رحمت كند- از پارسايان و عبادت گران قريش بود. دوم آن كه محمد، تربيت يافته امام (ع) بود و در دامن آن حضرت بزرگ شده بود. همين قرابت و نزديكي محمد نسبت به آن بزرگوار موجب دوستي و عدم بدگويي از او ميگرديد. محمد بن ابيبكر به اين دليل ربيب امام بود، كه مادرش اسماء بنت عميس، همسر جعفر بن ابيطالب از مهاجران حبشه است. عبدالله جعفر از همين اسماء به دنيا آمد. پس از آن كه جعفر در جنگ موته به شهادت رسيد ابوبكر با اسماء ازدواج كرد و محمد از اسماء به دن
يا آمد. بعد از وفات ابوبكر، اسماء به ازدواج اميرمومنان درآمد. چون محمد كوچك بود تحت تكفل حضرت فرار گرفت. به همين دليل امام (ع) ميفرمود: محمد فرزند من بحساب ميآيد هر چند از صلب ابوبكر بدنيا آمده است.
[صفحه 405]
از سخنان آن حضرت (ع) است حوص: خياطي كردن. تهتك: پاره شود. اطل: ظاهر شود، آشكار گردد. بكار: جمع بكر، شتر جواني كه تازه برپشتش بار نهادهاند. عمده: شتري كه كوهانش از سنگيني بار كوبيده شده باشد، ظاهرش سالم و باطنش درد آلود باشد. انجحر الضب: سوسمار در سوراخش وارد شود يا در سوراخش بماند. بيت الضبع: لانه كفتار. افوق الناصل: تيري كه وتر (زه) و پيكان نداشته باشد. باحه: صحن خانه. اود: كج و معوج بودن، نادرستي. اضرع: خوار و ذليل ساخت. اتعس: هلاك كرد. منسر: به كسر ميم و فتح سين، بخشي از سپاه كه تعدادشان صد تا دويست نفر بيش نيست پيشقراولان، مقدمه الجيش. اي بي وفا مردم تا كي با شما نرمي و مدارا كنم مانند شتر داري كه با شتران جوان خود (كه عادت بار بردن ندارند و تازه بر پشتشان بار نهند و كوهانشان از بار سنگين كوبيده و زخم شود) مدارا ميكند و يا مانند لباس كهنهاي كه مرتب پاره ميشود از هر طرف آن را بدوزند از ديگر سو دريد. گردد، با شما رفتار كنم از هر سو شما را جمع كنم از ديگر سو پراكنده ميشويد كنايه از عدم احساس مسئوليت و فرار از وظيفه است كه كوفيان به بهانههاي واهي، دعوت آن حضرت را در مقابله ب
ا دشمنان نميپذيرفتند، و از رفتن به جهاد خودداري ميكردند). وحشت شما از دشمن چنان است كه هرگاه لشكري از لشكرهاي شام بر شما بتازد هر يك از شما در خانه خود را بسته همچون سوسمار و يا كفتار در سوراخ و لانههاي خود پنهان ميشويد. به خدا سوگند، خوار و ذليل كسي است كه شما او را ياري كنيد، (چون در معركه كارزار او را تنها ميگذاريد) هر كس به پشتيباني شما به سوي دشمن تيراندازي كرد، دشمن را با تير بدون پيكان هدف قرار داده است. به خدا سوگند، شما در خانهها بسياريد و در زير پرچم براي رفتن به جهاد اندك و ناچيز ميباشيد. من ميدانم كه چه چيز شما را اصلاح، كجي و نادرستي تان را، راست ميكند (با ديكتاتوري، شلاق و زندان كار ميكنم كه در اطاعت و فرمانبري تامل نكنيد) ولي به خدا سوگند اصلاح شما آن قدر مهم نيست. كه به خاطر آن نفس خويش را تباه سازم و (فرداي قيامت مورد سوال قرار گيرم). خداوند شما را خوار و ذليل و بيابرو كند. عظمت و بزرگي، بهره و نصيبتان را نابود سازد شما حق را به اندازه باطل نميشناسيد، و باطل را باندازه حق زير پا نميگذاريد (چه مردم فرومايه و پستي هستيد به دليل عقب نشيني كوفيان از جنگ با مردم شام، امام (ع) آنان را
به تعبيرات مختلفي و به شرح زير، مورد نكوهش و توبيخ قرار داده است. 1- آنها را نيازمند مدارا و مماشات دانسته است و اين از خصلت مردان خردمند نيست. مدارا و رفتار نرم را بايد درباره چهارپايان و حيواناتي كه داراي عقل نيستند به كار برد. امام (ع) نيازمندي مردم نا متعهد كوفه را به مماشات و مدارا به دو چيز تشبيه كرده است. الف: به شتر جواني كه هنوز عادت بار بردن ندارد و كوهانش را بار سنگين به سختي كوبيده و زخم كرده باشد. جهت شباهت در هر دو، بيصبري و فرار از وظيفه است. ياران حضرت، اظهار ناتواني و فرار از وظيفه جهاد كرده، كارزار با دشمن را دشوار ميدانستند، به مانند شتر جوان و نو عادتي كه كوهانش از حمل بار سنگين كوبيده باشد به هنگام بار نهادن بر پشتش صداي مخصوص از گلوي خود، خارج ميسازد، و از تسليم شدن براي حمل بار فرار ميكند. ب: به جامه كهنه و فرسودهاي كه تار و پودش بيدوام شده است و اگر قسمت باز آن را بدوزند قسمت ديگرش پاره ميشود جهت شباهت ميان اين دو عدم ثبات و پايداري است، چنان كه لباس كهنه بيدوام بوده و به دليل فرسودگي نميتوان بدان اعتماد كرد. ياران حضرت نيز چنين بودند. هر گاه با سخنراني و نصيحت و ترغيب و تشوي
ق گروهي را، آماده پيكار ميكرد، گروهي ديگر مخالفت ميكردند. هيچ گاه وحدت نظر ميانشان پديد نميآمد. همين اختلاف راي و نظر موجب خودداري آنها از جنگ شده بود. 2- ظاهر حال مردم كوفه بر ترس و وحشت از دشمن دلالت ميكرد، بدين سبب امام (ع) درباره آنها فرمود: هرگاه گروهي از لشكريان شام به شما نزديك شوند، هر يك از شما در را بروي خود ميبندد و مانند سوسمار به سوراخ رفته، و يا همچون كفتار در لانه خود مخفي ميشود. امام (ع) در اين عبارت، بستن در را بر روي خود، كنايه از نداشتن علاقه به شنيدن اخبار جنگ و آگاهي يافتن از حضور نظامي مردم شام، آوردهاند. ترس و فرار آنها را به سوسمار و كفتار تشبيه كرده است، كه به هنگام ديدن شكارچي يا خطري جدي، فرار را، بر قرار ترجيح ميدهند و در محل امني مخفي ميشوند و به اين دليل جمله را به شكل فعل مونث ذكر كردهاند تا ضمن شدت بخشيدن به توبيخ، اين حقيقت را، كه بطور معمول زنها بيشتر از مردها ميترسند، روشن سازد. 3- امام (ع) يارانش را به خواري و ذلت و كم فايده بودن وجودشان توصيف كرده، خواري و ذلت شان را چنين توضيح ميدهد: به خدا سوگند، خوار و بيچاره آن كسي است كه به ياري شما دل ببندد، انتظار است
عانت و كمك از امثال شماها را داشته باشد. اصولا دلبستن به چنين افراد بي تعهد و يا كم تعهدي ذلت آور است، چه انسان را مغرور كرده، در وسط راه رهايش ميكنند. (اين وجه ظاهر كلام امام (ع) بود). احتمال ديگر اين است كه سخن آن بزرگوار اشاره به تفرقه و اختلاف فكري آنها داشته باشد، چون هر كس كه ميخواست از آنها ياري فكري بگيرد خوار و ذليل ميشد زيرا ثبات فكري در ميان آنها نبود. كم فايده بودن وجود آنها را، امام (ع) با اين عبارت توضيح دادهاند: آن كه به وسيله شما به سمت دشمن تيراندازي كند. در حقيقت با كماني كه زه نداشته و پيكانش شكسته باشد، دشمن را هدف قرار داده است) اين عبارت كنايه از بيفايده بودن وجود آنها در مبارزه و پيكار با خصم است. چون تيري كه زه و پيكان نداشته باشد نه پرتاب ميشود و نه بر هدف كار ساز است. 4- صفت ناپسند ديگر آنها اين است كه در مجالس و خانهها زيادند ولي در زير پرچم براي حركت و سركوب دشمن بسيار اندكند. اين فراز از عبارت امام (ع) بدگويي از مردم كوفه به لحاط ترس و وحشتي كه داشتهاند و بدين سبب مستحق ننگ و عار شدهاند بيان شده است زيرا عدم آمادگي براي جهاد در راه خدا و پراكنده بودن، نشانه ترسي بوده كه
از مواجه با دشمن داشتهاند. بنابراين اجتماع، جوش و خروش براي سركوب دشمنان خدا علامت سرافرازي و ستايش است. ابوالطيب شاعر معروف عرب اجتماع و آمادگي لازم براي پيكار را چنين ميستايد: ثقال اذا لائو خفاف اذا دعوا قليل اذا عدوا كثيرا اذا شدوا بر عكس عدم شركت در جنگ و خودداري از كارزار در شعر عويف قوافي مستوجب بارزترين مذمت، توبيخ و ملامت است … شاعر با يك سوال افراد مورد نظرش را تقبيح ميكند، و شاهد مثل بسيار خوبي براي بحث مورد نظر ما است. الستم اقل الناس عند لوائهم و اكثر هم عند الذبيحه و القدر قوله عليهالسلام: و اني لعالم الي قوله اودكم مقصود امام (ع) از عبارت فوق اين است: آنچه آنها را به اطاعت وادار ميسازد و اصلاحشان ميكند مجازات كردن به وسيله قتل و كشتار ميباشد چنان كه حجاج بن يوسف ثقفي چنين سياستي را در ارعاب و اجبار مردم، آنگاه كه شخصي بنام مهلب را براي سركوبي خوارج فرستاد به كار گرفت. روايت شده است كه حجاج در كوفه اعلان عمومي داد. هر كس تا سه روز آماده حركت و اطاعت از مهلب نشود، رواست كه خونش را بريزند. در همين رابطه عده زيادي را كشت. مردم با عجله براي حركت و پيروي از مهلب آماده شدند چنان كه تار
يخ نشان ميدهد بيشتر سلاطين همين سياست ارعاب و تهديد را داشته و دارند. عبارت امام (ع) كه: من اصلاح شما را به بهاي تباه شدن نفس خود روا نميشمارم بدين معني است: من مجاز نميدانم كه خونتان را بريزم تا بزور شما را براي جنگ گسيل دارم، چنان كه پادشاهان، هنگام تثبيت حكومت خود چنين ميكنند و دين خود را به تباهي و فساد ميكشند، امام صلاح نميدانست كه با تهديد و قتل آنها را تسليم حكم و فرمان كند زيرا موجب تباهي و فساد ديانتش ميشد و چون طبق قاعده عقلي، و حكمت، اصلاح ديگران فرع بر اصلاح نفس ميباشد، از شخصيتي مثل امام (ع) انتظار نميرفت كه نفس خود را فاسد كند تا ديگران اصلاح شوند. حال اگر اشكال شود كه جهاد فرا روي امام عادل واجب است، بنابراين لازم بود كه امام (ع) بر آنها تحميل كند با اين حساب چرا آن حضرت اجازه قتل شان را نداشت؟ پاسخ اين اشكال را به دو صورت ميتوان داد بشرح ذيل: 1- براي ترك هر واجبي نميتوان افراد را كشت. مثلا اگر كسي حج را ترك كند. در ازاي ترك اين واجب كشته نميشود. 2- بعيد نبود كه اگر امام (ع) به خاطر ترك جهاد، دست به قتل و كشتار آنها ميزد از اطرافش پراكنده ميشدند و به دشمن حضرت ميپيوستند و يا او
را تسليم دشمن ميكردند. و يا كمر به قتلش ميبستند. هر يك از اين امور فساد كليتري بود و از كناره گيري آنان از جهاد در راه خدا و نپذيرفتن دعوت امام (ع) در بعضي موارد خطر بيشتري داشت. قوله عليهالسلام: اصرع العه الي آخره در اين فراز حضرت كوفيان را به خوار شدن و بيبهره ماندن نفرين كرده است و سزاوار نفرين بودن آنان را جهل و ظلم به نفس معرفي ميكند. ناداني آنها به اين لحاظ بود كه حق را به اندازه باطل نميشناختند و به همين دليل مورد خشم خداوند قرار گرفتند. اما دليل اين كه باطل را خوب ميشناختند اين بود كه دنيا شناس بودند، و به جاي فرمانبرداري از اوامر حق به دنيا و خوشيهاي آن دلبسته بودند و از آخرت غفلت داشتند. احتمال ديگري كه در شرح كلام امام (ع): حق را به اندازه باطل نميشناسيد)، ميتوان تصور كرد اين است: حضرت با اين عبارت به شبهه باطلي كه براي بعضي از آنان پيش آمده و به اين بهانه كه معاويه و يارانش مسلمانند و جنگ با اهل قبله روا نيست (!) از ياري امام سرباز ميزدند. اشاره فرموده باشد. و معني اين فراز كه: كوفيان باطل را از حق بيشتر ميشناسند) بمعني جهل مركب آنان كه شديدترين نوع ناداني است ميباشد. آخرين حد توبيخ
و مذمت آنان جهل بسيط و مركبي بود كه گرفتار آن بودند. نشناختن حق، جهل بسيط، و تصديق باطل، جهل مركب، و ظلم به نفس، از بين بردن حق بود، كه در ميان آنها رواج داشت. بعلاوه اين فراز سخن امام (ع) بر كوري از فرمان خدا و ناشنوايي و عدم اجابتشان از منادي حق اشاره دارد. اين سخن امام (ع) كه: شما باطل را، باطل نميكنيد، اشاره دارد به اين كه آنها منكر را براي خود و ديگران زشت نميدانستند.
[صفحه 412]
از سخنان امام (ع) است كه در سحرگاه همان شبي كه هنگام صبح بر سر مباركش ضربت خورد فرمود سحره: پيش از روشن شدن صبح، قبل از آن كه فجر طالع شود. سنح: ظاهر شدن در حالي كه نشسته بودم خواب چشمم را در ربود و رسول خدا (ص) بر من ظاهر شد. با زبان گلهآميزي عرض كردم: اي رسول خدا چه كريها و دشمنيها كه من از امت تو ديدم. به من فرمود آنها را نفرين كن گفتم خدا به عوض اين مردم، مردمي بهتر از اينان به من ارزاني دارد. و به جاي من بر اينان اميري ستمگر مسلط گرداند. سيدرضي ميگويد منظور از اود كجي و اعوجاج و اللدد دشمني و خصومت است و اين دو عبارت در كلام امام (ع) از فصيح ترين كلمات هستند. چگونگي شهادت امام (ع) در كتب تاريخ به تفصيل نقل شده است، پس نيازي به توضيح آن در اين مقام نيست. قوله عليهالسلام: ملكتني عيني: چشمم بر من مسلط گرديد كنايه از ربودن خواب است. - اين عبارت امام (ع) شامل استعارهاي زيبا و مجاز در تركيب است. لفظ ملك براي نوم استعاره به كار رفته است. جهت استعاره اين است: آمدن خواب و غلبه كردن آن بر چشم انسان را از انجام كار باز ميدارد، چنان كه پادشاه بنده خود را از انجام كارهاي خصوصي مانع ميشود، خوا
ب را به پادشاه تشبيه كرده و لفظ (ملك) را براي آن استعاره آورده است. اما مجاز بودن اين كلام از دو جهت و به توضيح زير است: 1- مجاز در عبارت: يعني چشم را مجازا به جاي خواب به كار برده است، بايد گفته ميشد خواب بر من غلبه كرد فرمودهاند: چشم بر من مسلط شد. دليل مجاز آوردن چشم به جاي خواب مناسبتي است كه ميان چشم و خواب بر قرار است. و آن بر روي هم قرار گرفتن پلك چشمها در موقع خواب است. 2- مجاز در اسناد: يعني نسبت دادن سلطه را به خوابي كه به جاي آن، لفظ (عين) به كار رفته است. حرف واو در جمله (و انا جالس) بيان كننده حال است. يعني در حالي كه نشسته بودم خواب بر من غلبه كرد. مقصود امام (ع) از واژه السنح آشكار شدن چهره پيامبر (ص) در قوه خيال آن بزرگوار ميباشد، طبق توضيحي كه قبلا داده شد. شكايت امام از امت و پاسخ گويي پيامبر (ص) بيان كننده دو واقعيت تلخ است: اول، اندوه فراواني كه امام (ع) از شركت نكردن در جهاد، و ياري ندادن آن بزرگوار بر عليه ظالمان در دل داشت تا آنجا كه اين كوتاهي و عقب نشيني به شهادت، آن حضرت منجر شد. دوم، راضي نبودن پيامبر از امت كه دستور به نفرين فرمودند. قوله عليهالسلام: ابدلهم بي شرا لهم مني:
از اين بيان امام (ع) كه: خدا از من بدتر را بر آنان بگمارد، چنان كه قبلا توضيح داديم، نبايد اين طور برداشت كرد كه حضرت بد بوده است و تسلط بدتر از خود را براي آنان آرزو كرده است.
[صفحه 415]
از خطبههاي امام (ع) است در مذمت مردم عراق. املصت: بچه سقط كرد. ايم: زني كه شوهر ندارد. لهجه: گفتار- سخن فصيح و روشن. پس از ستايش خداوند متعال و درود بر پيامبر اكرم (ص) اي مردم عراق شما همچون زن آبستني هستيد كه بار سنگين حمل خود را تا هنگام زايمان بكشد ولي بچه را مرده به دنيا آورد و در همين حال شوهرش بميرد و بيوگياش به طول انجامد پس از سالها مشقت و رنج بميرد و ميراثش را دورترين وارث ببرد (شما تا هنگام پيروزي بار سنگين جنگ را به دوش كشيديد و در لحظه پيروزي گول قرآن بر نيزه كردن را خورديد و گوش به نصايح من نكرديد، پيش آمد آنچه نبايد پيش ميآمد. اي مردم عراق به خدا سوگند به سوي شما از روي اختيار نيامدم، بلكه به اجبار و براي فرونشاندن فتنه جنگ جمل بدين سامان آمدم (و سپس براي مقابله و فيصله دادن جنگ صفين ماندن من در كوفه طولاني شد) به من خبر رسيده است كه در رابطه با اخبار غيبي شما گفتهايد: علي دروغ ميگويد. خدا شما را بكشد من به چه هدف و بر چه كسي دروغ ميبندم؟ آيا بر خدا دروغ ميبندم؟ من اولين ايمان آورنده به او هستم. آيا به پيامبرش دروغ ميبندم؟ من كه اولين تصديق كننده او هستم نه هيچ كدام از
اين امور نيست، اخباري كه من از حقايق آينده به شما ميدهم، از رسول خدا دريافتهام. آن زمان كه شما نبوديد، و يا اهليت فراگيري آنها را نداشتيد. پشيمان بنشينيد اگر براي فراگيري علوم ظرفيت ميداشتيد هر آيند بدون بها پيمانه ادراكتان را از دانش لبريز ميكردم، ولي خبر اين بدسكاليها بزودي در قيامت به شما داده خواهد شد. اين خطبه پس از جنگ صفين و بدو منظور از حضرت صدور يافته است: 1- توبيخ كوفيان بدليل ترك جنگ و تن دادن به ذلت حكميت با وجودي كه پيروزي، نزديك بود. امام (ع) با تشبيه كردن آنها به زن آبستن، اين مقصود را به بهترين وجهي بيان داشتهاند. و با ذكر پنج ويژگي توبيخ و سرزنش آنها را كامل كردهاند. الف: آمادگي ابتدايي كوفيان را براي جنگ با دشمن، به استعداد و آمادگي آن زن براي زاد و ولد كردن تشبيه كردهاند جهت تشبيه در هر دو مورد آمادگي است. ب: نزديك بودن پيروزي را، به نزديكي وضع حمل، و به پايان رساندن مشقت بارداري مانند كرده است. ج: خودداري اصحابش را از جنگ با دشمن، با توجه به نزديكي پيروزي، به سقظ جنين كه خلاف انتظار است تشبيه كرده است. خودداري از جنگ، با روشن شدن علايم پيروزي، امري بر خلاف عادت و عرف عقلاست، چنان
كه پس از نه ماه انتظار تولد، سقط جنين بر خلاف عادت و عرف زنان است. د: عدم اطاعت از رهبر و نافرماني و بدين سبب دچار ذلت و خواري شدن و به رنج، تفرقه و سركوب گرفتار آمدن آنان را به زني كه سر پرستش را از دست بدهد و دچار غربت و تنهايي شود تشبيه كرده است زيرا جمعيت بيپيشوا گرفتار ضعف و زبوني ميشود، چنان كه زن بيقيم و سرپرست گرفتار همه نوع رنج و زحمت ميشود. ه: تسلط دشمن بر كوفيان و ربودن مال و منالشان را به دليل كوتاهي در امر مقاومت و دفاع از حق، به زني كه فرزند و شوهرش قبل از او مردهاند، و ميراث بر، نزديكي ندارد تشبيه كرده است. بدين شرح كه ارث چنان زني را ميراث بران دور ميبرند. و با عدم مقاومت صحيح كوفيان، حيثيت، مال و منالشان به دست دشمنان خواهد افتاد. امام (ع) ياران بيوفايش را در ويژگيهاي ياد شده، به چنان زني تشبيه كرده و توبيخ آن را با اين صفات به كمال رسانده است و سپس آنان را به ناراحتي كه از دست آنها ميكشد آگاه ميسازد، بدين شرح كه براي رسيدن به مقام يا جاه و جلالي به سوي كوفيان نيامده است، بلكه ضرورت اجتماعي و پيشامدهاي ناگوار او را به عراق كشانده است. حقيقت نيز همين بود كه آن بزرگوار شهر مدينه كه محل
هجرت و معزلگاه رسول و خوابگاه ابديش بود، جز بضرورت پيكار با مردم بصره رها نكرد. و در اين رابطه به همراهي مردم كوفه نيازمند بود. چه سپاهيان حجاز در برابر شورشيان بصره اندك بودند آشوب طلبي مردم شام (قاسطين) به فتنه و آشوب بصره پيوسته شد، و حضرت را ناگزير بماندن در كوفه كرد. بعضي از راويان سوقا) در كلام حضرت را شوقا با شين قرائت كردهاند. در اين صورت معناي جمله چنين خواهد شد: از روي شوق و علاقه به سوي شما نيامدهام. 2- سرزنش مردم كوفه، به لحاط اينكه شنيده بود، آنها توهمات فاسدي داشته، از روي جهل و ناداني و كوتاه انديشي و صدور حكمتهاي مفيد از جانب آن بزرگوار وي را به دروغ گوئي متهم كردهاند. با اين عبارت كوفيان را مورد توبيخ شديد قرار داده است: به من خبر رسيده است كه شما ميگوييد علي دروغ ميگويد؟! شرح ماوقع از اين قرار بود كه عدهاي منافق صحابه نما در كوفه وجود داشتند كه در كارهاي حضرت اخلال ميكردند. آنها هنگامي كه شنيدند امام (ع) از يك سري وقايع و اتفاقات آينده مانند جنگ با ناكثين، قاسطين و مارقين خبر ميدهد، و سرنوشت خوارج نهروان بخصوص از ذوالثديه، يعني شخصي از خوارج كه يك دستش بمانند پستان زني بود، اطلاع د
اده و اين اخبار غيبي را به رسول خدا (ص) نسبت ميدهد، در بين مردم شايع كردند كه علي (ع) در بيان اين امور و نسبت آنها به رسول خدا (ص) دروغ ميگويد زيرا اخبار غيبي، چيزي است كه عوام مردم آن را درك نميكنند و جز علماء و دانشمندان اين اسرار را نميفهمند. منافقين نه تنها پشت سر امام (ع) اهانت و وي را به دروغگويي متهم ميكردند، بلكه گاهي روياروي آن بزرگوار نشسته، نسبت به آن حضرت جسارت روا ميداشتند. روايت شده است آن روزي كه حضرت فرمود: اگر جايگاه قضاوتي براي من ترتيب دهند، ميان اهل تورات به توراتشان و ميان پيروان انجيل به انجيلشان و ميان مسلمين به قرآنشان داوري ميكنم، به خدا سوگند هيچ آيهاي نيست كه: در صحراء، دريا، كوه و دشت و زمين و آسمان، نزول يافته باشد، جز اين كه من ميدانم درباره چه كسي و يا چه چيزي نزول يافته است مرد منافقي از پاي منبر گفت: سر و كار علي با خدا! چه ادعاي دروغي؟ا نقل شده است هنگامي كه فرمود: قبل از فقدان من از حوادث آينده سوال كنيد. آگاه باشيد به خدا سوگند، فتنه فراگير، پياده نظام خود را بر منطقه زندگي شما بسيج، و همه سركشان را در زير گامهاي خود مهار خواهد كرد. چه فتنه عظيمي كه آتشش با هيزم خ
شك و فراواني شعله ور ميشود و از سمت شرق هجوم خود را آغاز و تا اطراف دجله و فرات كشيده خواهد شد، و در آن بلاي سخت زمين بر شما تگ ميشود، و راهي براي فرار به آسمان نداريد. سرگشته و حيران، ورد زبانتان درباره گمشدهها اين خواهد بود: آيا مرد؟ كشته شد و يا آواره گرديد؟. سخن حضرت كه بدينجا رسيد گروهي از پاي منبر گفتند: شگفتا سر و كار پدرش با خدا. اين دروغگو چه فصيح و روشن صحبت ميكند. ممكن است اين خبر غيبي حضرت اشاره به هجوم مغول و قتل و غارت آنها داشته باشد. امام (ع) با اتهام منافقين بدو طريق مقابله ميكند به شرح زير: 1- آنها را نفرين ميكند، كه خداوند به كيفر قتل سزايشان دهد، بخوبي روشن است، هر كس را خدا بكشد، از رحمت حق به دور و دچار عذابي سخت خواهد شد. 2- ادعاي منافقين و تهمت زنان را با تجزيه و تحليل، منطقي و برهان پاسخ داده ميفرمايند. در آنچه به شما خبر ميدهم، از جانب خدا و رسول است. اگر گفته من دروغ باشد، لزوما يا بايد به خدا دروغ بسته باشم و يا به رسول خدا به خدا دروغ نميبندم. چون اول مومن به او بودهام پس نميتوانم ازل دروغزن بر او باشم. به رسول خدا هم دروغ نميبندم، چون اول تصديق كننده و پيرو او بوده
ام. با اين توضيح روشن ميشود كه منافقين دروغ ميگويند قوله عليهالسلام: كلاوالله. اين جمله حضرت نتيجه همان برهان فوق است كه توضيح داده شد. يعني پس از رد ادعاي منافقين ثابت ميشود كه اتهام آنها وارد نبوده و ادعايشان باطل محض است. قوله عليهالسلام: ولكنها لهجه رغبتم عنها و لم تكونوا من اهلها در عبارت فوق حضرت علت ادعاي باطل و فاسدشان را توضيح ميدهند و آن اينكه، آنچه امام (ع) راجع به حوادث آينده گفته و به آنها خبر ميدادند. بالاتر از ادراك ضعيف و ناتوان آنها بود چه درك منافقين جاهل، به مثابه درك حيوانات بود، و براي فهم اسرار و رموز جهان آمادگي نداشتند. منظور از لهجه در عبارت امام (ع) همين اقوال و اسرار و رموز و مقصود از غيبت آنها ناتواني درك و انديشه آنان از دريافت مطلب و يا حضور نداشتن منافقين در نزد رسول خدا (ص)، به هنگام بيان حقايق ميباشد. با توضيح مطلب به خوبي روشن گرديد كه خرد منافقين و امثال آنها، تحت سلطه پندارهاي واهي قرار داشت و خيالات واهي و نادرست آنان را، به تكذيب حق و انكار آن وا ميداشت بديهي است كه در چنين صورتي امام را تصديق نكرده، و از توهمات و پندارهاي غلط و نارساي خود تبعيت كنند و امام (ع)
را بدروغگوئي متهم كنند. درگيري اميرمومنان (ع) با منافقين كوفه، شبيه و نمودي از رفتار منافقين مدينه با پيامبر (ص) بود. منافقين مدينه رسول خدا (ص) را بسختي از رده خاطر داشتند، چنان كه كوفيان با علي (ع) چنين رفتاري ميكردند. قوله عليهالسلام: ويل امه كلمه ويل در لغت عرب به معناي دعاي به شر و يا خبر دادن از امر شر است و چون ويل به كلمه ام اضافه گردد، نفرين مادر براي از دست دادن فرزندانش ميباشد برخي گفتهاند كلمه ويل براي خواست آمرزش به كار ميرود، بعضي ديگر آن را در تعجب و بزرگ شمردن امور، استعمال كردهاند. مناسب مقام معناي اول است. و قوله عليهالسلام: كيلا بغير ثمن اين فرموده حضرت اشاره دارد به اخلاق پسنديده و دستورالعملهاي مفيدي كه بدون چشمه است و تقاضاي اجر و مزدي، امام (ع) در اختيار آنها قرار ميداد. ولي آن مردم حقايق را نميفهميدند و جانهاي خود را به دليل نداشتن آمادگي لازم براي پذيرفتن، پاك و منزه نميساختند. بنابراين نفسشان قابليت فراگيري آن حقايق را نداشت. امام (ع) لفظ كيل را به عنوان استعاره به كار برده، كنايه از فراواني و كثرت پند و اندرز و ارشاد است بدين معني كه پيمانه تبليغ و ارشاد را پر و لبريز كرد
م، اما مفيد نيفتاد. لفظ كيلا به عنوان مفعول مطلق تاكيدي كه فعلش حذف ميشود به كار رفته است. با تشريح و در نظر گرفتن اين معني براي اين قسمت از كلام امام (ع) محتمل است كه معناي ويل امه براي كساني كه حرف آن بزرگوار را نميشنيدند، و از دستورالعملهايش بهرهمند نميشدند! نفرين باشد. ضمير در امه به تمام افرادي كه همزمان با حضرت بوده و از دستورات امام تبعيت نداشتهاند برميگردد. گويا چنين فرموده است: ويل لامهم، مادر مباد آنان را، ايكاش چنين فرزنداني را آن مادران نميداشتند. احتمال ديگر آن كه به عنوان ترحم فرموده باشد، چه شخص جاهل و نادان قابل ترحم است. احتمال دوم اين كه معناي تعجب داشته باشد. بدين توضيح كه امام (ع) از كثرت جهل و ناداني تعجب كرده باشد، با وجودي كه آن بزرگوار هرگز در نصيحت و اندرز كوتاهي نداشته است اما آنها نتوانستهاند استفاده لازم را از بيانات امام داشته باشند. بلكه همواره از آن حضرت دوري جسته و اعتراض كردهاند. قوله عليهالسلام: و لتعلمن نباه بعد حين حضرت به منظور اداي مقصودش جمله فوق را از قرآن كريم اقتباس كرده است. يعني بزودي خبر ناداني و كنارهگيري خود را از آنچه شما را بدان امر كردم، و دستورات
حكيمانهاي كه به شما دادم، و تخلف ورزيديد خواهيد دانست. و نتيجه آن همه كجروي و كج انديشي برايتان آشكار خواهد شد. مقصود امام (ع) از كلمه حين يا زندگي آخروي است. كه در اين صورت نتيجه كردار زشتشان پشيماني و اندوه خواهد بود، زيرا در انجام كارها افراط و تفريط ورزيدند، ميدانيم كه در پيشگاه حق تعالي جز كارهاي شايسته چيزي مفيد نيست، بنابراين، منظور از حين هنگامي است كه پردههاي ضخيم بدن به كناري رود، و جانها لباس جسماني را به وسيله مرگ به سويي نهند. يا مقصود از حين همين زندگي دنيايي است. يعني بزودي پس از من در همين دنيا نتيجه كارهاي بدتان را خواهيد دانست: عاقبت كارهاي بدشان موجب گرفتاري آنها به دست بنياميه و خلفاي جور پس از بنياميه بود كه به انواع آزارها دست زدند و متخلفين از فرمان اطاعت را كشتند، همگان را مورد اهانت قرار داده خوار و ذليل كوچك و حقيرشان شمردند..
[صفحه 423]
از خطبههاي امام (ع) است كه به مردم آداب صلوات فرستادن بر پيامبر را ميآموزد مدحوات: گسترش يافتهها، كنايه از زمين. مسموكات: برافراشته شدهها، كنايه از آسمان است. دعمها: آنها را با پايه و ستون حفظ كرد. جبل: آفريد. فطرات: جمع فطرت به معناي خلقت، آفريدن دمع: شكستن استخوان دماغ (كنايه از مغلوب ساختن طرف مقابل). جيشات: جمع جيشه، وقتي كه ديگ بجوش آيد و غليان پيدا كند. اضطلع بالامر: براي حمل چيزي قوت و نيرو يافت، از مصدر ضلاعه كه به معناي قوت است گرفته شده است. استيفاز: عجله كردن. نكوح: رجوع، بازگشت. قدم: جلو افتادن، پيشي گرفتن. وهي: ضعف و ناتواني. وعي الامر: موضوع را فهميد. قبس: شعله آتش. و اوري: روشن ساخت، فروزان كرد. خداوندا اي گستراننده زمين و اي برپا دارنده آسمانها و اي كسي كه دلها را مطابق فطرتشان آماده پذيرفتن حق و ارشاد آفريدهاي، آن كه بخواهد سعادت و آن كه نخواهد شقاوت را انتخاب ميكند. شريفترين درودها و برترين بركاتت را بر محمد (ص) رسول و بنده خود قرار بده پيامبري كه انبياء پيشين به وي ختم گرديد و راه گشاي مشكلات آينده شد. دين حق را با دليل و برهان براي مردم ظاهر و آشكار گرد
اند و لشكريان باطل و ناحق را از ميان برد، هيبت و صولت گمراهان را در هم شكست. خداوند چنان كه پيامبر به دستور تو قيام كرد، و بار سنگين رسالت را به دوش كشيد، و براي رضا و خوشنودي تو، ثبات قدم به خرج داد، بي آن كه در انجام وظيفهاش سستي ورزد و يا در اراده عزمش ترديد و دو دلي پديد آيد (تو نيز بر او رحمت و درود فرست). (بار الهي اين محمد (ص) پيامبر تو است كه وحي را ضبط و نگهداري كرد و بر پيمانت وفادار ماند، و در اجراي فرامين و احكامت كوشش كرد، تا روشنايي دانش را در دلها برافروخت و راه راست را براي اشخاص خطا كار روشن ساخت، و با وجودي كه دلها در فتنه و گناه غوطه ور بودند، آنها را هدايت كرد. پرچمهاي ديانت را به وضوح برافراشت، و احكام نوراني شريعت را رواج داد). آري او امانتدار وحي، و نگاهبان اسرار نهفته و خزانه دار رموز خداوندي تو است و به همين دليل در روز قيامت گواه راستين تو خواهد بود، چه اينكه از جانب تو برانگيخته شده و فرستاده تو در ميان مردم است. بار خدايا در سايه رحمت خود، براي او جايي وسيع مقرر فرما، و از فضل و كرم و بزرگواريت پاداشهاي نيكو به وي ارزاني دار بار الهي ديانت او را نسبت به انبياء پيشين رونق بيشتري ب
بخش و در پيسشگاه خود جايگاهش را برتر جلوه ده و نورانيتش را فزونتر گردان و به پاداش و مزد رسالت گواهيش را بپذير و كلامش را پسنديده و منطقش را استوار و او را جدا كننده حق از باطل قرار بده. خداوندا ميان ما و رسولت، در جايي كه زندگاني خوش، و نعمت، فراوان، و خواستهها برآورده است، پيوند بر قرار فرما. در بهشت جاويدان، جاي وسيع آسايش، مركز راحت و اطمينان، محل كرامتها و هدايا، ما را در كنار رسولت بدار). اين خطبه در بردارنده سه فصل است و به توضيح زير: 1- درباره صفات و كيفيت ستودن خداوند. 2- درباره صفات پيامبر (ص) 3- ترتيب طبيعي به كار بردن انواع صفت. فصل اول امام (ع) از جهت مجد و عظمت به سه اعتبار خداوند تعالي را ستوده است و به ترتيب ذيل: الف: خداوند گستراننده زمينهاست، يعني حق متعال زمينهاي هفتگانه را گسترانيده است از اين بيان امام (ع) هر طبقهاي از زمين با وجودي كه كل زمين كروي است انبساط يافته و گسترانيده شده است. به دليل فرموده حق تعالي: و الارض بعد ذلك دحيها. و فرموده ديگر حق تعالي: و الارض مددناها به خوبي روشن است كه گستردن و امتداد دادن به اعتبار طبقات زمين در نظر گرفته شده است نه آن كه چند زمين وجود دا
شته باشد. و گاهي به لحاظ سطح خارج زمين از آب، كه حيوانات از آن استفاده ميكنند، گستردگي اطلاق ميشود، چه به ظاهر، در ذهن مردم، روي زمين مسطح و گسترده است، هر چند به اعتبار عقل، زمين، محدب و برآمده ميباشد. البته به مسطح بودن زمين خداوند اشاره كرده ميفرمايد: و الله جعل لكم الارض بساطا الذي جعل لكم الارض فراشا. ب: خداوند كسي است كه آسمانها را محكم و استوار ساخت كه بر زمين سقوط نكند. اگر اشكال شود كه امام (ع) در خطبه قبل فرمودهاند: آسمان را بدون استوانه و پايهاي محكم و استوار ساخت اما در اين خطبه به عمد كه طناب و پايه است اشاره كرده، استحكام آسمان را به عمد نسبت ميدهد و بظاهر اين دو كلام معافات دارند! در پاسخ اين اشكال گفته ميشود اين دو كلام با يكديگر تناقض ندارند. چنان كه قبلا توضيح داديم منظور از عمدي كه آسمانها بدان استوار شده است قدرت خداوند است نه وسايل مادي، پس وقتي كه ميگوييم عمد ندارد، يعني طناب و استوانههاي مادي، هنگامي كه گفته ميشود عمد دارد يعني قدرت حق آن را محكم و استوار نگاه داشته است. ج: خداوند كسي است كه دلها را بر فطرت آفريد چه آنها كه شقياند و چه آنان كه سعيد ميباشند يعني حق تعالي، نف
وس را چنان مهيا و مستعد و آماده آفريده است، كه قادرند راه خير و يا شر را پيموده، و در نتيجه مطابق قضاي الهي مستحق سعادت و يا شقاوت قرار گيرند. خداوند متعال درباره زمينه استعداد و آمادگي فرموده است: و نفس و ما سونها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها در آيه ديگر ميفرمايد: و هدينا النجدين. يعني معرفت پيمودن راه خير و شر را، بدو الهام كرديم. عرفاء در بسياري از موارد، نفس را به قلب و شقاوت دل را به وارونگي آن، تعبير كردهاند. بدين توضيح كه سعادت و شقاوت، به فطرتي كه در لوح محفوظ مقرر است مربوط ميشود، پس آن كه عنايت خداوند را، با جلو داري عقل مطابق آنچه برايش نوشته شده است، بگيرد، آماده قبول هدايت براي پيمودن راه خدا ميشود و چنين كسي سعادتمند است، و آن كه براه عقل نرود، حكم خداوندي و قضاي الهي او را گرفتار كرده و به وادي هلاكت و نابودي ميكشاند، چنين كسي بدبخت و رانده شده از درگاه حق ميباشد. خداوند متعال به همين حقيقت اشاره دارد كه: فمنهم شقي و سعيد. قوله عليهالسلام: واجعل شرائف صلواتك و نوامي بركاتك علي محمد عبدك و رسولك. اين فراز از كلام امام (ع) بعضي از خواستهايي است، كه حضرت، از خ
داوند منان دارند. و در طلب آن خواستها دعا ميكنند. منظور از (شرائف صلواه) تقاضاي رحمت فراوان و كمال جود و بخشش براي اشخاص مستعد و نفوس آماده فيض گيري است. و مقصود از نوامي بركاه فزوني بركت و عطا و وجود ميباشد. فصل دوم درباره پيامبر است كه او را به دليل دارا بودن صفات متعدد بيست و يك صفت مستحق رحمت خداوند، و زيادي نزول بركت از جانب حق تعالي دانسته است، به ترتيب زير: 1- چون پيامبر (ص) عبدالله است، بندگي و عبوديت خداوند، موجب شده، كه رحمت حق بر آن بزرگوار نزول يابد. 2- رسول خداست. فرستاده خدا بودن نوع خاصي از بندگي است و موجب رحمت و شفقت حق تعالي ميشود. 3- با نورانيت خود پايان بخش انوار وحي و رسالت و اديان حق ميباشد، داشتن اين ويژگيها آمادهگي او را براي دريافت رحمت، و درجات كمال فراهم ميآورد. 4- راه گشاي مشكلات طريق حق و هدايت كه پس از نسخ شدن اديان گذشته پيش آمده است ميباشد. پيامبر (ص) نواقص اديان پيشين را بر طرف ساخت و چگونگي هدايت انسانها را بيان كرد، و بدين سبب مستحق رحمت خداوند شده است. 5- پيامبر (ص) حق را به وسيله حق آشكار ساخت. منظور از واژه حق اول دين و شريعت است. و در معناي حق دوم اقوالي به
شرح زير نقل شده است: الف: مقصود از حق دوم معجزات باشند، يعني پيامبر (ص) به وسيله معجزات دين را واضح و آشكار گردانيد، زيرا به وسيله معجزات ميتوان دين را اثبات كرد. ب: منظور جنگ و ستيز باشد، يعني پيامبر به وسيله جهاد و كوشش دين خدا را آشكار ساخت، و دشمنان دين را شكست داد. به مثل گفته ميشود فلان حاق فلانا فحقه، يعني فلان شخص با ديگري پيكار كرده مغلوبش ساخت. در اين مثل حق به معناي مغلوب كردن خصم به كار رفته است. ج: مقصود از واژه حق بيان و سخن باشد، يعني دين را با استدلال و برهان واضح و آشكار ساخت. هر چند درباره معناي حق اقوال سه گانه فوق ذكر شده است اما به نظر من شارح روشنترين معني براي عبارت امام (ع) اين است كه گفته شود: پيامبر (ص) بعضي از امور حق را با بعضي ديگر از امور حق توضيح داده، روشن كرده است. به اين دليل كه بر جزئيترين جزء حق هم حق اطلاق ميشود. زيرا واضح است كه تمام دين به يكباره نزول نيافته، بلكه مطابق روايت اسلام بر پنج پايه استوار شده است، و سپس بر اين اساس، فروع فراواني از دين ظاهر شده، زيرا قوام فروع، به اصول دين است. با توجه به اين حقيقت كه پيامبر حق را آشكار كرده، شايسته رحمت حق قرار گرفته اس
ت. 6- پيامبر سپاهيان باطل را دفع كرد. يعني فتنهاي كه از ناحيه مشركين برپا شده، و آشوبي كه براي خاموش كردن نور خدا به وجود آمده بود، از ميان برد و يا بدين معني است كه پيامبر (ص) فتنه و آشوبي كه قبل از بعثت ميان اعراب جاهلي از قتل و غارت اموال و جنگهاي قبيلهاي مرسوم بود، از ميان برد، چه تمام آن امور باطل و از نظر عدل الهي خلاف قانون بودند. اين فداكاري پيامبر براي اقامه عدل و آشوب زدايي مورد رحمت قرار گرفتن پيامبر راه ايجاب ميكند. 7- پيامبر (ص) شكوه گمراهان را در هم شكست. اين فراز هفتم از نظر معني با فراز ششم بسيار نزديك است. امام (ع) لفظ دمغ را در اين عبارت، براي از ميان رفتن كل گمراهي به بركت وجود رسول خدا (ص) استعاره آورده است. جهت استعاره اين است، كه شكستن استخوان مغز براي انسان كشنده است، بنابراين فعل پيامبر را در از بين بردن و محو كردن باطل، به شكستن استخوان مغز تشبيه كرده و آنگاه لفظ دمغ را استعاره آورده است. واژه ضلال در كلام امام (ع) به معني انحراف از راه خدا، كه لازمه جهل و ناداني است به كار رفته، و سپس به ملاحطه تشبيه كردن، منحرفين از راه خدا، در فزوني انحراف و زيادي فساد به حيوان حمله كننده لفظ
صولات را براي گمراهان استعاره آورده است. 8- پيامبر عهدهدار امر رسالت بود، و با نيرومندي و قوت آنچه بر عهده داشت به انجام رساند. در عبارت امام (ع) تمام كلماتي كه به صورت منصوب به كار رفتهاند معناي حال را دارند. بدين معني كه پيامبر (ص) عهده دار رسالت شد، درحالي كه قيام به اين واجب نمود و … در بيان امام (ع) جمله كما حمل زيبائي خاصي دارد. بدين توضيح كه حضرت از خداوند ميخواهد، چنان كه قيام به امر رسالت را با همه مشكلاتي كه دارد، بر دوش پيامبر گذاشته است رحمتي به همان اهميت و فراواني بر پيامبر (ص) نازل فرمايد، زيرا پاداش حكيم عادل، با فعل پاداش گيرنده مناسبت خواهد داشت، زيرا استحقاق يافتن رحمت اين برابري را ايجاب ميكند. 9- پيامبر (ص) در امسال اوامر حق تعالي، و رضايت وي كوشا بود. 10- در انجام فرامين خداوند كوتاهي نداشت، و خودداري نميكرد. 11- در انجام دستورات الهي، عزم و اراده راسخي داشت، و به هيچ وجه در به كارگيري آنها تامل نميكرد. 12- وحي خداوند را بخوبي فرا گرفته حفظ و ضبط ميكرد، و از جهت نيروي نفساني آمادگي لازم را دارا بود. 13- در تبليغ رسالت و اداي امانت، پيمان خداوندي را حفظ و نگاهباني ميكرد.
چون معني عهد خداوند قبلا دانسته شد نيازي به تكرار آن احساس نميشود. 14- براي نفوذ دادن دستورات الهي در جهان، و متوجه ساختن مردم به پيمودن راه حق، تلاشگري شايسته بود. 15- هرگز براي جلب رضاي خدا احساس خستگي نميكرد، و نور خدا را در همه جاي عالم پراكنده ساخت انوار دين را در همه جا گسترد و افكار را چنان آماده كرد كه بتوانند علوم و دانش را تحصيل كرده فرا گيرند. امام (ع) لفظ قبس را براي دانش و حكمت و لفظ اوري را براي روشن شدن راه خدا به وسيله پيامبر (ص) به عنوان استعاره به كار برده است. 16- پيامبر (ص) راه را براي نادانان روشن كرد: منظور از راه در عبارت حضرت، راه بهشت و رسيدن به محضر مقدس حق تعالي است. و مقصود از روشن كردن راه، آموزش كيفيت پيمودن راه و طي طريق، و ارشاد به سوي خداوند ميباشد. خابط در كلام امام (ع) ناداني است كه قصد رسيدن به حكمت الهي و هدايت يافتن را دارد ولي در تاريكي جهل و ناداني باقي مانده و قادر به پيمودن راه نيست. پيامبر (ص) وظيفه ارشاد او را به عهده گرفته و از ظلمت نجاتش ميدهد، و بدين سبب مستحق رحمت الهي ميشود. 17- به وسيله پيامبر (ص) دلها با علائم روشني هدايت شدند. يعني از بركت وجود پيا
مبر (ص) نشانههاي واضح حق، و دستورات نوراني و مطالب روشني را دريافتند، و با دريافت اين حقايق روشن و دستورالعملهاي نوراني، دلهايي كه بر اثر معصيت و گناه غرق در پليدي و زشتي بودند، نجات يافته و براه حق رفتند. هدايت يافتن خلق، و به وسيله پيامبر از منجلاب گناه در آمد نشان امري روشن و غير قابل انكار است. بنابراين اجر زحمات رسول اكرم رحمت حق را ميطلبد و بدين سبب سزاوار رحمت خداوندي ميشود. 18- پيامبر (ص) امين خدا بود يعني امين وحي و رسالت الهي واژه مامون در بيان امام (ع) تاكيدي بر امانت دار بودن رسول گرامي اسلام است. معناي امانت را پيش از اين توضيح دادهايم نيازي به تكرارآن نيست. 19- پيامبر خزانه دار علوم نهفته خدا بود منظور از علوم نهفته، علوم غيبي است كه در نزد خداوند موجود است. و انسانهاي معمولي اهليت فرا گرفتن آنها را ندارند. خداوند در قرآن كريم بدين معني اشاره كرده ميفرمايد: عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا الا من ارتضي من رسول. 20- پيامبر گواه روز قيامت است: خداوند متعال ميفرمايد: فكيف اذا جئنا من كل امه بشهيد و جئنابك علي هولاء شهيدا. بدين معني كه پيامبر (ص) روز قيامت آنچه از خير و شر درباره اعمال ام
تش بداند گواهي ميدهد. اگر سوال شود كه حقيقت و فايده اين شهادت و گواهي چيست؟ با اين كه خداوند خود داناي غيب و شهود است؟: پاسخ اين است، كه حقيقت گواهي پيامبر (ص) مبين اطلاع و آگاهي رسول خدا (ص) از كردار و رفتار امتان ميباشد، بدين توضيح كه نفوس قدسي، بر امور غيبي اطلاع دارند. با وجودي كه در خرقه جسماني پيچيده هستند، حقايق جهان در آنها نقش ميبندد. پس اگر از ظلمت جسماني جهان ماده آزاد شوند چگونه خواهند بود؟! به يقين بر تمام افعال امتها واقفند و تمام خوبي و بدي آنها را ميدانند. اما فايده شهادت پيامبر نسبت به افعال امت. به اين دليل است كه بيشتر قضاوتهايي كه مردم ميكنند. احكامي غير يقيني و توهم آميز است. قوه واهمه گاهي خدا را چنان كه هست، منكر ميشود! بنابراين انكار آگاهي خداوند، نسبت به جزئيات افعال انسان و آنچه بر قلبش خطور ميكند، ساده است. همين انكار آگاهي خداوند نسبت به امور سبب ميشود كه اهميتي به زشت و زيبا بودن كار ندهد. و به انجام باطل و ارتكاب منهيات دست بزند. ولي هنگامي كه متوجه شود كه بر انسان گواهان، نگاهبانان، و نويسندگاني گماشته شدهاند، تا افعال او را محاسبه كنند، اين توجه به عقل او كمك ميكند ت
ا نفس اماره را در هم بشكند، و توهمات دروغ خود را كنار بگذارد و از پيروي هواي نفس كناره گيري كند، پس فايده شاهد بودن پيامبر به خود آمدن انسان از حال غفلت و بي خبري است. اين گواهي و شهادت ادامه مييابد و بعد از رسول خدا (ص) ناگزير براي دين حافظاني خواهند بود كه امانت داران رسول، و تا روز قيامت گواهان بر امت باشند. با توجه به اين كه شاهد، بايد از مورد شهادت آگاهي داشته باشد، و حقيقت آن را بداند. فائده آن ترس وحشت شخصي خواهد شد، كه بر عليه او گواهي داده ميشود. بنابراين فرد گناهكار همواره نگران خواهد بود كه اگر حقي را منكر شود و يا حقي را به صاحبش نرساند شاهد بر عليه او گواهي دهد. و رسوا شود و به بدترين وجهي ابرويش به خطر افتد. با توضيح فوق روشن شد كه همين معني و فايده بر گواهي انبياء نسبت به امت بار است و به طريق ذيل. 1- شهادت انبيا، موجب حفظ دستورات خدا، و انجام تكاليفي ميشود كه، از جانب حق مقرر شده است. 2- شهادت انبياء سبب ترس گناهكاران در روز قيامت ميشود كه مبادا رسول در آن روز بر عليه آنان شهادت دهد، و موجب رسوايي روز حشر آنان شود. و در نتيجه به عقوبت واجباتي كه ترك كردهاند، گرفتار شده، عذاب دردناكي آنها
را فراگيرد. با شرحي كه داده شد، معناي گواه بودن پيامبر بر خلق خدا بخوبي روشن شد. 21- پيامبر (ص) از جانب خداوند به حق مبعوث گرديده است. منظور از حق در عبارت امام (ع) ديني است كه خود ثابت و پا بر جا و نفع و نتيجه آن در دنيا و آخرت آشكار ميشود. امام (ع) جمله: رسولالله الي خلقه را به اين دليل تكرار كرده است، كه صفت رسول، اصل ديگر صفات ميباشد. و روشن است كه پيامبر (ص) به لحاظ هر يك از اين صفات مستحق رحمت و بركت و افاضه صلوات خداوند است. فصل سوم: در فصل سوم امام (ع) از اين جمله دعاء كه: اللهم افسح تا آخر اموري را از خداوند متعال، و به شرح زير مسئلت ميكند. 1- از خداوند ميخواهد كه براي پيامبر (ص) در سايه رحمت خود جايگاه وسيعي را مقرر فرمايد: يعني مكان و جايگاه پيامبر (ص) را در محضر قدس و سايه وجودش توسعه دهد. در عبارت امام (ع) لفظ ظل براي وجود، عاريه آمده است، وجه مشابهت آسايشي است كه در هر دو مورد وجود دارد. بدين شرح كه شخص پناهنده به سايه، از رنج تابش آفتاب در آسايش، و پناهنده بسايه حق تعالي از گرماي سوزان جهنم و عذاب دردناك آن در امان است. آيه كريمه قرآن به همين حقيقت اشاره دارد كه: ظل ممدود يعني در سايه بل
ند حق تعالي آرميدهاند. 2- خداوند از فضل و كرم خود، پاداش پيامبر (ص) را، خير دو چندان عنايت كند. يعني از نعمتهاي خود، كمالات نبي اكرم را مضاعف گرداند. چنان كه قبلا توضيح دادهايم مراتب استحقاق نعمتهاي خداوند نامتناهي است. 3- خداوند ساختمان رسول خدا (ص) را بلندترين ساختمان قرار دهد. محتمل است كه منظور امام (ع) از ساختمان، استواري ديانت پيامبر باشد، كه البته برتري آن، عبارت از اتمام و اكمال دين است تا بر همه اديان برتري يابد. احتمال ديگر آن كه منظور، استحكام يافتن ملكات خير نفساني پيامبر (ص) باشد تا بدان سبب مستحق مراتب بهشت و كاخهاي بلند آن شود. 4- خداوند جايگاه پيامبر (ص) را در نزد خود قرار دهد. يعني جايگاه مباركي كه وعده داده به وي ارزاني دارد. چنان كه پيامبر نيز دستور دارد كه عرض كند: قل رب انزلني منزلا مباركا. 5- خداوند نورانيتي را براي پيامبر (ص) تمام گرداند مقصود از نور روشنائي بعثت است. كه در اين صورت، منظور از اتمام نور انتشار آن در قلب جهانيان ميباشد. و يا آن روشنايي كه در جوهر ذات پيامبر وجود داشته و مقصود از اتمام نور، فزوني كمال پيامبر (ص) خواهد بود. 6- خداوند پاداش رسالت پيامبر را قبول شهادت و پ
ذيرش تقاضاهايش قرار دهد در عبارت امام (ع) كلمه مقبول مفعول دوم و ذا منطق به عنوان حال در جمله منصوب آمده است. قبول شهادت پيامبر (ص) كنايه از كمال خوشنودي خداوند از آن حضرت ميباشد چه شهادت كسي قبول ميشود كه حرفش را پذيرفته باشند، و لزوما چنين كسي از رذايل اخلاقي كه موجب خشم خدا شود به دور است. ممكن است قبول شهادت كنايه از اين باشد، كه مشاهدات پيامبر (ص) از اعمال امتش به دور از آميختگي به اشتباه و توهمات است و كلام پيامبر در شفاعت و جز آن مورد قبول خداوند واقع شود. منظور از كلام حضرت كه نبي اكرم داراي منطق عدل بود، اين است كه هرگز در كردار و گفتار از حق عدول نميكرد و ستمي روا نميداشت. و معناي خطبته فصل كه براي پيامبر آورده يعني حق را از باطل جدا كرد. تمام ويژگيهايي كه امام (ع) براي پيامبر بر شمرد، هر چند از نظر معني مختلفاند ولي به يك حقيقت كه همانا فزوني كمال و تقرب آن بزرگوار، بخداوند باشد، باز ميگردند. در پايان خطبه امام (ع) با اين عبارت كه اللهم اجمع از خداوند ميطلبد كه ميان او و پيامبر (ص) روز قيامت در اموري انس و الفت بر قرار نمايد به قرار زير: 1- برد العيش: يعني، خوشي بيدردسر، بدين مفهوم كه امام
(ع) و پيامبر در كنار هم زندگي خوشي داشته باشند. وقتي عرب ميگويد. عيش بارد كه هيج نوع زحمت جنگ و دشمني … وجود نداشته باشد، چنين زندگي در قيامت به معناي بهره گيري از بهشتي است كه هيچ رنج و زحمتي در آن وجود ندارد. 2- نعمت پايدار ارزاني دارد، يعني نعمت پا برجا و غير قابل زوال كه همانا بهشت و محضر خداوندي باشد. 3- تمام خواستههايشان را برآورده گرداند، يعني آنچه كه نفس از تمنيات ميطلبد و خوشيهاي لذت بخش كه نعمتهاي ابدي باشند عنايت كند. 4- نهايت آرامش و دوري از رنج را برايشان فراهم آورد. منظور از اطمينان نفس، آرامش فراوان نفس به خوشيهايي كه جداي از حق و از بين رفتن انس با ساكنين قرب خدا نباشد. و به دور از گرفتاريهائي كه مشابه گرفتاريها و افتهاي دنياست صورت نپذيرد. 5- هديههاي بزرگوارانهاي به آنان عطا فرمايد. منظور از تحف الكرامه ميوههاي بهشتي است كه شاخههاي آن پايين آمده و نزديك اهل بهشت قرار دارد. آري هدايايي كه خداوند براي اولياي خود مقرر فرموده است، تاكنون هيچ چشمي نديده، و هيچ گوشي نشنيده و حتي بر قلب هيج انساني خطور نكرده است.
[صفحه 437]
از سخنان آن حضرت (ع) است كه درباره مروان بن حكم به هنگام جنگ بصره فرموده است روايت كردهاند كه مروان را در جنگ جمل اسير گرفتند. مروان به امام حسن و امام حسين (ع) متوسل شد و آنها را شفيع گرفت كه در پيش اميرمومنان (ع) وساطت كرد. او را آزاد نمايد. ايشان شفاعت كردند و مروان آزاد شد. آن دو بزرگوار فرمودند اجازه بدهيد مروان با شما بيعت كند امام (ع) در پاسخ فرمود: سبه: دبر، نشيمنگاه. اموه: حكومت، سرپرستي. كبش القوم: رئيس مردمان كبش در لغت به معناي قوچ است در اين عبارت مجازا به معناي رئيس و امير به كار رفته است. آيا مروان پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد؟ نيازي به بيعت وي ندارم. دست مروان دست يهودي است (كه در پيمان شكني معروف است) اگر با دستش بيعت كند، با دبرش آن را نقض ميكند. فرزندان من، مروان روزي به حكومت ميرسد، اما دوران امارت وي بسيار كوتاه است، به اندازهاي كه سگ دماغش را بليسد. او پدر چهار امير و حاكم است و بزودي امت پيامبر (ص) از دست او، و فرزندانش روز سرخي را خواهند ديد. (روز سرخ كنايه از خون و خونريزي است و امام پيش بيني ميكرد، كه بدست مروان حكم و فرزندانش به زمين خواهد ريخت). پس
از آن كه امام (ع) بيعت با مروان را نپذيرفته و رد كرد دليل عدم بيعت با وي را به اين تعبير كه دست او دست يهودي است فريب و نيرنگ ذكر كرد زيرا طبيعت يهود، ناپاكي، فريب و نيرنگ است، و آنگاه اين كنايه را بدينسان تفسير كرد كه اگر با دستش اعلام وفاداري كند با فريب نشيمنگاهش آن را نقض ميكند. كلمه سبه را به قصد توهين مروان به كار برده است، چه فريب و نيرنگ از زشت ترين خصلتهاست. نسبت دادن مروان، به سبه سزاوارترين تعبير درباره وي ميباشد. اين گونه تشبيهات و نسبتها در كلام عرب رايج است. روزي متوكل از شاعر خود ابوالعيناء پرسيد. چه وقت مردم را ميستايي و يا بدگويي ميكني؟ جواب داد وقتي كه كارهاي نيك و يا زشتي انجام دهند. سپس به متوكل گفت: خداوند متعال از هر كس كه خوشنود بوده آن را ستوده است و فرموده: نعم العبد انه اواب و از آن كه ناراضي بوده مذمت كرده، و فرموده است: زنيم، منظور از (زنيم) در آيه كريمه: عتل بعد ذالك زنيم فرزند نامشروع است. اميرمومنان (ع) براي مروان حكم در اين كلام سه خصوصيت بشرح زير پيش بيني كرده است. 1- بزودي مروان پيشواي مسلمين شود، ولي مدت امارت و فرمانروايي او بسيار كوتاه و ناچيز است. كوتاهي زمان امارت
او را به ليسيدن سگ دماغش را تشبيه كرده است. چنان كه در تاريخ نقل كردهاند: زمان حكومت مروان چهار ماه و ده روز بود، بعضي مدت حكومت وي را شش ماه دانستهاند در اين كه امام (ع) دوران فرمانروايي مروان را به ليسيدن سگ دماغش را تشبيه كرده، از جهت مذمت و بدگويي مروان است. 2- مروان پدر چهار امير و فرمانروا خواهد شد، چهار پسري كه از نژاد مروان به امارت رسيدند عبارتند از عبدالملك كه عهده دار خلافت شد - عبدالعزيز كه استاندار مصر شد- بشر كه امارت عراق را به عهده داشت، و محمد كه به سرپرستي جزيره منصوب شد. محتمل است كه منظور از چهار نفر حاكم، فرزندان عبدالملك مروان وليد- سليمان، يزيد و هشام باشند كه هر چهار نفر به خلافت رسيدند، جز فرزندان عبدالملك هيچ چهار برادري در تاريخ عهده دار خلافت نشدهاند. 3- از ناحيه مروان و فرزندان او فساد فراواني در زمين پديد خواهد آمد، به وسيله آنها مردم كشته و هتك حرمت خواهند شد. امام (ع) مرگ سرخ را از كشتار بيرحمانه و سختيهاي فراوان كنايه آوردهاند. از ويژگيهاي زبان عرب اين است كه امور سخت و دشوار را به مرگ سرخ شبيه ميكنند. شايد به دليل قرمزي خون مرگ سرخ را كنايه از قتل آورده است. تعبير امام (
ع) به يوما احمر براي اين حقيقت است كه مدت حكومت آنان داراي ويژگي قتل و فساد است. كشت و كشتار و فساد و تباهي در دوران حكومت بنياميه استمرار دارد و با اساس اسلام و مسلمين مخالفت خواهد داشت كتب تاريخ اين حقايق تلخ را ثبت كرده است.
[صفحه 440]
از سخنان آن حضرت (ع) است كه به هنگام تصميم گرفتن مردم براي بيعت با عثمان ايراد فرموده است زخرف: زينت، زيور بعضي زخرف را به طلا معني كردهاند. زبرج: با نقش و زيور خود را آراستن. اي مردم شما بخوبي ميدانيد، كه من از همه كس براي عهده داري امر خلافت و پيشوايي، شايسته و سزاوارترم به خدا سوگند، معارضه بر سر خلافت را به اين دليل ترك كردم كه فتته برپا نشود و ميان مسلمانها اختلاف پديد نيايد، هر چند در اين ترك خصومت و حق خواهي، بر من ظلم شد. البته براي خير مسلمين از حق خود گذشتم و از خداي بزرگ پاداش و فضل اين مظلوميت را خواستار شدم. درباره مال و منال، جاه و مقامي كه شما بدان رقابت داشتيد، من زهد ورزيده كنارهگيري كردم. قوله عليهالسلام: لقد علمتم اني احق بها اشاره به آگاهي مردم از استحقاق آن حضرت، براي خلافت، به دليل جامع فضيلت بودن علم دانش خويش است. امام (ع) هم در كمالات معنوي و نفساني و هم در شجاعت و پيكار در راه خدا از تمام صحابه پيامبر برتر بود. ضمير در جمله احق بها يا به خلافت و يا به فضايل ياد شده قبل، و يا به شهرت آن بزرگوار، باز ميگردد، اما چون سخن امام (ع) در زمينه بيعت مردم با عثمان ايراد
شده است بهتر انست كه به خلافت برگردد. بعلاوه قرينه ديگري نيز براي ارجاع ضمير احق بها به خلافت وجود دارد و آن جمله خطبه شقشقيه است كه فرمود: لقد تقمصها در اين عبارت يقينا ضمير به خلافت باز ميگردد و ميتواند قرينهاي باشد كه ضمير در اين مورد هم به خلافت برگردد. قوله عليهالسلام: والله لا سلمن ما سلمت امورالمسلمين، يعني به خدا سوگند من رقابت در امر خلافت را به دليل سالم ماندن مسلمين از فتنه و آشوب ترك كردم. اين عبارت بروشني دلالت دارد كه غرض امام (ع) از به دست گرفتن خلافت اصلاح حال مسلمين بوده است و چون رقابت موجب فتنه و گرفتاري مسلمين ميشده، آن را ترك كرده است به بيان ديگر خلافت را براي رفاه حال خود نميخواسته است. چون در زمان خلفاي پيشين به نسبتي رفاه حال مسلمين رعايت ميشد. و با درگيري بر سر خلافت همين مقدار از رفاه ميسور نبود نزاع بر سر خلافت را رها كرد هر چند كه اگر خلافت به آن حضرت واگذار ميشد رفاه كامل حال مسلمين حاصل ميگرديد. به همين جهت، قسم ياد ميكند كه امر خلافت را بدون منازعه به ديگران واگذاشت چه اگر جنجال بر سر خلافت بالا ميگرفت، فتنه برپا ميشد، و وحدت مسلمين بر هم ميخورد، و اين خواست شارع م
قدس اسلام نبود، آري نزاع، مبارزه و پيكار وقتي بر آن حضرت لازم بود كه فتنهاي بر عليه اسلام برميخاست. اگر گفته شود كه در زمينه ترك نزاع و رقابت امام (ع) بر سر خلافت دو اشكال ميشود: اول آن كه چرا امام (ع) لازم بود كه رقابت داشته باشد، با اين كه منصب خلافت مربوط به امور دنيا و ويژگيهاي آن ميباشد، در صورتي كه آن حضرت در زهد، اعراض از دنيا، ترك و بدگويي آن مشهور است. دوم آن كه در آغاز خلافت به لحاظ ترس از برپا شدن فتنه و آشوب رقابت را ترك كرد و خلافت را به ديگران واگذاشت! چرا به همين دليل خلافت را به معاويه و يا طلحه و زبير واگذار نكرد تا فتنه برپا نشود؟ا در پاسخ اشكال اول ميگوييم: جانشيني رسول خدا (ص)، هر چند اصلاح امر دنيا را در بردارد، اما منصب و مقام دنيائي نيست. اصلاح امر دنيا نيز نه به اين دليل كه دنياست، بلكه چون، كشتگاه آخرت است و مقصود از اصلاح دنيا نظام بخشيدن به حال مردم در معاش و معادشان ميباشد. پس رقابت در امر خلافت براي امام (ع) از امور مستحب بوده است به خصوص هرگاه اعتقاد بر اين باشد، كه غير امام شايستگي بر آمدن از عهده اين امر را نداشته است. و لذا گفتن اين كه رقابت امام در امر خلافت به لحاظ زه
د و تقوي، جايز نبوده سخن نادرستي است. در پاسخ بخش دوم سوال ميگوييم: فرق ميان خلفاي سه گانه اول و معاويه در اجراي حدود الهي و عمل به مقتضاي امر و نهي خداوندي، روشن است! معاويه به هيچ يك از مسائل و حدود الهي پايبند نبود، بنابراين مقايسه اين دو مورد با يكديگر صحيح نيست. قوله عليهالسلام: و لم يكن فيها جور الا علي خاصه اين كلام امام (ع) نسبت به ستمي كه بر آن حضرت روا داشته شد، نوعي دادخواهي است، كه بطور عموم همگان را نسبت به جور دادهاند، بي آنكه افراد به خصوصي را نام ببرند و يا جوري كه انجام گرفته، به غير خلفا مربوط بدانند، به عبارت ديگر نوعي گلايهمندي است، بدين مضمون كه بگذار بر من تنها ظلم رفته باشد، و اسلام محفوظ بماند، لفظ خاصه در جمله امام به عنوان حال منصوب است. قوله عليهالسلام: التماسا لاجر ذلك … كلمه التماس به عنوان مفعول له به كار رفته و فعل عمل كننده در آن لاسلمن است. معني كلام امام (ع) چنين است: من به دليل صبر و تسليم در برابر فرمان خدا، ثواب و فضيلت او را خواهانم. كلمه زهدا نيز مفعول له و به همين معنا آمده است، يعني به دليل پارسايي و زهد خواهان اجر و پاداش خداوندي شدهام. ضمنا اين عبارت اشاره د
ارد به اين كه طالبان خلافت و رقابت كنندگان بر سر جاه و مقام قصدي جز دنيا و زينتهاي آن نداشتهاند.
[صفحه 444]
از سخنان آن حضرت (ع) است هنگامي كه شنيد بنياميه او را متهم به كشتن عثمان نمودهاند ايراد فرمود: قرفني بكذا: مرا متهم كردند، نسبت اتهام به من دادند. وزع: باز داشت. حجيج: دليل آوردن، با كسي محاجه كردن. خصيم: طرف خصومت و دعوا. آيا شناختن بنياميه مرا به دليري و شجاعت، آنها را از تهمت زدن به من باز نداشت؟ آيا سابقه طولاني من در اسلام، نابخردان را از متهم ساختن من (به قتل عثمان) مانع نگرديد؟ (اگر من قاتل عثمان بودم از كسي هراس نداشتم كه منكر شوم). البته پند دادن خداوند تهمت زنان را (كه ان بعض الظن اثم گمان بيجا در حق كسي بردن گناه است) از سخن من بليغتر است (كنايه از اينكه بنياميه به كلام خدا توجه نكرده از گناه باكي ندارند، تا بخواهند حرف مرا كه بنده خدايم قبول كنند). ولي من بر عليه آنها كه از دين خارج شوند استدلال قانع كننده دارم و دشمن پيمان شكنان و شكاكان ميباشم. دلايل خود را درباره اين اتهام بر كتاب خدا عرضه كنيد چنانچه مورد تاييد قرآن باشد قبول دارم در غير اين صورت از جار و جنجالهاي بيمورد هراسناك نميشوم. خداوند بر گمانهاي بد و خصومتهاي بيدليلي كه در دل بندگان باشد و موجب اتهام و زشت
نامي كسي شود آنها را كيفر ميدهد.) قوله عليهالسلام: اولم ينه الي او ما وزع اين جمله امام (ع) به صورت استفهام و پرسش آمده، درباره اينكه چرا بنياميه از تهمت زدن آن حضرت درباره قتل عثمان دست برنميدارند؟! با وجودي كه پايبندي آن بزرگوار را به ديانت و بر كناري وي را از ريختن خون مطلق مسلمين ميدانند؟ چه رسد به خون عثمان كه به ظاهر هر خليفه مسلمانها و داماد پيامبر (ص) بوده است. استفهام و پرسش را به صورت انكار آوردهاند. گويا اين اتهام را از آنها بدور دانسته و از چنين نسبتي كه به وي داده شده است تعجب مينمايد. امام (ع) به اين دليل بنياميه را نادان دانسته است، كه آنها بخوبي سابقه آن حضرت را در اسلام و به دور بودن وي را از قتل عثمان ميدانستند و در عين حال كشتن خليفه را به وي نسبت ميدادند … قوله عليهالسلام: ولما وعظهم الله به ابلغ من لساني اين فراز گفته امام (ع) نوعي استدلال است بر اين كه چرا سخن آن حضرت بنياميه را از غيبت و تهمت باز نميدارد! بدين توضيح كه موعظه خداوند با وجودي كه از نظر مفهوم و معني از كلام امام (ع) در اداي مقصود و تاثير گذاري در بنياميه تاثير نكرده باشد كه آنها را از تهمتهاي ناروا باز دارد
!؟ چه انتظاري است كه از سخن امام پند گيرند!! خداوند در موارد فراواني موعظه فرموده پند داده است از جمله: ان بعض الظن اثم و لا يغتب بعضكم بعضا ايحب احدكم آن ياكل لحم اخيه ميتا و الذين يوذون المومنين و المومنات بغير ما اكتسبوا فقد احتملوا بهتانا و اثما مبينا. در قرآن آيات فراواني بدين معني آمده است. امام (ع) لفظ لسان را از باب اطلاق اسم سبب بجاي مسيب براي وعظ مجاز آوردهاند. قوله عليهالسلام: انا حجيج المارقين: منظور از مارقين تمام كساني هستند كه از دين خارج شده باشند و مقصود از خصيم المرتابين يعني آنان كه با شك و شبهه و بدون دليل قتل عثمان را به آن حضرت نسبت ميدادند. قول ديگر اين است كه مراد شك كنندگان درباره درستي دين يعني منافقان ميباشند. قوله عليهالسلام: و علي كتاب الله تعرض الامثال الي آخر اين فراز از سخن امام (ع) اشاره به دليلي است كه بر عليه آنها اقامه كرده و به علت اين تهمت نادرست آنها را خصم و دشمن خود ميداند. شرح استدلال كلام حضرت چنين است. هر عمل منكري كه از انسان صادر شود، بايد نشانهاي از گفتار، كردار و يا اعتقاد بر صدور آن وجود داشته باشد. در مورد اتهام بنياميه و نسبت قتل به امام (ع) بايد گوا
هي از گفتار يا كردار و يا نيت باطني آن حضرت بر ارتكاب قتل، در دست بنياميه ميبود تا ميتوانستند ادعا كرده آن بزرگوار را متهم نمايند، و چون بنياميه شاهدي كه حاكي از اثبات ادعايشان باشد، در اختيار نداشتند و ادعايشان باطل بود. اما از جهت گفتار و كردار امام (ع) در رابطه قتل عثمان، گواهي در اختيار نداشتند و اگر روزنهاي براي تهمت زدن در دستشان بود در طول تاريخ با ثبات ميرساندند و حتما خبرش بما رسيده بود. هر چند در ظاهر كلام و عمل حضرت ابهاماتي وجود داشت كه افراد جاهل و نادان ميتوانستند حمل بر قتل عثمان نمايند ولي حضرت ميفرمايد اينها صرفا حدسياتي هستند كه بايد براي اعتبار يافتن، بر كلام خدا عرضه شوند، چنانچه قرآن اين حدسيات را به عنوان دليل قبول كرد مورد قبول است در مورد گفتار روايتي از امام (ع) نقل شده است، كه از آن بزرگوار در مورد قتل عثمان سوال شد. در پاسخ فرمودند: خدا عثمان را كشت و من با او بودم. در مورد عمل و رفتار به هنگام كشته شدن عثمان امام (ع) از خانه خارج نشد،از ظاهر اين روايت و بيرون نيامدن حضرت از خانهاش فهميده ميشود كه در قتل عثمان دست داشته است. امام (ع) در رد اين توهم ميفرمايند: اين حدسيات
بايد بر كلام خدا عرضه شود، آيا قرآن امور گماني را دليل قطعي و برهاني ميداند. اما در مورد اعتقاد و راي حضرت بر قتل عثمان، اصولا كسي از نيت و قلب انسان جز خدا آگاه نيست خداوند خير انديشي و يا بدانديشي انسانها را ميداند و آنها را مكافات ميدهد. بنياميه كه از قلب و اعتقاد امام آگاه نبودند چگونه آن حضرت را متهم به قتل ميكردند؟ با توضيح فوق روشن شد، كه از لحاظ گفتار كردار و اعتقاد بنياميه حق نداشتند كه امام (ع) را متهم به قتل كنند.
[صفحه 448]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است حجزه: جايي كه كمربند را ميبندند. مراقبه: محافظت كردن. غراء: سفيد، روشن. خداوند بندهاي را كه گفتار حكمت آميزي را شنيد و آن را حفظ كرد بيامرزد. بندهاي كه داراي اين خصوصيات باشد اگر به سوي رشد و صلاح و هدايت دعوت شد به آن نزديك شود و كمر راهنما را محكم گرفته، خود را نجات دهد. همواره مراقب فرامين واجب حق تعالي باشد و از گناهش فرا روي خود بترسد، اعمال خالص و بيعيب خود را قبل از وفات به دنياي ديگر ذخيره بفرستد. كارهاي شايسته را مرتب انجام دهد آنچه از كارهاي نيك، قابل اندوخته كردن است براي خود اندوخته نمايد، و از اعمالي كه اجتناب از آن لازم است پرهيز كند. خواستههاي دنيايي خود را رها كرده به عوض آنها آخرت را بگيرد. با هواي نفسش مخالفت كرده، آرزوهايش را تكذيب كند. صبر و شكيبايي را مركب نجات خود قرار دهد، زاد و توشه مرگش را تقوي بداند. در راه روشن شريعت گام بردارد و ملازم و همراه طريق درخشان هدايت باشد، اين مهلت و مدت چند روزه عمر را غنيمت دانسته و بر اجل پيش دستي كرده، براي آخرت توشه نيك برگيرد. اين فصل از گفته امام (ع) درباره درخواست نزول رحمت حق بر بندهاي است كه
داراي صفات برجسته اخلاقي باشد. در اين خطبه امام (ع)بيست صفت نيك را بيان ميكند، به ترتيب زير: 1- حكم خدا را بشنود و به انجام آن همت گمارد، حكم در سخن حضرت به معني حكمت است يعني حكمتهاي الهي را بشنود و آنها را براي عمل به خاطر بسپارد. امام (ع) براي شنونده حكمت حق، و فراگيرنده آن دعا كرده است اين دعا به منزله امر به تعليم و تعلم است و ياد گرفتن و ياد دادن را الزامي ميسازد بايد دانست كه تعليم و تعلم از علم و عمل، معناي گستردهتري دارد. كلمه دعاها، يعني چنان كه به او القاء شده است آن را درك كرده بفهمد. 2- هرگاه به رشد و هدايت دعوت شود، آن را پذيرفته به سوي دعوت كننده بشتابد منظور از رشاد هدايت و راهيابي به معاش و معاد است، كه به وسيله علوم و روشهاي عملي شريعت ميتوان به آنها دست يافت. 3- دست بدامن هدايت كنندهاي زند تا بوسيله او نجات يابد. يعني براي پيمودن راه خدا، بايد به استاد راهنمايي اقتدا كند تا آن مرشد اسباب خلاصيش را از گمراهي و انحراف فراهم كند. امام (ع) لفظ حجزه را براي پيروي از دستورات راهنما استعاره آوردهاند. وجه شباهت اين است كه ذهن اقتدا كننده، در تنگناها و تاريكهاي راه خدا لزوما از روش راهنما و
دستورات او پيروي ميكند تا بتواند نجات پيدا كند چنان كه اگر شخصي تاكنون راهي را كه به شدت تاريك است نرفته باشد، دستورات شخصي را كه قبلا چندين مرتبه آن راه تاريك را رفته باشد اطاعت ميكند و در آن مسير تاريك شخص آشناي به راه را به قصد نجات يافتن از تاريكي و سرگرداني راهنماي خود قرار ميدهد. در همين رابطه ميان اصحاب سلوك در اين كه آيا وجود شيخ براي سالك الي الله ضرورت دارد يا خير؟ اختلاف نظر است. بيشترين بر اعتقاد وجوباند و وجود مراد را براي سالك ضروري ميدانند. از سخن امام (ع) نيز وجوب فهميده ميشود. و نيز گواه بر لزوم راهنما اين جمله است كه گفتهاند. سالكان به وجود راهنما افتخار ميكنند، چون هدايت كننده به منزله زبان عارفان و سر سلسله آنان ميباشد. فرازهاي ديگري در سخنان امان (ع) بر همين وجوب گواهي ميدهد، چه روشن است راهي كه سالك ميپيمايد با وجود راهنما به هدايت نزديكتر است و بدون هدايت كننده، مضافا بر اين كه طولاني است خوف گمراهي نيز در آن هست. به همين دليل امام (ع) فرمودهاند: آن كه دست به دامن هدايت كننده بزند نجات مييابد زيرا نجات به راهنما بستگي دارد ما در كتاب مصباح العارفين دليل هر دو گروه را، بر ل
زوم و عدم لزوم مرشد براي سالك نقل كردهايم، طالب تحقيق بيشتر ميتواند به آن جا رجوع كند. 4- مواظب اعمال و رفتار خود، در برابر پروردگارش باشد. مراقبت يكي از نتايج ايمان در آن مرتبه بزرگي از مراتب سالكان ميباشد. درباره مراقبت رسول خدا(ص) فرمودهاند: خدا را چنان پرستش كن كه گويا او را ميبيني هر چند تو او را نميبيني ولي خداوند تو را ميبيند خداوند ميفرمايد: افمن هو قائم علي كل نفس بما كسبت و باز ميفرمايد: ان الله كان عليكم رقيبا. امام غزالي حقيقت مراقبت را، حالتي نفساني كه نوعي معرفت و شناخت را نتيجه ميدهد دانسته و معتقد است كه مراقبت، در عمل اعضاء و جوارح و قلب نيز نتيجه بخش است.) حالت نفساني عبارت است از توجه داشتن قلب به رقيب و نگهبان و سرگرم داشتن به ياد او و بريدن از ديگران. علمي كه براي تحقق چنين حالتي مفيد باشد اين است كه بداني خداوند بر اسرار رموز و امور نهفته آگاه است، هر كس هر آنچه را انجام دهد ميداند، چنان كه امور ظاهري براي مردم روشن است، راز دلها براي خداوند متجلي است، نه، بلكه از آنهم واضحتر است. اگر چنين معرفت و شناختي براي انسان در رابطه با علم و آگاهي خداوند نسبت به امور حاصل شود، بيشك
چنين حالتي انسان را وادار ميكند كه همواره خود را در محضر حق ببيند، و خداوند را رقيب و مواظب اعمالش بداند. آنها كه به چنين معرفتي دست يافتهاند، صديقين ناميده ميشوند و مراقبت آنها عبارت از تعظيم و اجلال خداوند است و در ملاحظه شكوه و عظمت پروردگار دل خود را غرق ميكنند، و در پوشش هيبت حق تعالي چنان خود را شكسته احوال و بيارزش ميدانند، كه مجالي براي توجه به غير خدا باقي نميماند. آنچه تاكنون گفتيم در رابطه با مراقبت دل بود، اما مراقبت در اعضا و جوارح اين است كه شخص مراقب، توجه به مباحات را تعطيل ميكند، چه رسد به اين كه مرتكب محرمات شود، وقتي كه به قصد فرمانبرداري خداوند قيام كند، هيچ چيز را غير از اطاعت در نظر ندارد. و انجام شده تلقي ميگردد، چون به جز فرمانبرداري عملي را در نظر ندارد. به همين دليل نيازي به فكر كردن به منظور رعايت عمل براي خداوند ندارد. چون غير خداوند در نظر او هيچ است. اگر كسي بدين مرتبه از مراقبت در اعضا و جوارح برسد بكلي از خلق غافل ميشود، تا بدان حد كه آنها را نميبيند و سخن آنها را نميشنود. اين موضوع را با مثالهايي ميتوان توضيح داد: بعضي از افراد ضعيف النفس كه در مجلس پادشاه حضور د
ارند، بر اثر هيبت و عظمت سلطان بسياري از امور را كه انجام ميپذيرد احساس نميكنند و يا وقتي كه افراد در مورد امر مهمي متفكر باشند، اتفاقات اطراف خود را متوجه نميشوند. روايت شده است كه يحيي بن زكريا (ع) بر زني گذشت و بدون توجه پيشانيش بر سر آن زن اصابت كرد. سوال كردند چرا چنين شد فرمود متوجه نبودم گمانم ديوار است. در مرتبه پايينتر از مراقبت صديقين مراقبت افراد پارسا كه از اصحاب يمين هستند قرار دارد. اصحاب يمين گروهي هستند كه بعضي از معارف الهي بر قلب آنها نزول يافته ولي ملاحظه جلال كبريايي آنها را از خود بيخود نكرده است، دل آنها در حالت تعادل قرار گرفته و به نسبتي توجه به اقوال و اعمال دارند و با يادآوري عظمت و جلال حق، عملشان خالي از مراقبت نيست. چون شرم از خداوند بر دلهايشان غلبه نمايد، تا يقين به درستي كاري نداشته باشند اقدام بر ترك يا انجام آن نميكنند. بنابراين از هر عملي كه موجب رسوايي در قيامت شود، خودداري ميكنند، چه خداوند را شاهد كارهاي خود، در دنيا به مانند گواه بودن او در قيامت ميدانند. كساني كه به اين درجه از كمال برسند به مراقبت جميع حركات سكنات، لحظات و امور اختياري كه انجام ميدهند نيازمندن
د، حتي آنچه بر خاطرشان بگذرد محاسبه ميكنند، اگر امري خدايي باشد در انجام آن تعجيل و اگر شيطاني باشد ترك ميكنند از پروردگارشان شرم دارند. و نفس خود را در پيروي از اعمال شيطاني ملامت ميكنند، و اگر در الهي بودن عمل و يا شيطاني بودن آن شك داشته باشند در انجام آن تا مادام كه با نور حق سبحانه تعالي روشن گردد، توقف ميكنند چنان كه معصوم (ع) فرمود است: هواي نفس شريك كوري است از نشانههاي توفيق توقف به هنگام حيرت و سرگرداني است، يعني انسان موفق هيچ وقت عمل خود و لحظهاي انديشه خويش را هر چند كه اندك هم باشد، بيهوده و معطل نميگذارد به اين منظور كه از گرفتاريهاي روز قيامت رهايي يابد رسول خدا (ص) در اين باره فرمودهاند: انسان در قيامت از سرمه چشم و از ذره گلي كه به انگشت خود بردارد فتيله كند و نيز از اين كه لباس برادر دينياش را لمس كند، سوال شود. 5- از گناهش بترسد. ويژگي ديگر مرد خدا اين است كه از كيفر گناهش ترس دارد. در بيان اين موضوع مطلبي كه بايد دانسته شود اين است كه در حقيقت ترس از كيفر گناه است نه خود گناه. ولي چون گناه موجب خشم خداوند و كيفر او ميشود، نسبت ترس را به گناه دادهاند. پيش از اين ما حقيقت ترس و
اميد را تعريف كرده شرح دادهايم. 6- قول و عمل خود را براي خدا خالص ميگرداند: باين توضيح كه تمام حالات، گفتار و رفتار خود را صرفا براي خداوند انجام ميدهد بلكه تا بدان حد خالص ميشود كه در نيت هم توجه به غير خدا ندارد، فكر و ذكرش همواره خدا است. در خطبه اول نهجالبلاغه معناي اخلاص را شرح و توضيح دادهايم. 7- شخص مومن كارهاي شايسته انجام ميدهد. معناي صالح بودن عمل اين است، كه كار طبق رضاي خدا انجام گيرد. 8- براي خود ذخيره آخرت فراهم كند: منظور اين است كه تمام وظايف محوله از جانب حق واجب و مستحب را انجام دهد و نهايت كوشش خود را براي به دست آوردن اجر اخروي به كار گيرد، تا براي روز نيازمندي، اندوختهاي داشته باشد. 9- از انجام محرمات پرهيز داشته باشد. غرض از اين بيان حضرت امر به دور بودن از منهيات شرعي است. با اين عبارت توجه ميدهند كه لازم است مومن از آنچه عقاب آور است و در قيامت موجب كيفر ميشود برحذر باشد. 10- امور ناپايدار و فاني شونده را كنار بگذارد. يعني مال و زينت دنيا را بي اعتبار بداند و دل به رحمت حق متصل داشته باشد. اين فراز گفته امام (ع) اشاره به پارسايي و پاك شدن از موانع رحمت دارد دل به دنيا ب
ستن باعث دور ماندن از غفران و رحمت الهي ميشود. 11- ثوابهاي اخروي را به عوض خوشيهاي دنيوي انتخاب كند. بدين توضيح كه در جوهر نفس خود، ملكات خير و صفات نيك را ذخيره كند. ضمير و باطن خود را به مطالعه انوار كبريايي حق تعالي سرگرم بدارد، تا آنچه از فيوضات خداوندي و نيكيها به وي ميرسد، دريافت كند، و بر اثر تكرار و تمرين و ممارست، ملكه. نفساني گرداند، زيرا نيكو عوضي است ثواب آخرت از نعمتهاي فاني و ناپايدار دنيا چنانچه كسي بتواند به دست آورد. 12- با هواي نفساني خود مبارزه كند. يعني با خواستههاي نفس اماره كه همواره به بدي فرمان ميدهد و به كارهاي زشت دنيوي انسان را ميفريبد، مبارزه كند، و با هر خاطره بدي كه به قلبش القا ميكند مخالفت كند و مواظب خطرات نفس باشد، تا بتواند وسوسههاي دروني را از ميان ببرد. 13- آرزوهاي بيجا و طولاني خود را تكذيب كند. يعني آنچه را شيطان از آرزوهاي دور و دراز در نظرش مجسم ميسازد و به دروغ وعده رسيدن به آنها را ميدهد، رها سازد و به اين دليل كه به آنها دست نخواهد يافت كناري بگذارد و با مراقبت شديد، ريشه اين خواستهها را بخشكاند، زيرا فريب شيطان پياپي ميرسد، و انسان را لحظهاي آسوده نم
يگذارد. در جاي ديگر امام (ع) ميفرمايند. از آرزوهاي دور و دراز بر حذر باشيد، زيرا آرزوهاي طولاني مال التجاره احمقان است 14- صبر و شكيبايي را وسيله نجات و رهايي خود قرار دهد. صبر عبارت از پايداري نفس است، كه مبادا به زشتيهاي لذات گرفتار آيد. هرگاه انسان بداند كه پيروي از خوشيهاي زشت و زودگذر نفساني موجب، هلاكت اخروي ميشود، مقاومت در برابر گناه و بديها و خودداري از تمايلات نفساني و شهوات، باعث نجات و خلاصي ميشود. در اين عبارت امام (ع) لفظ مطيه را كه به معني مركب سواري است براي صبر استعاره آورده، و فرموده است: صبر را مركب نجات قرار بده وجه مشابهت اين است كه صبر و مركب تندرو ميتوانند وسيله نجات باشند. صبر در برابر مشكلات و اسب به هنگام فرار از دشمن به انسان رهايي ميبخشد. 15- تقوي را توشه پس از مرگ قرار دهد، چون مقصود از تقوي گاهي زهد و پارسائي است، و گاهي ترس از خدا كه لازمهاش زهد و وارستگي است و چون مراد از توشه چيزي است كه انسان به وسيله آن آماده روياروئي با حوادث ميشود بزرگترين حادثهاي است كه در رابطه با دنياي ديگر براي انسان پيش ميآيد. امام (ع) تقوي را وسيله آمادگي براي مرگ دانستهاند، زيرا شخص پر
هيزگار همواره به ياد عظمت الهي سرگرم و هيبت حق تعالي او را از توجه به امور ديگر باز ميدارد. بنابراين مرگ در نزد چنين شخصي اهميت زيادي نداشته و غم بزرگي نيست. گاهي مقصود از تقوي، مطلق ايمان و منظور از وفات معناي مجازي است، يعني آنچه كه پس از ايمان پيش آيد، با فرض اين معني روشن است كه ايمان انسان را از عذاب الهي در امان ميدارد. 16- مومن راه روشن را به سوي خدا ميپيمايد: يعني راهي كه مستقيم و روشن است و سريع طي ميشود انتخاب كرده و به سوي حق تعالي حركت ميكند. 17- مرد خدا همواره راه حق را ميپيمايد و لحظهاي از آن جدا نميشود. فرق ميان انتخاب راه روشن كه در شماره شانزده ذكر شد و همواره ملازمت بر طريقه و آشكار كه در شماره هيفده آمده است اين است، كه اولي امر به پيمودن راه روشن دارد و دومي به لزوم پيمودن راه و جدا نشدن از طريق مستقيم توجه ميدهد بدين توضيح كه هر چند راه روشن باشد، اما به دليل طول راه و پر خطر بودن آن پوينده مدام، رو در روي شيطان قرار دارد و خوف لغزش و گمراهي منتفي نيست، پس لزوما بايد از دليل و برهان چراغي روشن و فروزان به همراه داشته باشد و هرگز از آن مسير منحرف نشود. 18- مومن فرصتها را غنيمت
ميشمارد: يعني چند روزه دنيا كه فرصتي براي كارهاي نيك دارد پيش از فرا رسيدن روز حساب و قيامت آنها را انجام دهد، كه پس از مرگ انسان قادر به انجام هيچ كار نيكي نيست. 19- مرد خدا بر مرگ پيشدستي ميكند. يعني قبل از آن كه مرگ فرا رسد و اعمال خير او را قطع كند كارهاي لازم و خيرات و حسنات بجا ميآورد و با دست پر به استقبال مرگ ميرود. 20- از اعمال نيك، زاد و توشه بر ميگيرد. امام (ع) زاد و توشه آخرت را به جاي اعمال نيك استعاره آوردهاند وجه استعاره ميان اين دو را قبلا توضيح دادهايم. امام (ع) در صدر و ذيل عبارات ركب الطريقه الغراء و لزم محجه البيضاء اغتنم المهل- وبادر الاجل و تزود من العمل و … رعايت سجع متوازي را نموده است در بعضي از فرازها حرف عطف را ذكر و در برخي حذف نموده، رعايت اين تناسب براي اهل فن نهايت بلاغت و سخنوري است.
[صفحه 457]
از سخنان امام (ع) است كه درباره رفتار نادرست بنياميه، با ناراحتي تمام ايراد فرموده بنياميه ميراث محمد (ص) را (كه من خود وارث آن حضرت هستم) اندك اندك و با منت به من ميدهند (چنان كه به هنگام دوشيدن شتر شيري كه حق بچه شتر است مختصري را به بچه شتر داده و بيشتر را براي خود بر ميدارند). بخدا سوگند اگر زنده بمانم و بر آنها دست يابم، بدان سان كه قصاب شكنبه خاك آلود پر كثافت را بدور مياندازد، بنياميه را از حكومت و فرمانروايي عزل كرده، طردشان خواهم كرد. بنا به روايتي جمله الوذام التربه، التراب الوذمه آمده است، كه البته فرق چنداني در معني ندارند. سيدرضي در معناي سخنان امام (ع) فرموده است منظور از ليفوقونني اين است كه اندكي از مال بيتالمال را به من دادهاند، چنان كه در هر مرتبه از دوشيدن شتر اندكي شير به بحه حيوان ميدهند، و بدين قصد كه شتر اجازه دهد تمام شيرش را بدوشند. و الوذام، جمع وذمه احشاي داخلي حيوان، مانند شكنبه، جگر و امثال اينهاست كه به خاك آلوده شده باشد. امام (ع) لفظ تفويق را براي بخشش اندك فرماندار كوفه سعيد بن عاص، استعاره آوردهاند وجه شباهت در هر دو مورد بخشش اندكي است كه در دفعات م
كرري صورت ميگيرد چنان كه به بچه شتر مختصري از شير مادر را ميدهند و سپس او را كنار ميزنند و شير شتر را ميدوشند. باز مجددا بچه شتر را ميآورند مختصري از شير مادر را ميدهند و باز كنار ميزنند، و مابقي شير شتر را ميدوشند حضرت مال اندكي كه از جانب امير كوفه براي وي ارسال شده بود به شير مختصري كه به بچه شتر ميدهند تشبيه كرده، و لفظي كه در دوشيدن شتر به كار ميرود براي بخشش مال اندك استعاره آورده است. مقصود از تراث محمد (ص) فوايدي است كه به بركت وجود پيامبر(ص) براي مسلمين حاصل شد كه در لغت به مال متروكه ميت اطلاق ميشود. پس از اظهار ناراحتي شديد از برخورد نادرست سعيد بن عاص، سوگند ياد ميكند كه در صورت زنده ماندن، بنياميه را از رياست و حكومت بر مسلمين محروم خواهد كرد. كلمه نفض را براي دور كردن آنها از پايگاه قدرت، استعاره به كار برده است بر كنار كردن بنيامبه را از امور اجرايي تشبيه كرده است به آنچه قصاب از احشا و اعضاي داخلي بدن حيوان را به دور مياندازد و به خاك ماليده ميشود. عباراتي كه از امام (ع) در اين كلام آمده است به روايت صحيح همين بود كه ما (شارح) نقل كرديم نقل دومي هم در مقام روايت شده است كه قابل
قبول روايت ديگري درباره اين كلام امام (ع) با كمي نقصان و زيادي به طريق ذيل نقل شده است. و مفهوم آن اين است: هنگامي كه سعيد بن عاص از جانب عثمان امير كوفه بود براي حضرت هديه كوچكي فرستاد حضرت ناراحت شد و فرمود: به خدا سوگند سعيد بن عاص همچنان فرمانبردار و غلام عثمان است. بنياميه آنچه خداوند به پيامبرش بخشيده است. مثل سهم بيوه زنان و پا برهنگان براي ما ميفرستند، بخدا سوگند اگر زنده بمانم و توفيق يابم چنان كه قصاب شكنبه و جگر گوسفند را به دور اندازد و به خاك ماليده شود، آنها را از فرمانروايي به دور خواهم كرد.
[صفحه 460]
از سخنان امام (ع) است كه از خداوند طلب مغفرت ميكند و ضمنا چگونگي دعا كردن را به ما ميآموزد. واي: وعده دادن. رمزات: جمع رمزه: با گوشه چشم، ابرو و يا لب به چيزي اشاره كردن. سقط من الشيء: شيئي پست و بيارزش. هفوه: لغزش. خداوندا! گناهاني را كه تو بر آنها از من واقفتري بيامرز و اگر من دوبار به سوي گناه بازگشتم تو به سوي آمرزش بر من باز گرد. پروردگارا، آنچه من تعهد انجام آن را داده بودم ولي تو وفاي به آن عهد را از من نديدي بيامرز. من به تو پيمان بندگي و اطاعت سپردم، وفاي به اين پيمان را از من نيافتي. خداوندا بر من ببخشاي آنچه را به زبانم به تو نزديك شدم ولي با قلبم با آن مخالفت كردم با زبانم اظهار توبه، پشيماني و ندامت كردم. اما دلم در اين گفتار همراه زبانم نبود. الهي! اشارات گوشه چشم كه ستمگري را بر عليه مسلماني تحريك و زير چشمي به ناموس كسي نگريسته و بدين سبب مرتكب گناهي شده باشم، بيامرز خداوندا، گفتار ناهنجار آرزوهاي نابجاي دل، و لغزشهاي زبانم را عفو فرموده از من درگذر. امام (ع) در تمام فرازهاي اين دعا از خداوند سبحان طلب مغفرت و آمرزش ميكند. مقصود از آمرزش بنده به وسيله خداوند، يا اين
است كه حضرت حق در قيامت گناهانت را بپوشاند تا به هلاكت اخروي دچار نشود و يا گناهانش را براي مردم دنيا فاش نكند تا رسوا شود. مغفرت به هر دو معني، نتيجهاش يك چيز است و آن توفيق دست يافتن به سعادت اخروي و دوري از پيروي شيطان بر انجام گناه است، پيش از صدور گناه يا قبل از آن كه معصيت برايش بصورت ملكه نفساني شود. منظور از غفران خداوند اموري است به ترتيب زير: 1- بخشش گناهاني كه خداوند بدآنها آگاهتر است عبارت از انجام اموري است كه در نزد خداوند گناه شمرده ميشود ولي انسان گناه بودن آنها را نميداند، و آنها را مرتكب ميشود. چون انسان علم به گناه بودن آنها ندارد، مكررا آنها را انجام ميدهد. اين است معناي كلام حضرت، كه اگر من به انجام گناه بازگشتم تو مغفرتت را بر من تكرار كن. تكرار مغفرت و آمرزش خداوند در پي تكرار چنين گناهي است. 2- غفران و آمرزش وعدههايي كه در پيش خود براي رضاي خدا انجام دادن آنها را تعهد كرده اما آنها را انجام نداده است، شك نيست كه خودداري نفس از انجام دادن كارنيك و عدم وفاي به عهد از وسوسههاي شيطاني است. كه واجب است انسان از خداوند مغفرت بخواهد تا گناهش را بپوشاند، جاذبهاي در نفس براي انجام عمل
پديد آورد، و از پيروي شيطان بازش دارد. 3- آمرزش و غفران خواستن از اين كه نفس، كارهاي خير مورد رضاي خدا را با رياكاري و خود بيني و غرور در ميآميزد و نيت قربت را به قصد غير خدا تبديل ميكند. ترديدي نيست كه اين شرك خفي بوده، مانع عروج به مقامات عالي ميشود. پس به منظور جبران، آمرزش خداوندي، پيش از آن كه اين حالت رسوخ نفساني پيدا كند، نياز شديدي احساس ميشود. 4- مغفرت خواستن از گناهاني كه با اشاره صورت ميگيرد، و به ظاهر ما آنها را گناه نميدانيم مثلا انسان با گوشه چشم غضبناك به شخصي نگاه كند تا بر او عيب بگيرد يا مسخرهاش كند و يا بر او ستمي روا دارد. اين چنين نگاهي از حدود شرعي بيرون است و گناه به حساب ميآيد. اين نگاههاي تحقير آميز از وساوس شيطاني نشات گرفته و شايسته است كه انسان از خداوند بخواهد تا زمينه چنين گناهي را از ميان ببرد و نفس را از چنين خطري در امان بدارد. 5- آمرزش طلبي از گفتار زشت، پست و بيارزش. سخنان بيارزش گفتاري هستند كه از حدود شريعت بيرونند و انسان را از راه راست منحرف ميكنند. 6- مغفرت خواهي از شهوات نفساني. بعضي كلام امام (ع) را شهوات قلب قرائت كردهاند كه منظور كششهاي نفساني و خوا
ستههاي بيجاست و بعضي ديگر سهوات قلب روايت كردهاند كه در اين صورت منظور اشتباهاتي است كه انسان بر اثر انديشه نادرست بدان مبتلا ميشود و با فرمان خدا مخالفت ميكند. اين وسوسههاي ناصواب نفساني اعضا و جوارح را به كارهاي خارج از محدوده دستورات الهي تحريك ميكند. انديشههاي نادرست ذهني، اگر چه در عمل ظهور پيدا نكنند، اين حقيقت را نميتوان انكار كرد كه تمركز آنها در ذهن، بندگان خدا را از پيمودن راه حق باز ميدارد چنان كه افراد فرو رفته در خوشيهاي دنيوي تا بدان حد، مستغرق دنيا ميشوند، كه گاهي يك نماز را، دوبار ميخوانند، و تعداد ركعتها و سجدههاي نماز را فراموش ميكنند. آمرزش اين گونه افراد به اين است كه خداوند اسبابي را فراهم كند تا از اين حالت بيرون آيند. 7- آمرزش خواهي از گناهاني كه از لغزش زبان حاصل شده است ريشه چنين گناهي وسوسههاي شيطاني ميباشد و آمرزش آن، توفيق يافتن بر مقاومت در برابر هواهاي نفساني است. پس از توضيح معناي مغفرت خواهي، در كلام امام (ع) با توجه به اين كه شيعه معصوم بودن امام را واجب ميداند. آمرزش طلبي آن بزرگوار از پيشگاه خداوند در موارد فوق به دو صورت توجيه ميشود: 1- مغفرت خواستن آن ح
ضرت بر فرض وقوع است. يعني اگر چنين گناهاني از امام صادر شود خداوند آنها را ببخشد. گويا امام (ع) چنين عرض ميكند. خداوندا اگر چنين گناهاني را مرتكب شوم آنها را بيامرز در جاي خود ثابت شده است كه اگر كلامي به صورت قضيه شرطيه بيان شود، صادق بودن يك جزء به معناي صادق بودن تمام اجزا نيست: بنابراين لازمه سخن امام اين نيست كه گناهي از وي صادر شده است و نياز به آمرزش دارد، و با انتفاي شرط مشروط منتفي است. اين توجيه براي كلام امام (ع) توجيه دقيقي است. 2- اين دعا را امام (ع) براي تربيت افراد امت، و آموزش دادن چگونگي آمرزش خواهي از گناهان آوردهاند. و يا به منظور تواضع و فروتني در پيشگاه حق و اقرار به بندگي ذكر كردهاند. چون انسان با صرف نظر از معصوم بودن زمينه تقصير و گناه را دارد. توجيه دوم براي كلام امام (ع) هر چند توجيه خوبي است به پا به توجيه اول نميرسد. اما كساني كه امام (ع) را معصوم نميدانند، كلام حضرت را حمل بر معناي ظاهر آن كرده اشكال در آن نميبينند.
[صفحه 464]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است اين گفتار را امام (ع) به هنگام حركت به سوي خوارج در پاسخ فردي از اصحاب كه معتقد بود از علم نجوم دريافته است كه زمان براي حركت مناسب نيست و پيروزي نصيب نميشود ايراد فرموده است حاق به: بر آن احاطه كرد. يوليه كذا: شيئي مورد تقاضايش را بدو ببحشد، و او را سزاوار بخشش داند. امام (ع) خطاب به آن مرد چنين فرمود: آيا پندار تو اين است كه مردم را به ساعت سعدي هدايت ميكني، كه هر كس در آن سفر كند بديها از او دور شود و ميترساني از ساعتي كه هرگاه در آن به مسافرت رود. ضرر ببيند؟! هر كس كه تو را در اين ادعا تصديق كند قرآن را تكذيب كرده است. (قرآن نسبت علم غيب را به خدا داده ميفرمايد: در آسمانها و زمين هيچ كس جز خدا علم غيب نميداند) و در دستيابي به مقصود و دفع مكروه و ناپسند براي خود نيازي به كمك و ياري خداوند نميبيند. تو انتظار داري، كسي كه به فرمانت عمل كند. به عوض پروردگارش تو را سپاس گويد؟! زيرا به گمانت تو او را به ساعتي راهنمايي كردهاي كه در آن به نفعي رسيده و از ضرري ايمن شده است. پس از اين بيانات رو به مردم كرده فرمود: اي مردم از علم ستاره شناسي و آموختن نجوم پرهيز
كنيد، مگر به اندازهاي كه شما را در صحرا و دريا هدايت و راهنمايي كند زيرا آموختن نجوم سرانجام شما را به كهانت و غيب گويي ميكشاند. منجم مانند كاهن و كاهن همچون ساحر و جادوگر و جادوگر به منزله كافر و جايگاه كافر آتش دوزخ است. با ياد و نام خدا به سوي سفر حركت كنيد. كه پيروزي با ماست روايت شده است كه اشاره كننده به اين موضوع، شخصي بنام عفيف و برادر اشعث بن فيس بود كه بدان هنگام، علم نجوم ميآموخته است. آنچه از راز حكمت نبوي در نهي از آموختن علم نجوم تاكنون روشن شده است دو امر است بشرح زير: 1- آموزنده علم نجوم بدان شديدا سرگرم ميشود و بسياري از شنوندگان به دستورات و پيشگوييهاي منجم اعتماد پيدا ميكنند و از آنچه به گردش سيارات نسبت داده ميشود ترسان شده و يا بدان دل ميبندند. در اين رابطه از توجه به خدا بازمانده نظرشان را گردش ستارگان به خود جلب ميكند. در انجام كارهاي مهم كه بايد به خدا رجوع كنند. دچار غفلت ميشوند، و اين امر با مقصود شارع مقدس اسلام منافات دارد چه منظور صاحب شريعت جز توجه مدام خلق به سوي خدا و به يادداشتن معبود براي روا كردن نيازشان چيز ديگري 2- احكام نجوم، خبر دادن از اموري است كه در آينده
تحقق مييابد و اين شبيه آگاهي داشتن از امور غيبي است و از طرفي بيشتر مردم مانند عوام، زنها، و بچهها فرقي ميان علم غيب و خبر دادن از غيب نميگذارند. بنابراين آموختن اين احكام و مطابق آنها دستور دادن موجب گمراهي بيشتر مردم، و سستي اعتقادشان درباره معجزات ميشود، چون احكام نجومي نوعي خبر دادن از كاينات جهان ميباشد. بعلاوه همه اينها سبب ميشود، تا مردم درباره عظمت خداوند بياعتقاد شوند و درباره آيات كريمه قرآن كه ذيلا نقل ميكنيم ترديد كنند. خداوند تعالي درباره علم غيب ميفرمايد: قل لايعلم من في السموات و الارض الغيب الا الله و عنده مفاتح الغيب لايعلمها الا هو و باز ميفرمايد: ان الله عنده علم الساعه و ينزل الغيث و يعلم ما في الارحام و ما تدري نفس ماذا تكسب غدا و ما تدري نفس باي ارض تموت. وقتي كه منجم چنين تصور كند كه حوادث آينده را ميتواند كشف كند، پس ادعا كرده است كه پيشامدها را ميداند، و قادر است كه بداند در چه محلي از دنيا روي ميدهند! و اين عين تكذيب قرآن است. اين دو وجه كه توضيح داده شد، دليل حرام بودن كهانت، سحر و جادو، فال و امثال آنها از لحاظ عقلي است. مطابق دليل عقلي در تكذيب احكام سحر و جادو كهانت
و علم نجوم از ديدگاه شريعت نيز نقل شده است و صاحب نظراتي كه در اين باره بحث كردهاند دو گروهند. 1- متكلمان 2- حكما و فلاسفه. متكلمان نيز بدو دسته و به ترتيب زير تقسيم ميشوند: الف - معتزله: استدلال معتزله در تكذيب منجمين به يكي از دو امر است. 1- شريعت منجم را تكذيب كرده است. و به اعتقاد معتزله هر حكم شرعي در بردارنده جهتي عقلي است، هر چند براي ما آن جنبه عقلاني واضح و آشكار نباشد. بنابراين چون شريعت منجم را تكذيب كرده است عقلا بايد داراي ضرر و خطري باشد. 2- احكامي كه منجم بيان ميكند. چون در رابطه با اسباب و ابزاري است كه به وسيله آنها خبر ميدهد و در آن اسباب كون و فساد راه مييابد و به دليل اين كه صحت و درستي آنها مورد مناقشه و اختلاف است قابل پيروي و اعتماد نميباشد. ب- اشاعره: هر چند اينان معتقدند كه موثري در وجود جز خداوند نميباشد، و پندار بعضي از آنها اين است كه با اين طرز تفكر از نسبت دادن تاثيرات جوي به ستارگان رهايي يافته و اشكالي بر آنها وارد نيست. اما طبق عقيده اشاعره اشكالي ندارد كه خداوند متعال نزديك شدن ستارهاي به ستاره ديگري يا حركت آن را نشانه وقوع حادثهاي قرار دهد. با در نظر گرفتن اين ا
عتقاد كه ستارگان ميتوانند علامت حوادث باشند بطلان قواعد نجومي ثابت نميشود. مگر اين كه بگوييم، اسباب و ابزار منجم كامل نيست و احاطه كامل بر شناخت ستارگان ندارد. بنابراين احكامي كه صادر ميكند مورد مناقشه است. 2- حكما: در اصول عقلي حكما ثابت شده است، كه هر چه در اين جهان فساد پذير باشد، ناگزير داراي چهار علت و سبب است علت فاعلي - مادي، صوري و غايي علت فاعلي نزديك به تحقق پديدهها حركات آسماني است و از آن جلوتر نيروي محرك آسمانها قرار دارد و بدين سان تابه وجود خداوندي كه، به هر چيزي استحقاق وجودياش را ميبخشد، منتهي شود. علت مادي آن چيزي است، كه صورتها را ميپذيرد. هر صورت پذيري به صورت پذير ماقبل خود تكيه دارد تا به قابل اول كه ماده عناصر مشتركه است منتهي شود. علت صوري شكلي است كه علت مادي آن را ميپذيرد. علت غايي چيزي است كه فعل براي آن، انجام ميگيرد. در توضيح علت فاعلي، كه ما در اين جا آن را حركات آسماني ناميديم، لازم است شرحي بياوريم. بعضي از موجودات اين جهان در تحقق وجودي خود، نيازمند گردش يك مرتبه فلك هستند. و بعضي ديگر نيازمند گردشهاي مكرر و پيوسته فلك ميباشند. حكما براي هر يك از اجزاي اثر پذير اين
جهان در اثر پذيري، شرايط و استعدادهايي را لازم ميدانند كه هر استعداد در شكل مخصوص پديده تحقق مييابد، و به همين ترتيب هر صورت قبلي، نوعي استعداد براي رسيدن به صورت بعدي پديده خواهد بود و باز هر صورتي در تحقق خود نيازمند حركات متصله فلك ميباشد. بروز هر استعدادي، زمان معين، حركت مشخص، و پيوستگي خاصي را ميطلبد، كه درك بشري از تشخيص همه آنها عاجز است. با روشن شدن نظر حكما ميگوييم: احكامي كه علم نجوم صادر ميكند، جزئي و يا كلي هستند. حكم جزئي، مثل اين كه بگويد فلان شخص در آينده چنين و چنان خواهد شد. روشن است كه شناخت چنين حكمي براي انسان ميسر نيست، زيرا اطلاع يافتن بر حكمي ممكن است به دليل آگاهي يافتن بر علت فاعلي آن باشد، چنان كه مثلا فهميده شود، گردش معين فلان ستاره، يا پيوستگي آن به فلان ستاره، موجب پادشاهي شخصي بر كشوري شده است و هيچ علت فاعلي ديگر جز همان گردش معين و پيوستگي خاص نداشته است! چنين ادعا و استدلالي باطل است چه ممكن است كه علت فاعلي ناشناخته ديگري داشته باشد. بلي نهايت سخني كه در اين مورد ميتوان گفت، اين است. كه گردش معين همين ستاره و يا پيوستگي خاص آن، در فلان زمان حادثه مشابهي را كه پادشاه
ي شخص ديگري بوده، تحقق بخشيده است. اين سخن را ميتوان گفت و قياس گرفت ولي اين ادعا را عقل نميتواند بپذيرد چون بعيد نيست كه خصوصيت ديگري در آن مورد مشابه وجود داشته است، كه حال نيست، چون وقايع بطور كامل تكرار نميشوند. بنابراين از حادثه معيني نميتوان بر واقعه مشابه آن، استدلال كرد به اين دليل كه واجب نيست تاثيرات گوناگون، اثرات مشابه داشته باشند. مضافا بر اين كه عقل نظر قطعي ميدهد كه از علتهاي فاعلي جز پيوستگي ستارگان و نزديكي آنان به يكديگر آگاهي ديگري ندارد با وجودي كه پديدههاي عالم وجود به گردش خاصي يا اتصال واحدي تكيه ندارند و بعضا معلول چندين گردش و اتصالند كه رويهم رفته سلسله علت فاعلي را تشكيل ميدهند. نتيجه بحث اين كه، حكم جزئي را منجم از طريق شناخت علت فاعلي نميتواند به دست آورد. و نيز ممكن است منجم بخواهد از طريق شناخت علت مادي پديده حكم چيزي رابفهمد. منجم از طريق علت مادي نيز نميتواند وقوع حادثهاي را اطلاع بدهد، زيرا درك استعداد ماذهاي براي تحقق يافتن چيزي و فراهم بودن همه شرائط زماني، مكاني، آسماني و زميني در محدوده شناخت ما، قطعيت صدور حكم را ايجاب نميكند، زيرا بشر قادر نيست كه بر تمام ش
رايط و ويژگيهاي آن احاطه كامل پيدا كند! از طريق علت صوري و غايي نيز منجم نميتواند بر علت حكم وقوف يابد، زيرا نهايت چيزي كه از اين طريق قابل درك است اين است كه فلان ماده استعداد پذيرفتن فلان صورت، شكل و مقدار را دارد. يا فايده وجودي آن چيست و چه مقدار بدان توجه و عنايت شده است. بديهي است كه احاطه بر تمام استعدادها و پذيرش كليه صور براي انسان مقدور نيست. نتيجه آن كه منجم قادر به كشف حكم جزئي از مسير علل چهارگانه نميباشد. با توضيح فوق روشن شد كه منجم نميتواند درك كند، ولي آيا حكم كلي را ميتواند بفهمد؟ مثلا گفته شود كه هرگاه فلان حركت خاص در افلاك پديد آمده است فلان حادثه اتفاق افتاده است! و منجم از رويت جزئيات متشابه مكرر و آثار و نتايج آنها كه فراوان صورت گرفته است يك حكم كلي به دست آورد و تجربه وقوع آن را تاييد كند و در چنين زمينهاي حكم كلي قابل تطبيق بر موارد جزئي را بيان دارد. در اين صورت حكم كلي منجم به تجربه باز ميگردد و اين فرض قابل قبول است چون تجربه از تكرار امور متشابهي كه حس آنها را ضبط كند حاصل ميشود. و عقل بر پايه اين ادراكات حسي مبادرت به استنباط حكم كلي ميكند. مثل اين كه با تكرار صور احساس
ي فراوان بر سوزان بودن آتش، حكم ميدهد كه آتش سوزنده است. سوزنده بودن آتش حكمي است كلي كه بر اثر تكرار فراوان و احساسات بيشمار بدان قطع حاصل شده است. اما كيفيت گردش افلاك و روابط ستارگان به امور محسوس يقين آور باز نميگردد هر چند مشابهتها و نزديك بودن بعضي با بعضي را تا حدي ميتوان فهميد ولي انسان نميتواند بر تمام جزئيات آگاهي بيابد و تمام شباهتها و تفاوتها را دريابد. زيرا چنان كه ميدانيم كار منجم اين است كه زمان را به ماه، هفته، ساعت، و دقيقه و ثانيه تقسيم ميكند. و حركت افلاك و ستارگان را در برابر زمان، نسبت سنجي ميكند. و همه اين امور تقريبي است و مبنائي حقيقي ندارند. نهايت چيزي كه در اين مورد ميتوان گفت. اين است كه اثرات جوي، در بلند مدت بهتر آشكار ميشود و به اثبات ميرسد. ولي به هر حال چون اسباب و علل در تحقق يك حادثه متفاوت است. نميتوان ادعاي تجربه، و حصول علم كلي ثابت بيتغيير و داراي نتيجه دايمي به سبك واحد را داشت. بر فرض كه تفاوتي در بعضي حوادث تاكنون ديده نشده باشد، باز هم علم آور نيست، كه يقين داشته باشيم در آينده به شكل گذشته امور جريان خواهد يافت، چون تضميني براي بقاي آمادگي و ديگر علل جو
ي و زميني، وجود ندارد در حالي كه علم تجربي بر محور بقاي اسباب و تكرار آنها دور زده و تحقق مييابد. اما در حوادث آينده جهان، به دليل عدم قدرت انسان بر درك همه اسباب و تكرار آنها علم تجربي حاصل نميشود. بنابراين منجم حكم كلي را نميتواند كشف كند، چون تجربهاي در كار نيست. قوله عليهالسلام: اتزعم الي قوله الضر آيا گمان تو اين است كه ساعت نيك را براي حركت ميداني؟ … امام (ع) با بيان اين جمله درجه ثبات و صحت اين ادعا را ميپرسند، كه براستي چقدر به گفته خود اعتماد دارد؟. چون در عرف، عادت بر اين بوده است كه كاهنان با قاطعيت از آينده خبر ميدادهاند. اين منجم نيز ادعاي فهم خطر را داشته و حركت براي جهاد را در آن ساعت مناسب نميديده است! قوله عليهالسلام: فمن صدقك بهذا الي قوله الضرر اين سخن امام (ع) نهايت تنفرش را از پذيرش احكام منجمان و اعتقاد به گفته آنان ميرساند. بدين توضيح كه هر كس ادعاي آنان را قبول كند ملتزم چند امر بشرح زير شده است: 1- كسي كه گفته منجمان را تصديق كند، لازمهاش اين است كه قرآن را تكذيب كند و چه تكذيب قرآن را قبلا توضيح دادهايم. 2- تصديق كننده منجم از ياري خدا، در رسيدن به مقصود، و جلوگيري
از ضرر بينياز خواهد بود. يعني در هر مشكلي كه فرا رويش قرار گيرد به جاي اين كه به درگاه خداوند در رفع آن مشكل تضرع كند، به منجم متوسل ميشود و چاره كار را از او ميخواهد. 3- كسي كه در امور خود به منجم رجوع كند، حمد و سپاس خويش را نثار منجم ميكند، چه او را در كار خود مفيد و موثر ميداند. اعتقاد به اين كه جز خداوند موثري در جهان نيست از ميان ميرود. پذيرفتن پيشگوييهاي منجم و تصديق كلام وي، مستلزم شدن به امور سه گانه فوق ميباشد، كه امام (ع) به صورت برهاني مطابق شكل اول و به شرح زير آوردهاند خطاب به منجم. -پندار تو اين است كه ساعت نفع و ضرر را تشخيص ميدهي؟ صغري - هر كه پندارش اين باشد، خود را به جاي خدا سزاوار ستايش، تصديق كنندهاش ميداند!! كبري - نتيجه اين كه. منجم نفس خود را شايسته ستايش تصديق كنندهاش ميداند. در اين قياس چون كبري، از امور خيالي است، گاهي شخص سخنور و خطيب از آن استفاده ميكند تا مخاطب خود را از اموري كه مورد نهي است متنفر كند. امام (ع) نيز آن را براي تنفر خود، در زمينه نهي از پذيرفتن سخن منجم به كار بردهاند. قوله عليهالسلام: ايها الناس الي قوله بر او بحر اين كلام امام (ع) به دلايلي كه
ذكر كرديم، ما را از آموختن دانش نجوم بر حذر ميدارد. در عين حال موارد خاصي را مانند راهيابي در سفر صحرا، و دريا را استثنا ميداند، زيرا ياد گرفتن نجوم و شناخت ستارگان در آن موارد مفيد و سودمند است. توضيح كلام اين كه: آنچه منجمان و خبر دهندگان، ادعاي آگاهي از آن را دارند حوادث آينده است. كه درباره آن حكم قطعي صادر ميكنند، و بطور قطع و مبتني بر اصولي به بيان آن مبادرت ميورزند. با شرحي كه قبلا داديم روشن شد كه اين احكام، مورد وثوق و اعتماد نبوده، و نبايد بر آن تكيه داشت. اما منافات ندارد كه به طور تقريبي زمان را به سال و ماه هفته و روز تقسيم كنيم و حركت فلك خورشيد و ماه را بر اين تقسيم علامت و نشانه بگيريم و حساب بعضي از امور را بر گردش آنها مترتب كنيم امور ديني خود، همچون نماز روزه، حج و … با آنها بسنجيم و يا حركت آنها را در امور دنيايي همچون معاملات، پرداخت ديون، فصلهاي چهار گانه سال، و تهيه امور لازم در هر فصل را براي زندگي و معاش، معيار قرار دهيم. كشاورزي، مسافرت، تهيه پوشاك زمستاني يا تابستاني را مطابق زمان مناسب انجام داده و يا فراهم كنيم مضافا بر اين حركت و اوضاع خاص ستارگان بطور تقريبي، مقصد و سمت حر
كت خود را، در صحرا و دريا شناسيم. دانستن اين مقدار از علم نجوم نه تنها حرام نيست، بلكه آموختن آن مستحب است، چون داراي مفاسدي كه پيش از اين بر شمرديم نيست، و فوايدي را نيز در بردارد. و لذا خداوند آفرينش ستارگان را بر خلق منت گذاشته ميفرمايد: و هو الذي جعل لكم النجوم لتهتدو ابها في ظلمات البر و البحر. و در جاي ديگر فرموده است: لتعلموا عدد السعين و الحساب. قوله عليهالسلام: فانها الي آخره در اين فراز از كلام خود علت ديگري را براي بر حذر داشتن از آموزش نجوم، و ايجاد تنفر بصورت قياس موصول ذكر كردهاند، بدين مضمون كه: منجم در آتش است. شرح و تفصيل كلام امام (ع) در بيان اين برهان اين است كه از دو مقدمه اول نتيجه ميگيريم كه منجم به منزله. ساحر است و اين را صغري قرار ميدهيم و با مقدمه ديگر كه: ساحر مثل كافر است نتيجه ميگيريم كه: منجم همانند كافر است و از اين نتيجه با مقدمه ديگر كه كافر در آتش است نتيجه ميگيريم كه منجم در آتش است. چنين برهاني را در اصطلاح قياس موصول الانتاج مينامند. معمولا قياس موصول بر چند قياس مساوات استوار است. بدين شرح كه: منجم مساوي ساحر و ساحر مساوي كافر و چون كافر در دوزخ است نتيجه ميگير
يم كه: منجم در آتش خواهد بود. بعضي كلام امام (ع) را به دليل عدم شركت در حد وسط، مبتني بر قياس مساوات ندانسته و اسم جداگانهاي براي آن از قبيل موصول الانتاج و غيره در نظر گرفتهاند به آن توضيح كه در شرح خطبه اول نهجالبلاغه بيان شد. اما اگر سخن امام (ع) را بر قياس صحيح حمل كنيم تقدير سخن چنين خواهد بود. 1- منجم شبيه كاهني كه شبيه ساحر است ميباشد، شبيه كاهن شبيه ساحر شبيه خود ساحر ميباشد. نتيجه آن كه منجم شبيه ساحر است (قياس اول) 2- منجم شبيه ساحري كه شبيه كافر است ميباشد شبيه ساحر شبيه كافر شبيه خود كافر است. بنابراين منجم شبيه كافر است (قياس دوم). 3- منجم شبيه كافر است و كافر در آتش است پس منجم نيز در آتش است. (قياس سوم) كلام امام (ع) به صورت قياس موصول الانتاج بر قياسات ديگر مترتب است و نتيجه آن جايز نبودن آموزش سحر و ايجاد نفرت و دوري از آن ميباشد. حال ميپردازيم به بيان معناي كاهن و ساحر و مشابهتهايي كه ميان آنها وجود دارد. در مقدمه اين بحث به مقام و منزلت نفسي كه از طريق تقوا و وارستگي بر امور عجيب اين جهان آگاهي يابد و در آن تصرف كند اشاره كرديم. نفس اگر كامل و خير باشد، جذب خداوند متعال شده راه ح
ق را ميپيمايد و به سوي او حركت ميكند. چنين نفوسي انبيا، و اولياء صاحبان كرامت و معجزه ميباشند. و اگر ناقص و شرور باشند، از هدف حق و حقيقت بازگشته، طالب كمال و خير نخواهند بود، بلكه به اخلاق پست و امور بيارزشي روي ميآورند، مانند كهانت و غيب گويي كاهنان و ساحران از اين دستهاند. بايد توجه داشت كه روي آوري به كهانت و شهرت يافتن در آن و به كارگيري قواي نفساني، بيشتر در دوران انبياء، يا پيش از ظهور آنها بوده است. دليل اين كه كهانت در اين زمانها بيشتر آشكار شده آن است كه هرگاه فلك بخواهد با تغييرات خود، شكلي به خود گيرد كه هنگام وقوع آن، حادثه مهمي در عالم تحقق يابد، از ابتداي شروع اين هيات، تا هنگام فراغت از آن، كاهنان با دقت در حركت فلك و شكل گيري ستارگان، حادثه بزرگي را در نظر ميگرفتهاند و حوادث جزئي را كه در ضمن اين شكل گيري خاص ستارگان در زمين رخ ميداده است، ثبت و ضبط ميكردهاند و وقوع اين حوادث را در زمين معلول آن نوع تشكل خاص ستارگان و قرب و بعدشان از يكديگر ميدانستهاند. بدين سان آگاهيهايي بر اوضاع جوي و ستارگان مييافتهاند. با توجه به همين قرائن و علائم و مشابهتهايي كه در قرب و بعد ستارگان ميدي
دهاند، از حوادث جزئي آينده، از روي حدس و گمان خبر ميدادهاند كه گاهي علي الاتفاق درست از آب در ميآمده است، ولي چون بر تمام جزئيات امور جوي و تمامي اشكال ستارگان آگاه و مطلع نبودهاند و علل و عوامل فراوان ديگري وجود داشته كه آنها نميدانستهاند، حكمي كه ميدادهاند، ناقص بوده است، ناقص بودن، حكم كاهنان به وسيله پيامبران آشكار ميشده است، زيرا مقصود از تشكل خاص ستارگان براي انبياء از طريق وحي روشن بوده است. ولي كاهنان چه قبل و چه بعد از نبوت رابطهاي با وحي نداشته و از درك علل و عوامل دخيل در حوادث بيخبر بودهاند. كاهنان كه داراي قواي نفساني خاصي، در جهت درك بعضي از امور بودهاند، همين درك مختصر از امور، آنان را براي درك بيشتر تحريك ميكرده است، تا دانش خود را تكميل كنند و در نتيجه با حركات ارادي خود مقاصد خويش را اظهار ميداشتهاند و گاهي آنها را با امور حسي و نشانههايي مانند. فال، پيشگويي و نظير اينها بروز ميدادهاند، و گاهي بيان اين عقايد و اخبار همراه گفتاري موزون و توام با حركات خاص، خشن، و دويدن تند و سريع صورت ميگرفته چنان كه نقل كردهاند كاهن تركي بدين طريق پيشگويي ميكرده است. بعلاوه شخصي براي
من (شارح) نقل كردكه خود شاهد كاهني بوده است كه در زمان ما زندگي ميكرد و حدود بيست سال پيش از دنيا رفت. كنيهاش ابوعمر بود در ساحل دريا زندگي ميكرد و به او قلهات ميگفتند هرگاه از او چيزي سوال ميشد ابتدا سر خود را به حركت در ميآورد، بر حسب سوالي كه مشكل يا ساده بود، حركات شديد و يا آساني انجام ميداد و سپس پاسخ سوال را بيان ميكرد، نقل شده است كه وي در بعضي از اخبار غيبي كه ميگفت از حركت سر كمك نميگرفت. غرض از حركتي كه انجام ميداد، دوري جستن از محسوسات، و تسلط يافتن بر نفس خويش براي انتقال يافتن به پاسخ بود، و از تلقين شيي مورد نظر بر نفس و گذراندن آن بر خاطر و انجام حركت مخصوص سر اراده ميكرد كه جواب سوال بر زبانش گذاشته شود. در بسياري از موارد راست ميگفت و در مواردي هم دروغ خبر ميداد چون واقف به تمام امور نبود، و با تخمين و حدس جواب ميداد دروغ در ميآمد و موجب عدم اعتماد ميشد. در بعضي از موارد براي اينكه بازارش كساد نشود عمدا دروغ ميگفت، ريا كاري ميكرد، از چيزهايي خبر ميداد كه خود باور نداشت، چيزهاي غير قابل قبول را سر هم كرده تحويل ميداد. دروغ گويي و خيالبافيهاي كاهنان بر حسب نزديكي و يا دور
ي از مقام والاي انسانيشان متفاوت بود. چه به هر اندازه كه از مقام انساني بدور بودند از رسيدن به كمالات معنوي و دريافت بعضي از فيوضات جهان علوي محروم ميشدند. جهت امتياز كاهنان از انبياء دروغگويي آنان بود كه ادعاي آگاهي از امور محال را داشتند اگر اتفاقا موردي را راست ميگفتند موارد نادري بود كه به مقتضاي درك اندك خود از حقايق جهان صورت ميگرفت، از مواردي كه صدق گفتار آنها ثابت شده است. در مورد كار انبيا بوده است كه پس از شناخت فضيلت انبيا بدان اقرار كرده و تصديق كردهاند چنان كه روايت شده است طلحه و سواد بن قارب و امثال اين دو از كاهنان زمان پيامبر اسلام (ص) آن حضرت را تصديق كردند. پس از توضيح معناي كاهن، و چگونگي استخراج حكم به شرح فراز ديگري از سخن امام (ع) ميرسيم كه فرمود: فانها تدعوا الي الكهانه … يعني منجم در سرانجام كارش خود را به منزله كاهن دانسته ادعاي اخبار غيبي كرده و از پيشامدهاي آينده خبر ميدهد. امام (ع) براي تاكيد اين حقيقت منجم را به كاهن تشبيه كرده ميفرمايد: المنجم كاالكاهن البته كاهن با منجم فرق دارد. زيرا كاهن از حوادث آينده با توجه به قدرت نفساني كه دارد خبر ميدهد، روشن است كه در فساد اف
كار خلق و گمراهي آنان موثرتر از منجم است و مردم به كاهن از منجم بيشتر اعتقاد دارند. ساحر نيز با كاهن فرق دارد. ساحر داراي قدرتي است كه در امور خارج تصرف ميكند. اثر كار ساحر بيرون از مدار كار شريعت و براي مردم زيان آور است مثل اين كه ميان زن و شوهر جدايي مياندازد و كارهايي از اين قبيل، كه شر فزونتري بر آن از كار كاهن مترتب است و فساد بيشتري در ميان مردم ايجاد ميكند. مردم به ساحر از كاهن بيشتر اعتقاد دارند. و فزونتر از كاهن تحت تاثير ساحر قرار ميگيرند، زيرا بكارهاي ساحر اميدوارند و به لحاظي از او ميترسند. ساحر با كافر نيز فرق دارد. كافر هر چند با ساحر و كاهن و منجم از جهت انحراف از راه خدا، شريك است اما از همه آنها و بخصوص از ساحران به لحاظ دوري از خدا و دينش بدتر است. لذا در سخن امام (ع) ساحر در زشت كاري به كافر تشبيه شده است. هر چند در فساد و تباهكاري هر چهار دسته مشتركند ولي فساد هر كدام به نسبت ديگري شدت و ضعف دارد. كاهن در فساد از منجم و ساحر از كاهن و كافر از ساحر قويتر هستند. بدين سبب امام (ع) منجم را به كاهن به دليل فساد بيشتر كاهن، و كاهن را به ساحر و ساحر را به كافر تشبيه كرده است زيرا در تشبيه م
شبه به، بايد از مشبه در جهت تشبيه قويتر باشد. در بحث قبل روشن شد كه هر چهار گروه، در عدول و انحراف از حق و راه خدا مشتركند. يكي به دليل استناد به نجوم، ديگري به خاطر كهانت سومي به لحاظ عمل سحر و چهارمي از جهت كفر و حق پوشي، كه مردم را از راه خدا باز ميدارند. هر چند از جهت شدت و ضعف كارشان با يكديگر اختلاف فراوان دارند. امام (ع) پس از ايجاد تنفر از فراگيري علم نجوم و رد احكام آن و پاكسازي ذهن يارانش بوسيله ترس از عاقبت كار فرمان ميدهد كه براي جنگ حركت كنند. روايت شده است كه در همان ساعت نحسي كه منجم حركت در آن را موجب عدم پيروزي دانسته بود، به سوي خوارج حركت كردند، و چنان كه ميدانيم بر آنها پيروز شدند و بجز نه نفر تمام را به قتل رساندند، و از ياران امام (ع) فقط هشت نفر چنان كه قبلا شرح داديم كشته شدند، همين جريان، خود دليل قاطعي است بر دروغگويي منجمان و نادرستي ادعاي آنان.
[صفحه 480]
از خطبههاي آن امام (ع) است كه پس از جنگ جمل در بدگويي از زنها ايراد فرمودهاند اي مردم بدانيد كه زنها از نظر ايمان بهره و نصيب، و خرد، داراي نقصند. دليل نقص ايمانشان معاف بودن آنها از نماز و روزه به هنگام عادت ماهانه آنهاست و دليل نقص خردشان اين است كه شهادت دو زن ارزش شهادت يك مرد را دارد و دليل بهره كم آنها اين است كه ميراثشان نصف ميراث يك مرد است. از زنان بد دوري گزينيد و از خوبشان برحذر باشيد در كارهاي مشروع و معروف از آنها فرمان نبريد، تا در انجام كار منكر از شما انتظاري نداشته باشند. پس از جنگ جمل كه هلاكت جمع فراواني از مسلمين را در پي داشت و از تصميم و اراده يك زن (عايشه) به وجود آمده بود. امام (ع) مردم را متوجه نقص زنان و اموري كه موجب آن ميشود كرده، از سه جهت زنها را داراي نقص و به شرح زير معرفي كردهاند. 1- نقص ايمان: دليل كمبود ايمان آنها را، دوري از نماز و روزه به هنگام حيضشان دانستهاند. بديهي است كه نماز و روزه از كمال ايمان و نوعي رياضت معنوي است، دوري زنان از اين رياضت به هنگام عادت ماهيانه موجب نقص ايمانشان ميشود. شريعت بدين جهت از آنها در انجام اين دو نوع عبادت رفع تكليف
كرده است كه در حال ناپاكي هستند و شايسته نيست ناپاكان فرا روي حضرت سبحان به عبادت بايستند. بعلاوه روزه نگرفتن زنها وجه عقلي ديگري نيز دارد و آن ضعف مفرطي است كه در اثر خونريزي در آنها پديد ميآيد. مضافا بر اينها اسرار شريعت ظريفتر از آن است كه خرد انسانها بدان دست يابد. بهر حال در ايام حيض، زنها نبايد نماز بخوانند و روزه بگيرند، اين دليل كمبود ايمان آنهاست. 2- نقص بهره و نصيب: امام (ع) به كمبود سهم ارث زنها اشاره فرموده است. ميراثي كه زنها ميبرند نصف ميراث مردهاست، چنان كه خداوند متعال در اين باره ميفرمايد: يوصيكم الله في اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين. شايد علت اين كه مردان ميراث بيشتري ميبرند وجوب نفقهاي است كه از زن و فرزند بر عهده دارند ولي زنها نفقهاي بر ذمه ندارند، و خود واجب النفقه شوهرانشان كه سرپرستي آنها را دارند، و در حقيقت مثل خدمتگزاري براي آنها به حساب ميآيند، ميباشند. 3- نقص عقل دارند: دليل نقصان عقل زنها دو چيز است: اول علت دروني و داخلي: و آن كمبود استعداد، به لحاظ سرشت و خلقتي است، كه زنها بران آفريده شدهاند و همان كم استعدادي موجب ميشود كه نقصان عقل داشته باشند، بر خلاف مردها كه
زمينه بيشتري براي شكوفايي عقل دارند. حق تعالي به همين حقيقت اشاره كرده ميفرمايد: فرجل و امراتان ممن ترضون من الشهداء ان تضل احديها فتذكر احديهما لاخري. اين آيه شريفه دليل ضعف قوه ذاكره زنهاست كه دلالت بر فراموش كاري آنها ميكند. به همين دليل است كه خداوند شهادت دو زن را به منزله شهادت يك مرد قرار داده است. دوم علت بيروني: و آن معاشرت كم آنها با انديشمندان و عقلاست. با رياضت قواي حيواني خود را تضعيف نميكنند تا قوانين عقل را در تنظيم كار معاش و معاد به همراه داشته باشند. بدين جهت است كه حكم قواي حيواني در آنها بر حكم قواي عقلاني شان غلبه دارد، و زنها رقيق القلب، گريان، حسود، لجوج، گناهكار، زاري كننده، وقيح، دروغگو و مكارترند بيشتر فريب ميخورند و امور جزئي را فراوان پيگيري ميكنند. چون زنان داراي صفات فوق هستند، حكمت الهي اقتضا كرده است كه براي آنها سرپرست مدبر بگمارد تا امر زندگي آنها را سامان بدهد. و لذا فرموده است: الرجال قوامون علي النساء بما فضل الله بعضهم علي بعض و بما انفقوا من اموالهم. بدليل همين مكر پذيري و كم خردي و دارا بودن نيروي شهواني، پوشش بدن و حجاب براي زنها واجب شده است. قوله عليهالسلام: فا
تقوا شرار النسا و كونوا من خيار هن علي حذر پس از اين كه امام (ع) جهات نقص زنها را بيان كرد و با توجه به اين كه لازمه نقص ايجاد شر است به دوري گزيدن از آنها بدينسان دستور ميدهد، كه: بايد از زنهاي بد ترسيد، و از آنها هراسناك بود و به آنها نزديك نشد. و از زنهاي خوب هم پرهيز داشت. از كلام امام (ع) چنين فهميده ميشود كه معاشرت با زنهاي خوب اشكال ندارد، در صورتي كه انسان بخواهد همسري داشته باشد، ناگزير است زن خوبي كه اميد خير در وجودش باشد انتخاب كند، ولي در هر حال بايد فاصله خود را از نظر مديريت خانه، و بر خورد زندگي حفظ كرده مواظب باشد كه به دام خواستههاي بيجاي او گرفتار نيايد. چه زن خوب در مقايسه با زن بد، خوب است نه بطور مطلق، بنابراين در امور مجاز و معروف اطاعت زن را نكند، تا در منكرات به او طمع نبندد و مرد را به گناهكاري دچار نسازد. يعني نبايد هر چه زن خواست و دستور داد، هر چند از نظر شرع اشكالي نداشته باشد بلكه مستحب هم باشد انجام داد و در اكرام و احسان زن زياده روي كرد زيرا همين طاعت و فرمانبري در امور صواب و معروف بتدريج انسان را به مشورت با وي در امور غير مجاز وا ميدارد. همواره مرد بايد تسلط خود بر زن
را حفظ كند، اگر كار نيكي را انجام ميدهد به اين دليل باشد كه كارنيكي است، نه چون همسرش دستور داده است انجام ميدهد. زيادي اكرام زنان خود نوعي شهوت پرستي و دخول در شر ميباشد. اكرام زياد باعث ميشود كه او جرئت پيدا كند. و از مرد بخواهد به گشت و گذار بپردازند. زيور و تجملات خود را به رخ ديگران بكشد و … در اين صورت است كه عقل مرد مغلوب شهوات زن ميشود. مثل مشهور است كه عربها ميگويند، به بندهات پاچه گوسفند مده كه به ران گوسفند طمع ميبندد. از رسول گرامي اسلام (ص) روايت شده است كه روز عيدي خطبه خواند و به صفي كه زنها ايستاده بودند توجه كرده فرمود: اي جمعيت زنان، از روي صدق ميگويم، بيشتر دوزخيان را ديدم كه زنها بودند. يكي از زنها پرسيد، چرا چنين است؟ اي رسول خدا؟ پيامبر خدا فرمود: چون شما زياد لعن و نفرين ميكنيد و نسبت به شوهرانتان ناسپاس هستيد و بخشي از عمر خود را روزه نميگيريد و نماز نميخوانيد. اين حديث رسول خدا (ص) هم بر نقص ايماني زنان دلالت دارد و نيز تاييدي است بر فرموده امام (ع) كه از زنان بد بترسيد و از خوب آنها بر حذر باشيد.
[صفحه 485]
از سخنان آن حضرت (ع) كه در آن مردم را به ترك دنيا و سپاس از خدا تحريص فرمودهاند عزب: رفعت، دور شد. اعذر: عذرش را آشكار كرد. مسفره: درخشان و روشن. اي گروه مردان سه چيز است كه نشانه زهد و بيرغبتي به دنياست. 1- كوتاهي آرزوها 2- سپاسگزاري از نعمتهاي خدا 3- دوري كردن از محرمات اگر نتوانيد به همه اين امور عمل كنيد لازم است كه مراقب دو امر باشيد: اول آن كه حرام بر صبرتان غلبه نكند و شكيبايي خود را در برابر حرام از دست ندهيد. دوم آن كه در برابر نعمتها سپاسگزاري منعم حقيقي را از ياد نبريد، اگر نميتوانيد دست از آرزوهاي دور و دراز خود برداريد باري اين دو كار نيك را عمل كنيد، شايد به وسيله آن دو موفق به كناره گيري از دنيا شويد. خداوند به واسطه انبيا و كتابهايي كه دلايل واضح و روشني براي هدايت ميباشند، حجت را به شما تمام كرده است در پيشگاه خداوند هيچ عذر و بهانهاي از شما پذيرفته نيست. قوله عليهالسلام: ايها الناس … الي قوله: عندالمحارم: اين عبارت امام (ع) با ترسيم سه ويژگي، زهد را شرح و تفسير ميكند. اول كوتاهي آرزوها: چنان كه پيش از اين توضيح داده شد، زهد عبارت است از كناره گيري نفس از خو
شيها و لذايذ دنيا و توجه نداشتن به غير خدا كناره گيري از دنيا، موجب كوتاهي آرزو ميشود، چون آرزومند به مورد آرزويش توجه ميكند، ولي آن كه از دنيا روي برگرداند و بخدا توجه كند، نميتواند به چيزي جز خدا دل به بندد و يا آرزويي طولاني داشته باشد. دوم شكر بر نعمتها: توضيح مطلب اين كه بنده حق تعالي به همان اندازه كه از دنيا كناره گيري كند بخداوند توجه و محبت پيدا ميكند و به حق اعتراف و اقرار خواهد داشت. شكر حالتي قلبي و نتيجه آن آگاهي به مورد نعمت است. شكر در حق خداوند اين است كه انسان بداند جز حق تعالي نعمت دهندهاي نيست و هر نعمت دهندهاي كه جز خداوند فرض شود، واسطه در نعمتهاي الهي است و خود دريافت كننده نعمت از جانب اوست. اين توجه نفساني و اعتقاد قلبي باعث ميشود كه انسان در عمل شكر گزار خداوند باشد. سوم ورع و پارسايي: ورع عبارت است از التزام به انجام اعمال نيك و خودداري از غرق شدن در محرمات ورع از صفات راسخ در نفس و از ويژگيهاي عفت شمرده ميشود. چنان كه دانسته شد، خودداري از فرو افتادن در گرداب محرمات و توجه داشتن به انجام اعمال نيك، لازمهاش بياعتنايي به محبت و لذايذ دنياست. دلباختگي به دنيا در زبان شرع مور
د نهي قرار گرفته است. بنابراين شخص پارسا دلبسته بدنيا نيست و از خوشيهاي زودگذر آن اجتناب دارد. از كلام امام (ع) امر به پارسايي و دوري از محرمات بخوبي استفاده ميشود. قوله عليهالسلام: بعد ذالك فان عزب عنكم الي آخره: اين فراز از سخنان امام (ع) احتمال يكي از دو معني را دارد بشرح زير: 1- احتمال اول در معني كلام كه بسيار هم روشن و واضح به نظر ميرسد اين است كه اگر جمع اين امور سه گانه كوتاهي آرزو- شكر نعمت - دوري از محارم در تحقق زهد براي شما دشوار و غير ممكن است، حداقل پارسايي و شكر گزاري را از دست ندهيد. گويا امام (ع) طول آرزو را بضرورت اجازه فرمودهاند. چه طولاني بودن آرزو گاهي به منظور آباد كردن زمين به هدف آخرت انجام ميپذيرد. در اين صورت چندان زشت به نظر نميرسد. مضافا بر اين كوتاهي آرزو در دنيا، جز با غلبه. خوف خدا بر دل و دوري كامل از دنيا ميسر نميشود، و اين در نهايت سختي و دشواري است. به همين دليل است كه امام (ع) به لزوم شكر و پارسايي براي تحقق يافتن زهد بسنده كرده، و طول آرزو را اجازه دادهاند. ورع را به صبر كه لازمه پارسايي است تفسير كردهاند. صبر و پارسايي از ويژگيهاي عفاف و پاكدامني است. پس از اين ت
وصيه امام (ع) انسانها را به ايستادگي و مقاومت در برابر هواي نفس تشجيع كرده، براي پيشگيري از فراموشكاري همواره بياد خدا بودن را دستور ميدهند. 2- احتمال دوم در معني سخن حضرت اين است، كه چون در زمينه دستور عملي، زهد را به دارا بودن سه خصوصيت تعبير كردهاند، بصورت تبصرهاي بر دستور فرمودهاند كه اگر بر شما لزوم و ثناگويي خدا و انجام اعمال نيك دشوار است، به امور آسانتري بپردازيد. آنگاه در توضيح امور آسانتر به همان دليل كه در احتمال اول بيان كرديم طول آرزو را اجازه دادهاند. و سپس دستور ميدهند كه بايد مدام بياد نعمتهاي خداوند بود و بطور كلي آنها را از ياد نبرد، كه اگر چنين باشيم بمنزله اين است كه مدام مشغول حمد و ثناي خداوند ميباشيم. پس از آن امر ميفرمايند كه بعوض انجام اعمال نيك در برابر محرمات صبر و شكيبايي نشان دهيم و در برابر خواستههاي شيطان مغلوب نشويم، زيرا صبر از شراب خواري مثلا از روزه گرفتن و خودداري از خوردن چيزهاي مباح و ديگر اعمال نيك آسانتر است. نتيجه كلام اينكه امام (ع) راه رسيدن به زهد را به دو طريق نشان دادهاند، تا انسانها براي تحقق آن در وجود خود به هر طريق ممكن بكوشند. قوله و عليه السلام:
فقد اعذر الي آخره اين فراز از سخن امام (ع) تاكيد بر امريست كه به زهد و پارسايي كردند تا بيشتر انسانها را به سمت زهد و وارستگي جذب كنند، و با عبارت (حجج) به فرستادن انبيا اشاره فرمودهاند چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: رسلا مبشرين و منذرين لئلايكون للناس علي الله حجه بعد الرسل. لفظ (حجح) كه به معناي دلايل است، بر انبيا به عنوان استعاره بكار رفته است وجه شباهت ميان دليل و پيامبر اين است، كه هر دو مطلب مورد نظر را اثبات ميكنند. چون ظهور انبيا قطع كننده زبان حال ستمكاران است، كه در روز قيامت بهانه جويي نكرده و بگويند: ربنا لولا ارسلت الينا رسولا فنتبع آياتك من قبل آن نذل و نخزي از اين جهت انبيا به دليل قاطع و برهان يقين شباهت پيدا كردهاند. بنابراين لفظ (حجت) براي انبيا عاريه به كار رفته است. كلمات اسفار و ظهور براي جلوههاي نوراني دين كه از نفوس كامل انبيا بر نفس ناقص خلايق ميتابد، استعاره بكار رفته است. منظور از رد بهانه جوئي خلق بوسيله كتاب، اين است كه خداوند كتابهاي آسماني را بوسيله پيامبران ظاهر گردانيد تا بهانه را از دست خلق بگيرد و با ترس از عذاب و ترغيب و تشويق بهشت آنها را به راه نجات هدايت كند. در ك
لام امام (ع) به عنوان استعاره عذر را به خدا نسبت داده است. منظور گفتار مخصوصي است كه انسانها بعنوان بهانه جويي در برابر افعال و اقوال خداوند، به كار ميبرند. خداوند آنچه صلاح و خير آنها بوده است بيان كرده، و در صورت عدم توجه به فرامين خداوند به آنها وعده كيفر و عقاب داده است. بنابراين ظهور انبيا و انزال كتب براي ارشاد و راهنمايي و اتمام حجت بر گمراهان بوده است. معناي كلام امام (ع) (فقد عذر … ) همين است كه توضيح داده شد.
[صفحه 490]
از سخنان امام (ع) است كه در توصيف دنيا فرموده است عناء: رنج و زحمت چگونه توصيف كنيم جهاني را كه اول آن رنج و آخر آن فنا و پستي است. براي حلالش حساب و براي حرامش كيفر مقرر شده است. ثروتمند دنيا فريب خورده و نادارش غمناك است. هر كس دنيا را طلب كرد آن را نيافت و هر كس از پي آن نرفت دنيا بسراغش آمد هر كسي بديده عبرت بدان نگريست دنيا او را بينا كرد و هر كه بديده دنيا خواهي بدان نگاه كرد، كورش كرد. سيدرضي (ره) از بلاغت اين كلام امام (ع) به شگفت آمده ميگويد: اگر انديشمند به اين فراز از سخن حضرت كه من ابصر بها بصرته، بدقت بنگرد، معناي شگفت انگيز و هدف بلندي را در مييابد كه نهايت و ژرفايش قابل درك نيست، بخصوصي كه به جمله قبل جمله و من ابصراليها اعمته، ضميمه شده است. چه بدرستي در مييابد كه ميان ابصربها و ابصراليها، فرقي شگفت انگيز و در عين حال واضح و روشن ميباشد. امام (ع) در بدگويي از دنيا و ايجاد نفرت از آن ده صفت نكوهيده بترتيب زير آورده است: 1- آغاز زندگي دنيا رنج است: اين سخن حضرت (ع) اشاره به اين حقيقت است كه انسان از بدو تولد گرفتار رنج و مشقت ميشود. در توصيف گرفتاريهاي دنيا، سخن حكيم دانشم
ند برزويه طبيب كه در آغاز كتاب كليله و دمنه و به منظور وادار كردن نفسش بر صبر و زندگي زاهدانه داشتن، آورده، ما را كفايت ميكند. برزويه طبيب درباره رنج و زحمت آغازين زندگي چنين ميگويد: آيا دنيا تمامش رنج و بلا نيست؟ و آيا چنين نيست كه انسان از دوران جنين بودن تا خلقتش كامل شود و بدنيا بيايد مدام در تحول و دگرگوني است؟. ما در كتب طب خواندهايم: نطفه مردي كه مقدر است از آن فرزندي بدنيا آيد، وقتي كه در رحم زن قرار گيرد، با نطفه زن در ميآميزد و پس از آن بصورت خون در آمده غلظت مييابد، آنگاه بر اثر فعل و انفعالاتي نطفه و خون خالص شده به شكل گوشت كوبيدهاي در ميآيد، و سپس در دورههاي معيني به اعضاي مختلفي تقسيم ميشود. اگر اولاد پسرباشد رو به پشت مادر، و اگر دختر باشد، رو به شكم مادر قرار ميگيرد. بدينسان كه چانهاش به دو سر زانويش چسبيده و دو دستش بر پهلوهايش بصورت بستهاي در داخل رحم قرار گرفته و بسختي نفس ميكشد. هيج عضوي از جنين نيست جز اينكه به شكل قنداقه بستهاي درآمده حرارت جسم مادر او را گرم دارد. با روده كه از ناحيه نافش با مادر ارتباط پيدا كرده از خوردني و آشاميدني مادر تغذيه ميكند. با همين حالت در ان
دوه و تاريكي و تنگنا تا زمان ولادتش بسر ميبرد. پس از پايان يافتن دوران جنين، خداوند، بادي را بر شكم مادر مسلط ميكند و بدين طريق حركت شديدي در درون مادر بوجود ميآيد ابتدا سر جنين به جانب مخرج سرازير ميشود و هنگام تولد چنان فشار و كوفتگي ميبيند كه وقتي بر زمين قرار ميگيرد، اگر دستي آهسته او را لمس كند و يا حتي باد ملايمي بر او بوزد آنقدر احساس درد ميكند كه هرگز از كندن پوست چنان دردي احساس نميكند. پس از اين مرحله سختيهاي گوناگوني به سراغش ميآيند. اگر گرسنه شود نميتواند غذا بطلبد و اگر تشنه گردد نميتواند آب بخواهد اگر جايي از بدنش درد بگيرد نميتواند بيان كند. اينها علاوه بر سختيهايي است كه از گذاشتن و برداشتن و در خرقه پيچيدن و باز كردن و روغن مالي كردن و … متحمل ميشود. اگر او را بر پشت بخوابانند، قادر نيست به پهلو برگردد. مادام كه شيرخواره است، اين دشواريها و عذابها وجود دارد. از اين مرحله كه بگذرد، به رنج تربيت دچار ميشود، و از اين بابت سختيهايي را تحمل ميكند به اضافه بيماريهايي مانند دردها، تبها و … كه بدانها نيز گرفتار ميشود. پس از دوران كودكي، كه بفهمد مال و منال، زن و فرزند چيست، گرفتاري
هاي ديگري دارد مانند: حرص و طمع، كوشش براي به دست آوردن ثروت و دارايي و معاش و زندگي، و باز همه اين رنجها و سختيها بعلاوه چهار دشمن اصلي (غلبه صفرا - بلغم و خون سودا) و زهرهاي كشنده و مارهاي گزنده، درندگان و انسانهاي از درنده بدتر ترس از سرما، گرما و بالاتر از همه اگر كسي به پيري برسد، رنج و دردهاي پيري، جانكاهتر است. اين مختصري از بسيار رنجهاي آغازين زندگي تا سرانجام پيري بود كه بر شمرده شد. 2- پايان زندگي دنيا فناء و نيستي است: دومين صفت نكوهيده دنيا نيستي است. امام (ع) پايان زندگي را به مرگ و نيستي توصيف كردهاند تا بجاي رغبت بدنيا ايجاد نفرت كنند. زيرا حياتي كه پايانش مبتلا شدن به فراق اهل و عيال و دوستان، و گرفتار شدن به سختيهاي بزرگ و مشكل باشد ارزشي ندارد. 3- در حلال دنيا حساب است: اين بيان امام (ع) اشاره به اموري است كه در نامه اعمال انسان نوشته شده و روز قيامت آشكار ميشود. نامه عملي كه امور مباح و توسعهاي كه خداوند از خوردنيها، آشاميدنيها، ازدواج، و مركب سواري و … به انسان بخشيده در آن نگاشته شده است. محبتي كه نسبت به امور فوق در باطن انسان پديد ميآيد و او را از نزديك شدن به افراد بياعتنا به
دنيا، باز ميدارد، افرادي كه هرگز بدنبال دنيا نرفته، و در آن تصرف نكردهاند، بنابراين چيزي در نامه عمل شان نوشته نشده است. سخن سيد انبيا (ص) به همين حقيقت اشاره دارد كه فرمود: فقرا پانصد سال پيش از ثروتمندان وارد بهشت ميشوند. فقراي امت من با سرعت و بندگان خداوند رحمن با دشواري و بعضا با خزيدن بر روي زمين وارد بهشت ميشوند. دليل تاخير ورود اغينا به بهشت، زيادي حساب و كتاب آنها و سنگيني بار محبت دنياست كه مانع سرعت اغنيا و باز دارنده آنها از وصول به درجه سبكباران ميشود. قبل از اين چگونگي رسيدگي به حساب انسانها را در قيامت توضيح دادهايم. 4- در حرام دنيا عقوبت و كيفر است: اين فراز از فرموده امام (ع) براي ايجاد تنفر از اموري است كه موجب عقاب و كيفر ميشود. 5- هر كس در دنيا بينياز گردد، به فتنه گرفتار ميشود: يعني محبت زياد درباره آنچه از دنيا به دست آورده، موجب فتنه و گمراهي از راه خدا ميشود چنان كه حق تعالي ميفرمايد: انما اموالكم و اولادكم فتنه. 6- آن كه در دنيا بيچيز باشد غمناك ميشود: روشن است كه شخص فقير و نادار، خواهان دنياست و بدليل بدست نيافتن به آن در نهايت غم واندوه بسر ميبرد و اگر احيانا مالي
به دست آورد و آن را از دست بدهد، حزن بيشتري خواهد داشت. 7- آن كه درباره دنيا حرص ورزد آن را از دست ميدهد: قويترين اسبابي كه موجب از دست دادن دنيا ميشود، اين است كه تحصيل و فراهم سازي مال دنيا همواره با نزاع و كشمكش ميان رقبا همراه است، شعله ور شدن آتش خشم و شهوت و حرص، بهنگام دست يازيدن به دنيا و بوجود آمدن مانع براي جلوگيري از آن امري روشن است. علاقهمندي انسان به چيزي و عزيز بودن آن در نزد وي، باعث از دست دادن بعضي اشيا به منظور به دست آوردن برخي ديگر ميشود. كلام امام (ع) تذكري بر وجوب ترك حرص و دوري از دنياست زيرا كوشش فراوان در فزون طلبي، موجب فوت و از دست رفتن پارهاي منافع كه يقينا خوش آيند شنوندگان نيست ميشود. 8- دنيا چنين است، آن كه بدنبالش نرود، بسراغش ميآيد: اين عبارت امام (ع) براي كناره گيري از دنيا و ترك آن آمده است، هر چند ترك دنيا ظاهري و غرض آن باشد كه دنيا به طرف آنها بيايد چنان كه زاهدان قشري بصورت ظاهري و ريايي ترك دنيا ميكند و معلوم است كه زهد ظاهري نيز مطلوب است، زيرا شارع زهد ظاهري را وسيلهاي براي رسيدن به زهد حقيقي ميداند چنان كه پيامبر (ص) فرموده است: ريا پلي براي اخلاص است.
ميان فرازهاي سخن امام (ع) رعايت سجع متوازي شده است. 9- آن كه بدنيا با ديده پند و عبرت بنگرد بينايش ميكند: يعني هر كس دنيا را وسيله هدايت و ارشاد قرار دهد از آن روشن بيني و هدايت را استفاده ميكند. چه مسلم است كه مقصود حكمت الهي از آفرينش بدن و اعضا و جوارح، به كمال رسيدن نفس و به دست آوردن علوم كلي و فضايل اخلاقي است، كه امور جزئي دنيا را بررسي كند، و بعضي را با بعضي مقايسه كند، از حوادث و شگفتيهاي مخلوقات خداوند، بر هستي و حكمت وجود حق تعالي استدلال نمايد چون كسب هدايت بوسيله دنيا و راهيابي به رموز جهان سببي مادي است، بدين جهت صحيح است كه گفته شود: آن كه از دنيا بنگرد بينايش ميكند. 10- آن كه با ديد محبت به دنيا بنگرد كورش ميكند: يعني كسي كه دنيا چشمش را خيره كند، و با ديده محبت دل و عشق شوق به دنيا بنگرد، دنيا چشم بصيرت او را، از درك انوار الهي و چگونگي پيمودن راه هدايت كور ميكند. بدين دليل است كه خداوند تعالي از دوست داشتن علايق دنيوي برحذر داشته ميفرمايد: و لا تمدن عينيك الي ما متعنابه ازواجا منهم زهره الحياه الدنيا لنقتنهم فيه. با توضيحي كه فوقا داده شد فرق ميان دو جمله امام: من ابصريها - و من ابصر
اليها روشن شد. ستايش سيدرضي از بلاغت كلام امام (ع) ستايش بسيار بجايي است.
[صفحه 496]
از خطبههاي امام (ع) است كه به لحاظ بلاغت، تعجب انگيزي الفاظ و بلندي معنا و مفاهيم آن غراء ناميده شده است. اين خطبه داراي بخشهاي مختلفي است و به شرح زير: بخثق اول خطبه حول: قوت نيرو. ازل: شدت. فضل: عطيه، جود، بخشش نذر: ترساندن حمد و سپاس خدايي را سزاست كه به قدرت كامله خود، بر همه چيز برتري دارد و از جهت نعمتهاي فراگيرش به همه موجودات نزديك است. او بخشنده هر غنيمت و فضيلت و بر طرف كنند. هر شدت و سختي است من او را بر احسانهاي پي در پي و نعمتهاي فراوانش ستايش ميكنم و به او ايمان ميآورم، زيرا نسبت به همه چيز اوليت و مبدئيت دارد، و از او طلب راهنمايي ميكنم، چون او به راهنمايي نزديك است و از او كمك و ياري ميخواهم زيرا او توانا و پيروز است، كارهاي خود را بخداوند واگذار ميكنم چون او كفايت كننده و ياري دهنده است. گواهي ميدهم محمد- صل الله عليه و آله- بنده و فرستاده اوست. او را به رسالت فرستاد، تا فرمانش را روا و حجتش را تمام كند، و ترس از او را در دلها جاي دهد. امام (ع) در نخستين بخش اين خطبه با بيان چهار صفت از صفات جلال حق به شرح زير او را ميستايد. 1- خداوند متعال برترين رتبه را دارد:
البته منظور از علو مرتبه، برتري در مكان نيست زيرا چنان كه در گذشته توضيح داديم حق تعالي از جسمانيت منزه و پاك است. بدين جهت مقصود از علو رتبه برترين معقول است، به لحاظ اينكه مبدا و فرجام همه چيز اوست بنابراين چنان كه در گذشته توضيح دادهايم، او برتر مطلقي است، كه بالاتر از او در وجود و كمال و شرف، رتبهاي نيست، و معناي نزديكي خداوند به اشيا با توجه به قدرت و نيرومندي حق تعالي متصور است، چه اوست كه همه چيز را ايجاد كرده، روشن است كه صانع به صنع خود نزديك است. 2- خداوند به لحاظ جود و بخشش به همه موجودات نزديك است: دانسته شد كه معناي نزديكي حق تعالي به اشيا نزديكي مكاني نيست، بلكه نزديكي، امري اعتباري است، كه عقل ما از جهت نزديك بودن فيض و بخشش خداوند به موجودات و پذيرش نعمت از ناحيه آنها لحاظ ميكند، و گر نه چشم بينندگان او را در نمييابد. آري چون نعمت خداوند، در همه جا ظهور و بروز دارد، بخشش خداوندي را منشا نزديكي به اشيا ميدانيم. 3- هر سود و فضيلتي را خداوند عطا ميكند. 4- همه مشكلات و سختيها را تنها او بر طرف ميكند. شماره سه و چهار از گفتار امام (ع) پيرامون صفات حق متعال اشاره به اين است، كه تمام نعمته
اي صادره بر خلق، مبدا آن جود و رحمت خداوندي است چه نعمتهاي وجودي باشد، مانند تندرستي مال و منال، عقل و خرد و جز اينها چه عدمي، مانند رفع سختيها و مشكلات … چنان كه حق تعالي خود نيز به اين حقيقت اشاره كرده و ميفرمايد: و ما بكم من نعمه فمن الله ثم اذا مسكم الضر فاليه تجارون ثم اذا كشف الضر عنكم. و باز ميفرمايد: امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء و يجعلكم خلفاء الارض. قوله عليهالسلام: احمد الي قوله نعمه اين فراز از سخن امام (ع) شنوندگان را متوجه دليل شايسته بودن خداوند براي حمد و سپاس كه همانا كرم و بخشندگي اوست ميكند. بعضي از دانشمندان گفتهاند: كريم كسي است كه با قدرت عفو و به وعدهاي كه داده است وفا ميكند و هرگاه چيزي راببخشد، تا آخرين مرحله بخشش پيش ميرود. برايش مهم نيست كه چه مقدار و يا به چه كسي ميبخشد. اگر نيازمند به ديگري متوسل شود، خوشحال نيست، دوست ميدارد كه همگان عرض حاجت پيش او بياورند. اگر بر كسي سخت گيري كند، زود صرف نظر ميكند. كساني را كه به او پناه آورده، متوسل شوند، ضايع نميگذارد و آنها را از وسائل نيازمندي و واسطه بينياز ميكند. هر كس صفات فوق را، بدون تظاهر و في الحقيقه دارا باش
د كريم مطلق است. البته جز خداوند متعال هيچ كس داراي اين خصوصيات نيست. توضيح بيشتر درباره كريم بودن خدا به اين حقيقت باز ميگردد كه بخشش خير از جانب حق، بيهيچ بخل و منعي بر موجودات پذيراي فيض به اندازه استعدادشان جريان دارد. كرم خداوند، عبارت از نعمتها و آثار خيري است كه متواليا بر بندگان نزول مييابد، و بخششهاي بيانتهايش، مدام و بيكم و كاست به سوي قبول كنندگان فيض سرازير است. قوله عليهالسلام: و او من به اولا باديا دو كلمه اولا و باديا در عبارت فوق به عنوان حال منصوبند، و بر مبدا ايمان و آغاز آن دلالت دارند. يعني به خداوند ايمان ميآورم كه نسبت به همه چيز اوليت و مبدئيت دارد و دليل ايمان من اوليت و مبدئيت خداوند نسبت به همه چيز است (با توضيح فوق روشن شد كه اوليت و مبدئيت نسبت به ايمان امام (ع) در نظر گرفته شده است، چه اگر اوليت را نسبت به ذات حق در نظر بگيريم او مبدا تمام موجودات است. اين كه خداوند بادي است، يعني در عقل به حسب جميع آثارش ظهور و تجلي دارد، با وجودي كه مبدا تمام موجودات نيز هست، پس به اين اعتبار در مرحله نخست بايد به او ايمان آورد و الهيتش راتصديق كرد.) قوله عليهالسلام: و استهديه قريبا هاد
يا معني استهداي، طلب هدايت ميباشد و چون حق تعالي به همگان نزديك است از او در خواست هدايت ميشود. قرب حق بدين مفهوم است، كه پذيراي فضل خداوند به بخشش او نزديك است، و هدايت حق سبحانه تعالي، عبارت از دادن آگاهي به هر موجودي كه صاحب درك است، ميباشد، تا آنچه را شايستگي دريافتش دارد به زبان حال از خداوند بخواهد. با توضيح مطلب فوق، روشن شد كه به لحاظ اين دو صفت قريب- هادي خداوند، مبدئي است كه هدايت را بايد از او خواست. قوله عليهالسلام: و استعينه قاهرا قادرا مقصود از استعانت، زاد و توشه خواهي از خداوند است، تا چنان كه شايسته است از او فرمان ببريم و راه حق را بپيماييم. قاهر كسي است كه در محدوده سلطه او و بر خلاف دستورش هيچ نفسي بر نميآيد و تمام موجودات تحت فرمان و اراده او حقير و ناچيزند و در احاطه قدرت بيپايان وي قرار دارند قادر كسي است كه اگر بخواهد كاري را انجام ميدهد و اگر نخواهد ترك ميكند. چنان كه قبلا توضيح دادهايم از اين تعريف اختيار فهميده ميشود، نه جبر يعني چنان نيست كه لزوما كار مورد علاقه را انجام دهد، و يا امر غير مطلوب را لزوما ترك كند. از تعريف فوق دانسته شد، كه خداوند به اعتبار اين دو صفت قاهر
و قادر مبدا استعانت و ياري خواهي است. قوله عليهالسلام: و اتوكل عليه كافيا ناصرا توكل: عبارت از اين است كه انسان درباره چيزهائي كه بدانها اميدوار و يا از آن خائف و ترسان است به غير اعتماد كند. كافي: يكي از صفات خداوند است و به اعتبار آن كه به هر كدام از مخلوقاتش آنچه از منفعت و دفع ضرر كه استحقاق آن را داشته باشند عطا ميكند، او را كفايت كننده ميگويند ناصر: ياري دهنده بندگان عليه دشمنان ميباشد، كه خداوند با افاضه هدايت و قوت، خدا باوران را عليه كفار به پيروزي ميرساند. واضح است كه حق تعالي با دارا بودن اين صفات منشا توكل بندگان است و انسانهاي مومن گشايش كار خود را به دست خداوند دانستهاند و امور خود را بدو وا ميگذارند. قوله عليهالسلام: و اشهد الي آخره اين فراز از سخن امام (ع) در بيان اثبات رسالت و فوايد آن آمده است و سه ويژگي و خصوصيت را براي انبيا و بشرح زير يادآور ميشوند. 1- پيامبران در بر قراري و اجراي فرمان الهي كوشش ميكنند. مراد از نافذ بودن، تاثير گذاري دستورالعمل آنها بر دل مردم است، كه سخن آنها را ميپذيرفتند، و به بندگي خود براي خداوند اقرار ميكردند. 2- با افعال و اقوال خود بهانه جويي را از
دست خلق ميگرفتند. پيش از اين استعاره بودن اين سخن را نقل كرده توضيح داديم. 3- انبيا خلق را از عذاب خدا ميترساندند، بدين توضيح كه انبيا قبل از آن كه انسانها در قيامت به ملاقات خدا بروند، براي اصلاح اعمال آنها انذار ميكنند، تا خلق را بر اطاعت خدا تشويق نمايند. روشن است كه سه خصوصيت فوق لازمه بعثت پيامبران است.
[صفحه 501]
بخش دوم خطبه: رياش: لباس گرانبها و بنا به قولي رياش را به توانگر شدن به وسيله مال دانستهاند. ارصد: فراهم كرده، آماده كرده است. رفد: جمع رفده: بخشش، عطا. روافع: فراخنا، پاكيزه. بندگان خدا، شما را به تقواي پروردگاري توصيه ميكنم كه براي هدايتتان در قرآن مثالهاي فراواني ذكر كرده است و براي گذران زندگي شما و نظام يافتن آن اوقاتي را مقرر فرموده است لباسهاي فاخر را بر شما پوشانده و زندگي را برايتان توسعه داده است. شمارش نفوس شما را ميداند و بر تمام وجود و اعمالتان احاطه دارد و كارهاي زشت و ناروايتان را كيفر سخت و اعمال خوبتان را پاداش ميدهد. اوست كه شما را مشمول نعمتهاي كامل و عطاهاي شامل و فراوان خويش قرار داده و با حجتهاي بالغه خود (پيامبران و كتب آسماني) شما را از كارهاي بد ترسانده است. تعداد شما را بخوبي ميداند و در اين دنيا كه جاي آزمايش و امتحان است زمان معيني را برايتان مقرر كرده بنابراين در دار دنيا آزمايش و در آخرت به حسابتان رسيدگي خواهد شد. اين بخش از كلام امام (ع) مشتمل بر توصيه به تقوا و ترس از خدا و گرايش به سوي اوست، و براي اين منظور و هدف اموري را بشرح زير مورد توجه قرار داده
است. 1- مثالهاي قرآن: مثالهايي كه خداوند براي فهماندن مطلب به بندگانش در قرآن آورده فراوان است. از جمله اين مثال، كه ميفرمايد: (كمثل الذي استو قد نارا فلما اضاءت ما حوله ذهب الله بنورهم … يرجعون. اين آيه ضرب المثل است، براي كساني كه از پيامبران مطالبه معجزه ميكردند. پس از تحقق معجزه آن را قبول نكرده به تاريكي جهل شان باز ميگشتند. بنابراين از شنيدن نداي حق گوش دلشان كر، و از مناجات و بيان اسرار زبانشان گنگ، و از ديدن انوار الهي چشم قلبشان كور است و بر ادامه گمراهي و كفرشان اصرار ميورزند و به سوي حق باز نميگردند. و باز ميفرمايد: او كصيب من السماء … قاموا. در اين آيه خداوند، قرآن را به باراني كه از آسمان فرود ميآيد، تشبيه كرده، وعد و وعيد قرآن را مانند رعد و برق دانسته، و سپس دوري منافقان از گوش دادن به قرآن، و غفلت آنها را از شنيدن پند و وعظ به وضع شخصي كه از ترس رعد و برق انگشتانش را در گوشش قرار داده باشد، تشبيه كرده است. و باز ميفرمايد: نزديك است كه برق بيناييشان را از ميان ببرد. اين كلام حق اشاره به كساني است كه از شنيدن موعظه بليغ و مفيد قلبشان رقت يافته، و با اندك توجهي ميل به توبه پيدا ميك
نند و تاريكي فكرشان به روشنايي ميگرايد، ولي به دليل عدم وارستگي كامل و دوري از گناه، هنگامي كه با همفكران گمراهشان تماس برقرار كنند، بدنيا گرايي دعوتشان كرده، و با جديت تمام نصيحتشان ميكنند، و از ضعف و بيچيزي و فقر مادي آنها را ميترسانند. قصدشان را بر توبه و بازگشت بخدا در هم ميشكنند شبهات باطل فضاي فكري آنها را تاريك ميكند و آنچه از روشني حق كه بر آنها آشكار شده بود، فرو پوشيده ميشود. معني: يكاد البرق يخطف ابصارهم، بعنوان ضرب المثل براي چنين افرادي بكار رفته است. ضرب المثلهاي ديگر قرآن نيز براي فهماندن حقايقي بصورت تشبيه و تمثيل بيان شدهاند. 2- تعيين مدت حيات و زندگاني انسانها: بدين شرح كه خداوند با قلم قضا در لوح محفوظ براي هر كس زمان معين عمر را نوشته است پس از آن انسانها را به سوي خود باز ميگرداند و اعمال نهان و آشكارش را محاسبه ميكند. بنابراين لازم است كه انسان مراقب باشد و به منظور ملاقات حق كارهاي شايسته انجام دهد. 3- ارزاني داشتن نعمت لباس: ذكر نعمت پوشش و لباس در كلام امام (ع) بيان منتي است كه از اين بابت خداوند نسبت به انسانها اظهار فرموده است، چنان كه حق تعالي در قرآن ميفرمايد: يا بني
آدم قد انزلنا عليكم لباسا يواري سوآنكم و ريشا و لباس التقوي. امام (ع) اين فراز را بدين منظور آورده تا انواع نعمتهاي الهي را بيان كند، و انسانها را متوجه سازد، كه از تجاهر به گناه شرم داشته باشند. 4- زندگي را براي انسانها گوارا ساخت: يعني، خداوند زندگي دنيا را براي انسانها گوارا كرد، چنان كه خداوند تعالي ميفرمايد: ورزقكم من الطيبات شما را از چيزهاي پاكيزه روزي داديم. همان فايده كه در شماره سوم بيان شد اين جا نيز مورد توجه است. 5- خداوند از نظر علمي بر همه موجودات احاطه و تسلط دارد: چنان كه در قرآن ميفرمايد: لقد احصبهم وعدهم عدا محققا آنها را بحساب در آورده و شمرده است، يعني دانش حق تعالي بر همه امور احاطه داشته و فراگير است. كلمه احصاء بعنوان مصدر تاكيدي و يا تميز منصوب است. روشن است وقتي كه گناهكار بداند از احاطه علم خدا، بيرون نيست به سوي تقوي و پرهيزكاري روي ميآورد. 6- خداوند براي هر عملي پاداشي در خور و شايسته آماده كرده است: خداوند در اين باره ميفرمايد: (من جاء بالحسنه فله خير منها و هم من فرغ يومئذ آمنون و من جاء بالسيئه فكبت وجوههم في النار هل يجزون الا ما كنتم يعملون. 7- خداوند نعمتهاي فراوان
ش را بر شما ايثار كرد و آنها را بر شما توسعه داد. چنان كه حق تعالي ميفرمايد: و اسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه. 8- حق تعالي مردم را بوسيله حجتهاي قانع كننده و بليغ از عاقبت گناه بر حذر داشته ترسانيد. منظور از (حجج) پيامبران، و پند و اندرزهايي است، كه بندگان را به پيمودن راه حق، ارشاد و هدايت كرده و اتمام حجتي بر متخلفين از فرمان پروردگار است كه روز قيامت نگويند ما از حقيقت بيخبر بوديم. 9- خداوند شماره همه چيز را ميداند چنان كه در قرآن ميفرمايد: و احصي كل شيي عددا در توصيه به تقوي و خشيت از خداست. 10- در مورد انسانها زمان معيني را براي زندگي مقرر كرده است و اين معنا به عبارت ديگر نيز چنين بيان ميشود: براي فرا رسيدن مرگ شان وقت معيني فرموده است، جمله: توظيفه لهم المدد مانند توقيته لهم الاجال است و هر دو عبارت محدوديت زمان حيات موجودات بويژه انسانها را بيان ميدارند. دو كلمه احصاء و عد كه به يك معني هستند، بدين جهت در كلام امام (ع) تكرار شدهاند تا توهم باطلي را كه براي بعضي پيش آمده و احاظه كامل خداوند به همه جزئيات را به لحاظ نامتناهي بودنشان بعيد دانستهاند از ميان ببرد، زيرا اين توهم براي انسان اين شبه
ه را بوجود ميآورد كه چطور خداوند فرا رسيدن مرگ هر شخصي را ميداند او ذره ذره عمل آنها را كيفر ميدهد! سخن امام (ع) كه زمان آزمايش شما را مدت معيني قرار داد به جمله عمر معيني را براي شما مقرر كرد تشبيه شده است. منظور اين است كه براي تمام اشخاص زمان معيني مقرر شده است، تا به وظايف خود عمل كنند. خداوند به مدت عمر هر كس، و اعمالي كه انجام ميدهد، و پاداش و كيفري كه بر حسب كوچكترين عمل استحقاق مييابد آگاهست. تكرار اين دو عبارت براي رد توهمي است كه محتملا براي بعضي پيش آيد و خدا را محيط بر همه زمانها ميزان عمر و يا جزئيات اعمال ندانند! تكرار كلام امام (ع) با دو لفظ و يك معني، اين حكم توهمي را نقض كرده، و از ميان ميبرد. به علاوه تذكر محدوديت عمر و معين بودن اجل بهترين وسيله براي بياعتباري دنيا و توجه دادن به خداست. قوله عليهالسلام: في قرار خبره و دار عبره: يعني دنيا جايگاه آزمايش مردمان و عبرت گرفتن آنهاست. بدين شرح كه نشانههاي عبرت و آموزندگي و آثار قدرت خداوند در دنيا، موجب انتقال ذهن انسانها به سوي خدا گرديده، زمينه استدلال بر وحدانيت و يگانگي آفريدگار را فراهم ميآورد، چنان كه پيش از اين ضمن معناي اختيار
و اعتبار توضيح دادهايم. و باز راجع به اين فراز از سخن امام (ع): فانتم مختبرون فيها و عليها محاسبون. به هنگام شرح اين سخن امام (ع) كه: الا و ان الدنيا دار لايسلم منها الا فيها توضيح لازم را دادهايم. ميان دو واژه خبره و عبره بعلاوه سجع متوازي، نوعي تجنيس وجود دارد. معناي هريك از: سجع متوازي و تجنيس در جلد اول توضيح داده شد به آنجا مراجعه شود. بخش سوم خطبه رنق: كدر، تيره و سياه. زدغ: گل و خاك كه با آب آميخته شود. يونق: به تعجب ميآورد، به شگفت در ميآورد. يوبق: هلاك ميكند، از ميان ميبرد. غرور: فريب، نيرنگي كه ذهنها را به غفلت در ميآورد. حائل: منتقل شونده، حيله گر قمعت الدابه: چهارپا دو دستش را بلند كرد به زمين زد و با دو پايش لگد زد. قنصت: صيد كرد، شكار كرد. اقصدت: به مقصد رسيد. اوهاق: جمع وهق، ريسمانها. صنك: تنگ، سخت و دشوار. اقلع عن الشيئي: از آن خودداري كرد. اخترام: پيش از مرگ طبيعي مردن، مرگ زودرس. ارعوي: خودداري كرد، بازگشت. حذا حذوفلان: كاري بمانند كار او انجام داد. ارسال: جمع رسل: دسته گوسفندي كه بدنبال دسته ديگر حركت ميكند. صيورالامر: سرانجام امور آخر هر كار. بدانيد كه آبهاي دني
ا سياه و تيره و آبشخورش پر لاي و لجن است ظاهر دنيا طرب خيز و باطن آن غم انگيز است. دنيا غروري است كاذب، روشناييي است رو بتاريكي، سايهاي است رو به نابودي، استوانهاي است رو به خرابي،. همين كه فرار كننده از دنيا به آن انس گيرد و انكار كنندهاش به او اطمينان حاصل كند، با پايش لگدي بر او ميكوبد، و تيرهايي از تركشش بيرون ميكشد و او را صيد ميكند و كمند مرگ را به گردن او ميافكند و با خواري تمام به خوابگاه تنگ گور، و منزلگاه وحشت و جايگاه كيفر اعمال ميكشاند. آري جهان با گذشتگان چنين كرد، و با آيندگان نيز چنين رفتاري خواهد داشت اما تعجب اين است با وجودي كه رفتار دنيا با گذشتگان چنان بود و يقينا دست از سر آيندگان هم بر نخواهد داشت باقي ماندگان متنبه نشده، دست از گناه برنميدارند، بلكه باقي ماندگان و آيندگان به گذشتگان اقتدا كرده و پي درپي به سوي انتها و غايت مرگ، فنا و نيستي ميشتابند. اين بخش از كلام امام (ع) بر محور نفرت از دنيا و بيان معايب و سرانجام كار آن دور ميزند. امام (ع) براي دنيا اوصافي بشرح زير آورده است. اول تاريك و سياه بودن آبشخور دنياست: رنق كنايه از آلودگي و آميخته بودن خوشيهاي دنيا به مصيبت، ح
زن و اندوه و عوارض و بيماري است. دوم گل آلود بودن محل استفاده و خوردنيهاي دنياست: مشرع: در لغت به جايگاه ورود گفته ميشود. در اينجا به معناي محل شروع براي صرف غذا و يا انجام كار آمده است. واژه ردغ براي امر محسوس صفت آورده ميشود. در عبارت امام (ع) استعاره از مجراي غذا و خوردنيهاست. جهت شباهت راه، با مجراي غذا اين است كه انسان در به كارگيري دنيا و تصرف در آن دچار لغزش ميشود و لغزش موجب سقوط در جهنم ميگردد. زيرا شما ثبات قدم عقلي است، كه ميتواند قواي نفساني را در كنترل خويش درآورد، و قدرت شيطان هواي نفس را در هم بشكند، چنان كه راه محسوس دنيوي اگر گل و لاي باشد موجب لعزش و سقوط انسان ميشود. به عبارت روشنتر جهت مشابهت، لغزندگي و سقوط در هر دو مورد است. اين عبارت امام (ع): ردغ مشرعها از زيباترين اشارات سخن آن حضرت است. سوم هر چند، ظاهر دنيا زيباست ولي سرانجام انسان را هلاك ميكند: اين فراز از سخن امام (ع) اشاره به شگفت آوري دنيا براي افرادي است كه سرگرم زينتهاي ظاهر آن شده فريب آن را ميخورند هر چند به تجربه دريافتهاند كه پرداختن به لذت و خوشيهاي زودگذر دنيا پاياني جز هلاكت و نابودي ندارد. چهارم دنيا فريبي
متغير است: كلمه غرور كه در عبارت امام (ع) آمده است به دو صورت: غرور و غرور تلفظ شده است، غرور به فتح (غ) يعني دنيا فريبكار است، مردم به زر و زيور دنيا فريب خورده، پندارشان اين است كه نعمتهاي دنيا پايدار ميباشد با اين غرور شاد و خوشاند كه ناگاه دنيا تغيير يافته از دست آنها ميرود و وضع آنها را دگرگون ميكند. (غرور) به ضم (غ) يعني دنيا از بس متغير و رنگ به رنگ ميشود گويا حقيقت و ماهيتش فريب و نيرنگ شده است و گاهي بر وسيلهاي كه موجب غرور و فريب ميگردد عرفا غرور اطلاق ميكنند. پنجم دنيا جلوهاي است غروب كننده: كلمه (ضوء) را براي آن چيزهايي كه در چشم افراد غافل و بيخبر ظاهرا زيبا مينمايد استعاره آوردهاند. به مثل گفته ميشود: علي فلان ضوء يعني منظر زيبايي دارد و يا راههاي هدايت را يافته و مسير ورود و خروج امور را ميداند. بنابراين (ضوء افل) يعني جلوهاي است كه دوام ندارد. كلمه (افول) هم استعاره است. معناي خلاصه سخن حضرت اين است كه جلوههاي فريبنده دنيا پايدار نيست. ششم: دنيا سايهاي است ناپايدار لفظ ظل را براي آنچه انسان بدان پناه ميبرد تا از نعمت سايه آن بهرهمند گردد، استعاره آوردهاند، يعني دنيا به سايه
اي ماند كه براي اندك زماني ميتوان از آن سود برد و بدان طريق كه سايه اعتباري ندارد، ناپايدار است و زوال ميپذيرد، دنيا نيز بقا و ثباتي ندارد و از دست انسان ميرود. هفتم: دنيا تكيه گاهي است دو بخرابي: امام (ع) لفظ سناد را براي اموري كه بيخبران بدان اعتماد ميكنند، با وجودي كه ريشه و بنيادي ندارد، استعاره آورده است. قرآن امور ناپايدار را بدرخت خبيثي كه بر روي زمين برويد و ثباتي نداشته باشد تشبيه كرده است. كشجره خبيثه اجتثت من فوق الارض مالها من قرار. لفظ ميل استعاره را ترشيحي ميكند. هشتم: دنيا مردم را با روشنايي كاذب و سايه زودگذر و جلوههاي فريبنده خود طوري مغرور ميسازد كه به آن انس پيدا ميكنند: همان افرادي كه به دليل عقلي از آن گريزان به مقتضاي فطرتشان حقيقت بودنش را انكار دارند. هر چند انسانها مطيع و فرمانبر دنيا باشند بحالشان مفيد نيست، زيرا دنيا با آنها رفتار دشمن فريبكار را خواهد داشت. و اعمال ناروايي را بشرح زير درباره انسانها انجام ميدهد. 1- قمصها بالارجل: دنيا با لگد انسانها را از خود دور ميكند. لفظ قمص استعاره است بر اين كه دنيا انسان را از خود بهنگام فرا رسيدن اجل دور ميكند، بياعتنايي دنيا
به انسان و تسليم مرگ شدن انسان را به حيواني تشبيه كرده است كه پشت به صاحب خود كرده و با دو پايش او را از خود دور ميسازد. كلمه اجل استعاره را ترشيحيه كرده است. دليل اين كه كلمه ارجل را جمع آورده، اين است كه هنگام لگد زدن همچنان كه دو پا كار ميكنند، دستها هم دخالت دارند، زيرا تا دستها بدن را نگاه ندارند حيوان قادر نيست با پاهايش لگد بزند. اما اين كه به ذكر پا اكتفا كرده و از دستها نامي به ميان نياورده، بدين سبب است كه اصل لگد زدن به وسيله پا انجام ميشود، لذا فعل قمص با كلمه پا مناسبتر است. 2- قنصها له ما حبلها: دنيا انسانها را با ريسمان محبت گرفتار ميسازد. اين عبارت كنايه از اين است كه دنيا ميتواند ريسمان محبت خود را بگردن دنيا خواهان افكند. و خصوصيات پست و بيارزش خويش را به نفس آنها منتقل كند. سخن امام (ع) به عنوان استعاره بالكنايه به كار رفته است. 3- كونها اقصدت له باسهمها دنيا: تيرهاي زهرناك خود را بر هدف نشانده است. لفظ اسهم براي بيماريها و علت مرگ استعاره آورده شده است و اقصاد كنايه از به هدف خوردن تيرهاست. دنيا تشبيه شده است به تيراندازي كه تيرش به خطا نميرود. 4- كونها اعلقته حبال المينه: كمنده
اي مرگ دنيا، گردن انسانها را بدام انداخته است. لفظ حبال (ريسمانها) از اسبابي كه انسانها را بنا بودي ميكشاند استعاره آمده است و كلمه قائد كنايه از گرفتار آمدن بيمار در كمند بيماري است، كه در نهايت به مرگ و تنگناي گور و وحشت رجوع به پيشگاه خداوند منتهي ميشود، و در حقيقت اشاره به پيش آمدهاي ناگواري است، كه افراد جاهل و نادان به هنگام بازگشت به دنياي حق و دربار خداوند، دچار وحشت فراق از امور دوست داشتني دنيا همچون مال و منال و فرزند ميشوند. در عبارت فوق صفات دنيا به صفات صياد تشبيه و جمله بعنوان استعاره به كار رفته است. يعني همان طوري كه صياد مدام در صدد به دام انداختن صيد است دنيا نيز همين خصوصيت را داراست. مقصود از معاينه المحل مشاهده آخرت، جايي كه بحساب عمل افراد رسيدگي ميشود. يعني پاداش افراد نيك يا بد بدانها خواهد رسيد. قوله عليهالسلام: و كذالك الخلف. الي آخره. يعني مردم با وضع غفلت آميز خود، زندگي دنيوي خود را ادامه ميدهند و حاضران براه گذشتگان ميروند. نه، توجه به مرگ آنها را از پيروي نفس باز ميدارد، و نه آيندگان از ارتكاب جرائمي كه گذشتگان داشتهاند باز ميگردند و نه از غفلت پيشينيان عبرت ميگيرند
، بلكه رفتار گذشتگان را ملاك عمل خود قرار داده، همچنان مسير حركت آنها را تا پايان راه و لحظهاي كه مركب جسمانيشان از راه بازماند و نهايت كارشان بفنا و نيستي منجر گردد و به محضر خداوند وارد شوند، ادامه ميدهند. امام (ع) در عبارت يوبق و يوتق نافر و ناكر- قمصت و قنصت رعايت سجع و تجنيس را كرده است. كلمات فوق، تنها در حرف وسط با هم اختلاف دارند. بخش چهارم خطبه تصرمت: منقضي شد، سپري شد، گذشت ازف: نزديك شد. ضرائح: جمع ضريح: شكاف وسط گور او كار الطيور: آشيانهها و لانههاي پرندگان. اوجره: جمع و جار، آغل درندگان. مهطعين: روي آورندگان. رعيل: اجتماع كنندهها. لبوس: لباسي كه ميپوشند. ضرع: فروتني، شكسته احوالي. كاظمه: آرام گرفته، ساكت و خاموش. هيمنه: صداي آهسته. الجم العرق: عرق صورت، از دو طرف به شكل لگام بدهان رسيده باشد، و يا دهان را پر كرده باشد. شفق: خوف، ترس. زبره: سخن بدرشتي گفتن، طرد كردن. مقايضه: معاوضه كردن. نكال: اقسام عذاب و كيفر. امام (ع) به عنوان تذكر و تنبه اشاره به خصوصيات قيامت دارد كه مردم پس از مرگ بدان خواهند رسيد و اينك اصل سخن (مردم همچنان در غفلت و بيخبري زيست ميكنند). تا اين كه
كارها بگذرد و زمانها منقضي شود و هنگام حشر و نشر فرا رسد و خداوند انسانها را از شكاف گورها و لانههاي پرندگان و جايگاه درندگان و هر كجا كه به هلاكت رسيدهاند بيرون آورد! در حالي كه همگان با شتاب به سوي فرامين خدا و ميعادگاه او روانند و در گروههاي مختلف، خاموش و به صف ايستادهاند. و از ديد نافذ علم الهي پوشيده نيستند و داعي الهي نداي خود را به گوش آنها ميرساند، لباس مسكنت و بيچارگي، فروتني و خواري را بر تن دارند، چاره را از دست داده، آرزوهاشان بر باد رفته، از ترس عذاب دلهايشان از هوس افتاده از هيبت روز قيامت آوازهايشان آهسته و رقيق شده است، عرق شرمساري بر گونهها روان شده، خوف بزرگي سر و پايشان را فرا گرفته و از خشونت صدايي كه آنها را به حشرو قيامت، عقوبت و پاداش دعوت ميكند گوشهايشان مضطرب شده است.) تمام انبيا و رسل بر معاد جسماني اتفاق نظر دارند. قرآن كريم نيز بر اين حقيقت دلالت دارد. خداوند متعال ميفرمايد: يوم يخرجون من الاحداث سراعا كانهم الي نصب يوفضون خاشعه ابصارهم ترهقهم ذله. همچنين تمام مسلمين به معاد جسماني معتقدند ولي مشهور اين است كه حكما، معاد جسماني را قبول نداشته ميگويند، معدوم بعينه بازگشت ن
ميكند. چه مسلم است كه شرائط و اسبابي كه همراه پديدهها بودهاند، مانند: حركت دوراني فلك، زمان معين و … از ميان رفتهاند و ديگر هرگز قابل بازگشت نيستند. بعضي از حكماي اسلامي، معتقدند كه معاد بصورت مثال انجام ميگيرد، يعني موجوداتي مثل هيئت جسماني اين دنيا، بازگشت ميكنند. برخي ديگر از حكماي سلامي، ظاهر شريعت را در نظر گرفته، معاد را جسماني و روحاني دانسته، سعادت و شقاوت را به جسم و روح نسبت ميدهند. ابوعلي سينا در كتاب شفا راجع به معاد بحثي را آورده است كه ما عينا عبارت او را نقل ميكنيم: آنچه از معاد مورد قبول است همان چيزي است، كه از شريعت به ما رسيده، و راهي براي اثبات معاد جسماني جز از طريق شرع و تصديق خبر نبوي نيست. معاد جسماني و انگيزش در قيامت و كيفر نيك و بدي كه نصيب بدن انسان ميشود بديهي است. شريعت حقي كه بوسيله مولا و سيدمان محمد (ص) به ما رسيده است سعادت و شقاوت اخروي را به لحاظ جسم براي ما توضيح داده است. اما آنچه از اين امور كه بوسيله عقل و قياس برهاني درك ميشود، و پيامبر نيز آن را تصديق كرده است، سعادت و شقاوتي است كه مربوط به نفس و روان باشد. هر چند تصور ما در حال حاضر به لحاظ عللي كه براي
آنها ذكر شده است از درك سعادت و شقاوت نفساني اخروي ناتوان است. ولي حكماي الهي بهايي كه به سعادت نفساني ميدهند و علاقهاي كه به آن نشان ميدهند از سعادت جسماني بيشتر است. بلكه بايد گفت: در جنب سعادت نفساني كه در حقيقت بار يافتن به حضور حق تعالي است به سعادت جسماني توجهي ندارند، هر چند اين سعادت جسماني هم به آنها داده شود. (سخن ابوعلي سينا در مورد معاد از كتاب شفا اين بود كه نقل شد) اما آنچه كه امام (ع) در اين خطبه ذكر كردهاند بر اثبات معاد جسماني و خصوصيات آن صراحت دارد. قوله عليهالسلام: اخرجهم من ضرايح القبور و او كار الطيور و او جره السباع ومطارح المهالك اين فراز سخن امام (ع) اشاره به گرد آمدن اجزاي پراكنده انسانها براي حضور در معاد دارد، و روشن ميسازد كه همگان چه آنها كه در ضريح و قبرشان قرار داشته باشند و يا آنها كه خوراك پرندگان و درندگان شده باشند و يا آنها كه در صحنههاي پيكار بهلاكت رسيده و مفقود الاثر باشند و … از محل دفن و قرارگاه خود بيرون آمده، اجزاي پراكنده بدنشان تركيب شده و در صحراي محشر حاضر ميشوند. اگر اشكال شود كه، هرگاه انساني را انسان ديگري بخورد، و از راه تغذيه مقداري از جسم اين، ضم
يمه بدن آن ديگري شود، اعاده اين دو در قيامت چگونه است؟ زيرا اجزاي مشترك با هر بدن كه محشور شود، بدن ديگري ناقص ميگردد. در پاسخ اين اشكال ميگوييم: عقيده محققان از متكلمين اين است كه هر بدني اجزايي اصلي دارد كه از آغاز عمر تا پايان، در آنها تغيير و تبديلي حاصل نميشود. اجزاي ديگر بدن زايد به حساب ميآيند هر دو قسمت اصلي و زايد در قيامت مبعوث ميشوند. آنچه كه ضميمه بدن ماكل ميشود، اجزاي زايد بدن انسان است و در قيامت به ماكول باز ميگردد و اين زياني به اجزاي اصلي بدن ماكل وارد نميكند. چون به اجزاي زايد بدن اموري اعتباري هستند. به نظر بعضي از فضلا اين گفتار امام (ع) را ميتوان به گونهاي تاويل كرد، كه با ادعاي معتقدين به معاد روحاني تطبيق كند. قوله عليهالسلام: حتي اذا تصرمت الامور يعني احوال و چگونگي هر يك از افراد در دنيا سپري شد و گذشت. قوله عليهالسلام: تقضت الدهور مدت عمر هر فردي تمام شد. قوله عليهالسلام: و ازف النشور بيرون آمدن هر نفسي از گور بدن در قيامت نزديك شد. (دراينجا مطابق معناي تاويلي بدن هر شخص را بمنزله گور و روح بمنزله شخصي كه از داخل آن بيرون آمده و به سوي قيامت ميرود در نظر گرفته شده است)
قوله عليهالسلام: اخرجهم من ضرائح القبور لفظ قبور را براي بدن استعاره آورده. و ضرائح ترشيح استعاره است. وجه شباهت ميان، قبر و بدن انسان اين است كه نفس در ظلمت بدن و تاريكهاي حواس فرو رفته و وحشت زده است، چنان كه شخص ميت از زن و فرزند خود جدا شده و از تاريكي قبر هراسان و ترسان است ضمير در فعل اخرج به كلمه افله كه در آغاز خطبه آمده است باز ميگردد يعني خداوند آنها را براي حسابرسي قيامت از گورها بيرون ميآورد. قوله عليهالسلام: و اوكار الطيور عرفاء و اهل حكمت فراوان لفظ طير و اوصاف آن را براي نفس ناطقه و فرشتگان استعاره به كار ميبرند. چنان كه روايت پيامبر اكرم (ص) نيز به همين معني اشاره دارد كه فرمود: هنگامي ميت بر دوشها حمل ميشود، روحش بر بالاي نعش پرواز ميكند و بزبان حال ميگويد: اي خانواده و فرزندان من، چنان كه دنيا مرا سرگرم داشت، و فريب داد فريبتان ندهد. واژه رفرفه در حديث فوق بمعني بال زدن پرندگان است و چنان كه قرآن در وصف فرشتگان ميفرمايد: اولي اجنحه مثني و ثلاث و رباع فرشتگان داراي دو، سه و چهار بال هستند در حديث براي روح بال به كار رفته، و در قرآن براي فرشتگان تصريح به بال شده است. ابوعلي در قصيدها
ي كه اول آن القي است درباره نفس چنين ميگويد: به سوي تو از مكان بلند هبوط كرد نفس ناطقهاي كه سزاوار عزت و نيرومندي است منظور از لغت ورقاء نفس ناطقه ميباشد، كه به آن هبوط را نسبت داده است. و باز ابوعلي در نوشتهاي كه رساله طير ناميده ميشود به اين حقيقت اشاره كرده و ميفرمايد: گروهي براي صيد بيرون آمدند. طنابها را نصب كردند و دامها را گستردند و سپس روي آنها دانه افشاندند و خود در ميان گياهان مخفي شدند و من در ميان جمعيتي از پرندگان بودم. در اين عبارت نفس را بمنزله پرندهاي فرض كرده، كه در ميان پرندگان قرار داشته است. وجه شباهت ميان نفس و پرندگان در اين استعاره شركت اين دو در سرعت انتقال و تصرف در امور متعلق به آنها ميباشد. نفس از محلي به محلي انتقال عقلي و پرنده انتقال حسي پدا ميكند. هرگاه لفظ طير براي نفس استعاره آورده شود، شايسته چنين استعارهاي اين است كه لفظ وكر هم براي بدن عاريه آورده شود. چون ميان، لانه مرغ و بدن، در مسكن بودنشان براي مرغ و نفس مشاركت است زيرا نفس بدون بدن و مرغ بدون آشيانه نميتوانند آرام بگيرند. قوله عليهالسلام: واوجره السباع: ارواح براي حضور در قيامت از پناگاه درندگان خارج م
يشوند كلمه اوجره براي ابدان استعاره آورده شده است. و سباع اشاره به نفسهايي است كه مطيع و فرمانبردار قوه غضبيه باشند. از ويژگي قوه خشم و غضب سلطه جوئي و انتقام گيري است. چنان كه خضلت حيوانات درنده نيز همين است. قوله عليهالسلام: و مطارح المهالك: از جايگاه هلاكت بسوي صحراي محشر روان ميگردند. اين جمله نيز اشاره به بدن انسانها دارد، كه جايگاه هلاكت بيخبران است آنها كه پيرو شهوات ميباشند يعني اهل غفلت روحشان، در داخل جسمشان به هلاكت ميرسد، بدين شرح كه هدايت نمييابند و در روز حشر جانهاي هدايت نيافتهشان از درون بدنشان مبعوث ميشود. قوله عليهالسلام: سراعا الي امره كلمه سراعا و كلمات ديگري كه در اين فراز منصوب به كار رفتهاند، بعنوان حال و بوسيله فعل اخرج نصب داده شدهاند. منظور از امره حكمي است كه با قضاي ازلي الهي صادر ميشود و همگان به سوي پروردگارشان رجوع كرده و به مبدا وجودي خود باز ميگردند. كلمه سراع اشاره به نزديكي وصول آنان به قرب حق تعالي دارد، كه لحظه جدا شدن علاقه جان از بدن، در نهايت شتاب به سوي پروردگار حركت ميكند. قوله عليهالسلام: مهطعين الي معاده به جايگاه حسابرسي و قيامت روي ميآورند. مقصود
اين است كه نفوس انسانها به جايگاه موعود و آنچه از خير و يا شر بر ايشان تدارك ديده شده است روي ميآورند و در محشر حاضر ميشوند. قوله عليهالسلام: رعيلا: بحكم خداوند اجتماع ميكنند اشاره به اين است كه درآن روز همگان در قبضه قدرت حق تعالي گرفتارند و در محلي كه پاداش، يا كيفرشان ميدهند اجتماع دارند. قوله عليهالسلام: صموتا سكوت همگان را فرا گرفته، تو پنداري گنگ ميباشند زيرا زباني براي سخن گفتن ندارند. محتمل است كه صمت كنايه از تواضع و فروتني و شدت نيازمندي باشد، كه در اثر هيبت و جلال خداوند به آنها دست داده است. قوله عليهالسلام: قياما صفوفا در حالي كه اهل محشر سرپا ايستاده و صف كشيدهاند منتظر حساب ميباشند. كلمه (قيام) در عبارت امام (ع) به عنوان استعاره بكار رفته، بيان كننده اين حقيقت است كه قيام و سرپا بودن نفوس در صحراي محشر از جهت هيبت و عظمت الهي است چون كمال آنها در اظهار عبوديت و خواري آنها در مكان حضورشان، نشانه اطاعتشان ميباشد. و در صف بودن انسانها استعاره از نظم و ترتيب شان در علم خداست. چه همه موجودات در برابر دانش الهي يكسانند، همچنان كه در يك صف محسوس افراد برابر و مساوي قرار دارند. احتمال ديگر
اينكه، صف بودن انسانها در قيامت استعاره از ترتيب آنها به نسبت قرب حق و درجات بالا و پاييني باشد كه در آن قرار دارند. قوله عليهالسلام: ينفذهم البصر: در منظر و ديد قرار دارند. اين جمله اشاره به علم خدا نسبت به آنهاست يعني خداوند به تمام اهل محشر آگاه و مطلع است. قوله عليهالسلام: و يسمعهم الداعي: داعي يعني حكمي كه خداوند بر بازگشت مردمان به محشر صادر ميكند. اسماع عمومي بودن حكم را نسبت به تمام انسانها بيان ميكند، بدين معني كه هيچ كس قادر نيست از اين حكم عمومي كه نسبت به حضور در محشر صادر ميشود، خارج شود. قوله عليهالسلام: عليهم لبوس الاستكانه و ضرع الاستلام والذله بر آنها لباس بيچارگي و تسليم و خواري پوشانده شده است. اين فراز از كلام امام (ع) اشاره به چگونگي وضعي است كه مردگان با ذلت و خواري و نهايت ترس و نيازمندي با وجودي كه در قبضه قدرت الهي گرفتارند، از گور خارج ميشوند. چنان كه خداوند متعال در اين مورد ميفرمايد: يوم يدع الداع الي شيئي نكر خشعا ابصارهم يخرجون من الاحداث. قوله عليهالسلام: قد ضلت الحيل يعني راه آن چاره انديشيهايي كه در دنيا داشتند و بدان سبب وسيله نجات خود را از شرور و امور ناپسند فراهم
آوردند، در قيامت بر آنها بسته است. و اميدشان قطع ميباشد زيرا قادر به بازگشت از آخرت به عالم دنيا نيستند، تا اعمال لازم را كه ترك كردند جبران كنند، و نسبت به هيچ چيز طمع و اميدواري ندارند. قوله عليهالسلام: و هوت الافئده كاظمه يعني نفوس انسانها در قيامت، در نهايت خواري و بيچارگي قرار دارند، و بجز رضا و بخشش خداوند به چيزي اميدوار نيستند. لفظ كظم چنان كه گذشت استعاره به كار رفته است. قوله عليهالسلام: و خشعت الاصوات: صداها به صورت خضوع و خشوع بلند ميشود. اين كلام امام (ع) مانند آيه كريمه قرآن است كه فرمود: و خشعت الاصوات للرحمن فلاتسمع الا همسا. منظور اين است كه در خواست اهل محشر بزبان حال و بطريق خواري، ضعف بيچارگي كه نشانه بندگي، در برابر جلال و عظمت خداوند ميباشد، گذشت و رحمت الهي است. قوله عليهالسلام: و الجم العرق و عظم الشفق لفظ عرق استعاره بكار رفته، و كنايه از نهايت رنج و سختي است كه نفس انسانها بر اثر جدائي از زن و فرزند، هيبت خداوند، و نا مانوس بودن جهان آخرت در مييابد. زيرا نتيجه رنج و سختي اين است كه شخص خائف عرق ميكند و از نزول عذاب و كيفر هراسان ميشود. نسبت دادن لگام بستن به عرق نسبت مجازي ا
ست. قوله عليهالسلام: و ارعدت الاسماع لزبره الداعي گوشها از هيبت كلام دعوت كننده به محشر به لرزه ميافتند اين عبارت امام (ع) اشاره به امري است كه هنگام جدائي براي نفوس در قيامت حاصل ميشود. لفظ زبره استعاره از حكم قهرآميز قضاي الهي است كه بر عليه نفوس صادر ميشود. چنان قهر و خشمي كه امكان جواب رد دادن بر آن ميسور نيست. مقصود از فصل الخطاب حتمي شدن حكم خداوند بر عليه آنها پس از ورود به محشر است، كه بحساب مال و منالشان رسيدگي شود. و حقوقي كه از حق الناس بر ذمه شان باشد وصول شود. و منظور از (مقايضه الجزاء) معاوضهاي است كه انجام ميگيرد، اخلاق و رفتار پست و زشت را كيفر و اخلاق نيك و حق را پاداش ميدهند. ارزش كار هر كسي را به اندازه استعداد و پذيرشش بحساب آورده ادا ميكنند. چيزي كه به نظر ميرسد بايد، در پايان اين بخش از شرح توضيح داده شود اين است كه به كار گرفتن لفظ در معناي مجازي و يا حمل معناي كلام بر معناي تاويلي بجاي معناي ظاهري در كلام خدا و رسول و اولياء حق زماني رواست كه يك دليل عقلي اجراي سخن را بر معناي ظاهر شما منع كند. چون در موضوع بحث ما تمام مسلمين به تبع از شريعت معاد را جسماني دانستهاند و دليل ع
قلي هم كه جسماني بودن معاد را منع كند وجود ندارد. نميتوانيم بدرستي تاويلاتي كه درباره معاد آمده است قطع پيدا كنيم. بنابراين چنان كه ظاهر كلام امام (ع) دلالت دارد معاد جسماني است.
[صفحه 522]
قسز: قهر و جبر. اجداث: قبور مفرد آن جدث ميباشد. رفات: استخوانهاي پوسيده و امثال آن. مدينون: جزا داده شده، دريافت كننده پاداش. مستعتب: طلب رضايت كننده، رضايت خواه. سدف: جمع سدفه: تاريكي شب. ريب: شبه و شك. ارتياد: طلب، مطالبه كردن. در اين بخش امام (ع) مردم را به خصلتهاي متكبرانه و اعراض از فرمان خدا كه در وجودشان ريشه دوانده و بر خلاف غرض خلقت و آفرينش شان عمل ميكنند، متوجه كرده و ميفرمايد: حال بندگاني كه از روي قدرت آفريده شده و با قهر و جبر تربيت يافته و سپس به چنگال مرگ گرفتار آمده و در قبرها نهفته شده و استخوانشان پوسيده است چنين خواهد بود كه به تنهايي از گورها برانگيخته ميشوند و بر طبق اعمال نيك يا بدشان جزا ميبينند و با دقت به حسابشان رسيدگي ميشود، اينان چند روزي در دنيا مهلت داده شدند تا از وادي جهل و گمراهي در آمده، قدم در راه سعادت و هدايت بگذارند و ايام عمر را بدانها فرصت دادند تا خداوند را خشنود كرده و از تاريكي شبهه درآيند و مركب نفععق خود را براي مسابقه روز رستاخيز تربيت كنند و در طلب خير و نيكي برآيند و راه خدا را با تاني و تامل بپويند. چه خوب بود كه در مدت عمر بوسيله
اعمال شايسته و نيك براي تاريكيهاي حشر خود كسب نور و روشنايي ميكردند! تا با جلوههاي نوراني خود در قيامت خود در قيامت گام مينهادند. امام (ع) در اين بخش از خطبه، براي انسانها سيزده صفت به شرح ذيل بيان ميكند: اول: انسانها از روي قدرت آفريده شدهاند. بدين توضيح كه خداوند آنها را آفريد بيآنكه خود در آفرينششان نقشي داشته باشند، بلكه با قدرت قادر متعال و مستقل از مشاركت غير در اين خلقت بوجود آمدهاند. توجه به اين حقيقت آنها را از معصيت پروردگار باز ميدارد. دوم: همه موجودات بويژه انسانها باجبار تحت تربيت پروردگار قرار دارند. بدين معني كه، مالكيت پروردگار نسبت به آنها اختياري آنها نيست، تا در فرمانبرداري يا معصيت مختار باشند. سوم: به هنگام مرگ انسانها در قبضه اختيار اويند. بدين توضيح كه بهنگام فرا رسيدن اجل قبض روح شده و به پيشگاه حق تعالي احضار ميشوند. چهارم: پس از فوت لزوما به خاك سپرده ميشوند. پنجم: استخوانهايشان تبديل به خاك ميشود. يعني طبيعت ذاتي آنها اين است كه خاك شوند. ششم: در روز قيامت منفرد و تنها مبعوث خواهند شد، چنان كه حق تعالي در اين مورد ميفرمايد: و كلهم آتيه يوم القيامه فردا بدين معني كه زن
و فرزند، مال و منالتان را بهمراه نداريد. هفتم: در قيامت انسانها پاداش خويش را از نيك يا بد، دريافت ميدارند، زيرا عدالت ايجاب كننده چنين مجازاتي است. هشتم: در آن روز به حساب همگان رسيدگي دقيق شده، زشت و زيباي اعمال شمارش ميشود چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: لقد احصاهم وعدهم عدا. كلمات حسابا و جزاء در عبارت حضرت با فعلي كه از جنس مصدرشان نيست، منصوب شدهاند. نهم: انسانها در دنيا مهلت مييابند كه راه نجاتي را براي خود جستجو كنند. بدين توضيح كه خداوند در دنيا بدانها فرصت ميدهد كه رهايي و نجات خود را از تاريكيهاي ناداني فراهم ساخته تا از فرو رفتن در معاصي بيرون آيند و برحمت و بخشش بينهايت حق تعالي بپيوندند. دهم: در دنيا راه راست به انسانها نشان داده شده است. يعني مطابق فطرتشان بدانها الهام شده و با نشانههاي واضحي كه بوسيله انبيا و شرايع آسماني نمايانده شده است به سوي بهشت و پيشگاه قدس الهي راهنمايي شدهاند. يازدهم: انسانها باندازهاي كه بخواهند رضايت خدا را كسب كنند، به آنها عمر و مهلت داده شده است. بدين شرح كه اگر انسانها اراده كنند خداي را خوشنود سازند و از زشت كاري و گمراهي باز گردند، فرصت دارند و خداوند
با آنها مدارا كرده و مدت طولاني عمر را زمان مناسبي براي بازگشت به طاعت و فرمانبرداري و عمل صالح و شايسته، در اختيار آنها قرار داده است. امام (ع) در اين عبارت مدت عمر را به فرصتي براي طلب رضايت تشبيه كرده و نازل منزله آن دانسته است، چه عمر طولاني به لحاظي همان مهلت و فرصت انجام كار نيك ميباشد. كلمه مهل به عنوان مفعول مطلق منصوب است. دوازدهم: خداوند از پيش چشم انسانها تاريكيهاي شك را مرتفع كرده است. بدين توضيح كه خداوند به انسانها عقل و خرد داده و انبياء را براي ارشاد آنها مبعوث فرموده، تاريكيهاي شك، شبهه و جهل را از ديد و بصيرت آنها دور ساخته است. سيزدهم: دنيا ميدان مسابقه نيكوكاري انسانهاست بدين معني كه انسانها آزاداند تا جانهاي خود را به زيور تقوا بيارايند و توشه پرهيزگاري برگيرند. امام (ع) كلمه مضمار را كه بمعني ميدان مسابقه است استعاره بكار گرفته و سپس اين استعاره را با اضافه كردن كلمه جياد كه بمعني اسب ميباشد استعاره ترشيحيه كرده است زيرا بهترين ميدان مسابقه آن است كه اسبها براي برگزاري مسابقه آورده شوند. و بعلاوه معناي استعارهاي كلام حضرت گوياي اين حقيقت است كه بايد مسابقه انسانها در دنيا، مسابقه در
جهت نيكيها و اعمال شايسته باشد. وجه شباهت و استعاره بودن اين سخن را قبلا توضيح دادهايم. معني تضمير در كلام امام (ع) كه الا و ان اليوم المضمار و غدا السباق همين واقعيت است تا تشويق بر انجام اعمال نيك باشد. يعني امروز روز آمادگي و انجام اعمال نيك است و فرداي قيامت روز جلو افتادن در مقامات الهي كه براي بندگان شايسته فراهم شده است. فراز ديگر سخن امام (ع): خلو لرويه الارتياد نيز معناي استعارهاي دارد و بدين شرح است كه انسانها آزاد گذاشته شدهاند تا در آنچه كه موجب خلوص در اطاعت خدا ميشود، فكر كنند و در به دست آوردن جرقهاي از انوار الهي كه سبب روشني جانشان در طول زندگاني ميشود بينديشند و در اين مدت طولاني عمر براي رفع اضطراب و نگراني، كمالات لازم را به دست آورند. البته آن كه از بندگان حق تعالي داراي اين حالات معنوي شود و از جانب خداوند اين همه نعمت بدو افاضه شود، شايسته نيست كه معصيت پروردگار جهانيان كرده، و نعمتهاي او را كفران نمايد هر چند انسان بسيار ناسپاس است. بخق شسم خطبه پيرامون فضيلت موعظه آن بزرگوار و تذكر بر ستوده بودن موعظه و بليغ و رسا بودنش در اداي مقصود و اظهار تاسف كه چرا دلها آن را نميپذيرند، ب
حث كرده و در پايان مردم را به پرهيزكاري تشويق ميكند. چه زيبايند اين مثلهاي درست و دلنشين، و پندهاي شفا بخش. اي كاش اين درهاي گرانبهاي پند و مواعظ بدلهايي پاك، گوشهايي نگهدارنده و انديشههاي استوار و خردهايي دورانديش برخورد ميكردند و آنها را تحت تاثير قرار داده جايگزين ميشدند. پس از خدا بپرهيزيد، به مانند پرهيز كردن كسي كه شنيد و ترسيد و به گناهي كه انجام داده اعتراف كرد به وحشت افتاده فرمانبردار شد، و از گناه دوري جست و به انجام كارهاي نيك مبادرت ورزيد، و به حساب و كتاب قيامت باور قلبي پيدا كرد، و اعمال شايسته انجام داد، مطالعه در وضع ديگران را مورد عبرت قرار داده عبرت گرفت. از خداوند بر حذر داشته شد و پذيرفت. دعوت انبيا را قبول كرده به توبه و انابه پرداخت از بدكاريهاي گذشته خود پشيمان شده، به سوي خدا بازگشت پيرو انبيا گرديده بدانها اقتدا كرد از ناحيه پيامبران نشانههاي حق به او نموده شد و با چشم دل آنها را ديد، و در طلب حق شتافت و از گناه بگريخت و رستگار شد. از مزرعه دنيا براي آخرت خود فوايدي را ذخيره كرد، و درون خود را از زنگ گناه بزدود، براي روز كوچ كردن از دنيا آخرت خود را آمادگي كرد، توشه راه برگرفت
نيازمندي خود را در نظر داشت و براي جايگاه هميشگي و جاويدش از اين دنياي زودگذر توشه اندوزي ميكرد و پيشاپيش فرستاد. پس اي بندگان خدا در راه هدفي كه براي آن آفريده شدهايد، خويشتن دار باشيد (او شما را براي انجام عبادت و اطاعت آفريد، او را عبادت كنيد) و بدان سان كه شما را از خود برحذر داشته است از او برحذر باشيد تا آنچه براي شما مهيا داشته مستحق آن شويد. چه وعده خداوند صدق است و از هول قيامتش بيمناك باشيد. در كلام امام (ع) كه فرمود: فيا لها امثالا صايبه و مواعظ شافيه، واژه (امثالا و مواعظ به عنوان تميز منصوب است. مثال درست آن است كه با مورد مثل مطابقت داشته باشد. و مقصود از شافي بودن موعظه اين است كه در دلها تاثير بگذارد و بيماري ناداني و اخلاق پست را از ميان ببرد و شخص موعظه پذير را بخدا بازگشت دهد تا به پيشگاه حق تعالي تضرع و زاري كند. عبارت حضرت كه: لو صادفت قلوبا زاكيه و اسماعا واعيه و آراء عازمه و البابا حازمه؟ مقصود از زكاء قلوب آمادگي دلها به اين هدايت يابي و تقرب بخداست، و وعي اسماع درك و فهم و هدايتي است كه از راه شنيدن نصيب انسان ميشود. اين كه چرا سماع را به واعيه توصيف كرده است سرش اين است كه شنيدن
ظاهر معني، انسان را به حس منتقل و از مرحله حس به مرتبه خيال و تصور معناي كلي ميرساند منظور از: عزم آراء همت گماشتن به امري است كه ثابت و پايداري لازم داشته باشد، و حزامه الالباب نيك انديشي در انتخاب و گزينش ميباشد. روشن است كه اين صفات سه گانه زكاء- وعي و حزامه از اسبابي است كه موعظته با آنها سودمند ميشود. قوله عليهالسلام: فاتقو الله الي قوله.. مقامه اين فراز انسانها را به تقوايي همچون تقواي كسي كه واجد صفات زير باشد امر ميكند: 1- تقواي كسي كه با شنيدن دستورات حق خشوع پيدا كند، يعني قلبش آمادگي شنيدن موعظه را داشته باشد، و در برابر دستورات خداوند خاضع و خاشع شود. 2- تقواي كسي كه، به گناهكاري خود اعتراف دارد و به درگاه حق تضرع و زاري ميكند. 3- تقواي كسي كه، از خداوند ترسناك است، و اين ترس زبان او را از گفتار باز ميدارد و موجب عمل شايستهاي كه اسباب نجات او را فراهم كند، ميشود. 4- تقواي كسي كه، از كيفر پروردگار پرهيز دارد، و مبادرت به طاعت و فرمانبرداري خداوند ميكند. 5- تقوي كسي كه، به مرگ و ملاقات خداوند يقين دارد، اعمال نيك انجام داده و آن را براي رضاي حق تعالي خالص ميگرداند. 6- تقواي كسي كه،
از امور عبرت زا عبرت ميگيرد و آن را نردبان انديشه خود براي رسيدن به آگاهي امور لازم قرار ميدهد. 7- تقواي كسي كه، از خشم و كيفر حق تعالي رنج ميبرد و از گناه و معصيت دوري ميجويد. 8- تقواي كسي كه، دعوت كننده خداوند را اجابت كرده، به سوي حق بازگشته و فرمانبردار اوامر او ميشود. 9- تقواي كسي كه، به عقل و انديشه خود رجوع كرده و از آن بر عليه شيطان و نفس اماره فرماندهنده ببدي مدد گرفته، و از پيروي نفس و شيطان سرباز ميزند. 10- تقواي كسي كه، به انبيا و اولياي الهي اقتدا ميكرده، و بوسيله آنها هدايت مييابد، و در همه اوضاع و احوال از آنها پيروي كرده، از قصد آنها تبعيت ميكند، و كارهايش را مطابق كار انبيا انجام ميدهد. 11- تقواي كسي كه، راه و روشها به او نمايانده شود، و او به چشم بصيرت راه خدا را دريابد، يعني راه را بشناسد و براي پيمودن آن نهايت كوشش خود را بكار گيرد، در حالي كه از تاريكيهاي جهل و ناداني گريزان است راه حق را يافته و نجات پيدا كند آنگاه ثمرات پيمودن طريق حق را ذخيره آخرت خود قرار دهد. بدين شرح كه راه حق رفتن و فرمان خدا بردن، ذخيره معادش گردد، و با سلوك در طريق حق محتواي وجودي خود را از ناپاكيهاي
دنيا پاك، و در طول حيات، با خود سازي استعداد كمالات لازم در معاد را پيدا كند، و توشه مناسبي براي روز وفات خود فراهم آورد و آنچه براي سفر آخرت كه خود، مسافران است و سرمنزل نيازش، بشدت بدان محتاج است، آمادگي سازد زيرا هر مرتبهاي از كمال كه انسان بدان دست يابد مقدمهاي براي مرتبه بالاتر خواهد بود چه اگر مراتب پايين نباشند صعود به مراتب بالاي آخرت ممكن نيست و راهي براي كسب كمال و رفع نيازمندي در آن دنيا وجود ندارد. منظور از كلام امام (ع): قدم زاد امامه از پيعش فرستادن زاد آخرتي كه فرا روي انسان قرار دارد و سرانجام بدان جايگاه منتقل ميگردد. همين حقيقت است كه نيازمندي دنياي ديگر را بايد از اين دنيا فراهم كرد. قوله عليهالسلام: فاتقوالله عبادالله وجهه ما خلقكم له، چون مقصود از خلقت شناخت حق تعالي و رسيدن بقرب اوست معناي جمله چنين خواهد بود: تقواي خود را در جهتي كه خداوند شما را بدان منظور آفريده است قرار دهيد، نه در ريا و شهرت و آوازه كه ارزشي نخواهد داشت. كلمه جهت به عنوان ظرف در عبارت امام (ع) منصوب به كار رفته است. احتمال ديگر آن كه مفعول فعل نهفته اقصدوا باشد. در اين صورت معناي جمله چنين خواهد بود. با تقواي ال
هي هدفي را اراده كنيد كه به آن منظور آفريده شدهايد. قوله عليهالسلام: و احذروا منه كنه ما حذركم من نفسه آنچنان از خدا بترسيد كه با وعدههاي عذابش شما را از كيفر خود بر حذر داشته است اين نوع حذر وقتي پيدا ميشود، كه درباره حقيقت شيء مورد حذر بحث و تحقيق به عمل آيد بدين توضيح كه ترس از عقاب و كيفر الهي براي انسانها وقتي به كمال ميرسد، كه شخص توجه دقيق به مجازات الهي و سخت گيري در عقوبت مجرمين بنمايد، در اين حالت است كه انسان به حقيقت از خداوند ترس و وهم خواهد داشت. سالكان طريق حق در تصور اين مراتب متفاوتند. قوله عليهالسلام: واستحقوا منه ما اعد لكم بالتنجز لصدق ميعاده منظور استحقاق يافتن وعدههاي نيك و پاداشهاي شايسته حق تعالي است و چون اين استحقاق وقتي پيدا ميشود كه انسان آمادگي براي آن بيايد، پس در حقيقت امام، امر به آمادگي و تهيه مقدمات فرموده است و از باب اين كه اين مطلب نيز نياز به سببهايي دارد لذا آنها را در ضمن دو امر بيان فرموده است: 1- در صحت بازگشت انسان به سوي خداوند يقين پيدا كند. كلمه تنجز در كلام امام (ع) بمعني قطعي بودن وعده حق و تحقق يافتن معاد و حكم الهي است كه اين يقين موجب روي آوردن به ط
اعت و فرمانبرداري از دستورات الهي ميشود، چنان كه در قرآن ميفرمايد: وعدالله المومنين و المومنات جنات تجري من تحتها الانهار. 2- بر حذر بودن از مشكلات و سختيهاي روز معاد، كه اين امر جز از طريق دوري جستن از منهيات الهي و كنار گذاشتن محرمات و ترك امور غير مجاز حاصل نميشود. قوله عليهالسلام: جعل لكم اسماعا … اين فصل از سخن امام (ع) به دو فصل و به توضيح زير تقسيم ميشود. در فصل اول امام (ع) نعمتهاي گوناگون و فراوان را به بندگان خدا تذكر داده، آنان را به نتيجه و ثمره بخششهاي الهي توجه ميدهد. و سپس حال امتهاي پيشين را يادآور شده، توصيه ميكند كه از سرنوشت آنها عبرت گيرند.
[صفحه 531]
فصل اول از بخش هفتم غرض حضرت از بيان اين فصل اظهار خشنودي و امتنان از نعمتهاي بيشائبه الهي ميباشد. عناها: آن را مهم شمرد، به آن اهميت داد. عشي: در شب نديدن، تاريكي كه در هنگام شب چشم انسان را فرا ميگيرد. اشلا: جمع شلو عضو بدن انسان. قطعهاي از گوشت. در اين خطبه كنايه از تمام بدن است يعني اندام. حنو: كنار، پهلو، طرف. ارفاق: منافع، سودها. بعضي ارماق تلفظ كردهاند (كه جمع رمق است). ارماق: باقي مانده جان در بدن. خلاق: نصيب و بهره. الخلاق به كسر (خ) ريسماني كه بر گلو بسته ميشود و خفگي ايجاد ميكند. ازهاق: با عجله نزديك شدن، عجله كردن. تشذب: جدا شدن، تفرقه پيدا كردن. انف الاوان: اول زمان هر چيز در اين خطبه منظور اول جواني است. بضاضه: كمال و قوت يافتن بدن. هرم: پيري زياد، نهايت سن پيري. غضاره العيش: خوشي زندگي. اونه: جمع اوان، مانند ازمنه جمع زمان و به همين معني زمان است. زيال: بر طرف شدن از بين رفتن. ازف: نزديك شد. علزه: لرزشي كه بيمار را فرا ميگيرد. حقده: ياران و اعوان. غودر: ترك شد. انهكه: او را كهنه و فرسوده كرد و پوساند. معالم: آثار و نشانهها. شحب: شتر لاغر و مردني.
نخجره: كهنه، فرسوده، پوسيده. اعباء: بارهاي سنگين. مهد الامر: يا مهدالامر: كارا آماده ساخت با تخفيف و يا تشديد معني فرق نميكند. جرص: وقتي كه انسان آب دهانش را از روي اندوه و حزن فرو برد. قده: با كسر قاف و دال بينقطه، راه و مسير، بعضي اين كلمه را به ضم قاف و دال نقطه دار تلفظ كردهاند ولي به صورت اول صحيحتر است. خداوند جهان براي حفظ و نگهداري امور مهم گوشها، و براي ديدن اشيا چشمها را آفريد (تا انسانها آنچه به كار دين و دنيا آيد بشنوند و ببينند و حفظ و نگهداري كنند.) خداوند اعضاي مختلفي را كه مناسب با كارهاي لازم بدن باشد و به آساني بهر طرف حركت كند مانند دست و پا و مفاصل آنها را خلق كرد با همين تركيب و صورت ظاهري كه در طول عمر به كار گرفته ميشوند و با بدنهايي كه به وظايف خود قيام كنندهاند و دلهايي كه در پي كسب روزي و معاشند، نعمتهاي خداوند همگان را فرو پوشند است، و اسباب فضيلت را براي آنان فراهم كرده و با فراهم كردن وسايل عافيت آنها را دور كرده است. براي شما عمرهايي را مقدر كرده و مقدار آن را از شما مخفي داشته است. از انسانهايي كه پيش از اين زندگي ميكردند براي شما عبرتهايي را بر جاي گذاشته است، انسان
هايي كه زندگاني وسيع داشتند تا هنگامي كه مرگت گلويشان را گرفت وقت زيادي داشتتد و اما قبل از آن كه به آرزوهاي فراوان خود برسند، مرگ آنان در رسيد، و بند خواهشهاي آنها را از هم گسيخت، در حالي كه براي سلامتي بدنها در بستر قبر از عمل صالح فرشي نگسترده و از گردش روزگار عبرتي نگرفته بودند. پس آيا آن كه در جواني و طراوت عمر زندگي ميكند، جز اين است كه منتظر پيري و گوژ پشتي و ناتواني است؟ و آن كه در نهايت صحت و سلامتي بسر ميبرد جز اين است كه در معرض آفات و بيماري قرار دارد؟ و آنان كه سالهايي طولاني در دنيا زندگي كردهاند اينك منتظر اوقات فنا و نابودي هستند كه بزودي فرا رسد و آنها را بدنياي ديگر منتقل كند. اين نگراني لرزه و اضطراب بر اندامشان افكند، غصه و اندوه گلويشان را گرفت و براي ياري خواستن از خويشان و عزيزان و همسران خود به هنگام احتضار بهر سو نگريستند! ولي آيا خويشان و اقرباي آنها غصه و محنتشان را بر طرف كردند؟ و آيا آه و ناله آنها سودي بخشيد؟ نه بخدا سوگند، هر يك از آنها به تنهايي در جايگاه مردگان، و تنگناي گور در گرو اعمالش گرفتار آمد. مار و مورها و كرمها، پوست تنشان را دريدند، گذر زمان و تاثير زمين بدنها را
پوساند، و بادهاي سخت حوادث دوران آثارشان را نابود ساخت، جسدها با آن همه طراوت و صفا و تازگي كه داشتند دگرگون شد، استحوانها با آن همه قوت و استحكام پوسيد، و جانها در گرو بار سنگيني گناه ماند، در حالي كه به اخبار غيبي (كه انبيا از بهشت و دوزخ و كيفر اعمال در دنيا گوشزد كرده بودند و آنها باور نداشتند) يقين پيدا كردند. ديگر در آن دنيا فزون شدن عمل نيك و يا توبه و بازگشت از گناه خواسته نميشود، و كسي از آنها نميخواهد كه بر عمل نيك خود بيفزايند، و يا از كارهاي زشت خود پشيمان شده توبه كنند (چون دنياي آخرت جاي حساب است و جايگاه عمل نيست) آيا مگر شما، پسران و پدران و برادران و خويشان، كساني كه از دنيا رفتهاند نيسستيد؟! پس چرا از كردار بد آنها پيروي ميكنيد؟ و بر مركب آنها سوار و براه آنها ميرويد؟! واي كه دل مردم چقدر سخت، و از حظ و بهره خويش بينصيب شده، و از رشد و صلاح خود بدور، و در غير ميدان وسيع عمل خود گام مينهند!. تو گويي مقصود (از فرستادن انبيا مواعظ و تحذير از دنيا) غير ايشان بوده است و گويا رشد و صلاحي جز در گرد آوري مال و ثروت دنيا نيست! قوله عليهالسلام: جعل لكم الي قوله بارفاقها. اين فراز از كلام اما
م (ع) تذكري است بر نعمت آفرينش بدن انسان، و منافعي كه بر آن مترتب است. بنابراين فايده گوشها اين است كه سخن حق را بشنود، و فايده ديدگان اين است كه شگفتيهاي آفرينش را با آن ديده و از آنها عبرت بگيرد. واژه عشاء ممكن است به يكي از دو معناي ذيل باشد: 1- محتمل است كه كلمه عشاء در سخن امام (ع) استعاره از تاريكي جهل باشد كه بر چشم دل عارض ميشود. با فرض اين احتمال تقدير كلام اين خواهد بود: خداوند بصيرت را براي بر طرف ساختن جهل و ناداني عطا فرمود. و منظور از ادراك چشم عبرتي است كه براي دل حاصل گشته و دل را جلا و روشني بخشد با اين توجيه كه مقصود از تاريكي ناداني و منظور از ابصار عبرت باشد، در اين صورت نسبت دادن روشنايي به بينايي نسبت صحيحي خواهد بود. 2- محتمل است كه استعاره از عدم ادراك عبرت آور باشد، زيرا فايده ادراك و ديدن عبرت گرفتن است، هرگاه از نگاه عبرت حاصل نشود، شخص شبيه بينايي است كه كوري بر آن عارض شود. جهت شباهت ميان فرد نابينا، و بينايي، كه عبرت نميگيرد. فايده نبردن است كه ميان آن دو مشترك است. نسبت دادن روشنائي به ابصار به لحاظ بوجود آمدن ادراك مفيد، عبرت آور ميباشد. در اين نسبت نيز نوعي استعاره به كا
ر رفته است. كلمه عن در جمله: عن عشاها زايد نيست بلكه لازم است، چون تحقق معناي جلا و روشنايي به دو چيز بستگي دارد. يكي چيزي كه جلا مييابد، و يكي آن چيزي كه روشنايي را ميبخشد. امام (ع) در كلام خود، روشني يافته را در جاي روشنايي بخشنده قرار دادهاند، گويا چنين فرمودهاند: چشمها، آفريده شدند تا بوسيله قواي خود، تاريكي را برطرف كنند. ما (شارح) در گذشته به فايده بدن و اعضاي آن بطور مفصل اشاره كردهايم و نيازي به تكرار نيست. مقصود از كلام امام (ع) قائمه بارفاقها اين است كه هر بدني براي منافعي كه از آن منظور بوده آفريده شده است. قوله عليهالسلام: و قلوب رايد الي قوته سترها عنكم: امام (ع) در اين فراز، منت گذاري حق تعالي بر بندگان را توضيح ميدهد، كه آنها را آفريده و هدايت كرده است و روزيي كه بدان قوام حيات و زندگي آنها استوار است ارزاني داشته، و قدرتي كه بتوانند امر معاد خود را اصلاح كنند بدانها بخشيده است. نعمتهاي الهي از همه سو آنها را احاطه كرده، و آنها غرق در الطاف خداوند ميباشند. پارهاي از نعمتهاي خداوندي، پوشاندن اعمال زشت آنها، و نيات پليدي است كه نسبت به يكديگر دارند. چه اگر ما في الضمير هر يك كه سراسر دشم
ني، كينه و حسد و آرزوي زوال نعمت ديگران است براي ديگران روشن باشد. يكديگر را از بين ميبرند، و نظام اجتماعي آنها از هم گسيخته ميشود. مقصود از موجبات منن حق تعالي، نعمتهايي است كه باعث ميشود تا خداوند بر انسانها منت نهد. بعضي كلمه موجبات را موجبات تلفظ كردهاند. بنابراين مقصود از منن نعمتها و منظور از موجبات نعمتهايي است كه از طرف خداوند فرود آمده و بر بندگان ارزاني شده است منظور از موانع تندرستي و عافيت، عواملي است كه خداوند مقرر ميدارد تا بيماريها و زيانهايي كه به انسان ميرسد، از ميان ببرند. اين كه امام (ع) پوشيده داشتن مقدار عمر انسان را از نعمتهاي خداوندي دانسته است، سرش اين است كه اگر انسان مقدار زندگي و عمر خود را ميدانست، مدام خاطرش بياد مرگ و ترس از آن مشغول ميشد. و از آباد كردن زمين و عمران آن كناره گيري ميكرد، و باعث از هم پاشيدگي نظام جهان بود. پس مخفي داشتن زمان عمر از نعمتهاي بزرگ الهي ميباشد. قوله عليهالسلام: و خلف لكم عبرا از ديگر نعمتهاي بيحساب خداوند متعال بر بندگان، باقي ماندن سرگذشت پيشينيان و عبرت بودن آن براي آيندگان است، چه همين عبرت گرفتن وسيله بسيار مهمي در اعراض دادن انسانها
از دنياي سراسر غرور و جايگاه هلاكت، به سعادت اخروي و ابدي است، تا با شناخت رفتار دنيا با گذشتگان، در مدت عمر و زندگاني صرفا بهره و نصيب خود را از دنيا برگيرند، و چنان كه پيشينيان گول دنيا را خوردند، به غرور دچار نگردند، پيش از آن كه ريسمان مرگ و زنجيرهاي جهنم گلويشان را بسختي بفشرد، خود را آماده خروج از اين دنيا كنند زيرا آمادگي لازم براي كوچ از اين دنيا، در همين دنيا حاصل ميشود. بدنبال اين توجه امام (ع) فريب خوردگان از دنيا را كه دچار غرور شدند توصيف ميكند، و بيان ميدارد كه چگونه پيش از رسيدن به آرزوهاي طولاني، مرگشان فرا رسيد و گلويشان را فشرد! امام (ع) با توضيح و شرح حال گذشتگان انسانها را متوجه ميسازد، كه ازآرزوهاي طولاني دست برداشته، آمادگي مرگ شوند و با جمله: لم يمهدوا … الا و ان گذشتگان را سرزنش ميكند كه با وجود قدرت و توان و سلامت جسم و ابدان، معادشان را اصلاح نكردند و فرصت جواني را از دست دادند! مقصود حضرت اين است كه با تذكر حال در گذشتگان از دنيا، در دلها نفرتي بوجود آورد، و پند گيرندگان را از غرور و فريب دنيا بر حذر دارد، و آمادگي تقوا و كارهاي شايسته را در انسانها ايجاد كند و سپس با پرسش ان
كاري ميپرسد: آيا جوانها غير از پيري و تندرستان غير از بيماري، و سالمندان از طولاني شدن عمرشان غير فنا و نيستي چيز ديگري را طالبند و انتظار ميكشند؟ و با طرح اين سوالات ميفهمانند، كه انتظار چيز ديگري جز آنها كه بر شمرديم، انتظار بيجا و بيموردي خواهد بود. با اين بيان انسانها را بر انتظار بيجايشان ملامت ميكند تا نسبت به خواستههاي نا معقولشان تنفر پيدا كنند،. از آرزوهاي دور و دراز دست بردارند. در جواني منتظر پيري و در سلامتي منتظر بيماري، و در پيري منتظر فنا و نيستي بودن انتظاري غير حقيقي است، زيرا لازمه انتظار حقيقي چنان سرانجام و غايتي، انجام كارهاي نيك و بجاي آوردن عبادت خداوند ميباشد. هر چند، آنها، پيري، بيماري و مرگ را باور داشتند، اما عملشان بطريقي بود كه نشان ميداد، انتظاري غير از پيري، بيماري و مردن، دارند! به اين دليل امام (ع) آنان را به كساني تشبيه كرده است كه گويا نهايت جواني را به پيري و سرانجام تندرستي را بيماري و عاقبت سالمندي را مرگ و نيستي نميدانند، و براي اين حالت آنها لفظ انتظار را استعاره آورده است. آنگاه لرزش بدن، گرفتگي زبان، غم و اندوه، ترس و آب دهان را بزحمت فرو بردن، و كمك خواهي از
اقوام و خويشان و عزيزان را كنايه از شدت بد حالي كسي آورده است كه در وضعيت ناگوار جدايي از زن و فرزند و سختيهاي مرگ قرار ميگيرد، و به دشواريهايي دچار ميشود. و سپس ميفرمايند: آيا اقوام و خويشان، بدو نفعي ميرسانند و آيا گريه و زاري آنها در آن حالت مشكلي را بر طرف مينمايد؟ معناي سخن حضرت با پرسش انكاري اين است كه نزديكان و دوستان به حال او سودي ندارند! قوله عليهالسلام: قد غودر جمله قد غودر به عنوان حال در جايگاه نصب قرار دارد و عمل كننده در حال فعل نفعت ميباشد و معني اين است: وقتي كه شخص مرد و جزء مردگان قرار گرفت با وجودي كه صفات زشت تنفر انگيز به همراه داشته باشد هر چند مايل است كه از دشواريهاي قيامت با انجام كارهاي شايسته رهايي يابد، گريه به حالش سودي ندارد. و در اين هنگام جانش در گرو گناهانش قرار ميگيرد. كلماتي كه در اين فراز از سخن امام (ع) منصوب به كار رفتهاند مانند تنفيرا، جذبا و … معني حال را دارند. منظور از هوام كرمهايي هستند كه از جسد ميت، يا از غير جسد بوجود ميآيند. قوله عليهالسلام: و الارواح مرتهنه بثقل اعبائها. اين فراز از كلام امام (ع) به گرفتاري نفوس اشاره دارد، كه بدليل سنگيني بار گنا
ه و كسب صفات رذيله و پست به پايين ترين مرتبه فضيلت سقوط كردهاند. اخبار نهفته و غيبي كه از احوال روز قيامت به آنها داده شده بود، نيك يا بد، اينك برايشان تحقق يافته است. معني غيبي بودن اين اخبار يا بدين لحاظ است كه مردم دنيا بر آنها اطلاعي ندارند، و يا منظور اين است كه آنچه در دنيا ميگذرد پس از فوت، انسان از آنها بيخبر است يعني آن اخبار رازهاي نهفته و غيبياند و انسان بكلي از آنها بريده و جداست. اما اگر يقين پيدا كردن انسان نسبت به اخبار غيبي را به معني اول بگيريم بهتر است. قوله عليهالسلام: لاتستزاد من صالح عملها و لاتستعتب من سيئي زللها يعني در قيامت زيادي عمل شايسته از انسان خواسته نميشود و از او نميخواهند كه بر كردار نيكش چيزي بيفزايد و لغزشهاي زشت و ناروايي بخشوده نميشود و از آن صرف نظر نميشود. كه خداوند متعال فرموده است: و ان يستعتبوا فما هم من المعتبين. چون در روز قيامت وسيلهاي براي انجام عمل نيك وجود ندارد، بازگشت بدنيا و انجام كارهاي شايسته، مقدور نميباشد، و بندهايي كه از معصيت بر گردنش افتاده است، برداشتني نيست. خداوند تعالي اين حقيقت را چنين توضيح ميدهد: قال رب ارجعون لعلي اعمل صالحا فيما
تركت كلا انها كلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الي يوم يبعثون. قوله عليهالسلام: اولستم اباء القوم و الابناء و اخوانهم و الا قرباء معني سخن امام (ع) اين است: آيا در ميان شما كسي كه پدر يا پسر يا برادر و يا خويش و نزديك اين در گذشتگان باشد نيست؟ اين كلام به منظور توجه دادن شنوندگان به عبرت گرفتن از شرح حال، كساني است كه از دنيا رفتهاند. امام (ع) با اين بيان انسانها را به آيندهاي كه در انتظارشان ميباشد، آگاه ميسازد، تا به تقواي الهي كه سبب نجات و رهايي آنها از سختيهاي روز رستاخيز است روي آورند و از گناه و معصيت كه موجب گرفتاري و هلاكت است كناره گيري كنند. قوله عليهالسلام: تحتذون امثلتهم انسانها از روي غرور و ناآگاهي از كارهاي زشت نياكانشان پيروي ميكنند و راه آنها را ميروند، چنان كه خداوند از تقليد كوركورانه آنها چنين حكايت ميكند: در پاسخ پيامبر (ص) كه آنها را براه حق دعوت ميكرد، گفتند: انا وجدنا ابائنا علي امه و انا علي اثارهم مقتدون. قوله عليهالسلام: فالقلوب قاسيته عن حظها. با توجه به پيروي آنان از پدران گناهكارشان، قلب آنها آمادگي ندارد، تا بهره و نصيبي كه ميتوانند از نيكيها ببرند، دريافت كنند. با
اين وصف در طلب رشد و هدايت خود نيستند و در غير مسير حركت ميكنند به گمراهي گرفتار ميآيند. مقصود از كلمه مضمار كه در لغت به معناي ميدان مسابقه است. در عبارت امام (ع) شريعت و دستورات الهي است، يعني فرمانها و دستورات الهي را به كار نميگيرد، و دست به انجام كارهائي ميزند كه خداوند از آنها نهي فرموده است. در حقيقت با كارهاي خلاف شريعت راهي را ميرود كه پايانش جهنم است. قوله عليهالسلام، كان المعني سواها و كان الرشد في احراز دنياها رفتار نارواي اينان گوياي اين حقيقت است كه جز دنيا هيچ چيز مفهوم و معنايي ندارد و رشد و هدايت تنها در اين است كه دست بدنيا پيدا كنند! اين سخن امام (ع) مبالغه است در دوري كردن دلهاي آنان از حق و عدم توجه آنان به پند و موعظه و اندرز، و غرق شدنشان در دنيا خواهي چنان كه گويا آنان مورد خطاب دستورات حق تعالي نيستند و يا تنها رشد و هدايت و كمالي كه لازم است به دست آورند فراهم كردن مال دنياست. و با اين كه لازم است از خطر مال اندوزي برحذر باشند، بشدت بدان متمايل شدهاند!
[صفحه 541]
بخش هفتم خطبه در بيان ويژگيهاي صراط و برحذر بودن از خطرات آن و تشويق بر پرهيزكاري است. مزلق: جايي كه گام در آن استوار نميشود. حض: لغزيدن. تهجد: عبادت در شب. غرار: خواب اندك. ارجف: شتاب كرد. مخالج: امور سرگرم كننده. اكمش: تصميم خود را عملي كرد، در جايي گام نهاده است كه راه بازگشت نيست. بدانيد كه محل عبور شما به سوي بهشت صراط (پل دوزخ) است، و آن لغزشگاهي است كه هر آن بيم لغزيدن و به دوزخ افتادن ميرود، و ترس و بيم از آن بسيار و مكرر ميشود پس ترس شما از خدا مانند ترس شخص خردمند ميباشد كه ياد خدا دلش را مشغول داشته و ترس از پروردگار بدنش را رنجور كرده است، بيدار خوابي عبادت دنيايش، خواب اندكش را بكلي از دستش گرفته و اميدواري به پاداش اخروي روزهاي گرم او را تشنه نگاهداشته، بيرغبتي به دنيا مانع خواهشهاي نفساني وي شده است همواره ذكر خدا را بر زبان دارد و ترس از گناه را براي آسودگي (روز حشر) مقدم داشته است شك و ترديدها را با پيمودن راه روشن از خود دور، و نزديكترين راهها را بسوي طريق پسنديده اختيار كرد. اوضاع پيچيده و در هم بر هم سراي غرور او را از مسير (حق) باز نداشت و شبهات بر او پوشيده نم
اند (با ويژگيهاي ياد شده فوق فرد مزبور) چنان است كه گويي، به شادماني نعمت (بهشت) و خواب شيرين (قبر) و ايمني روز (حشر) هم اكنون دست يافته است. چرا چنين نباشد، سپاس گزار خداوند از پل جهان گذران گذشت و سعادتمند شد، زاد و توشه آخرت را پيشاپيش فرستاد، از ترس خدا در اين (چند روزه) مهلت دنيا بطاعت بندگي و عبادت پرداخت، طالب خوشنودي خدا شد و با ترس و احتياط گام برداشت، در امروز (زندگيش) مراقب فرداي بعد از مرگش بود، پيش آمدهاي قيامت را در نظر گرفت. براي پاداش نيكوكاران بهشت و براي كيفر بد كاران دوزخ كفايت ميكند. خداوند در ياري دادن به نيكان و انتقام گرفتن از مجرمان نياز به كمك ندارد و قرآن بر عليه دشمنان خود دليلي روشن و گويا خواهد بود. شما را به تقواي خدايي كه انذارتان فرموده، و هيچ راه عذري برايتان باقي نگذاشته است وصيت ميكنم. خداوند راه حق را به شما نمايانده، و از دشمني كه مخفيانه در دلها نفوذ ميكند و در گوشهاي شما وسوسه ميكند، بر حذر داشته است. آري (شيطان) پيروان خود را بدينسان گمراه ميكند كه: وعده دروغ داده به آرزو مينشاند، جرمهاي بد را در نظرها ميآرايد و گناهان بزرگ هلاك كننده را سهل و كوچك نشان ميدهد، ت
ا بتدريج پيروان خود را به نهايت درجه شقاوت رسانده آنها را اسير و گروگان بگيرد و سپس آنچه در نظرشان آراسته بود منكر گردد و آنچه را كوچك دانسته بود بزرگ شمارد، و از آنچه آسودگي خاطر داده بود بترساند!) بايد دانست، صراطي كه قرآن كريم بدان وعده داده، هر چند در حقيقت آن اختلاف نظر است ولي امر مسلمي است كه اعتقاد بدان واجب است. آنچه از ظاهر شريعت فهميده ميشود. و همه مسلمين و آنان كه معاد جسماني را اثبات ميكنند بدان معتقدند اين است كه صراط جسمي است در نهايت باريكي و تيزي و بر روي جهنم كشيده شده، و راهي است كه به بهشت منتهي ميشود، و آنان كه خود را براي خدا خالص گردانيدهاند از آن ميگذرند، اما آنان كه از فرمان خداوند سرپيچي كردهاند از دو طرف پل بداخل يكي از درهاي دوزخ سقوط ميكنند. حكما نيز به حقيقت اين پل اعتقاد داشته و آن را پذيرفتهاند اما اين تعريف كه، صراط همچون مو، باريك است تعريف ناصوابي است، زيرا تشبيه كردن صراط به مو، مانند تشبيه كردن مو، به خط هندسي است كه حد فاصل ميان سايه و آفتاب. با اين كه خط هندسي، نه از سايه به حساب ميآيد و نه از آفتاب. صراط بمنزله همان خطي است كه، عرض برايش نميتوان تصور كرد. حقي
قت صراط، حد فاصل ميان اخلاق متضاد ميباشد. مانند سخاوت كه حد وسط ميان، ولخرجي و بخل، شجاعت كه حد فاصل ميان بيباكي و ترس، ميان روي در خرج كه حد وسط ميان اسراف و سخت گيري، تواضع كه حد فاصل ميان تكبر و پستي، عفت كه حد وسط ميان شهوت و بيميلي جنسي و عدالت كه حد فاصل ميان ستمگري و ستمكشي است. حد وسط ميان اين اخلاق متضاد نكوهيده اخلاق پسنديده شمرده ميشود و هر يك از اخلاق حميده دو طرف افراط و تفريط دارند كه مذموم ميباشند. حد فاصل ميان افراط و تفريط و رعايت عملي آن از دو طرف متضاد در نهايت دوري و فاصله است كه در آن نبايد افراط و تفريطي باشد بدين توضيح كه چون فرشتگان بكلي از صفات متضاد جدايند و از طرفي انسان هم نميتواند خود را از اين صفات بكلي جدا سازد، پس كمال شباهت او به ملائكه آن است كه تا حد امكان چنان خود را از دو طرف متضاد دور و به تعادل نزديك سازد كه گويا بكلي از اين اوصاف جدا ميباشد، پس چنان به سخاوت دقيق عمل كند كه گويا هرگز بخيل و در خرج لاابالي نبوده است. بنابراين صراط مستقيم و راه راست همان وسط حقيقي است كه به هيچ طرف تمايل نداشته باشد و اين چنين حد وسطي برايش عرض تصور نميشود و از مو، هم باريكتر است.
با توجه به همين معناي دقيق عدالت خداوند متعال فرموده است: و لن تستطيعوا ان تعدلوا بين النساء و لو حرصتم فلا تميلوا كل الميل از امام صادق (ع) روايت شده است كه از آن حضرت معناي اهدنا الصراط المستقيم را پرسيدند. امام (ع) فرمود: يعني اي خدا، ما را به راهي كه منتهي به محبت خودت ميشود، و دينت را در دسترس ما قرار ميدهد ارشاد فرما و ثابت قدم بدار، تا از پيروي هواي نفس دور بمانيم، و براي و انديشه خود عمل نكنيم و به هلاكت نرسيم. از امام حسن عسكري (ع) روايت شده است كه فرمود: صراط بر دو گونه است يكي صراط دنيا و ديگري صراط آخرت. صراط مستقيم دنيا اين است كه از زياده روي دور بماني و كوتاهي در وظيفه نداشته باشي، بر مسير حق پايدار مانده و به باطل گرايش پيدا نكني. اما صراط مستقيم آخرت، طريق مومنين و پويندگان راه بهشت است، كه از مسير بهشت به سوي دوزخ و عذاب الهي انحراف پيدا نكني. مردم در انتخاب يكي از اين دو راه متفاوتند. آن كه بر راه حق پايدار بماند و مسير صحيح را در پيش گيرد به راه آخرت رفته است و يقينا وارد بهشت ميشود و در امن و امان خواهد بود، و آن كه به راه خطا رود به عذاب آخرت گرفتار خواهد شد. پس از روشن شدن معناي صرا
ط، خواهي دانست كه مزالق الصراط در كلام امام (ع) كنايه از محلي است كه انسان به يكي از دو سوي اعتدال، يعني طرف افراط، يا تفريط- كه سخت مورد نكوهش است- ممكن است منحرف شود. آن جايگاه محل شهوات و خواهشهاي نفساني و طبيعي و لغزشگاههاي هراسناكي است كه لازمه عبور از آن مواضع افراط يا تفريط، و در نهايت كيفرهاي بزرگ اخروي است. اين مراحل ترسناك، مراحلي است كه يكي بعد از ديگري فرا روي انسان آشكار ميشود. قوله عليهالسلام: فاتقو الله در اين فراز امام (ع) بار ديگر به موضوع تقوا بازگشته، و مردم را به تقواي الهي بمانند تقواي كسي كه داراي صفات ايمان است دستور ميدهند. شخص پرهيزگاري كه تقوايش صفات ايمان را داشته باشد داراي خصوصياتي است كه از كلام آن حضرت استفاده ميشود. 1- پرهيزگاري كسي كه تفكر دلش را مشغول داشته است: يعني انديشه امر معاد و روز قيامت او را از محبت دنيا و امور بيهوده آن باز داشته و فكر دنيا را از ذهنش بيرون كرده است. 2- ترس از عذاب آخرت بدنش را رنجور كرده است بدين توضيح كه بيم عذاب الهي و كيفري كه براي مجرمان مقرر داشته او را رنج داده و بدنش را به تحليل برده است. 3- پرهيزگاري كه بيداري عبادت بكلي خواب را از چشمش
ربوده است. 4- پرهيزگاري كه اميدواري ثواب الهي تشنگي در هواي گرم را برايش گوارا ساخته است. يعني وعدههايي كه خداوند به نيكوكاران داده و آنچه از نعمتهاي بهشتي برايشان فراهم آورده او را اميدوار ساخته و تشنگي را برايش قابل تحمل كرده تا در عوض نعمتهاي خوب اين دنيا به پاداشهاي اخروي دست يابد. امام (ع) جمله اظما الرجاء هواجر يومه را كنايه از زيادي روزه، در گرمترين روزها آورده است. كلمه: هواجر مفعول و مظروفي است كه بجاي ظرف قرار گرفته و از اقسام مجاز شمرده ميشود. 5- زهد و پارسايي مانع شهوات او شده است. امام (ع) لفظ اطفاء را براي زهد استعاره آورده است، با اينكه اطفاء يعني خاموش ساختن، از صفات آب است كه در رابطه با آتش آورده ميشود، در اين بيان زهد را در فرو نشاندن شهوات همچون آب دانسته است كه آتش را خاموش ميسازد. ضمنا شباهت ميان آتش و شهوات نيز روشن شده است، چه هر دو در بسياري از موارد اثر مخرب دارند و همگوني ميان آب و زهد در تاثير گذاري مطلوب نمايانده شده است كه هر يك به نوعي از خسارت جلوگيري ميكنند. يعني، چنان كه آب شعلههاي آتش را فرو مينشاند، روي گرداني از دنيا و زهد ورزي از پيروي شهوات آتش شهوات را خاموش كرد
ه، مانع از ضررهاي آن ميشود. 6- شخص پرهيزگار مدام ياد خدا را بر زبان دارد، ذكر حق فرصت گفتار ديگري به زاهد نميدهد. 7- براي در امان ماندن از عذاب الهي ترس را بر همه امور خود مقدم ميدارد. و اين ترس از خدا موجب ميشود كه عمل خود را براي خشنودي حق تعالي خالص گرداند، تا از عقوبت و كيفر در امان بماند. 8- پرهيزگار از لغزشها دوري ميكند. بدين معني اموري كه او را سرگرم كند و از راه روشن خدا دورش گرداند، كنار ميگذارد. 9- شخص وارسته و پارسا بهترين راه را براي رسيدن به مقصد ميپيمايد. بدين توضيح كه زاهد در پيمودن را ه روشن و مسيري كه او را از ميان خلق به سوي خالق هدايت كند، بهترين راه را كه صراط مستقيم است انتخاب ميكند البته مردم در پيمودن راه خدا روشهاي مختلفي دارند ولي دلپسندترين راه آن است كه انسان را سريعا به خدابرساند. 10- سركشيهاي غرور او را بهلاكت نميافكند، يعني خوشيهاي دنيا موجب غرور و غفلت او از پروردگارش نميشود چون هيچ گاه از فرمانبرداري خداوند غفلت ندارد. 11- امور شبهه ناك بر او مسلط نميشود. شبهات، حق را در نظر او تاريك جلوه نميدهد، تا مانع خلوص كارهايش شود، و راه حق را بر او ببندد. 12- پرهيزگار انتظا
ر خوشامد گويي فرشتگان را دارد و در روز قيامت به اميد بشارت دادن ملائكه است چنان كه خداوند ميفرمايد: بشارت شما در آن روز بهشتي است كه از زير درختان آن رودها جاري است. 13- غرق در آسايش و نعمتهاي آخرت است زيرا رهايي يافتن از رنج و مشقت دنيا، با رسيدن به نعمتهاي آخرت ممكن و ميسر است و نعمت خداوند در دنياي ديگر بهشت ميباشد. 14- روز قيامت پرهيزگار در بهترين خواب راحت و نيكوترين آسايش بسر ميبرد. اطلاق لفظ نوم بر آسايش در جنت از باب اطلاق ملزوم بر لازمش ميباشد. 15- شخص وارسته روز قيامت در امن و امان خواهد بود. در اين عبارت امام (ع) كلمه يوم را به كنايه براي تمام زمانها، از باب اطلاق لفظ جز بر كل به كار برده است. 16- پرهيزگار بهترين عبرت را از دنيا ميگيرد و پسنديدهترين راه را انتخاب ميكند. 17- براي سعادت آخرتش نيكوترين زاد را پيشاپيش ميفرستد. يعني براي آخرتش كار خير انجام ميدهد و خوشبختي دايمي را نصيب خود ميگرداند. دو كلمه سعيدا و حميدا در عبارت امام (ع) بعنوان حال منصوب به كار رفته است. 18- شخص پرهيزگار از خوف خدا پيشاپيش توشه آخرت را ميفرستد. يعني اعمال شايسته را ترس خداوند، قبل از فرا رسيدن اجل انجام مي
دهد تا زاد آخرتش باشد. 19- در فرصتي كه دارد، در كارهاي نيك عجله ميكند، بدين توضيح كه در ايام عمر و زندگي دنيوي كه فرصت مناسبي براي كارهاي خوب است به اطاعت پروردگارش ميپردازد. 20- كارهاي مورد رضايت خداوند را ا از روي ميل و علاقه انجام ميدهد. 21- از كارهاي زشت به دليل ترس از خداوند دوري ميكند. يعني به دليل خوف از خدا، كارهايي كه موجب دوري از محضر حق تعالي ميگردد، ترك كرده و از آنها دوري ميكند. ميان هر يك از دو كلمه در عبارتهاي ده گانه: سعيدا و حميدا، يا در من وجل و اسرع في مهل، رغب في طلب و ذهب عن هرب، سجع متوازي بر قرار است. 22- شخص پرهيزگار از امروز به فكر فردايش ميباشد، بدين شرح كه در زمان حيات انتظار رسيدن آخرت را دارد. 23- همواره فرا رويش را مينگرد، يعني جز خداوند به چيزي توجه ندارد، اعمال و رفتار خود را به قصد خداوند انجام ميدهد. امام (ع) پس از بر شماري صفات فوق براي شخص پرهيزگار ميفرمايد: بهشت و نعمتهاي آن بعنوان پاداش پرهيزگار را كفايت ميكند و با اين عبارت انسانها را بدين حقيقت توجه ميدهد كه لازم است براي رسيدن به ثواب آخرت و بهشت تلاش كنند و به كمتر از آن راضي نشوند و جهنم نيز به عنوان كي
فر و عقاب كفايت ميكند كه انسان از خداوند بترسد، براي خوف از خدا نياز به عامل ديگري جز دوزخ نيست. و براي انتقام گرفتن از ستمگران و ياري دادن به ستمديدگان خداوند كفايت ميكند، يعني همين كه انتقام به دست خداوند باشد، براي ترسيدن ظالمان، و ياري جستن مظلومان بس است و نياز به عامل ديگري نيست. و كتاب خدا بعنوان حجت و خصم بد كاران كفايت ميكند تا همگان را تحت تاثير قرار دهد، و بر عليه كساني كه از احكام دستوراتش پيروي نكنند شهادت دهد. نسبت دادن حجت و خصم به كتاب خداوند نسبت مجازي است و تمام كلمات منصوب، در جملات فوق بعنوان تميز به كار رفتهاند.
[صفحه 549]
قوله عليهالسلام: اوصيكم بتقوي الله امام (ع) به سه اعتبار مجددا مردم را به پرهيزگاري تشويق ميكند. 1- چون مردم را از كيفر آخرت بيم داده است، ديگر عذري نخواهند داشت. 2- با دلايل روشن و براهين واضح، حجت را بر آنها تمام كرده است 3- از دشمني ابليس و خصومت او همگان را بر حذر داشته است. هر چند معناي ابليس در خطبه قبل توضيح داده شد، اما امام (ع) در اين خطبه ويژگيهايي را براي شيطان ذكر كرده است كه ذيلا به شرح آنها ميپردازيم. الف: او مخفيانه در سينهها نفوذ ميكند، مقصود نفس اماره است كه همواره به بدي دستور ميدهد. لفظ سينه را مجازا در وسوسههاي باطني به كار بردهاند. از باب ذكر مكان و اراده متمكن ب: در گوشها به صورت نجوا سخن ميگويد: اشاره به چيزهايي است كه بعضي از شياطين انس سر بگوشي كرده حرفهاي بيهوده و غرور و فريب كاري را بديگران تلقين ميكنند. شرح اين موضوع در خطبه اول نيز داده شده است. ج: شيطان گمراه كننده است يعني مردم را از پيمودن راه حق باز ميدارد و با وعدههاي دروغ و آرزوهاي دور و درازي كه به آنها ميدهد همه را وارد دوزخ ميكند. د: بديها را در نظر آنها ميآرايد، زشتي گناهان را براي مردم زيبا
جلوه ميدهد. ه: گناهان مهلك را براي مردم كم اهميت نشان ميدهد. بدين توضيح كه آرزوي توبه را در دلها فزون ميسازد، و از حكم عقل كه خداوند آمرزنده و بخشنده است براي چنين آرزويي كمك ميگيرد و يا به مثل ميگويد، بديگران كه از تو وارستهترند و از مال دنيا فراوان دارند اقتدا كن و چندان در فكر آخرت مباش، و از وسوسههاي ديگري كه براي همگان روشن است. قوله عليهالسلام: حتي اذا استدرج قرينته و استغلق رهينته: اين وسوسههاي شيطاني همچنان ادامه دارد، تا اين كه بتدريج نفس ناطقه انساني را فريب داده آنگاه او را گروگان ميگيرد. منظور از: قرينته در كلام امام (ع) نفس ناطقه. انساني است، بدين اعتبار كه با شيطان هماهنگي كرده، موافق خواست او عمل ميكند، به لحاظ احاطه گناه، نفس گروگان ابليس قرار ميگيرد چون مالي كه وثيقه و در رهن كسي باشد كه قابل تصرف نيست. كلمه رهينته به عنوان استعاره به كار رفته است و منظور از استدراج نفس بوسيله ابليس، زينت دادن خواستههاي نفساني است كه با جلوه دادن امور براي نفس، آن را در اطاعت و فرمان برداري خود نگاه ميدارد. انكر ما زين الي آخره: اين فراز از كلام امام (ع) اشاره به درجه نهايي وسوسه شيطاني است، كه
پس از گمراهي كامل نفس اماره و ارتكاب محرمات، به حكم عقل بازگشته اقرار ميكند كه آنچه نفس را بدان امر كرده زشت و ناروا بوده است، و خطر بزرگي فرا رو دارد. آري پس از آن كه نفس را بر كارهاي ناروا واداشته، و بديها را در نظرش زيبا جلوه داده و آسوده خاطري را به او نويد داده است، حال نفس را از زشتيها بر حذر ميدارد، و از نيكو شمردن بديها او را نهي ميكند. ولي افسوس كه ديگر دير شده است و قدرت بر جبران نيست. انكار بديها از ناحيه ابليس يا به هنگامي است كه عقل از فرط گناه مغلوب شده و شخص گنهكار قصد توبه دارد، و يا هنگامي است كه كيفر گناهان نمودار شده هر چند شخص هنوز در دنيا باشد و يا از دنيا رفته و بدليل انجام كارهاي باطل و گناه به عذاب جهنم گرفتار آمده است. توضيح مطلب اين است كه پس از جدا شدن نفس از بدن، قوه واهمه نفس را همراهي ميكند و كيفرهاي جزئي همچون عذاب قبر و بعضي ناهنجاريهاي ديگر را كه پيش از اين شرحش گذشت درك ميكند. زيبا جلوه دادن بديها براي نفس گاهي از ناحيه شيطانهاي انساني صورت ميگيرد، چه رسد به شيطانهاي واقعي كه كاري جز گمراه كردن انسانها ندارند.
[صفحه 551]
بخثق هشتم خطبه خطبه در چگونگي آفرينش انسان طي دو فصل و به طريق زير نقل شده است شغف جمع شغاف: پوششي براي قلب به عبارت ديگر مشيمه. دفاق: خالي شده در اصل خطبه دهاقا كه به معني خروج پياپي و يا خروج با شدت است. لدم: بر سينه زدن (از روي ناراحتي). كارته: چيزي كه موجب شدت غم و غصه ميشود. ابلاس: نا اميدي، ياس. رجيع: در اصل لغت به معني شتري است كه در مسير و سفر سرگردان مانده باشد، در اين جا به معني بياختيار است. صحاق: ناقص. يافع: جواني كه سنش به حدود بيست سال رسيده باشد. سادره: شخص بيهوده كاري كه انجام اعمال زشت برايش اهميت ندارد. ماتح: كسي كه دلو آب را از چاه بيرون ميكشد. بدوات: چيزهايي كه در نظرش نيك جلوه ميكند به خاطرش ميآيد. دهمه: او را فرا گرفت، او را پوشاند. غبر شئي: باقي مانده آن. جماحه: سعي و كوشش براي رسيدن به خواستههاي خود. سادر دوم: شخص متحير و سرگردان. نضو: لاغر شدن بر اثر بيماري. حفده الولدان: كمك دهندگان به فرزندان ميت براي خاكسپاري و مراسم ديگر او. حشده: اجتماع كنندگان. تفجع: درد و ناراحتي. آيا اين همان انساني نيست كه خداوند او را در تاريكيهاي رحم و پردههاي گوناگ
ون آفريد؟. كه در آغاز نطفهاي ريخته بود و سپس خوني تيره شد و به جنين و شير خواري تكامل يافت و پس از اندك زماني كودكي شد و به دوران جواني و بلوغ رسيد. آنگاه خداوند به وي قلبي نگهدارنده و زباني سخنور و چشمي بينا عنايت فرمود، تا از حقايق عبرت بگيرد و از خطر روزگار بر حذر باشد. ولي همين كه آن نطفه به حد كمال رسيد و قامتش معتدل و اندامش موزون شد، از پرستش خداوند و اطاعت رسول به تكبر سرپيچي كرد و قدم در جاده گمراهي نهاد و با دلو بزرگ هوا از چاه عميق هوس آب كشنده شد و تمام كوشش خود را براي به دست آوردن لذات و خوشيهاي دنيا به كار بست، و به دنبال انديشههاي باطل رفت، (در صورتي كه) هرگز گمان مصيبت و پيشامد ناگواري را براي خود نميداد و از ارتكاب هيچ گناهي بيم نداشت كه ناگاه، در عين غرور و غفلت چشم از دنيا فرو بست! عمر كوتاه و غرور آميز را در خطا و لغزش سپري كرد، نعمتهاي الهي را سپاسگزاري نكرد و واجبات خداوند را انجام نداد بيخبر مرگ گريبانش را گرفت در حالي كه ميل به پذيرفتن حق نداشت و آماده رفتن به راه آخرت نبود. از پيش آمدن چنين حالتي حيران و مبهوت ميشود، و از فرط درد و رنج بيدار خوابي بر او مسلط ميگردد و در گردابه
اي درد و اندوه بيماري، ميان برادران و پدر و مادر مهربان گرفتار ميآيد، اطرافيان از غم او بر سر و سينه ميزنند، جرع و زاري ميكنند، اما اين آه و نالهها به حال او تاثيري ندارد. بيهوشي مرگ او را بخود مشغول داشته، در شدت و سختي و اندوه بسيار و رنج و الم بيشمار جان ميدهد. سپس او را (غسل داده و حنوط كرده) در كفنهايش ميپيچند و بيآنكه اختياري داشته باشد اين سو آن سو حركتش ميدهند و با خفت و رنجوري حال و لاغري جسم كه بر اثر بيماري بدان وضع در آمده است در ميان تختههاي تابوتش ميگذارند. آنگاه فرزندان و برادران ديني كه به ياري آمدهاند، براي خاك سپاري او را به سوي ديار غربت و گورستاني دور كه پس از آن ديدار كنندهاي نخواهد داشت حمل ميكنند. همين كه تشييع كنندگان و مصيبت ديدگان از دفن فارغ و به خانه بازگشتند، براي جواب دادن به سوالات فرشتگان در حالي كه از وحشت و ترس حيرت زده است او را در قبر مينشانند. بزرگترين بليهاي كه در آنجا بر او وارد ميشود، آب گرم، آتش سرخ و صداي شعلههاي فروزان جهنم است. نه در آن عذاب تخفيفي، نه از آن رنج آسايشي!، نه آن بار اندوه را قوت تحملي، و نه مرگ رهانندهاي! نه يك لحظه خواب آرام دهنده
اي ميباشد! (گناه كار) همواره در ميان عذابهاي گوناگون مبتلا و گرفتار است اما براي رهايي از اين عذابها به خدا پناه ميبريم. - بايد دانست كه اين بخش از خطبه، بر چگونگي حال انسان از آغاز عمر كه ضعيف و ناتوان بوده است، دور ميزند، نعمتهاي خداوند را نسبت به انسان متذكر شده، توضيح ميدهد كه چگونه در دوران زندگيش باشك و ترديد روزگار سپري كرده است نعمتهاي الهي را ناسپاسي كرده، و در پيروي از شيطان بيتوجه بوده است!. در اين بخش از خطبه امام (ع) پايان زندگاني كه همانا مرگ است، به انسان يادآوري ميكند و چگونگي وضع ميت را بهنگام مرگ، ميان خويشان و اقربايش توضيح ميدهد، و پس از وفات، عذاب قبر سوال و حساب، و ديگر اموري را كه طبع انسان از آنها تنفر دارد شرح ميدهد، تا توجه انسان را به سامان بخشيدن امر معادش جلب كرده آغاز عمر و انجام آن را خاطر نشان مينمايد، شايد انسان متنبه شده از خدا بترسد. در توضيح اين بخش از خطبه نكاتي آمده است: 1- كلمه ام كه در آغاز اين قسمت به كار رفته ام پرسشي و براي توبيخ انسانهاست. ضمن توبيخ، دستور ميدهد كه براي بهبود وضع خود، عبرت بگيرند، زيرا جزئيات نعم الهي در خلقت انسان بايد موجب سپاس و شكر
گزاري شود ولي با تاسف، از روي غفلت و غرور كفران نعمت ميكند. كلمه ام معادل همزه استفهامي است كه در بخش قبلي همين خطبه آمده است. معني تقديري جمله چنين است آيا آنچه خداوند از شگفتيهاي آفرينش بر شما نموده است براي عبرت گرفتن بس نيست؟ و يا خلقت خود انسان و دگرگونيهايي كه در طول زندگي پيدا ميكند؟ و يا حالاتي كه برايش تا روز رستاخيز پيش ميآيد؟ پند دهنده نميباشد؟ چنان كه حق تعالي خود ميفرمايد: آيا نميبيند كه در خلقت خود شما نشانههايي است؟ در بعضي از نسخ نهجالبلاغه به جاي كلمه ام لفظ او به كار رفته است كه از نظر معني با هم فرقي ندارند. بايد دانست، كه دقت در آفرينش انسان، و زيباييهاي اسرار و رموزي كه به كار رفته، براي آن كه مختصر دانشي در اين باره داشته باشد، چنان كه قبلا متذكر شديم و بعدا نيز خاطر نشان خواهيم كرد، موجب عبرت كامل ميشود. 2- درباره رشد نطفه به سوي كمال چنين گفتهاند كه اولين مرحله تكامل، نطفه به شكل كفي در آمده و برآمدگي خاصي پيدا ميكند و گام نخست رشد را بر ميدارد، و پس از آن بوسيله فرشته صورت نگار، جايگاه روح در آن ترتيب داده ميشود. آنگاه از ناحيه جوشش طبيعت نطفه، سوراخهايي بعنوان جلوه اعص
اب نمودار ميشود كه پس از رشد تبديل به عصب ميگردند. بعد از اين مرحله نطفه از همه سو بزرگ ميشود، و سوراخهايي بر بالاي پوست به موازات رگهايي كه در داخل رحم وجود دارد نمودار ميشود. همه رگها در نهايت منتهي ميشود به يك مجراي بزرگ، كه از سويي به جنين و از سويي به رحم اتصال دارد، كه نطفه از مجراي همان شبكه ارتباطي از داخل رحم تغذيه كرده و به رشد خود ادامه ميدهد. اين شبكه ارتباطي موجب جريان خون در وجود نطفه ميشود. و پس از چندي نطفه، به پارهاي خون بسته و يا به تعبيري علقه تبديل ميشود. اين سير تكاملي، كه بنا به قولي پانزده روز است، خون در همه اجزاي نطفه نفوذ كرده علقه ميشود. دوازده روز ديگر كه بر آن بگذرد، بصورت پاره گوشتي در آمده كه اصطلاحا بدان مضغه ميگويند. بدين هنگام است كه اعضاي رئيسه بدن به تدريج آشكار ميشوند و نخاع پديدار شده امتداد مييابد و با گذشت نه روز از اين حالت سر از دو شانه جدا و پهلو و شكم و پشت بعضا از يكديگر تميز داده ميشود. گاهي چهار روز ديگر كه سپري شود و چهل روز كامل گردد نطفه بصورت جنين در ميآيد. گاهي نطفه در سي روز به دوره جنيني ميرسد و گاهي در چهل و پنج روز، و نيز گفتهاند كه حد
معتدل آن سي و پنج روز است. در اين صورت پس از گذشت هفتاد روز جنين در رحم مادر حركت ميكند و در مدت دويست و ده روز كه دقيقا هفت ماهگي است بدنيا ميآيد. ولي اگر دوران نطفه تا رسيدن به جنين بيش از چهل و پنج روز طول بكشد، پس از نودروز در رحم مادر حركت انجام ميدهد و در دويست و هفتاد روز كه نه ماه است بدنيا ميآيد. تمام اين نقل و انتقالات و مراحل مختلف تكامل در داخل رحم مادر به اراده خداوند به وسيله فرشته صورت گر انجام ميپذيرد. اگر پرده كناري ميافتاد ما شكل پذيري و تغيير يابي اين خطوط را لحظه به لحظه مشاهده ميكرديم، اما با وجودي كه صورتگر اين صحنه را نديدهايم، و چگونگي انجام كار را به عيان حس نكردهايم، ميگوييم: پاك و منزه است، آن مقتدري كه بر انجام امور، و آنچه بخواهد تواناست. 3- امام (ع) علقه را نهفته توصيف كرده است، چون علقه آن حالتي است كه هنوز صورت انسان به وي اضافه نشده است و بدين لحاظ صورت انسان در آن نهفته و مخفي است. 4- عرب، كودك را مادام كه شير خوار است رضيع، و پس از دوران شير خوارگي وليد مينامد. به دوران نوجواني كه رسيد يافع و با روئيدن مو بر پشت لبش غلام ميگويد. و هنگامي به او مرد ميگويد، كه ب
تواند خوب و بد را از يكديگر تشخيص داده، در مورد امور نظر بدهد. دوران بزرگسالي را نيز به جواني، ميان سالي، و پيري تقسيم كردهاند. 5- توصيف كردن امام (ع) قلب را به حفظ و زبان را به گفتار و چشم رابه نگاه به منظور فايدهاي است كه بر هر يك از قلب و زبان و چشم مترتب است. و سپس به فايده نهايي اين اعضا اشاره كرده ميفرمايد: فايده اين اعضا اين است كه انسان از مشاهده نعمتهاي الهي دلايل يگانگي خدا و ديگر اوصاف جلال و جمال او را بفهمد و فضايل نفساني خود را به كمال برساند، و از امور ناروا خودداري كند. بدين توضيح كه از ورود در امور ناپسند روزگار برحذر باشد و از انجام كارهاي ناروا عبرت بگيرد و از آنها دوري جويد. 6- قوله عليهالسلام: حتي اذا قام اعتداله فو واستوي مثاله نفر مستكبرا الي آخر. آن هنگام كه انسان قامت موزوني يافت، و جواني برومند گرديد، خودبين و متكبر ميگردد بعضي از شارحان بر اين اوصاف كه امام (ع) براي انسان بر شمرده است اعتراض كرده و گفتهاند: بسياري از افراد، داراي اين اوصاف خود بيني و تكبر نيستند، بنابراين فرموده امام (ع) عموميت ندارد. در پاسخ اين اعتراض بايد گفت: روي سخن امام (ع) به انسان مطلق است كه در حكم
موجبه جزئيه و مثبت حكم جزئي است و شامل عموم انسانها نميشود. هرگاه حكمي بصورت مطلق آورده شود، درباره بعضي از افراد قطعا صادق خواهد بود. و آن بعضي همان گناهكاراني هستند كه روي سخن امام (ع) با آنهاست و مصداق واقعي كلام آن حضرت ميباشند و آنها را بدين بيان توبيخ ميكند. در ضمن ديگران را توجه به وجوب و استمرار شكر گزاري خداوند داده، از آنها ميخواهد كه فرامين حق را امسال كرده و از آنچه خداوند نهي فرموده دوري جويند. 7- ماتحا في غرب هواه امام (ع) لفظ غرب را براي هواي نفساني شخص متكبر استعاره آورده است. كه چنان شخصي دفتر اعمال نفساني خود را از گناه پر ميكند، چنان كه آب كش مشگ خود را از آب پر ميكند. با بيان لفظ ماتح كه بمعني آب كش ميباشد استعاره را ترشيحيه كرده است. 8- در كلام امام (ع) بيست كلمه منصوب به كار رفته است كه عبارتند از: نطفه- علقه- جنينا- راضعا- وليدا- يافعا- معتبرا- مزدجرا- مستكبرا - سادرا- ماتحا- كادحا- غريرا- مبلسا- منقادا- سلسا- رجيع وصب- و نضوسقم ونجيا. تمام كلمات فوق به معني حال به كار رفتهاند و عمل كننده در آنها فعلي است كه قبل از اين كلمات در عبارت آمده است. كلمه: سعيا در كلام امام (ع) يا م
فعول به است كه در اين صورت عمل كننده در آن صفت كادحا ميباشد و يا مصدري است كه به جاي فعل به كار رفته و نيازي به فعل ندارد. واژه يسيرا صفت است براي ظرفي كه از كلام حذف شده است و يسيرا به جاي ظرف محذوف نشسته است. تقدير كلام چنين است زمانا يسيرا بعضي كلمه يسير را اسيرا قرائت كردهاند در اين صورت كلمه اسيرا حال خواهد بود. سه كلمه جزعا- قلقا- و تقيه در جمله به عنوان مفعول له به كار رفتهاند. اگر كلمه يسيرا را اسيرا قرائت كنيم استعاره خواهد بود براي انسان گناهكار و وجه شباهت اين است كسي كه لغزش پيداكند و در گناه فرو غلطد، هواي نفس او را به پستي و ذلت ميكشاند، چنان كه شخص اسير و گرفتار را به جايي ميبرند كه دلخواه او نيست. 9- انسان آنچه در دنيا از دست ميدهد، براي آن عوضي در آخرت به دست نميآورد، زيرا در دنيا كمالات اخلاقي و فضايل نفساني و طاعات و عباداتي را كه براي انجام آنها آفريده شده بود ضايع كرده و از دست داده است و قضاي آنها را انجام نداده. و در آخرت هم راهي براي جبران آنها وجود ندارد. در جمله: و المرء في سكره ملهيه … معني حال را دارد، و عمل كننده در حال كلمه لادمه ميباشد، و معني جمله اين است: در حالي كه
شخص بحالت بيهوشي و احتضار گرفتار شده باشد، ناراحتي سختي دل اطرافيان را فرا گرفته، و قادر به چاره انديشي نيستند، كشش درد آوري شخص محتضر را فرا ميگيرد. يعني فرشتگان قابض ارواح، جان او را در حال گرفتن ميباشند. چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: و لو تري اذا لظالمون في غمرات الموت و الملائكه باسطوا ايديهم اخرجوا انفسكم. از رسول خدا (ص) روايت شده است كه هرگاه مرگ شخص مومن فرا رسد، فرشتگان با پارچه ابريشمي كه در آن مشك و بوي ريحان باشد به سوي او ميآيند به همان آساني كه موي از خمير بيرون ميآورند، جانش را ميگيرند و در آن حال به وي گفته ميشود: اي نفس، با اطمينان كامل و با خشنودي تمام به سوي پروردگار كه داراي روح و بشارت و كرامت است باز گرد. پس از آنكه روح مومن از بدن جدا شود در داخل مشك و ريحان قرار داده و در پارچهاي از حرير پيچيده و او را به اعلي علني ميبرند. ولي هنگامي كه مرگ كافر فرا رسد، خداوند به فرشتگان امر ميكند لباسي كه آميخته به آتش است براي قبض روحش ميبرند و با شدت و سختي جانش را ميگيرند. در آن حال به او گفته ميشود: اي نفس ناپاك، به سوي پروردگار و عذاب او در حالي كه بر تو خشمناك است بازگرد. وقتي كه
جان كافر را بگيرند، در داخل همان ظرف آتش قرار ميدهند و آنگاه روحش را در لباس آتشين پيچيده و به دوزخ ميبرند. بايد دانست كه منظور از جذبه درد آوري كه در حال جان كندن ميت را فرا ميگيرد، مثل خاري نيست كه در عضوي از بدن بشكند، بلكه دردي است كه بر نفس وارد گشته، تمام اعضا و اجزاي بدن را فرا ميگيرد، و تا عمق جان نفوذ ميكند. بر خلاف دردهاي موضعي كه اختصاص به دست يا پا پيدا ميكند، درد جان كندن فراگير است، تمام رگ و عصبها و سراسر وجود را مستغرق ميگرداند. به مثل چنان است كه تمام رگ و پي و اعصاب بدن را از بدن جدا كنند. و گاهي به درخت خاري مثل زدهاند كه در داخل بدن قرار داشته باشد. مقصود از جذبه مكربه كه در عبارت امام (ع) آمده است، همين جان كندن است. دشواري وقتي به اوج ميرسد كه اعضا پياپي و بتدريج بميرند و اين جان دادن را طولاني كرده و رنج و مشقت فراواني را بدنبال دارد. قوله عليهالسلام: رجيع وصب و نضو سقم اين دو جمله دو صفتاند كه براي بيماري و لاغري شتر به كار ميروند. امام (ع) آنها را به عنوان استعاره براي شخص بيمار به كار برده است. كلمه رجيع به اعتبار طولاني شدن و مكرر شدن آن، بر شخص مريض اطلاق شده است چنان
كه شتر بر اثر سفرهاي پي در پي خسته و از كار افتاده ميشود. لفظ نضو به لحاظ فرسودگي و لاغريي كه از بيماري پيدا ميكند، چنان كه مسافرتهاي مكرر نيروي شتر را به تحليل ميبرد. قوله عليهالسلام: اقعد في حضرته نجيا لبهته السوال سخن درباره عذاب قبر و سئوال منكر و نكير از جمله اعتقادات حقه ميباشد. از رسول خدا (ص) روايت شده است كه به عمر فرمود: اي پسر خطاب چه خواهي كرد، آنگاه كه از اين دنيا بروي، اقوام و خويشانت بر اطرافت اجتماع كنند و پس از آن قبري را حفر كرده غسلت داده كفنت كنند و سپس تو را به گورستان برده به خاكت بسپارند و بعد از مراجعت از گورستان، دو فرشته آشوبگر قبر نكير و منكر فرا رسند در حالي كه صدايشان همچون رعدي غران و چشمهايشان مانند برقي، درخشان شده و موي سرشان را از فرط بلندي بدنبال خود ميكشند و خاك گور را با دندانهايشان به هر طرف ميپراكنند و بشدت كه گويا زلزلهاي رخ داده است تو را تكان ميدهند. و از تو ميپرسند كه پروردگار و پيامبرت كيست، و دينت چيست؟ در آن هنگام بر تو چه خواهد گذشت؟ عمر در پاسخ گفت: در آن وقت عقل من بجا خواهد بود؟ پيامبر (ص) فرمود: بلي خردت بجاست. عمر گفت پس جوابشان را خواهم داد. در ح
ديث ديگري پيامبر (ص) نكير و منكر را به سياه چهره و كبود چشم توصيف فرموده است بايد دانست آنچه درباره عالم قبر، سوال و پرسش و عذاب، از طريق شريعت به ما رسيده است داراي سه مرتبه است به طريق زير: 1- مرتبه اول: آنچه مسلم و آشكار است اين است كه وجود نكير و منكر را با همان صورت ملكي شان كه نقل شده است باور داريم و هم مار و كژدمهايي كه ميت را ميگزند و آزار ميدهند. و هر چند ما نتوانيم آنها را مشاهده كنيم، زيرا چشم سرما براي مشاهده عالم ملكوت شايستگي ندارد. آنچه به عالم آخرت مربوط باشد از عالم ملكوت شمرده ميشود. بدين دليل كه صحابه رسول به نزول جبرئيل بر پيامبر (ص) ايمان داشتند و پيامبر (ص) او را مشاهده ميكرد ولي اصحاب رسول او را نميديدند و چنان كه جبرئيل شباهت به انسانها ندارد، نكير و منكر هم به مردم شباهتي ندارند و كارهاي آنها مانند كار انسانها نيست. مار و كژدمهاي قبر نيز شباهتي به مار و عقربهاي دنيا ندارند. وجود فرشتگان، مار و كژدمها را بمعني ديگري بايد فهميد. 2- مرتبه دوم: به مثل چنان كه شخص خواب انساني را ميبيند كه او را دارد كتك ميزند و يا ميخواهد او را بكشد، و يا ماري را ميبيند كه ميخواهد او را زهر بد
هد، در عالم خواب ناراحت ميشود. گاهي ديده شده ست كه شخصي خوابيده داد ميزند و صورتش غرق در عرق شده است و از رختخواب ميپرد. همه اين حالات در رابطه با نفس اوست كه در خواب مشاهده ميكند، چنان كه شخص بيدار ناراحت ميشود. با وجودي كه در اطراف شخص خوابيده كه به ظاهر ساكن و بيحركت است، نه شخص قاتلي وجود دارد و نه مار و كژدمي، بنابراين مار و كژدم و يا قاتل در عالم خيال شخص خوابيده موجود است، فرقي نيست كه در بيداري ماري به وي حمله كند و يا در خواب، در ظاهر قاتلي قصد كشتن او را داشته باشد، و يا در باطن نفس. در هر دو صورت رنج آور است. 3- مرتبه سوم: بايد دانسته شود كه نكير و منكر و ديگر احوال قبر كه موجب عذاب و ناراحتي شخص وفات يافته ميشوند اشخاص و يا مارهايي نيستند كه محسوس به حس ظاهر ميباشند، بلكه مفهومش اين است كه روح گنهكار با جدا شدن از بدن قوه خيال را هم با خود ميبرد، در عين حال هيئت بدني او از اخلاق پست و ناروا پاك و منزه نيست، بلكه صفاتي از قبيل، كبر، ريا، حسد، كينه، طمع و جز اينها همراه با آدمي كه گنهكار است ميباشند و انسان هنگام مرگ توجه دارد كه چگونه روح از بدنش جدا ميشود و هيئت خود را مشاهده ميكند. چ
نان كه در خواب چنين حالتي دارد و با قوه خيال و توهم خود را در ميان قبر ميبيند و درك ميكند كه درد و رنجها از طريق اخلاق پست و ناروا به عنوان عقوبت حسي بر او وارد ميشود. اين معني در شريعت هم ثابت شده است كه گناهان در ذهن انسانها به صورت شخص بد هيبتي در آمده و ميت را با پرسشهاي ترسناك آزار ميدهند و با صورت بسيار هولناك و صداي وحشتناكي او را مضطرب ميسازند. آنگاه كه امتحانش ميكنند و زبانش به لكنت ميافتد، او را ميزنند و عذابش ميكنند و نيز ماري را مشاهده ميكند كه او را ميگزد. ولي اگر انسان سعادتمند باشد خوشيهايي كه از خلق نيكو و كارهاي شايسته انجام داده باشد، با صورتي زيبا بالاتر از آن كه در تصورش آيد، برايش حاصل ميگردد و بصورت وصف ناپذيري از اشخاص بر او وارد ميشوند، با چهرهاي گشاده او را به بهشت و نعمتهاي الهي بشارت ميدهند. مبشر و بشير دو ملك رحمت و ديگر فرشتگان نيز ار هر دري وارد شده و بر او سلام ميكنند. عذاب و ثواب قبر را چنين توصيه كردهاند. سخن رسول خدا (ص) كه فرمود: همين حقيقت اشاره دارد. اگر سوال شود كه چرا اولين كساني كه وارد قبر شخص سعادتمند و يا شقاوتمند ميشوند، فقط دو نفر فرشتهاند و بيش
تر نيستند؟ در پاسخ ميگوييم: برخي از دانمشندان سعادت و شقاوت را دو ويژگي نفساني دانستهاند كه از دو جهت قوه نظري و عملي حاصل ميشود و هر كدام زمنيه ساز فرشتهاي خواهد شد پس اگر آنچه انسان تحصيل ميكند جهل مركب و اخلاق پست باشد، نتيجه آن منكر و نكير خواهد بود و اگر آنچه بدست ميآورد، مكرمت و بزرگواري باشد نتيجه آن دو فرشته بشير و مبشر خواهد بود. درك ما از ظاهر عبارت اين بود كه بيان كرديم، خداوند به اسرار شريعتش بهتر آگاه است. با تصوري كه از معني ثواب و عذاب قبر در سه مرتبه گذشته داشتيم، معني ثواب بهشت و عذاب جهنم به خوبي روشن شد. 13- قوله عليهالسلام: لا فتره مريحه و ال قوه حاجزه … اين عبارت امام (ع) به منزله آياتي است كه بر عذاب جاويد الهي دلالت دارند. عذاب جاويد خداوند به كفاري اختصاص دارد كه هرگز نفوسشان به جهان ملكوت صعود نكرده باشد، چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: ان المجرمين في عذاب جهنم خالدون لا يفتر عنهم و هم فيه مبلسون. كفار قدرتي كه بتوانند ميان خود و عذاب دوزخ فاصلهاي ايجاد كنند ندارند يعني نميتوانند به رحمت خداوند متوسل شوند و محبتي كه آنها را به جهان غيب و عالم بالا مرتبط سازد ندارند. و از
طرفي مرگي كه آنها را فرا گيرد و از مشكلات رهائيشان بخشد در كار نيست، زيرا چنان كه در جاي خود ثابت شده است، انسان دوبار نميميرد و اينكه كفار را خواب فرا نميگيرد، كنايه از شدت دردي است كه دارند. كيفر سخت و درد شديدي كه از عذاب الهي گردن گير كفار ميشود، موجب ازبين رفتن خواب آنها ميگردد. بنابراين هيچ نوع آسايشي در ميان لحظههاي عذاب نخواهد بود. امام (ع) كلمه موتات را بطور مطلق براي شدت عذاب و سختيها مجاز به كار گرفتهاند چون در نهايت هر سختي و عذابي در اين دنيا پايانش مرگ است، كلمه مرگ را براي نهايت سختي و عذاب مجاز به كار برده است. امام (ع) در بيشتر جملات اين عبارات سجع متوازي را رعايت كردهاند.
[صفحه 564]
بخش نهم خطبه درباره چگونگي آفرينش انسان ورطئه في الامر: بدان گرفتارش كردم. موزط: هلاك كننده. قناص: پناهنگاه. محار: محل رجوع و بازگشت. افك: دگرگون شد. قيد قده: به اندازه قامت شخص. معفر: به خاك ماليده. عفر: خاك. فينه: ترس، در بعضي از نهجالبلاغه كلمه فينه را وقت و زمان معني كردهاند. انف الشيء: اول آن. حوبه: نياز و بي چيزي. ضنك: تنگنا … اي بندگان خدا! كجايند آنان كه خداوند عمر طولاني و نعمتهاي فراوان به آنان داد و آموختنيها را تعليمشان داد و حقيقت را فهميدند، اما فرصتي كه براي عمل به آنان داده شده بود بيهوده از دست دادند، در حال سلامتي و شادماني، قيامت را از ياد بردند، مدتي دراز مهلت داده شدند و بخششهاي زيادي به آنها كردند و از عذابهاي دردناك بر حذرشان داشتند و به ثوابهاي بزرگي اميدوارشان ساختند. (ولي آنها قدر اين همه نعمت و احسان خداوندي را ندانستند! و همه را در لهو و لعب گذراندند) و اينك در تنگناي گور گرفتار آمدهاند. (شما) از گناهاني كه انسان را به ورطه هلاكت ميكشاند، و زشتيهايي كه خداوند را به خشم ميآورد بپرهيزيد. اي صاحبان ديدگان بينا و گوشهاي شنوا، و اي دارندگان سلامت و م
ال دنيا! آيا گريزگاهي، راه چارهاي، پناهگاهي، تيكهگاهي راه فراري و خلاصي از دست قدرت و غضب حق تعالي هست يا نيست؟ و اگر امكان رهايي يافتن از قبضه قدرت خداوندي نيست پس به كدام مسير منحرف ميشويد و چه راه فراري داريد، و به چه چيز فريفته ميشويد؟ (آيا نميدانيد) سهم هر كدام شما از زمين به اندازه بلندي و پنهاي قد اوست، كه برايش گور حفر كنند و آنگاه خاك بر صورتش بپاشند! (پس اين همه حرص و آز و طمع در جمع آوري از راه حلال و حرم براي چيست؟) بنابراين اي بندگان خدا هم اكنون كه زندگاني شما ادامه دارد و روحتان آزاد است و آمادگي هدايت يافتن را داريد و زمان براي رستگاري مساعد، و بدنها سالم است و مهلت مقتضي، اراده و اختيار بر قرار ميباشد، وقت توبه و انابه، و هنگام مناسبي براي رفع نيازمنديهاست. در جهت خوشنودي و رضايت خداوند بكوشيد. پيش از آنكه فرصت از دست برود و در مكان تنگ گور گرفتار آييد، و خوف و نااميدي در دلتان راه يابد، و مرگ به سروقتتان برسد، و خداوند غالب و توانا شما را به كيفر گناهانتان گرفتار كند. (در خبر است كه وقتي امام اين خطبه را ايراد فرمود، بدن شنوندگان لرزان و ديدگانشان گريان و دلهايشان مضطرب و نگران شد.
به همين مناسبت اين كلام نوراني را خطبه غراء ناميدند.) در آخرين فصل اين خطبه امام (ع) به فوايدي اشاره فرمودهاند: 1- نعمتهاي بيشمار خداوند را كه به انسان ارزاني داشته، همچون عمر طولاني، علم و درك و فهم و ايمني از آفات، فرصتهاي طلايي، بخششهاي خوب و بيحد، پرهيز دادن از عذاب و بشارت دادن به ثواب مورد توجه قرار داده و انسانها را به سبب كفران نعمتي كه ميكنند و سرگرمي كه به لذات دنيوي پيدا كردهاند و اوامر و دستورات حق تعالي را ناديده گرفتهاند و توجهي به فرامين خدا نميكنند و دعوت خدا را از ياد بردهاند، توبيخ و ملامت ميكند. 2- از انواع گناهي كه موجب هلاكت ميشود و كارهاي زشتي كه اخلاق پست شمرده ميشود انسانها را برحذر ميدارد. 3- آنها را كه چشم بينا و گوش شنوا و عافيت، و ماليه دنيا دارند، متوجه ميكند كه از فرمان الهي امكان فراري و از كيفر گناهان نجاتي نيست. و براي اهل اطاعت و فرمانبرداري، تكيه گاه و پناهنگاهي جز او نيست. از حكم خداوند نميتوان فرار كرد و پس از مرگ صرفا بازگشت به سوي خداست. دليل آن كه امام (ع) بينايان و شنوايان و اهل عافيت را مورد خطاب قرار داده است آن است كه نامبردگان مصداق كامل مكلف به انجا
م وظايف الهي هستند. بينايي و شنوايي را مجازا به معني خردمندان به كار برده است. اما اشاره امام (ع) در عبارت فوق به صاحبان مال و ثروت بدين لحاظ است كه بهرهمندان از مال دنيا بيشتر از ديگران سرگرم لذت ميشوند و از پيمودن راه خداوند باز ميمانند. كلمه هل در عبارت: هل من مناص … پرسش انكاري است، بدين توضيح كه اي گناهكاران چه فكر ميكنيد؟! آيا فرارگاهي يا پناهگاهي از كيفر خداوندي وجود دارد؟ و آيا به سوي غير خدا پس از مرگ باز ميگرديد؟ و آيا از اين كه دستورات الهي را ترك كرديد و امور خلاف را انجام داديد در پيشگاه خداوند چه عذري ميآوريد؟. لفظ ام در عبارت امام (ع) به عنوان معادل هل پرسشي به كار رفته است. معني جمله اين ميشود كه: آيا از عذاب خداوند ميتوانيد فرار كنيد يا خير؟ 4- امام (ع) سرگذشت قبر و به خاك ماليده شدن صورتها را كه موجب تنفر هر طبعي است، تذكر داده متوجه ميسازد كه تمايل شديد بر جمع آوري مال زياد دنيا پيدا نكنند كه لزوما، انسان روزي از مال دنيا جدا ميشود و براي تلاش كننده در جمع آوري، جز به اندازه قامتش، يعني گور چيزي نصيبش نميشود. 5- با توضيح عواقب ناگواري كه در انتظار انسان است، حضرت مردم را متوجه ز
مان انجام كارهاي شايسته و آنچه ميتوانند، در رابطه با نجات خود انجام دهند، ميكند و كلمه الان را كنايه از زمان حيات گرفتهاند و مقصود از خناق مرگي است كه گلوي هر انساني را گرفته او را به سوي خداوند ميبرد. وجه شباهت مرگ، به ريسماني كه بر گلوي انسان ميافتد و او را خفه ميكند اين است كه هيح يك از اين دو مورد پسند انسان نيست. با بيان اين كه فعلا فرصت داريد و مرگ به سروقتتان نيامده است، استعاره را ترشيحيه كرده است. مقصود از مهلت داشتن انسان كنايه از زندگي دنيوي اوست و منظور از رها بودن روح، مهلت و فرصتي است كه هر فرد براي انجام اعمال نيك دارد. هر چند اين مجال و فرصت در حال ترديد و دو دلي سپري ميشود، و انسان در آمادگي براي كمال يابي ملاقات پروردگارش ترديد دارد، و يا سهل انگاري ميكند. بعضي مقصود از فينه الارشاد را هدايت يافتن نفوس به راه خداوند، و به دست آوردن سعادت ابدي معني كردهاند، و تمام عمر را مهلتي براي رسيدن به كمالات معنوي، در نظر گرفتهاند. 6- فايده ششمي كه امام (ع) متذكر ميشود، اين است كه قصد اولي انسان لزوما بايد در جهت طاعت و عبادت حق تعالي باشد، يعني سزاوار است كه انسان در آغاز تكليف تصميم و اراد
ه قلبيش فرمانبرداري خداوند و تسليم فرمان او باشد، تا آنچه بر لوح نفساني او از كمالات وارد ميشود، موجب سعادت اخروي وي شود. چه در آغاز جواني و عمر لوح نفساني انسان از تيرگيهاي باطل صاف و روشن است ولي اگر به عكس انجام گيرد، يعني در آغاز عمر و جواني ميل نفساني انسان معصيت الهي باشد، چهره نفساني او به اخلاق زشت سياه ميشود و پس از آن قادر نخواهد بود كه از نورانيت حق استفاده كند و در نهايت از زيانكارترين افراد خواهد شد. 7- از الطاف الهي اين است كه براي توبه و بازگشت به انسان مهلت داده است انسان گناهكار را براي برگشت از معصيت و نافرماني فرصت عنايت كرده و بلافاصله به گناهش او را مواخذه نكرده است زيرا غرض حق سبحانه و تعالي اين است كه افراد ناقص به كمال مطلوب وجودي خود برسند. امام (ع) فرصت داشتن گناهكار را با عبارت زيباي خود، مهلتي براي توبه تعبير كرده است. 8- بدليل نياز شديد انسان در آخرت به اعمال نيك خداوند زمان انجام دادن كارهاي نيك را، فراخ و وسيع قرار داده است. از اضافه كردن كلمه انفساح به كلمه حوبه نياز فوري وفوتي اين حقيقت فهميده ميشود زيرا هر حاجت و نيازي كه انسان براي زندگي اين دنياي خود داشته باشد. هر چند
ضروري و لازم باشد، فوري و فوتي نيست و اميد بر طرف شدن آن را دارد، بر خلاف نيازمنديهاي آخرت كه به مجرد از دنيا رفتن انسان اعمال صالحي كه بشدت مورد نياز است و بايد جبران كمبودها را بنمايد قطع ميشود، جز دنيا محلي براي انجام كارهاي اخروي وجود ندارد، بنابراين انسان گناهكار شديدترين نياز و ضروريترين حاجت را به انجام اعمال نيك دارد و در بدترين صورت در قيامت ظاهر ميشود. امام (ع) با واژه ضن وضيق به گرفتار آمدن انسان، در حصار تن و زنجيرهاي جسم، و دوزخ بدن اشاره كرده است و مقصود از روع و زهوق جر بزرگي است كه از ترس مرگ، و مراحل بعد از آن حاصل ميشود. 9- غائب منتظر در كلام امام (ع) كنايه از فرا رسيدن ناگهاني مرگ، و هجوم بيخبر وي ميباشد. لفظ غايب را به عنوان استعاره براي مرگ به شباهت مسافري كه همواره انتظار ورود آن را دارند، به كار برده است. استعاره را با استفاده كردن از لفظ قدم ترشيحيه كرده است. 10- مقصود از: اخذه العزيز المقتدر اين است كه ارواح با قدرت و فرمان غلبه دارندهاي كه هرگز مغلوب نميشود، از كالبدها گرفته ميشوند، و هيح نيرومندي توان مقابله با قدرت خداوند را ندارد. و از اطاعت و فرمان او نميتواند سرپيچي كن
د.
[صفحه 570]
از سخنان امام (ع) است كه در نكوهش عمروعاص فرموده است: دعابه: مزاح، شوخي. تلعابه: كسي كه زياد بذله گو است، بيان كننده مبالغه است. معافسه: خوش طبعي، بذله گويي. ممارسه: مردم را سرگرم كردن، خنداندن، غيبت كردن، زخم زبان زدن. ال: قوم و خويش. سبته: بديهايش، كنايه از عورت. الاتيه: شش، پيش كش، اتيه هموزن عطيه به معناي بخشش. رضيخه: هديه، رشوه به اصطلاح امروز حق حساب. نبغالشيء: آشكار شد، مادر عمروعاص را بدين سبب نابغه ميگفتند كه به بدكاري و عمل منافي عفت مشهور بود. شگفتا، پسر آن زن بدنام مرا در ميان اهل شام مزاح و بذله گوي معرفي كرده و در ذهن آنها جا داده است كه من مردي بسيار شوخ طبعم و با بذله گوييهاي خود مردم را ميخندانم و سخن نادرستي گفته است و با اين گفتار كذب گناهكار شده است. آگاه باشيد كه بدترين گفتار دروغ است. از خصوصيات عمروعاص اين است كه دروغ ميگويد، وعده ميدهد و خلاف ميكند و در سوال خود اصرار ميورزد تا طرف را از رو ببرد. اگر چيزي از او سوال شود، در پاسخ گفتن بخل به خرج ميدهد و در عهد و پيمان خود خيانت ميكند، پيوند و خويشي را پاره كرده قطع رحم ميكند هنگامي كه جنگ فرا رسد، هنو
ز كه شمشيرها از نيام كشيده نشده باشد، بسيار امر و نهي ميكند ولي بگاه كارزار بزرگترين هنرش براي خلاصي يافتن از كشته شدن عورتش را نمايان ميكند. آگاه باشيد، به خدا سوگند ياد مرگ مرا از شوخي باز ميدارد، و فراموشي آخرت وي را از سخن حق گفتن مانع ميشود. او با معاويه بيعت نكرد، مگر اين كه معاويه قول داد به او هديه بزرگي بدهد و به خاطر دين فروشياش رشوه كلاني دريافت دارد. اين كلام امام (ع) داراي سه بخش بشرح زير ميباشد. 1- بخش اول اين است كه امام (ع) در آغاز ادعاي عمروعاص را در حق خودش، كه او مردي شوخ و بذله گوست و مردم را با مزاح و شوخي سرگرم ميدارد، نقل و با جوابي كه در اول آن تعجب را به كار ميبرد اين ادعا و تهمت را رد ميكند و در پايان سخن ادعاي او را ادعايي دروغ و بي اساسي دانسته ميفرمايد: شگفت از فرزند نابغه است كه چنين ادعاي دروغي را شايع كرده و با اين تهمت ناروا خود را گناهكاركرده است. اين كه امام (ع) او را به مادرش نسبت داده و فرزند آن زن بدكاره دانسته است. بيان كننده خصلت مردم عرب است كه اشخاص را به مادر نسبت ميدهند، در صورتي كه مادر مشهور به بزرگواري و يا فرومايگي باشد. البته ناگفته نبايد گذاشت كه
امام (ع) چهره گشاده داشته است و با صورت باز با اشخاص برخورد ميكرده، و تا حد اعتدال و نزاكت براي جرئت دادن افراد در بيان خواستههايشان و گاهي مزاحي كه به افراط نكشد و از جمله رذايل اخلاقي بشمار نيايد ميكرده است از آن جمله روايتي است كه در اين باره نقل شده است: روزي امام (ع) در جاي بلندي نشسته بود و ابوهريره در آن محل بود. حضرت ناگهان هسته خرمايي به سوي ابوهريره انداخت وقتي كه ابوهريره متوجه امام (ع) شد، حضرت به روي ابوهريره تبسم كرد. ابوهريره گفت: همين خوشرويي باعث شده است كه: در امر خلافت از ديگران عقب بماني! روشن است كه اين نوع برخورد از ويژگيهاي خوش خلقي و مهرباني و ملاطفت و از فضايل به شمار ميآيد، نه آن رذيلت و پستي كه عمروعاص مدعي آن بود. آنچه از اخلاق ناپسند شمرده ميشود، افراط در بذله گويي و دلقكي و لهو و لعب است، همان چيزي كه عمروعاص از حضرت براي مردم شام تعريف ميكرد و با شايعه سازي و دروغ مدعي بود، كه دليل ترجيح دادن معاويه بر علي (ع) اين بوده، است كه علي (ع) مردي شوخ طبع و مزاح است و در كارها جديت لازم را ندارد. چنان كه پدر عمروعاص هم مدعي بود كه رسول خدا(ص) مردي جادوگر است. در حقيقت اين فرزند هم
ان پدر است! پسري كه در دروغگويي و تهمت راه پدر را برود فرزند خلفي خواهد بود! اين كه امام (ع) ادعاي عمروعاص را تكذيب كرده است. منظور حد افراط و زياده روي در هزل و لهو لعب بوده، نه اصل مزاح و شوخ طبعي چه اين مقدار از خوشرويي را حضرت منكر نبوده است. زيرا رسول خدا (ص) هم گاهي مزاح ميكرده است. روايت شده است كه روزي رسول خدا (ص) به پيرزني فرمود: پيرها وارد بهشت نميشوند. آن زن گريان شد، پيامبر خدا تبسمي كرده فرمود: خداوند پيران را جوان ميكند و سپس وارد بهشت ميشوند. اهل بهشت همه جوان و نورسيدهاند. حسن و حسين (ع) آقاي جوانان بهشتاند.) رسول خدا (ص) فرمود: من مزاح ميكنم ولي جز حق نميگويم. 2- قوله عليهالسلام: اما و شر القول الي قوله سبته در بخش دوم، سخن امام گوياي رذايل اخلاقي است كه عمروعاص داشته، به گونهاي كه آن اخلاق پست موجب فسق و بياعتباري ادعاي وي ميشده است، چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: يا ايها الذين امنوا آن جائكم فاسق بنبا فتبينوا. اخلاق پست و زشتي كه امام (ع) براي عمروعاص بيان فرموده است پنج چيز است: الف: دروغگويي روشن است كه دروغگويي بدترين گفتار است، به حكم عقل و نقل موجب تباهي دين و دنياي انسا
ن ميشود. اما به لحاظ نقل، از رسول خدا(ص) روايت شده است كه فرمود: دروغگويي راس نفاق و دو رويي است. اما به حكم عقل، وجدان انساني گواه است كه دروغگويي صفحه سفيد دل را سياه ميكند و از پذيرش صورت حق و راستي و درستي باز ميدارد و مانع تجلي الهامات الهي و خوابهاي رحماني ميشود. دروغگويي دنياي انسان را نيز تباه ميكند، موجب خرابي شهرها، قتل نفس، خونريزي و انواع ظلم و ستم ميشود. به همين دليل است كه تمام مردم دنيا، ديندار و بيدين دروغگويي را جايز نميدانند، و گروه معتزله نيز به ضرورت به قبح و زشتي آن اعتقاد دارند. دروغگويي از اخلاق زشت است و در برابر كلام راست قرار ميگيرد و از شاخههاي فسق و فجور به حساب ميآيد. ب: وعده خلافي ج: خيانت در تعهد و فريبكاري در پيمان كه دو رذيله اخلاقي به حساب آمده، در قبال وفاي بعهد از اخلاق زشت و نارواي انسان، و از ستمكاري شمرده ميشوند. مكر و فريب از خصوصيات و ناپاكي باطن و بدور بودن از فضيلت هوشمندي است و از دروغگويي ريشه ميگيرد د: ترك رابطه با قوم و خويشان كه از اخلاق پست است و در برابر فضيلت صله رحم كه جزو اخلاق نيك اسلامي است قرار دارد حقيقت قطع رحم اين است كه شخص اقوام و خويشا
ن خود را در كارهاي با فايده دنيوي شركت ندهد و موجب زيان آنها شود. اين نوعي ظلم است و از بخل و حسد مايه ميگيرد. ه: جبن كه از اخلاق نكوهيده انساني است و در مقابل فضيلت شجاعت قرار دارد امام (ع) بزدلي عمروعاص را بدين عبارت زيبا توضيح داده است: آنگاه كه هنوز سخن جنگ و پيكار در ميان است چنين و چنان لاف و گزاف گفته ديگران را امر و نهي ميكند. و آنگاه كه شمشيرها از نيام كشيده ميشود و در برابر برق شمشير قرار ميگيرد براي نجات جان خود، كشف عورت ميكند. اين كلام امام (ع) بيان كننده پست همتي و حقارت نفساني عمروعاص است، چه فرد بلند همت و با وقار در رويارويي با مردان كارزار براي نجات جان خود از مرگ از زشت ترين رفتار (كشف عورت) استفاده نميكند! اما اين دون همتي و سوء رفتار پس از درگذشت او در طول تاريخ بعنوان يك انسان پست زبان زد اشخاص و يادگاري بد از او باقي است. اين سوء اخلاق جبن و ترس ميباشد. قوله عليهالسلام: فاي زاجر و آمر اين كلام امام (ع) پرسشي است در هيات تعجب، كه عمروعاص،پيش از شروع جنگ به شكلي مبالغه آميز مردم را امر و نهي و آنها را مهياي كار زار ميكرد. هر چند اين بيان حضرت نماي مدح و ستايش را دارد، ولي به منظ
ور نكوهش عمروعاص آورده شده است، زيرا كلامي كه بصورت پرسش و تعجب ادا و سپس عمل افتضاح آميز، شخص لاف و گزاف گو بيان شود ننگ و رسوايي لاف زن را، در ذهن شنوندگان بهتر و بيشتر جا مياندازد. چه روشن است، شخصي كه مردم را به جنگ تشويق و در اين رابطه امر و نهي ميكند. سزاوار آن است كه خود به شجاعت و اقدام و قيام شهرت داشته باشد! نه اين كه با اوج گرفتن جنگ و شدت يافتن آن، چنان كه خر، از درندگان فرار ميكند، فرار را برقرار ترجيح دهد و براي زنده ماندن به زشت ترين عمل (كشف عورت) دست بزند، زيرا با اين وصف اگر شخص امر و نهي نكند و گمنام بماند از اين رسوايي بهتر است. گويا ابوطيب شاعر معروف همين صورت حال و رسوايي را به شعر درآورده ميگويد: وقتي كه شخص ترسو در مكان خلوتي قرار گيرد به تنهايي طلب نيزه و تير ميكند و مبارز ميطلبد اما داستان رسوايي عمروعاص، روايت شده است، كه در يكي از روزهاي جنگ صفين اميرمومنان (ع) بر او حمله كرد. همين كه عمروعاص خود را روياروي حضرت ديد يقين كرد كه عمرش بپايان رسيده است، براي نجات جانش خود را بلافاصله از اسب بزير افكند و در مقابل حضرت كشف عورت كرد. امام (ع) با مشاهده اين وضع از او روي برگردان
د و عمرو را بدان حالت رها كرد. عمروعاص بدين فضاحت خود را نجات داد. پس از آن اين عمل عمروعاص، ضرب المثل شد، براي كساني كه با ذلت و ننگ خود را از مهلكهاي نجات دهند. ابوفراس شاعر معروف همين موضوع را چنين بيان كرده است: و لا خير في دفع الاذي بمذله كما ردها يوما بسوء ته عمرو آن چاره جويي كه با خواري و ننگ انجام شود به هيچ نميآرزد چنان كه عمروعاص با كشف عورت مشكل را از خود رفع كرد مانند همين داستان عمرو براي بسر بن ارطاه پيش آمد. بسر بن ارطاه از دشمنان امام (ع) بود و همواره آرزوي كارزار با آن حضرت را داشت، معاويه او را براي پيكار با امام (ع) تشويق ميكرد، ولي هنگامي كه او در مقابل حضرت قرار گرفت و امام نيزهاش را به سوي وي نشانه گرفت بسر بن ارطاه خود را به پشت بر روي زمين انداخت، پاهايش را بلند كرد و عورتش را نمايان ساخت. امام (ع) از او روي برگرداند و از كشتنش صرف نظر كرد. وقتي كه بسر از زمين برخاست كلاه خود از سرش افتاد اصحاب حضرت فرياد زدند كه يا اميرالمومنين اين شخص بسر بن ارطاه طاغي معروف است (رهايش نكن) حضرت فرمود: او را به خودش واگذاريد. لعنت خدا بر او باد. معاويه بر اين كار سزاوارتر از اوست. معاويه از
اين كار بسر خندهاش گرفت بعدها معاويه بسر را براي اين كار مسخره ميكرد و ميگفت: اي بسر مهم نيست كه چه پيش آمد؟ خجالت نداشته باش و سرت را بالا بگير تو از عمروعاص پيروي كردي، خداوند عورت او را به تو نشان داد و باز من عورت تو را ديدم. (پس از جريان كشف عورت بسر بن ارطاه) جواني از مردم كوفه و اطرافيان اميرالمومنين فرياد برآورد: واي بر شما اي مردم شام! خجالت نميكشيد كه عمروعاص به شما كشف عورت را آموخت؟ و سپس اين اشعار را در فضيحت آنان سرود. اي مردم شام آيا اين رواست كه هر روز جنگجويي با وقاحت تمام عورتش در وسط ميدان جنگ نمايان شود؟! اميرالمومنين بدليل اين رسوايي نيزهاش را فرود نياورد و معاويه در خلوت بر اين رسوايي قاه قاه بخندد! ديروز عورت عمرو آشكارا شد و مقنعه زنان را بر سر كرد و امروز بسر بن ارطاه از او در اين عمل زشت سروي كرد به عمرو و پسر ارطاه بگوييد چشمان خود را خوب باز كنند توصيه ميكنم كه دوباره با شير رو برو نشوند عمرو و ارطاه بايد عورت خود را بستايند زيرا بخدا سوگند عورتشان آنها را از مرگ نجات داد اگر عورتشان نبود از نيزه امام خلاصي نداشتند هر چند زشتي اين كار چنان است كه هرگز نبايد تكرار شود بسر
بن ارطاه درباره اين پيشامد عمروعاص را مسخره ميكرد و ميخنديد. ولي بعدا اين امر براي خود او موجب تمسخر شد. 3- بخش سوم از فوايدي كه در اين كلام امام (ع) بدان پرداخته است، ادعاي فاسد و نادرستي بوده كه عمرو در حق آن حضرت داشته است، بطلان ادعاي ويرا امام (ع) به دو صورت توضيح دادهاند. صورت اول به ويژگي و خصلت خود امام (ع) مربوط است كه آن حضرت مدام بياد مرگ و انديشه روز معاد و رستاخيز بوده است. به گواهي وجدان كسي كه مدام بياد مرگ باشد، آرزوهايش را در دنيا محدود ميگرداند و از خداوند متعال هراسناك است. و مواظب خواهد بود كه مبادا ناگهان مرگ به سراغش بيايد، در حالي كه او سرگرم شهوات و لهو و لعب باشد. كسي كه داراي چنين حالتي باشد چگونه تصور ميرود، كه بذله گو و شوخ طبعيهاي افراطي داشته باشد. صورت دوم به خصوصيات اخلاقي و رفتار عمروعاص مربوط است. عمروعاص از كساني بود كه آخرت را از ياد برده بود. روشن است كسي كه آخرت را در نظر نداشته باشد، و حساب كتاب قيامت را به هيچ انگارد، دست به هر كاري ميزند. براي پيشرفت كارش در دنيا دروغ ميگويد، مردم را فريب ميدهد، حيله و نيرنگ و هر آنچه از محرمات خداوند پيش آيد مرتكب ميشود، و ب
اكي ندارد كسي كه داراي چنين ويژگيهايي باشد هرگز به گفتارش اعتماد پس از اين كه امام (ع) خصلتهاي عمروعاص را توضيح ميدهد، مفاسدي كه از فراموشي آخرت برايش پيش آمده است بيان ميدارد و آن اين كه به شرط واگذاري حكومت مصر از جانب معاويه، عمروعاص با معاويه بيعت ميكند، كه با امام بر حق بجنگد، غافل از اين كه جنگ با امام بر حق بمعني خروج از دين است آري اين بهايي بود كه عمروعاص در مقابل حكومت مصر پرداخت.
[صفحه 579]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است كه درباره توحيد ايراد فرموده است بخش اول خطبه گواهي ميدهم كه جز او خدايي يگانه و بي شريك نيست. اولي است كه پيش از او چيزي نبوده او آفريدگار همه چيز است آخري است كه پايان و نهايتي ندارد. صفاتش به وهمها در نيايند و دلها كيفيتي براي او نميتوانند ثابت كنند زيرا براي خداوند كيفيت نيست، در مكان و زمان قرار ندارد، او خالق زمان و مكان است، پس چندي و چوني براي او قابل تصور نيست ذات حق متعال تبعيض و تجزيه بردار نيست. (چون ذات بسيطي است و داراي جزء نيست وگرنه تركيب لازم ميآيد) و دلها و ديدهها نميتوانند بر او احاطه پيدا نمايند (چه او محدود و محصور نيست تا قابل احاطه باشد). اين بخش از كلام امام (ع) هشت صفت از صفات جمال و كمال خداوند را در بردارد: 1- يگانگي خداوند كه با تاكيد بر نداشتن شريك، با اين عبارت كه: لا شريك له اثبات شده است. بحق از اين ما يگانگي خداوند را با دليل عقلي ثابت كرديم، و چون اين موضوع از اموري نيست كه اثبات نبوت بر آن متوقف باشد، در اين مورد به دليل نقلي بسنده ميكنيم. خداوند متعال فرموده است: لو كان فيهما الهه الا الله لفسدتا و باز فرموده است: خداي شم
ا خدايي است يگانه، و جز او خدايي نيست 2- اوليت حق تعالي، كه هيچ چيز بر ذات خداوند سبقت نداشته بيان شده است. 3- در اين فراز ثابت گرديده است كه وجود حق تعالي نسبت به همه اشياء آخر است. يعني ذاتي غير متناهي است، و در حدي محدود نيست درباره معني اول و آخر بودن خداوند پيش از اين خطبه بطور كامل بحث كرديم. اين كه امام (ع) قبل و بعد بودن اشيا را نسبت به خداوند در اين خطبه نفي فرموده است، صرفا براي بيان تاكيد اين حقيقت است. 4- در خداشناسي اوهام بدرك ذات حق نميرسند، تا براي او صفتي را اثبات كنند: پيش از اين در شرح سخنان امام (ع) اين حقيقت را دانستهايد كه حكم خيال و اوهام جز در امور محسوس و يا وابسته به محسوس صادق نيست و اموري كه از ويژگيهاي ماده و مقوله وضع، مجرد باشند قوه واهمه كل وجود آنها را انكار ميكند چه برسد كه براي آنها صفاتي را هم تصديق داشته باشد، عقل محض است كه خداوند را متصف به صفت ميداند، آنهم نه اوصافي كه ذاتا نمود خارجي داشته باشند، بلكه در مقايسه با غير اين امور اعتباري را عقل انتزاع ميكند. از معني انتزاع صفت چنين فهميده نميشود كه عقل ميتواند صفاتي را براي حق تعالي اثبات كند، بلكه معنايش آن است كه
حكم اوهام درباره اوصاف خداوند حكم درستي نيست، چه شعاع عمل آنها صرفا محسوسات ميباشد. 5- حق تعالي كيفيتي ندارد كه خردها بر آن دست يابند. براي توضيح اين مطلب لازم است كه پيشاپيش معني كيفيت روشن شود. بدين منظور ميگوييم، كيفيت: عبارت از ويژگي است كه در محلي ثبات و استقرار يافته باشد، به گونهاي كه ذاتا، قابل قسمت كردن، و يا نسبت دادن به چيزي نباشد، و چون خداوند متعال هيچ صفت زايد بر ذاتي ندارد كه ذات جايگاه آن صفت باشد محال است كه بتوان به چگونگي ذات حق تعالي وقوف و اطلاع يافت. 6- ذات مقدس خداوند جز و بعض ندارد. اين سخن امام (ع) اشاره به كميت نداشتن وجود حق تعالي است، زيرا چنان كه دانستهايد، كميت يا مقدار از خصوصيات جسم است وقتي كه خداوند داراي جسم نباشد كميت ندارد، و چيزي كه مقدار نداشته باشد، بعض و جز ندارد. بعلاوه هر چيزي كه از جز تشكيل يافته باشد، نيازمند جز خواهد بود، و هر نيازمندي ممكن الوجود است. در صورتي كه خداوند واجب الوجود ميباشد. 7- هفتمين صفت باري تعالي اين است، كه: چشمها نميتوانند بر او احاطه يابند چنان كه خداوند خود فرموده است: لا تدركه الابصار. اين موضوع كه خداوند قابل رويت نيست، ميان دانشمندا
ن اسلامي اختلاف نظر است. قبل از اين درباره اين معني به تفصيل سخن گفتهايم كه خلاصه آن اين است: با حس بينايي بي هيچ واسطهاي رنگها و نورها درك ميشوند و سپس بوسيله رنگ و نور، رنگ پذيرها، و اشيا روشني يافته، مورد رويت قرار ميگيرند. چون رنگ و روشنايي از خصوصيات جسماند، و خداوند از خصوصيات آن پاك و منزه ميباشد، بنابراين غير ممكن است كه با حس بينايي درك شود. 8- ويژگي هشتم، دلها توانايي احاطه بر ذات حق را ندارند. مقصود حضرت از بيان اين صفت اين است كه خرد انسان از احاطه يافتن بر حقيقت ذات خداوند ناتوان است. قبل از اين درباره اين خصوصيت حق تعالي توضيح بيشتري داده شده است بيش از آن نيازي در اين مورد احساس نميشود.
[صفحه 582]
بخش دوم خطبه پس از بيان صفات هشتگانه ذات مقدس حق تعالي امام (ع) فراز زير را ايراد فرموده است اي: جمع آيه، نشانه، دليل. ساطع: بلند، مرتفع. نذر: جمع نذير، بيم دهنده. مفظعات الامور: كارهاي سخت و دشوار. ورد: مورد جايگاه. پس اي بندگان خدا (حال كه خدا را شناختيد) از عبرتهاي سودمند پند بگيريد، و از آيات درخشنده الهي كه در قرآن كريم وارد شده و از عاقبت بد شما را ترسانده است متنبه شويد از انذار و تخويفهاي رسا، بيم داشته باشيد و از پند و موعظه انبيا بهرهمند شويد. چنين به نظر ميرسد كه چنگالهاي مرگ بر بدنهاي شما افكنده و اميدهاي طولانيشان قطع شده و اموري سخت و دشوار همچون سكرات موت و حالت احتضار، شما را در برگرفته است، و به جايي كه ناچار هر كسي بدانجا وارد ميشود، وارد ميشويد. آري جايگاهي كه با هر انساني دو فرشته همراه است يكي انسان را به صحراي محشر وارد ميكند و ديگري بر عمل نيك و بدان سان گواهي ميدهد. اين بخش از خطبه نيز در بردارنده فوايدي به شرح زير ميباشد: 1- امام (ع) دستور ميدهد كه انسانها از عبرتهاي سودمند پند بگيرند. عبرت در حقيقت بمعني پند گرفتن ميباشد، و گاهي به طور مجاز بر چيزي كه م
ورد عبرت قرار ميگيرد نيز اطلاق ميشود. محتمل است كه در اين خطبه، عبرت به عنوان اطلاق اسم حال بر محل به كار رفته باشد يعني مقصود زمينههاي عبرت زا باشد، بدين توضيح كه امور عبرت انگيز را بدقت مورد بررسي قرار دهند كه اگر چنين كنند، نتيجه عبرت خود بخود حاصل ميشود. از سه جهت بايد پند و اندرز را مورد دقت قرار داد. الف: علل و اسبابش ب: حقيقتش ج: نتيجه و ثمرهاش اما از نظر علل و اسباب، آنچه موجب پند و اندرز ميشود عبارت است از: تفكر در آثار گذشتگان، انديشه در سرگذشت و احوال آنان، و آنچه از قضاي الهي براي آنها بوقوع پيوسته و زمينه عبرت گرفتن را فراهم آورده است. اما حقيقت عبرت، ترس و وحشتي است كه در دل عبرت گيرنده پديد ميآيد و از اين كه مبادا به سرنوشت آنان گرفتار آيد، هراسناك ميشود. اما اثر عبرت، دوري جستن از محرمات الهي و اجابت كردن دعوت پروردگار و تسليم شدن، و پيمودن راه خداوندي است. 2- فرمان ميدهد كه از آيات روشن استفاده شود. امام (ع) به دنبال امر به پندگيري از عبرتهاي سودمندي در عبارت قبل، اينجا امر به عبرت گرفتن از آيات روشن كه سبب آن است آورده و اين دو عبارت را رديف هم قرار داده است. ممكن است مقصود از الا
ي نشانهها و عجايب مصنوعات الهي و يا آيات قرآن كريم كه هم بشارت و هم بيم ميدهند باشد. آن حضرت كلمه سطوع را براي آيات و نشانههاي روشن حق تعالي استعاره آورده است. وجه شباهت، ظهور و درخشش انوار آيات حق بر آيينه دل بندگان ميباشد. چنان كه درخشش سپيده دم، ظلمت و تاريكي شب را ميزدايد. در اين عبارت شيئي محسوس نور براي امر معقول هدايت استعاره آمده است، بدين توضيح كه آدمي به هنگام نظر بوسيله روشنايي، و بگاه استدلال با امر معقول به مقصود خود هدايت ميشود. 3- سومين فايده اين است كه امام (ع) دستور ميدهد، تا انسانها از انذارهاي بليغ و پيشامدهاي ناگوار بيم يابند، در حقيقت امر ميكند كه از فايده موعظه و بيم دهندگي انبيا كه فراوان بدانها تاكيد شده است، غافل نمانند و از آن همه ابلاغ كلمه به تخويف و وعيد عبرت بگيرند. 4- امام (ع) فرمان ميدهد تا از تذكر و مواعظ پند دهندگان نهايت فايده را به دست آورند. معني بيان حضرت اين است كه به نتيجه موعظه و تذكر رسولان توجه دقيق داشته باشند. بدين دليل امام (ع) به سود جستن از تذكر و موعظه را با تاكيد بيان كردهاند تا انسانها را بر پذيرفتن، تذكر و موعظه دلسوزانه ترغيب كنند. 5- پنجمين فا
يدهاي كه كلام امام (ع) بدان اشاره دارد، بيم دادن و ياد آوري مرگ و مراحل پس از آن است. آنچه از سخن حضرت بروشني استفاده ميشود، ترغيب و هدايت مردم است به فرمانبرداري از دستورات خداوند متعال كه در فوايد قبل دستور تحصيل آنها را داده بود. قوله عليهالسلام: فكان قد علقتكم مخالب المنيه. در عبارت فوق لفظ مخالب را كه به معني چنگال است براي مرگ بصورت استعاره بالكنايه بكار برده، و با كلمه علوق استعاره را ترشيحيه كرده است بدين لحاظ كه مرگ به درندهاي كه حمله ميآورد و شكار خود را پاره پاره ميكند تشبيه شده است. ممكن است لفظ كان در عبارت فوق تخفيف يافته از كان باشد، در اين صورت، اسم كان، ضميرشان نهفته است، و ممكن است ان بر اول فعل ناصبه، و كاف بر سر آن براي تشبيه به كار رفته باشد، به هر صورت در معني تغييري حاصل نميشود. قوله عليهالسلام: و انقطعت منكم علايق الامعيه فراز فوق اشاره به اين است كه آرزوهاي دنيوي، از مال و ثروت و مقام و جاه و ديگر دلبستگيها با فرا رسيدن مرگ از ميان ميرود. قوله عليهالسلام: و دهمتهم مفظعات الامور: يعني، بر شخص محتضر سكرات موت، عذاب قبر و ديگر خطرات روز آخرت هجوم ميآورند. قوله عليهالسلام: وا
لسياقه الي الورد المورود مقصود از سياقت چنان كه پيش از اين گفتيم راندن با خواري به سوي گور و منظور از ورد مورود صحراي محشر است. قوله عليهالسلام: و كل نفس معها سائق وشهيد اين عبارت امام (ع) از آيه شريفه: و جائت كل نفس سائق و شهيد، گرفته شده است سائق آن چيزي است كه انسانها را به سوي محشر ميراند، و آن عبارت از حكم خداوندي، و عوامل نزديك به مرگ ميباشد، كه بر نفس انسان حاكميت يافته و آن را به معادش باز ميگرداند. حال اگر انسان از بدكاران بدبخت باشد، واي بر او چه در داور و زجر دهنده است آن سايق؟! در اين باره قرآن ميفرمايد: كافران گروه گروه به دوزخ رانده ميشوند. به جايگاه دوزخ كه رسند، درهاي دوزخ گشوده ميشود. خازنان دوزخ به آنها ميگويند: مگر فرستادگان خدا براي هدايت شما نيامدند؟ اما اگر انسانهاي وفات يافته اهل سعادت باشند، راهنماي مهرباني با ملاطفت و نرمي آنها را به سوي بهشت ميبرد، سپس به آنها نويد داده ميشود، بدليل كارهاي شايستهاي كه انجام دادهايد، بهشت ميراث شماست. قرآن در اين باره ميفرمايد: وسيق الذين اتقوا ربهم الي الجنه زمرا حتي اذا جاووها و فتحت ابوابها و قال لهم خزنتها سلام عليكم طبتم فادخلوها خا
لدين. معني سايق اين بود كه توضيح داده شد، پيش از اين درباره معني شاهد يعني فرشتهاي كه گواه بر عمل انسان ميباشد، شرح لازم را دادهايم و نيازي به تكرار آن نميبينيم.
[صفحه 586]
بخش سوم خطبه فراز مزبور از همين خطبه هشتاد و دو است كه در توصيف بهشت بيان فرموده است. بهشت داراي درجات گوناگون و متفاوتي است بعضي از مراتب بهشت نسبت به بعضي برتري دارد. بديهي است آن كه ايمان كامل و كارهاي شايسته بيشتري داشته باشد به مراتب بالاتر دست مييابد (ويژگيهاي بهشت چنين است كه) نه نعمتهايش زوال ميپذيرد و نه ساكن بهشت از آن بيرون ميرود و نه كسي كه در آن جاويد باشد پير ميشود، و نه حقير ميگردد. بايد دانست كه گواراترين ميوههاي بهشتي به نسبت نگريستن به جلوههاي جمال و كمال و كرامتهاي رباني، معارف الهي ميباشد. سعادت يافتگان به دخول بهشت، در رسيدن به اين نتايج معنوي داراي مراتب مختلف و متفاوت، برتر و پايين تراند. بالاترين مرتبه را كساني دارند كه از جهت كمال يافتن، مرحله حدس و گمان را طي كرده و بجايي رسيدهاند، كه نيازي به معلم بشري ندارند، و در چنان مقام و شايستگي هستند كه از جهت قدرت تفكر و انديشه، قواي وهميه و خياليه شان تحت پوشش و فرمان عقلشان قرار دارد. و هرگز توجهي به جهان محسوسات نداشته، عالم معقولات و محتواي آن، در نفسشان متجلي شده است، تا آن حد كه در خواب و بيداري متوجه عالم معق
ولات ميباشند و از اين مقام هم فراتر ميروند و تمام عالم طبيعت در نفسشان نقش ميبندد. و از چنان قدرت نفساني برخوردار ميگردند، كه ميتوانند در جهان طبيعت اثر بگذارند. و بدان فرمان دهند، بدين پايه كه برسند نفس قدسيه آنها جزو نفوس آسماني ميشود. اينان صاحبان نفوس قدسيه، و دارندگان مراتب والاي بهشت، و مصداق: السابقون السابقون اولئك المقربون، ميباشند. اين گروه برترين نوع بشر و سزاوارترين كسان به درجات سعادت، بهشت خواهند بود. از اين مرتبه پايين تر كساني هستند كه بجز مرتبه تصرف در طبيعت، تمام مراتب ديگر را دارا هستند اينها را اصحاب يمين ميگويند كه خود شامل مراتبي به شرح زير ميباشند. 1- كساني كه آمادگي استعداد طبيعي، براي كامل كردن قوه نظري را دارا هستند ولي استعداد عملي آن را ندارند. 2- كساني كه مرتبه قوه نظري (استدلالي) را بصورت وظيفه و با زحمت به دست ميآورند بدون آن كه آمادگي تصرف طبيعي آن را داشته باشند و هيچ بهرهاي هم از نظر قوه عملي ندارند. 3- كساني كه نه، آمادگي طبيعي دارند و نه براي كسب آن، در جهت قوه نظري كاري انجام دادهاند صرفا از نظر قوه عملي آمادگي طبيعي دارند. 4- كساني كه براي اصلاح اخلاق خود به
دست آوردن صفات برجسته، خود را بزحمت مياندازند بدون اين كه طبعا آمادگي براي اين كارها داشته باشند. پس از آگاه شدن، از تقسيم و توضيح مراتب افراد، بايد دانست، اشخاصي كه در ملكات شريفه نفساني به مرتبه قرب الهي برسند، در حقيقت به خوشيهاي بزرگ بهشت دست يافتهاند، و به نعمتهاي مدام و شادماني تمام، در پيشگاه عظمت پروردگار جهانيان و جايگاه فضيلت، در جوار رحمت حق نائل آمدهاند. اينان هيچگاه از بهشت اخراج نميشوند، آنچه را چشم شان ببيند و دلشان بخواهد در اختيارشان قرار ميگيرد. در بهشت جاويد خواهند بود، چنان كه امام (ع) در عبارت فوق فرمود: لايظعن مقيمها: سكنا گرفته در بهشت از آن بيرون نميشود زيرا خصوصيات جسم و بدن را ندارد و از تعارض نيرو و كشمكشهاي اندام مادي كه منجر به عري و مرگ ميشود، بدور است. سرمه ديدگان اين بهشتيان، درخشش انوار الهي است، كه بوسيله آن نور، رحمت الهي را بدون مزاحمت مشاهده ميكنند. اما اصحاب يمين و دست راستيها كه، درود آنان به روان پيامبر (ص) باد، تمام لذتهاي ياد شده فوق را دارا هستند ولي بمرتبه سابقون نميرسند، ولي گاهي اندكي از خوشيهاي مقربين را بدانها ميچشانند، چنان كه قرآن كريم، در توصيف آشا
ميدنيهاي ابرار و نيكان بصراحت ميفرمايد: و مزاجه من تسنيم عينا يسرب بها المقربون براي هر گروه و دستهاي مقام و جايگاه خاصي از مراتب سعادت در بهشت است. چنان كه خداوند در اين باره ميفرمايد: هم در جات عندالله و باز ميفرمايد: يرفع الله الذي آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات، ولي بدانشمندان درجات خاصي عطا كرده است و باز ميفرمايد لهم غرف من فوقها غرف مبنيه تجري من تحتها الانهار. با توضيحي كه درباره نعمتهاي بهشت و مراتب آن داده شد به سخن امام (ع) بازگشته و به شرح آن ميپردازيم اين فراز از سخن امام (ع) كه: لاينقطع نعيمها اشاره به آيات شريفه قرآن دارد آنجا كه ميفرمايد: و اما الذين سعدوا ففي الجنه خالدين فيها ما دامت السماوات و الارض الا ماشاء ربك عطاء غير مجذوذه. و باز ميفرمايد: آن هذا لرزقنا ماله من نفاد. دليل پايان نيافتن نعمتهاي بهشتي اين است، كمالي كه بر اثر پرستش و عبادت براي انسان حاصل و موجب سعادت بهشت شود، ملكات و خصلتهايي هستند كه در جوهر ذات انسان استوار ميشوند، و او را قابل فيوضات و فيض گرفتن از جانب فياض ميكنند و تغييري در آنها حاصل نميشود، مادام كه اين قابليت در جوهر ذات انسان پايدار باشد فيض
حق همچنان بر قرار خواهد بود، مگر نه اين است كه او بخشنده مطلق است و بخل و امتناعي در ذات او نيست. اين جمله امام (ع) كه: و لا يطعن مقيما اقتباس از آيات كريمه قرآن شده است. آنجا كه خداوند متعال ميفرمايد: لهم جنات النعيم خالدين فيها ابدا. و باز ميفرمايد: ان الذين امنوا و عملوا الصالحات كانت لهم جنات الفردوس نزلا خالدين فيها لايبغون عنها حولا. زيرا نعمتهاي ابدي ذاتا مطلوب هستند و چون ممنوعيتي در صرف و خرج آنها نيست، طبيعتا كسي از آنها دل زده نميشود. قوله عليهالسلام: و لا يهرم خالدها و لا يياس ساكنها يعني اهل بهشت گرفتار بد حالي نميشوند، و چون لازمه پيري رنج و محنت و بد حالي است بدين سبب بهشتيان پير نميشوند تا دچار بد حالي شوند، غصه و غم از ساكنان بهشت بدور است بدليل فرموده حق تعالي كه از بهشتيان حكايت كرده و ميفرمايد: قالوا الحمد لله الذي اذهب عنا الحزن آن ربنا لغفور شكور الذي احلنا دار المقامه من فضله لا يمسنا فيها نصب و لا يمسنا فيها لغوب. چون غم و اندوه به سراغ بهشتيان نميرود، بنابراين پير هم نميشوند.
[صفحه 591]
از خطبههاي امام (ع) است درباره اوصاف حق تعالي و ترغيب مردم به عبادت و بندگي ايراد فرموده است، اين خطابه حضرت داراي چند بخش است بخش اول خطبه: خداوند جهان، نهانها را ميداند، و از باطنها آگاه است، زيرا او بر همه چيز احاطه كامل دارد و بر تمام اشيا چيرگي دارد و بر تغيير و تبديل آنها تواناست. در اين فراز از سخن، امام (ع) بعضي از اوصاف حق سبحانه و تعالي را به تفصيل زير بيان ميدارد: 1- خداوند بر اسرار و نهفتهها واقف است چنان كه حق تعالي خود ميفرمايد: يعلم سركم و نجواكم. 2- باطن امور و اشيا را ميداند. اين معني شبيه همان جمله اول است، زيرا آن كه از باطن امور مطلع باشد، بر اسرار واقف است. اصطلاحا به كسي خبير ميگويند، كه اخبار نهفته بر او پوشيده نباشد هيچ اتفاقي يا حادثهاي به وقوع نميپيوندد جز اين كه او ميداند و خبر آن واقعه نزد او هست. چنين خبر دارندهاي يه يقين همان آگاه به اسرار است كه در جمله اول بدان اشاره شد، گر چه معني عالم و دانا از معني خبر دارنده وسيع تر است و نسبت به آن اطلاق دارد. 3- خداوند بر همه چيز احاطه دارد. احاطه داشتن خداوند بر هر چيزي به معناي آگاه بودن بر تمام كليات و جزئي
ات اشيا ميباشد. در اين كه حق تعالي بر همه اشيا واقف و آگاه است تمام حكما و متكلمين اتفاق نظر دارند و نظر متكلمان اسلامي در اين باره روشن است و نيازي به شرح فزون تر ندارد. اما خلاصه سخن حكما در چگونگي علم خداوند به اشيا به اين شرح است كه: او خود، به ذات خود عالم است، در اين جاست كه درك كننده و درك شونده و درك كردن در ذات واحد اتحاد پيدا ميكنند و تعدد اين امور به لحاظ اعتبار عقلي است، يعني عقل بشر اين سه مفهوم درك كننده- درك شونده- و ادراك را از يكديگر جدا ميسازد، ولي در مصداق و حقيقت يك چيز بيش نيستند. اما علم خداوند نسبت به معلولهاي اوليه يا به اصطلاح قريبه، علم به عين ذات آنهاست شايد مقصود شارح از معلولات قريبه عقول باشند كه به نظر فلاسفه خلق اول همان عقل اول است در اين مرتبه درك كننده (خداوند) و درك (علم) وحدت دارند و تعددشان به اعتبار عقلي است اما درك شونده يعني مخلوق اول با درك كننده و درك وحدت ندارد. در مرتبه معلولهاي دور يا مخلوقات مراتب پست، مانند امور مادي و ممكناتي كه در حال حاضر وجود ندارند ولي ذاتشان چنان است كه امكان دارد، در زماني وجود يابند و يا تعلق به امر موجود پيدا كنند. به اعتبار صورتهاي
عقلي شان مورد علم خداوند قرار ميگيرند، و در علم خداوند حضور دارند. تمام امور مادي و قابل حس كه در قواي ادراكي درك كنندگان نقش ميبندند، متعلق علم خداوند هستند. خلاصه كلام اين كه چون خداوند، به ذات خود عالم است بر همه مخلوقات عالم است هر چند علم خداوند نسبت به درك ذات خود و اشيا و مخلوقات داراي مراتبي باشد. دليل عالم بودن خداوند بر همه چيز حضور آنها در محضر خداست. آنچه حقيقت ذاتش در نزد عالم حضور داشته باشد، به دليل همين حضور، مورد درك خداوند قرار ميگيرد. بنابراين مثقال ذرهاي (كوچكتر و يا بزرگتر) در آسمانها و زميني از علم خداوند غائب نيست، زيرا ذات همه چيز از خلق اولي گرفته تا خلق آخر با تمام ابعاد و ويژگيهاي وجودي در نزد حق تعالي حاضرند. قرآن كريم اين حضور را گاهي به كتاب مبين و گاهي به لوح محفوظ تعبير كرده است. ولي اين حضور در نزد حكما عقل فعال ناميده ميشود. 4- خداوند بر همه چيز غلبه دارد: و همه اشيا در قبضه قدرت او قرار دارند. 5- حق تعالي نسبت به همه چيز حاكميت دارد. غالب بودن و قوت داشتن خداوند نسبت به همه چيز اشاره به قدرت كامله خداوند بر تمام امور و ممكنات است. چون قوي و غالب بودن بيان كننده قدرت كا
مل و تمام ميباشد. معني غالب از قوي در توصيف قدرت مفهوم بيشتر و زيادتري را بيان ميكند و با معني قاهر كه قبلا شرح داديم تقريبا يكي است. توضيح بيشتر كلام حضرت و دليل غالب و قوي بودن حق تعالي نسبت به همه اشيا اين است كه خداوند مبدا و منشا تمام موجودات است و هر موجود و ممكني نيازمند اوست. بديهي است كه خالق نسبت به مخلوق خود توانا و نيرومند باشد، چه اگر چنين نبود، قدرت آفرينش نداشت. در كتب كلامي اين موضوع بخوبي توضيح داده شده است. بخش دوم خطبه پس هر عمل كنندهاي از شما مادامي كه در اين دنيا فرصت دارد و قبل از آن كه مرگش فرا رسد بايد به عمل پردازد، و در زماني كه آسودگي خاطر دارد، پيش از آن كه گرفتار شود به كارهاي خير بپردازد و تا هنگامي كه راه نفسش بند نيامده است عبادت و ستايش كند، و براي آسودگي خويش و استواري قدمش آمادگي فراهم كند و از اين جهان فاني براي سراي باقي خود توشهاي بيندوزد. اين بخش از خطبه تا پايان موعظه و پند و اندرز و راهنمايي است. پس از آن كه امام (ع) انسانها را توجه داد به اين كه خداوند بر آنچه در دلها ميگذرد آگاه است و بر انجام آنچه بخواهد تواناست، دستور ميدهد كه لازم است به فرمان خدا عمل كنند
. مقصود از عملي كه امام (ع) بدان دستور ميدهد كارهاي شايسته و مطلوبي است كه در اصطلاح آنها را تكليف شرعيه مينامند و از مردم ميخواهد كه انجام وظايف ديني را، جايگاهي براي استواري گامهايشان در راه راستي كه مامور پيمودن آن ميباشند، قرار دهند. پس از بيان اين موضوع امام (ع) با زبان لطف و مهرباني كه جاذبه بيشتري براي تشويق به عمل كردن دارد، مردم را متوجه ميسازد كه فرصت را از دست ندهند و قبل از آن كه مرگ گلويشان را بگيرد و امكان عمل از آنها سلب شود، كارهاي شايسته انجام دهند و آن را توشه سفر به سوي خداوند و سراي اقامت شان (آخرت) قرار دهند، زيرا پس از سپري شدن اين مهلت و رسيدن اجل، انسان گرفتار مشكلات ديگر و عقوبتهاي آن ميشود. امام (ع) با اين عبارت بطور كنايه عدم امكان عمل در آخرت را ياد آوري فرمودهاند، زيرا جهان آخرت، جاي انجام دادن عمل صالح نيست،
[صفحه 595]
مردم از خدا بترسيد آنچه را كه خداوند در كتابش به شما دستور داده و حقوقي را كه در نزد شما به وديعت نهاده است حفظ كنيد و رعايت اوامر و نواهي او را داشته باشيد، زيرا خداوند پاك و منزه شما را بيهوده نيافريده و به خود وانگذاشته، در ناداني و بدون راهنما، رهايتان نكرده است، بلكه حدود اعمالتان را يقين و وظيفهاي كه بايد انجام دهيد به شما آموخت و زمان مرگتان را در لوح محفوظ نوشت، و كتابي كه بيان كننده همه چيز است برايتان فرو فرستاد و پيامبرش را زماني طولاني در ميان شما به ارشاد و هدايت مامور كرد، تا آنگاه چنان كه قرآن حكايت ميكند دين پيامبر و شما را كامل كرد، همان ديني كه مورد رضاي اوست و به زبان رسولش به شما اعلام كرد و آنچه را دوست يا دشمن ميداشت بوسيله وحي و قرآن براي شما توضيح داد، بدون آن كه راه عذر و بهانهاي را باقي بگذارد حجت را بر شما تمام كرد. شما را از عذاب و كيفر خود، قبل از آن كه عقاب سخت قيامت فرا رسد بترسانيد. بنابراين اين چند روزه باقي مانده از عمر و دنياتان را در يابيد به اين منظور نفس خود را بزحمت انداخته صبر پيشه كنيد، چه مقدار زماني كه از عمر شما باقي مانده نسبت به مقداري كه از زندگ
ي خود، بيهوده از دست دادهايد بسيار اندك و ناچيز است. پس به نفس خود اجازه ندهيد كه وارد گناه و معصيت شود، چه اگر نفس اجازه گناه يابد، شما را به راه ستمكاري و ظلمت و تاريكي ميكشاند و در جلوگيري نفس سهل انگاري نكنيد، كه گناهان هجوم كرده شما را به مصيبت دوزخ گرفتار ميسازند. اي بندگان خدا، پند دهندهترين مردمان بخودش كسي است، كه فرمانبردارترين آنها نسبت به دستورات پروردگارش باشد و فريب دهندهترين انسانها بخودش آن انساني است كه معصيت كارترين آنها نسبت به پروردگارش باشد. بنابراين گول خورده كسي است كه خود را فريب دهد. و خوشحال و سود برنده شخصي است كه خود را فريب ندهد و دينش را سالم نگاهدارد. خوشبخت كسي است كه از ديگري پند گرد، و بدبخت كسي كه فريب هواي نفسش را بخورد. بدانيد كه كمترين ريا (در عمل) شرك شمرده ميشود، و همنشين با هواپرستان فراموشي از ايمان و حضور شيطان را در پي دارد. از دروغ بپرهيزيد كه انسان را از داشتن ايمان دور ميكند راستگو، بر كرانه نجات و رستگاري قرار دارد و دروغگو بر پرتگاه خواري و هلاكت ايستاده است. بر يكديگر حسد نورزيد، زيرا حسد و بدخواهي (چنان كه آتش هيزم را سوخته و از بين برد) ايمان انسان ر
ا خورده و نابود ميكند. با يكديگر دشمني نكرده و نسبت به هم خشمناك نباشيد، زيرا دشمني مانند تيغ سلماني كه موها را ميتراشد، خيرات وصله رحم را زدوده و از بين ميبرد. بدانيد كه آرزوي طولاني، عقل را دچار اشتباه و ياد خدا را بفراموشي ميسپارد پس آرزوهاي طولاني دنيا را دروغ پنداريد، زيرا آرزو فريب و آرزومند فريب خوردهاي بيش نيست. مردم را متوجه ميسازند كه از پروردگارشان بترسند و درباره آنچه، مامور به حفظ و نگهداري آن، در كتاب خدا هستند مخالفت نكنند. مقصود امام (ع) از حفظ آنچه در كتاب آمده است، تفكر و دقت كردن در آن و محافظت عملي داشتن بر اوامر و نواهي قرآن است زيرا اوامر و نواهي قرآن حقوق خداوندي است، كه به عنوان امانت به انسانها سپرده است. و سپس علت امر به توجه داشتن انسانها نسبت به اوامر و نواهي كتاب را چنين توضيح ميدهد كه، خداوند تعالي آدميان را بيهوده و بدون حكمت و مصلحت نيافريده است، بلكه به اين منظور بوده است كه با اسباب و ابزار جسماني بخشوده شده فضايل نفساني خود را كامل گردانند، خداوند آنها را بي حساب و كتاب رها نكرده است، آثار و اعمالشان را ضبط، مدت عمر، زندگي و مرگشان، و پس از آن تا روز قيامت، در كتابي
روشن و الواحي محفوظ نوشته است. و بوسيله پيامبر بزرگواري، زندگي انسانها را نظم بخشيده و عمر پيامبر را براي هدايتشان در ميان آنها طولاني كرده است. و كتابي كه براي آنها راه پيروي از حقيقت را نشان ميداد، همراه پيامبر نمود. آنگاه براي آنها و پيامبرش ديني كه مورد خوشنودي و رضايتش بود كامل گردانيد، و تمام اموري كه براي سعادتشان مفيد بود بيان فرمود. چنان كه خود ميفرمايد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا. بر زبان پيامبر رحمت آنچه از خيرات ماندني را دوست ميداشت، و آنچه كه از بديهاي بدبخت كننده در آخرت را نميپسنديد تحت عنوان اوامر و نواهي بدانها ابلاغ كرد و در قرآن مجيد بهانه جوييها و دلايل را از جهت اتمام حجت توضيح داد و محتواي آن را از بيم كيفر و ترس از عذاب سخت پرساخت. امام (ع) لفظ يدين را براي عذاب استعاره به كار بردهاند. بين يديه كنايه از وقتي است كه فرا روي عذاب آخرت و مشرف بر آن باشد، وجه شباهت اين است، كه ترس همواره از شخص داراي قدرتي است كه سخت گير هم باشد. پس گويا امام (ع) عذاب سخت را به منزله عذاب كننده در نظر گرفته و لفظ يدين را براي آن استعاره به كار برده، و مقدم بودن
ترس و انذار را، بمنزله فرا روي عذاب شديد قرار گرفتن دانسته است. توضيح دادن مطلب به طريق استعاره و كنايه از لطيفههايي است كه جاذبه فراوان دارد. بعد از انذار و برحذر داشتن مردم از گناه و معصيت، مجددا آنها را امر ميكند، كه از باقي مانده عمرشان در دنيا استفاده كنند و نفس خود را بر مشكلات كارهاي نيك شكيبا سازند، يعني در انجام كارهاي شايسته هر چند سختيهايي وجود دارد، صبر داشته باشند. درك باقيمانده از عمر، در سخن امام (ع) براي توجه دادن، به كوتاهيهاست كه در مقابل انجام وظيفه الهي خود داشتهاند و به همين دليل ميفرمايند، زماني كه شما براي انجام كارهاي نيك و شايسته داريد به نسبت زماني كه از پند و موعظه غفلت كردهايد بسيار اندك است نسبت دادن امام (ع) اعمال را بوقت، بدين جهت است كه تمام اوقات ميتوانند طرف كارهاي لازم و شايسته قرار گيرند، بنابراين نسبت دادن افعال نيك به تمام زمانها به اين اعتبار قابل صدق ميباشد. قوله عليهالسلام: و لا ترخصوا لا نفسكم الي قوته المعصيه مقصود از رخصتي كه امام (ع) در اين فراز بدان اشاره دارند رخصت شرعي نيست، بدين معني كه انسانها اجازه ترك اعمال را در حال حاضر به شرط انجام آن در آينده داش
ته باشند. بلكه منظور آن سهل انگاريهايي است كه اشخاص در رابطه با انواع خوردنيها، آشاميدنيها و ازدواج داشتهاند و با سرگرميهاي آن چناني به اموري بيش از حد لزوم پرداختهاند و براي زياده رويهاي غير مجاز تاويل و توجيههائي هم ذكر كردهاند، بدين خيال كه اين توجيهات آن اعمال را در شريعت جايز كرده و زمينه را براي پيروي از هواي نفسشان آماده ميكند. مانند غيبت ديگران و حضور يافتن در مجلس گناهكاران، و رفاقت و همنشيني با ستمگران كه از اين قبيل امورند. قاعده كلي در اين باب اين است، كه انسان، دائره امور مباح را كه انجامشان از نظر شرع اشكال ندارد، چنان وسيع بگيرد كه به امور مكروه سرايت كند. و سپس بدين گمان كه انجام كارهاي مكروه كيفر ندارد، خواستههاي نامطلوب شخص او را به انجام كارهاي مكروه وابدارد و سرانجام همين اهميت ندادن به مكروهات او را بر انجام محرمات جري كرده، محرمات و امور ممنوعه را هم انجام ميدهد. دليل اين مطلب روشن است. هنگامي كه عقل از نفس اماره در دستورهاي نابجايي كه به او ميدهد پيروي كند، آهسته آهسته او را به كارهاي زشت وادار ميكند، تا حدي كه ديگر به دليل علاقهاي كه بر انجام حرام پيدا كرده، از آن نفرت نداشت
ه و آن را ناروا نميداند. شك نيست كه انجام بعضي از كارهاي حرام، شخص را بر ارتكاب پارهاي ديگر از محرمات، جري ميسازد، و بتدريج كارش بجايي ميرسد كه حدود شرع را زير پا مينهد و بدام شيطان گرفتار آمده، دست به محرماتي ميزند، كه عقوبتي جز هلاكت و نابودي ندارد. براي بيان همين مقصود است كه در خبر آمده: هر كه به محرمات نزديك گردد، بيم آن هست كه در آنها واقع شود. عرفا قلب انسان را به حصار و شيطان را به دشمني تشبيه كردهاند كه ميكوشد بدان وارد شود. دفع چنين دشمني، جز به نگهباني كامل و بستن درهاي حصار و پاسداري مداوم و مستمر ممكن نيست، فرض اين است كه اين حصار درهاي بيشماري دارد. انجام محرمات، سهل انگاري نفس در امور مباحه و وارد شدن در كارهايي كه شبهه ناك باشند، از درهاي بزرگ اين حصارند، و توان دخول شيطان از همين درها بيشتر و آسانتر است، بدين سبب امام (ع) فرمود: فتذهب بكم الرخص فيها مذاهب الطلمه و لا تداهنوا فيهجم بكم الادهان علي المعصيه (المصيبه) به نفس خود مجال ندهيد. كه او به شما اجازه ورود بتاريكها را ميدهد. و با سهل انگاري و مماشات با نفس خود برخورد نكنيد كه هجوم آوردن شما را به انجام معصيت روا ميداند. مقصود ا
ز مذاهب الظلمه در عبارت حضرت، راههاي انحرافي و عدول از طريق حق ميباشد. روايت شده است كه ابليس بر يحيي بن زكريا (ع) ظاهر شد. حضرت يحيي تمام امور مورد علاقه انسانها را بر اندام ابليس مشاهده كرد، از ابليس پرسيد، اينها چه چيزند كه بر خود آويختهاي؟ پاسخ داد اينها شهواتي هستند كه بدانها دل انسانها را ميربايم. حضرت يحيي پرسيد: آيا در ميان آنها چيزي كه مورد علاقه من باشد وجود دارد؟ ابليس پاسخ داد، بلي هرگاه شكمت را از غذا پر نمايي، من تو را از نماز و ياد خدا غافل ميسازم. حضرت يحيي پرسيد غير از اين مورد، علاقه ديگري از من در نزد تو ميباشد؟ جواب داد. خير آنگاه حضرت يحيي سوگند ياد كرد كه هرگز از غذا سير نخورد و ابليس سوگند ياد كرد كه هرگز مسلماني را نصيحت نكرده و به او رازي نگويد. منظور از و لا تدهنوا اين است كه با گمراهيها و گمراهان مماشات نكنيد. با منكراتي كه از آنها ميبينيد برخورد مسالمت آميز نداشته باشيد، كه همين سهل انگاري شما را به معصيت مياندازد. بدين توضيح كه هرگاه با مشاهده معاصي و گناهان انس پيدا كرديد و با تكرار آنها خو گرفتيد، شما هم از معصيت كاران بحساب آمده و بتدريج انجام منكرات شما را شريك گناهكارا
ن ميكند.
[صفحه 600]
قوله عليهالسلام: عباد الله الي آخره … اين فراز از كلام امام (ع) از معني اوامر و نواهي حق تعالي خبر ميدهد و داراي جاذبههايي است كه انسانها را به شرح زير ملزم به فرمانبرداري و رعايت دستورات خداوند ميكند. 1- قوله عليهالسلام: ان انصح الناس لنفسه اطوعهم لربه. هدف از نصيحت كردن ناصح اين است كه به شخص مورد نصيحت خود، خير و منفعت برساند، و ميدانيم كه برترين خير و منفعت، سعادت پايدار ابدي و مشاهده رحمت حضرت ربوبي است. و اين چنين سعادتي جز به فرمانبرداري خداوند متعال حاصل نميشود. بنابراين، هر كس فرمانبرداري و اطاعتش نسبت به خداوند بيشتر باشد، نصيحت كنندهترين انسان نسبت به خود محسوب ميشود، چون نهايت فرمانبرداري را به كار بسته است. 2- قوله عليهالسلام: و ان اغشهم لنفسه اعصاهم لربه. معني اين فراز از آنچه در فراز قبل گفتيم بخوبي روشن گرديد چه نهايت غش و خيانت انسان نسبت به كسي كه دربارهاش خيانت ميكند. شر و ضرري است كه به او ميرساند. و بالاترين بدي و ضرري كه نسبت به بندهاي قابل تصور ميباشد، بدبختي دايمي و دخول در جهنم است. گرفتار عقاب و كيفر خداوند شدن، براي كسي حاصل نميشود مگر به انجام معصيت
الهي بنابراين هر كس گناهكاريش از همگان بيش باشد، شقاوت و بدبختيش فزونتر خواهد بود پس چنان كسي خيانت كارترين فرد نسبت به خود ميباشد، بدليل زياده رويي كه در معصيت كرده است. خلاصه كلام امام (ع) در فراز اول و دوم امر به فرمانبرداري و نهي از معصيت و گناهكاري انسانهاست تا حدي كه در توان دارند، و برايشان ميسور و مقدور ميباشد. با عبارت نصيحت نفس، به فرمانبرداري ترغيب كرده است، چون نصيحت نفس براي هر كسي مطلوب و محبوب ميباشد و خيانت به نفس براي تمام اشخاص نفرت انگيز است. 3- قوله عليهالسلام: والمغبون من غبن نفسه. مقصود از غبن داشتن نفس بر اثر معصيت اين است كه موجب دخول در جهنم ميشود. گويا انسان به پيروي از شيطان، خود را فريب داده است، و آنچه از پاداشهاي اخروي و ثواب خداوندي بهرهاش بوده از دست داده و زيان كرده است. با توجه به اين كه سعادت آخرت با ارزشترين چيزي است، كه مورد رقابت قرار ميگيرد، محروم از آن، بالاترين زيان را برده است. براي بيان همين منظور امام (ع) كلام را به صورت حصر و مبالغه ذكر كرده است. هر چند كلام شكل خبري دارد، ولي مفهوم آن نهي از معصيت بوده، و با بيان غبن نفس، گناه كردن را امري نفرت انگيز جلوه
ميدهد. 4- قوله عليهالسلام: و المغبوط من سلم له دينه معني غبطه اين است كه انسان آرزو كند، مانند ديگران داراي مال و منال، ثروت و سلامت باشد، بدون آن كه از بين رفتن نعمت ديگران، مورد خواست و آرزويش باشد با همين ويژگي كه بيان شد غبطه، از حسد جدا ميشود يعني غبطه خورنده كسي است كه ميخواهد مانند ديگران ثروتمند باشد و شخص حسود آرزويش اين است كه ديگران مانند خود او بدون مال و ثروت شوند زوال نعمت ديگران آرزوي شخص حسود و بدخواه ميباشد. با توضيح فوق روشن ميشود، چگونه شخص صالحي كه دينش را سالم نگاهداشته است باز هم نسبت به مقام برتر ديگران غبطه ميخورد. زيرا آن كه دين خود را از آفات و غرامت شيطان سالم نگهدارد، هر چند به سعادت بزرگ جاويدان نائل گرديده است، در عين حال نسبت به مقامات عاليه بهشت كه مورد رقابت مومنان است، بزرگترين حسرت و اندوه را دارد. بنابراين صادق است كه گفته شود، داراي بزرگترين اندوه و غبطه ميباشد، نظر به اهميت بيان اين موضوع كلام را بصورت حصرو مبالغه آورده است. و ترغيب مينمايد كه بندگان خدا در حفظ ديانت خود بكوشند، زيرا آنهايي كه دينشان را سالم دارند، روز قيامت به حال و مقام مومنان غبطه ميخورند چه
رسد به كساني كه در جهت حفظ ديانت خود كوششي به خرج نداده باشند! 5- قوله عليهالسلام: و السعيد من وعظ بغيره. اين جمله از كلام امام (ع) چندان تكرار شده، كه بصورت ضرب المثل در آمده است. يعني سعادتمند در آخرت كسي است، كه از مطالعه در وضع ديگران عبرت بگيرد، با ديده دل راهي كه ستمگران رفتهاند در نظر داشته باشد. و از عاقبت بدانها بترسد و روش آنها را ترك كند. از طرف ديگر حال پرهيزگاران را بياد آورد و مسير آنها را بپيمايد، و به پند گرفتن از ديگران كه لازمهاش سعادت اخروي است رغبت نشان دهد. 6- با توجه به توضيح فوق بدبخت در عالم آخرت، كسي است كه فريب هواي نفسش را بخورد. در اينجا امام (ع) براي ايجاد نفرت از پيروي هواي نفس به بيان خدعه و غرور اكتفا كرده است. 7- امام (ع) توجه ميدهد كه رياي اندك هم شرك است. پيش از اين توضيح دادهايم كه، ريا، در عبادت هر چند اندك باشد، توجه بغير خدا است و در نيت و طاعت تاثير ميگذارد. تمام عرفا و اهل دل بر اين موضوع اتفاق نظردارند كه ريا، هر چند ناچيز است، شرك خفي به حساب ميآيد. قوله عليهالسلام: و مجالسته اهل الهواء منساه للايمان و محضره للشيطان. مقصود امام (ع) از اهل هوي در عبارت فوق بد
كاراني است كه تسليم خواستههاي شيطاني و شهواتي كه بيرون از حدود شرعي است شدهاند. نفرت داشتن از همنشيني با اهل هوي به لحاظ دو امر ميباشد: الف: مجالست با اهل باطل موجب به فراموشي سپردن ايمان ميشود. اين امر واضحي است، زيرا هوا پرستان همواره سرگرم لهو و لعب و غرق در كارهاي بيهوده و باطل و ضد حق ميباشند. بنابراين به احتمال قوي همنشيني با آنها از روي ميل و رغبت، موجب غفلت و بي خبري از ياد خدا ميشود و انسان را از انجام اعمال شايسته باز ميدارد، و بتدريج به روش اهل باطل در ميآورد با اين كه اركان و قواعد ايمان انجام دادن كارهاي شايسته و اعمال صالح ميباشد، بخوبي روشن است كه غفلت منجر بفراموشي، و از بين رفتن ياد شيئي از لوح ذهن ميشود. چه بسا كه غفلت زياد سبب فراموشي اوقات عبادت و ياد خدا شود. اين كه امام (ع) فراموشي را به جاي علت فراموشي به كار بردهاند از باب نامگذاري سبب به جاي مسبب ميباشد. ب: همنشيني با فاسقان و فاجران بدين لحاظ مذموم است كه محل آنها جايگاه حضور شياطين است. ما پيش از اين معني شيطان را توضيح دادهايم. قاعده كلي اين است، هر جائي كه معصيت و نافرماني خداوند صورت گيرد، محل حضور شيطان و لانه اوست
. 9- امام (ع) دستور ميدهد كه مردم از دروغ گفتن دوري كنند و نسبت به آن نفرت داشته باشند، كه دروغ ضد ايمان است. اين فرموده امام (ع) مفهوم حديث پيامبر است. معني مجانب بودن دروغ نسبت به ايمان اين است كه: راست و دروغ مجانب يكديگراند بدين شرح كه اگر كارهاي شايسته داخل در مفهوم ايمان باشند، پس راستگويي هم از جمله كارهاي شايسته داخل در مفهوم ايمان خواهد بود و چون دروغگويي با راستگويي ضديت دارد پس با ايمان هم ضديت دارد. زيرا هر ضدي اصطلاحا با ضد خود مجانبت و دوري دارد بنابراين دروغ: ضد و مجانب ايمان شمرده ميشود. اما اگر كارهاي شايسته را در مفهوم ايمان داخل ندانيم ميگوييم: دروغ از بزرگترين رزائل باز دارنده از حق و ايمان از بزرگترين فضايل نجات دهنده است. چون ميان رذايل و فضايل ذاتا منافات است. پس دروغ با ايمان منافات داشته و مجانب آن ميباشد. محتمل است كه معني مجانبت كذب با ايمان، در عبارت حضرت اين باشد، كه دروغ و راست هيچ گاه با هم جمع نميشوند و با يكديگر تناسبي ندارند. خواه اين معني و يا معني اول، مجانبت را به هر معني كه بگيريم، دروغ با ايمان داشتن معارض است. و چنان كه قبلا توضيح دادهايم، دروغ زيانهاي جبران ناپذ
ير و هلاك كنندهاي نيز دارد. امام (ع) پس از آن كه دروغ را مجانب ايمان معرفي ميكند، آنگاه مردم را به راستگويي تشويق مينمايد. بدين شرح كه راستگو در مسير نجات و رستگاري قرار دارد، يعني در آستانه رستگاري و كرامت يا جايگاه رستگاري و كرامت يعني بهشت قرار دارد، چه راستگويي دري از درهاي بهشت است. و سپس براي ايجاد نفرت از دروغ ميفرمايد: دروغگو در پرتگاه پست هلاكت و يا جايگاه اين دو يعني ورطه هولناك دوزخ واقع است، زيرا جهنم جايگاه بدبختي وجودي است و دروغ دري از درهاي جهنم است، و هر كس بر در بهشت يا دوزخ رسد، در زمينه ورود قرار گرفته است. از رسول خدا (ص) درباره مدح و نكوهش راست و دروغ روايتي نقل شده است كه فرمود: از دروغ بپرهيزيد كه انسان را به فسق و فجور ميكشاند، و فسق و فجور آدمي را به دوزخ مياندازد و شخص آنقدر دروغ ميگويد: تا خداوند در باره او مينويسد كذاب و لازم است كه همواره راستگو باشيد، چه راست گفتن به نيكي و نيكي به بهشت راهنمايي ميكند. شخص آنقدر رعايت راستگوئي را مينمايد تا خداوند درباره او مينويسد (مصداقا) يعني كسي كه هميشه راست ميگويد و باز فرموده است: دروغ گفتن در راس نفاق قرار دارد دليل فرمايش رس
ول خدا (ص) روشن است، زيرا محور نفاق بر دو رنگي و درويي در گفتار و بيان خلاف واقع است. خلاف واقع سخن گفتن، حقيقت دروغگويي است. 10- امام (ع) از حسد ورزيدن نهي ميكند. عرفا بر اين موضوع اتفاق نظر دارند، كه حسد از بزرگترين درهايي است كه شيطان از آن وارد قلب انسان ميشود، و آن يكي از خلقهاي پست نفساني است كه از جمع شدن، بخل و بدخواهي پديد ميآيد. و بدخواهي عبارت از اين است كه شخص از نعمتي كه بديگران ميرسد غمگين و از زيان ديدن ديگران خوشحال ميشود. هر چند آن ديگران نه او را ديده باشند و نه به او آزاري رسانده باشند. كسي كه داراي چنين خلق نكوهيدهاي باشد، معلوم است كه سزاوار خشم خداوند بلند مرتبه قرار ميگيرد. بدخواهي مخالف اراده حق تعالي است. زيرا او همواره، خير بندگان خود را در نظر دارد و براي همگان فياض مطلق است. بعضي ديگر حسد را چنين تعريف كردهاند: حسد صفت شخصي است كه از رسيدن خير بديگران اندوهناك شود، با اين كه ضرري از آنان متوجه حسود نشده باشد. گاهي حسد تابدين درجه ميرسد، كه شخص با وجود شركت داشتن در نعمت ديگران، باز هم بر آنها حسد ميورزد. اين حد اعلاي بدخواهي و حسادت است كه انسان از خوشحالي ديگران و نعمتي
كه خود هم در آن سهيم است بد حال شود اين را حسد بالغ ميگويند. علتي كه امام (ع) براي ترك حسد آورده، اين است كه حسد، نيكيها را ميخورد، چنان كه آتش هيزم را از ميان ميبرد. دانشمندان در اين مسئله كه حسد به جسم و جان زيان ميرساند اتفاق نظر دارند، زيان جاني حسد اين است كه فراموشي ايجاد كرده، و فكر حسود را مشغول داشته، تا حدي كه حسود را از انديشه درباره اموري كه براي خود او نافع است باز ميدارد. صفات نيك و ملكات خيري كه ميتواند كسب كند از يادش ميبرد. بدين جهت شخص حسود همواره فكرش مغشوش، و مشغول و گرفتار است، و مدام دچار حزن و اندوه ميباشد. با اين كه نعمت خداوند، نسبت به بندگان فراوان و غير قابل شمارش است، شخص حسود به دليل فرو رفتن در انديشه حسد، وقتي براي انجام كارهاي نيك ندارد. تاكنون آنچه گفتيم مربوط به ضرر رواني و جاني شخص حسود بود اما زيان جسمي حسود اين است كه حسادت موجب بيدار خوابي و سوء تغذيه ميشود و در نهايت، پريدگي رنگ، ضعف جسمي و فساد مزاج را به دنبال دارد. با توضيح مطلب فوق روشن شد كه امام (ع) لفظ اطل را براي حسد، به اين دليل كه تمام انديشههاي خير و نيكيها را از نفس انسان ميزدايد و مانع صفات ثابت
نفساني ميگردد، استعاره به كار برده است، خوردن حسد نيكيها را بدين سبب است كه شخص حسود مدام، غرق در حالات و نعمتهاي شخص مورد حسد ميباشد. اين حالت حسود را به از بين بردن هيزم به وسيله آتش تشبيه كردهاند، زيرا حسد و آتش، از اين جهت كه حسنات و هيزم را از بين ميبرند شبيه يكديگرند. 11- حضرت مردم را از دشمني و خشم نسبت به يكديگر نهي ميكند، و دليلي كه براي زشتي كينه توزي آورده است. تفرقه و جدايي است زيرا چنان كه ميدانيم نظم امور جهان بر همكاري و همياري است. همكاري، بوسيله انس گرفتن و رفت و آمد ميسور است و از بزرگترين اسباب انس، دوستي و برادري ميان مردم ميباشد. دوستي از امور مهمي است كه در شريعت اسلام مقرر شده است و بهمين دليل بود كه رسول خدا (ص) ميان اصحاب خود برادري بر قرار كرد، تا دوستي آنها خالص، و انس و الفت شان، بيغش و همكاري و همياري و وحدتشان در دين از روي صداقت باشد. پيامبر خدا (ص) فرموده است: انسان بوسيله برادر دينياش بزرگواري مييابد، در رفاقت با كسي كه براي تو صلاح نميداند آنچه براي خود، روا ميشمارد، خيري نيست. به همين دليل كينه و دشمني ميان برادران ايماني در شريعت نهي شده و مورد كراهت شديد است. چ
ون موجب قطع رابطه و عدم همكاري و همياري ميشود و براي بر هم زدن وحدت مسلمين، بدخواهان جديت و تلاش ميكنند، و انديشه دشمنان اسلام براي تحميل تفرقه مدام نقشه ميكشد. بديهي است كه با تفرقه و خصومت نعمتي بر قرار نماند و صفا و الفت، ديري نپايد و از اين بدتر آن كه هلاكت و از بين رفتن، از نتايج دشمني و خصومت است. بدين لحاظ امام (ع) فرمود: دشمني حالقه است. لفظ حالقه استعاره است از جدا شدن و تفرقه و از هم پاشي، زيرا اين واژه در اصل، از يحلق الشعر گرفته شده است، يعني آنچه موي سر را ميتراشد، مانند تيغ سلماني و يا شبيه آن، و كنايه از مشكلات بزرگ و اسباب شر ميباشد. و سپس ضرب المثل شده و براي اموري كه موجب تفرقه و جدايي ميگردد بعنوان استعاره به كار ميرود. وجه شباهت اين است: چنان كه تيغ سلماني سبب بريدن موها و پراكندگي آنها در اطراف ميگردد. دشمني و عداوت هم موجب تفرقه و درماندگي انسانها ميشود. 12- به آرزوهاي دور و دراز داشتن در دنيا توجه داده، تا نسبت به آنها در دل انسانها نفرت ايجاد كند، از اين رو دستور ميدهد كه مردم آرزوها را تكذيب كيند لازمه تكذيب كردن آرزوها نهي از پيروي آرزوهاست. زيان آرزوهاي طولاني عبارت است ا
ز: الف- عقل دچار سهو و اشتباه ميشود. آرزوي طولاني موجب ميشود كه انسان نسبت به اموري كه لازمه معاش و معادش ميباشد، غفلت ورزد بخوبي روشن است، شخصي كه آرزوهاي طولاني دارد، همواره فكرش به اميد و آرزوهايش معطوف است كه چگونه آنها را برآورده سازد و يا به اميدواريهايش دست پيدا كند. گرفتاري مدام به تحصيل آرزوها سبب ميشود كه از جهات خير غافل بماند زيرا خداوند براي يك انسان، دو دل در درونش قرار نداده است. ب- آرزوهاي طولاني، ياد خدا را به فراموشي ميسپارد. يعني انسان از ياد خداوند كه در آخرت چه خواهد كرد و پس از مرگ چه پيش خواهد آمد، به علت آرزوهاي طولاني فراموش ميكند، زيرا كه چنين انساني در زندگي دنيا غرق شده، و بكلي از عالم آخرت بي خبر ميماند. ج- آرزوي طولاني داشتن غرور ايجاد ميكند، و دارنده چنين آرزويي خود مغرور است. بعضي از شارحان لفظ غرور را به فتح غ يعني غرور خواندهاند در اين صورت معني جمله اين است. كه آرزوي طولاني خود بي خبري از ياد خدا و امور خير نيست بل كه سبب فراموشي از ياد خدا ميشود. پس ميتوان فراموشي را بوي نسبت داد. بعضي ديگر كلمه غرور را با ضمه تلفظ كردهاند غرور در اين صورت استعمال غرور بجاي شخص
مغرور مجاز است، يعني اطلاق لازم بر ملزوم شده است، آرزوي طولاني داشتن فريب نيست بلكه سبب فريب خوردگي است، لازمه آرزوي طولاني داشتن اين است كه شخص فريب بخورد و به كارهاي مفيد و سعادت بخش نرسد. تكذيب كردن آرزوي طولاني چنان كه امام (ع) دستور ميدهد بدين گونه است كه همواره مرگ را به ياد آوري و در قلب متوجه مرگ، رجوع به سوي خداوند و معاد باشي. درباره اين كه چرا امام (ع) كنار گذاشتن آرزوهاي طولاني را تكذيب تعبير كردهاند. بدين جهت است كه شخص آرزومند، به آنچه دل ميبندد و آرزو پيدا ميكند. به خيال واهي خود، آن را بر آورده ميبيند، ولي اگر به عقلش مراجعه كند، و فرا رسيدن مرگ و قطع آرزوها را در نظر بگيرد، بخود اجازه خواهد داد، كه احكام خيالي خود را كه آرزويي واهي بيش نيست تكذيب و رد كند.
[صفحه 610]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است و داراي چند بخش ميباشد بخش اول در اوصاف پرهيزكاران ايراد شده است و چنين ميفرمايد: بخش اول خطبه قري: غذايي كه براي مهمان تهيه ميكنند در اين جا منظور كارهاي شايسته است. قرات: آب گوارا. نهل: اولين آشاميدني هنگام ورود به آبشخور. جدد: زمين هموار. سرابيل: پيراهن، زيرپوش. منار: نشانهها، علامتها. غمار: جمع غمره= ازدحام مردم و هجوم براي آب و غير آن. عشوات: جمع عشوه: دست زدن به كاري بدون علم و آگاهي. غشوه: پرده. مبهمه: امري كه مورد اشتباه باشد. معضلات: سختيها. اي بندگان خدا، محققا دوست ترين بنده، در نزد خدا، آن بندهاي است كه پروردگار او را در مبارزه با هواي نفس ياري كرده، پس حزن و اندوه را به دليل دور ماندن از اصل خويش شعار خود كرده است، و رداي ترس از خداوند را بر تن كرده است. بدين سبب چراغ هدايت و رستگاري در قلبش روشن شده است. جايگاه ضيافت و مهماني را براي روزي كه بدان جايگاه وارد شود آماده كرده روز قيامت را كه دور پنداشته ميشد، نزديك و سختيهاي دنيا را آسان ميدانست، چون به ديده عبرت در همه چيز مينگريست بينا شد و بدين سبب كه فراوان به ياد خدا بود، و جز او م
وثري را در عالم وجود باور نداشت از آب گواراي معرفت سيراب شد و راه رسيدن به سرچشمه فضيلت بر او آسان گرديد از شراب شوق خدا سرمست و از آب شيرين و خوشگوار و مناجاتش شاداب گرديد و راه مستقيم هدايت را در پيش گرفت هواهاي نفساني را كه همچون پيراهن، تن او را فرا گرفته بود، كند و بدور افكند. و بجز اندوه وصال محبوب (خدا) همه غمها را از خود دور كرد. از كوري جهل و ناداني بيرون آمد و از رفاقت اهل هوا و هوس دوري كرد. بدين سبب راهنما و كليد درهاي هدايت و سد كننده درهاي گمراهي شد. راه حقيقت را شناخت و آن را بخوبي پيمود، نشانههاي حقيقت را بوضوح دريافت، و از بديها و مشكلاتي كه بدانها گرفتار آمده بود بيرون رفت. به استوارترين حلقهها و محكمترين ريسمانها (قرآن و عترت) چنگ زد. بنابراين نور يقين و حقيقت مانند روشنايي خورشيد بر او نمايان و آشكار است. نفس و جان خود را در مهمترين كارها وقف راه خداي سبحان كرده است هر فرعي را به سوي اصلش باز ميگرداند، چراغ تاريكيها، بر طرف كننده پردها، كليد و بازكننده شبههها رفع كننده مشكلها و راهنماي بيابانهاست. سخن ميگويد تا بفهماند و سكوت ميكند تا سالم ماند (يعني گفتار و خاموشي چنين شخصي از روي
حكمت است) خود را براي خدا وارسته كرد و خداوند وارستگي وي را مورد قبول قرار داد بنابراين او از معادن آيين الهي و پايههاي استوار زمين اوست. عدل و دادگري را بر خود لازم ميشمارد و اولين نشانه دادگري وي اين است كه هواي نفس را از خود، دور ساخته است. حق را چنان كه بايسته است توصيف، و بدان عمل ميكند. هيچ خير و نيك را تا به نهايت نرساند رها نميكند، و هر كاري كه گمان خير در آن باشد، بدنبالش ميرود، زمام امور خود را به دست كتاب خدا سپرده است، بنابراين قرآن پيشوا و جلودار اوست پس هر كجا كه قرآن باز گشود. فرود ميآيد و هر جا كه قرآن منزل قرار دارد آن را بعنوان مسكن ميپذيرد. از جمله صفات پرهيزكاران كه موجب دوستي خداوند نسبت به آنها ميشود، امام (ع) چهل صفت را بيان فرمودهاند. به يقين دانستهاي، كه محبت خداوند تعالي، به لحاظ كمالات نفسانيي است كه از جهت نزديكي انسان بخداوند حاصل ميشود، بدين توضيح كه انسان استعداد دريافت فيض وجود خداوند را پيدا كند، بنابراين هر كس استعداد بيشتري داشته باشد، در كسب فيض استحقاق بيشتري خواهد داشت و محبت خداوند هم نسبت به چنان شخصي فزون تر خواهد بود. اولين صفت از اوصاف پرهيزگاران، اين است
كه خداوند شخص را در مبارزه بر عليه نفسش ياري كند يعني پروردگار عالم به انسان نيرويي عنايت فرمايد كه عقلش بتواند نفس امارهاش را مغلوب كند. دوم: حزن و اندوه را به لحاظ گناهاني كه مرتكب شده است شعار خود قرار دهد. يعني نگران آن معصيتهايي باشد كه نسبت بفرامين خداوند انجام داده است توجه داشتن به گناهكاري از نشانههاي ياري خداوند و آمادگي لازم براي رسيدن به كمال برتر است. سوم: ترس و خوف از خداوند را همچون لباس بر تن داشته باشد. لفظ جلباب كه به معني پوستيني و يا لحاف است، براي ترس و خوف از كيفر خداوند استعاره به كار رفته است. وجه شباهت اين است كه هر دو بدن را كاملا ميپوشانند. خدا ترس بودن هم از جمله كمك و اعانتهاي خداوندي، در رسيدن به سعادت ميباشد. چهارم: درخشش چراغ هدايت در قلب پرهيزگار است. اين جمله به روشن شدن نور معرفت الهي در آيينه ضمير اشاره دارد، كه البته نتيجه پيدا كردن استعداد از جهت اندوه و ترس خداوندي است. به همين دليل امام (ع) جمله: فزهر مصباح الهدي في قلبه را با حرف فا بر جملات قبل عطف گرفته است. لفظ مصباح را براي نور معرفت استعاره آورده است، بدين جهت كه روشني چراغ و شناخت و معرفت، موجب هدايت و ارشاد
ميشوند و در اين فايده مشترك هستند. در اين عبارت لفظ محسوس چراغ از امر معقول، يعني معرفت استعاره آمده است. پنجم: پرهيزگارداري چنين خصوصيتي است، كه نيازمنديهاي لازم را براي روز باز پسين و آخرت خود آماده كرده است. لفظ قري استعاره از كارهاي شايسته و يوم نازل كنايه از روز قيامت است. لازمه استعاره تشبيه كردن روز قيامت به روز مهماني است، كه انسان همواره انتظار ورود به آنجا را دارد. وجه شباهت اين است: چنان كه، غذاي كامل و آماده، موجب ابرو و حيثيت ميزبان در برابر مهمانان ميشود و او را از اتهام رهايي ميبخشد، و موجب سپاسگزاري و ستايش ميشود، كارهاي شايسته و اعمال نيك هم، سبب رهايي انسان از ترسهاي روز قيامت و كسب رضايت پروردگار و پاداشهاي عظيم خداوند ميگردد. ششم: شخص پرهيزگار امور بعيد را براي خود نزديك ميكند: اين فراز از كلام امام (ع) ممكن است به يكي از دو معني باشد بطريق زير: الف: منظور از بعيد رحمت خدا باشد كه از افراد ناشايست بدور است، كسي سزاوار قبول رحمت حق و بدان نزديك ميباشد كه اعمالش، پسنديده و به طور كامل قابل قبول باشد. بنابراين هرگاه بندهاي نفس خود را به انجام كارهاي شايسته راضي كرد، و نيازمنديهاي روز
قيامت را پيشاپيش فراهم آورد، به رحمت خداوند نزديك خواهد بود، چنان كه خداوند متعال فرموده است: ان رحمه الله قريب من المحسنين. ب: مقصود از بعيد آرزوهاي دور و دراز دنيوي باشد، و نزديك كردن آنها براي نفس، كوتاه كردن آرزوها پيش از فرا رسيدن مرگ، با ياد آوري مرگ و احول آخرت ميسر است. هفتم: تقوا سختي را آسان ميكند: اين فراز از گفته امام (ع) احتمال يكي از دو معناي زير را دارد. الف- مقصود از سختي، امر آخرت و عذاب دردناك جهنم باشد، و آسان شدن آن به انجام كارهاي شايسته، و دريافت جلوه حق تعالي، ممكن ميشود. و روشن است كه اعمال شايسته عذاب خداوند را آسان ميكند. ب- منظور از سختي، سختيهاي دنيايي مانند: فقر، و مصيبتهاي وارده از قبيل مورد ظلم واقع شدن، و يا دوستان و خويشان را از دست دادن و نظير اين امور باشد، و مراد از آسان شدن، اهميت ندادن و كوچك شمردن تمام آنها، در مقايسه با شادماني از ملاقات حق و ثوابهائي است كه خداوند، در آخرت وعده بخشش آنها را داده است. چنان كه حق متعال در قرآن مجيد فرموده است: و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدون.
هشتم: پرهيزگار اهل بصيرت است و به حقيقت آسمانها و زمين و آنچه خداوند آفريده است. ميانديشد، و بر آنها آگاهي مييابد. يعني بديده بصيرت در شگفتيهاي مصنوعات پروردگار مينگرد و حق سبحانه و تعالي را در آنها مشاهده ميكند. نهم: شخص متقي فراوان ياد پروردگار ميكند. بدين توضيح كه، پرهيزكار همواره و تا بدان حد ياد خداوند را بر قلب و زبان دارد، كه ملكه نفساني او ميشود. و خداوند، در ذكر و گفتارش متجلي گرديده، آينه اسرار خدا ميشود. از درهاي بزرگ بهشت يكي مخصوص كساني است كه فراوان به ياد خداوند باشند. دهم: پرهيزگاران از آب گواراي بهشت سيراب ميشوند: در اين فراز امام (ع) دانش و كمالات نفسانيي كه به شخص عارف افاضه ميشود، به آب زلالي تشبيه كرده، و لفظ عذوبه را براي آن استعاره آورده، و آنگاه همين، استعاره را با كلمه ارتواء به صورت استعاره ترشيحيه در آورده است. و ما اين نوع استعاره را در خطبههاي گذشته بارها توضيح دادهايم. يازدهم: رسيدن به كمال معنوي براي پرهيزگار سهل و آسان است. يعني آنان كه گوي سبقت را در مسير حركت به سوي الله از ديگران ربودهاند، از تاييدات خداوندي جدا نيستند، و به دليل همين شايستگي نفساني، استعداد پذي
رش امور معنوي و رسيدن به كمال نهايي براي اينان، سريعا حاصل ميشود. با توضيح فراز يازدهم كلام امام (ع) خواهي دانست كه مقصود از جايگاه و كمالات علمي و اخلاقي نفوس كاملي هستند كه گنجينههاي كامل و خاستگاه فضيلت و معنويتاند و موجب هدايت گرديده و انوار الهي از ناحيه آنها حاصل ميشود، مانند انبيا و اولياي بر حق الهي. و نيز ممكن است مقصود از موارد در عبارت امام (ع) بدايع صنع الهي، باشد كه بر ذهن بنده حق وارد شده و آن را آماده كسب فضايل ميكند. سهل و آسان بودن آن و سرعت در قبول پذيرش كمالات، به دليل روشني ذهن است كه آماده دريافت عنايت خداوند و مسرور شدن به لحاظ توجه حق تعالي است. دوازدهم: آشاميدني اول نصيب شخص پرهيزگار ميشود. يعني انسان متقي قبل از همه و بيشتر از همنوعان خود به كسب كمال نائل ميگردد. دليل جلو افتادن از ديگران اين است كه تحصيل كمال براي او آسان است. در كلام امام (ع) عبارت فشرب نهلا بعنوان استعاره براي كسب كمال و مقدم شدن بر ديگران به كار رفته است و كمال يافتن سريع پرهيزگار به شتري كه زودتر و قبل از ديگر شتران به آب ميرسد تشبيه شده است. سيزدهم: پرهيزگار راه هموار را ميرود. يعني راه روشن و راستي كه
بدور از افراط و تفريط باشد ميپيمايد. چهاردهم: شخص متقي لباس شهوات و خواستههاي بيجا را از تن درآورده است: امام (ع) اوصافي كه پيش از اين براي پرهيزگار برشمرد، مربوط به استعداد فراوان او در كسب دانش بود. ليكن اين ويژگي به زهد و وارستگي پرهيزگار اشاره دارد و لفظ سرابيل را براي شهوات استعاره آورده است، به لحاظ مشابهتي كه ميان لباس و شهوات در پوشيدن بدن وجود دارد. عبارت قد خلع استعاره را ترشيحيه كرده، و كنايه از اين است كه شخص پرهيزگار، شهوات را بدور انداخته و توجهي كه او را از حد اعتدال خارج كند بدانها ندارد. پانزدهم: او خود را از تمام غمها جز يكي رها ساخته است. يعني شخص پرهيزگار خود را از غمهايي كه مربوط به امور دنيا و دلبستگي به آنها باشد، رهانيده و تمام هدفهاي مادي را به كناري نهاده است و تمام قصد و همتش يك چيز است، و آن رسيدن به مراتب عزت خداوند و توجه به اسرار حق و مطالعه انوار عظمت الهي و كسب روشنايي كردن از آن ميباشد. البته زهد حقيقي، و پارسايي واقعي همين است و بس. از توضيح عبارت فوق معني يگانه شدن زاهد از ديگر همنوعانش روشن ميشود. شانزدهم: او از نابينا بودن خارج شده است. مقصود از نابينايي كوري جهل است
كه چون شخص پرهيزگار، داراي فضيلت دانش و حكمت است، با مردم هواپرست در افراط كاري، فسق و فجور شركتي ندارد. درست در راه معتدل كه فضيلت عفت باشد گام بر ميدارد. بنابراين در مسير حق بينا و از كوري جهل بدور ميباشد. هيفدهم: شخص پرهيزگار با ويژگيهايي كه برايش بر شمرديم به منزله كليدي براي گشودن درهاي هدايت است. منظور از درهاي هدايت، طرق و راههاي آن ميباشد، كه پيمودن آنها، انسان را آماده دريافت فيض از بخشنده آن يعني خداوند ميسازد. درهايي كه عارفان بر آن ايستاده و از آن درها به پيشگاه حضرت حق وارد ميشوند و در مراتب و جايگاه و درجات خوف و ترس از خداوند استقرار مييابند. و بدين سبب كليدي براي حل مشكلات آنان كه نقص ذهني در هدايت دارند ميشوند، و چراغي فرا راه جاهلان ميباشند. لفظ: مفتاح براي عارفان استعاره و جهت تشبيه در آن روشن است. هيجدهم: پرهيزگاران سدي در برابر منكرانند: مقصود از ابواب الردي دو طرف افراط و تفريط است يعني راههايي كه شخص از حدود دستورات خداوند خارج ميشود و نهايتا در دوزخ ميافتد، چون انسان عارف از منكراتي كه نادانان مرتكب ميشوند جلوگيري ميكند تا راه معتدل را بپويند، لزوما بوسيلهاي كه با آن راه
را ميبندند شباهت پيدا ميكند، و موجب باز داري جاهلان از پيمودن راه خطاء ميشود، و به همين دليل لفظ مغلاق براي عارف استعاره آورده شده است. در عبارت امام (ع) ميان مغاليق و مفاتيح، ردي و هدي قرينه مطابقه بر قرار است، كه معناي اين لغات به ترتيب چنين است: وسيله بستن، كليد گمراهي، راهنمائي كردن. نوزدهم: پرهيزگار اهل بصيرت است: يعني با ديد روشن و آگاهي كامل راه حق را پيموده است. راهي كه دستور به پيمودن آن را داشته، و با توجهات الهي بدان طريق كه راه مستقيم به سوي حق ميباشد جذب شده است. بيست: او نه تنها اهل بصيرت است، كه در عمل هم راه حقيقت را رفته است. بدين توضيح كه شخص متقي، چون راه حق را بخوبي ميشناسد، در آن گام نهاده و آن را ميپيمايد، زيرا هدف اول از شناختن راه، پيمودن آن ميباشد. بيست و يك: او نشانههاي راه را ميشناسد. سالك الي الله گاهي حركتش در طريق مستقيم نيست چنان كه به مثل قبل از رسيدن به حد كمال قوه نظري قدم در راه سلوك مينهد، و گاهي پس از آن كه در مرحله قوه نظري و استدلال بحد كمال رسيد، قدم در راه ميگذارد. اين همان سالكي است كه با برهان و دليل نشانههاي راه را ميشناسد. منظور از كلمه منار علائمي است
كه در كنار راه براي هدايت و راهنمايي عابران قرار ميدهند. ولي در اينجا مقصود، قوانين كلي عملي ميباشد. ممكن است منظور از منار هدف سلوك يعني پيشگاه جلال خداوند و فرشتگان مقرب الهي باشد. بيست و دو: پرهيزگار از گردابها رهايي يافته و از عهده مشكلات برآمده است. امام (ع) با كلمه غمار اشاره به مشكلاتي كردهاند كه انسانها در آن گرفتار ميشوند، مانند سختيها، غمها، و ناراحتيهايي كه طالبان دنيا به دليل از دست دادن دنيا به آن دچار ميشوند و يا براي تحصيل آن در تلاش و تكاپو غرق ميگردند. اما شخص عارف به دنيا دل بسته نيست و از آن بابت غمي ندارد. بيست و سه: او به معتبرترين وسيله و محكم ترين ريسمان چنگ زده است. در اين عبارت حضرت به طريق استعاره، راه خدا و دستوراتش را اراده فرموده است. جهت شباهت آن اين است كه وسيله راههاي هدايت همانند دستگيرههاي معتبر و ريسمان محكم موجب آزادي و رهايي ميشود. البته هر قدر محكم و معتبرتر كار سازتر و مطمئن ترند، و گسيخته نميشوند. و بدين سان راهي كه بخداوند منتهي شود و انسان را به حضرت حق برساند، پيمودن آن لازم است و رعايت دستورات و اوامر خداوند موجب نجات از مشكلات آخرت ميشود. بنابراين اطاعت
اوامر حق تعالي وسيله قطع ناشدني و ريسمان ناگسستني است. به همين حقيقت در آيه شريفه اشاره كرده و ميفرمايد: فمن يكفر بالطاغوت و يومن بالله فقد استمسك بالعروه الوثقي لا انفصام لها. بيست و چهار: يقين و باور او به مانند روشنائي خورشيد است: پرهيزگار بدليل رعايت اوامر و نواهي حق تعالي و كوشش در راه خداوند گويا كاملترين نور يقين را بخود جذب و با چشم بصيرت عالم ملكوت را مشاهده كرده است و بهشت و جهنم را بديده يقين ديده است به همان وضوح و جلا كه چشم ظاهريش نور خورشيد را ميبيند. بيست و پنج: پرهيزگار در برترين امور و ابلاغ كلمه حق كه پاسخ دادن به تمام پرسشها و منطبق كردن فروع بر اصول ميباشد جان خود را وقف راه خداوند سبحانه و تعالي كرده است. بدين شرح كه شخص متقي، به دليل كمال ذاتيي كه يافته، جان خود را براي رونق يافتن برترين امر، كه همانا ارشاد و هدايت مردم است، وقف كرده، تا به آنها كيفيت سلوك الي الله را بياموزد. بدين سبب همچون چراغي است كه ديگران از او كسب نور دانش ميكنند، زيرا شخص پرهيزگار منبع دانش و حكمت است، و از هر چيزي كه سوال شود، بر پاسخ دادن به آن تواناست مشكلات فكري را بر طرف ميكند و هر شاخهاي از شاخهها
ي دانش را به اصلي كه از آن انشعاب يافته است بر ميگرداند. بيست و شش: او چراغ تاريكيهاست، كه گمشدگان در وادي تاريك جهل را به سوي حق هدايت ميكند. چنان كه قبلا توضيح داده شد لفظ مصباح براي هدايت و راهنمايي خلق استعاره آورده شده است. بيست و هفت: پرهيزگار هر مشكلي كه فرا روي وي باشد دريافته و بر طرف ميكند: يعني امور پيچيده و مشكل كه در آميخته شدن حق و باطل بصورت جهل مركب در آمده باشد از هم جدا كرده و تميز و تشخيص ميدهد. بعضي از راويان نهجالبلاغه لفظ عشوات را در عبارت امام (ع) غشوات روايت كردهاند. در اين صورت معني جمله اين خواهد بود كه شخص متقي پردههاي جهل و ناداني را از پيش ناآگاهان دور ميكند. بيست و هشت: او كليدي است كه امور گنگ و مبهم را ميگشايد: آنچه در ذهن و فكر مردم بصورت مشكل لا ينحلي در آمده، حل ميكند و احكام حق را از باطل و نادرست جدا ميسازد. بيست و نه: شخص پرهيزگار رافع دشواريهاست: يعني هر نوع حيرت و سرگرداني كه در مشكلي از مشكلات شريعت پيش آيد و هر دشواريي كه براي شريعت خواهان، در تشخيص حق از باطل حاصل شود، رفع ميكند، و آنها را از اين كه در هلاكت جهل قرار گيرند، با بيان و ارشاد خود حفظ ميكند
. سي: شخص متقي راهنماي انسانها در بيابانهاي وسيع و پهناور است. امام (ع) لفظ فلوات را كه به معني بيابان وسيع است براي مراحل سلوك كه امري است معقول استعاره آورده است. وجه شباهت اين است كه در صحراهاي پهناور، وسيع مسافر بدون راهنمايي كه آشنايي كامل به تمام مراحل و منازل داشته باشد، گم گشته و بهلاكت ميرسد. اين سرگشتگي و هلاكت در امور معقول نيز قابل تصور است زيرا براه حق و طريق نجات هدايت نميشود، مگر كسي كه عنايت الهي دستش را گرفته و زمام اختيار و عقلش را به راهنمايي آگاه بسپارد تا او را براه حق هدايت كند و اگر كسي چنين نباشد، از راه حق دور شده و منحرف ميشود و در ظلمت جهل فراگير واقع ميگردد، شياطين او را تا دخول در دوزخ پيش ميبرند. آري عارفان راهنمايان طريق حق، و آگاهان بر منازل خطر و امن هستند و با بصيرتي كه دارند گمراهان را ارشاد ميكنند. سي و يك: شخص پرهيزگار سخني كه ميگويد قابل درك و فهم است چه او عين حقيقت رايي آن كه دچار شبهه شود، مشاهده ميكند، بنابراين در آنچه ميگويد اختلافي كه برخاسته از جهل باشد وجود ندارد. سي و دو: متقي بدليل سكوتش سالم ميماند: يعني از آفت زبان در امان است، زيرا وقتي كه بدانيم فا
يده گفتار فهماندن و سود رساندن و فايده سكوت و خاموشي در امان ماندن از آفت و بلاي زبان است، ستوده بودن پرهيزگار به اين خواهد بود، كه هم گفتارش ارشاد، و هم سكوتش مصلحت باشد. بدين توضيح كه سخن گفتن و خاموش ماندن او هر كدام بجا و بموقع انجام ميپذيرد. سي و سه: شخص پرهيزگار خود را براي خدا خالص ميگرداند و خداوند او را از ميان بندگان برميگزيند. با توجه به توضيحي كه پيش از اين داده شد، دانستي كه خالص شدن براي خدا عبارت بود از: توجه انديشه به سوي خداوند، و وارستگي ذهن و خاطر از هر آنچه غير خداست، بدان حد كه جز حق تعالي هر چه هست از درجه اعتبار ساقط باشد و مقصود از استخلاص حق اين است كه خداوند از ميان همه بندگان چنين بندهاي را به رضايت و خوشنودي خود اختصاص ميدهد و انواع و اقسام كمالات را به وي افاضه، و او را به محضر قدس خود نزديك، و به يگانگي مناجات و راز و نياز انتخاب ميكند. روشن است كه اخلاص و وارستگي پرهيزگار موجب چنين افتخار، گزينش و تقربي ميشود، چنان كه حق تعالي ميفرمايد: و اذكر في الكتاب موسي انه كان مخلصا و كان رسولا نبيا و نا ديناه من جانب الطور الايمن و قر بناه نجيا. سي و چهار: شخص متقي از معادن دين م
يباشد. امام (ع) لفظ معدن را براي پرهيزگار استعاره آورده است. وجه شباهت ميان معدن و پرهيزگار اين است كه هر دو منبع دانههاي گرانبهاي گوهرند. از معادن گوهرهاي محسوس و از نفس شخص پرهيزگار و عارف گوهرهاي علوم و اخلاق و ديگر احكام الهي استخراج ميشود. سي و پنج: او از استوانههاي زمين است. لفظ وتد كه بمعني ميخ است براي شخص متقي و پرهيزگار استعاره به كار رفته است. وجه شباهت اين است. كه هر كدام موجب ثبات و قوام اموري ميشود، ميخ براي قوام و استواري چيزي است كه در آن ميخ را به كار ميبرند و شخص عارف و آگاه نظام زمين و امور اين جهان را قوام ميبخشد. شبيه اين عبارت و معني در خطبه اول نهجالبلاغه به كار رفته است، آنجا كه ميفرمايد: و وتد بالصخور ميدان ارضه. سي وشش: او نفس خويش را ملزم به رعايت عدل و اعتدال كرده، و دليل بارز اين حقيقت دوري از هواي نفسش ميباشد، چون ملكه عدالت از سه خصلت نفساني: حكمت، عفت و شجاعت سرچشمه ميگيرد. عرفا نفس خود را بوسيله عبادت و ديگر امور شرعي رياضت ميدهند، تا اين ملكات و صفات اخلاقي در نفس آنها حاصل شود، ناگزير براي رسيدن به اين مقصود نفس خويش را ملزم به اجراي عدل و اعتدال ميكنند. چون عد
الت در قوه شهواني اين است كه انسان عفيف باشد، بدين توضيح كه نه، در كل قوه شهواني را از بين ببرد و نه، زيادروي داشته باشد. تا به فسق و فجور منتهي شود، رعايت اعتدال در نيروي شهواني از ديگر قوا دشوارتر است زيرا موارد شهوت زياد، علاقه و دلبستگي انسان را به سمت افراط ميكشاند. به همين دليل است كه بيشتر موارد نهي در شريعت، شهوات ميباشند، بنابراين سزاوار بودن پرهيزگار به ستايش و مدح، وقتي است كه نفس خود را از خواستههاي شهواني دور بدارد. بعلاوه اول چيزي كه سالك لازم است، در به كمال رساندن قوه علمي آغاز كند، اصلاح قوه شهويه ميباشد. و پرهيزگار بايد حدود خداوند را رعايت كند، در خوردنيها، ازدواج، كسب كار و ديگر امور تجاوز ننمايد. سي و هفت: شخص پرهيزگار حق را توصيف و بدان عمل ميكند: يعني سخن حق را در عمل پيروي ميكند. با توجه به اين كه خلاف قول در نزد خلق، قبيح و زشت است، در نزد خداوند و در برابر فرامين الهي زشت تر ميباشد. به همين دليل است كه خداوند مومنان را نكوهش كرده و ميفرمايد: يا ايها الذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون كبر مقتا عندالله آن تقولوا ما لا تفعلون. ادعاي مسلمانها در مدينه اين بود، كه چنان در راه خداو
ند بكوشند كه مورد رضاي الهي واقع شود، اما چون روز احد فرا رسيد، پايداري نكردند. آيه شريفه، سرزنش خود را بشدت خشم خدا، تاكيد ميكند و اين بدليل مخالفت و عدم مطابقت گفتار با كردارشان ميباشد. سي و هشت: پرهيزگار هيچ كار خيري را فرو گذار نميكند و بر نهايت انجام آن همت ميگمارد. پس از توضيح جزئيات اوصاف عارفان، امام (ع) به بيان مختصرآنها را توصيف كرده ميفرمايد: شخص متقي، خواهان به نهايت رساندن كارهاي خير ميباشد. يعني به انجام بعضي از كارهاي حق قانع نيست و كوشش خود را متوقف نميكند. بلكه تلاشش اين است كه امور خير را به نهايت رسانده، بطور كامل و بدون كم و كاست آن را انجام دهد. سي و نه: شخص متقي و عارف هر كاري كه گمان صواب در آن باشد، قصد انجام دادن آن را نيز دارد. يعني در هر محل و مكاني كه گمان فايده و استفاده را بدهد، مانند محفل اوليا و نيكان و يا مجلس ذكر و وعظ و نظير اينها حاضر ميشود. چهل: پرهيزگار و عارف در برابر دستورات كتاب الهي تسليم است و آن را پيشواي خود قرار ميدهد. تمكين كتاب بودن، كنايه از فرمانبرداري او در برابر اوامر و نواهي حق تعالي است، حضرت كلمه زمام را براي عقل و خرد استعاره به كار برده است. و
جه شباهت اين است كه زمام و عقل ابزار رام كنندهاند، و در اين جهت مشاركت دارند. زمام استعاره محسوس است براي معقول. و لفظ قائد استعاره براي كتاب آورده شده است، زيرا كتاب، زمام خرد انسان را ميگيرد و به سوي هدف حقيقي برده، و مانع انحراف وي ميشود. همچنين اطلاق لفظ امام بر كتاب به معني پيشواي قابل اقتدا نيز استعاره ميباشد. قوله عليهالسلام: يحل حيث حل ثقله و ينزل: لفظ حلول و نزول كه از صفات مسافر ميباشند در كلام امام (ع) استعاره به كار رفتهاند. اين كه هر جا كتاب فرود آيد، پرهيزكار فرود ميآيد، كنايه از پيروي آن و عمل كردن به مقتضاي كتاب ميباشد. بدين توضيح كه شخص متقي و عارف در سفري كه به سوي خدا انجام ميدهد، پيرو كتاب خداست و در هيچ حالت از آن جدا نميشود.
[صفحه 625]
بخش دوم خطبه حال كه اوصاف و علامات دوست خدا را شنيديد، نشانههاي دشمن خدا را هم بشناسيد) امام (ع) ميفرمايد: و آن ديگري بنده ناداني است كه خود را، با اين كه دانشي ندارد دانشمند مينامد. چنين شخصي، ناداني را از نادانان، و گمراهي را از گمراهان، اقتباس كرده است! براي مردم از ريسمانهاي فريب و گفتارهاي دروغ دامهايي گسترانيده، قرآن را با راي و انديشه خود تفسير ميكند و هواهاي نفساني و باطل خود را حق جلوه ميدهد. مردم را از پيشامدهاي عظيم، به دروغ خاطر جمعي ميدهد و گناهان بزرگ را سهل و آسان وانمود ميكند. سخنش اين است كه گرد شبهات نميگردم، اما در آنها قرار دارد! و ميگويد از بدعتها بدورم، ليكن در ميان آنها خوابيده است! چهره چنين شخصي چهره انسان، اما قلبش قلب حيوان است نه باب هدايت را ميشناسد تا از آن پيروي كند، و نه ضلالت و گمراهي را تا از آن دوري جويد، (در حقيقت چنين فردي) مردهاي است كه ميان زندگان زندگي ميكند. در اين بخش از خطبه امام (ع) پارهاي از صفات بدكاران را در مقابل صفات نيكوكاران كه در بخش قبلي خطبه بيان كرد. بر ميشمارد، و در آغاز به اين ويژگي كه نادان خود را دانشمند مينامد او را نكو
هش ميكند به اين دليل كه جهالت و ناداني سخت ترين فتنه، و براي دين بزرگترين فساد است، زيرا تباهكاري شخص نادان بديگران نيز سرايت ميكند. امام (ع) براي اشخاص بدكار صفاتي را به شرح زير بيان فرموده است: 1- با اين كه عالم نيست، خود را دانشمند مينامد تا رياستي به دست آورد و يا ثروت و مالي بيندوزد. چنين افرادي در ميان مردم بقدري فراوانند كه علما در بين آنها ناشناخته مانده و گمنام هستند. 2- فاسقان، نادانيها را از نادانان، و گمراهيها را از گمراهان گرفتهاند. كلمه جهائل در عبارت امام (ع) جمع جهالت است و مقصود امام از جهائل جهل مركب ميباشد. اعتقادي كه مطابق با واقع نباشد جهل مركب است. به دليل همين جهل مركب نادان خود را عالم ميپندارد. نسبت دادن اقتباس به جهل نسبت مجازي است، زيرا از اين جهت كه جاهل جهل را از اشخاص نادان ميآموزد، شباهت به علم پيدا كرده است چون گمراهي انحراف از راه راست و طريق حق ميباشد، از لوازم جهالت و ناداني است. امام (ع) به دنبال كلمه جهال عبارت ضلال را بيان كرده تا تاكيد بيشتري بر جهالت و گمراهي باشد، زيرا پيروي كردن از نادانان منحرف، هرگاه ريشه اعتقادي داشته باشد ثبوت و رسوخ بيشتري در نفس انساني د
اشته، و با جهالتهاي ديگر فرق ميكند. 3- اهل فسق براي مردم دامهايي با ريسمان فريب و گفتار دروغ گستردهاند. امام (ع) لفظ دام و ريسمان را براي فريب كاري دانشمندان غير متعهد استعاره آورده است كه با سخنان باطل، و كارهاي زشت و بيهودهشان مردم را مغرور ساخته فريب ميدهند. وجه شباهت اين است كه دام، و گفتار هر دو وسيله صيدند، يعني چنان كه دام صيد را شكار ميكند، حرفهاي دروغ و وعدههاي باطل مردم را ميفريبد قصد صياد و عالم فريب كار يك چيز است، يكي بادام و ديگري با گفتار و كردار نادرستش صيد ميكند. كلمه نصب به معني كار گذاشتن دام، استعاره را ترشيحيه كرده است. 4- فاسقان كتاب خدا را براي نادانان تفسير به راي ميكنند، (بايد دانست) كه در تفسير كتاب خداي متعال نظرات عجيب و غريبي است. براي صدق اين مدعي، عقيده معتقدين به جسمانيت حق تعالي كافي است به طوري كه آنان از ظاهر آياتي كه بر جسمانيت دلالت دارند، به تجسم پروردگار بلند مرتبه قائل شده، و قرآن را مطابق عقيده باطل خود تفسير كردهاند. 5- اشخاص فاسد و گمراه هواهاي نفساني خود را حق گرفتهاند، بدين شرح: آنان كه الفاظ قرآن را مطابق عقيده فاسد و راي باطل خود تفسير ميكنند، حق را
آن چيزي ميدانند كه هواي نفسانيشان ايجاب ميكند (بعبارت ديگر)، آنچه هواي نفساني آنان اقتضا كند حق است، و لذا با مختصر تاويلي معناي آيه را به خواست خود برميگردانند، در صورتي كه قرآن ميفرمايد: و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السماوات و الارض و من قيهن. 6- تباهكاران خود را از كيفرهاي سنگين آخرت در امان ميدانند و گناهان بزرگ را ناچيز به حساب ميآورند بدين معني كه امر آخرت را در جايي كه براي مردم تذكر عذاب و كيفر شديد آن لازم است، سهل و آسان وانمود ميكنند تا نادانان را به اشتباه اندازند و از اوامر و نواهي خداوندي دورشان گردانند. (اين گروه) وقتي وارد مجلس وعظ و زهد شوند براي به دست آوردن دل جاهلان و تثبيت موقعيت خود در ميان آنان وعدههاي آمرزش خداوندي از قبيل: ان الله يغفر الذنوب جميعا و مانند آن را، براي بي خردان متذكر ميشوند، و بدين سان براي آنها عذاب سخت الهي و خطرات آخرت را، آسان و كم اهميت جلوه ميدهند و گناهاني را كه آنان مرتكب شدهاند كوچك ميشمارند و در ذهن آنها وعده بخشش و كرم الهي را جاي ميدهند و ميل طبيعي آنان به خواستههاي بيرون از حد شرعي را تهييج ميكنند، تا مرتكب محرمات شوند. ليكن عالم و دانشمند
چنين نيست، زيرا هر يك از آيات بشارت دهنده و يا بيم دهنده را در جاي خود به كار ميگيرد، تا شنوندگان را ميان ترس و بيم نگاه دارد و در نتيجه آنها غرق لذت زود گذر و فاني دنيوي به اميد وعده الهي نشوند و نيز با توجه به عذاب اخروي و وعيد الهي از رحمت حق مايوس نگردند. 7- شخص فاسق به زبان ميگويد: دست به امور شبهه ناك نميزنم، يعني وقتي كه در برابر امري قرار گيرم كه شبهه ناك است، پا پيش نخواهم گذاشت. ولي در عمل داخل شبهه قرار گرفته و مرتكب حرام و مال شبهه ناك ميشود و اين بدان جهت است كه نادان است و امور شبهه ناك را تشخيص نميدهد. 8- بدكار، مدعي است كه از بدعتها دوري ميكند. (اموري كه مخالف قوانين شرعي باشند بدعت ناميده ميشوند) ولي بر خلاف ادعايش، در ميان بدعت ميخوابد. خوابيدن در ميان بدعت، كنايه از غوطه ور شدن در آن ميباشد كه امام (ع) بصورت استعاره بالكنايه به كار برده است. غوطه ور شدن در بدعتها نيز به دليل جهل به اصول شريعت و چگونگي انشعاب فروع از اصول ميباشد. 9- با در نظر گرفتن ويژگيهاي فوق صورت شخص فاسق انسان و قلبش قلب حيوان است. مقصود امام (ع) از حيوان چنان كه عرف ميفهمد غير انسان ميباشد. چون حيوان را بطو
ر مطلق بيان كرده، بر هر حيواني از جمله (الاغ) و جز آن قابل صدق است، زيرا ميان شخص نادان و حيوان از لحاظ صلاحيت نداشتن هيچ كدام براي درك معارف و علوم و تمايل آنها به شهوات، كمال شباهت و مناسبت برقرار است. 10- شخص فاسق، باب هدايت را نميشناسد تا در آن گام نهد و نه باب باطل را تا از ورود در آن خودداري ورزد. يعني به دليل جهلي كه دارد راهنماي هدايت به راه حق را نميشناسد تا آن راه را بپيمايد. اسباب دخول در باطل را هم تشخيص نميدهد تا از آن بر كنار بماند. علت گمراهي چنين شخصي، جهل مركبي است كه او را از طريق حق دور ميسازد و به باطل اعتقاد قطعي پيدا ميكند، وقتي كه بجاي حق، به باطل عقيده قطعي داشته باشد با اين وصف محال است، جانمايه دخول در جهل را بشناسد، و اين خود نوعي كوري است، كه پرهيز از باطل را ناممكن ميكند. امام (ع) دارنده چنين اوصافي را مرده ميان زندگان دانسته است، زيرا حيات حقيقي كه هر خردمندي طالب آن است اموري است كه شرائع و كتب الهي تحصيل آن را لازم دانستهاند و آن زندگي نفساني است كه با تكميل فضائل اخلاقي موجب خوشبختي جاويد ميگردد. كسي كه از كمالات نفساني بي بهره باشد، مردهاي واقعي است كه در ميان زندگان
راه ميرود. چه بحقيقت دريافتهاي، كه جهل مركب، مرگي است كه با حيات ضديت دارد. در حقيقت جاهل مرده است، اما اينكه مرده در ميان زندههاست بدين سبب است كه به حيات طبيعي و عرفي زندگاني ميكند. بخش سوم خطبه پس از بيان ويژگيهاي افراد پرهيزكار و معرفي بدكاران و خصلتهاي آنان خطاب به مردم ميفرمايد: توفكون: بازگشت داده شدهايد. تيه: ضلالت، گمراهي. عمه: حيرت، سرگرداني. عتره الرجل: اقوام و خويشان مرد، مانند فرزندان فرزند زادگان و پسر عموها و پايينتران. هيم: شتران تشنه. كجا ميرويد؟ و به كجا بازگشت داده ميشويد؟ با اينكه پرچمهاي حق برپا و نشانههاي دين و ديانت آشكار و علم هدايت و رستگاري در اهتزاز و نمايان است. پس شما در كدام بيابان خشك و بي آب و علف سرگردان شدهايد؟ چگونه و براي چه هدفي حيران شدهايد؟) شگفتا با اين كه خانواده پيامبرتان در ميان شما قرار دارند! و آنها پيشواي حق و نشانههاي دين و زبان راستگوي حقيقتاند! اگر براستي قصد ارشاد و هدايت يافتن را داريد، عترت پيامبرتان را در جايگاهي كه قرآن براي آنها مقرر داشته قرار دهيد، محبت آنان را درون جاي داده همچون شتران تشنه كوير كه حريصانه و با شتاب آبشخور وارد
ميشوند، بر آبشخور خاندان پيامبرتان وارد شويد. اي مردم اين سخن پيامبر(ص) را در گوش جان داشته و آن را بپذيريد كه فرمود: كسي كه از ما ميميرد، مرد. نيست و آن كه از ما پوسيده پنداشته شود در حقيقت پوسيده نيست. پس آنچه نميدانيد به زبان نياوريد (شما كه به كنه اين سخن پي نبردهايد بي جهت آن را انكار نكنيد) زيرا بيشترين حقايق در اموري است كه شما آن را انكار ميكنيد معذرت خواهي كنيد از كسي كه بر عليهاش حجت و دليلي نداريد و او من هستم مگر من آن كس نيستم كه در ميان شما مطابق ثقل اكبر (قرآن) عمل كردم و در ميان شما ثقل اصغر (عترت پيغمبر) را باقي گذاشتم؟ و پرچم ايمان را در ميان شما برافراشتم، و بر حدود حلال و حرام آگاهتان ساختم؟ و لباس امن و عافيت را از روي عدالت بر شما پوشاندم و با گفتار و رفتار نيك، خير و احسان، را در ميان شما گستراندم و اخلاق خوب و پسنديده خود را به شما نماياندم؟ بنابراين درباره اموري كه كنه آن را درك نميكنيد و انديشه شما به حقيقت آن نميرسد، اظهار نظر نكنيد. (در معارف الهيه و مطالب غامضي كه جز راسخون در علم آنها را درك نميكنند نبايد وارد شد كه آن حد خانواده وحي و الهام است بايد دانست كه امام (ع) ب
ا سرشماري صفات پرهيزگاران و بدكاران راه حق و باطل و عواقب نيك و بدي را كه در انتظار آنهاست توضيح داده و همگان را متوجه ساخته است كه بدكاران در ضلالتاند و حق را تشخيص نميدهند. و سپس آنان را از عذاب خداوند ترسانده، كتاب خدا و عترت رسول اكرم (ص) را يادآور شده است تا سمت گيري درستي داشته باشند و با پيمودن طريق اهل بيت، به راه تقوي بروند و با كسب روشنايي از انوار حق و اهلش، از گمراهي باز گردند. قوله عليهالسلام: فاين تذهبون الي منصوبه با پرسش انكاري امام (ع) ميپرسد كه به كدام وادي ضلالت ميروند؟ و چه وقت از گمراهي و انحراف باز ميگردند. پرسش انكاري امام به اين دليل است كه آنها را در راه باطل، (با اين كه نبايد باشند) ميبيند. حرف (واو در جمله و الا علام … ) بيان كننده حال است. و مقصود از اعلام پيشوايان دين است و علم بودن آنها به دليل وضوح و ظهوري است كه در ميان مردم دارند. كلمه المنار هم بسان كلمه الاعلام معني حال را ميدهد، و منظور از (نصب در عبارت امام (ع) قيام امامان (ع) به پيشوايي و بودن آنها در ميان مردم است. با توجه به حضور امامان، در بين جامعه و آمادگي آنها براي ارشاد و هدايت، امام (ع) بيراهه روي افراد ج
امعه را ناپسند دانسته و بر آنها انكار نموده و از آن اظهار تعجب ميكند. بدين تعبير كه: فاين يتاه بكم و كيف تعمهون، با اين وصف كه حجت و راهنما در ميان شما هست چرا سرگشتهايد و چرا بيراهه ميرويد؟ امام (ع) كه مسير حركت افراد جامعه را گمراهي جهالت، ترديد، دو دلي و ستمكاري ميبيند با پرسش تعجبي سوال ميكند كه كجا ميرويد؟ از عبارت فوق معني كلام حضرت: و اني توفكون، كاملا روشن ميشود. خطاب به مردم ميفرمايد: با وجود بيراهه روي و سرگشتگي و ناداني، چه وقت از حيرت، سر در گمي و گمراهي، باز ميگرديد؟ اين سخن امام (ع) معني انكار را دارد، يعني با داشتن چنين صفاتي هرگز موفق به بازگشت نخواهيد شد، و راه خير و صلاح را نخواهيد رفت! قوله عليهالسلام: و بينكم عتره نبيكم. واو در آغاز كلام حضرت و بينكم بمعني حال است و عمل كننده در حال فعل تعمهون و يا فعل يتاه بكم ميباشد. در جمله و هم ازمه الحق نيز واو براي حال به كار رفته است. با توجه به اين كه، در هر دو جمله واو براي حال باشد، معني سخن حضرت چنين خواهد بود: چگونه رواست كه شما در تاريكي جهل سرگردان باشيد، با اين كه در ميان شما عترت پيامبر قرار دارند. مقصود از عترت پيامبر (ص) خانوا
ده آن بزرگوار ميباشد، و اين سخن حضرت اشاره بفرموده رسول خدا (ص) دارد كه فرمود: من در ميان شما جامعه اسلامي چيزي را به يادگار گذاشتم كه اگر بدانها چنگ زنيد هرگز گمراه نميشويد. كتاب خدا و عترتم (اهل بيتم) اين دو هرگز از هم جدا نشوند تا در كنار حوض (كوثر) برمن وارد شوند.) امام (ع) لفظ ازمه را استعاره از پيشوايان حق آورده است. وجه شباهت اين است كه خاندان پيامبر مردم رابه راه حق ميبرند، چنان كه مهار شتران را در مسير به حركت درميآورد. لفظ السنته را نيز براي عترت رسول خدا (ص) استعاره آورده است، و جهت مشابهت آن است، كه آنها بيان كننده راستين وحي هستند، چنان كه زبان بيان كننده خواستههاي نفساني است. احتمال ديگر اين كه منظور حضرت از السنته صدق اين باشد كه آنها خبر راستي چيزي بر زبان جاري نميكنند. قوله: عليهالسلام: فانزلوهم باحسن منازل القرآن بايد دانست كه قرآن داراي منازلي است: منزل اول قرآن قلب انسان است، كه خود به دو منزل تقسيم ميشود: الف: جايگاه اكرام و تعظيم قلبي قرآن. ب: جايگاه تصور نفساني قرآن بي آنكه قصد اكرام و تعظيمي باشد. دومين منزل قرآن وجود تلفظي قرآن است كه بوسيله تلاوت حاصل ميشود. سومين منزل قرآن
وجود كتابتي آن است كه در دفتر و كتابها نوشته ميشود. از ميان منازل ياد شده، بهترين منزل قرآن، همان جايگاه اول است، يعني منزل قلبي قرآن. بنابراين مقصود حضرت از بيان مطلب اين است كه به تكريم و تعظيم و محبت ال رسول (ص) وصيت نمايد، چنان كه قرآن مورد تكريم و تعظيم و محبت ميباشد. قوله عليهالسلام: و ردوهم ورود الهيم العطاش. با بيان جمله فوق امام (ع) مردم را ارشاد ميكند، كه علوم و اخلاق را از خانواده پيامبر (ص) بياموزند، چه آنها معدن علم و اخلاقند. وقتي دانشمندان و پيشوايان به سرچشمه دانش، و علم به آب گوارا تشبيه شود و جوياي دانش به شخص تشنه، امر كردن نادانان به فراگيري علم و وارد شدن آنها به آبشخور دانش تشبيه زيبايي است و مانند كردن آنها به شتران تشنهاي كه براي خوردن آب ازدحام كرده و هجوم ميآورند، نيز پسنديده خواهد بود. قوله عليهالسلام: ايها الناس … الي ببال چون امام (ع) با بيان اين عبارت در صدد بيان فايده بردن مردم از عترت پيامبر (ص) ميباشد، چنين مينمايد كه گويا حضرت فايده را قبلا متذكر شده است. به اين دليل بي آن كه مرجع ضمير را در عبارت قبل آورده باشد، ضمير را ذكر كرده ميفرمايد: خذوها اي مردم از پيامبر
(ص) اين حقيقت را (مردگان ال رسول مرده و پوسيدگان پوسيده نيستند) بشنويد و فراگيريد سخن حضرت رسول (ص) اشاره به آيه شريفه قرآن است كه فرمود: و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون فرحين. با توجه به اين كه دانشمندان اتفاق نظر دارند و برهان عقلي نيز بر صحت اين ادعا، كه اولياي خدا هر چند جسدشان كهنه و فرسوده شود، نميميرند و فرسوده نميشوند، اقامه شده است، بعضي از كساني كه در معناي كلام امام (ع) و يبلي من بلي منا غور و تحقيق دارند معتقد شدهاند كه سخن امام (ع) بر پوسيدگي جسد اولياء الله صراحت دارد، و اين مخالف اعتقاد مردم است كه ميگويند: جسد اولياي خدا تا روز قيامت به حال خود باقي خواهد ماند. نظر ما (شارح) در مورد اعتقاد ياد شده بعضي از مردم، اين است، كه اين باور از گفته رسول خدا (ص) درباره كشتگان بدر و آيه شريفه: و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله نشات گرفته است. پيامبر (ص) در جنگ بدر فرمود: شهدا را با جراحات و خوني كه بر جسد دارند دفن كنيد، زيرا با همين هيات در روز قيامت محشور ميشوند، در حالي كه از رگهاي آنها خون جاري است. در حالي كه، روايت پيامبر (ص) و كلام حق تعالي، هيچ كدام بر
نمردن اجساد و پوسيده نشدن آنها دلالت نميكند. مقتضاي روايت رسول گرامي اسلام (ص) اين نيست كه بدنها سالم ميمانند و تا روز قيامت از آنها خون جاري است، زيرا اين ادعاي باطلي است و حس و درك ما بر خلاف آن گواهي ميدهند معني صحيح روايت اين است، كه اين اجساد، در روز قيامت مجروح برانگيخته ميشوند و از جراحت آنها خون جاري است، بدانسان كه به هنگام شهادت بودند. اما مفهوم حيات در آيه شريفه، چنان كه علماي تفسير بر آن اتفاق نظر دارند، حيات نفساني است و اين معني از علت نزول آيه نيز فهميده ميشود. ابن عباس (ره) در شان نزول آيه: و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله حديثي از رسول خدا (ص) نقل كرده است كه آن حضرت فرمود: پس از اتفاقي كه براي برادران شما در احد افتاد و جمعي به شهادت رسيدند، خداوند ارواح آنها را در كالبد پرندگان سبز رنگي قرار داد كه وارد نهرهاي بهشت گردند و سيراب شوند و از ميوههاي بهشت بخورند و بر قنديلهاي طلاي آويخته در سايه عرش جاي گيرند. هرگاه كه طعم خوش خوردني و آشاميدنيها را در مييابند، ميگويند: كيست كه خبر روزيهاي بهشتي ما را به برادرانمان در دنيا برساند، تا از رفتن به جهاد و كارزار خودداري نكنند و به هنگام
جنگ از قافله جهاد گران عقب نمانند. خداوند متعال خطاب به آنها فرمود خبر شما را من به برادرانتان خواهم رساند. و بدين هنگام نازل فرمود: و لا تحسبن الذين قتلوا الايه با توضيحي كه داده شد، منافاتي ميان كلام امام (ع) در اين خطبه، و روايت رسول اكرم (ص) و آيه شريفه وجود ندارد. و مقصود امام (ع) بيان فضيلت عترت است و اين كه اولياي خدا در سايه كرامت پروردگارشان جاويد خواهند بود. قوله عليهالسلام: فلا فقولوا بما لا تعرفون در اين عبارت امام (ع) مردم را به عترتي كه اهل فضيلت و عرفانند توجه داده و از آنها ميخواهد كه: گفتاري در خورشان نسبت به آنها اداء كنند. و با بيان اين جمله: فان اكثر الحق فيما تنكرون استواري در گفتار را توصيه ميكند. و آنها را از شتابزدگي در قضاوت نهي ميفرمايد، زيرا فرد نادان حقي را كه مطابق خواستش نباشد، و يا چيزي را كه فهمش بدان نرسد، و يا به دليل شبهه، يا تقليد از ديگران، مخالف اعتقادش بداند، منكر ميشود. امام (ع) با اين ياد آوري، كه افراد نادان در بسياري از موارد حق را منكر ميشوند، مردم را آگاه ميسازد تا در اداي سخن بدون علم و آگاهي شتاب نكنند. به همين دليل جمله فوق را با فاء بيان كننده علت، ذكر
فرموده است. قوله عليهالسلام: و اعذروا من لا حجه لكم عليه و انا هو: امام (ع) با بيان جمله فوق از مردم ميخواهد كه براي گرفتار نشدن به عذاب خدا، به علت كوتاهي در اطاعت پيشوا و انديشههاي باطلي كه نسبت به آن حضرت روا داشتهاند عذر تقصير بخواهند. با اين بيان آنها را از عذاب خداوند برحذر داشته بيم ميدهد، زيرا اگر امام (ع) در توجه دادن آنها به عذاب الهي و عقوبتهايي كه در انتظارشان ميباشد، كوتاهي ميكرد، و آنها به دليل كوتاهي كردن در حق امام (ع) در قيامت مورد خشم قرار گيرند، ميتوانند بر عليه آن حضرت اقامه دليل كنند، كه ما نميدانستيم و مقام و موقعيت امام را به درستي نميشناختيم: امام (ع) با بيان حقيقت مقام خويش وظيفه خود را در بر حذر داشتن آنها از مخالفت و معصيت انجام داده است، تا حجت را بر آنها تمام كند، به اين اميد كه متوجه اشتباه خود شوند و از راه خطا باز گردند. قوله عليهالسلام: الم اعمل فيكم الي قوله من نفسي. عبارت فوق توضيح بيشتري در مورد همان مطلب سابق است. ميخواهد جاذبههاي الهي را كه موجب اطاعت از امام ميشود بر شمارد، تا هر گونه عذر و بهانهاي را براي سرپيچي از دست مخالفين بگيرد. به همين دليل جمله را
به صورت پرسش انكاري آورده و فرموده است: آيا من به ثقل اكبر عمل نكردم؟ تا متمردين از فرمان را مجاب كند. منظور از ثقل اكبر قرآن است و تعبير امام (ع) از قرآن به ثقل اكبر اشاره به اين است كه قرآن آن حقيقت و اساسي است كه بايد از آن پيروي شود، و مقصود از ثقل اصغر امامان معصومي هستند كه از نژاد آن حضرت باشند. پرچم ايمان در عبارت حضرت استعاره بالكنايه از سنت و راه روشني است كه در عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) فرا روي ما قرار دارد، و جهت مشابهت اين است كه قرآن و سنت، ما را به پيمودن راه حق هدايت ميكنند چنان كه بيرقها و علمها پيشاپيش راه پيمايان را به مقصد دلالت ميكنند. كلمه ركز استعاره جمله را ترشيحيه كرده، و كنايه از اين است كه امام (ع) حقايق را براي مردم توضيح داده و حدود حلال و حرام را براي آنها بيان كرده است. مقصود امام (ع) از عافيت كه فرمود: من از عدالت خود بر شما لباس عافيت پوشانيدم و از گفتار و كردار خود شما را راحت و آسايش بخشيدم در امان ماندن از اذيتي است كه از دست ستمگران بر پيروان آن حضرت وارد ميشده است. لفظ لباس را براي سلامتي، استعاره آوردهاند بدين توضيح، چنان كه پيراهن بدن انسان را از گرما و سرما
محفوظ نگاه ميدارد، عافيتي كه از طريق عدالت فراهم شود، انسان را از خطر ظلم نگهداري ميكند. فراش مانند لفظ لباس براي كارهاي نيك استعاره آورده شده است، چنان كه انسان از گستردن فرش به استراحت و آسايش ميرسد، از توسعه يافتن نيكيها و رواج آنها جامعه به آرامش و آسايش دست مييابد. قوله عليهالسلام: و اريتكم كريم الاخلاق من نفسي: يعني زيباييهاي اخلاق خود را به شما نشان دادم و شما آن اخلاق نيك را بارها و بارها در وجود من مشاهده كرديد. پس بايد نيكيها را از بديها تشخيص داده باشيد. قوله عليهالسلام: فلا تستعملوا الراي الي آخره پس از تذكر و توجه مردم به كارهاي نيك و برحذر داشتن آنها از معصيت و مخالفت آنها را نهي ميكند، تا از حقيقت صفات و ذات خدا، بدون داشتن مرشد و راهنما به اتكاي راي و نظر خود بحث نكنند، زيرا درك اين حقايق و دقايقي كه مانند درياي بدون ساحل است ممكن نيست و انديشه انسان از دريافت عمق اين حقايق باز ميماند و به اضطراب و حيرت دچار ميشود. گام زدن در اين مسير در نهايت سختي و دقت و موجب اشتباه فراوان ميشود. پيگيري و مداومت بر دريافت حقيقت ذات و صفات الهي، منجر به لغزش و تفرقه در مذهب و اختلاف كلمه ميان مسلمي
ن خواهد شد. با اين كه غور در خداشناسي و درك صفات حق تعالي بايد موجب وحدت كلمه شود. چنان كه علما و كساني كه به دانش مشهورند از طريق توحيد ايجاد وحدت ميكنند. وحدت كلمه و عدم اختلاف منظور و مطلوب شارع بوده و اتفاق نظر در دين از بزرگترين خواستههاي ديانت است. بنابراين تحقيق در كنه ذات و صفات خداوند براي سالم ماندن از تفرقه بايد به پيروي از پيشوايان و امامان معصوم باشد. بلكه احتمال ميرود، كه دقايق علمي و فروع فقهي نيز به تبعيت از امام (ع) باشد و در كوچكترين مسئلهاي به حدس و گمان راي و نظر شخصي اعتماد نشود.
[صفحه 639]
بخش آخر خطبه (در اين بخش از خطبه امام (ع) از چيرگي بنياميه بر مردم سخني رانده و زوال ملك ايشان را خبر داده است.) معقوله: حس شده. مجه: فعله است، بيرون ريختن آب از دهان. برهه: مدتي از زمان كه نسبتا طولاني باشد. و لفظ كذا: از دهانش بيرون ريخت. بنياميه مردم را به اندازهاي تحت تسلط و فشار خويش قرار دهند و انواع ظلم و ستم روا دارند كه گمان كننده ناآگاه خيال كند ناقه روزگار براي بنياميه بسته شده تا شير و نفع خويش را به ايشان ميبخشد و آنان را از شير صاف خويش سرمست كند، و هيچ گاه شمشير و تازيانه تسلط و قتل و غارت آنان از اين امت برداشته نشود، چه خيال خام و گمان دروغي است كه اين گمان كننده درباره آنان كرد. اين بهره بردن آنان از جهان همچون قطره آبي است كه هنگام نوشيدن آب در گلو سرازير شود و هنوز اندكي از آن را بخشيده كه بايد تمامي آن را بيرون دهند، ديري نپايد كه بنيالعباس بر سر كار آيند و بنياميه از مصدر قدرت و حكومت به زير كشيده شوند. در اين فصل از سخنان خود امام (ع) حال بنياميه و طول زماني كه حكومت ميكنند و مشكلاتي كه از ناحيه حكومت آنها بر سر مردم ميآيد به تصوير كشيده و با جمله: يظن الظ
ان نهايت رنج و زحمت جامعه را در طول فرمانروايي آنها متذكر ميشود. در عبارت فوق حتي يطن الظان … امام (ع) براي دنيا اوصافي را به شرح زير بيان ميكند: 1- دنيا معقوله است. دنيا را در دست بنياميه به شتري تشبيه كرده است. چنان كه زانوي شتر را بسته و او را حبس ميكنند. بنياميه دنيا را به نفع خود عقال و حبس كرده و منافع آن را ميبرند. 2- شير دنيا براي بنياميه است. دنيا را به ناقه شيردهي تشبيه كرده است، همچنان كه منافع شتر را صاحب شتر و شير آن را شير دوش استفاده ميكند بنياميه ناقه دنيا را بخود اختصاص داده و منافع آن را ميبرند. 3- دنيا منافع صاف و خالصش را تقديم بنياميه ميكند. اينكه دنيا نفع خالص و بي غش خود را به بنياميه ارزاني ميدارد نسبت مجازي است (زيرا دنيا عاقل نيست تا نفع خود را به كسي اختصاص دهد). در عبارت ديگر امام (ع) كه فرمود: دنيا تازيانه و شمشيرش را از مردم برنميدارد نيز نسبت مجازي است و كنايه از شكنجه و قتلي است كه بنياميه در دوران حكومت خود بر مردم روا ميدارند. لفظ سبب را به جاي مسبب به كار بردهاند، اعمال خشونت بار بنياميه به زمان آنها نسبت داده شده است (كنايه در اداي مقصود از تصريح گوياتر
است.) (پس از بيان ظلم و تعدي بنياميه) امام (ع) گمان كسي كه پندارش بر ادامه و استمرار حكومت بنياميه باشد، تكذيب كرده، دوران فرمانروايي آنها، و لذت بردن از حكومتشان را ناچيز شمرده، و كلمه مجه را براي بيان اين تحقير استعاره آورده است، و به كنايه ميفرمايد: دوران خوش گذراني آنها به كوتاهي نوشيدن يك جرعه آب است كه هنوز تهام آن از گلو فرو نرفته است. دوران فرمانروايي بنياميه پايان مييابد و تمام آبي را كه براي فرو بردن بدهان برده بودند نا گزير، بيرون ميريزند. سپس امام (ع) براي تاكيد بر زوال حكومت بنياميه ميفرمايد: تمام آنچه بدهان برده بودند بيرون افكنند كنايه از اين است كه فرمانروايي آنها بزوال كامل ميانجامد. كوتاهي دوران فرمانروايي بنياميه را بطور استعاره به لقمهاي از غذا تشبيه كرده است، كه هنوز طعم آن را نچشيده است از دستشان خارج ميشود.
[صفحه 642]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است قصم: با قاف به معني شكستن. ازل: با فتح همزه: تتگنا و سختي. اقتض اثره: از او پيروي كرد. پس از حمد و ثناي خداوند سبحان و درود بر روان پاك و مطهر پيامبر(ص) بدرستي كه خداوند هيچ يك از ستمگران روزگار را در هم نشكست، مگر پس از آن كه مهلت فراوان و نعمت بي شماري به آنها داد (تا خوب پيمانه ظلمشان لبريز شد و هرگز دست از ستمگري برنداشتند) و شكستگي استخوان هيج يك از امتان گذشته را بهبود نبخشيد، مگر بعد از نابوديها و رنجهاي بسيار (يعني در برابر مشكلات بايد صبر كرد تا بر دشواريها فايق شد) در رنج و سختيهايي كه به استقبال شما شتافتند و شما به آنها پشت كردهايد، درس عبرتي وجود دارد (من از اين كه شما از گذشته عبرت نگرفته و پندي نياموختهايد، در شگفتم!) گر چه نه هر دارنده دلي خردمند، و نه هر دارنده گوشي شنوا، و نه هر دارنده چشمي بيناست! (تا با دلي دانا، و گوشي شنوا و چشمي بينا گذشته را آينه عبرت آينده قرار دهد، و از آن پند گيرد) وه كه چقدر در شگفتم! و چرا در شگفت نباشم، از كجرويهاي اين گروههاي گوناگون و از اختلافاتي كه در دين دارند (با وجودي كه دين و كتابشان يكي است) براهي كه پيامب
ر رفت نميروند و از كردار وصي پيامبر پيروي نميكنند! نه بغيب و قيامت ايمان ميآورند، و نه از عيب جويي باز ميايستند. به شبههها عمل كرده، در راه خواهشهاي نفساني گام مينهند، (مطابق عقيده باطل خود، رفتار ميكنند) خوب، چيزي است كه آنها خوب بدانند، و بد آن است كه آنها بد بدانند، در حل مشكلات به خود پناه ميبرند و در امور مبهم و پيچيده به راي نادرست خود عمل ميكنند، چنين به نظر ميرسد كه هر كدام از آنها (در امر دين) امام پيشواي خود ميباشد. كه با خيال خام و انديشه ناسالم خويش، بندهاي استوار و دلايل محكم از پيش ساخته ذهني درست كرده، و به آنها چنگ زدهاند (به دين و احكام الهي پشت پا زده، دل به آرا و عقايد باطل خود بستهاند. مقصود امام (ع) از بيان اين خطبه توبيخ و سرزنش امت، است كه به دليل اختلافي كه در دينشان پيدا كرده بودند و هر كدام بر حسب آرا و انديشه خود در مسائل ديني و فقهي عمل ميكردند، آنها را نكوهش ميكند، چه با وجودي كه امام (ع) در ميان امت بود، به آن حضرت مراجعه نميكردند و به دانش خود متكي بودند. فقوله: اما بعد الي قوله ببصير عبارت فوق بيان كننده دليل صدور خطبه ميباشد و چنين به نظر ميرسد كه امام (ع)
علت بيان اين خطبه را خود رايي مردم در عدم مراجعه به آن حضرت دانسته كه ناشي از تكبر آنها در فراگيري دانش و استفاده معنوي نبردن از محضر امام (ع) بوده است. راحت طلبي آنها موجب شد تا براي شناخت حقيقت دين به خود زحمتي ندهند و در جهت دوري جستن از اشتباه تلاشي نكنند و رنجي را متحمل نشوند. به اين دليل آنان را از گرفتار شدن به سرنوشت شوم ستمكاران ميترساند و از اين كه به دليل اختلاف آرا اساس دين را ترك كنند و نهايتا زمينه هلاكت و نابودي خود را فراهم آورند آنها را، بر حذر داشته ميفرمايد: خداوند هيچ ستمگر روزگاري را در هم نشكست، مگر پس از مهلت زياد و آسايش فراواني كه به وي مرحمت فرمود، و آنها بدان مهلت و رفاهي كه داشتند، مغرور و در خوشگذراني و لذت غرق شدند، در نتيجه از آخرت رو برگردانيدند. و ياد خدا را فراموش كردند و آماده ترك دستورات دين، كه نظام جهان بر آن استوار است شده زمينه هلاكت خود را آماده ساختند چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: و اذا اردنا آن نهلك قريه امرنا مترفيها ففسقوا فيها فحق عليهم القول فد مرناها تدميرا. امام (ع) براي تكميل و تاييد موضوع فوق ميفرمايد: خداوند شكست هيچ امتي را جبران نكرد، مگر بعد از سختيه
ا و مشكلاتي كه تحمل كردند. استواري يافتن استخوان شكسته را استعاره بالكنايه از نيرومندي بعد از ضعف و ناتواني آوردهاند. صدق اين حقيقت كه: پيروان انبيا پس از ناتواني نيرومند شدهاند، روشن است. زيرا هر جمعيتي كه به منظور ياري دين از انبيا تبعيت كردهاند و يا براي رسيدن به دنيا از پادشاهشان پيروي كردهاند بمقصود نرسيدهاند، مگر پس از سپري كردن دوران ضعف و ناتواني، و حمايت كردن از يكديگر و گرفتار شدن بدشواريهاي طاقت فرسايي كه موجب آمادهگي توسل بدرگاه خداوند متعال شده است و دلهاي آنها را به هم نزديك و اراده آنها را براي رسيدن به پيروزي آماده كرده است. اين سخن امام (ع) وجوب وحدت در دين و تفرقه نداشتن در آرا را گوشزد ميكند، چه تفرقه در راي، موجب شود كه مردم گروه گروه و متفرق شوند و در نتيجه دچار سستي و ناتواني و ضعف گردند، در صورتي كه تمام اين حالات به طوري كه قبلا بيان شد خلاف خواسته شارع مقدس ميباشد. احتمال ديگري كه در شرح سخن امام (ع): لم يقصم جباري دهر … داده ميشود اين است كه منظور حضرت از ستمكاران روزگار كنايه به معاويه و يارانش باشد، و مقصود الم يجبر عظم احد … ) پيروان امام (ع) باشند. با فرض صحت اين احتما
ل با عبارت اول مردم را آگاه ميسازد كه ستمكاران هر چند دوران حكومت و اقتدارشان طولاني شود، اين فرصت و مهلتي است كه خداوند به آنها داده است تا پيمانه گناهشان لبريز و آماده هلاكت شوند و با عبارت دوم، تسلي خاطري به يارانش ميدهد كه هر چند شما ضعيف و گرفتار باشيد، براي كساني كه بخواهد يارييشان كند، سنت پروردگار چنين است كه پس از ابتلا و رنج و گرفتاري آنان را پيروز فرمايد. پس از بيان اين حقيقت امام (ع) مردم را براختلاف و پراكندگي راي در دين و مذهب توبيخ ميكند، چه اختلاف نظر و پراكندگي راي موجب طولاني شدن اندوه و ضعف در مقابله با دشمن ميگردد. قوله عليهالسلام: و في دون ما استقبلتم من عتب و استد برتم من خطب از تذكر و عتابي كه از ناحيه من به استقبال شما آمده (بايد عبرت بگيريد) و از ترس و هراسي كه در صدر اسلام از ناحيه مشركين ديدهايد پند بياموزيد، آنگاه كه شما اندك بوديد و دستور چنين بود كه بهنگام جنگ هر فردي در برابر ده نفر مقاومت كند. سپس خداوند شما را ياري و دلهايتان را نسبت به يكديگر مهربان كرد و به وسيله تازه مسلمانهايي كه بدين شما داخل ميشدند كمبودتان را جبران و شكست شما را بر طرف ساخت، چه عبرتي براي عبرت گ
يرنده از اين بالاتر ميتواند باشد؟ اينك و در حال حاضر اگر اتحاد در دين نداشته باشيد، و تلخيهاي بي ياوري را بچشيد و دچار اختلاف راي شويد، چنان كه متاسفانه هستيد (با وجودي كه به لحاظ شمارش عده زيادي را تشكيل ميدهيد) زيادي افراد شما مشكلي را حل نميكند. و به سخن ديگر گويا امام (ع) ميفرمايد: عبرت گرفتن از گذشته كه در برابر مشركين، اندك و بسختي گرفتار بوديد، ايجاب ميكند، كه در دين متحد بوده و در راي و نظر نيز متفرق نباشيد. به پند و اندرز من گوش بسپاريد تا من شما را به اصول و فروع دين آگاه سازم. قوله عليهالسلام: فما كل ذي قلب بلبيب الي قوله ببصير. مقصود امام (ع) از ذي قلب انسان ميباشد، و روشن است كه انسان گاهي عقل خود را از دست ميدهد و منظور از لب عقل و ذكاوت و تيزهوشي است. به كار بردن لب در مفهوم عقل و خرد، در حقيقت آن نتيجهاي است كه از عقل و خرد گرفته ميشود. بنابراين لبيب آن كسي است كه از عقلش در موردي كه نياز بفكر دارد استفاده كند. به عبارت روشن تر به نتيجه عقل و خرد لب گفته ميشود نه خود عقل و بدين طريق كساني را سميع و بصير ميگويند كه از شنيدنيها و ديدنيها پند بگيرند، و به اصلاح امر آخرتشان بپردازند، چ
نان كه خداوند متعال در اين زمينه ميفرمايد: اللهم ارجل يمشون بها ام اللهم ايد يبطشون بها ام لهم اعين يبصرون بها ام لهم آذان يسمعون بها و باز ميفرمايد: فانها لاتعمي الابصار و لكن تعمي القلوب التي في الصدور فايدهاي كه امام (ع) از اين عبارت مورد نظر دارد، وادار كردن انسانها بر عبرت گرفتن است، تا اگر كسي از حقايق پند آموخت، نابخرد، ناشنوا و نابينا بشمار نيايد. قوله عليهالسلام: يا عجبا الي آخره عبارت تعجب آميز امام (ع) در زمينه سوالي است كه در ضمن كلام فهميده ميشود. گويا سوال كنندهاي از تعجب، ناراحتي و اندوهناكي آن حضرت، شگفت زده شده و (به زبان حال) پرسيده است كه علت تعجب، اندوه و تاسف شما چيست؟ و آن حضرت در پاسخ فرموده: چگونه ميتوانم از اشتباهاتي كه فرق اسلامي بدان دچار شدهاند تعجب نكنم؟! و سپس خطا كاريها و نارواييهائي كه آنان بصورت اجتماع بدان دچار شدهاند كه شگفت زدگي امام (ع) را موجب گرديد، به تفصيل بيان داشته است. و از جمله به ترك اموري كه انجام آنها لازم بوده است اشاره كرده، و قبل از هر چيز، اختلاف آنها را در دين بيان كرده است زيرا اختلاف در دين اساس همه بديهاست و بيشتر پستيها به اختلاف در دين باز مي
گردد. اموري كه ترك آنها براي جامعه مسلمين روا نبوده و نيست چند چيز است: 1- مسلمين پيروي از پيامبر (ص) را ترك كردند. چه اگر آنها به راه پيامبر ميرفتند، اختلاف در دين پيدا نميشد، و چنان كه قبلا توضيح داده شد، در شريعتي كه پيغمبر آورده اختلافي نيست، و به همين دليل كه در دينشان اختلاف كردند، راه پيامبرشان را نرفتهاند. 2- عمل وصي پبامبر را براي خود الگوي رفتار قرار ندادند. مقصود از وصي پيامبر وجود مقدس امام (ع) است. نرفتن به راه امام (ع) و اقتدا نكردن به آن حضرت هر گونه بهانهاي را از دست آنها ميگيرد، زيرا گاهي به دليل اين كه همه مردم نميتوانند حقيقت را درك كنند و پيامبر هم در ميانشان نيست تا اسرار شريعت را بپرسند ناگزير اختلاف پيش ميآيد اما با دسترسي به امام معصوم (ع) كه در ميان آنها زندگي ميكرده است عذري باقي نميماند و نميتوانند براي گروه گروه شدن خود بهانهاي بتراشند و پيش آمدن اختلاف را ضروري بدانند. 3- ايمان داشتن به غيب را ترك كردند. يعني تصديق و اعتمادي كه به عالم غيب داشتند رها كردند. مفسرين در معناي غيب اقوالي به شرح زير نقل كردهاند: الف: به نظر ابن عباس غيب اموري است كه از نزد خداوند نزول ياف
ته است. ب: عطاء كه يكي از مفسرين است غيب را خداوند متعال دانسته است. ج: بروايت حسن غيب، عالم آخرت، ثواب و عقاب و حساب ميباشد. د: بنا به قولي: منظور از غيب ايمان داشتن به امور نهاني است، چنان كه حق تعالي ميفرمايد: يخشون ربهم بالغيب: در نهان از پروردگارشان بيم دارند بنابراين معناي كلام امام (ع) اين است كه آنها پشت سر يكديگر شرايط ايمان را حفظ نكردند. ه: به گفته ابن عيسي، غيب چيزي است كه به حواس درك نميشود ولي با دليل علمي قابل اثبات است. و: اخفش گفته است: غيب عبارت از متشابهات قرآن است، كه از ادراك مومنين پنهان ميباشد. 4- خصيصه زشت ديگر آنها اين بود كه از عيب جويي خودداري نميكردند. اين عبارت حضرت اشاره به غيبتي است كه نسبت به يكديگر روا ميداشتند، و معلوم است، غيبت كردن گناهي است كه انسان را از فضيلت و پاكدامني دور و به افراط و زياده روي گرفتار ميكند. اما كارهايي كه مسلمانها نبايد انجام ميدادند اموري بوده است: 1- شبهات را گرفته و بدانها عمل ميكردند. بدين معني، هنگامي كه با امور مشتبه روبرو ميشدند، توقف نميكردند، تا درباره حق و باطل آن تحقيق كنند و آنچه هواي نفسشان بدان حكم ميكرد، عمل ميكردند. 2- آن
ها به طرف شهوات ميرفتند، وقتي كه خواست نفساني و ميل باطني آنها نسبت به امور دنيوي جلب ميشد، در آن غرق ميشدند و تمام وقتشان را به خوشگذراني سپري ميكردند و در جهت لذات و شهوات گام برميداشتند. در اين عبارت امام (ع) لفظ يسيرون را، براي سلوك استعاره آوردهاند. 3- معروف چيزي بود كه آنها معروف ميدانستند و منكر چيزي بود كه آنها منكر تصور ميكردند! بدين معنا كه معروف و منكر تابع خواست، و ميل و اراده طبيعي آنها بود. بنابراين آنچه طبعشان قبول نميكرد، منكر بود، هر چند در شريعت معروف بحساب ميآمد! و آنچه خواست باطني آنها ميپسنديد و بدان ميل ميكرد، در ميان آنها معروف شمرده ميشد، هر چند بر طبق شريعت منكر بود! با اين كه ميبايست خواست و ميل آنها تابع دستورات شرع باشد، هر چه را دين معروف ميداند، معروف و آنچه را منكر ميداند، منكر بدانند. 4- در گرفتاريها و مشكلات به خودشان پناه ميبرند و در مسائل مبهم و غير معلوم به راي خود تكيه ميكنند اين بيان حضرت كنايه از اين است، كه در تمام امور دشوار و دستورات و احكام شرعي، پيرو هواي نفس هستند و به قوانين شرعي اعتنايي ندارند و در نتيجه به خواستههاي نفس اماره كه جز ببدي حكم ن
ميكند، عمل ميكنند با وجودي كه هواي نفس سرچشمه مخالفت با شريعت و پيشوايان بر حقي است كه در فرا گرفتن احكام و دستورات دين بايد به آنها مراجعه كرد. ولي بر خلاف حقيقت هر كسي خود را پيشوا ميداند و درك خود را، ملاك حق قرار ميدهد، هر چيزي را كه هواي نفسش صلاح بداند بكار ميبندد و به راي خود عمل ميكند. گويا انديشهاش، محكمترين وسيلهاي است كه هر كس بدان چنگ زند، هركز گمراه نميشود، و در بردارنده اسباب استواري است كه انسان را از خطا باز ميدارد بدين معني كه دستورات عقل فرامين آشكار و ادلهاي واضحاند كه اشتباهي در آنها نيست. پيش از اين معناي حكم دانسته شد، و لفظ عرا ثقات از بندهاي استوار و قابل اعتماد استعاره آمده است و جهت استعاره قبلا ذكر گرديد.
[صفحه 651]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است كه در اوضاع زمان جاهليت و ثبت پيامبر رحمت بيان فرموده است فتره: فاصله زماني ميان دو رسالت. هجعه: خواب. اعتزام: عزم و تصميم، بعضي اين كلمه را اعترام روايت كردهاند كه به معناي فراواني و زيادي فتنه است برخي ديگر همين كلمه را اعتراض نقل كردهاند از اعترض فرس، گرفته شده است و آن هنگامي است كه اسبي بيهدف طول و عرض راه را برود، در اين جا كنايه از همه جاگير شدن فتنه است. تلظت الحرب: جنگ شعلهور شد. تهجم: گرفته، چين به ابرو انداخته. احقاب: جمع حق، روزگار. بطان: چيزي كه با آن جهاز شتر را از زير شكمش محكم ميبندند. خداوند تعالي هنگامي پيامبر اسلام (ص) را به رسالت فرستاد كه زماني طولاني از بعثت پيامبر سابق گذشته، و بشر در خواب عميق غفلت و بيخبري فرو رفته بود. فتنهها از هر سو برخاسته، كارها نابسان و پراكنده، و آتش جنگ شعلهور بود. روشني دستورات و تعاليم انبيا به تاريكي گراييده و غرور و فريب آشكار شده بود. بدين هنگام برگهاي بوستان دنيا زرد، و مردم از چيدن ميوه زندگي نااميد آبهاي سرچشمه (هدايت علوم و معارف الهي) خشكيده و فرو رفته، پرچمهاي هدايت و رستگاري كهنه و فرسوده،
علمهاي هلاكت و گمراهي نمايان بودند. جهان در حالي كه چين به ابرو انداخته، با ترشرويي به چهره اهل و طالب خود مينگريست. ثمره دنيا فتنه، طعامش مردار گنديده، پوشاكش ترس، و لباس زيرينش شمشير بود (هرج و مرج، شرك و بيديني و فساد اخلاقي بر دنيا حاكم شده بود و در چنين موقعي خداوند پيامبر (ص) را مبعوث فرمود تا دشمنيها و كينه توزيها را از ميان مردم بردارد و خداپرستي و نوعدوستي را بجاي آن مقرر دارد). پس اي بندگان خدا عبرت گيريد و به يادآوريد وضعي را كه پدران و برادران گذشتهتان دارند، و در گرو آن بوده و بر آن محاسبه ميشوند. بجان خودم سوگند، ميان شما و ايشان هنوز روزگار زيادي نگذشته، و قرنهاي فراواني سپري نگرديده است. از روزي كه شما در صلب آنها بوديد، ديري نپاييده است، (پس به چه دليل بدبختيهاي جهل دوران آنها را از ياد برده آيد و چنان كه شايد و بايد به احكام دين عمل نميكنيد! بخدا سوگند، هر آنچه پيامبر (ص) ديروز به گوش پدران شما رساند، امروز من به شما فهمانده و شما را بدان آگاه كردم. نه شنوايي شما امروز از شنوايي ديروز پدرانتان كمتر است و نه ديروز به آنها چشم بيناتر و دل آگاهتر داده بودند، كه شما از آن بينايي و آگاهي ام
روز محروم باشيد (باز) بخدا سوگند شما امروز به چيزي بينا و دانا نشده و از امري برخوردار نشدهايد، كه پيشينيان شما آن را ندانسته و از آن برخوردار نشده باشند (شما و ايشان از نور واحد افعتتضاء كرده آيد و به شما نورانيت دادهاند) پس اين اهمال و سستي شما در امر دين و جهاد و بكار نبستن دستورات من براي چيست؟ (گويا ميبينم بر اثر پيروي نكردن از فرامين الهيه) كه محققا چنين است بر شما بلايي نازل خواهد شد كه مانند شتر بختي مست كه عنان از دست ساربانش گرفته و مهار و تنگش سست و گسيخته و هر كه به آن نزديك شود از گزند لگد و دندانش در امان نخواهد بود (بنياميه و در راس همه آنها معاويه بكلي زمام ديانت را از كف رها كردند و مانند همان شتران مهار گسيخته مومنان را تحت آزار و شكنجه قرار دادند) پس اي مومنين، نبايد دنيايي كه اهل غرور و فريب در آن داخل شدهاند، شما را بفريبد، چه دنيا همچون سايهاي است كه به روي زمين كشيده شده باشد، و در زمان معيني از ميان برود. در اين فراز از كلام، امام (ع) نعمتهاي الهي را به مردم يادآوري ميكند، نعمتهايي كه اگر نبود دچار سختي ميشدند و با وجود چنان نعمتي تمام خيرات به آنها ارزاني شد. و آن نعمت بعثت پ
يامبر و تمام بركاتي بود كه در نتيجه بعثت پيامبر (ص) نصيب مردم گرديد. امام (ع) نعمت بعثت را يادآوري ميكند، تا متنبه و سپاسگزار شوند و توجهشان را به سوي حق تعالي خالص گردانند. در آغاز سخن امام (ع) نعمتهاي اعطايي از جانب خداوند را يادآوري ميكند و سپس به دليل دگرگوني و ناسپاسي كه نسبت به بخششهاي الهي روا داشتند پيشامدهاي ناگواري را متذكر ميشود و اموري را بشرح زير بر ميشمارد. 1- فاصله زماني كه ميان پيامبران ايجاد گرديد. روشن است كه نبودن پيامبر در ميان مردم موجب، به وجود آمدن فسق و فجور و هرج و مرج ميشود. احوال نكوهيده و غير پسنديدهاي كه براي مردم به دليل گناهكاري حاصل ميشود، به اندازه ستودگي و پسنديدگي است كه بهنگام وجود پيامبر (ص) در ميان مردم وجود داشت. 2- طول غفلت و بيخبري امتها. كلمه هجعه در عبارت امام (ع) كنايه از غفلت و بيخبري از موضوع معاد و كارهاي شايستهاي است كه لزوما بايد مردم بدانها توجه داشته باشند. 3- سومين صفت نكوهيدهاي كه بر اثر گناه براي جامعه اسلامي پيش آمد اين بود كه، عزم مردم بر فتنه و آشوب جزم گرديد. اگركلمه اعتزام با ز قرائت شود، نسبت دادن عزم به فتنه، نسبت مجازي است، و كنايه از
وقوع فتنه و آشوب ميباشد، يعني قصد و آزاده مردم اين است كه مدام فتنه و آشوب به راه اندازند. و اگر اعترام را با ر بخوانيم، كنايه از فتنه فراواني است كه در ميان مردم به وقوع پيوسته است، و نظر بقولي كه اعتزام را اعتراض روايت كرده است معني كلام حضرت اين خواهد بود. كه چون رفتار و كردار آنها مطابق نظام قانون و شرع، و طريق صلح آميز جامعه نيست بدين سبب اعمال مردم فتنه ناميده شده و ناگزير به رفتار حيواني كه بيهدف طول و عرض جاده را ميپيمايد شباهت پيدا كرده است و به همين دليل لفظ اعتراض براي فتنه و آشوب استعاره به كار رفته است. 4- خصلت نارواي رايج ديگر آنها بر اثر گناه پراكندگي امورشان ميباشد، بدين شرح كه در ميان مردم تفرقه ايجاد گرديده، اوضاع و احوال شان دگرگون شده و رفتار آنها بر خلاف قانون عدالت صورت ميپذيرد. 5- آتش جنگ در ميان آنها شعله ور شده است، پيش از اين تشبيه كردن جنگ را به آتش توضيح داديم (شارح) و به مناسبت همين تشبيه امام (ع) لفظ تلظي را به عنوان استعاره به جنگ نسبت داده است، و كنايه از هيجان و رونق يافتن ستيز در ميان مسلمين، در زمان فترت، و نبودن پيامبر (ص) در ميان آنها ميباشد. 6- ششمين ويژگي دوران فت
رت اين است كه دنيا تيره و تار شده، و روشنايي آن به تاريكي گراييده است، (واو) در جمله: و الدنيا كاسفه (واو) حاليه است، يعني همه مشكلات جامعه اسلامي در حالي است كه دنيا با نبود پيامبر نور خود را از دست داده است. نور دنيا كنايه از وجود انبياء و شرايعي است كه به وسيله آنها، براي بشر صدور يافته، و در نهايت وجود اوليا و علما را نتيجه داده است. اين عبارت امام (ع) استعاره بالكنايه است، وجه شباهت ميان نور وجود انبيا و شرايع الهي آن راهيابي است كه انسانها در هر دو مورد پيدا ميكنند، يعني چنان كه روشنايي موجب هدايت و راهيابي ظاهري ميشود وجود انبيا و احكام شريعت سبب هدايت معنوي ميشود. امام (ع) با به كار بردن كلمه كسوف استعاره از ترشيحيه كرده، زيرا نبودن نور را به دليل تشبيه وجود پيامبر (ص) به خورشيد، تعبير به كسوف و خورشيد گرفتگي كرده است. 7- مردم فريب ظاهر دنيا را خوردهاند، يعني همه مردم به دنيا مغرور و در خواستههاي شهواني خود غرق شدهاند و نيرنگهاي دنيا آنها را گول زده است. 8- خداوند پيامبر اسلام را هنگامي فرستاد كه برگهاي درخت زندگي مردم عرب، زرد و از دسترسي به ميوه آن نااميد بودند. و آبي كه براي ادامه حيات آنها ل
ازم بود فرو رفته بود. امام (ع) لفظ ثمره و ورق را استعاره از لوازم زندگي و زينتهاي آن آورده است. لفظ اصفرار (زردي) كنايه از دگركوني زيبايي وحوشيهاي مردم عرب در آن روزگار است زيرا زندگي اعراب به هنگام بعثت بيرونق و خوردنيهاشان زبر و خشن بود و چنان كه درخت زيباييهايش را با زردشدن برگهايش از دست ميدهد، و بيننده از نگاه آن لذتي نميبرد، اعراب از زندگي خود لذت نميبردند. منظور امام از نااميدي در چيدن ميوه، قطع شدن آرزوي عرب از رسيدن به حكومت و دولت و دستيابي به زيباييهاي آن ميباشد. لفظ (ما) درعبارت امام (ع) كنايه از مواد اوليه كالاي دنيوي و چگونگي بهره بردن از خوشيهاي آن است. فرو رفتگي آب و در دسترس نبودن آن، به معناي نبود سرمايه اولي و كنايه از ناتواني آنها در تجارت و نبودن كسب و كار و عدم حاكميت بر اداره شهرهاست، گرفتاري اعراب به تمام اين مشكلات، به سبب نظام غير عادلانهاي بود كه در ميان آنها رواج داشت. واژههاي ورق، ثمره و ماء در كلام حضرت استعاره بالكنايه به كار رفتهاند، وجه شباهت و استعاره ورق براي سرسبزي زندگي اين است: چنان كه برگ براي درخت زيبايي بحساب ميآيد و براي آن كمال شمرده ميشود، لذتهاي دنيا و خ
وشيهاي آن، براي دنيا زينت است. و چنان كه غالبا مقصود از درخت و فايده آن ميوه است، براي بيشتر مردم فايده مطلوب دنيا، زندگي دنيوي و سود بردن از منافع آن ميباشد. و چنان كه ماده اساسي براي درخت و زندگي آن آب ميباشد، بقا و طراوت درخت به آب بستگي دارد، خوشيهاي زندگي و لذت آن به كسب و تجارت و صفت، مربوط است. با اين كه اعراب در روزگار بعثت، كسب و تجارت و صنعت خوبي نداشتند. جهت استعاره و تشبيه در ديگر الفاظ كلام امام (ع) بخوبي آشكار است و نيازي به تكرار نيست. 9- نشانههاي هدايت در ميان مردم به كهنگي و فرسودگي گراييده بود. نشانههاي هدايت كنايه از پيشوايان دين و كتابهاي آسماني است، كه مردم بوسيله آنها راه خدا را ميپيمايند. و منظور از كهنگي آنها مردن و از بين رفتنشان ميباشد. چنان كه قبلا توضيح داده شد. اين كلام امام (ع) نيز استعاره است. 10- پرچمهاي پستي و رزالت در ميان مردم آشكار شد، مقصود از پرچمهاي ضلالت پيشوايان گمراهي هستند كه مردم را به آتش جهنم فرا ميخوانند. 11- دنيا با اخم و عصبانيت به اهلش روي آورده، و با ترشرويي دنياخواهان را مينگريست: اين عبارت امام (ع) كنايه از اين است كه دنيا با اهلش صفا نبود. چون زند
گي با صفا و پاك و پاكيزه دنيوي، به نظام عادلانهاي بستگي دارد، كه خوب را از بد جدا و حق را به حق دار برساند، و اين نظام عدل به هنگام فترت و نبود پيامبر در ميان عرب وجود نداشت. چهره عبوس و گرفته دنيا استعاره با لكنايه از زندگي نامطلوب اعراب در دوران جاهليت است وجه شباهت ميان چهره عبوس، و زندگي نامطلوب اين است، كه در هر دو مورد، خواست انسان تامين نشده و مطلوب حاصل نگشته است. 12- نتيجه حاصل در اين روزگار فتنه بود. يعني نهايت تلاش و كوشش اعراب در ايام فترت، به لحاظ جهلي كه داشتند فتنه و آشوب و گمراهي از راه خدا، و سرگشتگي در وادي تاريك باطل بود. چون مقصود نهايي هر چيزي هدفي است كه دنبال ميشود، آشوب طلبيهاي دوران جاهليت اعراب، به ميوه درخت تشبيه شده است، كه مقصود نهايي درخت بحساب ميآيد. و به همين دليل لفظ (ثمره) را براي فتنه استعاره به كار برده است. 13- خوردنيهاي دوران فترت اعراب مردار بود. محتمل است كه لفظ جيفه در اين عبارت امام (ع) استعاره از طعام دنيا و لذتهاي آن باشد. وجه شباهت طعام دنيا به جيفه و مردار اين است كه مردار عبارت از جثه مرده حيواني است كه گنديده شده و بويش تغيير كند تا آن حد كه خوردن آن روا نباش
د و طبع انسان از آن نفرت پيدا كند. و بدين سان طعام دنيا و خوشيهاي آن، در دوراني كه رسول در ميان مردم نباشد، به دليل زيادي چپاول و غارت و دزدي و ديگر امور نامشروع و نفرت انگيز ميشود. در چنين حالتي خوردن متاع دنيا شرعا جايز نبوده و ناپاك شمرده ميشود و عقل از آن نفرت دارد و اخلاق نيك آن را نميپسندد. بدين لحاظ است كه آنچه از مال دنيا فراهم شود، در آلودگي و آميختگي بحرام شباهت به مردار پيدا ميكند و خوردن آن روا نيست. تفاوتي كه ميان مردار، و حرام شرعي است، مردار پليد حسي و حرام شرعي پليد عقلي است. بدين جهت لفظ را براي طعام دنيا استعاره آورده است. احتمال ديگر در مورد لفظ جيفه اين است، كه كنايه از خوردن گوشت حيواني باشد، كه در جاهليت بدون ذبح شرعي مصرف ميشده است، و در قرآن كريم خوردن چنين حيواني بصراحت حرام است آنجا كه ميفرمايد: حرمت عليكم الميته و الدم و لحم الخنزير و ما اهل لغير الله و المنخنقه و الموقوذه. منظور از والموقوذه كه در آيه كريمه قرآن آمده است حيواني است كه با چوب آنقدر بر سرش ميزدهاند كه ميمرده، ولي خون حيوان از بدنش خارج نميشده است. و گمان مجوسيان اين بوده، كه خوردن چنين گوشتي بهتر است. و م
قصود از مترديه در آيه شريفه حيواني است كه از بلندي سقوط كرده و ميمرده است و اعراب جاهلي آن را حرام نميدانستند بدليل اين كه در تمام موارد ياد شده و يا در بيشتر موارد، حيوان متعفن و گنديده ميشده، صادق است كه در همه اين موارد بگوييم غذايشان مردار بوده است. 14- در دوران فترت و نبود پيامبر (ص) ترس وحشت قرين زندگي مردم بوده است. 15- زندگي شان آميخته با كشت و كشتار، شمشير كشيدن و خون ريختن بوده است. در عبارت فوق امام (ع) لفظ شعار را براي ترس و لفظ دثار را براي شمشير استعاره به كار برده است. دليل استعاره آوردن شعار براي ترس اين است كه هر چند ترس از ويژگيهاي قلب انسان است اما در بسياري از موارد ترس بر روي بدن انسان تاثير گذاشته و بدن به اضطراب و لرزش ميافتد و چنان ترس دل فراگير ميشود، كه تمام اعضا را بمانند پيراهن فراگرفته و ميپوشاند. علت استعاره آوردن دثار كه به معناي لباس زيرين ميباشد براي شمشير اين است كه دثار و شمشير هر دو در تماس داشتن با بدن مشتركند و نهايتا دثار با بدن كسي كه آن را ميپوشد و شمشير با بدن آن كه ضربت ميخورد تماس دارد. (پس استعاره آوردن دثار براي شمشير استعاره زيبايي است) قوله عليهالسلام
: فاعتبروا عبادالله: بدنبال بر شماري ويژگيهاي دوران فترت، با عبارت فوق امام (ع) موضوعي كه قصد بيان آن را داشته آغاز كرده، و فرموده است: بندگان خدا از آن وضع و حالتي كه پدرانتان در آن قرار داشتند عبرت بگيريد. كلام امام (ع) اشاره به اعمال زشتي است كه جامعه در دوران فترت بدانها مبتلا بود، يعني رفتارهاي ناروايي كه پدران و برادرانشان در دوره فترت و زمان دعوت رسول گرامي اسلام بدان گرفتار بوده و آن را انجام ميدادند. قوله عليهالسلام: فهم بها مرتهنون. اعمال و رفتاري كه بدنهايشان در آن حبس گرديده و زنجيرهايي كه بوسيله آن صفات ناروا بر دست و پايشان نهاده شده و آنها را در دام خود گرفتار ساخته بود. قوله عليهالسلام: و لعمري الي قوقه ببعيد: با عبارت فوق امام (ع) مردم زمان خود را، به مردم زمان فترت تشبيه كرده، و اينان را همچون پدران گناهكارشان دانسته، احوال و زمان اينان را در اموري شبيه احوال و زمان گذشتگان ترسيم كرده است. 1- اي مردم! پدران شما داراي چنان اعمال زشتي بودند! حال و زمان پسران از احوال و زمان پدرانشان، در انجام و ترك امور چندان فاصلهاي ندارد. 2- با اين كه رسول خدا (ص) چيزي از دستورات الهي را بگوش آنها نرسان
ده بود، ولي من بسياري از امور را براي شما بيان كردهام، مع الوصف فرقي ميان شما و آنها ديده نميشود! (بلكه ميتوان گفت حال اينان از حال پدرانشان زارتر است، چه پيامبر آنها را ارشاد نكرده بود و اينان را ارشاد كرده است) 3- تفاوتي ميان قدرت شنوايي شما با آنها نيست (كه بهانهاي براي فرار از تكليف و وظيفه باشد) 4- ساير اعضا و جوارحي كه گذشتگان داشتند و با آنها كسب كمال ميكردند، در شما نيز هست با اين حال كسب كمالي در شما نيست. 5- شما در مورد آنچه پدرانتان نسبت به آنها جاهل بودند، چيزي نياموخته آيد تا بدان سبب ميان شما با آنها فرقي باشد.! 6- شما از دنيا چيز مطلوبي انتخاب نكرديد كه پدرانتان فاقد آن باشند، و بدين سبب بر آنان مزيت پيدا كرده باشيد. خلاصه سخن اين كه اوضاع و احوال شما مانند اوضاع و احوال مردمان دوران فترت و نبودن رسول الهي است و صد البته كه با توجه بهدايت و ارشاد رسول اكرم شمايان مورد توبيخ و ملامت هستيد. مقصود امام (ع) از اين كه مردم زمان خود را شبيه، مردم دوران فترت، و رفتار و كردار اينان را چون رفتار و كردار آنان دانسته دو چيز است: الف: ايجاد نفرت نسبت به معصيت كاران گذشته، كه با دستورات الهي مخالفت كرد
ند. ب: تشويق و ترغيب، به انتخاب كساني كه فرمانبرداري از خدا و رسول كردند زيرا وقتي كه ميان مردم زمان حضرت و پيشينيان مشابهت بر قرار شود، در تمام خصوصيات و لوازم شباهت پيدا ميشود. بنابراين آن كه به معصيت كاران گذشته شباهت داشته باشد، چون آنان به عذاب دردناك گرفتار ميشود، و كسي كه به نيكوكاران سابق شباهت پيدا كند، پاداش با ارزشي كه به آنها داده شود به اينان نيز داده خواهد شد. قوله عليهالسلام: و لقد نزلت بكم البليه. بعيد نيست كه اين سخن امام (ع) براي ترساندن مردم از گرفتار شدن به حكومت و پادشاهي بنياميه باشد. و اين كه فرموده است جاثلا خطامها، استعاره بالكنايه از خطر و سختي حال كساني است كه به دولت بنياميه تكيه زده، و اعتماد كنند. چه، وقتي كه حكومت آنها از نظام شريعت بيرون و مطابق تخيلات و اوهام اداره ميشد اعتماد كننده به چنان حكومتي از ناحيه دين و جانش در خطر بود. چنان كه هرگاه شخصي برناقه مهار گسيخته سوار شود، بر سالم ماندن وي اعتماد نيست، زيرا ناقهاي كه مهارش رها و تنگش سست و بياعتبار باشد، خطرناك است و بعيد نيست كه از بالاي شتر بر زمين افتد و بهلاكت رسد. (پس از اعلام خطر گرفتار شدن به حكومت بنياميه)
امام (ع) مردم را نهي كرده و برحذر ميدارد كه مانند اهل غفلت به متاع و زيباييهاي دنيا مغرور نشده و فريب نخورند و با استعاره آوردن لفظ ظل در قلب دنيا خواهان ايجاد نفرت ميكند. وجه شباهت ميان سايه و دنياي بياعتبار اين است كه هر دو بلند و طولاني به نظر ميرسند ولي زمان معيني داشته و بهنگام سرآمد وقتشان از ميان ميروند.
[صفحه 662]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است كه در آن اوصاف خداوند متعال را بيان فرموده و مردم را به انجام اعمال نيك اخروي ترغيب ميكند. ارتاج: درهاي بزرگ و بسته. ساجي: ساكن، آرام. فجاج: گستر يافتن. قج: راه پهن و گسترده. دائبان: دو چيز كه در حركتشان كوشا باشند. عازه: بر او غلبه كرد. مناواه: دشمني كردن. سپاس ذات مقدس خداوندي را سزاست كه بدون ديده شدن شناخته شده است و بدون آن كه انديشهاي به كار گيرد آفريدگار است و موجودات را بدون به كار افتادن فكر به وجود آورده است خداوندي كه هميشه ايام باقي و برقرار بوده و هست، پيش از آن كه از آسمان بر جدار و حجابهايي درهاي بزرگ و بسته و شبهاي تاريك و درياهاي آرام خبر و اثر ميباشد. كوه و دره و راههاي پر پيچ و خم وجود نداشت، زميني گسترده، و خلق مورد اعتمادي پديدار نبود. اوست كه نقش بديع و تازه جهان را بيافريد، خلق كنند. و وارث جهانيان و معبود آفريدگان و روزي دهنده آنهاست، خورشيد و ماه به رضايت او ميچرخند، هر نوي را كهنه، و هر دوري را نزديك ميسازد. خداوند، روزي همگان را تقسيم و آثار و اعمال و تعداد نفوس را شمارش فرموده و حتي به نگاهي كه به خيانت افكنده شود و آنچه در س
ينهها مخفي ميدارند آگاه است. از آن هنگام كه در پشت پدران و رحم مادران استقرار داشتهاند تا هنگامي در دنيا مرگ شان فرا رسد از تمام اين مراحل مطلع و با خبر است. و هم اوست پروردگاري كه در عين اين كه رحمتش (بر دوستانش) واسع و گسترده است، نقمت و عذابش (بر دشمنانش) وسيع است (در آن واحد دشمنش دچار عذاب و دوستش قرين ثواب است) هر كه در مقام غلبه بر او برآيد، مغلوب گردد و هر كه در صدد مخالفتش باشد، نابود شود، و هر كه از او دوري گزيند خوار و بر هر كس كه با او بدشمني بر خيزد غالب است. (در عوض) هر كس بر او توكل كند، كفايت و هر كه از او چيزي درخواست نمايد، عنايت فرمايد و هر كه به او قرض دهد (در آخرت) اداء كند و هر كس او را سپاسگزاري كند، جز او پاداش دهد. امام (ع) در اين بخش از كلام خود به برخي از ويژگيهاي حق سبحانه تعالي كه بيان كننده مجد و عظمت ذات مقدس الهي است پرداخته، و خصوصياتي را براي خداوند متعال بيان داشته است: 1- خداوند بيآن كه قابل رويت باشد، شناخته شده است. ما پيش از اين در مراتب و معرفت ذات احديت، و اين كه از ديده شدن با حس بينائي منزه و پاك است بحث كردهايم. 2- حق تعالي بدون آن كه نياز به انديشيدن و فكر كر
دن داشته باشد، آفريدگار است. توضيح اين صفت خداوند، در خطبه اول ضمن شرح جمله: بلا رويه اجالها آورده شد. 3- خداوند همواره بوده و خواهد بود. دائمي بودن خداوند به اين دليل است كه واجب الوجود ميباشد. و با وجوب وجود محال است كه عدم و نيستي در گذشته و آينده بر وي عارض شود. 4- او پاينده و قائم به ذات است. ممكن است معني قائم، در عبارت حضرت، بقا دائمي ذات و يا قيام كننده بر انجام كارهاي جهان باشد. درباره معناي دوم (قائم بودن خداوند) مفسران پنج قول نقل كردهاند: الف: به نظر ابنعباس قائم بودن خداوند بدين معني است كه بر همه مخلوقات آگاه است و تمام شئون و احوال آنها را مشخصا ميداند. ب: قيام خداوند گماشتن نگاهباناني بر جهانيان است و اين همان معنايي است كه حق سبحانه و تعالي در قرآن كريم بدان اشاره كرده است. آنجا كه ميفرمايد: افمن هو قائم علي كل نفس بما كسبت (آيا كسي كه بالاي سر همه ايستاده (حافظ همه است) و اعمال همه را ميبيند (مانند كسي است كه چنين نيست؟) ج: قائم به شييء: يعني نگاهبان و سامان بخشنده به كارهاي آن. د: قائم به شييء، يعني آن كه اعمال (نيك و بد) را پاداش مناسب ميدهد. ه: او قاهر است، يعني بر بندگانش غلبه
و تسلط دارد. قوله عليهالسلام: اذ لاسماء الي قوله ذو اعتماد عبارت فوق اشاره به اين است كه ازليت قيام خداوند بذاتش، و مقدم بودن او بر همه ممكنات و دائمي بودن وي به چه اعتبار است؟ تا توضيحي بر سخن پيامبر (ص) كه فرمود: كان الله و لا شيء- خداوند بود و چيزي با او نبود باشد. اما مقصود از حجب ذات و الارتاج محتمل است كه مطابق ظاهر شرعت منظور آسمانها باشد و با اين تصور كه خداوند در جايگاه بلند آسمانها قرار دارد، آسمان به جايگاه پرده داري شباهت پيدا كرده و لفظ حجب را بر آن اطلاق كرده است. و اين كه پردهها ذات ارتاج هستند كنايه از اين است كه درها باز نميشوند و داخل شدن در آنها غيرممكن است. اين بيان امام (ع) به صورت استعاره بالكنايه آمده است. بعضي از دانشمندان مقصود از حجع ذات الارتاج را جسمانيت بدن انسان دانسته كه محبت دنيا و تاريكيهايي كه براي نفس حجاب واقع ميشوند، او را از مشاهده انوار جلال حق باز ميدارند، بدان سان كه گويا بر نفع، براي درك حقايق معنوي قفل زده باشند، چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: ام علي قلوب اقفالها و يا بر دلها براي درك حقايق قفل نهادهاند. قوله عليهالسلام: و لا خلق ذو اعتماد يعني خلقي كه داراي
قوه اراده باشد، و بتواند در امور دخل و تصرف كند وجود نداشت. 6- خداوند ابداع كننده مخلوقات است: يعني موجودات را بدون مدل و الگوي قبلي اختراع كرده است. 7- حق تعالي وارث آفريدگان است: يعني همان طوري كه مبدا آفرينش آنها بوده جايگاه بازگشت و رجوع آنها نيز خواهد بود. اين كلام حضرت اشاره به اين حقيقت دارد، كه ذات مقدس حق تعالي دائم، قائم، لم يزل و لايزال است. همواره بوده و هست و خواهد بود ازليت و ابديت قيوميت تنها شان اوست. 8- خداوند معبود جهانيان است: معبود بودن حق تعالي در مقايسه با آفرينش است. بدين لحاظ كه او موجودات را ايجاد كرده، پس سزاوار پرستش آنها واقع شده است. (دليل معبود بودن خداوند براي جهانيان همين بس كه او همگان را ايجاد كرده و آفريده است) 9- او رازق و روزي دهنده آنهاست: ويژگي ممتاز روزي دهندگي در مقايسه با ديگر نعمتهايي است كه خداوند به بندگان عطا فرموده، و از آن جمله: خورشيد و ماه است كه مدام براي رضايت و خوشنودي او در حركتند، يعني مطابق اراده خداوند و خير مطلق و نظام كلي جهان ميگردند. اين كه امام (ع) از ميان تمام نعمتهاي موجود خورشيد و ماه را براي بيان جلال و عظمت خداوند ذكر فرموده، به اين دليل است
كه اين دو از بزرگترين نشانههاي پادشاهي او ميباشند. قوله عليهالسلام: يبليان كل جديد حركت خورشيد و ماه هر نو و تازهاي را كهنه و فرسوده ميكنند نسبت فرسوده كردن اشيا را به ماه و خورشيد داده است. براي اينكه حركت آنها از موجبات حدوث حوادث و تغييرات اين جهان است، و گردش آنها هر دوري را نزديك ميكند فايده بيان اين جمله يقرب كل بعيد اين است كه فرا رسيدن معاد و عمل كردن براي آن را متذكر ميشود چه وقتي كه حركت خورشيد و ماه هر تازهاي را كهنه كند، انسان را متوجه ميسازد كه به جلوهها و زيباييهاي شگفت انگيز و طراوت و تازگيهاي بدن اعتماد و اطميناني نيست و همچنين نسبت به آنچه از امور مسلم دنيا و خوشيهاي نو پديد آن تحقق يابد اطميناني نخواهد بود. بدين سبب كه لزوما آنها نيز در معرض كهنگي و فرسودگي قرار ميگيرند. اين كه امام (ع) فرمود. گردش ماه و خورشيد دور را نزديك مينمايند توجه و تذكري است، به هراسناك بودن از آنچه مردم غافل از مرگ و فنا ميپندارند، و صحت جسم و سلامت در زندگي دنيا را امري پايدار ميدانند. 10- خداوند متعال روزي خلق را ميان آنها تقسيم كرده است. اين سخن امام (ع) مانند كلام خداوند در قرآن كريم است كه فرمود:
نحن قسمنا بينهم معيشتهم في الحياه الدنيا، خداوند آنچه در لوح محفوظ براي هر آفريدهاي مقدر بود، بوي عطا فرمود.) 11- خداوند آثار آنها را به شمارش درآورد … جايگاه قرار و ثبوت آنها را در پشت پدران و رحم مادران ميدانست. يعني شمارش آنها به قلم قضاي الهي در الواح محفوظ و ماندگار ثبت گرديده است. اين فراز از عبارت امام (ع) اشاره به آيات كريمه ميباشد. و الله يعلم اعمالكم خداوند اعمال شما را ميداند. و ما من غائبه في السماء و الارض الا في كتاب مبين، يعلم خائنه الاعين و ما تخفي الصدور، و ما من دابه في الارض الا علي الله رزقها و يعلم مستقرها و مستودعها كل في كتاب مبين. قوله عليهالسلام: الي ان تتناهي بهم الغايات: يعني تمام اوضاع و احوال موجودات را از بدو وجود تا نهايت زماني كه در لوح محفوظ بقاي آنها مقرر شده است كار نيك انجام دهند، يابد همه را آگاه است و ميداند. 12- حق تعالي كسي است كه با وجود توسعه رحمت، كيفرش براي دشمنانش سخت دشوار است و رحمت او براي دوستانش وسيع است، با وجودي كه عقوبتش بر دشمنان فراوان ميباشد. اين بيان امام (ع) به برتري كمال ذات خداوند نسبت به سلاطين دنيا اشاره دارد، چه هيچ يك از شاهان دنيا چنين
نيست كه در حال خشم نسبت به دشمن، نهايت رحمت به او و يا ديگران را داشته باشد. و در حال ترحم و بخشندگي نسبت بدوستان، داراي خشم و غضب باشد (يعني صفات متضاد را با هم داراست). با توضيح فوق ثابت شد كه خداوند متعال بينياز مطلقي است كه از داشتن صفاتي همچون، آفريدگان منزه و پاك است، و به هر موجودي آنچه در خور وجودش بوده و شايستگي آن را داشته باشد، عطا ميكند بيآن كه شاني از شئون او را از ديگرشان باز دارد. بنابراين دشمنان خدا، آمادگي دوري از رحمت وي را به لحاظ خشم و عقوبتي كه براي خود در آخرت پذيرفتهاند، دارند، و بناچار دوري از رحمت حق بهره آنهاست، هر چند در دنيا مشمول نعمت و توسعه رحمت پروردگار بودهاند و چون دوستان الهي آمادگي قبول رحمت و شمول نعمت را پيدا كردهاند، لاجرم بر آنها افاضه فرموده است. و آنها در پيشگاه قدس حضرت حق در نهايت شادماني و خوشبختي و انواع كرامت و عزتاند هر چند بدنهاي آنها متحمل اقسام عذاب، بيچارگي فقر، و سختيهاي دنيا بوده است. چنين ذات مقدسي، جز حلم و شكيبائي او را نميزيبد، خشم او مانع رحمتش نميگردد، دادگري است حكيم، كه رحمتش او را از كيفر بدكاران باز نميدارد، پاك و منزهي است كه جز معبود
به حق بودن هيچ شان وصفي بر او اطلاق نميگردد. 13- خداوند آن يگانهاي است كه هر كه با او در افتد مغلوب ميشود. حق متعال بدين لحاظ كه پشت دشمنان ستمكارش ميشكند، غلبه دارنده است. دشمنان خود را به خوار ساختن مرگ مغلوب ميسازد. مانند فرعون كه (انا ربكم الاعلي) گفت و خداوند او را به عذاب دنيا و آخرت گرفتار ساخت. غلبه دارنده مطلق شان خداوند است، چه تمام موجودات مسخر قدرت او و در قبضه حاكميت الهي مغلوب و در ماندهاند. 14- هر كس با خداوند نزاع كند خداوند او را هلاك ميكند. 15- آن كه با خداوند مخالفت كند خوارش ميگرداند. 16- هر كه با او دشمني ورزد خداوند مغلوبش ميسازد. منظور از شقاق كه در عبارت حضرت آمده است، پيروي از غير طريق حق است. پس از آن كه براي شخص منحرف راه هدايت نمايانده شده، به بيراهه رفته است. اين كسي است كه به او شاق الله گفته ميشود، و نتيجه آن هلاكت و نابودي است. و مقصود از (مناواه) خداوند سرپيچي از دستورات الهي و پيروي از شهوات نفساني است. خوار كردن خداوند چنين كسي را بدين معني است كه بر آوردن نيازمنديهاي وي را به ديگري واگذار ميكند. 17- هر كس به خداوند توكل كند خداوند او را خود كفايت ميكند. 18- هر
كس نيازمنديهايش را از او بخواهد به وي ميبخشد. 19- هر كس در اين دنيا به خداوند قرض بدهد در آخرت دينش را ادا ميكند. 20- هر كس شكر خداي را به جا آورد به او پاداش نعمت ميدهد. همه تعبيراتي كه در فوق در كلام امام (ع) آمده است به يك سخن باز ميگردد و آن اينكه هرگاه بندهاي آماده شود، كه بر خداوند توكل كند و نياز خود را از وي بخواهد، صدقه بدهد و شكرگزار نعمت الهي باشد. جود و كرم و حكمت الهي ايجاب ميكند كه نيازمندي چنين بندهاي را در اموري كه به او توكل كرده است، بر آورده سازد. و نشانه كفايت كردن حق تعالي براي برآوردن نيازمنديهايش اين است كه تمام خواستههايش را به وي افاضه كند، و علامت بر طرف كردن كمبودها اين است كه بر او سخت نگيرد و سپس آنچه را متقاضي بوده و آمادگي پذيرش آن را پيدا كرده است به وي عطا كند، و قرضي را كه به خداوند داده، خداوند دينش را به چندين برابر جبران كند و پاداش شكرش را فزوني نعمت قرار دهد. اطلاق لفظ قرض بر آنچه به فقير داده ميشود، مجازي است چنان كه خداوند تعالي ميفرمايد: من ذا الذي يقرض الله قرضا حسناه. قرض نيكو قرضي است كه از ريا و شهرت طلبي بدور باشد و صرفا براي رضاي خداوند انجام گيرد. چن
ين قرضي است كه خداوند، به چندين برابر جبران ميكند. جهت مناسبت قرض دادن بخدا در اين آيه اين است كه فقرا و مستمندان اهل و عيال خداوند شمرده ميشوند. پس آن كه به فقيران مالي را ببخشد، گويا به خداوند قرض داده است.
[صفحه 663]
اي بندگان خدا پيش از آن كه اعمال نيك و بد شما را در آخرت بسنجند و حساب نمايند، خود را سنجيده و بحساب عملتان رسيدگي كنيد. و قبل از آنكه (پنجه مرگ راه) گلوي شما را بگيرد و دچار خفگي گرديد، نيايش و عبادت كنيد. و پيش از آن كه شما را ناخواسته به تنگي قبر سرازير كنند، مطيع و فرمانبردار خداوند شويد، و بدانيد آن كه همت نداشته باشد، تا از ناحيه خود پند دهنده و باز دارنده از گناهي، بوجود آيد. از ناحيه ديگران پند دهنده و جلو گيرنده از گناهي انتظار نداشته باشيد (انسان تا خودش در صدد اصلاح كار خويش برنيايد ديگري نميتواند كارهاي دنيوي و اخروي او را اصلاح كند). قوله عليهالسلام: عباد الله الي آخره پس از بيان صفات و ويژگيهاي حق تعالي، امام (ع) شروع به پند و موعظه و اندرز كرده و فرموده است. پيش از آن كه مورد سنجش اعمال قرار گيريد نفس خويش را بسنجيد. مقصود از وزن كردن نفوس در دنيا رسيدگي به اعمال و تطبيق دادن آنها بر ترازوي عدالت است. يعني دقيقا مراعات حد وسط امور را كه از افراط و تفريط بدور است داشته باشند. چه دو طرف افراط و تفريط بمنزله دو كفه ترازويند كه اگر يكي از دو ظرف فزوني يابد، نقصان پديد ميآيد و زي
ان حتمي است. و منظور از ميزان آخرت، طبق نظر متكلمان كه ظاهر شريعت ميباشد، مفهومش روشن و نيازي به توجيه و تاويل ندارد. ولي مطابق نظر پويندگان طريقت از صوفيه، آن چيزي است كه امام غزالي (ره) بدان اشاره كرده است. براي توضيح مطلب بيان خود غزالي (ره) در اين مورد كفايت ميكند كه فرموده است: وابستگي نفس ببدن، ايجاب ميكند، كه بدن، همچون حجابي براي درك حقايق امور باشد. و با مرگ، حجاب بدن بر طرف ميشود چنان كه خداوند متعال در اين مورد فرموده است: فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد. از چيزهايي كه براي انسان در روز قيامت كشف ميشود، تاثير اعمال است كه چه مقدار انسان را به خدا نزديك و يا دور ميسازد، و از اين مهمتر حتي اندازه تاثير بيشتري كه بعضي اعمال نسبت به بعضي دارند روشن ميشود. در قدرت خداوند متعال است كه براي مخلوقات چنان مقرر دارد كه در آن واحد مقدار اعمال به اضافه تاثير آنها، در دوري و نزديكي از خداوند را بداند. با توجه به توضيح فوق در تعريف ميزان و ترازوي سنجش بايد گفت: ميزان، چيزي است، كه زيادي و نقصان عمل، و ميزان تاثيرش با آن تشخيص داده و سنجيده شود. هر چند در عالم محسوسات ميزان انواع گوناگوني دارد از جمله:
1- ترازوي معروفي است كه بدان قپان ميگويند. 2- اسطرلاب براي اندازه گيري حركات فلك ترازوست. 3- خط كش براي تعيين اندازه خط به كار ميرود. 4- آهنگ و نت براي اندازه گيري صداها ميزان به حساب ميآيد. همه ميزانهاي ياد شده فوق براي سنجش حقيقي ميزانند و بوسيله همه آنها كم و زياد سنجيده ميشود، و معيار سنجش در همه آنها وجود دارد، و به هنگام تشكيك، شكل ميزان براي حس كارساز و ميزان تمثيل براي تخيل مفيد معني ميباشد. قوله عليهالسلام: و حاسبوه قبل آن تحاسبو (در متن خطبه وحاسبوها آمده است). محاسبه نفس اين است كه انسان اعمال نيك و بد خود را، بررسي دقيق نفساني كند، تا نفس خود را با انجام كارهاي نيك چنان كه شايسته است پاك، و بر كارهاي ناشايست تنبيه كند. محاسبه نفس بخش عظيمي از اقسام مواظبت بر نفس و گام نهادن در راه خداست. عرفا براي پيمودن طريق حق و مواظبت بر اعمال نفساني پنج مقام قائلند: مقام اول را مشارطه مقام دوم را (مراقبه مقام سوم را (محاسبه) مقام چهارم را (معاتبه و مقام پنجم را مجاهده و معاقبه مينامند. سپس براي توضيح مطلب مثالي آورده و ميگويند: شايسته است كه بر خورد انسان با نفس خود، مانند بر خورد انسان با شريكي باشد
كه مالي را بوي سپرده تا تجارت كند عقل در طريق آخرت بمنزله تاجر است، خواست و سودش تزكيه نفس ميباشد. زيرا رستگاري نفس در همان تزكيه نفساني است چنان كه خداوند متعال فرموده است: آن كه نفس خود را تزكيه كرد محققا رستگار شد و آن كه آن را آلوده ساخت زيان برد. تزكيه نفس با انجام اعمال نيك ممكن است، چنان كه تاجر از شريك خود مدد ميگيرد، عقل نيز در تجارت خود از تزكيه نفس كمك ميگيرد چه نفس در صورتي فرمان عقل را ميبرد كه تزكيه شده باشد، و چنان كه شريك گاهي دشمن شريك گرديده و بر سر ربح با وي نزاع ميكند ممكن است نفس با عقل به نزاع برخيزد و چنان كه لازم است تاجر در آغاز كار چند چيز را با شريك خود در نظر بگيرد، عقل نيز براي تزكيه نفس بايد همان امور را مقرر دارد. 1- اول چيزي كه تاجر با شريك خود قرار ميگذارد چگونگي كار است مشارطه و در ثاني بايد مراقب او باشد، مراقبه در مرحله سوم بايد مدام از او حساب بخواهد محاسبه در مرتبه چهارم او را در صورت رفتار خلاف مورد عقاب و مواخذه قرار دهد معاتبه و در مراقبت و مواظبت خود سخت گير باشد، مجاهده و معاقبه. عقل همچون تاجر نيازمند امور فوق است و نياز دارد كه اولا با نفس شرط كند كه وظايف م
حوله را بخويي انجام دهد و به او فرمان دهد، كه راه حق را برود و نفس را به راه خير ارشاد و هدايت كند و بر نفس حرام گرداند كه راه غير خدا برود، چنان كه تاجر شريكش را از حرام برحذر ميدارد. 2- هيج لحظهاي نبايد از مراقبت نفس غافل شود، بخصوص هنگام انجام هر عمل بايد با ديدهاي بيدار همواره او را تعقيب كند. فرموده خداوند متعال، اشاره به همين مقام است كه ميفرمايد: والذينهم لا ماناتهم و عهدهم راعون والذينهم بشهاداتهم قائمون. كلام پيامبر (ص) نيز به همين معني است كه فرمود: خدا را چنان پرستش كن كه گويا او را ميبيني پيش از اين حقيقت مراقبت توضيح داده شد، و اين كه انسان مدام بايد در حال مراقبت باشد. چه اگر آني از نفس خود غافل شود و آن را بخود واگذارد، جز خيانت و بر باد دادن سرمايه عمر از او چيزي نخواهد ديد، چنان كه اگر بدون مراقبت مال آقايي در دست بنده خيانت كارش قرار گيرد به هدر ميرود. 3- پس از اين كه نفس از انجام كاري فراغت يافت شايسته است كه از آن حساب بكشند و از او بخواهند كه آيا نسبت به آنچه شرط كرده بود وفا كرده است يا خير زيرا اين تجارتي است كه سودش بهشت برين است. دقت حسابرسي در اينجا مهمتر از حساب و سود دنيوي ا
ست! چه سود دنيا به نسبت نعمتهاي آخرت حقير و ناچيز است. بنابراين سهل انگاري نفس، در ذرهاي از حركات و سكنات، تصورات، و دقايق اندكي از زمان، جايز نيست، زيرا هر نفسي از عمر گوهر گرانبهايي است كه به قيمت نميآيد و عوضي برايش نيست، كه ميتوان با آن گوهر، گنجي از گنجهاي بينهايت آخرت را خريداري كرد. عرفا گفتهاند، سزاوار اين است كه انسان پس از انجام فريضه صبح، با نفس خود به عنوان وصيت خلوت كند و خطاب به وي بگويد: اي نفس، من جز عمر خود، دستمايه ديگري ندارم و اگر عمرم تمام شود سرمايه مالي من تمام شده و از تجارت كردن و سود بردن نا اميد خواهم شد. اي نفس اين روز تازهاي است كه خداوند در اين روز به من مهلت داده همين روز سرمايه ايست كه حق تعالي در اختيار من قرار داده است. و اگر مرا از دنيا ببرد، خواهم گفت: پروردگارا مرا باز گردان تا كارهاي شايستهاي كه ترك كردهام انجام دهم. اي نفس فرض كن كه خداوند تو را به دنيا باز گردانده است. پس بپرهيز كه امروز را به غفلت و بيخبري سپري كني! اي نفس بدان كه هر شب و روزي بيست و چهار ساعت است، و در خبر آمده، كه خداوند براي بنده خود در هر شب و روزي بيست و چهار خزانه رديف شده قرار داده است.
وقتي كه در يك خزانه را بر بنده بگشايند، آن را پر از روشنايي حسناتي كه در آن ساعت خاص بدانها عمل كرده است ميبيند. از ديدن آن همه نور چنان شادماني برايش حاصل ميشود كه اگر بر تمام دوزخيان تقسيم شود، آنها را از احساس درد خلاصي ميبخشد. آنگاه در ديگري از خزانههاي عملش را بر او ميگشايند، تاريكي وحشتناكي را مشاهده ميكند كه بوي بد آن به مشام ميرسد و سياهي آن همه چيز را ميپوشاند. اين خزانه همان ساعتي است كه در آن معصيت خداوند تعالي را مرتكب شده است از ديدن اين منظره چنان ترس و وحشتي، او را فرا ميگيرد، كه اگر اين بيم وحشت بر تمام بهشتيان تقسيم شود نعمتهاي بهشت را بر آنها ناگوار ميسازد. سپس در خزانه ديگري را بر وي ميگشايند، در آن چيزي كه موجب خوشنودي و يا بد حالي وي گردد، وجود ندارد. اين همان ساعتي است كه خوابيده و يا در بيخبري و غفلت از مباحات دنيا بسر برده است. به لحاظ خاني بودن اين ساعت از اعمال خير اندوهناك ميشود، و خود را در غبن بزرگي ميبيند، كه ميتوانست سود فراواني را در آن ساعت به دست آورد، ولي بسادگي از دست داده است. خداوند متعال بدين حقيقت اشاره كرده و ميفرمايد: يوم يجمعكم ليوم الجمع ذل يوم التغ
ابن. بعضي از عرفا گفتهاند: بر فرض كه گناه بد كار بخشيده شود، آيا ثواب و پاداش نيكوكاران را از دست نداده است؟. اين سخن اشاره به غبن و حسرتي است كه در آن روز براي انسان حاصل ميشود سپس انسان وصيت خود را براي اعضاي هفتگانه بدن كه عبارتند از: چشم، گوش، زبان، شكم، فرج،، دست و پا از سر گرفته، آنها را تسليم و در اختيار نفس قرار ميدهد، زيرا اعضاي بدن تحت امر نفساند و در تجارت براي نفس خدمت ميكنند و كار تجارت نفس بوسيله آنها كامل ميشود، و دوزخ نيز هفت در دارد كه هر دري از دوزخ به يكي از اين اعضا هفتگانه تقسيم شده است و هر كه خداوند را با يكي از اين اعضا معصيت كند از در مخصوص همان عضو وارد جهنم ميشود. آنگاه براي هر عضوي آنچه شايسته است انجام دهد و يا ترك كند توصيه ميكند و هر كدام را در شناخت مفصل وظيفهاش به اوامر و نواهي شرعي ارجاع ميدهد. پس از آن با نفس خود شرط ميكند كه اگر با اوامر و نواهي شرع مخالفت كند آن را از خواستههايش منع خواهد كرد. اين توصيه نفساني گاهي بعد از انجام عمل و گاهي براي برحذر داشتن نفس قبل از انجام عمل آورده ميشود چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: فاعلموا ان الله يعلم ما في انفسكم فاحذرو
ه. 4- مرتبه چهارم از مقامات نفساني مجاهده و معاقبه است كه پس از مرحله محاسبه تحقق ميپذيرد. انسان عاقل هر گاه ببيند كه نفسش اشتياق به معصيت دارد. شايسته است كه از طريق شكيبايي و خودداري از انجام گناه نفس خود را كيفر دهد. و بر نفس خود در موارد گناه و حتي امور مباحي كه منجر به معصيت ميشود سخت بگيرد. و اگر ببيند كه نفس در انجام كارهاي با فضيلت و خواندن اوراد و اذكار از خود سستي و كسالت نشان ميدهد، سزاوار است كه با تحميل دعا و نيايش نفس را به اجبار به برخي از طاعات از دست رفته وابدارد. (در اين باره) روايت شده است كه فرزند عمر نماز مغربش را تا بر آمدن دوستاره به تاخير انداخت و (به علت اين كوتاهي و سهل انگاري) دو بنده در راه خدا آزاد كرد. 5- مرتبه پنجم. سر كوفت دادن و سرزنش كردن نفس ميباشد. به يقين ميداني، داراي نفسي هستي كه امر كننده به بدي و ميل دارنده به شر است و دستور خداوند اين است كه او را در اختيار بگيري و تسليم خودكني، و از پيروي شهوات و لذاتي كه به آنها عادت كرده است بازش داري و با زنجير قهر، نفس را به پرستش پروردگار و خالقش بكشاني و اگر در اين باره سهل انگاري كني، فراري شده و سرپيچي ميكند و پس از آن
بر او مسلط نخواهي شد. ولي اگر نفس، خود را مورد توبيخ و عقاب و سرزنشي قرار دهد، آن، نفس لوامه است. راه عتاب نفس اين است كه عيبها، ناداني و حماقت را به نفس تذكر دهي، و مراحلي را كه مانند مرگ، بهشت و جهنم فرا رو دارد به وي گوشزد كني، و آن چيزي را كه تمام اولياي خدا بر آن اتفاق نظر داشته، و بخاطر تسليم در برابر آن، سرور مردمان، و پيشواي جهانيان شمرده شدهاند، يعني وجوب پيمودن راه خدا و ترك معاصي را، براي نفس يادآوري كني، و آن را به نشانههاي حق تعالي و چگونگي احوال بندگان شايسته خداوند متوجه گرداني. محاسبه نفساني، و مرابطه با آن، تذكر مدام دادن امور فوق به نفس ميباشد، (تا از اطاعت خارج نگردد و به معصيت آلوده نشود.) آنچه تا كنون بر شمرديم محاسبه دنيوي نفس بود، اما محاسبه اخروي نفس چون قبلا بدان اشاره كردهايم، نيازي به تكرار آن نيست. قوله عليهالسلام: و تنفسوا من قبل ضيق الخناق: عبارت خطبه قيل ضيق الخناق است. در عبارت فوق امام (ع) لفظ (نفس) را براي به دست آوردن آسايش و شادماني در بهشت كه بوسيله كارهاي شايسته دنيوي تحقق ميپذيرد استعاره به كار برده است. نفس راحت كشيدن كنايه از شادمان بودن است، چنان كه آسايش دل از
اندوه موجب آسايش نفس ميشود. يعني آسايش در آخرت را قبل از فرا رسيدن مرگ تامين كنيد. و لفظ خناق را كه ريسمان مخصوصي است براي مرگ استعاره بكار برده است. وجه شباهت گلو گرفتگي، با مرگ اين است كه در هر دو صورت براي انسان امكان انجام عمل باقي نميماند. معناي كلام حضرت اين است كه فرصت را پيش از آن كه وقت از دست برود و شما امكان انجام كاري را نداشته باشيد، غنيمت بدانيد. قوله عليهالسلام: و انقادوا قبل عنف السياق يعني قبل از آن كه بالاجبار تسليم فرمان الهي گرديده و مطيع شويد، دستورات الهي را عمل كنيد. منظور از سوق العنيف آن است كه فرشته قبض روح با جاذبهاي ناپسند و غير مطلوب به سراغ انسان گناهكار ميآيد. قوله عليهالسلام: و اعلموا انه من لم يعن علي نفسه الي آخره يعني كسي را كه خداوند بر عليه هواهاي نفسش ياري نكند (تا از خود پند دهندهاي براي خود بيابد) اميد به وعظ ديگران نيست كه او را پند بدهند، و در اين باره ياريش كنند. كمك دادن خداوند به انسان اين است كه عنايت و توجهات خداوندي، نفس ناطقه انساني را آماده پذيرش خيرات ميسازد و آن را بر عليه نفس اماره قوت ميبخشد، كه با دريافت الطاف الهي توان مغلوب كردن نفس اماره را ي
افته و از پيروي آن سرباز، ميزند و به سوي شهواتي كه نفس ناطقه را فرا ميخواند جذب نميشود. هرگاه براي نفس ناطقه انسان اين آمادگي و پذيرش نباشد، پند ديگران وي را سود نميدهد و آنها را نميپذيرد، زيرا پذيرفتن بدون آمادگي ممكن نيست. در اين عبارت امام (ع) توجه ميدهد كه واجب است، انسان در مراقبت احوال نفس، و راندن شيطان از خود از خداوند ياري بجويد (چه بدون كمك و ياري حق تعالي امكان مقابله با شيطان و نفس اماره نيست).
[صفحه 679]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است اين از خطبههاي امام (ع) است، كه به خطبه اشباح، يعني اشخاص معروف است. اين خطبه را از اين جهت به اين نام ناميدهاند كه در آن از آفرينش فرشتگان، آسمانها، زمين و پيامبران و چگونگي آفرينش آنها سخن به ميان آمده است و يكي از بزرگترين خطبي است كه آن حضرت در پاسخ شخصي كه از او درخواست كرد تا خدا را طوري برايش توصيف كند كه گويا او را آشكارا ميبيند، ايراد كرد. روايت شده است كه حضرت از چنان تقاضاي نادرستي بسختي برآشفت، و پس از اجتماع مردم بمنبر برآمد و اين خطبه را بيان كرد. بخش اول: وصف الله تعالي مسعده بن صدقه از حضرت جعفر بن محمد بن الصادق (ع) روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: اين خطبه را اميرمومنان (ع) روزي بر منبر كوفه قرائت فرمودند آنگاه كه مردي نزد آن حضرت آمده عرض كرد يا اميرالمومنين پروردگار ما را چنان براي ما توصيف كن كه دوستي و شناخت ما درباره او زياد شود، حضرت از اين درخواست به خشم آمد، و ندا در داد تا مردم براي نماز در مسجد حاضر شوند. مردم بطوري اجتماع كردند كه مسجد پر از جمعيت شد، در حالي كه رنگ مباركش از خشم زياد تغيير يافته بود به منبر برآمد. پس از حمد و ثناي خ
داي متعال و درود بر رسول معظم اسلام (ص) اين خطبه را ايراد فرمود: اشباح: اشخاص. يفره: مالش زياد ميشود و وفور كامل مييابد. ويكديه: خيرش ناقص ميشود. تنفست عنه: شكافته شد. فلز: عناصر ارزشمند زمين كه به وسيله كوره جرم گيري شده، خالص شوند. عقيان: طلاي ناب. مرجان: لوءلوء كوچك. و الح في سواله: وقتي كه تقاضا و خواست خود را مدام تكرار كند. حمد و سپاس خداوندي را سزاست كه منع عطا و بخشش و بيعنايتي به موجودات او را مستغني نكرده بخل وجود بر دارايياش چيزي نميافزايد و بذل احسانش او را دچار فقر و تنگدستي نميكند، زيرا هر بخشندهاي جز او نقصان ميپذيرد، و هر منع كنندهاي جز او مستحق توبيخ است (نه به بخشش نكردن دارا ميشود و نه، به بخشيدن نادار ميگردد) اوست كه به نعمتهاي پر فايده و عايدات و بهرههاي بسيار بر بندگانش احسان فرموده، و روزي آنها را تقسيم كرده است. همه خلايق بمنزله عيال آويند و ريزه خوار خوان احسانش. او روزي همگان را تضمين كرده، و قوت هر يك را اندازه گيري و مقدر نموده است، و راه مشتاقان ديدار و جويندگان الطافش را به آنچه در نزد او از خير و سعادت، ميباشد، واضح و آشكار ساخته است. چه كسي از او درخواست
چيزي بنمايد و چه درخواست نكند بخشش خداوند نسبت به درخواست كننده بيشتر نخواهد شد (عطاي مادي و معنوي از نزد خداوند به فراخور حال و استعداد هر كسي است و كم و زياد نميشود، مگر استعداد و لياقت خود را بالا برد كه طبيعتا استحقاق بيشتري خواهد داشت ام دعا و نيايش براي اين است كه استعداد ما را در برخورداري از نعمتهاي الهي افزون ميكند.) اوست آن چنان خداوندي كه اول و ابتداي همه چيز و پيش از همه چيز است. پس هيچ چيز را قبل از او نميتوان تصور كرد. و اوست آن چنان آخري كه برايش ما بعدي نيست تا گفته شود پس از او چيزي خواهد بود (اول اولها و آخر آخرهاست همواره صفاتش با ذاتش مقرون بوده و هيچ يك را بر ديگري تقدم و تاخر نيست) خداوندي كه مردمك چشمها را از ديدن يا درك كردن خود منع كرده است نه دهر و زمان بر خداوند جريان داشته كه حالات مختلفي براي او ايجاد كند و نه در مكاني جايگزين بوده كه انتقال براي او امكان پذير باشد. اگر خداوند سبحان تمام آنچه را معادن به هنگام استخراج از طلا و نقره و ديگر جواهرات بيرون ميدهند و يا درهاي منثور و مرجانهايي كه صدفهاي دريا به هنگام خنديدن ظاهر ميسازند ببخشد، در جود و بخشش او تاثيري نميگذارد و از
بخششهاي واسعه او نميكاهد. (البته در نزد خدا بقدري نعمتهاي ذخيره شده فراوان است كه عقل بشر هرگز بر آنها احاطه و آگاهي ندارد) و قطعا از ذخائر قابل احسان آن قدر در نزد خدا وجود دارد كه خواستههاي مردم آنها را تمام نميكند. زيرا او بخشندهاي است كه درخواست سوال كنندگان، بخشش او را كم نميگرداند و اصرار تقاضامندان موجب بخل و خست او نميشود. در اين قسمت از خطبه امام (ع)، شروع به بيان اوصاف خداوند سبحانه و تعالي كرده و آنها را با توجه به آثار رحمت حق و خصوصياتي كه منحصرا شان ذات اوست بيان نموده است. 1- دارايي، غنا و ثروتمندي خداوند متعال، با خودداري از بذل و بخشش زياد نميشود، (بر خلاف ثروت و دارايي انسانها كه با عدم بخشش فزوني پيدا ميكند) پس درباره خداوند دليلي بر منع از جود، وجود ندارد. 2- جود و بخشش خداوند، موجب نقص و فقر او نميشود اين جا نيز دليلي وجود ندارد كه خداوند از كرم و بخشش باز بماند. بعد از بيان اين دو خصوصيت براي ذات مقدس حق، به پاسخ توهمي كه ممكن است در اين باره از ناحيه افراد ناآگاه صورت گيرد، و خداوند را، در رديف بخشندگاني كه مالشان با بخشش نقصان ميپذيرد قرار دهند پرداخته و ميفرمايد: هر بخشنده
اي جز خداوند مالش نقصان ميپذيرد. و باز خداوند را مبرا و پاك ميداند از اين كه داخل در افرادي باشد، كه بدليل منع و بخل از بخشندگي مورد مذمت و نكوهش هستند با اين بيان كه هر منع كننده بخشش مورد مذمت است جز او كه هر چند خودداري از بخشش كند نكوهش نميشود، زيرا منع او بدليل ترس از فقر نيست. اين بيان امام (ع) كه هر بخشندهاي جز او دچار كمبود ميشود، و هر منع كننده بخششي مورد مذمت است، تاكيدي است، بر دو جمله اول كه فرمود: خداوند با منع از بخشش فزوني مال پيدا نميكند و بخشندگي او هم موجب فقر و بيچيزياش نميشود. دليل اين امر در مورد خداوند اين است، كه زياد شدن مال به بخشش نكردن و نقص پيدا كردن مال با بخشش در حق كساني صادق است كه به زيادي و نقصان، دچار سود و زيان ميشوند. اما اطلاق سود و زيان بر خداوند محال است. بنابراين افزايش و نقصان مال در حق خداوند امري است محال زيرا تصور نفع و ضرر براي خداوند منجر به دو امر محال ميشود: اول نيازمندي و امكان، دوم محدود شدن خداوند در بخشش وجود، با اين كه قدرت ذات حق تعالي نامحدود است. اين حقيقت را امام (ع) بدين عبارت توضيح داده و فرموده است: افزايش و نقصان در حق خداوند روا نيست
تا فرقي ميان او و آفريدگانش باشد. انسان بخشنده به اين دليل دچار كمبود ميشود كه خود به آنچه ميبخشد نيازمند است و از آن سود ميبرد، و باز به همين دليل انساني كه از بخشش خودداري كند مورد نكوهش است، نه خداوند، زيرا خداوند اگر از بخشش خودداري كند مطابق نظام حكمت و عدالت رفتار ميكند. ولي غير خداوند اگر از بخشش خودداري كند، اكثرا بدليل پيروي از حرص و يا هواي نفس است. بايد توجه داشت، اين كه هر بخشندهاي با بخشش كمبود پيدا ميكند، قضيه موجبه كليه است و صدق آن (براي هر عاقلي) روشن است و نيازي به توضيح بيشتر ندارد، اما كليت اين قضيه كه هر خودداري كننده از بخشش جز خداوند مورد ملامت است، نياز به استدلال و برهان دارد، و تحقيق آن اين است كه خودداري كننده از بخشش مال، ترس از فقر و يا اموري از اين قبيل او را از بخشش باز ميدارد، و بخوبي روشن است آن كه در دنيا از فقر ميترسد، دنيا را دوست ميدارد و با بندگاني كه توكل بر خداوند دارند و از متاع دنيا و زيباييهاي آن زهد ميورزند فاصله زيادي دارد. با توجه به اين كه انسان وظيفه دارد و مامور است كه در دنيا زهد پيشه كند و از جمله زاهدان باشد، وقتي كه دنيا دوست بود سزاوار مذمت و ملا
مت شود، چه بدليل همين دنيا خواهي از بذل مال، خودداري كرده است. و همين مال از توجه به جمال خداوند كريم او را باز داشته و حجاب توجه او گرديده است. با توضيح فوق صدق قضيه كليه فوق (هر خودداري كننده از بخشش جز خداوند مورد ملامت است) بخوبي روشن شد. از امام زين العابدين (ع) در دعا چنين نقل شده است كه در پيشگاه خداوند به هنگام نيايش عرضه ميداشت: اي كسي كه زيادي بخشش جز كرم وجود بر او نميافزايد در اين عبارت امام سجاد (ع) نكته ظريفي نهفته است. و آن اين كه بخشش خداوند سبحانه تعالي جز بر شايستگي و استحقاق به چيزي متوقف نيست، و با هر نعمتي كه از جانب خداوند بر بندهاي صدور پيدا نمايد جايگاه صدور نعمت را، استحقاق ميبخشد و آنرا آماده پذيرفتن نعمتي ديگر ميكند. بنابراين فزوني بخشش، موجب فراواني استعداد، و زيادي استعداد، اقتضاي پذيرفتن زيادي جود و بخشش را دارد. 3- خداوند با نعمتهاي فراواني كه به جهانيان عنايت فرموده، داراي حق منت شده است. منت، عبارت است از يادآوري نعمت دهنده، از نعمتهايي كه به نعمت گيرندگان بخشيده، و از اين بابت بر آنها حق پيدا كرده است. چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: يا بنياسرائيل اذكروا نعمتي التي انع
مت عليكم. قرآن كريم كلمه منت را در موارد زيادي بعنوان مدح و ستايش خداوند سبحان به كار برده است. هر چند منت نهادن، يعني به رخ كشيدن نعمت از صفات نكوهيده مخلوفات ميباشد. علت اين فرق اين است كه هر نعمت دهندهاي جز خداوند، محتمل است كه براي نعمتي كه داده است انتظار پاداش متقابلي داشته باشد، تا از آن استفاده كند. با انتظار پاداش از ناحيه نعمت گيرنده، نعمت دهنده نبايد توقع سپاسگزاري را هم داشته باشد، چون توقع سپاسگزاري منتفي است بنابراين منت نهادن هم منتفي است زيرا لازمه منت، دست بالا داشتن و خود را بزرگ ديدن است. كسي كه از نعمت گيرنده توقع جبران نعمتش را دارد، و به آن نيازمند است، داراي حق منت نميتواند باشد. انتظار تلافي و جبران نعمت، با داشتن منت بر نعمت گيرنده، از نظر عرف قابل جمع نيستند. دست برتر داشتن و بزرگوار بودن شايسته توانگري است كه چشم به نتيجه بخشش نداشته باشد. منت گذاري يعني شخصيت نعمت گيرنده را خرد كردن، موجب ازار و اذيت قبول كننده نعمت ميشود، و آمادگي نفساني نعمت دهنده را براي پذيرش رحمت حق، و پاداش اخروي خداوند از ميان ميبرد. لذا در كلام حق تعالي از منت نهادن نهي شده است، چنان كه ميفرمايد: يا
ايها الذين آمنوا لا تبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذي. در آيه كريمه، منت و اذيت را موجب بطلان صدقه دانسته است، يعني منت نهادن و اذيت كردن استحقاق ثواب را از ميان ميبرد. منظوراز فوايد النعم در كلام امام (ع) فوايدي است كه خداوند بر خلايق ارزاني داشته و مقصود از عوائد المزيد و القسم اموري است كه مردم بدانها نيازمندند، و براي زندگي آنها ضرورت دارد. (پس خداوند بخاطر نعمتهايي كه به جهانيان عطا فرموده و نيازمندي زندگي آنها را كه بدان احتياج شديد دارند بر آورده ساخته، منان است. 4- خلايق عيال خدايند، روزي آنها را ضمانت كرده، و قوت آنها را اندازه گيري و مقرر داشته است. در اين عبارت امام (ع) لفظ عيال را براي خلق نسبت به پروردگارشان استعاره آورده است. جهت مشابهت را در تعريف عيال ميتوان فهميد، عيال شخص كساني هستند كه انسان، آنها را در محلي جمع كرده، نيازمندي آنها را تامين ميكند و آنچه به حال وضع آنها مناسب باشد. برايشان فراهم ميكند. احوال خلق هم نسبت به خداوند چنين است. آنها را آفريده و تحت توجهات خود قرار داده، تا سعادتشان را در زندگي اين دنيا و آن دنيا تامين كند (معاش اين دنيا و ثواب آن دنيا را برايشان فراهم كند). لفظ ض
مان نيز براي آنچه در حكمت الهي واجب شده، و تحقق آنها براي نظام يافتن و سامان پيدا كردن وضع زندگي خلايق از قبيل روزي مقدر و ديگر نيازمنديهايشان استعاره به كار رفته است. مقصود از قوت مقدر خداوند براي خلق، بخشش تمام چيزهايي است كه از كم و زياد، در لوح محفوط ثبت و ضبط شده است، و انجام آنها تخلف ناپذير ميباشد. 5- مسير واضح علاقه مندان به سير و سلوك، به خداوند ختم ميشود، و هر آنچه بخواهند نزد اوست. امام (ع) در آغاز سخن آنچه مربوط به اصلاح حال انسانها، از روزي، قوت و ديگر نيازمنديهاي ضروري، دنياي آنها بوده بر شمرده است، و آنگاه اموري كه در بهبود وضع آخرت آنها موثر است همچون پيمودن راه حق، و ديگر شئون را يادآوري ميكند، و از آن ميان به روشن بودن راه شريعت، براي پويندگاني كه به نظاره كردن جمال خداوند كريم راغبند و نعمتهاي مدام و جاويد حق تعالي را ميخواهند اشاره كرده و ميفرمايد: سالكان طريق به سوي او در حركتند، و خواستاران سعادت، رستگاري را از نزد او ميطلبند. 6- حق تعالي در مورد آنچه از او خواسته ميشود نسبت به آنچه كه از او خواسته نميشود بخشندهتر نيست. كلام امام (ع) درباره اين صفت خداوند اشاره به نكته لطيفي دار
د: فيضي كه از ناحيه حق تعالي بر خلايق صادر ميشود به دو اعتبار است. 1- اگر صدور فيض به لحاظ جود و بخشش خداوندي در نظر گرفته شود از اين جهت نسبت به همه موجودات يكسان بوده، در بخشش اختلافي نيست. بدين اعتبار همه مخلوقات نسبت بخداوند نسبت مساوي دارند، پس نميتوان گفت كه خداوند نسبت به فلان موجود خاص بخشندهتر از بهمان موجود است كه اگر چنين فرض شود لازم ميآيد خداوند نسبت به بعضي بخل ورزيده باشد و به بعضي نيازمند باشد، و لازمه اين اثبات نقص براي خداست و خداوند از نقص و بخل و نياز مبرا و پاك بوده و مقامي فراتر از اين تصورات دارد. 2- اگر فيض به نسبت فيض گيرنده يعني ممكن الوجود در نظر گرفته شود، اختلاف وجود دارد اما اين اختلاف، صرفا از همين جهت قرب و بعد با خداوند است. بنابراين هر فيض گيرندهاي كه داراي استعداد و پذيرش بيشتري بوده، شرط و تضاد كمتري داشته باشد، به جود و بخشش خداوند نزديكتر است. با توجه به توضيح فوق، اگر سوال كننده و متقاضي، چيزي را كه از خداوند مسئلت ميكند نصيبش شود و چيزي را كه مسئلت ندارد به او بخشيده نشود، بدين معني نيست كه شيي تقاضا نشده، در نزد خداوند بسيار با ارزش بوده و خداوند بوي نبخشيده است
. اصولا ميان آنچه خواسته شده و آنچه خواسته نشده است، نسبت به جود خداوند فرق و تفاوتي نيست. اما اين كه چرا شيء مورد خواست و تقاضا به او بخشيده شده است باين دليل است كه سوال و تقاضا زمينه قبول فيض را فراهم كرده و فيض حق متعال كه همواره وجوب وجود دارد، در زمينه مستعد قبول جاري و ساري شده است. اگر متقاضي فيض، همان چيزي را كه از خدا نخواسته است، تقاضا ميكرد، و بوسيله خواست و مسئلت، خود را مستعد قبول فيض ميكرد. به او عطا ميشد، بديهي است كه در بخشش خداوند بخل و منعي نيست، هر چند كه شيي مورد تقاضا نهايت ارزشمندي و گران قدري را ميداشت حق تعالي بوي ميبخشيد، چه بخشندگي نقصي در گنجينههاي بخشش، و عموم جود خداوند ايجاد نميكند. كلام امام رضا(ع) به همين حقيقت اشاره دارد هنگامي كه معناي جواد از آن حضرت پرسيده شد. در پاسخ سوال كننده فرمود: اين سوال شما دو صورت دارد: اگر مقصودت از جواد مخلوق و انسان باشد. جواد كسي است كه آنچه از جانب حق تعالي بر او واجب و مقرر شده است پرداخت نمايد (مانند صدقات، زكوات و … ) و بخيل كسي است كه از پرداخت حقوق واجبه الهي خودداري كند. و اگر مقصودت از جواد آفريدگار و خالق باشد. خداوند بخشنده
و جواد است، چه ببخشد و يا منع كند، زيرا كه خداوند اگر ببخشد به كسي ميبخشد كه استعداد بخشش را داشته باشد. و اگر منع كند از كسي منع ميكند كه استعداد قبول را نداشته باشد. در عبارت امام رضا (ع) جمله: ان اعطي اعطي من له و ان منع منع من ليس له اشاره به اين است كه بخشش و عدم بخشش الهي بسته به زمينه استحقاق است. او در فياضيت منع و ردعي ندارد (و به گفته شاعر عارف: هر چه هست از قامت ناجور نا زيباي ماست ورنه تشريف تو بر قامت كس كوته نيست) امام علي (ع) با ذكر اين صفت براي خداوند او را از بخلي كه در انسان است مبرا و پاك دانسته است، زيرا طبيعت انسان چنين است كه نسبت به آنچه از او تقاضا شود بخشندهتر است. دليل آساني بخشش، در شي مورد تقاضا اين است كه متقاضي معمولا، اشياي گرانبها و پر ارزشي كه در نظر انسان بسيار عزيز باشد. تقاضا نميكند (چون ميداند كه نخواهد داد)، به همين لحاظ انسان نسبت به شيئي مورد تقاضا (كه عرفا هم كم بهاتر ميباشد) بخشندهتر است. 7- خداوند اولي است كه ما قبلي ندارد، پس هيچ چيز پيش از او نيست. 8- خداوند آخري است كه ما بعدي ندارد، پس بعد از او هيچ چيز نيست. ما در گذشته پيرامون اين دو صفت حق تعالي بحث كر
دهايم، نكتهاي كه در اينجا قصد توضيح آن را داريم اين است كه اول يا آخر بودن، دو مفهوم اعتباري اضافي ميباشند كه، عقل ما از ذات مقدس حق تعالي انتزاع ميكند. به اين دليل كه وقتي ما سلسله وجودات و نيازمندي آنها را بذات حق تعالي بررسي كنيم موجودات را بذات او منتهي ديده و به او نسبت ميدهيم و به اعتبار همين نسبت و اضافه او را اول ميناميم زيرا تمام موجودات در تحقق وجودي و بقاي خود به موجودي بينياز و مطلق كه خداوند است منتهي ميشوند. پس آن ذات مطلق بعنوان عليت و اصالت ذات و شرافت وجودي اول بحساب ميآيد (تقدم و تاخر يا به اعتبار مكان است و يا به اعتبار زمان) و چون خداوند در مكان قرار ندارد، تقدم مكاني درباره خداوند منتفي است و زمان هم متاخر از وجود خداوند است زيرا كه زمان از خصوصيات حركت و حركت متاخر از جسم و جسم از علت وجودي خود (كه خداوند باشد) متاخر است، پس قبليت زماني هم در مورد خداوند تصور ندارد، چه برسد كه بر آن سبقت گرفته باشد. پس هيچ چيز بطور مطلق از اشياي زماني و غير زماني قبل از خداوند تصور ندارد. قبليت خداوند به لحاظ اشياي زمان دار و مكان دار است كه در سلسله علل وجودي به وي منتهي ميشوند. آنچه تاكنون گ
فته شد، در مورد اطلاق مفهوم قبليت بر خداوند بود اما اطلاق مفهوم بعديت بر ذات حق تعالي بدين لحاظ است كه اگر آداب و كيفيت سلوك را در نظر بگيري و ملاحظه مراتب سلوك سالكين را كه سفر كننده بمنازل عرفان و شناختشان هستند بنمائي مفهوم آخريت خداوند را در مييابي، چه او پايان درجاتي است كه عرفا ميتوانند بدان صعود نموده و ارتقا يابند و شناخت خداوند درجه نهايي و آخرين منزل است. بعبارت ديگر هر موجودي جز خداوند، امكان عدم دارد، و چون امكان عدم دارد پس ذاتش استحقاق وجود يافتن را ندارد تا چه رسد به اين كه آخريت و بعد بودن مطلق بر او عارض شود. اما خداوند متعال ذاتا واجب است و با قياس به هر موجودي آخريت و بعد بودن ذاتي اوست. پس او بطور مطلق اولي است كه هيج چيز قبل از او نيست و آخر مطلقي است كه هيچ چيز بعد از او نميباشد. 9- خداوند مردمك چشمها را از اين كه او را دريابند و درك كنند باز داشته است. قبلا اين موضوع توضيح داده شد كه نيروي بينايي چشم، شيئي را ميتواند درك كند، كه داراي چگونگي و جهت باشد، (حالت و مكان داشته باشد) خداوند متعال از داشتن وضع و جهت مبراست. بنابراين محال است كه با حس بينائي درك شود. معناي اين عبارت امام (
ع) كه خداوند قوه باصره را از ديدن خود باز داشته است اين است كه چشمها را تحت تاثير قوه قهريه خويش قرار داده، و به لحاظ نقص و كمبودي كه دارند قادر بدرك خداوند نيستند. 10- روزگار بر خداوند نميگذرد، تا با گذشت زمان حال او دگرگون شود. ميدانيم كه گذشت زمان منشا تمام تغييرات، و دگرگوني احوال است. با توجه به اين كه ذات اقدس حق تعالي منزه است از اين كه در ظرف زمان قرار گيرد بنابراين از تغيير و دگرگوني كه عارض بر اشياي زماني ميشود، مبرا و پاك ميباشد. 11- خداوند در مكان قرار ندارد، تا انتقال يافتن و جابجا شدن بر او صدق كند چون از ويژگيهاي شيي مكاني اين است كه از مكان خود بجاي ديگر منتقل شود، و خداوند كه از داشتن مكان منزه است انتقال يافتن و جابجايي براي خداوند محال است. اگر خداوند در مكان و قابل انتقال ميبود، همان نقصي كه براي اشياي مكاني به لحاظ نياز به مكان، متصور است، براي خداوند در نظر گرفته ميشد و لازم ميآمد كه خداوند داراي نقص باشد. با توضيح فوق روشن شد كه خداوند مكاني ندارد. تا جابجايي و انتقال بر ذات او راه پيدا كند. 12- خداوند متعال چنان است كه اگر تمام معادن كوهها و دانههاي قيمتي درياها، مانند نقره و
طلاهاي خالص و يا در و مرواريد به مردم بخشد، تاثيري در جود و كرم خداوند ندارد. بر شمردن اين نعمتها بمنظور ستايش و مدح خداوند است، نعمتهايي كه امام (ع) در اينجا نام برده، بهترين چيزهاي هستند كه انسان ميتواند به دست آورد، و پر بهاترين دانههاي قيمتي است كه طالبان دنيا براي به دست آوردن آنها، رقابت ميكنند، يادآوري اين نعمتها، توجه دادن به كمال قدرت خداوند و نامتناهي بودن مخلوقات ميباشد. ما قبل از اين توضيح دادهايم كه بخشش، در قدرت و توان مالي كساني تاثير دارد كه خود محتاجند و نفع و ضرر درباره آنها معني پيدا ميكند. ولي جود و بخشندگي هر چند بينهايت باشد، در ذات خداوند، موثر نخواهد بود. امام (ع) لفظ ضحك - خنديدن را براي صدف استعاره آورده است وجه شباهت ميان آنها اين است، كه دهان، مانند صدف باز ميشود. درهاي داخل صدف و دندانها چون در نمايان ميشوند. و باز گوشتي در داخل صدف وجود دارد كه در لطافت و ظرافت شبيه زبان ميباشد. هرگاه كسي صدفي را بيابد خواهد ديد كه درست مانند انسان ميخندد. در عبارت فوق لفظ حصيد براي درهاي كوچك استعاره به كار رفته است كه درست بهنگام چيدن شبيه گندم و حبوبات ميباشند. بايد دانست كه صدف هر
چند حيوان داراي حس و حركت ميباشد ولي او از نظر اتصال بزمين براي تغذيه و ريشه دار بودنش، شبيه گياهان است. امام (ع) با عبارت زيباي يخرج را براي اموالي كه از معادن و يا دريا بدست آيد بكاربرده است اين شنونده است كه بايد ميان دو مورد فرق بگذارد و جواهرات حاصل از معادن و دانههاي گران قيمت بدست آمده از دريا را از يكديگر تميز دهد. قوله عليهالسلام: لانه الجواد الذي لا يغيضه سئوال السائلين و لا يبخله الحاح الملحين. خداوند آن بخشندهاي است، كه عطاي او با سئوال مكرر متقاضيان فروكش نميكند و اصرار اصرار كنندگان او را به بخل و خودداري از بخشش وادار نميسازد كلام حضرت بيان كننده اين حقيقت است، كه بخشيدن چيزهاي گران قيمت و پر ارزش، تاثيري در بخشندگي خداوند ندارد، و با اعطا و خارج كردن اين نعمتها كمبودي در گنجينههاي كرمش احساس نميشود. بخشندهاي كه طبيعت ذاتش چنين باشد، همان جوادي است كه سود و زيان و كمبودي بر او عارض نميشود، و نعمتهاي او بينهايت است. لفظ يغيض براي نعمتهاي الهي به ملاحظه شباهت آن با آب از جهت اين كه آب داراي مخزن كامل زير زميني و با كشيدن، كمبود پيدا نميكند استعاره به كار رفته است. بعضي كلمه يقيضه را
(بغضبه) روايت كردهاند. غضب و خشم از ويژگيهاي مزاج انساني است و چون حق تعالي از مزاج و جسمانيت پاك و منزه ميباشد، از عوارض آن كه خشم و غضب است نيز مبراست. همچنين بخل و خودداري از بخشش، صفت پست جسماني است، كه نيازمندي و كمبود موجب آن ميشود. آن كه در ذاتش زيادي و نقصان راه ندارد اگر همه دنيا را به سائل و متقاضي ببخشد، تاثيري در پادشاهي وي نخواهد داشت.
[صفحه 692]
بخش دوم خطبه: صفات ذات تعالي در قرآن افتحام: ناگهاني و بشدت داخل در امري شدن سدذ: جمع شده است به معني درها و پردهها جاب البلاد: سرزمينها را پيمود. پس اي سوال كننده درست بنگر و با دقت و تفكر، از صفاتي كه قرآن تو را بدان راهنمايي كرده، پيروي كن، و از نور هدايت آن روشنايي بطلب و آنچه شيطان دانستن آن را به تو القا و تكليف كرده در قرآن و سنت پيامبر (ص) و پيشوايان دين دانستن آن بر تو لازم نشده است، دانش آن را بخداوند سبحان واگذار نما، اين است نهايت حق خداوندي بر عهده تو و بدان كه، انسانهاي راسخ در علم كساني هستند كه اقرار به تمام غيبهاي پوشيده، آنان را از تجاوز به سدها و موانع و حدودي كه ميان آنها و حقايق غيبي زده شده بينياز ساخته است. نسبت به تمام اموري كه جاهلند و تفسيرش را نميدانند و براي آنها غيب و نهفته است، مقر و معترفند، و خداوند همين اقرار و اعتراف بر عجز و ناتواني آنها را، از رسيدن به آنچه در علم و دانش بدان احاطه ندارند، ستوده است. و انديشه نكردن آنان در چيزي كه بحث و گفتگو از كنه و حقيقت آن را به انسان امر نكرده است، رسوخ و استواري ناميده و آنها را راسخين و استواران در علم و دانش خط
اب فرمود (زيرا از حد خود تجاوز نكرده و در آنچه كه مامور نيستند كنه و حقيقت آن را دريابند تعمق و انديشه نميكنند) پس تو نيز اي سوال كننده، به آنچه قرآن كريم راهنمائيت ميكند اكتفا كني. (در آنچه فهمت بدان نميرسد و مامور بدانستن آن نيستي انديشه نكن) و عظمت و بزرگي خداوند را به اندازه عقل و فهم خود نسنج كه هلاك و تباه خواهي شد. در بخش نخستين اين فصل از خطبه، امام (ع) كيفيت توصيف كردن خداوند سبحان را ياد ميدهد و به مردم چگونگي ستايش كردن و ثنا گفتن ذات مقدس حق تعالي را، چنان كه در خور آن باشد ميآموزد. هر چند شخص مورد خطاب امام (ع) در اين كلام، سوال كنندهاي است كه از حضرت خواسته بود تا خدا را برايش توصيف كند، اما از باب ضرب المثل معروف: اياك اعني و اسمعي يا جاره تعليم دادن همه انسانها منظور است. امام (ع) سئوال كننده را مورد خطاب قرار داده به كتاب خدا هدايتش كرده به او دستور ميدهد كه قرآن را پيشواي خويش بداند و از روشنايي كتاب، در پيمودن راه حق و چگونگي توصيف خداوند، كسب نورانيت كند زيرا شايستهترين اوصافي كه براي خدا آورده شده، همان اوصافي است كه حق سبحانه و تعالي براي خويش در قرآن آورده و خود را بدانها توصيف
كرده است. و باز سوال كننده را امر ميكند، تا علم صفات و خصوصياتي كه در كتاب خدا و سنت رسول و آثار پيشوايان ديني كه همچون رسول خدا (ص) شرح و توضيح ديانت را بر عهده دارند، آمده است و اموري محرز و مسلم هستند (ولي او درك نميكند) بخداوند متعال واگذارد (به پندار خود آنها را نفي و اثبات نكند) و مقصود از تفويض همين معني است كه ذكر شد. به عبارت ديگر توضيح سخن امام (ع) اين است كه پيشوايان هدايت كننده دين به نسبت آفريدگار يا آفريده آگاهترند، و به كار بردن الفاظ مناسبي را كه مفيد معني باشد و بر خداوند اطلاق گردد بخوبي ميدانند (بنابراين آنچه قرآن، سنت پيامبر (ص) و پيشوايان بر حق، بر خداوند اطلاق كردهاند بيچون چرا قابل قبولند و تامل در آنها روا نيست و بدنبال صفات و خصوصياتي، كه فكر و تحقيق درباره آنها منع شده است. نيز نبايد رفت پيگيري شناخت صفات ممنوعه حق، و كاوش درباره فهم آنها را بدين اشاره كه فعل شيطاني است منفور دانسته، جايز نميداند. روشن است كه جستجو و تحقيق بيرون از حد شرعي، كه گذشتن از آن نهي شده است، بوسوسه شيطاني و طبع حريصي است كه براي دستيابي به امور ممنوعه، همواره بيشتر تلاش ميكند. بايد دانست كه اكتفا ك
ردن بر اوصافي كه در قرآن و سنت و گفتار پيشوايان بر حق آمده، نهايت حق خداوند متعال و چيزي است كه از انسان خواسته شده است (بيش از اين افراد تكليف تحقيق ندارند) با توجه به اين كه خواست شارع مقدس اسلام بهنگام وضع شريعت و استوار داشتن پايههاي آن، الفت دادن قلب جهانيان بر قانون واحد، و متحد ساختن آنها بر محور واحد بوده است، تا بدان حد كه حتي در اعتقاد به امري كوچك و ناچيز متفرق و گروه گروه نشوند زيرا تفرقه چنان كه قبلا توضيح داده شد، موجب ضعف دين، و عدم همكاري بر تحكيم ديانت ميشود. بنابراين به مقتضاي حكمت واجب است، كه كاوش و تحقيق بيش از آن كه شريعت مجاز دانسته است حرام باشد، تا دستورات دين و شريعت در قلب مردم ثابت و استوار گردد، و بحث پيرامون آنچه در ديانت مجاز شمرده نشده است. انسانها را از اعتقاد خارج نسازد، كه شريعت را بكناري افكنند، و اعتقاد بسياري از مردمان، بخاطر ورود در موضوعات غير مجاز (معرفت بر كنه ذات خداوند و امثال آن) فاسد گردد، زيرا در ميان مردم افرادي هستند، كه آمادگي پذيرش غير ظواهر شريعت را ندارند، و آنها كه مستعد درك حقايق باشند، نادر و اندكند. هر چند ميدانيم كه پيامبر (ص) هرگاه در فردي استعداد
درك اسرار شريعت را ميديد، و به او اعتماد ميداشت، مانند علي (ع) نه ابوهريره و امثالش، آن رموز و اسرار را به او تعليم ميداد. پس از آن كه امام (ع) تحقيق و كاوش در امور غير مجاز را نهي فرمود، راسخان در علم را ميستايد، آنها كه در قرآن كريم از گفته رب حكيم مورد ستايش واقع شدهاند آنجا كه ميفرمايد: لكن الراسخون في العلم منهم و المومنون يومنون بما انزل اليك و باز ميفرمايد: و الراسخون في العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا. در تفسير معناي رسوخ در علم گفتهاند: راسخان در علم كساني هستند كه خداوند آنها را از دست اندازي به اموري كه غيب است و اجازه تحقيق در آنها نيست. بينياز كرده است. آنها به تمام آنچه غيب و نهفته است و نميدانند اقرار دارند، و خداوند به دليل اقرار آنها بر عجز و ناتواني خويش از عدم دستيابي به آنچه در حيطه علميشان نيست، آنها را ستوده است، و ترك تعمق آنها را از چيزهايي كه مكلف به بحث آنها نيستند، رسوخ در علم دانسته است. دراينجا لازم است كه به معناي سدد مضروبه و حجب الغيوب: درهاي بزرگ بسته و پردههاي غيب اشاره شود لذا به بعضي از مكاشفات علماي صوفيه كه بدانها نيز روايت سيد انبياء (ص) اشاره دارد، ميپرد
ازيم. صوفيه كه بدانها نيز روايت سيد انبياء (ص) اشاره دارد، ميپردازيم. پيامبر (ص) فرموده است: براي خداوند متعال از نور و ظلمت هفتاد حجاب است كه اگر يكي از آن حجابها را بردارد، جلوه رخ او آنچه را كه ديدني است خواهد سوخت از طرفي چون ثابت شده است، كه حق تعالي با ذات خود براي ذات خويش متجلي و آشكار است، بنابراين حجاب از ناحيه محجوب خواهد بود (يعني حجابي اگر هست از ناحيه خلق است نه از جهت خالق). دارندگان حجاب به سه قسم تقسيم ميشوند: 1- قسم اول، افرادي هستند كه حجابشان ظلمت و تاريكي است. 2- قسمت دوم، حجابشان ظلمت آميخته به نور است. 3- قسم سوم، حجابشان نور و روشنايي محض ميباشد. و هر يك از سه قسم فوق، داراي اقسام فراوان و غير قابل شمارش ميباشند كه در اينجا اشاره به اصول اين اقسام ما را كفايت ميكند. قسم او: كه حجابشان ظلمت و تاريكي محض است، ملحدان هستند، كساني كه بخداوند ايمان ندارند. و اينها نيز بدو صنف تقسيم ميشوند: الف: صنفي كه براي ايجاد جهان معتقد به علتي هستند، اما آن علت را طبيعت ميدانند، و شما ميدانيد كه طبيعت صفتي است جسماني، تاريك و خالي از شناخت و ادراك. (ظلمت طبيعت حجايي است كه مانع از ادراك حقيقت
ميشود) ب: صنف دوم گروهي هستند كه درباره شناخت علت و ايجاد كننده جهان فارغ البال بوده و به خود رنجي نميدهند، و اساسا توجهي به اين حقيقت نداشته، سرگرم به امور نفساني خود هستند و مانند حيوانات زندگي ميكنند. اينان حجاب تيرگيهاي نفساني و شهوات ظلماني خود را فرا رو دارند و هيچ تاريكيي ظلمانيتر از هواي نفساني نيست. لذا خداوند متعال فرموده است: افرايت من اتخذ الهه هواه. و پيامبر (ص) در اين باره فرموده است: هواي نفس منفورترين خداثي است كه بر روي زمين پرستيده شده است. دو صنف، فوق الذكر، به گروههاي فراواني تقسيم ميشوند كه نياز به ذكر تمام آنها نيست. قسم دوم: يعني افرادي كه حجابشان از ادراك حقيقت، نور آميخته بتاريكي باشد، به سه صنف تقسيم ميشوند. الف: منشا حجابشان از حقيقت ظلمت حس باشد. ب: منشا حجابشان از درك حقيقت صور خيالي باشد. ج: منشا حجابشان قياسهاي عقلي فاسد باشد. صنف اول كه منشا حجابشان از دريافت حقيقت، تاريكي حس باشد به چند طايفه تقسيم ميشوند. طايفه اول بت پرستان هستند، اين گروه اجمالا ميدانند كه پروردگاري دارند و واجب است كه او را بر جان خود مقدم دارند. و اعتقادشان اين است كه او از هر چيزي گرانقدر و ارزش
مندتر است، ولي آنها در حجابي از ظلمت حس قرار گرفتهاند و نميتوانند در اثبات پروردگارشان از جهان محسوسات فراتر روند. بنابراين از گرانبهاترين جواهرات، مانند طلا و نقره و يا قوت، مجسمههايي را در زيباترين صورت ميسازند و آنها را به عنوان خدا ميپذيرند. (به همين دليل است) اگر چه روشنايي عزت و جلال صفات خداوند آنان را در حجاب دارد. اما آنها عزت و جلال را در پيكرههاي محسوس قرار ميدهند. پس حجاب آنها نورانيت آميخته بتاريكي محسوسات است، چه حس نسبت بعالم معقولات ظلمت و تاريكي است. طايفه دوم كه از بت پرستان در مشاهده انوار الهي جلوتر هستند و از مرحله پرستش سنگها فراتر رفتهاند، چنان كه نقل شده است قومي از تركهاي سر حدات دور ميباشند آنها دين مخصوص و مشهوري ندارند اما معتقدند كه پروردگار آنها زيباترين شييء موجود است. بنابراين هرگاه انسان، يا اسب يا درختي را در زيباترين صورت ببينند آن را پروردگار خود دانسته و ميپرستند. اينان نيز همچون طايفه اول بنور جمال حق كه آميخته با ظلمت حس است از درك حقيقت در حجابند. طايفه سوم از دو طايفه قبل جلوتر رفته و گفتهاند: شايسته است، پروردگار در ظاهر نوراني و در باطن، چنان داراي هيبت
و سلطنت باشد، كه نتوان به وي نزديك شد. اينان نيز از درجه محسوس بالاتر نرفته و آتش پرست شدهاند. چون آتش را داراي اين صفات تصور كردهاند. اين گروه بواسطه انوار سلطنت و روشنايي از شناخت حق تعالي در حجابند. زيرا تمام اين مراتب از انوار الهي است كه با تاريكي حس آميخته شده است. طايفه چهارم از سه طايفه فوق الذكر مترقي ترند به اين دليل كه متوجه شدهاند، آتش خاموش ميشود و سلطه پذير است، پس شايستگي الوهيت را ندارد. چيزي ميتواند پروردگار باشد كه صفات برجسته نورانيت ظاهري و هيبت باطني را داشته و ما را تحت تاثير قرار دهد و به بلندي درجه و مقام متصف باشد. در ميان اين طايفه دانش نجوم شهرت فراواني دارد و تاثيرات جوي جهان را به ستارگان نسبت ميدهند. و به همين دليل ستاره پرست شدهاند. از اينان گروهي مشتري و گروهي ستاره شعرا و جز اين دو را پرستيدهاند. اين طايفه هم تاريكي حس را به نور برتري و بلندي مقام كه از انوار الهي است، آميخته و بدين سبب از درك حقيقت و شناخت واقعي حق تعالي در حجاب قرار گرفتهاند. طايفه پنجم از قبليها كه ستاره پرست بودند به لحاظ انديشه و تفكر فراتر رفته و چنين مدعي شدهاند كه پروردگار علاوه بر دارا بودن
صفات ياد شده، سزاوار است، بزرگترين ستاره هم باشد. با توجه به همين طرز تفكر خورشيد را پرستيدهاند. اين گروه نيز تاريكي حس را بنور كبريا و عظمت الهي و ديگر انوار در آميخته و از شناخت خداي واقعي در حجاب ماندهاند. طايفه ششم اينها نيز از طايفه فوق مترقيتر فكر كرده و گفتهاند: تنها خورشيد نيست كه نوراني است ستارگان نوراني ديگري نيز وجود دارند و با خورشيد در نورانيت شريكاند، چون خداوند در نورانيت نبايد شريك داشته باشد. پس خورشيد خدا نيست. اين طايفه نور مطلق را كه فراگيرنده. تمام اجرام نوراني است پرستيدهاند و چنين پنداشتهاند كه نور خداي جهانيان است و همه نيكيها بدو منسوب است از طرفي چون در جهان شروري را مشاهده كرده و انتساب شرور را بخداوند نيكو ندانسته و ميان نور و ظلمت نزاع و درگيري احساس كردهاند، كارهاي جهان را به نور و ظلمت نسبت دادهاند (مبدا خيرات را نور و مبدا شرور را ظلمت پنداشتهاند) اين گروه را ثنويه يا دو گانه پرست ميگويند. صنف دوم كه به بعضي از انوار آميخته به ظلمت خيال از معرفت حق تعالي در حجاب قرار گرفتهاند آنهايي هستند كه از مرتبه حس فراتر و در وراي آن حقيقتي را اثبات كردهاند ولي آنها نيز از م
رتبه خيال گامي فراتر ننهادهاند. موجودي را كه بر عرش نشسته باشد پرستيدهاند. اينها درجاتي دارند كه بيشترينشان مجسميه و سپس كراميه و بالاترين آنها كساني هستند كه از معبود خود جسميت و تمام عوارض آن به جز سمت و جهت داشتن را نفي كردهاند و تنها جهت فوقيت رابراي او ثابت دانستهاند در حقيقت اين طايفه چيزي جز موجود حسي و خيالي، نتوانستهاند درك نمايند، تا او را از سمت و جهت مبرا و پاك بدانند. صنف سوم، با انوار خداونديي كه مقرون به قياسات عقلي فاسد و تاريك است از شناخت حق در حجاب ماندهاند و خدايي را پرستيدهاند كه شنوا بينا، متكلم، عالم و تواناست و از اين كه در سمتي باشد منزه و پاك ميباشد. ولي صفات خداوند را همچون صفات انساني دانستهاند. و بعضي از آنها بدين حقيقت تصريح كرده و گفتهاند كه كلام خداوند مانند سخن گفتن ما داراي صداست و بعضي عميقتر انديشيده و گفتهاند كلام خداوند داراي صوت و حرف نيست بلكه مانند حديث نفس و تصورات ذهني ما ميباشد. بدين دليل است كه اگر سخنشان مورد تحقيق قرار گيرد هر چند اين حقيقت را به زبان منكر ميشوند، ولي كلامشان، معناي تشبيه را دارد و آنها چگونگي اطلاق اين الفاط را بر خداوند درك نميك
نند، ولذا، اين طايفه نيز به لحاظ آميختن انوار الهي با تاريكيهاي قياسات عقلي از شناخت حقيقت و عرفان الهي در حجاب قرار دارند. قسم سوم: كه نور خالص حجابشان باشد خود به اصناف بيشماري تقسيم ميشوند كه ما به سه صنف آنها ذيلا اشاره ميكنيم. صنف اول از اين سه صنف كساني هستند كه معناي صفات شنوا، بينا، توانا و.. را ميدانند، و ميان به كار بردن اين صفات بر خداوند و انسان فرق ميگذارند. اما از تعريف خداوند بدين صفات خودداري ميكنند و حق تعالي را با نسبت دادن به ديگر مخلوقات معرفي نموده و ميگويند: پروردگار ما، آفريدگار آسمانها و زمين است، و جز او خدايي را باور نداريم پروردگار ما از مفهوم ظاهري اين صفات پاك و منزه است، او بحركت درآورنده آسمانها و اداره كننده نظم آنهاست. صنف دوم كساني هستند كه ميدانند در آسمانها فرشتگان زيادي هستند و به حركت درآورنده هر آسماني موجود خاصي بنام فرشته است. و باز تمامي اين آسمانها در ضمن فلكي قرار دارند، كه در هر شب و روز يك مرتبه همه آنها با حركت فلك بحركت در ميآيند. و خداوند متعال بحركت درآورنده فلك الافلاك كه تمامي افلاك را در بر دارد ميباشد. صنف سوم كساني هستند كه از دو صنف سابق انديشه
فراتري دارند و ميگويند: اين كه فرشتگان اجسام فلكيه را بحركت در ميآورند بمنظور خدمت گزاري و پرستش خداوند است. و خداوند تعالي با فرمان خود بحركت درآورنده تمام آنهاست. (اما چنان كه قبلا يادآور شديم) اين هر سه صنف با انوار خالص الهي از درك ماوراي نورانيت حق در حجاباند، و فراتر از اين سه صنف، صنف چهارمي هستند كه حقيقتي بيشتري بر آنها آشكار شده است و معترفند كه ذات حق تعالي متصف بوصف يگانگي مطلق و نهايت كمال ميباشد، از اين صنف حجابهاي مقايسه كردن و تشبيه كردن خداوند با ديگران به كناري رفته، اينها در شناخت و معرفت خداوند (تا حدودي) به حق و اصل شدهاند. از اين صنف دسته خاصي هستند كه تجليات انوار الهي تمام ادراكات بصري و محسوسات آنها را سوخته و از ميان برده است. جز رتبه ذات حق تعالي به چيزي توجه نداشته و ملاحظه نميكنند. درخشش انوار معرفت الهي تنها بيننده را بجاي گذاشته و ديدنيها را آتش زده و از ميان برده است. و گروهي از اين دسته نيز فراتر رفته و بمقام خاص الخاص دست يافتهاند و بمرتبهاي رسيدهاند كه جلوه جمال خداوندي هستي آنها را به آتش كشيده، و سلطه جلال و عظمت الهي آنها را فراگرفته، و آنها را در بقاي وجود خود م
ات و متلاشي كرده است، تا بدان حد كه توجهي به فنا و نيستي خود هم ندارند و هيچ چيز جز واحد حقيقي بر جاي نمانده است. چنان كه در گذشته بدين حقيقت اشاره كرديم، اين گروهند كه بمقام وصل حق رسيدهاند و حجابي فرا روي ندارند. ولي در عين حال تمام گروهها به حجاب امكان منتهي ميشوند، همان حجابي كه تمام موجودات در آن مستغرقند و بهلاكت ميرسند. و جز ذات باري تعالي كه داراي جلال و كرامت است هيچ چيز باقي نخواهد ماند. پس از دانستن مراتب و درجات افراد به نسبت حجابي كه دارند ميگوييم: منظور از درهاي بسته و حجابهاي غيبي كه امام (ع) بدانها اشاره كرده است چگونگي انتقال به مفهوم صفات خداوند و مراتب عرفان ذات مقدس حق تعالي و شناخت درجات فرشتگان و كمالاتشان ميباشد و همچنين اشاره بديگر حجابهاي نورانييي كه صنف سوم يعني آنها كه صرفا انوار حق تعالي حجابشان بود، دارد. راسخون در كلام حضرت اشاره به كساني است كه بظاهر سخن امام (ع) در مرتبه آغازين معرفت ماندهاند و به شناخت صفات خداوند و فرشتگان و جهان غيب به همان اندازه كه شريعت به اختصار بيان كرده و رسول خدا (ص) بدانها فهمانده بسنده كردهاند. توصيف خداوند را در حد صفات كمال و نعوت جلال تعق
ل كردهاند، بدين شرح كه صفات حق تعالي در رديف صفات بشر نيستند، در ذهن آنها چنين رسوخ يافته كه تصور اجمالي آنها از صفات خداوند اگر به تفصيل درايد مطابق با واقع خواهد بود (البته) آن را كه خداوند به عنايت خاصه خود آماده پذيرش تفصيل صفاتش كند، به حقيقت دست خواهد يافت. پس از بيان تقسيم بنديهايي كه پيرامون سخن امام (ع) آورده شد بحث لطيفي باقي مانده است كه بايد توضيح داده شود، و آن بحث زيبا اين است كه چون در حقيقت امر، تكليف هر كسي بر حسب عقل و خرد شخص و مراتب درك اوست، پيامبر (ص) فرموده است: برانگيخته شدهام تا به اندازه عقل مردم با آنها صحبت كنم هر عقلي فراخور توان خود از حجابهاي غيب را كنار ميزند. و فراتر از آن ناتوان است و اعتراف به عجز دارد، تكليف چنين كسي همان مقداري است كه بتواند رفع حجاب كند، و به همين نسبت از راسخين در علم به حساب ميآيد. با اين توضيح، راسخ در علم مرتبه واحدي كه عبارت از تقليد ظواهر شريعت و اعتقاد به صحت آنها باشد، نيست. بلكه پيروي از ظاهر شريعت اولين مرتبه از مراتب رسوخ در علم ميباشد. و در وراي اين مرتبه، بر حسب مراتب سلوك و نيرومندي سالكان بر رفع حجاب انواري كه بدان اشاره كرديم، مراتب
بينهايتي است. سخن امام (ع) نيز با آنچه ما گفتيم نه تنها منافاتي ندارد، بلكه بر آن وجهي كه شرح كرديم صدق كلي دارد. و بر اين كلام امام (ع) كه فرمود: ترك تعمق در مواردي كه بر تحقيق آن مجاز نيستند رسوخ در علم ناميده ميشود هم صدق ميكند زيرا كسي كه بعضي از مراتب سلوك را پيموده باشد و از پيمودن مقام فراتر بازمانده و ذهن خود را از تعمق در مراحل غير مجاز منصرف داشته است و از موضوعي كه بدليل ناتواني از كشف، مكلف به بحث از آن نيست باز ايستد، راسخ در علم است، (چون مقام خود را شناختن و يا فراتر ننهادن رسيدن بمقام دانش حقيقي است). قوله عليهالسلام: فاقتصر علي ذالك: يعني بر آنچه كه كتاب عزيز بدان ناطق، و سنت رسول (ص) بر آن دلالت دارد، و پيشوايان هدايت دين بدان ارشاد مينمايند بسنده كن. قوله عليهالسلام: و لا تقدر عظمه الله تعالي علي قدر عقلك فتكون من الهالكين يعني آن كه عظمت خدا را با خرد خود اندازه گيري كند، اعتقادش اين خواهد بود، كه عقلش ميتواند خداوند را درك نمايد و علمش بر او احاطه داشته باشد! چنين كسي با عقل ضعيف و ناتوان خود عظمت خدا را كوچك مينمايد با اين كه عظمت حق تعالي برتر و ارجمندتر از اين است كه با خرد بش
ري محاسبه و اندازه گيري شود. چنين داوري و حكومت از فردي صادر ميشود كه توهم بر او حاكم باشد و خداوند را به جسم و جسمانيات تشبيه كند. اين نوع اعتقاد، در حقيقت كفر است، زيرا غير صانع را بجاي صانع گرفته است و از طريق معرفت حق انحراف دارد، و انحراف از راه حق موجب هلاكت در وادي جهل است. بايد توجه داشت، اين كه امام (ع) طالبان معرفت را به كتاب و سنت و توضيحات امامان معصوم (ع) ارجاع داده است، مقصود اين نيست كه فقط بظاهر شريعت بسنده شود، بلكه منظور اين است كه از نورانيت قرآن و سنت و آثار پيشوايان هدايت گر همواره تبعيت شود. در قرآن كريم و سنت رسول (ص) و سخن امامان معصوم آنقدر از اشارات و توجهات بر منازل سير و سلوك و لزوم انتقال از مراتب پست به مقامات بلند عرفان به پا رسيده است كه قابل شمارش نيست، و مقام هر اهل مقامي را به وي شناسانده و از غير اهلش مخفي داشتهاند، زيراكتاب و سنت و اهل بيت عصمت طبيبان نفوس هستند. بدان سان كه طبيب بعضي از داروها را براي بعضي از بيماريها تجويز ميكند و آنها را پادزهر و شفا ميداند، در حالي كه همان دارو را براي ديگري زهر هلاك كننده، تشخيص ميدهد و همچنين كتاب خدا و بيان كنندگان مقاصد آن يعن
ي انبيا و اوليا بعضي از اسرار الهي را براي بعضي از سينهها قابل شفا ميدانند كه بايد به وي القا شود. اما چه بسا كه القا عين همين رموز و اسرار براي افراد نا اهل موجب گمراهي و كفر شود. بنابراين مقصود حضرت از بيان جمله فوق اين است كه هر عقلي بايد به آنچه اهليت درك آن را دارد محدود شود. مقصود امام (ع) از اكتفا كردن هر عقلي بر آنچه در توان اوست، ميباشد و مخاطب حضرت در اين مورد گروهي ظاهر بيني ميباشند، كه لزوما بايد به دريافتهاي خود بسنده نمايند و از تحقيق در كنه ذات حق كه از حيطه انديشه انساني فراتر است بازايستند. هر چند حقيقت كلام آن بزرگوار را خداوند ميداند و بس.
[صفحه 693]
سدف: جمع سدفه: تاريكي ظلمت. جبه: رد كردن. احتذي عليه: راه او را پيمود، به روش او عمل كرد. چه ذات مقدس خداوند چنان قدرتمندي است كه اگر همه انديشههاي بشري متوجه او شوند، تا نهايت قدرت و توانايياش را دريابند، و اگر فكر و انديشهاي كه آلوده به وسوسههاي شيطاني نگشته، بخواهد بزرگي پادشاهي وي را در منتهي درجه عوالم غيب و ناديدنيها بدست آورد، و اگر دلها حيران و شيفته او شوند تا كيفيت و چگونگي صفاتش را بيابند و اگر عقلها بسيار كنجكاوي كنند (خردمندان انديشه فراوان بگيرند) تا چون حقيقت صفاتش آشكار نيست به كنه ذاتش پي برند (قدرت) خداوند متعال آن اوهام و عقول را باز ميگرداند، (درمانده و ناتوان ميسازد) در حالي كه راههاي هلاكت و تاريكيهاي عوالم غيب را طي كرده و از همه جا بازمانده از روي اخلاص روي به حق سبحانه و تعالي ميآورند (بعد از آن كه از طي اين راههاي خطرناك بجايي نرسيدند و از درك حقيقت ذات و صفات وي كه ممنوع گشتهاند برگشتند) و اعتراف خواهند كرد كه سير در اين راه از روي خبط و اشتباه بوده و كنه معرفت او درك نميشود، و به قلب صاحبان عقول و انديشهها خطور نميكند كه بتوان جلال و عزتش را اندازه گرفت
(چه رسد به اين كه او را دريايند و بر او احاطه علمي پيدا كنند) او خداوندي است كه بدون صورت و مثالي كه از آن اقتباس كرده باشد، جهانيان را بيافريد و بدون سنجش و اندازه گيري مخلوقاتي كه آفريدگاري پيش از خلق جهان آفريده باشد، و خداوند عالم از روي نمونه و مدلي كه خالق و معبود سابق بكار برده، جهان را خلقت كرده و از آن تبعيت كرده باشد، (جهان را ايجاد كرد) زيرا صورت دهنده به موجودات اوست، و پيش از او آفريدگاري نبوده تا خداوند از روي نقشه او كار كند. او از ملكوت، قدرت و شگفتيهاي آن چنان كه (در عين خاموشي) نشانههاي حكمتش گوياي آنهاست، به ما نشان داد كه خلق نيازمند و معترفند به اين كه اوست كه با قدرت و توانابي خود آفرينش را سر پا نگاهداش، تا ما را به معرفت و شناسايي خويش با دلايل قطعيه و حجتهاي بالغه راهنمايي كند. اوست كه آثار صنعت و نشانههاي حكمتش در نقشهاي تازه و بديع و دلفريبي كه در قالب تكوين ريخته پيداست هر يك از موجودات دليلي بر وجود اويند. پس آنچه آفريده حجت و دليل بر حقيقت اوست، هر چند (مانند جمادات) بيزبان و خاموش باشند احتياج و نيازمندي موجودات به خالق، خود اعترافي است بر اين كه تنها اوست كه با قدرت و تواناي
ي خويش آنها را برپا نگاهداشته است. اقامه دليلي كه ما را بر شناخت خداوند ناگزير ساخت. پديدههاي نو و تازه آثار صنع و نشانههاي حكمتي بود كه خداوند متعال آنها را ظاهر گردانيد. بنابراين آنچه را آفريدگار جهان آفريد هر چند خاموش و بيزبان باشند، حجت و دليلي بر حقيقت ذات اويند. حجت خداوند بر تدبيرات امور و دلايلش بر خلاقيت و آفرينندگي پروردگار، در همه موجودات گويا و پا برجاست. (اي خداي يگانه بيهمتا) گواهي ميدهم كه هر كس تو را در داشتن اعضاي گوناگون و متفاوت و به مخلوقت تشبيه كرد و تو را داراي مفاصل كوچك بهم پيوسته كه از تدبير حكمت تو (در زير گوشت و پوست) پنهانند، بداند در حقيقت به يگانگي تو اعتقاد نكرده و تو را نشناخته و دلش به اينكه براي تو مانندي نيست يقين ندارد، گويا او حكايت بيزاري جستن بت پرستان را (در قيامت) از بتهايي كه ميپرستيدند نشنيده. آنگاه كه ميگويند: تالله ان كنا لفي ضلال مبين. اذ تسويكم برب العالمين. قوله عليهالسلام: هو القادر الذي اذا ارتمت الي آخره اين سخن امام (ع) اشاره به اوصاف حق تعالي دارد كه با عبارات مختصر ديگري بيان كرده، و انسانها را به اين حقيقت توجه ميدهد كه نهايت بررسي عقول و كاوش
انديشهها، و ژرفنگري زيركها، خواهان دريافت معناي تفصيلي كمال و نعت جلال اوست، ولي سرانجام اينان در تحقيق سرافكنده شده و با اندوه و حسرت از پيشروي فكري باز ميايستند، و اعتراف به عجز و درماندگي خود ميكنند. عبارت امام (ع) كه فرمود: اذا ارتمت الي قوله ردعها جمله شرطيه متصلهاي است كه در حكم چند قضيه شرطيه است كه داراي چند مقدمه و يك تالي ميباشد. مقدمه اول جمله: اذا ارتمت الاوهام لتدرك منقطع قدوته، ميباشد. مقصود از ارتماء و هم آزاد شدن انديشه است تا در مطالعه و بررسي، نهايت قدرت و توان خود را به كار گيرد ولي در شناخت ذات حق تعالي بجايي نرسد. مقدمه دوم: عبارت: و حاول الفكر المبرء من خطرات الوساوس است. اگر فكر و انديشهاي كه آلوده به وسوسه شيطاني و تيرگيهاي پندار نگشته بخواهد بزرگي مقام وي را دريابد و چگونگي ذات حق را تشخيص دهد، و تمام كمالاتي كه شايسته و سزاوار اوست، بخواهد در ژرفترين مراحل غيب ملكوت اثبات كند قادر نيست. منظور از ژرفاي غيب ملكوت اسرار و رموز جهان غيب است كه داراي عمق ويژهاي ميباشد. مقدمه سوم جمله: و تولهت القلوب، ميباشد. يعني شوق و علاقه شديدي پيدا كند، تا چگونگي صفات خداوند را دريابد، (قا
در نخواهد بود). مقدمه چهارم عبارت: و غمضت مداخل العقول، است. يعني خرد در راههاي رسيدن به صفات خدا به من برسد و آنها را در نيابد، بدين توضيح كه عقل بجايي منتهي شود كه با ملاحظه ذات حق هيچ صفتي را لحاظ نكند. بلكه هر خاطرهاي كه بر قلبش ميگذرد و هر اعتباري كه از صفات يا جز آن مانند قدوسيت به نظرش ميرسد به كناري نهد تا به كنه ذات خداوند علم پيدا كند! ممكن نيست. قوله عليهالسلام: ردعها كلمه ردعها براي همه قضاياي شرطيه ماقبل و مقدمهايي كه برشمرديم، تالي يا جواب شرط بحساب ميآيد. مقصود از ردعها از تعقيب موضوعي سرافكنده و اندوهناك بازگشتن ميباشد. علت سرافكندگي در عدم شناخت اين امور، اين است كه خلقت انسان از درك اين مطالب با عظمتي كه خواهان كشف آنهاست ناتوان است، (ولي او خود را با وهم و گمان توانا ميبيند و در مرحله عمل كه از پيشرفت باز ماند سرافكنده و شرمسار ميشود.) به اين دليل انديشيدن در كنه ذات خداوند در كلام امام (ع) تعبير به اوهام شده است كه از درك آنچه محسوس و يا وابسته بمحسوس نباشد، درمانده و ناتوان است و فكر انساني باز داشته شده است از اين كه حقيقت ذات حق را دريابد، و دلها از دريافت چگونگي صفات حق تعالي و
امانده شدهاند. حصر و محدوديت عقول و انديشهها از درك كنه ذات و صفات حق به لحاظ خلقت قاصر و ناتوان آنهاست كه نميتوانند بر آنچه بينهايت و نامحدود است احاطه پيدا كنند، صفات كمال و اوصاف جلال خداوند همچون ذاتش بينهايت است. بازداري عقول از احاطه بر كنه ذات حق از جهت خلقت ناتوان آنها از درك كنه حقيقتي است، كه محدود و مركب نيست، دليل بازداري افكار و انديشهها، قدرتمندي خداوند است به همين دليل، قادر بودن حق را بر جملههاي شرطيه مقدم آورده و فرموده است: هو القادر الذي اذا ارتمت … قوله عليه السلام: و هي تجوب مهاوي سدف الغيوب متخلصه الله سبحانه. اين عبارت امام (ع) در جايگاه حال قرار دارد و عمل كننده در حال، عبارت ردعها است. لفظ سدف را امام (ع) از تاريكيهاي جهل به تمام معاني غيب، چه ذات و چه صفات جلال، و همه حجابها، استعاره آورده است. يعني خداوند متعال اوهام و عقول جستجوگر را باز ميگرداند، در حالي كه راههاي هلاكت و تاريكيهاي عالم غيب را طي كرده و راه بجايي نبرده باشند. جهت استعاره، مشاركت جهل و تاريكي در عدم راهيابي و هدايت است. (در تاريكي راه پيدا نميشود، چنان كه با جهل و ناداني هدايت ميسر نميگردد) كلمه متخلصه ن
يز به معناي حال آمده است و عمل كننده در آن يا فعل تجوب و يا ردعها است، معناي تخلص اوهام و عقول به سوي خداوند آن است كه پس از بازماندن انديشه از ادراك كنه ذات و صفات حق تعالي آنگاه است كه توجه كامل براي دريافت حقيقت به سوي حق سبحانه و تعالي معطوف و مبذول ميشود. قوله عليهالسلام: فرجعت الي فوله عزته كلمه معترفه در متن سخن امام حال است. و عامل در آن فعل رجعت ميباشد. مقصود از جوء الاعتساف شدت تاخت و تاز در راههاي جستجو و تحقيق است. بخوبي روشن است، كه نهايت كوشش و تلاش و بسختي افتادن، براي به دست آوردن چيزي كه ممكن نيست (رسيدن به معرفت كنه ذات حق) بيفايده است. منظور از الوالروايات صاحبان انديشهاند. يعني، پس از خستگي از عدم دسترسي به كنه ذات و صفات، صاحبان انديشه به سوي حق تعالي باز ميگردند، در حالي كه بدو موضوع اعتراف دارند. الف: به كنه معرفت و شناخت او دست نمييابند. ب: انديشهها عزت و جلال او را نميتوانند اندازه گيري كنند. يعني فكر بر ذات و صفات خداوند احاطه ندارد تا از كيفيت آن خبر بدهد. روشن است كه درستي اين احكام براي نفس وقتي است كه انديشهها، در جستجوي اين معارف نهايت كوشش خود را به كار گيرند و از در
ك آنها ناتوان شوند. قوله عليه السلام: الذي ابتدع الخلق علي غير مثال الي قوله … قبله اين عبارت امام (ع) اشاره به اين است كه صنايع انساني پس از صورتبندي مصنوع در قوه خيال ساخته ميشود. بلكه كارهاي انساني چه صنعت و چه غير صنعت تحقق خارجي نمييابد، مگر پس از آن كه كيفيت و چگونگي آن در ذهن تصور شود. و اين تصورات گاهي از مدلها و اختراع بر صفحه ذهن جلوه مينمايد، چنان كه بر ذهن بسياري از افراد با هوش صورت و شكلي كه سابقه قبلي نداشته، افاضه ميشود و سپس مطابق اين صورت ذهني عينيت خارجي مييابد. اما، صنع خداوند در مورد جهان و اجزاي آن مبراست كه به يكي از دو صورت فوق تحقق پذيرد. 1- چرا صنع خداوند مترتب بر صورت خيالي نيست؟ به دليل اين كه هيچ چيز قبل از خداوند وجود نداشته و هيچ صنعتي بر صنعت خداوند تقدم ندارد تا حق تعالي به مشابهت آن صنعت، صنع خود را ايجاد كرده، و از غير پيروي كرده باشد. 2- چرا صنع خداوند مانند اختراع مخترعين نباشد؟! تحقيق نشان داده است، انجام دهنده كاري را در صورتي مخترع ميگويند، كه مطابق شكل و هيات ذهني خود، شيي را ايجاد كند، شكل و هيات از پديدههايي به دست ميآيد كه صانع اول با عظمت و جلال خود ايجاد
كرده باشد، پس در حقيقت او فاعلي است كه بدون مدل و الگوي سابقي اشيا را تصوير ميكند و در اندازه گيري اشيا از ديگري پيروي نميكند. با تحقيق فوق روشن شد كه صنع خداوند سبحانه و تعالي چنين نيست كه از روي صورتي مطابق عينيت خارجي كه قبلا وجود داشته است، ساخته شود پس خداوند اشيا را ابداع و اختراع كرده است و از تمثيل و تشبيه و اندازه گيري و مطابقت با شيئي كه فرضا وجود داشته باشد به دور است (چون صنعي قبل از صنع خداوند نيست تا الگوي صنع خداوند قرار گيرد) قوله عليهالسلام: و ارانا من ملكوت قدرته الي قوله معرفته مقصود از ملكوت قدرت خداوند در عبارت فوق، ملك و پادشاهي اوست. امام (ع) ملكوت را به قدرت نسبت داده، به اين لحاظ است كه قدرت وي مبدا تمام هستي است. و به اين دليل منشا مالكيت نيز هست. منظور از آثار حكمت خداوند، افعال و احكامي است كه از جانب حق تعالي صدور يافته و هر ناقصي در برابر كمال او منقاد و تسليم است. امام (ع) لفظ نطق را براي زبان حال آثار حق تعالي كه روشنگر حكمت اوست استعاره به كار برده است. آثار حكمت خداوند همان نظامي است كه در استحكام و ترتيب شگفت آور است. وجه شباهت ميان نطق و زبان مصنوعات خداوند، روشنگري و تو
ضيح و بيان ميباشد. (يعني چنان كه سخن گفتن مطلبي را روشن ميسازد، مصنوعات خداوندي به زبان حال معرف صانع و سازنده خود است). كلمه اعتراف، در جمله امام (ع) بر عجائب عطف شده و الي ان جار و مجرور و متعلق به حاجت است و كلمه ما در عبارت ما دلنا مفعول دوم فعل ارانا است. با توجه به جنبههاي ادبي شناخت موقعيت كلمات در عبارت امام (ع) معناي سخن اين است: خداوند اعتراف و اقرار خلق را، به دليل نيازشان به وي به ما نمايانده است كه قدرتش آنها را در وجود حفظ كرده و برپا داشته، چنان كه آسمانها و زمين را نگاهداري كرده تا از جايگاه خود ساقط نگردند. (بنابراين) ضرورت نياز و اتكاي جهان به قدرت خداوند چيزي است كه ما را به معرفت و شناخت حق راهنمايي ميكند. جمله علي معرفته جار و مجرور و متعلق به فعل دلنا است، يعني آنچه ما را بر معرفت و شناخت حق راهنمايي كند، بضرورت دليلي بر وجود او خواهد بود. قوله عليهالسلام: و ظهرت في البدايع الي قوله قائمه: در متن عبارت فوق لفظ اعلام استعاره به كار رفته است. تا بر استواري و اتقان فعل صانع از روي حكمت دلالت كند. بايد دانست تمام آنچه از آثار حكمت خداوند آشكار شده، ناطق به ربوبيت و كمال الوهيت اوست (ب
ا اين تفاوت كه) بعضي به زبان حال و قال هر دو ناطقند، مانند انسان، و بعضي مانند جمادات و نباتات چون عقل و زبان ندارند، صرفا به زبان حال گوياي الوهيت و ربوبيت حضرت حق ميباشند. ضمير مضاف اليه در جمله فحجته محتمل است كه به كلمه الله باز گردد. معني چنين خواهد بود كه حجت خدا بر نظم و تدبير جهان ناطق است. احتمال ديگر اين كه به خلقا صامتا باز گردد، در اين صورت مفهوم كلام اين است. آفريدگان ساكت و خاموش گوياي نظم و تدبير جهان هستند. آنچه در اينجا تذكر آن لازم است آن است كه سالكان طريق حق، در شنيدن اين نطق از آثار خداوند و مشاهده مصنوعات وي درجات و منازل متفاوتي دارند. ما به اين حقيقت بارها اشاره كرده و توجه دادهايم.
[صفحه 694]
حقاق: جمع حق، اطراف استخوان مفاصل. عادل: آن كه براي خدا مانند بگيرد، عديل و معادل قرار دهد. قريحه: قدرت انديشه. آنان كه تو را با مخلوقات برابر دانستند، دروغ گفتند آنگاه كه تو را با بتهايشان تشبيه كردند. و به اوهام (و افكار پوچ) خويش تو را در كسوت مخلوقين ديده و به انديشههاي (نارساي) خود تو را همچون اجسام داراي اجزا دانسته و برويه خردهاي كوتاهشان تو را با مخلوق گوناگون بيك ميزان و سنجش ديدند. گواهي ميدهم كسي كه تو را با مخلوق و آفريدهات، مساوي داشت، از تو برگشته، و كسي كه از تو برگشته باشد، به آيات محكمي كه تو نازل كردهاي و بصحت آنها دلايل روشني از جانب تو گواهي داده است، كافر گشته است. شهادت ميدهم، تو آن خداوندي هستي كه در خردها نگنجي تا در منشا انديشهها داراي كيفيت و چگونگي باشي، و نه در انديشههاي عقول محدود بحدي، تا به تعريف در آيي، و موصوف به دگرگوني و جابجائي گردي قوله عليهالسلام: و اشهد ان من شبهك الي قوله برب العالمين پيش از اين فراز امام (ع) با ضمير غائب از خداوند ياد كرده بود ولي در فرا فوق از ضمير غائب به ضمير مخاطب التفات كرده ميفرمايد: گواهي ميدهم هر كه به خلقت تشبيه ك
ند تو را نشناخته است چنان كه خداوند متعال در سوره فاتحه الكتاب از غائب به مخاطب توجه كرده و پس از آن كه بصورت غايب ميفرمايد خداوند صاحب اختيار روز جزاست، لحن كلام را به خطاب برگردانده، فرموده است: تو را ميپرستيم و از تو ياري ميجوئيم هر چند بظاهر در عبارت امام (ع) مشبه به اعضاي متباين و مفاصل كوچك به هم پيوسته موجود زنده است ولي در حقيقت خلق مشبه به، ميباشد، زيرا امام (ع) در صدد مذمت افرادي است كه خدا را به خلق تشبيه كردهاند، و توجه ميدهد كه آنها راه خطا رفتهاند. متباين بودن اعضاي موجودات و مرتبط بودن آنها با يكديگر از لوازم مشبه به (يعني مخلوق) ميباشد. داشتن عضو متباين و پيوسته بودن مفاصل كوچ، لازمهاش تركيب است و گرداندن اجزا در كنار يكديگر نيازمند تركيب كننده و جمع آورنده است. با بيان فوق محال است كه صانع به چيزي تشبيه شود كه نيازمند تركيب كننده باشد، زيرا صانع به هيچ وجه نيازمند نيست. كلام امام (ع) به صورت برهاني آمده، و تباين اعضا و مرتبط بودن مفاصل كوچك و ريزي كه در زير پوست با يكديگر تركيب شدهاند به منزله حد وسط در برهان در لزوم تركيب براي مشبه به كار رفته است. با اين برهان وارسته بودن حق تعالي
از تشبيه شدن به موجود داراي عضو و مفصل ثابت ميشود. تقدير كلام امام (ع) چنين است: آن كه تو را در داشتن اعضاي گوناگون و مفاصل ريز و بهم پيوسته به مخلوقت تشبيه كند به عرفان و معرفت تو نرسيده است. امام (ع) مفاصل را نهفته در زير پوست معرفي كرده است جهت حكمت پوشيده بودن مفاصل ريز در زير پوست بدن اين است كه اگر مفاصل در ظاهر بدن و از پوست خالي ميبود، ارتباط آنها به هم ميخورد و سفت و سخت ميشدند. در اين صورت چنان كه در حال حاضر حيوانات براحتي ميتوانند حركت كنند، نميتوانستند راه بروند. و بعلاوه در معرض فسادهاي مختلفي قرار داشتند. (آنچه ما از حكمت نهفته مفاصل ميدانيم اين بود) اما حكمت و تدبير و لطف مخفي خداوند در اين باره فراوان است (كه ما اطلاع زيادي از آنها نداريم). امام (ع) درباره كساني كه خداوند را به خلق تشبيه كردهاند، به دو امر گواهي داده است. 1- (در اين صورت) آنها خدا را نشناختهاند. 2- تشبيه كننده، يقين به بيمثل و مانند بودن حق تعالي ندارد (يعني نميتواند، خداوند را از شبه و مثل منزه و پاك بداند). قرآن كريم و برهان عقلي گواهي امام (ع) را درباره تشبيه كننده در هر دو موضع تصديق كرده است. چنان كه آن حضرت
از قرآن اين معني را استفاده كرده و ميفرمايد: گويا تشبيه كنندگان كلام خدا را درباره بيزاري جستن پيروان افراد گمراه از پيشوايان خود نشنيدهاند كه ميگويند: (بخدا سوگند ما در گمراهي آشكاري بوديم وقتي كه شما را همتاي پروردگار جهانيان دانستيم. چگونگي استدلال امام (ع) از اين ايه مبني بر عدم شناخت خداوند از جانب تشبيه كننده اين است كه در جهان آخرت براي تشبيه كنندگان خدا به خلق، و بت پرستان روشن خواهد شد، كه در جهت تشبيه خدا به خلق و يا پرستيدن بت بجاي خدا، در گمراهي آشكاري بودهاند. شكل برهاني كه از آيه قرآن به دست ميآيد چنين است: 1- تشبيه كنندگان از جهت تشبيه كردن خداوند به خلق گمراهند. 2- هر كس گمراه باشد، معرفت به خدا ندارد. 3- پس تشبيه كنندگان معرفت به خدا ندارند. مقدمه اول تشبيه كنندگان از جهت … از صريح لفظ آيه قرآن ثابت ميشود، و مقدمه دوم هر كس گمراه باشد … بدليل عقلي ثابت ميگردد. بدين شرح كه تشبيه كننده با وجودي كه خدا را به خلق تشبيه ميكند، نميتواند بخداوند معرفت داشته باشد، و در گمراهي آشكاري نباشد! ولي او از همين جهت كه تشبيه ميكند در گمراهي نماياني است پس، عارف به خدا نيست. (با تشكيل بره
ان فوق از منطوق آيه، عارف نبودن تشبيه كننده بخداوند ثابت گرديد) اما اثبات اين كه تشبيه كننده، درباره خداوند شناخت ندارد از طريق برهان عقلي، و بشرح زير اين است كه چون خداوند سبحان در هيچ چيز شباهت به خلقش ندارد، تشبيه كردن او به مخلوق و او را در حالات و كيفيات همچون موجود زنده دانستن، نشانه تخيل غير عارفانه است. يعني در حقيقت چيزي بخدايي تصور شده است، كه نميتواند خدا باشد (تا اينجا اثبات شد كه تشبيه كننده خدا به خلق نسبت به خداوند شناختي ندارد و عارف نيست. اما اثبات اين ادعا، از كلام امام (ع) كه تشبيه كننده گمراه است چنين خواهد بود. تشبيه كننده، خدا را به مخلوقات زنده تشبيه ميكند. و هر كس چنين تشبيهي نمايد او را از مثل و مانند داشتن، منزه و پاك ندانسته است. پس تشبيه كننده بدين لحاظ كه براي خداوند مثل و مانند گرفته است گمراه است. مقدمه اول اين برهان صريح آيه قرآن است. و نيازي به اثبات ندارد، اما اثبات مقدمه دوم بدين شرح است كه اگر مدعي شناخت، خدا را از مانند داشتن پاك ميدانست تشبيه نميكرد و از اين جهت گمراه نبود، ولي او از اين جهت كه تشبيه كرده است گمراه است، پس خدا را از داشتن مثل و مانند منزه و پاك نميدا
ند. برهاني كه فوقا آورده شد از كلام امام (ع) استفاده شد) اما برهان عقلي مثل و مانند را براي خداوند جايز نميداند، يعني هيچ چيز را مشابه و معادل خداوند نميداند، تا نوبت به تشبيه برسد، و سخن ما در اعتقاد تشبيه كنندگان است و لذا با برهان عقلي اين اعتقاد مردود است. در آيه كريمه با بيان اين كه، پيروان تشبيه كنندگان و بت پرستان از پيشوايان خود دوري ميجويند و بيزارند، نسبت به عقيده تشبيه كنندگان خدا به خلق ايجاد نفرت كرده است. قرآن كريم، پيروان بت پرستان را بر اثر افراط كاري در پرستش، پشيمان و گرفتار اندوه و حسرت ميداند، كه مايلند بدنيا باز گردند، و اعتقادات خود را اصلاح كنند و اعتراف دارند كه بدليل تشبيه كردن خداوند به خلق در گمراهي آشكاري بودهاند. قوله عليهالسلام: كذب العادلون الي قوله عقولهم. با اين عبارت امام (ع) كساني را كه از شناخت خداي حقيقي و معبود بر حق عدول كردهاند تكذيب كرده و بعلل عدول آنها از معرفت خداوند، اشاره تفصيلي دارد، و علت اصلي اين انحراف را توهم و خيال تشبيه كنندگان ميداند. پيش از اين دانستهايد كه ريشه اصلي تشبيه وهم و گمان افراد است، زيرا حكمي كه از وهم و گمان سرچشمه بگيرد، فراتر از م
حسوسات، و يا امور وابسته به محسوسات نميرود. حكمي كه وهم و خيال درباره مجردات صادر ميكند، پيش از صدور حكم به شيء مجرد، صورت محسوس ميدهد و براي آن اندازه و حجم محسوسي در نظر ميگيرد، و سپس حكمي را برايش بيان ميكند. به همين دليل است كه تشبيه كنندگان، خدا را موجودي شبيه بتها و صورتهاي جسماني، همچون انسان كه داراي اعضاء و اندام است ميدانند، و بدين سان ديگر فرقي كه بت پرست هم نيستند، بنوعي جنبه محسوس بخداوند ميدهند. و نهايت تنزيه و تقديسي كه درباره خداوند دارند اين است كه او را در جهت فوق و بالاي سر فرض ميكنند. در حالي كه شما بخوبي آگاه هستيد، بودن در سمت و جهت از ويژگيهاي مخلوق و پديدههاي جسماني است. پس در نهايت اينان نيز لباس آفريده را بر اندام آفريدگار ميپوشاند و از انديشه فاسدي كه دارند، خدا را بسان مخلوق تعريف و توصيف ميكنند. از اينان گروهي با توجه بظاهر آيات قرآن براي خداوند اعضا و جوارحي همچون دست و پا چشم و صورت.. اثبات ميكنند، گروهي ديگر (از اين پا فراتر نهاده) و با جسارت خدا را داراي هياتي جسماني پنداشته و معتقد شدهاند كه قسمت بالاي اندام خداوند خالي، و قسمت پايين پر است، و موهاي سر مجعد و س
ياه و ديگر مزخرفات و امور كفر آميز- و خداوند از آنچه ستمكاران در حق او روا ميدانند و ميگويند، بزرگوارتر و بلند مقامتر است. تجزيه خداوند در ذهنيت آنها بداشتن دست و پا و … تجزيه به جسم و جسمانيات است. و اين همان اثبات اعضا و جوارح ياد شده ميباشد.آنها با دريافتهاي عقلي ناقصي كه از توهمات فاسدشان سرچشمه ميگيرد، خدا را داراي خلقتي دانستهاند كه داراي قواي گوناگوني است. (البته اين عقيده را) به تقليد از پدران گذشته خود پذيرفتهاند. اعضا از جسم و بدن تولد يافته و پديد ميآيند، و بوسيله نيروهاي طبيعي، نباتي و حيواني و جز اينها تكامل مييابند. اعضا در حقيقت ذات نيروهاي گوناگوني هستند و در عمل نيز متضاد ميباشند و نيازمند يك جمع آورنده و تركيب كنندهاي هستند و با صداي بلند ممكن بودن خود را اعلان مينمايند. ويژگيهاي ياد شده اموري هستند كه آفريدگار و صانع از آنها پاك و منزه است به هيچ وجه به اين خصوصيات متصف نميشود. قوله عليهالسلام: و اشهد ان من ساواك بشيء من خلقك الي قوقه بيناتك اين جمله امام (ع) شهادت دومي است بر كافر بودن كسي كه خدا را به چيزي تشبيه كند و يا براي او مثل و مانندي تصور كند. عبارت حضرت اشاره به
يك قياس برهاني است كه مطابق شكل اول آمده و كبراي قياس از كتاب خدا و صريح آيات روشن و محكم استنتاج شده است. مقصود از بينات در كلام امام (ع) انبيا (ع) و شواهد حجج انبياء آيات نازله. از جانب حق تعالي است. از جمله حجج شاهد، اين سخن حق تعالي است كه ميفرمايد: قل ائنكم لتكفرون بالذي خلق ارض في يومين و تجعلون له اندادا ائنكم لتهدون ان مع الله الهه اخري قل لا اشهد قل انما هو اله واحد و انني بريء مما تشركون. شريك گرفتن براي خداوند كفر نماياني است. مقدمه اول در برهاني كه از سخن امام (ع) استفاده ميشد، شبيه گرفتن خداوند به مخلوقات بود، شبيه گرفتن بدين معني است كه براي خداوند مثل مانند تصور شود. چنان كه (پيش از اين) دانستي برهان عقلي، درستي شهادت بر كفر تشبيه كنندگان دادن را تصديق ميكند. زيرا تشبيه كردن خداوند به آفريدگانش، با اين كه او از مشابهت داشتن به غير مبراء و پاك است، بدين معني است كه آنچه در گمان و خيال صانع و خالق عالم پنداشته شده است، صانع و آفريدگار نباشد. اعتقاد به صانع داشتن غير صانع حقيقي، كفر و گمراهي است. قوله عليهالسلام: و انك انت الله الذي لم تتناه في العقول الي قوته مصرفا اين جمله نيز گواهي سومي ا
ست از امام (ع) بر عدم معرفت و شناخت تشبيه كنندگان و كفر و ضلالت آنان درباره حق تعالي، و خلاصهاي از دو گواهي اول است، بر منزه بودن خداوند از اينكه در عقول و افكار بشري بگنجد. يعني محال است كه حقيقت ذات و صفات كمال و رفعت جلال او در حيطه درك انساني قرار گيرد، بگونهاي كه در وراي آنچه انسان درك ميكند، چيزي وجود نداشته باشد. اين شهادت توجه خاصي بر لازمه بينهايت بودن خداوند است، بدين معنا كه حق تعالي داراي چگونگي وجودي خاصي نيست كه قواي خياليه تصويرش كنند و عقول او را درك نمايند و انديشهها، جهات وجودي او را دريابند كه اگر چنين باشد، محدود ميشود. كنه و حقيقت اشيا به اين دليل قابل درك است كه وجودشان محدود ميباشد. قوله عليهالسلام: مصرفا: يعني اگر خداوند محدود باشد، ذاتا محكوم به تجزيه، تحليل و تركيب خواهد بود، زيرا ويژگي شيئي محدود همين است و همه اين لوازم در حق خداوند باطل است. چه او از داشتن كيفيت وجودي اجزا و تركيب مبراست. بنابراين قرار گرفتن ذات حق در ظرف عقل نيز باطل است (زيرا لازمه كيفيت وجودي، جزء و تركيب داشتن، و متنهاهي بودن است و نداشتن جز و حد و تركيب، لازمهاش نامتناهي بودن و نگنجيدن در ظرف ذهن مي
باشد).
[صفحه 721]
بخش سوم خطبه اشباح كه درباره خلقت و اندازه گيري و تدبير امور بحث ميكند ال: بازگشت، رجوع كرد. اذعن: خاضع شد، خوار شد. ريث: آرامي، آهستگي. اناه: درنگ كردن. متلكي: باز ايستادن از كار، توقف كردن در انجام عمل. اود: كجي، اعوجاج. بدايا: جمع بديه: آفرينش عجيب، خلقت شگفت آور. خداوند متعال بقا و هستي آنچه آفريده تعيين كرده و آن را محكم و استوار گردانيده است. و سپس از روي لطف و مهر آنها را منظم كرده است، و هر يك را به آنچه براي آن خلق شده اختصاص داده و مخصوص گردانيده، بنابراين هيچ يك از آفريدهها از جايگاه خويش قدم فراتر ننهاده، از رسيدن به نهايت مقصود مقرر كوتاهي نورزيده است (وظيفه خود را به بهترين وجهي به انجام رسانده) و ماموريتي كه از جانب خداوند به وي محول گرديده سخت و دشوار ندانسته، و مطابق اراده و خواست حق تعالي، عمل كرده و از وظيفه سر بر نتافته است. چگونه ميتواند سركشي كند؟ با وجودي كه تمام اشيا به مشيت و اراده او به وجود آمده و اوامر تكوينيه او را فرمان برده، طوق بندگي و خضوع در برابر خداوند را بر گردن افكندهاند. خداوندي كه بدون به كار افتادن انديشه و بيآن كه قبلا پيش بيني كرده و از تجر
بهها و پيشامدهاي روزگار استفاده كند و يا اينكه در اختراع كارهاي شگفت انگيز جهان نياز به شريك و انبازي پيدا كرده باشد، موجودات را ايجاد و آفرينش را بيافريد. پس همين كه كار خلقت پايان يافت، طاعتش را قبول كرده و دعوتش را پذيرفتند. آفريدهاي نبود كه در آفرينش درنگ و سستي كند و انجام فرمانش را به تاخير اندازد. خداوند كجي و اعوجاج اشيا را راست گردانيد و حدودشان را واضح و روشن قرار داد. با قدرت قادر بيچون ميان اضداد الفت افتاد (بطوري به هم پيوستند كه گسستني در كارشان نيست) در ميان انواع گوناگون آفريدگان كه از حيث حد و اندازه، غريزه و هيئت (خلق و خوي، هيكل) با هم مختلف بودند، آن اسباب (عشق و ميل و جذب) را بر قرار كرد (تا بدينوسيله حيات و نظام اجتماع تشكيل) وه كه چه شگفت و محكم است صنعت خلقت خلايق كه آفريدگار جهان آنها را طبق ميل و اراده خويش ابداع و ايجاد كرد! فقوله عليهالسلام: قدر ما خلق فاحكم تقديره اين جمله امام (ع) اشاره به اين است كه هر مصنوعي و مخلوقي در وجود برابر حكمت الهي اندازه گيري دقيق شده است، بدان حد كه اگر از مقدار معين فزوني گيرد و يا نقصان پيدا كند در مصلحت آن شيئي خللي پديد ميآيد و منفعت مقرر ب
ر وجود آن دگرگون ميشود. قوله عليهالسلام: و دبره فالطف تدبيره: هر شيئي را برابر ارزش و مصلحت وجودياش بيافريد، و با ظرافت و باريك بيني خاصي در همه ذاتيات و اوصاف آن تصرف كرد، و بدون آن كه كسي جز خداوند بر آن آگاهي و اطلاعي داشته باشد، تمام تغييرات لازم كلي و جزئي را درباره آن موجود به انجام رساند. قوله عليهالسلام: و وجهه لوجهته الي قوله الي غايته: تمام استعداد شيء موجود را به وي افاضه كرد، و براي هدفي كه آن را آفريده بود آمادهاش ساخت و چون سرنوشت معيني در لوح محفوظ برايش رقم خورده بود، از جايگاه معلومي كه مقرر بود بدان برسد تجاوز نكرد. يعني نه از سر منزل معلوم و مقصود فراتر گام نهاد و نه در كمتر از آن حد توقف كرد. چه اگر غير از اين انجام ميگرفت در علم خداوند دگرگوني بوجود ميآمد و اين امر محالي است. قوله عليهالسلام: و لم يستصعب اذ امر بالمضي علي ارادته: چون خداوند آفريده را امر كرده است تا در جهت رسيدن به كمال مطلوب وجوديش برابر اراده وي حركت كند و حكمت الهي نيز او را به سمت نهايت مطلوبش به پيش ميبرد، تخلف پديده از حركت در غير آن جهت ممكن نيست و سرپيچي از دستور و فرمان محال است. امر كردن خداوند به پديد
ه، اشاره به اين است كه اسباب كمال يافتن آن را مطابق قضاي الهي تا رسيدن به مطلوب آماده ميسازد. قوله عليهالسلام: و كيف و انما صدرت الامور عن مشيئته: تقدير كلام حضرت چنين است اي و كيف يستصعب يعني، چگونه پديده از فرمان خداوند سرپيچي ميكند؟ (هرگز نميتواند تخلف و سرپيچي نمايد) پس از بيان عدم امكان سرپيچي و تخلف آفريده از دستورات الهي، به علت عدم امكان سرپيچي و فرمانبرداري سريع و تسليم بودن در برابر فرمان حق متعال اشاره كرده، و دليل آن را مستند بودن تمام آثار مخلوق به مشيع پروردگار ميداد. زيرا هر اثري لزوما از موثر خود تبعيت ميكند، و تمام پديدهها در سلسله نياز و حاجت به اراده حق تعالي متكي هستند، و وجوبا از آنجا مدد ميگيرند، حقيقت اين موضوع در علم الهي به اثبات رسيده است. قوله عليهالسلام: لمنشي اصنافه الاشياء الي قوله عجائب الامور: پيش از اين در شرح خطبه اول توضيح اين مطلب كه: روش، فكر و انديشه و تجربه، از چيزهائي است كه به انسان مربوط بوده و بوي اختصاص دارد، گذشت. و اينكه باري تعالي از تمام اين ويژگيها در زمنيه ايجاد و آفرينش پديدهها پاك و مبرا است. (يعني خداوند بدون الگو و مدل، فكر و انديشه و تجربه موجود
ات را آفريده است) در خلقت و آفرينش از شريك داشتن نيز به دليل برهان توحيد چنان كه گذشت پاك و منزه ميباشد. (در آفرينش به دستيار و معين نيازمند نيست، چه او از همه جهت يگانه است، يكتا و بيهمتا است) مقصود از قريحه الغريزه نيروي انديشه براي عقل ميباشد. قوله عليهالسلام: فاتم (فتم خ) خلقه و اذعن لطاعته و اجاب دعوته. خداوند به تمام مخلوقات و آفريدههايش به لحاظ جود و بخشندگي، آنچه نيازشان بوده افاده فرموده است، پس اگر از كسي يا شيئي كمالي فوت گردد، از جهت نداشتن استعداد و عدم پذيرش است، (بدين معنا كه فيض دهنده بخلي ندارد، نقص در فيض گيرنده است) آفريدهها و مخلوقات در نيازمندي محض، و جنبه امكاني كه دارند، بخواري و نداري خود، مقر و معترفند، در دگرگوني، مغلوب قدرت اويند و دعوت او را اجابت ميكنند، يعني هنگامي كه كلمه كن وجودي القا شود فورا اجابت كرده، وجود مييابند (به محض اينكه خداوند بگويد باشيد بلا درنگ وجود پيدا ميكنند). قوله عليهالسلام: و لم يعترض دونه ريث المبطيء و لا اناه المتلكيء: اين جمله امام (ع) براي منزه دانستن فعل و امر خداوند از تخلف آورده شده است، بدين معني كه اشيا در اطاعت فرمان و دستور خداوند، س
ستي، كندي و درنگي ندارند. امر خداوند را بدون توقف و درنگ اطاعت ميكنند. تمام اشيا مغلوب اراده حق تعالي هستند و در اجابت فرمان او نهايت سرعت را به كار ميگيرند. انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون. در امر خداوند متعال يعني كلمه كن افاضه هر آن چيزي است كه در مامور لازم بوده، و آمادگي كامل در اجابت وجود دارد، زيرا با فرمان باش شيئي وجوب وجود مييابد، يعني قادر بر وجود يافتن نيست، چه رسد به اينكه در اجابت امر و اطاعت و فرمانبرداري، سستي و كندي و سهل انگاري كند، بلكه همچون چشم بر هم زدن كار سريع انجام ميگيرد. چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: و ما امرنا الا واحده كلمح بالبصر. ما در شرح كلام امام (ع) بطوء و اناه و تكلي را صفت آفريدهها گرفته و چنين توضيح داديم كه اشيا در پذيرش و انجام دستورات خداوند، بدون درنگ و توقف انجام وظيفه ميكنند. احتمال ديگر اين است كه بگوييم فعل خداوند از اين جهت كه مستند بخداوند ميباشد، منزه است از درنگ و توقف، (يعني كار خداوند متصف به كندي، توقف و درنگ نميشود) زيرا كندي، سستي، توقف و درنگ از عوارض حركت و حركت از عوارض جسم است. اين صفات بر فعل كسي عارض ميشوند، كه كارهايش را با
وسيله انجام دهد، و كارهايش متصف به حركت شديد، و ضعيف گردد، و چنان كه دانسته و آگاهي خداوند از تمام اين ويژگيها و خصوصيات منزه و پاك ميباشد. قوله عليهالسلام: فاقام من الاشياء اودها الي قوله و الهيئات. مقصود از اقام … اودها بر طرف كردن ناهمواري اشياست، تا هر چيزي آماده پذيرش لازمه وجودي خويش گرديده، كمالي كه از جانب بحق به وي افاضه ميشود، دريافت دارد و منظور از نهجه لجددها لحدودها، يا لحدودها مطابق هر دو عبارت، روشن كردن سمت هدف حركت هر چيزي است كه به مقصد نهايي وجودياش برسد و به آن دست يابد. سخن امام (ع) كه فرمود: ملائمته … ميان امور گوناگون متفاوت و متنضاد رابطه و اتصال بر قرار كرد بدن معني است كه خداوند، ميان عناصر چهارگانه (آب و آتش و باد و خاك) - كه در اصطلاح قدما طبايع چهارگانه ميناميدند- با وجودي كه در چگونگي صفات متضاد هستند در مزاج واحد انساني جمع آوري كرده است. ما درباره اين موضوع، قبلا به تفصيل سخن گفتهايم. عبارت و وصله لاسباب قرائنها، اشاره به اين است كه موجودات از اموري كه لازمه وجودي شان باشد، (مانند هيات، شكل و غريزه و … ) جدا نيستند و بخوبي روشن است كه نزديكي دو چيز مستلزم نزديكي و اتص
ال اسباب وجودي آنهاست، چه محال است كه موجود، بدون اسباب تحقق وجوداش، استحكام و استواري يابد. اتصال و استناد اشياء متكي به كمال قدرت خداوند است، زيرا او سبب ساز همه سببهاست. بعضي از شارحان نهجالبلاغه، مقصود از قرائن را نفوس دانستهاند، با توجه به اين احتمال معناي اتصال اسباب بوسيله خداوند، ارشاد خلق است به پرستش حق تعالي و آنچه لازمه معاش آدمي و جهت دادن او به سوي كمال ميباشد زيرا به مثل اگر كسي بگويد: وصل الملك اسباب فلان از اين جمله چنين فهميده ميشود كه، پادشاه ارتباط شخص مورد اشاره را با خود بر قرار كرده و او را به پاداش و نعمت دادن، مورد نوازش قرار داده است. معناي احتمالي دوم هر چند احتمال بدي نيست. اما معناي احتمالي اول ظاهر و روشنتر است. قوله عليهالسلام: و فرقها اجناسا مختلفات في الحدود و الاقدار و الغرائز … مقصود از جنس و حد آن چيزي نيست كه اهل منطق آن را در عرف خود اصطلاح كردهاند، بلكه منظور از اختلاف، اختلاف كلي و جزئي است كه قبلا متذكر شديم (اختلاف در عناصر، هيات، شكل و غريزه و … ) در لغت به اين نوع اختلاف هم اختلاف در جنسيت ميگويند. حد شيئي به نهايت آنچه بر آن احاطه دارد، اطلاق ميشود. منظ
ور از اقدار اندازههاست و به شكل نيز مقدار گفته شده است. مقصود از غرائز در كلام امام (ع) قواي نفساني، اخلاق، هيات و صفات ميباشند. و اگر كلمه حدود را در عبارت حضرت، بر معناي عرفياش حد كامل يا ناقص حمل كنيم معناي زيبايي است، زيرا حكمت آفريدگار پاك و منزه ايجاب ميكند كه بعضي از موجودات از بعضي ديگر، با حدود و حقايقشان تميز داده شوند و برخي با شكل و هيات و بعضي ديگر با غرايز و اخلاقشان، برابر آنچه كه نظام وجود و دستور آفرينش و اراده الهي حكم ميكند. قوله عليهالسلام: بدايا خلايق احكم صنعها و فطرها علي ما اراد و ابتدعها: يعني اينكه بر شمرديم شگفتيهاي آفرينش درباره مخلوقات بود كه برابر اراده خداوند خلقت و صنعشان استوار گرديده است.
[صفحه 728]
بخش چهارم خطبه اشباح كه در صفت آسمان ايراد شده است زهوات: جمع زهوه: شكاف وسيع. ايده: قوت و نيروي حق تعالي. بايده: هلاك شونده. مار: قبول حركت كرد. اشراج: جمع شرج، دستگيرههايي كه به صندوقچه و جامهدان دوخته ميشود و به آن وسيله صندوقچه نقل و انتقال داده ميشود و گاهي به نخها و رشتههايي اطلاق ميشود ارتتاق: چسباندن، متصل كردن. نقاب: جمع نقب، راه كوهستاني. ناط: آويخته. صدوع: شكافها. وشبح: با تشديد، مشبك كرد. حزونه: امر مشكل و دشوار. دراري: ستارگان روشن و درخشان. خداوند آسمان را بدون اينكه به چيزي آويخته باشد، منظم و پابرجا كرد، شكافهاي وسيعش را به هم پيوست، پست و بلنديهايش را هموار كرد و باز شدههايش را، متصل ساخت. ميان هر يك از آنها با آسمان ديگري، رابطه بر قرار كرد (ثوابت و سيارات را با قواي جاذبه و دافعه بهم ربط داد) دشواري بالا و پايين رفتن فرشتگان كه به امر خداوند اعمال بندگان را به آسمانها بالا ميبرند، نرم و آسان ساخت. پس آسماني را كه از دود بوجود آمده بود. فرمان داد تا بهم چسبيده، ناپيوستگيهايش ترميم شود و پس از به هم پيوستن بخشهاي مختلف آسمان، درهاي بستهاش را به روي اهل زمين
بگشود. (شايد مقصود از گشودن درهاي آسمان نزول باران رحمت باشد). (آنگاه) بر سر هر رهگذر و معبري، (براي منع نفوذ شياطين) از ستارگان فروزان در كمين گاهها نگاهباناني گذاشت، و به دست توانمند خود آسمان را در ميان شكاف هوا، از درهم فرو ريختن نگهداشت و به آن نهيب زد، تا در جاي خود درنگ كرده، سر تسليم در برابر فرمانش فرود آورد. سپس خورشيد را نشانه روشني بخش روز و ماه را كه داراي نوري كمرنگ و تاريك است نشانه شب قرار داد (ماه گاهي اول شب و گاهي آخر شب از انظار مخفي است و سه شب، اخر هر ماه در تمام شب ديده نميشود). خورشيد و ماه را، در مسير و درجاتشان روان ساخت و براي هر يك اندازه و حدي معيني فرمود، تا شب و روز بوسيله آن دو تميز داده شود، و از اندازه و سيرشان حساب سال و ماه معلوم گردد. پس در فضاي آسمان فلك را معلق نگاهداشت و به وسيله ستارگاني كه همچون در سفيد درخشان و مانند چراغ در شب فروزان و به سبب دوري، بعضا از ما نهان هستند، آسمان را زينت بخشيد. و با شهاب ثاقب، شياطيني كه استراق سمع داشته باشند، از آسمان دور ساخت. آسمان را مسخر فرمان خود كرد، و در آن ثوابت و سيارات را بحركت در آورده، مسير حركت پايين و بالا رفتن، و يا
سعد و نحس بودنشان را تعيين كرد. بخش چهارم اين خطبه مشتمل بر چگونگي آفرينش و خلقت آسمانهاست. قوله عليهالسلام: و نظم بلا تعليق الي قوله انفراجها اقتضاي ظاهر اين جمله اين است كه آسمانها داراي شكافهاي وسيع و قسمتهاي مختلفي بودهاند. معناي كلام امام (ع) مطابق نظريه متكلمين روشن است، چون بعقيده متكلمين اجسام از اجزاي لايتجزا تركيب يافتهاند، و پيش از تركيب داراي شكاف و شقوق بودهاند. اما نظر غير متكلمين در معناي اين جمله امام (ع) يكي از دو احتمال زير است: 1- چون آسمانها از اجزا تركيب يافتهاند، و ميان اجزاي هر مركبي مباينت و جدايي است چه تركيب و تاليف كنندهاي باشد يا خير، امام (ع) لفظ رهوات و فرج را به لحاظ جدايي و مباينت ميان اجزاي آسمان استعاره آورده است. با قطع نظر از اينكه تركيب كننده خداست يا جز او. بنابراين مقصود از نظم بخشيدن به شكافهاي وسيع آسمان، افاضه صورت به قسمتهاي مختلف آن است، بحدي كه نظم و تركيبش كامل گرديده و قسمتهاي مختلف آسمان بهم پيوسته شده است. 2- احتمال دوم اين است كه امام (ع) با كلمه (فرج) به جدايي و مباينتي كه ميان طبقات آسمان وجود دارد اشاره كرده باشد، و مقصود از نظم رهوات و ملاحمه صدوع
آسمانها چسبيدگي و مماس بودن آنها بر يكديگر و عدم خلا در ميان آنها باشد. (در احتمال ارتباط يافتن اجزا با يكديگر، و در احتمال دوم، پيوسته شدن طبقات آسمان با هم فرض شده است). امام (ع) با كلمه بلا تعليق به كمال قدرت خداوند تعالي توجه داده است. قضاوت اوهام اين است كه آسمان، همچون سنگي كه در هوا معلق بماند، در خلا متوقف گرديده. و اين موجب حيرت و شگفتي عقول شده است. امام (ع) با كلمه بلا تعليق آنها را بر شگفتي و بزرگ شمردن اين امر تحريك كرده است. قوله عليهالسلام: و وشج بينها و بين ازواجها: مقصود امام (ع) از (ازواج) نفوس فرشتگان آسماني است كه نزديك و قرين يكديگرند. و به هر قريني زوج گفته ميشود. يعني ميان نفوس آسماني ارتباط بر قرار كرد، بدين سان كه هر جرم آسماني آن چيزي را پذيرفت كه ديگر جرم آن را پذيرا نبود. قوله عليهالسلام: و ذلل للها بطين بامره الي قوله انفراجها: درباره اين حقيقت پيش از اين اشارهاي شد، كه فرشتگان مانند ديگر حيوانات جسماني نيستند. بنابراين بالا و پايين رفتن آنها مانند بالا و پايين رفتن افراد محسوس نيست، و گرنه حق تعالي جل قدسه- كه از تصور گمان كنندگان فراتر است- لزوما در سمتي قرار ميگرفت، تا صعو
د بسوي او انجام پذيرد، و فرود از نزد او تحقق يابد. بنابراين لفظ نزول كه بر جهت محسوس فرودين اطلاق ميشود استعاره آورده شده است براي نزول عقلاني: بدين معني كه، بخششهاي ارزشمند، از آسمان جود خداوندي، بر سرزمينهاي قابل فيض فرود ميآيد. با توجه به اين معني فرود آمدن فرشتگان عبارت خواهد بود از: رساندن فيض به موجوداتي كه از نظر مقام پايينتر از فرشتهاند و فرشتگان واسطه ميان موجودات و آفريدگار ميباشند. بنابراين، منظور از فرشتگان، فرستادگاني هستند كه مامور رساندن وحياند و يا ماموريت ديگري دارند. و مقصود از فرشتگان بالا رونده، فرشتگاني هستند كه اعمال خلايق را نزد خداوند ميبرند. با برداشتي كه از معناي نزول كرديم، معناي صعود عبارت خواهد بود از: صوري كه در ذات فرشتگان بالا رونده نقش ميبندد، و چنان كه سابقا توضيح داده شد علم خداوند نسبت به اموري كه در مقطع زماني دور قرار دارند و يا امور معدومهاي كه محققا وجود خواهند يافت، و به زمان دوري وابستگي دارند، به گونه نقش بستن صورتهاي معقول آنها در لوح محفوظ است. معناي صعود هم مانند لفظ هبوط استعاره براي معناي ياد شده است، يعني صعود از سرزمين نفوس به الواح محفوظ، چنان كه تو
ضيح داده شد. اما معناي باز بودن راههاي آسمان بدانسان كه نگاهبانان منقاد و مطيع باشند و عبور بر فرشتگان سهل آسان باشد، اين است، كه حجاب و منعي براي فرشتگان وجود ندارد، زيرا علم فرشتگان بر اعمال و رفتار مردمان و آنچه بر اين جهان ميگذرد نافذ است چنان كه جسم بسته و متصل مانع از نفوذ بعضي اجسام لطيفه در خود نميشود (حرارت، اصوات، اشعه از جسم عبور ميكند) و از خود عبور ميدهد، آسمانها مانع آگاهي فرشتگان نسبت به امور اين عالم نميشوند بنابراين بمنزله جسم شكافدار بوده و بران عبارت انفراج اطلاق ميشود. و اينكه نگاهبانان درهاي آسمان براي عبور فرشتگان تسليم و منقادند، بدين معناست كه به هيچ وجه مانع نفوذ و آگاهي فرشتگان مقرب الهي به اين عالم نميشوند. قوله عليهالسلام: و ناداها بعد اذهي دخان فالتحمت عري اشراجها وافتتق بعد ارتتاق صوامت ابوابها: در اين عبارت حضرت دو معناي احتمالي وجود دارد. احتمال اول: معناي دود بودن آسمان را قبلا دانستهاي (نيازي به توضيح مجدد نيست) ندا كردن خداوند آسمانرا، اشاره به فرمانبرداري و اطاعت آسمانهاست، چنان كه خداوند تعالي فرموده است: فقال لها و للارض اثتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين. مق
صود از التحام آسمان ضميمه شدن اجزاي داراي صورت، با اجزاي صورت پذير است، چنان كه دو طرف زنبيل يا اشيايي از اين قبيل، با روابطي به يكديگر متصل ميشود. (عرب درباره ارتباط يافتن اجزاي يك شيئي وقتي تشريج عري ميگويد كه اجزاي آن شيئي نسبت به يكديگر حالت جذب و انجذاب داشته باشند) منظور از باز شدن درهاي آسمان پس از بسته بودن آنها، اين است كه گشايش درهاي آسمان، موجب نزول رحمت خداوند شود و فرشتگاني كه تدبير اين جهان را به عهده دارند، بواسطه نزول و حركت آنها، انواع رحمت حق نزول مييابد. بنابراين حركات فرشتگان شبيه درها ميباشد. چه همانها، درهاي رحمت حق و كليدهاي جود خداوندياند. احتمال دوم اينكه عرب آنچه را در بالا قرار داشته باشد، آسمان ميگويد. بنابراين ممكن است، مقصود از آسمان معناي عام، و شامل آسمان مورد نظر هم بشود. و جمله وناداها اشاره به آسمان ابرها باشد، و دود بودن آسمان منظور بخاري است كه پيش از انجماد شبيه دود ميباشد. لفظ دود، از بخار استعاره آورده شده است. اتصال يافتن اجزاي مختلف آسمان، اشاره به پيوستگي اجزاي بخار است كه بصورت ابر درآيد و (باز شدن درهاي بسته) كنايه از نزول باران ابرها باشد. چنان كه خداوند مت
عال فرموده است: ففتحبا ابواب السماء بماء منهمر. قوله عليهالسلام: و اقام رصدا من الشهب الثواقب علي نقابها اين عبارت حضرت، دو معناي احتمالي دارد. 1- لفظ: نقاب كه به معني راه كوهستاني است، استعاره از عدم ممنوعيت وابستگي علوم به ماوراي عالم جسمانيات و مجردات باشد. (يعني ممكن است علوم از ماوراي عالم ماده سرچشمه بگيرند، ولي، راه براي استراق سمع شياطين مسدود است، اما در حقيقت ذات، راههاي آسمان گشوده است.) پيش از اين معناي شهابهاي پران كه در كمين شياطين هستند توضيح داده شد. 2- احتمال دوم اين است كه لفظ رصد استعاره از تيرهاي محسوس قابل رويت، و كلمه نقاب استعاره را ترشيحيه كرده باشد، زيرا لازمه كمين گاه و نگاهباني اين است كه از درها، و معابر حراست و حفاظت به عمل آورند. وجه حكمت و سر اين موضوع اين است كه عربها معتقد بودند شياطين، به آسمان بالا ميروند و گفتار فرشتگان را كه براي ما غيب محسوب ميشود، گوش ميدهند و سپس دريافتهاي خود را به كاهنان و ساحران و مانند اينها منتقل ميكنند. پس از آن كه دوران روشنگري و نهي از كهانت و مانند اين امور فرا رسيد، چنان كه گفتيم و به لحاظ اينكه كهانت و سحر موجب فساد ذهني مردم و انحراف ا
فكار و دلها از مقصد شريعت ميشد، خداوند بمردم اعلام كرد كه شهابهاي پران آسماني را دور كننده شيطانهاي گوش فرا دارنده قرار داديم، و هر كه از شيطانها حرف شنوي داشته باشد، از ناحيه آنها رجم خواهد شد. درهاي آسمان بر شياطين بسته است، شياطين دسترسي بحقايق آسمان ندارند، تا اعتقاد به كهانت را در انديشه مردم وارد كنند و اعتقاد آنها را به كهانت و غيب گويي مستند بدانند. آيات كريمه قرآن اين اوهام باطل را كه در حقيقت شيطان نفساني هستند، در هم ميشكند و اين عقايد را از ريشه و بن برميكند. قوله عليهالسلام: و امسكها من ان تمور في خرق الهواء بايده و امرها ان تقف مستسلمه لام يعني خداوند آسمان را از بحركت درآمدن بوسيله بادهاي ايجاد شده بشدت و زنده حفظ كرده است، حكمت حكيمانه خداوندي بر اين مقرر شده است كه آسمان با قدرت قهر آميزش استحكام و استقرار داشته و رام فرمان او باشد. در كلام امام (ع) دو عبارت امر به كار رفته است: امر اول به معناي حكم الهي و قضاي خداوندي، و امر دوم به معناي قدرت و غلبه فرمان حق تعالي است، الزاما تحقق مييابد. قوله عليهالسلام: و جعل شمسها آيه مبصره لنهارها و قمرها آيه ممحوه من ليلها اين عبارت امام (ع) شبيه
كلام خداوند است كه ميفرمايد: و جعلنا الليل و النهار آيتين فمحونا آيه الليل و جعلنا آيه النهار مبصره. آيت حق بودن شب و روز به اين دليل است كه هر دو بر كمال قدرت حق تعالي دلالت دارند. از پيشوايان دين در تفسير روشنگر بودن روز پس از محو ساختن و از بين بردن شب وجوهي بشرح زير نقل كردهاند. 1- روشنگر بودن روز به اين دليل است كه خورشيد در تمام سال بحال خود ثابت است و نور ميدهد و محو آيت شب به لحاظ حالات مختلفي است كه براي ماه پيش ميآيد، گاهي ماه پيداست و نور ميدهد و گاه در محاق است و مخفي، تغيير و دگرگوني ماه آن قدر زياد است كه دو شب بر يك حال نبوده و هر شبي در منزلگاه خاصي است و زيادي و نقصان ميپذيرد. 2- روايت شده است كه ابن كواء از سياهيها در چهره ماه سوال كرد، حضرت در پاسخ فرمود، آن نشانه محو آيت شب ميباشد. 3- ابن كثير گفته است كه منظور از دو آيت شب و روز، تاريكي شب و روشني روز است، تقدير چنين است: ما شب و روز را داراي دو نشانه (ظلمت و ضياء) قرار داديم. آيت شب را محو كرديم، يعني براي ماه نور ذاتي قرار نداديم، ماه از خورشيد نور ميگيرد روز روشنگر است، يعني روشنايي خورشيد ذاتي است. كلمه من در عبارت امام (ع) ي
ا براي بيان ابتداي غايت و يا براي بيان جنس بكار رفته است، و متعلق به كلمه ممحوه يا بجعل ميباشد. معناي ديگر اين كه ماه را، از نشانههاي شب قرار داد. قول عليهالسلام: فاجرا هما في مناقل مجرا هما و قدر سير هما في مدارج درجهما خداوند مسير خورشيد و ماه را در برجهما و منزلها مقدر و مقرر فرموده است. براي تبيين كلام امام (ع) در اينجا، لازم است كه مفهوم درج- بروج و منازل توضيح داده شود. شرح مطلب اين است كه، مردم دور فلك را كه ستارگان در آن سير ميكنند به دوازده قسم تقسيم كرده و هر قسمي را برج ناميدهاند و باز هر برجي را به چند قسم تقسيم كرده و هر قسمي را درجه و رتبه ناميده، و هر يك از اين برجها را اسمي است بدين شرح: حمل- ثور- جوزا- سرطان- اسد -سنبله - ميزان -عقرب -قوس -جدي -دلو وحوت. خورشيد، هر برجي از آسمان را در سي روز طي ميكند و ماه هر برجي از آن را در بيشتر از دو روز و كمتر از سه روز به اتمام ميرساند. منازل و مراحل سير ماه بيست و هشت منزل است و اسامي آنها عبارت است از: 1- شرطين 2- بطين 3- ثريا 4- دبران 5- هقعه 6- هنعه 7- ذراع 8- نژه 9- طرفه 10- جبه 11- زبره 12- صرفه 13- عوا 14- سماك 15- غفر 16- زبانا 17- اكليل
18- قلب 19- شوله 20- نعايم 21- بلده 22- سعد الذابح 23- سعد بلع 24- سعد السعود 25- سعد الاخبيه 26- الفرغ المقدم 27- الفرغ الموخر 28- رشاء. ماه هر روزي در يكي از منازل ياد شده فوق قرار دارد چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: و كل في فلك يسبحون، ذالك تقدير العزيز العليم. قوله عليهالسلام ليميز بين الليل و النهار الي قوله بمقادير هما يعني اندازه گيري مسير و حركت مشخص كننده ماه و سال است. پيش از اين در خطبه اول تفسير و تفصيل اين مطلب گذشت. قوله عليهالسلام: ثم علق في جوها فلكها پس از آن كه امام (ع) اشاره به كيفيت تركيب ستارگان كرد حال با بيان اين عبارت اشاره به جايگاه استقرار ستارگان كرده ميفرمايد: هر يك در فضاي فلك خود آويخته هستند. اگر بپرسي كه امام (ع) ابتدا فرموده بود، كه ستارگان و سيارات معلق نيستند و در اين عبارت ميفرمايد در جو فضاي فلكشان آويختهاند معناي اين دو كلام را چگونه توجيه ميكنيد؟ در پاسخ ميگوييم: تعليق و وابستگي امري نسبي است به اعتباري ميتوان گفت معلق و وابستهاند، و به اعتباري ميشود گفت وابسته نيستند. در عبارت اول كه فرمود وابسته نيستند، منظور اين است كه به جسم ديگري در مافوق خود، وابستگي ن
دارند. و مقصود از وابستگي در عبارت دوم اين است كه در فضا به قدرت و اراده خداوند معلق و وابسته هستند. ميان اين دو كلام تناقض و منافاتي نيست. و فلك اسم جنس است براي هر جسم مدوري كه بر آن اين نام صدق كند. قوله عليهالسلام: و ناط بها زينتها من خفيات دراريها و مصابيح كواكبها: اين كلام امام (ع) شبيه كلام خداوند است كه فرمود: و زينا السماء الدنيا بمضابيح. و اين سخن حضرت كه گوش فرا دارنده به آسمانها، با تيرهاي شهاب هدف گرفته ميشوند، شبيه اين فرموده حق تعالي است، كه: فاتبعه شهاب ثاقب. توضيح اين بيان امام (ع) پيش از اين به تفضيل داده شد. درباره اين كه چرا امام (ع) كلمه شهب را تكرار كردهاند، بايد گفت كه ذكر شهاب در جمله اول براي بيان اين حقيقت بود كه شهب دامي براي شياطين بحساب ميآيند، و در جمله دوم براي بيان اين حقيقت است كه گوش فرا دارندگان به آسمان با شهابهاي پران رمي شده و دور ميگردند. (بعبارت روشن تر) شهب در يك جمله بمعني كمين گاه و در جملهاي ديگر بمعني تير به كار رفته، تكرار سخن براي فزوني معني است. قوله عليهالسلام: و اجراها علي اذلال تسخيرها: اين عبارت امام (ع) مانند اين آيه شريفه است كه: و الشمس و القمر و
النجوم مسخرات بامره مقصود از اذلال يا ذله: ممكن بودن، حاجت داشتن و نيازمند ايجاد و اداره بودن است. و منظور از ثوابت و سيار كه در كلام امام (ع) آمده است، هر كدام مفهوم خاصي دارد كه ذيلا شرح ميدهيم: مقصود از سيارات هفت ستاره است و عبارتند از: زحل، مشتري، مريخ، خورشيد، زهره، عطارد و ماه. خورشيد و ماه را نيرين و پنج ستاره ديگر را متحيرين ميگويند: دليل متحير گفتن به اين ستارگان اين است كه حركت مستقيم انجام ميدهند و پس از توقفي كوتاه به جايگاه اول بازگشت نموده، و پس از توقفي ديگر بحال استقامت، باز ميگردند. اما خورشيد و ماه، همواره حالت استقامت و يكنواختي دارند. و ديگر ستارگان آسمان جز اين هفت ستاره كه ياد شد، ثوابت شمرده ميشوند، و در فلك هشتم قرار دارند. هر يك از هفت ستاره سيار حركتي مخصوص به خود دارد، كه مخالف حركت ستارگان ديگر است. صعود و نزول هر يك ازسيارههاي هفت گانه به هدفي صور ميگيرد. صعود و بالا رفتن آنها براي رسيدن به شرف خود است. شرف خورشيد در درجه 19 از برج حمل و شرف ماه در درجه سوم از برج ثور و شرف زحل در مرتبه 21 از برج ميزان و شرف مشتري در مرتبه 15 از برج سرطان و شرف مريخ در درجه 28 از برج جدي
و شرف زهره در مرتبه 27 از برج حوت و شرف عطارد در رتبه 25 از برج سنبله و شرف سياره راس در درجه سوم از برج جوزا و شرف ذنب در مرتبه سوم از برج قوس و برج شرف تمام مراتبش شرف است. جز اينكه بعضي از مراتب به نسبت بعضي ديگر از مراتب قوت بيشتري دارد. مادام كه ستارگان به سمت شرف پيش روند بالا ميروند ازدياد پيدا ميكنند به نهايت مرحله كمال كه برسند، فرود ميآيند و نقص پيدا ميكنند. فرود آمدن هر ستارهاي ضد و مقابل شرف و صعود آن ستاره است. اما درباره سعد و نحس بودن ستارگان گفتهاند: زحل و مريخ نحساند، نحوست زحل از مريخ بيشتر است مشتري و زهره سعد هستند. سعد بودن مشتري بيشتر است. عطارد با ستارگان سعد، سعد است و با ستارگان نحس، نحس ميباشد. خورشيد و ماه در حالت، تثليث و تسديس سعد هستند، در حالت مقابله تربيع و مقارنه نحساند. ستاره راس سعد و ذنب و كبد هر دو نحساند. معناي سعد و نحس ستارگان اين است، كه به هم پيوستن سعدها سبب اصلاح امور اين عالم ميشود و لزوما به هم رسيدن نحسها موجب فساد و دگرگوني امور و اشياي اين جهان ميگردد.
[صفحه 740]
بخش پنجم خطبه اشباح كه در توصيف فرشتگان آمده است: صفيح: بلندي، كنايه از آسمان. فجاج: راه وسيع. جو: مكان با وسعت و بلند. فجوه: شكاف. زجل: صداها، سر و صداي زياد. سرادق: پوششي كه بر روي خانه ميافكنند. زجيج: زلزله و نگراني. و تستك الاسماع: گوشها كر ميشوند، در عبارت خطبه تستك منه الاسماع است گوشها از سر و صداي زياد كر ميشوند. خاسئه: سرگردان، متحير. ذللا: سهل و آسان. اخباث: خضوع و خشوع. موصرات: سنگينيها موصرات الاثام: سنگينيهاي گناه. عقب: جمع عقبه به معني نوبت و مدت از تعاقب گرفته نشده است. نوازع: با غين نقطه دار، فاسد كننده و با عين بدون نقطه، سخت و دشوار. احن: جمع احنه به معني حقد و كينه. لاق: چسبيد. اثناه: جمع ثني، دو چندان شدن شيئي. زين: غلبه كردن و پوشيدن، چرك و كثافت، آنچه كه بر قلب از جهالت مينشيند. دلح: جمع دالحه: سنگينيها، سنگيني آب بر ابرها. شمخ: عالي، برتر. فتره الظلام: سياهي آن، در اين جا به معني مخفي و پوشيده آمده است. ابهم: حالتي كه در آن هدايت ممكن نيست. تخوم: جمع تخم، انتهاي زمين، حد آخر آن. ريح الهفافه: باد ساكن، پاكيزه و خوشبو. ربق: جمع ربقه: حلقه ريسما
ن. دووب: كوشش در عمل. اسله: اطراف زبان. جوار: بلند كردن صدا به دعا و تضرع. همس: صداي آهسته. انتضال: با تير زدن. وشيجه: رگهاي درخت. استهتر بالامر: به شگفت انداخت او را، به انجام عملي تظاهر كرد، حرص ورزيد. شيك السعي: درجه و مرتبه كوشش. نسخ: بر طرف كردن، از بين بردن. استحواذ علي الشيئي: احاطه و غلبه كردن بر آ ن. و اخياف الهمم: آراء مختلف، تصميمهاي مختلف، در اصل لغت به معناي سرازير شدن بر دامن كوه است، در اين جا به معني همت پست به كار رفته است مفرد اخياف، اخيف ميباشد. حفد: سرعت و شتاب. سپس خداوند سبحان، براي اسكان دادن در آسمانهايش و آباد كردن كاخ بلند آن خلقي بديع و تازه از فرشتگان بيافريد. شكافها و راهها و جاهاي خالي فضاي آن كاخ را بوسيله ايشان پر كرد و در ميان جاهاي گشاده آن شكافها و آن مكانهاي پاك و پاكيزه و مقدس، و در پشت آن پردههاي مجد و عظمت، زمزمه و آواز عدهاي از فرشتگان به تسبيح بلند است، و از پشت آن صداها كه گوشها را كر ميكند، شعاعها و درخشندگيهاي نوري وجود دارد كه ديدههاي آنها تاب ديدار آن انوار را ندارد. بنابراين در جايگاه خويش مات و مبهوت ميايستند. خداوند آن فرشتگان را به صورتهاي گ
وناگون و اندازههاي متفاوت كه داراي بالهايي ميباشند و هر يك ستايش گر جلال و بزرگي خداوندند آفريده است. آنچه از آفرينش و صنع حق كه آشكار و هويداست به خود نسبت نميدهند و مدعي خلقت و آفريدن چيزهايي كه تنها خداوند آفريدگار آنهاست نميباشند (خود را در آفريدن مخلوقات شريك خدا نميدانند) بلكه آنها بندگان گرامي خداوندند (در گفتار بر حق تعالي سبقت نميگيرند و بفرمان او رفتار ميكنند.) بعضي از فرشتگان را در جاي خودشان امانت دار وحي قرار داد، و بار امانت امر و نهي خود را براي رساندن به انبياء بر دوش آنها گذاشت و آنها را از شك و شبهها (ي شيطاني) پاك و منزه داشت. بنابراين هيچ يك از آنها از راهي كه رضاي خدا در آن است سر بر نتافت و خداوند نيز در فرمانبرداري و اطاعت خويش آنان را ياري فرمود و شعار تواضع و وقار و فروتني را بر دلهاشان بپوشانيد و درهاي سپاس گزاري را به آساني به روي آنان بگشود. پرچمهاي نورافشان و نشانههاي يكتايي خود را در ميانشان كوبيد (چون پيرو خواهشهاي نفساني نيستند) نه از سنگيني بار گناهان بر دوش آنان اثري و نه از گردش روزگار در حالشان تغيير است. از هيچ شكي ايمانشان متزلزل نشود، و هيچ گمان و ظني، يقين محك
م شان را سست نسازد. آتش كينه توزي خصومت و دشمني در ميان آنها بر افروخته نشود، شناخت خداوند متعال را كه در ضمير باطن آنها رسوخ كرده، عظمت و هيبتي كه از جلال و جبروت پروردگار، در درون سينههايشان جاي گرفته، حيرت و سرگرداني از ميان نبرد، وسوسهها (ي شيطاني) در آنها طمع نبندد و افكار و انديشه آنان را چركين نسازد. گروهي از اين فرشتگان موكل و گماشته بر ابرهاي پر آب و كوههاي بلند با عظمت و ظلمتهاي بسيار تيره و تار هستند (تا ابرها باندازه لازم ببارند، و كوهها از هم فرو نپاشند، و مردم در تاريكيها راهنمايي شوند). دستهاي ديگر اشخاصي هستند كه گامهايشان زمينهاي پست، آخرين طبقه زمين را شكافته، در حالي كه هيات وجودي آنان همچون پرچمي سفيد و نوراني منافذ هوا را پر كرده است. (گردن به فلك كشيدهاند). در زير پاي آنها باد ساكن و آرام لذت بخشي است كه آن را ضبط كرده، تا بجايگاه محدود و در دسترس برسانند. پرستش خداوند آنها را از هر شغل و كاري باز داشته است. حقيقت ايمان و معرفت بين آنها و پروردگارشان ارتباط بر قرار كرده است. يقين و باورشان بخداوند عشق و علاقه آنها را نسبت به پروردگارشان شدت بخشيده است. رغبت و ميل فراوان آنها به آنچه
در نزد خداست مانع ميل آنها به چيزهايي كه در نزد ديگران است گرديده است. شيريني معرفت خدا را چشيده، شراب شوق حق را در جام محبت او نوشيدهاند. ترس از خدا در سرزمين دلشان ريشه دوانيده، پشتشان از بار عبادت خم گرديده است. كثرت ميل و رغبت بخداوند تضرع آنها را نسبت به حق تعالي كم نكرده است. گردن خاكساريشان را فزوني تقرب بخدا از بند بندگي رها نساخته است. خود بيني بر گرد آنها نگرديده، تا عبادات گذشته خود را بسيار دانند، (در حقيقت) تضرع و زاري در پيشگاه عظمت و جلالت حق وقتي براي آنان نگذارده كه نيكيهاي خود را بزرگ بشمارند (به عبادت خود اهميت بدهند)، مداومت بر عبادت و پرستش در اراده استوارشان سستي و فتوري ايجاد نكرده و نقصاني در ميل و طلب آنها بوجود نياورده است. تا از اميداواري به پروردگارشان باز مانند. طولاني بودن راز و نيازشان، در پيشگاه پروردگارتري زبانهاي آنها را نخشگانده است. كارهاي ديگري بر آنها چيره نگرديده، تا آوازهايشان كه به مناجات بلند است كوتاه سازد. در صفهاي عبادت حق شانههايشان پس و پيش نرفته است (صفت عبادتشان ناهنگوني نداشته، شانه بشانه براي پرستش ايستادهاند) هيچگاه براي آسايش خودشان از امر خداوند گردن فر
ازي نداشته و كوتاهي نكردهاند. كند فهمي و فراموشيها نميتوانند با عزم ثابتشان بدشمني برخيزند. فريبها و شهوات نميتوانند همتهاي آنان را هدف تيرهاي خود قرار دهند. پروردگار صاحب عرش را براي روز بيچارگيشان (روز قيامت)، ذخيره قرار دادهاند. آنگاه كه خلق از خداوند بريده و به آفريدهها بپردازند، آنها اميد و رغبتشان بخداوند خواهد بود، آنها به كنه و غايت عبادت حق نميرسند و از حرص و ولعي كه بعبادت خداوند دارند رجوع نميكنند. ماده اميد و بيمي كه از او در دلشان است هيچ گاه كنده نشود. و رشتههاي خوف از خدا هرگز از دلشان بريده نگردد، تا بدان سبب سعي و كوششان سستي پذيرد. اسير و گرفتار طمعهاي بيجاي دنيوي نميشوند تا جد و جهد دنيايي را بر كوشش آخرت بر گزينند، اعمال و عبادات گذشته خويش را بزرگ و با اهميت نميدانند، تا به اميد عظمت اعمالشان، خوف و بيم از عذاب الهي از دلشان رخت بر بندد. هيچ گاه شيطان بر آنها مسلط نميشود، تا اختلاف كلمه درباره پروردگارشان پيدا كنند. زشتي جدايي و دشمني از هم جدايشان نساخته، كينه و حسد ره بسويشان نبرده است. انواع شك و ريب و اقسام و عزم و همتهاي پست بيارزش آنها را متفرق و دسته دسته نكرده است. ت
مام فرشتگان در كمند و ريسمان ايمان اسير و گرفتارند. ميل عدول از حق و سستي در عبادت آن بند را از گردنشان باز نكرده است. در تمام طبقات آسمان جاي افكندن پوستي نيست، جز اينكه در آنجا فرشتهاي به سجده افتاده، و يا در كوشش و تلاش فراگيري دانش است. بر اثر زيادي اطاعت پروردگارشان علم خود را افزايش داده اند. عزت و جلال خداوند در قلب آنها عظمت و هيبت ايجاد كرده است. بايد دانست كه اين بخش از خطبه اشباح در توصيف فرشتگان است، آنان كه از جهت كمال در بندگي خدا، اشرف موجودات ممكن ميباشند توصيف فرشتگان در حقيقت بيان مجد و بزرگواري و عظمت حق تعالي است. پيش از اين درباره انواع فرشتگان و نحوه اسكان آنها در طبقات آسمان بحث كردهايم و به اندازه لازم مقصود را توضيح دادهايم، اينك بر آنيم تا بحثهايي كه مناسب اين خطبه است شرح دهيم. فرازهايي از كلام ارجمند آن حضرت را طي قسمتهائي به شرح زير ميآوريم. 1- قوله عليهالسلام: ثم خلق سبحانه الي قوله من الملائكه: محتمل است كه امام (ع) با عبارت الصفيح الاعلي به فلك نهم اشاره كرده باشد و منظور از فلك نهم همان عرش است، زيرا كه فلك نهم بزرگترين و بالاترين جرم آسماني ميباشد و ساكنان آن فرشتگان
ي هستند كه اداره امور فلك نهم را به عهده دارند. به احتمال ديگر، ممكن است مقصود امام از عرش، جايگاه پرستش فرشتگان در پيشگاه عظمت و جلال پروردگار جهانيان يعني عالم ملكوت باشد، زيرا فرشتگان در مقام بلندي از صداقت و معرفت حق هستند. چه خلقت ملائكه براي عمران و آبادي آن محل است و آن خانه به عظمت و جلال حق و عبادت فرشتگان آباد است. هنگامي كه معلوم شود، فرشتگان، شريفترين موجداتند، روشن خواهد شد كه آفرينش آنها، آفرينشي نو، كامل و شگفت انگيز است. 2- قوله عليهالسلام: ملا بهم فروج فجاجها و حشابهم فتوق اجوائها: خداوند شكافها و راههاي و جاهاي خالي فضاي كاخ آسمان را بوسيله فرشتگان پر ساخت. امام (ع) لفظ فروج، فجاج و فتوق را، در عبارت فوق براي اجزاي مجزاي فلك استعاره به كار برده است، زيرا فرشتگان هستند كه به منزله ارواح فلك به حساب آمده و به وسيله آنها وجود و جوهريت افلاك، محفوظ، استوار و پا برجاست. وجه شباهت در استعاره روشن است. استعاره را با بيان ملا و حشو ترشيحيه كرده است. كلمات فجاج و فورج اشاره به تباين و اختلافي است كه، ميان اجزاي فلك وجود داشته، و در عين حال، به دليل وجود فرشتگان كه نظم بخشنده به آن هستند منظم شده است
. پر شدن شكافهاي فلك به وسيله فرشتگان، كنايه از نظامي است كه از بركت وجود آنها حاصل شده و خداوند تدبير كار فلك را به عهده فرشتگان قرار داده است. 3- قوله عليهالسلام: و بين فجوات تلك الفروج الي قوله المجد: لفظ زجل را، كه به معناي فرياد و صداهاي بلند است، براي كمال عبادت و بندگي فرشتگان استعاره آورده است. زيرا كمال مرد در اين است كه بهنگام تضرع، تسبيح و تهليل با صداي بلند در پيشگاه خداوند زاري كند. (صدائي كه به تضرع در درگاه خداوند بلند شود مطلوب است). لفظ حظائر را براي جايگاه فرشتگان عالم غيب و پرستشگاهشان نيز استعاره به كار برده است. حظيره قدس بودن مكان فرشتگان، بدليل پاكي و دور بودن آنها از پليديهاي جهل و نفس فرماندهنده به بدي كاملا روشن است. عبارت سترات الحجب و سرادقات هم استعارهاند از حجابهاي نوراني كه بوسيله آن حجابها از ذهن و انديشه انسانها مستور و پوشيدهاند. چنان كه قبلا اين حقيقت را توضيح دادهايم. و يا در حجاب بودنشان به اين دليل است كه آنها از خصوصيات ماده و ماديات بدورند. وجه شباهت در استعاره فوق، اين است كه، فرشتگان از ديده شدن با چشم و انديشه پوشيده و در حجابند، و بديهي است كه حجاب فرشتگان سرا
پردههاي بزرگي و عظمت ميباشد. زيرا كمال ذاتي و شرافت آنها چنين حجابي و نه حجابهاي ديگر را اقتضاء ميكند. 4- قوله عليهالسلام: و وراء ذال الرجيج الذي تستك الي قوله حدودها: در پشت سران آوازهاي كر كننده گوش انواري است كه چشم آنها توان ديدن آن انوار و درخشندگيها را ندارد. چنان كه امام (ع) لفظ زجل را براي صداي فرشتگان استعاره آورده بود، لفظ رجيج را براي عبادت آنها استعاره آورده است. و با بيان تستك منه الاسماع استعاره را ترشيحيه كرده است و كنايه از نهايت عبادت فرشتگان است. محتمل است كه، عبارت، زجل و رجيج اشاره به اصواتي كه انبيا از فرشتگان ميشنيدند، باشد، بدانسان كه ما در مقدمه بيان كرديم و چگونگي آن را در شنيدن وحي قبلا دانستهاي، مقصود از سبحات نوري كه بالاتر از صداي فرشتگان قرار دارد، جلال و شكوه عظمت وجه خداوندي است، پاك و منزه است از آن كه ديده دارندگان بصيرت وي را درك كند. امام (ع) فرموده است در وراي صداي فرشتگان، حقايقي وجود دارد كه فرشتگان چنان كه بايسته است آنها را درك نميكنند. نه، بلكه بالاتر از دانش و عبادت آنها، مراحلي از جلال و شكوه خداوندي است، كه معرفت فرشتگان از آن قاصر است. و ادراك اهل بصيرت از
دريافت جلال و شكوه حق فرو ماند، متحير و سرگردان بمقام ناتواني خويش باز گردد و در مرز محدود و نهايت كمال خود كه جايگاه بندگي و عبوديت است متوقف ماند. قوله عليهالسلام: انشاهم علي صور مختلفاي الي قوله عزته اختلاف صورت فرشتگان كنايه از اختلاف حقيقت و اندازه وجودي و تفاوت مرتبه آنها در كمال و قرب آنها بخداست. لفظ اجنحه يعني بالها، استعاره از نيرومنديي است كه آنها، در به دست آوردن معارف الهي و تفاوت در زيادي و نقصاني كه به لحاظ دريافت معرفت و كمال دارند. چنان كه خداوند متعال فرموده است: اولي اجنحه مثني و ثلاث و رباع. تعدد بال فرشتگان، در كلام حق تعالي كنايه از تفاوت ادراك آنها از جلال خدا و دانش متفاوتي است كه لزوما هر يك از حق تعالي دارند. به همين دليل امام (ع) داشتن بال را، موجب تسبيح و تنزيه جلال و شكوه خداوندي دانسته است زيرا آگاهي فرشتگان بجلال حق، منزه و پاك از هر آنچيزي است كه شايسته بزرگواري وجود و مناسب جلال و عزت الهي نباشد. 6- قوله عليهالسلام: لا ينتحلون الي قوله يعلمون: ساختن بعضي از مصنوعات خداوند با وجودي كه فرشتگان وسيله ايجاد آنها باشند آنان را بفراموشي قدر و منزلتشان دچار نميكند، و آنها خود را م
دعي خلقت چيزي، جز به مقداري كه خداوند به آنها توانايي داده است نميدانند. نهايت مقامي كه فرشتگان دارند اين است كه وسيله افاضه جود و بخشش حق تعالي بر استحقاق دارندگان جود هستند، و در مواردي كه هم خداوند آنها را سبب افاضه حود قرار ندهد، مستقيما شيئي مورد اراده را ايجاد ميكند فرشتگان ادعاي قدرتمندي بر ايجاد پديدهها را ندارند. به اين دليل كه دقيقا قدر و منزلت و نسبت خود را به ذات خداوندي ميشناسند و خداوند آنها را از شر نفس فرماندهنده ببدي كه منشا مخالفت فرمان و خروج از اطاعت الهي است پاك و منزه داشته است. 7- قوله عليهالسلام: جعلهم فيما هنالك الي قوله و نهيه: يعني فرشتگان در جايگاه خود در محضر قدس پروردگار قرار دارند. به تمام حالات و ويژگي زندگي فرشتگان در خطبه اول اشاره شد، (براي حضور ذهن به همانجا رجوع شود). 8- قوله عليهالسلام: و عصمهم الي قوله مرضاته (چنان كه واضح و مبرهن است) منشا تمام شكوك و شبهات و انحراف از راه خدا درگيري نفس اماره با عقل و كشيدن نفس اماره عقل را به راه باطل است. چون فرشتگان از نفس فرمان دهنده به بدي، پاك و مبرا هستند. بنابراين معصومند و از پيروي نفس و فرمانبرداري آن، و انحراف از راه
حق به باطل ممنوع ميباشند.، مقصود از مدد گرفتن فرشتگان از فوايد ياري حق، فزوني آنها در كمالات بر ديگري، و ادامه اين فوايد بلحاظ دوام وجود خداوند ميباشد. 9- قوله عليهالسلام: و اشعر قلوبهم تواضع اخبات السكينه: امام (ع) لفظ تواضع و استكانت را از حال فرشتگان استعاره آورده است. بدين معني كه فرشتگان به ذلت نيازمندي و امكان حاجت به بخشش خداوند، و مغلوب بودن در برابر عظمت حق تعالي اعتراف دارند و اين اعتراف و اقرار به نيازمندي را، شعار لازم ذات خويش ميدانند، و يا عميقا اين نيازمندي و حاجت را درك ميكنند. در صورتي كه اشعر را بمعناي درك و فهم بگيريم. 10- قوله عليهالسلام: و فتح لهم ابوابا ذللا الي تماجيده: خداوند درهاي ستايش خود را به آساني بر فرشتگان گشوده است مقصود از ابواب ذلل در عبارت فوق وجوه معارف الهيه است، معارفي كه بوسيله آنها، حق تعالي چنان كه شايسته است تمجيد و ستايش ميشود. اين معارف الهيه براي فرشتگان وسيلههايي در جهت تنزيه و تعظيم پروردگار ميباشند. روشن است كه كسب اين معارف براي ملائكه حق، سهل و آسان است، زيرا به دست آوردن معارف الهي براي فرشتگان از راههاي آميخته به شك و شبهه و درگيري اوهام و خيالات،
چنان كه آموختههاي ما بدين سان حاصل ميشود نيست. 11- قوله عليهالسلام: و نصب لهم منارا واضحه علي اعلام توحيده: خداوند براي فرشتگان پرچمهاي نماياني را بر نشانههاي يگانگي خود برافراشته است. بنا به قولي (پرچمهاي روشن و نمايان) براي واسطههايي كه ميان فرشتگان مقرب و حق سبحانه، تعالي است، استعاره آمده است، زيرا امام (ع) از فرشتگان آسمان خبر ميدهد. و لفظ اعلام براي صورتهاي عقلانيي است كه با ذات فرشتگان عجين ميباشد. و لازمه دارا بودن اين صور عقلاني يگانه و منزه دانستن خداوند از كثرت است. وجه شباهت ميان پرچم، علائم و نشانهها، با فرشتگان اين است. چنان كه پرچم، علائم و نشانهها، در آگاهي بمطلوب، وسيله قرار ميگيرند، فرشتگان مقرب، واسطه در حصول معارف الهي هستند و در رسيدن به مطلوب اول، و محرك كل- كه عزيز و پاينده است سلطنت او- خداوند متعال وسيله ميباشند. 12- قوله عليهالسلام: لم تثقلهم موصرات الاثام: گناهان بزرگ آنها را سنگين نكرده است. پيش از اين گفتم كه نفس اماره بالسوء در فرشتگان وجود ندارد. نبودن نفس فرماندهنده ببدي لازمهاش، نفي آثار گناه و بدكاري از فرشتگان است. 13- قوله عليهالسلام: و لم ترتحلهم عقب الليالي
و الايام: گذشت روز و شبها، تغييري در فرشتگان ايجاد نكرده و آنها را از جايي به جايي كوچ نميدهد. يعني گذشت زمان، موجب كوچ دادن آنها از مرحله وجود بعدم نيست. زيرا فرشتگان موجودات مجرد هستند. و موجودات مجرد از محدود شدن به زمان و تغييراتي كه بوسيله زمان حاصل ميشود بدورند. 14- قوله عليهالسلام: و لم ترم الشكوك بنوازعها عزيمه ايمانهم و لم تعترك الظنون علي معاقد يقينهم. شك و ترديدهاي فاسد ايمان استوارشان را درهم نميشكند و گمان و پندارهاي واهي در جايگاه يقين و اعتمادشان قرار نميگيرد. مقصود از استواري ايمان فرشتگان، تصديقي است كه لازمه ذاتي آنها به پديد آورنده خود، و ويژگيهاي اوست. معاقد يقين اعتقاد يقيني است كه بدور از عروض شك و گماني كه منشا توهمات و تخيلات است باشد، زيرا دانش فرشتگان كه ذاتا مجرد هستند از شك و گمان پاك و مبراست. منظور از كلمه رمي در عبارت حضرت، متحول شدن نفس فرماندهنده ببدي و بدور انداختن وساوس فاسد نفساني، به آرامش قلبي و نفس مطمان رحماني است. اگر واژه نوازغ را كه در عبارت امام (ع) به كار رفته است، بنا به قرائت بعضي از روات، نوازع تلفظ كنيم، قرينهاي بر استعاره ترشيحيه خواهد شد. لفظ اعتراك هم
كه به معني آميخته شدن گمان و توهمات قلبي و خاطرهانگيز شدن آنها در نفس ميباشد، در ترشيحيه كردن استعاره به كار رفته است. وجه شباهت در هر دو استعاره بخوبي روشن است (تصديق ذاتي فرشتگان به آيريدگارشان، به ايمان استوار و اعتقاد يقيني آنها را به انساني كه در محلي مينشيند تشبيه كرده است). 15- قوله عليهالسلام: و لا قدحت قادحه الاحن فيما بينهم: حقد و بدخواهي، كينهاي در ميان فرشتگان پديد نميآورد. بدين توضيح كه: كينه و بدخواهي، هيچ شر و بدي را در ميان آنها برنميانگيزد، چنان كه آتش اطراف را شعلهور كرده و ميسوزاند، زيرا كه فرشتگان از قوه غضب و شهوت بدورند. 16- قوله عليهالسلام: و لا سلبتهم الحيره ما لاق من معرفته بضمائرهم الي صدور معرفت و شناختي كه از حضرت حق در باطن ضمير خود دارند، حيرت و سرگرداني، آن را از ميان نميبرد. با توجه به اين كه حيرت و سرگرداني و ترديد عقل، در انتخاب يكي از دو راهي است كه به مطلوب و خواست سزاوارتر باشد، و منشا اين ترديد و دو دليها درگيري و هم و خيال با عقل ميباشد، فرشتگان حيران و سرگردان نميشوند زيرا قوه وهم و خيال در آنها نيست تا به حيرت و سرگرداني دچار شوند پس حيرت و سرگرداني كه با
معرفت و شناخت آنان از خداوند آميخته شود و عظمت هيبت حق را از سينههاي آنها بر طرف كند در آنها وجود ندارد. هيبت كنايه از توجه داشتن به عظمت خداوند است و لفظ صدر كه بمعني سينه است استعاره از ذات فرشتگان ميباشد. 17- قوله عليهالسلام: و لم تطمع فيهم الوساوس فتقترع برينها علي فكرهم: وسوسهها در فرشتگان طمع نميبندند، تا بر انديشه آنها غلبه كنند و يا فكر آنها را بپوشانند پيش از اين وسوسه را تفسير كردهايم. فاعل براي فعل لم تطمع يا مخفي و نهفته است، بدين فرض كه فاعل مضاف بوده و از جمله حذف گرديده، و مضاف اليه در جاي آن قرار گرفته است تقدير كلام اهل الوساوس بوده است كه منظور از صاحبان وسوسه، شياطين ميباشند، (با اين توضيح معناي سخن چنين است، شياطين بر انديشه فرشتگان پيروز نميشوند). و يا فاعل فعل كلمه (وساوس) است در اين صورت نسبت دادن طمع به وسوسه نسبت مجازي است، چنان كه در كلام حق تعالي نيز چنين است آنجا كه ميفرمايد: و اخرجت الارض اثقالها منظور از رين غلبه يافتن شكهايي است كه لازمه وسوسههاست تا خرد فرشتگان را بپوشاند، و چشم باطنشان كه جلوههاي حق و پروردگارشان را مشاهده مينمايند از كار بيندازد. طمع نبستن وسوسه
ها و ياشياطين در فرشتگان به اين دليل منتفي است كه اسباب آن يعني نفس اماره در آنها منتفي است. 18- قوله عليهالسلام: منهم من هو في خلق الغمام الي قوله لابهم: بعضي از فرشتگان در كار خلقت ابرها هستند. اين تقسيم كه امام (ع) انجام ميدهد، مربوط به مطلق و يا جنس فرشتگان است و آنچه تاكنون از اوصاف آنها گفته شد، مخصوص فرشتگان آسمان بود. درشريعت به ما رسيده است كه در ابرها فرشتگاني قرار دارند كه خداوند را تسبيح و تقديس ميكنند. در كوهها و مكانهاي تاريك نيز فرشتگاني حضور دارند. البته اينان ملائكه زمين هستند. و يقينا آنچه، در خطبه اول راجع به فرشتگان گفته شد، دانستهايد (پس نيازي به تكرار آن نيست). 19- قوله عليهالسلام: و منهم من خرقت اقوامهم تخوم الارض السفلي الي قوله المتناهيه: برخي ديگر از فرشتگان گامهايشان تا منتهي اليه زمين پا را شكافته و در آنجا قرار دارد. بيشباهت نيست كه اين دسته از فرشتگان آسماني باشند. لفظ اقدام يعني گامها استعاره از دانش آنهاست كه بر تمام زمين پايين و اطراف آن احاطه دارد وجه شباهت علوم با گامهاي روان و پوينده اين است كه علوم مورد علم يعني معلوم را در مينوردد و در آن جاري ميشود و به نهايت آن
ميرسد. چنان كه گامها طي طريق ميكنند و به نهايت و مقصد حركت ميرسند. اما تشبيه كردن فرشتگان به پرچمهاي سفيد آويخته در منافذ جو و هوا بدو دليل است. الف- سفيد بودن آنها به اين دليل است كه رنگ سفيد از كدر بودن و سياهي بدور است چنان كه دانش فرشتگان از آلودگي و تيرگي باطل و تاريكيهاي شبهه بدور ميباشد. ب- نفوذ و سرايت دانش آنها، در اجزاي علوم چنان است كه پرچمها در هوا نفوذ ميكنند، و در مجراي فضا به حركت در ميآيند. امام (ع) در عبارت فوق به بادهايي كه گامها را در محدوده معيني نگاه ميدارند اشاره كرده است. مقصود حكمت الهي است كه به هر چيز آنچه سزاوار بوده، عطا فرموده و هر موجودي را در حد وجوديش محدود كرده است. منظور از وزش بادها، زيبايي تصرف و جريان آنها در مخلوق و مصنوعات خداوند ميباشد. 20- قوله عليهالسلام: و قد استمرغتهم اشغال عبادته الي قوله و شيجه خيفته: سرگرمي به عبادت و پرستش آنها را از هر شغل و كاري باز داشته است. يعني فراغت و آسايشي براي كارهاي ديگر جز عبادت ندارند. پيش از اين دانستي كه فرشتگان آسمان، كه اجرام فلكيه را به حركت در ميآورند، اجرامي كه بمنزله بدن ملائك بحساب ميآيد حركتشان حركتي است آزادي
كه از روي شوق انجام ميگيرد، زيرا افلاك در حركت فرمانبردارانه خود شبيه فرشتگاني هستند كه واسطه فيض حق ميان افلاك و خداوند متعالاند و كمال عبادت و حركات دائمي پرستش وقت آنها را از پرداختن به كارهاي ديگر پر كرده است، چنان كه در اين باره خداوند فرموده است. يسبحون الليل و النهار لا يفترون حقايق ايمان به خداوند، تصديق فرشتگان به وجود حق تعالي است، به سبب آن كه فرشتگان شاهد وجود خويش ميباشند بديهي است معرفتي كه بر وجود حق سبحانه و تعالي از مشاهده وجود الهي حاصل شود معرفتي تام و كامل دائمي است، و همواره چنين كمالات بالقوهاي بفعل در ميآيد، زيرا تصديق داشتن به وجود چيزي كه به دست آوردن آن را واجب بداني، قويترين علت انگيزاننده بر طلب آن ميباشد. بنابراين، ايمان، و تصديق يقيني بر حقانيت وجودي امري وسيله جامع و كاملي ميان جوينده و معرفت آن امر و كمال بخشيدن به آن ميشود. و بطور قطع و يقين پويندگان معرفت را عاشق و شيداي مطلوب ميكند، و رغبت و ميل آنها را به آنچه در نزد محبوب است، و نه ديگران، ثبات ميبخشد. با توجه به اينكه امام (ع) لفظ ذوق: چشيدن را براي تعقل فرشتگان و لفظ شرب: آشاميدن را براي آن معنايي كه از عشق و
كمال در ذات ملائكه كمون يافته است استعاره آوردهاند، استعاره اول را با عبارت حلاوت و شيريني قرشيحيه كرده، و از نهايت لذتي كه از معرفت خداوند براي فرشتگان حاصل ميشود كنايه قرار دادهاند چنان كه ذائقه انساني از شيريني لذت ميبرد. استعاره دوم را هم با ذكر كاس رويه ترشيحيه كرده است زيرا كمال شرب و آشاميدن در اين است كه با جام سيراب كننده باشد، يعني جامي كه آشاميدن و سيراب شدن را كفايت كند. اين عبارت كنايه از كامل بودن معرفت فرشتگان نسبت به ديگران ميباشد. و باز استعاره قلوب را با بيان سويدائها ترشيحيه كرده است، زيرا استقرار عوارض قلبي همچون محبت و خوف، به اين است كه تمام قلب را فرا گيرد و در آن نفوذ و رسوخ كند و (عبارت بوشيجه خيفته امام (ع) اشاره به علاقهاي است كه به دليل ترس از خداوند، با ذات فرشتگان در آميخته و در آن جاي گرفته است ترس ذاتي ملائكه كمال علم آنها به عظمت پروردگار است. لفظ خيفه براي علاقه باطني چنان كه گذشت استعاره به كار رفته است، زيرا فرشتگان بهنگام لحاظ عزت و قهاريت حضرت حق، خود را در نهايت درجه پست ممكن، مغلوبيت و تسليم ميبينند. 21- قوله عليهالسلام: فحنوا بطول الطاعه اعتدال ظهورهم: بر اثر
اطاعت طولاني تعادل پشتهاشان به هم خورده، يعني قدشان خميده شده است مجازا خميدگي پشت را نشانه كمال خضوع در عبادت و پرستش آنها گرفته است و اين از باب به كار بردن نام مسبب بجاي سبب است، خميدگي پشت كه مسبب است بجاي طاعت و بندگي كه سبب آن ميباشد به كار رفته است. 22- قوله عليهالسلام: و لم ينفد طول لرغبه الله ماده تضرعهم: خواست طولاني فرشتگان از پيشگاه حضرت حق، تضرع و زاري آنها را، از ميان نبرده و پايان نبخشيده است. طبيعت كار اين است كه اگر كسي براي خواست امري و يا انجام كاري به نزد پادشاهي برود و با تضرع و زاري از او انجام كاري را بخواهد، سرانجام تضرعش بدليل از بين رفتن منشا خواست و تقاضايش، پايان مييابد. پايان يافتن تضرعش يا به اين دليل است، كه خواست نفساني بر مطلوبش از ميان ميرود، هنگامي كه از طلب و خواست خسته شود، و بيش از آن نتواند مشقت طلب را تحمل كند. و يا به اين دليل است كه مطلوب و مقصودش از ميان برود، بدين لحاظ، كه به مقصود برسد و يا نااميد شود، يعني مورد تقاضايش برآورده شود. و يا به كلي خواستش را رد كنند. در هر حال زمينه تضرع و زاريش از ميان رفته است. اما فرشتگان، زمينه تضرع و زاري و عبادتشان براي خداون
د متعال، بنا به هر دو فرض از بريدن و قطع شدن بدور است و به لحاظ ذات و سرشتشان، منقطع نميشود به اين دليل كه خستگي و دلسردي از ويژگيهاي تركيبات عنصري است (فرشتگان تركيب عنصري ندارند) به لحاظ مطلوبشان هم پايان ناپذير است، زيرا مطلوب و خواست آنها پس از تصور عظمت حق، معرفت خداوند ميباشد، و چنان كه دانستهاي مراتب وصول بحق پايان ناپذير و نامتناهي است به همين دليل بمنظور ستايش فرشتگان امام (ع) زمينه تضرع آنها را بدرگاه حق، سلب ناشدني دانسته، و لازمه آن پايان نيافتن تضرع و عبادت آنها در درگاه خداوند ميباشد. 23- قوله عليهالسلام: و لا اطلق عنهم عظيم الزلفه ربق خشوعهم: تقرب جويي فراوان فرشتگان بخداوند، گردنشان را بريسمان خضوع بند آورده و آزادشان نگذاشته است. از ويژگي نزديكان به سلاطين دنيا اين است، كه هر قدر شخص به پادشاه نزديكتر شود، قوت نفس بيشتري يافته و هيبت سلطان در نظرش كمتر ميشود. چنين بازتابي بدين لحاظ است كه مدت پادشاهي، شاهان دنيا تمام شدني است و بعلاوه سلطنت براي آنها امري اكتسابي است (نه حقيقي) نزديك شوندگان به سلطان تصور همانند بودن خود را با پادشاه دارند. پس رسيدن به پادشاهي را مانند سلاطين براي خود
بعيد نميدانند. ولي سلطنت خداوند بلحاظ عظمت و عزت و عرفان نامتناهي است، بنابراين عارفي كه خواهان تقرب بخداست، هرگز تصور تخفيف يافتن هيبت حق تعالي را نكرده و خشوع و عبادتش نسبت بخداوند نقصان نمييابد. بلكه هر چه معرفتش درباره حق سبحانه و تعالي افزون شود عظمت و بزرگي خداوند را در نفسش بيشتر احساس ميكند، زيرا در سلوك، عظمت خداوند، با معيار و ميزان عرفان محاسبه ميشود. بنابراين هر تغييري كه در سر منزل عرفان پديد آيد، عظمت آفريدگار بيشتر دانسته ميشود و به همين نسبت، يقين قلبي عارف كاملتر ميگردد، و نقصان و كمبود ذاتي خود را بهتر درك ميكند، و بدين سبب خشوعش كامل، و خضوعش شدت مييابد. امام (ع) لفظ ربق را براي آن مقدار از خشوع كه براي فرشتگان حاصل ميشود استعاره به كار بردهاند. 24- قوله عليهالسلام: و لم يتولهم الاعجاب الي قوله حسباتهم: خودپسندي بر آنها سلطه پيدا نميكند عجب و خودپسندي عبارت از اين است كه انسان خود را به تصور فضيلتي بزرگ بداند و منشا چنين حكمي نفس اماره است كه شخص را بدين پندار كه چنان فضيلتي خاص اوست و صرفا با سعي و كوشش وي به دست آمده است، گرفتار ميسازد، بي آن كه توجهي به بخشنده نعمتها و عطا
كننده فيض، خداوند متعال داشته باشد. ولي فرشتگان آسمان به دليل غرق بودن در عشق خداوند و مطالعه مستمر نعمتهاي وي و قرار داشتن تحت جلال و عزت حق تعالي، از اوهام و خيالات و از احكام واهي بدورند. بنابراين عبادتهاي گذشته خود را زياد ندانسته و آنچه از خير و نيكي به دست آنها صورت پذيرفته باشد بزرگ نميشمارند. 25- قوله عليهالسلام: و لم تجر الفترات فيهم علي طول دووبهم: با وجود كوشش فراواني كه، در طول عبادت و اعمال نيكشان داشتهاند، سستي و فتوري بر عزم و اراده آنها وارد نيامده است. (در جاي خود) ثابت شده است كه فرشتگان آسمان، مدام جرم وجودي خود را، بي آن كه آرامش و سكوني در كار باشد. و فاصله ايجاد كند، در حركت دارند، و رنج و تعبي آنها را به زحمت نمياندازد. و سستي و فتوري بر اثر اين حركت مدام و هميشهاي پيدا نميكنند. براي اثبات اين ادعا بوسيله برهان و استدلال، اصولي است كه در محل خود آمده است. اثبات اين موضوع از طريق قرآن آيه كريمه: يسبحون الليل و النهار لايفترون، ميباشد كه قبلا توضيح داده شد. 26- قوله عليهالسلام: و لم تفض رغباتهم فخالفوا عن رجاء ربهم: چشم اميدي كه به پروردگارشان دارند از عشقشان به حق تعالي نكاسته ا
ست مخالفت از چيزي به معناي بازگشت از آن ميباشد (يعني فرشتگان از محبت و عشق به خداوند عدول نميكنند هر چند اميد زيادي به رحمت حق داشته باشند). چنان كه سابقا توضيح داده شد، علاقه فرشتگان آسمان و شوق آنها به كمال يابي خود، دائمي و ثابت است. بنابراين اميدواريشان به بخشنده كمال هميشگي خواهد بود. لفظ غيض در كلام امام (ع) استعاره به كار رفته است. 27- قوله عليهالسلام: و لم تجف لطول المناجاه اسلات السنتهم طول مناجات و راز و نيازها، تري زبان فرشتگان را خشك نميكند. طول مناجات ملائكه، به معناي توجه دائمي آنها بذات حق تعالي است. لفظ السنته را استعار آورده و آن را با كلمه الاسلات ترشيحيه كرده است، به ملاحظه تشبيه كردن فرشتگان در مناجاتشان به انسانهاي راز و نياز كننده. خشك نشدن زبانشان بر اثر مناجات، كنايه از عدم سستي، و ناتواني و رنجوري آنها در عبادت است، زيرا روشن است كه فرشتگان زباي از گوشت ندارند، تا خشكي بر آن عارض شود. 28- قوله عليهالسلام: و لا ملكتهم الي قوله اصواتهم: عبادت و پرستش، فرشتگان را دچار ضعف نميكند، تا صدايشان ضعيف شود، و تضرعشان در پيشگاه حق به آهستگي گرايد. اين عبارت امام (ع) بيان منزه دانستن فرشتگا
ن از خصوصيات بشري و ويژگيهاي جسماني است. به همين دليل، ضعف و ناتواني خستگي اعضاي به هنگام مشغله زياد و شدت يافتن كار بر آنها عارض نميشود. پيش از اين دانسته شد كه ملائكه آسمان، دچار اين عوارض نميشوند. لفظ اصوات مانند السنه استعاره به كار رفته است. 29- قوله عليهالسلام: و لم يختلف في مقاوم الطاعه مناكبهم الي قوله رقابهم: شانههاي فرشتگان در صف عبادت و فرمانبرداري، پس و پيش نميشود كنايه از پايداري و استواري آنها در اطاعت و فرمانبرداري است. لفظ مقاوم را كه به معني ده عدد پر، در هر بالي از بالهاي پرندگان ميباشد، استعاره از اطاعت و فرمانبرداري فرشتگان آورده است. دليل اين موضوع، مطابق شرحي كه قبل از اين گذشت وجوب اطاعت خدا ميباشد، و از اهم عبادات، شناخت و معرفت حق سبحانه، و تعالي و توجه به اوست. لفظ مناكب: شانهها بمعني چهار عدد پر، ميباشد، كه پس از مقاوم ذاتا در هر بالي قرار دارد. وجه شباهت اين است كه مناكب بعد از مقاوم قرار گرفته و با نظم و ترتيب و روش خاصي، كه هيچ گاه از آن وضع مخصوص خارج نميشود. و بدينسان ذات و جرم ذاتي ملائكه، در سبك و كيفيت مهم عبادي و معرفتي خاصي كه قرار گرفتهاند، دگرگوني و تغييري پي
دا نميكنند. بلكه در صف واحدي منظم ايستاده، و بدليل استقامت راهشان به سوي حق، گروهي نسبت به گروهي ديگر تخلف نداشته، پس و پيش قرار نميگيرند، و در توجه به حق سبحانه و تعالي از نظام و ترتيبشان چنان كه در خطبه اول به هنگام شرح جمله: و صافو لا يتزايلون، بدان اشاره كرديم خارج نميشوند. امام (ع) لفظ رقاب وثني را نيز استعاره به كار برده است. مفهوم عبارت اين است كه از رنج عبادت، توجهي به استراحت و آسايش ندارند، تا در انجام اوامر خداوند كوتاهي داشته باشند. مقصود نهايي كلام امام (ع) اين است كه از فرشتگان احوال و خصوصيات بشري مانند: خستگي استراحت … را نفي كنند، زيرا اين امور از ويژگيهاي جسم و ابدان ميباشد. 30- قوله عليهالسلام: و لا تعد و الي قوته الشهوات: شما پيش از اين معناي غفلت و بيخبري را دانستهايد (پس تكرار آن لزومي ندارد) و اما معناي بلادت و كند فهمي، طرف تفريط فضيلت ذكاوت و تيزهوشي است، ذكاوت و بلادت هر دو از ويژگيهاي بدن بوده و از طريق جسم حاصل ميشوند، شهوات و خواستههاي نفساني نيز اموري وابسته به بدن ميباشند. چون فرشتگان آسمان از جسم و جسمانيات بدورند، پس هيچ يك از امور فوق برقصد و توجهشان به حق عارض ن
ميشود، غفلت و بلادتي در آنها نيست، تا موجب دوري فرشتگان از توجه به خداوند شود و شهوات همت آنها را با تيرهاي فريبشان هدف نميگيرند. لفظ انتضال كه بمعني رمي كردن با تير ميباشد، از جاذبههاي كمياب شهواني است كه، نفس ناطقه انساني را بدام انداخته، و آن را با خواري و ذلت به قرارگاه دوزخ سوق ميدهد. 31- قوله عليهالسلام: قد اتخذوا الي قوله برغبتهم: امام (ع) با جمله بيوم فاقتهم (روز بيچارگي و بي چيزي فرشتگان) اشاره بحالت نيازمندي آنها در كمال بخشيدن بخود، بجود و بخشش خداوند كرده است، هر چند اين نيازمندي حالت دائمي ملائكه است و پروردگار ذخيره و پناهگاهي است كه همواره بوي رجوع ميكنند. و همچنين با جمله: عند انقطاع الخلق الي المخلوقين نيز به حالت نياز و حاجت آنها به خداوند اشاره كرده است، زيرا آفريدگار عالم گنجينه آنهاست و در نيازمنديهايشان به سوي وي روي ميآورند. تحقق قصد فرشتگان، به ميل و رغبتي است كه در صورت نياز بدرگاه وي نشان ميدهند. 32- قوله عليهالسلام: لا يقطعون الي قوله و مخافته به نهايت عبادت خداوند دست نخواهند يافت چون نهايت عبادت خداوند رسيدن بدرجات كمال معرفت الهي ميباشد، و درجات معرفت خداوندي بينهايت
است، به نهايت عبادت و پرستش حق رسيدن ممكن نيست. فرشتگان كه غرق دوستي خدا بوده و به كمال عظمت پروردگار واقفند. از كمال و تماميت جود خداوند برترين خواست و پر سودترين امر را طالبند، قطع جود و بخشش حق تعالي و محروم ماندن از فيض الهي را بزرگترين هلاكت و نابودي ميشمارند، و بدين لحاظ ناگزير اميدواريشان در پيشگاه خداوند، ادامه مييابد، و خشوعشان بدليل نيازمندي بوي فزوني ميگيرد، و جزع و فزعشان از محروم ماندن، بيشتر ميشود. همين اميدواري و ترس، زمينه تظاهر به عبادت آنها را فراهم ميآورد، و لزوم طاعت و فرمانبرداري فرشتگان را در مراجعه به خداوند از ته دل قوت ميبخشد. بنابراين شگفتزدگي و جلوه عبادت و نيايش آنها هرگز پايان نمييابد. 33- قوله عليهالسلام: لم تنقطع اسباب الشفقه عنهم فينوا في جدهم هيچ گاه علت ترس فرشتگان از ميان نميرود، پس جديت و كوشش آنها بر عبادت سستي نميگيرد شفقتي كه در كلام امام (ع) به كار رفته، اسمي است كه از اشفاق گرفته شده است معناي سخن حضرت اين است كه اسباب ترس فرشتگان و نيازمنديشان به عطا و بخشش الهي در قيام براي كمال بخشيدن به وجودشان، پايان نيافته و قطع نميشود. زيرا حاجت ضروري بغير، هم مستلز
م ترس است، كه مورد خواست تامين نگردد و هم موجب لزوم طاعت و فرمانبرداري و روي آوردن به عبادت، تا زمينه بخشش وجود را فراهم آورد. (با توجه به توضيح فوق) چون نيازمندي فرشتگان به حضرت حق دائمي است، كوشش آنها در عبادت هميشگي خواهد بود.، پس سستي و سهل انگاري در ملائكه حق، نخواهد بود. 34- قوله عليهالسلام: و لم تاسرهم الي قوله اجتهادهم طمعهاي دنيوي فرشتگان را اسير خود نميگرداند تا دنيا را بر آخرت ترجيح دهند. امام (ع) بعضي از اوصاف بشر را از فرشتگان سلب كرده است. چه بسيارند نيايش گراني كه، مختصر چيزي از منافع و زيباييهاي دنيوي آنها را از جديت و كوشش در راه خداوند باز داشته، سعي و كوشش دنيوي را براي تحصيل زينتهاي آن بر عبادت براي به دست آوردن سعادت آخرت و دنياي باقي ترجيح داده و مال دنيا را برگزيدهاند. چنان كه دانستي اين انتخاب از جاذبههاي شهوات و غفلت و بيخبري از دنياي ديگر است. فرشتگان از شهوات مبرا و پاكاند و اسير طمعهاي دروغين نميشوند. لفظ اسر براي جلو داري طمع تا دستيابي به اشياي مورد علاقه و خواست، استعاره به كار رفته است. 35- قوله عليهالسلام: و لم يستعطموا ما مضي من اعمالهم الي قوله وجلهم فرشتگان اعمال (
عبادي) گذشته خود را بزرگ نميشمارند. معناي اين جمله شرطيه امام (ع) اين است، كه اگر فرشتگان اعمال خود را بزرگ بدانند، لازمهاش اين است كه اميد ثواب بزرگي از عبادت خود داشته باشند. چنين اميدواريي خوف و ترس آنها را نسبت بخداوند از بين ميبرد. اين طرز پندار بمثل، چنان است كه شخصي براي پادشاهي كاري انجام دهد و در نزد خود آن را بزرگ تصور كند، و خود را مستحق بالاترين پاداش بداند، همين انديشه او را وادار به دست درازي حق سلطان و بياعتنايي به وي كند، و در نهايت خوفي كه از سلطان داشت سبك و بياهميت تلقي كند. در نتيجه چنين پنداري، هر قدر خدمت خود را زياد و بزرگ بداند، اعتقاد بيشتري به نزديك بودن با سلطان پيدا ميكند، اين پندار هر مقدار بيشتر در نفس او قوت بگيرد، به همان نسبت از ترسش كاسته شده و هيبت پادشاه در نظرش كم ميشود. ولي خوف و ترس فرشتگان از جناب حق دائمي است چنان كه خداوند متعال خود فرموده است: يخافون ربهم من فوقهم از توضيح فوق نتيجه ميگيريم كه فرشتگان عبادات گذشته خود را بزرگ نميشمارند تا ترس از خداوند در دل آنها كم شود. 36- قوله عليهالسلام: و لم يختلفوا في ربهم باستحواذ الشيطان عليهم: شيطان بر آنها تسلط پ
يدا نميكند تا با وسوسههاي او درباره پروردگارشان اختلاف كنند چون فرشتگان حق سبحانه تعالي را مستحق پرستش و عبادت ميدانند و اين حق را براي وي ثابت ميكنند، شيطان بر آنها غلبه پيدا نميكند، چون بر ملائكه تسلطي ندارد. بيان اين ويژگي براي سلب خصلتهاي بشري از فرشتگان است. و باز اين عبارت حضرت: و لم يفرقهم الي قوله اخياف الهمم براي منزه دانستن فرشتگان از خصوصيات عارض بر بشر آمده است. خصلتهاي خاص انساني عبارتند از: الف- قطع رابطههاي سوء و ناگوار مانند ترك رابطههائي كه از روي عداوت و ضديت ناشي از خشم و شهوت پديد آيد. ب- حسد و بدخواهي: بحقيقت دانستهايد كه حسد و بدخواي رذيلت نفساني است و ريشه در بخل و حرص دارد و اساس اين دو، نفس اماره است (و نفس اماره در انسان وجود دارد). ج- انواع شك ريب و ترديدهايي كه در امور باطل به كار گرفته ميشود. و انسانها بدان مبتلا هستند: منظور از ريب در سخن امام شك و ترديدهاست و مراد از مصارف آنها و منظور از شعبههاي آن قسمتهاي گوناگوني است كه هر شك و شبههاي انسان را به باطل ميكشاند و آدمي از طريق شبههاي خاص بباطل روي ميآورد. اما فرشتگان به ريب و شك گرفتار نيستند. به يقين ميداني كه من
شا همه شك و شبههها، وهم و خيال است. و چون فرشتگان داراي نفس اماره نيستند پس از تمام خصلتهاي سه گانه فوق پاك و منزه ميباشند. د- به دليل اين كه معبود فرشتگان كه نهايت مطلوبشان ميباشد و جهت همت آنها نيز يگانه است به چيزي ديگر توجهي نداشته، تفرقه و جدايي ندارند. 37- قوله عليهالسلام: فهم اسراء الايمان الي قوله و لا فتور: فرشتگان به كمند ايمان گرفتارند. لفظ اسر استعاره به كار رفته است و با به كار بردن ربقه استعاره ترشيحيه شده است. با اين عبارت امام (ع) ملائكه را پاك و منزه ميداند و هيچ يك از خصلتهاي چهارگانه انساني كه فوقا ذكر شد، ايمان آنها را منحرف نميكند. دليل منزه بودن فرشتگان را قبلا توضيح دادهايم. 38- قوله عليهالسلام: و ليس في اطباق السموات الي قوله عظماء از كثرت وجود فرشتگان در بين طبقات آسمان جاي خالي نيست مقصود اين است كه آسمانها پر از ملائكه خداوندي است، (و هر كدام به كاري مشغولند) برخي مدام براي پروردگارشان در سجدهاند و بعضي با جديت تمام به دنبال كارهاي محولهاند. بايد دانست كه گروهي از فرشتگان حركت آسمانها را بر عهده دارند. و گروهي ديگر كه داراي مرتبه بالاتري هستند. دستور حركت را صادر ميكنند
. بعيد نيست كه منظور امام از فرشتگان سجده كننده، همان امر كنندگان باشد. و مدام در سجده بودن فرشتگان كنايه استعارهاي از كمال عبادتشان باشد. و مراد از فرشتگان شتابان براي انجام كار آنهائي باشند كه حركت آسمانها را بر عهده دارند. اما اينكه طول طاعت و فرمانبرداري را امام (ع) دليل افزايش دانش فرشتگان قرار دادهاند، به اين دليل است كه حركات فرشتگان، مانند ملائكهاي كه در مراتب بالاتري قرار دارند از روي شوق و علاقه است و از جهت كمال معرفتي كه بخداوند متعال دارند كمال ذاتي آنها همواره در حال رسيدن از قوه به فعل است. و زيادي عزت و جلال پروردگار در نزد آنها موجب بزرگي و عظمت فرشتگان ميشود، زيرا فزوني عظمت آنها چنان كه قبلا گفتيم تابع، زيادي شناختي است كه از خداوند پيدا ميكنند. و منها في صفه الارض و و دحوها علي الماء.
[صفحه 766]
بخش ششم خطبه اشباح كه درباره چگونگي آفرينش زمين و ديگر خصوصيات متعلق به شگفتيهاي خلقت و نشان كنه قدرت حق تعالي است. كبسها: با قدرت و قوت آن را در آب فرو برد مور: دگرگون شدن حركت، بالا و پايين رفتن موج مستفحله: هيجان حيوان نر براي جهيدن بر حيوان ماده تلاطم: جنبش آب دريا اواذي: جمع آذي: موج بر رگ دريا اصطفاق: به حركت در آمدن امواج دريا اثباج: جمع ثبج: پس و پيش رفتن امواج دريا و متراكم شدن آب هيج الفرس: وقتي كه اسب هيجان زده شود و اختيار را از كف صاحبش بگيرد. ازتماء: جذر و مد يافتن امواج دريا كلكل: صدرو سينه مستخذي: خضوع كننده تمعك: با خاك در آميختن و دگرگون شد. اصطخاب امواجه: بر امواج آب غلبه يافت و سر و صداي آن را فرونشاند ساجي: آرام، آرامش پيدا كننده حكمه: افساري كه بر سر حيوان ميزنند و آن را در اختيار ميگيرند دحو: گستردن پهن كردن تيار: موج دريا نخوه: خود برتر و بزرگ ديدن باو: فخر و افتخار شمح بانفه: تكبر كرد غلواء: پا از حد بيرون نهادن كعمته: دهانش را بست كظه: نهايت بزرگي شكم همد: آرام گرفت و خاموش شد نزق: سبك و خوار شدن، مورد حمله قرار گرفتن ولبد: آرام گرفت و بر ز
مين چسبيد زيفان: فخر و غرور بدح: بلند عالي بر جسته غزنين: بالاي دماغ نزديك جايي كه دو ابرو به هم پيوسته ميشوند سهوب: جمع سهب: بيابان وسيع بيد: جمع بيداء: بيابان اخدود: شكاف زمين حلاميد: صخرهها، سنگهاي سخت شناخيب: بلنديهاي كوه شم: بلندي صيخود: سنگ سخت و محكم اديمها: سطح زمين تغلغله: داخل شدن كوهها در عمق زمين تسرب: داخل شدن كوهها در شكاف زمين جوبه: شكافهاي مسطح زمين جراثيم الارض: بلنديهاي زمين و آنچه از مواد زمين در يك جا مجتمع شود. ارض جرز: زميني كه بدليل بيآبي، گياه نداشته باشد روابي: بلنديهاي زمين قزع: جمع قزعه: جدا شدن قطعات نازك ابر از يكديگر كفه: آن بخش از ابرها كه طولاني و دوراني ميباشند. اطراف و جوانب آنها و ميض: درخشش و درخشندگي كنهور: توده بزرگي از ابر رباب: ابر سفيد سح: ريزش: ريختن اسف: بدليل سنگين بودن بزمين نزديك شد وهيدبه: ريزش باران، فرو ريختن آب از دامن ابرها. تمره: بيرون آمدن آنچه كه از آب در داخل ابر قرار دارد. دزز: جمع دره، فراواني شير، جريان آن اهاضيب: جمع هضاب و جمع هض، پياپي آمدن قطرات باران، ريزش مداوم شابيب حمع شئو بوب: بخش عظيمي از باران برك: سينه بالا
ي شيئي بواني: اندام ضلعيي كه در مجاورت سينه قرار دارند بعاع السحاب: سنگيني ابر كه از باران حاصل ميشود عبا: مطلق سنگيني جبله زعراء: كوهي كه گياه ندارد تزدهي: تكبر ميكند ريط: جمع ريطه: شكوفههاي روشن سمطت: با گردن بند زينت كرد، آنها كه اين كلمه را شمطت قرائت كردهاند، بمعناي آميخته كرد ميباشد. پس از آفرينش آسمانها و سكونت دادن فرشتگان در آنها خداوند متعال، زمين را بر روي موجهاي پر هيجان و لجه درياهاي سرشار (مانند حيوان نر و هيجان زدهاي كه بر حيوان ماده ميجهد) به طوري كه بر سر هم ميغلطيدند، و صداي مهيب ايجاد ميكردند، بپا كند. آري درياهاي ذخار و سرشاري كه امواج پر تلاطم آن خود را بر هم زده و در هم فرو ميرفتند، و همچون شتران كه به هنگام هيجان شهوت، كف بر لب ميآورند كف بر سر آورده بود. (با قرار دادن زمين در داخل درياها) بس كه پيكر زمين سنگين بود آن درياي پر موج و متلاطم، از خروش افتاد، زمين چنان دريا را در زير جثه سنگين و كتف و شاخه خود مالش داد، كه از آن هيجان و تندي و مستي به آرامش و افتادگي گراييد، و آن سر و صدا و هياهويش به شكستگي مبدل و مطيع فرمان بردار حكمت الهي شد. و پالاهنگ ذلت و اسيري، ان
قياد و تسليم پروردگار را بر گردن نهاد. پس از آرام گرفتن دريا، زمين بساط خود را، بر روي امواج آن گسترانيد، و دريا باد نخوت و غرور و بلند پروازي را از دماغش بيرون كرد، و آب پس از آنهمه جوش و خروش و در هم غلطيدنها، فرو نشست و زمين بر روي آب ساكن، قرار يافت و آب اطراف زمين را فراگرفت. آنگاه خداوند متعال بار گران كوههاي بلند و قلههاي بر افراشته را بر دوش زمين نهاد (و زمين در اثر آن بار سنگين، ناگزير بر آب فشار آورد چنان كه در اثر فشار، خون از دماغ انسان جاري ميشود) آب چشمه سارها از خيشوم دماغ كوهسارها بيرون زد و در فضاي بيابانها و شكافهاي زمين جاري و متفرق شد. حركات زمين به واسطه كوههاي محكم و پا بر جا و قلههاي بزرگ و سر بر (فلك) كشيده، مساوي و آرام گرديد. و آن كوهها در سطح و سوراخهاي بيني زمين فرو رفت، بر گردنش سوار و پست و بلندش را نرم و هموار كرد. سپس خداوند متعال ميان زمين و جو را وسيع و فراخ گردانيد، و فضا را داراي نسيم خوش براي ساكنان ساخت و اهل زمين را ايجاد كرد و از تمام نعمتهاي آن برخوردار نمود. و با اين حال (خداي مهربان) زمينهاي بلند و بيگياه را كه آب چشمهها، جويبار و نهرها از رسيدن و دستيابي به آن
بلنديها ناتوان هستند، از ياد نبرد و براي سيراب كردن آنها ابري كه حيات بخشنده و بيرون آورنده نباتات آن زمين بود، بيافريد و زمينهاي مرده را زنده و گياهان را سرسبز كرد. (اينها همه در نتيجه آن بود كه) تخته ابرهاي جدا و پراكنده را بهم در پيوست، تا اين كه ابر سفيد انبوه پر آب بموج و جنبش آمد و بصورت گرد بادي پر تحرك آماده حركت و باريدن شد، در حالي كه زنجير درخشاني از برق بپايش بسته داشت و پي در پي آن برق در ميان تودههاي ابر سفيد و درخشان نور ميباريد. خداوند ابرهاي پر باران را در حالي كه بشدت متراكم و آماده ريزش بودند به كوههاي بلند فرستاد و بر اثر سنگيني فراوان بزمين نزديك شده بودند. باد جنوب آنها را در هم فشرد، باران سيل آسا از ابرها فرو ريخت. باران دانه درشت و پر منفعتي نازل شد (مانند شتري كه از شدت سنگيني بار سينه بر زمين نهد) ابر به زمين نزديك گرديد و بار سنگيني باران خود را بر زمين نهاد و سرزمين خشك را سيراب و آباد كرد. زمين خرم و شادمان شد، خداوند بوسيله باران بر زمين بي گياه و كوههاي خشك علف رويانيد و آنها را سرسبز كرد، و زمين از داشتن اين همه زيبايي و زينت، شادمان گرديد و لباسهاي سبز و سرخ زرد و درخشان ا
ز گلهاي رنگارنگ به تن پوشيد و چادر سفيد شكوفه را بر سرافكند و گردنبندي كه از شكوفههاي زيبا ساخته شد برگردن آويخت. گياهان رنگارنگ غذاي انسانها و خوراك حيوانات را تامين كرد و براي رهروان در زمينها راههاي گشاده باز كرد، و در هر جاده نشانها بر پا نمود. شرح بخش ششم خطبه اشباح بايد دانست كه اين فصل از خطبه اشباح، خود، در بردارنده چند فصل به شرح زير است. فصل اول در ستايش خداوند متعال به لحاظ آفرينش زمين در آب و خصوصيات ديگري كه براي زمين مقرر شده است ميباشد. ادامه اين مقال از اول فصل تا جمله جواد طرقها است، و خود داراي بحثهايي است به طريق زير: بحث اول: درباره استعارهها، تشبيهات و بحثهاي لفظي است كه در كلام امام (ع) به كار رفته است (و شارح طي بيست شماره به شرح زير آنها را توضيح داده است) 1- لفظ كبس را براي خلقت زمين كه بخش اعظم آن در آب قرار دارد استعاره به كار برده است، از جهت تشبيه كردن زمين به مشكي كه در آن دميده و بر آب افكنده باشند چنان كه مشك در آب فرو نميرود و بر آب تكيه دارد، زمين نيز بر آب تكيه دارد. 2- لفظ استفحال را براي موج استعاره آورده جهت شباهت شركت داشتن موج و حيوان نر، در هيجان، اضطراب و حمله ا
ست. 3- موج دريا را به حيوان نر تشبيه كرده است وجه شباهت جوشش و خروش و كفي است كه بر روي موج پديد ميآيد، چنان كه بر دهان حيوان نر بهنگام هيجان كف ظاهر ميشود. 4- لفظ جماح را براي حركت بينظم و ترتيب آب استعاره به كار برده، زيرا حركت امواج چنان اضطراب آميز است كه قابل كنترل نيست، مانند اسبي كه اختيار را از كف سواره بگيرد. و قدرت بر رام كردن آن نباشد. 5- اوصاف شتر را از سينه و شانه كلكل و كاهل براي زمين استعاره آورده و با ذكر وطي و تعمك كه، به معناي لگد مال كردن و به هم ماليدن ميباشد، استعاره را ترشيحيه كرده است. اختصاص دادن سينه و شانه به ذكر و بيان بدليل نيرويي است كه در اين دو عضو شتر وجود دارد، و همه اين اعضا را كنايه از شتر آورده است. 6- براي آب دريا كلمات استخذا- قه- حكمت- انقياد و اسهر را استعاره به كار برده، و همه اينها كنايه از ملحق كردن آب بحيواني است كه داراي صولت و قدرت … باشد، مانند اسب اضافه كردن كلمه حكمت به كلمه ذل از باب اضافه سبب به مسبب است. 7- الفاظ النخوه، الباو، شموخ الانف، الغلواء، النزق، الزيفان و الوثبات را به دليل اضطراب و هيجان آب براي دريا استعاره آورده است، از باب تشبيه كردن آب ب
ه انسان گستاخ و سرگردان كه حركات و رفتارش بيان كننده تكبر و غرور ميباشد. 8- لفظ اكتاف را براي زمين استعاره به كار برده است. جهت مشابهت اين است كه زمين جايگاه حمل بار سنگين كوههاست، چنان كه شانه انسان محل برداشتن بارهاي سنگين ميباشد. 9- لفظ عرنين وانف را براي ناحيه بلند قله كوه، استعاره آورده است كه كنايه از تشبيه كردن كوهها به انسان ميباشد. 10- عبارت تغلغل و تسرب كنايه است از تصور فرو رفتن كوهها در عمق زمين و سپس لفظ خياشيم را كه به معناي دماغ است، براي اين فرو رفتگي تخيلي استعاره به كار برده، زيرا، به توهم، براي كوهها دماغها فرض شده است ايستادگي تخيلي كوهها در منافذ زمين، خياشيم ناميده شده است. 11- استعاره بكار بردن لفظ ركوب براي كوهها و گردن براي زمين كنايه از غالب و مغلوب است، يعني زمين مغلوب كوهها شد. 12- استعاره آوردن وجدان و ذريعه براي جدول و نهرهاي كوه كنايه از انساني است كه براي رسيدن به مطلوبش وسيلهاي ندارد. 13- مرجع ضمير در كلمههاي تغلغلها، ركوبها و خياشيمها زمين است مرجع بقيه ضماير در عبارت روشن و آشكار ميباشد. 14- نسبت دادن، زنده كردن به زمين، و بيرون آوردن گياهان از آن به ابر، نسبت مجازي اس
ت، و گرنه فاعل حقيقي در اين امور خداوند متعال ميباشد. 15- خواب نبودن ابر كنايه از پوشيده نبودن درخشش برق در ابرهاست. استعاره اين جمله استعاره بالكنايه است. 16- لفظ هدف كه به معني پيوسته و متصل است براي قطرات پيوسته باران استعاره به كار رفته است. به اين دليل كه قطرات باران پياپي به زمين ميرسند. در كلام امام (ع) قطرات باران به نخي پيوسته و متصل تشبيه شده است. 17- لفظ الدرر والاها ضيب كه به معناي پوششي برابرهاست استعاره به كار رفته و كنايه از همانند دانستن ابرها به شتر ميباشد. 18- باران زا كردن و راندن ابرها را مجازا به باد جنوب نسبت داده است، به اين دليل كه باد جنوب موجب نزول باران از ابر ميشود، ذكر جنوب بدين سبب است كه باد جنوبي در بيشتر نقاط هم گرم و هم مرطوب است، گرم است بدين جهت كه در نقاط گرم نزديك به خورشيد حركت ميكند مرطوب است بدين لحاظ كه بخارهاي برخاسته از آب، جنوبي هستند و خورشيد در آبهاي جنوبي تاثير فراواني ميگذارد و آبها تبديل به بخار آميخته به باد ميشوند وقتي كه شرايط جوي و اقليمي چنين باشد ذكر جنوب بدو دليل اولويت دارد. الف: بادهاي جنوب همراهي بيشتر با بخارها دارند به همين دليل ابرهاي بيشت
ري در نقاط جنوب تشكيل ميشوند و بادها را همراهي ميكنند. ب: بدليل حرارت بيشتر انبساط ملكولها بيشتر و بدليل رطوبت بيشتر براي ريزش باران آمادهتر است و لذا ريزش باران از ابرها در نقاظ جنوبي شديدتر ميباشد. 19- لفظ برك و بواني را براي ابرها استعاره به كار گرفته و سپس سينه بر زمين گذاشتن را كنايتا به ابرها نسبت داده است، از باب تشبيه كردن ابر، به شتري كه بر اثر سنگين بار سينه بر زمين مينهد. 20- كلمه ابتهاج، از دهاء و اللبس را مجازا به زمين داراي گل نسبت داده است. به لحاظ تشبيه كردن زمين به زني كه از جهت داشتن لباسهاي زيبا و فاخر خوشحال است و شادماني ميكند. بحث دوم: از محتواي كلام امام (ع) چنين استفاده ميشود كه خداوند آب را پيش از زمين آفريده و سپس زمين را بر آب گسترده است و بوسيله زمين هيجان و اضطراب آب را فرونشانده است. اين مدعا با برهان عقلي قابل اثبات ميباشد، زيرا آب بيشتر روي زمين را فراگرفته و سطح باطني زمين مماس با سطح ظاهري آب است، به گونهاي كه آب به لحاظ خلقت و آفرينش بر زمين مقدم آفريده شده و هم به لحاظ اينكه زمين در داخل آب قرار دارد و آب مكان زمين به حساب ميآيد. از ظاهر كلام امام (ع) چنين استفاد
ه ميشود كه تقدم خلقت آب بر زمين تقدم زماني است، شنوندگان نيز همين تقدم زماني را قبول دارند. بحث سوم: اشاره كلام امام (ع) به گسترش يافتن زمين است، چنان كه قرآن كريم نيز گوياي اين حقيقت است، آنجا كه ميفرمايد: و الارض بعد ذلك دحبها با وجودي كه در علم هيات كروي بودن زمين اثبات شده است. پس ناگزير بايد كلام امام (ع) را تاويل كنيم. ما ذيل جمله: اللهم داحي المدحوات تاويل كلام و معناي ضمني آن را تذكر داديم. در خبرآمده است كه زمين از زير خانه كعبه گسترده شده است. بعضي از عرفا گفتهاند: مقصود از كعبه، كعبه وجود واجب الوجود است كه مقصد حقيقي، مخلصان ميباشد، و اين كعبه در عالم حضور و شهود، مثال كعبه وجود حق تعالي است. منظور از گسترش زمين از زير كعبه، وجوديابي موجودات از مبدا وجود ميباشد. بحث چهارم: درباره آفرينش كوهها بر زمين و آرام گرفتن زمين بوسيله كوهها است. مردم در آفرينش كوهها نظرات گوناگوني دارند. از جمله 1- كوهها از گازهاي متراكم و انباشتهاي كه آب آنها از ميان رفته است خلق شدهاند. 2- زلزله قطعهاي را از زمين جدا كرده و بر روي هم انباشته و به نماي كوه در آمده است. 3- بر اثر وزش بادهاي تند خاكها در نقاط مخصوصي
ارتفاع يافته، متراكم گرديده و كوهها را بوجود آوردهاند. 4- كوهها در اثر ساختمانهاي بلند و متراكم كه بعدها خراب و ويران شدهاند بوجود آمدهاند. اما دليل آرامش زمين بوسيله كوهها را، در خطبه اول بدان اشاره كرديم و نيازي به تكرار آن نيست. برهان عقلي بر سكون زمين نيز چنان كه مشاهده ميشود ميتوان اقامه كرد، اميد است كه پس از اين بذكر برهان عقلي آن اشاره كنيم. بحث پنجم: در اين فراز پيرامون جريان يافتن چشمهها از كوه و مناطق ديگر زمين بحث ميشود علما به علت و اسباب جوشش چشمه ساران و ديگر آبهاي سطح زمين اشاره كرده و چنين توضيح دادهاند: دود و بخارهايي كه در زير زمين محبوس شدهاند داراي سوراخها و شكافهايي ميباشند كه در داخل آنها هوا جريان دارد، و بر اثر جريان هوا در داخل بخار، بخارها تبديل به آب ميشوند. آبهايي كه داراي فشار قوي باشند بصورت چشمه بروز ميكنند و بدليل عدم جريان هوا در داخل آب خارج زمين و منبع اصلي آن بر سطح زمان جريان مييابند. اما آبهايي كه داراي فشار قوي نباشند در لايههاي سطحي زمين راكد ميمانند. آبهايي كه داراي منبعي غني و وسيع باشند اما پراكنده و متفرق و زمين مجاور اين آبها سست و بيمقاومت باشد ا
ز اين آبها قنات حاصل ميشود. آب چاه نيز مشابه آب قنات است، با اين تفاوت كه زمين اطراف چاه محكم و مقاوم است و آب چاه به اطراف نفوذ نميكند بر خلاف زمين مجاور قنات. اختصاص دادن جوشش چشمهها را به كوه به اين دليل است كه بيشتر چشمهها از كوه و نقاط برجسته زمين ميجوشند، و به لحاظ شدت تراكم بخارها در مناطق كوهستاني آب از قسمتهاي مختلف كوهها جاري ميشود. در صورتي كه نقاط ديگر زمين به محكمي و استواري اراضي كوهها نميباشند، و هرگاه زمين سست و كم صلابت باشد، بخارها بخارج زمين راه يافته و در دل زمين به اندازه لازم تجمع و تراكم پيدا نميكنند. اختصاص يابي جريان چشمهها به كوه برترين دليل بر حكمت آفريدگار و توجه حضرت حق نسبت به بندگان ميباشد. غرض امام (ع) از بيان اين حقايق ستايش خداوند و بر شماري نعمتهاي اوست. بحث ششم: پيرامون هوايي است كه خداوند متعال براي ساكنان زمين آماده كرده است. بايد دانست چنان كه خداوند سبحانه و تعالي هوا را عنصر لازمي براي حيات جسماني حيوانات و نفسانيت آنها مقرر داشته، سبب عمدهاي هم براي مدد رساندن به روح قرار داده است تا روحها را بوسيله هوا اصلاح كرده و بقاي آنها را تعديل كند. تعديل شدن روح بوس
يله هوا به دو صورت انجام ميپذيرد. يكي بصورت دم (جذب اكسيژن) و يك به صورت بازدم (يا آزاد كردن گاز كربنيك). اما نفس كشيدن بدين سبب مزاج را تعديل ميكند كه روح حيواني به لحاظ فشردگي در داخل بدن اكثرا داغ و آتشين است و هواي مجاور اكثرا از مزاج سردتر ميباشد هرگاه ريه، هواي مجاور را استنشاق كند، از سوراخهاي پوست و نبض بدن وارد بدن گرديده و آن را از تمايل به سمت مزاج حاري كه در درون متراكم باشد و منجر به بيماري شود باز ميدارد و مزاج را براي قبول تاثير نفساني كه مايه حيات و زندگي است آماده ميكند. اما فايده بازدم، و يا نفس برآوردن و به تعبير شارح تنقيه باز پس دادن همان هوايي است كه بر اثر آميزش با بدن حكم فضولات بدن را يافته و لزوما بايد از بدن خارج شود. همان طوري كه استنشاق هوا در بر قراري تعديل بدن و لطافت روح موثر است، بازدم يا نفس برآوردن هم، در تعديل مزاج نقش عمدهاي دارد. هواي مورد استنشاق بهنگام ورود بداخل ريه حالت برودت داشته و گرماي مزاج را از بين برده و حرارت مزاج را تعديل ميكند. اما پس از مكث طولاني و برخورد با روح حيواني برودت خود را از دست داده حرارت مييابد و فايده وجودياش از بين ميرود. ديگر نياز
ي بدان نيست و بدن هواي تازهاي را ميطلبد تا جايگزين آن هواي كثيف شود، پس ضرورت ايجاب ميكند بخارج فرستاده شود تا جا براي ورود هواي جديد آماده گردد و ضمنا با خروج هواي فاسد بدن فضولات و سموم روح نيز از بدن خارج شود، معناي كلام امام (ع) كه فرمود: و اعدالهوا متنسما لساكنها، اين است كه توضيح داده شد. توجه به آماده ساختن هوا، براي منافعي كه نصيب حيوان ميشود، فراتر از آن چيزي است كه تاكنون در مختصات هوا بيان داشتيم، زيرا هوا ساير مزاجها را مانند: مزاج معدني، نباتي و حيواني، كه انسان نيز در بقاي خود بدانها نيازمند است سود ميبخشد. چون هوا در حقيقت عنصري از عناصر پديدههاي ياد شده است و در بقاي آنها تاثير دارد. با توجه به اين همه منفعت كه براي هوا برشمرديم، آثار نعمتهاي الهي آشكار ميشود. بحث هفتم: درباره خلقت و آفرينش اهل زمين است كه به اراده حق تعالي پس از تمام ملاحظات و ريزه كاريها صورت گرفته است. چنان كه خداوند متعال فرموده است: و الارض مدد ناها و القينا فيها رواسي و انبتنا فيها من كل شيئي موزون و جعلنا لكم فيها معايش و من لستم له برازقين. مقصود از اهل زميني كه خداوند آنها را بيرون آورده است، مطلق حيوانات ميب
اشد. اولين ارفاقي كه خداوند در حق حيوانات كرده است اين است كه زمين را شايسته سكني قرار داده، چنان كه خود ميفرمايد: خداوند كسي است كه زمين را براي شما فرش قرار داد فرش بودن زمين شرايطي دارد به شرح زير: 1- زمين ساكن و آرام باشد، تا سكني گرفتن و استقرار يافتن بر آن ممكن گردد و از روي اراده و اختيار بتوان در زمين تصرف كرد و از آن بهره برد بر خلاف آن كه اگر متحرك باشد هيچ يك از فوايد ياد شده ميسور نخواهد بود. 2- زمين از آب بيرون باشد، زيرا انسان و حيوانات ديگر صحرايي ممكن نيست در آب زندگاني كنند، مقتضاي توجهات حق سبحانه و تعالي اين بوده است كه قسمتي از زمين در خارج از آب باشد تا امكان زندگي و تصرف در زمين ممكن شود. 3- زمين در نهايت سختي چون سنگ نباشد، در غير اين صورت خوابيدن و راه رفتن بر روي زمين آزار دهنده بود، بعلاوه انواع گياهان و درختان بر آن نميروييد و مضافا در تابستان به شدت گرم و در زمستان بشدت سرد ميشد و ديگر شايسته زندگاني حيوانات نبود گذشته از همه اينها حفاري و تركيب قسمتي از آن با ديگر قسمتها انجام نميگرفت. 4- زمين در نهايت سستي و رخوت مانند آب و ديگر مايعات نيست چه اگر چنين بود انسان در آن فرو مي
رفت (قدرت بر اداره زندگي نداشت). 5- خداوند زمين را در نهايت شفافيت و لطافت نيافريده است، زيرا اگر چنين حالتي داشت، و در عين حال مانند هوا جسمي سيال بود، استقرار يافتن بر روي آن غير ممكن بود و اگر جسمي ثابت و صيقلي و براق ميبود به دليل انعكاس نور خورشيد در آن موجودات روي زمين و حيوانات ميسوختند و از بين ميرفتند. چنان كه پنبه اگر در مقابل نور خورشيد بازتاب شده از ذره بين و بلورهاي شفاف قرار گيرد، آتش گرفته و ميسوزد. ولي خداوند زمين را به صورت تيره و خاك آلود بيافريد تا نور خورشيد بر روي آن قرار گيرد و مختصر گرمايي ايجاد كند، و زمين را غير شفاف خلق كرد تا نور خورشيد را بازتاب نكند تا گياهان و حيوانات را از گرما تلف كند. بنابراين زمين به لحاظ گرما و سرما معتدل آفريده شد، تابراي فراش و مسكن بودن حيوانات صالح و شايسته باشد. دومين ارفاق يا منفعتي كه خداوند متعال بر خلقت زميني مترتب كرده است آفرينش كوهها و جريان چشمه سارهاست. بدان سان كه شرح وي گذشت. سومين ارفاق تكون و پديد آمدن معدنها، گياهان و حيوانات است و در هر يك از اين پديدهها و گوناگوني نوع، و رنگ بوي و طعم، نرمي و محكمي، صافي و زبري آنها منافع بيشماري ا
ست، و از آن جمله منافعي است، كه انسان در بقاء و اصلاح حال خود بدانها نيازمند است. چهارمين ارفاق، زمين اصل بدن انسان است. بدين دليل كه آب به لحاظ رقيق و مرطوب بودن شكل و تصوير پايداري ندارد هنگامي كه با خاك آميخته شود بقوام ميآيد و استواري مييابد و قبول شكل و خط ميكند، چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: من انسان را از گل آفريدم. پنجمين ارفاق زنده شدن پس از مرگ است، خداوند در اين باره ميفرمايد: نشانه وجود معاد اين است، كه ما براي آنها زمين را پس از مرگ زنده ميكنيم. بحث هشتم: درباره ستايش حق تعالي است به اعتبار ايجاد ابرها، رعد و برق و دقت در جهت حكمت هر يك و در اساس بوجود آمدن آنها و حيات زندگي زمين. اما حكمت ايجاد ابرها، رعد و برق و باران اين است كه زمين خشك سرسبز شود و گياه بروياند زيرا بقاي حيوان و قوام وجودي و غذاي حيوانات به نباتات بستگي دارد. چنان كه امام (ع) بدين حقيقت اشاره كرده و ميفرمايد: ثم لم يدع جرز الارض التي تقصر مياه العيون و الانهار عنها و لاتجد جداول الارض ذريعه الي بلوغها الي قوته و جعل ذلك بلاغا للانام و رزقا للانعام همه اينها را خداوند براي اينكه انسان بخواستههايش برسد و روزي چهارپايان
باشد خلق كرده است. سخن امام (ع) شبيه كلام خداوند است كه ميفرمايد: اولم يروا انا نسوق الماء الي الارض الجرز فنخرج به زرعا تاكل معه انعامهم و انفسهم افلا يبصرون. بحث نهم: اين بحث در ستايش پروردگار است بلحاظ گشودن راهها در مجراي كوه و اطراف آن. مقصود از فجاج راههاي وسيعي است كه در اطراف كوهها پديد آمده است مانند درهها و شكافهاي وسيع كوه خداوند تعالي در اين باره ميفرمايد: (لو جعلنا فيها فجاجا سبلا لعلهم يهتدون. و همچنين امام (ع) خدا را بلحاظ برپا داشتن علائمي كه سالكان راه، مقصد حركت را گم نكنند ميستايد. يا منظور از منار ستارگانند، چنان كه خداوند ميفرمايد و علامات و بالنجم هم يهتدون و يا كوهها هستند، چنان كه از عبارت امام عليهالسلام استفاده ميشود.
[صفحه 770]
جبله: خلقت و آفرينش و او عز اليه بكذا: مقدمه آنچه لازم بود به او گفته شود گفته شد عقابيل: بقاياي بيماري- سختيها- عقبوله در اصل بمعناي زخمهاي كوچكي است كه بدليل بيماري بر لب ظاهر ميگردد ترح: حزن و اندوه فاقه: فقر و بيچيزي خلج: گرفتن و كندن اشطان: جمع شطن: ريسمان مرائر: ريسماني كه نخهايش ظريف و لطيف باشد پس از گسترده ساختن زمين و بسط دادن فرمان خود بر آن، آدم (ع) را از ميان خلق خود برگزيد، و در آغاز طبيعت او را سرشت و در بهشت خود سكنايش داد، معاش و خوراكيهاي لازم را برايش آماده ساخت و او را از چيزهاي غير مجاز نهي فرمود، و به او تذكر داده و آگاهش كرد كه اگر متعرض امور منهيه گردد معصيت آفريدگار را كرده و مقام و منزلت خود را در پيشگاه حق به خطر افكنده است. ولي آدم (ع) اقدام بر امري كرد كه از آن نهي شد. بود! (چون علم خداوند بر اين گذشته بود). پس از آن كه آدم (ع) از گناهش توبه كرد خداوند او را به زمين فرو فرستاد تا زمين خدا را بوسيله فرزندان آدم آباد و بدين سبب حجت را بر بندگانش تمام كند. و پس از قبض روح آدم (ع) هم خدا زمين را از چيزهايي كه دليل و حجت بر ربوبيت، و وسيله شناسايي بين او و بند
گانش بود، خالي نگذاشت، و ميان معرفت خود و فرزندان آدم رابطه بر قرار كرد، بلكه از آنها پي در پي و قرن بقرن به زبان پيامبران برگزيدهاش، كه ودايع رسالت را به همراه داشتند، پيمان گرفت، تا اين كه حجت خداوند بوسيله پيامبر ما محمد صل الله عليه و آله پايان يافت، جاي عذري باقي نگذاشت و بيم از خدا را بمنتها درجه رسانيد، و اندازه روزيها را براي خلق معين كرد، كم و زياد روزي، توسعه و ضيق آن را بر حسب استعداد افراد قرار داد، تا آن كه براحتي و يا سختي روزي داده شد، امتحان كند و ثروتمند شكر گزار و فقير صابر را بيازمايد. پس فقر و پريشاني را به افراد ثروتمند و بلاهاي ناگهاني را به اشخاص سالم، نزديك ساخت، شاديهاي فراوان را بغمها و اندوهها مبدل فرمود، و سپس مدت عمرها را كوتاه و بلند قرار داد، و مقدم و موخر آنها را براي اشخاص معين كرد و اسباب تمام شدن عمر را بمرگ پيوسته كرد، و ريسمانهاي پر پيج خم عمر را بدست مرگ سپرد و طنابهاي لطيف عمر افراد جوان را بوسيله مرگ از هم گسيخت. فصل دوم در تمجيد حق تعالي به اعتبار آفرينش آدم، و گزينش او، و عطا كردن نعمت كامل به وي و در مقابل عصيان آدم و گناهكاري او ميباشد. و در عوض خداوند متعال گناه
كاري آدم رابا اخراج از بهشت كيفر داد و از باب رحمت و فضل توبهاش را پذيرفت، او را به زمين فرو فرستاد و ذريه او را به انتخابشان به رسالت و نبوت گرامي داشت، و سپس روزي و مدت زندگي را ميان فرزندان او مختلف و كم و زياد تقسيم و آنها را بدين صورت مبتلا ساخته و امتحان كرد. آنچه فوقا بر شمرديم محتواي كلام امام (ع) كه فرمود: چون كه زمين را آماده كرد … انبياء را پياپي براي هدايت مبعوث فرمود … ) بايد دانست كه بحث درباره قصه آدم (ع) در خطبه اول بطور كامل انجام پذيرفته: و قصد تكرار نيست جز اينكه در اين عبارت امام فوايدي است كه ذيلا بدان اشاره ميكنيم. فايده اول: كلام حضرت كه فرمود مهد ارضه يا به اين معناست كه زمين را گسترده و هموار قرار داد چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: الم نجعل الارض مهادا. و يا معناي سخن امام (ع) اين است كه زمين را گاهواره قرارداد چنان كه حق تعالي فرموده است: الذي جعل لكم الارض مهدا. اگر معناي اول را در نظر بگيريم مفهوم كلام اين خواهد شد: پس از آن كه خداوند زمين را هموار و دشت قرار داد بگونهاي كه بندگان بتوانند، زمين را مورد تصرف قرار دهند، برخيزند و بنشينند و در آن كشاورزي و ديگر تصرفات را انجام د
اده و منافعي داشته باشند، امر خداوند بر خلقت آدم تعلق گرفت. و اگر معناي دوم را براي سخن حضرت در نظر بگيريم لفظ مهد استعاره خواهد بود، از باب تشبيه كردن به گاهواره كودكان در استراحت و آسايش و خوابيدن توضيح كه زمين جايگاه راحت آدميان قرار گرفت. فايده دوم: كلام امام (ع) و انفذ امره ميباشد، يعني در ايجاد مخلوقات و به كمال رساندن آنها، امرش را نافذ و موثر گردانيد. تماميت عالم و كمال يافتن آن به اين بود كه خداوند نوع انسان را كه مركز دايره وجود است برگزيد و به او فرمان هستي يافتن را صادر كرد. فايده سوم: عبارت امام (ع) اين است كه: خيره من خلقه آدم را از ميان مخلوقات خويش برگزيد. كلمه خيره بعنوان حال. يا مصدر يعني مفعول مطلق منصوب آورده شده است.. دليل اينكه آدم (ع) منتخب خداوند بود، آيه شريفه و كلام حق تعالي است كه ميفرمايد: ان الله اصطفي آدم. و اين آيه: و لقد كرمنا بنيآدم و حملناهم في البر و البحر و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم علي كثير ممن خلقنا تفضيلا. دليل گرامي داشتن انسان دو چيز است بقرار زير: 1- ابو يزيد بسطامي گفته است، انواع كرامت خداوند بر انسان نامتناهي است. چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: و ان تعدوا ن
عمه الله لا تحصوها اين بيان اجمالي كلام ابويزيد بود اما تفصيل مطلب بشرح ذيل است. الف: خداوند سبحانه تعالي هر ساعتي بر افرادي كه بر حق متعال توكل كنند باران كفايت ميبارد، چنان كه خود ميفرمايد: و من يتوكل علي الله فهو حسبه. ب: خداوند، هر ساعتي بر فرمانبرداران باران دوستي ميبارد. چنان كه حق تعالي خود ميفرمايد: سيجعل لهم الرحمن ودا. ج: خداوند بر كوشش كنندگان باران هدايت ميبارد چنان كه ميفرمايد: و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا. د: خداوند بر شكر گزاران باران فزوني را جاري كرده است، حق تعالي در اين باره ميفرمايد: لئن شكرتم لازيدنكم. ه: خداوند بر كساني كه به ياد حق باشند باران بصيرت و بينش ميبارد. سبحانه تعالي ميفرمايد: ان الذين اتقوا اذا مسهم ظائف من الشيطان تذكروا فاذا هم مبصرون. 2- گرامي داشتن خداوند آدم و فرزندانش را يا به لحاظ احوال داخلي و يا خارجي آنهاست، و به لحاظ احوال داخلي هم يا مربوط به امور جسماني و يا جز آن ميباشد و اگر به لحاظ امور جسماني انسان مورد تكريم قرار گرفته باشد، اموري خواهند بود كه ذيلا بيان ميشود. اول: صورت زيباي آدم و فرزندان او چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: و صوركم فاحسن ص
وركم. دوم: قامت زيبا و اندام معتدل آدم و ذريهاش، در اين باره خداوند ميفرمايد: لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم زيبائي اندام انسان به اين دليل است كه شيئي هرگاه بلندي و ارتفاع بيشتري پيدا كند در نوع خود زيبا و ارجمندتر به نظر ميرسد، چنان كه بلندترين درخت زيباترين آنهاست. 3- خداوند انسان را به اين دليل تكريم كرد كه بلند شدن، نشستن، به پشت و رو خوابيدن و استراحت كردن را برايش ميسور گردانيد. توضيح كلام اين است كه حق متعال تركيب وجودي مخلوقات خود را به چهار نوع و صنف قرار داد. الف: بعضي مانند حيوانات، گويا پيوسته در حال قيام ايستادهاند. ب: برخي مانند حيوانات گويا مدام در حال ركوعاند. ج: گروهي همچون خزندگان كه بر شكم راه ميروند گويا مدام در سجدهاند. د: دستهاي مانند كوهها همواره در حال قعوداند. اما خداوند متعال انسان را چنان آفريده است كه تمام هياتهاي فوق الذكر را ميتواند داشته باشد. و به او تمكن بخشيده است تا حالات گوناگون و مختلفي را بپذيرد و در اين باره ميفرمايد: الذين يذكرون الله قياما و قعودا و علي جنوبهم. اما احوال غير بدني كه خداوند انسان را بدانها مورد تكريم قرار داده است عبارتند از: 1- روحي كه جايگ
اه آگاهي يافتن به اشرف موجودات و مبدا وجود يعني حق تعالي ميباشد. چنان كه خداوند در اين مورد فرموده است: و نفخ فيه من روحه. پروردگار جهانيان با اضافه كردن روح خود به آدم او را كرامت و شرافت بخشيد. و با همين شرافت و بزرگواري او را از ديگر موجودات اين جهان متمايز گردانيد 2- عقل و شرافت عقل از جهاتي است: اول: روايت شده است: كه خداوند متعال به داود (ع) وحي فرستاد و به او فرمود: هرگاه عاقلي را ديدي خدمت گزار او باش دوم: گفته پيامبر اسلام (ص) كه در توصيف عقل فرموده است: اول چيزي كه خداوند آفريد عقل بود. و سپس به عقل فرمود روي آور، روي آورد، و فرمود بازگرد بازگشت. آنگاه حق تعالي فرمود: بعزت و جلال خودم سوگند هيچ مخلوقي را از تو گراميتر نسبت بخود نيافريدهام، بوسيله تو ديگران را مواخذه ميكنم بخشش مينمايم و يا ثواب و كيفر ميدهم. چيزي كه بايد درباره عقل دانست اين است كه براي عقل آغاز و نهايتي است و هر دو مرحله عقل ناميده ميشود. مرحله نخستين و ابتدايي عقل نيرويي است كه آماده ميگردد تا علوم كلي و ضروري را فراگيرد، چنان كه در كودك اين قوه وجود دارد، و سخن پيامبر (ص) نيز به اين مرحله اشاره داشت. مرحله دوم عقل بالمست
فاد است و توصيه پيامبر (ص) خطاب به اميرمومنان به اين مرحله از عقل اشاره دارد كه فرمود: هرگاه مردم به آفريدگار خود به انواع نيكي تقرب جويند تو اي علي با خردمندي و عقلت نزديكي بخدا را بجوي، كه بدين سبب از لحاظ درجه و مرتبه در نزد مردم دنيا و نزد خداوند در آخرت بر ديگران سبقت خواهي گرفت. مرتبه سوم، علم و حكمت كه نتيجه عقل و خرد ميباشد. چنان كه خداوند متعال فرموده است: يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات و باز ميفرمايد: يوتي الحكمه من يشاء و من يوت الحكمه فقد ابي خيرا كثيرا و ما يذكر الا اولوا الالباب حكمت را خداوند حيات و نور ناميده است. چنان كه خود ميفرمايد: او من كان ميتا فاحيينا و جعلنا له نورا يمشي به في الناس كمن مثله في الظلمات. گرامي داشتي كه بيرون از وجود انسان قرار دارد نيز بر چند وجه است. بتوضيح زير: 1- مخلوقات ديگر را خداوند براي سود و منفعت انسان آفريده و فرموده است: هو الذي خلق لكم ما في الارض جميعا و باز فرموده است: و سخر لكم ما في السماوات و ما في الارض جميعا. خداوند زمين را فرش و آسمانها را بسان سقفي نگاهبان شما مقرر فرمود و آنچه از زمين ميرويد رزق و روزي شما قرار داد. و ابر
هاي پر باران را، براي بار وري گياهان به نقاط مختلفي فرستاد. چنان كه حق تعالي خود ميفرمايد: و انزل من السماء ماء فاخرج به من الثمرات رزقا و سخر لكم الفلك لتجري في البحر بامره و سخر لكم الانهار. و باز پروردگار انسان را با آفرينش خورشيد و ماه ستارگان گرامي داشته و در اين باره چنين فرموده است: و سخر لكم الشمس و القمر ذائبين و سخر لكم الليل و النهار و باز فرموده است: و هو الذي جعل لكم النجوم لتهتدوا بها في ظلمات البر و البحر و فرموده است: و لتعلموا عدد السنين و الحساب. و با آفريدن چهارپايان بسود انسان وي را گرامي داشت، و بوسيله آنها غذا پوشاك آسايش، تجملات و زيبايي و خوشي انسان را تامين كرد و در اين باره چنين فرمود: و الانعام خلقها لكم فيها دف و منافع و منها تاكلون ولكم فيها جمال حين تريحون و حين تسرحون … و الخيل و البغال و الحمير لتركبوها و زينه و يخلق ما لاتعلمون. 2- از كرامتهايي كه خارج از وجود انسان براي انسان مقرر گرديده، روايتي است كه از اميرمومنان (ع) در تفسير اين كلام خداوند متعال و لقد كرمنا بنيآدم روايت شده. امام (ع) فرمود: آن كرامت، دعوت به بهشت ميباشد. چنان كه خداوند ميفرمايد: و الله يدعوا الي د
ارالسلام. 3- خداوند انسان را بدليل انتخاب دلهاي آنها به معرفت و زبانشان بشهادت و بدنهايشان بخدمت خويش گرامي داشت، و از جهت ملزم بودن به انجام تكليف و بعثت انبيا از ميان آنها مشرفشان گردانيد و اين حقيقت را چنين بيان داشت: لقد جائكم رسوق من انفسكم عزيز عليه ماعنتم. پس از گرامي داشتن انسان خداوند، آدم و پيامبراني كه از ذريه او پديد آمدند، در نزد خود از بهترين بندگان قرار داد، و آنها را به نبوت و رسالت برگزيد، چنان كه خود ميفرمايد: ان لله اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين ذريه بعضها من بعض. و باز از ميان انبياء پيامبران الوا العزم را بر ديگران برتري داد و در اين باره فرمود: فاصبر كما صبر اولوا العزم من لرسل (ع) و باز بعضي از انبياء اولوا العزم را بر بعضي ديگر برتري داد و بترتيب ابراهيم، موسي، عيسي و حضرت محمد (ص) را بر همگان فضيلت بخشيد چنان كه ميفرمايد: تل الرسل فضلنا بعضهم علي بعض، منهم من كلم الله و رفع بعضهم درجات و آتينا عيسي بن مريم البينات و ايدناه بروح القدس. سپس حضرت محمد (ص) را بر تمام انبياء اولوا العزم اولويت بخشيد و در فضيلت آن بزرگوار فرمود: و كان فضل الله عليك عظيما و او را پ
ايان انبياء و ختم كمال پيامبران قرار داد و فرمود: و لكن رسول الله و خاتم النبيين. فايده چهارم: چهارمين فايدهاي كه در اين بخش از كلام امام (ع) وجود دارد اين است كه فرمود: و جعله اول جبلته ازين عبارت چنين به نظر ميرسد كه آدم (ع) اولين موجود از نوع انسان بوده است كه پا در عرصه وجود نهاده و اين كه معناي جمله: و المخاطره بمنزلته يعني مستحق قرب و نزديكي بخداوند گرديد. و اينكه فرمود: موافاه لسابق علمه اشاره به اين است كه تحقق وجود آدم بر قلم قدرت و قضاي حتمي الهي گذشته بود و گريزي از ايجاد نبود. فايده پنجم: قوله عليهالسلام: فاهبطه بعد التوبه آدم (ع) را پس از پذيرفتن توبهاش بزمين هبوط داد. بعضي گفتهاند منظور از آدم نفوس نوع بشر است و پيش از اين ثابت شد كه نفوس بشري امري حادث است. نظر ديگر اين است كه مقصود از آدم شخص اول از نوع انسان است. توبه قبل از هبوط توبهاي است كه فرزندان معصيت كار آدم در آينده از گناهان خود خواهند كرد و توبه بالقوه آنها بالفعل براي خداوند معلوم است، توبه آنها پيش از سقوط كامل نفسانيشان از درجه عرفان و توجه عميق به آباد كردن زمين و سرگرم شدن به كشاورزي و ايجاد نسل ميباشد. پيامبران (ع) از م
باحات صرف نظر كرده و بمستحبات ميپرداختند و اهم كار انبيا عبادت و مطالعه انوار كبريايي حق بود، و غفلت از خدا را گناه دانستند. و بازگشت از غفلت را توبه ميشمردند. چنان كه پيامبر (ص) ميفرمايد: بنابراين، روزي هفتاد مرتبه از خداوند طلب آمرزش ميكنم. آنچه از آن استغفار ميكنند نيست مگر مشغول شدن فكرشان به امور دنيايي و آبادي آن، سرگرمي به امور دنيا، انسان را از خلوت كردن با خدا و كسب انوار قدسيهاش باز ميدارد. فايده ششم: قوله عليهالسلام: و لبقيم الحجه به علي عباد … منظور از كساني كه آدم (ع) حجت بر آنها قرار گرفت، يا اولاد و فرزندان حضرت آدم بودند، كه در زمان آدم (ع) زندگي ميكردند، چه روايت شده است كه داراي چهل فرزند شد آنگاه از دنيا رفت و يا كساني هستند كه پس از وفات حضرت آدم شريعت و سنت آن بزرگوار به آنها ابلاغ شد. زيرا خداوند متعال احكامي از قبيل، حرمت مردار، خون و گوشت خوك را بر آدم نازل كرده بود كه (اين دستورات) با حروف معجم و در بيست و يك ورق تنظيم شده بود و اين اولين كتاب دنياست. تمام زبانها را خداوند بر مبناي اين حروف بجريان انداخته است. فايده هفتم: قوله عليهالسلام: و لم يخلهم بعد ان قبضه مما يوكد ع
ليهم حجه ربوبيته يعني حجت پروردگاري او بر عليه منكرين در چگونگي آفرينش آدم اقامه شده است و آنچه بتوان بر صفت پروردگار در رابطه با خلقت آدم استدلال كرد. چنان كه حق تعالي در اين باره ميفرمايد: سنرقهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق. در اين موضوع آيات ديگري نيز در قرآن آمده است. بعثت انبيا تاكيد كننده همان دلائلي است كه افراد غافل را بدان تذكر دهند، و بشر را بر وجود چنان دلايل روشن حق نمائي آگاه سازند، و به وسيله كتابهاي آسماني و سنتهاي شرعي كه از نزد حق تعالي نزول يافته است رابطه عرفاني ميان خلق و خالق بر قرار كنند. قوله عليهالسلام: بلغ المقطع عذر و نذره پيامبر اسلام (ص) حجت خدا را بر خلق تمام و بهانه عدم ابلاغ فرامين الهي به مردم را از ميان برد و نهايت بيم و انذار را به انجام رساند. مقصود از: مقطع كل شيء، نهايت هر چيزي است. فايده هشتم: در اندازه گيري روزي خلايق و تقسيم آن ميباشد. خداوند بهر آفريدهاي آنچه در لوح محفوظ برايش مقرر شده است (كم، زياد، تنگنا، گشايش، آساني و يا سختي) و متعاقب حالات متضاد او يعني پس از چيز داري فقر و يا پس از فقر ثروت را عنايت فرموده است. چنان كه در تحول و گو
ناگوني وضع انسان گفتهاند: در همان حال كه انسان در ملك و مكنت روز را به شب ميبرد، صبح بر او طالع ميشود در صورتي كه محتاج به يك پول سياه است، و يا در عين سلامتي و نعمت دارندگي، آفات و بلاهايي (همچون بيماري، غرف شدن در آب، سوختن و يا غصب كردن ستمگري و يا سلطه طغيان گري) پيش ميآيد. و يا بهنگام وسعت رزق و روزي و نهايت خوشحالي و شادماني، غمي فرا ميرسد و زندگي را تلخ و ناگوار ميكند و بدينسان مدت عمر و اجل مخلوقات نيز به لحاظ بلندي و كوتاهي تقدم و تاخر متفاوت است. فايده نهم، خداوند، مرگ انسانها را، با پيوسته بودن به اسبابش اندازه گيري كرده است. با توجه به اينكه اجل هنگام ضرورت مرگ است و اسباب مرگ نيز ورود آفاتي از قبيل بيماريها يا كشته شدن ميباشد، بنابراين صحيح است كه گفته شود، مرگ كه عبارت از جدا شدن روح از بدن است بستگي به اين علل و اسباب دارد. امام (ع) لفظ خلج كه به معناي جذب است استعاره از مرگ به كار برده و با عبارت اشطان يعني ريسانها استعاره را ترشيحيه كرده است. وجه مشابهت ميان جذب و مرگ اين است كه مرگ نزديكي اجل را ايجاب ميكند چنان كه جذب كعنده مجذوب را بيدرنگ جذب ميكند. بنابراين مرگ گويا با ريسمان اجل
اشخاص را بسوي خود جذب ميكند، چنان كه انسان مقصود خود را با طناب و ريسمان بدنبال خود ميكشد. و باز مرگ اسباب دوستي و رفاقت را قطع ميكند. امام (ع) لفظ مرائر را براي اسباب علاقه و وابستگي استعاره آورده است، زيرا ميان زمان فرا رسيدن اجل و قطع شدن اسباب دوستي، ارتباط بر قرار بوده و وحدت زماني دارند. فرا رسيدن مرگ موجب گسسته شدن علائق دوستي و برادريها و ارتباطات ميان مردم ميشود، روشن است كه مرگ تمام اين علايق را قطع كرده و از ميان ميبرد. فايده دهم، امام (ع) تقسيم روزي و اندازهگيري آن را به كم و زياد، تنگنا و فراخنا، از جهت امتحان براي شكر گزاري ثروتمندان و شكيبائي فقراء و مستمندان قرار داده است. و ما در شرح اين گفتار حضرت كه فرموده است: الا ان الدنيا دار لايسلم منها الا فيها، به بيان اين موضوع اشاره كردهايم كه منظور از ابتلاي انسان رفتاري است كه خداوند متعال با بندگان خود از جهت آزمودن و امتحان كردن دارد، يعني مطابق نتيجه امتحان حق تعالي با انسان رفتار ميكند، زيرا حق سبحانه و تعالي بر امور پوشيده و نهان واقف است، پس آزمودن حقيقي براي كشف حقيقت درباره خداوند صدق نميكند. اما آنچه در اينجا ميخواهيم بر توضيح
گذشته خود اضافه كنيم اين است: كه اگر بندهاي در خاطر و باطن خود اين ذهنيت را داشته باشد كه آنچه خداوند از نعمت و يا محروميت نصيبش ميگرداند، آزمايشي بر شكر گزاري و يا شكيبائي است. و در نتيجه شكر گزار شود و يا صبر پيشه كند از جهت اين شكر گزاري و يا شكيبائي ملكات فاضلهاي برايش حاصل ميگردد، كه شايسته زيادي كمال و تمامي نعمت ميشود، چنان كه حق تعالي خود فرموده است: لئن شكرتم لازيد نكم و باز فرموده است: و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدون. پس آگاهي بر حقيقت ابتلاء فوايدي را به دنبال دارد اما اينكه چرا روزي بدين سان يعني كم و زياد و … تقسيم ميشود، و عمر طولاني و يا كوتاه است و عواقب و تبعات هر يك كه عبارت از سختي و دشواري و يا آساني و يا حزن اندوه و خوشحالي باشد پديد ميآيد، علل و اسبابي دارند كه بر تحقيق كنندگان پوشيده است و به قضاي الهي و اراده خداوند موكول ميشود. پس آنچه خير و نيك شمرده شود داخل در اراده كلي حق تعالي كه همانا خير مطلق بالذات است ميباشد و آنچه شر و بدي به حساب آيد بالعرض داخل در قضاي الهي است آنطوري كه
در محل خود اين حقيقت شرح و توضيح گرديده و دانسته شده است و نيازي به تطويل و تفصيل بيشتري نيست.
[صفحه 770]
تخافت: سخن سري گفتن، درب گوشي حرف زدن رجم بالظن: خطورات قلبي- به گمان درباره چيزي سخن گفتن- گمان كني كه واقعهاي اتفاق افتاده است غيابه: تاريكي عمق چاه مصائخ الاشماع: پردههاي گوش، سوراخ گوش اصاخه: قوه شنوائي- شنيدن، گوش فرا داشتن ولائج: راههاي ورودي- جايگاههاي دخول اكمام: جمع كم به كسر كاف، غلاف شكوفه، پوشش گل منقمع: جاي اختفاء و پنهان شدن وحوش، پناهگاه شبانه حيوانات وحشي لحاء الشجره: پوست درخت افنان: شاخههاي درخت امشاج: نطفه به خون آميخته تعفو: محو ميكند نابود ميسازد شنا خيب الجبال: قلههاي كوه ذراها: بلندي كوهها تغريد: پيچيدن صداي پرندگان، در گلو دياجير: جمع ديجور، تاريكي سدفه: ظلمت تاريكي ذرالشارق: طلوع كردن - بر آمد رجع الكمه: پاسخ داد آري خداوند بر همه چيز آگاه است: از رازهايي كه در درون خاطرها نهان است و از آهسته سخن گفتن نجوا كنندگان و از آنچه كه انديشه بر آن بگذرد با خبر است. تصميماتي كه از روي يقين و ايمان گرفته شود، و به دزديده نظر كردن چشم از زير مژگان و آنچه در قعر باطن دلها نهفته باشد همه را ميداند. خداوند برآنچه به گوش گرفتن و استراق سمع حاصل گردد واقف است
و بمراكز تابستاني مورچگان، و سوراخهاي زمستاني حشرات و گزندگان و به آه و ناله حيوانات بيزبان در فراق فرزندان، و به صداي آهسته پاي روندگان و از مراكز نمو ميوه در رگ و ريشه درختان و از غلاف و شكوفهها و خوشههاي آنان مطلع ميباشد. آري او از درون غار وحشيها و درندگان و درههاي كوهساران و جاي گزيدن پشهها در ميان ساقه و پوست درختان و از جاي پيوستن برگها به شاخهها آگاهي دارد. جاي فرود آمدن نطفه آميخته بخون از صلب و رحم زنان و مردان را ميداند. بر جايگاه پديد آمدن ابرها و بهم پيوستن و متراكم شدن و باريدنشان و بادهايي كه ابرها را به هر سو ميبرند و ريزش باران را محو ميكنند آگاه است. پراكنده شدن خاشاكها از وزش باد، و نابود شدنشان از سيلابهاي روان را ميداند. خداوند بشناگري حشرات و هوام در هرتل و ريگستان و به آشيانههاي بلند پرندگان در قله كوهساران و به زمزمه و نالش و نغمه سرائي مرغان خوش الحان واقف ميباشد. و به آنچه درياها در دل خود از در و مرجان ميپرورانند و آنچه را تاريكي شب ميپوشاند و هر ذره كه آفتاب بران بتابد همه و همه را ميداند. آري او حق متعال، بر ظلمات و تاريكيهايي كه پياپي ميرسد، و مراتب روشنايي كه م
يتابد و هر گامي كه اثري از خود به جاي ميگذارد و هر حركتي كه احساسي ايجاد ميكند و سخني را بازتاب مينمايد، و بالاتر از اين هر لبي كه به آهستگي بجنبد و جايگاه هر كس و وزن هر ذره و همهمه نفس هر نفس كشندهاي مطلع است. از ميوه هر درخت، و افتادن هر برگ تمركز نطفه، اجتماع خون، پيدايش گوشت پديد آمدن خلق و نتاج آنها با خبر است. علم خداوند به تمام اين امور او را به رنج و زحمت نيفكنده، و در نگهداري خلقي كه ايجاد كرده، عارضهاي به او راه نيافته است و در تدبير امور آفرينش، ملالت و سستي و دلتنگي به او دست نداده، بلكه حكمش در آنها جاري، و به شمارش آنها آگاه، عدل و داد و فضلش همگان را فراگرفته، با وجودي كه از درك و شناخت حق چنان كه، بايسته اوست كوتاهي داشتهاند. فصل سوم در ستايش حق تعالي است به اعتبار اين كه او داناي به همه چيز است، از جمله جزئيات علم خداوند اين است كه نهفته و باطن اشخاص را ميداند و بر جنين، رحم و نطفه در اسلاب آگاهي دارد. در كلام امام (ع) كه فرمود: عالم السر من ضمايرالمضمرين تا ناشئه خلق و سلاله الفاظ مشكلي وجود دارد كه ذيلا به شرح آنها اشاره ميكنيم. 1- فرمود: خواطر رجم الظنون چون گمان باطني انسان به
مظنوني تعلق ميگيرد كه ممكن است حقيقت نداشته باشد، در اين صورت اين تعلق شباهت، به رحم و سنگ اندازي بيجا پيدا ميكند، به همين لحاظ لفظ رجم را، براي گمان استعاره به كار برده است. درباره اينكه چرا كلمه علم را بجاي ظن و گمان نياورده است به اين دليل است كه در بسياري از موارد گمان به چيزي ميرود كه جايز نبوده و مطابق با واقع نميباشد چنان كه گاهي نسبت به بعضي افراد گمان امر قبيحي داده ميشود، و آنها از اين نسبت آزرده خاطر ميشوند. حال اگر اين گمان صادقي نباشد، شباهت پيدا ميكند به سنگ زدني كه موجب آزار شود. 2- عقد عزيمات اليقين: تصميمي نفساني كه از روي يقين كامل باشد. 3- و مسارق ايماض الجفون: چون چشم انساني، در درخشش و جلا به هنگام باز و بسته شدن شدن پلكها به برق شباهت دارد، لفظ و ميض را براي آشكار شدن و لفظ مسارق را براي محل بيرون آمدن استعاره به كار برده است. 4- لفظ اكنان را براي قلوب به لحاظ مخفي داشتن رازها و لفظ غيابات را براي امور غيبي استعاره گرفته است. وجه مشابهت در اين است كه دلها بسان خانه، نگاهبان امور نهفته در خود هستند. و تاريكيها از درك امور قابل رويت مانع ميشوند چنان كه پردهها از ديدن آنچه در داخل
آنهاست درك انساني را باز ميدارند. 5- مصائف الذر و مشاتي الهوام. مقصود از لانهها و آشاميدنگاههاي تابستاني و زمستاني حشرات و جنبندگان كوچك، زير زمين ميباشد كه آنها را از گرماي تابستان و سرماي زمستان حفظ ميكند. و منظور از: رجع الحنين من المولهات، آهنگ حزين گريه مادر فرزند مرده است كه در فقدان از دست دادن عزيزش ناله برميآورد. 6- و لائج غلف الاكمام. در عبارت فوق كلمه غلف به اكمام اضافه شده است، و اين اضافه جالبي است زيرا به هر كمي غلاف گفته ميشود ولي هر غلافي كم به حساب نميآيد. بنابراين رواست كه مفهوم عام با اضافه شدن به بعضي از جزئياتش تخصيص بيابد. (بعبارت روشنتر) غلاف مفهوم عام دارد و كم مفهوم خاصي وقتي كه غلاف را به كم كه خاص است و معناي همان غلاف را هم دارد اضافه كنيم معناي غلاف تخصيص مييابد. يعني خداوند بر محتواي نهان هر چيز آگاه است. چنان كه قبلا اشاره شد هر دانهاي در داخل پوستهاش داخل در كم يعني غلاف قرار دارد و خداوند بر جايگاه تمام حبوبات و دانهها علم و آگاهي دارد. 7- محط الامشاج: يعني خداوند بر جايگاه فرود آمدن نطفه از صلب پدر و محل استقرار آن كه همان رحم، يا ظرفي كه مني در آن واقع شده و آمي
زشي كه با او و نطفه زن پيدا ميكند آگاه است. 8- خداوند بر آنچه گردبادها بر سطح زمين پراكنده ميسازند و پس از مدتي از دل زمين سر برميآورد آگاه است. امام (ع) لفط ذيول را براي آنچه زمين از بذر گياهان گرفته و ميروياند استعاره آورده است. 9- لفظ عوم در عبارت حضرت، براي نفوذ كردن ريشههاي گياه در اطراف زمين به دليل مشابهتشان با آب استعاره به كار رفته است. بنا به روايتي نبات الارض بنات الارض قرائت شده است مطابق اين روايت. منظور از دختران زمين حشراتي هستند كه در ريگزار به وجود ميآيند و در داخل ريگها لانه ميگيرند و مانند حلكه راه ميروند. حلكه حشره كوچكي است كه بلندي آن به يك وجب نميرسد، زرد رنگ است و پوست صافي دارد، و عرب آن را بر حشرات شبيه مار اطلاق ميكند. مطابق اين روايت معناي عبارت چنين خواهد بود: خداوند بر تمام حشرات ريز و درشت كه در طبيعت بوجود آمده و زندگي ميكنند آگاه است. 10- خداوند بر معنا و مفهوم آواز پرندگان واقف است. در اين سخن حضرت نيز لفظ منطق براي پرنده استعاره آمده است، جهت تشبيه اين است كه معناي آواز پرندگان، همچون نطق انسان كه مفيد معنايي ميباشد براي خداوند معلوم و روشن است. 11- خداوند بر تم
ام در و مرجانهايي كه صدفها در درون خود ميپرورانند و هر آنچه امواج دريا، مانند گورها و حيوانات به همراه دارند و حضانت ميكنند واقف است. لفظ حضانت را كه به معني سرپرستي است به ملاحظه تشبيه كردن امواج به حيواناتي كه بر تخم و بچههاي خود مراقبت ميكنند، استعاره به كار برده است. 12- حق تعالي بر جلوههاي نور كه از تيرگي ظلمت بدورند مطلع است. لفظ نور استعاره از معارف و شناخت خداوند متعال بوده و ضمير در عليها به زمين باز ميگردد، و مقصود از قرارگاه نطفه رحم مادران است. لفظ نقاعه از جايگاه خون حيض استعاره است، و چنان كه قبلا دانستي مضغه به بعضي از مراحل خلقت فرزند گفته ميشود و منظور از ناشئه الخلق ايجاد كردن آفريدههاست 13- قوله عليهالسلام: لم يلحقه في ذالك كلفه الي قوته و لا فترق كلفت، كاري است كه انجام دهنده را بسختي و مشقت افكند و اين مشقت يا به دليل ضعف نيروي فاعل و ياضعف وسيله كار و يا به دليل ناتواني علمي است كه فاعل از تصور آنچه ميبايست انجام دهد داشته است، و خداوند از تمام اين امور پاك و منزه است، زيرا ضعيف بودن خداوند در هر يك از اين سه مرحله لازمهاش نيازمندي است، و حق تعالي غني با لذات و بينياز است و ه
ر يك از عوارض امور فوق نيز از خداوند بدور است زيرا هر يك از موانع علوم و نفوذ آنها بر ذاتي مستلزم وجود جايگاه و مثليت بر خداوند ميشود. در صورتي كه ذات باري تعالي از مكان و مثل و مانند داشتن پاك و منزه است. (با توضيح فوق روشن شد كه كلفت و مشقتي بر حق تعالي عارض نميشود) اما دليل عدم خستگي و ملال خداوند اين است، كه مفهوم ملال و خستگي منصرف شدن نفس است از انجام كار، به لحاظ تحليل رفتن قواي فكر و ضعف پيدا نمودن آن از عمل و يا به سبب عوارض ديگري كه بر نفس وارد ميشود و آن را از انجام كار باز ميدارد. چنان كه دانستي خستگي از خصوصيات جسم و سستي آن ميباشد، و پروردگار جهانيان از داشتن جسم و سستي كه از ناحيه جسم بر نفس وارد شود پاك و منزه است. 14- قوله عليهالسلام: بل نفذ فيهم علمه الي قوله و غمر هم فضله امام (ع) در عبارت فوق چهار صفت- نفوذ علم، شمارش اعداد، گستردگي عدالت، و فراگيري فضل- را براي خداوند اثبات ميكند چنان كه چهار صفت: مشقت، عروض عوارض، خستگي و سستي، را از ذات حق تعالي نفي كرد به تعبير ديگر در عبارت فوق چهار صفت ثبوتي را بيان كرده است، چنان كه در عبارت قبل چهار صفت سلبي را آورده بود. بنابراين نفوذ علم
خداوند در ميان آفريدهها، در مقابل بمشقت افتادن حق تعالي به لحاظ آگاه شدن بر موجودات قرار گرفته و روشن بودن تعداد آفريدهها براي خداوند، در برابر فراموشي از شمارش آنهاست و گستردگي عدالت پروردگار درباره همه موجودات در مقابل، خستگي خداوند از نفوذ دادن امرش و اداره امور مخلوقات قرار دارد، زيرا معناي عدالت حق تعالي، اداي استحقاق هر موجودي در مرتبه وجودش و برآوردن نياز وجودي مخلوقات از زيادي و نقص بر حسب استحقاقي كه برايش در نظام حكمت الهي مقدر و مقرر گرديده است ميباشد: چه ميدانيم كه عروض خستگي موجب اختلاف نظم در فعل خداوند ميشود. (با اينكه ميدانيم اخلالي در نظم فعل خداوند وجود ندارد) فرو پوشيدن فضل خداوند همه آفريدگان را در مقابل نفي سستي خداوند از انجام كارهايش آمده است، زيرا سستي فاعل در كارش مانع از به پايان رسيدن و تحقق وجودي يافتن آن ميباشد. قوله عليهالسلام: مع تقصيرهم عن كنه ما هو اهله: اين عبارت امام (ع) براي بيان اين حقيقت است كه عبادت بندگان خداوند در محاسبه با عظمت حق تعالي و استحقاق و اهليتي كه براي ستايش دارد، ناچيز است. بنابر اين لازم است كه همواره سپاسگزار و ثناگو باشيم و در فرمانبرداري خداون
د تكبر نورزيم.
[صفحه 770]
نقاعه: محلي كه در آن خون جمع ميشود- كنايه از جاي تبديل شدن نطفه به علقه است اعتورته: بر آن احاطه پيدا كرد عارفه: معروف شيئي شناخته شده خله: فقر و بيچيزي انعشه: او را از بيچيزي و لغزش نجات داد بار خدايا تو شايسته صفات نيكو و در خور شمارش نعمتهاي فراوان و بيشماري، خداوندا اگر آرزو به تو بسته شود، تو بهترين كسي هستي كه به او آرزو بسته ميشود، و اگر به تو اميد برده شود، بهترين كسي هستي كه اميد به او بسته ميشود. بار خدايا، تو چنان بساطي از نعمت براي من گستردي، كه قادر نيستم جز تو كسي را بستايم و غير از تو كسي را ثنا گويم. (بنابراين) ستايش خود را به سوي جايگاههاي حرمان و نوميدي و شك و شبهه توجه نخواهم داد (هر كس مدح غير از تو گويد جز خسران و زيان نصيبي نخواهد داشت) (خدايا سزاست كه تو را سپاسگزار باشم زيرا) تو خود زبان مرا از ستايش و مدح آدميان و تربيت يافتگان خويش باز داشتي. بار خداوندا هر ستايشگر را در نزد هر ستوده شدهاي اجر و مزد و پاداشي است (من كه جز تو را ستايشگر نبودهام) اميدواريام از تو اين است كه مرا بر ذخيرههاي رحمت، و گنجهاي مغفرتت رهنمون باشي. بار خدايا اين (ثنا گويي و چشم ام
يد به رحمت تو داشتن) مقام كسي است كه تنهايي و يگانگي را مختص ذات تو ميداند و جز تو ديگري را سزاوار اين مدحت و ستايشها نميداند. خداي من، مرا به سوي تو نيازمنديي است كه جز فضل تو آن نيازمندي و بيچارگي را جبران نميكند و دشواري آن را جز كرم وجود تو بر طرف نميسازد. پس اي خداي كريم و بخشنده بنده نواز در اين مقام، خوشنودي و رضاي خودت را بما ارزاني دار و ما را از اينكه دست به سوي غيرت دراز كنيم بينياز گردان زيرا تو بر هر كاري كه بخواهي توانا هستي.. فصل چهارم در ستايش و تمجيد خداوند متعال آمده، زيرا كه خداوند انسان را براي شكر گزاري و نياز تضرع بدرگاهش مورد خطاب قرار داده، تا به عنوان پاداش ثناهاي گذشته و اوصاف نيكوي بيشمارش، در صورت انجام وظيفه از وي راضي شود و او را از توسل به غير بينياز گرداند. در اين فصل كلام امام (ع) اشاراتي است بشرح زير: 1- قوله عليهالسلام: انت اهل الوصف الجميل و التعداد الكثير: اين سخن امام (ع) اشاره به اين است كه خداوند متعال به دليل اينكه داراي شريفترين صفات دو طرف نقيض است (به لحاظ ذات يگانه و به لحاظ نعمتهاي فراوان متعدد) مستحق توصيف، و شايسته صفات نيك ميباشد چه در داشتن صفات نيك
و جميل يگانه است و به اعتبار بيشماري ثنا و حمدش در رابطه هر جزئي از جزئيات نعمتهايش او صاحب نعمتهاي زيادي است. 3- قوله عليهالسلام: و قد بسطت لي فيما لا امدح به غيرك و لا اثني به علي احد سواك عبارت امام (ع) اشاره به اين است كه خداوند به او اجازه شكر گزاري و ثناگويي اوصاف نيكي كه در حقيقت جز حق تعالي كسي دارنده آن اوصاف نيست داده است. و هيچ كس سزاوار نيست كه اين اوصاف بر او اطلاق شود. معناي اذن و اجازه خداوند بر انجام شكر، ممكن است اين باشد، كه پروردگار شكر نيكو و ستايش خود را الهام كرده باشد. زيرا در حقيقت نعمت دهندهاي جز او نيست، پس هيچ كس جز او سزاوار ستايش مطلق نميباشد. مخاطب قرار گرفتن انسان بر اداي شكر از آيه شريفه استفاده ميشود كه فرمود: و اشكرو الله ان كنتم اياه تعبدون و درباره فرمان به تسبيح و تنزيه ميفرمايد: و من آناء الليل فسبح و اطراف النهار لعلك ترضي. و باز ميفرمايد: و سجوه بكره و اصيلا قوله عليهالسلام: و لا اوجهه الي معادن الخيبه لفظ معادن را امام (ع) در عبارت فوق استعاره از مخلوقات آورده است وجه شباهت ميان معدن و آفريدهها اين است كه معادن بر حسب ظن و گمان خواست انسان را برآورده ميسازند
(در صورتي كه ممكن است انسان در رابطه با معادن به مطلوب خود نرسد) همچنين دارندگان نعمتهاي از بين رونده و فاني ممكن است جوينده نعمت از نزد آنها مايوس شود و جاي شك و ترديد نيز هست كه از دادن نعمت بخل ورزند. به همين دليل است كه امام (ع) به دنبال اين مطلب و به منظور تفسير و توضيح ميفرمايد: خداوندا زبانم را از ستايش آدميان و ثناي آنان بدور دار 3- قوله عليهالسلام: دليلا كلمه دليلا يا بعنوان حال و يا مفعول در جمله منصوب آمده است. مقصود از اينكه اميدواري به خداوند، راهنمايي است بر گنجينههاي رحمت و بخشندگي پروردگار اين است كه حق تعالي با هدايت و ارشادات خود، ما را به سوي استعدادهايي ميبرد كه به رحمتش منتهي شود و به ما آن آمادگي را ميدهد كه با توجه به ذات حق تعالي از توجه بديگران بازمانيم، زيرا عدم توجه به خداوند و پرداختن بخلق از كسي مثل امام (ع) اگر تحقق پذيرد گناه شمرده ميشود. لفظ ذخيره و كنوز براي جود خداوند استعاره به كار رفته است. 4- قوله عليهالسلام: هذا مقام من افردك بالتوحيد: اين سخن امام (ع) اشاره به مقامي است كه آن حضرت فرا روي خداوند متعال در خطبهاش به اين ذكر و توحيد دارد. در حقيقت اين عبارت زمينها
ي است كه مطلوبش را ياد و رحمت حق را بر خود نازل كند. چنين است كه به دنبال اين كلام عرضه ميدارد: اي خدا من به تو نياز دارم. بيان حاجتمندي و استحقاق آن حضرت به لحاظ جود و بخشندگي خداوند است كه در آغاز اظهار نياز ميكند و سپس كفايت اين نياز و بيچارگي را موكول به فضل حق تعالي مينمايد. زيرا نياز امام (ع) نياز مادي و دنيوي نيست كه مردم بتوانند برآورده كنند، پس از اعلام نياز و بيچارگي مطلوبش را كه رضاي خدا و بينياز ساختن آن بزرگوار از ديگران است مطرح ميكند. روشن است كه به دست آمدن رضاي حق و بينيازي از غير خدا در صورتي ميسر است كه اميد به پروردگار دليل راه رسيدن به ذخيرههاي رحمت و گنجهاي غفران و مغفرت باشد. (ورنه كسي بدون راهنمايي خداوند راه بجائي نميبرد)
[صفحه 806]
شرح خطبه در خصوص بيعت از سخنان آن حضرت (ع) است كه پيش از بيعت كردن مردم با آن بزرگوار بعد از كشته شدن عثمان بيان فرموده است. مرا وانهيد و ديگري را بخلافت برداريد، زيرا ما نگران حادثهاي هستيم كه داراي رنگهاي گوناگون است (اگر حكومت را چنان كه شما متقاضي هستيد. بپذيرم هر روز بايد با گروهي بجنگم) پس اگر من خلافت را بپذيرم، دلها بر آن نپايد و عقلها بر آن استوار نماند، كران تا كران جهان تاريك و راه روشن ناپيداست. (رهبران حكومت پيش از من در امر ديانت اخلال كردند و اسلام را بدين روز سياه نشاندند) بايد توجه داشته باشيد كه اگر من خلافت بر شما را بپذيرم (گوش به سخن كسي نميدهم و از ملامت، ملامت گران باك نخواهم داشت) آن را كه صلاح بدانم بر شما فرمانروا ميكنم. ولي اگر مرا بحال خود رها كنيد، مثل شما يكفرد به حساب ميآيم و شايد هم نسبت به خليفهاي كه شما انتخاب كنيد مطيع و فرمانبردارتر باشم. من اگر وزير شما باشم بهتر از آن است كه امير شما باشم. از محتواي سخن امام (ع) در اين خطبه چنين استفاده ميشود، كه براي ايجاد علاقه در هر امر مطلوبي لازم است كه دشواري و منعي بوجود آيد، تا قدرش بخوبي دانسته شود. فلسفه و
حكمت اين امر اين است، كه اگر كسي چيزي را به اصرار بخواهد و از آن باز داشته شود، در به دست آوردن آن حرص ميورزد. طبيعت انسان چنين است كه نسبت به امور ممنوعه حرص دارد. و از آنچه سريع به دست آورد، بزودي متنفر ميشود. امام (ع) با عدم پذيرش خلافت در آغاز رغبت و ميل آنها را شديدا برانگيخت تا در قبول خلافت اصرار بورزند. زيرا انتقال خلافت به امام (ع) بعد از دگرگونيهايي بود كه در دستورات ديني پديد آمده بود و قتل عثمان اتفاق افتاد و مردم بر ريختن خون او جرات يافتند در زمينه اين حوادث و تحولات، نياز بود كه روحيه مردم را تقويت و آنها را بر قواعد حق و دستورات الهي تشويق كند تا رغبت و ميل آنها را بر خلافت خويش بيش از پيش فزوني بخشد. با توجه به وضع موجود و عاقبت نگري لازم، فرمود: دعوني و التمسوا غيري مرا رها كنيد و ديگري را براي اين امر بجوييد. مگر نميبيند كه پس از انكار قبول خلافت امام (ع) آنها را توجه ميدهد كه: فرا روي ما حوادث گوناگون و مشكلي قرار دارد. مقصود حضرت از تذكر مشكلات آينده، جلوگيري از اشكال تراشي است تا وحدت كلمه پيدا كرده برخي از آنها موجب پايداري ديگران گردند و در نهايت صلاح پذير و آماده رويارويي پيشامدها
ي سخت و دشوار آينده باشند. علت نپذيرفتن خلافت، حوادث ناگوار آينده و پيمان شكني بعضي از عناصر نامطلوب بود كه در آغاز خلافت اصرار فراواني بر قبول حكومت امام (ع) داشتند. مانند طلحه و زبير نظر به مشكلات و حوادث آينده بود كه فرمود: به پيشواز اموري ميرويم كه چهرهها و رنگهاي گوناگوني دارد، بدان هيبت و صلابت كه دلها تحمل صبر بر آن امور را ندارند و خردها نه تنها پذيراي آنها نيستند، بلكه از قبول آن امور به دليل مخالفت با شريعت و نظام هستي ابا و انكار دارند. امور آيندهاي كه امام (ع) بر آنها واقف و آگاه بود، اختلاف مردم و تحليلهاي نادرست و شبهات بيهوده و باطلي بود كه بعدها تحقق پذيرفت مانند تهمتهايي كه معاويه و مردم بصره بر آن حضرت زدند و او را متهم به قتل عثمان كردند و يا خوارج او را متهم به قبول حكميت در جنگ صفين كردند. چهرهها و رنگهاي مختلفي كه در عبارت حضرت آمده است استعاره بالكنايه از همين اتهامات ميباشد. قوله عليهالسلام: و ان الافاق قد اغامت والمحجه قد تنكرت ابرهاي تيره ظلم و جهل اطراف بلاد و دلها را فرو پوشانده و ناداني مردم شريعت را منكر گرديده است امام (ع) در عبارت فوق لفظ غيم را براي فروپوشي آفاق و كرانه
دلها استعاره به كار برده و كنايه از اين است كه تاريكهاي ستمگري و ناداني دلها را در جهت فساد و تباهي دگرگون كرده است. وجه شباهت اين است، چنان كه از ابر و رعد و برق چيزي جز نزول باران انتظار نيست از دلهاي تاريك ستمگران چيزي جز شر و فساد انتظار نميرود. عبارت محجه اشاره به آشكار بودن راه شريعت و انكار آن به دليل ناداني مردم و عدم رفتار به احكام آن ميباشد. قوله عليهالسلام: و اعلموا الي قوله عتب العاتب. پس از آن كه امام (ع) قبول خلافت را رد كرد و صداقت آنها را در تمايل بخلافت خويش دانست شرايطي براي قبول خلافت بيان كرد و نحوه برخورد خود با مسائل اجتماعي و يا كيفيت عمل خود را به اجمال توضيح داد و به آنها فهماند كه در صورت پذيرش خلافت جز آنچه از شريعت ميداند در كار خلافت توصيه كسي را قبول نميكند، و سخن كسي را كه به خواهش هواي نفس و مخالف شريعت گفته شود نميپذيرد، و به تهديد و ارعاب كسي كه فزون طلب و يا ناراضي باشد درباره امري كه بيقين مخالف شريعت است ترتيب اثر نميدهد، زيرا ناحق گو و تهديد كننده بر خدا افترا بسته و خدا را در حقيقت تهديد كرده است. در حقيقت امام (ع) به آنچه وعده كرده بود وفا كرد. بزودي و به تفصيل
در داستان برادرش عقيل توضيح خواهيم داد. كه چگونه وقتي عقيل از آن حضرت تقاضاي يك صاع گندم يا جو اضافي كرد آهني را داغ كرده و به دست عقيل داد. و عقيل از سوز دست فريادي برآورد. امام (ع) خطاب به عقيل فرمود: گريه گنندگان بحالت گريه كنند آيا از گرماي آهني كه انساني ببازيچه داغ كرده است فرياد برميآوري؟ چگونه من از آتشي كه خداوند با خشمش برافروخته است فرياد برنياورم؟ … لفظ ركوب در عبارت امام استعاره از استواري حضرت بر امور يقيني و علمي خود ميباشد. قوله عليهالسلام: و آن تركتموني الي آخره … يعني اگر مرا به خودم واگذاريد و قبول خلافت را از من نخواهيد، در فرمانبرداري اميري كه انتخاب كنيد همچون يكي از شما نه، بلكه شايد فرمانبردارتر از شما نسبت به آن امير خواهم بود. اظهار اطاعت امام (ع) از خليفهاي كه آنها انتخاب ميكردند به دين دليل بود كه امام (ع) وجوب اطاعت از پيشوا را از ديگران بهتر ميدانست. در اين كه امام (ع) فرمود شايد فرمانبردارتر باشم بدين لحاظ است كه اگر به فرض آنها اميري براي خود انتخاب ميكردند و آن امير بر خلاف فرمان خدا عمل ميكرد امام (ع) در برابر چنين اميري فرمانبردارتر از آنها نبود كه بماند مخالفت ه
م ميكرد، پس چون احتمال اينكه آنها اميري انتخاب ميكردند و او موافق يا مخالف فرامين الهي عمل ميكرد بوده است، بكار بردن كلمه شايد بجا و مناسب بوده است. كلمه واو در كلام امام (ع) كه فرمود و انا به معناي حال و كلمه و زيرا و اميرا حال هستند. عمل كننده در اين دو حال فعلي است كه جار و مجرورها بدان متعلق هستند. يعني فعل كنت معناي كلام چنين است: در حالي كه من وزير شما باشم از اينكه فرمانروا و امير، براي شما باشم بهتر است. مقصود امام (ع) از وزير، معناي لغوي، يعني كمك كار و پشتيبان ميباشد. كه بار سنگين مشورت را بدوش دارد. روشن است كه امام (ع) همواره وزير مسلمين و معاضد و پشتيبان آنها بود. خيريت امير نبودن امام (ع) براي مسلمانها سهولت كار آنها در امر دنيا بوده است. چه اگر آن حضرت خليفه ميبود آنها را بر اموري كه بر خلاف طبع و ميل شان بود مانند پيكار در راه خدا و صبر و استعانت وا ميداشت بعلاوه بيتالمال را بطور مساوي بين مستمندان تقسيم ميكرد، چنان كه انجام داد و آنها را از چيزهايي كه مختصر منعي در شريعت داشت باز ميداشت و اين همه بظاهر خير آنها نبود و آنها را بمخالفت واميداشت چنان كه واداشت. اما اگر وزير ميبود اين
مشكلات نبود، چون وزير وظيفهاي جز مشورت و راي زني شايسته و كمك در جنگ ندارد. و هرگاه مسئول را نتواند بر كار نيك الزام كند بر خلاف نظر او راي ميدهد. البته اين خيريت ما در آغاز كه خلافت را رد نمود مطرح كرد، زيرا جمله اگر فرمانم را اجابت كنيد براي به طمع انداختن مردم بر اجابت و پذيرش آورده شده است.
[صفحه 811]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است كه پس از جنگ نهروان و تار و مار شدن مارقين درباره فضايل خويش بيان كرده و ظلم و جور بنياميه و زوال ملك آنان را خبر داده است فقات عينه: چشم او را معيوب كردم. ماج: اضطراب پيدا كرد. غيهب: ظلمت و تاريكي. كلب: شر و بدي. كلب: نام بيماري معروفي است. فئه: طائفه، گروه. ناعقها: دعوت كننده به آن. مناخ: جاي فرود آمدن و بار انداختن. حوازب الخطوب: ما حزب منها: مشكلاتي كه بر انسان وارد شود. پس از حمد و ستايش خداوند و درود بر پيامبر عظيم الشان اسلام، اي مردم بدانيد كه من چشم فتنه را از كاسه درآورده و آن را كور كردم (با مارقين كه از كثرت عبادت پيشانيشان پينه بسته بود برخورد شديد مسلحانه كردم پس از آن كه تاريكي فتته به اوج شدت و سختي خود رسيده بود اين كار را انجام دادم. به يقين هيج كس پس از من جرات چنين كاري را نخواهد داشت (كه با مقدسهاي قشري و عبادت گران بيشعور درگير شود و به خاطر حفظ اسلام خود محوران مغرور را از دم تيغ بگذراند) و اين همه به دليل علمي است كه به وسيله پيامبر از جانب خدا به من افاضه شده است. پس قبل از آن كه مرا از دست بدهيد هر چه ميخواهيد از من بپرسيد، زير
ا سوگند به آن كه جانم در دست اوست هر حادثهاي كه از همين الان تا روز قيامت به وقوع پيوندد و يا هر فتنهاي كه موجب هدايت و يا گمراهي صد نفر شود اگر از من سوال كنيد شما را از دعوت كننده، سوا، و پيروان آن خبر خواهم داد و از اين بالاتر شما را از اردوگاه آنان، جايي كه شتران خود را رها كرده و يا ميخوابانند و رحل اقامت ميافكنند و از افرادي كه كشته ميشوند و يا به اجل خود از دنيا ميروند آگاه ميسازم. و آنگاه كه مرا نيابيد و امور ناگوار پيشامدهاي دشوار بر شما رخ نمايد (قدرم را خواهيد شناخت)، زيرا بسياري از سوال كنندگان خواهند بود كه از طرح سوال خود سر بزير دارند و عاجز شوند و گروه فراواني از سوال شوندگاني كه از پاسخ دادن به سوالات ناتوان و درمانده خواهند شد. اين وضع زماني پيش آيد كه جنگ در ميان شما سخت شعلهور گردد و فتنه دامان را از ساق بالا زند و دنيا بر شما چنان تنگ بگيرد كه روزگار بلا را به كندي بگذرانيد. مگر اين كه خداوند براي باقي مانده نيكان شما گشايشي ايجاد كند. چه حقيقت اين است كه هرگاه فتنه و آشوب روي نمايد، امر بر مردم مشتبه ميشود، و پس از آن كه فتنه رفت و بر بست و رفت مردم از حقيقت آگاه گرديده متنبه مي
شوند. مقصود امام (ع) از بيان اين خطبه توجه دادن مردم به فضيلت و گرانبهايي موقعيت خود، و رذالت و پستي بنياميه ميباشد، فتنه بنياميه را شرح ميدهد تا نفرت مردم نسبت به آنها افزون شود و ضمنا ميل و رغبت مردم را درباره خود به خاطر حمايت از اسلام قوت بخشد. قوت يافتن رغبت مردم نسبت بحضرت به دو طريق و به شرح زير حاصل ميشد. 1- در رابطه با اخبار غيبي كه نسبت به آينده و حوادث آن بيان ميفرمود. 2- توضيح بديهايي كه از ناحيه بنياميه و جز آنها پس از روزگار خلافت امام (ع) بر مردم تحميل ميشد. امام (ع) با توجه به حوادث ناگواري كه بر سر راه خلافت قرار گرفت ميفرمايد: انا فقات عين الفتنه: من چشم فتنه را كور كردم اين جمله امام (ع) اشاره به آشوب مردم بصره و ناكثين است. براي فتنه لفظ عين را استعاره آورده است. و اختصاصا چشم را ذكر كرده است، به اين دليل كه چشم در صورت انسان شريفترين عضو است كار و تلاش و حركت انسان بديدن چشم بستگي دارد. و با لفظ فقا استعاره را ترشيحيه كرده، و كنايه از فرو خوابيدن فتنه با شمشير آن حضرت ميباشد. قوله عليهالسلام: و لم يكن ليجتري عليها احد غيري: منظور اين است كه مردم جرات جنگ با اهل قبله و مسلمين
را ندارند، چه ميترسند كه مرتكب خطا و گناهي شوند و چگونگي جنگ با آنها را نميدانند و آگاه نيستند كه فراريان را تعقيب كنند يا خير؟ زخميان را بكشند يا زنده بگذارند. اهل و عيالشان را اسير و مالشان را در صورتي كه متجاوز باشند تقسيم كنند يا نه؟ چگونگي جنگ با اهل قبله را كسي نميدانست تا آنگاه كه امام (ع) بر فرونشاندن فتنه ناكثين اقدام كرد. چشم فتنه را كور و آن را پس از هيجان زياد فرو نشاند. آغاز اقدام امام (ع) بر فرونشاني فتنه جنگ جمل با عايشه بود. در خطبات ديگر امام (ع) اين حقيقت را با عباراتي مشابه همين خطبه 90 بيان كرده و در جايي ميفرمايد: اما بعد فانا فقات عين الفتنه شرقيها و غربيها و منافقها و مارقها، لم يكن ليجتري عليها غيري و لو لم اكن لما قوتل اصحاب الجمل و لا صفين و لا اصحاب النهروان. محتمل است كه مقصود از فقات عين الفتنه فقات عين اهل الفتنه باشد، كه در اين صورت مضاف حذف شده و مضاف اليه بجاي آن نشسته باشد. يعني چشم اهل فتنه را كور كردم، و كور كردن چشم آنها كنايه از كشتن آنها باشد. بنا به روايتي احنف بن قيس و گروهي از شركت در جنگ خودداري كردند نه همراه ناكثين بودند و نه امام را ياري كردند. منظور امام (ع)
از تموج غيهبها كنايه از اين امر است. كه به دليل پراكنده شدن تاريكي شبههاي كه از فتنه در ذهن مردم قرار گرفته بود تاريكي و ظلمت شدت يافت و امر بر آنها مشتبه شد، به گونهاي كه ندانستند، مخالفت طلحه با امام و خروج عايشه براي جنگ آيا حق است يا باطل،! و همين جهل و ناداني علت ترديد و دودلي آنها شد و موجب آن گرديد كه از رفتن به جنگ ناكثين و كشتن آنها خودداري كنند و نيز امام (ع) اشتداد كلب را كنايه از بالا گرفتن موج شر و بدي فتنه و شرارت اهل فتنه و اصرار آنها بر جنگ و كشتار آورده و در هر دو عبارت تموج غيهبها، و اشتداد كلبها كنايه را بطور مستعار بيان فرموده است. قوله عليهالسلام: فاسئلوني الي قوته و من يموت منهم موتا: امام (ع) به اموري پرداخته است كه در آينده تحقق مييافته و هيچ يك از صحابه و يا تابعين جرات پاسخ گفتن به سوالات را نداشتهاند زيرا از امور غيبي و آينده اگر كسي جز امام (ع) كه علم لدني داشته چيزي را بيان ميكرد آشكارا دروغ ميگفت و به هنگام امتحان رسوا و مفتضح ميشد. روايت شده است كه قتاده عالم مشهور وارد كوفه شد و مردم بر اطرافش اجتماع كردند. قتاده (كه استقبال مردم را نسبت به خود ديد) مغرور گشته و گفت سل
وني عما شئتم: هر چه ميخواهيد از من بپرسيد. ابوحنيفه كه آن روز جواني كم سن و سال بود گفت از قتاده بپرسيد. مورچهاي كه در داستان حضرت سليمان از آن سخن به ميان آمده است، نر يا ماده بود؟ وقتي كه از او سوال كردند قتاده جواب را ندانست و درمانده شد. ابوحنيفه خود گفت: ماده بوده است. مردم با تعجب پرسيدند؟ از كجا دانستي؟ ابوحنيفه پاسخ داد از كتاب خدا آنجا كه ميفرمايد: و قالت نمله. مورچهاي بديگر مورچگان گفت اگر آن مورچه نر، بود آيه چنين بود: و قال نمله (يعني، فعل را بصورت مذكر و بدون تاء و تانيث ميآورد. چون فعل را با تاء تانيث آورده و فرموده است و قالت نمله مشخص ميشود كه مورچه ماده بوده است توضيح مطلب اين است كه كلماتي چون نمله حمامه و شاه به معناي، مورچه، كبوتر و گوسفند هم براي مذكر و هم براي مونث به كار ميروند. هرگاه در جملهاي آورده شوند تشخيص اينكه مذكراند يا مونث از طريق فعلي است كه همراه اين كلمات به كار ميرود. قتاد خود مغرور از پاسخ گفتن به اين سوال فرد ماند با وجودي كه هر انسان زيركي با مختصر فكر ميتواند به اين سوال پاسخ دهد. وقتي كه امثال قتادهها از پاسخ دادن به چنين سوالاتي با اينكه از امور غيبي نيستن
د درمانده شوند چگونه ميتوانند از امور آينده، چيزهايي كه هنوز از عالم غيب فرود نيامدهاند جواب بدهند!؟ آري كساني كه به نيروي الهي مويد باشند و با نيروي الهي حجابهاي اسرار از جلو چشمشان بر كنار شده باشد، امور آينده را ميدانند: ما پيش از اين پيرامون چگونگي و توان امام (ع) بر پاسخ گويي امور آينده بحث كردهايم (و تكرار آن را لازم نميبينم) مقصود امام (ع) از ساعت روز قيامت ميباشد. اوصاف شتر، چوپان و همراهان: مانند آواز خوان، جلودار، راننده، منزلگاه، سواره و كوچ كننده همه و همه استعارهاند از دو گروه هدايت يافته و هدايت كننده، گمراه و گمراه كننده. به لحاظ تشبيه كردن انسانها به شتر در اجتماع كردن و فرمانبرداري از پيشوا و دعوت كننده (كه منقاد و مطيع محض او ميباشند) ضمير در كلمه اهلها به كلمه فئه باز ميگردد، بدين معنا كه امام (ع) بر كساني از اهل فتنه كه در آينده زمان ميبايست كشته شوند آگاه بوده است. قوله عليهالسلام: و لو قد فقد تموني الي قوله المسئولين: مقصود از كرائه الامور در عبارت امام (ع) اموري است كه مردم از آنها كراهت دارند و آنها را نميپسندند. و حوازب الخطوب كنايه از مصيبتهاي مهمي بود كه در آينده بر مرد
م وارد ميشد. و سرافكندگي سوال كنندگان به دليل حيرت و سرگرداني بود كه نسبت بعواقب خطرات مصيبتهاي آينده و چگونگي رهايي يافتن از آنها داشتند. منظور از فشل و درماندگي بسياري از مسئولين، شانه خالي كردن از پاسخ، بدليل جهل و نادانيشان از عاقبت كار، و پرسشهاي مطروحه و خواست جواب از آنها ميباشد. قوله عليهالسلام: ذالك: اشاره به سرافكندگي پرسش كنندگان و درماندگي پاسخ گويان دارد. قوله عليهالسلام: اذا قلصت حربكم: جمله فوق تفسيري است بر امور ناپسندي كه لزوما روزي بر آنها نازل ميشد. لفظ تقليص: جمع كردن لباس تشمير: دامن به كمر زدن، استعاره از جنگ آورده شده است، جهت استعاره، تشبيه كردن جنگ، به كوششگري است كه فوق العاده در كارش جدي باشد. بدين توضيح كه شخص جدي و تلاش گر، هرگاه بر انجام كاري تصميم جدي بگيرد، دامن لباسهاي بلند خود را از پايين جمع و به كمر ميزند، تا دست و پاگير نباشد و آمادگي كامل بر انجام كار پيدا كند، و با تمام وجود خود را آماده سازد و بدين سان هرگاه جنگ بخواهد پا بميدان گذارد تمام كوشش خود را براي نزول آماده ميسازد و بر مردم وارد ميشود. لفظ واو در عبارت وضاقت براي عطف آمده و فعل ضاقت را بر شمرت عطف گرف
ته است و فعل تستطيلون بعنوان حال در موضع نصب قرار دارد. قوله عليهالسلام: حتي يفتح الله لبقيه الابرار منكم آنان كه در زندگاني و ديانت تسليم بنياميه باشند، خداوند راه گشاي ابرار و نيكان ميشود و به دست آنان هلاكت و زوال دولت بنياميه را فراهم ميسازد.
[صفحه 812]
شبهت: در اشتباه افتد، شبه ناك گردد. تقلض: قبضه كردن، لباس را از اطراف بدن بالا گرفتن. حام الطائر: پرنده دور زد. خطه: وضعيت، چگونگي حال و امر ناب: ماده شتر پير. ضروس: شتري كه دوشنده خود را گاز بگيرد. عذم: داندان گرفتن. زبن: با لگد دور كردن، دفع نمودن. شوها: جمعش شوهاء: بد چهره، بد سيماء. سامه خسفا: او را شايسته خواري و ذلت دانست. عنف: كسي را بزور به راهي بردن. تحلسهم: لباس خواري را بر آنها ميپوشاند. حلس پاوچه ايست كه زير جهاز بر پشت شتر ميافكنند. جزر: قطع كردن بريدن به همين دليل شتري كه نحر ميگردد، جزور ناميده ميشود. فتنه هنگامي كه رو ميآورد، ناشناخته است و موقعي كه پشت كرده ميرود شناخته ميشود فتنه به گرد بادي ميماند كه به برخي شهرها برخورد ميكند و از بعضي ديگر ميگذرد. آگاه باشيد كه ترسناكترين فتنه به اعتقاد من فتنه بنياميه است، زيرا آن فتنهاي است كور و تاريك، قلمرو فتنه آنها عمومي و بلايش اختصاصي است فتنه بنياميه ويژه كساني است كه بيشتر درك كنند. ولي براي ناآگاهان زحمتي ندارد (بلا و فتنه بنياميه شامل حال افراد بينا و آگاه ميشود نه افراد كور و ناآگاه) به خدا سوگند پس
از من بنياميه ارباب بدي براي شما خواهند بود. درست مانند شتر، چموش گزنده، كه بدندان گاز بگيرد و با دست صدمه وارد كند، و با پا لگد بيفكند و شيرش را از دوشنده باز دارد. فتنه آنان همچنان برقرار بماند تا اينكه، مخالفان خود را نابود و موافقان را امان بخشند و اجازه زندگي بدهند. دو گروه از فتنه آنها در امان خواهند بود، كساني كه به حالشان سودمند باشند و كساني كه به كارشان كاري نداشته باشند آري بلاي بنياميه استمرار خواهد يافت، تا بدان حد كه ياري شما از آنها به منزله ياري برده از ارباب و دوست صديق از دوستش باشد. فتنه آنها با چهرههاي ترش و روهاي ترسناك همچون پارهاي از دوران جاهليت بر شما وارد ميشود در آن دوران سياه نه نشانه رستگاري پيدا و نه پرچم حق نمايان است (كسي را بحق نميتوان دعوت كرد.) ما خانواده پيامبر از گمراهي آنها در امان هستيم و به نفع آنها مردم را تبليغ نميكنيم (از اين عبارت امام (ع) استفاده ميشود كه غير از عترت پيامبر تمامي مردم ثناگوي آنها شدهاند). سپس خداوند آن فتنه را چنان كه پوست را از گوشت جدا كنند، از شما جدا گرداند، بوسيله كسي كه آنها را با خواري و ذلت از اوطانشان براند و به جام تلخ قتل و مرگ
سيرابشان سازد. و جز زخم شمشير به آنها چيزي نبخشد و جز لباس ترس و وحشت بر آنها نپوشد. آنگاه است كه قريش دوست خواهد داشت كه جهان و هر چه در آن است نبخشد تا مگر مرا در جايي ولو باندازه كشتن يك شتر باشد، بنگرد، تا از آنان چيزي را بپذيرم كه امروز پارهاي از آن را ميخواهم نميدهند (قريش آرزو ميكند، كاش من زنده بودم تا آنان خود را تحت قيادت و سرپرستي من در ميآوردند تا شر ستمكاران را از سرشان كوتاه ميكردم، مقدورشان نخواهد شد، همان حكومتي كه امروز بعضي از آن را براي اجراي عدالت ميخواهم واگذار نميكنند. قوله عليهالسلام: ان الفتن اذا اقبلت تشبهت: يعني فتنه در آغاز امر و در ذهنيت مردم شبيه حق است، اما پس از آن كه كار خود را به انجام رساند و بازگشت مردم ميفهمند كه فتنه بوده است (ولي ديگر بسيار دير شده، هرج و مرج رواج يافته، و كارها بشدت بر اثر فتنه و آشوب در هم ريخته شده است.) پس از بازگشت فتنه، بيشترين اثر نامطلوب فساد آن در دولتها پديد ميآيد و تمام مردم بوضوح در مييابند كه آنچه دولتها انجام ميدهند فتنه و فساد و گمراهي از راه خداست و همين فهم عمومي از فساد دولتها نشانه از بين رفتن فتنه و بشارتي بر پايان يافتن
ظلم در آن مقطع زماني است. قوله عليهالسلام: ينكرن مقبلات و يعرفن مدبرات: اين جمله امام (ع) تفسيري بر فراز فوق است. يعني فتنه در آغاز شناخته نميشود و در ظاهر شبيه حق است و دعوت كنندگان آن شبيه دعوت كنندگان به هدايت و ارشاد ميباشند. پس از آن كه فتنه از ميان مردم رخت بر بندد خواهند دانست كه با حق هيج رابطهاي نداشته و دعوت كنندگان به فتنه دعوت كنندگان به ضلالت و گمراهي بودهاند. قوله عليهالسلام: و يحمن حوم حول خ الرياح لفظ حوم كه بمعني دور زدن است، از جهت شباهت فتنه بر گردباد استعاره به كار رفته است. چون فتنه دعوت كنندگان به گمراهي به حكم الهي در بعضي از بلاد آشكار ميشود، و در بعضي ظهور ندارد دوران فتنه را به پرندهاي كه در پرواز دور ميزند به گردباد تشبيه كرده است. جمله يخطئن بلدا يعني بعضي از بلاد را زير پا ميگذارد، در همين رابطه تشبيهي آمده است. قوله عليهالسلام: الا ان اخوف الفتن عندي الي آخر از اين فراز خطبه به بعد امام (ع) ميخواهد از آنچه مردم مايلند بدانند خبر دهد. ميفرمايد: فتنه بنياميه به دليل دشواري و سختي آن بر اسلام و مسلمين و زيادي آشوب در ميان متدينين، همچون كشت و كشتار و اذيت و آزار از هو
لناكترين فتنههاست. در بزرگي فتنه بنياميه همين بس كه حرمت رسول خدا (ص) را شكستند، امام حسين (ع) و ذريه او را شهيد كردند و با خراب كردن و سوختن خانه خدا به اسلام اهانت كردند، و عبدالله زبير را در مكه به قتل رساندند و هشتاد سال تمام علي (ع) را لعن و سب كردند. بلا و آشوب و سركوب در بلاد مسلمين از ناحيه آنها رواج يافت و حجاج را بر خون و مال مردم مسلط كردند، و جز اين امور از منكرات فراواني كه در كتابهاي تاريخ به تفصيل نقل شده است. (فتنه كور كه در كلام امام (ع) آمده است اشاره به همين حقايق دارد). لفظ عمي را استعاره به كار برده است تا روشن كند كه اين امور بر خلاف قوانين حق انجام ميگيرد، چنان كه شخص نابينا و كور در حركات و رفتار خود بر طريق مستقيم و راه راست نميرود. و يا براي توضيح اين معني است كه در دوران بنياميه راه راست پيموده نميشود، چنان كه با چشم كور هدايت ممكن نيست. لفظ مظلمه نيز براي بيان اين امور استعاره به كار رفته است. قوله عليهالسلام: عمت خطتها: يعني سرپرستي و حكومت آنها عمومي است. و خصت بليتها: اما بلاي بنياميه خصوصي بوده و به مردم پرهيزگار و شيعيان علي (ع) صحابه بزرگوار، و تابعين كه بزرگان اسلام
ند اختصاص دارد. قوله عليهالسلام: اصاب البلاء من ابصر فيها و اخطا من عمي عنها: يعني كساني كه فتنه بودن رفتار بنياميه را تشخيص دهند از ناحيه وجدان خود و بنياميه گرفتار بلا ميشوند. از ناحيه خود گرفتار بلا ميشوند بدين معني كه منكرات را مشاهده ميكنند و چون قدرت بر رفع آنها را ندارند دچار اندوه فراوان و ممتد ميگردند. از ناحيه بنياميه گرفتار بلا ميشوند: بدين شرح، شخص پرهيزگاري كه ميداند آنها پيشوايان گمراهي و ضلالتاند از آنها فاصله ميگيرد و در كارهاي باطل آنها دخالت نميكند. بنياميه چنين اشخاصي را راحت نميگذارند، نسبت به حال و رفتارش كنجكاوي كرده و او را به انواع اذيت و آزار و احيانا قتل گرفتار ميسازند. بلا و آسيب نسبت به چنين اشخاصي خصوصي است. اما آنها كه ندانند رفتار بنياميه فتنه و بر خلاف اسلام است در كوري جهل گرفتارند و مطيع دعوتهاي باطل شان بوده، و در زير پرچم گمراهي آنها صف كشيده و بر وفق اوامر و دستور آنها عمل ميكنند. بديهي است كه چنين افرادي از بلاي بنياميه سالم و در امان ميباشند. سپس امام (ع) به اسم جلاله خداوند سوگند ياد ميكند كه بنياميه براي مردم اربابهاي بدي هستند و آنها را در كارهاي
زيانمندشان براي مردم به شتري كه شير دوشش را گاز ميگيرد تشبيه ميكند و جهت تشبيه را اوصافي همچون چموشي، گاز گرفتن، با دست و پا لگد زدن، شير ندادن و … قرار ميدهد. همه اين اوصاف و حالات اشارهاي بر حركات موذيانه و پست بنياميه دارد، و كنايه است از آزار دادن، كشتن و نپرداختن حقوق بيتالمال مردم مسلمان (اينها همه نشانه ظلم و بي عدالتي و در يك كلمه فتنه است) سپس امام در مورد حركات شرآميز بنياميه و گرفتاري مردم به دست آنها به ذكر دو مطلب پرداخته است: 1- بنياميه از آزار و اذيت و قتل و غارت مردم خودداري نميكردند مگر نسبت به دو دسته: الف: كساني كه براي آنها سودي داشتند، پيرو راهشان بودند و با وجودي كه: منكرات آنها را مشاهده ميكردند بر آنها اعتراض نميكردند. ب: كساني كه ضرري به آنها نداشتند و كارهاي زشت آنها را تقبيح نميكردند و بنياميه هم از آنها ترسي بدل راه نميدادند نظير عوام الناس و بازاريان. 2- بيان حال جان نثاراني است كه اطاعت و ياريشان از بنياميه مانند فرمانبرداري برده از آقايش و يا پيروان بياختيار از مولايشان بود. يعني بدان سان كه برده ناگزير از اربابش و يا مزدور از دستور جيره دهنده تبعيت ميكند و اس
تقلال شخصي ندارد، آنان نيز با همين ويژگي از بنياميه فرمان برداري ميكردند و مطيع بيچون و چرا بودند. جز اينان باقي افراد ممكن نبود كه از بنياميه حمايت كنند. (پس طبيعي بود كه مورد آزار و اذيت بنياميه واقع گردند) محتمل است كه معناي كلام امام اين باشد كه نادانان و جيره بگيران تا حاكميت زور باشد از بنياميه حمايت ميكنند و با نبود زور و با توجه بملاك ياري كردن آنها، از پيروي بنياميه طفره ميروند. چنان كه امام (ع) در جاي ديگر مشابه اين كلامي دارند كه ميفرمايند: ياري بعضي از شما از بعضي مانند ياري كردن برده از اربابش ميباشد هنگامي كه ارباب حضور دارد از او فرمان ميبرد و هرگاه ارباب غايب شود از او بدگويي ميكند (اطاعت مردم از بنياميه نيز چنين است). پس از بيان اينكه بنياميه مردم را تا سر حد برده تحقير ميكنند، بتوضيح فراگير بودن فتنه آنها پرداخته فتنه آنها را محدود به يك يا چند مورد نميداند و از ديدگاه حضرت فتنه بنياميه بسيار سخت و دشوار همچون قطعههاي ظلماني شب فرا ميرسد. بعضي كلمه فتنه را فتن بنياميه بصورت جمع قرائت كردهاند، منظور جزئيات شرور و بديهايي است كه در زمان دولت و حكومت آنها بر مردم وارد مي
شد. امام (ع) لفظ شوهاء را براي قبيح و زشت بودن عقلي و شرعي اعمال بنياميه استعاره به كار برده است. وجه شباهت منفور بودن رفتار آنهاست، چنان كه مردم از چهره زشت متنفرند از كردار بنياميه نفرت دارند. لفظ قطع را براي تكرار فتنه و آشوب از ناحيه حكومت بنياميه، استعاره به كار برده است. چنان كه اسبهاي مهاجمين براي جنگ و غارت فوج فوج وارد ميشوند. جاهليت بنياميه در كلام امام (ع) اشاره به عدم مطابقت رفتار آنها با قوانين عدل الهي است، چنان كه حركات مردم دوران جاهليت چنين بود. نظر به همين معناست كه ميفرمايد: در زمان حكومت آنها پرچم هدايتي نيست و علم ارشادي ديده نميشود. يعني براي رهبري امام عدل و قانون حقي كه از آن تبعيت شود وجود ندارد. قوله عليهالسلام: نحن اهل البيت منها بمنجاه ولسنا فيها بدعاه يعني تنها ما اهل بيت پيامبر از گناهكاري آنها بدور بوده و در آن دخالتي نداشته و به روي از آنها دعوت نميكنيم. البته منظور اين نيست كه خانواده پيامبر مورد اذيت و آزار قرار نميگيرند و بحق دعوت نميكنند. زيرا دعوت كردن امام حسين (ع) مردم را به رهبري خود، و به شهادت رسيدن آن بزرگوار و اولادش و هتك حرمت ذريه پيامبر روشنترين گواه
بر اين ادعا ميباشد. محتمل است كه مقصود كلام امام (ع) اين باشد كه: انا بمنجاه من اثامها و لسنا فيها بدعاه مطلقا يعني در گناه آنها شركت نداريم و داعي مطلق نيستيم. با در نظر گرفتن اين معنا از كلام حضرت بايد بگوييم كه امام حسين (ع) دعوت كننده بسوي خود نبود بلكه از جانب مردم كوفه براي قبول امامت و رهبري دعوت شده بود. تنها كار امام (ع) اين بود كه دعوت آنها را اجابت كرد. قوله عليهالسلام: ثم يفرجها (يفرج خ) الله و كتفريج الاديم الي قوله الا الخوف اين فراز از كلام امام (ع) اشاره بزوال دولت بنياميه و ظهور دولت بنيالعباس دارد. كه بنيالعباس بقلع و قمع بنياميه پرداخته آنها را درمانده و مستاصل ميكنند و آنها را براي انجام كارهاي زشتشان مورد تعقيب قرار ميدهند. (در اين فاصله زماني و تعارض نيروها) افراد با تقوي و بندگان نيك خداوند كه مورد آزار و اذيت بنياميه بودند فرجي پيدا كرده، و به آسايش ميرسند، بدان سان كه پوست، شكافته شود و محتواي آن آزاد گردد. بنيالعباس آنها را بخواري، ذلت و اهانت و بياعتباري تنبيه كنند و جام عذاب را با مزههاي گوناگون بدانها بچشانند، و مرگ را در شكلهاي مختلف بر آنها بنمايانند. چنان كه تاريخ
وقايع ذلت بار و كشتنهاي خفت بار بنياميه را به دست بنيالعياس ثبت و ضبط كرده است. هر يك از الفاظ كاس تعبير، عطيه و تحليس در سخن امام (ع) استعاره به كار رفتهاند، جهت شباهت، ترس فراگيري بود كه آنها بطور مداوم با آن دست بگريبان بودند. بدانسان كه پارچه زير پالان شتر، مدام بر پشت شتر بسته است. قوله عليهالسلام: حتي تود قريش الي آخره اين جمله امام (ع) اشاره به نهايت و نتيجه اين دگرگونيها، و تفسير اوضاعي است كه براي قريش در امر خلافت پيش ميآيد. بر اثر جنگ و خون ريزي، چنان خواري و ضعفي قريش را فراگيرد، حتي با توجه به اينكه امام (ع) در نظر آنها دشمنترين خلق نسبت به قريش باسد، خلافت او را آرزو كنند براي زماني هر چند كوتاه او را بر مصدر خلافت و صدارت خود ببيند. همان خلافتي كه امروز آن بزرگوار براي منطقه خاصي آن را طالب است و آنها مضايقه كنند … بدين توضيح كه آن حضرت را در امر خفت ياري كنند، دستوراتش را تبعيت كرده و منقاد فرمان او باشند، و از او هدايت و راهنمايي بگيرند. و از آرمانهايش دفاع كنند. با وجودي كه امروز حضرت را از حقش محروم ميدارند) در اين عبارت امام (ع) زمان نحر شتر را كوتاهي زمان خلافتي كه قريش پس از شد
ايد زياد براي حضرت آرزو كنند كنايه آورده است. صداقت و درستي سخن امام درباره اين خبر غيبي روشن است، زيرا ارباب سير و تاريخ نقل كردهاند كه: مروان بن محمد آخرين پادشاه بنياميه روزي كه گرفتار و از خلافت بر كنار شد. عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس را با فوجي از سپاه خراسان ديد كه عبور ميكند گفت: اي كاش علي بن ابيطالب را بجاي اين جوان در زير اين پرچم ميديدم!! اين داستان در كتابهاي تاريخ مشهور ميباشد. نظر امام (ع) در اين خطبه به چنين روزي بوده است.
[صفحه 826]
بخش اول خطبه كه در ستايش خداوند يكتا و انبيا و اوليا ايراد فرموده است بلند مرتبه است خداوندي كه انديشههاي دور پرواز عظمت و مرتبه بلند او را در نيابند و زيركهاي هوشيار به درك مقام او نرسند (از رسيدن به كنه ذاتش عاجز و درمانده باشند) خداوند آن اولي است بيآغاز پس نهايتي ندارد تا در آن جا محدود شود و آخري است بيپايان فرجامي ندارد تا سپري شده از ميان برود.) كلمه تبارك به دو معني آمده است: بنا بر قولي تبارك از ريشه بروك گرفته شده است كه به مفهوم در جايگاه واحدي مستقر شدن و در آن ثبوت و استواري يافتن به كار رفته است و بنا به روايت ديگر از بركت كه به معني زيادي است مشتق شده است. با توجه به معناي اول، كلام امام (ع) به عظمت خداوند متعال به لحاظ دوام بقاء حق و استحقاق قدم وجود ذاتي و استمرار آن اشاره دارد كه ذات مقدس پروردگار نه آغازي دارد و نه انجامي. و به معني دوم به جود و فضل و احسان، لطف و هدايت، و اقسام ستايش پروردگار اشاره دارد. قوله عليهالسلام: الذي لا يبلغه بعد الهمم و لا يناله حدس الفطن اين فراز از سخن امام (ع) شبيه فرازي است كه در آغاز خطبه اول آماده بود با اين تفاوت كه در خطبه عبارت چنين ب
ود: الذي لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن در اين خطبه غوص الفطن به حدس الفطن تغيير يافته است. حدس در لغت به معناي گمان و پندار آمده است. ولي در اصطلاح علما و دانشمندان اگر فكر و انديشه، عبارت از حركت ذهن از مقصود به مبدا و بازگشت از مبدا به مطلوب باشد، حدس همان حركت زيبا براي به دست آوردن حد وسط ميباشد، بيآن كه خود را در به دست آوردن حد وسط دچار زحمت و مشقتي كند، يعني در حد وسط سازي براي برهان به گمان بسنده ميكند، و در حقيقت گمان يا حدس ايجاد شك ميكند و يقين آور نيست. با وجودي كه حدس و گمان در صدور حكم دستش باز است و با همه اعتباراتي كه دارد و بلندترين رتبه را در حدس زدن معني دارد از رسيدن به ذات حق تعالي و دريافت كنه ذاتش ناتوان است. (نه تنها كنه خدا را نميتوان شناخت بلكه حدس هم نميتوان زد) ما در اين باره توضيح كامل دادهايم. قوله عليهالسلام: الاول … الي آخره تفسير اول و آخر بودن خداوند را تا كنون چندين بار در شرح خطبهها آوردهايم بنابراين نيازي بتكرار مجدد آن نيست.
[صفحه 828]
بخش دوم خطبه: كه قسمتي از آن در توصيف انبيا الهي بويژه پيامبر اسلام و آل اطهارش ميباشد. نسخ: انتقال يافتن افضت: منتهي شد ارومه: اصل و ريشه صذع: شكافتن، شقه كردن زند: چوب افروختهاي كه بر بالاي هيزمها قرار دارد و با آن آتش روشن ميكنند، آتش گيره عتره الرجل: نژاد شخص، خويشان و نزديكان اسرته: اقوام، جمعيت فاميلي شخص سبقت: طولاني شد پروردگار جهانيان در نيكوترين امانتگاه پيامبران را به امانت نهاد و در بهترين قرارگاه آنها را قرار داد، پيوسته آنها را از صلبهاي نيكوي پدران به رحم پاكيزه مادران متتقل فرمود (پدران و مادران تماما موحد و خدا پرست بودند.) هرگاه يكي از انبيا بدرود حيات گفته از اين جهان در ميگذشت، ديگري براي نشر حق و حفظ دين بجاي وي قيام ميكرد (بدينسان احكام الهيه در دست پيامبران دست به دست گردش ميكرد و مردم بوسيله آنها هدايت ميشدند) تا اينكه كرامت خداوند سبحان به محمد صل الله عليه و اله تفويض گرديد. پروردگار جهانيان پيامبر اسلام را از گراميترين معدنها و از نيكوترين اصلها رويانيد، آري از همان شجرهاي كه ديگر انبيا را رويانيده، و اوصيا را نيز از آن درخت و اصل و نسب برگزيده بود.
خاندان پيامبر اسلام از بهترين خاندانها و خويشاوندانش از شايستهترين خويشاوندها. و نژادشان از بهترين نژادهاست. درخت وجودشان در حرم روييد و در بوستان مجد و كرم رشد كرد و داراي شاخههايي بلند و ميوههايي فراوان گرديد. دست كسي به ثمره آن باغ نميرسد و داراي آن شان مقام نميشود (يعني هيچ كس به پايه دانش آنها نميرسد.) (چنين است) كه پيامبر اسلام پيشواي پرهيزگاران و روشني ديده هدايت يافتگان است. چراغي است كه روشنايياش درخشان و ستارهاي است كه انوارش تابان و آتش زنهاي است كه شعلهاش در برق و لمعان است. روش او استقامت و طريقه او هدايت است. سخن او حق را از باطل جدا ميكند و فرمانش عدل و دادگري را برپا ميدارد. پيامبر (ص) آنگاه به پيغمبري مبعوث شد كه ديري بود، كسي به رسالت نيامده و مردم از راه حق منحرف شده، و امتهاي پيشين در غفلت و ناداني سرگردان بودند. قوله عليهالسلام: و استودعهم الي قوله خلف: اين جمله امام (ع) اشاره به انبيايي كه براي اقامه دين خدا برپا خاستند و بمنظور رواج يافتن احكام الهي كوشش كردند. بايد دانست كه اساس دين خدا يكي است، و تمام انبيا براي ارشاد خلق به راه حق و پيمودن طريق ديانت تلاش كردند. دين خدا
داراي اصل و فرع است. راه شناخت و معرفت خداوند و كمال يافتن بوسيله آن معرفت متخلق شدن به مجموعه مكارم اخلاق و سامان دادن نظام اجتماعي مردم از نظر معاش و معاد. اموري هستند كه مقصود شر بوده و هيج يك از انبيا با ديگري در اين امور مخالفت ندارد. اما اختلافي كه در شرايع واقع است اموري است جزئي و بحسب مصالحي است كه متعلق بزمان معين و رسولي خاص و مردمي مشخص بوده كه براي پيروان آن شريعت اصل بحساب ميآمده است، و بمثابه مشخصات و عوارضي بشمار ميآيد كه در طبيعت نوع واحد همين اختلاف عوارض نيز وجود دارد. بالاترين جايگاهي كه خداوند انبيا را در آن سكونت بخشيده است، باغستانهاي بهشت و منزلگاه فرشتگان ميباشد و آن بهترين قرارگاه و محل كرامت حضرت حق و جايگاه صدق نزد حق تعالي است. مقصود از: تناسخ الا صلاب لهم الي مطهرات الارحام، انتقال يافتن نطفه وجودي پيامبران از صلب گرامي پدران به رحم پاك مادران ميباشد. و منظور از كرائم الاصلاب صلبهاي با ارزشي كه حق اين است آنها به بزرگواري توصيف شوند. و مطهرات الارحام و رحمهاي پاكيزهاي كه شان پذيرفتن نطفههاي پاك و رشد دادن آنها را در خود داشته، و از تيرگي فساد بدور باشند شيعه نژاد انبيا را ا
ز طرف پدر و مادر از شرك و كفر پاك ميداند (و معتقد است كه انبيا از صلب پدران مومن و رحم مادران با ايمان متولد ميشوند) دليل اين اعتقاد سخن پيامبر (ص) است كه فرمود: ما از صلب پدران پاك به رحم مادران پاكيزه انتقال يافتيم. محتمل است كه مقصود از: افضل مستودع و خير مستقر، پيدايش وجودي انبيا يعني اصلاب پدران و رحم مادران باشد و كلام امام (ع) تناسختهم تفسير و توضيح همين معني باشد. قوله عليهالسلام: كلما مضي منهم سلف قام بدين الله منهم خلف اين جمله امام (ع) بضرورت وجودي و بعثت انبيا، پياپي بهنگام حاجت اشاره دارد. بر توضيح اين مطلب قبلا اشاره كردهايم. قوله عليهالسلام: حتي افضت كرامه الله الي محمد (ص) الي قوله امناه جمله فوق اشاره به نهايت سلسله انبيا (ع) است و كرامت خدا، كنايه از نبوت ميباشد. و لفظ معدن، منبت و مغرس براي سرشت پيامبر استعاره به كار رفته است و هر يك از اينها زمينه قبول و پذيرش نبوت ميباشند. جهت استعاره اين است كه حسب و نسب شايسته، قابليت و زمينه رشد شخصيت انبيا را دارد، چنان كه زمين قابليت بوجود آوردن معدن و درخت، شايستگي بارور شدن به ميوههاي پاك و پاكيزه را دارد. روشن است، اصالتي كه توانسته است
مانند پيامبر اسلام را به بار آورد، برترين معادن و با ارزشترين اصل است. بنا به قولي منظور كلام امام (ع) از كرامت خدا مكه است. خداوند آن را عزت و شرافت ببخشد. قول ديگر اين است كه مقصود سخن امام (ع) خانواده پيامبر و فاميل اوست كه مورد كرامت خداوند قرار گرفته است و سپس از ميان قبيله و فاميل، اخص و اشرف يعني پيامبر (ص) را بكرامت مخصوص گردانيده و فرموده است: از شجرهاي كه پيامبران را از آن برآورده بود، پيامبر اسلام را بوجود آورد. بنابراين لفظ شجره را براي صنف انبيا استعاره به كار برده است. همچنان كه درخت از ريشهاش با ارزشتر است. انبيا نيز از فاميل و قبيلهشان با اهميت ترند. جهت استعاره اين است كه انصداع كنايه از رويش فرع از اصل است چنان كه انبيا از صنف بشر انشقاق و انشعاب يافته، و شاخه درختان از ساقه آنها برآمده است. پيامبر اسلام (ص) از سلسله انبياء الهي برآمده و از ميان آنها برگزيده شده است. منظور از امين خدا بودن انبيا امين رسالت و پيامبري آنها از جانب حق تعالي است. قوله عليهالسلام: عترته خيرالعتره و اسرته خير الاسر دليل تقدم عتره بر اسره چنان كه قبلا دانسته شد اين است كه معناي عتره از اسره خصوصي تر و تقرب بيش
تري را به پيامبر (ص) ميرساند. صدق افضليت عترت، كلام پيغمبر (ص) است كه فرمود: من و علي حسن و حسين حمزه و جعفر بزرگ اهل محشر و دنيا هستيم دليل افضليت اسره پيامبر (ص) بر ديگران كلام ديگر رسول خدا (ص) ميباشد كه فرمود: خداوند از ميان عرب قبيله معد را و از ميان قبيله معد بنينضيربن كنايه را و از ميان قبيله. بنينضيرهاشم را و از ميان قبيله بنيهاشم مرا برگزيد. و درايت ديگري فرمود: جبرئيل به من گفت: اي محمد، من شرق و غرب زمين را گشتم و از تو گراميتر و از قبيله بنيهاشم خانوادهاي را شايستهتر نيافتم. و در عبارتي ديگر فرمود: مردم پيرو قريش هستند، افراد نيكوكار از نيكوكار آنها و بدكارها از بدكاران قريش پيروي ميكنند. قوله عليهالسلام: و شجرته خيرالشجره: بنا بروايتي كلمه شجر كه در دو موضع از اين خطبه به كار رفته، مقصود حضرت ابراهيم (ع) ميباشد و بنا به قولي و بقرينه نبتت في حرم كه مكه است، مقصود هاشم و فرزندان اوست. وصف انبات و السبق استعاره كلام امام (ع) را ترشيحيه كرده است. و لفظ كرم كنايه است از پاكي نژاد كه لازمهاش فضيلت آن بزرگوار ميباشد. و لفظ فروع كنايه از خانواده، ذريه، و ديگر نيكان از قبيله بنيهاشم است. و
توصيف كردن آل پيامبر به طوال كنايه از فضيلت نهايي و مقام بلند آنها در شرافت است. واژه طوال استعاره را ترشيحيه كرده است. و لفظ ثمر كنايه از علوم و اخلاقي است كه متفرع از اصالت نژادي پيامبر و پيشوايان مسلمين باشد، و بيان اين مطلب كه هيچ كس دست رسي به اين مقام بلند را ندارد، كنايه از علو مقام و رموزي است كه پيامبر و اولادش داراي آنها ميباشند. بدين توضيح و شرح كه بدليل بلندي مرتبه و يا بلحاظ پيچيدگي اسرار و رموزي كه در وجود آنهاست، ممكن نيست كسي داراي آن رتبه و درجه گردد و يا فكرش به كنه آن اسرار و رموز منتقل شود. قوله عليهالسلام: فهو ايام من اتقي الي قوله: لمعه: امام (ع) در عبارت فوق لفظ بصيره، سراج، شهاب، و زند هر يك استعاره از وجود پيامبر (ص) است. جهت استعاره اين است كه رسول مكرم اسلام سبب هدايت و ارشاد بود، چنان كه چشم، چراغ و … داراي حكمت روشن گري هستند. توصيف سراج به درخشش و شهاب به نورانيت و زند به برق و جلا، استعاره را ترشيحيه كرده است. محتمل است جهت استعاره در كلمه زند يعني آتش گيره و به تعبيري آتش زنه، انتشار نورانيت و علم از ناحيه پيامبر باشد. (آتش زنه بودن پيامبر (ص) بدين سبب كه آن بزرگوار منشا عل
م و هدايت براي خلق بود.) قوله عليهالسلام: سيرته القصد: روش پيامبر (ص) عدالت، ميانه روي، حركت بر طريق مستقيم و عدم انحراف، دوري از افراط و تفريط بود و سنت آن حضرت رشد و هدايت، يعني پيمودن راه خدا به لحاظ وظيفه هدايتي بود كه بر عهده داشت. كلام پيامبر سخن فضل بود. يعني گفتار پيغمبر اسلام (ص) جدا كننده حق از باطل بود چنان كه كلام خداوند متعال قول فصل ميباشد و حكم پيامبر نيز جنبه عدل را داشت، يعني حد فاصل ميان دو رذيلت ستمگري و ستم كشي بود. قوله عليهالسلام: ارسله علي حين فتره من الرسل و هفوه من العمل هنگامي خداوند پيامبر را به رسالت مبعوث فرمود، كه لغزش و گمراهي در ميان جوامع بشري رواج يافته بود. يعني مردم گرفتار ناداني و عدم دريافت حقايق شده، حق را از باطل جدا نميكردند. (و آنچه لازمه زندگي شرافتمدانه انسان بود، در ميان آنها ديده نميشد) پيش از اين معناي نشره را توضيح دادهايم.
[صفحه 828]
نهج: راه روشن و آشكار پس اي بندگان خدا، بر نشانه آشكار حق عمل كنيد- خدايتان رحمت كند- راه هدايت روشن و هموار شما را به سوي بهشت دعوت ميكند. شما هم اكنون در دنيايي هستيد كه ميتوانيد در پرتو فرصت و فراغت و آسودگي، خوشنودي و رضايت حق را بدست آوريد. (پس در كسب رضايت حق بكوشيد و اسباب ورود به بهشت را فراهم سازيد)، زيرا هنوز نامه اعمالتان گشوده و قلبها براي نگارش كارهاي نيكتان در حركت، بدنهايتان سالم و زبانهايتان باز است. هنوز توبه شما پذيرفته، و كارهاي پسنديدهتان مورد قبول واقع ميشود.) قوله عليهالسلام: اعملوا رحمكم الله علي اعلام بنيه: امام (ع) لفظ اعلام را براي پيشوايان دين، و آنچه از حقايق كه در نزد آنها وجود دارد و بمنزله چراغ هدايت باشد. استعاره به كار گرفته است، و كلمه بنيه را كنايه از وجود و جلوه آنها در ميان خلق آورده است. قوله عليهالسلام: و الطريق نهج يدعوا الي دارالسلام: مقصود از (طريق) در عبارت فوق، شريعت و نهج بودن آن وضوح شريعت در زمان پيامبر و زمان نزديك به عصر پيغمبر (ص) ميباشد. روشن است كه شريعت انسانها را به بهشت فرا ميخواند. نسبت دادن دعوت به طريق، نسبت مجازي است، زيرا آنكه
مردم را به بهشت دعوت ميكند پوينده راه و آورنده شريعت است نه، راه و طريق زيرا راه كسي را به بهشت فرا نميخواند. قوله عليهالسلام: و انتم في دار مستعتب: شما هم اكنون در خانهاي قرار داريد كه جايگاه عمل است و نه بازخواست، يعني دار دنيا كه ممكن است بوسيله طاعت و فرمانبرداري خود، رضايت خدا را جلب كنيد و او از شما خوشنود گردد. مهلت داريد يعني فراغت انديشه كردن و فرصت اعمال نيك را دارا بوده و هنوز باز دارنده مرگ و عواقب آن شما را از فرمانبرداري محروم و ممنوع نكرده است. قوله عليهالسلام: و الصحف منشوره الي آخره در اين جملات از كلام امام (ع) هفت واو و در معني حال به كار رفتهاند. يعني در حالي كه دفتر اعمال شما هنوز باز است و قلم انجام وظيفه ميتواند در كتاب عمل شما خير بنويسد. مقصود از كتب اعمال. و قلمهاي مثبت و ضبط كننده خلق، اعمال آنهاست. نتيجه تذكر دادن اين امور توجه بوجوب انجام اعمال نيك و برحذر داشتن از اموري است كه امكان ندارد با بودن آن امور زشت كار خير انجام پذيرد. پس از فرا رسيدن مرگ و بسته شدن كتب و خشك شدن قلم و پوسيده شدن بدن، و گنگ شدن زبان و عدم پذيرش توبه پشيماني سود ندارد، چنان كه خداوند متعال ميفرم
ايد: فيومئذ لاينفع الذين ظلموا معذرتهم و لا هم يستعتبون.
[صفحه 836]
در اين خطبه آن حضرت فضائل و ويژگيهاي زمان بعثت رسول بزرگوار را بيان ميكند. خداوند تعالي پيغمبر اسلام را هنگامي به رسالت مبعوث فرمود كه، مردم شديدا گمراه و در وادي حيرت سرگردان و در فتنه و فساد، خبط و اشتباه غرق بودند، هواهاي نفساني بر آنها مسلط كبر و غرور آنها را گرفتار لغزش كرده، ناداني نادانان آنها را، خوار و سبك ساخته بود! جهل آنها را دچار اضطراب و تزلزل و ترديد كرده و ببلاي سخت جهالت گرفتار آمده بودند. (عرب جاهلي بت و ايرانيان متمدن آتش را معزز ميداشتند و ملل غرب بتوحش گرفتار بودند! در اين حال بود كه پيامبر (ص) بسيار مردم را نصيحت كرد، راه راست را پيمود، و با حكمت و موعظه نيك آنها را به سوي حق و حقيقت دعوت كرد. اين خطبه در بيان فضيلت پيامبر (ص) ايراد شده است. (واو) در والناس بيان كننده حال است. يعني خداوند پيامبر (ص) را به رسالت برانگيخت، در حالي كه مردم از پيمودن راه خدا گمراه، و از اينكه در كارهايشان چگونه عمل كنند، و در چه مسيري پيش روند سرگردان و در فتنه اشتباه گرفتار بودند. رفتار و كردارشان نظمي نداشت، و به گمراهي بدعتها دچار بودند. بعضي از شارحان كلمه (خابطون) را حاطبون قرائت كرده
اند. اگر اين قرائت را در نظر بگيريم، كلام استعارهاي خواهد بود. جهت استعاره اين است كه مردم در حال ضلالت و گمراهي و فتنه و فساد، هر آنچه از اقوال و افعال بتوانند جمع آوري ميكنند (هر حرفي به دهانشان بيايد ميزنند و هر كاري كه بتوانند انجام ميدهند) چندان به صحت و درستي اقوال و افعال بها نميدهند. چنان كه عرب در مثل ميگويد: حاطب ليل اين مثل را درباره شخصي به كار ميبرند كه چاق و لاغر و حق و باطل را در گفتارش به هم ميآميزد و اهميتي بدان نميدهد. با توجه به اين قرائت معناي كلام حضرت اين خواهد بود كه در زمان فترت مردم در فتنه قرار داشتند، حق و باطل و زشت و زيبا را با هم مخلوط ميكردند. قوله عليهالسلام: قد استهو تهمر الاهواء: يعني انديشههاي باطل آنها را جذب خود كرده، و يا به هلاكت رسانده بود و تكبر و غرور آنها را از طريق عدالت منحرف و به وادي لغزش و سقوط كشانده بود. از تواضع و فروتني كه سنت انبياي الهي است پيروي نميكردند. جهالت جاهلان آنها را سبك سر كرده، بجاهايي پروازشان داده بود كه هرگز سزاوار و شايسته نبود، مانند غارت اموال و فساد و تباهي در زمين و به همين دليل دچار خفت و خواري و تهاجمهاي ناروا بودند. ك
لمه جهلاء در عبارت امام (ع) تاكيد جاهليت است، چنان كه براي تاكيد تاريكي ميگويند: ليل اليل يعني شبتر از شب، تاريكتر از تاريكي. قوله عليهالسلام: حياري في زلزال من الامر و بلاء من الجهل. يعني به دليل جهل و نادانيشان به مصلحت زندگيشان پي نميبردند دليل اضطراب و نگراني در امورشان نيز همين بود، گرفتار بلا شدنشان، بدين لحاظ، كه بر يكديگر حمله برده، گروهي، گروهي ديگر را كشته و بعضي بعضي را اسير ميگرفتند قوله عليهالسلام: فبالغ الي آخر مقصود از گذشتن پيامبر بر راه: مضيه علي الطريق پيمودن راه خدا بدون انحراف ميباشد، دعوت پيامبر (ص) با حكمت و موعظه نيك. ارشاد خلق به سوي حق از جهت اطاعت و فرمانبرداري دستور خداوند بود، كه بدان حضرت فرمود: ادع الي سبيل ربك بالحكمه والموعظه الحسنه دعوت با حكمت دعوت با برهان و دعوت با موعظه دعوت با خطابه و پند و اندرز ميباشد توضيح اين دو لفظ را در مقدمه كتاب ذكر كردهايم و فرق ميان حكمت و موعظه را نهادهايم.
[صفحه 839]
بخش اول از خطبههاي ديگر آن حضرت (ع) است كه در توصيف خداوند متعال و اوصاف پيامبر (ص) ايراد فرموده است. سپاس خداوندي را سزاست كه اول است، پس هيچ چيز قبل از او نيست (منشا ايجاد همه چيز اوست او خالق و همه چيز مخلوق اوست) او پايان همه چيز است پس هيچ چيز پس از او نخواهد بود (رجوع همه چيز در آخرت بسوي اوست). خداوند آشكاري است كه هيچ چيز بدان وضوح نبوده و در جلا به مرتبه او نميرسد. او باطن است، پس چيزي در نزديكي با حقايق همچون او نيست (او در لطافت وجود باطن بحساب آمده و از ادراكات بدور است، پس هيچ چيز به پوشيدگي و خفاي او نيست. امام (ع) خداوند سبحانه تعالي را به چهار اعتبار: اوليت- آخريت- ظاهريت و باطنيت ثنا گفته است و هر يك از صفات ياد شده را در بيان نهايت كمال تاكيد آورده است. كمال اوليت را به نبودن هيچ چيز قبل از خداوند و كمال آخريت را به نبودن هيچ چيز بعد از حق تعالي دانسته است. كمال ظاهريت خداوند را به نبود مافوقي برايش، و كمال باطنيت وي را به نداشتن همتايي در نزديكي به اشيا بيان نموده است. منظور از ظاهر بودن خداوند بلندي مقام و رتبه است و لذا فرموده است كه هيج چيز مافوق او نيست و مقصود از باطن
بودن حق تعالي آگاهي داشتن بر امور باطني و مخفي است و بدين لحاظ به امور نهفته، نزديك ميباشد، و نزديك نبودن هيچ چيز به اندازه او نسبت به اشيا تاكيدي بر باطن بودن خداوند است. يعني به اندازهاي كه حق تعالي به اشيا نزديك است هيچ چيز آن تقرب و نزديكي را ندارد. با توجه بدو معنايي كه براي ظاهر و باطن كرديم ميان بلندي و نزديكي تقابل بر قرار گرديد. احتمال ديگر در معناي اين دو كلمه اين است كه ظاهر را به معناي آشكار و واضح بگيريم در اين صورت عبارت امام (ع) كه فرمود: فلا شيء فوقه اين خواهد بود كه هيچ چيز با وجود خداوند مقابله و برابري نميكند، تا مانع شناخت خلق نسبت به خالق گردد و باطن به معناي پوشيده باشد. فلا شيء دونه هيچ چيز به اندازه ذات حق تعالي در استتار و پوشيدگي نيست. معناي چهار ويژگي فوق را براي خداوند بارها و بارها بيش از اين توضيح دادهايم.
[صفحه 840]
بخش دوم خطبه: كه قسمتي از آن در توصيف، رسول خدا (ص) ميباشد. مماهد: جمع ممهد: آرامگاهها، ميم اول زايد است علامت اسم مكان تثنيت اليه: چشمها به سوي او بازگشت ضغاين: كينهها نوائر: جمع نائره: دشمني و خصومت اقران: برادران نزديك به هم، افراد صميمي قرارگاه رسول خدا (ص) (حسب و نسبت و يا محل تولدش مكه) بهترين قرارگاه و جايگاه تولد و رشدش (يا پايگاه حكومتش مدينه) شريفترين جاهاست، دركانهاي كرامت و بزرگواري و آرامگاههاي سلامت و رستگاري پرورش يافت دل نيكوكاران به سوي او متمايل و چشمان اهل بصيرت بدو خيره شد. خداوند به وسيله آن بزرگوار كينهها را دفن كرد و شعلههاي دشمني را خاموش كرد. الفت و برادري را در ميان افراد مومن بر قرار كرد، و اجتماع كفار را به وسيله او پراكنده كرد و از ميان برد، ستمگران با عزت و شرف را خوار ذليل و مومنان خوار را بدو شرف كرامت و عزت بخشيد. كلامش بيان كننده حقايق، و سكوتش حكمت و دقايق را ترجمان بود. امام (ع) با كلمه مستقر اشاره به مكه كرده است، بهترين مكان بودن مكه بدين لحاظ است كه ام القراء و مطلوب خلق خدا و جايگاه كعبه است. احتمال ديگر در بهتر بودن مكه اين است كه آن جايگاه جود
و عنايت خداوند ميباشد. و بديهي است كه بهترين مكان باشد. لفظ منبت و معدن را از حسب و نسب پيامبر استعاره آورده است، جهت استعاره بودن اين كلمات را بارها توضيح دادهايم. و مماهد السلامه جايگاه سلامتي و امنيت ميباشد. اين عبارت كنايه از مكه و مدينه و اطراف اين دو شهر است كه جايگاه عبادت خدا و خلوتگاه راز و نياز با اوست كه به همين لحاظ محل سلامتي و امن از عذاب الهي است. چون سرزمين مكه محل عبادت و پرستش خداوند قرار داده شده است، از خواستههاي شهواني و منافع مادي خالي است. احتمال ديگر در معناي مماهد السلامه دگرگوني در روش و سنتهاست كه زمينه تكامل و رشد اخلاق پسنديده و ارزشمند در آن مهياست و بدين سبب از خشم و غضب خداوند در امان ميباشد. در كلام امام (ع): و قد صرفت نحو افئده الابرار، كه فعل بصورت مجهول آمده است، توجه به اين حقيقت است كه لطف و عنايت خداوند دل نيكان را بسوي پيامبر متمايل كرده و دلها را به محبت و روشني انوار هدايت منور گردانيده است. نظر به اينكه واژه ازمه را كه به معني مهار شتر است از جهت تشبيه كردن نگاه چشمها به افسار استعاره به كار برده، اين استعاره را با بيان تيينت ترشيحيه كرده است و اين عبارت را كنا
يه از توجه و التفات اهل بصيرت به پيامبر اسلام (ص) به دليل دريافت رحمت الهي از پيشگاه حق آورده است. سپس لفظ دفن را از كينههاي نهفته كفار نسبت به پيامبر رحمت استعاره گرفته. با وجودي كه در آغاز بعثت آشكارا دشمني و خصومت داشتند. عبارت اطغاء به معني از بين رفتن دشمني و كينه توزي است كه پيش از بعثت در ميان عرب رواج داشت و با آمدن پيامبر (ص) از ميان رفت. چنان كه خداوند متعال در زمينه اظهار نعمتهايش ميفرمايد: و اذكروا نعمه الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا. منظور از دوستاني كه با آمدن پيامبر متفرق گرديدند، كفاري هستند كه در شرك اتحاد و الفت داشتند. قوله عليهالسلام: اعز به الذله: يعني خداوند با بعثت پيامبر (ص) اسلام و اهل آن كه ذليل و خوار بودند عزيز و مشركين طرفداران شرك را كه عزيز بودند ذليل ساخت. در كلام امام (ع) ميان كلمات تفريق و تاليف، عزت و ذلت و … حكم مقابله و مطابقه برقرار است. (در مقابل تاليف تفريق، و در مقابل عزت ذلت و در برابر اعزاز اذلال را به كار برده است) قوله عليهالسلام: و كلامه بيان يعني مشكلاتي كه از احكام و دستورالعملهاي كتاب الهي به نظر ميرسيد تغيير و تبيين كرد چن
ان كه خداوند متعال ميفرمايد: ليبين للناس ما نزل اليهم تا آنچه را براي مردم فرو فرستادهايم بيان نموده و توضيح دهد. قوله عليهالسلام: و صمته لسان امام (ع) لفظ لسان را براي سكوت پيامبر استعاره به كار برده است وجه تشبيه اين است كه سكوت پيامبر (ص) از دو جهت به معناي بيان و توضيح است. 1- پيامبر از بيان آنچه شايسته گفتن نبود خودداري ميكرد. از سكوت رسول خدا (ص) مردم در مييافتند كه نبايد پيرامون موضوعي كه پيغمبر سكوت كرده است حرفي زد. 2- صحابه پيامبر طبق عادتهاي گذشته خود اگر كاري را انجام ميدادند و پيامبر در زمينه كار آنها سكوت اختيار ميكرد و آنها را از ارتكاب نهي نميفرمود، ميفهميدند كه انجام چنان كاري جايز است. پس سكوت رسول خدا (ص) براي آنها در حكم بيان عمل مجاز بود. در حقيقت سكوت پيامبر (ص) به زباني كه روشنگر احكام الهي باشد شباهت داشت. (سكوتي كه از هر فريادي رساتر و گوياتر بود)
[صفحه 844]
از سخنان آن حضرت (ع) است كه در آن ياران خود را نكوهش و اصحاب رسول خدا (ص) را ستوده و ميفرمايد: مرصاد: در راه كمين كردن كمينگاه را رصد: مراقبت كننده شجي: بر اثر اندوه فراوان گير كردن خوردني و آشاميدني در گلو حث: به شدت و جديت بر كاري برانگيختن اعضل: مشكل شد حيه: كمان، قوس مني: مبتلا شد تربت: بي دليلي خاك آلود شد اخال: گمان دارم، ميپندارم وغي: جنگ، اصل اين واژه براي سر و صدا وضع شده است. حمس: شدت يافت اگر چند روزي خداوند ستمگر را مهلت دهد (براي سختتر شدن عقوبت ظالم است) ولي هرگز از مواخذه و كيفر او صرف نظر نخواهد كرد زيرا پروردگار در كمين ستمگر است و در گذرگاهش قرار دارد و ناگاه گلو و مجراي فرو بردن آب دهانش را گرفته، نابودش ميكند. آگاه باشيد سوگند به آن كسي كه جان من در قبضه قدرت اوست، (با ضعفي كه شما از خود نشان ميدهيد) مردم شام بر شما مسلط خواهند شد. البته اين غلبه و چيرگي آنها به اين دليل نيست كه از شما بحق سزاوارترند، بلكه صرفا بدين سبب است كه آنها در اطاعت و فرمانبرداري معاويه كوتاهي نميكنند ولي شما در پذيرش دستور من تسامح و سستي از خود نشان ميدهيد (شگفت آور است) همواره
امتها از ستم واليان خود بيمناكند، اما من از بيداد رعيت خودم ترسانم! شما را براي جهاد برانگيختم، نرفتيد!، سخن حق را گوشزدتان كردم نشنيديد!! در آشكار و نهان دعوتتان نمودم. اجابت نكرديد. پند و اندرزتان دادم نپذيرفتيد! اي حاضراني كه همچون غايبانيد و اي بندگاني كه مثل اربابان عمل ميكنيد (بايد خيلي خيره سر باشيد) كه حكمتها را بر شما ميخوانم از آنها فرار ميكنيد!، با مواعظ نيك و رسا پندتان ميدهم از آن دوري جسته پراكنده ميشويد! هنگامي كه شما را براي جهاد با ستمگران و طاغيان ترغيب و تشويق ميكنم، هنوز سخنم بپايان نرسيده، كه مانند قوم سبا متفرق ميشويد. (پس از تمام شدن گفتههاي من) دوباره به مجلس بازگشته و با پند و اندرزهاي دروغين يكديگر را فريب ميدهيد! (شما به سرعت تغيير موضع ميدهيد) صبح هنگام، شما را براه راست استوار ميدارم ولي بگاه شب به نزد من باز ميگرديد، مانند كمان محكمي كه نه كسي قدرت صاف كردن آن را دارد و نه خودش قابليت صاف شدن را داراست. آخر تا كي؟ ديگر، اندرز دهنده بستوه آمد ولي اندرز شنونده از مايوس بودن خود چيزي نكاست! (از پند دادن شما خسته شدم چرا اصلاح امور را محال ميپنداريد؟) اي گروهي كه بدنهات
ان حاضر و خردهاتان گم است! و خواستههاي شما مختلف و گوناگون ميباشد، و روسايتان را گرفتار كردهايد. امير شما مطيع خداست، و شما او را نافرماني ميكنيد! ولي امير مردم شام (معاويه) معصيت خدا را انجام ميدهد و مردم شام از او فرمان ميبرند! بخدا سوگند، دوست ميدارم كه معاويه با من معامله طلا با نقره نمايد، از شما افراد بيتعهد ده نفر دريافت كند و از اطرافيان خود يك نفر را به من بدهد. اي مردم كوفه من از جهت سه چيز كه در شما وجود دارد و دو چيز كه در شما نيست به غضه گرفتار شدهام. سه چيزي كه در شما هست عبارتند از: 1- گوش داريد و كريد 2- حرف ميزنيد و لاليد 3- چشم داريد و كوريد دو چيزي كه در شما هست عبارت از: 1- آزاد مرد نبوده و خوش برخورد نيستيد 2- در گرفتاري برادران موثق نبوده مورد اعتماد و اطمينان نميباشيد. خيري به شما نرسد، دستهايتان خاك آلود باد، همواره به فقر و ذلت گرفتار باشيد. شما مردم كوفه شبيه شتراني هستيد كه چوپان نداشته باشند و از هر سو كه جمع شوند از ديگر سو متفرق گردند. بخدا سوگند، گويا شما را مينگرم، و گمان نزديك به يقين دارم، هنگامي كه تنور جنگ تفتيده گردد و آتش زد و خورد شراره بجهاند، از اطرا
ف پسر ابيطالب همچون زني كه از فرزندش جدا شود، پراكنده ميگرديد. ولي من به حق بودن خودم اطمينان داشته، و از جانب پروردگارم دليلي گويا دارم و بر مسير پيامبر كه طريقي واضح و روشن است حركت ميكنم. من براه خدا و شريعت رفته، حق را از طريق ضلالت و گمراهي جدا ميسازم. (من و خانواده پيامبر شما همواره براه حق رفته و ميرويم) فقوله عليهالسلام: و لئن امهل الظالم الي قوله ريقه: اين فراز از كلام امام (ع) براي تهديد مردم شام آورده شده است، كه خداوند آنها را گرفتار ميكند، قوت و نيرومنديشان را از ميان خواهد برد. پروردگار در تمام حركات، اعمال و رفتار در كمين آنهاست و در مسير حركتشان كه گمراهي و ضلالت است قرار گرفته است. روزي گلويشان را گرفته، و جانشان را ميستاند. از به كار بردن واژه شجي و بر مرصاد بودن خدا، فهميده ميشود كه حق تعالي، ستمگران را به كيفر و عقوبت گرفتار ميكند (هر چند اين عقوبت تاخير داشته باشد، اما قطعي و يقيني است) چنان كه خود در اين باره ميفرمايد: او ياخذهم في تقلبهم فما هم بمعجزين او ياخذهم علي تخوف سپس امام (ع) سوگند ياد ميكند كه اصحاب معاويه بر آنها پيروز ميشوند، تا مگر كوفيان را بر مقاومت و پايدار
ي بسيج كند. پس از آن تصور بعضي را در علت پيروزي اصحاب معاويه بر يارانش را كه موجب ضعف روحيه آنها ميشود رد كرده، ميفرمايد: دليل غلبه اصحاب معاويه بر حق بودنشان يست، بلكه پيروي بيچون و چراي آنها از دستورات معاويه در امر باطل و تسامح خودداري شما از پيروي از من با وجودي كه حقم ميباشد زيرا پيروزي و موفقيت در وحدت كلمه و فرمانبرداري از امام و پيشواست نه اينكه به حقانيت امام اعتقاد داشته باشي ولي در عمل و ميدان كارزار او را رها كرده و تنها بگذاري. امام (ع) سخن را در توبيخ و اهانت مردم كوفه ادامه داده، و بدليل تخلف و سرپيچي از دستوراتش از آنها اظهار تنفر و انزجار كرده ميفرمايد: و لقد اصبحت الامم الي قوله رعيتي: امتها از سلطانشان ميترسند اما عجب اين است من كه علي هستم از پيروانم ميترسم بطور طبيعي و همگاني رعايا از سلطان خود ميترسند، وقتي كه قضيه بر عكس باشد يعني امير از افراد تحت امرش بترسد چنان پيرواني سزاوار ملامت و سرزنش هستند و هيچ بهانه و دليلي بر عليه حاكم خود ندارند. همين تخلف از دستور امام (ع) كه دقيقا نوعي ظلم بر خودشان بود، آنها را مستحق تنفر و انزجار امام (ع) كرد. چه آن حضرت در موارد زيادي آنها را مو
رد تفقد و دلسوزي قرار داد. از جمله روز حكميت در صفين، ولي آنها نصيحت و صلاحديد امام (ع) را نپذيرفته و بعنوان تمرد از دستور به آن حضرت گفتند: اگر بحكميت راضي نشوي آنچه با عثمان كرديم با تو خواهيم كرد امام (ع) در ادامه سخن تقصير مردم كوفه و راهنماييهاي خود را نسبت به آنها در جهت ارشاد و هدايت و اصلاح امورشان بر ميشمارد، و بعنوان مشت نمونه خروار فرار آنها از جهاد با دشمن و حفظ بلادشان، و دعوت آنها بطور علني و سري بر انجام كارهاي شايسته، و پند و اندرز دادن آنها بر انديشه صحيح در امور را، يادآور ميشود. كلام امام (ع) نمودي از سخن حق تعالي در حكايت از داستان نوح (ع) است كه به درگاه خدا عرضه ميدارد: قال رب اني دعوت قومي ليلا و نهارا فلم يزدهم دعائي الا فرارا و اني كلما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا تا اسرارا. سپس امام (ع) مردمان كوفه را با وجودي كه حاضر بودند به غايبان، و در صورتي كه ادعاي بندگي خدا را داشتند به اربابان متمرد از فرمان تشبيه كرده است. جهت تشبيه اين است كه اشخاص حاضر از موعظه و نصيحت پندي ميگيرند، اما افراد غايب چون قادر به شنيدن نيستند از پند و اندرز سودي نميبرند. وقتي كه افراد حاضر پند گيرنده نباشند ب
ا افراد غائب تفاوتي ندارند. وظيفه بندگان نيز اطاعت و فرمانبرداري از دستورات فرماندهان ميباشد، ولي وقتي كه از روي غرور و تكبر فرمانبرداري نداشته باشند، همچون ارباباني خواهند بود كه همواره دستور ميدهند و دستور نميبرند (پيروان حضرت نه گوش به نصيحت ميدادند، و نه فرمانبردار بودند. بدين لحاظ آنها را به افراد غايب و ارباب تشبيه كرده است) در ادامه مذمت و بدگويي، آنها را توبيخ ميكند كه گوش به سخن حكمت آميز و موعظه بليغ آن حضرت ندادهاند و بدين سبب سزاوار ملامت شدهاند. منظور حضرت از اهل بغي مردم شام، پيروان معاويهاند، و ايادي سبا ضرب المثلي كه به هنگام نهايت تفرقه جمعيتي، بدليل عدم اجتماعشان در مجالس و محافل تصميم گيري آورده ميشود. ايادي و سبا دو كلمهاند مانند معدي و كرب كه بصورت يك اسم آورده ميشود. سبا قبيلهاي است از اولاد سبا فرزند يشحب بن يعرب بن قحطان. و اصل مثل درباره اين قبيله بدين طريق است كه اولاد سباء در كرانههاي سد مارب زندگي ميكردند، هنگامي كه سد مارب در شرف تخريب قرار گرفته بود، زن كاهني بر ويراني سد آگاهي يافت، و جريان امر را با شخصي بنام عمرو بن عامر ملقب بمزيقيا در ميان گذاشت. عمر بن عامر ق
بل از خرابي سد مارب و ويراني آن، باغات، مزارع و اموال خود را فروخت و به مكه هجرت كرد. اما بقيه ساكنان منطقه دچار زحمت گرديده و علت را بدرستي نميدانستند و با تضرع و زاري از كاهنه چاره مشكل را ميخواستند. زن كاهن مشكلات آينده را و آنچه اتفاق خواهد افتاد به آنها خبر داده گفت: خرابي سد مارب موجب تفرقه و جدايي ما خواهد شد. مردم در مورد آينده خود با كاهنه مشورت كردند. او در نظر خواهي چنين گفت: آنها كه داراي همتي بلند هستند و در حمل و نقل سخت كوش و مقصدي تيز بينانه دارند به كاخهاي استوار و محكم عمان كوچ نمايند. نياكان مردم عمان همين گروه هستند. و از شما آنها كه چاك و استواراند و بر مشكلات روزگار ميتوانند شكيبا باشند، سرزمين و وادي نمر را از دست ندهند. قبيله خزاعه همين گروه هستند. سپس گفت از شما آنها كه ميل دارند چون كشتي بر ساحل آرام بگيرند و خوراكيهاي گوارا در محل زندگي خود داشته باشند يثرب را كه داراي درختان خرما است، دريابند. دو قبيله اوس و خزرج همين گروه هستند. و سپس گفت آنها كه تمايل به آب انگور و شراب و ملك پادشاهي دارند و مايلند كه لباس ابريشم بپوشند لازم است كه به بصري و غوير (نام دو منطقه در سرزمين شام)
بروند. آل جفنيه از قبيله غسان همين دستهاند. پس از آن گفت از شما آنها كه مايلند، لباس نازك بپوشند و اسبهاي خوش نژاد سوار شوند، و گنجينههايي از روزي داشته و بخون ريزي مشغول باشند بسرزمين عراق كوچ كنند. (آل جذيمه الابرس) همين گروهند. و آل محرق در حيره ماندند. تفرفه آل سباء در بلاد موجب اين ضرب المثل مشهور گرديد اين ضرب المثل بر هر جمعيتي كه دچار تفرقه گردد اطلاق ميشود. با توجه به اين كه خدعه و فريب، بي توجهي به مصلحت اجتماعي ميباشد، امام (ع) درباره اصحاب خود ميفرمايد: يتخادعون يعني ياران من (داراي اين خصيصه زشت اخلاقي هستند كه) هرگاه از مجلس وعظ و پند باز ميگردند هر يك ديگري را از موضوع وعظ و نصيحت غافل ميگرداند. و به موضوعات ديگري توجهش ميدهد. هر چند انجام اين امر بقصد فريب نباشد، نتيجه آن خدعه يعني غافل ساختن از مصلحت امر است. (چنان كه آل سبا آنچه كاهن گفته بود از يكديگر پوشيده ميداشتند). منظور كلام امام (ع) كه فرمود: در صبحگاه آنها را قوام ميبخشم) اين است كه به اصلاح اخلاق آنها با حكمت و موعظه ميپردازم، اما شب هنگام كه باز ميگردند مانند پشت كمان كج شدهاند اين جمله تشبيه معقول به محسوس است. انحرا
ف آنها از زيبايي اخلاق و كجي فكر و انديشه معقول به كمان محسوس تشبيه شده است. قوله عليهالسلام: عجز المقوم: اين جمله اشاره بخود حضرت دارد و اعترافي است كه آن بزرگوار بر ناتواني خود در قوام بخشيدن به يارانش ميكند (پيش از اين متذكر شدم كه امام (ع) نميخواست با ديكتاتوري آنها را به راه خير وادارد.- م.) قوله عليهالسلام: و اعضل المقوم: يعني نصيحت پذير كارش مشكل است و در معالجه و دواء به بن بست رسيده است. انحراف اخلاقي پيروان، موجب گرديده بود كه توجهي به نصايح دلسوزانه حضرت نداشته باشند، و دل آن بزرگوار را بدرد آورند كه با اندوه و تاسف بگويد. پند دهنده از نصيحت عاجز و پند شنونده از پندپذيري درمانده است. پس از بيان اين موضوع امام (ع) آنها را مورد خطاب قرار داده و معايبشان را متذكر ميگردد. شايد خرد و عقل اصحابش را از بي توجهي به حقايق منصرف و به تامل و فكر وادارشان كند. لذا اوصافي را به شرح زير براي آنها بيان ميكند. - بدنهاشان حاضر و عقل شان غائب است. - خواستههاي مختلفي دارند. - امرا و فرماندهانشان بدانها مبتلي و گرفتار شدهاند. سپس اصحابش را متوجه رذليت نابخشوديشان كرده ميفرمايد: با وجودي كه من مطيع فرمان خدايم
، شما با دستورات من مخالفت ميكنيد و با وجودي كه پيشواي مردم شام معصيت خدا را مرتكب ميشود آنها از فرامين وي تبعيت ميكنند. اين مقايسه را امام (ع) در فرق ميان خود و معاويه ميآورد تا غيرت آنها را بر جهاد و پيروي از دستوراتش برانگيزد (اما وقتي كه تغييري در وضع آنها مشاهده نميكند) اصحابش را تحقير و فضيلت دشمنان را نسبت به آنها در جنگ و شجاعت استقامت بيان كرده سوگند ياد ميكند. كه مايل است معاويه معاوضه طلا با نقره را انجام دهد (يكي از پيروان خود را بدهد و ده نفر از پيروان امام را بگيرد، چنان كه ده درهم نقره را با يك دينار طلا معاوضه ميكنند) سپس امام (ع) خود را گرفتار پنج خصلت از پيروان خود ميداند. سه صفتي كه در آنها وجود دارد و متناسب با يكديگرند و دو صفتي كه در آنها نيست سه صفت موجود در آنها بدين قرار است: با اينكه گوش دارند كرند. با اينكه حرف ميزنند گنگند و با اينكه چشم دارند كورند. جمع اين اوصاف با ضدشان (يعني در عين شنوائي كر بودن و در عين حرف زدن گنگ بودن و در عين چشم داشتن كور بودن) موجب تعجب گرديده و بيان توبيخ آنهاست. مقصود اين است كه در مصالح دين و نظام امور دولتشان بر شنوايي و گويايي و بينايي آنه
ا نفعي مترتب نيست. آن كه از شنوايي و بينائي خود سودي نبرده و عبرت نگيرد و آن كه گفتارش مفيد فايدهاي نباشد، مانند كسي است، كه اين احساسات را نداشته باشد. بلكه حال اين افراد بدتر است، زيرا شنوايي، گويايي و بينايي هرگاه مفيد فايده نباشند، به نسبت آن كه اين ابزار را ندارد مضر خواهند بود (گاهي موجب خلافكاري ميشوند و انسان به كيفر گناه آنها گرفتار ميآيد). اما دو صفتي كه در آن مردم وجود نداشت، يكي آن كه هنگام ملاقات و برخورد، صداقت در آزادگي نداشتند، يعني بدليل آميزهاي كه از ترس، خواري و فرار در ذات خويش داشتند بهنگام برخورد و ملاقات، آزادگي و حريت، بزرگواري و صداقت از آنها بروز نميكرد زيرا شخص آزاد منش از زشتي رذيلت و كارهايي كه موجب طعن و ملامت شود وارسته است. صفت دومي كه در ذاتشان ديده نميشد. به هنگام بروز بلا برادران مورد اعتمادي نبودند، يعني برادراني، كه بگاه گرفتاري و نزول حوادث بتوان بدانها اعتماد كرد. سپس امام (ع) با اظهار دلتنگي بر عليه آنها در شكل نعمت خواهي دعا ميكند و ميفرمايد: دستهايتان خاك آلود باد! كنايه از اين است كه هيچ خيري به آنها نرسد. قوله عليهالسلام: يا اشباه اللابل غاب عنها رعاتها كل
ما جمعت من جانب تفرقت من جانب آخر. در عبارت فوق تشبيهي را به كار برده و مردم كوفه را به گله شتري كه ساربان نداشته و از هر سو متفرقاند مانند كرده است، وجه شباهت بيان رذيلتي است كه امام (ع) در وجود آنها سراغ داشت. نشانه اين رذيلت تفرقه و پراكندگي بود كه بهنگام جنگ پيروان حضرت دچار آن بودند. سپس جدايي و نامانوسي آن مردم را به جدا شدن زن از بچهاش در هنگام ولادت تشبيه كرده است، تا بيان اين مطلب بغيرتشان برخورد كند. تشبيه در مورد تسليم شدن زن به ولادت فرزند و جدا شدن از او بيان كننده زمان ولادت و يا ملامت و طعني است كه براي افراد آورده ميشود. امام (ع) پس از اين توبيخ به بيان فضيلت خود پرداخته، تا دلهاي پيروان خود را قوت بخشيده و ميان آنها الفت بر قرار كند، و بينه روشني كه امام (ع) از جانب خداوند بر عليه آنها عرضه ميكرد، آيات كريمه قرآن و ادله واضحي بود كه بر معرفت وجود حق تعالي و اعتماد كاملي كه بر پيمودن راه خداوند داشت، چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: قل اني علي بينه من ربي. مقصود از منهاج پيامبر (ص) طريقه و سنت پيغمبر (ص) ميباشد و راه روشني الهي، كه امام سالك آن بوده است شريعت و ديانت رسول گرامي اسلام است
منظور از اين جمله امام (ع) القطه لقطا بررسي و تميز دادن راه حق از طريق ضلالت و گمراهي، و سلوك بر مسير حقيقت ميباشد، كه حضرت همواره مراقب آن بوده است.
[صفحه 845]
سمت: طريقت راه و روش لبد الطاير: پرنده به زمين چسبيد. بنابراين شما رفتار اهل بيت پيغمبر (ص) را در نظر گرفته، حركت خود را در جهت حركت اولاد پيامبرتان قرار داده و ملازم آنها شويد، و از آنها پيروي كنيد. زيرا، آنان هرگز شما را از راه راست بيرون نبرده و بهلاكت نميرسانند. (بنابراين) اگر آنان جايي درنگ كردند شما نيز درنگ كنيد و اگر آنها بر كاري اقدام كردند شما نيز اقدام كتيد (در كار امامان (ع) چون و چرا نداشته باشيد) از اهل بيت پيغمبر (ص) جلو نيفتيد كه گمراه ميشويد و از آنها عقب نمانيد كه بهلاكت ميرسيد. من اصحاب محمد (ص) را ديدهام، هيچ يك از شما بدانها شباهت نداريد! آنها با هيئت ژوليده مويي و گرد آلودگي، صبح ميكردند، زيرا شب را بسجده و قيام سپري كرده بودند. ميان رخسار و پيشاني خود نوبت نهاده بودند، گاهي در پيشگاه خدا رخسار بر خاك ميگذاشتتد و گاهي به عبوديت پيشاني بر زمين ميساييدند. چنان در سوز گداز روز معاد خود بودند، كه گويا بر سر آتش پا نهاده باشند. ميان دو چشمشان (سجده گاه) بر اثر سجدههاي طولاني همچون زانوي بزها پينه بسته بود. هنگامي كه نام خداوند سبحان به ميان ميآمد، از سوز عشق و درد ف
راق، چنان اشك از ديدگانشان سيلان ميكرد. كه دامان و گريبانشان تر ميشد. از ترس كيفر خداوند، و اميدواري بثواب او مانند درختي كه از وزش باد تند بلرزد بر خود ميلرزيدند. (ياران رسول خدا چنين بودند) امام (ع) فضيلت خود را با دستور به تبعيت از اهل بيت و سمت گيري در جهت آن رسول و پيروي از آن بزرگواران تكميل ميكند. دليل وجوب اطاعت از اهل بيت را سالك بودن آنها بر راه خدا، و عدم انحراف از طريق حق، دانسته است بدين توضيح كه اهل بيت مردم را دوباره به جاهليت و گمراهي باز نميگردانند. در اين كلام اشاره ضمني به اين حقيقت است كه اگر مردم از غير اهل پيامبر تبعيت كنند، به دوران جاهليت و ضلالت باز خواهند گشت. قوله عليهالسلام: فان لبدوا اگر اهل بيت پيامبر از گرفتن خلافت منصرف بودند و دوست داشتند كه از توسل بزور در قبضه كردن مقام خلافت خودداري كرده و در خانه بنشينند، و يا اگر براي گرفتن خلافت از دست غاصبان بپاخاستند (در هر دو حال) از آنها پيروي كنيد. زيرا انزوا و سكون آنها از پذيرش خلافت براي مصلحتي است كه علم آن از ديگران مخفي است. و اگر هم قيام كردند با آنها قيام كنيد و همراه آنها باشيد. سپس امام (ع) در همين راستا، مردم را از
سبقت گرفتن بر اهل البيت نهي ميكند، زيرا جلو افتادن بر آل رسول نتيجهاش ضلالت و گمراهي است. در انجام امور مقدم شدن بر اهل البيت روا نيست، زيرا لازمه جلو افتادن بر دليل و راهنما، گمراه شدن و راه نبردن به مقصد ميباشد. همچنين پا پس كشيدن و عقب ماندن از آل رسول نتيجهاش هلاكت و نابودي است. از اوامر و افعالي كه آل رسول دستور ميدهند، نبايد عقب ماند، يعني بمخالفت آنها نبايد پرداخت، زيرا مخالفت با آل پيامبر جز سرگشتگي در وادي جهالت و عذاب آخرت و هلاكت هميشگي نتيجهاي ببار نميآورد. شيعه اين ويژگي را به دوازده امام اختصاص ميدهد و آنها را واجب الاطاعه و امامان بر حق ميداند. قوله عليهالسلام: و لقد رايت اصحاب رسولالله صل لله عليه و اله الي آخره. اين فراز از كلام امام (ع) در ستايش و مدح صحابه مخصوص (پيامبر) و بيان منزلت و مقام آنها در خائف بودن از خدا و دين اوست. و ترغيبي بر كسب چنان فضايل براي ديگران ميباشد. و با اين بيان كه احدي را نديدهام مانند آنها باشد) شنوندگان را بر سر غيرت ميآورد تا مگر براي به دست آوردن فضيلتهاي عبادي اخلاقي كه اصحاب خاص رسول گرامي اسلام داشتند، و اينان ندارند تلاش كنند. آنگاه حضرت اوصا
في را به شرح زير براي صحابي خاص پيامبر حق، ميآورند. 1- موي سرشان پريشان و صورتشان خاك آلود است. اين كلام حضرت اشاره به لاغري پوست بدن اصحاب و ترك زينت و لذتهاي دنيوي آنها دارد. 2- شب را با قيام و سجده زنده ميدارند: اين جمله امام (ع) اشاره به اين است كه شب را به نماز صبح ميكنند، چنان كه خداوند متعال در اين باره ميفرمايد: و الذين يبيتون لربهم سجدا و قياما. 3- ميان پيشاني و صورتشان از جهت استراحت نوبت بندي كردهاند. يعني هرگاه يكي از آنها بر اثر سجده طولاني پيشانياش خسته شود، براي رفع خستگي آن، صورت بر خاك مينهد. 4- از ياد معاد همچون كسي هستند كه پا بر آتش سوزان گذاشته باشد. اين كلام اشاره به بيتابي و اضطرابي است كه از ياد معاد و ترس قيامت به آنها دست ميدهد، چنان كه شخص پا بر آتش نهاده از حرارت آن تاب نميآورد اينان نيز ناراحتند و بيتابي ميكنند. 5- ميان دو چشمشان پيشاني همچون زانوي بز، بدليل سجدههاي طولاني پينه بسته است. وجه شباهت اين است كه جايگاه سجده در چهره آنها بتدريج كبود و پس از مدتي پوستش ميميرد و سخت و سفت ميشود. چنان كه زانوي بز بعلت خوابيدن بر زانو روي زمينهاي خشك و خشن پينه ميبندد. 6- هن
گامي كه در نزد آنها ياد خدا آورده شود، چنان چشمهايشان پر از اشك ميشود، كه گريبان و دامنشان را تر ميكند. بعضي از روايت نهجالبلاغه كلمه جيوبهم را جباههم كه بمعني صورت است، قرائت كردهاند. مطابق اين روايت تر شدن صورت از اشك چشم، در حال سجده ممكن است. چنان كه درخت از باد تند ميلرزد، آنها از خوف عذاب پروردگار و يا محروم ماندن از رحمت الهي ترس دارند و بر خود ميلرزند. گاهي ترس و اضطراب بدليل ترس از كيفر خداوند است و گاهي بدليل شوق و علاقه وافري كه به ثواب خداست و انسان ميترسد كه از آن محروم شود. اين سخن امام (ع) مطابق كلام حق تعالي است كه ميفرمايد: الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم.
[صفحه 859]
از سخنان آن حضرت (ع) است كه در آن از جور و ستم بنياميه خبر داده است بنا به المنزل: هنگامي كه شخصي موافق ماندن در منزل نباشد. عنا: رنج و تعب به خدا سوگند بنياميه در ملك و سلطنت به اندازهاي پايدار بمانند كه هيج حرامي از احكام الهي باقي نماند جز آن كه حلالش نمايند و هيچ عهدي و پيماني نباشد جز آن كه شكسته و ناديدهاش بگيرند، ظلم و ستم آنها چنان فراگير شود كه هيچ خانه گلين و يا خيمه پشمين در روستا و صحرا باقي نماند جز آن كه ظلم بنياميه بدان وارد شود و بد رفتاري آنها و عمالشان مردم شهر و روستا و چادرنشينها را در به در و آواره كند. (نتيجه اين ستمگري و بد رفتاري) مردم را بدو دسته تقسيم كند كه هر دو گروه گريان باشند. اهل ديانت براي دينشان، و اهل دنيا براي دنياشان گريه كنند. (مردم را چنان در شكنجه و سختي بگيرند كه) ياري كردن از آنها مانند ياري كردن برده از اربابش باشد. (فرمانبرداري افراد، از عمال و كارگزاران بنياميه از روي ترس و ملاحظه كاري صورت گيرد) بهمين دليل اگر حاضر باشند، مردم از آنها اطاعت نمايند. و اگر غايب باشند از آنها غيبت و بدگويي كنند. در آن روزگار هر كس اعتقادش بخدا نيكوتر، رنج و گر
فتاريش، بيشتر است پس اگر خدا عافيت و سلامتي داد سپاس گزاري كنيد و اگر دچار بلا و محن شديد صابر و شكيبا باشيد، زيرا كه پايان كار پرهيزكاران نيك است در اين كلام امام (ع) به ستمكاري بنياميه اشاره و سوگند ياد ميكند كه ظلم بنياميه استمرار مييابد. خبر در جمله امام (ع) كه واژه ظلم بنياميه بوده حذف شده است چون از محتواي كلام معلوم است كه خبر چه كلمهاي است. براي ظلم و ستم بنياميه حدودي را به شرح زير بيان داشته است. 1- حرامي از محرمات الهي را باقي نميگذارند جز اين كه همه را حلال اعلام ميكنند. بزرگترين حرام، ظلم و قتل نفس است و بنياميه در ارتكاب اين دو عمل شهرت كامل داشته بنابراين بقيه محرمات الهي بخوبي روشن است. استحلوه در كلام امام (ع) يعني حرام را به كار ميبستند و انجام ميدادند درست مانند يك وظيفه مشروع و حلال، در انجام كار حرام گناه و حرجي براي خود قبول نداشتند. 2- قوله عليهالسلام: ان لا يدعو عقدا الا حلوه: يعني هيچ عقد و قرار دادي از عقود اسلامي كه نظام عالم بر مدار همين قوانين شرع و ضوابط آن دور ميزند، نبود جز اينكه ناديده انگاشته و در زير پا گذاشتند. حلوه كنايه از منتفي دانستن قواعد شرعي است كه صر
يحا با آنها مخالفت كرده و در عمل نيز به آنها پايبندي نداشتند. 3- هيج خانه گلين و يا چادر پشميني نماند جز آن كه ستم بنياميه بدان وارد شود. اين عبارت كنايه از دشمني عمومي و ستمگري آنها نسبت به تمام مردم شهرنشين و باديه نشين ميباشد. قوله عليهالسلام: نبابه سوء رعيهم: يعني بد رفتاي آنها نسبت بمردم موجب شده بود كه خلق از آنها فاصله بگيرند و براي فرار از شرشان ترك ديار كنند. 4- مردم بدو دسته گريان كه برخي بر دين خود و بعضي براي دنياشان اشك بريزند. 5- ياري دادن هر يك از شما هر يك از حكام بنياميه را بمانند ياري كردن برده از اربابش باشد. در اين عبارت تشبيه كرده است مردم را به برده و بنياميه را به ارباب جهت شباهت را چنين بيان كرده است، كه هرگاه ارباب حاضر باشد فرمانش را ببرند و هرگاه غايب باشد از او بد گويي كنند. (چون اطاعت از اجبار و زور است نه از جهت آزادت و محبت). 6- بيشترين زجر ظلم را از دست بنياميه كساني ميكشند كه حسن ظنشان بخدا بيشتر باشد. دليل اين واقعيت اين است، هر كس بخدا حسن ظن بيشتري داشته باشد از بنياميه فاصله بيشتري ميگيرد و توكلش بر خدا بيشتر ميشود. بديهي است كه نسبت به چنين كسي بدگمان گشته او را
بيشتر بگزند و تعقيبش كنند. پس از دست آنها رنج بيشتري خواهد برد. سپس ميفرمايند: آن كس كه عافيت بيشتري به او روي آورد بر اين نعمت عافيت خدا را شاكر باشد. مقصود حضرت از اين سخن آن است كه: عافيت داشتن و بدور ماندن از شرور بنياميه براي بعضي از مردم ممكن ميشود. و همچنين فردي كه بعدالت قيام كند و از بلاي آنها وارهد. و آن را كه به بلاي بنياميه مبتلي شود، دستور صبر و شكيبايي بر ابتلائات آنها را توصيه ميكند. و در زمينه صبر و شكيبايي، حسن عافيت را كه لازمه تقوي و صبر است، بدانها وعده ميدهد. زيرا خداوند ميفرمايد: فاصبر ان العاقبه للمتقين.
[صفحه 2]
او را ستايش ميكنيم به آنچه در گذشته روي داده، و در كار خود نسبت به آنچه پس از اين روي ميدهد از او ياري ميجوييم، و سلامت در دين را از او درخواست داريم همچنان كه تندرستي را او خواستاريم. اميرمومنان (ع) در گفتار خود كه فرموده است: نحمده … تا في الابدان، حمد و سپاس را به آنچه در گذشته واقع شده تخصيص داده است، زيرا سپاس بر نعمت پس از حصول آن انجام ميگردد، و استعانت را به آنچه پس از اين روي ميدهد اختصاص داده است بدين سبب كه ياري خواستن نسبت به كاري است كه در آينده انجام ميشود، سپس از خداوند درخواست سلامت در دين را كرده همچنان كه سلامت در بدن را تقاضا فرموده است زيرا در حقيقت بيماريهايي كه دين بدانها دچار ميشود بسيار سختتر از بيماريهايي است كه بدن بدانها گرفتار ميگردد، از باديهنشيني پرسش شد چه چيز تو را رنجور ساخته است؟ پاسخ داد: گناهانم، سئوال شد: چه ميل داري؟ گفت: بهشت را، به او گفته شد: آيا ميخواهي پزشكي براي مداواي تو بياوريم، پاسخ داد: مرا پزشك بيمار كرده است، نقل شده كه عصره (عنتره خ) زن پارساي بصري از مردي شنيد كه ميگويد: كوري براي انساني كه پيش از اين بينا بوده چه قدر سخت و دشوار اس
ت، عصره گفت: اين بنده خدا! تو بيماري گناه را فراموش كردهاي و اندوه بيماري تن را داري؟ بيگمان كوردلي و فراموشي از خدا، از اين كوري ظاهري سختتر و دشوارتر است، باري سلامت از كوردلي بسته به عنايات الهي است كه دل را از آفات گناه مصون بدارد، و به گناهكاران توفيق توبه و بازگشت مرحمت فرمايد.
[صفحه 2]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: رفض: رها كردن اموا: قصد كردند يحدوه: او را ميراند سفر: مسافران يعدوه: از آن درميگذرد مساوره: پريدن به روي يكديگر اي بندگان خدا! شما را سفارش ميكنم به ترك دنيايي كه دير يا زود شما را رها ميكند، هر چند شما جدايي از آن را دوست نميداريد، و كالبدهاي شما را ميپوساند اگر چه شما خواهان شادابي و تازگي آن هستند. داستان شما و دنيا دآستان مسافراني است كه رهسپار راهي شده و گمان برند كه آن را به پايان برده و به مقصدي كه در نظر گرفته بودهاند رسيدهاند و بسا رونده اميدواري كه با شتاب تمام، مركب ميراند تا به مقصد برسد ولي چه اميدي است براي كسي كه هستي او را روز مرگي است كه از او درنميگذرد، او جوينده پر شتابي است كه آدمي را در اين دنيا پيوسته به پيش ميراند تا از آن جدا شود، پس به عزت و افتخارات دنيا دل مبنديد و بر نعمتها و زيورهاي آن خرسند و فريفته نشويد، و بر رنج و سختي آن بيتابي نكنيد، زيرا عزت و افتخارات آن از ميان ميرود، و زيور و نعمت آن زايل ميشود، و سختي و رنج آن پايان مييابد، و هر مدت و زماني در اين دنيا، به آخر ميرسد، و هر زندهاي در آن رو به نيستي
ميرود. آيا در آثار گذشتگان اگر بينديشيد چيزي نيست كه شما را از بديها باز دارد، و در احوال پدرانتان كه درگذشتهاند پند و عبرتي نيست اگر تعقل كنيد؟ آيا نميبينيد درگذشتگان شما باز نميگردند، و بازماندگان باقي نميمانند؟ آيا نمينگريد مردم دنيا چگونه روز و شب خود را در حالات گوناگون ميگذرانند، يكي مرده و بر او گريه ميشود، به ديگري تسليت گفته ميشود، يكي در بستر بيماري افتاده و ديگري به عيادت ميرود، يكي در حال جان دادن است، و ديگري به دنبال دنياست و مرگ هم به دنبال اوست، يكي غافل و بيخبر است در حالي كه خدا از او غافل نيست، و بدينگونه باقيمانده روزگار به دنبال گذشته سپري ميشود. هان بهوش باشيد، در آن هنگام كه به كارهاي زشت ميشتابيد نابود كننده لذتها، و بر هم زننده شهوتها، و قطع كننده اميدها و آرزوها را به ياد آوريد، و براي اداي حقوق واجب الهي و سپاس نعمتهاي بيكرآن او از خداوند ياري بجوييد. سپس امام (ع) سخن را با اندرزهايي شايسته و سفارشهايي خيرخواهانه دربارهي رهايي از دنيا ادامه داده و با بيان معايعب آن به شرح زير مردم را از آن پرهيز داده است: 1- اين كه دنيا را در همه احوال ترك كنند هر چند رهايي و دوري ج
ستن از آن را دوست نداشته باشند، اين بيشك از بزرگترين مصلحتهاست كه انسان محبوبي را كه ناگزير از او جدا خواهد شد به تدريج رها كند، و نفس خويش را بدين امر رام سازد زيرا اگر اين كار را نكند، و يكباره از او جدا شود، با ريشه دوانيدن مهر آن در ژرفاي جانش، همچون كسي خواهد بود كه از معشوقش به دور افتاده، و در جايي تاريك و ظلماني درآمده باشد. 2- دنيا بدنها را ميپوساند اگر چه مردم دوست دارند بدنهايشان تازه و شاداب باشد، اين پوسيدگي بدن در دنيا به سبب بيماري و پيري است و سزاوار است از هر چه آزار ميرساند دور شود، نه اين كه دوستدار اصلاح آن باشد، سپس با ذكر تمثيلي از زندگاني مردم در دنيا به بيان خود ادامه داده آنان را به مسافران و دنيا را به راهي كه در آن حركت ميكنند تشبيه كرده و فرموده است اينها به كساني ميمانند كه اين راه را پيموده باشند، در اين تشبيه، مردم از نظر سرعت حركت و نزديكي آنها به ديار آخرت، و گذراندن دوران عمر مشبه، و آن كه راه را طي كرده مشبهبه است، يعني در سرعت سير خود شبيه كسي هستند كه آن راه را به آخر رسانده باشد. سپس چون هر راهي ناگزير غايت و نهايتي دارد كه مقصود سالك است، لذا كسي كه در پي مقصدي در
راهي روان است به سبب نزديك شدن او به مقصد همانند كسي است كه به آن رسيده است، و اين هشداري است درباره مرگ و مراحل پس از آن و ناچيز شمردن ايام زندگي و زيست در دنيا و اين معنا را با اين سخن خود تاكيد ميفرمايد كه: چه بسا رونداي كه با شتاب تمام مركب ميراند تا به مقصد برسد، و جمله ان يجري اليها به معناي اجرائه اليها بسير سريع ميباشد يعني راندن آن با شتاب تمام. و در برخي نسخهها و كم عسي به جاي و ما عسي آمده است. و معنا اين است: چه بسيار اميدوار است كسي كه به سوي مقصدي با شتاب تمام ميراند كه به آن برسد، و اين استفهام براي تحقير و ناچيز شمردن مدت حركت است كه مراد از آن همان مدت زندگي در دنياست، و مفعول المجري محذوف است، و تقدير آن المجري مركوبه ميباشد. كه چون غرض تنها بيان اجرا بوده، مفعول حذف شده است و اين واژه گاهي به صورت لازم هم آمده است، همچنين است قول آن حضرت: و ما عسي ان يكون بقاء من له … تا يفارقها يعني: چه اميد و آرزويي بر اين بقا و دوام است؟ و كان در اين جا تامه است، و استفهام در هر دو جا براي تحقير و ناچيز شمردن مدت زيست در دنيا و رد بر آرزومندان و اميدواران به آن است. و مقصود از الطالب الحثيث مرگ ا
ست كه طلب كنندهاي شتابان است. و بر سبيل مجاز لفظ طلب به مرگ نسبت داده شده وحدو براي آن استعاره گرديده و مناسبت آن بر خواننده پوشيده نيست، زيرا واژه حدو كنايه از علل و اسبابي است كه آدمي را پيوسته به سوي مرگ ميكشاند. بيان آن حضرت كه فرموده است: و لاتنافسوا … تا الي فناء نهي است از اين كه به دنيا در هيچ يك از احوال آن، چه خوب و چه بد اعتماد كنيم، عزت و افتخارات و زيورها و تنعمات آن را كه از جمله محاسن و خوبيهاي دنياست، پايدار بدانيم، و نهي كرده است از اين كه به اينها دلبستگي و به خاطر آنها با يكديگر همچشمي داشته باشيم، و اما شر دنيا عبارت از زيانها و سختيهاي آن است كه از بيتابي و ناشكيبايي در برابر آنها نهي كرده است و درباره وجوب خودداري از ارتكاب آنچه نهي كرده استدلال فرموده است به ناپايداري و زوال آنها، و اين كه هر چه زايل شدني و از ميان رفتني است شايسته دلبستكي و رغبت نيست هر چند هم سودمند افتد، و در برابر سختيها و رنجها كه زوالپذير است جزع و بيتابي روا نيست اگر چه زيانآور به شمار آيد. فرموده است: او ليس لكم في آثار الاولين … تا لايبقون. امام (ع) در اين بيان به مردم آثار پيشينيان و پدران آنها را كه
درگذشتهاند يادآوري ميكند و ميپرسد آيا بدانها عبرت گرفتهايد؟ و اين از نوع استفهام انكاري است كه دلالت دارد بر اين كه عبرت نگرفتهاند، و اين بنابراين فرض است كه گذشتگان و پدران آنها از خرد برخوردار بودهاند، چنان كه اينها همين گمان را درباره آنها دارند. سپس هشداري است بر اين كه بنگرند و پند گيرند كه گذشتگان باز نميگردند و بازماندگان باقي نميمانند، زيرا همين امر مايه عبرت بسيار است، و نيز تذكري است بر اين كه از اختلافي كه در احوال مردم دنيا مشاهده ميكنند و حالات گوناگون و متنوعي را كه در مردم ميبينند، ميتوانند دريابند كه دنيا در هر حالي كه باشد پايدار نيست، و شايستگي دوام و بقا را ندارد، و اين مردم دنيا هستند كه يكي مرده و ديگري بر او ميگريد، به يكي تسليت داده ميشود، ديگري بر روي زمين افتاده و دچار بيماريها و دردهاست ديگري به عيادت او ميرود و اندوه او را دارد، و ديگري در حال جان دادن و احتضار است، و آن كه از همه اينها سلامت مانده است در تكاپوي دنياست بيخبر از اين كه مرگ در پشت سر اوست و او را دنبال ميكند و از ارادهاي كه دربارهاش دارد آگاه نميباشد و خداوند هم از او غافل نيست، و سرانجام هم بايد ب
ه دنبال گذشتگان برود هر چند ماندن او در اين دنيا به درازا كشد. ما در جمله ما يمضي مصدري است، و اين كه در بيان گروههاي مردم دنيا مرده را مقدم داشته است، براي اين است كه يادآوري مرگ بزرگترين موعظه است، واژه جود در جمله: و آخر بنفسه يجود را براي كسي كه در حال جان دادن است استعاره آورده است، بدين مناسبت كه آدمي هنگام مرگ جان خود را ميدهد و تسليم ميكند، همانگونه كه جواد يا بخشنده دارايي خود را ميبخشد، پس از اين دستور ميدهد كه مرگ را به ياد آورند، و آن را با آثار و صفات نفرتانگيزش توصيف ميكند كه ويران كننده لذات و خوشيها، و تباه كننده شهوات و اميال، و قطع كننده آرزوها و اميدهاست، و فرموده است در آن هنگام كه به سوي كارهاي زشت ميشتابيد مرگ را به خاطر آوريد تا يادآوري آن شما را از ارتكاب اعمال ناروا باز دارد، سپس مردم را ترغيب ميفرمايد كه رو به سوي خدا آورند و از او كمك بخواهند تا مشمول عنايات او شوند و لطف جميل او را بخواهند كه توفيق دهد با مواظبت بر انجام دادن تكاليفي كه بر عهده ما گذاشته است، نسبت به اداي حقوق واجب او اقدام كنيم، و نعمتهاي بيكران او را پيوسته معترف و سپاسگزار باشيم، و با در نظر گرفتن جلا
ل كبريايي او همه چيز را از او بدانيم، كه توفيق نيز از اوست.
[صفحه 8]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: مرق: از دين بيرون رفت مكيث: درنگ كننده صنيعه: نعمت زهق: نابود شد ستايش ويژه خداوندي است كه فضل و احسان خويش را در ميان آفريدگان گسترده، و دست جود و احسان خود را به سوي آنان گشوده است، همه كارهاي او را ميستاييم و براي اداي حقوق او از وي ياري ميجوييم، گواهي ميدهيم كه جز او خدايي نيست، و محمد (ص) بنده و فرستاده اوست، وي را فرستاد تا فرمانش را آشكار و ابلاغ كند، و به ياد او گويا باشد، وي رسالت خويش را به درستي و امانت انجام داد، و پس از آن كه هدايت را به كمال رسانيد از جهان برفت، و در ميان ما رايت حق را به جاي گذاشت، رايتي (نشانهاي) كه هر كس بر آن پيشي گرفت، از دين بيرون رفت، و هر كس از آن تخلف ورزيد نابود شد، و هر كه همراه آن شد به حق پيوست، راهنماي اين رايت با تامل و درنگ سخن ميگويد، و دير به پا ميخيزد، و چون به پا خاست با شتاب آن را به پايان ميبرد، هنگامي كه شما به فرمان او گردن نهيد و با انگشتان خود بدو اشاره كنيد او را به بزرگي و رهبري شناختيد مرگ او فرا ميرسد و از دنيا ميرود، پس از او تا زماني كه خدا بخواهد روزگار را ميگذرانيد تا اين كه خداوند
كسي را ظاهر گرداند كه شما را از پراكندگي برهاند، و به دور هم گرد آورد، بنابراين به آنچه آمدني نيست دل مبنديد و از آن كه پشت كرده نوميد نشويد، زيرا آن كه پشت كرده شايد يك پايش بلغزد و پاي ديگرش بر جاي ماند و ديگر بار با هر دو پاي استوار باز گردد. امام (ع) در اين خطبه مردم را درباره امامان پس از خود آگاهي ميدهد و به آنها ميآموزد كه چگونه بايد با آنان رفتار كنند و نيز آنها را به ظهور امامي از پي امامي ديگر از اهل بيت (ع) اميدوار ميسازد، و به آنان وعده ميدهد كه با ظهور امام منتظر (ع) نعمتهاي خداوند بدان گونه كه آرزو دارند درباره آنها كامل خواهد شد. فرموده است: الحمد لله … تا حقوقه. امام (ع) خداوند را به مناسبت دو امر سپاس گزارده است، يكي انتشار فضل و احسان او در ميان آفريدگان و ديگر اين كه دست جود و بخشش خود را براي آنها گشوده است، بديهي است مراد از يد دست نعمت خداوند است كه بر سبيل مجاز و اطلاق اسم سبب بر مسبب استعمال شده، و روشن است كه جود منشا نعمتهاي الهي است، و استعمال دو واژه نشر و بسط اگر چه در اجسام بر سبيل حقيقت است، لكن در غير اجسام از استعارههاي رايجي است كه به حقيقت نزديكند، سپس امام (ع) سپاس و
ستايش خود را بر همه آنچه از پروردگار صادر ميشود، اعم از آسودگي و سختي، تعميم و گسترش داده است زيرا شدايدي كه متوحه انسان ميشود نيز از نعمتهاي پروردگار است، و چنانچه آدمي با بردباري و شكيبايي با آنها برخورد كند، موجب ثواب زياد و پاداش بسيار براي او خواهد بود، چنان كه خداوند متعال فرموده است: و بشر الصابرين و پيداست آنچه سبب جلب نعمت ميشود نيز نعمت است. امام (ع) پس از آن كه خداوند را بر نعمتهايي كه ارزاني فرموده ستوده است، از او درخواست ميكند كه وي را براي اداي حقوق واجب او ياري فرمايد، و اين كه واژه صادع را براي پيامبر گرامي (ص) به طريق استعاره آورده بدين مناسبت است كه رسول اكرم (ص) به فرمان الهي كيان شرك را شكست و دلهاي مشركان را شكافت و كفر و ناداني را از درون دلهاي آنها بيرون آورد، و سخن از خداوند گفت و ياد او را در دلهاي آنها جاي داد، و پس از آن كه رسالت خود را با درستي و امانت به پايان برد، خداوند روح او را گرفت و به سوي خويش فرا خواند و به مقام قدس خود رهنمون شد، و او را در منازل رفيع فرشتگان پاك خود جاي داد، واژههاي صادعا و ناطقا و امينا و رشيدا همه از نظر نحوي حالند، و منظور از پرچم حقي كه پيامبر
خدا (ص) پس از خود به جاي گذاشته، كتاب خدا و سنت اوست، و بيان آن حضرت در پيشي گرفتن و تخلف جستن از آن، اشاره است به دو طرف افراط و تفريط و خروج از حد مطلوب استقامت و ثبات، به اين معنا كه هر كس در زير اين پرچم قرار گيرد و ملازمت آن را اختيار كند، درست در حد فضيلت جا گرفته است، و كسي كه فراتر رود، زيادهروي و افراط كرده، و در طلب دين راه تجاوز و غلو سپرده و از دين بيرون رفته است، همانگونه كه خوارج كردند. و آن كس كه تخلف ورزد و پيروي نكند جانب تفريط را اختيار كرده و كوتاهي ورزيده، و در مسير گمراهي و سرگرداني نابود شده است. واژه رايت استعاره است، و وجه مشابهت اين است كه همانگونه كه پرچم براي پيروان آن نشانه و راهنماست، كتاب و سنت نيز براي رهروان راه خدا مقصد حركت، و وسيله هدايت است، و منظور از دليل يا راهنماي اين رايت، خود آن حضرت است كه بطور استعاره بيان شده و وجه آن اين است: همانگونه كه امام، احكام و مسائل پنهان كتاب و سنت را براي سالكان راه خدا بيان ميكند، كسي كه پرچم را به دوش ميكشد نيز آن را براي پيروانش بلند ميكند تا به دنبال او حركت كنند، سپس اشاره به صفات اين راهنما كرده و فرموده است، از انديشههاي خ
ود كمتر سخن ميگويد، و در گفتار و دستورهاي خود درنگ و تامل ميكند، براي مسائل و امور مختلف دير به پا ميخيزد مگر آنگاه كه راي اصلح و حفظ مصلحت اقتضا كند، و چون به پا خيزد در جهت حفظ جوانب امر، و غنيمت شمردن فرصت شتاب ميكند، سپس امام (ع) مرگ او را يادآوري ميكند، و جمله النتم له رقابكم، به معناي اين است: در آن هنگام كه به فرمان او گردن نهاده باشيد، و عبارت و اشرتم اليه بالاصابع اشاره به شهرت او در ميان مردم و احترام و تعظيم آنان از اوست، و با ذكر اين كلمات بيان ميفرمايد، كه پس از آن كه اسلام به وجود او كمال يابد از دنيا ميرود، و با آوردن جمله فلبثتم بعده ماشاءالله اعلام ميكند كه مدتي مردم از امام و پيشوايي كه آنان را گرد هم آورد محروم ميشوند، و اين اشاره است به دوران حكومت بنياميه و با عبارت حتي يطلع الله لكم … تا نشركم توضيح ميفرمايد كه پس از اين مدت ناگزير شخصي پديدار خواهد شد كه آنان را مجتمع سازد، و طلوع به معناي ظهور پس از اختفا و عهدهداري رهبري است گفته شده كه منظور آن حضرت، امام منتظر (ع) است، و نيز آمده كه مراد نخستين خليفه از فرزندان عباس پس از سپري دولت بنياميه است. فرموده است: فلا تطمعوا
في غير مقبل مراد از غير مقبل كسي است كه شايستگي ولايت و امامت را دارد اما براي به دست آوردن آن اقدام نميكند، و از آن صرف نظر كرده، و به خلوت با خدا روآورده است، كه امام (ع) ميفرمايد بدو طمع نبنديد، زيرا او به جز خدا از همه چيز روگردانيده است، گفته شده كه منظور از غير مقبل كسي است كه با ارتكاب منكرات، از دين منحرف شده است، و البته اميد به رهبري چنين كسي روا نيست، اين جمله به صورت فلاتطعنوا في عين مقبل نيز روايت شده است، يعني هر كس از اهل بيت (ع) در طلب اين امر برآيد و شايستگي آن را داشته باشد او را همراهي كنيد، و طعن در عين يعني نيزه در چشم زدن، كنايه است از اين كه او را در هدفي كه دارد مخالفت نكنيد. فرموده است: و لاتياسوا من مدبر. مراد اين است كه سزاوار نيست از كسي كه شايستگي مقام خلافت را دارد، ولي بدان پشت كرده، و از مطالبه آن دست باز داشته نوميد شويد، و اميدوار نباشيد كه ديگر بار باز گردد و براي به دست آوردن حق خود اقدام كند، شايد ادبار و اعراض او به سبب عدم حصول شرايطي بوده كه قيام او منوط به وجود آنهاست، اين كه امام (ع) فرموده است: شايد يك پايش بلغزد كنايه است از كمي يار و ياور و نابسامانيهاي ديگر، و
مقصود از ثبات و استواري پاي ديگر، وجود برخي شرايط لازم مانند اهليت او براي خلافت و يا وجود برخي از ياران همراه اوست. و اين كه فرموده است فترجعا حتي تثبتا اشاره است به تكامل شرايط قيام او. بايد دانست كه نهي نوميدي از مدبر با نهي از اميد به غير مقبل، منافات ندارد، زيرا رواست در آن هنگام كه به سبب عدم وجود شرايط لازم، از مطالبه حق، ادبار و اعراض كرده، از اميدواري بدو نهي شود، و در آن زمان كه شرايط قيام، كامل و محقق شده دستور نهي از نوميدي داده شود.
[صفحه 8]
خوي النجم: ستاره غروب كرد آگاه باشيد آل محمد (ع) كه درود خدا بر او و خاندانش باد مانند ستارگان آسمانند كه اگر يكي ناپديد شود ديگري ديدار گردد، من ميبينم كه در پرتو انوار آنها نعمتهاي خداوند درباره شما كامل گشته است، و شما به آنچه آرزو ميداريد رسيدهايد. فرموده است: الا ان مثل آل محمد (ص) … تا طلع نجم. مدلول كلام، منحصر در ائمه اهل بيت (ع) است، كه بنابر مذهب اماميه دوازده تن از خاندان پيامبرند (ص) و اميرمومنان (ع) آنان را به ستارگان آسمان همانند فرموده، و اين شباهت به دو مناسبت است، يكي اين كه مردم در راه شناخت و اطاعت خداوند از انوار هدايت آنان بهرهمند ميشوند همچنان كه مسافر در پيمودن راه، از ستارگان آسمان، روشني و هدايت ميگيرد. مناسبت ديگر همان است كه خود آن حضرت فرموده است: كه هرگاه يكي از ستارگان غروب كند ديگري طلوع ميكند و اين اشاره است به اين كه هر زمان يكي از اين بزرگواران درگذرد، ديگري به پاي ميخيزد، طايفه اماميه به همين سخن اميرمومنان (ع) استدلال ميكنند بر اين كه جهان هيچ زماني از وجود قائمي از اهل بيت (ع) كه مردم را به سوي خدا رهنمون باشد خالي نيست. فرموده است: فكانكم … تا پا
يان خطبه … اشاره است بر منت و نعمت خداوند بر مردم، كه با ظهور امام منتظر (ع) اوضاع و احوال آنان را، به بركات وجود او اصلاح ميفرمايد. من در ميان يكي از خطبههاي آن حضرت، در بيان آنچه پس از اين واقع خواهد شد شرحي ديدهام كه ميتواند توضيحي بر اين وعده باشد، و آن اين است كه ميفرمايد: اي مردم به يقين بدانيد، آن جاهليتي كه قائم ما (ع) با آن روبرو خواهد شد، با جاهليتي كه پيامبر (ص) در آغاز بعثت با آن مواجه شده است فرق ندارد، زيرا در آن هنگام نيز همگي افراد امت جز آناني را كه خداوند مورد عنايت قرار داده در جاهليت به سر ميبرند، بنابراين شتاب نكنيد تا در كار خود ناداني كرده باشيد، و بدانيد كه مدارا و سازگاري باعث بركت، و خودداري و بردباري موجب بقا و آسايش است و امام داناتر است به آنچه دانسته و شناخته نيست، به جان خودم سوگند او قاضيان و داوران بدكردار را ريشهكن ميكند، و كاخهاي سر برافراشته، و اموالي را كه روي هم انباشته شده از شما ميگيرد، و فرمانروايان ستمپيشه را بركنار ميسازد، و زمين را از لوث وجود هر دغلكاري پاكيزه ميگرداند، در ميان شما به عدل و داد رفتار ميكند، و معيارهاي درست را براي شما بر پا ميدارد،
و در اين هنگام زندهها آرزو ميكنند كه مردگان براي مدت كمي هم كه شده باز گردند و از اين زندگي برخوردار شوند، آنچه گفته شد مقدر شده و بيترديد واقع خواهد شد، شما را به خدا سوگند كه خردهايتان را به كار گيريد، و زبانهايتان را باز داريد و در پي تامين معاش خود باشيد، زيرا محروميت به شما خواهد رسيد، اگر شكيبايي ورزيد و پاداش خود را از خدا بخواهيد و به يكديگر بپيونديد، او براي شما خونخواهي ميكند و انتقام شما را ميگيرد، و حقوق شما را از ستمكاران باز ميستاند، و به خداوند به راستي سوگند ميخورم كه او با پرهيزكاران و نيكوكاران است.
[صفحه 15]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است كه در آن اشاره به رويدادهاي دشوار آينده ميفرمايد: خداوندي كه اول است پيش از هر اولي، و آخر است پس از هر آخري از اين كه او پيش از هر آغازي است لازم آيد كه او را آغازي نباشد، و از اين كه پس از هر پاياني است، واجب شود كه او را پاياني نباشد. گواهي ميدهم كه هيچ معبودي جز او نيست، و در اين گواهي درون و برون و دل و زبان همراهند. مضمون اين خطبه پس از ذكر يگانگي خداوند، بر حذر داشتن شنوندگان از نافرماني اوست، و همچنين بيم دادن آنها به اين كه اخباري را كه درباره آينده بيان ميفرمايد، با اشاره به يكديگر تكذيب نكنند. تفسير الاول و الاخر پيش از اين گفته شد. فرموده است: باوليته وجب ان لا اول له. يعني به سبب اوليت او لازم ميآيد كه او را آغازي نباشد، چون منظور امام (ع) از اوليت خداوند، اين است كه او مبدا همه چيزهاست و مراد آن حضرت از آخريت او، اين است كه او غايت و نهايتي است كه همه اشيا در هر حال به او منتهي ميشود، بنابراين لازم ميآيد كه براي او اولي كه مبدا هستي او باشد، و آخري كه به آن منتهي و متوقف شود وجود نداشته باشد، اين كه امام (ع) در توصيف گواهي خود بر يگانگي
خداوند فرموده است كه در اين شهادت درون با برون و دل با زبان همراه است، كنايه از خلوص اين شهادت از شايبه نفاق و انكار باري تعالي است،
[صفحه 15]
(لايجر منكم: وادار نكند شما را) فحص الطائر الارض برجله: پرنده زمين را با پايش كاوش كرد ضليل: بسيار گمراه يجر منكم: بر شما لازم است استهواه: او را به هوس انداخت نعق: فرياد زد كوفان: نام كوفه است فلان شديد الشكيمه: فلاني سركش و بيباك است كدح: شديدتر از خراشيدگي حطم: كوبيدن ضواحي: اطراف شهر كه ديده ميشود فغرفوه: دهنش باز شد كلوح: ترشرويي اينع الزرع: زراعت رسيده و آماده است اي مردم! دشمني با من شما را به گناه وادار نكند، و نافرماني من شما را حيران و سرگردان نسازد، هنگامي كه چيزي از من ميشنويد (خبر از غيب) با (شگفتي) به يكديگر ننگريد، سوگند به آن كه دانه را شكافت، و انسان را آفريد، آنچه را به شما خبر ميدهم از پيامبر امي است، كه درود خداوند بر او و خاندانش باد، گوينده دروغ نگفته، و شنونده نادان نبوده است. من چنان ميبينم كه مردي بسيار گمراه در شام، همچون جانوران بانگ برآورد، و پرچمهاي خود را در اطراف كوفه نصب كند، چون دهان بگشايد و دهنهي لجامش سخت گردد، و جاي پاي خود را در زمين محكم كند، فتنه و آشوب با نيش دندان، فرزندان خويش را بگزد، و امواج جنگ به جنبش درآيد، و روزها چهرهي عبوس خود
را بنمايد، و شبها سختي و رنج خود را آشكار سازد، و چون كشت او را هنگام درو رسد، و براي برداشت آن به پا خيزد، مانند شتر مست عربده كشد، و برق شمشيرهايش تابيدن گيرد، بيرق فتنهها و آشوبهاي سخت برافراشته شود، و همچون شب تار و درياي پرتلاطم روآورند، و چه طوفانهاي شكننده و هراسانگيزي كه كوفه را درهم شكند، و تند بادهاي سختي كه بر آن بوزد، و ديري نگذرد كه مردم دسته دسته به جان هم افتند، به گونهاي كه هر كس ايستاده است درو شود، و آن كه افتاده است لگدكوب گردد. سپس مردم را هشدار و پرهيز ميدهد كه با او دشمني نورزند و نافرماني وي نكنند، و سخنان او را دروغ نشمارند، و اين سخن براي نكوهش كساني است كه چشم بصيرت آنها از ديدن فضايل آن حضرت ناتوان است، و نيز اشاره است بر اين كه خبر دادن از حوادث آينده براي شخصيتي مانند او درخور امكان است، پس از آن آنچه را ميخواهد به آگاهي مردم برساند و آنچه را پيش از اين خبر داده به پيامبر خدا (ص) مستند ميدارد تا شاهدي بر صدق گفتارش باشد و آن را تاكيد ميفرمايد به منزه بودن پيامبر (ص) از دروغگويي در تبليغ رسالت، و شنونده كه خود او است در آنچه از رسول اكرم (ص) شنيده و نقل ميكند از دروغ مبراس
ت، و ما در فصول پيش بيان كردهايم كه چگونه اميرالمومنين (ع) از پيامبر اكرم (ص) علوم را فرا گرفته است. فرموده است: لكاني انظر الي ضليل قد نعق بالشام … اين بيان، از جمله آينده گوييهاي آن حضرت است، وگفته شده كه ضليل يعني بسيار گمراه اشاره به سفياني دجال است و نيز گفتهاند كه منظور معاويه است، زيرا وي سلطنت خود را در شام بنياد نهاد، و دعوت خود را از آن جا آغاز كرد، و در زمان حيات اميرمومنان (ع) به اطراف كوفه و شهر انبار شبيخون زد، و اين مطالب را پيش از اين شرح دادهايم. و اين كه فرموده است فحص براياته … كنايه است از دستاندازي معاويه به شهر كوفه و پيرامون آن، و استعاره واژه فحص در اين جا به مناسبت شباهت كار اوست با مرغ سنگخواره كه محل تخمگذاري او را مفحص ميگويند. همچنين است جمله فغرت فاغرته كه كنايه است از يورش بردن و شبيخون زدن به مردم، و اين به مناسبت شباهتي است كه با يورش شير به شكار خود دارد. و عبارت اشتداد شكيمته اشاره است به سركشي و شدت يورش او و اين اصطلاح است براي اسب سركش كه به لجام قوي و سخت نياز دارد، و نيز ثقلت و طاته كنايه است بر بسياري قدرت او در زمين و فشار او بر مردم. و مناسبتر اين است كه اين
بيان اشاره به عبدالملك بن مروان باشد كه از چگونگي احوال و طغيان و سركشي او در روي زمين، پيش از اين سخن رفته است. براي فتنه لفظ عض (گزيدن) را استعاره آورده است، زيرا فتنه و گزيدن، هر دو با سختي و درد توام ميباشند، و با ذكر انياب (دندانها) براي فتنه و ابناء (فرزندان) براي مردم، اين استعاره را ترشيح داده و تكميل فرموده است، و نيز واژه موج را براي جنگ استعاره آورده، و اين كنايه است از درهم ريختگي ناشي از كشتارها و بيم و هراسهايي كه جنگ به همراه دارد، و براي روزها واژه كلوح را ذكر فرموده كه اشاره است به شدت بديها و سختيهايي كه در آن روزها ديده ميشود به مانند كسي كه ترشرويي بسيار از خود نشان دهد. همچنين واژه كدوح استعاره است بر مصيبتهايي كه در آن روزگار روي ميدهد و مانند شب، تيره و تار است واژه زرع استعاره است براي كارهاي او، و لفظ ايناع (رسيدن ميوه) كنايه است بر زماني كه سركشي و طغيان او به نهايت برسد، و واژه شقاشق و بروق استعاره است بر حركات هولناك و سخنان دهشتناك او، همانند ابري كه با رعد و برق همراه باشد. فرموده است: عقدت رايات الفتن المعضله. يعني: اين فتنه، هنگامي كه پديد آيد، فتنهها و آشوبها و بينظمي بس
ياري را به دنبال خود خواهد آورد، پديد آمدن اين فتنهها را به روآوردن شب تار تشبيه فرموده است، وجه مشابهت اين دو اين است كه همانگونه كه در شب تاريك نميتوان راه به جايي برد، در اين فتنه و آشوب نيز نميتوان به حق راه يافت، همچنين آن را به درياي متلاطم تشبيه فرموده است. و اين به سبب بزرگي فتنه، و درهم ريختگي طبقات مردم است كه گروهي گروه ديگر را واژگون و نابود ميسازند، به همانگونه كه امواج دريا بر يكديگر فرود ميآيند و بر چهره هم سيلي ميزنند. سپس اشاره فرموده است به آشوبها و مصيبتهايي كه پس از اين كوفه را فرا ميگيرد، چنان كه مطابق نوشته تاريخ نويسان حوادث بسيار و فتنههاي زيادي در آن روي داد كه از جمله آنها فتنه حجاج و مختار بن ابيعبيده و جز اينهاست، و نيز دو واژه عاصف و قاصف را كه به بادهاي سخت گفته ميشود استعاره فرموده است و اين به مناسبت وزيدن تندباد حوادث بر مردم اين شهر است. فرموده است: و عن قليل تلتف القرون بالقرون … تا آخر. يعني: بزودي نسلها و امتها به يكديگر ملحق ميشوند، و مراد از التفاف برخي به برخي ديگر اجتماع آنها در اندرون زمين است، و واژههاي حصد (درو كردن) و حطم (پايمال كردن) را براي حالت م
ردم استعاره فرموده است چون حالت آنها با زرع و كشت مناسبت دارد به اين معنا كه زراعت هنگامي كه سر پا است درو، و پس از آن كوبيده ميشود، در اين جا حصد كنايه از مرگ و كشتار مردم است و حطم نابودي و متلاشي شدن اعضاي آنها در خاك است. بايد دانست كه در الفاظ خطبه دلالت روشني بر اين كه مراد از ضليل معاويه است وجود ندارد، بلكه احتمال دارد منظور شخص ديگري باشد كه پس از اين در شام ظاهر شود، چنان كه گفته شده منظور از آن سفياني دجال است اگر چه ظن غالب احتمال نخست است، و توفيق از خداست.
[صفحه 21]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است كه در همان زمينه ايراد فرمودهاند قيامت روزي است كه خداوند همه پيشينيان و پسينيان را در آن روز گرد ميآورد، تا به حساب آنها دقيق رسيدگي، و پاداش كردار آنها داده شود، (در آن روز) همه با خضوع و فروتني ايستادهاند، و (بر اثر دشواري موقعيت) عرق (از سر و روي آنها سرازير شده و) مانند لجام اطراف دهان آنان را فرا گرفته، و زمين، آنان را به لرزه درآورده است، نيكوترين احوال را كسي دارد كه توانسته جاي پايي براي خود تهيه كند، و محل فراخي براي ايستادن خود به دست آورد. مراد از روز، روز رستاخيز است، و معناي نقاش در حساب، با دقت تمام به حساب رسيدگي كردن است، خواننده با مطالعه صفحات پيش، از چگونگي اين روز آگاه است، و اين آيه شريفه نيز بيان كيفيت اين روز است كه فرموده است: يومئذ يصدر الناس اشتاتا ليروا اعمالهم و قيد خضوعا اشاره است به قول خداوند متعال خشعا ابصارهم و قياما به يوم يقوم الناس لرب العالمين و اين دو كنايه است از اين كه در اين روز، مردم در نهايت زبوني و ناتواني به سر ميبرند، و يقين دارند كه هيچ قدرتي جز قدرت خداوند وجود ندارد، و الجمهم العرق به معناي اين است كه عرق
محل لجام يا دهان آنها را فرا گرفته و كنايه از آن است كه توان آنها به نهايت رسيده است، زيرا خستگي و رنج موجب فرو ريختن عرق زياد است. فرموده است: و رجفت بهم الارض … خداوند متعال در اين باره فرموده است: يوم ترجف الارض و الجبال و اذا رجت الارض رجا و بست الجبال بسا برخي گفتهاند مراد از زمين لرزنده، سرزمين دلهاست كه بر اثر غلبه ترس و بيم از خداوند و هول و هراس روز رستاخيز به تپش و لرزش درميآيند، اما دسته ديگر گفتهاند: معناي ياد شده انصراف سخن از ظاهر كلام الهي است بدون اين كه ضرورتي باشد و جايز نيست، زيرا آنچه را مخبر صادق درباره جزئيات احوال روز رستاخيز از جانب او خبر داده، همه از امور ممكن ميباشد، و قدرت خداوند نيز وافي و كافي براي تحقق آنهاست. فرموده است: فاحسنهم حالا من وجد لقدميه موضعا و لنفسه متسعا. گفته شده كه منظور، كسي است كه در ساحت معرفت و بندگي پروردگار، براي پاي عقل خود جايي، و در مقام قدس و فراخناي رحمت او براي خويشتن جايگاهي وسيع يافته است، و پيداست كه حال اينها در روز رستاخيز از همه نيكوتر و بهتر است، و ميتوان اين كلام را طبق ظواهر مدارك شرعي بر ظاهرش حمل كرد.
[صفحه 23]
نيز از اين خطبه است: يحفزها: از پشت سر آن را هل ميدهد اذله: جمع ذليل، خوار حس: صداي اهسته كلب: شر و بدي رهج: غبار خداوند متعال در اين باره فرموده است: فتنهها و آشوبهايي مانند پارههاي شب ديجور پديد آيد، كه هيچ كس را ياراي ايستادگي در برابر آنها نباشد و هيچ پرچمي نتواند در برابر آنها بر پا شود، اين فتنهها مانند شتري كه مهار گشته و جهاز بر پشت او انداخته شده و جلودارش آن را ميكشد و سوارهاش آن را ميدواند، رو به سوي شما ميآورد، دست اندركاران اين فتنهها گروهي هستند كه حرص و آز آنان زياد و ساز و برگ آنها كم است، دستهاي كه در ديده گردنكشان خوار و در روي زمين گمنام، و در آسمانها معروفند، براي خشنودي خداوند با آنها به نبرد ميپردازند، در اين هنگام واي بر تو اي بصره از سپاهي كه از خشم خدا پديد آيد كه نه او را گرد و غباري است و نه صدا و آوازي، زود باشد كه مردم تو به مرگ سرخ و آن چنان قحطي و گرسنگي دچار شوند كه از شدت آن رنگ رخسارشان همچون رنگ خاك،تار گردد. امام (ع) در اين بخش از خطبه خود، از فتنههايي كه پس از او روي خواهد داد خبر داده است، بويژه از فتنه صاحب زنج در بصره، و اين آشوبها و رويدا
دها را به پارههاي شب تار تشبيه فرموده و جهت شباهت معلوم است. و معناي لاتقوم لها قائمه اين است كه ايستادگي در برابر اين حوادث و دفع آنها ممكن نيست و نميتوان با آنها مقابله كرد، و اين كه قائمه به صورت مونث آمده براي برابري با واژه فتنه است، و گفته شده معنايش اين است كه در برابر اين فتنهها دست و پاي اسبان روي زمين آرام نميگيرد، و واژههاي زمام (مهار)، رحل (جهاز شتر)، حفز (هل دادن از پشت سر)، قائد (جلودار)، راكب (سواره)، جهد (كوشش) را به مناسبت اين كه فتنه به شتر شباهت دارد به طريق استعاره آورده است و مراد از اين كه شتر مهار گرديده و بر پشتش جهاز انداخته شده، كمال آمادگي و مجهز بودن فتنه است زيرا هنگامي كه شتر مهار و بر پشتش جهاز انداخته شود آماده براي سواري است، و منظور از قائد (جلودار) كساني است كه به اين فتنه كمك ميكنند و غرض از راكب (سواره) مركز فرماندهي آن است. و حفز و جهد كنايه از شتاب آنها در به راه انداختن اين فتنه است و اهلها اشاره به صاحب زنج است، و اذيت و آزار زياد و امكانات كم آنها معروف است، و چنان كه از داستان آنها كه مشهور است دانسته ميشود، ياران صاحب زنج گروهي جنگجو و آماده و سواركار بودهان
د. و ما شمهاي از داستان آنها را در ذيل خطبههاي آن حضرت در آينده بيان خواهيم كرد. امام (ع) كساني را كه به جنگ با اين گروه برخاستهاند توصيف فرموده است به اين كه اينان در نزد متكبران و گردنكشان زبون، و در روي زمين بينام و نشانند يعني اينها از متنعمان و نامداران دنيا نيستند، و اين كه فرموده است در آسمان معروفند اشاره است به اين كه آنان اهل يقين و ايمانند، و پروردگار آنها را بندگاني فرمانبردار ميداند، و فرشتگان آنان را اهل عبادت و بندگي خدا ميشناسند، سپس امام (ع) در دنباله بيانات خود، بصره را مخاطب قرار داده، از اوضاع و احوال آينده آن و از فتنه زنج كه در اين شهر به وقوع خواهد پيوست آگاهي ميدهد، بديهي است روي خطاب به مردم اين شهراست، و اين كه فرموده است: آنان را گرد و غبار و آوازي نيست. ظاهرا سبب اين است كه اينها را اسبان و چكاچاك سلاح نيست از اين رو نه گرد و غباري دارند و نه فرياد و آوازي، و اين كه سپاه خشم پروردگارند البته براي گنهكاران چنين خواهند بود هر چند فتنهاي فراگير و عمومي است، زيرا كم اتفاق افتاده كه بلا بر قومي نازل شود و تنها دامنگير برخي از آنها شود، چنان كه خداوند متعال فرموده است و اتقوا فت
نه لاتصيبن الذين ظلموا منكم خاصه. فرموده است: و سيبتلي اهلك بالموت الاحمر و الجوع الاغبر. گفته شده كه مراد از مرگ سرخ كشته شدن مردم بصره است به شمشير صاحب زنج و ياران او و يا از جانب ديگران، و توصيف مرگ به سرخي كنايه از شدت و سختي آن است، براي اين كه دشوارترين مرگها آن است كه با ريختن خون انسان صورت گيرد. امام (ع) خود، مرگ سرخ را به هلاكت آنها بر اثر غرق تفسير فرموده است، چنان كه پس از اين، گفتار آن حضرت را در اين باره نقل خواهيم كرد و اين هم مرگ بسيار سختي است زيرا موجب خروج روح از بدن است. همچنين توصيف جوع به اغبر براي اين است كه سختترين گرسنگي اين است كه به سبب آن رخسار آدمي به رنگ خاك درآيد، و به سبب كمي غذا و يا نامطلوب بودن آن رنگ و رو و پوست چهره انسان مانند خاك تار شود، به اين مناسبت اين نوع گرسنگي جوع اغبر ناميده شده است، گفته شده كه اين صفت به مناسبت اين است كه گرسنه در اين حال خود را به زمين ميچسباند و غبراء به معناي زمين است. امام (ع) در خطبهاي كه پس از فراغ از جنگ جمل و فتح بصره ايراد كرده به اين فتنه اشاره فرموده است، و اين خطبهاي است طولاني كه ما برخي از فصول آن را كه مربوط به رويدادهاي م
هم آينده است نقل كردهايم، از اين خطبه است آنچه مربوط به چگونگي غرق بصره است، در هنگامي كه امام (ع) از ايراد اين خطبه فراغت يافت، احنف بن قيس به پا خاست و عرض كرد اي اميرمومنان اين حادثه چه زماني روي خواهد داد؟ امام (ع) فرمود: اي ابابحر تو آن زمان را درك نميكني و ميان تو و آن قرنهاست ليكن بايد حاضران به غايبان برسانند تا اين كه به گوش برادران آنها در آن زمان برسد كه هنگامي كه مشاهده كنند آلونكها به خانهها و بيشهزارها به كاخها تبديل شده است، از آن جا پا به فرار گذارند و دور شوند، زيرا در آن روز براي شما بينشي نيست، سپس رو به سمت راست خود كرد و فرمود: ميان شما و ابله چه مسافتي است؟ منذر بن جارود عرض كرد پدر و مادر فدايت باد، چهار فرسنگ فاصله است، اما (ع) فرمود: راست گفتي، سوگند به آن كه محمد (ص) را برانگيخت و او را به نبوت، گرامي و به رسالت مخصوص داشت، و روح او را در بهشت برين جاي داد، همانگونه كه شما سخن مرا ميشنويد از او شنيدم كه فرمود: اي علي آيا ميداني ميان آن جا كه بصره ناميده ميشود، و آن جا كه ابله نام دارد چهار فرسنگ است و اين جا كه ابله گفته ميشود محل اصحاب قشور است، در اين جا هفتاد هزار نفر از
امت من كشته ميشوند كه هر كدام از شهداي آنها به منزله شهداي بدر است، منذر عرض كرد: اي اميرمومنان پدر و مادرم فدايت باد چه كسي آنان را ميكشد؟ فرمود: آنها را برادران جن به قتل ميرسانند، و اينها اقوامي هستند مانند شياطين كه رنگ پوست آنها سياه و جانهاي آنان بدبو و شر و بدي آنها بسيار، و ساز و برگ آنها كم است، خوشا به حال كسي كه آنها را بكشد و يا به دست آنها كشته شود، در اين زمان گروهي براي پيكار با اينها به حركت درميآيند كه در نزد گردنكشان متكبران زمان زبون، و در روي زمين گمنام و در آسمان معروفند، آسمان و اهل آن، و زمين و ساكنان آن بر اينها ميگريند، در اين هنگام اشك از چشمان آن حضرت سرازير شد، سپس فرمود: افسوس بر تو اي بصره و واي بر تو از سپاهي كه نه گرد و غباري دارد و نه سر و صدايي، منذر عرض كرد: اي اميرمومنان درباره آنچه فرمودي بر اثر غرق شدن چه بر سر آنها ميآيد؟ و اين ويح و ويل چيست؟ امام (ع) فرمود: اينها دو بابند ويح باب زحمت و رنج است، و ويل باب عذاب ميباشد. آري اي پسر جارود! آشوبهاي بزرگي بر پا ميشود، از آن جمله گروهي به جان هم ميافتند و يكديگر را ميكشند، در برخي از اين آشوبها خانهها و شهرها ويرا
ن ميشود، و داراييها به يغما ميرود، مردان كشته و زنان اسير و ذبح ميشوند، واي كه امر اين زنان داستاني شگفتانگيز است، و ديگر فتنه دجال بزرگ يك چشمي است كه چشم راست او از حدقه درآمده و چشم چپ او گويي به خون آغشته است، و در سرخي مانند اين است كه پارهخوني در كاسه چشم او افتاده و يا چون دانه انگور سرخي است كه روي آب قرار گرفته باشد، و گروهي از قبيلهاش او را پيروي ميكنند. كساني كه در شهر ابله شهيد ميشوند انجيل خود را از بر دارند، از اينها بعضي كشته ميشوند، و گروهي پا به فرار ميگذارند. پس از آن رجف است يعني زمين لرزه است و بعد از آن قذف است يعني پرتاب كردن سنگ و پس از اين خسف است يعني فرو رفتن در زمين است و سپس مسخ است يعني دگرگون شدن صورت انساني است و بعد از اينها جوع اغبراست، اين گرسنكي سختي است كه رخسار آدمي چون رنگ خاك تار ميشود و سپس مرگ سرخ است كه اين همان غرق است، اي منذر! در كتابهاي نخستين، بصره جز اين نام، سه نام ديگر دارد كه جز عالمان آنها را نميدانند اين نامها يكي خرييه و ديگر تدمر و سومي موتفكه است، اي منذر سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد اگر بخواهم به يكايك عرصهها و خانههاي وي
ران و اين كه در چه زمان خراب و پس از آن در چه موقع آباد ميشود، و به همين گونه تا روز رستاخيز، شما را خبر ميدهم، و در اين باره دانشي فراوان دارم، و اگر از من بپرسيد خواهيد ديد كه من به آنها دانايم، و در دانش خود به اين امور و آگاهي به جزئيات آن دچار خطا نميشوم، و علم به احوال امتهاي گذشته و آنچه تا روز رستاخيز پديد خواهد آمد به من داده شده است، راوي ميگويد: در اين هنگام مردي برخاست و عرض كرد: اي اميرمومنان مرا آگاه فرما كه اهل جماعت (وحدت طلبان) و اهل فرفت (جدايي خواهان) و اهل سنت (سنيان) و اهل بدعت (بدعت گرايان) كيانند؟ امام (ع) فرمود: واي بر تو حالا كه ميپرسي گوش فرا ده و مجبور نيستي كه پس از من از ديگري اين را نپرسي، اما اهل جماعت من و پيروان منند هر چند شماره آنها اندك باشد و اين به فرمان خدا و پيامبرش (ص) ثابت و محقق است، و اهل فرفت آنان هستند كه با من و پيروان من مخالفت ميكنند هر چند عده آنها بسيار باشد، و اهل سنت كساني ميباشند كه به آنچه خدا و پيامبرش (ص) مقرر داشتهاند، تمسك جستهاند نه كساني كه به راي و هواي نفس خود عمل ميكنند هر چند شماره آنان زياد باشد، گروه نخست گذشته و رفته است و گروههايي
به جاي مانده است كه بر خداست آنها را درهم شكند، و از روي زمين ريشهكن سازد، و توفيق از خداست.
[صفحه 29]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: صدف: روي گردانيد فجيعه: مصيبت ثوي بالمكان: در آن جا اقامت گزيد جلد: نيرو اي مردم! به دنيا مانند زاهدان بنگريد كه در آن زهد و بيميلي اختيار كرده و روي از آن بر تافتهاند، زيرا به خدا سوگند اين دنيا بزودي آن كس را كه در آن سكنا دارد از ميان ميبرد، و آن كه را در ناز و نعمت و ايمني است دچار مصيبت و اندوه ميسازد، در اين دنيا آنچه از دست رود و پشت كند، ديگر بار، باز نميگردد، و آنچه در آينده ميآيد دانسته و شناخته نيست، تا در انتظار آن باشيم. شادي آن آميخته به اندوه است، و توان و نيروي مردان رو به ضعف و زبوني است، فزوني آنچه در اين دنيا دلپسند و خوشايندتان ميباشد، شما را فريب ندهد، زيرا بهره شما از آنچه در كنار خود داريد اندك است. حاصل اين خطبه ترغيب مردم به زهد و بيميلي به دنيا، و پرهيز دادن آنها از آلودگي به تباهيهاي آن است. امام (ع) دستور فرموده كه به دنيا مانند زاهدان يعني كساني كه رغبت خود را از آن باز داشته و روي از آن گردانيدهاند بنگرند، و تذكر ميفرمايد كه مردم بايد دنيا را رها كنند، و آن را ناچيز شمارند، مگر براي رفع ضرورت كه بايد به مقدار ضروري
اكتفا كنند، سپس امام (ع) به ذكر معايب نفرتانگيزآن به شرح زير پرداختهاند: 1- اين كه دنيا ساكنان خويش و كساني را كه بدان اعتماد و اطمينان كرده و دل به آن بستهاند از ميان ميبرد. 2- اين كه دنيا ناز پروردگان و متنعمان را، كه آرزوها آنان را فريب داده و خود را از گزند ايام مصون ديدهاند به مصيبت ميكشاند، و آنچه را بدان دل خوش كرده و مايه ايمني خود يافتهاند از آنها ميگيرد. 3- اين كه آنچه از دنيا سپري ميشود، از مردم روي ميگرداند، همچون جواني و تندرستي و دارايي و عمر، ديگر بار باز نميگردد. 4- اين كه معلوم نيست در آينده چه اوضاع و گرفتاريهايي پيش ميآيد تا چشم به راه آن باشند و در صدد رفع آن برآيند. 5- اين كه شادي دنيا به اندوه آميخته است، و آن كه از شادي برخوردار است، پيوسته در تشويق دست دادن مطلوب و يا از ميان رفتن محبوب است. 6- اين كه پايان قدرت و نيرومندي مردم دنيا ناتواني و سستي است، چنان كه خداوند متعال فرموده است: ثم جعل من بعد قوه ضعفا و شيبه يكي از صلحا و نيكان درباره زهد و بيميلي به دنيا گفته است: آيا آن زندگاني كه آميخته به درد و بيماري، و رو به پيري، و منتهي به نابودي، و در پي آن پشيماني است شايس
ته دلبستگي است؟ سپس امام (ع) نهي ميكند از اين كه مردم به آنچه در دنيا خوشايند و دلپسند آنهاست فريفته شوند، بدين سبب كه خوشيها و لذات دنيا زودگذر و ناپايدار است، و آنچه براي انسان شايسته رغبت و دلبستگي است چيزي است كه پيوسته به همانگونه كه هست باقي بماند، و از زوال و تغيير مصون باشد. اشاه آن حضرت به اين كه اندكي از اينها شما را همراهي ميكند كفن و امثال آن است،
[صفحه 30]
رحمت خدا بر باد كه بينديشد و عبرت گيرد و بينا شود كه آنچه از دنيا باقي مانده بزودي فاني گردد و آنچه از آخرت است، همواره باقي و پايدار است، و هر آنچه به شمارش آيد پايان يافتني است، و هر چه در انتظار هستيد آمدني است، و هر آيندهاي قريب و نزديك است. سپس امام (ع) دعا ميكند براي كساني كه ميانديشند و از انديشه خود سود برده به وسيله آن عبرت ميگيرند، بدين معنا كه ذهن را به آنچه حق و سزاوار است منتقل ميسازند كه همان وجوب ترك دنيا و كار و كوشش براي آخرت است، و اين توجه و انتقال ذهن موجب ادراك حق و مشاهده با چشم باطن براي او خواهد بود. به دنبال اين مطلب امام (ع) متاع موجود دنيا را به معدوم، تشبيه فرموده است براي اين كه مردمان را گوشزد فرمايد كه آنچه موجود است بزودي معدوم خواهد شد، و گويا وجود آن بر اثر سرعت زوال و نابودي، همانند عدم است، همچنين عدم حضور آخرت را در حال حاضر، و ثوابها و عقابهايي كه در آن عايد انسان ميشود، به سبب اين كه بزودي موجود و عايد خواهد شد، به وجود حاضر و دائم تشبيه، و با جمله كل معدود منقض پايان گرفتن عمرها را كه از روزها و ساعتها و نفس برآوردنها تشكيل شده گوشزد فرموده است. فرمو
ده است: و كل متوقع آت و كل آت قريب دان. اين عبارت، نوع ضرب اول از شكل اول قضاياي منطقي است، و نتيجه اين است كه هر چه مورد انتظار است، قريب و نزديك است، و اشاره است به مرگ و آنچه پس از آن است.
[صفحه 32]
نيز از اين خطبه است: دانا كسي است كه ارزش خود را بداند، و مرد را همين ناداني بس كه قدر خود را نشناسد، دشمنترين مردان نزد خدا بندهاي است كه خداوند او را به خودش واگذاشته است، چنين كسي پا از راه راست بيرون مينهد، و بيرهنما و دليل حركت ميكند، اگر براي كار در كشتزار دنيا خوانده شود، به كار ميپردازد، اگر براي عمل در كشتزار دنيا خوانده شود سستي ميورزد، گويا آنچه را براي آن كار ميكند (دنيا) بر او واجب است، و آنچه نسبت به آن سستي ميكند (آخرت) از او ساقط شده است. امام (ع) در اين خطبه دانا را منحصر فرموده به كسي كه قدر خود را بشناسد، و مراد از قدر، اندازه و ارزش او در مملكت خدا و موقعيت او در قلمرو عالم وجود است، و چون اين شناخت مستلزم اين است كه انسان مناسبت خود را با آفريدگان عوالم وجود درك كند، و بداند كه او در جرگه كدامين آفريدگان است، و براي چه منظوري وجود يافته است، ناچار چنين كسي عالم، و از دانش لازم برخوردار، و اوامر الهي را فرمانبردار است، و از حدي كه كتاب خدا و سنن انبيا (ع) براي او ترسيم كردهاند پا فراتر نخواهد گذاشت. فرموده است: و كفي بالمرء جهلا ان لايعرف قدره. نظر به اين كه علم موجب
ميشود كه انسان قدر خود را بشناسد، ناگزير كسي كه ارزش خود را نميداند عالم نيست و نادان است، زيرا نقيض لازم مستلزم نقيض ملزوم ميباشد، و اين كه فرموده است: و كفي بالمرء جهلا اشاره است به شدت و قوت جهل و اين كه ناداني مستلزم سختي و عذاب است. فرموده است: و ان من ابعض الرجال … تا قصد السبيل. پيش از اين شرح آن داده شده است. فرموده است: سائرا بغير دليل. ذكر دليل در اينجا اشاره است. به ائمه هدا (ع) و راهنمايان به خدا، و كتاب سنت نيز از جمله راهنمايانند، براي اين كه اگر انسان در طريق راه خدا، و در نحوه سلوك و رفتار خود با بندگان او، دليل و راهنمايي نداشته باشد در زمره هلاكت يافتگان است. فرموده است: ان دعي … تا آخر. امام (ع) واژه حرث را كه به معناي كشت كردن است براي كارهايي كه انسان جهت دنيا و يا آخرت خود انجام ميدهد استعاره فرموده است. وجه مشابهت ميان زرع و اعمالي كه انسان براي دنيا يا آخرت خود به جا ميآورد اين است كه هر دوي آنها كسب بوده و براي تحصيل ثواب و پاداش صورت ميگيرد. سپس از نظر اين كه انسان در كارهاي دنيا جديت و پيشدستي و مواظبت دارد، امام (ع) اعمال او را در اين باره به آنچه بر او واجب است تشبيه فرمود
ه، و كارهاي او را براي آخرت كه همواره با قصور و تنبلي و سستي همراه است، به آنچه از او ساقط شده همانند فرموده است، با اين كه سزاوار است آدمي وضعي خلاف اين داشته باشد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 34]
نيز از اين خطبه است: … و آن زماني است كه از تباهيهاي آن كسي جز مومنان بينام و نشان رهايي نيابند، آناني كه اگر در جايي حضور يابند شناخته نميشوند، و اگر غائب باشند كسي جوياي آنها نيست، اينان چراغهاي هدايتند، و براي سالكان راه حق در ظلمات جهل، نشانههاي روشنند، آنها در راه ايجاد فتنه و مفسده گام برنميدارند، و به بازگو كردن عيبها و خطاهاي ديگران نميپردازند، و بيهودهگويي و ياوهسرايي نميكنند، آنان كساني هستند كه خداوند درهاي رحمت خويش را به روي آنها باز ميكند، و سختيهاي عذاب خويش را از آنها برطرف ميسازد. شريف رضي گفته است: اين كه امام (ع) فرموده است: كل مومن نومه مراد، مومن گمنام و كم آزار است و واژه مساييح جمع مسياح است و به معناي كسي است كه ميان مرد براي ايجاد مفسده و سخن چيني رفت و آمد ميكند و مذاييع جمع مذياع است و اين درباره كسي به كار برده ميشود كه هنگامي كه ميشنود ديگري كار بدي انجام داده زبان به گفتن آن باز و به پخش و نشر آن اقدام ميكند، بذر جمع دور است و اين واژه بر كسي اطلاق ميشود كه نادان و بيشعور و ياوهگو باشد. نومه: كسي كه بسيار بخوابد و گفته شده كه به سكون و او به معنا
ي ضعيف و ناتوان است كفات الاناء ظرف را باژگونه كردي، به كار رفتن نومه در اين جا كنايه است از گمنامي و نداشتن نام و نشان در ميان مردم به سبب اعراض از خلق و توجه آنها به خالق، چنان كه خود آن حضرت اين سخن را با ذكر: ان شهد لم يعرف و ان غاب لم يفتقد تفسير فرموده است يعني كساني كه اگر حضور داشته باشند شناخته نيستند اگر غائب باشند كسي در پي پرسش حال آنها نيست، و مراد هر مومني است كه داراي اين اوصاف باشد، و درباره اين مومنان واژههاي مصابيح و اعلام را استعاره فرموده است، زيرا اينان در طريق معرفت باري تعالي اسباب هدايتند، و در اين باره از اين سخن گفته شده است. عبارت ليسوا بالمساييح … تا ضراء نقمته واضح است، و سيدرضي رضوان الله عليه مشكلات آن را بيان داشته است.
[صفحه 34]
اي مردم بزودي شما را زماني فرا ميرسد، كه اسلام همچون ظرفي كه وارونه شود و هر چه در آن است بريزد باژگونه ميشود، اي مردم! خداوند شما را پناه داده از اين كه بر شما ستم كند اما از اين كه شما را بيازمايد پناه نداده است، چنان كه فرموده است: ان في ذلك لايات و ان كنا لمبتلين فرموده است: ايها الناس … تا الاناء بما فيه. امام (ع) در اين گفتار از آينده آگاهي ميدهد، و از تباهيهاي اهل زمان و فتنههاي دوران رها كردن دين، سخن ميگويد. چنان كه پيش از اين نيز در اين باره اشارههايي فرموده است، آن حضرت دگرگوني زمانه را به وارونه شدن ظرف با هر چه در آن است، تشبيه فرموده، و وجه تشبيه اين است كه همانگونه كه ظرف پس از وارونه شدن، فايده خود را از دست ميدهد، اسلام هم به سبب اين كه مردم عمل به احكام آن را ترك ميكنند از انتفاع خارج ميشود، و چه نيكو تشبيهي است، زيرا زمان براي اسلام مانند ظرف براي آب است، و اين كه فرموده است: ان الله قد اعاذكم من ان يجور عليكم اشاره است بر اين كه اين دگرگونيها ستمي نيست كه از جانب پروردگاربر شما رفته باشد، زيرا خداوند متعال فرموده است: و ما ربك بظلام للعبيد بلكه آزمايشي است كه خداون
د سبحان از بندگان خود به عمل ميآورد، چنان كه فرموده است: ان في ذلك لايات و ان كنا لمبتلين پس هر كه در برابر اين آزمايشها شكيبايي كند، سود برده و هر كه كفر ورزد، وبال آن بر اوست. معناي آزمايش خلق را از جانب خالق متعال و فوايد آن را پيش از اين گفتهايم و ضرورتي براي تكرار نيست، و توفيق از خداوند است.
[صفحه 37]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: لغات و شرح زيادتيهاي اين خطبه بر آنچه پيش از اين ذكر شده چنين است: حسير: خسته و درمانده در راه استوسقت: گرد آمد، سازمان يافت رحا: قطعه زميني كه دايره مانند و بلندتر از زمينهاي پيرامونش باشد خنت: دوري گزيدم پس از ستايش الهي همانا خداوند سبحان محمد را كه درود خداوند بر او و خاندان باد هنگامي برانگيخت كه در ميان اعراب كسي نبود كه كتابي بخواند و يا مدعي پيامبري و نزول وحي باشد، او به همراهي پيروانش با مخالفانش جنگيد تا آنان را به سرمنزل رستگاري بكشاند و پيش از آن كه آنها را مرگ دريابد، از كفر نجاتشان دهد، آن حضرت بر بالاي سر كساني كه در اين راه خسته و درمانده ميشدند ميايستاد كه آنان را به سرمنزل مقصود برساند، جز كساني را كه هلاكت دامنگير آنها شده و قابل هدايت نبودند، تا اين كه راه رستگاري را به مردم نشان داد، و آنان را در جايگاه مناسب خود قرار داد، از آن پس آسياي اجتماع ايشان به گردش افتاد، و نيزه قدرت آنان راست شد، به خدا سوگند من از آناني بودم كه اين سپاه را به جلو ميراندند، تا اين كه همگي لشكر باطل پشت كرد، آن گاه در تحت رهبري اسلام گرد آمدند. در اين
راه من هرگز ناتوان و بيمناك نشدم، و خيانت و سستي نكردم، به خدا سوگند، اكنون هم باطل را خواهم شكافت تا حق را از پهلوي آن بيرون كشم. اگر چه برگزيدهاي از اين خطبه پيش از اين آورده شده است اما چون آنچه پيش از اين آمده با اين روايت اختلاف دارد دوباره ذكر ميشود: فرموده است: قاتل بمن اطاعه من عصاه معناي آن آشكار است. فرموده است: و يبادر بهم الساعه ان تنزل بهم. مراد اين است كه در ارشاد و راهنمايي آنان به سوي جاده حق شتاب ميفرمود، مبادا در حال كفر گمراهي، مرگ آنها فرا رسد و در وادي هلاكت درافتند. فرموده است: يحسر الحسير و يقف الكسير … تا لا خير فيه. اين بيان اشاره است به عطوفت و مهرباني پيامبر اكرم (ص) نسبت به مرد در هنگامي كه براي غزوات يا امثال آن سفر ميكرد،بدين گونه كه آن حضرت در دنبال همراهان در آخر آنان حركت ميكرد، به احوال كساني كه به سبب خستگي و ناتواني و يا از كار افتادگي مركوب، از ديگران جدا ميماندند رسيدگي ميفرمود، و آنان را با مهرباني و لطف به ياران و همراهان ملحق ميساخت، جز آن كساني كه پيوستن آنها به ديگران امكان نداشت و يا اميدي نسبت به آنان باقي نبود. برخي از رهروان راه حق گفتهاند: واژههاي حس
ير و كسير (درمانده و شكسته) كنايه است از كسي كه پاي خرد او به سبب كمي بينش و كژي ادراك از سير در طريق الي الله باز مانده، و پيامبر اكرم (ص) به دستگيري و فريادرسي او پرداخته، و با چارهجوييها و انگيزههاي مختلف، او را به سوي دين كشانيده و به اندازه ممكن، او را از عقايد صحيح و اعمال پسنديده برخوردار فرموده است، و غرض از پيمودن راه شريعت نيز همين است. فرموده است: الا هالكا لا خير فيه. مراد كسي است كه پيامبر اكرم (ص) از اصلاح آ ن نوميد است، زيرا داناست به اين كه او اصلاح شدني نيست مانند ابولهب و ابوجهل و جز اين دو. فرموده است: فاستدارت رحاهم. واژه رحا را براي اجتماع و بلندي يافتن آنان بر ديگران استعاره فرموده است، چنان كه قطعه يا بخشي از زمين بر اثر تراكم خاك و مانند آن مرتفع ميشود. فرموده است: و استوسقت في قيادها. اشاره به اعرابي است كه فرمانبرداري كردند، و در برابر اسلام گردن نهادند، و واژههاي اتساق و قياد را از آن جهت استعاره فرموده كه آنان را به شتراني كه به دور ساربان گرد آمده و براي جلودار آنها منظم شدهاند تشبيه فرموده است. و واژه خاصره را براي باطل استعاره آورده با ذكر لابقرن آن را تشريح داده است، و اين
به ملاحضه شباهت باطل است به حيواني كه آنچه را گرانبهاتر از خود اوست ميبلعد، و كنايه بر جدا شدن حق از باطل دارد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 41]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: شيمه: خوي خلف: نوك پستان ماده شتر مخضود: بيخار شغرالكلب: سگ يك پاي خود را بلند كرد تا بول كند هار: اصل آن هائر است كه به معناي ويران است و از ثلاثي مجرد به مزيد نقل شده است. مانند: شائك و شاكي احلولي: شيرين شد وضين: طنابي كه هودج را با آن ميبندند مردم در جاهليت و گمراهي بودند) تا اين كه خداوند محمد (ص) را برانگيخت در حالي كه او گواه (اعمال خلق) و مژده دهنده (به ثواب) و ترساننده (از عقاب) بود، او در خردسالي از همه مردم بهتر و در بزگسالي از همگان بزرگوارتر و از نظر خلق و خوي از همه پاكان پاكتر و باران دهش و بخشش او از همه ريزانتر بود. اي بنياميه خوشيهاي دنيا براي شما شيرين نبود، و نتوانستيد از پستان آن شير نوشيد مگر پس از آن كه دريافتيد كه مهارش سست و تنگ پالانش گسسته است همچون شتري كه بيساربان باشد آن را رايگان به دست آورديد، حرام آن نزد گروههايي همچون درخت سدر بيخار (آسان و گوارا) و حلالش از دسترس دور و ناياب بود، به خدا سوگند شما دنيا را براي خودتان سايه گسترده استراحتي كه تا مدت معيني وجود دارد يافتهايد از اين رو زمين براي شما خالي و بيصاحب،
و دستهايتان در آن باز است، اما دست رهبران واقعي بسته و شمشيرهايتان بر آنها آخته، و شمشيرهاي آنها از شما باز داشته شده است. آگاه باشيد كه هر خوني را خونخواهي و هر حقي را خواهان است، انتقام گيرنده خونهاي ما همچون داوري است كه بخواهد درباره حق خويش داوري كند آري او خداوندي است كه هر كس را بخواهد دستگير كند ناتوان نيست و هيچ كس نميتواند از چنگ عدالت او بگريزد. اي بنياميه به خدا سوگند ياد ميكنم ديري نخواهد گذشت كه خلافت را در دست ديگران و در خانه دشمنان خود خواهيد يافت. فرموده است: حتي بعث محمدا (ص) … تا من بعد. اين عبارت مشتمل بر مباهات به پيامبر گرامي (ص) و در ستايش او و نيرومندي دين اسلام است و همچنين در نكوهش مال اندوزان و دوستداران دنيا پس از آن حضرت است، اين خطبه نتيجه و حاصل خطبه سابق است، كه گويا در آن از بد حالي و سختي و تنگدستي مردم در روزگار گذشته سخن رانده و از اين كه آن اوضاع بدين گونه پاياني نيكو يافته بر آنها منت نهاده است. امام (ع) براي پيامبر گرامي (ص) اوصافي را به شرح زير بيان ميفرمايد: 1- صفت شهيد براي آن حضرت اشاره است به اين كه پيامبر گرامي (ص) در روز رستاخيز شاهد بر اعمال خلق است چنان
كه خداوند متعال فرموده است: فكيف اذا جئنا من كل امه به شهيد و جئنابك علي هولاء شهيدا و پيش از اين درباره چگونگي اين شهادت سخن گفته شده است. 2- صفت بشير براي اين است كه پيامبر گرامي(ص) مژده دهنده پاداشهاي بزرگي است كه خداوند براي مومنان، آماده و به آنان وعده فرموده است. 3- صفت نذير براي اين است كه آن حضرت گنهكاران و سركشان را به عذابهاي دردناكي كه خداوند براي آنان آماده فرموده، بيم داده است. خداوند متعال اين صفات سهگانه پيامبر (ص) را در اين آيه شريفه ذكر فرموده است: انا ارسناك شاهدا و مبشرا و نذيرا و اين سه صفت كه در آيه شريفه ذكر شده، حال ميباشند. 4- صفت خير البريه طفلا يعني در خردسالي از همگان بهتر بود، زيرا چنان كه ميدانيم ملاك برتري و فضيلت، كردار نيك و پايداري در راه خداست، و چون آن حضرت از آغاز كودكي و خردسالي به سبب داشتن اين صفات از همه برتر بود. امام (ع) فرموده است: كه او در كودكي از همگان بهتر بود. 5- صفت و انجبها كهلا يعني در بزرگسالي از همه بزرگوارتر و برگزيدهتر بود، زيرا بزرگواري و برگزيدگي مستلزم داشتن صفات بزرگوارانه و برگزيدن به كار بستن فضيلتهاي عالي انساني است، و آن حضرت در جواني و بزگسا
لي معدن هر فضيلت و در پيري برگزيدهترين آنان بوده است. واژههاي طفلا و كهلا نيز بنابراين كه در جمله حالند منصوب شدهاند. 6- صفت اطهر المطهرين شيمه يعني خوي و سرشت او از همه پاكان، پاكيزهتر بود، زيرا آن حضرت متمم مكارم اخلاق و كامل كننده آنها بود و هر صفت خوب و خوي نيكويي از آن حضرت كسب شده است، لذاسرشت او از همه پاكيزهتر و خلق و خوي او از همه فاضلتر و كريمانهتر بود. 7- صفت امطر المستمطرين ديمه يعني بذل و بخشش او از همه بيشتر بود، ديمه به باراني گويند كه رعد بر در آن نباشد، و در اين جا صفت ابري را كه در آن اميد چنين باراني است براي آن حضرت استعاره فرموده و با واژه ديمه اين استعاره ترشيح شده است، و اين كنايه از منتهاي جود و احسان آن حضرت است، چنان كه آن بزرگوار وقتي شب فرا ميرسيد به خانه باز ميگشت هر چه زر و سيم در خانه يافت ميشد، صدقه ميداد و چيزي از آنها به صبح باقي نميماند. شيمه وديمه در جمله تميز ميباشند. فرموده است: فما احلولت لكم الدنيا في لذاتها … تا من بعد. روي سخن با بنياميه و امثال آنهاست، و از اين كه از پيامبر (ص) بر دنيا دست يافته و از آن كام گرفتهاند و بدان شادمانند آنها را سرزنش ميكند
و يادآور ميفرمايد كه اينان با اين كارها به مخالفت با سنت پيامبر (ص) برخاستهاند، و واژه اخلاف را استعاره، و بدان به انواع دستاوردها و خوشيهاي دنيا اشاره فرموده است و با ذكر واژه رضاع كه به معناي شير خوردن بچه از مادراست استعاره را ترشيح داده و با تشبيه دنيا به ماده شتر، خوردن از پستان آن را بطور كنايه بيان فرموده است. فرموده است: و صادفتموها … تا غير موجود. واژه خطام (مهار) و وضين (تنگ چهار پا) را به گونه استعاره آورده، و آن را با واژههاي قلق (اضطراب) وجولان (تاخت و تاز ترشيح داده و به نحو كنايه بيان فرموده كه برخورد آنها با دنيا پس از پيامبر خدا (ص) روند صحيحي نداشته و آن چنان كه سزاوار بوده، اعمال آنها در چارچوب دين جريان نداشته است، و اين به سبب ضعف حاكمان بوده است كه نتوانستهاند تباهيها را از جامعه مسلمانان دور و امور آنها را اصلاح كنند، و وضع آنها شبيه ناقهاي بوده كه تنگ جهاز آن سست، و مهارش لرزان و رفتارش نامنطم و حالش موزون باشد، چنين مركبي پيوسته در معرض ناآرامي و قراري است، و ممكن است در حالي كه حركت ميكند برگردد و سوار خود را بر زمين زند و به هلاكت برساند. سپس فرومايگي و پستي بنياميه را بيان
، و حرام را از نظر آنان به سدر بيخار تشبيه ميفرمايد، و وجه شباهت اين است كه بيمهايي كه خداوند بر ارتكاب محرمات و منهيات داده به منزله خار در درخت سدر ميباشد كه همانگونه كه خار در جهت خود مانع دسترسي به ميوه درخت است. وعيدهاي خداوند نيز مانع ارتكاب محرمات و منهيات ميباشد، و چون برخي از امت اسلام نواهي و وعيدهاي الهي را از خود دور شمرده و متوجه خود نميدانستند،و آنچه را حرام بود به جا ميآوردند، اين وضع به منزله دست يافتن به درخت سدر بيخار شمرده شده است كه دسترسي و بهرهبرداري از آن آسان ميباشد. و اين كه فرموده است حلال آن از دسترس دور و غير موجود ميباشد، يعني در ميان اين قوم كه بنياميهاند چنين است، و جائلا و قلقا در جمله حال ميباشند. فرموده است: و صاد فتموها و الله … تا آن جا كه فرموده است: معدودا. امام (ع) واژه ظل (سايه) را براي دنيا استعاره فرموده و با واژه ممدود (كشيده شده) آن راترشيح داده و بطور كنايه بنياميه را تهديد فرموده است كه سايه، پس از مدتي از ميان ميرود، سپس واژه شاغر (تهي) را براي زمين استعاره كرده و از اين كه براي آنها خالي از دغدغه و مانع است آن را كنايه قرار داده است، گفته ميشو
د بقي امر الفلاني شاغرا برجله و اين را به كسي ميگويند كه او را دوست و حمايت كنندهاي نباشد، و با اين كنايه اشاره فرموده است به خودسري و وسعت نفوذ اينها در كارها، و مراد از قاده خلفاست، و منظور از سلطه شمشيرها بر خلفا جرات و حاكميت بنياميه بر آنان است. و مقصود از قبض سيوف رهبران حق، عدم قدرت و سلطه بر آنهاست. فرموده است: الا ان لكل دم ثائرا … تا من هرب. امام (ع) بنياميه را از قهر و عذاب خداوند بيم داده است، و قهر و عذاب خداوند دو واژه كلي هستند كه صدق تحقق آنها آشكار است، زيرا پروردگار متعال خود انتقام گيرنده و خونخواد خون هر بيگناهي است كه خونخواهي ندارد و و يا در انتقامگيري ضعيف و ناتوان است، و چون خون افرادي مانند افراد خاندان پيامبر (ص) و صحابياني كه خداوند خون آنان را در حمايت خود گرفته، و تعدي به آن را ممنوع و حرام كرده، به منزله حق ثابت متعارفي براي خداوند است كه آن را مطالبه خواهد كرد و ضايع نخواهد گذاشت، و حاكم مطلق در اين باره اوست، لذا واژه ثائر را كه به معناي انتقامگيرنده است استعاره كرده و فرموده است: او مانند داوري است، و بايد دانست كه اطلاق واژه حق در مورد خداوند متعال بر سبيل مجاز است نه
حقيقت، زيرا از ويژگيهاي حق اين است كه اخذ آن موجب انتفاع و ترك آن باعث ضرر و زيان است، و خداوند متعال از اينها منزه است، ليكن چون انتقام خون مظلوم به منزله حقي براي اوست، براي بيان چگونگي استيفاي آن، داوري كه حق را به تمامي اخذ كند به او تشبيه شده است، سپس امام (ع) براي تهديد و بيم دادن بنياميه، قهر و قدرت خداوند را يادآوري و اوصاف او را بيان ميكند، كه او از دست يافتن بر هيچ خواستهاي ناتوان نيست، و هيچ كس از زير پنجه عدالت او نميتواند بگريزد، و به دنبال آن در حالي كه بنياميه را مخاطب قرار داده به خداوند سوگند ياد ميكند كه دنيا و حكمراني در آن را در دست دشمنان خود خواهيد ديد، و صدق اين گفتار به سبب انتقال حكومت از بنياميه به بني عباس آشكار است.
[صفحه 41]
ماتح: آن كه دلو آب را از چاه بالا ميكشد ترويق: پاكيزه كردن جرف: جايي كه سيل آن را خالي كرده باشد شجو: اندوه صوح النبت: گياه خشك شد بدانيد بيناترين ديدهها آن است كه پيوسته به سوي خير و صلاح دوخته باشد، و شنواترين گوشها آن است كه تذكر و اندرز را فرا گيرد و بپذيرد. اي مردم! چراغ دل را از شع فروزان اندرزگويي پند نيوش بيفروزيد، و آب از چشمه زلالي كه از آلودگيها پاك باشد برگيريد. اي بندگان خدا! بر ناداني و جهالت خود اعتماد نكنيد، و اسير خواهشهاي نفس خويش نشويد، زيرا آن كه چنين كند مانند كسي است كه پا بر لبه رودباري گذاشته كه سيل، زير آن را تهي كرده و در حال فرو ريختن است، او كولهبار هلاكت و بدبختي را بر پشت نهاده از اين جا به آن جا ميبرد. زيرا وي در پس هر انديشهاي،انديشه تازهاي پيدا ميكند آنچه را كه چسبيدني (و تحق پذير نيست) ميچسباند، و چيزي را كه نزديك شدني (و پذيرفتني) نيست نزديك ميگرداند، پس از خدا بترسيد و نزد كس كه نميتواند اندوه شما را از ميان بردارد و گره از كار شما بگشايد، شكايت نبريد، بيگمان امام جز آنچه كه از جانب خدا مامور است وظيفهاي ندارد، و آن، تبليغ اوامر و نواهي خداوند،
و كوشش در اندرز و خيرخواهي، و احياي سنت، و اقامه حدود بر كساني كه مستحق آنند، و باز گردانيدن حقوق ستمديدگان است. از اين رو در فرا گرفتن دانش بشتابيد، پيش از اين كه نهال آن خشك شود و قبل از اين كه به خود گرفتار شويد، و از به دست آوردن دانش از اهل آن باز مانيد، در تحصيل آن شتاب كنيد. مردم را از ارتكاب كارهاي زشت باز داريد و خود هم مرتكب آن نشويد، زيرا شما ماموريد كه سنت خودتان منكرات را به جا نياوريد و سپس ديگران را از ارتكاب آن منع كنيد. پس از اين درباره لزوم بيداري فكر در جهت به دست آوردن سعادتهاي باقي و خير جاويد و پذيرش موعظه و اندرز آغاز سخن ميكند و ميفرمايد بيناترين چشمها آن است كه نظر در خير و نيكي دوخته باشد، و شنواترين گوشها آن است كه اندرز را فرا گيرد و بپذيرد، و مراد از نگاه چشم (طرف بصر) نگاه عقل است، و سمع نيز به طريق استعاره آمده است،يا اين كه منظور همان حس بينايي و شنوايي است، به اين معنا كه بهترين ديدنيهاي چشم و شنيدنيهاي گوش آن است كه به بيننده و شنونده فايده مطلوب را برساند، و اينها همان كمالات نفساني است كه از طريق علوم و اخلاق به دست ميآيد و پس از تمهيد اين مقدمه مردم را مخاطب قرار داده
و به آنها گوشزد ميفرمايد كه گفتار او را بپذيرند، و چراغ دل را به انوار هدايت او روشن سازند و براي خود واژه مصباح (چراغ) را استععاره فرموده و با ذكر شعله و استصباح (نور از چراغ گرفتن) آن را ترشيح داده است، و نيز واژه عين (چشمه) را بر سبيل استعاره آورده است، و صفو (ناب)، ترويق (زلال كردن) و متح (دلو آب را از چاه كشيدن) در ترشيح آن آمده است. و وجه استعاره نخست اين است كه آن حضرت مانند چراغ، كه تاريكيها را ميزدايد و مردم را رهنمون ميشود، راهنما و پيشواي خلق است، و جهت استعاره دوم اين است كه مايههاي زندگي جاويد در پرتو وجود او به دست ميآيد، همچنان كه آب چشمهسارها مايه زندگي مردم در اين دنياست، و ذكر صاف و پاكيزه بودن آن از تيرگيها، اشاره به مراتب رسوخ آن حضرت در علم است، و اين كه هيچ گونه غبار شبههاي نميتواند زلال يقين او را مكدر آلوده سازد، امام (ع) در اين گفتار به مردم دستور ميدهد كه او كسب هدايت كنند و علم و اخلاق از وي فرا گيرند، و پس از اين به سخنان خود ادامه داده آنان را از جهالت و ناداني و دل خوش داشتن و تكيه كردن بدان نهي ميفرمايد، و از پيروي هوسهاي باطلي كه انسان را از دايره حق و صلاح و فضيلتها
ي اخلاقي بيرون ميبرد، و به سوي باطل و خويهاي زشت و ناپسند ميكشاند بر حذر ميدارد. فرموده است: فان النازل بهذا المنزل. مراد كسي است كه ديگران را راهنمايي ميكند، و با ناداني و ناآگاهي به مصالح عمومي ادعاي نصيحت و خيرخواهي آنها را دارد، زيرا آن حضرت مصالح عامه را ملاحظه، و مردم را به سوي آنها راهنمايي ميفرمود، ولي آنها هنگامي كه با يكديگر خلوت ميكردند، منافقان ايشان، آنان را از انجام دادن دستورهاي آن حضرت كه براي آنها زحمت و مشقت داشت مانند جهاد يا اقدام بر كارهاي دشوار باز ميداشتند و به عكس فرموده امام فرمان ميدادند، اين منافقان كينهتوز كه خود را شايسته احراز مقام آن حضرت معرفي ميكردند، براي اين كه در دين فساد و تباهي پديد آورند، مردم را در جهتي كه بر وفق دلخواه و موجب تامين مقاصد آنان بود، سوق ميدادند، و اين گفتار اشاره است به كسي كه خود را در مقام راهنمايي، خيرخواه، قرار ميدهد،در حالي كه رهنمودهاي او همه برخاسته از نادانيها و هوسهايي است كه بر دل او چيره شده و او را به لبه پرتگاه نابودي كشانيده است، امام (ع) واژه جرف (كناره رودخانه كه آب زير آن را خالي كرده باشد) را براي آراء و عقايد فاسدي كه ابراز
ميشود استعاره فرموده است، زيرا اين گونه عقايد بر نظام عقل استوار نيست، و شرع هم آنها را اجازه نداده است و به منزله ويرانه سست بنيادي است كه هر چه بر آن بنا شود، محكوم به خرابي و ويراني است، و مانند اين است كه دعوت كننده اين گونه عقايد فاسد، بر لب پرتگاه ايستاده است كه ناگهان محل او فرو ميريزد و او را سرازير جهنم ميكند، و يا در سراشيب نابودي اين دنيا سرنگون ميسازد، معمولا درباره كسي كه كار خلاف قاعده اين انجام ميدهد، و از اين بابت انتطار كيفري درباره او ميرود، گفته ميشود: (انه علي قيفا شفا هار (او بر لب پرتگاه نابودي است) و نظير آن فرموده خداوند متعال است: امن اسس بنيانه علي شفا جرف هار فرموده است: ينقل الردي علي ظهره من موضع … ردي به معناي نابودي است، و چون راي فاسد هم براي كسي كه آن را تبليغ ميكند، و هم براي كسي كه آن را ميپذيرد، موجب هلاك است، آن كسي كه از روي هوا و هوس، انديشه باطل را بر مردم عرضه ميكند مانند اين است كه هلاكت را بر پشت گرفته ازپيش يكي به نزد ديگري ميبرد، و آن را ميان كساني كه انديشه نادرست خود را به آنها عرضه ميدارد، پخش ميكند، در حالي كه او مدعي است كه هلاكت را از آنان دور
ميسازد. فرموده است: لراي بعدنه يحدثه بعد راي يريد ان يلصق ما لا يلتصق. در اين گفتار نتيجه و حاصل كار او بيان شده است، زيرا انتقال او از جايي به جايي مستلزم نقل هلاكت و نابودي از اين جا به آن جاست. لراي با واو (ولراي) نيز روايت شده است، از اين رو عبارت، كلامي مستانف و مستقل از سخن پيش است و معنايش، اين است كه به سبب انديشه تازه خود ميخواهد آنچه را چسبيدني و قابل امكان نيست بچسباند و ممكن سازد، امام (ع) در اين جا واژه لصق (چسباندن) را براي صلح استعاره فرموده، و مراد اين است كه او ميخواهد ميان شما و دشمنانتان صلح و سازش برقرار كند، در حالي كه اين امر سازش پذير نيست، و جهت مشابهت ميان اين دو اين است كه همان گونه كه چسب دو چيز را به يكديگر ميچسباند و متحد ميسازد، صلح دهنده نيز دو طرف مخاصمه را كه رو در روي هم قرار گرفتهاند گرد هم ميآورد و موجبات وحدت آنان را فراهم ميسازد، و شايد هم مراد اين باشد كه او ميخواهد از انديشههاي باطل و آراي فاسد خود آنچه را شايسته شما نيست بر ما بچسباند، جمله و يقرب ما لا يتقارب نيز به همين معناست، يعني فاصله دوري را كه ميان شما و دشمنان شماست بر دارد و شما را به يكديگر نزديك
گرداند، و اين امر نزديك شدني نيست، و از اين عبارت فهميده ميشود كسي كه آن را از مشورت با آن حضرت باز ميدارد، و صلح با معاويه را به ميان ميآورد، دست از ياري آنان در جنگ باز داشته، و از مداخله در آن سر باز زده است. سپس امام (ع) آنان را از عذاب خداوند بيم ميدهد، كه از اندوه خود نزد كساني كه شايستكي آن را ندارند، شكوه كنند، زيرا كسي كه شكايت نزد او برده ميشود يا طرف مشورت قرار ميگيرد، اگر در اندوه شكايت كننده سهمي نداشته باشد هر چند به حسن انديشه معروف باشد شايستكي اين كار را ندارد، و دليل اين مطلب اين است كه اگر انسان نسبت به كاري اهتمام و دلسوز داشته باشد، منتهاي فكر خود را به كار مياندازد، و جنبههاي مختلف موصوع را بررسي ميكند، و آنچه را بهتر و سودمندتر است برميگزيند هر چند چنين كسي از انديشههاي ممتاز برخوردار نباشد، بر خلاف كسي كه بدون دلسوزي و همدردي بخواهد راه بهتر را پيدا كند و به آنچه شايسته است دست يابد كه انتظار چنين اهتمامي از او نيست، پس از اين امام (ع) آنان را نهي ميفرمايد از اين كه منافقان با بد انديشيهاي خود عزم آنها را درباره آمادگي براي جنگ كه آن حضرت با نگرشي صحيح در آن اصرار دارد سست
كنند، سپس مسووليتهاي امام را در برابر مردم بيان ميفرمايد، و غرض آن حضرت اين است كه در قبال گرفتاريهايي كه اينها دچارند عذر خود و حدود مسووليت خويش را گوشزد فرمايد تا نسبت كوتاهي و تقصير به آن حضرت ندهند، و به آرا و نظريات ديگران رو نياورند، و پنج چيز را از مسووليتهاي امام ذكر كرده است: اول رسانيدن احكام به بندگان خدا، دوم كوشش در خير و اندرز به آنان، سوم زنده گردانيدن واجبات خداوند و سنتهاي پيامبر (ص) در ميان آنان، چهارم اقامه حدود الهي درباره كساني كه به سبب ارتكاب جنايت استحقاق آن را دارند، پنجم باز گردانيدن سهام ستمديدگان به خودشان و سهمام جمع سهم است و آن بهرهاي است كه مسلمان در بيتالمال دارد، سپس چون پيش از اين مردم را از گرايش به نادانيها و اعتماد بر جهل نهي فرموده بود، اكنون آنان را دستور ميدهد كه براي فرا گرفتن دانش پيش از آن كه نهال آن خشك شود بشتابد، و واژه نبت را براي علم استعاره فرموده و با ذكر تصويح كه به معناي خشك كردن است آن را ترشيح داده، و بطور كلي كنايه به از ميان رفتن علم با مرگ خود اشاره فرموده است. فرموده است: من قبل ان تشغلوا بانفسكم. يعني: در اين موقع كه از شرور فتنهها و رنجهايي ك
ه در آينده از بنياميه به شما خواهد رسيد آسودگي داريد. و مستنار علم يعني آنچه از آن نور علم تابش دارد و از آن كس هدايت ميشود، و مراد از اهله خود آن حضرت و جانشينان اويند، پس از اين به مردم دستور ميدهد كه نخست خود، از ارتكاب منكرات خودداري كنند، و سپس مردم را از اين اعمال باز دارند، زيرا كسي كه ديگران را از چيزي نهي ميكند، بايد ابتدا خود او اين نهي را به كار بندد و از ارتكاب آن كار خودداري كند. و در اين صورت است كه نهي ميتواند مفيد و موثر واقع شود، و مطابق با مقتضاي حكمت و مصلحت نيز همين است، براي اين كه سرشت آدمي از ديدن كارهاي ديگران بيشتر متاثر، و به پيروي از آنان زودتر راغب ميشود تا شنيدن گفتار آنان، بويژه اگر كردار گوينده با گفتارش مخالفت داشته باشد، و اين موضوعي است بديهي و تجربه و عقل سالم و احكام و شرايع به آن گواهي ميدهد. و شاعر در اين شعر بدان اشاره كرده است: لا تنه عن خلق و تاتي مثله عار عليك اذا فعلت عظيم
[صفحه 52]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: ابلج: آشكارتر و تابانتر مضمار: جاي پرورش اسبان براي مسابقه سبقه: چيز مهمي كه بر سر آن مسابقه انجام ميشود وليجه: همراز و برگزيده حلبه: اسباني كه از هر سو براي مسابقه گردآوري ميشود و گاهي به محل اجتماع آنها اطلاق گردد ستايش ويژه خداوندي است كه آيين اسلام را برقرار فرمود و مقررات و احكام آن را براي كساني كه بخواهند از آن بهرهمند شوند آسان كرد، و پايههاي آن را در برابر آناني كه ستيزهگري و برتريجويي كنند استوار و نيرومند ساخت. و آن را براي كساني كه بدان چنگ زنند، پناه امن، و براي آنهايي كه در حريم آن جاي گيرند مايه صلح و سلامت، و براي كساني كه از آن سخن گويند حجت و برهان، و براي آنهايي كه از آن دفاع كنند گواه، و براي آناني كه از آن روشني بخواهند نور، و براي كساني كه آن را درك كنند فهم، و براي آناني كه در آن انديشه كنند عقل قرار داد. آن را نشانه گردانيد براي كسي كه در پي آن باشد، و بينش براي كسي كه عزم آن را داشته باشد، و عبرت براي كسي كه از آن پند گيرد، و رستكاري براي كسي كه آن را تصديق كند، و آرامش براي كسي كه بدان تكيه كند، و آسايش براي كسي كه كار خود
را به آن واگذارد، و سپر امن براي كسي كه شكيبايي كند، خلاصه اين كه اسلام روشنترين راهها و واضحترين مذهبهاست، دلائل و نشانههايش در برابر ديد همگان، و راههايش تابان، و چراغهايش روشني بخش و فروزان است، او برنده بزرگوار ميدان مسابقه است، براي اين كه مقصدش بلند، اسبانش براي مسابقه آماده، جايزهاش نفيس و گرانقدر و سواركارانش شريف و بزرگوارند، تصديق حق، راه آن، و كردار نيك نشانه آن، و مرگ پايان آن، و دنيا ميدان مسابقه آن، و رستاخيز جاي گرد آمدن آنان، و بهشت جايزه آن است. امام (ع) خداوند سبحان را ستايش فرموده است بر اين كه نعمت خود را ارزاني داشته و دين مبين اسلام را وضع و برقرار كرده است تا به وسيله آن خردها به سوي او راه يابند، و ذكر واژه شرايع اشاره است به احكام و قوانين اسلام كه مورد توجه افكار و مطمع نظر انديشمندان و صاحبنظران ميباشد، و منظور از تسهيل شرايع اين است كه خداوند متعال احكام و مقررات اسلام را آن چنان واضح و روشن قرار داده است كه فصيح و الكن آنها را ميفهمند، و كودن و زيرك در وارد شدن به سرچشمههاي آن مشتركند، و مراد از اعزاز اركان اسلام، حمايت حق تعالي از احكام و شرايع آن است، و اين كه پايههاي آن ر
ا استوار، و مرتبه آن را برتر از آن قرار داده كه نادانان و مشركان بر آن غلبه و در صدد انهدام آن برآيند و بتوانند نور آن را خاموش سازند، سپس امام (ع) به ستايش اسلام پرداخته، و صفاتي را كه شارع آن يعني خداوند متعال بدان بخشيده به شرح زير بيان كرده است: 1- جعله امنا لمن علقه: آشكار است كه اسلام براي كسي كه بدان چنگ زند در دنيا از قتل و در آخرت از عذاب الهي پناهگاه است. 2- و سلما لمن دخله: يعني اسلام با كسي در آن وارد شود روش مسالمت دارد، و در اين عبارت، اسلام اولا به حرم تشبيه شده است كه هر كس در آن پا نهد، در امن و سلامت خواهد بود، و ثانيا به دلاور پيروزي تشبيه شده كه رفتارش مسالمتآميز است، زيرا هر كس آن را بپذيرد و در آن داخل شود جان و داراييش محفوظ ميماند و مانند اين است كه اسلام با او مسالمت و مصالحه كرده است كه آنچه را مايه آزار و ناراحتي اوست پس از ورود به اسلام دنبال نكند. 3- و برهانا لمن تكلم به: يعني در اسلام براهين و دلايل آشكار موجود است. 4- شاهدا لمن خاصم به: شاهد، اعم از برهان است زيرا جدل و خطابه را نيز شامل است. 5- نورا يستضاء به: يعني اسلام نور است كه از آن كس روشني ميشود، در اين جمله نور را،
براي اسلام استعاره آورده، و با ذكر استضاء، كه به معناي روشني خواستن است، آن را ترشيح داده و كامل فرموده است جهت مشابهت ميان اسلام و نور اين است، كه انسان در راه خود به سوي خدا و به دست آوردن بهشت از اسلام پيروي ميكند و از آن دستور ميگيرد. 6- و فهما لمن عقل: اسلام فهم است براي كسي كه آن را درك كند، و چون فهم عبارت است از خوب آماده بودن ذهن براي يذيرش چيزهايي كه بر او وارد ميشود، دخول در اسلام، و پرورش دادن نفس بر اساس احكام و مقررات آن نيز سبب بزرگي براي حصول آمادگي ذهني جهت تابش و پذيرش انوار الهي و فهم اسرار قدسي است، و اطلاق واژه فهم بر آنچه گفته شد مجاز و از باب اطلاق نام مسبب بر سبب ميباشد. 7- ولبا لمن تدبر: چون لب به معناي عقل است، در اين جا نيز مانند جمله پيش واژه عقل براي اسلام بر سبيل مجاز آمده اگر چه مسبب آن است، و در اين جا منظور عقل لملكه و مراتب بالاتر آن است، زيرا اسلام و قواعد و احكام آن، نيرومندترين وسيله براي دست يافتن به بالاترين مراتب خرد ميباشد. 8- و آيه لمن توسم: منظور كسي است كه در جستجوي راه حق و يافتن اهداف آن است، و اسلام براي چنين كسي نشانه و علامت است كه اگر بدان راه يافت در طر
يق هدايت قرار گرفته است. 9- و تبصره لمن عزم: مراد كسي است كه تصميم بر انجام دادن مقصود خود گرفته است، و اسلام براي او مايه بينش است كه بتواند مقصود خود را به گونه شايسته انجام دهد. 10- و عبره لمن اتعظ: معناي اين جمله آشكاراست، زيرا اسلام با بيان احوال امتهاي گذشته و آنچه روزگار بر سر آنها آورده براي كسي كه پندآموز و موعظهپذير باشد در راه حركت به سوي خدا نيكوترين مايه عبرت است. 11- و نجاه لمن صدق: اسلام براي كسي كه رسالت پيامبر (ص) را تصديق كند و به آنچه از جانب خداوند براي بشر آورده ايمان آورد، مايه رستگاري است، زيرا پذيرش اسلام براي او در دنيا موجب رهايي از قتل و شمشير دين و در آخرت باعث رستگاريش از عذاب خداوند است، و اطلاق نام نجات بر اسلام از باب اطلاق نام مسبب بر سبب ميباشد. 12- و ثقه لمن توكل: يعني اسلام مايه وثوق و اعتماد كساني است كه بر خداوند توكل كنند، زيرا مشتمل بر وعدههاي گرانقدر اوست، و به سبب اطمينان بر آن است كه توان توكل بر خدا را مييابند. 13- راحه لمن فوض: يعني كسي كه بحث و تدقيق در مسائل را رها و به احكام اسلام و دلايل قرآن و سنت اصيل اهل قرآن تمسك جويد، و كارخ ود را به آن واگذارد آسايش
مييابد، گفته شده: منظور ترغيب مردم است به اين كه امور را به خدا واگذارند، و دانش آنچه را كه نميتوان دانست و شناخت، به او تفويض كنند و در اين راه بيهوده زحمت نكشند كه در اين صورت آسودگي مييابند، و نيز گفتهاند: مراد اين است كه اگر اسلام مسلمان كامل باشد و امور خود را به خداوند واگذارد، پروردگار متعال تمامي كارهاي او را كفايت و اصلاح ميفرمايد و او را از كوشش و تلاش بينياز و آسوده ميگرداند. 14- جنه لمن صبر: يعني در به كار بستن و عمل كردن به احكام و دستورهاي آن بردباري و شكيبايي ورزد، و روشن است كه معناي سپر، ايمني از عذاب خدا ميباشد، و واژه جنه (سپر) استعاره شده است. 15- ابلج المناهج: مقصود از مناهج اسلام راههاي وصول بدان و اصولي است كه با اذعان بدانها و پيمودن آن راهها، انسان مسلمان ميباشد، و اينها عبارت است از اقرار به خداوند و يگانگي او و ايمان به رسالت پيامبر (ص) و تصديق به آنچه در شرع وارد شده است و امام (ع) آنها را به مناهج تفسير فرموده است، و بديهي است اينها راههاي روشن هدايت و رستكار است. 16- و اوضح الولائج: يعني هر كس به ديده اعتبار به اسلام بنگرد، اسرار و بواطن آن را آشكار خواهد ديد. 17- مشرف ا
لمنار: منار اسلام عبارت است از اعمال صالحهاي كه سالكان اين راه به جا ميآورند، مانند نمازهاي پنجگانه و امثال آن، و آشكار است كه اين عبادات و اعمال، برتر و بالاتر از عباداتي است كه پيش از اين به جا آورده ميشده است. 18- مشرق الجواد: معنايي نزديك به مفهوم ابلج المناهج دارد. 19- مضيء المصابيح: اين جمله كنايه از دانشمندان اسلام و پيشوايان آن است كه به طريق استعاره بيان فرموده و با ذكر واژه اضاءه آن را ترشيح داده است، و اشاره دارد به اين كه علوم از آنها نمايان ميشود و مردم بايد از آنها پيروي كنند، و شايد منظور از مصابيح، ادله دين مانند كتاب و سنت باشد. 20- كريم المضمار: يعني اسلام در ميدان مسابقه حيات هميشه برنده است و مراد از اين ميدان مسابقه، دنياست، و شك نيست كه ميدان آن كريم و ارجمعد است، زيرا از اين جاست كه انوار معرفت كسب، و در پرتو آن به سوي خدا گام برداشته ميشود، واژه مضمار استعاره است براي دنيا و پيش از اين شرح آن داده شده است. 21- رفيع الغايه: چون مقصد اسلام، رسيدن به آستان پروردگار جهانيان است و آستان او همان جنه الماوي يا بهشت جاويد است، لذا مقصد او بلند و هدف او عالي است، زيرا مقصدي بلندتر و هدفي
برتر از بهشت وجود ندارد. 22- جامع الحلبه: واژه حلبه را براي روز رستاخيز استعاره فرموده است، زيرا قيامت چنان كه بيان خواهيم كرد حلبه و وعدهگاه نتيجه مسابقه است، وجه استعاره اين است كه مردم در آن روز همه گرد ميآيند تا كدام يك از آنان براي وصول به آستان حضرت حق كه همان بهشت جاويدان است بر ديگري پيشي گيرد، مانند گرد آمدن اسبان براي مسابقه و شتافتن آنها براي گرفتن جايزه. 23- متنافس السبقه: يعني جايزه آن محبوب و گرانقدراست، زيرا بهشت جايزه آن است و اين گراميترين چيزي است كه بر سر آن رقابت ميشود و مطلوب انسان است. 24- شريف الفرسان: واژه فرسان را كه به معناي سواركاران است، براي دانشمندان اسلام استعاره آورده است، آن دانشمنداني كه در ميدان دانش يكهتازان و قهرمانانند، و شباهت دارند به اسبان لايقي كه در ميدان مسابقه موجب پيروزي صاحبان خود ميشوند. 25- التصديق منهاجه: اين جمله تا آخر اين بخش از خطبه، توضيحي است بر آنچه در عبارات پيش روشن نشده و تفسيري است بر منهاج و منار و غايه و مضمار و حلبه و سبقه، و اين كه مرگ را نهايت يا مقصد بيان كرده و الموت غايته فرموده است براي اين كه مرگ نزديكترين مقصدي است كه انسان را در آس
تانه لقاي پروردگار متعال قرار ميدهد، و شايد هم مراد از موت. مرگ شهوات و هواهاي نفساني باشد، زيرا اين نيز از اهداف و مقاصد اوليه اسلام است، همچنين سبقه را براي بهشت استعاره فرموده است، براي اين كه بهشت ثمره دين و غايت مطلوب آن است همچنان كه سبقه يا جايزه حاصل كوشش دو طرف مسابقه ميباشد.
[صفحه 58]
بخشي از اين خطبه است كه درباره پيامبر اكرم (ص) فرموده است: قبس: شعله حابس: ايستاده در جايي نزل: غذايي كه در مهماني و امثال آن براي حاضران آماده ميشود. اوري: افروخت زمره: گروهي از مردم سناء: بلندي مقام ناكب: منحرف از راه پيامبر اكرم در تبليغ احكام الهي كوشيد تا براي كسي كه خواهان روشني هدايت است شعله اين برافروخت، و نشانهاي پر فروغ فرا راه درماندگان وادي حيرت قرار داد، پروردگارا! او امين مورد اعتماد تو، و گواه تو در روز رستاخيز است، او برانگيخته توست كه وي را براي خلق نعمت قرار دادهاي، و پيامبر بر حق توست كه او را براي رحمت فرستادهاي، خداوندا! از عدل و داد خويش بهره وافري نصيب او گردان، و از فضل و كرامت پاداش او را چند برابر فرما، بارخدايا! كاخ آيين او را ازه مه كاخها بلندتر و افراشته تر كن و او را بر خوان نعمت خود گرامي بدار، و بر شرف پايگاه او نزد خود بيفزاي، و وسيله تقرب خود را به او مرحمت كن، و بلندي مقام و برتري به او عطا فرما، و ما را در زمره ياران و پيروان او قرار ده بي آن كه رسوا و پشيمان و منحرف و پيمان شكن و گمراه و گمراه كننده و فريب خورده باشيم. شريف رضي گفته كه اين خطبه پي
ش از اين آورده شده است، ليكن به سبب اختلافي كه با روايت سابق دارد دوباره ذكر شده است. فرموده است: حتي اوري … تا لحابس. اين عبارات حاصل گفتاري است كه امام (ع) در ستايش پيامبر اكرم (ص) و شرح مجاهدتها و كوششهاي آن حضرت در راه دين براي وصول به هدف مذكور بيان فرموده است، واژه قبس را براي انوار فروزان دين استعاره آورده است، زيرا نفوس بشري از اشعه انوارهدايت آن روشني ميگيرند، همچنين واژه علم (نشانه) را استعاره آورده، و تابش انوار دين را بدان نسبت داده است، و از اين دو چيز دانسته ميشود: 1- اين كه پيامبر گرامي (ص) انواري از خود ظاهر ساخت، و آنها را علم و نشانه قرار داد، تا سالكان و جويندگان راه خدا، كه در ظلمت حيرت و شبهت فرو رفته و از رفتار باز مانده و سرگشته و حيرتزده بر جاي ايستادهاند هدايت شوند، چنان كه خداوند متعال فرموده است: و اذا اظلم عليهم قاموا و اين نشانهها كنايه از آيات كتاب الهي و سنت است. 2- اين كه مراد از اعلام، ائمه و پيشوايان دين است، و منظور از تابش انوار او بر آنها، روشن گردانيدن دلهاي آنان است به كمالات و علومي كه از آن حضرت ظاهر شده است. فرموده است: فهو امينك المامون. يعني او (پيامبر (ص)) ام
ين وحي توست، و شهيدك يوم الدين يعني گواه بر خلق تو در روز رستاخيز است، و بعيثك نعمه يعني برانگيخته توست، در حالي كه او را براي مردم نعمت قرار دادي تا به هدايت او به بهشت راه يابند، و رسولك بالحق رحمه يعني فرستاده بر حق توست كه او را براي بندگانت رحمت گردانيدي تا به آتش ي خشم تو در وادي هلاكت نيفتند و ما ارسلناك الا رحمه للعالمين پس از اين، گفتار خود را با دعا براي آن حضرت ادامه ميدهد، و از خدا ميخواهد كه بهرهاي از عدل و داد خويش نصيب او گرداند، و چون مقتضاي عدالت الهي ايجاب ميكند، كسي را كه به پيامبري برگزيده و محل رسالت خويش قرار داده او را به بالاترين كمالاتي كه براي او مهيا ساخته برساند، و براي وصول به برترين و بالاترين مرتبه كمال آماده سازد، از اين رو امام (ع) خدا را ميخواند كه بهره وافري از عدل خويش نصيب او گرداند كه به سبب آن او را براي وصل به درجات بيمنتهاي قرب مهيا گرداند. فرموده است: و اجزه مضاعفات الخير من فضلك. چون امام (ع) درباره پيامبر (ص) به آنچه استحقاق دارد دعا كرده بود، در اين جا از خداوند ميخواهد كه هر چه بيشتر به او تفضل و مرحمت فرمايد، و احسان و پاداشي را كه آن حضرت استحقاق دارد چند
برابر گرداند. فرموده است: اللهم اعل علي بناء البانين بنائه. امام (ع) دعا ميفرمايد كه خداوند پايههاي آييني را كه پيامبر (ص) آورده هر چه استوارتر و بناي ديني را كه بنيان نهاده است از اديان پيش بلندتر و افراشتهتر بدارد، و در اين دعا بناي رفيع كمالات و فضيلتهايي را كه پيامبر (ص) براي نفس خويش فراهم فرموده نيز اراده كرده است. واژه بنا بر سبيل استعاره آمده است، سپس امام (ع) دعا ميكند كه خداوند با پاداشهاي فراواني كه براي او آماده ساخته است وي را نزد خود گرامي بدارد، و بربرتري مقام او در پيشگاه خويش بيفزايد، و آنچه وسيله تقرب و توسل به اوست به وي مرحمت فرمايد، يعني آنچه نيروي او را براي وصول به بالاترين مرتبه قرب، كامل ميگرداند، و همچنين به او بلندي مقام و برتري تمام مرحمت فرمايد، سپس امام (ع) براي خود دعا ميكند و از خدا ميخواهد كه او را در زمره ياران پيامبر (ص) و از جمله پيروان او قرار دهد، در حالي كه بر اوصاف زير باشد: غير خازين: يعني به سبب ارتكاب گناهان و اعمال زشت، رسوا و سرافكنده نباشد. لا نادمين: در برابر اوامر الهي كوتاهي نكرده و در فرمانبردار تقصير نكرده باشد، و لا ناكبين يعني: از راه راست منحرف نشد
ه و در يكي از دو طرف افراط و تفريط نيفتاده باشد و لا ناكثين يعني: عهد و ميثاقي را كه خداوند با بندگانن دارد كه تنها او را عبادت و بندگي كنند و دين خود را براي او خالص گردانند، نقض نكرده باشد. و لا ضالين از راه راست و حد اعتدال بيرون نرفته باشد و لا مفتونين: فريفته شبهات باطل نشده باشد. توفيق از خداوند است.
[صفحه 61]
بخشي ديگر از اين خطبه است كه به ياران خود ميفرمايد: در پرتو لطف خداوند متعال به مقامي رسيدهايد كه به خاطر آن كنيزكان شما را گرامي ميدارند، و با همسايگانتان آشنائي و پيوند برقرار ميكنند، كساني كه شما را بر آنها هيچ برتر نيست، و حقي بر آنها نداريد. براي شما تعظيم ميكنند، و آناني كه از قدرت شما باك ندارند و بر آنها دستي و سلطهاي نداريد از شما ميترسند، اينك با اين كه ميبينيد قوانين و حدود الهي شكسته شده خشمناك نميشويد در صورتي كه اگر پيمانهاي پدرانتان شكسته شود آن را ننگ ميدانيد، دستورهاي خداوند بر شما وارد ميشد، و از شما به ديگران ميرسيد و رجوع و بازگشت آنها به سوي شما بود، اما مقام خويش را به ستمگران واگذاشتيد، و زمام امور خويش را به دست آنان داديد، و امور الهي را به آنان سپرديد، در حالي كه آنها به شبهات عمل ميكنند، و در جهت ارضاي شهوات گام برميدارند، سوگند به خدا اگر اين ستمكاران شما را در زير ستارگان آسمان پراكنده سازند، خداوند شما را براي روز سختي كه اينها در پيش دارند گرد خواهد آورد. امام (ع) در اين بخش از خطبه، سخن را به يادآوري مردم از مقام و منزلتي كه خداوند در پرتو دين مبين ا
سلام و هدايت نور ايمان، آنان را بدان گرامي داشته، آغاز فرموده است، و درباره اهميت و اثرات اين موهبت ميفرمايد كه حرمت اين منزلت حتي كنيزكان و همسايگان شما را اگر چه مسلمان نيستند فرا گرفته است، و كساني كه شما بر آنها هيچ برتري نداريد و شما را بر آنها حقي و منتي نيست به شما احترام ميگذارند و بزرگتان ميشمارند، و آناني كه از قدرت شما باك ندارند از شما ميترستد، و پيداست كه همه اينها به سبب اسلام و هدايت ايمان است، كه خداوند به آنها بخشيده است. امام (ع) پس از آن كه نعمتها و موهبتهاي خداوند را درباره آنها يادآوري ميفرمايد، گفتار خود را با سرزنش و نكوهش آنها كه در اداي حقوق واجب الهي كوتاهي ميكنند ادامه ميدهد، و به اعمال آنها كه موجب كفران نعمتهاي اوست اشاره ميفرمايد، و اين كفران و ناسپاسي عبارت از اين است كه آنان ميبينند حدود الهي شكسته و پيمانهاي او نقض ميشود اما سكوت ميكنند، و خشمناك نميشوند و چنان مينمايد كه به اين كارها خشنودند، منظور امام (ع) اعمال زشت و مظالم ستم پيشگان و خروج خوارج و ديگر منكراتي است كه مردم شام و ديگران مرتكب ميشوند، براي اين كه مردك شام با فرمان خداوند مخالفت كرده، و بيعت اما
م (ع) را كه عهدي از عهود الهي است شكستهاند، و سكوت در برابر اين امور با وجود قدرت در رفع اين مظالم و رد اين اعمال، و امكان جهاد با ستمكاران، خود عمل زشت و منكري است كه اينها مرتكب ميشوند، و واو در جمله و انتم … براي حال آمده است يعني: در حالي كه شما ننگ ميدانيد پيمان پدرانتان شكسته شود به طريق اولي بر شما لازم است كه شكستن پيمانهاي الهي و نقض عهود آورا ننگ بشماريد، سپس سستي و كوتاهي آنها را در كارهايي كه خداوند اجراي آنها را بر آنان واجب فرموده و آنها را متصدي سامان دادن به امور دين و واسطه تبليغ اسلام قرار داده، و از اين راه به آنان سلطه بر ديگران بخشيده يادآوري ميكند و آنها را سرزنش و توبيخ ميفرمايد كه مقام خود را در اسلام به ستمكاران سپردهاند، و منظور از ستمكاران در اين جا معاويه و گروه اوست، و مقصود از تمكين ستمكاران، خودداري از سركوب آنان و سپردن زمام امور به دست آنهاست، واژه ازمه (جمع زمام: مهار يا افسار) استعاره است، و مراد از اموري كه به دست ستمكاران سپردهاند امور شهرها و ممالك اسلام است، كه بر اثر كوتاهي و سستي آنها در جهاد و پيكار، همگي اين وقايع و حوادث به وجود آمده است، منظور از اين كه ستم
كاران به شبهات عمل ميكنند اين است كه اعمال آنها مطابق با اوهام فاسد و نظريات باطلي است كه آنها را در كارهاي خود حجت و دليل قرار ميدهند، و مراد از سير در شهوات اين است كه ستمكاران اوقات خود را به فرو رفتن در شهوات و ارضاي خواهشهاي نفساني خويش ميگذرانند. فرموده است: و ايم الله … تا آخر. اين عبارت بيم و اخطاري است به مردم درباره كارهايي كه بنياميه در آينده انجام ميدهند و اين كه همه را در گرفتاريها و شرور خود وارد كرده، و فتنه خود را گسترش خواهند داد، و مراد از يوم (روز) مدت خلافت بنياميه است كه بدترين مدت و سختترين روزگاري است كه بر اسلام و مسلمانان گذشته است، و اين كه امام(ع) تفرقه و پراكندگي مردم را به آنان، و جمع و گردآوري را به خداوند نسبت داده براي اين است كه اعلام فرمايد ابتلاي مردم به بليه بنياميه قضاي الهي و نزول آن در آينده، قطعي است، و اگر براي جلوگيري از فرود آمدن اين بلا مردم را در اطراف و اكناف شهرها پراكنده سازند، سودي نخواهد داشت، و قضاي الهي نازل خواهد شد و دامن همه مردم را خواهد گرفت، زيرا تقدير اين است كه مردم به بلاي فرمانروايي بنياميه و شرور و تبهكاريهاي آنها دچار و آزمايش شوند، و
چگونگي احوال و رفتار بنياميه با مردم بويژه با صلحا و نيكان معلوم است. و توفيق و خودداري از گناه بسته به لطف خداست.
[صفحه 65]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: جوله: جنگ و گريز طغام: او باش يافيخ: جمع يافوخ است كه به بالاي دماغ گفته ميشود. حس: ريشهكن كردن تذاد: كشانده و رانده ميشود انحاز: لغزيد لهاميم: جمع لهوم و به معناي خوبان از مردم است وحاوح: جمع وحوحه به معناي آوازي است كه با گرفتگي از سينه دردمند برخاسته ميشود. تضال: جمع نضل به معناي شمشير است شجره: نيزه زدن گريز و هزيمت شما را در جنگ و كنارهگيري شما را از صفوف خود ديدم، جفاپيشگان و فرومايگان و باديهنشينان شام شما را از صفهايتان گريزاندند، با اين كه شما از برگزيدگان عرب و سران شرف، و عضو مقدم (جبهه حق)، و كوهان بلند پيكر اجتماع هستيد، اما دردهاي سينه من آن گاه بهبود يافت، كه ديدم سرانجام همانگونه كه آنها شما را گريزاندند، شما نيز آنها را از جاي رانديد، و همانگونه كه شما را از مواضع خود دور كردند، شما نيز آنها را به ترك سنگرهاي خود وادار ميساختيد و با نيزه و شمشير آنها را كشتار ميكرديد چنان كه مانند شتران تشنه كه از آبشخور خود رانده و منع شده باشند بر رويهم درآمده و اوليها بر سر آخريها ميافتادند. امام (ع) در اين خطبه نخست ياران خود را از ا
ين كه در جنگ با دشمن سنگرها خود را رها كردند به سختي سرزنش ميفرمايد و سپس آنان را پرهيز ميدهد، و تشويق ميكند كه ديگر از جنگ نگريزند و پايگاههاي خود را رها نكنند، چنان كه ضمن جملات و قد رايت … تا اهل الشام آمده است، يعني: شكست و گريز شما را از آنها ديدم، و مشاهده كردم كه اوباش اهل شام بر شما پيروز شدند، با اين كه شما اهل شرف و بزرگان عرب هستيد، واژه يافيخ را براي آنها استعاره آورده است، زيرا آنها در شرافت و بلندي رتبه نسبت به ديگر عربها مانند نسبت مهمترين قسمت مغز به ديگر اعضاي بدن بودند، همچنين واژه انف و سنام استعاره ميباشد، و وجه مشابهت اين است كه همانگونه كه بيني بر ديگر اعضاي بدن تقدم و برتري دارد، و زيبايي رخسار بيش از اعضاي ديگر صورت بدان وابسته است، آنان نيز بر ديگر اعراب شرف و تقدم دارند، همچنين بلندي مقام آنها به كوهان شتر تشبيه شده كه بر ديگراعضاي آن بلندي و برتري دارد، امام (ع) پس از نكوهش و يادآوري اين عمل آنان، به ذكر غلبه و تفوقي كه در پايان كار به دست آوردند ميپردازد كه توانستند به همانگونه كه دشمن آنان را هزيمت داده بود او را منهزم كنند و همانطور كه آنان را از سنگرهاي خود رانده بود، او
را از مواضع خويش برانند، و وي را با نيزه و شمشير از پاي درآورند و آن چنان شكستي نصيب لشكريان دشمن كنند كه اوليها بر روي آخريها درافتند، و اين تذكار امام (ع) براي اين است كه بر اين دليري پايدار بمانند و در اين گونه موارد استوار و پابرجا باشند، آن حضرت اين پايمردي و پيروزي آنها را درماني براي دردهاي سينه خود شمرده، و با به كار بردن واژه وحاوح به اندوه و دلتنگي خود، به سبب شكست ياران خويش و پيروزي دشمنان اشاره فرموده، و هزيمت لشكريان دشمن را در پايان كار كه در هنگام فرار بر روي هم در ميافتادند، به شتران تشنهاي كه در كنار آبشخور گرد آمده و پيش از اين كه آب بنوشند آنها را از آن جا برانند و با زدن تير آنها را از آن محل دور كنند و مانع آب نوشيدن آنها شوند، تشبيه فرموده است، زيرا چنين احوالي باعث ميشود كه شتران از شدت فرار به پشت يكديگر سوار شده بر روي هم درافتند.
[صفحه 68]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است كه در آن از رويدادهاي سخت آينده خبر ميدهد: ستايش ويژه خداوندي است كه با آفرينش خود، بر بندگانش تجلي كرده، و با حجت و برهان خو در دلهاي آنان آشكار ميشود، آفريدگان را بي آن كه نياز به تفكر داشته باشد آفريد، زيرا انديشهها جز براي صاحبان ضمير سزاوار نيست، و خداوند در ذات خويش صاحب ضمير نيست، دانش او اعماق پردههاي غيب را شكافته است، و بر پچيدهترين انديشهها و اسرار احاطه دارد. امام (ع) خداوند را بر پنج چيز ستايش فرموده است: 1- اين كه از طريق آفرينش مخلوقات بر آفريدگان تجلي كرده و خود را به آنان نمايانده است، و چنان كه در فصول پيش مكرر گفته شده، مراد از تجلي اين است كه خداوند معرفت خود را از طريق توجه به آثار صنع خويش در دلهاي بندگانش قرار داده و خود را از اين راه به آنان نشان داده است، تا آن جا كه هر ذرهاي از مخلوقات او به آينهاي شباهت دارد كه خالق متعال، خود را براي بندگانش در آن نمايان ساخته است، و آنان به اندازه قابليت خود، او را ميبينند، و اين مشاهده بر حسب شعاع بصيرت و درجات معرفت آنان، متفاوت ميباشد، برخي نخست مصنوع و بعد از آن صانع را ميبينند، بر
خي هر دو را با هم مشاهده ميكنند، بعضي نخست آفريدگار و پس از او به آفريدگان توجه ميكنند، برخي هم جز خدا چيزي نميبينند. 2- اين كه او با حجت و برهان خويش در دلهاي آدميان نمايان است، يعني هستي او در دل كساني كه به سبب انديشههاي باطل و گفتار نادرست او را انكار ميكنند، روشن است، زيرا دلائل هستي خويش را عليه اينها ظاهر، و برهان وجود خود را بر آنها ثابت فرموده است، و اين برهان همان احساسي است كه نفوس منكران در برابر عظمت و استحكام نظام آفرينش دارند، هر چند براي توجه بدان به اندكي تنبه و هشياري نيازمندند، چنان كه حق تعالي فرموده است: و في انفسكم افلا تبصرون همچنين ملاحظه آيات قدرت الهي در آسمانها و زمين كه خداوند متعال فرموده است اولم ينظروا في ملكوف السماوات و الارض و ما خلق الله من شيء و اين نزديك به معنايي است كه در قسمت اول گفته شد. 3- اين كه خداوند آفريدگان را بدون نياز به تفكر و طرح و برنامهريزي آفريده است، و درباره بينيازي پروردگار به انديشه و فكر، استدلال فرموده است به اين كه تفكر و انديشيدن در خور صاحبان ضمير و آناني است كه داراي قلب و حواس، جسماني باشند، و پروردگار در ذات مقدس خود منزه از ضمير است، و
اين معنا شكل دوم قياس منطقي است، به اين ترتيب كه فكر و انديشه از آن صاحب ضمير است، و هيچ چيزي از واجب الوجود صاحب ضمير نيست، نتيجه اين است كه به هيچ روي تفكر و انديشه در خور واجب الوجود نيست. و هر دو مقدمه در اين قياس روشن و بديهي است، چنان كه پيش از اين مكرر گفته شده است. 4- اين كه علم خداوند اعماق پردههاي غيب را ميشكافد، و اين بيان اشاره است به اين كه دانش او هر پنهان و ناديده را فرا ميگيرد به گونهاي كه هيچ چيز از او پوشيده نيست و هيچ حاجبي مانع نفوذ علم او نميباشد. 5- اين كه بر انديشههاي پيچيده و نهفتههاي باطن موجودات احاطه دارد به اين معناست كه دقيقترين رازهاي درون دلها را ميداند، چنان كه خداوند متعال فرموده است: يعلم السروا خفي.
[صفحه 70]
از اين خطبه است كه درباره پيامبر اكرم (ص) فرموده است: ذوابه: موهاي افراشته (گيسو) سرهالوادي: بهترين جاي دره بطحاء مكه: سرزمين هموار مكه او را از تبار پيامبران، از كانون نور، از شريفترين دودمانها، از مركز بطحاء، از چراغهاي روشنيبخش تاريكيها و از سرچشمههاي حكمت برگزيد. در اين بخش استعاراتي است: 1- واژه شجره براي طايفه پيامبران استعاره شده است، و وجه مشابهت اين است كه اين طايفه مانند درختان، داراي ميوه و شاخهاند كه شاخههاي آنها انبيا و رسولان، و ميوه آنها علوم و كمالات نفساني است. 2- واژه مشكاه براي فرزندان ابراهيم (ع) استعاره شده است، و جهت مشابهت اين است كه پيامبران از ميان فرزندان ابراهيم (ع) برخاستهاند، و از خانههاي آنان انوار نبوت و هدايت سر برآورده و تابيده است همچنان كه نور چراغ از مشكات كه جايگاه آن است ميتابد. 3- واژه ذوابه ظاهرا اشاره به قريش است، و وجه مشابهت اين است كه قريش مانند گيسوان كه از سر آويزان است خود را به شاخههاي شرف و بلندي مرتبه پدران خود آويختهاند. 4- سره البطحاء اشاره است به اين كه خداوند پيامبر (ص) را از برترين خاندانهاي مكه برگزيده است. 5- واژه مصابيح نيز
استعاره براي پيامبران است، و وجه مشابهت آشكار است، سابقا نيز بطور مكرر، آنان به مصابيح ظلمات جهل تعبير شدهاند، يعني پيامبران در تاريكيهاي جهالت و ناداني همچون چراغها هستند. 6- واژه ينابيع استعاره است، و وجه مشابهت اين است كه همانگونه كه آب از چشمهها فوران ميكند دانش و حكمت نيز از پيامبران ريزش دارد.
[صفحه 72]
نيز از اين خطبه است: مواسم: ميخهايي كه با آنها داغ ميكنند او پزشكي است كه با طب خويش پيوسته در گردش است، داروها و مرهمهاي خود را بخوبي آماده ساخته و ابزار داغ كردن را (براي سوزاندن زخمها) تفتيده و گداخته كرده است، تا بر هر جا كه نياز داشته باشد بگذارد بر دلهاي كور، بر گوشهاي كر، بر زبانهاي گنگ، او با داروهاي خويش بيماران غفلت زده و سر گشته را رسيدگي و درمان ميكند، همانهايي كه از فروغ حكمت بهره نگرفته و انديشه خود را به انوار دانشهايي كه اعماق جان را روشني بخشد تابان و فروزان نكردهاند، اينها در چنين احوالي چون چارپايان چرنده غافل، و مانند سنگهاي سخت بيدرك و جامدند. فرموده است: طبيب دوار بطبه. اين جمله به طريق استعاره اشاره به خود آن حضرت دارد، زيرا او پزشك بيماري جهل و طبيب اخلاق نكوهيده و پست است، و اين كه او با طب خويش در سير و گردش است كنايه است از اين كه وي براي درمان جاهلان و گمراهان خود را عرضه ميكند و خويشتن را براي امر منصوب و موظف داشته است، واژه مراهم (جمع مرهم به معناي دارو) استعاره است براي دانشها و صفات پسنديده و برجستهاي كه نزد آن حضرت است، واژه مواسم نيزاستعاره است براي تع
زيرات و حدود شرعي و اجرا آنها دربار كسي كه ارشاد و تعليم در او سودمند نميافتد، بنابراين او همچون پزشك حاذقي است كه همه داروها و مرهمها، و اسباب داغ كردن و سوزاندن زخمها را براي كسي كه مرهم او را سودمند نيست در اختيار دارد، تا هر جا كه نياز باشد اين داروها و اسباب را به كار برد، براي درمان دلهاي كور تا آنها را جهت پذيرش انوار علوم، و هدايت به جاده حق آمادگي دهد و چشم بصيرت آنان را بدين طريق بينايي بخشد، و براي معالجه گوشهاي كر تا آنها را جهت قبول موعظه و اندرز مهيا سازد، واژه صمم (كري) بطور مجاز بر كسي كه موعظه و ارشاد در گوش او فرو نميرود و همچون كران است اطلاق شده و اين از باب اطلاق اسم ملزوم بر لازم آن است. زيرا كري مستلزم عدم بهرهمندي از موعظه و ارشاد است. همچنين براي درمان زبانهاي گنگ تا آنان را به ذكر خدا و سخنان حكمت آميز گويا سازد، واژه بكم (لالي) بطور مجاز بر زبانهايي اطلاق شده كه بدانچه مطلوب و شايسته است گويا نيست و اين حالت باعث شده كه همانند افراد لال و بيزبان باشند. فرموده است: متبع. واژه متبع (پيگير) صفت براي طبيب است، و عبارات مواضع الغفله و مواطن الحيره كنايه از دلهاي جاهلان است، و اشاره م
يفرمايد كه اينها كساني هستند كه از انوار حكمت و معرفت كسب روشني نكردهاند يعني از دانش و اخلاق چيزي به دست نياوردهاند، و همچون آتش زنه كه به وسيله آن آتش پديد ميآورند نتوانستهاند به وسيله فرا گرفتن علومي كه پردههاي جهل و ناداني آنها را بدرد مشعل معرفت را در جان خويش برافروزند و شبستان دل را بدان روشني بخشند. فرموده است: فهم في ذلك يعني آنها كه از فروغ حكمت و معرفت روشني نميگيرند و وضعي اين چنين دارند مانند چهارپايان چرنده و يا سنگهاي سخت و نفوذناپذير ميباشند و وجه مشابهت اينها با چهارپايان اين است كه چون اينگونه مردم در جهل و غفلت با حيوانات يكسانند، و در شهوت و غضب مانند چهارپايان چرنده پاي بند عقل نيستند، و از آن بهرد نميگيرند، بدانها تشبيه شدهاند، و به سبب سخت دلي و تاثيرناپذيري و نترسيدن از ياد و آيات خدا به سنگهاي سخت همانند شدهاند، چنان كه خداوند متعال فرموده است ثم قست قلوبكم من بعد ذلك فهي كالحجاره او اشد قسو.
[صفحه 72]
انجابت: پيدا شد متوسم: زيرك اينك براي صاحبان بصيرت و بينش، پوشيدهها آشكار، و راه حق براي گمراهان هويدا شده، و رستاخيز، نقاب از چهره برداشته، و براي هوشمندان و حقيقت جويان، نشانههاي آن نمودار گشته است. چرا شما را پيكرهايي بيجان، و جانهايي بيبدن و توان ميبينم؟ چه شده كه شما را عابداني بيتقوا، سوداگراني بيسود، بيداراني در خواب، حاضراني غايب، بينندگاني كور، شنواياني كر گويندگاني لال و بيزبان مشاهده ميكنم؟ فرموده است: قد انجابت السرائر لاهل البصائر. اين گفتار اشاره است به اين كه آنچه پس از آن حضرت به وسيله سلاطين بنياميه واقع خواهد شد و ستم فرا گير آنها، بر نفس قدسي او و كساني كه داراي فراست و تجربه و سلامت درك و انديشهاند مكشوف و آشكار است، و شايد هم مراد از سرائر، اسرار شريعت باشد كه در نزد اهل آن پيدا و روش است. فرموده است: و وضحت محجه الحق لخابطها. مراد وضوح شريعت و نمايان بودن راه خداست، فايده جمله پيش، توجه دادن مردم به انديشيدن در عواقب امور است، و فايده جمله اخير كشانيدن آنها به پيروي از احكام دين و سلوك در جاده حق است، زيرا پس از وضوح دين و روشن بودن راه حق برا گمراهان و آناني
كه در وادي جهل و ناداني سرگردانند عذري باقي نيست. فرموده است: واسفرت الساعه عن وجهها. يعني رستاخيز چهره خود را نمايان ساخته است، و چون نخستين چيزي كه از انسان و غيره ديده ميشود چهره اوست، فتنهها و آشوبهايي را كه رو آورده، به چهره قيامت تعبير فرموده است. فرموده است: و ظهرت العلامه لمتوسمها. يعني نشانه فرا رسيدن روز رستاخيز، براي اهل فراست و هوش ظاهر شده، كه عبارت است از فتنهها و آشوبهايي كه از بنياميه و حاكمان پس از آنها در انتظار است، و ذكر نمودار شدن چهره رستاخيز و نشانههاي آن به منظور هشدار دادن و ترغيب مردم به عمل براي چنين روزي است. فرموده است: مالي اراكم اشباحا بلا ارواح. امام (ع) آنان را به سبب اين كه از خرد خود سود نميبرند، و با موعظه و يادآوري به درنميآيند به جمادهاي اين بيروح تشبيه فرموده چنان كه خداوند متعال فرموده است: كانهم خشب مسنده. فرموده است: و ارواحا بلا اشباح. توجيهات مختلفي در اين باره شده است: 1- اين كه اين جمله و جمله پيش اشاره به نقصان و كمبود آنان دارد، يعني برخي از آنها مانند پيكرهاي بيجانند چنان كه پيش از اين گفته شد، و برخي ديگر كه جاني در تن و اندكي فهم دارند، توان اين را
ندارند كه به جنگ پردازند و به همراه آن حضرت پيكار كنند، و همچون جانهايي هستند كه فاقد بدنند، بنابراين اين مردم برخي در راه افراط و زيادهروي و برخي ديگر در طريق تفريط و تقصيرند. 2- گفته شده كنايه است از اين كه هنگامي كه براي نبرد با دشمن فرا خوانده ميشوند برخي از آنها درنگ ميكنند و به پا نميخيزند همچنان كه تن بيجان وجان بيتن از جا برنميخيزد. 3- برخي گفتهاند مراد اين است كه اين مردم اگر دچار بيم و هراس شوند هوش و خرد خود را از دست ميدهند، و همچون كالبدهايي بيجان ميشوند، و اگر ايمن يابد سعي در كارهاي خود را رها و فرصتها و مصالح اسلام را ضايع ميكنند، و به مانند ارواحي ميشوند كه هيچگونه تعلق مادي و نياز به لوازم جسماني ندارند. فرموده است: و نساكا بلا صلاح. اشاره است به كساني از آنها كه به زهد و پارسايي تظاهر ميكنند، در حالي كه بيميلي آنها به دنيا برخاسته از صلاح باطن و پاكي نفس نيست، گفته شده مراد كساني است كه از روي جهل و ناآگاهي زهد را پيشه خود ساختهاند و اين گونه افراد اگر هم طاعت و عبادتي به جا آورند. چون اعمال آنها از روي علم نيست، صحيح و مقبول درگاه خداوند نبوده و اداي تكليف نكردهاند، چنان
كه از پيامبر خدا (ص) روايت شده است كه: الزاهد الجاهل مسخر ه الشيطان،يعني: زاهد نادان بازيچه شيطان است. فرموده است: و تجارا بلا ارباح. اشاره به كساني از آنهاست كه با اعمال فاسد و نادرست خود به سوداگري پرداخته و معتقدند كه اين كارها را براي تقرب به خداوند انجام ميدهند و مستلزم ثواب و پاداش براي آنهاست در صورتي كه چنين نيست، واژه تجار و ربع هر دو استعاره است و وجه مشابهت آنها آشكاراست. فرموده است: و ايقاظا نوما. منظور از اين كه خفتگانند خوابيدن نفوس آنها در گور طبيعت و بستر غفلت است و از اين نظر در حكم بيداراني هستند كه چشمهاي آنها گشوده و خردهايشان خفته است. فرموده است: و شهودا غيبا. يعني بدنهاي آنها حاضر، ولي خردهاي آنها از درك مقاصد دين و كسب فروغ مواعظ و اوامر الهي غايب است. فرموده است: و ناظر عمياء. مراد چشمهاي بينايي است كه كورند، يعني از دقت در آثار صنع الهي و پند گرفتن و سود بردن از آنها براي امر آخرت همچون كورانند و از چشمهايي كه دارند فايدهاي اين عايد آنها نيست. فرموده است: و سامعه صماء. يعني: گوشهايي كه آوازها را ميشنوند ولي از شنيدن نداي حق و استفاده از آن كر و عاجزند، از اين رو مانند كرانند كه س
ود لازم را از گوش خود نميبرند. فرموده است: و ناطقه بكماء. يعني: زبانهايي كه گوياست اما از آنچه سزاوار است سخن گويند خاموش، و مانند لالان و بيزبانانند. واژههاي عمياء و صماء و بكماء براي آنچه ذكر شد به طريق استعاره آمده، و در الفاظ رعايت تضاذ شده و مراد دارندگان چشم و گوش و زبان است كه داراي صفات مذكور بوده و از فوايد آنچه دارند بيبهرهاند.
[صفحه 72]
عكم: لنگه بار غياهب: تاريكيها فنيق: شتر نر ضله: گمراهي بطينه: پر توفكون: باز گردانيده ميشويد كظوم اجمل: باز ايستادن شتر از نشخوار درفش گمراهي با شدت در مركز خود برپا شده، و شاخههاي آن همه جا پراكنده گشته است، ياران و پيروان آن شما را با پيمانه خود ميسنجند و با همه قدرت شما را ميكوبند، رهبر اين گروه از كيش مسلماني بيرون و بر ضلالت و گمراهي پايدار است، در آن روزگار از شما جز شمار اندكي مانند آنچه در ته ديگ و يا در ته جوال به جا ميماند باقي نخواهد ماند، او همانگونه كه چرم دباغي را مالش ميدهند شما را به هم ميمالد، و همچون گندم خرمن شده درهم ميكوبد، و همچون پرندهاي كه دانههاي درشت را از ريز جدا ميكند مومنان را از ميان شما بيرون ميكشد (و از ميان ميبرد). بالاخره اين راهها شما را به كجا ميبرد، و اين تاريكيها تا كي شما را سرگردان و حيران ميسازد؟ و اين دروغها تا چه زمان شما را فريب ميدهد؟ اين گمراهيها را از كجا براي شما ميآورند، و كي از اين غفلت و ناداني باز ميگرديد؟ براي هر زماني حدي و براي هر غيبتي بازگشتي مقرر است، سخن عالم رباني خود را بشنويد، و دلهاي خود را براي گفتار او آما
ده سازيد، و چون شما را بانگ زند بيدار شويد، آن كه كاروان را راهنمايي ميكند بايد به كاروانيان راست گويد و افراد پراكنده را گرد آورد و حواس خويش را مجتمع سازد، اين مرد رباني شما، حقايق را برايتان مانند مهرهاي كه آن را براي شناسايي ميشكافند، روش و باز كرده، و همچون صمغي كه از درخت خارج ميكنند، حق را از باطل براي شما جدا كرده است. آري در اين هنگام، باطل در مواضع خود جا گرفته، و سپاه جهل و ناداني بر مركبهاي خويش سوار شده و طاغوت عظمت يافته، و دعوت كنندگان راه حق كم شده، و روزگار همچون درندهاي اين گزنده حمله كرده و باطل مانند شتر نر پس از مدتي خاموشي به صدا درآمده است، مردم در انجام دادن معاصي با يكديگر همكار و برادر شوند و در امر دين و اجراي اوامر خداوند از يكديگر جدا و گريزان باشند، براي دروغ با هم دوستي ميكنند، و بر سر صدق و راستي با يكديگر دشمني ميورزند. در اين روزگار فرزند مايه خشم شود، و باران سبب گرمي گردد، فرومايگان بسيار و نيكان كمياب شوند، مردم اين زمان مانند گرگان، و سرانشان چون درندگان و دسته متوسط، عمه آنان و مستمندان بسان مردگانند، راستي، كاستي گيرد و دروغ شايع و بسيار گردد، به زبان اظهار دوستي
ميكنند، و به دل با يكديگر دشمني ميورزند، مردم از اين كه فسق و فجور به آنها نسبت داده شود مباهات ميكنند، و از پاكدامني در شگفت ميشوند، و اسلام در دست اين اينها به پوستيني ميماند كه وارونه به تن شود. فرموده است: رايه ضلاله. امام (ع) پس از آن كه آنها را مورد سرزنش و نكوهش قرار داده و كاستيهاي آنان را گوشزدشان فرموده اينك آنچه را بايد از آن دوري جويند، و خود را براي مقابله با آن آماده سازند براي آنها بيان ميكند، و اين عبارت است از ظهور فتنهها و آشوبهايي كه از بنياميه انتظار ميرود، تعبير رايه ضلاله كنايه از ظهور اين آشوبهاست و تقدير آن هذه رايه ضلاله ميباشد، و منظور از قيامها علي قطبها گرد آمدن مردم در پيرامون رئيس و رهبر اين فتنههاست و واژه قطب به طريق استعاره كنايه از اوست، و منظور از تفرق و تشعب اين فتنهها گسترش آن در نقاط مختلف روي زمين و پديد آمدن فتنههاي ديگري بر اثر آن است، و چون در اين آشوبها مردم دسته دسته گرفتار و هلاك ميشوند واژه كيل را كه به معناي پيمانه است استعاره فرموده زيرا كسي كه چيزي را كيل ميكند پيمانه پيمانه از آن برميدارد تا كار توزين آن را به پايان رساند، و با واژه صاع كه به
معناي پيمانه است استعاره ترشيح شده است، همچنين براي كشتار بيرحمانهاي اين كه رهبر اين فتنهها مرتكب ميشود و احكام ستمگرانه اين كه بر خلاف قانون دين و نظام حق صادر ميكند واژه خبط استعاره شده زيرا اعمال او شباهت به شتر جوان رمندهاي دارد كه در هنگام گريز از شتران ديگر با هر چه برخورد كند آن را در زير دست و پاي خود له ميكند، و با ذكر واژه باع استعاره را ترشيح داده است، و اين كه امام (ع) در جمله و تحبطكم بباعها بيديها (به دستهايش) نفرموده زيرا ذكر باع براي بيان شدت خبط و لگدمال كردن بليغتر است. فرموده است: قائدها خارج عن المله. يعني رهبر اين فتنه از دين بيرون است و از دستور خدا پيروي نميكند و بر گمراهي و ضلالت استوار ميباشد. فرموده است: فلا يبقي يومئذ منكم الا ثفاله كثفاله القدر واژه ثفاله استعاره و كنايه است از افراد فرومايهاي كه فايدهاي در وجود آنها نيست و نام و آوازه خوبي ندارند، و آنان را به ته مانده ديگ كه ارزشي ندارد و مورد توجه نيست تشبيه فرموده، همچنين آنها را به خردههايي كه از توشه و يا گندم و كاه و مانند در آنها در ته جوال باقي ميماند همانند كرده است، سپس واژه عرك را كه به معناي مالش دادن چرم
است استعاره آورده و گوشزد فرموده كه همانگونه كه چرم را مالش و نرمش ميدهند، فتنهها و بلواها آنان را دگرگون كرده زبون و خوار ميسازد، و نيز واژه دوس را كه به معناي كوبيدن است براي خواري و تحقير مردم به وسيله بنياميه و شدت گرفتاري جامعه به اين بليه به طريق استعاره آورده، و آن را به كوبيدن خرمن گندم و مانند آن شبيه فرموده و وجه مشابهت معلوم است. پس از آن به كوشش پيگيراهل ضلالت عليه مومنان و اين كه همگي فكر خود را براي شناسايي و دستيابي بر آنان به كار ميبرند تا آنها را آسيب برسانند ودر رنج و زحمت اندازند اشاره ميكند، كوشش آنها را براي شناسايي و دستگيري مومنان به دانه چيدن مرغان تشبيه ميفرمايد كه دانههاي پر و چاق را از دانههاي لاغر و ميان تهي با منقار خود جدا كرده ريز را رها و درشت را برميدارند، سپس از اين كه بر گمراهي و سرگرداني خود همچنان پايدارند آنها را مورد نكوهش قرار ميدهد، و با شگفتي از آنها ميپرسد كه تا كي به دنبال اعتقادات نادرست و روشهاي باطلند و از آنچه آنان را در ظلمات حيرت و ناداني سرگردان و گرفتار ساخته و از پندارهاي دروغيني كه آنها را فريب داده پرسش و آنان را به سوي خويش دعوت و از اين كه
جز خدا مطلوب ديگري دارند سرزنش ميكند، و آنها را از اختيار راهي جز طريق شرع و دين نهي ميفرمايد، سپس درباره اين كه اين كژيها از چه ناحيهاي بر آنها وارد، و اين بيماريها و نارواييها از كجا براي آنان آورده ميشود پرسش ميكند، و آن حضرت خود ميداند كه آنچه به آنها ميرسد از ناحيه جهالت و ناداني آنهاست ليكن سخن را به مقتضاي بلاغت ادا فرموده است، و چنان كه گفتهايم اين گونه سخن تجاهل العارف ناميده ميشود، همانگونه كه خداوند متعال فرمود: فاين تذهبون و نيز فرموده است فاني توفكون يعني كي و در چه هنگام از اين غفلت و ناآگاهي كه دچاريد باز ميگرديد؟ فرموده است: و لكل اجل كتاب و لكل غيبه اياب. مردم را با اشاره به نزديك بودن مرگ، ميترساند و به آن گوشزد ميفرمايد كه ممكن است مر ناگهان فرا رسد، و از نظر عمل در زمره زيانكارترين افراد قرار گيرند، سپس به آنها تذكر ميدهد كه به موعظههاي او گوش فرا دهند، و مراد از رباني، دانشمندي است كه در علوم الهي، ماهر و عامل باشد، پس از آن دستور ميدهد كه دلهاي خود را براي پذيرش آنچه ميگويد حاضر سازند، و منظور از حضور دل اين است كه ذهن خود را متوجه گفتار او كنند، و هنگامي كه آنها را صدا
ميكند و ندا ميدهد از خواب غفلت بيدار شوند، و اين كه فرموده است و ليصدق رائد اهله يعني كه جلوتر از كاروان در پي آب و علف حركت ميكند، و هدايت آن را بر عهده دارد بايد به كاروانيان راست گويد. مثلي است كه امام (ع) براي بيان مقصود خود به آن تمثل جسته است، و اصل مثل لايكذب رائد اهله ميباشد، و واژه رائد را براي فكر استعاره آورده است، زيرا رائد كسي است كه كاروانيان او را براي يافتن آب و گياه جلوتر از كاروان روانه ميكنند، و فكر هم كه براي پيدا كردن سرچشمه زندگي بخش علوم و مرغزارهاي كمالات از جانب نفس برانگيخته ميشود بدان شباهت دارد را كنايه از فكر و اهل كاروان طبق اين بيان عبارت از نفس ميباشد، و مانند اين است كه فرموده باشد: بايد انديشهها و خيالات شما در برابر نفوس شما راستگو باشند، و صدق و راستي افكار در برابر نفوس اين است كه رفتار آنها ملهم از افكار و انديشههاي آنهاست زير فرمان عقل، و دور از مشاركت هوا و هوس باشد، زيرا اگر نفس با مشاركت هوا و شهوت اين رائد را روانه كند، رهآورد او جز دروغ و فريب نخواهد بود، و محتمل است كه مراد از رائد اشخاصي باشند كه نزد امام (ع) حضور داشتهاند، زيرا هريك از آن حاضران داراي
عشيره و قبيلهاي بوده كه به سوي آن باز ميگشتهاند و آن حضرت دستور ميدهد كه با قبيله خود سخن از روي صدق و راستي گويند، و آنچه را شنيدهاند به گونهاي كه سزاوار است به گوش آنها برسانند و خيرخواه آنها باشند، و همانگونه كه رائد پس از آن كه جاي مناسب با آب و گياه را يافت نزد كاروانيان باز ميگردد، و آنان را بشارت داده كاروان را بدانجا راهنمايي ميكند آنان نيز افراد قبيله خود را دعوت و به سوي او هدايت كنند فرموده است: و ليجمع شمله. يعني رائد يا فرستاده بايد آنچه مايه پراكندگي خاطر است از خود دور، و امور و مقاصد دنيوي خويش را جمع و جور كند، و معناي وليحضر ذهنه اين است كه هوش و حواس خود را به آنچه امام (ع) بيان ميكند متوجه سازد. فرموده است: و لقد فلق لكم الامر فلق الخزره. يعني: آنچه را از دين و احكام شريعت نميدانستيد براي شما بيان داشته، يا بنا به قولي يعني: فتنه و آشوبهايي را كه در آينده روي خواهد داد براي شما آشكار كرده است، و نيز تاريكي جهل و ناداني را مانند مهرهاي كه آن را شكاف ميدهند تا بشناسند براي شما شكافته و روشن ساخته است و قرفه قرف الصمغه يعني آگاهي و دانش خود را در اين باره به شما القا كرده، و شرا
يط خيرخواهي و ارشاد را به جا آورده، و همانگونه صمغ را از درخت جدا ميكنند و چيزي از آن باقي نميگذارند در اين باره نيز چيزي فرو گذار نكرده و مطلبي باقي نگذاشته است، گفته ميشود: تركته علي مثل مقرف الصمغه و اين مثل در جايي است كه كار را به تمامي انجام دهند و چيزي از آن باقي نگذارند، زيرا صمغ آن چنان از درخت كنده ميشود كه چيزي از آن بر جاي نميماند. فرموده است: فعند ذلك. اين جمله مربوط است به عبارت من بين هزيل الحب (از ميان دانههاي لاغر) يعني هنگامي كه فتنههاي مذكور برپا و رهبر ضلالت و گمراهي اين كارها را نسبت به شما مرتكب شود، سپاه باطل پايگاههاي خود را مستحكم ساخته در سنگرهاي خود قرار ميگيرد: و يركب الجهل مراكبه نيز به همين معناست، يعني اين هنگام حمله آن است، و جهل در اين جا به فردي تشبيه شده كه بر مركب خود سوار شده و آماده حمله و هجوم است، و واژه مراكب اشاره به خيل جاهلان و بيدانشهايي است كه در گرد او در آمدهاند. فرموده است: و عظمت الطاغيه. يعني: فتنه طغيانگر از حد و آن اندازه خود درميگذرد و هر چه گستردهتر ميشود، و قلت الراعيه مراد از راعيه پاسداران دين و كساني است كه از حريم آن نگهباني ميكنند و ب
ه معناي الفرقه الراعيه است (گروه پاسداران دين)، و به جاي واژه راعيه داعيه نيز روايت شده يعني گروه دعوت كنندگان به سوي خدا. فرموده است: و صال الدهر صيال السبع العقور صفت صيال را كه به معناي خيز كردن و حمله بردن است براي روزگار به مناسبت شباهتي كه به درندهها دارد استعاره آورده است، زيرا روزگار در پيدايش اين آشوبها و بديها عاملي زورمند، و در شدت حمله و هجوم، همانند درندهاي خونآشام است، سپس واژه فنيق (شتر نر ارزشمند) را براي باطل استعاره فرموده و با واژههاي هدير (آواز كبوتر و شتر) و كظوم (شتري كه نشخوار نكند) ترشيح كرده است، وجه مشابهت ميان اين دو اين است كه باطل در پيدايي و حرمت و نيرومندي كه اهل آن دارد همانند شتر نري است كه پيوسته از مستي كف بر لب ميآورد. و منظور از هدير ظهور و قدرت اهل باطل و غرض از كظوم ناپيدايي و گمنامي آنهاست در زماني كه حق ظهور ميكند و به قدرت ميرسد. فرموده است: و تواخي الناس علي الفجور. يعني مردم آن زمان در ارتكاب معاصي و به جا آوردن فسق و فجور و پيروي از خواهشهاي نفساني با يكديگر همبستگي و دوستي دارند، و تهاجروا علي الدين يعني هر كس را ديندار احساس كنند، او را از خود رانده و از ا
و دوري ميجويند و او نيز از آنها دوري اختيار ميكند، و التحاب علي الكذب كه به معناي دوستي كردن به خاطر دروغ است نيز داخل در معناي برادري و همبستگي به خاطر فجور و كارهاي زشت است همچنان كه التباغص علي صدق كه به معناي دشمني كردن به سبب راستگويي است، داخل در معناي دوري جستن از يكديگر به سبب دينداري است، و منظور از تكرار اين معاني نفرت دادن شنوندگان از اين امور ناپسند و زشت و ترسانيدن آنهاست از اين كه امور مذكور اتفاق افتد. فرموده است: فاذا كان ذلك، كان الولد غيظا. يعني هنگامي كه اين رويدادها واقع شود، هر كسي براي رهايي خود از اين گرفتاريها به خود مشغول است، و فرزند كه گراميترين محبوب آدمي است براي پدرش مايه خشم و دلتنگي است يعني فرزند براي پدر موجب رنج و غصب ميشود. و اطلاق واژه غيظ (خشم) بر فرزند از باب اطلاق نام سبب برمسبب است. فرموده است: و المطر قيظا. اين كه باران موجب بروز گرما باشد از نشانههاي اين شرور و بلاهاست بلكه خود اين نيز بلاست زيرا باعث ميشود كه گياهي روييده نشود، و كشت و زراعت پا نگيرد، و ميوهها و محصولات موجود تباه شود، و شايد كنايه از اين باشد كه در اين دوران آنچه مايه خير و بركت است، به شر و
آفت بدل ميشود. فرموده است: و كان اهل ذلك الزمان … تا امواتا. مردم هر زمان به سه طبقه منقسم ميشوند: پادشاهان و اشراف، طبقه متوسط، طبقه پايين، اگر دوران عدل و داد باشد، عدالت از پادشاهان به اشراف و از آنها به طبقه متوسط و از اين طبقه به توده مردم و طبقات پايين سرازير و در ميان همه گسترده خواهد شد، و اگر جور و ستم حاكم باشد، ظلم و بيداد نيز به همين گونه دامن همه را خواهد گرفت و در اين زمان پادشاهان، همچون درندگان خونآشام هر ثروتمند و صاحب مالي را شكار ميكنند، مردم اين زمان و برجستگان آنها در برابر افراد متوسط همچون گرگان خونخوارند كه آنها را طعمه و شكار خود قرار ميدهند، و تهيدستان و بينوايان مانند مردگانند زيرا آنچه مايه ادامه زندگي آنهاست به وسيله طبقه بالاتر از آنها گرفته شده است، امام (ع) واژه اموات را بر سبيل مجاز، براي بيان اين منظور به كار برده است كه بلا و سختي به منتهاي شدت خود ميرسد، زيرا مرگ نهايت سختي است و اين از باب اطلاق نام سبب نهايي بر مسبب است. سپس واژه غيض (كم شدن و فرو رفتن آب در زمين) را براي نقصان راستي، و فيض (لبريز شدن آب) را براي رواج و فراواني دروغ، به مناسبت شباهتي كه ميان اينها
و آب است استعاره فرموده است. استعمال المود باللسان يعني دوستي را بر زبان دارند اشاره به نفاق و دورويي مردم است كه به زبان اظهار مهر و محبت ميكنند ولي دلهايشان از همديگر دور و آكنده از دشمني و حسد ميباشد، در عبارت: التشاجر بالقلوب، واژه تشاجر (نيزه زدن) با دلها را به مناسبت شباهتي كه قلوب به نيزهها دارند استعاره فرموده است زيرا همانگونه كه با نيزه به دشمن حمله ميشود، دلهاي برخي براي نابود كردن بعضي ديگرمصمم ميشود، و با نسبتهاي ناروا به بدگويي و طعن ديگران ميپردازد، واژه نسب نيز براي فسوق استعاره است، و وجه مشابهت اين است كه فسق و فجور در آن زمان موجب همبستگي و همياري دوستي بوده، چنان كه نسب و خويشاوندي چنين است، و عفاف و پاكدامني موجب تعجب و شگفتي ميشود، زيرا در ميان آنان كمياب و نادر است، عبارت: لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا زيباترين و رساترين تشبيه است، مشبه به پوشيدن پوستين و وجه تشبيه وارونه بودن آن است توضيح مطلب اين است كه چون غرض اسلام تهذيب باطن است تا دل، پاكيزه و از تعاليم آن بهرهمند شود و آثار و فوايد ايمان در آن حاصل گردد، اما منافقان اين هدف را دگرگون كرده و بدون اين كه اسلام را به دلهاي خ
ود راه دهند تنها به زبان آن را به كار ميبرند، لذا معامله اين منافقان با اسلام به وارونه پوشيدن پوستين تشبيه شده است. زيرا اصل در پوستين اين است كه راسته پوشيده شود تا حيواني كه پوستين لباس اوست از آن سود ببرد، ليكن مردم آن را وارونه استعمال ميكنند و توفيق از خداست.
[صفحه 87]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: لهف: اندوه ابد: هميشگي حاص عن الشيء: از آن منحرف شد و گريخت ملهوف: ستمديدهاي اين كه دادخواهي ميكند امد: مدت، پايان هر چيزي محيص، گريزگاه همه چيز در برابر او خاضع و فروتن است و همه اشيا به (اراده) او موجود و برپاست، بينياز كننده هر نيازمند و عزت دهنده هر خوار و زبون، و نيروبخش هر ناتوان، و پناه همه غمزدگان است، گفتار آن را كه سخن گويد ميشنود، و راز آن كس خاموشي گزيند ميداند، روزي آن كس كه زنده است بر عهده او، و بازگشت آن كه مرده است به سوي اوست. پروردگارا! چشمها تو را نديدهاند تا از تو خبر دهند، چه تو پيش از آفريدگاني كه وصف تو را ميگويند، وجود داشتهاي، خلق را براي رهايي از بيم تنهايي نيافريدهاي، و آنان را براي سودي به كار نگرفتهاي، هر كه را طلب كني نتواند از تو پيش افتد، و آن كه را دستگير كني نميتواند از تو بگريزد، هر كسي تو را نافرماني كند به سلطنتت زياني نرسانيده، و آن كس كه تو را فرمانبرداري كند به پادشاهيت چيزي نيفزوده است، آن كس كه از قضاي تو خشمگين شود نميتواند حكم تو را برگرداند، و آن كس كه از فرمانت سر باز زند از تو بينياز نميشود،
هر رازي در نزد تو پيدا و هر پنهاني در پيش تو آشكار است، هميشه بودهاي و هميشه خواهي بود، و نهايتي براي تو نيست، تو منتهايي و هر چيزي به تو پايان مييابد پس از تو گريزي نيست، تو وعدهگاهي، و رهايي از حكم تو جز به فضل تو ميسر نيست، زمام هر جنبندهاي به دست قدرت توست، و بازگشت همه انسانها به سوي توست. پروردگارا! تو پاك و منزهي و چقدر بلند است مقام تو! پاك و منزهي و چقدر بزرگ است آنچه از آفرينش تو ميبينيم، و چه قدر آنچه را ميبينيم در برابر قدرت و توانايي تو كوچك است، چه هراسانگيز است آنچه از ملكوت تو مشاهده ميكنيم، و چه خرد و اندك است آنچه مشاهده ميكنيم نسبت به عوالم قدرت و سلطنت تو كه از ديد و دانش ما پنهان است، چه فراوان و سرشار است نعمتهاي تو در اين دنيا، و چه حقير و ناچيزند اينها در برابر نعيم آخرت. اين خطبه از عاليترين خطبههاي آن حضرت است كه مشتمل بر توحيد خداوند و تنزيه بزرگداشت اوست. امام (ع) در اين خطبه اموري را براي باري تعالي اثبات و اموري را نفي كرده، و آنچه اثبات فرموده ده چيزاست: 1- كل شيء خاضع له: واژه خضوع به معناي خشوع است، و اين مشترك لفظي است و در اين جا بر حسب مفاهيم مشتركي كه دارد به
كار رفته است، زيرا خشوع انسان در برابر خداوند عبارت است از اطمينان و آرامش يافتن بدو و فروتني و خضوع در برابر اوست و خشوع فرشتگان مداومت و كوشش خستگي ناپذير در عبادت و پرستش اوست، كه ناشي از توجه آنها به كبريايي و عظمت باري تعالي است، خشوع موجودات ديگر عبارت است از منفعل و متاثر بودن از قدرت او و طوق رقيت امكان را به گردن داشتن و همچنين نيازمندي آنها بدوست، واژه مشترك اگر چه در همگي مفاهيم خود بطور حقيقي به كار نميرود، ولي چنان كه پيش از اين روشن كردهايم، ميتوان آن را با ذكر قرينه مجازا در تمام مفاهيم آن به كار برد، و در اينجا اضافه شدن آن به عبارت كل شيء قرينه است، و ميتوان آن را در حكم متعدد دانست مانند قول خداوند متعال در آيه ان الله و ملائكته يصلون علي النبي كه در اين صورت مانند اين است كه گفته شده: فرشتگان براي او خاشعند، بشر براي او خاشع است و … بنابراين در عبارت مذكور حق تعالي به دو صفت توصيف شده است: يكي اين كه عظيم و بزرگ است ديگر غنا و بينيازي اوست، اما عظمت چيزي صورتهاي مختل دارد، يا تنها در نفس عظيم و بزرگ است و خرد آدمي ميتواند به كمال آن احاطه پيدا كند، و كنه حقيقت آن را بداند، و يا اين
كه برخي از عقول ميتوانند اين احاطه و آگاهي را بيابند، هر چند اكثر مردم از اين ناتوان باشند، در اين دو صورت اطلاق واژه عظمت اضافي و نسبي است و نتيجه مقايسه جهت عظمت آن چيز نسبت به مادون آن ميباشد، صورت ديگر اين است كه تصور آن كه خرد بدو راه يابد و به وجود او احاطه پيدا كند اصلا محال است، اين عظمت اضافي و نسبي نبوده از آن عظيم علي الا طلاقي است. كه مرغ انديشه را به فضاي قدس او راه نيست، و خردها نميتوانند بر صفات كمال و اوصاف جلال او آگاه شوند و اين همان خداوند متعال است، اما در مورد غنا و بينيازي او در آينده سخن خواهيم گفت. 2- قيام كل شيء به: بايد دانست كه ممكنات يا جوهرند يا عرض و هيچ يك از جواهر و اعراض به خودي خود موجود نيست، در مورد اعراض روشن است كه وجود آنها نيازمند محل جوهري است، و تحقق وجود جواهر در جهان هستي نيز بسته به وجود علل آنهاست، و سلسله عليت نيز به فاعل اول جل و علا منتهي ميشود، بنابراين او فاعل مطلق است و در جهان هستي قوام همه موجودات بدوست، و چون ثابت است كه خداوند متعال در هر چيزي بينياز از غير است، و هم او قوام و مبدا بقاي هر چيز ميباشد، لذا او قيوم مطلق است و معناي قيوم اين است كه
او قائم به ذات خويش است و پايداري هر چه جز اوست بدو ميباشد، و آنچه امام (ع) در اين باره فرموده مستلزم همين معناست. 3- غني كل فقير: لازم است واژه فقر (ناداري) در اين جا اعم از معناي متعارف و رايج آن تلقي و بر معناي مطلق ناداري و نيازمندي حمل شود تا ستايش خداوند تعميم يابد چنان كه غنا نيز به معنا سلب مطلق نيازمندي ميباشد، و چون ثابت است كه هر ممكن الوجودي در وجود و بقاي خود محتاج خداست و همه موجودات روي نياز به او دارند، و او پديد آورنده و برپا دارنده وجود انسان است لذا ثابت ميشود كه برطرف كننده نياز هر موجود بلكه هر ممكن، خداوند متعال است، و در اين عبارت كه فرموده بينياز كننده هر نيازمندي است مراد همين است، و اطلاق واژه غنا بر خداوند متعال بر سبيل مجاز و گذاردن نام سبب بر مسبب است. 4- عز كل ذليل: پيش از اين گفته شد كه عزيز به معناي خطير و چيز ارزشمندي است كه نظاير آن كمياب و نياز به آن زياد، و دسترسي بدان دشوار باشد و هر چيزي داراي اين اوصاف سهگانه باشد به آن عزيز گفته ميشود، و نيز سابقا گفتهايم كه اين مفاهيم از مقوله تشكيك، و بر حسب مصداق مورد زياده و نقصان است، و هر كمال كه در آنهاست در خداوند متعال
وجود دارد، مقابل واژه عزيز لفظ ذليل است، و ثابت است كه او جل و علا عزت دهنده هر موجودي است و تحقق اين مفاهيم سهگانه در غير او به يمن تفضل اوست، زيرا خداوند است كه به سلسله وجود انتظام بخشيده و به هر يك از موجودات در نظام كلي هستي، مقام و مرتبهاي عنايت فرموده است از اين رو عزت و كرامت هر چيزي از اوست، و چون هر موجودي كه در قيد امكان است در پيشگاه او خوار، و در تحقق مفاهيم سهگانهاي كه گفته شد بدو نيازمند است لذا او عزتبخش هر خوار و زبون ميباشد. اطلاق واژه عزبر خداوند مانند اطلاق واژه غنا بر اوست. 5- و قوه كل ضعيف: قوت و نيرومندي براي بيان كمال قدرت و توانايي و شدت منع و دفع به كار ميرود، و واژه مقابل آن ضعف و ناتواني است، و اين دو واژه از مقوله تشكيك است و اگر در مورد اشخاص استعمال شود محتمل زياده و نقصان ميباشد و چون ثابت است كه خداوند متعال پشتوانه و تگيهگاه همگي موجودات است و اوست كه به هر چيزي به اندازه قابليت وي آنچه را استعداد و استحقاق دارد ميبخشد، از اين رو او، عطا كننده و بخشنده قدرت و كمال به هر ناتواني است كه از پيش خود نيرو تواني ندارد لذا توان و نيروي هر ضعيفي به هر دو معنايي كه از قوت ذكر
شد، از اوست. نقل شده كه حسن بصري گفته است: از پيامبر خدا لوط جاي شگفتي است كه گفته است: لو ان لي بكم قوه او آوي الي ركن شديد آيا ميتوان تصور كرد كه پشتيباني نيرومندتر از خداوند اراده كرده باشد؟ اطلاق واژه قوت براي خداوند نيز مانند اطلاق واژه غناست. 6- مفرغ كل ملهوف: يعني او پناه و ملجا هر بيچاره و درمانده است، به هنگامي كه ضرورت به او رو آورد، يا غم و اندوه به او دست دهد، و يا ترس و بيم وي را فرا گيرد و يا بر او ستم شود، چنان كه خداوند متعال فرموده است: ثم اذا مسكم الضر فاليه تجارون، و اذا مسكم الضرفي البحر ضل من تدعون الا اياه زيرا هيچ كس جز خداوند نميتواند براي همه بيچارگان پناه و مفزع باشد، به علاوه اين كه كسي پناه ديگري باشد بر سبيل مجاز است نه حقيقت، و نسبي است نه حقيقي و اين تعريف مستلزم اثبات كمال قدرت براي خداوند است، زيرا فطرت هر مضطر و بيچارهاي با توجه به جميع احوال وجود خود بر جود و بخشش خداوند گواهي ميدهد، و همچنين متضمن اثبات كمال علم براي بار تعالي است، زيرا نهاد مضطر گواهي ميدهد بر اين كه خداوند به ضرورت و نياز او آگاه است، و اوصاف ديگر خداوند مانند اين شنوا، و بينا و آفريننده و اجابت كنن
ده و پاينده و پايدار است نيز به همين اعتبار است. 7- من تكلم سمع نطقه. 8- من سكت علم سره: اين كه هر كس سخن بگويد گفتار او را ميشنود، و هر كسي خاموشي گزيند راز او را ميداند هر دو اشاره دارد به دو صفت سميع (شنوا) و عليم (دانا) خداوند، و چون مفهوم اين كه او شنواست اين است كه به شنيدهها داناست، مفاد اين دو صفت موجب اثبات اين است كه خداوند بر آنچه بندگانش در حالت سخن گفتن، بيان و آشكار ميكنند و يا هنگام خاموشي نهان و در دل نگه ميدارند احاطه ميدارد، و در اين باره پيش از اين نيز اشاره شده است. 9- و من عاش فعليه رزقه. 10- و من مات فاليه منقلبه اين دو تعريف اشاره است به اين كه خداوند متعال اصل و مبدا هستي بندگان و تمام موجودات در حال و آينده است، همچنين او مقصد نهايي و پاياني آنهاست، و بازگشت همگي زندگان و مردگان به سوي اوست، و هستي آنها در حالت زندگي و مرگ به دست قدرت اوست. آنچه پس از اين ميآيد اموري است كه امام (ع) از خداوند نفي فرمودهاست: 11- لم ترك العيون فتخبر عنك: در اين عبارت از غيبت به خطاب توجه شده مانند قول خداوند متعال در اياك نعبد كه خطاب پس از غيبت است، و اين التفات و عكس آن كه انتقال از خطاب به غ
يبت ميباشد نشانه شدت عنايت سخنگو به مطلب مورد توجه است و اين شيوه سخنگويي از محاسن علم بيان است. بايد دانست كه در اين گفتار يا مجاز به كار رفته و يا محذوفي در تقدير است، زيرا اگر بر حسب آنچه الفاظ دلالت و واقعا صدق دارد بيننده همان چشمها باشد لازم ميآيد كه نسبت خبر دادن چشمها از او بر سبيل مجاز باشد، زيرا چشم نميتواند از چيزي خبر دهد، و اگر بخواهيم از مجاز اجتناب كنيم لازم است محذوفي را در تقدير بدانيم و عبارت چنين باشد: لم ترك العيون فتخبر عنك اربابها يا لم ترك ارباب العيون فتخبر عنك (صاحبان چشمها تو را نديدهاند تا از تو خبر دهند) كه در اين صورت چنان كه گفته شد اضمار يا تقدير لازم ميآيد، و ميان مجاز و اضمار تعارض واقع ميشود، و چون طبق آنچه در مقدمات اصول فقه ثابت است، مجاز و اضمار در يك مرتبه قرار دارند، لذا عبارت را ميتوان به هر يك از دو صورت مذكور حمل كرد، زيرا مراد و مفاد سخن تنزيه و مبرا كردن حق تعالي است از آنچه گروه مشبهه و امثال آن درباره خداوند ميگويند، و براي خداوند صفاتي بر ميشمارند كه لازمهاش اين است كه بينندگان با ديده سر او را ببينند و از او خبر دهند، با اين كه اين گمراهان خود اذعان دا
رند كه خدا را نديدهاند و او را ناديده توصيف ميكنند و چون خبر از محسوسات و هر چه از اين گونه است زماني صدق دارد كه مستند به حس باشد، لذا اين كه خداوند را به چشم سر نميتوان ديد مستلزم اين است كه نميتوان از طريق حاسه چشم از او خبر داد و آنچه از اين باب گفته شود ياوه و دروغ است، و در گفتارامام (ع) اگر چه و يخبر به صورت مثبت آمده ولي منفي است، زيرا لازمه آن كه ديدن او به چشم سر است منفي است و اين دو با يكديگر ملازمه دارد. نصب فعل فتخبر كه در جواب نفي واقع شده به ان مصدريه است كه از فا در تقدير است، و اين عبارت صورت قضيه منطقي شرطيه متصله را دارد به اين گونه: اگر خبر دادن چشمان از تو صحيح باشد هر آينه تو را ديدهاند، ليكن تو را نديدهاند پس خبر دادن آنها از تو صحيح نيست، اما اين كه فرموده است: بل كنت قبل الواصفين من خلقك تعليلي است براي عدم امكان رويت خداوند كه اين نيز مستلزم سلب صحت اخبار از اوست، و بايد كبراي آن را در تقدير گرفت، به اين صورت: هر كس از توصيف كنندگان باشد، او را نديده و از او خبر ندادهاند، ولي ظاهرا اين كبرا از ظنيات مشهور ميباشد، و چنان كه ميدانيم از اجزاي قياس خطيبان و سخنوران است. و اگر
دقت شود كبراي مذكور كلي نيست، زيرا اين كه هر چيزي پيش از ماست خبر دادن از آن باطل است درست نيست، ليك ميتوان بيان امام (ع) را بر وجه صحيح آن حمل كرد، بدين گونه كه بگوييم: مراد از اين كه خداوند متعال پيس از توصيف كنندگان خود بوده، پيشي و تقدم ذاتي اوست. و اين تعريف مستلزم تنزيه حق تعالي از جسميت و لوازم آن، و امتناع رويت او، و متضمن رد اخبار از او از طريق مشابهت حسي است. 12- لم تخلق الخلق لو حشه: اين بيان اشاره است بر اين كه ذات مقدس خداوند متعال منزه است از اين كه به چيزي انس گيرد و يا از چيزي وحشت كند، و ما در ذيل خطبه اول در اين باره توضيح دادهايم. 13- و لا استعملتهم لمنفعه: يعني: او نكرده خلق تا سودي كند، و پيش از اين گفته شد كه جلب منفعت و دفع ضرر را از لوازم مزاج و طبيعت آدمي است خداوند متعال از آن منزه است. 14- و لايسبقك من طلبت: يعني كسي را كه طلب كني نميتواند از چنگ قدرتت بگريزد. 15- و لايفلتك من اخذت: كه به معناي و لايفلت منك بعد اخذه ميباشد، يعني كسي را كه بگيري نميتواند خود را از تو برهاند، در عبارت من جاره حذف شده و فعل يفلت بدون حرف جر متعدي شده است، مانند آنچه خداوند متعال فرموده است: و اخت
ار موسي قومه، اين جمله و عبارت پيش دلالت بر كمال قدرت و غلبه باري تعالي، و احاطه علم او به اشيا دارد، زيرا هر پادشاه مقتدر و زورمندي را فرض كنيم باز محتمل است كه بتوان از چنگ او گريخت، و با حيله و تدبير از اسارت او رهايي يافت. 16- و لاينقص سلطانك من عصاك. 17- و لا يزيد في ملكك من اطاعك: اين دو جمله مشعر بر تنزيه حق تعالي از اوصاف و احوال پادشاهان جهان است، زيرا كمال سلطنت و قدرت هر كدام از آنها بسته به اين است كه سپاهيانش بيشتر و فرمانبردارانش زيادتر و مخالفان و گردنكشان بر ضد او كمتر باشند، و ضعف آنان كه موجب سلطه دشمنان و دست اندازي بر قلمرو آنان است در عكس اينهاست، اما خداوند متعال چون ذاتا سلطنت و به سبب كمال قدرت استيلا دارد، نميتوان تصور كرد كه عاصيان با نافرماني و عصيان خود از حوزه قدرت و فرمانروايي او بيرون روند تا نقصان و شكستي از اين راه بر سلطنت او وارد شود و يا اين كه فرمانبرداري اهل طاعت و عبادت، بر قدرت و سلطه او بيفزايد، بلكه او پادشاه و مالك ملك هستي است، اوست كه به هر كس بخواهد قدرت ميبخشد و از هر كس كه اراده كند آن را سلب ميكند و هر كه را بخواهد عزيز و هر كه را بخواهد خوار ميگرداند. همگي
خوبيها به دست اوست و او بر هر چيزي تواناست. 18- و لايرد امرك من سخط قضاءك: مراد از امر در اين جا قدر است كه بر وفق قضاي الهي نازل ميشود، و همانگونه كه پيش از اين روشن كردهايم قدر شرح و تفصيل قضاست، اين بيان نيز گوياي منتهاي قدرت و كمال سلطنت خداوند است، زيرا خداوند به وجود هر چيزي عالم باشد ناگزير آن چيز وجود دارد خواه آن چيز مطابق ميل و محبوب بنده باشد يا نباشد، چنان كه خداوند متعال فرموده است: و يابي الله الا ان يتم نوره ولو كره الكافرون ان عذاب ربك لواقع ما له من دافع و ان يمسسك الله بضر فلا كاشف له الا هو و ان يمسسك بخير فهو علي كل شيء قدير در اين جا عجز و زبوني از اين كه امر خدا را نميتوانند برگردانند تنها به كساني نسبت داده شده كه از قضاي خداوند خشمگين ميشوند، زيرا اينها هستند كه اگر ميتوانستند مقدرات خداوند را دگرگون و رد كردند. 19- و لايستغني عنك من تولي عن امرك: مراد از امر در اينجا روشن است زيرا منظور همان امر او به بندگانش براي عبادت و طاعت ميباشد، و آشكار است آن كس كه از فرمان خداوند روي گرداند به خدا محتاجتر و در ذات خود ناقصتر و نيازمندتر به اوست، و اين صفت نيز بيانگر كمال قدرت و بينيا
زي مطلق خداوند است. 20- كل سر عندك علانيه. 21- و كل غيب عندك شهاده: اين دو وصف گوياي كمال علم و احاطه باري تعالي به جميع موجودات و اشياست، و چون نسبت علم خداوند بر معلوماتش در حد تساوي و يكسان است ناگزير علم او به آشكارا و نهان نيز يكسان و متساوي است، علاوه بر اين بايد دانست كه سر و غيب در قبال كسي به كار برده ميشود كه چيزي از او غايب و پنهان باشد، و اين از شوون ماست كه در پرده طبيعت و حجاب بدن مستور شده، و نقصان امكان بر ارواح ما چيره گشته، و جهل به احوال آنچه از روح ما كاملتر است بر ما حاكم شده است، و خالق متعال از همه اينها مبراست. 22- انت الابد فلا امد لك: يعني تو هميشگي و جاويدي و نهايتي برايت نيست، زيرا خداوند متعال واجب الوجود است، و وجوب وجود او مستلزم امتناع عدم، و به نهايت رسيدن اوست، برخي از شارحان نهج البلاغه گفتهاند: مراد اين است كه ابديت از آن تو است چنان كه گفته ميشود انت خيال يعني داراي تكبري و اين خيال از خيلاء كه به معناي كبر و خودخواهي ميباشد مشتق است، در بيان اين مطلب بايد گفت چون ازليت و ابديت لازم وجود باري تعالي است، ابد را براي مبالغه در دوام، بطور مجاز بر خداوند اطلاق فرموده است
به گونهاي كه گويا يكي عين ديگري است چنان كه براي مبالغه در جدايي انت الطلاق گفته ميشود يعني تو جدايي. 23- و انت المنتهي فلا محيص عنك. 24- و انت الموعد فلا منجا منك الا اليك: اين كه خداوند متعال منتها و موعد گفته شده براي اين است كه خود در قرآن مجيد فرموده است و ان الي ربك الممتهي و نيز الي الله مرجعكم جميعا و واژه منتها در سخن امام (ع) به معناي غايت و نهايت است، و پيش از اين گفته شد كه او نهايت هر چيزاست و بازگشت هر چيز به سوي اوست، و اما اين كه فرموده است گريزگاه و پناهي از كيفر او جز پناه آوردن به او نيست، اشاره است به اين كه لقاي پروردگار يعني مشاهده ثواب و عقاب او قطعي است، چنان كه فرموده است: و ظنوا ان لا ملجا من الله الا اليه. 25- بيدك ناصيه كل دابه: يعني زمام هر جنبندهاي به دست قدرت و در فرمان توست همانگونه كه خداوند متعال فرموده است: ما من دابه الا هو اخذ بناصيتها. و اين كه تنها ناصيه را دريد قدرت خداوند ذكر كرده براي اين است كه انسان توهم ميكند كه خداوند در جهت بالا قرار دارد از اين رو گفته ميشود ناصيه يعني موي پيشاني بندگان در دست اوست، به علاوه بدين سبب است كه ناصيه گراميترين و شريفترين بخش
بدن جانداران است و سلطه حق تعالي بر اين بخش از بدن گوياي غلبه و سيطره او بر تمام وجود آدمي و كمال قدرتش بر اوست. 26- و اليك مصبر كل نسمه: پيش از اين گفته شد كه حق تعالي غايت و نهايت همه چيزاست و بازگشت همه به سوي اوست. فرموده است: سبحانك ما اعظم ما نري من خلقك … تا آخر. اين گفتار تنزيه و تقديس حق تعالي است از اين كه اوهام بشري صفات او را شبيه مدركات خود انگارد و نيز بيانگر شگفتي تحسينآميزي است نسبت به عظمت دستگاه آفرينش و آنچه در آفريدگان ديده ميشود، مانند روي هم قرار داشتن افلاك و عناصر و آنچه از تركيب آنها پديد ميآيد، سپس اين عظمت را با آنچه عقل بشر آن را از مقدورات الهي ميداند و با ممكنات نامتناهي كه در حيطه امكان اوست مقايسه و به حقارت آن در برابر اين اشاره ميفرمايد بديهي است نسبت موجود با آنچه وجود آن در امكان حق تعالي است چه از نظر عظمت و چه از لحاظ كثرت، مستلزم حقارت و كوچكي موجود است، پس از آن هول و هراسي را كه از ملاحظه جلال ملكوت و قدرت بيپايان او عقول بشري را فرا گرفته، عظيم شمرده و اين عظمت را با آنچه از ديده عقل پنهان، و فرشتگان آسمانها و ساكنان حريم قدس خدا و آفريدگان جهان بالا از ادراك
آن محجوب و محرومند مقايسه و آن را بس حقير و ناچيز ميشمارد پس از آن به نعمتهاي فراواني كه خداوند در دنيا به بندگانش داده و حقارت آنها در برابر نعمتهاي عظيمي كه براي آنها در سراي آخرت آماده كرده، با تعجب و ستايش اشاره فرموده است، آشكار است كه نعمتهاي اين جهان اگر از نظر دوام و كثرت و مزيت با نعمتهاي آخرت سنجيده شود بياندازه پست و ناچيز است، و توفيق از خداوند است.
[صفحه 99]
بخشي از اين خطبه است: مهين: خوار- كوچك منون: روزگار مكانه: جايگاه زري عليه: كار او را بيهوده شمرد تشعب: پخش شدن و پراكنده كردن ريبه: رويدادهاي ناگوار روزگار كنه الشيء: بينهايت حقيقت آن چيز برخي از فرشتگان در آسمانهايت جاي دادي، و آنان را از زمين بالاتر بردي، آنان از همه آفريدگانت به تو داناتر، و ترس آنها از تو بيشتر و از همه به تو نزديكترند، در پشت پدران جا نگرفته، و به رحم مادران درنيامده، و از آبي پست آفريده نشدهاند، و رويدادهاي روزگار آنان را پراكنده نساخته است، آنان با همه قرب و منزلتي كه نزد تو دارند، و با اين كه خواستهاي آنها به تو منحصر است و با همه عبادت و طاعت بسياري كه برايت انجام ميدهند، و از اجراي فرمانت غفلت نميورزند اگر حقيقت ذات تو را كه از آنها پوشيده است آشكارا ببينند اعمال خود را ناچيز خواهند شمرد، و خويشتن را سرزنش خواهند كرد و خواهند دانست كه حق عبادت تو را به جا نياورده و چنان كه سزاوار است تو را فرمانبرداري نكردهاند. بايد دانست كه حرف من در آغاز اين بخش از خطبه براي بيان جنس است، زيرا امام (ع) هنگامي كه سخن خود را در بيان عظمت حق تعالي آغاز ميكند، تعظيم خود ر
ا به مقام ربوبي از طريق شمارش مخلوقات او انجام ميدهد، و به ترتيب الاشرف فالاشرف نخست از فرشتگان آسمانها سخن ميراند، و با ذكر اوصافي از آنها به برتر آنان اشاره ميفرمايد: 1- اين كه فرشتگان از همه آفريدگان به خداوند داناترند روشن است، زيرا ثابت شده است مخلوقاتي كه مجرد از مادهاند، دانش آنها از كشمكش نفس اماره كه مبدا غفلت و منشا سهو و نسيان است به دور بوده و علوم و معارف آنها از ديگر مخلوفات كاملتر است، ديگر اين كه فرشتگان آسمانها در رسيدن علوم و ديگر كمالات به انسانها واسطه فيض بوده و براي غير خودشان به منزله استادند، و پيداست كه استاد مقامي برتر از شاگرد دارد، همچنين در ذيل خطبه اول دانسته شد كه معرفت از مقوله تشكيك است و داراي شدت و ضعف ميباشد. 2- اين كه ترس فرشتگان از خداوند بيش از ديگران است، زيرا آنان به مقام عظمت و جلال خداوند آگاهترند، و هر كس به خدا داناتر و آگاهتر است از او ترسانتر است، اما دليل اين كه آنها به خداوند داناترند همان است كه در پيش گفته شد، و دليل قسمت دوم كه هر كس خدا را بيشتر ميشناسد از او ترسانتر است قول خداوند متعال است كه فرموده است: انما يخشي الله من عباده العلماء و در اين آيه
شريفه، خوف و خشيت از خداوند در علما و دانايان حصر شده است، و بر حسب تفاوتي كه در مراتب علم و معرفت وجود دارد ترس از خداوند نيز داراي شدت و ضعف است. 3- اين كه فرشتگان به درگاه خداوند مقربترند: مراد از نزديك بودن، قرب مكاني نيست زيرا خداوند از قرار داشتن در جا و مكان منزه است، بلكه از نظر مقام و رتبه به خداوند نزديكند، و آشكار است كه هر كس به خدا داناتر و از او بيمناكتر است به او نزديكتر و مقامش نزد او والاتر است، چنان كه فرموده است ان اكرمكم عند الله اتقاكم. 4- سلب نقصانهاي بشري از فرشتگان به اين كه آنها در صلب پدران جا نگرفته و به رحم مادران درنيامده، و از آبي پست آفريده نشده، و دستخوش حوادث روزگار نگشتهاند آشكار است كه اين امور چهارگانه نقصانهايي است كه از لوازم بدن عنصري ميباشد چون مستلزم تغيير و دگرگوني و آميختگي و آلودگي و تحمل رنج درد و بيماري و ديگر عوارض تعينات بدني است، كه همه مانع توجه انسان به سوي خداوند متعال است، و سلب اين امور از فرشتگان كه از اين نقايص به دورد از كمالات و امتيازات آنهاست. فرموده است: و انهم علي مكانتهم منك … تا آخر. امام (ع) پس از آن كه مرتبه بلند فرشتگان را نسبت به ديگر آفري
دگان بيان فرموده است، به شرح مقصود خود كه بيان عظمت خداوند متعال در برابر فرشتگان، و حقارت آنها با همه اهميت و امتياز، در پيشگاه اوست ميپردازد، و ميگويد: پروردگارا اين فرشتگان با همه اين برتريها كه مايه شكوه و جلال آنهاست، و با اين كه در پيشگاه قرب تو جا دارند، و محبت آنها به تو كامل است و چنان در انوار كبريايي تو مستغرقند كه توجهي به جز تو ندارند اگر كنه حقيقت تو را بدانند طاعت و عبادت خويش را ناچيز خواهند شمرد، و خواهند دانست كه اعمال آنها در خور عظمت و كبريايي تو نيست، و چون كمال طاعت و عبادت بسته به مطابقت آن با اوامر مولا و درجه آگاهي به عظمت و جلال اوست و خداوند متعال بالاتر از آن است كه هيچ فرشته مقرب و نبي مرسلي به كنه حقيقت او دانايي و آگاهي يابد لذا عبادت فرشتگان نيز با عجز از درك كنه ذات او، بر حسب درجات معرفت آنهاست، و هر كدام از آنها كه معرفتش كمتر است، عبادتش در برابر عبادت آن كه معرفتش بيشتر است ناچيز و اندك است، تا آن جا كه اگر بر درجات معرفت آنها افزوده شود و بتوانند بر كنه حقيقت او راه يابند، عبادات آنان فزونتر و كاملتر خواهد شد، و آنچه را در پيش انجام دادهاند حقير و ناچيز خواهند شمرد، و
خود را بر قصور در طاعت و كوتاهي در عبادت كه شايسته كمال مطلق اوست سرزنش خواهند كرد. امام (ع) در جمله و قله غفلتهم عن امرك عدم صدق غفلت در حق فرشتگان را مجازا به قلت غفلت تعبير فرموده است و اين از باب اطلاق اسم لازم بر ملزوم است زيرا هر معدومي اندك است ولي هر اندكي معدوم نيست، و نيز قله الغفله را در مقابل كثره الطاعه استعمال فرموده و محتمل است كه مراد آن حضرت از قلت غفلت فرشتگان قوت معرفت برخي از آنها نسبت به برخي ديگر باشد و مجازا از نظر اطلاق اسم لازم بر ملزوم به كار رفته است، زيرا قلت غفلت مستلزم قوت و فزوني معرفت است، پيش از اين درباره انواع فرشتگان آسمان و جز آنها و نيز نكتههايي از احوال آنها را در خطبه نخست شرح دادهايم.
[صفحه 104]
بخش دوم اين خطبه است: مادبه: به ضم و فتح دال، مهماني وله: تحير حاصل از شدت خوشحالي و دلباختگي فرموده است: خداوندا! تو را از هر عيبي پاك و منزه ميدانم كه هم آفرينندهاي و هم معبودي، براي آزمايش نيكوي آفريدگان خود، سرايي آفريدي و در آن خواني گستردي، و انواع آشاميدني و خوردني و همسران و خدمتكاران و كاخها و نهرها و كشتزارها و ميوهها در آن قرار دادي، سپس كسي را فرستادي تا مردم را به سوي آن فرا خواند، ليكن هرگز دعوت كننده را اجابت نكردند، و به آنچه آنها را بدان ترغيب كردي روي نياوردند، و بدانچه آنها را تشويق كردي دل نبستند، بلكه به مرداري رو آوردند كه با خوردن از آن رسوا گشتند، و بر دوستي آن اتفاق كردند، آري هر كس به چيزي عشق ورزد، آن چيز ديدهاش را كور، و دلش را بيمار ميسازد، او با ديدهاي معيوب مينگرد، و با گوشي ناشنوا ميشنود، هوسها خرد او را تباد كرده و دنيا دلش را ميرانده و نفسش او را شيفته و دلباخته آن ساخته است، او بنده دنيا كساني است كه از آن چيزي در دست دارند، دنيا به هر سو گرايد او نيز بدان سو بگردد، و به هر جا رو آورد او نيز بدان سو رو آورد، از هيچ بيم دهندهاي از خدا بيمناك نشود، و
از هيچ اندرزگويي پند نپذيرد، با اين كه ميبيند آنهايي را كه مرگ غافلگير كرده است، نه توان فسخ عزيمت دارند، و نه به دنيا راه بازگشتي است و چگونه آنچه را پيش بيني نميكردند بر سر آنها فرود آمد، و جدايي آنها از دنيايي كه در آن ايمن و آسوده خاطر بودند فرا رسيد، و بر آنچه در آخرت وعده داده شده بودند وارد شدند، در اين خطبه نكتههايي به شرح زير است: 1- خالقا و معبودا هر دو حال و منصوبند بنا بر معناي فعلي كه در سبحان وجود دارد، يعني اسبحك خالقا و معبودا (تو را در حالي كه آفريننده و معبودي تنزيه ميكنم)، اين سخن اشاره است به اين كه تنزيه و تقديس حق تعالي از هر دو نظر واجب است، هم از نظر اين كه آفريينده خلايق است و هم به اعتبار اين كه معبود يگانه و منزه از داشتن شريك و مانند است، زيرا چون اوست كه به تنهايي جهان هستي را پديد آورده و ايجاد فرموده سزاوار است كه خلايق تنها او را عبادت و پرستش كنند، و تنزيه او از اين كه چيزي با او برابر و مانند باشد از هر دو جهتي كه گفته شد واجب است. 2- بحسن بلائك عند خلقك خلقت دارا- بحسن كه جار و مجرور است متعلق به خلقت ميباشد، و واژه دار، براي اسلام و مادبه براي بهشت استعاره شده و منظ
ور از داعي پيامبر اكرم است (ص) و اين تشبيهات در يكي از احاديث نبوي آمده كه فرموده است: ان الله جعل الاسلام دارا و الجنه مادبه و الداعي اليها محمدا يعني خداوند اسلام را سرا و بهشت را ضيافت و محمد (ص) را دعوت كننده به سوي آن قرار داد، جهت استعاره نخستين اين است كه اسلام پيروان خود را گرد ميآورد و مانند خانه از اهل خود حمايت ميكند، وجه استعاره دوم اين است كه در بهشت آنچه دلخواه است گرد آمده و همه لذات و خوشيها فراهم شده است همانگونه كه در ضيافت ديده ميشود، احتمال دارد كه مراد از دار، سراي آخرت باشد زيرا محل اجتماع و استقرار است، و منظور از مادبه يا مهماني در اين سراي، بهشت ميباشد. و واژههاي هشتگانه مشربا تا ثمارا و … كه منصوبند براي مادبه تميزند، و آشكار است كه اسلام و بهشت و دعوت به سوي آن، آزمايش نيكويي است كه خداوند از آفريدگانش به عمل ميآورد، و معناي آزمايش خداوند متعال از بندگانش را پيش از اين شرح دادهايم، يكي از شارحان گفته است: بحسن بلائك متعلق به سبحانك يا به معبود ميباشد و اين گفته دور به نظر ميرسد. 3- فلا الداعي اجابوا … تا بواعظ. اين گفتار شرح حال عاصيان و گنهكاراني است كه دعوت خدا را نپذ
يرفته و از آن سرپيچي كردهاند، و در بيان عيبها و زشتيهاي آن گروه از مردم است كه شيفته دنيا و زيورهاي آن شده و در دوستي آن فرو رفتهاند، و نيز براي آنهايي كه از ارتكاب معاصي دست باز داشته و اوامر الهي را اجرا و دعوت او را اجابت كردهاند هشداري است بر اين كه به آنها گرايش و اعتماد نكنند و به آنچه آن مردم به آن گرفتارند خود را دچار نسازند، و براي همين گنهكاران نيز تذكر و تنبيه است شايد از خواب غفلت بيدار شوند و عيوب خود را بشناسند و به راه حق باز آيند، امام (ع) واژه جيفه را براي دنيا استعاره فرموده است و وجه مناسبت اين است كه خوشيها و زيورهاي دنيا از نظر خردمندان و پرهيزكاران همواره مورد نفرت بوده، و آن را همچون مرداري آلوده و گنديده دانسته و از آن گريزان ميباشند، چنان كه درباره آن گفته شده است: و ما هي الا جيفه مستحيله عليها كلاب همهن اجتذابها فان تجتنبها كنت سلما لاهلا و ان تجتذبها نازعتك كلابها و ميتوان مفهوم شعر دوم را وجه استعاره مذكور دانست، همچنين واژه افتضاح (رسوايي) براي كساني استعاره شده كه به گردآوري مال و منال دنيا مشهور گشته و بدين سبب از جرگه صالحان و پرهيزكاران خارج شدهاند جهت مناسبت اي
ن است كه چون رو آوردن به جمعآوري مال، و اعراض از خدا، و اشتغال به امور دنيا از نظر شارع مقدس و پويندگان راه الهي از بزرگترين گناهان كبيره و اعمال زشت است، و افتضاح عبارت از مكشوف شدن بديهايي است كه قبح آنها مسلم ميباشد لذا امام (ع) شهرت داشتن به مال و ثروت و حرص بر گردآوري آن را به افتضاح و رسوايي تشبيه فرموده است، و ميتوان صدق افتضاح را در اين مورد بر سبيل حقيقت دانست نه مجاز، و واژه اكل مال كنايه از جمع مال است، واژه اصطلاح براي همبستگي و توافق در محبت دنيا مجازا آمده و از باب اطلاق اسم ملزوم بر لازم آن است، زيرا اصطلاح عبارت از سازش و تراضي پس از دشمني ناسازگاري است و در اينجا توافق آنها در امور دنيا در همه احوال مراد است. فرموده است: من عشق شيئا بصره و امرض قلبه يعني هر كس دلباخته چيزي شود اين دلباختگي ديدهاش را كور و دلش را بيمار ميسازد، اين عبارت، كبراي قياسي منطقي است كه جمله واصطلحو علي حبها دلالت بر صغراي آن دارد، زيرا همبستگي و توافق بر دوستي چيز ناشي از شدت محبت به آن ميباشد و معناي عشق نيز همين است نتيجه اين قياس، زشت و ناپسند بودن هر دو چيزي است كه در قضيه مذكور است و آن نابينايي چشم و كور
ي دل است، امام (ع) واژه بصر را كه ديدن به چشم سر است براي بصيرت كه بينش دل است، استعاره فرموده، و اين از باب تشبيه معقول به محسوس است، و واژه عشاء را براي تاريكي جهل استعاره آورده و اين به ملاحظه شباهت ميان جهل و تاريكي است كه در شب بر چشم عارض ميشود و ممكن است نسبت اعشي بصره (چشم او را كور كرده) بر سبيل حقيقت حمل شود نه مجاز، زيرا دوستي دنيا مستلزم ناداني و غفلت از احوال آخرت است، و هم محتمل است كه منظور از بصر حقيقت آن، و لفظ عشاء استعاره شده باشد، زيرا اين گونه مردم از چشمان خود بهره نبرده و آن چنان عبرت نگرفتهاند كه از دوستي دنيا دست باز داشته و آخرت را مورد نظر قرار دهند. و اين توجيه را جمله فهو ينظر بعين غير صحيحه تاييد ميكند، و تعبير عدم صحت چشم كنايه است بر اين كه از چشم ناسالم سودي عايد، و فايدهاي برده نميشود، همچنين واژه مرض را براي جهل كه از هر بيماري بدتر است استعاره آورده و اين از نوع تشبيه معقول به محسوس است، و اين كه فرمودد است: فهو يسمع بادن غير سميعه نيز چنان كه گذشت كنايه بر عدم انتفاع از شنوايي و عبرت نگرفتن از موعظهها و دستورهاي الهي است، و نيز واژه تخريق را براي خرد اين گونه مردم ا
ستعاره فرموده است كه آن را در راه امور دنيوي و مقاصد مادي پريشان و ناتوان ميسازند، جهت استعاره مذكور اين است كه عقل هنگامي موزون و سودبخش است كه در راه آنچه براي آن آفريده شده به كار رود، و اين عبارت است از توشه برداشتن براي سفر آخرت، و فرا گرفتن دانش و حكمت، و تامل در دقايق امور دنيا و استدلال كردن به آن بر وجود خالق يكتا و عمل بر وفق آنچه براي او شايسته و سزاست و امثال اينها كه مايه كمال و آمادگي او براي جهان ديگر ميباشد، و در اين صورت عقل آدمي در مدار خود قرار دارد و سودمند و ثمربخش خواهد بود، و اما اگر انسان آن را در راه آنچه سزاوار نيست به كار برد و كوشش خود را براي گردآوري آنچه ميان مردم پراكنده است مصروف دارد، و در راه امور بيارزش و حفط آنچه از دنيا دارد صرف كند، خرد او مانند جامه پارهاي است كه نميتوان از آن سود برد، و كار اين كس به آن جا ميرسد كه پيوسته در غم و اندوه چيزهايي است كه از دست او بيرون رفته، و در بيم و هراس است از زوال آنچه در دست دارد، و همت و تلاش او مصروف است در راه گردآوري آنچه تا كنون به دست نياورده است، چنان كه پيامبر اكرم (ص) فرموده است: من جعل الدنيا اكبر همه فرق الله عليه هم
ه، و جعل فقره بين عينيه، يعني: هر كس دنيا را بزرگترين فكر و مقصد خود قرار دهد، خداوند فكر او را پريشان ميكند، و فقر و ناداري را در برابر چشمانش قرار ميدهد و مناسبت تخريق با شهوات و اميال نفساني آشكار است، زيرا در اين هنگام زمام عقل او به دست شهوتها و خواهشهاي نفس است، و خرد او به ميزان اعمال و رفتاري كه در جهت ارضاي شهوات خود دارد پريشان و ناتوان شده است. واژه اماته (ميراندن) را براي دل استعاره آورده و جهت مناسبت اين است كه مانند مردگان از قلب خود سود نميبرد يعني همان سودي كه به معناي حقيقي خود بوده و پايدار و ماندني باشد. و ضمير عليها كه در سخن امام (ع) است به دنيا برگشت دارد يعني دنيا او را شيفته و دلباخته خود ميكند، و توله كه به معناي شيفتگي است كنايه از شدت محبت به دنياست و اطلاق آن بر سبيل مجاز و از باب تسميه شيء است به چيزي كه از غايات و نتايج آن است، همچنين واژه عبد (بنده) را براي دوستدار دنيا استعاره فرموده است زيرا او دوست و شيفته آن است و براي به دست آوردن آن غير آن را رها كرده، و به دنبال آن به هرگونه كه دنيا درآيد او نيز به همانگونه درميآيد، و به هر سو حركت كند او نيز به همان سو گام برميد
ارد، اگر دنيا را به دست آورده باشد در افزوني و آباداني و حفظ آن ميكوشد و اگر آن را از دست داده باشد در راه تحصيل آن تلاش ميكند، و در راه اين مقصود كمر به خدمت دنياداران ميبندد و در اين هنگام او مانند بنده و برده بلكه از اين نيز پستتر و زبونتر است، چنان كه امام (ع) در جاي ديگرميفرمايد: عبد الشهوه اذل من عبد الرق يعني بنده شهوت از برده خوارتر است، زيرا انگيزه برده در خدمت و اطاعت، غالبا اجبار است ولي انگيزه بنده شهوت، طبيعي و از روي اختيار ميباشد، و تفاوت ميان اين دو بسيار است. 4- فرموده است: و هو الماخوذين علي الغره، و او در (و هو) براي حال است، اي آغاز شرح چگونگي فرا رسيدن مرگ غفلت پيشگاني است كه خود را براي آن و احوال پس از آن و بالاخره براي سفر پر خطر آخرت آماده نكردهاند، و بيان كيفيت مردن و جان سپردن آنهاست از آغاز رسيدن مرگ تا انجام آن، و همچنين ذكر احوال آنهاست با كسان و اطرافيان خود و چگونگي رفتار برادرانش با اوست توصيفي كه امام (ع) از اين حالات فرموده به گونهاي است كه از نظر وضوح و بلاغت بين از آن و بهتر از آن ممكن نيست غرض آن بزرگوار از اين بيان متذكر ساختن گنهكاران به سختيهاي مرگ و بيدار كرد
ن آنها از خواب غفلت و فرو رفتن در باطل و وجوب عمل براي سفر به ديار آخرت است. همچنين اين بيان تاييد و دلگرمي است براي سالكان راه خدا كه در قصد خود پابرجا و استوار باشند، و مراد از جمله ما كانوا يجهلون يعني آنچه را ميدانستند، مرگ نيست زيرا مرگ را همه ميدانند و ميشناسند، بلكه منظور شرح سكرات و حالات پر هراس مرگ است، و جمله … و ما كانوا يامنون اشاره به مرگ و احوال پس از آن است، زيرا آن غافلي كه در لذات دنيا فرو رفته و خود را به دست خواهشهاي نفس سپرده است، ترس مردن و بيم جان دادن، در چنين احوال و اوضاعي به او دست نميدهد، بلكه خود را از مرگ در امن و امان ميپندارد،
[صفحه 104]
اغمض: در راه رسيدن به مطلوب از هر راه ممكن بدون پرواي ديني كوشش كرد. مهنا: مصدر هنوء به ضم يا هني به كسر يعني گوارايي اصحر: آشكار شد التياط: چسبيدن محط القوم: محل فرود آمدن قوم تبعه: كيفر گناه و عذاب عب: باز رجع الكلام: پاسخگويي مخط: محل خط و كنايه از قبر است كه نخست خط آن كشيده و سپس حفر ميشود، و به (حا) نيز روايت شده است. آنچه بر سر اينها آمده قابل توصيف نيست، سختي جان دادن و اندوه از دست رفتن، آنان را فرا گرفت، در برابر آن دست و پايشان سست و رنگشان دگرگون شد، پس از آن مرگ بر آنها بيشتر چنگ انداخت، تا اين كه ميان او و زبان هر كدام از آنها جدايي افكند، در اين هنگام وي در ميان كسان خود با چشم ميبيند و با گوش ميشنود، خردش سالم و عقلش برجاست، ميانديشد كه عمرش را در چه راهي فاني كرده و روزگارش را در چه راه سپري كرده است؟ از داراييهايي كه گرد آورده ياد ميكند كه چگونه در جمعآوري آنها چشم بر هم نهاده و آنها را از حلال و حرام و مشتبه به چنگ آورده، در حالي كه وبال گردآوري آنها دامنگير اوست هنگام جدايي او از آنها فرا رسيده، و همه براي بازماندگانش به جاي مانده است تا از آنها بهرهمند و كامي
اب شوند، اين داراييها براي غير او مايه خوشي و بهرهوري، ولي بر پشت وي باري گران است، و او همچنان در گرو حسابرسي آنهاست، وي بر اثر آنچه در هنگام مرگ بر او آشكار ميشود، دست خود را از شدت پشيماني ميگزد، و از آنچه در روزگار زندگي خود بدان دلبستگي داشته، دل ميكند، و آرزو ميكند كه اين داراييها از آن همان كس ميبود كه به سبب داشتن آنها بدو رشك ميبرد و حسد ميورزيد نه از آن او، اما مرگ همچنان در درون كالبد او بيش ميرود تا اين كه گوشش همچون زبانش از كار ميافتد، و در ميان كسان خود نه ميتواند با زبانش سخن گويد و نه با گوشش بشنود، پيوسته چشمان او به چهره آنان در گردش است، حركات زبان آنان را ميبيند ولي آواي گفتگوي آنها را نميشنود، پس از آن مرگ بيشتر به او گلاويز ميشود، و چشم او مانند گوشش از كار ميافتد و جان از تنش بيرون ميرود، و در ميان كسانش به مرداري بدل ميشود كه همه از او وحشت دارند و از نزديك شدن به او دوري ميجويند، نه گريه كنندهاي را كمك ميكند، و نه آواز دهندهاي را پاسخ ميگويد، سپس او را به سوي منزلگاهش در اندرون زمين حمل ميكنند، و او را در آن جا به دست عملش ميسپارند، و ديگر به ديدارش نميآيند.
و سخن آن حضرت كه فرموده است: فغير موصوف ما نزل بهم به معناي اين است كه سختيهايي كه به آنها خواهد رسيد و شدايد سهم كه بر آنها وارد خواهد شد از حد توصيف بيرون است و شرح آنها ممكن نيست، و نهايت آنچه در اين باره ميتوان گفت تمثيل و تشبيه است، چنان كه در تورات آمده است كه مثل مرگ مثل درخت خاري است كه تمامي درون بدن آدمي را فرا گرفته و هر سر خاري به رگ يا عصبي بند شده باشد و در اين حال مردي نيرومند آن را با منتهاي شدت و سختي بيرون كشديده است كه بر سر رگها و پيها چه خواهد آمد، واژه ولوج را براي دخول مرگ در بدن و جدايي روح از يكايك اعضا و جوارح تن استعاره فرموده و آن را به درآمدن جسمي در جسم ديگر همانند فرموده است، همچنين واژه عب، را براي گناهاني كه نفس آدمي آنها را بر پشت دارد استعاره آورده و با ذكر ظهر (پشت) آن را ترشيح داده و محسوسي براي معقول استعاره شده است. 5- فرموده است: والمرء قد غلقت رهونه بها: امام (ع) اين جمله را براي كسي كه دچار وبال دستاوردهاي خود شده، و تبعات اعمال، او را از وصول به درجات كمال باز داشته و از رسيدن به سعادت پس از مرگ محروم ساخته به طريق ضربالمثل آورده است، بديهي است چنين كسي ميتواند با
توبه و بازگشت به سوي خدا و انجام دادن اعمال نيك خود را از قيد اين تبعات آزاد كند، از اين رو چون او خود را در گرو مجموعه آثار زشتي كه در راه گردآوري اموال در نفس خود پديد آورده، قرار داده است، امام (ع) او را به آنچه در قبال مال، گروگان گرفته ميشود تشبيه فرموده است، يكي از شارحان گفته مراد اين است كه چون زمان جدايي او از اموالي كه گرد آورده فرا رسيده، و اين اموال در استحقاق غير قرار گرفته و نميتواند در آنها تصرف كند، لذا داراييهاي او به مالي كه در گرو غير بوده و در اين هنگام از استحقاق او خارج شده و به تملك گرو گيرنده درآمده تشبيه شده است، هر چند اين توجيه قابل احتمال است اما در اين صورت فايده كلمه بها كه در آخر جمله است از ميان ميرود، زيرا ضمير بها به اموال گردآوري شده برگشت دارد كه متعلق رهن است نه اين كه اين اموال گروگان رهن باشد، و جمله و هو يعض يده اشاره است به تاسف و اندود شديدي كه در اين حال به او دست ميدهد، و با ملاحظه اين كه مرگش فرا رسيده و اسباب و وسايل، ميان او و پروردگارش منقط شده بر گناهان و تقصيراتي كه در برابر خداوند متعال مرتكب گرديده دچار پشيماني ميشود، و از اين كه آنچه و را از خداوند غا
فل ميداشت و او آن را باقي و پايدارميپنداشت فاني و نابود شده نادم واندوهگين ميگردد، بر كوتاهيهايي كه كرده حسرت و افسوس ميورد، چنان كه خداوند متعال فرموده است: آن تقول نفس يا حسرتي علي ما فرطت في جنب الله و ان كنت لمن الساخرين و در اين هنگام آرزوي هدايت ميكند و ميگويد لو ان الله هداني لكنت من المتقين يا هنگامي كه عذاب الهي را ميبيند، آرزو ميكند كه به دنيا باز گردد تا تقصيرات خود را جبران و اوامر خداوند را فرمانبرداري كند، و ميگويد: لو ان لي كره فاكون من المحسنين باري سخن امام (ع) نظير آن چيزي است كه خداوند متعال فرموده است: و يوم يعض الظالم علي يديه يقول يا ليتني اتحذت مع الرسول سبيلا امام (ع) در اين گفتار خود آگاهي ميدهد كه در هنگام مردن، زبان پيش از چشم و گوش از كار ميافتد و ميفرمايد: فحيل بين احدهم و بين منطقه، و انه لبين اهله ينظر ببصره و يسمع باذنه علي صحه من عقله سپس توجه ميدهد كه گوش بعد از زبان و پيش از چشم از كار باز ميماند، و چشم با بيرون رفتن روح از بدن از كار ميافتد چنان كه فرموده است: حتي خالط سمعه تا آن جا كه ميفرمايد: يري حركات السنتهم و لايسمع رجع كلا مهم و اين آگاهي بنا به دانش
ي است كه امام (ع) به اسرار طبيعت دارد، و بايد دانست كه گفتار آن حضرت در اين مورد اطلاق و كليت ندارد، بلكه مراد آن بزرگوار برخي از مردم و غالبا كساني است كه به مرگ طبيعي ميميرند و اعضاي حواس مذكور بدين صورت از كار ميافتد، وگرنه ممكن است عارضهاي به نيروي بينايي انسان دست دهد كه پيش از گوش و زبان از كار بيفتد. بررسي علل و اسباب مرگ نشان ميدهد كه علت عمومي و آشكار آن از ميان رفت حرارت غريزي است بر اثر منتفي شدن رطوبت اصلي بدن كه از آن آفريده شدهايم، و از ميان رفتن اين رطوبت و منتفي شدن حرارت غريزي موجب خشك شدن و از كار افتادن بدن است و گاهي عوامل خارجي از قبيل هوا يا داروهاي گرم و خشك و مانند اينها به جريان كمك ميكند، از اين رو هر عضوي كه طبيعت آن خشكتر و سردتر باشد به مرگ و نابودي نزديكتر است، بنابراين زبان كه آلت گويايي است از گوش كه آلت شنوايي است به فنا و نيستي نزديكتر ميباشد زيرا زبان از اعصاب محركه و مركبه و گوش از اعصابي كه در خدمت حس است تشكيل شده است، و پزشكان اتفاق دارند كه اعصاب محركه خشكتر و سردتر از ديگر اعصاب است زيرا اين اعصاب مربوط به قسمت موخر مغز ميباشند، در صورتي كه اعصابي كه در خدمت حو
اس قرار دارند، بيشتر مربوط به بخش مقدم مغزند لذا زبان به تباهي و نابودي نزديكتر است، علاوه براي، شرايط تحقق گويايي، از شنوايي بيشتر است زيرا وجود گويايي بستگي به زبان و آواز و سلامت مخارج اداي حروف و صحت مجاري تنفس دارد، و هر چيزي شرايط وجودي آن بيشتر باشد، تباهي آن سريعتر است. اما اين كه گوش زودتر از چشم از كار ميافتد براي اين است كه محل رويش اعصاب شنوايي نسبت به محل پيدايش اعصاب بينايي، به بخش موخر دماغ نزديكتراست از اين رو اعصاب سامعه خشكتر و سردتر ميباشند و حرارت غريزي در آنها بيشتر پذيراي نابودي است، علاوه بر اين عصبي كه در داخل گوش قرار دارد و شنوايي بسته به آن است بر خلاف عصب بينايي بايد آشكار، و گوش براي دخول هوا باز باشد، بدين جهت عصب گوش سختتر آفريده شده و هر چيز سختتر باشد خشكتر، و تباهي آن در بدن سريعتر است، با اين همه ممكن است از كار افتادن شنوايي پيش از بينايي به سبب بيرون آمدن روح از عضو سامعه پيش از باصره و يا به علل ديگر باشد، و خدا داناتر است. اما علت نفرت طبع آدمي از مرده، و ترس او از نزديك شدن به آن اين است كه نيروي واهمه، خيال آدمي را تحريك و به او القا ميكند كه ميت حالي شبيه او دار
د، و اين خيال چنان قوت ميگيرد كه شخصي كه در محلي تنها در كنار مرده نشسته ميپندارد كه ميت او را به سوي خود ميكشد، و در نتيجه دچار همان ترس و نفرتي ميشود كه بطور طبيعي از ميت در دل احساس ميشود، و در اين جريان عقل، هيچ نقشي ندارد. 6- و اسلموه فيه الي عمله: اين جمله اشاره است به اين كه هر نوع ثواب و عقاب اخروي كه به آدمي داده ميشود، بر حسب آمادگي و قابليتي است كه در نتيجه كارها خوب و بدي كه انجام داده، از پيش براي خود فراهم كرده است، بنابراين در آن هنگام كه انسان هيچ يار و ياوري ندارد، تنها چيزي كه به او سود يا زيان ميرساند عمل گذشته اوست، و چون مقصود امام (ع) بيم دادن و ترسانيدن مردم از عذاب و عقاب الهي است فرموده است كه او را به دست عملش ميسپارند و به آن تسليم ميكنند، و چون تسليم غالبا براي گردن نهادن در قبال دشمن به كار ميرود براي اين كه آن حضرت، مردم را از ارتكاب كارهاي زشت بترساند تذكر ميدهد كه كردار ناشايست هر كس به منزله دشمن نيرومندي براي اوست كه پس از مردن تسليم او ميشود.
[صفحه 115]
بخش سوم اين خطبه است: رج و رجف: لزرش شديد و ارج كه در خطبه آمده بدون همزه نيز روايت شده و اين مشهور است. جلب و لجب: آواز تنوبهم: بازگشت ميكند به آنها شخص: از منزلش به سوي محل ديگري بيرون رفت فصمها: شكست آن را نسفها: از بيخ كند و پراكنده ساخت كلب: شدت و سختي اشخصه: او را دگرگون كرد فصيت: فرياد سخت دك بعضها بعضا: يكديگر را كوبيدند خطر: در آستانه نابودي قرا گرفتن كبول: غلها مفرد آن كبل است فرموده است: … تا وقت مقرر بسر آيد، و مقدرات جهان پايان يابد، و واپسين آفريدگان به پيشينيان به پيوندد، و فرمان خدا درباره تجديد حيات آفريدگان صادر گردد، در اين هنگام آسمان را به حركت آورد و بشكافد، و زمين را به لرزه درآورد و بجنباند، و كوهها را از جا بركند و پراكنده سازد، و از بيم جلال و سطوت او كوهها به يكديگر كوبيده شود، و آناني را كه در اندرون زمين جا گرفتهاند پس از كهنگي و فرسودگي بيرون آورد و زندگي نو بخشد، و پس از تلاشي و پراكندگي دوباره آنان را گرد هم آورد، پس از آن چون اراده فرموده است كه اعمال نهان و كارهاي پنهان بندگان را مورد پرسش بازپرسي قرار دهد، آنها را از يكديگر جدا و به دو دسته تقس
يم ميكند، دستهاي را نعمت ميبخشد، و از دسته ديگر انتقام ميگيرد، اما فرمانبرداران را به پاداش طاعت در جوار رحمت خود جاي ميدهد، و آنان را در سراي جاويد خود مخلد ميسازد، همان جايي كه ساكنانش هرگز از آن جا كوچ نميكنند، و احوال آنها دگرگون نميشود، و بيم و هراس به آنها رو نميآورد، و درد و بيماري به آنها نميرسد، و خطرها براي آنها رخ نميدهد، و سفرها آنها را از منزل بيرون نميكند و از جايي به جايي نميبرد. اما گنهكاران را در بدترين منزلگاه فرود ميآورد، دستهاي آنها را با غل و زنجير به گردنهايشان ميبندد و موي پيشاني آنها را به قدمهايشان متصل ميگرداند، و جامههايي از قطران (روغني است بسيار بد بو) و پارههاي آتش بر آنها ميپوشاند، در عذابي قرار ميگيرند كه گرمي آن بسيار شديد است، و در جايي ميافتند كه درهاي آن بر روي آنها بسته است، در آتشي ميسوزند كه جوشان و خروشان است، و شعلهاش زبانه ميكشد، و خروشش سهمگين است، ساكنان از آن جا كوچ نميكنند، و اسيران با دادن فديه و غرامت آزاد نميشوند، و غلهاي آن جدا نميشود، مدتي براي آن خانه نيست تا بسر آيد، و مرگي براي اين گروه نيست تا عذاب پايان يابد. امام (ع) با بيان
حتي اذا بلغ الكتاب اجله به عاقبت و نهايت آدمي پس از مرگ اشاره فرموده و آن عبارت است از فرا رسيدن وقت معيني كه همه آدميان را در آن هنگام گرد آورند، و اين همان روز رستاخيز است و منظور از امر در جمله والامر مقاديره قضا و فرمان الهي است، و مراد از مقادير، وقايع و آثاري است كه بر وفق قضاي خداوند تحق مييابد چنان كه پيش از اين شرح داده شده است، و ذكر ملحق شدن خلايق به پيشينيان اشاره است به اين كه همگي آدميان خواهند مرد، و در اين امر همه يكسان و برابرند چنان كه شرع نيز گوياي اين مطلب است، و مراد از تجديد خلق برانگيختن و بازگشت دادن آنهاست، اما به حركت درآوردن و شكافتن آسمان و لرزانيدن زمين و پراكندن كوهها، ظاهر شرع مويد آن، گوياي ويران شدن جهان و پايان گرفتن آن است و كساني كه دوام و بقاي عالم را گمان كردهاند، از ظاهر شدن عدول كرده و به تاويل بسياري از آيات پرداختهاند و آنچه در اين باره گفته ميشود، تقريبا وجوه مختلف زير است: 1- چون از نظر اين گروه، رستاخيز عبارت است از مردن انسان و جدايي او از بدن و آنچه به وسيله آن از جهان خارج و جسم و جسمانيات درك ميكند، و همچنين موجب اتصال او به مبدا اول است لذا مرگ، مستلزم نا
پديد شدن همه اين اشياء از او، و از نظر وي، عدم و خرابي آنهاست، بنابراين هنگامي كه ديد او از تمامي موجودات به جز مبدا اول جل و علا بريده گرديده نسبت به او درست است كه گفته شود همه چيز معدوم و پراكنده شده است، همچنين هنگامي كه انديشه وي از جهان حس و خيال و آنچه مربوط به جسم و جسمانيات است منقطع شود و به ملا اعلي و ساكنان جهان بالا بپيوندد، سزاوارتراست كه آسمانها و زمين در نظر او متبذل شود و عالم جسم و جسمانيات برايش زمين، و جهان بالا برايش آسمان گردد. 2- چون همه موجودات مادي كه در خطبه به آنها اشاره شده است در زير يوغ امكان، و در قبضه قدرت خداوند قرار دارند، اگر نسبت انشقاق و انفطار (شكافته شدن) و لرزش و پراكندگي و جز اينها به اين موجودات داده شود اموري ذاتا ممكن و قابل تحقق است، هر چند از نظر علل و اسباب خارجي ممتنع و غير ممكن باشد، از اين رو در موارد مذكور آنچه قابل امكان بوده مجازا تعبير به واقع شده است و روشن است كه مجاز از محاسن زبان عرب ميباشد، و فايده آن در اين زمينه، بيم دادن آدميان به آنچه پس از مرگ است، و ترسانيدن گنهكاران به عذابهاي هراسانگيزي است كه نام برده شده است. 3- گفتهاند: احتمال دارد واژه
ارض (زمين) در اين فراز از خطبه استعاره شده است براي موجوداتي كه استعداد پذيرش فيض الهي را دارند، و در اين صورت به حركت درآوردن آسمان عبارت است از حركات آن و اتصال ستارگاني كه در ايجاد استعداد و قابليت در موجودات اين جهان موثرند، و شكافته شدن آسمان ريزش باران فيض است از جانب باري تعالي بر سرزمين استعدادهايي كه به سبب اين عوامل، قابليت پذيرش آن را يافتهاند، و منظور از لرزانيدن زمين آماده گردانيدن مواد لازم براي اعاده امثال اين بدنها يا پديد آوردن نوع ديگري از مخلوفات پس از نابودي نوع انسان است، و بر كندن و پراكندن و كوبيدن كوهها بطور استعاره اشاره است بر اين كه اگر چنين تغييراتي واقع شود، به اين منظور است كه موانع استعدادهاي لازم براي پيدايش نوع ديگري از مخلوقات و يا تجديد بناي همين نوع انسان از ميان برداشته شود، زيرا با بر كندن كوهها و فرو ريختن آنها، روي زمين هموار و متناسب، و زمينهاي قابل كشت، مستعد و معتدل ميشود و زمين آماده ميگردد كه براي ايجاد دوباره نوع انسان صورت ديگري به آن داده شود. 4- گفتهاند: احتمال دارد مراد از آسمان، سماي جود خداوند، و منظور از زمين، جهان انساني باشد بنابراين به حركت درآوردن
آسمان عبارت از اين است كه استحقاقها بر حسب قابليت موجودات در لوح قضاي الهي معين گردد، و منظور از شكافتن آسمان، ريزش باران است، و مراد از لرزش زمين هرج و مرج ميان ابناي بشر است، و از جا كندن كوهها و پراكندن و كوبيدن آنها بر يكديگر عبارت از نابود گردانيدن جباران و دشمنان قانون خداست كه به كشتار يكديگر ميپردازند، و همه اين حوادث به سبب عوامل قهري كه منشا آن بيم از هيبت پروردگار متعال است اتفاق ميافتد، و اين كه فرموده است آنهايي را كه در درون زمين جا دارند بيرون ميآورد، و زندگي دوبارهاي به آنان ميبخشد اشاره است به اين كه قانون يا ناموس ديگري جانشين ناموس فعلي جهان ميشود، و اقوامي كه از آن پيروي ميكنند نوع تازهاي از مخلوقات خواهند بود، و معناي جدا كردن آنها به دو دسته كه يكي از آنها را مورد انعام قرار ميدهد، و از ديگري انتقام ميگيرد روشن است، زيرا دستهاي از اينها آمادهاند كه از قانون شرعي و ناموس ديني پيروي كنند و به آن معتقد شوند، و همينها هستند كه مورد انعام قرار ميگيرند و اجر و پاداش خواهند گرفت و دسته ديگري كه از ناموس الهي روگردان شده و قانون شرع را پيروي نميكنند مورد انتقام قرار ميگيرند، و عذا
ب و عقوبت خواهند ديد. اما وضع اين دو گروه و آنچه پس از مرگ براي هر يك آماده شده، بر اساس آنچه قرآن كريم بدان ناطق است و آنچه الفاظ شريف اين خطبه بر آن دلالت دارد، همچنين بنابر تاويلهاي كساني كه از ظواهر آيات و اخبار عدول كردهاند، اجر و پاداش اهل طاعت و قرار گرفتن آنها در جوار رحمت پروردگار، و در نظر گرفتن كمال مطلق براي آنهاست، و مراد از خلود در سراي امن او، اين است كه دسته مذكور هميشه در اين نعمتها باقي و مخلد خواهند بود، و فنا و نابودي براي آنها نيست، و اين مطلب با احكام شرعي و دلايل عقلي مطابقت دارد، و اين كه فرموده است، آنها از آن جا كوچ نميكنند، و احوال آنها دگرگون نميشود و بيم و هراس به آنها دست نميدهد، و بيماري و خطر به آنها رو نميآورد، و سفر، آنها را از جايي به جايي نميبرد براي اين است كه اين احوال از لوازم تن و زندگي در دنياست، و چون زندگي دنيا از آنان زايل گشته، عوارض و لوازم آن نيز از ميان رفته است. اما كيفر گنهكاران فرود آوردن آنها در بدترين جا كه جهنم است ميباشد، و اين جايي است كه از هر جا ديگر به آستانه ربوبي دورتر است، و اين كه دستهيشان به گردنهايشان زنجير ميشود اشاره است به نارسايي ق
واي عقلي آنها براي كسب ثمرات معرفت، و رسيدن پيشانيهاي آنها به پاهايشان كنايه از سرافكندگي و شرمساري آنهاست از اين كه به انوار حضرت سبحان بنگرند، و در عبارت: و البسهم سرابيل القطران يعني بر آنها جامههايي از قطران (روغني است بسيار بد بو) ميپوشاند، واژه سرابيل را كه جمع سربال و به معناي جامه است براي هيات بدني كه همان صورت متشكل از حقيقت نفساني آنهاست، استعاره فرموده است، جهت مشابهت اين است كه همانگونه كه جامه را بر تن ميكنند، اين هيات بدني نيز بر حقيقت نفس، و واقع وجود آنها پوشانيده ميشود، و ذكر قطران اشاره است به شدت استعداد و آمادگي آنها براي پذيرش عذاب، زيرا اگر بر چيزي قطران بمالند و آن را در آتش افكنند، شعله آتش شديدتر و افروختهتر خواهد شد چنان كه خداوند متعال نيز فرموده است: و سرابيلهم من قطران. مقطعات النيران نيز به همين معنا و اشاره است به همان هياتهاي بدني كه تحقق جوهر و حقيقت نفوس آنهاست، و نسبت آنها به آتش به مناسبت اين است كه به منزله لباس براي اهل عذاب است، بنابراين هياتهاي بدني نيز از آتش خواهد بود، چنان كه خداوند فرموده است: قطعت لهم ثياب من نار و چون خروج و رهايي از آتش جهنم تنها از طريق
توبه و ترك معصيت، و رو آوردن به سوي خدا و تفكر در آيات او و توجه به عبرتهاي سودبخش ميسراست، و بدن و حواس طرق و ابواب بازگشت به سوي خداست و چون پس از مرگ اين راهها و درها بسته ميشود، كافران بايد در پشت اين درهاي بسته براي هميشه در سختيهاي عذاب و شدايد سوزش آتش باقي بمانند، شعلههاي سوزان و نهيب خروشان و فرياد هولانگيز آتش، استعاره از اوصاف آتش محسوس اين دنياست كه خود نيز رعب آور و سهمگين است، براي آتشي كه غير محسوس است، و بيشك بسيار شديدتر و افروختهتر ميباشد، كه از آن به خداوند پناه ميبريم، و اين كه امام (ع) در بيان اوصاف آتش جهنم، رجوع به صفات آتش محسوس فرموده، به سبب غفلتي است كه از چگونگي آتش آخرت وجود دارد، و اكثر مردم جز از طريق توجه به احوال آتش دنيا نميتوانند آن را تصور كنند، اين كه فرموده است ساكنانش از آن جا كوچ نميكنند مراد خلود و هميشه ماندن آنها در آتش است و اين در حق كافران صادق است، واژه اسير و فديه استعاره است، همچنين واژه كبول كه به معناي در غل و زنجير كشيدن است براي هيات بدني متحقق از حقيقت نفوس آنها استعاره شده است، و همانگونه كه قيد و زنجير آهنين و محكم شكسته نميشود، و كسي كه دچار
آن است از آن رهايي نمييابد، همچنين نفوسي در قيد و بند هياتهاي بدني زشتي گرفتار شدهاند، نميتوانند در فضاي بيكران جلال و عظمت الهي حركت كنند، و در بهشت قدس او به گردش پردازند، و مقامات برگزيدگان او را تماشا كنند، و چون مرگ عبارت از جدايي از بدن است، ديگر پس از مردن براي آنها مرگي نيست، زيرا پس از جدايي از بدن براي آنها بدني نيست، و از عذابي كه بر اثر ملكات زشتي كه دامنگير نفوس آنهاست، و واقعيت آنها را تشكيل ميدهد راه رهايي ندارند. باري تاويلات منحرفان درباره اين عبارات روشن و نصوص صريح وارده از شرع كه از آن به اسرار تعبير ميكنند، كم و بيش همينهاست ليكن چنان كه ميدانيم گرايش به اين تاويلات و مانند اينها مبتني بر ممتنع شمردن معاد جسماني است در صورتي كه معاد جسماني از مسائلي است كه در شرع موكدا به آن تصريح شده است و عدول از آن جايز نيست و نصوص مربوط به آن را به هيچ روي نميتوان تاويل كرد. به راستي هنگامي كه سخنان امام (ع) را مطابق نصوصي كه از شرع رسيده حمل و تفسير كنيم، بايد بگوييم گوياترين و شيواترين گفتار در احوال قيامت و معاد ميباشد. و چون بيان آن بزرگوار روشن و خالي از ابهام است شرح وت وضيح آنها به من
زله ايضاح واضحات ميباشد. و توفيق از خداست.
[صفحه 122]
بخشي از اين خطبه است كه در توصيف پيامبر اكرم (ص) ايراد فرموده است: رياش: لباس پيامبر گرامي (ص) دنيا را حقير و كوچك ميشمرد، و آن را پست و ناچيز ميانگاشت و خوار ميداشت، آگاه بود كه خداوند، دنيا را به سبب برگزيدگي مقام از او دور داشته، و آن را به جهت حقارتي كه دارد براي جز او فراخ و گسترده ساخته است از اين رو او از ته دل از دنيا روگردان بود، و ياد آن را از صفحه دل به كلي زدوده بود، دوست داشت زينت و زيور دنيا از ديدهاش پنهان باشد، مبادا از آن لباس فاخري برگيرد، يا درنگ در آن را آرزو كند، احكام الهي را به شايستگي تبليغ فرمود، و عذري براي مردم باقي نگذاشت، امت را بيم و اندرز داد، و آنان را به بهشت دعوت و به آن مژده داد. ما شجره نبوت، و كانون رسالت، و مركز آمد و شد فرشتگان، و كانهاي علم، و سرچشمههاي حكمت هستيم ياور و دوستدار ما در انتطار رحمت الهي، و دشمن و بدخواه ما آماده خشم و كيفر اوست اين بخش از خطبه روايت و اقتصاصي از حال و صفات پسنديده پيامبر گرامي (ص) است، كه امام (ع) آن را اساس گفتاري كه پس از آن درباره فضايل و مناقب خود و ساير اهل بيت (ع) ايراد فرموده، قرار داده است. حقير و كوچك شمردن د
نيا، و سبك و بياهميت جلوه دادن آن، اشاره است به اين كه پيامبر گرامي (ص) با بيان زشتيهاي دنيا و شمردن معايب آن، مرد را از گرايش به دنيا و دوستي آن دور ميكرد و به سوي خود ميكشانيد. جمله اهوانه بها (آن را را خوار ميداشت) كنايه از زهد و بيميلي آن حضرت به دنياست، و اين كه فرموده است پيامبر اكرم (ص) دانا بود كه خداوند از روي اختيار دنيا را از او دور داشته، اشاره است به اين كه زهد و بيرغبتي آن بزرگوار در دنيا به سبب اين بود كه ميدانست خداوند همين شيوه را براي او برگزيده و اسبابش را براي وي فراهم فرموده است، و آنچه را خداوند براي او خواسته و اراده فرموده بنابر مصلحت اوست تا اين كه نفس وي براي احراز كاملترين رسالتهاي خداوند آماده گردد، و بتواند وظيفه سنگين خلافت الهي را در روي زمين عهدهدار شود، و نيز آگاه بود كه حق تعالي دنيا را از جهت حقارت و پستي آن، براي غيراو فراخ و گسترده ساخته است، درباره اين كه پروردگار براي بندگانش چيزي را اختيار و انتخاب ميكند مكررا در صفحات گذشته توضيح داده شده است. منظور امام (ع) از فاعرض عنها بقلبه يعني پيامبر گرامي (ص) قلبا از دنيا روگردان بود اين است كه ياد آن را از صفحه دل زدو
ده بود، و اين كه آن حضرت دوست ميداشت كه زيب و زيور دنيا از برابر چشمش پنهان باشد تا لباس فاخري از آن برنگيرد و آرزوي درنگ در آن را نكند، براي اين بود كه عنايات خاص خداوند او را از توجه به متاع پست دنيا باز داشته و او را به سوي كمالات و مقاماتي كه برايش اختصاص داده جذب كرده بود، و هم به اين جهت بود كه مبادا بر اثر ميل و رغبت به دنيا از اين مقام رفيع كه الطاف ويژه خداوندي او را سبب نظام عالم قرار داده تنزل كند. امام (ع) پس از اين بيانات، به شرح سه مورد كه از ثمرات نبوت و نتايج زهد آن حضرت است پرداخته، كه عبارت از رسانيدن پيام رسالت خويش از جانب پروردگار خود بطور كامل شايسته به مردم است، به گونهاي كه در روز قيامت نگويند كه ما از اين غافل بوديم (انا كنا هذا غافلين ديگر نصيحت و بيم دادن آنان به عذابهاي دردناك كه عاقبت اعراض از خداوند و نافرماني اوست، مورد ديگر اينكه مردم را به سوي بهشت فرا خوانده، و به كساني كه سالك راه خدا باشند و صراط مستقيم را برگزينند مژده نعمتهاي جاويد آن را داده است،
[صفحه 124]
سپس در دنباله ذكر اوصاف پسنديده پيامبر گرامي (ص) در برابر كساني كه با او به نزاع و كشمكش برخاستهاند همچون معاويه بر سبيل مفاخرت، فضل و برتري خويش را گوشزد، و به شرف قرابت و پيوندش با پيامبر خدا (ص) اشاره ميفرمايد، زيرا آن حضرت پس از پيامبر اكرم (ص) در خانداني كه شجره نبوت، و جايگاه رسالت، و كان علم، و سرچشمه حكمت است، برترين جايگاه را دارد، چنان كه پيش از اين در آن جا كه فضايل آن حضرت را نام بردهايم در اين باره سخن راندهايم، واژه شجره و معادن و ينابيع همانگونه كه سابقا گفته شده استعارهاند، و چون بطوري ميدانيم اميرمومنان (ع) از اغصان عمده اين شجره طيبه است و هر شاخهاي از درخت، به نسبت قوت و قرابتي كه با ساقه و ريشه دارد، و همچنين وضع طبيعي آن مثمر و برومند ميشود لذا با اين استعاره مقدار فضيلت آن بزرگوار و نسبت آن حضرت با پيامبر اكرم (ص) دانسته ميشود. پس از اين فرموده است: ناصرنا و محبنا … تا آخر اين گفتار براي جلب ياري و محبت مردم است، و با ذكر وعده رحمت و افاضه بركت از جانب پروردگار، آنان را براي نصرت خويش دعوت، و از دشمني و كينهورزي نسبت به او كه موجب خشم و نزول عذاب پروردگار است بر
حذر ميدارد، و شايد منظور امام (ع) از ذكر فضايل خود، همين مطلب بوده است. توفيق و دور ماندن از گناه بسته به ياري خداست.
[صفحه 126]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: ذروهالشيء: بلندي آن چيز يرحضان: ميشويند، رحض: شستن مله: كيش مثراه: محل افزايش ثروت جنه: سپر منساه: محل تاخير انداختن برترين وسيلهاي كه متوسلان ميتوانند با چنگ زدن به آن به خداوند سبحان تقرب جويند، ايمان به او و پيامبرش و جهاد در راه اوست، زيرا جهاد قله بلند اسلام است، همچنين كلمه اخلاص (گفتن لا اله الا الله) ميباشد، كه نداي فطرت است، ديگر به پا داشتن نماز است كه آيين دين است، و نيز دادن زكات كه تكليفي واجب است، همچنين روزه ماه رمضان است كه سپري در برابر عذاب خداوند ميباشد، ديگر حج و عمره خانه خداست كه اين دو فقر و ناداري را از ميان ميبرند و گناهان را ميشويند، نيز صله رحم است كه سبب افزايش مال و درازي عمر است، و هم صدقه دادن به بينوايان در پنهاني است كه كفاره گناهان است، ديگر صدقه دادن آشكار است كه از مرگهاي ناگهاني و بد پيشگيري ميكند، همچنين به جا آوردن اعمال نيك است كه انسان را از افتادن در ورطهخواري نگه ميدارد. امام (ع) در اين خطبه به برترين وسايلي كه انسان را به خداوند سبحان نزديك ميگرداند و آن ايمان كامل است اشاره فرموده و ايمان به خد
ا همان گواهي بر هستي اوست، و اين اصل، و پايه ايمان است و پس از آن به ذكر لوازم و مراتب كمال آن ميپردازد و ميفرمايد: 1- التصديق برسوله: اين كه گواهي بر رسالت پيامبر (ص) را بر ديگر عبادات مقدم داشته براي اين است كه ايمان به نبوت اصل و پايه عبادات است، و بدون داشتن اعتقاد به آن هيچ عبادتي صحيح نيست. 2- الجهاد في سبيله: در صفحات گذشته فضيلت جهاد شرح داده، و امام (ع) در اين جا از آن به ذروه الاسلام تعبير فرموده است، واژه ذرود را كه به معناي كوهان شتر است، براي جلد استعاره فرموده و اين به ملاحظه مرتبه بلند و مقام ارجمندي است كه جهاد در اسلام دارد، و نيز شباهتي است كه از اين جهت ميان جهاد و كوهان شتر موجود است، و اين كه جهاد را بر نماز مقدم داشته، بدين سبب است كه آن كسي كه به جهاد ميشتابد يقين به لقاي پروردگار دارد، و ايمانش به آنچه پيامبر گرامي (ص) از جانب خداوند آورده راسخ است، از اين رو خود را در مهلكهاي كه پديد آمده مياندازد، در حالي كه بر نابودي گمان غالب و يا يقين دارد و نيز براي اين است كه جهاد در ايجاد وحدت ديني در سرتاسر جهان نقش اصلي را داراست. 3- كلمه الاخلاص: اين همان كلمه توحيد يعني لا اله الا الل
ه است، كه مستلزم نفي هر نوع شريك و مانند از خداوند است، و چون اخلاص به همين معناست، لذا به آن، كلمه اخلاص گفته شده است، اما جهت فضيلت آن اين است كه اين كلمه، آواي فطرت انسان است، و خداوند نهاد او را با آن سرشته، و بر اين فطرت وجبلت وي را آفريده است، همچنان كه خردهايي كه از آلودگي علايث بدني و تيرگيهاي نفساني مصون، و از عوارض و تاثيرات تربيتهاي انحرافي محفوظ و به دور مانده است، گواه و معترف است، كه اقرار بر يگانگي پروردگار و تنزيه وي از شريك و مانند، از همان آغاز آفرينش با سرشت انسان درآميخته، و پيمان آن در عهد الست با او بسته شده، و به آن، نام فطرت داده شده است هر چند اطلاق اين نام بر سبيل مجاز و از باب اطلاق نام ملزوم بر آن ميباشد. 4- اقامه الصلاه: در بيان امام (ع) نماز به دين تعبير شده، هر چند اين فريضه يكي از اركان دين است، و اين تعبير به مناسبت اين است كه نماز از اركان مهم و ستون عمده آيين مقدس اسلام به شمار آمده است، از اين رو اطلاق آن به طريق مجاز بوده و از باب ناميدن جزء به نام كل ميباشد. بايد دانست كه نماز داراي فضايل و اسراري است كه آگاهي به آنها ضروري است، اما فضيلتهاي آن، گذشته از قرآن كريم كه ب
طور موكد امر به اتيان آن ميكند، اخبار بسياري درباره اهميت آن وارد شده است كه از آن جمله پيامبر اكرم (ص) فرموده است: الصلاه عمود الدين من تركها فقد هدم الدين يعني نماز پايه دين است هر كس آن را ترك كند، دين را ويران كرده است، همچنين فرموده است: مفتاح الجنه الصلاه يعني كليد بهشت نماز است، و نيز در فضيلت كامل به جا آوردن نماز فرموده است: ان الرجلين من امتي يقومان في الصلاه و روكعهما و سجودهما واحد و انما بين صلاتيهما ما بين السماء و الارض يغني: دو تن از امت من براي نماز به پا ميخيزند و ركوع و سجود آنها يكي است، ولي ميان نماز آن دو تفاوت از زمين تا آسمان است، همچنين فرموده است: امايخاف الذي يحول وجهه في الصلاه ان يحول الله وجهه وجه حمار يعني: آيا كسي كه در نماز روي ميگرداند بيم ندارد كه خداوند چهره او را به چهره الاغ برگرداند، و نيز از سخنان آن بزرگواراست كه: من صلي ركعتين لم يحدث فيهما نفسه بشيء من الدنيا غفر الله له ذنوبه يعني: هر كس دو ركعت نماز به جاي آورد، و در آن خيال دنيا را از دل بيرون كند، خداوند گناهان او را ميآمرزد. اما اسرار نماز دو گونه است: عام و خاص، ما در شرح خطبه اول آن جا كه درباره حج سخن را
ندهايم سر عمومي همگي عبادات را روشن كردهايم، و و گفتهايم كه اين اعمال، غرض ثانوي مرد خدا شناس را كه عبارت از تربيت نفس و خلاصي از گناه است تامين ميكند، ديگر اين كه عبادات در رام كردن نفس سركش اماره براي فرمانبرداري از نفس مطمئنه، و عادت دادن آن، به پيروي از اين، انسان را ياري ميدهد، و چون به اين نكته توجه شود دانسته خواهد شد كه همگي آيات و اخباري كه در فضيلت عبادات وارد شده است، معنا و مقصود آنها به همين نكته برگشت دارد، مثلا اين خداوند فرموده است ان الصلاه تنهي عن الفحشاء والمنكر يعني، نماز انسان را از كارهاي زشت و ناپسند باز ميدارد، براي اين است كه سبب ارتكاب اين گونه اعمال، سركشي نيروي شهواني، و بيرون رفتن آن از فرمان عقل است، و چون نماز موجب اين است كه اين نيروي طغيانگر تحت فرمان عقل درآيد، و عقل هم انسان را از انجام اين كارها نهي ميكند لذا نماز، انسان را بدينسان از فحشا و منكر منع ميكند، و او را از ارتكاب اين اعمال باز ميدارد همچنين با ملاحظه آنچه گفته شد، معناي اين كه نماز ستون دين است نيز دانسته ميشود، زيرا پيامبر اكرم (ص) فرموده است: بني الاسلام علي خمس، فكل منها عما بحسب شرائطه، فمن اخل به
ا فقد هدم بنيانه الذي يصعد به الي الله، يعني: اسلام بر پنج پايه استوار شده، و هر يك از آنها با شرايطي كه دارد ستون آن است، پس هر در انجام دادن شرايط هر يك از آنها كوتاهي كند، بنايي را كه به وسيله آن به سوي خداوند بالا ميرود ويران كرده است، حديث اين كه نماز كليد بهشت است نيز به همين معناست، زيرا به وسيله نماز است كه ابواب وصول به رحمت و مغفرت خداوند به روي انسان باز ميشود، و در اين جاست كه تفاوت ميان نماز آن دو تن مسلمان كه پيامبر اكرم (ص) در حديث خود بدانها اشاره فرموده است آشكار ميگردد، زيرا اگر فايده نماز رو آوردن به درگاه خداوند و سركوب كردن شيطان باشد، نماز آن كس كه با خشوع و خوف و خشيت در برابر خداوند ايستاده، و همه دل را متوجه عظمت و جلال او ساخته است، با نماز آن نادان كه عبادتش از اين اوصاف بيرون است و شيطان روي دل او را از جانب قبله به سمت ديگر برگردانيده است، چگونه ميتواند برابر باشد، و تفاوت آن از كجاست تا به كجا، همچنين حديث آن بزرگوار مبني بر تهديد كسي كه در هنگام نماز روي خود را به جانب ديگر بر ميگرداند نيز بر همين اساس است، زيرا آن حضرت نهي ميكند از اين كه نمازگزار در حال نماز دل از توجه
به سوي خدا بردارد، و از ملاحظه عظمت و جلال او غافل شود، براي اين كه هر كس در حال نماز به راست يا چپ خود متوجه شود، دل از جدا برداشته و از مشاهده انوار كبريائيش غافل شده است، و چنين كسي ممكن است غفلت او ادامه يابد و در نتيجه نابخردي، و نارسايي او در فهم امور متعالي، و بياعتنايي به كس علوم، و عدم تقرب به خدا، چهره دل به چهره الاغ مبدل گردد، همچنين است حديث آن حضرت درباره اين كه خداوند گناه نمازگزاري را كه در حال نماز حديث نفس را ترك و خيال دنيا را از دل بيرون ميكند ميآمرزد زيرا او در حال نماز رو به سوي خدا داشته و دل از غير او برداشته است، بنابراين خلاصه و روح عبادت، توجه به خدا و روي دل به سوي او داشتن است، از اين رو پيامبر گرامي (ص) فرموده است: انما فرضت الصلوه و امر بالحج و الطواف و اشعرت المناسك لاقامه ذكر الله يعني جز اين نيست كه نماز، واجب، و به حج و طواف امر، و مناسك تشريع شده است، تا ياد خدا به پا داشته شود، و اگر در ذكر و عبادتي كه به جا آورده ميشود، آن كه مراد از ذكر و معبود و مطلوب است در دل نبوده، و بيمي از هيبت و جلال او جان را فرا نگرفته باشد، اين ذكر و عبادت مربوط به او نخواهد بود، عايشه گفته
است: پبامبر خدا (ص) با ما سخن ميگفت، و ما نيز با او سخن ميگفتيم، و چون وقت نماز فرا ميرسيد چنان متوجه خدا و از همه چيز منقطع ميشد كه گويا همديگر را نميشناسيم، همچنين علي (ع) در هنگامي كه وقت نماز ميشد، چنان به خود ميپيچيد و ميلرزيد و رنگ رخسارش دگرگون ميگشت كه به او گفته ميشد: اي اميرمومنان تو را چه شده است؟ ميفرمود: هنگام اداي امانتي فرا رسيده كه خداوند آن را بر آسمانها و زمين عرضه كرد، و آنها از پذيرفتن آن سر باز زدند و ترسيدند، و نيز علي بن الحسين (ع) در هنگامي كه آماده براي وضو ميشد چنان رنگ رخسارش زرد ميگشت كه اهل خانهاش به او عرض ميكردند: اين چه حالتي است كه هنگام وضو شما را فرا ميگيرد؟ در پاسخ ميفرمود: نميدانيد در پيشگاه چه كسي ميايستم، آنچه ذكر شد همه بر لزوم حضور قلب، و توجه به عظمت باري تعالي و انقطاع از غير او در حال عبادت دلالت دارد. اما اسرار خاص نماز: چنان كه ميدانيم اين فريضه جز ذكر، قراءت، ركوع، سجود، قيام و قعود چيز ديگري نيست، اما ذكر روشن است كه عبارت از گفتگو و مناجات با پروردگار متعال است، و غرض از آنها، حصول توجه به سوي او و يادآوري است بر آنچه نيروهاي شيطاني را تحت
رهبري عقل، فرار ميدهد و تكرار آن باعث ادامه حصول اين مقصود است، و غرض از قراءت و ذكر و حمد و ثناي باري تعالي و تضرع و دعا همين است، و منظور از آنها ادا و تكرار حروف و اصوات و به كار واداشتن زبان نيست، زيرا اگر غرض اين باشد تحريك زبان به هذيان و ياوهگويي كه خود نيز موجب به كار گرفتن زبان است، براي انسان آسانتر ميباشد، و ما به خواست خداوند در آينده در فصول مناسبتري راجع به خواندن ذكر و فضيلت و فايده آن، سخن خواهيم گفت. اما غرض از ركوع و سجود قيان و قعود، تعطيم و بزرگداشت خداند متعال است، كه اين مستلزم توجه و التفات به سوي او، و همچنين متضمن ذكر و ياد اوست، زيرا اگر جايز باشد كه انسان خدا را با به جا آوردن افعالي تعظيم كند در حالي كه از او غافل باشد. روا خواهد بود كه انسان بتي را در پيش روي خود قرار دهد، و در حالي كه غافل از آن است. آن را تعظيم كند، حديثي كه معاذ بن جبل روات كرده است اين مطلب را تاييد ميكند كه: من عرف من علي يمينه و شماله متعمدا في الصلاه فلا صلاه له: يعني هر كس در حال نماز از روي عمد دريابد چه كسي در سمت راست و چپ او قرار دارد، نمازي بر او نيست، و نيز در حديث آمده است كه ان العبد ليصلي الصل
اه لايكتب له سد سها و لا عشرها و انما يكتب للعبد من صلا ته ما عقل منها يعني: بنده خدا نماز ميگزارد، (حتي) يك ششم و يك دهم آن برايش نوشته نميشود، جز اين نيست كه از نماز بنده آنچه فهميده و درك كرده پذيرفته و نوشته ميشود. چون دانسته شد كه پايه و زير بناي نماز، اقبال و توجه به سوي خداوند متعال است، اكنون بايد بدانيم كه التفات و توجه، مستلزم يادآوري و در است، و غرض از آن، دقت و ادراك مقام كبريايي و عظمت اوست، و دقت، جز انديشيدن نيست كه اين نيز به منزله ديده بصيرت و مردمك چشم خرد انسان است، بديهي است تذكر و ادراك مقام كبريايي خداوند موجب تعطيم اوست، زيرا عظمت و جلال او بزرگتر و برتر از آن است كه كسي آن را درك كند و در برابر آن سر فرود نياورد، تعظيم خداوند و در مقام ربوبي، نيز مستلزم پديد آمدن بيم و اميد يا خوف و رجاست، زيرا ما هنگامي كه عظمت و قدرت يكي از پادشاهان روي زمين را تصور ميكنيم بياختيار احساس ميكنيم كه در برابر او توان سخن گفتن و پاسخگويي را نداريم، و لازم ميدانيم، در روبرو شدن با او آرام و فروتن باشيم، و بسا ميشود كه در اين هنگام دچار لرزش تن و لكنت زبان نيز بشويم. آشكار است كه منشا اين احساس بي
م ناشي از تصور بزرگي مقام پادشاه است، بنابراين تصور مقام عظمت و جلال پادشاه پادشاهان و درهم شكننده سركشان و فرمانرواي همه جهانها و جهانيان براي انسان چگونه خواهد بود، رجا و اميد نيز همينگونه است، يعني: هنگامي كه عظمت و قدرت پروردگار را تصور ميكنيم، و مينگريم كه هر چه هست از آن اوست، اميد ما به او برانگيخته ميشود. بويژه اين كه در ضمن آيات مربوط به خوف و رجا به اين نكته تاكيد شده است. همچنين تصور عظمت و جلال پروردگار، موجب پيدايش شرم و حيا در انسان است، زيرا تصور مقام كبريايي او باعث اين است كه انسان همواره احساس كوتاهي و تقصير كند و خود را گنهكار بداند، و همين احساس و توهم موجب شر و حيا از خداوند سبحان ميشود. 5- ايتاء الزكاه: دادن زكات يكي از اركان مهم دين است، و امام (ع) با ذكر اين كه دادن زكات، فريضهاي واجب است، به اهميت و فضيلت آن اشاره فرموده است، قطب راوندي گفته است: مراد از فريضه، سهمي است از مال كه براي فقيران مستحق جدا ميگردد و زكات ناميده ميشود، و معناي آن در عرف شرع همين است، زيرا فريضه به معناي واجب است و همگي عبادات نيز واجبند، و فرض و واجب هر دو يك معنا دارد كه هر دو گفتار حضرت به صورت مك
رر آمده است. آنچه قطب راوندي گفته وجه نيكويي است. و چنان كه روشن خواهيم كرد اشاره به يكي از اسرار زكات دارد، ولي اين عبادت، ضمن اين كه راز مشترك همگي عبادات را كه عبارت از توجه به سوي خداوند متعال، و جلب رضا و محبت اوست، داراست، اسرار خاصي نيز دارد، كه در زير بيان ميشود: 1- منظور از كلمه شهادت يعني گفتن لا اله الا الله توحيد مطلق خداوند، و يكتا و بيهمتا دانستن او از طريق توجه به اوست، و اين شناخت و اقرار، كامل نميشود مگر اين كه انسان هر محبوبي جز او را نفي و رها كند زيرا محبت مشاركت نميپذيرد، و فايده و تاثير توحيد زباني نيز در درون و نهاد انسان اندك است، از اين رو مرتبه دوستي خداوند با جدايي و دوري از علايق و دلبستگيها آزمايش ميشود، و چون ثروت محبوب انسان و وسيله بهرهبرداري او از دنيا و دلبستگي به آن است، و نيز موجب ميشود كه آدمي از مرگ متنفر شود، براي اين كه صدق ادعاي محبت انسان نسبت به محبوب، شناخته شود، در اين دو قسمت مورد آزمايش قرار ميگيرد، و از او خواسته ميشود از دوستي مال كه معشوق اوست دست بردارد، چنانكه در اين باره خداوند متعال فرموده است: ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم ال
جنه و مردمي كه اين معنا را دريافتهاند از اين حيث به گروهي چند منقسم شدهاند، گروهي دوستي و محبت خود را نسبت به معشوق حقيقي خالص گردانيده و به عهد خود وفا كرده، و اموال خود را در راه او بذل و انفاق نمودهاند، و از آن چيزي براي خود باقي نگذاشتهاند تا آن جا كه به يكي از افراد اين طايفه گفته شده است، چه مبلغي زكات را در دويست درهم واجب ميداني؟ گفت: اما بر عوام مطابق حكم شرع، پنج درهم فرض است، ليكن بر ما بدل همه آن واجب است. دستهاي از اين مرتبه پايين آمده، به منظور رفع نيازهاي آينده خويش، و انجام امور خير در اوقات خود، از بذل همگي مال خودداري كرده، و نيت خود را در اندوختن آن، ميانهروي در تامين نيازمنديها، و دوري جستن از خوشگذراني و تنعم قرار داده، و مازاد آن را بخشش و انفاق كردهاند، با اين حال اين دسته هم در واجبات مالي اكتفا به حد شرعي نكردهاند، نخعي و شعبي و مجاهد از اين دستهاند، چنان كه به شعبي گفته شد: آيا در مال جز زكات حق ديگري وجود دارد؟ گفت: آري، نشنيدهاي كه خداوند متعال فرموده است: و آتي المال علي حبه ذوي القربي و اينها در عمل خود به آيه و مما رزقناهم ينفقون استدلال كرده، و انفاق را منحصر به زكا
ت ندانسته بلكه آن را از حقوق مسلمان بر مسلمان دانستهاند، به اين معنا كه بر مسلمان متمكن واجب است، هر زمان مسلمان نيازمندي را بيابد، نياز او را از مالي كه زياده بر حق زكات در دست دارد، برآورد. برخي هم به اداي واجب اكتفا، و زكات را بدون زيادتي و نقصان از مال، اخراج كردهاند و البته اين پستترين مراتب مذكور بوده و منحصر به عوام و نادانهاست، زيرا اينها سر بذل مال را نميدانند، و نسبت به آن بخل ميورزند، و دوستي و دلبستگي آنها به آخرت ضعيف است. از اين رو لازم است ثروتمندان و مالداران خود را از پليدي بخل، پاك كنند، زيرا اين خوي زشت از جمله صفات نابود كننده است، چنان كه علي (ع) فرموده است: ثلاث مهلكات:! شح مطاع، و هوي متبع، و اعجاب المرء بنفسه يعني: سه چيز نابود كننده است: بخلي كه به كار برده شود، و هواي نفسي كه پيروي گردد، و خودپسندي، علت اين كه بخل از مهلكات به شمار آمده اين است كه منشا آن حب مال است، و ميدانيم كه دنيا و آخرت ضد يكديگرند، و نزديكي به يكي، موجب دوري از ديگري است، علاوه بر اين چنان كه پيش از اين توضيح داديم، دوستي مال انسان را از توجه به خدا و رو آوردن به سوي او منصرف و دور ميگرداند، و همين امر
موجب هلاكت او در آخرت است. براي برطرف كردن اين خوي زشت، بايد نفس را تدريجا به بذل و بخشش عادت دارد، زيرا دوستي چيزي را يكباره از دل بيرون كردن ميسر نميشود مگر اين كه نفس را اندك اندك به جدايي از آن وادار كرد، تا اين كه به آن خو كند، بنابراين زكات به تعبيري كه ذكر شد طهوراست يعني نفس را از پليدي بخل كه موجب هلاكت است پاك ميسازد، بديهي است پاكيزه شدن نفس از اين طريق، به مقدا مالي كه در راه زكات ميپردازد بستگي دارد، همچنين منوط است به اين كه تا چه اندازه نسبت به مصرف اين مال در راه خدا و طاعت و محبت او شادمان شده، و از اين كه توانسته است چيزي را كه مايه روگرداني او از قبله معبود شده دور گرداند، خوشحال شده باشد. 2- دومين راز فريضه زكات شكر نعمتهاي خداست، زيرا نعمتهايي كه پروردگار متعال به بندگان ارزاني فرموده است برخي در جان و تن ماست. و اين گونه نعمتها را با انجام عبادتهاي بدني ميتوان شكرگزاري كرد، و برخي در مال ماست كه بايد با اداي عبادتهاي مالي شكر آنها را به جا آورد، و به حق بايد گفت كه پستتر و دورتر از رحمت خدا كسي است كه بينوايي را بنگرد كه دستش از مال تهي و به او نيازمند شده، و وي به خود اجازه ندهد كه
به شكرانه اين كه خداوند متعال او را از ديگران بينياز و ديگران را به او نيازمند ساخته، يك دهم يا يك چهلم از آنچه دارد به او بدهد. 3- سومين راز زكات، مربوط به اصلاح امور شهرها، و بهبود احوال مردم آنهاست، براي اين كه خداوند زكات را بر توانگران واجب فرموده تا از اين طريق بينوايان و تهيدستان را در اموال آنان شركت دهد و فقر آنان را برطرف سازد، و اين كه امام (ع) از زكات به فريضه واجب تعبير فرموده اشاره به همين نكته است، و در اين راز نيز دو راز ديگر نهفته است، يكي اين كه زكات، فقرا را كمك ميكند تا به بندگي و عبادت خدا پردازند، و به سبب دويدن به دنبال روزي، از طاعت او باز نمانند، ديگر براي اين است كه اندوه و حسد بينوايان نسبت به توانگران از ميان برود، و از كوشش در ايجاد فساد در روي زمين باز ايستند، و اختلال در امور اجتماعي پديد نيايد، چون با پرداخت همين مقدار مال به عنوان زكات، قلوب آنان آرامش مييابد، و بدان دل ميبندند و دوام آن را از خدا ميخواهند و با توانگران دوستي و به آنان دلبستگي پيدا ميكنند، و در نتيجه موجبات مشاركت و همكاري ميان مردم، و همدمي و همدلي آنها كه همگي عامل وحدت و انسجام جامعه، و نظام گيتي، و
قوام دين، و بقاي نوع انسان و راز ايجاد اوست، فراهم و برقرار ميشود. 6- صوم شهر رمضان: اين كه روزه ماه رمضان را سپر، در برابر عذاب و عقاب الهي تعبير فرموده، و با اين كه ديگر عبادات نيز همين صفت را دارند، آن را به روزه اختصاص داده براي اين است كه روزه بيش از هر عبادت ديگر، مانع انسان از معصيت، و نگهدار او از عذاب خداوند است، زيرا روزه موجب سركوبي شياطيني است كه دشمنان خدايند و از هر سو انسان را احاطه كردهاند، بديهي است وسيله و ابزار شيطان، اميال و شهوات آدمي است، و آنچه رغبتها و شهوتها را تقويت ميكند و آنها را برميانگيزد، خوردن و آشاميدن است، چنان كه پيامبر گرامي (ص) فرموده است: ان الشيطان ليجري من ابن آدم مجري الدم، فضيقوا مجاريه بالجوع يعني: شيطان مانند خون در وجود فرزند آدم، رسوخ و جريان دارد، پس راههاي ورودش را با گرسنگي تنگ سازيد، همچنين به عايشه فرمود: پيوسته در بهشت را بكوب، عايشه عرض كرد با چه؟ فرمود با گرسنگي، بيگمان روزه در سركوب شيطان، و بستن راهها و تنگ ساختن گذرگاههاي او ويژگي دارد و از هر عبادت ديگر موثرتر و قويتر است، و چون عذاب و عقابي كه متوجه افراد انسان ميشود به نسبت دوري و نزديكي او به
شيطان، متفاوت بوده و شدت و ضعف دارد، و روزه بيش از هر عبادت ديگر انسان را از شيطان دور ميگرداند، و به سبب اين عبادت ميتوان در نهايت دوري از عذاب خداوند قرار گرفت، لذا به سپر، در برابر عذاب خداوند توصيف شده، و اين ويژگي به آن داده شده است. بايد دانست كه عبادات اگر چه اموري عدمي هستند، و از پيش نبوده بعدا تحقق مييابند، ولي نميتوان آنها را عدم صرف دانست بلكه عدم آنها از مقوله عدم ملكه است، و اين كه فقدان عبادت در انسان شديدا حركتي پديد ميآورد، و او را كم و بيش در حالتي قرار ميدهد كه به ياد عبادت ميافتد، چيزي است كه نميتوان آن را بيهوده و ناديده گرفت، بلكه همين حركت و تذكر سبب نيت و موجب تقرب به خداوند سبحان ميشود، و اين رمز همه عبادات است. 7- حج البيت و اعتماره: ما به اسرار حج و عمره خانه خدا ضمن شرح خطبه اول اشاره كردهايم و آنچه امام (ع) در اين جا فرموده است كه حج و عمره، فقر و ناداري را از ميان ميبرد، و گناهان را ميشويد، بنابراين در اين واجب سود دنيا و آخرت گرد آمده است، اما سود دنيوي حج و عمره از ميان بردن ناداري است چون در موسم حج داد و ستد به جريان ميافتد و در آن هنگام بازارها در مكه برپا ميشو
د، در نتيجه فقر و ناداري از ميان ميرود، و سود آخرت به سبب اين است كه حج و عمره، گناهان را از صحيفه اعمال انسان ميشويد و محو ميكند، و به اين مطلب در آن جا كه از اسرار عبادات سخن گفته شده اشاره كردهايم. باري منافي را كه امام (ع) براي حج و عمره بيان داشته همان است كه قرآن كريم درباره آنها ذكر كرده است كه ليشهدوا منافع لهم يعني: تا سودهايي را كه براي آنها دارد مشاهده كنند، بيشتر مفسران گفتهاند، منظور سودهاي اين جهاني است كه از راه بازرگاني به دست آنها ميرسد، و اين را از سعيد بن جبير، و همچنين به روايت ابي رزين از ابن عباس نقل كردهاند، و برخي از آنها به نقل از مجاهد و به روايت عطا از ابن عباس، منافع را اعم دانسته و بر سودهاي دنيوي مانند بازرگاني و ثوابهاي اخروي حمل و تفسير كردهاند. 8- صله الرحم: امام (ع) دو فايده از فوايد صله رحم را ذكر فرموده است: 1- مثراده في المال: سبب فزوني مال است، و اين از دو جهت ميباشد اول اين كه عنايت خداوندي براي هر زبدهاي، بهرهاي از روزي قرار داده كه آن را براي بقاي وجود خويش، در مدت زندگي به دست ميآورد، و هنگامي كه عنايت الهي شخصي را مهيا فرمايد كه به اصلاح امور معيشت جمعيت
ي اقدام كند، كمك و اعانت آنها را بر عهده گيرد، از باب لطف واجب است كه بر حسب آمادگي و استعدادي كه اين شخص دارد، روزي آن جمعيت را در دست او جاري، و كمك و اعانتي را كه به آنها ميكند، نصيب وي گرداند، خواه اين جمعيت با او پيوند خويشاوندي داشته و يا اين كه مورد مهر و محبت او قرار گرفته باشند، چنان كه اگر قصد داشته باشد رشته پيوند خود را با يكي از آنها قطع كند، به اندازه روزي شخصي كه پيوندش را با او قطع كرده در مالش نقصان پديد ميآيد، بنابراين معناي اين كه صله رحم موجب افزايش مال ميباشد همين است. دوم اين كه صله رحم از خويهاي پسنديدهاي است كه طبيعت آدمي بدان رغبت دارد، و موجب دلجويي خاطر است، از اين رو كسي كه پيوند خود را با خويشانش استوار ميكند از نظر همه مردم بخشوده و مورد شفقت است، و همين امر سبب ميشود كه خيرانديشان و توانمندان مانند پادشاهان و جز آنها به ياري و كمك او پردازند، و دارايي او افزون شود. 2- منساه في الاجل: اين كه صله رحم موجب به تاخير افتادن مرگ ميگردد، به دو سبب است اول اين كه صله رحم باعث ميشود كه افراد خويشاوند نسبت به كسي كه با آنها پيوند خويشي برقرار ساخته مهرباني و ياري و همكاري كنند و
همين امر موجب ميشود كه هر چه بيشتر از آزار دشمنان مصون و از دستبرد مرگ در امان ماند و سبب زيادتي عمر او شود. دوم اين كه صله رحم سبب ميشود كه افراده خانواده با در بقاي كسي كه با آنان پيوند برقرار كرده بكوشد و دعاي خود را نثار او كنند، و همين دعا و كوشش آنها براي بقاي وجود وي يكي از اسباب دوام عمر و تاخير مرگ اوست، بنابراين پيوند خويشاوندي موجب به عقب افتادن مرگ و درازي عمر ميشود. 9- صدقه السر: امام (ع) يكي از فوايد بخشش در پنهاني را كه كفاره گناه ميباشد، نام برده است. و با اينكه ديگر عبادات نيز موجب معاصي است اين وصف را تنها بدان اختصاص داده است، و اين ايز آن جهت است كه صدقه پنهاني از ريا و تظاهر دورتر، و نيت، از شايبه اين عمل، جز موجب تقرب به درگاه خداوند و محو گناهان خواهد بود. 10- صدقه العلانيه: امام (ع) پيشگيري از مرگ بد را از جمله آثار و فوايد صدقه آشكار ذكر فرموده است، توضيح مطلب اين است: كه بخشش آشكار سبب ميشود كه انسان به نيكوكاري و انجام دادن كارهاي خير شهرت يابد و به نيكي و خوشنامي ياد شود، و چون مرگهاي بد مانند سوختن، و غرق شدن و بر دار رفتن، و كشته شدن و مانند اينها حالات ناگوار و مصيت باري اس
ت كه مرگ را هر چه بيشتر مورد نفرت و انزجار قرار ميدهد، و اين اتفاقات از روي قصد و عمد براي كسي كه مورد محبت مردم ميباشد، و به بخشش و ترحم و دستگيري از فقرا و بينوايان، و ايثار سبب برطرف شدن مرگ بد خواهد بود. 11- صنائع المعروف: امام (ع) از جمله آثار و فوايدي كه براي نيكوكاري و انجام دادن امور خير بيان فرموده اين است كه انسان را از افتادن به پرتگاه ذلت و زبوني نگه ميدارد، تفسير اين مطلب، قريب به مضموني است كه پيش از اين گفته شد، زيرا نيكوكاري موجب نزديك شدن دلهاي مردم به يكديگر، و اتفاق آنها بر محبت نيكوكاراست، و كسي كه داراي بهرهاي از اين صفت باشد، كمتر اتفاق ميافتد كه دچار خواري و زبوني شود.
[صفحه 126]
الافاضه في الذكر: شتافتن در ذكر هدي: راهنمايي كردن، و اين واژه مصدر و ضد اضلال به معناي گمراهي است خداوند را زياد ياد كنيد كه آن نيكوترين ذكر است، و به آنچه خداوند پرهيزكاران را وعده داده است دل بنديد كه وعده او راستترين وعدههاست، و روش پيامبرتان را پيروي كنيد كه بهترين روشهاست، و به سنت او رفتار كنيد كه هدايت كنندهترين سنتهاست، و قرآن را بياموزيد كه بهترين گفتههاست، و در آن بينديشيد كه قرآن بهار دلهاست، و از نور آن شفا بجوييد كه قرآن شفابخش سينههاست، و آن را نيكو تلاوت كنيد كه آن سودمندترين سرگذشتهاست، به راستي عالمي كه به علم خود عمل نكند مانند جاهل سرگرداني است كه هرگز از جهل خود به هوش نميآيد، بلكه برهان حق عليه او كاملتر، و افسوس و حسرت براي او لازمتر، و نزد خداوند از هر كس نكوهيدهتر است. امام (ع) پس از فراغ از بيان آنچه موجب كامل شدن مراتب ايمان ميشود، به ذكر اموري كه ايمان را در دل استوار و پايدار ميسازد، ميپردازد كه عبارت است از: 1- الاندفاع في ذكر الله: پيوسته به ياد خداوند بودن و به ذكر او شتافتن، از اموري است كه پايه ايمان به خدا را در دل محكم ميكند و امام (ع) به سبب اين
كه ياد خدا نيكوترين ذكر است، مردم را بدان ترغيب فرموده است، زيرا ياد او موجب به دست آمدن كمالاتي است كه باعث سعادت آخرت است، همچنين سبب وصول به درجات قرب الهي است، و ما در آينده آن جا كه درباره توبه سخن ميگوييم، فضيلت ذكر و فوايد آن را بيان خواهيم داشت. 2- الرعبه فيما وعد المتقين: شوق و رغبت به كسب ثوابها و تحصيل پاداشهايي كه خداوند در آخرت به پرهيزگاران وعده داده، از ديگر اموري است كه بدان تاكيد شده، و از لوازم طاعت و عمل براي اوست و چون تخلف از جانب خداوند نسبت به آنچه فرموده و آگاهي داده محال است، لذا وعده او راستترين وعدههاست. 3- الاقتداء بهدي النبي (ص): ديگر پيروي از روش پيامبر (ص) است كه معناي آن آشكار ميباشد. 4- اتباع سنته (ص): چون پيامبر (ص) ما اشرف پيامبران است، سنت و طريقه او نيز بهترين و شريفترين سنتهاست، و پيروي از راه و روش او از هر راه و رسم ديگري به هدايت مقرونتر و به خداوند نزديكتر است. 5- تعلم القرآن: اين كه آموختن قرآن از جمله چيزهايي است كه ايمان به خدا و پيامبرش (ص) را تحكيم و تقويت ميكند روشن است، و اين كه امام (ع) از قرآن به بهار دلها تعبير فرموده بدين جهت است كه اين كتاب الهي جام
ع انواع علوم ارزشمند، و حاوي اسرار شگفتآور دقيقي است كه گلزاري فرحانگيز براي دلهاست، همچنان كه فصل بهار، بستر گلهاي زيبا و با طراوتي است كه چشمان را روشني، و دلها را سرور و شادي ميبخشد. 6- الاستشفاء بنوره: اين كه قرآن شفابخش دلها از تاريكي و بيماري جهل است، بينياز از توضيح است. 7- حسن تلاويه: قرآن را نيكو قراءت كردن، يكي از اسباب فهم معاني قرآن، و باعث تدبر و انديشه در آيات آن است، و با تلاوت نيكوي آن است كه فوايد آن ظاهر، و از قصههاي آن عبرت و منفعت حاصل ميشود، البته قرآن زماني پر بارترين قصهها و گفتههاست كه همانگونه كه پيش از اين بيان داشتهايم، حق تلاوت آن ادا، و چنان كه شايسته و سزاوار است قراءت شود. پس از اين امام (ع) بيانات خود را درباره اموري كه ذكر فرموده و اعمالي كه بر شمرده و شايسته است اين اعمال مطابق علم و فقه انجام شود، با اشاره به نقصان ارزش دانشمندي كه به دانش خود عمل نميكند، تاكيد ميفرمايد و نخست او را با ناداني كه از راه حق و صراط مستقيم منحرف شده، برابر ساخته، و سپس از او نيز پستتر شمرده است. اما علت اين كه چنين دانشمندي با نادان گمراه برابر است اين است كه هر دو از ثمرات جهل كه ه
مان گمراهي و انحراف است بطور يكسان برخوردارند، و در عدم انتفاع از فوايد دانش و ثمرات آن كه اعمال صالح است با يكديگر برابرند، و اين كه امام (ع) او را از نادان منحرف نيز پستتر و زبونتر شمرده به سه دليل است: 1- اين كه حجت، عليه او بزرگتر و كاملتر ميباشد از اين روست كه جاهلان و نادانان ميتوانند بگويند انا كنا عن هذا غافلين يعني: ما از اين غافل بوديم و نميدانستيم، اما عالم نميتواند چنين چيزي بگويد، چنان كه پيامبر گرامي (ص) فرموده است: العلم علمان: علم علي اللسان فذلك حجه الله علي بن آدم، و علم في القلب فذلك العلم النافع يعني: دانش دو گونه است: دانشي كه بر زبان جاري است، و اين برهان خدا عليه فرزند آدم است، و ديگر دانشي است كه در دل جاي دارد، و آن دانشي كه سود ميدهد همين است، مراد اين است كه اين گونه دانش موجب فرمانبرداري خدا، و عمل به او امر و نواهي اوست. 2- اين كه افسوس و حسرت براي چنين دانشمندي لازمتر و سزاوارتر ميباشد، بدين سبب است كه جاهلان، آگاه نيستند كه به علت جهالت و غفلت، چه مدارج كمالي را از دست ميدهند، و پس از مردن، اگر چه از نعمتهاي بهشت محروم، و از آنچه خداوند براي دوستان آگاه خود آماده ساخته
محجوبند، ولي چون لذات بهشت را نديده، و حلاوت معرفت الهي را نچشيدهاند، افسوس و حسرت آنها بر اين حرمان، و اسف و اندوه آنان بر كوتاهي و تقصيري كه در تحصيل اين مدارج كردهاند زياد نيست، بر عكس كسي كه به مسائل مزبور آگاه، و به برتري نعمتهاي آخرت در مقايسه با لذات دنيا دانا باشد، پس از مرگ هنگامي كه درمييابد آنچه او را از رسيدن به لذتهاي آخرت باز داشته، و از وصول به درجات قرب خداوند محروم ساخته، كوتاهي و تقصير او در عمل به دانش خود بوده، با توجه به اين كه ميدانسته در صورت تقصير در عمل چه كمالات و درجاتي را از دست خواهد داد، تاسف و اندوه او هر چه بيشتر، و حسرت او از هر كس زيادتر خواهد بود. اين قضيه مانند اين است كه كسي ارزش گوهر گرانبهايي را بشناسد، و بداند كه با چه مبلغي ميتواند آن را به دست بياورد و توان آن را دارد، سپس به جاي كوشش در تحصيل آن به بازي سرگرم شود، تا اين كه فرصت از دست او برود، در اين صورت آه و افسوس او شديد و پشيماني وي از كوتاهي و تقصيري كه در اين راه كرده است، بسيار خواهد بود، اما كسي كه ارزش گوهر را ندانسته چنين حسرت و ندامتي نخواهد داشت. 3- و هو عند الله الوم، يعني: عالمي كه دانش خود را به
كار نبسته، نزد نزد خداوند نكوهيدهتر، و بيشتر مورد سرزنش و ملامت است. شدت نكوهش درباره كسي كه جان از تنش بيرون رفته بر سبيل مجاز بوده و تعبيري از اين است كه زبان كسي كه از روي علم آگاهي، خدا را معصيت كرده است، از پوزش و عذرخواهي، ناتوان و منقطع خواهد شد، و اين كه او بيشتر مورد نكوهش و سرزنش خداوند خواهد بود، براي اين است كه اقدام عالم بر ارتكامت گناهي كه قبح و زشني آن را ميداند ناشي از نهايت تسليم و انقياد او در برابر نفس اماره، و نشانه منتهاي اطاعت و فرمانبرداري او از شيطان و ياران اوست، و اين عمل او، با كردار نادان ناآگاه قابل مقايسه و برابر نيست، زيرا در عالم، نيروي بازدارندهاي كه همان آگاهي او به زشتي گناه است وجود دارد، و او آن را مغلوب هواي نفس ساخته و پيروي از انگيزه شيطاني را بر آن ترجيح داده است، اما در نادان چنين نيروي بازدارنده و آگاهي كه در برابر انگيزههاي شيطان ايستادگي و مقابله كند وجود ندارد، و شك نيست كه شدت ملامت، بستگي به درجه اطاعت او از شيطان دارد، بويژه اگر اين اطاعت و تسليم، با علم و آگاهي به عواقب آن كه هلاكت ابدي است، واقع شده باشد، بنابراين روشن است كه عالم بيعمل در نزد خداوند نك
وهيدهتر و سرافكندهتر است. توفيق و محفوظ ماندن از شر شيطان بسته به لطف خداست
[صفحه 146]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: حبره: شادي اوبي: دردمندي كرده است او بقه: او را نابود كرد رمام: پوسيدهها و خرد شدهها فجعه: مصيبت غضاره: خوشي زندگي ابهه: بزرگي محروب: كسي كه داراييش غارت شده است غواله: غافلگير كننده قوادم الطير: پرهاي بزرگ بال پرنده رنق: تيره شد اما بعد، شما را از دنيا برحذر ميدارم، زيرا ظاهرش شيرين و سبز و خرم است. شهوات و خواستنيها آن را در ميان گرفته، و با متاع كم دوامش اظهار دوستي، و با مايه اندكش جلوهگري و خودنمايي ميكند، آرزوها را زيور خويش ساخته، و با فريب و غرور، آرايش كرده است، شادي و نعمت آن پايدار نيست، و از درد و رنجش ايمن نميتوان بود، بسيار فريبنده و زيانبار است، متغير و از ميان رفتني است، نابود شدني و پايانپذير است، شكمخوارهاي است كه همه را هلاك ميكند و اگر هم شيفتگان خود و آنهايي را كه بدان خشنودند، به نهايت آرزوي خود برساند، بيش از اين نيست كه آنان مصداق گفتار خداوند متعال ميباشند كه فرموده است: كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيما تذره الرياح و كان الله علي كل شيء مقتدرا هيچ كس از دنيا شادمان نگشته مگر اين كه در پي
آن اشك و آه، او را فرا گرفته است، هنوز از خوشيهاي اقبال آن بهرهاي نبرده، ناراحتيهاي ادبار آن فرا رسيده است، از باران خوشي و آسودگي هنوز نميبر او نباريده كه ابر بلا و بدبختي پياپي بر او باريده است، شايسته است كه دنيا در بامداد يار و ياور كسي باشد و در شامگاه با او دشمن و ناآشنا گردد، اگر از سويي شيرين و گوارا شود، از سوي ديگر تلخ و دردناك ميگردد، هيچ كس از خوشيهاي آن بهرهاي نبرده، مگر اين كه رنج مصيبتهاي خود را به او رسانيده، و شبي را در زير بال امن او نياسوده، جز اين كه در بامداد بر شهپر ترس و بيم او قرار داشته است، بسيار فريبكار است، و آنچه در آن است همه غرور و فريب است، فاني است و هر كه در آن است نيز دستخوش نابودي است، جز تقوا و پرهيزگاري هيچ خير و خوبي در زاد و توشه آن نيست، هر كس به اندك آن بسنده كرد آرامش بيشتري يافت، و كسي كه از آن بهره بسيار برگرفت اسباب هلاكت خود را زياد كرد، و هر چه را به دست آورد به زودي از كف داد، چه بسيارند كساني كه به آن اعتماد كردند، و آنان را دردمند ساخت، و كساني كه به آن آرامش يافتند و آنان را بر زمين زد، و چه مردان با عظمت و شكوهي را كه خرد و زبون گردانيد، و چه فخر فروشا
ن و متكبراني را كه به خاك مذلت افكند، قدرت و دولت آن در گردش و ناپايدار، و زندگي آن تيره و مكدر است، گوارايش شور، و شيرينش تلخ، و طعامش زهرناك و ريسمانهاي خرگاه وجودش پوسيده است، زندهاش در تير رس مرگ، و تندرش در معرض بيماري است، ملك و دارايي آن از دست ميرود، و قدرتمند آن مغلوب، و ثروتمند آن دچار نكبت ميگردد، و همسايهاش غارتزده ميشود. بايد دانست كه اساس اين خطبه بر پرهيز دادن مردم از دنياست، و امام (ع) با ذكر نقايص آن، مردم را از بديها و تباهيهاي آن برحذر ميدارد، و در آن چند نكته است: 1- واژه حلاوت (شيريني) و خضرت (سبزي) را كه به حس ذايقه و باصره تعلق دارد، براي هر چه نفس از آن شكفته ميشود و لذت ميبرد، استعاره فرموده است، و جهت تشبيه اين است كه چشيدن شيريني و ديدن سبزه مانند ديگر چيزهاي لذيذ، مطبوع و لذت بخش است. و اين كه تنها به لذت حاصل از اين دو حس اشاره فرموده براي اين است كه لذتي كه از طريق اين دو حس به دست ميآيد درمقايسه با ديگر حواس بيشتر، و به وسيله آنها التذاذ نفس زيادتر است. 2- دنيا را چنين توصيف فرموده است كه در لابلاي شهوتها قرار گرفته و محفوف به آنهاست، و نيز در حديث آمده است كه: حفت ال
جنه بالمكاره، و حفت النار بالشهوات، يعني بهشت، در ميان ناگواريها، و آتش در درون شهوتها قرار داده شده است، برخي از اصحاب تاويل گفتهاند: اين حديث هشداري است بر اين كه آتش، همين دنياست، و محبت آن پس از جدايي از دنيا عذاب آن است، من در پاسخ اين توجيه ميگويم كه: چنين معنايي از گفتار امام (ع) فهميده نميشود، ليكن در حديث مذكور ممكن است مراد، آتش غير محسوس باشد كه در اين صورت، قريب به گفتار اين گروه خواهد بود، و هم امكان دارد كه منظور همين آتش محسوس باشد، و بنابر هر دو فرض كوشش در ارضاي تمايلات و شهوات، و تلاش براي كسب لذات موجب دخول در آتش، و استفاده از آنها در حد متعادل و شايسته موجب خروج و رهايي از آن خواهد بود، و چون مانند اين است كه شهوتها و رغبتها دنيا را از هر سو در ميان گرفته و آن را احاطه كردهاند و جز از طريق شهوات، راهي به سوي آن نيست، محفوف به شهوات گفته شده است، منظور از عاجله در جمله تحببت بالعاجله لذات موجودي است كه به سبب آنها، دلها به دنيا مايل ميشود و دوستي آن را پيدا ميكند، از اين رو به زني كه به مال و جمال خود، اظهار دوستي و دلربايي ميكند تشبيه، و واژه تحبب براي آن استعاره شده است، جمله راقت
بالقليل نيز همين مفاد را دارد، يعني با مايه اندك خود، كه در برابر كالاي آخرت چه از حيث كميت و چه كيفيت بسيار ناچيز است، خودنمايي و دلارايي ميكند، و به همين معناست آنچه درباره آراستگي دنيا به زيور آرزوهاي دروغ و پوج فرموده كه همه در واقع باطل و بيهوده بوده و اگر غفلت از سرانجام آنها در ميان نبود، اين آمال و آرزوها در چشم خواستاران دنيا جلوهاي نداشت. 3- امام (ع) واژههاي غراره و غواله را كه به معناي بسيار فريبكار و حيلهگر ميباشد براي توصيف دنيا استعاره فرموده است، يعني دنيا مردم را در غفلت بسيار فرو ميبرد و هر چه بيشتر ميفريبد، و نيز صفت اكاله را كه از اوصاف درندگان است به آن داده، زيرا دنيا نيز مردم را ميكشد، و در كام مرگ فرو ميبرد. اطلاق دو صفت اول كه غراره و ضراره است كنايه از اين است كه دنيا با فريبكاري و حيلهگري انسان را به خود مشغول، و از هدفي كه براي آن آفريده شده غافل ميكند، و در لذات خود فرو ميبرد، و دادن صفت اكاله به آن، اشاره است به اين كه مانند درندگان با پنجه مرگ، مردمان را ميكشد و در درون خاك نابود ميسازد. 4- معناي گفتار امام (ع) از جمله لاتعدوا تا مقتدرا اين است كه اگر دنيا به دوستد
اران خود و كساني كه بدان خشنودند، منتهاي يكرنگي و صفاي خويش را نشان دهد و آنها را به مراد خود برساند بيش از اين نيست كه دنيا خود را در نظر آنها شكوفا و زيبا جلوه داده و خوشيهاي خود را براي آنها آراسته است. ولي ديري نميگذرد كه آنچه به آنها داده آن چنان از آنها ميگيرد كه گويا اصلا در دست آنها چيزي نبوده است، و اين مفهوم همان مثلي است كه قرآن كريم آورده و امام (ع) بدان تمثل جسته است و اضرب لهم مثل الحياه الدنيا كماء … 5- امام (ع) از حزن و اندوهي كه در پي هر شادي و سرور است، به اشك تعبير فرموده، و در مورد اين كه براي راحتي و آسايش دنيا بطن (شكم) و براي سختي و بدبختي آن ظهر (پشت) را به كار برده، دو احتمال است يكي از آنها اين است كه مراد داخل و بيرون سپر باشد، زيرا مطابق معمول در هنگام جنگ، انسان ظهر يا پشت سپر رزمندگان را ميبيند، و در حال صلح، سپر به كناري انداخته ميشود، و داخل يا بطن آن نمودار ميگردد، از اين رو مثل شده كه درباره ياغي يا دشمن پس از تسليم گفته ميشود: قلب له ظهر المجن يعني: روي سپر را برايش واژگون كرد، همچنان كه علي (ع) در يكي از نامههايش به ابن عباس نوشته است: قلبت لابن عمك ظهر المجن يعني
: براي پسرعمت روي سپر را واژگون كردهاي، و در اين جا نيز حوادث دنيا به سپر تشبيه شده است و مراد از بطن آن، اقبال و صلح و سازش دنيا، و غرض از ظهر، ادبار و ناسازگاري و ستيزهگري آن است. احتمال ديگر اين كه منظور همان بطن و ظهر دنيا باشد، براي اين كه معمول است اگر كسي دوستش را با خوشرويي و خوشحالي ملاقات كند آغوش خود را براي او باز ميكند و اگر بخواهد با او اظهار بيگانگي و مخالفت كند روي از او ميگرداند و پشت به او ميكند، بنابراين، حالات مذكور براي دنيا استعاره شده، و امام از آن به اقبال و ادبار دنيا تعبير فرموده است. 6- دليل اين كه امام (ع) در جمله و لايمسي منها في جناح امن الا اصبح علي قوادم خوف در تشبيه دنيا به ذكر جناح اكتفا فرموده اين است كه جناح يا بال پيوسته در حركت و تغيير است و با ذكر آن به سرعت دگرگونيها و تحولات دنيا اشاره ميكند، و اين كه ترس را به پرهاي بزرگ جلو بال (قوادم) نسبت و اختصاص داده به اين سبب است كه اين پرها به منزله سر بالند، و در سرعت حركات و تغييرات بال نقش اساسي را دارند، و چون امام (ع) در مقام نكوهش دنيا و بيم دادن از آن است، اين اختصاص نيكو و زيباست، زيرا مراد آن بزرگوار اين است كه
اگر در زير بال آن ايمني و آسايشي به دست آيد، اين امن و امان دستخوش دگرگونيهاي سريع بوده، و ترس و بيم سريعتر و بيشتر متوجه او خواهد بود، امام (ع) ايمني را به بال و بيم را به شهپرهاي آن نسبت داده تا زيادتي خوف را بر ايمني برساند. 7- در جمله لا خير في شيء من ازوادها الاالتقوي يعني: جز تقوا هيچ خير و فايدهاي در زاد و توشه دنيا نيست، چيزي را استثنا فرموده كه غرض اصلي در آفرينش جهان بوده و در همين دنيا موجود است، و آن تقوايي است كه انسان را به مرتبه قرب پروردگار برساند، و اين كه تقوا را از جمله زاد و توشه دنيا شمرده براي اين است كه آن را جز در دنيا. نميتوان به دست آورد، و امام (ع) پيش از اين در گفتار خود بدان اشاره و فرموده است: فتزودوا من الدنيا ما تحرزون به انفسكم غدا يعني: از دنيا توشهاي برگيريد كه در فرداي قيامت شما را حفط و نگهداري كند و آشكار است كه در هر چه غير از تقوا و پرهيزگاري است، و خير و فايدهاي نيست زيرا فاني و از ميان رفتني است و براي آخرت نيز زيانبار است. 8- من اقل منها استكثر مما يومنه: هر كس بهره كمتر از آن برگرفت، از آنچه او را ايمن ميگرداند بيشتر برخوردار شد، مراد اختيار زهد در دنياست، و
پيش از اين گفته شد كه چگونه ميتوان از عذاب خداوند ايمني يافت، و مراد از عبارت: و من استكثر منها استكثر مما يوبقه يعني: هر كس بهره بيشتر از آن برد، به آنچه او را هلاك ميسازد بيشتر گرفتار شده است، ملكات بد و صفات زشتي است كه از دلبسگي به خوشيها و لذات زود گذر و ناپايدار دنيا پديد ميآيد و پس از زوال آنها و رفتن از دنيا موجب هلاكت و نابودي اوست. 9- واژه عذب (گوارايي) و حلو (شيريني) را براي لذات دنيا، و الفاظ اجاج (شوري) و صبر (تلخي) را براي بيماري و دگرگونيهايي كه خوشيها و لذات آن را تيره و مكدر ميسازد، استعاره فرموده، و وجه تشبيه اشتراك آنها در احساس لذت و الم است. 10- واژههاي غداء و سمام را براي لذات دنيا استعاره آورده است، سمام جمع سم است كه به معناي زهر ميباشد، و وجه مشابهت آن با لذتهاي دنيوي اين است كه همانگونه كه آشاميدن سم موجب نابودي است. فرو رفتن در لذات دنيا نيز باعث هلاكت در آخرت است.
[صفحه 146]
فدحه الامر: آن كار او را غافلگير و گرانبار كرد مناسم: كف پاي شتران قارعه: پيشامد بسيار ناگوار سغب: گرسنگي ارهقتهم: آنان را فرا گرفت ضعضعتهم: آنان را خوار كرد اجنان: جمع جنن جمع جندو اين به معناي پوشش يا گور است. آيا شما در جاهايي كه پيشينيانتان سكني كرده بودند مسكن نگزيدهايد؟ هماناني كه از شما عمرشان درازتر، و آثارشان پايدارتر، و آرزوهايشان بلندتر، و شمارشان بيشتر و آمادهتر، و سپاهيانش انبوهتر بود؟! دنيا را پرستش كردند چه پرستشي، و آن را برگزيدند چه برگزيدني! سپس از آن كوچ كردند، بي آن كه توشهاي از آن بردارند كه آنان را به منزل برساند، و يا مركبي داشته باشند كه راه را بدان بسپارند، آيا به شما خبر رسيده كه دنيا در برابر اين زيانها به آنها غرامت و فديه داده، و يا كمكي به آنها كرده، و يا براي آنها همنشين خوبي شده است، بلكه بر عكس، آنها را در زير فشارحوادث قرار داده، و با مصيبتهاي سخت خوارشان ساخته، و بيني آنها را به خاك ماليده، و در زير سم مركب حوادث لگد كوبشان كرده، و گردش روزگار را بر ضد آنها برانگيخته است. شما قطعا ديدهايد كه دنيا به كساني كه به خاطر آن، خويش را پست كردند و آن را برگز
يدند، و به آن دلگرم شدند، چگونه رخ درهم كشيد، و با آنان بيگانه شد، تا آنگاه كه براي هميشه از آن كوچ كردند، آيا جز گرسنگي به آنها توشهاي، و جز فشار و تنگي به آنها منزلگهي داده، و جز تاريكي، چراغي براي آنها افروخته، و جز پشيماني چيزي براي آنها فراهم كرده است؟ آيا شما هم ميخواهيد دنيايي را برگزينيد؟ يا به آن اطمينان كنيد؟ يا به آن حرص ورزيد؟ به راستي بد سرايي است براي كسي كه درباره آن بد گمان، و در زندگي از آن بيمناك نباشد، پس بدانيد، و خودتان ميدانيد كه دنيا را سرانجام ترك، و از آن كوچ خواهيد كرد، اينك از آناني پند گيريد كه گفتند: من اشد منا قوه اما همين مردم را بر مركب چوبين (تابوت) سوار كرده و به سوي گورهايشان بردند، در حالي كه آنها را سواران نميخوانند و در قبرهايشان فرود آوردند در حالي كه آنها را مهمانان نميگويند، از تخته سنگها براي آنها گور ساختند و از خاك، كفن براي آنها فراهم كردند، و از استخوانهاي خرد شده و پوسيده، همسايگاني براي آنها تعيين شد، ليكن همسايگاني كه سخن كسي را پاسخ نميگويند، و ستمي را دفع نميكنند، و به گريه و زاري كسي اعتنايي ندارند، اگر باران بر آنها باريده شود شاد نميشوند، و اگر قح
طي آنها را فرا گيرد، نوميد نميگردند، اينها گرد همند ليكن تنهايند، همسايهاند ولي از همديگر دور، به هم نزديكند ليكن يكديگر را ديدار نميكنند، خويشاوندند اما اظهار خويشي ندارند، بردباراني هستند كه كينههايشان از ميان رفته، و ناداناني هسنند كه كينه و حسدشان مرده است، از درد و اندوه آنها بيمي، و به كمك آنها اميدي نيست. آنان به جاي زيستن در روي زمين اندرون آن را برگزيدند، و گشادگي جا را به تنگي، و همدمي با كسان خود را به غربت و دوري، و روشني را به تاريكي بدل كردند، و به زمين همانگونه بازگشتند كه پيش از اين پا برهنه و عريان به آن درآمده بودند، و با كولهبار اعمال خود به سوي سراي ابدي كوچ كردند، چنان كه خداوند متعال فرموده است: كما بدا انا اول خلق نعيده وعدا علينا انا كنا فاعلين. امام (ع) به بيانات خود درباره برحذر داشتن مردم از شيفتگي و دلبستكي به لذتهاي دنيا ادامه داده و به آنها هشدار ميدهد كه به منزلگاه گذشتگان، و گورهاي آنان بنگرند، آنهايي كه از عمرهاي درازتر و نيروي بيشتر برخوردار بودند، و با همه محيت زياد و پرستشي كه نسبت به دنيا داشتند، چگونه دنيا احوال آنها را دگرگون، و به فرجامي بد گرفتار ساخت. استفهام
امام (ع) از اين كه آيا شادي و سرور آنها دوام يافت؟ و روزگار با آنها به نيكي رفتار كرد، بر سبيل انكاراست، چنان كه پس از آن تصريح ميفرمايد كه: بل ارهقتهم بالفوادج يعني: بلكه آنها را گرانبار ساخت، واژههاي ارهاق (فرو پوشاندن) و تضعضع (خواري) و تعفير (بيني را به خاك رسانيدن) و وطي (لگدمال كردن) و همچنين جمله اعانه ريب المنون عليهم (كمك گردش روزگار در ضديت با آنان) را براي دنيا و لذات آن استعاره آورده است. امام (ع) افعال زندهها را به دنيا نسبت داده چون دنيا شباهت به زني دارد كه خود را آرايش كرده و براي دست يافتن به مردان و ربودن اموال آنان و مانند اينها، آنان را فريب ميدهد. 11- امام (ع) پس از آن كه از بدگويي دنيا و بر شمردن زشتيهاي آن، و بر حذر داشتن مردم از دلبستگي به آن، فراغت يافته، با سرزنش از شنوندگان خود پرسيده است، چگونه اين دنيا را با همه اين زشتيها و بديها برگزيده، و به آن اطمينان كردهايد و بر آن حرص ميورزيد؟ سپس دوباره بطور فشرده، به نكوهش آن پرداخته و فرموده است: دنيا براي كسي كه به آن بدگمان نيست بد خانه ي است، يعني: دنيا براي شخصي كه با آن عقد دوستي و همدمي بندد و آن را هدف و مقصود اصلي خود قرار
دهد، و به آن اعتماد كند، دوستي زشت و خانهاي بد است، زيرا مايه هلاكت او در آخرت خواهد بود، اما براي كسي كه نسبت به آن بدگمان است، و خود را از فريب و نيرنگ آن در امان نميبيند و پيوسته از آن در بيم و هراس، و براي آخرت خود كار ميكند، خانهاي خوب و دلپسند ميباشد زيرا وسيله سعادت او در آخرت است. امام (ع) پس از آن به مردم دستور ميدهد، بر طبق يقين و آگاهي كه بر ترك و جدايي دنيا دارند، عمل كنند، زيرا آنچه باعث كار نكردن براي آخرت ميشود، اشتغال به دنيا و سرگرم شدن به آن است، ليكن كسي كه داناست به اين كه جدائي از دنيا حتمي است و ميداند چه عذابهاي دردناكي براي آنهايي كه كار آخرت را نكردهاند، آماده شده است توجه به اين حقيقت او را از دنيا روگردان و به كار و كوشش در جهت تحصيل ثوابهاي اخروي وا ميدارد، سپس امام (ع) براي مزيد تنيه آنها اوضاع گذشتگان را يادآوري ميفرمايد كه چگونه پس از رفتن از دنيا احوال آنها دگرگون گشته، و آنچه را مايه انس و الفت زندگان، و از عادات و لوازم استراحت آنان بوده از دست دادهاند، زيرا از جمله عادات و رسوم آنها بوده كه اگر سوار ميشدند، آنها را راكبان (سوارگان) ميگفتند، و اگر در جابي فرود
ميآمدند آنها را ضيفان (ميهمانان) ميناميدند، و اگر همسايه كسي ميشدند دعوت او را اجابت و از وي دفع ستم ميكردند و اگر باران براي آنها ميآمد شادمان ميشدند، و اگر دچار خشكسالي ميشدند نوميد ميگشتند، همچنين اگر نزديك و خويشاوند بودند به ديدار يكديگر ميشتافتند، و در برابر كينهتوزيها بردباري ميكردند، و در مقابل حسد ورزيها ناآگاهي نشان ميدادند، هم ميترسيدند و هم اميدوار بودند، اما سرانجام همه اين صفات از آنها گرفته شده و به آنچه ضد اين صفات است شناخته شدهاند. 12- فجاءوها كما فارقوها يعني: روزي كه به دنيا آمدند و در آن زندگي را شروع كردند، با روزي كه از آن بيرون رفتند، و از آن جدا شدند با يكديگر شباهت دارد، از جمله وجوه شباهت اين آغاز و انجام، لختي و پابرهنگي انسان در اين دو موقع است، و اين خود كنايه بر نفرت و انزجار از دنياست. و امام (ع) در تاييد اين گفتار، به آيه كريمه (كما بدانا … ) كه در خطبه ذكر شده استشهاد فرموده است. جمله قد ظعنوا عنها از نظر نحوي حال و منصوب است، همچنان كه حفاه و عراه بنابراين كه حالند منصوب ميباشند و عامل در آنها جمله فارقوهاست، و حفاه و عراه كه حالند بعد از جمله فجاءوها در تقدي
رند، امام و بري رحمه الله عليه گفته است: فراق انسانها از دنيا هنگامي است كه از آن آفريده شدند، و آمدن آنها به دنيا زماني است كه به خاك سپرده شدند، زيرا خداوند متعال فرموده است: هو الدي خلقكم من تراب … به نظر ميآيد آنچه ايشان را به اين تاويل برانگيخته اين است كه اگر مراد از آمدن به دنيا تولد در اين جهان باشد، در اين صورت آمدن مشبه، و جدا شدن مشبه به خواهد بود و اين خلاف فرض است، زيرا مقصود، تشبيه زمان رفتن انسان، به زمان تولد اوست، كه در اين صورت رفتن او از دنيا مشبه و آمدنش به اين جهان مشبه به است، ليكن بايد دانست كه اگر ميان دو چيز، واقعا مشابهت وجود داشته باشد، ميتوانيم يكي از آن دو را اصل، و ديگري را فرع، و يا ميان آن دو مساوات، برقرار كنيم بي آن كه اصل و فرعي در نظر بگيريم، بنابراين تشبيهي كه در جمله فجاءوها كما فارقوها ميباشد، اگر بر وجه دوم كه مساوات است حمل شود سزاوارتر است تا اين كه به چنين تاويل دور و دشواري كه ذكر كرده است، بپردازيم، ضمنا توجه شود كه حرف من در آيه شريفه هو الدي خلقكم من تراب … براي بيان جنس است، و آيه دلالت بر مفارقت و انفعال ندارد. و توفيق از خداست.
[صفحه 157]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است كه درباره فرشته مرگ ايراد فرموده است: آيا در آن هنگام كه (فرشته مرگ) وارد خانهاي ميشود او را حس ميكني؟ و آن گاه كه جان كسي را ميستاند او را ميبيني؟ حتي چگونگي قبض روح كودك را در شكم مادرش ميداني؟ آيا از برخي اعضاي مادر بر او وارد ميشود، يا اين كه روح كودك به فرمان پروردگارش، دعوت او را اجابت ميكند؟ يا اين كه فرشته مرگ با او در اندرون مادرش جا گرفته است، دريغا چگونه كسي كه از بيان حال مخلوقي همچون خودش ناتوان است ميتواند پروردگارش را توصيف كند. اين فصل، بخشي از خطبه مفصلي است كه آن حضرت در توحيد و تنزيه حق تعالي از اين كه عقول بشري به كنه اوصاف او راه يابند، ايراد فرموده است. امام (ع) گفتار خود را در عبارت هل تحس به تا … احدا با استفهام انكاري آغاز فرموده، و بدين وسيله هشدار ميدهد كه دخول فرشته مرگ را به خانه كساني كه در آستانه آن قرار گرفتهاند نميتوان احساس كرد، و هم گوياي اين است كه او جسم نيست، زيرا از ويژگيهاي جسم اين است كه با يكي از حواس پنجگانه احساس ميشود، سپس در گفتار خود: بل كيف يتوفي الجنين تا … في احشاها از چگونگي قبض روح جنين در شكم
مادرش ميپرسد، و اين پرسش از طرف آن حضرت تجاهل العارف است، در اين بيان، قول حق و درست كه عبارت از اين است كه جنين به فرمان پروردگارش دعوت فرشته مرگ را اجابت ميكند در وسط اقسام احتمالات ياد شده قرار داده شده است، تا جاهل در اين ميان دچار حيرت و ترديد شود و بكوشد حق را دريابد. امام (ع) پس از اين كه با اين گفتار روشن ميكند كه انسان نميتواند فرشته مرگ را توصيف كند و بشناسد عظمت پروردگار را نسبت به آن فرشته يادآوري كرده، ميفرمايد: انساني كه از شناخت مخلوقي همچون خودش (ملكالموت) ناتوان است، به طريق اولي نميتواند آفريدگار و پديد آورنده خود را كه فاصله وجودي وي با او از هر چه تصور شود بيشتر است بشناسد و توصيف كند، اين مطلب را ميتوان بدين صورت خلاصه كرد، كه مطابق آنچه در مورد فرشته موكل مرگ و چگونگي احوال او روشن كرديم، انسان از اين كه بتواند مخلوقي مانند خودش را بشناسد ناتوان است، و هر كس از شناخت مخلوقي مانند خودش ناتوان باشد، از اين كه بتواند خالق و به وجود آورنده خود را توصيف كند ناتوانتر است. به منظور اشارهاي گذرا به حقيقت مرگ، و بيان آنچه به خواست خداوند ممكن است تا حدي روشنگر اوصاف فرشته موكل مرگ باشد م
يگوييم: بايد دانست كه حقيقت مرگ، مطابق آنچه از اخبار و احاديث استفاده ميشود، و تحقيق و بررسي، گواهي ميدهد، جز تغيير حالتي نيست، و آن عبارت است از جدايي روح از بدني كه در حقيقت به منزله آلتي در دست صنعتگر ميباشد، و همچنان كه براهين عقلي در مباحث مربوط به اين موضوع نيز احاديث نبوي ثابت ميكند روح، پس از مفارقت از بدن، باقي و پايدار است، و در واقع معناي جدايي روح از بدن، قطع تصرفات و مداخله آن در بدن به علت از كار افتادن تن و خروج آن از حد انتفاع ميباشد، از اين رو ادراكاتي كه روح براي حصول آنها نيازمند آلت و وسيله است، پس از جدايي بدن از او به حالت تعطيل درميآيد تا اين كه در قبر و يا در قيامت دوباره به بدن بازگشت كند، ليكن آنچه را روح بدون نياز به آلت، درك و براي خود حاصل ميكند، همچنان با او باقي است و به سبب آنها متنعم و شادمان، و يا محزون و اندوهگين خواهد بود، بدون اين كه در بقاي علوم و ادراكات كلي، نيازي به آلت و وسيله داشته باشد. براي جدايي روح از بدن كه ما آن را مرگ ميناميم اين مثال را آورده و گفتهاند، همچنان كه برخي از اعضاي بيمار بر اثر تباهي كه در مزاج روي ميدهد يا به سبب برخورد شديد روي اعصاب
، از كار ميافتد، و مانع نفوذ و تاثير روح در آنها ميشود، و در نتيجه، روح در بعضي از اعضاي بدن نافذ و جاري است و در اعضايي كه از كار افتاده است جريان ندارد، مرگ نيز عبارت از بيفايده شدن و از كار افتادن همگي اعضاي بدن است، و نتيجه جدا شدن روح از بدن جدا شدن انسان از اعضا و جوارح و داراييهاي دنيوي او اعم از اهل و عيال و مال و فرزند و جز اينها ميباشد، و فرقي نيست كه اين اشيا از انسان جدا شود يا انسان از آنها جدا گردد، زيرا آنچه مايه درد و اندوه است جدايي از اينهاست،! و جدايي گاهي ممكن است مثلا با به غارت رفتن اموال و اسير شدن فرزندانش دست دهد، و يا اين كه به سبب جدا شدن خود او از اينها، اتفاق افتد، و در حقيقت مرگ سلب انسان از داراييهاي او، و سوق دادن وي به جهان ديگر است، پس اگر در دنيا او را به چيزي دلبستگي بوده كه بدان انس ميگرفته و آرامش مييافته است، به اندازه اهميتي كه بدان ميداده، و تعلق خاطري كه به آن داشته است در آخرت دچار حسرت و اندوه ميشود، و رنج جدايي آن بر بدبختي او خواهد افزود، زيرا آنچه موجب شده كه به تعلقات دنيوي اهميت دهد، ضعف اعتقاد وي به وعدههايي بوده كه خداوند به نيكان و پرهيزگاران در آخر
ت داده است، وعده به نعمتهايي كه نفيسترين متاع دنيا در برابر كمترين آنها ناچيز است، ليكن اگر ديده بصيرتش باز و داراي آن درجه از معرفت باشد كه جز با ياد خدا شادمان نشود، و جز به او انس نگيرد، در آخرت بهره او بزرگ سعادت او كامل خواهد بود، زيرا او هر چه را ميان خود و معبودش بوده رها كرده، رشته علايقي را كه موجب غفلت و اعراض او ميشده بريده، و به حق و اصل شده است، در نتيجه سعادتي را كه تنها وصف آن را شنيده بود براي او مكشوف ميشود، بلكه مانند كسي كه از خواب بيدار گشته، و صورتي از روياي خود را در پيش روي خود ميبيند برايش مشهود ميگردد، كه الناس نيام فاذا ناتوا انتبهوا يعني: مردمان خفتگانند چون بميرند بيدار شوند. اكنون كه روشن شد مرگ چيست، بايد دانست كه فرشته موكل آن عبارت است از روحي كه عهدهدار افاضه صورت عدم به اعضاي بدن، و جدا ساختن جان از تن است، و شايد خود او هم مامور افاضه وجود به نفس انسان باشد ليكن به اعتبار اول، ملكالموت ناميده شده است، و چون نفوس بشري تا هنگامي كه در اين جهان است ميتواند مجردات را درك كند، و آنها را مورد دقت و بررسي قرار دهد، بدين گونه كه نيروي مخليهاش را ملازم با مجردات سازد تا آنچه
از آنها در پيش نفس محبوب و ديدارش، باعث خوشحالي و سرور او ميشود، به صورتي زيبا در نظر او جلوهگر كند، مانند تصور جبرئيل به صورت دحيه كلبي يا صورتهاي زيباي ديگر، و آنچه را در نفس او زشت منفور و موجب ترس و بيم است، به صورتي هولناك به او نشان دهد، ناگزير در وقت مردن افراد مردم در ديدن ملكالموت، يكسان نيستند برخي او را به صورتي زيبا ميبيند و اينها كساني هستند كه از لقاي پرودگار شادمانند، همانهايي كه رغبت آنان به دنيا اندك است و از مرگ خشنود و مسرورند، زيرا آن را وسيلهاي ميدانند كه آنان را به ديدار محبوب خود ميرساند، چنان كه روايت شده است، ابراهيم (ع) فرشتهاي را ديدار كرد، به او گفت تو كيستي؟ گفت: من فرشته مرگم، ابراهيم (ع) به او گفت: آيا ميتواني به من نشان دهي چگونه جان مومن را ميستاني؟ فرشته مرگ گفت: آري، روي خود را از من بگردان، ابراهيم (ع) از او روي گردانيد، ناگهان ديد او جواني است بسيار زيباروي و خوشبوي با جامه نيكو، ابراهيم (ع) گفت: اي فرشته مرگ، به راستي اگر مومن جز ديدن رخسار زيباي تو شادي و سروري نبيند او را كفايت است. برخي ديگر فرشته مرگ را با چهرهاي زشت و منظري هراسانگيزميبيند، اينها فاجران
و بدكاراني هستند كه از لقاي پروردگار روگردان، و به زندگاني دنيا خشنودند و بدان دل بسته و اعتماد كردهاند، همچنان كه از ابراهيم (ع) نيز روايت شده است كه به فرشته مرگ گفت: آيا ميتواني به من نشان دهي كه چگونه جان انسان بدكار را ميستاني؟ فرشته مرگ گفت: توان آن را نداري، ابراهيم (ع) گفت: بلي دارم، فرشته گفت: پس روي خود از من بگردان، ابراهيم (ع) از او روي گردانيد، سپس متوجه او شد ناگهان ديد او مردي سياه چهره، پر موي، بدبوي با جامه سياه است، و آتش و دود از دهان و سوراخهاي بيني او خارج ميشود، ابراهيم (ع) از ديدن او مدهوش شد، و چون به هوش آمد فرشته مرگ را به حالت پيشين خود ديد، به او گفت: اي فرشته مرگ! به راستي اگر انسان بدكار هنگام مرگ جز اين چهره تو چيزي را نبيند براي عذاب او كافي است، در پايان توفيق از خداست.
[صفحه 163]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: هذا منزل قلعه: به ضم قاف، اين منزلي شايسته اقامت نيست عتيد: آماده نجعه: با ضم نون، دنبال چراگاه گشتن شما را از دنيا برحذر ميدارم، زيرا دنيا جاي رفت و كوچ كردن است، و جاي ماندن نيست، به فريب و تزوير خود را آراسته، و با زيب و زيورش مردم را فريفته است، خانهاي است كه در نزد پروردگارش پست و بيارج است، از اين رو خداوند حلال آن را با حرام، و خيرش را با شر، و زندگيش را با مرگ، و شيريني آن را با تلخي بهم آميخته است، آن را براي دوستان خود صاف و زلال نگردانيده، و از دادن آن به دشمنانش دريغ نفرموده است، خير آن اندك، و شر آن آماده است، اجتماع آن نابود ميشود، و قدرت و حكومتش از دست ميرود، و آباداني آن ويران ميگردد، چه خيري دارد سرايي كه همچون بناي فرسوده فرو ميريزد؟ و عمري، كه مانند توشه مسافر بزودي پايان ميپذيرد، و اين مدت زندگي، كه مانند پيمودن راه سفر به سرعت سپري ميشود. عمل به واجبات الهي را از خواستهاي خويش قرار ميدهيد، و از او بخواهيد براي اداي حقش كه از شما خواسته است ياريتان كند. پيش از آن كه به سوي مرگ فرا خوانده شويد دعوت او را به گوشهاي خويش برساني
د در اين خطبه نكاتي است كه در زير شرح داده ميشود: 1- از آغاز خطبه تا … انقطاع السير مشعر است بر پرهيز دادن مردم از دنيا، و ضمن بيان زشتيهاي آن مردم را به رها كردن تدريجي آن دعوت فرموده است كه: اولا- اشاره ميكند كه دنيا جايي شايسته اقامت، و محلي مناسب رفاه و آسايش نيست، و اين خود كنايه است بر اين كه آنچه سزاوار است در طلب آن بر آمدن خيرات پايداري است كه موجب امنيت خاطر و سرور دايم باشد. ثانيا- اين كه زيب و زيور دنيا سبب غفلت و غرور مردم است، و غفلت و فريفتگي به آن موجب پسنديدن و خوب دانستن آن است. اگر گفته شود: در اين جا زينت باعث غرور، و غرور سبب زينت و آراستگي دنيا شمرده شده و اين دور است، پاسخ اين است كه زينت و زيور دنيا باعث غرور و فريفته شدن به آن، و غرور موجب خوب انگاشتن و فراموشي از زشتيهاي آن گفته شده است و اين دور نيست. ثالثا- انها هانت علي ربها اين كه دنيا از نظر پروردگار خوار و بيارزش است به اين معناست كه دنيا با لذات مورد عنايت پروردگار نيست، از اين رو خير محض نميباشد، بلكه هر چه بر حسب امكان در اين دنيا خير شمرده ميشود، شري در برابرش قرار دارد كه آن را مشوب ميسازد، با در نظر گرفتن اين كه
خير دنيا در برابر خوبيها و نعمتهاي آخرت اندك و ناچيز است. 2- براي تربيت مردم دستورهايي بدين شرح ميدهد: اول- اين كه اداي واجبات الهي را از جمله چيزهايي كه از او در خواست ميكنند قرار دهند، غرض اين است كه به آنچه خداوند بر آنها واجب كرده محبت و دلبستگي داشته باشند، و انجام آنها را مانند چيزهاي ديگر از قبيل مال و غيره كه از او مسالت ميكنند، از وي بخواهند، و براداي آنها مواظبت كنند. دوم- درخواست از خدا در راه اداي حقوق اوست، و اداي حقوق او آن چنان كه از بندگان خواسته است جز ياري و توفيق و امداد او ميسر نيست، منظور از اين تذكر اين است كه اداي حقوق الهي را مهم بشمارند و به آن شيفتگي سو دلبستگي داشته باشند، چنان كه در دعايي كه از معصوم (ع) رسيده آمده است: اللهم انك سالتني من نفسي ما لا املكه الا بك، فاعطني منها ما يرضيك عني يعني: بارخدايا! تو از من چيزي را خواستهاي كه جز به ياري تو نميتوانم آن را داشته باشم، پس آنچه از آن تو را خشنود ميگرداند بر من ببخشاي. سوم- اين كه نداي مرگ را كه آنان را به سوي خود فرا ميخواند، به گوشهاي خويش برسانند، مراد اين است كه خواستار شنيدن هر سخني باشند كه آنها را از مرگ و سختيهاي آ
ن ميترساند، و اين كار با شركت در مجالس ذكر و درس گرفتن از زاهدان و پارسايان ممكن است، بديهي است فايدهاي كه از يادآوري مرگ حاصل ميشود اين است كه لذات غفلتانگيز دنيوي را تيره و مكدر ميسازد. چنان كه آن حضرت فرموده است: اكثروا ذكر هادم اللذات يعني: ويران كننده خوشيها را زياد ياد كنيد.
[صفحه 163]
لعقه: به ضم لام، اسم است براي آنچه با آنچه با قاشق برداشته ميشود. دلهاي پارسايان در دنيا ميگريد اگر چه بخندند، و حزن و اندود آنها شديد است اگر چه فرحناك باشند، و خشم آنها بر نفس خويش بسيار است هر چند به سبب آنچه روزي آنها شده مورد رشك و غبطه باشند. ياد مرگ از دلهايتان رخت بربسته، و آرزوهاي دور و دراز در دلهايتان جا گرفته، و دنيا بيش از آخرت بر شما چيره گشته، و دنياي زودگذر شما را از ياد جهان واپسين بيرون برده است. جز اين نيست كه شما همه از نظر دين خدا برادرانيد، و جز بد سرشتي و بد انديشي چيزي ميان شما جدايي نيفكنده است، از اين رو به يكديگر كمك و نصيحت نميكنيد، و به همديگر دوستي و بخشش نداريد، شما را چه شده است؟ به اندكي از دنيا كه دست مييابيد شادمان ميشويد، ليكن محروميتهاي بسيار آخرت شما را اندوهگين نميكند، از دست رفتن كمي از دنيايي كه در اختيار داريد چنان شما را ناآرام و نگران ميكند كه آثار آن در رخسارتان پديدار ميشود و كم صبري شما را بر آنچه از دست دادهايد آشكار ميكند، گويا دنيا سراي جاوداني شماست، و متاع آن براي شما ماندني و هميشگي است، آنچه شما را باز ميدارد عيب برادر خود را به ا
و گوشزد كنيد، بيم سما از اين است كه او نيز همين كار را انجام دهد، به راستي براي ترك آخرت و دوستي دنيا با يكديگر متفق و همدستان شدهايد، و دين هر يك از شما لقلقه زبان او شده، چنان كه گويي وظايفش را به تمامي انجام داده، و خشنودي آقاي خود را به دست آورده است. 3- ديگر بيان حال زاهدان و كساني است كه از دنيا رو گردانيدهاند، با آن كسي كه به سوي خدا رو آورده است، طريقه آنان را بداند، و به آنها تاسي جويد، از اين رو صفاتي را براي آنان ذكر فرموده است: اول- دلهاي آنها گريان است اگر چه خندان باشند، اين سخن اشاره است به اين كه زاهتدان به سبب خشيت و خوفي كه از خدا در دل دارند پيوسته اندوهگين و محزونند، و با اين حال اگر خندان باشند براي رفق و مدارا كردن با مردم است. دوم- اندوه آنان زياد است هر چند شادمان باشند، مفهوم آن به مضمون سخن پيش نزديك است. سوم- برخي از آنان بهره فراوان از متاع دنيا دارند، ليكن در برابر نفس ايستادهگي، و به زيب و زيور آن بياعتنايي ميكنند، و از فرمانبرداري آن در كامگيري از خوشيها و لذتهاي دنيا سر باز ميزنند، اگر چه ديگران به آنچه از دنيا نصيب آنها شده است، رشك ميبرند. چهارم- نكوهش شنوندگان از اي
ن كه دچار احوال و اوضاعي هستند كه آخرت آنها زيانبار است زيرا آنها از ياد مرگ غافل، و به آرزوهاي دروغين و حالات ديگري كه خطبه تا آخر مشتمل بر آن است، سرگرم هستند. از نظر نحوي فعلهاي تملكونه، و تحرمونه، و يفواكم حال و محلا منصوبند، و عبارت قله صبركم عطف بر وجوهكم ميباشد، يعني تا آخر آثار ناآرامي و پريشاني در رخسار شما پديدار ميشود، و عبارت و في قله صبركم عما زوي منها عنكم يعني: در كم صبري شما بر آنچه از دسترس شما به دوراست. فرموده است: و ما يمنع احدكم ان يستقبل اخاه … تا آخر. يعني: چه چيزي شما را باز داشته از اين كه برادر خود را بر عيبي كه دارد سرزنش كنيد، جز اين كه بيم داريد كه او نيز با شما چنين برخورد كند، زيرا شما با او در اين عيب مشاركت داريد، چنان كه امام (ع) در عبارت: تصافيتم علي رفض الاجل (بر ترك آخرت همدست شدهايد) به اين معنا تصريح فرموده است. واژه لعقه (ليسيدن) را براي آنچه درباره اسلام و دين و شهادتين و امثال آنها گفته و شعار داده ميشود استعاره آورده است، در حالي كه اينها نه در دل ثبات و رسوخ دارد و نه با كردار گوينده برابر است، واژه صنيع مصدر يا مفعول مطلق فعل صنعتم ميباشد كه منصوب است، يعني م
انند كسي رفتار ميكنيد كه دستورهاي آقايش را انجام داده و خشنودي او را به دست آورده است، وجه تشبيه مشترك بودن ترك كسب رضاي مولا، و خودداري از عمل براي اوست. در پايان توفيق از خداست.
[صفحه 169]
ستايش ويژه خداوندي است كه حمد را به نعمت، و نعمت را به شكر پيوند ميدهد. او را بر نعمتهايش ستايش ميكنيم، همانگونه كه بر بلايش سپاس ميگزاريم، و از خدا كمك ميجوييم بر نفوسي كه در اجراي دستور خدا سستي ميورزند، و نسبت به آنچه از آن نهي شدهاند شتاب ميكنند، و از خدا براي گناهاني كه علمش به آنها احاطه دارد، و كتابش آنها را بر شمرده آمرزش ميطلبيم، همان علمي كه نارسايي ندارد، و همان كتابي كه هيچ چيز را از نظر نينداخته است. به او ايمان ميآوريم مانند ايمان كسي كه ناديدهها را ديده، و به آنچه به او وعده داده شده آگاه گرديده است، آن چنان ايماني كه اخلاص آن، شرك را بزدايد، و يقين آن، شك را از ميان بردارد، شهادت ميدهيم كه هيچ معبودي جز او نيست، يگانه است و هيچ شريك و انبازي ندارد، و اين كه محمد (ص) كه درود خداوند بر او و خاندانش باد بنده و فرستاده اوست، دو شهادتي كه گفتار را بالا ميبرد، و كردار را بلند ميگرداند، دو شهادتي كه در كفه هر ميزاني كذاشته شود سبك نميشود، و از كفه هر ميزاني برداشته شود سنگين نميگردد. در اين خطبه لطايف و نكاتب است: امام (ع) به دو اعتبار خطبه را با حمد و ستايش خداوند آغا
ز فرموده است: اول- اين كه حمد و سپاس سپاسگزاران را با افاضه نعمت از جانب پروردگار به آنها، پيوند داده، چنان كه حق تعالي فرموده است: لئن شكرتم لازيدنكم، براي اين كه بندگان خدا با سپاس و شكر نعمتهاي پروردگار، شايستگي مييابند كه خداوند بخششهاي خود را به آنها افزايش دهد. دوم- نعمتهايي را كه خداوند به بندگان ميبخشد، به اعتراف بندگان كه آن نيز از جانب حق تعالي به اعماق دلهاي آنان افاضه ميشود ارتباط داده است. و چون پيش از اين دانستهايم كه حقيقت شكر همان اعتراف به نعمت است، در اين صورت معناي ارتباط نعمت با شكر براي ما آشكارميشود، اما شكر و توفيق اداي آن، خود نعمتهاي ديگري است، كه ما در شرح خطبه اول به آنها اشاره كردهايم، ضمنا در اين جا احتمال ميرود كه مراد، شكر باري تعالي نسبت به بندگان شكر گزارش باشد، چنان كه فرموده است: فان الله شاكر عليم يعني: خداوند شكرگزار و آگاه است. در اين صورت پيداست كه اتصال نعمت به شكر، در چه درجهاي از تفضل وجود و بخشش قرار دارد، زيرا آنچه ميان مردم، متعارف و معمول ميباشد اين است كه شكر از جانب كسي به عمل ميآيد كه به او احسان شده است، اما شكر از جانب احسان كننده خود احساني ديگر و
بخششي والاتر است. 2- اين كه امام (ع) خداوند را در برابر نعمت و بلا يكسان ستايش ميكند، براي اين است كه لزوم آن را گوشزد فرمايد، زيرا نعمت گاهي بلاست چنان كه خداوند متعال فرموده است! و نبلوكم بالشر و الخير فتنه و نيز گاهي بلا نعمت است، زيرا موجب استحقاق ثواب آخرت ميشود، و آنچه سبب نعمت شود نيز نعمت خواهد بود از اين رو همانگونه كه شكر نعمت واجب است شكر بر بلا نيز واجب ميباشد، و همه نعمتهاي اوست. 3- امام (ع) گوشزد ميفرمايد كه براي تربيت و تهذيب نفس و رام كردن آن، استعانت و ياري جستن از خداوند ضروري است، زيرا نفس انسان نسبت به انجام دادن اوامر الهي در مقايسه با وظايف ديگري كه دارد، مست و كند و دير كوش است، و لازم است كه انسان در مقابل اين طبيعت، مقاومت و ايستادگي كند، همچنين براي ارتكاب گناه، سريع و شتابكار است، زيرا گناه مقتضاي طبع اوست. 4- امام (ع) تذكرميدهد، كه درخواست آمرزش از خداوند براي هر گناه كوچك و بزرگ واجب است همان گناهاني كه علم خداوند به آنها احاطه دارد و بر همه آنها آگاه است، و در كتاب روشن او و لوح محفوظ شمرده و ثبت شده است، علمي كه همه چيز را فرا گرفته، و كتابي كه هيچ چيزي را ترك نكرده است.
5- دليل اين كه امام (ع) ايمان كسي را كه ناديدهها را ديده و به آنچه وعده داده شده آگاه گرديده، مورد مثال و اختصاص قرار داده، اين است كه آگاهي به آنچه خداوند به پرهيزگاران وعده داده است، با ديده كشف و شهود، قويترين درجات ايمان است، زيرا ايمان برخي از مردم، تقليدي است، و ايمان بعضي متكي به دليل و برهان است كه اين نوع ايمان را علماليقبن گويند، ليكن نيرومندترين ايمان، آن است كه مستند به مكاشفه و مشاهده باشد، كه عيناليقين گفته ميشود، و اين همان ايمان ناب به خداوند است كه متضمن اخلاص و نفي شريك از اوست، و چون با يقين همراه است و دارنده اين مرتبه از ايمان معتقد است كه امر اين است و جز اين نيست، مستلزم نفي هرگونه شك و ريب نيز ميباشد، و ميدانيم كه علي (ع) خود اهل اين مرتبه از ايمان بوده است. 6- اين كه ذكر شهادتين يا اقرار به وحدانيت خداوند و نبوت پيامبر (ص) گفتار و عمل را بالا ميبرد به سبب اين است كه اخلاص در شهادتين اصل و پايه قبول كليه اقوال و اعمال شايسته است و هيچ قول و عملي بدون اين كه متكي به اين اصل باشد به آسمان بالا نميرود و نزد خداوند مقبول نيست، و گفتار امام (ع) كه فرموده است: شهادتين در هر ترازويي گ
ذاشته شود، كفهاش سبك نيست، و از هر ترازويي برداشته شود كفه آن سنگين نيست، اشاره به همين معنا دارد. ما پيش از اين درباره وزن و سنجش اعمال سخن گفتهايم، و به خواست خداوند پس از اين نيز سخناني خواهيم داشت.
[صفحه 169]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: لاتوسي: درمان نميشود اضحي: در گرماي آفتاب ظاهر شد. لاينقع: تشنگي او فرو نمينشيند اي بندگان خدا! شما را به پرهيزگاري سفارش ميكنم، همان چيزي كه هم توشه و زاد و هم ملجا و پناه است توشهاي كه رهرو را به منزل ميرساند، و پناهي كه از عذاب آخرت ميرهاند، كسي كه فريادش از همه رساتر بود آن را دعوت كرد، و كسي كه شنواتر و حق را پذيراتر بود آن را فرا گرفت، دعوت كنندهاش آن را به گوش همگان رسانيد، و فرا گيرندهاش رستگاري يافت. اي بندگان خدا! تقوا، دوستان خدا را از ارتكاب حرام باز ميدارد، و ترس از او را در دلهايشان جا ميدهد، آن چنان كه آنان را شبها (براي عبادت) در بيداري، و در روزهاي گرم و سوزان در تشنگي (روزه) نگه ميدارد، آنها با تحمل رنج، آسايش آخرت، و با تشنگي اين جا سير آبي آن جا را به دست آوردهاند، مرگ را نزديك شمردند، و به كار آخرت پرداختند، آرزوها را دروغ دانستند، و پايان زندگي را در نظر گرفتند. اين دنيا سراي نابودي و رنج، و جاي دگرگونيها و عبرتهاست، از فناي روزگار اين است كه پيوسته تيرش در چله كمان است و تيرهايش خطا نميكند، و زخهايشان درمان نميپذيرد،
زنده را با خدنگ مرگ، و تندرست را با تير بيماري هدف قرار ميدهد، و نجات يافته را به هلاكت ميكشاند، خورندهاي است كه سير نميشود، و آشامندهاي است كه تشتگي او فرو نمينشيند. از جمله رنجهاي دنيا يكي اين است كه آدمي آنچه را كه نميخورد و از آن بهرهمند نخواهد شد گرد ميآورد. و بتايي را كه در آن سكنا نخواهد يافت برپا ميكند، سپس به پيشگاه الهي ميرود در حالي كه نه مالي با خود برداشته و نه بنايي همراه خويش، برده است. از جمله دگرگونيهاي دنيا اين كه ميبيني كسي كه پيش از اين مورد ترحم بوده اكنون در معرض رشك و غبطه است، و كسي كه مورد رشك و غبطه بوده اكنون مستحق ترحم است، و اين نيست مگر به سبب نعمتي كه از دست رفته و يا بلايي كه نازل گشته است. از جمله عبرتهاي روزگار اين است كه آدمي هنگامي كه نزديك است به آرزويش دست يابد ناگهان مرگش فرا ميرسد و اميدش را قطع ميكند، نه آرزويي حاصل ميشود، و نه آرزومند از چنگ مرگ رهايي مييابد، سبحان الله!! چقدر شادي دنيا فريبنده، و سيراب بودنش تشنگيزا، و سايهاش گرماخيز است، نه آينده را ميتوان جلوگير شد، و نه گذشته را ميتوان باز گردانيد، سبحان الله! چقدر زندهها به مردهها نزديكند،
براي اين كه بزودي به آنها ملحق ميشوند، و چه مردهها از زندهها دورند، براي اين كه مردهها از اينها به كلي بريدهاند. 7- چون منظور آن حضرت از اين كه تقوا توشه و پناه است، آن زاد و توشهاي است كه انسان را در سفر آخرت به سرمنزل مقصود ميرساند، و به وسيله آن در قيامت رستگار ميشود، لذا بيان خود را به همينگونه توضيح داده است. 8- در جمله دعا اليها اسمع داع منظور كسي است كه در رسانيدن نداي حق به گوش مردم، و دعوت و تبليغ از هر كس سختكوشتر و جديتر بوده، و او پيامبر اكرم (ص) است، و مراد در جمله و عاها خير واع كساني است كه بيدرنگ به قبول دعوت الهي شتافتند، و در ميان آدميان، بهترين پذيرندگانند. 9- وجود تقوا در دوستان خدا آثار و نشانههايي دارد كه امام (ع) آنها را بيان كرده، و اين كه شبها را به بيداري، و روزهاي گرم را به تشنگي توصيف فرموده به اين سبب است كه شب و روز ظرف زمانند يعني شب را براي نماز به بيداري، و روزهاي گرم را براي روزه با تشنگي ميگذرانند. بنابراين مجازا صفت مظروف به ظرف داده شده است، چنان كه گفته ميشود: نهاره صائم و ليله قائم يعني روزش رورزه، و شبش برپا ايستاده است. در جمله فاخذوا الراحه منظور آسايش
آخرت است. و نصب، عبارت است از رنج تن به سبب قيام در شب كه با تحمل اين رنج، آسايش آن جهان را به دست آوردهاند، و با صبر در برابر تشنگي روزه قابليت سيراب شدن از چشمه سلسبيل را يافتهاند، فا در واژههاي فبادروا و لاحظوا براي تعليل است زيرا نزديك دانستن مرگ، مستلزم كار و كوشش براي آن و زندگي از آن است. همچنين پوچ شمردن آرزوها و بريدن از آنها موجب اين است كه مرگ پيوسته در برابر چشم باشد. 10- امام (ع) نخست بطور اجمال، به ذكر عيبها و زشتيهاي دنيا پرداخته و ميفرمايد سراي نيستي و رنج و دگرگونيها و عبرتهاست، و سپس تا جمله و لا مومل يترك اين عيبها را به تفصيل، شرح داده است، در آن جا كه موتر قوسه فرموده واژه ايتار (زه به كمان بستن) را براي روزگار بطور استعاره آورده و با ذكر قوس (كمان) آن را ترشيح داده است، جهت مشابهت اين است كه زمانه تير مصيبتها و حوادث خود را كه قضاي لايتغيرالهي آنها را رقم زده همچون تيرانداز چالاكي كه تير او خطا نميكند به سوي مردم رها ميسازد، همچنين واژه جراح (زخم) را براي رويدادهاي ناگوار روزگار استعاره فرموده است، زيرا هر دو درد آورند و با ذكر عدم امكان درمان پذيري آن را ترشيح داده است، و نيز واژ
ههاي آكل و شارب را كه از خوردن و آشاميدن سير نميشود براي زمانه استعاره آورده و جهت مناسبت اين است كه روزگار همچون خورنده و آشامندهاي كه پيوسته ميخورد و ميآشامد و خوردنيها و آشاميدنيها را به پايان ميرساند، به آفريدگان يورش ميبرد و آنها را نابود ميگرداند، و مراد آن حضرت از مرحوم يعني كسي كه مورد ترحم ديگران بوده تهيدستان و بينواياني است كه تنگدستي و ناداري آنها به توانگري و ثروتمندي تبديل يافته و اكنون مورد رشك و حسد ديگران قرار گرفتهاند، و منظور از مغبوط كه اكنون مورد ترحم است توانگري است كه بر اثر گردشهاي روزگار غناي او به فقر مبدل شده تا آن جا كه مورد ترحم ديگران قرار گرفته است، و اين سخن كه فرموده است: اين نيست مگر اين كه نعمتي زايل شده است، مراد زوال نعمت از كساني است كه مورد رشك و غبطه بوده و سپس سختي و بدبختي بر آنها وارد شده است. 11- امام (ع) با اظهار شگفتي و ذكر سبحان الله بر سبيل تعجب، شادي دنيا را فريبنده، و سيرابي آن را تشنگي زا، و بهره گرفتن از سايه آن را باعث احساس گرماي آفتاب، بيان فرموده است، ذكر سيراب بودن اشاره است به بهرهوري و كامگيري كامل از لذات دنيا، و واژه في كه به معناي سايه اس
ت كنايه است بر ميل به تحصيل دنيا و تكيه بر مال و منال آن، و جهات مشابهت اين است كه شادي و خوشحالي، و دلبستگي به دنيا و اعتماد به آن، انسان را از عمل براي تحصيل ثوابها آخرت باز ميدارد، و نميگذارد انسان به سوي خدا رو آورد، از اين رو شادي و سرور آن نيرومندترين انگيزهاي است كه آدمي را به دنيا شيفته و فريفته ميكند، همچنين سيرابي و كاميابي از لذائذ و آسودگي در سايه مال و منال دنيا، قويترين اسبابي است كه انسان را به اين امور تشنه و دلباختگي ميكند، و صلحا و نيكان را از معامله جان و مال با خدا باز ميدارد و آتش دوزخ را براي آنان فراهم ميكند، بدين مناسبت است كه غرور به سرور و ظماء (تشنگي) به ري (سيراب شدن) و ضحي (آفتاب پيش از ظهر) به فيء (سايه) نسبت داده شده است، مراد از عبارت لا جاء يرد (آينده باز گردانيده نميشود) آفتها و مصيبتهاي روزگار است مانند مرگ و كشتار و مانند اينها، و منظور از جمله لا ماض يرتد (گذشته باز نميگردد) مردگان و چيزهاي ارزشمندي است كه از دست رفته است.
[صفحه 171]
بيگمان هيچ چيزي بدتر از بدي نيست مگر كيفر آن، و هيچ چيزي خوبتر از خوبي نيست جز پاداش آن، شنيدن همه چيز دنيا بزرگتر از ديدن آن است، و ديدن همه چيز آخرت بزرگتر از شنيدن آن است، بايد شنيدن (احوال آخرت) شما را از ديدن كفايت كند، و خبر آنچه از ديدهها پنهان است شما را بس باشد، بدانيد اگر بهره شما از دنيا كم و از آخرت بسيار باشد، بهتر است از اين كه از دنيا بيشتر و از آخرت كمتر بهرهمند باشيد، زيرا بسا مايه اندك كه سودآور است، و چه بسياري كه زيانبار است، كارهايي كه مامور هستيد انجام دهيد بيشتراز كارهايي است كه ميبايد ترك كنيد، و آنچه براي شما حلال شده زيادتر است از آنچه بر شما حرام گرديده است، پس كم را به خاطر بسيار، و محدودتر را به خاطر گستردهتر رها كنيد، بيشك خداوند روزي شما را ضمانت كرده و به كار آخرت مامور شدهايد، نبايد طلب آنچه را براي شما تضمين شده، از آنچه بر شما واجب گشته سزاوارتر بشماريد، با اين كه سوگند به خدا، شك و ريب به شما رو آورده، و يقين شما متزلزل گشته بطوري كه گويا طلب آنچه برايتان ضمانت شده بر شما واجب گرديده، و آنچه بر شما فرض شده از عهدهتان برداشته شده است. اينك در عمل شتاب ك
نيد، و از فرا رسيدن ناگهاني مرگ بترسيد، زيرا به بازگشت عمر اميدي نيست آن چنان كه به بازگشت رزق اميد هست، آنچه از روي امروز از دست رفته اميد است فردا زيادتر از آن به دست آيد، ليكن آنچه ديروز از عمر گذشته اميدي نيست كه در امروز بازگشت كند، اميد به آينده، و نوميدي با گذشته است. اتقوا الله حق تقاته و لا تمونن الا و انتم مسلمون. 12- منظور امام (ع) از اين فرموده است: انه ليس شيء من الشرالا عقابه تا واژه سماعه ممكن است شر و خير بطوري مطلق باشد كه در اين صورت مبالغه را ميرساند، چنان كه درباره كار مهم و دشوار گفته ميشود هذا اشد من الشديد و اجود من الجيد يعني: اين كار از دشوار دشوارتر و يا از خوب خوبتر است و ممكن است منظور آن بزرگوار خوب و بد دنيا باشد زيرا بزرگترين بد و سختي دنيا نسبت به عذاب و عقاب خداوند اندك، و برترين خير و خوبي در برابر پاداش و ثواب الهي حقير و ناچيز است. سپس براي تاكيد اين مطلب به عظمت و اهميت احوال آخرت در مقايسه با احوال دنيا پرداخته است. مصداق آنچه امام (ع) در اين باره فرموده اين است كه در دنيا بزرگترين بدي و شري را كه انسان ميتواند تصور كند قتل و جرح است، كه هنگامي كه انسان آن را ميشنود
به هراس ميافتد، و ارتكاب آن را زشت ميشمارد، ليكن زماني كه شاهد و درگير چنين وقايعي شود، و ناگزير از جنگ و جدال گردد، آنچه از نظر او دشوار بوده است آسان ميشود، و اينگونه اتفاقات و هول و هراسها برايش سهل و ناچيز ميگردد، همچنين انسان پيوسته از حضور در برابر پادشاهان و هيبت و خشم آنان بيمناك است، تا آن گاه كه به مجالس آنان راه يابد، در اين موقع ديگر ترس و بيمي در خود نميبيند، بنابراين آنچه را كه بر اثر تعريف و شنيدن، بزرگ و هراسانگيز ميپنداشته، با ديدنش آن را خرد و آسان و بيبيم و ترس يافته است، در مسائلي كه مربوط به جلب منفعت است نيز حال به همين منوال است، چون انسان پيوسته براي به دست آوردن مال و ثروت و درهم و دينار و ديگر خواستههاي دنيوي خود، آزمندانه ميكوشد، و فكرش پيوسته براي دسترسي به اين اهداف مشغول، و دلش از روياي وصول به آنها شادمان است ليكن هنگامي كه به اين مقاصد دست مييابد، آنها را آسان و خوار و حقير ميبيند و اين امري وجداني است كه هر كسي ميتواند به نفس خود رجوع و آن را درك كند. اما در مورد احوال آخرت، همه ميدانيم كه آنچه را از خوشيها و سختيهاي آن ميشنويم آنها را با معيار خوشيها و سختيها
ي دنيا ميسنجيم، و با اين ديد به آنها مينگريم، و بسا در نظر بيشتري از مردم لذتها و عذابهاي آخرت، ناچيزتر از خوشيها و سختيهاي دنيا باشد، زيرا اينها محسوس آدمي، و بر خلاف آخرت كه از دسترس او به دور است، دنيا نقد و در كنار اوست، با اين كه به دلايل عقلي محقق است كه خير و شر دنيا در برابر امور آخرت بسيار حقير و ناچيز است، بنابراين آنچه انسان از احوال آخرت خواهيد ديد بسي بزرگتراز آن چيزهايي است كه درباره آن شنيده است، و چون وضع چنين است سزاوار است كه از آنچه در پشت پرده غيب است به اخبار آن و از ديدن اوضاع و احوال آخرت به شنيدن اوصاف آن بسنده شود، زيرا بر آنچه از ديدهها پنهان است نميتوان آگاه شد و چگونگي عالم آخرت را در اين جهان نميتوان مشاهده كرد. سپس امام (ع) مردم را به فضيلت و برتري آخرت بر دنيا متذكر ميسازد و ميفرمايد اگر عملي موجب افزايش ثواب آخرت و مزيد تقرب به خداوند متعال گردد، هر چند انجام آن مستلزم بذل مال و نقصان جاه و ضرر به امر دنيا باشد بهتر است تا اين كه عكس آن وقوع يابد و دليل رجحان اين است كه داراييها و فوايد دنيوي همه در معرض زوال و نابودي و مشوب به ناراحتي و دردمندي و ترس و بيم است، در حالي
كه خيرات اخروي در همه احوال باقي و در حد كمال خود ميباشد، براي اثبات اين كه هر كس كمتر از دنيا بهرهمند شود در آخرت سود بيشتري ميبرد، اوليا و دوستان خدا استدلال كردهاند به اين كه خداوند به نص قرآن شريف جان و مال آنها را در برابر بهشت خريداري ميكند، و براي كسي كه از دنيا فراوان بهرهمند شود در آخرت ضررش بيشتر است، اين آيه را دليل آوردهاند كه: و اليذين يكنزون الذهب والفضه و لا ينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم ميباشد. يعني آناني را كه زر و سيم انباسته كرده و آنها را در راه خدا انفاق نميكنند، به عذابي دردناك مژده ده. امام (ع) پس از بيان اين مطلب مردم را با ذكر اين كه راه آخرت نسبت به راه دنيا فراختر و گستردهتر است آنان را به حركت در طريق آخرت تشويق كرده و فرموده است دامنه آنچه شما بدان امر شدهايد نسبت به آنچه از آن نهي و ممنوع گشتهايد فراختر است، اين مطلب روشن است كه گناهان كبيرهاي كه از ارتكاب آنها نهي شدهايم پنج است بدين قرار: 1- قتل يا كشتار: در برابر اين كبيره، بردباري، گذشت و شكيبايي كه از شريفترين خويهاي پسنديدهاند قرار دارد، و اينها راههاي وسيعي است كه انسان ميتواند از حركت در تنگ راه
قتل و كشتار باز ايستد، و در اين راهها گام بردارد. 2- ظلم و ستمكاري: در برابر اين كبيره، عدالت و بستده كردن به كارهايي كه مباح بوده و اقسام و انواع آنها زياد و دامنه امكان انسان نسبت به آنها وسيعتر است، وجود دارد. 3- دروغ: اين گناه كبيره كه راس نفاق و مايه ويراني جهان است، در مقابل آن كنايات و راستگويي كه بر خلاف دروغ، باعث آباداني جهان است وجود دارد و مجال وسيعي براي فرار از ارتكاب اين گناه است. 4- زنا: ترديدي نيست كه با وجود نكاح كثرت و ايمني آن از مفاسدي كه زنا به همراه دارد، براي رهايي از ابتلاي به اين گناه، سعه و امكان فراواني موجود است. 5- ميخوارگي: شرابخواري كه ام الخبائث مادر پليديها و منشا. بسياري از مفاسد است، يكي ديگر از گناهان كبيره ميباشد و با استفاده از انواع نوشيدنيهايي كه ميتواند جانشين آن باشد، مجال گستردهاي براي خودداري از اقدام به اين گناه در اختيار است. عبارت و ما احل لكم اكثر مما حرم عليكم يعني: آنچه براي شما حلال شده بيشتر است از آنچه بر شما حرام گرديده نيز به همين معناست، و چون به هر چه واجب يا مستحب يا مباج يا مكروه است ميتوان حلال گفت لذا آنچه براي انسان حلال و روا گرديده، از حرام
كه يكي از اقسام تكاليف است بيشتر و مجال آن وسيعتر ميباشد. پس از آن كه امام (ع) مصلحت انسان را در ترك آنچه از آن نهي شده، و بر او حرام گرديده بيان كرده امر به ترك آنها فرموده است، زيرا اگر انسان خود را بر سر يك راه خطرناكي ببيند كه در كنار آن راههاي امن بسياري وجود دارد، عقل بالضروره حكم ميكند كه انسان راه خطرناك را پيش نگيرد و طريق امن را اختيار كند. 13- امام (ع) هشدار ميدهد كه مردم رفتن به دنبال كسب روزي را بر اشتغال به اداي واجبات الهي ترجيح ندهند زيرا گذشته از اين كه پرداختن به اداي واجبات سزاوارتر است، خداوند روزي را براي انسان تضمين كرده، و كوشش در راه آن در واقع نوعي تحصيل حاصل است، سپس امام (ع) از اين كه مردم طلب روزي را بر اداي واجبات رجحان ميدهند، به گونهاي كه شنوندگان را ملامتآميز است به سخنان خود ادامه داده سوگند ياد ميكند، كه اين عمل نشانه اين است كه يقين آنها درباره اين كه خداوند روزي مردم را تعهد و تضمين كرده متزلزل شده و دچار شك گشتهاند، چنان كه در قرآن فرموده است: السماء رزقكم و ما توعدون و مراد، آسمان جود و سخاي باري تعالي است، و ميدانيم كه تلاش زياد براي تحصيل روزي به سبب كمي توكل
بر خداست و اين نيز بر اثر ضعف يقين و ناشي از بدگماني نسبت به اوست، و نتيجه اين است كه عبد به خود تكيه ميكند و به جاي توكل بر خدا به خودش توكل دارد، و به آن جا ميرسد كه گويا تامين روزي را كه از جانب خدا تضمين شده بر او واجب، و آنچه بر او واجب است، از عهده او ساقط شده است، اين سخن امام (ع) براي نماياندن كمي اعتناي آنان به واجبات الهي است كه از آنها رو گردانيده و خود را در طلب دنيا مشغول و سرگرم ساختهاند. 14- امام (ع) تذكر ميدهد كه لازم است بر ايام عمر محافظت، و آن را صرف كار آخرت كنند، و اين را سزاوارتر و لازمتر از اين بدانند كه عمر در راه تحصيل رزق و روزي مصروف گردد، زيرا اگر اميد هست كه رزق از دست رفته، باز گردد، اميدي به بازگشت عمر گذشته نيست، براي اين كه عمر پيوسته در حال انقضا و نقصان است و آنچه از آن سپري شده برگشتني نيست، بر خلاف رزق و روزي كه ممكن است زياده و افزون گردد، و آنچه در گذشته از آن كم شده تلافي و جبران گردد، بنابراين عمري كه از ويژگيهايش اين است كه حتي يك لحظه آن بازگشت نميكند تا انسان بتواند كاري براي آخرت خود انجام دهد، و با سپري شدن آن همه چيز سپري ميشود، لازم است اين فرصت را براي تد
ارك كار آخرت در نظر گرفته و از آن استفاده شود، اين كه فرموده است: الرجاء مع الجائي (اميد با آينده است) مراد رزق و روزي است، والياس مع الماضي (نوميدي با گذشته است) منظور عمري است كه سپري شده است، و اين جمله در تاكيد سخنان پيش است. 15- امام (ع) سخنان خود را به منظور استفاده از انوار تابان قرآن با ذكر آيهاي از آن پايان داده است. علت استشهاد به آيه و استفاده از فروغ روشنيبخش آن در اين جا اين است كه چون گفتار امام (ع) در اين زمينه است كه شنوندگان را وادار كند، به كار و كوششهايي پردازند كه بتوانند نفس سركش اماره را رام و در خدمت نفس مطمئنه قرار دهند، و اين عمل، بخشي از رياضت تهذيب نفس است، و نيز چون تقوا كه بخش ديگر اين رياضت است عبارت از زهد است كه زنگار موانع داخلي و خارجي را از صفحه دل بزدايد لذا به آيه شريفه استشهاد فرموده است، و چون اسلام همان دين حقي است كه اين دو بخش رياضت تهذيب نفس را در بر دارد، و آيه شريفه نيز مشتمل بر امر به تقوا و مردن به دين اسلام پس از دستور كار و كوشش در جهت آخرت است، ايراد آيه شريفه در ختام كلام نيكو، و متضمن دستور به كمال رساندن دين و تمام گردانيدن آن است، در پايان توفيق از خداس
ت.
[صفحه 184]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است كه در طلب باران ايراد فرموده است: اعتكرت: به هم آميخت و درهم شد منبعق و منبعج: باران سيلآسا مريع: فراواني و سرسبزي مخضله: نمناك خلب: آنچه بر خلاف گمان باشد مبتئس: اندوهگين ضواحي: روستاهاي اطراف شهر جهام: ابر تاريكي كه باران ندارد مخائل: جمع مخيله به معناي ابري كه در آن اميد باران است. ربيع: در اين جا به معناي باران است نجاد: جمع نجد، زمين بلند وذق: دانه باران مسنتون: قحطيزدگان سقيا: با ضم سين اسم و از مصدر سقي به معناي آب دادن است بارخدايا كوههاي ما از خشكسالي شكافته، و سرزمين ما را گرد و غبار فرا گرفته است، چهارپايان ما بسيار تشنه و در جايگاههاي خود سرگردانند، و از شدت تشنگي همچون زنان فرزند مرده مينالند، و از بسياري رفت و آمد به چراگاهها و بانگ و فرياد در آبشخورهايشان به ستوه آمدهاند. بارخدايا! به ناله گوسفندان و نعره شتران رحم فرما. بارالها! به سرگرداني آنها در گذرگاهها و ناله آنها در جايگاههايشان ترحم فرما. بارپروردگارا! هنگامي به سوي تو بيرون آمدهايم كه خشكسالي مانند شتران نزار به ما رو آورده، و ابرهايي كه اميد باران به آنها بوده به ما
پشت كردهاند، تو اميد غمزدگان و فريادرس درخواست كنندگاني، در اين هنگام كه مردمان نوميد، و ابرها از باران باز داشته شده، و چرندگان هلاك گشتهاند، تو را ميخوانيم كه ما را به كردارمان مواخده نكني، و به كيفر گناهانمان نگيري، رحمت خود را به وسيله ابرهاي بارنده، و بهار پر آب و گياه، و گياهان خرم و فرحانگيز بر ما بگستران، باراني دانه درشت ريزان و فراوان كه زمينهاي مرده به آن زنده شود، و آنچه از دست رفته باز گردد. بارخدايا! از تو آب طلب ميكنيم، آبي بر ما بباران، زنده كننده، سيراب سازنده، كامل، فراگير، پاكيزه، با بركت، گوارا و حاصلخيز، آن چنان كه گياهان انبوه، شاخهها بارور، و برگها سرسبز و شاداب گردد و با آن بندگان ناتوان خود را نيرو بخشي، و شهرهاي مرده را زنده گرداني. بارپروردگارا! از تو آب ميخواهيم، آبي بر ما فرو ريز كه بلنديهاي زمين ما را پر گياه سازد و در دشتها و گودالها جاري گردد، و به سبب آن، نواحي ما را فرا خسالي رسد، و ميوهها فراوان شود و دامهاي ما به آن زندگاني كنند، و سرزمينهاي مردم دور دست از آن بهرهمند گردد، و حومه و روستاهاي ما از آن كمك گيرد، اين را از بركات گسترده، و عطاياي سرشار خويش به بندگان
تهيدست و وحوش بيسرپرست خود، بخشش فرما. باراني بر ما نازل گردان كه كام خشك زمين را تر كند و قطرههايش درشت و پياپي باشد، آن چنان كه باران از پس باران ببارد، و دانههايش بر سر هم فرود آيد، نه اين كه رعد و برق آن بيباران، و ابرش بيآب و كوچك و پراكنده، و قطرههايش ريز، و همراه با باد سرد باشد، تا اين كه قحطيزدگان، فراخي زندگي يابند، و به بركت آن گرفتاران خشكسالي زنده شوند، زيرا تويي كه پس از نوميدي مردم، باران فرو ميفرستي، و رحمت خود را بر آنها ميگستراني، و تو سرپرستي ستودهاي شريف رضي گفته است: اين كه امام (ع) فرموده است: انصاحت جبالنا، به معناي: تشققت من المحول ميباشد، يعني كوههاي ما از خشكسالي شكافت، چنان كه گفته ميشود: انصاح الثوب يعني جامه چاك شد، همچنين است: انصاح النبت يا صاح النبت و يا صوح النبت يعني گياه خشك گرديد، و جمله و هامت دوابنا كه در خطبه آمده، به معناي اين است كه: چهارپايان ما تشنهاند، زيرا هيام به معناي تشنگي است، واژه حدابير در عبارت حد ابير السنين كه در سخنان آن حضرت است، نيز جمع حد باراست كه به معناي ناقهاي است كه بر اثر رفتار لاغر گشته و امام (ع) آن را به سال قحطي تشبيه فرموده است
. ذوالرمه شاعر گفته است: حد ابير ما تنفك الا مناخه علي الخسف او نرمي بها بلدا قفرا واژه قزع در جمله و لا قزع ربابها به معناي پاره ابرهاي كوچك پراكنده است، عبارت و لا شفان ذهابها تقدير آن و لا ذات شفان ذهابهاست، و شفان به معناي باد سرد، و ذهاب بارانهاي ملايم است و واژه ذات كه مضاف است، به اعتبار اين كه شنونده به آن داناست حذف شده است. بايد دانست كه گفتار امام (ع) در آن جا كه ميفرمايد: پروردگارا، تو را ميخوانيم كه ما را به كردارمان مواخذه نفرمايي و به گناهانمان نگيري، گوياي اين است كه گناهان و اعمالي كه خلاف دستورهاي خداوند است در سلب رحمت او نسبت به بندگان موثر است، زيرا در جود و كرم خداوند هيچگونه بخل و امساكي نيست و منعي از سوي او وجود ندارد، بلكه آنچه در اين مورد تاثير دارد، درجات استعداد بندگان و كمي يا فزوني قابليت آنان است، و آشكار است كساني كه به دنيا روي آوردهاند و محرمات الهي را مرتكب ميشوند و از خدا روگردانيدهاند، نميتوانند مشمول رحمت او قرار گيرند، بلكه شايستگي ضد آن را دارند، يعني مستحق آنند كه بر حسب سعي و كوششي كه در اركاب محرمات و انحراف از راه حق داشتهاند مورد خشم و عذاب پروردگار ق
رار گيرند، و سزاوار همين است كه اين گونه كسان از بركات الهي بيبهره و از فيض رحمت او بكلي محروم و بينصيب باشند. سحا و وابلا بنابراين كه حالند منصوب شدهاند و عامل نصب آنها فعل انشر ميباشد. امام (ع) در عبارت سماء مخضله در اين جا ابر را اراده فرموده است، عرب ميگويد: كل ما علاك فهو سماءك يعني: هر چه بالاي سر توست آسمان توست، و معناي و انزل پياپي فرو فرستادن آب از بالاست، و شايد هم منظوراز سماء همان باران، و به معناي انزل علينا الغيث (باران بر ما فرود آور باشد، امام (ع) در اين خطبه نيز گفتار خود را با آيهاي از قرآن كريم پايان داده است، و مناسبت آن با مضامين خطبه آشكار است. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 188]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است. واهن: ضعيف معذر: با تشديد، مقصر خداوند متعال پيامبر گرامي (ص) را فرستاد تا مردم را به سوي حق فرا خواند، و بر كردار آنان گواه باشد، او رسالتهاي پروردگارش را بي هيچ سستي و كوتاهي رسانيد، و در راه خدا با دشمنان او بي هيچ ضعف و بهانهاي جنگيد آري او پيشواي پرهيزگاران، و روشني چشم هدايت يافتگان است. بدان اوصافي را كه امام (ع) براي پيامبر اكرم (ص) بيان فرموده روشن است، و ما درباره صفات آن حضرت پيش از اين بارها سخن گفتهايم، دليل اين كه آن بزرگوار پيشواي پرهيزگاران ميباشد آن است كه اين گروه در نحوه سلوك راه خدا كه همان تقواست به آن حضرت تاسي و اقتدا دارند. امام (ع) واژه بصر (چشم) را براي پيامبر گرامي (ص) استعاره فرموده است و مناسبت تشبيه آن است كه رسول اكرم (ص) سبب هدايت خلق به راه رشد و صواب ميباشد همچنان كه چشم سبب رهنموني انسان در سپردن راه است. و توفيق از خداست.
[صفحه 189]
از اين خطبه است: صعدات: جمع صعد و اين نيز جمع صعيد است كه به معناي روي زمين است. راي ميمون: مبارك وجيف: نوعي راه رفتن با شتاب است لدم والتدام: لطمه به صورت زدن و مانند آن است مضوا قدما: به ضم قاف و دال: پيشتاز بودند و درنگ نكردند وذحه: چنان كه گفته شده كينه سوسك است، ليكن كتابهاي مشهور اين نام را براي آن ذكر نكردهاند و آنچه معروف است به معناي پارهاي از پشكل گوسفند است كه به پشمهاي دم يا دنبه آن چسبيده و آويزان ميشود. اگر آنچه را از شما پوشيده است مانند من ميدانستيد، يك باره از خانههاتان بيرون آمده سر به كوهها مينهاديد و بر كردار خويش ميگريستيد، و همچون زنان مصيبت ديده بر سر و سينه خود ميزديد، و اموال خود را بينگهبان و سرپرست رها ميكرديد، و هر كدام از شما تنها به خود ميپرداخت، و به ديگري توجه نداشت، ليكن آنچه را به شما تذكر داده شده بود فراموش كرديد، و از آنچه بيم داده شده بوديد ايمني يافتيد، از اين رو انديشه شما دچار حيرت و سر در گمي، و امور شما دستخوش تفرقه و پراكندگي گشت، به خدا سوگند دوست دارم خداوند ميان من و شما جدايي افكند، و مرا به كسي كه نسبت به من از شما سزاوارتر است
ملحق گرداند، گروهي كه به خدا سوگند از يمن انديشه و برتري خرد و بردباري برخوردار گفتارشان آرزوي حق و از هرگونه ظلم و ستم بيزار بودند، آنهايي كه در اين راه بي هيچ كژي و سستي پيش رفتند و با قوت و شتاب در اين جاده روشن گام برداشتند، و به سعادت جاويد دست يافتند، و از كرامتي والا و گوارا برخوردار شدند. هان به خدا سوگند، پسري از طايفه ثقيف بر شما چيره خواهد شد كه خودپسند و ستمكار بوده و از تكبر جامه بر زمين ميكشد. مزارع سرسبز شما را ميخورد، چربي بدن شما را آب ميكند. اي اباوذحه بياور آنچه داري. شريف رضي گفته است: وذحه به معناي سوسك است، و اين سخن اشاره است به حجاج، و او را با سوسك داستاني است كه جاي ذكر آن نيست. امام (ع) اين بخش از خطبه را در كوفه ايراد فرموده و ضمن آن ياران خويش را به جنگ مردم شام ترغيب، و از سستي آنها در اين امر اظهار دلتنگي ميكند. از اين رو نخست ناآگاهي آنان را به فتنه و آشوبهايي كه در آينده روي خواهد داد و دانستن آنها از دايره توان آنها خارج است يادآوري، و سپس با توجه به اين كه علم او ماخوذ از خداوند و پيامبرش (ص) ميباشد، گوشزد ميفرمايد كه اگر آنچه را او ميداند آنها ميدانستند. هگي براي ره
ايي خود به چارهجويي ميافتادند و سراسيمه سر به بيابان ميگذاردند، و بر گناهان و كوتاهي خود در انجام اوامر و احكام خداوند كه تا ابد نظام جهان آفرينش است به گريه و زاري ميپرداختند، و متوجه ميشدند كه اگر اوامر خداوند را انجام داده بودند دچار چنين فتنههايي نميشدند، ليكن آيات خداوند را كه گوشزد آنها شده بود فراموش كردند، و بر آنچه بيم داده شده بودند اطمينان كردند، در نتيجه افكار و انديشههاي آنان كه پايه نظام امور آنها بود تباهي گرفت و به دنبال آن كارهاي آنها مختل و پريشان گشت و دشمن بر شهرهاي آنان چيره شد، گفته شده كه مراد آن حضرت از جمله مما طوي عنكم غيبه يا علمه (از آنچه راز آن از شما پوشيده شده است) احوال هولناكي است كه گنهكاران در آخرت مشاهده خواهند كرد، ولي معناي نخست با سياق كلام مناسبتر است. امام (ع) در دنبال اين مطلب، دلتنگي و ملالت خود را نسبت به آنها ابراز، و آرزوي جدايي از آنها و پيوستن به برادران خود را ميكند، برادراني كه دوستان خدا، و از يمن انديشه، و برتري خرد و بردباري برخوردار بودند، و جهل جاهلان نميتوانست آنها را از جاي بلغزاند، صداقت و اخلاص در دين شيوه هميشگي آنها بود و هرگز بر نفس خويش
يا ديگران ستم نميكردند، آنها بر همين شيوه پسنديده زيستند و درگذشتند، و در سلوك جاده حق جز به خدا به چيزي ديگر توجه و التفات نداشتند، و در نتيجه به ثواب دايم و نعمتهاي جاويد آخرت رسيدند. در جمله فظفروا بالعقبي الدائمه واژه ظفر قرينه براي ثواب است كه حذف شده است. در جمله والكرامه البارده مطابق رسم عرب است كه نعمت و كرامت را با صفت برد (خنكي) توصيف ميكنند. سپس امام (ع) به فتنه و آشوبهاي بزرگي كه دامنگير آنها خواهد شد و از آن آگاهي ندارند اشاره ميكند و منظور آن حضرت فتنه حجاج است، او فرزند يوسف ابن حكم بن ابيعقيل بن مسعود بن عامر بن معتب بن ملك بن كعب بن اخلاف است و اينها گروهي از قبيله ثقيف بودهاند، حجاح چشمهايي ناتوان و آوازي نازك داشت، ذيال بود يعني دامن جامهاش را به زمين ميكشيد و متكبرانه ميخراميد، ميال بود يعني خودپسند و هوسباز بود، اين كه امام (ع) فرموده است: ياكل خضرتهم يعتي سبزهزارهاي آنها را ميخورد، اشاره است به شكوه و سلامت جان و مال و حسن احوال كنوني آنها، و كنايه از اين كه او اينها را از ميان ميبرد و اوضاع را دگرگون و به ضد خود مبدل ميسازد، واژه اكل استعاره است و وجه استعاره نيز روشن است،
همچنين واژه شحمه (پيه) را براي ثروت و فوت آنان استعاره فرموده است، و واژه اذابه كه به معناي گداختن است براي توصيف چگونگي از ميان بردن ثروت و قوت آنها از طريق كشتار و به خواري كشانيدن آنان به كار رفته است، آنچه حجاج در دوران حكومت خود بر سر مردم عراق آورده مشهور و گواه صدق گفتار امام (ع) است، و ما پيش از اين در آنجا كه از كوفه سخن راندهايم شمهاي از كارهاي او را شرح دادهايم، سپس فرموده است ايه اباوذحه، واژه ايه اسم فعل براي امر است اگر بدون تنوين باشد به معناي اين است كه از مخاطب خواسته ميشود، به گفتاري كه با يكديگر داشتهاند ادامه دهد، و اگر با تنوين باشد براي درخواست مطلق انجام دادن كاري يا بيان كردن مطلبي است، و گفته شده كه خالي بودن آن از تنوين براي وقف، و تنوين آن براي وصل به ما بعد ميباشد، اما اين كه امام (ع) به حجاج لقب اباوذحه داده است، چنان كه نقل شده، روزي حجاج بر بالاي سجاده خود نماز ميگزارد، در اين هنگام سوسكي به سوي او پريد، حجاج گفت: نحوها عني فانها وذحه من وذح الشيطان يعني: اين را از من دور كنيد، زيرا اين از كثافات شيطان است، نيز نقل شدد كه گفته است: خدا بكشد آنهايي را كه گمان ميكنند اين آ
فريده خداست، به او گفته شد، پس اين چگونه پديد آمده؟ گفت: اين از كثافات شيطان است، گويا حجاج سوسك را به مناسبت اندازه و شكل آن به پشكل گوسفند كه در اطراف دنبه و رانهاي او ميچسبد تشبيه، و آن را براي سوسك استعاره كرده و به سبب پليدي شيطان و ناخوشايندي صورت اين حيوان، آن را به ابليس نسبت داده است، يا اين كه بدين سبب كه حواس او را در نماز مشوش كرده اين نسبت را به او داده است، ابوعلي بن مسكويه نقل كرده كه حجاج آن را با عصايش دور كرد و گفت خدا تو را لعنت كند تو يكي از كثافات شيطاني، برخي از شارحان به جاي وذحه ودجه با دال و جيم روايت كردهاند كه اشاره است به اين كه او سفاك و خونآشام و قطع كننده شاهرگ گردنهاست، ليكن اين روايت، بعيد به نظر ميآيد.
[صفحه 194]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: نه مالي در راه كسي كه آن را روزي شما كرده انفاق ميكنيد، و نه جان را در راه كسي كه آن را آفريده به خاطر مياندازيد، به سبب دين خدا در ميان بندگانش بزرگواري يافتيد، ليكن خدا را در ميان بندگانش گرامي نميداريد، از اين كه در ميان خانههاي گذشتگان خود جا گرفتهايد عبرت گيريد، و از اين كه از نزديكترين برادران خود جدا شدهايد پند آموزيد. اين بخش از خطبه مبتني است بر نكوهش شنوندگان، از اين كه در انفاق مال و جان بخل ميورزند، گفتار آن حضرت كه فرموده است: للذي رزقها و خلقها استدراجي نيكوست، زيرا بخيل به دو دليل بذل مال را زشت ميداند، يكي از بيم فقراست و ديگري اين كه بخيلان غالبا خيال ميكنند كه جز خودشان كسي استحقاق مالي را كه در دست آنهاست ندارد، و اين گونه خيالات را عذر خود در خودداري از انفاق مال قرار ميدهند، همچنين كسي كه نسبت به حفظ جان خود حريص است، و آن را در راه خدا به خطر نمياندازد بدين سسب است كه از مرگ بيمناك است، و هيچ چيزي را در زندگي با جان برابر نميشمارد، و عوضي براي آن سراغ ندارد، ليكن اگر بخيل گمان خود را به خدا نيكو كند و بداند كه آنچه انفاق ميكن
د در راه كسي است كه آن مال را روزي او ساخته، عذر او برطرف و بخل او زايل ميشود، زيرا يقين ميكند كه خداوند عوض بهتر و بيشتر به او خواهد داد، و خدا به مال وي سزاوارتر از خود اوست، زيرا برده و مملوك با داراييش همه به آقايش تعلق دارد، همچنين كسي كه بر حفظ جان خود حريص است و از اين كه در راه خدا آن را به خطر اندازد بخل ميورزد، هنگامي كه بداند كسي كه از وي ميخواهد جانش را در راهش نثار كند سزاوارتر از او به جان اوست، و قادر است او را به آنچه بهتر از اين زندگي ناپايدار دنياست برساند، مانع روحي او برطرف ميشود، و با از ميان رفتن آنچه عذر خود ميپندارند و زايل شدن انگيزه آنها در بخل ورزي نسبت به مال و جان، بذل اينها در راه خدا براي او آسان ميشود. فرموده است: تكرمون بالله علي عباده. يعني: چون خود را اهل طاعت و بندگي خدا ميشماريد، ميباليد و بر ديگران فخر و اظهار برتري ميكنيد، در حالي كه با انجام اوامر او حرمتش را پاس نميداريد، و با گراميداشت بندگانش سفارش فرستادگان او را اجابت نميكنيد، و با بذل اندكي از آنچه خداوند روزي شما گردانيده، بينوايان و تهيدستان را مورد توجه خود قرار نميدهيد. سپس به آنان تذكر ميدهد، از
اين كه در جاي گذشتگان منزل كردهاند عبرت گيرند، و از اين كه از نزديكترين برادران خود جدا شدهاند پند بياموزيد، و اين تذكر براي اين است كه بيدار شوند و توجه كنند كه آنان نيز به گذشتگان خواهند پيوست و از بازماندگان خواهند بريد، جمله … اوصل اخوانكم، به صورت اصل اخوانكم نيز روايت شده است يعني نزديكترين برادران خاندانتان، بديهي است فايدهاي كه از اين عبرت حاصل ميشود، يادآوري مرگ و عمل براي زندگي پس از آن است.
[صفحه 197]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: جنن: جمع جنه، سپر بطانه الرجل: خواض و نزديكان مرد شما ياوران حق، و برادران ديني، و سپرهاي روز سختي، و از ميان ديگران تنها شما رازداران و خاصان من هستيد، با ياري شماست كه هر كسي را به حق پشت كند ميكوبم، و به آن كه رو ميآورد اميدوار ميشوم، مرا با خيرخواهي خالصانه و پاك از شايبه نادرستي و شك ياري كنيد، سوگند به خدا من به مردم از خودشان سزاوارترم. اين خطبه مبتني بر دلجويي از اصحاب و ترغيب آنها بر نصيحت خيرخواهانه در كار جنگ ميباشد. امام (ع) آنان را از اين كه در زمره اهل دين قرار دارند ميستايد، و شجاعت و دلاوري آنان را تمجيد ميكند سپس اعلام ميدارد كه آنان خاصان و برگزيدگان اويند، و كساني هستند كه در سركوب مخالفان و فرمانپذيري موافقان، به آنان اعتماد دارد و نيز از آنان ميخواهد، كه او را با نصيحتهاي صادقانهاي كه مشوب به شك در صحت امامتش نباشد ياري كنند، و او را به خلافت و ولايت از ديگران سزاوارتر بدانند، چنان كه بر اين مدعا سوگند ياد فرموده است. و ما اين موضوع را از اين روشن كردهايم.
[صفحه 199]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: كتيبه: لشكر جفير: جعبهاي است مانند تيردان و از آن فراختر است. حم الامر: آن كار مقدر شده است قدح: تير پيش از آن كه پر به آن بسته شود ثفال الرحي: پوستي كه زير آسياي دستي پهن ميكنند تا آرد روي آن ريخته شود اين سخنان را هنگامي ايراد كرده كه مردم را گرد آورده به جهاد ترغيب فرمود، و چون آنها ديري خاموش مانده پاسخي ندادند، امام (ع) فرمود: شما را چه ميشود مگر گنگ شدهايد؟ گروهي از آنان گفتند اي اميرمومنان اگر خود آهنگ عزيمت كني ما تو را همراهي خواهيم كرد، امام (ع) فرمود: شما را چه شده كه به راه راست درنميآييد، و به حق راه نمييابيد؟ آيا در چنين هنگامي سزاوار است من خود براي جنگ بيرون روم؟! بلكه شايسته اين است يكي از دلاور مردان شما كه من او را بپسندم و شجاع و نيرومند باشد به سوي دشمن گسيل شود، براي من سزاوار نيست كه سپاه و مركز، و بيتالمال و گردآوري خراج و داوري ميان مسلمانان و رسيدگي به حقوق شاكيان را رها كنم، و با دستهاي سپاهي در دنبال دسته ديگر به راه افتم، و مانند تنها تيري كه در تركش مانده باشد از اين سو به آن سو روان و در جنبش و اضطراب باشم، در حالي ك
ه من همچون محور سنگ آسيا و قطب اين گردونهام و بايد در مركز خود استوار باشم تا همه امور پيرامون من جريان و گردش داشته باشد، و اگر از مركز خود دور شوم نظام امور گسيخه ميشود، و بنيان حكومت سست و لرزان ميگردد، به خدا سوگند آنچه گفتيد نظريهاي بد و ناشايست است، سوگند به خدا اگر اين آرزو نبود كه هنگام روبرو شدن با دشمن، در صورتي كه برايم مقدر شده باشد، سعادت شهادت را بيابم، بر مركب خويش برمينشينم و از ميان شما ميرفتم، و تا نسيم شمال و جنوب ميوزد سراغ شما را نميگرفتم همين شما كه بسيار طعنه زننده و عيبجو و از حق روگردان و حيلهگر هستيد، در فزوني عدهتان با كمي همدلي شما، فايدهاي نيست، من شما را به راهي روشن رهنمون گشتهام، راهي كه جز تيرهبختان در آن هلاك نميشوند، اينك هر كس پايداري كند به بهشت ميرسد، و هر كس بلغزد به دوزخ ميافتد. محور اين خطبه بر نفرين به آن مردم است، و با پرسش از چگونگي احوال ناخوشايند و روش زشت و مخالفتآميز آنها بر سبيل انكار و سرزنش آغاز شده است، سپس و از اين كه پيشنهاد كردهاند امام (ع) شخصا براي جنگ بيرون رود، نيز آنان را نكوهش ميكند، پس از آن درباره اين كه چه كسي سزاوار است به جا
ي او براي نبرد روانه شود، اشاره كرده و بعد از آن مفاسدي را كه در صورت عزيمت آن بزرگوار به جبهه نبرد روي خواهد داد بيان فرموده، و آن را خلاف مصلحتهايي كه برشمرده، و قوام امور دولت و نظام جهان اسلام، به حفظ و رعايت آنها بستگي دارد دانسته است، و نادرستي پيشنهاد آنها روشن است. امام (ع) خروج خود را از مركز حكومت به همراه سپاهيان، به تيري كه در تيردان خالي باقي مانده باشد تشبيه فرموده، و جهت شباهت اين است كه: آن حضرت پيش از اين دستههايي را روانه جنگ ساخته و بر آن بود كه سپاه ديگري از باقيماندهها آراسته و اعزام كند، و چون پيش از اين بزرگان و رزمجويان و دلاوران قوم روانه جنگ شده بودند، خروج خود را به تنهايي به همراه اين سپاه به تيري كه در تيردان خالي باقي مانده باشد تشبيه فرموده است، در عرف مردم معمول است كه اگر بزرگي به سبب ضرورتي كار خود را ترك كند، و كسي را از وي فروتراست به جاي خود بگمارد، و امور مهمي را كه جز به وسيله خود او انجام نميپذيرد رها كند، گفته ميشود كه فلاني آن كار مهم را رها كرده و رفته است كه مانند تير در تركش ناآرام و بيقرار باشد. امام (ع) واژه قطب را براي خويش استعاره فرموده، زيرا همانگونه كه
چرخش آسيا به قطب يا محور آن وابسته است، گردش امور و مصالح اسلام نيز به وجود آن حضرت بستگي دارد، در اين بيان، اسلام و مردم آن به آسيايي تشبيه شده كه اگر آن حضرت مركز را رها كند و عازم ميدان جنگ شود، امور مسلمانان دچار پريشاني ميگردد و همچون آسياي كه از مدار خود خارج و حركات آن نامنظم شود، كار اسلام و مسلمانان دستخوش اضطراب و نابساماني ميگردد، امام (ع) پس از بيان دلائل فساد راي آنها، حكم به نادرستي پيشنهاد آنها داده و آن را با سوگندي صادقانه تاكيد فرموده است، سپس چون آن بزرگوار از بد رفتاري و كثرت مخالفت آنها با دستورهايش، دلتنگ شده سوگند ياد كرده است كه اگر اين اميد در دل نبود كه در برخورد با دشمن چنانچه مقدر باشد، سعادت شهادت را به دست بياورد، هر آينه از آنها دوري ميگزيد، بي آن كه از اين امر متاسف، و يا هرگز خواهان بازگشت به سوي آنها باشد. و توفيق از خداست.
[صفحه 203]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: به خدا سوگند چگونگي تبليغ رسالتها، و ايفاي وعدههاي خدا، و تفسير كلمات را ميدانم و ابواب حكمت، و روشني امر حق در نزد ما خاندان پيامبر (ع) است، آگاه باشيد كه احكام دين يكي است، و راه آن كوتاه و نزديك است، هر كسي به اين راه درآيد به كاروان حق پيوسته و بهرهمند ميشود، و هرس از آن باز ايستد گمراه و پشيمان ميگردد. امام (ع) اين خطبه را با ذكر فضيلت خود آغاز فرموده، كه عبارت از دانش او به چگونگي رسانيدن رسالتهاي الهي و علم او به برآوردن وعدههايي است كه خداوند در روز رستاخيز به پرهيزگاران داده است، منظور از كامل بودن وعده، آن وعدهاي است كه تخلف نشود، و كامل بودن اخبار، خبرهايي است كه دروغي در آنها نباشد، و تمام بودن اوامر و نواهي او، مشتمل بودن آنهاست بر مصالح مخصوص و منافع اكثر مردم، آري شايسته اوصياي پيامبران (ع) و جانشينان آنها در روي زمين در ميان بندگان خداست كه داراي اين مرتبه از دانش و فضيلت باشند، پس از آن امام (ع) برتري عموم اهل بيت (ع) را يادآوري ميكند، منظور امام (ع) از عبارت ضياء الامر، انوار علومي است كه امور دنيا و اعمال آخرت بر اساس آنها قرار داده
شده است. و سزاوار است انسان كارهاي خود را در پرتو فروغ آن دانشها و ارزشها انجام دهد، اعم از وضع مقررات پسنديده و آنچه مايه نظام امور خلق ميشود، و قوانين سياست مدن و تدبير منزل و جز اينها، زيرا اگر انسان به كاري دست زند، و در آن از فروغ انوار احكام الهي، و هدايت و ارشاد پيامبر گرامي (ص) و جانشينان بر حق او مدد نگيرد، سرانجام آن كار، جز سرگشتگي و انحراف از طريق حق چيز ديگر نخواهد بود، امام (ع) واژه شرايع را براي انهار حياتبخش علوم اهل بيت (ع) استعاره فرموده، و وجه مشابهت اين است كه همانگونه كه رودها و چشمهها محل ورود تشنهكامان و جويندگان آب است ائمه (ع) نيز مراجع طالبان علم و منابع پر فيض جويندگان حق و تشنگان زلال معرفت ميباشند، واژه واحده اشاره است به اين كه گفتار و دستورهاي آنان در زمينه دين با يكديگر اختلاف ندارد، و چون آنان دانا به اسرار دين آگاه به حقايق آنند در سخن آنها اختلافي نيست و به منزله شرع واحدند، همچنين واژه سبل را براي آنان استعاره فرموده است. مناسبت تشبيه آن است كه همانگونه كه راه صاف و روشن، آدمي را به مقصد ميرساند، آنان نيز انسان را با بينش و دانش خود، در كوتاهترين زمان به مطلوب خود م
يرسانند. فرموده است: من اخذ بها لحق يعني: هر كس علم را از آنان فرا گيرد، و از آنها پيروي كند، به پيشينياني كه راه خدا را سالك بوده و به مقام قرب او واصل شدهاند ملحق، و اگر تخل كند پشيمان خواهد شد. گفته شده: مراد از شرايع الدين اين است كه آيينهاي دين وسيله و ابزار قوانين كلي الهي هستند، زيرا عمل به هر يك از آنها موجب ثواب و پاداش است، از اين رو در اين جهت يكي هستند، و همگي بدون ستم و انحراف انسان را به بهشت ميرسانند كه همين معناي واژه قاصده در جمله و سبله قاصده ميباشد، ولي ظهور آن در معناي نخست بيشتر است، زيرا امام (ع) در مقام ذكر فضيلت اهل بيت (ع) است.
[صفحه 203]
كار كنيد براي روزي كه اعمال نيك براي آن روز اندوخته ميشود، و رازها در آن آشكار ميگردد، كسي كه خرد حاضرش به او سود نميبخشد، خردي كه از او دور و غايب است از سود رساني به او نارساتر و ناتوانتر است، بپرهيزيد از آتشي كه گرمي آن سخت، و ژرفاي آن بسيار، و زيور آن غل و زنجير آهنين و آشاميدني آن چرك و زرداب است. هان بدانيد ياد نيكي كه خداوند براي انسان در ميان مردم قرار دهد، بهتر از مالي است كه براي كسي به ميراث بگذارد كه او را سپاسگذار نباشد. چون غرض سخنران از اظهار فضل خود اين است كه سخنان او را بپذيرند و به كار بندند، لذا امام (ع) پس از بيان اين مطلب، به كار و كوشش براي زندگي پس از مرگ و روز واپسين دستور ميدهد، منظور از واژه ذخائر كارهاي نيك است و معناي عبارت: و من لاينفعه حاضر لبه تا … اعوذ اين است: هم اكنون كه خردتان حضور دارد، و آن را در اختيار داريد پند گيريد و عبرت آموزيد، زيرا در آن هنگام كه مرگ دررسد، و درد و هراس آن و آنچه پس از آن است شما را فرا گيرد خردتان كه حضور خود را ترك كرده، از سود رساني به شما ناتوانتر، و از هر موقع نايابتر است، سپس با ترسانيدن مردم از آتش دوزخ، تاكيد ميكند كه
حسابرسي روز قيامت بسيار سخت و دقيق است، و مراد از زينت آتش، غلها و قيدها و گرزها و زنجيرها آهنيني است كه به منزله زيب و زيور ميباشد. فرموده است: الا و ان اللسان … تا آخر، اين هشداري است براي كه به مال و دارايي ارج نگذارند، و ذكر خير مردم را براي آخرت و خودخواهان باشند، پيش از اين در ذيل گفتار آن بزرگوار در آن جا كه فرموده است: اما بعد فان الامر ينزل من السماء الي الارض، به اين موضوع اشاره شده است.
[صفحه 207]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: ضلع: به فتح ضاد و سكون لام، ميل گرايش نزعه: مردان آبكش مره: جمع مارهه و اين به معناي چشمي است كه تباه شده است يعني چشمان آنها سپيد گشته بود. ركي: جمع ركيه به معناي چاه است سني له كذا: آن را براي او نيكو و آسان ساخت داء الدوي: درد سخت، دو اسم فاعل از دوي (بيمار شد) صفت براي داء و با موصوف خود از يك لفظ ميباشد. عقلت عليه كذا: او را بر آن پايبند كردم مردي از ياران حضرت برخاست و گفت: ما را از حكميت منع كردي، سپس ما را به آن فرمان دادي نميدانيم كدام يك از اين دو دستور درستتر است. امام عليهالسلام دستهاي خود را برهم زد و فرمود: اين سزاي كسي است كه پيمان را بشكند، و شرط بيعت را به جا نياورد، هان به خدا سوگند هنگامي كه شما را به جنگ با سپاهيان معاويه فرمان دادم، به امري كه خوشايندتان نبود، ليكن خداوند خيرتان را در آن قرار داده بود وادار كردم كه اگر در آن راه پايداري ميكرديد، شما را راهنما بودم، و اگر از آن منحرف ميشديد، شما را به راه ميآوردم و اگر سرپيچي ميكرديد چارهجويي ميكردم، و البته اين راي درستتر و استوارتر بود، اما به كمك چه كسي ميجنگيدم؟ و
به چه كسي اعتماد ميكردم؟ ميخواهم درد را به كمك شما درمان كنم، و حال اين كه شما خود، درد من ميباشيد، من مانند كسي هستم كه بخواهد خار را به وسيله خار بيرون آورد با اين كه ميداند ميل خار به خاراست. بارخدايا! پزشكان اين درد جانكاه به ستوه آمدهاند، و آبكشان از كشيدن ريسمانهاي اين چاه ناوان گشتهاند، كجايند آناني كه چون به اسلام فرا خوانده شدند، آن را پذيرفتند؟ و قرآن را تلاوت كردند و به كار بستند، و هنگامي كه به جهاد ترغيب شدند، مانند ماده شتراني كه شيفته فرزندان خويشند، واله و دلباخته آن گشتند شمشيرها را از نيام بيرون كشيدند، وصف در صف اطراف زمين را فرا گرفتند. برخي از اينها به شهادت رسيدند، و بعضي به سلامت ماندند، براي آنها كه زنده ميماندند شاد نميشدند، و در مرگ شهيدان به يكديگر تسليت نميگفتند، چشمهايشان از گريه شب سپيد شده، و شكمهاشان از روزه به پشت چسبيده، و لبهاشان از كثرت دعا خشك گشته، و رنگ رخسارشان از زندهداري زرد شده، و غبار خشوع بر چهره آنان نشسته بود. آنان برادران من بودند كه رفتند، و سزاوار است كه تشنه ديدارشان باشيم، و از دوري آنها انگشت حسرت بگزيم، شيطان راههاي خود را براي شما آسان و هموار
ميسازد و ميخواهد پيوندهاي شما را با دين اندك اندك بگسلاند، و جمعيت شما را به تفرقه، و تفرقه را به فتنه مبدل گرداند، پس از وسوسهها و افسونهاي او رو بگردانيد، و از كسي كه نصيحت و خيرخواهي را به شما هديه ميكند بپذيريد، و آن را آويزه گوش جان سازيد. امام (ع) اين سخنان را در صفين، هنگامي كه ياران خود را از پذيرش حكميت، منع كرده، و سپس به قبول آن فرمان داده بود ايراد فرموده است: موضوع اين است كه چون معاويه در شب معروف به ليلالهرير شكست خود و پيروزي علي (ع) را در جنگ دريافت، به عمرو عاص مراجعه كرد تا براي او تدبيري بينديشد، عمرو به او گفت: من براي چنين موقعي چارهاي برايت در نظر گرفتهام، و آن اين است كه ياران خود را فرمان دهي قرآنها را بر نيزهها بلند كنند، و ياران علي را به حكومت و داوري قرآن فرا خوانند، زيرا آنان چه اين دعوت را بپذيرند و چه نپذيرند قطعا پراكنده ميشوند، از اين رو در بامداد ليلهالهرير در همان هنگام كه مالكاشتر سردار بزرگ سپاه علي (ع) در آستانه پيروزي قرار گرفته بود قرآنهاي بزرگ مسجد جامع دمشق را برده نيزه بلند كرده، و با استغاثه فرياد برآوردند: اي گروه مسلمانان! درباره برادران ديني خود از خد
ا بترسيد، درباره ما از قرآن داوري بخواهيد، نسبت به زنان و دختران از خدا بيم داشته باشيد، ياران علي (ع) چون چنين ديدند گفتند اينها برادران و همكيشان مايند، از ما درخواست گذشت كرده و خواستهاند كه با رجوع به كتاب خدا آسايش آنها را تامين كنيم، راي صحيح اين است كه اندوه آنها را بر طرف سازيم، علي (ع) از اين اظهار نظر آنها به خشم آمد، و فرمود: انها كلمه حق برادبها باطل يعني اين سخن حقي است كه به وسيله آن باطلي خواسته ميشود، درباره اين گفتار امام (ع) از اين سخن گفته شده است، باري بر اثر اين حادثه ياران امام (ع) دو دسته شدند، دستهاي از نظر آن حضرت كه پافشاري در ادامه جنگ بود، پيروي ميكردند، و راي دسته ديگر متاركه جنگ و رجوع به حكميت بود، و اين دسته اكثريت داشتند، از اين رو نزد آن حضرت اجتماع كردند و گفتند اگر جنگ را متوقف نكني، تو را مانند عثمان به قتل ميرسانيم، امام (ع) ناگزير با نظر اينها موافقت كرد و دستور داد مالكاشتر از نبردگاه خود باز گردد، سپس پيمان نامه صلح نوشته شد، و آن را به نظر ياران علي (ع) رسانيدند و بر حكميت اتفاق كردند، ليكن گروهي از ياران علي (ع) از اين امر، سر باز زدند گفتند: تو ما را از پذيرش
حكميت نهي كرده بودي و سپس ما را بدان فرمان دادي، نميدانيم كدام يك از اين دو امر درستتر است، و اين خود نشانه اين است كه در امامت خود شك داري، امام (ع) مانند كسي كه از كار خود پشيمان باشد، از خشم دستها را برهم زد و فرمود: اين سزاي كسي است كه راي درست و لازم را نپذيرفته و بيعت را شكسته است، يعني راي درست و متقني را كه آن حضرت اتخاذ فرموده بود، و آن ادامه جنگ و پافشاري بر آن بود و آنچه آنان را بدان فرمان داده بود، همان دوام نبرد و پيكار بود، و اين را شما ناخوش و ناپسند دانستيد، در حالي كه خداوند خير شما را كه پيروزي و نيكفرجامي بود، در آن قرار داده بود، و قومتكم يعني شما را با قتل و ضرب و مانند اينها راست ميگردانيدم و معناي تداركتكم نيز همين است. فرموده است: لكانت الوثقي، يعني امري متقن و استوار بود. فرموده است: ولكن بمن؟ يعني از چه كسي بر ضد انديشه ناصواب شما كمك ميگرفتم؟ و الي من؟ و به چه كسي مراجعه و به او اعتماد ميكردم؟ فرموده است: اريد ان ادواي بكم يعني: ميخواهم دردي را كه از برخي از شما به من رسيده است، به وسيله برخي ديگر از شما، درمان كنم، در حالي كه شما خود درد من ميباشيد، و در اين باره من مانند ك
سي هستم كه بخواهد خار را به وسيله خار بيرون آورد، در صورتي كه ميداند خار ميل به خار دارد، و اين در عرب مثل است براي كسي كه بر ضد شخصي از او كمك خواسته شود و حال اين كه او گرايش به آن شخص دارد، و عبارت مثل اين است كه: لا تنقش الشوكه بالشوكه فان ضلعها معها يعني خار را با خار بيرون نكشيد، كه ميل خار به خار است، امام (ع) ميگويد: ياري خواستن من از دستهاي از شما براي اصلاح دستهاي ديگر از شما مانند بيرون كشيدن خار، به وسيله خار است، جهت تشبيه اين است كه طبيعت برخي شبيه بعضي ديگر است و گرايش به يكديگر دارند، همچنان كه خار نيز همانند خار است، و هنگام بيرون آوردن آن از بدن، خار به طرف خار مايل و گاهي هم در كنار آن شكسته ميشود و لازم است با وسيله ديگري آن را بيرون آورد. سپس امام (ع) به خداوند شكايت ميبرد، و مراد آن حضرت از داء الدوي اعتياد آنها به مخالفت با دستورها، و اهمال آنها از دادن پاسخ به نداي آن حضرت است، و مقصود امام (ع) از اطبا خود ايشان است، زيرا درد ناداني و عوارض آن، بسي بزرگتر از دردهاي محسوس جسماني است، و طبيبان روح همان اندازه بر پزشكان بدن فضيلت دارند كه روح بر تن برتري دارد، و اگر چه واژه اطبا در
اين جا به گونه مجاز و استعاره آمده اما ميتوان گفت به حقيقت نزديكتر است، همچنين واژه نزغه به گونه مثل براي خود آن بزرگوار استعاره شده است، و گوياي اين است كه مردم از مصلحت كار خود آن چنان دور افتادهاند، كه گويي در ته چاه ژرفي قرار گرفتهاند كه او از كشيدن ريسمان براي بالا آوردن آنان و سعي در نجات آنها خسته و درمانده شده است، سپس از بزرگان اصحاب پيامبر (ص) و برادران ديرين خود ياد ميكند، و درباره فقدان چنين مرداني بطور سرزنش ميپرسد: كجايند آناني كه از دنيا رو گردانيده، و همگي توان خود را در راه ياري دين صرف كردند، و اين پرسش همانند اين است كه يكي از ما، در سختي و شدتي قرار گرفته باشد و در اين حال ميپرسد برادرم كجاست؟ سپس به بيان صفات پسنديده و اوصاف برجسته آنها ميپردازد تا رغبت شنوندگان را در پيروي از روش ستوده آنها برانگيزد، و از اين كه داراي چنين صفاتي نيستند آنان را مورد عتاب و سرزنش قرار دهد. واژه اولادها منصوب به اسقاط حرف جر است زيرا فعل ولهوا بدون حرف جر متعدي به دو مفعول نميشود، چنان كه در حديث آمده است: لا توله والده بولدها (مادر را به واسطه فرزندش سرگشته و اندوهگين نكنيد)، زيرا آنان هنگامي كه آ
هنگ جهاد ميكردند، چهارپايان بچهدار را سوار شده و آنها را از فرزندانشان جدا ميساختند. فرموده است: و اخذوا باطراف الارض، يعني با تصرف اطراف زمين آن را گرفتند، زحفا زحفا وصفا صفا هر دو مصدر توكيدي براي فعل محذوف خود هستند و جانشين حال ميباشند. فرموده است: لايبشرون بالاحياء و لا يعزون بالموتي (عن القتلي) يعني: آنان در اين راه به زنده خود توجه نداشتند، و در صدد رعايت و حفظ حيات او نبودند، تا اين كه اگر در جهاد سالم بماند مژده بقاي او را به آنان دهند، و اگر كشته شود بر مرگ او بيتابي كنند، و به آنها تسليت گويند، بلكه آنها براي جهاد در راه خدا، خويش را خالص و از هرگونه اغراضي جز اين، مجرد ساخته بودند، تا آن جا كه اگر در راه خدا كسي را ميكشتند، بر اين امر شادمان ميشدند، هر چند او پدر، و مقتول فرزند او، و يا عكس اين باشد. اين كه شب زندهداري موجب زردي رخسار ميشود، براي اين است كه حرارت بدن را تحريك ميكند و آب و رنگ پوست را تباه، و بدن را خشك، و صفرا را زياد ميگرداند، و زردي رخسار، بويژه در افراد ضعيف مانند مردم مدينه و مكه حجاز از آثار اين عوامل است. منظور از غبره الخاشعين (غبار اهل خشوع بر چهره آنان نشسته) ت
نگي معاش و بدي حال و جامه خشن و سوختگي چهره زاهداني است كه از بيم عذاب خداوند به اين صفات آراسته شده، و خود را از آرايشها و خوشيهاي دنيا پيراستهاند واژه ظماء را كه به معناي تشنگي است، براي اشتياق خود به ديدار آنها استعاره فرموده، به مناسبت اين كه مانند آب در هنگام شدت تشنگي، به وجود آنها نياز است، و چون شو به ديدار آنها را به منزله عطش بيان فرموده واژه ظماء را به كار برده است. مراد از واژه عقده، دين و آيينها و قانونهايي است كه موجب استواري اساس آن است و مقصود از جمله يحل دينكم عقد عقده، اين است كه شيطان پشت پا زدن به قانونها و سنتهاي دين را در نظر شما خوب جلوه داده، و پيوندهاي شما را با آن، يكي پس از ديگري ميگسلاند، و عقده عبارت از سنت اجتماعي است كه شارع مقدم بنا به مصالح امت وضع، و در اجراي آن تاكيد كرده است، و جدايي از اجتماع، موجب گسستن اين پيوند است، نزعات شيطان همان حركات فسادانگيز، و نفثات او وسوسههايي است كه پياپي در دلها به وجود ميآورد، و مراد از كسي كه نصيحت و خيرخواهي را به شما اهدا ميكند، خود آن بزرگوار است، و توفيق از خداست.
[صفحه 215]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: تنفيس: زدودن اندوه هنگامي كه خوارج در رد حكميت ايستادگي و پافشاري كردند، امام (ع) به لشكرگاه آنها در نهروان رفت، و خطاب به آنها فرمود: آيا شما همگي در صفين با ما بوديد، گفتند بعضي از ما بودهايم، و برخي نبودهايم، فرمود پس دو دسته شويد، آنها كه در صفين بودهاند در يك سو، و آنها كه نبودهاند در سوي ديگر قرار گيرند، تا با هر دسته با لحني شايسته آنهاست گفتگو كنيم سپس ندا درداد كه از سخن گفتن باز ايستيد، و به گفتار من گوش فرا دهيد، و دلهاي خود را به سوي من متوجه كنيد، و از هر كس گواهي بخواهم برابر آنچه در آن برابر آنچه ميداند بگويد، پس از آن با آنان به درازا سخن گفت كه از آن جمله است: آيا هنگامي كه سپاهيان معاويه آرزوي مكر و ريو، و نيرنگ و فريب قرآنها را بر سر نيزهها بلند كردند نگفتيد اينها برادران و همكيشان مايند، از ما درخواست گذشت كرده، و از كتاب خدا خلاصي از جنگ را خواستهاند، نظر ما اين است كه از آنان بپذيريم، و از اندوهشان برهانيم؟ اما من به شما گفتم اين كار مردم شام ظاهرش رنگ ايمان دارد و باطنش دشمني و عدوان است، آغازش رحمت و مهرباني و پايانش پشيماني است
، شما به كار خود ادامه دهيد، و بر روش خود پايدار باشيد، و دندانها را برهم بفشاريد و جنگ را هر چه بيشتر پيش بريد، و به هر آوايي گوش ندهيد، كه اگر آن را بپذيريد شما را گمراه كرده، و اگر نپذيريد سرافكنده گشته است اما اين حادثه واقع شد، و ديدم كه آن را تحق بخشيديد، به خدا سوگند اگر من از پذيرش حكميت سر باز ميزدم، از اين بابت امري بر من واجب نميشد، و خداوند گناه آن را بر دوش من نميگذاشت، و هم سوگند به خدا كه اگر بر آن كار اقدام ميكردم باز هم حق با من بود، و ميبايستي از من پيروي شود، زيرا كتاب خدا با من است و من از آن هنگام كه با آن آشنا شدهام از آن جدا نگشتهام. ما در ركاب پيامبر خدا (ص) بوديم، و مرگ پيرامون پدران و فرزندان و برادران و خويشاوندان ما دور ميزد، اما جز اين نبود كه هر سختي و مصيبتي كه وارد ميشد، جز بر ايمان و پايداري ما در راه حق و تسليم در برابر فرمان خداوند و شكيبايي ما بر سوزش جراحتها نميافزود. ليكن اكنون به سبب گرايشهاي نادرست، و گژيها و شبههها و تاويلهاي ناروا كه در اسلام راه يافته است، با برادران ديني خويش ميجنگيم، و هرگاه وسيلهاي بيابيم كه خداوند به سبب آن، پراكندگي ما را به جمعيت
مبدل فرمايد، و بتوانيم بر اساس پيوندهايي كه باقي مانده به هم نزديك شويم، خواهان آن بوده، و هر كاري جز آن را رها ميسازيم. بيشتر عبارات اين خطبه از آنچه از اين شرح داده شده روشن ميشود و نيازي به توضيح ندارد. فرموده است: هذا امر ظاهره ايمان. يعني: عمل سپاهيان معاويه كه قرآنها را بر فراز نيزهها بلند كردهاند، در ظاهر كوشش در راه دين، و دعوت براي رجوع به كتاب خداست، ليكن باطن آن دشمني و عدوان است، يعني نيرنگي براي ستمكاري و به دست آوردن پيروزي است، آغاز اين كار ترحم و دلسوزي شماست به آنها كه گفتارشان را ميپذيريد، و پايان آن اندوه و پشيماني است كه درمييابيد نيرنگ آنها را پذيرفته و فريب آنها را خوردهايد، فاقيموا علي شانكم يعني در كار خود استقامت ورزيد، و كوشش خود را براي پيشبرد جنگ ادامه دهيد، واژه ناعق اشاره به خواستاران حكميت و يا به عمرو بن عاص است كه اين نيرنگ را به آنها آموخته است، و به اين طريق صفت شيطان را به او داده است. آنچه پس از اين فرموده است كه: و لقد كنا مع رسولالله (ص) … تا مضص الجراح، مراد آن حضرت اندك اندك آشنا كردن آنها به چگونگي احوال خود و ياران پيامبر اكرم (ص) است، و اين كه آنها در ركاب
رسول خدا (ص) چگونه جهاد كردهاند، تا با شرح حالات آنها، شايد به گذشتگان تاسي جويند، و از آنها پيروي كنند. فرموده است: و لكنا انما اصبحنا نقاتل اخواننا في الاسلام … تا آخر، اين هشدار و پاسخي است به كساني كه ممكن است بگويند: برادران مسلمان ما كه آن گونه جهاد و ايثار كردهاند، براي اين بوده كه در حقانيت دين خود، و گمراهي كافران و كساني سساني كه با آنان در جنگ بودند، شك و ترديد نداشتند، اما جز اين نيست كه ما با خودمان ميجنگيم، و چگونه ممكن است كشتن گروهي مسلمان كه تسليم ما شده و ما را به داوري كتاب خدا فرا خواندهاند، روا باشد، و پاسخ امام (ع) به اين معناست كه ما از آغاز كار اسلام تا حالا براي پيشبرد دعوت دين و فداكاري در راه تحكيم قواعد و برپايي قوانين آن نبرد ميكنيم، پيكار ما در آغاز براي تحقق وجود اسلام در ميان مردم بوده، و نبرد كنوني ما براي حفظ ماهيت و چگونگي و بقاي آن است، زيرا چنان كه آشكار است فساد و انحراف، و شبهه و تاويل در آن راه يافته است. و اگر احساس كنيم وسيله صحيحي فراهم شده كه به واسطه آن خداوند پراكندگي ما را بر طرف ميكند، به سبب آن ميتوانيم بر اساس پيوندهايي كه از نظر اسلام و دين باقي ماند
ه به هم نزديك شويم، از آن استقبال ميكنيم، و ما ميجنگيم شايد آن را به دست آوريم. شايد منظور آن بزرگوار از ذكر اين كه اگر وسيلهاي فراهم شود … اين بوده است: كه كساني كه سر به نافرماني برداشته و با او به جنگ پرداختهاند از در اطاعت در آيند و به او بپيوندند، اين سخن به منزله صغراي قياس ضمير است، كه امام (ع) عليه آنان استدلال فرموده است، بدين صورت: هنگامي كه به شما گفتم بالا بردن قرآنها بر سر نيزهها فريب و نيرنگي است كه شاميان به كار گرفتهاند، و شما آن گونه به من پاسخ داديد … و كبراي قياس اين كه هر كس آن گفتار را چنين پاسخي دهد نبايد حكميت را انكار كند، زيرا بدان رضايت داده است، و نتيجه قياس اين است كه آنها از پذيرش حكميت نبايد خوددارت كنند، و توفيق از خداوند است.
[صفحه 219]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است. اين گفتار را هنگام نبرد براي ياران خود ايراد فرموده است: تجدته: دليري او تذبيب: دفاع و جلوگيري هر مردي از شما هنگام برخورد با دشمن، در خود احساس دليري ميكند، و در يكي از برادرانش ترس و سستي بيند به شكرانه دلاوري بيشتري كه خداوند به او بخشيده، بايد همانگونه كه از خويشتن دفاع ميكند، از او نيز دفع خطر كند زيرا اگر خدا ميخواست، اين مرد را نيز در دليري مانند او قرار ميداد. مرگ، جويندهاي است شتابان، آن كسي را كه بر جاي خود ايستاده مقاومت ميكند از دست نميدهد، و كسي كه از آن ميگريزد وي را ناتوان نميسازد، شرافتمندانهترين مرگها شهادت است، به خدايي كه جان فرزند ابوطالب در دست اوست سوگند ميخورم، هزار ضربه شمشير بر من آسانتر است از مرگ در بستر كه در غير طاعت پروردگار باشد. امام (ع) در اين گفتار به ياران خود دستور ميدهد، كه در جنگ يكديگر را كمك كنند. و همانگونه كه از خويشتن دفاع ميكنند، از برادر همرزم خود نيز دفاع كنند و دشمن را از او دور گردانند، زيرا با اين شيوه است كه اجتماع و اتفاق وجود پيدا ميكند، و انسجام و هماهنگي صورت ميگيرد، و به آن جا ميرسد ك
ه تمام جامعه مانند يك فرد تجلي ميكند، و پيروزي و غلبه به دست ميآيد. امام (ع) پس از بيان اين مطالب، با ذكر برتري دلاوراني كه در ميان كساني كه در ركاب او ميجنگيدند به دليري ممتاز بودند از آنان دلجويي كند تا شجاعت آنها را برانگيزد و آنها را به جنبش و جوشش وادارد، و نيز عنايت و توجه خود را به آنها ابراز فرمايد. فرموده است: ان الموت طالب حثيث تا … ان اكرم الموت القتل، امام (ع) با ذكر اين كه مرگ امري اجتناب ناپذير، و انسان از تن دادن بدان ناگزير است، جنگ را براي آنان سهل، و كشتن و مردن را براي آنها آسان ميگرداند، و اين كه فرموده است شرافتمندانهترين مرگ، قتل است، مراد آن حضرت كشته شدن در راه خداست، زيرا شهادت، در دنيا موجب نيكنامي، و در آخرت مستلزم پاداشهاي هميشگي است، سپس امام (ع) گفتار خود را با سوگند، همراه و تاكيد ميكند كه تحمل هزار ضربه شمشير براي او آسانتر از مردن بر روي بستر است، و صدق اين سخن درباره كسي كه به دنيا با ديده حقارت مينگرد، و آن را در برابر نعمتهاي آخرت، و نيكنامي دنيا ناچيز ميشمارد، و شجاعت و دلاوري ملكه و سرشت او گشته، روشن و آشكار است، و توفيق از خداست.
[صفحه 221]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است. اين گفتار را در تشويق يارانش به جهاد ايراد فرموده است: كشيش الضباب: ساييده شدن پوست سوسماران به يكديگر بر اثر ازدحام تلوم: درنگ و انتظار گويا ميبينم شما را مانند آواز برخورد سوسماران دره نگام ازدحام و گريز، همهمه و سر و صدا ميكنيد، نه حقي را باز ميستانيد، و نه از ستمي جلوگيري ميكنيد، اين شما و اين راه راست! رستگاري از آن كسي است كه بيپروا به اين راه درآيد، و نابودي براي كسي است كه سستي و درنگ كند. امام (ع) با اين سخنان به آنان گوشزد ميفرمايد كه از جانب دشمن شكستي بر آنها وارد خواهد شد، و جنگ گزند خود را بر آنان وارد خواهد ساخت، به گونهاي كه آزرده و سست و ناتوان خواهند شد، و رو به گريز و اختفا خواهند گذاشت، از اين رو در گرفتن حقي يا دفع ستمي، سودي از اينان حاصل نيست. امام (ع) واژه كشيش را براي توصيف نحوه فرار آنها از دشمن استعاره فرموده، و همين امر وجه مشابهت آنها به سوسماران است. فرموده است: قد خليتم و الطريق، منظور از طريق، راه آخرت است، فالنجاه للمقحم يعني: رستگاري از آن كسي است كه به آن درآيد، و در پيمودن اين راه پيشي گيرد، و نابودي براي آن كسي ا
ست كه از درآمدن به اين راه خودداري و درنگ كند، واژه طريق بنا به اين كه مفعول معه است منصوب است.
[صفحه 224]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است كه در ترغيب ياران خود به جهاد ايراد فرمودهاست: امور: سريعتر و با نفوذتر حفا فا الشيء: دو سوي آن ابسلهم: آنان را تسليم نابودي گردان منسر: بخشي از سپاهيان اعنان مساربهم: اطراف چراگاهها، و مفرد آن مسربه است ذمار: آنچه حمايت آن بر انسان واجب است نسيم: نفس جاش: تپش و اضطراب دل در هنگام ترس لهاميم العرب: اشراف عرب عوالي: جمع عاليه، نيزهاي كه در هنگام زدن تا يك سوم آن در بدن فرو رود خميس: لشكر مسارح: چراگاه و مفرد آن مسرحه است موجده: خشم نواحر: جمع نحيره، آخرين شب و روز، هر ماه، مانند اين است كه اين شب و روز، ماه آينده را سر ميبرد، و در اين جا به معناي سرزمينهاي دور دست است. زرهداران در جلو، و بيزرهان را در پشت سر قرار دهيد، دندانها را به هم بفشاريد، زيرا اين كار خطر شمشير را از سر بيشتر دور ميكند، در وقت نيزه زدن بر دشمن، در پيچ و تاب باشيد كه كاربرد آن بيشتر و در دفع نيزه خصم موثرتر است، چشمها را پايين اندازيد، زيرا دل قويتر و روح آرامتر ميشود، سر و صداها را خاموش كنيد، كه سستي و ترس را بيشتر دور ميسازد، پرچم را نگهبان باشيد، و آن را از جا تكا
ن ندهيد، و پيرامونش را خالي نگذاريد، و آن را جز به دلاوران و پاسداراني كه از ايثار جان دريغ ندارند نسپاريد، زيرا آناني كه در برابر رويدادهاي سخت و حقايق تلخ شكيبايند، ميتوانند گرداگرد پرچم قرار گرفته راست و چپ و جلو و عقب آن را پاسداري كنند، نه از آن عقب ميافتند كه آن را تسليم دشمن كنند، و نه بر آن پيشي ميگيرند كه آن را تنها گذارند، هر كس بايد با هماورد خود گلاويز شود، و با برادر همرزمش مواسات كند، و هماورد خود را به برادرش وانگذارد، تا با حريف برادر همدست شود، و وي را از پا درآورند، به خدا سوگند اگر از شمشير دنيا بگريزيد، از شمشير آخرت در امان نميمانيد، شما سران عرب و برجستگان قوميد، بيشك فرار از جنگ موجب خشم خداوند و ذلت جاويد و ننگ هميشگي است، فرار كننده بر عمر خويش نميافزايد، و ميان خود و مرگش فاصلهاي پديد نميآورد، كيست كه مانند تشنه كامي كه به آب برسد، به سوي خدا بشتابد، بهشت زير سايه نيزههاست. امروز گفتهها به محك آزمايش زده ميشود، به خدا سوگند اشتياق من به مبارزه با اينها از شوق آنها به خانه و ديارشان بيشتر است. بارخدايا! اگر حق را نميپذيرند، جمعيت آنها را پراكنده و وحدت آنها را به تفرقه بد
ل فرما، و آنها را به كيفر گناهانشان به دست هلاكت سپار. بيگمان اينها از اين جا دور نميشوند،. بي آن كه نيزههاي پياپي بدنهاي آنها را سوراخ كند، آن چنان كه نفس از آن برآرند و ضربههاي شمشير سرهاي آنها را بشكافد، و استخوانهاي آنها را درهم كوبد، و بازوها و قدمهاي آنها را قلم كند، اينها مواضع خو را رها نميكنند مگر اين كه پيشتازان سپاه از پس هم آنها را زير باران تير خود گيرند، و دستههاي سپاه با نيروهاي كمكي بسيار با آنها به نبرد پردازند، و لشكرها به دنبال هم بر آنها بتازند، و تا شهرهايشان آنها را عقب زنند، و زمينهاي آنها را لگدكوب اسبان خويش سازند، و به نواحي و راهها و چراگاههاي آنها درآيند. شريف رضي گفته است: دعق به معناي كوبيدن است يعني تا اين كه اسبان زمينهاي آنان را لگدكوب سازند، تواحر ارضهم: زمينهاي روبروي هم، گفته ميشود: منازل بنيفلان تتناحر يعني: منزلهاي فرزندان فلان روبروي هم قرار دارد امام (ع) اين سخنان را در صفين ايراد، و درباره ضرورتهاي جنگ و كيفيت نبرد دستورهايي به اين شرح صادر فرموده است: 1- اين كه زرهدار در جلو، و بيزره در عقب قرار گيرد، فوايد اين امر روشن است 2- دندانها برهم فشرده شود. حكمت اين
كار در خطبههاي پيش در آن جا كه فرموده است: معاشر المسلمين استشعروا الخشيه، و همچنين در گفتار آن حضرت به محمد بن حنفيه كه اگر كوهها از جا كنده شود تو بر جاي خود باش بيان، و در اين جا نيز تكرار شده است. 3- در پيرامون نيزهها پيچ و تاب داشت، علت آن را امام (ع) در همان جا ذكر فرموده، آن اين است كه هرگاه انسان در هنگامي كه نيزه را حواله دشمن ميكند، پيچ و خم و جست و خيز برداشته باشد، كاربرد نيزه بيشتر و فشار آن سختتر خواهد شد، زيرا جهش و پيچش هنگامي زدن نيزه باعث ميشود كه سينه انسان نيز به همراه دستش به حركت درآيد و نيز با حركتي شديدتر و كاربردي بيشتر بر دشمن فرود آيد. 4- فرو خواباندن چشمها، فايده آن همانگونه كه ذكر فرموده قويتر شدن دل، و به دست آمدن آرامش بيشتر است، و ضد آن خيره شدن و چشم دوختن به سپاه دشمن است، كه موجب ترس، و سستي ميشود، و دشمن آن را نشانه اين دو ميداند. 5- بيسر و صدا بودن، و اين نيز موجب جلوگيري از شكست است، زيرا زيادي سر و صدا و فزوني داد و فرياد نشانه هراس فرياد كنندهگان است، و اين نيز دشمن را به طمع مياندازد و بر جرات و گستاخي او ميافزايد. 6- اين كه پرچم را خم نكنيد، زيرا خم كردن
پرچم باعث ميشود كه دشمن گمان كند، پريشاني و ناآرامي در صفوف شما پديد آمده است، در تنيجه به طمع افتد و دست به پيشروي زند، علاوه بر اين پرچم خم شود از ديد سپاهيان ناپديد ميگردد، و ممكن است بسياري از لشكريان نتوانند راه مقصد را تشخيص دهند. 7- پرچم را رها نكنيد، در عبارت بعد رها كردن پرچم به معناي خالي گذاردن پيرامون آن تفسير شده است. 8- اين كه فرموده است: لاتجعلوها … تا منكم يعني: پرچم را جز به دست دلير مردان خود نسپاريد، و … زيرا پرچم، محور نظم سپاه، و اساس كار و فعاليت آن است، و مادام كه پرچم برپا و در اهتزاز است، سپاهيان دلگرم و قويدل ميباشند، از اين رو در نظام جنگ ضرورزي است پرچم به دست دليرترين مردان سپاه داده شود، و گفتار آن بزرگوار كه: فان الصابرين … تا فيفردوها در مقام بيان ويژگيهاي پرچمدار و رزمندگاني است كه در گرداگرد پرچم از آن نگهباني ميكنند، امام (ع) ميفرمايد: اينان بايد در برابر حقايق تلخ و واقعيتهاي سختي كه بيترديد در پيش دارند از بردباري و شكيبايي بسيار برخوردار باشند، تا بتوانند با چالاكي و پايداري پرچم را نگهباني و اطراف آن را پاسداري كنند، و اين سخن به منظور برانگيختن اين صفات در آنه
است، عبارت لايتاخرون عنها … تا فيفردوها، بيان چگونگي معناي خالي گذاردن پيرامون پرچم است كه پيش از اين از آن نهي فرموده بود، واژهها فيسلموها فيفردوها بنا به تقدير ان منصوبند، زيرا جواب نفي ميباشند. 9- فرموده است اجزء امرو قرنه هر كس با هماوردش بجنگد و او را از پاي درآورد. 10- آسي اخاه بنفسه و فعل اجزء در جمله پيش هر دو ماضي بوده و معناي امر دارند، و تقدير جمله قبل ليجزي امرو قرنه ميباشد و قرن به معناي دشمن و حريف جنگي است، يعني هر كسي بايد با حريف خود درگير و در برابر او ايستادگي كند، و در جمله دوم تقدير آن ليواس اخاه بنفسه ميباشد، يعني: با جان خويش نسبت به برادرش همياري و مواسات كند، و بر اثر اعتماد به برادر همرزمش از برابر حريف خود نگريزد تا اين كه حريف او با هماورد برادرش همدست شود او را از پاي درآورد. سپس بيفايده بودن فرار را در جنگ به آنان يادآوري ميكند، براي اين كه فايدهاي كه در فرار تصور ميشود در امان ماندن از مرگ است در حالي كه انسان هيچگاه از مرگ مصون و در امان نيست، چنان كه خداوند متعال فرموده است: قل لن ينفعكم الفرار ان فررتم من الموت او القتل و اذا لا تمتعون الا قليلا، شمشير آخرت را براي
مرگ استعاره فرموده، و جهت تشبيه اين است كه مرگ و شمشير هر دو به زندگي آدمي پايان ميدهند، و رشته حيات انسان سرانجام با همين شمشير منقطع خواهد شد. امام (ع) پس از بيان اين مطالب، آنان را به صفاتي ميستايد، كه با داشتن آن اوصاف، فرار براي آنان ننگآور است: اين كه آنان اشراف عرب، و سنام اعظم يعني كوهان بزرگتر يا برجستگان اين قومند، اين كه واژه سنام را براي آنان استعاره آورده از جهت شباهتي است كه در بلندي قدر و رفعت مقام به كوهان شتر دارند. سپس با ذكر زشتيهاي فرار، تقبيح خود را نسبت به اين عمل ناپسند كه نيز در آن سودي نيست تاكيد ميكند، اما عيبهاي آن يكي اين كه مستلزم خشم پروردگار است، زيرا كسي كه از جهاد در راه خدا شانه خالي ميكند و ميگريزد، مرتكب معصيت پروردگار شده از فرمان او سرپيچي كرده است و مستحق عذاب و كيفر او ميباشد، ديگر اين كه متضمن ذلت و سرافكندگي هميشگي و ننگ دائمي در اولاد و اعقاب اوست، و اين نيازي به توضيح ندارد، و اين كه در فرار سودي نيست براي اين است كه فرار چيزي بر عمر او نميافزاد، زيرا ميدانيم كه با فرار خود نميتواند اجل محتوم را تغيير دهد، مدتي را هم كه در فرار گذرانده جزء عمر او بوده، و ا
ز اين راه چيزي بر عمر خود نيفزوده است، و بيترديد براي او در لوح فضاي الهي اجلي تعيين شده است كه فرار نميتواند ميان او و آن مانع شود و مرگش را به تاخير اندازد، اين گفتار هشداري است به آنان كه مرگ را فراموش نكنند. اين كه فرموده است: رائح الي الله كالظمان يرد الماء اين استفهامي است بر سبيل عرض، يعني از كسي كه در راه خدا گام ميدارد، و در طريق او حركت ميكند، خواسته شده كه مانند تشنهاي كه براي دست يافتن به آب در حركت است، به سوي او بشتابد، و وجه مشابهت ميان اين دو، لزوم شتاب در حركت و كوشش مشتاقانه براي وصول به مطلوب است. در عبارت الجنه تحت اطراف العوالي اشاره است به اين كه خواست آن بزرگوار، رهسپار شدن مردم به سوي خدا به وسيله جهاد است، و با ذكر بهشت آنان را به آن جذب و تشويق، فرموده است، اين كه در عبارت مذكور بهشت تحت … نيزهها گفته شده و از جهات ششگانه تنها اين جهت ذكر گرديده براي اين است كه غرض از كوششها و مجاهدتها براي نيزه زدن در راه خدا داخل شدن به بهشت است، و اين كوششها و تلاشها در زير نيزهها انجام ميگيرد، از اين رو واژه بهشت بر همين حركات و اعمال كه هدف آنها رسيدن به بهشت است اطلاق شده است، و اين ا
ز باب نامگذاري شيء است به نام غايت و نتيجه آن، سپس امام (ع) در دنبال بيانات خود به كساني كه با او به جنگ برخاستهاند نفرين ميكند كه چنانچه دعوت حق او را نپذيرند، خداوند آنان را به پريشاني و نابودي گرفتار فرمايد، پس از آن آنها را بيم ميدهد كه بدون آنچه ذكر فرموده شاميان مواضع خود را ترك نخواهند كرد، و از جنگ دست باز نخواهند داشت، الطعن الدارك يعني: نيزه پي در پي، عبارت يخرج منه النسيم كنايه است از اين كه بدنهاي آنها با زدن نيزههاي پياي آن چنان دريده و سوراخ شود كه نفس از آن برآورند، اين واژه به صورت نسم، همچنين قشم با قاف و شين معجمه نيز روايت شده و اين به معناي گوشت و پيه است، ولي اين روايت بعيد به نظر ميآيد.
[صفحه 230]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است. اين گفتار را درباره حكميت ايراد فرموده است: ما اشخاص را حكم قرار ندادهايم، بلكه قرآن را حكم گردانيدهايم، اين قرآن نوشتهاي است در ميان دو قطعه جلد كه به زبان سخن نميگويد، و ناگزير ترجماني براي آن لازم است. و بايد مرداني شايسته از آن سخن گويند و ترجمان آن باشند، هنگامي كه آن قوم ما را دعوت كردند كه قرژن را ميان خود داور قرار دهيم، ما از آن گروه نبوديم كه از كتاب خداوند متعال روگردان باشيم، در حالي كه خداوند سبحان فرموده است. فان تنازعتم في شيء فردوه الي الله و الرسول ارجاع به اين امر به خدا اين است كه مطابق كتابش حكم كنيم، و باز گردانيدن آن به پيامبرش اين است كه به سنت او چنگ زنيم، اينك اگر به راستي از كتاب خدا داوري خواسته شود، ما از همه مردم به اين امر سزاوارتريم، و اگر به سنت پيامبر حكم شود، ما از هر كس به آن شايستهتريم. اما درباره اين گفتار شما كه چرا براي داوري ميان ما و آنان، مدت قراردادي، اين كار را براي آن انجام دادم كه نادان آگاهي پيدا كند، و دانا بر اعتقاد خود ثبات و پايداري ورزد، شايد خداوند با اين سازش و متاركه كار اين امت را اصلاح فرمايد، و
مجال تنفس و آزادي مردم گرفته نشود تا در نتيجه شتابزدگي در تشخيص حق، گمراهي نخست را دنبال كنند. امام (ع) اين خطبه را پس از شنيدن راي حكمين و فريب خوردن ابوموسي به وسيله عمرو بن عاص ايراد فرموده است. اين خطبه از آغاز تا جمله … اولاهم به پاسخ آن حضرت به خوارج درباره شبهه حكميت است و اين كه چرا پس از رضايت دادن به آن فرمان جنگ داده است. شبهه خوارج اين بود كه ميگفتند: توبه داوري آن دو تن در اين امر رضايت دادي و پيمان بستي، و هر كس به كاري رضايت داد و پيمان بست، نميتواند نقض عهد كند و پيمان را بشكند، از اين رو امام (ع) با بيان انا لم نحكم الرجال، و انما حكمنا القرآن صغراي اين شبهه را رد ميكند، يعني ما مردان را از نظر اين كه رجال امتند به داوري برنگزيديم بلكه قرآن را داور قرار داديم، ليكن قرآن ناگزيرتر جماني لازم دارد كه مقاصدش را بيان كند، و اين قوم از ما خواستند كه داوري قرآن را بپذيريم، و ما گروهي نبوديم كه از حكم قرآن ناخشنود باشيم و روي از آن بگردانيم، زيرا خداوند در آن دستور داده است كه در امور مورد اختلاف، از طريق كتاب و سنت، به او و پيامبرش (ص) رجوع كنيم، چنان كه فرموده است: فان تنازعتم … پس اگر آرزوي
علم و راستي با كتاب خدا داوري شود، ما از همه مردم بدان سزاوارتر و به فرمانبرداري از حكم آن شايستهتريم، و استحقاق ما به اين كه قرآن حقانيت ما را تصديق كند از همه بيشتر است، زيرا خداوند متعال فرموده است: و ان طائفتان من المومنين … تا حتي تفيء الي امر الله و روشن است كه پس از عقد امامت و بيعت مسلمانان به خلافت با آن بزرگوار، معاويه و يارانش از ياغياني كه در اين آيه بدانها اشاره شده و از ياغياني هستند كه بر آن حضرت شوريدهاند، و بر طبق همين نص صريح كتاب خدا و همچنين آياتي كه دلالت بر وجوب وفاي به عهد و پيمان و عقد و ميثاق دارد، جنگ با آنها واجب است، و او برتر از اين است كه جنگ آنها با او واجب شمرده شود، بنابراين آن داوري كه به سود آنها راي دهد خطاكار و مخالف كتاب خدا بوده، و مخالفت با حكم او واجب است. حال اگر با توجه به سنت پيامبر خدا (ص) درباره اين اختلاف حكم شود، به دلائل خويشاوندي ما با پيامبر (ص) و عمل به سنت او از جهت اين كه با كتاب خدا موافقت دارد، و قول صريح او درباره وجوب پيروي از امام عادل، ما از همه مردم به او نزيكتر و به اين امر شايستهتريم، پس اگر داوري به سود ديگري بر ضد ما حكم دهد نيز با سنت پيام
بر (ص) مخالفت كرده است، خلاصه پاسخ اين است كه ما به داوري اين دو مرد خشنودي ندادهايم، بلكه راضي شدهايم كه اين دو نفر مطابق كتاب خدا حكم كنند و سخنگوي آن باشند، و آنچه دشمن، ما را بدان فرا خوانده و از ما خواسته است همين، حكومت قرآن است، و چون اين دو با كتاب خدا مخالفت كردهاند، پذيرش گفتار اينها بر ما واجب نيست. فرموده است: و اما قولكم … تا: لاول الغي. اين گفتار نيز در حقيقت، پاسخ اين پرسش است كه هنگامي كه دو گروه بر داوري قرآن اتفاق كردند، پيمان صلحي نوشته شد، و براي داوران يك سال مهلت مقرر گرديد تا در طول آن حكم خود را صادر كنند، پيمان نامه صلح به شرح زير است: اين است آنچه علي بن ابيطالب و معاويه بن ابيسفيان بر آن توافق كردند، علي از طرف مردم عراق و شيعيان و پيروان خود، و معاويه بن ابيسفيان نيز از جانب مردم شام و اتباع خود رضايت دادند كه حكم خداوند متعال را گردن نهيم و به كتاب خدا داوري بريم، و بر چيزي جز آن اتفاق نكنيم، همانا كتاب خدا از آغاز تا پايان ميان ما حاكم است، هر چه را قرآن زنده ميخواهد زنده بداريم، و آنچه را ميرانده و از ميان برده، بميرانيم و از ميان برداريم، اگر داوران حكم مورد اختلاف را
در قرآن بيابند از آن پيروي كنند، و اگر نيافتند به سنت عادلانه پيامبر (ص) كه جلوگير تفرقه و جدايي است تمسك جويند، عبدالله بن قيس (ابوموسي) و عمرو بن عاص به داوري برگزيده شدهاند و اين دو نفر از علي و معاويه و هر دو سپاه تعهد گرفتند كه بر جانب و دارايي خويش ايمن باشند، و امت از آنها پشتيباني كند، همچنين كسي كه حكم درباره او صادر ميشود و همه مومنان و مسلمانان هر دو گروه، در پيشگاه خداوند متعهدند كه آنچه از حكم داوران موافق كتاب خداوند و سنت پيامبر (ص) باشد بدان عمل كنند، و هر دو طرف موافقت كردند تا هنگامي كه حكم داوران صادر شود، ميان آنها امنيت و ترك مخاصمه و آتش بس برقرار باشد، و نيز اين دو نفر داور در پيشگاه خداوند متعهدند كه ميان امت به حق داوري كنند، و پيرو خواهشهاي نفساني خويش نباشند، مدت اين توافق و آتش بس يك سال تمام است، و داورها ميتوانند حكم خود را زودتر و پيش از به سر آمدن اين مدت صادر كنند، و اگر يكي از اين دو تن پيش از صدور حكم بميرد بايد زمامدار مربوط مردي را كه در اجراي حق و برقراري عدالت كوتاهي نداشته باشد به جاي او تعيين كند، و اگر يكي از دو زمامدار در طول اين مدت بميرد، بر عهده اصحاب اوست كسي
را كه از كار و عمل او خشنودي داد و راه و روش او را ميپسندند، به جاي او برگزينند. بارخدايا! از تو ميخواهيم كه ما را عليه كسي كه مفاد اين موافقتنامه را ناديده انگارد، و در آن انحراف و تجاوزي روا دارد ياري فرمايي. اين موافقتنامه را ده نفر از اصحاب علي (ع) و ده نفر از ياران معاويه گواهي كردهاند. اين بود معناي اجل يا مدتي كه براي حكميت تعيين شده بود، و در حقيقت پرسش خوارج اين است: كه پس از آن كه به حكميت رضايت دادي چرا مدت تعيين كردي، و حكمت و دليل آن چه بوده است؟ امام (ع) پاسخ داده است كه من براي اين منظور اين كار را كردم كه ناآگاه آگاهي پيدا كند، و حق بر او آشكار شود، و دانا در كار خود تامل و بررسي كند و خود را از شبهه و ترديد برهاند، و نيز به اين اميد بوده كه با اين موافقت اصلاحي در كار اين امت پديد آيد. فرموده است: و لا توخذ باكظامها فتعجل … تا آخر، زيرا اين مردم هنگامي كه قرآنها را بر سر نيزهها ديدند، اولين شبهه به آنان دست داد، و اين سر آغاز گمراهي آنها بود، زيرا در اين كار تامل و انديشه نكردند، از اين رو به كسي تشبيه شدهاند كه گلوي او را بگيرند و نتواند به آسودگي تنفس كند و براي توصيف اين حالت واژه كظ
م (مجراي تنفس) استعاره شده است.
[صفحه 230]
كرثه الامر: آن كار او را دچار دشواري و اندوه ساخت. موزع: فريب خورده زوافر الرجل: ياران و افراد قبيله نكب: به تشديد كاف جمع ناكب به معناي منحرف است مانند با ذل و بذل حشاش: جمع حاش، آتشافروز و نيز حشاش به كسر حاء و تخفيف شين جمع ديگر آن است مانند نائم و نوام و نيام، و گفته شده به معناي چيزي است كه آتش به آن افروخته ميشود. برح، به سكون راء: سختي و آزار، گفته ميشود: لقيت منه برحا بارحا يعني آزار زيادي از او ديدم، ترحا نيز روايت شده است و به معناي اندوه ميباشد. همانا برترين مردم نزد خداوند كسي است كه عمل به حق را از باطل بيشتر دوست بدارد هر چند موجب زيان و اندوه او گردد، و عمل به باطل براي او مايه زيادتي و بهرهمندي باشد. چرا حيران و سرگردانيد، اين شك و شبهه از كجا به شما رسيده است، آماده شويد براي حركت به سوي گروهي حيرتزده كه از ديدن حق درمانده، و به جور و ستم گستاخي يافته و از آن باز نميگردند. از كتاب خدا دور، و از راه حق منحرفند، دريغا كه شما وسيلهاي نيستيد كه بتوان بدان اطمينان كرد، و نه ياران نيرومندي كه بتوان از آنها ياري جست، شما آتشافروزان بدي براي جنگ هستيد، اف بر شما باد كه سخ
تي و آزار بسيار از شما ديدهام، يك روز شما را ندا ميدهم، و روز ديگر اسرار را به شما ميگويم، نه در آن هنگام كه شما را آواز ميدهم آزادگان راست كرداري هستيد، و نه در وقتي كه با شما راز ميگويم، برادران مورد اعتماد. فرموده است: ان افضل الناس … تا وزاده. منظور امام (ع) در اين بيان اين است كه مردم را به سوي حق به كشاند، و آنان را به حركت در اين راه تشويق كند، هر چند اتخاذ اين رويه براي آنان مستلزم نتايج و آثاري باشد كه ذكر فرموده است. همچنين آنان را از باطل پرهيز دهد اگر چه دوري جستن از آن مايه زيان و غم و اندوه آنان باشد، از اين رو گوشزد فرموده است كه پيروي از اين شيوه درنزد خداوند افضل و برتر است. من الباطل جار و مجرور است و متعلق به احب اليه ميباشد. فرموده است: و ان نقصه و كرثه يعني: هر چند اختيار حق براي او مايه نقصان و رنج و اندوه باشد، اين عبارت به صورت جمله معترضه آمده است، صدق اين گفتار روشن است، زيرا كسي كه حق را برگزيده و به باطل پشت پا زده از همه پرهيزگارتر است و كسي كه پرهيزگارتر است در نزد خداوند افضل است، چنان كه فرموده است: ان اكرمكم عند الله اتقاكم. فرموده است: فاين يناه بكم؟ منظور اين است كه
سرگشتگي و بيراهه روي شما به چه منظوري است، و اشاره است كه اين تحير و سرگرداني از ديگران به آنها رسيده است، و من اين اتيتم يعني: اين شبهه از كجا براي شما حاصل شده است. اين پرسش را ميتوان تجاهل العارف گفت. زيرا امام (ع) آگاه است كه اين شبهه از كجا بر آنها وارد شده است. سپس به دنبال اين توبيخ و نكوهش، آنان را فرمان ميدهد كه به سوي شام حركت كنند، و بيان ميفرمايد كه شاميان در عدم شناخت حق و ناآگاهي از آن و وادار شدن به انحراف از راه راست مانندي بر ايشان نيست، و كژ طبعي آنها در فهم كتاب خدا و نقصان درك و عدول آنها از راه قرآن همه اسبابي است كه آنان را به باطل گرايش داده و تشويق كرده است. فرموده است: ما انتم بوثيقه مقصود بعروه وثيقه ميباشد كه به معناي دستگيره يا وسيله استوار و مطمئن است، و اين جمله تا آخر خطبه مشعر بر سرزنش آنان و اظهار دلتنگي است، از اين كه در اجراي اوامر آن بزرگوار كوتاهي ميكنند. فرموده است: يوما اناديكم يعني: يك روز شما را به ياري ميخوانم و به كمك ميطلبم، و يوما انا جيكم يعني: روزي ديگر شما را مورد خشم و سرزنش خود قرار ميدهم و از كوتاهي شما بازخواست ميكنم. فرموده است: فلا احرار صدق عند
النداء، زيرا مردان آزاده دعوت را اجابت و به وعده خود وفا ميكنند و شما چنين نيستيد، و لا اخوان ثقه عندالنجاء براي اين كه دوست و برادر قابل اعتماد، اگر دچار لغزش شود در آن هنگام كه از طرف برادر خود مورد عتاب و سرزنش قرار گيرد، سخن او را ميپذيرد و از راه خود باز ميگردد، و موقعي كه به او نياز پيدا كند و از او پوزش بخواهد، صفاي برادري برگشت ميكند، زيرا پيوند برادري محكم است، اما شما ابدا چنين نيستيد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 238]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: ما اطوربه: به آن نزديك نميشوم سمير: روزگار، لا افعله ما سمر سمير: در تمام روزگار آن كار را به جا نميآورم، همچنين است جمله ما افعله ما سمرابنا سمير، مراد از دو فرزند روزگار، روز و شب است. خدين: دوست. هنگامي كه به آن حضرت اعتراض كردند كه چرا عطايا را به تساوي تقسيم ميكند اين سخنان را ايراد فرموده است: آيا به من دستور ميدهيد كه با ستم به كسي كه فرمانرواي او شدهام پيروزي به دست آورم؟ به خدا سوگند تا روزگار افسانه بقا ميسرايد و ستارگان از پي هم طلوع و غروب ميكنند، دست به چنين كاري نميزنم، به راستي اگر اين مال هم از آن خود من بود آن را به مساوات ميان مردم پخش ميكردم چه رسد به اين كه مال خداست. آگاه باشيد بخشش مال به كسي كه مستحق آن نيست اسراف و تبذير است، اين كار آدمي را در دنيا سربلند ولي در آخرت سرافكنده و پست ميگرداند، او را در نزد مردم محترم و گرامي ميكند اما در نزد خدا خوار و زبون ميسازد، هر كس مالش را جز در راه خشنودي خداوند صرف كند و به غير اهل آن دهد خداوند او را از سپاس آنان بيبهره ميگرداند و دوستي آنها را نصيب غير او ميسازد، و اگر روزي پا
ي او بلغزد و به كمك آنان نيازمند شود آنها بدترين يار و سرزنش كنندهترين دوست ميباشند. تقسيم عطايا بطور برابر ميان مسلمانان، از سنتهاي پيامبر گرامي (ص) است. ابوبكر نيز در زمان خلافت خود از همين سنت پيروي ميكرد، ولي پس از دوران ابوبكر كساني كه در اسلام سبقت و شرف نسب داشتند بر ديگران برتري داده شدند، از اين رو كساني كه از اين برتري و تفضيل بهرهمند يشدند به اين شيوه عادت كردند، و تا زمان خلافت آن حضرت از آن برخوردار بودند، ليكن چون آن بزرگوار در تمام امور از پيامبر اكرم (ص) پيروي و سنتهاي او را تعقيب ميكرد و براي او ممكن نبود كه در تقسيم عطايا رويهاي جز تساوي اختيار كند، لذا در هنگامي كه خلافت به آن حضرت منتقل شد، كساني كه به اين امتيازات عادت كرده بودند از آن بزرگوار درخواست كردند كه امتيازهاي آنان را منظور بدارد، وامام (ع) در پاسخ آنها فرمود: اتامروني اطلب النصر بالجور، اين سخن پاسخ كسي است كه از امام (ع) خواسته است تقسيم بالسويه را ترك كند و عدهاي را برتري دهد، گويي گفته است كه اگر آنان را برتري دهي با دل و جان تو را همراهي و ياري خواهند كرد، و آن حضرت به او اين پاسخ را داده است و مراد از جور عدول از ر
اه خداوند است، به سبب برتري دادن بعضي از مسلمانان بر بعضي ديگر، زيرا اين عمل خلاف سنت پيامبر اكرم (ص) ميباشد، سپس سوگند ياد ميكند كه هرگز دست به چنين كاري نخواهد زد، چه اگر اين مال از آن خود او بود، عدالت اقتضا داشت كه آن را بطور برابر ميان مردم قسمت كند، چه رسد كه از آن خدا و مردم است. دليل عمل مذكور اين است كه مساوات همان عدل و قسطي است كه به وسيله آن ميتوان نفوس را از هر سو براي ياري حق گرد آورد، و اراده آنها را براي مقاومت در برابر دشمن هماهنگ ساخت، در حالي كه تبعيض مستلزم دلشكستگي محرومان است كه تعداد آنها بيشتر و جمعيت آنها انبوهتر است، و اگر اين مال تعلق به خود او داشت، با اين كه به مقتضاي طبع بشري كه مايل به تبعيض و ترجيح يكي بر ديگري است، رعايت مساوات ميكرد، پس در مالي كه تعلق به خداوندي دارد كه نسبت خلق به او برابر و يكسان است، و خداوند حق آنان را در آن برابر منظور داشته، چگونه ممكن بود رعايت تساوي نكند؟ امام (ع) با اين سخن اميد آنان را به اين كه امتيازات گذشته آنها را منظور عطايا را نابرابر تقسيم كند قطع كرده است، سپس هشدار ميدهد به اين كه بذل مال به غير مستحق، و صرف آن در راهي جز آنچه خداوند
دستور داده كاري زشت و نارواست، و مراد از غير اهله كساني هستند كه دادن مال به آنها مقرر نشده است، و منظور از غير وجهه در راهي كه شارع دستور داده آن را صرف نكند، و به مفاسد اين عمل نيز اشاره فرموده است. به اين طريق كه بذل مال به غير مستحق تبذير (ولخرجي) و صرف آن در راهي جز آنچه خداوند دستور داده، اسراف (زيادهروي) است، و ميدانيم كه اسراف و تبذير يكي از دو طرف افراط و تفريط، صفت پسنديده سخاوتند كه زشت و مذمومند. فرموده است: يرفع صاحبه في الدنيا. مراد اين است كه با تبذير و ولخرجي ميتوان ميان نادانان و فرومايگان كساني كه حقيقت كرم و بخشش را نميدانند و خوشنامي به دست آورد ليكن اين عمل او را در آخرت پست و ذليل خواهد كرد، زيرا به وسيله تبذير گرفتار كاري زشت شده است، همچنين ممكن است ولخرجي و زيادهروي موجب جلب احترام مردم و تكريم آنان نسبت به او شود، ولي اين اعمال او را در نزد خداوند خوار و زبون خواهد ساخت، اما اين كه فرموده است كسي كه مالش را در غير رضاي خداوند صرف و به نامستحق بذل كند، از سپاس آنان محروم و از دوستي آنان بيبهره خواهد شد، و اگر لغزشي بر اين پيش آيد كه به كمك آنان نيازمند گردد، مساعدت خود را از او
دريغ خواهند داشت. مطلبي است كه بررسي كامل، آن را معلوم كرده و چه بسا كه به سر حد تجربه هم رسيده باشد، و علت آن محتمل است اين باشد كه چون مال گيرندگان، خود را مستحق بذل و بخشش نميبينند، در خور خود نميدانند كه به حق شناسي از او پردازند، و ممكن است به سبب ناداني و غفلت، و يا ناشي از اين اعتقاد باشد كه خود را در مرتبه بخشنده مال ميدانند، و در نتيجه او را در خور ستايش خود نميبينند، بلكه خويشتن را به داشتن مال و دارايي از او سزاوارتر ميشناسند، ولي ناسپاسي آنها بيشتر بر اثر اين است كه هر يك از اينها فكر ميكند كه آن ديگري كه مورد بذل و بخشش قرا گرفته استحقاق آن را نداشته و خود او سزاوارتر به آن بخشش بوده است. از اين رو اينها هميشه خود را در برابر بخشش كننده مورد تبعيض دانسته و بهره خود را از او اندك ميشمارند و پيوسته بر او خشمگين بوده و وي را مورد سرزنش قرار ميدهند و به بدگويي از زمانه ميپردازند، بدين ترتيب شكر بخشش او را به جا نميآورند، ليكن اگر سر يكي از اينها از ديگري به او اندك احساني شود، و يا اين كه بشنود كه مرد، ديگري را مدح و از جود وسخاي او ستايش ميكنند، او نيز با آنان همصدا شده و به تمجيد او ميپ
ردازد، و اخبار بذل و بخشش وي را منتشر ميكند و ميگويد: او كسي است كه نيكي و احسان را درباره كساني كه استحقاق آن را دارند به جا ميآورد، و اين سخن براي بخشنده مال بر حسب نياتي كه دارد يا موجب تشويق است و يا اين كه تحقير و سرزنش، و اظهار مخالفت با اوست، عبارت فان زلت به النعل كنايه است از اين كه در سختيها و پيشامدها مرتكب خطا و لغزش ميشود. و توفيق با خداست.
[صفحه 243]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است. اين گفتار نيز درباره خوارج است: بجر: شر و كار بزرگ صمد: آهنگ ختل: فريب اگر مخالفت شما با من از اين است كه ميپنداريد من خطا كرده و گمراه شدهام، چرا همگي امت محمد (ص) را به سبب گمراهي من گمراه ميشماريد، و آنان را به خطاي من مواخذه ميكنيد، و به گناه من كافر ميشماريد، شمشيرهاي خود را بر دوش خود گرفته، آن را بر درست و نادرست فرود ميآوريد، و ميان گناهكار و بيگناه فرق نميگذاريد، شما ميدانيد كه پيامبر خدا (ص) مرد داراي همسر را كه زنا ميكرد سنگسار ميفرمود، ولي بر جنازه او نماز ميگزارد، همچنين قاتل را ميكشت و ارث او را به وارثانش ميداد، و نيز دست دزد را ميبريد، و زناكار بيهمسر را تازيانه ميزد، سپس سهم آنان را از غنائم ميداد، و ميتوانستند با زنان مسلمان ازدواج كنند، بنابراين پيامبر خدا (ص) گناهان آنان را كيفر ميداد و حدود الهي را درباره آنها اجرا ميكرد، اما آنان را از حق مسلماني خود محروم نميفرمود، و نام آنان را از جرگه مسلمانان خارج نميساخت. آري شما بدترين مردميد و كساني هستيد كه شيطان شما را آلت اجراي مقاصد و نيرنگهاي خود ساخته، و در وادي گمراه
ي و سرگرداني گرفتار كرده است. بزودي دو دسته درباره من دچار هلاكت شوند، دوستي كه زيادهروي كند و به خاطر دوستي من، پا را از مرز حق فراتر بگذارد، و دشمن كينهتوزي كه در راه دشمني با من حق را ناديده انگارد، درباره من بهترين احوال را كساني دارند كه ميانهرو باشند، و بايد به آنها بپيونديد، و همراه جماعت طرفدار حق باشيد، زيرا دست خدا با جماعت است. از جدايي و پراكندگي بپرهيزيد، زيرا انسان تنها، طعمه شيطان است، همچنان كه گوسپند دور افتاده، شكار گرگ است. آگاه باشيد هر كس به اين شعار دعوت كند هر چند در زير اين دستار من باشد او را بكشيد. همانا دو نفر به داوري برگزيده شدند تا آنچه را قرآن زنده داشته زنده كنند، و آنچه را ميرانيده محكوم كرده بميرانند، زنده كردن قرآن اين است كه بر حكم آن متفق شوند و به مضمون آن عمل كنند، و ميرانيدن آن دوري جستن و تن ندادن به حكم آن است، پس اگر قرآن ما را به سوي آنها بكشاند از آنها پيروي ميكنيم، و اگر آنان را به سوي ما بياورد بايد از ما پيروي كنند. بنابراين اي ناكسان، من شر و مصيبتي به راه نينداختهام. و شما را در كار خود فريب نداده، و امر را بر شما مشتبه نساختهام، بلكه راي جمعيت شما بر ا
ين شد كه اين دو نفر انتخاب شوند، و ما از آنها تعهد گرفتيم كه از حدود قرآن تجاوز نكنند، ليكن آنها بيراهه رفتند و حق را با اين كه به آن بينا بودند رها كردند، و چون هواخواه ظلم و ستم بودند همين را اختيار كردند، در حالي كه ما پيش از اين شرط كرده بوديم كه داوري آنها مطابق عدل و با رعايت حق باشد، ليك راي خلاف و داوري ظالمانه آنها ميان ما تفرقه انداخت. اين خطبه مبتني بر احتجاج اميرالمومنين علي (ع) با خوارج است، و ضمن آن شبهه آنها را كه بدان وسيله اصحاب حضرت را تكفير ميكردند رد فرموده است، شبهه خوارج اين بود كه ميگفتند شما با پذيرش حكميت گمراه شدهايد و هر گمراهي كافر است و در نتيجه شما كافريد. فرموده است: فان ابيتم … تا وضللت. اين جمله به منزله مقدمه قياس جدل، و صغراي شبهه خوارج است كه امام (ع) در خطبههاي پيش آن را انكار، و بيان فرموده كه او با پذيرش حكميت دچار خطا و ضلالتي نشده است، و در اين جا مانند اين است كه ميگويد: آن چنان كه شما ميپنداريد فرض شود من خطا كردهام. فرموده است: فلم تضللون عامه امه محمد (ص) بضلالي، اين استدلال است بر بطلان صغراي شبهه خوارج و عبارت: و تكفرونهم بذنوبي … تا بمن لم يذنب استدلال
است بر بطلان كبراي شبهه آنها، و گويا چنين ميفرمايد كه: گيرم اين كه شما آنها را به سبب گمراهي من گمراه بدانيد چرا آنها را كافر ميشماريد، و به اين انگيزه گناهكار و بيگناه را ميكشيد؟ فرموده است: و قد علمتم … تا بين اهله. اين سخنان را امام (ع) بر سبيل استشهاد بيان فرموده، و رفتار پيامبر خدا (ص) را گواه آورده است كه آن حضرت حدود و احكام الهي را درباره گنهكاران اجرا ميكرد، ليكن آنها را به سبب گناهشان كافر نميشمرد، و نام آنان را از زمره مسلمانان حذف نميكرد، اين استشهاد به منزله مستند بطلان عمل آنها ذكر شده است! زناكاري را كه پيامبر خدا (ص) سنگسار كرده مرد داراي همسر بوده، و ارتكاب اين گناه و اجراي حد درباره او مانع اين نشده كه همچنان بر مسلماني باقي و احكام اسلام بر او جاري و بر جنازهاش نماز گزارده شود، و ميراثش ميان كسانش تقسيم گردد. همچنين حال ديگر مسلمانان كه مرتكب معاصي كبيره شدهاند بر همين منوال است، و ارتكاب كبائر، ما جريان احكا اسلام درباره آنها و صدق نام مسلماني بر آنان نگرديده است، هرگز چنين كساني كافر خوانده نشدهاند. ضمير تثنيه در نكحا به واژههاي سارق و الزاني باز ميگردد، يعني استحقاق دزد به ب
ريدن دست و زناكار به خوردن تازيانه، آنان را از گرفتن سهم خود از غنائم و ازدواج با زنان مسلمان محروم و ممنوع نكرده است، ضميرهاي جمع در جملات فاخذهم الله بذنوبهم … تا بياهله، به هر يك از گنهكاراني كه ذكر شدهاند بازگشت ميكند، و اين جملات بيان حال آنهاست، ضمير في اهله به اسلام برگشت دارد. امام (ع) پس از بيان خطا و اشتباه خوارج، به نكوهش آنان ميپردازد و آنها را آلت دست شيطان معرفي ميكند، زيرا وسوسههاي شيطان اساس و پايه خطاها و اشتباهات است. سپس در دنبال سخنان خود از هلاكت كساني كه در دوستي يا دشمني او راه افراط و زيادهروي را ميسپرند خبر ميدهد، زيرا اينها از طريق حق و اعتدال خارج، و به باطل و انحراف گرايش پيدا كردهاند، چنان كه فرقه نصيريه و دستههاي ديگري از غلات در دوستي آن حضرت افراط كرده و او را خدا دانستهاند، و گروهي در دشمني او تا آن حد پيش رفتهاند كه او را به كفر منسوب داشتهاند، مانند آنچه از خوارج درباره آن حضرت نقل شده است. امام (ع) بهترين مردم از نظر رابطه اعتقادي با او را كساني ميداند كه در دوستي او نمط اوسط يا راه ميانه را برگزينند، و اينها هستند كه اعتدال را در مورد بزرگوار رعايت كرده اه
ل العدل به شمار ميآيند. نمط اوسط به جمعيتي اطلاق ميشود كه نظريه واحدي داشته باشند، و در حديث آمده است كه خير هذه الامه النمط الاوسط يلحق بهم التالي و يرجع اليهم الغالي يعني: بهترين اين امت نمط اوسط است، بايد عق مانده به آنها بپيوندد و تندر و به سوي آنها باز گردد، مراد از تالي آن مقصري است كه كوتاهي كرده و در طرف تفريط قرار گرفته، و غالي كسي است كه به سوي افراط و زيادهروي رفته است، امام (ع) دستور داده است كه بايد به نمط اوسط يا دسته ميانهرو ملحق شد و ملازم راه سواد اعظم يعني اكثريت مسلمانان كه بر يك راي اتفاق دارند بود، و براي برانگيختن رغبت مردم در پيوستن به اكثريت فرموده است: يدالله علي الجماعه يعني: دست قدرت خداوند نگهبان جماعت است، واژه يد بطور مجاز براي قدرت و حراست خداوند از جماعت به كار رفته است. زيرا اكثريت در برابر دشمن، نيرومندتر و انعطاف ناپذيرتر است، و به سبب وجود آراي زياد و اتفاق و هماهنگي آنها، مصونيت آنها از خطا و اشتباه بيشتر است، و به سبب كثرت افراد و تنوع و اختلاف آرا، درباره امري كه خير و مصلحتي در آن نيست، اتفاق راي كمتر است، همچنين براي احتراز از تفرقه و كنارهگيري از جماعت پرهيز داد
ه و فرموده است: كسي كه از مردم دوري گزيده، راي جداگانه و مستبدانهاش را در اختيار شيطان قرار داده، و به سبب جدايي از ديگران خود را در دسترس او گذاشته است، و چنين كسي را به گوسپندي كه از گله به دور افتاده باشد تشبيه فرموده است، وجه مشابهت اين است كه كنارهگيري از جمعيت و تنهايي، او را در معرض اغواي شيطان و در محل هلاكت و نابودي قرار داده است، همچنان كه گوسپندي كه از گله جدا شده و تنها مانده در معرض هجوم گرگ و نابودي است، سپس امام (ع) دستور ميدهد كه هر كس به اين شعار دعوت كند او را به قتل برسانيد، و مراد از اين شعار، دوري جستن از جماعت و بر راي خود بودن و خودكامه زيستن است. فرموده است: و لو كان تحت عما متي هذه اين عبارت براي مبالغه در بيان مقصود است، و اشاره است به اين كه اگر دعوت كننده تا اين حد به من نزديك و مورد عنايت و توجه من باشد، گفته شده يعني: اگر چه دعوت كننده من باشم. فرموده است: و انما حكم الحكمان. اين جمله در بيان اين مطلع است كه چرا حكميت پذيرفته شده است، واژههاي احياء (زنده گردانيدن) و اماته (ميرانيدن) بر سبيل مجاز به داوران اين حكميت نسبت داده شده، بدين مناسبت كه اگر اين داوران بر قرآن اتفاق، و
مطابق آن عمل كنند مانند اين است كه حياتبخشي كرده و منافع و فوايد احكام آن را زنده ساختهاند و اگر اين وظايف را ترك كنند، و از حكم قرآن روي گردانند، مانند كسي كه به زندگي چيزي پايان داده باشد، منافع و فوايد قرآن را از ميان بردهاند. فرموده است: فلم آت- لا ابا لكم- بجرا … تا آخر. پس از آن كه امام (ع) دليل و عذر خود را در پذيرش حكميت، براي آنان توضيح داده تذكر ميدهد كه او در اين كار شري را نخواسته، و خدعه و فريبي را به كار نبرده، و امر را بر آنان مشتبه نساخته، و بدون جلب نظر و موافقت آنان به اين امر اقدام نكرده است، بلكه اتخاذ اين تصميم در نتيجه اين بوده كه راي قوم بر اين قرار گرفته بود كه دو نفر به داوري برگزيده شوند و تعهداتي از آنها گرفته شد كه در پيمان نامه متاركه جنگ قيد شده است. اين كه امام (ع) اختيار دو نفر داور را تنها به قوم نسبت داده، و اخذ تعهد از آنان را در لزوم پيرو از كتاب خدا، به خود و جمعيت هر دو، منسوب گردانيده هشداري است بر اين كه اخذ اين تعهد از داوران از جان خود آن بزرگوار، يا با مشاركت او و جمعيت صورت گرفته، ليكن مساله انتخاب آنها به حكميت بنابر راي و پافشاري قوم بوده است، زيرا نقل شده اس
ت كه آن حضرت با نصب ابوموسي به نمايندگي از جان او، رضايت نداشت، ليكن به اين امر مجبور گرديد، و نظر و تمايل آن بزرگوار اين بود كه ابن عباس به نمايندگي برگزيده شود. باري خلاصه سخن اين است كه: ما به حكميت رضايت داديم به شرط اين كه به كتاب خدا عمل كنند، بديهي است اگر شرط به عمل نيايد، مشروط در حكم معدوم است، و با توجه به اين كه ما از آنها تعهد گرفته بوديم كه بدانديشي نكنند و راي شخصي خود را در اين كار دخالت ندهند چون عمدا با شرايط مخالفت كردهاند، رد حكم و مخالفت با راي آنها واجب است، عبارت سوء رايهما بنا به اين كه مفعول به فعل سبق ميباشد منصوب است. توفيق و دور ماندن از لغزش با خداست.
[صفحه 249]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است. از حوادث سختي كه در بصره روي خواهد داد خبر ميدهد: ملحمه: رويداد بزرگ. اي احنف! گويا او را ميبينم با سپاهي حركت كرده كه گرد و غبار و بانگ و خروشي ندارد، و صداي لگام و شيهه اسبان، از آن به گوش نميرسد، آنها با گامهاي خود كه مانند گامهاي شترمرغان است زمين را ميپيمايند. شريف رضي ميگويد: اين سخنان اشاره به صاحب زنج است. سپس امام (ع) فرمود: واي بر كوچههاي آباد و خانههاي آراستهاي كه بالهايي همچون بال كركسان و خرطومهايي مانند خرطوم پيلان دارند. سپاهي كه كسي بر كشتههاي آنها نميگريد و از غايب آنها خبر نميگيرد، آري دنيا را به رو درافكندهام، و اندازه آن را سنجيدهام و با چشم دل به آن نظر كردهام، و به حقيقت آن بينا ميباشم. امام (ع) اين خطبه را پس از جنگ جمل در بصره ايراد فرموده است، و ما بخشهايي از آن را از اين ذكر كردهايم، روي سخن با احنف بن قيس است كه از رهبران و خردمندان و برجستگان طايفه خود بود، نام او صخر بن قيس بن معاويه بن حصن بن عباد بن مره بن عبيد بن تميم است، گفته شده كه نامش ضحاك، كنيهاش ابوبحر ميباشد، افراد قبيله بنيتميم به سبب او مسلمان شدند،
زيرا هنگامي كه پيامبر خدا (ص) آنان را به اسلام دعوت فرمود، آنها نپذيرفتند، احنف به آنها گفت: او شما را به اخلاق كريمه ميخواند، و از صفات ناپسند نهي ميكند پس اسلام بياوريد، و احنف خود مسلمان شد و در ركاب علي (ع) در جنگ صفين حضور داشت، ولي در جنگ جمل در هيچ يك از دو سپاه نبود، در جمله كاني به ضمير به صاحي زنج برگشت دارد، نام او علي بن محمد و منسوب به علويان است، سپاهي كه به آن اشاره شده همان سپاه زنج است، و حوادثي كه در بصره پديد آوردند، مشهور است، تفصيل اخبار و وقايع آنها نيازمند كتابي است مشتمل بر بيست جلد كه مستقلا در اين باره نوشته شود، و بايد آگاهي بر احوال آنها را به چنين كتابي ارجاع داد، اما اين كه سپاهيان زنج به چنين صفاتي تعريف شدهاند، براي اين است كه آنها پيش از آن اهل اسب و سپاه نبودهاند، تا اين كه بدين اوصاف شناخته شوند، اين كه فرموده است، خاك زمين را با پاهاي خود برميانگيزند، كنايه از اين است كه اكثر آنها پا برهنهاند و پياده زمين را ميپيمايند، و چون پا برهنگي مستلزم تماس پا با زمين و آنچه در روي زمين افتاده مانند چوب و جز آن است لذا آنها با پاهاي برهنه خود به جاي سم ستوران، خاك زمين را برمي
انگيزانند اما جهت مشابهت پاهاي آنها به پاي شترمرغ اين است كه پاهاي آنها غالبا كوتاه و كف پاي آنها پهن و ميان انگشتان آنان باز بوده چنان كه ميان طول و عرض آن تفاوتي نبوده است. از اين رو پاهاي آنها تقريبا به پاي شترمرغان شباهت داشته است، از آن امام (ع) از نابودي اماكن بصره و خانههاي آراسته و پر نقش و نگار آنها خبر ميدهد، و براي خانههاي آنها واژه اجنحه (بالها) را استعاره فرموده است، و منظور از آن بالكنها يا كنگرههايي است كه از چوب و بوريا ساخته ميشده، كه از سقف بام بيرون بوده، و مانند حفاظي براي ساختمان بلند و ديوارها از اثرات باران بوده است و اينها در شكل و وضع از هر چه بيشتر به بال پرندگان بزرگ مانند كركس شباهت داشته است، همچنين واژه خرطوم پيلان را براي ناودانهايي استعاره فرموده، كه آنها را از شاخه درخت خرما مانند خرطوم فيل ميساختهاند، و روي آن قير ماليده ميشده است و طول آنها نزديك به پنج ذرع يا بيشتر ميرسيده، كه نيز براي حفظ ديوارها از آسيب سرازير شدن آب، از پشت بام به پايين آويزان ميشده، و هر چه بيشتر به خرطوم فيل شباهت داشته است درباره اين كه فرموده است كسي بر كشته آنها نميگريد و از احوال آنها ن
ميپرسد، برخي از شارحان گفتهاند مراد سرسختي و دليري و شيفتگي آنها به جنگ بوده است زيرا به مرگ اعتنا نداشتند، و بر فقدان افراد خود اندوهگين نميشدند، ولي آنچه به نظر من درستتر ميآيد اين است كه زنگيان داراي عشيره و طايفهاي نبودند و بسياري از آنها مادر و خواهر يا قوم و خويشي نداشتند، تا بر حسب معمول بر كشته آنها گريه و زاري كند، و از ناپديد شدگان جستجو شود، زيرا بيشتر اينها در بصره غريب و بي كس بودند، از اين رو اگر كسي از آنها كشته ميشد گريه كنندهاي نداشت، و اگر كسي از آنها ناپديد ميشد كسي در جستجوي او نبود. فرموده است: انا كاب الدنيا لوجهها يعني: من دنيا را به رو درافكندهام اشاره است به زهد و بيرغبتي آن حضرت به دنيا، و مرتبه فضيلت آن بزرگوار، گفته ميشود: كببت فلانا لوجهه يعني او را رها كردم و به او توجه نكردم، و قادرها بقدرها يعني به اندازه ارجي كه دنيا دارد با او رفتار ميكنم، و چون ارزش آن نزد آن حضرت كم و ناچيز است، توجه آن بزرگوار نيز به آن اندك، و به اندازهاي است كه ضرورت بقاي در آن ايجاب ميكند، همچنين جمله ناظرها يعني دنيا را با ديدهاي واقع بينانه ارزيابي، و آن را چنان كه حقيقت آن است فريبند
ه و غدار و حيلهگر و امثال آن شناسايي كرده است. و اين كه دنيا كشتزار آخرت و راهي به سوي آن است، و خود آن، هدف و مطلوب با لذات نيست. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 253]
از سخنان آن حضرت عليهاسلام است. به احوال تركان مغول اشاره فرموده است: مجان: به فتح جمع مجن به كسر ميم به معناي سپر است. مطرقه: به فتح راء و تخفيف، كفشي كه تو در تو دوخته شده باشد، گفته ميشود: اطرقت بالجلد يعني پوست را پوشيدم. سرق: به فتح سين و راء قطعههاي ابريشم، مفرد آن سرقه است، ابوعبيده گفته است: نام ابريشم سفيد است، و اين واژه فارسي است و اصل آن سره است يعني خوب مانند پارچه زريدوز ستبر ابريشمي. يعتقبون الخيل: اسبها را نگهداري ميكنند و ميبندد. استحر القتل: جنگ سخت شد. گويا قومي را مينگرم كه چهرههاشان به نظر مانند سپري است كه بر آن پوستي دوخته و پينه زده باشند، جامههاي ديبا و ابريشمين ميپوشند و اسبهاي اصيل يدك ميكشند، در آن جا كشتاري سخت روي ميدهد به گونهاي كه زخميهااز روي كشتهها عبور ميكنند و فراريان كمتر از اسيرانند. در اين هنگام يكي از يارانش گفت اي اميرمومنان مگر علم غيب به تو داده شده است؟ امام (ع) خنديد، و در پاسخ آن مرد كه از قبيله كلب بود فرمود: اي برادر كلبي! آنچه گفتم علم غيب نيست بلكه از صاحب دانشي فرا گرفته شده است، علم غيب دانست زمان قيامت، و آن چيزهايي است كه
خداوند سبحان در قرآن بر شمرده است: ان الله عنده علم الساعه … همچنين خداوند آنچه را در رحم مادران است ميداند كه پسر است يا دختر، زشت است يا زيبا، جوانمرد است يا بخيل، بدبخت است يا نيكبخت، هيزم جهنم است يا يار و همنشين پيامبران، اينها علم غيبي است كه خداوند كسي آنها را نميداند اما آنچه جز اينهاست دانشي است كه خداوند آن را به پيامبرش آموخته، و او هم به من تعليم داده است، و برايم دعا فرمود كه سينهام آن را نگه دارد، و اندرونم را از آن پر سازد. بايد دانست كه روش امام (ع) در هنگامي كه ميخواهد از وقايع آينده خبر دهد اين است كه سخن خود را با عبارت كاني آغاز ميكند، همچنان كه از اين در مورد آينده كوفه فرمود: كاني بك يا كوفه و نيز در موقعي كه شاميان را صدا زد، فرمود كاني به، علت اين است كه آنچه را آن حضرت از آينده ميداند به چشم بصيرت آن را ديده، و انوار غيبي آن را از طريق مرشد و استادش پيامبر گرامي (ص) بر نفس قدسي او افاضه و الهام فرموده است از اين رو آنچه را به چشم باطن ديده به سبب جلوه و ظهور آن كه خالي از هر شك و ريب است به رويت چشم سر تشبيه فرموده است لذا به كار بردن حرف تشبيه در آغاز سخن زيبا و نيكوست، و ضمي
رهاي جمع در خطبه به تركان برگشت دارد، اين كه چهرههاي آنها را به سپرهاي پينه خورده و پوست بر دوخته تشبيه فرموده، جهت مشابهت، گردي و استخوانبندي و فراخي صورت آنهاست، و مراد از آن خشونت و ستبري چهرههاي آنهاست، و اين تشبيه محسوس به محسوس است. اما توصيف آنها به اين كه جامه ابريشمين و حرير ميپوشند، و اسبان را نگهداري و آماده ميكنند، بررسي چگونگي احوال تركان به صدق اين گفتار گواهي ميدهد، و خبرآن حضرت درباره كشتار سخت آنها به شرحي كه ذكر فرموده در آن هنگام كه هجوم ميآورند نيز از جمله مطالبي است كه تاريخ بر آن گواه است، وقايعي كه ميان تركان و اعراب و ديگر مسلمانان در روزگار عبدالله بن زبير و قتيبه بن مسلم روي داده مشهور است، همچنين جنگهاي مغولان با مسلمانان و كشتار بيرحمانه آنان در عراق عرب و خوزستان و خراسان و ديگر شهرها براي صدق گفتار امام (ع) بدان شرح كه بيان فرموده كافي است. اما پاسخ آن بزرگوار به مرد كلبي مشعر بر اين كه آنچه فرموده است علم غيب نيست، و آن را از صاحب علم فرا گرفته و اين كه امام (ع) دانشهايي را علم غيب شمرده كه جز خداوند كسي آنها را نميداند، همه گفتاري حق و صدق است، و با اين توضيح ما را به
تفاوت ميان علم غيب و خبر دادن از آنچه در آينده روي خواهد داد آگاه فرموده است، ليكن سزاوار است دانسته شود كه فراگيري او از پيامبر گرامي (ص) بدين طريق نبوده كه صور و وقايع جزيي به آن بزرگوار القا شده باشد، بلكه معنايش اين است كه بر اثر طول مصاحبت با پيامبر اكرم (ص) از دوران كودكي تا زمان وفات آن حضرت، همچنين بر اثر رياضات كامله و تعليمات تامه و آگاهي به كيفيت سلوك و اسبابي كه موجب رام شدن نفس اماره براي نفس مطمئنه است، نفس قدسي او داراي آن مرتبه گرديد كه امور غيبي در آن نقش بندد، و صور كلي در آن منعكس شود، و توانايي يافت كه از مغيبات خبر دهد و مردم را بدان آگاه سازد، از اين رو فرمود: و دعالي بان يعيه صدري و تضطم عليه جوانحي يعني: دعا فرمود كه دلم آن را نگهدارد و سينهام آن را فرا گيرد، واژه جوانح كه به معناي پهلوهاست كنايه از قلب است زيرا ميان دو پهلو قرار دارد، و اگر علومي كه از جانب پيامبر اكرم (ص) به آن حضرت القا شده مشتمل بر صور جزيي بود نيازي به اين دعا نداشت، زيرا فهم صور جزيي و حفظ آنها براي هر صحابي عامي و غير عامي ميسر بود، بلكه آنچه نگهداري آن مشكل، و نياز به دعا به درگاه خداوند دارد تا دل، آن را نگه
دارد، و ذهن براي قبول آن آماده شود، قوانين كلي جهان خلقت كيفيت انشعاب و تفصيل آنها و فراهم شدن اسبابي است كه ادراك آنها را ممكن سازد تا نفس آماده شود كه صور جزيي به آن افاضه، و در آن منعكس شود، چنان كه پيش از اين به آن اشاره كردهايم.
[صفحه 257]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است. درباره پيمانهها و ترازوهاست: اثوياء: جمع آن ثوي بر وزن فعيل: مهمان كدح: كوشش حثاله: درد، پست از هر چيزي دائب: كوشا وقر: كري اي بندگان خدا شما و هر چه از اين دنيا آرزو داريد، به منزله ميهماناني هستيد براي مدتي معين، و بدهكاراني ميباشيد كه مورد مطالبهايد، مدت عمر، اندك و اعمالتان محفوط است، چه بسا كوشايي كه كوشش او تباه است، و زحمتكشي كه زيانكار است، شما در روزگاري به سر ميبريد كه خير و نيكي به آن پشت كرده، و شر و بدي به آن رو آورده، و شيطان بر هلاكت مردم كمر بسته است، اكنون زماني است كه ساز و برگ شيطان فراوان شده و فريبش فراگير گرديده، و شكار بر اين سهل و آسان گشته است، شما مردم، هر جا را كه ميخواهيد بنگريد، آيا جز بينوايي كه از تهيدستي رنج ميبرد، يا توانگري كه نعمت خدا را به كفران بدل كرده، يا بخيلي كه با بخل ورزيدن در اداي حقوق الهي ثروت فراواني جمع كرده، يا گردنكشي كه گوشش از شنيدن پند و اندرز كر است ميبينيد؟ كجايند نيكان و شايستگان شما، و كجايند آزادگان و جوانمردان شما و كجا رفتهاند آناني كه در كسب و پيشه پرهيزگار، و در مذهب و رفتار از بديها به
دور بودهاند، آيا جز اين است كه همه از اين دنياي پست و اين جهان گذرا و دردآلود كوچ كردند؟ مگر نه اين است شما وارث انسانهاي بيارزشي شدهايد كه به سبب پستي و فرومايگي آنها، لبها جز به مذمت آنان گشوده نميشود، فانا لله و انا اليه راجعون تباهيها آشكار شده است، نه كسي هست كه با اين مفاسد مخالفت و آنها را دگرگون كند، و نه منع كنندهاي كه مردم را از اين كارها باز دارد، آيا با اين وضع ميخواهيد در سراي قدس الهي و در جوار رحمتش قرار گيريد، و از ارجمندترين دوستانش باشيد، و چه دور است اين! خداوند را براي به دست آوردن بهشتش نميتوان فريب داد، و خشنودي او را جز به فرمانبرداري از او نميتوان به دست آورد، لعنت خدا بر آن كساني باد كه به كارهاي نيك فرمان ميدهند ليكن خود آن را ترك ميكنند، و از كارهاي بد نهي ميكنند و خود آن را به جا ميآورند. امام (ع) در اين خطبه مردم را با ذكر برخي از زشتيهاي دنيا به شرح زير، از آن پرهيز ميدهد: 1- اين كه مردم در دنيا مهمانند، واژه ضعيف را كه به معناي مهمان است براي مردم و آنچه از دنيا آرزو دارند استعاره فرموده، و جهت مشابهت اين است كه، مدت اقامت مردم مانند مهمان در دنيا محدود، و دوران تو
قف آنها پايان يافتني، و كوچ كردنشان از آن نزديك است، و واژه موجلون ترشيح اين استعاره است. 2- اين كه مردم در دنيا بدهكاراني هستند، واژه مدين را كه به معناي بدهكار است از آن نظر استعاره آورده كه بر انسان اعمالي واجب شده كه از او خواسته ميشود، و پيمان از او گرفته شده كه خود را از پليدي الحاد و كفر پاكيزه سازد، واژه مقتضون ترشيح اين استعاره است، زيرا وظيفه وامدار اين است كه وام خود را بپردازد، سپس با توجه به اين كه انسان را موجل يعني در گرو وقتي معين و مدين يعني بدهكار خوانده، ذكر اجل را تكرار، و به اين كه پيوسته در حال نقصان است توصيف فرموده است، و در اين هم شكي نيست كه آنچه ماندني نيست در حال كمي و كاستي است، و ذكر عمل كه بايد خالص و شايسته براي خداوند انجام شود، و اين كه وامي است كه بر ذمه انسان است و بايد آن را ادا كند و از آن به عمل محفوظ تعبير شده است، براي اين است كه با توجه به نقصان عمر به كار آخرت بپردازند، و در محافظت بر اعمال و اصلاح و اخلاص در عمل بكوشند، واژههاي اجل و عمل هر دو خبر براي مبتداي محذوفند، يعني اجلكم اجل منقوص، و عملكم عمل محفوظ. عمرتان كوتاه و كردارتان محفوظ ميباشد. امام (ع) با بيان
فرب دائب مضيع و كادح خاسر هشدار داده است، كه عمل عبادي هر چند ممكن است به قصد صلاح و نيت خير انجام گردد ليكن گاهي ممكن است غلط و نادرست واقع شود، و موجب انحراف از دين و گمراهي از طريق حق باشد، و در نتيجه عمل، فاسد و عامل، زيانكار شود، مانند اعمال و عباداتي كه خوارج و فرقههاي گمراه ديگر انجام ميدهند، و بسا ميشود كه اين نوع عابدان و عاملان در زمره كساني قرار گيرند كه خداوند متعال در اين آيه شريفه از آنها ياد فرموده است: هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم في الحياه الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا و همينگونه است زحمات و كوششهايي كه اهل كتاب (يهود و نصارا) و جز آنها متحمل ميشوند. فرموده است: و قد اصبحتم … تا اقبالا اين گفتار مبتني بر شكوه از روزگار و بدگويي از آن است، و مانند آنچه پيپ از اين فرموده است ميباشد كه: انا قد اصبحنا في زمن كنود، و دهر عنود (ما در زمانهاي ناسپاس، و روزگاري ستيزهگر قرار گرفتهايم) و اين ناهمواري و ناسپاسي زمانه بدين سبب است كه روزگار از عصر ظهور دين و تازگي و شكوفايي آن دوري گرفته، و مردم بر هتك حرمت آن گستاخ شده، و بر ارتكاب منهيات و محرمات جرات يافتهاند، همچنين معن
اي طمع شيطان در هلاك ساختن مردم، طمع او در نابود گردانيدن دين آنهاست كه نتيجهاش هلاكت آنها در آخرت است، و اشاره فرموده است كه اين دوراني است كه ساز و برگ و آمادگي شيطان بيشتر، و كيد و مكر او فراگيرتر، و توانايي و امكان او زيادتر گشته است، بنابراين بدين زمانه و روزگار پس از آن، چه گمان داري، واژه فريسه را كه به معناي شكار است براي كساني كه از شيطان پيروي ميكنند و دستخوش تاثيرات او ميشوند استعاره فرموده است، جهت شباهت اين است كه همانگونه كه شير شكار خود را هلاك و از آن كامياب ميشود، شيطان نيز مراد خود را از مردم ميگيرد و آنها را به وادي هلاكت منتقل، و در آن سرنگون ميسازد. فرموده است: اضرب بطرفك … تا وقرا. اين عبارت شرحي است بر آنچه به اجمال فرمود كه: بدي، هر چه بيشتر رو آورده، و خوبي پشت كرده است، و توانگران نعمتهاي خداوند را كفران كرده و شكر را به جا نميآورند. گفته امام (ع) كه فرموده است: بحق الله جار و مجرور متعلق به بخل است، يعني: بخيل بخل ورزيدن در رد حقوق الهي به مستحقان را مايه جمع مال و افزايش ثروت ميانگارد. فرموده است: اين خياركم … تا مذاهبهم. اين پرسشي است كه به اصطلاح، از باب تجاهل العارف ب
ه عمل آمده تا آنها را متذكر سازد كه آن گروه چگونه از اين سراي فاني به ديار ديگر منتقل، و دنيا را ترك كردند و حتي در ميانشان يكي از نيكوكاران باقي نماند تا اينها براي درك ضرورت پيروي از اعمال صالحه و كارهاي نيك، به او مراجعه كنند، منظور از احرار جوانمردان و بخشندگان است و مقصود از جمله المتورعون في مكاسبهم كساني است كه در كار و كسب خود بر پرهيزگاري و خوشرفتاري و نيكوكاري پايدارند و حقوق خداوند را از اموال خود، اخراج و پرداخت ميكنند، و مراد از المتنزهون في مذاهبهم آنانند كه در سلوك و رفتار خود از داخل شدن در كارهاي حرام و آلودگي به شبهات دوري ميورزند. فرموده است: اليس … تا المنغصه. سوال بر سبيل تقرير است براي اين كه آنان را به لزوم جدايي از دنيا و پستي و زبوني آن در مقايسه با ثوابهاي آخرت متذكر ساخته، و آلودگي لذات اين جهان را به انواع كدورتها و آلام و دردها و غيره به آنها يادآوري فرموده بود، تا آنجا كه يكي از حكيمان گفته است هر لذتي كه در دنيا هست در حقيقت لذت نيست بلكه خلاصي از درد است. فرموده است: و هل خلفتم … تا عن ذكرهم. اين پرسش نيز بنابر آنچه از اين ذكر شد بر سبيل تقرير است. واژه حثاله براي مردم سفل
ه و فرومايه به كار رفته است. فرموده است: لا تلتقي بذمهم الشفتان، يعني اينان كوچكتر از آنند كه انسان به ممت آنها پردازد. واژه استصغارا و ذهابا بنابراين كه مفعول له ميباشند منصوب شدهاند، استشهاد به آيه شريفه و استرجاع امام (ع) در اين جا بسيار به جا و نيكوست، زيرا چگونگي احوال، و فقدان نيكان و بقاي اشرار و فرومايگان آنان مصيبتي است كه دامنگير آنها شده، و يكي از آدابي كه خدا براي صابران در برابر مصيبتها تعيين فرموده اين است كه خود را تسليم ذات حق كنند و در برابر مصيبتها بگويند: انا لله و انا اليه راجعون چنان كه خداوند متعال فرموده است و بشر الصابرين سپس با اظهار درد و اندود درباره تباهيهاي اجتماعي و نبودن كساني كه جلو اين مفاسد را بگيرند و اين اوضاع را دگرگون كنند، و مردم را از اين آلودگيها باز دارند ياد ميكند، و اين تذكر براي بيداري و هشياري آنهاست كه اگر چه در ميان آنان كساني هستند كه از اين تباهيها به دور و آنها را ناخوش ميدارند اما در صدد دگرگوني اوضاع و جلوگيري از منكرات و باز داشتن تبهكاران از ارتكاب مفاسد نيستند، و اين خود رياكار و از اعمال زشت است. فرموده است: افبهذا … يعني: با اين تبهكاريها و كوتاهي
ها ميخواهيد در جوار قدس الهي قرار گيريد و به مقام قرب او دست يابيد، و در بهشتي كه از پليديهاي اين قالب بدني پاك، و مقام تتزيه حق تعالي از هر گونه مانند و شريك است جاي گيريد، و اين از قبيل استفهام انكاري است، چنان كه در دنباله آن ميفرمايد هيهات … و چون اين اعمال فاسد آنها كه كار زشت را بد ميشمارند، ولي از اركاب آن جلوگيري نميكنند، نوعي زهد ظاهري و نفاق باطني است، لذا به آنها هشدار ميدهد كه عمل آنها مانند اين است كه بخواهيد خداوند را براي به دست آوردن بهشت او قريب دهيد، و تصريح ميكند به اين كه خداوند رازهاي درون را ميداند و فريب نميخورد، و بيشك بهشت او را جز به وسيله طاعت و جلب رضايت او نميتوان به دست آورد، طاعتي مخلصانه و حقيقي و دور از رياكار و ظاهر سازي. سپس سخنان خود را به لعن كساني كه به كار نيك فرمان ميدهند و خود بدان عمل نميكنند، و از كار زشت نهي ميكنند و خود آن را به جا ميآورند پايان ميدهد، زيرا اينان منافقاني هستند كه پيروان خود را ميفريبد، و شخصي كه نفاق دارد مستحق لعن و دوري از رحمت پروردگار است، و توفيق از خداوند است.
[صفحه 264]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است به اباذر رحمه الله هنگامي كه به ربذه تبعيد شد، چنين فرمود: اي اباذر تو به خاطر خدا خشمگين شدي، پس به او اميدوار باش، اين گروه براي حفظ دنياي خود از تو ترسيدند، و تو براي حفظ دين خويش از آنها بيمناك شدي، سپس آنچه را كه به سبب آن از تو ترسيدند به خودشان واگذار، و براي حفظ آنچه از جهت آن از تو ميترسند كه دين توست از آنها بگريز، آري چه بسيار نيازمندند به آنچه تو آنها را از آن منع كردي و چه قدر بينيازي از آنچه تو را از آن منع كردند، و بزودي خواهي دانست چه كسي فردا سود ميبرد، و كدام كس بيشتر مورد رشك خواهد بود؟؟!، و اگر درهاي آسمانها و زمينها به روي بندهاي بسته شود، و او پرهيزگاري را پيشه كند، خداوند در آن ميان راه خلاصي براي او خواهد گشود، جز حق كسي با تو دمساز نميشود، و جز باطل چيزي تو را به وحشت نميافكند. اگر دنياي آنان را ميپذيرفتي تو را دوست ميداشتند، و اگر چيزي از آن به خود اختصاص ميدادي تو را در امان ميگذاشتند. نام ابوذر جندب بن جناده از بنيغفار است كه قبيلهاي از كنانه ميباشد، او در مكه اسلام آورد، چون هنگامي كه مسلمان شد به ديار خود بازگشت و در آ
ن جا اقامت گزيد، نتوانست در جنگ بدر و خندق حضور يابد، و پس از اين وقايع بود كه در مدينه به خدمت پيامبر اكرم (ص) رسيد. او علي (ع) و اهل بيت پيامبر (ص) را دوست ميداشت و كسي است كه پيامبر خدا (ص) درباره او فرموده است: ما اقلت الغبراء و لا اظلت الخضراء علي ذي لهجه اصدق من ابيذر يعني: زمين كسي را بر نداشت و آسمان سايه نيفكند بر گويندهاي كه از ابيذر راستگوتر باشد. ابن معمر درباره ابيذر روايت كرده است كه گفت: اباذر را ديدم حلقه در خانه كعبه را گرفته ميگفت: من ابوذر غفاري هستم، هر كه مرا نميشناسد، بداند من جندب صحابي پيامبر خدايم (ص) شنيدم از رسول خدا (ص) كه ميفرمود: مثل خاندان من مثل كشتي نوح است، هر كس بر آن سوار شود رهايي مييابد كسي كه تخلف ورزد غرق ميگردد. عثمان ابوذر را از مدينه بيرون و به ربذه تبعيد كرد و اين محلي نزديك مدينه بوده است. درباره علت تبعيد او اقوال مختلفي نقل شده است: از زيد بن وهب روايت شده كه گفته است: به ابيذر رحمه الله عليه در هنگامي كه در ربذه اقامت داشت گفتم: چه چيز باعث شده كه تو در اين جا منزل كردهاي؟ گفت: علت را به تو ميگويم و آن اين است كه من در روزگار حكومت معاويه در شام بود
م و در آن جا گفتار خداوند متعال را يادآور شدم كه فرموده است: و الذين يكنزون الذهب والفضه و لا ينفقونها في سبيل الله معاويه گفت: اين آيه درباره اهل كتاب نازل شده است، گفتم بلكه درباره ما و آنهاست، در نتيجه معاويه نامهاي به عثمان نوشت و در اين باره از من به او شكايت كرد، عثمان به من نوشت كه به سوي من بيا من هم به نزد او رفتم، در اين هنگام ديدم مردم را بر من شورانيده هچنان كه گويي مرا نميشناسند. من در اين باره به عثمان شكايت كردم، او مرا مخير داشت كه در هر جا بخواهم سكنا گزينم، من ربذه را برگزيدم. اين گفتار كساني است كه خواستهاند عثمان را در ستم به ابيذر و تبعيد او بيگناه قلمداد كنند، و بگويند رفتن وي به ربذه به اختيار خود او بوده است، اما گفته شدد كه ابيذر در رد و انكار آنچه را زشت و ناروا ديده، و همچنين درباره عثمان، سخن به درشتي گفته، و اظهار ميداشته كه اصحاب محمد (ص) بر عهد و ميثاق خود پايدار نماندهاند، و با اين گونه سخنان مردم را از عثمان دور و پراكنده ميساخته، و به همين سبب بوده كه عثمان او را از مدينه بيرون و به ربذه تبعيد كرده است و آنچه را علي (ع) در اين خطبه به ابيذر خطاب كرده با روايت دوم س
ازگارتر است. فرموده است: انك غضبت لله، تو براي خدا خشمگين شدي. اين گواهي است براي كه انكار و رد ابوذر نسبت به آنچه را كه زشت و ناروا ميديده تنها براي خشنودي خداوند بوده است. فرموده است: ان القوم خافوك علي دنياهم يعني: اين گروه از نظر حفظ دنياي خودشان از تو بيم دارند و از اين كه مردم را از اطراف آنان دور ميگرداني، ميترسند كه خلافت و حكومت از چنگ آنها بيرون رود، اما تو از اين كه با كارهاي آنان موافقت كني، و بر خلاف سنت، از عطاياي آنان چيزي دريافت داري از آنان بيمناكي. فرموده است: فاترك تا … منعوك. يعني دنيايشان را به خودشان واگذار، و دينت را برهان، چه بسيار است نياز آنها به دين تو، و چه بسيار است بينيازي تو از دنياي آنها. فرموده است: ستعلم من الرابح غدا و الاكثر حسدا يعني: خواهي دانست كه چه كسي فردا سود ميبرد و به چه كسي بيشتر رشك و حسد ميورزد. اين سخن اشاره به روز رستاخيز است، و اين روشن است كسي كه دنيا را رها ميكند و بدان اعتنا ندارد، نسبت به كسي كه خواستار و دوستداران است سود بيشتر را برده، و هر چه سود بيشتر باشد حسودان نيز زيادترند. فرموده است: و لو ان السماوات … تا مخرجا. اين بيان، مژدهاي است كه
امام (ع) بر خلاصي ابيذر از سختي حال و بدي اوضاعي ميدهد كه در نتيجه تبعيد براي آوده است و اين كه تبدل احوال را مشروط به پرهيزگاري كرده اشاره است به آنچه خداوند متعال فرموده كه و من يتق الله يجعل له مخرجا ابن عباس گفته است كه پيامبر خدا (ص) اين آيه را قراءت كرد و فرمود كسي كه پرهيزگار باشد خداوند از شبهات دنيا و سكرات مرگ و سختيهاي روز قيامت مخرج و مفري براي او قرار ميدهد، آشكار است كه تقوا را شعار خود گردانيدن، و پرهيزگاري را شيوه خود ساختن، سبب قاطعي است كه انسان بتواند از دنيا و خوشيهاي آن چشم طمع بر دارد، و نفس اماره را از وقوع در شبهات باز دارد، و در اين صورت رهايي او از سكرات مرگ و سختيهاي روز رستاخيز آشكارتر و قطعيتر است، و اين كه امام (ع) در بيان تنگي و بد حالي انسان مبالعغه كرده، و از آن به بستن درهاي آسمانها و زمين بر روي او تعبير فرموده، براي روشن كردن فضيلت تقوا و اهميت آن است. پس از آن امام (ع) به ابيذر دستور ميدهد كه جز با حق انس نگيرد، و جز از باطل نهراسد، و اين كه با ذكر الا انس را به حق، و وحشت را به باطل، منحصر ساخته، براي اين است كه پرهيز دهد از اين كه انسان از حقي در هراس افتد، و نتيج
ه آن را رها و از آن دوري كند هر چند اين حق براي او سخت و دشوار باشد و يا اين كه به باطلي انس گيرد و آن را به جا آورد، يا در برابرانجام دادن آن سكوت اختيار كند هر چند اين باطل براي او لذتبخش باشد. امام (ع) به ابيذر گوشزد ميكند، كه دشمني گروه حاكم و ارعاب او به سبب اين است كه در كار دنيا با آنها مشاركت و همكاري نميكند، و همچنين به علت تنهايي او در انكار و مخالفت، و نيز سخنان تند و خشن او بر ضد آنهاست. واژه قرض در جمله ولو فرضت لامنوك به معناي اخذ يعني گرفتن است. و توفيق از خداست.
[صفحه 269]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: اظاركم: با شما مهرباني دارم. سر العدل: رمز دادگري وعوعه الاسد: آواز شير اي مردم پراكنده و پريشاندل كه بدنهايتان حاضر و خردهايتان غايب است، من با مهرباني ما را به سوي حق ميكشانم، و شما مانند بز كه از آواز شير ميرمد از من ميگريزيد، چه بسيار دور است كه بتوانم به كمك شما پرده از چهره بنهفته عدالت بردارم، و يا كژيهايي را كه در حق پديد آمده راست گردانم. امام (ع) مردم را با صفت اختلاف و پراكندگي مورد ندا و خطاب قرار داده است، و منظور آن بزرگوار پراكندگي رايها و پريشاني دلها و بياعتنايي آنها نسبت به مصالح خود و هدفي است كه براي آن آفريده شدهاند و مقصود از غيبت خردهاي آنها غفلت آنها از راه راست، و درك حق، و انصراف آنهاست از دعوت آن بزرگوار آن چنان كه شايسته است، نفرت آنها را از حق به گريز بز از آواز شير تشبيه فرموده است و اين تشبيه به سبب شدت نفرت آنها از حق بوده است، سپس امام (ع) دور ميشمارد از اين كه بتواند به كمك اينها با اوضاع و احوالي كه داد و سستي و اهمالي كه در فرمانبرداري او ميورزند، عدالت و دادگستري را برپاي دارد، و احكام دين را برقرار سازد.
[صفحه 270]
بارخدايا تو ميداني آنچه را انجام دادهام، براي دست يافتن به قدرت و خلافت، و خواست مال و ثروت پست اين دنيا نبوده، بلكه براي اين بوده كه نشانههاي دين تو را به جاي خود باز گردانيم، و صلاح و آرامش را در شهرهايت برقرار سازيم، تا بندگان ستمديده تو ايمني يابند، و احكام دين تو كه متروك مانده اجرا گردد. بارخدايا! من نخستين كسم كه به تو رجوع كردم و فرمان تو را شنيدم و پذيرفتم، هيچ كس جز پيامبر كه درود بر او و خاندانش باد، در نماز بر من پيشي نگرفت. در دنباله اين سخنان خداوند سبحان را گواه ميگيرد كه نيت او در پذيرش خلافت براي تحصيل سلطنت و قدرت و به دست آوردن حطام دنيوي نبوده، بلكه چنان كه بيان فرمود، براي اين بوده كه معالم و نشانههاي دين را به جاي خود باز گرداند، و مراد از معالم دين همان آثاري است كه مايه هدايت خلقند و همچنين به منظور مصالح ديگري بوده كه آن حضرت بر شمرده است، پس از آن در تاييد سخن خود استشهاد فرموده است به اين كه او نخستين كسي بوده كه به سوي خدا باز گشته و به او انابه كرده است، واژه انابه كه به معناي رجوع است، شايد به اين ملاحظه به كار رفته است كه او اولين كس بوده كه از آنچه شايد نسبت
به او گناه به حساب آيد به خداوند رجوع كرده است، واژه سمع كه پس از آن به كار رفته به معناي اين است كه فرمان خدا را پذيرفته و دعوت او را اجابت كرده است، و اين كه سبقت پيامبر گرامي (ص) را در دين و نماز استثنا فرموده امري روشن است، برخي از دشمنان آن حضرت گفتهاند هنگامي كه علي (ع) پيروي از پيامبر خدا (ص) را پذيرفت كودك بوده و آن دوران قابل توجه و محاسبه نيست، و ما در محل خود ذيل خطبه موسوم به قاصعه در اين باره سخن خواهيم گفت. منظور امام (ع) از اين استشهاد و آنچه درباره دوري خود از صفات زشتي كه شايسته است امام و پيشوا از آنها به دور باشد اثبات فضيلت خويش است،
[صفحه 269]
نهمه: حرص بر دنيا شما ميدانيد سزاوار نيست كسي كه بر نواميس و جان مردم و غنايم و احكام دين سرپرستي و پيشوايي مسلمانان را دارد بخيل باشد، تا در جمعآوري اموال آنان حرص و طمع ورزد، و نبايد نادان باشد تا با جهل خو آنان را به گمراهي بكشاند، و نه ستمگر باشد تا پيوندهاي آنان را از هم بگسلد و به نيازهاي آنها پاسخ نگويد، و نه جفاكار تا در اموال و ثروت آنان حيف و ميل كند و گروهي را بر گروه ديگر مقدم دارد، و در حكم و قضاوت رشوهگير نباشد، تا اين كه حقوق مردم را از ميان ببرد، و در رسانيدن حق به صاحبانش كوتاهي كند، و نيز نبايد سنت پيامبر خدا (ص) را مهمل گذارد، تا بدين سبب امت دچار تباهي و نابودي شود، تذكر ميدهد كه در برابر چنين صفات زشتي كه بر شمرده، و در خور كسي كه امام و سرپرست امور مسلمانان ميباشد نيست، فضيلتها و برتريهايي در او موجود است، و با بيان مقاصد و نتايجي كه در جهت لزوم اين شرايط و صفات، در حاكم مسلمانان وجود دارد، و يادآوري مردم به آنچه در اين باره ميدانند، فرموده است: و قد علمتم … تا آخر اينك اگر حاكم مسلمانان بخيل باشد، پيداست كه مردم به سبب حرص زيادش به اموالي كه در دست رعيت است از او
بيزاري جسته و در نتيجه نظام امور از هم گسيخته ميشود. اگر حاكم نادان باشد به سبب جهل او به احكام و قوانين دين و ناآگاهي در تدبير امور، دچار انحراف و گمراهي ميشود، و ضلالت او باعث گمراهي همه كساني است كه از او پيروي ميكنند، و اين درست خلاف مقصود شارع ميباشد. اگر حاكم مسلمانان ستمگر و جفاكار باشد، ظلم و جور او مايه نفرت و بيزاري مردم، و بريدن آنان از وي ميشود، و اين خلاف وحدت و همدلي مطلوبي است منظور نظر شارع است. اگر حاكم مسلمانان ترسو، و از دگرگونيهاي روزگار در بيم و هراس باشد، دستهاي را كه از آنها بيمناك است مورد توجه و عنايت خود قرار ميدهد، و به غير آنها اعتنايي ندارد، و اين ستمي است كه با وجود آن، جامعه سامان و انتظام نميپذيرد. اگر حاكم مسلمانان در حكمراني و داوري رشوهگير باشد، در نتيجه بيدادگري، و از ميان بردن حقوق مردم و ادامه راه تعدي، و عدم توجه به موارد حقه، آن چنان ميشود كه اگر بخواهد در قضيهاي داوري كند، دفاع را آن قدر طولاني، و حق را مبهم و دشوار ميگرداند، تا با همه روشن بودن حقانيت، هر دو طرف دعوا ناگزير از مصالحه شوند، و غرض او در اين كار، مرعوب كردن صاحب حق است به اين كه در صورت عدم م
صالحه، حق خود او بكلي ضايع خواهد شد تا در نتيجه تن به سازش دهد، و به بخشي از حق خود قانع گردد، و با اين حال نيز از او رشوه دريافت ميكند، و بسا ميشود به اندازهاي كه از طرف غير ذيحق رشوه ميگيرد، از صاحب حق نيز ميگيرد، و در هر حال اين گونه حاكمان و داوران حيلهها و ترفندهايي به كار ميبرند كه كساني كه به اين قضايا دچار شدهاند به آن آگاهند، و الله المستعان علي ما يصفون (و برآنچه ميگويند از خدا ياري خواسته ميشود). اما اگر حاكم مسلمانان سنت پيامبر را رها سازد و اجرا نكند، و قانونهاي شريعت را مهمل گذارد، موجبات تباهي نظام اجتماع مردم را در دنيا، و نابودي و عذاب آنها را در آخرت فراهم كرده است، و توفيق از خداست.
[صفحه 274]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است. ستايش ميكنيم خداوند را بر آنچه گرفته و به آنچه داده، و بر نعمتهايي كه بخشيده، و آزمونهايي كه فرموده است. خداوندي كه بر هر نهاني آگاه است، و هر رازي نزد او آشكار است، به آنچه درون سينهها نهفته است داناست، و به نگاههاي دزدانه چشمها بيناست، گواهي ميدهيم كه هيچ معبودي جز او نيست، و اين كه محمد (ص) برگزيده و برانگيخته اوست، آن چنان گواهي كه درون با برون و دل با زبان همراه است. ضمير نحمد به الله كه در پيش آمده و در اين جا ذكر نشده بازگشت دارد. امام (ع) اين درس را به ما ميآموزد كه خداوند را بر هر چه از ما گرفته، و آنچه به ما داده، و بر هر خير و خوبي كه به ما احسان فرموده، و در هر شر و مصيبتي كه ما را به آن آزموده او را شكرگزار باشيم، و گوشزد ميسازد كه شكر او در همه احوال چه خوشي و ناخوشي و چه سختي و رفاه واجب است، اين كه خداوند را به باطن آن و حاضر و عالم توصيف فرموده، ما پيش از اين مكرر شرح اين صفات را دادهايم، و گواه دو صفت نخست گفتار خداوند متعال است كه فرموده است يعلم السرو اخفي و مصداق دو صفت بعدي آيه شريفه يعلم خائنه الاعين و ما تخفي الصدور ميباشد، دربار
ه رمز شهادتين نيز پيش از اين اشاراتي كردهايم، معناي نجيب برگزيده و بعيث برانگيخته شده است و هر دو از باب فعيل به معناي مفعولند. فرموده است: شهاده يوافق فيها.. تا آخر يعني شهادتي كه از ريا و نفاق پاك و خالص باشد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 275]
نيز بخشي از اين خطبه است: مشيد: بلند اوفاز: جمع وفز به معناي شتاب است. اهتبال: در كار به معناي كوشش در خوب انجام دادن آن است، هبل مصدر مطلق تاكيدي است كه به ضمير تقوا اضافه شده است يعني آن را خوب و اساسي انجام دهيد. به خدا سوگند ياد ميكنم اين كه ميگويم جدي است نه شوخي، و راست است نه دروغ، و اين موضوعي جز مرگ نيست كه آواي خود را به گوش همه زندگان رسانيده، و همگي را با شتاب به سوي خود ميراند، بسياري زندهها تو را از خويشتن غافل نسازد، تو خود ديدهاي كسي كه از تو به گردآوري مال پرداخت، و از فقر و تهيدستي دوري جست، و با آرزوهاي دور و دراز، و دور پنداشتن مرگ، خود را از عواقب امور ايمن ديد، چگونه مرگ او را فرا گرفت، و از وطنش بركند، و از جاي امنش بربود، در حالي كه بر تخته چوبهاي مرگ حمل شده، و از اين دست به آن دست داده ميشد، براي اين كه آن را بر دوشها حمل كنند، و با سر انگشتان بگيرند، آيا نديدي آنهايي را كه آرزوهاي دراز داشتند، و كاخهاي استوار برافراشتند، و مالهاي بسيار انباشتند، چگونه خانههاي آنها گور، و آنچه را گرد آورده بودند نابود، و اموالشان به وارثانشان منتقل گرديد، و زنانشان به همسري د
يگران درآمدند، ديگر نه توان آن را دارند كه بر حسنات خود بيفزايند، و نه ميتوانند از گناهان خود پوزش بخواهند، هر كس پرهيزگاري را شعار قلب خويش ساخت، بر ديگران سبقت جست، و عملش مايه رستگاري او شد، پس تقوا و ثمرههاي نيك آن را مغتنم شماريد، و براي دست يافتن به بهشت، سخت كار كنيد، زيرا دنيا براي اقامت هميشگي شما آفريده نشده، بلكه گذرگاهي است كه براي شما خلق شده، تا اعمال نيك در آن به جاي آوريد و آنها را توشه سراي هميشگي خويش سازيد، بنابراين در كار آخرت شتاب ورزيد، و مركبها را براي كوچ كردن آماده كنيد. بايد دانست ضمير فانه كه در آغاز خطبه است يا به سخن پيش برگشت دارد و يا مرجع آن مدلول گفتار آن حضرت است كه بر اساس تحذير و انذار ميباشد، يعني آن چيزي كه از هجوم آن شما را بيم ميدهم چيزي جز مرگ نيست، اسمع و اجل هر دو حالند از معنايي كه بدان اشاره شد و بدين سبب محلا مصوبند. فرموده است: فلا يغرنك … تا و امن العواقب. يعني نفس بد كنش، تو را با ديدن انبوه مردم به وسوسه نيندازد، و از ياد مرگ غافل نسازد، مراد از سواد الناس كثرت و انبوهي مردم است، زيرا بسياري از اوقات، انسان، مردهاي را ميبيند كه او را بر دوش گرفته به گو
رستان ميبرند و با مشاهده آن نرمشي در دل و بيمي در خاطر پيدا ميكند، اما ديري نميگذرد كه وسوسه شيطان دوباره او را فرا ميگيرد و به او القا ميكند كه اين انبوه مردم مشايعت كنندهاند كه زندهاند، و خود او نيز با داشتن جواني و برخورداري از تندرستي از همين خيل زندههاست، و آنچه سبب مرگ اين مرده شده قتل يا بيماري و اسباب ديگري بوده كه او از آنها آسوده و فارغ است، و خلاصه به حيلهها و نيرنگهاي مختلف او را از عبرت گرفتن از حال مردگان دور و محروم ميكند، از اين رو امام (ع) شنوندگان را از دچار شدن به چنين فريب و نيرنگي نهي ميكند، و اين كه غرور را به سوادناس يعني انبوه مردم نسبت داده به سبب اين است كه مشاهده كثرت و زيادي مردم مايه پيدايش اين غرور و غفلت است، سپس با عبارات فقد رايت … تا يستعتبون آنها را توجه ميدهد كه اين ريو و فريب را، خود ميبينند و واو در اين جا براي حال است، و من جمع بدل بعض از كل است كه من كان قبلك ميباشد، و معناي آن اين است كه همانگونه كه مرگ آنها را فرو گرفت و از جايشان بركند، فرجام كار شما نيز چنين خواهد بود. فرموده است: طول امل واژه طول بنا به اين كه مفعول له است منصوب ميباشد. يعني به سبب
آرزوهاي دور و دراز اين كارها را مرتكب ميشدند، و ممكن است مفعول مطلق توكيدي به جاي حال باشد، و نيزمحتمل است ظرف و عامل آن امن، و يا چنان كه گفته شده بدل از من كان قبلك دانسته شود يعني: آرزوي كسي را كه از تو بوده ديدهاي، علاوه بر اين به صورت بطول امل نيز روايت شده است، مراد از اعواد المنايا تابوتهاست، و مقصود از يتعاطي به الرجال الرجال اين است كه بردارندگان تابوت، او را به يكديگر واميگذارند، و كاف خطاب در ممن قبلك ممكن است براي عموم كساني باشد كه طرف خطاب قرار ميگيرند يا شخص معيني باشد كه بنابر مثل معروف عرب، اياك اعني و اسمعي يا جاره (به تو ميگويم و تو اي همسايه بشنو) آمده است. فرموده است: اما رايتم؟ استفهام بر سبيل تقرير است يعني: اينها را ديدهايد، و اين كه نميتوانند بر حسنهاي بيفزايند، و از بديهاي خود پوزش بخواهند براي اين است كه دنيا جاي عمل و كار است و پس از آن ديگر امكاني براي عمل نيست. فرموده است: فمن اشعر التقوي قلبه. يعني كسي كه حقيق پرهيزگاري را پيشه خود كند، پايداري و استقامت او آشكار ميشود، و آثار رحمت الهي در رفتار و حالات او نمايان ميگردد، بطوري كه در طلب دنيا داراي حلم و بردباري و وقار
و شكيبايي ميشود، و آسايش خود را در سراي آخرت جستجو ميكند، و در نتيجه كاملترين پاداش آخرت نصيب او ميگردد، سپس امام (ع) آنان را به استوار در تقوا و استقامت در پرهيزگاري دستور ميدهد و ميفرمايد از نافرماني خدا با تمام نيرو بپرهيزيد و به راستي پرهيزگار باشيد، زيرا آنچه استحقاق ثواب دايم و پاداش جاويد دارد، همين نوع تقواست، و براي رسيدن به بهشت جاويدان، آن چنان كه سزاوار آن است بكوشيد، و صريحا متذكر ميشود كه كوشش براي رسيدن به بهشت واجب است به سبب اين كه دنيا براي همين منظور آفريده شده است، و اين سراي اقامت نيست بلكه راهي است كه مانند مسافران از آن عبور و با به جا آوردن كارهاي نيكي كه موجب رسيدن انسان به بهشت باشد از آن توشه برداري ميشود، و به آنان دستور ميدهد كه در پيمودن دشواريهاي اين راه شتاب كنيد، و در آمادگي براي كوچ كردن از اين سراي فاني سرعت ورزيد، زيرا تاني و درنگ مستلزم توجه به لذات و خوشيهاي اين دنيا و غفلت از مقصد حق است كه بايد به سوي آن شتافت، واژه ظهور، در جمله و قربوا الظهور للزيال براي سوار شدن بر مرگ آخرت كه همان اعمال صالحه است، استعاره شده است، و نزديك گردانيدن مرگ براي زيال يعني كوچ كرد
ن از دنيا اين است كه عنايات خداوند شامل حال انسان گردد تابتواند اعمالي را كه مايه رستگاري او در آخرت، و دوري گزيدن و روي گردانيدن و جدايي از تباهيهاي اين دنياست به جا آورد.
[صفحه 280]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: مقاليد: جمع مقلد به كسر ميم به معناي كليدها يانع: ميوه رسيده دنيا و آخرت زمام خود را به دست قدرت او سپرده، و آسمانها و زمينها كليدهاي خود را تسليم او كردهاند و درختان سرسبز در بامداد و شامگاه به او سجده ميكنند، و از شاخههاي آنها به فرمان او آتش روشنيبخش ميافروزند، و به خواست او ميوههاي رسيده براي خوردن به دست ميدهند. اين خطبه مشتمل بر ستايش خداوند سبحان، و بيان عظمت قدرت اوست، اين كه دنيا و آخرت زمام خود را به دست قدرت او سپرده، بدين معناست كه طوق امكان را به گردن گرفته و نيازمند اويند. فرموده است: و قذفت اليه السموات و الارضون مقاليدها. اين اشاره است به آنچه خداوند متعال فرموده كه: له مقاليد السماوات و الارض ابن عباس و مقاتل گفتهاند: مراد از كليدهاي آسمانها و زمين، روزي و رحمت پروردگار است، ليث گفته است: قلاد به معناي خزانه است، و مراد از مقاليد آسمانها و زمين، خزانههاي آنهاست. واژه قذف (انداختن) بطور مجاز براي اين معنا به كار رفته كه: آسمانها و زمينها و همگي اسباب و عواملي كه در ارتباط با آنها در اين جهان وجود پيدا ميكند، و مايه رزق و روزي و ش
مول رحمت و بركت براي آفريدگان ميگردد همه تسليم قدرت اويند، و يوغ امكان و نياز به ساخت قدس او را در گردن دارند. همچنين بنابر راي ابن عباس واژه مفاتيح (كليدها) براي اسباب و انگيزههايي كه باعث پيدايش روزي و رحمت براي آفريدگان ميشود استعاره شده است مانند حركات آسماني و اتصال برخي ستارگان به يكديگر، و استعدادهايي كه در زمين براي روييدن نباتات و جز اينها قرار داده شده است و جهت استعاره اين است كه اين استاب و عوامل با آماده ساختن مواد ارضي، ابواب خزاين جود و بخشش الهي را بر روي آفريدگان ميگشايند، و به منزله كليد درهاي بسته در جهان محسوس ميباشند، بديهي است همه اين كليدها به دست پروردگارند، و گردش همه اين اوضاع بسته به مشيت و اراده اوست، و بنابر گفتار ليث واژه خزاين براي مواد و استعدادهاي آسمانها و زمينها استعاره شده و جهت آن اين است كه تمام پديدهها و رخدادها مانند ارزاق و جز آن بالقوه يا بالفعل در آنها وجود دارد، همانگونه كه در خزانهها آنچه مورد نياز است موجود ميباشد، و اين كه درختان سرسبز در بامداد و شامگاه او را سجده و نيايش ميكنند، مراد خضوع و تذلل آنها در برابر قدرت پروردگار و نياز آنها به بخشش و كرم ا
وست، نسبت افروختن آتش به درختان براي اين است كه آنها سبب مادي آن بشمار ميآيند، هر چند در حقيقت اين عمل از افعال سبب فاعلي قريب شمرده ميشود، و اين كه قدحت له فرموده و آتش روشناييبخش را به خداوند متعال نسبت داده براي اين است كه او فاعل اول و حقيقي است. فرموده است: و آتت، … تا آخر منظور از كلمات، اوامر و احكام قدرت پروردگار است كه به لفظ كن از آن تعبير فرموده است، و اطلاق كلمات بر آنها استعاره است، جهت مناسبت اين است كه نفوذ اين احكام كه از مصدر قدرت خدا صادر ميشود، مانند صدور فرمانهايي است كه از راه زبان و بيان به عهده ماموران گذاشته ميشود، و مراد از به هم رسيدن ثمرات، فرمانبرداري آنها از امر كن در ظهور و وجود است، و تعبيري از جمله فيكون ميباشد. و توفيق و مصونيت از خطا و گناه بسته به لطف خداوند است.
[صفحه 282]
از اين خطبه است: كتاب خدا در ميان شماست، گويندهاي است كه زبانش خسته نميشود، و خانه امني است كه پايههايش فرو نميريزد، و نيرويي است كه يارانش شكست نميخورند. گويا اين بخش از خطبه در زمينه نكوهش برتر اوامر خداوند و مخالفت با احكام اوست، و ظاهرا واو در آغاز كلام براي حال است، و مانند اين است كه ميفرمايد: شما مرتكب اين كارها ميشويد و حال اين كه كتاب خداوند در ميان شما گوياست. و تعبير بين اظهركم كنايه از وجود قرآن در ميان آنان است كه سزاوار است بر آن اعتماد كنند و بدان استناد جويند، استعاره واژه ناطق براي قرآن به اعتبار اين است كه نوشته همواره حكايت از مقصود دارد همچنان كه ناطق نيز گوينده مقصود است، و اين كه زبان قرآن خسته نميشود و از گفتار باز نميماند، ترشيحي بر اين استعاره، و كنايه از اين است كه كتاب خدا همواره گويا، و در تمام زمانها و دورانها بيانگر و روشنگر است، احتمال ميرود كه مراد از زبان قرآن، خود آن حضرت باشد كه مجازا اطلاق فرموده است، زيرا در واقع اوست زبان قرآن كه سست نميشود، و در بيان مقاصد و اهداف آن كوتاهي نميكند، همچنين استعاره واژه بيت (خانه) به اعتبار اين است كه قرآن مانند
خانه كه از ساكنانش حفاظت ميكند، نگهدار كساني است كه در حفظ حدود آن ميكوشند، و به احكام آن عمل ميكنند، و مراد از اركان قرآن: قانونهاي كلي، و اوامر و نواهي و رهنمونها و پندهايي است كه نظام جهان بر اساس آنها پايهگذاري شده است، و اين قاعدهها و قانونها هيچ گاه از ميان نخواهد رفت، زيرا اين احكام و نظام كلي صلاحيت و شايستگي دارد كه در همه زمانها پابرجا و برقرار باشد، واژه عز بر سبيل مجاز به كار رفته و از باب اطلاق نام لازم بر ملزوم آن است، زيرا حفظ و عمل به قرآن مستلزم عزت و شرفي جاويد است كه هرگز گرد خواري و مذلت بر دامن آن نمينشيند، مقصود از اعوانه (ياران آن) خداوند و فرشتگان و پيامبران و دوستان خداوند است، و آنها هستند كه هيچ بيمي بر آنها نيست و هرگز نميتواند چيزي اين گروه را شكست دهد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 284]
قفي به: او را به دنبال پيشينيان فرستاد. او (پيامبر (ص) را هنگامي فرستاد كه مدتي از بعثت پيامبران گذشته، و نزاع و مجادله بر زبانها جريان داشت او را در همه پيامبران فرستاد، و نزول وحي را بدو پايان داد، او با آناني كه به خداوند پشت كرده، و براي او شريك و مانند قرار داده بودند، به جهاد پرداخت. مقصود از اين خطبه ستايش پيامبر گرامي است (ص). فرموده است: ارسله … تا الالسن. اين عبارات درباره نشانهها و انگيزههاي نبوت پيامبر (ص) است، از جمله اينها گذشتن زماني دراز از شريعت پيشين است، زيرا قواعد و احكام آن كه مايه نظام جهان و انتظام خلق بوده به مرور زمان كهنه و مندرس شده بود، و مردم به قانونهاي تازه و نظام نوي كه امور آنها را حيات تازه بخشد، نياز داشتند، و به اين سبب بعثت پيامبر (ص) واجب و ضروري بود، و بايد دانست كه فاصله ميان عيسي (ع) و پيامبر ما (ص) ششصد و بيست سال بوده است، ديگر جدال و منازعهاي بود كه بر زبانها جريان داشت، و اختلاف مردم در آراء، و مذاهب و ناهماهنگي آنها بر شرع و قانون واحدي بود كه بتواند آنها را مجتمع و متفق سازد. فرموده است: فقفي به الرسول نظير گفتار خداوند متعال است كه فرموده است
وقفينا من بعده بالرسل فرموده است: و ختم به الوحي مانند قول خداوند تعالي است كه و خاتم النبيين فرموده، و دلايل ختم نبوت به پيامبر اكرم (ص) مستفاد از شرع است، و عقل را درباره ختم پيامبران پس از پيامبر اكرم (ص) مجالي براي حكم نيست بلكه آن را از امور ممكن ميداند، مراد از المدبرين عن الله كساني است از خداوند روي گردانيده اوامر و نواهي او را پيروي نميكنند، و مقصود از العادلين به، آناني هستند كه براي خدا مانند مشركان مثل و مانند قرار ميدهند. تعالي عما يقولون علوا كبيرا (خداوند بسيار برتر و بالاتر است از آنچه ميگويند) در جمله فجاهد في الله نسبت مجاهدت براي خدا استعاره است، بدين مناسبت كه خداوند متعال به وسيله پيامبر (ص) مشركان را هدف تير خود قرار داده، همچنان كه رزمنده به وسيله خود و يارانش با آناني كه با او ميجنگند پيكار ميكند. و توفيق از خداست.
[صفحه 285]
نيز از اين خطبه است: شاخص: غافل و مسافر، و نيز به معناي نگريستن و چشم دوختن به چيزي است. دنيا نهايت ديد كوردل است، و آنچه را در پس آن است نميبيند، اما كسي كه داراي بينش است ديدش از آن ميگذرد، و ميداند كه در پس آن، سراي ديگري است، از اين رو صاحب بينش در انديشه كوچ كردن از آن، و كوردل در پي چشم دوختن و دلبستن به آن است، بينا از آن توشه برميگيرد، و نابينا براي آن توشه گرد ميآورد. اين بخش از خطبه با اين كه فشرده و كوتا است، داراي دقايق و نكات بسيار است: 1- اين كه دنيا غايت نظر كوردلان و منتهاي هدف آنان است، واژه اعمي (كور) را براي نادان استعاره فرموده، همچنان كه خداوند متعال فرموده است: فانها لاتعمي الابصار ولكن تعمي القلوب التي في الصدور وجه مناسبت اين است كه نادان حق را با چشم دل نمينگرد، همچنان كه كور نميتواند اشيا را با چشم سر بنگرد، و با ذكر اين كه كوردلان در پشت سر اين جهان چيزي نميبينند، به ناداني آنها به چگونگي مرگ و احوال پس از آن و سعادت و شقاوت جهان آخرت اشاره فرموده است. اگر گفته شود: امام (ع) در همان حالي كه به كور نسبت نابينايي داده او را بينا به دنيا خوانده است، و اين سخن تن
اقض دارد، پاسخ اين است كه مراد آن حضرت از كوري، عدم و كوري دل است كه اين احوال نادانان و بيخبران است، و بر سبيل استعاره ذكر شده، لذا براي نابينا اثبات چشم سر نشده است تا با گفتن اين كه او دنيا را ميبيند تناقض داشته باشد، و نيز محتمل است كه مراد از ديدن كور، بطور استعاره ديدن چشم بصيرت او باشد، آشكار است كه منتهاي شعاع بينش نادان، تلاش در امور دنيا، و كوشش در جهت به دست آوردن و كاميابي از آن است، بي آن كه براي جهان پس از اين عبرتي بيندوزد، و پند و اندرز به حال او سودمند واقع گردد. 2- و البصير ينفذها بصره، واژه بصير را براي دانا استعاره آورده، و نفوذ و تاثير بينش او عبارت از ادراك او به چگونگي احوال آخرت و جهاني است كه پس از اين دنياست و همچنين يقين او به اين كه آن جهان سراي هميشگي و خانه دايمي اوست. 3- فالبصير منها شاخص، يعني آن كسي كه داراي بصيرت و بينش است ميداند كه از اين جا كوچ كننده و مسافر است و دنيا را راهي براي رسيدن به درجات آخرت قرار ميدهد، والاعمي اليها شاخص يعني: غافل و كوردل همواره دل به سوي دنيا دارد، و انديشهاش متوجه آن است هر چند به مصالح حقيقي خود نابينا، و از رويدادهاي هولناكي كه در پيش
روي خود دارد ناآگاه است، در اين جمله و جملات پيش از آن نكات بسياري از فنون بلاغت از قبيل تجنيس تام و همچنين مطابقه ميان اعمي (نابينا) و بصير (بينا) وجود دارد. 4- و البصير منها متزود: يعني كسي كه داراي بصيرت و بينش است، با اندوختن تقوا و پرهيزگاري و به جا آوردن كارهاي نيك، براي سفر به ديار آخرت و لقاي پروردگار، از آن توشه برميدارد، و الاعمي لها متزود يعني: آن كه چشم باطن او كور است، براي گذراندن روزهاي كوتاه عمر خود در دنيا، از لذات و زر و زيورهاي آن توشه برميگيرد، و همينها را زاد و توشه حقيقي خود ميداند، و كمال مطلوب خود ميشمارد، در اين جملات نيز مانند عبارات پيش لطايفي از نظر فن بديع موجود است. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 288]
دمن جمع دمن: آثار خانه و زندگاني مردم كه در زميني باقي مانده و كهنه شده باشد، و نيز به معناي مزبله يا جايي كه در آن خاكروبه ريزند. بدانيد در دنيا جز حيات و زندگي چيزي وجود ندارد جز اين كه دارندهاش از آن سير و دلتنگ ميشود، زيرا در مرگ براي خود آسايشي نمييابد، و جز اين نيست كه آن (باور داشتن آنچه از مرگ واقع ميشود) به منزله حكمتي است كه دل مرده را زندگي، و كور را بينايي، و كر را شنوايي ميبخشد، و تشنه را سيراب ميكند و كمال بينيازي و سلامت در آن است، به وسيله كتاب خدا حقايق را ميبينيد، و با آن سخن ميگوييد و با آن ميشنويد، بخشي از آن مفسر و روشنگر بخش ديگران است، و برخي از آن بر بعض ديگر آن گواه است، درباره خداوند اختلافي ندارد، و كسي را كه با آن يار و دمساز است از خداوند جدا نميگرداند. امام (ع) حيات و زندگي را از همگي آنچه انسان از آنها سير و دلزده ميشود، استثنا فرموده، و علت ملول نشدن از زندگي را احساس ناآسودگي در مرگ، بيان كرده است، برخي از شارحان گفتهاند كه: فقدان آسايش در مرگ، ويژه اهل شقاوت است كه در آخرت بدان دچار خواهند شد، اما مرگ براي دوستان خدا و بندگان شايسته او راحتي و آساي
شي بزرگ است، همچنان كه سرور پيامبران (ص) فرموده است: ليس للمومن راحه دون لقاء الله يعني براي مومن جز با لقاي رحمت خداوند آسودگي نيست، برخي ديگر گفتهاند: بنابر ظاهر عبارت به دو دليل زير بايد حمل بر عموم شود: 1- اين كه با فرا رسيدن مرگ، فرصت به دست آوردن ثوابهاي آخرت، و سوداگري در ميدان عمل، و تحصيل آمادگي براي وصول به درجات بالاتر، كه براي هر مردهاي، هر چند از اولياي خدا باشد قابل حصول است از دست او رفته است، و ناچار به سبب اين كه مرگ موجب از دست رفتن اين كمالات است، در آن احساس آسودگي نميكند. 2- چون علوم و معارف براي بشر به گونه غريزي و بديهي حاصل نميشود، و تا هنگامي كه در قفس تن قرار دارد، نميتواند به رويدادهاي پس از مرگ و به سعادت و شقاوت آن جهاني خود آگاه شود، لذا سزاوار همين است كه در مردن تصور راحتي و آسودگي نكند. اين دسته گفتهاند توجيهات مذكور با حديث: ليس للمومن راحه دون لقاء الله منافات ندارد، زيرا بنابر وجه اول اگر چه مرگ براي اهل طاعت به اندازه طاعاتي كه سابقا به جا آورده، آسايشي است، ليكن آسودگي و سعادتي كه نتيجه كمالات از دست رفته وي ميباشد، براي او حاصل نشده است، و بنابر توجيه دوم روشن است
كه مومن تا هنگامي كه در دنيا زيست ميكند روي آسودگي نميبيند، و منافاتي نيست كه پس از مردن از آسايش و سعادت بهرهمند شود. چنان كه نقل شده امام حسن (ع) در ساعت مرگ گريه كرد، برادرش امام حسين (ع) به آن حضرت گفت: براي چه تو را در حال بيتابي ميبينم، در صورتي كه تو يقين داري چگونه و در كجا بر جد و پدرت وارد خواهي شد، امام حسن (ع) فرمود: آري اي برادر اين درست است و در آن هيچ شك نيست، ليكن من رهسپار راهي هستم كه آن را پيش از اين نرفتهام. باري اگر منظور پيامبر (ص) در حديث مذكور همان خود مرگ، قطع نظر از پيامدها و رويدادهاي آخرت باشد گفتار كساني كه حديث را تعميم داده، و آن را براي همه مايه سلب راحتي و آسايش دانستهاند درست است. زيرا مرگ از نظر اين كه موجب نابودي و پايان دادن به زندگي است، براي هيچ كس مطلوب و مايه آسودگي نيست، ليكن اگر مراد آن حضرت فقدان راحتي به سب فرا رسيدن مرگ و احوال پس از آن باشد، تخصيص آن درست است و بايد آن را به اهل شقاوت و كساني كه دچار عذاب جاويد خواهند شد اختصاص داد، زيرا ميزان دلبستگي به زندگي دنيا در افراد انسان متفاوت است، و بستگي به تصورانسان درباره زياده و نقصان راحتي خود در جهان آخرت
دارد، و ما هنگامي كه به احوال كساني كه از هر جهت دنيا را برگزيده و بدان روي آوردهاند و همچنين آناني كه بكلي از دنيا روي گردانيده و آخرت را اختيار كردهاند، و نيز ملاحظه احوال افراد و طبقاتي كه در ميان اين دو طبقه قرار داد بنگريم اين مطلب روشن ميشود. فرموده است: و انما ذلك. يعني: آنچه سزاواتر است به اين كه انسان از آن سير و افسرده نشود، و به منزله حكمت است يعني آنچه مرتبه حكمت را داراست، و حكمت در لسان شرع به معناي دانشي است كه براي آخرت سودمند باشد، و گاهي هم در معنايي اعم و فراگيرتر از اين به كار برده ميشود، امام (ع) پس از آن به شرح زير به ذكر اوصاف اين حكمت ميپردازد: 1- انها حياه للقلب اميت، پيش از اين گذشت كه در عرف ارباب معرفت، قلب عبارت از نفس انساني است، واژه حيات يا زندگي را براي حكمت استعاره فرموده، و مناسب تشبيه اين است كه وجود و دوام حيات بسته به وجود دل است، همچنان كه بقاي انسان و سعادت دنيا و آخرت او بستگي به حكمت دارد، همچنين واژه ميت يا مرده را از اين نظر براي قلب نادان استعاره آورده است، كه نادان بر مصالح و مفاسد دنيا و آخرت خويش آگاه نيست، و مانند مردگان توان جلب منفعت يا دفع ضرري را ندار
د. 2- امام (ع) واژه بصر را براي حكمت استعاره كرده و چشم انسان نادان را كور، توصيف فرموده است، نيز ميتوان وصف كوري را براي چشم بصيرت و ديده باطن نادان استعاره دانست، و نيز ممكن است مراد حقيقت و واقعيت انسان جاهل و ناآگاه باشد، مناسبت استعاره نخست اين است: همانگونه كه انسان بينا ميتواند به وسيله چشم راه خود را تميز دهد، و به سوي مقصدي كه دارد گام بردارد، انساني هم كه از موهبت حكمت بهرهمند است، با بصير مقاصد خود را برميگزيند، و با بينشي كه دارد به مصالح دنيا و آخرت خويش آگاه و بينا ميباشد، و در استعاره دوم وجه مناسبت اين است كه انسان نادان بصيرت و بينشي كه بتواند امور مذكور را تشخيص دهد ندارد و مانند كور است كه راه را از چاه نميشناسد. وجه استعاره سوم اين است كه چشم انسان نادان پيرو دل اوست، و به هر كاري كه دست ميزند، و از هر چه رو ميگرداند و بالاخره در تمام اموري كه از طريق چشم و ديگر حواس خود انجام ميدهد، از انديشه و تصوري كه دارد پيروي ميكند، و چون اين اعمال غالبا ناسودمند بلكه زيانبخش است، از اين رو چشم نادان كه وسيله وقوع اين اعمال ناپسند ميباشد به چشم كور تشبيه، و واژه مذكور براي آن استعاره شده
است. همچنين واژه سمع و صماء را براي گوش استعاره فرموده است، و دليل اين استعارهها همان مطالبي است كه ذكر شد، زيرا مراد از سمع، شنوايي دل و ادراك بينش است، واژه اذن (گوش) ممكن است براي همين معنا و يا گوش ظاهر استعاره شده باشد، نيز واژه ري براي حكمت، و ظمان را براي نادان استعاره آورده است، مناسبت استعاره نخست اين است كه همانسان كه آب، اندرون انسان تشنه را پر ميسازد و تشنگي او را فرو مينشاند، و او را از اين رنج آسوده ميگرداند، حكمت نيز جان انسان را از فوايد خود پر بار و نيرومند ميسازد، و او را از بيماري جهل و ناداني ميرهاند. اما مناسبت استعاره دوم اين است كه همانگونه كه انسان تشنهكام ز تشنگي دچار رنج و درد ميشود، انسان نادان نيز گرفتار درد جهالت است، و همين ناداني نيز سبب نابودي او در آخرت ميباشد. 3- اين كه فرموده است همه توانگري و بينيازي و سلامت در اين حكمت است، منظور از توانگري بينيازي انسان از همه چيز و به كمال رسيدن نفس به وسيله آن است، زيرا هدف و غايت حكمت رسيدن به آستان قرب حق تعالي و فرو رفتن در انوار معرفت اوست، و تنها بدي وسيله است كه عارفان به خدا، از هر چيزي بينياز مييابند، منظور امام (
ع) از سلامت در اين عبارت، سلامت نفس از عذاب جهل است، زيرا در اصول حكمت ثابت است كه جهالت بزرگترين سبب هلاكت انسان در آخرت ميباشد. فرموده است: كتاب الله. كتاب خبر مبتداست به اين گونه كه يا خبر دو واژه لذلك ميباشد كه در اين صورت و ما كان بمنزله الحكمه خبر اول آن است، و يا خبر براي مبتداي محذوفي است كه تقدير آن و هو كتاب الله است، و ممكن است هم عطف بيان براي ما كان بمنزله الحكمه باشد، امام (ع) براي كتاب خدا اوصافي به شرح زير بيان فرموده است: 1- تبصرون به يعني: به وسيله كتاب خدا ميبينيد، اين جمله اشاره است به اين كه قرآن مشتمل بر حكمت است، و وجه شباهت قرآن به حكمت اين است كه نادانان به وسيله كتاب خدا و حكمتها و موعظههايي كه در آن است به مقاصد و مصالح دنيا و آخرت خود راهنمايي و بينا ميشوند. 2- تنطقون به يعني: به وسيله آن سخن ميگوييد، نيز به همان معناست. 3- تسمعون به يعني: بدان ميشنويد، نيز در پيرامون همان مطلب است. 4- فرموده است: ينطق بعضه ببعض، يعني برخي از آيات قرآن، مفسر آيات ديگر است مانند آياتي كه آيههاي مجمل را و مبين، و مطلق را مقيد ميكند، و عام را تخصيص ميدهد. 5- و يشهد بعضه علي بعض يعني: برخي ا
ز آيات قرآن گواه برخي ديگر است، و اين معنا به مضمون نزديك است هر چند مراد بخش ديگري از آيات است. 6- فرموده است: و لا يختلف في الله يعني: در قرآن اختلافي درباره خداوند وجود ندارد، زيرا اين كتاب الهي بر اساس بيان اصول و قوانين كلي و جامعي كه متضمن صلاح امور دنيا و آخرت انسان است قرار دارد، و هدف اين قوانين، كشانيدن و سوق دادن مردم به سوي حق، و وصول به آستان قرب و جوار رحمت خداوند است، از اين رو هيچ واژهاي در قرآن يافت نميشود كه دلالت بر خلاف اين مقصود داشته باشد، بلكه همه الفاظ و مطالب آن گويا وحدت مقصد، و بيانگر هدف واحدي است كه همان وصول به درگاه قرب الهي پس از پاك شدن از ناپاكيها و پليديهاي اين دنياست، هر چند اسباب وصول به اين مقصود و رسيدن به اين هدف، گوناگون و متعدد است.
[صفحه 288]
غل: كينه و دغلكاري شما در كينهورزي و دغلكاري ميان خودتان همداستان شدهايد، و اين همدستي و اتفاق شما مانند گياهي است كه بر سرگين حقد و حسد روييده باشد، شما در دلبستگي به آرزوهاي دور و دراز با يكديگر به دوستي، و در به دست آوردن مال و منال با همديگر به دشمني پرداختهايد، بيشك شيطان پليد شما را شيفته و دلباخته كرده، و غرور و فريب، شما را گمراه و سرگردان ساخته است، و من براي خود و شما از خداوند ياري ميطلبم. 7- فرموده است: و لا يخالف بصاحبه عن الله يعني: قرآن كساني را كه در سايه انوار پر فروغ آن گام برميدارند از راه حق بيرون نميبرد، واز رسانيدن آنها به مقصد اصلي و هدف نهايي كه خداوند متعال است تخلف نميورزد. فرموده است: قد اصطلحتم … تا آخر. عبارا مذكور دلالت بر نكوهش شنوندگان به سبب ارتكاب كارهاي ناپسند دارد، واژه اصطلاح (سازش كردن) براي سكوت آنها در برابر كساني كه مرتكب كارهاي زشت مانند دغلكاري و كينهورزي و حسادت ميشوند، و خود نيز در اين كارها با آنها مشاركت ميكنند استعاره شده است. فرموده است: و نبت المرعي علي دمنكم. اين مثل براي كساني كه در ظاهر با يكديگر سازش و آشتي، و در دل كينه همديگر
را دارند آورده ميشود، مطابقت اين مثل با احوال شنوندگان از اين روست كه چنين صلح و سازشي مانند گياهي كه در مزبله ميرويد و بزودي خشك ميشود، گذرا و ناپايدار است. فرموده است: تصافيتم علي حب الامال، يعني: به داشتن آرزوهاي دور و دراز با يكديگر همدلي داريد. اين عبارت اشاره است به انگيزه سازش آنها كه در پيش ذكر فرموده و بدين سبب واو عطف در اين جا آورده نشده است. فرموده است: و تعاديتم في كسب الاموال يعني: براي به دست آوردن مال و منال با يكديگر دشمني ميورزيد. اين جمله علت كينهورزي و دغلبازي آنها را بيان ميكند. توضيح داده ميشود كه در مورد جمله نخست روشن است كه آنچه مردم را در ظاهر به هم نزديك ميگرداند، اغراض و مطامع مادي و يا نيازمنديهايي است كه براي دست يافتن به مقاصد و آمال دنياي خود به يكديگر دارند، هر چند درون آنها آكنده از دشمني و كينه و خيانت باشد، چنان كه معمول روزگار ما همين است. و درباره عبارت دوم نيز ميدانيم كه انگيزه پيدايش دشمنيها و كينهها و كشمكشها غالبا به سبب مال و منال دنيا و رسيدن به خوشيها و لذات آن است. فرموده است: لقد استهام بكم الخبيث يعني: شيطان شما را شيفته و دلباخته كرده و از شما جدا نمي
شود، و مراد از خبيث، شيطان است، و اين گفتار مشعر بر سرزنش آنهاست، كه آثار وسوسههاي شيطان در آنها نمايان است و از آنچه منع ميشوند دست باز نميدارند، درباره اين كه فرموده است: و تاه بكم الغرور يعني: شيطان شما را غافلگير كرده و در نتيجه از راه راست منحرف، و در وادي گمراهي سرگردان ماندهايد، مراد از غرور، شيطان است چنان كه خداوند متعال فرموده است: و لا يغرنم بالله الغرور. امام (ع) در پايان سخنان خود، براي خود و آنان در غلبه بر نفس اماره، از خداوند درخواست ياري ميكند، دعاي آن حضرت درباره خودش براي دوام مقهوريت نفس او در برابر عقلش ميباشد و در مورد آنان براي اين است كه به آنها قدرت دهد تا نفس اماره را سركوب و انحراف را ريشهكن سازند. و توفيق از خداست.
[صفحه 296]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است در هنگامي كه عمر بن خطاب درباره رفتن خود به جنگ با روميان با آن حضرت مشورت كرد، امام (ع) چنين فرمود: حوزه: مرز جمعت محرب: با كسر ميم، مرد جنگديده حفز كذا: اين گونه را، حفزه: او را با ديگري همراه كرد. اظهر الله علي فلان: خداوند او را بر فلان پيروز كرد. ردء: ياور كنفه: او را نگهداري كرد و پناه داد. مثابه: محل بازگشت. خداوند بر عهده خود گرفته كه حدود و مناطق مسلمانان را قوت و عزت بخشد، و ضعف آنها را بر طرف سازد، خداوندي كه در آن هنگام كه مسمانان اندك بودند، و توان به دست آوردن پيروزي را نداشتند آنان را ياري كرد، و در زماني كه به سبب كمي عده، بر دفع دشمنان توانا نبودند، از آنان دفاع فرمود همو زندهاي است كه نميميرد. اينك اگر تو خود به سوي دشمن روي، و در برخورد با آنها دچار شكست شوي، براي مسلمانان نقاط دوردست پناهي نميماند، و پس از تو مرجعي برا آنها باقي نيست، بنابراين مرد جنگديده و دليري را به سوي آنها گسيل دار، و با او مرداني آزموده و سختي كشيده و خيرانديش را روانه كن، اگر خداوند پيروزي داد همان شده است كه ميخواهي، و اگر پيشامد، چيز ديگري بود، تو همچنان
پناه مسلمانان و مرجع آنها ميباشي. اين مشورت در هنگامي انجام گرفت كه پادشاه روم با انبوهي از لشكريان و مردم آن ديار به سوي مسلمانان شتافته، و خالد بن وليد در خانهاش انزوا اختيار كرده، و كار بر ابيعبيده بن جراح و شرحبيل بن حسنه و ديگر فرماندهان سپاه اسلام دشوار شده بود. فرموده است: و قد توكل الله … تا لا يموت. اين جملات سرآغاز سخنان امام (ع) و مقدمهاي بر اظهار نظر اوست در اين گفتار دلايل لزوم توكل بر خدا و اطمينان و اعتماد بر او را در اين مهم تذكر ميدهد. فشرده سخنان آن حضرت اين است كه خداوند برپايي اين دين و عزت و قدرت مردم سرزمينهاي آن را تضمين كرده است، واژه عوره كنايه از هتك حرمت زنان است، و ممكن است براي سرافكندگي و خواري ناشي از مغلوبيت و شكست، استعاره شده باشد، كه خداوند با وعده ياري و پيروزي كه داده، جلوگيري از پاره شدن پرده حرمت مسلمانان را تضمين فرموده است، و اين سخن بنا بر گفتار خداوند متعال ميباشد، كه فرموده است: وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم في الارض كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكن لهم دينهم الذي ارتضي لهم و ليبدلنهم من بعدم خوفهم امنا. فرموده است: والذي نصرهم تا پا
يان مقدمه، استدلالي است بطور تمثيل بر آنچه بيان ميفرمايد كه خلاصهاش اين است: كسي كه مسلمانان را در آن زمان كه اندك بودند ياري و پيروزي بخشيد، زندهاي است كه نميميرد، و در اين هنگام كه مسلمانان از كثرت و فزوني برخوردارند نيز آنان را ياري و پيروزي خواهد داد، اصل تمثيل، حال كمي مسلمانان و فرع آن، حال كثرت آنان، و حكم تمثيل، پيروزي، و علت آن بقاي ذات پروردگار، و دوام حيات زنده جاويدي است كه مرگي براي او نيست. فرموده است: انك متي تسر تا آخر خطبه مبتني است بر راي آن حضرت و خلاصه اين مشورت كه عبارت است از عدم صلا حديد آن بزرگوار به اين كه عمر شخصا از مركز خلافت بيرون رود و همراه لشكريان رهسپار جنگ با روميان شود. دليل اين راي اين كه ممكن است در برخورد با دشمن دچار مصيبت و شكست گردد، و چون او امروز تكيهگاه مسلماناني است كه به او پناه ميبرند، و در صورت وقوع نابودي و شكست وي، براي آنان پايگاه استواري كه به دور آن گرد آيند، و مركز قدرتي كه بدان اعتماد كنند باقي نميماند، لذا تذكر ميدهد كه يكي از دلير مردان را كه به شجاعت و دلاوري شناخته شده، و سابقه فراواني در نبرد و پيكار داشته، و از تجربه و بينش در اين كار برخورد
ار باشد، به جاي خود روانه جنگ كند، و معناي اين كه اهل البلاء را با او همراه سازد اين است كه كساني را كه در اخلاص و خيرانديشي آنها ترديدي نيست، و در جنگها آزموده و صاحب تجربهاند به همراهي او گسيل دارد، سپس امام (ع) از بيانات خود نتيجهگيري ميكند، و ميفرمايد: اگر خداوند مسلمانان را پيروز كند اين همان است كه آرزوي توست، و اگر پيشامد به گونه ديگري باشد، يعني شكست و ناكامي آيد، او براي مسلمانان همچنان پشتوانهاي است كه بدو اعتماد ميكنند، و پناهگاهي است كه به او آرامش خواهند يافت.
[صفحه 300]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است. ابتر: هر چيزي كه اثر خوبي از آن به جا نمانده باشد. نوي: مقصدي كه مسافر از دور يا نزديك، در نظر ميگيرد و نوي از ناي كه به معناي دوري است نيز ميآيد. هنگامي كه ميان آن بزرگوار و عثمان مشاجرهاي در گرفته بود، مغيره بن اخنس به عثمان گفت، من براي دفاع از تو، او را بس خواهم بود، امام (ع) به مغيره فرمود: اي فرزند ملعون بلاعقب و اي زاده همان درختي كه نه ريشهاي دارد و نه شاخهاي، تو مرا بس خواهي بود؟! به خدا سوگند خداوند كسي را كه تو ياورش باشي عزيز نميگرداند، و كسي كه تو دستگيرش باشي از جاي بر نخواهد خاست، خداوند خوبي را از تو دور فرمايد، از نزد ما بيرون شو، هر كاري كه ميتواني بكن، خداوند رحمتش را از تو دريغ بدارد اگر در انجام دادن آنچه از دستت برميآيد دريغ كني. اين منازعه ميان امام (ع) و عثمان در زماني واقع شد، كه آتن فتنه بر ضد عثمان بالا گرفته بود، و مردم از امام (ع) درخواست ميكردند، كه به نمايندگي آنها با عثمان گفتگو كند. امام (ع) مغيره را به نداشتن ريشه و تبار نكوهش كرده و همچنين او را مورد لعنت قرار داده، و براي خاندانش واژه شجره را استعاره فرموده و بدين
وسيله او را زاده درختي بيشاخ و بن و فاقد حسب و نسب خوانده، و پستي و زبوني او را يادآور شده است، سپس درباره ادعايش كه از جانب عثمان او را بس است، به گونه انكار و تحقير، وي را مورد پرسش قرار ميدهد و سوگند ميخورد كسي را كه او يار و ياور باشد، خداوند عزيز نميگرداند، بلكه خداوند نصرت را نصيب كسي ميكند كه دوستان و خاصان او يار و ياورش باشند، و بيشك كسي را كه خدا دستگيري و ياري نكند از جاي بر نخواهد خاست چنان كه خداوند متعال فرموده است: ان ينصركم الله فلا غالب لكم و ان يخذلكم فمن ذاالذي ينصركم من بعده سپس امام (ع) به او نفرين ميكند و از خدا ميخواهد كه او را به آرزوي خود نرساند. فرموده است: ابلغ جهدك. يعني: كوشش خود را در اذيت و آزار به كار ببر، فلا ابقي الله عليك ان ابقبت يعني: خداوند تو را حافظ و نگهدار نباشد، و مورد ترحم قرار ندهد اگر در اين مورد رعايت و كوتاهي كني، گفته ميشود: ابقيت علي فلان يعني: او را مورد رعايت و ترحم قرار دادي.
[صفحه 302]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: فلته: كاري كه ناانديشيده انجام گردد. خزامه: حلقهاي است از مو كه در بيني شتر قرار داده ميشود. بيعت شما با من نينديشيده و ناگهاني نبود، و كار من و شما يكسان نيست، من شما را براي خدا ميخواهم، و شما مرا براي سود خويش ميخواهيد. اي مردم! براي اصلاح حال خودتان، به من كمك كنيد، سوگند به خدا من حق ستمديده را از كسي كه به او ستم كرده باز ميستانم و ستمگر را مهار كرده ميكشانم، تا او را بر آبشخور حق وارد سازم هر چند خوش نداشته باشد. مفهوم گفتار امام (ع) كه فرموده است: بيعت شما با من بيانديشه و ناگهاني نبود اين است كه چون بيعت آنها از روي تدبر و انديشه بوده كسي نميتواند پس از انجام يافتن بيعت مخالفت كند، و يا از آن پشيمان گردد، در اين عبارت اشاره به بيعت مردم با ابيبكر شده كه عمر درباره آن گفت: كانت بيعه ابي بكر فلته و قي الله شرها يعني: بيعت مردم با ابيبكر ناسنجيده و بدون انديشه بود، و خداوند مردم را از شر آن محفوظ داشت. فرموده است: و ليس امري و امركم واحدا. اين بيان اشاره است به تفاوتي كه ميان اقدامات امام (ع) و خواستهاي آنها وجود دارد، و اين تفاوت و اختلاف را
با ذكر اين كه من شما را براي خدا ميخواهم روشن ميگرداند، و معناي سخن مزبور اين است كه من از شما پيروي و فرمانبرداري ميخواهم تا به ياري شما دين خدا را برپاي دارم، و احكام و حدود او را اجرا كنم و شما مرا براي خودتان ميخواهيد يعني براي اين كه از عطايا و مقام و منزلت و منافع ديگر دنيوي برخوردار شويد، و پس از اين گفتار توبيخآميز آنان را مخاطب قرار داده از آنها ميخواهد كه براي اصلاح احوال خودشان او را ياري كنند، و فرمانبردار او باشند و دستورها را به كار بندند، سپس سوگند ميخورد كه انتقام ستمديده را خواهد گرفت، و ستمگر را مهار خواهد كرد، استعاره واژه قود كه به معناي كشيدن است براي توصيف اين معناست كه او ستمكار را به ذلت خواهد كشانيد، و او را وادار خواهد كرد كه حق را اذعان كند و به آن تن دردهد، واژه خزامه ترشيحي بر اين استعاره است، همچنيم واژه منهل (آبشخو) را براي حق، استعاره فرموده است، بدين مناسبت كه آبشخور محلي است كه تشنهكامان با رسيدن به آن از رنج تشنگي آسوده ميشوند، حق نيز چشمه زلالي است كه سينه ستمديدگان به آن شفا مييابد و با رسيدن بدان درد و رنج آنان بر طرف ميشود، و توفيق از خداست.
[صفحه 304]
از سخنان امام عليهالسلام است درباره چگونگي هدف طلحه و زبير ايراد فرموده است: نصف: عدل و انصاف طلبه: به كسر لام، مطلوب حما: گل سياه گنديده چنان كه خداوند متعال فرموده است: من حما مسنون و حما با الف مقصور نيز روايت شده است. حمه: با حاي مضموم و تخفيف ميم و فتح آن، كژدم مغدفه: با دال وفا، تاريك، گفته ميشود اغدف الليل يعني: شب سخت تاريك شد مغدف با فتح دال نيز روايت شده به معناي پوشيده و از جمله ان المرء تغدف وجهها بالقناع، ماخوذ است، يعني: آن زن رخسارش را با روسري پوشانيد. زاح الباطل: باطل كنار رفت نصاب: قرارگاه لافرطن: هر آينه پر ميكنم شغب: به معناي مشاغبه، فتنهانگيزي ماتح: با دو نقطه له بالا، آبكش و با دو نقطه زير كسي كه در درون چاه دلو را پر ميكند. عب: آشاميدن حسي: با كسر حا و سكون سين، آبي است كه در شنزار تهنشين ميشود و پس از رسيدن به جاي سفت و سخت زمين، گرد آمده و بيرون كشيده ميشود. به خدا سوگند از نسبت دادن هيچ منكري به من خودداري نورزيدند، و ميان من و خود آن انصاف را مراعات نكردند، آنان حقي را درخواست ميكنند كه خودشان آن را ترك كردهاند، و خوني را مطالبه ميكنند كه آن را خو
د آنها ريختهاند اگر من در ريختن اين خون با آنها شركت داشتهام، پس آنان نيز در آن شريك و انبازند، و اگر به تنهايي اين خون را ريختهاند، از هيچ كس جز از آنها خونخواهي نبايد كرد، براي آنها نخستين حكم عادلانه اين است كه عليه خود داوري كنند، من خود را به همراه دارم، نه امري را بر كسي مشتبه و نادرست جلوه دادهام، و نه بر خودم چيزي دگرگون و مشتبه شده است، آنها گروهي ستمگر و ياغي هستند، كه گل سياه (كينه و حسد) و زهر گژدم (جفا و نفاق) و شبههاي ظلماني در ميان آنهاست. در حالي كه حقيقت امر روش است، و باطل از بيخ و بن كنده شده، و زبان هياهو و فتنهانگيزي بريده گرديده است، سوگند به خدا حوضي را براي آنها (از شربت مرگ) پر كنم كه خود آبكش آن باشم، و هرگز از آن سيراب باز نگردند، و پس از آن ديگر آب ننوشند. چون عبارت و الله … تا آن جا كه فرموده است: و لا لبس علي در ذيل گفتار آن حضرت كه: الا و ان الشيطان قد ذمر حزبه و همچنين در خطبه پيش از آن، بنا به روايت ديگري كه در اين باره موجود بود سابقا شرح و تفسير شده است، نيازي به توضيح دوباره نيست، اما اين كه فرموده است: و انها للفئه الباغيه فيها الحما و الحمد، برخي از شارحان درباره
فئه كه با الف و لام تعريف آمده گفتهاند كه اين اشاره است به آنچه پيامبر گرامي (ص) به او خبر داده بود كه گروهي در آينده بر او ستم و سركشي خواهند كرد، بي آن كه نام آن گروه را بيان فرموده باشد، و هنگامي كه اينها بر ضد او خروج كردند با نشانههايي كه در آنها بود، دانست كه اين همان فئه باغيه يا گروه ستمگري است كه پيامبر (ص) پيش از اين به او خبر داد است، و نيز درباره حما و حمه طبق برخي روايات و اقوال، پيش از اين سخن گفتهايم، اما در اين جا براي كينهها و تيرگيهاي دروني اين گروه استعاره شده است، زيرا همانگونه كه گل و لاي، آب را تيره و گنديده ميكند، فتنهاي كه اين گروه به پا كرده است نيز موجب پيدايش تيرگي در اوضاع جهان اسلام، و پديد آمدن بينظمي و آشوب در ميان مسلمانان، و مانند زهر كژدم سبب آزار و كشتار است، ذكر شبهه مغدفه اشاره است به اين كه اينها دست به شبه كاري زده و براي عثمان به خونخواهي برخاسته، و امر را بر مردم مشتبه ساختهاند، براي اين اقدام آنها صفت مغدفه را كه به معناي تاريكي است استعاره آورده است، براي اين كه مانند شب تاريك كه انسان در آن راه به جايي نميبرد، اكثر مردم در اين فتنه دچار شبهه و فريب گرديده
تا حدي كه در اين راه كشته شده و جان خود را از دست دادهاند. فرموده است: ان الامر لواضح … تا شغبه. امام (ع) آنچه در خلال جملات مذكور بيان كرده براي رد افترا از شخص خود، و رفع هر گونه شبهه درباره حقانيت حكومتش ميباشد، زيرا در اين مورد حق روشن است و باطل را بدان راه، و زبان را ياراي ياوهگويي و فتنهانگيزي نيست، واژه زبان به گونه استعاره ذكر شده و شغب ترشيحي براي آن است، بقيه اين خطبه نيز در ذيل فصولي كه ذكر شد، پيش از اين شرح داده شده است.
[صفحه 307]
از اين خطبه است: عوذ: جمع عوذه، ماده شتر پير مطافيل: جمع مطفل با ضم ميم. انسان يا حيوان مادهاي كه تازه زاييده باشد. تاليب: برانگيختن ابرمت الامر: كار را محكم كردم استشبتهما: با اين معجمه سه نقطه، بازگشت آنها را خواستم. با تاء نيز روايت شده كه دراي صورت مشتق از توبه است. استانيت: منتظر ماندم همچون شتران نوزاييده كه به سوي نوزادهاي خود ميشتابند، به سوي من رو آورديد، و پي در پي ميگفتيد بيعت، بيعت!! من دستم را بستم و شما آن را گشوديد، دستم را واپس كشيدم شما آن را به سوي خود كشيديد. بار روردگارا! آن دو (طلحه و زبير) قطع رحم كرده از من بريدند، و به من ستم كردند، و بيعت خود را با من شكستند، و مردم را بر من شوراندند، پس بگسلان آنچه را بر ضد من ميبندند، و مست گردان آنچه را عليه من استوار ميكنند در آنچه آرزو كردهاند و براي آن ميكوشند بدي و ناكامي را به آنها بنما، پيش از جنگ از آنها خواستم به بيعت خود باز گردند، و از آن كه كار به كارزار انجامد انتظار آنها را كشيدم، اما آنها نعمت را ناديده گرفتند و عافيت را نپذيرفتند. امام (ع) در اين خطبه بر طلحه و زبير و پيروان آنها كه بيعت خود را با آن حضرت
شكستهاند اعتراض و استدلال كرده است. فرموده است: فاقبلتم … تا فجذبتموها. اين جملات به منزله صغراي شكل اول قياس ضمير است، و خلاصهاش اين است كه شما براي بيعت با من كوشيديد تا اين كه ناگزير با شما بيعت كردم و ميثاق شما را پذيرفتم، كبراي قياس كه در تقدير است اين است كه هر كس به اندازه شما در راه اين مقصود بكوشد بر او لازم است كه به عهد خود وفا كند و بر پيمان خود استوار باشد صغراي اين قضيه مورد ترديد آنها نيست، و براي صدق كبراي آن، كتاب خداوند دليل و حجت است كه فرموده است: يا ايها الذين آمنوا اوفوا بالعقود و اوفوا بعهد الله اذا عاهدتم. امام (ع) هجوم آنان را براي عقد بيعت با آن حضرت به هجوم شتران پير به سوي بچههايشان، تشبيه فرموده است، وجه مشابهت، شدت شتاب و ميل زياد مردم در بيعت با آن بزرگوار براي خلافت بوده است، و اين كه آنان را به ماده شتران كهنسال تشبيه فرموده، براي اين است كه شتران پير به بچههايشان مهربانترند، واژه البيعه بنابر قاعده اغراء منصوب شده و تكرار آن بنا بر همين قاعده نحوي است، فايدهاش تاكيد در تشويق، و دال بر اين است كه گوينده درباره آنچه سفارش ميكند اهتمام و توجه زياد دارد، برخي از شارحان گفت
هاند فايده تكرار چيزي كه مورد اغراء و تشويق است، اين است كه گفتن آن در مرتبه اول دلالت بر سفارش انجام دادن آن در زمان حال دارد، و تكرار آن عمل به آن چيز را، در زمان آينده نيز سفارش ميكند، بنابراين معنا البيعه البيعه اين است كه هم اكنون و نيز در آينده بيعت را پذيرا باش و گفتهاند، در آن جا كه امام (ع) فرموده است الله الله يعني هم در حال و هم در آينده از خدا بترسيد و از نافرماني او بپرهيزيد، ولي الفاظ، هيچ گونه دلالتي بر آنچه آنها گفتهاند ندارد. فرموده است: اللهم … تا علي. امام (ع) در خلال اين سخن به سبب سه چيز از اينها به درگاه حق تعالي شكايت ميكند. نخست اين كه طلحه و زبير پيوند خويشاوندي خود را با او بريده و با درخواستها نابحق خود، ستم به وي روا داشتهاند، دوم اين كه بيعت خود را با او شكستهاند و سوم اين كه مردم را گردآورده و به جنگ با او واداشتهاند. فرموده است: فاحلل … درباره سه چيز نيز به اين دو تن، نفرين كرده است: اين كه خداوند رشته تصميمات فاسد آنها را كه موجب تباهي و نابودي مسلمانان است از هم بگسلاند ديگر اين كه بنيان تبليغات و نقشههايي را كه براي به راه انداختن جنگ با او طرح ريزي كردهاند ويران
و واژگون فرمايد، ديگر اين كه بدي فرجام خواستها و كردار ناهنجار آنها را به آنان بنماياند، يعني عكس آنچه را ميخواهند بهره آنها گرداند، و با كشته شدن اين دو در جنگ جمل نفرين آن حضرت درباره آنها به اجابت رسيد. فرموده است: و لقد است استشبتهما … تا الوقاع. امام (ع) در اين گفتار عذر خود را در مورد طلحه و زبير، پيش از شروع جنگ با آنها براي مردم بيان ميكند و تذكر ميدهد كه براي جنگ با اينها پيش از اين خودداري و بردباري بسيار كرده، با مهرباني از آنها خواسته است كه به سوي حق باز گردند، و از گناهي كه به سبب شكست بيعت خود مرتك شدهاند توبه كنند. فرموده است: فغمط … تا آخر اين مطلب درباره چگونگي پاسخي است كه آنها به درخواست آن حضرت دادهاند كه عبارت از ناسپاسي در برابر نعمت پروردگار است و منظور از آن سهمي است كه از غنايم، نصيب طلحه و زبير ميشده است، و آنها سهم خود را اندك شمرده و به ديده حقارت بدان نگريستهاند، زيرا يكي از انگيزههاي كنارهگيري و صغيان آنها اين بود، كه آن حضرت عطاياي بيتالمال را ميان آنها و ديگران به تساوي بخش ميكرد، همچنين نعمت سلامت و عافيت را كه موجب ايمني از بلاي جنگ و اختلاف و تباهي دين و از مي
ان رفتن نفوس است كفران كرده نپذيرفتند، و بر نبرد اصرار و بي آن كه در فرجام كار بينديشند اعلام جنگ كردند. و توفيق از خداست.
[صفحه 311]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است در آن به رويدادهاي مهم آينده اشاره ميفرمايد: در آن هنگام كه مردم زمانه رستگاري را به هواي نفس بدل كرده باشند! او هواي نفس را به رستگاري باز ميگرداند و در آن زمان كه قرآن را به راي و انديشه خود مبدل ساختهاند او آرا و انديشهها را به قرآن بازگشت ميدهد. اين خطبه در توصيف امام منتظر (ع) است كه طبق احاديث و اخبار، ظهور آن حضرت در آخرالزمان وعده داده شده است. فرموده است: يعطف الهوي علي الهدي. يعني: نفوس سرگرداني را كه از راه حق باز مانده، و در وادي ظلماني هوسها و خواهشهاي نفساني گام برميدارد، به راه خويش باز ميگرداند. و آنها را از تباهيها و اعتقادهاي فاسد گوناگون ميرهاند و به پيروي از انوار هدايت خويش، وا ميدارد، اين دگرگوني در آخرالزمان واقع خواهد شد كه مردم از پيروي انوار هدايت الهي، و حركت در راه روشن حق برميگردند، و به تبعيت از خواهشهاي نفساني و اعتقادهاي باطل ميپردازند، و دين ضعيف و ناتوان خواهد شد، و مردم گمان ميكنند كه حق و هدايت همين گمراهيهايي است كه به آنها دچارند. همچنين درباره اين كه فرموده است: و يعطف الراي علي القران اذا عطفوا القران علي ا
لراي يعني: او هر نظريهاي را كه با قرآن سازگار نباشد، طرد ميكند، و مردم را به آنچه موافق قرآن است و با كتاب الهي مخالفت ندارد، برميگرداند و اين تحولات هنگامي روي خواهد داد كه مردم قرآن را بر طبق آرا و افكار خويش تاويل كنند، و آيات آن را با انديشهها و خواهشهاي نفساني خود تطبيق دهند، چنان كه ارباب مذاهب مختلف اسلامي چنين كرده، هر كدام به دنبال خيالات و اوهام خويش به راه افتادهاند، و هر يك از آنها ميپندارد كه آنچه را قران حق و صحيح معرفي ميكند همان است كه او يافته و تشخيص داده است، و جز آن حقي وجود ندارد. و توفيق از خداست.
[صفحه 312]
بخشي از اين خطبه است: اخلاف الناقه: نوكهاي پستان ماده شتر افاليذ: جمع بر جمع است و مفرد آن فلذه است كه به معناي پاره جگر ميباشد. تا اين كه جنگ در منتهاي شدت خود به شما رو آورد. و چون شير خشمگين دندانهايش را بنماياند، آن مانند شتري است كه پستانهايش از شير پر شده است و نوشيدن آن در آغاز شيرين و در پايان تلخ باشد، آگاه باشيد در فردا، فردايي كه نميدانيد با چه رويدادهايي همراه خواهد بود، آن حاكم كه از غير آن طايفه است، كارگزاران آنها را بر بدي كردارشان بازخواست ميكند، و زمين بهترين اندوختههايش را براي او بيرون ميآورد، و كليدهايش را به او تسليم ميكند، در آن هنگام روش عدل و داد را به شما نشان خواهد داد، و آنچه را از كتاب و سنت مرده و از ميان رفته زنده خواهد كرد. فرموده است: حتي تقوم الحرب بكم علي ساق … تا عاقبتها. يعني: تا اين كه جنگ با منتهاي شدت به شما رو آورد، گويا مراد، بيان نتيجه سستي آنها در ياري و فرمانبرداري از آن حضرت در راه پيشبرد جنگ و روبرو شدن با دشمن است، و مانند اين است كه گفته باشد: شما پيوسته از ياري و كمك دست باز داشتهايد و از رفتن به سوي جنگ خودداري و كنارهگيري ميكنيد تا
اين كه دشمن نيرو يابد، و جنگ را در نهايت سختي بر شما تحمل كند اصطلاح قيامها علي الساق به معناي اين است كه جنگ به منتهاي شدت و اوج خود برسد، و جمله باديا نواجذها يعني دندانهاي خود را آشكار ميسازد كنايه از سختيها و مصيبتهايي است كه با جنگ همراه است، و اين از اوصاف شير است كه در هنگام خشم دندانها ظاهر ميشود، و ذكر اين وصف براي اين است كه امام (ع) براي جنگ واژه اسد را كه به معناي شير است استعاره فرموده است. برخي از شارحان گفتهاند كه دندانها در هنگام خنديدن نمايان ميشود، و در اين جا مراد اين است كه همانگونه كه در موقع شدت خنده، دندانها آشكار ميشود، جنگ نهايت حدت خود را نمايان، و سختيهاي خود را بر آنان وارد خواهد ساخت، نواجذ عبارت از دندانهاي آسياست كه از همه دندانها كنارهتر و دورترند، و اين خود كنايه از اين است كه آنچه را دور ميپندارند به آنها روي خواهد آورد. ميگويم اگر چه اين سخن خالي از احتمال نيست، ليكن جنگ ميدان خشم و كين است، و جاي خنديدن نيست، از اين رو آنچه در گفته شد، به نظر مناسبتر ميآيد. جمله مملوه الخلافها در توصيف ناقه (شتر ماده) است كه براي بيان آمادگي جنگ استعاره شده است، يعني: همانگونه ك
ه پستانهاي ناقه از شير پر گشته، آماده دوشيدن است، جنگ نيز افراد و وسايل خود را به حد كمال فراهم ساخته مهياي درگيري است. فرموده است: حلوا رضاعها، اين جمله نيز براي شيرخوارگان از اين ناقه استعاره شده، و اين كه گفته شده در آغاز شير آن شيرين است، اشاره به اين است كه دلير مردان و پيكارگران، در آغاز نبرد به سوي آن رو ميآورد، و هر كدام از آنها دوست دارد كه با هماورد خويش بجنگد، و مانند شيرخواره كه ميكوشد از شير مادر شيرينكام شود، براي به دست آوردن حلاوت پيروزي تلاش ميكند. همچنين واژه علقم (حنظل) را براي تلخي فرجام اين جنگ استعاره آورده است. جهت مناسبت، شباهت تلخي حنظل و تلخكامي حاصل از سرانجام اين جنگ، و همگوني است كه در اين دو تلخي حسي و روحي وجود دارد، واژههاي باديا، مملوه، حلوا و علقما بنابراين را كه حالند منصوبند، و كلمات از آنها بر حسب اين كه فاعلند مرفوع شدهاند، و درباره اين كه واژه علقما كه اسم جامد است چگونه ممكن است لفظ عاقبتها را كه پس از آن است رفع داده باشد بايد گفت كه اين واژه جانشين اسم فاعل شده مانند اين است كه: مريره عاقبتها گفته شده باشد. فرموده است: الا و في غد، اين عبارت مبتني بر آگاهي دادن از
اموري است كه در آينده واقع خواهد شد. فرموده است: و سياتي غد بما لاتعرفون يعني: فردايي خواهد آمد، كه به چگونگي آن آگاهي نداريد، اين جمله براي بزرگ شمردن رويدادهايي است كه وقوع آنها وعده داده شده، همچنين نمايانگر مقام فضيلت آن بزرگوار است كه آنچه را ديگران نميدانند ميداند، و نيز در حكم جمله معترضه است مانند آنچه خداوند متعال فرموده است: فلا افسم بمواقع النجوم و انه لقسم لو تعلمون عظيم انه لقرآن كريم كه جمله و انه لقسم معترضه است. فرموده است: ياخذ الوالي من غيرها عمالها. گويا امام (ع) پيش از اين، درباره اقوامي كه داراي پادشاهي و فرمانروايي بودهاند پاسخ رانده، و در دنباله آن بيان ميكند كه آن حكمراني كه خواهد آمد از آن اقوام و طايفهها نيست، و بدين طريق به امام منتظر (ع) اشاره ميكند. ياخذ عمالها علي مساوي اعمالها يعني: آنان را مورد بازخواست قرار داده، گناهان و خطاهاي آنها را كيفر ميدهد. فرموده است: و تخرج الارض افاليذ كبدها. امام (ع) واژه كبد (جگر) را براي گنجها و خزاين زمين استعاره فرموده است، براي اين كه گنجهايي كه در اندرون زمين نهفته است، مانند كبد يا جگر در بدن انسان پنهان و پر ارج است، ذكر افاليذ (پار
هها) براي ترشيح اين استعاره است، در حديثي كه از پيامبر خدا (ص) نقل شده عينا چنين آمده است كه وقادت له الارض افلاذ كبدها يعني: زمين پارههاي جگرش را براي او ميبرد، برخي از مفسران آيه شريفه و آخر ت الارض اثقالها را بر همين معنا تفسير كردهاند، درباره اين كه چگونه زمين گنجها و وديعههاي گرانبهاي خود را بيرون ميآورد، برخي از پژوهشگران گفتهاند: گفتار امام (ع) اشاره به اين است كه همه پادشاهان و فرمانروايان روي زمين كليدهاي كشور و قلمرو حكومت خود را خواه و ناخواه به او تسليم، و گنجينهها و ذخاير خود را به سوي وي فرستاده تقديم او ميكنند، و بطور مجاز اخراج اين اشيا به زمين نسبت داده شده است، زيرا منابع و معادن هر سرزمين به وسيله مردم آن استخراج ميشود، و بعيد دانستهاند كه زمين خود، بيرون آورنده گنجها و نهفتههاي ارزندهاش باشد، اما آنهايي كه ظواهر آيات و اخبار را رها نميكنند، و به آنها پايبندي دارد ميتوانند بگويند خداوند بيرون آورنده حقيقي اين اشيا از اندرون زمين است، و اين خود از جمله معجزات امام منتظر (ع) خواهد بود، و هيچ منعي هم وجود ندارد. فرموده است: و تلقي اليه سلما مقاليدها يعني: زمين كليدهايش را به او
تسليم ميكند، در اين جا نيز القاي كليدها بطور مجاز، به زمين نسبت داده شده است، زيرا مردم زمينند كه سر تسليم فرود آورده و كليد گنجها و ذخاير زمينهاي خود را تقديم او ميكنند، اين عبارت اشاره دارد به اين كه همگي مردم روي زمين مطيع او ميشوند، و اوامر او را گردن مينهند، و به زير فرمان او درميآيند، واژه سلما مصدري است كه جانشين حال شده است. سپس امام (ع) آگاهي ميدهد كه او شيوه عدل و دادگري خود را به مردم نشان خواهد داد، و آنچه را از كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) مرده و ترك شده، زنده و برپا خواهد داشت. واژه ميت براي آنچه از كتاب و سنت متروك مانده، و آثار و فوايد آن مانند مردگان منقطع گشته استعاره شده است. اگر گفته شود: كه فعل ويريكم دلالت ميكند بر اين كه مردمي كه طرف خطابند وقايعي را كه آن حضرت خبر داده است، درك و لمس خواهند كرد و حال اين كه در اين جا گفته شده كه اين حوادث در آخرالزمان روي خواهد داد، سبب اين چيست؟ پاسخ اين است كه خطاب به حاضران امت، به منزله خطاب به همگي امت اسلام ميباشد، و اين مانند خطابهايي است كه قرآن كريم با مردم همزمان پيامبر اكرم (ص) دارد، و همه انسانها را تا روز رستاخيز شامل ميشود، در اين ج
ا نيز چنين است، بديهي است عمر افرادي كه در آن زمان مخاطب قرار گرفتهاند، بر حسب معمول تا ظهور امام منتظر (ع) امتداد پيدا نميكند و از جمع امت، به تدريج خارج ميشوند، و همانها كه زمان آن حضرت را درك خواهند كرد باقي ميمانند و طرف خطاب خواهند بود. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 317]
بخشي از اين خطبه است: نعق: با عين و غين، فرياد زد فحص المطر التراب: باران خاك را زير و رو كرد، فحص: كاوش كوفان: يكي از نامهاي كوفه است ضواحي: اطراف شهر كه ديده ميشود. ضروس: شتر ماده بدخو كه دوشنده شيرش را ميگزد فغرت فاغرته: دهانش سخت گشوده است، با آوردن فاعل از لفط فعل معنا تاكيد شده است. يسني: آسان ميگرداند عقب: با قاف مكسور، پاشنه پا گويا او را مينگرم كه چون حيواني در شام بانگ برآورده، و پرچمهايش را در پيرامون كوفه بر زمين نشانده همچون شتري گزنده و بدخو به سوي آن رو آورده، و زمين را از سرهاي كشتگان مفروش ساخته است، دهان حرص خود را سخت گشوده، و جاي پا در زمين استوار گشته است، تاخت و تاز او گسترده و هجومش سخت و بزرگ است، به خدا سوگند شما را در اطراف زمين تار و مار ميكند تا اين كه مانند اندم سرمهاي كه در چشم ميماند جز كمي از شما باقي نماند، اين وضع همچنان ادامه مييابد تا آن گاه كه خرد و انديشه از دست رفته عرب به آنها باز گردد. سپس سنتهاي جاودانه و آثار روشن اسلام را به كار بنديد، و به پيمان نزديكي كه نبوت بدان كامل و استوار است پايدار باشيد، و بدانيد شيطان راههاي خود را براي شما
هموار ميسازد، تا از او پيروي كنيد. امام (ع) در اين بخش از خطبه از پيدايش مردي به اين صفات خبر ميدهد، برخي از شارحان گفتهاند: اين مرد عبدالملك بن مروان است، براي اين كه پدرش او را جانشين خود ساخت و پس از درگذشت او به حكومت شام رسيد، و پس از آن كه مصعب بن زبير، مختار بن ابيعبيده ثقفي را به قتل رسانيد، او براي جنگ با مصعب رهسپار كوفه شد، سپاهيان آنها در محلي به نام مسكن (با كسر كاف) كه از توابع كوفه است با يكديگر به كارزار پرداختند، در اين جنگ مصعب كشته، و عبدالملك وارد كوفه شد، مردم اين شهر با او بيعت كردند، سپس عبدالملك، حجاج بن يوسف را براي پيكار با عبدالله بن زبير به مكه فرستاد، حجاج عبدالله را كشت و خانه كعبه را ويران كرد، و اين اتفاق در سال 73 هجري روي داد، سپس عبدالملك در جريان وقايع عبدالرحمان بن اشعث گروه بسيار زيادي از اعراب را به قتل رسانيد و به وسيله حجاح بن يوسف مردم را مورد آزار كشتار بسيار قرار داد. در اين خطبه نكات و لطايفي به شرح زير است: 1- امام (ع) براي اين مرد و دعوت و تبليغ او در شام و فرمانهايي كه صادر ميكند، واژه نعيق را بطور مجاز به كار برده، و نيز واژه فحص را براي جنايات آن مرد در
كوفه و اين كه اوضاع مردم آن جا را واژگون ميكند، و نيز براي نارسايي او در درك احوال مردم، استعاره آورده است، سپس توجه و هجوم او را به شهر كوفه به حمله شتر گزنده تشبيه فرموده، و وجه تشبيه، شدت خشم كينه و آزاري است كه در نتيجه يورش او حاصل ميشود. 2- اين كه زمين را از سرها مفروش ميكند، اشاره است به كشتار زيادي كه در كوفه به عمل خواهد آورد كه تاريخ گوياي آن است، با به كار بردن واژه فغر برخي از صفات درندگان براي او استعاره شده كه كنايه است از اين كه نفوس ببسياري را كشتار، و با مردم با درندهخويي و خشم و آزار رفتار خواهد كرد، همچنين واژه ثقلت و طائه في الارض اشاره است به اين كه در زمين نيرومندي و توانايي بسيار خواهد يافت. 3- عبارت بعيد الجوله: حاكي از اين است كه قلمرو فرمانروايي او وسيع بوده، و كشورهاي دور دست نيز عرصه تاخت و تاز سوارهها و پيادههاي سپاه او خواهد شد، واژههاي بعيد و عظيم هر دو حال و منصوبند و كساني كه آنها را مرفوع روايت كردهاند آنها را خبر مبتداي محذوفي دانستهاند. 4- امام (ع) پس از بيان صفات عمومي او، به شرح آنچه اين ستمگر در آينده با مردم خواهد كرد، و آنها را در اطراف شهرها و نقاط دور پراك
نده و آواره خواهد ساخت پرداخته، و گفتار خود را با سوگند به خداوند متعال تاكيد فرموده است، اين سخنان به عبدالملك بن مروان و فرزندانش كه جانشين وي شدند، و رفتار آنها با صحابه و تابعاني كه تا زمان آنها در قيد حيات بودند اشاره دارد، و كارهاي آنها در مورد بدگويي و تحقير و طرد و كشتار صحابه و تابعان روشن است، اين كه بازمانده آنها را به غباري كه از سرمه در چشم باقي ميماند تشبيه فرموده براي بيان اين است كه شمار بسيار كمي از اين دسته باقي خواهد ماند. 5- اين كه امام (ع) خبر داده است كه فلا تزالون كذلك (پوسته چنين خواهيد بود) مراد اين است كه احوال مردم در روزگار حكومت عبدالملك و فرزندانش كه جانشين او شدند به گونهاي كه توصيف شد ادامه خواهد داشت تا اين كه اعراب خرد از دست رفته خود را باز يابند، يعني عقل عملي خويش را كه رها كرده بودند، براي بر قراري نظام احوال خود به كار گيرند، منظور از عرب، بنيعباس و عربهايي است كه در روزگار حكومت خاندان عباس آنها را يار و پيروي كردند مانند قحطبه بن شبيب الطائي و دو فرزندش حميد و حسن. همچين بنيزريق ابيطاهر بن الحسين، و اسحاق بن ابراهيم مصعبي و امثال اينها از قبيله خزاعه و ديگر عربها
، گفته شده كه ابومسلم نيز از نژاد عرب بوده است، در هر حال همه اينها در زمان حكومت بنياميه خوار و تهيدست و مقهور بودند، و هيچ كدام ازاينها نميتوانست حركت يا نهضتي به پا كند، تا اين كه خداوند حميت و غيرت آنها را به آنان باز گردانيد، و براي حفظ دين و رهايي مسلمانان از ستم بنيمروان به درآمدند، و توانستند حكومت آنها را سرنگون و دولت بنيعباس را برپا دارند. اگر گفته شود كه فعل تووب كه در خطبه است دلالت دارد كه دولت بنيمروان به سب قيام اعراب و بيداري و بازگشت عقول خفته آنها، ساقط خواهد شد، در حالي كه عبدالملك پس از مدتي فرمانروايي مرد، و پس از او فرزندانش حكومت كردند، و دولت آنها به وسيله قيام اعراب از ميان نرفت، در اين صورت دخول حتي بر فعل مذكور كه براي انتهاي غايت و به پايان رسيدن مدت به كار رود چه سودي دارد؟ پاسخ اين است كه مراد از اين انتهاي غايت، به نهايت رسيدن دولت عبدالملك نيست، بلكه منظور از آن به پايان رسيدن روزگار پريشاني و آوارگي مردم در اطراف و اكناف شهرها و كشورهاست، اين بيچارگي و پريشاني احوال اگر چه مربوط به عبدالملك و دوران فرمانروايي اوست، ليكن در زمان حكومت فرزندانش نيز ادامه داشته و تا زمان ان
قراض حكومت اين خاندان همچنان برقرار بوده است، و در اين جا مقصود به پايان رسيدن تمام اين دوران است. برخي از شارحان چنين پاسخ دادهاند كه: حكومت فرزندان عبدالملك به منزله حكومت خود اوست، و حكمراني آنها زماني به پايان رسيد كه عقول خفته اعراب بيدار گشت و در برابر آنها به پا خواستند، ليكن اين پاسخ را كساني دادهاند كه در سخنان آن حضرت دقت به كار نبرده، و الفاظ خطبه را بررسي نكردهاند تا بدانند حتي كه انتهاي مدت را ميرساند براي چه منظور در اين جا به كار رفته و متعلق به چيست؟ پس از اين امام (ع) دستور ميدهد كه احكام خداوند را اجرا و سنتهاي پيامبر (ص) را كه از او به جا مانده و برقرار است مواظبت، و آثار روشن، و ميثاق نزديكي را كه ميان او و آنهاست رعايت كنند، صدور دستور مذكور براي اين است كه هم در زمان حال و هم در هنگامي كه سختيها و بدبختيها به آنها هجوم ميآورد اين امور را رعايت كنند، و به اين معناست كه در هنگام وقوع رويدادهاي مذكور وظيفه آنها انجام دادن اين كارهاست. از آن امام (ع) درباره اين كه دسترسي به اسباب ارتكاب گناه آسان است تذكر ميدهد، كه نفس اماره راههاي آن را هموار ميكند، و موانع به جا آوردن اعمال حرام ر
ا از پاي انسان برميدارد، به اين صورت كه نخست خرد او را فرمانبردار خويش ميگرداند، و سپس او را از راه خدا بيرون برده به وادي گمراهي ميكشاند و در آنجا او را دچار هلاكت ابدي ميسازد.
[صفحه 322]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است در هنگام شورا ايراد فرموده است: هيچ كس پيش از من به اجابت دعوت حق، و پيوند با خويشان، و بخشش و احسان نشتافته است. پس سخن مرا بشنويد، و گفتارم را به خاطر بسپاريد، شايد شاهد اين باشيد كه پس از اين براي امر خلافت شمشيرها از نيام كشيده شود و عهد و پيمانها شكسته گردد، تا آن جا كه برخي از شما پيشواي گمراهان، و برخي ديگر دوستدار و پيرو نادانان باشيد. اين قسمتي از سخنان آن حضرت عليهالسلام است كه خطاب به اعضاي شورا ايراد فرموده است، و ما بخشي از اخبار آن را پيش از اين بيان كردهايم. فرموده است: لن يسرع احد … تا و عائده كرم. جملات مذكو ررا كه مبتني بر ذكر فضايل خود آن حضرت است، براي اين منظور بيان كرده است كه سخنان او را گوش دهند چنان كه پس از آن ميفرمايد: سخنم را بشنويد، و گفتارم را به خاطر بسپاريد. امام (ع) سه فقره از فضايل خود را بيان فرموده است، يكي اين كه در قبول دعوت حق و پيشبرد آن هيچ كس بر او پيشي نگرفته است، و اين نتيجه ملكه عدالت است، ديگر صلهرحم و حفظ پيوند خويشاوندي، و ديگر بخشش و احسان است، و اين دو فضيلت از فروع ملكه عفتند، پس آنچه را دستور ميدهد بشنون
د و در خاطر نگهدارند هشدار آن حضرت درباره امر خلافت و عواقب آن، و آشفتگيهايي است كه پس از آنها به خاطر رسيدن به آن روي خواهد داد، چنان كه هم اكنون اين امر دستخوش اشتباه و ناهنجاريهايي شده است، و مانند اين است كه ميگويد: اگر كار خلافت بدينسان دچار اشتباه و مورد كشمكش و طمع كساني باشد كه شايستگي آن را ندارند، و بر اساس غلبه جستن بر آناني باشد كه داراي استحقاق آنند شايد ديري نگذرد كه ببينيد مردم براي به دست آوردن آن بر روي يكديگر شمشير ميكشند، و به پيمانها خيانت ميشود، اين گفتار به طلحه و زبير و معاويه و ياران آنها و گروه خوارج و حوادثي كه در آينده پديد ميآورند و بر آن حضرت پوشيده نيست اشاره دارد. فرموده است: حتي يكون بعضكم … تا الجهاله. يعني: تا اين كه برخي از شما رهبر گمراهان، و بعضي پيرو نادانان باشيد، مراد بيان نتيجه و حاصل درگيري و ستيزگي براي به چنگ آوردن مقام خلافت است، منظور از اين كه برخي از آنها رهبر گمراهان شوند، طلحه و زبير است، و مقصود از اهل الضلاله پيروان اينها ميباشد. مراد از اهل الجهاله معاويه و سران خوارج و ديگر حكام بنياميه است و شيعه اهل الجهاله عبارت از ياران و پيروان اينهاست. و توفيق
از خداوند است.
[صفحه 324]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است كه در نهي از غيبت بيان فرموده است: سزاوار است كساني كه از گناه دوري گزيده و خداوند آنان را از آلودگي به آن مصون داشته است، به گنهكاران و اهل معصيت ترحم كنند، و سپاس خداوند بر آنها غالب، و مانع آن باشد كه به عيبجويي از آنان بپردازند، چگونه است حال غيبت كنندهاي كه عيب برادر غايبش را بازگو ميكند، و بر گناهي كه دامنگير او شده به سرزنش وي ميپردازد يا به ياد نميآورد كه خداوند گناهاني را از او پوشيده است كه بسيار بزرگتر از گناهي است كه برادر خود را بدان سرزنش كرده است؟ و چگونه او را بر گناهي نكوهش ميكند كه خودش همانند آن را به جا آورده است، و اگر او همان گناه را به جا نياورده، خدا را به طرق ديگري معصيت كرده كه از گناه برادرش بزرگتر بوده است، سوگند به خدا كه اگر هم گناه بزرگي را مرتكب نشده، و عصيان او اندك كوچك باشد، همين جرات و گستاخي او بر بازگويي عيب مردم، گناهي بس بزرگتراست. اي بنده خدا! در عيبجويي و نكوهش گناه هيچ كس شتاب مكن، شايد خداوند گناه او را آمرزيده باشد، و بر نفس خويش از گناه كوچك خود ايمن مباش، شايد بر آن كيفر و مجازات شوي، بنابراين هر كدام از شما ب
ه خاطر عيبي كه در خود ميبيند از ذكر عيبي كه در ديگري سراغ دارد بازايستد، و شكر اين نعمت كه خداوند او را بدان عيب دچار نساخته او را از توجه به كسي كه بدان گرفتار است باز دارد. منظور از اهل عصمت و كساني كه داراي ملكه خودداري از گناه ميباشند، همان كساني هستند كه خداوند آنان را ياري كرده است، تا بر نفس اماره پيروز شوند، و آن را اسير نيروي عاقله خود گردانند، و در نتيجه داراي ملكه ترك گناه و قدرت خودداري از ارتكاب حرام شوند، اينها همانهايي هستند كه خداوند نعمت سلامت از انحراف، و سلوك در راه خودش را به آنها بخشيده، و آنان را از افتادن در پرتگاه نابودي مصون داشته است. امام (ع) نخست آنان را به وظايفي كه دارند آگاه ميسازد، و تذكر ميدهد كه به اهل معصيت ترحم داشته باشند، اين ترحم و دلسوزي هنگامي درآنها پديد ميآيد كه از احوال گنهكاران و وقوع آنها در پرتگاه نابودي عبرت گيرند، بديهي است اين خوي بندگان شايسته خداوند است كه هنگامي كه كسي را در سراشيب خطر ميبينند، او را دستگيري و نسبت به رهايي او اقدام ميكنند، ديگر اين كه شكر نعمتهاي خداوند بر وجود آنها غالب باشد و آنها را از آلودگي و انحراف باز دارد، و اين زماني ميسر
است كه از مشاهده احوال گنهكاران عبرت گيرند، و از اين كه خداوند به آنها بخشش فرموده، و در سركوبي شيطان كه ماده گناه و ريشه انحراف است آنها را ياري كرده است به سپاس او مشغول باشند. فرموده است: فكيف بالغائب. اين آغاز تذكري است به افرادي كه رتبه آنان از كساني كه داراي ملكه خودداري از گناهند پايينتر ميباشد كم و بيش مرتكب گناهان كوچك يا بزرگ ميشوند. مشعر بر اين كه بدگويي از ديگران را ترك كنند، و مانند اين است كه فرموده است: اين اظهار ترحم و دلسوزي نسبت به گنهكاران شايسته كساني است كه خداوند آنان را از آلودگي به گناه مصون و در امان داشته است اما جز آنها از قبيل كسي كه به عيبجويي برادر خود ميپردازد و بر مصيبت و بلايي كه دچار است او را سرزنش ميكند در خور اين امر نيستند بلكه آنچه بر هر يك از اين افراد لازم است اين است كه غيبت و عيبجويي از ديگران را ترك كند و خدا را هر چه بيشتر شكر سپاس گويد، زيرا خداوند پرده بر روي گناهان او افكنده، و آنچه را كه در اوست و از عيب برادرش كه او را به سبب آن سرزنش ميكند بزرگتر و زشتتر است از ديگران مستور و پوشيده داشته است، و اين نعمتي است كه بايد خدا را بدان شكر گويد، و با ذكر موضع
ستر الله عليه من ذنوبه به نعمتي كه خداوند به چنين كسي بخشيده و به او اين شايستگي و آمادگي را داده كه پرده بر عيبش افكند و گناهش را پوشيده بدارد اشاره فرموده است. در جمله و كيف يذمه بذنب …، استفهام بر سبيل انكار است، و با اظهار شگفتي كه صورت احتجاج و استدلال را دارد ميپرسد: چگونه كسي ديگري را بر گناهي سرزنش ميكند و حال اين كه خود، آن را به جا ميآورد، مفاد اين عبارت تا جمله يا عبدالله اين است كه جايز نيست كسي ديگري را به گناهي كه خود مرتكب آن ميشود عيبجويي و سرزنش كند، زيرا گناهي را كه او مرتكب شده يا مانند همان گناهي است كه خود آن را به جا ميآورد، يا بزرگتر و يا كوچكتر از آن است اگر او را به سبب گناهي عيبجويي كرده كه خود مانند آن يا بزرگتر از آن را مرتكب شده است، بر اوست كه به سرزنش خويش پردازد، و اين امر او را از نكوهش ديگران باز دارد، و اگر گناه كسي كه مورد عيبجويي اوست از گناه او كوچكتر است حق چنين كاري را ندارد، زيرا با توجه به اين كه خود او آن گناه را به جا آورده، مرتكب غيبت شده و يكي از معاصي كبيره را به عمل آورده است. اين كه فرموده است: جرات به عيبجويي و بازگويي گناه ديگران، در نزد خداوند گناهي ب
زرگتر است، يا براي مبالغه در نكوهش اين گناه است، و يا به سبب اين است كه آثار زشتي كه بر ديگر محرمات مترتب ميشود كمتر از مفاسدي است كه در نتيجه غيبت و بدگويي مردم از يكديگر در جامعه پديد ميآيد، زيرا يكي از مقاصد مهم شارع مقدس ايجاد وحدت و هماهنگي در جامعه و همسو كردن مردم به وسيله اجراي اوامر و نواهي خداوند را حركت در راه اوست، و اين غرض هنگامي تحقق پيدا ميكند كه همكاري و همدلي و الفت و محبت در ميان مردم برقرار باشد، و همگي يكدل و يك جهت مانند يك بنده فرمانبردار در خدمت آقا و مولاي خود باشند، و دلها آنها از زنگار كينه و دشمني و حسد و مانند اينها پاك باشد و چون بدگويي از ديگران، نشانه كينه و باعث اين است كه كسي كه مورد غيبت قرار گرفته نيز به بدگويي از غيبت كننده خود بپردازد، و دامنه اين فساد، گسترش يابد، و اين كاملا ضد مقصود شارع مقدس است لذا اين عمل مفسدهاي بزرگ و اجتماعي به شمار آمده است، به همين سبب در قرآن كريم و احاديث نبوي از آن نهي بسيار شده است، چنان كه در قرآن كريم است كه و لا يغتب بعضكم بعضا و تا آن اندازه در اين باره تاكيد وارد شده كه در قرآن براي آن بخش از آبروي انسان كه بر اثر غيبت تضييع ميشود
، واژه لحم (گوشت) استعاره شده و براي بيان شدت كراهت و زشتي اين عمل صفت مرده به آن داده و به گوشت مردگان تعبير شده و فرموده است: ايحب احدكم ان ياكل لحم اخيه ميتا و پيامبر گرامي (ص) فرموده است: از غيبت بپرهيزيد، چه غيبت از زنا بدتر است، همانا مردي كه زنا ميكند ممكن است خداوند از گناه او درگذرد، اما غيبت كننده را نميآمرزد تا آن گاه كه رفيق وي كه مورد غيبت او قرار گرفته او را ببخشد و نيز از آن حضرت روايت شده كه فرموده است: در شبي كه به معراج برده شدم گذرم به گروهي افتاد كه با ناخنهاي خويش صورتهاشان را ميخراشيدند، از جبرابيل (ع) درباره آنها پرسيدم گفت: اينها كساني هستند كه از مردم بدگويي و غيبت ميكنند. براء بن عاذب روايت كرده است كه پيامبر خدا (ص) ما را موعظه فرمود، و آواز خود را در آن حال چنان بلند كرد كه سخنان خود را به گوش دختران تازه بالغ كه در خانههايشان بودند نيز رسانيد، فرمود: زنهار! مسلمانان را غيبت نكنيد و پرده از عيبهاي آنها برمداريد، زيرا هر كس از برادر مسلمان خود عيبجويي كند، خداوند عيب او را پيگيري ميكند و كسي كه خداوند پيگير عيب اوست او را رسوا ميگرداند هر چند در درون خانهاش خزيده باشد. پس ا
ز اين امام (ع) از شتاب در سرزمين گنهكاران و عيبجويي از آنان نهي ميكند و هشدار ميدهد كه لازم است اين احتمال داده شود كه گناهي را كه در برادر مسلمانش سراغ دارد، و به سبب آن او را مورد نكوهش قرار داده از جانب خداوند آمرزيده شده باشد، هر چند از جمله گناهان بزرگ باشد، براي اين كه ميتوان احتمال داد كه اين گناه را به سبب حالتي كه بر او چيره شده، انجام داده و قدرت بر ترك آن نداشته است. همچنين نهي فرموده است از اين كه كسي گناه كوچك خود را ناچيز شمرده و از كيفران خود را ايمن بداند، زيرا ممكن است همين گناه صغيره ملكه او گردد و در وجود او راسخ شود، و به سب آن مورد عذاب و عقوبت خداوند فرا گيرد، پس از اين به دستور خود در موضوع لزوم خودداري از عيبجويي ديگران ادامه داده و تذكر ميدهد كه هر كسي به اعتبار عيبهايي كه در خويشتن سراغ دارد بايد از پيگيري عيبهاي ديگران باز ايستد، و شكر خدا را پيشه خود كند كه وي را از افتادن در ورطه گمراهي و هلاكت كه گنهكاران در آن گرفتار و مورد آزمونند مصون داشته است. بايد دانست كه غيبت عبارت از اين است كه كسي درباره ديگري سخني گويد كه او نسبت آن را به خود ناخوش و ميدارد و در عرف مردم اين سخن
دلالت بر نقصان داشته، و نيز گوينده به قصد عيبجويي و نكوهش آن را گفته باشد، خواه اين نقصان مربوط به نارساييهاي جسماني مانند كوري و يا يك چشمي بودن، و يا حاكي از كمبودهاي روحي باشد مانند ناداني و حرص و ستمكاري يا اين كه خارج از اين دو باشد، مانند نداشتن اصل و نسب و يا پستي خانواده و تبار. اين كه در اين تعريف گفته شد كه بايد گوينده قصد عيبجويي داشته باشد براي اين است كه مواردي از قبيل بيان عيب بيمار جهت پزشك، غيبت به شمار نميآيد، همچنين است در خواست و ترحم دستگيري از صاحبان قدرت نسبت به كور و زمينگير كه گفتن نقص آنها غيبت محسوب نيست، باري غبت گاهي به زبان انجام ميشود كه معناي حقيقي آن است و گاهي هم به اشاره و ديگر چيزهايي است كه ميتوان به وسيله آنها عيب برادر مسلمان خود را اعلام كرد و به ديگران فهمانيد كه اين مجازا غيبت گفته ميشود زيرا همان كاربرد را دارد. غيبت را انگيزههاي مختلفي به شرح زير است: 1- فرو نشاندن خشم. در بسياري از اوقات انسان با گفتن بديها و عيبهاي ديگران خشم خود را فرو مينشاند. 2- فخر فروشي و برتريجويي. چنان كه كسي كه به كار نويسندگي اشتغال دارد، و شعر ميسرايد بگويد: سخن فلاني ركيك و شعر او
خنك است. 3- شوخي و مسخرگي و وقت گذراني يكي از اسباب ديگر غيبت است، كه هر چه مايه خنده حاضران ميشود درباره ديگران ميگويد. 4- از انگيزههاي ديگر غيبت اين است كه بطور مثال كسي احساس كند كه ديگري در نظر دارد از او در نزد حاكم بدگويي كند، او بر وي پيشي ميگيرد تا گفتار او را از اعتبار ساقط سازد. گاهي ممكن است غيبت انگيزههاي ديگري جز اينها كه ذكر شد نيز داشته غيبت و بدگويي متجاهر به فسق يعني كسي كه آشكارا محرمات را به جا ميآورد اجازه داده شده است، همچنين غيبت ميفروش و مخنث (مرد زن صفت) و عشار (عشريه گير) كه بسا به كار ناشايست خود ببالند و از اركاب آن شرم نميكنند، رخصت داده شده است، چنان كه پيامبر اكرم (ص) فرموده است: هر كس نقاب شرم را از رخسار خود به دور اندازد، سخن گفتن از او غيبت نيست ليك ترك غيبت و خاموشي سزاوارتر است، و توفيق از خداوند است.
[صفحه 331]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: اي مردم كسي كه برادر مسلمانش را به استقامت در دين، و درستي طريقه و آيين ميشناسد، ديگر به گفتههاي مردمان درباره او گوش فرا ندهد، آگاه باشيد گاهي تيرانداز تيرش به خطا ميرود، ليكن تير سخن نادرست در دل مينشيند و (اگر چه) باطن آن از ميان ميرود اما خداوند شنوا و آگاه است، بدانيد ميان حق و باطل جز چهار انگشت فاصله نيست. از امام (ع) درباره معناي اين سخن پرسش شد، آن حضرت انگشتان را به هم چسبانيد و ميان گوش و چشم خود قرار داد و فرمود: باطل اين است كه بگويي شنيدم، و حق اين است كه بگويي ديدم. احاك الكلام يحيك: سخن كارگر و اثر بخش شد حاك نيز به همين معناست يحيل نيز روايت شده است، يعني باطل ميشود و اصابت نميكند. اين خطبه درباره نهي از شتاب در تصديق كسي است كه ديگري را كه ظاهرش محفوظ و به صلاح و دينداري مشهور است به عيب و نقصان در دين متهم كند، و اين عبارت دلالت دارد كه علاوه بر جايز نبودن غيبت، شنيدن آن نيز منع شده است، و آيه شريفه يا ايها الذين امنوا ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا ان تصيبوا قوما بجهاله فتصبحوا علي ما فعلتم نادمين اشاره به همين مطلب دارد، سپس با ايراد ت
مثيت امكان خطاي كساني را كه به بدگويي و غيبت مرد مبادرت ميورزند يادآوري و فرموده است: تيرانداز گاهي تيرش به خطا ميرود، جهت مطابقت اين مثل با احوال كساني كه به غيبت مرد ميپردازند اين است كه گاهي از اوقات كسي كه مورد عيبجويي ديگري قرار گرفته از آن عيب بكلي پاك است و در اين صورت آنچه درباره او گفته شده صائب و مطابق با واقع نيست و مانند تيري است كه رها شده ولي به هدف نخورده باشد، بنا به روايت اين كه يحيك الكلام درست باشد، معنايش اين است كه تير گاهي خطا ميكند و موثر واقع نميشود، ولي سخن در همه احوال اثر خود را ميبخشد اگر چه حق و مطابق با واقع نباشد، زيرا آبروي انسان را مخدوش و او را از نظر كساني كه به درستي وي را نميشناسند آلوده و چركين خواهد ساخت. فرموده است: و باطل ذلك يبور و الله سميع و شهيد. اين سخن مبتني بر تهديد است، و ثمره گفتار دروغي را كه گوينده از نظر منافع ناپايدار مالي يا حيثيتي و امثال اينها گفته تحقير كرده، و آن را در برابر عقوبتهاي بزرگ الهي و خشم پايدار خداوند ناچيز شمرده است، زيرا اين كه خداوند سميع و شهيد است يعني شنوا و آگاه است مستلزم شمول خشم خداوند نسبت به غيبت كننده است، و خشم خداوند
نيز مستلزم كيفر و عذاب اوست. فرموده است: اما انه ليس بين الباطل و الحق الا اربع اصابع، عمل شخص غيبت كننده و پيامد كردار او مفسر اين گفتار است، همچنان كه عبارت: باطل اين است كه بگويي شنيدم، و حق اين است كه بگويي ديد م، چگونگي عمل را روش ميكند، و در اين جا دو نكته وجود دارد: اول- اين كه بيان آن حضرت كه فرموده باطل اين است كه بگويي شنيدم، مستلزم كليت و تعميم آن نيست تا هر چه را ميشنود باطل باشد زيرا در اين صورت باطل و مسموع در يك رديف قرار ميگيرد و هر دو را بايد ترك كرد. دوم- اين كه مراد اين نيست كه همين گفتار گوينده كه بگويد ديدم حق است بلكه حق آن چيزي است كه مشاهده كرده است، همچنان كه گفتن جمله سمعت (شنيدم) باطل نيست، بلكه آنچه شنيده است باطل است، و در واقع جملههاي رايت و سمعت خبر دادن از چيزي است كه ديده و شنيده شده است، و مجازا به جاي مخبر عنه يا مرئي (ديده شده) و مسموع (شنيده شده) نشستهاند. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 334]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: آن كس كه نيكي را جز در جاي خود به كار برد، و به غير مستحق احسان كند، جز ستايش فرومايگان و ثناگويي بدكاران و گفتار نادانان بهرهاي ندارد، و تا هنگامي كه به آنها بخشش ميكند ميگويند چه دست بخشندهاي دارد در صورتي كه او براي صرف مال در راه خدا بخيل است، بنابراين به هر كس خداوند ثروتي بخشيده، بايد بدان مال پيوند خود را با خويشاوندانش استوار سازد، و از مردم مهمانداري كند، و اسيران را رهايي دهد، و گرفتاران را دستگيري، و به تهيدستان و وامداران اعانت و احسان كند، و در اداي حقوق واجب الهي و تحمل سختيها و مشكلات به خاطر به دست آوردن پاداشهاي اخروي بردبار و شكيبا باشد، چه رسيدن به اين صفات موجب شرافت و بزرگواري در دنيا و درك فضيلتهاي آخرت است، انشاءالله. چون انساني كه به ديگران نيكي و احسان ميكند، خواه درباره كسي كه استحقاق آن را دارد و خواه درباره نامستحق، در هر دو صورت مورد ستايش و تمجيد مردم است، و احسان كننده را به سبب بذل و بخششي كه دارد ميستايند، لذا آنچه عمل كسي را كه به غير مستحق بذل و بخشش ميكند، از عمل آن كس كه احسان خود را درباره مستحق انجام ميدهد جدا و
مشخص ميسازد اين است كه دسته نخست تنها مورد ستايش لئام خلق قرار ميگيرند، يعني فرومايگان و نادانان و تبهكاراني كه مبادي ديني و اصول روابط اجتماعي را زير پا نهادهاند، زيرا اين گونه مردم اين شناخت را ندارند كه به مقتضاي عقل رفتار و هر كار را در جاي خود و به هنگام خود انجام دهند، و اصل عدالت را كه نظام امور دنيا و بقاي نوع انسان بسته به آن است مراعات كنند، از اين رو دسته مذكور با همه اسراف و تبذير از نظر خردمندان و ارباب بينش بخيل به شمار ميآيند، زيرا در برابر اوامر خداوند بخل ميورزند، اما دسته دوم مورد ستايش همه مردمند، هم در دنيا بحق ستوده و پسنديدهاند و هم در آخرت از ثوابهاي جزيل بهرهمند ميباشند، لذا گفتار امام (ع) در عبارت: فليس لواضع المعروف تا جمله و هو عن ذات الله بخيل اشاره به گروه نخست دارد. فرموده است: ما اجود يده. اين جمله متعل به مقاله الجهال است، يعني آنچه اين نادانان تا زماني كه از بذل و بخشش او بهرهمندند ميگويند اين است كه چه دست بخشندهاي دارد، اين كه ستايش مزبور مقيد شده به تا زماني كه از احسان او بهرهمندند براي اين است كه وقتي نادان مورد بخشش و احسان قرار ميگيرد ميپندارد كه آنچه به ا
و داده شده حق او بوده است و اگر در صدد شكر و سپاس برآيد تا زماني است كه آن احسان ادامه داشته و برقرار باشد و با قطع احسان، شكر و سپاس او نيز منقطع خواهد شد، اما ناداني كه شرور و تبهكار است در بسياري از موارد تصور ميكند: بخششي كه به او شده از بيم شرارت و آزار اوست و اگر بخشنده را سپاس گويد تا زماني است كه بخشش ادامه دارد، و به محض انعام براي اين كه دوباره آن را به دست بياورد و بخشنده را ناگزير به ادامه بخشش كند، به جاي شكر گذشته به آزار و شرارت ميپردازد. درباره دسته دوم يعني كساني كه احسان و نيكي را در جاي خود به كار ميبرند، امام (ع) موارد مذكور را يادآوري ميكند و دستور ميدهد كه اموال خود را در اين راهها مصروف دارند، و پنج مورد را ذكر ميكند: 1- پيوند با خويشان. 2- ميهمانداري پسنديده. 3- آزاد كردن اسيران و رنجديدگان (مراد از عاني كه در خطبه است همان اسيران است) 4- بخشش به مستمندان و وامداران. 5- پرداخت حقوق واجب الهي به مستحقان آنها مانند زكات و صدقات مستحبي. منظور از نوائب زيانها و تاوانها و هزينههايي است كه انسان به وسيله آنها از دست و زبان ستمگران رهايي پيدا ميكند، و صرف مال در اين موارد بر انسان وا
جب است. اين موارد پنچگانه از شاخههاي فضيلت كرم است كه طي جملات: فمن آتاه الله … تا ابتغاء الثواب بدانها اشاره فرموده است. و با ذكر واژه ابتغاء كه مفعول له و مبين علت وقوع فعل است تذكر ميدهد كه انفاق و بخشش در موارد مذكور اگر به قصد امتثال امر الهي باشد به جا و در مورد خود انجام گرفته است، و اگر اين كارها براي خودنمايي و شهرت طلبي صورت گرفته باشد اگر چه از نظر شرع ظاهرا مجزي و موجب اسقاط تكليف است ولي باطنانه مجزي است و نه مقبول. سپس امام (ع) در اين گفتار خود كه فان فوزا بهذه الخصال … تا آخر خطبه به امتيازهايي اشاره ميكند كه نصيب كساني است كه نيكي و احسان را در مواردي كه دستور داده شده به كار ميبرند، و انفاق و بخشش خود را متوجه مستحقان ميسازند و آن عبارت است از شرف و بزرگواري و نيكنامي در دنيا، و رسيدن به درجات عالي ثوابهاي آخرت كه به دارندگان فضيلتهاي نفساني وعده داده شده است، اين كه واژه فوز را كه به معناي دست يافتن است به صورت نكره به كار برده براي اين است كه نكره بودن آن مفيد معناي مطلق دست يافتن است قطع نظر از اين كه چه كسي آن را به دست آورده باشد و اين معنا اگر چه در حالت معرفه بودن، نيز از آن فه
ميده ميشود، ليكن در صورت اخير معنايي كه از آن استفاده ميشود مشترك ميان معناي مذكور و معهود ذهني است و در نتيجه توهم خواهد شد كه اين فوزو كاميابي منحصر و محدود خواهد بود، از اين رو حالت نكره بودن آن فصيحتر و بليغتر است.
[صفحه 339]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است كه در طلب باران ايراد فرموده است: افلع عن خطيته: از گناه توبه و بازگشت كرد مثاور: جهنده زلفه: قرب و منزلت واجم: كسي كه از بسياري اندوه قادر به سخن گفتن نيست. قيعان: جمع قاع، سرزمين هموار نافعه: سيراب كننده، سودمند بطنان: جمع بطن، سرزمين پست آگاه باشيد زميني كه شما را بر پشت خود گرفته، و آسماني كه بر شما سايه افكنده است فرمانبرداران پروردگار شمايند اين دو به خاطر دلسوزي، و يا تقرب جستن به شما و يا به اميد فايدهاي، بركات خود را به شما نميبخشند، بلكه مامور شدهاند كه در خدمت منافع شما باشند و فرمان بردهاند، و براي تامين مصالح شما گمارده شده و اقدام كردهاند. خداوند بندگانش را در هنگامي كه مرتكب كارهاي ناشايست ميشوند، با كمبود ثمرات و قطع بركات، و بستن گنجينه خيرات ميآزمايد، تا توبه كننده توبه كند، و گنهكار دست از گناه باز دارد، و پندپذير پند گيرد، و آن كه از گناه خودداري داشته همچنان از آن باز ايستد. خداوند سبحان استغفار و طلب آمرزش را سبب فراواني روزي و رحمت بر آفريدگان قرار داده و فرموده است: استغفروا ربكم انه كان غفارا، يرسل السماء عليكم مدرارا، و يم
ددكم باموال و بنين پس رحمت خدا بر آن كس باد كه به توبه رو آورد، و از گناه باز گردد و بر مرگ پيشي گيرد. بارخدايا! ما از زير خيمهها و پوششها پس از شنيدن ناله و فرياد چهارپايان و كودكان به سوي تو بيرون آمدهايم، در حالي كه رحمت تو را خواستار، و به فضل و نعمت تو اميدوار، و از عذاب و كيفر تو بيمناكيم، بارالها ما را با نزول باران خود سيراب فرما، و ما را از نوميد شدگان قرار مده، و با قحطي و خشكسالي نابود مگردان، و به سبب كردار زشت سفيهان و نابخردانمان ما را مواخذه مفرما، اي مهربانتر از همه مهربانان. بارپروردگارا! ما به سوي تو بيرون آمدهايم، و از آنچه بر تو پوشيده نيست شكايت ميكنيم، در هنگامي كه گرفتاريهاي طاقت شكن ما را به ستوه آورده، و قحطي و خشكسالي ما را بيچاره گردانيده، و نيازهاي سخت ما را درمانده ساخته و حوادث دشوار، پياپي به ما هجوم آورده است. بارخدايا! از تو خواهانيم كه ما را نوميد و غمين باز نگرداني، و ما را بگناهانمان نگيري و بكردارمان نسنجي. بارخدايا! اباران و بركت، و روزي و رحمتت را بر ما ارزاني فرما، و ما را با فرستادن باراني سودمند و روياننده سيراب گردان، تا آنچه از دست رفته و خشك شده است بدان برويا
ني، و آنچه مرده است به سبب آن زنده گرداني، باراني پر سود و پر بار كه دشتها را سيراب كند، و گودالهاي زمين را پر آب گرداند، و درختان را پر برگ و بار سازد و نرخها را پايين آورد، زيرا تو بر آنچه ميخواهي توانايي. ما پيش از اين گفتهايم كه در جود و بخشش الهي هيچ بخل و منعي وجود ندارد، و آنچه در اين جهان مانع وصول فيوضات رباني ميشود عدم قابليت بندگان است، زيرا هر كسي استعداد چيزي را داشته باشد به آن ميرسد و به او افاضه ميشود، بنابراين امام (ع) در آغاز اين خطبه به مردم گوشزد ميكند كه لازم است در كسب قابليت و شايستگي براي توجه رحمت خداوند به آنها كه با قطع باران از آن محروم گشتهاند بكوشند، و اين مطلب مدلول گفتار آن حضرت از الا و ان الارض … تا بادر منيته ميباشد. امام (ع) نخست در آغاز خطبه تذكر ميدهد كه اين زميني كه براي رستنيها مانند مادر، و آسماني كه براي آفريدگان جهان به منزله در است فرمانبردار پروردگار خويشند، ممكن است مراد از آسمان، ابرهاي بارنده و يا آسمانها باشد كه با حركات و گردشهاي خود موجب بروز قابليت در موجودات و پيدايش دگرگونيها در اين جهان ميباشند. اين كه فرموده است هر دو مطيع پروردگارند منظور اي
ن است كه در زير فرمان قدرت خداوندند. در عبارت و ما اصبحتا … تا ترجو انه منكم نكتهاي است و آن عبارت از اين است كه: حوادثي كه در نتيجه تاثيرات كرات آسماني در اين جهان پديد ميآيد، معلول اراده و قصد ذاتي آنها نيست و مانند آنچه از نظر اغراض مادي ميان مردم متداول است، براي دلسوزي به حال مردم يا جهت تقرب و كسب منزلت و يا به اميد جلب منفعت از آنها ناشي نميشود، زيرا آسمانها و زمين از اين امور بينيازند، ليكن چون كرات آسماني براي كسب كمالاتي كه شايسته آنهاست و از جانب خداوند متعال براي آنها مقرر شده، پيوسته در گردش و جنبش بوده و رام و مطيع اويند، و از اين حركتها زمين براي رويش گياه و كشت و زرع آماده و حيوانات و آذوقه و ارزاق كه مايه بقاي آنهاست پديد آمده است، لذا مصالح و منافع حيوانات نيز بسته به همين حركات و اتصالات كرات سماوي بوده به فرمان خداوند مدبر عزيز و حكيم بر وفق آنها جاري ميباشد، و امام (ع) اين معنا را ضمن عبارت ولكن … تا فاقامتا بيان فرموده است. و منظور از آنچه تا اينجا گفته شده اين است كه عظمت مقام ربوبي در دلها جايگزين شود، و ارزاق اسباب حصول آنها را از او بدانند به او منسوب كنند، تا در نتيجه مردم به
سوي او رو آورند و گناهان را كه مانع افاضه رحمت پروردگار است ريشهكن سازند. سپس توضيح ميدهد كه خداوند سبحان در برابر كردار ناشايست بندگان، ثمرات را نقصان ميدهد، بركات خود را باز ميدارد و گنجينهاي خيرات خود را بر روي آنان ميبندد تا آنها را بيازمايد، چنان كه در قرآن كريم فرموده است: ولنبلونكم بشيء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال والانفس و الثمرات و بشر الصابرين و درباره اين كه خداوند چگونه و براي چه بندگانش را ميآزمايد پيش از اين سخن گفته شده است. سپس امام (ع) بيان ميكند كه منظور غايي از اين آزمونها و گرفتاريها از ميان بردن حجابهاي گناه از صفحه دلها به وسيله توبه و دوري جستن از گناه و به ياد خدا بودن و به دست آوردن آمادگي و قابليت براي قبول رحمت اوست و بالاخره براي اين است كه دوستان نيكو كردار خود را به آنچه در سراي آخرت براي آنها آماده ساخته و اصل گرداند و دشمنان بدكردار خود را به هلاكت ابدي برساند، پس از آن يادآوري ميكند كه خداوند استغفار و طلب آمرزش را مايه افزايش روزي و توجه رحمت خود قرار داده است، و چون استغفار عبارت از طلب آمرزش از گناه و درخواست چشمپوشي از رسوايي كيفران است، و اين زماني صورت م
يگيرد كه گناه از صفحه دلي بكلي زدوده شود لذا استغفار كننده مخلص، با طلب آمرزش، در حقيقت زنگار گناه را از لوح دل خود ميزدايد، و بدين گونه قابليت خود را براي افاضه رحمت پروردگار كه در دنيا بركات خود را بر او نازل، و در آخرت درجه او را بالا ميبرد كامل ميگرداند، گواه صادق اين گفتار قول خداوند متعال است كه: فقلت استغفروا ربكم انه كان غفارا يرسل السماء عليكم مدرارا و نيز و لو ان اهل القري آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض همچنين و لو انهم اقاموا التوراه و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارحلهم و نيز و ان لو استقاموا علي الطريقه لاسقيناهم ماء غدقا سپس براي كسي كه رو به سوي توبه آورد، و خود را براي آن آماده سازد، دعا ميكند، همچنين براي كسي كه از خطاي خود درخواست گذشت كند، يعني از خداوند بخواهد كه از فرجام بد و ثمره تلخ كردار ناشايست او كه همان كيفر سخت خداوند است در گذرد، و نيز دعا فرموده است براي كسي كه از آن كه مرگ او را دريابد از گناهان خود توبه كند و بدين طريق بر مرگ پيشي گيرد، همه اين سخنان هشدار است بر لزوم آمادگي براي توبه و بازگشت به سوي حق، و درخواست امام (ع) ا
ز آنها همين است، زيرا بدون آمادگي براي توبه، رستگاري و رسيدن به مطلوب ممكن نيست، واژه اقاله (فسخ كردن) استعاره است، و مناسبت آن اين است كه گنهكار مانند متعهدي است كه به خطر لذتي گذرا كيفر كيفر اخروي گناه را پذيرفته، و دانسته است كه آن لذت مستلزم عذاب الهي است، و او اكنون مانند خريدار كه از فروشنده درخواست فسخ معامله را ميكند خواستار به همزدن اين معاهده است. فرموده است: اللهم … تا آخر چون لزوم تحصيل قابليت را براي نزول رحمت خداوند، در پيش گوشزد فرموده بود، اكنون به او رجوع، و درخواست ميكند كه باران رحمت خود را بر مرد م نازل فرمايد، همانگونه كه در پيشگاه پادشاهان معمول است كه سخن و گفتار خود را با جملاتي دلپذير و رقت انگيز آغاز ميكند، دعاي خود را شروع فرموده، و بيرون آمدن دعا كنندكان را از زير پوششها از درون خانهها و سرپناههاي خود كه جز در مواقع دشوار از آنها بيرون نميآيند ذكر كرده است، همچنين ناله چهارپايان و گريه و زاري كودكان را بيان فرموده است، غرض از ذكر اينها ابراز شوق به نزول رحمت، و اظهار اميد به فضل و نعمت پروردگار، و نشان دادن بيم از عذاب و كيفر اوست، و همه اينها چيزهايي است كه انسان براي خاطر
آنها مساعي خود را به كار ميبرد، سپس امام (ع) خواستهاي خود را از درگاه حق تعالي مسالت ميكند كه: آنان را سيراب فرمايد و بر اثر خشكسالي و قحطي نابود نگرداند، و به سبب اعمالي كه سفيهان و نابخردان مرتكب ميشوند و موجب دوري از رحمت پروردگار است آنان را مورد مواخذه قرا ندهد، چنان كه خداوند متعال از قول موسي (ع) نقل ميكند كه عرض كرد: اتهلكنا بما فعل السفهاء منا پس از آن شكوه از قحط سالي را با ذكر عواملي كه آنها را به ستوه آورده و به اين شكايت برانگيخته تكرار كرده است تا به درستي عذر اين شكايت باشد. مقاحط عبارت از محلهاي قحطيزده يا سالهاي قحطي است، ظاهر اگر گرسنگي و لختي و ديگر آثار قحطي، فتنه و آزمايشي از جانب پروردگار است تا دلها از هواها و خواستهايي كه دارند برگردد، و به سوي پروردگار رجوع كنند، سپس امام (ع) از خداوند ميخواهد كه دعايش را به اجابت مقرون فرمايد. فرموده است: و لا تخاطبنا بذنوبنا، يعني: خداوندا در پاسخ ما به گناهانمان استدلال مكن و ما را با كردارمان مسنج، يعني رفتار خود را با كردار بد ما مقايسه مفرما و اين را برابر آن قرار مده، و بدي را سزاي بدي مگردان، پس از آن تا آخر خطبه مطالب خود را به نحو كامل
و شايسته از خداوند سبحان درخواست ميكند كه معاني آنها آشكار است، و توفيق از خداوند است.
[صفحه 345]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: بواء: همتا خداوند پيامبرانش را از طريق وحي كه آنان را بدان مخصوص گردانيده برانگيخت، و آنها را بر آفريدگار حجت قرار داد، تا نفرستادن پيامبران دليل و بهانهاي براي آنها نباشد، آن گاه همه را با زبان صدق و راستي به راه حق فرا خواند. آگاه باشيد خداوند (با آزمايشهاي خود) پرده از رازهاي درون بندگان برداشت، نه بدين سبب كه به آنچه در درون خود پنهان داشتهاند آگاه نبوده و اسرار آنان را نميدانسته است، بلكه براي اين كه آنان را بيازمايد كه كردار كدام يك نيكوتر است، تا ثواب، پاداش نيكوكار و عقاب، كيفر بدكردار باشد. كجايند آناني كه به دروغ و با گردنكشي ادعا كردند كه راسخان در علمند نه ما، زيرا خداوند ما را برتري داده و آنان را پست گردانيده، و به ما بخشش كرده، و آنان را محروم فرموده، ما را در حريم لطف خود وارد، و آنان را از دايره عنايت خويش بيرون ساخته است به واسطه ماست كه هدايت درخواست ميشود، و كوري جهل بر طرف ميگردد، بيشك امامان و پيشوايان دين از قريشند، و نهال وجود آنان در اين تيره غرس شده و از تبار هاشمند، جز آنان كسي سزاوار خلافت نيست، و حاكمان ديگر شايستگي امامت
و پيشوايي اين امت را ندارند. اين خطبه داوري است ميان او و برخي از اصحاب كه درباره برتري آن حضرت نزاع ميكردند. فرموده است: بعث رسله … تا سبيل الحق اين سخن بر اساس گفتار خداوند متعال است كه فرموده است رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس علي الله حجه بعد الرسل منظوراز لسان صدق زبان دين است كه در پرتو فروغ رسالت گويا، و به نور حق مشتعل و فروزان است، مراد از سبيل الحق راهي است كه انسان را به خدا ميرساند، راهي كه پيامبران و اولياء او براي راهنمايي به آن يكزبانند. اين كه سخنان خود را با اين مطلب كه مشتمل بر ذكر فضيلت پيامبران است آغاز كرده براي اين است كه مقام برتر پيامبر اكرم (ص) را اثبات فرمايد. فرموده است: الا ان الله … تا بواء اين سخنان به منزله تهديد كساني است كه درباره برتري حسب و مرتبه فضيلت او داوري و نزاع ميكنند، و آنان را بيم ميدهد كه خداوند اسرارشان را ميداند و به آنچه در دل دارند آگاه است، و غرض از تكاليفي كه بر عهده مردم گذارده جز اين نيست كه آنها را بيازمايد تا عمل كدام يك نيكوتر باشد. معناي آزمايش خالق را از خلق پيش از اين مكرر شرح دادهايم. مراد از كشفه نيز امتحان و آزمايش است، سپس در دنباله
اين سخنان كساني را كه ميپندارند از او برترند مورد پرسش قرار ميدهد، بايد دانست كه اينها دستهاي از اصحاب بودند كه هر كدام در يكي از علوم، ادعاي برتري ميكردند، يكي مدعي بود كه به واجبات احكام دين آگاهتر است، ديگري ادعا داشت كه قراءت قرآن را بهتر ميداند، يكي هم خود را داناتر به احكام حلال و حرام قلمداد ميكرد، و اين را از پيامبر خدا (ص) روايت كردهاند كه: زيد بن ثابت از ميان شما به واجبات احكام داناتر، و ابي به قراءت قرآن آگاهتر است، اين را نيز از آن حضرت نقل كردهاند كه فرموده است: علي از همه شما به داوري بيناتر است، پرسش امام (ع) از اينها بر سبيل انكار است از اين رو ادعاي آنها را نادرست شمرده است، باري، اگر آنچه را روايت كردهاند و ذكر كرديم درست باشد با توجه به اين كه داوري نيازمند همه آن فضيلتهايي است كه آنها براي ديگران ادعا كردهاند ثابت ميشود كه علي (ع) بر آنها برتري دارد، زيرا طبق همين روايات آن حضرت داراي همه فضايلي است كه هر كدام از ديگران يكي از اين فضيلتها را داراست، و اگر اين روايات آنها نادرست باشد با توجه به انوار فضايل بيشمار آن حضرت كه آفاق را پر كرده و بر صفحه دلها نقش بسته است، و به همين
علت هم سخنان آن دسته از صحابه كه چنين ادعاهايي را داشتهاند تكذيب شده است. سپس امام (ع) به انگيزهاي كه آنها را وادار به اظهار چنين ادعاهايي كرده است اشاره ميكند و فرموده است: ان رفعنا الله يعني: خداوند مرتبه ما را در دنيا و آخرت بالا برد و بر عموم مردم برتري داد، ان و ما بعد آن بنابراين كه مفعول له است منصوب است. و اعطانا يعني: سروري و پيامبري داد و ديگران را از آن بيبهره ساخت، همچنين از جمله آنچه به ما عطا فرموده اين كه ما را در دايره عنايت خاصه خود وارد و آنها را از آن بيرون كرده است. فرموده است: بنا يستعطي الهدي و يستجلي العمي. واژه عمي (كور) را براي جهل و ناداني استعاره آورده است، و با كلمه استجلاء (روشني خواستن) آن را ترشيح داده است، و چون ائمه (ع) اذهان خلق را براي پذيرش انوار رباني آماده، و آنان را به سلوك در راه حق رهبري و ارشاد ميكنند، لذا هدايت و رستگاري نيز به واسطه وجود آنها از خداوند خواسته ميشود، زيرا در پرتو شايستگي آنهاست كه نفوس بشري هدايت مييابد، و به سبب قانونهاي كلي و جزيي دين كه به وسيله آنها به دست رسيده است زدودن زنگار جهل، و روشنايي معرفت، از پروردگار مسالت ميشود، و بيان امام (
ع) نيز اشاره به قابليت و كمال شايستگي آنها دارد. فرموده است: ان الائمه من قريش … تا آخر. جمله فوق كه ائمه (ع) از قريشند عينا همان نص مشهوري است كه از پيامبر خدا (ص) رسيده است و درباره اين كه امام (ع) آن را به خاندان هاشم تخصيص داده است بنابر مذهب شيعه اين نصي است كه مانند نصوص رسيده از پيامبر اكرم (ص) پيروي از آن واجب است، زيرا آنها امام (ع) را معصوم ميدانند، ديگر مسلمانان نيز پيروي از علي (ع) را واجب ميشمارند، زيرا پيامبر (ص) فرموده است: انه لمع الحق و ان الحق معه يدور حيث دار يعني: علي (ع) با حق است و حق نيز با اوست و هرگز از هم جدا نميشوند، اما اين كه ائمه مذكور چه كساني هستند، بنابر مذهب شيعه دوازده امامي، مراد خود آن حضرت و يازده تن از فرزندان آن بزرگوارند كه هر يك از آنها بر امامت جانشين خود تصريح كرده است و عصمت همگي آنان نزد اين طايفه ثابت است، و گروههاي شيعه غير از دوازده امامي، هر كدام اين سخنان را بر اماماني كه مورد اعتقاد آنهاست حمل كردهاند، منظور از جمله لاتصلح علي سواهم اين است كه صلاح نيست امامت در دست ديگري جز اينها باشد و حاكمان و اماماني غير از اينها صلاحيت حكومت و خلافت را ندارند.
[صفحه 349]
بخشي از اين خطبه است: بسي به: با او دوست و همدم شد. دنيا را برگزيدند و آخرت را پشت سر انداختند، زلال و گوارا را رها كردند و گنديده و آلوده را آشاميدند. گويا ميبينم فاسق آنان آن چنان با تبهكاري خو كرده و با تباهي انس و الفت گرفته و آن را موافق طبع خود يافته كه موي خود را در اين راه سپيد كرده، و خلق و خوي خود را به رنگ آن در آورده است، سپس كف بر لب مانند دريايي پر از موج از غرق كردن ديگران باك ندارد، و يا آتشي كه در ميان گياهان خشك درافتاده و درانديشه آنچه ميسوزاند نيست به مردم رو آورده است. كجايند خردهايي كه از انوار هدايت روشني گرفتهاند، و چشمهايي كه به نشانههاي پرهيزگاري نظر دوختهاند، و كجايند دلهايي كه خود را به خداوند تسليم داشته و بر طاعت او پيمان بستهاند؟ فرومايگان بر سر مال پست دنيا ازدحام كرده و براي حرام آن به نزاع برخاستهاند، پرچم بهشت و دوزخ براي آنان افراشته ليكن آنان از بهشت رخ برتافته، و با كردار ناشايست خود به آتش رو آوردهاند، خداوند آنها را دعوت كرد اما آنان پشت كرده و از آن رميدند و شيطان آنها را فرا خواند پذيرفتند و به آن گرويدند. بايد دانست كه ضمير جمع در آثروا و اخرو
ا و ما بعد اينها ضماير مهملي هستند كه بر جماعت اطلاق ميشوند هر چند ممكن است بعضي از جماعت مراد باشد، و گفتار امام (ع) در اين جا بر كساني صدق دارد كه تا زمان او باقي مانده و هر چند ظاهرا از اصحاب پيامبر (ص) به شمار ميآيند ليكن روشي ناپسند دارند، مانند مغيره بن شعبه و عمرو بن عاص و مروان بن حكم و معاويه و ديگر حكام بنيامينه يعني همان كساني كه دينا را اختيار كردند و به آن درآويختند، و ثوابهاي آخرت را از ياد برده و به دست فراموشي سپردند، و لذاتي را كه از شايبه آلودگيهاي دنيوي و تيرگيهاي نفساني پاك بوده و در برابر ثوابهاي آخرت وعده داده شده، رها كرده، لذات زودگذر خيالي مشوب به عوارض و امراض و دگرگوني و زوال را برگزيدند. واژه آجن كه به معناي آب گنديده است براي لذات دنيا استعاره شده و اين خوشيها را به آبي تشبيه فرموده كه مزه آن دگرگون گشته و آشاميدن آن روا و گوارا نيست، و با ذكر واژه شرب ترشيح داده شده است. فرموده است: كاني انظر الي فاسقهم. احتمال دارد فاسق معيني از آنان اراده شده باشد مانند: عبدالملك بن مروان كه در اين صورت ضمير فاسقهم به بنياميه و پيروان آنها برگشت دارد، و نيز محتمل است كه منظور، مطلق فاسق باش
د، يعني كسي كه پس از آن حضرت از بنياميه به فسق و فجور پردازد، و صفاتي را كه ذكر فرموده دارا باشد: از قبيل اين كه به ارتكاب منكرات پردازد و به اين اعمال خو گيرد، و تا پايان عمر آن را مطابق طبع خود يابد. جمله حتي شابت عليه مفارقه يعني: تا اين كه موي سرش سپيد گردد كنايه بر همين معناست، و جمله صبغت به خلائقه به معناي اين است كه ارتكاب منكرات ملكه او گشته و خلق و خوي او شده است، واژه مزبدا يعني: در حالي كه كف بر دهان دارد براي او استعاره شده و بدين طريق به بحري متراكم تشبيه شده است بدين سبب هنگامي كه خشمگين ميشود توجه نميكند چه كارهاي زشتي را در ميان مردم انجام ميدهد همچنان كه دريا اعتنايي ندارد به اين كه چه كسي در آن غرق ميشود، همچنين كوشش او را در ارتكاب زشتيها و تباهيها به افتادن آتش در هيزم تشبيه فرموده است، چون همانگونه كه آتش باك ندارد چه چيزي را ميسوزاند، او نيز از حركات زشت و اعمال بد خود بيمي به دل راه نميدهد و باكي از كسي ندارد. پس از اين امام (ع) از خردهايي كه در پرتو انوار الهي كامل گشتهاند ميپرسد. واژه مصابيح الهدي را يا براي پيشوايان دين و يا براي قانونهاي كلي خداوند استعاره قرار داده است،
روشني خواستن از مصابيح هدايت به معناي اقتدا و پيروي از پيشوايان دين است. الابصار اللامحه الي منار التقوي يعني: چشمهايي كه به نشانههاي تقوا و نمونههاي پرهيزگاري دوخته شده است، واژه منار، و مصابيح استعاره است. سپس از كساني ميپرسد كه دلهاي خود را به خداوند تسليم داشتهاند، يعني هدف و كوشش خود را مطالعه انوار كبريائي حق قرار داده و توجه خويش را به سوي كعبه وجود او معطوف كردهاند، عوقدت علي طاعه الله يعني: خلفاي الهي از آنها پيمان گرفتهاند كه در فرمانبرداري و طاعت خداوند و مواظبت بر آن استوار باشند. سپس امام (ع) به نكوهش و توبيخ گذشتگاني كه براي مال ناچيز دنيا هجوم آورده، و همديگر را مورد تعدي و آزار قرار دادند پرداخته است، واژه حطام را براي مال و منال دنيا استعاره آورده است، زيرا داراييهاي دنيا مانند گياه خشك و درهم شكسته به زودي تباه و نابود ميشود، تشاحوا علي الحرام يعني: هر يك از آنها بر سر حرام نسبت به ديگري بخل ميورزد، منظور از علم الجنه قانون شريعت است كه انسان را به بهشت ميكشاند و علم النار وسوسههاي شيطاني است كه زيب و زيور دنيا را آرايش ميدهد، پرچم بهشت در دست داعيان حق و دعوت كنندگان به سوي خداو
ند است كه عبارتند از پيامبر گرامي (ص) و كساني كه پس از او از خاندانش امامت و رهبري داشته و اولياي حق بودهاند و همچنين آنهايي كه به خوبي از آنها پيروي كردهاند. پرچم جهنم در دست ابليس و سپاهيان او كه شياطين جن و انس و دعوت كنندگان به آتشند ميباشد، پس از اين امام (ع) مردم را سرزنش ميكند كه در برابر اين دو پرچم كه به وسيله داعيان آنها افراشته شده است روي از بهشت برتافته و با كردار زشت خود به سوي آتش و گام برميدارند، اين كه امام (ع) فرموده است: واقبلوا اعمالهم (با كارهاي خود به آتش رو آوردهاند) و نه فرموده بوجوههم (با صورتهايشان) همچنان كه فصرفوا … وجوههم فرموده، براي اين است كه آنها روي دل به لذات دنيا و بهره گرفتن از خوشيهاي آن دارند و اين امر مستلزم اعراض از انجام دادن اعمالي است كه انسان را به بهشت ميرساند، و اين اعراض از عمل براي رسيدن به بهشت، همان روگردانيدن از آن است، و بيگمان آنچه انسان از دنيا ميخواهد، دسترسي به لذات و رسيدن به خوشيهاي آن است و اعمالي كه او را به اين هدف ميرساند مستلزم دخول در آتش است ليكن چون اين ملازمه تبعي است و آتش ذاتا نميتواند هدف و مقصودي باشد كه به سوي آن بشتابند، لذا
با كردار ناشايست خود به سوي آن رو ميآورند، زيرا اعمال آنها مستلزم دخول آنها در آتش جهنم است، سپس بر سبيل نكوهش يادآوري ميكند كه آنها از دعوت پروردگار ابراز نفرت و رميدگي كردند و دعوت شيطان را پذيرفتند و به سوي آن رو آوردند. جمله و دعاهم تا پايان اين گفتار هشداري است بر اين كه برپا دارنده پرچم بهشت خداوند است كه اين كار را به وسيله خلفاي خود در روي زمين انجام ميدهد، و دارنده پرچم دوزخ شيطان است كه به دست دوستان و پيروان خود آن را برپا ميكند. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 353]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: غرض: هدف اي مردم! به راستي شما در اين دنيا هدف تيرهاي مرگ هستيد، با هر جرعهاي، آب جستني در گلو، و در هر لقمهاي استخواني گلوگير وجود دارد، به نعمتي از آن دست نمييابيد مگر اين كه نعمتي ديگر را از دست ميدهيد، هيچ كس از شما از زندگاني يك رو برخوردار نميشود مگر اين كه يك روز از مدت عمرش نابود شده است، و از خوراك تازهاي بهرهمند نميگردد مگر اين كه بهرهاي از روي او پيش از اين پايان يافته است، اثر و نشانهاي از او پديدار نميگردد مگر اين كه اثري از او از ميان رفته باشد، چيزي براي او تازه نميشود مگر اين كه تازهاي براي او كهنه شده باشد، خوشهاي براي او نميرويد مگر اين كه خوشهاي از او درو شده است، ريشههايي كه ما شاخههاي آنهاييم درگذشتند، شاخهها را از درگذشت ريشهها چه دوام و بقايي است؟ اين خطبه مشتمل بر نكوهش دنياست، و ضمن ذكر معايبش، آن را تقبيح ميكند، تا دلبستگي و شيفتگي به آن كاهش يابد و ميل و رغبت مردم به امور باقي و پايدار و آنچه از اين دنياست منصرف و متوجه گردد، واژه غرض را براي مردم استعاره آورده است، زيرا آنها هدف تيرهاي مرگ به وسيله امراض و
عوارض هستند، همچنان كه نشانه، هدف تيرهايي است كه به سوي آن رها ميشود، نسبت تيراندازي به مرگ بر سبيل مجاز است، زيرا آن كه انسان را هدف تير بيماري قرار ميدهد كسي است كه بيماري را در او به وجود آورده است، بنابراين مجازي كه در اين جا به كار رفته هم در مفرد واژه منايا و هم در جمله تنتضل فيه المنايا ميباشد، سپس با ذكر جرعه واكله اشاره به لذائذ دنيا ميكند و واژههاي شرق و غصص كنايه از اين است كه در همه چيز دنيا، شايبه كدورتهايي متناسب با آن بطور طبيعي وجود دارد، مانند بيماريها و ديگر چيزهايي كه مايه تيرگي صفاي زندگي آدمي و ترس و بيم اوست. فرموده است: لا تنالون نعمه الا بفراق اخري. در اين عبارت نكته لطيفي است و آن اين كه هر كدام از نعمتهاي گوناگون دنيا زماني رو ميآورد و انسان ميتواند از آن بهرهمند و كامياب گردد كه نعمتي همانند آن را از دست داده باشد، و مثل لقمه را دارد كه احساس لذت لقمه تازه منوط به از ميان رفتن لذت حاصل از لقمه سابق است، همچنين است لذت حاصل از ملبوس و مركوب شخصي وديگر چيزهايي كه در دنيا نعمت به شمار ميآيد و انسان از آن احساس لذت ميكند كه هر يك از آنها هنگامي حاصل ميشود كه انسان همانند آن ر
ا پيش از اين كف داده باشد، علاوه بر اين انسان نميتواند در يك زمان از لذتهاي متعدد بهرهمند باشد، بلكه اجتماع و احساس دو لذت در يك زمان هم براي او ممتنع است. مثلا در يك وقت نميتواند هم غذا بخورد و هم با زن مباشرت كند، يا در آن وقت كه از لذت خوراك برخوردار است از لذت آشاميدن نيز بهرهمند شود، و يا در همان هنگام كه بر بستر نرم خود آرميده است سواره عازم تفرج و گردش باشد، و خلاصه اين كه استفاده از هر يك از لذتهاي جسماني مستلزم رها كردن لذتهاي ديگر است، اكنون بايد گفت نعمتي كه مايه از دست دادن نعمت ديگر است در حقيقت نعمتي لذت بخش نيست. عبارت و لا يعمر معمر منكم … تا اجله نيز به همين معناست، زيرا انسان زماني از ادامه زندگي و باقي بودن عمر در يك روز معين شاد ميشود كه يك روز از ايام عمرش سپري شده باشد، و با تباه گشتن يك روز از ايام زندگي شادي بر بقاي وجودش، در واقع شادماني بر نزديكي او به آستانه مرگ ميباشد، و آنچه مستلزم نزديك شدن به مرگ و پايان زندگي است در دل عبرت بين لذتي ندارد، همچنين است گفتار آن حضرت كه: و لا تجدد له زياه في اكله الا بنفاد ما قبلها من رزقه مراد از رزق، روزي معلوم و معين اوست، و اين همان اس
ت كه مثلا خورده يا پوشيده است، زيرا آنچه را نخورده است ممكن است روزي و بهره ديگري باشد، و ميدانيم كه انسان لقمهاي از طعام برنميدارد مگر اين كه لقمه پيش فاني و از ميان رفته باشد، پس در اين صورت از خورد و خوراك تازهاي بهرهمند نميگردد مگر اين كه روزي سابق او به پايان رسيده باشد، و آنچه مستلزم پايان يافتن روزي است در حقيقت لذت بخش و گوارا نميباشد، واژه اكله با ضم اول نيز روايت شده است، و محتمل است مراد اين باشد كه اگر از سويي روزي تازهاي متوجه خود بيند و براي به دست آوردن آن رو آورد، اين توجه او مستلزم انصراف از عوايدي است كه از جهات ديگر نصيب او بوده و موحب انقطاع روزي او از سوي ديگر است، بايد دانست كه الفاظ مذكور دلالت بر تعميم و كليت ندارد، و صدق آن هر چند بر برخي از مردم ثابت است گفتار آن حضرت كه: و لا يحيي له اثر الا مات له اثر نيز همين معنا را دارد، منظور از اثر ممكن است ذكر خير و يا كار نيك شخص باشد، زيرا آنچه انسان در هر موقع بدان شناخته ميشود كارهاي نيك و بد و يا شهرت و آوازه زشت و زيباي اوست كه در ميان مردم باقي مانده است، و اگر اثري از او زنده و بر جاي بماند، اثر ديگر او كه پيش از اين بدان مش
هور بوده از ميان ميرود، و به دست فراموشي سپرده ميشود، همچنين در صحت و بيماري بدن و فزوني و كاستي عمر و ايام آن، امر جديدي برايش نميآيد مگر اين كه هر تازهاي را كه به دست آورده، نوي او كهنه گشته، و اگر عمر فزوني يافته، بدن كاستي گرفته، و در پي جواني پيري فرا رسيده، و آينده به گذشته تبديل شده است، همچنين چيزي براي او نميرويد مگر اين كه آنچه را درو كرده از كف بدهد، واژه نابته (روينده) براي فرزندان و خويشاوندان كه زاده ميشوند، و واژه محصوده (درو شده) را براي پدران و افراد خاندان كه ميميرند استعاره آورده و از اين رو فرموده است: و قد مضت اصول يعني: پدران كه ريشه وجود ما هستند درگذشتهاند و ما شاخههاي آنهاييم و در پي آن با شگفتي ميپرسد آيا شاخه را پس از نابودي ريشه دوامي هست؟ ابوالعتاهيه در اين باره گفته است: هر زندگي به مرگ ميانجامد- و هر نوي دگرگون و كهنه ميشود- چگونه شاخهها روزي باقي بماند و حال آن كه ريشههاي آن پيش از اين گداخته و از ميان رفته است.
[صفحه 356]
از اين خطبه است: مهيع: راه گشاده عوازم: جمع عوزم، زن سالخورده 1- كل حياه الي ممات و كل ذي جده يخول كيف بقاء الفروع يوما و ذوب قبلها اصول بدعتي پديد نميآيد مگر اين كه به سبب آن سنتي ترك ميشود، از اين رو از بدعتها بپرهيزيد، و همواره در راه روشن گام برداريد، بيگمان بهترين امور، سنتهاي كهن و اصيل است، و بدترين آنها بدعتها و سنتهاي نوين است. مراد از بدعت هر نوع سنتي است كه در زمان پيامبر اكرم (ص) وجود نداشته و پس از آن حضرت پديد آمده باشد. اين بخش از خطبه مشتمل است بر بيان علت لزوم ترك بدعت، و برهان اين كه احداث آن مستلزم ترك سنت است، زيرا عدم احداث بدعت از سنتهاي پيامبر اكرم (ص) ميباشد، چنان كه فرموده است: كل بدعه حرام يعني هر بدعت و پديده نوي در دين حرام است، بنابراين ايجاد بدعت مستلزم ترك سنت خواهد بود، پس از اين امام (ع) دستور ميدهد كه از اين كار بپرهيزند و راه و روش را در پيش گيرند، و اين همان طريق الهي و راه دين و شريعت است، منظور از عوازم امور يا سنتهاي كهني است در زمان پيامبر (ص) جاري بوده، و يا امور قطعي و مسلم مورد اتفاق است نه پديدههايي كه مورد شك و شبهه ميباشد، و توجيه
نخست رجحان دارد زيرا در مقابل آن محدثات (پديدههاي نو) آمده است، و اين كه فرموده است بدترين سنتها بدعتهاست زيرا شيوههاي جديدي كه پديد ميآيد مورد شك و شبهه و خارج از قانون شريعت و موجب هرج و مرج و پيدايش انواع شرور بديهاست. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 358]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: در هنگامي كه عمر بن خطاب با آن حضرت مشورت كرد كه خود همراه سپاهيان به جنگ ايرانيان رود به او فرمود: همانا پيروزي و شكست اسلام به فزوني و كمي سپاه بستگي نداشته است، اين دين خداست كه خود آن را پشتيباني كرده، و لشكر اوست كه آن را آماده و ياري فرموده تا اين كه حد و اندازه رسيده و در هر جا كه ميبايست تابيده و درخشنده است، و ما در انتظار آنچه خداوند به ما وعده داده است، هستيم و خداوند به وعده خود وفا و سپاه خويش را ياري خواهد كرد. زمامدار به منزله رشتهاي است كه كه مهرههاي پراكنده را گردآوري ميكند و در كنار هم قرار ميدهد، اگر اين رشته گسيخته شود مهرهها پراكنده ميگردد و هر كدام به جايي ميرود، و هرگز دوباره همه آنها گردآوري و به رشته درآورده نميشود. اگر چه امروز عرب اندك است، اما به سبب دين اسلام، بسيار و به علت يگانگي و هماهنگي مقتدر و نيرومند است، بنابراين تو محور و در مركز خويش باش، و آسياي جنگ را بوسيله عرب به گردش درآور، و بي آن كه خود در جنگ شركت كني آنان را وارد كارزار كن، زيرا اگر خود از اين سرزمين عزيمت كني عرب از هر سو پيمان خود را با تو خواهد شكست،
و سر به نافرماني برخواهد داشت، تا جايي كه آنچه در مرزها و پشت جبهه خودداري مهمتر از آن چيزي شود كه در پيش روي توست. اگر فردا عجمها تو را بنگرند ميگويند: اين اصل و ريشه عرب است، اگر آن را قطع كنيد آسوده خواهيد شد و اين انديشه آنان را در نبرد با تو حريصتر و بر نابود كردن تو دليرتر خواهد ساخت. اما آنچه درباره آمدن ايرانيان به جنگ با مسلمانان بيان كردي، بيگمان خداوند آمدن آنان را به جنگ اينان بيش از تو مكروه ميدارد و او به دگرگوني آنچه مكروه اوست تواناتر است. و آنچه درباره فزوني سپاه آنان گفتي، ما پيش از اين در جنگ بر فزوني سپاهيان خود تكيه نميكرديم، بلكه با اعتماد به كمك و ياري خداوند متعال ميجنگيم. مورخان درباره اين كه امام (ع) در چه هنگامي اين سخنان را به عمر فرموده است اختلاف دارند، گفته شده كه اين سخنان را در هنگام جنگ قادسيه ايراد فرموده، و اين مطلب از مدائني در كتاب الفتوح نقل شده است، نيز گفته شده كه در هنگام جنگ نهاوند اين سخنان بيان شده، و اين را محمد بن جرير طبري روايت كرده است، اما جنگ قادسيه در سال 14 هجري اتفاق افتاده است، و در اين زمان عمر با مسلمانان مشورت كرد كه هود به همراه سپاهيان به جنگ
ايرانيان رود، و علي (ع) نظر خود را همانگونه كه ذكر شد به او سفارش فرمود، و عمر آن را به كار بست و از اين كه خود با سپاهيان عزيمت كند منصرف شد و سعد بن ابيوقاص را به سرداري سپاه مسلمانان منصوب كرد، نقل شده است كه در اين جنگ، رستم فرمانده سپاه يزدگرد پيكهايي از افراد سپاه خود در طول راه قادسيه تا مدائن يكي پس از ديگري گمارد و هر زمان رستم سخني بر زبان ميآورد، هر يك آن را به ديگري ميگفت تا به گوش يزدگرد ميرسيد، داستانهاي جنگ قادسيه مشهور و در تاريخها مسطور است، اما جنگ نهاوند بدين گونه است كه در هنگامي كه عمر بر آن شد كه با ايرانيان بجنگد و سپاهيان يزدگرد در نهاوند گرد آمده بودند با اصحاب به مشورت پرداخت، عثمان به او سفارش كرد كه خليفه به همه حكام قلمرو اسلام مانند شام و يمن و مكه و مدينه و كوفه و بصره نامه بنويسد و همه مسلمانان را از جريان آگاه سازد و دستور دهد براي جنگ بيرون آيند و خود نيز با سپاهيان عازم جهاد گردد، ليكن علي (ع) نظر خود را به شوخي كه ذكر شد بيان، و فرمود: اما بعد و ان هذا الامر لم يكن نصره و لا خذلانه … تا آخر و عمر گفت آري راي همين است، و دوست دارم كه از همين نظريه پيروي كنم، اكنون مردي
را به من معرفي كنيد كه انجام اين مهم را به عهده او واگذارم، حاضران گفتند: نظر خليفه درستتر است، عمر گفت كسي را به من نشان بدهيد كه عراقي نيز باشد، آنان گفتند تو خود به مردم عراق داناتري و آنها همواره نمايندگاني نزد تو فرستادهاند كه آنها را ديدهاي و با آنان سخن گفتهاي، عمر گفت: آگاه باشيد به خدا سوگند مردي را به فرماندهي اين سپاه ميگمارم كه فردا پيشاپيش آنها باشد، گفته شد او كيست؟ عمر گفت: نعمان بن مقرن، گفتند او در خور اين كار است، و نعمان در اين زمان در بصره بود، عمر به او نامه نوشت و وي را به فرماندهي سپاه منصوب داشت. اكنون به شرح خطبه باز ميگرديم، فرموده است: بحذا فيره يعني: به تمامي آن. فرموده است: ان هذا الامر … تا بالاجتماع. اين كه امام (ع) جملات مذكور را سر آغاز سخن قرار دهد، براي اين است كه راي خود را كه پس از اين بيان ميكند بر اساس آن قرار دهد. از اين رو ضمن آن تذكر ميدهد كه اين امر يعني امر اسلام، پيروزي آن به سبب فزوني لشكر و شكست آن به علت كمي سپاه نبوده است، و به صدق اين ادعا اشاره و خاطرنشان ميكند كه اسلام دين خداست و او آن را پشتيباني و لشكريان آن را ياري ميفرمايد، و اينها سپاهيان خ
دايند كه آنها را فراهم و با فرشتگان و مردمان آنها راا ياري داده تا به اين مايه و پايه رسيده، و در آفاق گيتي ظهور و بروز كردهاند، پس از آن وعده نصر و پيروزي و جانشيني خود را در زمين به ما داده چنان كه فرموده است: وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليسخلفنهم في الارض كما استخلف الذين من قبلهم و وعدههاي خدا قطعي است و تخلفي در آن نيست. فرموده است: و ناصر جنده. اين عبارت به منزله نتيجه اين استدلال است، زيرا از جمله وعدههاي خداوند اين است كه لشكريان خود را ياري ميكند و لشكريان او همان مومنانند، و مومنان در هر حال منصور و پيروزند خواه شمار آنها كم يا بسيار باشد، سپس موقعيت زمامدار و سرپرست امر را به رشته گردنبند تشبيه فرموده است، وجه تشبيه بيان خود آن حضرت است كه فرموده است: يجمعه و يضمه … تا ابدا يعني: مهرهها را جمع ميكند و در كناره هم قرار ميدهد. فرمودد است: لم يجتمع بحذا فيره ابدا. دليل اين كه ديگر هرگز به تمامي، گرد هم نميآيند آن است كه پس از تباهي رشته پيوند، و فساد نظام آنها بر اثر كشته شدن رهبر مثلا طمع دشمنان برانگيخته ميشود و با دست يافتن بر آنها موجبات استيصال و درماندگي آنان فراهم مي
گردد، پس از اين امام (ع) به رفع اين شبهه كه القا شده بود پرداخته، و عدم نياز به همگي اعراب را براي جنگ گوشزد ميكند، زيرا اعراب بر اثر داشتن ديانت اسلام، و رو آوردن دولت و عزت به آنها كم آنها بسيار، و يگانگي و هماهنگي و همدلي آنها، بهتر از كثرت اشخاص است، كثرت در جمله كثيرون بالاسلام مجازا به معناي قدرت و غلبه آمده، و اين از باب اطلاق اسم مظنه الشي علي الشيء است. فرموده است: فكن قطبا از اين جا را آن حضرت درباره عمر، آغاز ميشود، و اين گونه به او تذكر ميدهد كه خود را مرجع و پناه عرب قرار دهد، و محور جامعه باشد تا مردم در سختيها بدو پناه برند، و به دور او گرد آيند، براي عمر واژه قطب (محور) و براي مردم واژه رحا (آسيا) را استعاره آورده و با كلمه استداره (چرخش) ترشيح داده است. و امام (ع) آن را كنايه قرار داده بر اين كه عمر بايد عرب را حريم و نگهبان خود قرار دهد، از اين رو فرموده است: و اصلهم دونك نارا الحرب يعني بي آن كه خود در جنگ شوي آنان را وارد كارزار كن، زيرا اگر آنها سلامت مانند و پيروزي يابند اين چيزي است كه شايسته و مطلوب ماست، و اگر دچار شكست شوند، عمر پناه و پشتيبان آنهاست، و عكس اگر عمر خود به همراه
سپاهيان رهسپار جنگ شود، در صورت پيروزي لشكر، مطلوب همان است. و در صورت شكست سپاه، چنان كه گفته شد براي مسلمانان پناهي باقي نميماند كه بدان التجا جويند. فرموده است: فانك ان شخصت … تا فيك. اين جملات در بيان مفاسدي است كه در صورت بيرون رفتن عمر به همراه سپاهيان، از دو نظر وجود دارد: 1- اين كه اسلام در اين زمان مانند شاخه نورسته، تازه و شكننده بود، و دلهاي بسياري از اعراب كه مسلمان شده بودند هنوز بر آن استقرار و اطمينان پيدا نكرده بود، و اگر اينها به اعرابي كه هنوز مسلمان نشده بودند ميپيوستند، و بر خروج عمر از مركز خلافت آگاه ميشدند، طمع آنها برانگيخته ميشد، و سر به شورش برداشته فتنه آنها حرمين شريفين (مكه و مدينه) و ديگر شهرهاي خيلي مهمتر از آن چيزي است كه خواسته و در طلب آن شتافته است، و دشمنان از دو سو او را در ميان ميگيرند. 2- ايرانيان اگر دريابند كه عمر خود به جنگ آنها آمده است، براي دست يافتن بر او كوشا شده و سخنها در اين باره خواهند گفت، در اين صورت اين امر آنان را بر جنگ حريصتر و راغبتر خواهد ساخت. و عجم بيشتر از ديگران با او دشمني دارد و خواهان نابودي اوست. فرموده است: فاما ما ذكرت من مسير القوم …
تا آخر. اين سخنان در پاسخ گفتار عمر است كه به آن حضرت گفت: ايرانيان قصد دارند كه براي جنگ با مسلمانان حركت كنند و من خوش ندارم كه پيش از آن كه ما به جنگ آنها رويم آنها به جنگ ما آيند، امام (ع) به او پاسخ داد اگر اين امر ناخوش و مكروه توست خداوند متعال بيش از تو آن را ناخوش ميدارد، و براي دگرگوني و رفع آن از تو تواناتر است، سخن امان (ع) بر اين پايه است كه هر چند آمدن ايرانيان به جنگ مسلمانان خطر و مفسده است ليكن رفتن او به همراه سپاهيان براي جنگ با ايرانيان، خطر و مفسدهاي بزرگتر است، در اين صورت بايد خطر بزرگتر را بر طرف ساخت، و دفع مفسده ديگر را به خدا واگذاشت، زيرا خداوند نيز آن را ناخوش ميدارد، و او در دفع آنچه مكروه اوست تواناتر است. فرموده است: و اما ما ذكرت من عددهم … تا آخر. عمر گفته بود كه شمار ايرانيان زياد و عدد آنها بسيار است و امام (ع) در پاسخ عمر يادآوري كرد كه عدد مسلمانان در صدراسلام زياد نبود، و آنچه آنها را در جنگها پيروز ساخت ياري و كمك خداوند بود، و سزاوار است كه در اين زمان نيز حال بدين منوال باشد، اين گفتار امام (ع) را ميتوان استدلال بر سبيل تمثيل دانست، چنان كه در ذيل مشورت نخستين ع
مر با علي (ع) بيان كردهايم و به مقتضاي وعده خداوند در قرآن است كه خلافت زمين را نصيب مسلمانان ميكند، و دين آنان را كه خداوند بدان خشنودي داده قدرت و قوت خواهد داد، و بيم و هراس آنان را به ايمني مبدل خواهد ساخت.
[صفحه 366]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: اوثان: بتها خداوند محمد را كه درود خداوند بر او و خاندانش باد به حق برانگيخت تا بندگانش را از پرستش بتان به پرستش خود در آورد، و از فرمانبرداري شيطان آزاد، و به اطاعت خود وادار كند، به وسيله قرآني كه آياتش روشن و احكامش استوار است، تا در آن هنگام كه بندگان پروردگارشان را نميشناختند بشناسند، و از آن پس كه او را انكار ميكردند به او اقرار كنند، و در زماني كه او را باور نداشتند به اثبات وجود او بپزدازند، از اين رو خداوند سبحان بي آن كه با چشم ديده شود در خلال آيات كتابش بر آنان جلوه كرد، و بي آن كه او را ببينند از خلال مظاهر قدرتش خود را به آنان نماياند، و آنها را از قدرت و سطوت خويش بيم داد و آگاه ساخت كه چگونه كيفرهاي گوناگون، اقوامي را از صفحه زمين محو و نابود ساخته، و با عذابهاي سخت هستي، آنان را درو كرده است. اساس اين خطبه بر بيان بعثت پيامبر اكرم (ص) و هدف آن، شرح اسبابي كه موجب وصول به اين مقصود است مبتني ميباشد، و پس از آن توضيح هدفي كه در اين منظور وجود دارد. چنان كه در عبارت: فبعث … تا بالحق اشاره به بعثت پيامبر (ص) كرده، و در جملات ليخرج … تا طاعت
ه مقصود از اين بعثت را بيان فرموده است، و ميدانيم كه طاعت و فرمانبرداري خداوند عبارت از اين است كه در دنيا در صراط مستقيم گام برداريم يعني از دين خدا پيروي كنيم، و از فرمانبرداري شيطان باز ايستيم، و اطاعت شيطان همان خرج از حد اعتدال و گرايش به جانب افراط يا تفريط است، همچنين امام (ع) با گفتار خود كه: بقرآن قد بينه و احكمه اشاره به آنچه موجب حصول اين مقصود ميباشد فرموده است، و ميدانيم كه قرآن كريم مشتمل بر جاذبههايي است الهي كه انسان را به فرمانبرداري خداوند سوق ميدهد، و به پيروزي از راه راست و صراط حق ميكشاند، امام (ع) در گفتار خود كه فرموده است: ليعلم العباده … تا انكروه به نهايت اين مقصد، و هدف غايي كه اطاعت و فرمانبرداري از خداوند است اشاره كرده، و بيان آن حضرت مشتمل بر دو مساله از مهمترين مسائل علوم الهي است: 1- (ليعلم العباد ربهم اذ جهلوه) اين كه معرفت خداوند پس از جهل به او براي بندگان حاصل گردد. 2- (و ليقروا به اذ جحدوه، و ليشبتوه بعد اذ انكروه) اين كه بندگان از پس از تكذيب وجود خداوند به هستي او اقرار، و از انكار، وجود او را اثبات كنند. در اين دو جمله هر چند الفاظ مختلف است ليكن معنا يكي است و
آن عبارت از تصديق به وجود خداوند است مگر اين كه اقرار و تكذيب را در جمله اول زباني، و اثبات و انكار را در جمله دوم قلبي بدانيم كه در اين صورت دو معناي جداگانه خواهند داشت. امام (ع) به تجلي حق جل و علا در كتابش، اشاره كرده، و اين كه خداوند با يادآوري و توجه دادن بندگانش به شگفتيهاي آفرينش خويش، و ترسانيدن آنان از عذاب و كيفر خود، و همچنين با بيان احوال امتهاي گذشته كه بر اثر عقوبتهاي خداوند، محو و نابود شده، و وجود آنها يكباره درو گرديده از ميان رفتهاند خود را به آنان نمايانده است و همه اينها ظهور و تجلي اوست، بي آن كه رويت و مشاهدهاي در كار باشد، زيرا خداوند متعال برتر است از اين كه با حواس ظاهر ادراك شود، يكي از دانشمندان گفته است: احتمال دارد مراد از تجلي خداوند در كتاب خويش، پيدايي او در مصنوعات بهتانگيز و مكنونات شگفتآميزعالم آفرينش بوده، و واژه كتاب براي علم استعاره شده باشد، وجهه مشابهت اين است كه همانگونه كه كتاب محل نقش حروف و كلمات است، علم نيز محلي است كه پذيراي آثار گوناگون خلقت، و عجايب صوري است كه در آن نقش بسته ميشود، بديهي است اين تجلي و ظهور و پيدايي از طريق مشاهده باصره نيست، زيرا خداون
د جل و علا برتر و منزهتر از اينهاست.
[صفحه 366]
مثلوا: شكنجه كردند، مثله: به ضم ميم و سكون ثاي سه نقطه است. زبره: نوشت آن را قارعه: بلاي كوبنده بيگمان پس از من روزگاري براي شما فرا خواهد رسيد كه چيزي از حق پنهانتر و از باطل آشكارتر و از دروغ بستن بر خدا و پيامبرش بيشتر نخواهد بود، در نزد مردك آن زمان كالايي كسادتر از اين نيست كه قرآن چنان كه شايسته آن است خوانده شود، و رايجتر از اين نيست كه به دلخواه، تفسير و در معاني آن تغيير داده شود، در شهرها چيزي زشتتر از كار خوب، و خوبتر از كار بد نباشد، حاملان قرآن آن را كناري گذارند، و حافظانش آن را فراموش كنند، در آن روزگار كتاب خدا و پيروان راستين آن رانده و به دور افتادهاند، آنها دو يار همراه و همگامند كه هيچ كس به آنها پناه نميدهد، از اين رو اگر چه در آن زمان قرآن و اهل آن در ميان مردمند اما در ميان آنان و همراه آنها نيستند، زيرا گمراهي و هدايت اگر هم در يك جا جمع شوند با يكديگر توافق و سازگاري ندارند، مردم آن روزگار بر تفرقه و پراكندگي از دين اتفاق كرده، و در اتحاد و يگانگي اختلاف دارند، چنين مينمايد كه آنان كتاب خدا را امام و پيشوايند و كتاب خدا امام و پيشواي آنها نيست، لذا در نزد اين مرد
م از قرآن جز نامي باقي نميماند و از آن جز خط و نوشتهاش چيزي نميشناسند!! آنها از دير زمان نيكوكاران را به انواع شكنجهها دچار ساختند، و گفتار راست آنها را دروغ بر خدا ناميدند، و بدي را كيفر نيكي قرار دادند. بيشك آناني كه پيش از ما بودند به سبب آرزوهاي دراز، و دور پنداشتن مرگ هلاك شدند، تا آنگاه كه مرگشان فرا رسيد، مرگي كه عذرها را رد ميكند و با آن درهاي توبه بسته ميشود و عذابهاي كوبنده و كيفرها به همراه آن فرا ميرسد. فرموده است: سياتي … تا المنكر امام (ع) در اين گفتار از دوراني خبر ميدهد كه به گونهاي كه ذكر فرموده پس از او فرا ميرسد، و ما اين دوران را ديده و نسلهاي پيش از ما نيز آن را مشاهده كردهاند، زيرا پنهان بودن حق و پيدايي باطل، در اين ازمنه امري آشكار و ملموس است، اين كه فرموده است چيزي از حق پوشيدهتر، و از باطل آشكارتر نيست بر سبيل مبالغه است و همچنين است اين جمله كه: چيزي از دروغ بستن به خدا و پيامبرش بيشتر و فراوانتر نيست، در اين باره از شعبه كه امام محدثان بوده روايت شده كه گفته است: نه دهم احاديث دروغ است، و نيز از دار قطني نقل شده كه: حديث صحيح در ميان احاديث ديگر همچون موي سپيدي است
كه درگا و سياه يافته شود. فرموده است: و ليس عند اهل … تا حفظته. شرح اين مطلب در ذيل خطبه امام (ع) در نكوهش كساني كه در ميان امت، حكومت و فرمانروايي ميكنند و شايستگي آن را ندارند بيان شده است، اين كه فرموده است حاملان قرآن آن را كنار ميگذارند و از آن دست ميكشند، مراد اين است كه تلاوت كنندگان قرآن از تدبر و تفكر در آيات آن و به كار بستن احكامش روگردان ميشوند، و منظور از جمله تناساه حفظته نيز چشمپوشي از اجراي اوامر و نواهي كتاب خدا و بياعتنايي در پيروي از آن است. فرموده است: فالكتاب … تا و ان اجتمعتا. منظور از اهل كتاب كساني هستند كه پايبند عمل به آنند، و چون مردم دوراني كه توصيف شد توجهي به كتاب خدا ندارند طبعا اهل قرآن و كساني كه پايبند احكام آنند نيز مورد توجه و عنايت آنها نيستند، بلكه چون اين اقليت در مواردي كه احكام كتاب خدا اقتضاء ميكند و پيروي از آن واجب ميگردد با آن اكثريت مخالفت ميكنند مورد اذيت و آزار آنها قرار ميگيرند، و اين مخالفت و اعراض، باعث طرد و آوارگي آنها ميگردد. اما راهي كه كتاب خدا و پيروان آن ميسپرند همان راه خداست كه يك راه بيش نيست، و به راستي كسي از مردم اين زمان اين دو يا
ر همراه را در پناه خود نميگيرد مگر اين كه اين دو با هدف او موافقت و همراهي كنند و در اين صورت كاري براي كتاب خدا و عامل به آن نكرده، بلكه آنچه انجام داده به خاطر موافقت آنها با هدف اوست، و اين كه اين دو، در ميان مردمند منظور، وجود و حضور آنهاست، و معناي اين كه در ميان مردمان نيستند عدم پيروي مردم از ايشان و در نتيجه بيفايده بودن حضور آنهاست كه به مانند فقدان آنها در ميان مردم است براي اين كه موجود آن است كه از وجود آن سود برده شود. همچنين است معناي معيت آنها با مردم كه اگر چه به سبب مصاحبتهايي كه در زندگي اتفاق ميافتد، با مردمند اما در واقع با آنها همنشين و همراه نيستند، زيرا ضلالت آنها با هدايت قرآن و كساني كه پايبند آنند در يك جا جمع نميشود، و اين دو با گمراهان ضد و دشمنند، هر چند در صحنه زندگي در كنار هم باشند. فرموده است: فاجتمع القوم علي الفرقه. يعني مردمان بر اين كه در تفرقه و پراكندگي بسر برند، و از آنچه مايه وحدت و جمعيت است دوري گزينند اتفاق كردهاند، اين موضوع در دوران آن حضرت بر فرقه خوارج، و آنهايي كه سركشي كرده و به جنگ او برخاستند صدق ميكند، و در دورانهاي پس از او بر كساني راست ميآيد كه آر
اء و مذاهب گوناگون در دين پديد آوردند، بديهي است اتفاق آنها در تفرقه و پراكندگي مستلزم جدايي آنها از جماعت است. فرموده است: كانهم ائمه الكتاب. امام (ع) آنها را به سبب گستاخي كه در مخالفت با ظواهر و حقايق قرآني دارند، و به علت جرات آنها بر مخالفت كردن با ظواهر قرآن و ايجاد اختلاف در كتاب خدا، و تاويل آن بر وفق اغراض و مقاصد خود، به افرادي كه سمت امامت و پيشوايي مردم را دارند تشبيه فرموده است، زيرا اعمالي كه اينها انجام ميدهند از نوع وظايف امام نسبت به ماموم است، با اين كه امام آنها كسي است كه پيروي و متابعت از آثار او بر آنها واجب است، و اگر با او مخالفت ورزند و از متابعت او دوري گزينند پيوند خود را با او بريده، و بي آن كه مقاصد او را دنبال كنند، جز نام و نوشتهاي از او چيزي براي آنها باقي نيست. فرموده است: و من قبل ما مثلوا بالصالحين. اين گفتار به بنياميه و زمان آنها كه پيش از دوراني است كه امام (ع) از آن خبر ميدهد اشاره دارد، و اين كه بنياميه صلحاي صحابه و تابعان را شكنجه و آزار ميدادند، و آنها را به سود خود به اعمالي كه مورد خشنودي آنها نبود وادار ميكردند، و دروغ بستن به خدا را به آنها نسبت ميدادند،
و جزاي حسنه را سيئه قرار ميدادند روشن است، و توصيف آنچه بدين گونه در آينده واقع خواهد شد، با آنچه در گذشته بدين گونه به وسيله بنياميه واقع شده منافات ندارد، ما در جمله ما مثلو با فعل مثلو تاويل به مصدر ميشود و محل آن بنابراين كه مبتداست رفع، و خبر آن من قبل ميباشد. فرموده است: و انما هلك … تا اجالهم. اين گفتار هشداري است بر اين كه در دنيا رشته آرزوها را بايد كوتاه كرد، زيرا داشتن آرزوهاي دراز و در پي آنها بودن مايه هلاكت در آخرت است، منظور امام (ع) از من كان قبلكم نسلهاي گذشته و مراد از هلاكت، نابودي اخروي است و علت نابودي آنها آرزوهاي درازشان در دنياست كه موجب ميشود به لذتهايي سرگرم شوند كه آنان را از خدا دور، و از مرگ غافل ميسازد، معناي تغيب اجالهم عنهم غفلت آنها از مرگ، و نينديشيدن درباره آن، و ناآگاهي آنان به زمان وقوع آن است، زيرا توجه به مرگ مانع فرو رفتن در لذات دنيوي و تيرهكننده آنهاست. فرموده است: حتي نزل بهم الموعود … تا خائف. امام (ع) در اين عبارت نهايت مدت طول آمال آنها را بيان فرموده است و مراد از موعود، مرگ است، و ترد عنه المعذره يعني: ديگر پوزش پوزشخواه پذيرفته نميشود، و ترفع عنه الت
وبه يعني: وقتي مرگ فرا ميرسد، باب توبه مسدود ميگردد، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (و ليست التوبه للذين يعملون السيئات حتي اذا حضر احدهم الموت قال اني تبت الان و لا الذين … ) و تحل معه القارعه يعني: با فرا رسيدن مرگ سختيهاي كوبنده و وقايع هراسانگيز فرا ميرسد و به دنبال آنها عقوبتهاي اخروي و عذابهاي آن جهاني دامنگير انسان ميشود.
[صفحه 367]
اي مردم! هر كس از خداوند نصيحت بخواهد، خداوند او را موفق ميدارد، و هر كس گفتار خدا را دليل خويش قرار دهد، به راستترين و استوارترين راهها هدايت ميشود، زيرا كسي كه در پناه خدا جاي گيرد ايمن، و آن كه با خدا دشمني ورزد ترسان و هراسان است، به راستي كسي كه خداوند را به بزرگي شناخت سزاوار نيست خود را بزرگ بشمارد، زيرا سرافرازي و برتري آناني كه به مرتبه عظمت خداوند آگاه شدهاند به اين است كه در برابر او فروتني و تواضع كنند، و سلامت آناني كه به قدرت بيكران او دانا شدهاند اين است كه براي او سر تسليم فرود آورند، پس شما همانند انسان تندرستي كه از مبتلا به گري ميگريزد، و سالمي كه از بيمار اجتناب ميكند از حق دوري نكنيد، و بدانيد شما هرگز به پيمان خداوند وفا نخواهيد كرد مگر به كسي كه آن را شكسته، دانا باشيد و بدان چنگ نخواهيد زد مگر به كسي كه آنرا دور انداخته آگاه شويد، بنابراين، اين آگاهيها را از اهل قرآن بخواهيد زيرا آنها سرچشمه حيات دانش و مايه مرگ جهلند، آنان كساني هستند كه داوري آنها از ميزان دانششان، و خموشي آنها از قوت منطقشان، و ظاهر آنها از پاكي باطنشان خبر ميدهد، آنان با دين مخالفت نميكنند و
در آن اختلاف ندارند، دين درباره آنان شاهدي صادق، و خاموشي ناطق است. پس از اين امام (ع) دوباره به بيان آنچه مقتضاي راي صحيح و موجب صلاح حال شنوندگان است ميپردازد و با مخاطب قرار دادن آنها، هشدار ميدهد كه واجب است خدا را ناصح و خيرخواه واقعي خود بدانند، و اوامر و نواهي او را بپذيرند، و گفتار او را راهنماي مقاصد مهم خود قرار دهند، زيرا خدا را ناصح و خيرخواه خود دانستن مستلزم كاميابي و توفيق است، و گفتار او را دليل خود قرار دادن موجب هدايت به راست ترين و استوارترين راههاست، سپس خوبي پناه بردن به خدا را كه موجب حصول امنيتي است كه هدف هر پناهنده است تذكر ميدهد و زشتي و قبح دشمني با خدا را كه موجب بروز ترس و بيمي است كه نتيجه دشمني با پادشاهان، بويژه قدرتبخش قدرتمندان و سلطان اين جهان و آن جهان است يادآوري ميكند، منظور از پناه بردن به خدا، تقرب جستن به او از طريق طاعت و بندگي است و مراد از دشمني با خدا، دوري كردن از او به سبب نافرماني و مخالفت با اوامر اوست، و شك نيست كه طاعت خدا موجب ايمني از عذابهاي آخرت، و نافرماني او باعث خوف و خطر ميباشد. فرموده است: و انه لا ينبغي لمن عرف … تا و موت الجهل. اين گفتار ار
شادي است براي مردم، كه در برابر خداوند و كساني كه به راه او ميروند، تواضع و فروتني داشته باشند، و باز ميدارد از اين كه در برابر حق تعالي و مردان خدا تكبر ورزند، و از پذيرش حق سر، باز زنند، اين كه امام (ع) كساني را كه عظمت خدا را دريافتهاند مخاطب قرار داده براي اين است كه اينان حقارت خود را دانسته و نسبت خود را با جلال و كبريايي او سنجيدهاند، و زودتر از كسان ديگر متاثر و شرمنده شدهاند و خود را كوچكتر از اين ميبينند كه بر خدا تكبر ورزند، و تذكر ميدهد كه با يادآوري عظمت پروردگار، و اين كه عظمت او فوق عظمت جهانيان است به شايستگي نسبت به او فروتني كنند، زيرا او عظيم علي الاطلاق است، و عظمت و بزرگي هر بزرگي از جانب او افاضه شده و در پرتو تقرب به او حاصل گرديده است، روش پادشاهان بر اين است: كسي كه در برابر جلال و سطوت آنها فروتني داشته باشد و شرايط احترام و توقير آنان را به جا آورد، و نسبت به آنان اظهار انقياد و فرمانبرداري كند، او را مورد ترفيع و ترقي قرار ميدهند، و به او سروري و بزرگي ميبخشند، بديهي است به طريق اولي رفعت انسان و بالا رفتن قدر و منزلت او در اين خواهد بود كه در برابر ملك الملوك و عظيم علي ا
لاطلاق اظهار فروتني و زبوني كند، همچنين سلامت كسي كه قدرت خداوند را ميداند، و به سيطره و استيلاي او آگاهي دارد، اين است كه خود را تسليم او كند و بنده فرمانبردار او باشد. امام (ع) پس از آن كه مردم را به رعايت ادب و فروتني در برابر خداوند و اولياي او دستور ميدهد، آنان را دعوت ميكند كه سخن حق را از مردان حق بپذيرند، و مانند كسي كه از مبتلاي به جرب ميگريزد يا همچون تندرستي كه از بيمار دوري ميكند از او دوري نگزينند، در اين تشبيه، وجه مشابهت شدت نفرت و گريز است. پس از اين امام (ع) به آنان تذكر ميدهد كه از ائمه ضلال و پيشوايان طريق گمراهي دوري كنند و به آنان هشدار ميدهد كه شما به رشد و صلاح و معرفت صحيح آگاهي نداريد، و به ميثاق كتاب خدا پايبند نيستيد و به كتاب خدا تمسك كامل نجستهايد مگر هنگامي كه اين گمراهان و رهزنان طريق هدايت را بشناسيد. و شرط شناخت رشد و صلاح اين است كه تارك آنها شناخته شود، زيرا معرفت كامل به چگونگي آنها بلكه معرفت هر چيزي منوط به شناخت شكوك و شبهاتي است كه موجب بروز دو دلي و پراكندگي و ترك عمل بر وفق آن شده است، و چون راه حق و صواب همان است كه آن حضرت و پيروان او برآنند، و آنهايي كه اي
ن طريق را ترك كردهاند همان مخالفان و كساني هستند كه در امر خلافت با آن حضرت به دشمني و نزاع برخاسته و رهبري اهل ضلالت را دارند، لذا شناخت كامل حق و صلاح و رشدي كه آن بزرگوار به آن دعوت ميكند منوط به شناخت دشمنان آن حضرت شده است، و اگر كسي كه جوياي حق است اين را بداند معرفتش كامل ميشود و در راه صواب گام برخواهد داشت و از كسي كه از اين راه منحرف است دوري خواهد گزيد، اخذ به ميثاق كتاب يعني تمسك به قرآن و عمل به احكام آن، كه مشروط به شناخت كساني شده است كه اين ميثاق را نقض و به نزاع با آن حضرت پرداختهاند نيز همين معنا را دارد، يعني پيروي آن بزرگوار در آنچه طبق كتاب خدا عمل ميكند كامل نيست، مگر اين كه شبهات كساني كه با برداشت نادرست از قرآن دچار شبهه شده و حكم آن بزرگوار را نقض كردهاند دانسته شود، و چون به فساد شبهه و گمراهي آنها آگاه شوند، از روي بصيرت به ميثاق كتاب تمسك جويند و بدانند كه آنها ناقض كتاب خدايند، و از آنها دوري اختيار كنند، عبارت و لن تمسكوا به حتي تعرفوا الذي نبذه نيز به همين معناست، يعني تمسك به كتاب خدا و اجراي ميثاق آن منوط است به اين كه كساني كه قرآن را به پشت سر انداختهاند شناخته شوند
و دانسته شود كه اينها گمراهند، تا از آنها دوري و نفرت حاصل شود، و تمسك به كتاب خدا تحقق يابد، و اجراي ميثاق آن صورت پذيرد، و غرض از همه اين تاكيدها درباره لزوم شناخت سردمداران انحراف و پيشوايان گمراهي و نفاق و آگاهي به اعتقادات و شبهات آنها و بيزاري جستن از آنان همين است. پس از تاكيد درباره لزوم شناختي كه ذكر شد، امام (ع) اعلام ميكند كه معرفت را از اهلش فرا گيريد و مقصود از اهل معرفت، خود آن حضرت و اهل بيت بزرگوار اويند، كه درود خداوند بر آنان باد، امام (ع) صفت عيش العلم يعني حيات علم، و مرگ جهل را براي آنان استعاره فرموده است، زيرا همانگونه كه سود بردن از چيزي موكول به وجود آن چيز است، علم و استفاده از آن نيز به وجود آن بزرگواران وابسته ميباشد، اما اين كه آنها مرگ ناداني و جهلند براي اين است كه همانگونه كه با مرگ شخص شرور، شر معدوم و زيان آن نابود ميشود، در سايه وجود آنها نيز جهل از ميان ميرود و زيانهاي حاصل از آن معدوم ميگردد. فرموده است: هم الذين يخبركم حكمهم عن علمهم … تا باطنهم. يعني منطق آنها شما را به حكمت رهبري ميكند، و روش آنان كه بر همين اساس استوار است، نمايانگر اين است كه نفوس آنها به ان
واع علوم آراسته و كامل گشته است، سكوت آنها روشنگر منطق قوي آنهاست، براي اين كه سكوت سخنور و زبانآور فرزانهاي كه از كمال حكمت و هوشمندي برخوردار است در هر موقع و به هر شكل و در هر حال نشانه حسن منطق و كمال دانش، و توجه او است به آنچه ميگويد، همچنين ظاهر آنها بيانگر باطن آنهاست. فرموده است: لا يخالفون الدين … تا فيه. يعني آنها بر اجراي اوامر خداوند مداومت دارند، و در طريق شريعت پويا هستند، اين كه فرموده است در آن هيچ اختلافي ندارند اشاره است به اين كه اتفاق آراي آنها بر احكام دين نشانه كمال دانش آنها به شريعت است، براي اين كه راه دين يكي است و چون همه آنها در شناخت اين راه اتفاق دارند و همگي داراي علوم آنند لازم است كه در آن اختلاف نداشته باشند و چنين نباشد كه يكي از آنان حكمي از احكام دين را نداند تا با ديگري از آنها در اين باره مخالفت داشته باشد. فرموده است: فهو بينهم شاهد صادق … تا آخر. يعني قرآن گواه صادقي است كه درباره احكام و حوادثي كه بر مسلمانان و جز آنها وارد ميشود، به آن استدلال ميكنند، و اين گواهي است كه دروغ نميگويد، همچنين قرآن، خاموشي است گويا، خاموش است براي اين كه مركب از حروف و اصوات ا
ست، و گوياست زيرا بر زبان آنان سخن ميگويد، و به منزله اين است كه ناطق است. واژه ناطق و صامت هر دو استعاره است، جهت مشابهت بهره رساندن به وسيله سخن گفتن و بيبهره ماندن بر اثر خاموشي است، مانند ناطق كه با سخن خود فايده ميرساند، و صامت كه با گزيدن خاموشي، از آن باز ميايستد.
[صفحه 378]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است كه درباره مردم بصره بيان فرموده است: مت اليه بكذا: به وسيله آن به او تقرب جست، ضب: كينه و خيانت محتسبون: خواستاران اجر و ثواب آخرت، لدم: مانند محزون با دست بر سينه زدن (هر يك از آن دو (طلحه و زبير) اميدوار است كه حكومت از آن او شود و آن را به جانب خود ميكشد نه به سوي رفيقش، اين دو نفر به رشتهاي كه آنها را به خدا پيوند دهد، و به اسبابي كه آنها را به او مربوط سازد چنگ نزدهاند، هر كدام از آنها كينه ديگري را در دل دارد، و بزودي پرده از روي آن برداشته ميشود، به خدا سوگند اگر به خواست خود برسند، اين جان آن را ميگيرد، و آن، اين را از ميان برميدارد، گروه ستمگر و ياغي به پا خاسته است، كجايند آناني كه پاداشهاي آخرت را ميجويند، بيشك راهها براي آنان روشن شده، و خبرها پيش از اين به آنان داده شده است. براي هر گمراهي انگيزهاي، و براي هر پيمانشكني بهانهاي است، به خدا سوگند من آن كس نيستم، كه آواز نوحهگر را گوش دهد و خبر مرگ را بشنود، و گريه كننده را ببيند، ليكن عبرت نگيرد و آرام بنشيند.) ضمير تثنيه در جمله كل واحد منهما به طلحه و زبير برگشت دارد، و مراد از امر در
جمله يرجو الامر، خلافت است، و اين هنگامي بود كه طلحه و زبير به همراه عايشه رهسپار بصره شده بودند، يعطفه اليه يعني: آن را به سوي خود ميكشد و گمان ميكند كه او از رفيقش به خلافت سزاوارتر است. فرموده است: لايمتان … تا بسبب. يعني طلحه و زبير هيچ دليل و عذري ندارند كه درباره اقدام به جنگ با او، و مسلماناني كه در اين ميان نابود ميشوند در پيشگاه خداوند ارائه دهند. فرموده است: كل واحد منها حامل ضب لصاحبه. يعني هر يك از آنها كينه ديگري را در سينه خود دارد، كه بزودي آشكار و پرده از روي آن برداشته ميشود. واژه قناع (چيزي كه با آن سر و روي را بپوشانند) را براي پوشش باطن استعاره فرموده است، و اين مثل است براي كسي كه با دوستش دورويي ميكند و با همه حسد و بيمهري كه در درون خود به او دارد، نسبت به او اظهار دوستي ميكند، عرب در بدرفتاري مثل به سوسمار ميزند، و ميگويد: اعق من ضب يعني از سوسمار بدرفتارتر است براي اين كه سوسمار گاهي جوجههاي خود را نيز ميخورد. پس از اين امام (ع) سوگند ياد ميكند كه اگر اين دو نفر به مقصود خود برسند هر يك از آنها براي كشتن همكارش خواهد كوشيد، و اين از چيزهايي است كه در آن شكي نيست، زيرا اين
عادت همواره جاري است كه دو سلطان در يك اقليم نگنجد، راز اين مطلب اين است كه طبايع بشري درباره كمالات نسبت به يكديگر بخيلند، و هر كس آن را براي خود ميخواهد، و از ديگري دريغ ميدارد، و اين خصلت بر حسب قوت و ضعف كمالات در آدميان متفاوت است، بديهي است در نهاد آدمي هيچ چيزي قويتر از سلطهجويي و بزرگتر از حب رياست و سلطنت نيست، بويژه در نهاد كساني كه معتقد باشند با تحصيل آن ميتوانند آخرت را نيز به دست آورند، روشن است كه تحصيل دنيا و آخرت بالاترين كمال مطلوب براي انسان است، و هيچ چيزي در نفس آدمي نميتواند با اين هدف مقاومت كند، و او براي رسيدن به اين مقصود به هر كاري كه ممكن است دست ميزند، و از كشتن فرزند و پدر و برادر نيز كوتاهي نميكند، از اين رو گفتهاند الملك عقيم يعني پادشاهي فرزند ندارد و نازاست، در مورد طلحه و زبير چنان كه نقل شده پيش از آن كه به مقصود برسند و قبل از آن كه جنگ آغاز گردد، درباره اين كه كدام يك به امامت در نماز سزاوارترند ميان خود اختلاف كردند، و عايشه مقرر كرد كه يك روز محمد بن طلحه و روز ديگر عبدالله بن زبير با مردم نماز گزارند، تا زماني كه جنگ پايان يابد، ليكن پس از اين عبدالله بن زبير
ادعا كرد كه عثمان در يومالدار به خلافت او تصريح كرده است، و به اين دليل در نماز جانشين او ميباشد، و در موقع ديگر مدعي نص صريحي از او شد، از طرف ديگر طلحه به دليل اين كه سميه دختر ابيبكر زن اوست، از مردم خواست به عنوان اميرالمومنين به او سلام دهند، زبير نيز به عنوان اين كه اسماء خواهر سميه همسرش ميباشد همين درخواست را از مردم كرد، و عايشه دستور داد كه هر دو را به عنوان اميرالمومنين سلام دهند، درباره فرماندهي جنگ نيز ميان آنها اختلاف شد، نخست هر كدام از آن دو نفر فرماندهي را براي خود ميخواست و سپس از آن منصرف شدند، در هر حال داستان آنها در تاريخ ثبت و روشن است. فرموده است: قد قامت الفئه الباغيه. اين جمله اشاره به همين سردمداران جنگ جمل است كه درباره آنها از پيش خبر داده بود، كه: امرت ان اقاتل الناكثين و القاسطين و المارقين يعني: مامور شدهام كه با ناكثين (اصحاب جمل) و قاسطين (معاويه و ياران او) و مارقين (خوارج) كارزار كنم. فرموده است: فاين المحتسبون و قد سنت لهم السنن. يعني در اين هنگام كه راه، روشن گشته است خواستاران پاداشهاي الهي در كجايند؟ به جاي المحتسبون المحسنون (نيكوكاران) نيز روايت شده است. فرموده
است: و قدم لهم الخبر. يعني آناني كه پيامبر خدا (ص) خروج و طغيان گروه باغيه (ستمگر) و ناكثه (پيمان شكن) و مارقه (از دين بيرون شونده) را به آنها خبر داده است، بنابراين سزاوار است كه اين گمراهان بپرهيزند از اين كه همان گروهي باشند كه پيغمبر (ص) از آنها خبر داده است. فرموده است: و لكل ضله عله. يعني براي هر گمراهي سبب و علتي است، و اين بيان به خروج اين گروه از دين اشاره دارد، و علت در مورد اينها تجاوز و حسد آنهاست، همچنين براي هر پيمانشكني شبههاي است كه چشم بصيرت او را از اين كه حق را ببيند ميپوشاند، مانند همين كساني كه خونخواهي عثمان را ميكردند. فرموده است: و الله لا اكون … تا آخر. امام (ع) سوگند ياد كرده است، اين چنين نيستم، يعني: پس از شنيدن اين كه آنها چيرگي يافته و مردم را بر ضد او برانگيخته و به تهديد آن حضرت پرداختهاند، از آنها غافل بماند، و در برابر سركشي آنها شكيبايي كند تا اين كه او را غافلگير كنند، مانند كسي كه صداي زدن و آواي گريه و شيون را كه نشانه خطر است ميشنود، ليكن تا صحنه خطر را نبيند و گريه كننده را مشاهده نكند، قضيه را باور نميكند، در حالي كه سزاوارتر اين است كه به نشانههاي خطر بسنده ك
ند و خود را براي پيكار با دشمن آماده سازد.
[صفحه 382]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است كه پيش از وفاتش ايراد فرموده است: اطردت الايام: روزها را فراري دادم، شرد الجمل: شتر گريخت دحضت القدم: گام لغزيد، اضمحل: نابود شد مخط: اثر (اي مردم! هر كسي از آنچه ميگريزد در اين حال آن را ديدار ميكند مدت زندگي ميدان راندن جان به سوي مرگ است، و گريز از مرگ برخورد با آن است، چه روزهايي را گذراندم كه در آن به كنجكاوي درباره راز اين امر پرداختم و خداوند جز كتمان آن را نخواست، بنابراين چه دور است آگاهي به آنچه در گنجينه علم پروردگار پنهان است. اما وصيت من اين است كه هيچ چيزي را با خدا شريك و انباز نكنيد، و سنت و روش محمد را كه درود خدا بر او و خاندانش باد ضايع نگردانيد، اين دو ستون را بر پا داريد، و اين دو چراغ را بيفروزيد، و تا هنگامي كه از گرد حق پراكنده نشدهايد سرزنشي بر شما نيست، هر كس به اندازه توانش مكلف است، و خداوند بار تكليف نادانان را سبكتر كرده است. شما را پروردگاري مهربان، و ديني استوار، و پيشوايي داناست، من ديروز يار و همراه شما، و امروز مايه عبرت شما و فردا از شما جدا ميشوم، خداوند من و شما را بيامرزد. اگر پاي من در اين لغزشگاه، استوار بماند، وض
ع همان خواهد بود كه ميخواهيد، و اگر پاي لغزيد و مرگ فرا رسيد ما هم در زير سايه شاخهها، و در گذرگاه بادها و در زير سايه ابري بودهايم كه در فضا متراكم شده و سپس نابود گشته و نشانه آن بادها از ميان رفته است. من همسايهاي بودم كه تنم چندي همسايگي شما را داشت، و بزودي از من، كالبدي بي جان، به جاي ميماند كه پس از جنبشها و جوششهايي ساكن و آرام گشته، و پس از گفتارها و سخنوريها خاموش گرديده است، تا سكون و چشم بر هم نهادن و از حركت افتادن اعضاي من براي شما پند و اندرزي باشد، زيرا براي كسي كه عبرت اندوز است، ديدن اين احوال از هر گفتار شيوا رساتر، و از هر منطق شنوايي موثرتر است. بدرود من با شما بدرود مردي است كه در انتظار لقاي پروردگار است، روزهاي زندگي مرا فردا خواهيد دانست، و نيات و انديشههاي مرا آينده براي شما آشكار خواهد ساخت، و پس از آن كه جايم تهي شد، و ديگري بر آن نشست مرا خواهيد شناخت.) اين گفتار مبتني بر پند و اندرز و لزوم عبرت آموزي است، امام (ع) مردم را مخاطب قرار داده و به آنها هشدار ميدهد كه مرگي كه طبع شما از آن نفرت دارد، ناگزير به شما خواهد پيوست، و چه نيكوست اين كه فرموده است: … ما يفر منه في فرا
ره، زيرا انسان پيوسته از مرگ گريزان، و در حال حفظ خود از آن است، و چون چارهاي از آن نيست ناگزير آن را در ضمن گريز از آن ديدار خواهد كرد. اجل گاهي بر پايان زندگي دنيا اطلاق ميشود، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون) و گاهي هم مراد از آن مدت عمر، و دوراني است كه براي زندگي انسان در دنيا تعيين شده است، در عبارت والاجل مساق النفس مراد معناي اخير است، براي اين كه مدتي را كه انسان در لباس تن زندگي ميكند، به منزله اين است كه در اين مدت به سوي هدفي كه براي اوست رانده ميشود نه اين كه محلي براي قرار و آرام اوست. فرموده است: و الهرب منه موافاته. سخن در نهايت لطافت است، براي اين كه كسي كه مثلا با حركت و معالجه و مانند اينها از مرگ گريزان است، هر گونه حركت و اقدام او در اين راه، مستلزم تباه كردن اوقات و از ميان بردن روزگار عمر اوست، و تباهي اوقات نيز موجب فرا رسيدن مرگ و ديدار آن است، بنابراين واژه موافات (فرا رسيدن) مجازا بر هرب (گريختن) اطلاق شده است، و اين از باب اطلاق نام لازم بر ملزوم است. فرموده است: كم اطردت الايام. يعني چه بسيار روزها را كه گريز دادم، و پياپي گذراندم، و درباره راز اين
امر پيگيري و بررسي كردم، مراد از اين امر واقعه شهادت آن حضرت است، و مقصود از مكنون (پوشيده) زمان معين آن به تفصيل، و مكان آن است، زيرا اينها از جمله اموري است كه خداوند متعال دانش آنها را ويژه خود گردانيده چنان كه فرموده است: (ان الله عنده علم الساعه) و نيز (و ما تدري نفس باي ارض تموت) هر چند پيامبر خدا (ص) كيفيت شهادتش را مجملا به او خبر داده بود چنان كه از آن حضرت نقل شده كه به اميرالمومنين (ع) فرموده است: ضربت بر اين (اشاره به سر آن حضرت فرمود) وارد خواهد شد و از آن، اين (اشاره به محاسن آن حضرت فرمود) خضاب خواهد گشت، همچنين از پيامبر اكرم (ص) روايت است كه به آن حضرت فرمود: آيا ميداني شقيترين پيشينيان كيست؟ عرض كرد: آري آن كه ناقه را پي كرد، فرمود: شقيترين پسينيان را ميداني كي خواهد بود؟ عرض كرد: نه، فرمود: كسي كه به اين جا (اشاره به سر حضرت) ضربت ميزند، و اين (اشاره به محاسن حضرت) را از آن خضاب ميكند. اما بررسي و پيگيري آن حضرت در اينباره، مربوط است به وقت و مكان و قرائن مشخصه آن به تفصيل، كه ممكن است اين بررسي از طريق پرسش از پيامبر گرامي (ص) در دوران زندگي آن بزرگوار باشد، و رسول اكرم (ص) تفصيل اي
ن واقعه را از او پنهان داشته است، يا اين كه براي دريافت اين مطلب، احوال آن حضرت را در ديگر اوقاتي كه با مردم بوده مورد فحص و دقت قرار داده است، اما خداوند همواره اين امر را پوشيده و مكتوم داشته است، از اين رو فرموده است: چه دور است دانستن اين امر، كه آن در خزانه علم خداوند نهفته است. پس از اين امام (ع) وصيت خويش را آغاز، و آن را به ترتيب الاهم فالاهم بيان ميفرمايد، سفارش نخست آن حضرت درباره اخلاص عمل براي خداوند است، كه بايد با رو گردانيدن از هر چه جز اوست عمل را براي او خالص گردانيد، و اين مستلزم مواظبت بر اجراي اوامر و نواهي باري تعالي و ديگر چيزهايي است كه قرآن كريم بدانها ناطق است، سپس بر لزوم پيروي از سنت محمد (ص) و اين كه نبايد سنتهاي آن حضرت رها شود وصيت ميكند، اين كه امام (ع) نام خدا را بر نام پيامبر (ص) مقدم داشته، چنان كه اشاره كرديم براي اين است كه بر طبق علم بيان مقدم داشتن اهم بر مهم واجب است، پس از اين، گفتار خود را درباره پيروي از توحيد خالص و تمسك به سنتهاي نبوي تاكيد ميكند، واژه عمودين را براي اين دو امر استعاره آورده است، و با واژه اقيموا ترشيح داده است، همچنين لفظ مصباحين را استعاره، و
ايقاد (افروختن) را ترشيح آن قرار داده است، استعاره نخست بدين مناسبت است كه اسلام و نظام امور مسلمانان درباره معاش و مسائل معاد بر پايه توحيد خداوند و آنچه پيامبر (ص) از جانب او براي مردم آورده قرار دارد همان گونه كه خيمه و خرگاه بر پايه و عمود آن بر پا و استوار است، مناسبت استعاره دوم اين است كه اعتقاد به يگانگي خداوند و پيروي از احكام دين كه موجب هدايت به راه حق، و رهايي از تيرگيهاي جهل است، انسان را به جوار قرب خداوند و جنات نعيم او ميكشانند كه مطلوب حقيقي ميباشد، همچنان كه چراغ، در تاريكي شب، انسان را در راهي كه به سوي مقصد ميسپارد راهنمايي ميكند. فرموده است: و خلاكم ذم. خلا در اين جا به معناي عدا (ترك كرده است) ميباشد، و اين جمله حكم مثل است، يعني: تا هنگامي كه بر توحيد خداوند و سنت پيامبرش (ص) پايداريد نكوهشي متوجه شما نيست، و نخسيتن كسي كه اين مثل گونه را گفته است، قصير هم پيمان جذيمه است كه هنگامي كه عمرو بن عدي پسر خواهر جذيمه را تشويق كرد از طايفه زباء انتقام بگيرد، عمرو گفت: چگونه براي من چنين چيزي ممكن است و حال آن كه قبيله زباء از عقاب در فضا بلند پروازتر، و دست يافتن بر آنها از هر چيز دشوارت
ر است، قصير گفت: تو آن را بخواه و در اين حال نكوهشي متوجه تو نيست. فرموده است: ما لم تشردوا. اين جمله نفي نكوهش را استثنا ميكند، يعني تا هنگامي كه چراغهاي توحيد الهي و سنت نبوي را فروزان نگه داشتهايد نكوهشي بر شما وارد نيست، مگر اين كه از اين راهي كه ميرويد پراكنده شويد، و از اين اعتقادي كه داريد دست باز داريد. سپس چون پيش از اين به آنها سفارش فرمود كه بر اين دو محور كه عبارت از توحيد و سنت نبوي است و همه تكاليف دين بر آنها دور ميزند، تكيه و مواظبت كنند، در اين جا براي آنها توضيح ميدهد كه: حمل كل امري منكم … تا الجهله يعني: در اين باره تكليف متفاوت است، دانشوران و هوشمندان و كساني كه در صدد كسب دانشند، به اندازه مايه و توان خود بار تكليف را به دوش داشته، و مكلف به آگاه كردن مردم و آموزش دادن آنانند، اما نادانان مانند زنان و صحرانشينان و سياهپوستان و امثال اين ناآگاهان، تكليفي سبكتر و كمتر دارند، و وظيفه آنها در زمينه عبادات بدني است نه تفكر در مقاصدي كه در وضع عبادات وجود دارد. پس از اين به مناسبت آنچه درباره تخفيف بار تكليف نادانان و ناآگاهان در پيش بيان فرموده از رحمت بيكران پروردگار سخن گفته است، م
نظور از دين قويم اين است كه در آن كژي نيست، و انحرافي از مقصد حقيقي انسان در آن يافت نميشود، مراد از امام عليم پيامبر اكرم (ص) است كه به چگونگي سلوك طريق خدا دانا، و به مراحل و منازل آن آگاه، و به مقتضاي حكمت قولي و عملي راهنماي اين راه است، و يا منظور خود آن حضرت است، زيرا او وارث علوم پيامبر (ص) و رهرو راه اوست، واژه رب در جمله رب رحيم خبر مبتداي محذوفي است كه تقدير آن المكلف رب رحيم ميباشد يعني تكليف كننده پروردگاري مهربان است، و جايز است كه رب فاعل فعل محذوفي باشد كه فعلهاي حمل و خفف در جملههاي بعدي، آن را تفسير و تعيين ميكند، يعني يحملكم رب، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (يسبح له فيها بالغدو و الاصال رجال) سپس امام (ع) وصيت خود را با دعا و درخواست آمرزش براي آنان و خود پايان داده است. امام (ع) در تكميل وصاياي خود به آنان تذكر ميدهد كه از زندگي او عبرت گيرند، و از دگرگوني احوال او در زمانهاي مختلف پند آموزند، به ياد آورند كه ديروز همكار آنها در پيكار، و يار آنان در جنگ با اقران، و عهدهدار امر و نهي در ميان آنان بود … و امروز بر بستر مرگ افتاده، و توان جنبش از او گرفته شده، و فردا با فرا رسيدن م
رگ از آنان جدا ميگردد، اين دگرگونيها و تبدل احوال، همه مايه عبرت و پند و اندرز است، امام (ع) از غد در جمله غدا مفارقهم ممكن است معناي حقيقي را اراده كرده باشد، به اين سبب كه آن بزرگوار گمان برده كه مرگ او فردا ميرسد، يا اين كه مراد زمان آينده است هر چند آيندهاي دور باشد، و اين معنا درست است، زيرا فرموده است: ان ثبتت الوطاه في هذه المزله: يعني اگر برايم در اين دنيا دوامي، و در اين لغزشگاه بقائي باشد، مراد از مزله جايگاه از ميان رفتن زندگي است فذاك يعني همين مورد اميد است، ثبات وطاه يا استواري گام كنايه از دوام و بقاي عمر، و دحض القدم يعني لغزش گام اشاره به زوال آن است. فرموده است: فانا كنا في افياء اغصان … تا مخطها. اين جملات، جواب شرط است، يعني اگر بميريم ما نيز اين چنين بودهايم، آنچه را در طي جملات مذكور بيان فرموده اشاره به احوال دنيا و خوشيها و دوران آن و بهرهمندي انسان از آن ميباشد، واژه اغصان (شاخهها) براي عناصر چهارگانه، و واژه افياء (سايهها) را براي آنچه از تركيب اين عناصر در اين جهان پديد ميآيد و انسان در سايه آنها آرامش مييابد استعاره آورده است، مناسبت استعاره نخست اين است كه عناصر در حقيق
ت مانند شاخههاي درخت هستند، و وجه استعاره دوم اين كه سايه، محل آرميدن و لذت بردن است، همچنان كه وجود و هستي، در صورت سلامت تن و اعتدال مزاج كه از تركيب درست عناصر حاصل ميشود مايه خوشي و لذت است، و نيز مهاب الرياح (جايگاههاي وزش بادها) براي بدنها و رياح (بادها) را براي ارواح و نفخههاي الهي كه بر جان انسانها ميوزد استعاره آورده است، وجه استعاره نخست، اين است كه بدنها مانند محلهايي كه باد بر آنها ميوزد نفخههاي رباني را ميپذيرد، و اين استعاره محسوس است براي معقول، و مناسبت استعاره دوم روشن است و نياز به توضيح ندارد، همچنين واژه غمام (ابر) را براي حركت كرات آسماني و اتصال آنها، و آنچه از بالا افاضه و سبب بقاي انسان ميشود استعاره فرموده، و مناسب آن اشتراك در افاضه و سبب بودن است، و ظل (سايه) آن عبارت از چيزهايي از حركات كرات، و افاضات سماوي است كه انسان بدانها آرامش مييابد، چنان كه گفته ميشود: او در سايه فلاني زندگي ميكند، يعني از زندگي و عنايت او بهرهمند است. عبارت اضمحل في الجو متلفقها اشاره است به زوال و پراكنده شدن اسباب سماوي كه براي بقاي آن لازم است، و مراد از عفا في الارض مخطها محو آثار آن از اب
دان است، ضمير متلفقها به غمام و ضمير مخطها به مهاب الرياح برگشت دارد. فرموده است: فانما كنت جارا جاوركم بدني اياما. اين بيان تذ كاري است بر اين كه نفس قدسي آن حضرت به ملا اعلا پيوسته بوده، و تمايلي به بقاي در دنيا و بودن در كنار مردم آن نداشته، و تنها با بدن، چند گاهي همنشين آنها بوده است، و نيز چون همنشيني و همسايگي از عوارض جسماني است، ممكن است اين گفتار تذكر اين مطلب باشد كه غير از تن چيز ديگري كه همان نفس است نيز وجود دارد. منظور از ايام، مدت زندگي آن حضرت در اين دنياست. فرموده است: و ستعقبون. يعني در پايان كار، از من كالبدي بيجان و بيحركت خواهيد يافت، كه آنچه را از خردمندي و سخنوري و نيرومندي او به خاطر داريد از دست داده، و حركت او به سكون، و نطق او به سكوت مبدل گشته است، و براي اين كه آنها را دوباره مورد وعظ و اندرز قرار دهد ميفرمايد: تا اين كه از سكون و بيحركت ماندن چشمهايم، و از كار افتادن اعضايم بر اثر مرگ، پند و عبرت گيريد. فرموده است: فانه اوعظ للمعتبرين من المنطق البليغ. اين سخني حق و درست است كه طبع انسان از مشاهده آنچه در آن عبرت و موعظه است، بيشتر متاثر ميشود، و زيادتر پند مياندوزد تا اي
ن كه همان را به زبان براي او توصيف كنند و شرح آن را به گوش او برسانند، هر چند با رساترين عبارات و شيواترين كلمات باشد. پس از اين امام (ع) با آنها آخرين خداحافظي را به جا ميآورد: فرموده است: و داعيكم (انشاء است نه خبر) وداع امريء مرصد للتلاقي. يعني: وداع و بدرود من با شما وداع مردي است كه آماده و مهياي لقاي پروردگار شده است. فرموده است: غدا ترون ايامي … تا آخر. اين گفتار امام (ع) تذكر و هشداري است درباره فضيلت و برتري خودش، تا اين كه پيروانش بر متابعت از او پايدار و استوار باشند، و آناني كه بر فضيلت او آگاهي ندارند، و مقام او را در ميان مردم نميدانند، هنگامي كه از ميان آنان رخت بربندد، و ستمكاران زمام امور آنها را به دست گيرند، و ناگزير پردههاي غفلت و بيخبري از پيش چشم بصيرت آنها برداشته شود، راه خدا را در پيش گيرند، و زماني كه اعمال زشت كساني را كه بر جاي او نشستهاند بنگريد، منزلت و برتري او را بشناسند، و بدانند كه مبارزهها و جنگهاي او و مطالبه خلافت، براي رسيدن به مقاصد دنيوي نبوده، بلكه براي برپا داشتن دين حق، و شيوههاي عدل، و خشنودي خداوند متعال بوده است.
[صفحه 391]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است كه درباره فتنهها و حوادث سخت آينده ايراد فرموده است: ابان الشي: با كسر همزه و باي مشدد هنگام آن چيز الربق: با راي مكسور و سكون با، ريسماني كه داراي حلقههايي است و چهارپايان را با آن ميبندند. صدع: شكاف، شعب: شكاف را به هم آوردن، شحذ: تيز كردن، غبوق: هر چه در شب نوشند، قين: آهنگر، صبوح: آنچه در بامداد نوشند، (به چپ و راست ميگرايند، و در راههاي ضلالت گام برميدارند و جادههاي مستقيم هدايت را رها ميسازند، درباره آنچه شدني و آمدني است شتاب ميكنيد، و آنچه را كه فردا با خود آورد دير نشماريد، چه بسيار كساني كه درباره چيزي شتاب ميكنند كه اگر بدان دست يابند دوست داشتند كه به آن دست نمييافتند، و چه قدر امروز به سپيده صبح فردا نزديك است. اي ياران من! اينك هنگام فرا رسيدن آن حوادثي است كه وعده داده شده، و نزديك شدن طليعه فتنههايي است كه بدانها آگاهي نداريد، هان! كسي كه از ما با اين رويدادها روبرو شود، با چراغي روشني بخش در ميان ظلمات آن فتنهها گام برميدارد، و همانند شايستگان و نيكان رفتار ميكند، تا گرهي از كار گرفتاري بگشايد، و اسيري را از بند برهاند،
و جمعيت فتنهگر را پراكنده سازد، و حقجويان پراكنده را گرد هم آورد، او در پشت پرده غيبت است، جويندگان اثر پاي او را نيابند اگر چه بسيار پيگيري و جستجو كنند، سپس در گير و دار اين فتنهها زنگار دل گروهي زدوده ميگردد، و آبديده و صيقلي ميشوند، همانگونه كه آهنگر شمشير را برندگي و صيقل ميدهد، چشمانشان هر چه بيشتر به انوار قرآن روشن ميگردد، و تفسير آيات آن در گوش دلهايشان جا ميگيرد، و در شامگاهان و بامدادان از جام حكمت و معرفت حق به آنان نوشيده ميشود.) فرموده است: و اخذوا يمينا و شمالا … تا الرشد. اين گفتار اشاره است به فرقههايي كه در اسلام از راه راست كه مبتني بر كتاب و سنت است، منحرف و گمراه شده به سوي افراط يا تفريط گراييدند، چنان كه آن حضرت پيشتر در اين باره فرموده است: (راست و چپ گمراهي است و راه ميانه راه رستگاري است)، و ما تفسير اين سخن را پيش از اين بطور كامل بيان كردهايم، مسالك الغي يا راههاي گمراهي، دو طرف فضيلتها مانند حكمت، عفت، شجاعت، عدالت و فروع آنهاست كه زشت بوده و به آنها رذيله گفته ميشود، و مذاهب الرشد يا راههاي درست، عبارت از همان فضيلتهاست، طعنا و تركا هر دو مصدر يا مفعول مطلقند كه جا
نشين حال شدهاند. فرموده است: فلا تستعجلوا ما هو كائن مرصد. اين عجله و شتاب اشاره است به فتنههايي كه پيامبر خدا (ص) از وقوع آنها در آينده، خبر داده است و آنها انتظار آن را داشتند، و در بسياري از اوقات درباره رويدادهاي مذكور از آن حضرت ميپرسيدند، از اين رو فرموده است: درباره آنچه شدني است، و از وقوع آن گريزي نيست، و آماده و مورد انتظار است شتاب مكنيد، و فتنهها و حوادثي را كه فردا فرا ميرسد دير نشماريد. فرموده است: فكم من مستعجل … تا لم يدركه. اين بيان نكوهشي است بر شتاب كردن و دير انگاشتن آنها نسبت به فرا رسيدن آنچه به آنها وعده داده شده است مانند قول خداوند متعال كه (و عسي ان تحبوا شيئا و هو شر لكم … ) واژه تباشير در جمله و ما اقرب اليوم من تباشير غد به معناي مژده و بشارت است، يعني: چه نزديك است امروز به مژده فردا، چنان كه در جاي ديگر فرموده است: … ما اقرب اليوم من غد و يا فرموده است: و ان غدا للناظرين قريب (فردا براي بينندگان نزديك است)، سپس نزديك بودن وقوع فتنههايي را كه وعده داده شده گوشزد كرده و فرموده است: اينك زمان وقوع آنچه وعده داده شده فرا رسيده، يا هنگام ظهور فتنه و آشوبهاي موعود كه چگونگي آن
ها را نميدانيد نزديك گشته است. فرموده است: الا و ان من ادركها منا … تا نظره. يعني: هر كس از ائمه طاهرين (ع) از خاندان او، اين فتنهها را درك كند، و با اين آشوبها همزمان شود، با چراغي روشني بخش از ميان ظلمات اين حوادث خواهد گذشت، واژه سراج (چراغ) را براي كمالات نفساني او كه با فروغ علوم و اخلاق فاضله راه حق را روشن ميسازد استعاره آورده است و با واژه منير آن را ترشيح داده است، اين گفتار خبر از اين است كه آن كس كه در زمان وقوع اين فتنهها قرار گرفته، و از خاندان اوست، از كمال معرفت حق برخودار، و از باطل جداست، و اين حوادث شبههاي براي او به وجود نميآورد، و در صدق و صفاي عقيدهاش تاثيري نميگذارد، او با پيروي از انوار هدايت حق تعالي بر صراط مستقيم گام برميدارد، و به اصلاح اوضاع ميپردازد، و هيچ چيزي او را از اين راه باز نميدارد، بلكه در اين كار به راه پدران شايسته خود ميرود، و به صفات فاضله و اخلاق كريمه ملتزم و متعهد ميباشد، از اين رو هر جا گرهي در كار است آن را باز، و مشكل شبهات مردم را بر طرف ميكند، و قيد شك را از گردن نفوس آنها ميگشايد، يا اين كه با دادن فديه، اسيران را از بند رهايي داده و آزاد مي
گرداند، همچنين گمراهيها را كه به هم پيوند خورده و نفوذناپذير شده است تا آن جا كه ممكن است، دستخوش نابودي و پراكندگي ميسازد و آنچه را از امور دين گرفتار نابساماني و پراكندگي شده اصلاح، و رخنههاي فساد و تباهي را مسدود ميگرداند، او پنهان از ديده مردم است. پيگير و ردشناس اثر پاي او را نميبيند، هر چند بسيار جستجو و پيگيري كند. به راستي ائمه اهلالبيت (ع) در ميان مردم همواره ناشناخته و مقهور بودهاند، كسي آنها را نميشناخت مگر اين كه آنها خودشان را به او معرفي ميكردند، تا آن جا كه اگر كسي در پي شناخت آنها بود، و آنها نميخواستند او آنها را بشناسد خود را به وي معرفي نميكردند، من نميگويم كه شخص امامان (ع) شناخته و سرشناس نبودند، بلكه منظورم اين است كه كسي نميدانست كه آنها صاحبان حق و به خلافت و ولايت امر سزاوارترند. فرموده است: ثم ليشحذن فيها قوم … تا آخر. يعني: در خلال بروز اين فتنهها و آشوبها گروهي صيقلي ميشوند، و به همانگونه كه آهنگر شمشير را تيز و برا ميكند و به آن جلا ميدهد، زنگار تيرگيها از دل و انديشه آنها زدوده ميشود، و براي پذيرش دانش و حكمت آماده ميشوند، واژه شحذ (تيز كردن) براي آماده كردن
افكار و انديشهها استعاره شده است و وجه مناسبت اين است كه هر يك از اين دو براي استفاده كامل و مفيد مهيا ميشوند، و اين گروه مانند تيغ كه اگر بر چيزي وارد شود آن را ميبرد و تا عمق آن فرو ميرود، در مسائل علم و حكمت فرو ميروند. پس از آن امام (ع) اين برندگي و آمادگي را تفسير ميكند و ميفرمايد ديدگان آنها به انوار تنزيل روشني گرفته است، يعني با تلاوت قرآن كريم، و تدبر در آيات آن، چشم بصيرت آنها براي ادراك حكمت و اسرار علوم آماده گرديده است، زيرا كتاب الهي مشتمل بر اينهاست، و يرمي بالتفسير في مسامعهم يعني: تفسير واقعي آيات قرآن از جانب امام وقت به آنها القا ميشود، سپس استفاده و كاميابي آنها را از حكمت، و مواظبت آنها را بر فراگيري و حفظ آن، پس از آن كه قابليت آن را يافتهاند به غبوق و صبوح تعبير فرموده است. اين دو واژه استعارهاند زيرا معناي حقيقي آنها آشاميدن محسوس در اوقات مخصوص است و ايناني كه مورد اشارهاند و داراي قابليت دريافت حكمت و علوم الهي هستند علماي امتند كه جامع كمالات نفساني، و پويندگان راه خداوندند و كساني ميباشند كه از نظر آن حضرت و ائمه اهلالبيت (ع) پس از او، پسنديده و پذيرفته هستند.
[صفحه 396]
امد: وقت، اشتيال: بلند شدن، وليجه: رازدار، كسي كه از ميان خانواده، و عشيره رازدار انسان است، رص الاساس: بنيان را استوار كرد، ماروا: حركت كردند. (دوران (نافرماني و گناه) آنان به درازا كشيد براي اين كه رسوايي خود را به كمال رسانند، و مستوجب عقوبتها و دگرگون شدن نعمتها شوند، تا اجل آنها به سر رسيد، و گروهي از اين فتنهها آسودگي يافتند، و دست از نبرد با آنها باز داشتند، اما همان خداپرستان و ايثارگران راه حق، براي پايداري و مبارزه با آنها بر خدا منت ننهادند و ايثار جان خويش را در راه او بزرگ نشمردند، تا اين كه فرمان الهي به دوران اين گرفتاري پايان داد، اينان در اين هنگام آگاهي و بينش خود را با شمشيرهايشان حمل كردند، و به فرمان راهنماي خود، به پروردگار خويش تقرب جستند، تا اين كه خداوند پيامبرش را به سوي خويش فرا خواند، گروهي به گمراهي نخست خويش بازگشتند، و راههاي باطل و آراي فاسد، آنها را به هلاكت كشانيد، و بر دوستاني جز خدا و رسول اعتماد كردند، و پيوند خود را با غير از خويشاوندان پيامبر (ص) برقرار ساختند، و از كساني كه به دوستي آنان فرمان داده شده بودند، دوري گزيدند، و بناي استوار دين را از جاي
خود منتقل كردند، و در جايي كه شايستگي نداشت بنيان نهادند، آنها معادن همه گناهان، و درهاي ورودي همه گمراهان، به وادي جهل و ضلالتند، آنها دچار امواج متلاطم حيرت و سرگرداني شدند، و به روش آل فرعون در مستي غفلت فرو رفتند، برخي تنها به دنيا رو آورده و از غير آن بريدند، و دستهاي از دين جدا شده و راهي مخالف آن در پيش گرفتند.) اين خطبه دنباله سخناني است كه امام (ع) پيش از اين بيان فرموده و سيد رضي رضوان الله عليه آن را ذكر نكرده است، در اين گفتار گروه گمراهي را كه بر مردم چيره شده و قدرت يافته، و خداوند نيز به آنها مهلت داده بود توصيف فرموده است. فرموده است: و طال الامد بهم ليستكملوا الخزي … تا حتي اذا. اين سخن شبيه گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: (انما نملي لهم ليزدادوا اثما) همچنين (و اذا اردنا ان نهلك قريه امرنا مترفيها ففسقوا فيها فحق عليها القول فدمرناها تدميرا). فرموده است: حتي اذا اخلولق الاجل. يعني: تا اين كه دوران آنها كهنه گردد، و اين كنايه از سر آمدن روزگار آنها، و به پايان رسيدن مدتي است كه قلم قضاي الهي براي آنها نوشته و مقدر كرده بود. فرموده است: و استراح قوم الي الفتن. اين سخن اشاره به كساني ا
ست كه از پيروان و ياوران حق به شمار ميآيند، و از مشاركت در وقايعي كه در آخرالزمان روي ميدهد خودداري كرده گوشهنشيني اختيار ميكنند، سيتريح اليها، يعني: درگيري مردم را با يكديگر آسايشي براي خود شمرده صلاح خود را در بريدن از مردم و گوشهگيري و گمنامي تشخيص ميدهند، و اشالوا عن لقاح حربهم يعني: خود را از هيجانات جنگ دور داشتند واژه لقاح به فتح لام را براي جوش و خروش جنگ استعاره آورده است، و اين به مناسبت شباهتي است كه با هيجان ناقه دارد. فرموده است: لم يمنوا. اين جمله جواب شرطي است كه در اذا اخلولق الاجل ميباشد، و درباره ضمير يمنوا يكي از شارحان گفته است: كه به عارفان و خداشناساني برگشت دارد كه در خطبه پيش، از آنان سخن گفته شده است، در اين جا ميفرمايد: هنگامي كه دستهاي كه ذكر آنها گذشت در برابر گروه ستمگر و سركش، تسليم شوند، و از جنگ با آنها كنارهگيري كرده، فتنه آنها را وسيله آسايش و استراحت خود قرار دهند، خداوند متعال گروهي را كه به حكمت خود مخصوص گردانيده، و به علوم خود آگاه ساخته برميانگيزاند، اينان به پا ميخيزند و شكيبايي خود را در راه اجراي فرمان خداوند، بر او منت نميگذارند، به جاي بالصبر، بالنصر
نيز روايت شده است، يعني پيروزي براي خدا را بر او منت قرار ندادند و فداكاري و از جان گذشتگي خود را در راه حق بزرگ نشمردند، تا اين كه قضا و قدر الهي با پايان يافتن دوران اين گروه ستمكار، و بر طرف شدن اين بلاي فراگير موافق شد، از اين پس اين خداشناسان بينش خود را بر شمشيرهايشان حمل كردند، در اين سخن نكته لطيفي است كه عبارت است از اين كه آنها عقايد قبلي خود را براي مردم آشكار كردند، و به همراه شمشيرهاي برهنه خود، پرده از روي اعتقادات خويش برداشتند، و اين كار آنها مانند اين است كه بصيرت و بينش خود را بر شمشيرهايشان حمل كردهاند، و همانگونه كه شمشير برهنه از ديد كسي پوشيده نيست، اعتقاد و بينش آنها نيز در نهايت پيدايي و ظهور است، برخي گفتهاند بصائر جمع بصيرت، و به معناي خون است، و مراد اين است كه در صدد انتقام برآمده و خونهايي را كه گروه ستمكار و سركش به ناحق ريختهاند خونخواهي ميكنند، و مانند اين است كه مطالبه خونهاي مظلومان بر شمشيرهاي آنها كه براي جنگ از نيام بيرون آمده، حمل شده است، مقصود از واعظهم امام قائم (ع) است. اين نيز محتمل است كه منظور از ضمير جمع در يمنوا و ما بعد آن گروهي باشد كه در قبال اين فتنه و
آشوبها كنارهگيري و آسودگي را اختيار كرده، و از جنگ با آشوبگران دست باز داشتند، زيرا از اين جهت راه تسليم را در پيش گرفته و از جنگ خودداري كردند كه به آنها اجازه قيام داده نشده بود، و به سبب عدم حضور ولي امر و قائم بحق، توان مقاومت در برابر ستمگران را نداشتند، و هم در آن هنگام كه در برابر اوضاع، روش مسالمت در پيش گرفتند و شكيبائي ميكردند، از مشاهده منكرات رنج ميبردند و دلهاي آنها در سوز و گداز بود، و اگر پشتيبان و پناهي ميداشتند در راه نصرت حق بذل جان را مهم نميشمردند، تا بالاخره فرمان خداوند براي قطع مدت بلا و به سر آمدن دوران اين گروه ستم پيشه فرا ميرسد، و كسي كه براي ياري حق قيام ميكند و مردم را به سوي آن ميخواند ظاهر ميگردد، در اين هنگام اين مردم اعتقادات دروني خود را بر شمشيرهايشان حمل و آشكار كرده، و به فرمان كسي كه در ميان آنها ظاهر شده و پند دهنده و ترساننده آنها و مبلغ حق است، براي اجراي اوامر پروردگار قيام ميكنند. در اين توجيه ضمير لم يمنوا به نزديكترين مرجع كه قوم در جمله پيش است برگشت دارد. فرموده است: حتي اذا قبض الله رسوله … تا رجع. اين بخش از خطبه منقطع از مطالب بخش قبلي است، زيرا اين
قسمت تصريح دارد بر پايان گرفتن اين جريان در زمان حيات پيامبر اكرم (ص)، و همچنين در بيان احوال مردم با او و پيش از او و بعد از اوست. و در سخنان پيش چيزي از اين مطالب وجود ندارد، مگر اين كه جمله من طال الامد بهم را كه در صدر بخش نخست خطبه است، بر گمراهان عصر جاهليت و دوران پيش از اسلام حمل كنيم، در اين صورت مفاد جملات بعد اين است: تا اين كه دوران اين مردم به پايان نزديك شد و گروهي از آنها با غارت و تاراج اموال ديگران، به ايجاد فتنه و خونريزي پرداخته و سود و آسودگي خود را در اين كارها يافتند، و اشالوا عن لقاح حربهم يعني: خود را براي جنگ آماده كردند، چنان كه ناقه با بلند كردن دم، اظهار آمادگي و جفت جويي ميكند، و در اين هنگام شائل ناميده ميشود، به اين ترتيب ضمير لم يمنوا به صحابه پيامبر (ص) كه پيش از اين در اين خطبه از آنها ياد شده است برگشت دارد، همان صحابهاي كه هنگامي كه پيامبر اكرم (ص) در ميان آنان قيام كرد، در ركاب او نبرد كردند، و شكيبايي خود را در برابر سختيها و كوششهاي خويش را براي ياري حق بر خدا منت ننهادند، و نثار جان را در راه او بزرگ نشمردند، تا اين كه قضاي الهي بر پايان گرفتن دوران بلا و گرفتاري و
خاتمه يافتن سلطه كفر و جاهليت جاري شد. اينان يعني همين كساني كه پيروزي خود را بر خدا منت ننهادند، بينش و اعتقاد خود را كه در آغاز اسلام پنهان ميداشتند بر شمشيرهاي خود حمل كردند، يعني عقايد خويش را چنان كه پيش از اين بيان كرديم آشكار ساختند، يا اين كه از كافران خونخواهي كرده و انتقام خونهايي را كه از آنها ريخته شده بود از آنان گرفتند، و به فرمان پند دهنده خود كه پيامبر اكرم (ص) است فرمانبردار پروردگار خويش شدند. با توجيهي كه ذكر شد ميتوانيم اين بخش خطبه را كه با جمله: حتي اذا قبض الله رسوله آغاز ميشود دنباله بخش پيشين بدانيم. فرموده است: رجع قوم علي الاعقاب … تا آخر. بنابر مذهب طايفه اماميه، اين سخن اشاره است به عدول صحابه كه خلافت را از آن حضرت و فرزندانش به خلفاي سه گانه انتقال دادند، و بنابر مذهب كساني كه خلافت آن سه را صحيح دانستهاند، محتمل است كه مراد آن حضرت از اين گروه، آن عده از اصحاب است كه به جاهليت خود بازگشت كرده، و در زمان خلافتش سر به طغيان برداشته و بر او خروج كردند، مانند معاويه و طلحه و زبير و جز آنها كه مدعي شدند آنها به خلافت از آن بزرگوار و فرزندانش سزاوارترند، رجوع علي الاعقاب كنايه ا
ز اين است كه اين گروه از اوامر خداوند و پيامبرش سرپيچي كرده، و از اطاعت و انقياد در برابر شريعت و وصيت پيامبر گرامي (ص) درباره خاندانش سرباز زده و از دين خدا برگشتهاند، غالتهم السبل كنايه از اين است كه حق و ناحق، در هم آميخته، و راههاي باطل، آنان را به سوي خود ربوده و به نابودي كشانيده است. مراد از سبل، راههاي باطل، و نظريات فاسد و نادرست است، چنان كه در عرف مردم گفته ميشود: اخذته الطريق الي مضيق يعني: راه، او را به تنگنا كشانيده است، عبارت و غالتهم السبل هم از نظر مفردات جمله و هم از لحاظ تركيب، مجاز است، اما در مفرد براي اين كه سير آنها در راههاي باطل از روي علم و دانش نيست، و چون نميدانند كه در بيراهه گام برميدارند بطور ناگهاني دچار نابودي ميشوند، از اين رو واژه غيله كه به معناي ترور كردن و به ناگهاني كشتن است مناسب حال آنهاست، اما در تركيب براي اين كه نسبت دادن غيله به سبل نميتواند بطور حقيقي باشد، زيرا ترور كردن و به ناگهاني كسي را كشتن تنها از ذوي العقول برميآيد. و منظور از واتكلوا علي الولائج يعني بر خاصان خود اعتماد كردهاند، اين است كه هر كدام از اينها در نظريه فاسد و راي نادرست خود، تكيه بر
وابستگان و دوستان خاص خويش دارد، و مقصود از جمله وصلو غير الرحم اين است كه پيوند خود را با پيامبر خدا (ص) بريدهاند، حذف مضافاليه رحم براي اين است كه از نظر شنونده معلوم است، همچنين مراد از سببي كه مردم مامور و موظفند بدان تمسك جويند و نسبت به آن دوستي ورزند اهل بيت (ع) است، و اين كه واژه سبب در مورد آنها به كار رفته براي اين است كه آنها وسيله هدايت خلايق به سوي آفريدگارند، چنان كه پيامبر گرامي (ص) فرموده است: خلفت فيكم الثقلين: كتاب الله و عترتي اهل بيتي، حبلان ممدودان من السماء الي الارض لم يفترقا حتي يردا علي الحوض يعني: دو چيز گرانبها در ميان شما به جاي ميگذارم كه آن كتاب خدا و عترت من كه خاندان منند ميباشد، اينها دو ريسمان كشيده از آسمان به زمينند كه از يكديگر جدا نميشوند تا در كنار حوض بر من وارد گردند. در اين حديث شريف واژه حبل (ريسمان) را براي اهل بيت (ع) استعاره آورده است، و سبب در لغت نيز به همين معناست، و اين كه امر به مودت و دوستي آنها شده به دليل قول خداوند متعال است كه فرموده است: (قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده في القربي). فرموده است: و نقلوا البناء عن رص اساسه فبنوه في غير موضعه. اين گ
فتار اشاره به اين است كه امر خلافت را از آن حضرت و فرزندانش به ديگران عدول دادند، بديهي است قطع صله رحم موجب خروج از دايره فضيلت عدالت، و دچار شدن به رذيلت ظلم است، همچنين عدم مودت و دلبستگي به اولي القربي يعني خويشاوندان پيامبر خدا (ص) كوتاهي در تحصيل فضيلتي است كه در ذيل صفت عفت مندرج است، و نيز نقل بناي خلافت از محلي كه خداوند براي آن قرار داده بود، داخل در صفت زشت و ناپسند ظلم ميباشد، سپس امام (ع) اين منحرفان از جاده عدالت، و آلودگان به ستم و بيدادگري را به گونهاي كوتاه و فشرده توصيف ميكند كه: اينها معدن هر خطا و گناهند، يعني اين ستم پيشگان براي ارتكاب هر گناهي آمادگي دارند و مهياي آن هستند، و گمان هر خطا و ناروا به آنها ميرود، واژه معادن در جمله معادن كل خطيئه استعاره است، جمله ابواب كل ضارب في غمره نيز به همين معنا و مفاد آن اين است كه: اينان براي هر ناداني كه در طريق گمراهي گام برميدارد، درهاي گشادهاند، واژه ابواب را براي آنان به اين اعتبار استعاره فرموده كه هر كسي بر اثر تيرگيهاي جهل، يا به منظور القاي شبهه فتنهاي بر پا كند، و در اين راه از آنها كمك بخواهد، آنان همين درها را به روي او ميگشايند
، و او را كمك، و راي فاسد او را تحسين ميكنند، و با اين كار خود چنين نشان ميدهند كه آنها درهاي رسيدن به مرادند، و او براي رسيدن به مقصودش بايد از همين در داخل شود. فرموده است: قد ماروا في الحيره. يعني اينها در كار خود دچار شك و ترديدند، و چون راه حق را نميدانند تا به سوي آن رو آورند گرفتار سرگرداني و حيرتند، و ذهلوا في السكره يعني فكر و انديشه آنها در ظلمت ناداني و مستي بيخبري فرو رفته و در نتيجه سنت و روش آل فرعون را در پيش گرفتهاند، اين كه واژه (سنه) نكره ذكر شده براي اين است كه پيروي آل فرعون را در برخي از شيوهها دارند، و مراد از آل فرعون پيروان اوست. فرموده است: من منقطع الي الدنيا … تا آخر. اين عبارت در بيان چگونگي روشها و شيوههاي مردمي است كه از سنتهاي آل فرعون پيروي ميكنند، برخي از اينها از همه چيز بريده، و به دنيا رو آورده، و در لذات آن فرو رفته، و همه نيروي خود را در راه به دست آوردن آن به كار گرفتهاند، برخي ديگر اگر چه از دنيا چيزي در دست ندارند، ليكن از دين جدا و با آن در تضادند، اين قضيه نسبت به اين دسته منفصله مانعه الخلو است، و محتمل است مانعه الجمع بودن اين دو حال مراد باشد، و منظور ا
ز مفارق للدين كسي است كه به دنيا و خوشيهاي آن رغبتي ندارد، مانند بسياري از كساني كه مدعي زهد ميشوند و نسبت به دنيا اظهار نفرت و بيميلي ميكنند و گمان دارند كه داراي مقام و مرتبهاي ميباشند و حال اين كه راه صحيح دين را نميدانند و نسبت به آن نادانند، و ناآگاهي آنها به اين كه چگونه بايد در راه حق سير و سلوك كرد آنان را از صراط مستقيم بيرون برده، و به جانب چپ و راست اين راه كشانيده است. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 405]
مداحر: جمع مدحر، وسيله طرد كردن و دور ساختن مخاتل: اسباب فريب و آنچه شيطان به وسيله آن خيال انسان را برميانگيزد كه گمان كند آن كار سودمند است. (براي به دست آوردن چيزهايي كه شيطان را از ما براند، و دور كند، از او ياري ميطلبيم، و براي مصونيت از افتادن در دام نيرنگهايش از او درخواست كمك ميكنيم، گواهي ميدهم كه جز خداوند يكتا هيچ معبودي وجود ندارد، و شهادت ميدهم كه محمد (ص) بنده و فرستاده و برگزيده و پسنديده اوست، برتري و بزرگواري او را مانندي نيست، و فقدان او را جبراني نميباشد، شهرها به مقدم وجود او روشن گشت پس از آن كه ضلالتي پر از تيرگي آنها را فرا گرفته، و ناداني بر همگي چيره گشته، و درشتخويي و ددمنشي بر همگي غلبه يافته بود، مردم حرام را حلال ميشمردند، و دانشمند را خوار ميداشتند، در دوراني كه پيامبران نبودند ميزيستند، و بر آيين كفر و بيديني ميمردند. امام (ع) خطبه خود را با استعانت از پروردگار متعال بر آنچه موجب دفع شيطان و طرد آن ميگردد آغاز فرموده است و اينها همان عبادات و اعمال شايسته است كه باعث راندن و دور شدن شيطان و سركوب آن ميشود، همچنين امام (ع) از دامها و نيرنگهاي شيطان
شهوات و لذات دنياست، واژه حبائل را كه به معناي دامهاي صيادان است از جهت مشابهتي كه با شهوات و لذات فريبنده دنيا دارد، براي آنها استعاره آورده است، زيرا هر دو مايه از دست رفتن ايمني و دچار شدن به عذاب و سختي است. از جمله القاب پيامبر اكرم (ص) كه بدان ستوده ميشود اين است كه نجيب خداوند است يعني برگزيده اوست، و در اين جا نجيه (سخنگوي او) نير روايت شده است، و صفوته يعني بنده ناب و خالص اوست، لايوازي فضله يعني برتري او را هيچ كس دارا نيست، چون كمالاتش در دو نيروي نظري و علمي اوست كه براي هيچ آفريدهاي حاصل نميشود، در اين صورت فقدان چنين شخصيتي، جز به ظهور كسي همانند او در ميان مردم جبران نميشود، و چون در ميان آدميان مانندي ندارد، هيچ چيزي فقدان او را جبران نميكند. فرموده است: اضاءت به البلاد بعد الضلاله. مراد، ضلالت كفر است، و توصيف اين گمراهي، به صفت ظلمت و تاريكي، براي اين است كه در اين ظلمت، راهي به سوي حق وجود ندارد، و اين وصف بر سبيل استعاره است، همچنين ذكر صفت اضاءه براي پيامبر اكرم (ص) نيز استعاره است، زيرا مردم به سبب انوار وجود آن بزرگوار، در امور معاش و معاد خود هدايت يافتند، و نسبت آن به شهرها به طر
يق مجاز است، منظور از ناداني و جهالتي كه بر بيشتر مردم غلبه داشته عدم خداشناسي و نبودن در راهي است كه به او منتهي ميشود، همچنين ندانستن كيفيت نظام زندگي بگونهاي كه در آن حضرت بيان فرموده و اسلام مقرر داشته است، مراد از جفوه الجافيه درشتخويي و سنگدلي عرب و عادت آنها به خونريزي و كشتار است صفت جافيه كه از جفوه مشتق و صفت براي آن آمده از باب مبالغه و تاكيد است، و منظور از آن بيان شدت جفا و بدرفتاري و ستمگري ميان عرب در اين زمان است. در جمله و الناس يستحلون الحريم، واو براي حال و عامل آن فعل اضات ميباشد، همچنين است جمله يستذلون الحكيم، ظاهرا عرب از دير زمان تاكنون بر اين عادت بوده، كه هر كس از آنها كناره ميگرفت، و از غارت و چپاول و ايجاد فتنه و فساد خودداري ميكرد، او را خوار و زبون ميشمردند، و براي آن كه او را بدين كارها وادارند به او نسبت ترس و ناتواني ميدادند. و يحيون علي فتره يعني اينها در حال انقطاع وحي و در دوران نبودن رسولان زندگي ميكردند، و اين دوراني است كه خيرات معنوي منقطع است، و مردم با بيماري جهل از دنيا ميروند،
[صفحه 405]
بوائق: جمع بائقه، مصيبتها، قتام: به فتح تاف، غبار، عشوه: ابر مبهم و تاريك، فظاعه: كاري كه سخت از حد خود بگذرد، سلام: سنگ سخت و مفرد آن سلمه به كسر سين است، يتزايلون: از يكديگر جدا ميشوند، مريحه: بد بو، اشرف لها: براي دفع آن برخاست نجومها: طلوع آن، عانه: رمه گورخر تكادم: با دندان گاز گرفتن، وحدان: جمع واحد است مسحل: سوهان و نيز به معناي حلقه دهنه لجام است، عبيط: خالص و تازه اكنون اي مردم عرب شما هدف تير بلاهايي هستيد كه وقوع آنها نزديك شده است، از مستيهاي نعمت بپرهيزيد و از سختيهاي كيفر بر حذر باشيد، در گرد و غبار شبهه، و كژي و ناهمواري فتنه، هنگامي كه اندرون آن آشكار، و پنهان آن نمودار، و محورش بر پا ميشود، و آسيايش به گردش در ميآيد تامل و درنگ كنيد، اين فتنه اندك اندك و در پنهاني آغاز، و به رسوايي بزرگ آشكاري منتهي ميشود، سرعت رشد و فزايش آن مانند رشد جوانان، و آثار آن همچون اثر ضربه سنگ سخت بر پيكر انسان است، اين فتنه را ستمگران در دورانها براي يكديگر به ارث ميگذارند، نخستين آنان رهبر واپسين، و واپسين آنها رهبر نخستين است، آنان براي به دست آوردن دنياي پست بر يكديگر سبقت ميج
ويند، و بر سر مرداري گنديده مانند سگان به جان هم ميافتند، و ديري نميگذرد كه پيرو از رهبر، و پيشوا از پيرو بيزاري ميجويد، و با خشم و كين از يكديگر جدا ميشوند، و به هنگام ديدار، همديگر را لعنت ميكنند. پس از اين، فتنهاي تكان دهنده و شكننده و پرشتاب آغاز ميشود كه بر اثر آن دلهايي كه از ثبات و استقامت برخوردار بوده، دچار كژي و انحراف ميشود، و مرداني كه در طريق درستي و راستي گام برميداشتند به گمراهي ميافتند، به هنگام هجوم اين فتنه، خواستهاي مردم جوراجور و ناهماهنگ ميشود، و در موقع ظهور آن، افكار، پريشان و درهم و برهم ميگردد، هر كس در برابر آن مقاومت كند پشت او را ميشكند، و هر كس در راه سركوب آن بكوشد لگدكوب ميشود، در اين آشوب، مردم مانند خران وحشي در رمه يكديگر را به دندان ميگزند، و رشته نجات بخش الهي لرزان شده از هم ميگسلد، و چهره حقيقت پوشيده ميگردد، حكمت و دانش از ميان ميرود، و ستمگران مدعي آن شده از آن سخن ميگويند، اسب اين فتنه بيابان نشينان را با حلقه لگام خود ميكوبد، و با ضرب سينهاش آنها را له ميكند، افراد در غبار آن ناپديد ميشوند، و سواران در راه آن نابود ميگردند، اين فتنه از قضاي آسم
اني با تلخي فرا ميرسد، و خونهاي تازه و پاكيزه را ميريزد، و در ستون دين رخنه پديد ميآورد، و يقين را از دلها ميزدايد، خردمندان دورانديش از آن ميگريزند، و پليدمردان به تدبير امور آن ميپردازند، اين فتنهاي پر رعد و برق است، و براي رسانيدن فشار و سختي، دامن خود را بالا زده است، در اين فتنه پيوند خويشاوندي بريده، و از اسلام جدايي حاصل ميشود، تندرست از آن بيمار و كوچكننده از آن مقيم است). واژه كفره در جمله و يموتون علي كفره مصدر مره است براي كفر مردم هر قرن به سبب نداشتن رهبر و پيامبر. پس از اين امام (ع) به شنوندگان هشدار ميدهد كه هنگام وقوع حوادث تلخ آينده نزديك است، و آنها مانند نشانه كه تيرها به سوي آن روانه ميشود، هدف و نشانه اين حوادثند، واژه غرض را كه به معناي نشانه است براي مردم استعاره آورده است، و چون پيدايش فتنهها و بروز حوادث مانند از ميان رفتن گروهي و نابود شدن جماعتي نتيجه آمادگي آنها براي اين وقايع، و به مقتضاي استعداد آنهاست، و بزرگترين اسباب آمادگي براي نزول بلا فراموشي از ياد خدا، و سرگرم شدن به نعمتها و لذات دنياست، واژه سكرات را كه به معناي سرمستيهاست براي غفلتهاي حاصل از اين احوال اس
تعاره فرموده است. سپس امام (ع) دستور ميدهد كه از سرمست شدن به نعمتهاي دنيا بپرهيزند، و از كيفر كفران نعمت و مصيبتهاي آن برحذر باشند، پس از آن تذكر ميدهد كه هنگامي كه كارها بر آنها مشتبه ميشود، و خبر را به دو گونه روايت ميكنند، و شبههاي فتنه برانگيز پديد ميآيد، در گزينش راه، تامل و درنگ كنند، و حقيقت را روشن گرانند، مانند شبهه قتل عثمان كه جنگهاي جمل و صفين و خوارج از آن به وجود آمد، واژه قتام را كه به معناي غبار است براي اين گونه امور مشتبه استعاره آورده است، وجه مناسبت اين است كه انساني كه دچار امر مشتبه استعاره آورده است، وجه مناسبت اين است كه انساني كه دچار امر مشتبه و درهم و برهم ميشود نميتواند حقيقت را دريابد و مانند كسي است كه در فضاي پر از گرد و غبار گرفتار شده و نميتواند راه به جايي برد، منظور از اعوجاج فتنه، ظهور نابهنگام و دگرگوني آن است، واژه جنين ممكن است به معناي حقيقي آن باشد، يعني هنگامي كه طليعه آن پديدار و آنچه بر شما پوشيده است آشكار گردد، و جمله ظهور كمينها نيز به همين معناست، يعني زماني كه پنهان آن ظاهر شود، و محتمل است كه استعاره و مجاز باشد، در جملههاي و انتصاب قطبها و مدار رح
اها منظور از قطب فتنه ستمگران و گردنكشاني است كه اين فتنه و آشوب را به پا كرده، و محور اين رويدادند، و اين به طريق استعاره است، و مراد از انتصاب، قيام اين گروه براي برپا كردن اين فتنه است، همچنين واژه مدار در عبارت مدارالرحي را براي كساني استعاره آورده كه آسياي اين فتنه برگرد وجود آنها ميچرخد، و اينان كارگردانان و سپاهيان آنند، كه به منزله محور اين آسيا بوده، و اين آشوب و بلوا به كوشش آنها برپاست، سپس امام (ع) خبر ميدهد كه اين رويداد به تدريج در پنهاني آغاز ميشود، منظور از مدارج دلهاي كساني است كه نيت برپايي اين آشوب، و قصد برانگيختن آن را دارند. باري اين گفتار به فتنه بنياميه اشاره دارد كه مبدا آن شبهه و اختلافي بود كه پس از كشته شدن عثمان به وجود آمد، و هيچ يك از اصحاب چگونگي و مشخصات آن را پيش بيني نميكرد، و تنها ميدانستند كه پيامبر خدا (ص) از وقوع حوادث و فتنههايي در آينده خبر داده است، بي آن كه زمان وقوع آنها تعيين شده باشد، و يا از عاملان و رهبران آن نام برده باشند، بنابراين منظور از عبارت تبدء في مدارج خفيه معاويه و طلحه و زبير و امثال اينهاست كه امر خود را پنهان كرده و عزم خويش را در ايجاد فتن
ه، و طمع خود را به خلافت و حكومت پوشيده ميداشتند، تا اين كه حرص و آز آنها، وقايعي را به وجود آورد كه آنچه در پرده داشتند آشكار و نقش تاريخ شد، واژه شباب را براي قيام و ظهور اين فتنه در ميان مردم، استعاره آورده، و وجه مناسبت سرعت ظهور آن است، چنان كه آن را از اين نظر به كودكي تشبيه فرموده كه به سرعت به حد شباب ميرسد و جواني را آغاز ميكند، اين فتنه با اين سرعت و شتابي كه دارد مانند برخورد سنگ سخت و صلب با پوست بدن است و اثر عميقي كه روي آن به جا ميگذارد، تاثير زيادي در انهدام اسلام و از ميان بردن اساس آن دارد، وجه مشابهت ميان اين دو، فسادي است كه بر اثر وقوع اين فتنه در ميان مردم پديد ميآيد، و موجب گسستن نظام امور مسلمانان ميشود، مانند برخورد سنگ سخت، كه موجب شكستگي و كوبيدگي و تباهي بدن ميگردد، منظور از ظلمتي كه آن را از يكديگر به ارث ميبرند بنياميه است كه حكام آنها از آغاز تا پايان، خلافت را از پدر، به فرزند، به ارث ميگذارند، و بر آن عهد و پيمان ميبندند، معناي اين كه اولين آنها قائد و رهبر آخرين آنهاست اين است كه اولين آنها آخرين آنها را به سوي آتش دوزخ و ظلم و ضلالت، و برانگيختن اين فتنهها رهبري
ميكند، واژه قيادت و رهبري را براي نخستين حاكم آنها استعاره فرموده است، زيرا او بوده است كه اسباب سلطنت و موجبات پادشاهي و فرمانروايي را براي جانشينان خود فراهم كرده و اينها به او اقتدا و يكي پس از ديگري در اين باره از او پيروي ميكنند، ضميرها در تتوراثها به فتنه برگشت دارد. پس از اين امام (ع) به چگونگي احوال اين طايفه در برانگيختن فتنهها و به ارث گذاردن اين كژيها و ناهمواريها اشاره ميكند، و اين كه از ديده اهل خرد، اعمال اينها رقابت براي به دست آوردن هر چه بيشتر جيفه دنياست، واژه تكالب (به روي يكديگر پريدن) را براي نزاع و كشمكش آنها با يكديگر به خاطر دنيا استعاره آورده و اين به مناسبت شباهتي است كه احوال آنها با سگان دارد كه بر سرمردار با يكديگر گلاويز ميشوند، واژه جيفه را براي دنيا استعاره فرموده، و با ذكر واژه مريحه كه به معناي گنديده و متعفن است به آن ترشيح داده است، و اين به سبب لزوم نفرت و دوري جستن از آن است، زيرا مستلزم آزار و اذيت كساني است كه خواستار آنند، و خردمندان به همانگونه كه از مردار گنديده ميگريزند از دنيا پرهيز ميكنند و از آن دوري ميجويند. سپس امام (ع) با ذكر اين كه بزودي تابع از متن
وع و رهبر از پيرو بيزاري خواهد جست به سپري شدن سريع دنيا اشاره ميكند، و معناي اين سخن اين است كه هر يك از اين دو دسته از ديگري اظهار بيزاري و نفرت خواهد كرد، چنان كه خداوند متعال فرموده است (اذ تبر الذين اتبعوا من الذين اتبعوا) و نيز فرموده است: (قالوا ضلوا عنا بل لم نكن ندعوا من قبل شيا) گفته شده كه مراد از بيزاري كه در گفتار امام (ع) است، تبري جستن از اين طايفه در هنگام پديد آمدن دولت عباسيان است، زيرا عادت مردم بر اين جاري است كه از حاكمان معزول دوري ميجويند، بويژه اگر از گروهي كه اين حاكمان را بر كنار كرده و يا به قتل رسانيدهاند بيمناك باشند كه در اين صورت با بغض و كينه از يكديگر جدا ميشوند، زيرا دوستي و الفت آنها بنا به اغراض دنيوي و مطامع مادي بوده كه با عزل آنها از ميان رفته است، از اين رو هنگام ديدار به لعن يكديگر ميپردازند، برخي هم گفتهاند كه منظور همان بيزاري جستن در روز قيامت است. فرموده است: و عن قليل … تا عند اللقاء. اين جمله به گونه اعتراض و تاكيد بر شگفتي آن حضرت از چگونگي احوال اين دنياپرستان است، و مانند اين است كه فرموده باشد، اينان با اين جنگ و نزاعي كه بر سر اين مردار دارند بزودي ا
ز يكديگر بيزاري خواهند جست. بديهي است اداي سخن به اين گونه، براي دوري جستن از نزاع بر سر دنيا در شنوندگان موثرتر است. فرموده است: ثم ياتي بعد ذلك طالع الفتنه الرجوف. مراد از اين فتنه حمله تاتار و مغول است زيرا اين حادثه موجب زوال قدرت عرب گرديد، يكي از شارحان گفته است آن فتنه اشاره به حوادثي است كه در آخرالزمان روي خواهد داد، مانند فتنه دجال، ذكر واژه رجوف (بسيار تكاندهنده) اشاره به وقايع هراسانگيز، و اضطراب امر اسلام در اين رويدادهاست، و منظور از طالع فتنه مقدمات و اوايل آن است، به كار بردن صفت قاصمه (شكننده) كنايه از اين است كه اين فتنه خلق بسياري را نابود خواهد كرد، واژه زحوف را براي آن فتنه، به مناسبت شباهت آن به دلير مردي كه در جنگ پيوسته بر حريفان يورش ميبرد و به سوي آنها رو ميآورد استعاره فرموده است. پس از اين امام (ع) به بيان تاثيرات اين فتنه در مردم ميپردازد، و ميفرمايد: دلهاي گروهي كه در راه خدا گام برميدارند، دچار كژي و انحراف شده از راه راست باز ميگردند، و مرداني كه از سلامت دين برخوردارند گمراه شده و با ارتكاب معاصي، خود را به هلاكت اخروي گرفتار ميسازند، در هنگام هجوم اين فتنه اختلاف آرا
ء درباره دين خدا، زياد ميگردد، و نظريات درست با افكار نادرستي كه در ميان مردم پديد ميآيد در هم و مشتبه ميشود، به گونهاي كه مردم نميتوانند راه حق و طريق مصلحت را بشناسند، و هر كس در برابر اين حوادث مقاومت و در دفع آنها بكوشد دستخوش تباهي و نابودي ميگردد، واژه تكادم (گاز گرفتن) را براي رهبران و سردمداران اين فتنه كه بر سر قدرت با يكديگر به جنگ و ستيز ميپردازند، و يا براي سلطهجويي آنها بر ديگران، استعاره آورده است، و اينها را به خزان در رمه كه همديگر را گاز ميگيرند تشبيه كرده است، وجه مشابهت، ستيزهگري و سلطهجويي آنهاست و نيز اشاره است به اين كه گروه مذكور قيد تكليف را رها كرده، و از آنچه در آخرت براي آنها مقرر شده بكلي غافلند، عبارت معقود الحبل را براي دولت اسلام و نظام مستحكم آن در گذشته استعاره آورده، همچنين واژه حبل (رسيمان) را براي دين استعاره فرموده است، اضطراب آن كنايه از لرزش پايههاي دين به هنگام ظهور اين فتنه است، معناي جمله عمي وجه الامر عدم آگاهي به طريق مصلحت است، و اين كه چشمههاي حكمت در اين گيرودار خشك ميشود منظور، حكمت علمي است كه مدار تبليغات شرع ميباشد، واژه غيض (فرورفتن آب در زمي
ن) را براي از ميان رفتن حكمت و محروميت از فوايد آن استعاره آورده است، و اين كه ظلمت و تيرگي در اين حادثه به سخن ميآيد مراد صدور امر و نهي از جانب فتنهگران و آراء و نظريات آنهاست كه خارج از حدود حق و عدالت ميباشد. واژه مسحل استعاره براي اذيت و آزاري است كه از اين فتنه دامنگير عرب خواهد شد سخت و جانكاه خواهد بود، و مانند دلاوري بيباك مركب خود را در ميان آنها ميراند، و با حلقه لگام اسب خويش و امثال اينها، آنان را كوبيده و لگدمال ميسازد. و نيز واژه كلكل (محل بستن تنگ حيوان، و جايي كه وقت خوابيدن به زمين ميرسد) را براي آزادي كه از اين فتنه به صحرانشينان ميرسد استعاره آورده، زيرا اين حادثه به شتري ميماند كه بر روي زانو بنشيند و آنچه را در زير او قرار دارد خرد و نرم كند. فرموده است: يضيع في غبارها الوحدان و يهلك في طريقها الركبان. عبارت مذكور كنايه از عظمت اين فتنه و گستردگي اين حادثه است، و به اين معناست كه هيچ كس تاب مقاومت در برابر ان را ندارد، و سواره و پياده از آن رهايي نخواهند يافت، واژه غبار براي حركت جزيي فتنهگران استعاره شده و در اين جا بدين معناست كه اگر عده اندكي از مردم درصدد دفع آن برآيند در غ
بار اين فتنه نابود خواهند شد، چه رسد به اين كه بتوانند با انبوه آنها درآويزند اما منظور از ركبان (سواران) جمع كثيري از مردم است كه بر اثر اين آشوب، و در نتيجه مقابله با آن هلاك خواهند شد، گفته شده مراد از وحدان (افراد) دانشمندان و افراد برجسته زمان است، چنان كه گفته ميشود: فلان يگانه روزگار خويش است، و مقصود از غبار، شبهاتي است كه چشمان آنان را از مشاهده حق پوشانيده است. در هر حال ركبان كنايه از جماعتي است كه داراي نيرو و قدرت باشند، و هنگامي كه اينها در برابر فشار اين فتنه و امواج آن نابود شوند، حال كساني كه فاقد نيرو و جمعيت ميباشند روشن است، مراد از مر القضاء يا مقدرات تلخ، كشتار و اسارت و مانند اينهاست، و اين كه پيدايش حوادث كه ظاهر زماني زيانآور و گاهي سودمندند، بنابر قضاي الهي و تقديرات آسماني است آشكار ميباشد، صفت حلب (دوشيدن) را براي اين حادثه به مناسبت شباهت آن به ناقه استعاره فرموده، و كنايه از ريختن خونهاي بسيار در اين آشوب است، منظور از منارالدين نشانههاي دين، علماء و دانشمندان ميباشد و ممكن است مراد قوانين، و اصول كلي دين بوده باشد و شكست آن، كشتار علماء و ويران ساختن پايههاي دين و عمل نكر
دن به احكام آن است، و عقد اليقين عبارت است از اعتقاد راسخي كه انسان را به مرتبه علم اليقين يا عين اليقن برساند، و اين همان اعتقاد راسخي كه انسان را به مرتبه علم اليقين يا عين اليقين برساند، و اين همان اعتقادي است كه مطلوب شريعت، و موجب رسيدن به جوار قرب خداوند است، و نقض اين عقد، ترك عمل به مقتضاي آن و دگرگون ساختن آن است، اكياس يا هوشمنداني كه از اين حادثه گريزان ميشوند دانشمندان و خردمنداني ميباشند، كه از عقل سليم برخوردارند، باري اين اشارت همگي دلالت دارد بر فتنه مغولها كه ما پيش از اين بيان كرديم، آشكار است كه منظور از تدبرها الارجاس نفوس پليد و ناپاك است، و شيطان با ظاهر گردانيدن پليديهاي اين نفوس در حركات و اعمال آنها ايجاد فساد و تباهي ميكند، و به مقتضاي شرع پليدي انسان صفات زشت و ملكات ناپسند اوست. امام (ع) براي بيان شدت اين حادثه، و اين كه بسيار ترسآور و هراسانگيز است، دو صفت مرعاد و مبراق (پر رعد و برق) را استعاره فرموده، و اين به ملاحظه شباهتي است كه اين حادثه به ابر و پر رعد و برق دارد، و توصيف كاشفه عن ساق بيانگر اين است كه اين فتنه ويرانگر مانند كسي كه براي جنگ يا امر مهم ديگري آستين بالا
زده باشد، آماده و سبكبار رو ميآورد، اين كه در اين حادثه پيوندهاي خويشاوندي بريده، و از اسلام جدايي حاصل ميشود روشن است و نيازي به توضيح ندارد، مقصود از بريء يا بيگناه كسي است كه معتقد است در فتنهگران درستكار خواهد بود و به گناه آلوده نميشود، در حالي كه اين طور نيست و از چنين درستكاري و سلامتي برخوردار نميباشد، زيرا ظاهر اين است كه در چنين فتنه فراگيري كساني كه دامن به معصيت خداوند نيالوده باشند بسيار اندك بلكه از كم كمترند، و شايد اگر جستجو شود چنين افرادي يافت نشوند، مقصود از ظاعن (كوچكننده) كسي است كه معتقد است از اين فتنه دروي جسته و از آن تخلف كرده و در آن شركت ندارد، در حالي كه چنين نيست، و روشن است كه او را فتنه جدا و دور نشده است، و شايد هم مراد از عبارت مذكور اين باشد كه هر كس از بيم آن كوچ كند از گزند آن رهايي نمييابد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 416]
طل دم فلان فهو مطلول: خون فلان هدر رفت و خونخواهي نشد. لعق: جمع لعقه و اين اسم است براي آنچه با قاشق در يك بار برداشته و خورده ميشود. يختلون: فريب داده ميشوند. ((مومن) در اين ميان يا كشتهاي است كه خونش به هدر رفته، و يا ترساني است كه پناه ميخواهد، مومنان با سوگندها و قول و قرارهاي دروغ، و اظهار دينداري فريب داده ميشوند. پس شما نشانههاي فتنه و پرچمهاي بدعت نباشيد، و از رشتهاي كه اجتماع را به هم پيوند داده، و از آنچه فرمانبرداري خدا بر اساس آن بنا شده جدا نشويد، ستمديده بر خدا وارد شويد نه ستمگر، از گام نهادن در راههاي شيطان، و موارد ستم و عدوان بپرهيزيد، در شكمهاي خود لقمه حرام نريزيد، زيرا كسي كه گناه را بر شما حرام، و راه فرمانبرداري را برايتان هموار كرده شما را زير نظر دارد. فرموده است: بين قتيل … تا مستجير. گويا اين عبارت بيان حال كساني است كه در فتنه نخستين به دين خدا متمسك گشته و بدان پناه بردهاند. فرموده است: يختلون … تا و بغرور الايمان. اين جملات توصيف احوال همين كشته شدگان و شرح چگونگي ربودن آنهاست، يعني: آنها به وسيله سوگندها و عهد و پيمانهاي دروغ فريب داده ميشوند، چنان كه
حسين بن علي (ع) و يارانش را بدين وسيله فريب دادند، واژه يختلون به صورت مبني از براي فاعل نيز روايت شده كه در اين صورت فاعل آن فتنهانگيزان و پيروان آنهاست. سپس امام (ع) شنوندگان را نهي ميكند كه مبادا در صورت ادراك اين فتنهها و مشاهده اين رويدادها فتنهانگيزان را ياري، و با بدعتگران همكاري كنند، مراد از اعلام البدع يعني از سران و رهبران اين بدعتها نباشند، و در اين كار شهرت و آوازه به هم نرسانند كه مردم به آنها اقتداء كنند و به دنبال آنها بشتابند همانگونه كه به دنبال علم و نشانه ميشتابند، در حديث است كه: هنگام ظهور فتنه همچون شتر بچه باش كه نه پشتي دارد كه بر آن سوار شوند، و نه پستاني كه آن را بدوشند. فرموده است: و اقدموا علي الله مظلومين. مراد از اين كه مظلوم بر خدا وارد شويد پذيرفتن ظلم و تن دادن به آن نيست زيرا اين خلاف فضيلت عدالت و طرف تفريط آن بوده و رذيلت است، بلكه مراد اين است كه اگر قدرت يافتيد كه ظلم و ستمگري كنيد دست از آن باز داريد هر چند اين خودداري از ستمكاري موجب پذيرش ظلم و تن دادن به آن باشد، بديهي است اين روش، باعث شكستن نفس و جلوگيري از آن در ارتكاب رذيله ظلم است، بويژه در نفوس عرب كه بي
شتر از ديگران دست ستم دراز ميكنند، و از پذيرش ظلم و تن دادن زير بار مظلوميت، امتناع دارند، اگر چه اين امر مستلزم آن باشد كه به ظلم آلوده و به ارتكاب اين گناه گرفتار شوند. چنان كه شاعر عرب گفته است: و من لم يذد عن حوضه بسهامه يهدم و من لا يظلم القوم يظلم مراد از مدارج الشيطان راههاي شيطان است و اين راهها همان صفات زشت و خويهاي ناپسندي است كه شيطان آنها را خوب و پسنديده جلوه داده و مردم را به سوي خود ميكشاند، همچنين مهابط العدوان محلها و مواردي است كه شيطان در آن فرود ميآيد و انسان را به تعدي و ستمكاري وا ميدارد كه اينها نيز از جمله راههاي شيطان به شمار ميآيد، منظور از لعق الحرام كالا يا چيزهايي است كه انسان در دنيا از غير طريق شرعي به دست ميآورد، امام (ع) با به كار بردن واژه لعق كمي و حقارت متاع دنيا را در مقايسه با لذات و بهرههاي آخرت گوشزد فرموده و هشدار داده كه واجب است از آنچه نهي كرده دست باز دارند، چنان كه فرموده است: كسي كه اينها را بر شما حرام كرده شما را زير نظر دارد … گفته ميشود فلاني او را زير نظر و چشم و گوش خود دارد، يعني بر امور او آگاه است، بنابراين معناي عبارت اخير اين است كه كسي
كه ارتكاب گناه را بر شما حرام كرده، و فرمانبرداري خود را بر شما واجب ساخته، بر احوال شما آگاه، و به آنچه ميكنيد دانا ميباشد، و اين سخن از نهي به تنهايي موثرتر و بازدارندهتر است، واژه عين (چشم) مجازا به جاي علم به كار رفته است.
[صفحه 419]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: مشاعر: حواس، زيرا حواس محل شعور و وسيله ادار كند. (ستايش ويژه خداوندي است كه آفريدگانش را دليل هستي خويش گردانيده، و حدوث آنها را نشان ازليت خود قرار داده، و مشابهت آنها را با يكديگر دليل اين ساخته كه او را هيچ شبيه و مانندي نيست، حواس بشري نميتواند ذات او را ادراك كند. و هيچ حايلي نميتواند مانع پيدايي او گردد، براي اين كه ميان آفريننده و آفريده شده، و محدود كننده و محدود شونده، و پروردگار و پرورنده دوگانگي و تفاوت است. او يگانه است نه به وحدت عددي، آفريننده است نه با حركت و تحمل زحمت، شنواست نه با ابزار گوش، بيناست نه با گردش چشم، حاضر است نه با تماس و ملاقات، جداست نه با دوري و فاصله، پيداست نه با ديدن چشم ظاهر، پنهان است نه به سبب خردي و لطافت، از همه چيز جداست چون بر همه اشياء غلبه و قدرت دارد، و همه چيز از او جداست چون همه اشياء در برابر او فروتني و به سوي او رجوع دارند، هر كس او را به صفت آفريدگان توصيف كند برايش حد قائل شده، و كسي كه او را محدود كند او را بر شمرده، و كسي كه او را بر شمارد جاودانگي او را انكار كرده است. و هر كس بپرسد او چگونه است؟
توصيفش را خواسته و هر كه بگويد كجاست؟ او را در مكان قرار داده است، عالم بوده در آن هنگام كه معلومي نبود، پروردگار بوده در آن زمان كه پرودهاي وجود نداشته، قادر و توانا بوده پيش از آن كه مقدوري آفريده شده باشد.) امام (ع) در اين خطبه، خداوند را به اعتبار برخي از اوصاف او حمد و ثناء گفته و ستايش كرده است، و در گفتار آن حضرت مباحثي از علوم الهي است: اول: اشاره به هستي پررودگار متعال است كه واجب الوجود ميباشد، در اثبات وجوب وجود حق تعالي معمولا دو روش وجود دارد: 1- اثبات هستي او با نگرش در نفس وجود و مطلق هستي، اين موضوع در مباحث زير منحصر ميشود: توضيح اين روش اين است كه: در وجود موجود هيچ شكي نيست، حال اگر اين موجود واجب الوجود باشد، يعني وجودش نياز به علت نداشته باشد مراد ما حاصل است و اگر ممكن الوجود است، نيازمند به موثر و موجد است، بنابراين كه علت نياز ممكنات به موجد، نفس امكان باشد، در صورت اخير كه موجود ممكن الوجود و نيازمند به غير باشد دور يا تسلسل لازم ميآيد، و اين هر دو باطلند، اما بطلان دور به اين شرح است كه: اگر دو چيز در مورد واحدي به يكديگر محتاج باشند، تقدم هر يك بر ديگري، و در نتيجه تقدم شيء بر
خودش لازم ميآيد، اما بطلان تسلسل بدين سبب است كه اگر سلسلهاي از علل و معلومات غير متناهي در وجود فرض كنيم، همه آن سلسه ممكن الوجود است براي اين كه هر جزيي از آن نيازمند به اجزايي غير از خود ميباشد و مجموع آن محتاج به علت تامه است، حال اگر مجموع آن را علت تامه بدانيم، روشن است كه اين امري محال است و اگر علت تامه را امري داخل در آن بدانيم اين نيز باطل است، زيرا علت تامه شي مركب، در درجه اول علت براي اجزاي آن است، و اين خلاف فرض ميباشد، و اگر علت شي مركب در مرحله اول، علت براي اجزايش باشد لازم ميآيد جزيي كه موثر در مجموع است اولا در نفس خود و بعدا در تمام علل پيش از خود، موثر باشد، و در اين صورت تقدم شيء بر نفس خود در مراتب نامتناهي لازم ميآيد كه بطلان آن روشن است، حال آنچه باقي ميماند اين است كه علت تامه و موثر در اين مجموع، يا امري خارج از آن، و يا چيزي مركب از داخل و خارج آن باشد، صورت دوم نيز باطل است، زيرا هرگاه امر داخل جزيي از علت تامه تصور شود، لازم ميآيد كه بر كل مركب مقدم باشد، در حالي كه علت تامه بايد مقدم بر مجموع ممكنات بوده و بر اين جزء و ديگر اجزاي خود پيشي داشته باشد، و چون جزء آن نيز دا
راي اين صفت باشد، تقدم شيء بر نفس و بر علل سابق خود لازم ميآيد كه اين نيز باطل است، بنابراين آنچه ميماند امر اول است كه علت تامه خارج از سلسله علل و معلومات است، و چون موجودي كه خارج از كل ممكنات است نميتواند ممكن و نيازمند به غير باشد، لذا او واجب الوجود و از هر علتي بينياز است و اين همان نتيجهاي است كه مطلوب ماست، اين روش در اثبات وجود باري تعالي طريقه كساني است كه از علت به معلول و يا از خالق به مخلوق استدلال كرده، و آن را برهان لم ناميدهاند. 2- طريقه دوم كه از آن پيروي ميشود اين است كه: آفريدگان و طبايع آنها را كه همگي ممكن و نيازمندند و قابليت تكثر و تغيير و تركيب دارند مورد توجه و مطالعه قرار داده و بر مبادي آنها استدلال، و وجود مبدا اول جل و علا را اثبات كردهاند، و اين روش انديشمندان طبيعي است، و همان است كه امام (ع) در گفتار خود الدال علي وجوده بخلقه، بدان اشاره كرده است. متكلمان اين طريقه را به چهارگونه منقسم ساختهاند: 1- دستهاي استدلال كردهاند كه چون موجودات جهان هستي حادثند، يعني پيشتر نبوده و بعد هستي يافتهاند ممكن الوجودند، و چون ممكنند نياز به موثر و آفريننده دارند، و اين روش اشعري
و ابيالحسين بصري و متكلمان متاخر است. 2- گروهي تنها به حادث بودن اين موجودات و نياز آنها به محدث و آفريننده استدلال كردهاند، و جنبه امكان آنها را مورد توجه قرار نداده و گفتهاند، همگي اجسام حادثند، و هر حادثي را محدث و پديدآورندهاي است، در اين قضيه جزء نخست آن استدلالي و جزء دوم از نظر آنان بديهي است. 3- برخي ممكن بودن صفات آفريدگان را دليل وجود حقتعالي دانسته و روشن كردهاند كه: اجسام فلكي و عنصري با يكديگر تشابه دارند و سپس گفتهاند: ما در برخي از اجسام، صفاتي را ميبينيم كه در برخي ديگر، آن صفات وجود ندارد، و اين ويژگي ناشي از جسميت و لوازم آنها نيست، و اگر چنين بود بايستي همه اجسام داراي آن ويژگي باشند، همچنين بر اثر عارضي از عوارض جسميت در آنها به وجود نيامده، زيرا بنابر آنچه گفته شده دليلي بر اختصاص آن وجود ندارد و مستلزم تسلسل است، و نيز چنان كه برخي ميگويند برخاسته از طبيعت جسم نيست، براي اين كه در ماده بسيط مثلا مانند نقطه نميتوان كارهاي گوناگوني انجام داد. بنابراين آنچه باقي ميماند اين است كه اين ويژگيها از مدبري حكيم است كه مقصود ماست و از اين نظر او را صانع ميگوييم. 4- گروهي با توجه به اي
ن كه صفات آفريدگان حادثند بر هستي حق تعالي استدلال كردهاند، كه اين مطلب روشن است و نيازي به توضيح ندارد. براي آگاهي بيشتر درباره طرق مذكور و آنچه در رد يا تاييد اين مباحث گفته شده بايد به كتابهاي فن كلام مراجعه كرد، و در اين جا مناسب است كه گفتار امام (ع) را كه فرموده است: الدال علي وجوده بخلقه بر طريقه اول يا سوم اختصاص دهيم، چون آن حضرت حدوث را دليل بر ازليت وجود باري تعالي قرار داده است. دوم: درباره ازليت حق تعالي است كه هميشه بوده و خواهد بود، و امام (ع) با گفتار خود كه فرموده است: و بمحدث خلقه علي ازليته به اين مطلب اشاره فرموده، طريق استدلال آن اين است كه: همچنان كه در جاي خود ثابت شده است، همه محدثات صادر از قدرت حق تعالي بوده و منتهي به اويند، و اگر خود او نيز محدث باشد لازم ميآيد كه پديد آورنده نفس خويش باشد و اين بالضروره باطل است. سوم: اين كه خداوند متعال هيچ گونه شبيه و مانند ندارد، امام (ع) در آن جا كه فرموده: و باشتباهم علي انه لا شبيه له به اين موضوع اشاره كرده است، مراد از اشتباه، مشابهت و همگوني مردم در نيازمندي به موثر و مدبر است، طريق استدلال اين مطلب اين است كه: اگر خداوند متعال بينياز
از موثر است، او را در اين بينيازي هيچ شبيه و مانندي نيست، و چون مقدم اين قضيه درست است، تالي آن نيز درست و ثابت ميباشد. گفته شده كه مراد نفي مشابهت او به مردم در جسميت و جنس و نوع و اشكال و مقادير و الوان و مانند اينهاست، اما باري تعالي مندرج در ذيل هيچ جنسي نيست، و از تركيب كه مستلزم امكان است منزه ميباشد، هيچنين در دايره هيچ نوعي نميگنجد، زيرا نوع در داشتن عوارض، نياز به غير دارد، و نيز او جل و علا داراي ماده نيست، زيرا ماده مستلزم تركيب است، بنابراين خداوند در هيچ يك از امور مذكور، شبيه و مانندي ندارد، و دليل نخست در نفي شبيه اعم و فراگيرتر است. چهارم: اين كه ان المشاعر لا تستلمه يعني حواس نميتواند او را لمس كند، زيرا لمس مشاعر مستلزم ثبوت جسميت و اعراض قائم به آن است و چون ذات اقدس باري تعالي از جسميت و لواحق آن پاك و منزه است برتر از آن است كه حواس، او را لمس و ادراك كند. پنجم: پردهها او را حاجب و حايل نيست، و هيچ چيزي مانع ظهور و پيدايي او نميشود، زيرا پرده و حجاب از لوازم چيزي است كه داراي جهت و جسميت باشد، و چون باري تعالي مبرا از جهت و جسميت است از پرده و حجاب محسوس نيز منزه ميباشد. فرموده اس
ت: لافتراق الصانع والمصنوع … تا و المربوب. اين تعليل به جملاتي كه در پيش گفته شده برگشت دارد، زيرا براي هر يك از صانع و مصنوع اوصافي است كه شايسته آنها بوده، و بدانها شناخته شده، و از يكديگر جدا و ممتاز ميشوند، از اين رو مخلوق بودن و حدوث و مشابهت، و لمس با حواس و در حجاب قرار گرفتن از لواحق امور ممكن و مصنوع است، و چيزهايي است كه شايسته ممكنات و سزاوار آفريدگان ميباشد، اما وجود لا يزالي كه هيچ گونه شبيه و مانندي ندارد، منزه از درك با حواس بوده و برتر از اين است كه چيزي مانع ظهور و پيدايي او شود، و اينها از ويژگيهاي صانع اول و واجب الوجود است، و او است كه بدينها سزاوار، و اوصاف او با صفات ممكنات در تضاد ميباشد، مراد از حاد آفريننده حدود و نهايات است كه در اين مورد صانع گفته ميشود و مفهوم صفت صانع غير از صفت رب است، زيرا در مفهوم ربوبيت مالكيت داخل است ليكن در معناي صنع مالكيت دخالت ندارد. ششم: درباره يگانگي خداوند است كه برهان آن پيش از اين ذكر شد. اين كه فرموده است: وحدانيت خداوند، وحدت عددي نيست، مراد اين است كه يگانگي او به معناي وحدتي كه مبدا كثرت و شمارش است نيست، چنان كه واحد در آغاز اعداد است، و
همانگونه كه پيش از اين گفتهايم واحد، مشترك لفظي است و معاني بسياري دارد، و توضيح دادهايم كه اطلاق واحد بر خداوند متعال داراي چه معناست، و روانيست و احدانيت خدا به معناي واحدي كه مبناي عدد است، باشد، بلكه مدلول آن اين است كه خداوند را در وجود، ثاني و تالي نيست، و در ذات او به هيچ روي كثرت ذهني و خارجي وجود ندارد، و همه كمالات در او موجود است، و آنچه شايسته ذات مقدس اوست بالذات و بالفعل داراست. هفتم: اين كه خداوند متعال در آفرينش آفريدگان منزه از حركت و تحمل زحمت است، و ما در ذيل خطبه اول شرح آن را داده و متذكر شدهايم كه اينها از لواحق جسم است و خداوند متعال از جسميت و عوارض آن منزه است. هشتم: اين كه خداوند شنواست نه به آلت، يعني نه به وسيله گوش، در ضمن شرح خطبه اول اين معنا توضيح داده شده است. نهم: اين كه خداوند بيناست نه به تفرق آلت و نظر انداختن، تفريق آلت، عبارت است از روانه كردن چشم براي مشاهده ديدنيها، و اين معنا بنابر قول كساني است كه ديدن را به وسيله آلت، تا شعاعي كه از چشم بيرون ميشود و بر روي شيء ديدني ميافتد دانستهاند، و اين معنا مناسبتر است، زيرا توزيع شعاع صادر از چشم واضحتر از توزيع آلت
بينايي است، چنان كه گروهي گفتهاند: ادراك حس باصره به سبب اين است كه صورت شيء مورد مشاهده در چشم نقش ميبندد، و بنابراين قول، تفريق عبارت است از برگردانيدن و توجه دادن چشم، گاه به شيء مورد مشاهده و گاهي به صورت آن، همچنان كه گفته ميشود: فلان مفرق الهمه و الخاطر يعني فلاني فكرش را براي نگهداري و رعايت چيزهاي مختلف پراكنده ساخته، مثلا هم در پي به دست آوردن دانش است و هم به دنبال تحصيل مال، و آشكار است كه خداوند متعال از ديدن به وسيله آلت حس بينايي مبراست، زيرا چشم از لواحق جسم است. دهم: اين كه خداوند متعال شاهد است يعني حاضر است ليكن نه به صورت تماس با چيزي، مراد اين است كه حضور خداوند متعال همانند حضور اجسام كه مستلزم تماس و نزديكي و قرب مكاني است نميباشد، بلكه او به علم خود در نزد هر چيزي حاضر، و بر هر امري شاهد، بي آن كه هيچگونه قرب و تماس و وحدت مكان حاصل شود، زيرا باري تعالي از جسميت و لوازم آن منزه است. يازدهم: اين كه خداوند متعال مباين و جدا از همه اشياست نه به سبب وجود فاصله، يعني مباينت او با اشياء جدايي حسي نبوده و از مقوله وضع و اين نيست بلكه منحصرا در ذات با اشياء دو گانگي و مباينت دارد، و ما در
ذيل خطبه اول نيز اين معنا را شرح دادهايم. دوازدهم: اين كه خداوند پيدا و آشكار است اما نه به ديدن با چشم سر، و پنهان است نه به سبب خردي و لطافت، زيرا جسم زماني ظاهر گفته ميشود كه با چشم ديده شود، و هنگامي پنهان است كه ريز و لطيف باشد يا به سبب حجم و اندازه، و يا به علت عدم قوام، مانند هوا، و پيدايي و نهاني خداوند متعال از اين دو كيفيت بيرون، و منزه از همه اينهاست، و ما معناي اين دو صفت را مكرر در اين كتاب توضيح دادهايم. سيزدهم: فرموده است: بان من الاشياء بالقهرلها و القدره عليها … تا اليه. اين جملات در ذكر صفاتي است كه خالق را از مخلوقات، و آفريدگان را از آفريدگار جدا، و آنچه را كه در خور آنهاست بيان ميكند. آنچه از شوون آفريدگار متعال است اين است كه بر آفريدگان، غلبه و استيلا دارد و قادر به ايجاد و معدوم كردن آنهاست، و آنچه در خور آفريدگان است خضوع و فروتني آنها است كه يوغ زبوني امكان را به گردن دارند، و به عزت و قدرت او نيازمندند، و در هستي خود و به دست آوردن كمالات به او رجوع دارند، و بدنيهاست كه ميان آفريدگان و آفريدگار جدايي و تباين حاصل ميشود. چهاردهم: درباره تنزيه حقتعالي از صفات زايد است، به ترت
يبي كه ذكر كرده و فرموده است: كسي كه خداوند را توصيف كند او را محدود كرده، و كسي كه او را محدود كند او را به شمارش درآورده است، اين قياس با كاملترين تقرير و بليغترين تحقيق عينا در خطبه نخستين آمده جز اين كه در آن جا، و من اشار اليه فقد حده، و در اين جا و من و صفه فقد حده فرموده است، و لكن مراد از توصيف خداوند در اين جا، اشاره به او از طريق وهم و خيال و اثبات او به گونهاي از كيفيات و صفات است، بنابراين معناي عبارت در هر دو خطبه يكي است. فرموده است: و من عده فقد ابطل ازله. چون به شمار آوردن او مستلزم اين است كه وحدانيت او مبدا كثرت و شمارش قرار گيرد، يا اين كه او را داراي اجزاء بشمارد، و اينها همه از لوازم ممكنات و ويژگيهاي مخلوقات است كه بالذات استحقاق ازليت و جاودانگي را ندارند از اين رو هر كس او را به هر يك از دو صورتي كه ذكر شد به شمارش در آورد ازليت او را كه شايسته ذات مقدس اوست، انكار كرده است. پانزدهم: درباره تنزيه حق تعالي است از اين كه پرسيده شود: او چگونه است؟ زيرا اين پرسش از چگونگي و حالت است، و در اين صورت چنان كه فرموده است، اين كس توصيف خدا را خواسته است، و روشن كرديم كه خداوند منزه از كيفيات و
صفات است. شانزدهم: خداوند منزه است از اين كه پرسيده شود در كجاست؟ زيرا اين، پرسش از جا و مكان است كه هر دو از لواحق جسم است، و ما بيان كرديم كه خداوند از جسميت و لوازم آن منزه است، بنابراين خداوند متعال از قرار داشتن در مكان منزه ميباشد، اما با علم و احاطه خود، در همه جا حاضر است. هفدهم: اين كه فرموده است: عالم اذ لا معلوم … تا مقدور. معناي علم و ربوبيت و قدرت خداوند پيش از اين شرح داده شده و دانستهايم كه ظرف زمان اذ به تقدم ذاتي حقتعالي بر همگي مخلوفات و معلومات خود اشاره دارد بديهي است چون اين تقدم در نظر گرفته شود درمييابيم كه در آن هنگام هيچ معلوم و مربوب و مقدوري جز ذات مقدس باري تعالي موجود نبوده، بلكه واجب است وجود هر موجود و معلومي را متاخر از ذات حق بدانيم، خواه اين كه طبق اعتقاد متكلمان همگي موجودات باشند و يا به گفته پيشينان برخي از آنها حادث باشد، و توفيق و عصمت از گناه و خطا از خداوند است.
[صفحه 429]
عرفاء: جمع عريف به معناي نقيب است كه عنواني پايينتر از رئيس ميباشد. (طلوع كنندهاي كرد، و درخشندهاي درخشيد، و تابندهاي تابيد، و كژ به اعتدال گراييد، خداوند گروهي را به گروهي ديگر، و روزي را به روزي را به روزي ديگر مبدل ساخت، ما مانند قحطيزدگان كه چشم به راه بارانند در انتظار دگرگوني اوضاع بوديم، همانا امامان، كارگزران خداوند براي سرپرستي امور بندگانند، و شناساننده حق تعالي به آنان ميباشند، هيچ كس به بهشت در نميآيد مگر اين كه آنان را بشناسد و آنها نيز او را بشناسند، و وارد دوزخ نميشود جز كسي كه آنان را انكار كند و آنان را انكار كند و آنان نيز او را انكار كنند، طلوع طالع اشاره به فرا رسيدن دوران حكومت آن حضرت، و انتقال خلافت به اوست، و جمله لمع لامع كنايه از ظهور خلافت است، از اين نظر كه حق اوست، و با بازگشت آن به سوي او انوار عدالت درخشيدن گرفته است، و جمله لاح لائح اشاره به فتنهها و جنگهايي است كه وقوع آنها بر اثر انتقال خلافت به آن بزرگوار وعده داده شده و نشانههاي آنها اكنون نمودار گشته است. يكي از شارحان گفته است: معناي هر سه جمله مذكور يكي است و مراد انتقال خلافت به آن حضرت است. ف
رموده است: و اعتدل مائل. از نظر امام (ع) مراد از مائل كه به معناي كژ است همان خلافت است، كه از راه حق منحرف شده و كساني پيش از او آن را عهدهدار شده بودند، زيرا اعتقاد آن حضرت اين بود كه او به خلافت سزاوارتر است و مقتضاي عدالت اين است كه او خليفه و زمامدار باشد، و اكنون كه خلافت به او منتقل شده، و حق به سوي او بازگشته، اين انحراف به اعتدال گراييده است، منظور از استبدل الله بقوم گروهي است كه بر او و پيروان او پيشي گرفته بودند، و بيوم يوما كنايه از تبديل دوران آنها به اين دوران است. فرموده است: و انتظرنا الغير انتظار المجدب المطر. اين عبارت اشاره به انتظار آن حضرت دوباره انتقال خلافت به اوست، و مراد از غير تغيير احوال و دگرگونيهاي روزگار است. اگر گفته شود: مگر نه آن حضرت دنيا را طلاق داده و از آن دوري ميگزيد، و اين سخن به سه طلاقه كردن دنيا چگونه سازگار است؟ پاسخ اين است كه آن بزرگوار دنيا را از آن رو كه پست و زبون است طلاق داده و به لذات آن پشت پازده است، اما دنيايي را كه با دفع منكرات، و اظهار عدل و داد، و بر پا داشتن عمود دين و حراست از آن موجب عمران آخرت گردد، طلاق نگفته، و اگر مطالبه خلافت كند براي همين م
نظور است. چنان كه پيش از اين در شرح گفتار آن حضرت در ذي قار به ابن عباس در هنگامي كه به نعلين خود وصله ميزد توضيح داده شد. امام (ع) طي عبارت مذكور انتظار خود را براي پديد آمدن دگرگوني در اوضاع، به انتظار قحطي زدهاي كه چشم به راه باران دارد تشبيه فرموده است، وجه مشابهت، شدت توقع و انتظار است، و ممكن است در اين مناسبت لواحق هر دو امر مورد انتظار نيز در نظر گرفته شود، زيرا آنچه آن بزرگوار از دگرگوني اوضاع و انتقال خلافت به خود ميخواهد، گسترش عدالت، و استقرار حق در محل خود ميباشد، و اين شبيه است به ريزش باران به سرزمين قحطي زده كه موجب پديد آمدن خيرات و بركات ميباشد. پس از اين امام (ع) به بيان حال ائمه هدي (ع) و شرح مقام و موقعيت آنها ميپردازد: فرموده است: لا يدخل الجنه الا من عرفهم و عرفوه. معناي اين عبارت اين است كه مردم هر عصري وارد بهشت نميشوند مگر اين كه امام زمان خود را بشناسند و او نيز آنان را بشناسد، و منظور از ائمه (ع) اماماني است كه از نسل اويند، و معرفت آنها عبارت از شناخت حق ولايت و صدق امامت آنهاست، حصر دخول در بهشت به كساني كه آنها را به حق بشناسند و ورود در آتش به كساني كه آنان را انكار كنن
د از دو نظر است: 1- بيشك دخول در بهشت براي هيچ يك از افراد امت اسلام حاصل نميشود مگر اين كه از شريعت پيروي و به احكام آن عمل كند، و اين هم ميسر نميشود مگر اين كه دين رابشناسد و به كيفيت عمل به احكام آن آگاه باشد، و شناخت دين هم جز به روشنگري صاحب شريعت، و ارشاد و دستور رهبر امت به دست نميآيد، و اين نيز منوط به اين است كه ماموم، امام خود را بشناسد، و به حقانيت امامت و صدق ولايت او اعتقاد داشته باشد تا اين كه به وي اقتداء و از او پيروي كند، همچنين امام نيز ماموم خود را بشناسد تا به هدايت و ارشاد او بپردازد، بنابراين دخول در بهشت مستلزم اين است كه امام، مامومان و پيروان خود را بشناسد و آنان نيز نسبت به امام شناخت و معرفت داشته باشند. 2- اين كه معرفت ائمه (ع) بنابر راي آن حضرت كه مشهور و منقول است، و اعتقاد به حقانيت امامت و صدق ولايت آنها يكي از اركان دين و از استوانههاي مهم ايمان است، بنابراين كسي داخل بهشت ميگردد كه دين او بر اين پايه استوار باشد،- و هر كس آنان را به عنوان امام بر حق بشناسد- لازم است امامان نيز او را بدين روش بشناسند. اگر گفته شود: ما بسياري از پيروان و دوستان ائمه (ع) را ميبينيم، كه ن
ه اين امامان را ديدهاند و نه ميشناسند. پاسخ اين است كه شرط نيست امام به فرد فرد دوستان و پيروان خود شناخت شخصي و عيني داشته باشد، و دوستداران و شيعيان آنان نيز چنين معرفتي درباره امامان خود داشته باشند، بلكه آنچه شرط است معرفت به صورت كلي است و آن عبارت از اين است كه بدانند هر كس معتقد به امامت حقه آنان باشد، و سيره و طريقهاي را كه از آنان نقل شده پيروي كند او دوستدار آنان، و نگهدارنده اين ركن مهم دين است، در اين صورت ائمه (ع) اينان را كه داراي چنين معرفتي هستند ميشناسند، و اين افراد نيز به سبب شناخت حق ولايت ائمه (ع) و اعتقاد به صحت گفتار آنها داراي معرفت نيست به امامان خود ميباشند، هر چند مشاهده و شناخت شخصي شرط نشده باشد. اما اين سخن كه وارد دوزخ نميشود مگر كسي كه آنان را انكار كند و آنان نيز او را انكار كنند نيز حق است، زيرا دخول در بهشت مستلزم اين است كه نسبت به ائمه (ع) به گونهاي كه ذكر شد و منحصر در آن است معرفت حاصل شود، بنابراين يكايك افرادي كه وارد بهشت ميشوند عارف به حقوق ولايت ائمه (ع) اند و اين معرفت مستلزم آن است كه در ميان آنها كه داخل بهشت ميشوند يك نفر منكر آنان نباشد، زيرا معرفت به
حق ولايت امامان و انكار آنان در يك جا جمع نميشود. پس از اين بايد دانست اين موضوع كه: هر كس آنان را انكار كند، و آنان نيز او را انكار كنند، در مقايسه با كساني كه وارد دوزخ ميشوند نميتواند اعم باشد، زيرا اولا حديث مشهور: هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليت مرده است، دلالت دارد بر اين كه انكار ائمه (ع) مستلزم مردن به حال جاهليت است كه آن خود مستلزم دخول در دوزخ ميباشد، ثانيا اگر اعم باشد لازم ميآيد كه بر بعضي از اهل بهشت نيز صدق كند و گروهي از منكران ائمه (ع) نيز داخل بهشت شده باشند، و عكس قضيه اين خواهد بود: برخي كه وارد بهشت ميشوند منكر ائمه (ع) اند، در صورتي كه ما روشن كرديم كه هيچ يك از كساني كه داخل بهشت ميشوند حق ولايت آنان را منكر نيستند، بنابراين خلاف فرض لازم ميآيد، همچنين اين موضوع در مقايسه با كساني كه وارد دوزخ ميشوند اخص نميباشد وگرنه لازم ميآيد گروهي كه دوستدار آنانند و به صدق امامت آنها اعتراف دارند وارد دوزخ شوند، و اين باطل است، زيرا پيامبر گرامي (ص) فرموده است: اگر كسي سنگي را دوست ميدارد محشور ميشود، اين حديثها دلالت دارد بر اين كه دوستي انسان نسبت به غير، موجب مح
ضور شدنش با آن است، و ثابت است كه ائمه (ع) وارد بهشت ميشوند و كساني كه آنان را دوست داشته، و به حقانيت و صدق امامت آنها اعتراف دارند نيز محشور در بهشتند، بديهي است چون دخول به بهشت و دوزخ هر دو مانعه الجمع ميباشند ثابت ميگردد هيچ فردي از دوستداران ائمه (ع) و معترفان به حق آنان وارد دوزخ نخواهد شد، اينك با توضيحاتي كه داده شد صحت اين مطلب كه شناخت كلي در مورد ائمه (ع) كافي است آشكار، و هم دليل حصر گفتار معصوم (ع) درباره كساني كه داخل بهشت يا دوزخ ميشوند روشن ميشود.
[صفحه 429]
خداوند شما را به دين اسلام مخصوص داشت، و شما را براي آن خالص و سزاورا گردانيد، زيرا اسلام نام سلامت، و مجتمع بزرگواري و كرامت است، راه اسلام را خداوند برگزيده، و دلائل آن (قرآن) را بيان فرموده كه ظاهر آن دانش و باطنش حكمت است، احكام (يا تازههاي) آن از ميان نميرود، و شگفتيهاي آن پايان نميپذيرد، در صفحات آن باران نعمت زا و چراغهاي ظلمت زد است، درهاي خير و بركت جز به وسيله آن گشوده نميشود، و تاريكهاي جهل جز به چراغ هدايت آن زدوده نميگردد، خداواند حدود محرمات خود را در آن تعيين كرده، و حلال و مباح خويش را در آن مشخص ساخته است، بهبودي است براي كسي كه از آن سلامت بجويد، و بينيازي است براي كسي كه از آن بينيازي بخواهد.) پس از اين امام (ع) درباره اين كه خداوند با نزول قرآن كريم بر اين مردم منت نهاده، و آن را از ميان كتب آسماني مخصوص آنان گردانيده، و آنها را براي اجراي احكام آن برگزيده، و از ميان امتهاي ديگر، آنها را براي پذيرش دين اسلام آماده ساخته، سخن ميگويد. و برخي از اسباب و عواملي را كه خداوند به سبب آنها، آنان را عزيز و گرامي داشته گوشزد ميكند، و اينها، يا از نظر نام اسلام است كه مشتق از
سلامت است و با پذيرش آن سلامت و ايمني حاصل ميشود، و يا از نظر معناي آن است كه در اين باره وجوه چندي است: 1- اين كه اسلام مجموعهاي است از كرامتها و بخششهاي خداوند متعال درباره بندگان خود، زيرا مدار همگي آيات قرآن مبتني بر هدايت مردم است به سوي راهي كه به خداوند ميپيوندد و آنان را به بهشت جاويد ميرساند. 2- اين كه خداوند اسلام و طريقه آن را براي بندگانش برگزيده است، زيرا اين راه روشني است كه رهروان با كمترين كار و كوشش ميتوانند خشنودي خداوند را به دست آورند. 3- اين كه خداند حجتهاي خود را بيان و آشكار فرموده است، و اينها عبارت است از دلائل و نشانههاي الهي در جمله من ظاهر علم، واژه من براي تبعيض و تقسيم اين دلائل و حجتهاست كه اينها يا ظاهر علم است، و مراد از آن ظاهر شريعت و ظواهر احكام فقهي و ادله آنهاست و يا باطن حكم و يا اشاره است به كتاب خدا كه مشتمل بر حكمتهاي الهي و اسرار توحيد و علم اخلاق و سياست و جز اينهاست. 4- اين كه غرائم (يا غرائب) قرآن از ميان نميرود، منظور از غرائم در اين جا آيات محكم و براهين قاطع قرآن است، و عازمه به معناي قاطعه است، و مراد از عدم فناي آنها اشاره است يا به ثبوت و دوام آنها د
ر طول زمان و اعصار و دگرگونيهاي روزگار، و يا به كثرت اين دلائل در هنگامي كه آيات محكم خداوند مورد بحث و بررسي قرار گيرد. 5- اين كه شگفتيهاي آن پايان نميپذيرد، مراد اين است كه انسان در هر زمان قرآن را مورد تامل و تفكر قرار دهد به لطائف تازه و شگفتآوري از علوم دست مييابد كه پيش از اين از آنها غافل بوده است. 6- اين كه در آن مرابيع نعم است، واژه مرابيع را كه به معناي بارانهاي بهاري است، و به سبب آنها زمين زنده و گياه روييده ميشود، استعاره آورده براي نعمتهايي كه انسان به بركت قرآن و به كار بستن اوامر و نواهي و مواعظ و آداب آن به دست ميآورد، نعمتهاي بسياري كه حافظان و مفسران قرآن و امثال آنها به بركت آن، در دنيا كسب ميكنند آشكار است. و در آخرت به آناني كه در پرتو انوار پر فروغ قرآن به كمالاتي در علوم و اخلاق فاضله دست يافتهاند، نعمتهايي داده خواهد شد كه بسيار بزرگتر و عاليتر است، و مناسبت اين استعاره روشن است. 7- اين كه در آن مصابيح الظلم يعني چراغهاي ظلمت زد است، واژه مصابيح را براي قانونها و آيينهاي قرآن كه انسان را در پيمودن راه خدا رهبري ميكند، و او را از سرگشتگي رهايي ميدهد استعاره آورده است، همچنان
كه چراغ، انسان را در تاريكيها هدايت ميكند. 8- اين كه ابواب خيرات جز به كليدهاي آن گشوده نشود، منظور از اين خوبيها خيرات حقيقي و پايدار است، واژه مفاتيح را براي دستورها و راههايي كه قرآن انسان را به اين خيرات ميرساند استعاره فرموده است، وجه مناسبت اين كه: همانگونه كه كليد وسيله دسترسي مثلا به محتويات گنجينههاست، دستورها و رهنمودهاي قرآن نيز وسيله گشايش خيرات است. 9- اين كه تاريكيها جز به انوار آن بر طرف نميشود، مراد از ظلمات، جهل و ناداني و منظور از مصابيح قوانين و احكام قرآن است. 10- فرموده است: قد احمي حماه يعني قرآن آنچه را بايد مورد حفظ و حمايت قرار گيرد آماده و عرضه داشته تا حمايت و محافظت شود، مفهوم اين جمله مانند اين است كه كسي ديگري را آماده براي كشتن يا زدن كرده باشد و از او پرسيده شود كه آيا او را كشتي يا زدي؟ واژه حمي را براي حفظ و تدبر و عمل به قوانين و احكام قرآن استعاره آورده است، زيرا حفظ و حراست افراد با همين عوامل صورت ميگيرد، اما حفظ و صيانت آنها در دنيا از آسيب بسياري از ستمكاران است، براي اين كه اينها حاملان و مفسران و وابستگان به قرآن را گرامي و پاس حرمت آنها را نگه ميدارند، و در آ
خرت نيز به سبب اين است كه قرآن از حافظان و كساني كه در آيات آن تدبر و انديشه بكار برده و احكام آن را مورد عمل قرار ميدهند حمايت ميكند، چنان كه اگر كسي به ديگري پناه ببرد او را زير حمايت خود قرار داده محافظت ميكند، نسبت احماء به قرآن بر سبيل مجاز است، زيرا كسي كه آن را در دسترس بشر قرار داده تا مورد تدبر و عمل قرار گيرد خداوند متعال و پيامبرش (ص) و حاملان آن ميباشند، برخي گفتهاند كه مراد از حماه (آنچه مورد حمايت و محافظت اوست) محرمات قرآن است. و معناي اين كه از آنها حمايت ميكند اين است كه با نواهي و آيات عذاب از مباح شمردن محرمات خود منع ميكند، و اين معنا نسبت به آنچه ما پيش از اين گفتيم اخص است. 11- معناي ارعي مرعاه نيز همين است، يعني قرآن را آماده ساخته تا از آن بهرهبرداري شود، واژه مرعي (چراگاه) را براي دانشها و حكمتها و آدابي كه قرآن بر آنها مشتمل است استعاره آورده، وجه مشابهت اين است كه اين دانشها و حكمتها به منزله چراگاه نفوس انساني، و همچون خواركهايي است كه انسان به نيروي آنها رشد عقلي و كمال عملي پيدا ميكند، همچنان كه چراگاههاي محسوس، محل روييدن علف و گياه و مركز خوارك دامها و مايه بقاي وجود آ
نهاست. 12- شفاي كسي كه خواهان بهبودي و سلامت است در قرآن است، زيرا اگر خواهان بهبودي بدن است، با داشتن حسن اعتقاد و صفاي ضمير با پناه بردن به آن حاصل ميگردد، و اگر طالب سلامت جان است، قرآن انسان را از بيماري ناداني و گمراهي بهبود ميبخشد. 13- فرموده است: و كفايه المكتفي، منظور از مكتفي كسي است كه خواهان بينيازي باشد، چنين كسي اگر خواست او بينيازي از دنياست بيشك حاملان قرآن كه رسيدن به مطالب دنيوي خود را از آن ميخواهند، از بيشتر مردم در چاره انديشي از طريق قرآن براي وصول به مقاصد و رفع نيازهاي خود تواناتر و داناترند، و اگر منظور او كفايت امور آخرت است، كافي است كه در آيات قرآن تدبر و انديشه كند و براي به دست آوردن مقصود خويش از قرآن لازم است اهداف آن را دنبال كند، و توفيق از خداست.
[صفحه 438]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: (او ايام مهلتي را كه خداوند به وي داده با غافلان و بيخبران ميگذراند، و با گنهكاران شب را به صبح ميآورد، بيآن كه به راهي رود كه او را به مقصود رساند، و يا پيشوايي برگزيند كه او را به سعادت كشاند.) اين بخش از خطبه مشتمل بر مطلق احوال كسي است كه در وادي گمراهي در افتاده است، مقصود از مهلت، مدت عمري است كه خداوند براي او مقدر ساخته است، يهوي مع الغافلين اشاره به اين است كه بر اثر ناداني و غفلت از تكاليف خود، در جرگه بيخبران درآمده و در اين وادي سقوط كرده است، امام (ع) واژه هوي (درافتاد) را براي درآمدن او در زمره غافلان و پيروي وي را خواهشهاي نفس استعاره آورده است، وجه مشابهت اين است: كسي كه در گرداب غفلت فرو رفته، و در وادي ناداني و بيخبري سرگردان گشته، از جرگه اهل سلامت بيرون رفته، و در پرتگاه نابودي كه همان صفات زشتي است كه انسان را از خداوند دور ميگرداند افتاده است، و به مانند چيزي كه از بالا به پايين فرو افتد سقوط كرده است، مقصود از يغد وامع المذنبين موافقت و همراهي اين گمراه با گنهكاران و مبادرت او به ارتكاب معاصي است بي آن كه در راهي گام بردارد كه
او را به حق برساند، و از امام يا استاد راهنمايي كه او را به سوي حق بكشاند متابعت، يا از كتاب و سنتي پيروي كند. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 439]
از اين خطبه است: جلباب: ملحفه- پيراهن فراخ، وطر: نياز، جدد: راه روشن، (تا اين كه خداوند كيفر گناهانشان را به آنها بنماياند، و آنان را از پشت پردههاي غفلت بيرون آورد، در اين هنگام به آنچه پشت كرده بودند رو ميآورند، و به آنچه رو آورده بودند پشت ميكنند، از خواستهاي خود كه به آنها رسيدند سودي نبرند، و به آرزوهايي كه بر آنها دست يافتند بهرهمند نشوند. من شما و خود را از اين موقعيت برحذر ميدارم، هر كس بايد از وجود خويش سود برد، همانا بينا كسي است كه بشنود و بينديشد و بنگرد و بينش يابد، و از آنچه مايه عبرت است بهره گيرد، سپس در راههاي روشن گام بردارد، و از آنچه مايه سقوط در وادي هلاكت، و افتادن در شبهات گمراهكننده است، دوري كند، و با بيراهه رفته در امر حق و گفتار كژ، و بيم از راستگويي، گمراهان را بر ضد خود ياري ندهد. اي شنونده از مستي خود به هوش آي، و از غفلت و بيخبري بيدار شو، و از شتابت بكاه، و درباره آنچه از زبان پيامبر امي كه درود خداوند بر او و خاندانش باد به تو رسيده و از آن گريز و گزيري نيست نيكو انديشه كن، و با آن كس كه روشي خلاف آن، و گرايشي به سوي ديگر دارد مخالفت كن، و او را به آنچ
ه بدان دلخوش است واگذار، فخر فروشي را از سر بنه، و كبر و خودپسندي را فرو گذار، و به ياد گور خويش باش كه آن جا گذرگاه توست، و همانگونه كه رفتار ميكني با تو رفتار خواهد شد، و آنچه را ميكاري درو ميكني، و هر چه را امروز پيشاپيش ميفرستي فردا بر آن وارد خواهي شد، پس در سراي ديگر جايي براي خود آماده كن، و براي آن روز خود توشهاي بفرست، اي شنونده بسيار برحذر باش، و اي غفلت زده بسيار بكوش، هيچ كس مانند انسان آگاه، تو را با خبر نميسازد (و لا ينبئك مثل خبير). همانا از جمله احكام خداوند در كتاب حكميش، كه بر پايه آن پاداش و كيفر ميدهد، و به سبب آن خشنود و خشمگين ميشود.) آغاز اين خطبه در بيان فرجام كار غافلان از آخرت و تلاشكنندگان در طلب دنياست، فاعل فعل كشف ضميري است كه به الله در خطبه پيش برميگردد. ميدانيم كه نفس انساني را دو هدف است، يكي تدبير امور بدن، به وسيله قواي عملي، و ديگري كامل گردانيدن خويش از طريق قواي نظري، يعني نيروهايي كه نفس به وسيله آنها كمالات را از مبادي عاليه ميگيرد، و نيز ميدانيم كه نفس به همان اندازه كه در تكميل قواي علمي از حد اعتدال بيرون ميرود، همان مقدار از جنبه قواي نظري منقطع مي
شود، تا جايي كه نفس تنها در قالب حالات بدني و شهواني ظهور ميكند، و از نظر قواي فكري بكلي محجوب ميگردد، پس از آن با شتافتن به تحصيل و گردآوري آنچه در دنيا خير خود ميپندارد، پردههاي غفلت او را فرو ميگيرد، و وي را از توجه به جنبه نظري نفس و تفكر در اموري غير از اين، باز ميدارد، و به اندازه رو آوردن و سرازير شدن در اين سو، و چيره شدن قواي نفساني و سلطه خواهشهاي حيواني بر او از خداوند دور ميگردد، و از درجات نعيم، به دركات جحيم سقوط ميكند. عكس آن كه اهتمام به جنبه نظري نفس است نيز به همين منوال است. چنان كه فرموده است (ص): دنيا و آخرت هووي يكديگرند، به اندازهاي كه به يكي از آنها نزديك شوي از ديگري دور ميافتي. ظاهرا مرگ به اين بيتوجهي و غفلت پايان ميدهد، و اين پردهها را از ميان برميدارد، و در آن هنگام انسان، گذشته خود را به ياد ميآورد، اما چه جاي يادآوري است (و اني له الذكري)، زيرا آنچه در اين روز بر اثر فرو رفتن در گرداب غفلت، و آلودگي و تيرگي نفس، و سقوط از درجات كمال، و ديدن سلاسل و اغلال دامنگير او ميشود، كيفر گناهان اوست كه اكنون پرده از روي آنها برداشته شده و در پيش روي او قرار گرفته است، واژه
جلابيت استعاره محسوس است براي معقول، وجه مناسبت اين است كه همانگونه كه جلباب چهره را ميپوشاند، پرده غفلت نيز چشم بصيرت انسان را از روشن شدن به انوار الهي محجوب و محروم ميدارد، مراد از مدبر نوع كساني است كه به آخرت پشت كرده، و اكنون به عذاب آخرت و اهوال قيامت، كه از آنها پنهان بود روي ميآورند، و منظور از مقبل نوع كساني است كه دنيا به ايشان رو آورده و آرزوهاي آنها را برآورده ساخته و اكنون بد آنها پشت ميكنند، پيداست كه در اين هنگام از آنچه در دنيا به آن دست يافته و به آرزوهايي كه رسيده، و بينيازي كه پيدا كرده بودند سودي نميبرند. امام (ع) پس از اين سخنان شنوندگان را از اين كه در چنين موقعيت و منزلتي باشند بيم ميدهد، منظور از منزلت در اين جا، داشتن روش ارباب غفلت است كه احوال آنها را بيان فرمود، زيرا غفلت و عدم توجه، حالتي دشوار و منشاء لغزش و گناه ميباشد، سر اين كه امام (ع) در اين تحذير خود را نيز شريك ساخته و به خود نيز بيم ميدهد اين است كه در توجه دادن شنوندگان به طاعت و فرمانبرداري خويش موثرتر است، سپس دستور ميدهد كه هر كسي بايد از وجود خود سود برد، و چون تنها افراد با بينش ميتوانند از وجود خود من
تفع شوند با شرح حال افراد بصير، كيفيت اين انتفاع را بيان فرموده و اموري را متذكر شده است: 1- اين كه انسان درباره آنچه از كلام خود و سخنان پيامبرش (ص) ميشنود، و پندهاي موثري كه از آنها به گوش او ميرسد انديشه كند، زيرا چنان كه ميدانيم بدون تفكر، سودي از اينها نخواهد برد. 2- به چشم سرو به ديده دل بنگرد، و مقاصد مفيدي را دنبال كند و پس از شناخت با هوشمندي از آنها اندرز گيرد. 3- از عبرتها و دريافتهاي خود بهره بردارد، و اين در هنگامي ميسر است كه همواره بر طبق آنچه دانسته و دريافته است عمل كند. 4- اين كه در صراط مستقيم گام بردارد، همان راهي كه شرع آن را نشان داده است، و راههاي آن روشن است، و بايد از عدول و انحراف از آن دوري كند، زيرا هر كس از راه دين منحرف شود، هر چند انحراف او كم باشد در پرتگاه نابودي ميافتد، و در وادي گمراهي سرگردان ميشود، و ما ضمن سطور گذشته مثلي را كه در اين باره پيامبر گرامي (ص) بيان كرده است ذكر كردهايم، در آن جا كه فرموده است: خداوند مثل درستي زده، كه در دو سوي صراط، درهاي گشادهاي است و بر اين درها پردهها انداخته شده، و بر ابتداي صراط گويندهاي است كه ميگويد: بگذريد و درنگ نكنيد صرا
ط عبارت از دين است و در اين جا به راه روشن از آن تعبير شده، گويند قرآن است، و درهاي گشاده محرمات الهي است كه در اين جا مهاوي و مغاوي گفته شدهاند و اسباب تباهي و گمراهيند، پردههاي انداخته شده حدود الهي و نواهي اوست. سپس امام (ع) نهي ميكند از اين كه انسان، گمراهان را به سبب اموري كه ذكر ميشود بر ضد خود برانگيزد، يعني در امر حق بيراهه رود، و گمراهان را وادار كند كه حق را تمام و كمال انجام دهند و يك باره همگي سختيهاو دشواريهاي آن را بپذيرند، زيرا براي حق درجاتي است كه برخي آسانتر از ديگري است، و تحميل مشكلترين درجات آن به كسي كه اخل آن نيست موجب پديد آمدن نفرت او از گفتار و دستوري است كه به وي داده ميشود، و باعث برانگيختن دشمني با اعتراض اوست، ممكن است مراد از جمله بتعسف في حق اين باشد كه كسي با تكلف و دشواري كار حقي را انجام دهد، و در عين حال به گونهاي در آن كار مقصر باشد، و چون گمراهان همان كساني هستند كه حق را رها كردهاند، هنگامي كه چيز ناخوشايندي در اين باره ببينند، يا كسي را مشاهده كنند كه در عمل به حق، تكلف به خرج ميدهد و كوتاهي ميكند زبان به باطل ميگشايند و سخن ناهنجار ميگويند، در اين صورت او چن
ين افراد گمراهي را بر ضد خود برانگيخته است، همچنين است هنگامي كه از او دروغ يا تحريف گفتاري را بشنوند، يا دريابند كه او را گفتن سخن راست بيم دارد، كه در اين موقع اينها بيشتر از هر چيز به طمع ميافتند كه او را تحت تاثير باطل خود قرار دهند و او را در جرگه خود وارد سازند، در اين صورت او آنان را در گمراه ساختن خود، بدين طريق كمك كرده است. سپس امام (ع) دستورهاي خود را به شنوندگان، به شرح زير ادامه ميدهد: 1- اين كه از مستي جهل به هوش آيند، و از خواب غفلت بيدار شوند، واژه سكره (مستي) مستعار است و مناسبت آن اين است كه غفلت مانند مستي موجب پشت پا زدن به حكومت عقل است. 2- اين كه از شتاب خود بكاهند، مراد از عجله سرعت حركت و شتافتن در طلب دنيا و اهتمام نسبت به آن است و مقصود از اختصار، كاستن اين حركت و كم كردن آن است. 3- اين كه درباره سخنان پيامبر (ص) كه در آنها مرگ، و زمان حضور خلايق در پيشگاه خداوند متعال براي داوري، فراوان ياد شده است سخت بينديشند. انعام فكر در اين باره، عبارت از تدفيق نظر و سخت انديشيدن در پيرامون مرگ و احوال پس از آن است، همچنين پند گرفتن و عبرت آموختن از حادثهاي كه هيچ كس را در برابر آن چاره و گ
ريزي نيست. 4- با كسي كه خلاف اين سخنان رفتار ميكند، و نظر خود را متوجه غير از اين ساخته، و دنيا و زيب و زيور آن را پناه خود در برابر مرگ قرار داده است، بايد مخالفت كند، و او را به آنچه بدان خشنود است واگذارد، و به اين كه امور فاني را به جاي نعمتهاي باقي برگزيده، و شقاوتها و عذابهايي را كه مستلزم اين كار است براي خود پسنديده است او را رها سازد. 5- بايد فخر و به خود نازيدن را فرو گذارد، و تكبر و خود بزرگ بيني را رها كند، ما پيش از اين پيامدها و آفات تكبر را بيان كردهايم، فخر و مباهات نيز مستلزم كبر است، زيرا هر كس كه به خود ميبالد و فخر و مباهات ميكند متكبر نيز هست و اين دو ملازم يكديگرند. 6- اين كه انسان بايد همواره گور خود را به ياد آورد، زيرا ياد آن مايه كمال عبرت است. فرموده است: فان عليه ممرك. اين بيان، هشداري است بر اين كه يادآوري مرگ و به خاطر داشتن خانه گور واجب است، زيرا كسي كه ناگزير از پيمودن راهي است، اگر در ميان آن منزلگاهي مخوف و ظلماني باشد، لازم است براي توقف در آن خود را آماده كند و وسيله روشنايي با خود بردارد، بديهي است انسان در سفر آخرت نيز ناگزير به عبور از گذرگاه قبر است، و احكامي كه د
ر اين باره از شارع مقدس رسيده بسيار است. پس از اين امام (ع) دو مثلي را كه مشهور است، براي وجوب حسن معامله با خداوند گوشزد ميفرمايد كه يكي كماتدين تدان ميباشد، زيرا حسن پاداش خداوند همواره متناسب با خوبي عمل فرد، و بدي كيفر او نيز به اندازه بدي كردار او است، ديگري مثل كما تزرع تحصد است. واژه زرع (كشت كردن) براي كردار انسان كه به سبب آن داراي ملكه خوبي يا بدي ميشود استعاره شده است همچنين واژه حصد (درويدن) براي ثمرات كشت و كار او و پاداش خوب يا بدي كه بر اثر آن بدو تعلق ميگيرد استعاره گرديده و مناسبت در هر دو روشن است. فرموده است: و كما قدمت اليوم تقدم عليه غدا. معناي اين عبارت آشكار است، زيرا حالات و كيفيات نفساني كه ثمره اعمال خوب يا بدي است كه انسان به سبب آنها مستوجب سعادت يا شقاوت ميشود، اگر چه در طول زندگاني دنيا نيز با نفس همراه بوده است، ليكن چنان كه پيش از اين توضيح دادهايم تنها پس از جدا شدن از بدن، صورت واقعي آن نمودار، و پرده از روي آن برداشته ميشود، و نفس در اين هنگام كه منكشف شده به منزله كسي است كه با امري روبرو گرديده كه پيش از اين با آن برخورد نكرده است، و چون فرجام كار اين است سزاوار است
انسان براي پاي خود در آن روز جايي فراهم كند، معناي فامهد لقد مك اين است كه با كردار شايسته جاي پاي خود را در آن جهان هموار و آماده سازد، و آنچه در مصلحت و توان اوست براي قيامت خود را پيش بفرستد. پس از اين امام (ع) به گفتار خود در تحذير و پرهيز دادن كساني كه مواعظ او را استماع ميكنند باز ميگردد و آنچه را كه درباره كوشش در عمل براي پس از مرگ، و بيداري از خواب غفلت بيان فرموده بود تاكيد ميكند، و با استشهاد به آيه قرآن به شنونده هشدار ميدهد كه كسي كه او را موعظه ميكند، به احوال و اهوال آخرت خبير و آگاه است، و هيچ كس مانند كسي كه به حقايق امور داناست نميتواند از امور آگاهي دهد. پس از اين بيم ميدهد كه مبادا گناهان كبيرهاي را كه قرآن مجيد به آنها تصريح كرده و ناگزير مستلزم عقاب و عذاب است، مرتكب شوند،
[صفحه 446]
مراد از ذكر حكيم، قرآن است، و معناي عزائم پيش از اين گفته شده است، و برخي آن را عبارت از لوح محفوظ دانستهاند. استنجح الحاجه: در خواست برآوردن حاجت كرد. ( … اين است كه بنده هر چند به خود رنج دهد و عمل خود را خالص گرداند، سودي براي او نيست، اگر پس از مرگ خداوند را با يكي از اين صفات، بي آن كه توبه كرده باشد ديدار كند: اين كه در عبادتي كه خداوند بر او واجب كرده به او شرك ورزد، ديگر اين كه با كشتن بيگناهي خشم خويش را فرو نشاند، يا كار شخص ديگري را مورد عيبجويي قرار دهد، يا براي برآوردن نيازي كه به مردم دارد، بدعتي در دين خود پديد آورد يا با مردم دورويي كند، و يا در ميان آنان سخن به دو گونه گويد، در اين گفتار بينديش زيرا مثل، بيانگر مشابه خود ميباشد. اسم ان در جمله ان من عزائم الله … جمله انه لا ينفع … ميباشد، و ضمير انه … در جمله اخير ضمير شان است، و فاعل ينفع … جمله ان يخرج … است، لاقيا بنابراين كه حال است منصوب شده است. منظور امام (ع) در اين گفتار اين است كه از جمله نصوص الهي كه در قرآن مجيد آمده، و اعتقاد و عمل به آنها موجب پاداشهاي خداوند و خشنودي او ميگردد، و ترك آنها باعث كيفر و خش
م او ميشود، اين كه سودي عايد بنده نيست اگر هنگام بيرون رفتن از دنيا، خداوند را با يكي از صفاتي كه در زير ذكر ميشود ديدار كند هر چند به خود رنج فراوان داده و عمل خود را خالص كرده باشد. اول: شرك به خداوند متعال، ما پيش از اين درجات شرك را بيان كردهايم، بايد دانست كه قوت و شدت عذاب و عقاب خداوند به اندازه شدت و ضعف شرك به اوست، و گفتار خداوند متعال كه فرموده است: ان الله لا يغفر ان يشرك به … ) صريح است بر زيان شرك و بيحاصل بودن آن، از اين كه امام (ع) فرموده است: شرك در عبادتي كه خداوند آن را واجب فرموده است، دانسته ميشود كه مراد از آن، رياي در عبادت است، نه اين كه خداي دومي و اتخاذ و آن را شريك حق تعالي قرار داده باشد، شرك به خدا گاهي در نتيجه غلبه جهل و استيلاي غفلت، و ترك تحصيل معرفت و عدم تفكر در يگانگي خداوند در نفس پديد ميآيد، و زماني به علت غلبه شهوت و خواهشهاي نفساني است، چنان كه شخص ريا كار در عبادت غرضي جز طلب دنيا ندارد. دوم: اين كه براي فرو نشانيدن خشم خود كسي را به هلاكت برساند، در يكي از نسخههاي نهجالبلاغه به هلاك نفسه آمده است ليكن نفس بدون الحاق ضمين اعم است، هلاكت مذكور گاهي در دنيا واقع
ميشود مانند اين كه از طريق سخن چيني و بدگويي نزد پادشاهان و حاكمان و مانند اينها باعث نابودي ديگري گردد و زماني در آخرت است و اين به سبب گناهاني است كه در نتيجه انتقامجويي و براي فرو نشانيدن خشم حاصل ميشود، چنان كه صريح قول خداوند متعال است كه: و من يقتل مومنا متعمدا فجزانه جهنم خالدا فيها و اين گناه به سبب قوه غضبيه دامنگير آدمي ميشود. 3- كاري را كه ديگري انجام داده مورد عيبجويي قرار دهد، منظور اين است كه با عيبجويي و بدگويي از عمل ديگري موجبات آزار و نابودي او را فراهم كند، در اين صورت در زمره كساني خواهد بود كه در روي زمين به فساد و تباهي كوشيدهاند و صريح قول خداوند متعال است كه: انما جزا الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون في الارض فساد ان يقتلوا … برخي از شارحان فعل يعر را با عين مهمله نقل كردهاند كه در اين صورت معنايش اين است كه: در كاري كه خود آن را انجام داده است ديگري را مورد تهمت و بدگويي قرار دهد، و در اين جا واژه غيره مفعول به و منصوب خواهد بود و عامل آن فعل يعر ميباشد، و فعل يعرا از عريعر عرا مشتق است و معناي عيب كردن، و نسبت دادن به كار بد را دارد، بديهي است چنين كسي بنا به اين روايت در ج
رگه فاسقان و دروغگويان است، و مصداق آيه و الذين يوذون المومنين و المومنات بغيرها ما اكتسبوا ميباشد. اين آفت اخلاقي ناشي از مشاركت دو قوه شهوت و غضب است. 4- براي اين كه مردم نياز او را برآورند، بدعتي در دين خود پديد آورد، و ناروايي را مرتكب شود، مانند اين كه به دروغ گواهي دهد تا بر مقصودش دست يابد، يا در حكم و قضا رشوه بگيرد. 5- اين كه با مردم دورويي كند، و در ميان آنان به دو زبان سخن گويد، يعني اگر مثلا به دو دوست برخورد كند آنچه به يكي از اين دو ميگويد غير از آن باشد كه به ديگري ميگويد، و هدفش در اين كار ايجاد تفرقه ميان دو دوست، و يا تشويق دو دشمن به دشمني با يكديگر باشد، بطور خلاصه آنچه را به زبان ميگويد خلاف آن را در دل داشته باشد، در اين صورت در جرگه منافقان وارد شده، و در قرآن ضمن آيه ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار وعده سخت ترين عذاب به منافقان داده شده است. عقل نيز حكم ميكند: كسي كه بدي با صور مختلف آن در صفحه ضميرش نقش بسته، و زشتيها جز طبيعت او گشته، و با توبه و بازگشت به سوي خدا آنها را نزدوده و درون خود را پاكيزه نساخته است در زمره اهل دوزخ است. فرموده است: اعقل ذلك، يعني: مثلي را كه بر
اي تو آورده ميشود، تعقل، و نظاير و امثالش را بر آن قياس كن، زيرا مثل، بر شبيه و مانند خود دلالت دارد و بيانگر آن است، منظور از مثل همان است كه در جملات: ان البهائم … تا و الفساد فيها آمده است.
[صفحه 447]
همه انديشه چهار پايان براي شكمهايشان است، و هدف درندگان ستيز و دشمني با ديگران است و هدف زنان آرايش زندگي و تباهي در آن است، همانا مومنان فروتن، مهربان و ترسان از خداوند ميباشند.) فرموده است: ان البهائم همها بطوتها. اين بيان اشاره به اين است كه انساني كه به دنبال شهوات نفساني خويش است، از نظر متعابعت از قواي شهواني واهتمام او به خوردن و آشاميدن، و عدم توجه به حقايق، به منزله چهار پاست. فرموده است: ان السباع همها العدوان علي غيرها. اشاره به اين است كه پيرو قوه غضبيه به سبب متابعت او از اين قوه، و ميل به انتقامجويي و غلبه بر ديگران در حكم درندگان است. فرموده است: وان النساء همهن زينه الحياه الدنيا و الفساد فيها. توضيح مطلب ايت است كه: زنان پيرو دو نيرويند، يكي نيروي شهويه است، كه انديشه آنها را به زيب و زيور دنيا مشغول ميكند، ديگري نيروي غضبيه است، كه فكر آنها را متوجه ايجاد فساد و تباهي در زندگي ميسازد، از اين رو است كه فكر آنها را متوجه ايجاد فساد و تباهي در زندگي ميسازد، از اين رو كسي كه فرمانگزار اين دو نيرو است بايد در زمره زنان به شمار آيد. و چون امام (ع) پيروان شر و بدي را در كساني منحص
ر فرموده است كه از نيروهاي شهوت و غضب متابعت ميكنند به ذكر صفات سه گانه مومنان كه همگي سركوبكننده و شكننده اين دو نيرويند پرداخته است، اين صفات يكي احساس زبوني و اظهار فروتني در برابر خداوند، و ديگري بيم از خشم او، و سوم ترس از كيفر اوست روشن است كه هر يك از اين صفات، انسان را از زياده روي در شهوت و غضب باز ميدارد، و مانع آن ميشود كه انسان در به كارگيري اينها از حد اعتدال بيرون رود، فايدهاي كه از بيان اين نكات مورد نظر است، نفرت دادن مردم از اطاعت شهوت و غضب، و هشدار دادن به اين است كه هر كس در استفاده از اين دو غريزه از حد اعتدال خارج شود به ميزاني كه شايسته و سزاوار است به چهارپايان با درندگان و يا زنان شبيه ميگردد، و اين چيزي است كه هر خردمندي از آن رو گردان است و همان است كه آن بزرگوار با جمله اعقل ذلك امر به تعقل و درك آن فرموده است. در اين جا سزاوار است بنگريم كه اين سخنان چه اشارهها و نكتههاي لطيفي را در بردارد، و آن بزرگوار با ديده حق بين خود آن چنان كه هست آنها را تذكر داده است، و ما هنگامي كه با اين گونه سخنان كه مشحون از دانش و حكمت است برخورد ميكنيم و به ياد ميآوريم كه آن بزرگوار آن را
در كتابي نخوانده و از بحثي استفاده نكرده است درمييابيم كه اين فيض رباني است كه از طريق سرور بشر و استاد و مرشد (ص) به آن بزرگوار منتقل شده است. عبدالحميد بن ابيالحديد شارح فاضل نهجالبلاغه رحمه الله گفته است كه باطن سخنان مذكور به سران جنگ جمل اشاره دارد، زيرا آنها درصدد بر آمدند با از ميان بردن آن حضرت و كشتار مسلمانان، خشم خود را فرو نشانند، و همانها بودند كه بر كاري كه خود، آن را مرتكب شده بودند آن بزرگوار را سرزنش كردند، و اين همان برانگيختن و گردآوري مردم بر ضد عثمان و محاصره خانه او بود، همچنين سران جنگ جمل بودند كه براي رسيدن به مطامع خود، با اظهار بدعت و ايجاد فتنه به مردم بصره رو آوردند، و دورويي كردند، و به دو زبان با مردم سخن گفتند، زيرا آنها پيش از اين با امام (ع) بيعت كرده و نسبت به آن حضرت اظهار خشنودي كردند، ليكن پس از آن چهره ديگري از خود نشان داده بيعت خود را با او شكستند، از اين رو امام (ع) اين گناه آنان را به منزله شرك به خدا دانسته است كه جز با توبه آمرزيده نخواهد شد. پس از اين شارح مذكور گفته است كه مراد از جمله اعقل ذلك تعقل و درك همين موضوع است، زيرا مثل هر چيزي دليل اشباه و نظاير خود
ميباشد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 452]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: امد: نهايت، غوره و نجده: پستي و بلندي آن، ارز: بازاي مفتوح، انقباض و جمع شدن، (خردمند بينا دل فرجام كار خود را ميبيند، و نشيب و فراز آن را ميشناسد، دعوت كنندهاي دعوت فرمود، و رهبري راهنمايي كرد، پس دعوت دعوت كننده را بپذيريد و رهبر را پيروي كنيد. گروههايي در امواج فتنه فرو رفته، بدعتها را گرفته و سنتها را رها كردهاند، مومنان تنگدل و خاموش نشسته و گمراهان و تكذيب كنندگان به سخن درآمدهاند، ما راز داران و ياران و گنجوران و درهاي علوم پيامبريم (ص) و به خانهها جز از در نميتوان وارد شد. و هر كس جز از در وارد خانهها گردد، دزد ناميده ميشود.) مراد از واژه ناظر در جمله ناظر قلب اللبيب چشم بصيرت انسان است. آشكار است انسان راه سعادت خود را با چشم دل ميبيند، و هدف و مقصدي را كه در اين راه تعقيب ميكند با ديده بصيرت مينگرد، منظور از غور و نجد راههاي خير و شر است، چنان كه در قول خداوند متعال كه فرموده است: (و هديناه النجدين) نجدين به همين دو راه خير و شر تفسير شده است، تعبير قرآن مجيد در اين باره كوتاهتر، و عبارت غور و نجد به آنچه در اين جا منظور است مناسبتر
است، زيرا غور كه عبارت از گودي و مكان پست است، تعبيري مناسب براي افتادن از بلندي در دركات جحيم است. مقصود از داعي پيامبر گرامي (ص) و آنچه قرآن بدان ناطق و همچنين سنت نبوي است، و مراد از راعي نفس نفيس خود آن حضرت ميباشد. امام (ع) دستور ميدهد كه نخستين را كه دعوت پيامبر (ص) و قرآن و سنت است بپذيرند، و دومين را كه خود آن حضرت است پيروي كنند. وجوب دعوت خداوند و پيامبرش (ص) به حكم خداوند متعال در آيه شريفه (يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم) روشن است، و پيروي از كسي كه خداوند و پيامبرش (ص) متابعت او را واجب داشتهاند نيز واجب است. فرموده است: قد خاضوا بحار الفتن. ممكن است اين عبارت اشاره به احوال كساني باشد كه نزد شنوندگان شناخته هستند مانند معاويه و اصحاب جمل و خوارج، و يا اين كه از سخنان پيش منقطع، و دنباله گفتاري باشد كه سيد رضي رضوان الله عليه آن را نقل نكرده است، يكي از شارحان همين نظر را برگزيده و گفته است: اين سخن درباره گروهي از اهل ضلالت است كه امام (ع) به نكوهش و بيان گمراهيهاي آنها پرداخته است. واژه بحار (درياها) براي فتنهها و جنگها بزرگ استعاره شده است، و ما پيش از اين
مناسبت اين استعاره را ذكر كردهايم، فعل خاضوا (فرو رفتند) ترشيح آن است، بدعت گاهي به معناي ترك سنت و زماني به معناي امر ديگري است كه با ترك سنت همراه است، و در عرف بيشتر معناي اخير از آن اراده ميشود. پس از اين امام (ع) به ذكر فضايل خود اشاره ميكند، واژه شعار را براي خود و خاندان پاكش (ع) استعاره فرموده است، وجه مشابهت، پيوستگي و نزديكي آنها به پيامبر گرامي (ص) است چنان كه شعار كه به معناي جامه زيرين است به بدن بستگي و پيوستگي دارد، سپس خود و آنان را اصحاب و ياران پيامبر (ص) و خزانه داران علم او خوانده است، همچنان كه از رسول گرامي (ص) نقل شده كه فرموده است: علي خزانه دار علم من است، و در روايتي عيبه علمي آمده يعني خزانه علم من است، و خزنه الجنه نيز نقل شده، يعني آنها خزانه داران بهشتند، و در روز رستاخيز تنها كساني وارد بهشت ميشوند كه ولايت و دوستي آنان را با خود داشته باشند، به هر تقدير واژه خزن استعاره است، وجه مناسبت اين است كه آنان گنجوران علم و معرفت خدايند، و در منع و اعطاي آن صاحب اختيارند، و به وسيله آنهاست كه بهشت داده، و يا باز گرفته ميشود. چنان كه خزانهدار هر چيزي، از چنين اختياري برخورداراست، ا
ين كه آنها ابواب ميباشند، مراد ابواب علم يا درهاي دانش است، همچنان كه پيامبر خدا (ص) فرموده است: كه من شهر علمم عليهم درست، يا اين كه آنها ابواب بهشتند كه در اين صورت استعاره و به شرحي خواهد بود كه در مورد خزنه الجنه گفته شد. فرموده است: لا توتي البيوت الا من ابوابها و اين به چند دليل است: 1- اين كه طبق عادت جاري، كه بر وفق حكمت است بايد به خانهها از در وارد شوند. 2- صريح قرآن مجيد است كه (و اتوا البيوت من ابوابها و اتقوا الله). 3- اين كه هر كس به خانهها جز از در وارد شود، عرف او را دزد مينامد، و آنچه را عرف زشت ميشمارد بايد ترك شود. باري مقصود اين است كه هر كس جوياي علم و حكمت و دانستن اسرار شريعت است، بايد به ما رجوع كند. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 455]
(آيات كريمه قرآن درباره آنها (اهل بيت (ع)) نازل شده است، آنان گنجهاي رحمت پروردگارند، اگر به سخن آيند راست ميگويند، و اگر خاموشي گزينند كسي بر آنان در سخن پيشي نميگيرد، بايد پيشتاز قوم به مردم خود راست گويد، و خردش را به كار بندد، و فرزند ديار آخرت باشد، زيرا از آن جا آمده و به آن جا بازميگردد، پس آن كه با ديده دل ميبيند و با بينش عمل ميكند بايد پيش از شروع در كار بداند عملي را كه انجام ميدهد به زيان اوست يا به سود او؟ اگر به سود اوست آن را به جا آورد، و اگر به زيان اوست از آن باز ايستد، زيرا كسي كه ناآگاهانه دست به كاري ميزند، مانند كسي است كه در بيراهه گام برميدارد، و چنين كس هر چه بيشتر از راه روشن دور ميشود، بيشتر از مقصود خود دور ميافتد، اما كسي كه آگاهانه به كاري ميپردازد، مانند رهروي است كه در راه روشن حركت ميكند، از اين رو بيننده بايد بنگرد كه آيا به سوي مقصود رهسپار است يا در حال برگشت از آن است. اين خطبه در آغاز، به فضايل اهل بيت (ع) اشاره دارد و فرموده است: 1- فيهم كرائم الايمان: يعني عاليترين و نفيسترين شايستگيها را از نظر ايمان، كه مستلزم بالاترين درجات قرب به خداوند
متعال است دارا هستند، مانند اخلاق فاضله و اعتقادات حقهاي كه مطابق با خواست خداوند است. 2- هم كنوز الرحمان يعني: آنان گنجينههاي علوم پروردگار، و خزائن مكارم اخلاقند، و آنچه را خداوند به انجام دادن آنها فرمان داده نزد آنان است. 3- گفتار آنها مقرون به صدق و راستي است. 4- حكمت به آنها اختصاص دارد، اگر آنان از آن دم فرو بندند، كسي را ياراي آن نيست كه از آن سخن گويد و بر آنان پيشي گيرد، از اين رو سخن گفتن و خاموشي آنها به متقضاي حكمت، و سكوت آنان در موضع و محل خود ميباشد. بيان اين فضايل براي خود و خاندانش بدين منظور است كه توجه شنوندگان را براي شنيدن سخنان خويش، جلب و آنان را به پذيرفتن دعوتش براي سلوك در راه خدا وادار كند، از اين رو به دنبال اين سخنان به جمله: فليصدق رائد اهله تمثل جسته است و با اين مثال اشاره بدين مطلب فرموده كه كسي كه نزد ما حاضر ميگردد تا ما را رهبر و راهنماي خود قرار دهد بايد با وي در امري كه موجب كمك به اوست، سخن به راستي گفته شود، كه ما مردان حق و چشمه سارهاي علوم و حكمت، و راهنمايان به سوي پروردگاريم، همچون رائد كه در پيشاپيش كاروان براي يافتن آب و گياه حركت ميكند و هنگامي كه مژده ياف
تن آنها را ميدهد به كاروانيان نبايد جز به راستي سخن گويد و بايد در آنچه ميگويد خرد خود را به كار گيرد تا آنچه را ادعا ميكند درست دانسته شود و باور گردد. سپس امام (ع) به ايراد سخناني كه در خور مقام والاي اوست ميپردازد كه عبارت است از بيان احوال آخرت، و اين كه خردمند بايد خود را فرزند آخرت بداند، وجه استعاره فرزند آخرت بودن، جمله زير الست: فرموده است: فانه منها قدم و اليها ينقلب. يعني همچنان كه كودك از مادر پا به عرصه وجود ميگذارد، و محبت و شيفتگي و رجوع او به مادر است، همچنين انسان كه آفريده دست صنع پروردگار است و در محضر او جاي داشته و از آن جا به اين جهان پست فرود آمده، و به آن جا بازگشت دارد سزاوار است كه فرزند تبار حقيقي و ديار اصلي خود بوده و به آن جا دلبستگي و شيفتگي داشته باشد، و براي وصول به آن مقصد كار و كوشش كند، پس از اين امام (ع) به كسي كه از عقل و انديشه سالم برخوردار است و با ديده بصيرت به امور مينگرد، آنچه را كه بايد در آغاز حركات و سكنات خود در نظر گيرد تذكر ميدهد، و آن اين كه در هر كاري كه قصد انجام دادن و يا ترك آن را دارد، نخست احوال دروني خود را بررسي كند و دريابد كه اين تصميم يا عم
ل او را به خداوند نزديك ميگرداند، و براي خشنودي او انجام ميگردد، كه در اين صورت سزاوار است نسبت به آن اقدام كند، ليكن چنانچه او را از خداوند دور ساخته، مستلزم ناخشنودي و خشم اوست و براي رضاي غير او انجام ميشود، بايد دست از آن باز دارد، سپس امام (ع) نادان را در كارهايي كه انجام ميدهد به كسي تشبيه فرموده كه در بيراهه مشغول حركت است، و ذكر اين كه پرتي او از راه، جز اين كه هر چه بيشتر او را از مقصودش دور سازد حاصلي براي او ندارد گوياي وجه اين تشبيه است، زيرا دوري او از مطلوبي كه دارد به اندازه دوري او از راه وصول به اين مطلوب است، برخلاف اين، كسي كه از روي دانش و بينش راهي را ميپيمايد هر اندازه بيشتر گام برميدارد همان قدر به مقصود خود نزديكتر ميگردد، امام (ع) با اين تشبيه مردم را از ناداني و ناآگاهي بيزاري ميدهد و براي اين كه بيشتر شنوندگان را از جهالت دور و متنفر سازد، فرمود است: آن كه پوياي راهي است بايد خوب بنگرد كه او به پيش ميرود يا اين كه رو به بازگشت دارد، زيرا هنگامي كه دانست به پيش ميرود، ناگزير بايد بداند چگونه بايد راه را به پيمايد، و براي اين كه از گمگشتگي و افتادن در ورطه نابودي مصون بماند
چراغ دانش را برميافرزود و در پرتو آن گام برميدارد. فرموده
[صفحه 456]
بدان هر ظاهري باطني همانند خود دارد، پس هر چه ظاهرش نيكوست باطنش نيز نيكو و پاكيزه است، و هر چه ظاهرش پليد است باطنش نيز چنين است، پيامبر راست گفتار (ص) فرموده است: گاهي خداوند بندهاي را دوست ميدارد، و با كردارش دشمن است، و زماني كردار بندهاي را دوست ميدارد و با بدنش دشمن است. و بدان هر كاري را نمو و رويشي است، و هر روييدني از آب بينياز نيست، و آبها گوناگون است، هر چه با آب پاكيزه آبياري شود درختش نيكو و ميوهاش شيرين است، و آنچه با آب آلوده آبياري گردد، درختش ناپاك و ميوهاش تلخ خواهد بود. فرموده است: و اعلم ان لكل ظاهر باطنا … تا و يبغض بدنه. بايد دانست آنچه در خلال اين عبارت آمده قضيه كلي صادقي است، زيرا هنگامي كه خداوند متعال به مقتضاي لطف، عالم غيب و شهود، يا عالم خالق و امر يا جهان روحاني و جسماني را آفريد، حكمت او اقتضاء كرد كه عالم شهود براي نفوس بشري راهي و گذرگاهي براي وصول به عالم غيب باشد، براي اين كه اگر چنين نبود سفر به پيشگاه خداوند غير ممكن، و راه ترقي و تقرب به او مسدود ميشد، از اين رو هر چه در عالم شهود نمايان است نمونه و مثالي متناسب از امري است باطني و پوشيده كه در عا
لم غيب موجود است و اين مثال مشهود، راهي به سوي آن امر غيبي است و بر وجود آن، دليل و رهنمون ميباشد، اما آنچه از گفتار امام (ع) در اين جا دانسته ميشود محدوديت اين كلي و تخصيص آن به يكي از دوامر است، زيرا منظور آن بزرگوار از ظاهر، يا هيات و چگونگي ساختمان ظاهري اشخاص است و يا مراد افعال و كردار آنهاست، و باطن اشاره به اخلاق و اعمال قلوب، و خوبيها و بديهايي است كه با نهاد انسان سرشته شده است، گفته شده كه منظور از باطن، ثواب و عقاب آخرت است، به هر حال استقراء و قياس نشان ميدهد افرادي كه از حسن صورت برخوردارند، و يا ظاهر اعمال آنها نيكوست، داراي خلق خوش و حسن معاشرت و سيرت خوب و متعدل نيز ميباشند، و آن كه دچار عكس اين صفات است شرير و بداخلاق ميباشد استقراري اين مطلب روشن است اما قياس مبتني بر اين اصل است كه حسن خلق و نزديك بودن نفس به موزوني و استقامت در طلب حق، مقتضي نزديك بودن مزاج به سر حد اعتدال است، حسن صورت نيز همين طور است و ميتوان قياسي به اين گونه ترتيب داد كه: نيكروي معتدل المزاج است و هر معتدل المزاج خوش اخلاق است، پس نيكروي، خوش اخلاق است يا اين كه گفته شود: معتدل المزاج نيكروي و خوش اخلاق است، و
در هر صورت اين قضيه بنابر اكثريت است چه برخي كه از زيبايي صورت برخورداند دروني تيره و زشت دارند، و بعضي كه چهرهاي زشت و ناپسند دارند باطن آنها خوب و پسنديده است از اين رو امام (ع) به آنچه از پيامبر اكرم (ص) روايت شده استشهاد فرموده است، براي اين كه خداوند بندهاي را كه داراي صورتي نيكوست از آن جهت دوست ميدارد كه حسن و جمال متقضاي حكمت الهي و نسبت به قبح و زشتي كه شر محض و لايق عدم ميباشد به وجود سزاوارتر است ليكن از آن جهت كه كردارش بد و زشت است عمل او را دشمن ميدارد، همچنين عمل بندهاي كه داراي دروني پاكيزه است محبوب خداوند است، ولي بدنش به مناسبت زشتي آن كه سزاوار عدم است و عدم شر است مبضوض اوست، اما نص بر اين كه ظاهر دلالت بر باطن دارد كريمه قرآن است كه فرموده است: (و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربه و الذي خبث لا يخرج الا نكدا) (يعني: دشوار و ناميمون) ابنعباس و مجاهد و حسن و قتاده و سدي گفتهاند خداوند در اين آيه مومن را به زمين خوب حاصلخيز و كافر را به زمين شوره و نمكاز مثل زده، و مومن را كه در هنگام شنيدن قرآن به آن گوش ميدهد، و آن را حفظ و درك ميكند و از آن بهره ميگيرد، و آثار آن در اعمال نيك و
كردار پسنديدهاي كه از او صادر ميشود ظاهر ميگردد به شهري پاكيزه تشبيه فرموده است، زيرا شهر پاكيزه سرسبز و خرم و آبادان، و نعمت در آن فراوان، و آثار حياتبخش باران در آن نمايان است، همچنين كافر را كه قرآن را ميشنود و در جان همچون سنگ خاراي او اثر مطلوبي نميگذارد به شهري پليد و ناپاك همانند كرده است، زيرا در چنين شهري سبزي و خرمي و فراواني نيست، و اثرات نعمت زاي باران در آن ديده نميشود. اما درباره حب و بغض كه به خداوند نسبت داده شده است چنان كه پيش از اين گفته و دانستهايم، اين دو در مورد خداوند به رضايت و كراهت او برگشت دارد، از اين رو هر چه خير محض، و يا خير بر وجود او غالب باشد ذاتا مطلوب حق تعالي است، و آنچه شر محض و يا شر بر وجود او غلبه داشته باشد اگر چه بالعرض متعلق به اراده اوست ليكن ذاتا مكروه خداوند متعال است. فرموده است: و اعلم ان لكل عمل نباتا. واژه نبات (رويش) را براي زياد شدن عمل و نمو و افزايش آن استعاره آورده، و با ذكر ماء (آب) ترشيح داده شده، و اين كنايه از ريشه اعمال انسان است كه در دل جاي دارد، وجه مشابهت اين است كه همانگونه كه رويش و خيزش گياه بستگي به آب دارد، اعمالي كه انسان براي عبا
دت و بندگي خداوند انجام ميدهد، نيز وابسته به اميال قلبي و برخاسته از نيات اوست، و آشكار است كه اختلاف آبها از نظر شيريني و شوري، سبب بروز اختلاف در چگونگي استعداد روييدنيها و خوبي كشتزارها و ميوههاست، و هر چه از آب پاكيزهتري بهرهمند است ميوهاش بهتر و پاكيزهتر است و بدي و فساد در آن نيست، اعمال انسان نيز كه شبيه روييدنيهاست پاكيزگي ثمرات آن كه همان ميوههاي پاكيزه بهشت و انواع لذتهاي آن است بستگي به زلال بودن ماده و منشاء اين اعمال دارد، و ماده آنها اخلاص براي خداست و بدي و پليدي ثمرات اعمال نيز بر حسب خبث ماده آنهاست كه عبارت است از ريا و شهرت طلبي، و ثمره اينها تلخترين ثمرات است، زيرا چيزي در كام تلختر از آتش نيست، و توفيق از خداوند است.
[صفحه 462]
از خطبههاي آن حضرت است كه در آن از شگفتيهاي آفرينش خفاش ياد ميفرمايد: (ستايش ويژه خداوندي است كه اوصاف از بيان كنه ذاتش درمانده، و عظمتش خردها را باز داشته از اين كه بتوانند براي رسيدن به منتهاي قدرت و سلطنتش راهي بيابند. اوست خداوند بحق و آشكار، ثابت تر و نمايانتر است از هر چه چشمها ميبينند، خردها نتوانستهاند او را در حدي محدود كنند تا شبيهي برايش بيابند، و اوهام ناتوانند كه او را اندازهگيري و بر او احاطه يابند تا مثالي براي او انگارند، آفريدگان را بيهيچ نمونه قبلي، و بي مشورت مشاوري، و بيكمك ياوري بيافريد و با فرمان خود آفرينش آفريدگان را به انجام رسانيد، و همه به اطاعتش اعتراف كردند، و بيهيچ ردي فرمانش را پذيرفتند، و بيچون و چرا تسليم شدند. امام (ع) خداوند را از چند نظر ستايش فرموده است: 1- اوصاف از بيان كنه معرفت او درمانده است، زيرا ذات باري تعالي منزه از هرگونه تركيب است و عقل به هيچ روي نميتواند حقيقت او را ادراك و توصيف كند، و ما پيش از اين مكرر در اين باره سخن گفتهايم. 2- عظمت او خردها را از رسيدن به منتهاي سلطنت و ملكوت وي باز داشته است، و اين آشكار است براي اين كه ادراك
حقايق اشياء منوط به درك حقيقت علل آنهاست، و چون عظمت و بلندي مقام او عقلها را از شناخت كنه ذاتش باز داشته است، عقل نميتواند راهي براي شناخت منتهاي قدرت و ملكوت او بيابد، و آنچه را نظام وجود عالي و سافل بر آن قرار دارد، آن چنان كه هست بشناسد. 3- اين كه او هويت مطلق است، زيرا هر چه هويتش از ديگري اخذ شده باشد اثبات وجود او مقيد به اثبات وجود غير اوست و در اين صورت او هويت مطلق نخواهد بود، و هر چه هويتش قائم به ذات خويش باشد، خواه ديگري اعتبار شود يا نشود او همان اوست، ليكن هر ممكني وجودش از غير خود اوست، و اين خود همان هويت است. لذا هويت هر ممكن الوجود از غير او ميباشد و قائم به ذات وي نيست، اما مبداء اول قائم بالذات است و هويتش بسته به ديگري نميباشد زيرا او ممكن الوجود نيست و واجب الوجود است، و واجب الوجود آن موجود برتري است كه هويتش قائم به ذات خويش است بلكه از هرگونه تركيب كه لازمه امكان است منزه ميباشد. 4- دليل اين كه پس از بيان هويت، نام باري تعالي را ذكر كرده و هو الله فرموده، اين است كه هويت و خصوصيت بدون ذكر نام، قابل شرح نيست، مگر اين كه لوازم آن ذكر گردد و لوازم آن نيز يا اضافي و يا سلبي است، و آن
چه اضافي است براي تعريف كاملتر است، ليكن كاملترين تعريف آن است كه هر دو نوع لوازم صافي و سلبي را در برداشته باشد، و اين همان كلمه آله است كه جامع اين دو نوع ميباشد، زيرا آله آن موجود واجبي است كه ممكنات بدو نسبت داده ميشوند و خود به ديگري منتسب نيست و اين انتساب غير به او لوازم اضافي، و عدم انتساب او به غير لوازم سلبي آن است از اين رو پس از ذكر هو اسم جلاله الله را كه كاملترين تعريف، و جامع اين لوازم است بيان فرموده تا كاشف لفظ هو و بيانگر مدلول آن باشد. در اين بيان رمز ديگري نيز وجود دارد، و آن اين كه با ذكر لازم هويت كه الوهيت است گوشزد ميكند كه اين هويت مركب نيست و جز ندارد، و گرنه در تعريف آن اكتفاء به ذكر لوازم كافي نبود. 5- ديگر ذكر حق در جمله: هو الله الملك الحق … است، و چون حق به معناي ثابت موجود است، هنگامي كه به هويت اشاره و نام آن را شرح كرده بيان ميكند كه او حق و موجود است، و وجود او در پيشگاه عقل ثابتتر و آشكارتر از آن چيزي است كه چشمها آن را ميبينند، و اين معنا روشن است زيرا علم به وجود صانع متعال براي عقول فطري است اگر چه نياز به اندكي دليل و برهان دارد، و دانشهاي كه تكيه بر حس دارند گا
هي بر اثر خطاي وهم درباره محسوسات و ضبط آنها، و يا نارسايي حس در كيفيت اداي صورت محسوس، دچار خلل و اشتباه ميشوند و آنچه در اين باره بايد گفت اين است كه عقل ذاتا براي ادراك معقولات صرف شايستهتر و سزاوارتر است. 6- اين كه خرد نتوانسته او را در حدي محدود كند تا اين كه شبيه واقع شود، در اين گفتار اشاره لطيفي است كه دلالت بر كمال دانش آن حضرت دارد، و آن اين كه در مقدمات دانستهايم هنگامي كه اتصال عقل به امور مجرده قوي شود، و نيروي متخيله بتواند حس مشترك را از چنگال حواس ظاهر رهايي دهد و در اختيار گيرد، در چنين حالتي چنانچه نفس متوجه دريافت امر معقولي شود، و قواي نفساني آثار خود را پيدا كرده باشد صورت امر معقول در نفس نقش ميبندد، سپس براي ضبط و نگهداري آن، نفس از نيروي متخيله استمداد ميجويد، اين نيرو چيزي را از محسوسات كه شبيه آن امر معقول است به او القاء ميكند، پس از آن نفس آن را به خزانه خيال ميافكند و در شمار معلومات و مدركات او درميآيد. اكنون كه در اين مطلب دانسته شد ميگوييم اگر باري تعالي از جمله چيزهايي بود كه عقل آنها را ادراك و تعيين و توصيف ميكند وجود او را عقل به همين نحو اثبات ميكرد، و در اين ص
ورت لازم ميآمد كه به غير خود از اجسام شبيه گردد تا صورت آن در ذهن حضور پيدا كند، در حالي كه خداوند منزه است از اين كه به چيزي از اجسام همانند باشد. 7- همچنين نيروي وهم نميتواند او را اندازهگيري كند، تا معين و مشخص شود، زيرا وهم جز معاني جزيي متعلق به محسوسات را ادارك نميكند، و اين منوط است به اين كه نيروي تخيل معناي مورد درك را به چيزي از صور جسماني تشبيه كند، و اگر وهم ميتوانست بر خداوند محيط شود ناگزير بايد او را در صورتي حسي ارائه ميداد، براي اين كه وهم حتي وجود خود را در قالبي كه داراي صورت و حجم و مقدار است ادراك ميكند. 8- فرموده است: خلق الخلق … تا معين، درباره اين كه خداوند خلايق را بينمونهاي از پيش بيافريده ما سابقا در ذيل خطبه اول و جاهاي ديگر سخن گفتهايم، معناي اين كه آفرينش خود را با صدور فرمان خويش به اتمام رسانيد اين است كه با خطاب امر كن آفرينش خلايق در نهايت كمال ممكن آنها تحقق يافت، زيرا براهين عقلي گوياي اين است كه براي آفريدگان هر كمالي كه ممكن بود، از جانب او بخلي رود و دست از عطا و بخشش باز دارد، مراد از اذعان به طاعت او دخول آفريدگان در تحت قدرت اوست، و معناي اجابت آنها بدون مد
افعه، و انقياد آنها بدون منازعه نيز همين است.
[صفحه 463]
خفاش: مفرد و جمع آن خفافيش به معناي شب پره است و اين از خفش مشتق است كه به معناي ضعف بصر از اصل خلقت است. انحسرت: ناتوان شد. ردع: بازداشت، مساغ: راه، سبحات اشراقها: شكوه تابش آن، بلج: مفرد آن بلجه، نخستين سپيده صبح، گاهي هم مصدر است، اسداف: مصدر اسدف الليل ميباشد يعني شب تاريك شد. ائتلاق: درخشش، وضح النهار: روشني روز، غسق الدجنه: تاريكي شب، شظايا: تكهها، و جار الضب: لانه سوسمار، از لطايف صنعت و شگفتيهاي آفرينش او رازهاي پيچيده و حكمتآميزي است كه در اين خفاشان (شب پرهها) وجود دارد و به ما نشان داده است. همينهايي كه روشنايي روز كه گشاينده چشم هر جانداري است. ديده آنها را فرو ميبندد، و تاريكي شب كه چشم هر زندهاي را ميبندد چشم آنها را ميگشايد، و چگونه چشمهايشان ناتوان است از اين كه از فروغ تابان خورشيد بهره گيرند، و در پرتو آن راههاي خود را بسپرند، و به واسطه ظهور نور آفتاب به مقاصد خود برسند، و چگونه خداوند به وسيله تابش انوار خورشيد آنها را از حركت در امواج روشنايي باز داشته، و از رفتن در ميان اشعه رخشان آن در نهانگاههايشان پنهان ساخته است، از اين رو به هنگام روز پلكهاي چشمان
را روي هم فرو هشته و شب را براي خود چراغ روشني قرار داده، روزي خود را در آن ظلمت شب جستجو ميكنند، تاريكي شب چشمان آنها را از ديدن باز نميدارد، و سختي ظلمت شب آنها را از رفتن مانع نميگردد، اما همين كه خورشيد از رخسار خود پرده برگيرد و روشني روز پديدار شود، و انوار آفتاب به درون لانه سوسماران بتابد آنها پلكها را بر هم ميگذارند و به آنچه در تاريكي شب به دست آوردهاند بسنده ميكنند. پاك و منزه است خداوندي كه شب را براي خفاش روز، و وسيله كسب روزي قرار داده، و روز را وقت سكون و آرامش ساخته است، و از گوشتش بالهايي براي او بيافريده كه به هنگام نياز به وسيله آنها پرواز كند، بالهايي كه همچون لالههاي گوش نه پر دارند نه استخوان اما رگها كه محل جريان خون است در آنها بخوبي ديده ميشود. آن را دو بال است نه چندان نازك كه بشكنند و نه چندان ضخيم كه سنگيني كنند، در هنگام پرواز بچهاش به او چسبيده و به او پناه جسته است، هر كجا مادر بنشيند او نيز مينشيند و هر موقع بپرواز درآيد با او پرواز ميكند، از مادرش جدا نميشود تا زماني كه اعضايش قوت گرفته و بالهايش براي پرواز آماده شده، و راه به دست آوردن روزي و قيام به مصالح خود را
فرا گرفته باشد. آري منزه است آفرينندهاي كه همه اشياء را بيافريد بي آن كه نمونهاي از ديگري پيش از آنها وجود داشته باشد.) پس از اين امام (ع) به آنچه مقصود او از خطبه است ميپردازد، و آن عبارت است از ستايش خداوند به اعتبار برخي لطايف صنع و شگفيتهاي خلقت او، و توجه دادن مردم به رازهاي پيچيدهاي كه در آفرينش اين حيوان (شب پره) وجود دارد، و از اختلاف او با ديگر جانوران كه روشنايي، چشمان او را فرو ميبندد، در حالي كه چشمان ديگر جانداران را ميگشايد، و گياه را رويش و گستردگي و غيره ميدهد، و تاريكي، چشمهاي او را باز و چشمهاي ديگر جانداران را ميبندد اظهار شگفتي ميكند، پس از اين علت طبيعي اين امر را بيان ميفرمايد، كه تيرگي چشم و ضعف بينايي اين حيوان را مانع شده است كه از فروغ تابان خورشيد مدد گيرد و در پرتو آن راه جويد، آنچه درباره علت ضعف بيناني اين حيوان گفته شده اين است كه خفاش هنگامي كه با گرمي روز برخورد ميكند، نيروي بينايي او به سختي تحليل ميرود و بر اثر آن ضعفي در او پديد ميآيد كه ناگزير براي جبران نيروي از دست رفته چشمان را ميبندد، و با فرا رسيدن شب و سرد شدن هوا و كاهش حرارت نيروي خود را باز يافته و
بينايي را از سر ميگيرد، توصيفي كه امام (ع) از اين ويژگي خفاش كرده، و آنچه از چگونگي احوال او ضمن عبارات تا … ظلم لياليها بيان فرموده است به درجهاي از فصاحت و شيوايي است كه ما فوق آن متصور نيست. فرموده است: و تصل بعلانيه برهان الشمس الي معارفها. اين جمله از منتهاي فصاحت برخوردار است، مراد از معارفها راههايي است كه اين حيوان ميشناسد و ديگر كارهاي مختلف اوست، و فعل تصل عطف به فعل تستمد در جمله پيش است، اما اين كه حيوان مذكور پلكهاي چشم را بر هم مينهد براي اين است كه تحليل نيروي باصره باعث غلبه خواب نيز ميشود، و اين بر هم نهادن پلكها نوعي خواب است كه در بسياري از حيوانات ملاحظه ميگردد، و سبب آن همان است كه پيش از اين گفته شد، واژه قناع (نقاب) را براي خورشيد استعاره آورده به ملاحظه اين كه شباهت به زني دارد كه نقاب بر چهره انداخته باشد، القاء يا افكندن اين نقاب كنايه از پديدار شدن خورشيد از پشت حجاب زمين است. پس از اين امام (ع) به ستايش و تنزيه حق تعالي پرداخته، و با يادآوري عظمت او، لطيفه ديگري را كه در آفرينش اين حيوان است با شگفتي متذكر شده، و آن بالهاي اين حيوان است كه از گوشت و رگ و پوست آفريده شده و ب
دون اين كه مانند بالهاي ديگر پرندگان پر و استخوان داشته باشد آنها را به وسيله مفاصل مخصوصي كه دارد باز و بسته ميكند، و اينها نه چنان نازكند كه به سبب پرواز بشكنند و نه چندان ضخيم كه بر او سنگيني كنند، سپس سومين شگفتيهاي اين حيوان را بيان ميكند، و آن وضع اوست با جوجهاش كه به مادر ميچسبد و از او شير ميخورد و هيچگاه از او جدا نميشود، چه در هنگامي كه بر روي زمين نشسته و چه در موقعي كه به پرواز درآمده است و اين حالت همچنان ادامه دارد تا اين كه جوجه قوي شود و بتواند خود به پرواز درآيد و به تنهايي كارها را انجام دهد، و اين خود امري است كه با روش پرندگان ديگر مغايرت دارد و مايه شگفتي است. پس از اين امام (ع) خداوند را به مناسبت اين كه اشياء را بيآن كه نمونهاي در پيش از غير خدا موجود باشد بيافريده تسبيح و تنزيه ميكند. از مثلهاي متداول است كه به خفاش گفته شد چه در بال نداري؟ گفت براي اين كه مرا مخلوق تصوير كرده است، به او گفتند چرا در روز بيرون نميآيي، گفت از پرندگان شرم دارم، در اين مثل خواستهاند بگويند كه مسيح (ع) خفاش را تصوير كرده است، و خداوند متعال در اين باره فرموده است: (و اذا تخلق من الطين كهيئه الطي
ر باذني فتنفخ فيها فتكون طيرا باذني). باري در پرندگان شگفتيهايي است كه خرد براي فهم آنها راهي نمييابد، بلكه در هر ذرهاي از ذرات مخلوقات او از قبيل زنبور و پشه و مورچه لطايف و اسراري است كه خرد خردمندان و حكمت حكيمان از ادراك و بيان اوصاف آنها درمانده و ناتوان است، آري منزه است خداوند، چه عظيم است شان او، و چه روشن است برهان او.
[صفحه 470]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است كه در آن مردم بصره را مخاطب ساخته و از پيشامدهاي سخت آينده آنان را آگاه ميكند: اعتقل نفسه: خود را بازداشت و زنداني كرد، ضغن: كينه، مرجل: ديگ، (هر كس در آن روزگار بتواند خويشتن را به اطاعت پروردگار عز و جل پايبند سازد بايد چنين كند، اگر از من فرمانبرداري كنيد من به خواست خداوند شما را به راه بهشت رهنمون خواهم بود، هر چند راهي است پر از سختي و تلخي. اما بر آن زن انديشه سست زنان چيره شد، و كينهاي كه در سينهاش، مانند ديگ آهنگران جوش ميزند وي را فرا گرفت، اگر از او خواسته شده بود رفتاري كه با من كرده با ديگري انجام دهد اقدام نميكرد، با اين همه حرمت نخستين او برجاست، و حساب او با خداوند تعالي است.) فرموده است: عند ذلك. متقضاي سخن مذكور اين است كه امام (ع) پيش از اين خطبه درباره فتنهها و جنگهايي كه ميان مسلمانان روي خواهد داد سخناني ايراد فرموده باشد، و در اين جا گوشزد ميكند كه هر كس اين رويدادها را درك كند بر او لازم است كه خود را وقت طاعت پروردگار كند، و از درآمدن در اين آشوبها و آميختن به اين فتنهها دوري ورزد، مراد از سبيل الجنه يعني راه بهشت همان دين
استوار حق است، و آشكار است كه وارد ساختن آنها به اين راه و رسانيدن آنان به بهشت، مشروط به اطاعت آنها از آن بزرگوار است، زيرا چنان كه فرموده است: لا راي لمن لا يطاع. همچنين تذكر ميدهد كه سختيها و تلخيها با دين حق همراه است مانند جهاد و ديگر تكاليفي كه آميخته به رنج و سختي است، واژه فلانع كنايه از عاشيه است كه راي زنانه، او را وادار كرد در جنگ بصره همكاري و كارگرداني كند، و ميدانيم كه انديشه زنان از ضعف و سستي مايه ميگيرد، در حديث است: مردمي كه در كار خود به زن تكيه كنند پيروز نميشوند، همچنين آمده است كه: زنان را عقل و دين اندك است و پيش از اين درباره اخلاق زنان سخناني گفته شده است، اما در مورد كينه عايشه علل بسياري نقل شده است، از آن جمله كينه و عداوت عايشه نيست به فاطمه (ع) است كه پس از مرگ خديجه مادر فاطمه (ع) به عقد پيامبر (ص) درآمده و بر جاي او نشسته بود، و پديد آمدن كدورت ميان زن و دختر شوهر كه مادرش ديگري باشد امري معمول و عادي است و گفتهاند كه: سبب دشمني زن نسبت به دختر شوهر غالبا بر اثر اين است كه زن خيال ميكند دختر جانشين مادرش كه هووي اوست بوده و شباهت به او دارد. از اين رو او را هووي خود به حس
اب ميآورد و كينه و دشمني او را در دل ميگيرد، سپس اين خيال توسعه مييابد، و علل و اسباب ديگري آن را قوت ميدهد، بويژه اگر شوهر، دخترش را گرامي بدارد و به او ارج نهد، اين دشمني به اوج خود ميرسد چنان كه اين امر از پيامبر خدا (ص) درباره فاطمه (ع) نقل شده است، اما سبب دشمني دختر نسبت به زن پدر اين است كه خيال ميكند وي هوو و دشمن مادر اوست و چون دشمن مادرش است ناچار دشمن او نيز ميباشد، و اگر مادر به زنش ميل و رغبت نشان دهد اين خيال در دختر تقويت ميگردد، چنان كه نقل شده پيامبر خدا (ص) عايشه را بر زنان ديگر خود ترجيح ميداده و به او رغبت داشته است، بديهي است نفوس بشري بويژه زنان در برابر اموري كوچكتر و بياهميت تر از اين بيتاب و خشمگين ميشوند چه رسد به صدور چنين امري از پيامبر گرامي (ص)، شك نيست كه اين كينه و دشمني به همسر فاطمه (ع) نيز سرايت ميكند، زيرا بسياري از كينههايي كه در دل مردان است به سبب زنان به وجود آمده است، يكي از حكماء گفته است اگر در دنيا دشمني و كشمكشي يافتي كه به سبب زن پديد نيامده باشد سپاس خداوند را به جاي آور كه اين امري بس شگفت است، و فاطمه (ع) بسياري از اوقات نزد شوهرش از عايشه شكايت
ميكرد. ديگر از اسباب دشمني و كينه عاشيه نسبت به اميرالمومنين علي (ع) موضوع قذف با متهم شدن عايشه است، نقل شده است كه علي (ع) از جمله كساني بوده است كه به منظور حرمت پيامبر گرامي (ص) در برابر گفتار منافقان، طلاق عايشه را به آن حضرت يادآوري كرده، و در آن هنگام كه پيامبر (ص) در اين باره با او مشورت فرموده گفته است: ان هي الا شسع نعلك همچنين گفته است: از خادمه باز پرسي كن و او را بترسان و اگر بر انكار خود پافشاري كند او را بزن، اين سخنان همه به گوش عايشه ميرسيد و چند برابر آنها را از ديگران كه معمولا در اين گونه وقايع اخبار پخش ميكنند ميشنيد، و زنان به او گفتند كه علي و فاطمه (ع) از اين پيشامد خوشحالند از اين رو قضيه مهم شد و شدت يافت، سپس هنگامي كه آيه قرآن بر براءت عايشه نازل شد و پيامبر خدا (ص) با او آشتي كرد، عايشه بر پاكي خود از اين تهمت، زبان به افتخار و مباهات گشود، و ضمن آن همچون كسي كه پس از شكست پيروز شود، و بعد از مغلوب شدن انتقام گيرد به زبان درازي و نارواگويي پرداخت، و اين سخنان نيز به گوش علي و فاطمه (ع) رسيد. انگيزه ديگر اين كينه و دشمني اين بود كه پيامبر (ص) دستور فرمود كه در خانه ابيبكر كه
به مسجد باز ميشد بسته شود و در خانه دامادش علي (ع) به درون مسجد باز ميگردد. علت ديگر فرستادن پيامبر (ص) علي (ع) را به همراه سوره برائت به مكه است كه پيامبر (ص) آن را از ابوبكر گرفت و به علي (ع) داد تا اين ماموريت را او به انجام برساند. علل و اسباب جزيي ديگري نيز در پيدايش اين كينه و دشمني وجود داشته كه قراين احوال به آنها گواهي ميدهد و در خور گفتن نيست، و بالاخره اين امور همه از اسبابي است كه دشمنيها را برميانگيزد و كينهها را در دل مستحكم ميسازد. فرموده است: و لود عيت … تا آخر. اين گفتار حق و درست است، زيرا انگيزهاي كه عاشيه براي كارهاي خود در قبال آن حضرت داشت در برابر ديگران نداشت. فرموده است: و لها بعد حرمتها الاولي. اين سخن ميتواند دليل خودداري آن حضرت از مجازات عايشه باشد، زيرا از نظر امام (ع) عايشه مستحق تنبيه و مجازات بود، حرمت او به سبب همسري وي با پيامبر خدا (ص) بوده است. فرموده است: و الحساب علي الله. امام (ع) گوشزد ميكند كه اگر چه او را در اين دنيا با عايشه در برابر كارهايي كه از او سر زده با نرمش و گذشت رفتار كرده اما در آخرت متولي حساب او خداوند متعال است، شايد اين سخن از امام (ع) زمان
ي فرموده كه عاشيه توبه خود را اظهار نكرده و يا آن حضرت بدان آگاه نشده بوده است، زيرا سخن مزبور به معناي وعده عذاب الهي براي عايشه است.
[صفحه 475]
ازلفت: پيش آورده شد، نزديك شد، ارقال: نوعي دويدن، لا مقصر له عن كذا: براي او از آن گريزگاهي نيست، و مقصر به معناي زندان است. (راه ايمان روشنترين راه و تابانترين چراغ است، به وسيله ايمان به كردار شايسته راه برده ميشود و با كردار شايسته به ايمان استدلال ميگردد، به وسيله ايمان ديار علم آباد ميشود و به سبب علم و آگاهي مرگ مورد ترس و هراس قرار ميگيرد، و با مرگ زندگي دنيا پايان مييابد، و به وسيله دنيا آخرت به دست ميآيد، و با بر پايي رستاخيز بهشت به پرهيزگاران نزديك و دوزخ براي گمراهان آشكار ميگردد، مردم را براي گريز از قيامت جايي نيست، و همه در آن ميدان شتابان به سوي منزل آخرين خود روانند.) آغاز اين بخش از خطبه در توصيف ايمان است، و منظور از ايمان تصديق قلبي به يگانگي خداوند و به تمامي آنچه پيامبر اكرم (ص) از جانب خداوند آورده است، ميباشد، و شك نيست كه آن روشنترين و آشكارترين راه به سوي بهشت و فروزانترين چراغ در ظلمات جهل و ناداني است، واژه سراج استعاره است، مراد از صالحات، اعمال شايسته از قبيل عبادات و محاسن اخلاق است كه از طريق شرع وارد شده است، و روشن است كه اينها از آثار ايمان و ثمرات آ
ن است، و از باب دلالت علت بر معلول ميتوان استدلال كرد كه كسي كه ايمان در قلب او جا گرفته بر اين اعمال مواظبت دارد، همچنين از باب دلالت معلول بر علت ميتوان حكم كرد كه كسي كه داراي عبادات و مكارم اخلاق است صاحب ايمان است. اين كه فرموده است: و بالايمان يعمر العلم براي اين است كه ايمان به تفسيري كه از آن ذكر شد اگر با برهان و استدلال همراه شود علم خواهد بود، و اين روح همه علوم است، و چون با ثمرات علم كه اعمال صالحه است همراه شود به آن ايمان گفته ميشود، زيرا كردار شايسته از كمالات ايمان است و بدون آن كامل نبوده و سودي در آن نيست، همچنين اگر علم با عمل مقرون نباشد فايده آن در آخرت اندك بلكه بيفايده ميباشد و مانند ويرانهاي است كه سودي از آن حاصل نيست، و همانگونه كه ويرانه قابليت سكنا ندارد علم خالي از عمل نيز فاقد سود و ارزش ميباشد، از اين رو امام (ع) در جاي ديگر فرموده است: العلم مقرون بالعمل يعني علم قرين و همنشين عمل است و فرموده است: علم عمل را آواز ميدهد كه به سوي او بيايد اگر نيايد علم از او كوچ ميكند. اما اين كه فرموده است: بالعلم يرهب الموت براي اين است كه داشتن معارف الهي و آگاهي به غرضي كه در آف
رينش انسان است و مقايسه دنيا با آخرت و علم به احوال معاد همه مستلزم ياد مرگ و پيوسته در انديشه آن بودن است و همين توجه مداوم موجب بيم و هراس از مرگ، و عمل براي آن و احوال پس از آن است. فرموده است: و بالموت تختم الدنيا. معناي عبارت مذكور روشن است، زيرا دنياي انسان عبارت از كليه اعمال بدني است كه در طول دوران پيش از مرگ انجام ميدهد و با فرا رسيدن مرگ همه آنها پايان مييابد. فرموده است: و بالدنيا تحرز الاخره. اشاره است به اين كه دنيا محل آماده شدن و به دست آوردن زاد و توشه براي روز آخرت است و در اين جاست كه انسان كمال لازم را براي رسيدن به سعادت آن جهان به دست ميآورد. و ما پيش از اين در اين باره سخن گفتهايم. فرموده است: بالقيامه تزلف الجنه للمتقين و تبزر الجحيم للغاوين. اين گفتار اشاره لطيفي است به آنچه ما بارها آن را ذكر كردهايم، و آن عبارت از اين است كه با رسيدن مرگ و بر طرف شدن حجاب بدن، انسان درمييابد كه چه سرنوشتي براي خود فراهم كرده و چه خوب و بدي را از پيش براي خويش فرستاده است، و اگر چه ثمره و آثار كارهاي خوب و بدي كه انسان در دنيا انجام ميدهد عايد نفس ميشود، ليكن تالم و التذاذ ناشي از اين امور ز
ماني حاصل ميشود كه حجاب تن از چهره جان زدوده شده باشد، و گفتار خداوند متعال به همين امر اشاره دارد در آن جا كه فرموده است: (يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا) واژه ازلاف و بروز اين معنا را تاييد ميكنند زيرا اين واژهها معناي ظهور و آشكار شدن دارند كه مراد ظهور ادارك در اين هنگام است. فرموده است: و ان الخلق لا مقصر لهم عن القيامه … تا آخر. عبارت بالا با همه پر معنايي در نهايت زيبايي است، و اشاره است به اين كه انسان ناگزير از ورود به عرصه قيامت است، مضمار يا ميدان آزمايش، همين دوران زندگي دنياست، واژه مضمار استعاره است زيرا همانگونه كه اسبان در مضمار براي مسابقه مهيا ميشوند، انسان نيز در صحنه دوران زندگي خود براي مسابقه در محضر پروردگار و به دست آوردن درجات آماده ميگردد، و ما پيش از اين در ذيل گفتار امام (ع) كه فرموده است: الا و ان ليوم المضمار و غدا السباق شرح آن را دادهايم، واژه مرقلين حال است، و ارقال يا دويدن، كنايه از سير معنوي انسانها در مدت عمر خود به سوي آخرت، و تندي و شتابي است كه زمان در آماده كردن ابدان براي ويراني و نابودي دارد، مراد از غاي
ه القصوي سعادت يا شقاوت اخروي است.
[صفحه 478]
((مردگان) از بستر گورها بيرون آمده و به سوي آخرين منزلگاه خود رهسپار ميشوند، هر سرايي را اهلي است كه آن را به سراي ديگر تبديل نميكنند، و از آن به جاي ديگر منتقل نميشوند. امر به معروف و نهي از منكر دو خلق از اخلاق خداوند سبحان است، اينها نه اجل كسي را نزديك ميكنند و نه از روزي كسي ميكاهند، بر شما باد به كتاب خدا چه آن ريسماني است استوار و نوري است آشكار، درماني است پر منفعت، و سيرآب كنندهاي است فرونشانده عطش، نگهدارنده كسي است كه به آن چنگ زند، و رهايي دهنده كسي است كه به آن دست آويزد، كژي در آن نيست تا راست گردد، و از حق منحرف نميشود تا پوزش بخواهد، و تكرار قرائت و شنيدن پياپي موجب كهنگي آن نميگردد، كسي كه به قرآن سخن گويد راست گفته، و آن كس كه به آن عمل كند بر ديگران پيشي گرفته است.) فرموده است: و ان الامر بالمعروف و النهي عن المنكر … تا من رزق اين گفتار در ترغيب مردم براي قيام به امر به معروف و نهي از منكر است، و بيان ميكند كه اينها دو خلق از خلقهاي خداوندند. بايد دانست كه اطلاق واژه خلق بر خداوند استعاره است، زيرا خلق ملكهاي نفساني است كه منشاء كارهاي خوب و بد انسان است، و چون با
ري تعالي منزه از كيفيت و هيات است اين واژه به نحو حقيقت بر او صادق نيست لكن از آن جايي كه امر به معروف و نهي از منكر از اخلاق فاضله و شبيه صفات كمال و جلالي است كه باري خداوند اعتبار ميكنيم، لذا براي آنها واژه اخلاق استعاره و به خداوند نسبت داده شده است، زيرا آنچه از خداوند صادر ميشود و مندرج در تحت صفات كمال و جلال اوست مشتمل بر امر به معروف و نهي از منكر و افعال خيري است كه نظام جهان و بقاي آن بر آنها مبتني است مانند حكمت و قدرت وجود و لطف و بينيازي خداوند، و همه اينها از اخلاق فاضله كه منشاء افعال خير و شر است شناخته ميشوند، از اين رو واژه اخلاق براي اينها استعاره و اطلاق شده است. درباره اين كه امر به معروف و نهي از منكر مرگ را نزديك و روزي را كم نميكنند، بايد دانست كه بسياري از نابخردان و سست نظران به سبب توهم يكي از اين دو امر از امر به معروف و نهي از منكر خود داري ميكنند و بويژه نسبت به پادشاهان كه به همين سبب آنان را از ارتكاب منكرات نهي نميكنند. سپس امام (ع) مردم را به مواظبت بر كتاب خدا و تمسك به آن ترغيب، و اوصافي را در فضيلت قرآن به شرح زير بيان ميفرمايد: 1- اين كه قرآن حبل متين است: واژه
حبل (ريسمان) استعاره است، وجه مناسبت اين است كه همانگونه كه ريسمان وسيله نجات براي كسي است كه بدان چنگ زند، قرآن نيز براي كسي كه بدان تمسك جويد سبب رهايي از سقوط در دركات دوزخ است، واژه متين (استوار) ترشيح اين استعاره است. 2- قرآن نور مبين است: واژه نور نيز استعاره است، بدين مناسبت كه قرآن انسان را به طريق سير الي الله به مقاصد حقيقي راهنمايي ميكند، و از ظلمت سرگرداني رهايي ميدهد. 3- قرآن شفاي نافع است: يعني شفاء بخش درد ناداني است. همچنين ري الناقع به معناي اين است كه تشنگان را از آب زندگي جاويد مانند علوم و كمالاتي كه باقي و پايدار ميماند سيرآب ميگرداند. 4- اين كه قرآن براي كسي كه به آن چنگ زند نگهدارنده و براي آن كه بدان دست آويزد رهايي است، معناي اين عبارت شبيه همان است كه در ذيل جمله قرآن حبل متين است گفته شد. 5- قرآن كژ نيست تا راست شود زيرا مانند آلات و ادوات محسوس نيست. 6- قرآن منحرف نميشود تا پوزش بخواهد، يعني مانند حاكمان از او خواسته شود كه خشنودي مردم را تامين و به حق بازگشت كند. 7- اين كه قرآن با تكرار قرائت و كثرت استماع كهنه نميشود: يعني كثرت گردش آن بر زبانها و ورود پياپي آن به گوشها آن
را كهنه نميگرداند، و اين از ويژگيهاي قرآن كريم است، زيرا هر سخني چه نثر و چه نظم هنگامي كه زياد خوانده شود بر گوشها سنگين و زشت ميآيد جز قرآن كريم كه همواره تازگي دارد و در همه ادوار هر اندازه بيشتر خوانده و تكرار ميشود، دلنشيني و حسن و زيبايي آن افزونتر ميگردد، شايد راز اين امر، كثرت اسرار و مطالب مهمي است كه قرآن حامل آنها بوده و آگاهي بر آنها جز براي افرادي معدود ميسر نيست، و در عين حال اوج فصاحت و شيريني و گوارايي محتواي آن است.
[صفحه 479]
در اين هنگام مردي به پا خاست و گفت اي اميرالمومنان! ما را از آن فتنه آگاه كن، آيا درباره آن از پيامبر خدا (ص) پرسش كردهاي؟ امام (ع) فرمود: (در آن هنگام كه خداوند سبحان آيه (الم احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون) را نازل فرمود دانستم تا زماني كه پيامبر خدا (ص) در ميان ماست اين فتنه بر ما فرود نميآيد، از اين رو گفتم اي رسول خدا! اين فتنهاي كه خداوند تو را بدان آگاهي داده چيست؟ فرمود: اي علي امتم پس از من مورد آزمايش قرار خواهند گرفت، گفتم اي پيامبر خدا! آيا جز اين است در جنگ احد هنگامي كه گروهي از مسلمانان به شهادت رسيدند و من بدان نائل نشدم و اين بر من گران آمد به من فرمودي مژده باد تو را كه پس از اين شهيد خواهي شد، فرمود: همين طور است ولي در آن هنگام شكيبايي تو چگونه خواهد بود؟ گفتم اي پيامبر خدا! اين از موارد شكيبايي نيست بلكه جاي سپاس و خوشحالي است فرمود: اي علي! اين مردم به وسيله اموالشان آزمايش خواهند شد و به دين خود بر پروردگار منت مينهند و رحمت او را آرزو ميكنند، و از خشم او خود را در امان ميبينند، با شبهات دروغ، و هوسهاي گمراهكننده، حرام خدا را حلال ميكنند، گفتم اي
پيامبر خدا! در اين هنگام اين مردم را در چه مرتبهاي قرار دهم آيا در زمره كساني كه از دين برگشته و مرتد شدهاند و يا كساني كه مورد آزمايش قرار گرفتهاند، فرمود آنها را در مرحله فتنه و آزمايش قرار بده.) آغاز اين خطبه در بيان احوال مردگان در روز رستاخيز و انتقال آنها به سر منزل آخرين است، و آن يا بهشت است و يا دوزخ بديهي است براي هر يك از بهشت و دوزخ اهلي است كه محل خود را به جاي ديگر تبديل نميكنند، و لازم است كه مراد از اهل دوزخ كافران باشند تا آنچه فرموده كه اينها جاي خود را تبديل نميكنند و از آن جا منتقل نميشوند صحيح باشد، زيرا درست است كه گنهكاران اهل قبله در دوزخ معذب ميشوند ليكن در شرع ثابت است كه آنها در آتش مخلد نشده و از آن جا منتقل ميشوند. اما گفتار آن بزرگوار درباره آنچه از پيامبر اكرم (ص) پرسش فرموده و پاسخ پيامبر (ص) به او، بسياري از محدثان از طريق آن حضرت از رسول گرامي (ص) روايت كردهاند كه به او فرموده است: خداوند جهاد با فتنهگران را بر تو واجب ساخته است چنان كه جهاد با مشركان را بر من واجب كرده است. امام (ع) فرمود: من گفتم اي پيامبر خدا! اين چه فتنهاي است كه جهاد در برابر آن بر من واجب ش
ده است؟ فرمود: اين فتنه را گروهي پديد ميآورند كه بر يگانگي خدا و پيامبري من گواهي ميدهند، اما با سنت من مخالفت ميكنند، گفتم اي پيامبر خدا به چه حجتي با آنها بجنگم در حالي همانگونه كه من اقرار به شهادتين دارم آنها نيز شهادت ميدهند، فرمود: به دليل بدعتهاي آنها در دين و مخالفت آنها در اين امر، گفتم اي پيامبر خدا! تو مرا به فوز شهادت وعده دادهاي از خداوند بخواه در آن شتاب فرمايد و آن را در پيش روي خودت مقدر گرداند پيامبر (ص) فرمود: در اين صورت چه كسي با ناكثان و قاسطان و مارقان كارزار ميكند آگاه باش كه من به تو وعده شهادت دادهام و شهيد خواهي شد بر فرق سرت شمشير زده ميشود و از خون آن محاسنت خضاب خواهد شد. در اين هنگام شكيبايي تو چگونه خواهد بود، گفتم اي پيامبر خدا! اين از موارد صبر نيست بلكه جاي شكر و سپاس است فرمود: آري درست است پس خود را براي مبارزه با دشمنان آماده كن زيرا مورد خصومت و دشمني هستي، گفتم اي پيامبر خدا كاش اندكي روشنتر بيان ميكردي فرمود: همانا امتم پس از من مورد فنته و آزمايش قرار ميگيرند، قرآن را تاويل و به راي خود عمل ميكنند، شراب را نبيذ، و حرام را هديه و ربا را داد و ستد خوانده و حل
ال ميشمارند كتاب خدا تحريف ميشود و سخنان گمراهكننده غلبه مييابد پس در اين هنگام تو پلاس خانه خود باش تا اين كه امر بر عهده تو افتد و هنگامي كه تو آن را عهدهدار شوي دلها جوشان و نگران شود، و اوضاع بر ضد تو دگرگون گردد، پس در اين موقع طبق تاويل قران به نبرد پرداز همانگونه كه مطابق تنزيل آن جنگيدهاي، زيرا اوضاع اخير آنها با احوال نخستين آنان تفاوتي ندارد گفتم اي پيامبر خدا! اين فتنه زدگان را چه منزلت و حكمي است، فريب خوردگانند يا مرتد و از دين برگشتگان؟ فرمود: اينها دستخوش فتنه و آزمايش شده و در آن حيران و سرگردان ميمانند تا اين كه عدالت آنها را فرا گيرد، گفتم اي پيامبر خدا! عدالت به وسيله ما به آنها ميرسد يا به دست غير از ما؟ فرمود به دست ما، زيرا عدالت توسط ما آغاز شده و در پايان نيز به وسيله ما برقرار خواهد شد، و به واسطه ما خداوند دلها را پس از شرك، الفت و نزديكي خواهد داد، گفتم سپاس خداوند را بر نعمتهايي كه به ما بخشيده است. در اين خطبه مطلب مبهمي كه لازم به توضيح باشد نيست، جز آن جا كه فرموده است: اين از موارد صبر نيست بلكه جاي شكر و سپاس است زيرا چنان كه در صفحات پيش دانسته شده صبر و شكر دو در ا
ز درهاي بهشت و در مقام از مقامات سالكان الي الله است همچنين ميدانيم كه مقام شكر بالاتر از مقام صبر است، و آن حضرت كه پيشواي عارفان و سرور خداشناسان پس از سيد رسولان است (ص) سزاوارتر است به اين كه در سخنان گهربار خود به اين مطلب اشاره فرمايد. اما خبرهاي پيامبر خدا (ص) به اين كه مردم در اموال خود آزمايش خواهند شد، و به دين خود بر پروردگارشان منت مينهند، و رحمت او را آرزوي ميكنند، و از خشم او خود را ايمن ميبينند و ساير آنچه خبر داده تا … بالبيع همه اموري است كه در زمان ما و از قرنهايي پيش تاكنون مشهود بوده و هست، و اين كه امام (ع) پرسيده است اين مردم به منزله فريب خوردگان يا در حكم مرتدان و از دين برگشتگانند براي اين است كه بر اقرار به شهادتين باقي هستند هر چند بر اثر شبهات و لغزشهايي كه پرده بر ديده باطن آنها كشيده محرمات الهي را چنان كه گفته شد مرتكب ميشوند. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 485]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: شول: شتر مادهاي است كه شيرش خشك شده و پستانش بالا رفته و هفت ماه از زاييدنش گذشته است، مفرد آن برخلاف قياس سائله است. ارتباك: آميختگي، (ستايش ويژه خداوندي است كه (حمد) را كليد ياد خود، و سبب مزيد فضل و احسان، و راهنماي نعمتها و بزرگواريش قرار داده است. اي بندگان خدا! روزگار بر پسينيان همانگونه ميگذرد كه بر پيشينيان گذشته است، آنچه از آن سپري شده باز نميگردد و آنچه در آن هست جاوداني نيست، آخر كار آن همچون آغاز اوست، مصيبتهاي آن همانند و دلايل آن مويد يكديگرند، گويا براي رساندن به قيامت، شما را مانند سارباني كه شتران فارغ از زايمان را با شتاب ميراند به سرعت به پيش ميبرد، پس كسي كه توجهش را به غير خود مشغول سازد در تاريكيها حيران و در تباهيها سرگردان شود، و شيطانهايش وي را به سركشي وادار كنند، و كردار بدش را در نظرش نيكو آرايش دهند، آري بهشت، مقصد پيشتازان، و آتش، سرانجام تقصير كاران است. امام (ع) خداوند را از چند نظر به شرح زير ستايش كرده است: 1- اين كه خداوند در چندين سوره قرآن حمد را كليد و سرآغاز ذكر خود قرار داده است. 2- اين كه حمد سبب مزيد بخشايش
اوست، و مراد از حمد در اين جا شكر است چنان كه خداوند متعال فرموده است: (لئن شكرتم لازيدنكم) و ميدانيم كه شكر نعمت، نعمتت افزون كند. 3- اين كه حمد دليل بر نعمتهاي خداوند است، زيرا شكر تنها براي و لينعمت گزارده ميشود، و دليل بزرگي اوست و استحقاق شكر اختصاص به ذات مقدس حق تعالي دارد و اوست كه سزاوار شكر و سپاس است، زيرا او مبدا همه نعمتهاست و شكر جز براي او شايسته نيست. پس از اين امام (ع) به پند و اندرز شنوندگان ميپردازد، و رفتار روزگار را با گذشتگان به آنها گوشزد ميكند، تا با توجه به اين كه آنها نيز مانند گذشتگان و ملحق به آنهايند از گمراهي باز گردند و براي زندگي پس از مرگ كار كنند، سپس به احوال روزگار و سپري شدن ايام آن اشاره ميكند كه هر چه از آن ميگذرد ديگر باز نميگردد و اين كه هر دوراني را اهلي و بهرهاي از دنياست كه وجود آن در گرو وجود همان دوران است و با سپري شدن آن از ميان ميرود و براي هميشه پايدار و باقي نميماند. اين كه فرموده است: آخر فعاله كاوله يعني آثار و اعمال روزگار شبيه يكديگر و آنچه در آخر آن خواهد گذشت همانند آغاز آن است، بدين معناست كه آنچه در يك زمان موجب آباداني و شكوفايي ميشود با
سپري شدن آن زمان، رونق و آباداني آن نيز به پايان ميرسد و احوال روزگار پيوسته بدين گونه و بر يك قانون سپري ميگردد، جمله متشابهه اموره نيز به همين معناست، زيرا همانگونه كه روزگار در گذشته و از نخست گروهي را به تهيدستي و برخي را به توانگري و عدهاي را به زبوني و بعضي را به سوي مجد و شرف ميكشانيده، و به دستهاي جامه هستي پوشانيده و عده ديگر را به ديار نيستي فرستاده است پس از اين و در آخر نيز چنين است. فرموده است: متظاهره اعلامه. يعني: دلايلي كه بر طبيعت و خصلت روزگار، و چگونگي عمل و رفتار او با مردم در گذشته و حال، وجود دارد مويد يكديگرند. اين كه امور مذكور به روزگار نسبت داده شده در صورتي كه فاعل حقيقي خداوند است و چنان كه پيش از اين گفته شد روزگار تنها وسيله تكوين و پيدايش حوادث ميباشد، بنابر اوهام و انديشههاي عرب است. پس از اين امام (ع) نزديك بودن قيامت را گوشزد و آن را تشبيه ميكند به سارباني كه شتران را به جلو ميراند و آنان را به حركت و شتاب برميانگيزاند، از سخنانيكه پيش از اين در اين باره گفته شده كيفيت اين سوق و حركت و وجه استعاره آن دانسته شده است، در جمله فكانكم باساعه تحدوكم وجه مشابهت، شتاب و ب
رانگيختن است و اين كه ناقههاي شول اختصاص به ذكر داده شده براي اين است كه اين شتران، سبكبار و از لغزيدن و افتادن مصون بوده و به سختي و شتاب رانده ميشوند. چون امام (ع) نزديك بودن رستاخيز را به شنوندگان گوشزد فرموده و تذكر داده كه قيامت آنان را با شتاب به پيش ميراند، اينك تاكيد ميكند كه هر كس بايد به اصلاح نفس خويش مشغول باشد، زيرا هر كس جز به نفس خويش بپردازد، نميتواند در تاريكيهاي راه آخرت، از نور هدايت برخوردار شود، بلكه آنچه او از اشتغال به امور دنيا و بهرهبرداري از لذات آن به دست ميآورد، پردهها و حجابهايي است كه از حالات مختلف بدن ناشي و عارض جان او ميگردد، و دانستهايم كه اين حجابها پرده بر ديده باطن ميكشد، و انسان را از بصيرت و بينش محروم ميسازد، و ناچار در اين تيرگيها و تاريكيها سرگردان ميشود، و در ورطهها و مهلكههاي اين راه گرفتار و پريشان ميگردد، و شياطن و نفس اماره، او را به سركشي و طغيان وا ميدارند، و كردار بد او را در نظرش خوب جلوه ميدهند، پس از اين امام (ع) به غايت و نهايتي كه انسان در پيش روي خود دارد اشاره ميكند، و بهشت را به آناني كه در طاعت پيشي جسته، و دوزخ را به كساني كه در
اين راه كوتاهي كردهاند اختصاص ميدهد، و چون ذكر بهشت در جذب مردم براي تحصيل آن، و ذكر دوزخ براي پرهيز از آن كافي است، لذا ياد بهشت را با فضيلت كوشيدن و پيشي گرفتن و ذكر دوزخ را با صفت زشت كوتاهي و تقصير مقرون داشته است، تا انگيزه تحصيل هدف عاليتر تقويت شود، و از آنچه باعث رسيدن به پاياني زشت است بيشتر اجتناب گردد، ديگر اين كه چون پيشي گرفتن و كوتاهي كردن هر كدام علت براي رسيدن به دو هدف مذكور است امام (ع) با ذكر سبب و علت هر كدام، مردم را به طلب يكي و اجتناب از ديگري هدايت و راهنمايي فرموده است.
[صفحه 485]
حمه العقرب: نيش كژدم و اين محل زهر آن است، اي بندگان خدا! بدانيد تقوا پناهگاهي است ارجمند و استوار، و گناه و بيتقوايي سرايي است سست و خوار، كه بدي را از اهلش دور نميسازد، و كسي را كه به آن پناه برد حفظ نميكند، آگاه باشيد به وسيله پرهيزگاري نيش زهرآگين گناهان بريده ميشود، و با يقين عاليترين درجات به دست ميآيد. بندگان خدا! از خدا بترسيد درباره آناني كه نزد شما عزيزترين و محبوبترين كسان به شمارند، زيرا خداوند دين حق را براي شما آشكار و راههاي آن را برايتان روشن ساخته است، فرجام كار يا بدبختي دائمي و يا سعادت هميشگي است، پس در اين روزهاي فاني براي ايام باقي، زاده و توشه آماده سازيد، شما به توشه آخرت راهنمايي گرديده، و به كوچ كردن، فرمان داده شدهايد، و براي به راه افتادن ترغيب شدهايد، همانا شما همچون سواراني هستيد كه بر جاي ايستادهايد و نميدانيد در چه زمان دستور حركت به شما داده خواهد شد، سپس آن حضرت دوباره فضيلت تقوا را گوشزد ميكند و براي آن واژه الدار الحصينه (سراي استوار) را استعاره فرموده است، يعني هر كس به آن تحصن جويد نيرومند ميگردند، زيرا تقوا نفس را در حصار مصونيت خود قرار ميدهد
براي اين كه تقوا در دنيا او را از اخلاق ناپسند كه باعث پستي و فرومايگي و افتادن در بسياري از ورطههاي هلاكت دنيوي است حفظ ميكند، و در آخرت نيز وي را از آثار و ثمرات اين صفات زشت و ملكات پست كه مستلزم عذاب دردناك الهي است مصون ميدارد، همچنين آن حضرت به صفت زشت فجور (آلودگي به گناه) كه عبارت از نقصان عفت است اشاره ميكند و براي آن واژه حصن ذليل را استعاره فرموده است، يعني فجور سرايي است زبون كه فاقد ايمني است وجه استعاره اين است كه فجور و تبهكاري مستلزم ارتكاب اعمالي است كه ضد تقوا و پرهيزگاري است، و چون اين واژه در مقابل عفت قرار دارد لازم است در اين جا تقوا به عفت و زهد كه جنبه خوب و پسنديده صفت بهيمي و شهواني انسان است تخصيص و تفسير گردد. پس از اين امام (ع) يكي ديگر از فضيلتهاي تقوا را بيان ميكند كه آن قطعكننده و بركننده نيش زهرآلود گناهان است، واژه حمه براي خطاها و گناهان استعاره شده، زيرا همانگونه كه نيش كژدم يا زهر آن موجب اذيت و آزار است گناهان نيز در آخرت موجب شكنجه و عذاب است، برخي حمه را با تشديد نقل كردهاند كه در اين صورت مراد شدت و سختي گناهان است، زيرا در تعبير حمه الحر مراد شدت گرماست اين ك
ه تقوا نيش زهر آگين سختي و بدبختي گناهان را قطع، و آثار آن را محو ميكند روشن است و نيازي به توضيح و تفسير ندارد. امام (ع) پس از آن كه تقوا و پرهيزگاري را بركننده و از بيخ برآورنده ماده و ريشه گناهان معرفي فرموده از نظر اين كه تقوا موجب اصلاح قواي عملي انسان است به صفت يقين كه موجب اصلاح قواي نظري و سبب وصول به هدف نهايي و عاليترين مقاصد انساني است اشاره ميفرمايد، زيرا انسان اگر به وسيله يقين به كمال قواي نظري، و به سبب تقوا به اصلاح قواي عملي دست يابد به هدف عالي و مقصد نهايي كه وصول به درجه كمال انساني است نائل شده است. سپس آن حضرت شنوندگان را بيم ميدهد كه درباره آنچه نزد آنها عزيزتر و محبوبتر است از خداوند بترسند، و در اين سخن اشاره است به اين كه نفس آدمي داراي مراتب متعدد است، به اعتباري مطمئنه، و به اعتبار ديگر اماره، و در مرحلهاي لوامه است، همچنين از نظري عاقله و از نظر ديگر شهويه و در مرحلهاي غضبيه است، و در اين جا اشاره به مراتب سه گانه اخير است كه گراميترين آنها نفس عاقله است، زيرا همين نفس عاقله است كه پس از مرگ نيز باقي و پايدار ميماند، و مستحق ثواب يا عقاب ميگردد و درباره آن توصيه و سفارش ش
ده است، و مقصود از اين هشدار اين است كه انسان نفس خود را كاملا از آنچه موجب هلاكت او در آخرت ميگردد حفظ كند، و اين به وسيله استقامت در دين خدا و سلوك در راه او ميسر ميگردد، از اين رو فرموده است: خداوند راه حق را براي شما آشكار و گذرگاههاي آن را برايتان بيان كرده است، در برخي از نسخهها انارطرقه نقل شده است يعني با آيات و انذارهاي خود راههاي آن را روشن كرده است. پس از اين امام (ع) به پايان و نتيجه راه حق و باطل اشاره كرده و فرموده است: پايان كار يا بدبختي دائمي و يا سعادت هميشگي است، و سپس براي بار ديگر تشويق ميكند كه توشه آخرت برگيرند و پيش از اين بيان فرموده بود كه توشه آخرت تقوا و پرهيزگاري است چنان كه خداوند متعال فرموده است: (و تزودوا فان خير الزاد التقوي، مراد از ايام بقاء دوران پس از مرگ است، اين كه فرموده است: قد دللتم علي الزاد آيهاي است كه خداوند در آن مردم را به چگونگي توشه آخرت دلالت، و به كوچ كردن و شتافتن امر كرده است، و آن آيه شريفه (سارعوا الي مغفره من ربكم و جنه … ) ميباشد، همچنين آيه (فقروا الي الله) است، ليكن بطور كلي همه اوامري كه درباره اعراض از دنيا و دوري جستن از آن است مستلزم ترغيب
مردم به وارستگي و دل از دنيا كندن است، زيرا منظور از كوچ كردن در جا طي درجات معرفت و عمل در راه خدا و سلوك در صراط مستقيم است، و ممكن است مراد از حثثتم علي المسير (بر كوچ كردن ترغيب شدهايد) ترغيب شب و روز باشد كه با از پي هم در آمدن خود عمرها را ميگذارنند و انسان را به سوي مقصد ميرانند، آنها در اين كار با شور و شوق و سرسختي عمل ميكنند و بر يكديگر سبقت ميگيرند، از اين رو لازم است با توجه و هشياري به اين كه شب و روز آنان را به سوي آخرت سوق ميدهد براي آن جا زاد و توشه فراهم كنند. فرموده است: و انما انتم كركب … تا آخر. جهت مشابهت انسانها به سواران روشن است، زيرا روح آدمي به منزله سواره و بدن و قواي نفساني او مانند مركب است و راهي كه ميپيمايد جهان حس و عقل است، منظور از سير، پيش از مرگ كه در جمله وحثثتم علي المسير آمده است فعاليتها و تلاشهاي نفس، براي تحصيل كمالات سودمند و سعادتبخش در دو جهان حس و انديشه است و همين كمالات توشه و زاد راه آخرت براي رسيدن به سعادت باقي است. اما سير دوم، در آن جا كه فرموده است آنها سواراني هستند ايستاده و منتظر، كه نميدانند در چه زمان به آنها دستور حركت داده ميشود، عبارت از
كوچ كردن از دنيا به سوي آخرت، و زايل شدن بدن، و پيمودن عقبات و راههاي دشوار مرگ و قبر است، زيرا انسان زمان اينها را نميداند، با اين توضيح معناي گفتار آن حضرت كه فرموده است: و امرتم بالظعن و همچنين مفهوم عبارت لا تدرون متي تومرون بالسير روشن ميگردد و دانسته ميشود كه بر خلاف آنچه برخي گمان كردهاند، اين دو سخن با يكديگر منافات ندارد.
[صفحه 485]
رتاج: بستن، هان! كسي را كه براي آخرت آفريده شده به دنيا چه كار است؟ و با مالي كه بزودي از او گرفته ميشود و تنها وبال و حساب آن براي او باقي است چه ميكند؟ بندگان خدا! پاداشهاي نيكي را كه خداوند وعده داده رها كردني نيست، و كيفر كارهاي بدي را كه نهي كرده خواستني نيست. بندگان خدا! بپرهيزيد از روزي كه در آن كارها بازپرسي ميشود، و لرزه و اضطراب در آن بسيار است و كودكان از بيم آن پير ميشوند. بندگان خدا! بدانيد مراقباني از خودتان و ديدهباناني از اعضاء و جوارحتان و حسابگران راستگويي بر شما گماردهاند كه كارها و شماره نفسهايتان را ثبت ميكنند، ظلمت شب تار، شما را از آنها پوشيده نميدارد و درهاي محكم و استور، شما را از آنها پنهان نميسازد، همانا فردا به امروز نزديك است. امروز با همه آنچه در آن است سپري ميشود، و فردا از پي آن در ميآيد، (و اين آن چنان سريع است) كه گويي هر كدام از شما به منزل تنهايي و گودال خويش رسيده است، اي واي از آن خانه وحدت، و سراي وحشت و بيكسي غربت، و گويي نفخه صور دميده، و قيامت شما را فرا گرفته و براي داوري حاضر شدهايد، در حالي كه باطلها از شما زدوده گشته، و بهانهها از ميا
ن رفته و حقايق بر شما ثابت گرديده و اوضاع، چگونگي خود را بر شما نمايان ساخته است، بنابراين از عبرتها پند بياموزيد و از دگرگونيهاي روزگار عبرت اندوزيد، و از اين هشدارها سود برگيريد.) پس از اين امام (ع) با بيان اين كه انسان براي دنيا آفريده نشده بلكه براي غير آن خلق گرديده به تحقير دنيا و لزوم دوري جستن از آن پرداخته است، زيرا مقتضاي عقل اين است كه انسان براي چيزي كه به خاطر آن آفريده شده كار كند، همچنين با ذكر اين كه بزودي با فرا رسيدن مرگ، اموال انسان از او گرفته خواهد شد مال دنيا را حقير و ناچيز ميشمارد، همان اموالي كه تنها حساب آن بر عهدهاش باقي ميماند، و وبال و تبعات آن كه بر اثر محبت در تحصيل و جمع مال، و همچنين اعمال غير عادلانه به صورت كژدمهايي درآمده است، پيوسته با نيش خود گردآورنده مال را ميآزارند، سپس مردم را به آنچه خداوند وعده داده ترغيب و گوشزد ميكند كه وعدههاي خداوند را نميتوان ترك كرد يعني به اندازهاي گرانقدر و پر ارزش است كه چيزي با آن برابر نميشود، همچنين مردم را از ارتكاب آنچه خداوند نهي كرده است به نفرت و بيزاري دستور و تذكر ميدهد كه اين اعمال سزاوار رغبت نيست، يعني در آنچه خداون
د منع كرده هيچ مصلحت و فايدهاي نيست كه سزاوار باشد انسان خردمند آن را هدف و مطلوب خود قرار دهد، زيرا خداوند متعال به مصالح امور از همه داناتر است، و اگر در چيزي مصلحت و رجحاني باشد شايسته جود و كرم او نيست كه بندگان را از آن باز دارد. سپس آن حضرت مردم را از روز جزا بيم و پرهيز ميدهد، و آن را بگونهاي تعريف و توصيف ميكند كه انسان از آن بيمناك ميشود و براي رهايي از آن به كار و عمل ميپردازد، ميفرمايد قيامت روز بررسي اعمال و رسيدگي به حساب است، چنان كه فرموده است: (و لتسلن عما كنتم تعملون) و روز زلزال است چنان كه فرموده است: (اذا زلزلت الارض زلزالها) و روزي است كه كودكان يكباره پير شوند كه در قرآن است (يوما يجعل الولدان شيبا) بايد دانست اين صفاتي كه براي قيامت بيان شده در شرع ظاهر و ثابت است، ليكن برخي از ياوه انديشان به تاويل آنها پرداخته و گفتهاند: فحص از اعمال عبارت از احاطه لوح محفوظ به اعمال و ظهور آنها در نفس هنگام جدايي آن از بدن، و يا چنان كه پيش از اين شرح داده شده نقش بستن آنها در نفوس است، همچنان كه خداوند متعال فرموده است: (يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا) و محتمل است مراد از ظهور زلزال دگ
رگوني و تشويق و اضطرابي باشد كه ناگزير هنگام جدايي از بدن بر نفس عارض ميگردد و چنان كه پيش از اين نيز اشاره شد دنيا گورستان نفوس است، اما درباره پير شدن كودكان، بسياري از اوقات اين جمله بطور كنايه آورده ميشود تا نهايت شدن امري را برساند، چنان كه اگر كاري سخت و دشوار گردد درباره آن گفته ميشود اين كار موها را سپيد و كودكان را پير ميكند، آشكار است كه براي نفس انسان چيزي سخت تر و دشوارتر از حال جدايي آن از بدن و احوال پس از آن نيست. پس از اين سخنان امام (ع) با ذكر اين كه هر كسي را نگهباني قرين و همراه است مردم را از ارتكاب گناه بيم ميدهد، مراد از نگهبان، اعضاء و جوارح انسان است، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما كانوا يعلمون) و فرموده است: (و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا) شهادت در اين جا، گواهي دادن و بازگو كردن به زبان حال است، زيرا هر عضوي از اعضاي انسان كه مباشريكي از افعال اوست حضورش در علم الهي با آنچه از او صادر شده به منزله شهادت زباني در حضور پروردگار است، و دلالتي گوياتر دارد، مراد از حافظان صدق، كرام الكاتبين است كه در ذيل خطبه نخست درباره آنها سخن گفته
ايم، و اين كه چيزي انسان را از آنها پوشيده نميدارد معناي آن روشن است. سپس امام (ع) هشدار ميدهد كه فردا نزديك است، و اين اشاره به فرداي مرگ است و پس از آن رسيدن به خانه تنهايي را يادآوري ميكند، و مراد از آن گور است كه آن را به اوصافي هراسانگيز و نفرت زا توصيف ميكند كه انسان وادار ميشود براي روزي كه در آن قرار ميگيرد و احوال پس از آن به عمل پردازد، سپس صيحه وقوع رستاخيز را تذكر ميدهد، و منظور از آن صيحه دوم است كه در آيه (ان كانت الا صيحه واحده فاذا هم جميع لدينا محضرون) آمده و نفخه دوم است كه در آيه (ثم نفخ فيه اخري فاذا هم قيام ينظرون) ذكر شده است، پس از اين به قيامت كبرا و حضور براي داوري قطعي اشاره ميكند و آن عبارت از اين است كه به فرمان خداوند هر كسي در حال و وضعي قرار ميگيرد كه مستحق آن بوده و از آن ناگزير است، يا عذاب دائمي و يا نعيم هميشگي و اين پس از آن است كه زنگارهاي باطلي كه قابل زدودن است از نفوسي كه در مرتبهاي از كمالند زوده شده، و به عالم خود پيوسته باشند، و علل و امراض نفوس از ميان رفته و خلايق مستحق حقوق خود شده، و هر كسي به ثمره و نتيجه آنچه از پيش براي خود فرستاده بازگشته باشد. آن
حضرت پس از اين به پند و اندرزي جامع و همه جانبه ميپردازد و دستور ميدهد كه از عبرتها پند گيرند، بديهي است آنچه انسان را متوجه احوال آخرت ميكند عبرت است، همچنين از تغييرها و دگرگونيها پند آموزند. واژه غير جمع غيره بر وزن فعله و مشتق از تغير به معناي دگرگوني است، و عبرت گرفتن از دگرگونيهاي روزگار به كار بستن موعظهها و باز ايستادن از منكرات است، سپس تذكر ميدهد كه از ندر يعني بيم دهندگان سود گيرند و بيم دهندگان اعم از انسان و جز آن است، بلكه هرامري كه انسان را درباه احوال آخرت بترساند نذير و بيم دهنده است، و سود بردن از آن بيمناك شدن از آن است، و توفيق از خداوند است.
[صفحه 497]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: هجعه: خواب، مبرم: ريسمان محكم، (خداوند پيامبرش را به هنگامي فرستاد كه مدتي بود پيامبري نيامده، و امتها در خواب درازي فرو رفته و پايههاي استوار احكام الهي ويران گشته بود، او با تصديق آنچه در پيش روي او بود و با نوري كه به آن اقتداء شود به سوي آنها آمد، اين نور، قرآن است. پس از او بخواهيد به سخن درآيد كه هرگز سخن نخواهد گفت، و ليكن من شما را از جانب آن خبر دهم، بدانيد علم به آنچه ميآيد و اخبار آنچه گذشته، و داروي دردها و مايه نظام اجتماعي شما در قرآن است. هدف از اين خطبه اعلام برتري و فضليت پيامبر اكرم (ص) است، و منظور از فترت فاصله زماني ميان دو پيامبر است، عبارت هجعه من الامم اشاره است به خوابيدن مردم در خوابگاه طبيعت و غفلت آنها از آنچه به خاطر آن آفريده شدهاند در طول زمان فترت، مراد از مبرم نظامي اجتماعي و احكام و دستورهايي است كه به وسيله اديان سابق برقرار و مردم از آن پيروي ميكردند و امور آنها بدين سبب منتظم بوده است، و منظور از انتقاض ويراني و تباهي اين نظام اجتماعي در نتيجه دگرگوني و نابودي شرايع و اديان مذكور است، مقصود از تصديق آنچه در پيش روي
پيامبر (ص) بوده، تورات و انجيل است، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (مصدقا لما بين يديه من الكتاب) بايد دانست هر امري كه مورد انتظار و يا نزديك و در دسترس باشد درباره آن گفته ميشود: (جار بين اليدين) واژه نور را براي قرآن استعاره آورده، و مناسبت آن روشن است، پس از اين امام (ع) دستور ميدهد كه از قرآن بخواهيد تا سخن گويد و اين گفته خود را تفسير ميكند به اين كه سخن قرآن را از او بشنوند، زيرا او زبان كتاب خدا و سنت است، و با جمله فلن ينطق يعني: هرگز قرآن سخن نميگويد توهم كساني را كه از گفته آن حضرت داير بر استنطاق قرآن به شگفتي و انكار درآمدهاند از ميان برده است، سپس اعلام ميكند كه علم پيشينيان و اخبار گذشتگان، و آگاهي به رويدادها و فتنههاي آينده و احوال رستاخيز و درمان درد شما همه در قرآن است منظور از درد، نقايص و رذايل اخلاقي است، و درمان آنها مواظبت بر فضيلتهاي علمي و عملي است كه قرآن كريم مشتمل بر آنهاست، مقصود از نظام ما بين مردم، قانونهاي شرع و آيينهاي سياسي حكمتآميزي است كه نظام جهان و استقامت امور مردمان بر آنها استوار است.
[صفحه 499]
از اين خطبه است: ترحه: اندوه، مقر: تلخ، زامله: شتري كه در حمل بار و بنه مورد استفاده قرار ميگيرد، تنخمت النخامه: آب بيني را به دور انداخت، (در آن هنگام كلبه و خيمهاي باقي نميماند مگر اين كه ستمكاران غم و اندوه را به آن وارد كنند، و سختي و بدبختي را در آن جاي دهند، در اين زمان براي مردم نه در آسمان عذر پذيري است و نه در زمين يار و ياوري، شما كساني را كه شايستگي اين امر را نداشتند برگزيديد، و آن را در غير مورد خود قرار داديد، بزودي خداوند از آناني كه ستم كردند انتقام خواهد كشيد، خوردني را به خوردني و آشاميدني را به آشاميدني، در برابر هر لقمه كه از راه ستم خورده يا هر جرعه كه ظالمانه نوشيده باشند، خوراك زهرآگين و آشاميدني تلخ برايشان مهياست، ترس از پيراهن جان آنها و شمشير را جامه تن آنان خواهد ساخت، به راستي اينان همان مركبهاي باربر و شتران توشه كشند كه بار خطاها و گناهان را بر پشت دارند، پس سوگند ياد ميكنم و باز سوگند ياد ميكنم كه بنياميه پس از من خلافت را همچون اخلاطي كه از سينه بيرون انداخته ميشود از دست خواهند داد و پس از آن تا شب رو روز تكرار ميشود هرگز طعم آن را نخواهند چشيد و م
زه آن را نخواهند يافت.) اين سخنان در زمينه آگاهي دادن از احوال بنياميه و ستمهايي است كه در دوران حكمراني خود مرتكب ميشوند بيت مدر و وبر اشاره به خانه گلي شهرنشينان و خيمه مويي صحرانشينان است، امام (ع) خبر ميدهد هنگامي كه بنياميه از كارها را مرتكب شدند مستحق آن ميشوند كه اوضاع آنها دگرگون و دولتشان سرنگون گردد، و در آسمان عذر پذيري و در روي زمين يار و ياوري نداشته باشند. پس از اين شنوندگان را سرزنش ميكند كه خلافت را ويژه كساني ساختند كه اهل آن نبوده و شايستگي آن را نداشتند، اين خطاب اختصاص به شنوندگان ندارد و همه كساني را كه به حكومت معاويه و خاندانش خشنودند فرا ميگيرد، و بسا آناني را كه از جنگ با معاويه سر باز زده و آن حضرت را ياري و همراهي نكردند نيز شامل گردد، زيرا دست بازداشتن از دفع ستمكار و خودداري از پيكار با او، موجب تقويت وي، و در حكم ياري و نصرت او، و به منزله كمك به وي در ظلم و ستمگري است هر چند كسي كه اقدام به دفع ستمكار نكرده چنين قصدي نداشته باشد، سپس آن حضرت اعلام ميكند كه خداوند از آنان انتقام خواهد گرفت، واژههاي ماكلا و مشربا به فعل مضمري منصوبند كه تقدير آن و يبدلهم ماكلا بما كل ميب
اشد، واژه علقم (حنظل) و صبر و مقر (تلخ) را براي كشتار و سختيهايي كه دشمن بر آنها وارد خواهد كرد و تلخيهاي زوال دولت و نعمت استعاره فرموده است، همچنين واژه شعار براي ترس استعاره است و ذكر لباس ترشيح آن است، واژه دثار براي شمشير استعاره گرديده است، مناسبت استعاره نخستين روشن است و مناسبت استعاره دوم چيرگي و پيوستگي ترس بر آنهاست همچون جامه زيرين كه بر بدن چسبيدن و پيوسته ميباشد. يكي از شارحان گفته است اين كه ترس به شعار تعبير شده براي اين است كه ترس در درون دل جاي دارد و تعبير سيف به دثار از اين جهت است كه شمشير بر ظاهر اندام پوشيده ميشود همچنان كه شعار جامه زيرين و متصل به بدن است و دثار جامهاي است كه بر بالاي آن پوشيده ميشود و در ظاهر قرار دارد، واژههاي مطايا (مركبهاي سواري) و زوامل (شتران باركش) را بدين مناسبت كه آنان بار گناهان را به دوش ميكشند استعاره آورده است، واژه انما كه ادات حصر است اشاره به اين است كه همگي حركات و اعمال آنها بر خلاف قانون شرع بوده و جز خطا و گناه نميباشد، پس از اين آن بزرگوار سوگند ياد ميكند كه پس از او بنياميه خلافت را ناگزير رها ميكنند و در اين جا لفظ تنخم (آب بيني يا اخ
لاط سينه را بيرون افكندن) را استعاره فرموده است كه بيانگر زوال حكومت از آنهاست و گويي آنان حكمراني را قي ميكنند، و يا مانند اخلاط سينه آن را بيرون ميافكنند و اين به ملاحظه شباهت حكومت و خلافت آنها به اخلاط و آب بيني است، اين كه فرموده است آن را نخواهند چشيد و طعم آن را نخواهند يافت اشاره است به اين كه پس از اين ديگر حكومت به آنها باز نخواهد گشت، كلمه ما در جمله ماكر الجديدان به معناي مدت است، و مراد از جديدان شب و روز است و ذكر اين عبارت كنايه از طول مدت است و هم آگاهي دادن است از آنچه در آينده واقع خواهد شد، از پيامبر گرامي (ص) نقل شده است كه آن حضرت خبر داد كه بنياميه پس از او خلافت را تصاحب خواهند كرد و آنها را نكوهش فرمود. به همين گونه مفسران در تفسير قول خداوند متعال: ( … و ما جعلنا الرء يا التي اريناك الا فتنه للناس و الشجره الملعونه في القرآن و نخوفهم … ) از آن حضرت روايت كردهاند كه در اين رويا پيامبر (ص) مشاهده كرد كه بنياميه مانند بوزينگان بر منبر او جست و خيز ميكنند و پس از نزول آيه مذكور آن حضرت به همين گونه آن را تفسير فرمود، و اين امر را اندهگين ساخت و به دنبال آن فرمود: شجره ملعونه، بنيا
ميه و بني مغيرهاند، همچنين از آن حضرت روايت شده كه فرموده است: هنگامي كه فرزندان ابيالعاص به سي نفر برسند مال خدا را ميان خود دست به دست ميگردانند و بندگان خدا را برده خود ميسازند و نيز در تفسير آيه شريفه (ليله القدر خير من الف شهر) از آن حضرت روايت شده است كه اين هزار ماهي است كه بنياميه در آن پادشاهي ميكنند، و نيز فرموده است: مبغوضترين اسمها نزد خداوند متعال اسامي حكم و هشام و وليد است، و هم روايات ديگري در اين باره نقل شده است.
[صفحه 503]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: (من همسايه نيكويي برايتان بودم، و با توان خود شما را از پشت سر پاسداري كردم، و از بند ذلت و زنجير ستم شما را رهايي دادم، نيكي اندك شما را سپاسگزارم، و از كارهاي زشت بسياري كه به چشم ديده و در حضور من واقع شده چشم ميپوشم.) جمله احطت بجهدي من ورائكم اشاره به حفظ و حراست آن حضرت از آنان است، و منظور از آزاد ساختن آنها از بند ذلت و زنجير ستم، حمايت آن بزرگوار از آنان در برابر دشمنان، و عزت و سربلندي آنها به بركت وجود آن حضرت است، پس از اين امام (ع) سپاس خود را از رفتار نيك اندك آنها اظهار داشته و مراد او آن مقداري است كه خدا را اطاعت و از او فرمانبرداري كردهاند، و هم از اين كه چشم پوشي كرده با مسامحه و عفو از كارهاي زشت بسياري كه در حضور او انجام دادهاند بر آنها منت نهاده است. اگر گفته شود: چگونه براي آن حضرت روا بوده كار ناپسندي را كه مشاهده كرده نهي نكند و در برابر آن سكوت فرمايد؟ پاسخ اين است كه اينها از نوع منكرات و كارهاي ناپسندي بوده كه رفع آنها با زور و جبر براي آن حضرت ميسر نبوده است، زيرا در اين مورد ممكن است شدت و زور مفسدهاي به وجود آورد كه از آن
چه مرتكب ميشوند بزرگتر و زيانبارتر باشد. بديهي است مردم، معصوم از خطا نيستند، و هيچ دولت و حكومتي نميتواند بدون اين كه به نيكان نيكي و نسبت به بدان و خطاكاران گذشت و اغماض داشته باشد استوار و پابرجا گردد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 505]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: (فرمانش قضاء و حكمت، و خشنوديش امان و رحمت است، از روي دانش داوري ميكند، و با بردباري گذشت و بخشش ميفرمايد. بار خدايا! ستايش ويژه تو است بر آنچه ميستاني و ميبخشي، و بر عافيتي كه ميدهد و آزمايشي كه به عمل ميآوري آن چنان ستايشي كه تو را پسنيدهترين ستايشها، و در پيشگاه تو محبوبترين حمدها و در نزد تو برترين ستودنها باشد، ستايشي كه سراسر آفرينش را پر كند و تا آنجا كه بخواهي برسد، ستايشي كه از تو محجوب نبوده، و در پيشگاهت قصوري نداشته باشد، ستايشي كه عدد آن پايان نگيرد و زمان آن فنا نپذيرد، آري ما كنه عظمت تو را نميدانيم جز اين كه ميدانيم تو زندهاي هستي پاينده، تو را چرت و خواب فرا نميگيرد، دست انديشه به آستان تو نميرسد، و چشمها ياراي ديدن تو را ندارد، ليكن تو چشمها را ميبيني، و كردار بندگان را ميشماري و زمام آفريدگان را در دست قدرت خود داري، و چه كوچك است آنچه از آفرينش تو ميبينيم و از قدرت خودداري، و چه كوچك از آفرينش تو ميبينيم و از قدرت و توانايي تو در شگفتي ميافتيم و از سلطنت عظيم تو توصيف ميكنيم در حالي كه آنچه از ما پنهان، و ديده ما از دي
دن آن ناتوان، و خرد ما از درك آن عاجز و پردههاي غيبت ميان ما و آنها حايل است بس عظيمتر است، بنابراين كسي كه دل را تهي سازد و انديشهاش را به كار اندازد براي اين كه بداند چگونه عرش خود را بر پا كردهاي و آفريدگان را بيافريدهاي و چگونه آسمانها را در هوا معلق داشتهاي و زمين را بر روي امواج آب گسترانيدهاي، ديدهاش خسته و درمانده شود و خردش مبهوت گردد و گوشش از كار باز ماند و انديشهاش سرگردان شود.) امر خداوند عبارت از فرمان قدرت اوست، و معناي امره قضاء اين است كه فرمانش روان و غير قابل برگشت است، و اين كه امر او حكمت است يعني بر وفق حكمت الهي و بر طبق نظام اكمل است، رضاي خداوند به علم او نسبت به طاعت عبد برگشت دارد كه مطابق اوامر و نواهي او انجام گرفته باشد. فرموده است: يقضي بعلم. اين سخن اعاده معناي جمله: امره قضاء و حكمه ميباشد و به منزله تفسيري بر آن است. فرموده است: و يعفو بحلم. عفو عبارت از خشنودي خداوند از اطاعت و فرمانبرداري بندهاي است كه پيش از اين آلوده به گناه شده باشد و آن هنگامي صدق دارد كه عفوكننده قادر بر عقاب و كيفر است، و اگر گذشت ناشي از عجز و ناتواني باشد به آن عفو گفته نميشود، از اين رو
فرموده است: يعفو بحلم. پس از اين امام (ع) خداوند را مورد خطاب قرار داده و نعمتهاي او را سپاس گفته، و او را بر خوشيها و ناخوشيهايي كه ميدهد ستوده است، و اين جمله اخير بيان ستايش او در همه احوال است اعم از اين كه بستاند و ببخشد، و عافيت دهد و گرفتار سازد، سپس به كيفيت حمد و سپاس خود ميپردازد كه آن حمدي است كه خداوند را هر چه بيشتر خشنود گرداند و در نزد او محبوبترين و بهترين سپاس باشد، يعني مناسبترين سپاسي كه سزاوار و شايسته مقام عظمت اوست. پس از آن به كميت و مقدار اين سپاس اشاره ميكند كه آن حمدي است كه از بسياري، همه آنچه را آفريده پر كند و تا آن جا كه بخواهد برسد، بعد از آن غايت و نهايت اين حمد را بيان ميكند كه او را آن چنان سپاسي ميگويد كه از او محجوب نبوده و در نزد او قاصر نباشد، سپس به اعتبار ماهيت اين حمد ميفرمايد سپاسي كه عدد آن پايان نگيرد و مدت آن فناء نپذيرد. بيترديد در برخي از موارد كه اين جا از آن جمله است تفضيل در گفتار شيرينتر و در نفوس نافذتر و موثرتر است همچنان كه در برخي از جاها اجمال و اختصار سودمندتر و بليغتر ميباشد. پس از اين امام (ع) عجز و ناتواني انسان را ادراك كنه عظمت باري تعالي
يادآوري، و شناختي را كه انسان ميتواند از خداوند داشته باشد و در امكان اوست گوشزد ميكند، درباره حدود اين شناخت بايد گفت معرفت انسان نسبت به خالق يا از طريق شناخت صفات حقيقي خداوند است و يا به اعتبار صفات سلبي و يا اوصاف اضافي اوست. بيان امام (ع) به همگي اين صفات سه گانه اشاره دارد، اين كه فرموده است حق تعالي حي قيوم است اشاره به صفات حقيقي او كرده است، زيرا چنان كه ميدانيم اين دو صفت مستلزم وجود است، زيرا هر زندهاي موجود است، اما قيوم عبارت از موجودي است كه قائم به ذات خويش و بر پا دارنده وجود غير است و هر موجودي كه قائم به ذات خويشتن باشد واجب الوجود است، اين كه خداوند را چرت و خواب دست نميدهد و ديده عقل و چشم دل از ديدار او عاجز و چشمها از مشاهده او ناتوان است اشاره به صفات سلبيه خداوند دارد و اين كه او چشمها را ميبيند و كردار آدميان را ميشمارد و زمام آفريدگان را به دست قدرت خود دارد، يعني قدرتش محيط بر آفريدگان است، اشاره به صفات اضافي خداوند دارد. سپس امام (ع) آنچه را از مظاهر قدرت حق تعالي درك كرده و بر شمرده، در مقايسه با آنچه از غظمت ملكوت او درك نكرده و ندانسته است ناچيز ميشمارد، ما در جمله ما
الذي استفهاميه و براي تحقير چيزي است كه از آن دانسته ميشود و ما در جمله بعدي: و ما تغيب عنامنه به معناي الذي است و بنابراين كه مبتد است محل آن رفع و خبر آن اعظم ميباشد، و واو در اين جمله براي حال است. پس از اين امام (ع) نظر ميدهد كه اگر كسي دل را از غير خدا فارغ سازد و همگي انديشهاش را به كار گيرد براي اين گونه كه به كنه معرفت باري تعالي برسد و كيفيت نظام جهان بالا و اين جهان را بداند همه آلات و اسبابي را كه براي وصول به اين مقصود به كار گرفته خسته و درمانده شده و از ادراك آنچه از آنها خواسته است مقهور و ناتوان باز خواهد گشت. و ما پيش از اين بارها به براهين اين مطالب اشاره كردهايم. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 510]
از اين خطبه است: مدخول: شبههناك و مشكوك، ضمار: وعدهاي كه اميدي به آن نيست. معلول: ناخالص، (او گمان ميبرد به خدا اميداوار است، به خداوند بزرگ، سوگند دروغ ميگويد، چگونه است كه اميدواري او در عملش نمايان نيست، زيرا هر كس اميدي دارد اميد او از كردارش دانسته ميشود، جز اميد به خدا، چون اميد به او خالص نيست، و هر ترسي محقق است جز ترس از خدا، چون بيم از خداوند راست و بيغش نيست، اميدهاي بزرگ را از خدا دارند و در كارهاي كوچك به بندگان اميد ميبندند اما در برابر خداوند آن چنان نيستند كه در برابر بنده اويند، چه شده است كه از آنچه در مورد بندگان خدا انجام ميگردد نسبت به خداوند بزرگ كوتاهي ميشود؟ آيا بيم داري كه در اميد به خدا دروغگو باشي يا اين كه او را سزاوار اميد نميداني، همچنين اگر او از يكي از بندگان خدا بيمناك شود به گونهاي رفتار ميكند كه با خداوند چنين رفتار نميكند براي اين كه ترس از بندگانش را نقد و موجود، و ترس از او را نسيه و وعده ميداند، آري كسي كه دنيا در نظرش سترگ و موقعيت آن در دلش بزرگ باشد آن را بر خدا برگزيده و از خدا ميبرد و بنده دنيا ميشود. اين گفتار در زمينه نكوهش كسان
ي است كه ادعا ميكنند اميد خود را به خدا بستهاند ليكن در اين راه به عمل نميپردازند، و مبتني بر هشدار به اينهاست كه اميد آنان خالص نميباشد و با دروغ شمردن ادعاي آنها كوتاهي و قصور آنان را در عمل بيان ميكند: فرموده است: يدعي بزعمه انه يرجو الله. يعني او به گمان خويش ادعا ميكند كه به خدا اميدوار است، اين جمله صورت مدعاست كه ممكن است حاليه يا مقاليه باشد يعني حال و يا گفتار او بيانگر آن باشد. فرموده است: كذب و العظيم. اين جمله در رد ادعاي مذكور است كه با سوگند به خداوند تاكيد شده است. اين كه لفظ جلاله را نياورده و عظيم فرموده براي اين است كه در اين جا ذكر عظمت با رجا و اميدواري مناسبتر است. فرموده است: ما باله … تا عرف رجاه في عمله. اين عبارت در واقع قياسي است از شكل دوم كه نتيجه ميدهد اين مدعي اميد به خدا نبسته است و اميدوار به او نيست، منظور آن حضرت از رجا اميد كامل است كه انسان به خاطر آن به كار و كوشش ميپردازد، و به همين سبب اميد به خدا را استثناء كرده و الا رجاء الله گفته و علت آن را مشوب بودن آن ذكر كرده و اعلام فرموده كه اين گونه اميدها صحيح و خالص نيست، و به دليل آن اين است كه هر كس درباره امري ب
ه صاحب قدرتي يا جز آن دل بندد و به او چشم اميد داشته باشد با همه نيرو به خدمت او ميپردازد، و در كسب رضا و خشنودي او سعي بليغ به جا ميآورد و به اندازهاي كه به او اميد و اخلاص دارد براي او كار و كوشش ميكند در حالي كه ملاحظه ميشود كساني كه ادعا ميكنند اميد خود را به خدا بستهاند در راه او به سعي و تلاش نميپردازند، و اين كوتاهي در عمل و تقصير در انجام وظايف ديني نشانه اين است كه اميد آنها به خداوند ناب و خالص نيست و نيز اين كه فرموده است هر ترسي قطعي و محقق است جز ترس از خدا كه استوار و واقعي نيست براي نكوهش شنوندگان است كه با كوتاهي در اعمال ديني و وظايف الهي به خدا اميدوارند و تقدير استثناي اول با مستثنامنه آن اين است كه: اميد هر اميدواري در چگونگي عمل او شناخته، و درجه اخلاص او درباره اميدي كه دارد دانسته ميشود جز اميد به خدا كه پاكيزه و خالص نيست، جمله مذكور به صورت كل رجا الا رجاء الله فانه مدخول نيز روايت شده است، و تقدير آن كل رجاء محقق او خالص الا … ميباشد تا كلي مزبور با جمله كل خوف محقق مطابقت كند، زيرا ذكر محقق در جمله اخير دليل اضمار اين كلمه در جمله اول و مفسر آن است. فرموده است: يرجو الله
في الكبير … تا يعطي الرب. اين عبارت در حكم قياس ضمير است كه صغراي آن جمله يرجو العباد في الصغير ميباشد و كبراي مقدر اين است كه هر كس اين چنين باشد شايسته است نسبت به پروردگار خود با اميدهاي بزرگي كه به او دارد كوشاتر و رفتارش از آنچه با مخلوق كه بندگان اويند دارد بالاتر و خاضعانهتر باشد، و صغرا در اين قياس مسلم است، زيرا آنچه مشهود و محسوس است اين است كه تلاش و كوشش مردم در قبال اميدها و درخواستهايي كه از يكديگر دارند خيلي بيشتر و جديتر از سعي و كوششي است كه در برابر آرزوهاي خود از خداوند متعال انجام ميدهند، و در مورد كبرا نيز فطرت و سرشت انسان حكم ميكند در برابر كسي كه بزرگترين مرجع اميد است، آنچه را از نظر كميت و كيفيت در خور مقام اوست وسيله قرار داده و به كار بسته شود. فرموده است: فيعطي العبد ما لا يعطي الرب. اين جمله ناقض كبر است يعني اهميتي كه به بنده خدا ميدهد بيش از اهميتي است كه براي پروردگار خويش قائل ميشود. فرموده است: فما بال الله … تا لعباده. اين سخن در توبيخ و نكوهش كساني است كه به گونهاي كه ذكر شد به خلاف وظايف بندگي خود نسبت به پرودگار رفتار ميكنند. فرموده است: اتخاف … تا موضعا. اي
ن گفتار مبتني است بر پرسش از علت آنچه درباره اميدواري انسان به خلق و خالق ذكر شد، و چگونگي عمل و رفتار انسان نسبت به كسي كه به او اميدوار است، پرسش مذكور بر سبيل انكار و در سرزنش و سركوب كسي است كه ادعا كند علت اين امر يكي از دو مورد مذكور است، و اين دو يكي بيم از اين كه ممكن است اميد او به خدا بيجا و نادرست باشد، ديگري اين گمان كند كه خداوند شايستگي آن را ندارد كه به او اميد بندد، اما مورد اول اشتباهي بزرگ و ناشي از كوتاهي در شناخت پروردگار متعال است و مورد دوم كفر آشكار است، اين كه امام (ع) به ذكر اين دو علت اكتفاء فرموده براي اين است كه منشاء نوميدي مردم از يكديگر و يا ضعف اميد آنها چنانچه مشهور است همين دو علت است، و بديهي است اين دو امر در مورد پروردگار منتفي است زيرا او بينياز مطلق است و هيچگونه بخل و منعي از طرف او وجود ندارد، و اگر بنده استعداد اميد به او را داشته باشد، و بر اساس اميدي كه به خدا دارد كار كند، و خواستار افاضه جود و بخشش الهي و برآوردن آروزي خود باشد، اميدش بيجا نبوده و به خطا نرفته است چه او مرجع تمام اميدها و برآورنده آرزوهاست. فرموده است: و كذلك ان هو خاف … تا يعطي ربه. اين عبارت
قياس ضمير استثنايي است كه قصور خوب بيم دارندگان از خداوند را در مقايسه با ترس از برخي بندگان او بيان ميكند. ضمير در واژه عبيده به الله و در خوفه به خائف، و يا به عبد باز ميگردد، ملازمه در اين قضيه شرطيه روشن است، و كبراي اين قياس استثناي عين مقدم است به نحوي كه عين تالي مذكور را نتيجه دهد. فرموده است: فجعل … تا وعدا. اين سخن نيز سرزنش و سركوبي است بر كسي كه مشمول اين اعتراض و مورد اين استدلال است، زيرا اين زشتي و رسوايي است كه كسي ترس از فردي مانند خودش را نقد و موجود دانسته، و ترس از پروردگارش را وعده و نسيه بداند. فرموده است: و كذلك من عظمت الدنيا … تا آخر. اين سخنان در بيان علت اين است كه چرا مردم زندگي دنيا را بر ثوابهايي كه خداوند وعده فرموده ترجيح ميدهند و از هر چه غير دنياست ميبرند و خود را بنده آن ميسازند. بديهي است عظيم جلوهگر شدن دنيا در نظر انسان جزيي از علت قريب اين امر است و تمام علت آن، حقير شمردن وعدههاي آخرت در مقايسه با لذات دنياست و نيز آنچه باعث اين علت است تمايل انسان به بهرهگيري كامل از لذات دنياست كه حقيقت دارد و موجود است، و عدم حضور لذاتي است كه وعده داده شده و انسان از آنها
برحسب تعريف و توصيف، تصوري ضعيف دارد، و آنچه از آن در ذهن انسان ميباشد اين است كه چيزهايي كه در آخرت وعده داده شده شبيه لذاتي است كه انسان هم اكنون در دسترس خود دارد، از اين رو لذتهاي گذراي دنيا در نظر آنها بزرگتر و در دلهاي آنها راسختر است و در نتيجه دنيا را برميگزينند و از غير آن ميبرند، و خود را بنده آن ميگردانند.
[صفحه 511]
روش پيامبر خدا (ص) در تاسي جستن و پيروي كردن براي تو كافي است، و رفتار او دليل بر زشتي و نقص دنيا و بسياري رسواييها و بديهاي آن ميباشد، زيرا دنيا بكلي از او گرفته شد، و از همه سو براي ديگران مهيا گرديد، او از اين كه از پستان دنيا شير نوشد ممنوع، و از زيب و زيور آن، بر كنار شد. و اگر بخواهي روش دومين پيامبر خدا يعني موسي كليم الله را كه درود خدا بر او باد براي تو بگويم در آن هنگامي كه ميگفت: (رب اني لما انزلت الي من خير فقير) به خدا سوگند او جز گرده ناني كه آن را بخورد از خداوند نخواست، زيرا او گياه زمين را ميخورد، و از بسياري لاغري و فرو ريختن گوشت بدنش سبزي گياه از پشت پرده شكمش ديده ميشد. و چنانچه بخواهي روش سومين پيامبر را برايت بازگو كنم، يعني داود (ع) كه درود خدا بر او باد، داراي مزامير و قاري بهشتيان، او به دست خويش از ليف خرما زنبيلها ميبافت و به همنشينان خود ميگفت كدام يك از شما اينها را برايم ميفروشد؟ وي از بهاي آنها گرده نان جوي فراهم ميكرد و ميخورد. و اگر بخواهي درباره عيسي بن مريم عليهالسلام سخن بگويم، او سنگ را بالش خود قرار ميداد و جامه زبر ميپوشيد و طعام خشن ميخورد و
نان خورش او گرسنگي بود، چراغ شبش مهتاب، و سرپناهش در زمستان خاوران و باختران (اين طرف و آن طرف) زمين بود، ميوه و سبزي خوشبوي او گياهي بود كه از زمين براي چهار پايان ميروييد. او نه همسري داشت كه وي را شيفته خود كند و نه فرزندي كه او را دچار اندوه سازد، و نه مالي كه او را به خود مشغول گرداند و نه طمعي كه وي را به خواري افكند، پاهايش مركب او و دستهايش خدمتكار وي بود. هدف از اين توبيخ و نكوهش رهانيدن مردم از دنيا، و ايجاد رغبت در آنهاست نسبت به آنچه خداوند وعده داده است و به همين مناسبت در پي اين سخنان به ذكر احوال پيامبر گرامي (ص) و ديگر پيامبران كه پيشوايان بشرند و دنيا را ترك و از آن اعراض كردهاند پرداخته است، زيرا آنها براي كاملترين نمونهاند چنان كه خداوند متعال فرموده است: (لقد كان لكم في رسول الله اسوه حسنه) همچنين روش آنها دليل كامل بر زشتي و نقص دنيا و بسياري بديها و رسواييهاي آن است، اين كه فرموده است: اذ قبضت عنه اطرافها تا جمله: و خادمه يداه اشاره به چگونگي دلايل حقارت و پستي دنياست، قبض اطراف كنايه از اين است كه خداوند دنيا را بكلي از پيامبر (ص) به دور داشت و چون آماده براي آن نشده بود آن را نپذير
فت، و وطئت لغيره اكنافها اشاره است به اين كه خداوند دنيا را براي مردمي غير از او رام و هموار ساخته مانند پادشاهان، واژه فطم (از شير بريدن) را به مناسبت بريدن آن حضرت از دنيا استعاره فرموده، همچنين واژه رضاع را استعاره آورده، بدين مناسبت كه دنيا شبيه مادر و او به منزله فرزند آن است، وجه مشابهت روشن است. اين كه فرموده است: و الله ما ساله الا خبزا يعني به خدا سوگند جز گرده ناني از او درخواست نكرد. تفسير آيهاي است كه در خطبه ذكر شده است، و مفسران نيز همين را در تفسير آيه مزبور نقل كردهاند، صفاق بطن پوست زيرين شكم است و شفيف نازكي آن است كه مانع مشاهده آنچه در پشت آن قرار دارد نيست، تشذب لحم عبارت از تفرق و پراكندگي گوشت است، واژه مزامير براي صوت داوود (ع) و لفظ ادام (نانخورش) براي گرسنگي و كلمه سراج (چراغ) براي ماه و ظلال (سايه) براي مشارق و مغارب زمين، و فاكهه و ريحان براي رستنيهاي زمين، و دابه (چهارپا) براي پاها و واژه خادم (خدمتكار) را براي دستها استعاره آورده است، وجه مناسبت در استعاره نخستين مشترك بودن آواز داوود (ع) با نغمه مزمار (قره ني) است و اين آلتي است كه با دميدن در آن نواخته ميشود، نقل شده هنگامي
كه داوود (ع) در محراب عبادت مزامير ميخواند وحوش و پرندگان بر او گرد ميآمدند تا از لذت آواي خوش و نغمه دلكش او بهرهمند شوند، مناسبت استعاره دوم اين است كه همانگونه كه نانخورش موجب قوام بدن است گرسنگي مايه قوام او بود، و مناسبت استعاره سوم مشاركت ماه و چراغ در دادن روشنايي است، وجه مشابهت استعاره چهارم اين است كه او همچنان كه از گرما به سايه پناه ميبرد از سرما نيز به مشارق و مغارب زمين يعني از اين سو و آن سوي زمين رو ميآورد، مناسبت استعاره پنجم اين كه استفاده از رستنيهاي زمين براي ذائقه و شامه او همانگواريي و خوشبويي را داشت كه ميوهها و گلها براي ديگران گوارايي و لذت دارد، وجه استعاره ششم و هفتم اين است كه از پاها و دستهايش همان فايده را ميبرد كه از مركب و خدمتكار سود برده ميشود. باري چگونگي احوال پيامبران مذكور عليهمالسلام و درجه زهد و اعراض آنها از دنيا و بطور كلي اكتفاي آنها به پايينترين حد ضرورت در طعام و لباس از اموري است كه معلوم و از طريق تواتر روشن است، اما اين كه گفته شده داوود (ع) قاري بهشتيان است چنان كه در اخبار نيز وارد شده است براي اين است كه هر امر نيكويي در عرف مردم، به بهشت نسبت دا
ده ميشود، يا به اين مناسبت است كه آواز داوود (ع) به همه خوبي و زيبايي كه داشت انسان را به سوي بهشت جذب و به خدا دعوت ميكرد.
[صفحه 510]
قضم: خودرن به كرانه دهان، هضيم: كسي كه بر اثر كم خوردن شكمش فرو رفته باشد، مقتص: پيگير، محاده: دشمني، رياش: آرايش، از پيامبر پاك و پاكيزه خود كه درود خدا بر او و خاندانش باد پيروي كن، زيرا او نمونه است براي كسي كه بخواهد تاسي كند، و انتسابي شايسته است براي كسي كه به پيامبر او اقتداء كند، و به دنبال او گام بردارد. او لقمه دنيا را با اطراف دندان ميخورد (نه به پري دهان)، و به دنيا توجهي نداشت. از همه مردم دنيا بيشتر پهلويش از آن تهي، و شكمش از همگان گرسنهتر بود، دنيا به او پيشنهاد شد ليكن از پذيرفتن آن خودداري كرد، او آن چيزي را كه خداوند دشمن داشته، دانست و دشمن داشت، و آنچه را خداوند حقير شمرده او نيز حقير شمرد، و چيزي را كه خداوند خرد و كوچك دانسته او نيز خرد و ناچيز ميدانست. و اگر در ما جز دوستي آنچه را خدا و پيامبرش دشمن داشته و بزرگداشت آنچه را كه خداوند كوچك و حقير شمرده چيز ديگري نبود براي دشمني با خدا و مخالفت با دستور او كافي بود. پيامبر (ص) بر روي زمين طعام ميخورد و مانند بردگان مينشست، و به دست خود بر كفش و جامهاش وصله ميزد، بر الاغ برهنه سوار ميشد، و يكي را هم در پشت سر
خود سوار ميكرد، پردهاي بر در اطاقش آويخته ديد كه در آن تصويرهايي بود، به يكي از همسرانش فرمود: اي زن! اين را از نظر من پنهان كن، زيرا هنگامي كه به آن مينگرم به ياد زيب و زيور دنيا ميافتم، او با تمام قلب خويش از دنيا روگردانيد و ياد آن را از خود دور ساخت، و دوست داشت كه آرايشهاي دنيا از نظرش ناپديد باشد، مبادا از آن جامه فاخري برگيرد، يا دنيا از نظرش ناپديد باشد، مبادا از آن جامه فاخري برگيرد، يا دنيا را جاي آرميدن بشمارد، و اميد درنگ در آن داشته باشد، لذا آن را از جان خويش بكلي بيرون راند، و از دل خود دور ساخت و از جلو چشمش پنهان گردانيد، آري چنين است كسي كه چيزي را دشمن ميدارد از اين كه به آن نظر كند و نام آن نزد او برده شود نيز بيزار است. امام (ع) پس از بيان حال پيامبران مذكور (ع) تذكر ميدهد كه به پيامبر گرامي (ص) خويش تاسي جويند، زيرا همگي پيامبران مامور بودند بطور مطلق به رسول اكرم (ص) اقتدا و از او پيروي كنند، و براي كسي كه بخواهد به او تاسي كند همه نمونههاي كمال در وجود مقدس آن حضرت موجود است، دليل ديگر اين كه زمان او نسبت به ادوار پيامبران گذشته به ما نزديكتر است. امام (ع) براي تحريك و تشويق مر
دم در تاسي به رسول گرامي (ص) گوشزد ميكند كه كساني كه از آن بزرگوار پيروي و راه او را دنبال ميكنند نزد خداوند متعال محبوبترين بندگانند و اين به دليل گفتار خداوند ميباشد كه فرموده است: قل ان كنتم تحبون الله فاتبعوني يحببكم الله. پس از اين امام (ع) به بيان حال پيامبر گرامي (ص) كه دنيا را ترك و از آن به مقدار ضرورت بسنده كرده بود ميپردازد تا روشن كند كه چگونه بايد به روش آن حضرت تاسي جست، ذكر واژه قضم اشاره به همين معناست و جمله و لم يعرها طرفا كنايه از عدم التفات و توجه آن حضرت به دنياست، و عبارت اخمصهم بطنا بيانگر اين است كه شكم و پهلوي آن بزرگوار از همه كس گرسنهتر و تهيتر و توجه او به خوردنيها و آشاميدنيها از همه كمتر بود. از آن حضرت روايت شده است هنگامي كه گرسنگي او سخت ميشد سنگي بر شكم خود ميبستد و آن را مشبع يا سير كننده ميناميد با اين كه در اين موقع بخش بزرگي از دنيا را در زير فرمان خود داشت. همچنين روايت شده است كه خاندان پيامبر (ع) هرگز به اندازهاي كه سير شوند گوشت نخوردند، و فاطمه و همسر و فرزندانش (ع) روزه ميگرفتند و چند گرده نان جو براي افطار خود آماده ميكردند و بسا اتفاق ميافتاد كه آنها
را به گدايان ميدادند و خود گرسنه ميماندند، در اين باره نقل شده كه سه شب پياپي اين كار را كردند و در اين سه روز گرسنه ماندند و همين امر سبب نزول سوره هل اتي در حق آنان گرديد، چنان كه در تفاسير مشهور است، اما در باره اين كه فرموده است دنيا به پيامبر گرامي (ص) عرضه شد و آن را نپذيرفت از رسول اكرم (ص) روايت شده كه فرموده است: (گنجهاي زمين به من عرضه، و كليد خزانههاي آن به من پيشنهاد شد من آنها را ناخوش داشتم و سراي آخرت را برگزيدم.) فرموده است: و علم ان الله ابغض شيا … تا فصغر. معناي اين كه خداوند دنيا را دشمن ميدارد اين است كه نميخواهد آن را سراي اقامت دوستانش قرار دهد، و ممكن است اشاره باشد به اين كه ايجاد دنيا غرض بالعرض است و مقصود بالذات نيست، و همچنين كوچك شمردن آن باشد در مقايسه با آنچه خداوند براي بندگانش در آخرت آماده فرموده است، و پس از ذكر اين مطلب كه دنيا مبغوض خداوند بوده و آن را كوچك و حقير شمرده است با ذكر جمله متعرضهاي كه صورت قياس دارد، مردم را از دوستي دنيا برحذر داشته است، صورت قياس اين است: كمترين عيبي كه در ما وجود دارد دوستي چيزي است كه خداوند آن را دشمن داشته، و تعظيم چيزي است كه خدا
وند آن را كوچك شمرده است، و هر محبت و تعظيمي بدين گونه باشد در مخالفت با خدا و سرباز زدن از اوامر او كفايت ميكند، نتيجه ميدهد كه اين كمترين عيب ما در مخالفت با خدا و دشمني با او كافي است، پس از اين امام (ع) دوباره به ذكر اوصاف رسول اكرم (ص) درباره ترك دنيا و تحمل سختيهاي آن پرداخته است. فرموده است: و لقد كان (ص) ياكل علي الارض و يجلس جلسه البعيد. از پيامبر گرامي (ص) روايت شده كه فرموده است: جز اين نيست كه من بندهاي هستم همچون بندگان ميخورم و مانند بندگان مينشينم غرض از اين، اظهار فروتني و تواضع در برابر خداوند است، و به همين منظور بود كه آن حضرت نعلين و جامهاش را به دست خويش وصله ميزد، و بر الاغ برهنه سوار ميشد و يكي را نيز با خود رديف ميكرد، اما اين كه دستور داد تصاوير را از نظر او دور سازند براي محافظت از وسوسههاي شيطان بوده است، چنان كه پيامبران (ع) ديگر نيز كه نفس بدكنش اماره را شكسته و شياطين خود را سركوب كردهاند خود را محتاج ميديدهاند كه پيوسته مواظب احوال خويش بوده و در تمام لحظهها و دقايق نفس خود را زير نظر و مراقبت داشته باشند، زيرا نفس اماره همچون دزد حليهگري است كه پيوسته در كمين نف
س مطمئنه است و هر گاه از قيد و بند رها و از سركوبي آن غفلت شود، و از آن پرهيز به عمل نيايد به حالت اوليه خود باز ميگردد و قدرت و غلبه خود را از سر ميگيرد. فرموده است: فاعرض عن الدنيا … تا و ان يذكر عنده. اين سخن اشاره به زهد حقيقي است كه عبارت از حذف همگي موانع نفساني از ساحت نفس انساني است و آنچه پيش از اين دو اوصاف آن حضرت فرموده بيان مراتب ظاهري زهد اوست كه عبارت از رفع موانع خارجي در قبال آن است.
[صفحه 511]
اغرب: دوري گزيد، مدرعه: لباس بلند كه جلوش شكافته باشد، در روش زندگي پيامبر خدا كه درود خداوند بر او و خاندانش باد چيزهايي است كه تو را به زشتيهاي دنيا و عيبهاي آن آگاه ميسازد، زيرا او با بستگان خود در دنيا گرسته به سر برد و با همه تقربي كه در پيشگاه خداوند داشت زيب و زيور دنيا از او به دور داشته شد، بنابراين ببننده بايد با چشم خرد بنگرد كه آيا خداوند با اين كار محمد (ص) را گرامي داشته و يا خوار ساخته است، اگر بگويد خوار كرده است دروغ گفته و به خداوند بزرگ سوگند دست به بهتان بزرگي زده است، و اگر بگويد او را گرامي داشته بايد بداند خداوند آن ديگري را خوار داشته كه دنيا را براي او فراخ و گسترده ساخته، زيرا آن را از مقربترين كسان به درگاهش دريغ داشته است، بنابراين كسي كه ميخواهد تاسي جويد بايد از پيامبر خود پيروي كند، و در پي او گام بردارد، و به هر جا او وارد شده به آنجا درآيد، و اگر چنين نكند از هلاكت ايمن نخواهد بود، زيرا خداوند محمد (ص) را نشانه قيامت و مژده دهنده بهشت و بيم دهنده عقوبتها و كيفرها قرار داده است. آري او با شكم گرسنه از دنيا رفت و با قلبي سليم به ديار آخرت وارد شد، او تا آن گاه
كه به سراي باقي شتافت و دعوت پروردگارش را اجانت كرد سنگي بر روي سنگي ننهاد، چه بزرگ است منت خدا بر ما كه نعمت وجود چنين رهبري را به ما عطا فرمود تا از او پيروي كنيم، و به دنبال چنين پيشوايي گام برداريم، به خدا سوگند من به اين جبه خود آن قدر وصله زدم كه ديگر از وصله زننده آن شرم كردم، كسي به من گفت: ديگر اين لباس كهنه را از خود دور نميكني؟ گفتم از من دور شو كه: عند الصباح يحمد القوم السري). پس از اين امام (ع) آنچه را در مقدمه پيش دليل پستي و پليدي دنيا ذكر كرده بود يادآوري، و دوباره به شرح گرسنگي پيامبر گرامي (ص) و خواص اهل بيت او اشاره ميكند كه با همه عظمت قرب او به خدا و بلندي مقامش در پيشگاه الهي، خداوند دنيا را از او دور و بر كنار داشت. سپس امام (ع) با گفتار خود كه فرموده است: فلينظر ناظر … تا اقرب الناس اليه استدلال ميكند، و بيان او قياس شرطي متصلي است كه مقدم آن قضيهاي است حمليه و تالي آن قضيه شرطيه منفصلهاي است كه خلاصه آن به شرح زير است: اين كه محمد (ص) با همه قرب منزلت او نزد خداوند، خود و خواص اهل بيت او گرسنه ميماندند و خداوند او را زيب و زيور دنيا بر كنار داشته بود، اين رفتار خداوند نسبت به
پيامبر (ص) از دو حال بيرون نيست: يا براي اكرام و گراميداشت او و يا به منظور اهانت و خوار كردن اوست، بطلان توجيه دوم آشكار است، زيرا ثابت و قطعي است كه پيامبر گرامي (ص) اخص خواص الهي است، و بديهي است كمترين و نادانترين پادشاهان در دنيا هرگز به كسي كه در زمره خاصان او ميباشد و مطيع و فرمانبردار اوست اهانت روا نميدارد، چگونه ممكن است جبار جبابره و مالك دنيا و آخرت و حكيمترين حكيمان و مهربانترين مهربانان در حق اخص خواص و فرمانبردارترين بندگان خود توهين روا بدارد، و چون بطلان اين سخن روشن است امام (ع) به تكذيب گوينده آن اكتفاء كرده و به سوگند به خدا آن را موكد داشته است، اما درباره توجيه نخست كه خداوند با اين رفتار، پيامبر (ص) خود را گرامي داشته است روشن است كه وقتي عدم چيزي كرامت و كمال باشد وجود آن اهانت و نقصان است، بنابراين وجود دنيا در دست غير او، و بر كناري او از آن با همه قرب منزلت، نشانه توهين غير اوست، و اين استدلال، حقارت و پستي دنيا را اثبات، و خردمند را وادار ميكند كه از آن بيزار گردد، امام (ع) پس از بيان طرق تاسي در تاكيد آنچه پيش از اين در اين باره فرموده است دستور ميدهد كه به پيامبر گرامي (ص)
اقتداء كنند، و روش او را در بياعتنايي به دنيا سرمشق خود قرار دهند، فعل فتاسي متاس، امر به صورت خبر است و علاوه بر اين هشدار است بر اين كه ميل به دنيا باعث وقوع در هلاكت است، و كسي كه در دنيا از روش آن حضرت پيروي نكند و با رغبت به برخي از پديدههاي آن، راه خلاف پويد از افتادن در ورطه هلاكت ايمن نيست، زيرا ميدانيم دوستي دنيا ريشه تمام گناهان است و همين خطا و گناه است كه انسان را از درجات نعيم به دركات حجيم ميكشاند. فرموده است: فان الله جعل محمدا (ص) … تا داعي ربه. اين سخن استدلالي است بر اين كه فرموده است: والا فلا يامن الهلكه. توضيح مطلب اين كه خداوند متعال پيامبر گرامي (ص) را نشانه قيامت و علامت نزديكي آن و مژده دهنده بهشت و بيم دهنده عذاب قرار داده و او را بر احوال آخرت آگاه ساخته است، سپس پيامبر (ص) با شيوهاي كه بيان شد و گوياي نفرت و دشمني آن حضرت با دنيا و پرهيز او از آن است عمرش را گذرانيد و از جهان رفت، و بيگمان اگر رغبت و اعتماد به دنيا، و اتخاذ رويهاي خلاف اين شيوه، موجب هلاكت ابدي نبود، پيامبر خدا (ص) از دنيا دوري نميگزيد و از آن بيزاري نميجست، ليكن او از آن دوري جست چون گرايش بدان موجب هلا
كت و نابودي بود، بنابراين تاسي به پيامبر گرامي (ص) در پشت پا زدن به دنيا واجب است و كسي كه به آن بزرگوار در اين باره اقتداء نكند مصون از هلاكت نيست. در برخي از نسخهها واژه علماء به كسر عين روايت شده است، كه در اين صورت مجازا از باب اطلاق نام مسبب بر سبب به كار رفته است، زيرا پيامبر اكرم (ص) سبب حصول علم و يقين به وقوع قيامت است. اين كه فرموده است: رسول گرامي (ص) سنگي بر روي سنگي ننهاد كنايه از اين است كه بنايي برپا نساخت. پس از اين امام (ع) به عظمت منتي كه خداوند به سبب نعمت وجود پيامبر اكرم (ص) بر مردم نهاده، و او را مقتداء و رهبر خلايق قرار داده تا از او پيروي كنند و در پي او گام بردارند اشاره ميكند و آن را بزرگ ميشمارد، و در دنبال اين مطلب برخي از احوال خود را كه درباره ترك دنيا و اعراض از لذات آن به پيامبر گرامي (ص) تاسي جسته است ذكر ميكند تا آن جا كه به قباي خود آن قدر وصله زده كه ديگر از وصله زننده آن شرم ميكند، و آن را دور نميافكني؟ ذكر كرده و پاسخ زيبايي را كه به اين گوينده داده نقل كرده است. فرموده است: فعند الصباح يحمد القوم السري. اين مثل براي كسي آورده ميشود كه رنج كشيده تا به آسايش برسد،
زيرا اصل مثل درباره كساني است كه شب را نياسوده و راه پيمودهاند و تنها هنگامي كه بامداد شود و به نزديك منزلگاه برسند مورد ستايش قوم قرار ميگيرند، در اين جا منظور از صباح يا بامداد زماني است كه روح از بدن جدا شود، و يا به سبب پيروي كامل از تربيتها و رياضتهايي كه ذكر شد و تابش انوار جهان بالا بر او، و اتصالش با ملا اعلا، بكلي از دنيا روي گرداند كه در اين هنگام بردباري او در برابر ناملايمات، و پشت پا زدن او به لذات، و تحمل سختيها و تلخيهاي دنيا عاقبتي محمود و فرجامي پسنديده دارد، و مطابقت اين مثل با اين معنا روشن و جايگزين بيان آن است. نقل شده است كه از آن حضرت پرسش شد چرا بر جامه خود وصله ميزني، فرمود: با اين كار دل، خاشع و فروتن ميشود و مومنان از اين كار پيروي ميكنند، از جمله رواياتي كه درباره زهد آن حضرت نقل شده، روايت احمد بن حنبل در مسندش از ابيالنور حوام ساكن كوفه است كه گفته است: علي بن ابيطالب (ع) به همراه غلام خود به بازار نزد من آمد و اين به هنگام خلافت او بود، دو پيراهن از من خريد، و به غلام خود گفت: هر كدام را ميخواهي برگزين غلام يكي را برگزيد، و ديگري را علي (ع) برداشت و پوشيد، و چون آستين جا
مه براي دستش بلند بود، به غلام فرمود: زيادي آستين را ببر، غلام چنين كرد، سپس سر آستينها را دوخت و رفت. همچنين احمد بن حنبل روايت كرده است كه هنگامي كه عثمان كساني را نزد علي (ع) فرستاد، ديدند آن حضرت عبايي بر تن كرده و بند عقالي به دور آن پيچيده و مشغول روغن مالي شتر خويش ميباشد، اخباري كه درباره زهد آن حضرت رسيده بسيار است. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 528]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: اسره: خانواده، متهدله: آويزان، طيبه: نام شهر مدينه است كه پيامبر خدا (ص) آن را بدان ناميد است و پيش از آن يثرب نام داشته است و نقل شده كه يزيد بن معاويه مدينه را خيبه (نوميدي) نام نهاده بود. تلافيت الشيء: آن چيز را جبران و اصلاح كردم. كبوه: لغزش، وبيل: نابودكننده، (او را با نوري روشني بخش، و برهاني آشكار، و راهي نمايان، و كتابي رهنما برانگيخت، خاندانش بهترين خاندان، و تبارش خوبترين تبار بود، شاخههاي شجره وجودش موزون، و ثمرات آن در دسترس همگان است، زادگاهش مكه و هجرتش به مدينه بود، در اين شهر نامش بلند گرديد، و آوازه دعوتش گسترش يافت، خداوند او را با دليلي كافي و رهنمودي شفاءبخش و دعوتي سازنده فرستاد، به وسيله او آيينهاي ناشناخته را آشكار، و بدعتهاي فاسد را ريشه كن ساخت، و احكامي را كه برقرار فرموده به وسيله او براي ما بيان داشت، پس كسي كه ديني جز اسلام بخواهد بدبختي او مسلم و چارهاش منقطع، و سقوط او سخت و شديد خواهد بود، و بازگشت او به سوي اندوهي دراز و عذابي دردناك است. به خدا توكل ميكنم، توكل براي انابه و بازگشت به سوي او، و از او ميخواهم راهي ر
ا ارشاد فرمايد كه به بهشت منتهي گردد، و به سر منزل رضا و خشنوديش پايان يابد. خلاصه اين خطبه در ذكر مناقب رسول اكرم (ص) و سپس موعظه حسنه و نفرت دادن از دنياست، مراد از نور روشني بخش، نور نبوت است، و مقصود از برهان آشكار، معجزات و آياتي است كه روشنگر صحت پيامبري اوست، منهاج البادي يا راه آشكار عبارت از شريعت و دين روشن آن حضرت است، و كتاب هادي، قرآن كريم است كه به سوي بهشت راهنمايي ميكند. معناي اين كه خاندان او بهترين شده و معلوم است كه قبيله قريش برترين قبايل عرب است، واژه اغصان (شاخهها) براي افراد اهل بيت او مانند علي و همسر و فرزندانش (ع) و همچنين عموها و برادرانش استعاره شده است، و اعتدال اين شاخهها نزديك بودن آنها به آن حضرت در فضل و شرف است، ثمرات اين شاخهها استعاره براي فضيلتهاي علمي و عملي آنهاست، و تهدل ثمرات (آويزان بودن) آنها كنايه است از ظهور و كثرت اين فضايل و سهولت دسترسي و استفاده از آنها، اين كه مكه زادگاه آن حضرت، و مدينه محل هجرت او در شمار مناقب آن بزرگوار ذكر شده براي اين است كه مكه به سبب قرار داشتن خانه خدا يا بيت عتيق در آن داراي شرف، و مدينه به واسطه مردمش كه پيامبر اكرم (ص) را در
هنگامي كه به آنجا هجرت فرمود جا و پناه دادند و به ياريش برخاستند، داراي شرافت و مزيت است زيرا در همين شهر بود كه نامش بلند و آوازهاش پخش گرديد و دعوتش گسترش يافت، و در زماني كه پيامبر خدا (ص) به اين شهر هجرت فرمود مدينه شهري بيآب و گياه، و از نعمت و آباداني كمي برخوردار بود، و مردمي ضعيف و ناتوان داشت كه دشمنان آنها بر آنان چيره شده و مشركان بر آنها قوت و قدرت يافته بودند، با اين همه در اين شهر بود كه نام آن حضرت بالا گرفت و آوازهاش پيچيد و اين نيز از آيات و دلائل صدق نبوت آن پيامبر گرامي (ص) است. مراد از حجت كافيه در جمله: ارسله بحجه كافيه آياتي است كه در سركوب دشمنان خدا بر او نازل شده و همچنين موعظهها و رهنمودهاي حياتبخشي است كه قرآن كريم مشتمل بر آنهاست، و نيز وعد و وعيدها و سنتهاي عالي و حكم و امثال و ذكر سرگذشت ملتهاي گذشته و دستورهاي پسنديدهاي است كه قرآن مردم را به بهترين نحو به سوي پروردگار راهنمايي ميكند، و همين بس كه دلها را از بيماري جهل و ناداني شفاء ميبخشد، اين كه فرموده است: و دعوه متلافيه براي اين است كه اسلام نظام اجتماع را كه دچار ويراني و فساد شده بود ترميم و اصلاح كرد، و تباهي دلهاي
آنان را تلافي فرمود، و سياهي پليدي را از صفحه قلوب آنها بزدود. شرائع مجهوله عبارت از طرق دين و قوانين شريعت الهي است كه تا پيش از ظهور پيامبر اكرم (ص) دسترسي به آنها ممكن نبوده و بدع مدخوله آيينهاي اهل جاهليت و گناهها و تبهكاريهايي است كه در روي زمين مرتكب ميشدند، احكام مفصوله عبارت از احكام دين اسلام است كه در شرع تفصيل داده شده و بيان گرديده و اگر كسي ديني جز اينها خواهان شود، از راه راست منحرف شده، و بدبختي او در آخرت محقق گرديده است، و تنفصم عروته يعني رشته تمسكي را كه براي نجات خود در دست داشته بريده، و لغزش و خطاي او براي سفر آخرت بس بزرگ گشته و در نتيجه بر اثر قصوري كه در قبال خداوند متعال مرتكب شده خود را دچار اندوهي دراز ساخته و به عذاب جانفرساي دوزخ گرفتار گردانيده است. سپس امام (ع) بر خدا توكل ميكند توكلي كه همراه با انابه و بازگشت به سوي اوست، يعني آن چنان توكلي كه با تمام وجود و سراسر دل از غير او روي گردانيده و تمام امور خويش را به تفويض كرده است، و از او ميخواهد كه وي را به راهي كه به بهشت منتهي ميشود و موجب خشنودي اوست رهنمون گردد.
[صفحه 528]
كدخ: تلاش و كوشش، بندگان خدا! شما را به پرهيزگاري و فرمانبرداري خدا سفارش ميكنم كه سبب نجات فردا و رستگاري ابدي است، او شما را (از عذاب خود) ترسانيد، (و احكام خود را) به شما رسانيد، و شما را (به بهشت) ترغيب كرد و (نعمت خود را بر شما) كامل گردايند، و چگونگي و ناپداراي و دگرگوني و زوال آن را براي شما بيان فرمود، از زرق و برق دنيا كه براي شما دل انگيز و خوشايند است، و ديري با شما نميپايد روبگردانيد، دنيا نزديكترين سرا به خشم خدا و دورترين آن به خشنودي و رضاي اوست، پس از بندگان خدا اندوه آن را نخوريد، و خويشتن را به آن سرگرم نسازيد، چون شما به جدايي و دگرگوني احوال آن يقين داريد، بنابراين همچون كسي كه نسبت به خود ترسان و خيرخواه و جدي و كوشا باشد خويشتن را از آن برحذر داريد، و به آنچه از نابودي پيشينيان ديدهايد عبرت گيريد، آنها كه بندهاي كالبدشان از هم گسيخته، و چشمها و گوشهايشان نابود گشته، و شرافت و بزرگواري آنها از ميان رفته، و شادماني و خوشي آنان به پايان رسيده است، آنان كه قرب فرزندان را به دوري از آنها بدل كردهاند، و به جاي همدمي با همسران به فراق آنها دچار گشتهاند، اكنون به يكديگر فخر ن
ميفروشند، و زاد و ولد نميكنند، و به ديدن هم نميروند، و همنشين يكديگر نميشوند. بندگان خدا! برحذر باشيد همچون حذر كسي كه بر نفس خويش چيره شده، و جلو هوسش را گرفته است، و با چشم خرد مينگرد، زيرا امر، روشن، و نشانهها برقرار، و راه هموار و مستقيم است. پس از اين به وعظ و اندرز ميپردازد و نخست به تقوا و فرمانبرداري از خداوند سفارش ميكند، واژه نجات را بطور مجاز بر تقوا اطلاق فرموده و اين از باب گذاردن اسم مسبب بر سبب مادي آن است كه موجب حصول آمادگي براي رستگاري از عذاب روز قيامت است، گفته شده كه نجات به معناي شتر ماده است كه سبب خلاصي و رهايي ميشود، و آن را بطور استعاره بر واژه طاعت (فرمانبرداري) اطلاق كردهاند زيرا طاعت مانند مركبي است كه مطيع به وسيله آن از هلاكت رهايي مييابد، واژه منجاه به معناي محل است، زيرا تقوا هميشه مايه و محل رستگاري است. ضمير فعلهاي رغب و رهب به خداوند برگشت دارد، يعني مردم را كاملا از عذابهاي خود ترسانيده، و به ثوابهاي خود ترغيب كرد و اين را به كمال رسانيد، و دنيا را به گونهاي كه موجب اعراض از آن ميشود توصيف فرمود. ديگر بار امام (ع) دستور ميدهد كه از زينتهاي دنيا اعراض كنند و
درباره علت ضرورت اين امر و محاسن آن ميفرمايد در راهي كه انسان به سوي آخرت ميپيمايد اينها جز مدت اندكي همراه او نيست، و منظور آن بزرگوار از اعراض، انصراف قبلي است و اين همان زهد حقيقي است، و اين كه فرموده است مدت اندكي با شما خواهند بود و نگفته است اصلا با شما نخواهند بود براي اين است كه سالكان راه خدا ناگزير چيزي از آن را به همراه خواهند برد، و اين درباره كسي از آنهاست كه به قصد تحصيل آخرت، مكنت و ثروتي در دنيا به دست آورده باشد لكين آن مقدار مال و منالي كه دولتمندان و متنعمان در دنيا به دست ميآورند، اگر هم مقصودشان وصول به مراتب قرب الهي باشد بهره آنها اندك، و در عين حال در غايت خطر بوده و در هر حركت و جنبش در معرض لغزش و سقوط ميباشند. بر خلاف اهل زهد كه از متاع دنيا به مقدار ضرورت و نياز بدن اكتفاء، و بدين نحو زندگي خود را سپري كردهاند، شايد هم مراد از آن اندكي كه آنان را همراهي خواهد كرد كفن و نظاير آن باشد، اين كه دنيا نزديكترين سرا به خشم خداوند و دورترين محل به سراي طاعت اوست براي اين است كه تمايلات انسان در دنيا متوجه لهو و لعب و بهره برداري از زخارف و زر و زيور آن است، و اينها بيشتر از اين كه در
راه رضاي خداوند مورد استفاده قرار گيرند موجب خشم و غضب پروردگار ميشوند. فرموده است: فغضوا. يعني با توجه به اين احوال براي دنيا غم و اندوه نخوريد، و خود را بدان سرگرم نسازيد زيرا ترديدي نيست كه از آن جدا خواهيد شد و براي چيزي كه پايدار نيست غم و اندوه روا نيست. پس از اين امام (ع) مردم را از گرايش به دنيا برحذر داشته و تذكر ميدهد مانند آن كسي كه نسبت به خود مهربان و خيرانديش و جدي و كوشا باشد از آن پرهيز داشته باشيد، و سپس گوشزد ميكند كه از مشاهده پايان حال و زوال آثار ملتهاي گذشته عبرت گيريد، كه اينك پيوند اعضاي آنها گسسته و چشمها و گوشهايشان از ميان رفته، و اوضاع خوب آنها در دنيا به بدي و سختي مبدل گشته و ديگر احوالي كه بر آنها وارد شده و آن حضرت آنها را بر شمرده است. سپس تاكيد ميكند همچون كسي كه بر نفس اماره چيره و عنان آن را در دست داشته و به ديده خرد زشتي و پستي شهوات را بنگرد و مانع زياده روي و تجاوز آنها از مرز عفت گردد از آلودگيها و نارواييهاي دنيا بپرهيزند، زيرا براي كسي كه عبرت گيرد و به ديده بصيرت بنگرد، مساله دنيا و آخرت روشن است، و علم دين كه راهنماي به سوي حق است بر پا و برقرار، و راه خدا همو
ار و مستقيم و كوتاه است يعني امر بر شما پوشيده و مبهم نيست.
[صفحه 534]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: وضين: تنگ زين شتر يا اسب، قلق: ناآرامي، ذمامه: به كسر ذال، حرمت و به جاي اين كلمه ماته الصهر نيز روايت شده است و ماته به معناي وسيله و صهر به معناي خويشاوندي است. نوط: وابستگي اثره: با حركت حروف، ويژه خود گردانيدن و براي خود برگزيدن حجره: با فتح حا يعني ناحيه و حجرات با فتح و يا سكون جيم جمع آن است هلم: معناي تعال را دارد يعني بيا مانند آنچه خداوند فرموده است: (هلم الينا) و گاهي به معناي هات (بده) آمده و در اين جا به همين معناست و گاهي هم متعدي ميشود مانند هلموا شهدائكم يعني گواهان خود را بياوريد. لاغرو: هيچ شگقتي نيست، شرب: بهرهاي از آب، و بيي: وبا دار و واگير، اود: كژي، در پاسخ يكي از يارانش كه پرسيده است چگونه شما را از اين مقام كه به آن سزاوارتريد بر كنار داشتند ايراد فرموده است: (اي برادر بني اسدي! تنگ، مركبت سست است و جنبان، و مهار آن را نابهنگام رها ميكني، با اين همه حرمت خويشاوندي تو برقرار، و حق پرسش پا برجاست، و اكنون كه خواستهاي بدان: اما اين كه در موضوع خلافت بر ما تسلط يافتند، در حالي كه ما در نسبت از آنها برتر، و پيوندمان با پيامبر
خدا (ص) استوارتر است براي اين بود كه خلافت امري مرغوب و برگزيده بود، گروهي نسبت به آن حرص ورزيدند، و گروهي ديگر بخشش كرده از آن چشم پوشيدند، و داور ميان ما و آنها خداوند است و بازگشت در روز رستاخيز به سوي اوست، (در اين جا امام (ع) به شعر زير تمثل جست): ودع عنك نهبا صيح في حجراته و هلم الخطب في ابن ابيسفيان همانا روزگار پس از آن كه مرا گريانيد به خنده درآورد، به خدا سوگند آن شگفت نيست، اي واي از اين امر عجيب كه شگفتي را به آخر ميرساند و بر كژي ميافزايد، اين گروه كوشيدند نور خدا را كه در جايگاه خود ميدرخشيد خاموش كنند، و راه جوشش چشمه الهي را مسدود گردانند، و ميان من و خودشان آب را گل آلود و زهرآگين سازند، اكنون اگر از ما و آنها محنتهاي اين مصيبت برطرف شود، آنان را به سوي حق خالص خواهم كشانيد، و اگر پيشامد چيز ديگري بود (فلا تذهب نفسك عليهم حسرات، ان الله عليم بما يصنعون.) درباره پاسخ امام (ع) به اسدي، بايد دانست اگر كسي دچار شوريدگي عقل و آشفتگي رفتار باشد به گونهاي كه از هر چه به او مربوط نيست بپرسد، يا بيجا به پرسش پردازد، و در كارها شتاب كند به او قلق الوضين گفته ميشود، و علت اين است كه وضين يعن
ي تنگ زين هنگامي كه سست گردد زين لرزان و بيثبات ميشود، از اين رو به احوال كسي ميماند كه در گفتار و رفتار خود پايداري و استقامت ندارد، و اين جمله براي اين گونه افراد مثل گشته است، جمله ترسل في غير سدد نيز در زمينه همين مطلب و به اين معناست كه بيرويه و بيجا سخن ميگويد، و اين سخن را امام (ع) براي تاديب آن مرد گفته است. فرموده است: ولك بعد … تا استعملت. اين جمله در اظهار عذر و بيان لزوم رد پاسخ نيكو به اوست، زيرا خويشاوند را حقوقي است، و كسي كه از ديگري پرسش ميكند نيز اين حق را دارد كه پاسخ او داده شود و به راه صواب ارشاد گردد، اما خويشاوندي اين مرد اسدي براي اين بود كه زينب دختر جحش همسر پيامبرخدا (ص) از طايفه بنياسد بود و او را زينب بن خزيمه است، مادر زينب اميمه دختر عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف ميباشد، و زينب دختر عمه پيامبر خداست (ص). گفتهاند غرض از مصاهرت (دامادي) در اين جا همين است، و قطب راوندي گفته است كه علي (ع) از طايفه بنياسد همسر داشته است، ليكن ابن ابيالحديد شارح نهجالبلاغه اين سخن از انكار كرده و گفته است چنين خبري به ما نرسيده است، و انكار او بيمورد است، زيرا نميتوان گفت آنچه از اح
وال ائمه (ع) به ما نرسيده، به ديگري هم نرسيده است و حقيقت ندارد. فرموده است: اما الاستبداد. اين آغاز پاسخ آن حضرت به پرسش كننده است، ضمير در كلمه انها به معناي استبداد كه عبارت از اثره و به خود اختصاص دادن است برگشت دارد، مراد از گروهي كه به خلافت حرص ورزيدند از نظر طايفه اماميه همه آنهايي هستند كه پيش از آن حضرت خلافت را در اختيار گرفتند، ليكن برخي از غير طايفه شيعه گفتهاند كه مراد اهل شورا ميباشند كه پس از كشتن عمر تشكيل شد. فرموده است: و الحكم الله و المعود اليه. يعني مرجع تظلم و شكايت در روز قيامت خداوند است. المعود مبتدا و خبر آن قيامت است. اما مصرع شعر از امرء القيس است و داستان آن اين است كه پس از كشته شدن پدرش در ميان قبايل عرب ميگشت تا اين كه بر مردي از قبيله بنيخذيله طي كه او را طريف ميگفتند وارد شد، او امرء القيس را گرامي داشت و او نيز طريف را مدح گفت و چندي نزدش بماند و چون پس از اين بيمناك شد كه طريف نتواند از او حمايت كند از نزد او رفت و بر خالد بن سدوس بن اسمع نبهاني وارد شد، و در همان هنگام كه او به خالد پناه آورده بود بنوخذيله يورش برده شتران او را به يغما بردند، هنگامي كه امرءالقيس از غ
ارت شتران خود آگاه شد قضيه را به خالد شكايت كرد، خالد به او گفت: شتران سواري خود را به من بده تا غارتگران را تعقيب كنم و شتران تو را از آنها گرفته باز گردانم، خالد در پي آنها شتافت، چون به آنها رسيد گفت: اي بنيخذيله شما شتران كسي را كه به من پناه آورده به غارت بردهايد، آنها پاسخ دادند: او در پناه تو نيست، خالد گفت: سوگند به خدا او به من پناه آورده و اينها هم شتران سواري اوست، بنوخذيله چون اين را شنيدند به خالد و همراهانش يورش برده همه آنان را از شتران فرود آورده و آن شتران را با شتران اولي به يغما بردند، امرءالقيس در اين باره چكامهاي سروده كه بيت نخست آن اين است: فدع عنك نهبا صيح في حجراته ولكن حديث ما حديث الرواحل0 يعني: داستان غارت شتران را كه در پيرامون آن فريادها بر آورده شد رها كن، وليكن داستاني كه شگفتانگيز و مبهم است داستان شتران سواري است. نهب در اين جا به معناي چيزي است كه به غارت رفته باشد، و حجرات به معناي اطراف است، حديث دومي مبتدا و حديث اول خبر آن است، ما براي تنگير است و اگر به اسم ملحق شود بر ابهام آن ميافزايد مانند عبارت: لا مرما جدع قصير انفه يعني قصير براي امر مبهمي بيني خود را بر
يد، در اين شعر هم معناي مصرع نخست كه گفته است ياد شتران به يغما رفته را كه معلوم است رها كن، وليكن داستاني كه پيچيده است و روشن نيست داستان شتران سوراي است، يعني حديثي مبهم است كه چگونگي آن دانسته نيست، ابهام به يغما رفتن شتران سواري از اين لحاظ است كه گفته شده: خالد بوده كه شتران سواري امرالقيس را ربوده است و اين امر از نظر شاعر مشتبه و مشكوك بوده است، اما امام (ع) آنچه در استشهاد خود آورده و به آن تمثل جسته مصرع نخست شعر است، و مطابقت آن با واقعيتي كه آن حضرت در گذشته با آن روبرو شده بود روشن است، زيرا خلفاي پيشين هر چند استبدا ورزيدند و خلافت را به خود تخصيص داند ليكن داستان آنها را همه ميدانند و بر كسي پوشيده نيست، زيرا آنها از سابقه خود در اسلام و هجرت و موقعيت خود در نزد رسول اكرم (ص) و بودن آنها از طايفه قريش تمسك جسته و استدلال كرده بودند، و ام0ام (ع) در مصرع دوم خطاب ميكند كه ياد آنها و داستان به يغما رفتن خلافت را در گذشته رها كن، و از آنچه هم اكنون در گيرودار اين حادثه معاويه بن ابيسفيان هستيم سخن گوي، خطب كه در مصرع و هلم الخطب في ابن ابيسفيان به كار رفته به معناي رويداد بزرگ است، و مراد ذكر
خطب و بيان چگونگي آن است، و چون اين مقصود روشن است، مضاف خطب كه ذكر است حذف شده است، امام (ع) با بيان مصرع دوم اشاره به احوال و اوضاع تاسف آوري فرموده كه موجب شده معاويه در برابر او قرار گيرد، و با همه دوري و ناشايستگي او براي خلافت با آن بزرگوار به نزاع و پيكار پردازد، تا آن جا كه نزد بسياري از مردم نادان، هم طراز آن حضرت قرار گرفته است. فرموده است: فلقد اضحكني الدهر بعد ابكائه. اين سخن اشاره به محروميت آن حضرت از خلافت در گذشته است، و خنده آن حضرت پس از سپري شدن آن واقعه ناشي از شگفتي او از گردشهاي روزگار و وقوع اين اوضاع و احوال است، پس از اين فرموده است: تعجبي نيست، يعني اين امر بزرگتر از اين است كه در برابر آن اظهار شگفتي شود، و در برابر عظمت و اهميت اين رويداد فرموده است اي واي حادثهاي است كه شگفتي را به آخر ميرساند، و اين حالت نفساني را به كلي از ميان ميبرد آن چنان كه گويي اصلا شگفتي در عالم وجود ندارد، و اين سخن از باب اغراق و مبالغه است، چنان كه ابنهاني گفته است: قد سرت في الميدان يوم طرادهم فعجبت حتي كدت لا اتعجب و هم ممكن است منظور آن حضرت كه فرموده است: و لا عزو و الله اين باشد كه به خدا س
وگند اگر انسان به حقيقت دنيا و دگرگوني اوضاع آن بنگرد هيچ تعجبي نيست، و آنچه پس از اين فرموده كه: فياله (يعني اي واي از اين) از سرگرفتن سخن درباره عظمت رويدا گذشته باشد، گفتار آن حضرت كه اين اتفاق كژيها را افزون ميكند روشن است، زيرا هر كس از دين دوري گيرد به سبب وجود او كژيها و انحرافها افزوده ميگردد. فرموده است: حاول القوم … تا ينبوعه. منظور از قوم، طايفه قريش است، و مصابح انوار الهي استعاره براي برگزيدگان خاندان پيامبر اكرم (ص) است. همچنين ينبوعه (چشمه آن) براي آنها استعاره است زيرا آنان معدن دين و پايههاي آنند، و مناسبت هر دو استعاره روشن است. مقصود آن حضرت از اين سخنان اين است كه آنان كوشيدند خلافت را از جايگاه خود بيرون برند، و اين امر را از معدن آن و شايستهترين محل خود كه خاندان پيامبر (ص) است زايل و خارج سازند. واژه شرب (آبشخور) براي امر خلافت، و لفظ جدح (آميختن) براي تيرگي و كشمكش واقع ميان مردم به خاطر اين امر، و واژه وبيي (وبادار) به ملاحظه اين كه موضوع خلافت سبب بروز نابودي و كشتار ميان آنان ميگردد، استعاره شده است. فرموده است: فان ترتفع … تا آخر. يعني اگر بر من گرد آيند و اين محنتها و كينه
هايي كه دچار آن گشتهايم از ميان ما برطرف شود من آنها را به سرچشمه زلال حق رهبري خواهم كرد، و اگر از دشمني خود دست باز ندارند و بخواهند بدين احوال باقي باشند، هيچ تاسف و اندوهي بر آنها روا نيست، در اين جا امام (ع) به آيهاي از قرآن كريم استشهاد ميكند كه حاكي تاديب نفس و وادار كردن آن به ترك تاسف و اندوه بر ايمان نياوردن آنهاست، و چون آيه مشتمل بر اين است كه خداوند به كردار زشت آنها آگاه است مشعر بر تهديد و وعده عذاب به آنها نيز ميباشد.
[صفحه 541]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: ساطح: گستراننده، مهاد: زمين، وهاد: جمع وهده، دره، نجاد: جمع نجد، زمين بلند، ازدلاف الربوه: پيش رفتن به سوي بلندي، ساجي: آرام، تفيوء القمر: حركت ماه تا آن گاه كه بدر كامل شود و شروع به نقصان كند تا گاهي كه به حالت محاق درآيد. مجد موثل يا بيت موثل: ريشهدار و كهن. ستايش ويژه خداوند است كه آفريننده بندگان، و گستراننده زمين و روانكننده سيل در درهها و گودالها و روياننده گياهان در بلنديها و تپههاست، نه آغازش را آغازي است و نه ابديتش را پاياني، او اولي است كه هميشه بوده و پايندهاي است كه سرآمدي براي او نيست، پيشانيها براي او به خاك افتاده، و لبها به يگانگي او گويا گشته است. براي هر چيزي كه آفريده حدودي قرار داده تا از شباهت به آنها ممتاز باشد، انديشهها نميتوانند با حدود و حركات و اعضا و ادوات او را اندازهگيري كنند، درباره او گفته نميشود از كي بوده، و نميتوان براي او نهايتي تعيين كرد و گفت تا كي خواهد بود، پيدايي است كه نميتوان گفت از چه چيزي پديد آمده؟ و پنهاني است كه نشايد گفت در چه پنهان شده است، جسم نيست كه جلوه كند و سپس از ميان برود، و در پ
رده نيست تا چيزي او را احاطه كند، نزديكي او را اشيا به سبب چسبيدگي نيست، و دوري او از آنها بر اثر فاصله و جدايي نميباشد، خيره شدن نگاه بندگان، و تكرار الفاظ آنان، و پيش رفتن آنها بر تپهها، و برداشتن گامها در شبهاي تار، و شبهاي آرامي كه ماه رخشان بر آن ميتابد و خورشيد تابان با طلوع و غروب خود از پي آن درميآيد، و دگرگوني دورانها و روزگارها، و روآوردن شبها، و پشت كردن روزها هيچ كدام بر او پوشيده نيست، آري او پيش از هر نهايت و مدت، و قبل از هر شمارش و شمارهاي بوده است، برتر و بالاتر است از داشتن صفات اندازه و ابعاد، و قرار داشتن در محل و جا گرفتن در مسكن كه محدودكنندگان (مانند مشبهه و مجسمه) به او نسبت ميدهند، زيرا حد و اندازه براي آفريدگان او مقرر گرديده و به هر چه جز اوست نسبت داده ميشود. آفريدگان را از عناصري ازلي و مايههاي ابدي نيافريده بلكه آنها را از نيستي به هستي درآورده، و براي هر چيزي اندازهاي برقرار ساخته، و هر چه را صورتگري كرده صورت نيكو به او بخشيده است، هيچ چيزي در برابر او ياراي سر باز زدن ندارد، و از فرمانبرداري هيچ چيزي سودي براي او حاصل نيست، دانش او به مردگاني كه درگذشتهاند همچون دان
ش او به زندههايي است كه بازماندهاند، و آگاهي او به آنچه در آسمانهاي بلند است مانند آگاهي اوست به آنچه در زمينها پست است. اين خطبه مشتمل بر مباحثي از علم توحيد است، و با حمد خداوند درباره آنچه ذكر فرموده و در زير توضيح داده ميشود آغاز شده است. 1- فرموده است: خالق العباد … تا النجاد. اين گفتار اشاره به اين است كه خداوند مبدا همگي موجودات است، توضيح داده ميشود كه واژه عباد شامل همه آناني است كه در آسمانها و زمينند، چنان كه خداوند متعال فرموده است: ان كل من في السماوات و الارض الا آتي الرحمن عبدا) و اجسام فلكي نيز از عباد رحمان به شمارند، زيرا براي فرشتگان به منزله اجسامند، و مسطح گردانيدن و گسترانيدن زمين اشاره به آفرينش زمين، و اين كه آن را بستر جانداراني كه آفريده قرار داده است و مسيل الوهاد (سرازيركننده سيل آب به گودالها) و مخصب النجاد (روياننده گياه در بلنديها و تپهها) اشاره به آفرينش ديگر چيزهايي است كه مايه سود و بهرهبرداري انسان از آنها در اين دنيا ميگردد. با توجه به نكات فوق دانسته ميشود كه اين عبارات و الفاظ همگي موجوداتي را كه ممكن الوجودند شامل ميگردد و اين ثابت و محقق است كه آفريننده ممك
نات نميتواند ممكن الوجود باشد و در نتيجه لازم ميآيد كه خالق متعال واجب الوجود باشد. 2- از صفات سلبي خداوند است كه اوليت او را ابتدايي نيست يعني براي اوليت او حدي نيست كه اشياء در آن حد متوقف و به آن منتهي گردد و اگر چنين بود لازم ميآمد كه خداوند متعال محدث باشد و هر محدثي ممكن الوجود است، و در اين صورت واجب الوجود نبود، و اين خلف است، زيرا ثابت است كه خداوند متعال واجب الوجود است. 3- اين كه ازليت او را پاياني نيست، يعني هيچ پاياني و آخري براي خداوند وجود ندارد، زيرا در غير اين صورت پذيرنده عدم بود و واجب الوجود نبود، و اين نيز خلف است. فرموده است: هو الاول لم يزل و الباقي بلا اجل. اين سخن تاكيدي است در اثبات آنچه در قسمت دوم و سوم گفته شده است. 4- پيشانيها براي او به خاك افتاده است، و لبها يگانگي او را بيان ميكند، اين گفتار اشاره به كمال الوهيت و استحقاق او براي عبادت و بندگي است. 5- اين كه هيچ چيزي شبيه خداوند نيست، زيرا هر چيزي جز او محدود است، و عقل آن را برآورد و اندازهگيري ميكند و با احاطه به آن حدود و اندازه آن را معين ميسازد، و خداوند متعال از اين بكلي منزه است، زيرا اگر وهم به مقتضاي روش خود در
ادراك مسائل بخواهد اندازه و حركت و عضو و ابزار براي او در نظر گيرد، در تصور خود سخت به خطا رفته و گمراه شده است، و در اين باره ما پيش از اين سخن گفتهايم: 6- خداوند متعال منزه است از اين كه در محدوده زمان قرار داشته و پرسيده شود كه از چه زمان بوده و براي او مدتي تعيين و گفته شود تا كي خواهد بود. 7- خداوند متعال ظاهر و پديدار است، و با همه شدت ظهوري كه دارد منزه از ماده و وابستگي به اصل و منشاء است، از اين رو نميتوان گفت از چه چيزي به وجود آمده است. 8- خداوند باطن و از ديدهها پنهان است ليكن به همه پوشيدگي و نهاني داراي جا و مكان نيست، و مانند اشياء و اجسام، اطلاق خفا و پوشيدگي بر او روا نميباشد، و ما درباره اين كه خداوند ظاهر و باطن است پيش از اين مكرر سخن گفتهايم. 9- خداوند شخص نيست و داراي تعين نميباشد تا دستخوش دگرگوني گردد و پايان پذيرد. 10- پروردگار متعال محجوب و در پرده نيست، زيرا تشخص و پيدايي درباره چيزي زماني درست است كه بتوان آن را ديد. و حجاب نيز او لوازم جسم است كه ساحت قدس او از آن منزه است. 11- قرب حق تعالي به اشياء از طريق چسبيدگي و تماس نيست، و قرب از صفات اضافي پروردگار است. 12- حق جل و
علا دور از اشياست اما نه بر اثر فاصله و جدايي، و ما در ضمن تفسير خطبه اول معناي قرب و بعد خداوند را شرح دادهايم، و چون تماس وجدايي از لوازم جسم است لذا قرب و بعد حق تعالي نسبت به اشياء از اين معاني منزه است. 13- اين كه فرموده است نگاههاي بندگان و نظر افكندن آنان بر او پوشيده نيست تا عبارت و ادبار نهار مدبر همه اشاره است به احاطه علم باري تعالي بر همه معلومات و موجودات، شخوص لحظه به معناي خيره شدن چشم است بي آن كه پلكها به حركت درآيد، كرور لفظه عبارت از تكرار الفاظ و بازگويي واژههاست، ازدلاف الربوه يعني پيشي گرفتن بر تپهها و بلنديها و مراد از اين پيشي گرفتن چشم است زيرا هنگامي كه چشم خيره ميشود، نخست بلنديها و تپههاي زمين را ميبيند، ضمير عليه در جمله يتقيا عليه … به غسق در جمله پيش باز ميگردد. فرموده است: و تعقبه الشمس به معناي تتعقبه ميباشد كه يك تاي آن حذف شده است، چنان كه در گفتار خداوند متعال است كه (توفيهم الملائكه) و تعقبه نيز روايت شده و ضمير متصل به آن به قمر برگشت دارد. فرموده است: من اقبال ليل. جار و مجرور متعلق به تقلب ميباشد و معنايش اين است كه آفتاب ماه را دنبال ميكند، و به هنگام افول
آن، خورشيد طلوع، و در موقع افول خورشيد، ماه نمودار ميگردد. 14- خداوند پيش از هر زمان و مدت و شمارش و عدد است، زيرا او آفريننده و مبداء همه اشياء است و تقدم و پيشي داشتن او بر همه چيز ضروري است. 15- پروردگار متعال از آنچه مشبهه و پيروان انديشههاي باطلشان درباره ذات مقدس حق گفته و وي را داراي اندازه و ابعاد و نهايت و سو دانسته، و او را به درآمدن در محل و قرار گرفتن در مسكن و ديگر صفاتي كه از لوازم و ويژگيهاي دارندگان جسم است نسبت دادهاند منزه است، زيرا همه اينها صفات و حدودي است كه خالق متعال براي آفريدگانش قرار داده و از آن آنهاست. 16- خداوند آفريدگان را بيآن كه مايههايي ازلي و موادي ابدي و اصولي از پيش ساخته داشته باشند پديد آورده است، معناي گفتار مذكور اين است كه آنچه را آفريده بر طبق نمونهاي كه از پيش موجود باشد به وجود نياورده است، زيرا هيچ چيزي با او هماغاز نيست، گفته شده كه معنايش اين است كه آفريدگان را از اصلي ازلي و ابدي يعني چيزي كه هميشه بوده و خواهد بود، و به قول فلاسفه داراي صورت و ماده باشد نيافريده است. در برخي از نسخهها: و لا من اوائل ابديه راوايت شده است. فرموده است: بل خلق ما خلق فاقام
حده. يعني: آنچه را بيافريده از نيستي به هستي درآورده و بر طبق حكمت و مصلحت، اندازه و شكل و نهايت و مدت و فايده براي آن قرار داده، و آنچه را صورتگري كرده صورت نيكو به آن بخشيده، و آن را از اعتدال و استحكام بهرهمند ساخته است. 17- اين كه هر چه جز اوست سر بر فرمان او دارد اشاره به كمال قدرت و احاطه علم خداوند به همه اشياست. 18- فرموده است از اين كه چيزي او را فرمانبردار باشد سودي براي او حاصل نيست، زيرا لازمه سود براي نيازمندي است كه در مورد خداوند متعال ممتنع است. و اين توصيف به غنا و بينيازي خداوند اشاره دارد. 19- اين كه دانش خداوند به درگذشتگان مانند دانش او به بازماندگان، و علم او به آسمانها و جهان بالا همانند علم او به زمينها و جهان پايين است، اشاره است به اين كه علم خداوند به دست آمده از غير نيست، و در آن هيچگونه دگرگوني و بازيابي حاصل نميشود، و چيزي براي او نادانسته نيست تا از نو دانسته شود، بلكه علم خداوند متعالي ازلي و ابدي و هميشگي و سرمدي است، و در حد تمام و كمال، و دور از كاستي و نقصان است و نسبت همه ممكنات و موجودات در پيشگاه علم خداوند مساوي و يكسان ميباشد، و ما تحقيق درباره اين مطلب را در موار
د مناسب از مباحث علم الهي شرح دادهايم. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 548]
سوي: درست و معتدل، مرعي: مورد توجه، (اي مخلوق كامل و درست، و اي پديد آمده و نگهداري شده در زهدانهاي تاريك و پردههاي تو در تو، هستي تو از گلي فشرده آغاز شد، و در جايگاهي امن و آرام، براي زماني مشخص و مدتي معين قرار داده شدي، در شكم مادر كه جنين بودي ميجنبيدي لكين نه سخني را پاسخ ميگفتي و نه آوازي ميشنيدي، سپس از جايگاهت به سرايي كه آن را نديده، و راههاي استفاده از آن را نشناخته بودي بيرون آورده شدي، چه كسي تو را به مكيدن شير از پستان مادرت راهنمايي كرد؟ و كي تو را به هنگام نياز به آنچه ميخواستي آشنا گردانيد؟ هيهات! آن كسي كه از بيان چگونگي آنچه داراي شكل و اندام ميباشد ناتوان است از توصيف آفريننده خويش ناتوانتر، و از شناخت او به وسيله حدود و صفاتي كه آفريدگان بدانها شناخته ميشوند، دورتر است.) در اين بخش از خطبه روي سخن امام (ع) به مطلق انسان است، و او را گوشزد ميكند به اين كه آفرينش او در حد كمال و اعتدال و مورد رعايت و محافظت بودن او دليل بر وجود آفريننده دانا و مهربان است، و ميدانيم كه خداوند انسان را چگونه ميآفريند، و به او اندك اندك شكل و صورت ميدهد، و تكامل ميبخشد تا پا در اين
جهان مينهد، همچنين امام (ع) دگرگونيهاي احوال، و تغييرات خلقت او را پس از آن يادآوري ميكند و ميپرسد چه كسي او را به مكيدن غذا از پستان مادرش راهنمايي، و در هنگام نياز به طريق وصول به آنچه ميخواهد يعني پستان مادر آشنا ميكند، و آن حضرت با اين گفتار انسان را به وجود آفرينندهاي كه او را به همه نيازمنديهايش هدايت ميكند راهنمايي ميفرمايد، آشكار است كه شناخت پروردگار تا اين حد براي هر كس ضروري و لازم است هر چند نيازمند اندكي كسي آگاهي باشد، اما افزون بر اين يعني دانستن صفات كمال و جلال پروردگار اموري است كه خرد بشري به كنه و حقيقت آن دست نمييابد و آنچه از اين مسائل ميداند تعبيرها و مقايسههايي است كه ميان خود و خالق برقرار كرده و درباره آنها نيازمند دليل و برهان است، و ما پيشتر در اين باره سخن گفتهايم. امام (ع) با ذكر واژه هيهات (چه دور است) و جمله تا … و الادوات دوري و تهيدستي انسان را از درك صفات حق تعالي و ناتواني او را در اين راه گوشزد ميكند و بيان ميفرمايد: كسي كه از بيان چگونگي آفرينش خويش، و آگاهي بر سود و زيان جزئيات اعضاي خود با اين كه اينها محسوس و در دسترس اويند ناتوان است، از بيان صفات آفري
ننده خود كه دورترين تناسب را با او دارد ناتوانتر، و از درك كنهوي، با مقايسه و تشبيه او به حدود و صفات مخلوق، از هر چيزي به آفريدگار خود دورتر است. و عصمت از خطا و توفيق از خداوند است.
[صفحه 551]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: استسفروني: مرا سفير يعني فرستاده خود قرار دادند. و شيجه: ريشههاي درخت، سيقه: با ياي مشدد چهارپاياني كه دشمن به يغما برده و آنها را ميراند. جلال السن: سالخوردگي، بالايي سن، هنگامي كه مردم نزد آن بزرگوار گرد آمدند و از عثمان شكايت كرده خواستند از جانب آنان با او گفتگو كند و از او بخواهد رضايت آنان را فراهم سازد، امام (ع) بر عثمان وارد شد و به او فرمود: مردم پشت سر من هستند، و مرا ميان خودشان و تو سفير قرار دادهاند، به خدا سوگند نميدانم به تو چه بگويم! چون چيزي سراغ ندارم كه تو آن را نداني، و به چيزي نادان نيستي تا تو را به آن راهنمايي كنم، آنچه را ميدانيم تو خود ميداني، ما به چيزي بر تو پيشي نگرفتهايم كه تو را از آن آگاه سازيم، و چيزي را در پنهاني نيافتهايم كه آن را به تو برسانيم، و ديدهاي آنچه ما ديدهايم، و شنيدهاي آنچه ما شنيدهايم، و همانگونه كه ما همنشين پيامبر (ص) بودهايم تو نيز او را همنشين بودهاي، فرزند ابيقحافه و پسر خطاب در به كار بستن حق از تو سزاوارتر نبودند، و تو از نظر خويشاوندي از آن دو به پيامبر خدا (ص) نزديكتري، و به شرف دامادي
او كه آنها به آن نرسيدند تو رسيدهاي، زينهار درباره خويش از خدا بترس، به خدا سوگند نابينايي تو از كوري، و ناداني تو از جهالت نيست، زيرا راهها روشن و نشانههاي دين برقرار است، آگاه باش برترين بندگان خدا نزد او پيشوايي است كه خود بر طريق هدايت بوده و ديگران را نيز هادي و راهنما باشد، و سنتهاي شناخته شده را بر پا دارد، و بدعتهاي پديد آمده را از ميان ببرد. بيگمان سنتها روشن و براي آنها نشانههايي است، و بدعتها نيز پيدا و داراي علامتهايي است. بدترين مردم نزد خداوند پيشواي ستمگر گمراهي است كه ديگران نيز به سبب او دچار گمراهي ميشوند، سنتهاي ماخوذ را از ميان ميبرد و بدعتهاي رها شده را زنده ميگرداند، همانا من از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه ميفرمود: در روز رستاخيز پيشواي ستمكار را ميآورند در حالي كه او را هيچ ياور و عذرخواهي نيست، او را در آتش دوزخ ميافكنند و اما مانند سنگ آسيا در آتش به گردش در ميآيد، پس از آن در ژرفاي دوزخ ميافتد و زنداني ميشود. و من تو را به خداوند سوگند ميدهم مبادا تو آن پيشواي اين امت باشي كه كشته ميشود، زيرا پيش از اين گفته ميشد: در اين امت پيشوايي كشته ميشود كه درهاي كشت و كشتار تا رو
ز قيامت به روي اين امت باز ميگردد، و اين رويداد كارها را بر آنها مشتبه ميكند و فتنهها را در ميان آنها ميگستراند، بطوري كه حق را از باطل تميز نميدهند و در امواج اين فتنهها غوطهور شده، درهم و برهم و آميخته ميگردند. پس تو با اين سن بالا و گذشت عمر براي مروان، مركب سواري مباش كه هر جا بخواهد تو را براند. عثمان در پاسخ آن حضرت گفت: با مردم گفتگو كن مرا مهلت دهند تا ستمهايي را كه بر آنان شده برطرف كنم، امام (ع) فرمود: آنچه مربوط به مدينه است مهلتي در آن لازم نيست، و آنچه بيرون آن است، مهلت آن تا وصول دستور تو به آن جاست. خلاصه اين گفتار اين است كه امام (ع) با نرمي از عثمان ميخواهد كه خشنودي مردم را فراهم كند، از اين رو او را در علم داراي مقام و منزلت ميخواند، و او را به احكام شرع دانا و به سنتهاي جاري در زمان پيامبر اكرم (ص) آگاه ميشمارد، و آنچه از ديدنيها و شنيدنيها براي او آشكار گشته براي عثمان نيز آشكار قلمداد ميكند، و مانند خود او را از مصاحبت رسول اكرم (ص) بهرهمند ميشمارد، و سپس تذكر ميدهد كه ابوبكر و عمر در عمل و اجراي حق از او سزاواتر نبودند، و او را بر آن دو رجحان مينهد كه با پيامبر خدا (ص)
پيوند خويشي و افتخار دامادي او را داشته و آن دو از اين امتياز محروم بودهاند، واژه و شيجه براي پيوند خويشاوندي استعاره شده است، اما اين كه عثمان به پيامبر خدا از آن دو نفر نزديكتر بوده براي اين است كه عثمان بر خلاف آن دو از تيره عبدمناف بوده است، سپس امام (ع) عثمان را از مخالفت با اوامر خداوند بيم، و پس از آن پرهيز و هشدار ميدهد كه با روشن بودن طريق شرع و بر پا بودن نشانههاي دين، نيازي به تعليم آنچه از او ميخواهند ندارد، و در ادامه سخن به برتري پيشواي عادل و دادگر اشاره ميكند و صفات او را ميشمارد، و بيان ميكند كه سنتها و بدعتها نشانهها و علامتهايي دارد تا به سنتها اقتداء و از بدعتها دوري شود، سپس بنا به آنچه از پيامبر اكرم (ص) راويت شده است چگونگي احوال پيشواي ستمكار را در روز رستاخيز بيان ميكند. پس از آن عثمان را به خداوند سوگند ميدهد كه مبادا او آن پيشوايي باشد كه در اين امت كشته ميشود، و پيامبر گرامي (ص) با همين عباراتي كه امام (ع) پس از جمله يقال بيان فرموده است، يا با الفاظي مناسب با اين معنا از اين قضيه خبر داده است. آن گاه حضرت، عثمان را نهي ميكند از اين كه مركب رهوار مروان بن حكم باشد، يعني
پس از رسيدن به سنين بالاي عمر و گذرانيدن آن، اجراءكننده مقاصد و اهداف مروان نباشد، و ميدانيم كه مروان از مهمترين اسباب انگيزههاي برانگيختن مردم بر كشتن عثمان بود، او آراء و تصميماتي را كه عثمان در نتيجه مشورت با علي (ع) و جز او اتخاذ ميكرد وارونه جلوه داده و خلاف آن را اجراء ميكرد، همچنين او با مهمترين صحابه كينه و دشمني داشت، و بالاخره مروان طريد رسول خدا (ص) و رانده شده از جانب آن حضرت به بيرون مدينه بود. فرموده است: ما كان بالمدينه فلا اجل فيه … تا آخر. اين سخني فشرده و قاطع است در برابر اين تصور كه ممكن است در پذيرش درخواست عثمان براي مهلت، كوتاهي و مسامحهاي وجود داشته باشد، زيرا تاخير در جلب رضايت كساني كه در مدينه حضور دارند معنايي ندارد، و در مورد مردمي كه در نقاط ديگرند پس از روشن شدن درخواست آنان عذري براي تاخير و مسامحه نيست، مانند اين كه او از بيت المال مسلمانان اموالي بنا حق به خويشاوندان خود ميبخشد كه مورد شكايت مسلمانان بود. ما در بخشهاي پيش درباره عثمان و رفتار او با صحابه و آنچه باعث خشم مسلمانان بر او شد به اندازه كفايت سخن گفتهايم. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 556]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است، در آن شگفتيهاي آفرينش طاووس را بيان ميفرمايد: نعقت: فرياد زد، اخاديد: شكافها و درههاي زمين، عباله: ستبري بدن، نسق: نظم، فجاج: جمع فج، راه ميان دو كوه، (خداوند آفريدگاني شگفتانگيز از جاندار و بيجان و آرام و جنبان پديد آورده، و دلايلي روشن بر لطف آفرينش و عظمت توانايي خويش اقامه كرده است، آن چنان كه خردها در برابر او رام گشته و زبان به اعتراف گشوده و سر بر فرمان او نهاده، و آواي نشانههاي يگانگي او در گوشهاي ما طنين اندخته است، مرغان رابه اشكال گوناگون بيافريد، برخي را در شكافهاي زمين، و گروهي را در زمينهاي پهناور، و دستهاي را بر ستيغ كوهها جاي داده است، پرندگاني كه داراي بالهاي گوناگون و شكلهاي متفاوتند، همه رشته فرمانبرداري او را بر گردن دارند، و در امواج هواي باز و فضاي پهناور پر و بال ميزنند، آنها را با اشكال شگرفت و نمايان، از نيستي به هستي درآورد، و كالبدشان را با استخوانهاي مفاصل كه پنهان است پيوست داد، و برخي از آنها را به سبب ستبري و سنگيني اندام از اين كه به آساني و سرعت اوج گيرند بازداشت، و آنها را آن چنان قرار داد كه نزديك زمين به پروا
ز درآيند، و آنها را با همه اختلافي كه دارند به لطف قدرت، و دقت صنعت خود به رنگهاي گوناگون درآورد، برخي از آنها را در قالب رنگي قرار داده كه رنگ ديگري با آن آميخته نيست، و دستهاي را به گونه ديگري رنگآميزي كرده و طوقي به رنگ ديگر به گردن آنها قرار داده است. هدف از اين خطبه بيان عجايب خلقت و شگفتيهاي آفرينش الهي به منظور توجه به آنها و تفكر در عظمت و قدرت اوست، معناي واژه ابتداع را پيش از اين گفتهايم، و مراد از موات هر چيزي است كه جاندار نيست، و مقصود از ساكن آنچه مانند زمين است ميباشد، و دارندگان حركت، افلاك و ستارگانند، شواهد البينات عبارت از دلايلي است كه در نزد عقول بشري با مشاهده ظرافتهايي كه در آفرينش آفريدگان به كار رفته، و گوياي لطف صفت و كمال قدرت اوست ثابت و محقق گشته است، و در برابر اين دلايل و راههاي روشني كه براي شناخت خداوند و اقرار به وجود او و لزوم فرمانبرداري از اوامرش موجود است سر تسليم فرود آوردهاند، و چون اين دلايل شدت ظهور و بانگ بلندي در گوش عقل دارد براي اين آواز و رسوخ آن در گوشها واژه نعيق را استعاره فرموده است، نخستين ما در جمله ما انقادت له مفعول فاقام در جمله پيش است، و ضمير له
به ما در جمله مذكور باز ميگردد، و ضمير به در جمله معترفه به وله در عبارت مسلمه له به الي الله برگشت دارد، و ضمير دلائله متحمل است به هر يك از اين دو باز گردد، دومين ما در جمله و ماذرا بنابراين كه به ضمير دلائله كه مضافاليه است عطف شده است، محلا مجرور است، و معنا چنين است كه: دلايل يگانگي او و براهين آنچه را بيافريده در گوشهاي ما بانگ برآورده است، و ما پيش از اين بيان كردهايم كه چگونه كثرت مخلوقات و تنوع و اختلاف آنها دليل بر يگانگي و يكتايي او است، پرندگاني را كه خداوند در شكافهاي زمين جاي داده از قبيل مرغ سنگخواره و نوعي جغد است، و آنها را كه در زمينهاي پهناور سكنا بخشيده امثال كبك است، و مرغاني را كه بر ستيغ كوهها نشمين داده مانند شاهين و صفر (به فارسي آن را چرغ گويند) و ديگر مرغان بلندپرواز است. پس از اين امام (ع) اختلاف مرغان را از نظر چگونگي بالها و شكل، و كيفيت آفرينش آنها برحسب قدرت و حكمتي كه خداوند دارد بيان ميكند، و سپس به نحوه پيدايش و ايجاد آنها به صورتهاي گوناگون و رنگهاي متفاوت و به هم پيوستن اجزاي بدن آنها، و درشتي و ستبري برخي از اين مرغان اشاره ميكند كه به سبب سنگيني جثه مانند شتر مرغ ق
ادر به پرواز در هوا نيستند، و به دنبال اين گفتار از لطف حكمت و ظرافتي كه در تنظيم رنگهاي گوناگون اين مرغان به كار رفته و رنگ آميزيهاي شگفت آوري كه از آنها شده سخن گفته و ميفرمايد برخي از اينها در قالب يك رنگ آفريده گرديده اما بر گردن آنها طوقي به رنگ ديگر قرار داده شده است همانند فاختگان،
[صفحه 557]
زيفان: با كبر و ناز خراميدن، ار: عمل زناشويي، ملاقح: آلات پيوند و اعضاي تناسلي، نويي: ناخداي كشتي، قلع الداري: بادبان منسوب به دارين، و آن جزيرهاي است در سواحل قطيف از شهرهاي بحرين كه گفته ميشود عطريات از هند به آن جا آورده ميشده و اكنون ويران است و در آن آبادي و سكنهاي نيست، و داراي آثار باستاني است. عنجه: آن را كج كرد، يختال: دچار خودپسندي ميشود. اعتلام: شهوت شديد، ضفتي جفونه: دو سوي پلكهايش، منبجس: منفچر، دارايه: خطهاي دايره مانند ني پرهايش، عقيان: طلا، فلذ: جمع فلذه، تكه يا قطعه، زبرجد: گفته شده همان زمرد است و نيز به لعل بدخشان اطلاق ميشود. عصب: جامههايي است كه در يمن يافته ميشود، نطقت باللجين: به نقره آراسته و به او بسته شده است، مضاهات: مشابهت، معول: نالهكننده، وشاح: پارچهاي است كه از چرم بافته و به جواهر آراسته ميشود و زنان بر دوش مياندازند و تا پهلوهاي خود را بدان ميپوشانند، نجمت: پديدار شد. قنزعه: كاكل سر، ظنبوب: طرف ساق پا، تلفع: لباس پوشيدن، وسمه: با كسر سين يا سكون آن نام درختي كه آن را عظلم گويند و از آن براي رنگ استفاده ميشود. ياتلق: ميدرخشد،
ادمجه: استوار گرانيد آن را، ذره: مورچه، بصيص: تابش، مداري: جمع مدري، چوبي است كه مانند انگشتان دست شاخههاي نوك تيزي دارد كه مواد خوراكي را با آن پاك ميكردند. جني: بر وزن فعيل به معناي مفعول، چيده شده، حمش: باريكي، زقا: فرياد زد، الديكه الخلاسيه: خروس دو رگه كه از نژاد مرغ هندي و ايراني به وجود آمده باشد. صيصيه: ناخن پشت پاي خروس اسحم: سياه يقق: سپيدي خالص، تتري: پياپي، همجه: مگسهاي ريز كه مانند پشتهاند، و از شگفتانگيزترين اينها آفرينش طاووس است كه آن را به بهترين نحو موزون و متناسب بيافريده، و رنگهاي آن را به نيكوترين وجهي در كنار هم چيده و تنظيم كرده است، با بالي كه ريشههاي آن را به هم پيوسته و با دمي كه دنباله آن را طولاني قرار داده است، هنگامي كه به سوي جفت خود گام برميدارد، دم تا شدهاش را ميگشايد، و آن را بالا برده، سايبان خود ميگرداند، در اين موقع دمش به بادبان گشتي شهر دارين ميماند كه ناخدايش هر لحظه آن را به سويي ميچرخاند، به رنگهاي خود ميبالد، و با حركت دادن دم به خويش مينازد، مانند خروس با مادهاش ميآميزد و مانند نرهاي پر شهوت با او درآميخته باردارش ميكند، من شما را ح
واله ميدهم كه اين را به چشم ببينيد، و مانند كسي ديگر به سند ضيعفي رجوع نميدهيم، و اگر چنان باشد كه برخي گمان ميكنند آبستني طاووس به سبب قطرههاي اشكي است كه از چشمان جنس نر سرازير ميگردد و به دور پلكهاي آن حلقه ميزند، و طاووس ماده آن را مينوشد، و بدون اين كه نر با آن بياميزد تخمگذاري ميكند، پنداري است كه از آنچه درباره منقار در منقار نهادن و جفتگيري كلاغ ميگويند شگفتتر نيست. باري به نظر ميآيد ني پرهاي طاووس ميلههايي از نقره است، و از آنچه بر آنها روييده دايرههايي شگفتانگيز همچون هاله به گرد ماه است، و خورشيدهايي كه بر آنها نقش بسته از زرناب و پارههايي از زبرجد است، و اگر پرهايش را به آنچه از زمين ميرويد تشبيه كني، بايد گفت دسته گلي است كه از همه گلهاي بهاران چيده شده است، و اگر آن را به پوشيدنيها مانند كني همچون حلههاي پر نقش و نگار، و يا جامههاي خوشرنگ و زيباي يماني است، و چنانچه آن را به زر و زيورها همانند گرداني شبيه نگينهاي رنگارنگي است كه در ميان نقره جواهرنشان نصب شده باشد، اين مرغ رنگين بال، خود پسندانه و متكبرانه ميخرامد، و به دم و بالهايش مينگرد، و از زيبايي پوشش و دلارايي رنگهايش
قهقهه سرميدهد. اما هنگامي كه به پاهايش نظر مياندازد، به زاري فغان ميكشد، و به آوازي كه بيانگر درخواست كمك و ياري و گوياي درد واقعي اوست ناله ميكند، زيرا پاهايش مانند پاهاي خروس خلاسي باريك و زشت است و در يك سوي پايش ناخنكي پنهان روييده شده است. در محل يال آن كاكلي سبز رنگ و پر نقش و نگار قرار گرفته، و برآمدگي گردنش همچون ابريق، و از گلوگاه تا روي شكمش به رنگ وسمه يماني و يا همجون لباس ديبايي است كه مانند آينه صيقلي شده باشد، و گويي چادر سياهي به خود پيچيده كه از بسياري شادابي و براقي، رنگ سبز پر طراوتي به آن آميخته شده است، و در كنار شكاف گوش آن خطي است به رنگ گل بابونه بسيار سفيد و به باريكي سرقلم كه سفيدي اين خط در ميان آن سياهي ميدرخشد، و كمتر رنگي است كه طاووس را از آن بهرهاي نباشد، و رنگهاي آن به سبب جلا و براقي و درخشش حرير گونه و شادابي بر ديگر رنگها برتري دارد، او مانند گلهاي پراكندهاي است كه بارانهاي بهاري و گرماي تابستان آنها را پرورش نداده است. طاووس گاهي از پرهاي خود جدا ميشود، و از جامه خود بيرون ميآيد، پرهاي آن پياپي ريخته ميشود ولي پس از آن پي در پي ميرويند، و همچون برگ درختانند كه
از بيخ فرو ميريزند و دوباره پشت سر هم ميرويند، تا اين طاووس به شكل نخستين خود باز ميگردد، رنگ پرهاي نو با كهنه آن هيچ تفاوتي پيدا نميكند، و رنگي در جاي رنگ ديگر گلي و بار ديگر به رنگ سبز زبر جدي و ديگر بار زرد طلايي رنگ نشان داده ميشود. بنابراين چگونه ميتوان ژرفاي انديشهها، و ذوق و درك خردها، به راز آفرينش اين مخلوق دست يابد، و يا سخن پردازان اوصاف آن را به رشته نظم درآورند، و حال آن كه كوچكترين اجزاي آن، انديشهها را از درك چگونگي خود زبون، و زبانها را از توصيف آن ناتوان ساخته است. پس منزه است خداوني كه خردها را از وصف آفريدهاي كه در پيش ديده آنها جلوهگر است حيران گردانيده، با اين كه آن را محدود، مخلوق، مركب و رنگين ميبينند، و زبانها را از بيان فشردهاي از حال آن ناتوان، و از اداي وصف آن درمانده ساخته است. پاك و منزه است خداوندي كه براي مورچگان خرد و پشههاي ريز، دست و پا قرار داده، و بزرگتر از اينها مانند ماهيهاي بزرگ و فيلها را بيافريده است، و بر خويش واجب فرمود هر جسمي كه روح در آن دميده نجنبد مگر اين كه مرگ وعده گاه آن و نيستي پايان آن باشد.) سپس بيان حال طاووس را آغاز ميكند، و از لطافت و ظر
افت آفرينش آن، و اين كه همه رنگها در خلقت آن به كار رفته سخن ميگويد، و چه نيكو و كامل آن را توصيف فرموده به گونهاي كه بياني رساتر و بليغتر از اين سخنان كه مشتمل بر همه حكمتها و لطايف موجود در اين مخلوق است ممكن نيست، اما برخي از الفاظ آن حضرت نيازمند توضيح است كه در زير بيان ميشود: مراد از قصب (ني) نيپرهاي دم و دو بال طاووس است، و مقصود از اشراج به هم پيوند دادن و پيوسته كردن بن و ريشه آنها به اعصاب و استخوانهاي اين حيوان و درآوردن آنها در يكديگر است، گفتار آن حضرت درباره چگونگي به جنبش درآمدن طاووس نر براي آميزش با ماده خود توصيف كسي است كه آن را به چشم ديده و با دقت آن را مورد بررسي قرار داده باشد، تشبيه دم آن در هنگامي كه درصدد جماع و آميزش است به بادبان كشتي دارين تشبيهي بسيار زيباست، زيرا طاووس در اين حالت پرهاي دمش را ميگشايد و آن را پخش، و سپس آن را بلند كرده و راست نگه ميدارد و در اين موقع درس همچون بادبان كشتي ميماند كه بر پا شده باشد، و اين تشبيه را با ذكر جمله عنجه نوتيه (ناخدا بادبان را به هر سو ميگرداند) كامل فرموده است، زيرا كشتيبانان شراع يا بادبان كشتي را گاهي سخت و محكم، و زماني سست
و رها ميكنند و در موقعي آن را به سوي راست و زماني به سمت چپ ميچرخانند، و اين به مقتضاي مسير و مقصد آنهاست كه لازم ميآيد از سويي به سوي ديگر حركت كنند، از اين رو اين حيوان را در هنگامي كه براي آميزش با مادهاش ميخرامد و با عشوه و ناز دمش را ميگشايد و به هر سو ميگرداند به كشتيبانان و كاري كه در گشودن و گردانيدن بادبان كشتي ميكنند تشبيه كرده است، اين مشابهت را آن چنان كه بايد، كساني ميتوانند درك كنند كه طاووس را در اين حال ديده، و كشتي را در پيمودن دريا مشاهده كرده باشند، و به همين سبب فرموده است كه من تو را به ديدن اين جريان حواله ميدهم، نه مانند آن كسي كه تو را به سندي ضعيف رجوع دهد، اين كه امام (ع) در جمله كانه قلع داري واژه دارين را ذكر فرموده براي اين است كه اين كلمه نام بندري بوده كه در زمان آن حضرت آباد و معمور بوده است. فرموده است: و لو كان كزعم من يزعم … تا المنبجس. يعني اگر حال طاووس در آميزش با ماده خود آن چنان باشد كه ميپندارند، و اين اشاره به گفتار كساني است كه پنداشتهاند اشك طاووس نر سرازير شده بر گرد پلكهاي آن حلقه ميزند سپس طاووس ماده ميآيد و از آن مينوشد و در نتيجه باردار ميگردد،
در برخي از نسخهها به جاي تسفحها مدامعه، تنجشها مدامعه روايت شده كه در اين صورت به معناي اين است كه چشمانش پر از اشك ميشود و در آن حلقه ميزند، باري امام (ع) اين پندار را درست نميداند و فرموده است: اين گمان از آنچه درباره آبستني كلاغ ميگويند شگفت آورتر نيست، درباره آبستن شدن كلاغ، عربها بر اين گمان بودند كه اين حيوان جفتگيري نميكند، و از مثلهاي عرب است كه: اخفي من سفاد الغراب يعني فلان چيز پوشيدهتر از جفتگيري كلاغ است، چنين گمان ميكردند كه آبستني كلاغ بر اثر اين است كه نر و ماده آن، منقار يكديگر مينهند، و ماده آن با چشيدن جزيي از آبي كه در سنگدان نر است باردار ميشود. البته اين كار در بسياري از پرندگان مانند كبوتر و جز آن مقدمه نزديكي و آميزش آنهاست، و در طاووس و كلاغ نيز غير ممكن نيست اما مكان آن در اينها بعيد به نظر ميرسد. علاوه بر اين شيخ در كتاب شفا نقل كرده كه: آبستن شدن كبك به سبب شنيدن صداي كبك نر و بادي است كه از سوي آن به ماده ميوزد، و گفته است: گروهي از اين پرندگان كه نام برده شد، هنگامي كه نر و ماده آنها با يكديگر برخورد ميكنند، منقارهاي خود را به يكديگر چسبانده و در هم فرو ميبرند و ا
ين همان جفتگيري و آميزش آنهاست، جاحظ در كتاب الحيوان نقل كرده است كه: طاووس ماده گاهي بر اثر وزش باد تخمگذاري ميكند، و اين به سبب آن است كه باد در عبور خود از پستيها و بلنديها از كنار طاووس نر ميگذرد و بوي آن را به همراه خود ميبرد و طاووس ماده بر اثر آن تخم ميگذارد. و هم گفته است كه اين گونه تخمها به ندرت مبدل به جوجه ميگردد. بايد بگويم كه اين جريان در مرغ خانگي نيز ديده ميشود، ولي همانگونه كه جاحظ گفته است اين قبيل تخمها خيلي كم به جوجه تبديل ميشود. سپس امام (ع) ني دم طاووس را به دايرههايي سيمين تشبيه فرموده است، و كساني كه شكل دم طاووس را هنگام برخاستن، و سپيدي ته پرها و پخش و گستردگي آنها را براي آميزش با مادهاش ديدهاند ميدانند كه اين تشبيه تا چه اندازه درست و بجاست. همچنين خطوط زرد دايره مانندي را كه بر پهناي پرهاي دم آن نقش بسته در شدت و صافي، زردي و تابش و درخشش آن به زر ناب تشبيه فرموده، و دايرههاي سبز رنگي را كه در وسط دواير زرد مذكور قرار گرفته به پارههاي زبر جد همانند فرموده و به سبب گردي و درخشندگي كه دارند واژه شموس (خورشيدها) را براي آنها استعاره كرده است. سپس فرموده است: فان شبهته
بما … تا كل ربيع. وجه شبهاهت رنگهاي جوراجور پر و بال و دم و يال طاووس به گلهاي بهاري، اجتماع رنگهاي گوناگون و زيبايي و خرمي و تر و تازگي آنهاست، و همينها نيز وجه مشابهت آن به جامههاي پر نقش و نگار، و بردهاي دلانگيز يماني، و زر و زيور آلات و نگينهاي رنگارنگي است كه در ميان نقره جا داده شده و به انواع جواهر آراسته و همچون تاجي مرصع در آن ميان باشد. پس از اين امام (ع) از خراميدن و آواز و قهقهه طاووس سخن ميگويد، و اين هنگامي است كه اين مرغ، به پر و بال رنگين خود مينگرد، و به زيبايي جامه پر نقش و نگار خود به شگفت ميآيد، واژه ضحك (خنده) و قهقهه (خنده صدادار) و سربال (جامه) همه استعارهاند، اين كه فرموده است زماني كه طاووس به پاهايش مينگرد و به سبب مشاهده زشتي و باريكي پاهاي خود مانند دردمندان فرياد ميكشد و پس از اظهار كبر و غرور ابراز فروتني و زبوني ميكند نيز همه بر سبيل استعاره است، و اين كه پاهاي طاووس به پاهاي خروس خلاسي تشبيه شده به سبب باريكي و دارزي و ناهمواري و برآمدگي پشت پاي آن است، و در ادامه اين سخنان به ناخن پشت پا و كاكل آن اشاره ميكند، كاكل طاووس عبارت از پرهاي اندك و درازي است كه در ميان پر
هاي سر طاووس به رنگ سبز و پرنقش و نگار تقريبا در قسمت ثلث عقب سر آن ظاهر ميگردد، و درباره گردنش محل برآمدگي آن را به ابريق تشبيه ميكند كه وجه شباهت آن روشن است، همچنين از فرق سر تا شكمش در سياهي و براقي رنگ وسمه و يا ديباي سياهرنگي را دارد كه آن را پوشيده و مانند آيينه صيقلي شده، و با درخشندگي به تابش و نمايش درآمده، و يا همچون چادر سياهي است كه بر خود پيچيده باشد جز اين كه بيننده به سبب بسياري شادابي و درخشندگي، آن را آميخته به رنگ سبزتر و تازهاي مشاهده ميكند. سپس امام (ع) آميزه سپيدي را كه در كنار گوش طاووس نقش بسته، و در باريكي و استقامت به خط نازكي ميماند كه قلم آن را ترسيم كرده باشد، و در سپيدي به رنگ گل بابونه ميماند بيان ميكند، و درباره رنگهاي گوناگون و فراوان آن با اجمالي ميفرمايد: كمتر رنگي است كه طاووس از آن بهرهمند نبوده، و بر آن برتري نداشته باشد، منظور از اين برتري بسياري جلا و براقي و درخشندگي ديبا گونه آن است، و واژه ديبا براي پرهاي آن استعاره شده است، پس از اين امام (ع) پرهاي رنگارنگ طاووس را به انواع گلهايي پراكنده تشبيه ميكند، و با ذكر اين كه اين گلها را بارانهاي بهاري به بار نياو
رده و پرورش نداده است به كمال قدرت آفريننده آنها اشاره ميكند و منظور از اين سخن اين است كه چون پرهاي رنگين طاووس را به انواع گلها تشبيه كرده، و گلها برحسب معمول و آنچه در ذهن آدمي است بر اثر بارانهاي بهاري و تابش نور خورشيد پديد ميآيد، تذكر ميدهد كه اينها را بارانهاي بهار و آفتاب تابستان به وجود نياورده، و با اين گفتار عظمت صانع متعال را بيان ميكند كه بدون ريزش باران و تابش خورشيد اين همه رنگهاي گوناگون را در اين حيوان آفريده است. پس از اين حالت ديگر طاووس را كه اين نيز موجب عبرت و توجه به حكمت و قدرت صانع متعال است تذكر ميدهد و آن فرو ريختن و برهنه شدن طاووس اندك اندك از اين پرهاي زيباي خويش است، و اين كه پرهاي آن همگي بي كم و كاست دوباره با همان رنگهاي نخستين در جاي خود ميرويد تا آن جا كه تصور ميشود اين همان است كه بوده است، و اين ريختن و روييدن پرهاي طاووس را به فرو ريختن برگهاي شاخههاي درختان و روييدن دوباره آنها تشبيه فرموده است. سپس به مراتب حكمت و عظمت قدرت حق تعالي در پديد آوردن هر مويي از موهاي طاووس اشاره ميكند كه اگر نيكو مورد دقت و بررسي قرار گيرد، از نظر تابندگي و درخشندگي كه دارد گاهي ه
مچون گل، سرخ و زماني مانند زبرجد سبز و موقعي همانند طلا زرد به نظر ميآيد. پس از اين گفتار شيوا و رسا، به ژرفاي انديشه انديشمندان و عمق افكار دانايان اشاره ميكند كه دور است از اين كه بتوانند اين آفريده را توصيف كنند يعني ناتوانند از اين كه علت اين رنگها و سبب اختلاف آنها، و اختصاص هر رنگي را در جاي خود و علل هيات و شكل آنها و ديگر ويژگيهايي را كه آن حضرت شمرده دريابند و شرح دهند، زيرا كمترين جز آن مايه سرگشتگي انديشهها در درك علل، و فرو ماندن زبانها از بيان چگونگي آن است، و احتمال دارد منظور آن بزرگوار عجز و ناتواني انسان از دقت و بررسي و شرح صفات ظاهري اين حيوان باشد، زيرا هر چند گفتار آن حضرت در اين باره در كمال بلاغت و منتهاي گويايي و رسايي است، اما با اين همه در خلال اين اوصاف نكات و دقايقي است كه به وصف درنميآيد، و در الفاظ نميگنجد، و اين به مقصود آن حضرت نزديكتر است، زيرا آنچه پس از اين بعد از تنزيه حق تعالي فرموده كه پروردگار خردها را از توصيف آفريدهاي كه آن را در معرض ديد آنها قرار داده و آن را محدود و رنگين و مركب و مخلوق ميبيند، ناتوان، و زبانها را از بيان فشردهاي از چگونگي و بيان اوصاف آن ع
اجز و زبون ساخته مويد اين گفتار است، پس از اين سخنان دوباره با توجه به يكي ديگر از مظاهر حكمت و آثار قدرت حق تعالي به تقديس ذات لا يزال او ميپردازد، كه به مورچگان خرد و مگسها ريز دست و پا بخشيده و بدين وسيله به آنها توانايي داده و همچنين ديگر جانداراني كه از اينها برتر و بزرگتر همچون ماهيها نهنگآسا و حيوانات بياباني مانند فيل كه به آنها اسباب نيرومندي و قدرت عطا فرموده است، سپس درباره اين كه خداوند متعال به مقتضاي حكمت و تقدير خود، مرگ را براي هر زنده و جانداري ضروري قرار داده است اشاره، و با اين سخن مرگ را كه نابود كننده لذتهاست يادآوري ميكند. بايد دانست كه براي طاووس احوال ديگري كه بيشتر آنها به اين حيوان ويژگي دارد ذكر شده و گفتهاند: حداكثر عمر طاووس بيست و پنج سال است، و در سال سوم عمر خود شروع به تخمگذاري ميكند، و در سال فقط يك بار در طول سه روز دوازده دانه تخم ميگذارد، و پس از سي روز كه آنها را زير بال و پر خود ميگيرد بدل به جوجه ميشوند. پرهاي اين حيوان هنگام فرو ريختن برگ درختان ميريزد، و زماني كه پيدايش برگ درختان آغاز ميشود، پرهاي آن شروع به روييدن ميكند.
[صفحه 568]
بخشي از اين خطبه است كه در اوصاف بهشت است: عزفت: رها كرد و منصرف شد، كبائس: جمع كباسه به معناي خوشه است، عساليج: مفرد آن عسلوج به معناي شاخه است، افنان: مفرد آن فنن نيز به معناي شاخه است، اكمام: جمع كمامه به كسر كاف پوسته خوشه خرما، العسل المصفق: عسل مصفا، (اگر با ديده دل خويش به آنچه درباره بهشت برايت گفته شده است بنگري، نفس تو از شهوتها و لذتها و ديدنيهاي بديع و فريباي دنيا دلزده ميشود و انديشهات مدهوش به هم خوردن شاخسارهاي درختاني ميگردد كه ريشههاي آنها در تپههايي از مشك بر كنار جويبارهاي بهشت پنهان گشته، و بر خوشههاي مرواريد تازه كه بر شاخههاي كوچك و بزرگ آن آويزان است، و پيدايش ميوههاي گوناگون كه از درون غلافهاي خود سر بيرون كرده و بيهيچ رنجي به دلخواه در دسترس قرار ميگيرد واله و دلباخته ميشوي، كساني كه به بهشت درميآيند بر آستانه كاخهاي آن (جامهاي) عسل مصفا و آشاميدنيهاي روح افروز به دور آنها به گردش درميآيد، اينها گروهي هستند كه كرامت و بخشش الهي، پيوسته شامل حال آنهاست، تا آن گاه كه به سراي جاويد درآيند و از رنج سفرها و زحمت نقل و انتقالها آسوده شوند. پس اي شنونده! اگر
دل را به ياد ديدنيها و مناظر دلربايي كه در آن جا به تو رو ميآورد مشغول بداري، از شوق وصول به آنها جان از تن تهي خواهي كرد، و براي رسيدن به آنها از اين جا با شتاب به ديار مردگان و همسايگي آنان خواهي شتافت، خداوند به لطف و رحمت خويش ما و شما را از آناني قرار دهد كه براي رسيدن به سر منزل نيكان از دل و جان ميكوشند.) فرموده است: فلو رميت ببصر فلبك. اين جمله استعاره لطيفي است، يعني اگر با ديده بصيرت بنگري، و در معناي آنچه از لذتها و خوشيهاي بهشت برايت تعريف و توصيف ميشود بيندشي، بهرهها و خوشيهاي دنيا را هر چه هم زيبا و شگرف باشد، با كاميابيها و لذتهاي بهشت در خور مقايسه و برابري نديده، و در ميان آنها جز نسبتي كه زاييده وهم و خيال است نمييابي، و در اين هنگام ميبيني كه نفس تو از دنيا بيزار، و از متاع آن و آنچه در آن خوشي و لذت شمرده ميشود روگردان است، و انديشهات سرتاسر متوجه به هم خوردن برگها و خم شدن شاخههاي پربار درختان بهشت است، پس از اين امام (ع) به گونهاي درختان و نهرها و جويبارهاي بهشت و ديگر چيزهايي كه آنها را بر شمرده توصيف ميكند كه رساتر و گوياتر از آن ممكن نيست. اينك باغهاي محسوس دنيا در پيش رو
ي ماست، اگر از قواعد تاويل و حقايق الفاظ عرب و مجازات و اسعارات و تشبيهات و تمثيلات و ديگر صنايع علم بيان كه در آغاز اين كتاب شرح داده شده آگاهي و از درك علوم الهي بهرهاي داشته باشي ميتواني همين بهشت محسوس را نمونه و نردباني براي شناخت و درك بهشت معقول و لذايذ آن قرار دهي، مثلا درختان بهشت را استعاره براي فرشتگان آسمانها بداني و به هم خوردن برگهاي آنها ترشيح اين استعاره باشد و تپههاي مشك براي معارف و كمالاتي كه از سوي پروردگار بخشنده به آنان عطا شده و در آنها فرو رفته، و براي آنها آفريده شدهاند و مانند درختان كه بر پشتهها ميرويند از آنها به وجود آمدهاند استعاره باشد، همچنين واژه انهار (رودها) براي آن دسته از فرشتگان كه از تعلق به اجرام فلكي مجردند، و مانند نهرها كه مبداء حيات و سبب بقاي درختانند، به منزله اصول و مبادي فرشتگان آسماني ميباشند، استعاره ميباشد، و مروايد تازه و ثمراتي كه ذكر شده استعاره براي علوم و كمالاتي ميباشد كه از اين ارواح عاليه بر نفوس مستعد بيهيچ مضايقه افاضه ميشود، و اين علوم و معارف همان ثمرات و ميوههايي ميباشد كه هر كدام بر طبق ميل خواهنده و برحسب استعداد چيننده در دسترس ا
و قرار ميگيرد. بايد گفته شود كه نيروي بلند پرواز خيال از عبارات مذكور و اشياي محسوسي كه در خلال آنها نام برده شده افاضات مذكور را نقل و برداشت ميكند و هر كس به مقتضاي ميل و رغبت خود صورت آنچه را كه مرغوب و مطلوب اوست به آنها ميپوشاند، از اين رو در بهشت آنچه دل ميخواهد و چشم از آن لذت ميبرد موجود است، و هر كس شايستگي چيزي را دارد به محض اراده براي او حاضر ميگردد. همچنين واژه عسل و خمر براي افاضاتي كه مورد رغبت و موجب لذت نفس است استعاره شده، و ذكر اينها براي اين است كه برخي نفوس كه به اين گونه آشاميدنيها رغبت دارند آن مشروبات بهشتي را شبيه اينها انگاشته و آن را به صورتي كه دلخواه آنان است تصور كنند. فرموده است: ثم قوم لم تزل الكرامه … تا الاسفار. امام (ع) واژه تمادي را كه از افعال عقلاست براي تاخير بخشش و كرامت الهي نسبت به مومنان و به درازا كشيدن انتظار آنان در دنيا تا ورود به سراي جاويد و رسيدن به بخششهاي خداوند و آسودگي از سفرها استعاره فرموده است. آن بزرگوار پس از ذكر اين سخنان، شنوندگان را به آنچه در ديار آخرت است تشويق ميكند. فرموده است: فلو شغلت قلبك. يعني: هرگاه دل خويش را براي رسيدن به آنچه ب
ه تو هجوم خواهد آورد آماده و مشغول گرداني (منظور از اين هجوم، و عبارت ما يهجم عليك افاضه و سرازير شدن اين حالات روح افزا و شگرف است) در اين صورت قالب از جان تهي خواهي كرد يعني از شوق وصول به اينها خواهي مرد، و با شتاب براي همسايگي مردگان كوچ خواهي كرد، زيرا آنان به آنچه تو مشتاق آني نزديكند. سپس امام (ع) سخنانش را با دعا براي خود و شنوندگان پايان ميدهد، و از خداوند متعال ميخواهد آنان را براي سلوك در راه او، و سپردن مراحلي كه آنان را به سر منزل پاكان و نيكوكاران برساند آمادگي و توفيق دهد، بديهي است منازل پاكان همان درجات و مقامات بهشت است. توفيق از خداوند است.
[صفحه 572]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: قيض البيض: شكستن تخم است: قصت البيضه يعني تخم را شكستم، اداح: جمع ادحي بر وزن افعول و مصدر آن دحواست و آن جايي است كه شتر مرغ در آن جوجه ميگذارد. انقاضت: بيآن كه آن را بشكنند شكافته شد. تقيضت: بر اثر شگافتگي شكسته شد. (بايد كوچك شما به بزرگ شما اقتداء كند، و بزرگ شما به كوچك شما مهربان باشد، شما مانند ستم پيشگان جاهليت نباشيد كه نه در اين آگاهي به دست ميآورند، و نه در شناختن خداوند ميانديشيدند، همچون تخمپرندگان در آشيانه شترمرغ بودند كه شكستن آن گناه است، و (چون ممكن است تخم مار باشد) جوجه آن مايه شر و فساد. اميرمومنان (ع) در اين سخنان دستور ميدهد كه كوچك آنان به بزرگشان تاسي كند، زيرا بررگترها از آمودگي و زيركي و عاقبت انديشي بيشتري برخوردارند و به اين كه نمونه و سرمشق باشند سزاوارترند، همچنين به بزرگسالان سفارش ميكند كه به خردسالان و كوچكترهاي خود مهربان باشند، زيرا به كوچكترها گمان ضعف ميرود و در معرض اين احتمالاند و شايسته نوازش و مهربانياند، و به سبب كم تجربگي در كارها معذور ميباشند، اين كه امام (ع) نخست به كوچكترها فرمان ميدهد كه از بزرگت
رها پيروي كنند چون آنها به تاديب و آموزش نيازمندترند، و هدف از به كار بستن اين دستورها انتظام امور، و ايجاد دوستي و همبستگي ميان آنهاست، پس از اين آنان را منع ميكند از اين كه همانند جفاكاران و ستم پيشگان دوران جاهليت باشند كه نه درصدد آموختن و فهميدن دين بودند و نه اوامر الهي را درك ميكردند، و درست به تخم افعي در لانه خود شبيه بودند، كه اگر كسي آن را بشكند بدين سبب كه اين جانور را آزار داده و يا بنابر آنچه گفته شده به گمان اين كه تخم حيوان ديگري مثلا مرغ سنگخواره باشد گناه كرده است و اگر آن را رها كند و نشكند نگهداري آن شر و فسادي بر پا ميكند، زيرا اژدهايي كشنده از آن بيرون خواهد آمد، اينان هم اگر شبيه همان ستمگران دوران جاهليت باشند همين وضع را دارند، زيرا آزار و اهانت آنها از نظر حفظ حرمت اسلام ظاهري آنان روا نيست، و اگر بدين حال رها و به دست ناداني و نابخردي خود سپرده شوند، شيطانهايي به بار خواهند آمد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 574]
قزع: پاره ابرهاي پراكنده، مستثارهم: جاي جوش و خروش ابرها، قاره: قرارگاه، اكمه: تپه، حداب: جمع حدب، زمين بلند، ذعذعه: با هر دو ذال نقطهدار، پراكندن، (پس از انس و همدمي از يكديگر جدا گشتند، و از اصل و ريشه خود دور و پراكنده شدند، برخي به شاخهاي آويختند و به هر سو كه مايل گشت مايل شدند، تا اين كه خداوند آنان را براي بدترين روزي كه بنياميه در پيش دارند مانند ابر پاييزي گرد خواهد آورد، و مانند ابرهاي به هم پيوسته و انبوه ميان آنان سازش و همبستگي برقرار ميسازد، سپس دردهايي بر روي آنها ميگشايد، و از جايي كه برانگيخته ميشوند مانند سيل ميان دو باغ (شهر مآرب) سرازير ميشوند آن چنان كه هيچ پشته و تپهاي به حال خود بر جاي نميماند، و اين سيل را استواري و پا برجايي كوه و بلنداي زمين از راه خود برنميگرداند، خداوند آنان را در درون درهها پراكنده، و سپس مانند چشمه سارها در زمين روان ميسازد، و به وسيله آنها حقوق گروهي را از گروه ديگر باز ميستاند و مردماني را در جاي مردمان ديگر مينشاند، به خدا سوگند آنها پس از برتري و قدرتمندي مانند دنبه كه بر روي آتش آب ميشود گداخته و نابود خواهند شد. در اين بخ
ش از خطبه روي سخن اميرالمومنان (ع) با اصحاب و يارانش ميباشد، مراد از اصل در عبارت و تشتتوا عن اصلهم خود آن حضرت عليهالسلام است، وجدايي آنها پس از انس و الفت، كنارهگيري آنها از جمعيت آن بزرگوار و پيوستن آنها به خواج و جز آنهاست. فرموده است: فمنهم اخذ بغصن. يعني برخي از اين يارانش به كسي كه پس از او از خاندان پيامبر گرامي (ص) جانشين او خواهد شد تمسك خواهند جست و به راه او خواهند رفت مانند شيعيان، و اين كه برخي ديگر به راه ديگر خواهند رفت گفته نشده و در تقدير است به سبب اين است كه با بيان حال دسته نخست، به ذكر احوال دسته دوم نيازي نبوده است. فرموده است: علي ان الله سيجمعهم. يعني كساني كه بر اعتقاد خود نسبت به ما پايدار بوده، و در بدترين سرنوشتي كه بنياميه در پيش دارد شركت نداشته باشند خداوند آنان را به دور هم گرد خواهد آورد، گرد آمدن اين گروه و پيوستن آنها را به يكديگر به پارههاي ابر پراكنده در پاييز تشبيه فرموده است كه به هم پيوسته و انبوه و متراكم ميگردد، و مناسبت اين تشبيه، اجتماع اين گروه پس از جدايي و پراكندگي آنهاست، مراد از درهايي كه خداوند به روي آنان باز ميكند يا عبارت از نوع آراء و اعتقادهايي ا
ست كه موجب غلبه و برانگيختن آنها به گردهمايي و اجتماع آنها شده، و يا اسباب و انگيزههايي اعم از اينهاست مانند ديگر عواملي كه موجب چيرگي و غلبه اشت از قبيل همياري يكديگر و ايثار در جان و مال و مانند اينها. امام (ع) براي قيام و خروج اين جمعيت، واژه سيل را استعاره فرموده، و جنبش آنها را به سيل عرم كه موجب نابودي دو باغستاني كه اين سيل از ميان آنها گذشته و سد مآرب را ويران ساخته تشبيه فرموده است، و اين دو باغستان در شهر سبا (در يمن) بوده و قرآن كريم از آن خبر داده كه (فارسلنا عليهم سيل العرم و بدلناهم بجنتيم جنتين) وجه مناسبت در اين تشبيه قيام و خروج شديد اينها و ويراني و تباهي است كه به وسيله آنان به وجود ميآيد همانند سيل كه زمينهاي بلند هم از آسيب آن مصون نميماند، و كوههاي استوار آن را از راه و جريان خود باز نميگرداند، يعني رويدادي سخت فراگير است. پس از اين فرموده است: يذعذعهم الله في بطون اوديته، ثم يسلكهم ينابيع في الارض. جمله دوم از الفاظ قرآن است، و منظور اين است: همانگونه كه خداوند باران را از آسمان فرود آورده، و در لابلاي زمين جا ميدهد، و سپس از دهانه چشمهها سرازير ميگرداند، اين گروه را نيز به همين
گونه در دل درهها و تنگناهاي زمين پراكنده و پنهان ساخته و پس از اين آنان را ظاهر گردانيده به وسيله آنان حقوق از دست رفته گروهي را از گروه ديگر باز ميستاند، و قومي را در سرزمين و ديار قوم ديگر جا داده استيلا ميبخشد، سپس سوگند ياد ميكند كه آنچه بنياميه دارند همچون دنبه كه بر روي آتش آب ميشود گداخته ميگردد، وجه مشابهت نابودي و از ميان رفتن آنها ميباشد، مصداق اين وقايع كه اميرمومنان (ع) از آنها خبر داده، نهضت شيعيان هاشمي و اتفاق آنها در براندختن حكومت بنياميه است، و در اين دعوت و قيام كه در اواخر دوران حكومت مروان حمار آخرين فرمانرواي اموي واقع شد آنهايي كه در دوستي علي (ع) و خاندان او ثابت قدم بودند و هم غير اينان شركت داشتند. امام
[صفحه 574]
تهنوا: سست ميشويد، توهين الباطل: خوار گردانيدن باطل، فادح: سنگين، اي مردم! اگر در ياري حق از كمك به يكديگر دست باز نميداشتيد، و در پست كردن و زبون ساختن باطل سستي نميكرديد، كسي كه همپايه شما نيست بر شما طمع نميكرد، و آن كه در برابر شما قوت يافته بر شما توان و نيرو نمييافت، ليكن شما قوم بنياسرائيل سرگردان شديد، و به جان خودم سوگند پس از من سرگرداني شما چند برابر خواهد شد، زيرا شما حق را رها و به پشت سر انداختيد، و از كسي كه نزديكتر است بريديد و به دورترين پيوستيد! و بدانيد اگر از رهنماي خود پيروي ميكرديد شما را به راه پيامبر خدا (ص) ميبرد، و از رنج بيراهه روي آسوده ميگشتيد و اين بار گران دشواريها را از دوش خود به دور ميانداختيد. امام (ع) پس از اين سخنان به نكوهش شنوندگان ميپردازد، و به عواملي كه موجب برانگيختن طمع و چيرگي كساني بر آنها شده كه از نظر قدرت و منزلت از آنان پستترند اشاره ميفرمايد و منظور آن حضرت معاويه و ياران اوست، و اين عوامل عبارت از خودداري آنها از ياري حق، و ضعف و سستي آنان در زبون گردانيدن باطل است، و اين سخنان را براي سرزنش و توبيخ آنان بيان ميكند، سپس امام (ع
) سرگشتگي و حيرتزدگي آنها را به سرگرداني قوم بني اسرائيل تشبيه ميكند، و از آنچه سبب اين شباهت است، سستي و خواري و زبوني اينهاست همانگونه كه بنياسرائيل به سبب نافرماني و خودداري از اجراي اوامر الهي، خداوند آنها را در وادي سرگرداني گرفتار، و به خواري و زبوني دچار ساخت، پس از اين آنان را از فرجام اين سستي و سرانجام خودداري آنان را ياري يكديگر خبر داده و هشدار ميدهد كه ادامه اين روش مايه مزيد حيرت، و پس از درگذشت آن حضرت موجب پراكندگي و روگردانيدن آنان از حق، و بريدن از آن بزرگوار است با همه خويشي و پيوستگي كه با پيامبر خدا (ص) دارد، و باعث پيوستن به معاويه و جز اوست با همه دوري نسبتي كه معاويه را با پيامبر (ص) است. سپس آن حضرت به ارشاد شنوندگان و جلب آنان براي پيروي و فرمانبرداري از خود پرداخته و فرموده است: اگر دعوت كننده را فرمانبردار باشيد و مراد او از دعوت كننده خود آن حضرت است، شما را به شيوه و طريقه پيامبر گرامي (ص) سوق داده و به آن راه، خواهد برد، و از رنج گمراهي و سرگشتگي رهايي خواهد يافت، و بار گناهان آخرت را از دوش خود برخواهيد داشت، گناهاني كه بسيار سنگين است، شايد مراد آن حضرت از بار سنگين، گرفت
اريهاي همين اوقات رويدادهاي دشواري باشد كه به سبب سرپيچي و نافرماني مردم از اوامر آن حضرت به آنها رو آورده بود. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 579]
از خطبههاي آن حضرت عليهاسلام است: اصدفوا: روي گردانيد، تقصدوا: ميانه روباشيد، معاقدها: جاهاي آن، (خداوند متعال كتابي فرو فرستاد كه راهنماست، و در آن خوبيها و بديها را بيان فرموده است، پس راه خوبيها را در پيش گيريد تا هدايت يابيد، و از بديها روي گردانيد تا رهرو راه راست باشيد، بر شما باد به انجام دادن واجبات الهي آنها را سخت مواظبت باشيد و براي خدا به جا آوريد تا شما را به بهشت برسانند، آنچه را خداوند متعال حرام كرده مجهول و ناشناخته نيست، و آنچه را حلال فرموده، از فساد و تباهي پاك است، او حرمت فرد مسلمان را بر همه آن چه محترم است برتري داده و حقوق مسلمانان را با پيوند مسلمان را بر همه آنچه محترم است برتري داده و حقوق مسلمانان را با پيوند اخلاص و توحيد به يكديگر بستگي داده است، پس مسلمان كسي است كه مسلمانان از زبان و دست او جز به حكم حق ايمن و آسوده باشند، و آزار هيچ مسلماني جز مطابق آنچه خداوند واجب ساخته است روا نيست. براي آمادگي در برابر امري كه دامنگير همگي شما ميشود و آن مرگ است بشتابيد، زيرا مردم پيشاپيش شما در حركتند، و قيامت از پشت سر، شما را به پيش ميراند، سبكبار باشيد تا به يار
ان بپيونديد، زيرا پيشينيان در انتظار پسينيانند. از خداوند درباره بندگان و شهرهاي او بترسيد، زيرا شما حتي از زمينها و دامها سوال خواهيد شد، خداوند را فرمانبردار باشيد و نافرماني او نكنيد، هنگامي كه كاري را خوب يافيتد آن را به كار بنديد، و زماني كه با امري بدي برخورد كرديد از آن روي گردانيد. اميرمومنان (ع) اين خطبه را با ذكر فضيلت كتاب خدا كه راهنما و بيانگر طريق خوبيها و بديهاست آغاز فرموده، و سپس دستور داده كه راه خوبي و نيكي را برگزينند، زيرا اين راه هدايت و طريق وصول به اهداف و مقاصد پايدار است و از شر و بدي و اثرات آن دوري كنند، زيرا اختيار طريق حق و پايداري و استقامت در آن، منوط به دوري جستن از شر و تباهي است. پس از آن درباره اداي واجبات الهي تاكيد ميكند، زيرا مهمترين راه خوبي و نيكي همين است و به همين سبب فرموده است كه اداي واجبات، شما را به بهشت ميرساند، زيرا بهشت پايان و سرانجام همه نيكيهاست، بعد از آن بيان ميكند كه آنچه را خداوند حرام و مردم را از آن ممنوع فرموده غير معلوم و ناشناخته نيست، بلكه در نهايت وضوع است، همچنين چيزي را كه حلال اعلام فرموده روشن و از هر بدي به دور است، يعني در آن هيچ عيبي
و شبههاي نبوده و براي ترك كنندهاش عذري نيست، اين كه حرمت فرد مسلمان را بر هر چه محترم است برتري داده، مستند به حديث پيامبر اكرم (ص) است كه بدين عبارت ميباشد: (حرمه المسلم فوق كل حرمه دمه و عرضه و ماله) يعني: حرمت جان و آبرو و مال مسلمان از هر حرمتي بالاتر است. درباره اين كه اميرمومنان (ع) فرموده است: خداوند حقوق مسلمانان را به وسيله اخلاص و توحيد به يكديگر پيوند داده است، مراد اين است كه خداوند اخلاص و توحيد را به هم مربوط ساخته و بر خدا پرستان با اخلاص حفظ حقوق ملسمانان و رعايت جانب آنان را واجب گردانيده و محافظت حقوق مسلمانان را با توحيد خود قرين ساخته، تا آن حد كه در فضيلت با آن برابر گرديده است. پس از اين امام (ع) مسلمان راستين و برخي از صفات شايسته او را معرفي ميكند، كه وي كسي است كه مسلمانان از دست و زبانش ايمن و آسوده باشند مگر اين كه دست و زبانش، به حق، سبب آزار ملسماني شود و آنچه آن حضرت در اين باره فرموده نيز عين حديث نبوي است. فرموده است: لا يحل اذي المسلم الا بما يجب. اين سخن كه آزار مسلمان جز در جايي كه خدا واجب فرموده روا نيست مانند گفتار پيش آن حضرت است كه فرمود: الا بالحق، و استثناي الا بم
ا يجب در اين جمله براي تاكيد آن است، پس از اين سخنان به مرگي كه همگان را بطور عموم فرا ميگيرد و هر كسي را به گونهاي خاص دامنگير ميشود، هشدار ميدهد، يعني آن چيزي كه هيچ كس از آن رهايي ندارد مردن است، و با اين كه همه جانداران در گرو آنند و ميان آنان عموميت دارد با اين حال هر كس از مرگي خاص خود اوست و ويژگي و چگونگي آن با مرگ ديگران تفاوت دارد، اين كه آن حضرت دستور ميدهد كه به سوي آن بشتابند و بر آن مبادرت و پيشدستي كنند، مراد اين است كه پيش از آن كه مرگ بر انسان سبقت گيرد به عمل پردازد و براي جهان بعد از آن آماده شود، و گوشزد ميفرمايد كه مردمان در پيشاپيش شمايند يعني آنان در اين سفر آخرت بر شما سبقت گرفتهاند، و قيامت پشت سر آنان، شما را به پيش ميراند و به دنبال اين سخن دستور ميدهد كه سبكبار باشيد تا به آنان بپيونديد و براي اين كه آنان را در اين راه برانگيزاند و بر سر شوق آورد ميفرمايد پيشينيان شما در انتظار پسينيانند يعني آناني كه به ديار آخرت پيوستهاند چشم به راه بازماندگان خويشند تا همگي در روز رستاخيز برانگيخته شوند. ناگفته نماند كه عين الفاظ مذكور پيش از اين در برخي از خطبهها آمده و بطور كامل ش
رح داده شده است، پس از اين آن بزگوار دستور ميدهد كه درباره بندگان خدا از او بترسيد، و درباره آنچه بايد نسبت به يكايك افراد رعايت كرد از خداوند بيمناك باشيد، همچنين با ترك فساد در زمين و ايجاد تباهي در شهرهايش از نافرماني او بپرهيزيد، و گوشزد ميكند كه رعايت اين امور واجب است، زيرا هر عملي كه آدمي انجام ميدهد هر چند اندك و ناچيز باشد پرسش و بازخواست به دنبال خود دارد، و به سختي مورد بررسي و بازپرسي قرار ميگيرد تا آن اندازه كه درباره جاها و مكانها نيز پرسش، و گفته ميشود: چرا در اين جا وطن كرده و از آن جا دوري گزيدند، و نيز درباره رفتار با دامها و چهار پايان نيز بازخواست ميشود، و گفته خواهد شد: چرا اين حيوان را زدي و آن ديگر را كشتي و آنها را آزار دادي، اين گفتار اشاره به قول خداوند متعال دارد كه فرموده است: (و لتسلن عما كنتم تعملون) همچنين (ثم لتسلن يومئذ عن النعيم) درباره تفسير آيه اخير و نعمتهايي كه از آن پرسش ميشود گفتهاند كه نعيم عبارت است از سيري شكم و آشاميدن آب سرد و لذت خواب آسايش مسكن و خوي خويش است، نيز خداوند متعال فرموده است: (ان السمع و البصر و الفواد كل اولئك كان عنه مسئولا) درباره اين آيه
گفته شده از انسان ميپرسند: چرا دل و گوش خود را غافل و مشغول داشتي؟ در حديث صحيح از پيامبر اكرم (ص) آمده است: كه خداوند انساني را بدين سبب كه گربهاي را در خانه زنداني و گرسنه نگهداري كرد تا بمرد مورد عذاب قرار داده است. پس از بيان اين سخنان امام (ع) گفتار خود را خلاصه فرموده و به فرمانبرداري خداوند امر، و از نافرماني او نهي، و سفارش ميكند كه هنگامي كه با كار نيكي روبرو شويد آنرا به كار بنديد، و زماني كه با شر و بدي برخورد كنيد از آن دوري جوييد.
[صفحه 584]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: اجلب عليه: بر ضد او گرد آورد. شوكت: نيرو، عبدان: با تشديد دال و تخفيف آن و كسر عين و ضم آن جمع، عبد: بردگان، التفت: محلق شد، يسومونكم: شما را وادار ميكنند، مسمحه: آسان، پس از آن كه با آن بزرگوار به خلافت بيعت شد، گروهي از يارانش به آن حضرت گفتند: كاش آناني را كه بر ضد عثمان مردم را شوارانيدند كيفر ميدادي، امام (ع) فرمود: (اي برادران من! از آنچه شما ميدانيد ناآگاه نيستم، ليكن چگونه مرا بر اين توانايي است و حال آن كه گروهي كه مردم را بر ضد عثمان گرد آوردند همچنان در حد قدرت و شوكت خود باقي هستند، آنان بر ما فرمان ميرانند و ما بر آنان چيرگي نداريم، آري آنها همان كساني هستند كه غلامان شما با آنها قيام كرده و باديه نشينان به آنها پيوستهاند، آنها هم اكنون در ميان شما هستند، و به هر كاري كه بخواهند ميتوانند شما را وادار كنند و آزار برسانند، آيا شما راهي براي قدرت يافتن بر خواستههاي خود ميبينيد؟ همانا دست به اين كار زدن ناداني و جاهليت است، اين گروه داراي قدرت و يار و ياورند، مردم درباره اين امر اگر به جنبش درآيند بر چند دسته خواهند شد، گروهي با شما همر
اه و همداستانند و دستهاي خلاف آنچه را شما ميخواهيد خواهانند، وعده ديگر نه طالب اينند و نه خواهان آن، بنابراين شكيبايي كنيد تا مردم آرام شوند، و دلها بر جاي خود قرار گيرد، و باز گرفتن حق آسان و ميسر گردد، پس شتاب نكنيد و بنگريد به شما چه فرمان ميدهم، و كاري نكنيد كه نيروي ما ضعيف شود، و قدرت ما از ميان برود، و سستي و زبوني به بار آيد، من درباره اين امر تا آن جا كه ممكن است خويشتن داري خواهم كرد و اگر چارهاي نيابم آخرين دارو داغ كردن است. الف، در واژه اخوتاه بدل از ياي متكلم است كه مضافاليه ميباشد، وها در آخر آن براي سكت است. بايد دانست كه امير مومنان (ع) اين سخنان را درباره عذر تاخير قصاص از كشندگان عثمان ايراد كرده است. فرموده است: اني لست اجهل ما تعلمون. اين جمله دليل بر اين است كه آن حضرت اجراي اين امر را در نظر داشته است، اما خلاصه آنچه درباره علل تاخير اين كار بيان فرموده عدم امكان لازم براي انجام دادن آن است، از اين رو فرموده است چگونه ميتوان به اين كار دست زد و حال اين كه گروهي كه عثمان را كشتهاند در حد قدرت خود باقي هستند، صدق گفتار آن حضرت روشن است، زيرا بيشتر مردم مدينه همان كساني بودند كه
بر عثمان شوريده، براي كشتن او گرد آمده بودند، همچنين گروهها انبوهي از مردم مصر و كوفه براي اين منظور از شهرهاي خود حركت كرده و پس از پيمودن مسافتهاي طولاني خود را به مدينه رسانيده، و نيز دستههاي بسياري از باديهنشينان ناآگاه و بردگان مدينه نيز به آنها پيوسته بودند و با اجتماع اين گروهها نيروي عظيمي تشكيل داده، و همدست و همسو انقلابي يك پارچه به وجود آورده بودند، به همين سبب آن حضرت ميگويد: والقوم المجلبون … تا يسومونكم ما شاوا. روايت شده كه آن حضرت مردم را جمع كرده به وعظ و اندرز آنان پرداخت و سپس فرمود: كشندگان عثمان به پا خيزند، همگي مردم جز اندكي به پا خاستند، اين عمل گواه صدق اين گفتار است كه فرموده است: كشندگان عثمان همچنان در حد قدرت و نيروي خود قرار دارند. با توجه به اوضاع و احوال مذكور براي آن حضرت امكاني فراهم نبوده كه بتواند در برابر اين جمعيت دست به اقدامي بزند. سپس امام (ع) براي پايان دادن به اصرار خونخواهان عثمان، آنان را مخاطب قرار داده و ميفرمايد: همانا اين امر كاري نابخردانه و جاهليت است، و مقصود آن حضرت از اين سخن عمل شورش كنندگان و كشندگان عثمان است، زيرا كشتن او به مقتضاي شرع نبوده، و ا
عمال و خلافكاريهايي كه مرتكب شده قتل او را واجب نميكرده است، پس از آن ميفرمايد اين قوم كه درصدد انتقام از آنها برآمدهايد داراي عوامل و قدرتمند يعني يار و ياور دارند، و اگر بنا شود از اينها قصاس به عمل آيد، در اين صورت مردم بطور كلي سه دسته خواهند شد، اين سخن امام (ع) كه بر سبيل استدلال عليه خونخواهان عثمان و اثبات ضعف نظريه آنهاست در حكم قياس ضمير از شكل اول است و مركب از دو قضيه شرطيه متصله ميباشد صغراي اين دو، اين جمله است كه فرموده است: اگر دست به اين كار زده شود، مردم در برابر امر به چند دسته منقسم خواهند شد و كبراي آن كه محذوف است اين است كه: هر گاه مردم براي اجراي اين امر دچار چند دستگي شوند انجام دادن آن ممكن نيست، نتيجه اين است كه اگر به اين كار دست زده شود انجام دادن آن ممكن نيست، نتيجه اين است كه اگر به اين كار دست زده شود انجام نخواهد شد، پس از اين، اختلاف نظر مردم و چند دستگي آنها را درباره اين امر بيان ميكند، و ميفرمايد: گروهي خونخواهي از كشندگان عثمان را كاري درست دانسته و با اينان هم عقيدهاند، دسته ديگر اين عمل را نادرست ميدانند و اينها ياران كساني هستند كه بايد آنها را قصاص كرد، گروهي
هم نه با آن عقيده همراهي دارند و نه با اين، بلكه در اين باره مانند موضوع حكميت بيطرفي اختيار كرده، و خويشتن را كنار ميكشند، پس از اين امام (ع) دستور ميدهد: شكيبايي كنند تا آرامش در ميان مردم برقرار شود، زيرا براي آنان روشن فرمود كه اقدام درباره اين امر در اين هنگام به مصلحت نيست، و زماني كه مردم آسودگي يابند و دلها آرام شود گرفتن حق آسان خواهد شد. فرموده است: فاهدا و عني و انظروا ما ذا ياتيكم به من امري. اين گفتار دلالت دارد كه آن حضرت در اين باره منتظر به دست آمدن فرصت بود، پس از اين آنان را از شتاب در اقدام به كاري كه موجب تضعيف قدرت دين و موجب سستي و زبوني آن ميگردد بيم ميدهد زيرا اگر آن حضرت در اين موقع، دستگيري و مجازات كشندگان عثمان را آغاز ميكرد، از بروز و تجديد فتنهاي كه از آشوب نخستين يعني فتنه قتل عثمان بزرگتر و دامنهاش گستردهتر باشد ايمني حاصل نبوده و احتمال آن بسيار قوي بود، بنابراين آنچه مقتضاي تدبير و موافق عقل و شرع به نظر ميرسيد، خودداري از دست زدن به اين كار تا برقراري آرامش و فرو نشستن فتنه و خشم انقلابيها و بازگشت آنها به شهر و ديار خود بود، با اين حال دور نيست كه امام (ع) در اين
انتظار بود كه فرزندان و بستگان عثمان طبق معمول براي دادرسي و خونخواهي مراجعه و اشخاصي را كه در كشتن عثمان دست داشته و او را محاصره كرده بودند به نام معرفي كنند تا حاكم بتواند حكم خدا را درباره آنها اجرا كند، ليكن اين امر صورت نگرفت، و معاويه به همراه مردم شام سر به طغيان برداشت، و بازماندگان عثمان نيز نزد او رفته دست به دامن او زدند، و از حوزه فرمانروايي امير مومنان (ع) جدا گرديدند، و به صورت شرعي براي خونخواهي قتل عثمان اقدام نكردند، و تنها با ستيزهگري و غلبه جويي خوستار قصاص بودند، و معاويه نيز اين قضيه را وسيلهاي براي برانگيختن تعصبهاي جاهلي و احساسات قبيلهاي قرار داد، و هيچ كدام از اينها براي قصاص از راه درست وارد نشدند، برخي گفتهاند قيام طلحه و زبير و نقص بيعت آنها با امير مومنان (ع) و شروع آنها به غارت اموال مسلمانان در بصره و كشتار صلحاي مسلمانان آن جا و ديگر وقايعي كه در اين هنگام اتفاق افتاد، مانع آن شد كه امام (ع) كشندگان عثمان را قصاص كند و از اين روست كه آن حضرت ضمن برخي از سخنان خود به معاويه ميفرمايد: اما اين كه خونخواهي عثمان را درخواست ميكني، به فرمان درآي و خونخواهان عثمان را براي داوري
به نزد من روانه كن، تا برابر كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص) درباره تو و آنها رفتار شود. اما اين كه فرموده است: و سامسك الامرما استمسك … تا آخر. بايد دانست كه آن حضرت زماني اين سخنان را ايراد فرموده كه گفتگو عليه آن حضرت درباره قضيه عثمان بالا گرفته و شورش طلحه و زبير كه از بزرگان صحابه بودند و شكستن بيعت خود با آن حضرت به اين بهانه، امور مسلمانان را دستخوش اضطراب و بسياري از آنان را پراكنده و پريشان خاطر ساخته بود، و به همين مناسبت است كه برخي از ياران آن حضرت به منظور آرام كردن فتنه طلحه و زبير و جلوگيري از آشوبي كه از ناحيه معاويه و بروز اختلال در امور شام، انتظار ميرفت، از آن حضرت درخواست كردند كه كشندگان عثمان قصاص شوند، و آن بزرگوار در پاسخ فرموده است كه من عذر خود را بيان، و موانع را توضيح دادهام اگر نپذپرند من رشته اين امر را در دست خود همچنان نگه خواهم داشت يعني با تمام نيرو خلافت را حفظ خواهم كرد، و اگر براي آرام كردن آنان چارهاي نيابم، يعني چارهاي جز نبرد با سركشان و بيعت شكنان نبينم آخرين دارو را كه داغ كردن است به كار خواهم برد يعني با آنان به نبرد خواهم پرداخت، زيرا پايان كار كساني كه به نافرما
ني و سركشي برخيزند جز اين نيست، و دلهاي بيمار آنها جز به اين دارو درمان نخواهد يافت، همچنان كه آخرين داروي تن بيمار جز داغ كردن نيست. و توفيق از خداست.
[صفحه 590]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است كه هنگام رفتن اصحاب جمل به بصره ايراد فرموده است: يارز: جانب ديگر ميرود، و دامن جمع ميكند، (خداوند متعال پيامبري راهنما با كتابي گويا و دستوري استوار برانگيخت كه به وسيله آن جز بد سرشت هلاك نميگردد همانا آنچه نابود كننده است بدعتهايي است كه باطل را به صورت حق جلوه داده و مشتبه ميسازد، مگر آنچه خداوند از آن نگهدارد، بيگمان پيروي از حكومت الهي مايه حفظ و نگهداري شماست، پس بيآن كه خود را مورد سرزنش قرار دهيد و ناگزير بدانيد اطاعت خود را تقديم پيشگاه حق كنيد، به خدا سوگند بايد اين كار را بكنيد، و گرنه خداوند سلطنت اسلام را از شما تا اين كه به كساني غير از شما منتقل گردد. فرموده است: ان الله بعث … تا هالك. اين جملات كه مربوط به عموم مسلمانان و پايه دين و اساس حكومت آنان است سرآغاز خطبه قرار داده شده تا براي شنوندگان يادآوري، و موجب توجه و بازگشت آنان به اين اصول و مباني باشد. واژه قائم در جمله امر قائم به معناي راست و پايدار است. فرموده است: لا يهلك عنه الا هالك. يعني: در اين دين كسي هلاك نميشود مگر آن كه در اوج مخالفت با آن بوده، و سرنوشتي جز هلاكت و نا
بودي براي خود فراهم نكرده باشد، چنان كه اگر گفته شود: اين رشته از دانش را جز دانشمند نميداند يعني دانشمندي آن را ميداند كه به منتهاي فضل و دانش رسيده باشد. فرموده است: و ان المبتدعات المشهبات … الا ما حفظ الله. زيرا بدعتها و شبهههايي كه در ميان مردم پديد ميآيد با كتاب خدا و سنت پيامبر گرامي (ص) كه تمامي حدود و احكام خداوند را شاملند، منافات و مخالفت دارند و پيروي از آنها موجب خروج از دين و ترك متابعت از كتاب و سنت ميباشد، منظور از هلاكت در اين عبارت نابودي در آخرت است. فرموده است: الا ما حفظ الله. اين جمله مستثناي المهلكات است يعني مگر آنچه خداوند حفظ كند و انسان را از دچار شدن به اين مهلكات باز دارد، زيرا مهلكات يا اعمالي كه موجب نابودي و هلاكت انسان است تنها دامنگير كسي ميشود كه آنها را به جاي آورد، اما مشبهات عبارت از چيزهايي است كه شبيه سنت است ليكن سنت و سيرت رسول اكرم (ص) نيست، در برخي نسخهها به جاي مشبهات مشتبهات يعني آنچه مايه اشتباه و التباس گردد نقل شده است، مراد از عبارت سلطان الله سلطه و قدرت اسلام است و منظور از آن سلطان دين الله است كه مضاف (دين) حذف شده است و ممكن است مقصود آن حضرت نفس
نفيس خودش باشد، زيرا او جانشين خداوند در روي زمين است، و براي بيان اين كه حكومت و قدرت او، سلطنت حق و مظهر عزت و شوكت خداوند است واژه سلطان به الله اضافه شده است، و اين روشن است كه پيروي از حكومت حق مايه توانمندي و مصونيت از گناه است، زيرا كسي كه پيروان حق را در حالي كه شمار آنها اندك بوده در برابر دشمنان بسيار ياري داده زنده جاويد است، و اكنون با اين كثرت عدد اگر او را خالصانه فرمانبرداري و از حكومت او پيروي كنند هر چه بيشتر و شايستهتر آنان را ياري و پيروزي خواهد داد، از اين رو فرموده است: فاعطوه طاعتكم غير ملومه يعني خداوند را آن چنان فرمانبرداري و بندگي كنيد كه به سبب آلودگي به نفاق و ريا مستوجب سرزنش و نكوهش نباشيد و پس از آن فرموده است: و لا متسكره بها يعني طاعت و عبادت شما از روي بيميلي و اجبار نباشد، به جاي عبارت غير ملوم غير ملويه نيز روايت شده است، يعني طاعت شما كژ و نادرست نباشد. پس از اين اميرمومنان (ع) آنان را بيم ميدهد كه اگر فرمانبرداري نكنيد خداوند قدرت و حكومت اسلام را از شما خواهد گرفت، و هرگز به شما باز نميگرداند تا اين كه آن را به جاي ديگر منتقل، و در ميان كساني غير از شما مستقر سازد،
منظور آن حضرت از اين سخن امر خلافت است، بايد دانست كه اگر در جمله حتي يارز الامر الي غيركم واژه حتي و آنچه پس از آن آمده غايت و نهايت نقل سلطنت حق از آنها دانسته شود برگشت و استقرار دوباره آن چنان كه گفته شد از عبارت فهميده نميشود، ليكن اگر حتي را غايت و پايان عدم انتقال حكومت حقه اسلام به آنان بدانيم، برگشت آن را به آنان ميتوان از سخن دريافت. اگر گفته شود: چرا امام (ع) فرموده است: پس از آن حكومت اسلام هرگز به آنان باز نخواهد گشت، در حالي كه با پديد آمدن دولت عباسي حكومت به آنان باز گشته است؟ اين پرسش را ميتوان به چند گونه پاسخ داد: 1- گروهي كه در اين گفتار طرف خطاب آن حضرت و از اصحاب ياران او بشمارند هرگز دولت و قدرت به آنها بازنگشته است، زيرا پس از انقضاي حكومت بنياميه هيچ يك از اينها زنده نمانده بود، و پس از آن هم در هيچ موقع قدرت به كساني از فرزندان اينها منتقل نشده است. 2- سخن اميرمومنان (ع) مقيد به واژه حتي است كه به اصطلاح نحويان براي غايت و نهايت ميآيد، و فرموده است قدرت و حكومت اسلام هرگز به شما باز نميگردد تا اين كه به گروه ديگري منتقل گردد، چنان كه قضيه به همين صورت واقع شد، و حكومت از دست آن
ها بيرون رفت و به چنگ بنياميه افتاد. 3- برخي از شارحان گفتهاند، گفتار امام (ع) كه حكومت هرگز به شما باز نميگردد تا اين كه … به دنبال اين شرط است: اگر خدا را فرمانبردار نباشيد، و چون اين شرط واقع نشده و بسياري از مسلمانان بدون آلودگي به ريا و نفاق و بياكره و اجبار خداوند را بندگي و فرمانبرداري كردهاند، حكومت به آنها باز گشته است. 4- گروهي گفتهاند: واژه ابدا براي مبالغه آمده است، چنان كه به بدهكاري كه وام خود را نميپردازد گفته ميشود: لا حبسنك ابدا يعني تو را براي هميشه زنداني خواهم كرد. باري مراد از قومي كه خلافت در كنار آنها قرار خواهد گرفت، بنياميه است چنان كه رويدادها به همين نحو اتفاق، و اين امر به دست آنها افتاد.
[صفحه 590]
تمالاوا: گرد آمدند، فياله: سستي، نعش: بلند كردن، اين گروه به سبب ناخشنودي از حكومت من به يكديگر پيوستهاند، و من تا هنگامي كه از گسيختن جمعيت شما بيم نداشته باشم شكيبايي خواهم كرد، زيرا اگر آنان انديشه سست و راي نادرست خود را به كار بندند، نظام امور مسلمانان گسيخته خواهد شد، اينان از آن رو به طلب دنيا برخاستهاند كه بر كسي كه خداوند حق او را به وي باز گردانيده رشك ميورزند، و ميخواهند اوضاع را دگرگون و به حال پيشين باز گردانند، حق شما بر ما به كار بستن كتاب خدا و پيروي از پيامبر اوست كه درود خداوند بر او و خاندانش باد و اين كه حق او را ادا كنيم، و سنت او را بر پا داريم. فرموده است: ان هولا قد تمالاوا. منظور از اين گروه، طلحه و زبير و عايشه و پيروان آنهاست، و اين سخن اشاره دارد به اين كه رفتن اينان به بصره برخلاف آنچه ادعا و اظهار ميكنند براي خونخواهي عثمان نيست، بلكه به سبب ناخشنودي و خشمي است كه از خلافت و حكومت آن حضرت دارند، پس از اين امام (ع) وعده ميدهد: تا هنگامي كه بيم شكيبايي خواهد كرد، و هشدار ميدهد كه اگر اينها در راهي كه در پيش گرفتهاند همچنان بر انديشه سست و خيال خام و سركشي
و نافرماني خود ادامه دهند نظام امور مسلمانان گسيخته و جمعيت آنان پراكنده خواهد شد. فرموده است: انما طلبوا … تا عليه. اين سخن در بيان انگيزه ناخشنودي و خشم اينها از رسيدن آن حضرت به حكومت و خلافت است، و اين به سبب دنياطلبي و حسد ورزي آنها بر كسي است كه خداوند دنيا را در اختيار او نهاده است، و اين گفته به خاندان پيامبر اكرم (ص) اشاره دارد. فرموده است: فارادوا رد الامور علي ادبارها. يعني اينها ميخواهند اكنون هم خلافت را از خاندان پيامبر (ص) بيرون برند همانگونه كه در نخست اين كار را كردند يا حقي را كه به آنان بازگشته، همچون گذشته از آنها سلب كنند. پس از اين امام (ع) اعلام ميكند حقوقي را كه مردم بر او دارند و اين در صورتي است كه صادقانه و دور از شائبه فرمانبردار باشند اين است كه در ميان آنان به كتاب خدا عمل و از روش پيامبر گرامي (ص) پيروي كند، و نسبت به اداي حقوقي كه خداوند واجب گردانيده اقدام، و سنتهاي خداوند را جاري و بر پا دارد، و آنچه بر امام و پيشوا واجب است همين است، و توفيق از خداوند است.
[صفحه 596]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است كه خطاب به يكي از اعراب بصره فرموده است: هنگامي كه آن حضرت به نزديكي بصره رسيد، گروهي از مردم آن براي اين كه چگونگي نظر آن حضرت را درباره اصحاب جمل بدانند، و شبهه را از دل خود بزدايند، كسي را نزد آن بزرگوار فرستادند، امام (ع) وضع خود را در برابر آن ياغيان بيان فرمود چنان كه فرستاده مذكور دانست كه حق با آن حضرت است، از اين رو امام (ع) به او فرمود: بيعت كن، او گفت من فرستاده گروهي هستم و كاري بينظر آنان انجام نميدهم تا به نزد آنان باز گردم. آنچه در بسياري از نسخههاي نهجالبلاغه آمده است همين است كه ذكر شد، ليكن در برخي از آنها پس از پايان گفتار آن مرد عرب، جمله (فبا يعته عليهالسلام) را نقل كردهاند، يعني آن مرد گفته است كه با آن حضرت بيعت كردم. و اين عرب به نام كليب جرمي معروف است. (به من بگو اگر آناني كه در پشت سرداري تو از پيشتاز كاروان قرار دهند تا جاهايي را كه باران در آن فرود آمده بيابي، و تو پس از بازگشت به سوي آنان، از محلهايي كه داراي آب و گياه است آنها را آگاه گرداني، ليكن آنان مخالفت كنند و در جاهايي كه خشك و بيآب و علف است فرود آيند چه كار خواهي ك
رد؟ گفت من آنان را رها ميكنم و بر خلاف آنها به جايي كه آب و گياه است ميروم، امير مومنان (ع) فرمود: بنابراين دستت را دراز كن! آن مرد گفت به خدا سوگند در اين هنگام كه حجت بر من تمام گشته بود نتوانستم دست باز دارم، از اين رو با آن حضرت بيعت كردم.) جرمي منسوب به بني جرم است، و اينها طايفهاي از مردم بصره بودند، كه اين مرد را نزد آن حضرت فرستادند، تا چگونگي نظر آن بزرگوار را درباره اصحاب جمل به دست آورند و بدانند كه آن حضرت نسبت به اقدمات خود در برابر آنان از حجت و دليل برخوردار، و يا در شك و ترديد است، اين مرد هنگامي كه امام (ع) را ديد و سخنانش را شنيد هيچ گونه شكي در صدق گفتار آن حضرت در دلش باقي نماند، و با آن بزرگوار بيعت كرد، و سخناني كه ذكر شد در ميان آنان گذشت، به راستي تمثيلي لطيف تر و دلپذيرتر از آنچه آن حضرت بيان فرموده است ديده نميشود، با توجه به اركان تمثيل، بر حسب اصطلاح حالت مخاطب اصل است بنابر فرض اين كه پيشتاز كاروان بوده و در پي جايي داراي آب و گياه است و فرع، وضع اوست كه درصدد به دست آوردن آگاهي و فضيلت و هدايت از آن حضرت است حكم، مخالفت او با يارانش ميباشد كه آنها را به جايي كه داراي آب و گي
اه بوده رهنمون شده و آنان نپذيرفتهاند، و علت حكم، دست يافتن او به جايي با سبزه و آب است، و چون دستيابي به دانش و فضيلت كه همچون سبزه و آب كه غذاي تن و سبب بقاي آن است خوارك جان و مايه زندگي است براي اين فرستاده حاصل شده و اين شبيه دست يافتن پيشتاز كاروان به جايي است كه داراي آب و گياه باشد، لذا علت حكم كه لزوم مخالفت با يارانش به سبب دسترسي به معدن فضيلت و علم و هدايت است لازم، و بيعت با آن حضرت واجب ميگردد، از اين رو اميرمومنان (ع) به او فرمود: بنابراين دستت را دراز كن، و چون هنگامي كه عقل سالم اين تمثيل روشن را ميشنود نميتواند خودداري كند و آن را نپذيرد و در برابر آن تسليم نگردد، لذا اين مرد سوگند ميخورد كه در برابر اقامه اين دليل نتوانست سرباز زند، و با آن حضرت بيعت كرد.
[صفحه 599]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است كه در هنگامي كه تصميم گرفت با سپاه شام در صفين روبرو شود ايراد فرموده است: مغيضا لليل و النهار: جاي نهان شدن شب و روز، سبط: قبيله، (بار خدايا! اي پروردگار اين آسمان برافراشته، و هواي نگاه داشته شده، كه آن را جاي پيدا و پنهان شدن شب و روز و محل گردش خورشيد و ماه، و رفت و آمد ستارگان گردان ساختهاي، و ساكنان آن را گروهي از فرشتگان قرار دادهاي كه از پرستش و اداي وظيفه بندگي تو خسته و درمانده نميشوند. و اي پروردگار اين زمين كه آن را جاي آرميدن مردمان و محل حركت خزندگان و گزندگان خرد و كلان و چهارپايان و انواع آفريدگان بيشمار خود از آنچه ديده ميشود و آنچه ديده نميشود گردانيدي. و اي پروردگار كوههاي استواري كه آنها را ميخهاي زمين قرار داده و پناهگاه آفريدگان خود ساختهاي، اگر ما را بر دشمنانمان پيروز فرمايي، ما را از ستم و تعدي بركناردار، و بر راه حق استوار گردان، و اگر آنان را بر ما چيره گرداني شهادت را روزي ما فرما، و از فتنه شك و بد دلي ما را نگهدار. كجايند آناني كه براي آنچه محافظت از آن واجب است سرسختانه دفاع ميكنند، و كجايند آن غيرتمنداني كه در هنگام نزو
ل بلاها و روبر شدن با سختيها پاسداري و پايداري ميورزند. ننگ در پشت سر شما و بهشت در پيش رويتان است. اميرمومنان (ع) پروردگار را به نام اين كه آفريننده آسمان و زمين است ميخواند، زيرا آيات و نشانههاي او كه گوياي كمال عظمت و لطف وي به آفريدگانش ميباشد در آسمان و زمين جلوهگر است، از اين رو بدين گونه خدا را خواندن، دل را آمادگي و تن را توانمندي ميدهد تا غلبه و پيروزي را بر دشمن به دست آورد، منظور از سقف مرفوع آسمان است و مراد از جو مكفوف نيز همين است و در خطبه نخست نيز بدين اشاره شده است، اين كه فرموده است: آسمان محل پيدا و پنهان شدن شب و روز است، زيرا جنبش افلاك مستلزم حركت خورشيد بر روي زمين است و اين موجب پنهان شدن شب، و از ادامه حركات زمين و جنبش خورشيد نيز روز ناپديد ميشود، به همين سبب آسمان همچون نهانگاه شب و روز ميباشد، و واژه مغيض را براي آنها استعاره آورده است كه آسمان محل گردش خورشيد و ماه و آمد و شد ستارگان سيار است آشكار است، ولي اين سخن دلالت بر آن ندارد كه گردش ستارگان ذاتي آنها بوده و آسمان را جنبش و حركتي نيست، منظور از گروه فرشتگاني كه بدانها اشاره فرموده ارواح فلكي است كه اجرام آسماني را
به حركت درميآورند، و پيش از اين نيز به آنها اشاره و در خطبه نخست بيان شده كه اين فرشتگان از پرستش خدا و اداي وظيفه بندگي خسته و فرسوده نميشوند. پس از اين امام (ع) خداوند را برحسب اين كه پروردگار زمين است ميخواند، پروردگاري كه زمين را گسترانيده و جاي آرميدن مردمان، و محل جنبش جانداران خرد و كلان و چهار پايان و انواع آفريدگان بيشماري قرار داده كه بعضي ديده ميشوند و برخي از چشم ما پنهانند، يكي از دانشمندان گفته است: اگر كسي بخواهد حقيقت گفتار امير مومنان را بداند در آن جا كه فرموده است: جانوران گوناگون بيشماري كه ديده ميشوند و ديده نميشوند، در يكي از شبهاي تابستاني در بيابان اندكي آتش روشن كند و بنگرد كه چه جانداران گوناگون ناشناختهاي با شكلهاي ترسآور گرد آن آتش را ميگيرد كه نه او آنها را پيش از اين ديده و نه جز او. باري محتمل است منظور امام (ع) از آفريدگاني كه ديده نميشود جانداراني باشد كه به سبب خردي و يا باريكي به چشم در نميآيند. سپس امام (ع) خداوند را بر حسب اين كه آفريننده كوههاست ندا ميكند، معناي اين را كه كوهها ميخهاي زمينند پيش از اين دانستهايم، و اين كه تكيهگاه مردمند براي اين است كه بشر
در آنها سكنا ميگزيند و خانه خود را با استفاده از آنها بنا ميكند، و سودهايي كه از نظر انواع درختان و ميوهها و ديگر چيزها از كوهها به دست ميآيد هرگز از دشتها و درهها حاصل نميشود، همچنين معدنها در دل كوهها نهفته شده است و چشمهها از اندرون آنها جوشان و سرازير ميگردد، بنابراين روشن است كوهها كه چراگاه دامها و مركز منافع مردم و براي آنان تكيهگاه و پشتوانه است. پس از اين امير مومنان (ع) از خداوند درخواست ميكند كه اگر بر دشمن پيروز شود او را از دست زدن به بغي و ستم بر كنار دارد، بغي به معناي ستمگري و سركشي و سبب خروج از مرز صفت فاضله عدالت ميباشد، و نيز از خداوند ميخواهد او را راهنمايي كند و در طريق عدل و حقپايداري و استواري بخشد، و اگر دشمن بر او پيروز شود شهادت را روزي او گرداند، از آزمون زيان و شكست محفوظ بدارد، زيرا كسي كه در مبارزه معتقد به حقانيت خود باشد و دچار شكست شود غالبا بربخت و اقبال خود خشمناك و نسبت به پروردگارش گستاخ ميگردد، و چه بسا مردمي كه هنگام دچار شدن به سختيها و گرفتاريها ايمان خود را از كف داده و كافر ميشوند، و اين كه امام (ع) شكست از دشمن و آثار آن را به فتنه و آزمون تعبير فرم
وده براي اين است كه موجب انصراف از حق و روگردانيدن از خداوند ميشود، از اين رو از حق تعالي درخواست كرده كه او را از اين فتنه و امثال آن نگهداري فرمايد، تا هم براي خويش، ثبات و پايداري در راه حق را مسالت كند، و هم به شنوندگان ادب و تربيت آموزد. پس از اين سخنان برابر آنچه معمول است كه انسان در هنگام جنگ از ياران خود ميخواهد در راه حفظ هدفي كه لازم است فداكاري و از جان گذشتگي كنند، و غيرت و حميت آنان را برانگيخته، آنها را آماده كارزار ميكند، امام (ع) نيز به همين منظور ميپرسد: آناني كه در راه آنچه حفظ آن واجب است استوار، و در برابر نزول حقايق غيرت و احساس داشته باشند كجايند؟ مراد از نزول حقايق، رويدادهاي بزرگ و پيشامدهاي سخت و دشوار است. سپس فرموده است: آتش در پشت سر شماست، يعني اگر در برابر دشمن هزيمت كنيد و عقب نيشيني كنيد خود را مستحق دخول در آتش و مستوجب دوزخ كردهايد، و پس از آن فرموده است: بهشت در پيش روي شماست، يعني: اگر بر دشمن يورش بريد و در جنگ پيش برويد، و اين سخن در كمال ايجاز و بلاغت است.
[صفحه 603]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: ستايش ويژه خداوندي است كه آسماني آسمان ديگر، و زميني زمين ديگر را از او نميپوشاند. اميرمومنان (ع) خداوند را از نظر احاطهاي كه دانش او به آسمانها و زمينها دارد مورد حمد و سپاس قرار داده، و اين خود مستلزم تنزيه حق تعالي از صفات آفريدگان است. زيرا اعتقاد مردم اين بود كه برخي اجرام آسماني و زميني از آنچه در پشت آنها قرار دارد پنهان و پوشيدهاند اما علم پروردگار متعال بر همه چيز احاطه دارد، نه چيزي ميتواند حايل و مانع آن شود، و نه رازي بر او پوشيده و نهفته ميباشد.
[صفحه 604]
(گويندهاي به من گفت اي فرزند ابوطالب تو به خلافت خيلي حرص ميورزي، پاسخ دادم بلكه به خدا سوگند شما به اين امر حريصتر و از شايستگي دورترند، و من به آن سزاوارتر و نزديكترم، تنها من حقي را كه از آنم ميباشد مطالبه ميكنم، و شما ميان من و آن حايل ميشويد و مرا از آن دور ميگردانيد، و هنگامي كه در ميان حاضران دليل آن را گوشزد او كردم مبهوت شد و نميدانست در پاسخ من چه بگويد؟ بار خدايا! من در برابر قريش و كساني كه آنها را كمك ميكنند از تو ياري ميجويم زيرا اينان پيوند خويشي مرا بريدند، و مقام بزرگ مرا كوچك شمردند، و در امري كه ويژه من است براي دشمني با من همدست شدند، پس از آن گفتند: آگاه باش حق آن است كه آن را بگيري يا آن را رها كني. اميرمومنان (ع) در اين بخش از خطبه به آنچه در شورا پس از كشته شدن عمر جريان يافت اشاره ميكند، كسي كه سخن مذكور را به امام (ع) گفته سعد بن ابي و قاص است، با اين كه سعد مذكور از كساني است كه حديث رسول اكرم (ص) درباره علي (ع) را روايت كرده كه فرموده است: (انت مني بمنزله هرون من موسي) و اين مايه شگفتي است. پاسخ امام (ع) به او كه فرموده است: بلكه به خدا سوگند شما حريصتر و
دورتريد به اين معناست كه براي رسيدن به خلافت آزمندتر، و از شايستگي و استحقاق دورتريد، و در اين گفتار به گونه استدلال و به صورت قياس ضمير از شكل اول است كه مخاطب را خاموش ميكند، صغراي اين قياس همان است كه ذكر شده و كبراي آن كه محذوف است اين است: هر كس به اين امر حريصتر و از آن دورتر باشد نميتواند ديگري را كه به آن نزديكتر و شايستهتر است حريصتر خوانده و او را سرزنش كند. فرموده است: و انا اخص و اقرب. اين نيز صغراي قياس ضمير است كه اميرمومنان (ع) در اثبات اولويت خود براي طلب خلافت بيان فرموده و كبراي قياس مذكور است كه: هر كس به اين امر بيشتر اختصاص دارد و بدان نزديكتر است به مطالبه آن اولي و سزاوارتر ميباشد. روايت شده كه اين سخنان را امير مومنان (ع) در روز سقيفه فرموده، و كسي كه به آن حضرت گفته است بر اين امر حرص ميورزي ابوعبيده بن جراح بوده است، ليكن روايت پيش درست تر به نظر ميآيد و مشهورتر است، و نيز به جاي فعال (بهت) هب نيز روايت شده است يعني بيدار شد، گويي از دلايلي كه اقامه گرديد بكلي فراموشي و غفلت داشته و پس از آن بيدار و هشيار گرديده است. پس از اين امير مومنان (ع) براي دفع آزار قريش و كساني كه به
آنها كمك و مساعدت ميكنند از خداوند متعال درخواست ياري و از اعمال آنها به او شكايت ميكند، از جمله اعمال آنها اين كه پيوند خويشاوندي را بريده و قرابت او را با پيامبر خدا (ص) ناديده گرفتهاند، ديگر اين كه مقام و منزلت او را كوچك شمرده، و به سخنان صريح رسول اكرم (ص) درباره او توجه نكردهاند و بر دشمني با او در امر خلافت كه خود را سزاوارتر از آنها بدان ميداند همدست شده يار و متفق گشتهاند: فرموده است: ثم قالوا … تا آخر. يعني: قريش به اين بسنده نكردند كه حق مرا بگيرند و خاموش مانده نگويند حق ماست، بلكه آن را از من گرفتند و مدعي شدند كه اين حق خود آنهاست، و اين در حالي بود كه برخود واجب ميديدم از كشمكش و نزاع بر سر خلافت دوري ميجويم، و اي كاش آنهايي كه به غضب حق من پرداختند، حقانيت مرا اعتراف ميكردند كه در اين صورت درد سبكتر و مصيبت آسانتر بود. در عبارت ان في الحق ان تاخذه فعل تاخذه و همچنين فعل تتركه در جمله بعد هر دو بانون متكلم نيز روايت شده، و نسخه شريف رضي رضوان الله عليه به همين گونه است و مراد اين است كه سران قريش پس از آن كه حق مرا غصب كردند گفتند: ما در اين امر هر گونه بخواهيم رفتار ميكنيم، و آن را
به هر كس جز تو بخواهيم ميدهيم و ميگيريم.
[صفحه 606]
بخشي از اين خطبه است كه درباره اصحاب جمل است: بلاجرم جره: بيآن كه گناهي را مرتكب شده باشد. (اينان از (مكه) بيرون شده به سوي بصره روآوردند و همسر پيامبر خدا (ص) را مانند كنيزي كه خريداري شده باشد به همراه خود ميكشاندند، طلحه و زبير زنان خويش را در خانههاي خود مستور نگه داشته، و حرم رسول خدا (ص) را از پشت پرده بيرون آورده، در برابر ديدگان خود و ديگران قرار دادند، اينها با سپاهي بدان سو رفتهاند كه هيچ يك از آنها نيست مگر اين كه فرمان مرا گردن نهاده، و با رغبت و بي هيچ اكراه و اجباري بيعت مرا پذيرفته است، اينها به فرماندار من در آن جا و كارگزاران بيت المال مسلمانان و مردم اين شهر يورش برده گروهي را به زندان انداخته و كشتند و برخي را با حيله و نيرنگ از پاي درآوردند، به خدا سوگند اگر تنها به يك تن از مسلمانان دست يافته و بي آن كه گناهي كرده باشد از روي عمد او را كشته بودند، كشتن همه آنان براي من روا بود، زيرا اينها حضور داشتند، و جلو اين كار زشت را نگرفتند و با زبان و دست از آن مسلمان دفاع نكردند، بگذريم از اين كه آنها گروهي از مسلمانان را به اندازه شما خودشان كه وارد آن شهر شدند كشتهاند. امير
مومنان (ع) در اين بخش از خطبه عذر خود را در جنگ با اصحاب جمل بيان كرده و سه گناه بزرگ آنها را كه موجب جواز قتل و جنگ با آنهاست بر شمرده است: 1- حرم پيامبر (ص) و پرده نشين خانه او را مانند كنيزكان در هنگام خريد و فروش، به همراه خود كشانده و زنان خويش را در پرده نگه داشته و محافظت ميكنند، ضمير تثبيه در فعل حبسا براي طلحه و زبير است، وجه تشبيه، از ميان بردن و كاهش يافتن حرمت همسر رسول خدا (ص) به سبب بيرون آوردن او از خانه است، و اين عمل، جسارت و گستاخي به پيامبر خداست (ص). عكرمه از ابن عباس نقل كرده است كه روزي پيامبر اكرم (ص) به زنانش كه همگي نزد او گرد آمده بودند فرمود: (كاش ميدانستم كدام يك از شما دارنده آن شتر پر مو است كه سگان حووب بر او بانگ زنند، و مردم بسياري از راست و چپ آن كشته گردند كه همگي به دوزخ درآيند و او جان بدر برد پس از آن كه به هلاكت نزديك شود.) و نيز حبيب بن عمير روايت كرده است: هنگامي كه عايشه و طلحه و زبير از مكه به سوي بصره روان گرديدند، شب هنگام بر آب حووب وارد شدند، و اين جوي آبي متعلق به قبيله بني عامر بن صعصعه بود، در اين موقع سگان بر آنها بانگ زدند و در نتيجه پارس آنها شتران سركش
و چموش رميده و گريختند، يكي از آنان گفت: لعنت كند حووب را كه چه قدر سگانش زياد است، در اين هنگام كه عايشه نام حووب را شنيد، پرسيد: آيا اين آب حووب است. آن مرد پاسخ داد بلي، عايشه گفت: مرا باز گردانيد، مردم پرسيدند چه شده و او را چه پيش آمده است، عايشه گفت: من از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه ميگفت: سگان حووب را ميبينم كه به يكي از زنان من بانگ برآوردهاند و پس از آن به من فرمود: اي حميرا زنهار از اين كه آن زن تو باشي، زبير در پاسخ عايشه گفت: خدا تو را رحمت كند آسوده باش كه ما فرسنگهاي بسياري است كه از آب حووب گذشته و دور شدهايم، عايشه گفت: كساني را نزد خود داري كه گواهي دهند اين سگاني كه بانگ برآوردهاند سگان آب حووب نيستند؟ طلحه و زبير به فريب و اغفال او پرداختند، و پنجاه نفر از عربهاي بيابان نشين را حاضر كردند و در برابر پاداشي كه براي آنها قرار دادند، نزد عايشه رفتند و پس از سوگند گواهي دادند كه اين آب حووب نيست، و اين از نخستين گواهي دروغي ميدانم كه در اسلام اتفاق افتاده است. باري عايشه پذيرفت، و به راه خود ادامه داد. درباره جمله و تنجوبعد ما كادت كه در حديث پيامبر اكرم (ص) آمده است، طايفه اماميه گفتهاند:
مراد رهايي از قتل است بعد از آن كه نزديك بود كشته شود، و آناني كه خواستهاند او را معذور بدارند چنين معنا كردهاند كه: به وسيله توبه از آتش رهايي مييابد پس از آن كه به سبب عملي كه انجام داده نزديك بوده دچار آتش دوزخ گردد. 2- يكي ديگر از گناهان بزرگ جنگ افروزان واقعه جمل، شكستن بيعت آن بزرگوار است كه پس از آن كه طاعت او را گردن نهادند، با جمعيتي كه همگي دست بيعت به آن حضرت داده بودند، سر به طغيان و سركشي برداشتند. 3- گناه بزرگ ديگر اينها كشتن فرماندار آن حضرت در بصره و كارگزاران بيت المال مسلمانان در آن شهر بود كه برخي را صبرا كشتند يعني اسير كرده و كشتند و بعضي را عذرا به شهادت رسانيدند يعني غدر و خيانت به كار برده پس از دادن امان به كشتار آنها پرداختند. خلاصه قضيه بنابر آنچه نقل كردهاند اين است كه: طلحه و زبير و عايشه هنگامي كه در مسير خود به چاه ابوموسي كه نزديك بصره بود رسيدند، به عثمان بن حنيف انصاري كه در اين هنگام از سوي علي (ع) فرماندار بصره بود نوشتند كه سراي حكومتي را براي ما خالي كن، عثمان بن حنيف وقتي نامه آنان را خواند احنف بن قيس و حكيم بن جبله عبدي را نزد خود فرا خواند و نامه را براي آنان قرا
ئت كرد، احنف گفت: اينها اگر براي خونخواهي از كشندگان عثمان به اين كوشش برخاستهاند، آنها خود همان كساني هستند كه بر سر عثمان ريخته و او را كشتهاند، به خدا سوگند من اينها را چنين ميبينم كه از ما جدا نميشوند مگر اين كه ميان ما دشمني انداخته و خون ما را بر زمين بريزند، و گمانم اين است كه بويژه نسبت به تو رفتاري در پيش گيرند كه تاب تحمل آن را نداري، بنابراين اعتقاد من اين است كه براي مقابله با آنها آماده شوي، و به اتفاق كساني از مردم بصره كه با تو همراه و همگامند به سوي آنها بشتابي، زيرا تو امروز حاكم و فرماندار آناني و همگي فرمان تو را پذيرايند، پس به همراه اين مردم به سوي آنان روان شو، و قبل از آن كه تو را در يك خانه ديدار كنند و مردم از آنها نسبت به تو فرمانبردارتر شوند، بر آنها پيشدستي كن، حكيم بن جبله نيز همين سخنان را گفت، پس از اين عثمان بن حنيف گفت: راي درست همين است ليكن من شر و بدي را خوش نميدارم و نميخواهم آن را آغاز كنم و اميدوارم تا آن هنگام كه نامه اميرالمومنين (ع) به من برسد و فرمان او را بدانم و به كار بندم عافيت و سلامت برقرار باشد، حكيم بن جبله گفت: پس به من اجازه ده به همراه مردم به سوي آ
نان بروم و با آنها گفتگو كنم اگر فرمانبرداري از اميرالمومنين (ع) را پذيرفتند چه بهتر و گرنه متقابلا مخالفت و دشمني خود را به آنان اعلام كنيم و از آنها جدا شويم، عثمان گفت: اگر من اين اجازه را داشتم خود به سوي آنان ميرفتم، حكيم گفت: اما به خدا سوگند اگر در اين شهر بر تو درآيند دلهاي بسيار از اين مردم به اينها گرايش خواهد يافت و بيترديد تو را از مقامي كه داراي بركنار خواهند كرد، با اين حال تو بهتر ميداني چه كني، اما عثمان سخن او را نپذيرفت. از طرفي چون علي (ع) خبر حركت بيعت شكنان را به بصره شنيد، به عثمان ابن حنيف نامهاي بدين شرح نوشت: از بنده خدا علي اميرالمومنين به سوي عثمان بن حنيف اما بعد، همانا ستمكاراني كه با خدا پيمان بستند و آن را شكستند به سوي شهر تو رهسپار شدهاند، و شيطان آنان را به سوي آنچه خداوند بدان خشنودي ندارد كشاينده است، و الله اشد باسا و اشد تنكيلا. اينك هنگامي كه بر تو وارد شوند آنان را به فرمانبرداري و وفاي به عهد دعوت كن تا به پيمان و ميثاقي كه از آن كنارهگيري كردهاند باز گردند و بدان وفادار باشند، اگر دعوتت را پذيرفتند تا هنگامي كه نزد تو هستند با آنان به نيكي رفتار كن، و اگر سرباز
زدند، و جز عهد شكني و سرپيچي و مخالفت را نخواهند با آنان كار زار كن تا خداوند ميان تو و آنان حكم كند و او بهترين داوران است، اين نامه را از محل ربذه نوشته و فرستادم و به خواست خداوند شتابان به سوي تو رهسپارم اين نامه دست خط عبدالله بن ابي رافع و به تاريخ ماه صفر سال سي و شش است. چون اين نامه به عثمان رسيد ابيالاسود الدولي و عمران بن الحصين را به سوي آن گروه بيعت شكن فرستاد، آنان بر عايشه وارد شدند و از انگيزه آمدن او به همراه آن گروه پرسش كردند، عايشه به آنها گفت: شما طلحه و زبير را ديدار كنيد، آنها زبير را ديدار و با او سخن گفتند، زبير گفت: ما آمدهايم كه خون عثمان را مطالبه و مردم را دعوت كنيم كه امر خلافت را به شورا باز گردانند تا مردم به ميل خود خليفه را برگزينند، فرستادگان به او گفتند: عثمان در بصره كشته نشده تا شما خون او را در اين جا مطالبه كنيد، و تو كشندگان عثمان را ميشناسي و ميداني در كجايند، و تو و همكارت و عايشه بيش از همه بر او سخت گرفتيد و مردم را به كشتن او برانگيختيد پس خودتان را قصاص كنيد، اما اين كه ميگوييد خلافت به شورا ارجاع شود اين چگونه ممكن است با آن كه شما از روي ميل و رغبت و بيه
يچ اكراه و اجبار با علي (ع) بيعت كردهايد، اي ابا عبدالله (كنيه زبير است) هنوز ديري از آن زمان نگذشته كه پيامبر خدا (ص) رحلت كرده بود، و تو در پيش روي اين مرد ايستاده و دست به شمشير خود برده بودي و ميگفتي: هيچ كس براي خلافت از او سزاوارتر نيست، و از بيعت با ابيبكر سرباز زدي، آن كردار با اين گفتار چگونه سازگار است؟ زبير در پاسخ آنها گفت نزد طلحه برويد، فرستادگان نزد طلحه رفتند ديدند او با برخوردي خشن و رفتاري تند و ارادهاي استوار در پي برانگيختن فتنه و آشوب است، آنان به سوي عثمان بازگشته و او را از آنچه گذشته بود آگاه كردند، ابوالاسود گفت: اي پسر حنيف! من آمدهام و ميگويم به سوي اينان كوچ كن و آنها را طعمه نيزه و شمشير خود قرار ده و شكيبا و استوار باش، و با زره پوشيده و آستين بالا زده براي جنگ، در برابر آنها نمايان شو، ابنحنيف گفت: آري به حرمين سوگند همين كار را خواهم كرد، و به جارچيان خود فرمان داد كه در ميان مردم فرياد برآوردند السلاح، السلاح يعني هر چه زودتر و بيشتر سلاح برگيريد، و در نتيجه مردم نزد او گرد آمده و به سوي آن طاغيان حركت كردند تا به محلي كه مربد نام داشت رسيدند، و اين محل پر از سپاهيان سو
اره و پياده شده بود، در اين هنگام طلحه به پاخاست و اشاره كرد كه مردم خاموش باشند تا سخن بگويد، و پس از مدتي سعي و كوشش، مردم سكوت اختيار كردند، طلحه گفت: اما بعد، همانا عثمان بن عفان در اسلام از پيشتازان و دارندگان برتري و هجرت گزيدگان نخستيني بود كه خداوند از آنان خرسند بوده و آنها نيز از او خشنودند، و قرآن گوياي فضيلت آنهاست، و هم يكي از پيشوايان و زمامداراني است كه پس از ابوبكر و عمر دو يار پيامبر خدا (ص) بر شما حكومت كرده است، او كارهايي مرتكب شد كه ما را بر او خشمگين كرد از اين رو نزد او رفتيم و از وي خواستيم خشنودي ما را فراهم كند، پس از آن او خشم ما را بر طرف ساخت، ليكن مردي بر او يورش برد، و بيآن كه رضايت و موافقت مردم را به دست آورد، و با مردم كنكاش و مشورت كند زمام خلافت را از چنگ او ربود و او را كشت، و در اين كار گروهي ناپاك و ناپرهيزكار او را ياري دادند و عثمان مظلومانه و بيگناه و توبه كار كشته شد، اينك اي مردم ما به سوي شما آمدهايم كه خود او را مطالبه و شما را دعوت كنيم كه براي خونخواهي او قيام كنيد، اگر خداوند ما را بر كشتن آنها توانايي داد، به قصاص خون عثمان آنها را خواهيم كشت، و امر خلافت
را در ميان مسلمانان به صورت شورا قرار خواهيم داد، و خليفهگري عثمان براي همگي اين امت رحمت بود، زيرا هر كس اين امر را بيموافقت و خشنودي همگي مردم و مشورت با آنها به چنگ آورده باشد حكومت او گزنده و دردآور بوده و مصيبتي بزرگ ميباشد. پس از طلحه، زبير به پا خاست و مانند او سخن گفت، گروهي از مردم بصره در برابر اين دو نفر برخاسته و گفتند: آيا شما در زمره كساني كه با علي (ع) بيعت كردهاند نبودهايد چرا با او بيعت كرديد و سپس آن را شكستيد؟ گفتند: ما با او بيعت نكردهايم و در برابر هيچ كس تعهدي نداريم، و او ما را مجبور كرد كه دست بيعت به او دهيم، پس از اين گروهي از مردم گفتند اين دو نفر از روي راستي و درستي سخن گفتند. و دسته ديگر فرياد برآوردند كه اينها نه راست گفتند نه درست، بدين گونه فريادها بلند شد، و عايشه در حالي كه بر شترش سوار بود به ميان مردم درآمد و به به آواز بلند ندا داد كه اي مردم سخن كوتاه كنيد و خاموش شويد، مردمان براي او سكوت كردند، آنگاه عايشه گفت: همانا اميرالمومنين عثمان در سنتها، دگرگونيها و بدعتهايي پديد آورد، ولي همين كه با آب توبه به شستشوي اعمال نارواي خود پرداخت مظلوم و توبه كار كشته شد، و ت
نها به اين سبب بر او خشمگين شدند كه با تازيانه ميزد و جوانان را امير و حاكم ميكرد و دسته محدودي را زير نظر و حمايت خود داشت، از اين رو او را به ناحق در ماه حرام و شهري كه رعايت حرمت آن واجب است مانند شتر به قتل رسانيدند، آگاه باشيد قريش خودش را نشانه تيرهايش قرار داده، و دستهايش را نانخورش خويش ساخته و با كشتن عثمان به چيزي دست نيافته، و راه درست را نپيموده است، آگاه باشيد به خدا سوگند بر قريش حوادث ناگوار و بلاهاي سختي وارد خواهد شد آن چنان كه خفته را بيدار كند و نشسته را بر پاي دارد، طايفهاي بر آنها چيره خواهد شد كه بر آنها رحم نميكند و آنها را به بدترين عذاب دچار ميسازد، اي مردم! گناه عثمان به آن اندازه نرسيده بود كه كشتن او را واجب گرداند و شما مانند جامهاي كه شسته شود خود او را محو كرده از ميان برديد، آري شما به او ستم كرديد و پس از آن كه توبه كرده و از گناه بيرون آمده بود او را كشتيد، سپس بيمشورت مردم از طريق زور و غلبه و بر خلاف حق خلافت را به فرزند ابوطالب منتقل و با او بيعت كرديد، آيا شما ميپنداريد كه من براي تازيانه عثمان و زبان او از شما جانبداري و به وي خشمناك ميشوم، ليكن در برابر شمشيرها
ي شما كه بر عثمان فرود آمد خشمگين نميشوم؟ هان اي مردم، عثمان مظلومانه كشته شده است، كشندگان او را بخواهيد و پس از آن كه بر آنها دست يافتيد همگي آنان را بكشيد، سپس خلافت را بر عهده شورايي بگذاريد كه افراد آن از گروهي باشند كه اميرالمومنين عمر آنها را برگزيده بود، و آناني كه در ريختن خود عثمان شركت داشتهاند نبايد در اين شورا داخل شوند، راوي گفته است: در اين هنگام جمعيت به تلاطم درآمد و اوضاع درهم شد، گروهي ميگفتند: سخن درست همين است، دستهاي ميگفتند: اين را با خلافت چه كار؟ او زني بيش نيست، و وظيفهاش نشستن در خانهاش ميباشد، بالاخره سر و صداها زياد شد و جار و جنجالها بالا گرفت تا آن جا كه با كفشهاي خود همديگر را ميزدند، و سنگريزه به هم پرتاب ميكردند، بدين گونه مردم دو پاره شدند، پارهاي با عثمان بن حنيف بودند، و دستهاي با طلحه و زبير، سپس طلحه و زبير براي دستگيري عثمان بن حنيف از مربد به شهر رو آوردند، ليكن متوجه شدند كه عثمان و يارانش تمام راهها و كوچهها را گرفته و راه ورود آنها را بستهاند، در اين جا ياران پسر حنيف با آنها روبرو شدند، طلحه و زبير و همراهان آنها با نيزه به جنگ پرداختند. در اين هنگام
حكيم بن جبله به آنها يورش برد و او و يارانش آن قدر با آنها جنگيدند تا آنان را از همه راهها و كوچهها بيرون كردند، ناگزير به قبرستان بنيمازن روي آوردند، و در آن جا مدت درازي درنگ كردند تا سوارانشان به آنها بپيوندند، سپس از مسيري كه سيل شكن شهر بصره بود حركت كرده تا به محلي كه را بوقه نام داشت رسيدند و از آن جا به سبخه دارالرزق آمدند، و در اين محل فرود آمدند، هنگامي كه طلحه و زبير به سبخه وارد شدند، عبدالله بن حكيم تميمي به همراه نامههايي كه طلحه و زبير به او نوشته بودند نزد آنها آمد، پس از ورود رو به طلحه كرده، گفت: اي ابامحمد! آيا اين نامههاي تو نيست؟ طلحه پاسخ داد آري. عبدالله گفت: تو ديروز ما را به سرنگوني عثمان از خلافت و كشتن او دعوت ميكردي و پس از آن كه او را به قتل رسانيدهاي نزد ما آمده و خونخواه او شدهاي، به جانم سوگند اين اعمال را به خاطر عقيدهات انجام نميدهي، و در اين كارها جز دنيا را نميخواهي، آرام باش تا بگويم كه اگر هم كارهايت از روي راي و اعتقاد بوده است تو بيعت علي (ع) و تعهدات ناشي از آن را پذيرفته و با رضا و رغبت دست بيعت به او دادهاي، سپس بيعت خويش را شكسته و نزد ما آمدهاي تا در ف
تنه و آشوب خود ما را داخل گرداني، طلحه گفت: همانا علي (ع) هنگامي مرا به بيعت خويش فرا خواند كه مردم با او بيعت كرده بودند، از اين رو دانستم كه اگر نپذيرم موضوع پايان نخواهد يافت، و علي (ع) يارانش را بر من خواهد شورانيد. باري در بامداد روز بعد طللحه و زبير صفوف خود را براي جنگ آراسته و آماده كردند، عثمان بن حنيف با يارانش نيز بيرون آمده، در برابر آنها قرار گرفتند، عثمان طلحه و زبير را مخاطب قرار داده آنها را به خداوند و اسلام سوگند داد كه از جنگ و برادركشي دست بردارند، و آنان را به بيعتي كه كردهاند يادآوري و سخنانش را سه بار تكرار كرد، طلحه و زبير او را به سختي به باد فحش و ناسزا گرفتند، و مادرش را به زشتي نام بردند، عثمان به زبير گفت: بدان به خدا سوگند اگر مادرت صفيه و خويشاوندي او با پيامبر خدا (ص) نبود پاسخت را ميدادم ليكن او تو را در سايه شير خود قرار داده است، اما تو اي پسر زن چموش (مقصود طلحه است) امري كه ميان من و تو است دشوار، و بالاتر از گفتار است، من سرانجام تلخ و اندوهباري را كه اين كار براي تو و زبير دارد به شما اعلام ميكنم، سپس گفت: بار خدايا! من حجت را به اين دو مرد تمام كردم و سعي خود را به ك
ار بردم، سپس به آنها يورش برد و نبرد سختي ميان دو طرف در گرفت، ليكن گروهي مانع ادامه زد و خورد شده موافقت كردند كه صلحنامهاي ميان آنها منعقد شود، قرار داد صلح به شرح زير نوشته شد: اين موافقتنامهاي است كه ميان عثمان بن حنيف انصاري و مومناني كه شيعه علي بن ابيطالب (ع) بوده و پيرو اويند از يك سو، و طلحه و زبير و مومنان و مسلماناني كه شيعه و پيرو آنهايند از سوي ديگر منعقد ميشود بدين قرار كه: دارالاماره (سراي حكومتي) و رحبه (ميدان يا دو كناره رودخانه) و مسجد و بيتالمال و منبر در اختيار عثمان بن حنيف انصاري باشد، طلحه و زبير و همراهان آنها ميتوانند در بصره به هر كجا بخواهند فرود آيند، و بايد در راه و بازار و لنگرگاه و آبشخور و موسسات عمومي به يكديگر زيان نرسانند و وضع به همين قرار باشد تا زماني كه اميرالمومنين علي بن ابيطالب وارد شود، در آن هنگام چنانچه طلحه و زبير و ياران آنها بخواهند ميتوانند به امت اسلام كه راه خود را برگزيده و بيعت علي (ع) را پذيرفته بپيوندند و يا هر كدام از آنها راهي را كه خواهان آنند در پيش گيرند و به جنگ و صلح يا خروج و اقامت اقدام كنند، هر دو طرف در اجراي آنچه در اين موافقتنامه نوش
ته شده در برابر خداوند و ميثاق محكمي كه درباره وفاي به عهد و پيمان از هر يك از پيامبران خود گرفته مسوول و متعهد ميباشند، سپس موافقتنامه مهر و عثمان به سراي حكومتي وارد شد و به ياران خود فرمان داد كه به نزد مردم خود باز گردند و به درمان زخمهاي آنان پردازند، چند روزي بدين گونه گذشت، پس از آن چون طلحه و زبير نيروي خود را كمتر و دچار ضعف و سستي ميديدند و از ورود علي (ع) به بصره بيمناك بودند به قبايل و طوايف عرب نامه نوشته آنها را به خونخواهي عثمان و خلع علي (ع) از خلافت دعوت كردند، قبايل ازد و ضبه و قيس غيلان به جز يك يا دو مرد كه كار آنها را ناخوش داشته و از آنها دوري گزيدند همگي با اين كارها موافقت و با آنها بيعت كردند، همچنين هلال بن وكيع با افراد خود از قبيله بني عمرو بن تميم و بيشتر مردم بنيحنظله و بني دارم دست بيعت به آنان دادند، هنگامي كه كارها براي طلحه و زبير روبراه و مطابق دلخواه شد، در شبي تاريك كه باد ميوزيد و باران ميباريد با ياران خود كه همه در زير جامه زره پوشيده بودند از محل خود بيرون آمده و در وقت برگزاري نماز صبح به مسجد رسيدند، ليكن عثمان بن حنيف پيش از آنها به مسجد وارد شده بود، و چون اقا
مه نماز گفته شد عثمان پيش رفت تا نماز جماعت را برگزار كند، ياران طلحه و زبير او را عقب زدند و زبير را جلو آوردند، پس از آن پاسبانهاي بيتالمال مداخله كرده، زبير را عقب زده، عثمان را مقدم كردند و بالاخره ياران زبير غلبه يافته او را پيش آورده و عثمان را پس زدند، و وضع به همين گونه ادامه داشت تا اين كه نزديك بود آفتاب طلوع كند، در اين هنگام مردم فرياد برآوردند: اي ياران محمد (ص) آيا از خداوند نميترسيد اينك آفتاب برآمده است، و چون در اين كشمكش زبير پيروز شده بود نماز را او با مردم به جا آورد و هنگامي كه از نماز باز ميگشت به يارانش كه همگي مسلح بودند فرياد زد كه عثمان را دستگير كنيد و يارانش پس از زد و خوردي كه ميان او و مروان بن حكم با شمشير انجام گرفت وي را اسير و تا سر حد مرگ مورد ضرب قرار دادند، سپس موهاي ابرو و مژهها و ديگر موهاي سرو صورت او را كندند، و افراد مسلح او را كه هفتاد نفر بودند دستگير و به همراه عثمان بن حنيف نزد عايشه روانه كردند، عايشه به يكي از فرزندان عثمان بن عفان گفت گردن او را بزند، زيرا طايفه انصار به قتل پدرش كمك كرده و او را كشتهاند اما عثمان بن حنيف فرياد زد اي عايشه و اي طلحه و زبي
ر برادر من سهل ابن حنيف خليفه علي بن ابيطالب (ع) در مدينه است، سوگند به خدا اگر مرا بكشيد او در ميان پدر زادگان و قوم و خويش و قبيله شما شمشير را روان خواهد ساخت و كسي از شما باقي نخواهد گذاشت، از اين رو از گفتار او بيمناك شدند و دست از كشتن او بازداشته وي را رها كردند. عايشه نزد زبير پيغام فرستاد كه: خبر چگونگي رفتار افراد مسلح عثمان با تو پيش از اين به من رسيده همه را از دم تيغ بگذارن، به خدا سوگند زبير همگي آنان را مانند گوسفند سر بريد، تعداد آنها هفتاد نفر بود و عبدالله پسر زبير سرپرستي اين كار را داشت، از پاسداران مسلح عده اندكي باقي مانده بود كه بيتالمال را در محافظت خود گرفته و گفتند: تا هنگامي كه اميرالمومنين وارد نشده بيتالمال را تسليم نميكنيم، زبير با دستهاي از سپاهيان خود شبانه به آنها يورش برد و پس از جنگ و پيكار آنها را كشت و پنجاه تن را به اسارت گرفت و اين اسيران را نيز پس از شكنجه و آزار به قتل رسانيد، نقل شده كه شمار پاسداران مسلحي كه در آن روز كشته شدهاند چهارصد نفر بوده است. غدر و پيمان شكني طلحه و زبير نسبت به عثمان بن حنيف غذر و خيانتي بود كه پس از شكستن بيعت خود با علي (ع) انجام دا
دند و خيانت در خيانت بود، و اين پاسداران مسلحي كه كشته شدند نخستين گروه مسلماني هستند كه پس از اسارت و شكنجه و آزار، گردن آنها زده شده است. باري عثمان بن حنيف را مخير كردند كه در بصره اقامت كند و يا به علي (ع) بپيوندد. او كوچ كردن از آن جا را برگزيد و آنان نيز او را رها كردند و به علي (ع) پيوست، هنگامي كه آن حضرت را ديدار كرد گريست و عرض كرد من پيش از اين مردي سالخورده بودم و اكنون كه بر تو وارد شدهام جواني ساده و امردم، امام (ع) فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و آن را سه بار تكرار كرد، اين كه امام (ع) در خطبه مذكور فرموده است كه به كارگزار من در بصره و خازنان بيتالمال مسلمانان يورش بردند و سخناني كه به دنبال آن فرموده اشاره به همين ماجراست، پس از اين امام (ع) سوگند ياد ميكند كه اگر تنها يك تن از مسلمانان را به عمد و بي آن كه گناهي مرتكب شده باشد كشته بودند، كشتن همگي اين سپاه ياغي براي او روا بود، واژه ان در جمله و ان لو لم يصيبوا … زايده است. اگر گفته شود: آنچه از اين گفتار امام (ع) دانسته ميشود اين است كه قتل همگي اين سپاه به اين علت كه انكار منكر نكردند و از اعمال زشت طلحه و زبير جلوگيري به عمل نياو
ردند جايز بوده است، بنابراين آيا كشتن هر كسي كه انكار منكر نكند رواست؟ عبدالحميد بن ابيالحديد در شرح خود بر نهجالبلاغه پاسخ داده است كه: كشتن آنان جايز بوده، زيرا آنها اعتقاد داشتهاند كشتارهايي كه به دست اين بيعت شكنان انجام گرفته مباح بوده، در حالي كه خداوند چنين اعمالي را حرام فرموده است لذا اين اعتقاد آنها به منزله اعتقاد به مباح بودن زنا و جواز شرب خمر ميباشد. قطب راوندي كه يكي ديگر از شارحان نهجالبلاغه ميباشد گفته است: جواز قتل آنها به سبب اين است كه آنان داخل در عموم آيه شريفه (انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون في الارض فسادا ان يقتلوا … ) بوده و از مصاديق آن ميباشند، زيرا آنها با خدا و پيامبرش (ص) به جنگ برخاستند و جنگ با علي (ع) جنگ با پيامبر (ص) است، چنان كه آن حضرت فرموده است: حربك يا علي حربي ديگر اين كه در زمين به ايجاد فساد و تباهي پرداختند، ابن ابيالحديد به اين پاسخ اعتراض كرده گفته است: اشكال در جواز قتل همه سپاهيان است به جرم اين كه از كشتن يك تن مسلمان جلوگيري نكردند، و تعليلي كه در سخن امام (ع) براي روا بودن اين امر شده، عدم انكار منكر است نه شمول آيه شريفه. آنچه من در اي
ن باره ميگويم اين است كه پاسخ دوم قويتر و پاسخ نخستين ضعيف است، زيرا اگر چه كشتن كسي كه معتقد به مباح بودن آنچه حرمت آن از ضروريات دين است مانند زنا و شرب خمر، واجب است ليكن نميتوانم بگويم اين وجوب شامل كسي است كه از طريق تاويل آيات، محرماتي از دين را حلال بداند مانند وجوب كشتن اين سپاهيان به سبب كشتاري كه كرده و طغياني كه مرتكب شدهاند، زيرا اگر چه فساد اعمال آنها روشن و مسلم است ليكن همه اين كارها را بر اساس تاويلاتي كه براي خود داشتهاند به جا آوردهاند بنابراين تفاوت ميان اعتقاد به حلال بودن شرب خمر و زنا، و اعتقاد اينها به مباح بودن آنچه مرتكب شدهاند روشن است. اما اعتراضي كه بر پاسخ دوم شده نيز ضعيف است، زيرا در پاسخ اين معترض ميتوان گفت: اگر يك تن مسلمان بيگناه از روي عمد به وسيله يكي از افراد سپاهي كشته شود و ديگر افراد اين سپاه حضور داشته و با وجود قدرت، اين عمل زشت جلوگيري نكنند، خودداري آنها نشانه رضاي خاطر آنان بوده و كسي كه راضي به قتل ديگري است شريك قاتل اوست، به ويژه اگر همنشين و يار و همكار او باشد، مانند همبستگي و يك پارچگي كه در ميان سپاهيان برقرار است، اما خروج و سركشي اين سپاه بر ضد ا
مام عادل به منزله جنگ با خدا و پيامبر (ص) است و كشتن كارگزار آن حضرت و خازنان بيتالمال و تاراج آن، و ايجاد تفرقه و اختلاف ميان مسلمانان و به تباهي كشانيدن نظام اجتماعي آنان همان سعي در فساد بر روي زمين است كه مدلول آيه شريفه ميباشد. فرموده است: دع … تا آخر. يعني: اگر تنها يك تن از مسلمانان به دست آنها كشته شده بود قتل همگي آنان براي من روا بود چه رسد به اين كه به اندازه عدهاي كه به همراه آنها وارد بصره شدند، از مسلمانان كشتهاند، كلمه ما در جمله: دع ما انهم، زايده است، و اين شباهت و همگوني در اين جا از نظر كثرت كشتار مسلمانها به وسيله آنهاست، و سخن امام (ع) درست است زيرا آنها جمعيت بسياري از دوستان آن حضرت و نگهبانان بيتالمال را كشتند، و چنان كه ذكر شد و امام (ع) در گفتار خود بدان اشاره فرمود، برخي را از طريق غدز و پيمان شكني و بعضي را پس از اسارت و شكنجه و آزار به قتل رسانيدند. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 622]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: (پيغمبر اكرم (ص) امين وحي خداوند، و خاتم پيامبران، و مژدهآور رحمت و بيم دهنده عذاب او بود. آغاز اين خطبه در ستايش پيامبر اكرم (ص) است، گواه اين كه آن حضرت امين وحي و تنزيل است و آن را تحريف و تبديل حفظ ميكند عصمت اوست، و گواه اين كه خاتم پيامبران است قول خداوند متعال است كه فرموده است (و خاتم النبيين) و دليل اين كه مژده دهنده رحمت الهي به دادن ثوابهاي فراوان و بيم دهنده كيفر او به وسيله عذابهاي سخت و دردناك است آيه شريفه (انا ارسلناك بالحق بشيرا و نذيرا) ميباشد.
[صفحه 622]
اي مردم! سزاوارترين مردم براي اين امر (خلافت) كسي است كه نسبت به آن از همگي نيرومندتر و به دستورهاي خداوند در اين باره، از همه كس داناتر باشد، پس اگر فتنهجويي به آشوبگري پردازد بايد از او خواسته شود دست از آن باز دارد و اگر باز نايستد بايد كشته شود، به جان خودم سوگند اگر امامت و پيشوايي جز با حضور همگي مردم منعقد نميشود براي تحقق آن راهي نيست ليكن كساني كه شايستگي حل و عقد امور را دارند از جانب كساني كه حاضر بوده نميتواند از راي خود باز گردد، و آن كه غائب بوده نبايد راهي ديگر برگزيند، آگاه باشيد من با دو كس ميجنگم، يكي آن كه ادعاي چيزي كند كه در آن حقي ندارد و ديگر كسي كه از اداي حقي كه بر اوست شانه تهي كند. سپس امام (ع) نكاتي را به شرح زير بيان كرده است: 1- احكامي كه بر طبق آنها آن حضرت از همگان براي خلافت سزاوار و شايستهتر است، حصر حقانيت و شايستگي به آن بزرگوار از دو نظر است: اول اين كه بايد نيرومندترين مردم، عهدهدار امر خلافت شود، و آن حضرت در سياست و اداره امور مملكت از همگان نيرومندتر، و در شناخت شرايط و موقعيتها و چگونگي تدبير امور شهرها و اداره جنگها از همه كس داناتر، و به سبب دا
شتن اين صفات شجاعترين و دليرترين مردم بوده است. دوم اين كه زمامدار بايد بيش از ديگران دستورهاي خداوند را در امور خلافت به كار بندد. و اين كار مستلزم آن است كه امام در اصول و فروع دين داناتر از ديگران باشد تا هر كاري را در جاي خود انجام دهد، همچنين لازمه اين امر، حفظ و مراعات شديد حدود الهي و عمل به آنهاست و اين خود مستلزم آن است كه از همه افراد مردم زاهدتر و پارساتر و عادلتر باشد، و چون همه اين فضيلتها در وجود آن حضرت مجتمع بود، با اين سخن اشاره به نفس نفيس خويش فرموده است. 2- احكامي است درباره كسي كه پس از انعقاد بيعت با امام فتنهانگيزي و آشوبگري كند كه بايد در آغاز به نرمي او را راضي كنند و بخواهند كه به راه حق باز گردد، پس از اين امتناع ورزد بايد با او پيكار شود، و اين حكم به مقتضاي گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: (و ان طائفتان من المومنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما). 3- در چگونگي برگزيدن امام از طريق اجماع است كه آن را طي عبارت: و لعمري تا ما الي ذلك سبيل بيان فرموده است، و مفهوم آن اين است كه در اجماع شرط نيست همه مردم حتي مردم عامي در آن شركت داشته باشند، زيرا اگر مشروط به اين شرط باشد هرگز اجماع م
تحقق و منعقد نخواهد شد، و لازم ميآيد امامت هيچكس به صحت صورت نگيرد، براي اين كه اجتماع همگي مسلمانان از طراف و اكناف روي زمين امري متعذر و غيرممكن است، بلكه آنچه در اجماع شرط و معتبر است اين است كه اهل حل و عقد از امت محمد (ص) در يكي از امور اتفاق كنند، و اهل حل و عقد همان علما و دانشمدان امتند، و اينها همگي در هنگام بيعت با آن حضرت اجتماع و اتفاق داشتهاند و هيچ كس از آنها و غير آنها از عوام مردم نميتواند پس از انعقاد امامت از اطاعت سرباززند، همچنين كسي كه غايب بوده و در اجماع حضور نداشته نميتواند راهي غير از آنچه اهل حل و عقد بر آن اتفاق كردهاند، برگزيند. اگر گفته شود اميرمومنان (ع) تنها به اجماع مردم بر بيعت خود استدلال كرده است و اگر نص يا دليل ديگري بر صحت امامت او وجود داشت استدلال بن نص سزاوارتر بود و از اجماع سخن نميفرمود. پاسخ اين است كه استدلال آن حضرت به اجماع، افاده نفي نص و يا اثبات آن را نميكند، بلكه جايز است ضمن احتياج به اجماع، نص هم موجود باشد، و به مناسبت سابقه عمل نسبت به خلفاي پيشين تنها به اجماع استدلال فرموده باشد، و هم متحمل است كه خودداري آن حضرت از استدلال به نص براي اين بوده ك
ه ميدانسته است با وجود آن، به ذكر و يادآوري نصالتفات و توجهي نميشود زيرا وقتي كه در ابتداي كار و هنگام رحلت رسول خدا (ص) به آن اعتناء نشده است پس از گذشت مدتي طولاني از صدور آن، و دگرگوني اوضاع، در ذكر آن سوي متصور نيست. 4- بيان اين است كه جنگ با دو كس واجب است، اول آن كسي كه پس از انجام يافتن با امام عادل، بر او خروج كرده سر به نافرماني بردارد و ادعا كند كه پيشوايي حق اوست در حالي كه براي ديگران به اجماع ثابت است كه حق او نيست، دوم مردي كه در برابر امام سركشي و طغيان كند و هيچ يك از احكام و فرمانهاي او را نپذيرد، روشن است كه مراد از دسته اول اصحاب جمل است و دومين اشاره به معاويه و ياران اوست.
[صفحه 622]
اي بندگان خدا! شما را به پرهيزكاري سفارش ميكنم، زيرا اين بهترين چيزي است كه بندگان خدا بايد آن را به همديگر سفارش كنند، و نيكوترين سرانجامي براي كارها در نزد خداوند است، اينك باب جنگ و ستيز ميان اهل قبله گشوده شده است، و كسي نميتواند پرچمدار مقابله با آن شود مگر اين كه اهل بينش و شكيبايي بوده و به موارد حق دانا باشد. پس به آنچه فرمان داده ميشويد اقدام كنيد و از آنچه نهي ميشويد باز ايستيد و تا امري را روشن و معلوم نكردهايد درباره آن شتاب نكنيد، زيرا براي ماست كه آنچه را شما نميپسنديد تغيير دهيم. امام (ع) در دنباله اين سخنان به تقوا و پرهيزگاري سفارش ميكند، زيرا پرهيزگاري و دوري جستن از معصيت خداوند بهترين توشهاي است كه انسان آن را در كوششها و جنبشهاي زندگيش دنبال ميكند، از اين رو تقوا نيكوترين چيزي است كه بايد بندگان خدا به يكديگر سفارش كنند. فرموده است: و قد فتح باب الحرب … تا غيرا. اين گفتار مشتمل بر اعلام حكم متجاوزان و سركشان از اهل قبله است كه بطور اجمال بيان، و تقصيل آن را به اوامري كه درباره جنگ با آنان صادر ميكند احاله فرموده است، زيرا مردم پيش از رويداد جنگ جمل تكليف خود را در
باره جنگ با اهل قبله نميدانستند و آگاه نبودند كه سنت و حكم شرعي در اين باره چيست تا اين كه مسائل آن را از آن حضرت فرا گرفتند، از شافعي نقل شده كه گفته است: اگر علي (ع) نميبود احكامي كه درباره متجاوزان از اهل اسلام است به هيچ وجه شناخته نميشد. فرموده است: و لا يحمل هذا العلم الا اهل البصر. يعني پرچم مقابله با ستمكاران و متجاوزان اهل قبله را جز صاحبان بينش و خردهاي برتر كسي نميتواند به دوش كشد، و آناني كه در برابر رويدادهاي ناگوار شكيبايي، و در قبال وسوسهها از شتاب خودداري و به موارد حق آگاهي دارند ميتوانند آن را رهبري كنند، بايد دانست كه در آن زمان مسمانان جنگ با اهل قبله يعني نبرد با يكديگر را گناهي بزرگ و مهم ميشمردند، و با ترس و بيم در اين امر شركت ميكردند، از اين رو امام (ع) فرموده است كه پرچم قيام عليه متجاوزان اهل اسلام را جز آناني كه بر شمرده كسي نميتواند به دوش كشد، و واژه علم (پرچم) در خطبه به فتح لام روايت شده است. و معناي آن روشن است زيرا در جنگ، پرچمدار، به منزله مدار و محور است و دلهاي رزمندگان به آن بسته است، لذا لازم است كسي كه رايت اين كار را بر عهده دارد به صفاتي كه ذكر فرموده آراسته
باشد تا بتواند هر كاري را در محل و موقع خود انجام دهد. سپس امام (ع) مردم را به اصولي كلي توجه ميدهد كه در هنگام عزيمت براي نبرد با متجاوزان اهل قبله رعايت كنند، و عبارت است از اين كه به هر چه فرمان داده ميشوند اقدام كنند و از هر چه نهي ميشوند دست باز دارند، و درباره كاري كه آن را به خوبي روشن و مشخص نكردهاند شتاب نورزند، مراد از جمله اخير اين است كه در انكار امري كه آن حضرت انجام و يا فرمان داده، پيش از آن كه چگونگي و فايده آن را از او جويا شوند شتاب نكنند، زيرا آن حضرت ميتواند هر امري را كه ناپسند آنهاست تغيير دهد يعني اگر حقيقه در آن امر مصلحت و سودي نباشد در آن دگرگوني به عمل آورد، اين كه امام (ع) دستور ميدهد اگر امري مورد ناخشنودي و انكار آنهاست چگونگي آن را روشن سازند براي اين است كه امكان دارد آنچه ناپسند آنهاست در حقيقت زشت و ناپسند نباشد، و به سبب ناآگاهي به علل و مصالح، آن را زشت شمارند و با زبان يا عمل به انكار آن بشتابند و در نتيجه دچار خطا و لغزش شوند. يكي از شارحان درباره گفتار آن حضرت كه فرموده است: فان لنا عند كل امر ينكرونه غيرا گفته است: اين سخن اشاره دارد به اين كه او مانند عثمان نيست
كه آنچه را نهي ميكرد و مردم اعتناء نكرده مرتكب آن ميشدند درنگ كند، بلكه هر چيزي را كه مسلمانان ناخوش ميدارند و عرف و شرع اقتضاي دگرگوني آن را دارد نسبت به تغيير آن اقدام ميكند.
[صفحه 622]
بدانيد اين دنيايي كه آرزومند آنيد، و به آن دلبستگي داريد، و گاهي شما را خشمگين و زماني خشنود ميسازد، سرا و منزلگاهي كه شما براي آن آفريده شده و به آن دعوت شده باشيد نيست، آگاه باشيد كه نه دنيا براي شما باقي ميماند و نه شما براي آن، و اگر دنيا شما را فريب ميدهد از شر خود نيز برحذر ميدارد، پس با توجه به هشدار او آنچه را مايه فريب است رها كنيد و با بيمي كه ميدهد از طمع برانگيزيهاي آن دوري ورزيد، براي رسيدن به سرايي كه به آن دعوت شدهايد بر يكديگر سبقت جوييد، و از ته دل از دنيا رو گردان باشيد، هيچ يك از شما نبايد بر چيزي از دنيا كه از او گرفته شده همچون كنيزكان گريه و ناله سر دهد، و نعمتهايي را كه خداوند بر شما ارزاني داشته با شكيبايي بر طاعت و محافظت بر احكامي كه در كتابش اجراي آنها را از شما خواسته است بر خويشتن كامل گردانيد، آگاه باشيد اگر پايه دين خود را استوار سازيد، تباهي چيزي از دنيايتان به شما زياني نميرساند، و هم بدانيد اگر دين خود را تباه گردانيد آنچه از دنيا براي خويش نگه داشتهايد سودي براي شما نخواهد داشت، خداوند دلهاي ما و شما را به سوي حق متوجه گرداند، و به ما و شما شكيبايي مرحم
ت فرمايد.) پس از اين اميرمومنان (ع) با ذكر اموري چند لزوم نفرت و بيزاري جستن از دنيا را بدين شرح گوشزد ميكند: 1- از اين كه مردم آرزومند و مايل به دنيا باشند در برابر محروميت از خوشيها و نعمتهاي آن خشمگين و هنگام برخورداري از آنها خشنود شوند دستور بيزاري ميدهد، زيرا دنيا خانه و منزلگاهي نيست كه انسانها براي آن آفريده شده و بدان خوانده شده باشند، و اين خود هشداري است بر لزوم توجه به جهان واپسين و كار و كوشش براي آن. 2- با ذكر اين كه مال و متاع دنيا براي كسي باقي نميماند، و مردم هم در اين جهان پايدار نميمانند از شيفتگي و دلبستگي به دنيا دستور نفرت و بيزاري ميدهد. 3- تذكر ميدهد كه در دنيا حقيقه سودي نيست، و اگر چه انسان را با رزق و برق خود فريب ميدهد و معتقد ميگرداند كه در آن خير و كمالي است اما در برابر به حدوث آفات و بروز دگرگونيهاي ناگوار و گوناگون نيز هشدار ميدهد، از اين رو سزاوار است مردمان، خير اندك آن را به خاطر شر بسياري كه دارد رها كنند و با توجه به بيمهايي كه ميدهد از دواعي دلانگيز آن چشم پوشند، و در راه به دست آوردن سود واقعي و سرايي كه به آن دعوت شده و براي آن آفريده شدهاند بر يكديگر سبقت
جويند، و از ته دل از دنيا منصرف باشند يعني در آن زهد حقيقي پيشه كنند، زيرا زهد ظاهري كسي كه در برابر محروميت از متاع دنيا و ناكاميهاي آن آه و ناله سر ميدهد سودي ندارد، امام (ع) اين آه و فغان زاهد نمايان را به بانگ و ناله كنيزكان تعبير فرموده است، زيرا اين آواز، بيشتر از آنها كه معمولا مورد ضرب و شتم قرار ميگيرند شنيده ميشود، و بر اثر آن با ناله و زاري ميپردازند. بايد دانست به جاي واژه حنين كه به معناي بانگ زاري است خنين با خاي نقطهدار نيز روايت شده كه به معناي از توي دماغ گريه كردن است. پس از آن كه امام (ع) سفارش فرمود كه مردم زهد حقيقي را پيشه سازند آنها را به شكيبايي بر فرمانبرداري و بندگي خداوند و محافظت بر اجراي اوامر و نواهي كتاب او توصيه ميكند، زيرا انسان با در پيش گرفتن زهد و بيميلي و بيزاري از دنيا ميتواند موانع درون و برون را بر طرف سازد، و با طاعت و عبادت نفس بدكنش را فرمانبردار نفس مطمئنه گرداند، و اين نتيجه و پاداش تحمل سختي در تهذيب نفس و سلوك در راه خداست، امام (ع) به صبر بر طاعت خدا ترغيب فرموده چون موجب كامل شدن نعمت الهي است و روشن است كه فرمانبرداري خداوند سبب بزرگي در افاضه نعمتها
ي دنيوي و اخروي پروردگار به انسان است. سپس آن بزرگوار تاكيد ميكند كه در نگهداري آنچه دين بدان پا برجا و برقرار است كوشا باشند و بدانند كه اگر چيزي از نعمتهاي دنيا را از دست دهند و يا از آن بيبهره باشند با محافظت بر دين و سلامت آن زياني نكردهاند، زيرا نگهداري دين و عمل به آن متضمن خير كامل و ابدي اخروي است و آن را با خير دنيا نميتوان مقايسه كرد، و در حفظ متاع دنيا سودي نيست، يعني چنانچه انسان دين خود را تباه و خود را از قيد آن رها سازد كوشش در حفظ آنچه از دنيا در دست دارد براي او سودي ندارد، و اين امري مسلم و بينياز از توضيح و اثبات است. سپس امام (ع) گفتار خود را با دعا براي خود و آنان پايان داده از خدا ميخواهد كه دلهاي آنها را به سوي حق متوجه سازد، يعني آنان را ملهم فرمايد كه حق را طلب كنند و به آن هدايت شوند و در راه آن گام بردارند، پس از آن صبر و شكيبايي براي آنان از خداوند درخواست ميكند، يعني صبر بر طاعت و شكيبايي از ارتكاب معصيت. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 630]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است، كه درباره طلحه بن عبيدالله ايراد فرموده است: نهنه عنه: او را از آن بازداشت و منع كرد. معذرين: با تخفيف، پوزشخواهان و با تشديد به كساني گفته ميشود كه اظهار عذر كنند و براي آنها عذري نباشد. ركد: از حركت ايستاد. (من تاكنون به جنگ تهديد نميشدم و كسي مرا از ضربت شمشير نميترسانيد، و من به وعده نصرت پروردگار يقين دارم، به خدا سوگند او (طلحه) شتابان براي خونخواهي عثمان بيرون نيامده جز از بيم اين كه خون او از وي مطالبه شود زيرا وي مورد اين گمان است، و در ميان گروهي كه بر عثمان شوريدند كسي به اين كار از او حريصتر نبوده است، از اين رو خواسته است تا با گردآوري سپاهي به عنوان خونخواهي امر را مشتبه سازد و ايجاد شك كند، به خدا سوگند او درباره عثمان هيچ يك از اين سه كار را انجام نداد، اين كه اگر فرزند عفان چنان كه او گمان ميكرد ستمكار بود، برايش سزاوار بود كه كشندگان او را باري و از ياران وي دوري و با آنان دشمني كند، و اگر ستمديده و مظلوم بود برايش شايسته بود كه از بازدارندگان قتل او باشد و عذر او را براي مردم بيان كند، و چنانچه درباره اين دو امر ترديد داشت وظيفهاش
اين بود از او كنارهگيري كند و به گوشهاي بنشيند و مردم را با او واگذارد، ليكن هيچ يك از اين سه كار را نكرد، و به كاري دست زد كه دليل آن شناخته نيست و عذر درستي براي آن ندارد.) بايد دانست امير مومنان (ع) هنگامي اين سخنان را بيان فرموده كه به او خبر رسيد طلحه و زبير خروج كرده و به بصره رهسپار شده و او را به جنگ تهديد كردهاند. فرموده است: و قد كنت تا النصر. اين جملات پاسخي به تهديد سران جنگ جمل است، و پيش از اين همين الفاظ عينا آمده و شرح داده شده است جز اين كه در آن جا (و اني علي يقين من ربي) فرموده است و در اين جا (و انا علي ما قد وعدني ربي من النصر) گفته است، و آنچه آن حضرت بر آن اطمينان داشت يقين بر پيروزي بود كه از زبان پيامبر گرامي (ص) به او رسيده بود، و او در جمله و ما اهدد براي حال و فعل كنت تامه است. فرموده است: و الله ما استعجل … تا و يقع الشك. اين سخن به سران جنگ جمل اشاره دارد كه براي اين كه مردم را درباره كشندگان عثمان به شك و شبهه اندازند خونخواهي او را دستاويز خود كرده روانه بصره شدند. سپس در رد اين شبه بيان ميكند كه طلحه جز از بيم اين كه خون عثمان را از او مطالبه كنند خروج نكرده است، زيرا او
مورد اين گمان و متهم به قتل عثمان است، و ما پيش از اين درباره اين كه طلحه مردم را بر كشتن عثمان برميانگيخت و آنان را از هر سو در خانه او گرد ميآورد سخن راندهايم، نقل شده كه طلحه سه روز تمام مردم را از به خاك سپردن عثمان بازداشت، و حكيم بن حزام و جبير بن مطعم براي دفن او از علي (ع) كمك خواستند اما طلحه عدهاي را سر راه آنها نشانيد تا آنان را با سنگ مورد تعرض قرار دهند، پس چند تن از ياران طلحه جنازه عثمان را بيرون برده تا در كنار ديواري كه به حش كوكب معروف و گورستان يهود بود برسانند، هنگامي كه جنازه را به آن جا منتقل ساختند نخست آن را سنگباران كردند سپس تصميم گرفتند آن را به كناري اندازند ليكن علي (ع) به آنها پيغام داد و آنها را از اين كار بازداشت تا اين كه در همان حش كوكب به خاك سپرده شد، روايت شده طلحه براي جلوگيري از دفن عثمان در گورستان مسلمانان به جنگ و جدال پرداخت و گفت: سزاوار اين است كه در دير سلع يعني گورستان يهود به خاك رود. خلاصه چنان كه آن بزرگوار فرموده است: در ميان قوم، هيچ كس بر كشتن عثمان از او حريصتر نبود ليكن اكنون درصدد برآمده حقيقت را دگرگون كند و با گردآوري شماري از مردم زير عنوان قيام ب
راي خونخواهي عثمان امر را بر مردم مشتبه كرده، آنها را درباره دخالت او در اين امر به شك و ترديد اندازد. فرموده است و و الله ما صنع في امر عثمان … تا آخر. اين گفتار به گونه قياس شرطي منفصل در استدلال عليه طلحه و رد هرگونه عذر و بهانه او در خروج براي خونخواهي عثمان است، توضيح مطلب اين است كه وضع طلحه در مورد عثمان و خروج او براي انتقام از كشندگانش از سه حال بيرون نيست: يا عثمان را ستمكار ميداند و يا او را ستمديده و مظلوم ميشناسد و يا نسبت به اين دو امر ترديد و تامل دارد، در صورت اول بر او واجب بود كشندگان وي را ياري و با آنها همكاري كند و با ياري كنندگان او به مبارزه پردازد، زيرا رد دشمني با كشندگان عثمان پراخته و به همراه آناني كه او را ياري دادهاند به خونخواهي وي برخاسته است، در صورت دوم بر او واجب بود كه مردم را از كشتن او باز دارد و از طرف او نسبت به كارهاي خلافي كه كرده است عذر بخواهد، زيرا انكار منكر نيز بر او واجب است در صورتي كه طبق آنچه درباره طلحه نقل شده و مشهور است او مردم را بر ضد عثمان پيشتباني و بدعتهاي او را فاش كرد و انحرافات او را بزرگ شمرد، و در صورت سوم بر او واجب بود از او كنارهگيري، و
از دخالت در امر وي خودداري كند، و چنين نكرده بلكه به جنبش درآمده و انتقام خون او را ميخواهد، و در همه اين احوال طلحه در خروج خود بر ضد اميرمومنان (ع) و شكستن بيعت آن حضرت محكوم است، بنابراين براي كاري كه او به آن دست زده هيچ دليلي متصور نيست، امر لا يعرف بابه يعني دليل ورود او در اين امر شناخته نبوده و عذر او پذيرفته نيست. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 634]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: سائم: شبان، وبي: جاي آلوده به وبا، دوي: محل دردزا، مدي: جمع مديه به معناي كارد است، (اي غفلت زدگاني كه از شما غافل نيستند، و اي رها كنندگاني كه رها نميشويد، چه شده است شما را ميبينم از خداوند دوري گزيده و به سوي غير او رو آوردهايد، گويا شما همچون گوسپندان يا شتراني هستيد كه شبان، آنها را به چراگاهي وباخيز، و به آبشخوري بيماريزا، برده است، آنها مانند دامهايي ميباشند كه پروار شده و براي كارد آماده گشتهاند و نميدانند درباره آنها چه ارادهاي دارند، اگر به آنها احسان شود روز خود را روزگاري ميپندارند و سيري را هدف زندگي خود ميشمارند، به خدا سوگند اگر بخواهم ميتوانم هر كدام از شما را به آغاز و فرجام و همگي امور او آگاه سازم ليكن بيم دارم به سبب من به پيامبر خدا (ص) كه درود خداوند بر او و خاندانش باد كافر شويد. آگاه باشيد من اين آگاهيها را به خواص اصحاب خود كه درباره آنها بيمي ندارم خواهم رسانيد، سوگند به خدايي كه او را به حق برانگيخت، و او را از ميان خلايق برگزيد، جز به راستي سخن نميگويم، و پيامبر خدا (ص) همه اينها را به من آموخته، و محل نابودي كسي ر
ا كه نابود ميگردد و جاي رهايي آن كس را كه ستمگار ميشود و فرجام امر خلافت را به من آگاهي داده است، و چيزي باقي نگذاشته كه بر سرم بگذرد مگر اين كه به گوشزد فرموده او خبر آن را به من رسانيده است. اي مردم! به خدا سوگند من شما را به انجام دادن طاعتي ترغيب نميكنم مگر اين كه خود را به جاي آوردن آن بر شما پيشي ميگيرم، و از ارتكاب گناهي منع نميكنم جز اين كه پيش از شما از آن بازايستم.) خطاب امام (ع) عام و به همگان است، و اين كه آنان را غافل خوانده براي اين است كه از سرنوشت آخرت خود ناآگاهند، مراد از اين كه از آنها غفلت و فراموشي نيست اين است كه اعمال آنها در لوح محفوظ ثبت شده است، اين كه مردم ترك كنندگانند، يعني طاعت و آنچه را بدان دستور داده شدهاند رها ميكنند، معناي الما خود منهم اين است كه از عمر و دارايي دنياي آنها كاسته ميشود. سپس درباره اين كه روي از خدا برتافتهاند، يعني از فرمانبرداري او روي گردانده و به غير او يعني به زندگي اين جهان و زيب و زيور آن دل بستهاند هشدار ميدهد و پس از آن آنها را به رمه گوسفندان يا شتراني تشبيه فرموده كه چوپان يا شتربان آنها را به چراگاهي پر از درد و وبا، رانده باشد، وجه مش
ابهت، غفلت آنها همچون چهارپايان است و نفس اماره مانند چوپاني كه دامها را به چراگاهي پر از درد و وبا براند آنان را به ارتكاب معاصي و بهرهبرداري از لذات و شهوات دنيا ميكشاند و چون لذات و خوشيهاي اين جهان منشاء گناهاني است كه انسان را در معرض هلاكت اخروي و دردهاي درمانناپذير جهان واپسين قرار ميدهد به چراگاهي آن چنان تشبيه شده است. فرموده است: و انما هي كالمعلوفه. اين تشبيه ديگري است كه درباره مردم فرموده و آنان را به گاو و گوسفند پرواري همانند كرده است، مناسبت اين تشبيه از چند جهت است، يكي توجه و دلبستگي مردم به لذات دنيا و خوردنيها و نوشيدنيهاي آن است كه از اين جهت به حيواني شباهت دارند كه آن را پروار كنند و در علوفه دادن آن بكوشند و از اين نظر كه پايان همه لذتها و خوشيها مرگ است نيز تشبيه اينهايند، زيرا اين دامهاي پرواري نيز پس از چاقي و فربهي فرجامي جز كشتن و سر بريدن ندارند، غفلت مردم از مرگ و سرنوشتي كه در پيش دارند وجه ديگر اين تشبيه است چه مردم از اين جهت مانند گاو و گوسفندند كه از سرانجام خود كه ذبح و كشتن است غافل و بيخبرند، مناسبت ديگر اين كه وقتي خوشبختي به انسان رو ميآورد، و از خوشيها و لذات دن
يا كامياب ميگردد ميپندارد كه اين بهرهمنديها براي او هميشه اوقات برقرار خواهد بود و خيال ميكند كه هدف از آفرينش او در اين جهان تنها سير خوردن و سيراب شدن است، و اين درست حالت گاو و گوسفند است كه سير خوردن و سيراب شدن است، با شتاب فراوان آنها را ميخورد و انديشه فرداي خود را ندارد، و ميپندارد كه غرض از آفرينش او همين است و بس. وجه اين تشبيه مناسبتهايي است كه ياد كرديم. پس از اين اميرمومنان (ع) سوگند ياد ميكند كه اگر بخواهد ميتواند هر يك از آنها را به مقاصدي كه دنبال ميكنند و كارهايي كه انجام ميدهند و همه احوالي كه دارند خبر دهد، و اين سخن همانند گفتار مسيح (ع) ميباشد كه در قرآن آمده است: (و انبئكم بما تاكلون و ما تدخرون في بيوتكم) و ما در مقدمه اين كتاب امكان و سبب اين علم را درباره پيامبران و دوستان خود بيان كردهايم. فرموده است: ولكن اخاف ان تكفروا في برسول الله (ص) يعني بيم دارم درباره من غلو كنيد و مرا بر پيامبر خدا (ص) برتري دهيد، بلكه بيم داشت كه با غلو درباره او به خدا كافر شوند چنان كه نصارا هنگامي كه مسيح (ع) آنان را از امور غيبي خبر ميداد مدعي خدايي او شدند. سپس فرموده است: الا و اني مفضيه
الي الخاصه يعني من اين اخبار و اسرار را به خواص اصحاب خود ميرسانم، منظور از خواص اصحاب، ياران دانشمند و ثابت قدم اوست كه به رسوخ و استحكام ايمان آنها مطمئن، و از انحراف آنها به كيفر ايمن است، و اين روش همه بزرگان علم و حكمت است كه ودايع دانش خود را جز به كساني كه شايستگي آن را داشته باشند نميسپارند، با اين همه چنان كه ميدانيم برخي از مردم براي علي (ع) مقام نبوت قائل شدند، و او را در رسالت شريك حضرت محمد (ص) دانستند و گروهي از اين بالاتر رفته درباره او ادعاي الوهيت كردند و مدعي شدند كه او محمد (ص) را به پيامبري فرستاده است، و ادعاهاي باطل ديگري كه غلاه و گمراهان درباره آن حضرت گفته و رواج دادهاند، يكي از شاعران اينها گفته است: و من اهلك عادا و ثمود بدواهيه و من كلم موسي فوق طور اذ يناديه و من قال علي المنبر يوما و هو راقيه: سلوني ايها الناس فحاروا في معانيه و ديگري گفته است: انما خالق الخلائق من زعزع اركان خيبر جذبا قد رضينا به اماما و مولي و سجدنا له الها و ربا پس از اين امام (ع) سوگند ياد ميكند كه جز به راستي سخن نگفته و آنچه درباره اين امور خبر ميدهد غير از اين نيست، و اعلام ميكند كه
پيامبر خدا (ص) اين اسرار را به او آموخته و محل نابودي آن كسي را كه نابود ميشود و … به او خبر داده است، افضي به الي يعني آن را به من رسانيده و مرا بدان آگاه ساخته است. بايد دانست كه آنچه را پيامبر خدا (ص) به علي (ع) آموخته برخي به صورت جزيي بوده و فرد فرد وقايع را به او خبر داده است، و بعضي به گونه كلي بوده، به اين معنا كه اصولي كلي به آن حضرت القاء فرموده است كه ذهن آن حضرت را آماده ميكرده تا صور امور جزيي از جانب حق تعالي به او افاضه شود چنانكه پيش از اين گفتهايم، و آنچه در اين زمينه از آن حضرت نقل شده خطبهاي است كه در آن از حوادث دردناك آينده سخن گفته و به قرامطه اشاره كرده و فرموده است: دوستي و هواخواهي ما را مدعي ميشوند و كينه و دشمني ما را در دل پنهان ميدارند به دليل اين كه وارثان ما را ميكشند و از سنتهاي ما دوري ميگزينند. و آنچه در اين باره اتفاق افتاد به همانگونه بود كه آن حضرت خبر داده بود، چه قرامطه شمار زيادي از خاندان ابوطالب را كشتند كه نامهاي آنها در كتاب مقاتل الطالبيين نوشته ابوالفرج اصفهاني مذكور است. برخي از شارحان گفتهاند: امام (ع) در خطبهاي كه ذكر شد به ستوني كه در مسجد كوفه به
آن تكيه ميداد اشاره ميكند و ميگويد: گويا حجرالاسود را ميبينم كه در اين جا نصب شده است، واي بر آنها فضيلت حجرالاسود در ذات آن نيست بلكه به سبب جايگاه و موضع آن است، و آن، مدتي در اين جا و مدت ديگري در اين جا (به محلهايي اشاره فرمود) باقي ميماند سپس آهنگ جايگاه خود كرده و به محل نخستين خود باز ميگردد، و آنچه قرامطه نسبت به حجرالاسود كردند به همانگونه بود كه آن حضرت بدان آگاهي داده بود. ما درباره درستي اين گفته ايراد داريم، زيرا مشهور اين است كه قرامطه حجرالاسود را به سرزمين بحرين منتقل و براي آن محلي بر پا و ساختمان كردند كه تا هم اكنون كعبه ناميده ميشود، حجرالاسود مدتي در اين محل نگهداري و سپس به مكه باز گردانيده شد. گفته شده كه در هنگام آوردن حجرالاسود از مكه بيست و پنج شتر بر اثر حمل آن مرد، و اعاده آن به خانه كعبه تنها به وسيله يك شتر كه نيرومند هم نبود انجام گرفت، و اين شواهد از اسرار دين خداست، باري نقل نشده كه قراطمه دوباره حجرالاسود را از مكه به جاي ديگر نقل كرده باشند. و خدا داناتر است.
[صفحه 642]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است. ظنون: متهم، زاري: عيب كننده، تقويص البناء: ويران كردن ساختمان، لاوا: سختي، محل به السطان: شاه را فريفت و نزد او از وي سعايت كرد، (از گفتار خداوند سود بريد، و از پندهاي او بهره گيريد و اندرزهاي او را بپذيرد زيرا خداوند با دليهاي روشن عذري برايتان باقي نگذاشته و حجت را بر شما تمام كرده، و اعمالي را كه دوست ميدارد و كارهايي را كه زشت ميشمارد براي شما روشن ساخته است تا از آنها پيروي و از اينها دوري جوييد، براي اين كه پيامبر خدا (ص) ميفرمود: بهشت را ناملايمات احاطه كرده و دور دوزخ را شهوت فرا گرفته است. بدانيد هيچ طاعتي نيست جز اين كه انجام دادن آن با دشواري همراه است، و هيچ گناهي نيست مگر اين كه نفس آن را خواهان و بدان راغب است، پس خداوند بيامرزد كسي را كه از شهوتهاي خويش دوري جويد و هوسها را از دل ريشه كن سازد، زيرا بركندن شهوتها از دل دشوارترين كارهاست و نفس همواره به گناه مايل و مشتاق آن است. اي بندگان خدا! بدانيد مومن صبح را به شام و شام را به صبح نميرساند مگر اين كه به خويشتن بدگمان است، و نفس خود را پيوسته مورد عيبجويي قرار ميدهد، و از او ميخوا
هد بيشتر در راه حق كوشا باشد، پس مانند آناني باشيد كه بر شما سبقت گرفتند و پيشاپيش شما در گذشتند، آنها مانند مسافر، عمود خيمه زندگي را برچيدند و دنيا را منزلگاهي در راه خود دانسته بدين سان آن را سپري كردند. بدانيد اين قرآن اندرز گويي است كه كسي را نميفريبد، و راهنمايي است كه گمراه نميكند و سخنگويي است كه دروغ نميگويد، كسي با قرآن همنشين نشده مگر اين كه چون از كنار آن برخاسته در او فزوني يا كاهش پديد آمده است، فزوني در هدايت و صلاح و كاهش در كوردلي و فساد. و بدانيد هيچ كس را پس از تمسك به قرآن بينوايي و تهيدستي نيست، و پيش از آن، كسي را توانگري و بينيازي ميسر نميباشد، بنابراين براي دردهاي خود از آن بهبودي بخواهيد و براي رفع سختيها و گرفتاريهايي خويش از آن كمك بجوييد. زيرا شفاي بزرگترين دردها در قرآن است، و آن درد كفر و نفاق و تباهي و گمراهي است، پس خواستهاي خود را به وسيله آن از خداوند بخواهيد، و با مهر قرآن به سوي خدا رو آوريد، و آن را وسيله خواهش از بندگانش قرار ندهيد، زيرا بندگان خدا نميتوانند با چيزي گراميتر از قرآن به پروردگار رو آورند، و هم بدانيد كه قرآن شفاعت كنندهاي است كه شفاعتش مقبول است و گ
ويندهاي است كه سخنش پذيرفته است و كسي را كه قرآن در روز رستاخيز شفيع شود مورد شفاعت قرار گرفته، و هر كس قرآن در قيامت از او بدگويي كند گفتارش به ضرر او مورد قبول قرار ميگيرد، زيرا در روز قيامت نداكنندهاي فرياد ميكند: آگاه باشيد امروز هر كشت كنندهاي گرفتار كشته خود و دچار فرجام كار خويش است جز آنان كه بذر قرآن را كشته و آن را ذخيره خود ساختهاند، بنابراين شما از كشت كنندگان و پيروان آن باشيد، و آن را راهنماي راه پروردگارتان قرار دهيد و براي اصلاح نفس خود از آن اندرز بگيريد و در صورت مخالفت، انديشههايتان را متهم سازيد، و خواستهاي خود را نادرست بدانيد، امام (ع) به شنوندگان دستور ميدهد كه از آنچه خداوند در كتاب خود بيان فرموده، و بر زبان پيامبرش (ص) جاري گشته است استفاده كنند و اندرزهاي الهي و راهنماييهاي او را به منظور رسيدن به هدفي كه براي آن آفريده شدهاند بپذيرند و پند گيرند، اين كه در جملات مذكور لفظ جلاله (الله) تكرار و از آوردن ضمير به جاي نام، خودداري شده براي تعظيم و بزرگداشت اموري است كه درباره آنها سفارش شده است، پس از اين به دلائل وجوب امتثال و فرمانبرداري از اوامر خداوند اشاره و يادآوري ميكن
د كه خداوند با بيان آيات روشن و هشدارهاي آشكار عذر خود را در تنبيه و مجازات خطاكاران اعلام و با فرستادن پيامبران حجت را بر بندگان تمام كرده، و در كتاب خود با ذكر اعمال شايستهاي كه پسنديده اوست و كارهاي ناروايي كه منكروه اوست بندگان خويش را ارشاد فرموده كه از آنچه محبوب اوست پيروي كنند و از هر چه پسنديده او نيست دوري ورزند، سپس تذكر ميدهد كه طاعت حق و امتثال اوامر او توام با سختي و كراهت طبع است و حديث نبوي (ص) را در اين باره ذكر ميكند، و چه نيكوست محتواي اين خبر كه در آن تنها از سختي طاعات نام برده نشده بلكه طبق آن، بهشت با سختيها قرين گشته، و در شدايد و ناملايمات محجوب گرديده است تا براي به دست آوردن آن، شوق و رغبت انسانها بر انگيخته شود و در بر طرف ساختن حجاب مكروهات و تحمل سختيها و ناگواريها كوشش به عمل آيد، همچنين در اين حديث آمده كه شهوات، دوزخ را احاطه كرده و هوسها گرد آتش را فرا گرفته است تا مردم از هوسها بپرهيزند و از شهوتهاي نفساني و هواهاي شيطاني دوري جويند. امام (ع) پس از آن كه با ذكر حديث نبوي (ص) و يادآوري بهشت سختيهايي را كه ملازم با طاعت است آسان ميگرداند و با اشاره به دوزخ هوسها و خواستها
يي را كه دوري از آنها را لازم ميداند تحقير ميكند، توضيح ميدهد كه هيچ طاعتي نيست مگر اين كه نفس انسان از آن كراهت دارد و گناهي نيست مگر اين كه طبع آدمي خواهان آن است، و راز اين مطلب را پيش از اين دانستي زيرا نفس انسان از نيروي شهواني بيش از نيروي عقلاني پيروي ميكند بويژه در مورد لذات محسوسي كه در دسترس اويند، ليكن عذاب خدا را به دنبال دارند، سپس آن حضرت را خداوند ميخواهد كه رحمت كند كسي را كه از شهوات و هوسهاي خود دست بردارد، نزع عن شهواته يعني: از افتادن در شهوات باز ايستد و نفس امارهاش را سركوب سازد، زيرا خواستهاي آن از هر چيزي نسبت به خداوند دورتر، و سركوب آن از هر چيز ديگر دشوارتر است. پس از اين توضيح ميدهد كاري را كه نفس بدان مشتاق و خواستار آن است گناه و نافرماني پروردگار است، پس از آن از احوال مومن راستين آگاهي ميدهد، كه او در شب و روز پيوسته نفس خويش را متهم ميگرداند و آن را دچار نقص و عيب ميبيند و سرزنش ميكند، و احوال آن را زير نظر ميگيرد و از آن خواهان اعمال شايسته بيشتر است، و ما به اين مطلب پيش از اين اشاره كردهايم. بعد از آن به شنوندگان دستور ميدهد كه در روگردانيدن از شهوتها و لذتهاي
دنيا همانند بزرگان اصحاب كه بر شما پيشي گرفتهاند و آناني كه از پيش روي شما در گذشته و به بهشت رفتهاند باشيد، واژههاي تقويض (ويران كردن، عمود خيمه را برچيدن) و طي (پيچانيدن، در نورديدن) را براي آنها استعاره فرموده است، زيرا آنان مانند مسافر كه براي سفر دارايي خود را رها ميكند و خيمهاش را برميچيند، از علايق و دلبستگيهاي دنيا بريدند و به سوي آخرت كوچ كردند. پس از اين امام (ع) به ذكر قرآن و فضايل آن ميپردازد تا شنوندگان را به پيروي از آن برانگيزد، صفت ناصح را براي قرآن استعاره آورده است، بدين مناسبت كه قرآن پيرو خود را مانند خيرخواهي اندرزگو به انواع مصالح راهنمايي ميكند، جملههاي لا يغش و هادي الذي لا يضل ترشيح اين استعاره است يعني قرآن پند دهندهاي است كه فريب نميدهد و راهنمايي است كه گمراه نميكند، همچنين صفت محدث (سخنگو) را براي قرآن استعاره آورده است، و با جمله لا يكذب (دروغ نميگويد) ترشيح داده است، مناسبت استعاره اخير براي اين است كه قرآن مانند سخنگويي راست گفتار، مشتمل بر اخبار و سرگذشتهاي راست و درستي است كه از آن فهميده و دانسته ميشود، منظور از مجالست با قرآن همنشيني با حافظان و قاريان آن است
كه به وسيله آنها آيات آن استماع ميگردد، و در آنها تامل و انديشه به عمل ميآيد، زيرا در قرآن آيات روشن و نواهي هشدار دهندهاي است كه بر بينش كسي كه خواهان آگاهي و بصيرت است ميافزايد، و از كوري جهل و ظلمت ناداني ميكاهد. پس از اين امام (ع) تذكر ميدهد كه پس از قرآن براي كسي ناداري و فقري باقي نيست، يعني پس از نزول قرآن و بيان روشن آن، مردم براي اصلاح امور معاش و معاد خود به هيچ حكم و دستوري نياز ندارند، همچنين فرموده است براي كسي پيش از قرآن هيچ گونه غناء و توانمندي وجود نداشت، مرا اين است كه پيش از نزول قرآن براي نفوس گمراه و نادان هيچ گونه بينيازي از آن وجود نداشته است، بنابراين ويژگي است كه به آنان دستور ميدهد بهبود دردهاي خود را از قرآن بخواهند و مقصود از دردها بيماري جهالت است، و براي رفع سختيها و بدبختيهاي خويش از آن كمك جويند، تا آن جا كه بينايي بر مصالح دنيا و آخرت و شناخت خوب و بد امور را از قرآن طلب كنند، سپس اميرمومنان (ع) بزرگترين دردهاي ناشي از جهالت را به شرح زير نام ميبرد و سخن خود را كه قرآن شفابخش اين دردهاست تكرار ميكند: 1- كفر به خداوند يكي از بزرگترين بيماريهاي حاصل از جهل و ناداني اس
ت، و اين عبارت است از كوري دل و ناتواني نيروي انديشه كه يكي از قواي نفس است از اين كه آفريننده و پديدآورنده خود را بشناسد و كوردلي و سست انديشي او به آن جا برسد كه به انكار وجود خالق بپردازد و يا شريكي براي او قائل شود و يا صفات آفريدگان را به او نسبت دهد. 2- ديگر از بيماريهاي ناشي از جهالت نفاق و دورويي است و اين با صفت زشت دروغگويي كه مقابل خوي پسنديده راستگويي است، همراه است همچنين از لوازم و آثار نفاق غدر و خيانت است كه در برابر صفت وفا قرار دارد، ما پيش از اين درباره احوال نفس هنگامي كه دچار كفر و نفاق شود سخن گفتهايم. 3- ديگر از عوارض ناداني، غوايت و سرگرداني است، و اين پديدهاي است برخاسته از كوتاهي در به دست آوردن صفت پسنديده حكمت. 4- ديگر گمراهي و ضلالت است و اين نتيجه انحراف از طريق اعتدال است. اين كه امام (ع) فرموده است قرآن شفاي بيماريهاست اشاره است به گفتار پيامبر اكرم (ص) كه فرموده است: دلها مانند آهن زنگار ميگيرد، گفته شد: اي رسول خدا! اين زنگار با چه چيزي زدوده ميشود؟ فرمود: با تلاوت قرآن و در ياد مرگ بودن، و ما ميدانيم كه در بسياري از جاهاي قرآن ذكر مرگ آمده است. پس از اين دستور ميدهد كه
به وسيله قرآن خواستهاي خود را از خداوند بخواهيد، منظور اين است كه نفوس خود را به كمالاتي كه قرآن مشتمل بر آنهاست آراسته و آماده كنيد تا درخواستهاي شما از جانب خداوند برآورده شود و با دلبستگي به قرآن و دوستي آن به خداوند رو آوريد، زيرا هر كس قرآن را دوست بدارد به آنچه در آن دستور داده شده خود را آراسته و كامل ميگرداند، و در اين صورت به گونهاي شايسته و نيكو به خدا رو ميآورد. فرموده است: و لا تسلوا به خلقه. يعني: فرا گرفتن قرآن را وسيله كسب روزي از مخلوقاتي همچون خودتان قرار ندهيد زيرا اگر چنين كنيد از روزي خود محروم خواهيد شد. فرموده است انه (فانه خ) ما توجه العباد الي الله بمثله. يعني: هيچ چيزي مردم را مانند قرآن به خدا متوجه نميكند، زيرا قرآن كريم همگي علومي را كه از كمالات نفس شمرده ميشوند در بردارد، همچنين مشتمل بر همه مكارم اخلاق و صفات عالي انسان است و نيز از همه زشتيها و پليديها كه مايه هلاكت و نابودي آدمي است منع ميكند، واژههاي شافع و مشفع را بطور استعاره آورده است و وجه مناسبت اين است كه تدبر و انديشيدن در آيات قرآن و عمل به احكام آن، موجب محو عوارض زشتي است كه در نتيجه ارتكاب گناه بر نفس عارض
ميگردد، و زدوده شدن آنها از قلب، سبب محو خشم خداوند است و به منزله عمل شفيعي است كه شفاعت او مقبول افتاده و توانسته است اثر خطا را از دل كسي كه نزد او به شفاعت رفته بزاديد، راز حديث مرفوع كه فرموده است: هيچ شفيعي از فرشته و پيامبر و جز اينها برتر از قرآن نيست. نيز همين است، همچنين كلمههاي قائل و مصدق نيز استعاره است زيرا قرآن مانند گويندهاي راست گفتار داراي الفاظ است كه چون آن كلمات ادا شود تكذيب آنها ممكن نيست، سپس معناي شافعا مشفعا را بازگو ميكند كه اين شفاعت در روز قيامت است، پس از آن فعل محل به (نزد كسي از او بدگويي كرد) را براي قرآن به طريق استعاره آورده است، زيرا قرآن به زبان حال در پيشگاه علم خداوند و محضر ربوبي او بر ضد كسي كه با خود داري از پيروي، و مخالفت با احكام و آياتش از آن روي گردانيده گواهي ميدهد و اين شهادتي است كه نه تنها تكذيب نميشود، بلكه تصديق آن واجب است بنابراين قرآن در اين جا مانند شخصي است كه نزد پادشاه رود و درباره ديگري بدگويي كند. فرموده است: فانه لا ينادي مناد يوم القيامه … تا آخر. منظور از فرياد كننده، زبان حال اعمال آدمي است، و مراد از حرث يا زرع، هر عملي است كه از آن فا
يدهاي خواسته ميشود و ثمرهاي از آن به دست ميآيد، غرض از ابتلا در اين جا آثار اعمال زشت و عواقب بد آنهاست كه نفس به آنها دچار ميشود، و به اندازه انحراف و خروج از طاعت پروردگار گرفتار كيفر و عذاب ميگردد، و آشكار است كسي كه عمل به قرآن را مزرعه آخرت خود سازد، و كوشش در فهم معاني و مقاصد آن را وسيله تكميل و تهذيب نفس خود قرار دهد از ابتلاي به كيفرها و عذابها مصون خواهد بود، پس از آن آنان را تشويق ميكند كه از كشت كنندگان بذر قرآن و پيروان آن باشند، اين كه فرموده است: استد لوه علي ربكم يعني قرآن را دليلي حاضر در راه خود به سوي پروردگار قرار دهيد و استنصحوه علي انفسكم يعني در برابر نفس اماره كه انسان را به گناه ميكشاند و ديده دل را از مشاهده حقايق ميپوشاند، قرآن را خيرخواه و راهنماي خود گردانيد و آن را وسيله سركوبي اين نفس سركش قرار دهيد، و چون قرآن انسان را از پيروي خواهشهاي نفس منع ميكند لازم ميآيد كه اندرزهاي او در جهت سركوب آن پذيرفته شود، معناي جمله اتهملوا عليه آراكم اين است كه اگر نظريهاي بر خلاف قرآن يافتيد آن را متهم به بطلان كنيد زيرا برخاسته از نفس اماره است، معناي جمله و استغشوا فيه اهوائكم ني
ز همين است، جز اين كه در جمله پيش اتهموا و در اين جا استغشوا فرموده است زيرا هوي عبارت از خواهش نفس اماره است بيآن كه درباره جواز آن به عقل مراجعه شود، و اگر انسان بنا به حكمي از احكام از پيروي آن ممنوع باشد، اين خواهش، غش و فريبي آشكار خواهد بود، اما راي را انسان گاهي با رجوع به عقل و زماني بدون آن اتخاذ ميكند و ممكن است حق و يا باطل باشد، در اين صورت چون در مظنه بطلان است اطلاق تهمت به آن سزاوارتر است.
[صفحه 644]
كار كنيد، كار كنيد، پس از آن توجه به پايان كار، به پايان كار، استواري استواري، سپس شكيبايي شكيبايي، پرهيزگاري پرهيزگاري، همانا براي شما عاقبتي است كه بايد خود را به آن برسانيد و نيز براي شما نشانه و راهنمايي است كه بايد بدان راه جوييد، و براي اسلام مقصد و هدفي است كه بايد به آن برسيد، و با به جا آوردن آنچه خداوند بر شما واجب كرده و تكاليفي كه بيان و مقرر فرموده از گرو حق او بيرون آييد، من شاهد و گواه شما هستم و در روز رستاخيز از جانب شما اقامه حجت ميكنم. پس از اين امام (ع) شنوندگان را به ملازمت در عمل و مداومت در به جا آوردن كارهاي شايسته سفارش ميكند، سپس از آنها ميخواهد كه با سعي در انجام دادن وظايف الهي خود براي رسيدن به عاقبتي نيكو و فرجامي پسنديده تلاش كنند، يعني پايان كار خود و سرانجام اعمال و هدف از آنها را در نظر گيرد زيرا چگونگي كارها بسته به پايان آنهاست، بعد به استقامت يعني پايداري در عمل و شكيبايي بر آن دستور ميدهد، و مراد از شكيبايي بر طاعت ايستادگي در برابر خواهشهاي نفس است، تا مبادا انسان در برابر لذات ناشايست گردن نهد و در نتيجه از راه راست بيرون رود، پس از آن امام (ع) به ور
ع سفارش ميكند، ورع، عبارت از ملازمت در انجام دادن اعمال خوب و پسنديده است، اين كه آن بزرگوار، (نهايت) و (صبر) را با ادات (ثم) كه براي تراخي ميآيد عطف كرده براي اين است كه نهايت و عاقبت، متاخر از صبر و مرحله پاياني كار است، علاوه بر اين صبر امري عدمي و جدا از عمل است كه معنايي وجودي دارد، بر خلاف استقامت در كار كه كيفيت عمل ميباشد و بر خلاف ورع كه جزيي از عمل است، تكرار اين الفاظ براي تاكيد ميباشد و نصب آنها بنا به قاعده اغرا است. سپس امام (ع) به منظور خود از ذكر نهايت اشاره ميكند كه آن عبارت از غايت و مقصدي است كه براي انسان تعيين شده، و به آنها سفارش ميكند كه خود را به اين مقصد برسانند. اين هدف همان چيزي است كه آدميان براي رسيدن به آن آفريده شدهاند و عبارت از اين است كه آدمي در اين جهان خود را از پليديهاي شيطان پاكيزه كرده و خويشتن را لايق وصول به آستانه كبريايي حق گرداند، و اين سخن مدلول حديث نبوي (ص) است كه فرموده است: اي مردم براي شما نشانههايي است، خود را به آنها برسانيد، و در آفرينش شما غايت و هدفي است به آن دست يابند.) مراد از غايت همان نهايت است كه اميرمومنان (ع) ذكر فرموده است، و منظور از مع
لم، مقامات بهشت و منازل فرشتگان است، همچنين در عبارت ان لكم علما فاهتدوا بعلكم مقصود همين نهايت و غايت است، واژه علم را در اين جا براي نفس نفيس خويش استعاره فرموده است، پس از اين گوشزد ميكند كه براي اسلام مقصد و هدفي است و بايد خود را به آن برسانند و اين غايت همان سرانجام كار است كه در بالا توضيح داده شد. فرموده است: و اخرجوا الي الله … تا وظائفه. مقصود اين است كه در آنچه خداوند بر شما واجب گردانيده حق او را ادا كنيد و ايفاي حق او در واجبات و تكاليف اين است كه عمل از روي اخلاص و براي رضاي او انجام گردد. پس از اين شنوندگان را به فرمانبرداري و پيروي از دستورهاي خود ترغيب ميكند و تذكر ميدهد كه او در روز رستاخيز گواه و مدافع آنها خواهد بود. برخي از شارحان گفتهاند: اگر چه روز قيامت جاي احتجاج و مجال استدلال نيست، ليكن ذكر آن بدين جهت است كه اگر امام (ع) در آن روز شاهد و گواه آنها باشد مانند اين است كه به سود آنها اثبات دليل كرده و احتجاج به عمل آورده است. ما در اين باره ميگوييم: چون در روز قيامت، امام هر قومي از جانب آنها طرف خطاب الهي و شاهد بر اعمال آنان است، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (يوم ندعوا كل
اناس بامامهم) و نيز (و نزعنا من كل امه شهيدا فقلنا هاتوا برهانكم) و اين همان موقعي است كه اعمال، مورد بازخواست خداوند و سوال و جواب قرار ميگيرند، لذا مقصود اميرمومنان (ع) از احتجاج، همين موقف بازپرسي و پاسخگويي است، و رهايي از اين بازخواستها و خلاصي از پاسخ اين پرسشها شبيه اين است كه كسي مورد بازپرسي قرار گرفته با حجت و دليل مقبول از بازخواست، رهايي و پيروزي يافته باشد، و برحسب عادت، برهان زماني اقامه ميشود كه انسان در مقام احتجاج و مورد مواخذه قرار گرفته باشد و اگر از دادن پاسخ خودداري كند نشانه اين است كه از ارائه دليل درمانده است و درباره اين كه احتجاج و گواهي چگونه صورت ميگيرد آناني كه به معاد جسماني معتقدند آن را مقاليه يعني از طريق گفتگو و مكالمه ميدانند و ديگران آن را حاليه دانستهاند، يعني زبان حال آنها گوياي اين مقال است.
[صفحه 642]
توردت الخيل: اسبان دسته دسته وارد شدند، تهزيع الاخلاق: شكستن و پراكنده آن، آگاه باشيد آنچه از پيش مقدر شده بود واقع گشته و قضاي جاري خداوند به تدريج ظهور يافته است، و من بنا به وعده خداوند و حجت او سخن ميگويم كه فرموده است: (ان الدين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكه ان لا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التي كنتم توعدون) و شما ربنا الله (پروردگار ما خداست) را گفتهايد پس در عمل به كتاب او استقامت ورزيد و در انجام دادن اوامر او استوار، و در طريقي كه شايسته بندگي اوست پا برجا باشيد و از آن پا بيرون ننهيد و در اين راه بدعت پديد نياوريد و با دستورهاي دين مخالفت نكنيد، زيرا آنها كه از راه دين بيرون ميروند در روز رستاخيز از رحمت الهي بريده و بيبهرهاند. پس از اين از شكستن آيينهاي ارزنده اخلاقي و دگرگون ساختن آنها بپرهيزيد و يك زبان داشته باشيد، و نيز بايد هر كسي زبان خود را نگاه دارد، زيرا اين زبان نسبت به صاحبش سركش است، سوگند به خدا من بندهاي نميبينم كه پرهيزگاريش به او سودي برساند مگر آن گاه كه زبانش را نگاه بدارد همانا زبان مومن در پس دل او جاي دارد و دل منافق در پس زبان
اوست. براي اين كه مومن هنگامي كه ميخواهد سخن گويد درباره آن ميانديشد اگر نيكو بود آن را اظهار ميكند و اگر زشت بود آن را پنهان ميدارد، ليكن منافق و دورو آنچه به زبانش برسد ميگويد بيآن كه بداند كدام سخن به سود او و كدام يك به زيان اوست. همانا پيامبر خدا (ص) فرموده است: ايمان بنده كامل و درست نميشود مگر آن گاه كه دل او درست گردد، و دل او درست نميشود مگر هنگامي كه زبان او درست شده باشد. بنابراين اگر كسي از شما بتواند خدا را ديدار كند در حالي كه دستش به خون و دارايي مسلمانان آلوده نبوده و زبانش از هتك آبروي آنان سالم مانده باشد بايد چنين كند. سپس امام (ع) اعلام ميكند كه آنچه از پيش در علم خداوند مقدر شده واقع گشته، و قضاي نافذ او اندك اندك تحقق يافته است، ما پيش از اين گفتهايم كه قضاي الهي عبارت از علم اوست به آنچه هست و آنچه خواهد بود، و قدر تفصيل آنهاست كه بر طبق علم او واقع ميشود، ليكن مراد آن حضرت از قدر در اين جا رويداد خلافت او و حوادث و فتنههايي است كه به همراه دارد، نقل شده كه اين خطبه از نخستين خطبههايي است كه آن حضرت پس از كشته شدن عثمان و بيعت مردم با او ايراد فرموده است، يكي از شارحان گفت
ه است: كه در اين سخنان اشاره است به آنچه پيامبر اكرم (ص) به او خبر داده است كه خلافت سرانجام به تو خواهد رسيد، من ميگويم: شكي نيست كه اين امر از پيش در علم خداوند مقدر بوده و بر وفق قضاي او جاري گشته است، ليكن در الفاظ خطبه چيزي كه گفته اين مرد فاضل را تاييد كند وجود ندارد زيرا امام (ع) به اين امر دانا بود كه آنچه در جهان هستي روي ميدهد برحسب قضا و قدر الهي است. فرموده است: و اني متكلم بعده الله و حجته. يعني: در اين هنگام كه امر خلافت به من منتقل گشته بنا به آنچه خداوند وعده فرموده و حجت قرار داده است سخن ميگويم، منظور از وعده خداوند مژده اوست به اين كه بر بندگاني كه به پروردگاري او اعتراف كنند و در راه فرمانبرداري او استقامت ورزند فرشتگان بر آنها فرود آيند و بيم و اندوه را از دل آنها ببرند و مژده بهشت به آنها بدهند، اما حجتي كه بر اساس آن سخن ميگويد اين است كه ميفرمايد: شما گفتهايد ربنا الله (پروردگار ما خداست) يعني به خداوندي پروردگار اعتراف كردهايد، پس در پيروي از كتاب او، و فرمانبرداري از دستورهاي او، و سپردن طريقهاي كه شايسته بندگي اوست استقامت ورزيد، يعني عبادت و طاعت او را از روي دانش و يقين و
خالص از هرگونه ريا و نفاق انجام دهيد و از طريق صحيح عبادت پا بيرون نگذاريد، يعني با لاف دانايي در علوم دين و سختگيري در تكاليف و گرايش به سوي افراط و زياده روي كه نتيجه ناداني است از مرز بندگي خارج نشويد، و در طريق عبادت او بدعت پديد نياوريد و با احكام آن مخالفت نورزيد، و به جانب راست و چپ و افراط و تفريط منحرف نشويد تا در وادي هلاكت نيفتيد، اگر به اين دستورها عمل كنيد شرط استحقاق را انجام داده و شايستگي آن را به دست آوردهايد كه خداوند وعده خود را كه ذكر شد برآورده، زيرا شرط استحقاق مركب از دو امر است يكي اقرار به ربوبيت اوست و ديگري استقامت بر اموري كه بيان گرديد، و هنگامي كه امور مذكور انجام شود ايفاي وعده خداوند واجب ميگردد، و چنانچه جزيي از شرط انجام نشود مشروط واقع نخواهد شد و آنچه وعده داده شده متحقق نخواهد گرديد، و اين كه گفته شد معناي اين گفتار امام (ع) است كه فرموده است: اهل المروق … منقطع بهم يعني: آنهايي كه از دايره دين و حدود احكام الهي پا بيرون مينهند در روز رستاخيز مشمول رحمت خداوند نخواهند شد و وسيلهاي كه آنها را به اين مقصد برساند نخواهند يافت، زيرا آنچه شرط است رسيدن به اين هدف اصلي است.
پس از اين امير مومنان (ع) از نفاق و دورويي نهي ميكند زيرا (تهزيع اخلاق) عبارت از تغيير دادن و از حالي به حالي درآوردن آن است و اين گوناگوني در اخلاق همان نفاق است، زيرا منافق و دورو، اخلاقي يك نواخت ندارد، گاهي راستگو و زماني دروغگو است، گاهي وفادار و هنگامي عهدشكن و خيانتكار است، اگر با ستمكاران باشد ستمكار است و اگر با داد پيشگان باشد عادل و دادگر است، و به همين مناسبت است كه فرموده است: و اجعلوا السان واحدا يعني يك زبان داشته باشيد، اين جمله آغاز سفارش آن حضرت درباره زبان و لزوم حفظ عدالت آن است و به اين معناست كه هيچ يك از شما نبايد داراي دو زبان باشد و به دو گونه سخن گويد زيرا در اين صورت منافق است، پس از اين دستور ميدهد كه زبان خود را نگه داريد، اين دستور مستلزم نهي از اموري چند ميباشد كه عبارت است از پرگويي و بيهودهگويي و غيبت و سخن چيني و بدگويي از ديگران و ناسزاگويي و تهمت و مانند اينها، و همه، صفات زشتي است كه از حد صفت نيكوي عدالت خارج و در طرف افراط آن جاي دارد. فرموده است: فان اللسان جموح بصاحبه. اين سخن در بيان علت لزوم نگهداشتن زبان است، و اشاره به اين است كه زبان مانند اسب سركش كه صاحب خو
د را در پرتگاه هلاكت سرنگون ميكند، انسان را از مدار صفت فاضله عدالت بيرون ميبرد و به وادي صفات زشت و ناپسنديده كه موجب هلاكت در دنيا و آخرت است ميكشاند، از اين رو واژه جموح (سركش) براي زبان استعاره است، سپس سوگند ياد ميكند كه تقوا براي هيچ پرهيزگاري سودي به بار نميآورد مگر آن گاه كه زبان خود را نگه دارد، و اين سخن، حق و درست است، زيرا تقوايي كه داراي سود و فايده است آن است كه تمام و كامل باشد و نگهداري زبان و بازداشتن آن از آلودگي به صفات زشتي كه نام برده شد از اجراي مهم تقواست و بدون پرهيز از اين صفات بد، تقوا تحقق نمييابد. بنابراين جز با نگهداشتن زبان از تقوا سودي حاصل نيست. پس از اين تذكر ميدهد كه در هنگام سخن گفتن درباره آنچه ميخواهند بگويند و آنچه گفتن آن را سزاوار نميدانند درنگ و انديشه كنند و پيش از سنجش آن در ترازوي عقل از گفتار دم فرود بندند، در اين جا به كسي كه انديشيده سخن ميگويد اطلاق مومن شده و ايمان با او قرين گشته تا مردم به تفكر و انديشيدن ترغيب شوند و كسي را كه ناسنجيده لب به سخن ميگشايد منافق ناميده تا از اين شيوه دوري جويند. فرموده است: لان المومن … تا و ماذا عليه. اين جملات مع
ناي اين را كه فرموده است: زبان مومن در پشت دل او، و زبان منافق در جلو زبان اوست توضيح ميدهد، و خلاصهاش اين است كه واژه ورا در هر دو جا كنايه از متابعت است، زيرا زبان مومن پيرو دل و خرد اوست و هنگامي لب به سخن ميگشايد كه آنچه را سزاوار گفتن ميداند از پيش انديشيده و سنجيده باشد، ليكن زبان منافق و آنچه را ميگويد بر دل و فكر او پيشي دارد، و زبانش پيرو انديشهاش نيست، بنابراين واژه ورا (پشت) از معناي محسوس آن براي اين مفهوم معقول استعاره شده است، اما حديث نبوي (ص) مذكور گواه و گوياي اين است كه ايمان، كامل نميشود مگر آن گاه كه زبان جز به حق سخن نگويد و بر آن استقامت ورزد و از زشتگوييهايي كه بر شمرديم باز ايستد، و اين زبانش را نگه دارد، و برهان صحت مضمون حديث مذكور نيز اين است كه استقامت قلب عبارت از اين است كه خدا و پيامبرش (ص) را تصديق كند و به حقانيت اوامر و منهياتي كه از طريق شرع مقدس رسيده معتقد شود، و اين عين ايمان و حقيقت آن است، و بنابراين ايمان مستقيم نميشود مگر هنگامي كه دل مستقيم گردد، اما دليل اين كه دل راست و درست نميشود مگر زماني كه زبان مستقيم شود آن است كه استقامت زبان عبارت از اين است كه انس
ان به خدا و پيامبرش (ص) گواهي دهد و آنچه را لازمه اين گواهي است به جاي آورد، و از ارتكاب كارهاي ناشايستي كه در شرع مقدس نام برده شده و از موانع استقامت قلب است خودداري كند، زيرا ارتكاب اين اعمال را نشانه عدم اقرار و اعتقاد به شهادتين و نداشتن ايمان كامل ميدانيم، و آشكار است كه هيچ كاري بي آن كه لوازم آن فراهم شود استقامت نمييابد. فرموده است: فمن استطاع … تا فليفعل. امام (ع) در اين بيان دستور ميدهد كه كوشش كنند خداوند را با حالاتي كه او ذكر ميكند ديدار كنند، حالات مذكور اين است كه دست او به خون مسلمانان آلوده نباشد، يعني: كسي از مسلمانان را نكشته باشد، همچنين دست تعدي به اموال مسلمانان دراز نكرده باشد، يعني از ارتكاب ظلم و ستم مصون بوده باشد، ديگر اين كه زبان تعرض به آبرو و حيثيت مسلمانان نگشوده باشد و مراد از اين غيبت و ناسزاگوايي است، و خودداري از اين امور را به استطاعت و امكان موكول فرموده است، زيرا توانايي بر ترك اين امور برحسب افراد و زمان و مكان شدت و ضعف دارد هر چند واجب است اين اعمال در همه احوال ترك شود و سختترين اين احوال، غيبت و بدگويي است زيرا گاهي پرهيز از آن ممكن نيست، حديث پيامبر اكرم (ص)
كه فرموده است: مسلمان كسي است كه مسلمانان از دست و زبانش آسوده باشند اشاره به همين موضوع است، منظور از آسودگي از دست او اين است كه به خون و مال مسلمانان، دست دراز نكند، و آسودگي از زبانش عبارت از مصون ماندن مسلمانان از تعرض او به آبرو و اعراض آنها و غيره است كه اعم از آن ميباشد. يكي از حكماء گفته است: اگر كسي بداند كه زبان عضوي از اعضاي اوست كمتر آن را به كار ميگيرد، و حركت دادن پي در پي آن را زشت ميشمارد چنان كه ناپسند ميشمارد كه سرو شانه خود را پياپس به حركت درآورد.
[صفحه 642]
ضرست الامر: آن كار را به خوبي آزمودم، اي بندگان خدا! بدانيد مومن چيزي را كه امسال حلال ميداند همان است كه در سال گذشته حلال دانسته، و چيزي را كه امسال حرام ميشمارد همان است كه در سال اول حرام دانسته است، بدعتهايي را كه مردم پديد آوردهاند چيزي را از آنچه بر شما حرام شده حلال نميگرداند بلكه حلال آن را حرام و ممنوع كرده باشد. شما كارها را سنجيده و آزمودهايد و به آنچه بر پيشينيان شما گذشته پند داده شدهايد و مثلها برايتان زده شده است و به امري روشن خوانده شدهايد، پس جز كر از شنيدن آن ناشنوا نيست و جز كور از ديدن آن نابينا نميباشد كسي كه خداوند با نزول بلا و آزمونها به او سود نرساند از هيچ پند و اندرزي بهره نخواهد برد، و خطا و تقصيري پياپي جلو رويش ظاهر شود تا آن جا كه خوب و بد را نيكو پندارد، همانا مردمان دو دستهاند گروهي از شريعت پيروي ميكنند و دستهاي بدعت گذارند كه نه برهاني الهي از سنت پيامبران در دست دارند و نه از حجت و دليل روشني برخوردارند. خداوند سبحان هيچ كس را به مانند آنچه در قرآن است پند نداده است، زيرا قرآن ريسمان محكم خداوند و واسطه امين اوست، در آن، بهار دل و چشمههاي دانش
است، براي قلب، صيقل و جلايي جز آن نتوان يافت با اين كه هشياران رفتهاند و آناني كه ماندهاند يا غافل و فراموشكارند و يا خود را به فراموشي ميزنند، هر كجا كار نيكي ديديد به آن كمك كنيد و اگر كار بدي مشاهده كرديد از آن دوري جوييد، زيرا پيامبر خدا كه درود بر او و خاندانش باد ميفرمود: اي فرزند آدم كار نيك به جاي آور و بدي را رها كن كه در اين صورت همچون اسبي خوش رفتار به مقصد خواهي رسيد. فرموده است: و اعلموا … تا حرم عليكم. برخي از شارحان گفتهاند: اين سخن اشاره است به اين كه آنچه از طريق نص، ثابت شده و هر علمي كه عرف زمان پيامبر اكرم (ص) بوده و از طريق نص تاييد گرديده است نقض آن با قياس و اجتهاد جايز نيست، بلكه بطور كلي نسبت به هر چيزي كه نصي وارد شده بايد از همان متابعت شود و عدول از آن روا نيست، از اين رو آنچه به مقتضاي نص و عموم آن، در سال گذشته حلال بوده، در امسال نيز حلال است، و حرام نيز همين گونه است، و به مقتضاي عمومي كه اين موضع دارد نسخ نص و يا تخصيص آن با قياس جايز نيست، و اين بنابر مذهب طايفه اماميه است كه قياس متعارف اهل سنت را باطل ميدانند، همچنين گروهي از علماي علم اصول با اين كه قياس را صحيح د
انستهاند در اين مورد از همين نظريه پيروي كردهاند، و كساني كه تخصيص نص را از طريق قياس جايز شمردهاند اين گفتار اميرمومنان (ع) را بر عدم جواز نسخ نص را از طريق قياس جايز شمردهاند اين گفتار اميرمومنان (ع) را بر عدم جواز نسخ نص وارد از كتاب و سنت حمل كردهاند، جمله ما احدثه الناس اشاره به همين قياس متعارف است. فرموده است: ولكن الحلال ما احل الله و الحرام ما حرم الله. اين گفتار تاكيد است بر ضرورت پيروي از نص و آنچه نزد اصحاب، معلوم و مسلم بوده و بدان عمل كردهاند، نه آنچه را كه آراء و مذاهب، از پيش خود پديد آوردهاند. فرموده است: و قد جربتم الامور و ضرستموها … تا الامر الواضح. اين سخنان به طريق تحصيل علم و آگاهي، و منابع اخذ آن اشاره دارد، رابطه آن با سخنان پيش اين است كه چون امور را به خوبي تجربه كردهاند، و از سرگذشت و فرجام كار گذشتگان خود پند گرفتهاند، و مثلها براي آنها زده شده است، و به امري روشن كه همان دين و طريق آن است فرا خوانده شدهاند، ناگزير نفوس آنها براي دانستن احكام شرع و مقاصد آن از كتاب و سنت و روش پيامبر اكرم (ص) مجهز شده و بدعتهايي كه پس از اين پديد آمده بر آنان پوشيده نيست، و ميدانند كه
هر بدعتي در دين حرام است چه رسد به اين كه بتوان حكمي را كه صريح نص و مطابق سنيت، قطعي و مسلم است به وسيله آن از ميان برد، لذا كسي از اين موعظهها و مثلها و دعوتهايي كه در امر دين ميشود ناشنواست كه به شدت كر باشد، اصم به كسي گويند كه سخت كر باشد، و عبارت لا يصم … الا اصم از قبيل اين است كه گفته ميشود: لا يجهل بهذا الامر الا جاهل يعني: كسي اين امر را نميداند كه سخت نادان باشد، معناي لا يعمي عنه الا اعمي نيز همين گونه است يعني: ديده دل هيچ كس از آن كور نيست جز كسي كه چشم باطنش سخت كور شده باشد. فرموده است: من لم ينفعه … تا من امامه. سختي حق و درست است، زيرا انسان در آغاز پيدايش از هر گونه علم و دانشي تهي است، و آنچه باعث آفرينش اعضاء و جوارح براي او شده اين است كه بتواند به وسيله آنها صور محاسبات و معاني آنها را دقت و بررسي كند و به روابط مثبت و منفي يا به موارد اشتراك و اختلافي كه ميان اشياء وجود دارد آشنا گردد و براي او تجربه حاصل شود، و ديگر علوم ضروري و اكتسابي را بداند و فرا گيرد. فمن لم ينتفع بالبلاء يعني كسي كه از آزمونها و تجربهها سود نبرد، (اين سخن اشاره است به اين كه بايد از امور عبرت گرفت و در
آنها انديشيد) و از گرفتاريها و رنجها و تحمل سختيها چيزي نياموزد، پيداست كه پند و اندرز نيز فايدهاي به او نميرساند، زيرا پندها و موعظهها نتيجه دقت در امور و ملاحظه تجلي آيات الهي در آنهاست و آشكار است كه هرگز فرع بدون اصل حاصل نميشود و چنين انساني از تكميل نفس خود عاجز و از تشخيص مصالح خويش ناتوان است، احتمال دارد كه مراد از عظه پند گرفتن نباشد بلكه مطلق پند و اندرز باشد، در اين صورت نيز روشن است كه پند و موعظه به او فايدهاي نميرساند، زيرا گرفتاريها و رويدادها بيش از هر چيز نفس را متاثر و متوجه ميسازد و اگر كسي از شدايد و گرفتاريها عبرت نياموزد و تجربهاي نيندوزد به طريق اولي از وعظ و اندرز سودي نخواهد برد. فرموده است: من امامه. امام (ع) متذكر ميشود: چنين كسي تقصير و گناه از پيش روي او در ميآيد، زيرا كمالاتي را كه او برحسب درك خود در پي آنهاست به سبب نقصان تجربه نارسايي انديشه و ناآگاهي به آنها دست نمييابد، اين ناكامي او در رسيدن به مقصود، و تكاپوي او در اين راه به در آمدن گناه و تقصير از پيش روي او تشبيه و تعبير شده است. فرموده است: حتي يعرف ما انكرو ينكر ما عرف. اين بيان به آثار و نتايجي اشاره دار
د كه نارسايي و ناآگاهي او به بار ميآورد، و آن عبارت از درهم ريختگي فكر، و صدور حكم، بدون داشتن بينش لازم ميباشد، گاهي ميپندارد چيزي را كه انكار كرده و نميشناسد كاملا به حقيقت آن دانا و آگاه است، و زماني ديگر آنچه را ميشناخته و حكم به صحت آن داده بر اثر خيالي كه در او پديد آمده انكار ميكند. سپس اميرمومنان (ع) مردم را به دو دسته تقسيم ميكند، دستهاي كه پيرو شريعتند، شرعه يعني راه و روش، و مراد از آن راه دين است و دسته ديگر بدعت گذاراند، اين دسته براي آنچه از پيش خود پديد آوردهاند، هيچ گونه دليل قابل اعتمادي از كتاب خدا و سنت ندارند، و هيچ پرتوي از برهان كه بتواند در ظلمات جهل راهنما و رهگشا باشد به همراه آنها نيست، تقسيم مردم به اين دو دسته براي اين است كه شنوندگان به گروهي كه برتري دارند بپيوندند. فرموده است: ان الله سبحانه لم يعظ احد بمثل هذا القران. اين سخن بازگشت به بيان فضايل قرآن است، و در اين باره واژههايي استعاره فرموده است: 1- واژه حبل (ريسمان) است كه با صفت متين (استوار) آن را ترشيح داده است، مناسبت اين استعاره را ما بارها گفتهايم. 2- ديگر صفت امين (امانتدار) است كه وجه استعاره اين كلمه را ن
يز پيش از اين شرح دادهايم. 3- لفظ ربيع (بهار) است، استعاره آن بدين مناسبت است كه دلها به سبب قرآن زنده و شكوفا ميشود همچنان كه چهارپايان در فصل بهار به زندگي نوي دست مييابند. 4- واژه ينابيع (سرچشمهها) براي قرآن استعاره شده است، زيرا هنگامي كه در قرآن تدبر شود، و در آيات آن دقت و بررسي گردد، مانند آب كه از چشمهها جوشان و سرازير ميگردد، دانشهاي بسياري از آن ريزان ميشود كه ميتواند انسان از آنها سود برد. 5- ديگر واژه جلاء (روشني) است، وجه استعاره اين لفظ براي قرآن اين است كه همانگونه كه صيقل به آينه جلا و روشني ميدهد قرآن هم هنگامي كه مورد تدبر و انديشه قرار گيرد و معاني آن فهم گردد زنگار جهالت را از صفحه دل ميزدايد و به آن روشني ميبخشد. اگر گفته شود: چرا فرموده است: براي دل، غير از قرآن روشني و جلايي نيست با اين كه علوم ديگر نيز مايه روشني قلب است؟ به اين پرسش به دو گونه ميتوان پاسخ داد: اول- دانشهايي كه دل را جلا ميدهد و زنگار اوهام را از آن ميزدايد دانشهايي است كه انسان را براي سير الي الله آماده ميكند و به منتها درجه كمال نفساني ميرساند مانند علوم الهي و علم اخلاق و علم احوال معاد، و در اين
زمينه دانشي نيست مگر اين كه اصل و ريشه آن در قرآن موجود بوده و از آن گرفته شده است. دوم- اين كه آن حضرت زماني اين مطلب را بيان فرموده است كه علمي مدون و در دسترس نبوده و براي مسلمانان جز قرآن كريم راهي براي استفاده اين مطالب وجود نداشته است، در اين صورت جز قرآن چيزي براي زدودن زنگار دل و روشني آن نيست. فرموده است: مع انه قد ذهب المتذكرون. يعني: اگر چه كساني كه در مقاصد قرآن ميانديشيدند رفتهاند، و آناني باقي ماندهاند كه قرآن را به دست فراموشي سپرده، و يا به عمد خود را به فراموشي زده و از نداي الهي سر برتافته خود را سرگرم دنيا ساختهاند، بديهي است اين گفتار براي شنوندگان مايه توبيخ و سرزنش است. پس از اين امام (ع) دستور ميدهد به كسي كه عمل نيكي انجام ميدهد در اين كار به او كمك كنند، بديهي است كمك انواع بسياري دارد، همچنين هنگامي كه با عمل بدي روبرو ميشوند آن را زشت شمارند، و از آن روي گردانند. آن بزرگوار براي اثبات وجوب اوامرش به حديث نبوي (ص) استشهاد ميكند، اين حديث شريف گوياي اين است كه اقدام بر كار نيك و خودداري از انجام دادن كار بد واجب است و در اين صورت است كه انسان، نيكوكردار و ميانه رفتار خواهد بو
د. صفت جواد و قاصد هر دو استعارهاند وجه مناسبت اين است: كسي كه كار نيك انجام ميدهد و از اقدام به كار بد خودداري ميكند، در صراط مستقيم قرار دارد و رو به خدا گام برميدارد و كژي و انحرافي در كار و روش او نيست و مانند اسب رهواري كه در جاده مستقيم به حركت درآمده است در سلوك الي الله و طي مدارج راه حق از هر كس ديگر رهروتر و تيز پاتر خواهد بود.
[صفحه 646]
بدانيد ظلم و ستم سه گونه است: ستمي كه آمرزيده نميشود، ستمي كه از آن بازخواست خواهد شد و ستمي كه بخشوده ميشود و از آن باز پرسي نخواهد شد، اما ستمي كه آمرزيده نميشود شرك به خداست كه فرموده است: (ان الله لا يغفر ان يشرك به) و ستمي كه مورد آمرزش قرار ميگيرد ظلمي است كه بنده با ارتكاب برخي گناهان كوچك به نفس خويش روا ميدارد، و ستمي كه از آن بازخواست ميشود ظلم بندگان به يكديگر است، قصاص و كيفر در آن جا بسيار سخت است، و زخم كارد و ضربه تازيانه نيست بلكه اينها در برابر آن كوچك است. زينهار از اين كه در دين خدا هر زمان به رنگي درآييد، زيرا اجتماع و همبستگي در چيزي كه حق است اگر چه آن را خوش نداشته باشيد بهتر است از جدايي و پراكندگي نسبت به آنچه باطل است و شما آن را دوست ميداريد، همانا خداوند سبحان به هيچ كس از گذشتگان و بازماندگان به سبب جدايي و تفرقه خيري نبخشوده است. اي مردم! خوشا به حال كسي كه توجه او به عيبهاي خويش، وي را از ديدن عيبهاي ديگران باز داشته است و نيز خوشا به حال آن كس كه در خانهاش بيارامد و روزي خود را بخورد، و به طاعت پروردگارش بپردازد و بر گناهان خويش بگريد، تا هم او سرگرم كار خ
ويش بوده و هم مردم از او در آسايش باشند.) سپس آن حضرت ظلم را بر سه گونه تقسيم ميكند: 1- ستمي كه هرگز آمرزيده نميشود، و اين ظلمي است كه آدمي با شرك ورزيدن به خدا به خويشتن روا ميدارد، اين كه خداوند هرگز از اين ظلم در نميگذرد، هم به دليل نص است و هم به برهان عقل، اما نص، قول خداوند متعال است كه (ان الله لا يغفر ان يشرك به) و دليل عقل اين است كه آمرزش يا عبارت از محو آثار گناه از لوح نفوس است، و يا چيزي است كه مستلزم اين معنا و شامل حفظ الهي از دچار شدن آدمي به آتش دوزخ است، ليكن حالات بدني متمركز در نفوس مشركان كه آنها را از خداوند دور كرده و مانع آنها از شناخت خداوند گرديده است حالاتي است كه در نفوس آنها راسخ گشته و ملكه آنها شده و زدودن و از ميان بردن آنها با ملاحظه اين كه گوش شنوا باري شنيدن معارف ديني ندارند ممكن نيست، از اين رو بايد در دوزخ به سر برند و به غل و زنجير حالات خود كشيده شوند، در اين صورت آمرزش خداوند شامل آنها نميشود، زيرا نميتوانند از حالاتي كه ملكه آنها شده و در ژرفاي وجود آنها ريشه دوانيده رهايي يابند و در حوزه جاذبه معارف الهي نيز در نميآيند تا در پناه عصمت معرفت قرار گيرند. 2- ظل
مياست كه ترك نميگردد يعني ناديده گرفته نميشود و ناگزير بايد به جا آورنده آن مورد عقوبت و كيفر قرار گيرد، و اين ستمي است كه مردم درباره يكديگر روا ميدارند، حديث آن حضرت كه فرموده است: روزي كه انتقام گوسفند بي شاخ از شاخدار گرفته ميشود اشاره به همين نوع ستم است، اين نوع ستمكاران اگر به معارف ديني رو آورند و به آنچه مايه رستگاري است چنگ زنند پس از گذشت زماني، از عذاب رهايي مييابند، ليكن دوران عذاب آنها بر حسب شدت و ضعف صفات زشتي كه در آنها رسوخ يافته و درجه ظلمي كه مرتكب شدهاند متفاوت است، حديث پيامبر اكرم (ص) كه فرموده است: از آتش بيرون آورده ميشوند پس از آن كه سوخته و زغال شده باشند اشاره به همين دسته است. 3- ستمي است كه بخشيده و از آن صرف نظر ميشود، و اين ظلمي است كه بنده با ارتكاب گناهان و لغزشهاي كوچك به خود روا ميدارد، و اين گناهان به آن درجه نيست كه آثار زشت آنها براي هميشه در نفس باقي بماند و ملكه آن شود بلكه عوارض ناشي از اين لغزشها بزودي از نفس زايل و زدوده ميگردد، خداوند متعال در اين باره فرموده است: (و ان ربك لذو مغفره للناس علي ظلمهم) يعني در حالي كه آنها ستمكارند خداوند از ستم آنان در م
يگذرد و آنان را ميآمرزد. پس از اين امام (ع) با ذكر اين كه كيفر ستم در آخرت بسيار سخت است مردم را از آن پرهيز ميدهد، و درست فرموده است كه عقوبت آن جا مانند قصاص دنيا از قبيل زخم كارد و ضربه تازيانه نيست، بلكه سوختن در آتش دنيا كه طبق مشهور سخت ترين عقوبت است در برابر عذاب آخرت اندك و ناچيز است، روايت شده است پيامبر خدا (ص) در ميان يارانش نشسته بود كه صداي افتادن چيزي را شنيد، فرمود: اين صداي سنگي است كه خداوند متعال از كنار جهنم به درون آن فرستاده و هفتاد پاييز است پايين ميرود و هم اكنون به قعر آن رسيده است بديهي است اين يكي از اوصاف محسوس جهنم است. بايد دانست كه اين روايت دنبالهاي دارد كه معناي آن را روشن ميكند، و آن اين است كه راوي گفته است: پس از اين، بانگ و فريادي را شنيديم، گفتيم اين چيست؟ گفتند فلان منافق مرده است و در اين روز عمر او هفتاد سال بود، يكي از نكته گويان گفته است: مراد از جهنم در اين حديث همين دنيا و خوشيهاي آن است، و سنگ براي آن شخص منافق استعاره شده بدين مناسبت كه او در مدت زندگي از وجود خويش سودي نبرده و خيري براي آخرت خود به دست نياورده و از اين نظر به سنگ شباهت داشته است، مقصود از
فرو فرستادن او از جانب خدا، افاضه نعمتهاي دنيوي به اوست كه اسباب كاميابيها را در دنيا براي وي فراهم ساخته، و در كامرانيها و شهوتهاي خود فرو رفته و سرگردان به وادي گمراهي در افتاده است، چنان كه در قرآن فرموده است: (يضل من يشاء) اما شفير جهنم لبه و آغاز آن است، و در مورد منافق زماني است كه براي فرو رفتن در شهوات آماده ميشود، و بهرهگيري از خوشيها و لذات دنيا را كه سبب كشانيده شدن او به وادي گمراهي و تباهي است آغاز ميكند، و منظور از اين كه هفتاد پاييز گذشته تا به قعر جهنم رسيده است مدت عمر اين منافق است كه همه آن را صرف بهرهبرداري از لذات و شهوات كرده است، و مراد از رسيدن او به ته جهنم، رسيدن مرگ وي و روبرو شدن او با سخت ترين عذابها به سبب دستاورد بد و صفات زشتي كه از دنيا به همراه آورده است و ما بارها در اين كتاب بدان اشاره كردهايم. سپس آن بزرگوار شنوندگان را از تلون و رنگارنگ بودن در دين خدا برحذر ميدارد و اين سخن كنايه از نفاق آنها نسبت به يكديگر است، زيرا اين صفت موجب تفرقه و پراكندگي اجتماع است از اين رو فرموده است: اجتماع بر حقي كه شما آن را دوست نميداريد بهتر است از جدايي بر باطلي كه شما آن را دوست
ميداريد، يعني اجتماع بر حقي مانند جنگ كه مكروه شماست بهتر از پراكندگي بر باطل است كه محجوب شماست مانند سرگرم شدن به خوشيها و لذات دنيا، و براي تكميل و تاكيد منع از پراكندگي و تفرقه فرموده است: خداوند هرگز در سايه پراكندگي و جدايي خيري به كسي عطا نكرده است، نه از ميان گذشتگان و نه از كساني كه باقي هستند، و چون خير و خوبي در گردهمايي و الفت و محبت است تا اين كه جامعه يك پارچه و همچون تن واحدي شود، و نظام جهان كامل گردد، لذا آثاري كه بر جدايي و پراكندگي مترتب است درست عكس اينهاست، همچنين از پيامبر گرامي (ص) نقل شده است كه: هر كس از جماعت به اندازه يك وجب دوري گزيند طوق اسلام را از گردن خويش برداشته است، و ما پيش از اين درباره فضيلت اتحاد و اجتماع سخن گفتهايم. پس از اين امام (ع) براي بار ديگر نهي ميكند از اين كه مردم در پشت سر يكديگر سخن گويند و عيبهاي يكديگر را بازگو كنند، و به كسي كه ممكن است درصدد حفظ خود از اين گناه برآيد گوشزد ميكند كه براي هر يك از مردمان عيبهايي است و سزاوار اين است كه هر كسي به برطرف كردن عيبهاي خود مشغول گردد و از ذكر عيوب ديگران باز ايستد، واژه طولي بر وزن فعلي از طيب (بوي خوش) مشت
ق است، و واو آن منقلب از ياست، نيز گفته شده كه طوبي اسم درختي است در بهشت، و به هر دو صورت در اين جا مبتداست، پس از اين تذكر ميدهد كه عزلت گزيدن و در خانه نشستن و به طاعت خدا مشغول بودن و برگناهان خويش گريه كردن و از كردار خود پشيمان شدن بهتر است. فرموده است: و كان من نفسه في شغل … تا آخر درباره ثمرات عزلت ذكر كرده است. بايد دانست در مورد اين كه عزلت و گوشهنشيني بهتر است يا معاشرت و آميزش اختلاف است، گروهي از مشاهير صوفيه و عرفا مانند ابراهيم بن ادهم، سفيان ثوري، داوود طايي، فضيل بن عياض، سليمان خواص و بشر حافي عزلت را ترجيح دادهاند و گروهي ديگر مانند شعبي، ابن ابيليلي، هشام بن عروه، ابنشبرمه، ابنعيينه و ابنمبارك معاشرت و اختلاط با مردم را برتر دانستهاند، دسته نخست به دلايلي از عقل و نقل استدلال كردهاند، اما دليل نقل، گفتار پيامبر اكرم (ص) به عبدالله بن عامر جهني است هنگامي كه از آن حضرت پرسيد: راه رستگاري چيست؟ در پاسخ فرمود: اين كه به خانهات بسنده كني و زبانت را نگه داري و بر گناهانت گريه كني، و به آن حضرت عرض شد: كدام كس بهتر است؟ فرمود: مردي كه در يكي از شكافهاي كوه عزلت كند، و به عبادت پروردگا
ر خويش مشغول باشد و مردم را از شر خود رها سازد و همچنين فرموده است: او پرهيزگار پاكيزه ناپيدا را دوست ميدارد و دليل عقل اين است كه در گوشهگيري فوايد خداپسندي موجود است كه در معاشرت به دست نميآيد اين فايدهاش اين است كه انسان فراغت مييابد كه به عبادت پروردگار و ياد او و راز و نياز با وي پردازد و از پادشاه آسمانها و زمين بخواهد اسراري را در امور دنيا و آخرت بر او منكشف فرمايد، از اين رو پيامبر خدا (ص) تا آن گاه كه به پيامبري برگزيده شد، در كوه حرا، عزلت ميجست و به عبادت خداوند ميپرداخت. دسته ديگر كه معاشرت و آميزش را برتري دادهاند به قرآن و سنت استدلال كردهاند، اما دليل قرآن گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: (فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا) و نيز (و لا تكونوا كالذين تفرقوا و اختلفوا) و آشكار است كه گوشه نشيني و كنارهجويي خلاف الفت و دلجويي و موجب تفرقه و پراكندگي است، دليل اين گروه از سنت، گفتار پيامبر اكرم است (ص) كه فرموده است: هر كس از جماعت هر چند به اندازه يك وجب جدا شود طوق اسلام را از گردن خود برداشته است، و همچنين نقل شده است: كه مردي به كوه رفته خداوند را در آن جا عبادت ميكرد كسان
ش او را نزد پيامبر گرامي (ص) آوردند، آن حضرت او را از اين كار منع كرد و به او فرمود: همانا شكيبايي يك روز مسلمان در يكي از گيرودارهاي جهاد بهتر از چهل سال عبادت است. من ميگويم استدلال هر دو دسته صحيح است، ليكن برتري عزلت بر معاشرت يا به عكس به طور مطلق و بيقيد و شرط درست نيست، بلكه هر كدام برحسب مصلحت و به مقتضاي وقت درباره بعضي از مردم درست است. بايد دانست كه اگر كسي بخواهد اهداف پيامبران (ع) را در دستورها و تدبيرهاي آنان بداند بايد با شمهاي از آيينهاي پزشكان آشنا، و به مقاصدي كه در عبارات مطلق خود دارند اندكي دانا باشد، زيرا همانگونه كه پزشكان، بدن را با انواع داروها و چارهجوييها درمان ميكنند تا بر سلامت خود باقي بماند و يا از بيماري رهايي و صحت خود را باز يابد همين گونه پيامبران و جانشينان آنان كه پزشكان نفوسند برانگيخته شدهاند تا بيماريهاي روح مانند ناداني و خويهاي زشت اخلاقي را با آداب و مواعظ و منع، و زدن و كشتن معالجه كنند، و همان طور كه پزشك گاهي ميگويد: اين دارو براي فلان بيماري سودمند است مقصود او سودمند بودن آن براي همه مزاجها نيست بلكه مراد مفيد بودن آن در برخي طبايع است، پيامبران و پيشوا
يان دين (ع) نيز هنگامي كه بطور اطلاق ميگويند فلان چيز، مثلا عزلت و گوشهنشيني مفيد است منظور آنها اين نيست كه اين روش براي همه انسانها سودمند است، و همانگونه كه پزشك در برخي اوقات دارويي را به يكي از بيماران سفارش ميكند و بهبود او را در آن تشخيص ميدهد كه براي بيمار ديگر آن دارو را زهر كشنده ميداند و براي درمان او از داروي ديگر استفاده ميكند. پيامبران (ع) نيز گاهي برخي از كارها را درمان بعضي از نفوس ميدانند، و به سفارش آن بسنده ميكنند، و زماني پارهاي از امور مانند گوشهگيري را درمان و بعضي از نفوس ميشناسند و برخي از مردم را به آن تشويق ميكنند، در حالي كه همين معالجه را نسبت به گروهي ديگر زيانبار دانسته، به ضد آن دستور ميدهند مانند سفارشهايي كه درباره لزوم معاشرت و آميزش شده است و آنچه به نظر ميرسد اين است كه آنان گوشهگيري را بيشتر براي كساني جايز ميشمارند كه قواي نظري و عملي آنها به مرتبهاي از كمال رسيده كه آنان را از معاشرت با بسياري از مردم بينياز ساخته است، زيرا علوم و اخلاق و بيشتر كمالات انساني تنها از راه آميزش با ديگران به دست ميآيد، بويژه اگر كسي كه مكلف به گوشهگيري و اختيار عزلت است
عايلهاي نداشته باشد تا براي زندگي آنان ناگزير باشد به كسب و كار بپردازد، اما معاشرت و گردهمايي را بيشتر از اين نظر سفارش كردهاند كه از طريق محبت، ميان مردم الفت و اتحاد برقرار شود، و اتحاد نيز دو فايده كلي و عمده دارد، اول حفظ اساس دين و تقويت آن به وسيله جهاد. دوم تحصيل كمالاتي كه نظام امور، و سعادت انسان در دنيا و آخرت بر آنها استوار است، و چنان كه گفته شد بيشتر علوم و اخلاق و كمالات از راه معاشرت و آميزش با مردم به دست ميآيد. و توفيق با خداست.
[صفحه 672]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام درباره حكمين است: اين سخنان بخشي از خطبهاي است كه امام (ع) پس از ابلاغ راي حكمين و آگاهي از كار آنها ايراد فرموده است. اجماع: با قاطعيت تصميم گرفتن، يجعجعا: خود را به قرآن پايبند ميكنند. (راي جمعيت شما بر اين قرار گرفت كه دو نفر را برگزيدند (تا ميان ما و معاويه داوري كنند) ما از آن دو نفر پيمان گرفتيم كه خود را تسليم قرآن كنند و از آن نگارند، زبانشان با قرآن و دلشان پيرو آن باشد، ليكن آنان از راه قرآن بيرون رفتند، و با اين كه حق را ميديدند آن را رها كردند، خواسته آنها ستم و رايشان كژي و نادرستي بود، و ما پيش از آن كه آنها راي بد خود را اظهار و حكم ظالمانه خويش را صادر كنند با آنان شرط كرديم كه به مقتضاي عدل داوري و به حق عمل كنند در اين هنگام كه پا از راه حق بيرون نهاده و بر خلاف شرط مقرر حكم دادهاند. ما در بطلان راي آنها، حجت و اعتماد خود را در اختيار داريم.) خطاب آن حضرت به كساني است كه از اقدام آن بزرگوار در پذيرش حكمين انتقاد ميكردند و خود آنها پيش از اين به آن رضا داده بودند، اين كه فرموده است: جمعيت آنها بر اين اتفاق كردند كه دو نفر به داوري برگزيده ش
وند، مراد ابوموسي اشعري و عمر و بن عاص است، و آن حضرت شرط كرده بود كه اين دو نفر پايبند حكم قرآن باشند، و از آن تجاوز نكنند و زبان و دل آنها با كتاب خدا باشد، واژه قلوب مجازا از باب ناميدن مسبب به نام سسب برخواستهاي اختياري اطلاق شده است چنان كه خداوند متعال فرموده است: (فقد صغت قلوبكما)، و موافقت آن بزرگوار با حكميت مشروط به اين شرط بود، و اينك اعلام ميكند كه اينها شرط مذكور را رعايت نكرده، و از كتاب خدا دور شده، و حق را با اين كه ميديده و ميدانستهاند رها ساخته، به پيروي از خواهش نفس از راه عدل و حق بيرون رفته و به جور و انحراف گراييدهاند. فرموده است: و قد سبق استثناونا. اين جمله تذكاري است مجدد بر اين مطلب كه: شرط ما بر اين كه به عدالت داوري كنند و از صدور راي بد و نادرست دوري ورزند، پيش از آن كه به داوري بنشينند با آنها انجام گرفته است، واژه سوء منصوب است زيرا مفعول سبق ميباشد: فرموده است: و الثقه في ايدينا لانفسنا. يعني: ما در كار خود دليل مطمئن داريم، و پذيرش حكم اين دو نفر با ما واجب نيست، زيرا آنها مطابق شرط رفتار نكرده و حكمي بيدليل و عكس آن صادر كردهاند. و ما پيش از اين شمهاي از جريان حكميت،
و فريب خوردن ابوموسي اشعري را از عمرو بن عاص بيان كردهايم. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 674]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: امام (ع) اين خطبه را پس از كشته شدن عثمان، و در آغاز خلافت خود ايراد فرموده است. دخله: به كسر و ضم اول، باطن هر چيزي است، معتام: انتخاب شده، عقائلالشي: بهترين هر چيز، اشراط الهدي: نشانههاي هدايت، غربيب: سياه، مخلد: تسليم كننده، (هيچ كاري، او (خداوند) را از كار ديگر باز نميدارد، و زمان در او دگرگوني پديد نميآورد، و مكاني او را در برنميگيرد، و هيچ زباني ياراي توصيف او را ندارد، شماره قطرات آبها، و ستارگان آسمان و آنچه باد در هوا پراكنده ميكند، و حركات مورچگان بر سنگهاي سخت، و قرارگاه مورچههاي ريز در شبهاي تار، هيچ كدام بر او پنهان نيست، جاي فرو افتادن برگها و نگاه چشمها را ميداند. گواه ميدهم كه جز الله خدايي نيست، نه همتايي دارد و نه شكي در هستي اوست، و نه در دين و آفريدگاري او انكاري است، اين گواهي كسي است كه نيت او راست، و درونش پاك و يقينش ناب و ميزان عملش سنگين است، نيز گواهي ميدهم كه محمد (ص) بنده و پيامبر اوست، او را از ميان آفريدگان خود برگزيده، و براي بيان حقايق دين خويش اختيار كرده، و به بخششهاي گرانقدرش مخصوص داشته، و براي رساندن
رسالتهاي كريمانهاش انتخاب فرموده است، به وسيله اوست كه نشانههاي هدايت آشكار شده و تاريكي ناداني و گمراهي برطرف گشته است. اين خطبه را با اشاره به مسائلي از توحيد و خداشناسي به شرح زير آغاز فرموده است: 1- لا يشغله شان عن شان: هيچ كاري او را از كار ديگر باز نميدارد زيرا باز ماندن از كاري يا به سبب نقص قدرت و يا نارسايي دانش است، در حالي كه علم و قدرت حق تعالي بر همه چيز احاطه دارد، در اين صورت هيچ مقدور و معلومي او را از مقدور و معلوم ديگر باز نميدارد، اين دو مساله در كتابهاي كلام و حكمت به تفصيل توضيح داده شده است. 2- لا يغيره زمان: گذشت روزگار در او دگرگوني پديد نميآورد، زيرا او آفريننده زمان و منزه از آن است كه اين پديده بر او عارض گردد، از اين رو دگرگوني و تغيير به ساحت مقدس او راه ندارد، ديگر اين كه خداوند متعال واجب الوجود است، و هر چيزي كه در ذات يا صفات دستخوش دگرگوني شود واجب الوجود نيست، بنابراين (آن كه تغير نپذيرد تويي). 3- و لا يحويه مكان: هيچ جايي او را در برنميگيرد، زيرا خداوند متعال مبرا از جسميت و لوازم آن است، و هر چه جسم نباشد بينياز از مكان است، نتيجه اين است كه باري تعالي منزه از مكان
و لوا حق آن است. 4- و لا يصفه لسان: يعني هيچ زباني نميتواند خدا را آن چنان كه هست توصيف كند، زيرا خداوند از هرگونه تركيب منزه است، و در نتيجه عقل نميتواند چگونگي او را درك كند چه رسد به زبان كه ترجمان عقل است. 5- و لا يعزب عنه عدد قطر الماء … تا الاحداق. اين گفتار اشاره است به علم خداوند كه به همه امور كلي و جزيي احاطه دارد، و اين موضوعي مهم و شگرف است كه خردها از آن در حيرتند، و ما در كتاب مختصر خود به نام (القواعد الالهيه) بدان اشاره كردهايم. امام (ع) پس از تنزيه باري تعالي به كلمه توحيد شهادت ميدهد و بر وحدانيت او به داشتن صفاتي كه براي خداوند بر شمرده و به شرح زير است گواهي داده است. اول- غير معدول به است يعني: همتا و مانندي ندارد. دوم- و لا مشكوك فيه: در وجود و هستي او هيچ گونه شك و ريبي نيست، زيرا شك، با اقرار به وحدانيت او منافات دارد. سوم- و لا مكفور دينه: زيا انكار دين خدا متضمن نقصان در شناخت اوست، پس اعتراف به دين، نشانه كمال معرفت، و تماميت شهادت بر وحدانيت اوست. چهارم- و لا مجحود تكوينه يعني: در اين كه او موجودات را آفريده و پروردگار آنهاست انكاري نيست. سپس به دنبال ذكر كلمه توحيد و توصيف و
حدانيت او، حال گوينده اين شهادت را در هنگام اداي آن بيان ميكند كه او را در اين گواهي نيتش صادق است يعني اعتقادش قطعي است، و درونش پاكيزه است يعني پاك از ريا و نفاق است، و يقين او درباره وجود پروردگار جهان و يگانگي او از هرگونه شك و شبهه صافي و خالص است، و با اداي اين شهادت و ايفاي حقوق آن كه انجام دادن كارهاي شايسته است وزنه اعمال او سنگين است. پس از اين به ذكر جز ديگر شهادتين كه گواهي بر حقانيت رسالت پيامبر اكرم (ص) است ميپردازد، و اوصافي به شرح زير براي آن حضرت بيان ميكند: 1- او پسنديده و برگزيده خداوند از ميان خلايق است، اين سخن به تكريم و گرامي داشت پيامبر اكرم (ص) برگشت دارد، به سبب اين كه وجود مقدس او را شايسته و آماده پذيرش انوار رسالت حق و تحمل بار نبوت شمرده است. 2- المعتام لشرح حقائقه يعني: براي روشن ساختن حقايق الهي كه بر مردم پوشيده است و بيان احكام شرح خود او را انتخاب كرده است. 3- المختص بعقائل كراماته يعني: او به كرامات و عطاياي نفيس و گرانقدر اختصاص يافته كه عبارت از كمالات نفساني و علوم و مكارم اخلاق است تا به وسيله نفوس ناقص را كامل گرداند و درماندگان طريق معرفت را به مقصد برساند. 4- و ا
لمصطفي لكرائم رسالاته يعني: او برگزيده شده تا رسالتهاي كريمانه خداوند را به مردم ابلاغ فرمايد، اين كه رسالت به صورت جمع آمده و رسالتها گفته شده از نظر تعدد اوامري است كه از جانب خداوند بر او نازل شده، بديهي است هر دستوري كه به او داده شده تا به مردم ابلاغ كند رسالتي گرامي و پيامي ارزشمند بوده است. 5- الموضحه به اشراط الهدي: منظور از اشراط يا نشانههاي هدايت، قانونهاي شريعت و دلايل كتاب و سنت است. 6- المجلوبه غربيب العمي: واژه غربيب براي شدت تاريكي جهل، و واژه جلا را براي از ميان رفتن اين تاريكي بر اثر تابش انوار نبوت، استعاره آورده است.
[صفحه 675]
لا تنفس: بخل نميورزد، غض: تر و تازه، اي مردم! دنيا كسي را كه آرزومند آن شده و به آن دل بسته ميفريبد، و به كسي كه شيفتهاش گشته در دادن وعدههاي دروغين بخل نميورزد، و بر كسي كه بر آن دست يافته چيره ميگردد، سوگند به خدا فراخي نعمت و خوشي زندگي از هيچ قومي گرفته نشد مگر به سبب گناهاني كه مرتكب شدند زيرا خداوند بر بندگان ستمكار نيست، و اگر مردم هنگامي كه بلاها بر آنها فرود ميآيد و نعمتها از آنها برداشته ميشود با نياتي پاك و دلهايي مشتاق به درگاه پروردگار خود پناه برند آنچه از دستشان رفته به آنها باز ميگرداند و هرگونه تباهي را براي آنها اصلاح ميكند، و من بر شما بيم دارم كه دچار فترت جاهليت و غرور شده باشيد، كارهايي واقع شده كه گذشته و شما به آنها گرايش داشتهايد و از نظر من در اين كار ستوده نبودهايد، بي شك اگر شيوه ديرين به شما باز گردد از سعادتمندان خواهيد بود. تكليف من جز سعي و كوشش نيست و اگر ميخواستم بگويم ميگفتم كه خداوند گذشته را بر شما ببخشايد. پس از اين مردم را مخاطب قرار داده، آنان را به زشتيها و عيبهاي دنيا آگاه ميكند، از جمله اين كه روزگار آرزومندان و شيفتگان خود را كه دل ب
ه آن خوش داشته و بر آن اعتماد كردهاند ميفريبد، زيرا كسي كه به دنيا دل بسته و آرزوهايي را در سر ميپروراند پيوسته درباره آنچه در انديشه دارد نشانههايي خيالي و دلايل موهومي به ذهن او ميرسد و ميپندارد كه خواستهاي او قابل حصول و ثمربخش است و همين پندار موجب درازي آرزوهاي او ميگردد، اما گاهي پيش از آن كه به اين آرزوها برسد نابود ميشود. و گاهي هم پس از تحمل رنجهاي دراز پوچي و بطلان اين دلائل و خيالات بر او آشكار ميگردد. يكي ديگر از زشتيهاي دنيا اين است كه هر كس در راه رسيدن به آن بكوشد و آن را دوست بدارد، دنيا درباره او بخل نميورزد، و راه رسيدن او را به سر منزل نابودي آسان ميگرداند، و وي را هدف تير مصيبتهاي شگرف و نابهنگام قرار ميدهد. ديگر اين كه هر كس به دنيا دست يابد، دنيا بر او چيره ميشود، يعني هر كس در اين جهان سلطنت و قدرتي پيدا كند دنيا بزودي بر او غلبه يافته به هلاكتش ميرساند. صفات مذكور از قبيل اين كه دنيا آرزومندان خود را ميفريبد، و هر جا غلبه يابند بر آنها چيره ميشود و بر دوستان خود رحم نميكند كه همه از شوون دشمني حيلهگر است، استعارهاند، وجه مناسبت اين است كه زندگي دنيا و شيفتگي و دلبست
گي به آن، و دولت و قوت يافتن در آن همگي مستلزم نابودي در دنيا و آخرت است همچنان كه فريفته شدن به دشمن مكاري كه دوستي هيچ كس را در دل ندارد و بر كسي اعتماد نميكند موجب هلاكت و نابودي است. سپس تذكر ميدهد كه شكر منعم واجب است، و بايد از قصور خود در سپاس نعمتهاي خداوند به او پناه برد، و سوگند ياد ميكند كه نعمت از مردم گرفته نميشود جز به سبب گناهاني كه مرتكب ميشوند، و اين سخن اشاره است به اين كه گناه، موجب زوال نعمت و نزول عذاب و انتقام خداوند است،: زيرا اگر مردمي با وجود ارتكاب گناه، مستحق افاضه نعمت و بخشش باشند، سلب و منع نعمت از اين مردم كه شايستگي و آمادگي آن را دارند عين ظلم است، و اين از خداوند كه فياض مطلق است محال است، چنان كه فرموده است: (و ما ربك بظلام للعلبيد) و نيز اشاره به همين معنا دارد آيه شريفه: (ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم) يعني خداوند آنچه را به قومي داده دگرگون نميكند مگر آن گاه كه در نتيجه به جا آوردن گناه استعداد دگرگوني پيدا كنند. فرموده است: و لو ان الناس … تا كل فاسد. اين سخنان گوياي اين است كه با نيت راست و قلب مشتاق به خدا پناه بردن، و از هر چه جز اوست گسستن، ان
سان را آماده ميكند كه خداوند خواستهاي او را برآورد، خواه اين كه مطلوب او برگشت نعمت از دست رفته و يا درخواست نعمتهايي تازه باشد و يا خواهان اين باشد كه سختي و بدبختي از او دور شود، و يا بخواهد اينها بر دشمنش فرود آيد، مراد از رد شارد برگشت نعمت از دست رفته، و منظور از اصلاح فاسد، به صلاح آوردن ساير احوال است. فرموده است: و اني لاخشي عليكم ان تكونوا في فتره. واژه فترت (دوران) كنايه از وضع جاهليت است و مجازا نام ظرف به مظروف داده شده است يعني بيم دارم در تعصبات نادرستي كه داريد و برخاسته از هوا و هوسهاي گوناگون است احوال دوران جاهليت را داشته باشيد. فرموده است: و قد كانت امور … تا محمودين. طايفه اماميه گفتهاند: منظور از اموري كه مردم بدان رغبت كردند مقدم داشتن خلفاي پيشين بر آن حضرت است، ديگران گفتهاند: مراد تمايلات و اقدامات آنان در قبال آن حضرت است كه به هنگام تشكيل شورا عثمان را بر او مقدم داشته و به خلافت برگزيدند، و گفتارها و كارهايي كه در اين شورا جريان يافت. فرموده است: و لئن رد عليكم امركم. يعني: اگر صلاح حال و روش درستي كه در زمان پيامبر خدا (ص) داشتيد به شما باز گردد بيشك نزد خداوند از سعادتمندا
ن و در دنيا از نيكبختان خواهد بود، و ما علي الا الجهد يعني: بر من جز اين نيست كه در بازگردانيدن آن احوال و دگرگوني اوضاع كنوني كوشش كنم. فرموده است: و لو اشا ان اقول لقلت. از اين گفتار چنين دانسته ميشود كه اگر آن حضرت در اين باره سخن گفته بود، مقتضاي سخنش اين بود كه بگويد: كساني كه بروي پيشي گرفتند بر او ستم كردند، و در اين عمل مرتكب خطا شدند، و معايبي از آنها ذكر كند كه از نظر آن حضرت مقتضي وجوب تاخر آنها از اوست، و در واقع اين كه ميفرمايد: اگر بخواهم بگويم ميگفتم، اين تتمه در درون اين گفتار است كه: نميگويم و نخواستهام بگويم. فرموده است: عفا الله عما سلف. اين عبارت قرآني اشاره به گذشت و بردباري آن حضرت درباره آنهاست نسبت به آنچه پيش از اين انجام دادهاند، عادت بر اين است هنگامي كه كسي قصد چشم پوشي از گناه ديگري دارد چنين كلماتي را بر زبان ميآورد، و بهترين عبارات در اين مورد الفاظ قرآن است كه آن بزگوار همان را بر زبان جاري ساختهاند. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 682]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: تعنوا: فروتني ميكند، تجب القلوب: دلها لرزان ميشود، (ذعلب يماني از آن بزرگوار پرسيد: اي اميرمومنان آيا پروردگارت را ديدهاي؟ امام (ع) فرمود: آيا چيزي را كه نبينم ميپرستم؟ عرض كرد: چگونه او را ميبيني؟ آن حضرت فرمود: چشمها او را آشكارا نميبينند، ليكن دلها به وسيله حقايق ايمان او را درك ميكنند، به همه اشياء نزديك است نه به گونهاي كه به آنها چسبيده باشد، و از همه چيز دور است نه به طوري كه از آنها جدا باشد، گوياست نه به كمك تفكر و انديشه، اراده ميكند بيآن كه نيازي به تصميمگيري و آمادگي داشته باشد، سازنده و پديد آورنده است نه به كمك اعضاء، لطيف است اما به او پنهان گفته نميشود، بزرگ است لكين جفاكار توصيف نميگردد، بيناست نه به داشتن حس بينايي، مهربان است نه به دلسوزي و نازكدلي، چهرهها در برابر عظمت او خوار، و دلها از هيبتش لرزان است.) اين يكي از خطبههاي برجسته آن حضرت در توحيد و تنزيه حق تعالي است. فرموده است: افا عبد ما لا اري؟ اين عبارت استفهام انكاري است و دلالت دارد بر نفي پرستش چيزي كه درك و ديدار نشده است، و متضمن سرزنش پرستش كننده است. فرموده است
: لا تدركه العيون … تا آخر. اين سخنان حق تعالي را از اين كه با چشم سر ديده شود تنزيه ميكند، و كيفيت رويت او را كه ممكن است شرح ميدهد، زيرا خداوند مبرا از جسميت و لوازم آن از قبيل جهت است تا چشم سر بتواند به آن متوجه شود و او را بنگرد و تنها ديده عقل است كه ميتواند او را ببيند و درك كند، از اين رو ديدن او را با حس بصر نفي، و رويت او را با چشم دل اثبات ميكند، و اين همان معناي عبارت لا تدركه العيون تا بحقائق الايمان ميباشد، منظور از حقايق ايمان، اركان ايمان است كه عبارت از اقرار به هستي و يگانگي خداوند و ديگر صفات و اسامي حسناي اوست، و از جمله اينها اوصافي است كه آن حضرت براي خداوند برشمرده و او را بدين ويژگيها شناخته است: 1- قريب من الاشياء غير ملامس: نظر به اين كه مفهوم مطلق قرب، التصاق و چسبيدگي است و اينها از عوارض جسميت است، لذا نزديك بودن خداوند را به اشياء از اين عوارض تنزيه كرده و فرموده است قرب او از طريق لمس و چسبيدگي نيست، قيد مذكور واژه قرب را در مورد حق تعالي از معناي حقيقي خود خارج ساخته، و مجازا بر پيوستگي و نزديكي خداوند به اشياء به سبب احاطه علم و قدرت او بر آنها، اطلاق شده است. 2- بعيد م
نها غير مباين: نظر به اين كه دوري مستلزم جدايي است و اين هم از لوازم جسميت است با قيد (غير مباين) خداوند را در عين اين كه از همه اشياء بدور است از آن كه جدا از اشياء باشد تنزيه كرده است. و ما پيش از اين بارها گفتهايم مراد از دوري و جدايي خداوند از اشياء، مباينت ذات كامله اوست از شبيه بودن او به اشياء و مخلوقات. 3- متكلم بلا رويه: همچنين سخن گفتن حق تعالي شبيه تكلم انسانها نيست كه نيازمند تفكر و انديشه قبلي باشد، و در اين باره دستهاي اعتقاد دارند كه كلام خداوند به علم او كه دانا به همه صور اوامر و نواهي و ديگر انواع كلام است برگشت دارد، اشاعره گفتهاند: كلام خداوند معاني نفساني است، معتزله مدعي شدهاند كلام الهي عبارت از آفرينش كلام در جسم پيامبر اكرم (ص) است، قيد بلا رويه تنزيه كلام خداست از اين كه او در سخن گفتن انسانها از پيش نيازمند تفكر و تابع انديشه باشد. 4- مريد بلا همه: اين سخن نيز حق تعالي را تنزيه ميكند از اين كه اراده او مانند ما مسبوق به تفكر و تصميمگيري قبلي باشد. 5- صانع بلا جارحه، يعني: حق تعالي منزه است از اين كه در ايجاد اشياء مانند آفريدگان به اعضاء و جوارح كه از لوازم جسميت است نيازمند ب
اشد. 6- لطيف لا يوصف بالخفا: واژه لطيف گاهي به چيزي كه جنس آن نازك و ملايم باشد گفته ميشود و گاهي به چيزي كه ريز و كم حجم است اطلاق ميگردد و در هر صورت مستلزم خفا و ناپيدايي است و گاهي منظور از آن جسمي است كه خالي از رنگ بوده و نيكو ساخته شده باشد، و خداوند متعال منزه است از اين كه هيچ يك از اين معاني بر او اطلاق شود، زيرا اينها همه از لوازم جسميت و مكان است بنابراين تنها به دو نظر ميتوان خداوند را لطيف ناميد: اول- از نظر تصرف و استيلاي پنهاني است كه خداوند بر ذوات و صفات دارد، و بطور ناپيدا اسباب لازم را براي نفوس فراهم و ايجاد ميكند تا براي افاضه كمالات خود آماده شوند. دوم- خداوند متعال لطيف است، زيرا منزه است از اين كه ذات با عظمت او مورد رويت قرار گيرد و با چشم سر ديده شود. 7- رحيم لا يوصف بالرقه: اين سخن مبتني بر تنزيه حق تعالي است از اين كه رحمت او مانند رحم و شفقت ما باشد، زيرا ترحم ما ناشي از رقت و دلسوزي و انفعال نفساني است و ما درباره اين كه خداوند چگونه بر بندگانش رحيم است پيش از اين سخن گفتهايم. 8- تعنو الوجوه لعظمته و تجب القلوب من مخافته: زيرا او براي هر موجود و ممكني معبود مطلق است، و ذات
با عظمت يگانهاي است كه به طور اطلاق سزاور اين است كه همه در برابر او خوار و فروتن باشند، و دلها همگي از هيبت او ترسان و هر كدام به اندازهاي كه اين عظمت را درك ميكند از حشمت و جلال او لرزان باشد.
[صفحه 686]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است كه در سرزنش ياران خود بيان فرموده است: خور: سستي و محتمل است فعل (خرتم) مشتق از خوار باشد كه به معناي فرياد است، اجئتم: كشانيده شدهايد، خوانده شدهايد، نكص: بازگشت به عقب، قالي: دشمن، طغام: اوباش، تريكه: تخم شترمرغ، مجه: آن را از دهان انداخت، (خداوند را بر آنچه فرمان داده، و بر هر كاري كه مقدر فرموده ميستايم، و هم سپاس ميگزارم كه مرا به وسيله شما در معرض آزمايش درآورده است اي گروهي كه هر زمان دستور دادم فرمانبرداري نكرديد، و هرگاه دعوت كردم نپذيرفتيد، اگر شما را مهلت دهم و كار را به تاخير اندازم به سخنان بيهوده ميپردازيد و اگر درگير جنگ شويد ناتواني و سستي نشان ميدهيد، و اگر مردم پيرامون پيشوايي گرد آيند طعنه ميزنيد، و اگر به كار سختي كشانده شويد باز پس ميرويد، دشمن شما را پدر مباد، براي ياري پروردگار خويش، و جهاد در راه گرفتن حق خود منتظر چه هستيد؟ براي شما يا مرگ يا خواري است! به خدا سوگند اگر مرگ من فرا رسد كه حتما خواهد رسيد و ميان من و شما جدايي خواهد افكند، در حالي است كه من از مصاحبت شما دلتنگ و با بودن شما تنهايم. خدا به شما خير دهد! آيا
ديني در ميانتان نيست كه شما را به دور هم گردآورد، و غيرتي نيست كه شما را برانگيزد، آيا شگفت نيست كه معاويه ستم پيشگان فرومايه را ميخواند و بيآن كه به آنها كمك و بخششي كند او را پيروي ميكنند، و من شما را كه ميراث اسلام و بازماندگان مردم مسلمانيد با دادن كمك و عطايا ميخوانم، ليكن از گرد من پراكنده ميشويد و مخالفت ميكنيد؟! دستور من براي شما مايه خرسندي نيست تا بدان راضي باشيد، و شما را خشمگين نميكند تا بر ضد آن اجتماع كنيد، براستي آنچه را بيش از هر چيز دوست دارم ديدار كنم مرگ است، كتاب خدا را به شما آموختم، و با دلائل ميان شما داوري كردم، و آنچه را نميشناختيد به شما شناساندم و آنچه را كه ناگوارتان بود بر شما گوارا ساختم، اي كاش كور ميديد و خفته بيدار ميشد، و چه قدر از خدا بيخبرند گروهي كه پيشواي آنها معاويه و مربي آنها فرزند نابغه است. امام (ع) خداوند متعال را بر هر چه قضاء داده و مقدر فرموده ستايش كرده است، و چون قضاء عبارت از فرمان الهي است نسبت به آنچه واقع ميشود، لذا فرموده است: علي ما قضي من الامر يعني: بر آنچه حكم كرده است، و امر ممكن است فعل باشد يا غير آن، و نظر به اين كه قدر تحقق و تفضيل قض
اء و ايجاد اشياء بر وفق آن است، لذا فرموده است: و قدر من فعل يعني هر فعلي را كه مقدر فرموده است. فرموده است: و علي ابتلائي بكم. اين جمله پارهاي از قضا و قدر الهي را كه همان ابتلاي اميرمومنان (ع) به آن مردم است تخصيص و ويژگي ميدهد. فرموده است: اذا امرت … تا نكصتم. اين سخنان شرح چگونگي گرفتاري آن حضرت با آنان است، و خلاصه آن مشعر بر مخالفت آنها با تمام مطالبي است كه آن حضرت براي اصلاح حال و انتظام امور آنها از آنان ميخواهد. فرموده است: الي مشاقه. يعني: به آنچه دشمن را به سختي و مشقت افكند. فرموده است: لا ابا لغيركم. اين نفرين درباره غير آنهاست يعني ذلت و خواري بر غير شما باد، و درباره آنها نوعي اظهار لطف است، اصل لاابا لااب است و الف زايد است، و اين يا به سبب تقيل بودن چهار حركت متوالي است كه حركت آخر اشباع، و قلب به الف شده است و يا اين كه مضاف بودن آن قصد شده و لام در غير، براي تاكيد آمده است. سپس سوگند ياد ميكند كه اگر روز او يعني مرگ وي فرا رسد، ميان او و آنان جدايي خواهد افكند و اين سخن تهديدي براي آنهاست كه در اين صورت به فقدان او دچار خواهند شد و امور آنان دستخوش پراكندگي خواهد گشت. فرموده است: وليا
تيني. اين جمله حشو لطيف يا مليحي است كه براي تاكيد آمده است، زيرا در آمدن و فرا رسيدن مرگ، امري ثابت و حتمي است و گويا براي رد شكي است كه مقتضاي ان شرطيه در جمله پيش است، از اين رو آوردن اين حشو در دنبال آن نيكو و دلپذير است. پس از اين امام (ع) از دلتنگي و ملالت خاطري كه از آنها دارد سخن ميگويد و به آنها گوشزد ميكند كه از مصاحبت آنها به ستوه آمده، و وجود آنان درگرد آن حضرت مايه قوت و كثرت نبوده و او را پشتگرم و نيرومند نساخته است، زيرا بسياري ياور جز براي آن نيست كه از بودن آنان سودي حاصل شود و چون از وجود اين مردم فايدهاي به دست نميآيد، كثرت آنها در حكم عدم است. فرموده است: لله انتم يعني: خدا شما را خير دهد! اين جملهاي است اسميه كه مشعر بر اظهار شگفتي از چگونگي احوال اين مردم است، و مانند جملههاي لله ابوك و لله درك ميباشد. سپس امام (ع) درباره آنچه ادعاي داشتن آن را دارند ميپرسد، و اينها دين و غيرت و زير بار ننگ نرفتن است، زيرا مقتضاي دينداري جلوگيري از منكر و انكار آن است، همچنين لازمه غيرت بر آشفتن و برانگيختن قوه غضبيه براي مقاومت در برابر دشمن است، پرسش آن حضرت بر سبيل انكار و براي بيان نقايص و م
عايب آنهاست. فرموده است: او ليس عجبا … تا و تختلفون علي. اين عبارت استفهام تقريري است و بيانگر اظهار شگفتي از تفرقه و پراكندگي آنها از پيرامون آن بزرگوار است كه حتي با دادن عطايا دعوت او را اجابت نميكنند، و نيز شگفتي از حال معاويه و رفتار پيروانش ميباشد بي آن كه عطا و بخششي به آنها بكند گرد او را گرفتهاند. اگر گفته شود: مشهور اين است كه معاويه عربهايي را كه به دور خود گرد آورده بود از طريق بذل خواسته و مال بوده است، در اين صورت چرا امام (ع) فرموده است: بي آن كه كمك و بخششي به آنها بكند او را پيروي ميكنند؟ پاسخ اين است كه: معاويه كمك و عطايايي را كه مطابق معمول به سپاهيان داده ميشده پراخت نميكرد، بلكه او با دادن اموال كلان به سران قبيلههاي شام و يمن آنها را به اطاعت بيچون و چراي خود وادار ميساخته است و اين سران نيز اتباع خود را دعوت و بسيج كرده و آنها هم فرمانبرداري ميكردند، در اين صورت صحيح است گفته شود: بي آن كه معاويه به لشگريان كمك و بخششي بكند از او پيروي داشتند، اما علي (ع) اموال بيت المال را به صورت كمك و عطايا به طور مساوي ميان پيروان خويش تقسيم ميكرد، و ميان شريف و وضيع تفاوتي نميگذاشت،
و بيشتر بزرگان و سران كه از ياري آن حضرت دست باز داشتند به سبب مساواتي بود كه آن بزگوار ميان آنها و پيروانشان برقرار كرده بود و در نتيجه كينه آن حضرت را در دل داشتند، و پيروانشان نيز هنگامي كه متوجه ميشدند ميان آنها و سرانشان تفاوتي نيست از ياري و فرمانبرداري آنها خودداري ميكردند. بايد دانست كه معونه عبارت از كمك هزينهاي بوده كه در هنگام ضرورت براي تعمير سلاح و تيمار مركب به سرباز داده ميشده و اين غير از عطا و مقرري بوده كه همه ماهه به سپاهي پرداخت ميشده است. واژه تريكه (تخم شتر مرغ) را براي آن مردم استعاره فرموده است، زيرا آنان مانند تخمهايي كه شترمرغ بر جاي ميگذارد ميراث اسلام و بازماندگان مسلمانان بودهاند. فرموده است: انه لا يخرج … تا فترضونه. يعني: دستورهايي كه از طرف آن بزرگوار داده ميشود آن چنان نيست كه باب دل آنها بوده و آنها را خشنود سازد تا بر آن اتفاق كنند، و يا آنان را خشمگين گرداند تا بر ضد آن به پا خيزند و در هر حال براي خود چارهاي جز تفرقه و مخالفت نميبينند. پس از اين امام (ع) با ذكر اين كه مرگ را بيش از هر چيز دوست ميدارد بد رفتاري آنها را با آن بزرگوار به آنان گوشزد ميكند، ابوالط
يب شاعر در دو بيت زير، اين حالت را شرح داده است: كفي بك داء ان تري الموت شافيا و حسب المنايا ان تكون امانيا تمنيتها لما تمنيت ان اري صديقا فاعيا او عدوا مداجيا فرموده است: قد دارستكم الكتاب … تا مججتم. اين سخنان به نيكيهايي كه آن حضرت درباره آنها فرموده است اشاره دارد، مقصود از دارستكم الكتاب تعليم و آموزش كتاب خدا به آنهاست، و مراد از فاتحتكم الحجاج آموختن طريق مجادله و انواع مختلف استدلال است، و منظور از عرفتكم ما انكرتم شناساندن اموري است كه براي آنها ناشناخته بوده است. و در جمله سوغتكم ما مججتم واژه تسويع را كه به معناي گوارا ساختن است يا براي عطايا و مقرريهايي كه به آنها ميپرداخت استعاره آورده است، زيرا اگر آن وجوه به وسيله ديگري مانند معاويه به آنان داده ميشد بر آنها حرام بود، و يا براي علوم و معارفي كه در حلقوم اذهان آنان فرود ميريخت استعاره گرديده است، همچنين واژه مج (چيزي را از دهان پرت كردن) استعاره است يا براي محروميت آنان از رسيدن به اين دانشها جز از طريق آن حضرت و يا براي خالي ماندن اذهان آنها از دانش و معرفت و كندي و تيرگي درك آنها استعاره شده است، و گويي گوارايي و صلاحيت پذيرش نداشت
ه و آنها را به دور انداختهاند، و مناسبت استعاره در هر دو صورت روشن است. فرموده است: لو كان الاعمي … يستيفظ. اين گفتار اشاره به اين است كه: اينان ناداناني هستند كه چشم بصيرت ندارند تا علوم و معارفي را كه آن حضرت در دسترس آنها ميگذارد بنگرند، و غفلت زدگاني هستند كه با همه مواعظ و پند و اندرزها كه به آنها ميدهد از خواب غفلت و بيخبري بيدار نميشوند، واژه اعمي (كور) و نائم (خوابيده) هر دو استعارهاند، و مراد از واژه قوم در جمله و اقرب بقوم مردم شام است و اين كه به صيغه تعجب آمده براي شدت خداشناسي و بيبهره بودن آنها از معرفت الهي است، زيرا در اين راه رهبر آنها معاويه و آموزگارشان ابن نابغه يعني عمرو بن عاص است، و او كه سر دسته منافقان و خيانتكاران و فريبكاران است سردمدار آنهاست پيداست هنگامي كه در راه جهل و انحراف، رهبر و آموزگار آنان اين دو مرد باشند پيروان آنها تا چه حد از خداوند دور و از شناخت او محرومند. بايد دانست كه اقرب صيغه تعجب است، و قائدهم معاويه جمله اسميه است و چون صفت قوم است محلا مجرور است، ميان صفت و موصوف جار و مجرور فاصله شده كه خالي از اشكال است، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (و ممن حول
كم من الاعراب منافقون و من اهل المدينه مردوا علي النفاق) جمله مردوا صفت منافقون و محلا مرفوع است و جار و مجرور من اهل المدينه ميان صفت و موصوف فاصله شده است، بديهي است غرض از ذكر مردم شام و توصيف احوال آنها ايجاد نفرت و بيزاري از آنهاست.
[صفحه 693]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: قطنوا: اقامت گزيدند، بعدت: با كسر عين نابود شد. اشرعت الرمح: نيزه را به سوي كسي كه قصد زدن او را دارم راست گردانيدم. استفلهم: از آنها خواست پراكنده شوند و فرار كنند، و اين را كار خوبي براي آنها جلوه داد، فل: پراكنده كردن و فرار كردن. ارتكاس: سرنگوني، امام (ع) يكي از يارانش را فرستاد تا درباره گروهي از سپاه كوفه كه تصميم گرفته بودند به خوارج بپيوندند و از آن حضرت بيمناك بودند تحقيق و او را آگاه كند، چون آن مرد بازگشت امام (ع) از او پرسيد: آيا ايمن شدند و بر جاي ماندند يا ترسيدند و كوچ كردند، آن مرد عرض كرد: بلكه كوچ كردند اي اميرمومنان، امام (ع) فرمود: (دور باشند همانگونه كه قوم ثمود از رحمت خدا دور شد، آگاه باشيد اگر نيزهها به سوي آنها روانه شود و شمشيرها بر فرق آنها فرود آيد، از كردار گذشته خود پشيمان شوند، همانا شيطان امروز از آنها خواسته است از گرد ما پراكنده شوند، و فردا از آنان بيزاري و دوري خواهد جست، آنها را همين بس كه از راه هدايت و رستگاري بيرون رفتند و در قعر گمراهي و كوري سرنگون گشتند، از حق رو گردان شدند و در وادي طغيان سرگردان گرديدند.) اين
خطبه بر پرسش از كوچ كردن آن گروه و يا انصرف آنها از آن و علت هر يك از اين دو امر كه احساس امنيت و ترس است مشتمل ميباشد، و نيز شامل دعا براي نابودي آنهاست، واژه بعدا بنابراين كه مفعول مطلق است منصوب شده است، همچنين مشعر بر اين است كه اگر بر اين گروه هجوم برده ميشد و كساني از آنها كه قصد پيوستن به اولياي شيطان را داشتند زبون و ناتوان ميشدند موجبات پشيماني آنها از كارهايي كه در گذشته انجام دادهاند فراهم ميشد، و نيز علت پيوستن اين قوم را بيان ميكند، و آن اين است كه شيطان از آنها خواسته است راه گريز را انتخاب كنند و جمعيت خود را پراكنده سازند، به جاي استفلهم، استفزهم (آنها را به سبكسري واداشت) و استقبلهم (پذيرفت و از آنها خشنود گشت) نيز روايت شده و قرينه واژه اخير قويتر است. فرموده است: و هو غدا متبري منهم و متخل عنهم. يعني فرداي قيامت شيطان آنان را رها ميكند، واژه تبري، كه به معناي بيزاري است مقابل استقبال (پذيرفتن) است كه در پيش ذكر شد و ميتواند واژه مذكور قرينه صحت آن روايت باشد، خداوند متعال فرموده است: (و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم … تا اني بري منكم). فرموده است: فحسبهم بخروجهم من الهدي. يعني اين بر
اي كيفر و عذاب آنها بس است كه از شاهراه هدايت بيرون رفتهاند، حرف باء در واژه بخروجهم، مانند قول خداوند متعال: (و كفي بالله شهيدا) مراد از ارتكاسهم في الظلال و العمي بازگشت آنها به گمراهي قديم و كوري جهالت است كه پس از آن كه به نور هدايت آن حضرت از آن رهايي يافته بودند بدان بازگشتهاند، و معناي صدهم عن الحق خروج آنها را طاعت آن بزرگوار، و سرگرداني آنها در وادي جهل و هواپرستي است پس از آن كه در مدينه علم و عقل جا گرفته بودند، واژه جماح (سركشي) براي خروج آنها از صفت پسنديده عدالت و سركشي و طغيان آنان چنان كه پيش از اين گفته شد و تجاوز آنان از مرز حق و صراط مستقيم استعاره شده است. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 697]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: ثفنه: جمع آن ثفنات است و به اعضايي از شتر كه روي زمين قرار ميگيرد گفته ميشود، الخنوع: فروتني، يتعاوره: پياپي بر او وارد ميشود. موطدات: گستردهها، تلكو: درنگ، طواعيه: فرمانبرداري، فجاج: راههاي ميان كوهها، ادلهمام: شدت تاريكي، سجف: پردهها، حندس: به كسر حاء، شب بسيار تاريك، سفع: كوهها، سفعه: سياهي مايل به سرخي و بيشتر به رنگ كوهها گفته ميشود. يفاع: تپه و زمين بلند، جلجله: آواز رعد، انوا: جمع نوء و اين عبارت است از سقوط ستاره يكي از منازل بيست و هشت گانه ماه در سمت مغرب مقارن فجر و طلوع ستاره رقيب آن را مشرق در روبروي آن همه شب در همان ساعت تا سيزده روز، همچنين سقوط هر ستارهاي از منازل بيست و هشت گانه ماه را تا انقضاي سال به جز چهارده روزي كه ايام جبهه است نو گويند. تلاشي: نابود شد، از نوف بكالي نقل شده كه: اميرمومنان (ع) اين خطبه را در كوفه براي ما ايراد فرمود، و او در اين هنگام بر بالاي سنگي كه جعده بن هبيره مخزومي برايش نصب كرده ايستاده بود و جبهاي از پشم بر تن داشت و بند كفش و شمشيرش از ليف خرما، و پيشاني او مانند زانوي شتر پينه بسته
بود، و چنين فرمود: ستايش ويژه خداوندي است كه بازگشت خلايق و فرجام كارها به سوي اوست، او را بر بزرگي احسانش و روشني برهانش، و بخشش و انعام فراوانش ميستاييم، ستايشي كه حق او را ادا كند و شكر او را به جا آورد و ما را به ثوابش نزديك گرداند و موجب افزايش احسانش گردد، و از او ياري ميخواهيم ياري خواستن كسي كه به فضل او اميدوار، و به سود رساني او آرزومند، و به دفع زيان به وسيله او مطمئن، و به وجود و بخشش او معترف و با زبان و عمل در برابر او تسليم و فرمانبردار است، و به او ايمان داريم ايمان كسي كه از روي يقين به او اميدوار و با ايمان كامل به او بازگشت، و از سر تسليم در برابر او افتادگي و فروتني دارد، و از سر اخلاص به يگانگي او معتقد است، او را به بزرگي و عظمت ياد ميكند، و با رغبت و كوشش به او پناه ميبرد. خداوند سبحان زاييده نشده تا در عزت و قدرتش شريكي داشته باشد، و نزاييده است تا از ميان رود و ارثي بر جاي گذارد، وقت و زماني بر او پيشي نيافته، و فزوني و كاستي او را فرا نگرفته است بلكه با نشانههايي كه از تدبير متقن و نظام محكم خويش به ما نمايانده خود را بر خردها آشكار ساخته است. از دلايل آفرينش او خلقت آسمانهاست
كه بدون ستون، ثابت و استوارند و بي آن كه تكيه گاهي داشته باشند برقرار و پا برجايند، آنها را به فرمانبرداري خويش خواند، بيدرنگ و بيهيچ سستي پذيرفتند و اعتراف كردند، و اگر به ربوبيت او اقرار و به فرمانبرداري او اعتراف نميكردند، هرگز آنها را محل عرش خود و جايگاه فرشتگانش و جاي بالا رفتن سخنان پاك و كردار شايسته قرار نميداد. ستارههاي آسمان را نشانه قرار داد تا آنها كه در راههاي مختلف نواحي زمين سرگردان ميمانند به وسيله آنها راهنمايي شوند، پرده ظلمت شب تار پرتو انوار آنهاست را نپوشانيده، و چادر سياه شبهاي تاريك نتوانسته است درخشش روشنايي ماه را بر پهنه آسمانها جلوگير باشد، پس منزه است خداوندي كه سياهي شب تاريك و آرام در زمينهاي پست، و ستيغ كوههاي تيره رنگ كوتاه و بلند كه در كنار هم جا گرفتهاند بر او پنهان نيست، و نيز غرش تندر در كرانههاي آسمان و آنچه برق ابرها آن را منكشف و نمايان ميگرداند، و برگهايي كه وزش بادهاي سخت و ريزش بارانها آنها را از شاخهها جدا ميسازد بر او پوشيده نميباشد، او جاي فرود آمدن قطرهها و محل قرار گرفتن آنها و جاي كشش و بردن دانه را به وسيله مورچهها، و آنچه روزي پشهها را كفايت مي
كند، و هر چه را موجودات ماده در شكم خود دارند ميداند. جوهري در صحاح نقل كرده است كه نوف بكالي (به فتح با و تخفيف كاف) از اصحاب علي (ع) بوده و از ثعلب نقل كرده كه او به قبيله بكاله منسوب است، قطب راوندي گفته كه نسبت او به بكالي است و بكيل و بكال هر دو يك چيز و اسم قبيلهاي از همدان است و گفته است كه نام بكيل شايعتر است، عبدالحميد بن ابيالحديد شارح نهجالبلاغه گفته است: قول درست غير از اين است كه اين دو تن گفتهاند و صحيح اين واژه بكال به كسر باست كه نام طايفهاي از حمير است و اين شخص كه نام اونوف بن فضاله است از اين طايفه و از اصحاب علي (ع) است، و اين اقوال همه بر سبيل احتمال است. اما جعده بن هبيره خواهر زاده اميرمومنان (ع) مادرش ام هاني دختر ابيطالب بن عبدالمطلب ابن هاشم است و پدرش هبيره بن ابي و هب بن عمر و بن عابد بن عمران بن مخزوم از اصحاب پيامبر (ص) است. فرموده است: الحمدلله … تا الامر. امام (ع) خداوند را ستايش كرده به اعتبار اين كه همه آثار عالم خالق و امر به او بازگشت دارد و همگي موجودات به او منتهي ميشود، آغاز آنها به صنع و آفرينش او باز ميگردد و فرجام آنها نيز به او پايان ميپذيرد، زيرا او غاي
ت مطلوب و نهايت مقصود همه پويندگان به سوي كمال است، و اوست كه پس از فناء و زوال همه چيز پاينده و پايدار است. همچنين او را سپاس گفته به اعتبار اين كه او واجب الوجود است و ذاتا استحقاق دوام و بقاء دارد و آنچه جز اوست مستحق فناء و نيستي است، زيرا بر حسب ذات، همگي ممكن الوجودند، و چون حمد و سپاس گاهي براي اداي حقوق نعمتهاي گذشته، و زماني براي درخواست مزيد نعمت است، لذا عبارت نحمده … تا اداء، به ملاحظه انواع نعمتهايي است كه خداوند متعال درگذشته ارزاني داشته كه عبارت است از نعمت خلق و ايجاد و اين كه آدمي را بر وفق حكمت و براي رسانيدن منفعت به او، آفريده و از اين راه او را مورد احسان بزرگ خود قرار داده است، سپس به اعتبار اين كه حق تعالي از طريق برقراري نظام مستحكم آفرينش، و هم به وسيله فرستادگان خود دلائل وجود خويش را روشن ساخته تا ما را به راه راست و بهشت نعيم سوق دهد و به سوي خويش هدايت فرمايد او را ستايش كرده است. سپس از اين كه خداوند اسباب معاش و معادما را افاضه فرموده او را ستوده، و با عبارت الي ثوابه … تا موجبا به آنچه موجب افزايش عنايات او ميشود اشاره فرموده است، تا بدين وسيله به ثوابهاي اخروي كه موجب وصو
ل نفس انسان به درجات كمال است دسترسي حاصل شود، و نعمتهاي حاضر به وجهي نيكو زياده گردد چنان كه خداوند متعال فرموده است: (لئن شكرتم لا زيدنكم). امام (ع) پس از اين شكر و سپاس، با شرايط و اوصافي كه در سخنان خود … تا والقول ذكر فرموده از خداوند درخواست كمك و ياري ميكند، و درخواستي كه با اين اوصاف و ويژگيها باشد از هر تقاضاي ديگر به اجابت حق تعالي نزديكتر است، زيرا اين درخواست از نظر اين كه توام با رجا و اميد به پروردگار، و يقين كامل به توانايي او در بذل سود و دفع زيان، و همراه با شكر و سپاس او، و اظهار فرمانبرداري در قول و عمل است، جامع شرايط لازم ميباشد. پس از اين امام (ع) به گفتار ادامه داده ايمان كامل خود را اظهار ميكند، ايمان كامل، ايمان كسي است كه صفات مذكور را در خويشتن به كمال رسانيده باشد، يعني مطالب عالي خود را از خداوند خواستار بوده و با يقين تمام او را محل اميد و مرجع آرزوها بداند، و در لغزشهايي كه مرتكب ميشود به او بازگشت كند، و در همه گرفتاريها و سختيها با ايمان راسخ به او رو آورد، و در حالي كه او را اطاعت و فرمانبرداري ميكند، در برابر عظمت و قدرتش فروتن باشد، و ضمن اعتقاد به توحيد و يگانگي وي
نسبت به او اخلاص ورزد، و آن گاه كه خداوند را به بزرگي ياد ميكند در برابر او كوچكي كند، و هنگامي كه به خدا رو ميآورد به او پناه برد و در اين راه هر چه بيشتر بكوشد، و ظاهرا ايمان كامل همين است. سپس با ذكر اموري سلبي و ثبوتي به شرح زير به تنزيه حق تعالي پرداخته و به بالاترين نحو ممكن، او را توصيف كرده است: 1- خداوند را پدر نيست تا در قدرت شريك او باشد، زيرا معمولا پدر هر قدرتمندي صاحب قدرت است. 2- خداوند نزاده است تا اين كه در گذرد و ارثيهاي بر جاي گذارد، زيرا برحسب معمول، هنگامي كه انسان ميميرد فرزندش وارث اوست، دليل تنزيه حق تعالي از اين كه زاييده نشده و نزاييده است اين است كه اين دو صفت از ويژگيهاي حيوان و مستلزم جسميت است و باري تعالي منزه از اين است. 3- وقت و زمان بر هستي حق تعالي پيشي نگرفته است، بديهي است وقت جزيي از زمان است و چون او آفريننده وقت و زمان است لازم است بر آنها پيشي داشته باشد. 4- بر خداوند فزوني و كاستي عارض نميشود، زيرا زياده و نقصان كه مستلزم تغيير و دگرگوني است از لواحق ممكنات است و خداوند واجب الوجود و منزه از امكان است. 5- خداوند با نشانههاي تدبير، خود را به عقول ما نشان داده است
، مقصود از نشانههاي تدبير، نظام متقن و سازماندهي مستحكم است كه بر طبق مشيت حكيمانه و فرمان نافذ خود در جهان هستي برقرار ساخته است كه از آن جمله آفرينش آسمانهاست، چنان كه فرموده است: (ان في خلق السماوات و الارض) و نيز (اولم ينظروا في ملكوت السماوات و الارض) و در شرح خطبه نخست درباره اين كه آسمانها و زمين بر چيزي تكيه ندارند و بيعمود و پايه بر پايند توضيح لازم داده شده است، مقصود از دعوت آسمانها و زمين، صدور حكم فرمانفرماي عالم وجود بر آنهاست، و منظور از اجابت آنها وارد شدن آنها بنا به فرمان الهي در زمره موجودات است كه فرمانبرداري و اذعان كردند و بيهيچ سستي و درنگ پذيرفتند و با فروتني يوغ نياز و امكان را در برابر واجب الوجود و قدرت و سلطنت او به گردن گرفتند. فرموده است: و لولا اقرا رهن … تا و العمل الصالح من خلقه. سخني حق و درست است، زيرا اقرار آسمانها و زمين به ربوبيت پروردگار عبارت است از آنچه به زبان حال به پروردگار خويش عرض نياز ميكنند، و به فرمانبرداري خود در پيشگاه قدرت و فرمان او گواهي ميدهند، و آشكار است كه اگر پا در عرصه امكان نميگذاشتند و از قدرت و تدبير پروردگار بهرهمند نميشدند عرشي در آسما
نها نبود و شايستگي آن را نداشتند كه پذيراي تدبير امور فرشتگان و جايگاه آنها باشند، و فرشتگان بدانها صعود كنند و سخنان پاكيزه و اعمال شايسته بندگان را به آن جا بالا برند، و ما پيش از اين در ذيل خطبه نخست درباره بالا رفتن اعمال و غير از آن به وسيله فرشتگان به اندازه امكان سخن گفتهايم، واژههاي دعا، اقرار و اذعان استعارهاند، و از نظر اين كه آسمانها و زمين داراي روح عاقله و مدبرهاند ممكن است اين واژهها در معناي حقيقي خود به كار رفته باشند. فرموده است: و جعل نجومها … تا الاقطار. اين سخنان به برخي از فوايد وجود ستارگان اشاره دارد. فرموده است: لم يمنع … تا القمر. واژه سجف و جلابيب را براي پوشش سياهي شب استعاره فرموده و مناسبت آن روشن است، و اين كه از ميان ستارگان، ماه وجود و تحقق تاريكي شب نيست بلكه روز و شب بر حسب تعاقب اسباب آنها كه در نهايت به قدرت صانع حكيم جلت قدرته منتهي ميشود، از پي هم درميآيند. فرموده است: فسبحان … تا في بطنها. اين سخنان خداوند را از نظر علم او كه بر همه اشياء كلي و جزيي احاطه دارد از شايبه خلاف تنزيه ميكند، منظور از مطاطئات گوديهاي زمين است، مراد از و ما يتجلجل به الرعد (آنچه رعد
صدا ميكند) تسبيح رعد است كه در قرآن آمده است: (و يسبح الرعد بحمده) و اين تسبيح، زبان حال است كه با بانگ و نهيب خود بر كمال قدرت خداوند كه ابرها را مسخر كرده و در كنار هم گرد آورده و به صدا درآورده گواهي ميدهد، و پيش از اين سبب پيدايش رعد را شرح دادهايم. جمله و ما تلاشت عنه بروق ابرها در جلو چشمها نمايان و منكشف ميشود، اين كه به جاي ما تلاشت، ما اضاءته نفرموده، براي اين است كه مفهوم ما تلاشت به كشف و حصول علم برگشت دارد و علم در اين جا فرا گيرتر است، زيرا شامل آنچه به چشم آفريدگان در نميآيد نيز ميگردد در صورتي كه مفهوم جمله ما اضاءت منحصر به چيزي است كه همه با چشم آن را ادراك ميكنند، اين كه عواطف (بادهاي سخت) به انواء اضافه شده براي اين است كه عرب، آثار سماوي از قبيل باد، باران، گرما و سرما را به انواء (حركات ستارگان) نسبت ميدهد.
[صفحه 698]
مرجحنين: در حالي كه سر به زير انداختهاند. ستايش ويژه خداوندي است كه پيش از آن كرسي، عرش، آسمان، زمين، جن يا انس پديد آيند بوده است، با فكر و انديشه درك نميشود، و با فهم و خرد تعيين نميگردد، هيچ درخواست كنندهاي او را به خود مشغول نميكند، و بخشش از ثروت او نميكاهد، با چشم، ديده نميشود و با مكان محدود نميگردد، و همتايي براي او تصور نميشود، و به كمك وسيله نميآفريند، و با حواس اداراك نميشود، و با مردم مقايسه نميگردد، او خداوندي است كه بي كمك اعضاء و اسباب و زبان و كام با موسي (ع) سخن گفت، و برخي آيات بزرگ خود را به او نشان داد. اي كسي كه خود را براي توصيف پروردگارت به رنج انداختهاي اگر راست ميگويي جبرئيل و ميكائيل و سپاه فرشتگان مقرب را كه در غرفههاي قدس جاي دارند توصيف كن، قدسياني كه از فروتني سر به زير افكنده، و از اين كه بتوانند بهترين آفرينندگان را توصيف كنند خردهاشان در حيرت فرو رفته است، زيرا كسي را ميتوان به وسيله صفات شناخت كه داراي شكل و اعضاء و جوارح باشد، و هم كسي كه روزگار او با فناء و نيستي به سر رسد، بنابراين معبودي جز او نيست، هر تاريكي را به نور خود روشن گردانيده، و
هر روشني را به وسيله ظلمت خود تاريك ساخته است. سپس امام (ع) خداوند را به اعتبار تقدمي كه در وجود بر آفريدگان دارد ستايش ميكند، و آنچه درباره كرسي و عرش گفته ميشود پيش از اين دانستهايم. پس از اين خداوند را از نظر صفات سلبي او كه در زير ذكر ميشود تنزيه فرموده است: 1- انه لا يدرك بوهم، يعني: خداوند با تفكر و انديشه درك و دانسته نميشود. 2- انه الا يقدر بفهم، يعني: حق تعالي با فهم و ادارك معين و محدود نميگردد، زيرا فهم از صفات عقل است و گفته شد كه خرد و انديشه از بيان چگونگي خداوند ناتوانند. 3- و لا يشغله سائل: خواهنده او را باز نميدارد، براي اين كه علم و قدرت او بر همه چيز احاطه دارد، و اين موضوع پيش از اين توضيح داده شده است. 4- و لا ينقصه نائل: عطا گيرنده، از ثروت او نميكاهد، زيرا كاستي و نقصان متوجه كسي ميشود كه نيازمند و محتاج باشد، و خداوند متعال منزه از اين است. 5- لا يبصر بعين، يعني: خداوند اگر چه بصير و بيناست اما بينايي او به حس باصره نيست زيرا خداوند منزه از حواس است. 6- و لا يحد باين، يعني: عقل نميتواند خداوند را در مكاني محدود كند و مكان بر او احاطه يابد، زيرا او از تحيز و قرار گرفتن در مكا
ن منزه است. و اين سخن مبتني بر نفي كم متصل از خداوند است. 7- و لا يوصف بالازواج: اين جمله مشعر بر نفي كم منفصل از باري تعالي است، يعني تعدد و دوگانگي به او راه ندارد. 8- و لا يخلق بعلاج: اين سخن خداوند را از اين كه مانند صنعتگران در ايجاد و آفرينش، از وسايل و اسباب استفاده و چارهجويي كند منزه ساخته است. 9- و لا يدرك بالحواس: خداوند با حواس درك نميشود زيرا درك با حواس و كيفيات آن اختصاص به جسم دارد و خداوند از جسميت و لواحق آن منزه است. 10- و لا يقاس بالناس: اين سخن خداوند را از اين كه در كمالات به آفريدگانش شبيه باشد تنزيه ميكند چنان كه مجسمه يا كساني كه جسميت براي خدا قايل شدهاند چنين پنداشتهاند. 11- اين كه خداوند بدون وسيله نطق و كام سخن ميگويد: اين گفتار، حق تعالي را از داشتن حالات بشري تنزيه ميكند، و پيش از اين شرح داده شده است كه چگونه پيامبران (ع) وحي خداوند را استماع ميكنند، اما درباره اين كه فرموده است: برخي از آيات بزرگ خود را به او (موسي (ع)) نشان دادهايم، گفته شده مراد از اين، آيات خداوند در چگونگي سخن گفتن او با موسي (ع) است، توجيه مذكور براي اين است كه ميان عبارت الذي كلم موسي تكليما و
جمله بلا جوارح و ادوات جمله معترضه نامناسبي قرار نگرفته باشد، و كساني كه آن را بدين گونه حمل كردهاند، گفتهاند كه موسي (ع) آواز را از شش جهت ميشنيد و مانند آواز بشر نبود كه تنها از يك سمت شنيده ميشود، و صداي آن مانند صداي در افتادن زنجيرهاي بزرگ بر روي سنگريزههاي سخت بوده و در اين كيفيت هم سر لطيفي است، و اين كه صدا از شش جهت شنيده ميشده تعبير اين معناست كه كلام خداوند بر موسي (ع) نازل ميگشت و در لوح ضمير او نقش ميبست بي آن كه از جهت معيني شنيده شود، و از اين حيث جهات ششگانه نسبت به او يكسان بود از اين رو گفته شده كه كلام الهي را از شش جهت ميشنيد و اداي اين معنا به اين نحو شايستهتر است از اين كه گفته شود صدا را ميشنيد بي آن كه از سويي به گوش او برسد، زيرا اين تعبير دور از ذهن مردم است و اين كه صداي آن از حيث قوت مانند آواز درافتادن زنجيرها بوده، اشارهاي است به شدت صدا در گوش او، از اين رو آن را به شديدترين آواي جرسها تشبيه و از آن به آيت عظيم تعبير شده است. گفته شده: مراد از آيات عظيم، آيتهاي نه گانهاي است كه بر موسي (ع) نازل شده است مانند شكافته شدن دريا، و تبديل عصا به اژدها و غير اينها. پس از
اين امام (ع) ناتواني بشر را براي توصيف مرتبه كمال حق تعالي يادآوري و ميفرمايد: بل ان كنت صادقا … تا احسن الخالقين، اين عبارت صورت قياس استثنايي متصل را دارد كه ضمن آن عجز كسي را كه مدعي است ميتواند پروردگارش را آن چنان كه هست توصيف كند گوشزد كرده است صورت قياس اين است: اي كسي كه مدعي توصيف پروردگارت شدهاي اگر راست ميگويي برخي از آفريدگان پروردگارت را مانند جبرئيل و ميكائيل و فرشتگان مقرب را وصف و تعريف كن، نتيجه اين قياس استثنايي نقيض تالي است كه به اين صورت است: ليكن تو نميتواني حقيقه اين آفريدگان خداوند را تعريف كني، پس قادر به توصيف خداوند متعال نميباشي، ملازمهاي كه ميان اين دو وجود دارد اين است كه اگر توصيف خداوند برايت ممكن باشد تعريف بعضي از آثار او براي تو آسانتر خواهد بود، اما بطلان تالي به اين سبب است كه حقيقت جبرئيل و ميكائيل و ديگر فرشتگان مقرب براي بشر نامعلوم است و آشكار است كسي كه از شناخت و تعريف پارهاي از آثار خداوند ناتوان است از توصيف و تعريف او ناتوانتر است. حجرات قدس: جايگاههايي است كه از آلودگيهاي ابدان و تعلقات خيالي كه ناشي از پليديهاي نفس اماره است پاك ميباشد، واژه مرجحنين ر
ا براي فروتني و اظهار زبوني فرشتگان در پيشگاه عظمت قدرت و هيبت سلطنت حق تعالي استعاره فرموده است. توله عقول فرشتگان عبارت از حيرت و سرگشتگي خردهاي آنان از ادراك حقيقت ذات و نهايت عظمت باري تعالي است. سپس تذكر ميدهد كه آنچه از طريق و صف دانسته و شناخته ميشود چيزهايي است كه داراي شكل بوده و اعضاء و جوارحي داشته باشد كه با آنها كار كند، و عقل بتواند از اين راه بر آنها احاطه پيدا كند، و بالاخره اشيايي قابل شناخت و ادراك است كه فناءپذير باشد، تا هنگامي كه مدت آن به سر رسد پايان گيرد، و عقل در همين حد شي متوقف شود و آن را مورد تجزيه و تحليل قرار دهد و در نتيجه به حقيقت آن آگاه گردد. امام (ع) پس از تنزيه حق تعالي از آنچه ذكر شد به شرح يكتايي و بيهمتايي او ميپردازد. فرموده است: اضاء بنوره كل ظلام. مراد از ظلام اگر تاريكي محسوس باشد، خداوند با تابش انوار ستارگان آن را روشن گردانيده است و اگر منظور تاريكي معنوي و ظلمت ناداني است خداوند آن را با نور علم و در پرتو شرايع خود روشني بخشيده است. فرموده است: و اظلم بنوره كل نور.
[صفحه 698]
رياش: لباس، طلعمه: خوردني، اي بندگان خدا! شما را به پرهيزگاري و ترس از خدا سفارش ميكنم، خدايي كه بر تن لباس آراسته پوشانيده و اسباب معيشت و زندگي را برايتان فراهم ساخته است، اگر كسي براي جاودان ماندن در دنيا وسيلهاي، و براي جلوگيري از مرگ راهي مييافت ميبايست آن كس سليمان بن داوود (ع) باشد كه جن و انس در زير فرمان او بود و علاوه بر آن منصب پيامبري و مقام عظيم قرب الهي را داشت، ليكن هنگامي كه پيمانه روزيش را به پايان و مدت عمرش را به سر رسانيد، كمانهاي فناء و نيستي او را هدف تير مرگ قرار دادند، و شهرها از او خالي شد و خانههايش بيصاحب ماند و گروهي ديگر آنها را به ارث بردند، همانا در چگونگي گذشت روزگاران پيشين براي شما عبرتهاست. كجايند عمالقه و فرزندان آنها؟ و كجايند فرعونها و فرزندانشان؟ مردم شهرهاي رس كه پيامبران را كشتند، و انوار سنتهاي فرستادگان خدا را خاموش كردند، و شيوههاي ستمكاران و جباران را زنده ساختند كجايند؟ آناني كه با لشكريان خود به حركت درآمدند، و هزاران نفر را شكست داده و سپاهها گرد آورده و شهرها بنا كردند كجايند؟.) زيرا همه انوار حسي و فكري كه از جانب خدا نيست در برابر تاب
ش انوار علم او ناچيز و نابود است، و در مقايسه با دلايل روشن او كه در همه مخلوقات، موجود و كاشف از وجود و كمال جود اوست ظلمت و تاريكي است. پس از اين امام (ع) به وعظ و اندرز شنوندگان ميپردازد و گفتار خود را با سفارش به تقوا و پرهيز از نافرماني خدا كه موجب سلب دوامر كه سبب بقاي آدمي در دنياست آغاز فرموده است، اين دو امر يكي لباس و ديگري طعام است و شايد مراد از معاش منحصر به طعام نبوده و همه اسباب زندگي را شامل باشد. ذكر جمله او الي دفع الموت سبيلا كه با جمله پيش خود وحدت معنا دارد براي ترسانيدن مردم از مرگ است، و به گونه قياس استثنايي به آن استدلال فرموده كه خلاصه آن اين است: اگر كسي براي دور كردن مرگ از خود ميتوانست راهي بيابد ميبايد آن كس سليمان بن داوود (ع) باشد، تقدير سخن اين است: كه از نيافت، و هرگز كسي پس از او هم نخواهد يافت، ملازمه و ارتباط موجود اين است كه سليمان (ع) نيرومندترين پادشاهي است كه در اين جهان يافت شده است زيرا با داشتن رتبه پيامبري و مقام بلند قرب الهي فرمان او بر جن و انس روان بود، از اين رو اگر دفع مرگ ممكن بود او از هر كس ديگر به دور كردن آن از خود سزاوارتر بود، اما بطلان تالي در اين
قضيه به اين صورت است كه: هنگامي كه پيمانه عمر سليمان (ع) لبريز شد و مدتش به پايان رسيد مرد و اگر راهي براي دفع مرگ از خود مييافت آن را از خويشتن دفع ميكرد. بنابراين جملههاي و لو ان … تا سبيلا مقدم اين قضيه شرطيه و جمله لكان ذلك … تا داوود عليهالسلام تالي آن و عبارت الذي … تا الزلفه بيان وجو ملازمه و جملههاي فلما استوفي … تا قوم آخرون بيان بطلاني تالي است، واژههاي قسي (كمانها) و نبال (تيرها) براي بيماريها و اسبابي كه موجب مرگ ميشود استعاره شده است، و مناسبت آن روشن است. پس از اين به لزوم عبرت گرفتن از احوال مردم قرون گذشته اشاره ميكند، و از احوال مردمان هر قرن ميپرسد و به اين كه همه آنها دستخوش نابودي گشتهاند هشدار ميدهد، و پرسش آن حضرت بر سبيل استفهام تقريري است، بايد دانست عماليق فرزندان لاوذبن ارم بن سام بن نوح بوده و در حجاز و يمن و سرزمينهاي مجاور آن جا ميزيستهاند. عملاق و طسم و جديس از فرزندان آنها هستند، پس از عملاق بن لاوز قدرت و سلطنت به طسم منتقل شده و هنگامي كه عملاق بن طسم به پادشاهي رسيده سر به طغيان برداشته و فساد و تباهي بسيار مرتكب گشته تا آن اندازه كه به عروس در شبي كه در خانه
شوهر ميرفته تجاوز ميكرده و اگر دوشيزه ميبوده پيش از آنكه بر شوهر وارد شود از او كام ميگرفته است، و هنگامي كه با زني از جديس اين كار را انجام داد برادر آن زن خشمگين شد و افراد قبيلهاش با او همدست شدند كه عملاق بن طسم و خانوادهاش را به قتل برسانند از اين رو مرد مذكور طعامي فراهم كرد و پادشاه را به آن فرا خواند، پس از حضور به پادشاه و طسم حمله بردند و همه سران طايفه حاكم را كشتند و تنها يك نفر به نام رياح بن مرجان سالم به در برد و نزد ذي جيشان بن تبع حميري پادشاه يمن رفت و به او پناه برده عليه طايفه جديش درخواست كمك كرد، ذي جيشان نيز به همراه طايفه حمير به ناحيه جو كه شهر بزرگ يمامه بود لشكر كشيد و قبيله جديش را سركوب و يمامه را ويران كرد و در نتيجه از جديس و طسم جز افراد اندكي بر جاي نماند، پس از طسم و جديس و باز بن اميم بن لاوذبن ارم و تني چند از فرزندان و خاندانش پادشاهي يافتند و در سرزمين و باز كه اكنون به رمل عالج معروف است فرود آمدند و مدتي به سركشي و ستمگري پرداختند و پس از آن خداوند آنان را نابود ساخت، پس از اينها عبدضخم يا عبد صمم بن آسف بن لاوذ به پادشاهي رسيد و مدتي در طائف اقامت گزيدند و سپس ن
ابود شدند. اما فراعنه، پادشاهان كشور مصرند و از جمله آنهاست وليد بن ريان فرعون يوسف (ع) و وليد بن مصعف فرعون موسي (ع) و ديگر، فرعون لنگ است كه با بنياسرائيل جنگيد و بيت المقدس را ويران كرد. درباره اصحاب مداين الرس يا مردم شهرهاي رس گفته شده است اينها قوم شعيب پيغمبر (ع) بوده و بت ميپرستيدهاند، داراي مواشي و اغنام و چاههاي آب بوده كه از آنها بهرهبرداري ميكردهاند، و رس نام چاه بسيار بزرگي بوده و در حالي كه آنها در پيرامون آن بودهاند ويران شده و همه آنها را به زمين فرو برده است. نيز گفته شده رس نام دهي در يمامه بوده و گروهي از بازماندگان قوم ثمود در آن سكنا داشته و پس از سركشي نابود شدهاند، و هم گفته شده كه رس اصحاب اخدود يا رس اخدودند، و نيز گفتهاند رس نام رودخانه بزرگي در سرزمين داغستان است، اين رودخانه از شهر طرار سرچشمه گرفته و پس از پيوستن به رودخانه بزرگ ديگري به بحر خزر ميريزد و در آن جا پادشاهاني قدرتمند و جنگجو بوده كه در نتيجه طغيان و ستمگري، خداوند آنها را نابود گردانيده است. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 713]
جران: سينه شتر، عسيب ذنبه: طرف دم آن، (سپر حكمت را پوشيده، و همگي آداب و شرايط آن را كه عبارت از توجه و شناخت و آمادگي است به دست آورده است، حكمت نزد او گمشدهاي است كه پيوسته آن را ميجويد، و نيازي است كه همواره از آن ميپرسد، در آن هنگام كه اسلام به غربت گرايد و همچون شتري كه از راه رفتن باز ماند و سينه بر زمين بچسباند، او نيز غربت گزيند، او بقيهاي از بقاياي حجتهاي الهي و جانشيني از جانشينان پيامبران اوست. در اين گفتار اشاره آن حضرت به مطلق عارفان به حق و خداشناسان است، و بعضي از طايفه اماميه گفتهاند منظور آن حضرت امام منتظر (ع) است، ليكن در اين سخنان روشن نيست، واژه جنه براي آمادگي به منظور دريافت حكمت از طريق زهد و عبادت حقيقي، و مواظبت در اجراي اوامر الهي استعاره شده وجه استعاره اين است كه با به دست آوردن اين آمادگي از دچار شدن به تيرهاي هوا و هوس و طغيان شهواتي كه انسان را به آتش دوزخ ميكشاند ايمني مييابد همچنان كه سپر، رزمنده را از گزند ضربه و زخم مصون ميدارد، از اين كه فرموده است كسي كه براي حكمت سپر ايمني پوشيده و آداب و شرايط آن را كه عبارت از رو آوردن به سوي آن و شناخت آن است
فرا گرفته مرا اين است كه مرتبه حكمت را شناخته و از طريق زهد، خود را از علايق دنيوي وارسته ساخته است، و اين نيز از جمله تحصيل آمادگي براي فرا گرفتن حكمت است، واژه ضاله را براي حكمت استعاره فرموده است، زيرا همانگونه كه به جستجوي شتر گمشده ميروند حكمت را نيز ميجويند و طلب ميكنند و گفتار آن حضرت (ع) كه فرموده است: الحكمه ضاله المومن اشاره به همين مطلب است. فرموده است: فهو مغترب اذا اغتراب الاسلام. اشاره است به اين كه در هنگام غربت اسلام و ضعف آن، و پديد آمدن بدعتها و منكرات، او خود را از ديدهها پنهان ميسازد و كنارهگيري و گوشهنشيني اختيار ميكند و اين اشاره است به آنچه پيامبر اكرم (ص) فرموده است: (اسلام در آغاز غريب بود و به غربت پيشين خود باز خواهد گشت) واژههاي عسيب و ذنب و جران را براي او استعاره آورد، زيرا به شتري كه زانو به زمين زده و نشسته باشد شباهت دارد، و اين كنايه از ناتواني و كمي سود رساني اوست، چه شتر در هنگامي كه زانو به زمين زده و نشسته است سودش از هر موقع ديگر كمتر است. فرموده است: بقيه من بقايا حجته. يعني بازمانده حجتهاي خدا بر خلق است، زيرا عالمان و عارفان، حجتهاي خداوند بر بندگانش در روي
زمين ميباشند و اين كه فرموده است جانشيني از جانشينان پيامبران است براي اين است كه پيامبر اكرم (ص) فرموده است: دانشمندان وارثان پيامبرانند.)
[صفحه 713]
استوسق الامر: كار منظم و جور شد، ازمع: عزم را ارسخ كرد، سپس آن بزرگوار (ع) فرمود: اي مردم! من آنچه را كه پيامبران به امتهاي خود پند و اندرز دادهاند براي شما بازگو كردم، و آنچه را اوصياي پيامبران براي مردم پس از خود به جا آوردهاند درباره شما به انجام رساندم. با تازيانه موعظهام شما را ادب كردم اما استقامت نيافتيد، و وعيدهاي پروردگار را در گوش شما خواندم ليكن به راه نيامديد، خدا به شما خير دهد!! آيا انتظار پيشوايي غير از مرا داريد كه راه حق را برايتان هموار، و شما را به آن باز آرد؟! فرموده است: ايها الناس … تا تستوسقوا. امام (ع) در اين جملات پند و موعظههاي خود را به آنان يادآوري، و عذر خود را بيان ميكند كه آنچه را پيامبران درباره امتهاي خويش و اوصياء نسبت به افراد پس از خود برعهده داشتهاند اداء كرده است و نيز اين سخنان مشتمل بر سرزنش و نكوهش آن مردم است كه استقامت نميپذيرند و در اجراي اوامر او اتفاق ندارند و هم اين كه با تذكر وعيدها و بيم دادنها و آوردن مثلها آنان را تاديب و تنبيه فرموده است. فرموده است: لله انتم! … تا السبيل. اين سخنان مبتني بر پرسش از شنوندگان است كه آيا پيشوايي رهنما
و خيرخواه غير از او انتظار دارند و اين استفهام بر سبيل انكار است، زيرا پيشوايي كه داراي اوصاف مذكور باشد غير از آن حضرت وجود ندارد،
[صفحه 713]
رتق: با سكون و كسر نون، تيره، ابرد: فرستاد، اوه: با واو ساكن و هاء مكسور كلمه توجع و براي اظهار درد و اندوه است، اختطاف و تخطف: ربودن، بدانيد آنچه از دنيا رو آورده بود پشت كرده، و آنچه از آن پشت كرده بود رو آورده است، بندگان نيكوكار خدا آهنگ كوچ كردند، و اندك دنيا را كه فاني است به بسيار آخرت كه باقي است فروختند، برادران ما كه در صفين خونشان ريخته شد چه زياني كردهاند از اين كه امروز زنده نيستند تا غصههاي گلوگير خورند و شربت تيره اندوه نوشند؟! به خدا سوگند آنها خداوند را ديدار كردند و پاداش آنان را بطور كامل عطا فرمود، و پس از ترس و بيم، آنان را در سراي امن جاي داد، كجايند برادران من كه در راه حق گام برداشتند و در آن راه جان سپردند؟ كجاست عمار؟ كجاست ابنتيهان و كجاست ذوالشهادتين، و كجا هستند امثال آنان، همان برادارني كه بر سر مرگ با يكديگر پيمان بستند و سرهايشان به سوي بدكاران و ستمگران فرستاده شد؟! نوف گفت: امام (ع) پس از اين سخنان، دست بر محاسن شريف خود زد و مدتي گريست و سپس فرمود: دريغا بر برادرانم آناني كه قرآن را ميخواندند و به كار ميبستند، درباره واجبات ميانديشيدند و آنها را به پا
ميداشتند، سنتها را زنده كرده و بدعتها را از ميان ميبردند، به جهاد خوانده ميشدند ميپذيرفتند، و به پيشواي خود اطمينان داشتند و از او پيروي ميكردند. سپس با صداي بلند آواز داد: نوف گفت: پس از آن فرزندش حسين عليهالسلام را بر ده هزار سپاهي، و قيس بن سعد را بر ده هزار، و ابوايوب انصاري را بر ده هزار و افراد ديگري را بر تعدادي ديگر به فرماندهي گماشت، و اراده داشت به صفين باز گردد ليكن هنوز آدينه نرسيده بود كه ابن ملجم ملعون كه لعنت خدا بر او باد بر آن حضرت ضربت فرود آورد، از اين رو لشكريان بازگشتند و ما همچون گوسفنداني بوديم كه شبان خود را از دست داده باشند و گرگها از هر سو آنها را بربايند. و اين مطلب با آنچه پس از اين آمده تاكيد شده كه فرموده است: الا انه قد ادبر من الدنيا ما كان مقبلا يعني آنچه باعث خير و صلاح مردم دنيا بوده پشت كرده است، و اقبل منها ما كان مدبرا يعني شرور و بديهايي كه به يمن مقدم پيامبر گرامي (ص) و طلوع اسلام پشت كرده بود رو آورده است، اين كه فرموده است بندگان خوب خدا آهنگ رحيل كردهاند، و بيشك پيشوايي مانند آن بزرگوار كه رهنمون راه خداست در زمره اين بندگان خوب خداست كنايه از اقتضاي زمان ب
راي نابودي آنان و كوچ كردن آنها از اين جهان است، پس از اين واژه بيع را براي معاوضيه متاع قليل و فاني دنيا با متاع بسيار و باقي آخرت استعاره فرموده است و سپس يادآوري ميكند كه برادران صحابي او كه در صفين به شهادت رسيده و زندگي را از دست دادهاند زياني نكردهاند و ضرر مرگ از آنها منتفي است و با ذكر اين كه دنيا محل تحمل غصهها و نوشيدن آب تيره و درد آلود و رويدادهاي ناگوار و مشاهده نارواييها و منكرات است بيميلي خود را به دنيا اظهار كرده است و در اين هنگام كه عدم رغبت خود را به زندگي دنيا ابراز فرموده، به سود بزرگي كه اينان با از كف دادن حيات دنيا عايدشان شده اشاره كرده و اين عبارت از لقاي پروردگار، و رسيدن به پاداشهايي است كه خداوند به اعمال شايسته آنها ميدهد، و درآمدن در سراي امن الهي يعني بهشت است، پس از بيم و هراسي كه از فتنههاي گمراهان و خداشناسان داشتهاند. پس از اين درباره آناني كه راه حق را برگزيدند و بر اين طريقه در گذشتند، و همراه و همگام آن حضرت بودند پرسش ميكند، استفهام آن بزرگوار براي اظهار اندوه از فقدان آنها و ابراز وحشت و تنهايي از جدايي آنان است، سپس درباره بزرگان آنان ميپرسد و عمار بن ياسر
را نام ميبرد، فضل و برتري عمار در ميان اصحاب مشهور است، پدر او عرب قحطاني، و مادرش كنيز ابيحذيفه بن مغيره مخزومي بود، ابيحذيفه سميه را پس از تولد عمار آزاد كرد، از اين رو عمار با بني مخزوم هم پيمان بود. هنگامي كه او و مادرش به نام سميه اسلام اختيار كردند بنيمخزوم آنان را به سبب ايمان به خدا مورد شكنجه قرار دادند، ناگزير عمار آنچه را از او خواستند بر زبان جاري كند انجام داد اما دل او بر ايمان به خدا استوار بود لذا آيه الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان دربارهاش نازل شد و پس از آن به سرزمين حبشه هجرت كرد، او به هر دو قبله اسلام نماز گزارده و از مهاجران نخستين است. در جنگ بدر و ساير غزوات شركت داشته و با اظهار دليريها و تحمل سختيها آزمايش نيكو داده است، پس از آن در نبرد يمامه حضور داشته و در اين جنگ نيز امتحاني نيكو داده و گرفتار رنج سختي گرديده و گوش او بريده شده است، ابنعباس در تفسير گفتار خداوند كه فرموده است: (اومن كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشي به في الناس) گفته است او عمار بن ياسر است، و از عايشه روايت شده كه گفته است: درباره هر كدام از اصحاب پيامبر (ص) بخواهم چيزي بگويم ميگويم جز عمار بن يا
سر، زيرا من از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه فرمود: همانا او (عمار) از سر تا كف پا پر از ايمان است، و نيز فرموده است: عمار پوست ميان دو چشم من است، او را گروه سركشي كه خداوند شفاعت مرد شامل حال آنها نكند ميكشند. همچنين فرموده است: هر كس با عمار دشمني كند خدا با او دشمني ميكند. اما ابنتيهان با ياي مشدد مفتوح با دو نقطه در زير، و با ياي مخفف ساكن نير روايت شده از طايفه انصار است، كنيه او ابوالهيثم و نامش مالك بن مالك ميباشد، و گفته شده نام پدرش عمروبن حرب است، ابنتيهان يكي از نقباي ليله العقبه است، در جنگ بدر حضور داشته، و مشهور است كه در ركاب علي (ع) جنگ صفين را درك كرده و در آن به شهادت رسيده است، و هم گفته شده كه او در زمان پيامبر (ص) وفات كرده است. اما ذوالشهادتين كنيهاش ابوعماره و نامش خزيمه بن ثابت بن فاكه بن ثعلبه خطمي انصاري و از قبيله اوس است. پيامبراكرم (ص) گواهي او را برابر گواهي دو مرد قرار داد و اين به سبب قضيهاي بوده كه مشهور است، او در نبرد بدر و جنگهاي پس از آن حضور داشته، و در روز فتح مكه پرچم بنيخطمه از قبيله اوس به دست او بوده، و در ركاب علي (ع) در جنگ صفين شركت كرده، و پس از شهادت عمار به
ميدان كارزار تاخته، و با او به فيض شهادت نائل شده است. منظور از نظر اوهم من اخوانهم كساني از اصحاب پيامبر اكرم (ص) است كه در صفين به شهادت رسيدند، مانند بديل و هاشم بن عتبه و مانند اين دو، و مقصود از جمله تعاقدوا علي المنيه هم پيماني آنان براي جنگ با مخالفان تا رسيدن به فيض شهادت است، به جاي تعاقدوا، تعاهدوا نيز روايت شده است، مراد از فجره كه سرهاي اين بزرگان به سوي آنان حمل ميشود فرمانروايان شام است. سپس امام (ع) از فقدان اينان شكوه و ناله ميكند و بعد به فضايل آنان كه مقصد غايي شريعت است اشاره ميفرمايد، و آن عبارت است از تلاوت قرآن و فهم مقاصد و معاني آن، و تفكر در واجبات الهي، يعني درك هدف و توجه به اسراري كه عبادات به خاطر آنها واجب و بر پا داشته ميشود، و بر اداي آنها مواظبت به عمل ميآيد و همچنين زنده داشتن سنتهاي پيامبر (ص)، و از ميان بردن بدعتها و پديدههاي مخالف، و اين كه آنها براي بر پايي دين دعوت براي جهاد را اجابت كردند شخص خود آن حضرت و متابعت آنها از اوست، مراد از رواح الي الله بيرون رفتن براي جهاد است، براي اين كه جهاد راهي است كه انسان را به خداوند و پاداشهاي او ميرساند. اما قيس بن سعد خزرج
ي از اصحاب رسول خدا (ص) و كنيهاش ابو عبدالملك است، او از پيامبر اكرم (ص) احاديثي نقل كرده است، پدرش سعد از سران قبيله خزرج بوده و به نام سعد بن عباده معروف و همان است كه پس از درگذشت پيامبر خدا (ص) قبيلهاش درصد برآمدند او را خليفه گردانند، قيس از بزرگان شيعيان و دوستان علي (ع) است و در تمام جنگهاي آن حضرت حضور داشته است، پس از علي (ع) از فرزندش امام حسن (ع) متابعت كرده ليكن از صلح آن بزرگوار با معاويه اظهار ناخشنودي كرده است. ابوايوب انصاري نامش خالد بن سعد بن كعب خزرجي از طايفه بنينجار است، او در پيمان عقبه و نبرد بدر و ديگر غزوات شركت داشته است، پيامبر خدا (ص) هنگامي كه از مكه هجرت كرد و وارد مدينه شد، پس از خروج از ميان قبيله عمرو بن عوف در خانه ابوايوب فرود آمد و تا زماني كه مسجد و خانههاي آن حضرت بناء و بدانجا منتقل شد در خانه او به سر ميبرد، در جنگهاي جمل و صفين در ركاب علي (ع) شركت داشته و در جنگ نهروان در مقدمه سپاه آن حضرت بوده است. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 721]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: (ستايش ويژه خداوندي است كه بي آن كه ديده شود شناخته شده، و بي هيچ رنجي آفريننده است، با قدرت خود آفريدگان را بيافريد، و با عزت و بزرگي خويش گردنكشان را بنده خود گردانيد، و با جود و بخشش خود بر همه بزرگان سروري يافت، او پروردگاري است كه آفريدگانش را در دنيا جا داده، و پيامبرانش را به سوي جن و انس فرستاده است، تا پرده از چهره زشت دنيا برگيرند، و آنان را از زيانهايش برحذر دارند و درباره آن براي آنها مثلها آورد، و آنان را به عيوب دنيا بينا گردانند، و آنچه را مايه عبرت است از دگرگوني تندرستي و ابتلاي به بيماري و حلال و حرام دنيا پياپي گوشزد آنها سازند، و آنچه را خداوند سبحان براي فرمانبرداران و گنهكاران از بهشت و دوزخ و حرمت و خواري آماده فرموده براي آنان بازگو كنند. او را ستايش ميكنم بدان گونه كه از آفريدگانش خواسته است او را ستايش كنند، و براي هر چيزي اندازهاي، و براي هر اندازهاي مدتي، و براي هر مدتي نوشتهاي قرار داده است.) امام (ع) خداوند را از اين نظر ستايش كرده است كه به سبب روشني آيات و آثارش، در نزد عقول معروف و شناخته شده است، با اين كه او منزه است ا
ز اين كه به وسيله حس باصره كه اختصاص به اجسام و ملحقات آنها دارد درك و شناخته گردد. سپس به اعتبار اين كه آفريننده و پديد آورندهاي است كه در خلق و ايجاد منزه، از تعب و رنج است او را ميستايد، زيرا رنج و تعب مستلزم وجود اعضاء و آلات است و اينها نيز از ويژگيهاي جسم بوده كه لازمه آن ضعف و به پايان رسيدن نيرو است، پس از اين همه آفريدگان و تمامي نعمتهايي را كه ارزاني آنهاست به قدرت خداوند نسبت داده است تا شنوندگان رابطه خود را با خدا بشناسند و نسبت خود را با او بدانند، همچنين از اين ديدگاه او را ستوده است كه همه ارباب قدرت و گردنفرازان را به سبب كمال عزت بيمنتهاي ذات واجب الوجود خود كه مستلزم خضوع هر موجود ممكن الوجود و نيازمند به اوست بنده خود ساخته است، و نيز از اين نظر كه بر همه بزرگان به سبب كمال عظمت وجود واجب علي الاطلاق خود، فقر و بندگي آنها، بزرگي و سروري دارد و هم به مناسبت كمال لطف او به بندگانش و حكمت و مصلحتي كه در ايجاد آنهاست او را ستايش كرده است، و از اين كه آنان را در دنيا سكنا داده و پيامبراني از آنان برانگيخته و به سوي جن و انس فرستاده چنان كه فرموده است: (يا معشر الجن و الانس الم ياتكم رسل منك
م يقصون عليكم آياتي) او را سپاس گزارده است براي اين كه غرض از فرستادن پيامبران اين است كه پردههايي را كه دنيا در جلو چشم انسان انداخته و او را از زندگي جاويد آخرت كه براي آن آفريده شدهاند بيخبر ساخته است از ميان بردارند، و با هشدار دادن و برحذر داشتن آنها از زيانهاي دنيا و عواقب خود، و آوردن مثلهاي مناسب چنان كه در قرآن كريم آمده است: (انما مثل الحياه الدنيا كما انزلناه) و مانند اينها مردم را به راه حق بكشانند، و به عيوب خود بينا گردانند و عبرتهايي را كه در گردش روزگار و حوادث ناگهاني آن وجود دارد مانند تندرستي و بيماري به آنها گوشزد كنند، و به حلال و حرام و موجبات ابتلاي به آن دانا سازند، واژه حلالها به كلمه تصرف (دگرگوني) عطف شده و نيز ممكن است اسقامها معطوف آن باشد، زيرا حلال و حرام هم از دگرگونيها و تحولات روزگار است، به دليل اين كه بسياري از چيزها براي امت پيامبري حرام شده در حالي كه براي پيامبر پيش از او حلال بوده و بالعكس و اين امر بدين سبب است كه حلال و حرام تابع مصالح جامعه و به مقتضاي زمان و احوال مردمان است، و مراد از تصرفات دنيا نيز همين گونه تغييرها و دگرگونيهاست. فرموده است: و ما اعد الله. اي
ن جمله يا به كلمه معتبر و يا به واژه عيوبها عطف شده و معناي آن اين است: تا پيامبران مردم را به آنچه خداوند براي فرمانبرداران و سركشان … آماده فرموده آگاه گردانند. فرموده است: احمده الي نفسه كما استحمد الي خلقه. يعني: خداوند را از نظر كميت و كيفيت به گونهاي ميستايم كه خود از بندگانش خواسته است آن چنان او را بستايند. فرموده است: جعل لكل شيء قدرا. اين مدلول گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: (قد جعل الله لكل شيء قدرا) يعني: خداوند براي هر چيزي از نظر كميت و كيفيت اندازهاي معين كرده كه بدان منتهي ميشود و حدي معين كرده كه در آن متوقف ميگردد، و لكل قدر اجلا بدين معناست كه خداوند براي هر مقدار و اندازهاي وقت و زماني مقرر فرموده كه در آن زمان پايان مييابد و نابود ميگردد، مرا از كتاب در جمله و لكل اجل كتابا كتاب علم الهي است كه از آن به كتاب مبين و لوح محفوظ تعبير شده و بر همه چيز احاطه دارد، و هر چيزي در آن منظور و مضبوط است. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 726]
(قرآن دستور دهندهاي است باز دارنده، و خاموشي است گويا، حجت خداوند بر بندگان اوست، او بر عمل به قرآن از آنان پيمان گرفته، و آنها را در گرو آن قرار داده، روشني آن را تمام، و دين خود را به آن كامل گردانيده، و پيامبرش را هنگامي از اين جهان برد كه از رسانيدن احكام هدايت بخش قرآن به مردم فراغت يافته بود، پس خداوند را به گونهاي كه خود بيان كرده به عظمت و بزرگي ياد كنيد، زيرا او چيزي از دينش را پنهان نداشته، و آنچه را كه پسند يا ناپسند اوست رها نكرده مگر اين كه براي آن نشانهاي روشن و آيهاي محكم قرار داده، و به آن دعوت و يا از آن منع كرده است، بنابراين آنچه خداوند در گذشته به آن خشنودي داده، و يا موجب خشم و ناخشنودي او بوده در آينده نيز همچنان خواهد بود، و حكم در گذشته و آينده يكي است. امام (ع) قرآن كريم را از ديدگاههاي مختلف به صفات متضادي توصيف فرموده است، مانند آمر (امركننده) و زاجر (نهيكننده) و اطلاق اين دو بر قرآن بر سبيل مجاز و از باب گذاشتن نام سبب بر مسبب است، زيرا امر و نهيكننده خداوند است، همچنين قرآن را صامت (خاموش) و ناطق (گوينده) خوانده، و اطلاق واژه ناطق بر قرآن به طريق مجاز است، زيرا
ناطق خداوند است كه به زبان قرآن سخن ميگويد و اين اطلاق از باب گذاشتن نام متعلق بر متعلق است. اين كه فرموده است قرآن حجت خدا بر خلق است براي اين است كه مشتمل بر وعد وعيد، و بيانگر غرض خداوند از آفرينش انسان و آنچه از او خواسته است ميباشد و نيز رفع عذر و اتمام حجت است چنان كه قرآن ميفرمايد: (ان تقولوا يوم القيامه انا كنا عن هذا غافلين) همچنين براي اين است كه قرآن خلاصلهاي است از آنچه پيامبر (ص) براي تبليغ آن برانگيخته شده است، و خداوند پيامبران حجت و بهانهاي باقي نباشد، ديگر اين كه قرآن قويترين معجزهاي است كه پيامبر اكرم (ص) براي صدق نبوت خود در برابر مردم به آن استدلال كرده و حجت قرار داده است. فرموده است: اخذ عليهم ميثاقه. ضمير مستتر اخذ به الله و ضمير متصل ميثاقه به قرآن برگشت دارد، و پيمان گرفتن از خلق عبارت از ايجاد و برانگيختن آنان در صحنه عالم وجود است تا به مطالب حقه خداوند كه كتاب او مشتمل بر آنهاست عمل كنند، چنان كه قرآن كريم بدان اشاره فرموده است (و اذ اخذ ربك من بني آدم من ظهور هم ذريتهم) و تقدير سخن امام (ع) اين است كه: اخذ عليهم ميثاق بما فيه يعني: خداوند از آنان بر عمل به آنچه در قرآن است
پيمان گرفت. فرموده است: و ارتهن عليه انفسهم. يعني: خداوند آنان را در گرو عمل به قرآن و وفاي به اين پيمان قرار داده، چنان كه فرموده است: (فمن نكث فانما ينكث علي نفسه و من اوفي بما عاهد عليه الله فسيوتيه اجرا عظيما) در جمله اتم به نوره مراد نور هدايت خداوند بر خلق است، و نوري را كه خداوند تمام و كامل فرموده، نور نبوت است كه در آيه شريفه (يريدون ان يطفئوا نور الله بافواهم و يابي الله الا ان يتم نوره) به آن اشاره شده است، اطفاء و يا خاموش كردن نور خدا، عبارت از سخنان ناروايي است كه مشركان درباره پيامبر (ص) خدا بر زبان جاري ميكردند و ميگفتند: او آموزش ديده، ديوانه، جادوگر و دروغگوست، و قرآن افسانههاي پيشينيان است كه او آنها را نوشته است. جمله اكمل به دينه نيز داراي همان معنايي است كه براي اتم به نوره ذكر شد. فرموده است: و قبض نبيه … تا به. اين گفتار نظير قول خداوند متعال است كه فرموده است: (اليوم اكملت لكم دينكم)، منظور از احكام هدايت، بيان طريق هدايت و چگونگي سير در اين راه و تثبيت آن در دلهاي مومنان است. پس از اين به لزوم تعظيم و بزرگداشت خداوند دستور ميدهد، بايد دانست كه عظمت من فلان معناي عظمته را دارد، و
ما در جمله، فعظموا منه سبحانه ما عظم … مصدريه است يعني: خدا را به عظمت ياد كنيد به گونهاي كه او خود را به بزرگي ياد كرده است، و ميان تعظيمي كه از خداوند به جا ميآوريد با تعظيمي كه خداوند از خود به جا آورده مناسبتي برقرار سازيد، سپس به علت وجوب تعظيم خداوند اشاره ميكند و ميفرمايد: چيزي از دين خود را پوشيده نداشته بلكه به اندازه ضرورت همه آن را روشن و آشكار ساخته و چيزي از آنچه موجب خشنودي و ناخشنودي اوست رها نكرده مگر اين كه براي هر يك نشانهاي آشكار قرار داده و يا آيهاي روشن در كتاب خود آورده كه به آنچه ميپسندد امر و به آنچه ناپسند اوست نهي ميكند. فرموده است: فرضاه فيما بقي واحد و سخطه فيما بقي واحد. اين گفتار اشاره است به اين كه احكام خداوند درباره اموري كه موجب رضا و نارضايي اوست و در گذشته صادر شده در اوقات بعد و زمانهاي آينده نيز ثابت و برقرار است و حكم او درباره اموري كه موجب خشنودي و ناخشنودي اوست هيچ گاه نقض و دگرگوني نميشود، و در اين سخن كنايهاي است به اين كه احكام ثابت الهي را از طريق قياس و راي نميتوان منتفي ساخت، و ما پيش از اين، نظر آن حضرت را در اين باره روشن كردهايم.
[صفحه 726]
بدانيد خداوند هرگز به كاري كه خشم او را بر پيشينيان شما برانگيخته است از شما خشنود نخواهد شد و به چيزي كه بر پيشينيان شما از آن رضايت داده است بر شما خشمگين نخواهد گرديد. شما در راه روشني گام برميداريد، و سخناني را كه مردان پيش شما گفتهاند بازگو ميكنيد، خداوند روزي دنياي شما را ضمانت فرموده، و به شكر نعمت، تشويق كرده، و بر زبانتان ذكر خود را واجب ساخته، و پرهيزگاري را به شما سفارش فرموده، و آن را نهايت خشنودي و خواست خود از بندگانش قرار داده است، پس بپرهيزيد از نافرماني خداوندي كه زير نظر او قرار داريد، و زمام شما به دست او، و حركت و سكون شما در قبضه قدرت اوست، اگر كاري را در نهان انجام دهيد او آن را ميداند، و اگر آشكارا بجا آوريد آن را مينويسد، نگهباناني بزرگوار بر شما گمارده كه حقي را از قلم نمياندازند، و آنچه نكردهايد نمينويسند. بدانيد كسي كه از نافرماني خدا پرهيز كند خداوند راهي براي رهايي او از فتنهها، و نوري جهت گريز او از تاريكيها برايش قرار ميدهد، و در آنچه آرزو كرده است جاويدانش ميگرداند، و او را در سراي كرامت نزد خود فرود ميآورد، همان سرايي كه براي خود برگزيده، و سايهاش عر
ش او و روشناييش جلال اوست، و ديدار كنندگانش فرشتگان، و دوستانش پيامبرانند، پس به سوي آخرت بشتابيد، و (با سعي در عمل) بر مرگها پيشي گيريد زيرا دور نيست كه رشته آرزوهاي انسان بريده گردد، و مرگ، آنان را فرا گيرد و باب توبه به رويشان بسته شود. شما مانند پيشينيان خود شدهايد كه پس از مردن درخواست بازگشت به دنيا كردند، شما راهيان سفر از خانهاي هستيد كه خانه شما نيست و به شما بانگ زدهاند كه از آن كوچ كنيد و براي راه خود زاد و توشه برداريد. بدانيد اين پوست نازك تن، توان شكيبايي در برابر آتش را ندارد، پس به خويشتن رحم كنيد، شما خود را در برابر مصيبتهاي دنيا آزمودهايد، آيا بيتابي يكي از خودتان را هنگامي كه خاري در تن او فرود ميرود، يا بر اثر لغزشي عضوي از او خونين ميگردد، يا ريگهاي تفتيده بيابان او را ميسوزاند ديدهايد؟ پس چگونه خواهد بود آن گاه كه ميان دو طبقه آتش و هم آغوش سنگ سوزان و همنشين شيطان گردد، آيا دانستهايد هنگامي كه مالك دوزخ بر آتش به خشم آيد، بر اثر آن امواج آتش به جنبش درآمده بر سر هم ميكوبند، و زماني كه آن را نهيب ميدهد ناله كنان در ميان درهاي جهنم زبانه ميكشد. فرموده است: انه لن يرضي عنكم
بشيء سخطه علي من كان قبلكم … تا قبلكم. اين گفتار در تاكيد و توضيح بيان پيش است، يعني: كاري كه موجب خشم خداوند است و في المثل اصحاب از ارتكاب آن نهي كردهاند خداوند هرگز از به جا آوردن آن كار خشنود نميشود، و نميتوان آن را تجويز، و به عنوان اجتهاد حلال كرد، همچنين آنچه را خداوند براي مردم رضايت داده و انجام داده و انجام دادن آن را دستور فرموده است به جا آوردن آن هرگز موجب خشم خداوند نميشود، تا مردم از طريق اجتهاد بتوانند آن را حرام و ممنوع گردانند و هم محتمل است منظور آن حضرت در اين كه فرموده است: فرضاه فيما بقي واحد و سخطه فيما بقي واحد احكام جزيي و فروع مسائلي باشد كه با دلالت مطابقه نصي درباره آنها نرسيده بلكه نيازمند اجتهاد است تا به آنچه مندرج در تحت نصوص است ملحق گردد، و معناي وحدت رضا و سخط خداوند در اين جا اين است كه حكم امور جزيي مطلوب يا مكروه يكي است، و اختلاف در آن روا نيست، مگر اين كه يكي از مجتهدان حلال بودن چيزي را فتوا دهد، و مجتهد ديگري به حرام بودن همان چيز حكم كند، و از اختلاف فتوا در آن قضيه حاصل شود، زيرا مورد فتوا يكي از دو صورت بيشتر ندارد، و آن اين است كه يا مورد خشم خداوند است و ي
ا موجب خشنودي او، و امام (ع) با اين سخن از اختلاف در فتوا نهي ميكند، چنان كه در خطبههاي پيش نيز آن را زشت شمرده است، گفتار آن حضرت كه فرموده است: و اعلموا انه لن يرضي عنكم … تا قبلكم، چنان كه پيش از اين شرح دادهايم به اين معناست كه نبايد احكام شرعي به وسيله اجتهاد و قياس از ميان برداشته شود، و گفته شده كه معناي اين سخن نيز نهي از اختلاف در فتواست و مدلول آن اين است كه: خداوند هرگز به اختلافي كه موجب خشم او بر پيشينيانتان بوده است از شما خشنود نخواهد شد، چنان كه در قرآن كريم اشاره فرموده است: (ان الذين فرقوا دينهم و كانوا شيعا لست منهم في شيء) همچنين بر اجتماع و اتفاق كه مورد خشنودي خداوند از پيشينيانتان بود، بر شما خشمگين نخواهد شد، و گفته شده منظور آن حضرت اين است كه: خداوند از شما راضي نشده به چيزي كه خشم او را بر گذشتگان شما برانگيخته و اين عبارت از اعتقادات باطل در مسائل الهي است، همچنين بر شما برانگيخته و اين عبارت از اعتقادات باطل در مسائل الهي است، همچنين بر شما خشمگين نشده به سبب چيزي كه به گذشتگان شما از آن خشنودي داده است كه عبارت از اعتقادات حقه در آن مسائل است، بديهي است اين توجيه به اصول اعت
قادي اختصاص دارد نه به مسائل فرعي و عملي. فرموده است: و انما تسيرون في اثربين … تا قبلكم. اين سخنان اشاره است به اين كه دلائل براي شما روشن است، و گذشتگان ادله دين را دست به دست منتقل كردهاند و شما بازگوكننده گفتههاي آنانيد. فرموده است: قد كفا كم موونه دنياكم. اين سخن به دليل قول خداوند متعال است كه فرموده است: (و اتاكم من كل ما سالتموه) و اين كفايت موونه يا از طريق خلق و ايجاد آن است و يا عبارت از تامين روزي است طبق آنچه در لوح محفوظ براي هر فرد ثبت شده است، منظور از اين كه خداوند مردم را به شكر گزاري ترغيب كرده يا تكرار كلمه شكر است و يا امر به اداي آن است، از حسن بصري نقل شده كه گفته است: همانا خداوند روزي دنياي ما را تضمين كرده و به انجام دادن وظائف ديني تشويق فرموده است، و اي كاهش امور دين ما را تضمين و ما را به اداي وظايف دنيا تشويق ميكرد اين سخن به لزوم شدت محافظت در دين و پرهيز از رسيدن آسيب به آن اشاره دارد. فرموده است: و افترض من السنتكم الذكر. چون براي هر يك از اعضاء و جوارح عبادتي مقرر شده، عبادتي كه براي زبان معين گرديده ذكر خداوند است، و ميدانيم ذكر، يكي از ابواب بزرگ سيرالي الله بلكه روح
همگي عبادات است، زيرا هر عبادتي با ذكر خدا همراه نباشد ناقص است، سپس به تقوا و پرهيزگاري كه خداوند به آن دستور داده و منتهاي خشنودي، و تنها خواست او از بندگان است سفارش ميكند، واژه حاجت استعاره است، زيرا ساحت قدس او از هر نيازي منزه است، وجه مناسبت آن تشويق و طلب مكرر آن از جانب حق تعالي است تا آن جا كه گويي خداوند به بندگي و پرهيزگاري بندگان نيازمند است، و چون تقواي حقيقي موجب وصول به مقام قرب الهي است لذا مستلزم منتهاي خشنودي پروردگار از بندگان ميباشد، امام (ع) پس از آگاهيهايي كه درباره تقوا به شنوندگان داده به رعايت آن امر ميكند، و درباره انگيزههايي كه انسان را وادار ميسازد تقوا را به كار بندد و از خداوند بيم و هراس داشته باشد هشدار ميدهد. يكي از اين انگيزهها اين است كه انسان زير نظر و مراقبت پروردگار بوده و به هر كار او دانا و آگاه است. واژه عين مجازا براي علم استعاره شده و اين از باب اطلاق نام سبب بر مسبب است، زيرا علم چشم ملازم با حصول علم است. ديگري اين است كه موي پيشاني يا زمام انسان در دست خداوند است يعني در كفر قدرت اوست، و اين كه از تمام بدن پيشاني را اختصاص به ذكر داده براي اين است كه دانس
ته شود مهمترين و شريفترين اعضاي بدن، مملوك خداوند و در اختيار اوست، واژه يد مجازا بر قدرت اطلاق ميشود، و اين از باب تسميه سبب است كه قابليت دارد نام مسبب بر آن گذاشته شود، يكي ديگر از انگيزهها اين است كه هرگونه تقلب و دگرگوني انسان در قبضه اقتدار اوست، يعني حركت و سكون و همگي رفتار انسان برحسب اقتضاي قدرت و حكم خداوند است و هيچ چيزي از زير فرمان او بيرون نيست. فرموده است: ان اسررتم. اين سخن به دليل گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: (يعلم ما يسرون) (آنچه را در نهان انجام ميدهيد ميداند). فرموده است: ان اعلنتم كتبه … تا باطلا. پيش از اين بارها كاتبان اعمال سخن گفتهايم. پس از اين گفتار خود را درباره تقوا و پرهيزگاري با عبارت و اعلموا … تا من الفتن تاكيد ميكند، جمله من يتق الله يجعل له مخرجا عين الفاظ قرآن است. فرموده است: من الفتن. اين سخن تفسير واژه مخرجا ميباشد يعني خداوند راهي براي خروج او از فتنهها قرار ميدهد، و نورا من الظلم يعني: به وسيله انوار علومي كه بر اثر تقوا آمادگي و شايستگي آن را پيدا ميكند، او را از ظلمات ناداني رهايي ميدهد. فرموده است: و يخلده فيما اشتهت نفسه. دليل اين گفتار قول
خداوند متعال است كه فرموده است: (و هم فيما اشتهت انفسهم خالدون) مراد از منزل كرامت، جايگاه با بركتي است كه خداوند دستور درخواست آن را به بندگان خود داده و فرموده است: (قل رب انزلني منزلا مباركا و انت خير المنزلين) منظور از سرايي كه براي خود برگزيده بهشت است و اين كه خداوند آن را به خود نسبت داده براي بزرگداشت بهشت و برانگيختن رغبت و شوق دست يافتن به آن است و حسن اين نيست روشن است، زيرا باغهاي محسوس دنيا عاليترين جاهايي است كه براي نشيمن برگزيدهترين و شريفترين مردم در نظر گرفته ميشود، اما باغ يا بهشت معقول، كيفيت آن بستگي به درجات وصول و ميزان برخورداري انسان از معارف الهي دارد، همان معارفي كه مايه سعادت و سرور و لذت كامل است. اين بهشت معقول همه شرايط عقلي و امتيازهاي روحي را براي اين كه جايگاه دوستان خدا و خاصان او و فرشتگان و پيامبرانش باشد ادراست و معمولا اگر پادشاهي نظرش بر اين قرار گرفت كه ساختماني به شاه اختصاص دارد و او آن را بر پا كرده است، باري از ظاهر اين گفتار برميآيد كه بهشت در آسمانهاست و عرش بر روي آن قرار دارد، و در اين سخن نيز نكته لطيفي است. زيرا ميدانيم كه از اطلاق عرش گاهي فلك نهم اراده
ميشود و زماني منظور از عرش، عقل اول است به اعتبار اين كه صور همه موجودات در آن است و به همه آنها احاطه دارد و حامل معرفت صانع نخستين جل و علا ميباشد، و گاهي هم مراد از عرش سلطنت و عظمت پروردگار است، واژه ظل (سايه) را براي عرش استعاره فرموده است، كه در معناي اول مراد فلك نهم است، زيرا حركت افلاك از جمله اسبابي است كه نفوس بشري و فلكي را براي وصول به معارف الهي كه مايه آسودگي از آتش ناداني است آماده ميكند همچنان كه سايه، سبب آسايش و رهايي از گرمي آفتاب ميباشد، و در معناي دوم منظور عقل اول است، براي اين كه معارف الهي كه به واسطه اين فرشته مقدس بر ضماير كساني كه آمادگي و شايستگي آن را دارند افاضه ميشود موجب حصول بزرگترين آسايش و آرامش است، و سايه نيز چنين است، و در معناي سوم مقصود اين است كه سلطنت و عظمت حق تعالي بر هر قدرت و بزرگي غلبه و برتري مطلق دارد و چون بزرگواري او مبدا آسايش نفوسي است كه آنها را به كمالات عقلي آراسته است، لذا عرش سايه قدرت و عظمت پروردگار است كه به آن پناه برده ميشود، و اطلاق واژه سايه بر نعمت و قدرت در عرف روشن است، مثلا گفته ميشود: من در سايه شاه و دادگري او هستم، يعني از نعمت و
عنايت او برخوردارم. فرموده است: و نورها بهجته. بهجت يا شكوه و جلال حق تعالي به جمال و كمال او كه بر سر تا سر عوامل وجود و بواطن نفوس تابان است برگشت دارد و بديهي است بهشت به انوار او روشن است، انواري كه چشم بينندگان را خيره ميسازد، و فرشتگان مقرب را در بهجت و سرور فرو ميبرد. فرموده است: و زوارها ملائكته و رفقاوها رسله. در اين عبارت نيز نكته ظريفي است، و آن اين كه چون نفوس بشري ذاتا متحد ميباشند، مراتب آنها در احراز كمالات و نيل به درجات نيز نزديك به يكديگر، و حصول اين امر براي آنها ميسر است، لذا از ساكنان آن به رسولاني كه رفيقان بهشتند تعبير شده است، اما چون انواع فرشتگان آسماني و آنهايي كه از علائق جسميت مجردند بالذات، و هم از لحاظ درجه كمالات، با يكديگر متفاوتند، فرشتگان زايران بهشت يعني ديداركنندگان ساكنان آن خوانده شدهاند، و آشكار است كه رفيق از زاير نزديكتر و پيوستهتر است، گفتهاند زيارت فرشتگان از ساكنان بهشت، عبارت از حضور ساكنان عالم بالا در نزد نفوس كامله به هنگام انقطاع و انصراف آنها از علايق جسمي است، و چون اين حضور هميشگي نيست بلكه برحسب اوقاتي است كه نفوس از چنگال تعلقات رهايي دارد، حضور آن
ها به زيارت شبيه بوده و اين واژه براي آن استعاره شده است، بديهي است در اين ديدار فرشته زاير است نه نفس انسان، زيرا صورت فرشته است كه به افاضه خداوند صورت آفرين در نفوسي كه آمادگي و شايستگي دارند وارد و نمايان ميگردد. پس از اين امام (ع) دوباره روز رستاخيز را يادآوري ميكند و دستور ميدهد كه در انجام دادن آنچه موجب صلاح امور آخرت ميشود پيشدستي كنند، و در اداي اعمالي كه مايه تقرب به خدا و رهايي از بيم و هراس روز قيامت ميشود شتاب ورزند، جمله سابقوا الاجال نيز به همين معناست. فرموده است: فان الناس يوشك ان ينقطع بهم الامل. مراد از امل آرزوي دنيا و خواستن دوام زندگي آن است يعني چون نزديك است رشته اين آرزوها بريده شود لازم است به اصلاح امور آخرت توجه كنند، و يرهقهم الاجل يعني چون بزودي مرگ فرا ميرسد و دامن آدميان را ميگيرد واجب است در عمل براي آنچه باقي و پايدار ميماند بكوشند، و چون به سبب فرا رسيدن مرگ، باب توبه مسدود ميگردد به آن مبادرت ورزند. فرموده است: فقد صبحتم … تا قبلكم. يعني: شما در وضعي هستيد كه از نعمت حيات و سلامت و امنيت و ديگر وسايلي كه پيشينيان شما آرزو و درخواست رجوع به مانند آنها را ميكنند
برخورداريد و ميتوانيد با استفاده از اين امكانات به عمل بپردازيد. فرموده است: و انتم بنوسبيل … تا بالزاد. واو در جمله و انتم … واو حاليه است و صفت در راه ماندگان را براي انسانها استعاره فرموده است، زيرا اقامت آنها در سراي دنيا غرض اصلي نيست، و عنايات پروردگار مقصد ديگري را براي آنها منظور و مقرر داشته و از طريق دين، آنان را به كوچيدن از دنيا تشويق ميكند، بنابراين آنها در دنيا همچون مسافرانند، دروازههاي شهر آنها جود و بخشش الهي، و نزديكترين درهاي ورودي دنيا ارحام مادران، و درهاي خروجي آن مرگ است، واژه سفر مجاز و استعاره مشهوري براي مرگ است كه ميتوان آن را حقيقت دانست. آشكار است سرايي كه انسان در آن نخواهد ماند بلكه منزلي در گذرگاه سراي ديگر است خانه و محل اقامت او نيست، اين كه فرموده است از اين جا به آنها بانگ رحيل سر دادهاند، براي برانگيختن نفرت آنهاست كه به دنيا رغبت و اعتماد نكنند و آن را وطن خود ندانند و اين كه دستور داده از اين دنيا توشه برگيرند براي توجه دادن آنهاست به اين كه هدف و مقصد از اين دنيا آخرت است و لازم است براي پيمودن اين راه و رسيدن به مقصد زاد و توشه و آمادگي لازم را در اين جا فراهم ك
رد، واژه زاد براي پرهيزگاري و فرمانبرداري خداوند استعاره شده و همينهاست كه توشه راه انسان به پيشگاه پروردگار جهانيان است. فرموده است: و اعلموا … تا نفوسكم. اين گفتار وعدههاي سخت خداوند را درباره كيفر گناهان يادآوري ميكند، و به شنوندگان اندرز ميدهد كه به خويشتن رحم كنند، و اين زماني صورت ميگيرد كه اعمال شايسته به جا آورند و دستورهاي خداوند را پيروي كنند. فرموده است: فانكم قد جربتموها … تا شيطان. اين سخنان استدلالي است بر اين كه بايد در برابر عقوبتهاي الهي بر خويشتن رحم كرد، و خلاصهاش اين است كه شما خود را در برابر كارهايي كوچكتر آزموده و بيتابي خود را ديده و دانستهايد، و روش است آن كسي كه در برابر اين گونه ناراحتيهاي خرد و اندك جزع و ناشكيبايي ميكند، به طريق اولي در ميان دو طبقه آتش كه همخوابه سنگ سوزان و همنشين شيطان است بيتاب و ناشكيبا خواهد بود، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (و قودها الناس و الحجاره) و درباره همنشيني شيطان فرموده است: (فكبكبوا فيها هم و الغاوون. و جنود ابليس اجمعون) و لشكريان ابليس همان شيطانها هستند، همچنين فرموده است: و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين) تا آن
جا كه فرموده است: (و لن ينفعكم اليوم اذ ظلمتم انكم في العذاب مشتركون). فرموده است: اعلمتم ان مالكا … تا زجرته. آنچه درباره آتش دوزخ فرموده از صفات آتش محسوس اين جهان است و ذكر اينها براي بيم دادن و ترسانيدن شنوندگان از آتش سوزان جهنم است.
[صفحه 726]
يفن: پيرسالخورده، قتير: پير، لهزه: مقداري از موهايش را سپيد گردانيده است، لغوب: رنج، جوامع: جمع جامعه به معناي زنجير است و چون با آن دستها را به گردن ميبندند آن را جامعه ميگويند. اي پير سالخوردهاي كه پيري مويت را سپيد كرده است! تو چگونه خواهي بود هنگامي كه طوقهاي آتش به استخوانهاي گردنها چسبيده گردد و با غلهاي جامعه دستها به گردنها آن چنان بسته شود كه زنجير گوشت بازوان را بخورد، زنهار زنهار اي بندگان خدا! در اين هنگام كه از تندرستي برخورداريد پيش از اين كه بيمار شويد، و از فراخي و آسودگي بهرهمنديد قبل از اين كه در تگنا افتيد با سعي در عمل خود را از خود خشنود سازيد، و در آزادي خود (از آتش دوزخ) بكوشيد پيش از آن كه در گرو آن قرار گيريد، چشمها را بيداري دهيد و شكمها را لاغر كنيد و گامها را به كار گيريد و اموال خود را انفاق كنيد، از بدنهايتان بگيريد، و به جانهايتان بدهيد، و در اين كار بخل نورزيد، خداوند سبحان فرموده است: (ان تنصرو الله ينصركم و يثبت اقدامكم) و نيز فرموده است: (من ذا الذي يقرض الله قرضا حسنا فيضا عفه له و له اجر كريم؟) درخواست ياري او از شما به سبب خواري و ناتواني نبوده، و
به علت ناداري و كمبود از شما وام نخواسته است، او در حالي از شما كمك خواسته كه لشكريان آسمانها و زمين از آن اوست و غالب و داناست، و از شما وام خواسته در صورتي كه گنجهاي آسمانها و زمين متعلق به اوست و او بينياز و ستوده است، بلكه خواست او جز اين نيست كه شما را بيازمايد كدام يك نيكوكارتريد، بنابراين با اعمال خود بر يكديگر پيشي گيريد تا با همسايگان خدا در سراي او باشيد، (آناني كه) خداوند پيامبران را رفيقشان گردانيده، و فرشتگان را به ديدارشان مامور ساخته، و گوشهايشان را گرامي داشته است از اين كه هرگز آواي آتش را بشنوند و بدنهايشان را مصون داشته از اين كه خستگي و رنجي به بينند (ذلك فضل الله يوتيه من يشاء و الله ذوالفضل العظيم) ميگويم آنچه را ميتوانيد بشنويد، و از خداوند براي خود و شما درخواست ياري دارم، و او ما را بس است و نيكو وكيلي است.) فرموده است ايها اليفن الكبير … تا السواعد. در اين گفتار روي خطاب به پير سالخورده است كه پايش به گور نزديكتر و براي او سزاوارتر است كه دست از گناه باز دارد، پرسش آن حضرت از چگونگي حال او در برابر عذابهاي خداوند بر سبيل سرزنش و نكوهش وي در ارتكاب گناه است، طوق آتش محسوس معلوم ا
ست، و طوق آتش معقول عبارت است از تسلط هيات بدني حاصل از اعمال انسان بر گردن او، و درآمدن قيد و زنجيرهاي آن بر بازوهاي اوست. پس از اين امام (ع) شنوندگان را از خداوند بيم ميدهد و گوشزد ميكند كه پيش از آن كه سلامت و توانايي را كه اكنون از آنها برخوردارند از ميان رود منتهاي كوشش را در به جا آوردن اعمالي كه خداوند را خشنود سازد به كار برند، و در آزاد كردن گردن خود از يوغ آتش پيش از آن كه به سبب گناهان خود در گرو آن قرار گيرند تلاش لازم به عمل آورند، در جمله ان تغلق رهائنها وجه استعاره رهن، پيش از اين توضيح داده شده است. سپس امام (ع) دستور ميدهد كه در شب، بيداري داشته باشند و اين كنايه از انجام دادن عبارت در پارهاي از شب است، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (و من الليل فاسجد له و سبحه ليلا طويلا) و اين كه شب براي عبادت اختصاص داده شده از آن رو است كه در اوقات شب امكان خلوت با خدا و فراغ از مردم فراهمتر است، به علاوه روز به عبادت ديگري اختصاص داده شده كه عبارت از جهاد در راه خدا و تلاش براي تامين اهل و عيال ميباشد. پس از اين آن حضرت دستور ميدهد كه شكمها را لاغر كنند و اين كنايه از اين است كه روزها را روزه ب
دارند، سپس سفارش ميكند كه گامهاي خود را به كار گيرند و مراد از اين به پا داشتن نماز است، و نيز تذكر ميدهد كه اموال خود را انفاق كنند، و منظور اداري زكات و پرداخت صدقات در راه رضاي خدا ميباشد، پس از اين گوشزد ميكند كه از اجساد خود بگيرند و اين كنايه از اين است كه تن را با روزه و بر پاداشتن نماز بكاهند، و سختگيري در خوراك و پوشاك را كه موجب عدم توجه به پرورش تن است برگزينند، زيرا تن پروري مستلزم دنيا دوستي و لذت جويي است و شك نيست كه كاهيدن بدن بر اثر انجام دادن عبادتهايي كه گفته شد متضمن دهش و بخشش ملكات فاضله به نفس انسان، و حصول قرب پروردگار متعال است، از اين رو فرموده است: از سرمايه تن برگيريد و به روانتان ببخشيد و در اين كار بخل نورزيد، و ذكر اين كه به رنج انداختن تن جود و بخششي به جان است براي ترغيب مردم در توجه به تهذيب و تكميل نفس است. سپس آن بزرگوار به دنبال دعوت شنوندگان به اين كار با فرمانبرداري از دستورهاي او خدا را ياري كنند، و با دادن صدقات، به خداوند وام دهند، به دو آيه از قرآن كريم استشهاد ميكند كه مبتني است بر وعده خداوند به ياري كسي كه او را ياري ميكند، و به چند برابر كردن پاداش كسي كه
به او وام ميدهد، استعاره واژه قرض براي صدقات به مناسبت كثرت اوامر الهي در دادن صدقات و اداي اين عبادت مالي است از اين رو اوامر خود را به درخواست نيازمندي كه خواهان وام است تشبيه فرموده است، و فايده اين استشهاد و آنچه تا جمله ايكم احسن عملا بيان فرموده اعلام اين مطلب است كه: خداوند غني مطلق و بينياز از آن است كه از بندگانش ياري و وام بخواهد و هدف از اين عنايت و مرحمت، آزمودن آنهاست، و ما درباره معناي آزمايش خداوند از بندگانش، مكرر سخن گفتهايم. امام (ع) پس از اين گفتار دوباره تذكر ميدهد كه در كار آخرت بر يكديگر پيشدستي كنيد تا در بهشت همسايه خداوند و همراه پيامبرانش باشيد، چنان كه خداوند متعال فرموده است: ( … و فتحت ابوابها و قال لهم خزنتها سلام علكيم طبتم فادحلوها خالدين) و درباره رفاقت و همدمي با پيامبران فرموده است: (فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهدا و الصالحين و حسن اولئك رفيقا) و در مورد زيارت فرشتگان فرموده است: (و الملائكه يدخلون عليهم من كل باب، سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبي الدار). و اين كه خداوند گوشهاي مومنان را گراميتر از آن داشته كه هرگز آواي دوزخ را بشنوند به د
ليل قول خداوند متعال است كه: (لا يسمعون حسيسها و هم فيما اشتهت انفسهم خالدون) و درباره اين كه خداوند بدنهاي مومنان را در امان داشته از اين كه خستگي و رنجي به بينند فرموده است: (لا يمسنا فيها نصب و لا يمسنا فيها لغوب). فرموده است: ذلك فضل الله … آيه شريفه قرآن است كه اميرمومنان (ع) آن را در ختام خطبه خود قرار داده است، و مناسبت آن روشن است. فرموده است: اقول … تا پايان. اينها جملات پاياني خطبه است، و در آن براي سركوبي نفس اماره، و قرار گرفتن آن در خدمت نفس مطمئنه از خداوند درخواست ياري فرموده است، چه او بهترين ياور و نيكوترين سرپرست است.
[صفحه 743]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: برج: با ضم با وجيم، قبحه الله: خداوند او را از هر خوبي دور گرداند. اثرم: كسي كه دندان ثناياي او افتاده باشد، ضئيل: خرد و پست و لاغر، نعر: فرياد زد، نجم: نمايان شد، به هنگامي كه برج بن مسهر طايي كه از خوارج بود، به گونهاي كه آن حضرت بشنود گفت: لا حكم اله الله امام (ع) در پاسخ او فرمود: (اي دندان شكسته! خاموش باش، خدا تو را زشت گرداند، به خدا سوگند حق آشكار شده بود و تو در آن شخصي زبون و ناتوان بودي و آوازي از تو برنميآمد تا آن گاه كه باطل بانگ برآورد تو همچون شاخ بز پيدا شدي). برج از شاعران مشهور فرقه خوارج است، او به گونهاي كه اميرمومنان (ع) بشنود شعار خوارج (لا حكم اله لله) را سر داد، امام (ع) او را نهيب زد و تقبيح فرمود و براي اين كه او را سرافكنده و شرمنده كند وي را با ذكر نقصي كه در او بود نام برد، و معمول اين است كه اگر بخواهند كسي را كه داراي عيب و نقصي است اهانت كنند عيب او را بر زبان ميآورند، لاغري و زبوني شخصيت اجتماعي وي در دوران ظهور حق كنايه از حقارت و گمنامي اوست در زماني كه عدالت برقرار بوده است، و مقصود از آن دوران قوت و شوكت اسلام و
زماني است كه فتنهها پديدار نشده و باطل قدرت نيافته بود، مراد از خفاي صوت، زبوني وي و عدم توجه مردم به گفتههاي اوست. واژه نعير (فرياد) را براي پيدايش باطل استعاره فرموده است، بدين مناسبت كه باطل از نظر ظهور در جامعه و توانمندي مانند مردي نيرومند است كه با گستاخي و دليري فرياد كشد، و امام (ع) ظاهر شدن اين مرد را در ميان مردم و پديد آمدن آوازه او را در هنگام ظهور و قدرت يافتن باطل به شاخ بز تشبيه فرموده كه با سرعت و ناگهاني نمايان شود، بي آن كه شرف و شجاعتي دارا بوده و سابقه حسن خدمتي به دست آورده باشد، باري، اين از محاسن بلاغت است كه هنگامي كه سخنگو قصد اهانت مخاطب را دارد او را به چيزي حقير و پست تشبيه كند، و زماني كه بزرگداشت او را ميخواهد وي را به چيزي بزرگ و گرانقدر همانند سازد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 747]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: روايت شده است يكي از ياران اميرمومنان (ع) كه همام نام داشت و مردي عابد و پارسا بود، به آن حضرت عرض كرد امير مومنان! صفات پرهيزگاران را برايم آن چنان بيان فرما كه گويا آنان را ميبينم، امام (ع) در دادن پاسخ خود درنگ كرد، و پس از آن فرمود: اي همام! از خدا بترس و نيكي كن (فان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون) ليكن همام به اين پاسخ بسنده نكرد و بر درخواست خود اصرار ورزيد تا اين كه آن حضرت را سوگند داد، لذا امام (ع) پس از حمد و ثناي الهي و درود بر پيامبر گرامي (ص) فرمود: اما بعد، خداوند سبحان آفريدگان را بيافريد در حالي كه از اطاعت آنها بينياز و از نافرماني آنان ايمن بود چه گناه گنهكار زياني به خدا نميرساند و طاعت فرمانبردار سودي عايد او نميگرداند. روزي و وسايل زندگي را ميان آنان تقسيم كرد و هر كس را در مرتبه خويش قرار داد، اما پرهيزگاران در دنيا داراي صفاتي برجستهاند: گفتارشان از روي راستي و پوشاكشان بر اساس ميانهروي و روش آنها فروتني است، از آنچه خداوند بر آنان حرام كرده چشم پوشيدهاند، و گوشهاي خود را به دانشي كه آنان را سود رساند فرا دادهاند، در ب
رابر سختي و بلا مانند كساني هستند كه از آسايش و رفاه برخوردارند، و اگر اجل و مدتي را كه خداوند براي آنان معين كرده نبود، جانهايشان در بدنهايشان از شوق ثواب و بيم عقاب يك لحظه آرام نميگرفت، پروردگار در نظر آنان بزرگ است از اين رو آنچه جز اوست در ديده آنان كوچك است، آنها مانند كسي هستند كه بهشت را ديده و در آن مشغول تنعم است، و آتش دوزخ را نگريسته و در آن معذب است، دلهاي آنها اندوهناك است و ديگران از آزارشان ايمنند، بدنهاي آنها لاغر، و نيازهايشان اندك، و روحشان عفيف و پاكيزه است، روزهاي كوتاهي شكيبايي كردند و در پي آن به آسايشي طولاني رسيدند، اين داد و ستد پر سودي است كه پروردگارشان براي آنها فراهم ساخته است، دنيا آنان را خواستار شد ليكن آنها آن را نخواستند، دنيا آنان را اسير و گرفتار خود كرد، و آنها با دادن جان خود را از آن رها ساختند. اما شب را (براي نماز) بر پا ايستادهاند، قرآن را با تامل و انديشه ميخوانند، با خواندن آن دلهاي خود را اندهگين ميسازند و درمان درد خويش را از آن ميجويند، هنگامي كه به آيهاي رسند كه اميد برانگيز است به آن اعتماد ميكنند، و دل به به آن ميبندند، و با شوق بسيار بدان مينگرند و
گمان ميبرند آنچه آيه مژده ميدهد در برابر چشم آنها قرار دارد و چون به آيهاي برخورد كنند كه بيم دهنده و ترسانگيز است گوش دل به آن ميدهند چنان كه گويا صداي نفس كشيدن جهنم در بيخ گوش آنها طنين و زانوها و انگشتان را بر زمين ميسايند و سجده ميكنند و آزادي خويش را از آتش دوزخ از خداوند ميطلبند. اما در روز آنها بردباراني دانا، و نيكوكاراني پرهيزگارند، ترس از خدا بدنهاي آنها را مانند چوبه تير تراشيده و لاغر كرده و چون بيننده به آنها بنگرد ميپندارد اينان بيمارند در حالي كه هيچ گونه بيماري ندارند، بيننده ميگويد اينها را ديوانگي فرا گرفته در صورتي كه آنان را امري بس بزرگ به خود مشغول داشته است. اينان به اعمال اندك خشنود نميشوند، و اعمال بسيار خود را زياد نميشمرند، آنان پيوسته خود را متهم ميكنند و از كردار خويش بيمناكند، اگر يكي از آنها را بستايند، او از آنچه دربارهاش گفته شده در هراس ميافتد و ميگويد: من از ديگران به حال خويشتن آگاهترم، و پروردگارم از من به من داناتر است، پروردگارا! مرا به آنچه ميگويند بازخواست مكن، و مرا برتر از آنچه گمان ميكنند قرار ده، و گناهان مرا كه نميدانند بر من ببخش. بايد دانست
از اين جا به بعد نسخههاي نهجالبلاغه از نظر ترتيب خطبهها با يكديگر اختلاف دارد. در بسياري از نسخهها خطبه مذكور در آغاز جلد دوم و پس از خطبه معروف به قاصعه قرار داده شده است، و آنچه پس از پاسخ آن حضرت به برج بن مسهر طائي آمده خطبهاي است كه با عبارت: الحمد لله الذي لا تدركه الشواهد و لا تحويه المشاهد آغاز ميشود، و در نسخههاي زياد ديگر خطبهاي است كه شرح آن گذشت متصل به پاسخ آن بزرگوار به برج بن مسهر است، و خطبه الحمد لله الذي لا تدركه الشواهد … پس از گفتار سيد رضي آمده كه ميگويد: و از سخنان آن حضرت عليهاسلام است به هنگامي كه پيامبر خدا (ص) را غسل ميداد، و پس از اين تمام خطبه قاصعه و بعد از آن باب المختار من كتب اميرالمومنين (ع) و رسائله قرار داده شده است، گروهي از شارحان نهجالبلاغه مانند امام قطب الدين ابيالحسين كيدري و عبدالحميد بن ابيالحديد ترتيب اخير را پيروي كردهاند، و چون گمان قوي اين است كه اينان ترتيب مذكور را به اعتماد نسخههاي صحيحي كه در دست داشتهاند برگزيدهاند، لذا من با آنان هماهنگ شده همين روش را اختيار كردم. اما همام، او همام بن شريح بن يزيد بن مره بن عمرو بن جابر بن عوف اصهب است،
كه از پيروان و دوستان علي (ع) به شمار است و مردي عابد و پارسا بود، درنگ امام (ع) در دادن پاسخ به او براي اين بود كه استعداد و آمادگي او را براي پذيرش موعظه، و تاثير عميق آن را در وجود او ميدانست و بيم داشت كه با شنيدن پاسخ، از خوف خدا هوش از سرش برود و جان از قالب تهي كند، از اين رو او را به رعايت تقوا دستور داد، و منظور از اين ترس از خدا درباره حفظ جانش بود كه مبادا بر اثر اين پرسش، حادثه ناگواري براي او رخ دهد، معناي و احسن كه در دنباله جمله اتق الله آمده اين است كه بر جان خويش نكويي كند، و آن را به كاري كه بيش از توان اوست وادار نسازد، از اين رو هنگامي كه همام بيهوش به زمين افتاد و مرد، اميرمومنان (ع) فرمود: بدانيد به خدا سوگند من درباره او از اين حيث بيمناك بودم، و امام (ع) هنگامي پاسخ او را داد كه به گفتار آن حضرت بسنده نكرد و جز جواب پرسش خود را نميخواست و عزم عليه يعني درخواهش خود اصرار ورزيد و آن بزرگوار را سوگند داد. اگر گفته شود: چگونه امام (ع) با اين كه ظن غالب به هلاكت او دارد به وي پاسخ ميدهد؟ در صورتي كه او مانند پزشك است كه به هر يك از بيماران بر حسب استعداد و توان طبيعت او دارو تجويز ميك
ند. پاسخ اين است: چيزي را كه آن حضرت درباره همام گمان داشت اين بود كه بر اثر شوق بسيار هوش از سر بدهد امام اين كه اين امر به مرگ او منجر گردد در گمان آن حضرت نبود. اين كه اميرمومنان (ع) نخست بيان داشته كه خداوند از طاعت مخلوق بينياز و از نافرماني و معصيت آنان ايمن است براي اين است كه ممكن است برخي از نادانان گمان كنند كه در تقوا و طاعت بندگان سودي، و بر اثر گناه گنهكاران زياني متوجه حق تعالي ميگردد، زيرا همگي يا بيشتر دستورهاي خداوند به موضوع تقوا و طاعت او برگشت دارد و همين پرهيزگاري است كه شريفترين و بالاترين وسيله تقرب به خداوند ميباشد از اين رو امام (ع) اين امر را در صدر خطبه خود قرار داده و خداوند متعال را از اين سود و زيان تنزيه فرموده است، و ما دلائل اين امر را بارها در اين كتاب آوردهايم. فرموده است: فقسم بينهم … تا مواضعهم. اين جملات در توضيح و تاكيد بينيازي خداوند از بندگان است، براي اين كه حق تعالي مبدا آفرينش، و روزي بخش آفريدگان است، و اوست كه آنان را به دنيا كشانيده و در مراتب و درجاتي كه دارند قرار داده، يكي را توانگر و ديگري را تهيدست، و يكي را شريف و بزرگوار و ديگري را پست و خوار گرداني
ده، لا جرم او غني مطلق و بينياز از بندگان است، و اين سخن اشاره به گفتار حق تعالي است كه فرموده است: (نحن قسمنا بينهم معيشتهم في الحياه الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات). پس از اين اميرمومنان (ع) به شرح غرض خود در اين خطبه كه بيان احوال پرهيزگاران است پرداخته و آنان را بطور مجمل و فشرده توصيف، و فرموده است: فالمتقون فيها هم اهل الفضائل يعني: پرهيزگاران كساني هستند كه همه فضيلتهايي را كه مايه اصلاح و تهذيب نيروي علم و عمل است در خويشتن گرد آوردهاند، سپس به ترتيب و تفصيل اين فضيلتها ميپردازد: 1- منطقهم الصواب: درستي گفتار فضيلتي است كه ناشي از رعايت عدالت در زبان است، و عبارت از اين است كه: انسان در جايي كه بايد سخن بگويد، سكوت نكند كه در صورت خاموشي كوتاهي كرده، و در آن جا كه بايد خاموشي گزيند سخن نگويد كه در صورت خلاف، زياده روي كرده است بلكه هر سخن را در جاي خود بگويد، و هر نكته را در آن جا كه سزاوار است بازگو كند، و اين عدالت در زبان، اخص از راستگويي و صدق گفتار است، زيرا ممكن است انسان چيزي را كه گفتن آن سزاوار نيست بگويد و راست هم گفته باشد. 2- و ملبسهم الاقتصاد: ميانهروي در پوشاك فضيلتي است كه از م
راعات عدالت در لباس نشات ميگيرد، بنابراين او لباسي نميپوشد كه وي را در زمره اسرافكاران و ناز پروردگان در آورد، و چيزي بر تن نميكند كه بيرون از عرف زاهدان و پارسايان بوده، و او را در جرگه فرومايگان و خسيسان وارد سازد. 3- و مشيهم التواضع: فروتني ملكهاي است از شاخههاي عفت، و عبارت از عدالت در حفظ حد وسط صفت ذلت پذيري و خوي تكبر و برتري جويي است، و رفتار متواضعانه مستلزم آرامش و وقاري است كه برخاسته از فروتني نفس پرهيزگاران است. 4- از آنچه خداوند حرام فرموده است چشم پوشيدهاند: اين صفت نتيجه عفت و خويشتنداري است. 5- گوشها را وقف شنيدن دانش سودمند كردهاند: اين فضيلتي است كه در نتيجه مراعات عدالت در نيروي شنوايي به دست ميآيد، دانشهاي سودمند عبارت است از علوم الهي و آنچه بدان مربوط ميشود و موجب به كمال رسيدن قواي نظري و فكري و نيز موجب تكميل نيروي عملي انسان است كه همان حكمت عملي ميباشد، چنان كه پيش از اين شرح دادهايم. 6- حال آنها در برابر سختي و بلا همانگونه است كه در هنگام خوشي و رفاه است: يعني در برابر نزول بلا و مشكلات نوميد نميشوند، و بر اثر نعمت و آسايش مغرور و سرمست نميگردند بلكه در هر دو حال شكرگ
زارند. موصول الذي صفت مصدر محذوفي است و ضميري كه به آن برميگردد نيز حذف شده است تقدير جمله اين است كه: نزلت كالنزول الذي نزلته في الرخاء، و ممكن است مراد از الذي، الذين باشد كه نون آن حذف شده است، چنان كه در قرآن كريم آمده است: (كالذي خاضوا) كه در اين صورت حال پرهيزگاران در هنگام نزول بلا به حال كساني كه در خوشي و رفاهند تشبيه شده، و در هر دو صورت معنا يكي است. 7- اشتياق آنها به ثوابهاي الهي و بيم آنها از عذابهاي او به حدي است كه اگر اجل و عمر آدمي از جانب خداوند مكتوب و معين نبود جان در تن آنها قرار و آرام نميگرفت: روشن است كه اگر اين شوق و ترس به سر حد ملكه برسد موجب دوام كوشش در عمل و اعراض از دنيا خواهد بود، و چون منشاء اين دو حالت تصور عظمت خالق است و به اندازه اين تصور، هيبت و اهميت وعد و وعيد او دانسته ميشود، لذا قوت خوف و رجاء بسته به ميزان درك عظمت خداوند است، و بايد دانست كه خوف و رجاء دو در بزرگ از درهاي بهشت است. 8- عظم الخالق في انفسهم: خداوند در نظر آنان بزرگ است، درك عظمت حق تعالي بر حسب انگيزهها و جاذبههايي است الهي كه انسان را به سوي معرفت و محبت او سوق ميدهد، و تفاوتي كه در ادراك عظمت
بيپايان او ميان انسانها وجود دارد به سبب تفاوتي است كه در ميزان معرفت و محبت خلايق نسبت به او موجود است و به نسبت درجه درك عظمت اوست كه كوچكي و زبوني هر چه جز خداست تصور، در برابر چشم باطن جلوهگر ميشود. فرموده است: فهم و الجنه كمن راها … تا معذبون. اين سخن اشاره به اين است كه مرد خدا اگر چه با جسم خود در اين جهان است ليكن با چشم دل احوال بهشت و خوشبختيهاي آن را ميبيند، و چگونگي دوزخ و بدبختيهاي آن را مشاهده ميكند آن چنان كه گويا با چشم سربهشت را ديده و در آن متنعم شده، و دوزخ را با چشمان خود مشاهده كرده و در آن معذب گشته است. اين پايه از ايمان را مرتبه عيق اليقين گويند، و درجه شدت اشتياق پرهيزگاران به بهشت و بيم آنان از آتش دوزخ برحسب همين مرتبه از يقين و ايمان است. 9- قلوبهم محزونه: اندوه دلهاي آنان نتيجه غلبه ترس از عذاب خداست. 10- شرورهم مامونه: اين كه مردم از شر آنان درامانند، به اين سبب است كه منشا همگي شرارتها و بديها دوستي دنيا و زخارف آن است، و مردان خدا از اين بر كنارند. 11- اجسادهم نحيفه: علت لاغري و نزاري اجساد مومنان، بسياري روزه داشتن و بيداري، و خشونت خوراك و پوشاك و دوري جستن از خوشيهاي
دنياست. 12- حاجاتهم خفيفه: نيازهاي آنان اندك است زيرا پرهيزگاران از خوراك و پوشاك و ديگر لوازم زندگي دنيا به اندازهاي كه ضرورت دارد بسنده كردهاند، و اين حداقل نياز است. 13- انفسهم عفيفه: ملك عفت جنبه فضيلت نيروي شهواني است و عبارت از حد وسط ميان خاموشي شعله شهوت، و برافروختگي آن است كه فجور گفته ميشود و هر دو زشت و از رذائل به شمارند. 14- در برابر ناگواريها و سختيهاي زندگاني دنيا، و ترك خوشيها و لذتهاي آن شكيبا، و در روبرو شدن با آزار مردم بردبارند، و ميدانيم شكيبايي عبارت از ايستادگي انسان در برابر نفس اماره است تا اين كه به لذات زشت و ناروا كشانيده و آلوده نشود، و اين كه فرموده است مدتي كوتاه شكيبايي كردند و در پس آن به آسايشي طولاني رسيدند براي اين است كه رغبت شنوندگان را به صبر در مشكلات برانگيزد، منظور از راحت طولاني سعادتي است كه در بهشت حاصل ميشود، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (و جزاهم بما صبروا جنه و حريرا). فرموده است: تجاره مربحه. واژه تجارت را، براي اعمال شايسته و فرمانبرداري آنان از اوامر الهي استعاره فرموده است، وجه مناسبت اين است كه پرهيزگاران با اعمال و عبادات خود خوشيهاي دنيا را با لذ
تهاي آخرت معاوضه كردهاند، واژه ربح كه در عبارت آمده ترشيح اين استعاره و بيانگر برتري و ارزشمندتر بودن لذات آخرت نسبت به خوشيها دنياست كه پرهيزگاران به آنها پشت پا زدهاند، و روشن است كه دست يافتن به چنين داد و ستد پرسودي به توفيقات و عنايات الهي وابسته است كه اسباب آن را فراهم، و آنان را براي عمل در اين راه آماده سازد. 15- دنيا آنان را خواهان است ليكن آنان آن را نميخواهند، اين سخن به زهد حقيقي پرهيزگاران اشاره دارد، و زهد ملكهاي است از فروع عفت، و مدلول اين گفتار كنايه است بر اين كه آنان شايستگي احراز مقامات دنيوي مانند وزارت و قضاوت و سروري و بزرگي را دارا هستند و در موقعيتي قرار دارند كه اگر بخواهند اين مقامات به آنها ميرسد، و نيز احتمال دارد كه مقصود از دينا اهل دنياست و اين مضاف حذف شده باشد. 16- دنيا آنان را به اسارت خود درآورده ليكن آنان جان خود را فديه داده و از قيد آن رها شدهاند، اين گفتار گوياي اين معناست كه هر كس دنيا را پس از آلودگي و بهرهگيري از خوشيهاي آن ترك، و از آن كنارهگيري كند، و راه فرمانبرداري خدا را در پيش گيرد، خود را از آثار بد اعمال گذشته خويش كه همچون غل به گردن او درآمده است
آزاد ميسازد، واژه اسر (اسارت) براي غلبه و سلطه آثار اعمال بر نفس، و كلمه فديه براي روگردانيدن از خوشيهاي دنيا و در پيش گرفتن راه خدا استعاره شده است. اين كه در جمله ارادتهم الدنيا و لم يريدوها با واو، و در عبارت ففدوا انفسهم منها با فاء عطف شده براي اين است كه همچنان كه ممكن است انسان پس از رو آوردن دنيا به او، زهد پيشه كند و از او روي گرداند گاهي هم از نخست و پيش از آن كه دنيا روي خوشي به او نشان دهد از آن كنارهگيري ميكند و زهد را برميگزيند چنان كه پيامبر اكرم (ص) فرموده است: كسي كه آخرت را بزرگترين مقصد خود قرار دهد خداوند او را به مقصودش ميرساند و دنيا نيز به او ميرسد در حالي كه خوار و سر كوفته باشد بنابراين در جمله و لم يريدوها عطف با فا نيكو نبوده اما در جمله ففدوا چون فديه دادن جز پس از اسارت انجام نميگيرد با فاء عطف داده شده است. 17- اما الليل فصافون اقدامهم … تا اذانهم. اين گفتار اشاره به اين است كه پرهيزگاران نفس اماره خود را به وسيله عبادات رام و فرمانبردار ميگردانند، همچنين بيانگر اين است كه چگونه آنان در برابر قرآن به هيجان آمده و درمان دردهاي خود را از آن ميجويند، و با به كار بستن ترتي
ل و شمرده و خوب خواندن آن، مقاصد قرآن را درك ميكنند، اين كه فرموده است هنگام تلاوت آيات عذابها، دلهاي خود را قرين غم و اندوه ميسازند، اين از جمله چارهجوييها و درمان طلبيهايي است كه از قرآن براي دردهاي خود ميكنند، زيرا درد انساني ناداني و ديگر صفات زشت مورد عمل اوست، و داروي ناداني، دانايي، و درمان خويهاي نكوهيده، به دست آوردن صفات پسنديدهاي است كه در جهت مخالف آنها قرار دارد، از اين رو آنان با تلاوت قرآن كريم دل را قرين اندوه ساخته، و ترس خود را در برابر آيات عذاب الهي كه بر ضد غفلت و سرگرمي به امور دنياست برانگيخته، و با حصول آگاهي درد ناداني خويش را درمان ميكنند، زيرا هر صفتي را كه قرآن فضيلت دانسته و به آن تشويق كرده، براي صفت ضد آن كه زشت و ناپسنديده است درمان است، بقيه اين گفتار درباره چگونگي محزون كردن دل و به شوق آوردن آن است. فرموده است: فهم حانون علي اوساطهم اين سخن درباره چگونگي ركوع پرهيزگاران است. فرموده است: مفترشون لجباهم … تا اقدامهم، اين گفتار اشاره به كيفيت سجود آنان دارد و اعضاي هفتگانه سجده را ذكر ميكند. فرموده است: يطلبون … تا رقابهم، اشاره به خواستي است كه پرهيزگاران در اين عبادت
هاي خود دارند. 18- ويژگيهاي آنان اين است كه در روز حكيمانند، مراد از آن حكمت شرعيه است كه مشتمل بر كمال نيروي علمي و عملي است و ميان صحابه و تابعان معمول بوده است، به جاي حكماء حلماء نيز روايت شده است، و حلم صفت فاضلهاي ميباشد كه از فروع ملكه شجاعت است و عبارت از حد وسط ميان سستي و بيحالي و زياده روي در خشم و تندي است كه هر دو از خويهاي زشت به شمار ميآيند، اين كه اينها از صفات روز آنهاست، و شب آنها به نماز اختصاص داده شده براي اين است كه همانگونه كه پيش از اين گفتهايم شب براي برگزاري نماز شايستهتر است. 19- دانشمندانند، منظور از اين دانش، كمال قوت نظري به وسيله داشتن علوم نظري است كه عبارت از معرفت صانع عالم و شناخت صفات اوت. 20- ابرار و نيكوكارانند، بر (نيكوكار) كه جمع آن ابرار است معناي عفيف (پاكدامن) را نيز شامل است، زيرا واژه مقابل بر، فاجر (بد كار) است. 21- پرهيزگارانند، مراد از تقوا و پرهيزگاري در اين جا ترس از خداست، و اگر چه بيش از اين صفت عفت و بيم از خداوند جز صفات پرهيزگاران آورده شده ليكن تكرار آنها در اين جا به منظور شمارش صفات و اخلاق آنان در ساعات روز است، و آنچه بيش از اين گفته شده مراد
مطلق اوصاف آنها بوده است. فرموده است: و قد براهم الخوف … تا عظيم. اين گفتار در بيان اثرات ترس از خداست كه بر جان آنان غلبه دارد، و بيترديد بروز آثار مذكور به سبب اين است كه روح آنان كه عهدهدار تدبير امور تن است در نتيجه توجه به مبداء عالم وجود و هراس از قصور در برابر او، و بازماندن نيروي جذب و تغذيه از رسانيدن بدن ما يتحلل به بدن، نميتواند به اصلاح امور و اداره آن بپردازد، از اين رو لاغري و نزاري آنان را بر اثر ترس از خدا به تيري كه تراشيده شده باشد تشبيه فرموده است، و وجه مشابهت شدت لاغري و كاهيدگي آنان است. و اين وضع دگرگوني رنگ و رخسار و پوست و قيافه و ضعف انفعالات نفساني را بر اثر ترس و اندوه به دنبال دارد، لذا بيننده گمان ميكند آنان بيمارند در صورتي كه هيچ گونه بيماري در آنها نيست، جمله و يقول قد خولطوا يعني بيننده ميگويد آنها ديوانه شدهاند، اشاره به حالتي است كه در برخي از اوقات به اهل معرفت دست ميدهد و اين هنگامي است كه روح آنها به فرشتگان عالم بالا پيوسته، و از تدبير امور بدن و ضبط حركات آن بازمانده و شروع به گفتن سخناني ميكنند كه خلاف متعارف بوده و از نظر ظاهر بينان اهل شرع، زشت شمرده شده و
به گويندگان آن سخنان نسبت نابخردي و ديوانگي و گاهي كفر و ارتداد دادهاند، چنان كه درباره حسين بن منصور حلاج نقل شده است. فرموده است: و لقد خالطهم امر عظيم. يعني پرهيزگاران را امري بزرگ به خود مشغول داشته است، و مراد اين است كه تمامي دل و نهان آنها متوجه تماشاي شكوه و جلال پروردگار و مطالعه انوار فرشتگان عالم بالاست. 22- فرموده است: لا يرضون من اعمالهم القليل … تا الكثير. پرهيزگاران به سعي اندك خشنود نميشوند، و اعمال بسيار خود را زياد نميشمرند، زيرا به نتايجي والايي كه بر اعمال آنها مترتب است آگاهند. فرموده است: فهم لانفسهم متهمون … تا ما لا يعلمون. اين كه پرهيزگاران نفس خويش را به قصور متهم ميكنند، و از اعمال خود بيمناكند به سبب شك و بدبيني است كه نسبت به توهمات و تلقينهاي نفس خويش دارند، زيرا نفس اين توهم را در آنها پديد ميآورد كه عبادتهاي آنها نيكو و مقبول است، و بر وجه مطلوب كه موجب تقرب به درگاه الهي است انجام شده است، و اين توهم باعث خودپسندي و مغرور شدن به عبادت، و كوتاهي در افزايش عمل است، در صورتي كه اگر در اين باور شك كند و انديشه خود را متهم سازد به اين كه در اين حكم از نفس اماره پيروي ميكند
اين بيم در او پديد ميآيد كه اعمال او مطابق دستور انجام نشده است، و در نتيجه، اين شك و بدبيني او را در عمل بيشتر وادار، و خودپسندي و فريفتگي او را به عبادتهايي كه انجام داده از ميان ميبرد، و ميدانيم كه عجب و خودپسندي از چيزهايي است كه موجب هلاكت انسان است، چنان كه اميرمومنان (ع) فرموده است: سه چيز هلاكت كننده است: حرصي كه دنبال شود و هوسي كه پيروي گردد و خودپسندي. همچنين ترسي كه از ستايش مردم از آنان به آنها دست ميدهد درمان حالت برتربيني و خودپسندي است كه معمولا بر اثر مدح و ستايش در انسان به وجود ميآيد، از اين رو هنگامي كه يكي از آنان را ميستايند در پاسخ ميگويد: من به خودم از ديگران داناترم و …
[صفحه 749]
نشانه هر يك از آنها را كه بنگري اين است: در دين نيرومند، در نرمخويي دورانديش، در ايمان داراي يقين سرشار، در به دست آوردن دانش حريص، با داشتن علم بردبار، در توانگري ميانهرو، در بندگي حق تعالي خاشع، در عين تنگدستي آراسته، در سختي شكيبا، در به دست آوردن حلال كوشا، در طريق هدايت چالاك و از طمع بر كنار است، با اين كه اعمال شايسته انجام ميدهد بيمناك است، چون روز را به شام ميرساند همه كوشش او شكر و سپاس خداست، و هنگامي كه شب را به روز درآورد تمامي انديشه او ذكر و ياد اوست، شب را ترسان ميگذراند، و روز را شادمان آغاز ميكند، ترس او از وقوع غفلت، و شادماني او به سبب فضل و رحمت خداست كه به او رسيده است، اگر نفس او در تحمل آنچه ناخوش ميدارد سركشي و نافرماني كند خواهش آن را نسبت به آنچه دوست ميدارد برآورده نميكند، روشني چشم او در چيزي است كه جاوداني است و زهد و وارستگي او در آن چيزي است كه ناپايدار و فاني است. او بردباري و دانش را به هم آميخته و گفتار را با كردار قرين ساخته است، او را ميبيني كه آرزويش كوتاه، لغزش او كم، دلش خاشع، نفسش قانع، خوراكش اندك، كارش آسان و دين وي محفوظ است، شهوتش از ميان رفته
و خشم خود را فرو خورده است، خير او مورد اميدواري و از شر او ايمني حاصل است، اگر در ميان غافلان به سر برد از ذاكران به شمار است، و اگر در ميان ذاكران باشد در زمره غافلان نيست. از كسي كه به او ستم كرده درميگذرد و به آن كه محرومش ساخته بخشش ميكند، و به كسي كه از او بريده ميپيوندد، از ناسزاگويي به دور است. گفتارش نرم، بدي از او جدا، و نيكي در او پيدا و آشكار است، خير او رو آورده و شرش پشت كرده است، در سختيها و گرفتاريها آرام و استوار، و در برابر ناگواريها شكيبا و بردبار، و در هنگام خوشي و آسايش شكرگزار است، درباره كسي كه او را دشمن ميدارد ستم نميكند، و به خاطر كسي كه او را دوست ميدارد مرتكب گناه نميشود، به حق اعتراف ميكند پيش از آن كه بر ضدش گواه آورده شود، آنچه را بدو سپردهاند تباه نميگرداند، و آنچه را به او تذكر دادهاند به دست فراموشي نسپارند، و مردم را به لقبهاي زشت نميخواند، و به همسايه زيان نميرساند، و مصيبت زده را شماتت نميكند، در آنچه باطل است وارد نميشود، و پا از مرز حق بيرون نمينهد، اگر خاموشي گزيند سكوتش او را غمگين نميكند، و اگر بخندد آواز خندهاش بلند نميشود، و اگر بر او ستم رود شكي
بايي ميروزد تا خداوند بزرگ انتقام او را بگيرد. نفسش از او در رنج، و مردم از او در آسايشند، براي آخرتش خود را به سختي مياندازد، و مردم را از شر نفس خويش آسوده ميگرداند، دوري جستن او از كساني كه از آنان كنارهگيري ميكند به خاطر زهد و مصون ماندن از گناه است، و نزديكي او به كساني كه با آنها معاشرت ميكند بر پايه نرمش و مهرباني است، نه كنارهگيري او به سبب تكبر و خودپسندي است و نه نزديكي او براي نيرنگ و فريب ميباشد). راوي گفته است: در اين هنگام همام مدهوش شد، و در همين حالت جان به جان آفرين تسليم كرد، اميرمومنان (ع) فرمود: آگاه باشيد: به خدا سوگند من از اين پيشامد بر او بيم داشتم، سپس فرمود: نصايح و مواعظ درست در كساني كه شايستگي آن را دارند اين چنين تاثير ميكند، يكي از حاضران گفت: اي اميرمومنان! خودت را چه حال است چرا در شما اثر نكرد؟ امام (ع) در پاسخ او فرمود: واي بر تو هر اجلي وقت معين و سبب مشخصي دارد كه از آن تجاوز نميكند، از اين گفتار باز ايست و ديگر اين سخن مگو زيرا اين را شيطان بر زبانت نهاده است. پس از اين امام (ع) بطور كلي به ذكر نشانههايي كه هر يك از مومنان به آنها شناخته ميشود پرداخته است، و
اوصافي كه براي آنان پيش از اين بيان فرموده اگر چه به آنان اختصاص داشته و بدانها شناخته ميشوند، ليكن گاهي ممكن است برخي از آن صفات به ريا آميخته شود، در صورتي كه تقواي حقيقي به ريا آلوده نميگردد، از اين رو اوصاف پرهيزگار را در اين بخش از گفتار خود جمعآوري و بطور مرتب ذكر فرموده است: 1- در دين نيرومند است، به سبب اين كه در برابر وسوسههاي شيطان ايستادگي ميكند و فريب مردم را نميخورد، و اين ويژگيهاي دين عالمان و دانشوران است. 2- در امور دنيا داراي هشياري و درنگ و دقت است و اين صفات را با نرمخويي آميخته و از تندخويي و خشنونت بدور است، چنانكه در مثل آمده كه: نه چندان شيرين باش كه تو را ببلعند و نه چندان تلخ كه تو را به دور افكنند، و اين همان صفت فاضله عدالت در رفتار با خلق است، و ميدانيم نرمخويي گاهي از نظر تواضع مطلوبي است كه مقتضاي آيه شريفه: (و اخفض جناحك لمن اتبعك من المومنين) ميباشد، و زماني ناشي از فرومايگي و ضعف يقين است و تواضعي كه پسنديده است همان است كه در نخست گفته شد و آن با هشياري و مصلحتهاي نفس توام است، اما فروتني دوم از صفات زشت به شمار ميآيد، و نميتواند با آگاهي و دورانديشي همراه باشد زير
ا افراد سفله و فرومايه را وزش هر نسيمي به جنبش درميآورد و هر جاذبه و انگيزهاي آنها را تحت تاثير قرار ميدهد. 3- ايمان او در حد يقين است، چون ايمان عبارت از تصديق وجود آفريدگار جهان و آنچه دين از جانب او براي بشر آورده است و اين تصديق داراي شدت و ضعف است، گاهي بر حسب تقليد است يعني اعتقادي است مطابق با واقع ليكن مستند به انگيزه و دليل نيست، و زماني تصديق ناشي از علم و دانايي است بر اين كه تصديق، از روي علم و مستند به برهان است عدم امكان هر چه جز آن است نيز از روي علم و دليل مورد اعتقاد و تصديق است كه اين را علم اليقين مينامند، و پيشتازان راه حق به اين مرتبه بسنده نميكنند بلكه با روگردانيدن از دنيا و از ميان برداشتن موانع و حجابها خواستار يقيني هستند كه حاصل از مرتبه شهود است و منظور از اين، يقيني است كه تزلزل و احتمال به هيچ روي در آن راه نداشته باشد. 4- در به دست آوردن و هر چه بيشتر اندوختن دانش حريص است. 5- دانش را كه از صفات ملكوتي است با حلم و بردباري كه از فضيلتهاي نيروي حيواني است درآميخته است. 6- در حال توانگري ميانهرو است، روش فاضله عدالت در به كار بردن متاع دنيا همين است كه از فضول آن صرف نظر كن
ند و از حد ضرورت نگذرند. 7- داشتن خشوع و فروتني و احساس عجز و زبوني در عبادت، و اين حالت، نتيجه تفكر در جلال معبود و عظمت اوست كه به منزله روح عبادت است. 8- در حال تنگدستي بردبار است، زيرا نزد مردم از تهيدستي شكايت نميبرد، و از آنها چيزي طلب نميكند، بلكه بينيازي خود را از آنان نشان ميدهد، و اين حالت از قناعت در زندگي و خشنود بودن به قضاء الهي و بلند همتي ناشي ميگردد، و توجه به وعدههاي خداوند و آنچه براي پرهيزگاران آماده فرموده است آن را تقويت ميكند. 9- در سختيها شكيباست. 10- در طلب حلال است و از حرام پرهيز ميكند، و اين صفت برخاسته از عفت ذات و پاكدامني است. 11- در طريق هدايت و رستگاري و سير الي الله پر نشاط و فعال است، و اين به سبب حسن اعتقاد اوست به آنچه خداوند به پرهيزگاران وعده داده است و همچنين نتيجه توجه به شرافت هدف والايي است كه دارد. 12- درباره اعمل شايستهاي كه به جا ميآورد بيمناك است، بدين سبب كه مبادا به گونهاي كه مطلوب و سزاوار است انجام نگرديده، و مورد قبول حضرت حق واقع نشده باشد چنان كه از امام زين العابدين (ع) روايت شده است هنگامي كه براي اداي حج تلبيه ميگفت ناگهان از شتري كه بر آن س
وار بود مدهوش به روي زمين افتاد، و موقعي كه به هوش آمد علت را از او پرسيدند، فرمود: ترسيدم پروردگارم در پاسخم بگويد: لا لبيك و لا سعديك. 13- كوشش او در شب سپاسگزاري از خداست، به مناسبت آنچه در روز، روزي او كرده و بر آنچه او را از آن محروم داشته است، همچنين سعي او در روز اداي ذكر الهي است، تا خدا هم او را ياد كند و كمالات نفساني و بدني را روزي او گرداند، چنان كه فرموده است: (فاذكروني اذكركم و اشكروا لي و لا تكفرون). 14- يبيت حذرا و يصبح فرحا … تا الرحمه. اين گفتار هر چه را پرهيزگار از آن بيمناك و برحذر است، و همچنين آنچه را بدان خرسند است توضيح ميدهد و مقصود آن حضرت اين نيست كه شب او به بيم از غفلت، و روز او به خشنود بودن اختصاص دارد، بلكه اين سخن شبيه اين است كه ميگوييم: فلاني شب را با بيم و روز را با شادي آغاز كرد، همچنين در آن جا كه به شكر پرهيزگاران در شب، و ذكر آنها در روز اشاره فرموده منظور آن بزرگوار اختصاص آنها در اين اوقات نيست. 15- فرموده است: ان استصعبت … تا تحب. اين سخن درباره مقاومت مسلمان پرهيزگار است كه هنگامي كه نفس اماره كار را بر او دشوار ميسازد در برابر او پايداري ميكند، و آن را بر خل
اف آنچه ميل دارد مجبور ميسازد، و به خواستهها و تمايلات آن اعتناء نميكند. 16- روشني چشم و شادي دل خود را در چيزهايي ميداند كه از ميان رفتني نبوده، و در زمره كمالات نفساني پايدار باشد، مانند دانش و حكمت و صفات برجسته اخلاقي كه همگي متضمن لذات باقي و سعادت دائمي است. اصطلاح قره عينه (روشني چشمش) كنايه از خوشي و شادماني اوست، زيرا مستلزم اين است كه با ديدن آنچه مطلوب اوست چشمش بدان قرار و آرام گيرد، و از آنچه رفتني و ناپايدار است چشم پوشد و زهد اختيار كند. 17- بردبار را با دانش در آميخته است، پس نادان نيست تا سبكسري كند، همچنين گفتار را با كردار قرين ساخته است در نتيجه آنچه را نميكند نميگويد، و به كار نيكي كه خود آن را به جا نميآورد فرمان نميدهد، و از كار زشتي كه پس از گفتن، خودش مرتكب آن ميشود ديگران را نهي نميكند، و از وعده خود تخلف نميورزد تا خود را در زمره دشمنان خود قرار دهد، چنان كه فرموده است: (كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون. 18- آرزويش كوتاه است، و آمال دور و دراز ندارد، زيرا مرگ را بسيار ياد ميكند، و پيوسته در انديشه لقاي پروردگار است. 19- لغزشهايش اندك است، ميدانيم كه لغزشهاي خدا
شناسان از قبيل ترك اولي است، زيرا صدور كارهاي خوب و شايسته، ملكه و طبيت آنها گرديده، و انگيزههاي لغزش و خطا در آنها كم بوده، و به ندرت و برحسب ضرورت و يا اشتباه مرتكب اين امور ميشوند، و در اين باره شكي نيست. 20- دل او در برابر خداوند ترسان و خاشع است، زيرا نظر بر عظمت معبود و جلال كبريائي او دارد. 21- نفس او قانع است، اين صفت بر اثر توجه به حكمت و قدرت خداوند است، و اين كه اوست كه روزي مردم را تقسيم ميكند، تصور سودي كه قناعت در دنيا، و نتايجي كه در آخرت دارد اين صفت را در او راسختر و نيرومندتر ميگرداند. 22- خوارك او اندك است، زيرا ميداند كه پرخوري مايه از دست رفتن زيركي و هشياري، و موجب از ميان رفتن نرمدلي و پديد آمدن سخت دلي و تنبلي است. 23- كارش آسان است، يعني به خاطر كسي خود را به رنج نمياندازد، و ديگري را به زحمت وانميدارد. 24- دينش را نگهبان است، و چيزي از آن را ترك نميكند، و خللي بر آن وارد نميسازد. 25- شهوتش مرده است، واژه مرگ براي خاموشي و فرونشستگي شهوت او در جهت آلودگي به حرام استعاره شده، و اين حالت ناشي از ملكه عفت اوست. 26- خشم خود را فرو برده است، اين صفت از فضيلتهاي نيروي عضبيه است. 2
7- نيكي او مورد اميد و انتظار است، زيرا نيكوكاري بيشترين كار اوست، و مردم از شر او ايمن و آسودهاند، براي اين كه ميدانند او قصد بدي و آزار رساني ندارد. 28- فرموده است: ان كان في الغافلين … تا لم يكتب من الغافلين. يعني: اگر مردم او را در زمره غافلان به شمار آورند، و ذاكران و كساني كه پيوسته در ياد اويند محسوب داشته است، زيرا دل او همواره در ياد خداست هر چند آن را بر زبان جاري نساخته است، و اگر در ميان مردم زبانش به ذكر خدا مشغول باشد روشن است كه از غافلان شمرده نخواهد شد. 29- كسي را كه به او ستم كرده ميبخشد و مورد عفو خود قرار ميدهد، و عفو صفت فاضلهاي است كه ناشي از شجاعت است، اختصاص عفو به كسي كه بر وي ظلم روا داشته براي بيان اين معناست كه با وجود انگيزه انتقامجويي كه در نهاد وي است از او در ميگذرد. 30- به كسي كه او را از اعطاي خود محروم داشته بخشش ميكند، و اين روش برخاسته از خوي برجسته سخاوت است. 31- كسي كه از او بريده است پيوند برقرار ميكند، مواصلت و پيوند با ديگران خود پسنديدهاي است كه مندرج در تحت صفت فاضله عفت است. 32- دور است از اين كه سخن زشت بگويد، يعني كمتر اتفاق ميافتد كه زبانش را به آنچ
ه سزاوار نيست بيالايد. 33- نرم گفتار است، يعني در هنگام گفتگو و داد و ستد با مردم و وعظ و ارشاد آنها بر نرمي و ملايمت كه نشانه فروتني است رفتار ميكند. 34- كار زشت از او بدور و كارهاي نيك نزد او حضور دارد، زيرا او به رعايت حدود الهي پايبند است. 35- نيكي او بر مردم رو آورده، و شرش پشت كرده است، اين سخن شبيه گفتار آن حضرت است كه فرموده است: خير او مورد اميد و انتظار، و از شر او مردم آسوده و در امانند، و دور نيست كه منظور از اقبال خير، كوشش در ازدياد طاعت و آمادگي براي آن است، و غرض از ادبار شر، دور بودن او به همان اندازه از شر و بدي است، زيرا هر كس به چيزي رو آورد و در راه آن تلاش كند همان قدر از آنچه ضد آن است دوري جسته و به آن پشت كرده است. 36- در برابر حوادث تكان دهنده آرام و استوار است، منظور از زلازل رويدادهاي سخت و فتنههاي بزرگي است كه موجب پريشاني دلها و دگرگوني احوال مردم است، حالت وقار كه به معناي آرامي و استواري است ملكهاي است كه از فروع شجاعت است. 37- در سختيها و ناگواريها بسيار شكيباست، اين صفت در نتيجه ثبات ايمان و بلندي همت او در برابر احوال زودگذر روزگار است. 38- در هنگام خوشي و آسودگي اگر چه ب
هره كمي داشته باشد بسيار شكرگزار است، و اين ناشي از محبت او به خداوندي است كه: اديم زمين سفره عام اوست. 39- به كسي كه با وي دشمني دارد ستم نميكند، اين سخن تجاوز و ستم را از مسلمان پرهيزگار نفي ميكند، با اين كه انگيزه ارتكاب اين عمل در او موجود است، و اين انگيزه همان دشمني با كسي است كه ميتواند بر او تعدي و ستم روا دارد. 40- به خاطر كسي كه با او دوستي دارد گناه نميكند، اين گفتار صفت زشت فجور را كه عبارت از پيروي از هوسها به خاطر دوستان است از او سلب ميكند، و اين ممكن است بدين صورت باشد كه چيزي را كه دوست او استحقاق آن را ندارد به او ببخشد، يا آنچه را كه سزاي اوست از او دور گرداند، چنان كه قاضيان بدكار و حاكمان ستمكار مرتكب ميشوند، بنابراين مسلماني كه پرهيزگاري را پيشه خود سازد با اين كه انگيزه مبادرت به اين اعمال كه محبت دوستان است در او موجود است دست به اين كارها نميزند، بلكه در بكار بردن عدالت با همگان يكسان رفتار ميكند. 41- پيش از آن كه بر ضد او گواهي دهند حق را اعتراف ميكند، براي اين كه او پرهيز دارد از اين كه دينش به دروغ آلوده شود، زيرا زماني به گواهي دادن نياز ميافتد كه حق انكار شود، و انكار
حق دروغ است. 42- امانتهايي را كه در دست اوست ضايع نميكند، و در آنچه دين و كتاب خدا حفظ و نگهباني آن را از او خواسته است كوتاهي نميورزد، زيرا پرهيزگاري و لزوم حفظ حدود الهي او را از اين كار، باز ميدارد. 43- آيات و احكام خداوند و عبرتها و مثلهايي را كه دانسته از ياد نميبرد، و به كار بستن آنها را ترك نميكند، زيرا اينها را پيوسته در برابر چشمان خود دارد و پياپي از دل ميگذراند، و براي اداي آنچه از او خواسته شده به كار ميبندد. 44- لقب بد به ديگران نميدهد، براي اين كه توجه دارد كه خداوند در قرآن كريم از آن نهي كرده و فرموده است: (و لا تنابزوا بالالقاب) و راز آن را ميداند كه اين كار سبب برانگيختن فتنه و پديد آمدن دشمني در ميان مردم است، و دشمني و تفرقه ضد مطلوب شارع است. 45- به همسايه زيان نميرساند، براي اين كه به دستور حق تعالي در آنچه فرموده است: (و الجارذي القربي و الجار الجنب) آگاه است و سفارش پيامبر خدا (ص) را ميداند كه در اين حديث مرفوع فرموده است: پروردگارم مرا درباره همسايه آن اندازه سفارش فرمود كه گمان كردم او را ارث برنده قرار داده است، و نيز متوجه است كه غرض از اين دستورها ايجاد الفت و همبستگي
در دين است. 46- ديگران را بر مصيبتها و مشكلاتي كه دارند سرزنش و شماتت نميكند، براي اين كه به اسرار قضاء و قدر الهي اعتقاد، و به علل پيدايش مصائب توجه دارد، و ميداند كه خود او نيز در تيررس حوادث روزگار است و با تصور اين كه ممكن است به نظاير آنها دچار شود بر حوادث تلخ ديگران شادي نميكند. 47- قدم در راه باطل نميگذارد، و پا از مرز حق بيرون نمينهد، يعني در امور باطل و پوچ دنيا كه او را از خداوند دور ميگرداند وارد نميشود، و از خواستها و آرمانهاي حقي كه او را به خداوند نزديك ميگرداند دست برنميدارد، زيرا به برتري هدف متعالي خود آگاه است. 48- از خاموشي خويش اندوهگين نميشود، زيرا او در جايي كه بايسته و شايسته است خاموشي ميگزيند و يا سخن ميگويد، بديهي است زماني خاموشي مايه غم و اندوه انسان ميگردد كه آنچه را بايد بگويد در جاي خود نگفته و خاموش مانده باشد. 49- صدا به خنده بلند نميكند، براي اين كه دل او بيشتر در ياد مرگ و سختيهاي پس از آن است و آنچه از صفات پيامبر خدا (ص) در اين باره نقل شده اين است كه: بيشترين خنده آن حضرت تبسم و كمي از اوقات خنده آهسته بود، و هرگز قهقهه و كركره كه دو نوع خنده صدادار است از
آن بزرگوار ديده نشده است. 50- هنگامي كه بر او ستم شود شكيبايي ميكند تا خداوند براي او انتقام گيرد، اين روش را به اين سبب برگزيده كه نتايج نيكوي صبر و بردباري را ميداند، و به وعدهاي كه خداوند در قرآن كريم به صابران داده آگاه است، چنان كه فرموده است: (و من عاقب بمثل ما عوقب به ثم بغي عليه لينصرنه الله) و همچنين (و لئن صبرتم لهو خير للطابرين). 51- نفسش از او در رنج است، مراد از اين، نفس اماره است كه مسلمان پرهيزگار پيوسته در برابر تمايلاتش پايداري ميكند، و آن را مقهور خويش ساخته زير فرمان خود قرار ميدهد، از اين رو مردم از آزار او ايمن و آسودهاند. 52- دوري او از ديگران به سبب زهد و بيرغبتي او به مال و منال است كه در دست آنهاست و هم براي دور نگهداشتن خود از آلودگي به اينهاست، و ناشي از برتريجويي و خود بزرگ بيني نيست. همچنين نزديكي و معاشرت او با ديگران به سبب نرمجويي و مهرباني و دلسوزي است. نه اين كه مانند حيلهگران پست براي رسيدن به خواستههايي قصد نيرنگ و فريب داشته باشد. صفات و نشانههايي كه از پرهيزگاران در اين جا ذكر شده است، اگر چه ممكن است برخي را با برخي ديگر يكي دانست، ليكن هر كدام در قالب الفاظ جد
اگانهاي آمده و يا اين كه جز مشابه با صفت ديگري تركيب شده است. باري، اين خطبه از بزرگترين و بليغترين خطبههاي آن حضرت در توصيف پرهيزگاران است و بدين سبب همام را آن چنان واله و آشفته ساخت كه جان از تنش برفت. اما درباره پاسخ پرسشكننده كه فرموده است: واي بر تو براي هر عمري وقتي مقرر شده كه از آن تجاوز نميكند، يعني در آن وقت به سر ميرسد، و بر اين نقطه پاياني نميتوان پيشي جست، و يا از آن باز پس ماند، ضمير در جمله يعدوه به اجل باز ميگردد، و فرموده است: و سببا لا يتجاوزه يعني براي اين اجل سببي مقدر شده كه علت فاعلي به سر رسيدن آن است و اسباب ديگري جز آن نميتواند آن را به پايان برساند، و اين سبب ممكن است موعظه موثري اين چنين باشد، بيترديد اين پاسخ براي شنونده قانعكننده و در عين حال سخني حق و درست است، و اشاره است به اين كه آنچه آن حضرت را در برابر اين مواعظ بليغ و بازگو كردن اين حقايق زنده و پابرجا نگهداشته، اجل و مدت معيني است كه به حكم قضاي الهي براي بقاي او مقدر شده و اين سبب اصلي است، و سبب بعدي تفاوتي است كه ميان آن بزگوار و همام و امثال اوست، و اين تفاوت عبارت است از قوت نفس قدسي آن حضرت براي قبول آنچ
ه از طرف خداوند به او ميرسد، و عادت آن بزرگوار به اين امور، و رسيدن او به مقام سكينه و اطيمنان، و ضعف نفس همام در برابر آنچه از مراتب بيم و اميد خداوند براي او توضيح داده شده بود. اما امام (ع) اين را در پاسخ او نگفت، زيرا مستلزم بيان برتري خويش بود و يا اين كه فهم پرسشكننده را براي درك اين مطلب نارسا ديد، و اين كه او را نهي ميكند كه از تكرار اين گونه پرسشها خودداري، و از آنچه شيطان بر زبان او نهاده دوري كند براي اين است كه پرسش او نابجا و بيمورد بوده، و اين خود از تاثيرات شيطان است، و مصونيت از خطا و توفيق از خداوند است.
[صفحه 773]
از خطبههاي آن حضرت عليهاسلام است كه در آن صفات منافقان را بيان فرموده است: ذاد: دور كرد، غمره: بيشترين هر چيز، اسحق المزار: دورترين ديدارگاه، سحق، با ضمن به معناي دور است همچنين با ضم حاء. يرصدونكم: در كمين شما مينشينند و انتظار ميكشند، (خدا را سپاس ميگزاريم كه ما را به فرمانبرداري خويش توفيق داده، و از نافرماني بازداشته است و از او درخواست ميكنيم كه نعمتش را كامل گرداند، و دست توسل ما را به ريسمان محكمش برساند، و گواهي ميدهيم كه محمد (ص) بنده و فرستاده اوست كه براي به دست آوردن خشنودي او در امواج سختيها و مشكلات فرو رفت، و جرعههاي پياپي غم و اندوه در اين راه نوشيد، در حالي كه نزديكانش داراي احوالي ناپديدار، و بيگانگان با او بر سردشمني و پيكار بودند، اعراب براي تسريع در نبرد با او زمام مركب را رها ساختند و براي شتافتن به جنگ او بر شكم شتران نواختند، تا اين كه دشمني خود را از دورترين خانهها و پرفاصلهترين جاها به ميدان او درآوردند. امام (ع) در اين خطبه از دو ديدگاه به حمد و ستايش خداوند متعال پرداخته است، يكي آن كه توفيق طاعت و فرمانبرداري را كه بزرگترين وسيله رستگاري است نصيب فرمو
ده و ديگر اين كه از گناه و نافرماني كه سبب بزرگترين خسران و زيان است دور داشته است. اين كه خداوند بندهاي را از گناه دور نگه بدارد يا از طريق نواهي و هشدارهايي است كه درباره لزوم دوري جستن از گناه، و كيفر گنهكاران داده است، و يا اين كه دست او را از وصول به اسبابي كه وي را به معصيت ميكشاند و به گناه وادار و آماده ميكند كوتاه ميسازد كه البته همه اينها از عنايات اوست. پس از اين از خداوند دو چيز را درخواست ميكند، نخست اين نعمت را كه به تقديم شكر آن پرداخته است كامل گرداند، چنان كه خود فرموده است: (و لئن شكرتم لازيد نكم) ديگر توفيق تمسك به ريسمان محكم الهي يعني دين قويم اوست كه هر كس به آن چنگ زند او را از در افتادن در پرتگاه نابودي و ژرفناي دوزخ نگه ميدارد. سپس به رسالت آسماني پيامبر اكرم (ص) گواهي ميدهد، و به شرح احوال آن حضرت در اداي اين رسالت ميپردازد، واژه غمره را براي سختيهاي بسيار و ناگواريهاي زياد كه از هر سو در آغاز بعثت به آن بزرگوار رو آورده بود استعاره فرموده است، زيرا اين حوادث انبوه به آبي كه بر رويهم انباشته و متراكم شود شباهت داشته است، واژه خوض (فرورفتن) ترشيح اين استعاره و اشاره به همين ر
نجهاي بسيار و مصيبتهاي اندوهباري است كه پيامبر اكرم (ص) در آغاز دعوت خود از مشركان تحمل فرموده است جمله تجرع فيه كل غصه كنايه از غمها و اندوههايي است كه بر اثر اين رخدادهاي ناگوار پياپي برخود هموار ميساخته است، منظور از تلون ادنين اين است كه دلهاي خويشان پيامبر (ص) در اين هنگام از او برگشته و هر كدام به گونهاي بر ضد او دگرگون شده بود، و مقصود از جمله تالب الاقصون گردهمايي غير اقارب و بيگانگان بر ضد او و همدستي آنها با طوايف مختلف عرب از دورترين نقاط عربستان براي جنگ با اوست. فرموده است: و خلعت اليه العرب … تا رواحها. دو جمله مذكور دو مثل رايج است كه امام (ع) براي بيان شدت شتاب اعراب در جنگ با پيامبر (ص) بدانها تمثل جسته است، براي اين كه اسب در هنگامي كه لجامش رها شود از هر موقع ديگر تيز پاتر و زماني كه بر شكم شتر سواري بكوبند از هر زمان ديگر تندروتر است، به علاوه اين مثلها اشاره دارد به اين كه اعراب سواره و پياده به جنگ با پيامبر (ص) شتافتند. فرموده است: حتي انزلت بساحته عداوتها. مراد از عداوت در اين جا، جنگها و شرارتهاي آنهاست كه نتيجه و حاصل دشمني است و اطلاق آن بر جنگ بر سبيل مجاز بوده و از باب نهادن ن
ام سبب بر مسبب است. كساني كه با تاريخ آشنايي دارند ميدانند پيامبر گرامي (ص) براي اداي رسالت خود، و جلب خشنودي ذات مقدس پروردگار چه رنجها و سختيها را برخود هموار كرد، از جمله اين كه قريش او را در آغاز دعوت پيوسته استهزا و مسخره كردند و به او سنگ زدند تا پشت پاهايش خونين گشت و كودكان بر او فرياد كشيدند، و شكمبه بر سر او خالي كردند، و جامهاش را به گردنش پيچانيدند، و او و كسانش را سالهايي در شعب بنيهاشم محصور، و هرگونه رفت و آمد و داد و ستد و ازدواج و گفتگو با آنها را ممنوع كردند، و اگر اين نبود كه تني چند به سبب خويشاوندي و يا علل ديگر بر آنها ترحم آورده شبانه بطور پنهاني اندكي آرد يا خرما به آنها ميرسانيدند از گرسنگي تلف شده بودند، سپس آن همه اذيت و آزاري كه بر اصحاب و ياران او وارد كردند، و آنها را مورد انواع شكنجهها قرار دادند، چنان كه آنان را گرسنه نگه ميداشتند و در آفتاب سوزان به بند ميكشيدند و از درهها و شكاف كوههاي مكه بيرون ميراندند، تا اين كه برخي از آنها ناگزير شده به كشور حبشه رو آورند، و خود آن بزرگوار نيز از شر قريش و دشمنان خود گاهي به طايفه ثقيف، و زماني به قبيله بني عامر و موقع ديگر به ر
بيعه الفرس و جز آنان پناه ميبرد، پس از اين، طوايف عرب براي كشتن و ترور شبانه او همدست شدند و آن حضرت ناگزير فرزندان و كسان خويش را ترك، و با رمقي كه از جان برايش باقي مانده بود، از آنان گريخت و به اوس و خزرج پناه برد، و پس از آن كه به مدينه رسيد اعراب مكه آرام نگرفته جنگ را بر ضد او بر پا كردند و دستههاي سپاهي براي نبرد با او گسيل داشتند و مركبهاي خود را براي اين كار به تاخت و تاز در آوردند، تا آن گاه كه خداوند او را ياري و برتري داد، و دين خود را نيرومند و آشكار فرمود.
[صفحه 773]
يعمدونكم: شما را پريشان و گرفتار ميسازند. ضرا: درختان درهم پيچيدهاي كه انسان را در خود پنهان سازد. العماد: كار سخت و دشوار، الحاف: اصرار زياد، شجو: اندوه، اعلاق: جمع علق، كالاي گرانبها، تمويه: تزوير و چيزي را بر خلاف واقع جلوه دادن، اضلعوا: كج و منحرف ساختند، ضلع: كج، ضلع: به فتح لام كجي طبيعي و خلقتي، لمه: با تحفيف، دسته و گروه، حمه: با تشديد زبانه آتش، با تخفيف، نيش كژدم. اي بندگان خدا! شما را به تقوا و پرهيزگاري سفارش ميكنم، و از اهل نفاق و دورويي برحذر ميدارم، زيرا آنان گمراه و گمراه كنندهاند، لغزيدگانند و ديگران را ميلغزانند، به رنگهاي گوناگون در ميآيند و به هر وسيله و با هر زبان درصد فريفتن شمايند، و در هر فرصتي شما را هدف خود قرار داده، و در هر كمينگاهي در كمين شما نشستهاند، دلهايشان بيمار و ظاهرشان از نشانههاي آن پاك است، پنهاني به سوي مقاصد خويش گام بر ميدارند، و مانند حركت بيماري در بدن، آرام آرام به جنبش درميآيند، سخنپردازي آنها دواست و گفتارشان شفاست، ليكن كردارشان دردي است درمانناپذير، بر رفاه و آسايش ديگران حسد ميبرند، و بر سختي و گرفتاري مردم ميافزايند، و
اميدها را به نوميدي بدل ميگردانند، آنها در هر راهي براي خود كشتهاي، و به سوي هر دلي وسيلهاي دارند، و در هر غم و اندوهي اشكها ميريزند، مدح و ستايش را به يكديگر وام ميدهند و پاداش خود را انتظار دارند، اگر درخواستي كنند اصرار ميورزند، و اگر كسي را سرزنش كنند پرده از كار او برميدارند و اگر حكمران شوند ستم را از حد ميگذرانند، در برابر هر حقي باطلي، و براي هر راستي كجي و براي هر زندهاي كشندهاي و براي هر دري كليدي و براي هر شبي چراغي آماده كردهاند، اظهار نوميدي و بيطمعي را براي رسيدن به مطامع خود وسيله قرار ميدهند تا بازار خود را رونق دهند، و متاع خدعه و تزوير خويش را به صورت كالايي ارزنده رواج بخشند، سخن ميگويند و حق را به باطل ميآميزند، و با توصيف ميپردازند و باطل را به صورت حق جلوهگر ميسازند، راه را براي فريب دادن مردم هموار گردانيده، و طريق رهايي آنان را از تنگناي نيرنگهايشان پرپيچ و خم ساختهاند، آنان ياران و پيروان شيطان و زبانه آتش دوزخند: (اولئك حزب الشيطان الا ان حزب الشيطان هم الخاسرون). پس از اين اميرمومنان (ع) به تقوا و پرهيزگاري سفارش ميكند، و آنان را از منافقان برحذر ميدارد، و ويژگ
يهاي اين گروه را برميشمارد تا آنان را بشناسند و از آنها دوري گزينند و نفرت پيدا كنند، زيرا اينها هم گمراهند يعني از راه خدا منحرف شده و هدايت نيافتهاند و هم با القاي شبهههاي باطل و سخنان نادرست ديگران را به گمراهي ميكشانند، معناي الزالون المزلون نيز همين است. تلون آنها كنايه از اين است كه منافقان به سبب مقاصد باطل و اغراض فاسدي كه دارند احوال آنها پيوسته در تغيير، و گفتار و رفتار آنها جوراجور و دستخوش دگرگوني است و با هر كسي با چهره و زباني جداگانه برخورد ميكنند، تفتن منافقان يعني كوشش آنان براي اين كه ديگران را در فتنه و بلا اندازند نيز به همين معناست و به گوناگوني گفتار و رفتار آنها برحسب اغراض و مقاصدي كه دارند اشاره دارد، و مقصود از جمله يعمدونكم بكل عماد بيان اين است كه منافقان قصد دارند به هر نيرنگ و فريب مومنان را دچار هرگونه سختي و ناگواري سازند و منظور از جمله يرصدونكم بكل مرصاد پيگيري و بررسي اقسام نيرنگها از طرف منافقان است تا بتوانند از طريق حيله و تزوير، در نابودي مومنان اقدام و آنها را به هر سختي و بدبختي دچار سازند، مراد از بيماري دلهاي منافقان و پاكيزگي ظاهر آنان، دردهاي نفساني است كه جان
آنها را فرا گرفته مانند حسد و كينه و مكر و فريب، كه در نهان بر ضد آنان حيله و تزوير به كار ميبرند، و در آشكار نسبت به آنان اظهار خوشرويي و دوستي و محبت و خيرخواهي ميكنند، و اين رويه كه انسان با زبان چيزي را خوب و پسنديده بداند و خلاف آن را در دل داشته و پنهان كرده باشد قانون و ضابطه نفاق است، مقصود از واژه صفاحهم صورت ظاهر آنهاست، و مراد از پاگيزگي صورتهايشان سلامت ظاهر آنها از بيماريهايي است كه دلهاي آنها را فرا گرفته است. فرموده است: پنهاني گام برميدارند. اين سخن كنايه از اين است كه اقدامات زباني و عملي خود را در جهت مقاصد و اهدافي كه دارند پوشيده داشته و دور از فهم و اطلاع ديگران انجام ميدهند، جمله و يدبون الضراء نيز به همين معناست، واژههاي خفاء و ضرار و بنابر ظرفيت منصوبند، و اينها براي كسي كه در صدد فريب ديگري است مثل آورده ميشود. فرموده است: وصفهم دواء … تا العياء. يعني: آنها مانند زاهدان و پارسايان مردمان را موعظه كرده به پرهيزگاري و فرمانبرداري خداوند دستور ميدهند، آشكار است كه اين سخنان درمان ناپاكي و شفابخش گمراهي است، اما با گناهاني كه مرتكب ميشوند كردار آنها كردار فاسقان و گمراهان است، و
گناه بزرگترين درد درمانناپذير است. فرموده است: حسده الرخاء. يعني اگر در زندگي كسي فراخي و گشايشي بينند بر او حسد ميورزند، و موكدوا البلاء و اگر كسي را در سختي و گرفتاري مشاهده كنند با سخن چيني و فتنهانگيزي بر رنج و محنت او ميافزايند، به جاي صفت موكدوا، مولدوا (توليدكنندگان) نيز روايت شده و معناي آن روشن است، و مقنطوا الرجاء يعني اگر كسي اميد چيزي را داشته باشد مقتضاي طبع آنها اين است كه او را نوميد گردانند، زيرا روش منافق دروغگو همواره بر اين است كه دور را نزديك و نزديك را دور نشان دهد. فرموده است: لهم بكل طريق صريع. اين سخن اشاره بر اين است: كساني كه در نتيجه فريب و نيرنگ اينها كشته شده يا آزار و آسيب ديده بسيارند، واژه طريق يا كنايه از مقاصد گوناگون منافقان، و يا منظور نيرنگها و بدانديشيهاي مختلف آنهاست كه در هر صورت مستلزم اذيت و آزار ديگران است. فرموده است: الي كل قلب شفيع. يعني: از ويژگيهاي منافق اين است كه در هر دلي به گونهاي راهي خاص او پيدا كند، و براي نفوذ در وي وسيلهاي جداگانه فراهم سازد، تا خود را دوست همگان حتي دشمنان قلمداد كند، و بدين طريق بتواند فتنه به راه اندازد و شور و شر به پا سازد،
و در واقع او دوست همگان نيست بلكه دشمن همگي است، همچنين جمله لكل شجو دموع كنايه از اين است كه براي دست يافتن به مقاصد و اغراض خود در برابر گريه و اندوه ديگران، به دروغ اظهار غمگيني ميكنند و اشك ميريزند در حالي كه آنان دشمن غمديدگانند. فرموده است: يتقارضون الثناء و يتراقبون الجزاء. يعني هر يك از آنها همكار خود را ميستايد تا او نيز به ستايش وي اقدام كند و در برابر كار خود از او انتظار پاداش دارد. فمروده است ان سالوا الحفوا. يعني: اگر از كسي درخواستي داشته باشند براي اين كه او درخواست آنها را انجام دهد اصرار ميورزند و پافشاري ميكنند، و اين از صفات زشت به شمار آمده چنان كه حق تعالي فرمود است: (لا يسلون الناس الحاقا). فرموده است: و ان عذلوا كشفوا. يعني اگر كسي را سرزنش كنند عيبهاي او را آشكار و از اين طريق او را شرمنده و سرافكنده ميسازند و بسا اين كه عيبهاي او را در حضور كسي به او ميگويند كه دوست نميدارد وي در جريان آنها قرار گيرد، و اينها از آن ناصحان خيرانديش نيستند كه در هنگام عتاب و بازخواست پرده از گناه انسان برندارند و به كنايهاي لطيف و سربسته اكتفاء كنند، و ان حكموا اسرفوا يعني اگر يكي از آنها حكمر
اني و فرمانروايي يابد در بيدادگري و شكمخوارگي زياده روي ميكند، و در شهوتراني و بهرهگيري از خوشيهاي دنيا پا از حد فراتر ميگذارد، زيرا او به سبب جهل و ناداني نميتواند عواقب كارها را پيش بيني كند و ميپندارد هيچ كاري بهتر و بالاتر از آنچه او ميكند در اين جهان نيست، جمله قد اعدوا لكل حق باطلا يعني براي اين كه حق را باطل جلوه دهند و آن را در جامه تزوير خود بپوشانند شبهاتي آماده كردهاند، و لكل حي قاتلا اين كه براي هر زندهاي كشندهاي فراهم ساختهاند كنايه از اين است كه براي از ميان بردن هر حقي وسيلهاي مهيا كردهاند، وحي در اين جا اعم از انسان زنده و هر امري است كه هنگامي كه آنان در صدد تباهي و نابودي آن برميآيند ثابت و پا بر جا باشد، جمله و لكل باب مفتاحا يعني براي هر دري از حيله و تزوير كليدي ساختهاند، واژه مفتاح (كليد) استعاره است، در عبارت و لكل ليل مصباحا واژه ليل (شب) براي امور مشكل و مبهم استعاره شده است، همچنين واژه مصباح (چراغ) براي آراء و نظرياتي كه آنان در اين گونه امور اظهار و بدينوسيله در آن دخالت كرده نيرنگ خود را به كار ميبرند استعاره شده است، مانند حيلهاي كه عمرو بن عاص در جنگ صفين در شبي
كه به ليله الهرير معروف است به معاويه آموخت تا لشكريان شام قرآنها را بر سر نيزهها بلند كنند و از سپاه عراق بخواهند كه قرآن ميان آنها داوري كند، و براي رهايي از جنگي كه شاميان را به ستوه آورده بود جز اين راي منافقانه و نيرنگ زيركانه راهي نبود، معناي عبارت يتوصلون الي الطمع بالياس اين است كه منافقان با اظهار بينيازي از آنچه در دست مردم است و زهد نمايي، به مطامع خود دست مييابند، چنان كه راه و روش بسياري از زاهدان اين زمان است، توصيف منافقان به اين كه چيزي را كه ميخواهند به دست آورند ضد وسيله تحصيل آن را به كار ميبرند، بليغترين تعريف ممكن درباره اهل نفاق و تزوير است. فرموده است: ليقيموا به اسواقهم. واژه اسواق (بازارها) براي همين رفتار رياكارانه و مزورانه منافقان با مردم، و طريقه داد و ستد آنان استعاره شده، و پيروي آنها از اين روش براي اين است كه بازار خود را گرم داشته، و كالاي ريا و تزوير خويش را رواج بخشند، جمله و ينفقوا به اعلاقهم نيز به همين معناست، واژه اعلاق (چيزهاي نفيس) براي آراء و انديشههاي منافقان كه به پندار خودشان بسيار ارزشمند و عالي است، استعاره شده است فرموده است: يقولون … تا فيوهمون. يعني
منافقان با گفتار خود شبهه در دلها مياندازند و باطل را به صورت حق جلوهگر ميسازند. فرموده است: قد هونوا الطريق. يعني اينان ميدانند براي پيشبرد مقاصد و نيرنگهاي خود چگونه گام بردارند و راه خويش را هموار سازند، جمله و اضلعوا المضيق به معناي اين است كه تنگناها را پيچ و خمدار كردهاند، واژه مضيق كنايه از طرق دقيق مداخله در امور است و منظور از پيچ و خم دادن به طرق مذكور اين است كه منافقان هنگامي كه بخواهند در امر مشكل و دشواري خود را وارد سازند، قصد خود را اظهار نميدارند و وانمود ميكنند كه هدف آنها چيز ديگري است، تا كار خود را از نظر ديگران پوشيده داشته و امر را بر آنان مشتبه سازند كه مبادا بر حيله و تزوير آنها آگاه شوند و مقصود آنان حاصل نگردد. فرموده است: فهم لمه الشيطان. يعني آنان ياران و پيروان شيطانند، و حمه النيران واژه حمه با تخفيف براي شرارتهاي بزرگ آنها استعاره شده زيرا شرارتهاي منافقان مانند شعلههاي سوزان آتش موجب اذيت و آزار است.
[صفحه 783]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: مقله العين: پيه چشم، همهمه: آهسته و به گونهاي كه ديگري نشنود با خويش سخن گفتن، طامسه: به معناي دارسه، يعني: از ميان رفته، (ستايش ويژه خداوندي است كه آثار قدرت و شكوه كبريائي خويش را آن چنان آشكار ساخته كه ديدهها را از مشاهده شگفيتهاي قدرتش در حيرت فرو برده، و انديشههايي را كه در انسان خطور ميكند از شناخت حقيقت صفات او بازداشته است. گواهي ميدهم كه هيچ معبودي جز او نيست و اين گواهي از روي ايمان و يقين و اخلاص و اعتراف است و گواهي ميدهم كه محمد (ص) بنده و فرستاده اوست، او را در هنگامي فرستاد كه نشانههاي هدايت كهنه گشته و راههاي دين از ميان رفته بود، او حق را آشكار ساخت و خلايق را اندرز داد، و به سوي راستي و درستي راهنمايي كرد، و به ميانهروي دستور داد، درود خداوند بر او و خاندانش باد. امام (ع) به مناسبت آثاري كه خداوند از قدرت و سلطنت خود ظاهر فرموده، و آنچه را از ملكوت آسمانها و زمين به ما نشان داده، و نظام اكملي كه در عوالم وجود برقرار كرده او را سپاس گفته است، آثار قدرت و نظام اكملي كه چشم خرد و بينش از مشاهده كيفيت آن حيران و قرين شگفتي است، بلك
ه هر ذرهاي را كه آفريده مايه همين حيرت و اعجاب است، واژه مقل (چشمها) استعاره براي مشاهده شكوه و جلال كبريايي باري تعالي و استعاره مناسبي است، زيرا عظمت و قدرت و كبريايي او مقتضي صدور آثار بزرگ و شگفتانگيزي است كه ديده دلها را مشاهده آنها دچار حيرت است، و از اين كه انديشهها و آنچه را در دلها خطور ميكند از شناخت حقيقت باز داشته براي اين است كه وجود بارلي تعالي كمال مطلق است و اين صفت مستلزم عجز اوهام بشري از ادراك حقيقت اوست، منظور از هماهم النفوس افكاري است كه به دل خطور ميكند و انسان درباره آنها ميانديشد، و در پيرامون اين موضوع پيش از اين مكرر سخن راندهايم، پس از اين امام (ع) به كلمه توحيد شهادت ميدهد، و آن را با چهار صفت همراه ميكند: 1- اين كه گواهي او مقرون به ايمان است، يعني اقراري است كه با اعتقاد قلبي مطابق است. 2- شهادت مذكور از روي ايقان است، يعني اعتقادي است بر پايه يقين به اين شرح كه جز او خدايي نيست و هر اعتقادي جز اين درست نيست. 3- اين گواهي از روي اخلاص است، يعني اين اعتقاد را از هر چه جز اوست خالص كرده است و با او چيزي را موجود و معتبر نميبيند. 4- اين گواهي با اذعان توام است، و اذعان ثم
ره اخلاص و نتيجه حصول كمال آن است، و تفاوت درجات اذعان بستگي به مراتب اخلاص دارد، و طاعتها و عبادتهاي ديگر نيز كه از شرايط و لوازم كلمه توحيد است به آن باز ميگردد. پس از اين كلمه ديگر شهادت را كه گواهي دادن به رسالت پيامبر اكرم (ص) است بازگو و براي اشاره به مراتب فضيلت آن بزرگوار، اوضاع جهان را در هنگام بعثت آن حضرت، و زشتيها و نارواييهايي را كه در آن موقع حاكم بوده بيان ميكند، واژه اعلام الهدي (نشانههاي هدايت) را براي پيشوايان دين كه رهنمايان راه خدايند استعاره آورده، همچنين واژه مناهج را براي قوانين شرع كه جزئيات احكام را در بردارند، و لفظ دروس و طموس را براي نابودي اين آيينهاي الهي پيش از بعثت پيامبر اكرم (ص) استعاره فرموده است، واو، در جمله و اعلام الهدي دارسه براي حال است، معناي فصدع بالحق اين است كه آنچه را بدان مامور شده بود تبليغ و حق را در برابر باطل آشكار فرمود، و براي اين كه مردم را از گمراهي و سرگرداني به راه خدا بازگرداند به اندرز و ارشاد آنها پرداخت، و با سيره و روش خود آنان را به طريقه رشد و صواب هدايت كرد و به پيروي از شيوه عدالت و استقامت در راه راست دستور داد.
[صفحه 783]
حباء: بخشش، ذرء: آفريد، اي بندگان خدا! بدانيد خداوند شما را بيهوده نيافريده، و سرخود رها نكرده است، مقدار نعمتهايي را كه بر شما ارزاني داشته ميداند، و بخششهايي را كه به شما فرموده بر شمرده است، بنابراين از او پيروزي و رستگاري بخواهيد، و درخواست خود را به عرصه داريد، و از او طلب رستگاري بخواهيد، و درخواست خود را به او عرصه داريد، و از او طلب بخشش و احسان كنيد، زيرا ميان شما و او حجابي نيست و بر روي شما دري بسته نشده است، او در هر جا و در هر آن و حضور دارد، و با هر انسي و حني همراه است، عطا به ثروتش زياني وارد نميكند، و بخشش از دارايي او نميكاهد، و درخواست كنندگان نعمتهايش را تمام نميكنند، و عطا يافتگان خزاين او را به پايان نميرسانند، و توجه به كسي او را از توجه به ديگري باز نميدارد، و آوازي او را از شنيدن آواز ديگر مشغول نميسازد، و بخشش نعمتي وي را از گرفتن نعمتي ديگر مانع نميشود، و خشم، او را از رحمت باز نميدارد، و رحمت او را از عذاب قابل نميگرداند، پنهان بودنش (از ديدهها) آشكار بودنش را (به سبب ظهور آثار) مانع نيست، هم نزديك است و هم دور، هم بالاست و هم پايين، در عين اين كه آشكار ا
ست پنهان است، و در عين اين كه پنهان است آشكار است، جزا ميدهد و جزا داده نميشود، آفريدگان را به وسيله تفكر و انديشه نيافريده، و درمانده نشده تا از آنها طلب ياري كند. پس از اين اميرمومنان (ع) به گونهاي فشرده به شنوندگان گوشزد ميكند كه آفرينش آنها بيهوده و بدون هدف و مقصود نيست و خداوند آنها را مانند چهارپايان مهمل و سرخود رها نكرده و از آنچه درباره آنها اراده فرموده دست باز نداشته است، سپس براي اين كه آنان را به شكر نعمتهاي الهي وادار و ترغيب كند، تذكر ميدهد كه خداوند نعمتهايي را كه به شما ارزاني داشته ميداند، و به چگونگي و اندازه و شماره آنها آگاه است، از اين رو پس از اين سخن فرموده است: فاستحوه يعني از او بخواهيد درهاي بركت و نصرت خود را به روي شما بگشايد، و استنجحوه يعني برآوردن حاجتها و نيازهاي خود را از او بخواهيد، و اطلبوا اليه يعني از پيشگاه او درخواست كنيد كه شما را به راه راست و آنچه موجب خشنودي اوست هدايت فرمايد، و استمنحوه و كمالات لازمه انساني را به شما ارزاني بدارد، و حصول اينها از طريق شكرگزاري و انجام دادن عبادات كه به انسان آمادگي ميدهد تا مشمول رحمت پروردگار گردد ميسر است. فرموده است: ف
ما قطعكم عنه حجاب … تا انس و جان. اين گفتار در بيان مرتبه كمال و عظمت پروردگار، و تنزيه او از صفات آفريدگان است، و ذكر اين كه او به بندگان نرديك است، تا مردم آنچه ميخواهند از او طلب كنند، و به او تقرب جويند، و از او پيروزي و رستگاري بخواهند، و از او عطا و بخشش و روا شدن آرزوهاي خود را درخواست كنند، و چون حق تعالي منزه از جا و مكان است ميان او و بندگانش حجاب و درگاهي نيست و در همه جا حاضر و ناظر است يعني با علم خود بر همه چيز احاطه دارد زيرا او از تحيز و جاگرفتن درجايي مبراست، همچنين او در همه اوقات و تمام زمانها حضور دارد، براي اين كه وجود زمان براي او ظرفيت داشته باشد، يعني او منزه است، مشمول زمان كه به اندازه مراتب معلولات از وجود او متاخر است قرار گيرد، و مع كل انس و جان يعني با علم خود به همه انسيان و جنيان احاطه دارد چنان كه فرموده است: (و هو معكم اينما كنتم) يعني هر كجا باشيد او با شماست. فرموده است: لا يثلمه العطاء … تا نائل. معناي استقصاي نائل اين است كه عطا گيرنده، جود و بخشش خداوند را به حد نهايت آن برساند، و اين موضوع چنان كه فرموده است محال است، و برهان آنچه در اين باره فرموده اين است كه خلل و
نقصان و پايان گرفتن و به نهايت رسيدن آنچه در مقدور است مستلزم محدوديت و نياز است، كه اين دو از صفات ممكنات ميباشد و خداوند واجب الوجود است و هيچ يك از شوون او ممكن الوجود نيست. و چون هر چه در معرض اين احوال قرار گيرد در زمره ممكنات است، بنابراين واجب الوجود از اين احوال منزه ميباشد، همچنين برهان گفتار آن حضرت كه فرموده است: لا يلويه شخص عن شخص يعني: كسي نميتواند او را از ديگري روگردان است، تا … و لا تولهه عن عقاب اين است كه روگرداندن و سرگرم شدن مستلزم غفلت از چيزي، و پرداختن به چيز ديگري است كه پيش از اين از آن غافل بوده است، همچنين اگر دادن نعمتي مانع از باز گرفتن نعمتي ديگر شود، و خشم و غضب، بذل لطف و رحمت را جلوگير باشد مستلزم اين است كه قدرت او محدود و ناچيز بوده و تعلق به منشائي جسماني داشته باشد، كه اين نيز مستلزم نقصان كه لازمهاش احتياج و امكان است خواهد بود و خداوند متعال از نياز و امكان منزه ميباشد، و نيز بذل رحمت، او را از عقاب و كيفر باز نميدارد، زيرا ترحم مستلزم رقت طبع و نرمدلي ناشي از عوارض جسمي است و ذات مقدس باري تعالي از اينها منزه است. فرموده است: و لا يجنه البطون عن الظهور. اين گفت
ار محتمل دو گونه تفسير است، نخست اين كه خفاي او از خردها كه نميتوانند چگونگي ذات مقدس او را ادراك كنند و ناپيدايي او در برابر چشمها كه نميتوانند او را ببينند، ظهور او را در برابر ديده دلها و پيدايي او را در چهره آثار قدرت و ملكوت عزت مانع نيست، دوم اين كه خداوند منزه از امكان است و در جايي قرار ندارد تا در آن جا مخفي بوده و بر اشياء ظهور نداشته و ناپيدا باشد، مراد از جمله و لا يقطعه الظهور عن البطون اين است كه ظهور يا آگاهي او به همه امور عوامل وجود مانع آن نيست كه ناديده و ناپيدا بوده و خردها نتوانند او را ادراك كنند، و يا چگونگي علم او را به نهان امور و حقايق اشياء بدانند. فرموده است: قرب، يعني با علم و قدرت خود به همه اشياء نزديك است همچون نزديكي علت بر معلول خود فناي يعني: دور است از اين كه عقول و حواس او را ادراك كنند. فرموده است: و علافدنا، بلندي و برتري حق تعالي در قياس وي با آثار و مخلوقات او مانند برتري علت بر معلول است، و مقصود از دنو نزديكي او با همه شرف و برتري به آفريدگان است. فرموده است: و ظهر فبطن و بطن فعلن، اين تاكيدي است بر آنچه پيش از اين فرموده است، و ما سابقا بطور مكرر در اين باره توضيح
دادهايم. فرموده است: لم يذرء الخلق باحتيال … تا لكلال. اين گفتار در تنزيه حق تعالي است كه آثار خود را با به كار گرفتن وسايل و اسباب و چاره انديشي و غور و بررسي پديد نياورده و هيچ گاه به سبب خستگي و درماندگي از غير خود ياري و مدد نجسته است، زيرا استعانت از غير، نشانه محدود بودن توانايي و مستلزم جسميت است.
[صفحه 783]
معقل: پناهگاه، صروم: جمع صرم و صرمه، رمهاي از شتر حدود سي نفر، عشار: ماده شتران آبستن ده ماهه، شم الشوامخ: كوههاي بلند، معهدها: قسمتهايي از آن كه مسكون است، سملق: زمين صاف و هموار، اي بندگان خدا! شما را به تقوا و پرهيزگاري سفارش ميكنم، زيرا تقوا زمام انسان، و قوام سعادت اوست، پس به رشتههاي محكم آن چنگ زنيد و به حقايق آن تمسك جوييد، تا شما را به سر منزل رفاه و آسايش و جايگاههاي پر وسعت و فراخ و دژهاي ايمني و سراهاي عزت و ارجمندي برساند، در روزي كه چشمها يكسره خيره ميشود، و همه جا را تاريكي فرا ميگيرد، و رمههاي شتران آبستن ده ماهه (بهترين مال و منال) فراموش ميگردد، و در صور دميده ميشود، در اين هنگام هر جاني از كالبد خود بيرون ميرود، و هر زباني لال ميگردد و كوههاي سر برافراشته پست و سنگهاي محكم خرد و نرم ميشود، زمينهاي سخت همچون سرابي لرزان، و جاهاي مسكون صاف و هموار و بينام و نشان ميگردد، پس نه شفيعي وجود دارد كه شفاعت كند، و نه خويشي هست كه سختي را دور گرداند، و نه پوزش سود ميبخشد.) امام (ع) پس از آن كه خداوند را از آنچه سزاوار او نيست تنزيه، و به آنچه شايسته اوست توصيف ميكن
د به تقوا و پرهيزگاري سفارش ميكند و به بيان فضيلتها و آثار نيكوي آن ميپردازد، واژه زمام را براي تقوا استعاره فرموده است. زيرا پرهيزگاري مانند زمامي كه بر ناقه است انسان را به راه حق ميكشاند و او را از گرايش به سوي باطل باز ميدارد، و مراد از اين كه تقوا قوام است اين است كه بنده را سالك راه خدا ميگرداند و او را در اين راه مقيم و پايبند ميسازد، و در اين جا قوام كه مصدر است جانشين مقيم كه اسم فاعل است شده است. فرموده است: فتمسكوا بوثائقها. يعني به رشتههاي محكم آن چنگ زنيد، و اينها همه عبادتهايي است كه از اجزاي تقوا به شمار است و تمسك به آنها عبارت از مداومت و مواظبت بر اين اعمال است، معناي و اعتصموا بحقائقها اين است كه اين عبادتها را براي خداوند خالص گردانيد و از شايبه ريا و نفاق پاكيزه سازيد، زيرا خلوص در عبادت تنها طريقه رستگاري و راه رهايي از عذاب الهي است. فرموده است: تول بكم. فعل تول مجزوم است زيرا در جواب فعل تمسكوا و اعتصموا آمده است، منظور از اكنان الدعه جاهايي است كه از آلام حسي و عقلي خالي و بر كنار باشد و اين محلها همان غرفههاي بهشت و منازل آن است و مراد از اوطان السعه نيز همينهاست، زيرا با در
نظر گرفتن تنگناي قفس تن، و خانههاي تنگ آتشين، غرفههاي بهشت منزلگاههايي پر وسعت و فراخ، و پناهگاههايي امن و استوار از عذاب، و سراهاي آبرو و عزت در جوار رحمت پروردگار است. فرموده است: في يوم. جار و مجرور مذكور متعلق به تول ميباشد، و منظور از آن روز رستاخيز است، صفاتي را كه آن حضرت براي اين روز بيان كرده همانهايي است كه خداوند در قرآن كريم ذكر، و فرموده است: (انما يوخرهم ليوم تشخص فيه الابصار) و (و اذا لعشار عطلت) و (ونفخ في الصور فصعق من في السماوات و من في الارض) و (يسئلونك عن الجبال فقل ينسفها ربي نسفا فيذرها … ) و (فمالنا من شافعين و لا صديق حميم) و (فيومئذ لا ينفع الذين ظلموا معذرتهم) اينها برخي از احوال هولناك روز قيامت محسوس است، اما درباره قيامت معقول گروهي از سالكان گفتهاند: هنگامي كه انسان را مرگ فرا ميرسد ديده دل را به سوي آنچه از اوضاع و احوال آخرت براي او منكشف ميشود باز و خيره ميكند، در اين موقع همه جاي دنيا در نظر او تاريك، و آنچه را پيش از اين ميديده از چشم او ناپديد ميگردد و مال و منال يا شتران آبستن ده ماههاش فراموش ميشود، در اين هنگام كه منادي مرگ او را به سوي ديار آخرت ميخواند جا
ن از تنش بيرون ميرود، و اين دعوت را اجابت ميگويد، و پس از اين زبانش از كار ميافتد، و به سبب مشاهده جمال عظمت حق و جلال كبريايي او، كوههاي استوار سر برافراشته در نظرش پست، و در برابر ملكوت قدرت او آن چنان نابرابر و ناچيز ميگردد كه گويا همه آن كوههاي بلند و با عظمت از ميان رفته و ناپديد شده، و به صورت سرابي كه ميدرخشد و حقيقتي ندارد درآمدهاند، همچنين به سبب توجه به عالم ملكوت نظرش از جهان اجسام و جسمانيات بريده ميشود و آنچه را از اين معموره به خاطر داشته به فرمان الهي و قهر و قدرت او همچون بياباني صاف و هموار گشته است، در اين موقع است كه دست انسان از رسيدن به شفيعي كه از او شفاعت كند، و دوستي كه به دفاع از او پردازد كوتاه است، و هيچ عذري هم سودمند و پذيرفته نيست، و توفيق از خداوند است.
[صفحه 792]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: ساطع: بلند، وبق: نابود، لدن: نرم، ارهاق: پيوستن، (خداوند هنگامي پيامبر (ص) را به رسالت برانگيخت كه نه نشانهاي (از دين) بر پا و نه چراغ هدايتي فروزان، و نه راه روشني نمايان بود. اي بندگان خدا! شما را به تقوا و پرهيزگاري سفارش ميكنم، و از دنيا برحذر ميدارم، زيرا دنيا گذرگاه، و محل تلخكامي و ناگواري است، ساكن آن كوچ ميكند و مقيمش از آن جدا ميشود، دنيا به كشتي ميماند كه در كشاكش امواج دريا وزش تندبادهاي بنيان كن آن را به لرزش و جنبش در آورد، گروهي از سرنشينان آن غرق و نابود شوند و دستهاي كه جان به در بردهاند در ميان امواج دريا گرفتار باشند، و باد آنان را به اين سو و آن سو برد، و دچار بيم و هراس سازد، پس آن كه غرق شده ديگر به دست نميآيد، و آن كه جان بدر برده نيز در شرف نابودي است. اي بندگان خدا! اكنون كه زبانها آزاد، و بدنها سالم، و اعضاء كارگزار، و جاي آمد و شد باز و ميدان فرصت فراخ است كار كنيد، پيش از آن كه فرصت از دست رود و مرگ فرا رسد و آن را در برابر خود بينيد بيآن كه انتظار ورود او را داشته باشيد!) روشن است كه منظور امام (ع) از يادآوري اوضاع
جهان مقارن بعثت، بيان برتري و بلندي مقام پيامبر اكرم (ص) است. فرموده است: حيث لا علم قائم. واژه علم و منار را براي رهنمايان راه خدا و داعيان به سوي او استعاره فرموده است، و منظور از عدم بر پايي علم حق و روشن نبودن چراغ هدايت، فقدان اينان در دوران فترت و زمان جاهليت است. فرموده است: و لا منهج واضح. يعني هيچ آيين درست و راه صحيحي كه به سوي خدا رهنمون شود، و از شايبه اباطيل خالي و شايسته پيروي باشد در آن زمان وجود نداشت. پس از اين اميرمومنان (ع) به تقوا و پرهيز از نافرماني خدا سفارش ميكند، و مردم را از دنيا برحذر ميدارد، و براي اين كه نفرت مردم را نسبت به آن برانگيزد به ذكر معايب آن ميپردازد، اين كه فرموده است: فانها دار شخوص (سراي كوچ كردن) است، زيرا انتقال از آن ضروري و اجتناب ناپذير است و محله تنغيص براي اين كه خوشيهاي آن با رنجها و بيماريها آميخته است بلكه چنان كه گفته شده لذت در دنيا همان خلاصي از رنج است. فرموده است: ساكنها ظاعن و قاطنها بائن به منزله تفسيري براي جمله دار شخوص ميباشد. فرموده است: تميد باهلها … تا الي مهلك. اميرمومنان (ع) دنيا و احوال مردمش را در آن، به كشتي در هنگام وزيدن بادهاي سخت،
و رويدادها و دگرگونيهاي دنيا را به لرزش و جنبش آن تشبيه كرده، و ابتلاي به بيماريها و بروز رخدادهايي كه انسان را در آستانه نابودي قرار ميدهد به احوالي كه كشتي به هنگام وزش بادهاي سخت در ميان تلاطم امواج دريا پيدا ميكند همانند كرده، و سرنگوني و پراكندگي مردم را به هنگام بروز برخي رويدادها به احوال سرنشينان اين كشتي كه گرفتار طوفان باد و تلاطم امواج دريا گرديدهاند شبيه دانسته كه برخي از آنها غرق و نابود ميشوند، و دستهاي رهايي مييابند، و مثل كسي را كه از غرق شده رهايي يافته مثل كسي شمرده كه از ابتلاي به بيماري بهبودي يافته و بدين سبب مرگ او تا دچار شدن به بيماري ديگر به تاخير افتاده و در اين ميان بايد سختيها و رنجهاي زندگي را تحمل كند تا بالاخره مرگ او فرا رسد چنان كه آن كس كه از غرق شدن جان به در برده است امواج دريا و طوفان باد او را به هر سو ميرانند و دچار هول و هراس و سختي و رنج ميسازند، و پس از رهايي از همه اينها باز هم از مرگ گريزي ندارد و بايد در موقعي مرگ او فرا رسد و به مرضي نابود گردد. منظور از مهلك كه به معناي محل هلاك است مرضي است كه انسان در آن جان خود را از دست ميدهد. پس از اين امام (ع) به س
عي در عمل و كوشش در كار آخرت دستور ميدهد، و شرايط و احوالي را كه اكنون براي اين مقصود فراهم است يادآوري ميكند تا فرصت را غنيمت شمارند و از آن بهرهبرداري كنند، اين شرايط و احوال، داشتن زبان سالم و گوياست كه ميتواند با آن ذكر خدا را به جا آورد، و امر به معروف و نهي از منكر كند و ديگر تكاليفي را كه متوجه اين عضو است به انجام رساند، همچنين دارا بودن صحت بدن و كارآيي اعضاء و جوارح است كه پيش از آن كه بر اثر بيماري و آسيب از كار بيفتند انسان را در به جا آوردن طاعت و عبادت كمك و همراهي ميكنند، مراد از و المنقلب فسيح گشادگي ميدان عمل، و كنايه از زمان تندرستي و جواني است، و جمله و المجال عريض نيز مفهومي نزديك به همين معنا دارد، ذكر فرا رسيدن اجل و درآمدن مرگ براي بيم دادن و كشانيدن آنها به سعي در عمل براي آخرت است. سپس به شنوندگان گوشزد ميكند كه فرا رسيدن مرگ را پيش از آن كه بر شما فرود آيد محقق بشماريد، يعني به ياد آن باشيد و در دل خود آن را ثابت و پا بر جا بداريد و فرض كنيد كه همين حالا واقع شده است، زيرا در اين صورت انسان بيشتر به عمل وادار و برانگيخته ميشود، از اين رو پيامبر اكرم (ص) فرموده است: نابود كنند
ه خوشيها را زياد ياد كنيد. و بدين سبب امام (ع) نهي كرده است از اين كه ورود مرگ را در آينده انتظار داشته باشند، زيرا چنين انتظاري اين توهم را در انسان پديد ميآورد كه مرگ از او دور است و با آن فاصله دارد، در نتيجه براي تلاش در عمل و كوشش در كار آخرت سست و بياعتناء ميگردد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 796]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: هينمه: آواز آهستهاي كه شنيده ميشود ليكن فهميده نميشود. (از اصحاب محمد (ص) آناني كه نگهبانان اسرار اويند ميدانند كه من هرگز لحظهاي از فرمان خدا و پيامبرش سرپيچي نكردهام، بلكه در موقعيتهايي كه دليران در آن پشت ميكنند و گامها در آن واپس ميرود با او مواسات كردم، و اين به سبب شجاعتي است كه خداوند مرا به آن گرامي داشته است. پيامبر خدا (ص) هنگامي كه قبض روح شد سرش بر سينه من بود، جانش بر روي دستم جريان يافت و آن را بر چهره كشيدم، من غسل او را كه درود خداوند بر وي و خاندانش باد متصدي بودم، و فرشتگان مرا ياري ميكردند، در اين حال خانه و اطراف آن به ناله و شيون درآمده بودند، گروهي از فرشتگان فرود ميآمدند و دستهاي بالا ميرفتند و گوش من از آواي آهسته آنان كه بر آن حضرت نماز ميگزاردند جدا نميشد، تا آن گاه كه او را در آرامگاهش به خاك سپرديم. بنابراين چه كسي به او در حال زندگي و مرگ از او سزاوارتر است؟ پس با بينش و اعتقاد خود به جنگ بشتابيد و يقين شما در نبرد با دشمن خوبيش درست، و خالي از هر شك و شبهه باشد، سوگند به آن كه جز او خدايي نيست من بر طريق حق هستم،
و آنان بر لغزشگاه باطل قرار دارند، ميگويم آنچه را ميشنويد، و براي خود شما از خداوند درخواست آمرزش ميكنم.) خلاصه خطبه مذكور اين است كه اميرمومنان (ع) به منظور اين كه شنوندگان را نسبت به اوامري كه صادر ميكند مطيع و فرمانبردار سازد، مراتب شرف و برتري خود را به شرح زير گوشزد ميكند: 1- او هرگز و در هيچ لحظهاي از آنچه خداوند و پيامبرش دستور داده سرپيچي و نافرماني نكرده است، و در اين باره به دانش اصحابي كه نگهبانان دينند استشهاد فرموده است، منظور از عبارت المستحفظون من الصحابه اصحاب دانشمند و دينداري است كه محافظت كتاب خدا و دين از آنان خواسته شده يعني به نگهباني آنها گمارده گرديدهاند و اسرار قرآن و سنت به آنها سپرده شده است. برخي از شارحان گفتهاند اين گفتار امام (ص) به آنچه بعضي از اصحاب در قبال پيامبر خدا (ص) مرتكب شده و در جاهايي نسبت به آن حضرت زبان درازي كرده و لب به اعتراض گشودهاند اشاره دارد، چنان كه نقل شده در رويداد حديبيه هنگامي كه پيمان صلح نوشته ميشد عمر مخالفت كرد و به پيامبر خدا (ص) عرضه داشت آيا ما بر حق نيستيم؟ پيامبر (ص) فرمود: آري بر حقيم، عرض كرد: آيا آنها دروغگو نيستند؟ فرمود: بلي. عرض
كرد: چگونه است كه ما را در دين خود دچار شك و ترديد ميسازي؟ پيامبر خدا (ص) فرمود: من به آنچه فرمان داده ميشود عمل ميكنم، عمر برخاست و به برخي از صحابه گفت: آيا خداوند وعده دخول مكه را به ما نداده بود، در حالي كه اينك از آن محروم شده و با شك و شبهه در دين خود به ديار خويش باز ميگرديم، به خدا سوگند اگر ياراني ميداشتم هرگز دستخوش شك و شبهه نميشدم، ابوبكر به او گفت: واي بر تو از گفتار و رفتار پيامبر (ص) پيروي كن، به پروردگار سوگند او پيامبر خداست، و خداوند او را ضايع نميگرداند، سپس به او گفت: پس در آينده به مكه وارد خواهد گرديد، از اين رو در هنگامي كه پيامبر (ص) مكه را فتح كرد، و كليدهاي خانه به آن حضرت تقديم شد عمر را فرا خواند و فرمود: اين است آن وعدهاي كه به شما داده شده بود. 2- ديگر مواسات آن حضرت با پيامبر خدا (ص) در فدا كردن جان خويش است، و اين منقبتي است كه اختصاص به آن حضرت دارد، و در موارد متعدد اتفاق افتاده، كه از آن جمله در جنگ احد است و اين هنگامي بود كه اطرافيان پيامبر (ص) آن حضرت را رها كرده و فرار اختيار كرده بودند، و علي (ع) همچنان در كنار پيامبر (ص) ايستاده و پايداري ميكرد. مورخان نقل كرد
هاند در جنگ احد هنگامي كه پيامبر خدا (ص) مجروح شده و از آن حضرت رمقي بيش باقي نمانده، و مردم فرياد ميزدند محمد (ص) كشته شده است، دستهاي از سپاه مشركان مشاهده كردند آن حضرت در حالي كه زنده است در ميان كشتگان افتاده است از اين رو آهنگ او كردند، پيامبر (ص) به علي (ع) فرمود: اينها را از من دور كن، علي (ع) حمله كرد، و آنها را فرار داد و فرمانده آنها را كشت، سپس گروهي ديگر از لشكريان دشمن يورش آوردند، و پيامبر (ص) دوباره همان را به علي (ع) فرمود، و او به آنان هجوم برد و سر دسته آنها را كشت، براي بار سوم دسته ديگري قصد آن حضرت كردند كه به همان نحو به وسيله علي (ع) سركوب و فراري شدند، پيامبر خدا (ص) در اين باره ميفرمود: جبرئيل (ع) در همين موقع به من گفت: اي محمد اين است مواسات و ياري، به او گفتم، چه مانعي دارد او از من است و من از اويم، جبرئيل گفت: و من از هر دو شمايم. و نيز محدثان روايت كردهاند كه در اين روز مسلمانان شنيدند هاتمي از جانب آسمان ندا ميدهد: لا سيف الا ذوالفقار و لا فتي الا علي (هيچ شمشيري مانند ذوالفقار، و هيچ جوانمردي مانند علي نيست) پيامبر (ص) فرمود: آيا ميشنويد؟ اين آواز جبرئيل است. همچنين د
ر جنگ حنين پس از اين كه مسلمانان پشت كرده پا به فرار گذاشتند تنها علي (ع) با چند تن از بنيهاشم در كنار پيامبر (ص) باقي و پا بر جا ماندند و به حمايت و دفاع از آن حضرت پرداختند، و علي (ع) گروهي از (هواذن) را در پيش روي پيامبر (ص) به قتل رسانيد تا اين كه انصار بازگشتند و افراد هواذن شكست خوردند و اموال آنها به غنيمت مسلمانان درآمد، همچنين داستان دلاوريهاي آن حضرت در نبرد خيبر مشهور است، و منظور از اين كه فرموده است و لقد و اسيته … تا الاقدام اشاره به همين موارد است. فرموده است: نجده اكرمني الله بها، نجدت از صفات فاضلهاي است كه از فروع ملكه شجاعت است و گاهي هم از آن به شجاعت تعبير ميشود. 3- در هنگامي كه پيامبر (ص) دعوت حق را لبيك گفت علي (ع) كارهاي مربوط به آن حضرت را سرپرستي كرد، و اموري را كه تنها به او اختصاص دارد در حال رحلت پيامبر بر عهده داشت، و سر مبارك آن حضرت بر سينه او بود، گفته شده مراد اين است كه در آن هنگام سر آن بزرگوار بر روي زانوهاي علي (ع) بود، و در اين صورت موقع خم شدن، سرش بر سينه او قرار ميگرفت، و ظاهرا منظور اين است كه پيامبر (ص) در موقع شدت مرض، تكيهاش بر او بود، در مورد اين كه جان مق
دس پيامبر (ص) پس از مفارقت از تن، در كف او جاري گشت و آن را بر رخسار خود كشيد، مراد از جان يا نفس خون آن حضرت است، زيرا نقل شده كه پيامبر اكرم (ص) در هنگام وفات، اندكي خون قي كرد، و علي (ع) آن بر چهره خود كشيد، و اين عمل منافاتي با نجاست خون ندارد، زيرا رواست كه خون رسول اكرم (ص) از عموم اين حكم خارج باشد، چنان كه روايت شده است اباطيبه حجام هنگامي كه پيامبر (ص) را حجامت كرد خون آن حضرت را آشاميد، و پيامبر (ص) فرمود: از اين پس شكمت دردمند نخواهد شد. همچنين علي (ع) به كمك فرشتگان عهدهدار غسل جسد مقدس پيامبر خدا (ص) بود، او بدن مطهر را ميشست و فضل بن عباس آب ميريخت، نقل شده است در آن هنگام كه فضل بر روي جسد آن ميريخت، علي (ع) چشمان او را با پارچهاي بسته بود، از پيامبر اكرم (ص) روايت شده كه به علي (ع) چشمان او را با پارچهاي بسته بود، از پيامبر اكرم (ص) روايت شده كه به علي (ع) فرموده است: هيچ كس جز تو بر عورت من نظر نميكند مگر اين كه كور ميشود و از علي (ع) نقل كردهاند كه فرموده است: عضوي از بدن پيامبر (ص) را برنگردانيدم مگر اين كه خود برگردانيده ميشد و من در آن احساس سنگيني نميكردم و گويي كسي مرا در اين
كار ياري ميكرد، و اينها جز فرشتگان نبودند، واژههاي حيا و ميتا بنابراين كه حال از ضمير مجرور به، در جمله فمن ذا احق به ميباشند منصوبند. اما در مورد اين كه چگونه جسد پيامبر اكرم (ص) به خاك سپرده شود و آيا براي آن حضرت لحد حفر، و يا به رسم مردم مكه قبر كنده شود؟ ميان اصحاب اختلاف شد، عباس بن عبدالمطلب عبيده بن جراح را كه به رسم مردمان مكه گور حفر ميكرد و ابيطلحه انصاري را كه بر طبق عادت مردم مدينه لحد ميكند احضار كرد، و در اين موقع گفت: خداوند! آنچه را ميخواهي براي پيامبرت برگزين، و چون در اين هنگام ابوطلحه وارد گرديد لحد براي آن حضرت كنده شد همچنين درباره اين كه چه كسي وارد قبر شود، تا جسد مقدس پيامبر (ص) را در لحد گذارد اختلاف شد، علي (ع) فرمود: جز من و عباس كسي درون قبر نشود، و پس از آن اجازه داد فضل بن عباس و اسامه بن زيد نيز به قبر درآيند، در اين ميان ناله انصار بلند شد و خواستند از آنان نيز يك تن به قبر پيامبر خدا (ص) درآيد، از اين رو اوس بن خولي كه از مجاهدين بدر بود نيز وارد قبر شد، توضيح داده ميشود واژه ضريح كه در خطبه آمده گاهي بر مطلق قبر اطلاق ميشود، و در اين صورت هم لحد و هم غير آن را شامل
ميگردد. اما درباره اين كه خانه و اطراف آن همصدا با فرشتگان به شيون درآمده و گروهي از فرشتگان فرود ميآمدند، و دستهاي ديگر به آسمان بالا ميرفتند، و تا آن گاه كه پيامبر (ص) به خاك سپرده شد صداي آهسته آنان كه بر آن حضرت نماز ميگزاردند از گوش علي (ع) قطع نشده است، ما در بخشهاي نخستين كتاب شرح دادهايم كه چگونه بشر آواز فرشتگان را ميشنود، همچنين روشن كردهايم كه نماز فرشتگان به اين برگشت دارد كه واسطه افاضه رحمت پروردگار بر بندگان ميشوند، و نيز معناي بالا رفتن و پايين آمدن آنان را توضيح دادهايم. بايد دانست گفتار امام (ع) را تا آن جا كه ممكن است بر ظاهر آن حمل كردن اولي و سزاوارتر است از اين كه با زحمت به تاويل آن پرداخته شود. در هر حال ذكر اين فضيلتها در اين جا به منزله صغراي قياس ضمير از شكل اول است كه به وسيله آن استدلال فرموده است به اين كه كسي نسبت به پيامبر (ص) از او شايستهتر نيست، و تقدير كبرا اين است كه هر كس در ارتباط با پيامبر خدا (ص) اين چنين باشد سزاوارتر به اوست، و در نتيجه آشكار ميشود كه پيامبر خدا (ص) از او شايستهتر نيست، و تقدير كبرا اين است كه هر كس در ارتباط با پيامبر خدا (ص) اين چنين با
شد سزاوارتر به اوست، و در نتيجه آشكار ميشود كه هيچ كس از او نسبت به رسول اكرم (ص) حق و شايستهتر نيست، و منظور از اين حقانيت، سزاوارتر بودن او از نظر منزلت و داشتن مناسبت به پيامبر (ص) است، براي اين كه در حيات آن بزررگوار، او برادر و وزيرش بود، و پس از مرگ نيز او وصي و جانشينش ميباشد، بنابراين منظور آن حضرت اين نيست كه ذاتا و شخصا از ديگران سزاوارتر است، بلكه مراد، حق و شايستهتر بودن او از نظر نسبت با رسول خدا (ص) و احراز جانشيني اوست. امام (ع) پس از ذكر فضيلت و سوابق موقعيت خود، به شنوندگان دستور ميدهد كه با دلايل و براهيني كه دارند به سوي نبرد با دشمن خويش بشتابند منظور از بصائر عقايد آنهاست مبتني بر اين كه آنها برحقند و دشمن آنها بر باطل است، و امام (ع) با سوگند به پروردگار اين عقيده آنها را تاييد، و تاكيد ميكند كه در آنچه دستور ميدهد بر مقتضاي حق و بر طبق آن است، و دشمن آنها بر پرتگاه باطل و لغزشگاه انحراف است، اين كه فرموده است: من بر جاده حقم، براي اين است كه مردم را به سوي خود بكشاند، و ذكر اين كه دشمن بر لغزشگاه باطل قرار دارد به منظور اين است كه از دشمن بيزاري جويند، زيرا باطل بر خلاف حق راه ر
وشني كه به دانشي است و برهاني درست برسد ندارد. بقيه سخنان آن حضرت، ختام خطبه به شمار است و توفيق از خداوند است.
[صفحه 805]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است: عجيج: فرياد، نينان: جمع نون به معناي ماهي بزرگ، (خداوند ناله و فرياد حيوانهاي وحشي را در بيابانها، و گناهان بندگان را در خلوتها، و آمد و رفت ماهيها را در ژرفاي درياها، و تلاطم امواج آب را بر اثر تندبادها ميداند، و گواهي ميدهم كه محمد (ص) برگزيده خدا و آورنده وحي او، و پيك رحمت اوست. آغاز اين خطبه در بيان اين است كه علم خداوند به جزئيات موجودات با همه كثرت و اختلافي كه دارند احاطه دارد، و اين كه فرموده است: خداوند فرياد حيوانات وحشي را در بيابانها كه بر اثر خشكسالي و بيگياهي ناله، و گويي به درگاه او استغاثه ميكنند ميداند براي اين است كه گوشزد كند انسان سزاوارتر است به اين كه به درگاه او التجا كند، و به او پناه برد، همچنين ذكر اين كه خداوند بر گناهاني كه بندگان در پنهاني انجام ميدهند، و آمد و شد ماهيها در پهنه و ژرفاي درياها آگاه است، بدين منظور است كه مردم از ارتكاب گناه در خلوت به گمان اين كه مكان امني براي اين كار است دوري جويند.
[صفحه 805]
جاش: دل، اوار: گرمي آتش، الشمس غربت: خورشيد ناپديد شد، انصابها: رنج دادن آن، تحدبت: مهرباني و محبت كرد، رذاذ: باران ريز، عبدوا: خوار كردند، اما بعد: من شما را به تقواي خداوندي سفارش ميكنم كه آفرينش شما را آغاز كرد، و بازگشت شما به سوي او، و برآوردن خواستهاي شما به عنايت اوست، رغبت و آرزوي شما به او منتهي ميشود، و راه راست شما به او ختم ميگردد، و به هنگام ترس و بيم به او پناه ميبريد. همانا تقوا و پرهيزگاري داروي بيماري دلهايتان، و بينايي براي كوري قلبهايتان، و بهبودي براي بيماري بدنهايتان، و درمان تباهي سينههايتان، و پاكيزهكننده آلودگي جانهايتان، و زداينده تاريكي چشمانتان و ايمني براي ترس دلهايتان و روشني در برابر سياهي تيرگيهايتان ميباشد. پس فرمانبرداري خداوند را پيراهن زير قرار دهيد نه جامه رو، بلكه آن را زير پيراهن جز بدنتان قرار دهيد و ميان دندههايتان جا دهيد، و بر كارهايتان فرمانروا گردانيد و آن را براي ورود به آبشخورتان و واسطه براي رسيدن به درخواستهايتان، و سپر براي ترس و بيمتان، و چراغ درون گورهايتان، و آرامش براي طول وحشت و هراستان، و گشايشي براي اندوه منازل سخت خويش قرار
دهيد، زيرا فرمانبرداري خداوند نگهدارنده از مهلكههايي است كه از هر سو ميرود، و گرمي آتش كه زبانه ميكشد. پس هر كه تقوا را پيشه خود كند شدايد و سختيها كه در كنار او قرار دارد از او دور، و كارها پس از تلخكامي براي او شيرين و گوارا ميگردد، و امواج گرفتاريهاي پياپي بر طرف و دشواريهاي جانفرسا برايش آسان ميشود، و كرامت و بزرگواري پس از محروميت از آن، همچون باران دانه درشت بر او ميبارد، و رحمت و عطوفت خداوند كه از او باز گرفته شده بود شامل حال او ميگردد، و چشمههاي نعمت پس از فرو نشستن به جوشش درميآيد و بركت پس از قطع شدن آن، مانند باران به فراواني به او ببارد. بنابراين از نافرماني خداوندي كه شما را با پند خود سود بخشيده، و با فرستادن پيامبران اندرز داده، و با نعمتهاي خود بر شما منت نهاده بترسيد، و براي پرستش و بندگي او نفس خويش را رام و فرمانبردار سازيد و حق طاعت او را به جا آوريد. سپس (بدانيد) اين اسلام دين خداست كه آن را براي خويش برگزيده، و زير نظر عنايت خود آن را پرورش و گسترش داده، و براي تبليغ آن بهترين آفريدگانش را انتخاب كرده، و پايههاي آن را بر اساس محبت خويش بر پا داشته است، همه دينها را با عزت اس
لام خوار ساخته، و ملتها را با بلند داشتن آن پست گردانيده، و با اكرام آن دشمنانش را تحقير كرده، و با ياري دادن به آن مخالفانش را مغلوب داشته و با بر پا داشتن اركان آن پايههاي ضلالت را ويران ساخته، و تشنگان (علم و معرفت را) از حوضهاي آن سير آب فرموده، و آبگيرهاي آن را براي آبكشها پر كرده است. پس از اين به رسالت پيامبر گرامي (ص) گواهي ميدهد، و سپس به تقوا و پرهيزگاري سفارش ميكند و در تاكيد اين مطلب به ذكر صفاتي از حق تعالي ميپردازد كه توجه به آنها باعث ترس و هراس از نافرماني خداوند و موجب رو آوردن و پناه بردن به اوست، از جمله اين كه خداوند سبحان مبداء آفرينش و مرجع بازگشت انسان در معاد حسي و عقلي است چنان كه فرموده است (و هو خلقكم اول مره و اليه ترجعون) و ما درباره اين مطلب مكرر توضيح دادهايم، ديگر اين كه خداوند است كه خواستهاي شما را بر آورده ميكند، و آرزوهاي شما به او باز ميگردد و رو به سوي او داريد زيرا حق تعالي منتها و مقصد همه موجودات است و همه به او بازگشت دارند، و ديگر اين كه فرموده است: و اليه مرامي مفزعكم يعني در ترس و وحشتهاي خود به او پناه ميبريد، و اين جمله مانند اين است كه گفته ميشود فلان
مرمي قصدي يعني در مشكلات پناه من به اوست، همچنان كه خداوند متعال فرموده است: (اذا مسكم الضر فاليه تجارون). پس از اين اميرمومنان (ع) صفات و آثاري از تقوا به شرح زير بيان ميكند كه انسان وادار ميشود به اين فضيلت رو آورد و آن را پناه خود گرداند: 1- درمان درد دلهاي شماست، پيش از اين شرح دادهايم كه پرهيزگاري داروي دردهاي اخلاقي و صفات زشت نفساني است كه موجب هلاكت انسان است. 2- بينايي براي كوري دلهاي شماست، مراد رهايي چشمهاي دل از كوري ناداني است. 3- درمان بيماري بدنهاي شماست، زيرا پرهيزگاري مستلزم كاستن در خوردن و آشاميدن، و بسنده كردن به اندازه نياز است، چنان كه آن حضرت در آن جا كه ويژگيهاي پرهيزگاران را بر شمرده كم خوردن را يكي از صفات آنان ذكر فرموده است، و ما ميدانيم پرخوري چه بيماريهاي بسياري كه در بدن انسان به وجود ميآورد. از اين رو آن بزرگوار فرموده است: المعده بيت الادواء يعني شكم خانه همه دردهاست. 4- موجب اصلاح تباهي سينههاي شماست، منظور زدودن زنگار كينه، حسد، پليدي و نيات بدي است كه بر خلاف دستورهاي خداوند در دلها جاي دارد، و تقوا مستلزم نفي و ترك همه اينها و پاكيزه شدن دل از اين صفات است، زيرا مبد
ا اينها و همه بديها دوستي دنيا و دلبستگي به لوازم پوچ آن است، و آن كه تقوا را پيشه خود ساخته از اينها بر كنار ميباشد. 5- پاك كننده آلودگي جانهاي شماست، يعني تقوا جانهاي شما را از آلودگي و پليدي صفات زشتي كه مايه نابودي شماست پاكيزه ميكند، اين سخن همانند گفتار پيش آن حضرت است كه فرموده است تقوا داروي دلهاي شماست ليكن اين دو تعبير با يكديگر فرق دارد، زيرا در آن جا كه داروي دلها گفته شده به اعتبار اين است كه صفات زشت مانند بيماريهاي زيانباري است كه انسان را دچار نابودي ميسازد، و تعبير دوم از نظر اين است كه خويهاي ناپسنديده به منزله آلودگيها و پليديهايي است كه مانع ورود انسان به بهشت قدس خداوند و جايگاه صدق ميگردد. 6- زداينده تاريكي چشمهاي شماست، اين معناي جمله: و جلاء عشاء ابصاركم ميباشد، واژه عشاء براي تاريكي كه عارض ديده باطن ميشود، و صفات زشتي كه مانع ادراك حقايق ميگردد استعاره شده است، اين كلمه باغين نطقهدار نيز روايت شده و مراد از آن تاريكي اوهام ناشي از ناداني است كه از آن به پرده غفلت تعبير ميشود، بنابراين تقوا كه نفس را براي وصول به درجات كمال آمادگي و شايستگي ميدهد زداينده اين تاريكي و روشني ب
خش چشم باطن انسان است، اين كه امام (ع) تقوا را جلاي (روشني) چشم خوانده از باب مجاز، و از قبيل اطلاق نام مسبب بر سبب است. 7- ايمني براي ترس دلهاي شماست، زيرا ميدانيم كه پرهيزگاري سبب ايمني از عذاب آخرت است و ممكن است در برابر ترس و بيمهاي دنيا نيز مايه امنيت و سلامت باشد، زيرا بزرگترين ترس و بيم انسان در دنيا مرگ و هر چيزي است كه موجبات آن را فراهم كند. در حالي كه ارباب تقوا و معرفت از بيم مرگ فارغ بوده و بسا اين كه مردن و رهايي يافتن از قفس تن محبوب آنها نيز ميباشد، زيرا مرگ براي آنان وسيله خلاصي و وصول به لقاي برترين محبوبشان است، و خداوند متعال به همين مطلب اشاره كرده و فرموده است: (يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين) آيه شريفه دلالت دارد بر اين كه هر كس از روي صدق و راستي مدعي دوستي خداوند است آرزوي مرگ دارد، و نيز فرموده است: (قل ان كانت لكم الدار الاخره عندالله خالصه من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين). 8- روشني سياهي تاريكيهاي شماست (اين ظاهر معناي جمله و ضياء سواد ظلمتكم ميباشد- مترجم) واژه ظلمت كه بر تاريكي اطلاق ميشود براي ناداني و غفلت دل
استعاره شده، و چون تاريكي سياهي را به همراه دارد با ذكر آن استعاره مذكور ترشيح داده شده است، و اين عبارت نظير گفتار آن حضرت است كه فرموده است: و جلاء عشاء ابصاركم، چنان كه ملاحظه ميشود در تمامي جملات مذكور صنعت تضاد موجود، و قرينهها با ضد آن ذكر شده است. پس از اين اميرمومنان (ع) سفارش خود را با ذكر شرايط و آدابي كه بايد در طريق طاعت و فرمانبرداري خداوند رعايت شود تاكيد ميكند: 1- طاعت و بندگي خداوند را شعار خود قرار دهيد، شعار به معناي جامه زيرين، و در اين جا كنايه از اين است كه هميشه ملازم طاعت خداوند بوده و مانند جامه زير كه با بدن ملازمت و پيوستگي دارد همواره فرمانبردار اوامر او باشيد، و لحظهاي سر از فرمانش برنتابيد، قيد دون دثاركم اشاره به اين است كه طاعت خدا را جامه ظاهر خود قرار ندهيد، بلكه آن را در جان خود جاي دهيد، زيرا در غير اين صورت جز فايدهاي اندك چيزي عايد آنها نخواهد شد، دثار به جامه رويين گفته ميشود. 2- جمله و دخيلا دون شعاركم، در تاكيد مطلب بالاست، و دستور ميدهد كه طاعت خداوند را در زير جامه زيرين خويش قرار دهيد، بديهي است اين عمل در جامه غير محسوس امكانپذير است، سپس آن بزرگوار سخن مذك
ور را تفسير، و فرموده است: … و لطيفا بين اضلاعكم يعني آن را در ميان پهلوهاي خود جاي دهيد. واژه لطف اشاره به جنبه اعتقادي و عقلي طاعت، و تعبير بين اظلاعكم كنايه از اين است كه آن را در دلهاي خود جايگزين سازيد. 3- طاعت خداوند را امير و فرمانروا گردانيد، واژه امير را از نظر حرمتي كه طاعت خداوند دارد و لزوم مقدم داشتن آن بر ديگر كارها براي آن استعاره فرموده است. 4- آن را آبشخوري براي هنگام ورود خويش قرار دهيد، منظور از هنگام ورود، روز رستاخيز است، واژه منهل (آبشخور) را براي طاعت الهي استعاره آورده است، زيرا انسان از طريق پرهيزگاري و فرمانبرداري خداوند ميتواند در روز رستاخيز از شرابي كه ويژه پاكان و نيكوكاران است سيرآب گردد. 5- طاعت خداوند را در پيشگاه او شفيع، و براي رسيدن به مقاصد خويش وسيله قرار دهيد، بديهي است انسان با طاعت و بندگي، شايستگي مييابد كه خداوند مطالب او را برآورده سازد، واژه شفيع براي وسيله و آنچه مايه تقرب به درگاه پروردگار ميگردد استعاره شده است. 6- آن را سپري براي روز وحشت و هراس خود قرار دهيد، آشكار است كه بندگي حق تعالي در روز قيامت كه روز فزع اكبر و فرا رسيدن بزرگترين هول و وحشت است انسان
را از عذاب خداوند مانع و نگهدار است. 7- آن را چراغ اندرون گورهاي خويش گردانيد، ما ميدانيم چگونه بندگي و فرمانبرداري خداوند انسان را براي پذيرش انوار علوي و اسرار الهي كه موجب رهايي از تاريكي خانه گور و عذاب آخرت است مستعد و آماده ميگرداند، و در حديث است كه: كار نيك گور نيكوكار را مانند چراغي كه در تاريكي بتابد روشن ميكند، واژه مصابيح (چراغها) را به مناسبت روشني آنها براي طاعت و فرمانبرداري خداوند استعاره فرموده است. 8- همچنين طاعت پروردگار براي وحشت طولاني قبر مايه سكون خاطر است كه انسان به آن انس ميگيرد، چنان كه روايت شده است: كار نيك و خلق نيكو دارنده آن را پس از مرگ به صورت جواني زيباروي و پاكيزه جامه و خوشبوي ديدار، و به او سلام ميكند، او ميگويد تو كيستي؟ وي پاسخ ميدهد: من خلق تعالي سبب آرامش خاطر از وحشت و هراس آخرت ميگردد، زيرا ترس و وحشت در جايي به انسان دست ميدهد كه او از آن غافل بوده، و انتظار آن را نداشته است، و براي انتقال به آن جا آماده نشده، و دلبسته وطن پيشين و كسان خود بوده، و همه انس خويش را به آنها منحصر كرده باشد، اما اهل طاعت و فرمانبرداران اوامر حق پيوسته در انديشه سراي آخرت و در
ياد خانهاي هستند كه بدان انتقال خواهند يافت، به انس با پروردگار اعتماد و اطمينان مييابند، و به بدان انتقال خواهند يافت، به انس با پروردگار اعتماد و اطمينان مييابند، و به ذات او توجه ميكنند، از اين رو انس خود را هميشه به او منحصر ساخته و شادي آنها پيوسته براي وصول به لقاي اوست، و اعتقادشان در اين دنيا اين است كه: فقط بدنهايشان با مردم دنيا همسايگي دارد، و برخي از اينان از مردم بريده دوري و گوشهنشيني اختيار ميكنند، بنابراين سزاوار است كه ترس و وحشت آخرت دامنگير آنها نشود، و اعمال آنها هول و هراسي را كه ممكن است عارض آنان گردد از ميان ببرد، البته چون انسان در دنيا نميتواند حقيقه چگونگي زندگي پس از مرگ را تصور كند و بشناسد ناگزير از آن بيمي در دل خود احساس ميكند ليكن پرتو انوار قدسي و انس با پروردگار اين بيم را از دل ميزدايد. 9- و نيز فرمانبرداري حق تعالي را وسيله رهايي از اندوههايي كه در طول سفر آخرت داريد قرار دهيد، يعني طاعت خدا را از رنجها و اندوههاي منازل آخرت و هول و هراس آن مايه گشايش و آسايش خود گردانيد. 10- طاعت خداوند سبب محافظت از مهلكههايي است كه احاطه دارد، اين مهلكهها عبارت از صفات زشت و
عادتهاي ناپسندي است كه موجب نابودي انسان است، و مراد از اكتناف، احاطه اين مخاطرات بر نفس آدمي است با گونهاي كه جز طاعت خداوند و فرمانبرداري از اوامر او چيز ديگري نميتواند انسان را از اين گرفتاريها برهاند، مقصود از جمله مخاوف متوقعه (بيمهايي كه مورد انتظار است) هول و هراس آخرت و گرمي آتش آن است. 11- طاعت و پرهيزگاري باعث ميشود سختيها و گرفتاريهايي كه به انسان نزديك شده است از او دور گردد. و در بسياري از جاها طاعت به تقوا تعبير ميشود هر چند در برخي موارد طاعت اخص از تقوا ميباشد، در هر حال اين كه با فرمانبرداري از اوامر خداوند سختيهاي آخرت از انسان دور ميشود روشن است، اما دور شدن آنها از انسان در ايام زندگي دنيا به سبب اين است كه پرهيزگاران بيش از كسان ديگر از بديها و شرور ديگران سالم و در امان ميمانند، براي اين كه آنان خود را از آميختگي با مردم به دور داشته و به خاطر متاع دنيا با آنها كشمكش و نزاعي ندارند، و هم بدين سبب كه دنيا را دشمن ميدارند، زيرا دوستي و حرص دنيا سرچشمه تمامي بديها و سختيهاست. 12- طاعت الهي اموري را كه تلخ و رنجآور است شيرين و گوارا ميسازد، اين امور يا مربوط به آخرت است مانند تكالي
ف عبادي و آشكار است كه وظايف عبادي از نظر پرهيزگاران و اهل طاعت از هر چيز ديگر شيرينتر و لذت بخشتر است، اگر چه اينها در ابتداي كار، و آغاز سلوك در راه حق در كام او تلخ، و تحمل آنها بر او و همه نادانها سنگين و دشوار بوده و هست، و يا اين كه مربوط به امور دنياست مانند تهيدستي و لختي و گرسنگي، و اينها چنان كه ميدانيم نشانه و شعار پرهيزگاران بوده، و در كام آنان اين ناكاميها از هر چيزي شيرينتر، و از هر شعاري برگزيدهتر است هر چند در آغاز سلوك و پيش از رسيدن به ثمرات تقوا، اين محروميتها در مذاق آنان تلخ و ناگوار بوده است. 13- فرمانبرداري از دستورهاي الهي موجب رهايي او از امواج ناملايماتي است كه پيش از اين پي در پي او را فرا گرفته بود، واژه امواج را براي وضع نامطلوب بدني و ملكات زشت اخلاقي استعاره فرموده است، همان ملكات و صفات زشتي كه اگر در نفس آدمي زياد و انبوه شود، آن را در اقيانوس عذاب الهي غرق و نابود خواهد ساخت، و بديهي است كه رعايت تقوا باعث رهايي نفس از ناهنجاري و محو صفات زشت از صفحه ضمير او ميگردد، هر چند اين تيرگيها بسيار باشد. 14- طاعت خداوند سبب آساني امور دشواري ميگردد كه پيش از اين آنان را رنج م
يداده است، زيرا هنگامي كه پرهيزگاران درباره هدف هستي خود ميانديشند هر امر دشواري از امور دنيا كه بر ديگران سخت و مشكل است بر آنان آسان خواهد شد، مانند تنگدستي و بيماري و شدايد ديگر، همچنين هر امر سختي از امور آخرت كه در آغاز تكليف براثر نداشتن بينش لازم مايه رنج و تعب آنها بوده بر آنان سهل و گوارا خواهد گرديد. 15- فرمانبرداري از دستورهاي خداوند سبب ميشود كه پروردگار باران بخشش و كرامت خود را به فراواني بر آنان ببارد، منظور از بارش كرامت در جمله و هطلت عليه الكرامه كمالات نفساني پايداري است كه انسان بدانها متمتع و كامياب ميگردد، و چون افاضه اين كمالات شباهت به ريزش باران دارد، لذا واژه هطل (باران شديد دانه درشت) را براي افاضه آنها استعاره و به كرامت اسناد داده است، همچنين واژه قحوط (خشكسالي) براي نايابي و عدم افاضه كرامت الهي پيش از آن كه از طريق تقوا شايستگي پيدا كنند استعاره گرديده است. 16- طاعت الهي باعث ميشود تا خداوند كساني را كه پيش از اين به سبب عدم تقوا شايستگي شمول رحمت او را نداشتهاند نيز با افاضه كمالات نفساني و نعمات باطني مورد رحمت و عطوفت خود قرار دهد، واژه تحدب (مهرباني) براي اراده ترحم و
يا آثار آن، و نيز كلمه نفور (رميدن) براي عدم وجود آثار مذكور پيش از آراستگي آنان به تقوا استعاره شده است. 17- فرمانبرداري پروردگار سبب ميشود نعمتهاي خداوند كه پيش از اين از آنها محروم بوده به سوي او روان گردد، واژه تفجر (جريان يافتن) براي پخش انواع نعمتهاي دنيوي و اخروي استعاره شده، و خداوند متعال در اين باره فرموده است: (و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب)، همچنين واژه نصوب (فرو رفتن آب در زمين) براي عدم وجود اين نعمتها پيش از شايستگي و پرهيزگاري او استعاره گرديده، و وجه مناسبت در هر دو استعاره شبيه بودن نعمت به آب است. 18- فرمانبرداري و پرهيزگاري موجب باريدن بركت پس از كميابي آن است، واژه وبل (بارش شديد) براي بسياري ريزش بركت پس از به دست آوردن شايستگي و پرهيزگاري استعاره شد، و واژه رذاذ (نم نم باريدن) براي كمي بركت پيش از اختيار طاعت و تقوا استعاره گرديده است، مناسبت استعاره مذكور در اين جا نيز به سبب مشابهت بركت به باران است. اين كه پرهيزگاري سبب مزيد افاضات رباني به كساني است كه داراي يكي از كمالات نفساني باشند روشن است، چنان كه اگر كسي خويشتن را به علم و دانش آراسته كرده ولي زهد و عباد
ت را پيشه نساخته اگر راه پرهيزگاري و فرمانبرداري خدا را در پيش گيرد به زهد و عبادت نيز دست مييابد. اميرمومنان (ع) پس از بيان فضيلتهاي طاعت و تقوا و ترغيب مردم در روآوردن به آنها همچنان به ادامه اين مطلب پرداخته، و از نظر نعمتهاي ديگري كه خداوند بخشايشگر بر بندگان ارزاني داشته است، آنان را به فرمانبرداري و پرهيزگاري تشويق ميكند، از جمله اين كه خداوند با پند و اندرزهاي خود بندگانش را بهرهمند ميسازد، يعني آنها را به سوي بهشت خويش ميكشاند، و به عطا و بخشش خود ترغيب ميكند، و با فرستادن پيامبر به سوي بندگان آنان را اندرز ميدهد و با نعمتهاي خويش به آنان احسان و انعام ميفرمايد، چنان كه خداوند متعال در چندين جاي كتاب خود فرموده است: (و اذكروا نعمه الله عليكم).
[صفحه 805]
اتاق الحياض: حوضها را پر كرد، محاد: دشمن سرسخت، مواتح: آبكشها، وعوثه: زمين هموار كه راه رفتن در آن دشوار است مانند زمينهاي شنزار، عوج: با فتح عين هر چه داراي ساق باشد و مانند نخل بر پاي ايستد، و به كسر عين هر چه خلاف اين باشد مانند راه، عصل: كژي، ساخ: فرو رفت، سنخ: اصل، ريشه، ازف: نزديك شد، پس از آن خداوند اسلام را به گونهاي قرار داده است كه دستاويزهاي آن گسسته نميشود، و حلقههايش باز نميگردد و بنيانش ويراني نميپذيرد، و پايههايش زوال نميگيرد، و درخت خستي آن بر كنده نميشود، و مدتش پايان نمييابد، و احكام آن كهنه و شاخههايش كنده نميشود، و راههايش تنگ، و آسانيهايش دشوار و سپيديهايش سياه نميگردد، آنچه را اسلام بر پا داشته كژي نميپذيرد، چوب آن را پيچيدگي، و راه آن را دشواري و چراغهاي آن را خاموشي، و شيريني آن را تخلي نيست. بنابراين اسلام آييني است كه خداوند پايههاي آن را در ژرفاي حق فرو برده، و اساس آن را استوار گردانيده، و چشمه جوشاني است كه نهرهاي آن پر آب، و چراغهاي آن فروزان است، ستون نوربخشي است كه رهروان طريق حق از آن پيروي ميكنند، و نشانههايي است كه بدان راه ميجويند، و
آبشخورهايي است كه وارد شوندگان از آن سيرآب ميشوند. خداوند نهايت خشنودي، و والاترين قوانين اصلاحي و تربيتي، و برترين هدايت و ارشاد خود را در اين دين قرار داده است، از اين رو اسلام در نزد خداوند اركانش مطمئن، و بنيانش بلند، و برهانش روشن و روشنيهايش تابان، و قدرتش ارجمند، و منار بلند پايهاي است كه برانداختن آن ممكن نيست، پس آن را گرامي بداريد و پيروي كنيد، و حق او را به جا آوريد، و جايگاه بلند آن را بشناسيد. امام (ع) پس از اين دستور ميدهد كه نفس خود را براي عبادت و بندگي خداوند رام و خوار سازيد و حق خدا را ادا كنيد همان حقي كه آن را از بندگان ميخواهد و عبارت از اطاعت و فرمانبرداري خداست، سپس از اسلام سخن ميگويد و فضيلتهاي آن را بيان ميكند و به آن ترغيب ميفرمايد، و در حقيقت، اين سخنان تفسيري درباره چگونگي طاعت و عبادت خداوند است، و مانند اين است كه فرموده باشد: حق طاعت او را كه همان اسلام است ادا كنيد، و براي آن فضيلتهايي به شرح زير ذكر فرموده است: 1- خداوند اسلام را براي خويش برگزيده است. يعني آن را راه شناخت خود و وسيله رسيدن به پاداشهاي خويش قرار داده است. 2- خداوند اسلام را زير نظر خود پرورش و گسترش
داده است، واژه علي عينه هنگامي به كار برده ميشود كه نسبت به چيزي عنايت و اهتمام خاص وجود داشته باشد، و مانند اين است كه اسلام كار يا صنعتي است كه آن كسي كه اين صنعت براي او ساخته و پرداخته شده آن را برگزيده و زير نظر خويش قرار داده است، واژه عين مجازا براي علم و آگاهي به كار رفته و علي براي حال است، يعني با علم او به شرف و فضيلت و حكمتي كه در وجود اسلام است، و اين مانند قول خداوند متعال ميباشد، كه به موسي عليهالسلام فرموده است: (و لتصنع علي عيني). 3- خداوند بهترين آفريدگانش را براي آن برگزيده است، يعني بهترين خلق خود محمد (ص) و ائمه (ع) را براي تبليغ اسلام برانگيخته و انتخاب كرده است. 4- خداوند پايههاي دين اسلام را بر اساس محبت خويش برپا داشته است، واژه دعائم براي اهل اسلام يا براي اركان آن استعاره شده، و وجه مشابهت در استعاره مذكور اين است كه اسلام مانند سقفي كه بر روي ستونهايش بر پاست بر اركان خود قيام و قرار دارد، واژه علي در جمله علي محبته براي حال است و ضمير ها، به اسلام برگشت دارد، يعني خداوند پايههاي اسلام را در حالي كه آن را دوست ميدارد برپا داشته است، و گفته شده كه ضمير مذكور به الله برگشت دار
د، و مانند اين است كه گفته شود: طبع الله قلبي علي محبته يعني خداوند دل مرا بر محبتش مهر زده است. 5- خداوند با عزت اسلام اديان ديگر را خوار كرده است، منظور از ذلت اديان، عدم توجه و التفات خداوند به آنهاست كه در اين صورت واژه ذلت مجاز، و اطلاق آن از باب گذاشتن نام سبب بر مسبب است، و يا اين كه مقصود خواري مردم كيشهاي ديگر است، و مضاف كه واژه اهل باشد حذف شده است و روشن است كه عزت اسلام سبب هر دو امر ميباشد. 6- جمله وضع الملل برفعه نيز نظير معناي جمله پيش است يعني با بلند گردانيدن اسلام، كيشهاي ديگر را پست گردانيده است. 7- جمله واهان اعداءه بكرامته نيز در همين زمينه است، يعني خداوند با گرامي داشتن دشمنان آن را تحقير كرده است، مراد از دشمنان اسلام، مشركان و تكذيب كنندگان از اديان ديگر است، و مقصود از اهانت آنها كشتار و گرفتن جزيه و تحقير آنان است، و تكريم اسلام عبارت از گراميداشت آن و مردمش ميباشد و اين كه مسلمانان را در نفوس ديگران ارجمند و بزرگ داشته است. 8- در جمله و خذل محاديه بنصره مراد ياري اهل اسلام است، يعني خداوند با ياري اهل اسلام دشمنان آن را دچار خذلان و شكست كرده است. در جملات چهارگانه پيش صنعت تضا
د موجود است، زيرا قرينهها در عزت و ذلت، بلندي و پستي، كرامت و اهانت، و ياري و خذلان ضد يكديگر است. 9- خداوند با استوار گردانيدن اركان اسلام و نيرومند ساختن آن پايههاي گمراهي را ويران كرده است، و واژه اركان استعاره است، زيرا همان گونه كه وجود ساختمان بستگي به ستونها و پايههاي آن دارد، گمراهي نيز به عقايد فاسد و مردمي كه داراي آن تباهيها و گمراهيها هستند وابسته است، واژه هدم نيز براي از ميان رفتن اين گمراهيها بر اثر نيرومندي اسلام و مسلمانان استعاره شده است. 10- خداوند تشنگان وادي معرفت را از چشمههاي زلال آن سيراب كرده است، واژه سقي (آب دادن) را براي افاضه علوم دين و كمالات نفساني به آنها استعاره فرموده است، واژه عطش (تشنگي) براي آناني كه گرفتاري خود را به جهل و ناداني دانسته و از دانش بيبهرهاند، و واژه حياض (آبگيريها) را براي دانشمندان اسلام كه حوضهاي علوم و حكمت دين ميباشند و اين تشنگان از آنان كسب فيض ميكنند استعاره آورده است. 11- خداوند آبگاههاي آن را به وسيله آب كشندگان آن پركرده است، واژه مواتح (آب كشندگان) را يا براي سران و بزرگان دين در قرن اول هجري كه اسلام را از سرچشمه زلال آن يعني پيامبر اكرم
(ص) فراگرفتند استعاره فرموده و يا براي انديشهها و پرسشها و بررسيهاي دانشمندان اسلام درباره دين و احكام آن و فوايدي كه به دست آوردهاند، استعاره قرار داده است، و در هر دو صورت وجه مناسبت استعاره اين است كه آنان مانند كسي كه آب را از چاه بيرون ميكشد دين و دانش را از سرچشمه حقيقي آن كسب و استخراج كردهاند، واژه حياض براي آناني كه از علوم و معارف دين استفاده ميبرند استعاره شده است. 12- خداوند اسلام را به گونهاي قرار داده كه دستاويزهاي آن كنده و گسسته نميشود، واژه عروه (دستگيره) براي آنچه انسان به وسيله آن به اسلام متمسك ميشود استعاره شده و با ذكر واژه انفصام ترشيح داده شده است، و چون كسي كه به اسلام چنگ زند از هلاكت اخروي رهايي، و از عذابهايي كه دامنگير پيروان اديان گذشته شده ايمني مييابد، لذا با ذكر اين كه دستاويز اسلام كنده و گسسته نميشود به امنيت و دوام سلامت كسي كه به آن متمسك ميشود اشاره فرموده است، زيرا گسسته نشدن دستاويز موجب بقاي سلامت كسي است كه به آن چنگ زده است. 13- حلقه آن گسسته نميشود، و اين سخن كنايه از اين است كه پيروان اسلام و اجتماع آنان مقهور نميشوند. 14- بنياد اسلام ويران نميگردد،
واژه اساس براي كتاب خدا و سنت پيامبر اكرم (ص) كه اساس دينند و واژه انهدام را براي نابودي آنها استعاره فرموده است. 15- پايههاي اسلام از ميان نميرود، واژه دعائم را براي دانشمندان اسلام يا براي كتاب و سنت و قوانين و احكام آن استعاره آورده است، و مراد از عدم زوال آنها عدم انقراض علما و دانشمندان اسلام و يا شريعت و احكام آن است. 16- درخت اسلام ريشهكن نميشود، واژه شجره (درخت) را براي اساس و اركان اسلام استعاره فرموده است و معناي سخن پيش را دارد كه فرموده است: و لا انهدام لاساسه. 17- دوران آن را پاياني نيست: اين سخن اشاره به اين است كه دين اسلام تا قيامت پايدار است. 18- شرايع آن را كهنگي نيست، منظور از شرايع، قوانين و اصول آن است، و اين سخن نيز نظير معناي جمله لا انقلاع لشجرته (درخت آن ريشهكن نميشود) ميباشد. 19- شاخههايش بريدني نيست، يعني پيوسته از درخت اسلام شاخههاي نو روييده ميشود، و اين رويش پايان يافتني نيست، چنان كه هر ذهن صحيحي درباره اصول آن كه كتاب و سنت است انديشه و بررسي كند ميتواند به چيزهايي دست يابد كه ديگران پيش از او به آن نرسيدهاند. 20- راههاي اسلام را تنگي و دشواري نيست، اين سخن اشاره د
ارد به اين كه قوانين و تكاليف اسلام براي مكلفان دشوار نيست، و يا مراد اين است كه اسلام با سختي ملازمه ندارد و براي كساني كه به آن متعهد ميشوند مايه رنج و زحمت نيست، چنان كه پيامبر اكرم (ص) فرموده است: من به دين حنيف ساده و آساني برگزيده شدم. 21- راه صاف آن را ناهمواري نيست، اين گفتار كنايه از اين است كه اسلام آييني است در نهايت اعتدال و در حد متوسط ميان صعبوت و سهولت زياد چنان كه بيشتر كيشها و آيينهاي پيشين كه بر اساس تشبيه و تجسيم بنا شده است چنين بود، يعني گام برداشتن در آن راهها و تصور آن عقايد آسان بود ليكن طريقه آنان از مقصد اصلي و مطلوب حقيقي دور، و رسيدن به توحيد خالص از راه آنها ناممكن بود، بنابراين راه ظاهرا صاف آنها ناهموار و بر خلاف اسلام داراي سختيها و دشواريها بوده است. 22- صفا و پاكيزگي آن را تيرگي نيست. واژه وضح (سپيدي) را براي پاكيزگي اسلام از تيرگيهاي باطل و آنچه صفحه دل كافران و منافقان را سياه و تيره ساخته، استعاره فرموده است. 23- راه مستقيم آن را كژي نيست، واژه انتصاب را كه ضد اعوجاج و كژي است براي مستقيم بودن راه اسلام در رسانيدن انسان به سر منزل حق استعاره آورده، زيرا در دنيا تنها راه
راست و صراط مستقيم اسلام است. 24- اين كه فرموده است در چوب اسلام پيچ و تابي نيست نيز به همين معناست. 25- جمله و لا وعت لفجه نيز به معناي سخن پيش و در تاكيد آن است. 26- چراغهايش خاموشي ندارد، منظور از چراغهاي اسلام دانشمندان، و مقصود از خاموشي آنها خالي شدن زمين از آنان است كه در هر دو مورد به طريق استعاره ذكر شده است. 27- شيريني آن را هيچ تلخي نيست، زيرا پرهيزگاران به سبب توجهي كه به هدف بلند و مقصد عالي خود دارند اسلام در كام آنها آن چنان شيرين است كه هرگز بر اثر رنج اداي تكاليف احساس تلخي نميكنند. 28- فرموده است: او پايه هايي است، يعني اسلام متشكل از اركاني است، و اين سخن اشاره است به اين كه اسلام مجموعهاي از اجزا ميباشد، مانند شهادتين، و نمازهاي پنجگانه، چنان كه در حديث آمده كه اسلام بر پنج پايه بنا شده است. فرموده است: اساخ في الحق اسناخها اين گفتار اشاره است بر اين كه پروردگار پايههايي را كه اسلام بدانها استوار است براساس حق و اسراري ژرف بنا كرده كه جز اندكي از مردم بر اين رازها آگاه نيستند، و مقصود از اينها اسراري است كه در عبادات موجود است. 29- خداوند اسلام را همچون منبعي قرار داده كه چشمههايش سرش
ار است، سخن مزبور در بيان معرفي ماده و محتواي اسلام است كه عبارت از كتاب و سنت پيامبر اكرم (ص) ميباشد، و چون دانشهاي اسلامي اعم از عقلي و نقلي، مانند آب كه از چشمه جوشان و سرازير ميشود، از كتاب و سنت ريزش و تراوش ميكند، لذا واژه ينابيع را براي آنها استعاره فرموده است، و واژه عيون را براي آنچه محتواي كتاب الهي و سنت نبوي به آن برگشت دارد استعاره آورده است، و اين علم باري تعالي و فرشتگان و پيامبر (ص) اوست، اين كه علوم مزبور زياد و سرشار است روشن است و نيازمند توضيح نيست. 30- اسلام چراغي است كه شعلههاي آن فروزان است، اين جمله به ماده و حقيقت اسلام اشاره دارد به اين لحاظ كه ادله و براهين احكام اسلام در كتاب و سنت موجود است، واژه مصابيح (چراغها) را براي ادله مذكور، از نظر اين كه روشنگر كساني است كه بيراهه به سوي خدا گام برميدارند استعاره فرموده، و افروختگي و اشتعال، ترشيح آن و بيانگر نهايت فروزش و تابش اين چراغها و روشني كامل اين دلائل و براهين است. 31- اسلام مناريا ستون نوربخشي است كه راهيان راه خدا از آن پيروي ميكنند، و نشانههايي است كه براي پويندگان طريق حق نصب گرديده است، اين گفتار نيز به كتاب و سنت كه
ماده و اساس اسلام است اشاره ميكند، زيرا در آنها دلايلي از احكام ظني وجود دارد كه رهروان راه حق از آنها پيروي ميكنند، و طالبان حقيقت به وسيله نشانههايي كه در طول راه آنها نصب شده به مقصد خود راه مييابند. 2- اسلام آبشخورهايي است كه وارد شوندگان از آنها سيراب ميشوند، واژه مناهل (آبشخورها) را نيز براي كتاب و سنت استعاره فرموده است، زيرا همان گونه كه تشنگان از آب چشمهها و آبشخورها سيراب ميشوند، آنهايي كه به اين سرچشمههاي دين رو آورند از انوار علوم بهرهمند ميگردند. 33- خداوند منتهاي خشنودي خود را در دين اسلام قرار داده است، چنان كه فرموده است: (و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا)، همچنين فرموده است: (ان الذين عند الله الاسلام) زيرا كاملترين اسبابي كه انسان را به منتهاي كمالات انساني ميرساند در اين دين قرار دارد، همان كمالاتي كه خداوند آنها را براي بندگانش پسنديده و منتهاي خشنودي خود را در تحصيل آنها قرار داده است. 34- اسلام عاليترين قانون هدايت الهي است، ضمير متصلها در دعائمه به الله برگشت دارد، يعني خداوند اسلام را بر تمامي اصول و اركاني كه براي اصلاح و تربيت خلق خود مقرر داشته برتر قرار داده
است، مراد از دعائم شرايع و قوانين الهي است، و آشكار است انوار هدايت و قانونهاي حياتبخشي كه اسلام براي بشريت آورده از ديگر شرايع و اديان برتر و والاتر است، و نقطه اعلاي همه نظامات، و اوج كمال ديگر اديان و شرايع به شمار است. 35- اسلام قله بلند طاعت خداوند است، واژه سنام (كوهان) براي آنچه مشتمل بر هدايت و ارشاد خلق است استعاره شده، وجه مشابهت اين است كه همان گونه كوهان شتر بر ديگر اعضاي آن بلندي و برتري دارد طاعتها و عبادتهايي كه در دين مقدس اسلام تشريع شده، نيز بر آنچه در اديان پيشين بوده است داراي شرف و رجحان است. 36- اركان اسلام در پيشگاه خداوند محكم و استوار است، مراد از اركان اجزاي آن است، و منظور از وثاقت و استحكام اين است كه خداوند پايههاي دين اسلام را با كمال دانشي كه به كيفيت برقراري و منتهاي سودرساني آنها داشته بر اسراري حقيقتي استوار فرموده است، به گونهاي كه شكستن و از ميان بردن آنها ممكن نيست. 37- اسلام بلند بنيان است، منظور مراتب بلند بزرگي و فضيلت است كه مسلمانان در پرتو اسلام بدان دست مييابند، و بلندي قدر اسلام و مسلمانان و احترامي كه در نفوس پيروان اديان ديگر دارند آشكار است. 38- برهان اسلام
تابناك است، منظور از برهان، دليل و حجتي است كه اسلام مردم را به سوي آن دعوت ميكند، و آن قرآن و ديگر معجزات پيامبر اكرم (ص) است، و در اين كه برهان مذكور در اطراف و اكناف جهان تابان، و سبب هدايت مردم است شكي وجود ندارد. 39- انوار اسلام روشني بخش است، واژه نيران (جمع نور است) براي انوار علوم و اخلاق فاضله اسلام كه بر دانشمندان و پيشوايان آن تابيده و بدانها آراسته شدهاند استعاره گرديده است. 40- قدرت اسلام غالب است، منظور از اين گفتار، نيرومندي و عزت و شوكت مسلمانان و دولت آنان و همچنين كساني است كه به آنها پناه بردهاند. 41- اسلام منادي بلند پايه است، و اين كنايه از بلندي مقام دانشمندان و پيشوايان آن است، و اين كه فضايل آنان در جهان پخش خواهد شد و مردم به وسيله آنان هدايت خواهند يافت. 42- اسلام را نميتوان زير و زبر كرد، يعني مردم نميتوانند آنچه را اسلام در درون خود دارد بيرون آورند، و گنجهاي حكمت آن را استخراج كنند و به ژرفاي دانش آن برسند، به جاي واژه مثار، منال نيز روايت شده است، در اين صورت معنا اين است كه مردم نميتوانند ديني مانند اسلام بياورند، يا اين كه به كمال حكمت و منتهاي فوايد و آثار آن دست يابند،
و نيز به جاي مثار، مثال هم ذكر شده كه معناي آن روشن است. اميرمومنان (ع) پس از بيان برتريهاي اسلام، به لزوم بزرگداشت و پيروي، و همچنين به اداي حقوق آن سفارش ميكند، و اداي حقوق اسلام بدين صورت ميسر است كه با اعتقاد به شرف و منزلت آن، و اين كه اسلام انسان را به بهشت خداوند ميرساند به احكام آن عمل شود، و جايگاه آن حفظ گردد، جايگاه اسلام بدون شك دل است نه تنها زبان و شعارهاي ظاهري.
[صفحه 805]
بحبوحه الدار: ميان، وسط خانه، غيطان: زمينهاي هموار، محاج: جمع محجه، جاده، ميانه راه، معقل: پناهگاه، فلج: پيروزي، متوسم: زيرك، استلام: جامه جنگ يعني زره پوشيد. سپس خداوند محمد (ص) را كه درود خدا بر او و خاندانش باد در هنگامي به حق برانگيخت كه دنيا به پايان خود نزديك شده، نشانههاي آخرت رو آورده، رونق و شكوفايي آن پس از درخشندگي به تاريكي گراييده، مردم خود را دچار فتنهها و سختيها ساخته، بسترش ناهموار گرديده، و مهارش به دست زوال سپرده شده بود، آري در اين موقع كه عمر دنيا به سر ميرسيد، و نشانههاي روز واپسين، و نابودي خلايق، و جدا شدن حلقه زندگي، و پراكندگي اسباب، و محو شدن آثار، و آشكار شدن عيبها، و كوتاه شدن مدت دراز آن نزديك ميشد، خداوند او را تبليغكننده رسالت و مايه بزرگواري امت، و بهار جانفزاي اهل زمان، و باعث سربلندي پيروان، و موجب شرف ياران قرار داد. پس از آن قرآن مجيد را بر او نازل فرمود، يعني كتابي كه انوار آن خاموشي نميپذيرد، چراغ فروزاني كه شعلهاش فرو نمينشيند، درياي ژرفي كه قعر آن دانسته نميشود، شاهراهي كه پويندهاش را گمراه نميكند، شعاع تاباني كه تاريك نميگردد، فرقان يا
جداكننده حق از باطلي كه برهانش از ميان نميرود، بنيان استواري كه پايههايش ويران نميشود، داروي شفاءبخشي كه با آن بيمي از بيماريها نميباشد، قدرتي كه ياران آن دچار شكست نميشوند و حقي كه پيروان آن به خذلان و درماندگي گرفتار نميگردند. آري قرآن كان ايمان و كانون آن است، چشمههاي دانش و درياهاي آن است، گلزار عدل و آبگيرهاي آن است، پايههاي اسلام و بنياد آن است، نهرهاي زلال حق و سرزمينهاي مطمئن آن است، دريايي است كه هر چه از آن، آب بردارند خالي نميشود، چشمههايي است كه هر چه از آن آب كشند، خشك نميگردد، آبخشورهايي است كه هر چه از آن آب برگيرند نقصان نمييابد، منزلگاههايي است كه مسافران راه آن را گم نميكنند، نشانههايي است كه از چشم پويندگان پنهان نسيت، و تپههايي است كه روآوردندگان نميتوانند از آنها بگذرند، خداوند قرآن را فرو نشاننده تشنگي دانشمندان، و بهار دلهاي دانايان و راه روشن نيكان قرار داده است، دارويي است كه پس از آن دردي نيست و نوري است كه با وجود آن ظلمتي نيست، ريسماني است كه دستاويز آن محكم است، و دژي است كه قلهاي بلند است، قدرتي است براي كسي كه به آن دل بندد، و جايگاه امني است براي كسي كه به آن
در آيد، هدايت است براي كسي كه به آن اقتدار كند، عذر است براي كسي كه خود را به آن منسوب بدارد، حجت است براي كسي كه از آن سخن بگويد، گواه است براي كسي كه به وسيله آن با دشمن در ستيز باشد، پيروزي است براي كسي كه به آن استدلال كند، و نگهدارنده كسي است كه به آن عمل كند، مركب رهواري است براي كسي كه آن را به كار بندد، نشانه روشني است براي كسي كه علامت جويد و زيرك باشد و سپر است براي كسي كه جامه رزم پوشيد، و دانش است براي كسي كه آن را به گوش بسپارد، و خبر است براي آن كه روايت كند، و حكم است براي كسي كه بر دوري پردازد.) پس از اين به ذكر فضايل پيامبر (ص) كه به اين دين الهي برانگيخته شده ميپردازد، تا يكايك نعمتهاي خداوند را به آنها يادآوري فرمايد، و براي اين كه شرف و برتري پيامبر (ص) را به آنها گوشزد سازد، نخست اوضاع و احوال دنيا را در هنگام بعثت بيان ميكند و ميفرمايد: 1- انقطاع دنيا نزديك شده و آخرت و نشانههاي آن رو آورده بود. ما اين گفتار امام (ع) را در آن جا كه فرموده بود: الا و ان الدنيا قد ادبرت و اذنت بوداع (آگاه باشيد دنيا پشت كرده، و بدرود را گوشزد ميكند) توضيح دادهايم، و خلاصه اين است كه احتمال دارد مراد
به پايان رسيدن دنيا و از ميان رفتن آن بطور كلي باشد و هم ممكن است مقصود خاتمه يافتن دنياي هر يك از امتها و فرا رسيدن آخرت آنها به سبب مرگ و انقراض آنهاست، واژه اطلاع چنان كه پيش از اين گفته شده استعاره است. 2- خرمي و شكوه دنيا پس از درخشندگي تاريك شده بود، منظور از اين سخن تابش انوار پيامبران پيشين و روشني شرايع و احكام آنهاست، و مراد از تاريكي آن در هنگام بعثت پيامبر (ص) كهنگي و تباهي آثار اين پيامبران است. 3- دنيا مردم خود را دچار سختي ساخته بود، جمله قامت باهلها علي ساق كنايه از اين است كه دنيا سختيهايش را پديدار ساخته، و فتنهها را ميان مردم آن برانگيخته بود، و اشاره به گسيختگي نظام اجتماع عرب و جنگها و غارتگريهايي است كه در ميان آنان متداول و آنها را در آستانه نابودي قرار داده بود. 4- بستر دنيا خشن و ناهموار شده بود، اين سخن اشاره به عدم آرامش و آسايش زندگي در آن دوران دارد زيرا اينها جز در سايه نظام اديان الهي و شرايع آسماني به دست نميآيد. 5- سپري شدن دنيا نزديك شده بود، يعني نشانههاي اين كه دنيا خود را تسليم نابودي كند و دورانش به سر رسد نزديك شده بود. منظور از نشانههاي پايان گرفتن دنيا نشانههاي ر
وز رستاخيز يا اشراط الساعه است، جملههاي تصرم من اهلها (نابودي مردمش) و انفصام من حلقتها (و بريدن حلقه زندگي آن) به همان معنايي است كه گفته شد، واژه حلقه كنايه از نظام دنيا و مردم آن به وسيله قوانين الهي و اديان آسماني است، و كلمه انفصام (بريدن) اشاره به تباهي اين نظام است، و مراد آن حضرت از جمله و انتشار من سببها رواج اسباب فساد اين نظامهاي الهي است، زيرا زندگي درست و سودمند در دنيا زماني تحقق مييابد كه بر اساس قوانين شرعي و احكام آسماني باشد. واژه اعلام در عبارت و عفا من اعلامها را براي دانشمندان و نيكان دنيا كه در هنگام بعثت پيامبر اكرم (ص) متروك و از ميان رفته بودند استعاره فرموده است و نيز عورات در جمله بعد استعاره براي تباهيهاي گوناگوني است كه در دنيا شيوع يافته بود، و غرض از آن تكشف عوارت نمايان شدن آنها پس از پوشيدگي است، و مقصود از كوتاه شدن دنيا پس از طولاني بودنش نيز همين است، زيرا دنيا تنها زماني طولاني و پايدار و از اصلاح برخوردار است كه قوانين الهي در آن حكمفرما باشد، بنابراين كوتاهي و ناپايداري ان هنگامي است كه نظام شرعي بر آن حكومت نداشته و تباهي آن را فراگرفته باشد. پس از اين اميرالمومنان (ع
) فوايد و آثار عظيم بعثت پيامبر اكرم (ص) را برميشمارد، و ميفرمايد: 1- خداوند متعال او را وسيله تبليغ رسالت خويش قرار داد، چنان كه در قرآن فرموده است: (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك). 2- او را سبب بزرگواري امت خود گردانيد، زيرا پيامبر اكرم (ص) مردم خود را براي به دست آوردن عزت كامل و كرامت پايدار دعوت ميكرد و مايه ارجمندي آنان گرديد. 3- او را بهار مردم زمان خويش قرار داد، واژه ربيع (بهار) براي رسول اكرم (ص) استعاره شده، زيرا همان گونه كه فرا رسيدن فصل بهار به سبب سرسبز شدن زمين و رويش چراگاهها مايه خوشحالي چهارپايان و چاقي و فربهي آنهاست، پيامبر اكرم (ص) نيز براي مسلمانان و دانشمندان موجب بهجت و سرور، و سبب برخوداري و كاميابي هر چه بيشتر آنها از دانش و حكمت بوده است. 4- خداوند او را سبب رفعت ياوران خود قرار داد، ضمير متصل اعوانه به خداوند برگشت دارد، يعني ياوران و انصار خداوند، و مراد از اينها مسلمانانند، و اين كه پيامبر گرامي (ص) مايه شرف و بلندي مرتبه مسلمانان شده، روشن است. سپس امام (ع) به ذكر انوار تاباني كه پيامبر اكرم (ص) براي رسانيدن آن به جهانيان مبعوث شده و عبارت از قرآن مجيد است ميپرداز
د، و فضايل آن را به شرح زير برميشمارد: 1- قرآن نوري است كه چراغهايش خاموش نميشود، مراد آن حضرت نور علم و اخلاق است كه قرآن مشتمل بر آنهاست، واژه مصابيح را يا براي دانشها و حكمتهايي كه قرآن پخش كرده و مردم از آنها پيروي كردهاند، و يا براي دانشمندان و آناني كه احكام قرآن را به كار بسته و به آن آراستگي يافتهاند استعاره فرموده است. 2- چراغي است كه فروغش قطع نميشود، يعني به سبب تابش انوار قرآن، هدايت و راهنمايي مردم پايان نمييابد، و اين معناي جمله نخست را دارد. 3- دريايي است كه ژرفاي آن را نميتوان يافت، واژه بحر از دو نظر براي قرآن استعاره شده است، يكي از نظر عمق اسرار آن است و همان گونه كه با فرو رفتن در درياي ژرف به قعر آن نميتوان رسيد، خردها و انديشهها نيز از اين كه بر اسرار قرآن احاطه پيدا كنند و به عمق معاني و مقاصد آن برسند ناتوانند، ديگر به ملاحظه اين است كه قرآن معدن نفايس علوم و فضايل است، همان گونه كه دريا محل گوهرهاي گرانبهاست. 4- راهي است كه در آن گمراهي نيست، آشكار است كه قرآن براي كسي كه بخواهد در پرتو آن به سوي خدا گام بردارد راهي روشن است، و كسي كه مقاصد آن را درك كند دچار گمراهي نميشود.
5- شعاع تاباني است كه تاريك نميشود، يعني تاريكيهاي شبهه و نفاق نميتواند حقي را كه قرآن گوياي آن است بپوشاند، واژههاي شعاع، ضوء و ظلمت بر سبيل استعاره به كار رفته است. 6- فرقاني است كه تابش برهانش فرو نمينشيند، يعني قرآن مشتمل بر دلايلي است استوار و پايدار كه حق و باطل را از يكديگر جدا و آشكار ميسازد، واژه خمود (فرو نشستن آتش) استعاره است، زيرا ادله و براهين قرآني از لحاظ تابندگي و روشنگري به آتش فروزاني شبيه است كه شعلههاي روشني بخش آن فرو نمينشيند و امام (ع) اين صفت آتش را كه خمودي نميپذيرد به قرآن نسبت داده است. 7- بنياني است كه اركانش ويران نميگردد، واژه بنيان را براي آنچه قرآن بر آن مشتمل و در دلها رسوخ يافته استعاره آورده و با ذكر اركان كه لازمه هر بنايي است اين استعاره را ترشيح داده است. 8- شفايي است كه بيم بيماري در آن نيست، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه للمومنين) و آشكار است كه تدبر در قرآن و اسرار آن موجب بهبود نفوس بشري از بيماري ناداني و عوارض خويهاي زشت و اخلاق ناپسنديده است، و اين شفايي است كه در پي آن بيم بيماري نيست، زيرا فضيلتهاي نفساني اگر ملكه
شود بيم زوال آنها وجود ندارد، و صفات زشتي كه ضد آنهاست نميتواند آن ملكات را دگرگون كند، علاوه بر اين چنان كه پيش از اين گفته شده قرآن براي بدنها نيز مايه شفا و بهبودي است. 9- عزتي است كه ياوران آن دچار شكست نميشوند. 10- حقي است كه يار و ياوران آن درمانده نميگردند، مراد از ياران قرآن مسلمانانند كه آن را تصديق كرده و به آن عزت يافته، و به آن پناه جسته، و بر طبق آن راه خدا را ميپويند، آشكار است كه اين يار و ياوران را كسي نميتواند شكست دهد، و خداوند هرگز آنان را بيكس و درمانده نخواهد گذاشت. 11- قرآن معدن و مركز ايمان است، همان معدني كه ايمان كامل به خدا و پيامبرش (ص) و به همه آنچه آن حضرت از جانب خداوند آورده از آن به دست ميآيد، و روشن است كه اعتقاد به حقانيت قرآن و فهم مقاصد آن، و عمل به احكام و دستورهاي آن سبب انعقاد ايمان در دل و رسوخ آن ميگردد. 12- چشمهها و درياهاي دانش است، واژه ينابيع (سرچشمهها) و بحور (درياها) هر دو براي قرآن استعاره شدهاند، زيرا قرآن محل افاضه نفايس علوم و كانون به دست آوردن دانشهاي ارزشمند است. 13- بستانهاي عدل و آبگيرهاي آن است، واژههاي رياض (بستانها) و غدران (بركهها) نيز ه
ر دو استعارهاند، زيرا قرآن منبع سرشار عدل است، و كلي و جزيي آن از اين منبع جوشان به دست ميآيد و بيشك رهنموني است كه از راه حق منحرف نميشود تا اين كه انساني را كه در پي آن گام برميدارد به درگاه قرب خداوند وارد گرداند. 14- پايههاي اسلام و بنياد آن است، واژه اثافي (پايهها) و بنيان (بنياد) هر دو براي قرآن استعاره شده است، زيرا مانند پايههاي ديگ، ساختمان اسلام بر اساس آن بر پا و استوار است. 15- واديهاي حق و سرزمينهاي هموار آن است، واژه اوديه (درهها) غيطان (زمينهاي هموار) استعاره براي قرآن است، بدين مناسبت كه معدن حق و محل دسترسي به آن است همچنان كه درهها و زمينهاي هموار جايگاه آب و گياه است. 16- دريايي است كه آبكشان، آب آن را نتوانند كشيد. 17- چشمههايي است كه آبكشان، آب آن را نميخشكانند. استعاره بحر و عيون براي قرآن در اين جا بدين مناسبت تكرار شده كه فوايد و مقاصد حاصله از اين كتاب الهي پايانناپذير است. 18- جمله و مناهل لا يغيضها الواردون نيز به همين معناست، اين كه واژه نضوب (تهنشين شدن آب) تنها به چشمهها نسبت داده شده براي اين است كه تهنشيني آب در چشمهها متحمل است نه درياها، همچنين نسبت دادن ورو
د به مناهل (آبشخورها) بدين مناسبت است كه نهل به معناي سيراب شدن است و غرض كسي كه وارد آب ميشود نيز همين است. 19- منزلگاههايي است كه مسافران راه آن را گم نميكنند، يعني قرآن مشتمل بر مراتب و مقاماتي از علوم است كه چون خردهاي پوياي راه خدا به آن درآيند گم نميشوند، زيرا راه قرآن روشن و بسيار تابان است. 20- جمله و اعلام لا يعمي عنها السائرون نيز معناي جمله پيش را دارد. 21- جمله و آكام لا يجوز عنها القاصدون نيز شبيه معاني جملات پيش است لفظ اعلام نشانهها و آكام (تپهها) را براي دلايل و اماراتي كه در طريق شناخت قرآن و احكام آن وجود دارد استعاره فرموده، زيرا همچنان كه نشانهها و كوهها رهروان را در راهها رهنمايند اين ادله و امارات نيز بيانگر احكام و رهنماي مقاصد قرآن ميباشند. 22- خداوند قرآن را فرو نشاننده تشنگي دانشمندان قرار داده است، واژه ري (سيراب شدن) را استعاره براي قرآن قرار داده، زيرا همان گونه كه آب رنج تشنگي را برطرف ميكند، قرآن درد ناداني را از نفوس بشري ميزدايد، و واژه عطش را براي جهل بسيط، و يا براي آمادگي و اشتياق كساني كه جوياي علم و استفاده از آنند استعاره فرموده است، اين كه به جاي سيراب كننده س
يراب شدن به كار رفته بر سبيل مجاز و از باب اطلاق نام لازم بر ملزوم آن است. 23- خداوند قرآن را بهار دلهاي دانايان گردانيده است، واژه ربيع (بهار) براي قرآن استعاره شده است، چه اين كه قرآن مرغزار دلهاي دانشمندان است، و همان گونه كه بهار مايه خوشحالي چهارپايان است، قرآن سبب بهجت و سرور دلهاي آنان است و احكام الهي را از آن به دست ميآورند. 24- خداوند قرآن را شاهراهي براي نيكان قرار داده است، آشكار است كه قرآن براي نيكان و صالحان راهي روشن به سوي خداست. 25- دارويي است كه پس از آن دردي نيست، اين سخن نظير گفتار آن حضرت است كه فرموده است: شفايي است كه بيماري در آن نيست. 26- روشني است كه با آن تاريكي نيست، يعني با راه يافتن به سوي قرآن و به كار بستن احكام آن، هيچ تاريكي در برابر ديده باطن باقي نميماند، و معناي جمله و شعاعا لا يظلم ضوءه را دارد كه پيش از اين ذكر شد. 27- ريسماني است كه دستاويز آن محكم است، حبل (ريسمان) را براي قرآن و عروه (دستگيره) را براي آنچه بدان به قرآن تمسك ميجويند، استعاره فرموده است، و استحكام اين دستاويز كنايه از اين است كه قرآن نجات دهنده و مايه رستگاري كسي است كه به آن چنگ زند. 28- پناهگاهي ا
ست كه قلهاش بلند و استوار است، واژه معقل (پناهگاه) را به اين لحاظ كه قرآن محل امني از آسيب جهل و عواقب آن كه عذاب خداوند ميباشد استعاره آورده است، واژه ذروه (قله يا ستيغ) براي ترشيح، و ذكر منيع (استوار) اشاره است به اين كه قرآن دژ محكم و نيرومندي است كه هر كس بدان پناه برد مصون ميماند. 29- عزتي است براي كسي كه قرآن را به دوستي گيرد، يعني آن را دوست خود قرار دهد، و امور خود را به او واگذارد و مخالفت آن نكند، و روشن است كه قرآن سبب عزت و شرف انسان در هر دو جهان است. 30- سلامتي است براي كسي كه به آن درآيد، يعني ايمني است، و منظور از درآمدن و وارد شدن به آن، تدبر هر چه بيشتر در مقاصد قرآن و بهره گرفتن از انوار آن است، از اين رو قرآن مايه ايمني از عذاب خداوند و درافتادن در شبهاتي است كه پرتگاه هلاكت به شمار ميآيند. 31- هدايت است براي كسي كه به آن اقتدا كند، معناي اين سخن روشن است. 32- عذري است براي كسي كه خود را بدان منسوب بدارد، يعني هر كس قرآن را عذر خود قرار دهد، و مدعي شود كه دست اندركار حفظ و تفسير آن و يا كاري نظير اينهاست و بدين وسيله از قبول تكاليف ديگري كه در خور او نيست و يا براي او رنجآور است سربا
ز زند، عذرش مقبول و موجب رهايي اوست، سخن مذكور مانند اين است كه: به كسي كه درصدد آزار ديگري است گفته شود: سزاوار تو نيست او را بيازاري زيرا او از حافظان قرآن كريم و از دانايان علوم آن است، و اين گفتار سبب ترك آزار او گردد. 33- حجت است براي كسي كه از آن سخن بگويد. 34- گواه حق است براي كسي كه به وسيله آن با دشمن ستيزه كند. 35- پيروزي است براي كسي كه به آن استدلال كند، معناي سه جمله مذكور نزديك به يكديگر است، اطلاق واژه فلج (پيروزي) بر قرآن از نظر استدلال به آن، از باب اطلاق نام غايت (نتيجه) بر ذي الغايه (نتيجه دهنده) است، زيرا پيروزي نتيجه استدلال به قرآن است، واژههاي شاهد و حجه اعم از برهان است. 36- نگهدارنده كسي است كه به آن عمل كند، يعني كساني كه در دنيا حامل معارف قرآن و حافظ آيات آنند، قرآن در قيامت حامل و نگهبان آنهاست، امام (ع) اين معنا را كه قرآن در روز رستاخيز اين گونه كسان را از عذاب روز رستاخيز نجات ميدهد به اين كه قرآن آنها را حمل خواهد كرد بيان و تعبير فرموده، و اين از باب اطلاق اسم سبب بر مسبب است. 37- مركبي است براي كسي كه آن را به كار بندد، واژه مطيه (مركب سواري) را براي قرآن از نظر اين كه نج
ات دهنده است استعاره فرموده است و نظير جمله حاملا ميباشد، واژه اعمال (به كارگيري) را نيز براي پيروي از قوانين و احكام قرآن و مواظبت بر اجراي اوامر آن كه موجب رستگاري از عذاب آخرت است استعاره آورده است، همچنان كه به كارگيري مركب سواري در راههاي دور و دراز موجب رهايي از خطر ميباشد. 38- نشانه روشني است براي كسي كه پيگيري و هشياري داشته باشد. اين سخن از نظر تدبر و انديشيدن در مثلها و داستانها و آيات قرآن است، زيرا در اينها نشانهها و عبرتهاست، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (ان في ذلك لايات للمتوسمين). 39- سپر است براي كسي كه جامه رزم پوشد، يعني قرآن براي كسي كه آن را مانند زره به تن كند و وسيله دفاع خود سازد سپر و نگهبان است، واژه سپر را براي قرآن استعاره قرار داده است، زيرا قرآن كسي را كه به دانش آن مجهز گرديده حفاظت ميكند، واژه استلئام (زره پوشيدن) كنايه از مجهز شدن به سلاح قرآن است. 40- دانش است براي كسي كه فراگيرد، يعني كسي كه قرآن را به دل بسپارد، و مقاصد آن را درك كند. 41- خبر است براي كسي كه روايت كند، اين سخن به مناسبت اين است كه در قرآن داستانها و سرگذشتهاي امتهاي پيشين ذكر شده، و راست ترين چيزي كه
ميتوان در اين باره نقل كرد اخباري است كه قرآن مشتمل بر آنهاست، و شايد هم مراد از اين كه قرآن حديث و خبر است اين باشد كه آن قول و گفتار گويندهاي كه به نقل آن ميپردازد نيست چنان كه خداوند متعال فرموده است: الله الذي نزل احسن الحديث كتابا متشابها مثاني … فايده ويژگي مذكور اين است كه انسان را بينياز ميكند از اين كه بخواهد از چيزي غير از قرآن كه داراي فايده و ثواب آن نيست سخن گويد بلكه شايسته است زبان از آن ببندد و به تلاوت قرآن و گفتگو از آن بپردازد. 42- حكم حق است براي كسي كه داوري كند، يعني احكامي كه قاضيان در داوريهاي خود بدان نياز دارند در قرآن است، به جاي واژه حكما، حكما نيز روايت شده، و در اين صورت معنا اين است كه قرآن داوري است كه قاضيان بدان رجوع ميكنند، و نميتوانند پا از حكم او بيرون گذارند. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 837]
از خطبههاي آن حضرت عليهالسلام است كه به يارانش سفارش ميفرمود: ربق: جمع ربقه به معناي حلقه طناب است جمه: گودال پر از آب، با حاء هم روايت شده است و هر دو يك معنا دارد. درن: چرك نصب: زحمتكش اقتراف: به دست آوردن (امر نماز را مواظب باشيد، و بر آن محافظت كنيد، و زياد به جا آوريد، و به وسيله آن به خداوند تقرب جوييد، زيرا نماز وظيفهاي است كه بر مومنان واجب و معين گرديد است، آيا پاسخ دوزخيان را به هنگامي كه از آنها پرسش شد: (چه چيز را به دوزخ درآورد؟) نميشنويد كه گفتند: (از نمازگزاران نبوديم)، نماز گناهان را به مانند برگ درختان ميريزد، و همچون قيد و بندي كه از گردن برداشته شود انسان را از گناه رها ميسازد، پيامبر گرامي كه درود خدا بر او و خاندانش باد نماز را به چشمه آب گرمي تشبيه فرموده كه بر در خانه كسي باشد، و او در شبانه روز پنج بار خود را در آن بشويد، پس بيگمان ديگر چركي بر او باقي نميماند، گروهي از مومنان حق نماز را شناختهاند كه زيب و زيورها، و نور چشمها يعني مال و فرزند، آنها را از آن باز نميدارد و خداوند سبحان ميفرمايد: (رجال لا تلهيهم تجاره و لا بيع عن ذكر الله و اقام الصلاه و ا
يتاء الزكاه) پيامبر خدا (ص) با اين كه به بهشت مژده داد شده بود، براي اجراي دستور خداوند كه فرموده است: و امر اهلك بالصلاه و اصطبر عليها خود را در اين باره به رنج ميافكند، و كسانش را به نماز فرمان ميداد و بر آن شكيبايي ميكرد. پس از اين زكات به همراه نماز براي مسلمانان وسيله تقرب به خداوند قرار داده شده است، پس كسي كه آن را با خشنودي بپردازد، كفاره گناهان او محسوب، و او را مانع و حاجزي از آتش دوزخ خواهد بود، لذا كسي نبايد به دنبال زكاتي كه داده چشم بدوزد، و از دادن آن زياد اندوهگين باشد، زيرا كسي كه آن را از روي بيميلي بپردازد، و به چيزي زيادتر از آنچه داده اميد بسته باشد به سنت پيامبر (ص) نادان، و در اجر و پاداش زيانكار، و در عمل گمراه، و پشيماني او بسيار خواهد بود. سپس لزوم اداي امانت است كه هر كس امين نباشد نوميد ميگردد، همانا امانت بر آسمانهاي برپا شده، و زمينهاي گسترده، و كوههاي سر برافراشته عرضه شد، و چيزي طولانيتر و پهنتر و بزرگتر و بلندتر از اينها نيست، و اگر چيزي به سبب درازا يا پنها يا نيرومندي و ارجمندي از پذيرفتن امانت خودداري كند ميبايستي همانها خودداري كنند، ليكن آنها از بيم عقوبت و كيفر
از قبول آن امتناع ورزيدند، و آنچه را انسان كه ضعيف تر از آنهاست ندانست دانستند، (انه كان ظلوما جهولا). آنچه بندگان در شب و روز خود انجام ميدهند بر خداوند سبحان پنهان نيست، به خردترين كارهاي آنان آگاه است و دانش او بر اعمال آنها احاطه دارد، اعضاي شما گواهان او، و جوارحتان سپاهيان او، و وجدانتان جاسوسان او و خلوتهاي شما آشكار و عيان اوست). خلاصه اين خطبه سفارش و تشويق بر سه امر است: اول: درباره نماز است كه دستور داده است نسبت به آن توجه كامل داشته، و بر آن محافظت شود، زيرا انسان براي نظم حال و مراقبت از ضمير خود در هنگام نماز به توجه و محافظت نيازمند است، تا مبادا وسوسههاي شيطاني نمازش را به ريا و خودنمايي بيالايد و با توجه او را از نماز به سويي ديگر معطوف سازد، ديگر محافظت بر اوقات نماز، و اداي واجبات و اركان آن به گونهاي كه شايسته است، پس از آن كوشش در زياد به جا آوردن نماز، و تقرب جستن به درگاه باري تعالي به وسيله آن است، زيرا نماز برترين عبادتها و بالاترين وسيله تقرب جستن به اوست. پس از اين اميرمومنان (ع) به ذكر فضيلتهاي نماز و علل وجوب آن ميپردازد: 1- فرموده است: فانها كانت علي المومنين كتابا موقاتا ي
عني: زيرا نماز بر مومنان فريضهاي است معين، و اين سخن، عين الفاظ قرآن كريم است، واژه موقوتا به معناي مفروضا ميباشد يعني واجب شده است، و گفته شده به معناي منجما ميباشد يعني در هر وقتي نماز معيني مقرر شده است. 2- با بيان الا تسمعون … تا من المصلين به ترك كنندگان نماز بيم و هشدار داده كه ترك آن مستلزم دخول در آتش دوزخ است. 3- اين كه فرموده است نماز گناهان را مانند برگ درختان ميريزد تشبيه معقول به محسوس است و جهت اين تشبيه روشن است، همچنين جمله و تطلقها اطلاق الربق به اين معناست كه نماز مانند بندي كه از گردن گوسفند برداشته شود گردن جان انسان را از غل و زنجيرهايي كه بر آن است رها و آزاد ميكند. 4- درباره اين كه فرموده است پيامبر خدا (ص) نماز را به حوضي تشبيه فرموده كه بر در خانه كسي باشد صورت حديث وارد از پيامبر (ص) اين است كه فرمود: آيا هر يك از شما خرسند ميشود از اين كه بر در خانه او حوضي باشد كه هر روز پنج بار در آن شستشو كند تا چركي بر بدن او باقي نماند؟ عرض كردند بلي، فرمود: اين حوض و شستشو نمازهاي پنچگانه است. 5- تذكار داده است كه مومنان ارزش و مقام والاي نماز را شناختهاند، و مراد از اين مومنان آناني
هستند كه در آيه شريفه مذكور توصيف شدهاند. 6- فرموده است پيامبر خدا (ص) در مورد نماز خود را به رنج ميافكند، و خداوند به او دستور داده بود كه بر آن مواظبت كند، چنان كه فرموده است: (و امر اهلك بالصلاه و اصطبر عليها) و با اين كه آن حضرت مژده بهشت را براي خويش داشت فرمان الهي را نسبت به خود امتثال و كسانش را به نماز امر ميكرد، روايت شده است كه پيامبر گرامي (ص) تا آن اندازه به نماز ايستاد كه هر دو پايش آماس كرد، و چون در اين باره به او گفته شد، آن حضرت فرمود: آيا بنده سپاسگزار خداوند نباشم؟ و اين حديث خود روشنترين دليل بر بسياري فوايد نماز و اهميت فضيلت آن است. بايد دانست علاوه بر اين كه قرآن امر به نماز را تاكيد ميكند، در فضيلت آن اخبار بسياري وارد شده و ما در ذيل خطبهاي كه با عبارت: ان افضل ما يتوسل به المتوسلون الي الله سبحانه الايمان به و برسوله آغاي ميشود در اين باره توضيح داده و به قدر كافي درباره فضيلت آن سخن گفتهايم. دوم: موضوع ديگري را كه اميرمومنان (ع) دستور محافظت و پاسداري از آن را فرموده زكات است. زكات در كتاب الهي و از نظر فضيلت همواره با نماز قرين و باهم ذكر گرديد است، از اين رو امام (ع) فرمود
ه است: زكات با نماز قرار داده شده است، و پس از آن به اسرار آن اشاره، و فرموده است: جعلت … قربانا لاهل الاسلام، و ما اين سخن را در آينده توضيح خواهيم داد. امام (ع) با ذكر عبارت فمن اعطاها تا طويل الندم. به شرطي كه در صورت تحقق آن، زكات موجب تقرب به خداوند است اشاره، و با بيان اين كه قبول آن، منوط به اين است كه از روي رغبت و با طيب نفس ادا شود، راز اين تكليف را بيان فرموده است. در شرح خطبههاي پيش و نيز در ذيل همين خطبه دانسته شد كه از اقسام انفاق كنندگان مال كساني هستند كه درباره زكات به مقدار واجب آن بيكم و زياد اكتفا ميكنند، و اينها مردم عوامند، زيرا از رازي كه در انفاق است ناآگاه و نسبت به مال دنيا بخيل و حريص ميباشند، و اين به سبب كمي رغبت و محبت آنها به آخرت است، چنان كه خداوند متعال فرموده است: (ان يسئلكموها فيحفكم تبخلوا) و بيشك پاكيزگي نفس كساني كه در راه خدا مال خود را انفاق ميكنند و پيش از اين به آنها اشاره كرديم، و همچنين قرب و بعد آنها نسبت به حق تعالي، به اندازه خشنودي و رغبت آنها در بذل مال و دلبستگي و يا وارستگي آنها از آن است، و گروه مذكور يعني آناني كه تنها به اداي مقدار واجب بسنده ميك
نند نيز دو دستهاند، دستهاي اين حق را با خشنودي و گذشت ادا ميكنند، و دسته ديگر با اين كه نسبت به پرداخت آن اقدام ميكنند ليكن از عمل خود تنگدل و اندوهگين بوده، و محبت آنچه را در راه خدا دادهاند از دل بيرون نكرده و در انتظار پاداش آنند، بنابراين اداي زكات براي اقسام گروههايي كه ذكر شد به جز دسته اخير، مايه تقرب به خداوند متعال ميباشد، و همان است كه اميرمومنان (ع) در گفتار خود كه فرموده است: ان الزكات … تا وقايه بدان اشاره كرده، و آثار نيكويي را كه ذكر فرموده به كساني تخصيص داده كه اين حق را از روي رغبت ادا كنند. اين كه زكات مايه قرب به خداوند است براي اين است كه اداي آن مستلزم راندن و دور كردن محبوبي است كه معمولا ادا كننده تصور ميكند همه كمالات و خواستههاي دنيوي به وسيله آن به دست ميآيد، و او به خاطر خداوند و شوق پاداشهاي او از اين محبوب روي ميگرداند و از پيش خود ميراند، و نيز زكات كفاره بخل و سبب زدودن اين صفت زشت است، همچنين زكات ميان بندهاي كه آن را ادا ميكند و عذابهاي خداوند به منزله مانع و حجاب است، زيرا چنان كه ميدانيم مايه و منشا عذابهاي آخرت، دلبستگي به دنيا و بيشتر به خاطر دوستي مال و م
نال است، و چون انفاق، مستلزم از ميان رفتن دلبستگي به دارايي است، از اين نظر به منزله حجاب و سپري ميان او و عذابهاي خداوند ميباشد. اما دادن زكات به گونهاي كه درباره دسته دوم انفاق كنندگان گفته شد زشت و ناپسند است، و اميرمومنان (ع) پس از اين كه دادن زكات را سفارش ميكند با ذكر و لا يكثرن عليها لهفه … تا فلا يتبعنها احد نفسه از اداي آن به گونه مذكور نهي كرده است، زيرا اين روش مستلزم نقايصي است كه آن حضرت بيان فرموده و از آن جمله ناآگاهي از سنن و احكام شرعي است براي اين كه در پرداخت زكات سنت اين است كه از روي رغبت و ميل ادا شود، ديگر اين كه اجري را كه بر اين عمل مترتب است از دست داده و مغبون است، زيرا او زكات را به قصد گرفتن پاداش داده نه اين كه به وسيله آن به خداوند تقرب جويد، و چنين عملي موجب خشنودي خداوند نميباشد، و بدين سبب مغبون است هر چند پاداش ديگري جز رضاي خداوند به دست آورد، براي اين كه هر پاداشي در برابر خشنودي ذات مقدس الهي ناچيز بوده و در مقايسه با از دست دادن آن غبني فاحش و زياني بزرگ است، ديگر اين كه چنين كسي كه از روي بيميلي زكات را پرداخته است، عمل خود را ضايع ساخته و گمراه است، براي اين كه م
ال مذكور را به طريق صحيح و شرعي بذل نكرده، و قصد او از دادن آن به ديگري چيزي غير از تحصيل رضاي خداوند متعال بوده است، ديگر اين كه پشيماني او طولاني است، يعني در دوستي مال و پاداشي را كه اميدوار است پشيمانيش به داراز خواهد كشيد. سوم: از امور ديگري كه اميرمومنان بدان سفارش فرموده اداي امانت است، و اين چيزي است كه قرآن كريم ضمن آيه (انا عرضنا الامانه علي السماوات و الارض و الجبال … ) بدان اشاره فرموده است، و ما در گذشته روشن كردهايم كه امانت در اين آيه به عبادت و طاعتي كه از انسان (از حيث اين كه انسان است) خواسته شده، برگشت دارد و پيداست كه چنين عبادت و طاعتي از غير او ساخته نيست، زيرا او از آن جهت بار اين امانت را به دوش گرفته كه شايستگي زندگي دنيا و آخرت به او داده شده و براي اين امر آفريده گرديده است. توضيح مطلب اين است كه مخلوقات خداوند متعال يا جماد و فاقد حياتند و يا داراي حيات، دسته دوم يا فرشتگانند و يا حيوانهاي زميني، گروه اخير يا بيزبانند و يا داراي نطق و گويش، و از جمله اينها انسان است كه شايستگي آباد كردن دنيا و آخرت و زيستن در هر دو جهان به او داده شده است، او به گونهاي آفريده شده كه واسطه ميان
پست ترين حيوانها كه حيوان بيزبان است و شريفترين موجودات كه فرشتگانند قرار دارد، و نيروي اين دو عنصر در او جمع شده است، چنان كه در شهوت و غضب و توليد مثل و ديگر قواي بدني شبيه حيوانها، و در داشتن روح مجرد و خرد و دانش و عبادت و ديگر كمالات نفساني همانند فرشتگان است، حكمت و هنر آفرينش سرشت او اين است كه چون عنايت حق تعالي اقتضا كرد كه او را بيافريند، و به عبادت و بندگي خود مخصوص، و در روي زمين جانشين خويش گرداند، تا آن را آباد و معمور سازد، هر دو نيروي ملكي و حيواني را در نهاد او گرد آورد، زيرا اگر او را مانند چهارپايان خالي از خرد و انديشه ميآفريد شايستگي معرفت و قابليت بندگي خاص او را نداشت، و اگر همچون فرشتگان فارغ از شهوت و غضب و ديگر قواي بدني آفريده ميشد صلاحيت آباداني زمين و خلافت او را در آن نمييافت، و به همين مناسبت است كه خداوند در پاسخ فرشتگان ميفرمايد: (من ميدانم آنچه را شما نميدانيد) بنابراين مقام بندگي خاص مذكور كه همان امانت الهي مورد بحث است كه تنها درخور انسان بود و ديگري جز او صلاحيت احراز آن را نداشت، و چنان كه پيش از اين دانستهايم امتناع آسمانها و زمين و كوهها از تحمل قبول اين امانت
به زبان حال به سبب ناتواني و عدم شايستگي آنها، و بيم از كيفر خداوند بر تقصير در اداي حقوق اين امانت است، چنان كه اميرمومنان (ع) در جمله: اشفقن من العقوبه بدان اشاره فرموده، و بيشك اين خودداري به گونه استكبار و خود بزرگ بيني نبوده است، زيرا آنها به سبب زبوني و نياز به درگاه حق تعالي خاضع و فرمانبردار اويند، واژه اشفاق (ترسيدن) مجازا بر آنچه لازمه و نتيجه ترس است اطلاق شده است، و اين معنا بدان ميماند كه پادشاهي يكي از رعاياي خود را مخير كند كه امانتي را نگه دارد، و او از قصور خود در نگهداري اين امانت و ايفاي شرايط آن بيمناك باشد، در اين صورت ترس، او را وادار ميكند كه از قبول اين امانت امتناع ورزد، لذا خودداري و امتناع او از پذيرفتن امانت نتيجه و حاصل ترس اوست، در اين جا نيز واژه اشفاق كه به معناي ترس است بر امتناع آسمانها و زمين از تحمل اين امانت كه به زبان حال گوياي آنند به طريق مجاز اطلاق شده، و اين از باب گذاشتن نام سبب بر مسبب است. گفته شده كه اين امتناع و ترس آسمانها و زمين بر سبيل فرض و تقدير است، و اين كه در كلام خداوند به صورت واقع ذكر شده براي اين است كه واقع از مقدر بليغتر و گوياتر ميباشد، فرض اي
ن است كه اگر اين آسمانها و زمين از عقل و نطق برخوردار بودند و وظايف دين به آنها عرضه ميشد و آنها را در قبول اين وظايف مخير ميكردند، با همه بزرگي جسم و صلابت و سختي، تكاليف مذكور را سنگين دانسته، و انجام دادن آنها را بر خود دشوار شمرده، و از بيم قصور در اداي حق آنها از پذيرفتن اين وظايف خودداري ميكردند. بايد دانست كه گفتگوي جمادات، و به قراين حال از جانب آنها خبر دادن، روش مشهور و ستودهاي است كه در زبان عرب به هنگام معرفي و شناسايي رواج دارد، مانند اين كه ميگويند: يا دار ما صنعت بك الايام و امثال اين، بلكه گفتگوي برخي از جمادات با يكديگر به زبان حال، نيز در اين زبان شايع است، مانند اين كه ديوار به ميخ ميگويد: لم تشقني و ميخ پاسخ ميدهد: سل من يدقني و امثال اينها بسيار است. اما منظور آن حضرت كه فرموده است: كسي كه از اهل امانت نيست نوميد است، محروميت از ثمرات و نتايج بندگي حق تعالي و نوميدي از به دست آوردن كمالاتي است كه مستلزم پرستش اوست، زيرا شايستگي اين كمالات را نداشته است. اشاره آن حضرت به آسمانهاي برافراشته و زمين گسترده و كوههاي بلند و بزرگ و پهن و دراز هشداري است به انسان كه در ارتكاب گناه گستاخي
نكند، و اين امانت را ضايع نسازد، زيرا او براي بندگي خدا و حمل اين امانت آفريده شده، همچنين بيانگر شگفتي آن حضرت در اين باره است، و مانند اين است كه ميفرمايد: هنگامي كه اين اجرام جهان بالا كه چيزي بزرگتر از آنها وجود ندارد از تحمل اين امانت در آن موقع كه به آنها عرضه شد سرباز زدند چگونه كسي كه از آنها خردتر و ناتوانتر است ميتواند بار اين امانت سنگين را بر دوش كشد؟! فرموده است: و لو امتنع شي … تا لامتنعن. اين سخن در بيان اين است كه خودداري آسمانها و زمين و كوهها از پذيرش اين امانت به سبب قدرت و عظمت اجساد و خود بزرگ بيني و سرپيچي آنها از طاعت حق تعالي نبوده و اگر امتناع آنها بدين سبب ميبود به علت اين كه اجسام آنها از همه آفريدگان بزرگتر است از همگي موجودات به اين مخالفت سزاوارتر بودند ليكن خودداري آنها به سبب ناتواني و ترس از خشم پروردگار متعال بوده است، و آنچه را انسان نسبت به آن نادان بود، آنها دريافتند و دانستند. گفته شده: در هنگامي كه خداوند آسمانها و زمين و كوهها را مورد خطاب قرار داده در آنها فهم و عقل آفريده بود و نيز گفته شده: كه واژه عقل به طور مجاز بر مسبب آن كه امتناع از قبول اين امانت است اطلاق
شده همان طوري كه واژه اشفاق مجازا در اين معنا به كار رفته است، زيرا لازمه عاقل بودن مكلف اين است كه بداند كوتاهي در تكليفي كه در قبول آن مخير شده موجب كيفر و عقوبت است، و از تقصير در عمل بترسد و از قبول اين تكليف خودداري كند، و چون اينها اجرام و اجسامند و داراي عقل و درك نيستند، واژه عقل بر لازمه اين ادارك و ترس كه امتناع ميباشد مجازا اطلاق شده است، و اين از باب گذاشتن نام سبب بر مسبب است، همچنان كه در آيه شريفه (جدارا يريد ان ينقض) واژه اراده، بر كج شدن ديوار اطلاق گرديده است. من ميگويم: احتمال دارد ضمير اشفقن و عقلن به ملائكه آسمانها كه دارندگان عقلند برگشت داشت باشد، زيرا هر يك از اجرام آسماني را فرشتهايست كه آن جرم به منزله بدن اوست و تدبير امور آن را بر عهده دارد، و بر خلاف اجرام زميني وجود مفاهيم مذكور نسبت به آنها ممكن است. منظور از آنچه انسان بدان نادان است، شناخت عظمت خداوند و هدف او از اين امانت است، و اين كه كوتاهي در اداي وظايف ناشي از اين وديعه، مستلزم كيفر و توجه خشم خداوند بر اوست. مراد از اين كه انسان جهول است اين است كه بر اسرار اين امانت بسيار نادان، و از آثار و عواقب قبول اين تكليف و يا
رد آن ناآگاه، و از وعدهها و هشدارهايي كه خداوند درباره كيفر تقصيركاران داده است غافل است. فرموده است: ان الله لا يخفي عليه … تا علما. سخنان مذكور به اين انسان ستمكار و بسيار نادان اعلام ميكند كه علم خداوند به همه احوال و دستاوردهاي او در روز و شب، احاطه دارد، و او به دقايق اخبار وي آگاه و بد آنها داناست، و علم او به اعماق و باطن امور مانند علم او به ظاهر و آشكار آنهاست. فرموده است: اعضاوكم شهود. يعني: اعضاي بدنتان گواهان او بر ضد شماست، چنان كه فرموده است: (يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما كانوا يعملون)، و اين كه فرموده است: و جوارحكم جنوده (جوارح شما لشكريان اويند) از اين نظر است كه بر ضد او كمك ميكنند، و معناي جمله و ضمائركم عيونه اين است كه ضمير و وجدان شما ديدهبان و جاسوس برشماست، همان گونه كه خداوند فرموده است: (و شهدوا علي انفسهم انهم كانوا كافرين) اين گواهي و ياري اعضا و جوارح و ضماير بر ضد انسان به زبان حال آنهاست، و ما پيش از اين درباره اين كه چگونه خداوند اعضا و جوارح را به سخن درميآورد، و نفوس بر ضد خود گواهي ميدهند توضيح دادهايم، ذكر واژه خلوات (جاهاي خلوت) كنايه از جاهايي است
كه گناه در آن جاها صورت ميگيرند، و بر سبيل مجاز به كار رفته و اين كه مكانهاي خلوت اختصاص به ذكر يافته براي اين است كه در خلوت بيشتر احتمال ارتكاب گناه ميرود، و شايد مراد از خلوت، مصدر مطلق آن يعني خلوت خلوا باشد، كه در اين صورت منظور مكان خلوت نيست و بطور حقيقت به كار رفته نه مجاز، مقصود از اين كه خلوات مذكور عيان خداوند است اين است كه اين مكانها در معاينه و ديد پروردگار است. باري همه اين سخنان براي برحذر داشتن و دور ساختن انسان است از اين كه اعضا و جوارح خود را در خلوت به كار اندازد، و به كار ناشايست و گناه پردازد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 849]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: دهاء: به كار بردن راي و انديشه در كاري كه انجام دادن آن شايسته نيست با اظهار اين كه قصد كار ديگري دارد، و چنين كسي داهي (زيرك) گفته ميشود و داهيه براي مبالغه است، و نيز به معناي پليد و نيرنگ باز و حليهگر است. و اين از شاخههاي صفت زشت جربزه (مكر و خدعه) ميباشد و جربزه طرف افراط فضيلت حكمت عملي و مستلزم صفات زشت بسياري مانند دروغ و مكر و خيانت است. غدر: صفت زشتي است كه در مقابل ملكه پسنديده وفاي به عهد كه از شاخههاي عفت است قرار دارد. فجور: مقابل صفت فاضله عفت است. (سوگند به خدا معاويه از من زيركتر نيست، اما او غدر و خيانت ميكند، و خود را به گناه ميآلايد، و اگر نيرنگ و خيانت زشت نبود من از زيركترين مردم بودم، ليكن هر غدري گناهي است، و هر گناهي نافرماني خداوند است، در روز رستاخيز براي هر غدر كننده و پيمان شكني پرچمي است كه بدان شناخته ميشود، به خدا سوگند من با مكر و نيرنگ غافلگير نميشوم، و در برابر سخني ناتوان نميگردم). فرموده است: معاويه از من زيركتر نيست. يعني: او در زيركي از من تواناتر نيست، و اين سخن را با سوگند به خداوند تاكيد كرده است. فرموده است
: وليكن او غدر ميكند، و گناه و فجور مرتكب ميشود. اين سخن به آنچه لازمه دهاء و زيركي كه غدر و نيرنگ است اشاره دارد، همان چيزي كه امام (ع) به سبب آن از به كار گرفتن زيركي دوري جستهاند، فجور (گناه و بد كرداري) نيز به سبب غدر واقع ميشود، زيرا چنان كه گفته شد وفا يكي از شاخههاي ملكه عفت است، و غدر (خيانت و پيمان شكني) كه صفت زشت ضد آن است از فروع فجور است كه در مقابل عفت قرار دارد، از اين رو آن بزرگوار دهاء و زيركي را از خود نفي ميكند، زيرا غدر و پيمان شكني را زشت و ناپسند ميشمارد، و نفي دهاء به دليل نفي لازم آن كه غدر است ميباشد براي اين كه انتفاي لازم مستلزم انتفاي ملزوم است. پس از اين اميرمومنان (ع) به گونه قياس ضمير از شكل اول صفت غدر را حد وسط اين قياس قرار ميدهد و فجور و انحراف معاويه را از حق اثبات ميكند، اين كه فرموده است: ليكن او غدر ميكند به منزله صغرا و جمله يفجر در حكم نتيجه است و گويي چنين فرموده است: … وليكن او غدر ميكند پس مرتكب گناه ميشود، كبراي اين قياس جمله: و هر غدري فجور است، ميباشد. بنابراين قياس مذكور بدين صورت است: … وليكن او غدر ميكند و هر كس غدر كند مرتكب فجور ميشود، و نت
يجه اين است كه معاويه فاجر و گنهكار است. سپس آن بزرگوار به گونه قياس ديگري از شكل اول كفر معاويه را اعلام ميكند، صغراي اين قياس: جمله: و هر غدري گناه است، و كبراي آن هر گناهي كفر است ميباشد، و چون در قياس اول ثابت شد كه معاويه فاجر و گنهكار است، و از آنچه فرموده است كه هر گناهي كفر است لازم ميآيد كه هر فاجري كافر باشد، لذا با اين دو مقدمه كفر معاويه ثابت ميگردد، و سه واژه: غدره، فجره، و كفره به صورت غدره، فجره، كفره كه به معناي بسيار حيلهگر و بسيار فاجر و كافر ميباشد نيز روايت شده، و آنچه پيشتر گفته شد در اثبات مطلوب روشنتر است. برخي از شارحان گفتهاند: سبب اثبات كفر براي معاويه اين است كه در اين جا مراد غدركنندهاي است كه به كار بردن غدر را جايز و حلال بشمارد، و چنان كه مشهور است كه عمرو بن عاص و معاويه آنچه را كه حرمت آن از ضروريات دين محمد (ص) بود مباح شمرده حرمت آن را انكار كردند، و معناي كفر همين است، شايد هم مراد از كفر، ناسپاسي و كفران نعمتهاي پروردگار و ناديده گرفتن آنها از طريق ارتكاب گناه باشد، چنان كه مفهوم لغوي كفر است. اين كه در خطبه، واژه كفر مفرد آمده براي اين است كه با تعدد غدر كفر نيز
متعدد و تكرار ميشود، و توجه به اين نكته بيشتر باعث بيزاري و دوري جستن از غدر است، زيرا منظور امام (ع) از اين سخنان برحذر داشتن شنوندگان از اين عمل زشت و كفرآميز ميباشد. فرموده است: براي هر غدركنندهاي در روز رستاخيز پرچمي است كه بدان شناخته ميشود، كلمات آن حضرت در اين باره عين الفاظ حديث نبوي است، و در آن هشداري است بر لزوم دوري جستن از اين صفت زشت و ناپسند. فرموده است: به خدا سوگند من با مكر و نيرنگ غافلگير نميشوم، اين سخن تاكيدي است بر آنچه پيش از اين فرموده كه آراء و تدابير مختلف را ميداند، و چگونگي زيركي زيركان را ميشناسد، بديهي است كسي كه به اينها آگاهي دارد با حيله و نيرنگ غافلگير نميشود. فرموده است: و لا استغمز. اين واژه به ازاي نقطهدار و به اين معناست كه نميتوان مرا ضعيف و زبون ساخت، و من در برابر سختيهايي كه وارد ميشود ناتوان نميشوم، واژه مذكور با راء نيز روايت شده و در اين صورت معنا اين است كه من به گرفتاريهاي ناشي از حيله و نيرنگهاي دشمنان ناآگاه نيستم، اين سخنان در حقيقت پاسخي است به گفتههاي كساني كه به احوال آن حضرت آگاهي نداشته و آن بزرگوار را به ضعف راي و سوء تدبير نسبت ميدادند، و
معاويه را در جنگ و جز آن مصلحتانديش ميشمردند، و اين گفتار را آن حضرت ميشنيد. در اين جا بايد دانست كه براي پاسخ دادن به آنهايي كه اين تصور باطل را داشتهاند لازم است چگونگي حال و روش علي (ع) و معاويه و كساني را كه به حسن تدبير منسوب داشتهاند بدانيم، و تفاوت ميان آنها را بشناسيم، بيشك پاسخ آنها جز يك چيز نيست، و آن اين كه اميرالمومنان (ع) شخصيتي بود كه در جميع اعمال خود از احكام دين و قوانين شريعت پيروي ميكرد، و عادتها و روشهايي را كه در جنگها معمول بود به كار نميبست، و از تدابيري مانند نيرنگ و پليدي و مكر و حيله و يا اجتهاد در برابر نص، و تخصيص دادن عمومات احكام به وسيله آراء و نظريات خود، و جز اينها كه در شرع مجوزي ندارد دروي ميجست، اما ديگران از همه اين وسايل استفاده ميكردند و به آنها تكيه داشتند و به هر كاري دست ميزدند خواه موافق شرع باشد يا نباشد، دامنه بهرهگيري از هر نوع وسيله، و استفاده از هر مكر و حيله براي آنها گسترده و آسان، و براي علي (ع) سخت و مشكل بود. از ابوعثمان عمرو بن بحر جاحظ در اين باره سخناني طولاني نقل شده كه خلاصهاش اين است: من بسا ميشود كسي را ميبينم كه گمان ميكند داراي عقل
و دانش است، و خود را از خواص ميشمارد در حالي كه از عوام است و ميپندارد كه معاويه نسبت به علي (ع) از بينشي ژرفتر، و انديشهاي درست تر و طريقهاي بهتر برخوردار بوده است، در حالي كه چنين نيست و من به موارد اشتباه او اشاره خواهم كرد، از جمله اين كه علي (ع) در جنگهاي خود جز آنچه را كه موافق كتاب و سنت بود به كار نميبست، در حالي كه معاويه هر چه را لازم ميديد انجام ميداد، خواه موافق كتاب و سنت باشد يا مخالف، مثلا معاويه در جنگ، همان روشي را به كار ميبرد كه پادشاه هند هنگام برخورد با پادشاه ايران داشت، در صورتي كه علي (ع) به ياران خود دستور ميداد پيش از آن كه دشمن جنگ را آغاز كند نبرد را شروع نكنند و به دنبال فراريان نروند، و مجروحان را نكشند، و در بسته را باز نكنند، اين رفتار علي (ع) نسبت به ذيالكلاع و ابياعور سلمي و عمرو بن عاص و حبيب بن مسلمه و همه سران و فرماندهان با روش او در مورد كساني كه جزء حاشيه و اتباع شمرده ميشدند تفاوتي نداشت، و فرقي ميان آنها نميگذاشت، و ما ميدانيم آنهايي كه دست اندركار جنگند تنها در جهت نابودي دشمن ميانديشند، و براي به دست آوردن اين فرصت كمين ميكنند، بيآن كه درباه چگونگي
وسائلي كه در راه وصول به اين هدف به كار ميبرند فكر كنند، كه آيا اين وسايل مخالف شرع است، مانند: سوزانيدن، غرق كردن، پخش سموم، سخن چيني و اشاعه دروغ و توزيع نشريههاي بهتانآميز ميان سپاهيان، يا اين كه موافق شرع است، و بيشك كسي كه انديشه خود را پاي بند كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) كند، و نخواهد از اين حد پا فراتر گذارد، خويشتن را از چنگ زدن به تدابير گوناگون بسيار، و استفاده از حيلهها و نيرنگهاي بيشمار بازداشته است، و روشن است كه راست و دروغ از راست به تنهايي بيشتر، و حلال و حرام، از حلال تنها زيادتر است، اما علي (ع) بر خلاف حيلهگران و نيرنگبازان، لجام ورع بر زبان داشت، و از هر گفتاري جز آنچه رضا و خشنودي خداوند در آن بود لب فرو ميبست، و به هيچ كاري دست نميزد مگر به آنچه كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) بر آن صحه گذاشته بود، مردم نادان هنگامي كه نيرنگهاي شگفتانگيز و روشهاي خدعهآميز معاويه را ديدند و نتايجي را كه از اين راه عايد او شده نگريستند، و اين گونه اعمال را در علي (ع) مشاهده نكردند حمل بر قصور و ناتواني كردند، و پنداشتند كه علي دچار ضعف و نقصان بوده و معاويه بر او برتري دارد. گذشته از اينها بزرگترين نيرن
گ معاويه اين بوده كه قرآنها را بر فراز نيزهها كردند، ليكن جز اين است كه از ياران علي (ع) تنها كساني فريب خوردند كه او را نافرماني كرده و با دستور او به مخالفت برخاستند؟ اگر گفته شود معاويه با حيلهها و نيرنگهاي خود به هدفي كه در نظر داشت و آن ايجاد اختلاف ميان سپاهيان علي (ع) بود دست يافت، پاسخ اين است كه سخن مذكور درست است ليكن خارج از موضوع مورد بحث است، همچنان كه اختلافي نيست كه ياران علي (ع) فريب خوردند و شتاب كردند و با يكديگر به نزاع برخاستند، و آنچه مورد بحث ميباشد. تفاوت ميان علي (ع) و معاويه در نيرنگ و مكر و صحت عقل و راي است. اين خلاصه گفتار جاحظ بود و هر كس با ديده انصاف به اين سخنان بنگرد، درستي و راستي گفتار او را درمييابد و در همين جا پاسخ همه نسبتهاي ناروايي كه به علي (ع) داده شده و آن بزرگوار را در روزگار خلافتش متهم به كوتاهي و تقصير كردهاند بر او روشن ميگردد، از جمله نسبتهاي مذكور اين كه چرا علي (ع) در آغاز خلافت خود، حكومت معاويه را بر شما اجازه نداد و تاييد حكومت او را به منزله تاييد ظلم و ستم دانست و وي را از آن سمت بركنار كرد، ديگر شبهه تحكيم و سخنان نادرستي است كه در اين باره گفته
اند، ديگر سختگيري آن حضرت در امور بيتالمال و عدم رعايت جانب برخي از اصحاب خود از اين جهت بود كه باعث شد از آن بزرگوار جدا شوند و حتي برادرش عقيل و نجاشي شاعر او و مصقله بن هبيره آن حضرت را ترك گويند و به سوي معاويه روآورند، نسبت ديگر اين كه چرا طلحه و زبير را رها كرد تا اين كه از او جدا شدند، و به سوي مكه شتافتند، و به آنها اجازه داد كه اعمال عمره را به جا آورند، در صورتي كه مقتضاي راي و تدبير اين بود كه آنان را نزد خود پايبند ميساخت، و از اين كه از او دور شوند باز ميداشت، و نسبتهاي ديگري از اين گونه كه دادهاند، اما هنگامي كه انسان احوال و ويژگيهاي آن حضرت را در نظر گيرد انصاف ميدهد كه در تمام اين موارد آنچه آن بزرگوار انجام داده به مقتضاي شرع بوده و بيرون از احكام الهي نبوده است، و ما اگر بخواهيم به تفصيل، اين گفتهها و نسبتها را پاسخ دهيم از غرض اصلي خود دور ميشويم، و توفيق از خداوند است.
[صفحه 855]
از سخنان آن حضرت عليهالسلام است: سكه: آهن سر گاوآهن كه به وسيله آن زمين را شخم ميزنند خوارها: صداي آن (آهن گاوآهن) در زمين الارض الخواره: زمين سست، ضعيف (اي مردم! در راه هدايت و رستگاري از كمي اهل آن بيم نداشته باشيد، زيرا مردم در پيرامون سفرهاي گرد آمدهاند كه مدت سيري آن كوتاه، و گرسنگي آن دراز است. اي مردم! خشنودي و خشم (بركاري) مردم را در كنار هم قرار ميدهد (و در پاداش و كيفر شريك يكديگر ميسازد) ناقه ثمود را تنها يك تن پيكرد ليكن چون همگي آنها به اين كار رضا دادند، خداوند عذاب خود را بر همه آنان گسترش داد، خداي سبحان فرموده است: (فعقروها فاصبحوا نادمين) پس سرزمين آنها همچون آهن شخمزني گداختهاي كه در زمين سست فرو رود صدا كرد و فرو رفت. اي مردم! هر كس راه روشن و آشكار را بپويد به آب و آباداني ميرسد و آن كس كه مخالفت كند در بيابان بيآب و گياه سرگردان خواهد شد). خلاصه اين خطبه مبتني است بر اين كه اميرمومنان (ع) كساني از اصحاب خود را كه در طريق حق و هدايت گام برميدارند با ذكر اين كه راه آنها راه رستگاري است به استقامت و پايداري در اين راه ترغيب ميكند، و چون معمولا انسان از تنهايي
دچار وحشت ميشود. و اگر راهي را كه مشغول پيمودن آن است دراز و دشوار باشد و همراهان او اندك باشند گرفتار بيم و هراس ميگردد، اميرمومنان (ع) آنان را نهي ميكند از اين كه در طريق هدايت به سبب كمي رفيق و همراه، دستخوش ترس و هراس شوند، و اين كنايه است از اين كه اگر برخي از اصحاب او را وسوسه فراگيرد كه به دليل اين كه شماره آنان اندك و دشمنانشان بسيار است بر طريق حق نيستند آگاه باشند كه اگر چه شمار آنها اندك است اما در راه هدايت و رستگاري سير ميكنند، اين وسوسه ناشي از اين است كه در راهها عده كم در معرض خطر، و سلامت با كثرت و عده بيشتر است. فرموده است: فان الناس اجتمعوا … تا طويل. اين گفتار گوياي اين است كه علت كمي عده اهل هدايت و سالكان راه حق اين است كه مردم دور جيفه دنيا را گرفته و در گرد آن اجتماع كردهاند، واژه مائده (سفره) را براي دنيا استعاره فرموده، زيرا همان گونه كه سفره محل گرد آمدن طعامهاي رنگارنگ است دنيا نيز محل اجتماع لذتهاي گوناگون است، ذكر كوتاهي مدت سيري و بهرهبرداري از اين سفره كنايه از كوتاهي مدت عمر آدمي در اين دنياست، و دراز بودن زمان گرسنگي اشاره به عذابها و شكنجههاي طولاني است كه بر اثر فر
و رفتن در خوشيها و لذتهاي دنيا در آخرت دامنگير انسان ميگردد، واژه جوع براي نياز طولاني انسان پس از مرگ به طعامهاي حقيقي روحاني كه عبارت از كمالات نفساني است استعاره شده همان كمالاتي كه انسان در دنيا بر اثر غفلت آنها را از دست داده است، بدني جهت است كه واژه مذكور به مائده كه استعاره براي دنياست نسبت داده شده است، شايد هم اين كلمه براي اندوه و افسوسي كه پس از مرگ بر اثر جدايي از لذتهاي دنيوي و اين كه ديگر به آنها دست نخواهند يافت و محروميت او از آنها طولاني خواهد بود استعاره شده باشد، و در اين عبارت صنعت مقابله رعايت گرديده، زيرا گرسنگي در برابر سيري، و درازي در مقابل كوتاهي قرار داده شده است. فرموده است: ايها الناس … تا السخط. معناي سخن مذكور اين است كه رضايت و خشنودي مردم به منكرات و گناهان، آنان را در عذاب خداوند شريك يكديگر ميسازد و به گرد هم در ميآورد. هر چند بيشتر اين مردم مرتكب اعمال مذكور نشده باشند، همچنين خشم و غضب آنها نسبت به كساني كه دوستدار اعمال خداپسندانهاند آنان را در جرگه به جاآورندگان منكرات قرار ميدهد، مصداق اين گفتار داستان قوم ثمود است كه به سبب پيكردن ناقه، عذاب خداوند همگي آنان را
فراگرفت در صورتي كه همه آنان مرتكب اين نافرماني نشده بودند، ليكن خداوند عمل مذكور را در قرآن به همه آنها نسبت داده و فرموده است: (فعقروها) يعني: آنها ناقه را پي كردند، و عذاب نيز همگي آنان را فراگرفت زيرا همه آنان به پيكردن ناقه خشنودي داشتند، ضمير هاء در فعل عموه به رجل يا به عقر كه مدلول جمله عقر ميباشد برگشت دارد، يعني: زيرا با اظهار خشنودي به اين گناه، عمل زشت آن مردم را ميان خود تعليم دادند، و خداوند در قرآن به همين معنا اشاره، و فرموده است: (و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه) روشن است كسي كه به انجام يافتن كاري راضي و خشنود باشد، با انجام دهنده آن كار، شريك و به منزله اوست، همچنين كساني كه به اعمال خداپسندانه رضا و خشنودي داشته، و به آنچه باعث غضب و خشم حق تعالي ميشود خشمگين باشند، خداوند آنان را در شمول رحمت خود شريك يكديگر ميسازد و در گرد هم قرار ميگيرند. فرموده است: فما كان الا ان خارت ارضهم … تا الخواره. اين گفتار تفسيري است بر آيه شريفه (فاصبحوا نادمين) و چگونگي عذابي را كه بر قوم ثمود رسيد بيان ميكند، چنان كه قرآن نيز با ذكر (فاخذتهم الرجفه) آن را توضيح داده است. اميرمومنان (ع) چ
گونگي اين عذاب را بيان ميكند و صدايي را كه از سرزمين آنها به هنگام خسف يا فرو رفتن در زمين بلند باشد، با آواز آهن گاوآهن تفتيدهاي كه در زمين به آساني فروميرود تشبيه فرموده است، قيد گداختگي آهن مذكور براي بيان شدت صدا و سرعت فرو رفتن خانهها و ديار آنها در زمين است، زيرا اگر آهن مذكور گداخته باشد آوازي زياده بر معمول از آن برميخيزد و بيشتر به داخل زمين فرو ميرود. اما داستان قوم ثمود اين است كه: بنابر آنچه نقل شده است آنها بازماندگان قوم عادند كه پس از آن كه قوم مذكور نابود گرديد، شمار اينها به تدريج زياد شد، و از عمر طولاني برخوردار بودند، چنان كه وقتي يكي از آنها خانهاي براي خود بنا ميكرد، هر چند آن را محكم و استوار ميساخت هنوز او زنده و در قيد حيات بود كه آن خانه فرسوده و ويران ميشد، از اين رو آنها كوهها را تراشيده و در آنها خانه براي خود بنا كردند، و با خوشي و فراخي در زندگي، روزگار ميگذرانيدند، اما از فرمان خداوند سرپيچي كردند و در روي زمين به تباهي، و پرستش بتان پرداختند، خداوند صالح (ع) را به پيامبري به سوي آنها برانگيخت و چون قوم ثمود عرب بودند، و صالح از نظر نسبت و تبار از طبقه متوسط آنها بو
د، هنگامي كه آنها را به فرمانبرداري خداوند دعوت كرد آنها سرباز زدند و جز اندكي از آنها كه مستضعف و تهيدست بودند دعوت او را نپذيرفتند، از اين رو صالح آنها را از رفتاري كه داشتند برحذر داشت و از عذاب خداوند بيم داد، آنها از او خواستند كه آيه و نشانهاي به آنها بنماياند، صالح گفت چه آيه و نشانهاي ميخواهيد؟ گفتند در عيد ما كه در فلان روز سال ا ست به همراه ما بيرون بيا و پروردگار خويش را بخوان، و ما نيز خدايان خود را ميخوانيم، اگر دعاي تو اجابت شد ما پيرو تو ميشويم، و اگر دعاي ما پذيرفته گرديد از ما پيروي كن، صالح پيشنهاد آنها را پذيرفت و در زماني معين شده بود با آنها بيرون آمد، آنان خدايان خود را ندا دادند، ليكن پاسخي از آنها برنيامد و دعايشان اجابت نشد، از اين رو بزرگ آنها رو به صالح كرده ضمن اشاره به سنگ بزرگي كه جدا در كناري از كوه قرار داشت و به آن كاثبه ميگفتند گفت: از اين سنگ ناقهاي براي ما بيرون بياور كه پيكري ستبر و پر كرك داشته باشد، اگر چنين كني ما تو را تصديق كرده دعوتت را پذيرا خواهيم شد، صالح بر آنچه گفتند از آنها عهد و پيمان گرفت، سپس به نماز ايستاد و دعا كرد، ناگهان آن سنگ مانند شتربارداري كه
بچهاش را بزايد، ناقهاي ده ماهه ستبر و پر كرك آن چنان كه درخواست كرده بودند از آن جدا شد و اين جريان را بزرگان آنان نظارهگر بودند، پس از اين ناقه صالح بچهاي كه از حيث درشتي مانند خودش بود به دنيا آورد، بزرگ قوم و شماري از آنها پس از مشاهده اين معجزه به صالح پيغمبر ايمان آوردند، ليكن فرزندان اينها از گروهي از سران آنها از ايمان آوردن به صالح منع كردند، مدتي از اين واقعه گذشت، و ناقه با بچهاش در ميان درختان ميچريد و يك روز در ميان به سوي آبشخور ميآمد، و سر در چاه آب ميكرد و آب آن را تا ته مينوشيد، سپس ميان پاهاي خود را باز ميكرد، و مردم آنچه ميخواستند از آن شير ميدوشيدند و ظرفهاي خود را از شير آن پر كرده هم ميآشاميدند و هم ذخيره ميكردند، و چون فصل تابستان و گرما فرا ميرسيد، ناقه به بيرون آبادي ميرفت، و هنگامي كه شتران و گاو و گوسفندان قوم ناقه را ميديدند از آن به داخل آبادي ميگريختند، و چون سرما فرا ميرسيد ناقه به درون آبادي ميرفت و حيوانات آنها به بيابان فرار ميكردند، و اين كار بر آنها گران آمد، در اين ميان دو زن به نامهاي عنيزه ام غنم و صدقه دختر مختار كه اغنام و مواشي زياد داشتند، و از ا
ين راه به آنها زيان رسيده بود، مردم را به پي كردن ناقه تشويق كردند، و در نتيجه مردم به نام قدارالاحمر دست و پاي ناقه را قطع كرد و كشت، و سپس مردم گوشت آن را ميان خود قسمت كرده و پختند، پس از آن بچه ناقه از آن سرزمين دور شد و به كوهي كه آن را غاده ميناميدند بالا رفت، و در آن جا سه بار فرياد برآورد، صالح پيغمبر كه اين آواز را شنيد به مردم گفت بچه ناقه را دريابيد شايد خداوند عذاب را از شما برطرف كند اما آنها نتوانستند بر آن دست يابند، و پس از فريادي كه بچه ناقه زد همان سنگ آغوش باز كرد و آن حيوان در آن داخل گرديد، صالح پيغمبر به مردم گفت: در بامداد فردا رخسار شما زرد و در روز بعد سرخ و در روز سوم سياه خواهد شد، و سپس عذاب خداوند شمارا فرا خواهد گرفت، و چون مردم نشانههاي عذاب را مشاهده كردند تصميم گرفتند صالح را به قتل برسانند، ليكن خداوند او را نجات داد و به سرزمين فلسطين درآمد. چون روز چهارم فرا رسيد، مردم به هنگام چاشت تلخي مرگ را حنوط خويش كردند، و سفره زمين را كفن خود ساختند و خروش آسماني در رسيد، و زمين بلرزيد و به سختي شكافته گرديد و آنها را پس از آن كه دلهاشان از جا كنده شده بود در كام خود فرو برد و ناب
ود شدند. و هدايت و توفيق با خداوند است.
[صفحه 1]
گفتار آن حضرت روايت شده است كه امام اين كلام را هنگام دفن سرور زنان فاطمه (ع) در حالي كه گويي با پيامبر در نزد قبر او سخن ميگويد ايراد كرد: مسهد: بيدار، خواب نرفته احفها السوال: در پرس و جو كردن از او كاملا كنجكاوي كن (اي رسول خدا! از جانب من و دخترت كه اكنون در جوارت فرود آمده و با شتاب به تو، ملحق شده است، سلام باد! اي رسول گرامي در فراق دختر برگزيدهات، صبر و تحملم كم شده تاب و توان از كفم بيرون رفته است. اما پس از روبرو شدن با مرگ و رحلت تو هر مصيبتي براي من كوچك و حقير است: زيرا تو را با دست خود، در قبرت نهادم، و هنگام رحلت سرت بر سينهام بود كه قبض روح شدي (انا لله و انا اليه راجعون) اينك امانت باز گردانده و گروگان پس داده شد. اما اندوه من جاويدان است، و شبهايم به بيداري خواهد گذشت، تا زماني كه خداوند، جايگاهي را كه تو، در آن اقامت داري برايم برگزيند. به زودي دخترت تو را خبر خواهد داد كه چگونه اين امت در ستمكاري بر او، يكديگر را كمك كردند. بنابراين با اصرار از او بپرس و جريان را به طور دقيق از او جويا شو. اين همه ظلم بر ما روا داشتند، در حالي كه از رفتن تو چيزي نگذشته و ياد تو از خاطره
ها نرفته بود. سلام من به هر دوي شما باد، سلام وداعكننده نه سلام خشمگين خستهي ملول. اگر از حضورت باز گردم، نه از روي ملالت و رنجيدگي است، و اگر از رفتن باز ايستم، به دليل بدگماني و سوء ظن به وعده خداوند در مورد صابران نخواهد بود.) سيدرضي رضوان الله عليه در مقدمهي خطبه، حضرت زهرا (ع) را سيدهالنساء (سرور زنان) ناميده، زيرا در خبري آمده است: هنگامي كه حضرت امير (ع) مشاهده فرمود كه زهرا (ع) در آخرين لحظههاي زندگي ميگريد، به او خطاب كرد: (اي زهرا، آيا دوست نداري كه سرور زنان اين امت باشي؟). روايت شده است كه فرمود: سروران زنان جهان چهار نفرند: 1- خديجه دختر خوليد (اولين همسر فداكار حضرت رسول (ص)). 2- حضرت فاطمه زهرا (دخت گرامي پيامبر خدا (ص)). 3- آسيه دختر مزاحم (زن خداپرست فرعون). 4- مريم دختر عمران (مادر حضرت عيسي (ع)). سلام گفتن اميرمومنان (ع) از جانب خودش، بر طبق معمول است كه هر كس به ديدار كسي ميرود سلام ميگويد، البته اين ديدار قلبي و روحاني بود، نه جسماني و ظاهري اما سلامي كه از طرف زهرا (ع) عرض ميكند گويا ميخواهد از حضرت رسول (ص) براي دخترش اذن دخول بگيرد كه در جوار آن حضرت به بهشت جاودان وارد شود.
و السريعه اللحاق …، به منظور شكايت از مصيبتهايي است كه از فراق رسول خدا و به دنبال آن، شهادت حضرت زهرا بر وجود مقدسش عارض شده و اشاره به اين است كه چقدر زود از دنيا رفت و به پدر بزرگوارش ملحق شد! مدت زندگي فاطمه (ع) پس از رحلت پدر، چهار ماه و به قولي شش ماه بوده است سپس گويي پيامبر (ص) را مخاطب ساخته، به او شكايت ميكند كه در مصيبت زهرا (ع) شكيبائيش كم و توانش تمام شده است. تعبير: صفيتك (برگزيده تو) به جاي ابنتك، به منظور احترام و دوستي و گراميداشتي است كه حضرت رسول (ص) نسبت به دخترش اعمال ميكرد. امام (ع) با جملهي الا ان لي … موضع تعز، با خطاب به پيامبر (ص) خود را در اين مصيبت دلداري و تسلاي خاطر ميدهد كه اگر چه شهادت زهرا (ع) طاقت فرسا و غير قابل تحمل است ولي غم دوري تو بسيار سخت تر است، پس چنان كه بر فراق تو با همه دشواريش صبر كردم، در مرگ زهرا (ع) به طريق اولا و آسانتر بردبار خواهم بود. التاسي، منظور از تاسي اقتدا كردن در صبر بر اين اندوه، به صبر در مصيبت رسول اكرم است. فلقد وسدتك … نفسك، شرح غم و اندوه و تحمل رنج فراواني است كه در هنگام به خاك سپردن رسول اكرم به او دست داد، در حالي كه روح مباركش ميا
ن سينه و گلوي علي (ع) از بدن شريفش خارج شد. گويا امام (ع) به اين سخن آن ضايعه اسفناك را به ياد ميآورد تا تسكيني براي مصيبت تازهاش باشد. فانا لله و انا اليه راجعون، منظور از ذكر اين جمله، اين كلام خداست: (و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون.) فلقد استرجعت الوديعه … الرهينه، در اين عبارت دو كلمهي وديعه: امانت و (رهينه): گروگان را، براي نفس استعاره آورده است. در مناسبت استعارهي كلمهي وديعه دو احتمال است: 1- آن كه ارواح در اين بدنها، از آن نظر كه بايد در حفظ آن كوشش شود تا به سوي صاحب خود برگردند، مانند امانت هستند. 2- احتمال ديگر: از اين كلمه همان چيزي اراده شده است كه ميان مردم مشهور است، يعني زن در پيش مرد امانت است، چنان كه ميگويند: (زنها امانتهاي ارزشمندي ميباشند). مناسبت استعاره كلمهي الرهينه آن است كه تمام نفسها در گرو وفاي به عهدي ميباشند كه با خداي خود داشتهاند. و آن پيماني است كه در هنگام فرود آمدن از جهان معقول به عالم محسوس از او گرفتهاند كه به سوي او برگردند، در حالي كه از خشم او در امان باشند و به اوامر او، عمل كند و از غضب او در امان باشد و از راهي كه
پيامبر براي آنها معين كرده منحرف نشوند. اگر به اين پيمان وفا كند از گروي در ميآيد و پاداش او چند برابر ميشود چنان كه خداي تعالي ميفرمايد: (و من اوفي بما عاهد عليه الله فسيوتيه اجرا عظيما) ولي اگر پيمان را شكست و مرتكب معاصي شد در گرو عمل خود باقي است، ميفرمايد: (كل نفس بما كسبت رهينه) كلمه رهينه در مذكر و مونث يكسان به كار ميرود كه قبلا بيان شده است. اما حزني … مقيم …، علي (ع) در اين كلام غم و اندوه خود را در فراق رسول خدا و زهراي مرضيه به طريق شكوهآميز بيان ميفرمايد، و به دليل اين كه بارها از زبان رسول خدا مژده رفتن خودش را به بهشت شنيده بود و ميدانست كه سراي آن حضرت نيز در بهشت است، لذا در اين عبارت كلمه (دار) را به جاي كلمه جنه به معناي بهشت آورده است. و ستنبئك انبتك … الذكر، اين جمله اشاره به شكايت امام (ع) از مردم، به حضور پيامبر است كه به اعتقاد او پس از رحلت آن حضرت، حقش را كه خلافت بود غصب و حق زهرا (ع) را كه فدك بود ظالمانه تصرف كردند، و هر دو از حق خود دور و محروم شدند، علاوه بر ستمهايي كه بر خود آن حضرت رفت و سخنان ناروايي كه به او گفتند، با آن كه از وفات رسول خدا چيزي نگذشته بود و دستو
ر قرآن به دوستي ذويالقربي (خويشان پيامبر) هنوز تازه و براي همه معلوم بود. و السلام عليكما …، معمولا عادت دوستان راستين چنين است كه هنگام جدا شدن از همديگر به عنوان وداع و خداحافظي، سلام ميگويند. و ان اقم … الصابرين، با اين سخنان، حضرت خويش را از همانندي با كساني كه از شدت ناراحتي بر قبور حاضر ميشوند و ميپندارند آنچه از دست رفته جبران نخواهد شد، و صبر و بردباري بر آن اجري نخواهد داشت، تبرئه ميكند. امام (ع) در حضور پيامبر عرض ميكند: من به آنچه خدا در مقابل مصيبتها به پيامبران وعده كرده- كه صلوات و رحمت اوست- يقين دارم، چنان كه ميفرمايد: ( … آنها كه گفتند: ما از خدائيم و به سوي او باز ميگرديم رحمتهاي خدا بر آنها است و آنان هدايت يافتگانند. توفيق از خداوند است).
[صفحه 6]
از سخنان امام (ع): (اي مردم همانا دنيا سراي گذشتن و آخرت سراي ماندن است، بنابراين از گذرگاه خويش براي اقامتگاهتان توشه برگيريد و در پيشگاه كسي كه رازهاي شما را ميداند پرده اسرار خود را ندريد. دلهايتان را از دنيا بيرون كنيد پيش از آن كه بدنهاي شما از آن بيرون رود، در دنيا آزمايش ميشويد و براي غير دنيا آفريده شدهايد. چون كسي بميرد مردم ميگويند: چه باقي گذاشته، و فرشتگان ميگويند: چه چيز جلو فرستاده است؟ خدا پدرانتان را بيامرزد! مقداري از دارايي خود را پيش از خود براي ذخيره آخرت بفرستيد كه به سود شماست و همه را براي دنيا نگذاريد، كه به زيان شما خواهد بود.) امام (ع) در اين سخنان با يادآوري هدف دنيا و آخرت، انسانها را به دوري از دنيا و علاقهمندي به آخرت تشويق فرمودهاند: پس دنيا گذرگاه يعني راه عبور به سوي آخرت است، كه به دو طريق امكانپذير است: 1- اختياري، چنان كه بندگان شايسته خدا به طرف آخرت حركت ميكنند. 2- اضطراري، چنان كه عامهي مردم ناچار ميميرند و به سراي آخرت ميشتابند، و مراد امام (ع) در اين سخن رفتن اضطراري است. يادآوري دنيا و آخرت، با اين دو صفت: (گذرگاه و قرارگاه)، شبيه مقدمهاي بر
اي اين جمله از سخن امام (ع) است: فخذوا من ممركم لمقركم. و لا تهتكوا … اسراركم، يعني با تظاهر به معصيت پردهدري نكنيد زيرا خدايي كه از رازهاي دروني شما آگاهي دارد به كارهاي علني شما آگاهتر است. و اخرجوا … ابدانكم، امام (ع) در اين جمله مردم را به ترك دنيا پيش از مرگ، امر كرده و از آن به طور كنايه به (خارج كردن دلها از دنيا) تعبير فرموده است. خرج فلان عن كذا، و اخرج نفسه من كذا، وقتي گفته ميشود كه از آن، دوري كند و بيزاري جويد. ففيها اختبرتم، اين گفتار امام اشاره به اين است كه آزمايش در اين دنيا از عنايات و توجهات خدا است چون باعث بيداري انسان براي آخرت ميشود، و معناي آزمايش را پيش از اين دانستي. و لغيرها خلقتم، يعني انسانها از نظر ذات و فطرت، براي رسيدن به سعادت اخروي آفريده شدهاند، ولي اگر اعمال نيك نداشتند و به گناه آلوده شدند گرفتار شقاوت خواهند گرديد: (زمينهي اصلي و فطرت اوليه در انسان سعادت است شقاوت امري عرضي ميباشد). ان المرء … قدم، مردم ميگويند: (از مال دنيا چه چيز گذاشته، و فرشتگان ميگويند: از كارهاي نيك چه عملي جلو فرستاده است؟). امام (ع) در اين سخن، مردم و فرشتگان و آنچه را كه مورد سوال اين
دو گروه است با هم ذكر فرموده، تا توجه دهد به اين كه كارهاي نيك و عبادات كه باعث سعادت اخروي است، بر كالاهاي دنيوي، شرافت و برتري دارد، زيرا كارهاي نيك خواسته ملائكه و مورد توجه آنهاست ولي امور مادي دنيا مورد توجه مردم غافل و بيخبر است. همراه آوردن دو لفظ ما ترك و ما قدم به گونهاي زيبا اين مفهوم را بيان ميكند كه امور مادي و دنيوي جداشدني است، و كارهاي نيك پيش فرستاده و براي آخرت انسان، ماندني و سودمند است، پس بايد به كارهاي شايسته بيشتر توجه كرد و به امور مادي دنيا كه جداشدني و رهاكردني است اعتنائي نكرد. لله آبائكم، جملهاي است كه عرب براي تعظيم و بزرگداشت شخص مورد خطاب ميآورد، و او، يا پدرش را به خدا نسبت ميدهد و به گونههاي مختلف آورده ميشود، از قبيل: لله انت، لله ابوك و جز اينها … بعضي از شارحان لام را براي عاقبت دانستهاند، يعني: بازگشت پدران شما به سوي خداست، اما در اين صورت، كلام از معناي تعجب و تعظيم بيرون خواهد شد. فقدموا بعضا …، يعني قدري از متاع دنياي خود را به عنوان صدقه و مانند آن، پيش از خود بفرستيد تا ثوابش در آخرت براي شما باشد و تمام آن را بعد از مرگ خود براي ديگران مگذاريد زيرا سنگين
ي آن بر دوش شما خواهد بود، چنان كه پيامبر اكرم (ص) فرموده است: (اي فرزند آدم، از امور دنيا تنها سه چيز براي تو سودمند است: 1- آنچه را كه با خوردن از بين ببري. 2- آنچه را كه بپوشي و كهنه كني. 3- آنچه را كه صدقه دهي و براي آخرت باقي گذاري). پيش از اين معلوم شد كه دادن زكات و صدقات و جز اينها، چگونه باعث پيدايش فضايل اخلاقي و پاداشهاي اخروي در انسان ميشود، و بر عكس بخل ورزي و ثروتاندوزي موجب بدبختي و شقاوت اخروي ميگردد. علت اين كه امام (ع) دستور ميدهد كه قدري از ثروت دنيا را پيش از خود بفرستيد، و از گذاشتن تمام آن براي پس از مرگ منع ميكند، آن است كه به طور كلي محروم كردن وارثان از حق ارث جايز نيست و از طرفي ترك صدقات و ندادن زكات هم حرام است. اين مطلب به طريق ديگري نيز روايت شده كه حاصل معناي آن چنين است. آنچه كه پيش فرستادهايد، در واقع به قرض خدا دادهايد، و اگر هيچ نفرستيد و براي پس از خود اندوخته كنيد بر ضرر شما و مايه زحمت شما خواهد بود، چنان كه خدا ميفرمايد: (من ذا الذي يقرض الله قرضا حسنا … ). كلمهي قرض اين جا به عنوان استعاره آمده، و مناسبت آن، اين است كه معمولا قرض گيرنده از كسي كه صاحب مال است
درخواست قرض ميكند و با تشكر از او، در موعد مقرر عوض آن را به صاحب مال برميگرداند، لذا امام (ع) انفاق مال در راه خدا را به قرض دادن به خدا تشبيه كرده است زيرا خداوند بارها از مردم خواسته است كه زكات و صدقه بدهند، و از انفاقكنندگان در راه خود سپاسگزاري فرموده و به آنان كه صدقه ميدهند چند برابر آنچه بخشيدهاند و ارزندهتر از همهي آنها كه بهرهاي ندارد بلكه زيان هم دارد، پاداش ميدهد و چون نگهداري ثروت و به جاي گذاشتن آن بعد از مردن، چنان است، ناگزير مايه زحمت و گرفتاري صاحب مال ميشود. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 10]
از سخنان امام (ع) كه در موارد بسياري اصحاب خود را با اين كلمات مورد خطاب قرار ميداد: عرجه و تعريج: توقف و ماندن در جايي و در آن محبوس شدن. عقبه كوود: گردنهاي كه بالا رفتن از آن دشوار است. ملاحظ: جمع ملحظ و آن، يا مصدر ميمي يا اسم مكان است به معناي محل نظر، و منظور از آن، نگريستن به گوشهي چشم است. دانيه: تازه به تازه. مفظعات الامور: كارهايي كه بيش از حد معمول، بزرگ و دشوار باشد. معضلات المحذور: مشكلات گناه، گناهان سنگيني كه از سختي كمر انسان را خم ميكند. (خدا شما را رحمت كند، آماده سفر شويد همانا كه شما را به رفتن از دنيا ميخوانند از ماندن در دنيا بكاهيد و از آنچه داريد با بهترين توشه به سوي آخرت باز گرديد! زيرا جلوي شما گردنههاي ترسناك و هولانگيز وجود دارد كه ناچار بايد بر آن وارد شويد و در آنها توقف كنيد، بدانيد كه مرگ در هر لحظه شما را زير نظر دارد و گويي چنگالهايش را در جانهاي شما فرو برده است مشكلات زندگي و كارهاي ناروا و اعمال ناپسند شما را در دنيا به خود مشغول ساخته، پس پيوندهاي خود را با دنيا بگسليد و با توشه تقوا پشتوانهاي محكم به دست آوريد.) در پايان سيدرضي يادآور ميشود
كه مقداري از اين خطبه در گذشته نقل شده است. امام (ع) در اين قسمت از سخنانشان به انسانها دستور ميدهند كه براي سفر به سوي خدا توشه لازم را كه تقوا و پرهيز از گناه است آماده كنيد، در كلمهي الرحيل كه به معناي كوچ كردن است دو احتمال ميرود: 1- مقصود از آن سفر به وسيلهي مرگ است كه در اين صورت ندادهنده حوادث و اتفاقهاي روزانه است كه ناگزير موجود را به نابودي و مرگ فرا ميخواند 2- احتمال دوم، آن كه منظور از رحيل سفر به سوي خدا با رياضتهاي كامل باشد كه در اين صورت ندادهندهي آن، پيامبر خدا و قرآن و اولياي خدا خواهند بود. سپس امام (ع) دستور ميدهد كه انسان بايد نسبت به دنيا و ماندن در آن علاقه زياد نشان ندهد بلكه فقط به مقدار لازم به آن توجه كند، و اين معناي زهد است. آنگاه ميفرمايد كه با اعمال نيك و آمادگي كامل به تقوا و كارهاي شايسته از دنيا به آخرت وارد شويد. فان امامكم عقبه كوودا، امام (ع) لفظ عقبه را با صفت كوود براي مرگ استعاره آورده است و مناسبت اين تشبيه، برخورد سخت با مرگ داشتن و با درد و رنج روحي منزلگاههاي مرگ را تا پايان آن سپري كردن، ميباشد. و منظور امام (ع) از منازل ترسآور و هولناك، منزلگاههاي پس از
مرگ از قبيل قبر و بقيهي حالاتي است كه با درجات مختلف براي گناهكاران در آخرت وجود دارد، و روشن است كه انسان ناگزير ميباشد كه به اين منزلها وارد شود و در آنها تا زمان عبور توقف كند، به ويژه نفوسي كه داراي صفات زشت و دلبستگيهاي پست مادي بودهاند، چون توقف آنها در آن منزلگاهها طولانيتر و سختيهاي آنان در آن منزلها هولناكتر است. و اعلموا … فيكم، امام (ع) در اين عبارت بعضي از لوازم (منيه) را كه براي مرگ استعاره شده است، يعني نگاه دائمي و غضبناك با گوشهي چشم را گرفته و آن را كنايه از اين قرار داده است كه مرگ در كمين آنان ميباشد و از آنها صرف نظر نميكند و دانيه هم روايت شده يعني نگاههاي مرگ به آنها نزديك است. ذكر چنگالها و فرو بردن آن، كنايه از بلاها و دردهاي هلاكتزايي است كه هنگام مرگ به انسان گنهكار ميرسد و وجه شبه در اين جا امري است كه وقوع آن نزديك فرض شده كه فرا رسيدن مرگ است و نسبت فرو بردن چنگالهاي مرگ در روح آنان به سرعت وقوع مرگ تشبيه شده است، و باء در بمخالبها به معناي الصاق و چسبيدن است و واو در جملهي و قد نشبت و جملهي و قد دهمتكم حاليه است. و قد دهمتكم … المحذور، كنايه از سختيهاي مرگ و سنگيني ب
ار گناه است، كه در هنگامه مرگ انسان را فرا ميگيرد. فقطعوا علايق الدنيا، امام (ع) در اين عبارت به زهد حقيقي در دنيا و سبكباري و نياندوختن مال دنيا و ترك آنچه از متاع دنيا زايد است فرمان ميدهد. و استظهروا بزاد التقوي، يعني در تمام گرفتاريهاي سفر آخرت تقوا را بزرگترين پشتيبان خود قرار دهيد. و توفيق از خداست.
[صفحه 14]
گفتار آن حضرت هنگامي كه طلحه و زبير، پس از بيعت با امام (ع) اعتراض كردند كه چرا در امور با آنها مشورت نكرده و از آنان كمك نگرفته است، اين سخنان را خطاب به آنها بيان فرمود: ارجاتما: پشت سر انداختيد. استاثر: از روي ميل و دلخواه خود عمل كرد. الاربه: نياز، حاجت. افضت: رسيد. عقبي: از بدي بازگشتن (رضايت). (همانا از امور ناچيز خشم گرفتيد، و خوبيهاي فراواني را پشت سر انداختيد و ناديده انگاشتيد. آيا مرا آگاه نميكنيد كه شما چه حقي داشتهايد كه آن را از شما باز داشتهام و كدام سهم را به خود اختصاص داده و از شما دريغ داشتهام، يا در چه مورد براي احقاق حقي كه مسلماني به من مراجعه كرده ناتوان بودهام، يا آن را نميدانسته يا راه آن را به خطا و اشتباه رفتهام؟ به خدا سوگند مرا به خلافت رغبتي نبود و به زمامداري شما علاقهاي نه، اما شما مرا به آن فرا خوانديد و آن را بر من تحميل كرديد، و چون حكومت به من رسيد، به كتاب خدا و قانوني كه براي ما وضع كرده و عمل كردن به آن را دستور داده بود توجه كرده و از آن پيروي كردم و به روشي كه پيامبر، سنت قرار داده بود اقتدا كردم، پس نيازي به نظريات شما و غير شما نداشتم، و ني
ز حكمي براي من پيش نيامده است كه آن را ندانم تا از رايزني با شما و ديگر مسلمانان كمك بگيرم، و اگر چنين چيزي پيش ميآمد، از راي شما و ديگران استفاده ميكردم، اما اعتراض شما در مورد برابر تقسيم كردن اموال ميان مسلمانان، اين حكمي نبوده است كه من به راي خود صادر كرده، و طبق خواسته دلم انجام داده باشم، بلكه من و شما احكامي را در دست داريم كه پيامبر آورده، تثبيت شده است و شكي در آن نيست، پس در آنچه كه خداوند از تقسيمبندي آن فراغت يافته و حكم آن را تمام كرده نيازي به راي شما نيست، به خدا سوگند براي هيچ يك از شما و غير شما حقي در برگرداندن من از كار خلافي نيست خداوند دلهاي ما و شما را به سوي حقيقت متوجه كند و به همه ما شكيبايي و صبر عنايت فرمايد. (سرانجام امام (ع) ميفرمايد) خداي رحمت كند كسي را كه هر گاه حقي را مشاهده كند آن را ياري كند و اگر ستمي را بيابد، آن را محو سازد و با ياري كردن صاحب حق، عليه ستمگر قيام كند.) اين دو شخص (طلحه و زبير) اوائل كار آرزوي حكومت و خلافت در سر داشتند اما وقتي ديدند كه مردم امام عليهالسلام را به اين امر برگزيدند هدف خود را عوض كرده اميد بر آن بستند كه لااقل حضرت آنان را در بعضي از
امور حكومتي دخالت دهد و براي آنها از بيتالمال سهمي بيش از ديگران مقرر فرمايد چنان كه بعضي از پيشوايان قبل از او مقرر داشته بودند، به خاطر جاهطلبي كه در آنها وجود داشت تمايل داشتند كه امام موقعيت آنان را مورد توجه قرار داده و ايشان را در بسياري از مصلحتانديشيها شركت دهد. اما چون آن بزرگمرد قرآن و سنت پيامبر را بناي كار خود قرار داده و تنها او بود كه ميتوانست فروع احكام را از آن دو استخراج كند، و همو صاحب اسرار كتاب و سنت بود و چنان كه ميداني بزرگان صحابه و خلفاي قبل در بسياري از احكام به آن حضرت مراجعه ميكردند، بنابراين، در پيشامدها نيازي به رايزني با ديگران و توجه به افكار آنها نداشت. امام (ع) با آوردن كلمهي (يسير): اندك چيزي كه آنها را برآشفت و خشمگين ساخت به اين مطلب اشاره فرموده است كه: مشورت نكردن با آنها و برابر قرار دادن آنان با ديگران در سهم بيتالمال، گر چه در نزد ايشان دردآور و سخت است، اما براي آن حضرت دليل ناحق بودن نابرابري بسيار سهل و آسان است، و منظور از كسير، كسي است كه حقش را ناديده گرفتهاند و به طور كامل بدو ندادهاند، (خود حضرت (ع)) كثير، با (ثاء) سه نقطه، نيز آمده است، و در معناي آن
دو احتمال ميرود: 1- منظور از بسياري كه در انجام آن تاخير كردند، افكار و مطالبي است كه دربارهي اصلاح امور مسلمانان، ميبايست اظهار ميكردند و از باب دلسوزي به حال اسلام تذكر ميدادند ولي تاخير كردند و تا امروز نگفتند، و به اين دليل بسياري از اصلاحات تاخير افتاد. 2- ممكن است حضرت چنين اراده كرده باشد كه آنچه امروز اظهار كرده و بيان ميدارند و او را مورد سرزنش و انتقاد قرار ميدهند، اندكي است از آنچه در دل دارند و اين خود دليل بر آن است كه حرفهاي زيادي غير از آن حرفها در دل دارند و ظاهر نميسازند، و در بيانش تاخير ميكنند. الا تخبراني … بابه …، امام (ع) در اين سخن از آنها ميخواهد بيان كنند كه چه حقي ترك شده كه آنان را خشمناك ساخته و به انواع حق و اقسام معمول و متعارف آن اشاره فرموده و تمام آن اقسام را با پرسش انكاري بيان كرده است، و خلاصهي آن چنين است: حقي كه شما به خاطر ترك آن بر من خشم گرفتهايد، يا مربوط به شما دو نفر است و يا به ديگر مسلمانان، اگر مربوط به شماست يا سهم بيتالمال بوده است كه به خود اختصاص دادهام و يا اين كه حقي از حقوق غير مالي شما را ظالمانه تصرف كردهام، و اگر آن حق مربوط به ديگر مس
لمانان است و من ترك كردهام. يا چنان است كه من در اجراي آن ضعف و ناتواني داشتهام و يا نسبت به حكم الهي آن جاهل و نادان بوده و يا آن كه در كيفيت استدلال بر آن به راه خطا و اشتباه رفتهام، دليل اين كه تمام تقسيمات فوق را رد كرده و از اين جهت آنها را به طريق استفهام انكاري آورده بسيار روشن است، زيرا برابر قرار دادن همهي مسلمين را در استفاده از بيتالمال روش پيامبر است و بايد پيروي شود و مشورت كردن در پيشامدها و نظاير آن وقتي لازم است كه در مورد آن رويداد حكم قطعي نباشد يا لااقل انسان آن را نداند، در صورتي كه آن حضرت تمام احكام الهي را دارا بود و به همه آنها علم كامل داشت و از احدي از مسلمانان حقي را ترك نكرده كه ناشي از ضعف و ناتواني يا نداشتن حكم يا دليل آن باشد، زيرا او خليفهي زمان و داناترين امت به احكام دين بود، از اين نظر كه در تمام تقسيمات فوق مورد اعتراض آن دو شخص به دو مورد ذيل بود: 1- مشورت نكردن با آنها در امور، 2- همسنگ قرار دادن آنان با بقيه مسلمين در سهم بيتالمال، امام (ع) اعتراض اول آنها را با جملهي زير پاسخ ميدهد: و الله … حملتموني عليها، اين گفتار امام (ع) مقدمهاي است براي جواب اعتراض او
ل آنها، كه ميپنداشتند آن حضرت به خلافت، مايل، و دوستدار حكومت و امارت است، و به همان سبب خود را بر آن دو ترجيح داده و نظير اين پندارها، امام (ع) اين پندار نادرست را با اين مقدمه در هم ميشكند و پس از آن علت پذيرفتن حكومت مسلمين از طرف آن حضرت به ياري كردن و برپا داشتن حق منحصر ميشود چنان كه خود حضرت در موارد زيادي به روشني آن را بيان فرموده است، و در اين صورت اشكال آنها برطرف شده و شبههاي باقي نميماند. فلما افضت … فاقتدتيه، در اين عبارت كه پاسخ به اشكال اول معترضين است، قسمتي از صورت استدلال را كه تنها صغراي قياس است ذكر فرمود، كه خلاصهي آن چنين است: در بيان احكام الهي كتاب خدا را پيروي كرده و به سنت پيامبر اقتداء كردهام و كبراي تقديري قياس هم اين است هر كس در بيان احكام چنين رفتار كند نيازي به استفاده از راي ديگران ندارد. بنابراين، گفتار آن حضرت: (فلم احتج … غيركما) به منزلهي نتيجهاي براي قياس و استدلال فوق ميباشد. و لا وقع حكم جهلته، امام (ع) يكي از مسائلي را كه قبلا با استفهام انكاري مورد سوال قرار داده است در اين عبارت به طور صريح رد فرموده- و آن جاهل بودن نسبت به احكام است- و سپس، از باب مماشا
ت با خصم چنان كه در بحثهاي جدلي مرسوم است آن را به طور فرض، قبول كرده و ميفرمايد: البته اگر چنان بود كه مسالهاي پيش آيد و حكم اسلامي آن را ندانم، از رايزني با شما و ديگر مسلمانان خودداري نميكردم. پس دومين مسالهاي را كه مورد اعتراض آن دو فرد بود ياد كرده و فرموده است: اما آنچه شما در مورد يكسان قرار دادن يادآور شديد يعني اين كه شما دو نفر را در سهم بيتالمال مانند بقيه مردم قرار دادهام، با اين جملهها پاسخ آن را بيان فرموده است: فان ذلك امر … حكمه. و لا وليه هوي مني، اين عبارت كه قسمتي از پاسخ به اعتراض دوم طلحه و زبير است، يعني در اين امر هوا و هوس خود را حاكم قرار ندادم، و يا اين كارها را به خاطر هوا و هوس هم انجام ندادهام، و بنابراين كلمهي (هوي) مفعول له باشد چنان كه بعضي گفتهاند. خلاصهي معنا آن كه، عمل مساوات و برابري كه در تقسيم سهام بيتالمال انجام دادم و شما را همسنگ ديگران قرار دادم، نه از انديشه خودم بود و نه هوا و هوسي را پيروي كردم، بلكه من و شما خود ميدانيم كه خداوند آن را تمام و تكميل كرده و از حكم به آن در لوح محفوظ فراغت يافته و آن را براي عمل به زمين فرو فرستاده است، و نيازي به ايجا
د حكم جديد يا تكميل آن نيست. اين كه حضرت نسبت فراغت به ذات اقدس خداوند داده، عنوان مجاز دارد، زيرا در حق تعالي فراغت و شغل به طور حقيقي راه ندارد. و رابطه مجاز بودن آن اين است كه موضوعي را كه خداوند حكمش را معين كرده، با عملي كه انسان از انجام دادن آن فراغت يافته متناسب است، و با اين مناسبت كه علاقهي مجاز است، فراغت را به خداوند نسبت دادهاند. فلم احتج اليكما … حكمه، چون حكم خدا را ميدانم نيازي نبود كه در صدور آن به شما رجوع كرده شما را از خود راضي و خشنود كنم، با اين كه آن چه باعث خشنودي شماست، بر خلاف چيزي است كه پيامبر خدا آورده است، اين جمله (فلم احتج) با تشديد جيم نيز روايت شده است: يعني در راه يافتن به احكام الهي پس از مشخص بودن آن، جاي بحث و محاجهي با شما نبوده است. فليس لكما … عتبي، اين جمله آخرين نتيجهاي است كه امام عليهالسلام از دو استدلال قبل گرفته است، زيرا موقعي كه بيمورد بودن اعتراض و عيبجوئي آن دو شخص (طلحه و زبير) ثابت شد، پس بر آن حضرت لازم نيست كه از آن چه در امور مملكتي و ديني انجام داده و حكم آن را صادر فرموده بازگشت كند. پس از اثبات درستي كردههاي خود و نابجا بودن اعتراضهاي آنها،
در پيشگاه حق مطلق به دعا پرداخته و از خداوند متعال خواسته است كه دلها را به راستي رهبري فرمايد و صبر و تحمل برگشت از باطل و روآوردن به حقيقت را به همه عنايت فرمايد. سرانجام به علت اين كه آن دو نفر را نيز به سوي حق تشويق كند، به طور عموم و بيان قاعدهي كلي، دعا ميكند كه (خدا رحمت كند كسي را كه حقيقت و عدالت را بنگرد و در عمل كردن به آن كمك كند و باطل و ستمگري را ببيند، و آن را رد كرده و عليه طرفدار آن برخيزد.) و توفيق از خداوند است.
[صفحه 21]
گفتار آن حضرت، اين سخن را هنگامي فرمود كه شنيد جمعي از يارانش اهل شام را در صفين دشنام ميدادند: لهج به: نسبت به آن حرص ورزيد. (من دوست ندارم كه شما از ناسزاگويان باشيد، اما اگر كارهاي آنان را برشمرده، حالات آنها را به خاطر ميآورديد به درستي نزديكتر و براي اتمام حجت شما بليغتر و رساتر بود، و (حق اين بود) كه به جاي ناسزا به آنها ميگفتيد: خدايا! خون ما و ايشان را از ريختن حفظ فرما، و امر ميان ما و آنها را اصلاح كن، و آنان را از گمراهي نجات ده، تا هر آن كس نسبت به حق، ناآگاه است، آن را بشناسد و آن كه حريص به گمراهي و ستيز با حق است از آن برگردد.) نتيجهي اين فصل از گفتار امام (ع): ادبآموزي و ارشاد ياران به سيرهي حسنه و وادار كردن آنهاست بر اين كه به سخنان نيكو خو گرفته و زبان خود را به آن عادت دهند، امام عليهالسلام با اظهار ناخشنودي خود نسبت به ناسزاگوئي و نهي كردن از آن، حكم حرام بودن آن را صادر فرموده است، چنان كه پيامبر اكرم نيز فرموده است: (من براي لعن و سب مبعوث نشدهام) و جاي ديگر به درگاه خدا عرض ميكند: (خدايا! من بشري بيش نيستم، پس هر گاه انساني را نفرين كردم تو آن را به سود او قرار
ده، نه به زيان او، و او را به راه راست هدايت فرما). لو وصفتم … في العذر يعني، اگر از ناسزاگوئي مخالفان، صرف نظر كرده، كارهاي ناشايست آنها را برايشان برميشمرديد و از روي خيرخواهي و راهنمائي، ستمگري و انحراف آنان را يادآور ميشديد و سپس به جاي دشنام، اين چنين در حق ايشان به دعا ميپرداختيد به درستي نزديكتر بود، زيرا موقعي كه كارهاي زشت آنان را تذكر داده و آنها را نصيحت ميكرديد، اميد ميرفت كه به سوي حق برگردند، و نيز براي شما بهترين اتمام حجت محسوب ميشد، زيرا بعدا ميتوانستيد ادعا كنيد: وظيفهي خود را انجام داده و براي دست برداشتن از خلافكاري آنها را نصيحت كردهايد، ولي آنان گوش ندادهاند. قلتم عطف بر كلمه و صفتم و قبل از آن، لو در تقدير است، و نيز جواب شرط بعد از پايان دعا، مقدر است، و هر دو، به قرينه قبلي حذف شده است و تقدير آن چنين است، اگر اين دعا را بر زبان جاري ميكرديد، در گفتار درست تر و در مقام عذر رساتر بود. دعائي كه حضرت به اصحاب خود ميآموزد، با وضعيت جنگ مناسبت است و در آن، چند موضوع از خدا درخواست شده است: 1- اين كه خدا خونها را از ريختن نگهداري فرمايد، زيرا اولين چيزي كه در جنگ معمول است و خ
وف آن ميرود خونريزي است. 2- علت حفظ خون كه اصلاح ذاتالبين است، درخواست شده، يعني خدايا! ميان ما و ايشان را از حالاتي كه مايه اختلاف است، حفظ فرما و به جاي آن الفت و همبستگي قرار ده. شارح در شرح ذاتالبين چنين ميگويد: به علت اين كه احوال اجتماعي همراه با طرفين است لذا بر آنها ذاتالبين اطلاق شده (يعني آن چه در ميان است). چنان كه وقتي گفته ميشود: اسقني ذا انائك، يعني بنوشان به من آن چه از آشاميدني كه در طرف خود داري، به علت اين است كه آشاميدن همراه ظرف ميباشد. معناي ديگر براي ذاتالبين: اين است كه ذات به معناي حقيقت و ماهيت شيئي باشد، و بين از بينونيت و به معناي افتراق و جدايي باشد و كلمه ذاتالبين يعني حقيقت اختلاف و معناي عبارت: (اصلح ذات … ) اين است: خدايا! حقيقت تفرقه ميان ما و ايشان را اصلاح فرما و آن را به الفت و همبستگي تبديل كن. 3- سپس عاملي كه ريشهي اختلاف و تفرقه را از بن برميكند و مايهي اصلاح جامعه ميشود كه همان هدايت و برگشتن از ضلالت است از خدا خواسته، تا با شناخت كسي كه حقش ناشناخته مانده، از بيخبري نجات يافته و از عداوت و دشمني برگردد. غباوت (غفلت و بيخبري) طرف تفريط از صفت پسنديدهي
حكمت است و عداوت طرف افراط از صفت عدالت ميباشد و اين هر دو صفت پست در ياران معاويه وجود داشت، زيرا آنان وقتي از درك حقيقت ناتوان شده و شك بر آنان عارض شد ستم كردند و در دشمني خود تجاوز و افراط كردند. به جاي (غي) (عمي) نيز روايت شد. كه مقصود كوردلي و غفلت آن است.
[صفحه 25]
از خطبههاي آن حضرت، در جنگ صفين يكي از روزها كه مشاهده فرمود فرزندش امام حسن شتابان به جنگ با دشمن ميرود، خطاب به يارانش فرمود: املكوه: او را محكم گرفته و نگهداري كنيد. يهدني: مرا در هم ميشكند. نفست به كسر (فا)، انفس به فتح (فا): بخل ميورزم. (اين جوان را محكم بگيريد تا (كشته شدن) او مرا در هم نشكند، زيرا كه من نسبت به از دست دادن اين دو شخص (حسن و حسين (ع)) بخل ميورزم، نكند كه نسل رسول خدا قطع شود.) سيدرضي ميفرمايد: اين كلام امام: املكوا عني هذا الغلام از بلندترين سخنان و فصيحترين آنهاست، به دليل آن كه وجود فرزند سودمند، از چيزهايي است كه به انسان سخت نيرو ميبخشد، و قواي نفساني را تقويت ميكند، به ويژه فرزندي مانند حضرت امام حسن عليهالسلام، امام (ع) با جمله (لا يهدني) شدت ناتواني و ضعف و انكسار روحي خود را با از دست دادن چنين فرزندي به طور كنايه بيان فرموده، و براي وجوب و لزوم نگهداري و حفظ او و برادرش علت ديگري ذكر كرده و آن، مراقبت بر حفظ نسل پيامبر اكرم است.
[صفحه 27]
گفتار آن حضرت، هنگامي كه يارانش در امر حكومت، با او به مخالفت برخاستند چنين فرمود: نهكتكم: شما را كهنه و خسته كرد. (اي مردم تا كنون امر ميان من و شما بر طبق خواسته من بود تا اين كه جنگ شما را خسته كرد، و به ضعف و ناتواني كشاند، و به خدا سوگند كه اين جنگ بسياري از شما را نابود كرد، و برخي را به دست حوادث سپرد، اما براي دشمنان شما خستهكنندهتر بود. ديروز فرمانرواي شما بودم ولي امروز تحت فرمانم، و ديروز نهيكننده بودم و امروز نهي شده، شما زنده ماندن را دوست ميداريد و من نميتوانم، شما را به آنچه ميل نداريد، مجبور كنم.) علي ما احب، تا كنون چنان كه من دوست داشتم از من اطاعت و پيروي ميكرديد، اسناد دادن نهك: كهنگي به جنگ، استعاره است براي آن كه جنگ آنها را ناتوان ساخته بود و بعد حضرت آن را به جامهاي مانند ساخته است كه بر اثر پوشيدن كهنه شده باشد و جنگ را كه سبب اين ناتواني است، به پوشيدن لباس تشبيه كرده است، و معناي عبارت اين است: در گذشته حال من چنين بود كه مرا اطاعت ميكرديد، تا زماني كه اين چنين از جنگ خسته شديد. و الله اخذت منكم و تركت، كنايه از آن است كه جنگ وضع آنها را دگرگون كرده و گويي هم
ين امر براي آنها عذري شده است كه از زير بار جنگ شانه خالي كنند و با جملهي و هي لعدوكم انهك اراده كرده است كه به بهانهي اين عذر كه جنگ آنها را خسته كرده از پاي ننشينند. پس از بيان عذر ياران و پند دادن آنان شكايت آنها را به سوي خودشان برده و آنها را مورد عتاب و سرزنش قرار ميدهد زيرا علاوه بر آن كه حرف او را گوش نداده و فرمانش را اطاعت نكردند، او را به زور وادار كردند كه تن به حكميت ديگران دهد و در نتيجه شخصي كه در گذشته نه چندان دور، فرمانده جامعه بود و آنان را امر و نهي ميكرد، اكنون ديگران او را امر و نهي ميكنند و اين امري است بر خلاف وظيفه آنها و كاري است كه بايد آن را انجام نميدادند. و قد احببتم البقاء، ياران خود را توبيخ ميكند كه علاقهي به زندگي دنيا آنها را به ترك جنگ وادار كرده است. و ليس …: معناي اين عبارت چنين است: من توانائي بر آن ندارم كه شما را بر آنچه دوست نميداريد (جنگ) وادار كنم، يعني بر حسب ظاهر بر آن توانايي ندارم اگر چه در صورت وجود مصلحت و اقتضاي شرع، حق آن را دارم.
[صفحه 29]
از خطبههاي آن حضرت است. امام عليهالسلام هنگامي كه در بصره به عيادت يكي از اصحابش به نام علاء بن زياد حارثي رفت و خانهي پهناور و وسيع او را ديد، چنين فرمود: استهام بك: تو را به راهي كه بر طبق هواي نفست ميباشد برده است، و سرگردانيت را در سرزمين گمراهي برايت آراسته است. جشوبه الماكل: زبري و درشتي خوراك، و به طعامي كه بدون نان خورش باشد طعام الجشب گويند. تبيغ: به هيجان آمد (با اين خانه بزرگ و پهناور در دنيا چه ميكني؟ با اين كه در آخرت نيازمندتري؟ آري، مگر اين كه بخواهي به اين وسيله به آخرت برسي، مهمانداري كني، و پيوند خويشاوندي برقرار سازي و حقوق لازم را آشكارا به مصارفش برساني، در اين صورت است كه با داشتن اين خانه به آخرت خود رسيدهاي. علاء به آن حضرت عرض كرد: اي اميرمومنان، از برادرم عاصم بن زياد شكايت دارم، امام فرمود: مگر چه كرده است؟ علاء جواب داد: گليمي بر تن پوشيده و از دنيا كنارهگيري كرده است. فرمود: او را نزد من بياور، هنگامي كه آمد، امام به او فرمود: اي دشمنك جان خود! شيطان پليد خواسته است تو را سرگردان و شيفته گرداند، آيا بر خانواده و فرزندان خود رحم نميكني؟ آيا خيال ميكني كه
خداوند چيزهاي پاك را بر تو حلال كرده ولي نميخواهد كه از آن استفاده كني؟، تو در نزد خدا كوچكتر از آني. عاصم عرض كرد: اي اميرمومنان، تو چرا لباسهاي زير پوشيده و از خوراكيهاي درشت و غذاي ناگوار مصرف ميكني؟ حضرت فرمود: واي بر تو! من مثل تو نيستم وظيفه من غير از شماست زيرا خداوند بر پيشوايان حق واجب كرده است، كه خود را با بينوايان و ناتوانان جامعه هماهنگ كنند تا اين كه ناداري فقير، او را به هيجان نياورد و در نتيجه نافرماني كند و هلاك شود.) امام (ع) در اين خطبه علاء بن زياد را مورد خطاب قرار داده و از او در مرحله اول به طريق استفهام انكاري و سرزنش ميپرسد كه چرا خانهي زيباي خود را اين چنين باعظمت ساخته است، با آن كه اين كار بر خلاف زهد در دنيا و توجه كامل به آخرت است. و در مرحلهي بعد به گونهي سوال با استفهام تقريري براي او ثابت ميكند كه در آخرت نياز او به چنين خانهي وسيعي بيشتر خواهد بود، به عبارت ديگر امام (ع) ميخواهد به علاء چنين بگويد كه: اگر اين همه ثروت و مالي را كه براي ساختن اين بنا خرج كردهاي، در راه خدا صرف و خرج ميكردي، سزاوارتر و احتياجت به آن در آخرت بيش از اين خانه وسيع دنيا بود. چنان كه در
متن خطبه در اين نسخه جملهي دوم نيز به طريق استفهام و با همزه شروع شده شارح پس از آن با همين تقدير جمله را شروع كرده، تذكر داده است كه اين گونه (با همزه) نيز روايت شده است و بلي …: امام (ع) با اين جمله صحابي خود را راهنمايي ميكند كه ميتواند تقصيري را كه از جهت آخرت با ساختن چنين منزل وسيعي مرتكب شده با انجام دادن كارهايي براي آخرت و خدا، جبران كند و خود را به مقام قرب الهي نزديك كند و آن اعمال نيك را برشمرده است. مطالع الحقوق، مقصود راههاي شرعي مصرف مال از قبيل زكات و صدقه و جز اينهاست، و روشن است كه وقتي در آن خانه اين حقوق واجب را رعايت كند، در آخرت هم به خانهاي چنين بزرگ و با عظمت خواهد رسيد و اين كارها باعث نزديك شدن او به خداوند ميشود. علي به، او را بياوريد. اين كلمه معمولا به جاي فعل امر ميآيد (اسم فعل امر است) يعني جيئوا به. (عدي) مصغر عدو است و اصل آن عديوو، بوده است كه يكي از دو، واو آن، به منظور تخفيف حذف شده و ديگري به ياء تبديل و در ياء تصغير ادغام شده است. علت تصغير اين كلمه آن است كه شيطان او، نتوانسته است وي را به گناه بزرگي بكشاند، چون از در نيرنگ و فريب بر او وارد شده و خود را به هيات ص
الحان درآورده، لذا او را به كاري وا داشته است كه اگر چه با آن كار، از جاده مستقيم شريعت منحرف شده ولي به سلامت نزديكتر است، و به اين مناسبت، شيطان او نسبت به شيطان ديگري كه انسان را به گناه كبيره ميكشاند كوچك است، و او خود نيز به جهت اين كه چنين وسوسه و فريبي را پيروي كرده دشمن كوچك خود محسوب ميشود. بعضي گويند: علت تصغير آن، حقير شمردن عمل اوست زيرا كه از روي جهل و ناآگاهي در پي اين كار رفته است. علت اين كه امام عاصم بن زياد را از اين رويه باز داشته، اين است كه ترك دنيايش واقعي و به راهنمايي عقل نبوده است، بلكه هواي نفس با مشاركت عقل وي را بر اين عمل وا داشته است، و لازمهي چنين ترك دنيائي معطل ماندن بسياري از حقوق واجب شرعي است. لقد استهام بك الخبيت امام (ع) در اين جمله به نخستين مطلب فوق اشاره فرموده است كه: اين روش با هدايت كامل عقل نبوده، بلكه با شركت شيطان صورت گرفته است، و با جمله: اما رحمت اهلك و ولدك حقوقي را كه به دنبال چنين رفتاري ضايع ميشود كه حقوق خانواده و فرزندان باشد، بيان فرموده است. اتري الله … ذلك، حضرت با بيان اين جمله عاصم را بر چنين زهدنمايي توبيخ و سرزنش فرموده، چنان كه خداوند متعال
ميفرمايد: (قل من حرم زينه الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق) خلاصه اين كه ترك دنيا به عنوان كلي مطلوب شارع نيست زيرا اسلام هستي جهان را در پرتو نظمي ميداند كه با تشريك مساعي افراد انسان در آباد كردن دنيا و انجام دادن كارهاي نيك برقرار ميباشد، در صورتي كه ترك دنيا و مهمل گذاشتن آن اين نظم را كه باعث بقاي عالم هستي است از بين برده و با آن مخالف است، آنچه را كه شرع مقدس ميپسندد و به آن امر ميكند آن است كه انسان بايد در رابطه با دنيا ميانهروي را پيشه كند و متاع دنيا را در آن راه به كار گيرد كه انبياء الهي چنان دستور دادهاند و از حدودي كه خداوند متعال به وسيله پيامبران خود امر كرده تجاوز نكنند، چنان كه امام علي (ع) با منع كردن اين مرد از روشي كه پيش گرفته بود، به اين مطلب اشاره فرموده است. در اين جا شارح به معرفي روشهاي سالكان طريقت پرداخته و آنها را به دو قسم تقسيم كرده است: 1- گروهي از آنان به بينوايي و فقر خو گرفته و به كلي از لذات جهان دست برداشتهاند. 2- دستهي ديگر كساني هستند كه عياشي و لذتجويي در دنيا را پسنديدهاند. بديهي است آنچه را كه سالكان حقبين پسنديده و تمايل به فقر و دوري از دنيا پ
يدا كردهاند، بر خلاف شرع نيست زيرا آنان به رموز و اسرار آن آگاهي داشته و ميدانند كه اين روش از طريقه رفاهطلبان و مترفان، به سلامت و نجات نزديكتر است، به علت اين كه اصولا عياشي و رفاهطلبي ميدان فعاليت شيطان است. سيرهي پيامبر و علي (ع) و جمعي از بزرگان صحابه نيز بيشتر برگزيدن فقر و ترك تجملات دنيا بود، در حالي كه در سياستهاي كشوري و رعايت مصالح اجتماعي با اهل دنيا همكاري كرده و از جامعه و مردم كنارهگيري نداشتند. نتيجهي اعتراض عاصم بن زياد بر علي (ع) كه او را از اين گونه زندگي نهي كرده بود آن است كه وي خود را در مورد ترك دنيا با آن حضرت مقايسه كرده بود و با اين بيان اعتراض را اظهار كرد كه: حال كه مرا از ترك دنيا منع ميكني پس خود چگونه اين روش را در پيش گرفتهاي؟ با آن كه تو مقتدا و پيشواي من هستي و چنين زندگي داري من نيز لازم است كه در اين جهت مثل همهي جهات از تو پيروي كنم. امام (ع) در پاسخ او جوابي اقناعي فرمود: كه ميان من و تو فرق بسياري است، زيرا: من وظيفهي خطير امامت و رهبري امت را بر دوش دارم و بر هر پيشوايي لازم است كه خود را با پايينترين طبقات جامعه بسنجد و خويشتن را با آنها در وضعيت زندگي همس
نگ قرار دهد، تا آن ناداري بينوا او را به هيجان نياورد، چنان كه بردباري خود را از دست دهد و در نتيجه كافر و بيدين شود يا لااقل به گناه و فسق و فجور كشانده شود، قابل توجه است كه امام علي (ع) قبل از خلافت ظاهري نيز همين حالت را داشت و با زندگي ساده و دور از لذات و تجملات دنيا به سر ميبرد. شارح در مقام كيفيت پاسخ امام در مقابل اعتراض عاصم ميگويد: پاسخي كه از متن سخن امام برميآيد جوابي اقناعي است كه در خور فهم طرف بوده ولي جواب تحقيقي چيزي است كه ما قبلا در شرح ذكر كردهايم كه: علت اتخاذ اين روش، سالم ماندن از تمام خطرات مادي و معنوي است. اما فرق بين امام و عاصم در پيروي از اين طريق آن است كه: عاصم اين راه را با ناآگاهي به راه و رسم و اسرار آن در پيش گرفته، علاوه بر آن كه حقوق خانواده و فرزندان خود را نيز ضايع كرده است، از اين رو ترك اين گونه زندگي براي او بهتر است. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 35]
از خطبههاي آن حضرت است. اين خطبه هنگامي ايراد شد كه شخصي درباره احاديث بدعتزا و روايات گوناگون كه در نزد مردم رواج دارد، از حضرت پرسيد، پس فرمود: احاديث البدع: رواياتي است كه پس از پيامبر به دروغ از او نقل شده است، و كارهايي هم كه در دين بر اساس آن روايات پايهگذاري شده نيز بدعت ناميده ميشود. تبوء مقعده: به جايگاه خود فرود آمد و در آن استقرار يافت. لقف عنه: با شتاب آن را دريافت كرد. وهم به كسر (ه): اشتباه كرد، وهم به فتح (ه) ميخواست كاري را انجام دهد ولي قوهي واهمه او را به جانب ديگري برد. جنب عنه: از او كنارهگيري كرد. (آنچه از احاديث كه در ميان مردم وجود دارد مخلوطي است از حق و باطل، راست و دروغ، ناسخ و منسوخ، عام و خاص، محكم و متشابه و احاديثي كه به خوبي محفوظ مانده و رواياتي كه طبق ظن و گمان نقل شده است. برخي از مردم در زمان رسول خدا (ص) اخبار دروغي به آن حضرت نسبت دادند تا آنجا كه روزي در ميان جمعيت بپا خاست و بر اين عمل اعتراض كرد و چنين فرمود: (هر كس عمدا بر من دروغ بندد، جايگاهش آتش دوزخ و جهنم سوزان است) همانا كساني كه براي تو اخبار و احاديث را نقل ميكنند از چهار گروه بيرون
نيستند. 1- منافقان، منافق كسي است كه اظهار ايمان ميكند و خود را به اسلام نسبت ميدهد، از گناه نميترسد و دوري نميكند، از روي عمد بر پيامبر خدا دروغ ميبندد، اگر مردم ميدانستند كه او منافق و دروغگوست حرف او را قبول نميكردند، اما ميگويند: او صحابي پيامبر است، رسول خدا را ديده و از او شنيده و مطالب را از آن حضرت دريافت كرده است، در نتيجه گفتار او را ميپذيرند، در حالي كه خداوند وضع منافقان را چنان كه بايد روشن ساخته و اوصاف آنان را براي تو برشمرده است، اما آنان پس از درگذشت پيامبر (ص) باقي ماندند و به پيشوايان ضلالت و گمراهي و كساني كه با دروغ و بهتان مردم را به دوزخ ميكشاندند، تقرب جستند، كارهاي ايشان را تقليد كردند و آنها را فرمانروايان جامعه قرار داده و بر گردن مردم سوارشان كردند، و به وسيله ايشان به خوردن دنيا مشغول شدند، اصولا مردم، همراه پادشاهان و دنيا هستند، مگر كسي كه خداوند او را از گناه نگهداري فرمايد. اين بود يكي از گروههاي چهارگانه. 2- اشتباهكاران، شخصي كه از رسول خدا چيزهايي شنيده ولي درست آن را حفظ نكرده است، پس دچار اشتباه شده ولي به عمد دروغ به پيامبر نبسته است، پس آنچه دارد و ميداند، رو
ايت ميكند و به كار ميبندد، و ميگويد: من آن را از رسول خدا شنيدهام، در حالي كه اگر مسلمانان ميدانستند كه اشتباه كرده آن را از او نميپذيرفتند، و اگر خود او نيز به اشتباهش پي برده بود آن را رها ميكرد و به آن عمل نميكرد. 3- اهل شبهه: سوم كسي كه چيزي را از رسول خدا شنيده كه به آن امر ميكرده (امر موقت بوده) ولي بعدا كه از آن نهي كرده آن را نشنيده يا چيزي را شنيده كه حضرت از آن نهي ميكرده و بعدا كه به آن، امر كرده نشنيده است، بنابراين، مطلب اول را كه نسخ شده به خاطر سپرده اما به مطلب بعدي كه ناسخ آن است توجه نكرده است و اگر ميدانست كه آنچه شنيده نسخ شده است آن را ترك ميكرد و اگر مسلمانان نيز هنگامي كه كلام او را ميشنيدند، ميدانستند كه نسخ شده است آن را از او نميپذيرفتند. 4- حافظان راستگو: قسم چهارم شخصي كه به خدا و رسول او دروغ نبسته است و به واسطه خوف از خدا و احترام رسول گرامياش دروغ را دشمن ميدارد، و از اشتباه هم مصون است، بلكه آنچه را شنيده به درستي حفظ كرده و بدون كم و زياد نقل ميكند، ناسخ را حفظ ميكند و به آن عمل ميكند و منسوخ را حفظ ميكند و از آن دوري ميگزيند، عام و خاص و محكم و متشابه
را شناخته و هر كدام را در جاي مناسب خود قرار ميدهد. گاهي از رسول خدا سخناني صادر ميشده كه داراي دو وجه بوده است: يك وجه خاص و يك وجه عام، پس كسي كه مقصود خدا و پيامبر را درك نكرده بود آن را ميشنيد و بدون شناخت معني و مقصود و هدف از آن، به توجيه آن سخن ميپرداخت، و اين چنين نبود كه تمام اصحاب رسول خدا از آن حضرت سوال كنند و براي فهميدن آن كنجكاوي كنند، تا آنجا كه دوست ميداشتند عربي از بيابان يا غريبي از راه دور برسد و از آن حضرت چيزي سوال كند تا آنها پاسخش را بشنوند، اما من هرگز چيزي به قلبم خطور نميكرد مگر آن كه آن را ميپرسيدم و كاملا به ذهنم ميسپردم، اين است وجوه اختلاف مردم در احاديث و اختلاف رواياتشان.) ان في ايدي الناس … و حفظا و وهما، در اين عبارات سخناني را كه از قول رسول اكرم براي مردم نقل ميشود برشمرده است، صدق و كذب از ويژگيهاي خبر است ولي حق و باطل اعم از اين دو است، زيرا شامل افعال زير ميشود، و ناسخ و منسوخ، عام و خاص و متشابه را نيز فرا ميگيرد. و اما الحفظ، مقصود از كلمهي (حفظا) چيزي است كه از بيان رسول خدا به طور كامل حفظ شده باشد، (وهم) سخني است كه در آن غلط و اشتباه رخ داده باشد مث
لا خيال كرده كه عام است در صورتي كه خاص ميباشد يا ثابت بودن آن را تصور كرده در حالي كه نسخ شده باشد، و جز اينها. و قد كذب علي رسولالله (ص) علي عهده … النار، از جمله دروغهايي كه بر پيامبر بستهاند اين است كه مردي عباي آن حضرت را به سرقت گرفت و نزد گروهي از مردم آمد و گفت: پيامبر عبايش را به عنوان نشاني به من داده است، كه فلان زن را به من تزويج كنيد، مردم گفتار او را نپذيرفتند، و بلافاصله كسي را براي تحقيق خدمت حضرت روانه كردند، در آن حال مرد دروغگو برخاست و آب نوشيد، ماري او را گزيد و درحال بمرد، پيامبر كه جريان را شنيد به علي (ع) فرمود: شمشير را بگير و برو، و چون او را يافتي و دست بر او پيدا كردي، وي را به آتش بسوزان، پس علي (ع)، به قصد يافتن او آمد و او را يافت و دستور سوزاندن وي را صادر فرمود. اين نمونهاي از دروغها بود كه بر پيامبر بسته شده و در متن خطبه به آن اشاره فرموده است. بايد بداني كه دانشمندان در توضيح اين مطلب كه بر پيامبر (ص) ناگزير دروغ ميبندند دليلي آورده و گفتهاند: از پيامبر (ص) روايت شده كه فرمود: (به زودي بر من دروغ ميبندند) اگر اين حديث، راست و درست باشد ناگزير بايد بر پيامبر دروغ بب
ندند چون اگر دروغ نبندند گفتار پيامبر كذب خواهد شد و اگر اين حديث دروغ باشد محققا بر پيامبر دروغ بسته شده است (خود اين حديث دروغ آن را اثبات ميكند). امام (ع) در اين قسمت از خطبه رجال حديث را به چهار گروه منحصر كرده است و دليل بر انحصار در چهار قسم گفتار آن حضرت است كه فرمود: براي آنان پنجمي وجود ندارد و مناسبت انحصار در چهار قسم اين است كه نقلكنندهي حديث يكي از اين چهار گروه است. 1- منافق است كه احاديث را به دلخواه خود نقل ميكند، چه اصل حديث دروغ باشد، يا راست باشد و مطابق هوا و هوس خود آن را تحريف و كم و زياد كند، چنين شخصي خود گمراه است و ديگران را هم به قصد و عمد گمراه ميكند. 2- منافق نيست اما حديث را مطابق فهم و پندار خود روايت ميكند، اين شخص از روي سهو و اشتباه گمراه شده و ديگران را گمراه ميكند. 3- آنچه را كه شنيده درست نقل ميكند، (در حالي كه به شرايط و خصوصيات آن از قبيل عام و خاص، ناسخ و منسوخ و جز اينها آگاهي چنداني ندارد.) اين شخص نيز گمراه و گمراهكننده است، اما به طور عرضي، نه ذاتي و عمدي. 4- قسم چهارم شخصي كه به خوبي حفظ كرده و درست نقل ميكند و به شرايط آن نيز آگاهي و بصيرت كامل دارد، تنه
ا اين فرد است كه هم خود در راه راست قدم گذارده و هم ديگران را به صراط مستقيم هدايت ميكند. امام (ع) با اين سخن: رجل منافق … فهذا احد الاربعه، به اولين قسم از اقسام چهارگانه اشاره فرموده است. متصنع بالاسلام، اسلام را شعار خود قرار داده، و تظاهر به آن ميكند. لا يتاثم، اشاره به اين معنا دارد كه: چون شخص منافق به عنوان يك فرد گنهكار كه در آخرت به كيفر و عذاب دچار خواهد شد شهرت ندارد، بنابراين كسي از او، ترس و بيمي نداشته از او دوري نميكند، و علت آن كه جامعه گفتههاي او را ميپذيرند آن است كه تظاهر به اسلام و مصاحبت پيامبر كرده و ادعا ميكند كه خود سخنان آن حضرت را شنيده، در حالي كه مردم از نفاق باطني او بيخبرند، آنجا كه خداوند متعال در رابطه با كيفر منافقان ميفرمايد: (ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار.)، و نيز هنگامي كه به توصيف حال آنها پرداخته و بيان ميكند: (اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسولالله.)، اين آيه دليل بر آن است كه منافقان كاذب و دروغگو هستند، زيرا به زبان شهادت به حقانيت پيامبر ميدهند در صورتي كه عقيدهي آنان بر خلاف اين است و چنين مردمي از دروغ بستن بر پيامبر باكي ندارند. ائمه الضل
ال، منظور از اين كلمه خلفاي بنياميه است، و آنان كه مردم را به آتش دوزخ فرا ميخواندند، كساني بودند كه مردم را به پيروي از بنياميه در اموري كه بر خلاف دين و اسلام بود ميخواندند و اين متابعت و پيروي كردن موجب رفتن به جهنم و دخول در آتش بود. بالزور و البهتان، اشاره به اموري است كه وسيلهي تقرب جستن منافقان به بنياميه بود، از باب نمونه: اخباري در فضيلت و ولايت و فرمانروا بودن آنان از قول پيامبر جعل ميكردند و در مقابل، از آنها مال و ثروت و پول و پاداش ميگرفتند، و سرپرستي كارها و فرمانروايي بر مردم به آنان داده ميشد. و انما الناس … الا من عصم، امام (ع) در اين گفتار به علت و انگيزهي كاري كه منافق انجام ميدهد اشاره ميكند، زيرا: بديهي است كه دوستي و علاقه به دنيا بر منافقان و جز آنها چيره ميباشد، به دليل آن كه امور دنيا برايشان محسوس و با آن در تماسند، ولي نسبت به آخرت و خصوصيات آن و هدفي كه از خلقت آنان در دنيا اراده شده آگاهي ندارند، علاقهاي نشان نميدهند، مگر كسي را كه خداوند هدايت فرموده و با كششي معنوي به طرف خود، او را از امور باطل مادي و دنيوي حفظ كرده است. و در اين جمله به مطلب ديگري نيز اشاره شد
ه است و آن كمياب بودن وجود نيكان و صالحان است چنان كه خداوند در قرآن كريم ميفرمايد: ( … الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و قليل ماهم.)، و در آيهي ديگر نيز فرموده است: ( … و قليل من عبادي الشكور.)، سپس امام عليهالسلام به بيان حالت منافقان با پيشوايان ضلالت پرداخته و چنين فرموده است: ثم بقوا بعده، اين امر بديهي است كه بلافاصله پس از وفات رسول اكرم هنوز پيشوايان گمراهي به طور رسمي وجود نداشتند، بنابراين ميتوان سخن امام را به دو وجه توجيه كرد: 1- چون حضرت يقين دارد كه در آيندهي نزديك چنين امري پيش ميآيد آن را به منزله واقع فرض كرده، و كلام فوق را بيان فرموده است. 2- اشاره به كساني است كه پس از پيامبر اكرم باقي مانده و از اطرافيان معاويه شدند، چون او در آن هنگام پيشواي گمراهان بود. و رجل سمع من رسولالله (ص) شيئا لم يحفظه … لرفضه …، اشاره به قسم دوم از ناقلان روايت است. شارح در توضيح اين قسمت از سخنان حضرت كه در معرفي اين گروه آمده، براي چنين شخصي دو اشتباه ذكر كرده است: لفظي، معنوي: سخني را كه از پيامبر شنيده، نتوانسته است به درستي لفظ آن را ضبط كند، و معناي آن را هم درست درك نكرده، و هنگامي كه ميخواه
د آن را براي ديگران بازگو كند، معنايي كه خود تصور كرده است- در حالي كه بر خلاف اراده پيامبر است- با لفظي از خود بيان ميكند، بنابراين آنچه را كه گفته، هم از نظر معني و هم از جهت لفظ بر خلاف گفته پيامبر است، اما تعمدي در اين جهت نداشته، زيرا: آن را كه به نظر خود از پيامبر شنيده، روايت كرده و به آنچه در فكر و انديشهي او درست بوده عمل كرده و آن را به رسول خدا نسبت داده است، علت به غلط افتادن مردم و پذيرفتن گفتار او آن است كه آنها به اشتباه او آگاهي نداشتند، و علت اشتباه كردن خود او در نقل روايت و عمل به آن، توهم و پندار او به هنگام شنيدن بوده است، كه اگر توجه به اين امر داشت نقل آن روايت و عمل به آن را ترك ميكرد. و رجل سمع … لرفضه، اشاره به قسم سوم است، كه علت به غلط افتادن ناقل و همچنين سبب گمراه شدن مردم با شنيدن از او، يك موضوع است و آن آگاه نبودن آنان از نسخ روايت است. و آخر رابع … و محكمه … امام با اين جمله به گروه چهارم اشاره فرموده و در جمله بعد آن را توضيح داده است: و عرف الخاص و العام فوضع كل شيئي موضعه يعني، از جملهي مزيتهاي گروه چهارم آن است كه موارد عام و خاص روايات را دانسته و هر كدام را به ج
اي خود به كار بردهاند. سپس امام (ع) به درستي و واقعيت قسم سوم آگاهي داده و چنين فرموده است: و قد كان يكون من رسولالله (ص). اين امر در زمان پيامبر اكرم وجود داشته است كه برخي اشخاص سخني را از آن حضرت ميشنيدند كه داراي دو وجه بوده است، يكي خاص و ديگري عام، و شنونده توجه به اين كه يكي از آنها مخصص ديگري است، نداشته است، و يا اين كه تنها سخن عام را شنيده و تخصيص دهندهي آن را كه بعدا صادر شده، نشنيده است و لذا آن را به معناي عامش نقل ميكند و از معناي واقعي آن كه خاص است بيخبر است، و يا اصل سخن عام است ولي او آن را منحصر به موردي خاص ميداند و جز در آن مورد خاص به آن عمل نميكند و مردم از او پيروي ميكنند. و ليس كل اصحاب رسولالله …، اين جمله پاسخ پرسش تقديري است، گويا چنين سوال ميشود: با اين كه اصحاب و اطرافيان پيامبر اكرم زياد بودهاند و او نيز با ياران خود در بيان حديث بسيار بردبار و متواضع بوده است پس چرا در گفتار آن حضرت به اشتباه افتادهاند؟ امام عليهالسلام در پاسخ ميفرمايد كه: براي تمام آنها امكان توضيح خواستن و سوال كردن نبود و احترام و عظمت آن حضرت بسياري را از اين كار باز ميداشت، و حتي ميخواس
تند و انتظار ميكشيدند كه ديگري يا مسافري از راه دور بيايد و سوالي مطرح كند تا پاسخ آن را بشنوند و استفاده كنند و براي آنها نيز باب سوال باز شود، اما راجع به خودش، توجه ميدهد كه در سوال و توضيح خواستن از تمام مسائل مشكل كوشش فراوان داشته و پاسخها را دقيقا حفظ ميكرده است، تا اين كه مردم براي درك فضيلت و كسب نورانيت به او مراجعه كنند.
[صفحه 45]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: تعاصف: بر هم خوردن امواج و شكسته شدن آنهاست. مثعنجر: درياي روان و پرآب. قمقام: دريا، چون محل اجتماع و گرد آمدن آب است به اين اسم ناميده شده است. جبل: آفريد، خلق كرد. جلاميدها: سنگهاي بسيار سخت و بزرگ زمين. انهد: بلند كرد. انصاب: جمع نصب، علامتهايي كه بر سر راهها نصب ميشود. انشاز: جمع نشز، بلنديهاي آن. ارزها فيها: پابرجا و استوار كرد، در نسخهي خطي سيدرضي بدون تشديد: (ارزها) روايت شده است ولي با تشديد بهتر و روشنتر است. اكنافها: كنارههاي آن. تكركره: آن را برميگرداند و تغيير ميدهد. اساخ: داخل كرد. (از عظمت قدرت و بديع بودن لطايف آفرينش خداوند، آن كه از آب انباشتهي درياي پرموج كه از آن صداي مهيبي از برخورد موجها برميخاست، موجود خشك و جامدي را به وجود آورد، و سپس، از آن آب طبقاتي بهم پيوسته آفريد و بعد آنها را به صورت آسمانهاي هفتگانه از يكديگر جدا فرمود، پس به فرمان خداوند اين آسمانها خود را نگهداشتند و در آن جا كه براي آنها تعيين شده بود ايستادند. زمين را در فضا استوار كرد، در حالي كه مادهاي كبودرنگ و پرآب و دريايي آرام و رام آن را بر پشت گرفت، دري
ايي كه به فرمان خداوند، رام و در برابر هيبت او فروتن، و از ترس وي از جريان افتاده است و سنگهاي سخت و تپهها و كوههاي زمين را آفريد، و آنها را در لنگرگاههايشان متوقف كرد و در قرارگاههايشان مستقر ساخت، پس سرهاي آنها در هوا بلند شد و ريشههاي آن در آب نفوذ كرد، كوهها را از جاهاي پست و صاف زمين برافراشت و پايههاي آنها را در درون و اعماق زمين فرو برد و قلههاي آنها را بسيار بلند قرار داد و نوك آنها را طولاني ساخت و آنها را تكيهگاهها و ستونهاي زمين و همانند ميخهاي پابرجا در زمين استوار كرد، از اين رو با داشتن حركت آرام گرفت تا ساكنان خود را از لرزش و سقوط و خرابي و فساد نگهدارد. پس پاك و منزه است كسي كه زمين را با آن همه امواج ناآرام آب، ثابت نگاه داشت، و با مرطوب بودن اطرافش آن را خشك كرده، و سپس آن را محل آرامش آفريدههاي خود قرار داد و بستر زمين را براي آنان بر روي اقيانوسي عظيم كه راكد و از جريان ايستاده است گسترده دريايي كه آنها را تندبادهاي تندوزنده بر هم ميزند و ابرهاي بارنده آن را حركت ميدهد. همانا در اين دلايل عظمت و قدرت الهي، جاي عبرت و پندگيري براي كسي است كه از خداي خويش بيم داشته باشد.) امام (ع)
در اين فصل بيان فرموده است كه اصل حقيقت و مادهي وجودي اجسام زميني و آسماني را آب تشكيل ميدهد و چگونگي آفرينش اين موجودات را از آب شرح داده است و نيز چگونگي آفرينش زمين و آسمانها و كوهها را بيان فرموده است، هر چند بيان كامل اين مباحث در خطبهي اول از بيان امام عليهالسلام بازگو شده است، ولي به چند فايده كه از سخنان حضرت در اين مورد استفاده ميشود، اشاره ميكنيم: فايدهي اول: به دليل اين كه اجرام آسماني و زميني از كمال نيرومندي و عظمت برخوردارند، و با اين وصف در آن، شگفتيها، و نوآوريهايي، از نظر آفرينش وجود دارد كه عقلها از شرح و بيانش حيران و ناتوان گشته است، ناگزير امام (ع) وجود اجسام را از يك طرف به قدرت و عظمت خداوند و از طرفي به لطافت صنع و نوآوري ذات اقدس الهي نسبت داده است، تا اولا اشاره به اين باشد كه ذات اقدس احديت از هر نظر در نهايت عظمت و بزرگي است، و ثانيا نهايت ظرافت در تدبير و كمال حكمت خداوند در مقام آفرينش را بيان دارد، و جمود و خشكي را كنايه از زمين آورده است. فايده دوم: مرجع ضمير در (منه): بحر (دريا) است و در (حده) يا الله و يا امره است، منظور حضرت از جمله قامت علي حده آن است كه آسمانهاي هف
تگانه بر طبق اندازه و شكل و هياتي كه خداوند براي آنها معين كرده است قرار گرفته و از آن خارج نشده، تجاوز نكردهاند و منظور از ضمير در يحملها كه مفعول و در محل نصب است كلمهي ارض يعني زمين است كه به معناي (يبس): جامد ميباشد، چنان كه قبلا بيان شد، و همچنين ضمير در جلاميدها و كلمات بعد از آن يعني متونها و اطوادها به زمين برميگردد، اما ضمير ارسالها و ما بعد آن تا اصولها به جبال (كوهها) و مرجع ضميرهاي جبالها، سهولها و اقطارها، ارض است، و در قواعدها، قلالها و انشازها مرجع ضمير جبال است. از جمله مطالبي كه امام در خطبه اول نهجالبلاغه راجع به آفرينش جهان مادي بيان فرمود اين بود كه: كف روي آب به وسيلهي وزش باد به حركت درآمد و به سوي فضايي پهناور بلند شد و از آن، آسمانها به وجود آمد. فايده سوم: تسليم بودن درياي محيط جهان ماده در برابر فرمان الهي و پذيرش بزرگي و عظمت او حكايت از آن دارد كه اين عالم سراسر، امكان است و محتاج و نيازمند به قدرت خداوند، ميباشد و تحولات و تغييراتي كه در آن پيدا ميشود همه به اراده حق تعالي است، و امام عليهالسلام در اين عبارات استعاره به كار برده است. فايدهي چهارم: فرمايش امام (ع): علي حر
كتها يعني در حال حركت زمين زيرا، كلمهي علي به معناي حال است. از عبارت تسيخ بحملها چنين استفاده ميشود كه اگر كوهها ميخهاي زمين نبودند زمين با تكان خوردن ساكنانش را در خود فرو ميبرد. اما اين كه كوهها مانع از جنبش سركش زمين ميشود، دليلش را در خطبه اول نهجالبلاغه دانستي، و اما اين مطلب كه اگر كوهها نبود زمين ساكنان خود را فرو ميبرد، به اين دليل است كه هر گاه زمين بلرزد، رويه و پهنهي زمين كه انسانها بر روي آن هستند در آب فرو رود و مقصود امام (ع) از فرو بردن زمين همين است، بنابراين كوهها همانطور كه از لرزش زمين ممانعت ميكنند، از اين كه زمين ساكنانش را فرو برد يا از جاي خود كنده شود نيز ممانعت ميكنند. فايدهي پنجم: سخن امام كه زمين پس از مرطوب بودن اطراف آن، خشك شد داراي دو احتمال است: 1- ممكن است اشاره به اين باشد كه اصل زمين از كف آب بوده است، چنان كه قبلا بيان شد. 2- احتمال ديگر اين كه حضرت با آن جمله به قسمتي از زمين نظر داشته كه در آب فرو رفته سپس آب از آن قسمت بالاي زمين به جاهاي پايينتر جاري شده و آن نقطه از آب خالي و بعد خشك شده، اين نقاط و مواضع بسيار است، كه قسمتي مسكوني و قسمتي غيرمسكوني است. ف
ايدهي ششم: گفتار امام (ع) تمخضه الغمام الذوارف اشاره به آن است كه دريا در اثر آمدن باران با شدت تكان خورده، طوفاني و مضطرب ميشود، و اين اضطراب به واسطهي حركتي است كه باران در دريا ايجاد ميكند چون با شدت به دريا ميريزد و آن را به حركت درميآورد و يا از آن جهت است كه باران همراه با باد است و در نتيجه آن در دريا موج و طوفان به وجود ميآورد، بيشترين بادهايي كه وسيلهي تحريك اقيانوس ميشود بادهاي جنوبي است كه تسلط كامل بر آن دارد، و اين امر را بارها خودم مشاهده كردهام. فايده هفتم: امام (ع) پس از آن كه آفريدههاي مادي و تغييراتي را كه قدرت خداوندي در آنها ايجاد ميكند برشمرده، فرموده است: محققا در آن تغييرات براي اهل خشيت، پند و عبرت است، تا آنان را از راههاي مختلف عبرت، آگاه سازد، و منظور آن حضرت از اهل خشيت دانشمندان و علماي رباني ميباشند، زيرا خداوند در قرآن اين صفت را به آنها اختصاص داده و فرموده است: (انما يخشي الله من عباده العلماه)، توفيق از خداوند است.
[صفحه 51]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: نكوص: عقب نشيني كردن. (بارپروردگارا هر بنده از بندگانت كه گفتار عادلانهاي دور از ستمگري و اصلاح طلبانهي بدون مفسدهي ما را در امر دنيا بشنود ولي پس از شنيدن از قبول آن خودداري كند كارش جز خودداري از ياري تو و كندي و سهلانگاري از بزرگداشت دين تو، چيزي ديگر نيست، ما تو را، در برابر او به شهادت ميگيريم اي بزرگترين شاهدان، و نيز تمام آنان را كه در آسمانها و زمينت اسكان دادهاي، به گواهي بر ضد او فرا ميخوانيم، آنگاه، تو ما را از ياري او بينياز كنندهاي و او را به گناهش مواخذه خواهي كرد.) اين فصل از سخنان امام جزئي از خطبهاي است كه در آن ياران خود را به جنگ با اهل شام وادار ميكرد، و اين قسمت را هنگامي بيان فرمود كه عدهي بيشتري از پيروانش دست از ياري او برداشته بودند. حضرت، در اين عبادتها، خدا و فرشتگان و بندگانش را بر كسي كه سخنان عدالت خواهانهي او را شنيده و سپس، از آن اعراض كرده و از ياري دين خدا خودداري كرده، به شهادت و گواهي گرفته است، امام (ع) با سخنانش كه راهنماي آنها و اصلاحكنندهي امور دين و دنياي آنان بود ايشان را به جهاد با دشمنان دين دعوت ميكرد، ول
ي پاسخ آنها جز سر باز زدن از جنگ و نافرماني از دستورات آن حضرت چيز ديگري نبود، لذا در اين سخنان خداي را به گواهي ميگيرد تا به اين وسيله ياران خود را به جنگ تشويق كند و از تاخير در آن باز دارد، به اين گونه، احساسات آنان تحريك ميشود و در برابر فرمان او سر فرود ميآورند و او را اطاعت ميكنند، و نيز آن جا كه گفتار خود را به عدالت و اصلاح توصيف ميفرمايد، توجه شنوندگان را به آن جلب ميكند. در فرمايش امام (ع): ثم انت بعده … خدايا تو كه بر حال او گواهي ما را از ياري و كمك او بينياز ميكني، هشداري به عظمت سلطهي خداوندي و كوچك شمردن روحيه كساني است كه از ياري دين سرپيچي ميكنند، سرانجام در آخر خطبه عقوبت و كيفر الهي را تذكر داده و اشاره به آن فرموده است كه: سستي كردن از نصرت دين خدا گناه بزرگي است كه انسان مورد مواخذه و عذاب قرار ميگيرد. توفيق از خداوند است.
[صفحه 53]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: قسمت اول خطبه (ستايش خدايي را سزاست كه از همانندي آفريدگان برتر و از آنچه كه وصف كنندگان گويند والاتر است، با آفرينشهاي شگفتانگيز خود در چشم نظارهكنندگان ظاهر و آشكار است، به سبب شكوه و ارجمنديش از انديشه توهمكنندگان پنهان است، دانايي است كه دانش او اكتسابي نيست و بر آن افزوده نشود و از كسي فرا نگرفته است، همه چيز را بدون احتياج به فكر و انديشيدن، به اندازهاش مقرر فرموده است، ذات اقدسي كه تاريكيها او را فرا نميگيرد، و از روشنيها كسب نور نميكند، شب او را در بر نميگيرد و روز بر او نميگذرد، دريافت او با چشم ظاهر و آگاهي او با شنيدن اخبار نيست.) امام (ع) در اين قسمت از عبارات خداوند متعال را به تعدادي از صفات ثبوتيه و سلبيه ستوده است: 1- ذات اقدس او برتر از آن است كه همانند مخلوقات باشد. 2- بر آنچه وصف كنندگان بگويند غالب است و هيچ وصفي قدرت احاطه به او را ندارد و هيچ صفتي را از دست نميدهد به گونهاي كه بر آن توانايي نداشته باشد و ما بارها به اين مطلب اشاره كردهايم. 3- براي كساني كه با چشم ظاهر و ديدهي دل به جهان آفرينش مينگرند شگفتيهاي تدبير حق آشكار است.
4- به سبب ارجمندي و شكوه ذاتش از انديشه خيال پردازان پنهان است. توضيح اين دو صفت قبلا گذشت. (بجلال عزته) مقصود از اين جمله اين است كه خداوند منزه از راه يافتن انديشه به كنه ذات او است و اين پنهان بودن، به لحاظ حقارت و كوچكي او نيست بلكه عزت مقام و شكوه ذات او باعث اين امر شده است، تعبير به (فكر المتوهمين) به اين منظور است كه روح انسان در موقع دريافت امور مجرد از ماده، ناگزير است كه با انگيزهي قوهي واهمه از خيال خود كمك بگيرد، يعني آنها را تشبيه به امور مادي كرده تنزل دهد و به صورتهاي خيالي درآورد، زيرا وهم انسان تنها چيزهايي را درك ميكند كه مربوط به امور حسي باشد يا چنان تصور شود. بنابراين آنچه را كه انسان در اين جهان تصور ميكند چه ذات يا صفات حق تعالي و يا غير آن باشد ناگزير بايد همراه با صورت خيالي يا وابسته به آن باشد، در حالي كه پروردگار متعال با توجه به عظمت و جلالش از اين تصور خيالي منزه و به دور است و از اين لحاظ بطون و كمون دارد (يعني مخفي و پنهان است). 5- دانايي او مسبوق به جهل نيست تا نيازمند به كسب علم باشد، و كمبود علمي ندارد كه احتياج به افزون داشته باشد يا استفاده از غير كند چنان كه دانش آف
ريدگان بدين منوال است. 6- المقدر لجميع الامور، يعني تمام كارها را بر طبق خواسته خود و به اندازه معين به وجود آورده، و در اين كار از انديشه و تدبير منزه بوده است. 7- خداوند، كسي است كه تاريكيها او را نميپوشاند و از روشنائيهاي جهان، نور نميگيرد، زيرا كه از جسم بودن و عوارض آن كه امور مادي ميباشد، به دور است. 8- و لا يرهقه …، شب او را درنمييابد، زيرا خداوند منزه از آن است كه زمان بر او احاطه پيدا كند. 9- خداوند اشياء را با ديدگان دريافت نميكند چون ذات مقدسش در دريافت حقايق نياز به ابزار ندارد. 10- آگاهي خداوند نشات گرفته از اخبار و گزارشها نيست چنان كه بيشتر دانشهاي ما چنين است، چون حق تعالي از داشتن ابزار شنوايي ظاهري مبراست. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 55]
قسمت دوم خطبه كه دربارهي برتري مقام پيامبر اكرم بيان فرموده است: مساوره: حمله بردن سرح: جدا ساخت (خداوند پيامبر را با نوري پر از روشنايي فرستاد، و او را در برگزيدن مقدم داشت، پس پراكندگيها و گسستگيها را به وسيله او جمع كرد و پيوند داد، و زورمندان را به توسط او مورد هجوم قرار داد، و دشواريها را به وجود او آسان فرمود و ناهمواريها را به دست وي هموار كرد، تا آنجا كه گمراهي را از راست و چپ دور كرد.) در اين مورد امام (ع) به برخي از فوايد وجودي و فضايل و برتريهاي مقام پيامبر اكرم اشاره فرموده است: 1- بعثت آن حضرت همراه با نورافشاني بود، و لفظ ضياء كنايه از انوار اسلام است كه به راه خدا راهنمايي ميكند. 2- خداوند او را بر همه پيامبران در فضيلت مقدم داشت، اگر چه همهي انبياء برگزيدگان او هستند. 3- به وسيله او خداوند پراكندگيها را به همديگر پيوند داد. منظور از پراكندگيها، اختلافات و نابسامانيهاي دوره جهالت، پيش از پيامبر اكرم است و مراد از جمعآوري آنها منظم و مرتب كردن مصالح امور آنها به واسطه دين اسلام و توحيد است. 4- با فرستادن آن حضرت، خداي عز و جل، زورگوي چيره را مورد حمله و هجوم قرار داد. در اين
مورد كه امام عليهالسلام خدا را فاعل فعل ساور قرار داده، از باب مجاز است، زيرا، او پيامبر را به ديني مبعوث فرموده است كه با آن بر زورمندان مشرك و غير آن هجوم كرد. 5- سرسختيها و دشواريها را به وسيله او زبون و رام كرد، مراد گردنكشان دورهي جاهليت و دشمنان دين خداست. 6- خداوند متعال به وسيله پيامبر، تمام ناهمواريها را هموار كرد، منظور ناهمواريهايي است كه در طريق حق وجود داشت، كه پروردگار آن چنان او را راهنمايي فرمود تا توانست گمراهي و جهل را از راست و چپ دلها بزدايد، و در ضمن عبارت راست و چپ اشاره به دور كردن دو صفت افراط و تفريط ميباشد كه گاهي بر بعضي نفوس غلبه ميكند، چنان كه باري كه بر پشت حيوان گذارده ميشود سعي ميشود كه مبادا دو طرف آن ناميزان باشد، و اين تعبير امام (ع) از لطيفترين استعارهها و بليغترين آنهاست. توفيق از خداوند است.
[صفحه 58]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: نسخ: زدود و دگرگون كرد. عاهر: زناكار، چه زن باشد چه مرد، و كلمه فاجر نيز به همين معناست. كفاء: كفايت و بينيازي. (گواهي ميدهم كه ذات پروردگار حقيقت عدل است و عدالت ميكند، و حاكمي است كه حق را از باطل جدا ميسازد، و گواهي ميدهم كه محمد (ص) بنده و فرستاده اوست و سرور بندگان او. آنگاه كه خداوند آفريدگان خود را به دو گروه درآورد، او را در بهترين آن دو گروه قرار داد كه زناكار را در آن سهمي و فاجر را در آن بهرهاي نبود. آگاه باشيد كه خدا، براي خير و نيكي، اهلي شايسته و براي حقيقت، پايههايي استوار و براي اطاعت و عبادت مخلصاني قرار داده است، براي هر كدام از شما در هنگام عبادت، مددي از خدا ميرسد كه بر زبانها جاري ميسازد و دلها را ثابت نگه ميدارد و در آن، براي طالب بينيازي، بينيازي و براي آن كه خواستار بهبودي است، بهبودي ميباشد. امام (ع) در آغاز اين خطبه از باب مجاز، لفظ (عدل) را به جاي (عادل) آورده است، يعني لازم را ذكر و ملزوم را اراده فرموده است. جريان عدل در سراسر عالم هستي خداي متعال نظر به علم و آگاهيش بر همه چيز، حكومت و قضايش عادلانه است و هر دستوري كه
صادر ميفرمايد بر طبق نظام كلي آفرينش و حكمت بالغه اوست، و اين مطلب شامل تمام موجودات ميشود زيرا همه چيز به فرمان او به وجود ميآيند، در اين جا شارح اشكالي را كه براي بعضي در مورد همگاني بودن عدل به وجود ميآيد پاسخ ميگويد: اشكال آن است كه در عالم طبيعت امور جزئي وجود دارد كه شر به شمار ميآيند و بر حسب صورت ستم است (افراد ستمگر، باد، طوفان، زمين لرزهها)، جواب آن است كه اينها شر و فساد مطلق نيستند بلكه هر كدام نسبي است يعني نسبت به بعضي از امور و برخي اشخاص شراند، و با اين حال اينها از لوازم عدل و خير هستند زيرا بدون آن، وجود خير و عدل امكان ندارد، چنان كه انسان، وقتي انسان است كه داراي قواي خشم و شهوت نيز باشد، كه اين صفات اندكي فساد و شر به همراه دارد، و چون خير بيشتر از شر است و رها كردن خير بسيار به خاطر شر اندك خود شري بزرگ در برابر بخشش و حكمت خداوند است، بنابراين وجود اين شرور جزئي لازم است و لطمهاي به نظام عدل كلي در جهان آفرينش وارد نميآورد. امام (ع) با گفتار خود: عدل اشاره به اين مطلب فرموده است كه هماكنون در عالم نظام عدل موجود و برقرار است، و با عبارت سيد عباده به سخن خود پيامبر اشاره كرده
كه فرموده است: (من سرور اولاد آدم هستم ولي اين مايه افتخار من نيست.) كلما نسخ الله الخلق فرقتين، منظور حضرت آن است كه مردم هر زماني به دو گروه خير و شر تقسيم ميشوند. چون تقسيم كردن هر چيز موجب تغيير در ذات مقسوم و از بين رفتن حالت يگانگي و وحدت آن است. لذا امام در اين عبارت كلمه نسخ را كه به معناي نابودي و زوال است، به معناي تقسيم به كار برده و فرموده است: خداوند جامعه را به دو گروه: خير و شر تقسيم كرده است. جعله في خير هما، اين سخن امام نيز اشاره به كلام ديگري از خود پيامبر است كه مطلب بن ابيوداعه از آن حضرت نقل كرده است كه فرمود: من محمد پسر عبدالمطلب هستم، خدا كه آفريدگان خويش را بيافريد، مرا از بهترين آنها قرار داد، آن گاه گروه دوم را به دو قسمت تقسيم كرد و مرا در ميان بهترين آنان قرار داد، و گروه اخير را چند قبيله كرد و من را در قبيله بهتر قرار داد، سپس آن قبيله را به خانوادههايي تقسيم فرمود و مرا در بهترين خانواده به وجود آورد، بنابراين من از نظر خانوادگي و ويژگيهاي روحي و نفساني از همه شما برتر و بهترم. لم يسهم فيه عاهر، و لا ضرب فيه فاجر، معناي اين سخن امام اين است كه در نسب شريف پيامبر براي زناكا
ر بهرهاي نبوده و در اصل و ريشه او، گناه دخالت نداشته است ضرب في كذا بنصيب، يعني براي او در آن بهرهاي است اين دو جمله اشاره است به پاكي و طهارت و منزه بودن اصل و ريشه و نژاد رسول خدا از آلودگي به زنا و فحشاء، چنان كه از خود پيامبر نقل شده است كه: پيوسته پروردگار متعال مرا از اصلاب پاك به رحمهاي پاك منتقل كرده است، و نيز ميفرمايد: چون خداوند حضرت آدم را آفريد، نور وجود مرا در پيشاني او به وديعت نهاد، و پيوسته آن را از صلب پدران نيكو به ارحام مادراني پاك منتقل ميكرد تا موقعي كه به عبدالمطلب رسيد و نيز آن حضرت فرموده است: (با پيوندي كه شرعي بوده است زاده شدهام نه از راه نامشروع.) الا و ان الله … عصما، امام (ع) در اين جمله. شنوندگان خود را تشويق و وادار ميكند كه پايههاي استوار حقيقت بوده همواره مطيع فرمان خدا باشند تا سرانجام بتوانند خويش را اهل بهشت قرار دهند، و نيز در جملهي و ان لكم … من الله با اين بيان كه براي آنها موقع اطاعت و عبادت الهي از ناحيه خداوند كمك و ياري ميرسد، آنان را به پرستش حق تعالي و پيروي از فرمان او تشويق ميكند، و ظاهرا مراد امام (ع) از كلمه عون (ياور)، قرآن كريم است. يقول علي الا
لسنه و يبيت الافئده، حضرت در اين دو جمله راههاي گوناگون كمكهايي را كه از طرف خدا در هنگام انجام دادن اعمال نيك به انسان ميرسد، بيان ميفرمايد: و آنها بر دو قسم است: زباني و قلبي: 1- وعدهي پاداشهاي عظيمي كه خداوند با زبان پيامبران خود به اطاعت كنندگان داده و آنان را ستايش فرموده، و به آنان مژده بهشت و رضوان داده است، و خود اين نويدها انسان را در راه انجام دادن اطاعت و عبادت خدا تقويت و كمك ميكند. 2- كمكهايي كه از ناحيه اطمينان و آرامش قلبي براي او پيدا ميشود همان آمادگي وجودي كه براي عبادت و آگاه شدن به اسرار علم الهي و كشف حقايق از كتاب خداوند ميباشد چنان كه ميفرمايد: (الا بذكر الله تطمئن القلوب.)، و نيز ميفرمايد: ( … كذلك لنثبت به فوادك و رتلناه ترتيلا.) به طور كلي آيات قرآن از يك طرف انسان را از عقوبت و كيفر كارهاي ناپسند برحذر ميدارد و از طرفي با بيان پاداشهاي اعمال نيك، دل آدمي را از غير خدا ميكند و به آرامشي كه در سايه قرب الهي به سبب اطاعت و عبادت به دست ميآيد وادار ميكند.
[صفحه 59]
ريه: سيرآبي، حالتي كه پس از آب خوردن براي انسان پيدا ميشود. ريبه: نيرنگبازي و فريبكاري. قارعه: سخت، از شدايد روزگار. اماط: زدود. تمحيص: آزمايش. يرديه: او را در ورطه هلاكت مياندازد. حوبه: گناه. بدانيد: بندگان او كه حافظان علم اويند آنچه را كه بايد نگهداري شود، نگهداري ميكنند، و چشمههاي دانش الهي را به جريان مياندازند، براي كمك يكديگر با هم ارتباط دارند، و با محبت و دوستي همديگر را ديدار ميكنند، و به وسيله جامهاي علم و معرفت قلوب يكديگر را آبياري مينمايند، و با سيرآبي برميگردند، شك و شبهه و بدگماني در دل آنها راه نمييابد، و غيبت و بدگويي بر زبان آنها جاري نميشود، پروردگار مهربان فطرت و خوي آنان را بر اين ويژگيها آفريد، لذا اين گونه با هم دوستي و ارتباط دارند، فضيلت آنان نسبت به ديگران مانند برتري بذر نسبت به دانههاي ديگر است، كه پاك شده قسمتي از آن انتخاب و (آنچه نامطلوب است) به دور ريخته ميشود، خالص بودن باعث امتياز و آزمايش شدن وسيله پاكي آن گرديده است، پس بايد انسان شرافت و بزرگواري را با پذيرش اين ويژگيها بپذيرد، و از مرگ پيش از فرا رسيدن آن دوري كند، و در كوتاهي روزهاي عمر و
اندك بودن اقامت در اين سرا دقت كند تا موقعي كه به منزلي در عالم آخرت منتقل شود، و بايد براي آن سرا و نشانههاي ورود به آن كار كند، پس خوشا به حال آن كه قلبي سليم دارد و راهنماي خود را پيروي ميكند و از گمراهكننده دوري ميجويد، با توجه كردن به ارشاد هدايت كننده و تبعيت از فرمان او، راه سلامت را دريافته و پيش از آن كه درهاي آن بسته و وسيلههاي آن قطع شود به منزلگاه سعادت و هدايت بشتابد، باب توبه را باز كند و ننگ گناه را از خود بزدايد. چنين شخصي در راه راست گام نهاده و به جاده پهناور حقيقت راه يافته است.) فيه كفاء لمكتف و شفاء لمشتف، معناي اين عبارت چنين است: هر كس طالب كمالات نفساني و شفاي بيماريهاي دروني و خصوصيات اخلاقي است، بداند كه اين سخن او را كفايت و دردهاي او را درمان ميسازد. امام (ع) پس از گواهي دادن به عدل الهي و تنزيه پيامبر و تشويق انسانها به عبادت پروردگار متعال، ويژگيهاي بندگان خدا را كه حافظان علم و اسرار آفرينش او هستند برشمرده تا شنوندگان راه آنها را گرفته و همراه آنان باشند. در اين مورد ده صفت براي ايشان بيان فرموده است كه عبارت است از: 1- بندگان خدا آنچه را كه بايد از نااهلان به دور داشت
به دور ميدارند، و اسرار الهي را جز در نزد اهل سر بازگو نميكنند. 2- چشمههاي علم الهي را براي مردم ميشكافند، شارح براي كلمهي (عيون) دو احتمال ذكر كرده است: اول اين كه منظور اذهان و عقول پيامبران و اولياي خدا باشد. دوم اين كه اصول علمي و ريشههاي پاك دانش و وحي باشد كه اولياي خدا بر آن آگاهي دارند (و لفظ تفجير براي دلالت و جدا كردن و شرح اصول علمي و ريشههاي پاك دانش و وحي استعاره آورده شده است.) 3- به منظور كمك به پيشرفت دين خدا و برقراري حدود الهي به همديگر ميپيوندند. 4- با محبت و دوستي با هم برخورد ميكنند، كه خواسته شارع مقدس است تا مانند يك روح در بدنهاي مختلف قرار گيرند. 5- يكديگر را با جام سيرآب كنندهاي آب ميدهند، لفظ كاس را امام (ع) براي علم، استعاره آورده است يعني از همديگر كمال استفادهي علمي ميكنند، امام (ع) با ذكر رويه استعاره را ترشيح كرده و مقصودش بهرهمندي كامل ميباشد. 6- به هنگامي كه از هم جدا ميشوند مملو از كمالات نفساني و آگاهي و حقايق عرفاني هستند، لفظ ريه را استعاره آورده. 7- در ميان آنها شك و شبههاي نسبت به همديگر وجود ندارد و با هم نفاق و بدبيني و حسد … ندارند. 8- و لا تسرع فيه
م الغيبه، غيبت در ميان آنها به زودي يافت نميشود. شارح در عبارت فوق كه سرعت در غيبت را نفي كرده است، دو احتمال ذكر كرده: الف: احتمال اول اين كه چون همهي آنها معصوم از گناه و خطا نيستند، ممكن است گاهي به غيبت اقدام كنند، و آنچه كه در آنها نيست سرعت بر اين عمل است، لذا امام عليهالسلام اين كار را تنها از آنان بعيد شمرده است، نه اين كه به كلي آن را نفي كرده باشد. ب: احتمال دوم: اين نفي سرعت در رابطهي با ديگران است يعني به دليل اين كه عيب و نقص آنها بسيار اندك است، كسي به زودي نميتواند زبان به غيبت آنها بگشايد. 9- خداوند سرشت آنها را براي ويژگيها و كمالات قرار داده است و آنان را بر طبق قضاي خود ايجاد كرد و بيافريد، بنابراين مطابق سرشت و سرنوشت خود به يكديگر دوستي ميورزند و پيوند برقرار ميكنند. 10- برتري آنان بر بقيه مردم همانند برتري دانه بذر نسبت به بقيهي دانهها است، امام (ع) در اين سخن: ينتقي … التمحيص وجه شباهت اولياي خدا را به دانه بذر بيان فرموده و شرح آن چنين است: آنان خالصان و پاكان مردمند كه عنايت و رحمت پروردگار شامل حال آنها شده به راه مستقيم هدايت يافتهاند، و با دستوراتي كه خدا به آنها داده آ
نها را مورد آزمايش و امتحان قرار داده است. فليقبل امرء كرامه بقبولها …، اين جا حضرت پس از بيان ويژگيهاي بندگان خاص خدا به موعظه و نصيحت و پند و اندرز برگشته و ميفرمايد: بايد انسان به سبب اطاعت و عبادت، پذيراي بخششها و نعمتهاي بزرگ از طرف پروردگار باشد و آنها را بر وجه شايسته و دور از ظاهرسازي و نفاق بپذيرد مانند پذيرشي كه حق تعالي دربارهي مريم فرمود: (فتقبلها ربها بقبول حسن)، و مقصود از (قارعه) كوبندهاي كه پيش از آمدنش بايد از آن حذر كرد و ترسيد، مرگ است. (و لينظر … منزلا)، شارح در معناي اين عبارت دو احتمال ذكر كرده است: 1- انسان بايد از توجه به اندك بودن توقفش در اين دنيا كه لازمه آن، رفتن به سراي ديگري است، عبرت بگيرد. 2- با توجه به اين كه بايد اين منزل را ترك كرده و به ديار دگر رهسپار شود، خود را آماده كند. فرق دو احتمال ظاهرا در اول توقف اندك در اين عالم مد نظر است، و در احتمال دوم ترك كردن دنيا و رفتن از آن به سراي ديگر را مورد توجه قرار دادهاند. فليصنع … و لمعارفه …، اين دو جمله در حقيقت نتيجه گفتار بالا است كه وقتي چنان توجه شد كه بالاخره بايد از اين سرا رفت، سزاوار است كه آدمي براي آبادي من
زل بعد كار كند، و منظور از عبارت و لمعارف منتقله جايگاههايي است كه ميداند به آن خواهد رفت. (فطوبي) اين كلمه بر وزن فعلي و از مادهي طيب اشتقاق يافته و چون حرف ما قبل ياء مضموم بوده حرف ياء تبديل به واو شده است. بعضي هم گفتهاند: اين كلمه نام درختي است كه در بهشت قرار دارد، منظور از قلب سليم در سخن امام (ع) دلي است كه به اخلاق ناپسند و صفات رذيله و جهل مركب آلوده نشده باشد. من يهديه، منظور خود امام و بقيهي پيشوايان معصومند، و از جملهي: من يرديه منافقان و گمراهكنندگان را اراده كرده كه انسان را به ورطهي هلاكت سوق ميدهند. و اصاب سبيل السلامه، با توجه به راهنماييهاي هدايت كننده و پيروي از دستورهاي او، در سر دو راهيهاي حق و باطل، جادهي مستقيم حق را تشخيص داده و آن را ميپيمايد. و بادر …، انسان حقجو بايد پيش از بسته شدن درهاي هدايت به سوي آن بشتابد. در اين عبارت امام (ع) دو استعاره ترشيحيه به كار بردهاند: 1- در كلمهي ابواب كه منظور خود آن حضرت و بقيه امامان بعد از اوست، و غلق (بستن) را كه از ويژگيهاي در است براي آن آوردهاند، و مراد از بسته شدن درها از ميان رفتن امامان (ع) يا از ميان رفتن خود كسي است كه ج
ويندهي حق است و ميخواهد هدايت شود. 2- لفظ اسباب را نيز براي امامان (ع) استعاره آورده، زيرا آنان با حقيقت اتصال دارند، همانند ريسمانها، و كلمه قطع را كه از لوازم مشبه به يعني ريسمان است ذكر فرمود و منظور وفات يافتن آنهاست. استفتح التوبه، به استقبال توبه رفته و آن را آغاز كرده است. (و اماطه الحوبه) به سبب انجام دادن عمل توبه، لوث گناه را از نفس و روح خود برطرف كرده است. فقد اقيم، با اين سخن كه آخرين جمله امام در اين خطبه است اشاره به اين فرموده است كه راهنمايان به حق كه دانشمندان و كتاب آسماني الهي و سنت پاك پيامبر ميباشند براي ارشاد آمادهاند تا مردم به آنها اقتدا كرده و راه روشن و طريق راستي را با آگاهي و بصيرت بپيمايند توفيق از خداوند است.
[صفحه 68]
از دعاي آن حضرت (ع) است: دابر: فرزند و نسل انسان، و نيز به معناي كمر و پشت آمده است. التباس: آميختگي. اضطهد: مورد ستم واقع شد. تتابع: هجوم آوردن به كار ناشايست و خود در آن افكندن. (ستايش خداي را كه مرا مرده و بيمار، داخل صبح نگردانيد، و مرا به بيماريهاي بدمنظري دچار نكرده، و به كيفر بدترين كردارهايم نرسانده و مقطوعالنسل قرار نداد، و مرا در عقيدهي ديني متزلزل و منكر خدا و وحشتزده از ايمان نساخت، عقل مرا با جنون در هم نياميخت و مرا به كيفر امتهاي پيشين مبتلا نكرد. داخل صبح شدم در حالي كه بندهاي مملوك و بر خويشتن ستمكارم (خدايا) تو حجت را بر من تمام كردي و مرا عذر و بهانهاي نيست، قوت دريافت هيچ گونه سودي ندارم، مگر تو آن را به من ببخشي، و از هيچ زياني خود را نميتوانم دور كنم، مگر تو مرا از آن نگاهداري. بارپروردگارا به تو پناه ميبرم از اين كه با توجه به بينيازي تو نيازمند و با هدايت تو گمراه شوم و در سايهي حكومتت بر من ستم شود و با اين كه فرمان تراست مقهور و مغلوب شوم. پروردگارا نخستين عضو گرانبها از اعضايم را كه از من ميگيري جانم قرار بده و همان را اولين وديعه از ودايع نعم خود گردان ك
ه نزد من داري و به سوي خود باز ميگرداني. بارخدايا به تو پناه ميبريم از اين كه از گفتارت روي برتابيم، يا به كنارهگيري از آيينت فريفته شويم، و يا اين كه هوسهاي سركش دل- نه هدايت تو- بر ما چيره شود.) امام (ع) در اوايل اين خطبه با توجه به انواع نعمتهاي الهي كه بدانها اقرار دارد خداي را ستايش كرده و ده نوع از آنها را برشمرده است: 1- نعمت حيات و زندگي. 2- سلامت و تندرستي از بيماريهاي معمولي. 3- دوري از بيماريهاي نفرتآميزي كه احيانا باعث زشتي منظر ميشود، از قبيل جذام و برص و … 4- او را به كيفر بدترين گناهان دچار نفرموده است (چون او را معصوم از هر گناه و خطا قرار داده است.) 5- او را مقطوعالنسل و ابتر، و بيفرزند قرار نداده است، و در معناي و لا مقطوعا دابري، احتمال ديگري نيز هست: كه منظور از كلمه (دابر) پشت و كمر و منظور از (قطع) هدف بلاهاي كمرشكن و توانفرسا واقع شدن باشد، يعني حمد خدا را كه كمر مرا به سبب گرفتاريهاي توانفرسا خم نكرد و پشت مرا در هم نشكست. 6- از مرتدان در دين و اهل شبهه نيست. 7- بيعقيده و منكر خدا نيست. 8- چنان نيست كه به علت بدبيني نسبت به دين و يا سنگين شمردن ايمان از آن وحشت داشته باشد.
9- و او را مبتلا به اختلال حواس و عقل او را مشوب و مخلوط به ديوانگي نفرموده است. 10- مانند امتهاي پيشين به توسط صاعقهها و فرو رفتن در زمين و جز آنها كيفر و مجازات نگرديده است. پس از حمد خداوند در مقابل نعمتهايش، خود را حقير شمرده و اقرار به صفاتي كرده است كه لازمهي آن طلب رحمت و عفو از پروردگار است، و پنج قسم از آنها را ذكر ميكند: 1- خود را مملوك و بندهاي ميداند كه در قبضهي مالكيت خداوند است. 2- ظالم به نفس است و بر خود ستم ميكند. 3- اعتراف ميكند كه خدا بر او حق اعتراض دارد ولي او را هيچگونه عذر و بهانهاي در تقصيرات نيست زيرا حجت از طرف حق تعالي تمام است. 4- هيچ سودي نميتواند به دست آورد مگر خداوند او را بهرهاي دهد و وسيله آن را برايش فراهم كند. 5- بالاخره خويشتن را از هيچ زياني نميتواند نگاه دارد جز اين كه خداوند او را از آن زيانها نگاه دارد. امام (ع) پس از اقرار بر اين همه ناتواني از درگاه خداوند متعال درخواست عفو و بخشندگي كرده در جملات بعد، از چند چيز به او پناه ميبرد: الف: با داشتن خدايي غني بالذات و بينياز مطلق، محتاج و نيازمند به ديگران باشد. ب: با آن كه هدايت واقعي و خللناپذير خداوند س
رتاسر عالم هستي را فرا گرفته، به ضلالت افتد و راه به جايي نبرد. ج: در حكومت خداوند، و سلطنت او كه همه جا ظاهر است، مورد ظلم و ستم واقع شود. د: و نيز از اين كه مغلوب شود با آن كه فرمان حق بر همه چيز غالب است. در قسمتي از اين خطبه دعا كرده و از خدا خواسته است كه روح و جان او را نخستين كريمهاي قرار دهد كه از او به وسيله مرگ خواهد گرفت، و منظور از كرايم، قواي نفساني و حواس جسماني و اعضاي بدني اوست (چشم، گوش، زبان، دل، دست و پا، و غيره). با چنين دعايي از خداوند ميخواهد كه تا هنگام وفات نيروهاي روحاني و جسماني او را سالم نگهداشته و به او توفيق بهرهمندي از آنها را عنايت فرمايد، و پيش از اين كه قوا و اعضاي او از كار بيفتند، روحش از او گرفته شود (تا نيمه مرده و نيمه زنده نباشد فيض الاسلام) نظير اين دعا از حضرت پيامبر (ص) نيز نقل شده است: (خدايا مرا از گوش و چشم بهره كامل عنايت كن، و آن دو را وارثان من قرار ده.) يعني تا هنگام مرگ و پرواز روح از بدنم آنها را سالم بدار. امام (ع) لفظ وديعه را بدين دليل براي روح استعاره فرموده است كه بايد امانت را به صاحبش برگرداند، روح و نفس انساني نيز بايد به جانب پروردگار برگردانده
شود. در قسمتهاي پاياني خطبه، از اين كه مبادا به واسطه وساوس دروني نفس اماره و يا راهزنان بيروني و شيطانصفتان انسي از فرمان سرپيچي كند به خدا پناه برده است، سيدرضي (يفتتن) را مبني بر فاعل ذكر كرده، بنابراين كه فتنه از نفس اماره ناشي شود و مبني بر مفعول نيز نقل شده تا مستعار منه آن فتنه از سوي غير باشد و نيز از وارد شدن در ورطهي هلاكت هواهاي نفساني و دره شقاوت و بدبختي و منحرف شدن از راه هدايتي كه كتابهاي آسماني از طرف خدا ارائه دادهاند پناه به پروردگار متعال برده است. توفيق از خداوند است.
[صفحه 73]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است كه در صفين ايراد كرده است: اذلالها: چهرهها و روشهاي آن (معالم دين). ادغال: تباه كردن. (اما بعد، خداوند سبحان به اين دليل كه من سرپرست شمايم براي من بر شما حقي قرار داده و نيز در مقابل براي شما همانند آن، حقي بر گردن من مقرر فرموده است، پس حق در مرحله سخن و تعريف و توصيف، از همه چيز گستردهتر است، ولي هنگام عمل دايرهاي كوچكتر و گستردگي كمتري دارد، هيچ كس را بر ديگري حقي نيست مگر اين كه آن، ديگري را نيز بر او حقي ثابت است. (حق هميشه دو طرف دارد) اگر قرار بود حق به سود كسي باشد كه در برابر، ديگران بر ذمه او حقي و مسووليتي نباشد، ذات اقدس پروردگار بود، نه آفريدههاي او، و اين ويژگي، به علت قدرت او بر بندگان و گسترش عدالتش در اموري است كه فرمان حق در آنها جريان دارد ولي او، حق خود را بر بندگان و وظيفهي آنها را چنين قرار داده است كه او را عبادت و اطاعت كنند و در برابر، پاداش آنان را بر خود حقي قرار داد و اين تفضلي از او بر بندگان است نه به خاطر استحقاق آنان. از جمله حقوقي كه خداوند مقرر فرموده است حق برخي از مردم بر ديگري است، و اين حقوق را آن چنان با يكديگر متقابل و
براي افراد مساوي قرار داده است كه هر كدام از آنها ديگري را در پي دارد، و هيچ قسمت از آن جز با واجب شدن قسمت ديگر ثابت نميشود. بزرگترين حق از اين حقوق واجب الهي، حق والي بر رعيت و حق مردم بر گردن فرمانرواست، و اين فريضهاي است كه خداوند سبحان براي هر يك بر گردن ديگري واجب فرموده و آن را مايه الفت و باعث شرافت دينشان قرار داده است، پس صلاح امت تنها در سايهي صالح بودن فرمانرواست، و از طرفي فرمانروا صالح نميشود، مگر اين كه رعيت صلاح و استقامت يابد، و هر گاه ملت حق والي و فرمانرواي خود را ادا كند و برعكس فرمانروا نيز حق رعيت را رعايت كند، حق ميان آنها قوت و عزت يافته و راههاي ديانت مستقيم و نشانههاي دادگري معتدل شده و سنتهاي شرعي در راه خود به جريان خواهد افتاد، و آنگاه، زمان، زمان صلح ميشود و در آن موقع براي ادامه حكومت اميدواري زياد شده و طمع دشمنان مبدل به ياس و نااميدي ميشود. اما، وقتي كه رعيت بر والي چيره شود، يا فرمانروا نسبت به مردم استبداد به كار برد، در آن موقع است كه اختلاف آراء پيش آيد و نشانههاي ظلم و ستم آشكار شود و دستبرد در برنامههاي ديني بسيار ميشود، و بزرگراههاي سنن و آداب مذهبي متروك خو
اهد ماند، و كارها بر طبق هوا و هوس انجام خواهد يافت. از حقوق بزرگي كه تعطيل ميشود و باطلهاي سترگي كه رواج مييابد هيچ كسي را وحشتي نيست. در چنين وضعي نيكان خوار و بيمقدار و بدان نيرومند و عزيز و كيفرهاي الهي بر بندگان سنگين و بزرگ خواهد شد، بنابراين هر كدام از شما ديگري را در اداي اين حقوق نصيحت و در انجام دادن آن به خوبي همكاري كنيد. هيچ كس را تواني نيست كه طاعتي شايستهي خداوند انجام دهد، اگر چه سخت براي بدست آوردن خشنودي پروردگار حرص بورزد و در انجام دادن عبادات كوشش فراوان كند، اما از حقوق واجب الهي بر بندگان است كه به اندازهي قدرت و توانايي خود براي برقراري حق و عدالت، يكديگر را نصيحت كنند، در جامعه كسي نيست كه براي انجام دادن وظيفهي خود نياز به كمك پروردگار نداشته باشد، اگر چه درجه و مقامش در رسيدن به حق، بالا و سابقهاش در دين زياد باشد، و بر عكس هيچ شخصي يافت نميشود كه نتواند كمك به حق كند يا از آن كمك بگيرد، اگر چه مردم او را كوچك شمرده و با ديدهي حقارت بنگرند.) غرض امام در اين فصل آن است كه وحدت و اتفاق آنان را براي عمل كردن به دستورهاي خود جلب كند و به اين سبب نخست اشاره فرموده است به اين كه
هر كدام از دو طرف بر ديگري حقي دارند كه بايد از عهدهي آن برآيند: حق او بر گردن يارانش همان حق ولايت و سرپرستي است كه بر آنان دارد، و حق ياران بر او همان است كه رعيت بر گردن والي و زمامدار خود دارد و لوازم اين حقوق متقابل را بايد طرفين رعايت كنند. فالحق اوسع … قضائه، اهميت حق خود را بر ذمه اصحابش بيان كرده و آن را اثبات فرموده است، و گويا آنها را به دليل كمانصافي و رعايت نكردن آن توبيخ و سرزنش كرده است، و منظور حضرت از جملهي بالا آن است كه مردم وقتي در صدد تعريف و توصيف زباني براي حق برآيند زمينهي آن بسيار گسترده است، چون بر زبان راندن ساده است، ولي هر گاه حاكم بر حق و عادلي ميان آنان حاضر شده و عمل كردن به حق را از ايشان بخواهد عرصه بر آنها تنگ ميشود زيرا عملا زير بار حق رفتن و به عدالت رفتار كردن كاري دشوار است، در اين عبارت از باب استعاره، براي كلمهي حق صفت سعه و ضيق را كه از لوازم جا و مكان محسوس است آورده است زيرا حق را به اعتبار اين كه دامنهي توصيف آن زياد و عمل كردن به آن دشوار است تشبيه به مكاني كرده است كه براي بعضي امور وسيع و پهناور است ولي گنجايش امور ديگري را ندارد. و لا يجري لاحد الاجري ع
ليه، حضرت با بيان اين جمله حق را براي آنان تشريح فرموده و نفوس آنها را براي عمل كردن به آن آماده ساخته است، و سپس در جملهي: و لا يجري عليه الاجري له كه سبب سودآوري حق را يادآوري فرموده به دلهاي آنان اطمينان و آرامش داده است. و بار ديگر با جملهي لو كان لاحد ان يجري … با يك قضيهي شرطيهي متصله حق خدا را بر گردن آنان اثبات و تشريح فرموده است. لقدرته … صروف قضائه، در اين عبارت علت استدلال فوق و ملازمهي ميان مقدم و تالي را كه در قضيهي شرطيه گذشت، بيان ميدارد و با دو دليل، اولويت ذات خداوندي را براي اين ويژگي- كه تنها علت سودآوري حق متوجه او باشد نه، سبب ديگر آن- اثبات ميفرمايد: 1- خداوند توانايي كامل براي انتقام و گرفتن حق خود دارد. 2- هيچ شخصي را بر او حقي نيست، زيرا عدالتش در تمام متصرفاتش جاري و ساري است. پس از اين كه در جملهي بالا اولويت حق تعالي را اثبات فرموده است در جملهي بعد: و لكنه تعالي جعل … عليه با استثنا كردن نقيض تالي، آن را نفي كرده است كه توضيح آن چنين است: خداوند براي خود بر گردن بندگان حقي قرار داده كه او را اطاعت كنند تا براي آنان نيز حقي بر عهدهي خداوند ثابت شود كه عبارت از پاداش
عبادت است، و به اين طريق ثابت ميشود كه در مورد خداوند تواناي دادگر، نيز حق يك طرفه نيست، بلكه همان طور كه بندگان را بر انجام دادن عبادات موظف فرموده است، پاداش و جزاي كارهاي آنان را هم وظيفهاي بر عهدهي خود مقرر ساخته است، و با اين بيان عموميت اين مطلب ثابت ميشود كه: حق، امري متقابل است حتي در مورد ذات اقدس حق. مضاعفه الثواب … اهله، در اين جمله امام امر را بالاتر برده و توجه داده است كه آنچه خدا بر عهدهي خود قرار داده مهمتر از حقي است كه براي خود بر گردن ديگران مقرر فرموده چنان كه قرآن ميگويد: (من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و … )، علاوه بر آن كه اين تعيين مسووليت بر عهدهي خود بر او واجب نيست ولي از باب تفضلي است كه ذات اقدس او سزاوار آن است و آن خود نيز جزئي از نعمتهاي بيپايان اوست، تا آن كه بندگان بياموزند و با بهترين وجه در ادا كردن حقوق و انجام دادن وظايف واجب خود بكوشند و متخلق به اخلاق الهي شوند، و اين تفضل خداوند را با افزوني شكر و سپاس او جبران كنند. اقسام حقوق ثم جعل سبحانه … ببعض، اين جمله از سخنان حضرت همانند مقدمهاي است براي اثبات اين كه حق او بر گردن مردم امر واجبي از سوي خداوند است،
تا آنان را بيشتر وادار به انجام دادن آن كند، و ميفرمايد: حقوقي كه هر يك از افراد مردم بر ديگري دارد خود از حقوق خداوند است، زيرا حق خدا اطاعت اوست و اداي اين حقوق هم اطاعت خداست و حقوق واجب الهي اينهاست: 1- حق پدر و مادر بر گردن فرزند و عكس آن. 2- حق هر يك از زن و شوهر بر يكديگر. 3- و حق والي و فرمانده بر رعيت و فرمانبر و عكس آن. فجعلها تتكافا في وجوهها، در دنبالهي ذكر بعضي از اقسام حقوق تقابل ميان حق و مسووليت را بيان فرموده است كه خداوند در مقابل هر حقي وظيفهاي براي صاحبش قرار داده است، از باب مثال، حق زمامدار پيروي دستورهاي او، و حق مردم هم عدالت و حسن رفتار اوست، و هر كدام از اينها در برابر ديگري لازم است. بزرگترين حق: و اعظم ما افترض الله …، امام عليهالسلام در اين فراز از سخنان خود حقوق متقابل والي و رعيت را از بزرگترين حقوق دانسته است، زيرا: اكثر مصالح معاش و معاد انسانها بر محور آن ميچرخد، و سپس با جملهي فريضه فرضها الله … علي كل بر اهميت و وجوب آن تاكيد فرموده است. ويژگيهاي حقوق متقابل والي و رعيت: فجعلها نظاما … عند العباد، امام در اين قسمت از سخنان خود اموري را كه لازمهي حقوق متقابل والي
بر رعيت و عكس آن است بيان فرموده: 1- در صورتي كه هر يك از دو طرف وظيفهي خود را انجام دهند، اين حقوق باعث الفت و مهربانيشان ميشود، و ما بارها در گذشته يادآور شدهايم كه بزرگترين هدف صاحب شريعت ايجاد الفت و مهرباني است، و هدف از اجتماع مردم براي نماز كه شبانهروز پنج مرتبه در مساجد و هفتهاي يكبار در روز جمعه و سالي دو بار در دو عيد فطر و قربان برپا ميشود نيز به وجود آوردن پيوند الفت و مهرباني در ميان افراد است، و از طرفي عمل كردن به حق و عدالت و گرد آمدن براي پيروي از رهبر و زمامدار عادل، خود از علل و موجبات انس و الفت و دوستي و محبت در راه خداست، و اين باعث ميشود كه مردم همانند يك تن شوند كه به مصالح خود آگاه و به آن عمل ميكند و مفاسد خويش را ميشناسد و از آن دوري ميجويد. 2- دومين فايده و ويژگي حقوق متقابل زمامدار و رعيت آن است كه خداوند آن را مايهي عزت و سربلندي دين و مسلمانان قرار داده است، و روشن است كه هر گاه اجتماع، سبب الفت و محبت شود، باعث بزرگي و قوت و مغلوبيت دشمنان و اعزاز و احترام دين نيز خواهد بود، و در اين مورد امام (ع) تاكيد فراوان دارد كه خير و صلاح رعيت وابسته به خير و صلاح فرمانرواست،
و اين امري است كه كليهي عقول آن را ميپذيرند و تمام انديشههاي حقيقتجو با آن موافقند، چنان كه گويند: (هر گاه فرمانده استقامت و استواري داشته باشد، رعيت هم در رستگاري و هدايت خواهند بود) و شاعري چنين گويد: (تا وقتي جامعه اهل صلاح و سداد باشند، امور را به فرمانروايان صالح و نيكوكار واگذار خواهند كرد. ولي اگر از حق روگردان شوند رهبري آنان به دست اشخاص بد، و ناشايست خواهد افتاد.) و نيز بيان فرموده است كه صلاح حال فرمانروايان هم وابسته به صلاح حال مردم و پيروي آنها از زمامدارشان است و بر عكس تباهي روزگار آنان نيز بستگي به مخالفتشان با راي والي دارد، پس موقعي كه هر دو طرف حقوق متقابل خود را درست ادا كنند، حق ميان ايشان عزت پيدا خواهد كرد، مخالفي براي آن وجود نخواهد داشت. 3- فايدهي سوم حقوق متقابل والي و فرمانروا برپايي راه و روشهاي دين به وسيلهي پافشاري در قوانين دين و علم به آنهاست. 4- فايدهي چهارم: آنجا كه شايستهي عدل و مقام دادگستري است آن چنان به عدالت گرايد كه از جور و ستمگري نشاني در آن نباشد. 5- آداب و سنن بدون كمترين انحرافي در جهت و مسير خود به جريان خواهد افتاد. 6- دربارهي فايدهي ششم امام ميفرماي
د: زمان، زمان صلاح ميشود، شارح در مقام شرح ميگويد: نسبت دادن صلاح به زمان، از باب مجاز است زيرا صلاح در حقيقت به مردم زمان و نظم و هماهنگي كارهاي دنيوي و اخروي آنان برميگردد، و چون زمان ظرف وقوع تمام اينهاست و زمان از عواملي است كه صلاح و فساد را مهيا ميكند آن را گاهي به صلاح و زماني به فساد متصف ميكند. 7- آخرين فايده: اميدواري براي بقاي آن حكومت زياد شده و بر عكس، طمع دشمنان و اميد آنان به نابودي و فساد حكومت، به ياس و نوميدي مبدل ميشود. زيانهاي ناشي از عدم رعايت حقوق متقابل از ناحيهي فرمانروا و مردم فاذا غلبت …، اين فرمايش امام (ع) اشاره به بسياري از ناگواريهايي است كه در صورت مخالفت رعيت با دستورهاي زمامدار و ظلم و استبداد او نسبت به مردم لازم ميآيد، و آنها از اين قرارند: 1- اختلاف آراء و عقايد كه از آن به عنوان اختلاف كلمه تعبير فرموده است، زيرا اختلاف عقيده علت اختلاف در كلمه و باعث پيدايش فرقههاي گوناگون ميشود. 2- علامتها و نشانههاي جور و ستم آشكار ميشود، و اين امري روشن است چون با نبودن اسباب عدل، فقدان عدل و ظهور ستم و ستمگري ضروري است. 3- فساد و تباهي در دين زياد ميشود، زيرا نظرات مر
دم با راي پيشواي عادل كه جمعكنندهي آراء است هماهنگي ندارد و هر فردي به جانب خواستهي خود كه تباهكنندهي دين و مخالف با آن است، ميرود. 4- راه و روش آداب و سنتها، از جانب زمامدار به واسطهي ستمگريهايش، و از ناحيهي مردم، به علت برهم خوردن نظام فكريشان، متروك خواهد ماند. 5- كارها بر پايهي هوسها و تمايلات نفساني انجام ميشود و علت آن قبلا گذشت. 6- تعطيل احكام شرع كه در اثر عمل بر طبق هوا و هوس واقع ميشود. 7- (و كثره علل النفوس) شارح براي (علل) دو معني آورده است از اين قرار: الف: فراواني بيماريهاي اخلاقي و گرفتار شدن به عادتهاي زشت از قبيل: غش در معاملات، بيماري حسد، دشمنيها، خودپسنديها، كبر، غرور و جز اينها. ب: مراد از علل نفوس: صورتهاي واقعي عمل به منكرات است، از باب مثال: هر گاه شخصي گناهي را مرتكب ميشود عقيده و انديشهي فاسدي را به وجود آورده است. 8- از تعطيل شدن حق، هر چند بزرگ و مهم باشد، براي كسي وحشت و ناراحتي پيدا نميشود، و علت آن عادت كردن مردم به پايمال شدن حقوق و تعطيل احكام الهي است، و در مقابل نيز اگر بزرگترين گناهان و كارهاي باطل صورت گيرد، احساس مسووليت نميشود، زيرا همگاني است و مطابق هو
سهاي عموم انجام يافته است. 9- نيكان خوار ميشوند، زيرا حق با تعطيل شدنش خوار شده است و آنها هم كه اهل حقند، خوار ميشوند. 10- بدها پس از آن كه در دولت و عزت حق خوار بودند به دليل آن كه اهل باطلند، با عزت يافتن باطل، عزت و بها پيدا خواهند كرد. 11- مردم به دليل خارج شدن از اطاعت و عبادت خداوند، دچار بزرگترين كيفرها و مجازاتها خواهند شد. امام عليهالسلام پس از آن كه پيآمدهاي فرمانبرداري و نافرماني خداوند سبحان را بيان كرده، مردم را توصيه فرموده است كه يكديگر را براي عمل كردن به حق و كمك به آن، سفارش و تشويق كنند. فليس احد … من الطاعه له، در اين عبارت امام عليهالسلام دستور خود را دربارهي امر به اطاعت پروردگار تاكيد و مبالغه فرموده و چنين بيان ميكند كه از ميان مردم، كسي كه بتواند حق اطاعت الهي را ادا كند بسيار اندك است، اگر چه براي انجام دادن كارهاي عبادي كه باعث خشنودي خداوند متعال ميشود، سعي فراوان داشته باشد و كوشش بسيار كند، اما اكنون كه بندگان خدا نميتوانند حق مطلب را ادا كنند، لازم است كه به اندازهي قوت و توان خود، از جد و جهد و خيرانديشي و كمك به يكديگر براي برقراري حقوق الهي در ميان خود كوتاهي نكن
ند. و ليس امرو و ان عظمت … حمله الله تعالي من حقه …، معناي اين عبارت آن است كه آدمي به هر درجه و مقام از عبادت پروردگار برسد باز هم در عبادت و اطاعت نيازمند به كمك و معاونت است، زيرا، از طرفي خداوند متعال تكليف هر كس را به اندازهي طاقت و توانش قرار داده، و از طرفي ديگر قدرت و توانايي در برخي اعمال عبادي مشروط به كمك ديگري است، بنابراين هيچكس بينياز از كمك نيست. و لا امرو و ان صغرته النفوس …، او يعان عليه. در اين جمله امام (ع) اين مطلب را بيان داشته است كه سزاوار هيچكس نيست خود را كمتر از آن بداند كه در اطاعت از خدا كمك بگيرد، و يا در مورد كمك واقع شود، زيرا، اگر چه شخصي را همهي مردم كوچك بشمارند، حداقل ميتواند، به اطاعت خداوند و اداي حق او به مردم كمك كند، هر چند به عنوان قبول كردن و پذيرفتن صدقات باشد، و نيز مردم ميتوانند به وسيلهي او يكديگر را در اطاعت حق تعالي كمك كنند به اين طريق كه به او مقامي و موقعيتي اجتماعي بدهند تا دوستي آنها را محكم يا از آنان دفع ضرر كند. كلمهي اقتحام در جملهي و اقتحمته العيون كه به معناي هجوم آوردن و به عنف داخل شدن ميباشد، در اين مورد به عنوان استعاره به كار رفته است
، زيرا وقتي جامعه از روي تكبر كسي را كوچك شمارد و با ديدهي حقارت به او بنگرد مانند آن است كه او را مورد حمله قرار داده و به زور بر او وارد شده است. و غرض از ايراد اين جمله آن است كه مردم را وادار كند تا از يكديگر كمك بگيرند و در امور ديني با هم متحد باشند، و چنان نباشند كه ناتوانان و حاجتمندان بر اثر ضعف و احتياجشان خوار و بيارزش شمرده شوند و بر عكس، اغنياء نسبت به نيازمندان بياعتنا باشند و نيرومندان بر ضعفا و ناتوانان تكبر ورزيده و آنها را حقير شمارند، بلكه همهي آنان به سبب اتحاد همانند يك تن باشند. پاسخ به كسي كه در مدح آن حضرت مبالغه كرد: اما آنچه از سخنان امام در پاسخ شخصي كه برخاست و او را بسيار ستود، برميآيد، آن است كه ميخواهد او را از زيادهروي در تعريف و ستايشهاي فراوان منع كند، و يا اين كه به طور كلي ستودن اشخاص را جلو رويشان اگر چه سزاوار آن باشند، از كارهاي ناپسند و زشت به حساب آورد و علت آن هم روشن است، زيرا اين عمل در بيشتر اشخاص باعث پيدايش خودبزرگ بيني و خودپسندي، در نفس و كردار ميشود.
[صفحه 75]
اسخف: ناتوان و كوچك كرد. اجحف بهم: ريشه آنها را از بين برد. اقتحمته: با حمله و از روي دشمني داخل آن شد. بادره: خشم گرفتن. پس از بيانات فوق، يكي از ياران آن حضرت از جاي برخاست و با سخنان طولاني كه در مدح و ثناي آن بزرگوار ايراد كرد، پاسخ مثبت داد و آمادگي خود را براي شنيدن و عمل به دستورهاي او در تمام اوضاع و احوال ابراز كرد، و سپس امام (ع) به گفتار خود چنين ادامه دادند. (سزاوار است كسي كه حلال الهي در نظر او بزرگ و مقام حق در قلبش باعظمت است به جز حق همه چيز پيش او كوچك باشد، و سزاوارترين كس به اين مقام، شخصي است كه نعمت خدا بر او افزون است و مشمول لطف و احسان خاص حق تعالي ميباشد زيرا، هر اندازه نعمت خدا بر كسي زياد شود حق خدا بر گردن او بسيار باشد و وظيفهاش سنگينتر، از بدترين حالات زمامداران در نزد صالحان آن است كه گمان برده شود، آنان فخر و مباهات را دوست داشته و كارشان صورت خودستايي به خود گيرد، من از اين امر ناراحتم كه در گمان شما چنين خطور كند كه از تمجيد و تعريف زياد خوشم ميآيد، ولي خداي را سپاس كه چنين نيستم و اگر هم دوست ميداشتم كه مرا تمجيد كنند، به دليل خضوع در برابر عظمت و كبري
ايي پروردگار، كه ويژهي اوست، آن را ترك ميكردم، اگر چه برخي از مردم در برابر تلاشها و مجاهدتهايشان ستايش را دوست ميدارند، اما شما مرا با سخنان زيباي خود نستاييد، زيرا، من ميخواهم خود را از مسووليت حقوقي كه بر گردنم هست خارج كنم، يعني حقوقي كه خداوند و شما بر من داريد كه بطور كامل از انجام دادن آن فراغت نيافتهام، و واجباتي كه بجاي نياوردهام و بايد آنها را به مرحلهي اجرا درآورم. بنابراين آن گونه كه با فرمانروايان ستمگر سخن ميگوييد با من نگوييد و چنان كه نزد حكام خشمگين خود را جمع و جور ميكنيد پيش من چنان نباشيد و بطور ظاهرسازي و ساختگي با من رفتار نكنيد، هرگز گمان نداشته باشيد كه اگر حقي به من گفته شود مرا گران ميآيد و يا بخواهم خود را بزرگ جلوه دهم، زيرا، شخصي كه شنيدن حق يا عرضه داشتن عدالت بر او، برايش ناگوار آيد، عمل كردن به آن براي او مشكلتر است، با توجه به اين، از گفتن سخن حق و يا مشورت عدالت خواهانه خودداري نكنيد، زيرا، من خود را برتر از آن كه اشتباه كنم نميدانم، و در كارها از آن ايمن نيستم مگر آن كه خدا مرا حفظ كند، من و شما بندگان مملوك خدائيم كه جز او پروردگاري نيست، او چيزي از ما را مالك ا
ست كه ما خود، مالك آن نيستيم او ما را از گمراهي كه داشتيم نجات داده و به سوي رستگاري و هدايت رهنمون ساخت، و پس از نابينايي و كوردلي به ما بينايي و بصيرت عطا فرمود.) ان من حق من عظم … احسانه اليه، در اين جمله حضرت (ع) با يك استدلال منطقي توضيح داده است كه: هر كس مورد لطف و احسان و نعمت فراوان الهي واقع شود سزاوار است كه غير از ذات اقدس او، همه چيز در نظرش حقير و كوچك شمرده شود. صورت استدلالي كه در اين سخن امام (ع) مقدر است قياسي است مركب از شكل اول كه مقدمات آن چنين است: مقدمهي اول (صغري): هر كس كه مورد لطف و عنايت و احسان و نعمت حق تعالي واقع شود سزاوار است كه از همه بيشتر عظمت و احترام الهي دل و جان او را فرا گيرد. مقدمه دوم (كبري): و هر كس چنين باشد (از همه بيشتر … ) شايسته است كه به جز ذات پروردگار همه چيز در نزد او حقير و كوچك به شمار آيد. شارح، مقدمهي اول را جملهي: (ان من حق من عظم … ) گرفته است، و راجع به مقدمه دوم قياس ميگويد: از عبارت (لعظم ذلك) استفاده ميشود يعني به دليل عظمت و بزرگي خدا در دل او، لازم است كه همه چيز، جز حق تعالي در نظر او كوچك و حقير باشد، آنچه در اين استدلال منطقي بيان شده
گر چه قاعدهي كلي و مطلب عمومي است ولي در حقيقت مراد، خود حضرت است، زيرا بزرگترين نعمت خداوند، در دنيا خلافت مسلمين و در آخرت هم كمالات معنوي است كه همهي آنها، ويژهي وجود خود اوست، بنابراين او خود سزاوارترين مردم است كه جلال الهي و عظمت رباني قلب و روح او را فرا گرفته باشد و به آن سبب همه چيز جز خداوند در نظرش بيارزش و حقير نمايد. و من اسخف حالات الولاه … و الكبرياء، امام (ع) در اين قسمت از سخنان خود به منظور تكميل مطلب فوق، گويا ميخواهد چنين بيان كند: كسي كه بايد همه چيز به جز ذات پروردگار در نظرش بيمقدار باشد، سزاوار نيست كه بر خود ببالد و فخر و مباهات را دوست بدارد، و خود را بزرگ بداند و يا حتي چنين گماني دربارهي او بشود، زيرا اين دو صفت ويژهي خداوند است و هيچ كس در خور آن نيست، و نيز نبايد چنان باشد كه او را مانند جباران مورد خطاب قرار دهند و همچون ستمگران احترام كنند، و قد كرهت … در اين جمله تصريح فرموده است كه مراد از شخص مورد ذكر، خود آن حضرت است. و لو كنت احب ان يقال في ذلك، اين سخن كه امام مقام خود را پايين آورده و امر معمولي را كه در اغلب اشخاص وجود دارد براي خود پذيرفته ولي سپس به دليل ديگ
ري خود را تبرئه ميفرمايد، به اين بيان كه: اگر به فرض هم تحت تاثير لذتجويي واقع شده و آن را دوست داشتهام، اما به علت اين كه خود را كوچكتر از آن ميدانم كه متصف به عظمت و كبريايي شوم كه ويژهي ذات حق تعالي است، آن را ترك گفته و دوستي آن را از دلم بيرون كردهام، و در اين فرمايش امام عليهالسلام به موضوع ديگري نيز اشاره فرموده است كه: زياده روي در ستايش شخص باعث پيدايش تكبر ميشود و به اين سبب امام آن را دوست نميدارد و ترك كرده است. و ربما استحلي الناس الثناء بعد البلاء، در اين عبارت حضرت (ع) كسي را كه برخاست و زياد او را ستود، در عملش معذور دانسته و گوئي چنين ميفرمايد: اي ستايشگر تو در كار خود معذوري چون ميبيني كه هميشه براي خدا ميكوشم و جهاد ميكنم و هم ديگران را بر آن بسيار تشويق ميكنم و عادت مردم است كه هر گاه جمعي در جهاد و يا ديگر عبادات و اعمال نيك، به خوبي از عهده برآيند، ستايش را دربارهي آنان حق و بجا ميدانند. فلا تثنوا علي بجميل ثناء … من امضائها، پس از آن كه در جملهي قبل مرد ثناگو را، به علت اين كه دل آزرده نشود، معذور دانست، در اين عبارت تكليف را روشن كرده و اصل مقصود را بيان فرموده است كه
: درست است كه معمول چنين و ليكن مرا از اين قاعده مستثنا كنيد و اگر چه ميبينيد كه بسيار در راه حق ميكوشم مرا ثنا نگوييد و ستايش نكنيد. چرا كه من در حقيقت وظيفهي خود را در برابر خدا و شما مردم كه بر گردنم باقي است و تا كنون از عهدهي آن برنيامدهام، انجام ميدهم. وظيفهي الهي من عبارت است از سپاس نعمتهاي او و بجا آوردن كارهاي واجب، و وظيفهي مردمي من راهنمايي و هدايت شما به سوي حقيقت و بهترين راه و عمل بر طبق آن است. توضيح مترجم: (اين معني كه گذشت بر تقديري است كه عبارت متن من التقيه باشد چنان كه در نسخهي شرح ابن ابيالحديد، و خويي و فيضالاسلام چنين است) ولي بر طبق نسخهاي كه از خط مرحوم سيدرضي نقل شده كه متن اين نسخه نيز چنين است معناي آن چنين ميشود: اگر در عبادت خدا ميكوشم و براي راهنمايي شما جديت دارم فقط به علت توجه به خدا و حقانيت ذات باري تعالي است و موقعي كه چنين باشد چگونه در مقابل عبادات و اعمال خود استحقاق ستايش و تمجيد داشته باشم. اين طرز بيان امام حاكي از كمال تواضع اوست و درسي است كه تا چه حد بايد انسان در پيشگاه حق تعالي اخلاص داشته باشد و دل را از دوستي باطل و ميل به آن باز دارد و نيز از
خصوصيات آن حضرت است كه خدا را فقط براي خدا عبادت ميكرد و توجهي به غير نداشت، نه ترسي از غير او داشت و نه طمعي. فلا تكلموني … بعدل، در اين عبارت، حضرت به منظور راهنمايي و ارشاد ياران خود كه چگونه رفتاري با او داشته باشند، از چند چيز آنها را باز داشته است: 1- چنان كه معمولا با ستمگران سخن ميگويند- مثلا آنها را زياد تمجيد ميكنند- با او چنين سخن نگويند، زيرا اين عمل در نفس شخص مورد ستايش ايجاد غرور و تكبر ميكند و نيز چون او جبار و ستمگر نيست اين كار، توصيف از چيزي در غير مورد و محل خود ميباشد. 2- محافظه كاريهايي كه معمولا نزد بعضي از پادشاهان و زمامداران خشمگين و زودرنج به عمل ميآيد- مثلا از ترس يا احترام در پيش آنان با هم شوخي نميكنند يا از حرف زدن خودداري ميكنند و يا با آنها مشورت انجام نميدهند و حتي به اين سبب ايشان را از برخي امور آگاه نميسازند و جلو روي آنها ايستاده باقي ميمانند و نمينشينند- نزد او به عمل نياورند، چرا كه اين ملاحظهكاريها بسياري از مصالح امور را از بين ميبرد و موجب آن ميشود كه نفس، شيفتهي فخر و مباهات و كبر و خودبزرگ بيني شود، و نيز اين كار مانند مورد قبلي وضع شيئي در غير ما
وضع له است. 3- با او در گفتار و رفتار، ظاهرسازي و دورويي نداشته باشند، زيرا اين كار، سبب تباهي دين و دنيا خواهد بود. 4- اگر چه تحمل حق تلخ است ولي او تذكر ميدهد كه مبادا تصور كنند كه شايد از حقيقتگويي خوشش نميآيد و در مقابل حرف حق ناراحت ميشود. امام (ع) لفظ (مرار) (تلخي) را براي سختي و دشواري حق استعاره فرموده است، چون عدالت او و آنچه لازمهي عدل است كه قبول حق به هر صورت باشد راهنمايي ميكند كه اين گمان را به او نبرند كه او بزرگي خودش را طالب است، و دليلش آن است كه امام (ع) به غير خودش كه شايستهي عظمت و ستايش است يعني خداوند، شناخت كامل دارد. يك اصطلاح منطقي و استدلال قياسي: فانه من استثقل … اثقل. در اين جمله امام (ع) به منظور تاييد بر حقيقت پذيري خود كه در سخن قبل بيان فرمود، با يك استدلال قياسي كه ميتوان آن را به صورت شكل دوم از اشكال چهارگانهي منطقي درآورد، احتجاج فرموده است، كه به اين طريق بيان ميشود: مقدمهي اول: هر كس از شنيدن حرف حق و توصيف عدالت نگران و ناراحت شود، عمل بر طبق آن دو، بر او گرانتر و دشوارتر خواهد بود. مقدمهي دوم: اما براي من عمل كردن به حق و عدالت هيچ گونه سختي و دشواري ندارد
، و اين خود كاملا از رفتار او كه بدون هيچ رنجشي با تمام وجود در خدمت حق و اجراي عدالت بود معلوم ميشود. پس از بيان مقدمات نتيجهي استدلال چنين است: كه حرفهاي حق ديگران و درخواست اجراي عدل و داد براي او گران و دشوار نيست. 5- مطلب پنجمي كه حضرت ياران خود را از آن منع فرموده آن است كه از حقيقتگويي و همفكري و مشورت با او، در بيان و اجراي عدل و داد، خودداري نكنند، زيرا چنين ملاحظه كاريهايي مايهي بروز باطل و فساد در جامعه خواهد شد. فاني لست … مني، حضرت در اين عبارت كه تواضع فرموده و خود را جايزالخطا و نيازمند به كمك پروردگار دانسته يارانش را بيش از پيش به همراهي و نزديك شدن به خود وادار كرده است. الا ان يكفي الله من نفسي، منظور از (نفسي) آن خصوصيت نفساني است كه آدمي را به كارهاي زشت و بد، وا ميدارد و امام از خدا ميخواهد كه او را از شر آن حفظ فرمايد زيرا او را براي اين امر از خود نيرومندتر ميداند، و در اين گفتار، عصمت و پاكي خود را در مقابل گناهان، از ناحيهي پروردگار متعال ميبيند. فانما انا و انتم …، در اين عبارت تمام ياران را توجه ميدهد كه بايد همهي ما در مقابل فرمان او تسليم و در پيشگاه عظمت او كمال ذلت
را داشته باشيم، زيرا به دليل آن كه تمام نفوس و خواستهها و خاطرههاي آن از طرف اوست و او مبدا و سرچشمه فيضها و استعدادهاست، لذا او مالك تمام آنها ميباشد. آخرين سخن امام (ع) در اين خطبه: و اخرجنا مما كنا فيه، خدا ما را از آن بيرون برده است، يعني از گمراهي دوران جاهليت پيش از اسلام و دوري از درك حقيقت و نيافتن راهي كه درست و صحيح بوده است، معناي راه يافتن به سوي خرا و آگاهي در امور دنيوي، و اين ويژگي تنها با بعثت پيامبر اكرم اسلام و پيشرفت نبوت او برقرار شد توفيق از خداوند است.
[صفحه 92]
گفتار آن حضرت (ع) است: استعديك: از تو كمك ميخواهم، اسم مصدر آن (عدي) و به معناي كمك ميآيد. اكفات الاناء و كفاته: ظرف را واژگون كردم. رافد: ياري كننده قذي: چيزي از خار و خاشاك كه در چشم قرار ميگيرد و آن را ميآزارد. شجي: چيزي كه از اثر غم و اندوه در گلوي انسان پيدا ميشود (عقده- گره) مانند كسي كه لقمه يا چيز ديگري در گلويش گير كند. علقم: درخت تلخ شفار: جمع شفره و به معناي كارد، تيغ است. (بارپروردگارا از تو ياري ميخواهم كه انتقام مرا از قريش و همدستانشان بستاني، زيرا آنان پيوند خويشاوندي مرا بريدند، و پيمانهي حق مرا واژگونه ساختند، و دربارهي حقي كه من از ديگران به آن سزاوارتر بودم تماما با من به منازعه و جدال برخاستند و به من گفتند: قسمتي از مال تو است كه ميتواني آن را بگيري ولي از پارهي ديگر ممنوع و بازداشته ميشوي، بنابراين بايد يا با غم و غصه صبر كني و بسازي و يا از تاسف و اندوه بميري، وقتي فكر كردم ديدم نه ياوري دارم كه به كمك من برخيزد و نه كسي كه از حق من دفاع كند، مگر خانوادهام كه نخواستم آنان را به دست مرگ بسپارم، از اين رو، با ناراحتي همانند كسي كه خاشاك در چشم داشته باشد
، صبر كردم، و همچون كسي كه استخوان در گلويش مانده باشد، آب دهان فرو بردم و با فرو بردن خشم خود كه در كامم از حنظل تلختر و در اعضايم از تيزي شمشير دردناكتر بود تحمل كردم.) سيدرضي در آخر اين خطبهي شريف ميفرمايد: گر چه اين سخنان امام (ع) در ضمن يكي از خطبات پيشين حضرت آمده است، اما من به دليل مختلف بودن روايت، دوباره در اين جا به ذكر آن مبادرت ورزيدم. غرض حضرت در اين فصل از سخنان خود، شكايت به پيشگاه خداوندي و ياري جستن از او در برابر قريش است كه او را از حق امامت و رهبري امت كه تنها شايستهي او بود، دور كردند و از اين معني به عنوان قطع رحم و بريدن پيوند خويشاوندي تعبير فرموده، چنان كه از كنارهگيري و جدايي آنان از خود به واژگون كردن ظرف و پيمانه تعبير فرموده است، زيرا اين امور لازمهي واژگوني ظرف و ريختن آنچه در آن است ميباشد، همچنان كه لازمه درست قرار گرفتن ظرف، رو آوردن آنان به او، و گرد آمدن آنها در اطراف اوست. و اجمعوا … غيري، شارحان شيعه ميگويند: منظور حضرت از آن عده كه عليه حق او به منازعه برخاستند جامعهي قريشند كه به هنگام وفات رسول اكرم (در دارالندوه) گرد آمدند و ديگران را به خلافت نصب كردند، و مر
اد از كلمهي غيري: ديگران، سه خليفهي قبل از آن حضرت ميباشد، ولي شارحان غير شيعه ميگويند: مراد از آنها، آن چند نفري هستند كه به عنوان شورا اجتماع كردند و پس از مشورت عثمان را به خلافت برگزيدند، بنابراين قول دو خليفهي اول در اين شكايت داخل نيستند (قهرا مراد از غير هم عثمان خواهد بود). اما اين قول ضعيف است، زيرا در خطبهي شقشقيه كه قبلا بيان شد از هر سه خليفه پيش از خود شكايت كرده است. خلاصه پس از جستجوي سخنان امام و بررسي احوال آن حضرت منظور آن حضرت از اين سخن و امثال آن، بر كسي پوشيده نيست، و ميتوان ورود اين سخن را در مورد شكايت از طلحه و زبير، هنگامي كه با يارانشان به سوي بصره شتافتند، دانست، زيرا در صورتي كه آن حضرت از زمامداران پيشين به خلافت سزاوارتر باشد، با آن كه آنها در اسلام بر ديگران تقدم داشتند، پس از اشخاصي كه در درجهاي پايينتر از آنها قرار گرفتهاند، به طريق اولي براي خلافت سزاوارتر خواهد بود، و اين مورد مانند سخني است كه ميفرمايد: (بارخدايا به فريادم برس از آن شورا كه چگونه دربارهي من شك كردند و مرا با نخستين فرد از آن سه نفر مقايسه كردند و تا آن جا مرا پايين آوردند كه با چنين افرادي همس
نگ كردند.) و قالوا: الا ان في الحق …، امام عليهالسلام با تاسف از زبان حال و افعال آنان خبر ميدهد و الا آنان با زبان خود چنين حرفها نگفته بودند. فنظرت …، شارح بيان ميدارد كه قبلا (ظاهرا در شرح خطبهي شقشقيه) شرحي از دردهاي حسي و بريدگي كه وسيلهي تيغ و غير آن پيدا ميشود ذكر كرديم. و سپس يادآور ميشود كه هر كس دو فصل گذشته (قسمتي از خطبهي شقشقيه و خطبهي 171(را مطالعه و دقت كند تفاوت روايتي آنها را با اين فصل درك خواهد كرد. توفيق از خداوند است.
[صفحه 95]
گفتار آن حضرت دربارهي كساني كه براي جنگ با آن حضرت به سوي بصره آمده بودند ميفرمايد: عضوا علي اسيافهم: شمشيرها را به همراه خود داشتند. (آنان بر ماموران من و خزانهداران بيتالمال مسلمين و نيز بر اهل شهري كه همه در اطاعت و بيعت من بودند وارد شدند، اجتماع آنها را بر هم زدند و انديشهي آنان را دربارهي من تباه كردند، بر شيعيان من حمله بردند، عدهاي را ناجوانمردانه كشتند، ولي جمعي از ايشان دليرانه دست به قبضهي شمشير برده و با آنان جنگيدند تا سرانجام صادقانه به ديدار پروردگار خود نايل آمدند و شربت شهادت نوشيدند.) منظور از (مصر) شهر بصره است، و مقصود از كساني كه بر آن شهر حمله كردند، طلحه و زبير و پيروان آنان است، اما حالات آنان و كارهايي كه در بصره با ماموران حضرت انجام دادهاند، در جاي خود به طور كامل بيان شده است. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 97]
گفتار آن حضرت در ميدان جنگ جمل موقعي كه چشمش به بدنهاي كشتهي طلحه و عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد افتاد، فرمود: عبدالرحمان: فرزند عتاب، فرزند اسيد، پسر ابيالعاص بنياميه، در جنگ جمل شركت داشت و همان جا كشته شد، نقل شده است كه در همان روز عقابي دست او را برداشت و در يمامه آن را يافتند و با انگشتري كه در انگشت او بود آن را شناختند، او را يعسوب قريش هم ميگفتند. اعيان: جمع عين است و به معناي بزرگان قوم و افراد بااعتبار ميباشد. جمح: نام قبيلهاي است. اتلعوا: گردنهاي خود را كشيدند مانند كساني كه به طرف چيزي از بالا با دقت نگاه كنند. وقصوا: گردنهاي آنان شكست. ابومحمد: كنيهي طلحه است. (ابومحمد اين جا غريب مانده است، به خدا سوگند دوست نداشتم كه اين چنين قريش را زير سينهي ستارگان كشته بينم، انتقام خود را از فرزندان عبدمناف گرفتم، ولي از بزرگان، قبيلهي بنيجمع از دست من گريختند، قريش به جانب كاري گردنكشي كردند كه شايستگي آن را نداشتند، و بي آن كه به مقصود رسند گردنهاي آنان در هم شكست.) در اين فصل به چند مطلب اشاره شده است: 1- نخست اين كه آن حضرت هر كدام از مخالفان خود را كه به قتل ميرساند و نيز آ
نان كه از لشكر خود او كشته ميشدند، همهاش به منظور برپا داشتن دين و برقراري نظم و عدالت بود. اگر اشكال شود كه كشتن اين جمعيت زياد، فسادي حاضر و مشهود است. پاسخ آن است كه: اگر چه اين كشتار نسبت به گروهي از مسلمانان در يك شهري مايهي تباهي و فساد است ولي اگر آن را با مصلحت تمام جامعه مسلمانان بسنجيم فسادي را موجب نميشود و انجام دادن عملي كه فساد جزئي داشته باشد، براي به دست آوردن مصلحت كلي در بعضي از مواقع لازم است، چنان كه گاهي براي حفظ سلامت بدن لازم است كه عضو فاسد آن قطع شود. 2- امام ميفرمايد: تحت بطون الكواكب اين عبارت كنايهي بسيار ظريفي از بيابان است، و منظور آن حضرت آن است كه من دوست نداشتم اين انسانها را با اين وضع بد، در ميان بيابان ببينم به طوري كه نه روپوشي و نه، حتي سايهاي براي استتار آنها وجود دارد. 3- اگر كسي بگويد كه انتقام گرفتن دليل بر آن است كه كينهاي از دشمن به دل داشته است، در صورتي كه اين صفتي ناپسند است، پس چرا امام (ع) ميفرمايد: از بني عبدمناف انتقام گرفتم؟ در پاسخ ميگوييم: اصل و ريشهي حقد و كينه صفت خشم و غضب است و آن هم تا موقعي ادامه دارد كه صورتي از شيئي آزاردهنده در ذهن انس
ان باقي باشد، حال، اگر اين خشم از تصوير چيزي نشات گرفته باشد كه براي دين ضرر دارد، در اين صورت انتقام گرفتن به منظور گرفتن حق و ياري كردن آن ناپسند نخواهد بود. 4- طلحه و زبير از طرف مادر، جزء قبيلهي بني عبدمناف بودند اما پدر زبير از فرزندان عبدالعزي پسر قصي بن كلاب، و پدر طلحه از فرزندان جعد، پسر تميم بن مره بود، اما از بنيجمح، در زمان امام (ع)، عبدالله بن صفوان پسر اميه بن خلف، و عبدالرحمان بن صفوان وجود داشتند. نقل شده است كه مروان بن حكم نيز از آنها بود و در جنگ جمل اسير شد و سپس با شفاعتي كه امام حسين (ع) نزد پدرش از او كرد آزاد شد. به جاي كلمهي اعيان بنيجمح اغيار نيز روايت شده كه آن هم به معناي بزرگان ميباشد. 5- تعبير به اتلعوا اعناقهم كه دربارهي تجاوزطلبي قريش بيان فرموده است استعاره ميباشد و منظور آن است كه آنان براي خود انتظار خلافت داشتند، در حالي كه شايستهي آن نبودند، و عبارت: و قصوا كنايه از كشته شدن آنها در اين راه و نرسيدن به آن است. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 100]
گفتار آن حضرت (ع) است: (خردش را زنده كرد، و نفس سركش خود را ميراند، تا آن جا كه بدنش ضعيف و اندامش لاغر و نزار شد، و تندي اخلاقش به نرمي مبدل شده است، و براي او هالهاي از روشنايي درخشيد كه راه او را روشن و او را در آن مسير روان ساخت و پيوسته از دري به در ديگر منتقل شده تا به باب سلامت و سراي زندگي جاوداني راه يافت، و به سبب اعمال قلبي كه انجام داد و خشنودي پروردگار خويش را جلب كرد، با آرامش كامل جسماني در قرارگاه امن و آسايش ثابت قدم قرار گرفت.) در بيان اوصاف سالك اين سخن امام (ع) از والاترين سخناني است كه دربارهي بيان اوصاف سالك الي الله و عارف حقيقي و چگونگي سير و سلوك او در اين طريق آمده است. امام (ع) در اين خطبه با اين تعبير كه سالك راه حق خرد خود را زنده كرده به اين مطلب اشاره فرمودهاند كه عارف با رياضتهاي عارفانه و كوششهاي سالكانهي خود براي بدست آوردن كمالات عقلي از قبيل دانشها و معارف و ويژگيهاي اخلاقي موفقيتهاي شاياني كسب ميكند، و با دارا بودن خصيصهي زهد و انجام دادن عبادات خالصانهي، عقل نظري و عقل عملي خويش را كامل و احيا ميكند. امات نفسه: اين جمله اشاره به آن است كه عارف با
عبادتهاي عارفانهي خود نفس اماره به بديها را مغلوب كرده و آن چنان آن را در اختيار نفس مطمئنه قرار داده است كه به هيچ نحو دست به كاري نميزند مگر اين كه عقل واداركننده و راهنماي او باشد، كه در اين صورت نفس اماره از لحاظ شهوات و خواستههاي حيواني خود مرده است زيرا از ناتواني و ضعف قادر به انجام هيچ عملي نيست. حتي دق جليله، حضرت در اين عبارت، از بدن به جليل (بزرگ) تعبير فرموده است، زيرا آن آشكارترين چيزي است كه ديده ميشود، و معناي عبارت چنين است: عارف و سالك تا به حدي نفس اماره را ميرانده كه كالبدش ضعيف و اندام او لاغر شده است. لطف غليظه، در اين جمله دو احتمال داده شده است: الف: مانند جملهي قبل اشاره به لاغري و نزاري اندام و جسم شخص سالك باشد. ب: احتمال ديگر اين كه مراد، ناتواني قواي نفساني و درهم شكستن خواستههاي شهواني است كه در اثر زهد و عبادت براي چنين فردي پيدا ميشود، زيرا آزاد بودن نفس در خوردن و آشاميدن و انجام دادن خواستههاي خود، تن را ستبر ولي عقل و حواس ادراكي را آشفته و ضعيف ميسازد، و از اين رو گفتهاند: (شكمبارگي و پرخوري، تيزهوشي را نابود ميكند و مايهي تيرگي دل و ستبري بدن ميشود.) بر عكس، ا
گر در وجود انسان عقل و خرد، حاكم شود، قواي ادراكي او، غبار كدورتي را كه در پي پرخوري و شكمبارگي يافت ميشود از خود ميزدايد، چنان كه آيينه با صيقل جلا داده و پاك ميشود، و با رفع كدورت از قواي ادراكي، جوهرهي نفس آدمي نيز كه با پيروي از خواستههاي جسماني و هواي نفساني آلوده و تيره شده بود جلا و صفا يافته و روشن ميشود و از اين رو به عالم بالا اتصال و شايستهي كسب فيض و گرفتن نور از عالم بالا ميشود. و برق له لامع كثير البرق، منظور از كلمهي لامع مرحلهاي از خلسه است كه سالك با رياضت و تقويت اراده به آن ميرسد و در اين مرحله براي او انوار الهي و يا لذتي پيدا ميشود كه در سرعت و ظهور و خفا همانند برق جهنده است و در اصطلاح عارفان آن را (وقت) ميگويند و اين مرحله پيوسته در ميان دو وجد و سرور، قرار دارد كه يكي قبل از آن و ديگري پس از آن براي عارف پيدا ميشود، زيرا، هنگامي كه لذت انوار لامعه را چشيد و پس از آن جدا شد، در فراق آنچه از دست داده، ناله و آوازي براي او پيدا ميشود. اين لوامع در آغاز كار براي انسان اندك اندك پيدا ميشود، اما، موقعي كه با توجه و دقت به رياضت پرداخت، زياد ميگردد، و از اين رو، امام (ع) با
كلمهي لامع اشاره به خود آن نور فرموده و با كثرت برق و افزوني درخشندگي آن اشاره به كثرتي فرموده است كه با كامل شدن رياضت حاصل ميشود. احتمال ديگر در معناي عبارت: لامع كثير البرق آن است كه (لامع) استعاره از عقل فعال و درخشندگي آن به معناي ظاهر شدنش براي عقل انسان و كثرت برق آن اشاره است به بسياري ريزش و فيضان آن انوار كه در هنگام توجه دقيق به رياضت مانند برق براي او ظاهر ميشود. فابان له الطريق، مراد امام از اين جمله آن است، با عروض اين لوامع براي او ظاهر شد كه طريق واقعي به سوي خداي تعالي همان رياضتي است كه به آن اشتغال دارد. و سالك به السبيل، و اين انوار درخشنده سبب شد كه او به سلوك در راه خدا بپردازد. تدافعته الابواب، مراد از ابواب درهاي رياضت است كه عارف را به سوي بهشت سوق ميدهد و عبارت است از: مطيع قرار دادن نفس سركش اماره و زهد حقيقي و اموري از قبيل عبادات و ترك دنيا و جز اينها، و سالك با سير در اين ابواب سرانجام سر از باب سلامت درميآورد و آن، دري است كه هر گاه عارف با علم و معرفت داخل آن شود، يقين به مصونيت از انحراف در سلوك پيدا ميكند، و حقيقت اين (در) همان (وقت) است كه در قبل به آن اشارت رفت، و نخ
ستين منزل از منزلهاي بهشت عقلي است. و ثبتت رجلاه … و الراحه، يعني در قرار امن و راحت قدمهايش استقرار مييابد. عبارت (في قرار الامن)، جار و مجرور و متعلق به ثبتت ميباشد، و اين مرحلهي دوم است كه براي سالك پس از مرحلهي وقت به وجود ميآيد و طمانينه ناميده ميشود، و شرح آن چنين است كه: سالك، تا هنگامي كه در مرحلهي وقت است، از درخشش اين برقها بر ضمير او، اضطراب و هيجاني در كالبدش پيدا ميشود كه احساس (خلسه) ميكند، زيرا معمولا هر گاه براي نفس امر عظيمي رخ دهد به حركت و اضطراب درميآيد، ولي با كثرت اين واردات، نفس انسان به آنها الفت ميگيرد و احساس نگراني نميكند، بلكه از آن رو كه قدم عقل او در درجهاي اعلا از درجات بهشت كه قرار امن و راحت از عذاب الهي است قرار گرفته، كمال سكونت و اطمينان مييابد. آخرين جملهي اين خطبه اين است: بما استعمل، اين جار و مجرور نيز متعلق به ثبتت ميباشد و شرح آن چنين است: عارف به سبب به كار گرفتن قلب و روح خود در عبادت و جلب رضايت و خشنودي پروردگار متعال، گامهايش استوار شده است. توفيق از خداوند است.
[صفحه 568]
گفتار آن حضرت كه ياران خود را براي جهاد تشويق و ترغيب ميفرمايد: مضمار: مدت زماني كه اسب جنگي در آن لاغر ميشود و تمرين ميبيند و گفته شده كه چهل روز است و شرح آن در خطبههاي قبل آمده است. تنازع: جدال و مخاصمه كردن، مئازر جمع مئزر: پوششها (خداوند اداي شكرش را از شما خواسته، و امور خويش را بر شما واگذار فرموده است، و به شما در ميدان وسيع مسابقه مهلت داده است، تا براي به دست آوردن چوگان بر يكديگر سبقت گيريد، پس بندها را محكم ببنديد و دامنها را به كمر زنيد، به مقامهاي بلند رسيدن با خوشگذراني سازگار نيست، چه بسيار است كه خواب، تصميمهاي روز را در هم ميشكند و چه فراوان تاريكيها كه ياد تصميمها را از خاطرهها بزدايد.) اين كلام از نظر فصاحت و بلاغت در نهايت درجهي زيبايي و رسايي است و بطور كامل جامعه را واميدارد كه آمادهي روز معاد شوند. و الله مستاديكم شكره: خدا از شما ميخواهد كه سپاس نعمتهايش را ادا كنيد و اين مطلب در موارد متعددي از قرآن مورد دستور واقع شده است (و اشكروا الله ان كنتم اياه تعبدون)، (و اشكروا لي و لا تكفرون). و مورثكم امره: سلطنت روي زمين را كه در امتاي گذشته در دست خداپرستان و م
ومنان بود، اكنون به شما محول فرموده است چنان كه در قرآن ميفرمايد: (وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم في الارض كما استخلف الذين من قبلهم) و نيز گفتار خداوند متعال: (و اورثكم ارضهم و ديارهم و اموالهم.) و ممهلكم … سبقه، واژهي مضمار استعاره از مدت زندگاني در دنياست و وجه همانندي، آن است كه مردم به سبب رياضتها و مجاهدات در راه خدا و تحصيل كمالات نفساني كه در طول زندگاني خود به دست ميآورند، آمادگي پيدا ميكنند كه در مسابقهي پيشگاه عظمت الهي به پيروزي برسند، همچنان كه اسبها براي حضور در مسابقهها با تمرينهاي زياد كه لاغري اندام را در پي دارد، آمادگي به دست ميآورند، امام (ع) در اين جمله علت مهلت دادن خداوند مردم را براي ميدان مسابقه مورد اشاره قرار داده كه عبارت از: تنازع سبق يعني زد و خورد و بگو مگويي است كه به منظور به دست آوردن پيروزي در سبقت جستن به پيشگاه خداوند وجود دارد، و منظور از اين بگو مگو و تنازع سبق، افتخار و مباهاتي است كه براي اهل سلوك در هنگام آماده كردن نفوس خود به وسيلهي رياضات حاصل ميشود: در راه خدا ميكوشند، دامن به كمر ميزنند هر كدام براي به دست آوردن فضيلت پيش از دي
گران بر هم سبقت ميگيرند و حرص ميورزند كه خود را از ديگري كاملتر سازند، تا اين كه با به دست آوردن نشان مسابقه در ميدان فضايل به پيشگاه قدس الهي رستگار شوند، و نتيجهي اين حالات ايجاد غبطه است كه امري است پسنديده زيرا دارندهي آن را به كمال مطلوب ميرساند كه نهايت خواستهي شارع از امتش ميباشد، احتمال ديگر آن است كه منظور از سبق فضيلت، بهشت باشد كه به سوي آن سبقت جسته ميشود كه در خطبههاي قبل به اين مطلب اشاره شد، واژهي تنازع ترشيح است براي استعاره مضمار و مسابقه كه قبلا ذكر شد، زيرا از شان كمالات نفساني و ساير امور كه آدمي در طول زندگي به دست ميآورد آن است كه براي سبقت گرفتن، بگو مگو، و براي پيروزي در مسابقه كشمكش راه بيفتد. فشدوا عقد المئازر، پس از بيان اين كه هدف از مهلت زندگي در دنيا، كوشش در پيروي از فرمان خدا و آماده شدن براي پيروزي در مسابقه است، اين جمله را بطور كنايه از آمادگي و دامن به كمر زدن ذكر فرموده است زيرا از ويژگي كسي كه براي امري قيام ميكند و تصميم انجام دادن آن را دارد، آن است كه بندهاي لباس خود را محكم ببندد تا براي رسيدن به مقصود مزاحمش نشود. و اطووا فضول الخواصر، اين جمله كنايه است
از اين كه روندهي اين راه بايد از متاعهاي پرزرق و برق و خوراكيها و پوشيدنيهاي رنگارنگ دنيا و ساير دستاوردهاي آن، فقط به اندازهي رفع نياز خود بگيرد و زايد بر آن را ترك كند و دور بريزد، توضيح مطلب اين كه معده و شكم ممكن است وسعت يابند كه از غذا بيش از قدر حاجت در خود جاي دهند و منظور از طي فضول الخواصر، ترك همين زيادي از قدر حاجت است. لا يجتمع عزيمه و وليمه، عزيمه، ارادهي قطعي براي انجام دادن كاري است، پس از آن كه انسان آن را برگزيده باشد، و در اين جا منظور اراده بر بدست آوردن فضيلتها ميباشد، واژهي وليمه كه غذاي عروسي است كنايه از آرامش زندگي است زيرا لازمهي وليمه آسايش و آرامش است، معناي عبارت اين است كه توجه بر به دست آوردن فضيلتها و امور باارزش با خوشگذراني و آرامش زندگي و رفق و مدارا سازش ندارد زيرا تحصيل فضايل و تصميم بر آن مستلزم مشقتهاي نفساني و رياضتها و رنجهاي جسماني است كه با راحت و آسايش منافات دارد، و نزديك به اين معناست گفتار خداوند متعال كه ميفرمايد: (لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون) و اين معنا را با جملهي بعد تاكيد ميفرمايد: ما انقض النوم لعزائم اليوم، يعني انسان گاهي در روز تصميم مي
گيرد كه شب سير كند تا زودتر به منزل برسد اما شب كه فرا ميرسد خواب او را فرا ميگيرد تا صبح ميشود، و به اين طريق تصميمش بر هم ميخورد، اين را امام (ع) مثل آورده است براي كسي كه ابتدا بر كارهاي بزرگ تصميم ميگيرد ولي بعد سنگيني و آسايش و رفاه او را عارض ميشود و از عزم و اراده خود منصرف ميشود، مراد امام اين است كه شما با اين راحت طلبي و دوري از رنج و زحمت نميتوانيد ارادهي خود را بر تحصيل سعادت دنيا و آخرت عملي كنيد، و قريب به همين معناست، عبارت بعد: و امحي الظلم لتذاكير الهمم، توضيح سخن اين كه همت آدمي گاهي وي را وادار ميكند كه براي به دست آوردن مقاصد خود به سير در شب بپردازد ولي همين كه تاريكي شب ميرسد كسالت و تنبلي بر او عارض ميشود و خوابش ميگيرد و در نتيجه از يادآوري مقاصدش غفلت ميكند، پس تاريكي تا حدودي سبب از بين رفتن اين تصميم از لوح خاطر شده است و اين جمله را امام (ع) مثل آورده است براي كسي كه علتي وي را به امري وادار كرده و او بر آن امر تصميم گرفته اما كمترين حادثهاي وي را از آن امر منصرف كرده است مثل عبارت بالا، والسلام. تا اين جا خطبهها و اوامر حضرت به پايان رسيد و بعد از اين به خواست و
ياري خداوند متعال و تحت حفظ و توفيق و هدايتش از نامههاي امام (ع) آورده و تشريح خواهد شد.
[صفحه 105]
گفتار آن حضرت، اين سخن را پس از خواندن اين آيه مباركه: الهاكم التكاثر حتي زرتم المقابر بيان فرموده است: مرام: مقصود و مطلوب زور: زيارت كنندگان خطر: نزديك به هلاكت و نابودي فظيع: مشكلي كه سختي آن از حد و اندازه گذشته باشد. استحلوا: با ياد پدران و پدربزرگان و موقعيت گذشتگان خود را ميآراستند. (اگر استخلوا (با نقطه) باشد، يعني: شهرها را خالي يافتند). تناوش: فرود آمدن احجي: خردمندانهتر عشوه: با ناداني دست به كاري زدن ترتعون: متنعمند، ميچرند لفظوا: دور انداخته و ترك كردهاند. فارط: كسي كه در رسيدن به آب و آبشخور، از ديگران جلو افتاده است. حلبات الفخر: مردم (جمعيتهاي) متكبر سوق: جمع سوقه: به معناي رعيت، مردم كوچه و بازار. برزخ: بين دنيا و آخرت، از هنگام مرگ تا روز قيامت فجوات: جمع فجوه: قسمت پهناور وسيعي از زمين ضمار: غايبي كه اميد بازگشت آن نميرود. يحفلون: اعتنا ميكنند رواجف: زمين لرزهها ياذنون: ميشنوند. ارتجال الصفه: پيدايش خصوصيات سبات: خواب، و در اصل به معناي راحت و آسايش (شگفتا چه مطلوب بسيار دوري، و چه زائران بيخبري، و چه خطر بزرگ و شديدي، همانا سرزمين خود را خالي
از آنها ديدند و به جاي عبرت گرفتن و متذكر آينده شدن از مرگ عزيزان، آنان را از جاي دور طلب كردند، آيا به گورهاي پدرانشان ميبالند، يا به تعداد مردگان خود مينازند؟ از گذشتگان خود طلب بازگشت ميكنند، در حالي كه آنان بدنهاي فرو ريخته و از حركت افتادهاند، از مردگان پند گرفتن و عبرت يافتن سزاوارتر است، تا به آنان باليدن و مباهات كردن، اگر با ياد آنها، تواضع و فروتني كنند، خردمندانهتر است از آن كه آنان را مايه فخر و ارجمندي قرار دهند، اما با ديدگان بيفروغ و تار بر آنها نگريستند و با ياد ايشان در درياي ناداني و جهالت فرو افتادند. اگر از آنان دربارهي منظرهي خانههاي فروريخته و منزلهاي خالي از سكنه بپرسند، خواهند گفت: آنها بي نام و نشان در زمين فرو رفتهاند، و شما ناآگاهانه به دنبال آنان ميرويد، و بر فرق ايشان پا مينهيد، و بر روي بدنهاشان كشت و زرع ميكنيد و از آنچه باقي گذاشتند و رفتند، ميخوريد و در ويرانههاي آنها مسكن ميگزينيد، از جدايي ميان شما و آنان روزگار ميگريد و بر حال شما نوحه و زاري ميكند. ايشان پيش رفتگان پايان زندگي شما هستند كه زودتر از شما به آبشخور رسيدهاند، تا در آن جا محل آب نوشيدن را مهي
ا كنند، آنان مقامهاي ارجمند و وسايل بالندگي و مباهات در اختيار داشتند، برخي پادشاهان و فرمانروايان و برخي ديگر رعيت و فرمانبر ايشان بودند، آنان در باطن قبرها خزيدند و زمين بر آنها مسلط شده، گوشتهاي آنان را خورده و خونهاي ايشان را آشاميده، پس در شكاف گورها آن چنان بيحس و حركت قرار گرفتند كه نشاني از آنها پيدا نيست، هول و هراسها ايشان را به وحشت درنميآورد، و بدحاليها اندوهگينشان نميكند، به زمين لرزهها اعتنايي ندارند و به بانگ رعدها گوش نميدهند، آنان (مردگان) غايباني هستند كه كسي در انتظار بازگشتشان نيست و شاهداني كه حضور (محسوس) ندارند، اينان روزگاري گرد هم بودند و با همديگر انس و الفت داشتند اما اكنون از يكديگر جدا و پراكنده شدند، از درازي مدت و دوري جايشان نيست كه خبري از آنها به ما نميرسد و از ديار و خانههاي آنان بانگي برنميخيزد، بلكه جامي به آنها نوشانيدهاند كه زبانشان را لال و گوش ايشان را كر و جنبشهاي آنان را به سكون مبدل ساخته است، پس در هنگام بيان حالات خود، بيهوش، مانند افراد به خاك افتاده، خوابيدهاند، در اين فصل از سخنان اميرالمومنين عليهالسلام چند فايده است: 1- فايدهي اول آن كه (لام در
ياله) حرف جر، براي تعجب است، چنان كه گاهي گفته ميشود: (يا للدواهي)، چه مصيبتهايي، جار و مجرور، منادا و در محل نصب ميباشد (اين معني در صورتي است كه عبارت خطبه (يا له مراما) باشد) و يا مراما نيز روايت شده است. كلمات مراما، زورا و خطرا، تميز و منصوب و مفيد معناي تعجب ميباشند. شگفتي امام از باليدن آنان به كثرت قبور مردگان، با آن كه سودي به حال آنها ندارد، همان تعجب امام (ع) از بسياري غفلت آناني است كه پس از ديدار گورهاي مردگان خود به زيادي آن بر ديگران مباهات ميكنند ولي از خود غافلند كه در خطر نزديك شدن به سختيهاي آخرت كه تمام شدايد دنيا در پهلوي آن حقير و ناچيز است قرار دارند، و اين افتخار و غفلت كه آنها را فرا گرفته، جاي بسيار تعجب است، مقصود از ضمير در استحلوا زندهها و از ضمير (منهم) مردههاست، و مراد از اين عبارت آن است كه زندگان توجه كنند به آثاري كه از مردگانشان باقي مانده و مايه پند و عبرت گرفتن است. اي مدكر، اين فراز از عبارت امام براي اهل بصيرت به بهترين وجه مايهي عبرت و پند گرفتن است زيرا در ضمن سوال حكايت از امر عجيبي ميكند كه آنها به چه چيز افتخار و مباهات ميكنند؟! و تناوشوهم من مكان بعيد، يع
ني به جاي آن كه به آثار باقيماندهي از گذشتگان خود بيانديشند و از آن سود ببرند، به افتخار و مباهات ميپردازند، و حتي با ياد گذشتگان خيلي دور و ذكر فضايل آنان كه خود از آن به دور بودند، بر خود ميباليدند، امام (ع) در اين عبارت، افتخار به گذشتگان را، تعبير به مكان بعيد (جايگاه دور) فرموده است، زيرا مردگان و كمالات آنان، براي بازماندگانشان از جملهي دورترين مايههاي افتخار است و به اين دليل آن را مورد سرزنش قرار داده و با استفهام انكاري چنين سوال فرموده است: افبمصارع آبائهم يفخرون.؟ يرتجعون … سكنت، در معناي اين عبارت دو احتمال وجود دارد: 1- امام (ع) پس از آن كه با سوال انكاري عمل آنان را مورد توبيخ و نكوهش قرار داده اضافه ميكند آنها با افتخار كردن به مردگان خود، گوئي آنها را به زندگي برميگردانند. 2- احتمال دوم آن كه اگر چه همزهي استفهامي ندارد ولي (مثل جملهي قبل) استفهام انكاري و تقدير آن چنين است: ايرتجعون منهم بفخرهم، لهم اجسادا خوت: آيا از گورستان مردگانشان به افتخار برميگردند و حال آن كه جز جسدهايي در هم ريخته و بيحركت نيستند؟ لان يكونوا عبرا احق من ان يكونوا مفتخرا، در اين جمله حضرت، آن سرزنشي را ك
ه در مورد افتخار كردن به نام و نشان مردگان بيان فرموده بود، مورد تاكيد قرار داده است، يعني اين كه بايد اين اجسام بيجان گذشتگان شما وسيلهي پند و عبرت شما باشند نه مايهي فخر و مباهاتتان، و در حقيقت معناي جملهي قبلي را روشن ميكند. و لان يهبطوا بهم جناب ذله، اين جمله نيز مويد همان معنا است يعني اين كه از ديدن گورهاي مردهها بايد انسان متواضع شود و به خواري خود پي ببرد، كه لازمهي آن، كوچكي در برابر عزت و ارجمندي خداوند است، و اين كه مردگان مايهي عبرت باشند خردمندانهتر است از آن كه سبب افتخار و مباهات باشند. كلمهي (ابصار) به (عشوه) اضافه شده است، زيرا كه ميان آنها مناسبتي وجود دارد، و آن چنين است كه آنان با ديدههاي دلشان كه پردهي ناآگاهي و جهل نسبت به احوال مردگان آن را فرا گرفته بود، به آنها مينگرند و در اين راه ناآگاهانه و كوركورانه سير ميكنند. و لو استنطقوا … لقالت، يعني اگر از مردگان راجع به اوضاع پس از مرگ بپرسي، با زبان حال چنين و چنان خواهند گفت. در زمينهي پاسخ مردگان دو احتمال وجود دارد، يكي اين كه از جملهي: لقالت تا … فيما خربوا جواب و زبان حال مردگان باشد، و احتمال دوم، آن كه تا آخر خطبه
زبان حال قبور و ساكنان آنها باشد. كلمهي ضلالا و جهالا، حال است يعني مردگان در زمين ناپديد شدند و شما نيز پس از آنها ميرويد، در حالي كه از وضع ايشان بيخبريد، بر روي سرهاي آنان قدم ميگذاريد و در داخل اجسادشان كه پوسيده و خاك شده است، درخت ميكاريد، امام (ع) لفظ گريهكنندگان و نوحهكنندگان را براي روزهاي حيات و زندگي استعاره آورده است. زيرا كه ايام و تعلقات زندگي همانند مادراني هستند كه در هنگام مرگ انسان از فراق فرزندان خود كه مردگانند، گريانند و نوحه سر ميدهند. اولئكم سلف غايتكم و فراط مناهلكم، يعني مردگان، نسبت به سرانجام شما كه مرگ است و آبشخورهاي شما كه همان موارد پس از مرگ ميباشد، بر شما پيشي گرفتند، كلمهي مقاوم، جمع مقام و (الف) آن منقلب از (واو) است و دو كلمهي ملوكا و سوقا به لحاظ حاليت منصوبند، و بطون البرزخ منظور چيزهاي پس از مرگ است كه از آگاهي و شهود ما مخفي و پنهان است، و مقصود از كلمهي سبيلا راه در برزخ است، راهي است كه آنان را به سوي سرنوشت و سرانجام نهايي كه سعادت يا شقاوت است ميبرد، و نسبت دادن خوردن و آشاميدن به زمين امري است مجازي، ولي بر اثر كثرت استعمال نزديك به حقيقت شده است، به د
ليل زنده نبودن آنان تاثراتي هم كه معمولا در زندهها وجود دارد از آنها انتظار نميرود، و لذا حضرت، دربارهي ايشان ميفرمايد: تكان و حركتي در آنها نيست، ورود چيزهايي كه مايهي ترس و هراس است، آنان را به فرياد زدن و وحشت وا نميدارد، و از دگرگوني اوضاع اندوهي ندارند، و با توجه به زمين لرزهها و شنيدن صداهاي دلخراش از هراس گرد هم اجتماع نميكنند. اگر اشكال شود كه ويژگيهاي بالا با ترس و جزعي كه در اثر عذاب قبر براي برخي مردگان پيدا ميشود نادرست است، جواب گوييم كه: هراس و نالهاي كه از مردگان در قبر نفي شده در مورد اموري است كه معمولا مشاهده و شنيدن آن براي ما، در دنيا باعث هراس و بيتابي ميشود و حال آن كه عذاب قبر و هول و هراسهاي پس از آن، از امور آخرت است، و از نبودن حزن و اندوه خاص، نفي كلي آن لازم نميآيد. مطلب ديگري كه حضرت به آن توجه دادهاند آن است كه غيبت و حضور ساكنان قبور مانند اهل دنيا نيست، زيرا كه غايب در دنيا معمولا اميد بازگشتش ميرود و كسي هم كه در دنيا شاهد است حضور هم دارد، اما خفتگان در گور، با آن كه اجسادشان نزد ما حاضرند. ارواح و نفوس آنان از نظر ما پنهانند، و چون نميتوانند برگردند ناگزير ب
ه آنها ميگويند: غايباني كه انتظار حضورشان نميرود و شاهداني كه حضور ندارند. و ما عن طول عهدهم … سكونا، يعني اين كه ما از چگونگي حالات مردگان آگاهي نداريم و خانهها و منازل آنان در نظر ما خاموش و بيصداست، به اين دليل نيست كه مدتهاي طولاني از جدايي ميان ما و ايشان گذشته است و نه جاي اقامت آنان بسيار از ما دور است، بلكه اين جام شراب مرگ است كه چون آن را نوشيدهاند، زبان گويايشان را لال و نيروي شنوايي آنها را كر و جنبشهاي فعالانه آنان را به سكون و بيحركتي مبدل كرده است وگرنه شخصي كه تازه از دنيا رفته و پيش ما افتاده است و هنوز او را به گورستان حمل نكردهايم، ما را مشاهده ميكند، در صورتي كه ما از وضع او بيخبريم و منزل و جايگاه پيشين او به نداي ما پاسخي نميدهد. امام (ع) در متن خطبه كوري را به اخبار و كري را به منازل و خانهها نسبت دادهاند و اين از باب مجاز است چنان كه ميگويند: نهاره صائم و ليله قائم براي مبالغهي در روزه گرفتن روز و تهجد شب. فكانهم … سبات، هر گاه كسي بخواهد وصف مخصوص از دنيا رفتهها را بيان كند، آنها را به كساني تشبيه ميكند كه از شدت خواب بيهوش افتاده باشند و وجه مشابهت آن، نبودن حركت و
شنوايي و نداشتن نيروي سخنگويي و دارا بودن وضعي است كه از او مشاهده ميشود،
[صفحه 107]
افظع: سخت تر مباءه: محل بازگشت انسان عي عن الكلام: از سخن گفتن ناتوان شد. كلوح: با در هم كشيدن صورت دندانهايش به زشتي پيداست. اهدام: جمع هدم، لباس كهنه تكاء دنا: بر ما سخت گذشت تهكعت: مندرس شد، كهنه شد ارتسخت …: جانوران در قرارگاه آنان جا گرفتهاند. استكت: بسته شد. ذلاقه اللسان: تيزي و رواني زبان و آسان سخن گفتن. همدت: بي حركت ماند و كهنه شد. وعاث: بسته شد، وصل شد. سمجها: آن را زشت كرد اشجان: غمها اينها همسايگاني هستند كه با هم انس نميگيرند، و دوستاني كه به ديدار همديگر نميروند، رابطهي آشنايي ميانشان كهنه شده و سببهاي برادري از آنها بريده شده است، و از اين رو، با آن كه جمعشان زياد است همگي تنهايند و با آن كه با هم دوست بودهاند، از هم دورند، براي شب، صبحي و براي روز، شامي، نميشناسند، در هر كدام از شب يا روز كه مردهاند، همان وقت در نظر آنها ادامه دارد، سختيهاي قبر و آن جهان را سخت تر از آنچه ميترسيدند مشاهده كردند و نشانههاي آن را بزرگتر از آنچه فرض ميكردند، ديدند، بالاخره دو سرانجام زندگاني (خوبي و بدي) آنان را به آن جا كه بايد ببرد، برد، و به آخرين درجهي چيزي كه از آن م
يترسيدند، يا به آن اميدوار بودند، رسيدند، و اگر به سخن ميآمدند نميتوانستند آنچه را كه ديده و به آن برخورد كردهاند، بيان كنند، و اگر چه اثري از آنها نمانده و خبري از ايشان نيست اما ديدههاي عبرت بين به جانب آنان مينگرد و گوشهاي خردمندان از آنان ميشنود كه با زبان حال ميگويند: صورتهاي زيباي باطراوت، چروك و زشت شد، و بدنهاي نرم و لطيف فرو ريخت، لباس كهنه و از هم پاشيده، تن ما را پوشانده و تنگي خوابگاهها ما را سخت رنج ميدهد، و وحشت و ترس را به ارث بردهايم، منزلهاي گور بر روي ما خراب شد و از اين رو زيبايي اجساد ما از بين رفت و چهرههاي شناخته شدهي ما ناشناخته شد، ماندن ما در منزلهاي وحشتناك به درازا كشيد، از رنج رهايي نيافتيم و از تنگي به فراخي نرسيديم! اگر به عقل خود نگاه كني و صورت آنها را به ذهن خود بياوري و يا پردهي ماديت كه ميان تو و آنها قرار دارد از جلو چشم تو برداشته شود و توجه كني كه گوشهاي آنان با جا گرفتن حشرات در آن، بسته شده و ديدههاي ايشان با سرمهي خاك، كور شده و زبانهاي گوياي آنها در دهانشان لال شده و دلهاي بيدار در سينههايشان از حركت باز مانده است و به هر يك از اعضاي ايشان پوسيدگي تاز
هاي كه آن را زشت كرده، راه يافته است، و راههاي آسيب رسيدن به آن عضو را آسان ساخته و در برابر آسيبها تسليماند، نه دوستي دارند كه از آنان دفاع كند و نه دلي دارند كه جزع و بيتابي كند (در اين هنگام) دلهاي اندوهگين و چشمهاي پر از خاشاك خواهي ديد كه هرگز آن حالت زشت و كريهشان تغيير نمييابد و غم و اندوهشان برطرف نميشود، و در قسمت بعد اختلاف برخي احوال آنها را با زندهها چنين بيان داشته است كه در دنيا به طور معمول همسايگان با هم مانوسند و دوستان به ديدار يكديگر ميروند، و تنها كسي است كه در ميان جمعيت نيست اما در عالم مردگان، اين امر به طريق ديگري است: آنان همسايگانند، با آن كه تنها و از هم دورند. مقصود از همسايگي مردگان نزديك بودن قبرهاي آنان و مراد از دوستي و محبت آنان، آن دوستي و مودتي است كه در دنيا با همديگر داشتهاند، و منظور از دور بودن آنها از همديگر، به ديدار يكديگر نرفتن ميباشد، و همچنين دوستي آنان بر اساس محبتي است كه در دنيا به يكديگر داشتهاند، و اين كه حضرت ميفرمايد: مردگان، براي شب خود صبحي و براي روز خود شبي نميشناسند از آن روست كه پيدايش شب و روز بر اثر حركات جوي است كه در دنيا واقع ميشود،
و چون در آخرت چنين اموري وجود ندارد، پس شب و روزي هم به اين شكل نيست، و از كلمهي: جديدين شب و روز اراده شده است، زيرا پيوسته در حال تجديد و نو شدن ميباشند، شب ميرود و روز ميآيد و بر عكس. امام (ع) لفظ: ظعن را كه به معناي كوچ كردن و بار كردن است، براي انتقال به جهان آخرت استعاره آورده است. نكته بلاغي: حضرت در متن خطبه فرمود: شب يا روزي كه شخص در آن ميميرد پيوسته بر او دوام دارد و سرمدي است، اما شارح ميگويد اسناد سرمدي به آن، اسناد حقيقي نيست، زيرا در عالم برزخ عين همان شب يا روز دنيا كه از آثار جغرافيايي اين عالم است براي او تحقق ندارد، بلكه از باب مجاز است به دليل اين كه جزئي از كل زمان است كه ذاتا و حقيقه سرمدي ميباشد. شاهدوا … عاينوا، اين فرمايش حضرت اشاره است به آن كه سختي و شدت دردها و عذابهاي آخرت خيلي بيشتر از دردها و مصيبتهاي دنياست، و اين امر، هم از طريق وحي و ديانت شناخته شده و هم از اين نظر كه به كلي دردهاي روحي و عقوبتهاي نفساني از مجازاتهاي بدني و جسمي دشوارتر است، مورد تاييد است. دليل بيم و اميد ما نسبت به پاداشها و كيفرهاي آخرت شنيدن اوصاف آنهاست، و چون ما امور آن جهان را با اين عالم مقا
يسه ميكنيم سختيهاي آن بر ما هموار و باعث كم شدن خوف و رجاي ما ميشود، اما وقتي كه رفتيم و آن صحنههاي هولناك را مشاهده كرديم، درخواهيم يافت كه آنها به درجاتي دشوارتر و ترسناكتر از آن است كه ما تصور ميكرديم. بنابراين موقعي كه ديگران جلوتر از ما مردند و رفتند شدت آن را پيش از ما درك ميكنند و آن چنان براي آنان هولناك است كه حتي اگر زبان سخنگويي داشتند از بيان و شرح اين هول و هراس عاجز و ناتوان بودند. فكلتا الغايتين، يعني سرانجام افراد مومن و كافر كه سعادت يا شقاوت است، آنان را به سراي نهايي آخرت كه بهشت يا دوزخ است ميبرد و انديشهي اين خانهي پنهاني از تمام بيم و اميدهاي ديگر توانفرساتر است در اين عبارت امام (ع) مدت را مجازا به غايت نسبت داده است. لقد رجعت … النطق، اين عبارت در كمال فصاحت و بلاغت است، و مراد از (ابصار العبر) چشمهاي حقيقت بيني است كه از آنچه ميبيند پند و اندرز ميآموزد و در عبارت آذان العقول با اطلاق سبب بر مسبب يك نوع مجاز به كار رفته است يعني شنيدن را كه سبب است ذكر كرده و علم را كه مسبب است اراده فرموده است، و كنايه از آگاهي دلها از جزع و فزع و سر و صداي مردگان است كه شنيدني است. و تكل
موا من غير جهات النطق، يعني مردگان نه با زبان معمولي و ظاهر بلكه با زبان حال و باطن سخن ميگويند. فقالوا … متسعا، امام (ع) در اين جملهها، سخنان مردگان را كه از ميان قبرها، با زبان حال ميگويند: بيان فرموده است، در روايت ديگر، به جاي كلمهي (خلت) كه در عبارت متن آمده است، كلمهي (خوت) ذكر شده است، لفظ اهدام را كه لباسهاي كهنه است به استخوانهاي پوسيده تشبيه كرده و به جاي دگرگوني و ناراحتي و از هم پاشيدگي كه بر جسم مرده عارض ميشود به عنوان استعاره آورده است، و ممكن است كه لفظ: (اهدام) به معناي كفنها باشد. (در اين صورت تشبيه و استعارهاي نيست)، مضجع به معناي قبر است و توارث الوحشه يعني وحشت قبر، و چون از دنيا رفتگان، از اوضاع و احوال مردگان و پس از مرگ وحشت داشتند و در اين حال آن وحشت در بازماندگان آنان نيز باقي است، از اين رو با لفظ توارث آورده كه گويا اين وحشت را از گذشتگان به ارث گرفتهاند، كلمات الربوع الصموت و مساكن الوحشه نيز به معناي قبر است، معارف صور هم اموري است كه در دنيا وسيلهي شناخته شدن چهرهي ظاهري آنها ميشد. فلو امثلتهم بعقلك، اگر صورتهاي مردگان را در ذهن خود جاي دهي. او كشف عنهم محجوب الغطاء
و يا اگر آنچه از خاكها و كفنها كه وسيله پوشش بدنها شده، از جلو چشمت برداشته شود. حرف واو در جملهي و قدار تسخت حاليه است، يقظه قلوبهم: بيداري دلهايشان استعاره از حيات و حركتهاي دلهاي آنان است، اسناد عاث به كلمهي (جديد البلي) از باب مجاز است، كلمهي مستسلمات حال است براي جوارح، و عامل آن هم فعلهاي عاث و سهل است، و (لام) در لرايت جواب لو ميباشد، و در عبارت (لهم في كل فظاعه صفه حال لا تنتقل و غمره لا تنجلي) با بهترين و موجزترين وجه، حال مردگان را چنان بيان فرموده است كه هيچ چيز نميتوان بر آن افزود يا از آن كاست، با تعبير: پوششي از زشتي و درماندگي، سختيها و شدايدي اراده شده كه سراسر وجود اموات را فرا گرفته است،
[صفحه 108]
انيق: چيزي كه بيننده را به شگفت درآورد. غضاره العيش: خوشي زندگاني كتب: نزديك بودن بث: حالت غم و اندوه قار و قرور: آب سرد اين زمين، بسياري از بدنهاي عزيز و ارجمند و خوشرنگ و رو را از بين برده است كه در دنيا متنعم به نعمت و پروردهي خوشگذراني بوده، در هنگام اندوه به شادي ميپرداخت، و به دليل بخل ورزيدن به خوشي زندگاني و دلبستگي به كارهاي بيهوده و بازيچهي دنيا، هر گاه مصيبتي به او رو ميآورد به انواع سرگرمي پناه ميبرد، از اين رو در حالي كه او بر دنيا و دنيا بر او ميخنديد و در سايهي زندگاني خوش و غفلتآور ميآراييد، ناگهان روزگار پاي او را با خارهاي خود آزرد، و قوايش در هم شكست، و به دليل اين كه عوامل مرگ از نزديك به او مينگريست، با اندوهي ناشناخته آميخته و با رنجي پنهاني همراز شد، در حالي كه به مدت زمان بهبوديش انس و الفت كاملي داشت، او را ضعف و سستي بيماريها فرا گرفت، پس، شتاب زده به آنچه طبيبان او را عادت داده بودند از قبيل فرو نشاندن گرمي به وسيلهي چيزهاي سرد و برطرف كردن مايههاي سردي با داروهاي گرم پناه برد، پس سردي جز زياد كردن حرارت، و گرمي غير از افزايش مايهي سردي، دردي را براي
او درمان نكرد، و با آن همه داروهاي متناسب، حد اعتدالي در مزاج او پيدا نشد مگر آن كه دردهاي او را طولاني كرد، تا آن جا كه طبيبش خسته شد و پرستارش از او فراموش كرد و خانوادهاش از بيان درد او ناتوان و از پاسخگويي به كساني كه حال او را جويا ميشدند عاجز شدند، و پيش او از خبر اندوهباري كه پنهان ميكردند نظرهاي گوناگوني اظهار ميداشتند: يكي ميگفت: حال او همين است كه هست، و ديگري به آنها نويد خوب شدن او را ميداد، و سومي با يادآوري گذشتگان پيش از او، اطرافيان را به صبر و بردباري در مرگ او، وادار ميكرد. در حالي كه اين چنين در شرف جدايي از دنيا و ترك دوستان بود، ناگهان او را اندوهي فرا گرفت كه قواي ادراكي او از كار افتاد و زبانش خشك شد و حتي از پاسخ دادن به برخي پرسشهاي مهمي كه قبلا ميدانست عاجز و ناتوان شد، و در برابر نداهاي دادخواهي از جانب كساني كه مورد احترام او و يا از كودكاني كه مورد ترحم او بودند كه فرياد آنان دل او را به درد ميآورد، گوشهايش كر شده بود، سختيهاي مرگ دشوارتر از آن است كه به وصف درآيد و يا با خردهاي مردم دنيا قابل درك باشد و درست درآيد.) غذي بر وزن فعيل و به معناي مفعول است، يعني: پرورش يافت
ه با ناز و نعمت. و يفزع الي السلوه، يعني براي آن كه خود را از مصيبتهاي وارده منصرف كند، به عياشيها و خوشگذرانيها دست ميزند، و خندهاش به دنيا كنايه از مسرور بودن او با دنيا و زنان خواننده و آرايشگر آن و توجه زياد او به آنها، به لحاظ اين كه شادي انسان از چيزي در صورتي تحقق مييابد كه بر آن بخندد، و در عبارت بعد خنديدن را نسبت به دنيا داده و فرموده است: دنيا نيز به او ميخندد، كه در اين قسمت مجاز به كار رفته و منظور، رو آوردن دنيا به اوست از باب اطلاق سبب غايتي كه رو آوردن دنياست، بر مسبب كه خندهي آن است، كلمهي بينا در اصل (بين) و الف آن از اشباع فتحه پيدا شده است، عيش الغفول زندگاني كه از كثرت خوشگذراني، غفلت و بيخبري فراواني را به بار آورد. لفظ حسك را، از دردها و بيماريها و گرفتاريهاي روزگار استعاره آورده است، چون اين امور مايهي آزار و درد ميباشد، و فعل وطي را كه لازمهي مشبه به است به عنوان ترشيح آورده است، و نيز صفت (نظر كردن) استعاره از رو آوردن مرگ به انسان است. مرگ به او نگاه ميكند، يعني به او روي ميآورد تا وي را آمادهي ربودن كند، در اين جا، مرگ مانند يك شكارچي است كه نگاه خود را بر روي صيد اند
اخته تا در هنگام فرصت او را شكار كند و بربايد، منظور از دو كلمهي بث و نجي حالتي از اندوه و خيالهايي است كه به طور معمول در هنگام احساس نزديك شدن مرگ براي انسان دست ميدهد. فتولدت فيه فترات علل آنس ما كان بصحته، كلمهي آنس حال و منصوب است زيادي و ما به معناي زمان و كان تامه است، و بصحته جار و مجرور، متعلق به آنس ميباشد معناي عبارت چنين است: در حالي كه هنوز از هنگام تندرستيش چيزي نگذشته چنان سست و بيحال افتاده است، كه گويي چندين سال است، مبتلا به بيماريهاي گوناگون ميباشد، و گفته شد، كه (ما) مصدريه است، و به اين معني است كه: به حالاتي كه در وقت تندرستي داشت بسيار انس گرفت. فلم يطفي ببارد الاثور حراره … ذات داء، اين عبارت اشاره به آن است كه وقتي انسان رفتني است داروها، علاوه بر آن كه از اثر افتاده، خود باعث تشديد بيماري ميشود. يادآوري: گر چه در حقيقت، مصرف داروي سرد يا گرم، خود سبب نمودار شدن ديگري نميشود، بلكه بدن را تقويت و در برابر بيماري مقاوم ميكند، اما با تقويت بدن، بر حرارت و برودت غلبه ميكند و باعث معالجهي بيمار ميشود. و لا اعتدل بممازج لتلك الطبايع الا امد منها كل ذات داء، يعني هر چه از داروه
اي طبيعي را كه مخلوط و مصرف كند، علاوه بر آن كه اعتدالي به وجود او نميدهد خود مادهي بيماري و مايهي طول مرض او ميشود، چنان كه در عبارت پيشين يادآوري شد، گر چه داروها خود ماده و مايهي امراض نميشود اما چون هر چه آن را مصرف ميكند، بر عكس، بيماريهايش شدت مييابد، مثل آن است كه داروها خود ماده و مايهي بيماري هستند، اين سخن بر طبق متعارف عامه مردم صادر شده است كه معمولا در اين چنين موارد ميگويند: دارو فلاني را مريض كرد و امثال اين. حتي فتر معلله، در اين جمله امام (ع) غايت و نتيجهي نهايي حالات شخص محتضر را بيان فرموده است، و مراد از كلمهي معلله طبيب اوست، و لال بودن اهل و خانوادهي او در جواب سائل، اشاره به ساكت بودن آنان در پاسخ كسي است كه احوال او را از آنها جويا ميشود، و لال بودن آنها را به جاي سكوتشان استعاره آورده است، كه مانند اشخاص، زبان از كار افتاده و لال در پاسخ، سكوت اختيار ميكنند، زيرا از يك طرف، به دليل اين كه سالم نيست، نميتوانند خبر از تندرستي او بدهند، و از طرف ديگر دلشان راضي نميشود كه شدت بدحالي او را آشكار كنند. و تنازعوا … من قبله، منظور، آن گفتگوهايي است كه به طور معمول، خانوادهي
بيماري كه در دم مرگ است، دربارهي حالت و پريدگي رنگ چهرهي او و ديگر خصوصياتش دارند. فبينا هو كذلك، مراد حالتي است كه به طور عادت براي آدمي در هنگام آغاز مرگ پيدا ميشود. ان للموت …، اين جمله تا آخر خطبه اشاره به فشارها و سختيهاي حال رفتن از اين جهان و جان كندن است چنان كه ميفرمايد، بسيار دردناكتر از آن است كه به وصف درآيد و بتواند انسان حقيقت آن را شرح دهد، بلكه تنها با مقايسه با بيماريهاي سخت و علاج ناپذيري كه در اين دنيا به انسان ميرسد، ميتوان به طور اجمال، مختصري از آن را تصور كرد، تا جايي كه صاحب رسالت (ص) در حال احتضار به درگاه خدا عرض ميكند: (خداوندا: مرا در سكرات موت ياري فرما.) چيزي كه پيامبر خدا با كمال ارتباطي كه با حق تعالي دارد، از آن به خدا پناه ببرد، معلوم است كه چه اندازه ناگوار و دشوار است. توفيق از خداوند است.
[صفحه 123]
گفتار حضرت كه امام (ع) اين سخنان را در موقع تلاوت اين آيه شريفه بيان فرمود: (رجال- لا تلهيهم تجاره و لا بيع عن ذكر الله) وقره: غفلت، از مادهي وقر به معناي كري و ناشنوايي است. عشوه: نابينايي چشم به واسطهي تاريكي شب، و در اين جا به معناي غفلت و بيخبري است. برهه: زمان طولاني برزخ: عالم پس از مرگ يهتفون: صيحه و فرياد ميزنند. نشح: صدايي كه هنگام گريه در گلوي انسان ميپيچد. منادح: جمع مندح، جاي پهن و پروسعت. (پروردگار سبحان، ياد خود را روشنيبخش دلها قرار داد كه در اثر آن، پس از سنگيني گوش، ميشنوند و پس از كمسويي چشم، ميبينند و پس از دشمني، فرمانبري و اطاعت ميكنند، پيوسته براي خداوند- كه بخششهايش ارجمند است- در هر دوره و زماني بندگاني داشته كه به انديشهي آنان الهام ميكرده و در وادي خردهايشان با آنان سخن ميگفته است، اينان به نور بيداري، در چشمها و گوشها و دلها نور ميافشانند، روزهاي خدا را به ياد مردم ميآورند و آنها را از عظمت مقام الهي ميترساندند، آنان همانند راهنمايان بيابان بودند كه هر كسي راه درست پيشه كند بستانيد و او را مژدهي رستگاري دهند و آن را راستگرا يا چپگرا باشد نكوه
ش كنند و از هلاكت برحذر دارند و آنان بدين طريق روشنگراني در آن تاريكيها و راهنماياني در آن پرتگاهها بودند، كساني كه اهل ذكر و ياد خدا هستند چنان آن را به جاي دنيا برگزيدهاند كه حتي لحظهاي بازرگاني و خريد و فروش دنيا آنان را از ياد خدا باز نميدارد، روزهاي زندگي را با ذكر او به سر ميبرند، و با فريادهايي كه از ارتكاب كارهاي حرام، مانع شود، در گوش غفلت كنندگان بانگ ميزنند، به عدل و نيكي ندا درميدهند و خود نيز به آن عمل ميكنند، مردم را از بديها باز ميدارند و خود از آن ميپرهيزند، گويا اينها دنيا را گذرانده و به آخرت رسيدهاند و آنچه در پي اين جهان مادي است به چشم ديدهاند، و گويي كه بر احوال پنهاي برزخيان در مدت اقامت آن جا اشراف و آگاهي كامل دارند، و رستاخيز، نويدهايش را بر آنها محقق ساخته است، اينها، پردهي آن جهان را از جلو چشم مردم دنيا برداشتهاند، گويا ايشان چيزهايي را ميبينند كه مردم نميبينند و ميشنوند آن را كه ديگران نميشنوند. اگر با نيروي عقل ايشان را در جايگاههاي پسنديده و مراتب شايسته مشاهده كني، در حالي كه نامهي اعمال خود را باز كرده و به سبب دستورهاي كوچك و بزرگي كه از آن سرپيچي كرده و يا
آنچه را كه از آن نهي شده، تقصير كرده و مرتكب شدهاند و بارهاي سنگين گناهان كه پشت آنان را خم كرده است، خود را مورد محاسبه قرار دادهاند و سپس گريه را در گلو شكستند و ناله و فرياد سردادند، با خود به سوال و جواب پرداخته، و به سوي پروردگارشان از روي پشيماني و اقرار به گناه، ناله و فرياد برميآورند، در اين حال آنها را خواهي يافت كه پرچمهاي هدايت و رستگاري و چراغهاي ميان تاريكهايند، فرشتگان دور آنها را گرفتهاند، و سكون و آرامشي بر ايشان نازل و درهاي آسمان بر روي آنان بازگشته، و جايگاههاي ارجمند براي نشستن آنها آماده است، جايي كه خداوند بر آن نظر رحمت انداخته آنها را مينگرد و از كوشش آنان خشنود است و مقامشان پسنديده، ايشان در حالي كه به مناجات با خدا نسيم عفو و بخشش را احساس ميكنند، گروگان نيازمندي به فضل و كرم خداوند و اسير تواضع و فروتني در برابر عظمت و بزرگواري او هستند، بسياري اندوه دلها و كثرت گريه، چشمهاي آنان را مجروح كرده است، براي هر دري كه راه رغبت و توجه به سوي خداست آنان را دست كوبندهاي است، از كسي درخواست ميكنند كه سختي و تنگدستي براي او معنا ندارد و خواستار از او نوميد نميشود، اكنون به خاطر خود
به حساب خويشتن برس كه نفوس ديگر، حسابرسي غير از تو دارند.) ان الله سبحانه … بعد المعانده، براي روشن شدن اين فرمايش امام نخست بايد به معناي ذكر و فضيلت و فايدهي آن اشاره شود، اما معناي آن، از برخي موارد چنان معلوم ميشود كه ذكر به معناي قرآن است، (و هذا ذكر مبارك انزلناه) كه مراد قرآن است، و بعضي گفتهاند مراد از ذكر، حمد و ستايش و تسبيح و تكبير و تهليل و ثناي خداوند است. ارزش و فضيلت ذكر در قرآن: در موارد بسياري از اين كتاب شريف، خداوند امر به ذكر فرموده است كه از جملهي آنها: الف- (فاذكروني اذكركم). ب- (اذكروا الله ذكرا كثيرا). ج- (فاذا افضتم من عرفات فاذكروا الله). د- (فاذا قضيتم مناسككم فاذكروا الله). ارزش و فضيلت ذكر از روايات: الف- پيامبر اكرم ميفرمايد: (كسي كه در ميان غافلان به ذكر خدا بپردازد همانند كسي است كه به جنگ ادامه ميدهد، در ميان گروهي كه از جنگ فرار ميكنند). ب- رسول خدا فرمود: خداوند ميفرمايد: تا موقعي من با بنده خود هستم كه به ذكر من مشغول و لبانش به ياد من متحرك باشد. انا مع عبدي ما ذكرني و تحركت بي شفتاه. ج- و نيز فرمود ياد خدا از همهي اعمال، بهتر، فرزند آدم را از عذاب دوزخ ميرهاند
، عرض شد. يا رسولالله، جهاد در راه خدا چطور: فرمود جهاد در راه خدا هم به فضيلت ذكر نميرسد، مگر آن كه چنان بجنگي كه شمشيرت بشكند و اين را سه مرتبه فرمود. و نيز فرمود: من احب آن يرتع في رياض الجنه فليكثر منه ذكر الله، يعني كسي كه دوست دارد در باغهاي فردوس متنعم باشد، فراوان ذكر خدا بگويد. و جز اينها. فايده ذكر خدا و شرطهاي آن: ذكر خدا موقعي سودمند و موثر است كه پيوسته و مداوم يا حداقل در بيشتر اوقات، و نيز همراه با حضور قلب باشد، وگرنه فايده چنداني ندارد، و ياد خدا با وجود اين دو شرط بر همهي عبادتها تقدم دارد بلكه روح و چكيده و نتيجه نهايي كليه اعمال عبادي است، ذكر خدا را آغازي است كه سبب انس به او ميشود و انجام و پايان آن معلول انس به اوست، بدين توضيح كه: شخصي كه به چيزي علاقهمند است، در آغاز كارگاهي براي اين كه آن را محبوب خود قرار دهد و دلش را از زنگار وسواس در اين امر پاك كند لازم است با زحمت و رنج هم كه شده زبان را پيوسته با ياد او گويا كند و در نتيجهي اين امر با او انس پيدا كرده و درخت دوستي نسبت به آن موضوع در دل او ريشهدار خواهد شد، نمونهي اين مطلب، فراوان اتفاق ميافتد كه شخصي پيش ما، از كسي ك
ه شايد او را نشناسيم يا حتي علاقهاي به او نداريم، مدح و ستايش ميكند و پيوسته اوصاف حميدهي او را براي ما ميستايد اين بيانات باعث ميشود كه، محبت آن شخص ناشناس در دل ما جاي بگيرد و اين محبتي كه از او به دل ما آمده است وسيلهاي ميشود كه ما خود به توصيف او بپردازيم و حتي نتوانيم خود را از مدح و ثناي او باز بداريم، از اين رو ميگويند: كسي كه چيزي را دوست دارد زياد از او ياد ميكند و آن كه بسيار از چيزي ياد كند، اگر چه از روي تكلف و زحمت باشد، به آن چيز انس و عادت پيدا ميكند، آري ذكر خدا نيز چنين است: در آغاز امر با زحمت انجام ميشود ولي اگر پيوسته باشد نتيجه و ثمرهي آن دوستي و محبت و انس با خداست چنان انسي كه آدمي را وادار به ذكر خدا ميكند و حتي خودداري از ياد خدا برايش رنجآور خواهد بود، و بدين جهت برخي از عرفا گفتهاند: بيست سال قرآن را با رنج خواندم و سپس بيست سال از آن بهره بردم. بديهي است كه اين بهره بردن جز با انس و الفت حاصل نميشود و آن نيز فراهم نميشود جز اين كه پيوسته به آن ادامه دهد، تا حدي كه رنج و زحمت تبديل به عادت و طبيعت شود، و آنگاه كه انس با خدا حاصل شد از غير خدا بريده ميشود، و در هنگا
م مرگ، به كلي از غير خدا جدا ميشود و در قبر هيچ يك از اهل و مال و فرزند و دوستي با او نميماند، جز محبوبش كه پيوسته به ياد اوست، و با قطع رابطه با همهي امور دنيا و آنچه كه در آن است از ذكر و ياد خدايش بهرهمند است و لذت ميبرد، بنابراين جملهي: (جعله جلاء) اشاره به فايدهي ذكر خداوند و مداومت بر آن است كه نفوس را آمادهي عشق و علاقهي به محبوب مورد ذكر و اعراض و انصراف از غير او ميگرداند، و امام (ع) لفظ: (جلاء) را استعاره فرموده است براي برطرف كردن و زدودن تمام ماسواي دوست، از لوح دل، به وسيله ذكر، همچنان كه لكهها و زنگارهاي روي آينه را با صيقل ميزدايند، و آن را جلا ميدهند. امام (ع) در الفاظ چهارگانهي زير مجاز به كار برده و سبب را به جاي مسبب ذكر فرموده است: 1- سمع براي توجه كامل قوهي شنوايي به آنچه از جانب خداوند ميآيد كه شنيدني است، مانند اوامر و نواهي و بقيه دستورها. 2- وقره به جاي اعراض و توجه نكردن به آن دستورها. 3- لفظ: بصر در مورد ادراك حقايق و چيزهايي كه شايستهي درك و فهميدن است. 4- كلمهي عشوه را نيز به عنوان مجاز از درك نكردن و تعمق نداشتن در حقايق و واقعيتها آورده است. مقصود از انقياد، ت
سليم دلها در برابر حق و سير در سلوك در آن راه است، پس از آن كه منحرف بوده و با آن عداوت و دشمني داشتهاند. و ما برح … عقولهم، اين فرمايش امام (ع) اشاره است به آن كه در هيچ زماني از مدتهاي طولاني گذشته كه اكثريت مردم دورهي فترت را ميگذراندند و انديشههاي وحي و دستورهاي پيامبران الهي دستخوش فراموشي جامعه شده بود، عالم وجود از بندگان خاص خدا و اولياي او خالي نبوده است، آن بندگاني كه حق تعالي خود را به آنها شناسانده و بر افكار و انديشههاي آنان تصويرهاي حق را نقش كرده و اسرار هدايت را بر ايشان مكشوف فرموده است. حضرت از اين الهامها و مكاشفهها، به سخن گفتن خداوند و رازگويي با آنها تعبير فرموده است. فاستصبحوا … و الافئده، يعني از چراغ روشنگر بيداري كسب نور كردند. مقصود از بيداري دلها، زيركي و آمادگي آن براي كمالهايي است كه شايسته آن است، و نور آن بيداري، آن حالتي است كه به سبب اين استعداد بر دلها افاضه ميشود. و بيداري چشمها و گوشها كه در سخن امام آورده شده به اين گونه حاصل ميشود كه سخنان سودمند را بشنوند و حوادثي را كه واقع ميشود، با ديدهي عبرت ببينند و از اين راه بر كمالات نفساني خويش بيافزايند، و نورهاي
بيداري در چشمها و گوشها عبارت از نورانيت معنوي روشندليهايي است كه در پي آن بينايي و شنوايي عبرتآميز براي انسان حاصل ميشود. پس از بيانات فوق امام (ع) به وصف ديگر اولياي خدا و اهل ذكر پرداخته است كه آنان با تذكر ايام الله يعني روزهايي كه در تاريخ منشا حوادث عظيمي بوده، مردم را به عبرت گرفتن وادار ميكند، و معلوم است كه ذكر ايام الله كنايه از شدايد و سختيهايي است كه بر ملتهاي گذشته واقع شده و چون بيشتر آن شدتها در چنين روزهاي باعظمتي رخ داده است از باب مجاز توجه به ايام الله را يادآوري فرموده است يعني نام محل را ذكر و ارادهي حال كرده است، و مقصود از مقام خدا، عظمت و جلال اوست كه انگيزهي خوف از وي ميباشد. اميرالمومنين (ع) اهل ذكر را به كساني تشبيه كرده است كه در بيابانها راه را به مردم نشان ميدهند زيرا ايشان نيز انسانها را به سوي حقيقت كه خداست راهنمايي ميكنند، و همچنان كه نشاندهندگان راه، مردمي را كه راه درست را گرفته و ميروند، ميستايند و به آنان مژدهي رسيدن به مقصد ميدهند و كساني را كه از جادهي مستقيم به طرف چپ يا راست انحراف يابند توجه داده از گمگشتگي و سردرگمي ميترسانند، اهل ذكر و اولياي خدا ني
ز روندگان راه مستقيم هدايت و طريق الهي را ميستايند و به آنها مژده و بشارت رستگاري و نجات از بدبختيها ميدهند، و در مقابل، كساني را كه از راه حق منحرف شوند يعني راه افراط و تفريط را پيش گيرند، نكوهش كرده و ايشان را از هلاكت ابدي بر حذر ميدارند. و كانوا كذلك، آنان چنان كه وصف كرديم بودند يعني چراغهاي هدايت در تاريكيهاي جهل و راهنمايان نجات از اشتباهات بودند. امام (ع) در اين عبارت دو لفظ را به عنوان استعاره از راهنمايان حقيقت ذكر كرده است. 1- لفظ مصابيح كه به معناي چراغهاست، به اعتبار آن كه با اعمال نيك و كمالات خود، راه مردم را به سوي خدا روشن ميكنند. 2- ادله نشاندهندگان راه، بدان جهت كه مردم را به طريق حق راهنمايي و براي آنان حق را از باطل جدا و مشخص ميكنند. و ان للذكر اهلا … ايام الحيوه، اهل ذكر خدا، همان گروهي كه برخي از ويژگيهايشان گذشت، پيوسته و در همه حال با تمام وجود به ذكر او مشغولند تا حدي كه دوستي و محبت وي نقش ضمير آنها شده و به جز او دوست داشتنيهاي دنيا همه چيز را فراموش كنند، و دليل چنين محبتي آن است كه نام او و ياد او را دوست بدارند و ذكر او را به جاي تمام بهرهها و خوشيهاي دنيا برگزينند، و
هيچ گونه داد و ستد دنيا و سود و بهرهي آن، آنان را به خود متوجه نكنند و سرانجام زندگاني را با ياد دوست و ذكر خدايشان سپري سازند. و يهتفون … و يتناهون عنه، اين چند جمله اشاره به صورتهاي گوناگون اطاعت و فرمانبرداري از دستورهاي الهي است، و اين كه اهل ذكر در هر كار و در همهي احوال به عبادت و پرستش حق تعالي اشتغال دارند و اين خود از نتيجههاي ذكر و دوست داشتن مورد ذكر است، زيرا آدمي هر كسي را كه دوست بدارد، راه او را پيش ميگيرد، و بر خلاف رويهي او قدم برنميدارد و حتي از اين كار و روش خود شادمان ميشوند و لذت ميبرند. فكانما قطعوا … عداتها … ما لا يسمعون، امام (ع) در اين قسمت از سخنان خود، حال اهل ذكر را به دليل آن كه به خداوند و كتابهاي آسماني و پيامبران او اطمينان كامل دارند و احوال قيامت را محقق ميدانند و وعد و وعيدهاي آن را با عيناليقين مشاهده كردهاند، به حالت انقطاع از دنيا و ديدار اهل برزخ، تشبيه فرموده است، يعني گويا، اهل ذكر از دنيا رفته و برزخيان را ديده و بر حال آنان و طولاني بودن اقامتشان در آن عالم اشراف كامل دارند، و از اين رو با زبانهاي گويا و بيانهاي رسا، و صفاي باطن و نورانيت روح كه بر اث
ر رياضتهاي طولاني و عبادتهاي مداوم بر آنان پيدا شده است، پوشش و حجاب آن عالم را از جلو ديد اهل دنيا كنار زدهاند، و اين پاكدلان به دليل آن كه از ديدنيها و شنيدنيهايي خبر ميدهند كه مردم از درك آن عاجزند، گويا با چشمها و گوشهاي خود چيزهايي را ميبينند و ميشنوند كه ديگران آنها را حس نميكنند، سبب اين كه ارواح در دنيا از درك احوال آخرت ناتوانند، آن است كه روح در دنيا به بدن تعلق و وابستگي دارد و ادارهي بدن بر عهدهي اوست، و فرو رفتن در زرق و برق دنيا جلو درك كامل را ميگيرد، ولي اهل ذكر كه وصفشان گذشت با ادامهي ذكر و رياضتها و عبادتهاي خالصانه، خود را از تعلقات دنيا بدور داشته و روح را از آلودگيهاي مادي صفا دادهاند، از اين رو صفحهي دل آنها مانند آينهاي صيقل يافته، خالي از هر گونه تيرگي شده است، چنان كه نور الهي بر آن تابيده و صورت حقايق در آن نقش بسته است، و بدين جهت راه نجات را از مسير هلاكت تشخيص داده و با ديدهي يقين آن را ميبينند و راه خود را با بصيرت ميپيمايند، و مردم را از روي آگاهي به سوي حقيقت هدايت ميكنند، و از چيزهايي كه با ديدهي حقبين مشاهده كرده و با گوش عقل شنيدهاند، خبر ميدهند، و چون ا
ين امر براي آنان خيلي روشن و عادي است، اين مشاهدات در نظر آنها شبيه چيزهايي است كه مردم با حواس ظاهر خود مشاهده ميكنند از اين جهت امام فرموده كه آنها چيزهايي را ميبينند و ميشنوند كه ديگران درك نميكنند. فلو مثلتهم بعقلك، يعني اگر اولياي خدا و اهل ذكر و اعمال آنان را در ذهن خود مجسم كني در حالي كه در مقام عبادت قرار گرفته و به ذكر او نشستهاند، و منظور از (دواوين اعمالهم) صفحات ذهن آنها و كارها و عبادتهايي است كه انجام دادهاند و در ذهن آنان نقش بسته است، و مقصود از نشر آن است كه راجع به كارهاي گذشتهي خود به جستجو ميپردازند و مثل آن كه صفحات گذشتهي كتابي را ورق بزنند، به بررسي اعمال گذشتهي خود اشتغال ميورزند. حرف واو در جملهي: و فرغوا … براي توضيح مطلب و بيان معناي محاسبه است زيرا همچنان كه در محاسبههاي تجارتي دنيا هر حسابگري نياز به طرف مقابلي دارد كه با وي دربارهي سرمايه و سود و زيان صحبت كند تا اگر زياد آورده سهم خود را برداشت كند و اگر كم آورده او را ضامن دانسته كه در آينده جبران كند، در مورد آخرت هم طرف محاسبهي انسان نفس اماره اوست، و سرمايهي او، واجبهاي ديني و سودش مستحبات و فضايل اخلاقي و
زيان آن هم گناهان است، و زمان اين تجارت هم، روزي است كه بر او گذشته، بنابراين بر هر بندهاي از بندگان خدا لازم است در آخر هر روز از نفس خود بازجويي كند و بر همه حالات و حركات، او را محاسبه كند، و ببيند اگر وظايف خود را درست انجام داده او را تشويق و خداي را شكر كند و اگر انجام نداده او را بر بجا آوردن قضاي آن وادار كند و اگر به صورت ناقص كار كرده است كاري كند كه با انجام دادن نوافل و مستحبات آن را جبران كند، اما اگر مرتكب گناه شده است او را ملامت كند و مورد مجازات و عقوبت قرار دهد و بدين طريق آن اندازه از وقت و عمر را كه در معصيت و گناه تلف كرده حق خود را از او بگيرد، چنان كه بازرگان با شريك خود اين كار را انجام ميدهد، در حساب دنيا حتي از دانه و كمتر از آن نميگذرد تا دخل و خرج كم و زيادي آنها مشخص شود، و شايسته است كه بندهي خدا از فريبكاري نفس و دغلبازي آن بپرهيزد زيرا نفس بسيار حيلهگر و مكار است، بايد تمام آنچه را كه روز قيامت در پيشگاه حق تعالي حساب ميشود امروز مورد دقت و محاسبه قرار دهد، از باب مثال نفس خود را وادار كند تا از تمام سخناني كه در طول روز گفته و نگاههايي كه انجام داده و انديشههايي كه در
خاطرهي او پيدا شده و نشستن و برخاستنها و خوردن و آشاميدنها و حتي حركتها و سكونهايش جواب درست بدهد و چون معلوم شد كه در همهي آن موارد وظيفه را انجام داده است آن مقدار به نفع او محاسبه شود و بقيهي كارها بر عهده او ميماند كه بايد در كتاب قلبش بنويسد. بايد دانست كه نفس در حكم مديوني است كه بايد از او مطالبه ديون كرد. در بعضي امور بايد از او جريمه و غرامت و در مواردي با توسل به قانون، اصل آن را بگيرد، و اين امر در صورتي امكان دارد كه محاسبهي دقيق انجام و تمام مطالب روشن شود، و شايسته است كه انسان در تمام عمر هر روز در يك ساعت معين تمام اعضاي ظاهر و باطن خود را مورد محاسبه قرار دهد، همان طور كه از توبه بن صمه كه شخصي از اهل رقه بود نقل شده است كه يك روز با خود حساب كرد، ديد، شصت سال از عمرش گذشته است كه قريب بيست و يك هزار و پانصد روز ميشود، ناگهان فرياد زد كه واي بر من چگونه با بيست و يك هزار گناه به حضور پروردگار بروم، در همان حال غش كرد و بر زمين افتاد، وقتي كه اطرافيان آمدند او را مرده يافته و شنيدند كسي ميگويد: خوشا به حالت كه زود روانهي فردوس برين شدي!، اين گونه بايد آدمي خويش را مورد محاسبه قرار دهد،
آري اگر انسان در مدت عمر خود در مقابل هر گناه كه انجام داده يك پارهسنگ در گوشهاي از منزل خود ميانداخت در اندك مدتي خانهاش پر از سنگ ميشد، اما افسوس كه اين موجود دقت نميكند و دو فرشته مامور انسان كارهاي او را ضبط ميكنند چنان كه خداوند متعال ميفرمايد: ( … احصاه الله و نسوه … ) با توضيحاتي كه گذشت، جملهي و فرغوا لمحاسبه انفسهم … ندم و اعتراف و اشاره به ناراحتي وجداني و شرمساري آنهاست كه از تقصيرها و زيانهاي معنوي و عبادي بر ايشان به وجود ميآيد، و سپس امام (ع) حالاتي را كه براي انسان پس از محاسبه و توجه به تقصيرات و پشيمانيش پيدا ميشود بيان فرموده است كه در آغاز توبه، نخست از غصه، گريه در گلويش گره ميشود و سپس با صدا گريه آغاز ميكند و پس از آن به ضجه و فرياد ميپردازد، و در پيشگاه پروردگار به گناه خود اعتراف ميكند و در نهايت براي جبران خطاهاي گذشته به عمل ميپردازد، بنابراين نخستين مقام او توبه و لوازمي است كه ذكر شد و سرانجام سرگذشت او، متوسل شدن به اعمال در آينده است. لرايت … الراغبون، از اين جا به بعد، امام (ع) حالات پسنديدهي اهل ذكر را توصيف و بيان ميفرمايد، و جمله لرايت جواب شرط. فلو مثلت
هم است و امام (ع) لفظ اعلام و مصابيح را براي آنها استعاره آورده است، زيرا آنان، راهنمايان به سوي خدا و روشنيبخش راه او هستند، صفت ديگر آنها آن است كه ملائكه پيرامونشان را احاطه كردهاند، اين جمله اشاره به آن است كه سراسر وجود آنان را توجه به خدا فرا گرفته است، زيرا بر اثر ذكر و عبادت آماده شدهاند كه انوار الهي به توسط ملائكه كروبين بر وجودشان افاضه شود. و تنزلت عليهم السكينه، اين جمله اشاره به آن است كه در اين هنگام نفوس اهل ذكر آمادهي افاضهي (سكينه) تسكين و آرامش از جانب خداوند شده است، و اين سومين مرحله است كه براي سالك الي الله پس از: طمانينه حاصل ميشود. انسان وقتي به اين مرحله ميرسد كه بر اثر جلوههاي معرفت و نورانيت چنان حالتي پيدا ميكند كه آنچه پيش از آن برايش ترسآور بود و بدون خواست او بر وي وارد ميشد، هماكنون مايهي انس و الفت او شده و با درخواست و ارادهي خودش حاصل ميشود، پس از اين قسمت امام (ع) ميفرمايد: درهاي آسمان بر روي آنان گشوده شده است، و اين جمله كنايه است از اين كه درهاي آسمان جود و كرم پروردگار به منظور افاضهي كمالات بر آنان باز شده است، چنان كه در قرآن كريم بيان فرموده است: (
ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر.) منظور از (مقاعد كرامات) كه براي اهل ذكر آماده شده است، درجهها و مراتب راه يافتن به پيشگاه حق تعالي است كه در اين هنگام خداوند بر آنها كمال اشراف را دارد و از سعي و كوشش آنان براي انجام دادن كارهاي نيك و ذكر و عبادت، خشنود است و قرار گرفتن آنها را در اين مقام ميستايد. يتنسمون بدعائه روح التجاوز، يعني خدا را ميخوانند و ميخواهند كه از گناهانشان درگذرد و آن را سبب قطع فيض خود از آنان قرار ندهد، و البته معلوم است كه در اين جا مراد از گناهان و تقصيرات ترك اولي است زيرا كه اين اولياي بزرگ الهي گناهي را مرتكب نميشوند. حضرت امير (ع) در اين حالت از اهل ذكر و اولياي خدا نخست به گروگان و سپس به اسيران تعبير فرموده است، زيرا آن چنان خود را نيازمند به خدا احساس ميكنند كه هيچ پناهگاه ديگري براي خود نميبينند تا به سويش رجوع كنند، مانند گروگانها كه در پيش گرو گيرندگان ميباشند، و همچنان كه اسيران در برابر كسي كه آنان را به اسيري گرفته زبون و تسليمند ايشان نيز در پيشگاه عظمت و هيبت الهي، رام و تسليمند. جرح … عيونهم، اين سوز دل و گريهي زياد بدين علت است كه پس از محاسبهي نفس، به خيانت
آن و زيانهايي كه در طول عمر براي آنان كسب كرده است آگاه شدهاند. لكل باب … يد قارعه، امام (ع) با بيان اين كه، اهل ذكر و اولياي خدا تمام درهاي تضرع و زاري به سوي خدا را ميكوبند به اين مطلب اشاره فرموده است كه تمام افكار و انديشههاي خود را متوجه قبلهي حقيقت كردهاند تا از اشراقها و درخشندگيهاي وجود حق تعالي كسب نور و از درياي بيپايان كرم او طلب جود و بخشش كنند. يسالون … المنادح، در اين قسمت به گستردگي فضل و بخشش خداوند و اين كه ذات اقدس او كريمترين كريمان است اشاره شده تا بيان كند كه او سزاوارترين بخشندهاي است كه بايد از او خواست و شايستهترين مقامي است كه بايد به او ناليده تا آنچه مورد ميل و رغبت است ببخشايد. فحاسب نفسك …، در آخرين مرحله، حضرت پس از شرح حالات اهل ذكر و سرانجام كار آنها به عنوان نصيحت ميفرمايد، اي انسان خويشتن را درياب و هماكنون حساب كار خود را بكن زيرا نفسي كه در اين جهان صاحبش آن را مورد محاسبه قرار ندهد، در قيامت خداوند متعال كه سريعترين حسابگران است به حساب آن خواهد رسيد، در حقيقت اين فرمايش اخير امام جملهاي است تهديدآميز، براي كساني كه در دنيا از حساب كردن نفس خود غفلت ميكنند.
[صفحه 138]
از خطبههاي آن حضرت، اين خطبه را حضرت موقع تلاوت آيهي شريفهي (يا ايها الانسان ما غرك بربك الكريم) بيان فرمود: حجه داحضه: دليل باطل و ابرح جهاله بنفسه: در ناآگاهي نفس خود اصرار ورزيده و از اين عمل شگفتزده و خوشحال است. بلول: سلامت و تندرستي. ضاحي: آنچه جلو آفتاب قرار گرفته است. ممض: دردآور. سطوه: قهر و خشم، و جمع آن سطوات است. تجلد: صبر كردن توام با رنج. ورطه: هلاكت تعمدك: تو را مورد قصد قرار داد كنف: با نون ساكن، از چيزي نگهداري كردن و آن را گرد آوردن، با فتح نون: طرف و جانب آذنك: تو را آگاه كرد منسك: جاي عبادت، در اصل به معناي هر جايي كه در آن تردد و رفت و آمد باشد و مورد قصد واقع شود. تحري: در جستجوي بهتر، و سزاوارتر بودن و شم برق النجاه: و به سوي درخشندگي بنگر. (استدلال انسان مغرور در پاسخ، باطلترين استدلالهاست، و او خود فريب خوردهاي است كه غدرش ناپذيرفتهترين غدرهاست و كسي كه نادانيش او را شادمان ساخته ميفرمايد: اي انسان چه چيز تو را بر گناه كردن جرات داده، و به پروردگارت مغرور ساخته است و به هلاكت خويش علاقهمند كرده است؟ آيا اين بيماري تو بهبودي و اين خواب تو بيداري ن
دارد؟ چرا همان گونه كه به ديگران رحم ميكني بر خودت ترحم نميكني؟ هر گاه كسي را در مقابل آفتاب سوزان بيابي بر او سايه ميافكني، و يا بيماري ببيني كه سخت ناتوان شده است، از رحم بر او گريه سر ميدهي، پس چه چيز تو را بر اين بيماريت شكيبا و بر اين مصيبتها صبور ساخته و از گريه بر خويشتن تسلا داده است؟ در حالي كه هيچ چيز براي تو گراميتر از خودت نيست، و چگونه ترس از فرود آمدن بلاي شبانه- در حالي كه از شدت گناه در ورطهي هلاكت فرو رفته باشي تو را از خواب بيدار نميكند؟ پس اين بيماري و سستي را كه در قلبت افتاده با عزم راسخ مداوا كن و اين خواب غفلتي را كه در چشمهايت قرار گرفته با بيداري برطرف ساز، فرمان خدا را گردن بنه و با ياد او انس بگير. بهوش باش كه وقتي تو از حق تعالي رو برميگرداني او با دادن نعمت به تو روي ميآورد، به عفو و بخشش خويش دعوتت ميكند و فضل و بركاتش را شامل حالت ميكند، اما تو همچنان به او پشت كرده و به ديگري روي ميآوري، بلندمرتبه باد خداوندي كه با اين قدرت عظيم، كريم است، اما تو با اين ضعف و حقارت چه جراتي بر معصيت او داري! و حال آن كه در كنف نعمتش قرار داري و در فراخناي فضل و رحمتش در حركتي، اما او
فضل خويش را از تو منع نكرده و پردهي گناهانت را ندريده است، بلكه حتي يك چشم بر هم زدن از دايرهي لطفش بيرون نبودهاي، يا در نعمتي قرار داري كه به تو بخشيده است يا در گناهي كه از آن پردهپوشي كرده است و يا بلا و مصيبتي كه از تو برطرف ساخته است، پس اگر از در اطاعتش در ميآمدي چگونه بود؟! سوگند به خدا، اگر اين وضع ميان دو نفر كه در نيرو و توان مساويند وجود ميداشت، تو خود نخستين حاكمي بودي كه بر مذموميت اخلاق و بدي كردار خود حكم ميكردي، به راستي بايد بگويم: دنيا تو را مغرور نساخته است بلكه اين تو هستي كه به آن مغرور شدهاي، او تو را پندهاي فراوان داده و به عدل و انصاف دعوتت كرده است، دنيا به هشدارهايي كه، در مورد ريختن بلا به جانت و كاستن از نيرو و قدرتت، به تو ميدهد راستگوتر و وفادارتر است از اين كه به دروغ بگويد و يا مغرورت كند، چه بسيارند پنددهندگاني كه نزد تو متهمند و بسيارند راستگوياني كه تو آنان را دروغگو ميداني، اگر دنيا را از شهرهاي ويران شده و خانههاي فرو ريخته بشناسي، آن را يادآوري كنندهاي دلسوز و واعظي گويا، همچون دوستي مهربان، خواهي يافت كه در رسيدن اندوه به تو بخل ميورزد، دنيا براي كساني كه آ
ن را خانهي هميشگي ندانند خوب سرايي است و براي آنان كه آن را وطن نگيرند نيكو محلي است سعادتمندان به وسيلهي دنيا، در قيامت كساني هستند كه امروز از زرق و برق آن گريزانند. هنگامي كه نفخهي صور بدمد و رستاخيز آشكار شود و اهل هر ديني به دين خود ملحق شود و بندگان هر معبودي به معبود خود بپيوندند و هر اطاعت كنندهاي به فرمانرواي خود برسد، در آن موقع نه چشمي بر خلاف حق و عدالت در هوا گشوده، و نه گامي آهسته در زمين جز به حق برداشته شود، و در آن روز چه دليلهايي كه باطل نميشود و چه عذرهايي كه قطع نميشود، پس در جستجوي چيزي باش كه بتواني عذر خويش را با آن ثابت كني و حجت و دليل خود را با آن استوار سازي آنچه باقي و ماندني است بر آنچه باقي نميماند انتخاب كن و وسيلهاي براي سفرت آماده كن و چشم به جرقههاي برق نجات بدوز و بار سفر را بر پشت مركبها محكم ببند.) ادحض: خبر براي مبتداي محذوف (انسان) است يعني: آدمي وقتي كه در روز رستاخيز مورد سوال واقع ميشود كه: چه چيز تو را به خدايت مغرور كرد، مخاطي است كه پاسخ درستي ندارد بلكه دليلش براي فرار از مسووليت باطلترين دليلها و عذرش بيجاترين عذرهاست. منظور از اين كه اين شخص در دنيا بر
اي جاهل نگهداشتن نفس خود اصرار و مبالغه داشته، آن است كه آن را در پيروي خواستههاي خودش آزاد گذاشته و به اصطلاح آن نپرداخته، بلكه وي را به حال خود واگذار كرده كه هر كار بخواهد انجام دهد. كلمههاي سهگانه: (حجه، معذره، و جهاله) تميز و منصوب هستند. يا ايها الانسان … بهلكه نفسك …، امام (ع) در ذيل اين عبارت انسان مغرور را مورد خطاب قرار داده و در مورد جراتش بر گناه و عواملي كه باعث مغرور شدن او به پرودگارش شده و مايهي غفلت وي از سختي عقوبت و كيفر اخروي شده است، او را با چند جملهي استفهامي كه حاكي از توبيخ و سرزنش است مورد سوال و پرسش قرار داده و راجع به اموري از او سوال ميكند كه سبب دلبستگي او به هلاكت نفس خود شده و از آن رو آن را به معاصي و گناهان آلوده كرده است، و نيز در مورد بهبود يافتن وي از درد ناداني، و بيداريش از خواب غفلت و ترحم كردن بر خود چنان كه به ديگران رحم ميكند از او سوال فرموده است. فرقي كه در محتواي اين چند پرسش وجود دارد آن است كه در سه مورد نخست: (جرات بر گناه، مغرور شدن به پروردگار، و دلبستگي به هلاكت نفس) از باب تجاهل عارف، سوال ميكند كه، علت اين اعمال ناپسند چه بوده است، در حالي كه م
قصود از سه پرسش آخر آن است كه انسان تصديق و اعتراف كند كه به چنين حالتي گرفتار است. در خصوص جملهي (ما آنسك) احتمال ديگري هست كه به معناي تعجب باشد و نه، استفهام و سوال، اي انسان چه قدر علاقه به هلاكت نفس خود داري! فربما تري الضاحي … رحمه له، حضرت، پس از آن كه صفات ناپسند انسان مغرور و گنهكار را با چند جملهي پرسشي به او تذكر داد و بالاخره به منظور بيداري و نجات او فرمود: بايد چنان كه به ديگران رحم ميكني به خود نيز رحم كني، با جملهي بالا كه در حقيقت صغراي قياس و شكل اول منطق است براي اثبات فرمايش خود، دليل آورده است و طريقه تشكيل اين استدلال چنين است: مقدمه اول (صغري): تو كه هر گاه كسي را در مقابل خورشيد و آفتاب سوزان، ناراحت ميبيني به حال او رحمتت ميآيد و با هر وسيلهاي كه ميتواني بر او سايه ميافكني و يا اگر دردي را مشاهده كني، از روي ترحم بر او ميگريي، مقدمه دوم (كبري): و هر كس چنين رقت قلب و دلسوزي بر حال ديگران داشته باشد، شايستهتر آن است كه بر خويشتن رحم كند و نفس خود را از گرفتاريها نجات دهد، و نتيجهي دو مقدمه چنين است: پس براي تو شايستهتر است كه بر نفس خود از دردهايي كه گرفتار آن است رحم كن
ي. فما صبرك … الانفس عليك، در اين عبارت حضرت از صبر و تحمل انسان مغرور، در مقابل درد گناه و مصيبتهايي كه در پي آن بر او وارد ميشود و خودداري كردن وي از گريه بر حال خويش كه عزيزترين چيز در نزد اوست، پرسش فرموده و با اين پرسش او را مورد ملامت و سرزنش قرار داده است، و با احتجاج و استدلالي كه در عبارت پيش بيان شد چنين سوال توبيخي هم بسيار مناسب است. در جملهي: كيف لا يوقظك … سطواته، به منظور بيدار شدن انسان از خواب غفلت كه به دليل توجه نكردن به عظمت خداوند او را فرا گرفته است، هشدار ميدهد، و بعضي از عوامل بيداري را كه ترس از آمدن بلا در دل شب است يادآوري ميفرمايد، همچنان كه قرآن آن را مورد توجه قرار داده و ميفرمايد: (افامن اهل القري آن ياتيهم باسنا بياتا و هم نائمون.) مدارج سطواته: راههاي خشم و غضب خدا يعني گناهها و كارهاي خلاف كه سبب قهر و غضب او ميشود و منظور از تورطت واقع شدن در درههاي هولناك معصيت است كه موجب هلاكت در آخرت ميباشد. فتداو … بيقظه، امام (ع) پس از بيان حال شخص گنهكار و غافل و مغرور، به او هشدار ميدهد كه اي انسان بكوش و هر چه زودتر اين بيماريهاي قلبي و خواب غفلتي را كه در پي سستي و بي
اعتنايي به خدا و ياد او پيدا شده با تصميم راسخ بر اطاعت فرمان و مداومت ذكر او معالجه و درمان كن. و تمثل … يصرفها عنك، حضرت در اين جملهها نعمتهاي فراوان خداوند را كه به انسان عطا فرموده و او در عوض به جاي شكر و سپاس با گناه و معصيت كفران نعمت كرده است بازگو ميفرمايد، تا مگر آدمي به خود آيد و به ياد خدا افتد. به انسان دستور ميدهد كه در ذهنش تصور كند آن موقعي را كه او در حال رو گرداندن از خدا و فرو رفتن در معصيت است ولي خداي كريم با انواع نعمتها به او رو آورده و با كلام خود از زبان پيامبرانش او را دعوت به عفو ميكند و به فضل و رحمت خود آهنگ او ميكند و او را تحت پوشش و حمايت خويش قرار ميدهد، و با آن كه آدمي اين همه نعمتهاي فراوان را با نافرماني و معاصي الهي ناسپاسي ميكند اما پروردگار متعال فضل و رحمتش را از او قطع نكرده و حتي او را يك چشم بر هم زدن از لطفش خالي نگذاشته است، به طوري كه هر لحظه يا نعمتي به او عطا ميكند، يا بديش را ميپوشاند و يا بلا و گرفتاريي را از وي برطرف ميسازد. پس امام (ع) با اين هشدار بهترين آگاهي را به انسان داده است، زيرا حضور اين نعمتها در ذهن او، در حالتي كه وي رو به گناه و معصيت
آورده است بهترين چيزي است كه او را به خدايش علاقهمند ميكند، دليل اين كه فرموده: تمثل (تصور كن) آن است كه، خود روي آوردن خدا بر بنده در ذهن نيست بلكه مفهوم و تصوير آن در ذهن موجود است. كلمهي (يدعوه) و (واو) در (وانت) از نظر نحوي حالند، و خلاصه و نتيجهي معناي عبارتهاي گذشته اين است كه اي انسان وقتي كه در حال پشت كردن به خدا هستي و به گناه و معصيت رو آوردهاي و در عين حال اين چنين مستغرق در نعمتهاي او ميباشي، پس اگر در حال اطاعت و عبادت او بوده و حسن ظن به وي داشته باشي به طريق اولي و بهتر و بيشتر مشمول فضل و رحمت ذات اقدس او خواهي بود. وايم الله … الاعمال، در اين قسمت امام (ع) براي بيداري انسان كه نفس خود را در برابر نافرمانيها و گناهان ملامت كرده و از مخالفت فرمان الهي باز دارد، با يك برهان كه از شكل اول تشكيل شده، استدلال فرموده است كه خلاصهي آن چنين است: اگر انسان به رفيقي كه در قدرت و مقام همانند اوست بدي و كمخدمتي كند، از شرم و حيا بر خود لازم ميداند كه نفسش را به دليل سوء رفتار و بدكرداريش مورد ملامت و سرزنش قرار دهد، پس در صورتي كه در برابر ولي نعمتي قرار دارد كه هر لحظه زير باران رحمت او و مشم
ول عنايات وي ميباشد، به طريق اولي بايد نفس خود را در برابر گناهان و تقصيراتش سرزنش كرده و از عصيان بازش دارد. و حقا اقول: ما الدنيا غرتك و لكن بها اغتررت، معمولا اگر به كسي گفته شود كه چرا دنيا را هدف قرار داده و از خدا و معنويات به دور افتادهاي، خود را بر حق ميداند و خيال ميكند كه در حقيقت دنيا گناهكار است، به دليل اين كه او را به خود متوجه كرده و فريبش داده است، و از اين رو در پاسخ ميگويند: دنيا مرا مغرور كرده است و اساسا دنيا فريبكار و گول زننده است. قرآن نيز به اين مناسبت ميفرمايد: (و غرتهم الحياه الدنيا … ) و چون ممكن است در آخرت هم موقعي كه به انسان گناهكار گفته شود كه چه چيز باعث غرور تو شد كه اين همه گناه مرتكب شدي؟ بگويد: دنيا مرا گول زد كه چنين به دام معصيت افتادم، بدين علت حضرت در اين جمله، آن جواب احتمالي را پاسخي مستدل فرموده است، كه بطور تحقيق، دنيا گول زننده و گمراهكننده نيست، بلكه اين تو هستي كه مغرور زرق و برق دنيا شدهاي. اين سخن امام به دو دليل اثبات ميشود: نخست اين كه فريب دادن و گول زدن از لوازم خردمند بودن و عقل داشتن است، و حال آن كه دنيا داراي عقل و درك نيست و ديگر آن كه به طو
ر كلي دنيا براي آن آفريده نشده است كه گمراهكننده و مايهي فريب باشد بلكه هدف از آفرينش آن عنايت و لطف خدا بر انسان است كه در اين جا آفريده شده و زندگي ميكند، با اين دو دليل به عنوان حقيقت نميشود نسبت فريبكاري و گول زدن را به دنيا داد، اما به دليل آن كه دنيا، داراي مظاهري است كه ممكن است بعضي فريب خورده و به آن دل خوش كنند، به طور مجازي ميشود كه آن را مايهي غرور و گول خوردن دانست و به اين علت حضرت در آخر جمله فرموده است، تو خود مقصري كه به دنيا مغرور شدهاي. و لقد كاشفتك العظات، امام (ع) در اين جمله براي تقرير مطلب قبلي كه دنيا فريبكار نيست ميفرمايد علاوه بر آن كه فريبكار نيست نصيحت كننده و پنددهنده است زيرا فراز و نشيبهايي كه در آن وجود پيدا ميكند كه يكي به لحظهاي از حضيض ذلت به اوج قدرت ميرسد و ديگري در عين شادي به آني گرفتار غم و اندوه ميشود، اينها همه به انسان درس عبرت ميدهد و آدمي را هدايت ميكند و چون اساس و پايهي دنيا بر دگرگوني و تغيير است، پس با آنچه كه در مورد تو نيز انجام ميدهد ظلمي به تو نكرده است. و لهي بما تعدك تغرك، پس از بيان اين كه دنيا نصيحت كننده است، در اين قسمت پندآموزي آن را
مورد تاكيد قرار داده و انسان را بيشتر هشدار ميدهد، لفظ (وعد) را كه در جملهي (تعدك) استفاده ميشود در اين جا استعاره آورده است به آن دليل كه تغيير و دگرگونيهاي دنيا انسان را متوجه ميكند كه بايد منتظر برخي مصائب و بلاها باشد، چنان كه به طور معمول وعده دادن اين معني را ميرساند كه آنچه سائل طلب كرده به او خواهد رسيد، اين كه در اين عبارت، عوض استفاده از كلمهي وعيد كه حاكي از آيندهي ناپسند است از (وعد) استفاده شده است كه آيندهي خوشي را ميرساند، از باب مجاز است كه اسم يكي از دو ضد را بر ديگري اطلاق فرموده است چنان كه در بعضي موارد به بدي، پاداش ميگويند، و نيز، صدق و وفا را به طور استعاره به دينا نسبت داده است، به سبب آن كه آن را تشبيه به شخص راستگو و باوفايي كرده كه حتما به آنچه وعده داده عمل خواهد كرد، و در جملههاي (اصدق و اوفي) و جملههاي بعد از آن (من ان تلذبك او تغرك)، لف و نشر مرتب و تقابل ميان دو نقيض به كار رفته است يعني نخست در لفظ: صدق و وفا و سپس نقيض آنها را بطور مرتب، نه پراكنده ذكر فرموده است زيرا نقيض راستگويي، دروغ و نقيض وفاداري گول زدن و فريبكاري است. و لرب … مكذب، در اين جمله بعضي چيزها
ي را كه پيامد غفلت انسان از مواعظ و نصايح دنياست بيان فرموده است كه يكي متهم كردن آن، در خيرخواهيها و نصيحتهايش ميباشد و ديگري دروغ شمردن خبرهاي راست آن است يعني به دگرگونيهاي گذشتهي دنيا كه موجب عبرت است و مكافاتهايي كه يقين به وقوع آن در آينده دارد، بياعتنا و بدون توجه است. اين جا جهت مبالغه و از باب مجاز مقدمه را ذكر و نتيجه را اراده فرموده است زيرا غايت و نتيجهي تهمت زدن و تكذيب كردن هر چيز بياعتنايي به شخص متهم و دروغگو و اعراض از آن ميباشد. و لئن تعرفتها … الشحيح بك، امام (ع) به دليل اين كه انسان را به راستگويي دنيا و خيرخواهيش متوجه كند تا آن كه به نصايح آن گوش كند و وي را به گمراهي متهم نسازد، با يك قضيهي شرطيه آن را چنين بيان فرموده است: اگر حال دنيا و خيرخواهيها و گرفتاريهاي آن را درست بيانديشي از منزلها و خرابههايي كه از ساكنانش خالي مانده و از امتهاي پيشين و قرنهاي گذشته بودهاند و تمام آنها پندهاي خيرخواهانه و عبرتهاي صادقانه است دنيا را همانند دوستي مهربان و ناصحي دلسوز خواهي يافت، شباهت دنيا به دوستي مهربان از آن نظر است كه يادآورندهي خوبي است و به تو پند ميرساند و از آن عبرت ميگير
ي چنان كه عمل هر خيرخواه مهرباني همين است. و لنعم … محلا، در اين عبارت دنيا را به طور مشروط ستوده و ميفرمايد اگر از دنيا چنان كه خواست خداست استفاده شود يعني مورد توجه و اعتنا شود اما نه چنان به آن دل خوش كرده كه وي را منزل و جايگاه ابدي قرار دهي، جايگاهي نيكوست. نعم فعل مدح و اسم آن، دار من لم يرض و مخصوص به مدح دنياست و دو كلمهي دارا و محلا تميز و قائم مقام اسم جنسي هستند كه اسم نعم بوده و حذف شده است. اين جا دو مساله قابل ذكر است: 1- معمولا اسم جنسي كه اسم فعلهاي نعم و بئس باشد به اسمي اضافه ميشود كه داراي ال باشد مثل: نعم صاحب القوم ولي در اين عبارت به چيزي اضافه شده است كه ال ندارد و اين مطلب در شعر نظير هم دارد: فنعم صاحب قوم لا سلاح لهم. 2- اين كه در اين عبارت با ذكر اسم جنس (دار) دارا را هم كه نكره و بدل از آن است آورده و اين هم در شعر نظير دارد: فنعم الدار دار ابيك دارا، و دليل اين كه دار را به جملهي من لم يرض بها، و محل را. به من لم يوطنها اضافه كرده اين است كه هر كس از دنيا خشنود نباشد و آن را موطن اصلي خود قرار ندهد از عبرتهاي آن پند ميگيرد و تقوا را توشهي خود ميگيرد و همان پرهيزكارانند ك
ه به وسيلهي تقوا خوشبخت شدهاند، احتمال ميرود كه دارا و محلا منصوب باشند بنابراين كه براي لم يرض بها و لم يوطنها تميز باشند. و ان السعداء بالدنيا غدا هم الهاربون منها اليوم، در اين جمله امام (ع) كساني از اهل دنيا را كه از سعادتمندان در آخرتند معرفي ميفرمايد كه با اعراض از دنيا و درس گرفتن از ويژگيهاي وي آن را سبب كسب كمالات اخروي و خوشبختي آن جهان قرار دادهاند، تعبير به هرب كه به معناي گريختن است كنايه از دوري كردن كامل از لذتهاي دنيا ميباشد، بديهي است وقتي انسان جز به اندازهي ضرورت دلبستگي و علاقهاي به دنيا نداشته باش و در عين حال از آن درس آموخته و دگرگونيها و فراز و نشيبهاي آن را به وسيلهي ارتقاي به درجات آخرت قرار دهد بهترين سعادت را كسب كرده است دربارهي اين كه فقط بايد به اندازهي ضرورت از دنيا استفاده كرد. سرور پيامبران حضرت رسول اكرم (ص) ميفرمايد: (مرا به دنيا چه كار، من در دنيا همانند سوارهاي هستم كه روز بسيار گرم تابستاني گذارش به درختي ميافتد، از مركبش پياده شده ساعتي در سايهي آن به استراحت پرداخته و سپس، آن را ترك ميگويد و به راه خود ادامه ميدهد.) رجفت اين عبارت اشاره به روز قيامت ا
ست. كه از كلمهي غدا يعني فردا فهميده ميشود. چنان كه در قرآن چنين اشاره شده است: (يوم ترجف الراجفه تتبعها الرادفه.) مفسران گفتهاند ك منظور از راجفه دميدن نخستين در صور است و آن فرياد عظيمي است كه مانند رعد باعث اضطراب و تحير شده و مردم را بهتزده و بيهوش ميكند و نيز ميفرمايد: تتبعها الرادفه كه مرحلهي دوم دميدن در صور است. منظور از حلائل القيامه، گرفتاريهاي اندوهبار و بزرگ رستاخيز است. و لحق بكل منسك اهله، هر كسي در آن روز (قيامت) به مقصود و معبود و مقتداي خود كه در دنيا مورد توجهش بوده ميپيوندد چنان كه رسول اكرم فرموده است: (آدمي در قيامت با دوست خود محشور ميشود و اگر سنگي را دوست بدارد البته با همان محشور ميشود.) فلم يجز … بحقه، امام (ع) در اين جملهها كمال دادگري خداوند را در پهنهي رستاخيز بيان ميفرمايد كه در آن روز تمام حركتها حتي حركت يك چشم بر هم زدن در فضا و يا صداي قدمي آهسته در زمين واقع نميشود مگر اين كه در راستاي عدل الهي و بر طبق حق و حقيقت است و پس از بيان گستردگي عدل الهي در جهان آخرت به منظور اين كه شنونده را بر آن دارد كه اعمال خود را بر طبق حق و عدل قرار دهد، و در رفتارش روش پيامبر
ان و اولياي خدا را سرمشق قرار دهد تا در قيامت سند زنده و دليل روشني داشته باشد به اين مطلب توجه داده است كه در رستاخيز و روز حساب بسياري از پاسخها و استدلالها باطل و عذرهاي فراواني ناموجه و مردود است و اين كه پس از بيان حال سعادتمندان در آخرت و معرفي آنان كه به دنيا بياعتنا و از آن گريزان بودهاند به ذكر صحنههاي وحشتزاي آخرت پرداخته به اين سبب است كه شنونده را وادار كند تا براي رسيدن به سعادتي جاويدان به آنان اقتدا كند، به دنيا بياعتنا باشد و به آن دل خوش نكند و در پايان انسان را راهنمايي ميكند تا در اعمالش روش نيكو در پيش گيرد كه در قيامت عذرش پذيرفته و دليلش قانعكننده باشد و براي اين كار دستور جامع بيان فرموده است: 1- شايستهترين و معقولترين كارها را برگزيند و انجام دهد. 2- تشريفات دنيا و كالاهاي آن نابود شدني است پس بايد كمالات اخروي را برگزيند كه باقي و جاويدان است و مكررا چگونگي اين برگزيدن را توضيح دادهايم. 3- خود را آمادهي سفر به سوي خداوند كند و اين امر، جز با رياضتي كه از عبادت و زهد و بياعتنايي به دنيا برميخيزد، امكانپذير نيست. 4- اين كه به درخشش نجات بنگرد يعني پس از زهد حقيقي و عبادت واق
عي كه نفس سركش اماره را در هم ميشكند وجههي معنوي و انديشهي خويش را به خداوند متوجه كند تا درخشندگيهاي نور الهي را حس كرده و بارقههاي اميد نجات را مشاهده كند و درهاي سلامت را بر روي خود باز ببيند، چنان كه در دو فصل قبل در خطبهي 211 صفحه 54 به اين معني اشاره فرموده است: و تدافعته الابواب الي باب السلامه دربارهي سالكي كه راههاي رياضت در بهشت را بر رويش ميگشايد. 5- و نيز به او دستور ميدهد كه بار خود را محكم بر پشت مركبها ببندد، يعني در پيمودن راه خدا و عمل كردن براي خشنودي او كوشش فراوان كند، لفظ مطايا كه به معناي مركبها و وسايل سواري است براي ابزارها و وسايل كار، و لفظ ارحال را كه به معناي بار بستن است براي انجام دادن و به كار بستن وسايل كار استعاره فرموده است.
[صفحه 153]
از گفتار آن حضرت (ع) است: سعدان: بوتهي خاري كه خارهايش از سه جهت تيزي دارد چنان كه به هر طرف روي زمين قرار گيرد روي دو پايه ميايستد. مصفد: بسته شده به زنجير يا چيز ديگري. قفول: برگشتن از سفر املاق: شدت فقر و بيچيزي استماحه: درخواست بخشش كردن عظلم: گياهي است كه به عربي آن را نيل ميگويند و نيز به معناي گياه ديگري هم گفتهاند كه در رنگ كردن اشياء به كار ميرود. دنف: شدت بيماري. ميسم: اثر داغ و سوختگي با آتش. سجرها: آن را برافروخته و شعلهور كرده است. شنئتها: آن را نميپسندم. هبلته الهبول: زنان در عزايش بنشينند. خباط: بيماري است مانند جنون و ديوانگي ولي ديوانگي نيست و مختبط كسي است كه نزد شخصي به منظور كمك خواهي ميآيد، با اين كه هيچ گونه سابقهاي و مناسبتي با وي ندارد، نه خويشاوندي و نه شناخت دوجانبه يعني هيچ مجوزي براي درخواست كمك ندارد و مناسبتي هم براي كمك كردن به او وجود ندارد. جنه: ديوانگي هجر: هذيان جلب الشعير: پوست جو. (به خدا سوگند، اگر شب را با كمال ناراحتي روي خار سعدان بسر برم، و يا در حالي كه دست و پايم به زنجير بسته بر روي زمين كشيده شوم، بيشتر دوست ميدارم از اين
كه روز قيامت خدا و رسولش را در حالي ملاقات كنم كه بر بعضي از بندگان ستم كرده و چيزي از كالاهاي پست دنيا را از كسي از روي غصب تصرف كرده باشم، چگونه بر كسي ستم روا دارم به خاطر جاني كه به زودي كهنه و پوسيده ميشود و در زير خاك ماندن آن بطول ميانجامد. به خدا سوگند عقيل را در نهايت تنگدستي ديدم كه از من درخواست ميكرد تا از گندم شما (مسلمانان) مقداري به او بدهم، و كودكانش را مشاهده كردم كه از فقر چنان ژوليدهمو و تيرهرنگ بودند كه گويا چهرههايشان با نيل رنگ شده بود، چند مرتبه پيش ميآمد و بطور مكرر حرف خود را اظهار ميكرد، من به سخنانش گوش ميكردم، او گمان كرد كه من دين خود را به وي ميفروشم و دست از روش ديني خود برميدارم و به راهي كه او مرا ميكشد ميروم، اما من در آن حالت پارهي آهني را سرخ كرده و نزديك بدن او بردم تا مايهي عبرتش باشد از شدت درد، فريادش برآمد و مانند بيماري كه در نهايت رنج بنالد، فرياد زد، نزديك بود كه از داغي آن بسوزد، پس به او گفتم: اي عقيل، مادران در عزايت بگريند، آيا از پارهي آهني كه انسان به بازي آن را سرخ كرده، فرياد برميآوري، و مرا به جانب آتشي ميكشاني كه خداوند جبار او، از روي خ
شم آن را شعلهور كرده است؟ تو از اين رنج اندك مينالي و من از آن آتش دوزخ ننالم؟ از اين شگفتآورتر داستان شخصي است كه شب هنگام بر ما وارد شد، ارمغاني آورد با ظرفي سربسته و حلوا و معجوني كه بر من ناخوشايند بود، گويا با زهر يا آب دهان مار آميخته بود، من به او گفتم اين كه آوردهاي صله است (منظورت صلهي رحم است) يا زكات يا صدقه؟ اگر صدقه است كه بر ما خاندان حرام است او گفت: صدقه و زكات نيست، بلكه هديه است، پس من گفتم زنان بچهمرده به عزايت بنشينند، آيا از طريق آيين خدا وارد شدهاي كه مرا بفريبي آيا نميفهمي يا ديوانهاي و يا هذيان ميگويي؟ به خدا قسم اگر اقليمهاي هتفگانه با تمام آنچه را در زير آسمان قرار دارد به من واگذار كنند تا خدا را دربارهي مورچهاي نافرماني كنم، به اين كه پوست جوي را از دهان آن بربايم، چنين كاري نميكنم، اين دنياي شما در نزد من از برگي، كه در دهان ملخي قرار دارد و آن را ميخورد پست تر و بيمقدارتر است، علي را چه كار با نعمتي كه فناپذير است و لذتي كه باقي نميماند، از غفلت خرد و زشتي لغزش به خدا پناه ميبرم و از او ياري و كمك ميخواهم.) اين فصل را حضرت به منظور بيان بيزاريش از ستمگري ايراد ف
رموده است، شخصي از رعايا نزد وي آمده و اظهار نياز كرده، بخشش و عطا ميخواهد و حال آن كه، امام (ع) نه چيزي را براي خود اندوخته است كه از آن به او دهد، و نه از بيتالمال ميتواند چيزي را به كسي غير از ديگري اختصاص دهد، زيرا مال همهي مردم است و به اين سبب درخواست كننده را محروم ميكند، و چون ممكن است درخواست كننده خود را در شدت نياز ببيند و از اين جا هم كه با دست خالي برميگردد. حضرت را متهم ميكند كه بيرحم و ظالم است و مال مسلمانان را در انحصار خود قرار داده است، حضرت به منظور برطرف كردن اين نسبتهاي ناروا از خود در اين مورد، به بيان اين خطبه پرداخته است. والله … الحطام، اين سخنان بيان كنندهي كمال نارضايتي و نفرت آن حضرت از ظلم و ستم است، با تاكيدي كه از سوگند در عبارت فهميده ميشود، دو امر را كه مستلزم شكنجه و عذاب دردناك در دنياست، بر خود آسانتر از آن دانسته است كه ستمي بر بعضي بندگان روا دارد، به اين دليل كه در نظر اهل بصيرت شدت درد و عذاب الهي كه كيفر ستمكاري بسيار سخت تر است، لفظ حطام كه به معناي قطعات شكسته از گياههاست از لذتها و خوشيهاي دنيا به عنوان استعاره به كار گرفته شده است و دو كلمهي ظالما و غ
اصبا از نظر نحوي منصوب و حالند. و كيف … حلولها، در اين عبارت با استفهام انكاري و دو دليل عقلي ظلمي را كه بعضي به آن حضرت نسبت داده بودند رد كرده است كه چگونه به خاطر جاني كه با سرعت ميپوسد و كهنه ميشود و مدتهاي دراز در زير خاك ميماند، بر كسي ستم روا دارم؟ والله لقد رايت … لظي، به منظور رفع نسبت نارواي ستمگري كه به آن حضرت داده بودند، دليل آورده است كه آن چنان در حفظ و نگهداري بيتالمال عدل و داد را رعايت ميكند كه حتي برادرش عقيل را با شدت فقر و بيچيزي و داشتن عائلهاي سنگين و نياز كامل و داشتن حق در بيتالمال رد كرده است، و بديهي است كسي كه هيچ يك از علل سهگانهي زير: برادري و فقر شديد و مستحق بودن فقير از بيتالمال، نتواند او را وادار كند كه خواستهي او يا حداقل جزئي از آن را تامين كند، چنين كسي بزرگتر از آن است كه ذرهاي ستم كند و يا حتي به آن نزديك شود، امام (ع) لفظ سمع را كه به معناي شنيدن است به طور استعاره براي لذت بخشش آورده است، زيرا چنين توهم ميشد كه آن حضرت لذتي را كه از عطاي بيجا به برادر فقيرش ميبرد، با خساراتي كه از آن راه به دين او وارد ميشود عوض ميكند و از بيتالمال به وي چيزي ميد
هد، منظور از واژه (قياده) در اين جا چيزي است كه پيروي از آن باعث انحراف از راه حق و عدالت ميشود از قبيل دلسوزي و رحم و شفقتهاي بياساس، امام عليهالسلام آهن را داغ، و به دست عقيل نزديك كرد تا وي را متوجه آتش سوزان آخرت كند و به اين سبب موقعي كه صداي نالهاش بلند شد، فرمود: اتئن من حديده احماها انسانها … استدلال بدين گونه است در صورتي كه در مقابل اين آهن داغ دنيا كه چندان مهم نيست نالهات بلند ميشود و ميترسي به طريق اولي بايد از آتش دوزخ و سوزندگي آن بترسي و بنالي، و چون ترس از آتش دوزخ باعث ترك ظلم و ستم ميشود. پس چنين درخواستي از من مكن زيرا درخواست نابجا و ستمي نارواست، و پس از آن كه حضرت براي برادرش عقيل ثابت كرد كه واجب است، چنين توقع بيجايي را ترك كند، براي خود نيز استدلال فرمود كه بايد چنين بخشش نابجايي كه يك نوع ظلم است نكند، و فرمود: اتئن من الاذي و لا ائن من لظي؟ يعني در صورتي كه تو از ناراحتي آتش دنيا چنين ميترسي و مينالي پس چگونه از آتش غضب خدا ننالم و نترسم و اين كه ميفرمايد، چرا من از آتش دوزخ ننالم با آن كه در حال حاضر در دنيا حرارت آتش دوزخ وجود ندارد، به اين دليل است كه آنچه به طور حتم
در اثر ظلمي كه تا كنون تحقق دارد واقع ميشود به منزلهي امر محقق قرار داده شده است تا نتيجهي اخلاقي و عملي آن بيشتر باشد، در كلمهي انسانها، انسان مخصوصي را اراده فرموده است كه متصدي داغ كردن آهن بود يعني امام خودش را به اين خصوصيت معرفي كرده است و همچنين در اضافهي جبارها منظور خداي متعال است، و واژهي للعبه را به آن دليل ذكر فرموده است كه اين حرارت و داغي آهن را سهل و كوچك بشمارد، تا حرارتي را كه نتيجهي آتش دوزخ و غضب الهي است بزرگ و مهم جلوه دهد، و نيز با كلمهي جبار علت شعلهوركنندهي آتش دوزخ را غضب و خشم خداوند قرار داد تا آن كه موقعيت آن را بزرگ و مهم نشان دهد. و اعجب من ذلك … ام تهجر، يعني شگفتانگيزتر از داستان عقيل حكايت شخصي است كه در شب هنگام، به خانهي ما وارد شد، طارق كسي است كه در شب وارد ميشود منظور از ملفوفه في وعائها هديه است بعضي گويند مقداري حلوا و شيريني بوده كه در چيزي پيچيده براي حضرت آورده بود و با جملهي شنئتها زهد خود را نسبت به دنيا و تنفرش را از لذتها و زرق و برقهاي آن بيان فرموده، بعد حلوايي را كه شبانه برايش آورده بود، امام (ع) آن را به اين دليل به آب دهان يا قي مار تشبيه فر
موده است كه در آن سم مهلكي براي روح او وجود داشت، آورندهي حلوا قصد داشت توجه آن حضرت را به خود جلب كند تا از اين طريق از بيتالمال به او كمك كند، شگفتانگيزتر بودن داستان اين مرد از قضيهي برادرش عقيل اين بود كه تقاضاي عقيل سه دليل به همراه داشت كه هر كدام براي توجيه درخواستش كافي بود، برادري، نيازمندي، و حق داشتن از بيتالمال، در صورتي كه اين شخص به رشوه متوسل شده بود، لذا امام به منظور رد كردن چنين ميفرمايد: فقلت له … اهل البيت، با اين سخن كه حضرت، به آن شخص فرموده، چنين اراده كرده است كه معمولا وقتي كسي به منظور تقرب به پيشگاه خداوند، مالي به بندگان او عطا ميكند از اين سه صورت خارج نيست. يا به عنوان صلهي رحم و پيوند خويشاوندي است و يا از بابت صدقه است يا زكات واجب، اما تو از اين سه قسم كدام را اراده كردهاي؟ و اين كه حضرت در بيان اين عناوين اسمي از هديه نبرده است از اين لحاظ است كه هيچ عاقلي تصور نميكرد كه علي (ع) از كسي هديهاي را بپذيرد، به ويژه در زمان حكومت و خلافتش زيرا آنچه هديهآورنده و در عوض هديهي خود از آن حضرت ميخواست يا حق بود و يا باطل، اگر حق بود كه علي بدون هديه آن را انجام ميداد و
اگر باطل بود به هيچ وجه امام زير بار آن نميرفت پس در هيچ صورت هديه وجهي نداشت، و با اين دليل بود كه وقتي در پاسخ سخن حضرت، گفت: اين هديه است، حضرت با ناراحتي او را به ديوانگي و هذيان نسبت دادند، پس از آن كه امام (ع) نيكي صرف مال را براي آن شخص هديهآورنده در سه عنوان منحصر فرمود، با اين سخن كه اين بر ما حرام است دو قسم آن را كه صدقه و زكات است باطل كرد، و نيازي به رد كردن صلهي رحم هم نبود به اين دليل كه وي هيچ گونه نسبت خويشاوندي با حضرت نداشت بنابراين معلوم بود كه عنوان صله رحم نداشته است، طارق، در پاسخ امام (ع) گفت: هيچ كدام از اينها كه ميفرماييد نيست بلكه تنها هديه است وي با اين سخن خود كه عنوان چهارمي اظهار كرد در حقيقت اشاره كرد به اين مطلب كه بخشش مال در راه خدا منحصر به سه عنوان فوق نيست بلكه به صورت ديگري هم ممكن است باشد و آن هديه است كه من آوردهام. فرمايش امام (ع) هبلتك الهبول …، حضرت از پاسخ او كه گفت: اين چيزي نيست جز هديه، درك كرد كه غرض او نيرنگ و فريب است، قصد دارد امام را به خود متوجه سازد و از وي كمك بگيرد و در نتيجه اين كمك كه بر خلاف دستور خداست، او را از دين خدا خارج كند، لذا در اين س
خن به او پرخاش كرده است، نخست او را نفرين و سپس به منظور اين كه او را از اين كاري كه انجام ميدهد متنفر سازد، به صراحت وي را به خدعه و فريبكاري نسبت داده است، و واژهي خدعه در اين عبارت به طريق استعاره ذكر شده، زيرا اگر مقصود او عملي ميشد يعني حضرت به وي ميل ميكرد و از بيتالمال به او كمك و مساعدت ميكرد، نقصاني در دين او وارد ميشد و از اين طريق عمل او مانند: فريب دادن از راه دين ميشد. امختبط … ام ذو جنه ام تهجر؟ پس از آن كه براي طرف مقابل اثبات فرمود كه اين عمل او، حكم خدعه و فريب دارد، وي را به خاطر اين فريبكاريش توبيخ و سرزنش كرد و به طريق استفهام و پرسش، زشتي عمل او را برايش بيان فرمود، زيرا كسي كه بخواهد شخصي مثل امام (ع) را با فريب و نيرنگ از دين بيرون سازد، معلوم است كه انديشهي درستي ندارد و سزاوار است او را با ابتلاي به هر يك از اين بيماريها كه نتيجهي نداشتن عقل سالم است سرزنش و توبيخ كرد. والله … ما فعلت، ممكن است اين جمله دفع توهمي باشد كه طارق در خيال خود ميپروراند، زيرا او تصور ميكرد كه با اين هديهاش به مطلوب خود دست مييابد و امام را تحت تاثير قرار خواهد داد ولي حضرت با اين فرمايش ساخ
تمان خيالي او را در هم ريخت و بطلان انديشهاش را آشكار ساخت، مراد از اقليمهاي هفتگانه تمام قسمتهاي روي زمين است، و اين مطلب دليل بر گسترش عدالت آن حضرت ميباشد. و ان دنياكم … تقضمها، اين سخن دلالت ميكند بر نهايت زهد آن حضرت همچنان كه در خطبهي شقشقيه نيز ميفرمايد: بهوش باشيد و بدانيد كه اين دنيا در نظر من از آب بيني بز كه وقت عطسه زدن روي لب وي ظاهر ميشود كثيفتر و پست تر است. و ما لعلي و لنعيم يفني و لذه لا تبقي، امام (ع) در عبارت، با استفهام انكاري نكوهش خود را از نعمتها و لذتهاي دنياي فاني ابراز فرموده است كه به طور كلي حالت علي با اين زرق و برقها ناسازگار است و هرگز خوشگذراني، اين سراي را انتخاب نميكند، در آخر پس از بيان حال خود، از تاريكي عقل و بيخردي كه نتيجهي آن دل خوش كردن به لذتهاي مادي و ميل به پيروي از نفس سركش و هوسهاي دنياست و نيز از زشتي لغزش كه انحراف از راه خدا و در نتيجه، سقوط در درههاي هلاكت است، به خدا پناه برده و از او درخواست كرده كه وي را در دوري كردن از اين امور كمك فرمايد. و توفيق و محفوظ ماندن از لغزش با خداست.
[صفحه 162]
از دعاهاي آن حضرت (ع) است: يسار: بينيازي اقتار: تنگدستي و نيازمندي (خدايا آبروي مرا با توانگري نگهدار، و موقعيت مرا به تنگدستي از بين مبر، تا محتاج نشوم كه از روزيخواران تو، درخواست روزي و از شريران خلق تو، طلب عطوفت و احسان كنم و به ستايش كسي كه به من بخشش كرده و نكوهش شخصي كه به من عطايي نداده است، مبتلا نشوم، و حال آن كه تو صاحب اختيار همهي اينها هستي و منع و عطا در دست تواناي توست و تو، بر هر چيز، قادر و توانايي.) در اين فصل امام (ع) دعا كرده و از خداوند خواسته است كه او را بينياز كند و از تنگدستي و لوازم آن به وي پناه برده است، غنا و بينيازي مطلوب حضرت، آن مقداري از مال دنياست كه با قناعت و ميانهروي نيازهاي ضروري او را برطرف كند، نه اين كه بيشتر از حد نياز به دست آورد و براي خود اندوخته كند و نه گشايش دادن به زندگي بيش از نياز چنان كه در ميان اغلب مردم معروف است. پيداست كه دعا براي بينيازي به معناي خاص او پسنديده است ولي درخواست ثروت بر وجه دوم كه اغلب مردم نظر دارند نكوهيده و ناپسند است، فقر و بيچيزي آن است كه آدمي محتاج به سوال از مردم شود، و اين، خود لوازمي را در پي دارد كه ا
نسان را از توجه به خدا و پرستش او باز ميدارد و آن لوازم از اين قرارند. 1- نخستين پيآمد چنين فقري، به پستي گراييدن شخصيت انسان و كم شدن آبرو و حرمت اوست و چون آبرومندي و بينيازي مانند دو امر متلازمند كه هيچ كدام بدون ديگري تحقق نمييابد، امام (ع) فقر را از بين برندهي آبرو و شخصيت انسان قرار داده است، همچنان كه از بين برندهي غنا و بينيازي است، چنان كه ابوطيب در شعر خود به اين ملازمه اشاره كرده است. فلا مجد في الدنيا لمن قل ماله و لا مال في الدنيا لمن قل مجده يعني كسي كه مال ندارد در دنيا آبرو ندارد، و كسي كه كم اعتبار باشد مالي نخواهد داشت. موقعيت و آبرو هم داراي مراتبي است، اگر در به دست آوردن آن، خدا اراده شود مايهي عزت و شرافت دين خداست و اگر به منظور كمك گرفتن بر اداي حقوق الهي و اطاعت فرمان خدا باشد همان وجه مطلوب و پسنديدهاي است كه امام (ع) آن را از خدا خواسته تا با داشتن چنين موقعيتي از مردم دنيا مستغني و بينياز شود و اين همان چيزي است كه خداوند به پيامبران خود داده است چنان كه ميفرمايد: ( … يا مريم ان الله يبشرك بكلمه منه اسمه المسيح عيسي بن مريم وجيها في الدنيا و الاخره) و اگر انسان، موق
عيت و آبرو را به منظور فخرفروشي و عزت دنيا بخواهد، مذموم و ناپسند است. 2- دومين پيآمد فقر و تنگدستي، آن است كه آدمي مجبور ميشود، دست نياز به سوي مردمي دراز كند كه به هيچ وجه شايستگي آن را ندارند، زيرا سراسر وجود آنان نياز و احتياج است، و چون لازمهي اين كار تواضع و فروتني در نزد غير خداست و انسان را از توجه و رو آوردن به معبود حقيقي باز ميدارد، نوعي پستي و بدبختي است كه بايد از آن به خداوند پناه برد، و در همين زمينه امام چهارم علي بن الحسين (ع) در دعاها و مناجاتهاي خود در پيشگاه پروردگار عرض ميكند: تويي كه خود را به بينيازي از آفريدگانت ستودهاي و شايستهاي كه از آنان بينياز باشي، و تو آنان را به فقر و احتياج، نسبت دادهاي و به حق، آنان نيازمند به تو هستند، پس كسي كه بخواهد دوستيش را با تو محكم كند و به واسطهي وجود تو فقر و نياز را از خود دور سازد حاجت خويش را به سوي اهلش برده و براي برآوردن آن از راه صحيح وارد شده است، اما كسي كه نزد آفريدگان اظهار تنگدستي كند و از آنان طلب حاجت كند و غير تو را سبب رفع نياز خود بداند، به نوميدي گراييده و سزاوار نرسيدن به احسان و نيكي تو شده است. و اين كه امام زينالع
ابدين (ع) فرد اخير در دعاي خود را سزاوار نرسيدن به احسان از ناحيهي خداوند دانسته است به آن دليل است كه بر اثر حاجت خواستن از غير خدا و توجه به ديگران قابليت و شايستگي شمول پرتو رحمت و احسان ولينعمت حقيقي را از دست داده است. طالبي رزقك، منظور از اين جمله در خطبهي امام (ع) آن است كه ديگر كسان غير از تو لياقت آن را ندارند كه چيزي از آنان خواسته شود. 3- سومين پيآمد احتياج و فقدان اعتبار، حاجت خواستن و طلب ترحم از فرومايگان و اشرار است، زيرا گاهي فقر و نياز چنان شديد ميشود كه آدمي را وادار ميكند به نااهلان رو آورد و از آنان درخواست ترحم كند و به تجربه ثابت شده است كه ترحم خواستن از ناكسان و اشرار و دراز كردن دست نياز به طرف آنان، در ذايقهي نيكان و صاحبان مروت، از داروي تلخ و سم مهلك ناگوارتر است. 4- پيآمد چهارم تنگدستي و نيازمندي آن است كه آدمي ناچار ميشود كساني را كه به وي بخشش و مساعدت كردهاند، بستايد و آناني را كه كمك نكردهاند نكوهش و مذمت كند، و اين خود صفتي است كه انسان را از توجه به خدا و رو آوردن به قبلهي حقيقي باز ميدارد. واو در عبارت و انت، واو حاليه است. يعني خداوندا حيثيت و آبروي مرا با فق
ر و احتياج، بيمقدار مكن كه به سبب آن دچار اين ناگواريها شوم، در حالي كه تو هستي كه با احاطهي قيومي خود بر همهي سببهاي عالم وجود برتري داري و از همه شايستهتري كه به هر كس آنچه بخواهي عطا كني و آنچه بخواهي منع نمائي، تو سرچشمهي بذل و بخشش و غنا و بينيازي هستي، زيرا احتياجي به خلق نداري و تمام آفريدگانت در جهات ظاهري و معنوي به تو نيازمند و محتاجند چون قدرت بيپايان تو سراسر ممكنات را در تسخير دارد. توفيق از خداوند است.
[صفحه 166]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: تاره: دفعه، مرتبه مستهدفه: چيزي كه نصب ميشود و هدف تيراندازي قرار ميگيرد. عفت الاثار: آثار محو شد، ناپديد شد نمارق: جمع نمرق و نمرقه: متكاي كوچك كلكل: سينه بعثرت القبور: قبرها نبش شد، و آنچه در آن بود بيرون آورده شد، هر گاه شخصي كالاي فروشي خود را، هم زند، و زير و رو كند به طوري كه آنچه در پايين است بالا بيايد و آنچه در بالاست پايين آيد، ميگويند: بعثر الرجل متاعه: آن مرد كالاي خود را زير و رو كرد. (دنيا سرايي است كه با گرفتاري درآميخته و به مكر و فريبكاري شهرت يافته است، همواره بر يك حال باقي نميماند، واردشوندگان به آن سالم نميمانند احوالش گوناگون و اوضاعش در تغيير است خوشي در آن نكوهيده و آسودگي در آن وجود ندارد، ساكنان دنيا هدف بلايند كه دنيا آنان را با تيرهاي خود نشانه گرفته و با مرگ نابودشان ميكند. بدانيد اي بندگان خدا، شما و دنيايي كه در آن قرار داريد در همان مسيري گام برميداريد كه گذشتگان شما آن را پيمودهاند، آنها كه عمرشان از شما درازتر و خانههايشان از خانههاي شما آبادتر و آثارشان از شما بيشتر بود، صداهايشان خاموش شد و از هوا و هوس افتادند و
بدنهايشان پوسيد و ساختمانهايشان خالي ماند و آثارشان مندرس شد، كاخهاي برافراشته و ساختمانهاي استوار و بالشهاي گسترده را به سنگهاي محكم و قبرهاي به لحد چسبيده، تبديل كردند، آن قبرهايي كه اطرافشان ويران شده و ساختمان آنها با خاك استوار شده است مكان آن قبرها با هم نزديكند ولي آنان كه در قبرها خوابيدهاند، غريب و تنهايند در يكجا اجتماع دارند ولي ترسان و هراسانند و گروهي به ظاهر راحتند اما در واقع گرفتارند، با وطنهاي خود انس نميگيرند، با آن كه با هم نزديك و همسايهاند، اما همانند همسايگان با هم آميزش ندارند، چگونه ميان آنها ديد و بازديد باشد و حال آن كه پوسيدگي با سينهي خود آنان را خرد كرده و سنگ و خاك ايشان را خورده است، اكنون تصور كنيد كه شما نيز به جاي آنها رفتهايد و آن خوابگاه شما را به گرو گرفت، و آن امانتگاه شما را در آغوش دارد، پس چگونه خواهد بود حال شما، وقتي كه كارهايتان سرآيد و قبرها زير و رو شود؟ (هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت و ردوا الي الله مولاهم الحق و ضل عنهم ما كانوا يفترون.) امام (ع) در اين خطبهي شريف كه دنيا را نكوهش و نواقص آن را گوشزد كرده، ميخواهد انسان را چنين هشدار دهد كه از تمايل زياد ب
ه دنيا بر حذر باشد و بداند كه روآوردن به زرق و برق دنيا، آدمي را از توجه به خدا باز ميدارد، بايد به دنيا به گونهاي نگريست و استفاده كرد كه بدان منظور پديد آمده است (يعني دنيا را وسيله آخرت قرار داد و نه هدف) كلمهي دار خبر مبتداي محذوف (الدنيا) است. در آغاز، عيبهاي دنيا را برشمرده و مردم را از آن برحذر داشته است: 1- دنيا با گرفتاري و بلا همراه است و به منظور رساتر بودن كلام، اين معنا را به طور كنايه با لفظي از مادهي حفوف اشتقاق يافته و به معناي احاطه و فراگيري همهي جهات است تعبير فرموده است، چون كنايه رساتر از تصريح است. 2- دنيا به دغلكاري و فريب شهرت دارد، لفظ فريب و دغل را به عنوان كنايه و استعاره ذكر كرده است، زيرا گاهي در دنيا خوشيهايي به انسان روميآورد كه چون مورد پسند انسان است و به آن خو ميگيرد، تصور ميكند كه اين وضع براي هميشه باقي ميماند گويا از دنيا قول گرفته كه هميشه با او سر سازش داشته باشد، و چون آن وضعيت تغيير ميكند و دنيا با او ناسازگار ميشود مثل آن است كه دنيا وي را فريب داده و با او مكر كرده است و از آن رو كه اين تغيير حالت، از خوشي به ناخوشي و بالعكس براي دنيا زياد و دائمي است لذا
به اين ويژگي معروف و مشهور است. 3- هيچ حالتي از حالات دنيا ثبات و دوامي ندارد. 4- واردشوندگان به دنيا از آفتها مصون نيستند. 5- احوال آن متفاوت است. احوال خبر مبتداي محذوف است و تقدير آن چنين است، احوالها احوال مختلفه. 6- متغير بودن حالات آن، چنان است كه پس از هر حالتي، حالت ديگري پيدا ميشود. 7- خوشي و دلبستگي بدان نكوهيده است، زيرا لذتهاي آن، عاقبتي هلاكتزا دارد و آلوده به مرضهاي تيرهكنندهي دل و عوارض نامطلوب است و به اين سبب پيوسته در زبانهاي اغلب مردم مورد مذمت قرار ميگيرد و در زبان كسي هم كه دنيا به كام اوست و در آسايش و رفاه زندگي ميكند، موقعي كه برخي بيماريهاي فرساينده بر جسم و جان او عارض ميشود، دنيا مورد نكوهش و مذمت واقع ميشود. 8- هيچ گونه امنيتي از خطرهاي آن وجود ندارد و انسان در دنيا از خطراتش ايمن نيست، خطرهايي كه از لوازم ذاتي و تحولاتي وجودي دنياست و استعدادهاي كساني كه بر اثر حركت افلاك و ستارههاي آن، اموري را ميپذيرند در دنيا مختلف است و ارواح مجرده، از سوي حق تعالي به هر پذيرندهاي از آنها آنچه آمادهي دريافتش هست، افاضه ميكنند. 9- ساكنان دنيا همواره هدف تيرهاي بلايند، واژهي اغراض
را استعاره از مبتلايان آورده و كلمهي مستهدفه را هم كه از لوازم مشبه به است براي ترشيح ذكر فرموده است، همچنان كه تيراندازي را استعاره از ايجاد گرفتاريها، و تيرها را به عنوان ترشيح آورده است. 10- دنيا با ساكنان خود همان رفتاري را دارد كه با گذشتگان داشته است آنها كه از ايشان عمرشان درازتر و خانههايشان آبادتر و آثارشان بالاتر بود يعني عظمت آثار آنها چنان بود كه كسي را قدرت داشتن آن نبود و به سبب عظمتي كه داشت نميتوانست به آن برسد. منظور از اين قسمت آن است كه دنيا همچنان كه پيشينيان را به نابودي كشانده ساكنان فعلي را هم به آنان ملحق ميسازد. اصبحت اصواتهم … و الثري، اين جا امام (ع) آنچه را كه بر سر گذشتگان از مردم آمده بطور تفصيل بيان فرموده است كه هشداري باشد براي مردم دنيا. و عبارت: رياحهم راكده، كنايه از بيحركت بودن و گمنامي آنهاست پس از آن همه عظمت و ابهتي كه در دلهاي مردم داشتند. قد بني بالخراب فناوها، يعني خانههايي كه با داشتن اهل و وجود ساكنان در آن آباد و معمور بود اكنون خراب شده و بر روي آن قبرها جاي گرفته است. در به كار بردن چهار كلمهي فناوها و بناوها و مغترب و مقترب، امام (ع) رعايت سجع متوازي ك
رده است، كه در ميان هر يك از دو كلمهي پهلوي هم، قرار دارد و از تقابلي كه ميان دوري و نزديكي وجود دارد، چنين اراده شده است كه آن كه در قبر خوابيده اگر چه قبرش به محل خانهاش نزديك است اما تنهاست و از خانوادهاش دور است. و با بيان چند ويژگي براي خفتگان در قبرها كه وحشتزده و گرفتارند و با وطنهاي خود مانوس و همانند همسايگان با هم ارتباط برقرار نميكنند، اراده كرده است كه اين همسايگي و فراغت خاطر آنها و حتي كليهي حالات آنها مثل دنيا نيست كه با هم انس و الفت داشته باشند و اين مطلب را بدان جهت بيان فرموده تا اهل دنيا از علاقهمندي به آن دوري كنند و چندان دلبستهي به آن نباشند، و سپس علت آن را كه اهالي قبرها به ديدار يكديگر نميروند با اين بيان تشريح فرموده است: چگونه ميان آنها ديد و بازديد باشد و حال آن كه پوسيدگي با سينهي خود آنها را آرد كرده و كلمهي طحن را براي اين معنا كه كهنگي و پوسيدگي بدنهاي آنان را تباه ساخته استعاره آورده و واژهي كلكل را هم كه به معناي سينه و از لوازم مشبهبه است به منظور ترشيح براي آن ذكر كرده است و همچنين لفظ اكل را كه به معناي خوردن است براي اين معنا كه سنگها و خاكهاي گور بدنهاي مرد
گان را به نابودي كشاندهاند استعاره آورده است. و كان قد صرتم … المستودع، واژه كان از حروف مشبههي به فعل و مخففه از مثقله است، اسم آن ضمير شان و خبرش قد صرتم است و اشاره است به اين كه شما هم مثل گذشتگان خود گويا اكنون به سرنوشت آنان دچار شدهايد. و ارتهنكم ذلك المضجع، گويا قبر، محل اقامت شما شده است و شما را از ساكنان پابرجاي خود به حساب ميآورد، و اين كه قبر را براي مردگان به عنوان مستودع يعني جايگاه موقتي و امانت ذكر كرده به اين دليل است كه براي هميشه در آن جا نيستند بلكه در آينده كه روز قيامت است از آن جا بيرون ميآيند و به صحنهي رستاخيز و سپس قرارگاه ابدي خود رهسپار ميشوند. فكيف بكم … القبور، در آخر، امام (ع) به منظور اين كه مردم را به كارهاي نيك و عبادات تشويق كند و از هوا و هوس و اعمال گناه و معصيت باز دارد ايشان را به احوال روز رستاخيز و هول و هراسهاي آن هشدار ميدهد و به عنوان پرسش كه آگاه كنندهتر است توجه آنها را جلب كرده است، و در ذيل اين سوال به اين نكته اشاره فرموده است كه در آن روز در حقيقت آدمي بيدار شده و نسبت به آنچه از خير و شر كه پيش فرستاده و اعمالي كه در دنيا انجام داده آگاه ميشود، ب
ه سوي مولاي حقيقي و معبود واقعي بازگشت ميكند كه در اين صورت بطلان تمام معبودهاي باطلي كه در دنيا آنها را حق ميپنداشتهاند آشكار ميشود. توفيق از خداوند است.
[صفحه 172]
دعاهاي آن حضرت (ع) است: فهاهه: عاجز بودن عمه: سرگرداني (بارخدايا تو براي دوستانت از همهي مونسها، مانوستري و در كفايت كردن آنان كه بر تو توكل كنند حاضرتري درون آنها را ديده و بر انديشههاي آنان آگاهي، و اندازهي بينايي و عقولشان را ميداني، پس رازهايشان بر تو روشن و آشكار، و دلهايشان براي تو بيقرار است هر گاه تنهايي آنان را به وحشت اندازد، ياد تو مايهي انس و آرامش آنهاست، و اگر مصيبتها بر، ايشان هموم (هجوم) آورد، تو را پناهگاه خويش قرار ميدهند، زيرا ميدانند سررشتهي كارها به دست تو، و منشا وجود آنها، فرمان توست. بارالها اگر من ندانم كه از تو چه چيز بخواهم و يا از درخواست خود سرگردان بمانم، تو مرا بر آنچه صلاحم در آن است راهنمايي فرما و دلم را به چيزي كه خير و نيكم در آن است متوجه كن كه اين امور از هدايتهاي تو، نامانوس نيست و از كفايتهاي تو شگفت نميباشد خدايا با من به عفوت رفتار كن نه با عدالتت.) امام (ع) در دعاي خود با عبارتهايي كه شامل برخي صفتهاي اضافي و حقيقي خداوند است به پيشگاه او رفته و عرض حاجت كرده است كه شرح آن از اين قرار است: 1- خدا نسبت به اولياي خود مانوسترين مونسهاست و چنا
ن كه قبلا معلوم شد، اولياي خدا با محبت صادقانه به راه او ميروند و از هر چه به جز او روگردانند، و انيس انسان، كسي است كه وحشت و تنهايي را از او ميزدايد و در بيكسي و غربت، مايهي تسكين دل و آرامش خاطر وي ميشود، و اولياي خدا هم در دنيا غريب، و بركنار از مردم و براي مسير در راه خدا تنهايند، روي خود را به جانب كعبهي واجبالوجود كرده و از مشاهدهي انوار كبريايي او احساس بهجت و نشاط ميكنند، و به اين دليل انس خدا با آنان كاملترين و بالاترين انسهاست كه هر كس به غير خدا دل ببندد و علاقهمند شود، سرانجام روزي محبت ميان آنها به دشمني و نفرت تبديل ميشود و حتي محكمترين علاقههاي دنيا كه مصداق كامل آن محبت ميان پدر و مادر و اولاد است دستخوش اين نقيصه ميباشد، پس اولياي خدا كه از همه چيز خدا قطع رابطه كردهاند، در حقيقت يار و مونسي جز او برايشان نيست. 2- خداوند براي اصلاح كار كساني كه به وي توكل كرده و امور خود را به او واگذار كردهاند، از همهي دوستان حاضرتر است، چون او بينياز مطلق و بخشندهاي است كه هيچ گونه منع و بخلي در ذات او متصور نيست و او به نيازمندي و استحقاق و آمادگي اهل توكل آگاهي كامل دارد و به اين سبب ه
نگامي كه توكلكنندگان به دليل توكل درست، شايستگي پذيرش رحمت حق تعالي را يافتند، به اندازهي استعداد و ظرفيتشان، از كمالات نفساني و بدني بدون درنگ و ترديد و دور از نقص و نياز به دلخواست بر ايشان افاضه ميشود، بنابراين خداوند متعال از نظر رسيدگي به كارهاي اولياي خود و اصلاح امور آنها از همه مصلحان استوارتر و سريعتر است. 3- خداوند به اسرار و رازهاي پنهاني مردم آگاه است، به دليل اين كه در همه جا و همهي شرايط براي اصلاح امور اولياي خود حضور دارد، و به منظور بيان كمال علم حق تعالي و دوري از نقصان و كمبودي آن چنين ميگويد: خدايا تو نسبت به باطن اشخاص آگاهي و از مقدار عقلها و از تفاوت ظرفيتها و استعدادها خبر داري آنگاه با اين سخن اسرار باطني آنان براي تو آشكار و مكشوف است، بر آنچه سابقا بدان اشاره رفت تاكيد فرموده است كه علم خداوند متعال بر باطن آنها احاطه دارد، زيرا كه آنان، به كمال بندگي و خضوع در برابر حق و اين كه هيچ چيز آنها بر خدا پوشيده نيست اقرار دارند. و قلوبهم اليك ملهوفه، يعني دلها در افسوسند كه به وصال او برسند و در پيشگاه او حضور يابند، و اين نشانگر كمال محبت دلها به خدا و تمايل آنهاست به آنچه نزد وي مي
باشد. ان اوحشتهم الغربه آنسهم ذكرك، چنان كه معلوم ميشود منظور از غربت در اين جا غربت و تنهايي در دنياست و اين عبارت حاكي از آن است كه اولياي خدا از وي طلب انس ميكنند و انيس آنها هم اوست. و ان صبت … بك، اشاره به آن است كه دوستان خدا در هنگام نزول گرفتاريها و ناملايمات، براي برطرف كردن آنها به او توكل ميكنند، زيرا چنان كه گذشت، وي براي رفع كردن مشكلات متوكلان از هر كس حاضرتر است و اين سخن امام كه اولياي خدا هر گاه مورد هجوم مصيبتها قرار بگيرند به او پناه ميبرند بيانگر آن است كه آنان به منظور رفع گرفتاريهاي خود، دلها را فقط به او متوجه ميكنند نه غير او، و اين معناي توكل خالص است. علما … قضائك، واژهي علما مفعول له است يعني چون دوستان خدا ميدانند كه تمام كارها بسته به عللي است كه در تصرف قدرت كاملهي تو به دستور تو و به قضا و قدر توست، لذا به تو پناه ميبرند و به سوي تو التجا ميكنند. احتمال ميرود كه علما مصدري باشد كه جانشين حال شده يعني در حالي كه ميدانند … به هر حال لازمه اين جمله آن است كه اولياي خدا در عبادات و بقيهي احوال خود ديده را از غير خداوند قطع كردهاند، و كلمهي ازمه، استعاره است از مس
ببها و علتهاي امور، و جهت مشابهت آن است كه اسباب و علل مانند زمام، كارها را در اختيار خود ميگيرند و به سبب آن وجود پيدا ميكنند، و كلمهي يد نيز به عنوان مجاز در معناي قدرت به كار رفته است. اللهم ان …، از اين قسمت پس از توصيف خداوند متعال درخواست خود را بطور كلي آغاز كرده و از خدا خواسته است كه هر گاه از درخواست حاجت خود ناتوان و در انتخاب خواستهي خويش متحير و سرگردان باشد وي را در اعمالش به سوي صلاح رهبري فرمايد و قلب او را به طرف انديشههاي درست و عقايد صحيح ارشاد كند. فليس ذلك … كفاياتك، طبق معمول موقعي كه انسان نزد صاحب كرم ميرود كه از وي طلب حاجت كند، سخني ميگويد كه عاطفهاش را برانگيزد و او را به ترحم و كرم وادارد، و اين عبارتها ناظر به همين مطلب است كه معناي آن چنين است، پروردگارا، راهنمايي تو، آفريدگانت را به سوي مصلحتهايشان و برآوردن حاجات آنان، از كارهاي عادي و هميشگي توست و بندگانت آن را ميدانند و با آن مانوسند. اللهم احملني …، در آخر دعا از خدا خواسته است كه عفوش را شامل حال وي كند و به عدلش با او رفتار نكند زيرا هر عملي كه بنده انجام ميدهد، اگر خوب باشد چون در قبال عظمت عدل الهي سنجيده
ميشود بيارزش است پس اميدي به پاداش نيست و اگر گناه باشد بدون ترديد به عقوبت آن دچار خواهد شد. اين مطلب از لطيفترين چيزهايي است كه نفس انسان را آماده و شايستهي نزول رحمت خداوندي ميسازد. و توفيق از خداوند است.
[صفحه 177]
گفتار آن حضرت (ع) است: اود: لنگي عمد: بيماري ويژه شتر است كه درون كوهانش از شدت بار و غيره متورم ميشود در حالي كه ظاهرش بيعيب و سالم است. (خداوند شهرهاي فلان را آباد دارد، يا به او خير دهد كه ناهمواريها را هموار و بيماريها را مداوا كرد، سنت را برپا داشت و فتنه را پشت سر گذاشت، با جامهي پاك و كم عيب از دنيا رخت بربست، نيكي خلافت را دريافت و پيش از رسيدن شر آن از دنيا رفت، وظيفهي الهي خود را انجام داد و از نافرماني او پرهيز كرد او خود رفت ولي مردم را در ميان راههاي مختلف رها ساخت كه گمگشته در آن راهي نمييابد و راهيافته به يقين و باور نميرسد.) لله بلاد فلان، اين جمله و امثال آن از قبيل: لله دره و لله ابوه، معمولا به منظور مدح و ثنا، و نيز دعا براي كسي، آورده ميشود، يعني خداوند كشور او را آباد دارد كه چنين كارهاي مهمي انجام داده است و اصل مطلب اين است كه عربها، هر گاه بخواهند چيزي يا كسي و عمل او را بستايند با اين تعبير وي را به خدا نسبت ميدهند، جملهي اول خطبه را به تعبيري ديگر نقل كردهاند و آن چنين است: لله بلاء فلان و منظور از آن عمل نيك او در راه خداست. به گفتهي شارحان مشهور، مرا
د از واژهي فلان كه در اول خطبه نقل شد، عمر خليفهي دوم است، ولي از قطب راوندي نقل شده است كه مقصود برخي از صحابهي حضرت است كه در زمان رسول خدا حيات داشتند، و پيش از پيدايش آشوب و فتنهي زمان عثمان از دنيا رفته بودند. ابن ابيالحديد در شرح خود نوشته است كه ظاهر اوصاف مذكور در عبارت دلالت دارد بر اين كه امام (ع)، شخصي را اراده فرموده است كه پيش از وي عهدهدار خلافت بوده است، زيرا در وصف او ميفرمايد: كژيها را راست كرده و بيماريها را درمان كرده است و اين مطلب با عثمان مناسبت ندارد به دليل آن كه تمام فتنهها در زمان او و به سبب وجود وي بوده است، و ابوبكر هم اراده نشده چون مدت خلافتش كوتاه بوده و از زمان آشوب و فتنه فاصلهي زيادي داشته است، پس به احتمال قوي امام عليهالسلام عمر را اراده فرموده است ولي به عقيدهي شارح اين كه امام (ع) ابوبكر را اراده كرده باشد بهتر است تا عمر زيرا در خطبهي شقشقيه عمر و خلافت وي را نكوهش و مذمت فرموده است چنان كه قبلا به آن اشاره رفت. امام (ع) در اين خطبه براي شخص مورد نظر چند صفت بيان فرموده است، از اين قرار: 1- راست كردن كجيها كنايه است از اين كه، او مردمي را كه از راه خدا منحر
ف شده بودند به راستي و استقامت سوق داد. 2- معالجه كردن بيماريها، مراد از بيماريها، مرضهاي نفساني و اخلاقي است كه مانند بيماريهاي جسماني و بدني سبب آزار و اذيت انسان ميشود، و داروي بهبود يافتن آن هم پندها و مواعظ جالب و نهيهاي كوبندهي قولي و عملي است. 3- بپاداشتن سنت و عمل كردن به آن. 4- آشوب را پشت سر گذاشت يعني پيش از وقوع آن از دنيا رفت و اين صفت به اين اعتبار مدح و ثنايي براي اوست كه چون داراي حسن تدبير و درستي حكومت بود در زمان فرمانروايي وي فتنه و آشوبي به وجود نيامد. 5- پاك جامه از دنيا رفت، در اين جا، لباس را به جاي آبرو و حيثيت و پاكيزگي آن را براي سالم بودن از عيبها به عنوان استعاره آورده است. 6- كم عيبي او 7- خوبي خلافت را درك كرد و بر بدي آن سبقت گرفت، احتمالا ضمير در هر دو موضع (اصاب خيرها و سبق شرها) به كلمهي خلافتي كه از عبارت فهميده ميشود باز ميگردد، به اين معنا كه آنچه در حكومت و فرمانروايي خوب و مناسب است از قبيل عدالتخواهي و برپا داشتن دين خدا كه در دنيا مايهي عزت و نام نيك و در آخرت موجب ثواب عظيم و پاداش بزرگي است كسب و دريافت كرد و از بديها و آشوبهايي كه در خلافت واقع شد جلو رفت ي
عني پيش از پيدايش جنجال و فساد و خونريزي، از جهان رخت بربست. 8- اطاعت خدا را به طور كامل انجام داد. 9- به سبب نرسيدن از كيفر الهي حقي را كه از خداوند به گردن او بود ادا كرد و حقيقت تقوا را رعايت كرد. 10- در حالي به سوي آخرت شتافت كه مردم را بعد از خود در ورطهي جهل و ناداني سرگردان رها ساخت كه گمراهان، راهي به راستي نيافتند و آنان كه در راه راستي گام ميزدند به حقانيت خويش اطمينان نداشتند زيرا راههاي ضلالت مختلف و رهروان آن زياد بودند. حرف واو در كلمهي: و تركتم مفيد معناي حال است. تذكر: در مورد توصيفي كه حضرت در اين خطبه دربارهي يكي از آن دو خليفه بيان فرموده است، براي برخي از دانشمندان شيعه سوالي به عنوان اعتراض پديد آمده است كه اين گونه ستايشها با عقيدهي ما ناسازگار است زيرا ما معتقديم كه ايشان خطاكارند و غاصبانه خلافت را تصرف كردهاند. بنابراين يا اين سخن از امام (ع) نيست و يا خطاكار دانستن ما آنها را نادرست است از اين اشكال و اعتراض دو پاسخ داده شده است: 1- نخست اين كه اين مطلب با عقيدهي ما مخالفتي ندارد، زيرا ممكن است اين توصيف به اين سبب باشد كه حضرت قصد داشته با پيروان آنها مماشات كند و دلهاي ايشان
را به خود متوجه سازد. 2- دومين پاسخ اين كه ستودن امام (ع) كنايه از توبيخ و سرزنش خليفهي سوم عثمان است كه آن همه فتنه و آشوب در دوران خلافت او واقع و بيتالمال مسلمانان با بخششهاي بيجاي او بر باد رفت و به دست او و خويشاوندانش غارت شد، و اين عوامل باعث شد كه جامعهي اسلامي از تمام شهرهاي اطراف دست به شورش زدند و او را به قتل رساندند و به اين دليل حضرت در دنبالهي توصيف خود، از خليفهي قبل از عثمان، چنين ميفرمايد: او فتنه و آشوب را پشت سر گذاشت و با جامهي پاك و بدون آلودگي و عاري از هر گونه عيب و نقص، درگذشت، خوبيهاي خلافت را دريافت و از بديهاي آن به آساني گذشت، و نيز لازمهي جملهي: و ترك هم في طرق متشعبه، آن است كه فرمانرواي بعد از او، داراي صفاتي ضد صفات او بوده است. خدا داناتر به حقيقت امر است.
[صفحه 182]
گفتار آن حضرت در بيان وصف كسي كه با آن حضرت، به خلافت بيعت كرد كه با عبارات ديگر در خطبههاي قبل نيز بيان شده است، و در اينجا خطاب به مردم ميفرمايد: تداك: سخت ازدحام كردن تحامل: با زحمت راه رفتن حسرت: حجاب از چهرهي خود برداشت هيم: تشنگان كعاب: دختر برجسته پستان (شما براي بيعت دستهايم را گشوديد و به طرف خود كشيديد ولي من آن را بستم و از قبول بيعت خودداري كردم، تا سرانجام همانند شتران تشنه كه بر سر نهرهاي آب ازدحام ميكنند بر من هجوم آورديد چنان كه بند كفشم گسيخت و عبايم از دوشم افتاد، و ناتوانان پايمال شدند، و شادي مردم از بيعتشان با من به جايي رسيد كه اطفال با خوشحالي و پيران ناتوان با اندامهاي لرزان و بيماران با تحمل رنج و دوشيزگان بدون نقاب و عجلهي فراوان به سويم شتافتند.) امام (ع) در اين قسمت از سخنان خود، به منظور استدلال عليه كساني كه ظالمانه به مخالفت با او برخاستند و بيعت خود را شكستند وضعيت و چگونگي بيعت كردن آنان را تشريح ميفرمايد كه همان حالت اجتماعشان در آن روز، دليل بر آن است كه آنها با اختيار و كمال ميل، امر حكومت را به آن حضرت واگذار كردهاند، و براي روشن شدن مطلب، كثرت
اجتماع و شدت هجوم آنها را به ازدحام شتران تشنه هنگام وارد شدن به آبشخور تشبيه كرده است، نكتهي ديگري كه در اين تشبيه به نظر ميرسد آن است كه حضرت فضايل علمي و عملي خود را كه زندهكنندهي ارواح است تشبيه به آب فرموده و نيازمندي مردم را به استفاده از آن فضيلتها، به تشنگي شديدي تشبيه كرده است كه شتران را وادار ميكند تا براي رفع سوز تشنگي خود با حرص و ولع به جانب آب بشتابند. و وطي الضعيف، مضمون اين جمله كه از اين شدت اجتماع مردم شخص ناتوان زير دست و پاي آنها لگدمال شد همان معنايي است كه در خطبهي شقشقيه به اين بيان فرموده است: آن چنان هجوم مردم بر من براي بيعت زياد بود كه فرزندانم، حسن و حسين پايمال شدند و دو طرف لباسهايم پاره شد، اين قسمت از سخنان حضرت در حقيقت اشاره به يك استدلال منطقي است كه صغراي آن در متن كلام امام وجود دارد و كبراي آن تقديري است، به اين صورت: شما با اين ميل و رغبت با من بيعت كرديد، و كسي كه اين چنين بيعت كند نميتواند به آساني آن را از دست بدهد، پس شما را نسزد كه اين بيعت را، در هم بشكنيد. توفيق از خداوند است.
[صفحه 184]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: قسمت اول خطبه حابس: بازدارنده خالس: باسرعت و ناگهاني تكنف: احاطه و فراگيري طيات: جمع طيه: منازل ميان راه در مسافرت. واتر: كسي كه باعث ترس و كينه و انتقامگيري ديگران ميشود. غوائل: گرفتاريهايي كه ناگهاني بر انسان وارد ميشود، جمع غايله است. معابل: جمع معبل: پيكانهاي پهن و طولاني عدوه: ظلم و ستم نبا السيف: ضربهي شمشير كارگر نشد ظلل: جمع ظله: ابرها احتدام: شدت خشم و تندي. ارهاق: سبقت گرفتن و در كاري شتاب كردن، اين كلمه ازهاق باز نقطهدار نيز خوانده شده است. جشوبه: درشتي و ناگوار بودن طعام نجي: جمعي كه با هم به رازگويي مينشينند. ندي: عدهاي كه گرد هم اجتماع ميكنند. لا يحفلون: اعتنا نميكنند. (همانا تقوا و پرهيزكاري كليد درهاي رستگاري و اندوختهي روز معاد و آزادي از هر گونه بردگي و رهايي از تمام هلاكتهاست، در پرتو آن جويندگان به مقصود ميرسند و فراركنندگان نجات مييابند و با آن به هر هدف و آرزويي ميتوان رسيد، پس اكنون كه اعمال شما به پيشگاه خداوند بالا ميرود و توبه سود ميبخشد و دعا به استجابت ميرسد و احوال آرام و قلمها در كار است، در انجام كارهاي
نيك كوشش كنيد و پيش از آن كه طول عمر باعث شكستگي شما شود، يا بيماري شما را از عمل باز دارد، و يا مرگ ناگهان قدرت عمل را از شما بگيرد به عمل بپردازيد چرا كه اين مرگ بر هم زنندهي خوشيها و تيرهكنندهي خواستهها و فاصلهافكن ميان شما و هدفهايتان است، ديداركنندهاي است دوست نداشتني، هماوردي است شكست ناپذير و كينهجويي است كه بازخواست نميشود. هماكنون، دامهايش بر دست و پايتان آويخته و ناراحتيهايش شما را احاطه كرده و پيكانهايش شما را نشانه قرار داده و تسلطش بر شما عظيم و ستمش پياپي وارد ميشود، كمتر ممكن است تيرش به هدف نخورد، و ضربهاش كارگر نشود، پس چه نزديك است كه سايهي ابرهاي تيرهي مرگ و شدت دردهاي آن و تيرگي بيهوشيها و ظلمت دردهاي شتابان و سكرات، در هنگام خروج روح از تن و تاريكي فراگيرش و چشيدن ناگوار آن، سراسر وجود شما را تيره و تار سازد، چنان بيانديشيد كه اكنون مرگ گويي ناگهاني بر شما وارد شده و همرازهايتان را خاموش و گروه مشاوران شما را متفرق ساخته است، آثارتان را محو، و خانههايتان را بيصاحب كرده است. ميراث خواران را بر آن واداشته است كه اموال شما را ميان خود تقسيم كنند و ايشان با دوستان مخصوصي هستن
د كه هنگام مرگ نتوانستند به شما سودي برسانند و يا خويشاوندان غمزدهاي كه قادر نبودند جلو مرگ را بگيرند و يا شماتت كنندگاني كه از مرگ شما اندوهي به خود راه نميدهند، پس جديت و كوشش كنيد و خود را آمادهي سفر سازيد و توشهي خود را از اين منزل براي آخرت برگيريد، دنيا شما را نفريبد، چنان كه پيشينيان و امتهاي گذشته را در اعصار و قرون قبل فريفت، آنان كه شير دنيا را دوشيدند و به غفلتهاي آن دچار شدند، كالاهاي دنيا را به فنا و نابودي كشاندند و تازههاي آن را كهنه ساختند، و سرانجام مسكنهاي آنها گورستان و ثروتهاشان ميراث ديگران شد، كسي را كه بر سر قبر آنان بيايد نميشناسند و به آنها كه بر ايشان ميگريند اهميت نميدهند و به كساني كه آنان را صدا ميزنند پاسخ نميدهند، پس از زرق و برق دنيا برحذر باشيد كه فريبنده و مكار است، بخشندهاي است منع كننده و پوشندهاي است برهنهكننده، آرامش آن بيدوام و مشكلاتش بي سرانجام و بلاهايش جاوداني و قطع ناشدني است.) اين خطبهي شريف امام شامل چند مقصد است كه اكنون به شرح آن ميپردازيم. مقصد اول: حضرت براي بيان ارزش و فضيلت تقوا چند صفت بيان ميفرمايد: 1- تقوا كليد تمام درهاي سعادت و نيكبختي
است، زيرا سبب ميشود كه عظمت الهي در دل انسان اهميت يافته وي را بر آن ميدارد كه از منهيات و محرمات بپرهيزد و تسليم فرمان حق تعالي باشد، راه مستقيم عدالت را گرفته و هيچگونه انحرافي در گفتار و كردار او راه نيابد و در نتيجهي آن، مستوجب رحمت بيپايان پروردگار ميشود كه خود بهترين هدف از زندگي انسان است به اين دليل در اين سخن تقوا را تشبيه به كليد فرموده است زيرا همان طور كه كليد باعث باز كردن در ميشود و آدمي را به گنجينههاي گرانبها ميرساند صفت تقوا و پرهيزكاري نيز گشايندهي تمام درهاي رحمت و ثوابهاي پروردگار است. 2- صفت دوم تقوا، آن كه ذخيرهي رستاخيز است و روشن است كه آمادگي براي خوف و خشيت الهي و آنچه باعث كمالاتي در روح و نفس ميشود از بهترين اندوختههايي است كه موجب نجات انسان از تمام گرفتاريهاي رستاخيز ميشود. 3- تقوا سبب آزاد شدن از تمام انواع بردگي است چون تقوا باعث ميشود كه روح انسان و نفس ملكوتي او، از تسلط صفات پليد و شيطاني كه در وجود وي قرار دارد رهايي يابد، همچنان كه مملوك و برده، از تحت قدرت و سلطهي مالك و صاحبش آزاد ميشود، لذا امام (ع) لفظ عتق را كه به معناي آزادي است در اين مورد استعاره آو
رده و از باب اطلاق اسم سبب بر مسبب تقوا را به طور مجاز، آزادي ناميده است. 4- تقوا وسيلهي نجات انسان از هر گونه هلاكت است در اين جا نيز از باب مجاز لفظ، نجات را كه به معناي رهايي است همانند كلمهي عتق بر تقوا حمل كرده است چون سبب رهايي و نجات انسانها از همهي هلاكتهاي اخروي و كيفر گناهان ميباشد و چه بسا ممكن است كه موجب خلاصي يافتن از برخي خطرهاي دنيا ميباشد كه با نبودن تقوا آدمي را تهديد ميكند. 5- با تقوا، هر جويندهاي به مقصد خود ميرسد، اگر مراد از اين مقصد امر آخرتي باشد كه بسيار روشن است زيرا باعث ثواب آخرت ميشود و اما اگر با توجه به دنيا حساب كنيم از آن جهت است كه بسياري از مردم را ميبينيم كه با شعار اهل تقوا و تظاهر به آن وسيلهي رسيدن به خواستههاي دنيوي و موفقيت در كوششهاي خود را فراهم ميكنند. 6- تقوا نجات ميدهد كسي را كه بخواهد از كيفر و عذاب الهي خلاصي يابد. 7- صفت هفتم تقوا، و تنال الرغايب يعني به وسيلهي تقوا دسترسي به خواستهها پيدا ميشود و چون شارح معناي اين عبارت را با جملهي و ينجح الطالب (كه شرح آن در شمارهي 5 بيان شد) يكي دانسته در نتيجه ميگويد: در هر دو صفت از صفات ششگانهي بالا
براي تقوا سجع متوازي به كار رفته است. هشدار بر غنيمت شمردن فرصت و تعجيل در كار خير مقصد دوم: امام (ع) در اين قسمت چند دليل كه در ذيل ذكر ميشود، انسان را متوجه كرده است كه در مدت عمر فرصت را غنيمت شمرده و در انجام دادن اعمال نيك بكوشد. 1- دليل اول اين كه دنيا تنها جايي است كه فرصت كار و بالا رفتن و عمل انسان به پيشگاه حق تعالي در آن وجود دارد اما پس از مرگ قدرت كار كردن از دست ميرود. واو در جمله و العمل، حاليه است. 2- تا نيامدن مرگ امكان پذيرش توبه و زدودن آثار سوء گناهان از خود باقي است. 3- دنيا جاي استجابت دعا و قبول آن از طرف خداست در حالي كه پس از مرگ دعايي پذيرفته نميشود و هيچ سودي بر آن مترتب نيست. 4- انسان در دنيا در حالت آرامش بسر ميبرد در صورتي كه پس از مرگ در نهايت اضطراب و تزلزل ميباشد. 5- دنيا جايي است كه ماموران الهي اعمال شما را زير نظر دارند و قلمهاي نويسندگان اعمال در كار است. فايدهي اين كه در هنگام نوشتن اعمال، امام (ع) اعلام به كار ميكند، هشداري است بر اين كه زمان نوشته شدن و بالا رفتن عمل به پيشگاه خدا وقت انجام كارهاي خير است، پس در اعمال خير بشتابيد كه آن را در نامهي عملتان بنوي
سند. مقصد سوم: در قسمت ديگر با چند دليل مردم را هشدار داده است كه هر چه زودتر در اعمال خير تعجيل و شتاب داشته باشند. 1- عمر انسانها كه ظرف انجام عمل است كاسته و سپري ميشود و بر اثر پيري، عقل انسان كه شرط تكليف است ضعيف و ناتوان ميشود، و حالت كودكانه پيدا ميكند و از انجام دادن غالب اعمال عبادي باز ميماند، قرآن كريم به اين مطلب اشاره دارد: (و من نعمره ننكسه في الخلق … )، پس انسان بايد پيش از فرا رسيدن ضعف پيري، خود را اصلاح و در بجا آوردن كارهاي نيك و عبادات بكوشد. 2- انسان بطور كلي چه در پيري و چه در غير آن در معرض تغيير است، گاهي سالم و نيرومند و زماني بر اثر بيماري و حوادث گوناگون از انجام دادن كارهاي صحيح عبادي ناتوان و محروم است، پس بايد فرصت را غنيمت شمرد و در حالت تندرستي در كارهاي خير بكوشد. 3- از همه مهمتر مساله مرگ است كه قطعي و يقيني ميباشد و چنان كه بيان شد، بايد قبل از فرا رسيدن آن، كارهاي خود را انجام دهد، و چون معمولا مرگ ناگهاني و بيخبر ميآيد و فرصت عمر را از انسان ميگيرد، چنان كه كسي چيزي را غفله از دست ديگري بربايد، لذا واژهي خالس را از اين معنا به عنوان استعاره و صفت براي موت آورده
است و سپس به منظور هشدار بيشتر انسان و وادار ساختن او به انجام اعمال نيك خصوصيات هراسانگيز مرگ و پس از آن را تذكر ميدهد: 1- لذتهاي زندگي را بر هم ميزند روايتي از پيامبر (ص) به همين معنا آمده است: (از در هم شكنندهي خوشيها (مرگ) فراوان ياد كنيد.) 2- تمايلات و خواستهها را تيره و تار ميكند. 3- منزلهاي بين راه سفر را از همديگر دور ميكند، به دليل اين كه انسان را رو به آخرت ميبرد و آن جا هم دورترين منزل وي از خانواده و اهلش ميباشد. به همين مناسبت طيات را براي منازل سفر آخرت استعاره آورده است. 4- امام (ع) لفظ (زائر) ديداركننده را به اين اعتبار كه به آدمي هجوم ميآورد، براي مرگ استعاره فرموده است، و چون كسي كه به ديدار انسان ميآيد معمولا دوست داشتني است امام (ع) با بيان صفت غير محبوب، اين زاير را كه مرگ است از ديداركنندهي معمولي جدا كرده تا آدمي به ناپسند بودن مرگ توجه كند و در انجام اعمال نيك بكوشد. 5- امام (ع) لفظ (قرن) همتا و حريف را با صفت شكست ناپذير براي مرگ استعاره آورده است تا انسان را براي روبرو شدن با مرگ آماده كند. 6- مرگ، همانند شخصي است كه در شجاعت و دليري همتا ندارد و كلمهي واتر را با صفت غير
مطلوب براي مرگ استعاره آورده است يعني او ميتواند دلها را از هم جدا كند و بميراند ولي ممكن نيست كه از او مطالبهي خون شود و مورد انتقام قرار گيرد. 7- مرگ را از آن نظر كه انسان را از پا درميآورد، به دام صيادان تشبيه فرموده و لفظ حبائل را با صفت اعلاق كه از لوازم مشبهبه است براي ناراحتيها و بيماريهاي بدني استعاره فرموده كه منجر به مرگ ميشود. 8- ويژگي هشتم كه براي مرگ ذكر فرمود جملهي و تكنفتكم غوائله ميباشد يعني غم و اندوه مرگ و مصيبتهاي آن سراسر وجود و هستي شما را احاطه كرده است. 9- چون آفتهايي كه باعث مرگ ميشود، همانند نوك تيرهاي پهن و تيز است كه بدن را ميآزارد و آدمي را به قتل ميرساند، به اين سبب حضرت واژهي معابل كه به همان معناست استعاره آورده و با ذكر كلمهي اقصدتكم كه به معناي نشانه گرفتن و هدف قرار دادن و از لوازم مشبهبه است، آن را ترشيح فرموده است. 10- مرگ را به خاطر هيبت و ترسي كه دارد به سلطاني قاهر و غالب و يا درندهاي كه با چنگالها و دندانهاي تيز طرف را از پا درميآورد تشبيه كرده و به اين منظور لفظ سطرت براي آن به عنوان استعاره آورده. 11- صفت يازدهم كه براي مرگ آورده، آن را به ستمگري مانند
كرده كه به ناحق كسي را مورد حمله قرار دهد و با اين مناسبت، واژهي عدوه را به عنوان استعاره آورده است، اين جا در مورد استعاره قرار دادن اين كلمه ممكن است اشكالي پيش آيد كه اگر معناي ظلم و ستم به ناحق گرفتن باشد و آن را دربارهي مرگ هم درست بدانيم پس اطلاقش بر آن، حقيقت خواهد بود، نه مجاز و استعاره. در پاسخ شارح ميفرمايد: اصولا گرفتن به غير حق، در مورد موجودي است كه زنده و داراي احساس باشد، نه در مورد مرگ و به فرضي كه در مورد غير زنده هم آن را درست بدانيم، حقيقت ظلم، آن نيست بلكه ظلم حقيقي بناحق گرفتن در موردي است كه حق هم ميتواند باشد، يعني بين دو طرف قضيه تقابل عدم و ملكه باشد. و اين معني بطور حقيقي فقط در مورد عقلا صدق ميكند، نه در مورد مرگ كه مقابل وجود و عدم است مگر به عنوان مجاز و استعاره. 12- در اين صفت مرگ را تشبيه به شمشير قاطع و برندهاي كرده است كه كمتر كند ميشود و واژهي نبوه را براي آن استعاره و آن را به قلت و كمي توصيف فرموده، يكي از لطايف ادبي كه شارح در اين جا متذكر ميشود اين است: در هر سه همتاي از اين نه مورد در سخن امام (ع) سجع متوازي رعايت شده است، كه از جملهي زائر غير محبوب آغاز و به
جملهي قلت عنكم نبوته پايان مييابد. 13- كلمهي ظل را كه به معناي سايهي محسوس است براي بيماريهاي مرگآور كه نامحسوس ميباشد استعاره آورده و آن بيماريها را به ابرهاي تاريك كننده تشبيه فرموده است، زيرا هدف امام (ع) از اين سخنان ترساندن انسان از مرگ است و ابرهاي تيرهكننده و تاريكيزا بهترين وسيلهي ايجاد رعب و ترس است كه آدمي خود را در شرف مرگ ميبيند، چنان كه قرآن نيز اشاره ميكند: (و اذا غشيهم موج كالظلل دعوا الله) كه آغازي براي ترسيدن از مرگ است. 14- مرگ را در حالي كه بر انسان فرود ميآيد به مردي تشبيه كرده كه با كمال قدرت و عصبانيت طرف را محكم ميگيرد و از پا در ميآورد و به اين دليل صفت احتدام را كه به معناي تندي و خشم است براي بيماريهاي مرگآور استعاره آورده است. 15- واژهي حنادس را كه به معناي تاريكيهاست، استعاره آورده از حالاتي كه براي انسان بر اثر سكرات و بيهوشيها در هنگام فرا رسيدن مرگ پيدا ميشود كه بايد از آن ترس و وحشت داشت. 16- و نيز لفظ غواشي را از حالاتي استعاره آورده كه بر اثر بيهوشيهاي مرگ بر او عارض ميشود و حواس ظاهري و قواي ادراكي و تشخيص و فهم او را از وي ميگيرد. 17- اين ويژگي عبارت است
از شتاب و سرعت دردآور مرگ، كه در آن حال ناگهان تودهاي از آلام و دردها او را فرا ميگيرد. 18- تاريكي فراگير مرگ، بيهوشيهايي كه در دم مرگ هر لحظه بر آدمي افزوده ميشود و به تدريج قواي وي را از درك و فهم مياندازد و به اين منظور لفظ اطباق را استعاره از فراگيري اين حالات آورده و آن را به دجو و شدت ظلمت توصيف فرموده است به نظر شارح معناي عبارت دجو اطباقه اين است ولي احتمال ديگري نيز در معناي آن داده است كه منظور از آن تاريكي باشد كه بر اثر پوشاندن قبر، براي ميت به وجود ميآيد. 19- از دريافتن مرگ، به عنوان استعاره، تعبير به چشيدن آن فرموده و براي تاكيد بيشتر از درك سختيهاي آن صفت جشوبت را كه به معناي خشونت و درشتي ميباشد براي آن بيان داشته است. 20- آخرين ويژگي كه شارح در اين قسمت از سخنان حضرت براي مرگ برشمرده اين است كه مخاطبهاي خود را از آمدن ناگهاني آن برحذر داشته. برخي از نكات ادبي كه در اين عبارت: فكان قد اتاكم بغته بيان شده چنين است: كلمهي كان مخفف كان و از حروف مشبهه به فعل و اسمش ضمير شان ميباشد، و اين كلمه مفيد تشبيه و لازمه تشبيه هم آن است كه ميان مشبه و مشبهبه بايد صفتي به عنوان وجه شبه وجود داشته
باشد. بنابراين مشبه در اين عبارت، حالت انتظار مرگ، و مشبهبه خود مرگ است كه تحقق آن فرض شده و وجه شباهت هم نزديك بودن مرگي كه انتظار آن ميرود با مرگي كه فرض وجودش شده است ميباشد، چون هر چه آينده است نزديك ميباشد. پس از ذكر برخي صفات مرگ و فرض تحقق وجود آن، به ذكر پارهاي از لوازم ترسآور آن چنين پرداخته است: مهر خاموشي به دهان همرازها زده، اطرافيان را پراكنده، آثار باقيمانده را مندرس و آباديها را بيصاحب ساخته، و وارثان را بر تقسيم اموال واداشته است، و به دليل اين كه مرگ باعث ميشود كه ورثه به دلايل گوناگوني به قسمت كردن اموال مرده بپردازند، لذا در عبارت متن، اين عمل را به آن نسبت و آن را فاعل فعل بعث قرار داده است. بين حميم، اين عبارت متعلق به جملهي اتاكم بغته و بقيه فعلهاي پس از آن است كه معناي آن چنين ميشود، گويا مرگ ناگهان بر شما وارد شده و اين كارها را كه خاموش كردن رازگويان و بقيه لوازمي كه گفته دربارهي شما انجام داده، در حالتي كه همهي آنان يعني رازگويان و اطرافيان و … بر سه دستهاند: بعضي دوستان مخصوصي كه اكنون دوستي آنها سودي ندارد، و برخي از آنان خويشاونداني دلسوزند ولي نميتوانند از شما بلا
يي را دفع كنند، و دستهي سوم دشمنان شماتتگري هستند كه از مرگ شما هيچ گونه ناراحتي احساس نميكنند، و پس از يادآوري مرگ و لوازم آن، آدمي را توصيه فرموده است كه در عمل بكوشد و خويشتن را آمادهي فرا رسيدن مرگ كرده، از اين سراي دنيا توشهي آخرت خود را فراهم سازد، و هشدار ميدهد كه مانند گذشتگان گول زرق و برق دنيا را نخورند. و به منظور بيشتر روشن شدن حالت پيشينيان كه چگونه از دنيا بهرهمند شده و به جمعآوري آن پرداخته بودند، لفظ دره را كه به معناي زيادي و به جريان افتادن بيشتر است از خوبيها و منافع دنيا و واژهي احتلاب را كه به معناي دوشيدن است از اندوختن و گردآوري آنها استعاره آورده و همچنين كلمهي غره را براي آن استعاره آورده است كه در مدت بهرهمندي آنان از دنيا و خوشگذراني در آن، حوادث ناگواري بر آنها وارد نشده است، چنان كه گويا دنيا از ايشان غافل بوده كه آنان را هدف تيرهاي بلاي خود قرار نداده است، و چون به زعم خود دنيا را اين چنين در غفلت ديدند در استفاده كردن از لذايذ آن و گردآوري اموال حريصانه كوشيدند. و اما، فاني كردن آنان چيزهايي از دنيا را كه سبب التذاذ و بهرهگيري انسان ميشود از قبيل غذا و لباس و جز اين
ها، و نيز كهنه كردن ايشان، تازههاي دنيا را كه از سخنان امام (ع) استفاده ميشود، كنايه از كمال بهرهمندي آنها از چيزهايي است كه از دنيا به دست آوردهاند، مانند سلامت تن و گردآوري اموال و غيره بطوري كه گويا هيچ چيز از نيكيهاي اين عالم را باقي نگذاشتند مگر اين كه از آن استفاده كرده و هيچ نو و تازهاي در آن يافت نشد مگر اين كه آن را كهنه كردند. اصبحت مساكنهم اجداثا … دعاهم، پس از آن كه حالات گذشتگان مغرور به دنيا را بيان فرمود، اكنون نتيجهاي را كه از آن، به دست آنان رسيده مورد توجه قرار ميدهد كه خلاصهي آن چنين است اي مردم به دنيا مغرور نشويد چنان كه پيشينيان شدند، آنان كه دنيا را آن چنان تصرف كردند و نهايت لذت را از آن بردند، اين چنين به نابودي كشيده شدند، پس شما كه در آن حد از قدرت دنيا نيستيد به طريق اولي چنين سرانجامي خواهيد داشت، و به منظور اين كه بيشتر انسان را از دنيا و ميل به آن برحذر دارد به ذكر چند نمونهي ديگر از ويژگيهاي آن پرداخته است: 1- از جمله آن را به كلمهي غراره توصيف كرده كه از مادهي غرر و به معناي غفلتآور و چيزي كه انسان را به گمراهي ميكشاند ميآيد، و چنان كه قبلا بيان شد، دنيا و مادي
ات آن اين خصوصيت را دارد. 2- آن را خدوع بسيار فريب دهنده معرفي فرموده است، و معمولا خدعه و نيرنگ در مورد رايزنيهايي رخ ميدهد كه انديشههايي به ظاهر مصلحت جويانه ولي در باطن تباهيآور و گمراهكننده است اظهار ميشود و به اين دليل كه دنيا و زينتهاي پرزرق و برق آن، همانند انديشههاي فريبنده است كه ظاهري آراسته دارد ولي آدمي را از راه خدا و ياد او باز ميدارد، لذا دنيا را به اين ويژگي توصيف فرموده است. 3- با عبارتهاي: مطيعه منوع، ملبسه نزوع، چهار صفت براي دنيا آورده است كه ميان هر يك از دو قرين آنها تقابل تضاد وجود دارد، در عين اين كه بخشنده است منعكننده نيز هست، و با آن كه پوشاننده است پوشش را از تن آدمي بيرون ميآورد، و تقارن اين اوصاف اشاره به آن است كه صفت خوبي كه از دنيا مشاهده ميشود در حقيقت توهم و خيالي بيش نيست و آنچه واقعيت دارد و صفت حقيقي آن ميباشد همان جزء دوم هر كدام از اين دو قرين است، (منوع و نزوع) زيرا اگر چه گاهي انسان از خيرات و لذات آن بهرهمند ميشود ولي به زودي حوادث و واردات دنياي فاني باعث منع آنها ميشود، آنچه داده، ميگيرد و لباسهاي عزت آدمي را از قيافهي روح او ميكند، و از اين رو اين
معنا را با جملهي لا يدوم رخاوها … تاكيد فرموده است كه آسودگي آن دوام ندارد، زيرا تمام خوشيهاي آن، از قبيل تندرستي و جواني و مال و مقام و غيره، دير يا زود در تغيير و زوال است و همين حالت عدم ثبات باعث ميشود كه رنج و ناخوشي در دنيا ادامه داشته باشد و از بين نرود و بلا و گرفتاري آن همانند بادهاي مداوم در حال وزيدن است و آرامشي براي اهلش باقي نميگذارد.
[صفحه 197]
قسمت دوم خطبه كه در وصف زاهدان است. (آنان گروهي از مردم دنيا بودند، در حالي كه اهل آن نبودند، در دنيا چنان بودند كه گويا در آن نيستند، مطابق آنچه به حقيقت درك ميكردند عمل ميكردند، از آنچه برحذر باشند پيش از فرا رسيدنش در علاج آن ميكوشيدند آنها تنها با اهل آخرت نشست و برخاست داشتند، ميديدند كه دنياپرستان مرگ اجسادشان را بزرگ ميشمرند. در حالي كه آنان مرگ قلبهاي زندگانشان را بزرگتر ميدانستند.) ظهراني با نون مفتوح، جلو رو، با بيان اين ويژگي حضرت اشاره فرموده است به برخي يارانش كه قبل از او به سراي آخرت شتافتند. كانوا قوما … اهلها، اين جا در مورد معرفي مردم زاهد و نيكوكار، دو جمله ذكر شده است كه گر چه با هم متناقض مينمايد ولي در حقيقت تناقض ندارند زيرا در قضاياي متناقض وحدتهايي بايد رعايت شود كه از جمله وحدت در موضوع و نسبت است و حال آنكه در اين دو جمله به يك تعبير وحدت در موضوع ندارند چون موضوع اول جسم آنها و موضوع دوم قلب آنان ميباشد و به تعبير ديگر وحدت در اضافه ندارند زيرا موضوع جمله اول زاهدان از نظر جسم ظاهر و نيازهاي مادي است و در جملهي دوم از نظر جهات قلبي و باطني است: ايشان از لذت
ها و نعمتهاي پرزرق و برق دنيا چشم پوشيده و غرق در محبت خدا و رحمتهايي شدهاند كه براي دوستانش در جهان آخرت آماده فرموده است، به اين دليل پيوسته با ديدههاي دلشان، احوال آخرت را مشاهده ميكنند، چنان كه در بعضي خطبههاي گذشته فرموده است: گويا بهشت را ميبينند و در آن متنعمند و گويا دوزخ را مشاهده ميكنند و از عذاب دردناك آن در رنجند، و هر كس چنين باشد حضور باطنيش در عالم آخرت است و در حقيقت از اهل آن جهان خواهد بود. عملوا فيما بما يبصرون، كوششها و حركات ظاهري و باطني مردان خدا در راه او دو دليل داشت: از يك طرف آنان با ديدهي بصيرت، خود راه حق را ميديدند و سعادتهايي را كه منتهااليه آن طريق است مشاهده ميكردند و از طرف ديگر يقين داشتند كه لازمهي انحراف از آن راه، بدبختي و شقاوت هميشگي است، اين معنا كه بيان شد به اين اعتبار بود كه حرف با در بما يبصرون براي سببيت و ما مصدريه باشد و نيز ممكن است ما را موصولي و به معناي الذي بگيريم يعني اهل زهد و تقوا عمل خود را به سبب آنچه كه مشاهده ميكنند انجام ميدهند، زيرا يقين به آن مشاهدات و حالات دليل و راهنما ميشود و آنان را وادار ميكند كه در آن راه قدم گذارند و آن مسير
را بپيمايند. و بادروا فيها ما يحذرون، مبادرت به معناي سبقت گرفتن و براي چارهجويي در امري، جلو رفتن، ميباشد، و شرح عبارت چنين است كه پرهيزكاران زاهد، با اين كه در دنيا هستند ولي از كيفرهاي آخرت كه بعدها ميآيد و بايد آن روز از آن بپرهيزند، هماكنون در حذر كردن از آن ميكوشند، گويا عذاب آخرت براي اين كه خودش را به آنها برساند مسابقه گذاشته و شتابان ميآيد، ولي ايشان در مسابقهي به سوي نجات از آن جلو افتاده و سبقت گرفتهاند، زيرا بر مركبهاي نجات سوار و به دستگيرههاي آن كه دستورهاي ديني و حدود الهي است چنگ زده و به انجام آن پرداختهاند. تقلب … الاخره، كلمهي اول در اين عبارت فعل مضارع و در اصل تتقلب بوده و به دليل تخفيف يكي از دو حرف تاء از آن حذف شده است اما در معناي اين جمله شارح دو احتمال ذكر كرده است: الف- احتمال اول اين كه عادت و خوي مردم زاهد آن است كه با اهل آخرت و آنان كه پيوسته براي آن عالم كار ميكنند همنشيني ميكنند، نه با مردمي كه اهل دنيايند و از آخرت غافلند. ب- احتمال ديگر اين كه منظور از اهل آخرت همهي مردم باشد زيرا همهي مردم اهل آخرتند و آن جا دار قرار است چنان كه خداوند ميفرمايد: (ان الاخ
ره هي دار القرار.) و نتيجهي اين احتمال آن است كه ايشان فقط با بدنهاي ظاهريشان با بقيهي مردم معاشرت دارند ولي دلهايشان در عوالم آخرت و سراي ديگر سير ميكند و پيوسته در انديشهي آن جهان ميباشند. يرون … الي آخره، آخرين قسمت از سخنان امام (ع) اشاره به فرق و امتيازي است كه ميان دنيادوستان و زاهدان وجود دارد، چون اهل دنيا توجه به آن ندارند كه پس از فناي اين تن و جسم ظاهري كمال ديگري هم ميباشد، و به اين دليل از بدبختيها و خوشبختيهاي عالم آخرت غافلند و از اين رو بزرگترين مورد علاقهي آنها باقي ماندن جسم ظاهري و پرداختن به آن و بالاترين ناراحتي آنان كمبودهاي مادي و از بين رفتن بدن ايشان با مرگ ميباشد، اما اهل تقوا و زاهدان گذشته از آنچه كه دنيادوستان ميبينند و بر آن تاسف ميخورند، ديدي بالاتر از آن دارند، يعني از بين رفتن حيات قلبي و فرا رسيدن مرگ معنوي را كه فقدان علم و حكمت است به درجاتي كه از مرگ جسماني بدتر و تاسفبارتر ميبينند، و اين كه امام (ع) در متن خطبه فرموده است: مرگ دلهاي زندگانشان و نفرمود: مرگ دلهايشان قرينهي آن است كه منظور، مرگ معنوي است كه با از دست دادن نور حكمت و ايمان تحقق مييابد، نه مرگ ظ
اهري كه با خروج روح از بدن به علت عوارض مادي و بيماريهاي جسماني واقع ميشود، زيرا كه اين امر براي اهل تقوا و زهدپيشگان شگفتيآور و تاسفبار نيست بلكه امري عادي و طبيعي است. درباره مرجع ضمير احيانهم دو احتمال است: 1- منظور اهل دنيا باشد يعني تقواپيشگان ميبينند كه اهل دنيا با آن كه در ظاهر زندهاند اما حيات معنوي را كه بسته به تقوا و عمل صالح است از دست دادهاند، و اين براي اهل تقوا بسيار گران و مايهي تاسف است. 2- احتمال دوم آن كه مراد از مرجع ضمير، خود اهل تقوا باشد، يعني: ايشان از آن كه نكند در حالي كه در دنيا هستند، از تقوا و معنويات دور شوند و حيات واقعي و قلبي را به سبب دلبستگي به امور مادي و انجام دادن معاصي و ترك طاعت خدا از دست بدهند. توضيح مترجم)
[صفحه 201]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: هنگامي كه عازم به سوي بصره بود در محل ذيقار اين خطبه را ايراد فرمود، واقدي در كتاب جمل آن را ذكر كرده است: ذوقار: جايي است نزديك شهر بصره كه قبل از اسلام جنگ ميان عربها و فارسيان در آن جا واقع شد. صدع: قطع كردن و از هم پاشيدن. واغره: چيزي كه داراي گرماي بسيار شديدي باشد، و في صدره وغره يعني در سينهي او دشمني و كينهاي وجود دارد كه از خشم ميتابد، و عداوه واغره: دشمني شديدي ضغاين: كينهها. (پيامبر اكرم به آنچه مامور شده بود حقيقت را آشكار كرد و پيغامهاي پروردگار خود را رساند، پس خداوند به وسيلهي او از هم گسيختهها را مرتب و پراكندگيها را گردآوري فرمود، و ميان خويشاوندان و بستگان كه دشمني شديد در سينههاي آنها قرار داشت و آتش كينه دلهايشان را ميسوخت، پيوند الفت برقرار كرد). در اين خطبه حضرت به جملهاي از اوصاف رسول اكرم (ص) و ويژگيهاي تبليغ رسالت او اشاره فرموده است: 1- از تبليغ وحي و ابلاغ رسالت آن حضرت تعبير به صدع كرده زيرا در حقيقت به آن وسيله، شق عصاي كفر شده و وحدت و نظام آن از هم پاشيده و ابرهاي تيرهي جهل و ناداني كه بالاي سر كافران بود و لايههاي ضخ
يم زنگارهاي غفلت كه دلهاي آنان را تيره و تار كرده بود از صفحهي روح آنها زدوده شد و ضربات مداوم و تبليغات پيگير آن حضرت همچنان كه پتك آهنين سنگهاي سخت را خورد ميكند آنها را قطعه قطعه و پراكنده ساخت. 2- تبليغات پيگير آن حضرت در اداي رسالتش را مورد ستايش قرار داده است، زيرا اين عمل، نشانهي بزرگي از امانتداري او ميباشد كه خود از جملهي فضايل از شاخههاي ملكهي عفت ميباشد. 3- از جملهي ويژگيهاي تبليغي پيامبر اكرم اين است كه نابسامانيها را سامان داد و پراكندگيها را جمع ساخت و اين تعبير، نشاني از اختلاف و تشتت آراء و دشمنيها و كينهتوزيهايي است كه قبل از اسلام در ميان اعراب وجود داشت تا آن جا كه به خاطر هوا و هوسهاي خود ممكن بود كه يك شخصي دست به قتل فرزند يا پدر و يا ديگري از خويشاوندان خود بزند، اما خداوند با مقدم آن پيامبر گرامي پراكندگيها را به هم پيوست و دلهاي آنان را با هم الفت داد، چنان كه قرآن نيز به اين ويژگي اشاره فرموده و به سبب اين نعمت بزرگ بر مردم منت نهاده است: (و الف بين قلوبهم لو انفقت ما في الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم) در عبارت: و الضغائن القادحه في قلوبهم، كينههاي آتش
افروز در دلهايتان، لفظ قادحه را براي كينهها استعاره آورده كه به معناي سخن، جاذبه و روشني بيشتري داده است، زيرا همچنان كه چوب آتشزنه، شعلهي آتش را برميافروزد و بر حرارت آن ميافزايد، كينه و دشمنيها هم خشم و شرارت و فتنه و آشوب به وجود ميآورد. و تاييد از خداوند است.
[صفحه 204]
گفتار آن حضرت خطاب به عبدالله بن زمعه كه از شيعيانش بود و در دوران خلافتش از او درخواست مال كرد: جلب: مال به دست آمده، دربارهي اين لغت شارح ميگويد با خاء نيز خوانده شده ولي معناي مناسبي براي آن ذكر نكرده است. جناه الثمر: ميوهاي كه از درخت چيده ميشود. اين سخنان را امام (ع) خطاب به يكي از شيعيان و دوستانش به نام عبدالله بن زمعه، كه در هنگام خلافت و زمامداري آن حضرت خدمتش شرفياب شد و درخواست كمك مالي كرد، فرمود: (اين مال نه از آن من است و نه از آن تو، اين غنيمت مسلمانان و دستآورد شمشيرهاي ايشان است، اگر تو با آنان در نبرد با كافران شركت داشتهاي تو را نيز مانند آنها سهمي خواهد بود، وگرنه حاصل دسترنج آنان طعمهي ديگران نخواهد شد.) مقتضاي ظاهر سخن آن است كه اين مرد از حضرت درخواست بخشش كرد ولي امام (ع) از اين كار خودداري فرمود و براي او دليل آورد كه مال و ثروتي كه نزد او قرار دارد ملك خصوصي او نيست بلكه از بيتالمال عموم مسلمانان و اندوختهي آنهاست كه از طريق نبرد با كفار و با ضرب شمشير از آنان به غنيمت گرفتهاند، و قرآن دستور داده است كه يك پنجم آن را چگونه و در چه مواردي تقسيم كنند: (و اعل
موا انما غنمتم من شييء فان لله خمسه و للرسول و لذي القربي و اليتامي و المساكين و ابن السبيل)، و چهار قسمت باقيمانده سهم كساني است كه در جنگ با كفار حضور داشتهاند، و طريقهي تقسيم اين قسمت نيز به اختلاف ذكر شده است، شافعي گفته است كه سه قسمت به رزمندگان اسب سوار ميدهند و يك سهم به پيادگان و ابوحنيفه فتوا داده است كه به اسب سواران دو سهم و به پيادگان يك سهم و طريقهي اهل بيت و امامان شيعه نيز مطابق دستور اخير است. اما اين كه حضرت آن شخص را چيزي نداد، و او را رد كرد فرمود به اين دليل است كه يا او از سهام جنگجويان طلب كرد، در صورتي كه از ايشان نبود و يا اين كه قبل از آمدن او خمس تقسيم شده و چيزي از آن باقي نمانده بود و يا اين كه خمس به او نميرسيد چون استحقاق نداشت، زيرا نه از مساكين و فقيران و نه ابنالسبيل و در راه مانده بوده، و دربارهي سهم خدا تمام مفسران معتقدند كه اين عنوان از باب تعظيم ذكر شده است، نه اين كه يك قسمت به اين منظور اختصاص يابد ولي در تقسيم خمس به اختلاف، راي دادهاند، بعضي بر سه قسمت و عدهاي بر چهار قسمت و گروهي كه از جملهي آنها ابنعباس و قتاده و جمعي ديگر از مفسران ميباشند گفتهاند بر
پنج بخش تقسيم ميشود كه دو سهم خدا و پيامبر يكي حساب شده و يكجا در اختيار پيامبر قرار ميگيرد، اما آنچه از پيشوايان معصوم نقل شده، تقسيم بر شش قسمت است به اين حساب كه دو سهم خدا و رسول، در زمان حيات پيامبر به خود آن حضرت اختصاص دارد ولي پس از وفات ايشان، اين دو سهم با سهم ذويالقربي، يكجا به قائم مقام او ميرسد كه به مصرف خود و خانوادهاش از بنيهاشم برساند، و سه بخش ديگر را هم به يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان از سادات بدهد و اين از ويژگيهاي بنيهاشم و در حقيقت به جاي صدقات ديگري است كه برايشان حرام است و به مستحقان ديگر از بقيهي مردم غير سادات ميرسد، اما دربارهي سهم پيامبر (ص)، ائمه چهارگانهي اهل سنت بر اين عقيدهاند كه سهم آن حضرت پس از وفاتش در امور مهمه مسلمانان و تجهيزات جنگي از قبيل سلاح و وسيلهي سواري خرج و صرف ميشد، بنابراين امام (ع) از اين سهم، هم نميتوانست به آن مرد كمك كند و به دليل اين كه از يتيمان و ذويالقربي نبود از اين دو بخش هم محروم بود، و از قسمتهاي ديگر هم كه ويژهي مبارزان بود خود را مجاز به كمك كردن به او نميدانست چنان كه فرمود: در اين مال اندوختهي مسلمانان و دستآورد شمشي
رهاي آنان است، پس اگر تو هم در جنگ با ايشان شريك بودي در غنيمت هم با آنان شريك خواهي بود وگرنه از آن بهرهاي نداري، امام (ع) در اين سخن، واژهي فيء و غنيمت را يكي دانسته است در صوتي كه به عقيدهي شافعي و طبق رواياتي كه از شيعه نقل شده فيء مالي است كه از كافران بدون جنگ و مبارزه گرفته شود بر خلاف غنيمت. گفتار امام: و الا. يعني و اگر با آنان در جنگ شركت نداشتهاي، اين شرطي است كه جزاي آن فجناه ايديهم تا آخر ميباشد يعني چيدهي دست آنها براي دهان ديگران شايسته نيست. و چون به دست آوردن مبارزان و جنگجويان اموال كافران را شباهت به جمعآوري ميوه و چيدن از درخت دارد، امام (ع) واژهي جناه را براي آن استعاره آورده كه از فصيحترين استعارهها ميباشد و همانند ضربالمثلي شده است براي شخصي كه ميخواهد در ثمره و نتيجهي عملي كه ديگران انجام داده و زحمتش را كشيدهاند خود را شريك سازد. توفيق از خداست.
[صفحه 208]
گفتار آن حضرت (ع) است: بضعه: پاره تنشبت: ارتباط يافته، آويخته است. تهدلت: درآويخت عارم: زشت، بدخو مماذق: كسي كه تظاهر به دوستي كند ولي دوستيش خالص نباشد و اين خود قسمتي از نفاق است. (بهوش باشيد كه زبان عضوي از اعضاي انسان ميباشد و هرگاه آدمي آماده سخن گفتن نباشد زبان نيز ياراي گفتن ندارد، و موقعي كه روح آدمي مايه و آمادگي گفتار داشته باشد به سخن درميآيد و وي را مهلت سكوت نميدهد، ليكن ما خود فرمانروايان سخنيم كه رشتههاي آن به دست ما و شاخههايش بر ما سايه افكنده است. خداوند شما را غريق رحمت كند، هماكنون در زماني قرار گرفتهايد كه گويندهي حق در آن اندك و زبان از راستگويي ناتوان و حقجو، خوار است، مردمش به عصيان مشغول و با بيتفاوتي و سازشكاري همراهند، جوانهايش بدخو و پيرهايش گنهكار، دانشمندانش دورو و منافق و سخنرانهايش چاپلوس، كوچكشان به بزرگشان احترام نميگذارد و سرمايهدارشان بينوايان را دستگيري نميكند.) چنان كه نقل ميكنند امام (ع) اين سخن را در حادثهاي ايراد فرمود كه موقعيت چنان ايجاب ميكرد يك روز حضرت به خواهرزادهي خود جعده بن هبيره مخزومي دستور داد كه براي مردم سخنراني كند و
او رفت بالاي منبر ولي نتوانست حرف بزند، در اين حال حضرت خود برخاست در عرشهي منبر قرار گرفت و سخنراني طولاني ايراد فرمود كه اين قسمت از آن را سيدرضي در اين جا به رشتهي تحرير درآورده است. مرجع ضمير متصل در يسعده و يمهله، لسان، و مرجع ضمير مستتر در امتنع و اتسع انسان است و معناي جمله اين است كه چون زبان عضوي از انسان است و از نظر به كارگيري در اختيار اوست، پس هرگاه آدمي به دليل گرفتاري و حادثهاي آمادگي براي سخن گفتن نداشته باشد زبان نيز قادر به تلكم نخواهد بود، و بر عكس اگر براي سخن گفتن داعي داشته و به نور معارف و علوم گسترش يافته باشد، زبان مهلت آرامش و سكوت ندارد بلكه خود به خود سخن بر زبان جاري ميشود. در مرجع ضمير امتنع و اتسع احتمال ديگري هم هست كه اولي به قول و دومي به نطق برگردد يعني هر گاه قول از تبعيت انسان سرپيچي كند پس زبان را كمك نميكند و باعث سكون و لكنت آن ميشود، ولي اگر انديشه و نطق به آساني در ذهن او حضور يابد به زبان مهلت آرامش نميدهد. و انا لامراء الكلام، در اين عبارت امام (ع) كلمهي امراء را براي خود و خاندانش استعاره آورده به دليل اين كه ايشان زمام سخن را در اختيار دارند و مانند فرمان
روايان در متصرفات خود، در آن دخل و تصرف ميكنند و لفظ عروق را از استعدادهاي سخن كه در قلوب آنان قرار دارد و نيز تنشب كه به معناي تعلق و رابطهي محكم است و همچنين عصون را به عنوان استعاره آورده است زيرا، چنان كه شاخههاي درختان ميوه باعث ميشود كه آدمي به آساني دسترسي به ميوه پيدا كرده و از آن استفاده كند، زمينههاي خدادادي به اين خانواده نيز سخنگويي را برايشان آسان ساخته است، و لفظ تهدلت را هم كه به معناي آويخته شدن است به عنوان ترشيح براي اين استعاره ذكر فرموده است. مفاسد زمان حضرت و اصناف مردمش پس از بيان منشا سخن و سخنوري خود و خاندان گراميش به مطلب ديگري پرداخته و آن وضع زمان خود و مردمي است كه در آن موقع ميزيستهاند، و براي آنان اين اوصاف را بيان كرده است: 1- حقگويان در اين زمان اندكند، و علت آن هم شروري است كه جامعهي امروز را فرا گرفته است، و اين همان معنايي است كه در خطبهي شماره 31 ج 2 در شرح ايها الناس انا قد اصبحنا في دهر عنود و زمن كنود بيان شد كه زمان چگونه سبب بدي و خوبي ميشود و بدي و خوبي زمان در حقيقت صفت اهل زمان است. 2- در اين روزگار، زبان انسان از بيان حقيقت ناتوان است، و علت آن دو چيز
است، يكي جهل و ناداني و دوم ظلم و ستمي است كه جامعهي امروز را فرا گرفته است. 3- اهل حق در اين زمان خوارند زيرا هم در اقليتاند و هم نسبت به ديگران ضعيفند. 4- اكثريت مردم اين روزگار به گناه اشتغال دارند. 5- با زبان، با هم سازش دارند، ولي در دل توافق ندارند، به احتمال ديگر معنايش چنين است كه مردم اين زمان در كارهاي خود غل و غش به كار ميبرند. 6- گروهها و اصناف مختلف داراي ويژگيهاي گوناگون ميباشند، جوانانشان تندخو و بداخلاقند، از آن رو كه با ادب اسلامي تربيت نشدهاند، دانايانشان منافقند، بدين سبب كه هوشمندي خود را در جهت شر به كار ميبرند و از فرمانهاي الهي و راه آخرت چشم پوشيدهاند، گويندگان در اين زمان در دوستي با مردم ناخالصند با زبان اظهار محبت ميكنند ولي در دل با آنها دوست نيستند. 7- كوچكشان بزرگشان را احترام نميكند، زيرا در محيطي رشد يافتهاند كه از نظر آداب شرعي دچار نقص بوده و توجهي به آن نداشتهاند. 8- ثروتمندانشان به نيازمندان كمك نميكنند، و اين خود دليل است بر اين كه اهل اين زمان مردمي جفاكار و فرومايه ميباشند. توفيق از خداوند است.
[صفحه 212]
گفتار آن حضرت درباره سبب اختلاف مردم در صورتها و اخلاق: ابومحمد كه مشهور به ذعلب يماني است و احمد و عبدالله و مالك از رجال شيعه و محدثان بودهاند. فلقه: پاره و قسمتي از چيزي. رواء: چهرهي زيبا. سبرت الرجل اسبره: باطن و حقيقت او را آزمودم. ضريبه: خوي و طبيعت. جليبه: چيزي كه آدمي با زحمت و بطور ناخواسته آن را انجام ميدهد. ابومحمد يمني از احمد بن قتيبه و او از عبدالله بن يزيد نقل كرده كه مالك بن دحيه گفت: خدمت اميرمومنان بوديم كه سخن از تفاوتهاي موجود ميان انسانها به وقوع پيوست. حضرت فرمود: (آنچه باعث تفاوت آنان شده از سرشت و خميرمايهي آغازين ايشان نشات گرفته است، زيرا مادهي اصلي آنها از قسمتهاي شور و شيرين و سخت و سست زمين تركيب يافته و بر حسب نزديك بودن خاكشان با هم نزديك و به مقدار فاصلهي آن با يكديگر متفاوتند از اين رو گاهي زيبارويان كمخرد و بلندقامتان كمهمت و پاكيزهكرداران بدمنظر و كوتاهقدان دورانديش و پاك نهادان بدظاهر و آنان كه عقلشان حيران است، انديشههايشان پراكنده است و سخنپردازان دلهايي نيرومند دارند.) در اين سخنان حضرت به موضوعي اشاره فرموده است كه عنصر اصلي اختلاف و تف
اوت صوري و اخلاقي انسانهاست. انما فرق بينهم … يتفاوتون، واژهي طينهم، در سخن امام (ع) اشاره به آن خاك و گلي است كه خميرمايهي وجود آدمي بوده است چنان كه در خطبهي اول كتاب نيز به اين معني اشاره فرموده است: سپس خداوند سبحان از قسمتهاي سخت و نرم و مستعد شيرين و شورهزار زمين مقداري خاك گرد آورد، و آن را جامد كرد تا محكم شد و استوار ساخت تا چنان خشك شد كه هرگاه باد بر آن ميوزيد صدايي از آن برميخاست، شرح مطلب آن است كه مشابهت صوري و اخلاقي انسانها تابع همانندي طينت اصلي آنان و اختلاف و تفاوتشان نيز بستگي به تفاوت و نزديكي و دوري مقدمات و عناصر اوليهي وجود ايشان دارد، برخي از شارحان گفتهاند: اضافهي مبادي به كلمهي طين به معناي لام است. يعني مقدماتي كه براي تشكيل گل وجود آنان آماده شده است، و منظور از طينهم حالات تركيبي است كه در مسير خلقت براي آدمي پيدا شده است از قبيل نطفه و مواد پيش از آن و علقه و مضغه و استخوان كه حالات پس از آن است و نيز شامل طبيعت و مزاج اوست كه پذيرندهي نفس و تدبيركنندهي وجود وي ميباشد و همچنان كه گفتهاند: مبادي جوهرهي وجود انسان كه از آن تعبير به زمين شورهزار و گوارا و نرم و سف
ت شده، كنايه از قوا و طبيعتهاي گوناگوني است كه براي صاحبان طبيعت وجود داشته، مثل نيروي رشد گياهي و تغذيه و سپس تشكيل نطفه و حالات پس از آن، موجودي كه از قسمتهاي گوناگون زمين تركيب يافته داراي اجزاي فعالي است كه با تاثير و تاثر خود استعدادهاي گوناگون به وجود ميآورند و خود مقدمات تشكيل مزاج و صاحب مزاج ميشوند، به عبارت ديگر: به دليل اين كه شوري و شيريني و نرمي و درشتي، صفات عارض بر موادي ميباشند كه مبادي طبيعت اصلي و عنصر حقيقي انسان را تشكيل ميدهند، در اختلاف استعدادهاي گوناگون اين طبيعت و بقيهي طبايع و مزاجهاي تركيب يافته از آن موثر ميباشند و اين اختلاف در استعداد براي پذيرش مزاجها شده و باز اختلاف مزاجها، جهت پذيرش اخلاق و صورتهاي ظاهر نيز باعث اختلاف در چهرههاي ظاهري و خويها كه حالات معنوي است ميباشد، از اين باب ناچار علت تفاوت انسانها در صورتها و اخلاقيات نيز همان اختلاف در مبادي و مقدمات طينت اصلي و جوهرهي اولي اوست كه خاك و زمين باشد، و در شرح خطبهي اول دليل اين كه چرا حضرت تركيب از اجزاء را به برخي از عناصر و مواد اوليه اختصاص داده بيان كرديم. احتمال ديگري كه در معناي سخن امام داده ميشود آن ا
ست كه اشاره به طبيعتهاي اجزاي زمين باشد كه باعث اعتدال مزاجهاي مختلف انسانها ميشود و اطباي قديم عناصر چهارگانه را ريشه آنها ميدانستند. به اين طريق كه سبخ اشارهي به گرم خشك و عذب به گرم تر و سهل به سرد تر و حزن به سرد خشك باشد، و سخن پيامبر اكرم (ص) را نيز به همين معنا حمل كردهاند كه ميفرمايد وقتي كه خداوند سبحان خواست آدم را بيافريند امر فرمود كه از هر جا از زمين قطعهاي برداشته شود، از اين رو بنيآدم بر حسب مقدار مادهاي كه از آن آفريده شدهاند به حالات و كيفيات مختلف سرخ و سفيد، نرم و درشت و مطبوع و نامطبوع درآمدند، بنابراين سخن رسول خدا: قبضه من كل ارض، اشاره به عناصري است كه در زمين وجود دارد، و اختلاف به سرخي و سفيدي اشاره به اخلاقيات آنان و اختلاف به نرمي و درشتي و مطبوع و نامطبوع، اشاره به مختلف بودن خواص و استعدادهايي است كه در راستاي خلقت پيش از پيدايش مزاج در موجودات مادي وجود دارد، بنابراين معناي اين كلام امام: فهم علي حسب قرب ارضهم يتقاربون، آن است كه هر اندازه مادهي اصلي وجودي انسانها در استعدادهايشان با همديگر تشابه و نزديكي داشتهاند، در چهرههاي ظاهري و ويژگيهاي اخلاقي نيز هماهنگ و متشا
به ميباشند و به هر مقدار كه اين تشابه وجود نداشته باشد با هم تضاد و اختلاف خواهند داشت و اين تفسير و توجيه در سخن امام و نيز كلام پيامبر امري است لازم، زيرا اگر كه فقط به ظاهر آن اكتفا شود اقتضا خواهد كرد كه مادهي اصلي آفرينش آدمي تنها خاك باشد با اين كه ميدانيم منظور عموم عناصري است كه در زمين يافت ميشود و اين كه در سخن حضرت امير (ع) تنها خاك و گل نام برده شده از باب اكثر و اغلب است نه تعيين و تخصيص. فتام الرواء …، امام (ع) از اين عبارت تا آخر خطبه صفات گوناگون انسانها را به طور تفصيل بيان فرموده است كه مجموعا شامل هفت صفت و هر كدام از آنها مركب از دو ويژگي ميباشد، و در ابتدا پنج قسم را كه خصوصيت ظاهري با ويژگي معنوي و يا- چنان كه در بعضي از آنهاست- دو ويژگي اخلاقي آن با هم اختلاف دارد، ذكر كرده و در آخر به دو صفت پرداخته است كه در هر كدام از آنها دو جهت: ظاهر و باطنش با هم متناسب و موافق ميباشد: 1- نخستين صفتي كه ويژگي ظاهر آن با جنبهي باطنش تناسب ندارد آنجاست كه مزاج و استعداد مزاجيش پذيراي صورت كامل و چهرهي زيباست اما ويژگي معنويش نقص عقل و بيخردي است و از اين لحاظ متصف به صفت كودني و ناداني اس
ت و اين صفت جزء صفات رذيله به حساب ميآيد. 2- برخي انسانها يافت ميشوند كه داراي قامتي بلند و رسا ميباشند ولي از نظر ويژگي باطني كمهمت و ترسو هستند كه از صفات ناپسند شمرده ميشود، اين دو صفت كه تا كنون شمرده شد از يك جهت با هم شريك و از ديگر سوي متفاوتند. 3- سومين صفتي كه شق ظاهريش با استعداد باطني وي نامناسب است، اين است كه صورت ظاهر شخص، زشت باشد ولي جنبه معنوي آن كه از اعتدال مزاجي ذهن وي سرچشمه ميگيرد، پاكي و انجام دادن كارهاي نيكوست. 4- صفت چهارم را به جملهي قريب القعر بعيد السير، تعبير فرموده است، يعني: كوتاه قامتي كه با دورانديشي باطنيش، بر اسرار و رموز دقيق آگاهي دارد، چنان كه پيداست، اين دو صفت نيز از نظر ويژگي ظاهر و جنبهي باطن با هم متفاوتند، يعني شماره سوم و چهارم. 5- معروف الضريبه منكر الجليبه، اين ويژگي چنان است كه شخصي در حقيقت متصف به صفتي است كه به آن شهرت دارد اما به جهاتي ضد آن را بر خود ميبندد و چون اين تظاهري بر خلاف واقع است، اين ويژگي ناشناخته از او بعيد به نظر ميآيد و معلوم ميشود كه او اهل اين ويژگي نيست مثل اين كه از نظر استعداد و خوي باطني و شهرت و معروفيت، ترسو باشد ولي شجاع
ت و دليري را به خود ببندد و يا شخص بخيلي خود را سخي و بخشنده نشان دهد، پيداست كه دو خصوصيت ادعايي و غير حقيقي در او عجيب به نظر ميآيد. اين بود پنج قسم از صفاتي كه حضرت براي آدميان برشمرد، و در ميان اين ويژگيهاي پنجگانه، قسم اول و سوم كمتر تحقق مييابد، زيرا در اغلب موارد، از كسي كه داراي چهرهي زيبا و آفرينش معتدل است انتظار ميرود كه باهوش و زيرك باشد و در كسي كه زشترو و كريهالمنظر است، عكس آن. و حال آن كه آنچه دربارهي اين دو صفت بيان فرمود بر خلاف غالب است، ولي شمارههاي دوم و چهارم زياد پيدا ميشود و بر خلاف انتظار نيست به دليل اين كه غالبا بلندقامتها بيخردند كه لازمهي آن سستي اراده و بيهمتي است و بر عكس از كوتاهقدها، هوشياري و حسن تدبير انتظار ميرود چنان كه وقتي از حكيمي پرسيدند كه چرا كوتاهقامتان زيرك و حاذقند؟ جواب داد: به دليل آن كه قلبهاي آنان به مغزهايشان نزديك است، يعني چون قلب سرچشمهي حرارت طبيعي است و عوارض نفساني از قبيل تيزهوشي، درك و شعور، جرات و جسارت، حسن ظن، درست انديشي، اميدواري، نشاط، اخلاق مردانگي، تنبل نبودن و تحت تاثير هر چيزي واقع نشدن بالاخره تمام اينها نشانهي حرارت غريزي
و ضد اين ويژگيها دليل بر، برودت و زيادي سردي مزاج و طبيعت ميباشد. بنابراين در اشخاصي كه قدشان كوتاه است نزديك بودن دل با مغز علت زيادي حرارت در مغز و برتري آمادگي قواي نفساني براي پيدايش اين عوارض ميشود، و بر عكس در قدبلندها، دوري قلب از مغز باعث نرسيدن حرارت به آن و آماده نبودن قوا براي پديدار شدن صفات مذكور است، البته اين حرارت تنها سبب مادي نيست بلكه ممكن است سبب ديگري هم در كار باشد ولي مهمترين سبب است. صفت پنجم از ويژگيهاي پنجگانه نيز در بسياري از اشخاص امكان تحقق دارد زيرا بيشتر نفوس طالب كمالند از باب مثال ميبينيم شخص بخيلي را كه دوست دارد و ميخواهد از بخشندگان شمرده شود و به اين منظور خود را كريم و بخشنده نشان ميدهد و شخص ترسو دلش ميخواهد كه شجاع به حساب آيد و لذا شجاعت را به خود ميبندد. امام (ع) در بيان اين صفات صنعت مطابقه را رعايت فرموده است به اين طريق كه تام را در مقابل ناقص، بلندقامت را در مقابل كوتاهقد، ذكي را در مقابل قبيح، نزديك را در مقابل دور، و معروف را در مقابل منكر ذكر كرده است، دو نوع ديگر از صفات هفتگانهي مركب را در آخر آورده كه يكي از آنها: تائه القلب متفرق اللب، دلش حيران و
انديشهاش مشوش است و آنها بيسوادان عوام مردمند كه دنبال هر آوازي ميروند و در ورطهي ناداني و تفرقه سرگردان و در درياي هوا و هوس خود به سوي تمايلات دنيوي و خواستههاي شيطاني متحيرانه شناورند. صفت دوم: زباني گويا و دلي قوي دارد، زبانآور و هوشمند است اين دو صفت كه آخرين صفات ميباشند بر خلاف چند صفت اول، جنبه ظاهر و باطنشان هماهنگ است و در هر كدام از دو همراه صنعت سجع متوازي رعايت شده است، در اول قلب و لب و در دوم لسان و جنان را قرين هم آورده است، توفيق از خداوند است.
[صفحه 219]
گفتار آن حضرت هنگامي كه پيامبر اكرم را غسل ميداد و او را مهياي دفن ميكرد اين سخنان را ايراد فرمود: انباء: خبرها، به جاي اين كلمه انبياء نيز روايت شده است. شئون: مراكز ارتباط استخوانهاي كاسهي سر و محل تلاقي آنها، عربها معتقد بودند كه اشك چشم از اين محلها بيرون ميآيد و ابن سكيت گفته است: شانان، دو رگ هستند كه از داخل سر به جانب دو ابرو، و از آن جا به چشمها اتصال دارند. كمد: اندوه نهفته محالف: ملازم، همراه بال: قلب، خاطر (پدر و مادرم فدايت باد اي رسول خدا، آنچه با مرگ تو قطع شد با مرگ هيچ كس قطع نشد، و آن نبوت و اخبار آسماني بود، غم مصيبت تو همگان را به سوگ نشانده، و دليل تسليت براي همهي مرگها و مصيبتها شده است، اگر اين امر نبود كه تو دستور به صبر و شكيبايي فرمودهاي و از بيتابي نهي كردهاي آن قدر بر تو ميگريستيم كه سرچشمهي اشكهايمان خشك شود و درد و غم پيوسته و حزن و اندوهمان هميشه باقي باشد، گر چه اينها نيز براي از دست دادن تو اندك است اما مرگ چيزي است كه نميتوان آن را برگرداند و دفع كرد، پدر و مادرم فدايت باد، ما را در حضور پروردگارت ياد كن و از خاطرمان مبر.) بابي انت و امي، اين ع
بارت (جار و مجرور) متعلق به فعل محذوفي است كه افديك ميباشد. و اين كه حضرت دربارهي پيامبر ميگويد: با مرگ تو چيزي قطع شد كه در مرگ هيچ كسي قطع نشد به خاطر آن است كه ايشان آخرين پيامبر بود و پس از وي وحي و پيامبري نيست، و منظور از اخبار آسمان، وحي الهي است، اما اهل تاويل ميگويند آسمان كنايه از جايگاه بلند معنوي يعني آسمان غيب و مقام فرشتگان عالم بالاست. خصصت … سواء، مصيبت تو اين خصوصيت دارد كه پس از اين هرگز مردم مثل آن را نخواهند ديد و از اين رو فقدان تو براي تمام مصائب آنان در فقدان عزيزانشان، مايهي تسليت و دلداري شد و دل تمام آنها را به طور مساوي جريحهدار ساخت، در حالي كه خصوصيت و عموميت صفت مصيبت ميباشند ولي در عبارت، آنها را به خود پيامبر نسبت داده است به آن دليل كه اين مصيبت و اندوه به خاطر آن حضرت ميباشد. عبارت و لولا … و قلالك، عذري است از طرف امام (ع) كه چرا گريهي زياد و اندوه فراوان را در مصيبت پيامبر ترك كرده است، و امر آن حضرت را به صبر كردن در هنگام مصيبت و نهي وي را از جزع و بيتابي در وقت سختيها به عنوان دليل براي اين عمل خود بيان فرموده است. در متن سخن امام تمام كردن و به پايان رساندن
چشمههاي داخل سر، كنايه از زيادي گريه و واژهي داء كنايه از درد و غم و اندوه است و به اين منظور لفظ مماطله را استعاره آورده يعني با اين كه هر گونه حزن و غمي معمولا به مرور زمان از صاحبش جدا و فراموش ميشود ولي اين مصيبت چنان است كه غم آن نميخواهد از انسان جدا شود و مثل آن است كه براي از بين رفتن، امروز و فردا ميكند. ضمير تثنيه در فعل قلا دو مرجع دارد: 1- كلمهي انفاد كه از فعل انفدناه فهميده ميشود. 2- الكمد المحالف و چون اين معنا شامل داء المماطل هم ميشود لذا در مرجع ضمير هر دو را يكي به شمار آورده است، و احتمال ميرود كه مرجع هر دو، همان دو كلمهي آخر باشد: داء و كمد، زيرا اينها نزديكتراند، و مرجع ضمير در جملهي و لكنه ما لا يملك، كلمهي موت است و معناي جمله اين است: اما مرگي كه راه برگشت ندارد و قدرتي بر دفع آن نيست، گريه و جزع بر آن بيفايده است و صبر كردن بر آن شايستهتر ميباشد، و در آخر سخن جملهي اول را تكرار كرده است پدر و مادرم فدايت باد و اين خوي عربهاست كه در برابر عزيز خود اين جمله را بر زبان ميرانند. اگر اشكال شود كه پس از وفات كسي چگونه ميتوان فدايش شد و اين امري ناممكن است در پاسخ ميگوي
يم: در عرف عرب شرط صدق اين جمله امكان فدا شدن نيست زيرا غرض از بيان اين جمله حقيقت فدا شدن نبوده بلكه منظور صرف اظهار كوچكي است تا طرف مقابل متوجه شود كه پيش گويندهي اين سخن آن قدر عزت و احترام دارد كه حاضر است پدر و مادر خود را در راهش قرباني و برايش فدا كند و اين امري است ممكن و معقول. و سرانجام از آن حضرت درخواست ميكند كه او را نزد پروردگارش به ياد آورد و از خاطر خود نبرد و اين خواهشي بجاست زيرا وي زودتر به پيشگاه پروردگار رفته با اين كه رهبر جامعه و پيشواي مردم بوده است، چنان كه هرگاه رهبر يك كشور فرمانروايي را به شهري بفرستد كه به حال مردمش رسيدگي كرده و با تشويق و تهديد آنان را به اطاعت سلطان درآورد، لازم است هنگامي كه ميخواهد به مركز باز گردد گزارشي از اطاعت پيروان و سركشي مخالفان داشته باشد و طبيعي است آنان كه فرمان مولي را به جان خريده و دستورهاي او را مو به مو اجرا كردهاند دوست دارند كه اعمال نيكشان نزد رهبر كشور بازگو شود، و به اين دليل به فرمانرواي خود نزديك ميشوند و ميخواهند خود را در قلب او جايگزين سازند و از او درخواست كنند كه دل خود را متوجه آنها كرده براي ايشان اهميت قايل شود. كلمهي ب
ال (در اين جا) به معناي امر مهم و مورد اهميت است و ممكن است تقدير سخن امام (ع) اين باشد و اجعلنا من مهمات بالك يعني ما را از همه بيشتر به خاطر داشته باش بنابراين تقدير كلمهي مهمات كه مضاف بوده حذف شده است. پيامبر اكرم ده سال پس از هجرت رحلت فرمود، ولادتش عام الفيل و بعثت وي در سن چهل سالگي پس از ترميم خانهي كعبه واقع شد و در پنجاه و سه سالگي به مدينه هجرت فرمود و در هنگام وفات شصت و سه سال از سن مباركش گذشته بوده و نقل شده است كه روز ولادت و ورود به مدينه و همچنين رحلت آن حضرت روز دوشنبه بوده و شب چهارشنبه در خانهي عايشه، همان جا كه وفات يافته بود به خاك سپرده شد، در حالي كه حضرت علي (ع) به اتفاق عباس بن عبدالمطلب و فرزندش فضل عهدهدار غسل آن حضرت بودند، راجع به اين موضوع و چگونگي دفن رسول خدا در شرح خطبهي 188 ذيل سخن امام (ع) و لقد علم المستحفظون، مطالبي را بيان داشتيم. توفيق از خداوند است.
[صفحه 223]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است قسمت اول خطبه مشاهد: مكانهاي حضور و مجلسها مرائي: جمع مرآه به فتح ميم صورت، منظر مثل: فلان حسن في مرآه العين و في راي العين: يعني چهرهي زيبا و منظري نيكو دارد. فلج: با لام ساكن: پيروزي امراس: جمع مرس به فتح راء و اين خود نيز جمع مرسه است كه به معناي ريسمان ميباشد. (سپاس و ستايش ويژهي ذات باري تعالي است كه حواس ظاهري او را درنيابند و مكانها وي را در بر نگيرند، ديدهها او را نبينند و پوششها وي را مستور نسازند، خدايي كه با حدوث آفرينش موجودات و اسرار خلقتش، هستي و ازليت خويش را آشكار فرموده است همانندي آفريدهها دليل بيهمانندي اوست، وعدههايش صادق، و او بالاتر از آن است كه بر بندگان ستم كند، دربارهي آفريدههايش با نظم و اعتدال رفتار كرده و در اجراي احكام بر آنان به عدل و داد، دستور ميدهد، حدوث و پيدايش موجودات و از بين رفتن و فناي آنها دليل بر جاودانگي او و ناتواني ايشان نشانهي قدرت وي ميباشد. يكي است اما نه به شماره (واحد عددي است) هميشگي است ولي نه در محدودهي زمان، برقرار است ليكن بر پايهاي تكيه ندارد (بلكه به ذات خويش قائم است) ذهنها او را دريابد نه ب
ه كمك حواس ظاهر، ديدگان گواه بر هستي وي هستند نه به گونهاي كه وجود خدا در آنها حضور يابد، افكار بر او احاطه ندارند، بلكه به وسيلهي افكار بر آنها تجلي كرده است و انديشهها از محيط شدن به ذات حق ابا دارند و خداوند آنها را كه ادعاي پي بردن و احاطه بر كنه ذات دارند به محاكمه ميكشد، حق تعالي بزرگ است اما نه به اين معنا كه حد و مرز جسمش طولاني است او عظمت دارد اما نه اين كه بدني با استخوانبندي و حدودي مادي داشته باشد بلكه شان و مقامش بزرگ و حكومتش باعظمت ميباشد. باد- بنده و فرستادهي پاك و امين پسنديدهي اوست كه وي را با برهانهاي ثابت و استوار و پيروزي آشكار و راه و روش روشن فرستاد و او نيز پيغامهاي الهي را به جامعه رساند، در حالي كه حق را از باطل جدا ساخت، و مردم را به راههاي روشن راهنمايي كرد، و پرچمهاي هدايت و نشانههاي روشناييبخش را برپا داشت، و ريسمانهاي اسلام را محكم و دستگيرههاي ايمان و يقين را، استوار كرد.) امام (ع) در اين خطبه نخست خداي را ستوده و سپس ذات اقدس وي را از چند امر، منزه و دور دانسته است: 1- خداوند به حواس ظاهر در نميآيد، حضرت از حواس به عنوان شواهد تعبير فرموده است زيرا آنها مدركات خو
د را مشاهده ميكنند و با آن تماس ميگيرند، و پيش از اين بارها ثابت شده است كه خداوند از درك شدن به حواس پاك و منزه است. 2- مكانها او را در بر نميگيرد و بر او احاطه نمييابد و اين از بديهيات است كه خداوند جا و مكان ندارد. 3- چشمها او را نميبينند، ذكر اين صفت پس از نفي درك شواهد كه عموميت دارد، به اين دليل است كه ممكن است برخي تصور كنند كه گر چه خداوند را بقيهي حواس نتوانند درك كنند ولي چشمها ميتوانند او را ببينند، چنان كه تعدادي از مردم اين عقيده را دارند و ميگويند: نفي ديده شدن از ذات حق تعالي گمراهي بلكه كفر است (پاك و منزه است ذات باري از آنچه اين ستمكاران و اهل باطل ميگويند.) 4- با پردههاي مادي و حجابهاي جسماني ذات اقدس حق تعالي پوشيده نميشود زيرا چنين پوششي خاص اجسام است و حق تعالي از جسم بودن پاك و مبراست. 5- حادث و پديده نيست، و دليل بر آن، حادث بودن آفريدههايش ميباشد، در اين مورد امام (ع) حدوث آفرينش را دليل بر دو امر دانسته است: الف- بر قديم بودن ذات حق تعالي. ب- بر اصل وجود و هستي خداوند، و شرح اين مطلب در خطبه 151 ذيل الحمدلله علي وجوده بخلقه … ذكر شد، جز آن كه در آن جا، هستي آفريدهها ر
ا دليل بر وجود خدا دانسته، ولي در اين خطبه حدوث آنها را دليل قرار داده است و چون هستي ممكنات دليل بر هستي صانع آنها ميباشد. پس سزاوار است كه حدوث آنها دليل بر قدم حق تعالي باشد قديم بودن و ازليت براي خداوند به اين معناست. 6- شبيه و مانندي براي او نيست زيرا همانندي ويژهي آفريدههاي وي است، اين مطلب نيز در بيان خطبهي نام بردهي فوق به تفصيل شرح شده است. 7- خداوند در وعدههاي خود صادق است يعني آنچه در كتابهاي پيامبرانش خبر داده در تحقق آن شكي نيست خواه مربوط به امور دنيا باشد چنان كه وعدهي نصرت به پيامبر و يارانش داده كه ميفرمايد: (وعدكم الله مغانم كثيره تاخذونها..) و نيز وعده داده است كه آنان را در زمين خليفه قرار دهد: (وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم في الارض.) و خواه مربوط به آخرت باشد چنان كه بندگان صالحش را وعدهي بهشت و ثواب جزيل داده است، و خلف وعد كذب است و آن هم بر خداي متعال محال است چنان كه در قرآن ميفرمايد: (ان الله لا يخلف الميعاد.) 8- به بندگانش ستم روا نميدارد، بر خلاف سلاطين و پادشاهان روي زمين كه هرگاه ستم كردن بر زيردستان به سودشان باشد و از آن لذت ببرند و يا در تر
ك آن ضرري احساس كنند در حق آنان روا ميدارند، و اين خود معلول طبيعت مادي بشري است كه اين را براي خود كمال ميداند، ولي ذات اقدس پروردگار از چنين خاصيتي مبرا و دور است. 9- در ميان آفريدههايش به عدل رفتار ميكند و نظام خلقت را بر پايهي عدل استوار فرموده است، اين مطلب آن چنان روشن است كه نيازي به توضيح ندارد. 10- به دليل حدوث مخلوقاتش بر ازليت و بي آغازيش استدلال، و به دليل اهميت اين موضوع، به اختلاف عبارت آن را تكرار فرموده است. 11- به ناتواني مخلوقات بر كمال قدرت وي استدلال ميشود. آنچه غير از ذات خداست بطور كلي داغ نقص قدرت بلكه كمال عجز و ناتواني بر پيشاني دارد، زيرا همگي نيازمند به او هستند و او مبدا وجودي همهي آنهاست و هيچ كدام از سببها و علتها، علت واقعي نيستند بلكه همه از معدات ميباشند پس در حقيقت هيچ قدرتي نيست مگر از او و براي او، و شكل منتطقي استدلال با يك قياس استثنايي چنين است: اگر خداوند نسبت به وجود امري عجز و ناتواني ميداشت، مبدا وجودي آن واقع نميشد، اما او مبدا تمام هستيهاست، پس قدرت كاملهاش بر تمام آنها ثابت است. يادآوري: از باب اصطلاح، عجز در موردي به كار ميرود كه از آن انتظار قدرت مي
رود مثل اين كه به ديوار نميگويند عاجز است زيرا از آن انتظار قدرت و توانايي نميرود. 12- جاودانه است زيرا جز ذات اقدس وي همه چيز محكوم به فناست. قدرت و حاكميت حق تعالي بر آنچه از آفريدههايش كه آمادگي فنا دارند، صورت عدم افاضه ميفرمايد، چنان كه قرآن به اين معنا اشاره ميكند: (و نفخ في الصور فصعق من في السموات و من في الارض، الا من شاء … ) شكل استدلال براي اثبات اين صفت بر طبق قياس استثنايي چنين است: اگر خدا هم مانند بقيهي مخلوقات مقهور فنا و نيستي بود جايزالفنا و ممكن ميبود و حال آن كه واجبالوجود بالذات است، پس مقهور فنا نيست بلكه جاويد است و براي هميشه ثابت ميباشد. 13- حق تعالي يكتا و احد است، واحد نيست كه در سلسلهي اعداد درآيد، بلكه مبدا تمام كثرات و شمارنده همهي آنهاست، در مباحث گذشته بارها اين معنا را بيان داشتيم كه: اطلاق وحدت بر خدا چگونه و به چه معناست و اين جا، نيازي به اعادهي آن نيست. 14- جاودانه است نه در محدودهي زمان، اين نيز در گذشته روشن شد كه دائم بودن وجود حق تعالي به معناي مساوي بودن وجود او با وجود زمان است، زيرا وي پس از آفرينش مجردات زمان را ايجاد فرمود و مساوي با زمان بودن به معن
اي در زمان بودن نيست و به دليل اين كه واژهي امد به معناي نهايت زمان و سرانجام فرصتي است كه براي موجود زماني تحقق دارد و نيز ثابت شده است كه خداوند موجودي زماني نيست بنابراين ثابت ميشود كه وي جاوداني و بدون زمان است. 15- استوار است اما بر پايهاي متكي نيست كه او را برپاي دارد مانند همه ممكنات و اين در حقيقت همان معناي واجبالوجود است كه ما در شرح جملهي الحمدلله الدال علي وجوده بخلقه مبرهن ساختيم و نيز بسياري از مباحث اين فصل در آن خطبه ذكر شده است. 16- انديشهها او را دريابند، ولي نه با حواس ظاهر، يعني ذهنها به اندازهي توان خود به سبب صفات سلبي و نسبي وي را ميشناسند، و اين كه امام ميفرمايد: لا بمشاعره، مقصود آن است كه اين تصور، نه از طريق حواس ظاهر است و نه تصوري است شبيه به آنچه از آن طريق و به وسيلهي آنها به دست ميآيد، بلكه بر وجهي شايستهتر و با عقل صرف، دور از علايق مادي و توابع آن، از قبيل: وضع، مكان، مقدار و … درك ميشود. 17- ديدگان گواه بر هستي وي هستند، نه بر حضورش، اين صفت اشاره به آن است كه چشمها عقول را وادار ميكنند تا از روي آثار قدرت و لطيفههاي صفت و خلاصه آنچه كه با آنها درك ميشود به
وجود حق تعالي گواهي دهند و چون اين گواهي امري است بسيار روشن، چنان است كه گويا خداوند در ميان همهي ديدنيها مشهود است هر چند كه چشم، او را به حضور نميآورد و با ذات وي تماس نميگيرد، و احتمال ديگر در معناي عبارت امام (ع) آن است كه وجود ديدنيها و زيباييهاي آن، شاهد بر وجود صانع سبحانه و تعالي ميباشد، نه بر حضور حسي او. 18- حق تعالي در وهم و خيال نگنجد، خداوند به دليل اين كه مجرد از ماده است عقل بر او احاطه ندارد، چه رسد به نيروي واهمه، زيرا اين قوه به معناي جزئيهاي تعلق ميگيرد كه از محسوسها و امور مادي به دست ميآيند. طرز استدلال و شكل قياسي كه در اين جا تشكيل ميشود چنين است: هيچ واجبالوجودي با نيرويي كه اشياي مادي و داراي وضع را درك ميكند، ادراك نميشود، و هر چه با، وهم درك شود تعلق به امر ماديي دارد كه داراي وضع است، و نتيجه اين مقدمات اين است: هيچ واجبالوجودي به وسيلهي وهم به كلي درك نميشود، تا چه رسد به احاطه اين نيرو بر او، كه حقيقت وي را درك كند، اين مطلبي است كه بارها در مباحث قبل ذكر شده است. 19- حق تعالي خود را براي اوهام و خيالها، روشن و متجلي ساخته است، چون ثابت شده است كه نيروي واهمه، تنه
ا محسوسهاي جزيي را درمييابد، پس معناي تجلي خداوند براي اوهام آن است كه حق تعالي در صورتهاي جزيي تمام آنچه كه به وسيلهي وهمها درك ميشوند، نشان داده است كه او صانع و موجد آنهاست، زيرا اوهام، موقعي كه به خود و تغييرات عارضهي بر خود مينگرند، درمييابند كه موجدي دارند و اين تغييرات از ناحيهي اوست و اين ادراك جزيي غير از ادراك عقلي است كه كلي ميباشد. حرف باء در كلمهي بها به معناي سببيت است يعني اصل وجود اين قوا دليل اساسي براي تجلي خداوند در خود آنهاست و ممكن است كه به معناي في باشد يعني: خداوند براي آنها در وجودشان ظهور فرموده است، واژهي بل براي برگشتن از امري ناممكن (احاطه) و اثبات آنچه ممكن است يعني تجلي و ظهور حق تعالي. 20- و بها امتنع منها، نقصاني كه در قواي ادراكي آدمي وجود دارد آنها را از احاطهي بر وجود خداوند باز داشته است زيرا- چنان كه پيش از اين خاطرنشان ساختيم- قوهي واهمه و خيال، اختصاص به جزئيات حسي دارد و براي درك معناي كلي و مجرد از ماده آماده نيست. دليلهاي ديگري هم براي آن وجود دارد كه از جملهي آنها، علو ساحت اقدس ربوبي از انواع تركيب است علاوه بر نقصي كه در قواي ادراكي ميباشد. اين صفت ب
ه تعبير ديگر چنين بيان ميشود: نيروي واهمه با اعتراف خود از درك ذات حق تعالي عاجز است، به دليل اين كه هم خودش ناقص است و هم، كنه ذات حق درك شدني نيست، هنگامي كه توجه به خدا ميكند و ميخواهد وي را بشناسد به عجز و ناتواني خود اعتراف ميكند. 21- و اليها حاكمها، حق تعالي اوهام را حاكم قرار داده يعني ميان خودشان و خود، داور (حكم) قرار داده است، با اين توضيح كه وقتي به طلب ذات حق روي ميآورند و از آن به خردها رجوع ميكنند با كمال افسوس اقرار ميكنند كه با زحمت و رنج بسيار نميتوان به كنه ذات حق پي برد و او را شناخت و به عجز و ناتواني خود اعتراف دارند. زيرا موقعي كه از يك طرف به نيازمندي، نقصان ذاتي و مخلوقيت خود و از طرف ديگر به بينيازي، كمال، و خالقيت خدا و خلاصه، تمام صفات مصنوعيت خويش و صانعيت خداوند برميخورند به عجز از شناخت حق اقرار ميكنند. برخي از شارحان نهجالبلاغه گفتهاند كه مراد امام (ع) از كلمهي اوهام در اين جا، عقول است، و بديهي است كه عقول نيز بر حق تعالي احاطه نمييابند زيرا وي، مركب و محدود نيست بنابراين منظور از: تجلي خداوند براي عقول كشف حقايقي است كه عقول ميتوانند به آن برسند يعني صفات ثبوت
يه و سلبيهي خداوند و جملهي و بها امتنع منها يعني با عقل و دلالت عقلي معلوم ميشود كه ذات حق درك شدني نيست و عبارت اليها حاكمها يعني خداوند عقلهايي را كه ادعاي درك كنه و احاطهي كامل به وجود وي دارند طرف دعواي خود شمرده و سپس ايشان را به نزد عقلهاي سالم و دور از غرض براي محاكمه آورده و اينها آنان را محكوم كردهاند كه چنين ادعايي ناصحيح است. آنچه اين شارح احتمال داده كه اوهام را بر عقول اطلاق كرده اگر چه بطور مجاز درست است ولي اين جا قرينهاي وجود ندارد و بدون ضرورت، غير حقيقت اراده شده است. برخي ديگر گفتهاند تقدير عبارت امام اين است: لم تحط به اهل الاوهام، يعني صاحبان وهم و خيال احاطهي به ذات خدا پيدا نميكنند، و مضاف حذف شده است اما اگر با نظر دقيق تامل شود معناي سخن امام همان است كه ما در اول خاطرنشان ساختيم و يا حداقل شبيه به آن است. آري اين واژههاي پرمعنا، از لطيفههاي سخنان امام و شامل بسياري از اسرار حكمت ميباشد. 22- صفت ديگر خداوند كه حاكي بر جسم نبودن وي ميباشد: كونه تعالي ليس بذي كبر … تجسميا، ميباشد، توضيح، اين كه واژهي كبير سه اطلاق دارد: 1- آنچه كه مقدارش زياد حجمش بزرگ باشد. 2- حيواني ك
ه سنش بالا باشد. 3- بزرگ قدر، و والامقام. امام (ع) در اين صفت، بزرگي به معناي اول را از خداوند نفي ميفرمايد زيرا اگر خدا به آن معنا كبير باشد لازمهاش داشتن جهات سهگانه و جسميت است كه باطل ميباشد و دور بودن معناي دوم از خداوند نيز امري است روشن. كلمهي تجسيما مصدر منصوب و در مورد حال است يعني به حالت جسم بودن. امتداد جسم را به نهايات كه جهات سهگانه است اسناد داده است به اين دليل كه آخرين مرحلهاي ميباشد كه طبيعت با كشش و امتدادش به آن منتهي و در آن جا متوقف ميماند و نيز دليل اين كه جهات را علت بزرگ شدن دانسته است اين است كه بزرگ شدن لازمهي كشيده شدن به سوي جهات است. 23- و لا بذي عظم … تجسيدا، در اين صفت نيز نفي جسميت از خداوند شده است از سه معنايي كه براي كبير گفتيم اول و سومش را براي عظيم نيز گفتهاند اما بر معناي دوم اطلاق نميشود، و مراد امام در اين جا، نفي معناي اول آن از خداست چون خدا جسم نيست و اسناد تناهي به غايات نيازي به دليل ندارد زيرا غايات سبب تناهي و محل انقطاع آن ميباشند و نيز اسناد تعظيم به آن مانند اسناد تكبير است كه ذكر شد. (اين عبارات در شمارهي قبل توضيح داده شد). 24- حقتعالي دارا
ي شان و مقامي بزرگ است. 25- سلطنتي باشكوه دارد، با توجه به توضيحي كه در شمارههاي 22 و 23 بيان داشتيم كه اميرالمومنين (ع) صفت بزرگ بودن به دو معناي اول در هر كدام از آنها را، شايستهي ذات اقدس احديت ندانست اما در دو صفت اخير معناي سومي از آنها را براي حضرتش اثبات كرد كه عبارت از بزرگي مقام و عظمت جلال وي باشد. و اما نصب دو كلمهي شانا و سلطانا به واسطهي تميز بودن است و معناي عبارت چنين است شان و مقام او، بالاست و حاكميت و تسلطش باعظمت است او سرچشمهي مقام هر صاحب مقام و سرانجام سلطنت هر صاحب قدرتي است بالاتر از رتبهي او، و عظيمتر از حكومت وي وجود ندارد، جز او خدايي نيست، او بزرگ مقام، بلندمرتبه، صاحب كبريايي، عظمت و جلال است. امام (ع) پس از حمد خداوند و ستايش وي، به آنچه شايسته اوست، سخن خود را با گواهي بر بندگي پيامبر (ص) تكميل كرد، بندگي كه مبدا كمال علمي و نظري براي نفس انساني است، و سپس ويژگيهايي را براي آن حضرت برشمرده است كه هر كدام منشا كمال در جهت عمل است، او برگزيدهي خدا و امين وحي و پسنديدهي اوست و نيز به رسالت پيامبر و دلايل و حجتهاي محكمي كه با خود آورده اشاره فرموده است و منظور از اين حجتها
ممكن است يا خصوص معجزات باشد و يا امري عموميتر يعني آنچه از طرف خدا بر مردم اتمام حجتي باشد كه در قيامت نگويند اگر براي ما پيامبري فرستاده بودي تو را اطاعت ميكرديم، و به اين معني تمام راههاي فروغ دين و ادلهي احكام آن را فرا ميگيرد و معناي وجوب حجتها، دليلهايي است كه پذيرش آنها براي مردم حتمي و عمل طبق آن، لازم بوده است. و ظهور الفلح: پيروزي آشكار بر بقيه اديان و غلبه يافتن بر اهل آن، چه كساني كه براي خدا شريك قايل بودند و چه آنان كه وجود خدا را منكراند. و ايضاح المنهج: پيامبر اسلام راه خدا و شريعت وي را واضح و روشن ميكند، چنان كه قرآن به اين معني اشاره دارد: (هو الذي ارسل رسول بالهدي و دين الحق ليظهره علي الدين كله … ) زيرا، هدايتي كه در اين آيهي شريفه ذكر شده به معناي روشن ساختن راه و جملهي ليظهره علي الدين كله اشاره به برخي از هدفهاي بعثت پيامبر است و عبارت: بظهور الفلج در سخن امام نيز به همين معنا ميباشد و فلج به ضم فاء و سكون لام به معناي پيروزي و با ضم لام به معناي شاعر و سخنران نيز جايز است. فبلغ الرساله …، اين جمله اشاره است به اين كه پيامبر اكرم امانت الهي را كه عبارت از وحي بود، به حق ادا ف
رمود، و منظور از صدعه بالرساله روشن و آشكارا ساختن ماموريت رسالت ميباشد و در گذشته معلوم شد كه اصل صدع به معناي شق و جدا كردن است كه گويا پيامبر (ص) با اظهار نبوت و رسالت خود، شق عصاي مشركان كرده و جمع شرور آنان را پراكنده و متفرق ساخته است، و معناي حمله علي الحجه، دعوت جامعه و مجذوب ساختن آنها براي گام نهادن در راه روشن خدا و شريعت اوست، و اين دعوت براي آنان كه اهل تعقل و استدلالند همراه با حكمت و موعظهي نيكو و مجادلهي به نحو احسن است اما براي كساني كه به استدلال توجهي ندارند با جنگ و شمشير توام خواهد بود، و منظور از بپا داشتن پرچمهاي هدايت، نشان دادن دليلها ميباشد كه عبارت است از معجزهها و كليه قوانين ديني و منارالضياء نيز به معناي دليلهاي روشن است و واژههاي محجه، اعلام و منار، به عنوان استعاره به كار رفته و دو كلمهي صادعا و دالا حال و منصوب و كلمههاي امراس و عري استعاره از دين و ايمان است كه بر آن چنگ ميزنند و به آن متمسك ميشوند و واژههاي متانه و وثاقه ترشيحهاي اين استعارهاند. امام (ع) با اين طرز بيان و عبارات دقيق، اشاره ميكند به اين كه اصول اسلامي بايد آن چنان روشن و استوار در دلها جايگزين
شود كه انسانها براي نجات از تمام مهلكههاي دنيا و آخرت به آن تمسك جويند و آن را پيوسته دليل رسيدن به كليه اهداف غايي خود بدانند. توفيق از خداوند است.
[صفحه 235]
قسمت دوم خطبه در بيان شگفتي آفرينش بعضي از جانوران: دخل: عيب بشره: ظاهر پوست بدن جامس: خشك و بيرطوبت شراسيف: اطراف دندهها كه شكم را در بر ميگيرند. ضرب في الارض: سير و گردش در زمين (اگر انسانها در عظمت قدرت خداوندي و نعمتهاي فراوان او ميانديشيدند به راه حق، باز ميگشتند و از عذاب آتش ميهراسيدند، اما اين دلها بيمار و چشمها عيبناك است، آيا به موجود كوچكي كه حقتعالي آفريده است نگاه نميكنند كه چگونه آن را استوار آفريده و مواد تركيبي و بهم پيوستگي وي را محكم كرده و برايش گوش و چشم ايجاد فرمود و استخوانبندي و پوست بدن وي را نظام بخشيد، به مورچه و كوچكي جثه و ظرافت اندام وي كه به چشم درنميآيد و به آساني در انديشه نميگنجد، نگاه كنيد كه چگونه بر روي زمين راه ميرود و به جانب روزي خود راه مييابد، دانه را به لانهي خود ميبرد و در جايگاه مناسب نگهداريش ميكند، در تابستان براي زمستان و در هنگام تمكن و قدرت، براي زماني كه امكان جنب و جوش ندارد، آذوقهي خود را ذخيره ميكند، در حالي كه روزيش تضمين شده و خوراك موافق با طبعش آماده شده است، خداي منان و پاداش دهنده از وي غفلت نميكند و محرومش نمي
سازد اگر چه در دل سنگي صاف و ميان صخرهاي خشك باشد، اگر در مجاري خوراك و قسمتهاي بالا و پايين دستگاه گوارش و اعضايي كه براي حفظ آن آفريده شده و چشمها و گوشهاي وي انديشه كني در تعجب فرو رفته و به شگفتي خلقتش اعتراف خواهي كرد و از بيان توصيف آن به زحمت خواهي افتاد، پس بلندمرتبه است، خداوندي كه مورچه را بر روي دست و پايش برقرار ساخت و پيكرهي وجودش را با استحكام خاص بنا گذاشت، هيچ آفرينندهاي در خلقت اين حشره با او شركت نداشته و هيچ قدرتي در آفرينش وي او را ياري نكرده است، و اگر راههاي انديشهي خود را تا به آخر بپيمايي سرانجام به آن جا خواهي رسيد كه آفرينندهي اين مورچهي ريز، همان آفريدگار درخت (تنومند) خرماست، زيرا هر دو از جنبهي دقت و پيچيدگي شبيه هم هستند، اگر چه تفاوتهايي با همديگر دارند و در زمينهي آفرينش خداوند، موجودات بزرگ و كوچك، سنگين و سبك، توانا و ناتوان همه يكسانند، و خلقت آسمان، هوا، باد و آب نيز چنين است، پس اكنون به خورشيد و ماه، گياه و درخت، آب و سنگ و اختلاف اين شب و روز، و جريان اين درياها و فراواني اين كوهها و بلندي اين قلهها و ناهمگوني اين لغتها و زبانهاي گوناگون با دقت نگاه كن (تا خداي
را بشناسي) و واي بر كسي كه ناظم و مدبر اينها را انكار كند، اين منكران ميپندارند كه خود همانند گياه (خودرو) بدون زارعند و براي شكلهاي گوناگونشان سازندهاي نيست، در حالي كه براي ادعاي خود دليلي اقامه نكرده و براي آنچه در مغز خود پرورانده تحقيقي به عمل نياوردهاند و آيا ممكن است كه ساختماني بدون سازنده و يا جنايتي بدون جنايتگر پديد آيد؟ و لو فكروا … مدخوله، حرف لو براي اين وضع شده است كه نبودن يك امري را به نبودن امر ديگري وابسته بداند. (خواه اين دو امر، لازم و ملزوم باشند يا اين كه هيچ رابطهي ميانشان نباشد) اما بيشتر در موردي به كار ميرود كه نبودن ملزوم باعث تحقق نيافتن لازم شده باشد و اين مطلب دو صورت دارد: 1- اين كه نسبت ميان لازم و ملزوم از نسبت چهارگانه تساوي باشد، خواه حقيقي و خواه وضعي. 2- ملزوم، علت براي لازم باشد تا نبودن آن ملزوم دليل نبودن اين لازم باشد، اما اگر ميان آنها (لازم و ملزوم) رابطهي عليت نباشد، عكس آن هم ممكن است يعني نبودن ملزوم وابستهي به نبودن لازم باشد بطوري كه از آيهي قرآن چنين برميآيد: (لو كان فيهما آلهه الا الله لفسدتا..) (در اين آيه از عدم لازم كه عبارت از نبودن فساد است،
بر عدم ملزوم كه نبودن خدايان باشد، استدلال شده)، در اين خطبه امام (ع) لو را بر طبق صورت دوم به كار برده يعني جملهي شرطيه را علت جمله جزا دانسته و فرموده است: علت اين كه مردم از گمراهي و ناداني به طرف حقيقت برنگشتند و از كيفر آخرت نترسيدند آن است كه در عظمت آفرينش و آفريدههاي حيرتانگيز و نعمتهاي فراوان حقتعالي نيانديشيدند، بنابراين از عدم علت استدلال بر عدم معلول شده است، زيرا تفكر در اين امور، سبب توجه انسان به دين خدا و پيمودن راه ديانت و شريعت ميشود، چنان كه قرآن نيز بدين معنا اشاره ميفرمايد: (او لم ينظروا في ملكوت السموات و الارض و ما خلق الله من شيئي … ؟) و جاي ديگر چنين ميگويد (افلم ينظروا الي السماء فوقهم كيف بنيناها … ) و جز اينها. و لكن القلوب … مدخوله، امام (ع) در اين جملات بيان ميكند، اين كه مردم در عظمت آفرينش نميانديشند، به آن سبب است كه شرط انديشيدن يعني سلامت دل و چشم بصيرت از آنها رخت بربسته است، زيرا قلبهايشان بيمار و ديدهي حق بينشان معيوب است و علت آن هم توجه به زرق و برق امور پست مادي كه همانند پردهاي ديدهي دل آدمي را ميپوشاند و چشم بصيرت او را آنچنان بينور ميسازد كه از درك
راه روشن حق، وي را باز ميدارد. الا ينظرون … البشر، در اين قسمت حضرت آنان را كه از انديشيدن در عظمت حق تعالي و شگفتي آفرينش او غافلند آگاه كرده و آنها را به تفكر واميدارد و با اين عمل به بهترين وجه، نظم و ترتيب سخنوري را رعايت فرموده است زيرا به طور معمول هر گاه خطيبي بخواهد براي جمعي به سخنراني بپردازد نخست بطور اجمال كلياتي از آنچه منظور نظر دارد براي شنوندگان ميگويد تا ذهن آنها را براي شنيدن اصل گفتار آماده سازد، و سپس به تفصيل مطلب ميپردازد، اين جا نيز به دليل اين كه ميخواهد بطور تفصيل برخي از آفريدههاي عجيب الخلقه خداوند را براي آنان بيان كند و آنها را به تفكر وادار سازد، در اول به عظمت و بزرگي قدرت كاملهي حقتعالي اشاره كرده و شنوندگاني را كه از انديشيدن در خلقت خدا غافلند مورد سرزنش و ملامت قرار ميدهد تا بفهماند كه ميخواهد مطلبي را به تفصيل بيان دارد، و به دنبال آن به منظور توجه دادن به اين كه چگونه زيبايي خلقت در مخلوقي ريز و كوچك روشن و آشكار است هياتي آراسته و قوي، چشماني بينا و استخوانبندي عظيم با داشتن جثهاي به ظاهر كوچك و اين صفتها را براي آن موجود، بدون ذكر نامش بيان كرده است تا اين ك
ه دلها براي درك آن تمايل بيشتر پيدا كنند و نفسها براي دريافت عظمت الهي آماده شوند، و در پايان آن به ذكر نام وي پرداخته و ميفرمايد: انظروا الي النمله، به مورچه نگاه كنيد، معناي واژهي هيئتها قيافهي ظاهري و تصوير عضوهاي آن ميباشد و معلوم است كه ظرافت و تدبيرانديشي كامل كه در آن به كار رفته علاوه بر آن كه با يك نظر و ديدن ابتدايي فهميده نميشود حتي با تفكر آغازين همچنان كه بايد و شايد به تصور انسان نميآيد، بلكه نيازمند به امعان نظر بيشتر و تعمق فكري زيادتري ميباشد، حرف باء در بمستدرك متعلق به تنال است. و لا (تنال) بمستدرك الفكر، بر خلاف آنچه كه ما در معناي اين جمله بيان داشتيم برخي با توجه به واو عطف چنين گفتهاند: صورت ظاهري مورچه كه با چشم آدمي ديده ميشود آن چنان حيرتآور است كه عقل از تصور آن ناتوان ميماند، ولي اين معنا درست نيست زيرا كار فكر و بهرهي انديشه آن نيست كه صورت ظاهر مورچه را ادراك كند بلكه در شگفتيهاي آفرينش آن ميانديشد تا به حكمت و تدبير صانع و آفرينندهي آن پيبرد. در محل اعراب جمله لا تكاد تنال سه احتمال ذكر شده: 1- حال، در محل نصب، و عامل آن فعل انظروا ميباشد. 2- جملهي مستانفه باشد
كه محل اعراب ندارد و كلمهي كيف بدل از نمله و در محل جر است. 3- احتمال ديگر اين كه آغاز سخن باشد و از معناي آن تعجب اراده شود. و كيف صبت در معناي اين فعل دو احتمال ذكر شده است. الف: مورچه با هدايت و الهام خداوند به جانب روزي خود كشانده شد. ب: بر عكس آن، بلكه روزي مورچه همانند باران بر رويش ريخت. امام (ع) در اين جمله سرعتي را كه اين حيوان در طلب روزي خود به كار ميبرد تشبيه به ريختن آب كرده و فعل صبت براي آن استعاره آورده است. اگر سوال شود: با آن كه تمام حيوانات در روي زمين براي طلب روزي به دويدن مشغولند، چرا حضرت تنها كار مورچه را مورد تحير و سزاوار تفكر دانسته است؟ در پاسخ ميگوييم: فقط دويدن وي نيست بلكه آنچه جالب توجه است هياتي است كه از مجموعهي كارهاي اين جانور، به تصور انسان درميآيد، از قبيل: كوچكي جسم و دست و پاهاي آن چنان متحرك و با همهي اين ظرافت داراي حواس چشم و گوش و بقيهي اعضاي ظاهري و دستگاه گوارشي ميباشد و با توجه به مسافتي كه ميپيمايد و با راهيابي سريع و صحيح بر آذوقهي خود دست مييابد و سپس آن را به لانهي خود ميبرد، و جز اينها، وقتي كه آدمي به اين مجموعه مينگرد جاي تعجب و حيرت است كه
بايد بيانديشد و بر عظمت آفرينش و حكمت و تدبير آفريننده اعتراف و اذعان كند. تجمع في حرها لبردها، يعني در تابستان آذوقهي زمستان خود را فراهم ميكند. و في ورودها لصدرها: در هنگام حضور قدرت و توانايي جنب و جوش و حركت، خوراك خود را براي روزهاي عجز و ناتوانيش آماده ميكند زيرا در زمستان بر اثر سرما از كار و حركت ميافتد و مجبور است در تنگناهاي زمين و جاهاي گرم خود را پنهان كند. از جمله داستانهاي شگفتي كه دانشمندان از كارهاي حيرتآور مورچه نقل كردهاند حكايتي است كه ابوعثمان، عمرو بن بحر جاحظ در كتاب الحيوان با عباراتي فصيح ذكر كرده و ميگويد: مورچه در هنگام فرصت هرگز احتياط را از دست نميدهد و اوقات خود را ضايع نميكند، در تابستان آذوقهي زمستانش را فراهم ميكند، به دليل قدرت تشخيص و عاقبتانديشي كه در وي وجود دارد، دانههايي را كه براي فصل زمستان در زير زمين ذخيره كرده و احتمال پوسيدگي و كرم افتادگي در آن ميرود، با خود بيرون ميآورد و پهن ميكند تا خشك شده و از فاسد شدن مصون ماند و اغلب اوقات اين كار را در شب انجام ميدهد كه كسي متوجه نشود و شبهاي مهتابي را انتخاب ميكند، زيرا كه در شب مهتابي بهتر ميبيند و اگر
جايش نمناك باشد از ترس سبز شدن دانهها، موضع جوانه زدن آنها را با نيش خود سوراخ و گاهي به دو نيمهي مساوي تقسيم ميكند، اما اگر دانهي گشنيز باشد كه بر خلاف بقيهي حبوبات دو نيمهي آن هم سبز ميشود، آن را چهار بخش ميكند و از اين امور نتيجه ميگيريم كه اين حيوان در زيركي و هوشمندي بر ساير حيوانات برتري دارد، و نيز (جاحظ) ميگويد: يكي از آشنايان من، لانهي موري را حفاري ميكرد و ديد كه هر نوع از دانهها را از ديگران جدا، مرتب و منظم ساخته، و ميگويد مشاهده كرديم كه هر دانه از آنها را روي ديگري چيده و لابلايشان را به وسيلهي برگهاي كاه و غير آن پر كرده است، و پس از تمام اين ويژگيها با جثهاي چنين ريز و وزني با اين سبكي و نيروي شامه به اين ظرافت و قوهي بويايي وي نيز بر آنچه در ساير حيوانات يافت ميشود برتري دارد، از باب مثال اگر ملخ مرده يا پارهاي از آن در جايي از روي زمين بيفتد كه به كلي مورچه در آن جا سابقهاي نداشته است، طولي نميكشد كه مورچهاي دوان دوان از راههاي بسيار دور ميآيد خود را به آن ميرساند و آن را با خود ميبرد و اگر از حمل آن عاجز باشد فورا به لانه برميگردد و هنوز انسان فكرش را نكرده، مشاهده
ميكند كه ميآيد در حالي كه پشت سرش خطي سياه و طولاني از صف مورچگان به منظور حمل بار مورد نظر تشكيل يافت و اين مايهي شگفتي است كه حس بويايي وي حتي از حس كردن انسان گرسنه بوي غذا را قويتر و نيرومندتر است، مطلب ديگر همت بلند و جرات او بر حمل و نقل اجسامي كه صد برابر وزن خود يا بيشتر از آن ميباشد و در ميان حيوانها هيچ موجودي يافت نميشود كه مانند مورچه چند برابر وزن خود را حمل كند، و چنان كه از داستان سليمان پيامبر با مورچه استفاده ميشود، وي ميتواند از دور با بقيهي موران ارتباط برقرار سازد: (قالت نمله: يا ايها النمل ادخلوا مساكنهم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون فتبسم ضاحكا من قولها … ) گر چه اين گفتهي مورچه را حمل بر حقيقت نكردهاند، اما معناي مجازي آن كه بقيه را آگاه كرده و از هيبت سليمان و لشكريانش آنان را برحذر داشته، امري معتبر است، از داستانهاي عجيب ديگر آن است كه شخصي مشغول ساختن آلات اصطرلاب بود، حلقهاي را از ميان كوره آتش درآورد و روي زمين انداخت تا سرد شود بر حسب اتفاق بر روي مورچهاي كه بر روي زمين بود قرار گرفت و هر چه حيوان تلاش كرد كه خود را نجات دهد حرارت مانع او ميشد، به هر سو م
يگريخت تا سرانجام نقطهاي را گرفت و همان جا ماند تا جانش گرفته شد ولي پس از كاوش و تحقيق معلوم شد كه او نقطهاي از ميان دايره را انتخاب كرده است كه محل دقيق مركز آن بوده و جاي قرار گرفتن پايهي مركزي پرگار ميباشد، و اين كار حكايت از دقت احساس وي ميكند زيرا آن جا، دورترين نقطه از خط آتشين محيط دايره است و حرارت آن كمتر حس ميشود و از كارهاي حيرتآور اين حيوان آن است كه هرگز متعرض جانوراني از قبيل سرگين غلتان و ملخ و سوسك سياه نميشود مگر در صورتي كه اينها از كار افتاده يا زخمي و يا دست و يا پايشان قطع شده باشد كه در اين موقع آنها را مورد حمله قرار داده و از پا درميآورد و حتي اگر ماري هر چند از افعيهاي مصري باشد كه ضربت خورده يا مجروح باشد از حملهي او در امان نيست و به آن حمله ميبرد تا وي را بخورد و اگر مار كوچكترين زخمي داشته باشد از مورچه خلاصي ندارد تمام اينها اموري است كه وقتي انسان در آن فكر كند جاي آن دارد كه بگويد: مورچه در بسياري از كارهاي خود از اكثر انسانها باهوشتر و زيركتر است زيرا آدمي هر كه باشد گاهي دچار ضعف و اشتباه ميشود در حالي كه اين حيوان هرگز اشتباه نميكند و ضعفي از خود نشان نميدهد
. مكفوله و مرزوقه، هر دو منصوب و حال ميباشند. و رزقها و وفقها، روزي مطابق ميل و در خور نيرو و به اندازهي كفايتش. اين عبارت به اين طريق نيز روايت شده است مكفول برزقها مرزوقه لوفقها، اين همه عنايات را امام (ع) نسبت به ذات باري تعالي داده است: لا يغفلها المنان … و با توجه به لطفي كه خداوند دربارهي آفريدههاي خود دارد، روزي آنها را ميدهد و از آنان غفلت نميفرمايد. و لا يحرمها الديان اين سخن حضرت بيانگر اين حقيقت است كه چون خداوند ديان و بسيار جزادهنده است آفريدههاي خود را از پاداش محروم نميسازد، همين كه اين حيوان قدم به عالم وجود گذارده و تحت فرمان تكويني خدا قرار گرفته با توجه به الطاف بيپايان او، گويا پيروي از اوامر تشريعي وي كرده و عبادتي را انجام داده و به اين دليل مشمول معناي نام ديان او شده و مستوجب پاداش اعمال نيك و عبادات ميباشد، پاداشي كه عبارت از مادهي بقا و ادامهي هستي آن است و اگر چه روي صخرهاي صاف و خشك و در دل سنگي سخت باشد خداوند درهاي روزي وي را بر رويش ميگشايد. سپس امام (ع) شگفتيهاي چندي كه در اعضاي مورچه قرار دارد و انسان را به تفكر وادار ميكند بيان فرموده است: 1- از آن جمله مواضع
خوردن و مجاري تغذيهي وي ميباشد: دهان و حلق و بقيهي آنها 2- قسمتهاي بالاي تنهي آن، از سر گرفته تا كمر و ميانهي آن و قمستهاي پايين بدنش. 3- قسمتهاي داخلي وي از قبيل دندههاي قوسي شكل يا چيزي كه همان فايده را دارد بطور مجاز اين نام را به آن دادهاند كه اطراف شكم را فرا گرفته است. 4- اعضايي كه در جزء مهم بدن يعني سر قرار دارد، از قبيل چشم و گوش وي كه مجراي دو نيروي بينايي و شنوايي وي ميباشند. تمام اينها كه ذكر شد با نهايت كوچكي و ظرافتي كه دارند آدمي را به شگفتي و دقت وادار ميكند كه بيانديشد و به حكمت و تدبير سازندهي آن پيببرد، مادهي قضا كه در اين جا به كار رفته به معناي انجام دادن است يعني اگر در اين امور كه گذشت تفكر و انديشه كني تعجب خواهي كرد، احتمال ديگري هم داده شده كه به معناي مرگ باشد يعني از شدت تعجب خواهي مرد و بنابر احتمال اخير، نصب كلمهي عجبا به دليل مفعول له بودن است، و پس از بيان اين شگفتيها كه آدمي را به تعجب و تفكر وا ميداشت صانع حكيم و مدبر آنها را به عظمت و تعالي ياد كرده و علت آن را هم بعضي از آثار صنع حضرتش در خلقت اين موجود ريز عجيب قرار داده است كه عبارت از آن است كه چگونه جثهي
كوچك آن را روي دست و پايي به ظاهر ضعيف و پايههايي ظريف قرار داده و در آن استخوانها و رگ و پي، مرتب و منظم استوار ساخته است بدون اين كه در آفرينش اين اعجوبهي خلقت شريكي داشته يا ديگري وي را كمك كرده باشد و اين خود از يك سو، تدبير و حكمتي را كه در اين اندام ريز نهفته است نشان ميدهد و از سوي ديگر حكايت از عظمت خالق و آفريننده آن دارد. و لو ضربت … النخله، اگر مركب نفست را در ميدانهاي انديشه به جولان درآوري و راههاي استدلال را به طور كامل بپيمايي همهشان با تو يك سخن ميگويند كه: آفرينندهي مورچه با اين كوچكي همان آفرينندهي درخت باعظمت خرما ميباشد پس او كه خالق اين دو موجود متفاوت است صانعي باحكمت و پروردگاري مدبر است. لدقيق تفصيل كل شيئي … حي، در اين جمله، حضرت ادعاي خود را مبني بر اين كه نمله و نخله در استناد به صانع يگانه با هم اشتراك دارند به اين طريق بيان فرموده است كه هر موجود ممكني در سلسلهي آفرينش با همهي مشتركاتي كه با بقيه دارد، داراي ساختمان ويژهي خود نيز ميباشد و شكل منطقي اين استدلال چنين است هر كدام از مورچه و درخت خرما را خصوصياتي از جهات مختلف حجم و رنگ و غير اينها ميباشد كه در ديگري ن
يست و هر موجودي كه چنين باشد وي را صانعي حكيم به اين صورت درآورده است و نتيجهي دو مقدمهي فوق آن است كه اين دو موجود نيازمند به صانعي مدبر ميباشند تا به هر يك آنچه را كه ويژهي وي و در خور آن است عنايت فرمايد، اين گونه دليل آوردن را متكلمان استدلال به امكان صفات ناميدهاند و توضيح آن را قبلا در شرح اين سخن امام (ع): الحمدلله الدال علي وجوده بخلقه بيان داشتيم. و ما الجليل و اللطيف … سواء، امام (ع) با اين جمله ادعاي قبلي خود را موكد ساخته و كساني را كه ميگويند نسبت دادن دو موجود، كه يكي در نهايت كوچكي و ديگري داراي عظمت آن چناني ميباشد، به خداوند يكتا بعيد است، رد كرده و اشاره ميفرمايد كه تمام آفريدهها گر چه در صفتها و صورتها متفاوتند ولي در اين كه مقدور خداوند ميباشند تفاوتي ندارند او ميتواند صورت نخل خرما بسازد يا اندام مور ضعيف بپردازد و چنان نيست كه براي او بعضي آسان و برخي ديگر سخت باشد، چون اگر چنين باشد نقص در خدا لازم آيد و اين مطلبي است كه در كتابهاي حكمت و كلام بطلانش ثابت شده است، البته تفاوت و اختلاف و نقصي كه وجود دارد از ناحيهي قابل و استعدادهاي مختلف آن ميباشد. و اللطيف اين كلمه در اي
ن مورد به معناي كوچكي جثه است ولي به چند معناي ديگر نيز آمده است، دقت و ظرافت، شفاف مانند هوا، ولي چنان كه بيان شد در اين جا منظور همان اولي ميباشد و به اين دليل آن را در مقابل جليل قرار داده است. و كذلك السماء، و الماء، حضرت در اين عبارت آسمان، هوا بادها و آب را به آفريدههايي از قبيل مورچه و درخت خرما و اعضاي آنها و بقيهي امور فوق الذكر، تشبيه كرده و وجه مشابهت هم عبارت است از نيازمندي در آفرينش و كيفيت تركيب و حالت مختلف، به صانعي حكيم و آفرينندهاي مدبر. نخست آفريدههاي گوناگون و ويژگيهاي آنها را ذكر فرموده و به قدرت خداوند نسبت داده است زيرا اين خود روشنترين دليل بر كمال قدرت وي ميباشد، و سپس به ذكر آسمان و بقيهي مشبهات پرداخته و آنها را، نه از آن رو كه با هم تضاد و اختلاف دارند، بلكه به آن سبب كه هر يك داراي حكمت و منفعتي ميباشند و مواد اوليهي اجسام و مركبات را تشكيل ميدهند، واژهي هوا، اعم از كلمهي رياح ميباشد زيرا رياح يا بادها، اختصاص به مورد حركت دارد بر خلاف هوا كه شامل ساكن هم ميشود. فانظروا … المختلفات، در اين قسمت، امام (ع) آدمي را توجه ميدهد كه بطور مشروح به حالات برخي از آفريدهها
و آنچه ويژهي هر كدام از آنهاست بنگرد، در صفتها، شكلها، اندازهها، روشنيها، رنگها و ساير خصوصيات و منافعي كه از آنها به دست ميآيد، بانديشيد زيرا اين اختلاف احوال با اشتراك در اصل جسميت حكايت از نيازمندي به مدبري حكيم دارد كه به هر كدام آنچه را شايستهي آن بوده عطا فرموده است و استدلال مذكور را در همهي اين موارد جاري ساخته است و چون جريان اين احتجاج و درك اين دليل در تمام اينها احتياج به يك ديدي آگاهانه و انديشهاي عالمانه دارد، آن را مورد امر و دستور قرار داده و فرموده است: انظروا … و خصوصياتي كه با توجه به آنها، از وجود اشياي مذكور (در متن خطبه) استدلال بر وجود صانع حكيم ميشود، از حد و شماره بيرون است ولي برخي از آنها را تحت چند موضوع كه حضرت بيان فرمودهاند توضيح ميدهيم: 1- خورشيد و ماه و عظمت جسماني و روشنايي كه از آن دو صادر ميشود و گردشهاي متعدد آنها و پيآمدهاي اين حركتها كه عبارت از پيدايش فصول و آثاري است كه در وجود مواد تركيبي جهان از قبيل معادن و گياهان و حيوانها وجود دارد چنان كه خداوند متعال به دليل اعطاي اين نعمت عظيم بر آدميان منت نهاده و ميفرمايد: (هو الذي جعل الشمس ضياء و القمر نورا و
قدره منازل لتعلموا عدد السنين و الحساب) و اينها را خدا جز به حق و مصلحت نيافريده است و او، آيات خود را براي اهل معرفت مفصل بيان ميكند. 2- گياهان و درختها و مواد جسماني و اشكال و رنگهاي مختلف و شاخ و برگها و ميوههاي گوناگون آنها و سود و زيانهايي كه در زندگي موجودات دارند كه در قرآن به آن توجه داده است: (ينبت لكم به الزرع و الزيتون). 3- آب و سنگ كه اولي در نهايت نرمي و لطافت است و دومي، برعكس، بسيار زبر و سخت با آن كه اغلب آبها از دل سنگ بيرون ميآيد، و نيز آثار سودمند و يا زيانباري كه در اين دو ماده متخالف، براي مخلوقات ديگر وجود دارد، قرآن در اين زمينه نيز موارد مختلفي را بيان فرموده و از جملهي آنها اين آيات است كه هم دربارهي اهميت آب و فوايد آن است و هم روياندن گياهان و درختان و ميوهها و موارد استفاده از آنها را بيان فرموده است: (قتل الانسان ما اكفره … متاعا لكم و لانعامكم) و در جاي ديگر ميفرمايد: ( … انزل من السماء ماء فسلكه ينابيع في الارض … ) 4- يكي از مواردي كه حضرت توجه به آن فرموده است، شب و روز ميباشد كه چگونه پشت سر همديگر ميآيند و با اختلاف كوتاه و بلند ميشوند، و همچنين منافعي كه بر وجود
هر يك از آنها بار ميشود كه پروردگار سبحان از آن ياد فرموده است: (و جعلنا الليل لباسا و جعلنا النهار معاشا … الفافا.) 5- موضوع پنجم دريا و جوش و خروش آن و فوايد و منفعتهايي كه از آن نصيب ديگران ميشود چنان كه خداوند ميفرمايد (مرج البحرين يلتقيان … يخرج منهما اللولو و المرجان.) 6- ساختمان كوهها و بلنديهاي آن و عرض و طولشان و همچنين معادن گوهرها و فلزات و مواد قيمتي كه در درون آنها قرار دارد. 7- آخرين موضوع لغتها و لهجههاي گوناگون و زبانهاي مختلف است كه اهل هر كشوري و شهري و سرزميني و بلكه هر فردي به طوري خاص سخن ميگويد، اجمالا وقتي كه انسان در اين موضوعها و ويژگيهاي آن، بيانديشد، با وضوح، وجود صانع حكيم و مدبري را دريافت ميكند و خلاصهي استدلال آن است كه تمام موجودات مزبور، جسم و مادهي محسوس ميباشند، اما هر كدام ويژگيها و صفاتي مخصوص به خود دارند، حال بايد ديد اين امتيازات از چه ناحيهاي ميباشد؟ اگر بگوييم به دليل جسميت است لازمهاش آن است كه تمام صفات همهي آنها يكي باشد زيرا علت آن كه جسميت است يكي است و اين امري باطل است، چون ميان موجودات تمايزي وجود نخواهد داشت، و نيز اين خصوصيات از ناحيهي عوارض
جسميت هم نيست زيرا عوارض هم از صفات خصوصند و مثل بقيه، علت و سبب ميخواهند و در نهايت تسلسل لازمي ميآيد، و چون اين دو امر باطل شد، پس ريشهي اين امتيازات از خارج وجود آنهاست يعني از ناحيهي فاعل حكيم و خداوند متعال است، كه روي مصلحت و حكمت خويش به هر كدام آنچه را كه شايسته آن است عطا فرموده، شرح اين استدلال و شكل برهان در چند مورد گذشته بيان شده است، پس از آن كه امام (ع) با ذكر آثار آفرينش، خالق و آفرينندهي جهان را اثبات فرمود، كساني را كه منكر خدا باشند نفرين كرده و يا خبر از آينده داده است كه حتما ويل نصيب او خواهد شد، سيبويه نحوي گفته است: ويل هم براي دعا (نفرين) و هم براي وعده و خبر از آينده ميآيد، اما از عطاء بن سيار نقل شده است كه ويل نام يك وادي از جهنم است كه اگر كوهها در آن قرار گيرند، از شدت حرارت آب ميشوند. اين كلمه مبتدا و مرفوع است و خبر آن لمن انكر ميباشد. واژهي مدبر به معناي كسي است كه بر سرانجام امور و مصالح آن كه همان مرحلهي قضاست، آگاهي كامل دارد، و قدر، اموري است كه بر طبق اين آگاهي انجام ميشود، همان طور كه در گذشته شرح داده شده است. چنان كه متداول و معمول است امام (ع) پس از بيان د
ليلهايي بر اثبات وجود حقتعالي، منكران خدا را نفرين كرده و وعدهي عذاب الهي داده است و منظور از منكران، گروهي از عرب ميباشند كه مبدا و معاد را انكار كرده و دهري مذهب شدند و گفتند: روزگار است كه همهي ما را نيست و نابود ميكند، و ما عقيده و مذهب آنها را ضمن شرح نخستين خطبه بطور مشروح بيان داشتهايم و اجمالا، ايشان كساني هستند كه خداوند متعال در كتاب كريمش عقيدهشان را چنين معرفي ميفرمايد: (ما هي الا حياتنا الدنيا نموت و نحيي و ما يهلكنا الا الدهر … ) زعموا … صانع، در اين قسمت به اين موضوع اشاره شده است كه منكران خدا و قيامت به غلط و از روي اشتباه خود را همانند گياهان خودرو، دانسته و براي خويش صانعي قائل نيستند و در اين جمله تمثيل به كار رفته است كه اصل (مشبهبه)، گياه و فرع (مشبه)، وجود خود آنها، ميباشد و حكم اين تمثيل يا نتيجهي تشبيه، عبارت از توهم آنهاست كه آفرينندهاي ندارند، و جامع ميان اين دو، يا وجه شبه، ممكن است همان توارد مرگ و زندگي بر آنها باشد چنان كه قرآن اشاره ميكند ميميريم و زنده ميشويم و يا امر ديگر از اموري كه ميان آنها مشترك است، گر چه منكراني كه مورد سخن امام (ع) بودند توجهي به اين ج
امع نداشتند زيرا مراعات اين اصطلاحات و جزئيات تمثيل، از امور تخصصي است كه آنان از اين علم بيبهره بودهاند، و در جاي خود ثابت شده است كه با فرض تحقق شرايط تمثيل، اعتبار چنداني ندارد، بلكه به دلايلي فاسد است، زيرا حداكثر افاده ظن و گمان ضعيف يا قوي ميكند و مفيد يقين نيست. و لم يلجاوا … جان، در اين جملات حضرت ادعاي كافران را مبني بر انكار حق و قيامت، مردود دانسته است به دليل اين كه آنان براي عقيدهي خود هيچ دليلي ندارند. و هل يكون … جان، ممكن است اين قسمت هشداري باشد بر اين كه اصل وجود آنها و آفرينش گياهان دليل بر وجود صانع است و نقيض ادعاي آنان را اثبات ميكند و به صورت استفهام اشاره به حد وسط و كبراي قياس كرده است كه ترتيب آن با شكل اول چنين ميشود: آنها مصنوعند و هيچ مصنوعي بيصانع نيست، پس هيچ كدام از آنان بيصانع و آفريننده نيست، امام (ع) به كبراي قياس، فقط اشارهاي فرموده بدون اين كه تصريح به آن كند، زيرا امري بديهي است و خلافش ترجيح بلامرجح است كه نزد همهي عقلا حتي كودكان و حيوانها زشت و محال است از باب مثال: درازگوش كه صداي چوب را ميشنود از ترس ميدود، به دليل آن كه غريزهاش ميگويد صداي چوب بدون و
جود چوب محال است. پس فرارش ترجيح بلامرجح نيست و بر فرض اين كه گياه بدون زارع سبز شود دليل بر آن نميشود كه فاعل نداشته باشد، زيرا زارع فاعل و وجوددهنده نيست، او فقط كارش آماده كردن بذر و زمين است ولي فاعل حقيقي و هستيبخش به زراعت و گياه، پروردگار حكيم است كه از حواس ظاهري ما، دور ميباشد، ديدگان او را درنمييابند و اوهام و انديشهها از درك ذات اقدس وي ناتوانند و او از آنچه منكران ستمگر ميگويند مبرا و به دور است.
[صفحه 236]
حدقه: سياهي ميان چشم قمر: سفيدي و روشنايي چشم، حدقهي قمراء: حدقهي روشن و سفيد اجلبوا: جمع كردند نزوات: پرشها و حركات تعفير: در خاك غلطيدن اگر مايلي، دربارهي ملخ بينديش كه خداوند برايش دو چشم سرخ آفريد و براي آنها دو حدقه مانند ماه تابان روشن ساخت، و گوشي پوشيده و پنهان برايش قرار داد و دهاني به تناسب خلقتش به او ارزاني كرد، احساس وي را تقويت كرد و دو دندان كه وسيلهي قطع و دو داس (شاخك) كه وسيلهي جمعآوري است به او عنايت فرمود، كشاورزان براي زراعت خود از آن ميترسند و قادر بر دفعش نيستند، اگر چه تمامشان دست به دست همديگر بدهند، بلكه نيرومندانه پيش ميآيد تا وارد كشتزار شده و آنچه ميل دارد ميخورد، با آن كه تمام پيكر او به اندازهي يك انگشت باريك هم نيست. پس بزرگوار است خداوندي كه تمام ساكنان آسمانها و زمين از روي اجبار يا اختيار در برابرش خاضعانه سجده ميكنند و صورت و جبين برايش به خاك ميسايند و طوق بندگي او را در حال تندرستي، و ناتواني به گردن مياندازند و از ترس و بيم، زمام اختيار خود را به وي ميسپارند، پرندگان مسخر فرمانش هستند و او شمارهي پرها و نفسهاي آنها را ميداند، پاهاي آنه
ا را قدرت مقاومت در دريا و خشكي داده و روزيشان را مقدر فرموده و اقسام و انواع آنها را مشخص كرده است، كه اين زاغ است و آن عقاب، يكي كبوتر است و آن ديگري شترمرغ هر پرندهاي را به نامي خوانده و روزيش را تكفل كرده است، ابرهاي سنگين را ايجاد فرموده و بارانهاي شديد و پي در پي از آن فرو فرستاده و سهم باران هر جايي را مشخص ساخته است، پس (با اين كار) زمين خشك را آبياري كرده و گياهان را پس از خشكيدن دوباره رويانده است.) ان شئت قلت في الجراده … مستدقه، در اين عبارت يكي ديگر از موجودات عجيب عالم آفرينش را مد نظر آورده و با آن بر وجود حقتعالي استدلال فرموده، و آن پرندهاي است به نام ملخ يعني چنان كه در آفرينش مورچه و غير آن دلايلي بر وجود صانع حكيم يافت ميشود، در وجود ملخ نيز به روشني ميتوان دليل وجود خداوند را دريافت، و به قسمتهايي از دقايق حكمت كه در آفرينش اين موجود به چشم ميخورد توجه داده است: 1- دارا بودن دو چشم سرخ، با دو حدقهي سفيد و روشن، و به اعتبار سرخي آتشين و روشنگري قوي كه در حدقهي چشم اين حشره وجود دارد، فعل اسرج را برايش استعاره آورده است كه به معناي روشن كردن چراغ ميباشد. 2- اين پرنده، داراي گوشي
است كه از چشم بينندگان پوشيده ميباشد، بعضي از شارحان گفتهاند: واژهي خفي كه به عنوان صفت براي سمع آمده، در حقيقت صفت مقبول است و بطور مجاز بر قابل اطلاق شده، يعني گوشي كه صداهاي لطيف و بسيار ضعيف را ميشنود. 3- و جعل لها الحس القوي مراد از حس قوه واهمه و مقصود از نيرومندي آن مهارت و هوشمنديي است كه در طريقهي زندگي و فعاليتهايش، به آن الهام شده است، هنگامي كه فردي بسيار زيرك و باهوش باشد دربارهاش ميگويند: له حس حاذق، بنابراين يكي از شگفتيهاي ملخ، دارا بودن زيركي خاص و هوشمندي وي ميباشد. 4- و از جملهي دقتهاي حكيمانهاي كه در وجود اين حشره يافت ميشود، ساختمان پاهاي وي ميباشد، قسمت پايين كه بر آن تكيه ميكند و روي آن مينشيند، مثل اره داراي دندانه است، و اين موضوع داراي فوايدي است: وسيلهي كاوش و جستجوي مطلوب وي ميباشد، در هنگام نشستن، دمش را از آسيبها نگهداري ميكند و در موقع پرواز تكيهگاه اوست. يرهبها الزراع … شهواتهما، موقعي كه گروهي از اين حشره، به زراعتها و درختهاي سرزميني هجوم آورند به كلي آن را محو و نابود ميسازند و هيچ قدرتي توان دفع آن را ندارد حتي اگر رئيس كشوري با تمام قدرت و لشكرش براي ا
ين امر بسيج شود كار از او ساخته نيست، و اين قويترين دليل بر عظمت آفريننده و تدبير وي ميباشد زيرا ناتوانترين موجود بر تواناترين مخلوق چيره شده و حكمت الهي است كه براي آفريدهاي ضعيف چنان وسايل پيروزي را فراهم كند كه هيچ كس نتواند در برابر آن مقاومت كند، تا هر جا كه ميخواهد وارد شود و تمايلات خود را ارضاء كند، با اختيار خود ميآيد و با ميل خود هم كوچ ميكند. يكي ديگر از مسائل اسرارآميز كه در وجود ملخ نهاده شده آن است كه اين حشره براي گذاردن تخمهاي خود، جاهاي سخت و روي سنگهاي صاف را انتخاب ميكند و آن را به توسط دم خود ميشكافد و اين امر حاكي از ويژگي مخصوص و رازي نهفته در دم ملخ ميباشد و گرنه بطور عادي وي را چنان نيرويي نيست تا سنگهاي سختي را كه كلنگ هم در آنها كارگر نيست اين چنين بشكافد و سوراخ كند. و بالاخره موقعي كه در داخل اين كانالها قرار گرفت تخمگذاري ميكند، اين جا مركزي مناسب براي حفاظت و رشد آنها ميباشد و هنگامي كه روح در آنها دميده ميشود، بچهملخها از داخل تخمها بيرون ميآيند در حالي كه رنگي متمايل به سفيد در بالهايش آشكار ميشود و روي پاي خود ميايستد و به پرواز درميآيد، و نيز نقل شده است كه ه
رگاه ملخها مجبور شوند از آب عبور كنند تا خود را به مزرعهاي برسانند، عدهاي از آنها خود را روي آب، پل عبور ديگران قرار ميدهند، و اين عمل را بعضي از مردم شعور مرموزي ميدانند كه از ناحيهي خداوند بر ملخها الهام ميشود، ولي برخي ديگر اين مطلب را قبول نداشته، بلكه اين عمل را قانوني طبيعي ميدانند و چنين توجيه ميكنند كه وقتي گروه اول از ملخها به منظور رسيدن به سبزهزار، خود را بر روي آب افكندند. حالت قرار گرفتن آنها بر روي آب به نظر گروههاي بعدي مثل زمين خشك ميآيد لذا اين گروه بر روي گروه اول شروع به راه رفتن ميكنند، نه اين كه حكايت از الهام و شعوري داشته باشد، ويژگيهاي ديگري از شگفتيهاي آفرينش اين حشره ذكر كردهاند كه ما را نيازي به آوردن آن در اين جا نيست. و خلقها كله لا يكون اصبعا مستدقه، حرف واو، از براي حال است و معناي جمله چنين ميباشد، خداوند ملخ را چنان كه وصف كردم، آفريد و عجايبي در وي به وديعت نهاد تا جايي كه كليهي كشاورزان از خطرش بيمناكند، در حالي كه تمام جثهاش از يك انگشت كوچك هم كمتر است، اين جمله را، امام (ع) به منظور رفع توهم بيان فرموده، زيرا اگر كسي كه اين همه اعمال عجيب و آثار شگفت را از
اين حشره ميشنود، خودش را نديده باشد ممكن است بيانديشد كه شايد اين موجود با اين قدرت و آثار، داراي پيكري درشت و عظيمالجثه باشد لذا حضرت اين شبهه را برطرف كرده و كوچكي جسم وي را در مقايسه با انگشت كوچك بيان فرموده، و ذكر اين مطلب، بيشتر شنونده را به وجود آفريدگار معتقد ميسازد، پس از آن كه برخي از ظرافتها و شگفتيهاي آفرينش الهي را بيان داشته، براي روشنتر شدن عظمت مقام پروردگار، او را به عنوان معبود تمام ممكنات معرفي فرموده و با اين كه مجموعهي جهان هستي در نيازمندي و احتياج و خضوع امكاني، در مقابل قدرت كاملهي وي شريك ميباشند، اما هر كدام به نوعي خاص خود او را ميپرستند، و در پيشگاه او، به سجده ميپردازند، كه از ديگري ساخته نيست، اميرالمومنين (ع) در اين سخنان گهربار خود به فرمايش خداوند متعال اشاره كرده كه ميفرمايد: (و لله يسجد من في السموات و الارض طوعا و كرها.) و يعفر له خدا و وجها، سجده كردن و صورت بر خاك گذاشتن كه در سخن امام (ع) ميباشد، براي مخلوقاتي كه داراي چهرهي مادي و صورت ظاهر باشند، حقيقي و بدون توجيه است، اما براي آنهايي كه بدينگونه نيستند و سجده كردن برايشان صدق نميكند، اين امور مجازي خواه
د بود، سجده، استعاره است از خضوع خاص هر موجودي، و واژههاي تعفير و خد و وجه، ترشيحهاي اين استعاره ميباشند اگر چه در مورد اخير هم ميتوان سجده را حقيقي دانست زيرا در كتابهاي لغت، سجود به معناي خضوع نيز آورده است، و با توجه به آنچه گفتيم لفظ اعطاء القياد و صفتهاي رهبه و خوفا در قسمت دوم استعاره است، و دو كلمهي آخر كه منصوبند، مفعول له ميباشند. فالطير مسخره لامره، پرندگان مسخر فرمان حقتعالي ميباشند، چنان كه خداوند متعال در قرآن مجيد ميفرمايد: (اولم يروا الي الطير مسخرات في جو السماء، ما يمسكهن الا الله … ) مسخر خدا، يعني تحت تصرف وي ميباشند، و تصرف خداوند در موجودات بر دو نوع است، تصرف عام كه همان اصل آفرينش است، همه را از كتم عدم به عرصهي وجود درآورده و سپس به فنا و زوال رهسپارشان ميكند، و تصرف خاص آن است كه هر فردي را در مسير خاصش راهنمايي ميكند و آنچه مايهي امتياز او بر ديگران است به وي عطا ميكند خداوند شمارهي موهاي پر مرغان و عدد نفسهاي آنها را ميداند، و اين نشانهاي از تسخير و تصرف عام علمي وي در پرندگان است زيرا داشتن پر، و نفس كشيدن در همهي پرندگان وجود دارد و اين جا چه در، دريا و چه در خش
كي، بر روي پاهايشان نگهداشته است و اين اشاره به تصرف و علمي است كه ناشي از قدرت كاملهي الهي ميباشد، و اندازهگيري خوراكيها و تعيين آنچه به صلاح آنهاست همه تحت قدرت و علم خداوند متعال است، خلاصه اين كه تعيين اندازهها و آماده كردن آنها در مرحلهي آفرينش به اعتبار قدرت او و دانستن شمارهي افراد و اجناس موجودات و خاصه پرندگان در رابطهي با علم حقتعالي ميباشد. فهذا غراب … نعام، در اين قسمت انواع مختلف پرندگان را نام ميبرد، منظور از واژهي اجناس در اين جا، جنسهاي اصطلاحي و منطقي نيست بلكه مراد معناي لغوي آن است كه شامل نوع منطقي ميشود، و حضرت در هر دو قرين از اين چهار قسم، سجع متوازي را رعايت فرموده است (كه در پاورقي صفحه 142 آن را تعريف كرديم). دعا كل طائر باسمه، فعل دعا، در اين عبارت، استعاره از امري است كه خداوند براي تكوين و ايجاد شيئي صادر ميكند، زيرا ميان دعا و امر مشابهتي وجود دارد كه در معناي هر دو، طلب ايجاد شيء مطلوب نهفته است، چنان كه خداوند در قرآن ميفرمايد: (فقال لها و للارض ائتيا طوعا و كرها، قالتا: اتينا طائعين) و كلمهي اسم را براي اين استعاره، به عنوان ترشيح آورده است زيرا هر كس را به ن
امش ميخوانند و صدا ميزنند، احتمال ديگر آن است كه اسم را به معناي علامت، كه معناي لغوي آن ميباشد، بگيريم، به دليل اين كه هر نوعي از پرندگان داراي نشانه و علامتي مخصوص است كه در ديگران نيست، و معناي عبارت امام (ع) اين است كه خداي تعالي، پرندگان را با توجه به علامتهاي خاص و ويژگيهايي كه در علمش و در لوح محفوظ برايشان وجود داشته، آفريده است. بعضي از شارحان بر آنند كه حضرت با اين كلمه، اسماء اجناس را اراده فرموده است يعني در لوح محفوظ تمام لغتهايي را كه در آينده، مردم براي موجودات وضع ميكنند، ثبت كرده، و هنگام آفرينش هر نوع، آن را با همان نام، صدا ميكند و آن نيز به سرعت دعوت حق را لبيك ميگويد، اگر آدمي تدبير حكيمانهي پروردگار را در آفرينش پرنده ملاحظه كند در حيرت فرو خواهد رفت، آفرينندهي حكيم وي را به منظور سبك بودن وزن و جمع و جور بودن اندامش، عوض چهار دست و پا، فقط دو پا و براي هر كدام چهار انگشت قرار داده و محل خروج مدفوع و بولش را يكي ساخته، و سپس براي اين كه بتواند در فضا به آساني پرواز كند و هوا را بشكافد، سينهي وي را به صورت محدب ساخته، چنان كه سينهي كشتي را چنين ميسازند تا به آساني آب را در هم ش
كافته و به جريان خود در دريا ادامه دهد، و بالها و دمش را با موهاي طولاني مجهز ساخته است تا بتواند به آساني پرواز كند و كليهي بدنش را به وسيلهي پرها، چنان پوشانده كه هوا به داخل آنها راه يافته و وي را نشاط ميبخشد، و چون غذايش را كه دانه يا گوشت است بدون نياز به جويدن ميبلعد، به جاي رديفي از دندانهاي بيفايده به وي منقاري سخت محكم عنايت كرده و حرارت داخل بدنش را افزايش داده است تا اين كه غذايش را بدون احتياج به جويدن به مصرف سوخت بدنش برساند، خداوند پرندگان را چنان آفريده است كه با تخمگذاري تكثير نسل كنند نه با زاييدن زيرا اگر بنا بود بزايند ميبايست جوجه در شكم پرورش يابد و در اين صورت با، بار سنگين به آساني نميتوانستند در آسمان به پرواز درآيند لذا پروردگار سبحان به جاي شكم، تخم آنها را با ظرفيت مناسب و حرارت مشترك از طرف نر و ماده، آمادهي پرورش فرزندانشان قرار داده است، به منظور بقاي نسل اين موجود، حقتعالي آن چنان وي را به فرزندش علاقهمند ساخته است كه دانه را نخست خود ميبلعد و پس از آن كه ظرف دو شب آن را در چينهدانش نرم و آماده كرد به دهان جوجه وارد، و وي را تغذيه ميكند. وجود چينهدان در پرندگان ا
ز كارهاي حكيمانهي خالق متعال است، چينهدان مانند توبرهاي در جلو سينهي مرغان آويخته شده تا غذاهايي را كه ميخواهند مورد استفاده قرار دهند به سرعت در آن جا ريخته و به مرور دانه دانه به طرف سنگدان بكشانند و يكي از حكمتهاي وجود چينهدان همين است كه كار تغذيه را سرعت ميبخشد زيرا به سرعت دانهها را از زمين ميچيند و آن را پر ميكند و سپس از سر فرصت آنها را به سنگدان منتقل ميكند، از اسرار عجيب ديگر در پرندگان پرهاي زيبا و متعادلي است كه در طاووس و دراج و جز آنها مشاهده ميشود و آن چنان عالمانه ساخته شده است كه گويا نقاشي ماهر آن را نقاشي كرده، از عجايب ديگر پايهي بيمانندي است كه در هر يك از پرها وجود دارد و موها به رديف در دو طرف آن قرار گرفته و مانند لولهي آب باعث تغذيه و آبياري موها ميباشد و از مادهي عصبي سخت و محكم ساخته شده تا موها را سفت بگيرد پس پاك و منزه است خداوندي كه تمام موجودات را جفت آفريد و شمارهي همهي مخلوقات را ميداند و علم وي بر همهي اشياء احاطه دارد. انشا السحاب …، در جملههاي آخر اين خطبه حضرت اشاره به برخي از آثار قدرت بيپايان حقتعالي كرده است، كه از آن جمله آفرينش ابرهاي بارانزا
ميباشد كه به هر طرف از روي زمين كه مصلحت ميداند قسمتي از آنها را روانه و زمين خشك را با رطوبت بارانها آمادهي رويش گياه و درخت و سبزه ميسازد، چنان كه خداوند در قرآن مجيد نيز به اين امر اشاره فرموده است: (اولم يروا انا نسوق الماء الي الارض الجرز فنخرج به زرعا تاكل منه انعامهم و انفسهم افلا يبصرون.)
[صفحه 262]
از خطبههاي آن حضرت كه دربارهي توحيد ايراد شده، شامل يك سلسله از اصول علمي توحيد ميباشد كه در خطبههاي ديگر يافت نميشود: صمده: آن را قصد كرد ترفده: او را كمك ميكند وضوح و وضح: سفيدي بهمه: سياهي، تاريكي مراح: حيوانهايي كه در خوابگاهها و محلهايي كه در بندند به استراحت مشغولند. حرور (در اين جا): گرمي صرد: سردي (هر كس خداي را به چگونگي ستايد، وي را يكتا ندانسته، و هر كه برايش مانندي قرار دهد به حقيقتش پينبرده و آن كه وي را به چيزي تشبيه كند به مقصد نرسيده و كسي كه به او اشاره كند و يا وي را در وهم و انديشه آورد، قصدش نكرده است، آنچه حقيقتش شناخته شود، مصنوع است و هر چه كه قائم به ديگري باشد معلول علتي ميباشد. كار انجام ميدهد بي آنكه نيازمند وسيله باشد و اندازهگيرندهاي است كه محتاج به فكر و انديشه نميباشد. بينياز است بدون اين كه استفادهاي كسب كند، نه زمانها با او، همراه، و نه ابزار و وسايل با او قرينند، بودنش بر زمان پيشي گرفته و هستيش بر عدم سبقت يافته و ازليتش بر آغاز مقدم بوده است، آفرينش حواس به وسيلهي او، دليل بر پيراستگي وي از حواس است. از آفريدن اشياء متضاد، معلوم ميشود
كه براي وي ضدي متصور نيست و از تقارن قرار دادن ميان اشياء روشن ميشود كه او را قرين و همتايي نيست، روشني را با تاريكي و آشكار را با نهان و خشكي را با تري و گرمي را با سردي، ضد يكديگر قرار داده عناصر متضاد را با هم تركيب كرده و بين موجودات متباين تقارن برقرار ساخته است، آنها را كه با هم فاصله داشتهاند به همديگر نزديك و ميان آنها كه با هم نزديكند جدايي افكنده است، حد و اندازهاي برايش متصور نيست و به شماره درنميآيد، ابزارها خودشان را محدود ميسازند و وسايل و آلات به همانند خود اشاره ميكنند (يعني آنچه را كه مورد اشاره قرار ميدهند مثل خودشان مادي هستند)، همين كه ميگوييم موجودات از فلان وقت پيدا شدهاند آنها را از قديم بودن منع كردهايم و اين كه ميگوييم، به طور قطعي به وجود آمدهاند ازلي بودنشان را ممنوع ساختهايم، و هنگامي كه گفته ميشود اگر چنين نميبود كامل ميشد، دليل بر نقصان و كامل نبودن آنهاست، به آفرينش موجودات خالق آنها براي عقول تجلي كرد و به آن سبب نيز از ديده شدن با چشمهاي ظاهر مبرا ميباشد، حركت و سكون در او يافت نميشود و چگونه ميتواند چنين باشد با اين كه او خود آنها را ايجاد فرموده است و چطو
ر ممكن است آنچه را كه خود آشكار ساخته در وي اثر بگذارد، آيا ميشود كه آفريننده تحت تاثير آفريدهي خويش قرار گيرد و اگر چنين شود ذاتش تغيير ميكند، و كنه وجودش تجزيه ميپذيرد و ازلي بودنش باطل ميشود، و هنگامي كه براي او جلو باشد پشت سر هم خواهد داشت و چون نقصان و عدم كمال همراهش باشد طالب كمال خواهد بود، و دليل حتمي بر مخلوق بودن او ميباشد كه خود دليل بر وجود خالقي براي اوست، نه اين كه خود آفريدگار باشد، و سرانجام از اين دايره كه هيچ چيز در او موثر نيست خارج ميشود. موضوع بحث در اين خطبه توحيد مطلق پروردگار و تنزيه ذات اقدس وي از ويژگيهاي ناروا ميباشد و به اين منظور او را از صفات ناروا دور دانسته است: 1- ما وحده من كيفه، در اين عبارت دو قسم از اقسام دلالتهاي منطقي نهفته است، مطابقه و التزام الف: بطور مطابقه بر اين امر دلالت دارد كه هر كس خداي را به كيفيت ستايد يكتايي وي را بيان نكرده است ب: لازمهي اين معنا آن است كه خداي را به اين طريق ستودن جايز نيست. تعريف كيفيت: در آغاز براي اين كه روشن شود چرا توصيف خداوند بدين گونه روا نيست كيفيت يا كيف را تعريف ميكنيم و آن ويژگي ثابت و صفتي است كه بر اشياء و موجودا
ت عارض ميشود و هيچ گونه قسمت و نسبتي نميپذيرد و با اين تعريف و قيودي كه براي آن ذكر شد از بقيهي اعراض جدا ميشود، و اين عرض داراي چهار قسم اصلي است كه هر كدام نيز داراي چندين بخش ميباشند: 1- كيفيات مخصوص به كميات كه داراي سه بخش است: الف- مربوط به شكل و سطح است مثل مثلث بودن و مربع بودن و غير اينها … ب- ويژگيهاي خطها مثل كج و راست بودن. ج- صفاتي كه اختصاص به شمارهها و اعداد دارد مانند زوج يا فرد بودن. 2- كيفيات محسوسه، از قبيل رنگها، مزهها، سردي و گرمي و اين قسم نيز داراي دو بخش ميباشد: الف- كيفيات راسخه كه تا وقتي محلش وجود دارد آن نيز وجود دارد مانند زردي طلا و شيريني براي عسل و اين بخش را به دو دليل كيفيت انفعالي نيز ميگويند، يا به اين سبب كه حواس را تحت تاثير قرار داده و منفعل ميكنند و يا به واسطهي اين كه محل و موضوعهاي خود را منفعل ميكنند. ب- راسخ و دائمي نيستند بلكه دير يا زود از بين ميروند، از قبيل سرخي صورت شخص شرمسار و اينها را نيز انفعال ميگويند زيرا موضوعاتشان به سرعت تحت تاثير واقع شده و تغيير حالت ميدهند. 3- كيفيات نامحسوس داراي بخشهاي مختلفي ميباشند: الف- استعدادهايي كه در بعضي
موجودها منشا كمال واقع ميشوند از قبيل استعداد براي مقاومت و دفاع در برابر دشمن. ب- كيفياتي كه موجب انفعال در جهت كمال باشد كه قوه طبيعي نيز ناميده ميشود و مثل هميشه سالم و سخت بودن. ج- استعداد بعضي نقيصهها مانند آمادگي براي زودباوري و زود تحت تاثير هر چه واقع شدن كه اين بخش را ضعف هم ميگويند. د- و يا آنچه كه باعث ضعف و ناتواني در نيروهاي طبيعي ميباشد مثل هميشه بيمار يا بيمارگونه بودن. 4- آخرين قسمت كيفياتي كه در اصل وجودشان كمال و نقص نهفته است و اينها نيز محسوس نيستند و دو بخش دارد آنهايي كه ثابتند و به زودي از بين نميروند ملكه ناميده ميشوند و آنها را كه بر عكس، زود زايل ميشوند حال ميگويند مثل: خشم شخص بردبار و حليم و بيماري آدم تندرست و سالم. پس از تعريف و بيان قسمتهاي كيف، لازم است از باب توضيح خاطرنشان كنيم كه آنچه را ما در ضمن شرح جملهي اول اين خطبه گفتيم كه لازمهي توصيف خداوند به كيفيت، يكتا ندانستن ذات اقدس وي ميباشد خود حضرت در نخستين خطبهي كتاب فرموده است: كسي كه حقتعالي را وصف كند برايش قرين و همتايي قائل شده و آن كه چنين كند او را دو تا دانسته …، و چنان كه آن جا شرح شد، نتيجه اين مي
شود: هر كس خداي را به وصف درآورد او را دوتا دانسته است، پس روشن است هر كه وي را به وصف بخواند او را يكتا ندانسته است زيرا توحيد با تثنيه ضدند و قابل اجتماع نيستند. 2- و لا حقيقته اصاب من مثله، دومين صفتي كه خدا را از آن مبرا دانسته اين است كه، هر كس براي او مثل و مانندي قرار دهد به حقيقت وي نرسيده است زيرا هر چه مثل و مانند داشته باشد واجبالوجود بالذات نخواهد بود به دليل اين كه اكثر مثليت و مانندي، همهجانبه باشد تعددي در كار نيست، چون تعدد نياز به تغاير دارد اگر چه به حداقل باشد، و اين امر هم با وحدت و مثليت همهجانبه نميسازد، و اگر مثليت و اشتراك فقط از برخي جهات باشد از سه حالت خارج نيست زيرا آنچه دليل اشتراك مثلين ميباشد، يا اصل ماهيت و تمام حقيقت آنهاست يا جزء حقيقت آنها و يا خارج از ماهيت آنها ميباشد و هر سه حالت به شرح زير باطل است. 1- اگر ما بهالاشتراك تمام حقيقت مثلين باشد ناچار ما بهالامتياز، امري عارض بر حقيقت آنها خواهد بود و اين حالت نيز دو شق باطل دارد، زيرا آنچه سبب اين عروض شده است اگر ماهيت آن دو باشد، باعث اشتراك است نه امتياز به دليل اين كه مقتضاي ماهيت واحده اختلافي ندارد و فرض اين
بود كه در اصل حقيقت و تمام ماهيت مانند يكديگرند، پس ماهيتشان يكي است، بنابراين آنچه علت امتياز يكي از آنهاست در ديگري نيز وجود دارد، پس بطلان اين شق ثابت شد، شق دوم اين كه آنچه سبب عروض ما بهالامتياز مثلين شده غير از حقيقت آنها ميباشد، پس لازم آيد كه ذات واجبالوجود به منظور تحصيل ما بهالامتياز نيازمند به امري خارج از ذات باشد و اين خود امري محال و باطل است. 2- و اگر ما بهالاشتراك جزء حقيقت مثلين باشد، لازمهاش آن است كه هر دو مركب باشند پس ممكن خواهند بود، نه واجب. 3- حالت سوم اين كه ما بهالاشتراك، امري خارج از حقيقت آنها باشد، اين هم به دو وجه باطل است، وجه اول: توصيف واجب تعالي به امري خارج از حقيقتش ممتنع است زيرا لازمهي آن چنان كه گذشت تثنيهي او و مركب كردن وي ميباشد، وجه دوم خود داراي دو شق ميباشد. الف- اگر اين امر خارجي كه مايهي اشتراك آنهاست، كمالي براي ذات واجب تعالي باشد لازم آيد كه واجبالوجود بالذات، از غير خود استفادهي كمال كند كه امري است باطل. ب- و اگر كمال نيست، اثباتش براي خداوند نقص خواهد بود، پس ثابت ميشود كه هر چه مثل و مانند داشته باشد واجبالوجود بالذات نميباشد و بنابراين هر
كس در راه شناخت خدا به آنچه برسد كه مثل و مانند دارد به چيزي رسيده است كه واجب بالذات نيست و به خالق جهان نرسيده است و مراد از عبارت امام (ع) آن است كه: در مقام توجه به حقتعالي و كاوش در جستجوي معرفت وي مثل و مانندي برايش قايل نشوند. 3- ويژگي سوم كه ذات اقدس خداوند از آن به دور است، اين سخن امام (ع) ميباشد: و لا اياه عني من شبهه، معنا و شرح اين فراز با عبارت بالا شباهت كامل دارد. 4- و لا صمده من اشار اليه و توهمه، اشاره كردن بطور كلي دو گونه است: حسي و عقلي و هر دو در مورد خدا، باطل است زيرا لازمهي اشارهي حسي آن است كه او داراي وضع و هيات و شكل و مكان باشد، چنان كه بارها گفتهايم، و اما اشارهي عقلي چنان كه معلوم است نفس انساني تا هنگامي كه در جهان ماده غريبانه به سر ميبرد اگر بخواهد امر معقولي را از عالم غيب به دست آورد، ناچار است كه براي ضبط و اثبات آن از قوهي خيال و وهم كمك بگيرد پس هيچگاه نميتواند به امور معنوي اشاره كند، مگر با مشاركت وهم و خيال كه لازمهي داشتن حد و كيفيت است و از طرفي ميدانيم كه حق تعالي از كيفيات و حدود و هيات داشتن منزه و پاك است، بنابراين آن كه خدا را مورد اشاره قرار دهد و
ادعا كند كه در شناخت وي به حقيقت رسيده است در حقيقت چيزي را اراده كرده است كه داراي كيفيت و حال ميباشد، در صورتي كه او واجبالوجود نيست، پس واجبالوجود را اراده نكرده است، بدين جهت به طور كلي اشاره به ذات اقدس حقتعالي محال و ممتنع است. 5- ويژگي پنجم در اين سخن حضرت مورد اشاره واقع شده است. كل معروف بنفسه مصنوع، آنچه از اين جمله اراده شده آن است كه كنه و حقيقت وجود حق تعالي بر كسي معلوم نيست ولي چون در مقام استدلال است ميتوان از شكل اول قياس اقتراني بدين گونه استفاده كرد كه اين جمله از سخن امام را هر چه كنه و حقيقتش معلوم شود مصنوع است صغري، و اين جملهي تقديري را هم كه هيچ مصنوعي واجبالوجود نيست كبراي آن قرار دهيم و نتيجهي اين دو مقدمه چنين ميشود، هيچ معلومالحقيقهاي واجبالوجود نيست و هنگامي كه اين قضيهي سالبهي كليه را عكس كنيم، اين جمله به دست ميآيد: هيچ واجبالوجودي معلومالحقيقه نيست كه همان مطلوب و مدعاي اول ميباشد و در اين مورد از قياس ضمير استفاده شده است. ممكن است اين استدلال را به شكل دوم ببريم، به اين طريق كه صغرايش همان جملهي مضمر باشد و كبراي آن اين جمله: هيچ واجبالوجودي مصنوع نيست و
نتيجهي آن را مانند استدلال بالا عكس كنيم، احتمال سوم آن است كه مقدمهي اول را كبرا قرار دهيم و نيازي به عكس كردن نتيجه هم نداريم. احتمال چهارم آن است كه مطلوب را از راه قياس استثنايي به دست آوريم و مقدمهي مذكور در متن سخن امام را حاكي از تلازمي بدانيم كه در شرطيه متصله وجود دارد كه صورت قياس چنين است: اگر كنه حقيقت خداوند معلوم شود مصنوع خواهد بود، تالي كه باطل است پس مقدم نيز باطل خواهد بود. علت اين كه هر معلومالحقيقهاي مصنوع ميباشد آن است كه حقيقت هر چيزي به اجزايش شناخته ميشود و هر چه اجزاء دارد مركب است و هر مركبي نياز، به تركيب كننده و صانع دارد پس هر معلومالحقيقهاي مصنوع و داراي صانع است، و بطلان تالي به اين دليل است كه اگر حقتعالي مصنوع بود، ممكن و محتاج به غير ميشد و در نتيجه واجبالوجود بالذات نبود. 6- صفت ديگري را كه از ذات مقدس خداي تعالي دور دانسته آن است كه وي قائم به غير نيست، زيرا هر چه چنين باشد وابسته و معلول است و كل قائم في سواه معلول، اين جمله هم مانند عبارت پيشين ميتواند مقدمهي اول و صغراي مشكل اول يا دوم قياس مضمر باشد و مفهومش آن است كه حقتعالي قائم به غير نيست يعني عرض نم
يباشد كه نيازمند به محل شود، مقدمات قياس از اين قرار است: هر چه قائم به غير باشد معلول است، هيچ معلولي واجبالوجود نيست، (شكل اول)، يا هيچ واجبالوجودي معلول نيست (شكل دوم)، و نتيجهي آن بنا به هر دو فرض اين است: هيچ قائم به غيري واجبالوجود نيست و موقعي كه آن را عكس كنيم مطلوب به دست ميآيد: هيچ واجبالوجودي قائم به غير نيست و نيز چنان كه قبلا بيان داشتيم ممكن است جملهي متن را كبراي قياس قرار دهيم كه نياز به معكوس ساختن نتيجه نداشته باشيم (اين جا هم چنان كه در پايين صفحهي قبل بيان شد، شكل اول به چهارم برميگردد.) و همچنان ممكن است كه بيانكنندهي تلازم قياس استثنايي باشد، يعني اگر خداوند متعال قائم به غير باشد معلول خواهد بود، تالي كه باطل است مقدم نيز مثل آن است و ملازمهي ميان مقدم و تالي آن است كه قائم به غير نيازمند به محل است و آنچه نيازمند باشد ممكن است و هر ممكني وجود و عدمش معلول است، و اما دليل بطلان تالي آن است كه اگر خداوند معلول باشد واجبالوجود نخواهد بود. 7- هفتمين ويژگي حقتعالي: فاعلي است كه از ابزار و وسايل كار استفاده نميكند، خداوند به دليل اين كه ايجادكنندهي جهان وجود است پيوسته در كا
ر و فاعل است اما از به كارگيري ابزار در كارهايش پاك و منزه است زيرا اين عمل از صفات اجسام ميباشد و خداوند از جسميت به دور است. 8- صفت هشتم: مقدر لا بحول فكره، آفرينندهي جهان امور را اندازهگيري ميكند اما نيازي به كمك از فكر و انديشه ندارد، او به هر موجودي اندازهي كمالش را از وجود و متعلقات آن كه عبارت از اجل و روزي و جز اينها ميباشد بر طبق مصلحت و قضاي خود ميدهد و براي اين عمل نيازمند به فكر و انديشه نيست زيرا انديشيدن از لوازم نفوس بشري است كه در انجام دادن اعمال از بدن و امور مادي استفاده ميكند و خداوند از اين خصوصيت به دور است. 9- ويژگي نهم اين كه خداوند بدون سود بردن غني و بينياز است امام (ع) با اين بيان ساحت قدس الهي را از همه چيز و در تمام جهات بينياز معرفي ميكند و حتي وي را غنا و بينيازي متعارفي كه در مخلوقها يافت ميشود پاك و منزه دانسته است زيرا اگر مانند ساير اغنياء ثروت را از راه استفاده به دست آورد لازم آيد كه در ذاتش ناقص باشد و براي رفع آن محتاج به استفاده از غير خود و در نتيجه ممكن خواهد بود نه واجب. 10- زمان ياراي همراهي با خدا را ندارد زيرا مصاحبت حقيقي دليل با هم بودن و نزديك شدن
است كه اين هر دو از متعلقات جسمند و از طرفي وجود جسم مادي خود بعد از وجود فرشتگان است و وجود آنان هم معلول و متاخر از وجود مانع اول ميباشد، بنابراين وجود وقت و زمان به چند مرتبه از وجود حقتعالي تاخر دارد و درست در نميآيد كه همراه و يا ظرف وجود ميباشد وگرنه به زمان محتاج ميشود نه از آن بينياز، در صورتي كه حقتعالي چون بر همهي كائنات و از جمله زمان سبقت دارد پس به كلي از آن بينياز است و اما اين كه گاهي نيروي واهمهي انسان، زمان را با برخي مجردات همراه و با هم ميداند و آنها را به زمانيات تقسيم ميكند، به اين دليل است كه نميتواند آنها را در خارج از زمان به تصور ذهني در آورد و الا مجردات رابطهاي با زمان ندارند. 11- خصوصيت ديگر براي خداوند آن است كه نياز به كمك اسباب و آلات ندارد زيرا هر چه كه نيازمند به كمك گرفتن از اسباب و آلات باشد ذاتش ممكن است و واجبالوجود نخواهد بود اما حقتعالي كه واجبالوجود و هستيبخش تمام كائنات ميباشد كه از هر گونه كمك و ياري و از هر نوع سبب و آلتي مستغني و بينياز است. 12- سبق الاوقات كونه، هستي و ذات هستيبخش او بر وجود زمانها و وقتها تقدم دارد و در محدودهي زمان نميگنجد
. 13- وجودش بر نيستي و عدم تقدم دارد، ممكنات عالم هستي به دليل اين كه حادث و پديدهاند، از نظر ذات خود استحقاق وجود و عدم ندارند، بلكه وجود و عدم برايشان مساوي است و تنها در هنگامي وجود مييابند كه علت ايجادشان يافت شود، بنابراين عدم آنان بر وجودشان تقدم دارد، بر خلاف ذات باري تعالي كه چون واجبالوجود بالذات است، عدم و نيستي به هيچ وجه در او راه ندارد بلكه هستي وي بر عدمش سابق ميباشد و به دليل اين كه او جهان را از حالت تساوي وجود و عدم بيرون آورده و صورت وجود به آن داده است، پس وجود وي بر عدم جهان نيز سبقت و تقدم دارد. 14- صفت چهاردهم آن است كه ازليت خداوند بر ابتداي وجودش مقدم است، ازليت به معناي بيآغازي است، و به حكم عقل منحصر به واجبالوجود ميباشد، زيرا آغاز داشتن با واجبالوجود بودن نقيض همند و در يك امر جمع نميشوند، پس وي را آغازي نيست و ازليت سزاوار اوست و او با ازليتش سرآغاز هستي تمام ممكنات نيز ميباشد. 15- تبشعيره المشاعر، عرف ان لا مشعر له، خداوند به دليل آفرينش اعضاء و موارد ادراك و حواس براي مخلوقات، خود از داشتن اين امور پاك و منزه است، زيرا اگر خود نيز داراي اين مشاعر باشد، از دو حالت خارج ن
يست: يا از ناحيهي غير به او داده شده است و يا از ناحيهي خود ميباشد، حالت اول به دو دليل باطل است. الف: او كه خود آفرينندهي مشاعر ديگران است گرفتن از غير تناسبي ندارد. ب: لازمهي آن نيازمندي و احتياج به غير و موجب نقص ميباشد كه بر خداوند متعال محال است. حالت دوم نيز باطل است، زيرا اگر اينها كمال باشند و حقتعالي چون فاقد اين كمال بوده آنها را براي خود آفريده است پس قبل از آفرينش آنها ناقص بوده است و اگر كمال نيستند، وجود آنها در خداوند سبب نقص خواهد بود، چون زايد بر كمال هم نقص است و بر خدا محال ميباشد. 16- و بمضادته بين الامور عرف آن لا ضد له، چون او ميان اضداد، تضاد به وجود آورد. دانسته ميشود كه وي را ضدي نيست اين عبارت به چند وجه بر نبودن ضد براي خداوند دلالت ميكند. 1- تمام اضداد را خدا آفريده است، پس اگر او را ضدي باشد لازم آيد كه خودش را هم آفريده باشد زيرا طرفين اضداد مخلوق وي هستند بنابراين هم ضد خود را آفريده و هم نفس خود را با اين كه خداوند مخلوق نيست. 2- تضاد، امري اضافي و نوعي نسبت ميان اشياء ميباشد و بر دو قسم تقسيم ميشود، حقيقي و غير حقيقي. الف- اضافه حقيقي جايي است كه ماهيت هر كدام از
طرفين بدون ديگري به هيچ وجه قابل تصور نيست، (مثل فوق و تحت) ب- اضافهي غير حقيقي آن است كه دو طرف وجود دارند ولي اضافه و نسبت بر آنها عارض شده است و در هر دو قسمت براي تحقق اضافه و نسبت تضاد وجود هر دو لازم است و وجود هر كدام بستگي به وجود ديگري دارد، پس اگر واجبالوجود ضد داشته باشد وجودش متعلق به غير خواهد بود و واجبالوجود بالذات نخواهد بود و اين خلاف فرض است. 3- آخرين دليل آن است كه ضدان دو امر ثبوتي هستند كه پشت سر هم بر محلي وارد ميشوند. و اجتماعشان محال است و اگر ضدي براي خدا فرض شود همچنان كه او محتاج به محل است خدا هم كه طرف ديگر ضد است نياز به محل خواهد داشت و حال آن كه در حقتعالي هيچ نيازي نيست نه به محل و نه به چيز ديگري. 17- نفي قرين از خداوند متعال: امام ميفرمايد: چون ميان موجودات تقارن برقرار ساخته، پس وي را قريني نيست، شارح اين مطلب را به دو دليل كه از سخن امام (ع) برميآيد به اثبات رسانده است: الف- حقتعالي تمام موجودات نزديك به يكديگر را آفريده و اگر خود قرين داشته باشد پس خودش هم جزء مقترنات و مخلوق خود خواهد شد و اين امري محال و باطل است. ب- تقارن نيز مثل تضاد از باب اضافه است، و براي
تحقق آن، يكي از طرفها نياز و احتياج به طرف ديگر دارد، و اگر براي خدا هم قرين و همتاي نزديكي فرض شود، نيازمندي و نقص در وي لازم ميآيد چنان كه در نفي تضاد تشريح شد و اين امر بر ذات اقدس خداوند محال و باطل است. 18- اين صفت كه در واقع شاهد مثال و شرحي براي ويژگي شماره 16 ميباشد آن است كه به عنوان نمونه خالق جهان ميان مخلوقاتي چند تضاد برقرار ساخته كه از جملهي آنها نور و ظلمت يا تاريكي و روشنايي است. اختلاف دانشمندان در تعريف حقيقت و ماهيت ظلمت: ميان بعضي از دانشمندان در چگونگي وقوع تضاد بين نور و ظلمت اختلافي است كه از تعريف ظلمت نشات گرفته، برخي آن را عدمي دانسته و عدهي ديگر وجودي ميدانند كه شارح از اين عده است و آن را امري وجودي و ضد نور ميداند گروه سوم برآنند كه حقيقت ظلمت روشن نبودن چيزي است كه در اصل بايد روشن باشد. بنابراين قول عدم صرف نيست و مجازا ضد خواهد بود. و برخي ديگر از مثالهايي كه حضرت به عنوان مثال براي متضادها بيان فرمود. از اين قرار است: سفيدي و سياهي، خشكي و تري، گرمي و سردي و تضادي كه خداوند تعالي ميان اينها برقرار ساخته عبارت از آن است كه آنها را با اين طبيعتهاي متخالف آفريده است. 19- م
ولف بين متعادياتها، صفت نوزدهم كه براي خداوند بيان شده آن است كه حقتعالي ميان موجودهايي كه با هم دشمنند الفت و انس برقرار فرموده است، عناصر چهارگانه را كه عبارت از آب و خاك و هوا و آتش ميباشد در مزاجها گرد آورده و از امتزاج و تركيب آنها، حالتهاي متوسط و معتدل به وجود آورده و شرح اين مطلب به طور تفصيل ضمن خطبهي اول بيان شده است. 20- بيستمين صفت خدا آن است كه ميان موجودات متباين عالم وجود همتايي و تقارن برقرار ساخته است. 21- و ميان اشيايي كه به جهت طبيعت از هم دور هستند نزديكي به وجود آورده است، نظير اين دو خصوصيت براي حقتعالي در خطبهي اول كتاب ذكر، و شرح داده شده است. 22- صفت ديگر حقتعالي جدايي افكندن ميان امور به هم چسبيده و نزديك اين جهان ميباشد: با مرگ جانها را از بدنها جدا كرده و مركبات را از هم متلاشي ميسازد، امام (ع) همچنان كه صلاحها را به خداوند نسبت ميدهد، فسادها و نابوديها را نيز به او نسبت ميدهد و علتش آن است كه وي مسببالاسباب و بوجود آورندهي علل ميباشد و نيز حضرت در عبارتهاي فوق به طور كامل صفت مطابقه را رعايت فرموده، الفت را در برابر دشمني و مقاومت را در مقابل مباينت و نزديك را با دوري
و تفريق را با تداني همراه آورده است كه نشانه برتري فصاحت سخن ميباشد. 23- لا يشمله حد يكي از ويژگيهايي كه از ساحت قدس الهي نفي شده آن است كه محدود به حدي نيست واژهي حد را به دو معني ميتوان گرفت. الف- حد اصطلاحي فلسفي است و اين بيشتر در خداوند ظهور دارد زيرا هيچ گونه اجزاء ندارد پس هيچ حدي هم ندارد. ب- و ميتوان آن را حد لغوي گرفت كه به معناي آخرين مرحله و نهايت كشش جسم و از خواص كم متصل و منفصل است كه از جملهي اعراض ميباشد و حقتعالي كه واجبالوجود بالذات است نه عرض است و نه محل آن واقع ميشود پس متصف به نهايت نميشود. اما اين كه در بعضي موارد خدا را متصف به نهايه و لانهايه ميكنند به معناي سلب مطلق نهايت از حد است به اين طريق كه چون مقدار كه معروض نهايت واقع ميشود از خدا دور ميباشد پس نهايت هم به طور كلي از او منتفي است نه به طريق عدول و قضيهي معدوله كه فرض كنيم نهايت و لانهايت بر خدا عارض ميشود اما نهايت در وي وجود ندارد. 24- خداوند تحت شماره و عدد در نميآيد، دليل بر اين مطلب آن است كه شمرده شدن از خصوصيات كم منفصل يعني عدد ميباشد كه آن نيز از اعراض است چنان كه در مورد خود بيان شده و اين امر نيز
به ثبوت رسيده است كه خداوند نه عرض و نه محل براي آن واقع ميشود بنابراين محال است كه ذات پروردگاري جزء معدودها قرار بگيرد. و انما تحد الادوات انفسها، منظور از واژهي ادوات وسايل و ابزارهاي حسي و نيروهاي بدني ميباشد و در جاي خود ثابت شده است كه قواي جسماني، تنها جسم و جسمانيات را حس ميكنند، بنابراين معناي عبارت فوق آن است كه اجسام و نيروهاي مادي بدن، اموري را درك ميكنند كه مانند خودشان جسم و ماده بوده و در نوع يا جنس با هم يكي باشند و ميتوانيم در اين عبارت فكر را هم داخل سازيم زيرا چنان كه در قبل بيان شد آن نيز موقعي كه به معقولات توجه كند به اموري احاطه پيدا ميكند كه جداي از وهم و خيال نيستند يعني براي معلومات خود صورتها و سايهها ترسيم ميكند پس فكر و انديشهي آدمي هم به اين اعتبار داخل در ادوات خواهد بود. با توضيحي كه بيان كرديم عبارت و تسير الالات الي نظائرها نيز به همين معنا ميباشد. منعتها منذ القدميه و حمتها قد الازليه و جنبتها لولا التكمله، ضمير متصل (ها) كه به آخر فعلهاي سهگانه آمده مرجعش دو كلمهي آلت و ادوات است و در هر سه مورد مفعول اول ميباشد و واژههاي القدميه، الازليه، التكمله مفعولهاي د
وم آن فعلها هستند و كلمههاي منذ، قد، لولا در محل رفع به فاعليت ميباشند و معناي جملهي اول آن است كه وقوع واژهي منذ پس از كلمات ادوات و آلات دليل بر آن است كه اينها اموري قديم و بيآغاز نيستند زيرا وضع اين واژهها براي ابتدا و آغاز زمان ميباشد. جملهي دوم نيز حاكي از آن است كه اطلاق واژهي (قد) هم بر اين كلمات مانع از آن است كه اينها قديم و ازلي باشند زيرا اين واژه گذشته را به زمان حال نزديك ميكند از باب مثال وقتي ميگوييم: قد وجدت هذه … وقت كذا، يعني همين زوديها آن را ديدم. و هر چه كه چنين حالتي داشته باشد قديم و بيآغاز نيست بنابراين همهي اين ابزار و وسايل حادثند نه قديم و معناي جملهي سوم اين است كه آمدن لفظ لولا نيز حكايت از آن دارد كه اين آلات و ادوات مادي داراي نقص بوده و كامل نيستند زيرا اين كلمه وضع شده است براي نبودن امري (كمال) به دليل بودن امري ديگر (نقص)، پس هنگامي كه در برخورد با بعضي امور مورد پسند و تحسين ميگوييم ما احسنها و اكملها، لولا، ان فيها كذا، چقدر خوب بود اگر چنين و چنان نبود، اشاره است به اين كه در اين موارد نقصانهايي وجود دارد كه مانع كمال آنهاست و اگر اين نواقص وجود نداشت آنه
ا كامل بودند. امام (ع) در اين عبارتها كه گذشت اشاره به حدوث و نقصان آلات و ابزارهاي مادي فرمود تا ثابت كند كه آفريدگان نتوانند خداي تعالي را محدود به زمان ساخته و يا در مكاني به وي اشاره كنند زيرا ميان قديم كامل و حادث ناقص فاصله آن چنان زياد است كه نه تنها وي را قدرت درك حقتعالي نيست بلكه شايستگي آرزوي آن را هم در خود نميبيند. بعضي از شارحان گفتهاند كه مراد از ادوات و آلات اهل آنهاست يعني انسانها كه صاحبان اين عضوها هستند داراي اين ويژگيها ميباشند، و دربارهي اعراب اين كلمات وجه ديگري هم روايت شده كه واژههاي القدميه، الازليه، التكمله فاعل و مرفوعند و ضميرهايي كه به آخر هر يك از افعال سهگانه متصل شده مفعول اول و كلمات منذ، قد و لولا، مفعول دوم ميباشند و معناي اين جملهها آن است كه قديم بودن و ازليت و كمال حقتعالي آلتها و ابزارها را منع ميكنند از اين كه منذ و قد و لولا بر خداوند اطلاق شود، زيرا اين كلمات دلالت بر حدوث و آغاز داشتن ميكنند كه هر دو با قدم، ازليت و كمال خداوند ناسازگار ميباشند، اما همان وجه اولي كه در اعراب كلمات فوق بيان شد بر روايت اخير اولويت دارد، به دليل آن كه موافق با نسخهي سيد
رضي ميباشد. بها تجلي صانعها للعقول، امور مادي عالم هستي و وسايل و اسباب اين جهان براي خردمندان و صاحبان عقول روشنترين گواه بر صانع حكيم و آفريننده آن ميباشد، توضيح آن كه از اين عبارت چنان استفاده ميشود كه جهان هستي همان طور كه شاهد بر وجود حقتعالي است دليل برخي از صفات وي نيز ميباشد، زيرا اصل وجود آنها به دليل ضرورت عقلي لازمهي وجود صانع و گواه بر هستي كامل ذات اوست، و درستي و استواري نظام آن، نشان علم و حكمت وي ميباشد و اين كه هر كدام از موجودات را كمالي مخصوص به خود و امتياز ويژهاي بر ديگران داده است دليل بر اراده خداوند و عنايتش بر تمام مخلوقاتش ميباشد، و اين تجلي آن چنان روشن است كه هر گونه شك و شبههاي را از بين ميبرد اما مراتب آن با توجه به صفا و ناخالصي نفوس و عقول افراد بشر متفاوت است بعضي خداي را بعد از توجه به جهان ماده و در وراي عالم آفرينش مييابند و عدهاي وي را با همهي هستي ميبينند و گروهي او را آن چنان مشاهده ميكنند كه به جز ذات اقدس و هستي كامل او، تمام هستيها معدوم صرف ميباشند و اينها كساني هستند كه درود و رحمت بيپايان حقتعالي بر آنان است و هدايت يافتگان واقعي ميباشند. و بها
امتنع عن نظر العيون، به همان دليل كه موجودات مادي جهان را با چشم ظاهري ميتوان مشاهده كرد اين چنين ديدي در مورد ذات حقتعالي محال و ممتنع است زيرا شرط محسوس بودن كه داشتن وضع و جهت و رنگ و جز اينها باشد در مورد پروردگار متعال منتفي است پس مشروط آن هم كه رويت با چشم ظاهر باشد غير ممكن است. بعضي شارحان دربارهي جملهي فوق چنين ميگويند عقلهاي ما به وسيلهي حواس ظاهري و اعضاي حس كننده كمال مييابند و ما به اين عقلهاي تكامل يافته استدلال ميكنيم بر اين كه رويت خداوند ناممكن است پس با وجود اين اسباب و آلات هم او را ميشناسيم و هم ميفهميم كه وي را جز به وسيلهي عقل و خرد نتوان دريافت و مشاهده كرد. 25- يكي ديگر از ويژگيهايي كه حضرت (ع) خداي تعالي را از آن دور دانسته حركت و سكون است و نسبت دادن اين دو صفت را به خداوند با چند دليل باطل دانسته است: نخستين دليل اين است: و كيف يجري عليه … احدثه، در اين جمله به طريق استفهام انكاري عروض آغازها و حركات و حوادث را بر خداوند باطل و ناروا دانسته است زيرا خودش منشا تمام آنهاست و همه را او به وجود آورده است و دليل باطل بودن اين مطلب آن است كه حركت و سكون از جملهي آثار حقتعال
ي در اجسام ميباشد، و محال است كه آثار وي بر او عارض و از صفات او باشد، مقدمه اول كه اينها از آثار وجود حقتعالي در اجسام هستند امري روشن است و نيازي به استدلال ندارد اما اثبات مقدمهي دوم به اين دليل است كه اصولا تقدم وجود موثر، بر وجود اثر، واجب و لازم است و اين اثر كه در مرتبهي بعد از موثر به وجود ميآيد، اگر شرط كمال صفات خدا باشد، لازم آيد كه در مقام ذات ناقص باشد و به واسطهي آن بخواهد خويشتن را كامل سازد، با اين كه نقص به هر نحو بر خداوند محال است و اگر از صفات كمال نباشد بلكه بدون آن خداوند داراي كمال مطلق است در اين صورت اثبات آن براي وي نقص به حساب ميآيد زيرا چنان كه بارها گفته شده است آنچه زايد بر كمال مطلق باشد، نقص است و آن نيز بر خداوند محال و ممتنع است. دليل دوم: اگر اين خصوصيات بر خداوند عارض شود، لازمهي آن تغيير در ذات اوست و وي را در سلسلهي ممكنات قرار ميدهد، و اين مطلب از اين سخن حضرت استفاده ميشود: اذن لتفاوت ذاته، اگر حركت و سكون بر او عارض شود، در ذات او تغيير حاصل ميشود، زيرا حركت و سكون از حوادث تغييردهنده ميباشند و تغيير و دگرگوني از خواص ممكن است بنابراين واجب ذاتي ممكن ذاتي
خواهد بود و اين خود خلف و محال است. دليل سوم: اگر حركت و سكون از صفات باري تعالي باشد، تجزيه و تركيب در ذات وي لازم آيد ولي تالي باطل است و مقدم نيز همينطور است، زيرا اين دو صفت از ويژگيهاي جسمند پس اگر بر خدا عارض شوند لازمهاش جسم بودن او خواهد بود و جسم هم مركب و قابل تجزيه است و هر مركبي هم نيازمند به اجزاء و ممكن ميباشد و در نتيجه لازم ميآيد كه واجب ممكن شود و اين امري محال است. دليل چهارم: اگر خداوند متصف به حركت و سكون باشد، ازليت و بيآغازي وي باطل خواهد شد و اين مطلب بنابر عقيدهي متكلمان بسيار روشن است زيرا اين دو صفت از خواص اجسام و حادثند و اگر بر خداي تعالي عارض شوند لازم آيد او نيز حادث و پديده باشد كه در اين صورت ازلي و بيآغاز نخواهد بود، و اما به عقيدهي فلاسفه چنين استدلال ميشود كه حقتعالي به دليل آن كه واجبالوجود بالذات است ازلي نيز ميباشد اما ممكن كه در ذات خود به تقاضاي وجود و نه تقاضاي عدم دارد، شايستگي ازليت را هم ندارد بلكه هر چه دارد از ناحيهي علتش ميباشد اگر علتش واجب و ازلي باشد او نيز چنين خواهد بود و اگر حادث و پديده باشد او هم حادث و پديده است، حال اگر خدا معروض حركت و س
كون باشد، با اين كه اينها از صفات جسم و ممكن ميباشند، لازم آيد كه او نيز جسم و در ذات خود ممكن باشد و هر چه چنين باشد ذاتش حادث و پديده است، پس لازم آيد كه ذات خداوند حادث و غير ازلي باشد و اين هم باطل است. دليل پنجم: اگر ذات باري تعالي با اين ويژگيها متصف شود، لازمهاش آن است كه پشت سر، و جلو رو، داشته باشد زيرا متحرك پيوسته به سويي منتقل ميشود و چون جلو رو يكي از دو طرف متضايفين است، طرف ديگر را هم كه پشت سر باشد لازم دارد و اين حالت نيز بر خدا محال است زيرا هر چه كه دو جهت داشته باشد تقسيمپذير است و آنچه تقسيمپذير باشد ممكن خواهد بود نه واجب. دليل ششم: وجود اين دو صفت در خداوند، باعث نقصان در ذات وي و نيازمندي او به كسب كمال ميباشد زيرا حركت عاقل دليل توجه وي به سوي هدفي است كه اين كار يا براي جلب منفعت يا دفع ضرر ميباشد، و چون اين هر دو كمالند، موجودي كه در طلب آنهاست ميخواهد نقص ذاتي خود را به آن وسيله تبديل به كمال سازد و هر چه ذاتش ناقص و نيازمند به طلب كمال از غير باشد ممكن خواهد بود پس لازم آيد كه خدا ممكن باشد. دليل هفتم: حركت و سكون در خداوند دليل بر مصنوع و مخلوق بودن او ميباشد زيرا قدرت
و توانايي بر اين دو امر را يا خود در خودش آفريده و يا ديگري به او داده است و هر دو فرض باطل است زيرا در صورت اول قدرت بر حركت و سكون را كه خودش آفريده به واسطهي قدرتي است كه پيش از آن داشته و اگر اين فرض را تا بينهايت ادامه دهيم تسلسل لازم آيد ولي اگر در همين مورد توقف كنيم لازمهاش آن است كه خداوند پيش از آن كه قدرت بر حركت و سكون پيدا كند قادر بوده و تحصيل حاصل است، اما در صورت دوم كه توانايي بر اين دو امر را از ديگري گرفته باشد، احتياج و نياز در ذات وي لازم آيد و اين نشانهي مصنوع بودن و تاثيرپذيري او ميباشد، و بنابراين واجب نخواهد بود. دليل هشتم: آخرين دليل، اگر خدا را به حركت و سكون توصيف كنيم، لازم آيد كه از مدلول بودن يعني (مورد نظر و هدف نهايي بودن) تغيير كند و خود به عنوان يك پديده دليل و راهنما واقع شود، زيرا چنان كه گفته شد اين صفت دليل بر جسم بودن و مصنوعيت است و هر مصنوع و مخلوقي وسيلهي شناخت صانع و سازندهي خود ميباشد همچنان كه ما از وجود و حدوث جهان آفرينش بر وجود آفرينندهي آن استدلال ميكنيم و حال آن كه حقتعالي نخستين صانع و خالق كليهي موجودات ميباشد، پس محال است كه حركت و سكون كه از
آثار صنع و دليل بر وجود صانع هستند بر خداوند عارض شوند اين دلايل و بسياري از دقايق معنوي، قطرهاي است از درياي بيكران علم مولاي موحدان اميرمومنان (ع) و اين از خصوصيات مقام عصمت و نفس ملكوتي اوست كه بدون سابقهي تعليم و تعلم و يادگيري اصطلاحات علمي و فلسفي با چند جملهي مختصر تمام راههاي انكار حق را مسدود و وجود حقتعالي را براي عام و خاص مردم اثبات و همهي تشنگان حقيقت را از چشمهي فياض دانش خويش سيراب و شاداب فرمايد. و خرج بسلطان الامتناع … غيره، ممكن است برخي تصور كنند كه اين عبارت عطف بر لتفاوتت و دليل ديگري از دلايل فوق است اما ظاهر آن است كه عطف بر فعل امتنع ميباشد يعني به دليل آفريدن وسايل مادي، ديدن وي با چشم ظاهر ممتنع است و چون با چشم ديده نميشود محال است كه آنچه در ديگر ديدنيها اثر ميكند در ذات او اثر بگذارد، و برخي ديگر از شارحان برآنند كه عطف بر فعل تجلي ميباشد و چنين معني كردهاند كه خداوند با آفرينش اسباب مادي و جسمانيت نور خود را در دل خردمندان تابانيده و به دليل اين كه واجبالوجود و ممتنعالعدم است از داشتن مثل و مانند، امتناع ورزيده، مبرا از آن است كه همانند ممكنات تحت تاثير موثري قرار
گيرد.
[صفحه 264]
افول: پنهان شدن والج: در آينده، واردشونده ذات اقدس باري تعالي را تغيير و زوال و افولي نيست، كسي را نزاده است كه خود نيز مولود باشد و از كسي زاده نشده است تا محدود به حدود باشد، برتر است از آن كه فرزنداني داشته باشد و پاكتر از آن است كه با زنان درآميزد. دست انديشههاي بلند به دامن كبريائيش نرسد تا وي را محدود سازد، و تيزهوشي، هوشمندان نتواند نقش او را در خيال تصوير كند، حواس از دركش عاجزند و دستها از دسترسي و لمسش قاصر. تغيير و گوناگوني در وي راه ندارد و گذشت زمان هيچ گونه تبديل و دگرگوني در او به وجود نياورد و آمد و شد شبها و روزها وي را كهنه و سالخورده نسازد، روشنايي و تاريكي تغييرش ندهد. به هيچ يك از اجزاء و جوارح و اعضاء و عرضي از اعراض و به تغاير و ابعاض، توصيف نميشود برايش حد و نهايتي و انقطاع و غايتي متصور نيست، اشياء وي را در احاطهي خود نميگيرند تا او را پايين و بالا ببرند، هيچ چيز او را بر خود حمل نميكند كه او را بر پشت خود كج كند يا راست بگيرد، نه در اشيا داخل است و نه از آن خارج، خبر ميدهد بدون زبان و زبان كوچك، شنوايي دارد بدون منفذهاي سر و ابزارها، سخن ميگويد ولي چيزي را تلف
ظ نميكند همه چيز را حفظ دارد اما بدون اين كه كسب كند و در حافظه بسپرد، اراده دارد ولي بدون اين كه چيزي را در ضمير خود پنهان كند، دوستي و خشنودي دارد اما نه از روي نرمي و رقت قلب، دشمني دارد و خشم ميگيرد اما نه با تحمل مشقت، آن كه بخواهد به وجود آورد، ميگويد: موجود شو، اما نه چنان كه صوتي توليد شود يا ندايي شنيده شود بلكه سخن وي فعلي از اوست كه آن را ايجاد ميكند و مجسم ميسازد و تا كنون مثل و مانندي برايش نبوده است و اگر ميبود او دومين خدا بود، 26- صفت بيست و ششم از ويژگيهايي كه ساحت قرب ربوبي از آن مبراست آن است كه محل تغيير و دگرگونيها واقع نميشود، زيرا چنان كه در قبل گفتيم تغيير و دگرگوني از موجبات امكان است و خداوند واجب است نه ممكن. 27- صفت ديگر اين كه او زوال ندارد و از بين نميرود. 28- و همچنين وي را افول و غروبي نيست و چنان نيست كه پس از ظهور غايب شود، چون اينها سبب ميشوند كه در خداوند تغيير و دگرگوني به وجود آيد. 29- خداي را فرزندي نيست، زيرا اگر چنين باشد، خود نيز تولديافته خواهد بود و تولديافته هم نيست وگرنه محدود ميشد، امام (ع) در جملهي نخستين از اين عبارت مدعاي خود را روشن ساخته و به بخش
ي از دليل آن نيز اشاره كرده و سپس در دومين جمله به باقيماندهي برهان و نتيجهي آن اشاره كرده، به طوري كه از تمام عبارت، پس از بيان مدعا، يك قياس استثنايي به اين طريق تشكيل ميشود: اگر خداي را فرزندي باشد، او خود نيز فرزند ديگري خواهد بود، ليكن، او فرزند ديگري نيست وگرنه محدود ميباشد، اما محدود هم نيست به دليل آن كه هر محدودي مركب و هر مركبي ممكن است و حال آن كه خدا واجب است نه ممكن و نتيجهي قياس بدين ترتيب خواهد بود كه خدا محدود نيست و چون محدود نيست مولود هم نميباشد حال كه چنين است پس داراي فرزند هم نخواهد بود و اين جا مدعاي اولي به دست ميآيد. در مورد معناي كلمهي مولود دو احتمال دادهاند: يكي معناي متعارف ميان مردم كه هر صاحب فرزندي خود نيز تولد يافته است چنان كه معلوم است اين معنا، يك حاكم استقرايي است نه يك ضرورت عقلي و ميدانيم كه دليل استقراء معمولا در خطابه به كار ميرود و جز اقناع طرف مقابل اثر ديگري ندارد، و اگر نظر در اين جا فقط قانع كردن طرف باشد اين معنا مفيد خواهد بود، معناي دوم اعم از مفهوم عرفي است يعني آنچه كه از ديگري جدا ميشود كه از جهت نوع مثل خود باشد و اين مطلب شامل هر شيئي مادي و ت
مام چيزهايي كه تعلق به ماديات دارند ميشود، كه هر فردي تولديافته و ساخته شده از ماده و صورت و بقيه تركيبات وجوديش ميباشد و هر چه چنين مولودي داشته باشد خود نيز از ماده و صورت توليد و تركيب يافته است كه يكي جهت اشتراك با بقيهي نوعش ميباشد و ديگري مايهي امتياز او از آنها و بالاخره محدود خواهد بود. تا اين جا بر اين فرض بود كه استدلال را از راه قياس استثنايي بگيريم، ولي اكنون يادآور ميشويم كه ميتوان از دو جملهي فوق يك قياس اقتراني حملي تشكيل داد كه از دو قضيهي شرطيه متصله تركيب يافته باشد كه نتيجهي آنها خود يك قضيهي شرطيه متصله ميشود و هنگامي كه نقيض تالي آن را استثنا كنيم اصل مطلوب به دست ميآيد كه اين جمله است: خداي را فرزندي نيست. و مخفي نماند كه بر هر دو طريق نتيجه يكي است. و ترتيب قياس به طريق اخير چنين است: اگر خدا داراي فرزند باشد مولود خواهد بود (صغري). و اگر مولود باشد محدود خواهد شد (كبري). پس اگر داراي فرزند باشد محدود خواهد شد (نتيجه) حال وقتي كه از نقيض تالي اين نتيجه را استثنا ميكنيم اين قضيهي استدلالي حملي به دست ميآيد: چون محدود نيست پس وي را فرزند نيست. 30- جل عن اتخاذ الانباء، اين
صفت كه در حقيقت تاكيد ويژگي قبلي (شمارهي 29(و توضيحي براي آن مطلب ميباشد آن است كه پروردگار متعال كسي را به فرزندي نگرفته است، و پايگاه قدس او برتر از اين امور است زيرا اينها از لوازم اجسام و جسمانياتند كه در معرض دگرگوني و زوال ميباشند. 31- و طهر عن ملامسه النساء، او از تماس گرفتن با زنان منزه است زيرا اين عمل نيز از لوازم تركيب و جسم بودن و نيازمندي مادي است كه ساحت قدس وي از آن منزه و مبرا ميباشد. 32- لا تناله الاوهام فتقدره، به وهم و خيال در نميآيد، زيرا در اندازه و مقدار نميگنجد، توضيح مطلب آن كه قوه واهمه تنها معناهايي را درك ميكند كه تعلق به محسوسات داشته باشند اين قوه به منظور روشن ساختن مدركات خود از قوهي مخيله كمك ميگيرد و آنها را در مقدارهاي مخصوص و مكانهاي معين، قالبريزي ميكند و تمام اين امور سبب احتياج به ماده و تعلق به غير ميباشد كه در خداوند راه ندارد. 33- و لا تتوهمه الفطن فتصوره، يكي ديگر از صفات سلبيهي خداوند آن است كه افكار و انديشهها نتوانند وي را دريابند چون به وهم و تصور در نيايد. منظور از هوشمندي خردها كه از سخن امام (ع) استفاده ميشود آن است كه به چابكي بتوانند با توسل به
دليل و راهنما مطلب را دريابند، و دليل اين كه حضرت از درك خردها به توهم تعبير فرموده آن است كه هر گاه عقل بخواهد امور مجرد از ماده را دريابد، ناچار است كه با كمك گرفتن از وهم و خيال آنها را به صورتهاي مادي و قالبهاي مثالي تصور كند و اين گونه ادراك جز توهم و خيال چيزي نيست و از اين روست كه نفس آدمي آنچه را كه در خواب مشاهده ميكند نميتواند آنها را بعد از خواب با حالت تجرد به خاطر آورد و به اين دليل بود كه نفس جبرئيل را به صورت دحيه كلبي مشاهده ميكرد، بنابراين شرح سخن امام اين است كه اگر انديشهي آدمي بخواهد ذات حق را دريابد، ناچار بايد از وهم و خيال ياري جويد و حقتعالي را در صورتي خيالي ترسيم كند. در حالي كه مقام مقدس ربوبي به كلي از تصوير مبراست، پس به اين دليل از ادراك واقعي انديشهها به دور ميباشد. 34- به حواس ظاهر در نيايد لا تدركه الحواس فتحسه، مراد از اين عبارت آن است كه اگر حواس بتوانند وي را درك كنند و بتوان گفت كه او را حس كردهاند لازمهاش آن است كه جزء محسوسها قرار گيرد به دليل اين كه اگر چه ادراك اعم از احساس است اما موقعي كه به حواس اضافه شود تخصيص مييابد در اين جا يك ايراد بر سخن امام فرض شد
ه و پاسخ آن نيز بيان شده است كه اگر به عنوان اشكال بگويند: در عبارت امام (ع) تكرار غير مفيد لازم ميآيد زيرا ادراك به معناي حساس است پس تقدير آن چنين ميشود، لا تحسه الحواس فتحسه، در پاسخ ميگوييم، مراد اين نيست كه لازمهي ادراك، احساس است بلكه مراد حضرت از اين جمله آن است كه هر چه را ميتوان ادراك حواس خواند، ميتوان آن را احساس هم گفت و لازمهي اين امر آن است كه خداي را در اين صورت ميتوان محسوس خواند، و علت اين كه امام (ع) احساس را دليل بر نفي ادراك حواس دربارهي حقتعالي دانسته آن است كه محال بودن احساس امر روشنتر ميباشد، اما اين كه خداوند محسوس نيست به اين دليل است كه او نه جسم است و نه جسماني و هر چه محسوس باشد يكي از اين دو خواهد بود، بنابراين خداوند محسوس نيست. 35- و لا تلمسه الايدي فتمسه، به وسيلهي دستهاي ظاهر نميتوان با خدا تماس گرفت، و او را لمس كرد مشروح معناي عبارت امام (ع) اين است كه اگر بتوان گفت: دستها، خدا را لمس كرد ميتوان گفت با او تماس گرفتهاند زيرا مس اعم از لمس است و هر دو بر خداوند محال ميباشد، چون لازمهي اينها جسم بودن است و خداوند از جسم بودن منزه است. 36- لا يتغير بحال، به هي
چ رو و هرگز تغيير و دگرگوني در خداوند راه ندارد. 37- و لا يتبدل في الاحوال، از حالتي به حالت ديگر منتقل نميشود. 38- لا تبليه الليالي و الايام، گذشت شبها و روزها او را كهنه نميسازد، نفي اين خصوصيت از خداوند متعال سه دليل دارد: الف- خداوند موجودي زماني نيست كه تحت تصرف زمان واقع و كهنه شود. ب- لازمهي كهنه شدن پيدايش تغيير و دگرگوني در ذات ميباشد و با آن كه هيچ گونه تغييري در او وجود ندارد. ج- چيزي كهنه ميشود كه مادي باشد و هر چه مادي است مركب و محتاج است و خدا از اين امور مبرا ميباشد. 39- لا يغيره الضياء و الظلام، روشنايي و تاريكي در او تغييري به وجود نميآورد، چون تغيير بر خداوند محال است. 40- لا يوصف بشيئي من الاجزاء، او مركب از اجزاء نيست زيرا هر صاحب جزئي نيازمند به جزئي ميباشد كه غير خود باشد و نيازمندي به غير باعث امكان در ذات خواهد بود و اين امري باطل است. 41- و لا بالجوارح و الاعضاء، همچنين او به داشتن اعضاء از قبيل دست و پا و بقيهي قطعههاي بدني متصف نميشود زيرا وجود اينها حكايت از جسم بودن و تجزيه و تركيب ميكند، و بر خداوند روا نيست. 42- و لا بعرض من الاعراض، حقتعالي محل عروض اعراض واقع نمي
شود، اعراض چنان كه در جاي خود ثابت شده به نه گروه تقسيم ميشوند، به دليل اين كه تمام ممكنات صحنهي وجود به حصر عقلي بيش از ده جنس نيستند كه يكي از آنها جوهر و بقيه عرض هستند و راه پيدايش اين اجناس بدين گونه است كه بجز وجود ذات باري تعالي وجود همهي موجودات غير از ماهيتشان ميباشد، و اين موضوع با برهانهاي قاطع در فلسفه به اثبات رسيده است، حال بخشي از اينها ماهيتشان چنان است كه هر گاه وجود يابد نيازي به موضوع و محلي ندارد، اين گروه را جوهر مينامند و بخش ديگر بر عكس آن است يعني هر گاه بخواهد وجود يابد نياز به محل دارد و اين گروه را عرض ميگويند و عرض را در نه قسم منحصر ساختهاند كه عبارت است از كم، كيف، اضافه، اين، متي، وضع، ملك، ان يفعل و ان ينفعل، اين عرضهاي نهگانه را به ضميمهي جوهر مقولات عشر و اجناس عاليه مينامند. هماكنون به تعريف اينها ميپردازيم تا معلوم شود كه چگونه باري تعالي متصف به اعراض نميشود، تعريف جوهر را در بالا روشن ساختيم: كم يا مقدار، عرضي است كه در ذات خود تساوي و عدم آن را ميپذيرد و قابل تقسيم ميباشد و اين خصوصيات به سبب آن (كم) بر جوهر عارض ميشود، تعريف كيفيت و اقسام گوناگون آن قب
لا ضمن شرح همين خطبه توضيح داده شد. اضافه حالتي است كه براي جوهر به سبب قرار گرفتن در برابر جوهر ديگري پديد ميآيد و بدون مقايسهي با آن پيدا نميشود مانند: ابوت و بنوت، پدري و فرزندي، تعريف و اقسام اين نوع عرض را هم در مباحث گذشته بيان داشتيم. اين، وضعيتي براي جسم ميباشد كه از قرار گرفتن وي در مكان و نسبتش به آن حاصل ميشود. متي عبارت است از موقعيت نسبت شيئي به زمان خود و قرار گرفتن در آن يا در طرفي از زمان كه تعبير به (آن) و لحظه ميشود. وضع هياتي است براي جسم كه از نسبت بعضي اجزايش با برخي ديگر حاصل شده است به طوري كه هر جزئي در جهات مختلف با اجزاي ديگر نسبتهاي گوناگون داشته باشد مثل حالت نشستن و برخاستن. ملك، عبارت از نسبت موضوع به امري است كه محيط بر آن باشد و با حركت موضوع، آن نيز به حركت در آمده و منتقل شود مانند حالت در آوردن لباس و بر تن كردن آن. ان يفعل، حالت فاعليت و تاثيرگذاري مثل قطع كردن موقعي كه عمل قطع موثر باشد. ان ينفعل، حالت مفعوليت و موقعيتي كه موضوع تحت تاثير ديگري واقع ميشود مانند: حالت قطع شدن. حال كه ماهيت از اين اصطلاحات معلوم شد، ميخواهيم بدانيم كه با چه دليل ذات مقدس حقتعالي به
اين عرضها متصف نميشود، نخست به طور اجمال يادآور ميشويم كه قسمت اعظم آن، همان سخن مولي علي (ع) است كه فرمود: هر كس خداي سبحان را به امري توصيف كند برايش همتايي قائل شده و آن كه چنين كاري انجام دهد وي را دوگانه دانسته است، و ما نيز در شرح سخنان آن حضرت متذكر شده و استدلال كرديم كه وصف كردن خداوند باعث پيدايش تغيير در ذات او ميباشد كه امري ناروا و محال است و اكنون به برهان تفصيلي آن به ترتيب عرضهاي ياد شده آغاز ميكنيم: اين كه خداوند متصف به كم نميشود بدين دليل است كه اگر چنين باشد لازمهاش اتصاف به برابري و جزء داشتن و همتا داشتن خواهد بود، در حالي كه هر چه تجزيهپذير باشد، كثرت و تعداد نيز خواهد داشت و ثابت شده است كه ذات باري تعالي يكتاي از تمام جهات ميباشد و دليل عدم اتصاف به كيف و اضافه را در آغاز خطبه توضيح داديم. اين كه چرا خداوند معروض اين و مكان قرار نميگيرد به اين سبب است كه لازمهاش مكان داشتن و محاط واقع شدن او ميباشد در صورتي كه خداي را هيچ چيز در احاطهي خود نميگيرد بنابراين مكان داشتن براي وي محال است. دليل اين كه معروض متي نيست و متصف به زمان نميشود آن است كه او موجودي زماني نيست چنان ك
ه بيان داشتيم پس محال است كه براي وجود حقتعالي زمان و وقت قائل شويم. علت اين كه متصف به وضع نميشود اين است كه به طور كلي وضع يا جهت داشتن از ويژگيهاي امور مكاني است زيرا جسم است كه داراي شكل و هيات و محدود به حدود و جهات ميباشد اما خداوند كه جسم نيست پس داراي وضع و جهت نيز نخواهد بود. خداوند معروض ملك هم واقع نميشود زيرا جسم نيست و چيزي بر او احاطه ندارد در صورتي كه ملك از خواص جسمي است كه چيزي احاطه بر آن دارد و با انتقالش منتقل ميشود، و تمام اين امور بر خداوند متعال محال و ناروا ميباشد. خداوند به صفت ان يفعل نيز اتصاف نمييابد و اطلاق فعل به اين معنا در وي محال است زيرا باعث راه يافتن نقص در حقتعالي ميشود و نسبت دادن فعل به خدا فقط به معناي ابداع و اختراع صحيح است نه غير آن و فعل اعم از ابداع ميباشد يعني اين كه امري به سبب وجود امر ديگري به وجود آيد و اقسام گوناگون دارد و يك حالت اين كه تنها طبيعت و ذات فاعل فعل را به وجود آورد چنان كه وجود خورشيد باعث پيدايش نور و حرارت ميشود. حالت دوم آن كه فاعل به منظور كسب فايدهاي براي خود، آن امر را به وجود آورد، مثل عمل نجار كه با استفاده از حركات بدني و ز
مان معين و وسايل مادي براي كسب فايده و با قصد و اختيار انجام ميشود. حالت سوم آن كه فقط جود و بخشندگي ذاتي وي فعل را هستي داده و افاضهي فيض فرموده است و از اين قسمتهاي مختلف حالت اول بر خداوند محال است زيرا كار حقتعالي طبيعت بيشعور نيست و همچنين است حالت دوم به دليل آن كه توضيح خواهيم داد كه كارهاي خدا به منظور فايده و غرضي نيست پس فقط حالت سوم باقي ميماند و در اين افعال نه حركات بدني و ابزار مادي به كار گرفته و نه غرضش كسب فايدهاي ميباشد تنها كمال ذاتي و بخشندگي كامل خداوند باعث صدور امور و پديد آمدن افعال ميباشد و اين مطلب را در اصطلاح ابداع و اختراع ميگويند، اين مساله نياز به بحث طولاني دارد كه اكنون جاي آن نيست. اين كه پروردگار متعال در كارهاي خود غرض و فايدهاي را در نظر ندارد به اين دليل است كه اگر اين غرض، كمالي براي ذات خدا باشد لازم آيد كه موقع نبودن آن، ذات باري ناقص باشد و اگر كمال نباشد ترجيح بلا مرجح خواهد بود، هر دو فرض باطل و محال است. حال اگر گفته شود: درست است كه فعل خدا به منظور غرضي براي خودش نيست بلكه سودي از آن نصيب بندگان ميشود، پاسخ آن است كه اين محال و باطل ميباشد زيرا اگر وج
ود و عدم اين فايده نسبت به خود حقتعالي يكسان باشد ترجيح بدون مرجح لازم ميآيد و اگر يكسان نباشد چنان كه روشن ساختيم موجب نقص در ذات باري تعالي خواهد بود كه ناروا و محال است. حقتعالي معروض ان ينفعل و تاثيرپذيري نيز نميباشد زيرا اين صفت باعث پيدايش تغيير در ذات وي ميشود كه از ويژگيهاي امكان است در صورتي كه خداوند از صفات ممكن به دور ميباشد. 43- و لا بالغيريه و الابعاض، يكي ديگر از صفات سلبيهي ذات باري تعالي آن است كه وي را اجزاء و ابعاض نيست زيرا لازمهي آن پيدايش تجزيه و تركيب در ذات خدا خواهد بود كه محال و ممتنع است. 44- و لا يقال له حد و لا نهايه، حقتعالي را حد و نهايتي نيست زيرا اينها از عوارض اجسامند كه داراي وضع و حد و غيره ميباشند و شرح اين مطلب در گذشته روشن شد. 45- و لا انقطاع و لا غايه، وجود او را انقطاع و غايتي نيست، زيرا هر دو از ويژگيهاي امور زماني و مادي است كه وقتي به هدف و غايت خود رسد توقف كند و از فعاليت باز ماند اما خداوند كه واجب بالذات و غير مادي است محال است كه وجودش به آخر رسد و با رسيدن به غايت خود منقطع شود و از اثر باز ماند. 46- و لا ان الاشياء تحويه فتقله او تهويه او را مكاني
در بر نگرفته و بر جايي قرار ندارد تا هر گاه آن مكان بلند شود او نيز بالا رود و هر گاه پايين آيد او نيز پايين آيد زيرا اين، از لواحق جسميت است و به همين معناست جملهي او ان شيئا يحمله فيميله او يعدله: مركوبي او را بر خود حمل نميكند كه او را درست نگهدارد يا كج كند در اعراب فعل بعد از فاء دو احتمال ميرود. الف: نصب با در تقدير گرفتن حرف ان و اين اعراب مطابق نسخه سيدرضي همي باشد. ب: بعضي هم به دليل عطف، آن را رفع دادهاند. 47- خداوند نه در اشياء داخل است و نه از آنها خارج ميباشد زيرا دخول و خروج از خواص جسم و ماديات است و آن كه جسم و جسماني نيست هيچ كدام از اينها در او تحقق ندارد و نفي اين دو صفت: خروج از اشيا و دخول در آنها از خداوند به طور اطلاق است نه به عنوان عدم و ملكه يعني به هيچ طريق اين دو صفت سزاوار وي نيست. 48- يخبر لا بلسان و لهوات، ديگر از ويژگيهاي خداوند آن است كه بدون استفاده از زبان و زبان كوچك خبر ميدهد زيرا اين امور از سببهاي مادي موجودات زنده ميباشند و حقتعالي از آن مبراست، سلب در اين مورد نيز مثل صفت گذشته مطلق است و از باب عدم و ملكه نيست. به دليل اين كه خبر معمولا اعم و اكثر از كلام است
امام (ع) در اين مورد از سخن گفتن به جاي كلام تعبير به خبر فرموده است. عقيدهي دانشمندان اشعري بر آن است كه اصل و ريشهي كلام همان خبر است و امر، نهي، استفاهم تمني، ترجي و جز اينها، همه از انواع آن ميباشند، اما در تعريف حقيقت و ماهيت كلام ميان متكلمان اختلاف است، معتزليها ميگويند كلام تركيب يافته از حرف و صوت ميباشد و اكثر اشاعره معتقدند كه سخن حقيقي معنايي است بالاتر از سخن زباني و قائم به نفس ميباشد و به كلام نفساني تعبير ميشود و اطلاق آن بر آنچه بر زبان رانده ميشود از باب مجاز است و بعضي بر عكس اطلاق آن را بر كلام زباني حقيقت دانسته و بر كلام نفساني مجاز ميدانند و برخي ديگر آن را مشترك ميان هر دو ميدانند بنابراين متكلم بودن خدا در نظر فرقهي معتزله به اين طريق است كه حقتعالي سخن را در اجسام، حروف، اصوات و جز اينها ايجاد ميفرمايد و به عقيدهي اشعريها معنايي قائم به ذات است و صداها و حروفي كه محسوس و شنيدني هستند علامت آن ميباشند در جملههاي آينده خود حضرت حقيقت كلام خدا را تشريح ميفرمايد: 49- يسمع بلا خروق و ادوات، صفت ديگر شنوايي حقتعالي است كه همهي اصوات را ميشنود اما بدون استفاده از آلات ما
دي گوش و قسمتهاي گوناگون آن به دليل اين كه ذات باري از نيازمندي به اسباب مادي و وسايل جسماني مبراست و بر طبق اين استدلال كه استفاده از ابزار مادي بر خداوند محال است اطلاق كلمهي سميع به معناي حقيقيش بر او روا نيست اما چون در منابع ديني اين كلمه به خدا نسبت داده شده بايد به معناي مجازي آن گرفته شود يعني عالم به مسموعات است از باب اطلاق سبب بر مسبب، چون قوهي شنوايي يكي از سببهاي علم و آگاهي ميباشد. 50- يقول و لا يلفظ، سخن ميگويد اما نه با لفظ آنچه كه دربارهي نسبت دادن كلام به حقتعالي خاطرنشان ساختيم اين جا هم در اطلاق لفظ فوق بر وي جريان دارد: اما تلفظ، چون حقيقت آن بيرون راندن حرف از آلات و ابزار نطق يعني زبان و لب و غير آن ميباشد، دلالت آن بر نياز و احتياج به اسباب مادي حتي از كلام و قول هم بيشتر است و بر خلاف برخي صفات ديگر در منابع ديني هم اطلاق آن بر خدا اجازه داده نشده است بنابراين به هيچ رو اين كلمه دربارهي حقتعالي مصداق ندارد. 51- يحفظ و لا يتحفظ، يكي ديگر از ويژگيهاي پروردگار متعال آن است كه بدون از بر كردن و به خاطر سپردن اشياء همه چيز را حفظ دارد، حفظ داشتن مطالب نسبت به خداوند از باب علم و
آگاهي ذاتي وي به امور ميباشد و اما تحفظ از بر كردن و به خاطر سپردن به دليل آن كه نياز به فعاليتهاي مادي و جسماني دارد و اين وضع هم بر خداوند محال است لذا حضرت اين صفت را از باري تعالي نفي فرموده است، بعضي از شارحان نهجالبلاغه دربارهي معناي عبارت فوق گفتهاند: مراد از دو كلمهي حفظ و تحفظ، حراست و نگهداري است، يعني خداوند بندگان خويش را محافظت ميكند و نيازي به آن ندارد كه آنها وي را حفظ و حراست كنند، ولي اين معنا در اين جا بعيد به نظر ميآيد. 52- يريد و لا يضمر، صفت ديگر خداوند ارادهي وي ميباشد، ارادهي خدا عبارت از آگاهي وي به مصالح و حكمتهاي امور است كه مبدا فعل او ميباشند، در حقيقت اراده حقتعالي همان داعي بر فعل است، بايد توجه داشت كه معناي حقيقي اراده تمايل قلب به چيزي است كه نافع و لذتبخش فرض شود و لازمهي آن وجود قصد و انديشهي قبلي و تصوري است كه در ضمير شخص ارادهكننده نهفته ميباشد و چون ذات پاك باري تعالي از اين امور منزه است، بدن علت با آوردن قيد لا يضمر واژهي اراده براي اطلاق بر خداوند از معناي حقيقي به مجازي انصراف يافته و همان معنايي اراده شده است كه در بالا خاطرنشان ساختيم. 53- يحب و ي
رضي من غير رقه، در خداوند دوستي و خشنودي وجود دارد اما نه اين كه تحت تاثير واقع شود و رقت و نرمدلي داشته باشد، محبت از خداوند، به طور كلي همان ارادهي اوست كه منشا فعل وي ميباشد، و محبت خداوند نسبت به بندگان همان ارادهي ثواب و دادن خير و به كمال رساندن آنهاست، و محبت از بنده ارادهاي است كه بر حسب تصور كمال و نقص سود و زيان و لذت آن كار رشد و ضعف مييابد، و محبت بنده نسبت به خداوند آن است كه تصميم بر اطاعت از دستور خداوند بگيرد. معناي رضا هم نزديك به محبت است و ميتوان گفت اعم از آن است كه به دليل آن كه هر محبتي از محبوبش خشنود ميباشد اما عكس آن عموميت ندارد، اما، رضايت خدا از بندهاش علم اوست به اين كه بنده او را عبادت، و اثرش را اطاعت ميكند و رضايت بنده عبارت از آرامش نفس اوست در هنگامي كه تمام امور را بر وفق مراد خويش ميانگارد. با توجه به اين كه پيدايش دو صفت حب و رضا در انسان مستلزم رقت قلب و تاثرات روحي است كه از تصور اموري كه انگيزهي محبت و ميل به محبوب شده، و از توجه به اسباب خشنودي از محبوب از او حاصل ميشود و از طرفي خداوند متعال به كلي از تاثرات و اين گونه عوارض به دور ميباشد به اين علت محب
ت و رضاي از طرف خدا را به (غير رقه) مقيد كرده است يعني محبت و رضاي خدا موجب تاثير و تاثر در ذات حقتعالي نيست. 54- و يبغض و يغضب من غير مشقه، حقتعالي بدون رنج و مشقت به خشم و غضب در ميآيد، بغض خداوند نسبت به بنده معنايي بر ضد محبت وي نسبت به او ميباشد و آن چنين است كه از عطا كردن ثواب و پاداشهاي نيك به او كراهت، دارد به اين دليل كه ميداند اين بنده شايستگي هيچ گونه محبت را ندارد پس بايد او را كيفر كرد و به خواري و مذلت دچارش ساخت. معناي اين صفت در انسان آن است كه آدمي به دليل درد و ضرري كه از ناحيهي غير تصور ميكند او را ناپسند ميداند و با شدت اين معنا نفرت شديد پيدا ميشود. نيروي غضب تحريك ميشود و قصد ذليل ساختن وي ميكند، اما غضب، در خدا از آن جا ناشي ميشود كه وي نسبت به مخالفت بنده و عصيان او آگاهي كامل دارد و در انسان حركت نفساني و شعلهور شدن قوهي غضبيه است تا براي مبارزه با آزار و ضرري كه در طرف مقابل تصور ميكند برخيزد و چون دو صفت بغض و غضب باعث به جوش آمدن خون قلب و سبب ايجاد زحمت و رنج براي دارندهي اين دو صفت ميشود لذا هنگام اطلاق آنها بر خداوند با ذكر عبارت من غير مشقه از اين معنا احتراز
فرموده است و چنان كه در بعضي از صفتهاي گذشته خاطرنشان ساختيم اين جا نيز نسبت دادن صفتهاي دوستي، خشنودي، خشم، و نفرت به خداوند به معناي مجازي آنها و از باب ذكر ملزوم و ارادهي لازم ميباشد زيرا لازمهي معاني حقيقي اين واژهها نقصان و امكان صاحب آنهاست. 55- يقول لما اراد كونه، كن، فيكون، از ويژگيهاي ديگري كه حضرت براي خداوند بيان فرموده آن است كه هر گاه وجود يافتن چيزي را اراده كند، ميگويد: موجود شو، و چنان كه گذشت ارادهي خدا به وجود شيئي همان علم و آگاهي او به مصلحت وجودي آن ميباشد، و فعل كن اشاره به فرمان واجبالتاثيري است كه از ناحيهي قدرت ازلي او به منظور ايجاد شيئي صادر ميشود. حرف فاء در فيكون مفيد ترتيب بدون فاصله و عدم تاخير است و با اين دليل، فعل در جواب امر حكايت از لزوم وجود يافتن شيئي ميكند. 56- لا بصوت يقرع، حقتعالي را گوش جسماني نيست كه صدا بر آن ضربهاي وارد سازد صدا كيفيتي است كه از برخورد شديد هوا با پردهي صماخ در ميان گوش و يا بر جسم ديگري پديد آيد و به طوري كه معلوم است اين حالت از خواص اجسام ميباشد، بنابراين اگر خداوند اين ابزار شنوايي را داشته باشد بايد جسم باشد و اين امري محال است
. 57- در قسمت بالا سخن اين بود كه خداوند را ابزاري مادي براي شنيدن نيست اين جا نيز يادآور ميشويم كه از خدا صدايي هم بيرون نميآيد تا شنيده شود زيرا نداء هم صداي مخصوصي است و آن هم لازمهي امور جسماني و در حق خداوند باطل است. و انما كلامه تعالي … كائنا، متكلمان معتزله از اين عبارت چنين برداشت كردهاند كه سخن خدا حادث است در حالي كه خود سخن امام به غير آنچه آنها ميگويند تصريح دارد و معناي فعل منه انشاه آن است كه خداوند سخن خود را بر زبان پيامبر جاري و از آن طريق آن را به وجود ميآورد، و مثله يعني كلام خود را بر زبان پيامبر جاري ساخت و در ذهن وي ترسيم فرمود، برخي شارحان گفتهاند مراد آن است كه خداي تعالي سخن خود را براي جبرئيل بر لوح محفوظ ترسيم فرمود تا آن را به عنوان وحي به حضور پيامبر اسلام و ديگر پيامبران برساند. جمله لم يكن من قبل ذلك كائنا اشاره به اين است كه كلام خدا حادث و مسبوق به عدم ميباشد و عبارت و لو كان … ثانيا دليل مطلب را با، يك قياس استثنايي كه به اين ترتيب تشكيل يافته است بيان ميكند: اگر سخن خدا قديم باشد لازم آيد كه سخن او، خداي دوم باشد و چون فرض اخير باطل است فرض نخست نيز نادرست است ي
عني كلام خدا قديم نيست، دليل ملازمهي ميان مقدم و تالي در اين قياس آن است كه اگر سخن خدا را قديم فرض كنيم از دو حال خارج نيست يا واجبالوجود است و يا ممكنالوجود، حالت اخير باطل است زيرا اگر ممكن باشد، با اين كه قديم و از ازل وجود داشته، محتاج به موثر است حال اين موثر اگر غير از ذات حقتعالي باشد به دو دليل محال است. الف: خداوند در اتصاف به صفت متكلم نيازمند به غير خود باشد. ب: از ازل با خداوند وجود ديگري باشد كه اتصاف خدا به متكلم مستند به او باشد و لازمهي اين امر آن است كه آن ديگري شايستگي بيشتري براي خدايي داشته باشد و اگر موثر، وجودي كلام خدا كه ممكن و قديم فرض شده ذات حقتعالي باشد اين نيز باطل است زيرا به طور كلي وجود موثر بر اثر تقدم دارد و در اين صورت اگر كلام خدا از صفات كمال باشد و تاثير علت هم موقعي اتفاق افتاده است كه تمام كمالها در وجود حقتعالي فعليت دارد تحصيل حاصل لازم آيد كه محال است و اگر قبل از تاثير اثر، ذات باري تعالي از اين صفت خالي بوده است لازمهاش آن است كه خداوند پيش از تاثير اين علت ناقص بوده باشد و اين نيز باطل است ولي اگر اصلا كلام را از صفات كمال ندانيم وجود آن از ازل در خداوند
زايد و لغو خواهد بود و زايد بر كمال هم موجب نقص ميباشد پس ثابت شد كه اگر كلام خدا قديم باشد واجبالوجود بالذات و خداي دوم خواهد بود كه محال است. تا اين جا بحث دقيق و طولاني مربوط به اثبات ملازمهي ميان مقدم و تالي در قياس استثنايي مورد بحث و بطلان مقدم آن بود اما باطل بودن تالي و جزء دوم قياس مذكور امري است روشن، زيرا در مباحث گذشته با براهين فراواني وحدانيت و يكتايي خداوند ثابت شده است پس با اين استدلال واضح، ثابت شد كه سخن خدا پديده و حادث است و نميتوان آن را قديم فرض كرد.
[صفحه 265]
خلا: گذشت، سبقت گرفت. اود: كجي، اعوجاج تهافت: سقوط كردن، افتادن اسداد جمع سد يا سد: آنچه ميان دو شيئي فاصله ايجاد كند. خد: شكافت، جدا ساخت سائمها: حيواناتي كه براي چرا در بيابان رها شدهاند. انساخ جمع سنخ: انواع، قسمتهاي اصلي متبلده: كندفهمان، كمهوشان اكياس: تيزهوشان، زيركها دربارهي ذات اقدس احديت گفته نميشود كه نبود و پديدار شد، زيرا در اين صورت ويژگيهاي پديده را پيدا كرده و ميان او و آن ويژگيها امتيازي نخواهد بود، وي را بر آنها برتري نميباشد، صانع و مصنوع يكسان ميشود، پديدآورنده و پديدارشده برابر ميشوند. مخلوقات را بدون نمونهاي كه از ديگري صادر شود، بخشيد و بر آفرينش آنها از هيچ كس كمك و معاونت نخواست، زمين را آفريد و بدون آن كه از كار ديگري بماند آن را نگهداشت و بر جايگاه ناآرام استوارش ساخت، و بدون پايهها آن را بپا داشت و بدون ستونها وي را برافراشت، آن را از كج شدن محفوظ و از افتادن و شكافته شدن باز داشت، پس آنچه او بنا كرد سست نگشت و آنچه را توانايي داد ناتوان نشد، او با عظمت و سيطرهي خود بر زمين مسلط و با دانش و آگاهي خويش از درون آن باخبر است و با عزت و جلالش بر تمامي آن
اشراف دارد، هيچ ذرهي آن از قلمرو قدرتش خارج نيست و هرگز از فرمانش سرپيچي نميكند، و هيچ شتابگري از چنگ قدرت وي نيروي فرار ندارد، و او به هيچ ثروتمندي نياز ندارد، تمام كائنات در برابرش فرمانبر، و در پيشگاه عظمتش ذليل و خوارند و هيچ كس قدرت فرار از محيط اقتدار او را ندارد كه به جانب ديگري روي آورد، تا از سود و زيان وي در امان ماند، همتايي ندارد كه با او برابري كند، و مانندي برايش نيست كه مساوي وي باشد، و اوست كه جهان را پس از هستي آن چنان نابود خواهد ساخت كه وجودش همانند عدمش شود. نابود ساختن دنيا پس از وجود، شگفتآورتر از موجود كردن آن از عدم نيست، چگونه غير از اين باشد، در صورتي كه اگر همهي موجودات زندهي جهان اعم از پرندگان، چهارپايان، و آن گروه كه شبانگاه به جايگاهشان برميگردند و هم آنها كه در بيابان مشغول چرا هستند و تمام انواع مختلف، خواه آنها كه كمهوش هستند، و يا آنها كه زيركند، (اگر همه اينها) گردآيند، هرگز توانايي ايجاد پشهاي ندارند و حتي طريق ايجاد آن را هم نميدانند عقول آنها در، يافتن راز آفرينش آن حيران و نيروهاي آنها ناتوان و خسته شده و پايان گيرد و سرانجام پس از تلاش، شكست خورده و ناتوان بر
ميگردند و اعتراف ميكنند كه نه تنها از ايجاد آن ناتوانند، بلكه از نابود ساختن آن نيز عاجزند، فقط خداوند پاك است كه پس از فناي جهان باقي ميماند، در حالي كه هيچ موجودي نباشد همان گونه كه پيش از آفرينش موجودات بوده است، هنگام نابودي جهان، وقت، مكان، لحظه و زمان مفهومي ندارد، وقتها، سرآمدها، ساعات و سالها از بين رفتهاند، 58- صفت ديگر حقتعالي قديم بودن اوست لا يقال … لم يكن، حضرت در اين جمله با اشاره به معناي حدوث، آن را از خداوند نفي ميفرمايد زيرا حدوث آن است كه شيئي پس از نبودن به وجود آيد. فتجري عليه الصفات المحدثات، حرف فاء در اول جمله كه در جواب نفي عبارت قبلي آمده به اعتبار شرط است كه در تقدير چنين است كه اگر خدا حادث ميبود متصف به صفات حادثه ميشد، و چنين اتصافي براي خداوند باطل است پس خدا حادث نيست و با بيان جملهي و لا يكون بينها و بينه فصل … فضل، به بطلان تالي اشاره فرموده يعني اگر حقتعالي با فرض حدوث ذاتي، صفات حادث بگيرد همانند آنها ممكن و محتاج به صانع شود لذا نه فرقي ميان ذات حق با صفاتش در اين جهات ميماند و نه امتيازي براي ذات وي بر صفاتش خواهد بود، چون هر دو از نظر نيازمندي اشتراك دارند
و فرمايش حضرت فيستوي … البديع اشاره به مطلب محالي است كه از اين همانندي و برابري صفات و ذات، لازم ميآيد زيرا واضح است كه تساوي و يكساني صانع و مصنوع محال ميباشد. فعل بديع كاري است كه تا كنون فاعل مانند آن را انجام نداده باشد و عمل نيك را كه بديع ميگويند به اين دليل است كه در شگفتي شبيه كار بيسابقه است و فاعل چنين كاري مبدع و مصدر آن ابداع است كه معناي اين كلمه را در صفحات قبل بيان كرديم اما در نسخهي سيدرضي مبدع با فتح دال آمده به معنايي كه ما براي كلمهي بديع بيان داشتيم و مراد از واژهي بديع در اين سخن امام صانع و آفريننده ميباشد يعني وزن فعيل به معناي فاعل است چنان كه در قرآن مجيد چنين آمده است: (بديع السماوات و الارض)، با اين توضيحات روشن شد كه هيچ يك از ويژگيهاي پديده از قبيل مسبوقيت به عدم، تغيير، امكان و نيازمندي به غير، بر حقتعالي اطلاق نميشود وگرنه همان محالاتي كه ذكر شد لازم ميآيد. در خاتمه بايد توجه داشت نسخهاي كه از سيدرضي نقل شد بهتر به نظر ميرسد. 59- از خصوصيات ديگر حضرت باري آن است كه وي آفرينندهي موجودات است اما بدون آن كه از ديگران تقليد كرده باشد خلق الخلائق … غيره، ما، شرح اين
مطلب را در تفسير خطبهي اول كتاب توضيح داديم. خلاصه اين كه حضرت در واقع با بيان اين ويژگي خدا را از داشتن صفات سازندگان بشري، پاك و منزه دانسته است، زيرا آنان به طور معمول در ساختن مصنوعات خود يا دنبالهرو گذشتگان هستند و يا از صورتهايي كه در ذهن خود ترسيم كردهاند آن را اقتباس ميكنند. 60- حقتعالي در آفرينش موجودات از هيچ يك از مخلوقات خود كمك نگرفته است زيرا لازمهي آن نيازمندي وي به امري است كه خود نيازمند و محتاج به غير ميباشد كه محال است. 61- انشا الارض فامسكها، خداوند زمين را به وجود آورد و با قدرت كاملهي خود آن را در موقعش جايگزين فرمود و چون بطور معمول هر كس كه بخواهد شيئي را از خطرها محافظت كند بايد براي نگهداري آن تحمل رنج و زحمت كند و كارهاي ديگر را كنار بگذارد به اين علت امام (ع) خدا را از اين امر كه از ويژگيهاي مخلوق ميباشد منزه دانسته و نسبت اين صفت رنج و زحمت در حفظ چيزي را به خداوند بر خلاف معمول دانسته است. 62- ارساها، زمين را آفريد اما نه روي قرارگاهي كه آن را نگه دارد، و نيز آن را برافراشت بدون ستونهاي محسوس، قرارگاه و ستونهاي بالابرندهي آن تنها قدرت كامل حقتعالي بوده است. 63- حصنها
من الاود و الاعوجاج، پروردگار عالم زمين را از آن كه در حركت خود از مسير حقيقيش به جهتي ديگر منحرف شود نگهداري فرمود … حكمت و مصلحت اين امر در جاي خود به ثبوت رسيده است. 64- و منعها عن التهافت و الانفراج، زمين را از در هم ريختن و پراكندگي اجزايش از همديگر باز داشت و آن را كروي شكل آفريد و در جاي خودش قرار داد. 65- ارسي اوتادها، ميخهاي آن را كه همان كوههاست محكم و استوار ساخت ضمن تفسير خطبهي نخستين كتاب بيان داشتيم كه به چه طريق كوهها به منزلهي ميخهاي زمين ميباشد. 66- ضرب اسدادها، سدها بر روي زمين نصب فرمود منظور از سدها كوههاست و يا آنچه كه شهرها و سرزمينها را از همديگر مجزا ميكند. 67- استفاض عيونها، چشمهسارهاي زمين را جوشان ساخت چنان كه قرآن يادآور شده است، (و فجرنا الارض عيونا)، در گذشته به اين موضوع اشاره كردهايم. 68- خد اوديتها، و اديها و قسمتهاي روي زمين را از هم جدا كرد، كوهها و تپههاي آن را ممتاز و مشخص كرد. پس از بيان كردن و شمردن قسمتي از آثار قدرت حقتعالي به كمال و استحكام آنها پرداخته است تا بزرگواري و عظمت آفريننده را به اثبات برساند، و به اين لحاظ ميفرمايد: به اين دليل است كه بناي ساخته
شدهي با دست قدرت او سستي ندارد و آنچه را كه وي نيرو داده ضعف و زبوني نميبيند. 69- هو الظاهر عليها سلطانه و عظمته، سلطنت و عظمت اوست كه سرتاسر روي زمين را فرا گرفته است، امام (ع) با يادآوري ضمير هو به حقيقت ذات حقتعالي اشاره كرده است كه هستي محض و وجود حقيقي واجب ميباشد و چون تعريف اين هويت و حقيقت ممكن نميشود جز به اعتباراتي كه خارج از آن ذات باشند لذا به ظهور و غلبه تعبير فرموده است و به منظور اين كه مراد از ظهور و غلبه امري حسي و مكاني نيست آن را مقيد به سلطنت و عظمت كرده است كه امري معنوي است. 70- و هو الباطن لها، اين صفت كه با صفت پيشين تقابل لفظي و معنوي دارد عبارت از آن است كه حقتعالي با احاطه علميش به امور داخلي زمين نظارت دارد و چون كلمهي باطن ظهور در امر حسي و جسماني دارد لذا آن را مقيد به علم و معرفت كرده است و مرجع ضمير در كلمههاي عليها (در صفت پيشين) و لها (در اين صفت) زمين و آنچه در آن است ميباشد. 71- و العالي علي كل شيئي، عزت و جلال او بر تمام زمين و مخلوقات آن اشراف و بلندي دارد منظور از عزت و جلال، پاكي و مبرا بودن حقتعالي از كليه ويژگيهاي حادث است كه باعث نقص در ذات آنها ميباشد و چ
ون اين خصوصيات از پايينترين مراتب نقص ميباشند لذا خداوند به اين دليل كه از آنها دور است در بالاترين مرحلهي كمال و برتري قرار دارد و ذات مقدس وي به اين اعتبار كه آفريننده و بوجود آوردندهي تمام مخلوقات و صفات آنها ميباشد از آنها برتر است پس علو و برتري حقتعالي بر مخلوقات به سبب جلال و سلطنت اوست و عزت خداوند به اين اعتبار است كه از ذلت و خواري احتياج به دور ميباشد. 72- لا يعجزه شيء منها طلبه … فيسبقه، چون ذات باري تعالي واجبالوجود است و علم و قدرتش در نهايت كمال ميباشد و هيچ گونه نقصي در او راه ندارد و تمام مخلوقات در وجود نيازمند وي هستند بنابراين به هيچ رو تصور نميشود آنچه را كه ميخواهد نتواند به دست آورد و يا چيزي از فرمان و قضاي او سرپيچي كند و يا با حركت سريعش بر او سبقت جسته و از دستش برود زيرا هر يك از اين جهات دليل بر عجز و ناتواني و نيازمندي و امكان است كه بر ذات حقتعالي روا نميباشد. 73- لا يحتاج الي ذي المال فيرزقه، هيچ نيازي ندارد كه ثروتمندي او را روزي دهد به دليل اين كه نيازمندي از ويژگيهاي ممكن است و منظور از اين صفات نفي ويژگيهاي بشري از خداوند است. 74- خضعت له الاشياء … لعظمه …
، اين خصوصيت باز از صفات ثبوتي خداوند است كه تمام موجودات در پيشگاه عظمت حقتعالي خاضعند و مراد به خضوع موجودات آن است كه همگي تحت سلطهي او محكوم به امكان بوده و فرمانبردار و نيازمند به كمال قدرت وي ميباشند و از اين رو هيچ كس را توان فرار از حيطهي تسلط او نيست پس خداوند نسبت به مخلوقاتش به اين دليل سودمند (النافع) است كه كمالات شايسته را به آنها داده و به اين سبب ضار است كه اين كمالات را از حقيقت ذات آنها منع فرموده است، اگر اشكال شود كه هيچ تصور نميشود كه كسي از منفعت فرار و يا امتناع كند پس چرا حضرت ميفرمايد: كسي نميتواند از سود و زيان خداوندي فرار يا امتناع كند؟ پاسخ آن است كه اين امري فرضي است يعني به فرض اين كه بخواهد امتناع كند نتواند و مراد آن است كه هيچ گونه قدرتي ندارد علاوه بر آن ممكن است كسي به دليل خودخواهي و لجاجت بخواهد از منفعت خداوندي خودداري كند و به غير او متوسل شود با اين كه هيچ كس را قدرت بر آن نيست كه از زير سلطهي الهي و منافعي كه از جانب او صادر ميشود بيرون آيد خواه از روي لجاجت باشد يا به واسطهي غنا و بينيازي كه در خود حس كند. 75- لاكفء له فيكافيه، كفوي ندارد كه با او همطراز
ي كند و كارهاي نيك وي را جبران كند، در عبارات گذشته بيان شد كه حقتعالي را مثل و نظيري نيست كه با وي برابري كند و اين نيز مانند آنهاست. 76- هو المفني لها … كمفقودها، اوست كه ميتواند اشياء را پس از هستي نابود سازد و همان طور كه پيش نبودند قرارشان دهد، امام (ع) در اين عبارات خداي تعالي را به يكي از بحثانگيزترين صفات تعريف و توصيف فرموده است كه نابود ساختن جهان پس از هستي آن ميباشد و در قرآن نيز اشاراتي به اين مطلب ديده ميشود، از جمله، (يوم نطوي السماء كطي السجل للكتب كما بدانا اول خلق يعيده) و معلوم است كه اعاده و برگرداندن، موقعي صدق ميكند كه آنها را مثل اول نيست و نابود سازد، و در جاي ديگر ميفرمايد: (اذا السماء انفطرت و اذا الكواكب انتثرت) و امثال اينها، و همهي پيامبران بر اين امر اتفاق دارند و در شريعت پيامبر خاتم نيز به اين موضوع تصريح شده و جمهور متكلمان اسلامي همه بر اين عقيده ميباشند، بر خلاف فلاسفه كه كليهي آنان قائل به عدم جواز اعادهي معدوم ميباشند و در مورد فنا و نابودي عالم هستي ميگويند: موجودات مجرد و عقول و نفوس ملكوتي و نيز هيولاي عالم ماده و ذرات عناصر مادي و بالاخره تمام آنچه كه به
سبب قديم بودن علتشان قديمند و حتي اموري كه قديم نيستند بلكه حادثند همهي اينها از تحت اصل فاني شدن و نيستي پس از هستي، خارج ميباشند و تنها اختلافي كه در ميان فلاسفه وجود دارد مربوط به معاد جسماني است كه بعضي از فلاسفه آن را انكار كردهاند و فقط فلاسفهي اسلامي آن را قبول دارند آن هم با دليل شرعي نه عقلي زيرا ميگويند براي عقل در وجود و عدم معاد جسماني استحالهاي لازم نميآيد اما اگر بخواهيم با توجه به اصل عدم جواز اعادهي معدوم، معاد جسماني را ثابت كنيم بايد راي ابوالحسين بصري معتزلي را بپذيريم كه ميگويد: فنا و نابود شدن دنيا عبارت از اين است كه آن چنان اجزاي موجود خرد شده و از هم متفرق و دور شوند كه از حيز انتفاع بيرون روند نه اين كه عدم صرف باشند ولي اين نظريه مورد اشكال ميباشد زيرا از باب مثال بدن زيد كه تنها اجزاي نرم شدهي از هم جدا نيست بلكه بقيهي عوارض و خصوصيات ويژهي آن را نيز شامل ميشود و هنگامي كه اجزاء اين چنين از هم بپاشند تمام آنها معدوم شده و بدن با اين وضع فاني ميشود و موقع برگشتن اگر عين آن با تمام آن خصوصيات برگردد، اعادهي معدوم است ولي اگر آنها كه از بين رفته برنگردد ناچار غير آنها
بر گشته و در اين صورت ثواب و عقاب به بدن غير اصلي تعلق گرفته و بر خلاف قرآن است كه ميفرمايد: (و لا تزر وازره وزر اخري) و اين اشكال وارد است مگر اين كه بگوييم آنچه كه مورد كيفر يا پاداش قرار ميگيرد و نفس ناطقهي انساني است، و اين بدن ظاهري تنها وسيله و ابزار است كه وقتي معدوم شد برگشتن عين آن لازم نيست بلكه برگشتن شبيه آن هم كافي است اما اين مطلب بنابر مذهب حكما و فلاسفه كه قائل به اصالت نفس ناطقه ميباشند درست درميآيد نه با عقيدهي ابوالحسين بصري معتزلي كه اكثر محققان اسلامي هم آن را پذيرفتهاند. اما فرمايش امام: و ليس فناء الدنيا … اختراعها، دفع شبههاي است كه در برخي اذهان پيدا شده كه ميگويند چگونه ممكن است اين جهان هستي روزي به كلي نيست و نابود شود؟ حضرت ميفرمايد: براي حقتعالي كه نبوده را بوجود آورده و اين همه اسرار حكمت و شگفتيهاي آفرينش را ايجاد فرموده محو كردن تمام آنها نه تنها دشوار نيست بلكه بسيار آسانتر ميباشد و اين كه بعد ميفرمايد: و كيف لو اجتمع … افنائها، در اين عبارات با بيان شمهاي از دقايق آفرينش مطلب بالا را كه توانايي كامل خداوند بر محو اساس هستي است تاكيد فرموده كه چگونه فاني كردن
جهان بر خداوند سخت و دشوار باشد و حال آن كه هستي داد به موجوداتي كه كوچكترين و ضعيفترينشان مانند مگس آن چنان اسرارآميز ميباشد كه بزرگترين قدرتهاي جهان از ايجاد آن ناتوان و خردمندترن انديشهها از درك و شناخت آن حيران و هم در انديشهي فاني ساختن آن ضعيف و عاجز ميباشند. حال اگر اشكال شود كه چرا حضرت براي اثبات عجز و ناتواني قدرتهاي بشري در مورد نابود كردن و از بين بردن به مگس مثل زدهاند با اين كه فاني ساختن آن، امري ممكن و آسان است؟ پاسخ آن است كه انسان هر گاه خود را نگاه كند و به قدرت خداوند بيانديشد اعتراف ميكند كه بر كوچكترين امري توانايي ندارد مگر با اجازهي پروردگار و نيرويي كه او به وي عنايت فرمايد و ميداند كه تنها با نيروي او ميتواند كاري انجام دهد و حتي آثاري كه بر كارهاي او متربت ميشود از ناحيهي حقتعالي ميباشد بنابراين انسان خردمند با زبان حال و مقال نه تنها در ايجاد و اعدام مگس بلكه براي امري ضعيفتر از آن نيز به ناتواني و عجز خويش اقرار و اعتراف ميكند. پاسخ ديگر از اين اشكال آن است كه خداوندي كه به انسان قدرت داده تا كارهايي انجام دهد و ميتواند از خود ضعيفتر را بيازارد در مقابل به اين مگس
ضعيف و حقير نيز قدرت دفاع از خود را داده است تا با پريدن و جهيدن از دست دشمن فرار كند و حتي ميتواند آدمي را بيازارد و گاهي انسان ميخواهد از دست او فرار كند ولي نميتواند، پس چگونه ميتوان گفت كه آدمي بدون كمك از خداوند ميتواند حتي اين حشرهي ناچيز را از بين برد و به كلي معدوم كند؟
[صفحه 265]
تكاءده الامر: كار بر او سخت شد، به مشقت افتاد اكياس: تيزهوشان، زيركها آده: بارش را سنگين كرد مثاور: حملهكننده چيزي به جز خداوند يكتاي قهار نيست كه همهي امور به سوي او بازگشت ميكنند و همچنان كه در آغاز آفرينش از خود قدرتي نداشتند، در هنگام فاني شدن نيز نيروي امتناع ندارند، و اگر قدرت امتناع ميداشتند هستي آنها ادامه مييافت. آفرينش هيچ چيز براي خدا رنجآور نبوده، و در خلقت آنچه آفريده است فرسودگي و خستگي او را پديد نيامده است، موجودات را آفريد نه به سود استحكام حكومتش و نه براي ترس از كمبود و زوال، و نه به منظور كمك گرفتن از آنان در برابر همتايي كه ممكن است بر او چيره شود، و نه به خاطر احتراز از دشمن كه به او هجوم آورده، و نه به قصد ازدياد اقتدار خود، و نه به منظور پيروزي يافتن بر شريك و نه به علت رفع تنهايي كه داشته و خواسته كه به آنها انس بگيرد، و بالاخره بعد از آن كه جهان را به وجود آورد، همه را دستخوش فنا و نيستي خواهد ساخت، اما نه به دليلي كه از تصرف و ادارهي آن خسته شده و نه براي اين كه آسايشي نصيب وي شود و نه به اين علت كه هستي موجودات براي وي باري سنگين ميباشد. طولاني شدن عمر جه
ان هستي خداي عالم را به ستوه نياورده است تا وي را براي نابود كردن آن شتابان سازد، بلكه با لطف خويش كليهي موجودات را نظام بخشيد و با فرمان خود آنها را نگهداري فرمود و به توسط قدرت كاملهاش همه را مستحكم ساخت و بار ديگر پس از فناي موجودات آنها را به عالم وجود برميگرداند، بدون اين كه نيازي به آنها داشته باشد و يا كمكي از آنها بگيرد، و نه به منظور انتقال از حالت تنهايي و وحشت به سوي حالت آرامش و انس و نه از حالت جهل و ناداني به سوي علم و آگاهي و نه ميخواهد به آن وسيله از نيازمندي و فقر به سوي بينيازي و ثروت برگردد و يا از خواري و پستي به عزت و قدرت انتقال يابد.) و انه سبحانه يعود … الامور، اين فرمايش امام اشاره به جاودانگي خداوند و هستي او پس از فنا و نيستي عالم ميباشد، پس از آن كه صحنهي هستي به كلي از موجودات خالي ماند و همه چيز به فنا سپرده شد تنها ذات غني و بينياز حقتعالي باقي ميماند همان طور كه پيش از آفرينش وجود در انحصار ذات اقدس وي بوده است بدون نياز به مكان و زمان و جز اينها و عبارت يعود بعد، حكايت ميكند از حالت قبل از آفرينش موجودات و پس از فنا و نيستي آنها كه دو حالت متغير و مختلف ميباشد و
پيداست كه اين دوگانگي و تغيير از اعتبارات ذهن بشري ماست كه حقتعالي را با جهان آفرينش مقايسه ميكند وگرنه براي خداوند متعال تغيير حالت و دگرگوني وجود ندارد. عدمت عند ذلك … الساعات، اين عبارت، روشن است و نيازي به توضيح ندارد، زيرا تمام آنچه نام برده شده، اجزاي زمان و از عوارض حركت ميباشند و آن هم از ويژگيهاي ماده و جسم است و موقعي كه ماده به كلي نيست و نابود شد عوارض آن نيز از بين ميرود و معناي جملهي فلا شيئي … الامور، آن است كه پس از فاني شدن جهان به جز ذات احديت وي كسي و چيزي باقي نميماند كلمهي الواحد اشاره به همين معناست و واژهي قهار اشاره به صفت قهاريت اوست كه به آن سبب تمام موجودات را معدوم و نابود ميسازد و معناي جملهي اليه مصير جميع الامور آن است كه خداوند پس از آن كه به موجودات هستي بخشيده روزي آن را از آنها ميگيرد. بلا قدره … فناوها، اين جمله اشاره به آن است كه هيچ يك از موجودات نه قدرت و توانايي بر ايجاد خود داشته و نه ميتوانند از فاني شدن خويش خودداري كنند و در عبارت بعدي با يك قياس شرطي متصل قسمت دوم ادعاي فوق را (هيچ موجودي نميتواند از نابودي او امتناع كند) اثبات ميكند و علت اين كه
تنها به اين قسمت پرداخته آن است كه شق اول (هيچ مخلوقي قدرت بر ايجاد خود ندارد) واضح است و نيازي به استدلال ندارد اما ملازمهاي كه ميان مقدم و تالي وجود دارد آن است كه هر موجودي چون از فنا و نيستي نفرت دارد اگر بتواند حتما از آن فرار ميكند تا باقي بماند اما به دليل اين كه آفرينندهي جهان او را فاني و نابود ميسازد پس قدرتي براي خودداري از نابودي خود ندارد. لم يتكاءده … خلفه، اين كه خداوند در كارهاي خود، دچار رنج و مشقت نميشود مطلبي است واضح و روشن زيرا خستگي و امثال آن در مورد قدرتهاي مادي و ناقص ميباشد كه ممكن و محتاجند، اما حقتعالي كه واجبالجود بالذات است و هيچ گونه نيازي در او نيست رنج و مشقت هم در وي متصور نخواهد بود. و لم يكونها …، در اين قسمت امام به اغراض و فوايدي اشاره فرموده است كه معمولا فاعل را وادار به ايجاد امري و يا نابود ساختن آن ميكند، غرضهايي كه سبب به وجود آوردن چيزي ميشود از دو حال خارج نيست يا جلب منفعت است و يا دفع ضرر، اما جلب منفعت از قبيل پابرجا ساختن و تقويت سلطه و حكومت و گردآوري ثروت و افزايش افراد لشكر و توسعه دادن بر سرزمينهاي تحت حكومت و تفوق پيدا كردن بر اقران چنان كه ا
نسان با داشتن مال و اولاد نسبت به ديگران برتري پيدا ميكند، بعضي اوقات غرض از ايجاد امري دفع ضرر ميباشد مثل اين كه ترس از نابودي خود دارد و آن را وسيلهي حفظ جان قرار ميدهد، يا بيم از نقصان دارد و به واسطهي ايجاد آن ميخواهد خود را تكميل كند يا از خوف اين كه مبادا همتايش بر او غالب شود آن را به وجود ميآورد تا از آن كمك بگيرد يا ميترسد كه دشمن به مقابلهاش برخيزد، و يا براي رفع تنهايي و ترس و وحشت بيمونسي دست به ساختن و به وجود آوردن انيس ميزند، و اغراضي كه موجب از بين بردن و فاني كردن موجود ميشود چند قسم ميباشد: دفع ضرر، مثل از بين بردن مرض كه وجود آن مايهي زيان و ادامهي آن باعث رنج اوست، و ممكن است كه غرضي از آن جلب منفعت باشد، بيماري را ريشه كن ميكند تا آسايش و راحت به دست آورد، اما تمام اين فوايد كه در جلب منفعت و دفع ضرر خلاصه ميشود از ويژگيهاي صفت امكان است كه حقتعالي از آن منزه و دور ميباشد. و لكنه سبحانه … لقدرته، جملهي دبرها بلطفه، اشاره به اين معناست كه حقتعالي جهان آفرينش را بر اساس حكمت و نظامي آن چنان نيكو آفريده است كه كاملتر از آن امكانپذير نيست، و امسكها بامره، امر و فرمان تك
ويني خداوند، پيوسته باعث بقاي جهان هستي ميباشد، و اتقنها بقدرته، عالم وجود را با قدرت لايزال و آگاهي بر مصالح وجودي و سودمنديش، استحكام بخشيد، تمام اين امور را نه به منظور سود، بلكه تنها به خاطر جودي كه در ذات او نهفته است، با دست لطف و عنايت خاص پروردگاري خويش انجام داد. ثم يعيدها بعد الفناء، امام (ع) در اين قسمت به طور صريح ميفرمايد كه خداوند پس از آن كه تمام اشياء را فاني كرد، آنها را به عالم وجود برميگرداند، و فنا و نابودي هم چنان كه گفته شد، يا عبارت از نابودي مطلق است به قول كساني كه اعادهي معدوم را جايز ميدانند و يا اين كه منظور از آن، پراكندگي و جدايي اجزاي آن است به طوري كه بيفايده شود و اين مطلب هم، عقيدهي ابوالحسين بصري معتزلي بود كه بيان شد. من غير حاجه … حضرت به طوري كه در جملههاي قبل فوايد و منافعي را كه معمولا در به وجود آوردن يا نابود ساختن موجودات براي فاعل تحقق دارد، بيان كرده و سپس ذات اقدس الهي را از آن دور دانست، هماكنون در آخر مبحث نيز آنها را كه غرض ايجاد جهان پس از فنا و نابودي آن ميباشد خاطرنشان ساخته و از خداوند متعال نفي فرموده است و اين فوايد و اغراض عبارتند از: احتياج
و نيازمندي، كمك گرفتن از بعضي مخلوقات در مقابل برخي ديگر آنان، خروج از وحشت تنهايي به جانب انس و دلگرمي و از حالت ناداني و بيخبري به طرف علم و آگاهي و بدل ساختن فقر و نياز به حالت غنا و بينيازي و بالاخره دور شدن از خواري و ذلت و به دست آوردن عزت و قدرت و يادآور شديم كه همهي اين غرضها از باب دفع ضرر و جلب منفعت است و ذات باري تعالي از آن دور ميباشد و گفتيم كه افعال خداوند به منظور دست يافتن به اين منافع و اغراض انجام نميشود بلكه تنها جود مطلق و وارستگي ذات وي از شائبهي بخل و منع است كه پيوسته باعث افاضهي وجود ميباشد. بايد توجه داشت كه اين مطلب ميان دانشمندان اسلامي مورد اختلاف است، جمهور اهل سنت و فلاسفه معتقدند كه خداوند كارها را به خاطر سود و غرض انجام نميدهد، اما معتزله با ايشان مخالفت كردهاند. با توجه به مفهوم اين خطبهي شريفه كه حقتعالي دنيا را پس از نابود كردن به حالت وجود برميگرداند، سوالي پديد ميآيد كه آنچه را كه دين و شريعت بر آن گواهي ميدهد و مورد بحث و اختلاف ميان فلاسفه و متكلمان است، زنده شدن و برگشتن بدنهاي آدميان ميباشد نه تمام جهان وجود، پس منظور از اين عبارات چيست؟ در پاسخ ميگ
ويند ضمير مونث در عبارت ثم يعيدها، چون مهمل است دو احتمال در آن متصور است پس همچنان كه ميتوانيم مرجع آن را تمام دنيا بگيريم ميتوانيم بعضي از دنيا را از آن اراده كنيم كه مقصود از آن بعضي، بدن انسان است و بنابراين اشكالي به وجود نميآيد. يكي از شارحان نهجالبلاغه ميگويد كه اهل سلوك و عرفان با اين كه معناي ظاهر سخن امام را چنان كه ما بيان داشتيم قبول دارند اما به ظاهر اكتفا نكرده و تاويلي عقلي براي اين بيان كردهاند، آنها ميگويند ممكن است سخن امام (ع) از و انه يعود سبحانه … الامور، اشاره به حالت عارف باشد هنگامي كه به حق واصل شده چنان كه همه چيز در نظرش از درجهي اعتبار افتاده، در حقيقت فاني شده و تنها خدا را مشاهده ميكند، همان طور كه تمام ممكنات قبل از وجود ذاتا استحقاق وجود نداشته در اين مرحله هم به اعتبار ذهن عارف معدوم صرف ميباشند، و معناي جملهي ثم يعيدها نيز چنين است كه وقتي عارف از حال وصال برگشت و به ماديات و جسم و جان خود پرداخت آنها كه بياعتبار و در ذهن وي فاني به نظر ميرسيد هماكنون اعتبار يافته و مثل قبل از حالت وصال وجود و اعتبار مييابند و همهي اينها حكايت از قدرت تصرف حقتعالي ميكند كه
ذهنها را چنين استعدادي داده تا بتواند اشياء را چنان بياعتبار بداند و پس از آن كه به پستي گراييد عوض خدا ماديات را چنين معتبر و موثر بداند. پس از شرح جملات اين خطبهي شريف هماكنون متوجه ميشويم كه آنچه مرحوم سيدرضي در اول راجع به اهميت و ارزش اين سخن امام (ع) فرمود، مطلبي در كمال صداقت و بسيار بجا و بموقع است، كه هيچ سخني اين چنين جامع اصول آگاهي و بينش نيست، زيرا امام (ع) در اين خطبهي شريف توحيد الهي را به مرحلهي كمال رسانده و تنزيه و تقديس مقام جلال ربوبي را به طور كامل بيان فرموده است. توفيق و نگهداري از لغزش با خداست.
[صفحه 318]
از خطبههاي آن حضرت كه آن را دربارهي حوادث آينده ايراد فرموده است: احرجه: او را مجبور كرد و بر او تنگ گرفت. تصدعوا: پراكنده شدند. غب كل شيئي: عاقبت و سرانجام كار. فور النار: زبانه كشيدن آتش و قوت گرمايش. امطت عن كذا و مطت: از آن دوري كردم. اقتحام: با شدت و بيباكي در جايي داخل شدن. سنن: قصد (آه، پدر و مادرم فداي آنان باد، آنها گروهي هستند كه نامهايشان در آسمان معروف است اما در زمين گمنام ميباشند، مردم، بهوش باشيد و خود را آماده كنيد كه امور به شما پشت كند، و بدبختي به شما روي آورد، پيوندها گسيخته ميشود و خردسالان كارها را به دست گيرند، اين وضع هنگامي پيش ميآيد كه اگر مومن هدف ضربههاي شمشير واقع شود، برايش از يافتن يك درهم پول حلال آسانتر است و اجر و ثواب گيرنده بيشتر از دهنده ميباشد، در آن روزگار شما نه از شراب، كه از فزوني ناز و نعمت، مست خواهيد بود، در آن موقع بدون ضرورت سوگند ياد ميكنيد و بيباكانه دروغ ميگوييد و آن زماني است كه بادهاي بلا و مصايب شما را تحت فشار قرار دهد چنان كه بارهاي سنگين بر پشت و گرد شتران فشار وارد ميكند، چه طولاني است اين رنج! و چه دور است اميد رهايي
از آن. مردم، اين بندها را كه حكايت از سنگيني باد ميكند از دستهايتان بيافكنيد و از پيرامون پيشواي خود پراكنده نشويد كه سرانجام خويشتن را نكوهش خواهيد كرد، و خود را در آتش فتنهاي كه برافروختهايد مياندازيد از قصد كردن آن دوري كنيد و راه آن را رها كنيد، كه به جان خودم سوگند مومن در شعلهي سوزان آن به هلاكت ميرسد اما نامسلمان از آن سالم ميماند. همانا من در ميان شما مانند چراغي در تاريكي هستم كه هر كس بخواهد از روشناييش بهرهور شود، پس بشنويد و سخنانم را بپذيريد و گوشهاي دلتان را بگشاييد تا حرفهايم را درك كنيد.) بابي و امي، اين عبارت را بطور اختصار باباه ميگويند و جار و مجرور، خبر مبتداي محذوف يعني هم ميباشد، و شبيه اين عبارت در سخنان امام (ع) اول خطبهي 226 كه در هنگام غسل پيامبر اكرم خطاب به آن حضرت گفت نيز وجود داشت و مرجع ضمير هم در اين عبارت اولياي خداست كه در زمانهاي بعد از زندگاني امام (ع) به دنيا آمدهاند و مفسران شيعه ميگويند حضرت از اين كلمه، اولاد معصومش را اراده فرموده است كه پيشوايان جامعه بودند: اسمائهم في السماء معروفه، اين جمله اشاره به مقام و مرتبهي والاي آنها در پيشگاه حقتعالي، و قرار د
اشتن اسامي و صفات آنان در ديوان صديقان ميباشد، اما در روي زمين و ميان اهل دنيا كه خيال ميكنند كمال و سعادتي جز در اين جهان ماده وجود ندارد، ناشناخته ماندهاند، معمولا از چهرهي اهل صلاح و مومنان صديق دوري از دنيا و امور مادي، ظاهر است، از اين رو با اهل دنيا آميزش ندارند و اين امر، باعث ميشود كه گمنام به سر برده و شناخته نشوند، و در جملهي بعد هشدار داده است كه بر اثر بدانديشي و نداشتن وحدت كلمه در آينده با وضع و حالات بدي روبرو خواهند شد و دنيا را به فساد و تباهي خواهند كشيد و آن عبارت از مسئوليت دادن به بيتجربهها و افراد پست ميباشد كه در نتيجه هر چه دنيا به آنان روآورد مايهي عقب ماندگي شده و به هر سبب و وسيلهاي متوسل ميشوند از آنان قطع و كنده شود، واژهي وصل در اين سخن امام (ع): جمع وصله است و منظور از آن نظامهاي اجتماعي است كه به واسطهي وجود رسول اكرم و مديريت آن حضرت در امور زندگي و معاد، مايهي سعادت دنيا و آخرت آنان بود. از جملهي اموري كه در ايجاد روابط حسنه اهميت دارد و سبب صلاح عالم و اهل آن ميباشد، آن است كه اشخاص باشرافت و بزرگوار، كارهاي اجتماعي را به دست گيرند، چنان كه در عهدنامهي مالك
اشتر نيز به اين معنا اشاره كرده و فرموده است: از ميان جامعهي اسلامي كساني را در راس كارهاي اجتماعي بگذار كه اهل تجربه و باحيا و از خانوادههاي درستكار و پيشقدم در اسلام بوده باشند به دليل آن كه اينها داراي كريمترين اخلاق و باارزشترين آبرو هستند، به طمع مال و منال كار نميكنند و عاقبت انديشترين افراد ميباشند و برخلاف آنچه گفته شده مهمترين امري كه باعث فساد و تباهي جامعه ميشود آن است كه كارها به دست كودك صفتان پست و بيتجربه افتد، زيرا همهي امور بر عكس خواهد شد و نظام به هم پيوستهي اجتماعي از هم گسيخته و جهان را ظلم و فساد فرا خواهد گرفت و بعد به موقعيتهايي اشاره ميفرمايد كه براي مردم دنيا در نتيجهي خلافكاريهاي مذكور پيش خواهد آمد. 1- در آن هنگام شمشير زدن و تحمل ضربات آن براي مومن از به دست آوردن يك درهم از راه حلال آسانتر خواهد بود، زيرا اختلافها و سپردن كارها به نااهلان نظم جامعه را بر هم ميزند، حلال و حرام به هم آميخته ميشود و بلكه راههاي درآمد حرام بيشتر از حلال ميشود. 2- در آن موقع، اجر و پاداش مستمندي كه طرف بخشش واقع ميشود، از اجر و ثواب بخشنده بيشتر است، به دو دليل: الف- بسياري از عطاكنندگا
ن، آنچه كه به مستحقان ميبخشند، يا از راه حرام به دست آوردهاند و يا اين كه به قصد ريا و خودنمايي و هواي نفس و به خاطر بهرهكشي و اغراض دنيوي و ترس از شتري كه از ناحيهي شخص مستمند، يا زيردست احتمال ميدهند، انجام ميدهند و به اين دليل اجر و پاداشي ندارند، اما شخص فقير و مستحق به نيت و قصد او كار ندارد و شرعا موظف نيست كه از منشا درآمد وي تحقيق به عمل آورد و همين كه به منظور رفع نياز و امرار معاش خود ميگيرد ماجور و مثاب ميباشد. ب- دليل ديگر اين كه بيشتر ثروتمندان پول و مال خود را در كارهاي نامشروع صرف ميكنند و موقعي كه به دست اشخاص مستحق ميرسد، توفيق جبري براي پولدارها پيدا ميشود به دليل آن كه از خرج كردن آن در راههاي نامشروع ميمانند، اما فقير در حقيقت بر آنان منت دارد زيرا باعث ترك اين مقدار گناه آنها شده پس اجر و پاداش گيرنده، از دهنده بيشتر است. 3- موقعيت ديگري كه براي جامعه پديد ميآيد آن است كه در آن روز مردم با استفاده از غير مسكرات مست و از خود بيخود ميباشند و منظور آن است كه نعمت و رفاه و لذتهاي مادي سبب بيتوجهي آنان به مصالح امور گشته است. واژهي مستي مجاز و استعاره از بيخبري ذكر شده و قرين
هي آن هم، عبارت من غير شراب ميباشد زيرا مستي حقيقي از خر و مسكرات معمولي حاصل ميشود نه از غير آن. 4- در آن زمان، بدون آن كه ضرورتي براي قسم خوردن پيش آيد، هر لحظه سوگند ياد ميكنند، بلكه آن چنان به عظمت الهي بياعتنا ميشوند كه براي پست ترين امور دنيا به خدا سوگند ميخورند. 5- بر اثر خلافكاريها، دروغگويي، خوي و ملكهي مردم آن زمان شده و بدون هيچ گونه ضرورت و لزومي از خلافت واقعگويي باكي ندارند. 6- در آن هنگام، گرفتاريها، شما را به شدت تحت فشار قرار خواهد داد، همچنان كه جهاز شتر، شانه و گردن وي را سخت ميكوبد. كلمهي غص در عبارت متن كنايه از سختي دردي است كه بر دلهاي مردم وارد خواهد شد. ما اطول هذا العناء و ابعد هذا الرجاء، شارح در بيان ترتيب اين دو جمله سه احتمال ذكر كرده، احتمال اول آن است كه جدا از قبل باشد و رابطهاي با آن نداشته باشد به اين احتمال كه جملههاي ديگري قبل از آن بوده كه گرفتاريهاي شيعيان را در آن زمان و نااميد شدنشان را بيان ميكند، در چنين شرايطي تنها اميدواري آنان به فرج آل محمد (ص) است كه آن نيز همراه با مشقتهاي زيادي ميباشد، و حضرت اين عبارت را به عنوان قول شيعه بيان فرموده است كه آ
نها از شدت رنج و نااميدي ميگويند: چه طولاني است اين سختي و چه دور است اميد فرجي كه با قيام آن نجات دهنده حاصل خواهد شد، و اين احتمال كه اين دو جمله جدا از جملههاي قبل خود باشد بر طبق عادتي است كه از مرحوم سيدرضي معمول است كه گاهي در آوردن جملات التقاط ميكند و آنها را پشت سر هم نميآورد. احتمال دوم آن است كه جملهي استينافيه و دنبالهي ماقبل خود باشد كه امام (ع) پيروان خود را با اين بيان توبيخ و سرزنش كرده است، براي آن از حقيقت و معنويت رو گردانده و به دنياي فاني روآوردهاند و در طلب وي و اميدواري به آن خود را به مشقت و رنج مياندازند و اين چنين آنان را از كاري كه در پيش گرفتهاند متنفر ميسازد و پيداست كه رنج دنيا براي طالبان آن، طولانيترين رنج و آسايش خواستن از آن، دورترين خواستهها ميباشد، چنان كه حضرت در سخنان قبل فرمود: (هر كس براي دنيا بكوشد، دنيا از دستش ميرود) و پيامبر (ص) فرمود (هر كس دنيا را بزرگترين وجههي همت خود قرار دهد، خداوند آن چنان كوشش وي را بر ضررش از هم ميپاشد كه پيوسته فقر و بينوايي جلو چشمش قرار دارد، در حالي كه جز آنچه از دنيا نصيب اوست برايش پيش نميآيد.) و اين سخن دلالت ميكند
بر اين كه هر كس تمام همتش دنيا و زرق و برق آن باشد، پيوسته فقر و نيازمندي را پيش روي خود ملاحظه ميكند و اين باعث ميشود كه همواره براي به دست آوردن آن، در رنج و زحمت به سر ببرد. احتمال سوم آن كه، منظور از كلمهي عناء كه امام بيان فرموده، رنجي باشد كه خود حضرت در بيشتر اوقات تحمل ميكرد تا مردم را به سوي خدا و امور آخرت و معنويت بكشاند و البته اين كار رنج و مشقت طولاني داشت، زيرا آنان به حرف وي گوش نميدادند و از وحدت كلمه پشتيباني نميكردند. و مراد از كلمهي رجاء اميدواري به اصلاح آنهاست و آن را دور و بعيد شمرده است. ايها الناس القوا هذه الازمه، امام (ع) پس از بيان وضع اسفبار آيندهي جامعهي خود، اكنون به راهنمايي آنها پرداخته و ميفرمايد: اي مردم، اين بندها كه باعث سنگيني بار شما شده است از دستهاي خود باز كرده و بر زمين افكنيد. لغت ازمه كه جمع زمام و به معناي بند و افسار ميباشد، استعاره از انديشههاي فاسدي بود كه پيروي ميكردند و خواهشهاي نفساني كه آنها را به گناه و معصيت ميكشاند، در واقع حضرت آن مردم را به شتراني تشبيه فرموده است كه با افسارهايي به اين طرف و آن طرف كشيده ميشوند. و فعل القوا استعاره از
عمل نكردن به افكار باطل و دوري كردن از آنهاست و مراد به كلمهي ظهور، نفسهاي آنان و به اثقال، سنگيني بار گناه ميباشد چنان كه در قرآن نيز به اين تشبيه تعبير شده است: ( … و هم يحملون اوزارهم علي ظهورهم)، و جاي ديگر ميفرمايد (و ليحملن اثقالهم و اثقالا مع اثقالهم) و در حقيقت خصلتهاي ناپسندي كه بر اثر گناه در نفوس اين گونه انسانها جايگزين شده پشت او را سنگين كرده و، وي را از بالا رفتن به سوي مقام قدس و جايگاه ابرار و نيكوكاران بازميدارد، همچنان كه سنگيني محمولههاي بزرگ حيوان را از سرعت در راه رفتن بازميدارد كلمات القوا و اذمه، را به اين سبب استعاره آورده كه بيشتر كار دست ميباشد لذا از كلمهي دست براي ترشيح آن استفاده كرده و عبارت: من ايديكم را بيان فرموده است حاصل معنا آن است كه امام (ع) مردم زمان خود را امر فرموده است كه انديشههاي تباهيآور را ترك كنند و دنبال هواهاي نفساني نروند و براي اين كه آنان را بيشتر از اين كارها باز دارد، سرانجام شوم آن را كه تحمل بارهاي سنگين و طاقت فرساي گناهان است به آنان خاطرنشان ساخته و سپس به منظور اين كه متفرق شدن و جدايي از مقام رهبري نيز از جملهي انديشههاي ناروا ميباشد
به آنان گوشزد ميفرمايد كه وي را رها نكنند و از پيرامونش پراكنده نشوند. فتذموا غب فعالكم، اين جمله عاقبت نامطلوب جدايي از رهبر را ميفهماند كه در نتيجه دشمن بر آنان مسلط ميشود، عزتشان مبدل به ذلت و آسايش و نعمتشان به رنج و فقر تبديل خواهد شد و آن موقع است كه به زشتي انديشههاي خود پي برده و به نكوهش كارهاي گذشتهي خود خواهند پرداخت و به دنبال نهي آنان از انديشههاي زشت و منع آنها از پراكندگي و دور شدن از امام خود و بيان قسمتي از نتيجههاي سوء آن ايشان را از فرو رفتن در فتنهاي كه به اين علت در انتظار آنهاست بر حذر داشته و ميفرمايد: خودتان را بيباكانه در آتش آشوب و فتنهاي كه در اثر جدايي از رهبر، جلو رويتان قرار گرفته است نياندازيد. نكتههاي بلاغي كه در اين قسمت از سخنان حضرت ميباشد از اين قرار است: واژهي نار استعاره از جنگها، كشتارها و ستمگريهايي ميباشد كه از خواص فتنه و آشوب است و مانند آتش باعث آزار و اذيت است، صفت اقتحام كه به معناي يورش بردن است براي مخالفت با آن حضرت و جدايي از وي ذكر شده تا نشان دهد كه اين امر، به سرعت آنان را به آشوب ميكشاند، همچنان كه شخص مقتحم، خود را سريع و بيباكانه در مكا
ني جايگزين ميسازد، واژهي فور، كه به معناي شعلهور شدن آتش است و نيز لهب به عنوان ترشيح براي نار ذكر شده، تا بيشتر آنان را به ترك اين عمل وادار سازد، و سپس ياران خويش را نصيحت ميفرمايد كه خود را از آشوبي كه در آينده پيش خواهد آمد كه كنار بگيرند، راهش را باز گذارند تا بگذرد و خود را آلوده به آن نسازند و سر راهش قرار نگيرند كه مبادا در آتش آن بسوزند و سپس دلسوزانه به جان خود سوگند ياد ميكند كه دخول در آن فتنه باعث هلاكت مومن و سلامت و رفاه كافر ميباشد، صدق اين گفتار، امري روشن، خبر از آينده و از كرامتهاي آن حضرت است زيرا آنچه كه خبر داده واقع شد و در حكومت ظالمانهي بنياميه كساني از مسلمانان توانستند سالم بمانند كه گوشهنشين بوده و به عبادت خود مشغول و عقيدهي خود را حفظ كردند، و در امور اجتماعي دخالت نداشتند، اما هر مومني كه خواست عليه آنان درآيد سلامتش به خطر افتاد و سرانجام به شهادت رسيد ولي نامسلمانان و منافقاني كه با فسادهاي آنان موافق بودند، و با ستمگري نسبت به بندگان خدا و دروغ بستن به پيامبر او توانستند براي خود در دل حكومتها جايي باز كنند به موقعيتهاي اساسي دست يافتند و عهدهدار كارهاي مهم شدند و
از تمام امور رفاهي برخوردار شدند، در خطبههاي بعد خواهيم گفت كه چه بسيار اولياي خدا و ذراري پيامبر (ص) و صحابهي او را كه اين ستمكاران شهيد ساختند. بايد توجه كرد كه هلاكت مومن و سالم ماندن غير او در فتنهي زمانهاي بعد كليت ندارد بلكه به عنوان قضيهي مهمله صادق است يعني بيشترين قربانيان آن از مومنانند و اكثر كساني كه جان سالم به در بردند، منافقان و اشخاصي ميباشند كه اسلامشان محكم نيست. پس از بيان مطالب فوق به منظور روشن شدن راه سعادت، موقعيت خود را در ميان جامعهي زمانش به چراغي در تاريكي تشبيه فرموده و جملهي ليستضيي به من ولجها، اشاره به وجه شبه ميباشد، به اين بيان كه طالبان هدايت از او و پيروان واقعيش، از روشنايي علم و راهنمايي آن حضرت كسب نور ميكنند، و به راه رشد و حقيقت واصل ميشوند، همان طور كه روندهي در تاريكي به وسيلهي چراغ راه خود را ميبيند، و لازمهي اين همانندي، آن است كه امام (ع) وضع مردم زمان خود را به تاريكي تشبيه فرموده، و چنان وانمود ساخته است كه اگر او، در ميان آنان نباشد تمامشان مقهور و شكست خورده خواهند بود. بعد از آن كه با تشبيه وجود خود به چراغ نوراني، فضيلت خويش را روشن فرمود، از آ
نان ميخواهد كه به سخنانش گوش فرا دهند، و دلها را براي فهميدن نصايح و اندرزهايش آماده سازند، چنان كه هر گويندهاي، از مخاطبهاي خود چنين انتظاري دارد. اثبات گوش براي دلها، از باب استعاره است به اين بيان: علم و آگاهي را كه دل نسبت به گفتهها دارد تشبيه به گوش فرموده كه آن نيز سخنان را ميشنود، و سپس از آنان خواسته است كه دلها را آماده سازند، نه گوشهاي جسماني را چرا كه حرفها بر دل مينشيند نه بر گوشهاي مادي و محسوس، آري دل است كه آمادگي و توجهش به انديشيدن در گفتههاي مسموع، سبب حصول درك، علم و فهم ميباشد. توفيق از خداوند است.
[صفحه 328]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: اعورتم: بديهاي خود را آشكار كرديد عوره: عيب و بدي و آنچه كه از آن شرم دارند. (مردم! شما را سفارش ميكنم كه در گرفتاريها و آزمايشها، تقواي خدا را پيشهي خود سازيد و بر نعمتهاي ظاهري و باطنيش وي را فراوان حمد و سپاس كنيد، چه بسيار نعمتها كه ويژهي شما ساخت و شما را با رحمت خودش مورد عنايت قرار داد، بديها و عيبهاي خود را آشكار كرديد و او، آن را پوشاند و خويش را مستوجب مواخذه او قرار داديد اما وي شما را مهلت داد. و شما را سفارش ميكنم كه پيوسته به ياد مرگ باشيد و غفلت از آن را كم سازيد، چگونه از چيزي غافل ميشويد كه هرگز از شما غافل نيست، و طمع مهلت داريد از كسي (ملكالموت) كه مهلت نميدهد، مردگاني كه با چشم خود ميبينيد، براي عبرت شما كافي است، آنها به گورهايشان برده شدند، بدون آن كه خود سوار مركبي شده باشند و به داخل قبرها فرود آورده شدند بدون آن كه خود فرود آيند، گويا آنان آبادكنندهي اين گيتي نبوده و همواره ديار آخرت سراي آنها بوده است، از جهاني كه در آن بودند وحشت دارند و در آن جا كه از آن وحشت داشتند متوطن شدند، به چيزهايي (در دنيا) سرگرم بودند كه اكنون از آن ج
دا شدهاند، و اموري را ضايع كردند كه اينك به سويش منتقل شدهاند، نه قدرت دارند از كارهاي زشتي كه انجام دادهاند، بركنار شوند و نه، ميتوانند كار نيكي، بر نيكيهاي خود بيفزايند، اينها به دنيا، انس گرفته بودند، مغرورشان ساخت و به آن اطمينان داشتند، مغلوبشان كرد. خدا شما را رحمت كند، بشتابيد به سوي منزلهايي كه به آبادي آنها ماموريد و به آن دعوت و ترغيب شدهايد، و با صبر بر اطاعت فرمان خدا، و دوري از نافرماني او، نعمتهاي وي را بر خويش كامل سازيد، زيرا فردا به امروز نزديك است چه زود گذرند ساعتها در روز و چه شتابان روزها در ماهها سپري ميشوند، و چه سريع ماهها در سال و سالها در عمر ميگذرند!) در اين خطبه، حضرت دستوراتي صادر فرموده و به اموري سفارش كرده است: 1- در اين قسمت نخست به تقوا كه سرآمد كارها و عبادات ميباشد سفارش فرموده و پس از آن توصيه كرده است كه خداي را در برابر نعمتها و رحمتهايش و نيز آزمايشهايش در امور خير و شر فراوان سپاس گويند زيرا اين نيز از الطاف الهي است، چنان كه در قرآن ميفرمايد: (و نبلوكم بالشر و الخير فتنه … ) و به منظور ترغيب آن به سپاسگزاري، اختصاص آنها را به رحمت و نعمت الهي، خاطرنشان ساخته
است. صفت رحمت يكي از صفات خداست و در اين جا، مقصود از آن، آثار نيك و خيراتي است كه از جانب حقتعالي به بندگانش ميرسد، و لفظ (كم) كه در ابتداي جمله آمده براي افادهي تكثير است يعني چه بسيار نعمتهاي فراواني را خداوند به شما اختصاص داد، و به دنبال سفارش به سپاسگزاري و تذكر اجمالي به بيان خاص پس از عام پرداخته و برخي از اقسام رحمت و نعمت خداي را يادآور شده كه عبارتند از: الف- پوشاندن عيبها، مردم معصيت خدايي را كه ناظر و شنواست و هميشه و همه جا حضور دارد انجام ميدهند و شرم نميكنند اما او با لطف و عنايتش گناهانشان را ميپوشاند و نميگذارد كه آثار زشت گناه بر چهرهي آنان ظاهر شود. ب- به آنان مهلت ميدهد و عقوبت و كيفر گناهانشان را به تاخير مياندازد تا شايد توبه كنند و مشمول رحمت بيمنتهاي وي شوند. 2- دستور دوم دربارهي ياد مرگ، و غفلت نكردن از آن ميباشد به دليل اين كه توجه به مردن آدمي را از گناه و معصيت بازميدارد و وي را به ياد بازگشت به محضر عدل الهي و تحقق وعدهها و وعيدهاي او مياندازد و انسان را به دنيا و لذتهاي زودگذر آن بيميل و كمعلاقه ميسازد، چنان كه رسول اكرم (ص) فرموده است (فراوان به ياد مرگ باشيد
كه در هم كوبندهي لذات است). بايد پيوسته به ياد مرگ بود زيرا باعث ميشود كه هر لحظه مرگ و مشقتهاي توانفرسايش جلو چشم انسان بوده باشد. و در عبارت بعد غفلت آنان از مرگ را شگفت دانسته و به طريق سوال، آنان را مورد سرزنش قرار داده است، كه چرا غافلند و در برابر مرگ امروز و فردا ميكنند، مرگي كه از آنها غافل نيست و ناگهاني ميرسد و هيچ مهلت به كسي نميدهد. آنگاه براي بيشتر اهميت دادن به اين امر، ديدن مردگان را در ميان خود بهترين سبب پند گرفتن ميداند و ميفرمايد: كفي واعظا بموتي عاينتموهم … فصرعتهم، و با بيان حال مردگان كه همهروزه در معرض ديد تمام افراد بشر ميباشند آنان را به ياد مرگ انداخته و خصوصيات چندي از آنان را كه هر يك مايهي عبرت آدمي است به قرار زير خاطرنشان فرموده است: 1- به صورت ظاهر به حالت سواره بر دوش مردم به گورستانها حمل ميشوند ولي نه اين كه سواره بودن را خود برگزيده باشند. از اين رو محمولند نه راكب. 2- به قبرها فرود آورده ميشوند نه آن كه با رضايت و قصد خود فرود آيند. و با آن كه مدتها در دنيا بوده و براي آبادي دنياي خود كوشيده و به آن دل بسته بودهاند اكنون چنان دست از اين جهان كشيده و رفتهاند
كه گويا هرگز در دنيا نبوده و هميشه آخرت جايگاه آنان بوده است. كه بدون كسب هيچ خيري به كلي چشم از اين عالم پوشيده و براي ابد در سراي ديگر استقرار دارند. 3- خصوصيت ديگري كه براي اين مردگان بيان فرموده آن است كه منزلهاي دنيا و راههاي آن را كه اقامتگاههاي آنها بوده، اكنون رها كردهاند. 4- و جايگاهي را كه قبلا از آن وحشت داشته و ميرميدند يعني قبر كه نخستين منزل عالم آخرت است هماكنون در آن اقامت گزيدهاند. 5- به دنيايي دلبسته و مشغولند كه از آن جدا شدهاند، نفسي كه سالها علاقه به دنيا داشته و به لذتهاي آن سرگرم بوده، اين عشق و علاقه در جوهرهي وجودي او جايگزين و برايش ملكه شده است، هماكنون كه از آن جدا ميشود، دست و پا ميزند كه خود را به محبوبش برساند و نميرسد اما با ديدهي حسرت به گذشتهي خود مينگرد و به آن مشغول ميشود ولي غم فراق محبوب او را در چنان عذابي فرو برده است كه هر زن شيردهي طفلش را فراموش ميكند و هر آبستني بار رحم را بيافكند. با آن كه مست نيستند ولي بيخود و مست ديده ميشوند، اما عذاب الهي بسيار سخت و شديد است. 6- اينها سراي آخرت را كه هماكنون به آن منتقل شدهاند ضايع ساختهاند به علت آن كه در
دنيا، كاري را كه در آخرت برايشان سودمند باشد انجام ندادهاند. 7- اكنون نميتوانند از بدبختي و عذابي كه در اثر اعمال زشت دنيايشان براي خود به وجود آوردهاند، خود را برهانند، زيرا وقت آن سپري شده است، موقعي ميتوانستند چنين كاري بكنند كه در دنيا بودند و فرصت توبه و انجام دادن اعمال نيك داشتند. 8- و نيز قادر نيستند كه اعمال نيك ديگري انجام دهند تا بر ثوابها و حسناتشان افزوده شود چنان كه خداوند از حالت آنان حكايت كرده و ميفرمايد: (قال رب آرجعون لعلي اعمل صالحا فيما تركت كلا انها). 9- آن قدر به دنيا انس و علاقه داشتند كه مغرورشان ساخت. 10- آن چنان به لذتهاي دنيا دلگرم و مطمئن بودند كه به ورطهي هلاكتشان انداخت. اين دو حالت اخير لازم و ملزوم يكديگرند زيرا حصول لذتهاي محسوس دنيا سبب انس گرفتن آدمي به آن ميشود و اين ارتباط نزديك به دنيا انسان را به آن مغرور و از غير آن غافلش ميسازد، و لازمهي آن، پيدا شدن اطمينان كامل به امور دنيوي و مستي و بيهوشي و سرانجام افتادن در درهي هلاكت است كه ديگر نه پشيماني سود دارد و نه لغزشها جبران ميشود. اگر چه ياد مرگ خود به تنهايي سبب پند و نصيحت و بيعلاقگي آدمي نسبت به زندگاني
دنيا ميشود ليكن شرح حال و خصوصيات انساني كه مرگش فرا رسيده و روي دستها به سوي گورستان برده ميشود، و سرانجام او، در بيان اين مطلب رساتر است زيرا هر كدام از اين خصوصيات با قطع نظر از مرگ مورد انزجار و نفرت طبع آدمي، ميباشد، اما با همراه بودن مرگ كه خود، دردآور و مكروه طبع است در پندآموزي و توجه انسان به آخرت موثرتر خواهد بود. 3- دستور سوم كه در اين خطبه به عنوان وصيت براي مردم صادر فرموده، آن است كه به منظور آباد كردن منزلهاي آخرت كه وعدهگاه آنهاست و به آباد ساختن آن مامور شدهاند بر يكديگر سبقت بگيرند و آباد كردن سراي آخرت با كارهاي نيك انجامپذير است كه مطابق فطرت و سنتهاي الهي است و كمالات نفساني را ميافزايد، خلاصهي معنا اين كه با حفظ نظام شرع و تداوم بر كارهاي نيك و انجام عبادات و به دست آوردن كمال روحي و معنوي، براي آباد ساختن منزلهاي آخرت خود از يكديگر پيشي بگيرند، چنان كه خداوند متعال در قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است: (و سارعوا الي مغفره من ربكم و جنه عرضها السماوات و الارض اعدت للمتقين) و در آيهي ديگر نيز به اين امر، تشويق و ترغيب كرده است: (و للدار الاخره خير للذين يتقون افلا يعقلون) و جز اي
نها از آيات. 4- چهارمين دستوري كه حضرت به منظور تشويق پيروان خود براي توجه به سراي آخرت صادر فرمود، امر به صبر در عبادت و اطاعت خدا و دوري از گناه و نافرماني وي ميباشد، آنان را سفارش به صبر كرده، و آن را سبب تكميل و تتميم نعمتهاي الهي بر آنان خوانده است، و چون تكميل نعمت كه لازمه صبر است به منزلهي ميوهي شيرين آن به حساب ميآيد، لذا نعمت و تكميل آن را در عبارت مقدم داشته است تا ياد آن در اول، صبر تلخ را شيرين كند. فان غدا من اليوم قريب، در اين جمله امام (ع) مردم را از قيامت و نزديك بودن روز حساب هشدار ميدهد، و مراد از كلمههاي غد و اليوم معناي حقيقي آنها فردا و امروز نيست بلكه مقصود از غد فرداي قيامت و از يوم مدت عمر و دوران زندگي ميباشد چنان كه در معناي اين سخن امام گذشت: الا و ان اليوم المضمار و غدا السباق، خطبهي 27، و اين عبارت در حكم ضربالمثل است از قبيل: غد ما غدا، قرب اليوم من غد. (فردا نيامده، امروز به فردا نزديك است). ما اسرع الساعات في اليوم، اين عبارات كه آخرين قسمتهاي اين خطبهي شريفه است نزديك بودن فرداي قيامت را شرح ميدهد و بيان ميدارد كه ساعتها زود ميگذرند و گذشت ساعات، زود آمدن روز و
گذشت آن را موجب ميشود و زودگذري ساعتها و روزها سبب زود آمدن و گذشتن ماهها ميشوند و آمد و شد ماهها فرا رسيدن و منقضي شدن سال را در پي دارند و اين همه مستلزم سرآمدن عمر انسانها و موجودات اين جهاني است كه متصل به قيامت و فرا رسيدن روز رستاخيز ميباشد، و به منظور بيان تاكيد در سرعت، آمد و شد مدتهاي زودگذر زندگي را توام با شگفتي بيان فرموده است، به راستي كه اين سخن همانند ديگر بيانات مولا، از نظر لفظ و عبارت در نهايت فصاحت و از جنبهي معنا، شامل شيواترين پندها و موعظهها ميباشد. توفيق از خداوند است.
[صفحه 335]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: عواري با تشديد ياء: جمع عاريه است و چنان كه گفتهاند گويا منسوب به عار ميباشد، به اعتبار آن كه طلب كنندهي آن متحمل ننگ و عار ميشود. براءه: بيزاري جستن شغرت البلده: شهر بيسرپرست ماند (يك نوع از ايمان، ايماني است مستقر كه در عمق دلها ثابت و برقرار ميباشد و نوع ديگر ايماني است كه به صورت عاريه تا موقع معيني ميان دلها و سينهها در نوسان است پس هر گاه كه انگيزهي بيزاري از كسي براي شما پديد آيد وي را مهلت دهيد تا موقعي كه مرگش فرا رسد، زيرا ساعت مرگ هنگام بيزاري فرا ميرسد) و هجرت نيز بر همان و صفت نخستين خود باقي است. خداوند به مردم روي زمين چه آنان كه ايمان خود را پنهان دارند يا آشكار كنند، نيازي ندارد، عنوان هجرت را روي كسي نميتوان گذارد، جز آن كه حجت خدا را در روي زمين بشناسد پس هر كه او را شناخته به وجود وي اقرار داشته باشد هجرت كننده است و كسي را كه حجت بر او تمام شده به گوشش شنيده و بر دلش نشسته است، نميتوان مستضعف به حساب آورد. همانا شناختن امر ما، كار بسيار دشواري است و به جز بندهي مومن كه خداوند قلبش را به ايمان آزموده است، آن را نپذيرد و سخنان ما ر
ا جز سينهها و حافظههاي امانت پذير و عقلهاي سالم نگهداري نميكنند. اي مردم! پيش از آن كه فتنه و فساد پاي بگيرد، مهار خود را لگدمال كند و خردها را دگرگونه كند و پيش از آن كه مرا در ميان خودتان نبينيد، آنچه ميخواهيد از من بپرسيد چرا كه من به راههاي آسماني از راههاي زمين آشناترم.) در اين خطبه راجع به چند مساله بحث شده است. 1- مسالهي اول: فمن الايمان … اجل معلوم، در اين عبارت امام (ع) ايمان را به دو بخش تقسيم فرمود. زيرا معناي ايمان عبارت است از تصديق به وجود حقتعالي و صفات كمال و جلال وي و نيز اعتراف به صداقت پيامبر (ص) و آنچه از طرف خداوند آورده است، حال اگر اين گونه عقايد، آن چنان در دلها نفوذ كند كه ملكهي وجودي انسان شود، ايمان مستقر و ثابت خواهد بود، ولي اگر چنين نباشد بلكه در برخي احوال در معرض زوال و تغيير باشد، ايمان متزلزل و ناپايدار ميباشد و حضرت اين گونه عقايد را تعبير به عواري كرده است به دليل اين كه مانند وسايلي است كه انسان به عاريه از ديگري ميگيرد كه بايد موقعي آن را به صاحبش برگرداند، و به اعتبار آن كه درست در دلها جايگزين شده است آن را جا گرفته در ميانهي دلها و سينه دانسته است و برخي از
شارحان عبارت بالا را چنين خلاصه كرده كه ايمان بر دو گونه است: يكي ايمان خالصانه و بي غل و غش، و ديگري ايمان منافقانه ميباشد. الي اجل معلوم، اين عبارت به منظور ترشيح براي استعارهي عواري آمده است زيرا چنان كه خاصيت شيئي عاريهاي آن است كه در دست عاريهگيرنده دوام ندارد، اين قسمت ايمان نيز در معرض تغيير و زوال قرار دارد، اين تقسيم ايمان بر دو بخش چنان كه نقل شد بر طبق نسخهي سيدرضي و نسخههاي معتبر بسياري از شارحان ميباشد، اما در نسخهاي كه ابن ابيالحديد شرح داده ايمان را به سه بخش تقسيم كرده است، قسمتي از ايمان آن است كه ثابت و مستقر در دلها جاي دارد و ديگري آن است كه به عاريت در دلها قرار دارد، و قسم سوم ايماني است عاريتي كه تا مدت معيني در ميانهي دلها و سينه در نوسان و اضطراب است و سپس نامبرده در شرح آن بياناتي دارد كه خلاصهي آن چنين است: كه بخشي از ايمان آن است كه با دليل و برهان در دلها جايگزين شده و اين ايمان حقيقي ميباشد، بخش ديگر ايماني است كه برهاني نيست بلكه با استدلالهاي جدلي ثابت شده مانند ايمان بسياري از كساني كه تحقيقات عقلي نكردهاند و عقيدههايشان بر قياسهاي جدلي كه به مرحلهي برهان نرسيده
تكيه دارد و حضرت آن را عاريه در دلها ناميده است كه اگر چه در دل جاي دارد كه محل ايمان حقيقي است اما از اين باب كه در معرض تزلزل و خروج است مانند چيزي است كه به طور عاريه در خانهاي قرار دارد، و بخش سوم ايماني است كه نه مستند به برهان است و نه به قياسهاي جدلي بلكه از راه تقليد و حسن ظن به گذشتگان و يا از اعتماد به امامي كه مورد اعتقاد ميباشد پيدا شده است و اين قسم را حضرت عاريه ميان دلها و سينهها ناميده زيرا پايينتر از بخش دوم و ضعيفتر از آن و نزديكتر به زوال ميباشد. شارح نامبرده اين سخن امام را كه ايمان مستعار فقط تا هنگام مرگ باقي است به دو قسم اخير ارتباط داده است زيرا كسي كه ايمانش با قياس جدلي اثبات شود گاهي به درجهي يقين و برهان ميرسد، و آن در موقعي است كه با نظر دقيق بنگرد و مقدمات يقينآور بياورد، ولي اگر مقدمات آن ايمان در نظرش ضعيف آيد عقيدهاش تا مرحله تقليد پايين ميآيد و به اين طريق ايمان دو قسم اخير محدود ميشود به اجل معلوم به دليل اين كه هر دو در معرض زوال ميباشند، اين بود شرحي كه ابن ابيالحديد با توجه به متني كه از نهجالبلاغه مولي در هنگام شرح در دست داشته است اما اصل مطلب آن است كه ا
گر اين روايت درست هم باشد، باز به همان معنا و تقسيمي برميگردد كه ما بيان داشتيم زيرا ايمان چه برهاني و چه غير برهاني باشد اگر به حد ملكه برسد و راسخ باشد، ايمان ثابت و مستقر است وگرنه عاريتي است و من گمان دارم كه قسم دوم در متن شارح معتزلي تكراري است كه سهوا از قلم نويسنده صادر شده است، خدا ميداند. 2- مساله دوم: فاذا كانت لكم براءه … حد البراءه، هر گاه شخصي را گنهكار يافتيد او را به طور كلي از هدايت محروم ندانيد و در بيزاري جستن از وي شتاب نكنيد بلكه او را مهلت دهيد زيرا تا فرا رسيدن مرگ احتمال برگشتن و توبه كردن ميباشد، به دليل اين كه حتي براي كافر كه بزرگترين گناهان را كه شرك است مرتكب ميشود احتمال ايمان آوردن و توبه كردن ميرود تا چه مسلماني كه مرتكب گناه ميباشد و اگر مرگش فرا رسيد و گناهان خود را تدارك نكرد آن وقت هنگام برائت جستن از وي فرا ميرسد زيرا پس از مرگ اميد و انتظار و برگشتن از گناه باقي نميماند، برخي از شارحان گفتهاند مراد از اين بيزاري جستن، طرد مطلق و بيزاري كلي است كه تا پيش از مرگ روا نيست وگرنه بيزاري مشروط از فاسق قبل از مرگ هم جايز است يعني از گناهكار بيزاري بجويد تا موقعي كه آل
وده به گناه است و توبه نكرده باشد. 3- مساله سوم: و الهجره قائمه علي حدها الاول، حقيقت معناي لغوي هجرت، ترك منزل و رفتن به منزلي ديگر ميباشد، و اين كه از نظر عرف مسلمين به هجرت در زمان حضرت رسول اكرم اختصاص يافته آن را بطور كلي از معناي لغويش خارج نميسازد، اين جا نيز مراد امام (ع) از اين كه ميفرمايد: هجرت بر حد نخست خود باقي است، آن است كه در اين زمان هر كس براي احياي دين خدا و شناخت معارف حقهي اسلام حركت كند و به امام و رهبر توحيدي خود بپيوندد مهاجر حساب ميشود زيرا او نيز ترك باطل كرده و به جانب حق شتافته است، و اين مطلب به دو دليل اثبات ميشود، يكي دليل نقلي و ديگري دليل عقلي اما دليل نقلي خود، دو راه دارد: الف- آيهي قرآن (و من يهاجر في سبيل الله يجد في الارض مراغما كثيرا وسعه) در اين قسمت از آيه، خداوند هر كس را كه وطن و زندگاني خود را براي به دست آوردن دين خدا و اطاعت فرمان او ترك كند مهاجرش خوانده است و چون واژهي من طبق تحقيقي كه در علم اصول فقه به عمل آمده عموميت دارد و همه كس را شامل ميشود پس تمام كساني كه در راه دين خدا مسافرت ميكنند مهاجر خواهند بود. ب- دليل نقلي ديگر سخن پيامبر اكرم است كه
ميفرمايد: (مهاجر كسي است كه از آنچه خدا بر او حرام كرده، دوري كند) و اين واضح است كه هر كس از گناه و مخالفت پيشوايان دين دست بردارد و به اطاعت و پيروي آنان رو آورد، از حرام خدا هجرت كرده و مهاجر به حساب ميآيد. و اما دليل عقلي: همچنان كه هر كس وطن خود را براي رسيدن به حضور پيامبر ترك كند مهاجر است كسي هم كه وطن خود را ترك كند تا به حضور جانشين او از خانوادهي طاهر و مطهرش برسد نيز مهاجر خواهد بود، زيرا مطلوب و هدف در هر دو مورد يكي است و آن سفر در راه خدا و طلب دين او ميباشد خواه كه به سوي پيامبر باشد يا جانشينان او، زيرا ميان آن حضرت و امامان معصوم (ع) جز مقام نبوت و امامت تفاوتي نيست و اين هم دليل بر اين نميشود كه هجرت مورد نظر منحصر به رفتن حضور پيامبر باشد، حال اگر اشكال شود كه اين مطلب با سخن پيامبر اكرم تطبيق نميكند زيرا فرموده است: (پس از فتح مكه هجرتي نيست) تا آن جا كه عمويش عباس از آن حضرت خواهش كرد كه نعيم بن مسعود اشجعي را از اين عموم نفي و استثنا كند، و پيامبر هم به وي اجازهي خروج داد، در پاسخ ميگوييم براي جمع بين دو دليل (سخن امام و قول پيامبر (ص)) نفي حكم هجرت در سخن پيامبر را، بر هجرت از
مكه حمل ميكنيم و سلب اين مورد خاص دليل بر سلب تمام موارد نخواهد بود، و نتيجهي اين فرمايش امام (ع) كه ياد از هجرت ميكند، ميخواهد مردم را به اين امر متوجه كند كه براي كسب معارف دين و عمل به آن بكوشند و به اين منظور از درياي معنويت او، و خاندان معصومش كسب فيض كنند، به اين دليل كه فضيلت مهاجرت در راه خدا نصيبشان ميشود و به درجات و ثواب هجرت كنندگان صدر اسلام خواهند رسيد. 4- مسالهي چهارم: ما كان في الارض … و معانيها، در شرح اين عبارت برخي شارحان به اختلاف سخن گفتهاند از آن جمله مرحوم قطبالدين راوندي ميگويد: حرف ما، نافيه است كه معناي عبارت اين است: خداوند هيچ گونه نيازي به ساكنان روي زمين ندارد كه بخواهند دين او را پنهان كنند يا آشكار سازند، و نيز ايشان حرف من را براي بيان جنس گرفتهاند. اما شارح معتزلي ابن ابيالحديد، نافيه بودن ما را نپذيرفته و ميگويد: اگر چنين باشد اين جمله در ميان دو جملهي مربوط به يكديگر، معترضه و بيگانه خواهد بود، و به اين دليل ما را به معناي مدت گرفته كه معناي جمله چنين ميشود، هجرت به ارزش نخستين خود، تا وقتي باقي است كه خداوند نياز به مردمي دارد كه در، روي زمين دين وي را در د
ل نگهدارند و يا آن را آشكار سازند و سپس اين معنا را با عبارتي ديگر چنين توجيه ميكند كه: يعني تا هنگامي كه عبادت مطلوب خداست و تكليف به آن از طرف وي براي ساكنان زمين باقي باشد، و اين تعبير تا حدودي شبيه معناي اين دعاست كه انسان از خدا ميخواهد و ميگويد: خديا مرا تا زماني زنده نگهدار كه زندگي برايم خير باشد، و بر طبق اين معنا، واژهي حاجه دربارهي خداوند، استعاره از طلب عبادت به سبب تكليف و اوامر صادره از ناحيهي وي ميباشد، چنان كه گويا به آن نيازمند ميباشد، ولي حق آن است كه ميتوان ما را نافيه گرفت، در عين حال، اتصال و تناسب جمله را هم با ماقبلش حفظ كرد زيرا موقعي كه حضرت اين همه مردم را براي طلب دين و پرداختن به عبادت خداوند تشويق و ترغيب ميكند ممكن است برخي تصور كنند كه شايد خداوند نيازي به عبادت بندگان دارد، لذا به منظور دفع اين توهم اين سخن را بيان فرموده است، بنابراين معناي عبارت امام چنين ميشود: هجرت بر همان معناي اول خود باقي است و بر هر كسي كه براي جستجوي دين حق مسافرت كند صدق ميكند، پس شايسته است كه مردم در طلب دين به سوي امامان حق، هجرت كنند اما بايد دانست كه اين توجه خداوند نسبت به هجرت كنند
گان در راه حق به اين دليل نيست كه خداوند نيازمند به كساني از ساكنان زمين باشد كه دين وي را در دل نهان دارند و يا آن را آشكار كنند، زيرا حقتعالي غني مطلق است كه هيچ گونه نيازي در وي نميباشد. مساله پنجم، لا تقع اسم الهجره … قلبه، در اين عبارت بيان شده است كه شرط صدق هجرت بر كسي كه به سوي امام وقت خود مسافرت ميكند، آن است كه امام را بشناسد و معرفت به حق او، داشته باشد زيرا امام است كه حافظ دين ميباشد و منبعي است كه بايد از آن معارف الهي را جستجو كرد، لذا فرمود: هيچ وقت نميتوان كسي را مهاجر خواند مگر آن گاه كه معرفت به حقانيت امام در روي زمين داشته باشد. فمن عرفها و اقربها فهو مهاجر، در معناي اين عبارت دو احتمال وجود دارد. الف- پس از بيان مصداق مهاجرت، توضيح ميدهد كه معرفتي كه شرط صدق كردن مهاجرت است آن معرفتي است كه وي را وادار به رفتن به سوي امام سازد نه شناختي در سطح پايين. ب- احتمال ديگر اين كه تنها، شناختن امام و اقرار به حقانيت او، و گرفتن معارف از وي در صدق مهاجرت كافي است اگر چه به سوي او نرود، و، وي را مشاهده نكند، چنان كه به مقتضاي سخن پيامبر اكرم، ترك حرام خدا هجرت است زيرا چنان كه گذشت، فرمود:
مهاجر كسي است كه حرام الهي را ترك كند. و لا يصدق (يقع خ) اسم الاستضعاف علي من بلغته الحجه، در اين عبارت نيز دو احتمال وجود دارد. يكي اين كه كلمهي اخبار كه مضاف بوده حذف شده و مضافاليه آن كه الحجه ميباشد باقي مانده است و معناي سخن حضرت چنين است: كسي كه از وجود امام در زمان خود آگاهي و اطلاع دارد حكم استضعاف بر او، بار نيست. احتمال دوم آن كه مراد از حجت اخبار و رواياتي باشد كه از طرف امام نقل ميشود و واجب است كه طبق آنها عمل شود، نه آگاهي و اطلاع از وجود امام. قطب راوندي ميگويد: ممكن است اين سخن اشاره به يكي از دو آيهي قرآن باشد: الف- (ان الذين توفهم الملائكه ظالمي انفسهم قالوا فيم كنتم، قالوا كنا مستضعفين في الارض قالوا الم تكن ارض الله واسعه فتهاجروا فيها فاولئك ماويهم جهنم و ساءت مصيرا.) پس مراد حضرت آن است كه هر كس امام را بشناسد و احكام و دستورالعملهاي الهي را درست درك كند چنين شخصي هرگز مستضعف نيست اگر چه در وطن خود باشد و زحمت سفر به جانب امام را بر خود هموار نكند چنان كه يادشدگان در آيهي مذكور نميتوانند خود را مستضعف به حساب آورند. ب- آيهي بعد، پشت سر همين آيه است كه ميفرمايد: (الا المستضعفين
من الرجال و الولدان لا يستطيعون حيله و لا يهتدون سبيلا اولئك عسي الله ان يعفو عنهم.) يعني آنان كه در اين آيه ذكر شدهاند، به اين دليل مورد عفو ميباشند كه ناتوان بودند و قدرت بر مسافرت و جلاي وطن نداشتند، اما كساني كه در زمان امام بودند، آن حضرت را شناختند و قول او را درك كردند مستضعف نيستند بلكه مهاجرند چرا كه بر مردم زمان پيامبر، مسافرت و ترك وطن براي صدق هجرت لازم و واجب بود، اما بر آنان كه در دورانهاي بعد بودند، مسافرت لازم نبود، بلكه كافي بود كه امام را بشناسند و به دستورالعملهاي وي عمل كنند، اگر چه طي مسافتي نكنند. شارح پس از بيان گفتار قطب راوندي ميگويد: به نظر من اين فراز از سخن امام اشاره به اين است كه هر كس دعوت امام را شنيده حجت بر وي تمام است و اگر از مهاجرت به طرف او كوتاهي كند در حالتي كه قدرت داشته، در اين عمل معذور نيست و نميتواند خود را جزء آن مردان و زنان و فرزندان مستضعف به شمار آورد كه عذرشان پذيرفته است بلكه مورد ملامت و مستحق كيفر الهي است مانند كساني كه بهانهتراشي ميكنند و هنگام مرگ در پاسخ فرشتگان ميگويند: ما در روي زمين مستضعف بوديم بنابراين، اين فرمايش حضرت، ويژه كساني است كه ت
وانايي سفر به سوي امام خود را دارند نه ناتوانهايي كه اهل استضعاف ميباشند، ولي بايد توجه داشت كه اين احتمال در صورتي درست در ميآيد كه اطلاق مهاجر بر انسان در كلام پيشين مشروط به معرفت امام با مشاهده و سفر به جانب او باشد، زيرا اگر بدون آن مهاجرت صدق كند، در ترك آن، منع و ملامتي نخواهد بود. مساله ششم: ان امرنا صعب مستصعب، مقصود از واژهي امر كه امام آن را صعب و مستصعب شمرده است موقعيت كمالي ائمه اطهار و خاندان رسالت ميباشد كه براي ديگران فوق تصور است. و همين ويژگي است كه باعث ميشود از آنان كارهايي سرزند كه ديگران عاجز و ناتوانند و از گذشته و آينده خبر ميدهند همان گونه كه خود حضرت از آيندهي تاريخ خبر داد چيزهايي كه بعدها مو به مو، به وقوع پيوست و مانند قضاوتها و داستانهاي شگفتانگيزي كه از آن حضرت نقل شده است و تحقق اين امور براي كسي ميسر نميشود جز پيامبران و جانشينان برحق ايشان و نيز درك اين مقام ويژه از انديشهي محدود انسانهاي عادي خارج است و كسي نميتواند آن را بپذيرد و تحمل كند مگر روحيهي انسانهايي كه خداوند به سبب ايمان، آن را آزمايش و امتحان فرموده باشد چنان كه در قرآن فرموده است: (اولئك الذين امت
حن الله قلوبهم للتقوي)، يعني دلهايي كه به تكليفهاي شاق و گرفتاريهاي فكري و نقلي آزمايش فرموده و آنها را آماده ساخته است تا ايمان كامل به خدا و پيامبرش آورده و در مسيري كه او خواسته قدم بردارند، روحيههايي كه با كمالات علمي و فضيلتهاي اخلاقي نوراني شده و به سرچشمهي معارف اولياي خدا آگاهي يافتهاند و كيفيت صدور معجزات و امور فوقالعاده را از ايشان دريافته و به اين دليل آنچه ميگويند از گذشته و آينده، انجام ميدهند و يا دستور ميدهند همه را بدون ترديد ميپذيرند، بر خلاف برخي تاريكدلان از همراهان خود حضرت كه گاهي از دستورهايش سرپيچي ميكردند و خبرهايي كه از فتنهها و آشوبهاي آينده ميداد تكذيب ميكردند كه وقتي اين مطلب را از آنان شنيد، فرمود: ميگويند: علي دروغ ميگويد، خدا مرگشان دهد، من به چه كسي، دروغ ميبندم؟ آيا به خدا دروغ ميبندم، و حال آن كه من نخستين مومن به او هستم؟ يا به پيامبرش دروغ ميبندم و حال آن كه من اولين تصديقكنندهي او ميباشم؟! چنان كه در گذشته داستانش را شرح كرديم بلكه تمام آنچه از آنان صادر ميشود بدون دخل و تصرف ميپذيرد و اسرار الهي را كه برايش ميگويند باعث شادماني وي ميشود. پس اين گ
ونه اشخاص داراي سينهاي مطمئن ميباشند كه اسرار الهي را در آن جاي داده و از انتقال آن به كساني كه اهلش نيستند خودداري ميكنند و آن چنان عاقل و خردمند و صبور و بردبارند كه ديدن و شنيدن مطالب بسيار شگفتانگيز، كوچكترين تزلزلي در عقيدهي آنان به وجود نميآورد، تا اسرار الهي را ضايع يا انكار كنند بلكه اگر بتوانند حقيقت آن را درك كنند مصرانه درستي آن را امضاء ميكنند و آن گاه كه از درك واقعي آن فرومانند باز هم به اعتقاد آنان لطمهاي نميخورد بلكه بطور اجمال باور دارند و حقيقت آن را هم به خداوند متعال واگذار ميكنند و در جاي ديگر نيز سخني شبيه اين سخنان از حضرت نقل شده است كه ترجمهي آن چنين است: قبيلهي قريش به جستجوي سعادت بود اما به بدبختي و شقاوت دچار شد و به طلب نجات رفت ولي به هلاكت رسيد واي به حالشان، مگر اينها قول خداي تعالي را نشنيدند كه ميفرمايد: (الذين آمنوا و اتبعتهم ذريتهم بايمان الحقنابهم ذريتهم.) پس كي و چگونه ميتوان از در خانهي ذريهي رسول خدا به جاي ديگر رفت؟ خاندان نبوت كه خداوند ساختمان وجودي آنان را بر فراز تمام بناهاي عالم هستي برافراشت و آنان را سربلندترين خاندانها قرار داد و بر تمام خلق اي
شان را برگزيد. اما من، آگاه باشيد كه تمام ذريه پيامبر به منزله شاخههايي هستند كه من درخت آنهايم و نيز آنان درخت پر از شاخ و برگند و من به منزلهي تنهي آن درخت ميباشم، من و رسول خدا مانند دو نور هستيم، ما پيش از آفرينش بشر و حتي قبل از آفرينش گل آدم سايههايي در زير عرش الهي بوديم ما اشباح و مظاهري والامقام بوديم نه اجسامي در حال رشد، همانا درك موقعيت ما امري است بسيار دشوار كه كسي به حقيقت آن، راه نيابد به جز فرشتهي مقرب درگاه ربوبي و يا پيامبري عظيمالشان و يا بندهاي كه خداوند دل وي را به ايمان آزموده باشد بنابراين موقعي كه براي شما رازي از رازهاي پنهاني گشوده، و يا امري از امور غيب آشكار شد آن را به جان بپذيريد و اگر از درك حقيقت آن عاجز مانديد، مبادا آن را انكار كنيد بلكه علم آن را به خود خداوند واگذار كنيد تا به گمراهي دچار نشويد زيرا شما در مقامي قرار داريد كه پهنهي آن از مابين آسمان و زمين گستردهتر است و در اين قسمت از سخنان حضرت كه از جاي ديگر نقل شده است: و اني من احمد بمنزله الضوء من الضوء و نيز كنا اظلالا … ناميه، به دو مطلب مهم اشاره دارد كه ذيلا ذكر ميكنيم: الف- اشاره به اين است: كمالاتي
كه به توسط كمالات نفساني رسول خدا، براي نفس مقدس آن جناب حاصل شده است، شبيهترين چيزها به اقتباس نور از نور ميباشد، مثل شعلهي چراغي كه از چراغ بزرگتر و بالاتر، روشن شود. در اصطلاح قرآن و نيز اهل معنا و اولياي خدا معمول است كه نفوس پاك و علوم و معارف را به نور و روشنايي تشبيه ميكنند به دليل آن كه مشبه و مشبهبه، هر دو داراي صفا هستند و هادي و رهنما ميباشند. ب- با بيان اين مطلب كه آن حضرت با پيامبر و ذريه طاهرينش پيش از آفرينش انسانها در زير عرش الهي سايههايي به صورت اشباح غيرمادي بودهاند، به وجود آنها در علم كلي الهي اشاره فرموده است، زيرا در برخي موارد از اين علم كلي تعبير به عرش الهي ميشود و اين كه از اين انوار پاك به سايهها تعبير كرده و استعاره آورده به اين اعتبار است كه ايشان در آن عالم مرجع خلق و ملجا و پناهگاههاي آنان بودهاند، شرح اين معنا به گونهاي روشنتر، در ضمن شرح خطبهي اول كتاب بيان شده است. 7- مسالهي هفتم: بر سر مردم فرياد زد و فرمود: … سلوني قبل ان تفقدوني … الارض و تمام دانشمندان اتفاق دارند بر اين كه هيچ كس از ياران پيامبر (ص) و ديگران از اهل علم و دانش غير از علي (ع) جملهي سلوني
را بر زبان جاري نكرد، اين امر را، ابن عبدالبر در كتاب استيعاب خود ذكر كرده است و مقصود از راههاي آسمان كه حضرت از راههاي زمين به آنها آگاهتر است جهات راه يافتن به شناخت موقعيت اهل آسمانها و ساكنان ملا اعلا در پيشگاه حضرت ربوبي و معرفت به مقامهاي جانشينان خداوند و پيامبران او در منزلهاي بهشتي آنان ميباشد و نيز اشاره به آن است كه روح پاك و نفس قدسي وي را از اتصال معنوي با ساكنان ملا اعلي و ارواح مقدسهي انبيا و اولياي الهي كسب فيض كرده و بر تمام خصوصيات كرات آسماني و افلاك جهان و نيروهاي گرداننده و ادارهكنندهي آن آگاهي كامل يافته و نيز امور غيبي و فتنهها و وقايع آيندهي روزگارهاي بعد برايش آشكار و روشن ميباشد، پس به اين دليل آگاهي وي به اين امور كاملتر از آگاهيش نسبت به راههاي زمين خواهد بود، و نظير اين فرمايش در خطبههاي پيش نيز گذشت كه فرمود: … پيش از آن كه مرا نيابيد و از ميان شما بروم، هر چه ميخواهيد از من بپرسيد، پس به خدا سوگند كه اگر حتي از گروهي سوال كنيد كه صد نفر را به گمراهي ميكشاند و صد نفر را هدايت ميكند همانا از جلودار و سوقدهندهي آن، شما را آگاه خواهم كرد؟ بعضي از شارحان گفتهاند: منظو
ر از راههاي آسمان، احكام شرعي و فتواهاي فقهي است، يعني آگاهي من به آنها كه مسائلي الهي و آسماني است خيلي بيشتر از اطلاع و آگاهيم از امور دنيا ميباشد كه مربوط به راههاي زميني ميباشد، و نظير اين قول از امام وبري نقل شده است كه ميگويد: منظور حضرت از اين سخن آن است كه عملش نسبت به دين گستردهتر از آگاهي وي نسبت به دنياست. قبل ان تشغر برجلها فتنه، اين جمله، اشاره به بنياميه و قوانين خلاف حق و عدل آنان و نيز بيچارگيهايي ميباشد كه در دولت ظالمانهي آنها نصيب جامعهي انساني شد، و تعبير حضرت به جملهي بالا: پيش از آن كه فتنه پاي خود را از زمين بردارد. كنايه از آن است كه براي جامعه سرپرستي باقي نخواهد ماند كه در هنگام غلبهي ظلم و ستم بنياميه امور را مرتب سازد و دين الهي را محافظت كند. تطا في خطامها، اين جمله را كه به عنوان استعاره آورده، صفت ناقهاي است كه مهارش رها شده و كسي آن را در دست ندارد و بدين جهت هنگام راه رفتن، بدون توجه، پا روي ريسمان مهار خود ميگذارد به سر در ميآيد و هر كس را كه سر راهش واقع شود لگدمال ميسازد، فتنه و فسادي كه حضرت براي آينده به مردم خبر ميدهد نيز موقعي كه در ميان جامعه رخ ميدهد
همچنان نظم و ترتيب را بر هم ميزند، در حالي كه قائد و رهبري وجود ندارد تا امور مردم را منظم سازد. و يذهب باحلام قومها، به قول برخي از شارحان معناي اين عبارت آن است كه اين فتنه و آشوب، اهل زمان خود را آن چنان بهتزده و سرگردان ميكند كه هيچ گونه آرامش و ثباتي براي آنان باقي نميماند، و روي عقلها و خردهاي آنها را پوششي ضخيم فرا ميگيرد و هيچ راهي براي نجات از اين سرگرداني و سلامت از اين ناخوشي پيدا نميكنند. احتمال ديگر در معناي اين عبارت آن است كه اين فتنه و فساد آن چنان مردم زمان خود را سبك مغز و بيخرد ميسازد كه با ميل و رغبت به سوي آن ميشتابند و هيچ فكر نميكنند كه اين، فتنه است زيرا به آن خو گرفتهاند و غفلت و بيخبري از حق و عدل، آنان را فرا گرفته است. توفيق با خداوند متعال است.
[صفحه 350]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: وظيفه: آنچه كه در هر روز براي آدمي مقدر شده از قبيل غذا و كار. يثنيه: او را منصرف ميكند و باز ميدارد معقل: پناهگاه ذروه: بلندي مهدله: براي او فراشي گسترد، بستري آماده كرد ارماس: جمع رمس: قبر ابلاس: اندوه و شكستگي مطلع: نگريستن از بالا به پايين هوله: وحشت و ترس آن روعه: ترس استكاك الاسماع: ناشنوايي گوشها صفيح: سنگهاي پهن ردم: بستن سر قبر (خداي را به عنوان سپاسگزاري از نعمتهايش ميستايم، و براي اداي حقوقش از او ياري ميطلبم زيرا كه سپاه او باعزت و توانائيش باعظمت است، و گواهي ميدهم به آن كه محمد (ص) بنده و فرستادهي اوست، مردم را به فرمانبرداري از دستورهايش فرا خواند و با جهاد، در راه دين او، بر دشمنانش پيروز شد، همبستگي دشمنان به منظور تكذيب او، و كوشش و تلاش آنان براي خاموش ساختن نور او وي را از دعوت و جهاد بازنداشت، پس به تقواي الهي چنگ بزنيد، زيرا: تقوا را ريسماني كه دستگيرهي آن محكم و پناهگاهي است كه بلندي آن استوار ميباشد و به سوي مرگ و سختيهايش بشتابيد و پيش از آمدنش خود را آماده سازيد زيرا قيامت پايان كار است و همين مرگ بس است كه خردمند را
پند دهد و نادان و غافل را عبرت آموزد. پيش از فرا رسيدن قيامت نيز از اموري آگاه خواهيد شد كه عبارت است از تنگي قبرها و فراواني حزن و اندوه و وحشت از جايگاهي كه بر آن وارد ميشويد و پياپي رسيدن ترسها و به هم در رفتن استخوانهاي دنده و كر شدن گوشها و تاريكي لحد و بيم از عذاب موعود و اندوه پوشاندن قبر و استوار ساختن سنگ بر روي آن. احمده شكرا لانعامه: شكرا، مصدر منصوب و مفعول مطلق براي فعل احمده ميباشد، كه از جنس خودش نيست، اما به قرينهي لانعامه به معناي شكر و سپاسگزاري ميباشد، امام بعد از اين بيان از خداوند خواسته است كه وي را در اداي حقوق واجب و غير واجب از قبيل نماز و بقيهي عبادتها كه بايد به عنوان شكر نعمتها انجام دهد كمك كند و البته اين توفيق كه باعث مواظبت بر انجام دادن اعمال و عبادات است، خود نعمتي است كه استحقاق شكر و سپاس دارد، و باعث سعادت حقيقي براي آيندهي انسان است. عزيزالجند، منصوب و حال ميباشد و اضافهي لفظي است و همچنين عظيمالمجد، و معناي عبارت چنين است: از خدا كه داراي اين دو صفت است كمك ميخواهم تا حقوقش را ادا كنم، كه او بر همه چيز تواناست. و پس از حمد خدا، شهادت به رسالت پيامبر وي داده و
به ذكر احوال وي كه مبدا پيدايش دين حق بوده پرداخته است تا آن كه شنوندگان را به اقتدا كردن به آن حضرت وادار سازد كه به پيروي از او ديگران را دعوت به ديانت كنند و با دشمنان دين و كافران به ستيز برخيزند، و نصب جهادا به عنوان مصدري است كه به جاي حال آمده، يا مفعول مطلق براي فعل قاهر است كه از غير لفظش ميباشد، به اين دليل كه به معناي جاهد است، و عن دينه متعلق به جهادا ميباشد چون نزديكتر است، و احتمال ديگر آن است كه متعلق به قاهر باشد. لا يثنيه، يعني پيامبر اكرم چنان بود كه اگر تمام مردم به تكذيب او ميپرداختند و براي خاموش كردن نور پيامبريش گرد ميآمدند، نميتوانستند وي را از دعوتش باز دارند، و از مبارزهي با دشمنان دين منصرف سازند. لفظ نور، استعاره از معنوياتي است كه از طرف خداوند آورد و راهبر به سوي طريق الهي ميباشد، و پس از آن كه توجه اصحاب خود را به شكر و سپاس خداوند و گواهي دادن به رسالت و نيز صبر و استقامت پيامبر جلب فرمود، در عبارت بعد به آنان هشدار ميدهد كه تقواي الهي را پيشه سازند زيرا كه سرچشمهي تمام كمالات و كارهاي نيك تقوا ميباشد: فاعتصموا بتقوي الله، پس به تقوا چنگ زنيد چنان كه پيامبر شما، با آ
شكار كردن دين خود و مواظبت بر آن، تقوا را پيشهي خود ساخت، و از دشمن بيم نداشته باشيد- با آن كه جمعيت شما زياد است- چنان كه پيامبر نترسيد، در حالي كه تنها و بي ياور بود. پرهيزكار باشيد كه پرهيزكاري همانند ريسماني است كه جاي دستگيرهي آن محكم است، هر كس به آن تمسك جويد، دشمن قادر نيست به او زياني برساند، و نيز پناهگاهي است محدود به ديوارهاي بلند كه هر كس بدان پناه برد از هر گونه گزندي به دور خواهد ماند، در اين عبارت امام (ع) واژههاي جبل و معقل را براي تقوا، استعاره آورده و شرح اين گونه استعارهها در خطبههاي قبل بيان شده است، و پس از بيان اهميت تقوا، اصحاب خود را امر كرده است كه به سوي مرگ و سختيهاي آن بشتابيد، يعني آن چنان با انجام دادن اعمال خير و عبادات، خود را آمادهي پذيرش مرگ و ناگواريهايش سازند كه گويا در مسابقهاي شركت دارند تا فضايلي كسب كنند كه پيش از فرا رسيدن مرگ آمادگي خويش را اعلان كنند كه با رسيدن مرگ غافلگير و دچار عذاب نشوند. فان الغايه القيامه، در اين جمله، حضرت با يادآوري آخرين منزل، كه قيامت است مردم را به ياد هنگامهاي ترسآور آن مياندازد، و اين غايت لازمهي مرگ است چنان كه امام (ع) فرم
وده است: (هر كس بميرد رستاخيزش بپا شده است) بنابراين، امر به آمادگي براي مرگ، در حكم امر به آمادگي براي قيامت است، و به اين دليل، پس از امر به آمادگي براي مرگ، اين جمله را با حرف ان كه مفيد تاكيد است آغاز فرموده است و اين در حقيقت صغراي قياسي ميباشد كه كبرايش به اين عبارت در تقدير است: و هر كس كه سرانجامش رستاخيز باشد واجب است خود را براي آن آماده كند. و كفي بذلك، ياد مرگ و سختيهايش و قيامت و هراسهايش خردمند را براي بازداشتن از گناه و روآوردن به كارهاي نيك، كفايت ميكند، اين كه امام (ع) اين امر را ويژهي خردمند قرار داده است به اين دليل است كه خطابهاي شرعي به طور كلي مخصوص عاقلان و خردمندان ميباشد. و معتبرا لمن جهل، يعني محل عبرت و پند است براي غافلان، حقيقت امر آن است كه عارض شدن مرگ بر اين ساختمان بدن و متلاشي شدن چنين پيكري كه به اين استواري و نظم لطيف ساخته شده پنددهندهي بليغي است كه نفس آدمي را از پيروي خواستههاي مادي باز ميدارد و وسيلهي عبرتي است، كه انسان ميفهمد كه پس از اين وجود مادي و پشت سر اين بدن خاكي، وجودي برتر و شريفتر از آن قرار دارد كه هدف غايي آن ميباشد و اگر غير از اين بود نميبايست
اين بناي مستحكم و استوار به تعطيل كشيده و متلاشي شود، و بلكه اين امر، كاري سفيهانه و بر خلاف حكمت ميبود، همچنان كه اگر انسان خانهاي را با كمال استحكام بسازد و با زينتهاي رنگارنگ آن را بيارايد و پس از اتمام، آن را عمدا خراب كند، جامعه وي را سفيه و نابخرد ميخوانند مگر آن كه غرض از ساختن اين خانه چيز ديگري باشد كه پس از تحصيل آن، خرابي خانه امري خردمندانه خواهد بود، اين جا نيز هدف از ساختمان جسم مادي انسان، كمال نفساني بشر است، كه با مكارم اخلاق و كسب معارف به دست ميآيد و پس از رسيدن به اين مرحله، مقصود حاصل شده و جسم مادي عمرش به سر ميرسد و مرگ وي را فرا ميگيرد اينجاست كه از بين بردن بدن به وسيلهي مرگ از جانب گردانندهي جهان امري خردمندانه و حكمتآميز ميباشد. و قبل بلوغ الغايه ما تعملون، پيش از آمدن قيامت به چيزهايي آگاهي مييابيد … اين جمله عطف بر جملهي (قبل نزوله) ميباشد. من ضيق الارماس … الصفيح، در اين عبارت حضرت گرفتاريهايي را كه پيش از قيامت براي آدمي رخ ميدهد تشريح ميفرمايد و آن عبارت از ويژگيهاي مرگ و هراسهايش ميباشد بديهي است كه خانهي قبر نسبت به منزلهاي دنيا تنگ و تاريك است و هنگام رفت
ن از دنيا، دوري احباب و مشاهدهي سختيهايي كه انتظارش را نميكشيد باعث شدت اندوه و حزن وي ميباشد آن چنان ترس و اضطراب او را فرا ميگيرد كه عقل از سرش ميرود، از اين رو، در روايت آمده است: خدايا از هول مطلع به تو پناه ميبرم. و روعات الفزع، مرا از روي همان فزع است اما اضافه به اعتبار كثرت آن ميباشد، و مراد همهي افراد حقيقت آن است. و اختلاف الاضلاع، جابجا شدن دندهها كنايه از فشار قبر است زيرا به اين وسيله دندهها در همديگر فرو ميرود، مراد از استكاك اسماع از بين رفتن قوهي شنوايي از شدت صداهاي وحشتزا و يا بيحس شدن آن به سبب مرگ ميباشد. و خيفه الوعد، هر گاه خير و شر، هر دو، در كلام ذكر شوند واژهي وعد به كار ميرود چنان كه گفتهاند: (و لا تعداني، الخير و الشر مقبل) اما اگر با هم ذكر نشوند، در مورد خير، عده و وعد، و در مورد شر، ايعاد و وعيد را به كار ميبرند در عبارت خيفه الوعد كه امام (ع) به كار بردهاند اگر چه خير و شر در كلام نيست اما كلمهي خيفه كه به معناي ترس است مانند قرينهاي بر وجود شر ميباشد كه وعد براي آن به كار رفته است و منظور از عبارت غم الضريح، اندوه فراواني است كه براي انسان از مقايسهي تنگ
ي قبر با فراخي منازل دنيا به وجود ميآيد و همچنين ساير امور ترسآوري كه امام (ع) بيان فرموده است.
[صفحه 351]
سنن: طريقه، روش قرن: ريسماني كه شترها را به آن ميبندند. اشراطها: علامتهاي قيامت ازفت: نزديك شد افراطها: مقدمات آن، و از همين قرار است: افراط الصبح كه به معناي علامتهاي نخستين بامداد است. رث: آفرينش غث: لاغر ضنك: تنگي كلب: شرارت، بدي لجب: صدا ساطع: بلند سعير: زبانهي (آتش) و شعلهي آن تاجج: شدت گرما وقود: جرقه زدن ذكاه: شعلهور شدن آن فضاعه الامر: شدت مطلب و از حد و اندازه گذشتن آن. زمر: گروهها، و مفردش زمره است. زحزحوا: دور شدند اطمانت: آرامش يافت مثوي: جايگاه مئاب: محل بازگشت مدنيون: جزا داده شدگان. پس اي بندگان خدا! به او توجه كنيد زيرا دنيا همه را به يكسو ميكشاند و شما و رستاخيز به يك ريسمان بسته شدهايد، و گويا قيامت، نشانههاي خود را آورده و پرچمهايش را نزديك ساخته، و شما را بر سر راهش نگهداشته است، و گويا زمينلرزههاي خود را، جلو آورده و سينههايش را پهن كرده است، و دنيا از اهل خود، دست كشيده و آنان را از تحت حفظ خود بيرون ساخته است، پس تمام دنيا مانند يك روز گذشت و يا مثل يك ماه به سر رسيد و تازهي آن كهنه و فربه آن لاغر شد، در جايگاه تنگ و كارهاي درهم و بزرگ،
و در ميان آتشي كه آزارش شديد و آوازش بلند و زبانهاش افروخته، فريادش خشمناك و سوزندگي آن زبانهدار، كه فرو نشستن ندارد، و هيزم آن پرشعله، تهديد آن ترسناك، قعرش ناپيداست اطرافش تاريك، ديگهاي آن بسيار گرم و كيفرهاي آن رسواكننده ميباشند، (و سيق الذين آتقوا ربهم الي الجنه زمرا،) اين گروه از عذاب ايمن و از سرزنشها رها و از آتش دور شدهاند و بهشت به سبب ايشان آرامش يافته و از منزل و قرارگاه خود شادمان ميباشند، اينها كساني هستند كه در دنيا كارهايشان نيك و چشمهايشان گريان بود، شبهايشان در دنيا به سبب توبه و استغفار، روز، و روزهايشان از ترس و بيتوجهي به دنيا، شب بود و از اين رو خداوند بهشت را جايگاه و خوشي را پاداش آنان قرار داد، و آنها به بهشت و اهل آن سزاوارترند، در حالي كه با سلطنتي هميشگي و نعمتي ثابت و برقرار همراه ميباشند. پس اي بندگان خدا، رعايت كنيد آنچه را كه رستگارتان به مواظبت از آن، سود ميبرد و تبهكارتان با تباه ساختن آن زيان ميبيند، و با كردارهايتان بر مرگهايتان پيشي گيريد، زيرا شما گروگان چيزي هستيد كه پيش فرستادهايد و جزا داده ميشويد به آنچه مقدم داشتهايد و گويا، مرگ شما را دريافته پس نه امكان
بازگشت و نه گذشت از لغزش برايتان مانده است، از خدا ميخواهيم كه ما، و شما را به پيروي از خود و رسولش وادار سازد، و با افزوني رحمتش از ما، و شما درگذرد، اين كه حضرت از اين امور بيمناك و ترسآور ياد نموده به اين سبب است كه هدف پند و اندرز، و ترس و تحزيف است، و به همين منظور مطلب را با ترس از خدا تاكيد كرده و بيان فرموده است علت اين كه بايد از آينده نگران باشيد اين است كه گذشت دنيا به يك روال است، پس همچنان كه خداوند گذشتگان و آثار آنها را به هلاكت رساند، نسبت به شما نيز همين رفتار را خواهد داشت پس بهوش باشيد و غفلت نكنيد و در حوادث به خدا پناه ببريد. و انتم و الساعه في قرن، اين جمله كنايه از نزديك بودن قيامت و آخرين منزل ميباشد كه گويا اين مردم با قيامت در يك عصر و زمان هستند. و كانها قد جاءت باشراطها، سرعت فرا رسيدن رستاخيز را به امري تشبيه كرده است كه آمده و حضور يافته است، و اين تشبيه را با كلمهي قد تاكيد فرموده كه گويا اين آمدن تحقق يافته است، و علامتهاي قيامت از قبيل ظهور دجال و دابه الارض و ظهور حضرت مهدي (ع) و عيسي و جز اينها ميباشند، به همين معناست جملههاي بعد كه ميفرمايد: و پرچمهايش را برافراشته
، و شما را سر راه خود متوقف ساخته، تا جايي كه ميفرمايد: … و تازهي آن كهنه و فربه آن لاغر شد يعني قيامت شما را هماكنون براي پرسش و سوال بر روي صراط نگهداشته و هماكنون اين امر تحقق يافته است. و كانها قد اشرفت بزلازلها، گويا هماكنون زمينلرزههاي قيامت بر شما وارد شده است و در جملهي بعد رستاخيز و هجوم هول و هراسهاي طاقت فرسايش را به شتري تشبيه فرموده است كه سينهي خود را پهن كرده و بر روي آنها خوابيده است، و چون هول و هراس قيامت گوناگون و متعدد است لذا مشبهبه را به صورت جمع كلاكل: سينهها، ذكر كرده است، و چون از جملهي و اناخت تا وصار … سمينها غثا، همگي عطف بر جملهي بالا ميباشد، داخل در تشبيه خواهند بود، گويا دنيا ساكنان خود را فاني ساخته و شما از تحت حفاظت آن بيرون شدهايد، بالاخره دنياي حاضر موجود به دليل زودگذر بودنش چنان فرض شده است كه گويا پايان يافته و با اهلش قطع رابطه كرده و آنان را به فنا، سپرده است، و نيز آنان را به مادري تشبيه كرده است كه فرزند خود را نگهداري ميكند تا هنگامي كه از تحت حضانت او بيرون آيد، در معناي دو، واژهي سمين و غث، دو احتمال وجود دارد كه يكي همان معناي حقيقي و لغوي آن ك
ه عبارت از فربهي و لاغري است كه بالاخره در دنيا هر چاقي سرانجام لاغر ميشود، احتمال دوم آن است كه كنايه از لذتهاي فراوان و خوشيهاي دنياست كه با مرگ دگرگون شده و از بين ميرود. في موقف، اين كلمه متعلق به فعل صار ميباشد، و منظور از آن، موقف قيامت است، اين بديهي است كه آنچه در دنيا، جديد و فربه، به حساب ميآيد، در روز قيامت كهنه و لاغر و بالاخره بياعتبار ميباشد، تنگي توقفگاه قيامت، با به آن دليل است كه ازدحام جمعيت در آن روز بسيار است و يا به خاطر آن است كه توقف در آن جا به سبب طولاني بودن آن خستهكننده است، علاوه بر آن كه ستمكاران هر آن خود را در خطر ورود بسياري از ناگواريها ميبينند، و مراد از امور مشتبهي بزرگ حالات وحشتزاي قيامت است كه انسان براي پيدا كردن راه فرار از آن سرگردان است و نميداند چگونه خود را نجات دهد و بديهي است كه حرارت آتش آن جهان بسيار دردناك است، قرآن كريم دربارهي صداهاي وحشتناك و شعلههاي سوزان و فريادهاي خشمناك آن بيش از آنچه حضرت در اين خطبه بيان فرموده، توصيف كرده است، (اذا القوا فيها سمعوا لها شهيقا و هي تفور تكاد تميز من الغيظ) و در جاي ديگر ميفرمايد: (سمعوا لها تغيظا و زفيرا)
واژهي تغيظ كه به معناي خشم و براي آتش استعاره آورده شده، به اين دليل است كه با آن حركتهاي قوي و شديدش، خشمگين و عصباني به نظر ميآيد، و يا به اين منظور است كه حركتهاي شديد آن باعث آزار و ايجاد غيظ و خشم ميشود. عم قرارها، اسناد عمي و نابينايي به آرامش و قرارگاه آتش دوزخ به يكي از دو دليل است. الف- چون آتش دوزخ تاريك است و كسي از آن، راهي به جايي نميبرد. ب- يا به اين دليل است كه عمقش زياد است و هيچ كس از قعر آن آگاهي نمييابد. كلمهي حاميه كه به معناي داغ است، استعاره، و لفظ قدور كه به معناي ديكهاست به عنوان ترشيح براي آن آورده شده است، و معلوم است كه تمام اين حالات سخت و نفرتآور ميباشد و امام (ع) اين امور را به اين منظور بيان فرموده است كه آدمي را از گناهاني كه سبب آتش دوزخ با اين خصوصيات ميشود، باز دارد، و آن گناهان عبارت از ترك تقوا و پيروي از هواهاي نفساني است، و پس از بيان اين ويژگيها، به ذكر آيهي قرآن كه دربارهي پرهيزكاران است پرداخته كه گروه گروه داخل بهشت ميشوند، و براي تشويق و وادار ساختن شنوندگان به تقوا و پرهيزگاري، لوازم آن را خاطرنشان ساخته است كه اهل تقوا در روز قيامت، از عذاب و كيفر و س
رزنش و ملامت در امان و از حرارت آتش دوراند، بهشت برايشان منزل آرامبخش است و خشنودند از اين كه چنين مكاني جايگاه آنان ميباشد، و به دنبال آن به ذكر صفات پرهيزكاران پرداخته تا آنان كه بخواهند آن راه را برگزينند آگاه شوند لذا ميفرمايد: آنان كساني هستند كه در دنيا كارهايشان از خودنمايي و ريا كه شرك پنهاني است، پاك و چشمهايشان از عظمت الهي و ترس كيفر و دوري از رحمت او گريان بود، و شبها در دنيا براي آنها به منزلهي روزها، پرتحرك بوده، زيرا آن را به خواب، پايان نميدادند، بلكه پيوسته در حالت خشوع به سر ميبردند، و هر دم از پيشگاه حقتعالي براي گناهان خود طلب آمرزش ميكردند و هر لحظه با حركت و جنب و جوش عبادت شب زندهدار بودند، و بر عكس، روزها بر آنان همانند شب بود اما نه اين كه آن را به خواب و استراحت به سر برند، بلكه به همان طريق كه بطور معمول شب، هنگام تنها زيستن و كنارهگيري از جامعه ميباشد، ايشان نيز روزهاي روشن را مانند شبهاي تاريك از خلق كنارهگيري كرده و به تنهايي و اضطراب به سر ميبردند. و پيوسته نگران آينده و آخرت نامعلوم خود بودند. در نسخهاي كه به خط سيدرضي ديدهام به جاي كان كان آمده كه تشبيه صريح مي
باشد. فجعل الله … گويا امام (ع) در اين عبارت ميخواهد بفرمايد كه وقتي اهل تقوا به دليل اتصاف به اين ويژگيها، آماده فضايل و كمالات شدند و شايستگي رضايت و خشنودي خداوند را پيدا كردند، حقتعالي بهشت را جايگاه آنان قرار داده و پاداشهاي عظيمي از نعمتهاي بيپايان خود را براي ايشان آماده ساخته، و آنان سزاوار چنين پاداشي ميباشند. في ملك … قائم، در قدرتي هميشگي و نعمتي پابرجا، و اين عبارت تفسير جزا و پاداش پرهيزكاران ميباشد و پس از بيان اين امور، با بيان برخي از فايدههاي تقوا كه رستگاري پرهيزكاران و انجام دادن اعمال نيك ميباشد، سفارش به اين موضوع را موكد فرموده است، منظور از واژهي مبطلون آناني هستند كه از حق دور و از دايرهي اهل تقوا بيرون ميباشند و چون از اين ويژگي دورند گرفتار خسران و زيان خواهند بود. و بادروا آجالكم باعمالكم، با انجام دادن عبادات و كارهاي خير، به پيشواز مرگ رويد، خودتان را آمادهي فرا رسيدن مرگ سازيد كه مبادا غافلگير شويد و پيش از آمادگي شما اجلتان فرا رسد، زيرا در آن موقع براي فراهم ساختن زاد و توشهي سفر آخرت فرصت نخواهيد داشت. فانكم … قدمتم، واژهي مرتهن كنايه از نفوس انسانهاي گناهكار
ميباشد كه به سبب گناهان، در قيد گرفتار شده و با انجام دادن اعمال نيك از قيد و بند آزاد ميشوند همان طور كه رهن معمولي، در گرو قرض گرفتار ميشود و با اداي آن قرض، از گرو آزاد ميشود، لفظ جزا كه در حقيقت به معناي پاداش و نتيجهي عمل خير است در اين عبارات، به عنوان مجاز از باب اطلاق شيئي بر ضد خود بر كيفر اطلاق شده است كه نتيجهي گناه و عمل شر ميباشد، خلاصه امام (ع) در اين عبارات مردم را هشدار داده است كه با معاصي و گناهان گذشته نفسهاي خود را در قيد و بند گرفتار ساختهاند و بايد هر چه زودتر با انجام دادن كارهاي نيك آن را از گروه معاصي و قيد و بند آزاد سازند وگرنه به عقوبت و كيفر آن دچار خواهند شد. و كان قد نزل، كلمهي كان مخفف كان از حروف مشبههي به فعل است و قيد تشبيه ميباشد اسمش ضمير شان و خبر آن هم جملهي قد نزل است و مقصود همانند ساختن حالت حاضر مردم به موقعي است كه عالم ترس يعني مرگ بر آنها فرود آمده كه در اين صورت فرصت از دست رفته و زمان برگشتن گذشته است.
[صفحه 352]
اصلاته بسيفه: شمشير كشيدن به جاي خود بنشيند، و بر گرفتاريها شكيبا باشيد، و دست و شمشيرهايتان را در خواهشهاي زبانهايتان به كار نياندازيد، و به آنچه كه خداوند شما را مكلف نساخته است شتاب نكنيد، زيرا هر كس از ميان شما در بسترش از دنيا برود، و حال آن كه حق خدا و پيامبر و خاندان پاكش را بشناسد، شهيد مرده و اجرش با خدا ميباشد و شايستهي پاداش كردار نيكي است كه در انديشه داشته است، و همين نيت او، جاي شمشير كشيدنش را ميگيرد، و همانا هر امري را مدتي و سررسيدي ميباشد.) امام پس از اين بيانات دعا كرده و از خدا خواسته است كه او و يارانش را بر اطاعت حقتعالي و پيامبرش موفق بدارد و از جرايم و گناهانشان صرف نظر فرمايد زيرا او سرچشمهي فضل بيپايان و رحمت بيانتها ميباشد، و به دنبال پند و اندرزها و برحذر داشتن ياران خود از گناه و پس از دعا براي آنها آنان را متوجه ميفرمايد كه پس از حيات خودش تا زماني كه رهبر حقي قيام نكرده باشد در خانه بنشينند و در مقابل ستمكاران و مخالفان به جهاد برنخيزند و قيام به شمشير جايز نيست مگر با اذن امام وقت: و لا تحركوا بايديكم و سيوفكم في هوي السنتكم، به دنبال فحشها و ناسزاها
كه از خواهشهاي زبانهايتان برميخيزد، دستها و شمشيرهايتان را به حركت در نياوريد و دست به جنگ و ستيز نزنيد و بر طبق خواستههاي نفساني عمل نكنيد و پيش از آن كه خداوند شما را به جنگ و جهاد دستور ندهد شما به سوي آن شتاب نكنيد. باء در بايديكم زايده ميباشد، احتمال دارد مفعول تحركوا، شيئا بوده كه حذف شده است. فانه من مات منكم … لسيفه، موقعي كه امام ياران خود را براي زمانهاي بعد از جنگ و شمشير كشيدن نهي فرموده و به آنان دستور ميدهد كه در خانه بنشينند، اين مطلب باعث ملامت خاطر آنان شده و خود را از ثواب جنگ و شهادت محروم ميبينند، حضرت به منظور رفع حيرت و افسردگي آنها ايشان را آگاه ميكند كه چنين نيست بلكه هر كس با اعتقاد به حقانيت خداوند و رسالت پيامبر و خاندان پاكش بميرد، اگر چه روي بستر و در ميان خانهاش هم باشد همدرجه با شهيدان خواهد بود و به اندازهي صبري كه در اين راه تحمل كرده و خون دلي كه از دست دشمنان حق خورده و عبادتهايي كه انجام داده پاداش عظيم از خداي خود دريافت خواهد كرد و نيت صادقانهي او كه منتظر است هر گاه امام برحق قيام كند همراه او باشد و به ياريش برخيزد، باعث اجر و پاداشي براي او ميشود كه به ياري
امام خود برخاسته و در ركاب او براي خدا شمشير كشيده است. فان لكل شيئي مده و اجلا، بايد صبر كرد و پيش از فرا رسيدن وقت نبايد دست به شمشير زد و قيام كرد زيرا هر كاري وقتي مخصوص به خود دارد، يك روز حكومت باطل سر كار ميآيد و چند صباحي به خودنمايي ميپردازد و موقعي ديگر دولت حق برقرار ميشود و براي قيام و مبارزهي مسلحانه در برابر دشمنان دين هم شرايطي است كه بايد رعايت شود، اين بود مطالبي كه از اين سخنان درربار مولي (ع) به ذهن اين جانب رسيد، و اين خطبه از رساترين خطبههاي حضرت ميباشد تا آن جا كه ابن نباته خطيب، بسياري از كلمات آن را ضمن سخنراني خود ذكر كرده است، از جملهي: شديد كلبها عال لجبها ساطعا لهبها متغيظ زفيرها متاحج سعيرها … فظيعه امورها و همچنين از هول المطلع … وردم الصفيح، خلاصه اين كه با استفاده از متن سخنان امام كلمات خود را زينت داده و ارزش لفظي و معنوي سخنان خود را بالا برده است. توفيق و محفوظ ماندن از لغزش با خداست.
[صفحه 366]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: فاشي: فراوان و همهجاگير جد: در اين مورد به معناي عظمت و بزرگواري است چنان كه انس بن مالك ميگويد: كان احدنا اذا قرء البقره و آل عمران، جد فينا (هر يك از ما، چنان بود كه هر گاه سورهي بقره و آل عمران را ميخواند، عظمتي در ميان ما پيدا ميكرد) توام: جمع توءم: چند فرزند كه در يك زمان در شكم مادر باشند، خليل نحوي ميگويد: اصل اين كلمه ووءم بر وزن فوعل بوده، و او اول تبديل به ياء شده است چنان كه وولج تبديل به تولج شده است. الاء: نعمتها، مفردش الي به فتح همزه و گاهي مكسور مثل الي حرف جر تلفظ ميشود. آلاء: نعمتها، مفردش الي به فتح همزه و گاهي مكسور مثل الي حرف جر تلفظ ميشود. ضرب: سير و گردش غمره: سختي و نيز غبار ناداني كه عقل آدمي را فرا ميگيرد. حين: هلاكت رين: مهر شدن و چيرگي گناه، تا جايي كه روي درك و بصيرت انسان پوشيده شود. غابر: باقي مانده و گذشته. (متضاد) اسدي: اعمال خير خود را جلو فرستاد. اهطع: شتاب كرد واكظ علي كذا: آن را مواظبت كرد و به آن تداوم بخشيد مواكظه: ادامه دادن به امري كظوا: همراهي كنيد يعني بر آن مداومت داشته باشيد. شعار: لباس زيرين كه
به تن چسبيده است به معناي علامت نيز به كار ميرود رحض: شستن نزاه: جمع نازه، كسي كه دوري ميكند از آنچه سبب بدگويي ميشود. ولاه: جمع واله: كسي كه از بسياري سرور، حيران و سرگردان است. شيم: نگاه كردن به برق و انتظار كشيدن اين كه ابر آن در كجا ميبارد. ناعق: صحيه زننده اعلاق: جمع علق، شيئي پرارزش. برق خالب: برقي كه باران ندارد. مال محروب: مالي كه تمامش گرفته شده باشد متصديه: خودنمايي كننده عنون: بسيار اعتراض كننده و نيز حيواني كه در راه رفتن از ديگران جلو ميافتد. جموح: حيوان چموش كه صاحبش نميتواند بر او چيره شود. حرون: حيواني كه هرگاه راه رفتن برايش سخت باشد از رفتن باز ميايستد. مائنه: دروغگو كنود: ناسپاس عنود: حيواني كه از جاده و چراگاه و علفزار منحرف ميشود صدود، و نيز حيود و ميود: به معناي روگرداننده و متمايل به چپ و راست ميباشد. حرب: گرفتن و تصرف كردن مال سلب: آنچه از زره و جز آن، كه در جنگ به غنيمت گرفته ميشود. عطب: هلاكت ساق: سختي سياق: مصدر ساقه، سوقا و سياقا ميباشد و به معناي جان كندن و روح از بدن بيرون آمدن است. معاقل: حصارها و پناهگاهها ميباشد. لفظتهم: آنان را دور افكند. مح
اول: جمع محاوله به معناي چارهانديشي است. معقور: مجروح مجزور: قطع شده شلو: تكهاي از گوشت پس از سر بريدن حيوان. اشلاء الانسان: اعضاي او كه پس از پوسيدن بدن از هم جدا ميشود. مسفوح: ريخته شده غيله: گرفتن ناگهاني مناص: مصدر ميمي ناص نيوص نوصا به معناي فرار كردن و پريدن ميباشد. لات: حرف سلب است، اخفش ميگويد علماي نحو اين كلمه را مانند ليس دانسته و اسمش را در تقدير گرفتهاند و اين كلمه هر وقت با كلمهي حين به كار ميرود، ولي گاهي هم حذف ميشود، مثل قول مازن بن مالك: (حنت ولات حنت) كه كلمهي حين حذف شده و بعضي اين عبارت را ولات حين مناص، خوانده و خبر آن را مقدر گرفتهاند اما ابوعبيده ميگويد اصل اين كلمه لاء بوده و حرف تا، بر سر حين افزوده شده، گرچه در اين جا ت، جدا نوشته شده است، چنانچه ابووجره گفته است: (العاطفون تحين ما من عاطف) مورج معتقد است كه ت در لات حرف زيادي است چنان كه در ثمت و ربت افزوده شده است. بال: به معناي حال و شان و امر، و نيز به معناي قلب ميآيد. (حمد خداي را كه ستايشش آشكار و لشكرش غالب و بزرگيش برتر است، او را بر نعمتهاي پي در پي و بخششهاي بزرگش ميستايم، خداوندي كه چون بردباريش زي
اد است عفو ميكند و در تمام داوريهاي خود عدل و داد را رعايت ميفرمايد و به آينده و گذشته آگاه است، با دانش و آگاهي خود، ايجادكنندهي آفريدهها و با امر و فرمان خود خلقكنندهي آنان ميباشد، در حالي كه نه پيروي از كسي كرده و نه آموزشي يافته و نه بهرهمند از نمونهي صنعت كار دانا و دورانديشي بوده، نه به خطا و اشتباهي برخورده و نه از حضور جماعتي استفاده كرده است و شهادت ميدهم كه محمد (ص) بندهي او و فرستادهي وي ميباشد، او را برانگيخت، در حالي كه مردم در گمراهي بسر ميبردند، و در سرگرداني غوطهور بودند، مهارهاي هلاكت آنان را ميكشيد و قفلهاي شك و گمراهي بر دلهاي آنها نهاده شده بود. اي بندگان خدا، شما را به تقواي الهي سفارش ميكنم، كه حقي از خداوند بر شما و ثابت كنندهي حقي از شما بر وي ميباشد، و شما را سفارش ميكنم كه از تقوا براي خدا و از خدا براي تقوا كمك بگيريد، زيرا تقوا، امروز پناهگاه و سپر و فردا، راه به سوي بهشت است، راهش روشن، و روندهاش سودبرنده و امانتدارش حافظ و نگهدار ميباشد و پيوسته خود را بر مردم زمانهاي گذشته و باقيمانده، نشان داده و جلوهگري ميكند زيرا همهي آنان فردا به آن نيازمند ميباشند
فردايي كه خداوند باز گرداند آنچه پديد آورده و بگيرد آنچه را كه بخشيده و پرسش فرمايد از آنچه عطا فرموده است، چه قدر اندكند آنان كه تقوا را پذيرفته و به راستي آن را مورد عمل قرار دادهاند، آري آنان به عدد بسيار كمند چنان كه خداوند در وصف آنها فرموده است (و قليل من عبادي الشكور) پس گوشهايتان را به سوي آن متوجه سازيد و در مواظبت كردن آن بكوشيد و آن را جانشين هر چه گذشته است قرار دهيد و در عوض هر چه مخالف حق است آن را انتخاب كنيد، با داشتن تقوا خوابتان را به بيداري مبدل سازيد و روزهايتان را با آن بسر بريد و آن را شعار دلهاي خود قرار دهيد و گناهانتان را با آن بشوييد و بيماريهايتان را با آن درمان سازيد و با آن بر مرگ پيشي گيريد و از كسي كه تقوا را ضايع ساخته عبرت گيريد و مبادا كسي كه آن را پيروي ميكند از شما عبرت بگيرد، بهوش باشيد تقوا را حفظ كنيد و خود را به سبب آن نيز مواظبت كنيد، و از دنيا دوري كنيد و به آخرت مشتاق و شيفته باشيد آن را كه تقوا مايهي بلندي مقامش شده، پست و بيمقدار ندانيد و كسي را كه دنيا بلندش ساخته بلندمقام ندانيد، به ابر درخشندهي دنيا چشم ندوزيد و به گويندهي آن گوش فرا ندهيد و فريادزنندهي آ
ن را پاسخ مگوييد، و با درخشندگي آن روشنايي مجوييد، به كالاهاي نفيس آن فريفته نشويد چرا كه برق آن بيباران و گفتار آن دروغ و دارائيهايش غارت شده و كالاهاي آن ربوده شده است. بهوش باشيد كه دنيا همچون زن بدكارهاي است كه خود را نشان داده و روي بگرداند و مانند اسب سركشي است كه هنگام حركت بايستد و فرمان نبرد و دروغگوي بسيار خيانتكار و ستيزهگر ناسپاسگزار ميباشد، و از راه راست و جايگاه نعمت منحرف شونده و روگردان و پيوسته متغير و در اضطراب است، شان آن زوال و فنا و قدمهايش بيثبات و متزلزل ميباشد، عزتش خواري و كوشش وي مسخره و بلندي آن پستي است، دنيا خانهي ستاندن و ربودن و غارت و هلاكت ميباشد ساكنانش در حال جان كندن و ملحق شدن به رفتگان و جدايي از بازماندگان بسر ميبرند، راههاي دنيا سرگردانكننده و گريزگاههايش توانفرسا و جستجوها در آن نوميدكننده و ياسآور ميباشد، به اين دليل است كه پناهگاههاي دنيا اهلش را به خود واگذاشته، و استراحتگاههاي آن ايشان را دور افكنده و چارهجوييها در وي، آنان را ناتوان كرده است و در نتيجه برخي از آنان كه نجات يافتهاند، مجروح و بعضي چون گوشت پاره پاره و يا عضوي بريده و خون ريخته شده مي
باشند و عدهاي از روي ندامت و پشيماني دستهاي خود را به دندان ميگزند، و يا از روي حسرت دستهاي خود را بر هم ميزنند، و از پريشاني و اندوه مرفقهاي خود را در زير چانه گرفته و بر عقيدهي فاسد اشك ميبارند و از تصميم و ارادهي خويش در حال بازگشتن ميباشد و حال آن كه هنگام چارهانديشي گذشته و مرگ آن چنان ناگهان روآورده كه هيچ گونه فرصتي باقي نمانده است، آري چه زود فرصت گذشت و گاه چاره سپري شد، آنچه فوت شد، سرانجام از دست رفت، و آنچه گذشت ديگر گذشت و دنيا به حال خود و طبق ميل خود به پايان رسيد (پس بر حال آنها به آسمان و زمين گريست و نه آنان مهلت داده شدند).) در اين خطبهي شريف حضرت خدا را به صفتهايي ستوده كه ويژهي ذات باري تعالي ميباشد: 1- خداوند متعال ذاتي است كه حمد و ثناي او در تمام زمينههاي او آشكار و پيداست زيرا موقعي كه صحنهي وجود پر از نعمتهاي آشكار او باشد هر يك از آنها با زبان حال يا مقال، حكايت از ستايش ذات وي نيز دارد چنان كه قرآن مجيد از اين موضوع پرده برميدارد: (و له الحمد في السماوات و الارض و عشيا و حين تظهرون.) 2- صفت دوم آن كه لشكرش پيروز است، لشكريان خدا، فرشتگان و ياري كنندگان دين او از ساكن
ان زمين ميباشند، چنان كه ميفرمايد: (و لله جنود السماوات و الارض) و نيز ميفرمايد: (و ايده بجنود لم تروها) و پيروزي لشكريان خداوند امري است بسيار آشكار چنان كه در قرآن بدين امر اشاره ميفرمايد: (و ان جندنا لهم الغالبون) و نيز ميفرمايد: (فان حزب الله هم الغالبون) امام (ع) با بيان اين ويژگي شنوندگان را تشويق كرده است كه بكوشند تا خود را جزء لشكريان پيروز خداوند قرار دهند و در اين راه ثابت قدم باشند. 3- سومين ويژگي خداوند آن است كه مقام عظمت الهي بسيار بالاست، خداوند در قرآن نيز ميفرمايد: (و انه تعالي جد ربنا ما اتخذ صاحبه و لا لدا،) با توجه به ويژگي قبل كه پيروزي لشكر الهي است ممكن است شبههاي به وجود آيد كه شايد خداوند نياز به چنين لشكري دارد از اين رو اين خصوصيت ذكر شده است كه شان و مقام پروردگار بالاتر از اين امور، ميباشد و سپس به امري اشاره ميفرمايد كه در حقيقت علت و سبب وجوب حمد و ثناي الهي بر بندهاش ميباشد و آن عبارت از نعمتهاي ظاهري و معنوي است كه به طور دوام بنده را احاطه كرده است تا جايي كه وي را قدرت آن نيست كه از عهدهي سپاس آن برآيد. 4- چهارم از ويژگيهاي حقتعالي عظمت حلم اوست كه سبب عفو و ب
خشش عظيم وي شده است، حلم در انسان صفتي است فرع بر شجاعت و آن خصوصيتي است كه انسان با وجود آن در مقابل ناملايمات مقاوم و استوار ميماند، و حلم در خداوند عبارت از آن است كه از گناه بندگان و مخالفت آنان در برابر اوامر و نواهيش، براي وي انفعالي دست نميدهد و در هنگام مشاهدهي منكرات غضبش او را از جا درنميبرد و وادار به انتقام عجولانه نميسازد، با اين كه هيچ امري از تحت قدرت و توانايي وي بيرون نيست و هر وقت ميتواند هر كاري را انجام دهد. فرق ميان حقتعالي و انسان در اين صفت (حلم) آن است كه عدم انفعال در خدا عدم مطلق است اما در بندهي خدا، عدم چيزي است كه از شانش تاثر و انفعال ميباشد و به اين دليل حلم در خداوند كاملتر و گستردهتر از حلم در ديگران است و چون لازمهي صفت حلم، عفو و گذشت كردن از گناهان و صرف نظر از آنها ميباشد، بدين جهت مهلت دادن خداوند بنده و شتاب نكردن در كيفر گناهان را عفو ناميده است و از اين رو به دنبال توصيف خداوند به صفت بزرگ حلم، عفو، و گذشت را ذكر كرده و عطف با حرف فا نيز دليل بر آن است كه با وجود صفت حلم، كه ملزوم است لازمهي آن كه عفو از گناهان است بيدرنگ تحقق مييابد. 5- و عدل في كل ما ق
ضي، خداوند در تمام قضاوتها و جزئيات آفرينش خود عدالت و ميانهروي را رعايت فرموده است زيرا عدل عبارت است از ميانهروي در كارها و گفتارها و دوري از افراط و تفريط است و آنچه را هم كه حقتعالي انجام دهد يا انجام ندهد، دستور به انجام دادن و يا انجام ندادن بدهد، تمام آن بر طبق حكمت و نظام احسن ميباشد، چون در جاي خودش كه از علم الهي بحث كرديم توضيح دادهايم كه گفتار و كردار خدا درست ميانگين، و حد وسط افراط و تفريط است كه همان عدل ميباشد. بعضي گفتهاند: قضي به معناي فرمان داد، ميباشد چنان كه در آيه است: پروردگارت فرمان داد كه جز او را نپرستيد و اين سخن همان گفتار ماست. چون آنچه امر به ايجاد يا نهي از ايجادش فرموده در حقيقت امر به وقوع يا عدم وقوع آن كرده است. 6- به امور گذشته و آيندهي جهان هستي آگاهي دارد، اين مطلب اشاره به احاطهي علم الهي بر تمام كليات و جزئيات ميباشد كه در خطبههاي گذشته به طور مشروح بيان شده است. 7- مبتدع الخلايق بعلمه، با علم و آگاهيش عالم هستي را آفريده است، چنان كه از ظاهر عبارت برميآيد علم و دانش خداوند سبب و علت آفرينش موجودات ميباشد، و سبب نيز به دليل سبب بودنش بر مسبب تقدم دارد، چن
ان كه عقيدهي اكثر فلاسفه اين است اما متكلمان اين مطلب را رد ميكنند زيرا ميگويند علم تابع معلوم است و تابع نميتواند سبب و علت چيزي باشد بنابراين، حرف (با) طبق عقيدهي فلاسفه براي سببيت است و به عقيده متكلمان براي مصاحبت است اما به نظر ما كه معتقديم صفات خداوند زايد بر ذاتش نيست بلكه ذات او با علم و قدرت و اراده و بالاخره با تمام صفات كمالش يكي است و اختلافي كه به نظر ميرسد بر حسب اعتباراتي است كه عقلهاي محدود و ناتوان ما از مقايسهي با مخلوقات به وجود ميآورند، چنان كه تحقيق آن در خطبهي اول كتاب بيان شده است، بنابراين فرقي نميكند كه آفرينش مخلوقات مستند به ذات حقتعالي يا به علم و قدرت و يا به ديگري از صفات وي باشد و اين مساله كه آيا علم تابع معلوم است و نميتواند سبب معلوم خود باشد و يا اين كه خود متبوع است و ميتواند علت آفرينش باشد در جاي مناسب خود، بحث و تحقيق شده است و از مواردي است كه عدهي زيادي را به ورطهي خطا و اشتباه افكنده است. ممكن است واژهي مبتدع را به معناي آفريننده نگيريم تا دچار اشكال بالا نشويم بلكه آن را به معناي محكمكننده و ابداعكننده و خلاصه كسي بگيريم كه منظرهي بديعي را به وجو
د ميآورد كه از زيبايي آن بيننده به شگفتي در ميآيد، و معلوم است كه اين مطلب از علم برميخيزد و به اين دليل است كه محكمكاري و زيبايي عمل را نسبت به علم و دانش فاعل آن عمل، ميدهند. 8- و منشئهم بحكمه، آخرين صفتي كه حضرت در اين خطبه براي حقتعالي بيان فرموده است آن است كه خداوند تمام موجودات را با حكمت و مصلحت و تدبير خويش به وجود آورده است، با اين معنا اين صفت مثل صفت قبل خواهد بود، ولي ممكن است حكم را به معناي قدرت و توانايي بگيريم يعني خداوند با قدرت خود عالم هستي را ايجاد فرمود. بلا اقتداء و لا تعليم، يعني حقتعالي در آفرينش و ابداع و استحكام موجودات نه از كسي پيروي كرده و نه آن را از ديگري آموخته است. و لا اصابه خطاء، يعني چنان نيست كه خداوند آفرينش موجودات را نخست عجولانه و اشتباهي و بدون علم و آگاهي انجام داده و پس از آن كه برايش آگاهي پيدا شده آن را از سر گرفته و به طريق صحيح انجام داده باشد زيرا اگر چنين باشد لازم آيد كه علم به اين امور در خداوند حادث شده باشد و حال آن كه محال است كه حقتعالي محل حوادث باشد. نظير اين اعتراض را متكلمان بر خودشان وارد كرده و پاسخ دادهاند، آنجا كه در مورد استدلال بر اين
كه خداوند بر تمام معلومات علم و آگاهي دارد ميگويند چون خداوند به بعضي امور علم دارد و اين علم را از هيچ راه به دست نياورده نه از طريق حس و نه از راه تفكر و استدلال، بنابراين بايد علم او به بقيهي امور هم، چنين باشد، زيرا وجهي براي تخصيص در اين امر نيست پس از اين استدلال بر خود، اشكال كردهاند كه اگر چنين باشد، چرا نتوانيم بگوييم كه نخست كارهاي خود را با اضطراب و شتاب انجام داده و بعد آنها را درك كرده و بر كيفيت صنع آنها پي برد و از اين راه كارهايي را كه با اضطراب به وجود آورده و مختلف بوده، مستحكم و استوار ساخت؟ اما از اين اشكال پاسخ دادهاند كه با اين فرض نيز بايد پيش از ايجاد اضطرابآميز افعال علم به مفردات آنها داشته باشد، علمي كه از هيچ طريق آن را كسب نكرده است و چون براي تخصيص به اين امر هم دليلي وجود ندارد، پس به تمام افعال خود (نه تنها به مفردات) علم و آگاهي دارد كه از هيچ طريق آن را به دست نياورده است. اما اين پاسخ به هر تقدير باطل است زيرا اگر مفردات افعال را فعل خدا ندانيم چنان كه طرفداران اجزاي لايتجزا ميگويند، اين اجزاء از فعل خدا نيستند از محل بحث خارج است، چرا كه سخن در اموري است كه فعل خدا ب
اشد و در اين مورد ميگوييم از علم به مفردات فعل، علم به خود فعل لازم نميآيد، و اگر مفردات را فعل خدا بدانيم گفتهي شما كه بايد خدا عالم به مفردات باشد، پيش از آن كه آنها را به وجود آورد، مصادرهي به مطلوب است. پاسخ واقعي اشكال فوق آن است كه اگر خداوند علم به افعال خود پيدا كند پس از آن كه علم به آن نداشته اين علم در ذات خدا حادث خواهد بود، و لازم ميآيد كه خداوند محل حوادث واقع شود، و اين امر هم به دلايلي كه در گذشته بيان شده بر خداوند متعال محال است. و لا حضره ملاء، يعني آفرينش حقتعالي موجودات را در حضور جمعي از عقلا نبوده است تا آن كه هر كدام براي بهتر شدن آن اظهار نظر كنند زيرا هر جماعتي را كه تصور كنيم آفريدهي خدا ميباشد، بنابراين هرگز چنين نبوده كه براي خلقت خداوند جز ذات اقدس وي ناظري وجود داشته باشد، و لازمهي احتياج هم، امكان است، در حالي كه امكان و ويژگيهاي آن از ساحت قرب خداوندي به دور ميباشد و در قرآن به اين مطلب اشاره دارد كه ميفرمايد: (ما اشهدتهم خلق السماوات و الارض و لا خلق انفسهم و ما كنت متخذ المضلين عضدا). تمام اين مطالب را حضرت به منظور آن آورده است كه فعل حقتعالي را از ويژگيهاي افع
ال بندگان منزه سازد. پس از ستايش و بيان اوصاف حقتعالي و تنزيه وي از ويژگيهاي ناروا به چگونگي وضعيت مردم در زمان بعثت پيامبر اسلام پرداخته است. واو در والناس، حاليه است يعني مردم در آن هنگام از نظر فرهنگ در جهل و ناداني و در گردابي از ضلالت و گمراهي سرگردان بودند، احتمال ديگر آن كه: مردم در سختي بسر ميبردند و از نظر معيشت زندگي در وضعيت سختي دچار بودند، اموالشان به سرقت و غارت ميرفت و هرج و مرج و خونريزي امنيت را از ميان جامعه برده بود، اين مطلب را قبلا در خطبهي ديگري نيز بيان فرموده است، خداوند محمد (ص) را فرستاد تا جهانيان را از گناهان برحذر دارد و در جهت حفظ آثار وحي امانت را رعايت كند، در حالي كه شما جامعهي عرب در بدترين عقيده بسر ميبرديد و در بدترين موقعيتي قرار داشتيد. و قادتهم ازمه الحين، تمام مردم در آن موقع بر اثر ناامنيها و سختيهاي زندگي در شرف مرگ و فناء بودند زيرا وقتي كه بر جامعهاي نظام عدل و قانون صحيحي حكومت نكند، استبداد و ستمگري به زودي آنان را در ورطهي فنا و نابودي سقوط ميدهد، واژهي ازمه كه به معناي مهار شتر است بطور استعاره در انسانها به كار رفته و فعل قاد كه از مادهي قود و به مع
ناي كشاندن ميباشد به عنوان ترشيح اين استعاره بيان شده است. و استغلقت … الرين، و مردم آن روزگار بر دلهايشان قفلهاي جهل و ناداني زده شده بود و چنان قلبهاي آنان از گناه پوشانده شده بود كه قادر نبودند از انوار الهي بهرهمند شوند و از راهنماييهاي شريعت و ديانت راه به سويي بيابند. در اين جا امام (ع) از حجابهاي جهل و چهرههاي زشتي كه بر اثر توجه زياد به دنيا براي انسان به وجود ميآيد تعبير به قفل فرموده است زيرا چنان كه قفل بر هر چه زده شود مانع از تصرف در آن ميشود اين امور نيز دلها را از پذيرفتن حق مانع ميشود، مادهي استغلاق را هم به عنوان ترشيح آورده و چون اين موانع و قفلهاي زده شده بر دلها هر لحظه رو به افزايش است مثل آن است كه آدمي در جستجوي آن است و آن را طلب ميكند، به اين دليل آن را از باب استفعال كه به معناي طلب و درخواست است آورده است. براي امام (ع) معمول است كه پس از بيان هر مطلبي سفارش به تقوا ميكند، زيرا كه تقوا مهمترين مطلب است اين جا نيز بر طبق معمول پس از بيان شرح حال مردم زمان پيامبر، سفارش به تقوا كرده و به دو دليل مردم را بدان تشويق فرموده است: 1- تقوا حقي است از خداوند بر گردن بندگان و از آنا
ن خواسته است كه آن را انجام دهند. 2- تقواي بندگان حقي را براي آنان بر خداوند واجب ميسازد كه مزد طاعت و بندگي آنها باشد زيرا حقتعالي به دليل فياضيت ذات و لطف بيپايانش بر خود لازم ساخته است كه جزاي نيكوكاران را ضايع نفرمايد و سپس اشاره فرموده است به آنچه كه سزاوار است شخص پرهيزگار انجام دهد و آن، درخواست كمك از خداوند و توجه كامل به اوست زيرا اين مطلب اصل و اساس همهي مطالب است و نيز اشاره كرده به فايدهي تقوا در تقرب و وصول به ساحل درياي عزت و جلال حضرت احديت ظاهر شود، نهايت مطلوب بندهي خدا رسيدن به جوار قرب حقتعالي و نظر انداختن به عظمت و جلال كبريايي او، و در امان بودن از غضب و سالم ماندن از حسابرسي دقيق وي ميباشد، به دليل اين كه او حاكم عليالاطلاق است و براي رسيدن به اين مطلوب تقوا مهمترين وسيله است و سعادتمند كسي است كه براي نجات از گرفتاريهاي اخروي از تقوا كمك بگيرد زيرا جز تقوا وسيلهي نجاتي از شدايد آن جهان وجود ندارد سرانجام به ذكر فوايد ديگري براي تقوا پرداخته كه باعث دلبستگي بيشتري به آن ميشود: 1- تقوا در زندگاني دنيا، آدمي را از ناملايمات محافظت ميكند چنان كه در قرآن ميفرمايد: (و من يتق ا
لله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل علي الله فهو حسبه). 2- فايدهي اخروي، تقوا در روز قيامت راهي براي ورود به بهشت است، و اين امري روشن است. 3- راه پرهيزكاري واضح و روشن است زيرا شارع مقدس پيامبر اكرم، راههاي تقوا را بيان كرده و مسير آن را مشخص فرموده و تا اين كه براي هيچ فردي پوشيده نباشد، مگر جاهل و نادان باشد. 4- آن كه در اين راه قدم گذارد و اين مسير را بپيمايد سود ميبرد، كلمهي سود كه مربوط به امور مادي است استعاره از نتيجههاي دنيوي و اخروي است كه شخص متقي از داشتن تقوا، كسب ميكند و وجه اين استعاره آن است كه شخص پرهيزگار به سبب حركتها و كارهايش و داشتن تقوا كه مانند سرمايهاي براي او ميباشد ثواب كسب ميكند چنان كه بازرگان به وسيلهي سرمايهي خود سود به دست ميآورد. واژهي مستودع با فتح دال به معناي قبول كنندهي وديعه، و با كسر آن به معناي فاعل و وديعهدهنده ميباشد. اگر به فتح گرفته شود منظور آن است كه قبول كنندهي امانت به سبب آن خود را از كيفر الهي محافظت ميكند و ميتوان حافظ را به معناي محفوظ گرفت يعني آن كه امانت تقوا به او سپرده شده از عذاب الهي محفوظ است و اگر به كسر دال گرفته
شود، كسي كه تقوا را به امانت سپرده ممكن است حقتعالي باشد زيرا تقوا، همان امانتي است كه خداوند بر آسمانها و زمين آن را عرضه داشت و آنها از حمل آن خودداري كردند و از آن ترسيدند اما انسان آن را پذيرفت و بديهي است كه خداوند بندهي خود را كه امانتش را پذيرفته از هر گونه انحراف و سردرگمي نگهداري ميفرمايد و نيز ممكن است فرشتگان را فاعل امانت گرفت زيرا آنان واسطهي ميان خدا و خلق و حافظان از طرف او ميباشند چنان كه در قرآن ميفرمايد: (و يرسل عليكم حفظه) و در جاي ديگر ميگويد: (و ان عليكم لحافظين كراما كاتبين يعلمون ما تفعلون). لم تبرح عارضه نفسها … الغابرين، در اين عبارت مطلب بسيار لطيفي را با زبان استعاره و تشبيه بيان فرموده، تقوا را به زن صالحهاي تشبيه كرده است كه پيوسته خود را در معرض تزويج و بهرهگيري قرار ميدهد يعني تقوا هميشه آماده است كه آدميان آن را بپذيرند و سپس به منظور تشويق و توجه كردن بيشتر مردم ميفرمايد: علت اين كه تقوا اين چنين خود را جلوه ميدهد آن است كه فرداي قيامت همگان به آن نيازمند و محتاجند، ميتوان همين علت را وجه شبه دانست (وجه مشابهت دنيا به زن، نياز مردم به هر دو است). اذا اعاذ … اسد
ي، چون در عبارت قبلي از روز قيامت تعبير به فردا كرده، در پي آن اين عبارت را به منظور قرينه بيان كرده است تا كلمهي غد را از معناي حقيقي خارج سازد و معناي مجازي آن را كه فرداي قيامت است اراده فرموده و معين كرده كه آن وقتي است كه هر چه خداوند از اول آفرينش ايجاد كرده در آن روز آنها را به نيستي برميگرداند و آنچه از هستي دنيوي و متعلقات آن كه به موجودات داده همه را از آنها ميگيرد و ندايش بلند ميشود: حاكميت جهان هستي در امروز با چه كسي است؟ و باز خود ميفرمايد: تنها از آن خداي يكتاي غالب است. در حديث آمده است: خداوند متعال در آن هنگام تمام جواهر پرارزش دنيا از قبيل طلا و نقره را جمع ميكند تا به اندازه كوههاي عظيمي ميشود و آن گاه ميگويد اينها فتنهي اولاد آدم بود و سپس آن تودهي از طلا و نقره را به جانب دوزخ سوق ميدهد و آن را وسيلهي داغ نهادن بر پيشانيهاي گنهكاران قرار ميدهد و از مردم سوال ميكند دربارهي نعمتهايي كه در دنيا به آنان عطا كرده بود كه با آن همه نعمت و ثروت چه اعمالي انجام دادند، از آنان كه اموال دنيا را اندوخته كردند و در راههاي رضاي خدا صرف نكردند سوال ميكند، و نيز از كساني كه آن را در راهه
اي نامشروع و غير رضاي خدا خرج و صرف كردند ميپرسد كه چرا چنين كرديد و به آنان خطاب ميكند: (اذهبتم طيباتكم في حياتكم الدنيا و استمتعتم بها.) دستهي اول را كه پولها را اندوخته كرده بودند خداوند چنان كه معين ساخته به اين طريق مجازات ميكند (و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم يوم يحمي عليها في نار جهنم). و دستهي دوم را كه اموال را در راههاي نامشروع خرج ميكردند به طريق ديگر كيفر ميدهد چنان كه ميفرمايد: (فاليوم تجزون ما كنتم تعملون). فلما اقل من قبلها: امام (ع) از اين كه پذيرندگان صفت تقوا و عاملان به شرايط آن كه همان امانت الهي است اندكند. اظهار شگفتي و تعجب كرده و سپس فرموده است اين گروه به عدد قليل، توصيف شدگان حقتعالي ميباشند كه در قرآن فرموده است و قليل من عبادي الشكور. و بعد به پيروان خود دستور ميدهد كه امور ذيل را انجام دهند: 1- اهطعوا باسماعكم اليها، اين كه براي شنيدن فوايد تقوا بشتابند و به گفته مناديان آن گوش فرا دهند تا حقيقت آن را بشناسند و از روي بصيرت به آن عمل كنند. 2- كوشش كنند كه هرگز دست، از پرهيزگاري برندارند و پيوسته همراه آن باشند. به روايت ديگر ب
ه جاي اهطعوا، انقطعوا آمده و معنايش اين است كه خود را از دلبستگيهاي دنيا بركنيد و به شنيدن اوصاف تقوا گوش فرا دهيد: البته ممكن است كه يكي از اين دو كلمه تغيير يافته ديگري باشد به اين دليل كه هرگاه حرف ن و ق پهلوي يكديگر قرار گيرند مانند ه نوشته ميشود. 3- تقوا را به جاي تمام آنچه كه در گذشته از دنيا دوست ميداشتند قرار دهند و آن بهترين جانشين از هر محبوبي است زيرا گرانبهاترين نتيجهها را كه سعادت هميشگي است براي انسان به بار ميآورد. 4- در مقابل هر نوع مخالفي تنها تقوا را موافق خود سازد، به اين معنا كه هر كس بر خلاف حق و تقوا قدم بردارد گر چه عزيزترين دوست آدم باشد بايد از او دست برداشت و راه پرهيزگاري را كه راه حق است، پيش گرفت و از تمايل به راه مخالف حق پرهيز كرد، چنان كه از افلاطون حكيم نقل شده است كه سقراط را دوست ميدارم و حقيقت را هم دوست ميدارم اما در هنگامي كه حرف سقراط مخالف حق باشد حق را دوست تر ميدارم. 5- به پيروان خود دستور ميدهد كه با توجه به تقوا و پرهيزگاري، خوابشان را به بيداري مبدل سازند يعني شب زندهدار باشند خواب شبانه را از خود دور كنند و تمام آن را به عبادت بسر برند. برخي از شارحان نه
جالبلاغه ميگويند: مراد آن است كساني را كه در خواب فرو رفتهاند با توجه به تقوا بيدارشان سازند منظور از خواب، غفلت و جهل و بيخبري است و مقصود از بيدار كردن آنان، بيرون آوردنشان از خوابگاههاي طبيعت و وادار كردن ايشان به انجام دادن عبادات است تا لياقت كمالات علمي و عملي را دريافت كنند. 6- ششمين دستوري كه امام به اصحاب خود دربارهي صفت تقوا ميدهد آن است كه سراسر روزهاي عمر خود را با توجه به تقوا و پرهيزگاري بگذرانند. 7- تقوا را شعار دلهاي خود قرار دهند، شعار به معناي لباس زيرين است كه به عنوان استعاره به كار رفته است يعني همچنان كه شعار در زير لباسهاست و به باطن بدن چسبيده است، تقواي حقيقي نيز دل آدمي را فرا گرفته و در باطن اثر ميگذارد و ممكن است از عبارت سخن امام (ع) اين اراده شده باشد كه تقوا را با دلهاي خود قرين كنند، تا با دلهاي ستمكاران متفاوت باشد، و نيز ممكن است معناي عبارت چنين باشد: دلهاي خود را آگاه كنيد و تقوا را به دلهايتان بشناسانيد تا به حقيقت آن و آثار و فوايدش پي ببرند، و به اين معنا كلمهي شعار از مادهي شعور خواهد بود. 8- گناهانشان را به وسيلهي تقوا و پرهيزگاري بشويند، شستن در اين مورد ني
ز به عنوان استعاره به كار رفته است زيرا همچنان كه با شستن آلودگيهاي جامه و چرك آن از بين ميرود به سبب تقوا هم آلودگي گناه و پليديهاي مادي از چهرهي روح و صفحهي قلب آدمي پاك ميشود. 9- دستور ديگر امام آن است كه با توجه به تقوا و عمل كردن به شرايط آن، بيماريهاي دروني خويش را درمان كند و امراض مهلكه گناه و رذايل اخلاقي از قبيل نفاق و دورويي و ريا و خودنمايي و حسد ورزيدن و تكبر و بخل و فرومايگي و ساير صفات زشت را از خود دور سازند تا دل آنان به نور علم و يقين نوراني شده و از شر جهل و شك و ترديد خلاصي يابند و چون تقوا تمام كارهاي خوب و ملكات پسنديده را در بر دارد. داروي اين دردهاست و درماني است كه درد در پي ندارد. 10- با پرهيزگاري و عمل به شرايط تقوا آن چنان قدردان فرا رسيدن مرگ شوند كه براي دست يافتن به آن بر يكديگر پيشي بگيرند و مسابقه دهند. 11- از اوضاع و احوال گذشتگان تاريخ كه تقوا را ضايع ساختند، عبرت بگيرند مردمي كه به خاطر علاقهي به دنيا و لذتهاي زودگذرش پرهيزكاري را كنار گذاشتند و در نتيجه به هلاكت ابدي و سوء عاقبت دچار شدند بايد از كار آنان و سرانجامشان پند گرفت و تقوا را پيشهي خود ساخت تا به سرنوشت آن
ها كه سقوط در ورطهي دوزخ و افسوس بر گذشته است دچار نشد. 12- به ياران خود دستور ميدهد كه نكند بر اثر ترك تقوا و انجام دادن اعمال زشت، و گرفتار شدن به سوء عاقبت آن، مايهي عبرت ديگران شوند در اين قسمت حضرت لطيفهاي به كار برده و بطور كنايه كه هشداري است به شنونده، اصحاب خود را به ترك گناه و توجه به صفت تقوا وادار فرموده است چنان كه معمول است بعضي اوقات كه شخصي ميخواهد، ديگري را نصيحت كند ميگويد: كاري نكني كه مردم بر تو بخندند، يعني عمل خلاف انجام مده كه مايهي مسخرهي ديگران واقع شوي. 13- به شدت و با تمام نيرو از تقوا محافظت كنند مبادا آن را به ريا و سمعه آلوده سازند، دامن پاك تقوا را به سبب سوء اخلاق و انجام دادن گناه لكهدار نكنند. 14- و نيز تقوا را محافظ خود قرار دهند يعني با اتصاف به پرهيزكاري خود را از انجام دادن گناه و تمايل به صفتهاي ناشايسته و پيآمدهاي نارواي آن به دور دارند تا از كيفر الهي و عذاب آخرت ايمن باشند. 15- خود را از آلودگيهاي دنيا دور كنند، و از آنچه كه خداوند حرام كرده و از آن در دنيا مذمت فرموده و در آخرت وعدهي عذاب داده خودداري كنند. 16- كاري كنند كه نسبت به آخرت عاشق و شيدا باشند
و اين مطلب كمال توجه به تقوا و پرهيزكاري را ميرساند زيرا در موقعي اين حالت دست ميدهد كه آدمي به كلي از علايق دنيا چشم بپوشد و به عبادات و اعمال نيك بپردازد كه در اين صورت عشق به آخرت و پيشگاه پروردگار در آدمي به وجود ميآيد. 17- يكي ديگر از دستورهايي كه امام به ياران خود در رابطه با توجه كردن به تقوا ميدهد آن است كه پرهيزگاران و اهل تقوا را حقير نشمارند، از آنها بدگويي نكنند آنان را مورد تمسخر و ضرب و شتم قرار ندهند، و كاري انجام ندهند كه باعث اهانت به ايشان باشد و همهي اينها گناه است به دليل اين كه باعث توهين به شخص پرهيزكاري است كه خداوند او را دوست ميدارد و مقامش را بالا برده است. 18- مطلب ديگر كه به اصحاب خود خاطرنشان ساخته آن است كه مثل دنياپرستان اهل دنيا را بلندمقام ندانند و كساني را كه در ميان خلق به سبب موقعيتهاي مالي و رياستي و جسماني داراي وجاهتي ميباشند خيلي مورد اهميت و احترام قرار ندهند زيرا كسي كه به دليل علايق دنيوي و امور مادي كسي را بلندمرتبه شمارد خود از تقوا به دور است و احترام او، علامت دلبستگي به وي و توجه به دنيا خواهد بود و برعكس بيتوجهي به چنين شخصي دليل بيعلاقگي به دنيا و اه
ل آن و نشانهي زهد انسان ميباشد كه از علامتهاي تقواست. 19- به ابر درخشندهي دنيا چشم ندوزيد، ابر درخشنده كنايه از زرق و برقهاي دنياست كه دنيادوستان پيوسته چشم طمع به آن دوختهاند كه روزي به آن دست يابند و از لذتهاي آن بهرهمند شوند مانند ابري كه صداي غرش و درخشندگي برقش منتظران را متوجه خود ميكند، انتظار ميكشند تا از بارش بارانش بهرهمند شوند. 20- و نيز پيروان خود را از گوش دادن به سخنان ستايش كنندگان دنيا نهي فرموده است، خواه اين كه دنياپرستان آن را با زبان بستايند و يا با اعمال خود محبوبيت آن را آشكار كنند، و يا زينتهاي دنيوي با جلوهگريهايشان جلب توجه كنند زيرا اعتنا كردن و بااهميت نگريستن به هر كدام از امور فوق، سبب دوري و انحراف از مسير تقوا و آخرت و سقوط در سياهچال هلاكت و گرفتار كيفر ابدي شدن ميباشد. 21- و لا تجيبوا ناعقها، به سر و صداي دعوت كنندگان به دنيا پاسخ مثبت ندهيد، به دليل اين كه واژهي نعق، به معناي صداي قارقار كلاغ ميباشد، گويا امام (ع) دعوت كنندگان به دنيا را به خاطر زشتي معنويشان، تشبيه به اين پرنده كرده كه باطنشان به سبب دنياپرستي، سياه و زشت و فريادهايشان دلخراش و كريه است و سرانجا
ميخشونتزا دارد. 22- از جلوهگري و درخشندگي دنيا روشنايي مجوييد. در اين قسمت واژههاي درخشندگي و روشنايي جستن به عنوان استعاره به كار برده شده است، زيرا همچنان كه درخشندگي نور محسوس سبب راهيابي انسان ميشود، افكار و انديشههاي مربوط به مصالح دنيا هم آدمي را براي به دست آوردن امور مادي و دنيايي راهنمايي ميكنند و به احتمال ديگر ميتوان گفت درخشندگي دنيا استعاره از امور لذتبخش و زينتهاي دنياست كه باعث سرور و ابتهاج ميشود و طلب روشنايي استعاره از خوشحالي و سروري است كه از اين امور به دست ميآيد. 23- آخرين دستوري كه حضرت در اين مورد به پيروان خود ميدهد آن است كه فريفتهي كالاهاي پرقيمت دنيا نشوند يعني از دوستي دنيا و فرو رفتن در خوشيهاي آن بپرهيزند زيرا اين امور سبب فريب خوردن آنان و انحرافشان از راه خدا و گرفتاري و اندوه ابدي آنان ميشود و خداوند در قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است (انما اموالكم و اولادكم فتنه)، اهل تفسير گفتهاند مراد از فتنه بلا و محنت و روگرداندن از آخرت ميباشد، انسان به خاطر مال دنيا و فرزندان خود چه بسا كه به گناهان بزرگ دچار شود و به حرام بيفتد مگر كساني كه خداوند آنان را از لغزش و گنا
ه محافظت فرمايد. از ابوبريده روايت شده است كه روزي پيامبر اكرم روي منبر براي ما سخنراني ميكرد ناگهان دو فرزندش امام حسن و امام حسين به مسجد وارد شدند، در حالي كه پيراهنهاي سرخ عربي به تن داشتند و همچنان كه قدم برميداشتند گاهي بر زمين ميافتادند، رسول خدا كه چنين ديد، فوري از منبر پايين آمد و آن دو را بلند كرد و جلو روي خود نشاند و سپس فرمود: خداي بزرگ درست فرموده است كه انما اموالكم و اولادكم فتنه، من همين كه ديدم اين دو كودك راه ميروند و زمين ميخورند، نتوانستم تحمل كنم تا اين كه فرود آمدم و آنها را بلند كردم. پس از بيان دستورهاي متعدد به شرح عيبهاي دنيا پرداخته و از اين طريق علت بيارزشي دنيا را روشن ساخته است: فان برقها خالب، صفت خالب كه به معناي ابر بيباران است، استعاره از آرزوهاي دنيا ميباشد كه معمولا برآورده نميشود و اگر مقدار اندكي از آن برآورده شود آن هم چنان در معرض زوال است كه گويا حاصل نشده و از اين رو به برقي شباهت دارد كه يا به كلي خالي از آب است و يا اگر مقدار كمي هم داشته باشد ارزش و اعتباري ندارد و بدين سبب سزاوار نيست كه آدمي چشم به آن بدوزد. و نطقها كاذب، به سخنهايي كه در ستايش دنيا ا
ظهار ميشود گوش فرا ندهيد كه جز، وهم و خيال و دروغ چيزي نيست، زرق و برق دنيا با زبان حال خود را ميستايد، دنياطلبان آدمي را به اندوختن مال دنيا تشويق ميكنند و لذتهاي آن را به رخ ميكشند تا انسان گول خورده و به سويش بشتابد، به هيچ كدام از اين نويدها گوش ندهيد زيرا تمام اينها خالي از واقعيت ميباشد. و اموالها مخروبه، سزاوار نيست كه آدمي براي به دست آوردن مال و ثروت دنيا فكر و انديشهي خود را به زحمت اندازد و يا از داشتن آن خوشحال و شادمان باشد زيرا سرانجام بايد تمامي آن را از دست بدهد. و اعلاقها مسلوبه، تعلقات دنيا و آنچه مايهي دلبستگي به آن است عاقبت از آدمي گرفته ميشود، بنابراين نبايد فريفتهي دنيا و محو تعلقات آن بشويد. پس از بيان ادلهي عدم دلبستگي به دنيا در جملههاي بعد به شرح اوصاف و عيوب ديگري براي آن پرداخته و به عنوان تشبيه و استعاره آنها را اظهار فرموده است: 1- انها المتصديه العنون، بعضي شارحان گفتهاند اين جمله استعاره است از ويژگي زن بدكارهاي كه پيوسته خود را بر مردان عرضه ميكند تا آنان را به سوي خود بكشاند و احتمال ديگر آن است كه استعاره از صفت اسب يا ناقهاي باشد كه در هنگام راه رفتن پا را
بر زمين ميكوبد و نامنظم و غير عادي راه ميرود. و كلمهي عنون به معناي حيواني كه پيوسته در راه رفتن از همه جلوتر ميرود نيز ميباشد، و خلاصه در اين جمله حضرت دنيا را از سه جهت به سه چيز تشبيه كرده است: الف- نخست آن را به زن فاجرهاي تشبيه كرده كه پيوسته در پي جلب انسان و فريب وي ميباشد. ب- از طرف ديگر آن را به اسب يا ناقهاي مانند ساخته است كه در هنگام راه رفتن چموشي ميكند، چون دنيا نيز براي آدمي بر يك منوال باقي نميماند بلكه پيوسته در حال دگرگوني و نوسان ميباشد. ج- و نيز به دليل سرعت سررسيد و زودگذر بودنش آن را به چهارپاي تندرويي تشبيه كرده است كه پيوسته از همه زودتر راه را به پايان ميرساند. 2- الجامحه الحرون، در اين عبارت حضرت دنيا را به طريق استعاره به چهارپاي چموشي تشبيه كرده است كه كنترل را از دست صاحبش گرفته است اگر بخواهد آن را از حركت باز دارد سركشي ميكند و اگر سعي در راه رفتنش كند در جاي خود توقف ميكند و گام از گام برنميدارد، و بالاخره به هيچ رو در اطاعت راكبش قرار نميگيرد، دنيا نيز چنين است هيچ گاه مطابق ميل اهلش جاري نميشود بلكه در هنگام شدت نياز و كمال احتياج به آن، پشت به او كرده و در ح
سرت رهايش ميسازد. 3- الماثنه الخوون، صفت دروغگويي را براي دنيا استعاره آورده است به دليل آن كه زرق و برقهاي دنيا، مردم را به خود جلب كرده، فكر ميكنند كه متاعهاي دنيا هميشه برايشان باقي است ولي يكبار متوجه ميشوند كه چه زود از دست آنها رفت و باقي نماند، اين جا معلوم ميشود كه آن زرق و برقها سرايي بيش نبوده و توهمهايشان دروغ از كار درآمد، وصف خيانتكار هم به اين اعتبار است كه گويا دنيا با جلوههاي گول زننده و زينتهاي فريبكارانهي خود به آنان وعده ميداده است كه پيوسته با آنها باقي خواهد ماند، اما با از بين رفتن و نابوديش خيانتكاري و پيمانشكني وي آشكار شد. 4- الجحود الكنود، با ذكر اين دو صفت دنيا را در بيوفايي به زني مانند ساخته است كه نعمت وجود شوهر خود را كفران كرده تمام نيكيهاي وي را ناديده ميانگارد و پيوسته با فريبكاري بسر ميبرد، دنيا نيز رسمش بر آن است كه دلبستگانش را فريبكارانه واميگذارد و از آنان كه با وي اظهار تمايل ميكنند و براي دست يافتن به آن ميكوشند و به زينتهاي آن مغرورند، متنفر است و سرانجام آنان را به هلاكت سپرده و به ديگري روميآورد. 5- العنود الصدور، اين جا دنيا را به ناقهاي همانند كرد
ه است كه از چراگاه مخصوص و هميشگي شتران كناره گرفته و آخور خود را از ديگران جدا ساخته است، دنيا نيز طبق روش دلخواه مردم رفتار نميكند و از راهها و مقصدهايي كه به آن منظور آن را ميطلبند سرپيچي ميكند و از هر كس كه بيشتر به وي ميل و رغبت داشته باشد بيشتر اعراض و دوري ميكند. 6- الحيود الميود، نسبت به دلبستگانش بيعلاقه و پيوسته در حال دگرگوني و تغيير است گاهي به برخي روميآورد و زماني از او اعراض و به ديگري اقبال ميكند گاهي به سود انسان و گاهي به زيان او ميباشد. 7- حالها انتقال، خاصيت ذاتي دنيا بر آن است كه هر لحظه در حالتي و متوجه به ديگري است به احتمال ديگر، معناي كلام امام (ع) اين است: آنچه از دنيا به نظر ظاهر، حاضر و ثابت مينمايد در حقيقت چنان نيست بلكه سيال و متغير است زمان حاضرش هم مانند گذشته و آيندهاش بيثبات و قرار ميباشد. 8- و طاتها زلزال، لگدكوب كردن دنيا، لرزش و اضطراب به وجود ميآورد منظور از لگدكوب ساختن، مبتلا شدن آدمي به شدايد و مصيبتهاي دنيا ميباشد. زيرا چنان كه اگر حيواني گامهاي خود را بر چيزي بگذارد سنگيني خود را بر رويش انداخته و، وي را حقير و پست و بيمقدار ميداند، و مراد از واژهي
زلزال اضطراب و ناراحتي و دگرگوني احوال مبتلايان به ناگواريهاي دنيا ميباشد. 9- عزها ذل، عزتي كه از ناحيهي آرايشها و آرايشگريهاي دنيا، براي ملوك و پادشاهان و ساير اهل دنيا، حاصل ميشود، همهي آنها در آخرت عين ذلت و خواري است زيرا عزت دنيا سبب انحراف از حقيقت دين و تقوا ميشود كه لازمهي آن ذلت در پيشگاه حقتعالي ميباشد و به اين معنا در قرآن اشاره شده است هنگامي كه خداوند متعال گفتار رئيس منافقان را نقل ميكند: (لئن رجعنا الي المدينه ليخرجن الاعز منها الاذل و لله العزه و لرسوله و للمومنين و لكن المنافقين لا يعلمون) چنان كه مفسران گفتهاند، كسي كه چنين حرفي گفته، عبدالله ابيرئيس گروه منافقها بوده و منظورش از عزيزتر خودش و از ذليلتر پيامبر است اما حقتعالي حرف او را رد كرده و ميفرمايد: (و لله العزه و لرسوله.). 10- وجدها، هزل، لفظ جد، كه به معناي دست زدن به كار با توجه و كوشش ميباشد دو مطلب را ميفهماند. الف- گاهي دنيا آن چنان خوشيهاي خود را به بعضي اشخاص متوجه ميسازد مثل دوستي كه عنايت كاملي به دوست خود داشته باشد. ب- و موقعي كه از آدمي برميگردد و بخت او را واژگون ميسازد مثل دشمني ميباشد كه تصميم قطعي ب
راي از بين بردن دشمن خود دارد، و حضرت اين اقبال و ادبار دنيا را كه به صورت جدي براي اشخاص ظاهر ميشود شوخي و مسخره ميخواند، به علت اين كه دوام و ثباتي ندارد زيرا تا انسان ميخواهد از خوشيهاي آن بهرهاي ببرد از دستش ميرود و باز همين كه ميرود تا به سختيها و مصائبش خو بگيرد، عوض ميشود گويا اين دنيا با اهل خود بازي و شوخي دارد، (چرخ بازيگر، از اين بازيچهها بسيار دارد). احتمال ديگر در سخن امام (ع) آن است كه جد و هزل، مربوط به كارهاي مردم باشد يعني جديت و كوشش اهل دنيا براي به دست آوردن مال و منال آن مثل بازي و شوخي بيدوام و زودگذر است زيرا با از بين رفتن فرصتهاي دنيا، آن نيز از بين ميرود. 11- و علوها سفل، بلندي مقام و مرتبهاي كه به سبب دنيا و براي اهل آن حاصل ميشود، در حقيقت تنزل و پستي است زيرا كه مايهي انحطاط و پايين آمدن مقام انساني در سراي آخرت و پيشگاه پروردگار ميشود، معناي اين عبارت شبيه عبارت شمارهي 9 كه در صفحهي قبل گذشت ميباشد عزها ذل. 12- دار حرب و …، اين عبارت نيز شبيه جملهي اموالها محروبه صفحه ميباشد يعني دنيا و خوشگذرانيهايش به سبب مرگ و ناگواريهاي ديگر پيوسته در محل سلب شدن از انسان
ميباشد، امروز در تصرف عدهاي است و فردا از آنان گرفته شده و ديگري آن را در اختيار ميگيرد، شبيه ميدان جنگ كه هر كس كشته شد ديگري سلاح و لباس وي را مالك ميشود واژههاي نهب و عطب كه به دنبال عبارت بالا ذكر شده قريب به اين معناست، دنيا سراي غارتگري و وادي هلاكت است. 13- اهلها ساق و …، اهل دنيا پيوسته در شدايد و ناراحتي به سر ميبرند و اين حال انسان ميباشد، مرحوم قطب الدين راوندي در شرح عبارت فوق گفته است مراد آن است كه مردم دنيا هر كدام بيدرنگ در پي ديگري به سوي آخرت روانند و فاصلهاي ميانشان نميافتد مانند ضربالمثلي كه گفتهاند: ولدت فلانه ثلاثه بنين علي ساق يعني فلانه زن، سه پسر پشت سر هم زاييد در حالي كه ميان آنها به آمدن دختري فاصله واقع نشد، اما ابن ابيالحديد اين معنا را نپذيرفته بلكه واژهي ساق را كنايه از امر شديد دانسته چنان كه در اول بيان داشتيم. بعضي هم آن را مصدر دانستهاند يعني اهل دنيا به سوي آخرت رانده ميشوند. كلمهي لحاق به اين معناست كه هر كدام از مردم دنيا در به وجود آمدن و از ميان رفتن به ديگري ملحق ميشود و لفظ فراق يعني ميانشان جدايي و فراق ميافتد چنان كه گفتهاند الدنيا مولود يولد
و مفقود يفقد، دنيا چيزي است كه پيوسته زاييده ميشود و سپس نابود ميشود. ممكن است منظور از لحاق، ملحق شدن زندگان به مردگان در عدم باشد. 14- قد تحيرت مذاهبها، راههاي دنيا باعث سرگرداني آدمي است منظور از اين راهها نه جادههاي حسي روي زمين است و نه مذاهب اعتقادي بلكه مقصود روشهاي عقلي و تدبيرهاي خردمندانهاي است كه عقلا به منظور دست يافتن به منافع دنيا و دفع شرور آن به كار ميبرند و اين كه امام (ع) سرگرداني و حيرت را به اين روشها نسبت داده و ميفرمايد: راههاي دنيا سرگردان است، از باب مجاز و ذكر پذيرنده به جاي انجام دهنده ميباشد زيرا حقيقت امر آن است كه روندگان اين راهها، دچار حيرت و سرگرداني ميباشند. 15- و اعجزت مهاربها، گريزگاههاي دنيا فراريانش را درمانده و ناتوان ساخته است، هر كس بخواهد از شرور و بديهاي اين جهاني بگريزد تا خود را نجات دهد قدرت بر اين امر ندارد، در اين عبارت مفعولبه، حذف شده است به علت آن كه هدف بيان ناتوان ساختن فرارگاههاي دنياست و به مفعول توجهي نيست. 16- و خابت مطالبها، نوميد شدن خواستههاي دنيا، يعني امور دنيوي كه مورد علاقه انسانهاست آنان را از وصال خود مايوس و نااميد ميسازد، در اين جا
كه حضرت صفت نااميدي را نسبت به مطالب دنيا ميدهد تشبيه و استعاره به كار برده است زيرا آرزوهاي دراز و خواستههاي نفساني كه در ذهن آدمي جلوه ميكند، اما در عالم وجود تحقق نمييابد و انسان به آن نميرسد مانند شخصي است كه اظهار دوستي ميكند و، وعدهي وصال ميدهد اما به وعدهي خود وفا نميكند و انسان را نااميد ميسازد، امام (ع) پس از بيان اين ويژگي براي دنيا، برخي از پيآمدهاي آن را كه گواه بر مطلب ميباشد، بيان فرموده است: الف- پس پناهگاههاي عالم آنان را ترك كرد و به خود، واگذارشان ساخت، زيرا موقعي كه حفاظتهاي دنيايي و حصارهاي محكم آن سبب نجات انسان نميشود و جلو تيرهاي بلا و دردهاي مرگآور را نميگيرد شبيه كسي است كه پناهندهاش را به خود راه ندهد بلكه وي را تسليم دشمن كند. ب- منزلهاي دنيا، آنان را به دور انداخت، اين جا نيز مانند قسمتهاي بالا استعاره و تشبيه به كار رفته است، اين كه انسانها با مردن از استراحتگاههاي دنيا بيرون برده ميشوند و راه آخرت ميپيمايند چنين تشبيه شده است كه گويا همين منزلها ساكنان خود را از درون خود به دور افكندهاند. ج- انقلابات روزگار، ايشان را عاجز و ناتوان ساخت. پس از بيان ويژگيهاي دني
ا، مردم را به اعتبار اين كه مرده و زندهي آنان از بلاهاي آن بيبهره نيستند، به چند گروه تقسيم كرده است: 1- عدهاي اگر چه از مرگ نجات يافته و نمردهاند، اما مجروح و زخمي باقي ماندهاند. 2- گروهي كشته شده و به حالت گوشتهاي قطعه قطعه در آمدهاند. 3- برخي پس از مرگ اعضاي از هم جدا شده ميباشند. احتمال ميرود كه (مذبوح) صفت (شلو) باشد و از ذبح شق و شكافتن را به طور كلي اراده كرده است همچنان كه در اصل لغت بدين معناست. 4- پارهاي خونهايشان بر زمين ريخته است. 5- تعدادي به دليل پشيماني از گناهاني كه در دنيا مرتكب شدهاند، دستهاي خود را با دندانهايشان ميگزند. 6- گروهي دست بر روي دست ميزنند و اظهار ندامت و پشيماني ميكنند. 7- عدهاي به علامت پشيماني و حسرت، كف دستهاي خود را بر دو طرف صورت خود نهاده و بر مرفقهاي خويش تكيه ميكنند. 8- گروهي انديشهاي را كه در دنيا داشتهاند مورد سرزنش قرار ميدهند، زيرا همان بوده است كه آنان را واداشت كه تمام هم خود را به دنيا متوجه سازند و از انديشهي عالم آخرت بيرون روند، و اينك پس از مرگ به كيفر كردارهاي ناشايست خود، دچار شدهاند، و تعلقات دنيا و گناهان به صورت غل و زنجيزهاي آتشين ب
ر گردنهايشان افتاده است و به اين دليل از افكار دوران گذشتهي خود، اظهار تنفر و انزجار ميكنند. 9- و بالاخره، گروهي كه فكر ميكردند، براي هميشه در اين سراي خواهند ماند و در انديشهي آباد ساختن دنياي خود بودند ولي با فرا رسيدن مرگ بيدار شده و از اين تصميم خود برگشتند. و قد ادبرت الحيله، پس از بيان حالت پشيماني گروهها (كه شامل شمارههاي 5 تا 9 ميشود) هشدار ميدهد كه اين پشيمانيها سودي ندارد زيرا چاره از دست رفته است. و اقبلت الغيله، هلاكت و سقوط آنان در ورطهي هولناك دوزخ به آنان رو آورده و نزديكشان شده است و موقع فرار نيست، چنان كه خداوند متعال نيز ميفرمايد: (كم اهلكنا من قبلهم من قرن فنادوا ولات حين مناص)، يعني با فريادهاي خود ياري ميطلبيدند ولي موقع نجات و خلاصي باقي نمانده بود. هيهات، هيهات، هنگام فرار گذشته و بسيار دور شده است، امام (ع) اين كلمه را كه دلالت بر سپري شدن موقع فرار از رنج و عذاب عالم آخرت دارد، دو بار ياد كرده تا مفيد تاكيد باشد و اين سخن در حقيقت نقطهي مقابل گفتار كافران در دنياست كه چون منكر روز قيامتند در برابر وعد و وعيدهاي خدا و پيامبران به مردم ميگويند: هيهات هيهات لما توعدون، آنچه
پيامبران به شما وعده ميدهند بسيار دور است و منظورشان آن است كه اينها همه فريب و دروغ است و اين سخن امام (ع) گويا جزا و جواب گفتار آنان ميباشد. و قد فات ما فات … ذهب، ديگر آن موقعيت و فرصت دنيايي كه داشتيد به پايان رسيده و آرزوي برگشت به آن، مورد ندارد زيرا امري است غير ممكن چنان كه در قرآن نيز به اين درخواست و برآورده نشدنش تصريح فرموده است: (قال رب ارجعوني لعلي اعمل صالحا فيما تركت كلا) هنگامي كه مرگ كافر و گنهكار فرا ميرسد ميگويد: بارالها مرا به دنيا بازگردان تا شايد به تدارك گذشته عمل صالحي انجام دهم، به او خطاب شود: بس كن. و مضت الدنيا لحال بالها، دنيا به دنبال كار خود رفت، اين عبارت شبيه جملهاي است كه در خطبهي شقشقيه ميفرمايد: حتي مضي الاول لسبيله، تا سرانجام اولي راه خود را گرفت و رفت، و نيز مثل قول كسي كه ميگويد: امض لشانك، به سوي هدف خودت برو، واژهي بال كه به معناي قلب است براي دنيا استعاره است زيرا دنيا به شخصي مانند شده است كه دنبال هدف و خواستهي دل خود رفته است، به احتمال ديگر ميتوان بال را در همان معناي حال گرفت و چون در لفظ اختلاف دارند، مضاف و مضافاليه بودنشان هم بياشكال است. بناب
راين معناي عبارت چنين ميشود: دنيا به هر حال چه خوب و چه بد، گذشت. و اقبلت الاخره، و آخرت با همهي سختيها و ناگواريهايش فرا رسيد، و در آخر به منظور كسب نورانيت بيشتر از كلام خداوند سخن خود را به آيهي قرآن پايان داده و ميفرمايد: (فما بكت عليهم السماء و الارض)، يعني اهل ناز و نعمت كه باغها و مزارع از خود باقي گذاشتند و رفتند كسي بر آنها نگريست و با آن كه تكيه و اعتمادشان بر دنيا بود نتوانستند طرفي از آن ببندند، بلكه بر آنها پشت كرد و پي كار خود رفت، برخي مفسران برآنند كه منظور از آسمان و زمين كه در آيهي شريفه ذكر شده، اهل آسمان يعني ملائكه و اهل زمين ميباشد، كه در هر دو جا مضاف حذف شده و اين اشاره به آن است كه اين گونه اشخاص كه از دنيا ميروند شايستهي آن نيستند كه كسي بر آنها تاسف بخورد يا بر حالشان بگريد، بعضي گفتهاند بدون اين كه مضافي محذوف بگيريم، مراد مبالغهي در تحقير اهل دنياست زيرا در ميان عربها معروف است كه اگر فرد يا شخصيتي از دنيا برود ميگويند: زمين و آسمان بر حالش گريست، و در اين آيه كه اين مطلب را از آنان نفي كرده اشاره بر آن است كه اينها ارزش آن را ندارند كه كسي برايشان چنين بگويد، از ابنع
باس سوال شد، آيا آسمان و زمين براي كسي ميگريد؟ گفت. آري وقتي كسي از دنيا ميرود در زمين مكاني كه آن جا نماز ميخوانده و در آسمان جايي كه اعمالش به آن محل بالا ميرفته بر حال او ميگريند، پس اين كه در اين آيه گريهي آسمان و زمين را از آنان نفي كرده، اشاره به آن است كه آنها اهل عبادت نبودهاند تا جايگاه عبادتشان از زمين و محل بالا رفتن آن از آسمان بر آنها بگريد، و شبيه به اين معنا از انس بن مالك نقل شده است كه ميگويد: پيامبر خدا فرمود: براي هر مسلماني دو در به سوي آسمان باز است از يك در اعمال و عباداتش بالا ميرود و از در ديگر روزيش به زمين ميآيد و هر گاه اين شخص از دنيا ميرود، هر دو در بر او ميگريند، و اين است معناي آيهي شريفه. در خاتمه بايد توجه داشت كه گريهي زمين و آسمان امري مجازي است كه از باب ذكر لازم (گريه) و ارادهي ملزوم (فراق) ميباشد، به دليل آن كه هر گاه كسي محبوب خود را از دست داد، در فراقش ميگريد، اين جا نيز مركز عبادت او در زمين و محلهاي بالا رفتن آن در آسمان، با مردن وي محبوب خود را از دست داده و به فراق و دوري او مبتلا شدهاند. توفيق از خداست.
[صفحه 399]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: فصل اول خطبهي قاصعه قصع: قورت دادن آب و نشخوار كردن، و قصعت الرجل: او را تحقير كردم و كوچك شمردم و قصعت هامته: با كف دست بر سر او زدم، و قصع الله شبابه: خدا او را خوار و ذليل ساخت، پس او رشد و پيشرفت ندارد، بطور كلي اين واژه براي تحقير و كوچك شمردن شخص ميآيد. جبريه و جبروت: عظمت و بزرگي. ادرعه: آن را مثل زره بر تن كرد دحر: دور افكندن. در اين خطبه حضرت شيطان را به دلايلي چند نكوهش فرموده است به خاطر تكبر ورزيدن بر آدم، و سجده نكردن در برابر او، و نيز به اين سبب كه تعصب و نپذيرفتن حق را آشكار كرد، و نخوت و خودپرستي را پيروي كرد، و بدين علت حضرت مردم را از رفتن به راه او برحذر داشته است، و اين خطبه شامل چند فصل ميباشد كه فصل اول آن اين است: (سپاس، خداوندي را سزاست كه به عزت و كبريايي آراسته و اين دو صفت را ويژهي خود ساخته، نه آفريدگانش، بلكه اين دو را بر غير خود ممنوع و حرام فرموده و به جلال خود آنها را برگزيده است و هر كس از بندگانش را كه با وي در اين دو ويژگي به نزاع برخيزد، مورد لعن خود قرار داده است پس به اين سبب فرشتگان مقرب خود را، آزمود تا فروتنان را
از متكبران و گردنكشان جدا سازد، از اين رو، با آن كه بر تمام پنهانيهاي دلها و پوشيدهترين نهانها آگاهي داشت فرمود: (اني خالق بشرا من طين، فاذا سويته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين فسجد الملائكه كلهم اجمعون الا ابليس) كه خودخواهي بر او روي آورد و به خلقت خود بر آدم فخر و مباهات كرد و به اصل و ريشهي خود تعصب ورزيد و زير بار حق نرفت. پس دشمن خدا (شيطان)، پيشواي متعصبان و پيشرو گردنكشان است، كه بنيان عصبيت را بر جاي گذاشت و با خداوند در لباس عظمت و بزرگواري به نزاع پرداخت و جامهي كبر و خودبزرگ بيني بر تن كرد و پوشش فروتني و تواضع از روي خود دور افكند. آيا نميبينيد كه چگونه خداوند او را به علت كبر و نخوت، خرد و كوچك كرد و به سبب بلندپروازيش وي را، پست و زبون ساخت؟، پس در دنيا او را رانده و در آخرت برايش، آتش برافروخته آماده كرد. اكنون كه با خلاصهاي از مطالب خطبهي شريف آشنا شديم به شرح آن ميپردازيم: امام (ع) در آغاز سخنان خود، خداي را به چند اعتبار ستوده است كه در ذيل بيان شده است: 1- حقتعالي آراسته به عزت و كبريايي است، ذاتي ميتواند متصف به صفت كبريايي و عزت باشد كه دو امر در او، يافت شود. الف- آگاهي
به كامل بودن ذات خود داشته باشد. ب- شرافت و برتري بر كليهي ماسواي خود، داشته باشد. حقتعالي كه مصداق اكمل اين دو امر ميباشد، به اين دو صفت از هر موجودي شايستهتر خواهد بود، ذات حقتعالي داراي كمال مطلق و بينهايت است، به دليل اين كه تمام كمالات از وجود و هستي نشات ميگيرد و وجود خداوند اتم و اكمل وجودهاست، و هر موجودي هستي خويش را از او دريافت ميكند، پس صفت كبريايي و عزت در ذات وي از همهي موجودات مصداقي كاملتر و شايستهتر دارد، او به اين دليل كه بر تمام وقايع كلي و جزئي آگاهي دارد، به كمال ذات خود و شرافت و عزت خويش بر تمام موجودات عالم هستي نيز علم و آگاهي دارد. واژهي لبس كه به معناي پوشش است در اين جا استعاره است و احاطهي كبريايي و عزت حقتعالي كه امري معقول است تشبيه به پيراهن و عبايي شده است كه تمام بدن شخص را احاطه ميكند، تشبيه معقول به محسوس است. 2- حقتعالي دو صفات كبريايي و عزت را ويژهي خود ساخته است زيرا جز ذات اقدس او، هيچ كس شايستهي آن نيست و اين مطلب به دليل نقلي و عقلي به ثبوت رسيده است، دليل نقلي آيهي قرآن است كه ميفرمايد: (عالم الغيب و الشهاده الكبير المتعال) الف و لام مفيد حصر است،
كبريايي و تعالي را به خداوند منحصر ميكند، و نيز در بسياري از آيات ديگر متكبران را مذمت كرده و به آنان وعدهي عذاب داده و از زبان پيامبر اكرم نقل شده است كه الكبرياء ردايي …، بزرگي شايستهي من (خداوند) است، و دليل عقلي نيز حكم ميكند بر اين كه اين ويژگي جزء ذات وي ميباشد نه خارج از ذاتش زيرا اگر خارج از ذات او باشد لازمهاش نيازمندي حقتعالي به غير خود ميباشد كه بر خداوند محال است. 3- خداوند اين دو ويژگي را بر غير خود حرام كرده است كلمههاي حمي و حرم كه به معناي قرق كردن و ممنوعيت ميباشد استعاره است يعني غير ذات اقدس او از داخل شدن در اين حريم ممنوع و محروم ميباشند چنان كه مالك زمين ديگران را از دخول در حول و حوش ملك خود برحذر ميدارد. 4- و اصطفاهما لجلاله، در اين جمله بيان شده است كه چرا خداوند اين دو صفت را به خود اختصاص داده و ميفرمايد به دليل تقدس و تنزه ذات اقدس وي از همانندي مخلوقات و بلندي مرتبهي وي شايستهي اين ويژگي است پس از اين روست كه كبريايي و عزت را به خويش اختصاص داده است. 5- كساني را كه در اين امر با وي به رقابت برخيزند و بخواهند خود را به اين دو صفت متصف سازند مورد لعنت قرار داده است
چنان كه پيش از اين روايتي از پيامبر نقل شد كه خداوند فرمود: هر كس با من در اين دو امر منازعه كند وي را در آتش دوزخ مياندازم و معلوم است كه هر كس در جهنم بيفتد ملعون و مطرود از خير و رحمت خداوند است و لغت منازعه كه در اين روايت ذكر شده مجاز و از باب ذكر لازم و ارادهي ملزوم و نيز متضمن تشبيه ميباشد، به اين بيان كه سرپيچي كردن و مخالفت متكبران از فرمانهاي خداوند را تشبيه به اين امر كرده است كه گويا آنها در صدد آنند كه صفت مخصوص خدا را به قبضهي خود درآورند و چون لازمهي اين عمل نزاع و جدال در گفتار ميباشد از اين رو تعبير به منازعه شده است. 6- در مورد همين صفت تكبر، فرشتگان خود را مورد آزماش و امتحان قرار داده است، گر چه اختبار و آزمايش به اين دليل انجام ميشود كه شخص يا شيئي مورد آن، شناخته شود ولي اين منظور در موردي عملي است كه امتحانكننده مورد امتحان را نشناسد و به اين وسيله بخواهد آن را بشناسد، پس در مورد خداوند به عنوان استعاره به كار ميرود يعني خداوند كه بندهي خود را بطور كامل ميشناسد و معصيت كار و مطيع را از اول ميداند، ملاك پاداش و كيفر را بر انجام دادن تكاليف مقرر ساخته است كه اگر اطاعت كردند ثو
اب، و اگر مخالفت كردند كيفر ميبينند، و همين وضعيت دربارهي خداوند را حضرت تشبيه كرده است به اين كه مولايي ميخواهد غلام خود را بيازمايد كه آيا مطيع است يا گستاخ و به اين دليل عنوان آزمايش را بطور مجاز دربارهي خداوند به كار برده است. ليميز المتواضعين منهم من المتكبرين، اين عبارت به عنوان ترشيح براي استعاره آزمايش كه در عبارت قبل به عنوان مجاز ذكر شده بود آورده شده است يعني فرشتگان را با امر به سجده كردن در برابر آدم آزمايش كرد تا متواضعان از متكبران شناخته شوند. احتمال ديگر در معناي اين عبارت آن است كه امر به سجده به اين منظور بوده است كه معصيت كاران با كيفر شدن و اهل اطاعت با ثواب گرفتن از يكديگر جدا شوند و منظور اين نيست كه شناخته شود كه مطيع و متواضع كيست و نافرمانان و متكبران چه كسانند، تا مجاز و استعاره لازم آيد. و هو العالم … الغيوب، اين جمله كه در ميان فقال سبحانه … و اين خالق معترضه است و حكايت از علم خداوند نسبت به آنچه در دلها پوشيده و در پردهي غيب نهان است، ميكند، خود قرينه بر اين است كه آزمايش در اين جا به معناي حقيقي نيست بلكه مجاز است چنان كه بيان گرديد و عبارت فقعوا له ساجدين امر به سجده
كردن است كه با آن ملائكه مورد آزمايش قرار گرفتند. برخي از شارحان ميگويند خداوند با آن كه بر تمام پنهانيها آگاه است فرشتگان را آزمايش كرده اما نه براي آن كه خود آگاه شود بلكه به آن علت كه ديگران بدانند فرمانبر كيست و نافرمان چه كسي ميباشد. چنان كه وقتي ميفرمايد: (لنعلم اي الحزبين) و جاي ديگر: (لنعلم من يتبع الرسول ممن ينقلب علي عقبيه) مراد آن است تا اين كه تو و غير تو اين امور را بدانيد ولي اين وجه به نظر بعيد ميآيد، و ما چون داستان ملائكه و فرشتگان را در خطبهي اول بطور كافي شرح داديم نيازي به تكرار آن نداريم تنها چند واژه بود كه نياز به توضيح داشت. بطوري كه از آيات قرآن برميآيد سركشي شيطان و تكبر و مباهات ورزيدن او بر آدم به علت توجه به اصل و مادهي خلقتش بود كه آدم از خاك و او از آتش آفريده شده است به دليل اين كه در سورهي اعراف)3(آيه)21(از قول وي نقل ميشود كه گفت: (خلقتني من نار و خلقته من طين) و در سوره بنياسراييل ميگويد: (ااسجد لمن خلقت طينا) و در جاي ديگر: (ااسجد لبشر خلقته من صلصال من حماء مسنون) و اين كه حضرت وي را امام متعصبان شمرده از اين بابت است كه او منشاء پافشاري در غير حق و پيشقدم
در تعصب بيمورد بوده است. امام تعصب در راه حق از صفات پسنديده شمرده ميشود چنان كه در روايت آمده است العصبيه في الله تورث الجنه و العصبيه في الشيطان تورث النار، پافشاري در راه خدا سرانجامش بهشت و تعصب در مسير شيطان نتيجهاش آتش دوزخ است. و نيز شيطان پيشتاز گردنكشان و متكبران است به دليل اين كه در تكبر ورزيدن و فخر و مباهات كردن بر آدم ابوالبشر، بر تمام متكبران تقدم داشته است، و نيز ميفرمايد: او پايهي عصبيت را بنا كرد و تعصبهاي نارواي بقيهي افراد جامعه كه به اصل و نسب و ريشهي خود مينازند بر همين منوال است. و نازع الله رداء الجبريه: شيطان به سبب تكبر و خودبزرگ بينياش در مقابل عزت و عظمت الهي به نزاع برخاست چنان كه گذشت. واژههاي منازعه و رداء به عنوان استعاره به كار رفته است. و ادرع لباس التعزز، در اين عبارت تكبر و به خود باليدن ابليس را تشبيه به پوششي براي وي كرده، و به اين دليل واژهي زرهپوشي را برايش استعاره آورده و كلمهي لباس را هم به عنوان ترشيح آن ذكر فرموده است و نيز در جملهي: خلع قناع التذلل، خلع استعاره و قناع ترشيح آن است يعني شيطان نقاب فروتني و بندگي در پيشگاه حق را كه همچون حجابي براي حفظ
آبروي بندگي او بود از صورت خود بدور افكند و خود را رسواي خاص و عام كرد. الاترون … بترفعه، در اين عبارت حضرت وجوهي را بيان فرموده است كه خداوند شيطان را به علت كبر و خودپسنديش پست و خوار كرده است و آن وجوه از اين قرار است: الف- پس از آن كه او را از بهشت بيرون فرستاد، در دنيا مورد لعنت قرارش داد، و فرمود: (اخرج منها مذوما مدحورا) ب- در آخرت براي وي زبانهي آتش مهيا كرد، و گفت: (لاملئن جهنم منك و ممن تبعك منهم اجمعين). در مورد علت صدور اين خطبهي شريفه، گفتهاند، در اواخر خلافت حضرت اهل كوفه به فتنه و فساد گرويده بودند، بسيار اتفاق ميافتاد كه شخصي از سرزمين قبيلهي خود خارج شده و گزارش به قبيلهي ديگري ميافتاد، در اين جا گاهي از بعضي افراد اندكي ناراحتي ميديد، در اين هنگام با سر و صداي زياد و داد و فرياد قبيلهي خود را به مدد ميطلبيد، از باب مثال با صداي بلند ندا ميكرد: آي قبيلهي نخع! آي كنده!، و منظورش ايجاد آشوب و فتنه بود، در اين هنگام بر اثر اين سر و صدا چند نفر از جوانان اين قبيله بيرون ميريختند و اهل قبيلهي خود را صدا ميزدند، عدهي ديگري جمع ميشد و پس از رد و بدل كردن سخنان زشت او را مجروح مي
كردند و سپس او كه با سر و وضع خونآلود به قبيلهي خود ميآمد شكايت ميكرد و به اين سبب فتنه و آشوب برپا ميشد و عدهاي بي دليل كشته ميشدند، فقط به علت برخورد چند نفر كمخرد، و چون اين عمل بارها تكرار شد، امام (ع) به ميان مردم آمد و اين خطبه را ايراد فرمود. دليل نامگذاري اين خطبه در وجه تسميهي اين خطبه به نام قاصعه چند وجه ذكر كردهاند. 1- مناسبترين دليل آن است كه حضرت هنگامي كه اين سخنان را بيان ميفرمود سوار بر ناقهاي بود كه در حال نشخوار كردن بود. 2- چون نصايح و امر و نهيها در اين خطبه پشت سر هم و منظم به كار رفته و شباهت دارد به حالتي كه شتر مرتب غذايي كه خورده نشخوار ميكند. 3- به دليل اين كه در اين خطبه، شيطان متكبر و هر ستمكاري در هم كوبيده و تحقير شده است، زيرا قصع به معناي توسري زدن و تحقير كردن است و اين وجه مناسبي است. 4- وجه چهارم براي نامگذاري اين خطبه آن است كه اين سخنان غرور و خودخواهي متكبران را فرو مينشاند و از اين باب مانند آب است كه تشنگي و عطش را فرو مينشاند، چنان كه عرب ميگويد: قصع الماء عطشه، آب تشنگي او را از بين ميبرد. مقدمهاي دربارهي موضوع خطبه در اين خطبه كبر و خودپسندي
و پيآمدهاي شوم آن، كه بياعتنايي به حقايق و تعصب جاهلانه در برابر غير خداست، مورد نكوهش و مذمت واقع شده است تا براي جامعهي انساني درسي باشد، كه خلاف آن را اختيار كنند يعني متواضع و نرمخو باشند. در مقدمهي كتاب بيان كرديم كه سخنران به منظور توجه شنوندگان لازم است در آغاز سخن كلياتي از مطالب خود را بطور اجمال ذكر كند، در اين خطبه نيز حضرت نخست عزت و كبريايي را مخصوص حقتعالي، و بر غير او حرام و ممنوع دانسته و سپس داستان گردنكشي و تكبر ابليس را بر آدم ذكر، و او را نكوهش و مذمت فرموده و بيان داشته است كه او به دليل داشتن اين صفت رذيله و اين عمل ناپسند از درگاه حقتعالي طرد شده و به زيان همهي پيامبران الهي مورد لعنت قرار گرفته است و به اين دليل انسانها را آگاه ساخته تا از او دوري كنند و از اين صفت ناپسند او يعني تكبر و خودپسندي كه مايهي بدبختي وي شد، برحذر باشند، حال چون هدف اصلي از ايراد اين خطبهي شريف، مذمت صفت تكبر و خودبزرگ بيني و نهي از اين ويژگي ناپسند است، لازم است براي روشنتر شدن مطلب به حقيقت تكبر و ثمرات آن و نكوهشها و مذمتهايي كه از اين خصيصهي ناپسند، شده اشارهاي داشته باشيم. حقيقت معناي تكبر ت
كبر هياتي است نفساني كه چون انسان خود را از ديگران كاملتر و بلند مرتبهتر تصور ميكند، برايش حاصل ميشود، و نتيجهي آن، بلندپروازي و فخرفروشي و در كل، خودبزرگ بيني ميباشد و چون صفت بسيار ناپسندي است پيامبر اكرم عرض ميكند: (خدايا از باد تكبر به تو پناه ميبرم). تكبر يكي از صفات ناپسند و جزء گناهان به حساب ميآيد و نقطهي مقابل صفت پسنديدهي تواضع است. صفت تكبر شباهت زيادي به عجب دارد و عجب موقعي تحقق پيدا ميكند كه انسان آن چنان به خود مطمئن باشد كه هيچ احساس نياز به منعم خود نداشته و براي ديگران هم كمالي فرض نميكند كه خود را از آنها بالاتر بداند بلكه تمام كمالات را منحصر به خود و جدانشدني از خود ميداند. فرق اين دو صفت آن است كه متكبر براي ديگران مقام و مرتبهاي فرض ميكند اما مقام خود را از آنان برتر ميداند ولي شخصي كه عجب دارد براي ديگران هيچ شخصيت و موقعيتي تصور نميكند. آفات تكبر اثرات سوء تكبر بسيار است برخي مربوط به باطن متكبر است و برخي در مورد اعمال و كارهاي ظاهر او ميباشد، اما اعمال باطني و قلبي او از اين قبيل است كه ديگران را حقير و بيمقدار ميشمارد و هيچ كس را شايستهي همنشيني و نشست و برخ
است با خود نميداند، و ميخواهد كه ديگران هميشه دست بر سينه پيش او بايستند، بلكه گاهي عقيده دارد كه ديگران حتي شايستگي براي اين هم ندارند. دانشمند متكبر به اشخاص عامي با ديدهي تحقير و تمسخر نگاه ميكند، و بالاخره از ويژگيهاي باطني متكبر، آن است كه بر ديگران حسد ميورزد و كينهي آنان را به دل ميگيرد. اما آنچه مربوط به اعمال ظاهري تكبر ميباشد از اين قرار است: پيوسته در راه رفتن بر ديگران پيشي ميگيرد، و در مجالس از همه بالاتر مينشيند و ديگران را از همنشيني و همغذايي با خود طرد ميكند. و در موقع نصيحت كردن و خيرخواهي سختي و زورگويي به عمل ميآورد، و اگر كسي سخن او را نپذيرد و با دليل رد كند خشمگين ميشود و نسبت به دانشآموزان خود، درشتي روا ميدارد و آنان را حقير شمرده به خدمت ميگيرد، غيبت و بدگويي ميكند و حرف زياد ميزند، از اثرهاي سوء تكبر آن است كه گاهي باعث ترك بسياري از كارهاي پسنديده ميشود، از جمله اين كه، تواضع را ترك ميكند و از مجالست با پايينتر از خود دوري مينمايد و با صاحبان حاجت به نرمي رفتار نميكند و بسياري از نارواهاي ديگر. نكوهش تكبر از نظر قرآن و سنت نكوهشهاي زيادي از اين خوي ناپسند
در قرآن و سنت نقل شده است: اما در قرآن ميفرمايد. الف: (كذلك يطبع الله علي قلب كل متكبر جبار). ب: (و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد) و اما سنت: الف: پيامبر اكرم فرمود: خداوند متعال ميفرمايد: كبريايي در خور من و بزرگواري شايستهي مقام من است، و هر كه اين دو صفت را بر خود روا دارد، با من به ستيزه برخاسته است و من او را در جهنم سرنگون خواهم ساخت. ب: امام (ع) ميفرمايد: كسي كه در دلش ذرهاي تكبر و خودپسندي باشد داخل بهشت نميشود، و اين كه اين صفت پردهاي ميان انسان و بهشت ميشود به آن دليل كه وي را از خويهاي پسنديدهاي كه در حقيقت راههاي ورود اهل ايمان به بهشت است، باز ميدارد پس كبر و عجب، اين دو خصلت ناروا، تمام درهاي رحمت خدا را بر روي انسان ميبندد زيرا با وجود اندكي از تكبر هرگز مومن نميتواند به محبوب خود دست يابد و براي متكبر امكان ندارد كه خصال ناپسند را ترك كند و به جاي آن صفات پسنديدهاي از قبيل فروتني و كظم غيظ و نصيحت پذيري و نرمزباني را پيشهي خود سازد. خلاصه آن كه هيچ صفت زشتي نيست مگر آن كه شخص خودپسند به منظور حفظ خودبزرگ بينياش آن را بر خود روا ميدارد و هيچ فضيلت پسنديدهاي نيست مگر آن كه براي
حفظ موقعيت خود آن را ترك ميكند، اين است حقيقت آن كه هر كسي ذرهاي تكبر داشته باشد داخل بهشت نميشود و برخي از صفات مذموم بعضي ديگر از صفات زشت را با خود به همراه ميآورند، و بدترين اقسام تكبر و خودپسندي آن قسمتي است كه آدمي را از كسب علم و عمل به آن باز دارد و مانع پذيرفتن حق و تسليم در برابر آن شود.
[صفحه 400]
خطف يخطف: پلكهاي چشم به تندي شروع به بر هم خوردن كرد. تبهر العقول: بر نور عقلها چيره ميشود و آنها را در خود پنهان ميكند. رواء: چهرهي زيبا عرف: بوي خوش خيلاء: تكبر و خود بزرگ بيني احباط: باطل كردن جهد: كوشش كردن هواده: صلح و آشتي كردن و اگر خداوند ميخواست، ميتوانست كه آدم را از نوري بيافريند كه روشني آن ديدهها را خيره و زيبائيش خردها را حيران كند و نيز قادر بود كه وي را از مادهي خوشبويي بسازد كه عطرش تمام دماغها را به سوي وي جلب كند، و اگر چنين ميكرد گردنها در برابر او خاضع ميشد و آزمايش دربارهي او بر فرشتگان آسان ميشد، اما خداوند سبحان آفريدههايش را به برخي از امور ميآزمايد كه اصل آن را نميدانند، به سبب اين كه به آنها امتياز دهد و خودخواهي و تكبر را از آنان دور كند.) و لو اراد الله … علي الملائكه، اين جمله استدلال به صورت قياس استثنايي مركب از دو شرطيهي متصله ميباشد كه صغراي آن دو از و لو اراد الله … لفعل، و كبراي آن از و لو فعل تا آخر ميباشد و تالي كبري مركب از دو جمله است كه يكي بر ديگري عطف شده است، و معناي مقدمهي صغري اين است كه اگر خداوند پيش از آفرينش آدم اراده
ميكرد كه او را از نور شفاف لطيفي بيافريند كه چشمها را خيره كند و زيباييش خردها را دچار حيرت سازد و از عطري به وجود آورد كه بوي خوشش روحها را تازه كند و از گل و خاك تيره و تاريك او را نيافريند، ميتوانست، زيرا اين امر براي خداوند مقدر و ممكن است. در عبارت امام كه تعبير به آفرينش از نور ميفرمايد احتمال ديگري نيز داده شده است كه مراد آفرينش روحاني و مجرد از مادهي ظلماني باشد، و اين معمول است كه گاهي از مجردات تعبير به نور ميشود مثلا ميگويند: انوار خدا و انوار جلال او، و انوار حضرته و نيز ميگويند: فلاني ما را به نور علمش روشن ساخت و همچنين از مجردات تعبير به بوييدني هم ميشود و ميگويند فلاني رايحهي علم را بو نكرده است و تعبير به طعم نيز ميشود و ميگوييد: فلان فرد شيريني دانش را نچشيده است و در تمام اينها براي تقريب به ذهن لفظ محسوس را استعاره براي معقول آوردهاند. معناي مقدمهي كبري اين است كه اگر اين كار را ميكرد و آدم را چنان كه گفته شد ميآفريد گردنهاي فرشتگان و همچنين، ابليس در برابرش خاضع ميشد ولي در اين صورت خضوع فرشتگان به خاطر اصل خلقت و شرافت مادي حضرت آدم بود نه براي فرمان الهي و در اين حالت
ملائكه نميتوانستند بر خداوند اشكال كنند كه چرا كسي را ميآفريني كه در زمين فساد ميكند و خونريزي راه مياندازد، و شيطان قادر نبود به دليل اصل آفرينش خود بر او فخرفروشي كند و نيز امتحان ملائكه در مورد وي آسانتر برگزار ميشود به دو علت: الف- طبيعي است كه اگر كسي را دستور دهند كه در برابر پايينتر از خود اظهار كوچكي كند حاضر نيست و از اين رو سجدهي ملائكه در برابر آدم تا حدي ناگوار بود، ولي با اين فرض كه در شرافت اصل خلقت از آنان كاستي نداشته و شبيه آنان بود به سادگي براي خضوع در برابر وي تسليم ميشدند. ب- آنچه كه مانع تسليم شدن ملائكه براي خضوع در برابر آدم بود، ناآگاهي آنها از راز آفرينش وي بود چون از نظر اصل خلقت غير از آنان بود نميدانستند كه صلاحيت براي خليفه اللهي دارد و از اين رو بر خداوند راجع به آفرينش او، اشكال گرفتند و حقتعالي در پاسخ آنان فرمود: من چيزهايي ميدانم كه شما بر آن آگاهي نداريد، ولي با فرض اين كه خداوند آدم را از مادهي نوري مناسب با اصل خلقت ملائكه ميآفريد بر سر آفرينش وي آگاهي داشتند و بر خداوند اشكال نميگرفتند و تسليم آنان در مقابل فرمان حقتعالي براي سجدهي در برابر آدم آسانتر بود
. پس از بيان اين مطلب امام ميفرمايد: اما خداوند سبحان بندگان خود را به اموري مورد آزماش قرار ميدهد كه راز آن را نميدانند، و با اين سخن ميفهماند كه حقتعالي نخواست آدم را از نور بيافريند و ارادهاش آن بود كه فرشتگان خود را به سجدهي بر آدم بيازمايد، با آن كه هيچ توجه به اصل و غرض از اين تكليف نداشتند. مقصود از اين قياس استثنايي توجه به اين است كه خداوند آفرينش آدم را از نور اراده نكرده است، و اين معنا از اين نتيجه به دست ميآيد كه اگر خدا خلقت آدم را از نور اراده ميكند، همه در مقابلش خضوع ميكردند و آزمايش بر فرشتگان آسان ميشد، اما اين امر، تحقق نيافت، پس ارادهي خدا بر آفرينش آدم از نور تعلق نگرفت. نصب اين چند واژه: تميزا نفيا و ابعادا بنابر مفعول له است يعني خدا فرشتگان را آزمايش كرد تا مطيع را از عاصي مشخص سازد و خصيصهي زشت كبر و خودخواهي را از آنان دور كند. توفيق از خداوند است. فصل دوم خطبهي قاصعه احباط: باطل ساختن جهد: كوشش كردن هواده: آشتي كردن (از كار خدا دربارهي شيطان پند و عبرت بگيريد، زيرا عبادتهاي طولاني و كوشش فراوان او را به دليل يك ساعت سركشي و تكبر، باطل و بياثر ساخت، با اين كه
شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود كه معلوم نيست از سالهاي دنيا بوده، يا آخرت، پس چه كسي بعد از ابليس، با انجام دادن مانند گناه او، از عذاب الهي سالم خواهد ماند؟ هرگز نخواهد شد كه خداوند سبحان، انساني را به بهشت وارد سازد به سبب كاري كه به وسيلهي آن فرشتهاي را از آن بيرون كرد. حكم خداوند در ميان اهل آسمان و زمين يكي است و بين او با هيچ يك از آفريدگانش، در روا داشتن آنچه بر جهانيان حرام فرموده است سازشي نيست (كه آنچه بر همه حرام كرده بر او مباح كند) فاعتبروا، امام (ع) پس از شرح حال شيطان و مدت طولاني را كه در عبادت خداي تعالي به سر برده و بيان آنچه كه بر اثر تكبر و خودبزرگ بيني به سر او آمد تمام اعمالش باطل شد، و از رحمت بيپايان خدا دور و به لعنت ابدي دچار شد، در اين فصل از خطبهي شريف شنوندگان خود را مامور كرده است كه از سرگذشت رقت بار او پند و اندرز بگيرند و گرد اين خصلت ناپسند و ناروا نگردند بلكه با خود بيانديشند كه وقتي آن كه در جرگهي فرشتگان بود و شش هزار سال خداي را پرستش كرد، اما به دليل يك لحظه كبر و خودپسندي چنين وضعيتي پيدا كرد، افراد بشر كه عمر عبادتشان بسيار اندك است، اگر تكبر ورزند به طريق اول
ي به اين سرنوشت گرفتار خواهند شد. جهده الجهيد، يعني كوششي كه انجام داد و مشقت آن را تحمل كرد. و كان قد عبد الله … الاخره، سالهاي آخرت ممكن است اشاره به مدتهاي بسيار طولاني و مجاز باشد، شبيه روزهاي آخرت كه از آيات قرآن استفاده ميشود مثل: (و ان يوما عند ربك كالف سنه مما تعدون) و نيز ميگويد: (في يوم كان مقداره خمسين الف سنه) زيرا روزهاي عالم آخرت را نميشود بر معناي حقيقي آن حمل كرد به دليل اين كه يك روز عبارت از زمان طلوع خورشيد تا هنگام پنهان شدن و غروب آن ميباشد ولي پس از فناي دنيا چنان كه ظاهر شرع بر آن حكم ميكند نه خورشيد و نه طلوع و غروبي براي آن باقي ميماند، و بنابر عقيدهي كساني كه فلك و مدار ستارگان را براي هميشه باقي ميدانند نيز رستاخيز عبارت از جدايي نفوس از بدنها و يا حالاتي كه براي آنها پس از جدايي از بدن حاصل ميشود و بديهي است كه براي مجردات و مفارقات از مادهي زمان و مكاني نيست تا اين كه روز و سالي داشته باشد، با اين فرض نيز بايد روز را حمل بر معناي مجازي كنيم كه زمان فرضي است و از مقايسهي احوال آخرت با دنياي مادي و روزهاي آن به دست ميآيد از باب جانشين ساختن امر بالقوه به جاي بالفعل و ب
ه همين معناست زمانهايي كه دانشمندان علم كلام به آن تعبير كرده و گفتهاند: تقدم خداوند بر وجود جهان، به زمانهاي مفروضي است كه نهايتي برايش نيست، بنابراين روزي كه مقدارش پنجاه هزار يا هزار سال است اشاره به تفاوت حالات اشخاص است كه بر اثر سختي حساب و آساني آن كه در نتيجهي زيادي گناه يا عبادتها و اعمال خير متفاوت است يعني براي آنان كه بار گناهشان سنگين و كارهاي نيكشان اندك و هول و هراسشان زياد است، آن روز بسيار طولاني است و از نظر آنان كه كفهي اعمال نيكشان بر گناهان ميچربد روز حساب و قيامت بسيار طولاني نيست، چنان كه ابنعباس مفسر كبير در تفسير قول خداوند: روزي كه مقدار آن پنج هزار سال است ميگويد: مقصود روز قيامت است كه خداوند آن را براي كافران پنجاه هزار سال قرار داده است زيرا بر اثر گناه و معصيت حسابشان طولاني است و آن چنان در فشار و سختي قرار ميگيرند كه در نظر آنان اين چنين طولاني ميشود و از ابيسعيد خدري نقل شده است كه حضور پيامبر اكرم عرض شد، چه بسيار طولاني است پنجاه هزار سال روز قيامت! حضرت فرمود: سوگند به آن كه جانم در دست قدرت اوست روز قيامت براي مومن بسيار سهل و آسان است حتي از انجام دادن يك نماز
واجب كه در دنيا بجا ميآورد آسانتر است، آري اينها دلالت دارد بر آن كه مراد از كلمهي يوم زمان فرضي و تصوري است وگرنه زمان حقيقي به اين اندازه تفاوت پيدا نميكند. پس از بيان مطلب، ميگوييم: دربارهي عبادت ابليس و ملائكه كه در حديث و خطبهي اول چنين گفتيم آنها به زمين فرود آمدند، طايفهي جن را به سوي درياها و سركوهها، راندند و خود مدت زماني خدا را در زمين عبادت كردند دو احتمال وجود دارد. الف- اين كه عبادت، روحاني بوده كه زماني را اشغال نميكند بلكه شامل حالاتي شبيه زمان ميباشد و ابليس خدا را پيش از آفرينش آدم در زمانهاي مفروضي عبادت كرده كه اندازهي آن شش هزار سال ميباشد. ب- احتمال ديگر آن كه عبادت جسماني باشد و در زمانهاي دنيا باشد كه مقدارش به اندازهي پنجاه هزار سال از سالهاي دنيا باشد. لا يدري در نسخهي منقول از مرحوم سيدرضي بر وجه معلوم ضبط شده است ولي در نسخههاي ديگر به طريق مجهول نقل شده، بنابر فرض اول لازمهاش آن است كه خود شيطان نميداند كه آن سالها از چه سنخ زماني بوده است ولي بنابر نسخهي دوم كه مجهول باشد ممكن است خود او بداند ولي ديگران ندانند خلاصه آن كه در اين مطلب چند احتمال و ترديد وجود دارد
. 1- عبادت ابليس قبل از آدم، روحاني باشد يا جسماني. 2- زمان عبادت حالت فرضي بوده است يا موجودي واقعي. 3- بر تقدير اخير، مراد از شش هزار سال، سالهاي متعارف نزد ما باشد يا سالهايي كه قبل از خلقت آدم مرسوم بوده است كه هر سالي هزار سال يا پنجاه هزار سال از سالهاي ميان ما باشد، وقتي كه اين همه احتمال در مطلبي وجود داشته باشد، يقين به هيچ كدام پيدا نميشود، بدين علت حضرت تعبير به لا يدري غير معلوم فرموده است اما ديگري از شارحان نهجالبلاغه ميگويد: از اين كه امام آن مدت را شش هزار سال تعيين كرده و سپس فرموده است كه معلوم نيست از چه سالهايي باشد، چنين برميآيد كه اين مطلب را يا بطور اجمال از پيامبر اكرم بدون شرح و تفصيل شنيده بوده است، و يا اين كه به وجه كامل آن را ميدانسته، اما آن را از مردم پنهان ساخته است، زيرا ميداند كه درك كردن سالهاي آخرت براي آنان بسيار دشوار و غير قابل هضم است زيرا در صورتي كه عبادت شيطان شش هزار سال و هر روزي از آن سالها پنجاه هزار سال به سالهاي دنيا باشد، حاصل ضرب شش هزار سال در سيصد و شصت روز كه در پنجاه هزار ضرب شده باشد، يكصد و هشت هزار ميليون سال ميشود كه عددي بسيار سنگين است و بر
فرضي كه اندازهي هر روز را هزار سال بدانيم از ضرب شش هزار سال در سيصد و شصت هزار، دو هزار و صد و شصت ميليون سال ميشود كه اين نيز بر ذهنها گران ميآيد، از اين رو حضرت تفصيل مطلب را براي مردم بيان نفرمود. فمن … معصيته، در اين جمله از راه استفهام انكاري هيچ شخصي را كه متصف به صفت ناپسند تكبر باشد از لعنت و عقوبت الهي سالم و بركنار نميداند، و جملهي يسلم علي الله، يعني اين كه به سوي خدا برگردد، در حالي كه از لعنت و عذاب او سالم باشد، چنان كه وقتي چيزي سالم به سوي تو برگشت و خراب و تلف نشده بود، ميگويي سلم علي هذا الشيئي. حرف باء در عبارت بمثل معصيته، براي مصاحبت است يعني چه كسي سالم از كيفر الهي به سوي او برميگردد با اين كه گناهي مانند گناه ابليس همراه خود داشته مثل او متكبر باشد و امر حقتعالي را مخالفت كند. واژهي كلا نيز براي رد كسي است كه ممكن است سالم ماندن از عذاب را براي چنين شخصي جايز بداند، و اين مطلب را با جملهي: ما كان الله … ملكا، تفسير و شرح فرموده است يعني هرگز چنين نيست كه خداوند داخل بهشت سازد، بشري را كه همراه با گناهي باشد كه به خاطر آن فرشتهاي را از بهشت بيرون كرده است، و اين گناهان خص
لت ناپسند تكبر است. جملهي امام (ع) در اين مورد به عنوان يك قضيهي سالبهي عرفيهي عامه بيان شده است كه معنايش اين است: هيچ انساني تا هنگامي كه متصف به صفت كبر باشد داخل بهشت نميشود بنابراين اگر پيوسته اين صفت همراه او باشد مثل كسي كه با كفر بميرد هرگز داخل بهشت نميشود، ولي اگر دوام نيابد و بدون آن از دنيا برود، ميتوان گفت كه داخل بهشت ميشود، و در اين هنگام قول كساني كه اين سخن امام را دليل بر آن ميگيرند كه گناهكاران و فاسقان اهل اسلام هميشه در جهنمند ارزش و اعتباري ندارد. اما اين كه تمام عبادات و اعمال گذشتهي او باطل شد به دليل كفر او بود نه تكبرش چنان كه قرآن از آن پرده برميدارد (الا ابليس استكبر و كان من الكافرين) اكنون اگر گفته شود كه سخن امام (ع) دلالت دارد بر اين كه بطلان عبادات گذشتهي ابليس و بيرون راندن او از بهشت به دليل تكبرش بوده است نه كفر او، جوابش آن است كه گر چه پايه و اساس آن، تكبر بوده اما تكبر در برابر امر خدا و كوچك شمردن دستور او و اطاعت نكردن فرمان وي، مبارزهي با خدا و كفر صريح ميباشد زيرا در برابر حقتعالي ايستاد و گفت: آيا براي بشري سجده كنم كه او را از گل و لاي كهنه آفريدي؟
بنابراين تكبر وي سبب كفر، و كفر هم باعث حبط عمل و لعنت شدن او و خارج شدن از بهشت شد. ان حكمه في اهل السماء … لواحد، حكم حقتعالي در افاضهي خير و شر، بر آنان كه استحقاق و آمادگي در برابر اين دو امر دارند، خواه در آسمان باشد و خواه در زمين، يكي است و فرقي نميكند. پي هر كس آمادهي خير يا شر است به آن سوي ميرود. و ما بين الله … السالمين، يعني ميان او، و هيچ يك از آفريدگانش صلح و سازشي نيست كه او را استثنا كند و آنچه را بر ديگران حرام كرده براي او مباح سازد زيرا سازشكاري از علامتهاي ترس و نياز است كه هر دو بر خداوند محال و ناروا ميباشد. برخي از شارحان گفتهاند: آنچه از قرآن و روايات دربارهي احباط و بطلان اعمال آمده، حمل بر آن شده است كه فاعل به بعضي از شرايط لازم فعل اخلال رسانده و آن را چنان كه وظيفه داشته انجام نداده و يا بدون بصيرت و يقين بلكه از روي گمان و تخمين بجا آورده و خلاصه بر وجهي واقع نشده است كه استحقاق ثواب داشته باشد نه اين كه آن را بر وجه صحيح و مستحق ثواب انجام داده و سپس باطل شده باشد، زيرا اين امري است كه طبق برهان و دليل عقلي محال و غير ممكن است.
[صفحه 415]
استنفزه: آن را سبك شمرد و طردش ساخت. فوق السهم: براي تير، دندانهاي قرار داد كه محل قرار گرفتن زه كمان ميباشد. نزع القوس نزعا: كمان را بطور كامل كشيد. اغراق في المد: كشيدن كامل و فراگير قذف: نسبت (بد) دادن (تهمت زدن) طماعيه: حرص و آز نجمت: آشكار شد دلف: راه رفت و نزديك شد. اقحموكم: شما را با زور و قهر داخل كردند ولجات: جمع ولجه، جايي است مثل غار و مانند آن كه مسافران در ميان راه به آنجا پناه ميبرند و خود را از باران و غير آن محافظت ميكنند. ورطات: جمع ورطه: بياباني طولاني كه راه به جايي ندارد و نيز به معناي هلاكت ميآيد. حز: قطع كردن خزائم: جمع خزامه: حلقهاي مويين كه در بيني شتر قرار ميدهند و آن را مهار ميكنند. اوري: باب افعال از وري آتش روشن ساخت. پس، از دشمن خدا (شيطان) بترسيد، كه مبادا شما را به درد خود گرفتار سازد و با ندايش شما را نگران كند و با لشكريان سواره و پيادهي خويش اطرافيان را فرا گيرد، به جان خودم سوگند كه تير شرش را براي جان شما به چله كمان نهاده و آن را به جانب شما سخت كشيده و از نزديك شما را هدف قرار داده و گفته است: (رب بما اغويتني لازينن لهم في الارض و لا
غوينهم اجمعين) او، بيانديشه از آيندهي دور غيبگويي كرده، و با پنداري غير واقع سنگ انداخته است و فرزندان نخوت و برادران عصبيت، و سواران گردنكش و جاهليت او را تصديق كردند، تا اين كه سركشهاي شما از او پيروي كردند، و حرس و طمع او، در شما پابرجا شد، پس راز نهان آشكار شد و تسلط او بر شما قوت يافت و سپاه خود را به سوي شما نزديك آورد و لشگريان وي شما را در غارهاي ذلت و خواري جا دادند و در گودالهاي مرگ انداختند، و با زخمهاي سنگين كه از نيزه زدن در چشمها و بريدن گلوها و كوبيدن بينيها و انداختنتان در قتلگاهها، در شما ايجاد كردند پايمالتان ساختند، چرا كه اراده داشتند شما را با حلقههاي مهار قهر و خشم كه در بيني مينهند به سوي آتشي كه برايتان آماده شده است بكشانند. بنابراين شيطان براي زخم زدن در دين شما بزرگتر و به علت آتش افروختن در دنياي شما افروزندهتر از كساني است كه شما آشكارا با آنها دشمنيد و بر آنان حمله ميكنيد، پس شدت خود را عليه او، و سعي و كوششتان را به منظور دفع او به كار بريد، به خدا سوگند كه او بر اصل و ريشهي شما فخر و مباهات كرد و در قدر و منزلت شما نكوهش وارد ساخت، و بر نسب شما ايراد گرفت و سواران خود را
براي حمله بر شما گسيل كرد و با پيادگان خود، راه شما را بست. آنان در هر جا شما را شكار كرده و به دام مياندازند و سرانگشتانتان را ميزنند، و با هيچ چارهجويي نميتوانيد سر، باز زنيد و با هيچ ارادهاي نميتوانيد شرشان را از خود دفع كنيد، در حالي كه شما در انبوه بيچارگي و خواري و تنگاتنگ مرگ و جولانگاه بلا و سختي گرفتاريد، پس آتشهاي عصبيت و كينههاي زمان جاهليت را كه در سينههايتان پنهان است خاموش كنيد، زيرا اين خودپسندي و تكبر در وجود مسلمان از وساوس و نخوتهاي شيطان و تباهيها و دميدنهاي اوست و تصميم گيريد كه فروتني را روي سرهايتان نهيد و كبر و غرور را به زير لگدهايتان افكنيد و خودخواهي و گردنكشي را از گردنهايتان دور سازيد، و فروتني و تواضع را به منزلهي سلاح ميان خود و دشمنانتان: شيطان و لشكريانش، قرار دهيد، زيرا او را در هر جامعهاي لشكرها و ياران پياده و سوار ميباشد و مانند آن متكبر گردنكش (قابيل) بر فرزند مادرش نباشيد كه بر او تكبر ورزيد، بدون آن كه خداوند در او فزوني قرار داده باشد به جز تكبري كه به دليل دشمني حسد بر نفس او، وارد شد و از آتش خشم در دل وي تعصب افروخته شد و شيطان باد كبر و غرور در بيني او د
ميد تا بالاخره خداوند او را از كار خود پشيمان ساخت و گناه كشندگان تا روز قيامت را بر گردن او نهاد، پس از آن كه حضرت مردم را توجه داد كه از سرگذشت شيطان و بدبختيهايي كه به سبب گناه و خودخواهي و تكبر، بر سرش آمده، عبرت بگيرند، هماكنون آنان را از اين دشمن خدا، برحذر ميدارد كه مبادا آنان نيز به اين درد مبتلا شوند. دشمني او با خدا، همان دوري از اطاعت دستورهاي او، و روآوردن به مخالفت و معصيت وي ميباشد. در عبارت متن از تكبر، تعبير به بيماري شده است، زيرا اين صفت ناپسند يك بيماري رواني است كه از امراض جسمي بسيار دردناكتر ميباشد. عبارت ان يعديكم در محل نصب بدل از عدو است و از قطب راوندي نقل شده است كه مفعول دوم براي فعل احذروا ميباشد ولي درست نيست، زيرا اين فعل متعدي به دو مفعول نميشود. بخيله و رجله، كنايه از ياران شيطان است كه گمراه و گمراه كنندهاند و مردم را با وساوس خود به كوره راههاي پرپيچ و خم تاريكي و ضلالت ميكشانند. فلعمري … الشديد، در اين عبارت واژهي سهم، كه به معناي تير است استعاره از وسوسههاي شيطاني و آرايشگريهاي اوست كه در پيشگاه حقتعالي فرزندان آدم را به آن، تهديد كرد و گفت: (و لازينن لهم في
الارض و لاغوينهم اجمعين). وجه استعاره آن است كه ابليس اين وسوسهها را جلو روي انسانها جلوه ميدهد و روح آنان را تحت تاثير قرار ميدهد و باعث هلاكت و تباهي آنها در آخرت ميشود چنان كه تير به روي كسي بياندازند و او را به هلاكت برسانند. واژههاي تفويق، اغراق، نزع و رمي را كه معناي آنها در قسمت لغات ذكر شد به علت ترشيح براي اين استعاره ياد فرموده است. منظور از مكان نزديكي كه شيطان از آنجا بنيآدم را هدف قرار داده همان است كه از پيامبر اكرم نقل شده است (كه شيطان مثل خون در باطن وجود انسانها در جريان است) و نيز ميفرمايد: (اگر نه اين بود كه شيطانها بر دلهاي بنيآدم احاطه كردهاند فرشتگان آسمان را با ديدههاي دل خود ميديدند)، مكاني از اين نزديكتر نميشود. كلمهي فلعمري كه مفيد قسم است به منظور اهميت موضوع و تاكيد آورده شده است. رب بما اغويتني، در معناي حرف باء وجوهي ذكر شده است: 1- به معناي قسم. حال اگر سوال شود به چه دليل شيطان گمراهي را به خدا نسبت داد و چگونه مورد سوگند قرار گرفته است؟ پاسخ آن است كه علم و قدرت و بقيهي خصوصيات كه از آنها در گمراهي استفاده شده خداوند آنها را در وجود او آفريده و چون او خالق اسبا
ب است از اين رو، اسناد گمراهي به وي صحيح ميباشد و اما اين كه اغواء مقسم به واقع شده، دو وجه ذكر شده است: الف: ما موصوله و عائد صله حذف شده و معناي جمله آن است: سوگند به آنچه كه مرا به آن سبب گمراه ساختهاي، و مراد از آن دستور سجدهي بر آدم ميباشد، زيرا در مقابل اين امر استكبار كرد و از معصيتكاران شد، پس در حقيقت مقسم به امر و فرمان خداوند ميباشد. ب: كلمهي ما مصدريه باشد و بطور مجاز و از راه اطلاق مسبب بر سبب، امر حقتعالي را گمراهي نام نهاده و سپس اين امر را به اعتبار امر و تكليف نه به اعتبار گمراهي مورد سوگند قرار داده است. 2- معناي دوم حرف باء، سببيت است يعني به سبب گمراهيم چنين ميكنم، چنان كه ميگويند: بطاعته ليدخل الجنه و بمعصيته ليدخل النار يعني به سبب اطاعتش بايد داخل بهشت شود و به سبب گناهش بايد داخل دورخ شود. مفعول لازنين، الباطل بوده و حذف شده يعني سوگند اين است كه آن چنان باطل را براي بنيآدم آرايش ميدهم تا به انجام دادنش اقدام كنند. 3- به معناي سببيت اما فعل اقسم محذوف باشد و معنايش چنين است: به سبب تكليفي كه براي من معين ساختي كه باعث گمراهي من شد اكنون قسم ياد ميكنم كه باطل را براي اولاد آ
دم در روي زمين آرايش خواهم داد. قذفا بغيب بعيد، قذفا مصدر جانشين حال است، و فعلش محذوف است يعني شيطان كه اين حرفها را گفت در حالي بود كه از روي تخمين از آينده دور و پنهان سخن ميگفت چنان كه خداوند ميفرمايد: (و يقذفون بالغيب من مكان بعيد). مفسران گفتهاند: غيب در اين عبارت به معناي ظن و گمان است اما اين درست نيست به دليل اين كه اطلاق لفظ غيب بر ظن مجاز است و موقعي لفظ حمل بر مجاز ميشود كه حقيقت جا نداشته باشد اما در اين جا مانعي براي معناي حقيقي آن نيست زيرا معناي حقيقي غيب چيزي است كه از نظر مردم پنهان باشد و آن را ندانند پس اظهار مطلب دربارهي هر چه كه نميدانند قذف به غيب شمرده ميشود، و چون ابليس اموري را ادعا ميكرد كه نميدانست در آينده انجام خواهد داد يا نه، از اين بابت ادعاهاي وي را انداختن شيئي نامحسوس از جاي بسيار دور خواندهاند، اما جملهي بعد در نسخه سيدرضي، بظن مصيب، نقل شده، يعني: از روي گمان درست، اما در بيشتر نسخهها بظن غير مصيب، آمده كه اين وجه با عبارت قبل بغيب بعيد مناسبتر ميآيد، زيرا آنچه كه از پنهاني دور گفته ميشود گمان درستي آن كمتر است. اكنون اگر سوال شود كه چرا حضرت حرفهاي شيطان ر
ا گمان نابجا و غير مصيب خوانده است با آن كه وي پيوسته مقاصد شوم خود را عملي كرده و به گمراه كردن مردم اشتغال دارد چنان كه خداوند نيز ميفرمايد: (و لقد صدق عليهم ابليس ظنه فاتبعوه)، در پاسخ چند وجه ميتوان بيان كرد. 1- منظور از ظن غير مصيب، عدم علم است چون آنچه معمولا درست درميآيد، علم و يقين است نه مظنه و گمان پس معناي سخن حضرت آن است كه شيطان بر طبق ظن و گمان حرف ميزد نه از روي علم و يقين. 2- به گفتهي يكي از شارحان غير مصيب بودن آن به اين دليل است كه گمان ميكرد گمراه كردن مردم به دست اوست و به همين سبب گفت: همهي آنان را گمراه ميسازم، و حال آن كه مردم به اختيار خود راه باطل را پيش گرفتند، و او اگر چه در اين گمان، كه گمراهي انسانها به اختيار اوست، خطا كرد اما، گمان او دربارهي اصل گمراه شدن گمراهان با گمراه شدنشان تحقق يافت. 3- چون هدف امام (ع) از بيان اين مطلب نكوهش شيطان و وادار كردن مردم به دشمني با او است لذا در كلمهي اجمعين توقف فرموده به اين معنا كه ابليس گمان كرد همهي مردم را گمراه خواهد كرد و اما اين كه پس از تهديد براي گمراه كردن همهي فرزندان آدم بندگان خالص را استثنا كرد، بر طبق ظن و گمان خ
ودش نبود، بلكه از باب تصديق سخن پروردگار بود كه فرمود: (ان عبادي ليس لك عليهم سلطان) و بديهي است كه اين گمان شيطان نيز گمان فاسدي بود زيرا او فقط توانست برخي از انسانها را گمراه كند نه همه را. 4- برخي ديگر از شارحان گفتهاند گمان نابجاي ابليس به اين دليل است كه وقتي تهديد كرد و گفت: همه را گمراه ميكنم، مقصودش شرك به خدا بود و هنگامي كه گفت: به جز بندگان بااخلاصت، منظورش معصومين از گناه بود كه دسترسي به آنان ندارد، پس در حقيقت به گمان او، مردم فقط دو گروه ميباشند مشرك و معصوم، و اين ظن غير مصيب و انديشهي ناصوابي است زيرا گروههاي بسياري هستند كه نه مشركند و نه معصوم. صدقه به ابناء الحميه، حميت به معناي عصبيت و خشم و غضب ميباشد، متكبر در حقيقت از اين خشمناك است كه تصور ميكند كسي بر او برتري پيدا ميكند كه خود، خويشتن را از او بالاتر ميداند و همين تصور او را ميآزارد و مايهي خشم او ميشود، بنابراين، حميت از لوازم تكبر است، صاحبان اين صفت ناپسند را از باب استعاره ابناء و فرزندان خوانده است زيرا همچنان كه فرزندان پيوسته با مادرانشان ميباشند اينان نيز هميشه ملازم با اين صفت هستند چنان كه گويا در اصل و ريشه
از آن به وجود آمدهاند، و اين گروه با انجام دادن گناهان و داشتن صفات ناپسند و انحراف از راه حق، خيالات نادرست شيطان را بر كرسي صحت و درستي نشاندند. و اخوان العصبيه، در معناي كلمهي اخوان، دو احتمال وجود دارد: الف- به طور استعاره براي عصبيت برادراني ذكر كرده است چنان كه براي حميت فرزنداني ذكر كرد و منظور، صاحبان و دارندگان اين صفت ناپسند ميباشد. ب- منظور از برادران كساني باشد كه ميان خود عقد اخوت بسته و تعهد كردهاند كه زير بار حق نروند و در برابر آن كبر و گردنكشي كنند. فرسان الكبر و الجاهليه، در اين عبارت نيز دو احتمال است: 1- اين كه فرسان يعني اسب سواران، استعاره از كساني باشد كه متصف به صفت كبرند و مرتكب گناهان ميشوند. 2- احتمال ديگر آن است كه بدون استعاره، مراد از آن، دارندگان صفت ناپسند كبر باشد. حتي … الجلي، اين جمله، نتيجهي سخن پيشين امام است كه سوگند ياد كرد و فرمود: شيطان تير گمراهي خود را به سوي شما در كمان نهاده و به جانب شما نشانه رفته و از نزديك به شما تير افكنده تا آخر. جامحه (گردنكشان) را براي گنهكاران و كساني كه سر از اطاعت برميپيچند استعاره آورده است. فنجمت الحال، سرانجام مقاصد شوم شيطان
كه گمراهي و انحراف شما بود به وقوع پيوست، و رازي كه آن پليد در باطن داشت آشكار شد و به فعليت رسيد و بسياري از شما را به راه گناهكاري و ضلالت سوق داد. استفحل، اين فعل در مقام جزا و جواب شرطي است كه در قبل آورده شد (حتي اذا انقادت … ) واژهي استفحال كه استعاره از شدت سطوت شيطان، و لفظ سلطانه اشاره به كمال قدرت و توانايي او براي مطيع ساختن نفوس و چيره شدن بر آنها ميباشد. و جنود ابليس، كنايه از اهل فساد در روي زمين است چنان كه در گذشته دانستي، و معناي دلف بجنوده …، آن است كه شيطان لشكريان خود را كه همان تباهكارانند وادار ميكند تا در ميان جامعه فساد بپا كنند و براي مردم رذايل اخلاقي را بيارايند و آنان را به گمراهي بكشانند و از پيآمدهاي اين عمل آن است كه بر همديگر حسد ميبرند و دشمن يكديگر ميشوند و با همديگر قطع رابطه ميكنند و در ميانشان تشتت آراء و اختلاف افكار پيش ميآيد و در نتيجهي اين امور دشمن به زور و جبر آنان را به سياهچالهاي ذلت و خواري وارد ميسازد و در پرتگاههاي قتل و كشتار قرارشان ميدهد و در حالتي كه جراحتهاي بيشمار برداشتهاند ايشان را لگدمال ميكند. احتمال ديگر اين است كه مقصود از جملهي استفح
ل سلطانه عليكم، چيره شدن دشمنان و مخالفان از قبيل معاويه و امثال او است كه پس از متفرق شدن ياران امام و سرپيچي از اطاعت آن حضرت، آنان قوت گرفتند. و اين كه امام (ع) اين غلبهي دشمن را به شيطان و لشكريان او نسبت داده، امري است روشن، زيرا معمولا به جاي سلطان الحق و جنوده، گفته ميشود: سلطان الله و جنوده و به جاي سلطان الباطل و جنوده، گفته ميشود: سلطان الشيطان و جنوده، يا جنود الشيطان و اعوانه و اوليائه. اثخان الجراحه منصوب و مفعول دوم براي اوطاوكم است. دو كلمه: ولجات، ورطات، استعاره از حالتهايي است كه موجب تحمل خواري و قتل ميشود، مثل مكانهايي كه از ترس دشمنان با خواري به آن پناه ميبرند و در آن جا به قتل ميرسند و يا كنايه از پيروي كردن از دشمنان و تسليم بودن در مقابل آنان ميباشد، و منظور از اقحام و احلال آن است كه دشمنان حق و شيطان يا مخالفان، آنان را به اكراه و جبر به اين حالتها و جايگاهها وادار ميسازند و چون افتادن در اين چاههاي عميق گمراهي باعث رنج و آزارهاي طاقت فرساست صفت لگدكوب كردن و مجروح ساختن را براي آن استعاره آورده است يعني آنان را در سوزش زخمها و جراحتها ميافكند و هنگامي گفته ميشود: اثخن في
الجراح كه به شخصي جراحت بسيار وارد شود، و آن چنان زياد و ظاهر شود كه گويا در آتش سوزان قرار گرفته است. طعنا … لمقاتلكم، امام (ع) چشمها را محل نيزههاي دشمنان قرار داده و همچنين گلوها را محل قطع شدن و بينيها را جاي نرم كردن و كوبيدن و كشتارگاهها را مقصد و مقصود آنان خوانده است به اين دليل كه هرگاه كسي بخواهد ديگري را با ذلت به هلاكت رساند اين امور را در اين موارد انجام ميدهد، زيرا اگر چه از باب مثال ضربت نيزه بر تمام بدن رنجآور است اما وقتي كه به چشم وارد شود سخت تر است و منظرهاي زشت تر ايجاد ميكند، و بقيه هم بر همين قياس ميباشد. بعضي از شارحان گفتهاند، نصب كلمات طعنا، حزا، دقا، قصدا و سوقا مصدرهاي منصوب به فعل مقدر ميباشند و اين بهترين وجوه است ولي بنابر روايات لاثخان الجراحه كه لام در اول آن آورده شود، ميتوانيم طعنا و دو كلمهي بعدش را مفعول دوم براي فعل اوطاوكم و لام را براي غرض بگيريم يعني به خاطر اين كه جراحتهاي شما را افزايش دهند شما را با نيزه زدن و گلو بريدن و در هم شكستن بقيه اعضاء لگدمال ميسازند اما دو كلمهي قصدا و سوقا باز هم مصدرند (فعلشان حذف شد) زيرا از مفعول به دور ميباشند. اكنون كه
شيطان و لشكريانش اين گونه كارها را دربارهي انسانها انجام ميدهند، اگر مراد از لشكريان شيطان كساني باشند كه در ميان مردم به وسوسه و فساد در روي زمين ميكوشند معنايش اين خواهد بود كه آنان با وسوسههايشان در ميان ياران امام (ع) تفرقه انداخته و آنها را وادار به مخالفت با امامشان ميكنند و اين امر سبب ضعف آنها و چيرگي دشمن شده كه آن اعمال را نسبت به اينها انجام دهند و نتيجهي اين خواري و ذلت در دنيا نصيب آنها شده و سرانجام، با مهارهاي قهر و خشم الهي كه در بينيهاي آنها نهاده شده به سوي آتشي كه برايشان آماده شده كشيده ميشوند. واژهي خزائم، حلقههاي موئيني كه شتر را با آن مهار ميكنند، استعاره از گناهان و روحيات ناپسندي است كه ناگزير آنان را به سوي دوزخ ميبرد همچنان كه مهار شتر باعث كشاندن آن به هر طرف كه انسانها بخواهد ميباشد و لفظ سوق ترشيح اين استعاره است، اما اگر مراد از لشكريان ابليس، مخالفان امام و آنهايي باشند كه با آن حضرت و يارانش ميجنگيدند، انجام دادن آنان اين كارها را دربارهي ياران وي امري است روشن و ظاهر و در معناي اين كه آنان را به سوي آتش سوق ميدهد نيز دو احتمال وجود دارد: الف- دشمنان امام و يارا
نش از قبيل معاويه و پيروانش كه با غلبه و زور مسلماناني را كه از اطاعت امامشان سرپيچي ميكردند تحت حكومت خود و راههاي باطل و خلاف حق ميكشاندند و بديهي است كه ورود در مسيرهاي باطل ناگزير آدمي را به آتش ميبرد و در اين هنگام كلمهي خزائم يا استعاره از آمادگي نفوس آنان براي رفتن به راه باطل و بيهوده است و يا از دستورهاي انحرافي كه به مسلمانان ميدهند و آنان را بر انجام گناه وادار ميسازند، ميباشد. ب- احتمال دوم آن كه آنان را به سوي آتش ميكشاند، شيطان و پيروان وسوسهگر او (از جن و انس) ميباشد. فاصبح اعظم في دينكم … حرجا، امام (ع) پس از آن كه با توجه به جملهي و دلف بجنوده … لكم اصحاب خود را از وساوس شيطان و لشكريانش بر حذر داشت. در اين جمله به موقعيت خود شيطان پرداخته و ميفرمايد: بنابراين شيطان براي به تباهي كشاندن دين شما از همهي دشمنانتان بزرگتر است. و در اين عبارت حضرت (ع) از معناي فساد و تباهي كه امري عقلي است تعبير به جراحت فرموده است زيرا جراحت هم خود، فسادي است كه در عضو يافت ميشود و از وسوسههاي شيطاني تعبير به آتشزنه و ذرات آتش فرموده است، زيرا همچنان كه ذرات آتش در هر چه افتاد آن را تباه ميساز
د، وساوس شيطاني هم با ايجاد كينه و دشمني كه باعث اختلاف و از هم پاشيدگي جامعه ميشود، عظمت آن را از بين ميبرد و هستي افراد را به آتش فنا و نيستي ميكشاند، حضرت در اين عبارت شيطان را در تباه كردن دين و دنياي انسانها از هر دشمني كه در برابر آنان ايستاده است دشمنتر دانسته است، به دليل اين كه وسوسههاي او ريشهي هر فساد و اساس و پايهي تمام تباهيها و زيانهايي است كه از ناحيهي دشمنان براي انسان به وجود ميآيد. پس از بيان اين خصوصيات، مردم را دستور ميدهد كه خود را عليه او آماده سازند و براي دفع وي حاضر شوند و كوشش كنند تا خويشتن را از فتنه و آشوبش نجات دهند و او را از سر راه خود بردارند. فلعمر الله … بلاء، در اين جا حضرت بار ديگر دشمني ابليس را براي مردم متذكر ميشود تا بيشتر از او برحذر باشند و يادآوري فرموده است كه يكي از نشانههاي دشمني وي آن است كه بر اصل طينت و خميرمايهي وجودي انسان فخر و مباهات كرد و خود را از وي برتر و بالاتر دانست و گفت: (انا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين) و نيز در نسبت فرزندان آدم به سرزنش پرداخت و چنين اظهار كرد: (لم اكن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حماء مسنون) و با ذكر خميرم
ايهي اصلي آنان كه گل و لاي گنديده است اشاره كرده به اين كه قدر و اعتباري ندارد. سپس امام ميفرمايد لشكريانش را كه طرفداران باطلند به منظور جنگ با مومنان و يا وسوسه و گمراه كردن آنان بسيج كرده است و بر سر راه آنان راه حقي كه در مسير آن روانند قرار ميگيرد و آنان را از رفتن باز ميدارد، چنان كه قرآن نقل كرده است- كه گفت (لاقعدن لهم صراطك المستقيم) و اين مطلب اشاره به آن است كه هرگاه انسانها به سوي حق و راه ديانت توجه كنند او بر اثر وساوس خود ايشان را منحرف و به طرف باطل ميكشاند و به اين منظور از هر جانب آدمي را در احاطهي خود قرار ميدهد چنان كه در آيه بعد ميگويد: (ثم لاتينهم من بين ايديهم) و به كمك لشكريان خود دشمنان خدا و دين را وادار ميكند، كه آنان را به هلاكت برسانند، و اگر لشكريان شيطان را مخالفان آن حضرت و گمراهان از آدميان بدانيم، معناي بستن راه و دنبالهي عبارات اين خواهد بود كه اين گروه مردم را از اقامهي حدود الهي و ثابت ماندن در راه خدا باز ميدارند، و به دام هلاكت مياندازند و قتل و كشتار و آزار و اذيت آنان را به نهايت ميرسانند و بديهي است موقعي كه شيطان و همدستانش بر مردم چيره شدند هر كار بخوا
هند انجام ميدهند و كسي را ياراي مخالفت و مقاومت جدي نميباشد. واژههاي حومه، حلقه، عرصه و جوله، كنايه از دنياست، زيرا دنيا محل خواري و سخت گذشتن بر آنها و ميدان گرفتاري و جايگاه مرگ آنان ميباشد و پس از معرفي شيطان و بيان دشمنيهاي وي پيروان خود را بر حذر ميدارد كه در خط او قرار نگيرند و به اين منظور آنان را فرمان ميدهد كه دلهايشان را از آلودگيهاي كبر و خودبيني و كينهجوييهاي جاهليت پاك سازند، و كلمهي نيران را به منظور استعاره از شعلهي سوزان حرارت خشم آورده است كه كبر و عصبيت، هم از آن برميخيزد و منشا و سرآغاز حرارت غضب هم، قلب ميباشد و براي ترشيح استعارهي ياد شده به ذكر كلمهي (اطفاء) خاموش كردن پرداخته است و نيز ميتوانيم نيران را به حميت معنا كنيم چنان كه از عبارت و انما تلك الحميه، اين مطلب فهميده ميشود و روشن است كه حميت و عصبيت باطل از خاطرههاي قلبي شيطاني است كه در دلهاي پيروان خود ميدمد و خودبزرگ بيني است كه با وادار كردن انسان بر غلبهي بر ديگران و انتقام گرفتن و به منظور جاهطلبي و رياست بر خلق، آن را در نفوس انسانها به وجود ميآورد و وسوسههايي است كه افراد را با آن به تباهي ميكشانند و
رازهاي نهاني است كه براي گمراه كردن و تباه ساختن در انديشهها و افكار آنان مياندازد، حضرت تمام اين امور را به شيطان نسبت داده است تا اين كه بيشتر مورد نفرت و كراهت انسانها واقع شود. پس از بيان دشمنيهاي ديرينهي شيطان و برحذر داشتن انسانها را كه در مسير او واقع نشوند، چند دستور اخلاقي به مردم ميدهد تا از دسترسي او در امان و دور باشند، نخست آنان را امر ميكند كه تواضع و فروتني را پيشه كنند و از ذلت و خواري ظاهر باكي نداشته باشند و براي اين كه بيشتر عزت و شرافت اين فضيلت اخلاقي را نشان دهد ميفرمايد: آن را همچون تاج افتخار بر سر نهيد و پيوسته اين خصلت پسنديده را شعار خود قرار دهيد، دستور دوم آن است كه خودخواهي و فخرفروشي را كه مايهي انحطاط و پستي آدمي است از خود، دور سازند و آن را در زير لگدهاي خود بياندازند و هيچ گونه توجهي به آن نداشته باشند، و نيز آن را به پيراهن يا طوقي مانند كرده است كه در گردن مياندازند، و چون مناسب آنها نيست به آنان دستور ميدهد كه از گردنهاي خود بيرون آورند و لباس تواضع را بر تن پوشند، و كلمهي مسلحه را براي متواضع بودن استعاره آورده است زيرا اشخاص متواضع به دليل داشتن اين خصلت پسند
يده، دين و معنويت خود را از دستبرد ابليس و لشكريانش محافظت و پاسداري ميكنند و نميگذارند خوي ناپسند تكبر و ساير رذايل اخلاقي و عملي بر آنان حمله كنند چنان كه فرد مسلح خود و اشخاص مورد نظرش را از شر دشمنان نگهداري و محافظت ميكند، و سپس ميفرمايد: كه براي شيطان گذشته از لشكريان جني، ياراني از آدميان نيز ميباشد كه كار او را ادامه ميدهند و صفت وي را كه تكبر و عصبيت است شعار خود دارند، پس از آنان نيز بپرهيزيد. و لا تكونوا كالمتكبر علي ابن امه، امام (ع) در اين جمله به منظور بيان مصداق، پيروان خود را نهي ميكند از اين كه مثل قابيل نباشند كه برادر خود را از كبر و حسد به قتل رسانيد كه قرآن حكايت آن را بطور تفصيل در سوره مائدذه بيان كرده است: (و اتل عليهم نبا بنيآدم بالحق اذ قربا قربانا … جزاء الظالمين) دربارهي سبب و علت اين كار، نقل شده است كه حضرت حوا، هر دفعه كه آبستن ميشد دو فرزند، يك دختر و يك پسر ميآورد، اولين مرتبه قابيل و خواهرش را به دنيا آورد و پس از گذشت شش ماه هابيل و خواهر او را زاييد و چون اين چهار تن بالغ شدند خداوند به حضرت آدم دستور داد كه خواهر و همزاد قابيل را براي هابيل و خواهر هابيل را بر
اي قابيل عقد كند، هابيل كه تسليم فرمان حقتعالي بود به اين امر راضي شد اما قابيل به دليل اين كه دختر همزادش زيباتر بود و به كابين هابيل درآمد، از اين امر ناخشنود بود، حضرت آدم براي حل اختلاف به دو پسر خود دستور داد كه در راه خدا قرباني كنند و گفت قرباني هر كدامتان پذيرفته شد آن دختر را به كابين وي درميآورم، بنا به روايت ديگري به آن دو گفت: خدا به من وحي كرده است كه بعضي از فرزندان من در پيشگاه او، قرباني خواهند كرد، پس شما اين عمل را انجام دهيد تا با قبول شدن آن چشم من روشن شود، قابيل كشاورزي داشت و هابيل گلهدار و صاحب گوسفند و چهارپايان بود، هنگام تقديم قرباني، قابيل پست ترين دستهي زراعت خود را به ميدان آورد، اما هابيل نيكوترين بره را تقديم كرد، هنگامي كه هر دو قربانيان خود را بر بالاي كوه قرار دادند، حضرت آدم به دعا پرداخت و از خداوند قبولي آن را درخواست كرد، آتش سفيدي از آسمان آمد، قرباني هابيل را فرا گرفت ولي از قابيل پذيرفته نشد زيرا نيتش خالص نبود چنان كه ذكر شد خداوند در قرآن اين مطلب را بيان فرموده است كه دنبالهي آيهي قبل اين است: … پس قرباني يكي از آنها پذيرفته شد بدون ديگري، وقتي كه قرباني قاب
يل قبول نشد با اين كه از نظر سني از هابيل بزرگتر بود، بر او حسد برد و گفت هماكنون تو را ميكشم هابيل پس از شنيدن اين تهديد به قابيل گفت: خدا عمل پرهيزكاران را قبول ميكند، حال اگر تو براي كشتن من دست بلند كني من آن كسي نيستم كه براي كشتن تو دست دراز كنم و قاتل پس از كشتن برادر از زيانكاران عالم شد، هم برادرش از دستش رفت و هم از بهشت آخرت محروم ماند، نقل شده است كه وقتي قابيل برادرش هابيل را به قتل رساند نميدانست با نعش او چه كار كند از اين رو مدت زماني او را بر پشت خود گرفته متحريانه راه ميبرد تا اين كه خداوند زاغي را مامور ساخت تا زمين را با منقارش بشكافد كه قابيل ياد بگيرد چه عملي را انجام دهد و بعضي گفتهاند: دو عدد زاغ پيدا شد يكي از آن دو، ديگري را كشت و سپس با منقار خود زمين را كند و آن را در آن ميان مخفي ساخت، قابيل كه اين منظره را مشاهده كرد با خود گفت: اي واي بر من به اندازه همين زاغ هم نيستم. حضرت در عبارت بالا فرمود: شما مثل آن كس نباشيد كه بر فرزند مادرش تكبر ورزيد، فرزند را به مادر نسبت داد نه به پدر، دربارهي اين انتساب وجوهي ذكر كردهاند: الف: ثعلبي گفته است: جزء حقيقي فرزند از ناحيه مادر ا
ست (در شكم مادر صورت آدمي درست ميشود) آنچه از پدر ميباشد نطفه است و آن هم جزء مادي فرزند است نه حقيقت او، و نسبت فرزند به پدر از نظر حكمي است نه حقيقي. ب: بعضي گفتهاند: چون قابيل به علت كشتن برادر كه گناه بزرگي است انتساب خود را از پدر بريد، چنان كه فرزند نوح به دليل انجام دادن خلاف، از انتساب به خاندانش قطع شد و خداوند به حضرت نوح فرمود: (انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح.) ج: وجه سوم آن كه چون عاطفهي مادري بيشتر است بيشترين مهرباني كه ميان برادران وجود دارد از ناحيه مادر است نه از جانب پدر، به اين دليل، حضرت فرموده است به فرزند مادرش كبر ورزيد، ولي بهترين وجه همان وجه اول ميباشد، حضرت با بيان اصل خويشاوندي، زشتي بيشتر اين تكبر را هم فهمانده است زيرا به اين مطلب اشاره دارد كه هر دو از يك محل و يك بطن هستند و هيچ كدام بر ديگري رجحاني ندارند تا جاي خودبزرگ بيني و تكبر بر ديگري داشته باشد و به جامعهي انساني نيز فهمانده است كه چون همه از يك نسلند شايسته نيست كه بر هم ديگر فخر و مباهات داشته باشند، و اين حقيقت را با اين بيان صريح كه خداوند هيچ فضيلت و برتري براي او، بر برادرش قرار نداده بود، تاكيد فرموده اس
ت. سوي ما الحقت العظمه … ريح الكبر، در اين عبارتها، حضرت سبب و علت تكبر را روشن ساخته و آن، دشمني و عداوتي است كه از صفت ناپسند حسد پيدا ميشود، توضيح مطلب اين كه شخص متكبر، خود را در نهايت كمال ميداند و معتقد است كه از هر كسي به هر كمالي شايستهتر ميباشد، و هيچ كس لايق نيست كه در اين امر شريك او باشد، و اين امر سبب حسد ورزيدن بر غير خود ميشود، چنان كه قابيل، به دليل بزرگي سني و ديگر اسباب برتري و لياقت كه در خود تصور ميكرد عقيده داشت كه از هر كسي براي ازدواج با خواهر زيبارويش سزاوارتر ميباشد، از اين رو بر، برادر خود كه در اين امر جلو افتاده بود حسد برد و اين حسد هم باعث برافروخته شدن آتش خشم و عصبانيت او شد چنان كه در قبل توضيح داده شد، كلمه (نار) كه به معناي آتش است به عنوان استعاره ذكر شده و لفظ قدح كه جرقهي آتش است ترشيح آن ميباشد و كلمهي (ريح) استعاره از وسوسهها و خاطرههايي است كه شيطان در نفس شخص متكبر ميدمد كه او نسبت به اين امر و هر كمالي كه از هر كسي احق و اولي ميباشد و، واژهي نفخ نيز استعاره از القاء و تلقين كردن اين خيالات و وسوسههاست. الذي اعقبه الله …، منظور از آنچه كه خداوند به د
نبال اين تكبر براي او آورد، همان پشيماني است كه آن را ذكر كرديم. و الزمه آثام القاتلين الي يوم القيامه، اين عبارت اشاره به مطلبي است كه از قرآن استفاده ميشود از جمله ميفرمايد: (من اجل ذلك كتبنا علي بنياسرائيل انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد في الارض فكانما قتل الناس جميع) يعني شدت كيفر و جاودانگي آن مانند آن است كه شخصي همهي انسانها را به قتل رسانده باشد و نيز ميفرمايد (و من يقتل مومنا متعمدا … ) و رواياتي به اين مضمون نيز نقل شده است كه از جمله قول پيامبر اكرم است كه ميفرمايد: هر كس روش نامناسبي را در جامعه برقرار سازد، بار گناه آن و گناه آنان كه به آن عمل كنند تا روز قيامت به گردن وي باشد، و قابيل نخستين كسي است كه آدمكشي را در جهان مرسوم ساخت پس گناه تمام قاتلان تا روز رستاخيز به گردن او خواهد بود و روايت ديگري از آن جناب نقل شده است كه: هر فردي كه از روي ستم كشته شود قسمتي از گناه آن به گردن فرزند نخستين آدم ميباشد، و اين به آن سبب است كه او اين عمل زشت را مرسوم كرد.
[صفحه 416]
مناصبه: دشمني كردن و با هم جنگيدن در حقيقت هر يك آنها شر خود را در برابر ديگري آماده ساخته است تالب: جمع شدن حسب الرجل: آنچه كه انسان از مايههاي افتخار و مباهات آباء و اجداد خود ميداند اجلب عليه: جمع كرد حليه، صداهايي كه در جنگ و غارت كردن به كار ميرود. حومه الشيء: عضو مهم از الشيء و آنچه از آن كه بيشتر مورد توجه است و به همين معناست الحقه للقوم عرصه موت: در آستانهي مرگ قرار داشتن جوله: مثل حلقه به معناي جمعيت مهم و مورد توجه نخوه: تكبر و غرور نزع: تباه كردن نفث: دميدن بطور اندك و كمتر از فوت كردن مسلحه: پاسداران مسلح كه حافظ مرزها ميباشند و بر خود اين مكانها هم اطلاق ميشود امعان في شيء: دورانديشي و ژرفنگري در امري است صارحه: كشف و آشكار شدن ملاقح: نرها، آبستن كنندهها، جمع ملقح، ممكن است مصدر ميمي باشد. شنئان: بغض و دشمني اعنق الجمل في السير: شتر گردنش را كشيد و گامهايش را بزرگ ساخت حنادس: جمع حندس، شب بسيار تاريك ذلل: جمع ذليله فعيل به معناي مفعول است، رامشدگان سلس: جمع سلس، مطيع و نرم هجينه: كار قبيح و زشت، فعيل به معناي مفعول اعتزاء: خويشاوندي و نسبت يافتن به پدر
يا قبيله ادعياء: جمع دعي كسي كه به غير پدرش نسبت داده ميشود، زنازاده جلس: آنچه همراه شيء است از حلس البعير پارچهي نازكي كه زير جهاز شتر ميگسترانند تا پشت آن را از زخم شدن نگهداري كند. عقوق: ستم كردن به پدر و ساير خويشان و خودداري از نيكي به آنها بهوش باشيد كه شما در ستمگري زيادهروي كرديد و در روي زمين فساد برپا ساختيد، در حالي كه دشمني با خدا را آشكار كرده و براي جنگ با مومنان برخاستيد، پس دربارهي گردنكشي برخاسته از تعصب بيجا و بر خود باليدنهاي جاهلانه از خداوند بترسيد، زيرا تكبر و خودخواهي توليدكنندهي دشمني و دميدنگاه شيطان است كه به آن سبب امتهاي گذشته و پيشينيان را فريب داد، تا جايي كه در تاريكيهاي ناداني و دامهاي گمراهي او گرفتار شدند، در حالي كه به هر جا او براند، رامند و هر جا بكشاند روانند، آري اين بلايي است همگاني كه دلها در آن هماننداند و گذشتگان در پي آن شتافتند و به جانب خودپسندي رفتند كه سينهها به سبب آن تنگ شد. بهوش باشيد و از پيروي كردن فرمانروايانتان بپرهيزيد، آنها كه به دليل جاه و مقام خود، تكبر ورزيدند و بالاتر از نسب خويش سرافرازي كردند و نسبتهاي ناروا به پروردگارشان دادند و اح
سانهاي خدا را بر خود انكار كردند تا با قضا و قدر او نبرد كنند و با نعمتهايش به مبارزه برخيزند پس به اين دليل، ايشان پايههاي بناي عصبيت و استوانههاي اركان فتنه و آشوب و شمشيرهاي افتخار و سرافرازي دوران جاهليت و ناداني ميباشند. پس از خدا بترسيد، و بر نعمتهايي كه به شما داده است ناسپاس نباشيد و بر احسانهايي كه به شما ارزاني فرموده است حسد نورزيد و از بدان و ناكسان كه به دروغ خود را از سلالهي اشراف دانند پيروي نكنيد، زيرا آنها اشخاصي ميباشند كه شما، آب تيرهي گلآلودشان را با آب صاف و پاكيزهي خود آشاميده و بيماريشان را با تندرستي خويش مخلوط كرده و باطل و نادرستيشان را در راستي و درستي خود، داخل كرديد، در حالي كه آنان اساس و پايهي فسق و همراهان گناه و ستمكاري ميباشند، كه شيطان ايشان را به منزلهي شترهاي باركش گمراهي گرفت، و نيز آنان را سربازاني قرار داد كه با آنها بر مردم حمله كند و ترجمه كنندههايي كه بر زبان آنان سخن گويد، تا اين كه عقلهاي شما را بدزدد، و در چشمهايتان داخل شود و در گوشهايتان بدمد، پس شما را هدف و جاي پا و دستگيرهي خود قرار دهد.) الا و قد امعنتم …، پس از شرح خطاكاريهاي شيطان و سوء عاق
بت او، كه پيشرو گردنكشان است و اشاره به كيفر مداوم اولين فرزند گناهكار حضرت آدم، كه نخستين روندهي راه ناپسند شيطان بود، مردم زمان خود را كه از طريق مستقيم ديانت و ولايت منحرف شدهاند هشدار ميدهد كه بدانيد شما هماكنون در راه فساد و ستمكاري افتاده و بلكه در درياي معصيت و خطا غوطهوريد به فكر خود باشيد و هر چه زودتر خويش را از اين منجلاب برهانيد. چنان كه از ظاهر عبارت برميآيد روي سخن حضرت با پيروان معاويه است كه به جنگ با آن حضرت و ياران او، و خدا و تمام اوليايش برخاسته بودند، و بطور مكرر جامعه را در مورد صفت ناپسند خودپسندي و بر خود باليدن از خداوند و عقوبت او برحذر داشته است و اين كه در فرمايش خود دو صفت، كبر الحميه و فخر الجاهليه را به طريق اضافه ذكر فرموده اشاره به كبر و فخر ناپسند كرده زيرا گاهي اين دو صفت ممدوح و پسنديدهاند مثل تكبر فقرا و بينوايان در برابر اغنيا و ثروتمندان و به منظور ايجاد نفرت بيشتر از اين خصلت ناپسند آن را توليدكنندهي دشمنيها ناميده است. واژهي ملاقح كه به معناي حيوانهاي نر آبستن كننده است استعاره از كبر و نخوتهاي برجستهاي است كه آدمي را به شدت دچار خود بزرگ بيني ميسازد، و بدي
هي است كه اين ويژگيها همه را به او بدبين ميكند و باعث ايجاد دشمني و كينه ميشود، همچنان كه حيوانات نر سبب آبستن حيوان ماده ميشوند و اگر اين واژه را به معناي فحول چنان كه گذشت نگيريم بلكه به معناي مصدري بگيريم اشاره به اين خواهد بود كه ثمرهي كبر و مباهات، دشمني و عداوت است همچنان كه نتيجهي هر آبستن بدوني ولادتي ميباشد و در عبارت متن از باب اطلاق اسم سبب بر مسبب مجاز به كار رفته است. زيرا دشمني عين كبر نيست بلكه از نتايج كبر است و در درجهي دوم است. جمع آوردن ملاقح به دليل كثرت معناي كبر در اذهان متكبران است. و منافخ الشيطان، منافخ جمع منفخ مصدر ميمي و به معناي دميدن ميباشد انواع كبر و خودپسندي كه در روحيهي انسان به وجود ميآيد از وساوس و دميدنهاي ابليس است و در عرف متداول به كسي كه خود را از ديگران بلندمقامتر ميداند ميگويند: شيطان باد به دماغ وي انداخته است و سپس ميفرمايد كه اين نفخههاي شيطاني ملتهاي گذشته را فريب داد به اين دليل كه امور باطل را در نظر آنان حق نمايش داد از باب مثال خوي ناپسند تكبر و آنچه را كه لازمهي آن است براي آنان خوب جلوه داده و چنان وانمود ميكرد كه از صفات نيكوتر و سودمندتر
ميباشد، و بالاخره اين ظاهرفريبيها چه بسا كه سبب افتادن آنها در تاريكيهاي ناداني و چاههاي هولناك گمراهي بوده است. صفت اعناق در مواردي به كار ميرود كه شتر موقع راه رفتن گردن خود را بكشد و گامهايش را توسعه دهد و اين كلمه در اين جا استعاره از فرورفتگي كامل آن مردم در تاريكيهاي جهل و سرعت سير آنان در آن وادي ميباشد و لفظ حنادس كه جمع حندس و به معناي شبهاي بسيار تاريك ميباشد استعاره از تاريكي و ظلمت جهل و ناداني است، و مهاوي (پرتگاهها) اشاره به آن است كه گمراهي و راههاي انحراف محل سقوط و فرو افتادن از بلنديهاي قلهي كمال و درجات خوشبختي و سعادت است، اضافهي جهالت و ضلالت به سوي ضمير شيطان از باب اضافهي مسبب به سوي سبب است زيرا شيطان سبب گمراهي و جهل ميباشد. دو واژهي ذلل و سلس، جمع ذليل و سلس كه صفت شتر رام و مطيع ميباشند، منصوب و حال براي ضمير جمع در فعل اعنقوا است يعني در راه ضلالت و گمراهي شتافتند در حالي كه مطيع و فرمانبردار بودند، و كلمهي امرا منصوب و مفعول به براي فعل محذوف است كه تقدير آن چنين است فاعتمد امرا … پس شيطان اموري را براي پيروان خود پايهريزي كرد و همه در مسير آن قرار گرفتند، و آن امور ع
بارت از وسوسه و بر خود باليدن و فرو رفتن در جهل و ضلالت است و كلمهي كبرا عطف بر امرا و مفعول ميباشد يعني تكبر و مفاخرهاي را در ميان آنان مرسوم ساخت كه از شدت آن، سينه، احساس تنگي ميكرد. الا فالحذر … كبرايكم، پس از بيان ذمايم شيطان و علل آن، مردم را از پيروي ناآگاهانه، از سردمداران و بزرگان خود بر حذر داشته است و اين مطلبي است كه قرآن هم يادآور شده و خداوند كساني را كه در قيامت جرم گمراهي خود را به بهانهي پيروي از پيشوايان خود ميخواهند از بين ببرند سرزنش ميفرمايد و مورد مذمت و بدگويي قرار ميدهد (و قالوا ربنا انا اطعنا سادتنا و كبرائنا فاضلونا السبيلا، ربنا آتهم ضعفين من العذاب و العنهم لعنا كبيرا) و موقعي كه پيروان شياطين با پيشوايان خود، در جهنم قرار ميگيرند با آنان مخاصمه ميكنند و ميگويند: (تالله ان كنا لفي ضلال مبين اذ نسويكم برب العالمين) الذين تكبروا عن حسبهم و ترفعوا فوق نسبهم، در اين عبارت، حضرت دليل عدم شايستگي كبراء و سردمداران را براي پيروي كردن آن دانسته است كه اينها تكبر ورزيده و مدعي رياست و رهبري شدهاند به علت اين كه اصل و نسب خود را كه گل و لاي بيارزش و آب پست و گنديده است از ياد
بردهاند، و اگر توجه به اصل و ريشه و مادهي وجودي خود ميداشتند ميبايست كمال تواضع داشته باشند، چنان كه گفتهاند: چه افتخاري است كسي را كه مايهي اوليش نطفه و سرانجامش مردار است و قادر نيست جلو آورد آنچه را كه مطلوب اوست و به تاخير اندازد امري كه ناپسند وي ميباشد. و القوا الهجينه علي ربهم، خصوصيت ناپسند ديگر اين رهبران ناشايست آن است كه آنچه از ويژگيهاي انساني كه به نظرشان زشت و ناپسند ميآيد به خدا نسبت ميدهند مثل اين كه يكي بر ديگري فخر و مباهات كند و بگويد: من عربم و تو عجم هستي و به دليل اين كه صفت عجمي را عيب ميداند براي آزردن طرف مقابل اين حرف را ميگويد و چو اين امر مربوط به خداوند است پس نسبت قبيح به خدا داده است و اين گونه انسانها در اين كار پيرو ابليس ميباشند زيرا او گفت چگونه بشري را سجده كنم كه او را از مادهي پست آفريدهاي و اين آفرينش را كه از ناحيهي خداست ناپسند دانست. و جاحدوا الله ما صنع بهم، يكي ديگر از ويژگيهاي اين اشخاص آن است كه نعمتهاي الهي بر خود را انكار ميكنند و به دليل غفلت از حقانيت خداوند توجهي به نعمتهاي فراوان او بر خود ندارند و در نتيجه شكر و سپاس وي را انجام نميدهند، و
چون شكر و سپاس حكايت از اعتراف به نعمت دارد، جحد و ناسپاسي نيز دليل بر غفلت آنان ميباشد و به تعبير ديگر سپاسگزاري در برابر نعمت منعم به دو طريق امكانپذير است، نخست اين كه به طور آشكار با زبان در پيش صاحب نعمت اعتراف به احسان وي كند و طريق ديگر آن است كه در مطالبي كه بر زبان ميراند و يا كارهايي كه انجام ميدهد رضايت و خشنودي منعم را فراهم سازد و موافقت اوامر و نواهي وي را مورد توجه قرار دهد، و هنگامي كه هيچ كدام از اين دو طريق تحقق نيافت و ترك شد كفران نعمت و انكار آن لازم ميآيد. اين شرح مربوط به انكار و ناسپاسي از ناحيهي اكابر و اين رهبران نالايق بود اما به اين دليل كه فعل جاهدوا، از باب مفاعله است كه مفيد اشتراك و كار طرفيني است ظاهرا از طرف خداوند هم بايد چنين عملي از عبارت اراده شده باشد، ولي آنچه از ناحيهي حقتعالي تصور ميشود آن است كه ناسپاسي و انكار آنها را ناديده گرفته و پيوسته نعمتش را بر آنان ميافزايد و به اين سبب ايشان را به ياد نعمتهاي خود در حق آنان مياندازد. حرف (ما) در عبارت بالا، مصدريه است و نيز ممكن است كه موصول و به معناي الذي باشد كه عايد صلهي آن حذف شده و تقدير آن ما صنعه بهم است
. مكابره لقضائه، اينها اين ناسپاسي را به منظور مخالفت حكم حقتعالي انجام ميدهند زيرا او به سپاسگزاري و اطاعت امر، دستور ميدهد، ولي آنان حكم وي را ناديده گرفته و فرمانهايش را پيروي نميكنند. واژهي مكابره به معناي منازعه و ستيزه كردن با يكديگر و گفتار ميباشد به علت تكبري كه در طرفين وجود دارد، مكابره ترشيح براي استعارهي مجاحده است و مغالبه لالائه نيز ترشيح است و هر دو منصوب و مفعول له ميباشند اما مغالبه مثل مكابره غايت حقيقي براي جحود و انكار نيست، بلكه شبيه غايت است، شرح مطلب اين است كه وقتي لازمهي كفران نعمت، از دست رفتن و قطع شدن آن باشد بنابراين آنان كه اهل جحود و انكارند گويا قصد از بين بردن نعمت داشته و در اين امر به پيروزي رسيدهاند زيرا لازمهي فعل آنها زوال نعمت بوده است. فانهم … الجاهليه، امام (ع) به منظور اين كه بيشتر جامعه را از پيروي كوركورانهي گذشتگان و بزرگان خودشان باز دارد، در اين جملهها برخي از اسباب و علل آن را بيان فرموده است كه چنين است: آنها پايههاي بناي عصبيت و استوانههاي اركان فتنهجويي و آشوبگري و شمشيرهاي وابستگي و انتساب به جاهليت ميباشند. در هر يك از اين فرازها نوعي است
عاره به كار رفته است مثلا چون مبدا و ريشهي خودخواهي و انحصارطلبي كبر و نخوت است لذا واژهي اساس را براي آن استعاره آورده و چون صفت تكبر به وجود اين اكابر قائم است آنها را پايههاي آن گفته است همچنان كه هر ساختماني روي پايهها قرار ميگيرد و لفظ اركان كنايه از اجزاء و قسمتهاي فتنه و آشوب است و نيز آنها را دعائم و ستونهاي فتنه و آشوب و لفظ سيوف را براي آنها استعاره آورده است به اعتبار اين كه آنان در امور منسوب به جاهليت داراي موقعيت و تصميمهاي قاطع و نافذ بودهاند چنان كه شمشير بر هر جا كه وارد شود قاطع و برنده ميباشند. احتمال ديگر آن است كه استعاره نباشد بلكه از باب حذف مضاف باشد يعني آنها صاحب شمشيرهاي شعار جاهليت هستند كه شمشيرها را به دست ميگرفتند و شعار ميدادند كه يا لفلان و با اين فرياد قبيلهي خود را به ياري ميطلبيدند و آشوب بپا ميكردند چنان كه در مورد سبب اين خطبه بيان شد و به همين دليل است كه اين گونه شعارها كه باعث ايجاد فتنه ميشود، در اسلام ممنوع است و نيز به اين مناسبت روايت شده است كه ابي بن كعب شنيد مردي صدا ميزند يا لفلان، ابي از اين شعار ناراحت شد و به او گفت: آلت پدرت را گاز گرفتي؟ شخص
ي كه آن جا بود و اين حرف را شنيد به ابي گفت: اي ابومنذر، چرا اين حرف زشت را بر زبان راندي؟ ابي گفت از پيامبر شنيدم كه فرمود: (هر كه به شعارهاي زمان جاهليت بگرايد به او، اين نسبت بدهيد و بطور آشكار بگوييد به كنايه و پوشيده سخن نگوييد) عزاء، اسم مصدر از اعتزاء ميباشد يعني شعار. فاتقو الله و لا تكونوا …، پس از برحذر داشتن مردم از اطاعت شيطان و تسليم بي قيد و شرط در مقابل سردمداران و پيشينيان، آنان را به داشتن تقوا امر ميكند و آنان را نهي ميكند از آن كه كارهايي انجام دهند كه ضد نعمتهاي الهي بر آنان باشد يعني در برابر نعمتهاي خداوند گناه و معصيت كنند كه اين كفران و باعث زوال و از بين رفتن نعمت بلكه تبديل آن به نقمت و عذاب ميشود، و در عبارت ديگر به طريق استعاره ايشان را از اين عمل باز ميدارد، و كساني را كه بر اثر گناه و كفران باعث زوال نعمت ميشوند به عنوان حساد نام ميبرد و ميگويد دربارهي وجود نعمت، اهل حسد نباشيد به اين دليل كه چون باعث از بين رفتن نعمت ميشوند گويا بر وجود نعمت حسد ميورزند و ميخواهند كه نباشد. و لا تطيعوا الادعياء، بعضي در معناي كلمهي ادعياء ميگويند منظور از آن كساني است كه از نظر ظ
اهر مسلمان ولي در حقيقت مسلمان نيستند بلكه منافقند، احتمال ديگر آن كه معناي حقيقي آن اراده شود، يعني اشخاصي كه اصل و ريشهي درستي ندارند و به منظور رفع اين كمبود به اشخاص بيدين غير پدرهاي واقعي خود نسبت داده ميشوند موقعيت و رياست به دست ميآوردند، و حضرت ميفرمايد كه از اين قبيل افراد پيروي و اطاعت نكنيد و سپس در مورد مراودهي با آنها خصوصياتي را يادآور ميشود و ميفرمايد: الذين شربتم بصفوكم كدرهم، اگر از آنان پيروي كنيد نوشيدنيهاي صاف و گواراي خود را به دليل آميختن با آشاميدنيهاي ناخالص آنان، در كام خود تلخ و ناگوار خواهيد ساخت و در اين عبارت چند استعاره به كار رفته است كه يكي كلمهي صفو يعني آشاميدني خالص ميباشد كه استعاره از عقيده و ايمان پاك و يا زندگي با صفا و صميميت آنهاست و لفظ كدر، استعاره از نفاق و ساير صفتهاي ناپسند نفساني است كه سبب ناخالصي ايمان ميشود مانند خوي زشت حسد و حز آن كه عقيده و ايمان انسان را سست ميكند و باعث ايجاد فساد و فتنه ميشود و در نتيجهي آن دنياي وي نيز تلخ و پرآشوب ميشود. واژهي شرب كه به معناي آشاميدن است ترشيح براي استعارهي ياد شده ميباشد، و معناي عبارت اين است كه وقت
ي از آنان پيروي كرديد، كفر و نفاق آنها را به ايمان خود درآميخته و آن را آشاميدهايد چنان كه آب خالص را با شراب حرام مخلوط كنند و بياشامند. حرف با (در بصفوكم) به معناي مصاحبت ميباشد. اين كه امام (ع) در اين عبارتها، آنچه را كه از ناحيهي مخاطبها است مقدم داشته و مقرون به حرف جر ذكر كرده و آنچه را كه متعلق به ادعياء و بيدينان است در آخر و به طريق مفعول صريح آورده است به اين علت است كه از نخست آنان را متوجه ميكند، كه اين شما هستيد كه با قصد و عمد شراب آنها را با آب پاك خود آشاميديد و بيماري آنان را با تندرستي خويش آميختيد و باطل ايشان را در حق خودتان وارد ساختيد وگرنه آنها چنين قدرت و جراتي نداشتند و مقصود از مرض و بيماري صفت نفاق و تكبر و بقيه رذايل اخلاقي و منظور از صحت و تندرستي، سلامت روح مردم مسلمان است كه به سبب ايمان از آلودگي به مرضهاي تباهيآور اخلاقي مصون و بركنار ميباشند و آنها را توبيخ و سرزنش كرده است كه ايمانشان را با بيايماني و كبر و نفاق مخلوط كردهاند، و همچنين است عبارت بعدي: و ادخلتم في حقكم باطلهم، منظور از حق ايمان و كوشيدن در عمل صالح يا خلافت و رياست روي زمين ميباشد كه شايسته و سزاوا
ر مومنان است و منظور از باطل دروغ و نفاق و كارهاي بيهوده و ساير صفتهاي پست و ناپسند و يا موقعيتهاي دنيا ميباشد كه اهل باطل را حقي بر آن نيست و به ناحق در تصرف خود گرفتهاند. امام (ع) به اين دليل اين نسبتها را به مردم زمان خود داد كه ميديد، دست از ياري او برداشتهاند و از پيروي دستورهايش، كه رهبر دلسوزشان است سربرتافتهاند. در پايان به خاطر اين كه بيش از پيش اكابر و پيران آنها را معرفي كند تا مردم از آنها تقليد نكنند، خصوصيات ديگر آنان را يادآور ميشود: 1- از باب اين كه ايشان ريشهي اصلي گناهان و معصيتها ميباشند واژهي اساس را براي آنها استعاره آورده كه آنان مانند ستونهايي هستند كه بناهاي فسق و فجور بر آنها قرار دارد. 2- آنها وسيلهي قطع رحم و بر هم زنندهي پيوند فرزند با والدين و خويشاوندان ميباشند. واژهي احلاس، جمع حلس و به معناي پارچهي نازكي است كه زير پالان شتر پهن ميكنند تا بدن وي آزرده و زخم نشود، آنها را احلاس خواندهاند زيرا همان طور كه آن پارچه پيوسته همراه پالان و شتر است وجود اطاعت از آنها هم همراه با قطع خويشاوندي و عقوق نسبت به پدر و مادر ميباشد بعضي به جاي احلاس در متن خطبه اسئاس بر وزن
آن خواندهاند كه جمع اس خواهد بود يعني اساس و پايه مثل حمل كه جمعش احمال است. 3- شيطان آنها را مركب سواري به سوي تيرگي و گمراهي ساخته و مردمي كه از آنها پيروي ميكنند به پرتگاه سقوط و هلاكت كشيده ميشوند. يكي از نكات بسيار لطيف كه در اين عبارت به كار رفته است كه حضرت در استعارهاي كه آورده و آنان را به چهارپاي سواريي مانند ساخته است كه راكب خود را به هلاكت و ضلالت ميبرد اشاره به انحطاط و پستي درجهي آنان كرده است كه به هيچ رو شايستگي رهبري و اطاعت شدن ندارند. 4- آنها براي شيطان به منزلهي لشكري هستند كه به آن وسيله انسانها را مورد حمله قرار ميدهد زيرا اين گروه از طرف او آمادهاند كه مردم را به راه او كه سقوط حتمي و هلاكت ابدي است سوق دهند. 5- آنها زبان گوياي شيطان هستند زيرا به منظور گمراه كردن مردم سخناني ميگويند كه خشنودي وي در آن است از اين رو مثل زبان او ميباشند. پس از بيان اجمالي برخي از خصوصيات اكابر و روسا كه بعضي مردم سطحي و كوركورانه آنها را مقتداي خود قرار ميدهند و اين كه آنان به نمايندگي شيطان جامعه را به گمراهي ميكشانند، شرح ميدهد كه از چه راههايي اين نيابت را انجام ميدهند، و چگونه مركبهاي
سواري و لشكريان آماده و زبانهاي گوياي وي ميباشند و به سه طريق آن را شرح فرموده است: الف- آنها با حرفهاي دروغ و انجام دادن كارهاي زشت و فاسد و عادات گمراهكننده آدميان را به دوستي دنيا و امور پست آن علاقهمند و مجذوب ميكنند و از انسانيت و درستي كه به آن منظور آفريده شدهاند منصرفشان ميكنند. ب- زينتهاي ظاهر فريب دنيا را در جلو ديد انسان آرايش ميدهند و آنان را از لذتهاي بصري بهرهمند ميكنند. ج- زمزمههاي شيطاني و وساوس نفساني كه در گوشها و دلهاي مردم ميدمند با سخنان فريبنده و آوازهاي دلفريب آنها را مجذوب دنيا كرده و از گوش دادن به نداهاي رباني و حقايق آسماني آنان را باز ميدارد. كلمات: استراقا، دخولا و نفثا همگي مفعول مطلق براي فعل محذوف خود ميباشند و از باب مثال تقدير اولي اين است: يسترق عقولكم استراقا. فجعلكم مرمي نبله، در پايان امر، مردم را هشدار ميدهد كه شيطان را دشمن اصلي خود بدانند، زيرا اوست كه آنان را هدف تيرهاي خود قرار داده و لگدكوب گامهايش ساخته است و دستهاي ستمگري و جنايت خود را بر روي آنها باز كرده است. در اين عبارت چند استعاره است الف- نبل استعاره از وسوسههايي است كه هر كس را تحت تاثير بگ
يرد. وي را در وادي هولناك ضلالت و گمراهي ابدي سرازير ميسازد، چنان كه هر كس مورد اصابت تير، واقع شود مرگ به سراغش ميآيد، و چون آنها هدف وساوس هستند لفظ مرمي را بر آنها اطلاق كرده است. ب- لفظ موطي كه به معناي لگدگاه است استعاره از ذلت و خواري گناه است كه بر او، وارد ميشود مثل وجود مثل وجود بيارزشي كه لگدمال شود و كلمهي قدم به عنوان ترشيح ذكر شده است. ج- كلمهي ماخذ، استعاره از حالت گرفتاري آدميان در بندها و ريسمانهاي وساوس شيطاني ميباشد و چون معمولا گرفتنها به وسيلهي دست انجام ميشود لذا كلمهي يد را براي ترشيح آن آوردهاند. فصل سوم: از خطبهي قاصعه مثلات: كيفرها، مجازاتها مثاوي: جمع مثوا، موقعيت و مقام و اين است سخن امام (ع): (پس اي مردم از كيفر الهي و عقوبت او، كه دامنگير زورمندان و مستكبران پيش از شما شد عبرت بگيريد و بيانديشيد كه چگونه صورتهاي نازپرورده و پهلوهاي نرم و نازكشان بر روي خاكهاي قبر نهاده شده، به خدا پناه بريد از پيامدهاي خودخواهي و تكبر، چنان كه از گرفتاريهاي روزگار به او پناه ميبريد. اميرالمومنين (ع) در اين قسمت از خطبهي شريف چند دستور براي پيروان خود يادآور ميشود: 1- به آنان
دستور ميدهد كه از عقوبتهاي الهي كه بر گردنكشان ملتهاي گذشته وارد شد، عبرت بگيرند، و راه عبرت گرفتن آن است كه انسان عاقل به حالت آنها بيانديشد و توجه كند كه آنچه به آنان رسيده خودشان باعث آن بودند، زيرا بر اثر تكبر از اطاعت امر خدا سرپيچي كردند، و بر بندگان خدا فخر و مباهات نمودند، چنان كه در قرآن به اين مطلب اشاره كرده است (قال الملا الذين استكبروا من قومه للذين استضعفوا لمن آمن منهم … فاخذتهم الرجفه فاصبحوا في ديارهم جاثمين) و از اين قبيل آيات و اشارات در قرآن فراوان است، و كسي كه در اين امور انديشه كند به خود خواهد آمد و از ترس اين كه به مثل عقوبتهاي آنها گرفتار شود، از قدم گزاردن در راه آنان خودداري خواهد كرد. 2- آنها را امر ميكند كه از خفتن گردنكشان در ميان قبر پند و اندرز بگيرند، ببينند آنان كه در دنيا بر خود ميباليدند و باد و تكبر داشتند چگونه هنگام مرگ چهرهها و پهلوهايشان بر روي خاك نهاده شده و آن عزت موهومي و غرور خودخواهي به اين ذلت و خواري واقعي تنزل يافته و از اين امر پند و اندرز بگيرند و ديگر گرد تكبر نگردند، چون آنها نيز به همين سرانجام دچار خواهند شد. 3- سفارش ميكند كه از پيامدهاي صفت ناپ
سند استكبار به خدا پناه ببرند همچنان كه در گرفتاريهاي دنيا و حوادث روزگار به او پناه ميبرند، منظور از اين تشبيه آن است كه در اين امر بطور فراوان و از روي خلوص به خدا پناه ببريد، كلمه لواقح استعاره از امور و صفاتي است كه سبب تكبر ميشود.
[صفحه 454]
تكابر: خود را بزرگ دانستن تعفير: گونهها را بر خاك گذاشتن مخمصه: گرسنگي مجهده: سختي، دشواري اقتار: فقر و تنگدستي اساوره: جمع اسوره جمع سوار، و ميتوان آن را جمع اساور دانست، ابو عمرو بن علاء آن را جمع اسوار گفته كه به معناي سوار يعني دستبند است. ذهبان: جمع ذهب، طلا مثل خرب و خربا نبراي مذكر حباري كه نام پرندهاي است شبيه كبك اگر حقتعالي به يكي از بندگانش اجازه كبر ورزيدن و خودبيني ميداد، رخصت اين كار را به پيامبران و فرشتگان خاص خود ميداد، اما خداوند خودبيني و كبرورزي را براي آنان ناپسند داشت و تواضع و فروتني را شايستهي ايشان دانست بدين سبب آنان نيز رخسارهاي خود بر زمين نهاده و چهرهها بر خاك ساييدند و در برابر مومنان و خداپرستان بالهاي تواضع گشودند و آنها مردمي مستضعف بودند، خداوند آنان را به گرسنگي آزموده و به انواع مشقت مبتلا و به امور ترسآور امتحانشان فرمود و از ناشايستهها آنان را خالص و پاك ساخت. پس از روي ناداني و عدم آگاهي به موارد آزمايش و امتحان، خشنودي و خشم خدا را به دارايي و داشتن فرزند ندانيد و آنها را ملاك كار مپنداريد به دليل اين كه خداوند در قرآن كريم ميفرمايد (ايحس
بون انما نمدهم به من مال و بنين نسارع لهم في الخيرات بل لا يشعرون) و گاهي خداوند برخي بندگانش را كه استكبار ميورزند و خويشتن را بزرگ ميشمرند به وسيلهي دوستانش كه در نظر آنان ضعيف و بيمقدار ميآيند مورد آزمايش قرار ميدهد چنان كه موسي بن عمران و برادرش هارون (ع) هنگامي كه بر فرعون وارد شدند جامه پشمين بر تن و عصاي چوبين در دست داشتند و با او شرط كردند كه اگر اسلام بياورد پادشاهي و عزتش دوام يابد، او شگفتزده شد و به اطرافيانش گفت: آيا از اين دو نفر تعجب نميكنيد كه براي من شرط دوام حكومت و بقاي عزت ميكنند و حال آن كه خودشان بر چنين وضعي از بيچارگي و فقر ميباشند كه ميبينيد؟ اگر چنين است پس چرا دستبندهاي طلايي ندارند؟ اين حرفها را به اين دليل گفت كه در نظر او طلا و گردآوري آن، عظمت داشته و پوشيدن جامهي پشمين حقير و بيمقدار ميآمد. گرسنگي روزه، مايهي فروتني ميباشد، و پرداخت زكات موجب صرف محصولات زمين و غير آنها و نيازمندان و مستمندان ميشود، به آثار اين اعمال توجه كنيد كه چگونه شاخههاي درخت تفاخر را در هم ميشكند و از جوانه زدن كبر و خودپسندي جلوگيري ميكند.) فلو رخص الله … التواضع، در اين عبارت با
يك قياس شرطي استدلال شده است بر اين كه تكبر و خودبزرگ بيني صفت ناپسندي ميباشد و هيچ يك از آفريدههاي خدا حق اتصاف به اين ويژگي را ندارند بيان استدلال به اين شرح است كه پيامبران بطور عموم از خصيصين درگاه الهي و دوستان و پيروان جدي دستورات خدا ميباشند پس اگر صفت تكبر در خور آفريدهاي از آفريدگان او ميبود خداوند آنان را بر اين امر برميگزيد و چون به ايشان هم رخصت تكبر نداده است معلوم ميشود كه هيچ كس از بندگانش را رخصت تكبر نداده است اما در متن سخن امام استثناي نقيض تالي و نتيجه آن حذف شده، و به ذكر برخي از لوازم آن اكتفا كرده و چنين فرموده: ليكن خدا تكبر را بر پيغمبران و فرشتگان خود ناروا و تواضع را بر آنان خوشايند دانست، زيرا بارها در قرآن مستكبران را به علت تكبرشان وعدهي عذاب داده و در مورد تواضع به رسول اكرم ميفرمايد: (و آخفض جناحك للمومنين) و مانند آيات ديگر كه در اين مورد آمده است. فالصقوا … مستضعفين اشاره به اين است كه بندگان خاص خدا، پيامبران و اولياي او كاملا، فرمان وي را در مورد تواضع و فروتني امتثال كردند و آنچه را كه خداوند بر آنان پسنديده است انجام دادهاند زيرا اين كه ميفرمايد بندگان خدا در
برابر عظمت حقتعالي گونهها را بر زمين ميگذارند و چهرهها را بر خاك ميمالند، رفتاري است كه بين خود و خدا در حال پرستش و عبادت او بجا ميآورند و اين كه در برابر مومنان بالهاي تواضع را ميگسترانند و با حالت استضعاف بسر ميبرند، اشاره به اطاعت فرمان خداوند در مورد بندگان و آفريدههاي وي ميباشد. لفظ اجنحه كه به معناي بالها و از ويژگيهاي پرنده است، در اين جا براي دست انسان استعاره شده است، به اعتبار اين كه دست وسيلهي اظهار قدرت و علامت ايجاد محبت و يا دشمني و طرد امر نامطلوب ميباشد، و خفض جناح كنايه از نرمي و ملايمت و اظهار دوستي و محبت است، چنان كه مفسر كبير ابنعباس در شرح آيهي و اخفض جناحك للمومنين ميگويد: يعني نسبت به مومنان نرمي و ملاطفت كن و بر آنان درشتي و تندي مكن، و عربها به كسي كه سنگين و باوقار باشد ميگويند: فلاني داراي خفض جناح است. قد اختبرهم … بالكابره، در اين جا حضرت انواع گوناگون سختيها و گرفتاريهاي دنيوي را بيان ميكند كه خداوند بندگانش را به آن ميآزمايد از قبيل گرسنگي و ترس و ساير ناملايمات و به اين سبب آنان را به دنيا بيعلاقه و از آن متنفر ميسازد تا در عوض به خدا و آخرت و اجر و ثوابه
ايي كه نزد اوست بيشتر علاقهمند شوند. فلا تعتبروا الرضا … الاقتدار (الاقتار) يعني خيال نكنيد كه خشنودي خدا از بندهاش به اين است كه ثروت دنيا و فرزند زياد به او دهد و غضب وي نسبت به او، اين باشد كه از داشتن اين امور محرومش سازد. اين سخن امام (ع) گويا پاسخي است از پرسشي كه ممكن است گويندهاي چنين بگويد: حال كه پيغمبران و اولياي خداوند، از خواص بندگان، و مطيع فرمان وي و مورد رضايت او ميباشند، پس چرا آنان را با سختيها و ناگواريها گرفتار ساخت و از اموال دنيا و زن و فرزند بيبهرهشان داشت، چنان كه فرعون هم به موسي اين اشكال را كرد كه اگر او پيامبر است و ارزش و اعتباري دارد پس چرا از آرايشهاي دنيا و زينتهاي طلايي بيبهره است؟ و كفار قريش به پيغمبر اسلام گفتند: در صورتي به او ايمان ميآوريم و او را پيامبر ميدانيم كه داراي گنجينهاي از جواهرات و گوهرهاي قيمتي باشد، و يا باغها و مزارعي داشته باشد كه شكمها را سير كند خلاصه در پاسخ اين گونه سوالهاي مقدر، حضرت ميفرمايد: اين قبيل اشكالها و توهمات به علت ناآگاهي آنان از عموميت امر، امتحان و آزمايش است، خداوند چنان كه بندگان خود را با مبتلا ساختن به فقر و نيازمندي و گر
فتار ساختن به مشقتها و ناگواريها ميآزمايد همچنين آنان را به افزودن اموال و فرزندان آزمايش و امتحان ميكند، بنابراين نبايد تصور كرد كه دارا بودن اين امور دليل سعادت انسان در پيشگاه خداست، همچنان كه نداشتن آن دليل بدبختي و شقاوت نيست و امام (ع) به منظور تبيين فرمايش خود به اين آيهي شريفه استناد فرموده است (ايحسبون انما نمدهم به من مال و بنين نسارع لهم في الخيرات بل لا يشعرون) يعني گنهكاران ميپندارند ما كه اموال و امور دنيوي آنان را زياد ميكنيم، اين امر دليل رضايت و خشنودي ما از كارها و عقايد پست آنان ميباشد، و حال آن كه چنين نيست بلكه ايشان بيخبراند از اين كه آنچه به ايشان دادهايم براي امتحان و آزمايش آنهاست و اين امور بر بلا و گرفتاري آنان ميافزايد كلمهي جهلا كه منصوب است مفعول له ميباشد. فان الله سبحانه يختبر … في اعينهم، اين كلام از جملههاي گذشته جداست كه در ابتدا چنان به نظر ميآيد كه علت امري واقع شده است در حالي كه سيدرضي بين آن و جملههاي قبلش با گذاشتن نقطه فاصله قرار داده است، امام (ع) در اين قسمت به نوع ديگري از آزمايشهاي بندگان سركش و نافرمان اشاره فرموده است كه خداوند بندگان مستكبرش را
از طرفي با آنچه در خود آنهاست و از طرف ديگر با اولياي خاص و پيامبران پاكش كه در چشم آنان ناتوان ميآيند ميآزمايد، و نيز در اين جمله به بعضي از اسراري كه در آفرينش اين بندگان مستضعف و انبياي پاك وجود دارد اشاره فرموده است به اين بيان كه يكي از حكمتهاي آفريدن خداوند اين بندگان خالص را، همان آزمايش گردنكشان و مستكبران ميباشد. به عنوان شاهد داستان حضرت موسي و هارون و برخوردشان را با فرعون طغيانگر يادآور شده است. در تاريخ طبري اين ماجرا چنين نقل شده است كه وقتي خداوند به آنان ماموريت ارشاد فرعون را داد به پايتخت او، مصر وارد شدند و مدت دو سال صبحها ميآمدند تا شب و اجازهي ورود ميخواستند و ميگفتند: ما فرستادگان خدا به سوي فرعون هستيم ولي كسي به آنها جواب درستي نميداد، دربانها و ماموران آنان را دور ميكردند و هيچ كدام جرات ياراي آن را هم نداشتند كه اين پيام خطرناك را به فرعون برساند تا سرانجام يك روز دلقك دربار كه غالبا پيش فرعون ميآمد و برايش مسخرگي ميكرد و او را ميخنداند، هنگامي كه پيش فرعون رسيد، گفت: پادشاها! مردي بر در كاخ ايستاده مطلب شگفتي اظهار ميدارد و چنين ميپندارد كه او را خدايي غير از تو ميبا
شد، فرعون دستور داد كه داخل شود حضرت موسي با برادرش هارون وارد شد و عصايش را برداشت، گفت: من پيغمبر خداي آفرينندهي جهان ميباشم … تا آخر كه در تاريخ طبري ذكر شده است، اما در قرآن قصهي موسي و هارون و گفتگويشان و ساير قسمتهايش در سورههاي شعرا و قصص و غير آنها بطور مفصل ذكر شده، و بيان امام (ع) نيز در اين مورد، روشن و آشكار است. كعب گفته است كه حضرت موسي فردي عصباني و داراي قامتي طولاني بود ولي برادرش هارون از او بلندتر و چاقتر و سفيدتر و استخوانبنديش درشت تر و سه سال از موسي بزرگتر بود و بر پيشانيش خالي داشت و نيز بر سر بيني حضرت موسي چنين علامتي بود و بر نوك زبانش به سبب سوختگي گرهي كه باعث لكنت آن بود قرار داشت چنان كه در قرآن به آن اشاره شده است. و نيز ميگويد فرعون همزمان با حضرت موسي همان پادشاه مصر است كه با يوسف معاصر بود به نام وليد بن مصعب و بيش از چهارصد سال عمر داشت و ليكن ديگران اين قول را نپذيرفته و گفتهاند: موساي فرعون غير از عزيز مصر زمان حضرت يوسف ميباشد. هارون برادر موسي در سن صد و هفده سالگي از دنيا رفت، و موسي (ع) سه سال بعد از او زنده بود و روزي كه درگذشت به سن برادرش بود. چنان كه قبل
ا بيان شد، موقعي كه اين دو بزرگوار پيش فرعون آمدند به اين دليل شرط باقي ماندن حكومت و سلطنت او را مسلمان شدن و ايمان وي دانستند كه قوانين و عمل به آن، علت نظمبخشي به جامعهي انساني و اصلاح شدن وضع دنيا و آخرت آن ميشود كه اين خود، سبب برقراري حكومت و دوام عزت و دولت ميباشد، اما فرعون از گفتهي آنان به شگفت درآمد و آن را نپذيرفت زيرا او خيال ميكرد كسي ميتواند چنين قولي بدهد كه داراي مال و ثروت دنيا باشد و هنگامي كه ديد اين دو نفر لباسهاي پشمين مندرس به تن دارند و از سر و وضعشان فقر و نيازمندي ميبارد آنان را تحقير كرد و حرفشان را نپذيرفت و گفت چگونه ميتوانند به دوام سلطنت من كمك كنند در حالي كه آثار ثروتمندي كه زينت و آرايش به زيورهاي طلايي است در آنان وجود ندارد.
[صفحه 454]
عقيان: طلاي خالص، زرناب انباء: خبرها خصاصه: گرسنگي شوب: آميختگي هنگامي كه خداوند پيامبرانش را برانگيخت اگر ميخواست كه گنجهاي طلا و كانهاي زر ناب و سرزمينهاي آباد و سبز و خرم جهان را به رويشان بگشايد و پرندگان آسمان و جانوران زمين را با آنها همراه و به خدمتشان در آورد اين قدرت را داشت و اين عمل را انجام ميداد اما اگر چنين ميكرد، آزمايش و امتحان از بين ميرفت و جزا و پاداش، نادرست مينمود، و وحي و اخبار آسماني بيمورد بود، و براي آنان كه حرف انبياء را بپذيرند اجر و مزد آزمايش شدگان ثابت نميشد و ايمان آورندگان شايستهي ثواب نيكوكاران نبودند، و نيز نامها با معاني خود مطابقت نميكرد، و ليكن خداوند سبحان پيامبران خود را در اراده و تصميم، نيرومند و در وضع ظاهري كه به چشم ميآيد ناتوان و ضعيف قرار داد، با قناعتي كه دلها و چشمها را از بينيازي سرشار ميساخت، و فقر و تنگدستي كه ديدهها و گوشها را از رنج و آزار پر ميكرد. اگر پيامبران داراي آن قدرتي بودند كه كسي جرات دستيابي بر آنان را نميكرد و عزتي ميداشتند كه مورد هجوم ستم واقع نميشدند و داراي سلطنتي ميبودند، كه مردم گردنها به سوي آن ميكشيد
ند و براي رفتن به آن سوي مجبور ميبودند مركبهاي سواري را مجهز سازند، اين حالت، تسليم و پذيرش مردم را آسانتر، و آنان را از گردنكشي و استكبار، دورتر ميساخت و به دليل ترسي كه بر آنان چيره شده يا رغبت و ميلي كه ايشان را مجذوب كرده به آنان ميگرويدند، و در اين صورت نيتها ناخالص و نيكيها (عبادتها براي دنيا و آخرت) تقسيم شده ميبود، ولي خداوند چنين خواست كه پيروي از پيامبران و ايمان به كتابهاي آسماني او، و فروتني در پيشگاه عظمت و گردن نهادن بر فرمان و پذيرش آن، تنها براي جلب رضايت و خشنودي ذات اقدس وي باشد، نه هيچ چيز ديگري و در اين راه هر چه آزمايش و ابتلا بيشتر و بزرگتر باشد، اجر و پاداش هم ارزشمندتر و پربهاتر خواهد بود. و لو اراد الله … معانيها. در اين عبارت براي اثبات مطلب به يك قياس اقتراني از شكل اول استدلال شده است كه داراي دو مقدمهي شرطيهي متصله ميباشد و نخستين مقدمه از (و لو اراد الله) آغاز و به (لفعل) پايان مييابد، و مقدمهي دوم (لو فعل لسقط البلاء) تا آخر، و نتيجهي قياس اين است كه اگر خداوند ميخواست و اين امتيازهايي را كه در متن ذكر شد به انبياي خود عطا ميكرد، لازمهاش سقوط امتحان و بطلان پاداش
و جز اينها بود، ملازمهي ميان مقدم (جملهي شرطيه) و تالي (جواب و جزاي شرط) در مقدمهي اول كه صغري است روشن است، و براي تحقق يافتن آن، تنها ارادهي حقتعالي كافي ميباشد، اما در شرطيهي متصلهي اخير كه مقدمهي دوم و كبراي قياس است امام (ع) در صورت تحقق مقدم كه اعطاي امتيازات به انبياء باشد، لوازم متعددي براي آن ذكر كرده است كه در ذيل به آن ميپردازيم. 1- انه كان يسقط البلاء: اگر خداوند به انبيا و اوليا اين مزايا را ميداد بساط آزمايش و امتحان به كلي برچيده ميشد چون در اين هنگام مستضعفي نبود كه به استضعاف آزمايش شود، وقتي كه امكانات ياد شده وجود داشته باشد، اولا فقر و ناداري وجود ندارد تا آزمايشي كه از ناحيهي صبر بر فقر پيش ميآيد محقق شود و ثانيا به دليل بينيازي و قدرت ظاهري كه در انبياء احساس ميشود تمام مستكبران با ميل و ارادهي نفساني به آنان رو ميآورند و آزمايشي براي مستكبران تحقق نمييابد، ثالثا موقعي كه همهي مردم پيش آنان متواضع باشند مخالفيني برايشان پيدا نميشود كه در برابر ضرب و قتل و انكار آنان صبر كنند و آزمايش شوند، رابعا با موجود بودن ثروت و امكانات ممكن است رو به دنيا بياورند و از خدا رابطه
ي خود را قطع كنند و در اين صورت چنان كه در متن اشاره شده وحي الهي بر آنان قطع ميشود، پس آزمايشي هم كه به سبب تحمل وظيفهي وحي و عمل به آن براي پيامبران وجود دارد تحقق نمييابد. 2- و كان يبطل الجزاء: اگر تمام امكانات براي پيغمبران و اولياي خدا آماده ميبود پاداش عبادتها از بين ميرفت، زيرا از طرفي چنان كه گذشت آزمايش به كلي قطع شده و از طرف ديگر با وجود اين امتيازات عبادت مردم و پيروي آنان از گفتههاي خدا و اوليايش از روي اخلاص نيست بلكه يا از ترس و يا به دليل تمايلات نفساني خواهد بود به هر حال ثواب و پاداشي بر آن مترتب نميباشد و حتي پاداش خود پيامبران هم كه به علت صبر بر فقر و ناداري به دست ميآورند، باطل ميشد. 3- و كان تضمحل الابناء، لازمهي سوم آن است كه اگر چنين ميشد اخبار وارده و وحي الهي بر پيامبران از ميان ميرفت زيرا از طرفي دنيا و آخرت دو ضد يكديگراند و هر قدر كه آدمي به يكي از آنها نزديك شود به همان اندازه از ديگري دور ميشود، و از طرف ديگر پيغمبران الهي، اگر چه داراي كمال پاكي و قداست باطني ميباشند، اما به منظور ارتقاي مقام عبوديت، پيوسته خود را نيازمند به رياضتهاي نفساني ميدانند، و به اين دل
يل از لذتهاي دنيوي دوري ميكنند كه زهد حقيقي همين است، و همواره نفس امارهي خود را كه مايل به گناه و لذتهاي مادي است با عبادتهاي پي در پي در اطاعت نفس مطمئنه در ميآورند، كار تمام اولياي خدا چنين است، در احوال رسول خدا نوشتهاند كه گاهي از شدت گرسنگي، سنگ بر شكم خود ميبست و آن را سيركننده ميناميد و اين كار را فقط براي سركوبي نفس اماره انجام ميداد، نه اين كه چيزي براي خوردن نداشته باشد، جامههاي كهنهي خود را هم كه پينه ميزد، از آن بابت نبود كه قدرت بر تهيهي لباس نو، نداشت، و اگر گاهي بر الاغ برهنه سوار ميشد و غلامش يا ديگري را پشت سر خود سوار ميكرد به اين دليل نبود كه اسبي براي سواري نداشته باشد يا غلامش اطاعت از او نكند و پياده وي را همراهي نكند او اين اعمال را از ناچاري و ناتواني انجام نميداد زيرا از طرف خداوند اختيار تمام جهان به دست او بود، اما به خاطر زهد نسبت به دنيا و دوري جستن از لذتهاي آن اينها را برگزيد. بايد بداني كه رسيدن به اين كمالات جز با روي گرداندن از دنيا محقق نميشود، به همين دليل پيامبر (ص) به منظور رسيدن به كمال اشرف و برتر، لذتهاي پست دنيا را به دور افكند، و به همين سبب حضرت رسو
ل آن اندازه به عبادت ميايستاد كه پاهايش ورم كرد، وقتي كه از آن حضرت پرسيدند: يا رسولالله تو را كه خدا مژدهي بهشت داده چرا اين همه خود را به زحمت مياندازي؟ پاسخ داد، مگر من نبايد بندهي شاكري باشم؟ اين مطلب را پيامبر به اين دليل بيان فرمود، كه ميدانست خصيصهي سپاسگزاري بر علو درجاتش ميافزايد و در صورتي كه اشرف انبيا و اعظم آنان چنين حالتي داشته باشد ساير پيامبران را خود ميتواني قياس كني و توجه خواهي كرد كه شرط رسيدن به مقامات عاليهي وحي و رسالت و لياقت براي تلقي خبرهاي آسماني، آن است كه دنيا و سرگرمي به آن را ترك كنند، پس اگر خداوند آنان را فرو رفته در دنيا ميآفريد و راههاي رفاه مادي را بر روي آنها ميگشود، به آرايشهاي دنيا و لذتهاي آن مشغول ميشدند و از توجه به آستان جلال ربوبي غفلت ميكردند رابطهي وحي الهي و خبرگزاري آسمان از ايشان قطع ميشد و از مقام و مرتبهي سفارت پروردگاري پايين ميآمدند. برخي از شارحان نهجالبلاغه گفتهاند، مقصود امام (ع) از عبارت: اضمحلال الابناء اين است كه وعد و وعيد از ميان ميرفت و خبري از اوضاع بهشت و جهنم و ويژگيهاي رستاخيز به ما نميرسيد كه اين خود از پيامدهاي از بين رف
تن مقام نبود و رسالت ميباشد. 4- و لكان لا يجب للقابلين اجور المبتلين، يعني اگر اولياي خدا و پيامبران الهي در آسايش و رفاه بسر ميبردند، براي كساني كه دستورهاي آنان را بپذيرند، پاداش آزمايش شدگان نبود، و نيز خود پيغمبران از اجر و مزد صبر بر گرفتاري و آزار و تكذيب مخالفان نصيبي نميبردند زيرا چنان كه قبلا بيان شد در اين صورت نه آزمايشي وجود داشت و نه مخالفي پيدا ميشد. 5- و كان لا يستحق المومنون ثواب المحسنين، و نيز در اين صورت، گروندگان به پيامبران، شايستهي ثواب نيكوكاران و اهل احسان نميشدند، زيرا محسنين كساني هستند كه با شيطان مبارزه كنند و صفات رذيله را از خود دور سازند و نفس خويش را به فضايل بيارايند و براي خدا ايمان آورند اما ايشان كه يا از روي تمايلات نفساني به امور مادي و يا از ترس و هيبت دنيوي به پيامبران گرويدهاند نه ايمانشان همراه با اخلاص است و نه جزء اهل احسان و نيكوكاران ميباشند. 6- و لا لزمت الاسماء معانيها، ششمين امري كه در صورت تحقق شرط ياد شده لازم ميآيد آن است كه نامها و عناوين اشخاص با معنايش تطبيق نخواهد داشت، از باب مثال اگر به كسي مومن گويند حقيقت ايمان بر وي صدق نميكند زيرا تنها ب
ا زبان ايمان آورده و از روي ترس يا هواي نفساني است نه از روي اخلاص و قلب پاك و همچنين است عنوان زاهد و مسلمان، بلكه عنوان پيامبر و نبي و رسول نيز چنين است به دليل اين كه در اين حال چنان كه گفته شد حقيقت نبوت و رسالت از آن شخص قطع شده است خلاصه اين كه اسماء بدون مسميمات خواهد بود، با ذكر اين لوازم ششگانه، مقدمهي دوم و كبراي قياس مذكور روشن و خلاصه اين ميشود كه اين قضيه، شرطيه متصله است و مقدم آن از لو اراد الله تا الارض ميباشد. و لكن الله سبحانه جعل رسله … اذي، پس از بيان برهان و استدلال بر اين كه چرا خداوند اولياي خود را از ثروتمندان و اهل رفاه قرار نداد به اثبات مزيتي پرداخته است كه در عوض آن محروميتها امتيازي به ايشان عطا فرموده است، و آن عبارت از نيروي تصميم و عزم راسخ براي تبليغ رسالت ميباشد و به اين دليل آنان را اولوالعزم ميگويند كه عزم خود را جزم ميكنند و با كمال قدرت در برابر آزار مخالفان مقاومت ميكنند ميجنگند و ميكوشند تا دين خدا را به حاكميت بنشانند هر چند در ظاهر جزء مستضعفان و اهل مسكنت و قناعت ميباشند و با گرسنگي و برهنگي ميسازند. در متن عبارت، امام (ع) ميفرمايد: خدا به اولياي خود ار
ادهاي قوي و ظاهري ضعيف و فقير داد اما با قناعتي كه قلبها و چشمها را پر از بينيازي ميكرد صفت پر كردن كه براي قناعت آورده است به اين اعتبار است كه قناعت آن چنان آنان را بلندطبع و بينياز ميكند كه هيچ توجهي به تمتعات دنيا نشان نميدهند و گويا چشم و دلشان پر شده و جايي براي كالاهاي دنيا ندارد كه مورد طلب و درخواست واقع شود، و نيز اين ويژگي را براي فقر و بينوايي هم آورده است، و اين بدان علت است كه گرسنگي زياد باعث ناتواني و آزار چشم و گوش ميشود و گويا آن چنان چشمها و گوشهاي مردان خدا را فرا گرفته است كه پر شده و جا براي چيز ديگري در آن پيدا نميشود و تمام اينها آدمي را مستعد وصول به كمال ميكند زيرا كه بارها گفته شده است كه شكمبارگي هوشياري را از بين ميبرد و سنگدلي ميآورد و ترحم و نازكدلي را زايل ميكند و باعث امراض اخلاقي و جسماني ميشود كه دارويي جز فقر و گرسنگي آن را درمان نميكند، قناعت صفتي است كه از متفرعات خصلت پسنديدهي عفت و پاكدامني ميباشد. و لو كانت الانبياء … مقتسمه، و اين نيز استدلال ديگري است براي بيان مطلب كه تقدير مقدمات آن چنين است، اگر خداوند نسبت به پيامبرانش تمام امكانات رفاهي را فراه
م ميساخت، قوت و عزتي به دست ميآوردند كه هيچ كس جرات دستيابي بر آن نداشت و سلطنتي را دارا ميشدند كه همه بي چون و چرا تسليم آن ميشدند و اين امر نتايج و مفاسدي را در پي داشت كه اكنون به ذكر آن ميپردازيم: 1- در اين صورت گر چه اطاعت مردم از آنان سريعتر و آسانتر انجام ميشد اما مانند پيروي از پادشاهان بود نه انبيا و اولياء، زيرا از نظر عامهي مردم، شاهان و قدرتمندان حق اطاعت شدن دارند نه مستضعفان و بينوايان. 2- از پيروي ايشان تكبر نميورزيدند زيرا روشن است كه اغلب افراد كمتر شانه از زير فرمان اهل قدرت و پادشاهان خالي ميكنند، اما بر اين اطاعت و ترك تكبر اجر و پاداش كسي كه به سبب مجاهدهي با نفس خودخواهي و استكبار را از خود دور ميسازد مترتب نبود. 3- آخرين نتيجه اين كه ايمان مردم در اين موقع خالص و براي خدا نبود بلكه تجزيه شده و يك جزء آن براي خدا و جزء ديگر آن براي تمايلات نفساني يا ترس از قدرتهاي دنيوي بود، پس اين گونه اعمال ثوابي ندارد، ثواب اعمال كساني كه با شيطان بجنگند و تلقينهاي گمراهكنندهي وي را در هم شكنند و پيروزمندانه آماده پاداشهاي جاويد آخرت باشند. و ملك تمد نحوه اعناق الرجال و تشد اليه عقد الرحا
ل، دو صفتي كه در اين عبارت براي واژهي ملك آمده كنايه از بزرگي و عظمت قدرت و نيروي پادشاهي ميباشد كه در اين صورت آرزوها به سوي او جلب و نظرها به جانب وي متوجه ميشود و انسانها گردنهاي اميدواري به طرفش دراز ميكنند و كولهبارهاي خويش به منظور رسيدن به آن، محكم ميبندند. و لكن الله سبحانه … شائبه، پس از بيان استدلال فوق و نتايجي كه بر آن مترتب بود، مجددا حضرت در اين عبارت دليل ميآورد بر اين كه اين امر كه ايمان از روي ترس يا تمايل نفساني و بالاخره غير خالصانه باشد امر فاسدي است كه خواستهي خداوند نميباشد، بلكه ارادهي او آن است كه ايمان مردم به انبيا و كتب و ادياني كه ميآورند، خالص و تنها براي وي باشد بدون هيچ گونه شائبه و دخالتي و آنچه كه بايد خالص براي خدا باشد سزاوار نيست تقسيم و تجزيه شود، پس ايمان با تمام اقسامش بايد فقط براي خدا باشد. و كلما كانت البلوي … اجزل، در اين عبارت دو احتمال تصور ميشود، الف- نخست اين كه دومين مقدمه و كبراي استدلالي باشد كه به منظور بيان مطلب آورده است و مقدمات اين قياس از اين قرار است: در صورتي كه پيامبران از امكانات ظاهري برخوردار نباشند، براي ايمان آوردن مردم، باب آزمايش
و امتحان بيشتر باز است و كساني كه با اين وضع ايمان بياورند خالصتر خواهند بود و هر چه آزمايش و خلوص بيشتر باشد ثواب و پاداش آن هم مهمتر و زيادتر خواهد بود. نتيجهي اين مقدمات آن است كه هر مقدار در به دست آوردن عقيده و ايمان رنج بيشتر تحمل شود و اخلاص زيادتر به كار رود ثواب و پاداش بيشتر نصيب دارندهي آن خواهد شد. ب- احتمال دوم آن است كه اين جمله قياس جديدي نيست بلكه دنبالهي بيان قبل و در حقيقت مثل مقدمهي دوم براي قياس استثنايي باشد كه صغراي آن قبلا آورده شده است و تقدير چنين است كه اگر امكانات مذكور براي انبيا وجود داشت آن نتايج و توالي ناروا كه از جمله عدم خلوص ايمان ميباشد بر آن بار بود، اما حقتعالي اراده فرموده است كه ايمان و عبادت يكجا و خالص براي او باشد و اگر چه اين امر با زحمت بسيار و آزمايش سخت به دست ميآيد اما هر چه بوتهي امتحان داغتر باشد ايمان خالصتر و هر اندازه كه ايمان و عمل خالصتر باشد ثواب و پاداش افزونتري خواهد داشت،
[صفحه 454]
وعر: دشوار اضمحل: فاني شد نتائق: جمع نتيقه، فعيل به معناي مفعول است، نتق مصدر به معناي جذب است و شهرها و مكانهاي بلند و مشهور را نتائق ميگويند به دليل اين كه از همه بلندتر است، گويا به بالا كشيده و جذب شده است. قطر: پهلو، طرف دمثه: ملايمت، نرمي وشله: كمآب منتجع: اسم مفعول از انتجاع: جستجوي آب و آباداني كردن. مثابه: بازگشتنگاه مفاوز: بيابانهاي پهناور قفار: جمع قفر: صحراي بيآب و علف سحيقه: بسيار دور فجاج: جمع فج: راه پهناور ميان دو كوه يهللون: صداهايشان را به تلبيه بلند ميكنند اهلال: صدا را بلند ساختن رمل: هروله كردن اشعث: خاك آلوده سر، پريشان حال نبذ: دور انداختن سرابيل: لباس و پيراهن بلند تشويه: قيافه را زشت ساختن تمحيض: خالص ساختن، آزمايش كردن و جدا ساختن مشاعر: مكانهاي انجام دادن اعمال حج قرار: محل ثابتي از زمين جم: زياد، كثير بني: جمع بنيه: ساختار ارياف: جمع ريف: زمين زراعتي و حاصلخيز محدقه: احاطهكننده مغدقه: پرآب و علف معتلج: اسم مفعول از اعتلاج به معناي غلبه يافتن و اضطراب، اعتلجت الامواج: موجها به هم خورد و متلاطم شد. فتحا: پهن شده و توسعه يافته ذللا: آسا
ن و رام شده مگر نميبينيد كه حقتعالي تمام فرزندان آدم (ع) را از پيشينيان تا آخرين فرد اين جهان را با سنگهايي كه نه سود و زياني دارد و نه نيروي بينايي و شنوايي، آزمايش فرموده و آن سنگها را خانهي محترم خود قرار داده و آن را موجب پايداري وسيلهي قيام مردم دانسته است، پس آن را در سنگلاخترين مكانها و كم ارتفاعترين نقطه دنيا از جهت خاك و كلوخ و تنگترين درهها از نظر عرض قرار داد، در ميان كوههاي خشن، ريگهاي نرم و روان، چشمههاي كمآب، و آباديهاي دور از هم، كه نه شتر و نه اسب و گاو، و گوسفند هيچ كدام در آن به راحتي زندگي نميكنند. و سپس آدم و فرزندانش را فرمان داد كه به آن سو، روي آورند. بنابراين آنجا مركز تجمع و سرمنزل مقصود و بارانداز آنان شد، آن چنان كه افراد با طيب خاطر، شتابان از ميان فلات و دشتهاي دور و از درون واديها و درههاي عميق و جزيرههاي پراكندهي درياها، بدان جا روي آوردند، تا به هنگام سعي شانههاي خود را خاضعانه حركت دهند و در اطراف خانه طواف كنند و تهليل (لا اله الا الله) گويند، و با موهاي آشفته و بدنهاي پر گرد و غبار هرولهكنان و شتابان حركت كنند، لباسهايي كه نشانهي شخصيتهاست كنار انداخته و با
رها گذاشتن موها، قيافهي خود را ناخوشايند سازند. اين آزموني بزرگ، امتحاني شديد، آزمايشي آشكار و خلوص موثري است كه خداوند آن را سبب رحمت و رسيدن به بهشتش قرار داده است. اگر خداوند ميخواست، خانهي محترم خود و محلهاي انجام وظايف حج را در ميان باغها و نهرها و سرزمينهاي هموار و امن، با درختهاي بسيار و ميوههاي سر به زمين فرو آورده، مناطق آباد و داراي خانهها و كاخهاي بسيار و آباديهاي به هم پيوسته در ميان گندمزارها و باغهاي خرم و پرگل و گياه، در ميان بستانهاي زيبا و پرطراوت و پرآب، در وسط باغستاني بهجتزا و جادههاي آباد قرار ميداد در اين صورت به همان نسبت كه آزمايش آسانتر بود، پاداش و جزا نيز كمتر ميبود، و اگر پي و بنياد خانه و سنگهايي كه در بناي آن به كار رفته از زمرد سبز و ياقوت سرخ و نور و روشنايي بود، ديرتر شك و ترديد، در سينهها رخنه ميكرد و كوشش ابليس در قلبها، كمتر اثر ميگذاشت و، وسوسههاي پنهاني از مردم منتفي ميشد، اما خداي متعال بندگانش را به انواع شدايد ميآزمايد و با كوششهاي گوناگون به عبادت وادار ميكند و به اقسام گرفتاريها مبتلا ميسازد تا تكبر را از قلبهاشان خارج سازد و خضوع و آرامش را در آنها
جايگزين كند، بابهاي فضل و رحمتش را به رويشان بگشايد و، وسايل عفو خويش را به آساني در اختيار آنان قرار دهد. و بعد به منظور بيان صدق مطلب به ذكر مثال پرداخته است كه عبارت از آزمايش جامعهي بشريت به زيارت خانهي سنگي خود ميباشد. جعله للناس قياما، خداوند خانهي خود را بپادارندهي موقعيت و ارزش و اعتبار انسانها قرار داد، فلان قيام اهله و قوام بيته، وقتي گفته ميشود كه استقامت و برقراري خانه و اهل شخص بسته به وجود او باشد. سرزمين مكه كمتر خاكي است و بيشترش از سنگ است، و امام (ع) به منظور مذمت آن را آكنده از ريگهاي روان ميداند زيرا چنين زميني مناسب حيوانها و چهارپايان نميباشد و سمدارها در آن فرو ميروند و در راه رفتن به زحمت دچار ميشوند، و مراد از واژههاي خف، حافر و ظلف، چهارپايان، شتر و اسب و گوسفند و گاوهاي ماده ميباشد كه بطور مجاز از باب اطلاق اسم جزء بر كل اراده شده و يا اين كه مضاف، حذف و مضافاليه جايش را گرفته است از باب مثال، خف الجمال و حافر الخيل و ظلف الغنم بوده است، و منظور از فعل لا تزكوا آن است كه چهارپايان در آن سرزمين به دليل ارتفاعات زياد و خشونت آن، رشدي ندارند و زياد نميشوند و مقصود از عبا
رت او عربقاع الارض، ناهموارترين و صعب العبورترين قسمتهاي زمين، همان معنايي است كه از اين آيهي شريفه برميآيد (اني اسكنت من ذريتي بواد غير ذي زرع عند بيتك المحرم.) ثم امر آدم و ولده ان يثنوا اعطافهم نحوه، اين كلام حضرت دلالت دارد بر اين كه بيتالحرام و خانهي كعبه از زمان حضرت آدم بوده است و تاريخ نيز به اين امر گواهي ميدهد، طبري ميگويد از ابنعباس نقل شده است كه وقتي حضرت آدم به روي زمين فرو آمد، از طرف خدا به او وحي شد كه مرا در روي زمين حرمي است. محاذي عرش من در آسمان، آن جا برو خانهاي برايم بساز و اطرافش طواف كن چنان كه ميبيني فرشتگان را كه اطراف عرشم طواف ميكنند، در آن جا دعاي تو و هر كه را از ذريهي تو كه اين عمل را انجام دهد به استجابت ميرسانم، حضرت آدم عرض كرد خدايا من آن محل را نميدانم و قدرت بر ساختمان خانه هم ندارم، پس خداوند فرشتهاي را مامور ساخت تا وي را به آن مكان ببرد، در بين راه هر جا به بوستان و منظرههاي آباد و زيبايي ميرسيد به خيال اين كه همان محل ميباشد از فرشته درخواست ميكرد كه فرود آيد و خانه را بسازند، او پاسخ ميداد كه هنوز به آن جا نرسيدهايم، تا سرانجام به سرزمين مكه رسيد
ند، آدم شروع به ساختن خانهي كعبه كرد و مواد ساختماني آن را از پنج سلسله جبال فراهم ساخت 1- طور سينا 2- طور زيتون 3- لبنان 4- جودي 5- و پايههايش را از كوه حراء بنا كرد، و موقعي كه خانه ساخته شد فرشته مذكور وي را به صحراي عرفات برد و اعمال و عبادتهايي كه هماكنون مرسوم است به او ياد داد و سپس او را به مكه آورد و هفت شوط دور خانه طواف كرد و بعد از آن به سرزمين هند برگشت، و بعضي گفتهاند كه حضرت آدم از جايگاه خود چهل بار با پاي پياده به حج و زيارت خانهي خدا مشرف شد. وهب بن مبنه ميگويد كه آدم در پيشگاه پروردگار خود عرض كرد خدايا! آيا در روي زمين غير از من كسي يافت ميشود كه ترا تسبيح و تقديس گويد؟ خداوند متعال فرمود آري در زمانهاي آينده از فرزندان تو، كساني را به دنيا خواهم آورد كه مرا بستايند و عبادت كنند و خانههايي را خواهم ساخت كه مركز ذكر و ياد من باشد و بندگانم در آن به تسبيح و ثناگوييم بپردازند و در ميان آن بيوت يكي را خانهي مخصوص به كرامت خود قرار ميدهم و با اسم خودم آن را علامتگزاري خواهم كرد و آن را خانهي خودم مينامم و به عظمت و جلال خود به آن عزت و شرافت ميدهم اما بايد دانست كه مكان محدودي برا
ي من نيست بلكه من در همه جا و با همه كس هستم و بر همه چيز احاطه دارم و آن خانه را حرم امن بندگان خود قرار دادهام كه با احترام آن هر كس و هر چه در اطراف و در زير و بالاي آن قرار دارد حرمت و احترام پيدا ميكند، پس هر كس آن را به علت احترام من گرامي دارد، مورد كرامت و احترام من خواهد بود، و هر كس باعث وحشت و ترس اهل خانهي من بشود حرمت من را از بين برده و مستحق سخط و كيفر من ميباشد، من آن جا را خانهي مبارك قرار ميدهم كه فرزندان تو از هر راه دور، پياده و سواره با هر وسيلهاي سراسيمه و گردآلود با نالههاي لبيك و فريادهاي تكبير به آن سو، ميآيند، و هر شخصي كه به آن اهميت دهد و غير آن را اراده نكند و بر من وارد شود و مرا در آن مكان ديدار كند و مهماني از من بخواهد خواستهي او را برآورده ميكنم. آري براي شخص كريم شايسته است كه واردين و مهمانهاي خود را گرامي دارد، اي آدم، تو تا مدتي كه در دنيايي، در آباداني خانهي من بكوش و پس از تو نيز امتها و نسلها، و پيامبران از فرزندانت هر كدام پس از ديگري در زنده نگهداشتنش ميكوشند. سپس به آدم دستور داد كه به سوي خانه رود و طواف كند مثل طواف فرشتگان بر دور عرش. اين بود سرگذشت
خانه در زمان آدم و اساس آن، تا در طوفان نوح خراب شد و سپس حضرت ابراهيم آن را تجديد بنا كرد، هماكنون به متن سخن امام برميگرديم و ميگوييم، اين كه فرمود: خدا به آدم و فرزندانش دستور داد كه توجه خود را به سوي خانه معطوف دارند، كنايه از رو آوردن به كعبه و قصد زيارت آن است. فصار مثابه لمنتج اسفارهم، از اين رو محلي شد براي عرض حاجت و طلب فراواني نعمت و ارزاق و درخواست آبهاي گوارا و آنچه در سفرها مورد نياز ميباشد، چنان كه در قرآن ميفرمايد: (و اذ جعلنا البيت مثابه للناس و امنا) و نيز ميفرمايد: (ليشهدوا منافع لهم و يذكروا اسم الله) زيرا آنجا محل گرد آمدن مردم است و در آنجا روزهاي برگزاري حج بازار عرضه و تقاضا بپا ميشود و آن هنگام تجارتها و سود و بهرهبرداري است چنان كه در خطبهي اول بيان داشتيم، و نيز اين كه فرمود: خانهي كعبه، مقصد انداختن بارهايشان گرديد. تهوي اليه ثمار الافئده، خواهشها و ميلهاي دلها به سوي خانهي كعبه به جنبش و حركت درميآيد، هنگامي كه كسي به سوي چيزي مايل ميشود، و آن را دوست ميدارد، مثل آن است كه خود را نميتواند كنترل كند و خواهي نخواهي بر روي آن سقوط ميكند، به اين دليل واژهي هوي را بر
اي حركت به جانب محبوب و سعي و كوشش به منظور رسيدن به آن سو استعاره آورده است، و بعضي از شارحان گفتهاند: ثمره الفواد، سويداي قلب است، يعني باطن دلها به سوي آن ميل ميكند و به همين مناسبت به فرزند ميگويند، ثمره الفواد، به احتمال ديگر ممكن است كه لفظ ثمار استعاره از افرادي باشد كه به سوي كعبه ميآيند، به اعتبار اين كه هر كدام از آنها محبوب خانوادهي خود ميباشد، بنابراين او مانند ميوه و نتيجهي پيدا شده از دلهاي آنهاست زيرا آنان در تربيت او كوشيدهاند تا او انساني كامل شده است و احتمال سوم آن است كه منظور از ميوهي دلها، چيزهاي خوب و پسنديدهاي است كه از هر جا به مكه آورده ميشود چنان كه خداوند در قرآن ميفرمايد (يجبي اليه ثمرات كل شيئي) و دليل اضافه شدن ثمار به افئده آن است كه اين امور محبوب و مطلوب دلهاست، و در جاي ديگر ميفرمايد (و اجعل افئده من الناس تهوي اليهم و ارزقهم من الثمرات) و چون واژهي هوي كه به معناي ميل داشتن است استعاره ميباشد، كلمهي مهاوي خواستگاهها را برايش ترشيح آورده زيرا هر خواستني خواستگاهي لازم دارد، و لغت عميقه صفت براي فجاج است كه در قرآن ميفرمايد: (ياتين من كل فج عميق) صفت گودي بر
اي راه وصول به مكه به علت طولاني بودن راه مكه است و اين كه از دورترين شهرها به آن سرازير ميشوند و جزيرههاي منقطعه به اين دليل است كه دريا آنها را احاطه كرده و از بقيهي قسمتهاي زمين جدايش ساخته است كلمهي حتي براي غايت و به معناي لام است و تعبير لرزش شانهها، كنايه از حركات در حال طواف ميباشد زيرا لازمهي حركت سريع ميباشد. واژهي ذللا جمع ذلول به معناي رام منصوب و حال براي ضمير مستتر در فعل تهر ميباشد، و بعضي گفتهاند ممكن است حال از مناكب باشد و جملهي يهللون نيز در محل نصب است بنابر حاليت و شعثا و غبرا هم حال از ضمير در يرملون ميباشد و عبارت انداختن پيراهنها پشت سرشان كنايه از نپوشيدن آنهاست و اين كه زيباييهاي خود را با آزاد گذاشتن موهايشان زشت كردهاند، به دليل آن است كه تراشيدن و كندن و پاك كردن مو بر محرم حرام است و فديه دارد و روشن است كه اين عمل خود باعث زشتي و قباحت منظر ميشود و روش معمول را كه به منظور حفظ زيبايي، موها را اصلاح ميكنند بر هم ميزند. ابتلاء و امتحانا و اختبارا و تمحيصا، اين چند كلمه منصوب مفعول له براي فعل امر الله آدم ميباشند، و احتمال ديگر آن است كه هر يك مفعول مطلق براي فع
ل محذوف از جنس خود باشد، اين چهار كلمه مترادف و همه مفيد يك معنا ميباشند ولي براي تاكيد ذكر شدهاند، تاكيد اين كه خداوند حاجيان را به شدت تحت آزمايش قرار داده است تا آمادگي بيشتر و استحقاق افزونتري براي ثواب و پاداش پيدا كنند، و از اين رو ميفرمايد: خداوند خانهي خود را سبب نزول رحمت و وسيلهي ايصال به بهشت قرار داد. و نيز با اين جملهها تاكيد كرده است صدق گفتار خود را كه قبلا فرموده بود: (هر اندازه آزمايش و اختبار زيادتر باشد اجر و مزد افزونتر خواهد بود) زيرا موقعي كه خداوند بندگانش را با دستور انجام دادن اعمال حج و عبادتهاي مربوط به آن آزمايش فرمود، اعمالي كه بدنها را رنج ميدهد و باعث تحمل زحمت سفرهاي طولاني ميشود و از اين رو كه زيارت خانهاي است تشكيل يافته از سنگهاي بيخاصيت كه نه حرفي را ميشنوند و نه چيزي را ميبينند، تمام تعلقات دنيا و كبر و خودخواهي را از آدمي دور ميسازد، در اين صورت آمادگي براي پذيرش رحمت الهي و افاضهي ثوابهاي او بيشتر خواهد بود از آمادگي كه در ساير عبادتها نصيب آدمي ميشود. بنابراين اجر و پاداش در اين عبادت كاملتر و بزرگتر از بقيهي عبادات ميباشد. و لو اراد الله … ضعف البلاء،
اين جمله صغراي قياس پنهان استثنايي است كه استثناي آن حذف شده و نتيجهي قياس ديگري است كه از دو متصله تشكيل يافته كه صغرايش اين است: اگر خدا اراده ميكرد كه خانهي محترم خود را در محلهاي ياد شدهي خوش و شاديآور قرار دهد اين كار را ميكرد و كبراي آن اين است: اگر اين كار را انجام ميداد به دليل كمي ابتلا و آزمايش اجر و مزد كم ميشد، و تقدير استثناي قياس اين ميشود: اما اين امر بر خداوند روا نيست زيرا او ميخواهد كه رحمت و ثوابش بر همه افزايش يابد و هر كس به كمال نفساني خود برسد، و اين امر تحقق نمييابد مگر با كامل شدن استعداد به سبب تحمل شدايد و سختيها، پس به اين دليل خداوند اراده نكرد كه خانهي خود را در اين مكانها قرار دهد تا مستلزم ضعف امتحان و آزمايش شود. عبارت: دنو الثمار، نزديك بودن ميوه، كنايه از سهلالوصول و حاضر بودن آن ميباشد و در هم پيچيدن ساختمانها كنايه از نزديك بودن بعضي از آنها به بعضي ديگر است. واژهي بره به معناي يك دانه گندم است و گاهي به جاي اسم جنس نيز به كار ميرود و گفته ميشود: هذه بره حسنه يعني اين گندم نيكويي است، نه به معناي يك دانه گندم. و لو كان الاساس … من الناس، اين عبارت قياس م
ضمر استثنايي ديگري است كه خلاصهاش اين است: اگر خداوند خانهي خود را از اين گونه سنگهاي روشن گرانبها قرار ميداد شك مردم دربارهي صداقت پيامبران و انتساب خانه به خداوند تخفيف مييافت، و به آساني باور ميكردند، زيرا وقتي كه پيامبران با حالت فقر و پريشاني مشهور ميباشند و خانهي خدا از اين سنگهاي سياه و تاريك ساخته شده، شك و ترديد در اين كه اينها از طرف خداي قادر و بينياز است قوت مييابد ولي با فرض اين كه پيامبران داراي عزت و پادشاهي باشند و خانهي خدا هم از سنگهاي گرانبها باشد، ديگر اين شك و ترديد وجود نخواهد داشت بلكه خود رياست و عزت آنان و نفاست سنگها مردم را وادار به دوستي آنان و پذيرش ايشان ميسازد، زيرا اين امر مناسبتر است با كمالي كه انبيا به خدا نسبت ميدهند و او را از همه جهت بالاتر ميدانند، علاوه بر آن كه انسان به محسوسها تمايل بيشتري نشان ميدهد تا امور نامحسوس. واژه مسارعه به منظور مبالغهاي است كه در ميان وجود شك در صدق و شك در كذب پيامبران قرار دارد، زيرا اين دو احتمال وجود دارد كه آيا گفتار انبياء درست است يا نادرست. و نيز كاهش كوشش ابليس به همين دليل است، زيرا در اين صورت ايمان به اين كه اين
خانه از خداوند است و زيارت آن واجب است، برخواسته از مبارزه با شيطان و به دليل عبادت خدا نيست بلكه فقط به خاطر عزت و عظمت خانه و زيبايي ظاهري آن و توجه نفس به گوهرهاي پرارزش مادي آن خواهد بود، و حال آن كه خدا ميخواهد كه ميل طبيعي نباشد تا مجاهدهي ابليس تحقق يابد زيرا نفس و روح انسان بر اثر آزمايش و تحمل رنجها، كمالهاي جاويد و سعادتهاي هميشگي را درك ميكند. و لكن الله يختبر عباده … المكاره، حضرت در اين جملهها دليل اين كه خداوند خانهي خود را چنين مجلل نيافريده بيان ميدارد كه هدف وي آزمايش بندگان به واسطه تحمل شدايد و مشقتها ميباشد. اخراجا للتكبر … لعفوه، اين جمله اشاره است به آن كه اين امور علل معدهي فضل و عفو خداوند است و از عنايتهاي الهي است كه به منظور آماده شدن نفوس براي بيرون راندن صفت ناپسند كبر و خودخواهي از خود و جايگزين ساختن ضد آن كه تواضع و فروتني است مقرر شده است و چون اين امور مذكور سبب داخل شدن انسان در رضوان خداوند و ثواب او ميباشد. بطور استعاره آنها را، درهاي گشوده ناميده است، و تعبير به ذلل به اين خاطر است كه اين دخول به سهولت و آساني انجام ميشود.
[صفحه 455]
وخامه الظلم: هلاكت، و سرانجام بد ستمگري مصيده: تور، و آنچه وسيلهي صيد ميباشد. مساوره: حمله كردن، احاطه كرد اكدي الحافر: حفار زمين به جاي سفتي رسيده كه نميتواند بكند به زحمت افتاده است و اكدت المطالب: امور دشوار جويندهاش را به زحمت انداخت. اشوت الضربه تشوي: ضربتي وارد شد كه طرف را به قتل نرساند، اشواه يشويه: تيري به سوي او پرتاب كرد اما وي را نكشت. طمر: جامهي كهنه عتائق: جمع عتيقه: نيك چهرهها و بخشندگان قمع: رد كردن نواجم: جمع ناجمه، طلوع كنندگان قدع: منع، بازداشت كردن پس، از خدا بترسيد از خدا بترسيد، از كيفر تباهكاري در دنيا و از سرانجام وخيم ظلم در آخرت و بدفرجامي تكبر و خودپسندي كه كمينگاه بزرگ ابليس و مركز كيد و نيرنگ اوست بهراسيد، كيد و نيرنگي كه با قلبهاي انسانها مانند زهرهاي كشنده ميآميزد و هرگز از تاثير فرو نميماند و كسي از هلاكتش جان به در نميبرد، نه دانشمند به دليل علمش و نه بينوا در لباس مندرسش، و خداوند به منظور حفظ بندگانش از اين امور يعني ظلم و ستم و كيد شيطان به سبب نماز، زكات و كوشش براي گرفتن روزهي واجب، آنان را حراست فرموده تا اعضا و جوارحشان آرام و چشمانشا
ن خاشع و غرايز و تمايلات سركششان خوار و ذليل و دلهاي آنان خاضع شود و تكبر از آنها رخت بربندد، علاوه بر آن ساييدن پيشاني كه بالاترين جاي صورت است، بر خاك موجب تواضع و گذاردن اعضاي پرارزش بدن بر زمين، دليل اظهار كوچكي و چسبيدن شكم به پشت از پس از بيان فايده و علل اين امور، امام (ع) مردم را متوجه به خدا كرده، و از سرانجام بد ظلم و ستم، آنان را برحذر ميدارد. خلاصه چون خداوند به ستمگران و متكبران وعدهي عذاب و سرانجام بد داده است به اين دليل امام (ع) ظلم در اين سرا و عاقبت سوء اخروي آن را سبب ترس از كيفر الهي دانسته است. فانها مصيده ابليس، ضمير مونث به قول مرحوم سيد فضلالله راوندي برميگردد به مجموعهي بغي و ظلم و كبر كه از عبارتهاي قبل استفاده ميشود اما ديگران گفتهاند مرجع آن كبر است و اين كه مونث آورده شده به اعتبار كلمهي مصيده است و كبر را به اين دليل شكارگاه ابليس خواندهاند كه هر كس در آن داخل و متصف به آن شود از حزب شيطان محسوب شده و در قبضهي او واقع ميشود چنان كه صيد در تور و ريسمان شكارچي قرار ميگيرد و آن را با صفت عظمت ياد كرده است زيرا بسيار نيرومند است و مستلزم رذيلههاي اخلاقي بسيار ميشود و
نيز آن را به عنوان كيد و مكر بزرگ متصف كرده به دليل اين كه اين صفت ناپسند سبب قوي و نيرومندي براي كشاندن انسان به باطل و دور ساختن او از راه خدا ميباشد چنان كه كار خدعه و نيرنگ و فريب اين است. واژهي مساوره را كه به معناي حملهور شدن و غلبه يافتن است براي استعاره آورده است به اعتبار اين كه گاهي اين صفت به اين طريق بر نفوس آدميان چيره ميشود كه خود را در نظر آنان نيك جلوه ميدهد و چنان آنها را تحت تاثير ميگيرد كه آن را به جان ميپذيرند و گاهي برعكس، نفس بر آن غلبه كرده و با نيروي خود وسوسهي آن را دفع ميكند و چنان كه در حالت اول غلبه از جانب كبر بود، در اين حالت غلبه از جانب نفس است كه تحت تاثير آن واقع نميشود، سپس امام حملهور شدن اين صفت ناپسند كبر را بر دلها و نفوس، تشبيه به وارد شدن سموم كشنده كرده است كه باعث مرگ جسم طبيعي ميشوند و در اين عمل خود هيچ گونه خطايي نميكنند، يعني در اين مورد هم، چنان نيست كه عقل بتواند كبر را از تحت تاثير قرار دادن نفوس مانع شود. احتمال ديگر آن است كه حملهور شدن اين صفت نارواي كبر بر نفس آدمي مانند تاثير سموم بر بدنها، قوي و با نفوذ است. فما تكدي ابدا و لا تشوي احدا، ش
يطان هرگز ناتوان نميشود و از هيچ هدفي خطا نميكند، هر دو صفت براي سم و استعاره ميباشند، يعني چنان كه سم، هم از پيدا كردن جاهاي حساس خطا نميكند، و هم براي تاثير خود از كار نميماند، صفت كبر نيز با تيرهاي معنوي خود قلب روح آدمي را نشانه ميگيرد، خطا نميكند و از تاثير و كوشش و عمل باز نميماند و وسوسههاي هلاكتزاي خود را دم به دم القا ميكند. لا عالما لعلمه و لا مقلا في طمره، اين خوي ناپسند اثر خود را هم در دانش دانشمند ميگذارد، و هم در تنگدستي بينوا، پس نه عالم ميتواند آن را از خود دور سازد با آن كه علم به پستي و رذالت آن دارد، و نه تنگدست و فقير به آساني ميتواند از آن بگريزد، با آن كه تكبر و گردنفرازي هيچ تناسبي با نيازمندي و فقر ندارد بلكه گاهي در همان جامهي كهنه و وضع مندرس خود به اين خصلت زشت گرفتار است. و عن ذلك ما حرس الله … تذللا، در اين عبارتها حضرت اموري را مورد توجه قراد داده است كه خداوند متعال به آن سبب بندگانش را از گير و دار اين صفت پست، نگهداري فرموده است و آنها را سبب احراز و دوري از وساوس شيطاني قرار داده و به سه امر از آنها اشاره فرموده است كه عبارتند از نماز، زكات و روزههاي واجب، ن
ماز به دليل اين كه تمام اجزاء و حركتهايش با كبر منافات دارد بلكه سراسر آن ذلت و تواضع است اساسا وضع نماز بر تضرع و التماس و خضوع و خشوع و ركوع و سجده و غير آن ميباشد كه هر كدام از اينها حكايت از فروتني و تسليم در برابر عزت و عظمت حقتعالي و يادآوري كمال او و وعهد و وعيدها موقعيتهاي ترسآور قيامت در پيشگاه وي ميكند و تمام اينها نقطهي مقابل تكبر و خود بزرگ بيني ميباشد اين است كه ميفرمايد: خداوند به خاطر حفظ بندگانش از ظلم و ستم و كيد شيطان، نماز، زكات و مجاهده در گرفتن روزهي واجب، انسانها را حراست فرموده است تا اعضاء و جوارح آنان آرام و چشمهايشان خاشع و غرايز و تمايلات سركش ايشان خوار و ذليل و دلهاي آنها خاضع شود و تكبر از آنان رخت بربندد، به علاوه ساييدن پيشاني كه بهترين جاهاي صورت است به خاك موجب تواضع و گذاردن اعضاي پرارزش بدن بر زمين دليل كوچكي و فروتني كامل ميباشد. اما الزكاه، زكات به دو علت از بين برندهي صفت تكبر ميباشد: 1- پرداختن زكات سپاسگزاري از نعمت منعم در برابر نعمت مال، است چنان كه عبادتهاي ديگر شكر نعمت بدن است و معلوم است كسي كه در برابر منعم به سپاسگزاري پردازد، به ستايش او پرداخته اس
ت و اين امر خود مبارزهي با تكبر و خودخواهي است. 2- كسي كه ميداند از طرف خدا بر او زكات واجب شده و قبول دارد كه بايد آن را بپردازد، با توجه به بينيازي و غناي مطلق حقتعالي، خود را در مقابل قدرت كامل وي، مقهور و ناگزير ميبيند، و تمام اين امور، با تكبر و شانه خالي كردن از زير بار عبادتها منافات دارد. و مجاهده الصيام، روزه گرفتن را با عنوان مجاهدهي روزه نام برده است، به دليل مشقتهايي كه در آن وجود دارد از قبيل تشنگي و گرسنگي به ويژه در روزهاي طولاني تابستان چنان كه فرموده است كه از گرسنگي و تشنگي شكمها به پشت ميچسبد، و آدمي در تمام اين احوال توجه به عظمت و جلال الهي دارد، و ميداند كه اين اعمال را به خاطر اظهار عبوديت و فروتني در مقابل فرمان وي انجام ميدهد، و اين همه نيست مگر تواضع و نقطهي مقابل تكبر، علاوه بر آنچه كه در روزه وجود دارد، از قبيل در هم شكستن نفس اماره و قواي شهواني و حيواني كه پيامبر اكرم ميفرمايد: (همانا شيطان مانند خون در تمام شريانهاي وجود فرزندان آدم گردش ميكند بنابراين راههاي ورود او را با گرسنگي ببنديد) زيرا از طرفي ابزار و وسيلهي كاربرد شيطان، شهوتها و تمايلات نفساني است و از طرف
ديگر سرچشمهي شهوتها و نيرودهندهي آن، خوردن و نوشيدن پي در پي ميباشد كه با تحمل گرسنگي و تشنگي به وسيلهي روزه، اين قوا ضعيف ميشود، و وساوس شيطاني بي اثر ميماند و راههاي نفوذ وسوسههايش مسدود ميشود و نفس سركش، خوار و دل، فروتن و متواضع ميشود. مع ما في الزكاه … الفقير، در اين قسمت امام (ع) به راز ديگري از اسرار زكات اشاره فرمودهاند كه امري است روشن، و ما نيز در خطبهاي كه به اين عبارت آغاز ميشود: ان افضل ما توسل به المتوسلون آن را به طور تفصيل شرح كردهايم. انظروا …، در پايان اين فصل جامعه را هشدار ميدهد كه از اين دستورها و آثار اين عبادتها عبرت بگيريد كه چگونه در نماز و زكات و روزه، روحيهي گردنكشي به خاك ميافتد و اعمال جوارح تحت كنترل در ميآيد و بالاخره تمام اينها آدمي را به تواضع و فروتني وا ميدارد و از كبر و غرور و خودخواهي باز ميدارد. توفيق از خداوند است.
[صفحه 485]
فصل چهارم از خطبه قاصعه تمويه: به اشتباه انداختن تليط: ميچسبد و در هم ميآميزد سفه: سبك مغزي و كمخردي مجداء: جمع ماجد: بزرگوار و شريف از نظر آباء و اجداد نجداء: جمع نجيد: كسي كه داراي فضيلت نجده ميباشد كه صفتي از فروع و شاخههاي شجاعت است. يعاسيب القبايل: سران قبيلهها (سخنان امام: هر چه فكر كردم و در سرگذشت جهانيان انديشيدم كسي را نيافتم كه به چيزي افتخار كند و تعصب به خرج دهد، مگر اين كه يا دليلي داشته است كه حقيقت را بر نادانان مشتبه كرده و يا در عقل و انديشهي سفيهان و مردم كودن نفوذ داشته است، بجز شما كه بدون هيچ دليل و سبب دربارهي اموري تعصب ميورزيد. ابليس در برابر آدم به مادهي وجودي خود به مباهات برخاست و آفرينش رقيب خود را مورد طعن قرار داد و گفت: من از آتشم و تو از خاك و ثروتمندان عياش ملتها، تعصبشان به سبب زور و زيور و داراييشان است و ميگويند: ثروت و فرزندان ما از همه بيشتر است و هرگز مجازات نميشويم، اما اگر قرار است كسي به چيزي بنازد بايد به اخلاق پسنديده و اعمال نيك و كارهاي خوب باشد، همان كارهايي كه افراد باشخصيت و دليران خاندان عرب و سران قبايل در آنها بر يكديگر ب
رتري ميجستند يعني خويهاي پسنديده، انديشههاي بزرگ، مقامهاي بلند و آثار ستوده. در اين امور تعصب داشته باشيد براي خصلتهاي ارزشمند، حفظ حقوق همسايگان، وفا به پيمانها، اطاعت كردن نيكيها، سرپيچي از تكبر، جود و بخشش داشتن، خودداري از ستم، وحشت از آدمكشي، انصاف دربارهي مردم، فرو بردن خشم، و دوري كردن از فساد در زمين. و لقد نظرت … بمعذبين در اين عبارت امام (ع) اصحاب خود را مورد سرزنش قرار ميدهد، زيرا ميبينيد كه آنها دربارهي امور نادرستي تعصب ميورزند، بدون اين كه هيچ سودي بر آن مترتب باشد و اين امر باعث برانگيختن فساد و آشوب در جامعه ميشود، و كلمهي الا دلالت ميكند بر اين كه در تمام ملتها هر كس بر چيزي ببالد و دربارهي آن تعصب ورزد به خاطر امري و دليلي است كه آن را مايهي فخر و مباهات آن قرار ميدهد، نهايت امر آن است كه يا مطلب را آن چنان بر خلاف جلوه داده است كه بيخبران از اصل قضيه، آن را درست خيال ميكنند و يا دليلي كه آورده ميشود، براي سفيهان و كمخردان، دلچسب مينمايد. بالاخره اين امري است مطابق مقتضاي عقل و خردمندي، زيرا ترجيح بدون مرجح، عقلا محال است. تقدير و خلاصهي معناي عبارت اين است كه هيچ كس را
نديدم كه در امري تعصب ورزد مگر اين كه تعصبش به علتي و دليلي بوده است. غيركم، اين كلمه استثنايي از معناي اثبات در جمله است و مفيد حصر، ميباشد، گويا حضرت چنين فرموده است: هر كس را كه به امري مباهات ميكند، ديدم دليلي براي خود دارد مگر شما كه هيچ دليلي نداريد. تتعصبون لامر ما يعرف له سبب و لا عله، منظور از عدم دليل در اين جا آن است كه هيچ كدام از دو دليل مذكور در عبارت قبل، براي شما وجود ندارد، نه دليلي كه حداقل امر را بر نادانها مشتبه سازد، و نه علتي كه در نظر سفيهان دلچسب باشد، و حضرت در اين عبارت هر دليلي را بطور كلي و از همهي آنان نفي نفرموده است. چرا كه جهالشان براي تعصب خود علتي داشتند و آن فخر و مباهات به انساب بود كه همين امر باعث ايجاد فتنه و فساد ميشد، نهايت امر چون دليلشان هيچ يك از خصوصيات بالا را نداشت امام از آنها نفي دليل كرد. اما ابليس: امام (ع) پس از سرزنش كردن ياران خود كه بدون دليل منطقي با نسبهاي پوشالي خود كبر و تعصب ورزيدند، به بيان علل و اسباب آن پرداخته و در آغاز سرچشمهي كبر و خودخواهي شيطان را، مورد بحث قرار داده است كه وي به مادهي اصلي خلقت خود باليده و جوهر وجودي خود را كه آتش اس
ت شريفتر از خاك دانسته كه ماده وجودي آدم است و گفت وجود من آتشي و كالبد تو خاكي است و حال آن كه اين امري فرعي و شرافت واقعي و اصلي در كيفيت آفرينش و روح انساني آدم است، او كه به راز نهفته در وجود آدم شناخت نداشت شرافت ريشهاي را با يك امر فرعي و مادي مقايسه كرد، آري نخستين قياسگر ابليس بود. در مرتبهي بعد به شرح علت گردنكشي و تعصب ثروتمندان و نادانهاي مردم رفاهطلب و سرمايهدار پرداخته است كه ايشان هم از شاگردان ابليس ميباشند اينها به سرمايهها و فرزندان كه از آثار و موارد نعمتهاي الهي ميباشند تعصب ميورزند چنان كه حقتعالي از گفتارشان حكايت ميكند: (نحن اكثر اموالا و اولادا)، آثار فراواني اين نعمتها بينيازي و رفاهطلبي است و به همين دليل اين نعمتها مايهي فخر و تكبر صاحبانش بوده، البته بايد توجه كرد كه مطلق اموال و اولاد، نعمت نيست بلكه نعمت از امور نسبي است و نسبت به نعمت دهنده و منعم عليه و نيز به اعتبار منافعي كه آدمي از آنها كسب ميكند نعمت خوانده ميشود، فرق ميكند. به اين دليل اينها را مواقع نعمت گفته يعني محلهايي كه قابليت دارند كه نعمت واقع شوند و ممكن است كه مراد از كلمه نعم اموال و اولاد باشد و
مراد از مواقع، تحقق و وقوع آنها يعني مصدر ميمي باشد و آثار اينها، چنان كه گفتيم سرمايهداري و رفاهطلبي است. فاءن كان لابد من …، پس از توجه دادن مردم به افكار واهي و افتخارات باطل، اموري را كه سزاوار است مورد مباهات و تعصب واقع شود بيان كرده است كه عبارت از اخلاق بزرگوارانه و كارهاي پسنديده و امور نيكي ميباشد كه اهالي مجد و شرف از خانوادههاي عرب و بزرگان قبايل از نظر اتصاف به آن بر بقيه انسانها مزيت و برتري يافتهاند و حرف (با) در (بالاخلاق) متعلق به فعل (تفاضلت) ميباشد زيرا اين مردم بزرگوار در كارهاي نيك به سبب اخلاق پسنديده كسب فضيلت كردهاند و در فصول سابق اصول اخلاق برتر و شاخههاي فرعي هر كدام از آنها را خاطرنشان كرديم. صفت حلم ملكهاي است از شاخههاي شجاعت و عبارت است از بردباري و سنگيني هنگام پيدايش خشم و علل آن، و نيز خود را به خطر انداختن به خاطر حفظ مقامات پسنديده به وسيلهي خويهاي پسنديده و همراه داشتن آن، كه لازمهاش انجام دادن كارهاي نيكي است كه هماهنگ با صفات نيك انساني است از قبيل بذل و بخشش كه دليل جود و سخاي نفساني است و مثل اين كه آدمي براي اهميت دادن به عدالتخواهي و وفاي به عهد الهي از
كشتن بستگانش باكي نداشته باشد. پس از توجه دادن به اموري كه شايسته است انسان به آنها ببالد، فرمود: به داشتن ويژگيهاي پسنديده تعصب داشته باشيد و بعد تفصيل آن را چنين بيان ميدارد. كه از جملهي آنها 1- حفظ جوار و رعايت همسايهداري ميباشد و اين صفت خود نتيجهي دو خصلت نيك ميباشد، يكي اين كه لازمهي همسايهداري آزار ندادن اوست و اين جزء صفت عدل ميباشد دوم اين كه شرط تحققش نيكي به وي و همدردي و گذشت و راستگويي و دوستي با او ميباشد و اين امور نيز از فروع عفت است. 2- ديگر از جملهي خصال پسنديده وفاي به عهدهاست و اين نيز از شاخههاي عفت ميباشد. 3- سوم از اين صفات پيروي كردن بر و نيكي، ظاهر آن است كه منظور از كلمهي بر چيزي است كه خداوند در قرآن ميگويد: (ليس البر ان تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب و لكن البر من آمن بالله … و اولئك هم المتقون و لكن البر من اتقي) كه مراد از اين دو نيكي، كمال ايمان و تقوا، و كارهاي درست است و معناي عبارت طاعه البر، همراه داشتن اين افعال و اعتقاد به وجود آن ميباشد، احتمال ديگر چنان است كه معناي آن پيروي كردن امر به نيكي است و چون معناي امر از قرينه معلوم بوده است لذا آن را حذف كر
دهاند و گاهي از لفظ بر، عفت اراده ميشود و به اين اعتبار نقطهي مقابل آن فجور و گناه خواهد بود احتمال ديگر آن كه مراد از بر نقطهي مقابل عقوق باشد كه عبارت از شفقت و مهرباني به خويشان و نيكي به پدر و مادر ميباشد و اين نيز از فروع و شاخههاي عفت است. 4- خصلت ديگري كه امام بيان فرموده است مخالفت با تكبر است يعني دوري كردن از آن كه از باب مجاز اسم سبب را كه عصيان است برده است و مسبب را كه دوري باشد اراده كرده است يا منظور معصيت كردن در برابر امر به تكبر است كه كنايه از فروتني و تواضع ميباشد و اين نيز فضيلتي است از شاخههاي عفت و معصيت در اين مورد در مقابل اطاعت است. 5- خصلت ديگر كه بايد مايهي فخر و مباهات آدمي باشد، كامل ساختن شرافت و فضيلت و مداومت به آن ميباشد، احتمال ديگر در معناي فضيلت بخشش و احسان نسبت به ديگران كه جود و بخشش نيز صفتي است از فروع عفت. 6- صفت ديگر خودداري از ظلم كه برگشتش به فضيلت عدل ميباشد. 7- هفتمين ويژگي بزرگ شمردن قتل نفس يعني ترك كردن آن، زيرا آدمكشي لازمهي خصلت ناپسند ظلم است و بر آن وعدهي عذاب در آخرت داده شده است و برگشت اين ويژگي نيز به فضيلت عدل است، و همچنين انصاف با مرد
م آن است كه در داد و ستد با آنها پيوسته عدالت را رعايت كند. 8- ويژگي ديگر كظم غيظ و فرو بردن خشم است كه يكي از شاخههاي صفت شجاعت ميباشد. 9- آخرين صفتي كه بايد مورد مباهات واقع شود، دوري از فساد، در زمين ميباشد كه از لوازم فضيلت عدالت است.
[صفحه 487]
زاحت: دور شد تحاض: يكديگر را تشويق كردن فقره: يكي از مهرههاي كمر و فقر بدون ه هم خوانده شده است كه جمع فقره باشد. منه: قوت و نيرومندي تضاغن: كينه ورزيدن تشاخن: دشمني و تجاوز تدابر: از هم ديگر بريدن تخاذل: به پيروزي نرسيدن عبء: بار اجهد: با مشقت تر سمته كذا: او را در اين امر مقدم داشتم. غضارت نعمت: خوشبويي آن مراد: درختي است تلخ كه وقتي شتر از آن ميخورد لبهايش باد ميكند و به طرف بالا كج ميشود از كيفرهايي كه در اثر كردار بد و كارهاي ناپسند بر امتهاي پيشين واقع شده برحذر باشيد و حالات آنها را در خوبيها و سختيها به ياد آوريد، نكند شما هم مانند آنان باشيد، پس آن گاه كه در تفاوت حال آنان به هنگامي كه در خوبي بودند و هنگامي كه در شر و بدي قرار داشتند انديشه كرديد به سراغ كارهايي برويد كه موجب عزت و اقتدار آنان شد، دشمنان را از ايشان دور كرده عافيت و سلامت بر آنها روي آورد، نعمت را در اختيارشان قرار داد و كرامت و شخصيت باعث پيوند اجتماعي ايشان شد، يعني از تفرقه و پراكندگي اجتناب ورزيدند، در الفت و همكاري همت گماشتند و يكديگر را به آن توصيه و تحريص كردند و از هر كاري كه ستون فقرات آن
ها را در هم شكست و قدرتشان را سست كرد اجتناب ورزيد، يعني از كينههاي دروني، بخل و حسد و پشت كردن به هم و ايجاد قبور و سستي بين جامعه سخت دوري گزينيد، و در شرح حال مومنان پيشين تدبر كنيد كه چگونه در حال آزمايش بودند. آيا بيش از همه مشكلات بر دوش آنان نبود و بيش از همهي مردم در شدت و زحمت نبودند، و آيا از همهي جهانيان در تنگناي بيشتري قرار نداشتند؟. فرعونها آنان را بردهي خويش ساخته بودند و همواره در بدترين شكنجهها قرار داشتند، تلخيهاي روزگار را بر آنان چشاندند و اين وضع همچنان با ذلت و هلاكت و مقهوريت ادامه داشت، نه راهي داشتند كه از اين وضع سر باز زنند و نه طريقي براي دفاع از خود مييافتند تا آنگاه كه خداوند، جديت و استقامت و صبر در برابر ناملايمات به سبب محبتش و تحمل راحتيها از خوف و خشيتش را در آنان يافت، در اين موقع از درون حلقههاي تنگ بلا، راه نجاتي برايشان گشود و ذلت را به عزت و ترس را به امنيت تبديل كرد، يعني آنها را حاكم، زمامدار و پيشوا ساخت، و آن قدر كرامت و احترام از ناحيهي خداوند به آنان رسيد كه حتي خيالش را هم در سر نميپروراندند. پس بنگريد كه آنها در چه حالي بودند، هنگامي كه جمعيتشان متحد، خ
واستههايشان متفق، قلبها و انديشههايشان معتدل، دستها پشتيبان هم، شمشيرها ياري كنندهي يكديگر، ديدها نافذ و عزمها و مقصودهاشان همه يكي بود. آيا آنان مالك و سرپرست اقطار زمين نشدند، و آيا زمامدار و رئيس همهي جهانيان نگرديدند؟ و به پايان كار ايشان نيز نگاه كنيد، آنگاه كه پراكندگي در ميانشان واقع شد، الفتشان به تشتت گراييد، هدفها و دلها اختلاف يافت، به گروههاي بيشمار تقسيم شدند و در عين پراكندگي با هم به نبرد پرداختند، در اين هنگام بود كه خداوند لباس كرامت و عزت از تنشان بيرون كرد و فراخي نعمت را از آنان سلب كرد تا آنچه از آنها باقي ماند، سرگذشت آنان ميباشد كه در ميان شما به گونهي درس عبرتي است براي كساني كه بخواهند پند و اندرز بگيرند. پس از آن كه امام (ع) ياران خود را به داشتن خويهاي پسنديده و انجام دادن كارهاي نيك دستور داده، به دنبال آن، آنان را از اتصاف به رذايل اخلاقي و دارا بودن ويژگيهاي ناپسند متنفر ميكند، و به اين منظور سرگذشت امتهاي پيشين و كيفرهاي الهي را كه به دليل كارهاي زشت بر آنها وارد شد براي شنوندگان خود بيان ميفرمايد و آنان را از دست يازيدن به اين گونه اعمال ناروا برحذر ميدارد زيرا كيفري
كه به آنان وارد شد به ايشان خواهد رسيد و به آنها دستور ميدهد كه توجه كنند چگونه ملتهاي گذشته هنگام اطاعت از پيامبران و انجام دادن اعمال نيك در خير و نعمت بودند و همين كه تغيير حالت دادند و با كارهاي ناپسند و رفتارهاي زشت دمساز شدند به بدترين حالت گرفتار شدند. و آنان را بيم ميدهد كه مثل اين گذشتگان حالت نيكي و خير را به زشتي و بدي مبدل نكنند، و هنگام انديشيدن در تفاوت دو حالت اقبال و ادبار، چيزي را كه حالت خير آنها را ثابت نگهداشت و دشمنان را از آنان دور كرد، و سلامت در آن پيوسته همراهشان شد، مورد نظر قرار دهند. مدت العافيه فيه بهم، حرف (با) براي مصاحبت است، يعني عافيت پيوسته همراه آنها بود و در نسخهي مرحوم سيدرضي مدت به حالت معلوم آمده مثل مد الماء يعني آب جاري و روان شد. و نيز به ياران خود توصيه ميفرمايد كه امري را مورد توجه قرار دهند كه سبب افاضهي نعمتهاي خداوند بر گذشتگان بود، و كرامت و بزرگواري رشتهي آنها را به آن امر پيوند داده است، در اين جمله واژهي وصل استعاره است از همراه بودن كرامت الهي با آنها در حالي كه امر مذكور را مورد توجه داشته باشند و از اين جهت آن را با ذكر حبل كه به معناي ريسمان است
مرشح ساخته است. من الاجتناب … و التواصي بها، روشن است كه وجود انس و الفت در ميان جامعه تمام نعمتها و خوبيهايي را كه در متن سخنان امام بيان شده در بر دارد. و اجتنبوا … و تخاذل الايدي، و دوري كنيد از اموري كه گذشتگان به آن وسيله موجبات عزت و بزرگواري خود را دگرگون كردند، سست شدند، نيروي خود را از دست دادند، و يكايك مهرههاي كمرشان در زير بار كيفر و عقوبت الهي خرد شد، و آن امور عبارتند از كينهورزي و تجاوز و دشمني و عدم توجه به حقوق ديگران و جز اينها و همهي اين امور ضد انس و الفت ميباشند. تخاذل الايدي، اين عبارت كنايه است زيرا معمولا ياري كردن به توسط دست ميباشد و تخاذل به معناي دست از ياري همديگر برداشتن است، منظور از امتهاي گذشته كه حضرت ياران خود را امر به عبرت گرفتن از احوالشان فرموده مطلق جامعههاي پيشين ميباشند نه يك ملت معين و مشخصي زيرا بطور كلي هر امتي كه دست به دست هم ميدهند و همديگر را كمك و ياري كنند عزت و آقايي مييابند و دشمن تاب مقاومت با آنها را از دست ميدهد و برعكس هر جامعهاي كه با هم اختلاف داشته باشند و تفرقه و جدايي ميانشان حكمفرما باشد به خواري و ذلت دچار شده و دشمنان بر آنها چيره خ
واهند شد. و تدبروا احوال الماضين من المومنين … اليه بهم، در اين عبارت بر خلاف قبل كه سرگذشت مطلق امتهاي گذشته را مورد پند و اندرز ياران خود قرار داده بود، جامعههاي خاصي را مورد عبرت قرار ميدهد و ميفرمايد از احوال مومنان زمانهاي گذشته كه همزمان با پيامبران پيشين بودند پند بگيرند، زيرا آنها پيوسته در رنج و شكنجه و آزمايش و امتحان بسر ميبردند و با تحمل سختيها ميكوشيدند دين خود را حفظ كنند و نفوس خود را از آلودگيهاي فساد روزگار به دور دارند فرعونها و طاغوتهاي زمان آنان را بردگان خود ميخواندند و با شكنجههاي طاقت فرسا آنها را معذب ميكردند، مثل يوسف كه در آغاز زندگي آن چنان گرفتار بلا شد و نيز موسي و هارون و مومنان بنياسرائيل در شدايد و سختيها دچار بودند كه حضرت ميفرمايد: فراعنه آنان را عذاب ميكردند و زندگي را برايشان تلخ كرده بودند و به اين طريق دورانها را گذراندند تا موقعي كه با سلامت روح از بوتهي امتحان بيرون آمدند. و با نشان دادن صبر براي نگهداري دين، لياقت و استعداد افاضهي رحمت الهي را پيدا كردند از اين رو خداوند رحمت خود را شامل حال آنان فرمود و ايشان را از تنگناهاي بلا به فراخناهاي نجات رهايي ب
خشيد و از درههاي هولناك ذلت به بلنداي عزت اوجشان داد و بيم و هراس آنان را به حالت امن و آسايش مبدل كرد، كه خداوند در قرآن اين امر را به آنها خاطرنشان ميفرمايد: (و اذ نجيناكم من آل فرعون يسومونسكم سوء العذاب، يذبحون ابنائكم و يستحيون نسائكم و في ذلكم بلاء من ربكم عظيم و اذ فرقنا بكم البحر … ) و نيز پيش از اين دورانها، آنچه كه براي پيروان حضرت نوح و ابراهيم و ديگران جريان داشت. و اما اين كه فرمود پس از پايان آزمايش و بلايا، خداوند آنان را پادشاهان و حكمروايان و پيشوايان جامعه قرار داد، و به مرحلهي از كرامت و عزتشان رساند كه هيچ تصورش را نميكردند، چنين بود كه موسي و هارون پس از هلاكت فرعون مالك حكومت مصر شدند و حاكميت دين و رياست جامعه بر ايشان استقرار يافت، و همين طور طالوت و داوود پس از كشتن جالوت به حكومت و رياست رسيدند به اين طريق كه وقتي با پيروان خود به منظور جنگ با جالوت از رود عبور كردند، داوود با فلاخن خود سنگي را به سوي جالوت رها كرد، به وي اصابت كرد و او را به قتل رساند، يارانش شكست خورده متفرق شدند و حكومت نصيب طالوت و يارانش شد، و پس از او به حضرت داوود منتقل شد چنان كه خداوند در قرآن ميفرمايد
: (و آتاه الله الملك و الحكمه) به همين طريق سلطنت و حكومت مطلق به سليمان رسيد و سپس در ميان فرزندان او يكي پس از ديگري ميچرخيد تا رسيد به شخصي از اولاد سليمان به نام اعرج و چون او ضعيف و ناتوان بود علاوه بر آن پيامبر هم نبود، پادشاهان از اطراف بيتالمقدس به طمع گرفتن سلطنت وي سر برآوردند تا سرانجام يكي از پادشاهان جزيره كه در سرزميني به اسم سنجار رياست داشت بر او شورش كرد، و پادشاهي را از او گرفت آنگاه پس از مدتي خداوند بلايي بر او نازل كرد و با فرستادن بادي شديد لشكريان و سربازان وي را به هلاكت رساند پادشاه و فرزندش با بخت نصر كه نويسندهاش بود فرار كردند و در هنگام گريز فرزند پادشاه پدرش را به قتل رساند از اين قضيه بخت نصر خشمگين و ناراحت شد، سرانجام با هر نيرنگي كه بود پسر پادشاه را كه قاتل پدر بود كشت و خودش بر تخت سلطنت قرار گرفت اين بود نخستين مرحلهي پادشاهي بخت نصر. فانظروا كيف كانوا … للمعتبرين منكم، در اين عبارت حضرت به مردم زمان خود دستور ميدهد كه در حال ملتهاي گذشته بنگرند كه چگونه موقعي كه با هم وحدت كلمه داشتند و دلها با هم الفت داشت و گرد هم اجتماع داشتند خداوند تمام خوبيها را به ايشان عطا
فرمود، و در اوج عزت و اقتدار به سر ميبردند، اما همين كه از آن وضع برگشتند از يكديگر پراكنده شدند و با هم به دشمني برخاستند، خداوند جامهي كرامت و بزرگواري را از تنشان كند و ناز و نعمت را از آنان گرفت و سرگذشتشان مايهي عبرت و پند آيندگان شد، و اين سنت الهي در تمام ملتها و در همهي زمانها جاري است كه هرگاه مردم اهل حق و حقيقت شدند، به توحيد رو آوردند، به وحدت كلمه و مهرباني و الفت گراييدند و دلهايشان به همديگر نزديك بود و براي برقراري حق و عدالت استقامت ورزيدند و در اين راه در مبارزهي با دشمنان، طاغوتها و فراعنهي زمان صبر و تحمل داشتند و از پا، درنيامدند سرانجام تاج پيروزي بر سر نهند و بر قلهي خوشبختي قرار گيرند. و السيوف متناصره، برخي برآنند كه تقدير اين عبارت: اهل سيوف است يعني صاحبان شمشير پيروز ميشوند، مضاف حذف شده است ولي شارح احتمال داده است كه پيروزي براي شمشيرها استعاره است به اين دليل كه چون شمشيرها هر كدام باعث پشتيباني ديگري ميشود گويا جماعتي از انسانها ميباشند كه به پشتيباني هم برخاستهاند، و منظور از نفوذ ديدگان آن است كه پردههاي شبهه را كه مانع وصول به حق هستند پاره ميكنند و به سوي حق را
ه مييابند و مراد از اتحاد عزائم، آن است كه انديشههاي قاطعانه براي جستن حق و حقيقت با هم اتفاق و يگانگي داشته باشند. كلمههاي مختلفين و متحاربين، حال و منصوبند و جملهي قد خلع در محل نصب و حال است و عبره هم حال و منصوب است.
[صفحه 487]
احتياز: از چيزي استفاده كردن و مقداري از آن گرفتن ريف: زمين كشتزار و داراي علف بسيار مهافي الريح: مهافي جمع مهفاه: محل وزيدن و حركت باد نكد المعاش: سختي معيشت و كمي آن عاله: جمع عائل: فقير و بينوا دبر: جراحت روي پشت شتر وتر: كينه، و در بعضي نسخهها، دبر و وبر ذكر شده است (و نيز به معناي زه كمان، منجد الطلاب فارسي) ازل: تنگي موءوده: دختر زنده به گور شده شن الغاره: از همه طرف هجوم آورد فكه: خوش باطن، مسرور، آدم سركش و طغيانگر تربعت: تحقق يافت و اصل آن جايگزين شدن در بهار است و احتمال ديگر آن است كه تمكن يافت و با اطمينان جايگزين شد مثل كسي كه چهار زانو مينشيند. ترادف: كمك كردن و بازوي هم را گرفتن تربعت: تحقق يافت و اصل آن جايگزين ذري جمع ذروه: قلهي كوه عطف عليه و تعطف: با او مهرباني كرد و با نيكيهايش وي را مورد توجه قرار داد. از سرگذشت فرزندان اسماعيل و اسحاق و بنياسرائيل عبرت گيريد چه بسيار احوال ملتها با هم مشابه و ويژگيها و كارهايشان همانند يكديگر است در حال تشتت و تفرق آنها دقت كنيد زماني كه كسراها و قيصرها مالك آنان بودند سرانجام ايشان را از سرزمينهاي آباد از كرانههاي دج
له و فرات و از محيطهاي سرسبز و خرم راندند و به جاهاي كمگياه و بي آب و علف، محل وزش بادها و جاهايي كه زندگي در آن سخت و دشوار است تبعيد كردند، آنها را در آن جا به حال بينوايي و بيچارگي و همنشين شترهاي مجروح و دچار كينه و خشم كردند و آنان را ذليلترين امتها قرار دادند، از نظر سكونت در بيحاصلترين سرزمينها جاي دادند نه كسي داشتند تا آنان را دعوت به حق كند و به او پناهنده شوند و نه سايهي الفت و اتحادي كه به عزت و شوكتش تكيه كنند زندگيشان در هم و بر هم و قدرتهايشان پراكنده و جمعيت انبوهشان متفرق بود در بلايي شديد و ميان جهالتهاي گوناگون فرو رفته بودند، دختران را زنده به گور و بتها را پرستش ميكردند، قطع رحم و غارتهاي پي در پي، در ميان آنان رواج داشت. پس توجه كنيد به بزرگي نعمتهايي كه خداوند به هنگام بعثت پيامبر به آنان ارزاني داشت، پس اطاعت آنان را به آيين خود پيوند داد و با دعوتش آنها را متحد كرد، و بنگريد كه چگونه نعمت، پر و بال كرامت خود را بر آنها گسترش داد و نهرهاي مواهب خود را به سوي ايشان جاري كرده، آيين حق با تمام بركتهايش آنان را در بر گرفت، در ميان نعمتها غرق شدند، و در شادابي زندگاني شادمان شدند، امورش
ان در سايهي قدرت كامل استوار شد و در پرتو عزتي، پيروز قرار گرفتند، و حكومتي ثابت و پايدار نصيب آنان شد، پس زمامدار و حاكم جهانيان و سلاطين روي زمين شدند، و مالك و فرمانرواي كساني شدند كه قبلا بر آنها حكومت داشتند و قوانين و احكام را دربارهي كساني جاري كردند كه در زمانهاي گذشته دربارهي خودشان اجرا ميكردند كسي قدرت در هم شكستن نيروي آنها را نداشت و هيچ كس خيال مبارزه با آنان را در سر نميپروراند. فاعتبروا بحال ولد اسماعيل … صفاه، امام (ع) در امر به عبرت گرفتن مردم زمان خود از احوال ملتهاي پيشين، مراتب گوناگون عام و خاص و اخص را رعايت فرموده است به اين طريق كه در مرحلهي نخست به طور مطلق فرمود از سرگذشت ملتهاي گذشته عبرت بگيريد، در مرحلهي دوم با روش ذكر خاص پس از عام بيان فرمود كه به احوال مومنان گذشته بنگريد و در عبارت فوق مردم را به پند گرفتن از سرگذشت اولاد اسماعيل و اسحاق و مردم پيش از ظهور پيامبر اسلام متوجه ميسازد كه اخص از مرحلهي قبل ميباشد. اولاد اسماعيل اشاره به عرب خاندان قحطان و معد ميباشد و مراد از بنياسحاق فرزندان روم، پسر عبص از اولاد اسحاق است و منظور از بنياسرائيل يعقوب فرزند اسحاق م
يباشد. اما اختلاف افكار و جدايي آنان از يكديگر كه عامل تسلط پادشاهان ستمگر كسراهاي ايران و قيصرهاي روم شد چنان است كه حضرت در سخنان خود بيان فرموده است و ما به شرح آن ميپردازيم: جنگ و جدالهاي فكري و اجتماعي و اختلاف و تفرقه مردم عرب كه بلافاصله پيش از ظهور پيامبر اسلام وجود داشت بسيار روشن است و براي هر كسي كه اندك مطالعهاي از كتابهاي سير و تاريخ داشته باشد واضح است كه همين اختلافهاي همهجانبه باعث شد كه سلاطين جور و كسراهاي دنيا بر آنان حكومت يافتند و آنان را دستگير و از سرزمينهاي آباد و كرانههاي درياي عراق و مكانهاي سرسبز جهان به طرف بيابانهاي بدون آبادي و لميزرع تبعيد ميكردند اين بود سرگذشت اعراب، اما وضع بنياسحاق و اسرائيل همان بود كه براي فرزندان روم بن عيص واقع شد: در دين مسيحيت شعبههاي مختلفي به وجود آمد از قبيل نسطوريه يعقوبيه و ملكانيه و …، و نزاعها و اختلافاتي كه فرقههاي گوناگون با هم داشتند باعث ضعف آنان شد، و به اين دليل قيصرها در سرزمين روم و شام بر آنان تسلط يافتند و بخت نصر براي مرتبهي دوم بر بنياسرائيل تاخت و با آنها به جنگ پرداخت و ايشان را از بيتالمقدس بيرون راند، چنان كه در قر
آن به اين جنگ دوم اشاره فرموده است: (فاذا جاء وعد الاخره ليسوا وجوهكم و ليدخلوا المسجد … ) و جنگ نخستين او، با بنياسرائيل موقعي بود كه در دين بدعتهايي به وجود آمد و سنت الهي را تغيير دادند و خود، دگرگون شدند، و در نتيجه گرفتار ظلم و ستم بخت نصر شدند، و هنگامي كه تغيير حالت دادند و به سوي خدا برگشتند و توبه كردند خداوند شر او را از سر ايشان برطرف فرمود، كه به اين مرحله نيز خداوند در قرآن اشاره فرموده است: (فاذا جاء وعد اوليهما) اما پس از مرحلهي آغاز كه بدعت در دين را ايجاد كردند خداوند ارمياي نبي را به جانب آنان فرستاد و او ايشان را به سوي خدا دعوت كرد. اما بر وي شوريدند و آن حضرت را كتك زدند و در بند و زندانش افكندند. خداوند بر آنها غضب كرد و بخت نصر را بر آنان مسلط فرمود، بسياري از آنان را كشت، و به دار زد و سوزانيد و مثله كرد و زنان و فرزندانشان را به بردگي گرفت و خريد و فروش كرد، طايفهاي از آنها به مصر فرار كردند و به پادشاه آنجا پناه بردند، بخت نصر به آن سرزمين رفت و پادشاه و بنياسرائيل را اسير گرفت ولي برخي فرار كردند، و به اطراف مدينه آمدند كه از جملهي آنها يهوديان قريضه و بنينضير و وادي قري و بني
قينقاع ميباشند. امام (ع) در اين قسمت از خطبهي شريف مردم را دستور ميدهد كه از حالت تفرقه و تشتتي كه پيش از ظهور پيامبر اسلام داشتند و ستمهايي كه دشمنان در حق آنها انجام ميدادند عبرت بگيرند و توجه كنند كه چگونه خداوند به واسطهي آن حضرت ستمها و سختيها را از آنها برطرف فرمود، و هدف حضرت از اين مطلب كه از حالات مومنان دورانهاي گذشته درس بگيرند آن است كه در تحمل شدايد و صبر بر مكار، به آنان اتقداء كرده و به ايجاد انس و الفت با هم اقدام كنند، و با اين عمل خود اميد و انتظار فرج و گشايش براي آيندهي خود داشته باشند. فما اشد اعتدال الاحوال، چه قدر بسيار، احوال گذشتگان با شما مردم همانندي دارد، و چون زندگاني و رفتار شما شباهت فراواني با مردم زمانهاي پيش دارد ميتوانيد از سرگذشت آنان و تحول نعمتها و بلاهايي كه به سبب دگرگوني در كارها براي آنها پيدا شد پند و عبرت بگيريد. تاملوا امرهم في حال تشتتهم …، امام (ع) در اين قسمت مردم را متذكر ميشود كه در سختي و سستي و شدت و رخا، كه بر مردم دورانهاي گذشته وارد شد بيانديشند تا ذهن شنوندگان را به اين امر متوجه سازد كه خود آنها نيز دچار چنين حالتي ميباشند، بنابراين اصلي كه
پايهي پندگيري است گذشتگان و فرعش شنوندگان است و حكم اصلي و مايهي پندپذيري، حالت خير و شر و علت آن هم شباهت داشتن اين مردم به پيشينيان ميباشد. ليالي كانت الاكاسره و القياصره اربابا لهم، روزگارهاي تاريك و مانند شبهاي ظلماني را به خاطر آوريد كه پادشاهان و قيصرها بر مردم حاكم بودند، قيصرهاي روم بنياسرائيل و اولاد اسحاق را در سختي و شدت قرار ميدادند و پادشاهان، فرزندان اسرائيل را از حقوقشان محروم ميكردند، و آنان را از سكونت در سرزمين عراق باز ميداشتند بنابراين همهي اين پيشينيان از تمام سرزمينهاي آباد و باغهاي شام و درياي عراق يعني دجله و فرات رانده و آواره شدند. الي منابت الشيح و مهافي الريح، اين كلمه كنايه از بيابان و سرزمينهاي خشك و غير آباد ميباشد و چنين جايي بطور بديهي محل زندگي ناگوار و تلخ است چنان كه در فصلهاي گذشته از وضع زندگي آنان بدگويي و نكوهش فرموده است. اكاسره جمع كسري به پادشاهان فارس، و قياصره جمع قيصر، به سلاطين روم اختصاص دارد، و اين چنين جمع بستن بر خلاف قياس است. و دو كلمهي دبرو، و وبر كنايه از شتران ميباشند و با ذكر اين دو كلمه بيچيزي و تنگدستي آنان را خاطرنشان كرده است، زيرا زخمه
ا و جراحتهاي پشت شتران و به كار بردن كرك و موي آن و خوردن چرك و خون از لوازم تنگدستي و بدحالي ميباشد، و بنا به روايت ديگر دبر هم كه به معناي زخم پشت شتر است كنايه از فقر و تنگدستي و اشاره به زندگاني فقيرانهي آنها ميباشد و اين مطلب روشني است كه عربهاي روزگاران پيشين در پست ترين خانهها زندگي ميكردند، زيرا بياباننشينان نه داراي قلعههاي محكم و نه منزلهاي بااستقامت بودند كه آنها را از حوادث خرابي و حملهي غارتگران نگهداري كند و اگر برخي از آنان در بعضي بناها و حصارها زندگي ميكردند و آنان را از بعضي حوادث از قبيل حملهي درندگان و سيل و باد محافظت ميكرد ولي چنان كافي نبود كه بتواند آنها را از شر دشمنان نيرومند و بنيانكن جلوگيري كند. اجدبهم قرارا، در بيحاصلترين جاها قرار داشتند، زيرا آن بيابانهاي خشك با شهرها و سرزمينهاي آباد قابل مقايسه نبود. در عبارت بعد، واژهي جناح استعاره از چيزي است كه به آن سبب خواستهي آنان برآورده شود و تقويت شوند هرگاه به آن پناه برند، و كنايه از اين مطلب است كه كسي نداشتند كه درخواستشان را پاسخ دهد تا به سبب آن از گرفتاريها مصون بمانند، و نيز لفظ ظل استعاره از نيروي تعاون و هميار
ي و دستگيري يكديگر است كه لازمهي انس و الفت با هم باشد و دليل مشابهت اين دو امر آن است: همچنان كه سايه باعث آسايش و حفظ از گرماي آفتاب ميشود اين امور نيز آدمي را از حرارت آتش جنگ و دشمني، سالم نگه ميدارد. فالاحوال مضطربه، اين جمله اشاره است به اوضاع آشفته و نامرتب ملتهاي گذشته و عبارت اختلاف ايديهم را كنايه آورده است از اين كه براي ياري يكديگر هماهنگ نبودند و تفرق كلمه، اشاره به نامانوس بودن با همديگر است و اين كه براي رعايت مصالح خود به گرد يكديگر جمع نميشدند و اضافهي بلاء به كلمهي ازل به معناي من است يعني در گرفتاري كه از گذشته دور نصيب آنان بوده و همچنين اضافه اطباق به كلمهي جهل و چنان كه در سابق معلوم شده است كه براي صفت جهل، انبوهي از زشتيها وجود دارد كه برخي از آنها فوق ديگري است، نخستين و پست ترين امري كه در جاهل پيدا ميشود ناآگاهي وي از حقيقت و بالاتر از آن اعتقاد به حقانيت امور باطل است و از آن بالاتر اعتقاد به امر شبههناكي است با احتمال خلاف آن و بالاترين مرتبه، اعتقاد جزمي و قطعي به آن امر شبههناك بدون احتمال خلاف ميباشد، در نسخهي ديگر كه از خط سيدرضي نقل شده اطباق به كسر همزه ذكر شده
كه مصدر باب افعال است يعني جهل آنان را فرا گرفته است. من بنات: از اين جا، به پيآمدها و تبعات اين جهل و ناداني پرداخته چهار مورد آن را بطور تفصيل بازگو ميفرمايد: 1- نخست زنده به گور كردن دختران، چنان كه در قرآن ذكر شده است (و اذا الموءوده سئلت باي ذنب قتلت). به قراري كه نقل شده اين كار در ميان قبيلههاي بنيتميم، قيس، بنياسد، بنيهذيل و بكر بن وائل بوده است. بعضي گفتهاند علت امر، اين بود كه پيامبر اكرم عليه آنها نفرين كرد و گفت: خدايا عقوبت خود را بر مضر وارد كن و سالهايي مثل سالهاي يوسف بر آنان قرار ده، بدين علت هفت سال به قحطي و خشكسالي دچار شدند تا به حدي كه پشم شتر آميخته با خون را ميخوردند و آن را علهز ميخواندند، و از شدت فقر و تنگدستي دختران خود را زنده به گور كردند، و مويد اين مطلب آيهي ديگر است كه ميفرمايد: (و لا تقتلوا اولادكم خشيه املاق). برخي گفتهاند: كه زنده به گور كردن آنان دخترانشان را به دليل غيرتمندي آنان بوده است و داستان آن چنين است كه در سالي از سالها قبيلهي تميم از فرمانروايي نعمان ابن منذر سرپيچي كردند، او هم غضب كرد و برادرش ريان بن منذر را با تعداد زيادي از قبيلهي بكر بن وائل
به جنگ آنان فرستاد، او هم با لشكريان خود، چهارپايان آنها را تصرف كرد و زن و فرزندهايشان را به اسيري گرفت و به سوي نعمان برد اما بعد مردم بنيتميم به درخواست پيش نعمان رفتند و التماس كردند كه آنچه از آنها برده شده بازپس دهد، نعمان به حال آنها رقت كرد و پذيرفت كه اسيرانشان را آزاد كند اما در اول گفت: هر زن و دختري كه پدر خود را انتخاب كند و بخواهد به قبيلهي خود برگردد آزاد است و هر كس بخواهد همين جا بماند بايد باشد همهي آنها قبيلهي خود را ترجيح دادند مگر دختر قيس بن عاصم كه اسيركنندهي خود را برگزيد، قيس كه به غيرتش برخورد با خود عهد كرد كه هر چه دختر برايش متولد شد زنده به گور كند و از آن به بعد دختران خود را چنين ميكرد و بسياري از بنيتميم هم از او پيروي كردند، اين بود علت رسميت يافتن اين سنت غلط. 2- دومين بلايي كه بر اثر جهل گريبانگير ملتهاي پيشين شده بود، بت پرستي بود كه هر قبيلهاي بتي داشت كه آن را پرستش ميكرد، بت قبيلهي هذيل نامش سواع و بت بنيكلب، ود و بت مذجح يغوث بود، و در دومهالجندل و ذوالكلاع بتي به نام نسر، پرستش ميشد، و بنيثقيف لات و عزا را ميپرستيدند و قريش بنيكنانه، اوس و خزرج بتشان
مناه بود. هبل در خانه كعبه و بتهاي اساف و نايله بر كوههاي صفا و مروه، قرار داشتند و از كارهاي بنامي كه ثمرهي ناداني و جهالت اين مردم بود آن است كه بنيحنيفه بتي را از مادهي خوراكي درست كرده و مدتي طولاني آن را پرستش ميكردند اما يك موقعي كه گرسنگي بر آنان غلبه كرد آن را گرفتند و خوردند در اين زمينه يكي از شعرا چنين سروده است: (افراد قبيلهي بنيحنيف در موقع سختي و گرسنگي خداي مورد پرستش خود را خوردند. و از آن نترسيدند كه خدايشان آنان را سرانجام عقوبت و كيفر كند) 3- عمل ديگري كه در نتيجهي جهالت انجام ميدادند، قطع رحم و رعايت نكردن رابطه خويشاوندي بود كه گاهي به كمترين سببي شخص تحريك ميشد، پدر، يا برادرش را به قتل ميرساند اين مطلبي است روشن، كه در تاريخ سرگذشت آنان همواره به چشم ميخورد. 4- چهارم غارتگريها و جنگهايي كه در ميان آنان وجود داشت مثل جنگ ذي قار، و بكر و تغلب از قبيلهي بنيوابل و جنگ راحس و جز اينها از ديگر روزهاي مشهور، و حضور اين ملتها در جنگها و غارتگريها بيش از آن است كه به شمارش در آيد، و تمام اين امور از آثار جهالت و ناداني است. فانظروا الي مواقع نعم الله عليهم، حضرت در اين عبارت به مردم
، خاطرنشان ميكند كه پند بگيرند از موقعيت مردمي كه همزمان با بعثت پيامبر اسلام وجود داشتند و خداوند به بركت اين نعمت بزرگ ايشان را از آن سختيها و ناهنجاريها رهايي بخشيد، و ضمير مستتر در دو فعل عقد و جمع به خداي متعال برميگردد كه قرآن ايجاد الفت و مهرباني در ميان آنان را به خداوند نسبت ميدهد چنان كه ميفرمايد: (لو انفقت ما في اللارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم انه عزيز حكيم) و معناي اين كه خداوند اطاعت آنان را به آيين خود پيوند داد، آن است كه انديشههاي متفرق و نامنظم آنان را جمع و مرتب كرد، زيرا در دوران جاهليت و بيديني كارهاي آنان بر طبق ميلها و خواستههاي نفساني بود كه از هم دور و با همديگر ناموافق بودند. واژهي جناح استعاره از كرامت و بزرگواري است كه نعمت بعثت پيامبر بر عموم جامعهي آن روز پخش كرد، و حضرت اين استعاره را با كلمهي نشر كه به معناي افشاندن و انتشار دادن است مرشح ساخته و كنايه از آن است كه اين نعمت و كرامت شامل عموم آنان بوده است و لفظ جداول كه به معناي نهرها و جويهاست، استعاره از انواع گوناگون نعمتها، خيرات و كمالات نفساني و بدني ميباشد، يعني علل و اسبابي كه باعث اين نع
متها است تشبيه شده است به نهرهايي كه آب در آن جريان دارد و فعل اسالت كه به معناي جاري ساخت، به عنوان ترشيح براي استعاره آورده شده است. و التقت المله بهم في عوائد بركتها، دينداري و فرهنگ اسلامي در سودهاي بركتدار خود آنان را ملاقات و در زير لوايش جمعآوري كرد. گفته ميشود التقيت بفلان في موضع كذا: فلاني را در آن مكان ملاقات كردم و برخي گفتهاند اصل عبارت في موضع عوائد ميباشد و در محل نصب بنابر حاليت است يعني اسلام آنها را ملاقات كرد در حالي كه چنين بود، و اين ملاقات و برخورد كنايه از اين است كه ديانت و فرهنگ توحيد بر آنها وارد شد و ايشان هم آن را به جان پذيرفتند. در اين جمله دين را كه در بر دارندهي نعمت هدايت است، تشبيه به دريايي پر از گوهر، و مردم را كه در احاطهي آن ميباشند به غرقشدگان در آن درياي پر از نعمت و رحمت همانند ساخته و به منظور رساندن اين معنا، واژهي غرقين، را استعاره آورده است، و سرسبزي و طراوت زندگي در سايهي ديانت، كنايه از گستردگي نعمت و خوشي زندگي در آن ميباشد. مراد از كلمهي سلطان ممكن است استدلال برهاني و يا اقتدا و پيروي كردن باشد و نيز ممكن است به معناي غلبه كردن و حكومت داشتن باشد
و واژهي ظل استعاره از نعمتهايي است كه در پرتو تسلط دين براي آنان پيدا ميشود، يعني در سايهي دين، علل و اسبابي فراهم ميشود كه مردم را مستعد نعمتها و رحمتهاي الهي ميسازد. و آوتهم الحال، اين وضعيت قرار گرفتن آنان در سايهي توحيد، آنان را به عزت پيروز كه همان عزت اسلام و حكومت آن است، سوق داد و در اين عبارت امام (ع)، دين و آيين را در بلندي و رفعت به كوههاي مرتفع تشبيه كرده است و واژهي تعطف استعاره از رو آوردن خوشبختيهاي دنيا و آخرت به آنها به سبب دين ميباشد كه در سخن حضرت از اين خوشبختيها تعبير به امور شده است و در حقيقت اين رو آوردن، تشبيه شده است به اقبال و توجهي كه صاحبان رحمت و شفقت، نسبت به ديگران انجام ميدهند. فهم حكام … يمضيها فيهم، معناي عبارت روشن است لا تغمز لهم قناه و لا تقرع لهم صفاه، نه نيزهاي به سوي آنها انداخته و نه سنگي پرتاب ميشد، اين دو جمله كنايه از نيروي زيادي است كه داشتند و مغلوب نميشدند و به عنوان ضربالمثل آورده شده است.
[صفحه 485]
خطر: موقعيت عظيم و قدر و منزلت اعراب: بياباننشينان اكفاء الاناء: ظرف را چپه كردن و به رو افكندن انتهاك الحرمه: هتك حرمت، و آبروي كسي را بيسبب بردن مقارعه: زد و خورد كردن بهوش باشيد كه دست از ريسمان اطاعت برگرفتهايد و با تجديد رسوم جاهليت حصار محكم الهي را در هم شكستهايد و حال اين كه خداوند بر اين امت منت گذارده پيوند الفت و اتحاد را در ميان آنان محكم كرده است كه در سايهي آن زندگاني كنند و به كنف حمايت آن پناهنده شوند، اين نعمتي است كه احدي نميتواند براي آن ارزش و بهايي تعيين كند زيرا كه از هر بهايي گرانتر و از هر امري خطيرتر ميباشد. و بدانيد كه شما پس از هجرت همانند اعراب باديهنشين شدهايد و بعد از دوستي و برادري به گروههاي گوناگون تقسيم يافتهايد، از اسلام به نامش اكتفا كرده و از ايمان جز رسم آن را نميشناسيد. ميگوييد آتش، آري، و ننگ و عار، نه، گويا با اين حرف ميخواهيد اسلام را وارونه كنيد و حريم الهي را هتك كنيد، و پيماني را كه خداوند در زمين مرز قانون خويش قرار داده و موجب امنيت مخلوقش ساخته است در هم شكنيد، شما اگر به غير از اسلام پناهي برگزينيد، كافران به نبرد با شما برخواهن
د خاست. و در اين هنگام نه جبرئيل و نه ميكائيل، و نه مهاجر و انصاري به ياري شما خواهد آمد، و راهي جز، زد و خورد با شمشير نخواهيد داشد، تا اين كه خداوند ميان شما حكم كند. مثلهاي قرآني در مورد عذاب و كيفرهاي خداوند، و سرگذشت كساني كه مورد خشم او قرار گرفتهاند در اختيار شما ميباشد، بنابراين در رفع تهديدهاي الهي به خاطر جهالت يا سستي، در برابر خشم او، و يا اطمينان به عدم فرو فرستادن عذابش، كندي نورزيد، خداوند مردم قرون پيشين را از رحمت خود دور نكرد، مگر به علت اين كه امر به معروف و نهي از منكر را ترك كردند، خداوند افراد سفيه را به سبب گناه و خردمندان را به دليل ترك نهي از منكر از رحمت خود به دور داشت، آگاه باشيد كه شما پايبندي به اسلام را از خود قطع كردهايد و حدود و قوانين اسلام را به تعطيل كشانده و احكام الهي را از بين بردهايد.) سپس پيروان خود را به علت اطاعت نكردن فرمان خدا سرزنش و نكوهش ميفرمايد كه شما دست از ريسمان اطاعت خداوند برداشتهايد و لفظ (حبل) استعاره از دين و اطاعت خداست كه مايهي پيوستگي و ارتباط منظم آنان ميباشد، و دست برداشتن از ريسمان اطاعت، كنايه از بيرون رفتن از اطاعت و به سختي دور انداخت
ن آن به سبب بسياري از گناهان و معاصي است كه انجام ميدادند. كلمه حصن استعاره از اسلام است زيرا همان طور كه حصار و ديوار محيط كساني را كه در داخلش هستند از حوادث مصون ميدارد اسلام و ديانت نيز پيروان خود را از شر دشمنان ظاهري و باطني دور و در امان ميدارد. واژهي مضروب هم به عنوان ترشيح براي اين استعاره ذكر شده است، و مادهي ثلم كنايه از اين معناست كه آنها با اعمال دورهي جاهليت خود اسلام را در هم شكستند و در برابر بسياري از احكام آن مخالفت ورزيدند و حضرت با ذكر اين كلمه مردم را از مخالفت با دين و دستورات آن برحذر داشته است. و ان الله سبحانه قد امتن … كل خطر، در اين عبارت حضرت مردم زمان خود را بيشتر ترغيب ميفرمايد كه با هم انس بگيرند، و الفت و دوستي را در ميان خودشان برقرار سازند و مهمترين نعمتي كه در ارزشمندي كسي را توان آن نيست كه بهايي برايش تعيين كند، و خداوند به علت آن بر جامعه منت گذارده است، نعمت اتحاد، محبت و الفت ميباشد، به علت منافع عظيم و دفع ضررهاي فراواني كه در آن وجود دارد، و دليل اين كه هيچ كس از عهدهي ارزشيابي اين نعمت برنميآيد، آن است كه اين نعمت از هر بهايي باارزشتر و از هر عظمتي برتر مي
باشد، مطلبي كه به عنوان دليل بيان شده است، صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر چه كه به اين ويژگي باشد، كسي ارزش آن را نميداند، درستي مقدمهي اول امري است روشن زيرا دوستي با همديگر و اجتماع و تعهد مردم نسبت به مسايل ديني بزرگترين سبب آمادگي و شايستگي جامعه به منظور سعادت دنيا و آخرت ميباشد. و علموا … بين خلقه، در اين قسمت آنان را به علت اين كه از حالتهاي اسلامي و كارهاي ديني برگشته و به معاصي و فسادهاي جاهلانه رو آورده بودند مورد توبيخ و سرزنش قرار داده، يعني شما مردم پس از آن كه از مهاجران بوديد برگشتيد و اعراب شديد و انتخاب كلمهي اعراب يعني باديهنشينان به اين دليل است كه اينان معمولا نسبت به مهاجران و شهرنشينان از نظر فرهنگي در رتبهي پايينتر ميباشند، زيرا از همنشيني با پيامبر و شنيدن مواعظ و پندهاي وي محرومند و توفيق يادگيري آداب اسلامي و فراگيري فرهنگ و اخلاق اجتماعي از جامعهي متمدن را ندارند، لذا از فضايل انساني دور و غالبا مردمي سنگدل و بيرحم ميباشند، چنان كه خداوند متعال در قرآن ميفرمايد: (الاعراب اشد كفرا و نفاقا)، به اين علت حضرت ياران خود را سرزنش فرموده است كه چنين حالتي
پيدا كردهاند اما چنين نيست كه همهي اعراب اين خصوصيت را داشته باشند بلكه بعضي از آنان مردمي وارسته ميباشند چنان كه در آيهي ديگر ميفرمايد: (و من الاعراب من يومن بالله و اليوم الاخر) و بعد الموالات احزابا، مراد گروههايي است كه به جنگ با پيامبران و جانشينان ايشان برميخيزند، مردم زمان آن حضرت نيز چنين بودند و گروههاي ناكثين، مارقين، قاسطين و منافقان در جبهههاي گوناگون با وي ميجنگيدند، اين فرقهها فقط در ظاهر مسلمان بودند و در ميانشان از اسلام جز نامي و از ايمان غير از شعارهاي توخالي وجود نداشت، تظاهر به دين داشتند شهادتين بر زبان جاري ميكردند، و در نمازهاي جماعت شركت ميكردند اما به حقايق آن توجه نداشتند و دستورات واقعي را عمل نميكردند. شعار النار و لا العار، سخني است كه اشخاص خودخواه و متكبر، به منظور اين كه دست به فتنه و آشوب بزنند و اعمال ضد انساني و فرار از قانون اخلاقي و ديني را موجه نشان دهند، بر زبان ميآوردند، و اين دو كلمه منصوب و مفعول براي دو فعل مقدر ميباشند كه چنين ميشود: ادخلوا النار و لا تحتملوا العار: در آتش (جهنم) داخل شويد و تحمل ننگ و عار نكنيد. آنگاه امام (ع) اين مردم را كه چنين حا
لتي دارند و اين گونه سخنان بر زبان ميرانند، مانند شخصي دانسته است كه ميخواهد وجههي اسلام را دگرگون سازد و به طريق استعارهي بالكنايه، فساد عمل وي را خاطرنشان ميفرمايد، و اسلام را به ظرفي تشبيه كرده است كه وارونه شده و محتويات مفيد آن ريخته شود و وجه مشابهت اين است كه كارهايي كه اينها انجام ميدهند مانند كارهاي كسي از دشمنان اسلام است كه قصد دارد با كارهاي خود اسلام را تباه سازد. انتهاكا و نقضا، اين دو كلمه مفعول له براي فعل تكفئوا، ميباشند و ميتوان گفت: اين دو كلمه كه به معناي هتك حرمت و نقض پيمان است، در حقيقت پيآمد و نتيجهي تمام فعلهايي است كه امام (ع) به مردم زمان خود نسبت داده، و ذكر اين دو، در اين مورد خاص مفسر بقيهي موارد ميباشد. منظور از پيمان الهي كه حضرت شكستن آن را به ايشان نسبت ميدهد همان تعهدات ديني است كه موقع پذيرفتن اسلام خود به خود به آن ملتزم شدهاند، يعني ايمان راستين به خدا و پيامبر و تمام دستوراتي كه از شرع مقدس اسلام رسيده است، و بعد ميفرمايد خداوند اين پيمان را به اين علت وضع كرده است كه خلق را در روي زمين امان باشد و حرمت حفظ و نگهداري آن صاحبانش را از شر تمام دشمنان حق و حق
يقت مصون دارد. در معناي كلمهي امنا دو احتمال وجود دارد: 1- يعني محل امن كه مضاف حذف شده است. 2- از كلمهي امن، مجازا مامن كه محل امن است اراده شود، از باب اطلاق حال بر محل. و انكم … بينكم، در اين جملهها، حضرت مردم را برحذر ميدارد از اين كه از اسلام روگردان شوند، و به غير آن از قبيل: شجاعت و عصبيت و يا زيادي افراد قبيله و فاميل رو آورند، زيرا اين عمل سبب ميشود كه كافران به آنان طمع ورزند، و در اين صورت نه فرشتگان به ياري آنها خواهند آمد و نه مهاجرين و انصار به كمك ايشان برخواهند خاست، به دليل اين كه يا اين نصرت و پيروزي اختصاص به وقتي دارد كه پيامبر وجود داشته باشد و مردم هم مطيع دستورهاي وي باشند و حال آن كه با وفات آن حضرت اين موقعيت از بين رفته است و يا مشروط به اين است كه مردم مدافع دين باشند و در اين راه وحدت داشته باشند، اما وقتي كه به غير خدا و دين رو آوردند و دچار جنگ و ستيز كفار شدند، نه مهاجر و انصاري وجود دارند كه ايشان را ياري و كمك كنند و نه خدا و فرشتگان به ياريشان ميآيند زيرا اينها به دين توجه ندارند وقتي كه امري لازمهاي چنين ناروا داشته باشد لازم است كه از ملزوم آن يعني پناه بردن به غير
اسلام پرهيز شود، و ضمير مضافاليه در دو كلمهي حريمه و ميثاقه به اسلام برميگردد، ولي بعضي از شارحان ترجيح دادهاند كه به خدا برميگردد، اما اولي با سياق كلام مناسبتر است، چنان كه نصب كلمات: جبرائيل و ميكائيل ارجح است، و دنبالهي آن هم بايد مهاجرين و انصارا باشد كه چون نكره است، اسم لاي نفي جنس به حساب آيد و فعل ينصرونكم هم كه در آخر آمده است خبر لا، ميباشد و تفسيركنندهي خبرهاي ديگري است كه در فرازهاي قبل حذف شده است. الا المقارعه بالسيف، استثناي منقطع است و حكم خدا كه امام (ع) آن را در اين عبارت نتيجهي ضربات شمشير قرار داده، عبارت از پيروزي يا شكستي است كه نصيب يكي از دو طرف ميشود. و ان عندكم الامثال … و وقائعه، امام (ع) در اين قسمت از سخنان خود مردم را به ياد سرگذشت مردمان پيشين مياندازد، كه خداوند در قرآن بيچارگيها و بدبختيهاي فراوان آنان را به منظور پند و اندرز، مثل قرار داده است، و واژهي ايام كنايه است از روزگاراني كه خداوند در وقتي كه بر اثر معاصي استحقاق يافتند، آنان را به كيفر و عقوبت رسانده است و حضرت با اين بيانات ياران خود را هشدار ميدهد كه دست از مخالفت وي بردارند. فلا تستبطئوا … باسه: ا
ين جمله نيز نوعي تهديد است و امام (ع) با اين مطلب مردم زمان خود را توجه ميدهد كه بيدرنگ در پي گناه و معصيت، عقوبت و كيفر حتمي است، اطلاق لفظ استبطاء در اين مورد مجاز است، زيرا معناي حقيقي آن موقعي است كه آدمي در انتظار واقع شدن امري حريصانه بسر ميبرد و هنگامي كه ميبيند، دير شده به طلب آن برميخيزد و حال آن كه هيچ خردمندي به دنبال عقوبت و كيفر نميرود تا بگوييم حضرت آنها را از اين كار نهي كرده است پس به معناي حقيقي نيست اما از اين بابت كه انسان هرگاه قصد انجام دادن معصيتي ميكند، عقوبت و كيفر گناه را نزديك نميبيند بلكه آن را خيلي دور تصور ميكند و اين تصور، وي را در انجام دادن گناه كمك ميكند و چون به طريقي اين استبعاد سبب و علت گناه شده، از راه اطلاق اسم جزء بر كل، استبطاء كه در حقيقت جزء علت است علت تامه به حساب آمده و مورد توبيخ واقع شده است. دليل ديگر بر اين اطلاق آن است كه در حقيقت كسي كه اقدام به گناه ميكند با علم به اين كه پيآمد آن، مجازات و كيفر است مثل آن است كه ميخواهد هرچه زودتر به آن برسد و با انجام دادن گناه به استقبال آن ميرود، به اين دليل حضرت اين گونه افراد را انتظاركشندگان عقوبت دانس
ته و آنان را از اين عمل نهي فرموده است و كلمات جهلا و تهاونا و باسا، مفعول له ميباشند و هر سه صلاحيت دارند كه علت غايي بعيد شمردن عقوبت باشند زيرا ناآگاهي انسان از كيفرهاي الهي به وسيلهي مرگ و قبر و هراسهاي سخت آخرت اين امور را در نظر او بعيد مينماياند و نيز بياعتنايي او به عقوبتهاي سخت خداوند باعث دور دانستن آن ميشود و وي را به تصميم و عزم بر گناهان كمك ميكند و عدم اطمينان به سختگيري خدا در مجازاتها نيز چنين است. و ان الله … التناهي، اين جمله هشداري است به مردم كه لعنت خدا بر ملتهاي پيش از اسلام در برابر گناه ترك امر به معروف و نهي از منكر آنها بود، و اين كه سفها و نابخردان آنها ملعونند به اين دليل است كه مرتكب گناه ميشدند، و اما اين كه خردمندان و دانشمندانشان مورد لعنت واقع شدند به اين علت بود كه مفاسدي را كه از ديگران مشاهده ميكردند زشت نشمرده و مانع نميشدند چنان كه خداوند در قرآن ميفرمايد: (لعن الذين كفروا من بنياسرائيل علي لسان داوود و عيسي بن مريم، ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون و كانوا لا يتناهون عن منكر فعلوه،). الا و قد قطعتم قيد الاسلام … احكامه، و در اين قسمت جامعهي زمان خود را آگاه ميك
ند بر اين كه آنان نيز متصف به صفات پيشينيان هستند كه امر به معروف و نهي از منكر را ترك كرده بودند و مستوجب لعنت خدا شدند اينها نيز در آن لعنت داخل ميباشند و هدف حضرت از تشبيه آنان به گذشتگان آن است كه آنان را از گناهكاري باز دارد و به سوي طاعت سوق دهد. منظور از قيد و بند اسلامي انس و الفت و توجه همگاني نسبت به دين اسلام و اطاعت از قوانين آن ميباشد و چون اين اعمال اسلام را براي آنان نگهداري ميكند و ايشان را از آوارگي و از ميان رفتن جلوگيري ميكند چنان كه مهار شتر، آن را از پراكندگي و آوارگي منع ميكند و منظور از حدود الله، احكام الهي است كه براي مردم مشخص فرموده و آنان را از تجاوز به اين حدود منع فرموده است، و تعطيل حدود آن است كه آنها را دور بياندازند و به آن عمل نكنند و نيز اماته احكام يعني عمل نكردن به آن و صفت ميراندن استعاره از ترك و مهمل گذاردن آن ميباشد زيرا آنان به سبب اعمالشان احكام الهي را از بهرهبري خارج ساختهاند، همچنان كه ميراننده شيئي آن را از حد بهرهدهي و حيز انتفاع خارج ميكند.
[صفحه 519]
فصل پنجم خطبه قاصعه نكث: پيمانشكني قسوط: ستمكاري دوخت القوم: بر آن گروه چيره شدم و آنان را مغلوب ساختم. ردهه: گودالي در كوه كه آب در آن جمع ميشود. صعقه: حالت غشوه كه از صداي مهيب و جز آن پيدا ميشود. وجبه: مفرد و جيب به معناي تپش ضربان قلب رجه: مفرد رج، حركت و جنبش كره: بازگشت لاديلنهم: آنان را شكست ميدهم و بر آنان پيروز خواهم شد تشذر: پراكندگي و جدايي و اين است سخن امام (ع): (هان! اي مردم، خدا مرا فرمان داده است كه با ستمكاران و پيمانشكنان و تباهكاران روي زمين بجنگم، من هم با ناكثان جنگيدم، و با قاسطان جهاد كردم، مارقين را مغلوب و مقهور خود كردم، و اما شيطان افتاده در گودال، به سبب صداي ترسناك خود كه فرياد تپش دل و لرزشش شنيده ميشد از شرش در امان ماندم، تنها بقيهاي از ستمگران ماندهاند كه اگر خداوند به من رخصت دهد به سويشان حمله برم، دولت و توانايي را از ايشان بگيرم، بجز اندكي كه در شهرها پراكنده شوند. امام (ع) در اين فصل از خطبهي قاصعه به جهانيان گوشزد ميفرمايد كه جنگش با اين گروه از مردم به فرمان خدا بوده است كه از زبان پيامبر صادر شده است فرمان خدا يا قرآن است و يا سنت،
اما قرآن اين است: (فان بغت احديهما علي الاخري فقاتلوا التي تبغي حتي تفي الي امر الله) و اما سنت كه آن هم در حقيقت فرمان خداست، اين است كه پيامبر فرمود يا علي به زودي پس از من با اين سه گروه خواهي جنگيد: ناكثين، قاسطين و مارقين، ناكثين اهل جنگ جمل بودند، زيرا بيعتي را كه با حضرت بسته بودند شكستند و قاسطين يعني متجاوزان و ستمگران اهل شام، پيروان معاويه و حاضرشدگان در جنگ صفين بودند، و مارقين هم شامل خوارج نهروان ميشود بايد توجه داشت كه بر هر سه گروه ستمكاري صدق ميكند و همچنين قاسطين چون همهشان از صراط مستقيم عدالت بيرون شده و به ظلم و جور، رو آورده بودند. و ليكن اين كه هر گروه را به اسمي نامگذاري كردهاند، صرفا عرف و اصطلاح شرعي ميباشد و اما دليل نامگذاري خوارج به مارقين گفتار پيامبر اكرم است كه دربارهي ذوالثديه فرمود: از اصل و نسب اين مرد، قومي برميخيزند كه از دين خارج ميشوند چنان كه تير از هدف انحراف مييابد و ما اين حديث را در گذشته ذكر كردهايم. واژهي ضئضيء، به معناي اصل و ريشه است. و اين مطلب كه خبر از آينده است از علامتهاي پيامبري رسول خدا ميباشد، و اين كه امام (ع) ميفرمايد: با قاسطين جنگيدم و
مارقين را شكست دادم اين سخن دليل بر آن است كه اين خطبه در آخر خلافت وي و پس از جنگهاي صفين و نهروان ايراد شده است. مراد حضرت از شيطان ردهه همان ذوالثديه است كه از خوارج ميباشد، زيرا در حديث وارد است كه پيغمبر اكرم در مورد او فرمود: شيطان در چاله افتاده، كه مردي از قبيلهي بجيله از او ميترسد و به اعتبار اين كه گمراه و گمراهكننده است وي را شيطان ناميد، و اما اين كه او را به گودال نسبت داد به اين دليل است كه وقتي امام در ميان كشتهها به جستجويش پرداخت وي را در ميان گودالي يافت كه بر اثر ريزش آب حفر شده بود، و چون پيامبر قبلا از چگونگي قتل وي خبر داشت لذا او را چنين توصيف فرمود، و از زيد بن رويم نقل شده است كه اميرالمومنين در جنگ نهروان به من فرمود: امروز چهار هزار نفر از خوارج كشته ميشوند كه يكي از ايشان ذوالثديه است، و وقتي كه تمام خوارج را به قتل رساند درصدد برآمد كه جسد ذوالثديه را بيابد، ممكن نشد و چون از جستجوي آن خسته شده بود به من دستور داد چهار هزار قطعه از ني آماده كنم، و خودش سوار بر قاطر مخصوص پيامبر شد پشت سر من ميآمد و به من گفت روي هر كدام از كشتگان يك قطعه از ني بگذار مردم نظاره ميكردند من
كارم را به آخر رساندم جسدها تمام شد اما يكي از تكههاي ني در دست من باقي ماند، رو به آن حضرت كردم ديدم چهرهاش در هم شد و با خود ميگفت: به خدا سوگند دروغ نگفتهام و دروغ به من گفته نشده، در اين حال از گودالي كه جاي ريزش آب بود صداي شرشر آب شنيده شد، به من فرمود: آن جا را دقت كن، موقعي كه خوب نگام كردم ديدم يكي از كشتهها در آب فرو رفته، پايش به دستم رسيد آن را كشيدم و گفتم اين پاي آدمي است حضرت زود از مركب پياده شد، پاي ديگرش را گرفت و دو نفري او را به بيرون گودال كشانديم معلوم شد كه اوست، اين جا بود كه صداي تكبيرش بلند شد و به سجده افتاد و مردمي كه حاضر بودند نيز تكبير گفتند و به سجده افتادند. منظور از واژهي صعقه حالت غشوه و مرگي است كه در اثر شمشير وي بر ذوالثديه عارض شد و لازمهي آن لرزش و حركات سينه و ضربان قلب او بود كه شنيدن آن را بيان فرموده است و بعضي گفتهاند مراد صاعقه و صيحهي عذاب است زيرا روايت شده است كه وقتي علي (ع) در مقابل دشمنان قرار گرفت فريادي چنان هولانگيز سر داد كه همه ترسيدند و ذوالثديه از شدت ترس فرار كرد و ناپديد شد تا بالاخره جسدش را در ميان آن گودال يافتند، بعضي ديگر از شارحان ا
حتمال دادهاند كه مقصود از شيطان همان ابليس مشهور است چنان كه در خطبهي اول شرح كرديم، كه همان قوه وهميه است و به خاطر مشابهت لفظ ردهه را كه حفرهاي در دامنه كوه است به منظور استعاره از قسمت مياني دماغ كه جايگاه قوهي مذكور است، آورده و گاهي در اصطلاح اهل تجريد و معنويت از دماغ و قواي آن تعبير به جبل و از شياطين گاهي به جن و گاهي به ملائكه ميشود و چون پيامبران و اولياي خدا بعضي اوقات امور معنوي و حقايق مجرد از ماده از قبيل فرشتگان، جن و شياطين را با كمك نيرويي كه برايشان حاصر شده، به صورت محسوس درمييابند- كه اين مطلب در مقدمات كتاب بيان شده و در آينده نيز به آن اشاره خواهيم كرد- بنابراين ميتوان گفت كه امام (ع) شيطان واقعي را با صورت محسوس كه داراي قفسهي سينه و قلب بوده، مشاهده كرده و چون داراي مقام عصمت بود پيروزي بر شيطان و رانده شدن و بيچارگي وي را مشاهده ميكرد لذا از پيشگاه خداوند توانا صيحهي عذابآوري را ميشنيد كه بر شيطان وارد شده و در آن صداي ضربان قلب و حركتهاي سينهي وي را شنيد همچنان كه نالههاي او را ميشنيد كه بقيهي سخنان حضرت حكايت از اين معنا دارد. منظور امام از بقيهي اهل بغي معاويه و وا
ماندگان از لشكر شامند در مقابل جنگ با آن حضرت كه فريبكاري را پيشه كردند و آن حكميت خائنانه را برقرار ساختند و اين كه فرمود اگر خدا رخصت دهد كه به جانب آن برگردد بر آنان غلبه خواهد كرد و زندگيشان واژگونه ميشود، از باب اطمينان به وعدهاي بود كه خداي سبحان بطور كلي داده است كه هر كس مورد تجاوز و ستم واقع شود او را ياري خواهد كرد و آيه شريفه (يا ايها الناس انما بغيكم علي انفسكم) و نيز آيهي ديگر كه ميفرمايد (ان تنصرو الله ينصركم) و جز اينها … و لا اذن الله في الكره … تشذرا، اذن خدا كنايه از فراهم شدن اسباب برگشت به سوي آنها و مهلت داشتن براي تجهيز وسايل و امكانات ميباشد، در اين عبارت ما به معناي من، به كار رفته از باب اطلاق اسم عام بر خاص، يا اين كه ما، به معناي الذي است.
[صفحه 519]
كلكل: سينه نواجم: جمع ناجمه: طلوعكننده و خارج شونده يكنفني في فراشه: مرا در رختخوابش ميپيچاند، نگهداري ميكرد، و در بر ميگرفت. عرفه: بوي آن خطله: گفتار يا كردار بد و زشت. فطيم: از شير گرفته شده. حراء: با مد و كسر، كوهي است در مكه، دو وجه در آن جايز است: مذكر و مونث و نيز به صورت منصرف و غير منصرف به كار ميرود. رنه: صدايي كه هنگام درد و غم و جز آن از شخص ظاهر ميشود من در خردي سينههاي عرب را بر زمين افكندم و شاخههاي نو برآمدهي قبيلههاي ربيعه و مضر را شكستم، و شما، مقام بلند خويشاوندي و موقعيت ويژهي مرا در خدمت رسول خدا ميدانيد، در حالي كه كودك بودم مرا در دامنش پروراند و به سينهاش ميچسباند و در بسترش مرا در آغوش ميگرفت و بدن مباركش با بدن من مماس ميشد، و بوي خوشش را به من ميرساند، غذا را ميجويد و سپس در دهان من ميگذارد، و هيچ گاه دروغي در گفتار و خطا و اشتباه در كردار از من نيافت. از زماني كه پيامبر (ص) از شير گرفته شد، خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را همراه او ساخت تا شبانهروز، وي را به راههاي صحيح و اخلاق پسنديده سوق دهد، من نيز پيوسته پشت سر او راه ميرفتم، هم
چنان كه بچه بيشتر به دنبال گامهاي مادرش قدم برميدارد، و در هر روز براي من پرچمي از اخلاق حسنهاش برميافراشت، و مرا به پيروي آن امر ميكرد، همه ساله در حرا مجاور ميشد و در آنجا تنها من او را ميديدم و جز من كسي وي را نميديد، در آن زمان اسلام در خانهاي نيامده بود مگر خانه پيامبر خدا و خديجه، و من سومين آنها بودم، نور وحي و رسالت را ميديدم و بوي خوش نبوت را احساس ميكردم. وقتي در هنگام فرود آمدن وحي صداي نالهي شيطان را شنيدم از پيامبر سوال كردم كه اين ناله و فرياد چيست؟ پيامبر فرمود: اين شيطان است كه از عبادت خود مايوس و نااميد شده است آنچه را كه من ميشنوم و ميبينم تو نيز ميشنوي و ميبيني جز اين كه تو پيامبر نيستي بلكه وزير من ميباشي و پيوسته قرين خير و نيكي هستي انا وضعت بكلكل العرب …، در اين قسمت حضرت فضيلت و برتري خود را از نظر شجاعت و بزرگواري بر ديگران خاطرنشان ساخته است اما نه فقط به منظور مفاخره و مباهات كه صفتي ناپسند و مذموم است و حتي اساس اين خطبه را بر آن نهاده است، بلكه مراد آن است كه با اين سخنان دل دشمنان را از بيم و ترس، پر كند و روحيهي دوستانش را تقويت نمايد. واژهي كلكل را استعاره
از گروهي از بزرگان عرب قرار داده كه در صدر اسلام آنها را به قتل رساند و جمعيتشان را پراكنده ساخت و دليل مشابهت در اين مورد آن است كه اين گروه در حقيقت مركز قدرت و نيروي عرب بودند، چنان كه سينهي موجود زنده جايگاه نيرو، و قوت او ميباشد و بنابر قرائت كلاكل به صورت جمع نيز استعاره از همان اشراف عرب است كه امام با آنها جنگيد و آنان را كشت، و وجه شبه همان است كه ذكر شد و احتمال ديگر آن است كه مجاز باشد از باب اطلاق جزء بر كل يعني مراد از سينه يا سينههاي عرب، خود عربها باشد. و حرف (باء) در كلمهي بكلكل زآيد است و مراد از وضع آنها، ذليل و خوار ساختنشان ميباشد، وضعته فاتضع، اين سخن را عرب وقتي ميگويد كه قدر و منزلت شخصي را پايين آورده باشد و ممكن است حرف باء براي الصاق باشد يعني پستي و خواري را همراه آنان ساختيم و لفظ قرون استعاره از بزرگان دو قبيلهي ربيعه و مضر است كه با آنها جنگيد و آنان را به قتل رساند، و وجه شبه آن است كه اين گونه افراد نسبت به قبيله خود، حربهي دفاعي و وسيلهي حمله به دشمن ميباشند چنان كه شاخها براي حيوانها وسيلهي دفاع و حمله است و با ذكر واژهي كسر كه به معناي شكستن است اين استعاره را ت
رشيح فرموده است كه كنايه از كشتن آنان ميباشد، و مراد از نواجم قرون افراد سرشناس و مشهور از اين دو قبيله است، اين مطلب كه حضرت عدهاي از بزرگان قبيلهي مضر را در اوايل اسلام به قتل رسانده امري روشن و معروف است اما يادآوري قرون (شاخها) ي ربيعه اشاره به كساني از آنهاست كه در جنگهاي جمل و صفين حاضر بودند و حضرت با يارانش آنان را به قتل رساند و هر كس در اين جنگها دقت كند نام اين افراد را ميتواند دريابد. و قد علمتم موضعي …، در اين عبارت حضرت شرح ميدهد كه چگونه از اول عمر در خدمت رسول خدا بوده و در سايهي تربيت وي آمادهي كمالات نفساني علمي و اخلاقي برتر شده و مناسبتها و اولويتهايي را بيان ميدارد كه در حصول اين تربيت و ملازمت، موثر بوده است و اينك به ذكر آنها ميپردازيم: 1- نخست خويشاوندي نزديك وي با رسول خداست كه با يكديگر پسر عمو بودند، پدرهايشان برادران اصلي از يك پدر و مادر بودند و ديگر اولاد عبدالمطلب، از يك پدر و مادر نبودند جز زبير كه (مادرش صفيه دختر عبدالمطلب با پدر پيغمبر و علي (ع) از يك پدر و مادر بودند). 2- دوم موقعيت خاصي كه با رسول خدا داشته و آن را با اين مطلب كه پيامبر او را در كنار خود ميگرفت
هنگامي كه كودك بود و ساير آنچه را كه بيان فرموده است، شرح مطلب اين است كه مجاهد ميگويد يكي از نعمتهاي خداوند بر علي (ع) كه دربارهي وي انجام و خير او را اراده فرمود، آن است كه در يكي از سالها قحطي و خشكسالي سختي قريش را فرا گرفت، ابوطالب كه داراي فرزندان و عيالات زيادي بود، طبعا بسيار در مضيقه قرار داشت، از اين رو پيامبر اكرم به عمويش عباس كه از بقيهي بنيهاشم وضعش بهتر بود گفت ميداني كه برادرت ابوطالب عيالمند است و سختي معيشت وي را ميآزارد چه ميشود برويم و هر كداممان يكي از فرزندانش را تكفل كنيم تا تخفيفي در زندگاني او پديد آيد؟ او هم پذيرفت و دو نفري پيش ابوطالب رفتند و پيشنهاد خود را بيان داشتند، ابوطالب گفت عقيل را پيش من بگذاريد و هر چه ميخواهيد انجام دهيد، پس پيغمبر اكرم علي را انتخاب كرد و عباس هم جعفر را برگزيد، و از طرفي تنها ابوطالب بود كه مدتها كفالت پيامبر را به عهده داشت و او را در دامن خود پروراند و بعدها او را در آغاز پيامبريش حمايت كرد و از شر مشركانش رهانيد و هنگام ظهور دعوتش، وي را ياري كرد و اين مطلب از اموري است كه ويژگي موقعيت علي را در نزد پيامبر تاكيد ميكند. ويژگي ديگر علي (ع) با
پيامبر، خويشاوندي سببي و مصاهرت آن دو بزرگوار ميباشد، كه باعث پيدايش نسل اطهر و فرزندان معصوم و ائمه اطهار شد، در مورد اين كه حضرت ميفرمايد پيامبر اكرم لقمه را ميجويد و در دهان من ميگذاشت مطلبي را حسن بن زيد بن علي بن الحسين (ع)، از پدرش زيد نقل كرده است كه پيغمبر خدا (ص) لقمهي گوشت يا خرما را در دهان ميجويد تا نرم شود و آن را در دهان علي (ع) كه طفلي كوچك در دامن پيامبر بود، ميگذاشت. 3- موقعيت سوم كه حضرت با پيامبر اكرم داشته اين است كه هرگز گفتهاي خطا و عملي خلاف از او ديده نشد، و اين مطلب به آن دليل بود كه تربيت در دامن رسول خدا و عبادات و رياضتهاي شرعي، عامل چيرگي عقل بر دو نيروي خشم و شهوت و سبب مغلوبيت نفس اماره است كه خود سرچشمهي خطاي در گفتار و خلاف در رفتار ميباشد، و در نتيجه اين امور ترك رذايل و دوري از گناه و معصيت، ملكهي نفساني و خلق و خوي وي گرديد و اين عمل مقام عصمت از هر گونه خطاست كه در حق آن حضرت و بقيهي معصومين از فرزندان وي ادعا شده است و جاي هيچ گونه انكاري نيست: منظور از فرشتهاي كه ميفرمايد از اول زندگي همدم پيامبر بود جبرئيل است كه در اصطلاح گروهي از دانشمندان اسلامي تعبير
به عقل فعال ميشود و همراهي با او اشاره به آن است كه نفس مقدس آن حضرت از اول طفوليت تحت تربيت وي بود و بر حسب استعداد كاملي كه در طبيعت او وجود داشت علوم و مكارم اخلاقي و بقيهي راههاي رسيدن به مقام قرب الهي را به او افاضه ميكرد. و در ضمن يادآوري موقعيتهاي خود با پيامبر، اشاره به تربيت آن حضرت به وسيلهي فرشتهي وحي ميكند تا خاطرنشان سازد كه علوم و معارف و مكارم اخلاقي و سجاياي نفساني رسول اكرم در خود وي نيز به وسيلهي تبعيت از پيامبر، تحقق يافته است. از مطالبي كه دربارهي پيامبر با فرشته و نگهداريش به سبب او، ذكر شده روايتي است كه از امام باقر (ع) نقل شده است كه فرمود: خداوند بر حضرت محمد (ص) فرشتهي باعظمتي را موكل ساخته بود كه از آغاز انفصال از شيرخوارگي او را به كارهاي خير و مناسب، راهنمايي كند و به مكارم اخلاق وادار سازد و، وي را از شرور و خويهاي نامناسب بازدارد، و او كسي است كه در سن جواني كه هنوز به درجهي پيامبري نرسيده بود پيوسته اين ندا به گوشش ميرسيد: السلام عليك يا محمد يا رسولالله و چنان گمان ميكرد كه اين ندا از سوي سنگها و يا داخل زمين است اما هر چه دقت ميكرد چيزي را مشاهده نميكرد … 4-
و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر امه، اشاره به موقعيت ديگرش با پيامبر است كه پيرويش از وي، هيچ وقت قطع نشد زيرا فرمود پيوسته به دنبال پيامبر ميرفتم چنان كه بچه شتر هميشه به دنبال مادرش ميرود. 5- فايده و ثمرهي تبعيت و ملازمت خودش را با پيامبر (ص) به اين طريق بيان ميفرمايد كه هر روزه علامت و پرچمي از اخلاق پسنديده و خويهاي شايستهاش را براي من برميافراشت و هر لحظه مرا به اقتداي به وي امر و ترغيب ميكرد، كلمهي علم كه به معناي پرچم و علامت است استعاره از درخشندگيهاي اخلاقي است زيرا اينها نيز همانند علامت و پرچم راهنماي آدمي به سوي سعادت و خوشبختي ميباشد. 6- ويژگي ششم آن حضرت با پيامبر آن است كه هر ساله در دامنهي كوه حراء مدتي مجاور پيامبر (ص) بود، پس در اين مكان تنها او بود كه پيامبر را ميديد و جز وي ديگري حضرت را نميديد. در كتب صحاح نقل شده است كه پيغمبر اكرم سالانه مدت يك ماه در حراء سكونت ميگرفت و در اين ماه هر كسي از بينوايان كه ميآمد از خوان نعمت آن حضرت استفاده ميكرد و موقعي كه آن مدت سپري ميشد به سوي مكه برميگشت و پس از هفت بار طواف كعبه به خانهي خود ميرفت و اين وضع ادامه داشت تا سالي كه خ
داوند او را براي رسالت برگزيد، كه آن سال در ماه رمضان به همراه خانوادهاش خديجه و حضرت علي و يك نفر خدمتگزار به حراء آمد. طبري و ديگران ميگويند كه حضرت رسول قبل از بعثت هرگاه وقت نماز ميشد، پنهان از ابوطالب و بقيهي عموها و ساير فاميلش تنها با علي به سوي دامنهي كوههاي خارج مكه رهسپار ميشدند آن جا نماز ميخواندند و هنگام شب مراجعت ميكردند و اين امر مدتها ادامه داشت تا آن كه يك روز حضرت ابوطالب در آنجا با آنها برخورد كه مشغول نماز بودند به پيامبر رو آورد و گفت فرزند برادرم اين چه ديني است كه تو به آن عمل ميكني؟ حضرت فرمود: عمو جان، اين دين خدا و فرشتگان و تمام پيامبران او، و نيز آيين جدمان ابراهيم است كه خداوند مرا براي ابلاغ آن به بندگانش فرستاده است. عمو جان، اكنون تو براي پاسخ دادن به آن و ياري كردن من و جاننثاري و بذل نصيحت در راه پيشرفت آن از ديگران سزاوارتري، ابوطالب گفت: فرزند برادرم! من كه معذورم و نميتوانم از دين خود و كيش و آيين پدران و اجدادم برگردم، اما به خدا سوگند تا زندهام نميگذارم از كسي گزندي بر تو وارد شود. در روايت ديگر چنين نقل كرده است كه حضرت ابوطالب به علي (ع) گفت: فرزندم! اين
دين كه به آن عمل ميكني چيست؟ او پاسخ داد، پدر! من ايمان به خدا آورده و پيغمبرش را پذيرفتهام و آنچه او از طرف خدا آورده تصديق دارم و براي خدا با وي نماز ميخوانم، ابوطالب فرمود: البته او محمد (ص) جز به خير و نيكي دعوت نميكند همراهي با او را ترك مكن. 7- لم يجمع بيت واحد … و انا ثالثهما، در اين عبارت اشاره ميكند به اين مطلب كه او نخستين مردي است كه اسلام آورد و به پيغمبر گرويد. تفصيل بيشتر اين امر در خطبههاي پيشين بيان شده است در خطبهي شماره 68: آيا من به خدا دروغ ميبندم! و حال آن كه من اولين ايمانآورندهي به او ميباشم، و در خطبهي شماره 56: پس از من بيزاري مجوييد زيرا من بر فطرت توحيد زاده شدهام، و بر همهي مردم در اسلام آوردن و هجرت كردن سبقت جستهام. طبري در تاريخ خود از عباد بن عبدالله نقل ميكند كه شنيدم اميرالمومنين فرمود: من بندهي خدا و برادر رسول خدايم و من صديق اكبرم و پس از من هر كس چنين ادعايي كند، دروغگو و افترازننده است و من هفت سال پيش از بقيهي مردم نماز بجا ميآوردم، و بنا به روايت ديگر فرمود: من صديق و فاروق نخستينم كه هفت سال پيش از ابوبكر ايمان آوردم و نماز خواندم، و به وجوه ديگري
نيز اين مطلب نقل شده است: الف- ابنمسعود ميگويد: به مكه وارد شدم، رفتم نزد عباس بن عبدالمطلب كه آن روز فروشندهي عطر بود و نزديك زمزم نشسته بود، در حالي كه ما نزد او حضور داشتيم ناگهان مردي با دو جامهي سفيد از باب صفا جلو آمد در حالي كه زلفهاي مجعد و پيچ در پيچ تا نيمههاي دو گوش او را فرا گرفته بود، داراي قامتي بلند و دماغي عقابي بود كه ميانهي آن برآمده و سوراخهايش تنگ مينمود، چشمهايش درشت و سياه و ريشش انبوه و پرپشت بود، دندانهايي روشن و درخشان داشت رنگ چهرهاش سفيد متمايل به قرمز بود، كودكي نزديك به بلوغ يا نوجواني بالغ با صورتي زيبا در پهلوي راست او قرار داشت به دنبال ايشان زني روان بود كه موارد زينت خود را پوشيده بود، اين چند نفر به طرف حجر روان شدند، نخست آن مرد و سپس آن جوان نورس حجر را لمس كردند و بعد به طواف خانه پرداختند و پس از آن سنگ را قبله قرار دادند، نوجوان در پهلوي آن مرد و آن زن هم پشت سرشان قرار گرفت، اركان نماز را بطور كامل انجام دادند وقتي كه ما اين وضع بيسابقه را مشاهده كرديم به عباس گفتيم ما كه تا كنون چنين ديني در ميان شما متدينين نديدهايم. گفت: آري به خدا سوگند چنين است گفتيم اين
ها چه كساني ميباشند؟ آنان را براي ما معرفي كرد، و سپس گفت: به خدا قسم در روي اين زمين، جز اين سه نفر به اين دين يافت نميشود و نظير اين داستان از عفيف بن قيس نيز نقل شده است. ب- از معقل بن يسار نقل شده است كه گفت: نزد پيامبر بودم به من فرمود: آيا ميخواهي به عيادت فاطمه (ع) بروي؟ عرض كردم: البته كه ميآيم، برخاستيم و با هم رفتيم، پيامبر به دخترش فرمود: حالت چطور است؟ فاطمه عرض كرد: به خدا سوگند بيماريم طولاني شده و حزن و اندوهم شدت يافته است زنها به من ميگويند پدرت به تو شوهري داده است كه ثروت و مالي ندارد پيامبر فرمود: آيا خوشحال نيستي كه تو را شوهري دادهام كه پيشتازترين افراد امتم در اسلام آوردن است و دانشش از همه بيشتر و فضيلت حلم و بردباري وي بر تمام آنها راحج ميباشد؟ فاطمه عرض كرد: البته كه خوشحالم، اي رسول گرامي. همين حديث از ابوايوب انصاري، امام جعفر صادق (ع)، سدي، ابنعباس، جابر بن عبدالله انصاري، اسماء بنت عميس، و امايمن، نيز روايت شده است. ج- ابورافع ميگويد: براي ديدن ابوذر و خداحافظي با وي به سرزمين ربذه رفتم، ابوذر ضمن سخناني به من گفت: در آيندهي نزديك براي شما آزمايشي بزرگ در پيش است پس ت
قواي الهي را پيشهي خود سازيد، و دست از دامن علي بن ابيطالب برنداريد، از او پيروي كنيد زيرا من از پيامبر اكرم شنيدم كه با وي فرمود اي علي (ع) تو نخستين شخصي هستي كه به من ايمان آورده و اولين فردي ميباشي كه در روز رستاخيز با من مصافحه ميكني، و تو صديق اكبر و فاروق هستي كه حق را از باطل جدا ميكني؟ و تو يعسوب المومنين ميباشي. د- ابوايوب انصاري ميگويد كه پيامبر خدا فرمود: فرشتگان الهي هفت سال بر من و بر علي (ع) دعا و صلوات نثار كردند به دليل اين كه در آن مدت بجز وي مردي با من نماز نخواند. اين را نيز بدانيد كه برخي از اشخاص نادان به اين امر اعتراض كرده و گفتهاند: علي بن ابيطالب هنگامي كه اسلام آورد به سن بلوغ نرسيده بود بنابراين ايمان و اسلامش معتبر نيست ولي از اين اعتراض به چند وجه پاسخ داده شده است كه به ذكر آن ميپردازيم: 1- در مرحلهي اول، اين را قبول نداريم كه حضرت علي (ع) هنگام اسلام آوردن بالغ نبوده است و چند دليل نقلي براي آن وجود دارد كه هماكنون خاطرنشان ميكنيم: الف- شداد بن اوس گفت: از خباب بن الارت پرسيدم كه حضرت علي هنگام مسلمان شدن چند ساله بود؟ او گفت: در آن موقع پانزده سال از عمرش ميگذشت و
در آن روز بالغ و كامل در بلوغ بود. ب- ابوقتاده از حسن بصري نقل كرده است كه نخستين مسلمان علي بن ابيطالب بود، وي در آن موقع پانزده ساله بوده است. ج- حذيفه يماني گفت: هنگامي كه علي (ع) چهارده سال از سنش ميگذشت و با پيامبر شبانهروز نماز ميخواند، ما بت پرست بوديم و به پرستش سنگها و شرب خمر و ميگساري بسر ميبرديم، در آن موقع قريش به آن حضرت نسبت سفاهت و ناداني ميدادند اما هيچ كس به دفاع از وي برنميخاست بجز علي بن ابيطالب. 2- پاسخ دوم از اعتراض بر بالغ نبودن علي (ع) هنگام اسلام آوردن آن است كه آنچه از اطلاق واژهي كافر و مسلم تبادر به ذهن ميكند بالغ بودن (ذهن) و كودك نبودن از اين جهت است نه از نظر سني و تبادر به ذهن هم خود دليل بر حقيقت است. بنابراين به ظاهر امر رجوع ميكنيم كه گفتهاند: علي اسلام آورد و خود اين كلام دليل است بر آن كه در آن وقت بالغ بود و نسبت به آنچه انجام ميداد عقل داشت، بعلاوه كه در سرزمينهاي گرم مثل شهر مكه و نواحي آن، بطور معمول طبيعتهاي سالم، پيش از پانزده سالگي به حد بلوغ ميرسند و حتي بعضي در سن دوازده سالگي حالت احتلام برايشان اتفاق افتاده است. 3- پاسخ سوم كه ريشهي اعتراض را در هم
ميشكند و اساس و بنيان آن را ويران ميسازد اين است كه اگر اسلام آوردن آن حضرت در زمان بلوغش بوده است كه مقصود حاصل است و اگر بالغ نبوده، باز كافر بر او اطلاق نميشود زيرا مولود بر فطرت بوده است، پس اين كه ميگويند علي (ع) در فلان سن اسلام آورده، مراد آن است كه در اين موقع به عبادت خداوند آغاز كرده و اطاعت فرمان خدا و رسولش را گردن نهاده است. بنابراين اسلام وي اسلامي فطري و ايمان خالصي بود كه بر زمينهي پاك و نفس مقدس او وارد شد، نفس مقدس او كه هرگز به ناشايستگيهاي جهالت و بت پرستي و عقايد باطلي كه بر ضد حق است آلوده نشده بود اين عقايد باطله معمولا در نفوس آنان كه سالها عمر خود را در بيايماني و شرك گذرانده و سپس اسلام ميآورند، جايگزين ميشود، آري ايمان علي (ع) به خدا و پيامبر وي موقعي تحقق يافت كه صفحهي دلش آن چنان از كدورتهاي باطل پاك و مصفا بود كه تمثالي از حق و تصويري از حقيقت را مجسم ميساخت (اين بود جايگاه ايمان علي (ع)) اما ديگران موقعي ايمان آوردند كه سالها در كفر و شرك گذرانده بودند، بنابراين تحقق و جايگزيني ايمان در دلهاي آنان در صورتي ميسر ميشود كه با زحمتهاي زياد و ممارستهاي طولاني، آثار باطل و
ملكات سوء را از خود محو كنند، پس چقدر فرق است ميان اين دو مسلمان، ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا. 8- هشتمين ويژگي اميرالمومنين و موقعيت او با پيامبر اكرم آن است كه او نور وحي را رويت و رايچهي طيبهي نبوت را احساس ميكرد و نالهي بيتابانهي شيطان را ميشنيد، و اين امور از بالاترين مراتب اوليا ميباشد. نكتههاي بلاغي: امام (ع) لفظ نور و روشنايي را استعاره آورده است از آنچه كه با چشم بصيرت جاودانهي خود مشاهده كرده و مشاهدات وي عبارت است از اسرار وحي و نبوت و علوم تنزيل و دقايق تاويل اينها بر صفحهي نفس قدسي او. وجه استعاره آن است كه اين علوم و اسرار انسان را از تاريكيهاي جهل و ناداني در طريق حق به سوي حقتعالي راهنمايي ميكند چنان كه نور مادي در راههاي محسوس راه انسان را روشن ميسازد و چون روشنايي، خود بهرهي بصري است با آوردن واژهي رويت و ديدن اين استعاره را ترشيح فرموده، و كلمهي ريح را نيز از موقعيت و مقام پيامبري و رازهاي آن استعاره آورده و براي ترشيح از واژهي شم بوييد استفاده فرموده است به دليل آن كه، بهرهي حس شامه است. اما اين كه حضرت صداي نالهي شيطان را ميشنيد، پيش از اين دربارهي چگونگي شنيدن
انسان صداي فرشته و شيطان و ديدن صورت او، توضيح داديم، كه اين امور در صورتي ميسر است كه نفس آدمي براي طلب معاني معقول و فرود آوردن آن به طرف صفحهي خيال، از قوهي مخيله كمك بگيرد تا آن را به شهود سمعي، حس مشترك برساند. از اين مطالب چنين استفاده ميشود كه امام (ع) آمادگي داشت كه صداي گريهي شيطان را بشنود، اين ديو حيلهگر، هنگامي كه از پيروي مردم و تسليم آنان در برابر دستورهاي گمراهكنندهاش نااميد شد، فريادش به ناله بلند شد، زيرا متوجه شد كه خلق حاضر نيستند در برابر او خضوع كنند و، وي را بپرستند. توضيح اين كه نفس مقدس امام (ع) معناي شيطان را همراه با مفهوم ياس و اندوه تصور ميكرد و سپس نيروي تصويرساز مخيلهاش آن را به صورت فريادزنندهي اندوهگين تصوير و به سوي صفحهي خيال پايينش ميآورد، اين بود كه آن حضرت نالهي دردناك شيطان را ميشنيد. و اين معنا را سخن رسول خدا تاييد ميكند موقعي كه در مورد اين امور از پيامبر سوالهايي مطرح ساخت، فرمود: آنچه را كه من ميشنوم، تو نيز آن را ميشنوي و آنچه ميبينم تو نيز ميبيني اما تو پيامبر نيستي، اين فرمايش رسول خدا گواه روشني است بر اين كه آن حضرت به مقامي رسيده بود كه آواز
وحي و سخن فرشته و صداي شيطان را ميشنيد و بالاخره روح پاك و نفس قدسي امام، تمام كمالات ديدني و شنيدني و غير آن را دارا بود بجز مقام نبوت و پيامبري كه اين مطلب براي هيچ فردي از افراد انساني حاصل نميشود، مگر با دارا بودن شرايطي كه ما در مقدمات كتاب آنها را مشروحا بيان داشتيم و در همان مورد فرق ميان نبي و ديگر دارندگان نفوس كامله را خاطر نشان كرديم و اكنون خلاصهاي از گذشته را تكرار ميكنيم و آن، آن است كه آدمي از سوي آسمان مورد خطاب واقع شود و مسووليت يابد كه تمام امور دنيوي و اخروي جامعهي بشريت را اصلاح سازد و اين خود بالاترين و كاملترين مقام از هر مقامي است كه آدمي امكان وصول به آن را دارد. از امام صادق (ع) روايت شده است كه حضرت علي (ع) پيش از ماموريت پيامبر براي رسالت همراه آن حضرت نور وحي را ميديد و صداي آن را ميشنيد و پيامبر اكرم به او فرمود اگر اين نبود كه من آخرين پيغمبرم، تو هم در نبوت با من شريك ميبودي، اكنون اگر چه تو پيامبر نيستي، اما وصي پيغمبر خدا و وارث او بلكه تو سرور اوصياء و پيشواي باتقواترين آنها ميباشي، بطور كلي پس از آن كه رسول اكرم از اميرالمومنين (ع) نفي مقام نبوت كرد امر وزارت را بر
اي او تثبيت فرمود و خود اين امر دليل شايستگي آن حضرت است كه لياقت دارد، پس از پيامبر اكرم امور معاش و معاد جامعهي انساني را به نحو احسن اداره كند، و سپس دربارهي وي گواهي ميدهد كه آن حضرت بر طريق خير و در مسير آن است و اين اشاره است به طريقهي پسنديده و پايداري وي در رفتاري كه در خدمت و تحت تربيت او داشت و اين مطلب نيز خير كثير ميباشد. در امر مصاحبت آن حضرت با پيامبر و شنيدنش صداي نالهي دردآور شيطان را از مسند احمد حنبل چنين نقل ميكنند كه علي (ع) فرمود: در شب معراج خدمت پيامبر بودم، او در حجر اسماعيل مشغول نماز و من نيز نماز ميخواندم، پس از آن كه هر دو نمازمان را بجاي آورديم من نالهي دردناك شديدي را شنيدم، خدمت آن حضرت عرض كردم يا رسولالله اين چه فريادي است؟ فرمود مگر نميداني، اين صداي نالهي شيطان است چون دانسته است كه من در اين شب به آسمان بالا ميروم و او نااميد شده است از اين كه در روي زمين عبادت شود لذا فرياد دردناكش بلند شده است. اما دربارهي امر وزارت كه پيامبر اكرم براي اميرالمومنين (ع) تثبيت كرد، از خودش روايت شده است كه وقتي آيهي (و انذر عشيرتك الاقربين) نازل شد، رسول خدا مرا خواست و به م
ن امر فرمود كه يك صاع از طعام حاضر سازم و ران گوسفندي بر آن بگذارم و اندكي شير بياورم، آنچه دستور داد انجام دادم و پس از تهيهي غذا ماموريت جمعآوري اولاد عبدالمطلب را به من محول فرمود: من رفتم آنها را فرا خواندم حاضر شدند، چهل نفر مرد بودند كه در ميان آنان عموهايش ابوطالب، حمزه، عباس و ابولهب وجود داشتند وقتي همه جمع شدند دستور داد غذا را آوردند آن را جلو خود بر زمين گذاشت، پارهاي از گوشت برداشت و قطعه قطعه كرد و آنها را در تمام قسمتهاي ظرف غذا انداخت و به حاضران گفت به نام خدا تناول كنيد، همه خوردند و كاملا سير شدند، به خداي محمد (ص) سوگند هر يك از آنان به اندازهي همهي غذايي كه براي تمام جمعيت آورده بودم ميخورد. پس از خوردن غذا، فرمود: يا علي (ع) مهمانان را سيراب كن ظرف شير را حاضر ساختم همه از آن نوشيدند تا سيراب شدند به خدا سوگند هر يكي از آنان مانند همان كاسه شيري كه جمعيت را سيراب كرد به تنهايي مينوشيد، سپس رو كرد به آنان و فرمود اي فرزندان عبدالمطلب به خدا قسم، در سرتاسر جهان عرب جواني را سراغ ندارم كه براي فاميل خود، امري را آورده باشد برتر و بافضيلت تر از آنچه من براي شما آوردهام، من خوبي دنيا
و آخرت را براي شما آوردهام و خداوند به من دستور داده است كه شما را به آن دعوت كنم، كدام يك از شما حاضر است در اين راه به كمك من برخيزد، تا برادر و وصي و جانشين من در ميان همهي شما باشد؟ همگي سرها را به زير افكندند، من كه سنم از همه كمتر و چشمم از همه بيمارتر و شكمم بزرگتر و ساقهاي پايم باريكتر بود (كنايه از اظهار كوچكي و فروتني آن حضرت است) گفتم: يا رسولالله من آمادهام تو را در اين امر، كمك و ياري كنم، حضرت مرتبه دوم مطلب را اعاده فرمود، باز هم مردم از پاسخ دادن خودداري كردند و من نيز آنچه اول گفته بودم تكرار كردم، اين بار پيامبر دست به گردن من گرفت و به خويشان خود گفت: اين است برادر، و، وصي و خليفهي من در ميان شما، بنابراين سخنان او را بشنويد و اطاعت كنيد اما مردم برخاستند، در حالي كه ميرفتند خندهي مسخرهآميز بر لب داشتند و به ابوطالب گفتند: اكنون محمد (ص) تو را دستور داد كه گوش به حرفهاي بچهات بدهي و از وي پيروي و اطاعت كني.
[صفحه 519]
قليب: چاه، پيش از آن كه سنگچين شود هم مذكر و هم مونث است ابوعبيده گفته است چاه معمولي و كهنهي قديمي. دوي: صداي وزيدن باد و زنبور عسل قصف: صداي پرواز پرنده و پر زدنش در هوا. سيماء: مقصور هم به كار ميرود، علت و اثري كه شيئي به آن شناخته ميشود. غل يغل من المغنم: در غنيمت خيانت كرد، ابوعبيده ميگويد در اين مورد يغل به ضم است اما در مورد خيانت از معدن يغل به كسر و در مورد خيانت مطلق اغل يغل آورده ميشود. منار: علامتها، نشانهها و با آن حضرت بودم هنگامي كه گروهي از قريش حضورش شرفياب شدند و عرض كردند: يا محمد (ص) تو امر بزرگي را ادعا كردهاي كه هيچ يك از پدران و بستگانت چنين ادعايي نكردهاند، اكنون ما دو مطلب از تو سوال ميكنيم اگر پاسخ داري و درستي آن را به ما نماياندي درمييابيم كه تو پيغمبر و فرستاده خدايي وگرنه خواهيم دانست كه ساحر و بسيار دروغگو ميباشي، پيامبر خدا فرمود مطلبتان چيست؟ گفتند از خدا بخواه كه اين درخت از ريشه كنده شود و بيايد جلوي روي تو قرار گيرد، حضرت فرمود، خدا به هر چيزي تواناست، پس آيا اگر اين كار را خدا انجام دهد شما ايمان ميآوريد و شهادت به حق خواهيد داد؟ پاسخ دادند
: آري، پيامبر فرمود: هماكنون خواستهي شما را برميآورم اما ميدانم كه راه خير را نميپيماييد در ميان شما كسي هست كه به چاه درخواهد افتاد و كسي است كه لشكر جمع خواهد كرد. آنگاه فرمود: اي درخت، اگر ايمان به خدا و روز قيامت داري و ميداني كه من پيامبر خدايم به اذن خدا، از ريشه درآي و جلو روي من توقف كن. سوگند به خدايي كه وي را به حق مبعوث فرموده است كه آن درخت با ريشههاي خود از زمين كنده شد و شروع به آمدن كرد در حالي كه زمزمهاي شديد و صدايي چون آواز بر هم خوردن بالهاي پرنده با خود داشت و لرزان و بالزنان در مقابل آن حضرت ايستاد و بلندترين شاخهاش را روي سر پيامبر افكند و برخي ديگر از شاخههايش را بر روي شانهي من قرار داد كه در جانب راست آن جناب ايستاده بودم، وقتي كه آن مردم چنين ديدند با گردنكشي و ناسپاسي گفتند: امر كن نيمي از آن اين جا بيايد و نيم ديگرش بر جاي خود بماند، پيغمبر خدا چنين دستور داد، پس نيمي از آن چنان شتابان آمد كه با شگفت ترين روي آوردن و سخت ترين صدايش همراه، و نزديك بود كه به رسول خدا بچسبد، باز هم از روي ناسپاسي و ستيزهجويي گفتند: به اين نيمه بگو كه باز گردد و همچنان كه بود به نيمهي خود
بپيوندد، پس پيامبر آن را چنين امر كرد، آن نيز به جاي خود برگشت، پس من گفتم: لا اله الا الله، يا رسولالله، من اول شخص ايمانآورندهي به تو هستم و نخستين اقراركننده به اين كه آنچه را اين درخت انجام داد، به امر خداي تعالي به منظور بزرگداشت سخن تو و گواهي دادن به پيامبري تو بود، اما آن جمعيت همگي يكصدا گفتند: چه ساحر دروغگويي است كه در سحر خود چابك است، آيا جز اين شخص كسي تو را در اين امر تصديق ميكند؟ آنان مرا قصد داشتند، و من از گروهي ميباشم كه سرزنش هيچ سرزنش كنندهاي آنان را از مسير در راه خدا باز نميدارد، چهرهشان چهرهي صديقان و سخنشان سخن نيكان است، آبادكنندگان شب و نشانههاي روزانه، چنگ زنندگان به رشتهي محكم قرآن ميباشند، سنتهاي خدا و رسولش را زنده ميكنند، استكبار و گردنكشي ندارند، خيانت و تباهكاري نميكنند، دلهايشان در باغهاي بهشت و بدنهايشان در كار عبادت و بندگي است.) 9- ويژگي نهم اميرالمومنين با پيامبر اكرم آن است كه وقتي جمعيت فراواني از قريش حضور آن حضرت آمدند سوالاتي كردند و داستان معجزهي درخت كه در قبل شرح داديم اتفاق افتاد علي (ع) آن جا بود، آنها انكار كردند ولي علي (ع) تصديق كرد و ايمانش
را براي چندمين مرتبه آشكار كرد. در مباحث گذشته آگاه شدي كه هيولاي عالم كون و فساد و اصل جهان هستي، در تصرف نفوس مقدسهي پيامبران قرار گرفته و از آن كسب فيض ميكند، تا آن اندازه كه شايستگي پيدا ميكنند كه امور خارق عادت را بپذيرند كه از گسترهي قدرت ديگر انسانها خارج است. اصل معجزهي پيامبر دربارهي درخت و پرسشهاي مردم و چگونگي درخواست حضرت از درخت و اطاعت كردن آن، و چگونگي نپذيرفتن مردم و انكار كردن آنان و تصديق اميرالمومنين اين معجزه در متن سخن امام (ع) كاملا تشريح شده است از جمله و لقد كنت … تا يعنوني. و اما اين كه پيش از اجراي معجزه پيامبر به آنان فرمود من آنچه شما ميخواهيد به شما مينمايانم اما ميدانم كه به سوي خير و خوبي گرد نميآييد بلكه برخي در چاه خواهيد افتاد و برخي ديگر به گروههاي گوناگون خواهيد گراييد اين امر از علم غيب الهي است كه به اولياي خود ارزاني داشته و آن حضرت به حسب گستردگي نيروي روح قدسيش آن را درك فرموده و از آينده خبر داده است. منظور از چاه همان چاه بدر است و كساني كه در آن افتادند عبارتند از: عتبه و شيبه پسران ربيعه و اميه بن عبدالشمس و نيز ابوجهل، و وليد بن مغيره و جز اينها كه پس
از پايان يافتن جنگ بدر به چاه، ريخته شدند و اين خبر از علامتهاي پيغمبري رسول خداست و آنها كه گروههاي مختلف تشكيل ميدهند عبارتند از ابوسفيان، عمرو بن عبدود، صفوان بن اميه، عكرمه بن ابيجهل، سهل بن عمرو و جز اينها. داستان درخت در مورد معجزهي پيامبر، مشهور و زبانزد خاص و عام ميباشد، اهل حديث در كتابهاي خود، آن را ذكر كردهاند و متكلمان هم در باب معجزات رسول خدا آن را آوردهاند و بعضي خلاصهي آن را چنين روايت كردهاند كه: آن حضرت، درختي را به سوي خود خواند، آن هم به پيامبر روي آورد، در حالي كه زمين را ميشكافت، بيهقي در كتاب دلايلالنبوه اين داستان را آورده است. با اين كه در عرف عقلاء خطاب ويژهي عاقلان است اما حضرت رسول در اين داستان، درخت را كه غير عاقل است مورد خطاب قرار داد و فرمود: اي درخت اگر ايمان به خدا و پيامبري من داري … تا آخر، اين خطاب از باب استعاره است كه حضرت با توجه قدسي خود استعداد پذيرش امر خدا را در آن برانگيخت و آن را آمادهي اطاعت امر خود فرمود، كه در حقيقت، امر خداست، از اين رو، در عبارت متن، درخت تشبيه شده است به موجودي خردمند و عاقل كه ميتواند دعوت وي را پاسخ مثبت دهد و پيش او، بيايد
. فايدهي اين خطاب آن است كه تحقق يافتن خواستهي پيامبر از درخت به دنبال دعوت و خطاب، امري است كه بر شگفتي اصل مطلب ميافزايد و چون در نظر حاضران شگفتانگيزتر است، براي جايگزيني در دلها رساتر خواهد بود، توضيح اين كه اصل اين مطلب كه درخت از جاي خود كنده شود و به سوي ديگري برود، مساله شگفتانگيزي است زيرا از درخت كه موجود بيشعوري است چنين امري هرگز انتظار نميرود و وقتي كه اصل اين مطلب شگفتانگيز باشد، پس انجام شدن آن در پاسخ خطاب و درخواست پيامبر، شگفت تر خواهد بود. زيرا شنيدن نداي حضرت و درك كردن آن از ناحيهي درخت، خود، امر عجيب ديگري است كه طبيعت درخت اين اقتضا را ندارد و چون شگفتانگيزتر است در اذهان و نفوس جايگزينتر است. با اين فايدهاي كه ذكر شده ديگر اين سخن و خطاب عبارتي سفيهانه و بيهوده نيست. امام وبري (ره) اين معنا را به گفتار خداوند تشبيه كرده است كه ميفرمايد (و قيل يا ارض ابلعي مائك و يا سماء اقلعي) و در توجيه اين معجزه گفته است حقيقت خطاب به خداوند است كه گويا حضرت در پيشگاه خدا عرض ميكند: خدايا اگر اين درخت كه از آثار وجود توست، قادر است گواهي به وجود تو بدهد و تو آگاهي كه من فرستادهي تو هس
تم، پس آنچه را كه من از آن خواستهام شاهد بر صدق مدعايم قرار ده، و چون درخت محل چيزي است كه آن حضرت از خدا خواست، به اين دليل درخت را مورد خطاب خواستهي خود قرار داد، بنابراين در اين خطاب مجاز به كار برده شده، از باب جايگزين ساختن مسبب به جاي سبب، احتمال ديگر اين است كه مخاطب در اصل فرشتگاني باشند كه موكل بر درخت ميباشند. اما بنابر راي طايفهي اشعريه، خطاب بدون هيچ گونه توجيهي درست است زيرا آنان ميگويند براي حصول حيات، ساختمان مخصوصي كه دست و پا و گوش و چشم و بقيه اعضاء باشد لازم نيست، پس به اين طريق ممكن است كه خداوند در وجود درخت ايجاد فهم و شنوايي كرده باشد و به اين طريق درخت، خطاب حضرت را درك كرده باشد. و اني لمن قوم … لائم، اين عبارت كنايه از آن است كه حضرت در اطاعت و بندگي حقتعالي مراحل نهايي را ميپيمايد و هيچ گونه توقف و كوتاهي از او در اين مقام رخ نداده كه به دليل ايجاد نقص در آن، مستوجب ملامت و سرزنش واقع شود. سيماهم سيما الصديقين …، تا آخر صفات، قومي كه حضرت خود را از آنها به حساب ميآورد اهل تقوا هستند، آنان كه همام دربارهي صفاتشان از وي سوال كرد و صفاتي كه در اين خطبه ذكر كرده برخي از صفتها
ي آنها ميباشد كه در همان خطبه بطور كامل بيان شده است اما در اين جا فقط ده صفت از آنها را بيان فرموده است: 1- نشانههاي آنان نشانههاي صديقان است و صديقان كساني هستند كه در تمام گفتارها و كردارهاي خود، صدق در اطاعت خدا را مراعات كنند، و علامتهاي كامل آنان را در خطبهي همام شناختي. 2- سخنان ايشان سخنان ابرار و نيكان است كه عبارت از امر به معروف و نهي از منكر و ذكر هميشگي براي معبود بر حقشان ميباشد. 3- ايشان آبادكنندگان شب هستند، كنايه از اين كه شبها را پيوسته با عبادت بسر ميبرند، روايت شده است كه برخي از آنان هرگاه از عبادت خسته و كسل ميشد، خود را تا صبح به ريسماني ميآويخت، تا نفس را عقوبت كند كه بعد از آن خسته و كسل نشود. 4- از باب استعاره آنان را برج ديدهبان در روز، به شمار آورده است زيرا همچنان كه برج ديدهبان يا جايگاه بلندي كه آتش روي آن روشن ميكنند، راه مادي و محسوس را براي مردم مينماياند، متقيان هم مردم را به راه خدا، راهنمايي ميكنند. نكتهي بلاغي: واژهي حبل را براي قرآن استعاره آورده اما در مناسبت تشبيه، دو احتمال وجود دارد: الف- همان طور كه ريسمان وسيلهي آب كشيدن از چاه و سيراب شدن است، قرآ
ن هم نوآموزان و كساني را كه در آن ميانديشند در نوشيدن آب حيات جاويد كه علوم و اخلاق پسنديده و معارف حقه است كمك ميكند. ب- احتمال دوم: همچنان كه با ريسمان ميتوان از پايين به بالا رفت، قرآن نيز هر كس را كه به آن چنگ بزند تا از پرتگاههاي جهل و ناداني به بالاترين قلههاي عقل و سعادتمندي برسد، كمك ميكند. 5- آنان را زندهكنندهي سنتهاي خدا و رسول دانسته از اين نظر كه به دستورهاي خدا و پيغمبر عمل ميكردند و به اين طريق به برقراري و جاودانگي آن كمك ميكردند. 6- خود بزرگ بيني در آنها وجود ندارد، و چون وجود اين صفت در آدمي مايهي پستي است، پس عدمش باعث شرافت و فضيلت وي ميباشد. 7- در اين قوم صفت تقلب نيست و اين نبودن، خود فضيلتي است، زيرا وجودش مستلزم حالتهاي ناپسندي از قبيل شهوتراني، خيانت، حرص، پستي و جز اينها ميباشد. 8- آنها مفسد نيستند، به دليل اين كه هر نوع تباهي و فسادي، حداقل سبب، يكي از رذايل و صفات ناپسند ميشود بنابراين، نبودن آن مايهي سعادت و كمال آدمي است، از باب مثال زنا كردن باعث وجود صفت فجور ميشود و آدمكشي سبب وجود ظلم ميباشد و همين طور بقيهي انواع گناهان و فسادها. 9- دلهايشان در باغهاي بهشت ج
اي دارد، پيش از اين دانستي كه بالاترين غرفهها و درجات بهشت، معارف الهي و جا گرفتن در مكانهاي صدق، نزد مليك مقتدر است و اين از مقامات عارفان و اولياي صديق خداوند است. 10- بدنهايشان پيوسته در كار عمل ميباشد، حرف واو در، و اجسادهم، احتمال ميرود كه حاليه باشد يعني دلهاي آنان در باغهاي بهشت است در حالي كه بدنهايشان مستغرق در حركات و سكنات و پيوسته مشغول عبادات و كارهاي پسنديده ميباشند (اولئك الذين صدقوا و اولئك هم المفلحون.).
[صفحه 545]
گفتار آن حضرت (ع) است. ينبع: آبادي كوچكي از نواحي شهر مدينه هتف الناس: فرياد برآوردن مردم، و او را به نام خواندن ناضح: شتري كه به وسيلهي آن آب ميكشند غرب: دلو بزرگ هنگامي كه عثمان در محاصرهي مردم قرار گرفته بود، عبدالله عباس را، پيش اميرالمومنين (ع) فرستاد و درخواست كرد كه به سوي ينبع، سر ملك و زراعت خود تشريف ببرد، تا مگر هياهوي به منظور نامزد كردن آن حضرت براي خلافت، كم شود، در حالي كه اين خواهش و پذيرش آن در قبل هم انجام شده، و اين مرتبهي دوم بود، امام (ع) در پاسخ چنين فرمود: (اي پسر عباس! عثمان هيچ اراده نميكند مگر اين كه ميخواهد مرا شتر آبكشي قرار دهد، با دلوي بزرگ كه پيوسته بيايم و بروم، پيش من فرستاد كه از شهر خارج شوم و سپس درخواست كرد كه بياييم، و هماكنون نيز ميخواهد كه بيرون روم، به خدا سوگند آنقدر از او دفاع كردم كه بيم آن دارم گنهكار به حساب آيم.) علت اين كه عثمان اين درخواست را از امام (ع) كرد، اين بود كه مردم، پيرامون خانهي او را محاصره كرده بودند، او را صدا ميكردند و بر سرش فرياد ميكشيدند، و به دليل بدعتهايي كه مرتكب شده بود وي را سرزنش ميكردند، ثروت بيتالمال را
به غير مستحقان ميداد و در غير موردش صرف و خرج ميكرد، و بسياري از اعمال ناشايست ديگر. نكته بلاغي: شتر آبكش استعاره و كلمهي دلو ترشيح آن ميباشد كه دو فعل اقبل و ادبر، اشاره به وجه شبه آن است. بعث الي … اخرج، امام (ع) در اين جمله چگونگي وضع عثمان را در حال محاصره بيان ميكند و اين كه مردم او را در تنگنا قرار داده بودند و او مجبور بود دست نياز به سوي مردم دراز كند، اما اين كه از ميان مردم و بقيهي ياران، اين نامه را تنها به علي (ع) نوشت به يكي از دو دليل زير بود. الف- او، باور داشت كه حضرت بزرگترين و شريفترين فرد جامعه است و مردم بيشتر از همه، او را پيروي و اطاعت ميكنند و دلهاي مردم با وي، ميباشد. ب- او عقيده داشت كه حضرت با مردم سازش كرده و در شورش بر او با آنها شركت داشته است از اين رو انتخاب وي امام را از ميان تمام مردم بدون ترديد براي او مفيد بود، زيرا اگر با ميانجيگري امام، مردم از محاصرهي او، دست برميداشتند غرض حاصل بود، و اگر اين امر حاصل نميشد، باز هم بعضي از مقاصد عثمان تحقق مييافت از جمله اين كه متهم شدن آن حضرت به هماهنگي با شورشيان مورد تاييد واقع شده و بهانهاي بود براي كساني كه بعدها به
خونخواهي عثمان برخاستند و جنگهاي جمل در بصره و صفين را به وجود آوردند. والله … تا آخر. در معناي اين جمله چند احتمال وجود دارد: 1- يكي از شارحان چنين ميگويد: حضرت ميخواهد بفرمايد آنقدر در دفاع از عثمان كوشش كردهام كه با توجه به زيادي خلافها و بدعتهاي وي، ميترسم از گنهكاران به حساب آيم. 2- احتمال ديگر اين كه به اندازهاي از او دفاع كردم كه ديگر خوف جاني برايم دارد زيرا ايستادن در مقابل اين همه جمعيت كه عليه او قيام كردهاند اين گمان را به وجود ميآورد كه آنان بر من حمله كنند و مرا به قتل برسانند و اين خود گناهي است. 3- احتمال سوم اين كه ميترسم زيادهروي در دفاع از وي باعث ايجاد اختلاف و كشمكش شود و به منظور دفاع از خود، دست به شمشير دراز كنم يا با دست خود، كسي را بيازارم و گفتههاي ناشايست از من يا ديگران صادر شود كه اين خود گناه است.
[صفحه 548]
گفتار آن حضرت (ع) است: در اين خطبه حضرت چگونگي حال خود را پس از هجرت پيغمبر اكرم و ملحق شدنش به وي بيان ميفرمايد: (پس راهي را كه پيامبر رفت ميپيمودم، و هر قدم را به ياد او مينهادم تا به سرزمين عرج رسيدم (اين سخن در خطبهي طولاني بوده كه از حضرت نقل شده است)) سيد شريف رضي در شرح اين سخن ميگويد: اين جمله: فاطا ذكره، گام بر ياد او، مينهادم، سخني است كه نهايت زيبايي و اختصار از آن قصد شده است يعني از هنگامي كه از مكه بيرون آمدم تا به اين مكان عرج پيوسته به ياد و در سراغ آن حضرت بودم و خبر از حال وي را دريافت ميكردم. حضرت از اين عبارت بطور كنايه اين معنا را اراده فرموده است. امام (ع) در اين فصل ماجراي خود را از آغاز حركت از مكه تا مدينه در موقع هجرت پيامبر اكرم نقل فرموده است كه اكنون به شرح آن ميپردازيم: وقتي كه حضرت رسول تصميم به هجرت گرفت، علي (ع) را از قضيه آگاه كرد و به او دستور داد كه آن شب را در رختخوابش بخوابد تا مشركان كه اراده كرده بودند در آن شب پيامبر را بكشند فريب بخورند و تصور كنند كه آن حضرت به جايي نرفته است و منتظر باشند تا پيامبر از دسترس آنان دور شود و نيز به اميرالمومنين
امر فرمود كه بعد از او در مكه بماند تا امانتهاي مردم را به صاحبانش برساند، زيرا مردم كه پيامبر را امين ميدانستند بسياري از امانتهايشان را به وي سپرده بودند. مردم مكه اتفاق كرده بودند كه به هيات اجتماع از قبيلههاي مختلف بر سر آن حضرت بريزند و، وي را بكشند تا خونش در ميان قبايل قريش پايمال شود و فرزندان عبدمناف نتوانند قاتل را به دست آورند كه قصاص كنند. از جمله كساني كه با اين نظر موافق بودند، نضر بن حرث، از بني عبدالدار، و ابوالبختري پسر هشام، و حكيم بن حزام، و زمعه بن اسود بن عبدالمطلب، كه اين سه نفر از قبيلهي بنياسد بن عبدالعزي بودند و ابوجهل پسر هشام و برادرش حرث و خالد بن وليد بن مغيره كه هر سه از بنيمخزوم بودند، و بنيه و منيه، دو پسر حجاج و عمرو بن عاص كه هر سه از بنيسهم بودند و اميه بن خلف و برادرش ابي از بنيجمح بودند. خبر اين اتحاد شوم، شبانه در شهر پخش شد و به گوش عتبه بن ربيعه كه بزرگ بني عبدشمس بود رسيد، به سراغ عدهاي از آنها رفت و آنان را از اين كار منع كرد و گفت فرزندان عبدمناف هرگز دست از خونخواهي محمد برنخواهند داشت، پس اين عمل را انجام ندهيد، اما او را به غل و زنجير آهنين ببنديد و در ميا
ن خانهاي از خانههاي خود زندانيش كنيد، منتظر باشيد تا مرگش فرا رسد مثل بقيه ساحران و شعراء، پس ابوجهل و يارانش در آن شب از كشتن حضرت منصرف شدند، اما رفتند دور خانهي وي را در محاصره گرفتند به خيال اين كه پيامبر آن جاست پس آدمي را ديدند كه خود را با برد حضرمي پوشانيده است اين جا يقين كردند كه خود پيامبر است، اما گاهي تصميم ميگرفتند كه وي را بكشند و گاهي از تصميم خود منصرف ميشدند، چون خداوند خواسته بود كه علي (ع) سالم بماند، بالاخره بعضي به بعضي ديگر گفتند: با سنگ بزنيد تا سنگ انداختند، علي (ع) تكاني به خود داد و نالهي آهستهاي سر داد، ولي خود را به آنها نشان نداد كه او را بشناسند زيرا نميخواست بفهمند كه پيامبر فرار كرده و زود به دنبالش بروند و آن حضرت را دستگير كنند، لذا وقتي صدايي شنيدند و خيال كردند رسول خداست تا صبح آنجا را در محاصره قرار دادند، صبحگاهان كه هوا روشن شد وارد خانه شدند، ديدند علي آنجا خوابيده است. اميرالمومنين چند روز پس از آن در مكه ماند، و كارهايي كه پيغمبر به او محول ساخته بود، انجام داد و سپس به طرف مدينه رهسپار شد و چون راه طولاني را با پاي پياده پيموده بود پاهايش متورم شد و موقعي
خدمت پيامبر رسيد كه حضرت در قباء فرود آمده و ميخواستند به خانهي كلثوم بن مقدم وارد شوند، علي (ع) در همان حال رسيد و با پيامبر به آن منزل داخل شد و بعد با آن حضرت از قبا حركت كردند و به شهر مدينه به خانهي ابوايوب انصاري وارد شدند. فجعلت اتبع ماخذ رسولالله …، به همان سو، و راهي كه پيامبر رفته بود من هم رفتم تا اين كه در محل معروف به عرج به آن حضرت ملحق شدم. فاطا ذكره، فعل گام نهادن استعاره از اين معناست كه پيوسته در طول راه، ذهنش متوجه ياد رسول خدا بود و به هر جا گام مينهاد، از هر كس دربارهي او سوال ميكرد، وجه مشابهت اين دو، آن است كه خبرگيري و ياد او، وسيله و طريق فهم براي رسيدن به شناخت اوست، همچنان كه گام نهادن در راه و طريق محسوس وسيلهي رسيدن به امر مطلوب و محسوس ميباشد. بعضي گفتهاند منظور امام (ع) از كلمهي ذكره، آن است كه آنچه پيامبر از وضع راه و امور ديگر كه براي من ذكر كرده بود تماما ذهن من بود. اما معناي اولي زودتر به ذهن ميآيد. توفيق از خداست.
[صفحه 552]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: فلان في نفس من امره: فلاني در كار خود، فرصت فراواني دارد. (پس وقت را غنيمت شمرده به عمل بپردازيد، در حالي كه در گسترهي زندگاني هستيد و نامههاي اعمال شما باز است، و سفرهي توبه گسترده است و گناهكار به سوي آن دعوت ميشود، و بدكار اميد داده ميشود، پيش از آن كه عمل متوقف شود، فرصت از دست برود، و مدت بسر آيد و در توبه بسته شود و فرشتگان به آسمان بالا روند، پس هر انساني بايد از خود براي خود و از زندگي براي مرگ و از نماندني براي ماندني و از رونده براي باقيمانده، نتيجه بگيرد، مرد خداترس، در حالي كه تا رسيدن مرگ او را فرصت داده و تا انجام دادن عمل او را مهلت دادهاند، مردي است كه نفس سركش خود را لجام زده و مهار آن را در اختيار دارد، و نفسش را با دهانبند از گناهان بازداشته و مهارش را به سوي طاعت و عبادت خدا ميكشاند.) اين خطبه در نهايت زيبايي و فصاحت، مردم را به كار عبادت و عمل امر ميكند و فرصتهاي زيادي را كه براي غنيمت شمردن دارند به آنان خاطرنشان ميكند: 1- در فراخناي زندگي بسر ميبرند، مهلت عمل كردن برايشان باقي است، اما مرگ كه فرا رسد فرصت عمل نيست. 2- نامههاي اع
مال باز است، اما با مرگ بسته ميشود، معناي نامهي اعمال و باز بودن آن در خطبههاي قبل بيان شده است. 3- راه توبه باز است، توبه را تشبيه به فرش پهني كرده است كه هر كس بخواهد ميتواند قدم بر آن نهد، توبه هم در تمام عمر براي آدمي گسترده است، هر لحظه بخواهد ميتواند به قبولي آن برسد، و تنها با مرگ، اين بساط برچيده ميشود چنان كه خداوند ميفرمايد (و ليست التوبه للذين يعملون السيئات حتي اذا حضر احدهم الموت قال اني تبت الان و لا الذين يموتون و هم كفار). 4- كسي كه از عبادت روگردان است و از خدا و حقيقت اعراض ميكند، در اين فرصت از عمر پيوسته از طرف خدا و پيامبران به سوي عمل و توجه به دين و عبادت دعوت ميشود، اما وقتي كه از دنيا رفت اين دعوت هم قطع ميشود. 5- براي گنهكار و بدكار اميد برگشت و توبه و توجه به خدا و دين باقي است و اين در دنياست اما وقتي كه بميرد اين اميدواري هم قطع ميشود. پس از ذكر موارد فرصت، به منظور ترغيب انسان به كارهاي عبادي، موقعيتهايي را خاطرنشان ساخته است كه امكان عمل در آن از دست ميرود، كه يكي از آن موارد جمود عمل است، و تعبير به جمود براي متوقف شدن عمل، استعاره است، كه عمل را تشبيه به آب كرده ه
مچنان كه آب، وقتي يخ بزند از جريان باز ميماند اعمال عبادي هم وقتي امكاناتش از دست رفت، از جريان و تداوم باز ميايستد، (اين معنا كه بيان شد از اين بابت بود كه جملهي متن را يحمد بدانيم) اما در نسخهاي كه از مرحوم سيدرضي نقل شده يخمد با نقطه روي خ از خمد المريض يعني بيمار مرد، معناي عبارت روشن است و نزديك به همان معناي سابق ميباشد و ديگر از موارد از دست رفتن امكان عمل، انقطاع مهلت، تمام شدن مدت عمر و بقاي در دنيا و بسته شدن درهاي توبه ميباشد، تعبير به ابواب، استعاره از راههاي عبوري است كه از آن طريق، آدمي به سوي خدا بازگشت ميكند، ملائكه همان كرامالكاتبين هستند كه اعمال هر كسي را يادداشت ميكنند و هرگاه كه پروندهي عمل بسته شد به آسمان بالا ميروند. فاخذ امرء من نفسه، اين عبارت به صورت ظاهر خبر، ولي معنايش امر است و حرف من، مفيد تبعيض ميباشد، بنابراين بايد آدمي قسمتي از نفس خود را به جد و جهد و كوشش در عبادت بگيرد تا بدن لاغر شود و لذتها و تمايلات نفساني نتوانند وي را به گناه وادار سازند، احتمال ديگر آن است كه منظور از نفس خود شخص باشد يعني بايد انسان از شخصيت خود بكاهد. لنفسه، تا اين كه در آخرت ذخيره و م
ايهي كمال برايش باشد. و اخذ من حمي لميت … امرو، اين جا نيز امر به صورت خبر است، و فاعل آن هم امرء است، و منظور از مرده و زنده هم خود شخص است، يعني از خودش كه در حال حيات است ذخيرهي كمال براي خودش در حال مرگ بگيرد. من فان لباق، از امر فاني كه دنيا و متاع آن ميباشد براي امر جاويد كه نعمتهاي دائمي و هميشگي در آخرت است بگيرد و معناي اين گرفتن آن است كه آدمي از دنيا و متاع فناپذير آن كمال جاويد را كسب ميكند كه به نعيم دائمي آخرت متصل شود، پس با دادن زكات و صدقات و انفاق در راههاي خير و رضاي حقتعالي كمال اخروي را به دست ميآورد و به همين معناست جملهي من ذاهب لدائم. امرء خاف الله، پس از آن كه آدمي را چنين دستورها ميدهد به اوصاف او پرداخته و ميفرمايد: اين انسان شخصي است كه از خدا بيمناك است در حالي كه تا فرا رسيدن اجلش فرصت داده شده و به عملش چشم دوخته شده است و با ذكر فرا رسيدن اجل آدمي و اين كه عملكردش تحت نظر خداست و از تمام كارهايش آگاه است، او را از فرا رسيدن ناگهاني مرگ بيم ميدهد و بر انجام دادن اعمال نيك و عبادت وادارش ميكند. امرء لجم نفسه، واژهي امرء در اين عبارت بدل از اولي است كلمهي لجام كه به
معناي دهنه است، استعاره از زهد حقيقي و پاكدامني ميباشد، وجه تشبيه آن است كه زهد و عفت نفس اماره را از سركشي و ورود در گمراهيهاي هوا و هوس و گناهان باز ميدارد، چنان كه لگام مركب، آن را از چموشي و سركشي منع ميكند، و با آوردن كلمهي الجام كه مصدر باب افعال است آن را مرشح ساخته است كه كنايه از ورع نفس به وسيلهي زهد ميباشد، و با جملهي فامسكها بلحامها عن معاصي الله، اشاره به وجه شباهت فوق كرده است، و نيز واژهي زمام كه به معناي مهار است استعاره از عبادت است زيرا همچنان كه شتر به وسيله مهارش كشانده ميشود عبادت هم نفس اماره را به سوي همراهي كردن با نفس مطمئنه در اطاعت خدا ميكشاند، چون قبلا دانستي كه عبادت براي اين وضع شده است كه نفس اماره را در اطاعت عقل و تحت انقياد وي قرار دهد تا در هنگام بالا رفتن عقل بر پلكان قدس به سوي بارگاه خداوند صاحب جلال و كرم، پشت سر عقل روان شده و تبديل به نفس مطمئنه شود و با جملهي و قادها بزمامها، اشاره به اين وجه شبه فرموده، و با ذكر زمام وقود كه كنايه از انجام دادن عبادت و ميل و رغبت نفس به آن ميباشد، اين استعاره را ترشيح فرموده است.
[صفحه 557]
از خطبههاي آن حضرت (ع) است: جفاه: جمع جافي: درشتخو و سنگدل طغام: فرومايگان و افراد پست اقزام: جمع قزم: آدم پست، اين كلمه بطور يكسان بر مفرد و جمع و مذكر و مونث اطلاق ميشود. جاووا من كل اوب: از هر ناحيه آمدند شوب: آميختگي يدرب: خو ميگيرد به عادتهاي زيبا و در امور تجربه ميكند. تبوووا الدار: فرود آمدند شمت السيف: شمشير را در غلاف كردم. اين سخنان را حضرت دربارهي حكمين در جنگ صفين و مذمت اهل شام بيان فرموده است. (اهل شام، مردمي سختدل و اوباش هستند، بردگاني پست كه از هر سرزميني گرد آمده و از هر آميختهاي برچيده شدهاند، از كساني هستند كه بايد علم و ادب بياموزند و دانش و تجربه ياد بگيرند و تحت حكومت درآيند، و بايد دست آنها را گرفت، اينها نه از مهاجران و انصارند و نه از كساني كه در مدينه جا داشتهاند. بهوش باشيد كه اين مردم نزديكترين كس را به آنچه دوست ميدارند براي خود برگزيدند، و شما براي خود نزديكترين كس را به آنچه دوست نميداريد انتخاب كرديد، شما سابقه عبدالله بن قيس را داريد كه ديروز ميگفت: اين جنگ فتنه و آشوب است پس زههاي كمان خودتان را قطع كنيد و شمشيرهايتان را در غلاف كنيد، اگر ا
و، راست ميگفت پس در آمدنش بدون اين كه مجبور باشد خطا كرده و اگر دروغگو بود تهمت سزاوار وي است، پس آنچه را كه در سينهي عمروعاص ميباشد به وسيلهي عبدالله بن عباس از بين ببريد و فرصت روزگار را دريابيد و سرزمينهاي دوردست اسلام را حفظ كنيد آيا به شهرهاي خود نمينگريد كه چگونه مورد هجوم جنگ واقع ميشود و بناي نفوذناپذير قدرتتان هدف حملات دشمنان قرار ميگيرد.) امام (ع) اول اين خطبه را به عيبجويي اهل شام اختصاص داده تا مردم را از آنها متنفر كند، و آنان را بردگان ناميده است به علت اين كه برخي از آنان از بردگان بودند و يا به سبب اين كه با تمام وجود وابستهي به دنيا و اهل آن بودند قضيه بطور مهمل بيان شده كه شامل بعضي موارد ميشود، چهار كلمهي مرفوع در اول خطبه هر كدام خبر براي مبتداي محذوف هستند كه مبتدا در هر كدام ضمير هم ميباشد فعل جمعوا، در محل رفع است از باب اين كه صفت براي اقرام باشد، احتمال ديگر اين كه خبر پنجم براي مبتداي محذوف باشد، در عبارت من ينبغي همين احتمال ميرود. يولي عليه و يوخذ علي يديه … ليسوا، اين جملهها كنايه از اين است كه مردم نادان و سفيه هستند و شايستگي آن را ندارند كه امري به ايشان واگذار
شود و مسووليتي به عهده بگيرند بلكه به دليل كودني و كمخرديشان بايد تحت قيموميت ديگري واقع شوند و جلو تصرفاتشان گرفته شود و اين كه ميفرمايد: اين مردم از مهاجران و انصار نيستند در مورد مذمت آنان است زيرا انتساب به مهاجران و انصار خودش علت كمال است پس نبودن آن دليل نقص خواهد بود، و نيز اين كه ايشان از جملهي الذين تبوووا الدار نيستند، و آنها انصار و اهل مدينه بودند كه دو سال پيش از هجرت پيغمبر اكرم اسلام آورده بودند و مسجدهايي در مدينه ساختند و خدا در كتاب باعزت خود قرآن آنان را ستوده و چنين ميفرمايد: وهم جماعت انصار، كه پيش از هجرت مهاجران، مدينه را خانهي ايمان كردند، و مهاجران را كه به سوي آنها آمدند دوست ميدارند … تا جملهي (فاولئك هم المفلحون)، در نسخهي سيدرضي متن خطبه تبوووا الدار، است ولي در بقيهي نسخ و الايمان هم دارد، و اين كه حضرت با اقتباس از قرآن ايمان را مسكن و اقامتگاه مومنان نخستين مدينه دانست به عنوان استعاره ذكر شده زيرا ايمان را به منزل شبيه كرده است به دليل آن كه بر ايمان پابرجا بودند و دلهايشان به سبب آن با آرامش و ثبات بود، و احتمال ميرود كه نصب كلمهي ايمان از باب مفعول فعل محذوف باش
د يعني لازموا الايمان پيوسته ايمان را همراه داشتند مثل قول شاعر: (و رايت زوجك في الوغا متقلدا سيفا و رمحا) كه در تقدير و معتقلا رمحا ميباشد و عامل مفعول محذوف است. الا و ان القوم … تكرهون، قوم، اهل شام هستند و كسي كه او را براي خود برگزيدند و نزديكترين آنها به چيزي كه دوست ميداشتند عمرو بن عاص بود كه او را براي حكميت انتخاب كردند و از طرف خود، او را منصوب كردند، و چون بسيار نيرنگ باز بود و توجه زيادي به معاويه و پولهاي او داشت از اين رو نزديكترين شخص به امر محبوب آنان بود، و امري را كه اهل شام دوست ميداشتند و عمروعاص از همه كس نزديكتر، به آن بود، پيروزي بر اهل عراق و ياران علي (ع) و تمام شدن كار به نفع معاويه بود، و كسي را كه اهل عراق براي حكميت برگزيدند، ابوموساي اشعري بود و او نزديكترين آنان به امري بود كه آنان را دوست نميداشتند يعني اين كه حكميت به سود آنها تمام نشود، نزديك و سودمند بودن انتخاب ابوموسي به اين امر نامطلوب معلول يكي از دو علت است يا به دليل غفلت و كودني او بود، و يا اين كه دل خوشي از اميرالمومنين نداشت، زيرا وي در زمان پيامبر از طرف آن حضرت والي سرزمين زبيد، در اطراف يمن بود، و بعد
از پيامبر، عمر، مغيره را از ولايت بصره بركنار ساخت و ابوموسي را بر آن جا نصب كرد و سپس وقتي كه عثمان او را از بصره برداشت، در كوفه مسكن گرفت و چون مردم كوفه از والي خود سعيد بن عاص ناراضي بودند و او را معزول كردند، ابوموسي را برگزيدند و به عثمان نامه نوشتند كه وي را والي آنان قرار دهد عثمان نيز او را بر ولايت كوفه منصوب كرد، اما موقعي كه عثمان كشته شد علي (ع) او را از آن منصب عزل كرد و ابوموسي از آن به بعد با اين وضع در كوفه بود تا واقعهي حكميت پيش آمد. و انما عهدكم بعبدالله … تا آخر، منظور از عبدالله بن قيس ابوموساي اشعري است و با اين جمله امام (ع) در مقابل لشكريان خود استدلال كرده است كه نميبايست ابوموسي را به حكميت برگزينند زيرا موقعي كه حضرت براي جنگ جمل به بصره لشكركشي ميكرد او به مردم ميگفت: اين كار آشوبي نارواست كه از قبل به ما گفته شده و مامور به كنارهگيري از آن ميباشيم، اي مردم، زه كمانهاي خود را ببريد و شمشيرهايتان را در غلاف كنيد و به جنگ نرويد، اكنون يا اين است كه اين مرد در آن گفته صادق بوده، يا كاذب، اگر راست گفته، پس چرا در اين جا، يعني جنگ صفين شركت كرده و باعث سياهي لشكري شده كه مامور
به كنارهگيري از آن بوده، با آن كه كسي وي را به اين امر مجبور نكرده است؟ و اگر آن حرف را از دروغ گفته، پس اهل تهمت و بهتان است و فاسق ميباشد، بنابراين به هر علت، او آدمي نيست كه مورد اطمينان باشد و در اين امر بزرگ حكميت، مورد اعتماد واقع شود. نظير اين احتجاج خبري است كه سويد بن غفله نقل كرده و گفته است كه در زمان خلافت عثمان روزي من و ابوموسي در ساحل فرات بوديم، ابوموسي گفت: از رسول خدا شنيدم كه بنياسرائيل با هم اختلاف كردند و اين اختلاف در ميانشان سالها وجود داشت تا منجر به حكميت شده و دو نفر را بر اين كار برگزيدند كه هر دو گمراه بودند و مردمي را هم كه از آنها پيروي كردند گمراه كردند، و در ميان امت من نيز اختلاف پيدا خواهد شد و ادامه خواهد داشت تا آن كه بالاخره دو نفر ضال و مضل براي حكميت انتخاب ميكنند و آنها پيروان خود را به گمراهي خواهند كشاند، من گفتم: اي ابوموسي بترس كه مبادا تو هم يكي از آنها باشي، ابوموسي پيراهنش را از تن درآورد و دور انداخت و گفت: به خدا بيزاري ميجويم از آن امر، چنان كه از اين پيراهن دوري جستم، اكنون عليه ابوموسي استدلال ميشود كه در آنچه از پيامبر نقل كرده، چه راست گفته و چه دروغ
، دليل بر خطاكاريش در قضيهي حكميت ميباشد. فادفعوا في صدر عمرو بن العاص بعبدالله بن عباس، اين جمله كنايه از آن است كه براي امر حكميت، در مقابل عمرو عاص، به جاي ابوموسي ميبايست عبدالله بن عباس را قرار دهند، كه ميتواند درست از عقيده و خواستهي خود دفاع كند، با توجه به مذمتي كه حضرت از ابوموسي فرمود و ناشايستگي او را براي امر حكميت روشن كرد، نظر مباركش بر اين بود كه بايد عبدالله عباس براي اين امر انتخاب شود، اما مردم آن را نپذيرفتند، به تعبير ديگر چنين روايت شده است كه وقتي امام (ع) ديد يارانش اصرار دارند كه بايد ابوموسي اين امر را به عهده گيرد، فرمود: اي مردم معاويه براي اين كار عمروعاص را برگزيده است كه كمال اطمينان به راي و نظر او دارد و اما براي قرشي (كه خود و يارانش بودند) كسي غير از قرشي سزاوار اين امر نيست و اين شخص عبدالله بن عباس است، او را براي اين امر انتخاب كنيد زيرا عمروعاص هر گرهي را ببندد فورا آن را ميگشايد و هر پيماني محكم سازد به زودي آن را نقض ميكند، و هيچ پيماني را در هم نميشكند مگر آن كه زود آن را محكم ميكند، (چندچهره و پيمانشكن توانايي است)، در اين حال اشعث و چند نفر ديگر برخاستند و
گفتند به خدا سوگند تا روز قيامت نبايد دو نفر از قبيله مضر حكميت را به عهده بگيرند بلكه بايد يكي مضري و ديگري يمني باشد، امام (ع) فرمود به خدا قسم عمرو بن عاص قرشي نيست اما ميترسم كه يمني شما را (ابوموسي) بفريبد، اشعث گفت: به خدا سوگند اگر هر دو مطلبي بر خلاف رضاي ما بگويند در حالي كه يكي از آنها يمني باشد براي ما بهتر است از آن كه به سود ما عمل كنند اما هر دو مضري باشند، امام (ع) فرمود حال كه شما فقط به ابوموسي چسبيدهايد، هر كار دلتان ميخواهد بكنيد، خدايا من كه از كار اينها بيزارم و به تو پناه ميبرم. و خذوا مهل الايام، در آخر، ياران خود را به غنيمت شمردن فرصتهاي روزگار و فضاي باز ميان مدتهاي عمر امر فرموده است كه در فراخناي اين مهلتها آنچه سزاوار حال آنان است، بر طبق انديشههاي درست انجام دهند و نيز از آنها خواسته است كه نقاط دوردست اسلام يعني اطراف عراق و حجاز و جزيره و تمام سرزمينهايي كه در قلمرو تصرفات آن حضرت بود، در احاطه و حفاظت خود قرار دهند، و سپس با هشدار دادن روحيه كساني كه شهرهايشان مورد تاخت و تاز جنگ و حوزهي تصرفاتشان هدف تيرها و مقاصد شوم دشمن واقع شده منقلب و اغتينام فرصت مجذوبشان كرده اس
ت. واژهي صفات كنايه از سرزمينهايي است كه مسلمانان بر آن، استقرار يافته بودند، و معناي لغوي آن سنگ سخت سياه صافي است كه نميگذارد تير در آن فرو رود بلكه آن را در هم ميشكند و از خود دفع ميكند امام (ع) حوزهي تصرفات و سرزمينهاي اسلامي را از نظر مقاومت و سختي به چنين سنگي همانند كرده است، وقتي كه دربارهي جامعهاي گفته ميشود: لا ترمي و لا تقرع صفاتهم، اشاره به سرسختي آن قوم و قوت نيروي دفاعي آنها ميباشد، و رمي صفات آنان كنايه از آن است كه دشمن چشم طمع به ايشان دوخته و با ستونهايي از لشكر و گروههايي از سواران قصد حمله به سرزمين آنها را دارد.
[صفحه 564]
از خطبههاي آن حضرت كه از آل رسول سخن ميگويد: ولايج: جمع وليجه بر وزن فعيله به معناي مفعول، موضعي است كه انسان با داخل شدن در آن خود را حفظ ميكند. نصاب: اصل و ريشه (آنان زندهكنندهي علم و دانش و از بين برندهي جهل و ناداني هستند، بردباري آنان شما را از داناييشان آگاه ميكند، خاموشي آنان حكايت از راستي و درستي گفتارشان دارد، با حق مخالفت نميكنند و در آن با هم اختلاف ندارند، ايشان استوانههاي اسلام و پناهگاههاي آن هستند، به وسيلهي ايشان، حق به موضع اصلي خود برميگردد و باطل و نادرستي از جاي آن، دور و نابود ميشود و زبانش از ريشه قطع ميشود، دين را شناختند شناختن واقعي نه شناختن ظاهري و لفظي، همانا راويان علم بسيار هستند ولي عمل كنندگان به آن اندك ميباشند.) امام (ع) در اين خطبه اوصافي براي اهل بيت پيامبر ذكر كرده است از اين قرار: 1- آنها مايهي حيات دانش هستند، علم را تشبيه به موجود زنده كرده كه وجود دارد و سودمند است و به طور مجاز آنان را حيات ناميده و اسم سبب را روي مسبب گذارده است. 2- آنان سبب مرگ جهل و ناداني ميباشند، از راه استعاره براي ناداني، موت و مرگ قائل شده است، زيرا با وجود ا
يشان جهل معدوم و فاني ميشود و مانند جملهي پيش، لفظ موت را از باب مجاز، بر آنها اطلاق فرموده است. 3- حلم و بردباريشان حكايت از دانش آنان ميكند چون علم به موقعيتهاي حلم دارند و اين جمله اشاره دارد به اين كه ميان دو صفت پسنديدهي دانش و بردباري تلازم برقرار است، بنابراين اهل بيت پيامبر چون به ارزش و موقعيت بردباري عالم هستند از اين رو در تمام موارد، حلم و بردباري نشان ميدهند. 4- سكوت آنان از محكم بودن بيانشان در مواقع سخن گفتن حكايت ميكند زيرا كسي كه بداند در كجا و چه وقت بايد سكوت كرد موارد سخن گفتن را هم ميداند وگرنه هر وقت و هر جا و بيمورد به سخن خواهد پرداخت يعني در موضع سكوت حرف ميزند و اين برخلاف علم خواهد بود. 5- آنان با حق مخالفتي ندارند يعني چون به حق و راههاي وصول به آن، علم و آگاهي دارند و حلاوت آن را چشيدهاند، از آن دست برنميدارند و به سوي صفت ناپسند افراط و تفريط گرايش پيدا نميكنند. 6- و چون علم به حقيقت دارند، در آن اختلاف و جنگ و نزاعي راه نمياندازند. 7- ايشان پايهها و ستونهاي اسلام هستند اين نامگذاري استعاره است، زيرا چنان كه خانه به وسيلهي پايهها نگهداري ميشود و بر روي آن قرار د
ارد، اهل بيت رسول خدا هم مايهي قوام وجودي دين هستند، و به علمشان از آن نگهداري و حراست ميكنند. 8- آنها پناهگاههاي اسلام هستند، واژهي (ولايج) را بطور استعاره بر اهل بيت اطلاق كرده است، زيرا آنان مرجع خلق هستند و جامعه از دست جهل ولو احق آن و از عذاب آخرت، به علم و هدايت، و پيروي از ايشان پناه ميبرد، همانطور كه هر كس داخل نماز ميشود، به آن پناه ميبرد. 9- به وسيلهي ايشان حق به اصل و بنيان خود برميگردد، يعني با خلافت و ولايت امام (ع) حق به سوي اصل و اساس خود بازگشت ميكند. و انزاح الباطل عن مقامه، اين جمله اشاره به اين مطلب است كه قبل از خلافت و حكومت حضرت، در زمان عثمان، احكام و قوانين بر خلاف شرع اسلام جاري ميشد، زيرا نقل شده است كه عثمان بدعتها در دين گذاشت، و در زمان او بنياميه بر بيتالمال مسلمانان مسلط شدند و بر خلاف حق در آن دخل و تصرف داشتند كه شرحش در خطبههاي پيش بيان شده است، و با به خلافت رسيدن حضرت، هر حقي به اهلش رسيد، و به اصل و قرارگاه خود بازگشت، و همين حق هرگاه در غير موردش باشد، باطل است، مقام باطل يعني غير مورد حق، و با ولايت و حكومت امام (ع) باطل از جايگاهش دور شد و زبان كسي كه از ب
اطل طرفداري ميكند و به باطل سخن ميگويد، با خلافت حضرت، از ريشه بركنده شد، انقطاع زبان استعاره از ساكت شدن باطل است كه چون از گفتن ميماند شبيه به قطع شده ميباشد و براي تاكيد در انقطاع كلمهي من منبته را به عنوان ترشيح براي آن آورده است. 10- دين را شناختند، شناختن نگهداري و حفاظت، نه شناختن اين كه حرفي بشنوند و سخني بگويند، توضيح مطلب آن كه در گذشته، دانستي كه براي شناخت و درك مطلب، سه درجه وجود دارد كه كمترينش تصور آن به اعتبار نامش ميباشد، و بالاترينش تصور آن بر حسب حقيقت و كنه آن است، و درجه متوسط آن است كه اوصاف و لوازم مخصوص به آن، و برخي اجزايش را درك كند، و درك و تعقلي كه ائمه اطهار از دين داشتند بالاترين درجهي شناخت بود كه همان معناي رعايت و حفاظت ميباشد، و حفاظت آنان از دين به آن است كه آن را به ديگران بياموزند و ياد آن را زنده دارند و در برابر آن احتياط را از دست ندهند، نه اين كه تنها به نامي از آن و شنيدن الفاظي از ديگران قناعت كنند. فان رواه العلم كثير … تا آخر، يعني چنان نيست كه هر كس خبر از دانش دهد و چيزي از آن بشنود، عالم به آن علم و نگهدار آن ميباشد بلكه اين مطلب عامي است و عام مستلزم
خاص نيست، و به اين بيان حضرت اشاره كرده است به اين كه اين گونه اشخاص كه رعايت اصل علم كنند و جامع فضايل باشند بسيار اندكند. توفيق از خداوند است.
[صفحه 573]
گزيدهاي از نامههاي امام برگزيدهاي از نامههاي سرورمان اميرالمومنين (ع) به دشمنان و فرمانروايانش در شهرها، و به همراه آن، گزيدهاي از عهدنامههاي آن حضرت به نمايندگانش و وصايا و سفارشهاي وي به خانواده و يارانش آورده ميشود. نامهي امام (ع) به اهل كوفه هنگام سفر از مدينه به طرف بصره: وجيف: نوعي از راه رفتن كه در آن شتاب و اضطراب وجود دارد. عيانه: ديدن آن. عنف: ضد نرمي و مدارا فلته: ناگهاني، و بدون فكر و انديشه قلع النزل باهله: آب و هواي خانه به ساكنانش نساخت، و باعث تنفر طبع آنان شد، پس براي جاي دادن آنان در خود صلاحيت نداشت. اتيح: قدرت و توانايي بر او پيدا شد قلعوا به: اهلش در آن استقرار نيافتند و ثبات نگرفتند جاشت القدر: ديگ به جوش آمد مرجل: ديگ مسي (از بندهي خدا علي (ع) فرمانرواي مومنان به مردم كوفه ياري كنندگان بزرگوار و مهتران عرب، پس از حمد خدا و درود بر پيامبر اكرم من اكنون آنچنان شما را از امر عثمان آگاه ميكنم تا ببينيد آنچه را كه دربارهي وي ميشنويد: مردم، موقعي عثمان را مورد طعن و سرزنش قرار داده بودند كه من از مهاجران بودم و بسيار خواستار خشنودي جامعه از او بودم و كمتر
وي را سرزنش ميكردم، اما طلحه و زبير، آسانترين رفتارشان دربارهي او، تندروي و آهستهترين آوازشان بسيار رنجآور بود، و عايشه نيز بطور بيسابقه بر او خشم گرفت، بنابراين گروهي بر او شوريدند و وي را به قتل رساندند، سپس بدون اكراه و اجبار بلكه با ميل و اختيار با من بيعت كردند. بهوش باشيد كه سراي هجرت از اهلش خالي و اهلش از آن دور شدهاند، و مانند جوشيدن ديگ به جوش و خروش آمده و آشوب بر مدار تباهكاري خود قرار گرفته است، پس به سوي فرمانرواي خود بشتابيد و براي جنگ با دشمنان بكوشيد، انشاءالله.) اين نامه را حضرت در وقتي نوشت كه بر سرچشمهي آب گوارايي در بين راه بصره فرود آمده بود، و همراه فرزندش امام حسن و عمار ياسر آن را ارسال فرمود، رحمت خدا بر او باد. امام (ع) در آغاز سخنان خود اهل كوفه را ستوده است تا ايشان را به منظور جنگ با اهل بصره، به ياري خود وادار كند، آنان را بطور استعاره جبههي انصار خوانده تا خاطرنشان كند كه آنها در عزت و شرافت و برتري و بزرگواري نسبت به بقيهي انصار مانند پيشاني نسبت به بقيهي صورت ميباشند، و نيز واژهي سنام را براي آنان استعاره آورده است تا بفهماند، همچنان كه كوهان شتر در بلندي قرار دا
رد و مايهي شرافت تمام بدن وي ميباشد مردم كوفه نيز در ميان عرب برتري و شرافتشان به اسلام بيشتر و قوتشان در دين زيادتر است. مرحوم قطبالدين راوندي گفته است، جبههي انصار يعني جمعيت آنان، و سنام العرب يعني علو و برتري آنان و كساني از آنها كه بلندي و رفعت حقيقي را به دست آوردهاند، اين معنا با آنچه كه در بالا ذكر كرديم نزديك به هم است، جز اين كه معناي حقيقي اين دو لفظ نيست، زيرا يكي از علامتهاي معناي حقيقي آن است كه متبادر به ذهن باشد و حال آن كه اين دو معنا متبادر نيست. اما بعد … عيانه، در اين جا، امام شبههي قتل عثمان را كه اصحاب جمل و اهل شام و بطور كلي، كساني كه ميخواهند فساد به وجود آورند، بر سر زبانها انداخته بودند، و حتي مايهي تمام آشوبها در اسلام قرار گرفته بود، ذكر كرده و پاسخ آن را نيز داده است: حتي يكون سمعه كعيانه، اين جمله كنايه از آن است كه مطلب را براي آنان كه آن زمان را درك نكرده بودند بطور كامل روشن و موشكافي فرموده است. ان الناس طعنوا عليه، اشاره به علت قتل عثمان فرموده است كه مردم به علت بدعتهايي كه انجام داده بود او را مورد سرزنش قرار دادند و از او انتقام گرفتند و ما در گذشته بسياري از خل
افها را كه عثمان انجام داده بود و مردم بر او عيب ميگرفتند، ذكر كرديم، در حقيقت اين گفتار، مانند مقدمهاي است براي پاسخ از آنان كه قتل عثمان را نسبت به وي دادهاند، و نيز سخن حضرت: فكنت رجلا … عتابه، مانند مقدمهي اول و صغراي قياس مضمر از شكل اول ميباشد و استدلال ميكند بر آن كه او از همهي مردم در مورد قتل عثمان بيگناهتر است. معناي اين گفتار امام اكثر استعتابه، آن است كه بسيار از او خواستم كه بخود آيد و برگردد به سوي آنچه كه مورد رضايت مردم است و اقل عتابه، كمتر چيزهايي را كه از او ميديدم برويش ميآوردم. خليل ميگويد: عتاب آن است كه طرف را از روي جرات و فخرفروشي مورد خطاب قرار دهي، و خلاف موجود را گوشزدش كني. امام كمتر به سرزنش او ميپرداخت بلكه در امور مهمتر از آن او را مورد خطاب قرار ميداد و از او ميخواست كه رضايت مردم را جلب كند تا از وي دفاع كنند و آتش آشوب را خاموش سازند، و يا اين كه جماعتي مثل مروان و غير او دور عثمان را گرفته بودند كه هرگاه حضرت از روي دوستي و صميميت مطلبي را به او ميگفت اطرافيان به غرض حمل ميكردند و او را نسبت به امام (ع) مكدر ميساختند، احتمال سوم در معناي عبارت: من بيشتر ر
ضايت او را جلب ميكردم و سرزنش كنندهي او را از اين عمل باز ميداشتم، و تقدير كبراي قياس اين است: هر كس از مهاجران، با عثمان چنين باشد، در مورد خون او، بيتقصيرترين مردم و معذورترين آنان، در دوري از قتل وي خواهد بود. و كان طلحه و الزبير … غضب، اين جمله نيز نخستين مقدمه از قياس مضمري است كه حضرت به منظور تبرئهي خود، از خون عثمان كه دشمنانش از قبيل طلحه، زبير و عايشه و جز آنان، بر او بسته بودند، به آن استدلال فرموده است. و با اين بيان كه آسانترين رفتارشان تندي و آهستهترين آوازشان رنجآور بود، كنايه از آن است كه اين دو نفر در فراهم كردن قتل عثمان بسيار سعي و كوشش داشتند و دستاندركار آن بودند، و ما در خطبههاي قبل مقداري از شرح حال طلحه را با عثمان بيان كرديم كه مردم را عليه وي شورانيد و يارانش را از ياري او باز داشت و روايت شده است كه عثمان موقعي كه در محاصره بود ميگفت: واي بر من از پسر حضرميه يعني طلحه، ديروز چقدر به او دينارهاي طلا بخشيدم ولي او، امروز ميخواهد خون مرا بريزد و مردم را عليه من تحريك ميكند، خدايا او را به مقصودش مرسان و سزاي ستمگريش را بر او وارد كن، و نقل شده است كه وقتي عثمان مهاجران را
مانع شد و نگذاشت از در خانهاش وارد شوند، طلحه آنها را از در خانهي يكي از انصار هدايت كرد و از آنجا آنان را به پشت بام برد و توانستند خانهي عثمان را در محاصره قرار دهند، و نيز نقل شده است كه مروان در جنگ جمل گفت: به خدا سوگند از طلحه دربارهي خون عثمان انتقام خواهم گرفت و هرگاه او را ببينم به قتلش ميرسانم و بالاخره روزي تيري رها كرد و، وي را كشت، و دربارهي زبير نيز نقل شده است كه پيوسته ميگفت: بكشيد عثمان را كه دينتان را دگرگون كرده است، بعضي به او گفتند: پسرت كه دم در، از او حمايت ميكند؟ گفت به خدا قسم راضيم كه عثمان كشته شود اگر چه پسرم پيشمرگ او شود، خلاصه اين كه حال اين دو نفر در وادار كردن مردم به قتل عثمان چيزي است كه جملگي برآنند اما از عايشه نقل شده است كه دمادم ميگفت نعثل را بكشيد خدا نعثل را بكشد، و اما خشمي كه عايشه بطور بيسابقه نسبت به عثمان پيدا كرد، دليل ظاهرش آن است كه وي اموال مسلمانان را در اختيار بنياميه و خويشان نزديك خود قرار داده بود، كه ساير مردم را نيز، همين امر بر او بدبين كرد، و عليه او برخاستند، و بدعتهاي ديگر هم، اين مطلب را كمك ميكرد، روايت شده است، كه روزي عثمان بر منبر
بالا رفته بود، در حالي كه جمعيت فراوان در مسجد نشسته بودند، عايشه از پشت پرده با دست خود يك جفت نعلين و پيراهني را نشان داد و گفت: اينها كفشها و پيراهن رسول خداست كه هنوز كهنه نشده اما دين او را عوض كرده و سنت وي را تغيير دادهاي و سخنان تند و درشتي به او گفت، عثمان نيز پاسخ وي را همچنان با درشتي داد، و اين عمل و گفتار عايشه، از مهمترين عللي بود كه مردم را به قتل عثمان وا داشت، اجمالا وادار ساختن اين سه شخصيت مردم را به كشتن عثمان آن چنان مشهور است كه نيازي به توضيح ندارد. گفتيم جملهي صدر مطلب نخستين مقدمهي قياس است، و اكنون مقدمهي دوم يعني كبراي قياس چنين فرض ميشود: هر كس چنين باشد و حالتي مثل اين سه نفر داشته باشد به داخل شدن در قتل عثمان و وادار كردن مردم بر آن سزاوارتر است. فاتيح له قوم فقتلوه، از اين عبارت چنان برميآيد كه حضرت اجتماع مردم بر كشتن عثمان را به مقدرات الهي نسبت ميدهد تا به اين دليل ذهنهاي مردم را از نسبت دادن آن به خودش منصرف سازد، و قطب راوندي در شرح خود گفته است اين كه امام جمله را به صورت مجهول آورده و آن را نسبت به خدا، يا شيطان نداده به اين دليل بوده است كه دو گروه را، راضي و خش
نود كند. و بايعني … مخيرين، اين جمله مقدمهي اول قياس مضمري است كه در آن استدلال شده بر آن كه اصحاب جمل از بندگي خدا خارج شده و به مكر و فريب گراييدند و پيمانشكني كردند و در امري داخل شدند كه خداوند ميفرمايد: (و الذين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه و يقطعون ما امر الله به ان يوصل و يفسدون في الارض) و نيز ميفرمايد: (فمن نكث فانما ينكث علي نفسه) و تقدير كبراي استدلال اين ميشود كه مردم با هر كس از روي ميل و اختيار بيعت كردند، روا نيست بيعت او را نقض كنند و با او از در جنگ درآيند به دليل اين دو آيه كه ذكر شد. در نسخهي مرحوم رضي عبارت امام مستكرهين به كسر (را) آمده است يعني ناخوش دارندگان، وقتي ميگوييم استكرهت الشيئي، يعني آن را خوش نداشتم. و اعلموا … المرجل، امام (ع) در اين سخن اهل كوفه را آگاه ميكند كه مردم مدينه، از اين كه شما براي آشوب و جنگ با من آمدهايد، پريشان حال و نگرانند، و ميخواهد بگويد كه همچون برادران باايمان خود به امامشان بپيوندند، احتمال ميرود كه منظور از دارالهجره، سرزمينهاي اسلامي باشد، و واژهي قلع كنايه از اين باشد كه مردم تمام سرزمينهاي اسلامي از اين آشوبگري در اضطرابند و دلهايشان
از گسترش يافتن آن مشوش ميباشد، و دلهاي مردم را به سبب ناراحتي و جنب و جوش در اين فتنه، تشبيه به ديگ در حال جوش كرده و از اين رو، واژهي جيش را كه به معناي غليان است براي آن استعاره آورده است، و با ذكر آشوب و جنگ و اين كه فتنه بر مدار خود قرار گرفته است مردم را براي مبارزه عليه آن كوچ داده و از اين رو دستور ميدهد كه به سوي فرمانروايشان كه خود حضرت است بشتابند و براي جهاد با دشمن شتاب كنند، و پيش از اين دانستي كه وجه استعارهي سنگ آسياب براي جنگ، آن است كه جنگ در گردش خود اهلش را ميچرخاند و نابود ميكند، چنان كه سنگ آسياب دانه را ميگرداند و آرد ميكند. توفيق از خداست.
[صفحه 580]
نامه امام (ع) به اهل كوفه، پس از فتح بصره: (خداوند به شما كه مردمي شهرنشين هستيد، از ناحيهي خاندان پيامبرتان بهترين پاداشي دهد كه به عاملان و مطيعان خود و سپاسگزاران نعمتهايش عطا ميكند، زيرا كه شنيديد و اطاعت كرديد، و دعوت را پاسخ مثبت داديد.) گويا خطاب به اهل كوفه است و از اين رو حرف من براي بيان جنس از ضمير منصوب در جزاكم ميباشد و براي آنان از خدا درخواست ميكند كه به آنها به علت ياري كردن از خاندان پيامبر و سپاسگزاري از نعمت وي، بهترين پاداش را عنايت فرمايد. فقد سمعتم، امر خدا را شنيديد و آن را اطاعت كرديد، و براي ياري دينش دعوت شديد آن را پذيرفتيد. مفعولهاي اين چند فعل حذف شده زيرا منظور ذكر اعمال و كارهاست و توجهي به تعيين مفعول نيست علاوه بر آن از فحواي سخن، مفعول شناخته ميشود كه نداي الهي امام (ع) ميباشد.
[صفحه 581]
نامهي امام (ع) كه به شريح بن حارث، قاضي خود نوشته است: شريح كيست؟ شريح بن حارث كندي كه عمر، وي را به قضاوت مسلمين در كوفه نصب فرمود و از آن زمان پيوسته تا هفتاد و پنج سال به اين امر مشغول بود، و در اين ميان فقط دو، يا چهار سال قضاوت وي تعطيل بود، در زمان فتنه و آشوب عبدالله زبير از قضاوت استعفا داد، حجاج هم استعفاي وي را پذيرفت. بينه: دليل و گواه شخص من البلده: از شهر كوچ كرد خطه: زميني كه انسان دورش را خط ميكشد و آن را علامتگذاري ميكند تا در آن جا خانهاي بسازد و خطط الكوفه و البصره يعني زمينهاي ميان كوفه و بصره مردي: هلاك كننده ضراعه: مصدر ثلاثي، ضرع ضراعه: خوار شد و خضوع كرد درك: نتيجهي كار بد زخرف: ساختمان را با طلا و جواهرات زينتكاري كرد. نجد: زمين را آرايش داد. بلبله: تزلزل و درهم و برهم شدن، چيزي را چنان تباه كردن كه از حد سودبري بيرون شود. كسري: لقب پادشاهان ايران بود، و براي هر كدام از آنها حكم اسم جنس دارد. قيصر: لقب پادشاه روم بود تبع: پادشاهان يمن ميباشند. حمير: رئيس قبيلهاي از يمن بود، حمير بن سبا بن يشحب بن يعرب بن قحطان شيد: ساختمان را بالا برد. تنجيد: آراست
ن با فرش و غير آن. اعتقد المال و الضيعه: آن را به وجود آورد. نقل شده است كه شريح در زمان حكومت حضرت خانهاي به هشتاد دينار براي خود خريده بود، اين گزارش كه به امام رسيد، او را احضار كرد و فرمود: به من خبر رسيده است كه تو، خانهاي به هشتاد دينار خريدهاي، قبالهاش را نوشتهاي و بر آن گواه و شهود گرفتهاي، شريح پاسخ داد: آري چنين است، امام نگاه خشمآلودي به وي افكند، و فرمود: (اي شريح بهوش باش كه به همين زوديها كسي به سراغت خواهد آمد كه نه به قبالهات نگاه كند و نه از شهودت ميپرسد بلكه تو را از آن خارج ميكند و تنها تحويل به قبرت ميدهد. اي شريح بنگر كه مباد اين خانه را از غير مال خودت خريده باشي يا بهايش را از غير دسترنج حلال خودت پرداخته باشي كه هم در دنيا و هم در آخرت خود را زيانكار كردهاي، آگاه باش، اگر در هنگام خريد خانه نزد من آمده بودي نسخهي قباله را بدين گونه مينوشتم، تا ديگر در خريد خانه حتي به بهاي يك درهم يا بيشتر، علاقه به خرج ندهي، نسخهي سند اين است: بسم الله الرحمن الرحيم اين است آنچه كه بندهاي ذليل از كسي كه در حال كوچ است خريداري كرده است، خانهاي از سراي غرور، در محلهي فانيشوندگان، و
در كوچهي هالكان خريداري كرد، اين خانه به چهار حد منتهي ميشود، حد نخستين، به آفات و بلاها، حد دوم به عزاها و مصيبتها، حد سوم به هوا و هوسهاي هلاكتزا و حد چهارم به شيطان گمراهكننده منتهي ميشود و در خانه هم، از همين جا باز ميشود، اين خانه را مغرور آرزوها، از كسي كه پس از مدت كوتاهي از اين جهان رخت برميبندد، به مبلغ خروج از عزت قناعت و دخول در ذلت دنياپرستي خريداري كرده و هر گونه عيب و نقص و كشف خلافي كه در اين معامله واقع شود به عهدهي بيماري بخش اجسام پادشاهان و گيرنده جان جباران و زايل كنندهي سلطنت فرعونها همچون كسرا، قيصر، تبع، و حمير ميباشد، و به عهدهي كساني كه ثروت را گردآوري كردند و بر آن افزودند و آنها كه بنا كردند و محكم ساختند طلاكاري كردند و زينت دادند، انداختند و نگهداري كردند و به گمان خود براي فرزندان باقي گذاردند همانها كه همگي به پاي حساب و محل ثواب و عقاب رانده ميشوند هنگامي كه فرمان داوري و قضاوت الهي رسيده باشد، (و خسر هنالك المبطلون) شاهد اين قباله، عقل است، آنگاه كه از تحت تاثير هوا و هوس خارج شود و از علايق دنيا، جان سالم به در برد.) منظور امام از اين سخنان آن است كه مخاطبش را از
متاعهاي دنيا و اعتماد به افزونيهاي آن باز دارد، و پيش از آن كه شريح را توبيخ و سرزنش كند از او نسبت به كاري كه انجام داده اعتراف ميگيرد چنان كه ميفرمايد: بلغني تا شهودا، و فعل كان در قول شريح: قد كان، تامه است و با يادآوري مرگ و وعدهي آمدن آن كه ميآيد و او را از اين سرا و بقيه تعلقات دنيا به بيرون كوچ ميدهد و تنها و برهنه به قبرش ميسپارد، او را از دوستي دنيا و طلب كردن برحذر داشته است و سپس او را از ناخالص بودن بهايي كه در برابر خانه پرداخته است بيم ميدهد كه مبادا از راه حرام و رشوهگيري در مقابل احكام، به دست آورده باشد، زيرا با فرا رسيدن قاصد مرگ دنيا از دستش ميرود، و به سبب گناهاني كه از حرامخواري گريبانگيرش ميشود مبتلا به زيان اخروي و محروم شدن از نعمتهاي بيپايان آن ميشود، ابتعته و اشتريته به يك معناست، آن را خريداري كردي، و كلمهي اما بدون تشديد هم روايت شده است. اين جا در سخن امام پرسشي پيدا شده است كه وقتي انسان به خانهاي كه بهايش يك درهم باشد رغبتي نكند به طريق اولي در مورد بالاتر رغبت ندارد، پس چرا امام فرموده است در قيمت اين خانه به يك درهم و بيشتر از آن رغبت نخواهد كرد. پاسخ دادهاند ك
ه چون درهم در اين مقام كمترين چيزي است كه تملك ميشود منظور آن است كه اگر بخواهي آن را بخري به هيچ نخواهي خريد چه جاي بالاتر كه اصلا جاي ذكر آن نيست، در شعر متتبي نيز تركيبي شبيه اين آمده است: و من جسدي لم يترك السقم شعره فما فوقها الاوفيها له فعل كه قياس، فما دونها است، اما براي تفهيم معنايي كه ذكر شد به اين طريق بيان كرده است. در نسخهاي كه امام به عنوان سند خانه نوشته است چند نكته وجود دارد: 1- نخست اين كه خريدار را به صفت عبوديت و ذلت اختصاص داده است تا فخر و مباهاتي را كه ممكن است به خاطر خريدن اين منزل براي او پيدا شود بشكند. 2- فروشنده را كه به زودي خواهد مرد بطور مجاز مرده خوانده از باب اطلاق آنچه بالفعل است بر آنچه كه بالقوه ميباشد و از باب اين كه مقتضي را نازل منزلهي واقع فرض كرده است تا وي را از مرگ بيم دهد و براي كوچ كردن به سراي آخرت آمادهاش كند، و اين معناي اخير يا ترشيح استعاره است و يا اشاره به بيداري او و توجهش به واردات و بيماريها و تمام اموري كه باعث عبرت است ميباشد. 3- سراي غرور كنايه از دنياست از آن رو كه مردم به آن مغرور ميشوند و با داشتن زخارف دنيوي از آنچه بعد از آن وجود دارد غفل
ت ميكنند، عبارت من جانب الفانين اخص از دارالغرور است و همچنين خطه الهالكين اخص از جانب الفانين ميباشد چنان كه در كتابهاي بيع و تجارت عادت بر اين است كه نخست به ذكر اعم آغاز ميكنند و سپس به اموري ميپردازند كه خاص هستند و مبيع را مشخص و معين ميكنند، اگر چه در اين جا، غرض تخصيص بعد از تعميم نيست بلكه مراد يادآوري حال آنهاست كه رفتني هستند و از طرفي در اين خانهاي كه ساكنند آن را براي خود علامتگذاري كردهاند. 4- نكتهي چهارم در نسخهي قباله آن است كه حدود چهارگانهي آن خانه را كنايه از امور نامطلوبي قرار داده است كه سرانجام دنيا به آن منتهي ميشود. حد اول را منتهي به اسباب و علل آفات دانسته و با اين مطلب اشاره به اين كرده است كه لازمهي وجود خانه علاقه به اموري است كه باعث كمال خانهداري ميباشد، از قبيل وجود همسر و خدمتگزار و مركب سواري و آنچه كه بر اينها مترتب است از وجود فرزندان و كنيزان و نوازندگان و بقيهي افزونطلبيهاي دنيا كه وجود هر كدام باعث ايجاد نياز به امور ديگري است آنان كه غنيترند محتاجترند، و همه اين امور در معرض آفات و بلاها و امراض و مرگ و ميرها ميباشند و اينها اموري باعث بلاها و گرفتاريه
ايي هستند كه اينها لازمهي اين خانه است و اين كه امام آن را اولين حد خانه دانست به علت اين است كه خانه نيازمند به آن است. حد دوم منتهي ميشود به اموري كه باعث مصيبتهاست اين جا نيز اشاره به همان امور نخستين است كه از لوازم و نيازمنديهاي خانه است اما به اعتبار اين كه اين امور در معرض آفات امراض و مرگ و ميرهاست كه لازمهاش مصيبتها ميباشد و چون دواعي آفات مستلزم دواعي مصيبتهاست اين دو امر را پشت سر هم قرار داده است واژهي دواعي در اين دو حد ممكن است به اين اعتبار باشد كه تمايل به اين امور، داعي به فعل و انجام دادن آنهاست و لازمهي فعل آنها هم آفتها و مصيبتها ميباشد. حد سوم منتهي ميشود به پيروي هوا و هوس هلاك كننده زيرا كسي كه در دنيا به جستجوي تهيهي منازل و خانه ميافتد معلوم ميشود به دنيا و وابستگيهايش علاقهي فراوان دارد، و بدون توجه به امر خداوند از تمايلات شهواني و نفساني پيروي ميكند و از مجموعهي اين مطالب تعبير به هوا و هوس ميشود و روشن است كه اين امر موجب سقوط انسان در دوزخ و هلاكت وي در آن است. دليل آن كه اين امر را حد سوم دانسته آن است كه خانه و متعلقات آن و آنچه كه انگيزهي طلب آن ميشود، لازمهي
هوا و هوس و تمايلات طبيعي هلاك كننده است كه پيوسته هر كدام تاكيدكنندهي ديگري است و هر يكي نياز به ديگري را برميانگيزد. حد چهارم منتهي ميشود به شيطان اغواكننده، اين امر را آخرين حد قرار داده است به دليل آن كه دورترين محدودهاي است كه حدود ديگر به آن پايان ميپذيرد، به اين بيان كه شيطان از جهت گمراهكنندگي سرآغاز علاقهي آدمي به دنيا و انگيزهي پيروي نفس از هوا و هوس است، شيطان به اين طريق آدمي را گمراه ميكند: معاصي و خلافكاريها و امور شهواني كه آدمي را از رفتن در راه خدا بازميدارد در پيش انسان جلوه ميدهد و به او القا ميكند كه اين امور برايش اصلح است. و منه يشرع باب هذه الدار، اين جمله اشاره ميكند به اين كه شيطان به منظور گمراه كردن و اغواگريش اموري را كه لازمهاش دنياطلبي و به دست آوردن كالاي بيارزش آن ميباشد، برميانگيزد و آدمي را وادار ميكند بر آن كه به فكر خريد و به دست آوردن خانه و لوازم و متعلقات آن بيفتد، بنابراين شيطان به منزلهي حد چهارم خانه است و آنچه به سبب اغواگري او به وجود ميآيد و به آن وسيله باب دخول در دنياطلبي و خريد و به دست آوردن منزل و خانه باز ميشود، باب آن ميباشد كه در همين
طرف حد چهارم واقع است. اكنون بيانديشيد به نكتههاي ظريف بلاغي، و پندهاي حكمتآميزي كه در اين فراز از سخنان مولي (ع) وجود دارد و همينها باعث امتياز و برتري آن از گفتههاي ديگران ميباشد. از جملهي حكمتها آن است كه اين سخن، دنيا را بطور كامل بيمقدار نشان ميدهد، درهاي طلب آن را بر روي آدمي، مسدود ميسازد و او را به سوي خدا سوق ميدهد و به زهد حقيقي و همراه داشتن آن تشويق ميفرمايد. 5- نكتهي پنجم در نسخهي سند خانه آن است كه امام (ع) خريدار منزل را، مغرور به آرزو دانست، به اين دليل كه توجه به آرزوي دنيويش او را از آخرت و آنچه كه به خاطر آن آفريده شده غافل كرده است و همين غفلت، انگيزهي خريد آن خانه شده، و بهاي آن را خروج از عزت قناعت و دخول در ذلت درخواست و التماس دانسته است زيرا خريد چنين خانه و پرداخت بهاي آن، اين امور را در پي دارد، و دليل اين پيآمد آن است كه اصل آن خانه با توجه به حال شريح، از نياز او بيشتر بود، و هر شخصي كه براي به دست آوردن مازاد بر نياز خود اقدام كند، از حد قناعت خارج ميشود، به دليل اين كه قناعت عبارت از راضي بودن و اكتفا كردن بر مقدار ضرورت از مال و آنچه مورد نياز باشد و نيز پيش از
اين دانسته شد كه لازمهي قناعت كماحتياجي به مردم و بينيازي از آنها ميباشد و عزت قناعت، به خاطر همين امر، براي انسان حاصل ميشود. پس هر كس از قناعت خارج باشد از عزت آن هم بيرون و در ذلت درخواست و التماس پيش مردم داخل است زيرا به اعتبار اين كه از قناعت خارج است نياز زيادي به مردم دارد، و بدين علت در خواري و التماس از مردم داخل خواهد بود. هدف از اين تعبير آن است كه انسان را از افزونطلبي و به دست آوردن مازاد بر نياز دور دارد از آن رو، كه لازمهي آن، خواري و ذلت نياز به مردم است. 6- امام در نوشتن اين نسخه از سند خانه، زيان غبن و غرامتي را كه لازمهي اين معامله است و بايد به مشتري پرداخت شود، بر ذمه ملكالموت قرار داده است تا ديگر مشتري به فكر دريافت آن نباشد و با توجه به اين كه همهي آرزوها با مرگ به نهايت ميرسد آرزويش را هم از دل بيرون برد، و تنها از كالاي دنيا به اندازهي نياز اكتفا كند و از ملكالموت بطور كنايه به اين عناوين ياد كرده است: تباهكنندهي كالبدهاي پادشاهان، و گيرندهي جانهاي ستمكاران، و از بين برندهي پادشاهي فرعونها، با گرفتن جانهايشان، و اين كه عدهاي را به عنوان نمونه نام برده است كه مرگ به
سراغ آنها رفته، به علت اين است كه شريح را متوجه كند، تا از چنين آرزوها كه با فرا رسيدن مرگ به پايان ميرسد قطع اميد كند زيرا هنگامي كه آرزوهاي چنين اشخاص دنيادار و پرقدرت با مرگ از بين رفت و غرامتي نگرفتند، پس تو، اي قاضي شرع به اين امر سزاوارتر خواهي بود. 7- و نظر بزعمه للولد، يكي ديگر از نكاتي كه امام در متن اين نسخه خاطرنشان كرده اين است كه بعضي از علاقهمندان به دنيا به گمان خود مال دنيا را براي فرزندانشان جمع ميكنند، و آن را براي آنها مصلحت ميدانند، و حرف باء، به معناي سببيت است، زيرا گمان وجود انديشهي اصلح سبب اين عمل شده است. 8- ذكر جمع كردن ملوك و محل اجتماع آنها، كه توقفگاه عرض اعمال و حساب و جايگاه ثواب و عقاب است به سبب اين است كه آدمي را از اين امور و موارد، بيم دهد و در عمل كردن براي آخرت و ايمن شدن از خطرات و شرور آن، تشويق و ترغيب كند. 9- اذا وقع الامر بفصل القضاء، آنگاه كه فرمان خداوند در دادگاه رستاخيز به قضاوت عادلانه اجراء شود، و حكم ميان اهل حق و باطل فيصله يابد، حقيرشدگان در دنيا، به سود خود برسند، و اهل باطل به زيان اعمال ناشايست خويش دچار شوند، آخرين جملهي امام در اين فراز كه با عب
ارت خسر هنالك المبطلون ختم شده از قرآن كريم سوره مومن آيه 76 اقتباس شده است. 10- آخرين نكتهاي كه در نسخهي امام راجع به قبالهي خانهي شريح قاضي وجود دارد آن است كه عقل هرگاه از بند هوا و هوس رها شود و از وابستگيهاي دنيا دور باشد، به آنچه در اين نسخه از معايب اين معامله ذكر شده گواهي ميدهد، چرا كه عقل هنگام خالي بودنش از اين وابستگيها، از كدورت باطل پاك است و حق را چنان كه شايسته است ميبيند و بر طبق آن حكم ميكند، اما اگر اسير دست هوسها و مقهور سلطهي نفس اماره باشد با ديدهي سالم به حق نمينگرد، بلكه با چشمي بر آن نگاه ميكند كه پردهي تاريكيهاي باطل روشناييش را از بين برده است، پس به دليل آن كه حقيقت را بطور خالص نميبيند گواهي خالصانه هم بر آن نميدهد، بلكه شهادت به حقانيت امري ميدهد كه در ظاهر حق است اگر چه در باطن امر، باطل ميباشد، مثل گواهي دادن به اين كه در طلب مال و منال دنيا مصلحتهايي وجود دارد كه از جمله، پرهيز از تنگدستي آيندهي خود، و باقي گذاشتن براي فرزندانش، و جز اينها از اموري كه در ظاهر شرع، دليل بر جواز به دست آوردن دنيا و تعلقات آن ميباشد و اگر با ديدهي حقبين بنگرد ميداند كه جمعآ
وري ثروت براي اولاد وظيفه او نيست زيرا روزيدهندهي فرزند، خداي آفرينندهي او ميباشد و به دست آوردن مال و منال به دليل ترس از تنگدستي، خود تعجيل در فقر و موجب انصراف از امر واجب و توجه به غير آن ميباشد. توفيق از خداست.
[صفحه 591]
از نامههاي امام (ع) به بعضي از سران سپاهش: انهد: برخيز، قيام كن تقاعس: عقب افتادن و فرو نشستن در اول نامه واژهي ظل را كه به معناي سايه است استعاره از امري آورده است كه لازمهاش اطاعت است و آن سالم ماندن از سوز آتش جنگ و رنجهايي است كه از ثمرات و ميوههاي اختلاف ميباشد چنان كه نتيجهي سايهنشيني راحت شدن از گرماي خورشيد است. (اگر دشمنان به سايهي اطاعت و تسليم باز گردند، اين همان است كه ما دوست داريم، و اگر حوادث، آنها را مهياي اختلاف و عصيان كرد، پس به كمك مطيعان، با عاصيان بجنگ و با آنان كه پيرو فرمان تو هستند خود را از كساني كه سستي ميورزند بينياز ساز، چرا كه سست عنصرها و آنها كه از جنگ كراهت دارند، نبودشان بهتر از حضورشان و نشستشان سودمندتر از قيامشان ميباشد.) برخي گفتهاند امير لشكري كه اين نامه را، حضرت خطاب به او نوشته است، عثمان بن حنيف نمايندهي او در بصره بوده است، هنگامي كه اصحاب جمل به سرزمين بصره رسيدند و تصميم به جنگ گرفتند، عثمان نامهاي به حضرت نوشت، و وي را از وضع آنان آگاه كرد، امام (ع) در پاسخ او نامهاي مرقوم فرمود، كه اين بيانات از آن نامه ميباشد. و ان توافت الامو
ر بالقوم، يعني اگر پيشامدها و اسباب اختلاف و گناه، اهل جنگ جمل را به اين دو امر وادار كند. فان عادوا … نحب، امام (ع) ميخواهد افراد جامعه را تحت اطاعت فرمان خود درآورد تا در آينده همهي آنان را به راه حق بكشاند، كه مقصود شارع نيز همين است و با عبارت فوق اين معنا را خاطرنشان كرده است و اسم اشارهي فذلك به مصدري برميگردد كه فعل عادوا دليل آن است، و با عبارت فذلك الذي نحب محبوبش را منحصر در بازگشت آنها فرموده است يعني دوست نميداريم جز آن را و به اين دليل امير لشكر خود را امر كرده است كه در صورت اختلاف و مخالفتشان، با مخالفان بجنگد و از مطيعان بر عليه مخالفان ياري بجويد، نه از كراهت دارندگان و بهانهجويان و اين امر را دليل آورده است بر آن كه اهل كراهت، اگر در جنگ حضور نداشته باشند بهتر از آن است كه حاضر باشند و نشستن آنان سودمندتر از قيامشان ميباشد، زيرا هنگامي كه مردم شخص بهانهجو و سست عنصر را در ميان خود مشاهده كنند، آنان نيز سست شده و به او اقتدا ميكنند، پس نفعي كه ندارد هيچ، بلكه زيان هم دارد و چنين شخصي براي آن كه ناخشنودي خود را از جنگ توجيه كند مفاسدي براي آن بيان ميدارد كه، جنگ باعث هلاكت مسلمانان
ميشود، و از اين قبيل مسائل، چنان كه به اين دليل بسياري از صحابه و تابعين در جنگهاي جمل و صفين و نهروان از حق منحرف شدند و دست از جنگ كشيدند، پس علاوه بر آن كه وجود اين اشخاص در جنگ سودي ندارد مفسدهي بزرگي را هم با خود دارد كه انسانهايي مبارز، به واسطهي او بيچاره ميشوند، بر خلاف وقتي كه اصلا چنين شخصي در جبههي جنگ حضور نداشته باشد، كه فقط سودي ندارد، اما ضرري هم از ناحيهي او نصيب رزمندگان مسلمان نميشود. به جاي عبارت خير من مشهده، در آخر نامهي حضرت، روايت ديگر خير من شهوده آمده و هر دو كلمه مشهد و شهود مصدر و ثلاثي مجرد است. توفيق از خداوند است.
[صفحه 594]
نامهي حضرت به اشعث بن قيس، فرماندار آذربايجان: مسترعي: كسي كه مسوول قرار داده شده است طعمه: خوردني و وسيلهي رزق و روزي، محل كسب و درآمد رعيه: فعيل به معناي مفعول است يعني رعايت شده كه همان رعيت و آناني هستند كه تحت حكومت ميباشند افتات، تفتات، با همزه: موقعي كه كسي در كاري استبداد و زورگويي به خرج دهد مخاطره: گام نهادن در كارهاي پرخطر و خود را در انجام دادن آن به هلاكت رساندن وثيقه: آنچه كه براي دين مايهي دلگرمي است. (فرمانداري براي تو، وسيلهي آب و نان نيست، بلكه امانتي در گردن توست، و تو، تحت نظر مافوق خود ميباشي. حق نداري دربارهي رعيت استبداد به خرج دهي، و نه به كار عظيمي اقدام كني، مگر اطمينان داشته باشي كه از عهدهاش برميآيي، اموال خدا، در اختيار توست، و تو، يكي از خزانهداران او ميباشي كه آن را به من تسليم كني، و من اميدوارم براي تو فرمانرواي بدي نباشم. والسلام.) از شعبي نقل شده است كه وقتي اميرالمومنين به كوفه منتقل شد كه اشعث بن قيس از زمان عثمان حكمران سرزمين آذربايجان بود، اميرالمومنين كه زمام امور را به دست گرفت، نامهاي براي آگاهي به او نوشت و اموال آذربايجان را از وي
مطالبه كرد و نامه را با زياد بن مرحب همداني فرستاد و اول نامه از اين جا آغاز ميشود: بسم الله الرحمن الرحيم، نامهاي است از بندهي خدا، علي، فرمانرواي مومنان به جانب اشعث بن قيس، پس از حمد خدا و نعت پيامبر، اگر خصلتهاي زشتي در تو نبود، تو در اين امر كه حكمراني آذربايجان است بر ديگران مقدم بودي و اگر تقواي الهي داشته باشي اميد است عاقبت به خير باشي، ماجراي بيعت مردم با مرا شنيدهاي، طلحه و زبير نخستين بيعت كنندگان با من بودند، اما بدون هيچ دليلي بيعت را شكستند، عايشه را از خانه بيرون كشيدند و او را به منظور جنگ با من به بصره آوردند، پس من با مهاجران و انصار به جانب آنان رفتم، هنگام برخوردمان از آنها خواستم كه از جنگ دست بردارند و به خانههايشان برگردند، آنها نپذيرفتند و نبرد را آغاز كردند اما من پيوسته ايشان را نصيحت ميكردم و سرانجام نسبت به باقيماندهي آنها كمال نيكويي را انجام دادم، و بدان كه عمل حكمراني تو … تا آخر نامه، كه ترجمهي آن گذشت، اين نامه را عبدالله بن ابي رافع، منشي آن حضرت در ماه شعبان سال سي و شش هجري نوشت. ان عملك … بوثيقه، اين جمله اشاره به قياس مضمر از شكل اول است كه در اين استدلال، حضر
ت بيان فرموده است كه اشعث حق ندارد رعيت خود را با زور به كاري وادار سازد، بر خلاف كسي كه او را مسوول قرار داده است و نميتواند به كار خطيري از امور مالي و غير آن اقدام كند مگر با دليل از طرف كسي كه وي را بر بندگان، رئيس و بر سرزمينها امين قرار داده است، و جملهي و ان عملك تا من فوقك مقدمهي اول و صغراي قياس را تشكيل ميدهد و تقدير كبراي آن از اين قرار است، هر كس چنين ويژگيهايي داشته باشد حق ندارد بر خلاف مافوق خود در امري استبداد به خرج دهد و جز با اطمينان كامل از طرف وي دست به امر بااهميت و خطرناكي بزند و سپس برخي از اموري را كه استبداد و مخاطره در آن روا نيست كه عبارت از ثروت و اموال بلاد اسلام است، شرح داده و بر وجوب حفظ آن به دو امر استدلال فرموده است يكي اين كه مال خداست كه به بندگان باايمانش عطا فرموده است و دوم آن كه او از طرف امام خزانهدار است تا وقتي كه اموال را پيش او ببرد، و كار خزانهدار هم حفظ و نگهداري مال است، و اين كه در آن تصرفي نكند مگر با اجازه و دليل مورد اطمينان، كه در پيشگاه خدا به آن استدلال كند. و اشعث هنگامي كه اميرالمومنين حكومت را به دست گرفت از آن حضرت ميترسيد و يقين داشت كه وي
را از فرمانداري بركنار خواهد كرد، زيرا سابقهي سوئي در دين داشت و كردارهاي ناپسندي در دين و حرفهاي توهينآميزي در حق حضرت از او صادر شده بود كه در گذشته، ذيل سخن امام: و ما يدريك ما علي ممالي، به برخي از آنها اشاره كردهايم. امام پس از بيان وظيفه و تكليف او، به منظور آرامش خاطرش فرمود: اميدوارم كه بدترين فرمانروا براي تو نباشم و اين كلام را با لفظ اميدواري آغاز كرد تا وي را ميان خوف و رجا نگهدارد، و اشعث چون ميدانست كه اگر مخالفت دين كند امام (ع) بدترين فرمانرواي او خواهد بود و كمال عقوبت را دربارهي وي انجام خواهد داد، از اين رو اين سخن حضرت او را به طرف دين و عمل بر طبق آن وادار ميكرد. نقل شده است كه وقتي نامهي حضرت به او رسيد، برخي از دوستانش را خواست و گفت: علي بن ابيطالب مرا به وحشت انداخت و به هر حال مرا، در مورد ثروت آذربايجان مواخذه خواهد كرد، بنابراين نزد معاويه ميروم و به او ميپيوندم، دوستانش گفتند: در اين صورت مرگ براي تو از اين كار بهتر است زيرا شهر و ديار خويشان خود را رها كرده و دنبالهرو اهل شام شدهاي، او از اين امر خجالتزده شد، ولي اين گفتهي او به كوفه رسيد و ميان مردم پخش شد، حضرت ن
امهاي براي او نوشت و، وي را از اين مطلب توبيخ و سرزنش فرمود و امر كرد كه خدمتش بيايد و نامه را همراه حجر بن عدي كندي فرستاد، حجر نامه را پيش او آورد و او را به باد ملامت گرفت و سوگند به خدا داد كه آيا به راستي آشنايان خود و اهل شهرت و اميرالمومنين را ترك ميكني و به اهل شام ملحق ميشوي؟ سر به سرش گذاشت تا بالاخره او را با خود به كوفه برد در نخيله كه نزديك كوفه است مال و ثروت خود را خدمت حضرت عرضه كرد، قيمتش به صد هزار درهم، به روايت ديگر چهارصد هزار، رسيد، امام (ع) تمامش را گرفت، اشعث، امام حسن و امام حسين و عبدالله جعفر را واسطه قرار داد كه حضرت مالها را به وي بازگرداند، امام (ع) سيهزار درهم را به او پس داد، اشعث گفت اين مبلغ مرا، كم است، حضرت فرمود حتي يك درهم زيادتر از اين به تو نميدهم، به خدا سوگند اگر تمامش را واگذار كني از همه چيز برايت بهتر است هيچ گمان ندارم كه بر تو حلال باشد و اگر به اين مطلب يقين ميداشتم همين را هم به تو نميدادم، اشعث با خود گفت: تو كه از راه نيرنگ درآمدي هر چه دادند بگير. توفيق از خداست.
[صفحه 598]
از نامههاي حضرت به معاويه: عزله: اسم مصدر از اعتزال است. تجني: آن است كه بر كسي گناهي ببندد كه آن را انجام نداده است. (همان مردمي كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند، با همان قيد و شرطها با من بيعت كردند، بنابراين نه، آن كه حاضر بود اختيار فسخ دارد و نه آن كه غايب بود، اجازهي رد كردن. شورا، تنها از آن مهاجران و انصار است، اگر ايشان بطور اتفاق كسي را امام دانستند خداوند از اين امر راضي و خشنود است و اگر كسي از فرمان آنان با زور سرنيزه يا از روي بدعت خارج شود او را به جاي خود مينشانند، پس اگر سرپيچي كند با او نبرد ميكنند، چرا كه از غير طريق اهل ايمان پيروي كرده، و خدا او را در بيراهه رها ميكند. اي معاويه به جان خودم سوگند اگر با ديدهي عقل و نه با چشم هوا و هوس بنگري، خواهي ديد كه من از همه كس در خون عثمان بيگناهترم، و ميداني كه من از آن بركنار بودهام، مگر اين كه بخواهي خيانت كني و چنين نسبتي را به من بدهي، اكنون كه چنين نيست هر جنايت كه ميخواهي بكن، والسلام.) آنچه در اين مورد ذكر شده قسمتي از نامهاي است كه حضرت به معاويه نوشت و آن را به وسيلهي عبدالله بجلي كه از حكمراني همدان عزل
ش كرده بود به شام فرستاد، جملههاي اول اين نامه اين بوده است: پس از حمد خدا و نعت پيامبر، اي معاويه همچنان كه تو در شام هستي بيعت من بر گردن تو قرار دارد، زيرا با من همان مردمي بيعت كردند كه … و دنبالهي آن متصل ميشود به آغاز آنچه در اين مورد ذكر شد، تا جملهي و ولاه ما تولي و به دنبال اين جمله، در اصل نامه اين عبارت ميآيد و همانا طلحه و زبير، با من بيعت كردند و سپس آن را نقض كردند و بيعت شكني آنان در حكم ارتدادشان بود به اين دليل با آنها به مبارزه برخاستم، تا حق به كرسي نشست، و امر خدا آشكار شد، در حالي كه ايشان كراهت داشتند، پس اي معاويه در امري داخل شو كه ساير مسلمانان داخل شدند، به درستي كه بهترين چيز در نظر من براي تو سلامت تو ميباشد، مگر اين كه بخواهي خود را در معرض بلا بيفكني كه اگر به اين كار دست بياندازي با تو ميجنگم و از خدا براي پيروزي بر تو، ياري ميخواهم. اي معاويه، تو كه كاملا دستت به خون عثمان آلوده است، اكنون در آنچه همهي مردم داخل شدهاند، داخل شو، و سپس همان مردم را حكم قرار ده، من، تو و آنها را به كتاب خدا دعوت خواهم كرد، اما آنچه را كه تو ادعا ميكني كه خونخواهي عثمان است چنان است كه
ميخواهي بچه را از شير دادن گول بزني، پس از اين بيانات در اصل نامه، اين جمله ميآيد: و لعمري، به جان خودم سوگند، تا ما بدالك: هر جنايت كه ميخواهي بكن، و سپس عباراتي ميآيد كه ترجمهاش اين است: بدان كه تو، از آزادشدگاني كه نه سزاوار خلافتند، و نه شايستگي دارند كه طرف شور و مشورت واقع شوند، هماكنون جرير بن عبدالله را كه از اهل ايمان و هجرت است، نزد تو و اطرافيانت فرستادهام و به اين وسيله از تو ميخواهم كه با من بيعت كني، از خدا، درخواست نيرو و كمك ميكنم. بر طبق آنچه از اصل نامه نقل شد، فراز: اما بعد … بالشمام، اصل ادعاست، و جملهي انه بايعني … عليه، مقدمه نخستين استدلال و صغراي قياس مضمر از شكل اول ميباشد و تقدير مقدمهي كبري اين است: با هر كه اين قوم بيعت كردهاند، نه شخص غايب حق دارد آن را رد كند و نه حاضر ميتواند كسي غير از آن را كه آنان با او بيعت كردهاند، برگزيند، نتيجهي قياس اين ميشود: هيچ كس، خواه غايب و خواه حاضر، حق رد كردن بيعت آنان با امامشان را ندارد، و لازمهي اين نتيجه آن است كه اين بعيت شامل حاضران و غايبان ميباشد، و اين مطلب از جمله فلم يكن … يرد، فهميده ميشود. و انما … تولي، اين
عبارت كبراي قياس را تقرير كرده و حق شورا و اجماع را در انحصار مهاجران و انصار قرار داده است به دليل اين كه ايشان اهل حل و عقد امت محمد (ص) ميباشند، پس اگر بر مسالهاي از احكام الهي اتفاق كلمه داشته باشند، چنان كه بر بيعت با آن حضرت متحد شدند و او را امام ناميدند، چنين اتحادي اجماع بر حق و مرضي خداوند و راه مومنان است كه پيروي از آن، واجب ميباشد، بنابراين اگر كسي به مخالفت با آنان برخيزد، و با متهم كردن ايشان يا تهمت زدن به كساني كه با او بيعت كردهاند، و يا با ايجاد بدعت در دين، از مسير مسلمانان خارج شود، مردم مسلمان او را به راه حق باز ميگردانند، و اگر از اين امر سرپيچي كند، و راه غير مومنان را ادامه دهد، با وي به جنگ پردازند، تا به راه حق بازگردد، وگرنه خداوند، او را به خود واگذارد و بالاخره آتش دوزخ را به وي بچشاند، و چه بد سرانجامي است جهنم، (نمونهي كامل معاويه است كه از مسير مسلمانان خارج شد و امام علي (ع) را به دست داشتن در قتل عثمان و نسبتهاي نارواي ديگر متهم كرد، و ديگر مخالفت اصحاب جنگ جمل و بدعتي كه در نقض بيعت با آن حضرت به وجود آوردند.) سرانجام معاويه را سوگند ميدهد كه اگر با ديدهي عقل بنگر
د و از هوا و هوس چشم بپوشد او را بيگناهترين فرد در قتل عثمان خواهد يافت، زيرا آن حضرت هنگام كشته شدن عثمان در خانهي خود قرار داشت و از واقعه بركنار بود، البته اين كنارهگيري امام (ع) پس از آن بود كه مدت مديدي با دست و زبان از او دفاع ميكرد، و هم عثمان را نصيحت ميكرد و هم از مردم ميخواست دست از آزار وي بردارند و چون ديگر سعي و كوشش خود را بينتيجه ديد، دست برداشت و به خانهي خود پناه برد. الا ان تتجني … تا آخر نامه، اين جمله استثناي منقطع است، يعني مگر اين كه به ناحق مرا به گناهي متهم سازي كه به كلي از آن دورم، كه در اين صورت، هر گناه و جنايتي را كه به ذهنت ميآيد ميتواني به من نسبت دهي زيرا، باب اختيار براي هر كس باز است. اميرالمومنين در اين نامه، براي اثبات امامت خود، به اجماع مردم، و نه نص صريح پيامبر، استدلال فرمود، به علت اين كه آنان اعتقاد به نص نداشتند بلكه نزد ايشان، تنها دليل بر نصب امام، همان اجماع مسلمانان بود، پس اگر حضرت به دليل نقلي و نص صريح احتجاج ميكرد آنان نميپذيرفتند. موفقيت در كارها بسته به لطف خداست.
[صفحه 602]
نامهي ديگر حضرت به معاويه: محبره: آرايش يافته تنميق: زينت دادن نامه هجر يهجر هجرا: موقعي كه شخصي هذيان بگويد، يا در سخن گفتن به فحش و ناسزا پردازد. لغط: صدا و هياهو خبط: در اصل، حركت نامنظم، و خبط عشواء، به شتر مادهاي گفته ميشود كه بيناييش ضعيف باشد. (پس از حمد خدا و نعت پيامبر، اندرزهاي پي در پي تو، به همراه نامهي تزيين شدهات كه با گمراهيهاي خويش مزين كرده و با سوء رايت امضا كردهاي، به من رسيد. اين نامه از مردي است كه ديدهي بصيرت ندارد تا باعث هدايتش شود و راهنمايي ندارد، تا ارشادش كند، هواي نفس او را به سوي خود فرا خوانده و او اين دعوت را اجابت كرده و گمراهي او را به طرف خود ميكشاند، و او به دنبالش ميرود، از اين رو، هذيان بسيار ميگويد و در گمراهي، سرگردان است. اين نامه، پاسخ نامهاي است كه معاويه به آن حضرت نوشته، و صورت نامه چنين بود: از معاويه بن ابيسفيان به علي بن ابيطالب: پس از ثناي خدا و نعت پيامبر، اگر بر طبق رفتار ابوبكر و عمر رفتار كني من با تو جنگي ندارم، و مبارزهي با تو را جايز نميدانم، اما آنچه بيعت من را با تو، تباه و ناروا ساخته است كار خطاي تو، دربارهي عثما
ن بن عفان ميباشد، اهل حجاز تا وقتي حكومت بر مردم داشتند كه به حق عمل ميكردند اما موقعي كه حق را ترك كردند، اهل شام بر آنها و ساير مردم حكومت يافتند. به جان خودم سوگند، دليل تو براي اثبات حقانيتت بر اهل شام، مانند دليلي كه بر اهل بصره داري نيست و نيز حجتي كه بر من داري مثل حجت بر طلحه و زبير نيست، زيرا اهل بصره با تو بيعت كرده بودند، اما شاميان بيعت نكردند، و نيز طلحه و زبير با تو بيعت كردند اما من بيعت نكردم، البته فضيلتي كه در اسلام بر ديگران داري و خويشاونديت را با پيامبر خدا و نسبتي را كه با هاشم داري ميپذيرم و مخالفتي با آن ندارم، والسلام. امام (ع) در پاسخ وي چنين نوشت: از بندهي علي فرمانرواي مومنان به معاويه پسر صخر، پس از حمد خدا و نعت پيامبر، نامهات به من رسيد، نامهي مردي كه … تا كلمهي خابطا، و سپس ميفرمايد: گفتي كه آنچه مايهي ناروايي بيعتت با من بوده گناه من دربارهي عثمان ميباشد، به جان خودم سوگند من در اين قضيه يكي از مهاجران بودم آنچه آنان انجام ميدادند من هم چنان ميكردم و اين بديهي است كه هيچ گاه خداوند آنها را بر امر خلافي گرد نميآورد و ديدهي حقبينشان را كور نميكند، و اما آنچه خ
يال كردهاي كه اهل شام حاكم بر اهل حجازند، تو فقط دو نفر مرد از قريشيان شام بياور كه در شوراي اهل حل و عقد شايستگي آنها براي خلافت پذيرفته شود، و اگر چنين امري در مخيلهي خود بپروري تمام مهاجرين و انصار، تو را تكذيب ميكنند، اما من ميتوانم از قريشيان حجاز چنين دو نفري براي تو بياورم، و آنچه كه گفتي ميان اهل شام و بصره و ميان خودت و طلحه و زبير، در امر بيعت فرق ميباشد، به جان خودم قسم كه مطلب يكي است و هيچ فرقي در ميان نيست، و اما فضيلت من در اسلام و خويشاونديم با رسول خدا و موقعيتم در بنيهاشم را نميتواني انكار كني و اگر ميتوانستي بطور قطع انكار ميكردي، والسلام. اما بعد فقد اتتني … بسوء رايك، معاويه پس از آن كه پاسخ اين نامهي خود را از حضرت دريافت كرد و در مقابل استدلالهاي امام، فرو ماند، دوباره نامهاي پندآميز به حضرت نوشت و به اصطلاح، امام را موعظه و نصيحت كرد، جملهي بالا آغاز نامهاي است كه حضرت در پاسخ نامهي پندآميز معاويه مرقوم فرموده است كه چنين آغاز شده بود: (اما بعد، اي علي، از خدا بپرهيز، و حسد را از خود دور كن كه اهل حسد سودي نميبرند، و پيشينهي نيك خود را با كارهاي ناپسند تازهات فاسد و ت
باه مساز، زيرا ارزش اعمال بسته به عواقب آن ميباشد، و خود را بيهوده بر آن مدار كه از طريق باطل براي كسي كه ذي حق نيست اثبات حق كني، زيرا اگر چنين كاري انجام دهي خود را گمراه و عملت را تباه كردهاي، به جان خودم سوگند، سزاوار است كه سوابق نيك گذشتهات تو را مانع شود از آن كه جرات پيدا كني تا خونهاي مردم را به ناحق بريزي و آنان را از رعايت كردن حلال و حرام دور كني، پس سورهي فلق را بخوان و به خدا پناه ببر و از شر آنچه آفريده و از شر نفس حسودت آنگاه كه به حسد خود عمل كند. خدا دلت را مسدود كند و موي پيشانيت را بگيرد و در توفيق تو شتاب كند كه من خوشبخت ترين مردم در اين امور هستم. والسلام.) اميرالمومنين در پاسخ اين نامهي معاويه، نامهي مورد شرح و تفسير را با اضافاتي كه نقل ميشود مرقوم فرمود: اما بعد فقد اتتني منك موعظه … بسوء رايك، و پس از اين جملهها كه در متن نهجالبلاغه ذكر شده، اين عبارات بوده است كه ترجمهي آن ذكر ميشود، و نامهاي از تو آمده است كه بيشباهت به خودت نيست و همين امر تو را برآن داشت كه بر چيزي بتازي كه سزاوار تو نيست و اگر نبود آگاهيم از حال تو، و از آنچه رسول خدا دربارهي تو فرموده است، كه ن
اگزير واقع شدني است، همانا تو را موعظه و نصيحت ميكردم، اما ميدانم كه موعظهام در كسي كه استحقاق كيفرش حتمي است و از عذاب الهي بيمي ندارد نه بزرگوارانه، به خدا اميدوار و نه بطور جدي از خدا برحذر است، تاثير ندارد، پس تو را در همان گمراهي و سرگرداني و نادانيت رها ميكنم، اين تو و دنياي در گذر، با آرزوهاي بر باد رفتهات، كه خداوند عالم و قادر، در كمين ستمكاران است، بهوش باش كه من، از آنچه پيامبر خدا دربارهي تو، و مادر و پدرت فرموده است، آگاهم. والسلام. دليل بر آن كه اين نامهي شماره 7، پاسخ نامهي نخستين معاويه نيست آن است كه نامهي اول معاويه مشتمل بر پند و موعظه نبود كه حضرت در پاسخ از آن ياد كرده است، اما مرحوم سيدرضي چنان كه عادتش بر رعايت نكردن اين امور است قسمتي را كه در پاسخ نامه اول است به اين نامه افزوده است. اكنون به شرح مورد سخن ميپردازيم: حضرت در اين نامه گفتههاي معاويه را مورد مذمت و انتقاد قرار داده است. و واژهي موصله يعني سخني كه از حرفهاي مردم گرفته شده و با انشايي زيبا نوشته باشند و امام (ع) آرايشي را كه معاويه به سخنان خود داده بود از گمراهي وي دانسته است، زيرا رنجهايي را كه در مرتب ساختن
نوشتهي خود به منظور اندرز دادن به امام تحمل كرده بود به اين دليل بود كه اعتقاد داشت، خودش برحق و امام (ع) بر خطاست، و روشن است كه اين عقيده، گمراهي و انحراف از مسير الهي ميباشد و نيز چون از روش نامهنگاري بيگانه بوده و نميتوانسته كلمات بجا، به كار برد، سخنش با وصلههاي نامناسب و آرايش جاهلانه تنظيم يافته بود، و به اين علت اثر تكلف در به كار بردن كلمات وي مشاهده ميشد، به اين دليل حضرت نامهي وي را برخاسته از گمراهيش دانسته است. امام (ع) در اين نامه، لفظ بصر، را براي عقل استعاره آورده است، زيرا براي عقل نوري است كه به آن وسيله صور معقولات را درك ميكند چنان كه ديدهي آدمي با نور خود صور محسوسات را درك ميكند و سپس اين ديدهي مستعار را كه هدايت كنندهي او در راه حق ميباشد، از وي سلب كرده است، به اين دليل كه خردش از درك حقايق دين و مقاصد آن و وجود مصلحتهاي كلي كه مطلوب شارع است، كوتاه بوده است، بنابراين براي عقل او، نه، ديدهاي است كه او را در اين امور راهنمايي كند، و نه پيشوايي برحق و يا انديشمند صالحي كه وي را به سوي طريق حق ارشاد كند، و به اين سبب ناچار هرگاه هواي نفسش وي را به خود دعوت كند پاسخ مثبت ميد
هد، و انديشههاي ظالمانه و گمراهكنندهي نفس را كه بر خلاف فرمان الهي است مشتاقانه ميپذيرد و پيروي ميكند و لازمهي اين امر آن است كه به ژاژخايي و ياوهگويي بپردازد، پس با سر و صدا و هياهو، حرفهاي ناشايستهاي از وي صادر ميشود و از راه خدا منحرف، و كوركورانه در كوير ضلالت، سرگردان و در دين خدا به بيتقوايي دچار و با ذلت و خواري به هلاكت ميرسد. دو كلمهي لاغطا و خالطا، حال ميباشند.
[صفحه 602]
مروي: فكركننده مداهنه: ظاهرسازي، خود را به كاري راضي نشان دهد و در حقيقت مخالف باشد. در قسمت ديگري از اين نامه چنين ميگويد: به دليل اين كه بيعت يكبار بيش نيست، تجديد نظر در آن راه ندارد و اختيار فسخ در آن بيمورد است هر كس از اين بيعت، سربتابد طعنهزننده و عيبجو خوانده ميشود و آن كه دربارهي رد و قبولش ترديد كند اهل شك و نفاق ميباشد.) لانها بيعه، ضمير براي قبل از ذكر است و مرجعش بيعه ميباشد مثل آيهي قرآن: (فانها لا تعمي الابصار) كه به ابصار برميگردد، احتمال ديگر آن است كه اين ضمير به مطلبي برميگردد كه از موقعيت بيعت در سخن امام به دست ميآيد، آن جا كه فرموده است: به جانم سوگند حقيقت امر در مورد بيعت جز نيكي چيزي نيست، يعني وظيفهي اهل بصره و شام، و طلحه و زبير نسبت به بيعت من يكي است، خلاصهي مطلب: همان طور كه بيعت من، براي آنان الزامآور است، براي تو نيز مسووليت آفرين ميباشد، و سپس با يك قياس مضمر از شكل اول، حجت و دليل مطلب مذكور را بيان فرموده و صغراي آن اين است كه اين بيعت يكپارچهاي است كه به اتفاق اهل حل و عقد از امت محمد (ص) يعني مهاجرين و انصار تحقق يافته است، و كبراي آن مقدر
است يعني هر بيعتي كه به اين نحو، واقع شود، مورد تجديد نظر قرار نميگيرد و كسي را ياراي ترديد در آن نيست، و اين الزامآوري كبري، از مطالب راجع به بيعت با خلفاي سهگانه معلوم ميشود كه هيچكس نميتوانست در آن تجديد نظر و اظهار عقيده كند، زيرا مهاجرين و انصار در آن شركت داشتند. در آخر امر، به بيان حكم آنان كه در بيعت با او احساس وظيفه نميكنند پرداخته و آنها را دو گروه ميداند: گروهي كه به طور كلي از بيعت خارج شده و در حقانيت آن، طعن و تهمت روا ميدارند، كه واجب است با آنان مبارزه و جنگ كرد، تا به آن گردن نهند و به اطاعت امام درآيند زيرا مومنان و اهل حل و عقد آن راه را انتخاب كردهاند، گروه ديگر آنان كه توقف كرده و در صحت آن شك و ترديد دارند، اينها اهل مداهنهاند كه نوعي از نفاق است و لازمهي آن، شك در وجوب پيروي مسير اهل ايمان و راه خدا ميباشد. توفيقدهنده خداست.
[صفحه 609]
نامهي امام (ع) به جرير بن عبدالله بجلي، هنگامي كه او را به سوي معاويه فوستاد: بجلي: منسوب به بجيله است كه نام قبيلهاي ميباشد. مجليه: از مصدر اجلاء ميآيد، به معناي بيرون راندن از وطن با زور. مخزيه: پستي و خواري، مجزيه هم روايت شده: كفايت كننده. حرب و سلم: هر دو مونث به معناي محاربه و مسالمه ميباشند. نبذ: انداختن و تيراندازي كردن. (اما بعد، هنگامي كه نامهي من به دستت برسد، معاويه را وادار كن كه كارش را يكسره كند، و عزمش را جزم كند، و سپس او را مخير كن كه يا جنگ آوارهكننده را انتخاب كند و يا تسليم و سازشي را كه نشانهي زبوني و رسوايي است بپذيرد، پس اگر جنگ را اختيار كرد، به سويش تيراندازي كن، و اگر سلم را پذيرفت، از او بيعت بگير، والسلام.) نقل شده است كه وقتي جرير به عنوان ماموريت براي بيعت گرفتن، نزد معاويه فرستاده شد، آن قدر معاويه او را معطل و سرگردان كرد، تا جايي كه مردم وي را متهم به همكاري با معاويه كردند، و خود گفت: مدتي آن چنان طولاني جرير را نزد خود معطل كردم كه وقتي بخواهد برود، يا گنهكار است، و يا فريب خورده، امروز و فردا كردن معاويه به حدي رسيد كه مايهي نااميدي جرير شد، ا
ين بود كه امام (ع) براي آن كه جواب قطعي را از معاويه بگيرد نامهي فوق را خطاب به جرير مرقوم فرمود، وقتي دستخط حضرت به جرير رسيد نزد معاويه رفت و آن را برايش قرائت كرد و سپس گفت اي معاويه هيچ دلي بسته و مهر زده نميشود مگر به سبب گناه، و هرگز چنين قلبي باز نميشود مگر با توبه، گمانم آن است كه بر دل تو، مهر عدم درك زده شده است، ميبينم تو را كه آن چنان ميان حق و باطل مردد ماندهاي كه گويا انتظار چيزي داري كه در دست ديگري است، معاويه گفت: انشاءالله حرف قطعي را در مجلسي با تو خواهم گفت و سپس آغاز كرد به بيعت گرفتن از اهل شام براي خودش، روزي كه از همه بيعت گرفته بود، جرير را ملاقات كرد و به او گفت: اكنون به صاحب خود ملحق شو، و بگو، آمادهي جنگ باشد، پس جرير به خدمت اميرالمومنين برگشت. بر طبق مضمون نامه حاصل ماموريت جرير اين بود كه امر معاويه را فيصله دهد و او را وادار كند كه بطور جزم و قطع يكي از دو كار را انتخاب كند، يا آمادهي جنگ شود كه در نتيجه با اجبار از وطنش بيرون رانده خواهد شد، و يا اين كه تسليم ميشود كه در اين صورت مقهور و ذليل و خوار ميباشد. ذكر آوارگي از وطن و تحمل خواري و پستي به هر دو تقدير، از يك
طرف تهديد و تخويف معاويه است و از طرف ديگر آگاه كردن وي به اين كه به هر دو فرض، پيروزي با امام است، تا معاويه به هوش آيد، و يا بترسد، سرانجام به جرير دستور ميدهد كه به فرض پذيرفتن جنگ، به منظور اعلان مبارزه از طرف امام به طرف معاويه تيراندازي كند و رعب و ترس در دل وي بياندازد و بدون ملاحظه و مدارا در مقابل او بايستد چنان كه خداوند در قرآن مجيد ميفرمايد: (و اما تخافن من قوم خيانه فانبذ اليهم علي سواء) و در صورتي كه تسليم شود از او بيعت بگيرد.
[صفحه 612]
از نامههاي امام (ع) به معاويه: اجتياح: ريشهكن كردن احد: كوهي در مدينه هموم: تصميمها حلس: پارچهي نازكي كه زير جهاز شتر ميگذارند وعر: صعبالعبور حوزه: ناحيه، حوزهي پادشاهي پايتخت و مركز پادشاه است حلف: پيماني كه ميان مردم بسته ميشود احجام: تاخير كردن در كاري موته: نام زميني در سرزمين دمشق كه پايينتر از شهر بلقاست. ادلاء بالشيئي: نزديك شدن به آن (قبيلهي ما (قريش) خواستند پيامبرمان را بكشند، و ريشهي ما را بركنند، غم و اندوه را به جانهاي ما ريختند، و هر بدي را كه ميتوانستند دربارهي ما انجام دادند، گوارايي زندگي را از ما منع كردند، ترس و بيم را همراه ما ساختند، ما را به پناه بردن به كوه صعبالعبور مجبور كردند، براي ما آتش جنگ را برافروختند، پس خداوند اراده كرد كه به وسيلهي ما، دينش را نگهدارد و شر آنان را از حريم آن، باز دارد، مومنان ما، در اين راه خواهان ثواب بودند، و كافران ما، اصل و ريشه را حمايت ميكردند و هر كس از قريش كه ايمان ميآورد از ناراحتيهايي كه ما داشتيم در امان بود و اين امر به خاطر همپيمانها و عشيرههايشان بود كه مورد حمايت قرار ميگرفت و از خطر كشته شدن نيز به
دور بود. هرگاه آتش جنگ شعله ميكشيد و مردم هجوم ميآوردند، پيامبر اكرم خاندان خود را در جلو لشكر قرار ميداد تا اصحابش از آتش شمشير و نيزه مصون بمانند، بدين سبب عبيده بن حارث در جنگ بدر و حمزه در روز احد به شهادت رسيدند، و جعفر در موته شربت شهادت نوشيد، و كسان ديگري هم هستند كه اگر ميخواستم نامشان را ميبردم كه دوست داشتند همانند ايشان به شهادت برسند، اما قسمت چنان بود كه زنده بمانند، و مرگشان به تاخير افتد. شگفتا از اين روزگار مرا همسنگ كسي قرار داده است كه نه چون من به اسلام خدمت كرده و نه سابقهاي در دين چون من دارد سابقهاي كه هيچ كس مثل آن را ندارد، من سراغ ندارم كسي را كه چنين ادعايي بكند و گمان ندارم خدا هم چنين كسي را بشناسد و در هر حال خداي را ميستايم. اين نامه گزيدهاي است از نامهاي كه حضرت در پاسخ نامهي معاويه مرقوم فرمودهاند. نامهي معاويه از اين قرار بود: از معاويه بن ابيسفيان به جانب علي بن ابيطالب: سلام بر تو، همانا من نزد تو، سپاس و ستايش ميكنم خدايي را كه جز او، خدايي نيست، پس از حمد خدا و نعت پيامبر، خداوند محمد (ص) را به علم خويش مخصوص كرد و او را امين وحي خود قرار داد، و به سوي خل
ق خود فرستاد و از ميان مسلمانان برايش ياراني برگزيد، و او را به وجود آنان تاييد فرمود، مقام و منزلت آنها در نزد رسول خدا به اندازهي فضيلت و برتري آنان در اسلام بود، پس بافضيلت ترين ايشان در اسلام و خيرخواهترينشان براي خدا و رسولش خليفهي بعد از او، و جانشين خليفهي وي و سومين خليفه عثمان مظلوم ميباشد، و تو به همهي آنها حسد بردي و بر تمامشان شورش كردي، و تمام اين مطالب از نگاههاي خشمآلود و گفتارهاي نامربوط و نفسهاي دردناك و كندي كردنت دربارهي خلفا، شناخته ميشود و در تمام اين مدت با زور و اكراه كشانده ميشدي چنان كه شتر مهارشده براي فروش كشانده ميشود، از همه گذشته نسبت به هيچ كسي حسد اعمال نكردي به اندازه آنچه نسبت به پسر عمويت عثمان به عمل آوردي، در حالي كه او، به دليل خويشاوندي و مصاهرتش با رسول خدا، از ديگران به اين كه بر وي حسد نبري سزاوارتر بود، اما رحمش را قطع كردي و نيكيهايش را به زشتي مبدل ساختي و مردم را بر او شوراندي در نهان و آشكار، كارهايي انجام دادي تا شترسواران از اطراف بر او حملهور شوند، و اسبهاي سواري به سوي وي رانده شد و در حرم رسول خدا بر عليه او اسلحه جمع شده در حالي كه با تو در يك
محله بود به قتل رسيد و تو از ميان خانهي او هياهوي دشمنان را ميشنيدي اما براي دور كردن آنان از او چه با گفتار و چه با كردار از خود اثري نشان ندادي، به راستي سوگند ياد ميكنم كه اگر تو، در آن روز به دفاع از او ميايستادي و مردم را از قتل او، باز ميداشتي، طرفداران عثمان هيچ فردي از انسانها را در خوبي با تو همسنگ نميكردند، و اين كار نيك تو از نزد آنها خاطرهي زشت دوري از عثمان و ستم بر او را كه از تو ميشناختند، برطرف ميكرد، مطلب ديگري كه باعث شده است، ياران عثمان را بر تو بدگمان كند آن است كه كشندگان وي را به خود پناه دادهاي، هماكنون آنها بازوان و ياران و معاونان و دوستان نزديك تو شدهاند و به من چنين گفته شده است كه تو خود را از خون عثمان تبرئه ميكني، پس اگر راست ميگويي كشندگان وي را به ما تسليم كن تا آنان را به قتل رسانيم و در اين صورت ما از همهي مردم سريعتر به سوي تو ميآييم، و اگر اين كار را نكني هيچ چيز در مقابل تو و اصحاب تو بجز شمشير نخواهد بود، سوگند به خدايي كه جز او خدايي نيست، در جستجوي كشندگان عثمان كوهها و ريگستانها و خشكي و دريا را ميگرديم تا اين كه يا خدا آنها را بكشد و يا ارواحمان را
در اين راه به خدا ملحق كنيم، والسلام. اين نامه را به وسيلهي ابومسلم خولاني براي حضرت امير (ع) به كوفه فرستاد و سپس امام (ع) در پاسخش اين نامه را ارسال فرمود: از بندهي خدا علي اميرالمومنين به معاويه بن ابيسفيان، اما بعد، برادر خولاني نامهاي از تو براي من آورد كه در آن از پيامبر خدا و هدايت وحي كه به وي انعام فرموده يادآوري كرده بودي، من نيز ميستايم خدايي را كه به وعدهي خويش دربارهي او عمل كرد و او را به پيروزي نهايي رسانيد، و سرزمينها را در اختيار او گذاشت و بر دشمنان و بدگويان از قومش غلبهاش داد، آنان كه با او خدعه كردند و به او بد گفتند، و نسبت دروغگويي به او دادند و از روي دشمني با او ستيزه كردند و براي بيرون راندن او، و يارانش از وطن، با هم همدست شدند و قوم عرب را بر جنگ با او گرد آوردند، و بر او شوراندند، و عليه او، و يارانش، كمال كوشش را به خرج دادند، و تمام امور را برايش واژگونه كردند، تا روزي كه فرمان حق آشكار شد در حالي كه دشمنان ناخشنود بودند، و سختگيرترين اشخاص نسبت به او فاميلش بودند، و هر كه به او نزديكتر، شديدتر بود مگر كساني كه خدا نگهداريشان كرد، اي پسر هند، روزگار، عجايبي را در خود پنه
ان داشت كه به وسيلهي تو آن را آشكار ساخت. آنگاه كه از ابتلاءات و آزمايشهاي خداوند نسبت به پيامبر و خانوادهاش براي ما نوشتي، اقدام به كار ناروايي كردي، چرا كه ما خود از همان اهل ابتلا بوديم، بنابراين تو در اين كار مانند كسي هستي كه خرما را به سرزمين هجر، كه مركز آن است ببرد، و يا كسي كه معلم تيراندازي خود را به مسابقهي با خود دعوت كند، و گفتي كه خداوند براي پيابرش ياوراني برگزيد و او را با آنها تاييد كرد و مقام و منزلت آنان در نزد آن حضرت به اندازه فضيلتشان در اسلام بود، و به گمان تو بافضيلت ترين آنان در اسلام و خيرخواهترين آنها براي خدا و پيامبرش خليفه ابوبكر صديق و عمر فاروق بود، به جانم سوگند موقعيت اين دو نفر در اسلام عظيم است و مصايب آنها به سبب ناراحتيهايي كه در اسلام متحمل شدند، شديد است، خدايشان رحمت كند و آنان را پاداشي نيكوتر از اعمالشان بدهد، اما تو مطالبي در نامهات نوشتي كه اگر تمام و كامل باشد به تو ربطي ندارد و تو از آن بركناري، و اگر ناقص و ناتمام باشد به تو صدمه و ضرري ندارد بلكه زيانش بر همان كساني وارد ميشود كه در آن زمان بودهاند و تو را چه رابطهاي است با صديق؟ زيرا صديق كسي است كه ح
ق ما را تصديق كند و بپذيرد، و باطل دشمنان ما را باطل داند، و تو را چه به فاروق؟ زيرا فاروق كسي است كه ميان ما و دشمنانمان فرق و امتيازي قائل شود، و نيز يادآور شدي كه عثمان از حيث فضيلت در مرتبهي سوم است، عثمان اگر نيكوكار بوده است، به زودي پروردگار بسيار آمرزندهي را ملاقات ميكند، كه گناه را بزرگ نميبيند و آن را ميآمرزد، به جان خودم سوگند از خدا اميدوارم روزي كه هر كس را به اندازهي فضيلتش در اسلام و خيرخواهيش نسبت به خدا و پيامبرش پاداش دهد، بهرهي ما را از همه بيشتر عطا فرمايد زيرا، آنگاه كه محمد (ص) مردم را به سوي ايمان به خدا و توحيد فرا خواند ما اهلبيت، نخستين كساني بوديم كه به او ايمان آورديم و آنچه را گفت پذيرفتيم و سالها با محروميت بسر برديم و از ميان عرب در روي زمين كسي غير از ما خداي را عبادت نميكرد. فاراد قومنا … نار الحرب، و سپس اين عبارات آمده است: و مخالفان در ميان خود پيماننامهاي عليه ما نوشتند كه با ما غذا نخورند و آب نياشامند و با ما ازدواج و هيچ داد و ستد نكنند. براي ما هيچ امنيتي در ميان آنان نبود مگر اين كه پيامبر به آنها تحويل داده شود تا او را به قتل رسانند و مثلهاش كنند، پس ما
در امان نبوديم مگر در بعضي اوقات. سپس اين جمله ميآيد: فعزم الله … بمكان امن، و بعد جملات ديگري است از اين قرار: اين وضع تا وقتي كه خدا خواست ادامه داشت، و سپس خداوند پيامبرش را دستور به هجرت داد و پس از آن او را به كشتن مشركان امر كرد، و بعد، اين جمله ميآيد: فكان (ص) اذا احمر الباس … آخرت، و سپس به اين مطالب ميپردازد: و خدا صاحب اختيار احسان به آنها و منت گذاردن بر آنان ميباشد به سبب آنچه از اعمال نيك كه از خود باقي گذاشتند و تو غير از آنها كه نام بردي كسي را نشنيدي كه خيرخواهتر براي خدا نسبت به اطاعت پيامبر و مطيعتر براي پيامبر در اطاعت از پروردگارش باشد، و نيز صابرتر بر آزار و زيانهاي وارده در هنگام جنگ و ناملايمات با پيامبرش باشد، اما بدان كه در ميان مهاجرين، جز اينها نيز خيرخواهان بسياري به چشم ميخورند كه تو هم ايشان را ميشناسي، خداي جزاي نيكوترين اعمالشان را به آنان بدهد، علاوه بر اين، تو را چه رسد به اين كه ميان مهاجران نسختين فرق بگذاري و براي آنها درجاتي قائل شوي و طبقات آنان را معرفي كني؟ هيهات اين كار از لياقت تو، دور و از عهدهي تو خارج است مانند تير نامناسبي كه در ميان بقيه تيرهاي قمار صد
اي مخالفي سر دهد و همچون محكومي كه در محكمه حكمي صادر كند، اي انسان از خود تجاوز مكن، كمارزشي و نقص و توانايي خود را بشناس، تو كه جايت آخر صف است چرا خود را جلو مياندازي؟ اگر بيچارهاي مغلوب شود بر تو، زياني نيست و اگر ظفرمندي هم پيروز شود سودي براي تو ندارد، و تو با شدت در كوير گمراهي رواني و از اعتدال و ميانهروي، بسيار منحرفي، من به تو خواري روا نميدارم اما نعمت خدا را بازگو ميكنم و به دنبال اين مطالب، اولين عبارات نامهي حضرت به معاويه تا جملهي توكلت كه از نيكوترين نامههاست و بعد ميفرمايد تو در نامهات نوشتي كه براي من و اصحابم جز شمشير نخواهد بود … و تا آنچه در نامهي معاويه ذكر شد، و سپس از و لعمري كه تا آخر نامهي حضرت آمده است. اين كه مرحوم سيدرضي بسياري از جملههاي نامهي امام را در نهجالبلاغه نياورده با آن كه در كتابهاي فراوان تاريخي نامههاي امام بطور كامل يافت ميشود، اشتباه بزرگي را مرتكب شده است. اكنون به شرح خود بپردازيم: بايد توجه كرد كه اميرالمومنين (ع) به هر قسمت از نامهي معاويه پاسخي مفصل داده است و اين فراز از سخنان امام (ع) مشتمل بر گرفتاريها و آزمايشهايي است كه خود حضرت و نزدي
كان او از بنيهاشم در راه اسلام متحمل شدند، و فضايلي را كه مومنانشان در خدمت به اسلام و كافرانشان در حمايت از اصل نژاد و انسانيت كسب كردند، فصلي از اين نامه پاسخي است از آن، كه معاويه عدهاي را بر ايشان برتري، و ترجيح داد، آنجا كه در صدر نامهاش گفت: خداوند براي پيغمبرش اعواني از مسلمانان برگزيد و به آن وسيله وي را تاييد فرمود، و نام آنها را ذكر كرد تا آنجا كه گفت سومين شخصيت خليفهي مظلوم، عثمان است، جواب حضرت در مقابل اين اظهارات معاويه از اين عبارت شروع ميشود: و لعمري الي لارجو … الاوفر، كه ترجمهاش گذشت، و اين كلمات اشاره به آن است كه وي بافضيلت ترين جامعه است، زيرا هرگاه بهرهي افزونتر و ثواب بيشتر در مقابل فضيلتي باشد كه انسان در اسلام كسب كرده است پس او بر تمام اهل اسلام برتري و فضيلت دارد. ان محمدا … و منيته اخرت، در اين عبارت امام (ع) برتري خود و خانوادهاش را بر ديگران شرح ميدهد، و مدعاي خود را مبني بر افضليت و برتري خويش در اين جمله اثبات ميفرمايد كه شرح مطلب از اين قرار است، ما خانواده، نخستين كساني بوديم كه به خدا ايمان آورديم و او را عبادت كرديم و آنچه را پيامبر آورده بود پذيرفتيم، خدا را
پرستيديم و بر بلاياي او صبر كرديم و همراه پيامبر، عليه دشمنان جنگيديم و همين حالات دليل بر افضليت ما بر ديگران است. ما نيز در گذشته اشاره داشتيم بر اين كه آن حضرت و خديجه و سابقين ديگر از مسلمانان كه در همان اوايل به آنها پيوستند اولين افرادي بودند كه همراه پيغمبر اكرم خدا را عبادت كردند و سالها در مخفيگاههاي مكه بطور پنهاني به عبادت خدا بسر بردند در حالي كه كفار و مشركين در اذيت و آزار آنان كوشش داشتند، و گفته شده است كه مشركان قريش هنگامي كه حضرت رسول پيامبري خود را اظهار كرد به نكوهش او برنخاستند اما همين كه به سب خدايان دروغينشان پرداخت به سرزنش و نكوهش او برخاستند و در اذيت و آزار وي زيادهروي كردند تا آنجا كه كودكان خود را بر او شوراندند و آنان با سنگ بر او ميزدند كه پاهايش را خونآلود كردند، و به آزار شديد مسلمانان پرداختند تا آن كه پيغمبر اكرم دستور داد براي فرار از آزار به طرف حبشه مهاجرت كنند، يازده مرد از مسلمانان به آن جا رفتند كه از جملهي آنها عثمان بن عفان، زبير، عبدالرحمان بن عوف و عبدالله مسعود بودند، آنها رفتند و كفار قريش هم در تعقيب آنها شتافتند ولي نتوانستند ايشان را دستگير كنند، پيش نجا
شي پادشاه حبشه رفتند، و از او خواستند كه مسلمانان مهاجر را به ايشان تحويل دهد اما او از اين كار خودداري كرد، به اين طريق پيوسته كفار به آزار پيغمبر خدا مشغول بودند و براي از ميان برداشتن آن حضرت چارهجويي ميكردند، احمد حنبل در مسندش از ابنعباس نقل كرده است كه گفت: گروهي از قريش در حرم خداوند در حجر اسماعيل گرد هم آمدند و به لات و عزا و سومين معبودشان منات، سوگند ياد كردند كه هر جا محمد (ص) را ببينند يكپارچه و متحد بر سر او بريزند و تا وي را نكشند از هم جدا نشوند، ابنعباس گفت، حضرت فاطمه كه از اين قضيه آگاه شد خدمت حضرت آمد و به او اطلاع داد و گفت: پدرجان! اين دشمنان هر جا تو را ببينند خواهند كشت و هر كدام قسمتي از ديهي قتلت را به گردن خواهد گرفت، پيغمبر خدا فرمود: دخترم! آبي حاضر كن تا وضو بگيرم، آنگاه وضو گرفت و داخل مسجدالحرام شد، كفار كه در كنار كعبه بودند چشمهاي خود را بستند و گفتند: او همين است اما هيچ كدام به طرف او برنخاست، پس پيامبر جلو آمد و بالاي سر آنان ايستاد، و كفي از خاك گرفت. و روي آنان پاشيد و گفت: تباه باد اين چهرهها و بر صورت هر كدام كه از اين خاك ريخت، در جنگ بدر با حالت كفر به قتل رس
يد، آري اين است معناي گفتار امام: فاراد قومنا اهلاك نبينا و اجتياح اصلنا … نار الحرب. و هموا بنا الهموم، دشمنان نسبت به ما ارادهي ضرر رساندن و انجام دادن كارهاي زشت كردند به تعبير ديگر اراده كردند كه نسبت به ما كارهايي انجام دهند كه سبب حزن و اندوه شود. و منعونا العذب، نشاط زندگي را از ما گرفتند، در جملهي بعد امام (ع) واژهي احلاس كه از باب افعال و به معناي ويژه قرار دادن است، استعاره از اين قرار داده است كه دشمنان، ترس و بيم را ملازم و همراهشان ساخته بودند همچنان كه آن پارچهي نازك و رقيق همراه و چسبيده به بدن شتر ميباشد، و آتش را هم استعاره از جنگ آورده و به آن اضافهاش كرده است زيرا جنگ از حيث آزار رسانيدن و از بين بردن همه چيز مانند آتش است، و واژهي ايقاد كه به معناي آتشافروزي ميباشد به منظور ترشيح براي استعارهي اخير ذكر شده است. و اضطرونا الي جبل و عر، و كتبوا علينا بينهم كتابا، نقل شده است كه وقتي حمزه و عمر مسلمان شدند و نجاشي از پيش خود، از مسلمانان حمايت كرد و ابوطالب هم از رسول خدا حمايت كرد، و اسلام در ميان قبايل منتشر شد، پس مشركان به منظور خاموش كردن نور خدا به كوشش پرداختند، و قبيلهي ق
ريش گرد هم آمدند بين خود قرار گذاشتند كه مكتوبي بنويسند و پيمان ببندد كه به بنيهاشم و بنيعبدالمطلب زن نداده و از ايشان نيز زن نگيرند، به آنان چيزي نفروخته و از آنها چيزي نخرند، اين عهدنامه را نوشتند و امضاء كردند، و براي محكمكاري آن را در ميان كعبه آويزان كردند، در اين هنگام بنيهاشم و فرزندان عبدالمطلب به شعب ابوطالب پناه آوردند، از ميان بنيهاشم ابولهب خارج شد، و پشتيبان مشركان شد، بنابراين مشركان مواد غذايي و حق عبور و مرور را از آنها قطع كردند و از اول سال هفتم نبوت پيامبر، ميان شعب در محاصره بودند و جز در اوقات معيني حق بيرون آمدن نداشتند تا اين كه سختي حالشان به نهايت رسيد و از شدت گرسنگي صداي كودكانشان از پشت شعب شنيده ميشد، و اما قريش در مقابل اين اوضاع فلاكتبار، بعضي خوشحال بودند و عدهاي ناراحت، سه سال به اين منوال به سر بردند، تا سرانجام از طرف خدا به پيامبر وحي رسيد كه موريانه عهدنامه را جويده تنها نام خدا را باقي گذاشته و بقيهي آن را كه مطالبي ظالمانه و جائرانه بوده هم را محو ساخته است، پيامبر اكرم اين خبر را به عمويش ابوطالب داد و به او گفت پيش قريش برود و آنان را از اين امر آگاه سازد، ابوط
الب رفت و به آنها گفت برادرزادهام چنين ميگويد، اكنون بيازماييد اگر راست گفته باشد از اين عقيدهي ناپسندتان دست برداريد و اگر دروغ باشد من او را به شما تسليم ميكنم، آن وقت اگر بخواهيد او را خواهيد كشت و اگر بخواهيد زندهاش خواهيد گذاشت، قريش گفتند حرف منصفانهات را ميپذيريم، به دنبال عهدنامه رفتند ديدند چنان است كه پيامبر خبر داده و متوجه شدند كه خود، مردمي ظالم و قاطع رحمند، اين بود معناي عبارات بالا: و اضطرونا الي جبل و عر … تا آخر. فغرم الله لنا، خدا دربارهي ما تصميم قاطع گرفت و براي ما چنين مقرر كرد كه از حوزهي اسلام دفاع كنيم و دين را حمايت كنيم تا هتك حرمتش نشود، در اين عبارت حمايت از حرمت دين را كنايه از جانبداري از آن آورده است. مومننا … عن الاصل، يعني همهي ما بنيهاشم از دين خدا دفاع ميكرديم و پيامبرش را حمايت ميكرديم، اما آنان كه مسلمان و مومن بودند، به اين عملشان اميد پاداش از خداوند داشتند و آنان كه در آن موقع ايمان نياورده و كافر بودند، مانند عباس و حمزه و ابوطالب (به قولي) اينها به خاطر مراعات اصل و حفظ خويشاوندي، دشمنان را از پيامبر دفع ميكردند. و من اسلم من قريش … يوم موته، حرف وا
و در اول جملهي حاليه است يعني ما مشغول دفاع از دين خدا بوديم در حالي كه مسلمانان قريشي كه غير از بنيهاشم و عبدالمطلب بودند، از قتل و ترس و ساير بلاها و مصيبتهايي كه ما داشتيم بركنار و در امان بودند، بعضي به سبب عهد و پيماني كه با مشركان داشتند و برخي ديگر به دليل رابطهي خويشاوندي و قبيلهاي كه با كافران داشتند از خطر دور ماندند، و به اين دليل كه بنيهاشم و فرزندان عبدالمطلب در حفظ جان رسول خدا كوشش داشتند و جهات ديگر كه ذكر شد فضيلت آنان و علي بن ابيطالب بر بقيهي مسلمين روشن و واضح ميشود، پس از آن كه خداوند پيغمبرش را دستور داد كه با مشركان بجنگد، خانوادهي خود را جلو فرستاد و به سبب آنها، از اصحابش حرارت شمشير و سرنيزهها را دفع كرد. امام (ع) در سخنان خود، احمرار باس را كنايه از شدت جنگ آورده است به دليل اين كه شدت در جنگ سبب ظهور سرخي خون در آن ميباشد، اگر چه كثرت استعمال اين لفظ (از روشني معنايش) جنبهي كنايه بودن را از بين برده است، و موت احمر (مرگ سرخ) كنايه از سختي آن است، و در جنگ و هر گونه شدتي كه باعث خونريي شود، اين كلمه استعمال ميشود. بدر نام چاهي است كه به اسم حفركنندهي آن نامگذاري شده اس
ت. و اما قتل عبيده بن حرث بن عبدالمطلب كه به دست عتبه بن ربيعه واقع شد از اين قرار است هنگامي كه در جنگ بدر، مسلمانان با مشركان روبرو شدند، عتبه و برادرش شيبه و پسرش وليد حمله كردند و مبارز طلبيدند، گروهي از انصار به سوي آنها رو آوردند، اما آنها گفتند ما هماوردهاي خويش از مهاجران را ميخواهيم، حضرت رسول رو كرد به حمزه، و عبيده و اميرالمومنين (ع) و فرمود برخيزيد، عبيده كه سنش زيادتر بود با عتبه بن ربيعه مواجه شد، و حمزه با شيبه، علي (ع) هم با وليد به مبارزه پرداختند، دو نفر اخير حريفان خود را به قتل رساندند اما عبيده و عتبه، دو ضربت با يكديگر رد و بدل كردند و هيچ كدام نتوانست ديگري را از پاي درآورد، حمزه و علي (ع) بر عتبه حمله برده و او را به قتل رساندند و سپس جنازهي نيمهجان عبيده را در حالي كه دستش بريده و مغز سرش روان بود به سوي پيامبر حمل كردند وقتي عبيده حضور حضرت رسيد، عرض كرد: يا رسولالله (ص) آيا من شهيد نيستم؟ حضرت فرمود: آري تو شهيد هستي، در اين هنگام عبيده گفت: اگر ابوطالب زنده بود ميدانست كه من سزاوارترم به آنچه كه در شعرش گفته است: (ما تا جايي تسليم پيامبريم كه حاضريم براي حمايت او، نزد وي به خا
ك و خون افتيم، و از زن و فرزندان خويش فراموش كنيم.) و حمزه بن عبدالمطلب را وحشي در جنگ احد كه پس از واقعهي بدر در سال سوم هجري واقع شد، به شهادت رساند، و سبب آن چنين بود كه وقتي مشركان شكست خوردهي جنگ بدر به مكه برگشتند كاروان شتري را كه ابوسفيان رهبري آن را به عهده داشت ديدند كه در دارالندوه ايستاده، اشراف قريش كه هر كدام در مالكيت شتران شريك بودند، پيش ابوسفيان آمدند و گفتند: ما با طيب خاطر، حاضريم اين شتران را بفروشيم و با سود آن لشكري براي حملهي بر محمد (ص) آماده كنيم، ابوسفيان گفت: من نخستين كسي هستم كه با اين امر موافقم، و فرزندان عبدمناف هم با من هستند، شتران را كه هزار نفر بود، فروختند و از بهايش كه پنجاه هزار دينار شد به هر كس از صاحب شتران سهم اصليش را دادند، و سود سهام را گرد آوردند، و سپس رسولاني به سوي بقيه اعراب گسيل كردند و همه را براي جنگ فرا خواندند، پس سه هزار نفر جمع شدند و با خود هفتصد زره و دويست اسب و سه هزار شتر آوردند و گروهي از آنان شب را بر در خانهي رسول خدا ماندند. در آن شب پيامبر خدا در خواب ديد، زره محكمي به تن دارد و شمشيرش ذوالفقار شكست و گاوي ذبح شد و مثل اين كه به دنبال ق
وچي ميرود، پس در تعبير آن فرمود: زره، شهر مدينه و تعبير گاو، آن است كه برخي از اصحابش كشته خواهند شد و در هم شكستن شمشير علامت مصيبتي است كه بر خودش وارد خواهد شد، و مراد از قوچ، سردار لشكر كفار است كه خدا او را ميكشد. مصيبتي كه بر خود حضرت وارد شد اين بود كه عتبه بن ابيوقاص سنگي به سوي وي پرتاب كرد، به چهار دندان جلوي او اصابت كرد و نيز بيني او شكست، و صورت مباركش مجروح شد، و برخي گفتهاند كسي كه اين كار را انجام داد، عمرو بن قمئيه بود، خلاصه آن روز بر مسلمانان روز بس دشواري بود. روايت شده است كه در روز احد، هند با گروهي از زنان حاضر شد و به مثله كردن شهداي مسلمان پرداخت، گوشها و بينيهاي آنان را بريد و براي خود از آنها گردنبند ساخت و جگر حمزه را درآورد و ميان دندانهاي خود فشرد، اما چون نتوانست آن را بجود، دور انداخت و به اين دليل معاويه را پسر هند جگرخوار گفتهاند. جعفر بن ابيطالب در واقعهي موته به قتل رسيد، زمان وقوع اين جنگ در ماه جماديالاولي سال هشتم هجرت بود، كه پيامبر اكرم حرث بن عميرهي ازدي را به سوي پادشاه بصري به ماموريت فرستاد و هنگامي كه به سرزمين موته رسيد، شرحبيل بن عمرو الغساني متعرض او
شد و، وي را به قتل رساند، و تا آن وقت هيچ فرستادهاي از آن حضرت كشته نشده بود، اين مصيبت بر ايشان گران آمد، پس مسلمانان را به مدد خواست و لشكري به تعداد سه هزار نفر فراهم كرد، و فرمود: فرماندهي شما زيد بن حارثه است اما اگر او به قتل رسيد، جعفر بن ابيطالب و پس از او عبدالله بن رواحه است، و اگر او نيز به قتل رسيد، هر كس را بخواهيد انتخاب كنيد، و سپس به آنان دستور داد كه نخست به محل كشته شدن حرث بوند و از آنجا مردم را به اسلام دعوت كنند، پس اگر مسلمان شدند دست از آنان بردارند ولي اگر اسلام را نپذيرفتند همهي آنها را به قتل رسانند، دشمنان از قضيه آگاه شدند افراد فراواني جمع كردند، تنها شرحبيل، بيش از صد هزار نفر فراهم كرد، مسلمانان كه به موته رسيدند، با انبوه لشكر از كفار و مشركين مواجه شدند، مبارزه آغاز شد، زيد بن حارثه پرچم را به دوش گرفت، جلو رفت و به جنگ پرداخت تا به شهادت رسيد و بعد از او پرچم را جعفر بلند كرد، او نيز جنگيد تا دستهايش قطع شد و پرچم بر زمين افتاد، بعضي گفتهاند: مردي رومي ضربتي بر او زد و او را دو نيم كرد، و در يكي از دو نصفهي او هشتاد و يك جراحت يافت ميشد، پيغمبر خدا جعفر را صاحب دو بال ن
اميد كه در بهشت با دو بال خود پرواز ميكند، اين نامگذاري به آن سبب بود كه روز جنگ دو دستش در راه خدا بريده شد. و اراد من لو شئت ذكرت اسمه … اجلت، حضرت در اين جمله اشاره به خود كرده است كه مثل آنان كه نامشان را برده، آرزوي شهادت داشت اما هنوز وقتش نرسيده بود به دليل آن كه براي هر فردي از افراد و جامعهاي از جوامع عمري و مدت مشخصي است كه هر وقت اجلش سرآمد يك لحظه پس و پيش ندارد. پس از آن كه دليل برتري و فضيلت خود و خاندانش را بر ديگران روشن كرده، از گردش روزگار اظهار شگفتي ميكند، كه او را با اين همه فضيلت در رديف ناشايستگان و كساني قرار داده است كه هيچ گونه عملي كه آنان را به خدا نزديك كند، ندارند. الا، ان يدعي مدع ما لا اعرفه، مقصود از مدعي معاويه است كه امكان دارد در دين و سابقهي در اسلام، براي خود ادعاي فضيلت كند كه به كلي در او، وجود ندارد. و لا اظن الله يعرفه، امام (ع) پس از آن كه فرمود من فضيلتي براي او در پيشگاه خدا نميبينم، در اين عبارت اظهار ميدارد، گمان نميكنم حتي در علم خدا هم فضيلتي براي وي وجود داشته باشد، يعني اصلا او را فضيلتي نيست، تا مورد علم حقتعالي واقع شود، زيرا وقتي چيزي وجود نداشته
باشد، در آينهي علم الهي هم نمايان نخواهد بود، و پس از آن كه فضيلت را براي خود و عدم آن را براي طرف مقابل خويش اثبات فرمود، به حمد و ثناي خدا پرداخته و، وي را به سبب اين نعمت، شكر و سپاس كرد. واژهي الا در اين عبارت استثناي منقطع است زيرا ادعاي مدعي از نوع مطالب گذشته نيست.
[صفحه 613]
نزع عن الامر: از آن كار صرف نظر كرد. غي: گمراهي شقاق: مخالفت زور: زيارت كنندگان جمع زائر يا مصدر به معناي ديدار و اما آنچه از من خواستهاي كه قاتلان عثمان را به تو بسپارم، پس در اين باره انديشيدم، ديدم براي من روا نيست آنها را به تو، يا به غير تو بسپارم، و به جان خودم سوگند، اگر دست از اختلاف و گمراهيت برنداري، به زودي خواهي يافت كه همانها به پيكار و تعقيب تو برخواهند خواست، و نوبت نميدهند كه براي دسترسي به آنان زحمت جستجو، در خشكي و دريا، و كوه و دشت را تحمل كني، ولي بدان، اين جستجويي است كه يافتنش براي تو ناراحت كننده است و ديداري است كه ملاقات آن، تو را خوشحال نخواهد كرد، سلام بر آنان كه شايستهي سلام ميباشند.) پس از آن كه معاويه در نامهي خود، درخواست كرد كه امام (ع) قاتلان عثمان را به وي تحويل دهد، حضرت در اين نامه جواب ميدهد كه مفادش آن است: كه در امر آنان انديشيده و مصلحت را چنان ديده است كه نميتواند آنان را به معاويه و نه به غير او تسليم كند و اين مطلب چند دليل داشته است كه اكنون به ذكر آنها ميپردازيم: 1- تسليم حق به صاحب حق، در موقعي كه ميان طرفين نزاع و درگيري است، در صورتي
مصلحت خواهد بود كه مدعا عليه مشخص شود، و معلوم شود كه حق بر ضرر اوست، و اين امر هنگامي ثابت ميشود كه طرفين دعوا به سوي حاكم و قاضي مراجعه كنند و مدعي شاهد اقامه كند يا شخصي منكر به ضرر خود اعتراف كند، و معلوم است كه معاويه و طرف دعوايش اين كار را نكرده بودند، و به اين علت است كه در جاي ديگر ميفرمايد: اي معاويه تو، از من كشندگان عثمان را طلب ميكني، اكنون به تو ميگويم به مردم مراجعه كن و آنان را به حكميت نزد من بياور، تا حق را براي تو و آنها ثابت كنم. 2- آنان كه در قتل عثمان شركت داشتند و يا به آن رضايت داشتند بسيار زياد و مركب از مهاجران و انصار بودند، چنان كه روايت شده است: ابوهريره و ابودرداء نزد معاويه آمدند و گفتند: چرا با علي ميجنگي، و حال آن كه او به دليل فضيلت و سابقهاي كه در دين دارد به امر حكومت از تو سزاوارتر است، معاويه در پاسخ گفت: من ادعا ندارم كه از وي افضلم، بلكه براي آن ميجنگم كه قاتلان عثمان را به من تسليم كند، پس آن دو نفر از نزد او، خارج شدند، و به خدمت اميرالمومنين (ع) آمدند و عرض كردند: معاويه معتقد است كه كشندگان عثمان نزد تو، و در ميان لشكريان تو ميباشند، بنابراين آنها را به وي ت
حويل بده و از آن به بعد اگر با تو جنگ كرد، ميدانيم كه او بر تو ستمكار ميباشد، حضرت فرمود: من كه روز قتل عثمان حاضر نبودم تا آنان را بشناسم، شما اگر ميدانيد بگوييد، اين دو شخص گفتند: به ما چنين رسيده است كه محمد بن ابيبكر، عمار، مالك اشتر، عدي بن حاتم، عمرو بن حمق و فلان و … از جمله كساني بودند كه بر او داخل شدند. امام فرمود: پس دنبال آنان برويد و دستگيرشان سازيد، اين دو نفر نزد آن گروه رفتند، و اظهار داشتند كه شما از كشندگان عثمان هستيد، و اميرالمومنين دستور دستگيري شما را داده است، فرياد همه بلند شد و بيش از ده هزار نفر از ميان لشكريان علي (ع) بلند شدند، در حالي كه شمشيرها در دست داشتند، ميگفتند: همهي ما او را كشتهايم، ابوهريره و ابودرداء از اين امر مبهوت و حيران شدند، و نزد معاويه برگشتند، در حالي كه ميگفتند: اين كار هرگز سرانجام و پاياني نخواهد داشت، و داستان را برايش نقل كردند، حال موقعي كه قاتلان و پشتيبانان آنها به اين افزوني باشند، چگونه امام (ع) ميتواند همه يا يكي از آنها را تسليم معاويه كند؟ 3- در ميان اصحاب آن حضرت كه گواهي به استحقاقشان به بهشت داده شده، برخي اشخاصي بودند كه عقيده داشتند
: عثمان به دليل بدعتهايش مستحق قتل بوده است چنان كه نضر بن مزاحم نقل كرده است كه عمار در يكي از روزهاي جنگ صفين در ميان دوستان خود ايستاد و گفت: بندگان خدا! با من بياييد برويم نزد مردمي كه از شخص ستمكاري خونخواهي ميكنند كه عدهاي از نيكوكاران مخالف ظلم و ستم و امركنندگان به نيكي و احسان، او را به قتل رساندهاند، اين مردم، كه اگر دنيايشان معمور باشد هيچ باكي ندارند اگر چه دين اسلام را در حال نابودي ببينند، اگر به ما بگويند: چرا عثمان را كشتيد، خواهيم گفت به دليل بدعتهايي كه ايجاد كرد، اگر چه آنها خواهند گفت كه هيچ بدعتي ايجاد نكرده است البته آنها حق دارند منكر شوند، زيرا عثمان دنيا را در اختيار آنان گذاشته بود ميخوردند و ميچريدند كه اگر كوهها بر سرشان فرود ميآمد باكي نداشتند، خوب، هنگامي كه اين مرد بزرگوار اقرار به شركت در قتل عثمان ميكند و دليل بر اين كار، بدعتهاي او را ميآورد، خيلي روشن است كه امام (ع) در اين امر فكر كرده و ديده است كه جايز نيست اين گروه باعظمت از مهاجرين و انصار و تابعان، كشته شوند در مقابل كشتن يك فردي كه بدعتهاي زيادي به وجود آورد كه همهي مسلمانان او را در اين كارها سرزنش و نكوهش
ميكردند، و بارها او را از اين اعمال زشت باز داشتند، و گوش نداد، پس اين امور باعث كشتن او شد، و حضرت نميتوانست اين گروه را به كسي تسليم كند كه از عثمان خونخواهي ميكند زيرا اين امر ضعف دين و از بين رفتن آن را در پي داشت. در آخر، سوگند ياد ميكند و معاويه را تهديد ميكند كه اگر دست از اين گمراهيش برندارد و از راههاي باطل به سوي جادهي مستقيم حقيقت نيايد همان مردمي كه او در طلب آنهاست به جستجوي او و مجازات كردنش برخواهند خاست. كلمهي يطلبونك، در سخن امام (ع) محلا منصوب است و مفعول دوم فعل تعرف به معناي تعلم ميباشد، و دنبالهي سخنان آن حضرت، تهديد را كامل ميكند، كلمهي زور به معناي ديدار كردن، مصدر است و از اين رو ضمير آن را در كلمهي لقيانه مفرد آورده است، و نيز احتمال ميرود كه جمع زائر باشد يعني ديداركنندگان و مفرد آوردن ضمير به دليل مفرد بودن ظاهر لفظ ميباشد. توفيق از خداست.
[صفحه 631]
نامه ديگر امام (ع) به معاويه: جلباب: پوستين، روانداز تبهجت: آرايش كرد، زيبا نمود يوشك: نزديك است وقفه علي ذنبه: او را بر گناهش آگاه كرد. مجن: سپر، به روايت ديگر منج: نجات دهنده قعس: تاخير كرد اهبه: آنچه كه براي امري تهيه و آماده ميشود. شمر ثوبه: دامن به كمر زد اغفال: بيتوجهي و ترك كردن مترف: كسي كه فراواني نعمت او را به گردنكشي وادار سازد. باسق: بالا تمادي في الامر: وقت زيادي در كاري گذراندن غره: فريب و غفلت امنيه: آرزو (و چه خواهي كرد، هنگامي كه پردههاي دنيا از چشم تو برداشته شود، دنيايي كه تو، در آن قرار داري و خود را به آرايش كردنش خوشايند جلوه داده و با لذتش فريب داده. تو را به خويش دعوت كرد، پس او را اجابت كردي، زمامت را كشيد، تو هم پيروش شدي، تو را فرمان داد، اطاعتش كردي، به زودي نگاهدارندهاي تو را بر امري نگاهدارد كه هيچ نجات دهندهاي نتواند رهايت كند، پس از اين كار دست بردار و خود را آمادهي روز حساب كن، و براي آنچه از گرفتاريها كه بر تو فرود ميآيد دامن به كمر زن، و با گوش دادن به حرف گمراهان آنان را بر خود چيره مكن، و اگر آنچه گفتم انجام ندهي، تو را به آنچه از خود غ
افلي آگاه ميكنم، تو فرو رفته در ناز و نعمتي، شيطان در تو جاي گرفته و به آرزويش رسيده و مانند روح و خون در جسم تو روان شده است. اي معاويه! شما خاندان بنياميه كه نه پيشينهاي نيكو و نه شرافتي والا، داريد، از كجا و كي براي مديريت جامعه و زمامداري مسلمانان شايستگي خواهيد داشت؟، به خدا پناه ميبريم از گذشتههايي كه همراه با بدبختي بوده است، و تو را برحذر ميدارم از اين كه پيوسته فريب آرزوها خورده و آشكار و نهانت ناهماهنگ باشد. اول اين نامه چنين بوده است: از بندهي خدا علي، فرمانرواي مومنان به سوي معاويه بن ابيسفيان، سلام بر آن كه پيرو هدايت باشد، همانا من با نوشتن اين نامه به تو، خدايي را ميستايم كه جز او، خدايي نيست. اما بعد، ديدي كه دنيا در زمان گذشته چه كارها و دگرگونيهايي بر سر اهل خود آورد، و بهترين باقي ماندهي از دنيا، همان است كه در گذشته بندگان نيكوكار از آن كسب كردند و كسي كه دنيا و آخرت را با هم مقايسه كند در ميان اين دو، فاصلهي بسيار دوري را مشاهده خواهد كرد. اي معاويه، بدان كه تو، ادعاي امري كردهاي كه شايستهي آن نبودي و نيستي، نه در گذشته و نه در آينده، نه در اين زمينه حرف روشني داري كه نتيج
هاي داشته باشد و نه شاهدي از كتاب خدا و پيماني از پيامبرش. در دنبالهي اين نوشته قسمتهاي فوق آمده كه با اين جمله آغاز ميشود: و كيف انت صانع … در اين نامه، حضرت معاويه را مخاطب قرار داده و براي اين كه او را از خواب غفلت بيدار كند، و به ياد گرفتاري آخرتش بياندازد، از او ميپرسد كه هنگام فرا رسيدن مرگ و جدايي روح از بدنش چه چارهاي خواهد كرد؟ واژه جلابيت كه پوششهاي بدن است، استعاره از لذتهاي مادي است كه بر اثر بهرهگيري از متاعهاي دنيا نصيب دنياداران ميشود، زيرا اين لذتها و متعلقات آنها مانع ميشوند از آن كه آدمي زندگي اخروي را كه در پيش دارد ببيند چنان كه لباس بدن را ميپوشاند، و لفظ تكشف را كه به معناي رفع مانع است. به منظور ترشيح آورده است و چون عبارت ما انت فيه، مجمل بوده آن را با ذكر دنيا و ويژگيهايش كه خودآرايي كردن و جلوهنمايي است توضيح داده است و تبهج و خرسندي را به طريق مجاز، به دنيا اسناد داده، زيرا كسي كه دنيا را با بهجت و مسرت و لذتبخش كرده است خداي تعالي ميباشد، نه خود دنيا، و فعل خدعت، هم مجاز در افراد است و هم مجاز در تركيب، مجاز در افراد، به اين دليل است كه حقيقت فريب و خدعه در كارهاي انسا
ن با ديگران ميباشد، اما در اين جا آن را به دنيا نسبت داده كه به سبب لذات آن چنين وانمود ميشود كه مقصود بالذات از خلقت دنيا اين لذتهاست، و همين حال، كمال حقيقي ميباشد، و حال آن كه چنين نيست و اين چنين وانمودي شباهت به خدعه و فريب حقيقي دارد، اما مجاز در تركيب به اين علت است كه عمل خدعه و فريبكاري، از ناحيهي خود دنيا نيست كه چنين وانمود ميشود، بلكه از عوامل ديگري است كه منتهي به خداي سبحان ميشود، و همچين اين دو نوع مجاز در فعلهاي دعتك، قادتك و امرتك وجود دارد. مجاز در افراد چنين است كه نفس فعلهاي دعوت و قيادت و فرمان دادن، حقيقتهاي مسلمي هستند اما چون تصور كمال لذتهاي دنيا، سبب جذب و كشش انسان به سوي آن ميشود و لازمهي آن هم پيروي و تبعيت است، از اين رو اين جاذب بودن تصور لذتهاي فراوان دنيا را تشبيه به دعوت كردن و فرمان دادن و به جلو كشاندن فرموده است كه لازمهاش پيروي و دنبال دنيا رفتن ميباشد، بنابراين اطلاق اين افعال بر آن، جذب و كشش مجازي است. و مجاز در تركيب به اين سبب است كه اين جاذبه و كشش كه از تصور كمالات دنيا براي انسان حاصل ميشود عمل خود دنيا و متاعهاي آن نيست، بلكه در حقيقت كار خدا و آن كسي
است كه به انسان اين آگاهي و درك لذت را عطا فرموده است، و چون پاسخگويي به دنيا و اطاعت و پيروي از آن، گناهي است كه انسان را از حدود قرب الهي دور ميسازد، لذا حضرت اين امور را به عنوان سرزنش و توبيخ و مذمت معاويه ذكر كرده است. و انه يوشك، اين جمله به معاويه هشدار ميدهد و او را برحذر ميدارد كه با ادعا كردن امري كه سزاي وي نيست خود را وادار به گناه و نافرماني حقتعالي نسازد، يعني اي معاويه نزديك است آگاهكنندهاي تو را بر مرگ و آنچه لازمهي آن است از كيفرهايي كه بر اثر معاصي و گناهان به تو خواهد رسيد آگاه سازد كه تو از آن ترس و هراس داري ولي گريزي از آن نيست. ظاهر امر آن است كه لذتهاي دنيا همانند پردهاي جلو بصيرت، معصيتكار را ميگيرد، و تا وقتي كه در دنيا در حجاب بدن قرار دارد از آيندهي پس از مرگ غافل است اما همين كه پرده برداشته شد و مرگ فرا رسيد به آنچه از خير و شر كه از خود جلو فرستاده و آثار آن كه سعادت يا شقاوت است مطلع و آگاه ميشود، چنان كه در قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است (يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا) تا آخر آيه، و بارها در گذشته به اين مطلب اشاره شده است. به يك احتمال اطلاعدهنده و آگاه
كننده خداوند سبحان است و به احتمال ديگر منظور، خود حضرت است كه با توعيد و تهديد به قتل در صورتي كه دست از گمراهي و ضلالت خود برندارد، او را هشدار ميدهد و با خبر ميكند و روشن است كه آگاهي او بر اين امور پس از فرا رسيدن مرگ اثري ندارد و كسي او را از گرفتاري و كيفر اخروي نجات نميدهد. آنگاه امام (ع) پس از تهديد و توبيخ معاويه او را امر ميكند كه دست از امر حكومت و خلافت بردارد، و سپس به امري پرداخته است كه لازمهاش ترساندن و تخويف است و آن چنين است كه به وي دستور ميدهد كه آمادهي حساب آخرت شود و توشهي اين سفر پرخطر را با خود بردارد كه عبارت از اطاعت خدا و تقواي وي و دوري از معاصي و گناهان او ميباشد و به منظور تاكيد مطلب، آمادگي براي عالم ديگر را به تعبير دامن به كمر زدن براي هر امري كه نازل ميشود تكرار فرموده است و مراد از آنچه نازل ميشود، ممكن است جنگ باشد كه امام يقين داشت كه در آينده واقع ميشود، و ممكن است مراد، مرگ يا قتل و حوادث پس از آن باشد و چون اين امور حتميالوقوع ميباشد، لذا به جاي فعل مضارع به فعل ماضي: ما قد نزل بك، تعبير فرموده است. و بعد او را منع ميكند از اين كه گمراهكنندگان را بر شنوا
يي خود چيره كند، كنايه از اين كه گوش به وسوسههاي آنان ندهد و انديشههاي آنها را كه عمل به آن، سبب واقع شدن در گناه است به مورد اجراء نگذارد، زيرا كار گمراهكننده گمراه كردن است مثل عمرو بن عاص و مروان و ديگر كساني كه معاويه را در كارهايش كمك ميكردند. و الا تفعل اعلمك بما اغفلت من نفسك، كلمهي (ما) مفعول فعل اغفلت و من نفسك تفسير و بيان آن ميباشد يعني اگر آنچه گفتم انجام ندهي تو را آگاه خواهم كرد كه در اثر غفلت كردن از نفست چه زيانهايي را بايد تحمل كني، و منظور از اغفال نفس، آن است كه آن را به خودش واگذارد، و مهياي اطاعت خدا و كسب فضايل- كه وي را از هول و هراس جنگ و عذاب آخرت رهايي بخشد- نكند، امام (ع) با اين بيان كه تو را آگاه خواهم كرد، معاويه را تهديد و توعيد فرمود، و چنان كه از سياق كلام معلوم ميشود، مراد اعلام به فعل است نه به قول و گفتار، زيرا همين كه وي در تنگناي جنگ و قتال قرار ميگيرد، ميفهمد كه اين امور بر اثر اغفال نفس و ترك اطاعت خدا به سرش آمده و آسايش و راحت او را گرفته است. فانك … الدم، در اين جمله حضرت معاويه را به داشتن صفتهاي ناپسندي مذمت ميكند و با اين مطلب به او ميفهماند كه هماكنو
ن از خويشتن در غفلت بسر ميبرد. يكي از ويژگيهاي ناپسند معاويه صفت مترف است، به دليل اين كه ترف كه به معناي ناز و نعمت است سبب تجاوز از حد شايستهايست كه فضيلتي از فروع عفت ميباشد. ويژگي ناپسند ديگر آن است كه شيطان در وجود او، جايگاه خود را گرفته و از او به آرزوي خود، رسيده و همانند روح و خون در جسمش روان است و لازمهي اين امور آن است كه او، منبع تمام صفات رذيله است. و سپس به منظور ملامت و سركوب كردن معاويه، به اين كه او كمتر از آن است كه به مرتبهي ولايت امر و خلافت برسد، با استفهام انكاري از وي سوال ميكند كه در چه زماني خاندان بنياميه، فرمانروايي امت و سياست و تدبير جامعه را به عهده داشتهاند؟ بغير قدم سابق، قدم سابق كنايه از پيشگامي در امور و شايستگي براي آن است و با اين عبارت امام (ع) اشاره كرده است به اين كه در عرف متعارف، سابقهي عزت و شرافت و پيشگامي در امور، شرط شايستگي در كارهاست و اين جمله از سخن امام (ع) در حكم مقدمهي صغراي مضمر از شكل اول ميباشد كه تقديرش چنين است: شما هيچ گونه پيشقدمي در اين امر نداريد، و تقدير كبري اين است، هر كس چنين باشد شايستگي سياستمداري جامعه و فرمانروايي امت را ندارد،
و نتيجه آن است كه شما خاندان بنياميه لياقت ولايتامري و خلافت را نداريد، و امر روشني است كه در ميان بنياميه كسي كه اهل شرف و شايستهي براي اين امر باشد در كل، وجود نداشته باشد. و بعد، به خدا پناه ميبرد، از شقاوتي كه در گذشته از قلم قضاي الهي صادر شده است تا به معاويه هشدار دهد كه او نيز به دليل معاصي و گناهانش در معرض اين شقاوت قرار دارد، بنابراين از مخالفت فرمان حقتعالي و گناه دست بردارد، و سپس از دو مطلب، او را برحذر ميدارد. 1- حرص و طمع زياد و آرزوهاي دراز در امور دنيا كه دليل بر غفلت و بيتوجهي او به آخرت ميباشد. 2- دورو بودن او، و اين كه آشكار و نهانش با هم يكي نيست كه نشان نفاق او ميباشد. دليل اهميت اين دو امر و لزوم برحذر بودن از آن دو، آن است كه لازمهي اينها شقاوت و بدبختي آخرت ميباشد.
[صفحه 632]
رين: غلبه و پوشيدن مرين علي قلبه: كسي كه گناهان بر او غالب شود و خصلتهاي ناپسندي را كه در وي وجود دارد از ديدهي بصيرتش بپوشاند، شدخ: شكستن چيز ميانتهي تو مرا به جنگ دعوت كردي، پس مردم را كنار زن و خود به سوي من آي، و دو لشكر را از جنگ معاف دار تا دانسته شود كه گناه و معصيت بر دل كدام يك از ما غلبه يافته و جلو بصيرتش را پرده گرفته است. من ابوالحسن كشندهي جد و دايي و برادرت هستم كه آنها را در جنگ بدر، در هم شكستم و همان شمشير با من است و با همان دل پرقدرت با دشمنم روبرو ميشوم، دينم را عوض نكردم و پيامبر تازهاي نگرفتم، و در راهي ميباشم كه شما با اختيار آن را ترك گفتيد، در حالي كه با كراهت در آن داخل شده بوديد. فدع الناس جانبا … ثائرا بعثمان. كلمهي جانبا منصوب است بنابر ظرفيت. معاويه در نامهاي كه به حضرت نوشته بود، وي را به جنگ با خود، دعوت كرده بود و امام (ع) با اين جمله به او، پاسخ ساكت كنندهاي ميدهد، كه دست از مردم بردار و تنها خودت بيا تا دو نفري بجنگيم و در قسمتي از عبارت بالا خطاب به معاويه ميفرمايد: اگر تنها با من بجنگي، آن وقت ميفهمي كه پردهي جهل و ناداني، چهرهي قلب و آگا
هي بصيرتت را در اثر حجابهاي دنيا و پوششهاي ظاهريش فرا گرفته است. دليل اين سخن امام (ع) آن است كه هر كس يقين به احوال آخرت و برتري آن بر دنيا داشته باشد، در طلب آن به مبارزه برميخيزد و در جنگ براي رسيدن به آن ثابت قدم ميكوشد، اگر چه منجر به قتلش شود، و حتي بعضي اوقات، توجه به حيات آخرت سبب عشق و محبت به قتل و جاننثاري ميشود، و چون امام (ع) از وضع معاويه متوجه شد كه ميخواهد وانمود كند، كه تمام توجهش حق و آخرت است و علاقهي فراواني به ماندن در دنيا ندارد، از اين رو، او را به مبارزهي تن به تن دعوت كرد، تا هنگامي كه در تنگنا قرار گيرد و از ترس فرار كند به او بفهماند كه: خير جنگ او براي طلب حق و آخرت نيست بلكه به منظور رياست دنيا ميجنگد و پردههاي گناه و تمايلات شهواني ديدهي بصيرت او را از يقين به آخرت و توجه به آن پوشانيده است، و همين فرارش از جنگ دليل بر آن ميباشد و در ضمن با اين بيان وي را از آن خواري و بدبختي كه بر سرش ميآيد تهديد ميكند و برحذر ميدارد و نيز امام (ع) با يادآوري اين مطلب كه عدهاي از بنياميه و منسوبين او را كه موجوداتي توخالي بودند در جنگ بدر به قتل رسانيده به او هشدار ميدهد كه اگر
بر اين خلافكاريهاي خود پافشاري داشته باشد، به همان بلايي كه بر سر آنان آمد، دچار خواهد شد. آنان كه در جنگ بدر به دست حضرت علي (ع) كشته شدند، جد مادري معاويه عتبه بن ربيعه، پدر هند، و دايياش وليد بن عتبه، و برادرش حنظله بن ابيسفيان بودند كه هر سه نفر در آنجا به قتل رسيدند، و به منظور هشدار و بيم دادن بيشتر، وي را تهديد ميكند كه همان شمشير جنگ بدر و همان دل و جرات سابق كه در مقابل دشمنان داشت هماكنون نيز با اوست، و براي اين كه به او بفهماند كه تو اي معاويه منافق و دورو ميباشي، خود را چنين معرفي ميكند، كه: دين و پيامبر خود را عوض نكرده و ثابت قدم در راهي گام برميدارد كه معاويه و فاميلش در مرحلهي نخست با زور و كراهت در آن داخل شدند اما بعدا با ميل و رغبت و پيروي هواي نفساني از آن خارج و منحرف شدند و آن راه مستقيم و روشن اسلام ميباشد.
[صفحه 632]
ثائر: طالب خون ضجيج: فرياد و ناله حايده: عدول كننده به گمان خود، به خونخواهي عثمان آمدهاي و حال آن كه ميداني، خون وي كجا ريخته است، پس اگر طالب خون او ميباشي از آنجا طلب كن، گويا تو را ميبينم كه از جنگ ميترسي، هنگامي كه تو را دندان بگيرد و فرياد كني مانند ناله كردن شتران از بارهاي گران، و گويا لشكر تو را ميبينم كه بر اثر خوردن ضربتهاي پياپي و پيشآمد سخت كه واقع خواهد شد و بر خاك افتادن پشت سر هم از بيچارگي مرا به كتاب خدا ميخوانند در حالي كه خود كافر و انكاركنندهي حقند، و يا بيعت كرده و دست از آن برداشتهاند.) در پايان به امر شبههناكي كه مهمترين سبب شعلهور شدن آتش آشوبهاي عظيم، و انگيزهي از هم پاشيدن امور ديني شد، اشاره كرده و آن، عبارت از اشتباه معاويه در خونخواهي عثمان ميباشد كه آن را دليل عمده بر مخالفت خود به حضرت و سرپيچي از فرمان وي قرار داده بود، و سپس به پاسخ آن پرداخته و دو وجه آن را بيان فرموده است: الف- نخست اين كه من جزء قاتلان عثمان نيستم، بنابر اين چيزي بر من نيست، مطالبهي خون او متوجه كشندگان وي ميباشد كه خودت آنها را ميشناسي. ب- با جملهي ان كنت طالبا …، كه م
شروط و مفيد شك است، اشاره به اين ميكند كه تو اي معاويه حق نداري به خونخواهي عثمان قيام كني. آنگاه او را به جنگ و سختيهايي كه در پي دارد تهديد ميكند و با سه تشبيه مطلبش را بيان ميدارد: 1- فكاني قد رايتك، در اين عبارت، خود امام (ع) در حالي كه سخن ميگويد مشبه است و از آن رو كه حالت واقعي آيندهي معاويه را ميبيند مشبهبه است، توضيح آن كه به علت كمال نفس و اطاعتش از امور آينده گويا آنها را مشاهده ميكند، و وجه شباهت ميان حالت نخست و حال دوم آن است كه در هر دو حالت، آينده براي آن حضرت روشن است. 2- تضج ضجيح الجمال بالاثقال، چنان كه شترها در زير بارهاي سنگين ناله و فرياد ميكنند تو نيز داد و فرياد خواهي زد، وجهشبه سختي و شدت آزردگي است كه در هر دو (معاويه گرفتار و شتر زير بار) موجود است، و ضجه و ناله كنايه از آزردگي و رنج ميباشد، و چون جنگ را تشبيه به درندهي گزنده كرده، لذا براي عملي كه جنگ انجام ميدهد واژهي عض را كه به معناي گاز گرفتن است استعاره آورده است، وجه تشبيه آن است كه اين سختيها و سنگينيها مثل فشار زير دندانها باعث ايجاد درد ميباشد. 3- و كاني بجماعتك، مشبه اين جا نيز خود امام است اما مشبهبه مع
نايي است كه از حرف با، به معناي الصاق معلوم ميشود، گويا عبارت امام چنين است: كاني متصل او ملتصق بجماعتك حاضر معهم، محل فعل يدعوني نصب است بنابر حاليت، و عامل در حال، معناي فعلي است كه از كان فهميده ميشود، يعني خودم را تشبيه ميكنم به كسي كه حاضر است در حالي كه اصحاب تو، به خاطر ناراحتي كه دارند او را به فرياد ميخوانند، كلمهي جزعا مفعول له است واژهي قضا را به طريق مجاز، بر مقضي يعني اموري كه در نتيجهي قضاي الهي يافت ميشود، اطلاق كرده، از باب اطلاق سبب بر مسبب. و مصارع بعد مصارع، كلمه مصرع در اين جا، مصدر ميمي و به معناي هلاكت است يعني به سبب بيتابي از هلاكتهايي كه به بعضي از آنها بعد از ديگري ملحق ميشود، يا جزع و بيتابي كه بعد از هلاكت پدران گذشتهي آنها برايشان وارد ميشود، اين از نشانههاي آشكار، بر حقانيت آن حضرت است كه پيش از وقوع قضيه، اطلاع داشت كه قوم معاويه، او را به كتاب خدا ميخوانند. و هي كافره، واو، حاليه است و عامل در حال يدعوني ميباشد، كافره: عدهاي از ياران معاويه كه منكر حق بودند و اين امر، اشاره به جمعي از منافقان است كه در ميان لشكر معاويه بودند. المبايعه الحايده، اينها جمعيتي هست
ند كه با امام بيعت كرده بودند و پس از آن، به سوي معاويه رفته بودند. والسلام.
[صفحه 643]
از سفارشهاي امام كه به جمعي از لشكريانش فرمود، هنگامي كه آنها را به سوي دشمن فرستاده بود: عين: جاسوس طليعه الجيش: كسي كه براي اطلاع از حال دشمن فرستاده ميشود نفض الشعاب: جستجو كردن شكافهاي كوه خمر: چيزي كه تو را مخفي كند از قبيل درخت و كوه غير آن اشراف: جمع شرف: مكان مرتفع. صياصي الجبال: بلنديها و اطراف كوهها. قبلها: حرف اول و دوم مضموم يا اول مضموم و دوم ساكن: جلو مكانهاي مرتفع. كمين: فرد، يا جمعيتي كه در حيلهي جنگي خود را پنهان ميكند تا غفله بر دشمن فرود آيد. كتيبه: لشكر تعبيه: گردآوري و آماده كردن لشكر دهم: تعداد زياد معسكر: به فتح كاف: لشكرگاه هضاب: جمع هضبه: كوه پهن شده بر روي زمين كفه: دايرهاي شكل غرار: خواب اندك مضمضه: پيدايش چرت در چشم و كنايه از كمخوابي است. ترسه: جمع ترس: سپر رقباء: حافظان سفح الجبل: پايين كوه، جايي كه آب در آن، ميريزد اثناء الانهار، جمع ثني: محل تلاقي رودخانهها ردء: ياور در جنگ (هنگامي كه بر دشمن فرود آمديد، يا او بر شما فرود آمد، بايد لشگرگاهتان را در جاهاي بلند، يا پايين كوهها، و كنار رودخانهها قرار دهيد، تا شما را كمك باشد و ديگران را
از دسترسي به شما باز دارد، بايد از يكسو يا دو سو بر دشمن بتازيد، و در بلندي كوهها، و لاي تپههاي مسطح براي خود نگهبانان و ديدبانها بگذاريد، تا دشمن به سوي شما چه از جايي كه ميترسيد و چه از جايي كه ايمن هستيد نتواند بيايد. آگاه باشيد كه جلوداران لشكر ديدبانهاي ايشانند و ديدبانهاي جلوداران، جاسوسانشان ميباشند، از پراكندگي برحذر باشيد، پس هرگاه خواستيد به جايي فرود آييد و هرگاه كوچ كنيد به اتفاق كوچ كنيد، و هرگاه شب شما را فرا گرفت، نيزهها را دايرهوار قرار دهيد و به خواب نرويد مگر اندكي، يا تنها چرتي كه فقط چشمتان گرم شود.) هنگامي كه امام (ع) لشكري به سركردگي زياد بن نضر حارثي همراه شريح بن هاني از نخيلهي كوفه به سوي شام فرستاد، در بين راه ميان آن دو نفر اختلاف افتاد و هر كدام به شكايت از ديگري براي حضرت نامهاي نوشتند، حضرت در پاسخ هر دو اين نامه را نوشتند كه برگزيدهاش ترجمه شد، ولي آغازش اين بود: (پس از حمد خدا و نعت رسول، من زياد بن نضر را جلودار و فرمانده لشكر و شريح را بر قسمتي از آن امير قرار دادهام، حال اگر هر دو با هم باشيد زياد فرمانده كل است و اگر از هم جدا شديد هر كدامتان فرمانده گروهي هستيد ك
ه براي شما مشخص كردهام، و بدانيد كه جلوداران جمعيت جاسوسان آنان و جاسوسان جلوداران، آنها هستند كه براي اطلاع بر دشمن فرستاده ميشوند، پس وقتي كه از بلاد خود بيرون شديد و به سرزمين دشمن نزديك، پس غفلت نكنيد از اين كه اشخاصي را جلو بفرستيد كه شكاف كوهها و لاي درختان و مخفيگاهها از هر طرف را جستجو كنند، كه مبادا دشمن، شما را فريب بدهد، يا در كمين شما قرار گيرد، و لشكر را به راه نياندازيد مگر از طرف صبح تا شب و آمادگي كامل، كه اگر گروهي به شما حمله آوردند يا مكروهي شما را فرا گرفت خودتان را قبلا مجهز و آماده كرده باشيد. سپس به دنبال اين عبارت، جملهي اول سخن بالا، ميآيد: فاذا نزلتم … او امن، و بعد ميفرمايد: شما را از تفرقه و جدايي برحذر ميدارم، پس اگر خواستيد به جايي فرود آييد، با هم فرود آييد و هرگاه بخواهيد كوچ كنيد به اتفاق كوچ كنيد و موقعي كه شب شما را فرا گرفت و فرود آمديد، لشكر خود را در حصار نيزه و سپرها قرار دهيد پس آنها كه در اطراف لشكر نصب كردهايد به جاي مدافعان و تيراندازان خواهند بود، آري اين كار را انجام دهيد تا شما را غفلت فرا نگيرد و فريب دشمن را نخوريد زيرا هيچ قومي در شب يا روز، لشكر خود را
در احاطهي نيزهها و سپر قرار نداد مگر اين كه گويي لشكر در دژهاي محكم قرار گرفته است، لشكرتان را خودتان حراست كنيد، تا هنگام صبح جز اندكي نخوابيد يا فقط چرتي بزنيد كه چشمتان گرم شود و پيوسته چنين باشيد تا با دشمن روبرو شويد، هر روز كسي را بفرستيد كه مرا از حالتان آگاه كند، زيرا من به سرعت در پي شما ميآيم، البته آنچه خدا ميخواهد همان ميشود، آرامش خود را در جنگ حفظ كنيد و عجله نداشته باشيد مگر پس از اتمام حجت و فرصت دادن به دشمن، تا من به شما نرسيدهام جنگ نكنيد مگر، فرمان من به شما برسد و يا اين كه دشمن آغاز به حمله كند، انشاءالله.) اول اين نامه كه پس از ترجمهي نامهي متن ذكر شد، واضح و روشن است جز اين كه در عبارت نكتهاي است كه بايد مورد توجه واقع شود، آنجا كه از راه انداختن لشكر در غير وقت صبح نهي ميكند، حرف الا را با فاصلهي كوتاه، تكرار كرده و هر دو مفيد حصر هستند اولي حصر در وقت و دومي حصر در حالت آمادگي و نظم كامل ميباشد. در مجموع اين نامه قوانين كلي و بسيار سودمندي از تعاليم و چگونگي فنون جنگي وجود دارد كه اولا دليل روشني بر دروغگويي كساني است كه مدعي آگاه نبودن امام از رموز جنگ بودهاند، چنان كه
در خطبههاي گذشته خود حضرت اين جريان را از طايفهي قريش حكايت فرمود، و ثانيا كاربرد اين تعاليم در جنگ، مستلزم پيروزي بر دشمن است و در اين فصل از خطبه كه در متن آمده مقداري از آنها ذكر شده است كه اكنون شرح ميدهيم: 1- نخست اين كه هنگام برخورد با دشمن، لشكرگاه خود را جلو مكانهاي بلند و پايين كوهها و محل تلاقي رودخانهها قرار دهند، و علت اين امر را چنين فرموده است كه اين اماكن شما را از ناحيهي پشت سر محافظت ميكند و از حملهي دشمن بر شما جلوگيري ميكند. 2- دوم آن كه تماما از يك سو بر دشمن حمله كنند و اگر نشد دو نيمه شوند و از دو سوي متقابل آغاز به جنگ كنند چنان كه هر گروه در مقابلهي با دشمن، طرف پشت گروه ديگر را هم حفظ ميكند، زيرا در اين صورت اجتماعشان محفوظ ميماند، اما اگر از جهات مختلف حمله كنند از هم ديگر دور و متفرق ميشوند و اين امر باعث ضعف و زبوني آنها ميشود. 3- براي محافظت خودشان اشخاصي را در مكانهاي بلندي قرار دهند تا دشمن از جايي كه گمان ميرود و از جايي كه گمان نميرود بر آنان نتازد. 4- بايد بدانند كه جلوداران لشكر دشمن، جاسوس آنها ميباشند و جاسوسهاي جلوداران، ماموران اطلاعاتي آنها هستند پس وقت
ي كه مقدمه و ماموران اطلاعاتي را ديدند، غافل نباشند بلكه خود را مهيا كنند، زيرا پيدا شدن آنان نشانهي نزديك بودن دشمن و هجوم است. 5- لشكريان خود را از به هم پاشيدگي برحذر ميدارد و امر ميكند كه در دو حالت فرود آمدن و كوچ كردن با هم باشند و از همديگر جدا نشوند، كه علتش روشن است. 6- به آنان دستور ميدهد كه هنگام استراحت در لشكرگاه، شمشيرها و نيزههاي خود را در اطرافشان دايرهوار بر زمين نصب كنند و مانند اشخاص مطمئن و بيخطر به خواب راحت نروند تا بتوانند با اين دو دستورالعمل، خود را حفظ كنند و دشمن براي حمله غافلگيرانه، از خواب آنان استفاده نكند.
[صفحه 648]
سفارش امام به معقل بن قيس رياحي موقعي كه او را با سه هزار نفر به عنوان مقدمه لشكر خود به سوي شام فرستاد: بردين: بامداد و پسين و ابردان نيز به همين معناست. تغوير: هنگام ظهر، قيلوله، غور: هنگام ظهر فرود آي. ترفيه: استراحت و آرامش سكن: آنچه كه مايهي آرامش يا محل آرامش باشد. ظعن: كوچ كردن انبطاح: پهن و گستردگي انشبت الشيئي بالشيئي: اين را به آن متصل كردم. شنئان: كينه و دشمني (بپرهيز از نافرماني خدايي كه ناگزير به ديدارش خواهي شتافت، و بازگشتي براي تو جز به سوي او نيست و جنگ مكن مگر با كسي كه با تو بجنگد. بامدادان و در هنگام عصر كه هوا سرد است به سير پرداز، و در وسط روز لشكر را به استراحت وادار و به آساني راه برو، و در اول شب راه مرو، كه خداوند آن را براي آرامش و آسايش قرار داده، و نه براي كوچ كردن. پس در اول شب، تن و مركبت را آسوده بگذار و چون توقف كردي (شب استراحت نمودي) هنگامي كه سحر آشكار ميشود يا هنگامي كه فجر طلوع ميكند روانه شو، و هرگاه با دشمن روبرو شدي، در ميان لشكر خود بايست و به دشمن نزديك مشو، مانند كسي كه ميخواهد جنگ برپا كند، و از آنان دور مشو، مانند كسي كه از جنگ ميترسد،
تا وقتي كه فرمان من به تو برسد، و نبايد دشمني با آنها شما را وادار به جنگ با آنان كند پيش از آن كه ايشان را به سوي حق بخوانيد و با آنها، اتمام حجت كنيد.) روايت شده كه حضرت، معقل را از مداين با سه هزار مرد فرستاد و به او فرمود از طريق موصل برو، تا در رقه با من ملاقات كني و سپس مطالب بالا را برايش بيان كرد، تا آخر فصل، معقل از مداين خارج شد، تا رسيد به منزل حديثه كه در آن اوقات محل فرود آمدن مردم بود، همان جايي كه بعدا محمد بن مروان شهر موصل را بنا كرد و از آنجا گذشتند تا به رقه رسيدند و حضرت را آنجا ملاقات كردند. چون معقل بن قيس عازم سفر بود كه براي خداي تعالي با دشمنان حق بجنگد لذا امام او را امر به تقوا كرده است كه بهترين توشهي راه خداست. الذي لابد لك من لقائه و لا منتهي لك دونه، در اين سخن امام (ع) فايدههاي چندي است كه اكنون به شرح آن ميپردازم: 1- امام (ع) با توجه دادن معقل به اين كه ناگزير به پيشگاه الهي خواهد رفت او را متوجه تقواي الهي كرده است. 2- جهاد و مبارزه را بر او سهل و آسان ميكند، زيرا هنگامي كه عقيده داشت، جهاد عبادتي است كه آدمي را به خدا نزديك ميكند، و از طرفي ناچار به ملاقات پروردگار نائ
ل خواهد شد، ناهمواري جنگ و مبارزه بر او هموار ميشود. 3- او را به تقواي الهي امر كرده و به لقاي پروردگار هشدار داده است تا اوامر و نواهي كه در وصيت ذكر شده سريعتر انجام شود، و آنها عبارتند از: الف: جنگ نكند مگر با كسي كه با او بجنگد زيرا جنگ با غير جنگ كننده، ظلم است. ب: اين كه بامداد و پسين را براي سير و حركت لشكر برگزيند زيرا در اين دو وقت هوا سرد و مناسب راه رفتن است، و وسط روز به استراحت بپردازد به دليل اين كه در اين هنگام هوا گرم است و دشواري راه رفتن فراوان. ج: اين كه به آرامي حركت كند تا ضعيف بتواند خود را به قوي برساند و به دليل نياز به نيروي زياد و اجتماع تنگاتنگ، رنج و تعب بر مردم چيره نشود. د: و اين كه در اول شب راه نيفتد زيرا خدا شب را براي استراحت و خواب قرار داده است تا از رنج سفر بياساييد، و آن را وقت كوچ كردن قرار نداده است، و نيز به سردار خود امر كرده است كه در هنگام شب جسم خود را راحت سازد و مركب خود را تيمار كند. از طريق مجاز و اطلاق اسم مظروف بر ظرف، لفظ ظعن را بر شب اطلاق كرده است. س: امر كرده است كه بعد از استراحت در شب، سير خود را از هنگامي قرار دهد كه سحر فرا رسيده يا فجر طلوع ميكند ز
يرا در آن وقت احتمال سفر خوش ميرود. ط: و هنگام برخورد با دشمن، در ميان يارانش قرار بگيرد تا طرفين لشكر بتوانند به او مراجعه كنند و دستورات او را بشنوند. امور ديگري كه نهي فرموده عبارتند از اين كه به دشمن چنان نزديك نشود كه فكر كنند ميخواهد آتش جنگ را برافروزد و آشوب بپا كند، تا بهتر بتواند آنها را به حق دعوت كند، و عذرش نزد خداوند پذيرفتهتر باشد، ديگر اين كه از دشمن چنان زياد، دور نشود كه خيال كنند ميترسد و براي غلبهي بر او جرات پيدا كنند، و براي اين دو دستور اخير مهلتي تعيين كرده و آن تا هنگامي است كه امر و فرمان جديدش به وي برسد، مطلب ديگر آن كه بغض و عداوت آنان او را برآن ندارد كه پيش از اتمام حجت و دعوتشان به سوي امام بر حق، با آنها آغاز به جنگ كند، چرا كه در اين صورت جنگ براي خدا نخواهد بود، بلكه به منظور هوا و هوس و عداوت و دشمني خواهد بود، و از طاعت و عبادت خدا خارج خواهد شد. توفيق از خداست.
[صفحه 652]
نامهي حضرت به دو نفر از امراي لشكرش: سقطه: لغزش و سقوط حزم: اين كه انسان در كار خود به صاحبان انديشه مراجعه كرده و محكمترين آنها را برگزيند. امثل: به خوبي نزديكتر (مالك بن حارث اشتر را بر شما دو نفر و پيروانتان فرمانروا كردم، پس فرمانش را شنيده و پيروي كنيد، و او را براي خود، زره و سپر قرار دهيد، زيرا وي از كساني است كه بيم سستي و لغزش و سقوط در او نيست، او در هنگامي كه سرعت در امري به احتياط نزديكتر است، كندي نميكند و هنگامي كه كندي در امري نيكوتر است شتاب و عجله از او سرنميزند.) دو اميري كه امام به آنها اشاره كرده، زياد پسر نصر، و شريح پسر هاني ميباشند، توضيح مطلب: وقتي كه اين دو نفر را به سركردگي دوازده هزار رزمنده فرستاد، در ميان راه به ابوالاعور سلمي كه لشكري از اهل شام با خود داشت برخورد كردند، در اين هنگام اين دو فرمانده نامهاي به حضرت نوشته و او را از اين امر مطلع كردند. امام (ع) مالك اشتر را خواست و به او فرمود زياد بن نصر و شريح به من خبر دادهاند كه ابوالاعور را در سر حد روم همراه با لشكري از اهل شام ملاقات كردهاند و فرستادهي ايشان ميگويد: وقتي كه از آنها جدا شده، دو لشكر
، نزديك به هم بودهاند، بنابراين اي مالك، ياران خود را فراخوان و به سوي آنان بشتاب، و چون بدانجا رسيدي، فرماندهي كل از آن توست، اما با دشمن تا هنگامي كه برخورد نزديك نداشته و گفتههاي ايشان را نشنيدهاي و آنها جنگ را شروع نكردهاند، مبادا تو به جنگ با آنان بپردازي، و پيش از آن كه بارها آنها را به سوي حق نخواني و عذرهايشان را بررسي نكني مبادا دشمني با آنان تو را وادار به جنگ كند، زياد را بر طرف راست و شريح را بر طرف چپ مامور كن و در ميان اصحاب خود قرار گير، و به دشمن، نه چنان نزديك شو كه فكر كنند تصميم بر راهاندازي جنگ داري، و نه چنان دور شو كه خيال كنند از جنگ بيم داري، تا موقعي كه بر تو وارد شوم كه من با سرعت به سوي تو روانم، به اميد خدا. آنگاه نامهي فوق را براي دو فرمانده خود به اين عبارت مرقوم فرمود: اما بعد فاني امرت عليكما … تا آخر، امام (ع) به دو فرماندهي خود چند دستور داده است كه ذيلا بيان ميشود: 1- دستور فرماندهشان مالك اشتر را در آنچه مصلحتانديشي ميكند بشنوند و پيروي كنند تا امورشان نظم بگيرد و در برخورد با دشمن سبب پيروزي آنان شود. 2- او را در جنگ، و نيز در اظهار انديشه و راي، زره و سپر براي
خود قرار دهند، زيرا او كسي است كه نه، بيم ضعف و ناتوانيش در جنگ ميرود و نه احتمال لغزش و خطا در انديشهاش وجود دارد، نه در اموري كه مصلحت است سريعتر انجام شود، كندي ميكند و نه در آنچه كه بهتر است، تاخير افتد و كندي شود، عجله و شتاب ميكند بلكه هر كاري را به جايش انجام ميدهد. در اين عبارت، لفظهاي زره و سپر استعارهاند زيرا چنان كه اين دو، صاحبشان را در جنگ از تاثير سلاح دشمن حفظ ميكنند، او هم كه داراي مهارت جنگي و انديشهي درست است ياران خود را از شر جنگ و نقشههاي دشمن محافظت ميكند. موفقيت بسته به لطف خداست.
[صفحه 655]
سفارش آن حضرت به لشكرش، قبل از برخورد با دشمن، در صفين هزيمه: فرار كردن اعور الصيد: شكار، ناتوان شد. اعور الفارس: در بدن اسب سوار جاي خالي از لباس و زره كه ضربات شمشير و نيزه در آن كارگر افتد پيدا شد، اسم فاعلش معور است يعني آسيب زننده. اجهز علي الجريح: زخمي را به قتل رساند. اهجت الشيئي: آن را به حركت درآوردم، پراكندهاش ساختم (اثار) فهر: سنگ صاف و مستطيل شكل هراوه: چوبي است مانند چماق، (گرز) عقب: فرزند، پسر يا دختر (تا دشمن با شما آغاز به جنگ نكند، شما با ايشان بجنگيد (نجنگيد)، زيرا شما بحمدالله عليه دشمنتان دليل و حجت داريد و اين هم كه آغازگر جنگ آنها باشند، نه شما، دليل ديگري بر ضرر آنها خواهد بود. پس اگر در جنگ به اذن خداوند، شكست و فراري رخ داد، گريخته را نكشيد، درمانده را زخمي نكنيد، و زخمخورده را از پا درنياوريد، زنان را با آزار كردن آشفتهخاطر نسازيد، اگر چه به شما دشنام دهند و آبروي شما را خدشهدار كنند، و به فرماندهان و سردارانتان ناسزا گويند، چرا كه نيروها و نفوس، و خردهاي ايشان اندك و ضعيف است و ما در گذشته با اين كه زنان مشرك بودند، وظيفه داشتيم كه دست از آنان برداريم و ا
گر مردي زن را به سنگ يا چماق ميزد او، و پس از وي فرزندانش مورد ملامت و سرزنش واقع ميشدند.) نقل شده است كه امام (ع) پيوسته ياران خود را هنگام برخورد با دشمن به اين امور سفارش ميفرمود. امام (ع) در اين عبارات به چند امر سفارش كرده است كه عبارتند از: 1- با دشمن نجنگند تا دشمن آغاز به جنگ كند، و اشاره كرده است به اين كه اين عمل حجت دوم، عليه دشمن است، و حجت اول كه پيروان حضرت عليه دشمنان دارند مضمون اين آيه شريفه است: (فان بغث احديهما علي الاخري فقاتلوا التي تبغي حتي تفيء الي امر الله) پر واضح است كه پيروان معاويه، از ستمكاران و ياغيان بودند و جنگ بر عليه آنان واجب بود. 2- به پيروان خود دستور ميدهد كه دشمنان را واگذارند تا آغاز جنگ از جانب آنها باشد، اين حجت از دو جهت قابل توجيه است: الف- هنگامي كه دشمنان شروع به جنگ كردند مصداق دخول در جنگ با خدا و رسول ميباشند، چرا كه پيامبر فرمود: حربك يا علي حربي، جنگ با تو، جنگ با من است، و اين مطلب كه اينها با كشتن انسانهايي كه خداوند قتلشان را بدون تقصير حرام كرده، سعي در ايجاد فساد، در روي زمين ميكنند واقعيت مييابد، و هر كه اين امر، دربارهاش تحقق يابد، مشمول اين
آيهي قرآن ميشود: (انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله) ب- طرفي كه آغاز به جنگ ميكند تجاوزگر به حساب ميآيد و هر كس چنين باشد، تجاوز عليه او، واجب است چنان كه خداوند ميفرمايد: (فمن اعتدي عليكم فاعتدوا عليه)، و چون اينها آغاز به جنگ كردهاند مصداق متجاوز ميباشند، پس بايد آنها را دفع كرد. 3- به ياران خود سفارش كرده است كه در صورت تحقق حمله به اذن خداوند، اگر كسي از ميان دشمنان از ترس جنگ فرار كرد، در صدد قتلش برنياييد، و ناتوان و درماندهاي را كه پس از شكست دشمن، فرو افتاده و فرصت براي كشتنش باقي است، زخمي و مجروح نكنند. صيد معور شكاري كه درمانده و در دسترس صياد ميباشد، برخي گفتهاند: معور به معناي مريب است، يعني كسي كه مورد شك است كه آيا جنگنده است يا نه، خلاصهي معناي عبارت آن است كه نكشيد مگر كسي را كه ميدانيد، عليه شما ميجنگد. 4- چهارم ميفرمايد: زخمي و مجروح را نكشيد. اين امور چهارگانهاي كه در اينجا مورد نهي واقع شده، از احكام كفار در حال جنگ ميباشد و امام (ع) بين بغات و كافران در اين امور فرق گذاشته است اگر چه جنگ با بغات و قتل آنها را واجب دانسته است. اما آنچه كه نصر بن مزاحم به دنبال جملههاي
قبل ذكر كرده است و به اين امور ملحق ميشود، ترجمهي آن چنين است، عورت دشمن را مكشوف نكنيد و مقتول را مثله نكنيد، و هرگاه به مردان آنها برخورديد پردهدري نكنيد و بدون اجازهي صاحب خانه وارد آن نشويد و چيزي از اموال آنها برنداريد. و لا تهيجوا النساء، حاصل معنا اين كه با آزار رساندن به زنان شرارت آنها را برانگيزانيد اگر چه شرارت را به نهايت رسانند و به آبروريزي و دشنام فرمانروايان دست بزنند. سپس امام (ع) علت اين مطلب را در چند امر بيان فرموده است: 1- زنان كمنيرو هستند و از مقاومت در مقابل مردان و جنگ با آنها ناتوانند لذا بدزباني ميكنند، چرا كه سلاح شخص ناتوان و عاجز، زبان اوست. 2- زنان ضعيفالنفس هستند، و چون روحيهي صبر بر بلا ندارند، كوشش ميكنند به هر طريق ممكن، گر چه به فحش و ناسزا باشد، بلا را از خود دور كنند. 3- كمخرد هستند، آن قدر عقل ندارند كه بدانند، دشنام و ناسزا علاوه بر آن كه سودي ندارد از رذايل اخلاقي نيز هست. 4- و نيز آزار رساندن به زنان موجب افزايش شرور، و برانگيختن طبايعي است كه تسكين و فرونشاندن آن اراده شده است. و ان كنا … تا آخر، اين كه ميفرمايد: ما در زمان پيامبر (ص) كه دشمنانمان مشرك بو
دند، از طرف اسلام مامور بوديم كه زنانشان را نيازاريم، هشداري است به اين كه هنگام روبرويي با اين دشمنان كه اظهار اسلام ميكنند، به طريق اولي نبايد زنان را بيازاريم، اگر چه با ما مخالفند. حرف واو در وانهن حاليه است. و ان كان الرجل، تا آخر، در اين عبارت مفسدهاي كه مترتب بر آزار و اذيت زنان در جنگ ميباشد بيان داشته است كه هر كس اين عمل ناروا را انجام دهد، نه تنها در دنيا مايهي ننگ او است، بلكه بعد از مرگ نيز نام ننگي براي او بازماندگانش است و سبب كيفر اخروي او نيز ميباشد. اين تعبير امام براي آن است كه هر چه بيشتر مردم را از اين كار دور بدارد. و به همين منظور از زدن مرد زنان را به وسيله سنگ و چوب، بطور كنايه تعبير به تناول فرموده است. حرف ان در هر دو مورد ان كنا، و ان كان مخففه از ثقيله است، و به اين دليل خبرش مصدر به لام است تا فرق باشد بين ان و ان نافيه.
[صفحه 660]
هر وقت در جنگ با دشمن روبرو ميشد ميگفت: افضت القلوب: دلها از همه چيز بركنده و به سوي او خارج شد و سر خالص و نابش در ارتباط با اوست. شخوص البصر: به چيزي چشم دوختن بدون پلك زدن انضاء الابدان: لاغري بدنها صرح: آشكار شد، فعل لازم است. شنئان: دشمني و كينهتوزي مكتومه: پوشيده شده مراجل: ديگها جيشها: جوشش ديگها ضغن: كينه وافتح: حكم كن فاتح: حكمكننده (بارپروردگارا دلها به سوي تو گشوده شده، و گردنها كشيده شده و چشمها باز مانده و پاها به راه افتاده و بدنها نزار شده است، خدايا دشمني پنهان آشكار شد و ديگ كينهها به جوش آمد. بار الها نبودن پيامبرمان و بسياري دشمنانمان و پراكندگي هواها و انديشههايمان را به تو شكايت ميكنيم (پروردگارا بين ما و دشمنانمان به حق حكم كن، كه تو بهترين حكمكنندگاني).) روايت شده است كه هرگاه جنگ شدت مييافت و سوار مركب ميشد، نام خدا را بر زبان ميآورد و سپس ميفرمود: حمد خدا را بر نعمتها و فضايل همگانيش، پاك و منزه است آن كه اين مركب را در اختيار ما گذاشت در حالي كه ما توانش را نداشتيم و ما به سوي پروردگارمان ميرويم، بعد رو به طرف قبله ميكرد و دستهايش را بلند ميك
رد و ميگفت: بارالها گامها را به سوي تو برداشتيم … تا آخرين كلمه: خير الفاتحين، و بعد به يارانش ميفرمود با بركت خدا راه بيفتيد و سپس ميگفت: الله اكبر الله اكبر لا اله الا الله و الله اكبر، يا الله يا احد يا صمد، يا رب محمد، بسم الله الرحمن الرحيم و لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم، اياك نعبد و اياك نستعين، اللهم كف عنا ايدي الظالمين و اين بود شعار حضرت در جنگ صفين. معمولا نظر امام (ع) بر اين بوده است كه جهاد را به عنوان عبادتي خالص براي خدا انجام دهد، و چون كمال عبادت و رمز سودمنديش آن است كه همراه با ياد خدا و توجه باطن به سوي او باشد، به اين دليل، چنان كه در اين سخن و مواردي شبيه آن موجود است، روش حضرت در هنگام جهاد تضرع و زاري و توجه به حقتعالي بود، تا هم عبادتش را از روي خلوص و مطلوب انجام دهد و هم طلب پيروزي و نصرت براي غلبه بر دشمن، از خداوند كرده باشد، پس با تعبير باز شدن دلها به سوي حقتعالي اشاره به كمال اخلاص براي خدا در حال جهاد كرده، و با كشيده شدن گردنها و خيره شدن چشمها به جانب ذات اقدس او لازمهي اخلاص را كه چنين وضع و هيات مخصوصي براي انسان حاصل ميشود، اراده فرموده، و با جابجا شدن
گامها و لاغري جسدها اشاره به اين مطلب كرده است كه سفر جهاد و رنجهاي فراوانش تنها براي خدا و وصول به قرب و رضايت او انجام يافته است، و ما عبارت: اللهم قد صرح …، اشاره كرده به اين كه علت جنگ آنان با وي اظهار دشمني و عداوتهايي است كه از زمان حيات پيامبر اكرم در سينههاي آنها بوده، و شعلهور شدن آتش كينههايي كه از گذشته در جنگهاي بدر و احد، و مكانهاي ديگر در دلهايشان مانده، كه تا كنون فرصت و جرات اظهار و به كار بردن آنها را نداشتهاند. بنابراين كلمهي ديگها استعاره از قلبهاست به اين اعتبار كه به سبب كينه و عداوتشان خون در دلهايشان در جوشش و غليان است مثل جوشش آب در ميان ديگها، و فعل جوشش به عنوان ترشيح ذكر شده است و چون در واقع غايب بودن رسول خدا، و فقدان آن حضرت، سبب آشكار شدن عداوت و ظاهر شدن كينهها و افزايش يافتن دشمنان و اختلاف و تشتت افكار شده بود، ناچار امام (ع) از پيدا شدن اين امور و شرور به خدا شكايت كرده و سپس با اقتباس از قرآن مجيد، از درگاه حقتعالي ميخواهد كه ميان او و ميان آنها حكم فرمايد، زيرا لازمهي حكم كردن خداوند پيروزي حضرت و نصرت بر آنان ميباشد، به دليل اين كه او در جهاد و قتال با دشمنان
برحق است. توفيق از خداست.
[صفحه 663]
در هنگام جنگ به يارانش ميفرمود: فره: يك مرتبه فرار كردن. كره: بر وزن فعله از مادهي كر به معناي بازگشت بر دشمن. جوله: دور زدن و تاخت و تاز. مصارع: مكانهاي افتادن كشتهها. ذمرته، اذمره: او را وادار و تشويق كردم. دعسي: منسوب به دعس است و به معناي اثر ميباشد. طلحفي، طلحف: شديد، حرف (يا) براي مبالغه است. نسمه: آفريدهها. (گريزي كه پس از آن بازگشت، و تاخت و تازي كه بعد از آن، هجوم و حمله به دشمن باشد، بر شما ناگوار نباشد، حقوق شمشيرها را بپردازيد و پهلوهايتان را به جايگاه كشتن آشنا كنيد، و نفوس خود را به نيزه افكندنهاي كارگر و شمشير زدنهاي شديد وادار و تشويق كنيد، صداهايتان را آرام كنيد زيرا هر چه بيشتر، ترس و سستي را دور ميكند، پس سوگند به خدايي كه دانه را شكافته و آفريدگان را بوجود آورده است اينها اسلام نياوردهاند بلكه اظهار اسلام كردند، و كفر را پنهان داشتند و هنگامي كه ياوراني پيدا كردند آن را آشكار كردند.) لا تشتدن عليكم … حمله، در معناي اين جملات احتمالاتي است: 1- هرگاه براي فريب دشمن و فرصت دست يافتن بر او، مصلحت را در فرار كردن ديديد، نگران نباشيد، فرار كنيد. چون در ميان عرب فر
ار در جنگ مايهي ننگ و بدگويي است پس باكي از آن نيست و بايد آسان تلقي شود. 2- احتمال ديگر آن است كه اگر چنين اتفاق افتاد كه فرار كرديد و پس از آن حمله كرديد شرمساري و ناراحتي براي شما پيش نيايد زيرا همين حملهي پس از فرار، گناه آن را برطرف ميكند، بنابراين در عبارت، امر به حمله شده پس از آن كه فرار حاصل شده باشد و به همين معناست، عبارت و لا جوله بعدها حمله. 3- احتمال ديگر آن است كه اگر دشمن پس از فرار برگشت و به شما حمله كرد نهراسيد زيرا حملهي دشمن پس از فرار از دلهاي ناپاك و نيتهاي ناصالح سرچشمه ميگيرد، بنابر فرض سوم مقدم داشتن فرار به منظور تحقير و كوچك شمردن، حملهي پس از آن است و در واقع فرار دشمن را مهم شمرده است و همين احتمال در: و لا جوله بعدها حمله ميباشد. در جملههاي بعد به ياران خود دستورهايي ميدهد از اين قرار: 1- حقوق شمشيرها را ادا كنند، اين مطلب كنايه از امر به اين است كه آنچه سزاوار انجام دادن است بجا آورند و فعل عطا استعاره از كارهايي است كه به وسيلهي شمشيرها در اين راه انجام ميشود. 2- قتلگاههاي خود را، وطن پهلوهايشان قرار دهند، جاهايي را كه پس از كشتن در آن ميافتند و پهلوهايشان در آن قر
ار ميگيرد براي خود وطن بگيرند، كنايه از آن كه بر كشته شدن در راه خدا تصميم قطعي بگيريد و براي وقوع در ورطهي هولناك جنگ، خود را آماده كنيد، لازمهي وطن گرفتن در جايي كه پس از قتل در آن ميافتد عزم جازم و اقدام لازم براي آن ميباشد. 3- اين كه روحيهي خود را آماده كنند كه نيزه را بطور موثر بر دشمن فرود آورند، و ضربات شمشير را با شدت وارد كنند، يعني با ياد ثوابهايي كه خدا براي مبارزان وعده داده، و نعمتهايي كه براي ايشان فراهم فرموده، خود را راضي و دل را براي اين امور محكم و استوار كنند. 4- از صداهايشان بكاهند، زياد فرياد نزنند زيرا كه داد و فرياد كردن از نشانههاي ترس و سستي است و عدم آن علامت ثبات و مقاومت ميباشد، در گذشته نيز به اين مطلب اشاره شده است. در آخر چنان كه روش معمول حضرت ميباشد، سوگند بجا و مناسب ياد كرده است كه اين جامعهي مخالف، هنگامي كه در زمان پيامبر اكرم اظهار اسلام كردند فقط به همان زبان بود اما به قلب و دل اسلام نياورده بودند بلكه به علت ترس از كشته شدن تظاهر به ديانت اسلام كرده و كفر را در دلهاي خود پنهان داشتند، و هنگامي كه پشت گرمي يافتند و ياراني پيدا كردند كفر خود را اظهار كردند، و
اين مطلب اشاره به منافقان بنياميه است، مثل عمرو بن عاص و مروان و معاويه و جز آنها، و شبيه اين كلام امام (ع)، سخني از عمار ياسر نيز نقل شده است. توفيق با خداست.
[صفحه 666]
نامهي حضرت به معاويه در پاسخ نامهاي كه به امام نوشته بود: حشاشه: اندك باقي ماندهي از روح طليق: اسيري كه آزاد شده و جلو راهش باز شده مدغل: كسي كه باطنش آلودهي به نوعي از فساد از قبيل نفاق و جز آن باشد. سلف الرجل: پدرهاي پيشين آن مرد. صريح: پاك نسب لصيق: زنازادهاي كه به غير پدرش نسبت داده ميشود خلفه: كساني كه بعد از او ميآيند. نعشنا: بالا برديم فوج: گروه، جماعت (پس از حمد خدا و نعت رسول، اين كه شام را از من درخواست كردي، بدان، كه من هرگز آنچه را كه ديروز از تو منع كردهام، امروز به تو نخواهم بخشيد، و اما اين كه گفتهاي كه جنگ، عرب را خورده، بجز نيمهجانهاي باقي مانده، آگاه باش هر كه را حق خورده رهسپار بهشت شده است و هر كس را كه باطل خورده باشد به سوي دوزخ روان است، و اما اين كه من و تو در به جنگ و داشتن مردان يكسان هستيم، كوشش تو بر شك و ترديد از كوشش من بر يقين و باور بيشتر نيست، و مردم شام نسبت به دنيا از مردم عراق نسبت به آخرت حريصتر نيستند، و اين كه گفتهاي: ما فرزندان عبدمناف هستيم، ما نيز چنين ميباشيم، اما نه اميه مانند هاشم است و نه حرب مانند عبدالمطلب، و نه ابوسفيان شبيه
ابوطالب و نه مهاجر مانند آزادشده و نه پاكيزه نسب، مثل زنازاده و نه راستگو و درستكار مانند دروغگو و بدكردار و نه مومن همانند منافق و دورو، ميباشد، بد فرزندي است، آن كه پيروي كند پدري را كه در آتش دوزخ افتاده است. علاوه بر اينها، در دست ماست فضل و بزرگواري نبوت و پيامبري، كه به آن وسيله، ارجمند را خوار و ذليل و بيمقدار را بلندمقام كرديم، و موقعي كه خداوند عرب را گروه گروه در دين اسلام داخل كرد، و اين امت، برخي با ميل و عدهاي از روي كراهت به اسلام گرويدند، شما از كساني بوديد كه يا به سبب دنيادوستي و يا ترس، در دين داخل شديد و اين هنگامي بود كه پيشروان سبقت گرفته بودند و هجرت كنندگان نخست، بزرگواري خويش را دريافتند. بنابراين براي شيطان در خود بهرهاي قرار مده و راه او را در وجودت باز مگذار.) روايت شده است كه معاويه با عمروعاس مشورت كرد تا به علي (ع) نامهاي بنويسد و استانداري شام را از وي بخواهد، عمرو خنديد و گفت: معاويه كجايي؟ آيا تو ميتواني علي را بفريبي؟ معاويه گفت: مگر ما از فرزندان عبدمناف نيستيم؟ عمرو گفت آري چنين است اما آنها خاندان نبوتند، و تو نيستي، حالا ميخواهي بنويسي، بنويس، پس معاويه مردي از اه
ل سكاسك به نام عبدالله بن عقبه را طلب كرد و به وسيلهي او نامهاي به اين مضمون به امام (ع) نوشت و فرستاد: اما بعد، من بر تو چنين گمان ميبردم كه اگر ميدانستي جنگ اين چنين ما را رنج ميدهد و تو را آزردهخاطر ميكند نه تو، دست به اين كار ميزدي و نه ما، اكنون بر خردهايمان غلبه يافتهايم و آنچه برايمان باقي است آن است كه از گذشته پشيمان و در آينده به فكر اصلاحيم، در گذشته، ولايت شام را از تو طلب كرده بودم، كه فرماني از تو بر گردنم نباشد و تو، آن را نپذيرفتي، اما خدا داد به من آنچه را كه تو، از من منع كردي، و امروز از تو ميخواهم، همان را كه ديروز خواستم، چرا كه تو از زندگي هيچ نميخواهي، جز آنچه را كه من اميد ميبرم، و من از كشتن نميترسم مگر به آن اندازه كه تو ميترسي. به خدا سوگند، لشكريان ضعيف شدند و مردان از بين رفتند و جنگ، عرب را ميخورد بجز اشخاص باقيماندهاي كه آخرين لحظات زندگي را ميگذرانند و ما با شما در تجهيزات جنگي و افراد جنگجو همسان هستيم، و ما فرزندان عبدمناف هستيم و هيچ كدام را بر ديگري برتري نيست مگر آن مقدار فضيلتي كه نه عزيزي را خوار ميكند و نه آزادي را به بردگي ميكشاند. والسلام. وقتي كه
اميرالمومنين نامهي او را خواند، بسيار تعجب كرد و سپس به دنبال عبدالله بن ابيرافع كاتبش فرستاد و به او دستور داد به معاويه بنويس: اما بعد نامهات رسيد، نوشته بودي كه اگر ميدانستيم جنگ بر ما و تو چنين خواهد كرد هيچ كدام آن را اختيار نميكرديم، بدان كه جنگ من و تو را نهايتي است كه هنوز به آن نرسيدهايم. فاما طلبك علي الشام …، امام (ع) در اين نامه از امور چهارگانهاي كه نامهي معاويه شامل آن بود پاسخ داده است: 1- معاويه با اين جمله از نامهاش: اگر ميدانستي …، به امام، مهرباني وي را طلب كرد و به وضع جنگ او را نزديك ساخت و از اين گفتارش برميآيد كه از گزندگي و آزار جنگ ناله داشته و از ادامهي آن ميترسيده است، اما حضرت او را چنين پاسخ ميدهد: جنگ من و تو را پاياني است كه هنوز به آن نرسيدهايم. از اين پاسخ تهديدآميز چنين، فهميده ميشود كه جنگ تا رسيدن به هدف ادامه دارد و آن هدف عبارت از پيروزي امام و هلاكت معاويه ميباشد و لازمهي اين سخن به وحشت افتادن او، و نااميد شدن از وضع جنگ ميباشد. 2- معاويه از امام درخواست كرده است كه وي را بر فرماندهي شام همچنان ثابت بدارد و اين درخواست را با نوعي از شجاعت نمايي بيا
ن كرده است كه ميخواهد بگويد از روي التماس و شرمندگي نيست. آنجا كه ميگويد: تو از زندگي چيزي را اميد نميبري جز آنچه من اميدوارم، و … يعني هر دومان در اميدواري به ماندن در دنيا و ترس از مرگ يكسان هستيم، باز هم مقصودش آن است كه از جنگ ناراحت نيست. و اين كه گفت: امروز همان را از تو ميخواهم كه ديروز طلب كردم، نيز باقيماندن بر حكومت شام ميباشد. توضيح: وقتي كه مردم با امام براي خلافت بيعت كردند، معاويه از آن حضرت درخواست ابقاي بر فرمانروايي شام كرد و چنان كه نقل شده عبدالله عباس به امام عرض كرد يك ماه ايالت شام را به او واگذار تا بيعت كند و سپس براي هميشه او را بردار، زيرا پس از آن كه با تو بيعت كرد و در فرمانرواييش ظلم و جور پيشه كرد، بهتر ميتواني او را بركنار كني، امام در پاسخ ابنعباس فرمود: خير، هرگز ستمكاران را همكار خود قرار نميدهم، و نيز روايت شده است كه مغيره بن شعبه به امام عرض كرد: تو خليفهاي و اطاعت خالصانهي مردم از تو لازم است، فعلا معاويه و ساير فرمانداران را بر سر كارهايشان بگذار تا بعد كه اطاعت آنان مسلم شد و لشكريانت منظم شدند، اگر خواستي ميتواني هر كدام را برداري و ديگري را بجايش بگذاري
و اگر خواستي هر كدام را در همان جا به حال خود ميگذاري، امام (ع) در جوابش فرمود: باشد تا فكر كنم، مغيره آن روز از نزد حضرت بيرون رفت، اما فردا كه آمد نقشهي خود را عرض كرد و گفت: نظر من آن است كه تمام عمالت را بركنار كني تا معلوم شود كه چه كسي از تو اطاعت ميكند و در فرمانروايي خود استقلال بيابي و از نزد حضرت خارج شد، پس از رفتن او، ابنعباس آمد و امام (ع) دو انديشهي متناقض مغيره را براي او بيان فرمود، ابنعباس كه راي اول او را پسنديد عرض كرد: حرف ديروزش از روي صداقت و خيرخواهي بود، اما امروز در حق شما نيرنگ به كار برده است، ناگفته نماند كه نظريهي دنياپسند و معقول براي حفظ موقعيت و به دست آوردن قدرت حكومت همان بود كه ابنعباس هم پذيرفت، اما اميرالمومنين كسي نبود كه در امور ديني حتي در كوچكترين امري سهلانگار و بيتفاوت باشد، و به دليل اين كه باقيماندن معاويه و امثال او بر ستمها و كارهايشان، انحراف از مسير حق و تصرفات نامشروع در امور ديني و پايمال كردن حقوق جامعهي اسلامي و انساني را در پي داشت، حاضر نشد يك لحظه اين امر را بپذيرد، اين بود كه درخواست معاويه را رد كرد و او را بر امارت شام برقرار نگذاشت، و چو
ن نخستين مرحله كه درخواست وي را نپذيرفت و او را بر حكومت شام ابقا نكرد تنها به منظور اطاعت از فرمان الهي بود، نه از روي هوا و هوس، بار دوم هم كه معاويه نامه نوشت، با آن كه جنگهاي پي در پي، آن چنان عرب را فرسوده كرده و بسياري از مهاجران و انصار را از بين برده بود، التماس و خواهش وي تغييري در موضعگيري حضرت به وجود نياورد، بلكه همان پاسخ اول را كه منع از امارت شام بود به او داد و فرمود: چنني نيست كه آنچه ديروز از تو منع كردم، امروز آن را به تو بدهم چرا كه دليل بر منع گذشته، كه حفظ حريم اسلام بود، پيوسته باقي و برقرار است. 3- مطلب سوم كه در نامهي معاويه وجود داشت، يادآوري دربارهي ضعيف شدن سربازان و از بين رفتن مبارزان بود، و چون حفظ وجود اين نيروها براي تقويت اسلام، امري است واجب، لذا معاويه فريبكارانه به اين مطلب متوسل شده و نزد حضرت التماس كرده و او را به نگهداري آنان وادار فرموده است، اما، امام در پاسخ ميگويد: الا و من اكله الحق فالي النار، اشكالي ندارد، هر كسي را كه حق بكشد سر و كارش با آتش دوزخ است، اين جمله در حقيقت كبراي قياس مضمري است كه صغرايش به دليل روشن بودن حذف شده است و تقدير آن چنين است: اين لشك
رياني را كه ما كشتهايم حق، آنان را كشته است زيرا اهل باطل بودهاند، و هر كس را كه حق بكشد، بازگشتش به آتش است و نتيجهاش اين ميشود: پس هر كس از اين گروه كشته شده، سرانجامش دوزخ است، و اين نتيجه كه از اين قياس به دست ميآيد خود در حكم صغراي قياس مضمري است كه كبرايش اين ميشود: هر كس سرانجامش دوزخ است، پس، نه نگهداري و حفظ وي جايز است و نه براي فقدانش افسوس خوردن لازم ميباشد. 4- و با اين جمله كه ما و شما در تجهيزات جنگي و افراد جنگجو مساوي هستيم، ميخواهد نشان دهد كه از اين جنگها اگر چه شدت هم داشته باشد، نگران نميشود، و اگر خسارت و هلاكتي به وجود آورده، براي هر دو لشكر ميباشد، و به نظر خود، حضرت را به نوعي ارعاب و تهديد كرده است، امام در دو جمله چنين او را جواب ميدهد: الف- تو در استحقاق داشتن خواستهات شك و ترديد داري و من به استحقاق خود يقين و باور دارم. ب- و مردم شام نسبت به دنيا از مردم عراق، نسبت به آخرت حريصتر نيستند. بيان جملهي نخست آن است كه تو، دربارهي امري كه آن را طلب ميكني، شك داري كه آيا مستحق آن هستي يا نه، اما من نسبت به آن يقين دارم و هر كس كه نسبت به مطلوب خود شك دارد، در مبارزهي برا
ي بدست آوردنش كوشاتر از كسي كه به خواستهي خود يقين دارد، نيست: نتيجه اين كه تو در امر مشكوكت كوشاتر از من بر آنچه يقين دارم نيستي، معنا و مفهومش آن است كه من در كار خود از تو كوشاتر و سزاوارترم كه غالب شوم، چون داراي بصيرت و يقين ميباشم، پس يكسان بودني كه معاويه مدعي بود با اين ترجيح كه امام فرمود، تكذيب ميشود. بيان جملهي دوم: امام ميفرمايد: شاميان كه منظورشان از جنگ، دنياست، هرگز از هل اعراق كه براي خدا و آخرت ميجنگند در رسيدن به مقصود خود حريصتر و كوشاتر نيستند، بلكه اينها كه مطلوبشان آخرت است كه افضل و اشرف از دنياست و هم به حصول آن يقين دارند در به دست آوردن محبوب خود، بسيار كوشاتر از آنها هستند كه براي دنياي ناپايدار ميجنگند و اميد به جايي ندارند، چنان كه خداوند حالت اين گونه مردم را بيان ميفرمايد: (فانهم يالمون كما تالمون و ترجون من الله ما لا يرجون). با اين بيان امام (ع) ادعاي معاويه، مبني بر آن كه طرفين، در تجهيزات جنگي و داشتن مردان مبارز يكسان ميباشند، تكذيب ميشود، به دليل اين كه اهل آخرت بر اهل دنيا شرافت دارند، و آن كه حريصتر و كوشاتر است به پيروزي و غلبه سزاوارتر است. 5- معاويه با عبار
ت: و نحن بنو عبدمناف …، به يكسان بودن خودش با امام در شرافت و فضيلت اشاره ميكند و اين جمله از كلام او در حكم صغراي قياس مضمر از شكل اول ميباشد، و كبراي آن در تقدير چنين است: عدهاي كه از يك خانواده باشند هيچ كدامشان را بر ديگري فخر و مباهاتي نيست. حضرت در پاسخ اين ادعاي معاويه ميفرمايد: درست است كه ما هر دو از بني عبدمناف ميباشيم، ولي ميان من و تو، فرق زيادي وجود دارد، و پنج فرق بيان ميكند، و براي بيان اين فرقها و امتيازات، از اجداد دور شروع كرده و نزديكتر آمده و در آخر به تدريج به امور نفساني و كمالات ذاتي پايان داده است. 1- نخست به شرافت نسبي خود از طريق پدراني پرداخته كه از عبدمناف منشعب شدهاند و نسب خود را چنان بيان ميكند: ابوطالب پسر عبدالمطلب، پسر هاشم، پسر عبدمناف و نسب معاويه را هم، همين طور ميگويد: ابوسفيان پسر حرب، پسر اميه، پسر عبدمناف و ظاهر است كه هر كدام از سه نفر در سلسلهي پدران امام (ع) برتر و بالاتر هستند از آنان كه در سلسلهي آباء معاويه قرار دارند، و ما اندكي از فضيلت هر كدام بر ديگري را در گذشته بيان داشتيم. 2- امتياز دوم: شرافت و فضيلت او، به سبب مهاجرت با رسول خداست و پستي دشمن
يش به دليل اين كه آزادشده و پسر آزادشده است، و اين فضيلت اگر چه امري است خارج از ذات، اما منشا آن نيكو پذيرفتن اسلام و داشتن نيت حق و صداقت باطني است كه امري نفساني ميباشد و پستي رذيلت طرف مقابلش امري عارضي و غير ذاتي است اما اين ويژگي براي هر دو طرف عميقتر از ويژگي نخست ميباشد زيرا در هر دو طرف حقيقتي است كه در نسل گذشته واقع شده و آن واقعيت براي نسل بعد در يكطرف مايهي افتخار و در طرف ديگر مايهي شرمساري است. 3- امتياز ديگر، شرافت وي از جهت سلامت و روشن بودن نسب است بر خلاف معاويه كه زنازاده است و نسبي ناسالم دارد، اين فرق از دو اعتبار بالا نزديكتر است چون ملازم با طرفين است و نميتوان آن را از خود برطرف كرد. 4- راه امام برحق است و آنچه ميگويد و باور دارد، درست و مطابق با واقع است، و راه و عملكرد دشمنش راه باطل و نادرستي است و اين دو ويژگي در هر دو طرف از امتيازات بالا به هر كدام نزديكتر است زيرا شرافتش از كمالات نفساني و رذالتش نيز مربوط به امري باطني است. 5- بالاترين و نزديكترين امتياز امام، شرافت ايماني وي ميباشد كه ايمان حقيقي كامل كنندهي تمام جهات ديني و نفساني است، و بيفضيلتي دشمنش به اين دليل
است كه داراي باطني خبيث ميباشد كه همراه با نفاق و صفات زشت هلاك كننده است، و ظاهر است كه اين دو خصيصهي متقابل در يك طرف نزديكترين كمالها، و در طرف ديگر نزديكترين زشتيها براي آدمي است، اين كه در شمردن امتيازات و فرقهاي ميان خود و دشمنش به ذكر فضايل و رذايل نسبي و خارج از ذات آغاز فرمود به اين علت بود كه براي طرف مقابلش و نيز براي بقيهي افراد جامعهي آن روز، امري مسلم و روشنتر از امور باطني و نفساني بوده و پس از آن كه ويژگيهاي ناپسند دشمنش را بيان داشته، اشاره به اين كرده است كه وي در اين كارهاي خلاف، و صفتهاي زشت پيرو نسل گذشتهاي است كه به جهنم رفته و در آتش كيفر الهي گرفتار است و در همان عبارت به بدگويي و مذمت خود او پرداخته ميگويد: و لبئس الخلف … جهنم، اين جمله در حكم كبراي قياسي است كه با وجود آن نيازي به ذكر صغراي آن نبوده است و تقديرش اين است: اي معاويه با توجه به مطالب ياد شده تو خلفي هستي كه تابع گذشتگانت ميباشي و هر كسي در كارها و صفتهاي ناروا گذشتگاني را پيروي كند كه سرنگون در جهنم ميباشند او نيز مثل آنان در جهنم است و هر كس چنين باشد بدا به حالش، پس بدا به حالت! 6- مطلب ششم كه در نامهي معاو
يه وجود داشت اين بود كه ادعاي خود را مبني بر اين كه با اميرالمومنين در فضيلت و شرافت يكسان ميباشد، با اين بيان تاكيد كرد كه هيچ يك از ما، در اين جهت امتيازي بر ديگري نداريم مگر به مقداري اندك و بيارزش كه نه باعث تبديل عزت به ذلت و نه سبب بردگي شخص آزاد ميشود، حضرت، در پاسخ وي ميفرمايد: و في ايدينا بعد فضل النبوه … الذليل. مسلم است كه فضيلت نبوت كه در اين شاخه از بنيهاشم تحقق يافته به آنان قدرتي داده است كه متكبران و گردنكشان را به خاك مذلت نشانده و خوارشدگان را عزيز و نيرومند كردند و بسياري از آزادشدگان را به بند رقيت درآوردند، و اين امتياز در شاخه بنياميه وجود نداشت. پس با اين بيان امام، ادعاي معاويه، به كلي باطل شد. آنگاه پس از اثبات بسياري از امتيازات و فضايل براي خود و بقيه خاندانش، به اثبات پستي و بيفضيلتي در امري، براي طرف مقابل خود و بقيهي فاميل او پرداخته است، كه اكثر افراد عرب از آن امر كسب فضيلت و شرافت كردهاند و آن امر، دخول در اسلام است، كه معاويه و فاميل او بنياميه، اسلام آوردنشان براي خدا نبود بلكه از روي هوا و هوس و يا ترس از كشته شدن، اظهار اسلام كردند، در موقعي كه سابقين در اسلام ب
ا تقدمشان به خدا رسيدند و مهاجران و انصار، آن همه فضيلت و شرافتهاي سعادتبخش كسب كردند. و در آخر پس از بيان فرقهاي ميان او، و طرف مقابلش و اثبات فضايل براي خود و رذايل براي وي، به نصيحت او پرداخته و او را از دو كار منع فرموده است: الف- اين كه در وجود خود براي شيطان، بهره و نصيب قرار دهد، يعني از هوا و هوس پيروي نكند. ب- شيطان را در وجود خود راه ندهد، كنايه از آن كه تحت تاثير شيطان واقع نشود و باب وسوسههاي وي را بر روي خود، باز نكند، اين كه حضرت، معاويه را از اين دو مطلب نهي فرموده است دليل بر آن است كه او در نفس خود براي شيطان بهرهاي قرار داده و هم او را به خود راه داده بوده است، و اين نهي حضرت از باب توبيخ و سرزنش او، بر اين كارهاي ناروا بوده است. توفيق از خداست.
[صفحه 677]
نامهي حضرت به عبدالله عباس، وقتي كه نمايندهي وي در بصره بود: تنمر: ناپسندي و دگرگوني اخلاق ماسه: نزديك اربع: آرام باش و به جاي خود قرار بگير وغم: كينهورزي مازورون: گناهكاران فال يفيل الراي: فكر، ناتوان شد و به خطا دچار گرديد (بدان كه بصره، جايگاه فرود آمدن شيطان و سرزمين رويش آشوبهاست بنابراين به مردمش وعدهي احسان و نيكي بده و گره ترس و بيم از گذشته را از دلهايشان باز كن. به من ابلاغ شده است كه نسبت به بنيتميم بداخلاقي و درشتي كردهاي، و حال آن كه در ميان ايشان، ستارهاي پنهان نشد مگر اين كه ديگري باز درخشيد (مرد مبارزي را از دست دادند ديگري جايش را پر كرد)، و در جاهليت و اسلام كسي به كينهجويي و خونخواهي بر ايشان پيشي نگرفته است، و ايشان را با ما خويشاوندي پيوسته و نزديك است كه ما را در پيوند آن پاداش و در جدايي از آن گناه ميباشد، پس اي ابوالعباس خدا تو را بيامرزد. و در نيك و بدي كه بر زبانت و دستت جاري ميشود، مدارا كن، زيرا ما، در اين امور با هم شريك ميباشيم، و چنان باش كه گمان نيكوي من به تو پايدار باشد و نطرم دربارهات، سست نشود). نقل شده است كه وقتي ابنعباس از طرف اميرالموم
نين به ولايت بصره ماموريت يافته بود، با مردم آنجا، بناي بدرفتاري را گذاشت، زيرا آنها در جنگ جمل، از دشمنان امام، و پيروان طلحه و زبير و عايشه بودند، بنابراين ابنعباس نسبت به آنان تندي را آغاز كرد، و ايشان را از خود، دور كرد، و با يادآوري جنگ جمل آنها را مورد طعن و سرزنش قرار داد، تا آنجا كه آنان را پيروان شتر و ياران عسكر، كه نام شتر عايشه بود، و نيز حزب شيطان ميناميد، اين امر بر عدهاي از بنيتميم كه از شيعيان حضرت بودند، از قبيل حارثه بن قدامه و غيره …، گران آمد، لذا حارثه نامهاي به شكايت از ابنعباس براي امام (ع) نوشت، با رسيدن شكايتنامهي حارثه، علي (ع) براي ابنعباس چنين مرقوم فرمود: اما بعد فردا، بهترين مردم در نزد خدا، كسي است كه آگاهيش به آنچه اطاعت خداست بيشتر باشد، خواه به سودش باشد، و خواه بر ضررش و نيز كسي كه در راه حق نيرومندتر است، اگر چه تلخ باشد. آگاه باش كه پايداري آسمان و زمين ميان بندگان به علت حق است، پس بايد عملت حكايت از راز درونيت كند و دستوراتت براي همه يگانه و روشت طريقهي راست و مستقيم باشد. و اعلم ان البصره مهبط ابليس، امام (ع) در اول نامه بصره را فرودگاه شيطان ناميد و اين مطلب
اشاره به فرود آمدن شيطان از بهشت در آنجا، و كنايه از آن است كه به اين دليل آنجا مبدا انديشههاي باطل و افكار فاسدهاي است كه از ابليس در آنجا به وجود آمده و لازمهي اين گونه افكار برانگيختن فتنه و آشوب ميباشد. واژهي مغرس را كه به معناي رويشگاه درخت است، براي بصره استعاره آورده است به اعتبار اين كه آنجا، محل روييدن فتنههاي بسياري است، و برخي شارحان گفتهاند: در عبارت مهبط ابليس، نوعي لطف و زيبايي وجود دارد، زيرا قوهي واهمه كه ابليس نفس عاقله است، هرگاه در فعاليت خود، از تحت تدبير عقل و موافقت او خارج شود از مرحلهي عالم كمال فرود آمده و دستورهاي عاليهي آن را كه در حقيقت، درهاي بهشت ميباشد ترك كرده و در نتيجهي ترجيح دادن انديشههاي فاسد، به خسرانهاي پست و مشاركت شهوت و غضب مبتلا خواهد شد و چون اهل بصره بيعت امام را شكستند و با وي مخالفت كردند به اين سبب خردهاي خود را از پذيرش انديشههاي مصلحتآميز، به كلي بركنار كردند، و ابليس و لشكريانش به سرزمين آنها فرود آمدند و آراي فاسد و باطل را به صورتهاي حق به آنها نماياندند. اين بود كه اهل بصره به ابليس و يارانش پيوستند و در نتيجه اين چنين مبتلا به سرنوشت سوء و
شقاوت و بدبختي شدند و به اين دليل بصره محل نزول ابليس و جايگاه رشد آشوب و فتنههايي شد كه از وسوسههاي شيطان و آراي فاسدهي او به وجود آمد. پس از بيان موقعيت سرزمين بصره، براي ابنعباس، وي را دستور ميدهد كه به اهل بصره و ساكنين آن شهر، وعدهي احسان و نيكي بدهد و گره بيم و ترس را از دلهاي آنان باز كند. نكتهي بلاغي در اين عبارت آن است كه واژهي عقده، را كه به معناي گره است استعاره از سختي و آزردگي بسياري آورده است كه ترس از مخالفت با بيعت آن حضرت، بر روحيهي آنها وارد ميكند. وجه تشبيه آن است كه ترس از مخالفت گذشته پيوسته ملازم و همراه آنان و به دلهايشان بسته است مانند گره ريسمان و غير آن، و ترشيح آن، باز كردن است كه كنايه از برطرف كردن خوف، از وجود آنها ميباشد. مقصود از اين سفارشها كه حضرت به ابنعباس دربارهي مردم بصره فرمود، آن است كه دلهايشان از او رنجور نشود و به كين برنخيزند كه مانند گذشته از اطاعت امام خارج شده و فتنه و آشوب بپا سازند. سپس به ابنعباس هشدار ميدهد كه از سختگيريش نسبت به بنيتميم با اطلاع است و بطور ضمني او را از اين كار نهي ميفرمايد، و به دنبال اين مطلب به شرح حال آنها پرداخته و برا
يشان ويژگيهايي ذكر كرده است، كه با اين خصوصيات لازم است رعايت حال و دلجويي آنان مورد توجه قرار گيرد و اين ويژيها از اين قرار است: 1- بنيتميم مردمي هستند كه در گذشته هرگز شخص بزرگي از آنان نمرده است مگر آن كه شخص بزرگ ديگري به جايش قرار گرفته است و لفظ نجم ستاره را از شخص بزرگ استعاره آورده است زيرا سيد قوم و بزرگ آنان پيشوايي است كه با او راهنمايي ميشوند و در انتخاب راههاي صحيح و درست به او و انديشههايش اقتدا ميكنند و در حالت غايب شدن و طلوع كردن هم به عنوان ترشيح آمده است. 2- انهم لم يسبقوا بوغم، خصوصيت ديگر بنيتميم اين بود كه آنها چون مردمي با شخصيت و بلندپرواز بودند هيچ گونه آزاري را بر خود هموار نميكردند بلكه چه در دوران جاهليت و چه در زمان اسلام در مقابل كوچكترين آزاري به جوش و خروش و فرياد، در ميآمدند و انتقام خود را ميگرفتند و در اين امر كسي بر آنان تقدم نداشت، بر خلاف مردمي كه پست باشند و خود را حقير و بيمقدار شمارند كه چنانچه بر آنان ستمي رود معمولا اهميتي نميدهند و اگر هم اول خشمگين و عصباني شوند، اين حالت چندان دوام نمييابد كه كينهي انتقامجويانهاي را در دلشان ايجاد كند. احتمال ديگر د
ر عبارت فوق آن است كه كلمهي مضاف حذف شده و تقدير آن چنين است: انهم لم يسبقوا بشفاء حقد من عدوهم، كسي بر ايشان به انتقام گرفتن و تشفي خاطرشان از دشمنشان پيشي نگرفته كه از طرف ايشان انتقام بگيرد چون ايشان خود داري قوت و شجاعت ميباشند. 3- ويژگي سوم، بنيتميم با بنيهاشم رابطهي خويشاوندي نزديك دارند. بعضي گفتهاند خويشاوندي آنان در پيوندشان به الياس بن مضر تحقق مييابد زيرا هشام پسر عبدمناف و او پسر قصي بن كلاب پسر مره بن كعب پسر لوي بن غالب فهر بن مالك بن نضر بن كنانه بن حزيمه بن مدركه بن الياس بن مضر ميباشد و به منظور ترغيب و تشويق در ايجاد ارتباط و اتصال و مدارا كردن با آنها تذكر داده است، كه پيوند با خويشان سبب پاداش در آخرت ميباشد. مازورون، در اصل موزورون بوده، و براي اين كه با ماجورون تناسب داشته باشد واو تبديل به همزه شده است و در حديث آمده است لترجعن مازورات غير ماجورات آن زنان در حالي برميگردند كه بار گناه بر دوش دارند و اجر و پاداشي ندارند. پس از بيان ويژگيهايي از اهل بصره كه به آن دليل بايد نسبت به آنان رفق و مدارا شود به ابنعباس دستور ميدهد كه در گفتار و كردارش آرامش را حفظ كند و تفكر و انديشه
را از دست ندهد زيرا بردباري و تدبر در امور، انسان را بهتر، به درستي و صحت ميرساند و خير و شر را برايش مشخص ميكند منظور از شر، كه در كلام حضرت آمده است كيفر و عقوبت قولي يا عملي است كه ابنعباس نسبت به آن مردم در مقابل خلافهاي گذشتهشان روا ميداشت. فانا شريكان في ذلك، چون در عبارت گذشته او را امر به تدبر و تفكر در گفتار و كردار كرد، جملهي اخير را به جاي علت درستي اين امر ذكر كرده است، به دليل اين كه او نمايندهي حضرت است و هر كار نيك يا عمل زشتي را كه انجام دهد امام هم در آن شريك ميباشد زيرا آن حضرت سبب بعيد است و والي وي سبب قريب. ابوالعباس كه در سخن امام آمده، كنيهي عبدالله عباس ميباشد، و عرب كسي را كه احترام ميكند او را به كنيهاش خطاب ميكند، بعضي گفتهاند: اكنيه حين اناديه لاكرمه: هنگامي كه او را ندا ميكنم به كنيه ميخوانم تا وي را احترام كرده باشم، با اين كه امام (ع) هنگامي كه ابنعباس را به نمايندگي خود برگزيد او را براي اين كار شايسته و لايق ميدانست در اين جا به او خاطرنشان ميسازد كه همان حالت را حفظ كند و پيوسته شايستگي خود را كه مورد حسن ظن امام بوده است با خود داشته باشد، و بايد توجه داش
ت كه اين امر امام دليل بر آن نيست كه ابنعباس در كارهايش عملي بر خلاف فرمان وي انجام داده و باعث تغيير حسن نظر او، دربارهي خود شده باشد بلكه فقط به اين منظور است كه در آينده تغيير روش ندهد. توفيق از خداست.
[صفحه 683]
نامهي حضرت به يكي از كارگزارانش: دهقان: معرب دهگان: مالك ده، كشاورز، اگر نونش اصلي باشد منصرف به كار ميرود، وگرنه غير منصرف است، به دليل وضعيت و الف و نون زايدتان. قسوه: خشونت قلبي و سخت دلي اقصاه: او را دور كرد جفوه: ضد نيكي جلباب: روانداز، لباس رويي مداوله: غلبه دادن هر كدام از خشونت و مهرباني بر ديگري و هر بار يكي را گرفتن، از مادهي اداله به معناي چرخاندن. (اما بعد، كشاورزان مردم شهر تو، از سختگيري و سنگدلي و حقير شمردن و ستمگريت شكايت كردهاند و من انديشيدم، نه آنها را به دليل مشرك بودنشان اهل نزديك شدن به تو ديدم و نه در خور دور شدن و مورد ستم واقع شدن، زيرا با ما داراي عهد و پيمان ميباشند، بنابراين با ايشان مهرباني آميخته با سختي را شعار خود قرار ده و با آنان بين سختدلي و مهرباني را انتخاب كن و به خواست خدا در ميانشان به اعتدال رفتار كن، و حد متوسط بسيار دور كردن و بسيار نزديك كردن را برگزين (نه زياد آنها را نزديك و نه زياد از خود دورشان كن) نقل شده است كه اين كشاورزان، مجوسي بودهاند و هنگامي كه نزد حضرت از سختگيري نمايندهاش شكايت كردند امام (ع) دربارهي آنها فكر كرد و ديد كه
آنها نه شايستهاند كه بتوان بسيار نزديكشان آورد، زيرا مردمي مشرك بودند و نه ميتوان كاملا آنان را از خود، دور كرد، چون عهد و پيمان بسته بودند و به اين دليل گرامي داشتن زياد و بسيار نزديك شدن به ايشان موجب شكست دين و وارد آوردن نقص در آن ميباشد، و اگر به طور كلي آنها را از خود، دور كند، بر خلاف عهد و پيماني است كه با ايشان بسته است، از اين رو به عامل خود دستور داد كه حد اعتدال را رعايت كند و با آنها رفتاري نرم و آميخته با مقداري شدت و خشونت داشته باشد هر كدام در جاي مناسب خود و نيز هر يك از دو طرف، نرمي و خشونت، فايدهي مخصوص به خود را دارد كه ديگري ندارد: الف- به كار بردن نرمي و مهرباني و نزديك شدن با آن مردم باعث ميشود كه در كارها و زراعتهايشان كه مصلحت معاش آنان ميباشد، آرامش و اطمينان قلبي داشته باشند. ب- و از طرف ديگر، وقتي آن مهرباني و رافت با قدري سختگيري و دور كردن آنان آميخته شود، هم خوار شمردن كافران كه خواستهي دين است، حاصل ميشود و هم دشمني و قصد تجاوز آنها، در هم شكسته ميشود، و شر محتمل آنان نيز دفع ميشود. با اين دلايل بود كه حضرت والي خود را نهي ميكند از اين كه در حق آنها، شدت و قسوت داشت
ه باشد و براي هميشه آنان را از خود دور كند، و يا اين كه دائما با ايشان ملايمت و مهرباني داشته باشد، و همه وقت آنها را به خود نزديك كند و دوستي تنگاتنگ داشته باشد. كلمهي جلباب را استعاره آورده است از حالت متوسط ميان نرمي و خشونت و هيات ملايمت خالص و سختگيري صرف، و واژهي لين، به عنوان ترشيح ذكر شده است. به اميد توفيق خداوند.
[صفحه 686]
نامهي حضرت به زياد بن ابيه كه در بصره قائم مقام عبدالله عباس بود، و در آن هنگام عبدالله از جانب اميرالمومنين (ع) حاكم شهرهاي بصره و اهواز و فارس و كرمان بود شده: حمله كردن وفر: مال ضئيل: كوچك و حقير (من صادقانه به خدا سوگند ياد ميكنم كه اگر به من خبر رسد كه در بيتالمال مسلمين چيزي اندك يا بسيار به خيانت برداشتهاي، آن چنان بر تو سخت بگيرم كه تو را، كممايه و سنگين بار و ناچيز و ناتوان كند، والسلام.) زياد بيپدر، پسر سميه است كه مادر ابيبكره نيز ميباشد، و زنازادهي ابوسفيان است، بعضي اوقات جزء اولاد او خوانده ميشد بدون اين كه شرعا فرزندش باشد. روايت شده است وقتي دربارهي پدر زياد از عايشه سوال شد او نخستين كسي بود كه وي را پسر پدرش ناميد. زياد، در اوايل امر، نويسندهي مغيره بن شعبه بود، و بعد نويسندهي ابوموسي و سپس نويسندهي ابنعامر و پس از آن، منشي ابنعباس شده يك زماني هم با اميرالمومنين بود و حضرت او را والي فارس قرار داد و در اين حال معاويه نامهاي به او نوشت و تهديدش كرد، زياد هم در پاسخ به معاويه چنين نوشت: آيا مرا تهديد ميكني و حال آن كه ميان من و تو، پسر ابوطالب قرار دارد؟ ب
ه خدا سوگند اگر نزد من بيايي ضربت شمشير مرا سخت ترين چيز خواهي يافت، اما، پس از به شهادت رسيدن اميرالمومنين، معاويه او را برادر خود خواند، و، والي بصره و اطراف آن قرارش داد و پس از مغيره بن شعبه كه از ولايت كوفه برداشته شد، زياد را بر بصره و كوفه حاكم كرد، و او نخستين كسي بود كه حكومت اين دو استان نصيبش شد. اميرالمومنين (ع) با اين نامه، زياد را از خيانتي كه ممكن است نسبت به اموال مسلمانان انجام دهد برحذر داشته و او را از عقوبت و كيفر آن در صورتي كه چنين خيانتي واقع شود بيم ميدهد و از اين عقوبت بطور كنايه تعبير به حمله كرده و شدت آن را چنين بيان داشته است كه اين عقوبت و مجازات سهام در پي خواهد داشت كه در اثر آن تمام كمالات دنيا و آخرت او را نابود ميكند: 1- نخست اين كه ثروت اندوختهي وي را ميگيرد و مبتلا به نقصان و كمبود مال ميشود. 2- كمآبرو ميشود، عبارت: ضئيل الامر، كنايه از همين معناست. اين دو امر، مربوط به سلب كمال دنيوي است. 3- بارهاي گناه پشت وي را سنگين ميكند، اين مطلب مربوط به از بين رفتن سعادت اخروي او ميباشد. حال اگر اشكال شود كه سنگيني پشت وي زير بار گناه، امري است كه خود او انجام داده نه اين
كه عقوبت و كيفر امام، آن را به وجود آورده باشد، پاسخ آن است كه مجموع اين سه امر، گرفتن مال و مقام همراه با سنگيني بار گناه، يك حالت و موقعيت خطرناك براي او ايجاد ميكند كه خودش باعث آن بوده و امام او را از اين وضع برحذر ميدارد، اگر چه بعضي اجزايش فعل خود او نباشد. ميتوان گفت: سرانجام اين حالات براي او پديد ميآيد و لازم نيست كه هر حالتي از فعل خود صاحب حالت باشد، احتمال ديگر اين كه سنگيني پشت كنايه از ناتواني و عدم قدرت بر حركت براي تامين حوايج دنياييش باشد، يعني تو را در امور دنيايت ناتوان و عاجز ميكند. داناي حقيقي خداست.
[صفحه 689]
نامهي ديگر حضرت كه به زياد بن ابيه مرقوم فرموده است: تمرغ: غلتيدن، زير و رو شدن (اسرافكاري را كنار بگذار و ميانهروي را پيشه كن، امروز به ياد فردايت باش، و به اندازهي ضرورت زندگي نگهدار، و زيادي آن را براي روز نيازت پيش فرست، آيا اميدواري كه خداوند، پاداش فروتنان را به تو دهد، در حالي كه تو نزد او از متكبران ميباشي و آيا طمع داري كه پاداش صدقهدهندگان را به تو دهد، در حالي كه تو در عيش و خوشگذراني فرو رفته، ناتوان و بيچاره و بيوهزن و درويش را از آن بهره نميدهي؟ و همانا كه انسان به آنچه كرده است پاداش يابد، و به سوي آنچه پيش فرستاده روي آورد. والسلام.) امام (ع) در اين نامه چند دستور به زياد بن ابيه ميدهد: 1- نخست او را به ترك اسراف امر ميكند كه به معناي زيادهروي و نقطه مقابل تفريط است كه آن نيز از كارهاي ناپسند ميباشد، و لازمهي اين دستور، امر به اقتصاد و ميانهروي در امور ميباشد كه از فضايل و كارهاي پسنديده است. 2- امروز به ياد فرداي قيامت و روز آخرت باشد، و اين عمل، نفس را سركوب ميكند و او را از پرداختن كامل به دنيا و اشتغال به آن باز ميدارد. 3- از مال و ثروت دنيا به اندازهي نيا
زمندي در زندگي، بردارد و اين دستور اشاره به آن است كه در اندوختن مال دنيا و نگهداري آن ميانهرو باشد. 4- تعداد زايد از ثروت دنيا را براي روز شدت نيازمنديش كه آخرت و پس از مرگ است، به پيش بفرستد، و اين دستور اشاره به انفاق مال در راه خدا ميباشد، زيرا هر خردمندي ميداند كه صرف كردن مال زايد بر احتياج دنيوي، در راه خدا و جلو فرستادن آن براي روز شدت نيازمندي، از مصلحتهاي بسيار مهم است. امام (ع) پس از چهار دستور فوق، زياد را مورد خطاب قرار داده و به طريق استفهام انكاري از او ميپرسد كه چگونه از خداوند اميد به پاداش اهل تواضع دارد و حال آن كه او، از متكبران است؟. اين سوال انكاري اشاره به آن است كه اجر و پاداش در مقابل انجام دادن عمل نيك و اتصاف به آن، نصيب انسان ميشود، نه در انجام دادن كارهاي خلاف و ضد فضيلت، پس براي نايل شدن به ثواب و پاداش اهل تواضع، تخلق به آن صفت ارزشمند لازم است و آن هم حاصل نميشود مگر پس از فرود آمدن از قلههاي بلند تكبر و خودخواهي و همچنين با استفهام انكاري ديگر از او پرسيده است كه با چه دليل طمع ثواب صدقهدهندگان را دارد، با اين كه پيوسته در طلب جمع مال و خوشگذراني است و حق ضعفا و يتيمان
و بيوهزنان را از آن منع ميكند؟ و اين استفهام انكاري به منظور از بين بردن طمع او در ثواب نيكوكاران و موديان حقوق مستحقان ميباشد زيرا پاداش هر عمل نيكي از لوازم خود آن عمل و به اندازهي آن است و اين است معناي سخن امام (ع) كه فرمود: انما المرء مجزي بما اسلف و قادم علي ما قدم كه ترجمهي آن گذشت و اين عبارت از نيكوترين سخنان است و بسيار كوبنده ميباشد.
[صفحه 692]
نامهي حضرت به عبدالله عباس: درك: پيوستن و رسيدن و لا تاس: غمگين مباش عبدالله عباس دربارهي اين نامه پيوسته ميگفت: پس از سخنان پيامبر اكرم، از هيچ كلامي به اندازهي اين سخن سود نبردهام. (بعد از حمد خدا و نعت رسول، گاهي انسان از رسيدن به چيزي مسرور و خوشحال ميشود كه در اصل بنا نبوده به دستش نيايد و از دست نياوردن چيزي ناراحت ميشود كه نميبايست آن را به دست آورد، پس بايد خوشحاليت به اموري باشد كه از آخرت به دست آوردي و اندوهت از اموري باشد كه مربوط به آخرت است و آن را به دست نياوردي پس نسبت به آنچه از دنيا كسب كردهاي بسيار شاد مباش و نسبت به آنچه از دنيا به دست نياوردهاي غمناك و بيتاب مباش، و بايد هم و غمت تنها براي پس از مرگ باشد.) در اين نامه امام (ع) ابنعباس را از دو كار نهي فرمود. نخست اين كه نسبت به آنچه از امور دنيا به دست ميآورد زياد شاد نشود و ديگر آن كه مباد، دربارهي امور دنيا كه از او فوت شده بسيار تاسف بخورد، و بيان فرموده است كه انسان از به دست آوردن چه چيز بايد خوشحال شود، و با از دست دادن چه مطلبي بايد اظهار و اندوه و ناراحتي كند. فان المرء … ليدركه، اين عبارات اشاره
به نهي از دو عمل بالا كرده، و جملهي خبري به معناي نهي و انشاء است و لفظ ما در هر دو مورد شامل مطلب دنيوي ميشود. ما لم يكن ليفوته، اين فراز اشاره به اين است كه آنچه از امور دنيا به دست ميآورد، امري حتمي در قضاي الهي بوده، بنابراين رسيدن به آن شايسته خوشحالي زياد نيست. ما لم يكن ليدركه، نيز حكايت از اين ميكند آنچه از دنيا از دستش رفته امري حتمي بوده كه بايد به دستش نميآمد، بنابراين تاسف بر آن، سودي كه ندارد هيچ بلكه خودش زيان و ضرر معجلي ميباشد. در آخر او را مورد خطاب قرار داده و به منظور خيرخواهي و نصيحت آنچه را كه بايد بر آن اندوهناك شد و يا شايستهي خوشحالي است و آنچه را كه سزاوار هيچ كدام نيست به اين قرار بيان فرموده است: آنچه داراي اهميت است امور اخروي است كه بايد انسان براي از دست دادنش غمگين و از به دست آوردنش شاد و مسرور باشد و آنچه به دست آوردنش نبايد مايهي سرور و شادي شود امور دنيوي است زيرا كه فناپذير است و نزديك شدن به آن سبب دور شدن از آخرت ميباشد و آنچه هم كه ارزش تاسف خوردن ندارد، امور دنيوي است كه آدمي به آن دست نمييابد چون دور شدن از آن باعث نزديك شدن انسان به امور آخرت ميباشد. اگر ا
شكال شود كه چرا امام فرمود بايد از آنچه از آخرت به دست آوردي خوشحال باشي، با اين كه آنچه از آخرت به دست ميآيد پس از مرگ است نه در دنيا، پاسخ اين فرمايش امام به دو احتمال توجيه ميشود. 1- چنان نيست كه تمام امور آخرت فقط پس از مرگ تحقق يابد بلكه كمالات نفساني، حقايق علمي و اخلاق پسنديده و شادماني به اين امور كه در دنيا نصيب انسان ميشود از حقايق اخروي است. 2- احتمال ديگر اين كه در عبارت امام مضاف تقدير گرفته شود: … بما نلت من اسباب آخرتك، كلمهي اسباب مقدر باشد كه اسباب خوبيهاي آخرت در دنيا حاصل ميشود و سرانجام بيان فرموده كه آنچه بايد به آن اهميت داد و هميشه مورد علاقه و توجه انسان باشد، احوال پس از مرگ است كه براي رسيدن به سعادت دائمي آن عالم بايد در انجام اعمال خير كوشيد و براي رهايي از بدبختي آن جهان نيز بايد به اخلاص و عمل صالح پرداخت، به اميد توفيق از خداوند متعال.
[صفحه 695]
نامهاي كه حضرت پيش از شهادت به عنوان وصيت بيان فرمود، هنگامي كه ابنملجم فرقش را شكافته بود: فجاه الامر: ناگهاني به سوي او آمد. قارب: جويندهي آب و به قولي كسي كه بين او و بين آب مدت يك شب راه باشد. (سفارشم به شما اين است كه به خدا شرك نياوريد و سنت رسول خدا را تباه نكنيد، اين دو ستون دين را كه توحيد و نبوت است برپا داريد، هيچ گونه نكوهشي بر شما نخواهد بود. من ديروز يار و رفيق شما بودم. اما امروز مايهي عبرتم، و فردا هم از شما جدا ميشوم، اگر نمردم و ماندم من خود صاحب اختيار خونم ميباشم و اگر از دنيا رفتم پس مرگ وعدهگاه من است و اگر از قاتلم درگذرم عفو و گذشت براي من مايهي قرب به خدا و براي شما حسنه است پس شما عفو داشته باشيد خدا ميفرمايد (الا تحبون ان يغفر الله لكم) به خدا سوگند از آمدن مرگ براي من پيشامد ناگهاني كه آن را ناخوش داشته باشم به وجود نيامد و امري كه آن را نپسندم بر من ظاهر نشد و نيستم مگر مانند جويندهي آب كه به آن دست يافته باشد و جستجوگري كه به مقصودش رسيده است (و ما عند الله خير للابرار). مرحوم سيدرضي فرموده است: برخي از قسمتهاي اين گفتار در خطبههاي گذشته آمده بود اما
به دليل اين كه اين نامه متضمن فزونيهايي بود تكرارش را لازم دانستيم. اين سخنان را حضرت در يكي از روزهاي پيش از شهادتش بيان فرمود و بعد از اين انشاءالله شرح مفصل شهادت و وصيتهاي وي در محل مناسبتري ذكر خواهد شد. امام (ع) در اين گفتار به دو مطلب سفارش فرموده است كه پايههاي استوار اسلام ميباشند: 1- هيچ گونه شرك به خدا نياورند يعني توحيد خالص داشته باشند كه شهادت به آن نخستين مطلوب ديانت و شريعت است چنان كه در گذشته بيان شد. 2- توجه كامل به موضوع نبوت و محافظت سنت پيامبر، و در سابق معلوم شد كه لزوم پيروي از تمام آنچه رسول خدا آورده است از سنت به حساب ميآيد. پس محافظت بر كتاب خدا از امور واجب ميباشد، و برپا داشتن اين دو وظيفهي بزرگ موجب رفع نكوهش ميشود، به دليل آن كه اين دو اصل مثل دو ستون خانه سبب پابرجايي اسلام هستند، لذا واژهي عمود را بر آنها استعاره آورده است. و خلاكم ذم، اين جمله حكم ضربالمثل دارد افعل كذا و خلاك ذم، اين كار را انجام بده ديگر چيزي بر تو نيست يعني معذور هستي و نكوهشي بر تو نيست. امام پس از ذكر مقدمات خبر مرگ خود را به اطرافيان داده و با يادآوري حالات مختلف و دگرگوني وضع خود در سه وقت از
زمان آنان را به پند و عبرت گرفتن وادار كرده، در گذشته يا ديروز رفيقشان بود و او را به نيرومندي و دليري ميشناختند و بر دشمنان غالب و قاهر بود و زمام امور كشورداري و كارهاي شريعت و ديانت در دست او قرار داشت، هماكنون مايهي عبرت شده، و در آيندهي بسيار نزديك از آنها جدا ميشود. به دنبال اين هشدار رفتار با قاتلش را به فرضي كه از دنيا برود يا بماند شرح ميدهد و چنان به نظر ميرسد كه در اين قسمت از گفتار حضرت تقديم و تاخيري صورت گرفته باشد كه تقدير آن چنين است: اگر باقي ماندم اختيار خون خودم را دارم، پس اگر بخواهم قصاص ميكنم و اگر بخواهم عفو ميكنم، و اگر عفو كنم براي من مايهي تقرب به خداست اما اگر از دنيا رفتم وعدهگاه من مرگ است در اين صورت اگر شما كشتن قاتلم را بخواهيد او را بكشيد و اگر عفو را بخواهيد كه آن براي شما حسنه است پس عفو كنيد. در عبارت متن، نخست دو حالت بقا و فناي خود را ذكر كرده و سپس حكم آنها را با هم بيان فرموده و به منظور تشويق بازماندگانش به عفو و گذشت. آيهي شريفه را ذكر كرده و سپس سوگند ياد ميكند كه با آمدن مرگ امري كه آن را دوست ندارد و وارد شنوندهاي كه او را نشناسد پيش نيامده است. آري ص
داقت گفتار وي امري روشن است به دليل آن كه وي پس از رسول خدا سرور اولياي خدا بود كه از ويژگيهاي ايشان محبت بسيار و شوق فراوان به اموري است كه خداوند براي اوليايش در باغهاي بهشت مهيا كرده است و كسي كه چنين باشد چگونه دوست ندارد ورود مرگ را كه باب رسيدن به محبوب وي و سبب دست يافتن به شريفترين مطالب حقهي جاودانهاي است كه در تمام دوران عمر سعي و كوشش خود را مصروف به آن داشته است؟ و چگونه مرگ را نشناسد و حال آن كه پيوسته در ياد و انتظار آن بوده است؟ سپس خود را كه مورد هجوم مرگ واقع شده و به آن سبب به كمال آنچه خداوند از خوبيهاي جاودانه برايش مهيا كرده رسيده، تشبيه به تشنهاي كرده است كه وارد آب شده باشد، زيرا همان طور كه وقتي شخص بسيار تشنهاي پس از پيمودن راهها در طلب آب به آن وارد شود تمام سختيهاي عطش تشنگي و رنج راه برايش آسان ميشود، او نيز با فرا رسيدن مرگ آن چنان با نعمتهاي جاويد همدم و سرگرم ميشود كه تمام ناگواريهاي دنيا و دشواريهاي پيش از مرگ برايش آسان و گوارا ميشود و لطيفهي ديگري نيز در اين تشبيه نهفته ميباشد كه خوبيها و نعمتها را از نظر گوارايي تشبيه به آب كرده است. و نيز چون به خاطر ظفر يافتن به
مقاصد اخروي خود، دلش شاد و چشمش روشن ميشود همچنان كه جوينده و طالب امري، هنگامي كه مطلوب خود را به دست ميآورد، دلشاد و خرسند ميشود، لذا حالت خود را در هنگام مرگ به چنين شخصي هماننده كرده است. واضح است كه خوشحالي و سرور انسان در برابر دست يافتن به مقاصد خود مختلف و متفاوت ميباشد زيرا خواستهها از جهت ارزشمندي و نفاست يكسان نيست و چون امور آخرت و پس از مرگ مهمترين و باارزشترين مقاصد و خواستههاي انسان است پس لازم است شادي و سرور و چشمروشني كه در نتيجهي وصول به آن براي انسان حاصل ميشود كاملترين شاديها و عاليترين بهجتها باشد. آنگاه از آيهي شريفهي قرآن استفاده فرموده و به اين مطلب اشاره كرده است كه آنچه از خوبيها كه آدمي در دنيا ميخواهد، تنها نزد خداوند پيدا ميشود كه او براي دوستان نيكوكارش از هر خواستهاي كه طلب ميكنند بهتر است. توفيق از خداوند است.
[صفحه 700]
وصيت امام است كه چگونه در مالش تصرف شود و آن را پس از مراجعت از جنگ صفين نوشت: يولجني: مرا داخل كند حررها: او را آزاد كرد امنه: امنيت، آسايش (اين است آنچه بندهي خدا علي بن ابيطالب فرمانرواي مومنان دربارهي دارايي خود، دستور داده است براي جلب رضايت و خشنودي خداوند كه او را داخل بهشت كند و آسودگي و امنيت به وي عطا فرمايد، (قسمت ديگر از اين وصيتنامه اين است) و حسن بن علي به اين امر قيام كند: از آن مطابق دستور و، وجه پسنديده بخورد و ببخشد، پس اگر براي حسن پيشآمدي كند، در زنده بودن حسين، (ع) او پس از حسن به انجام امور قيام كند و راه درست را برود و پسران فاطمه (ع) آن اندازه سهم از اين مال دارند كه براي پسران علي است و اين كه تصدي اين كار را به دو پسر فاطمه وا گذاشتم به منظور به دست آوردن خشنودي خداوند و تقرب به پيغمبر اكرم و پاس احترام او، و شرافت خويشاوندي با او ميباشد و بر كسي كه متصدي اين امر شده لازم است كه اصل مال را چنان كه هست باقي بگذارد و درآمد و ثمرهي آن را مطابق دستور مصرف كند، و نبايد نهالي از نهالهاي درخت خرماي اين روستاها را بفروشد تا حدي كه بر اثر رشد و زيادي درختها، زمينش كامل
ا شكل بگيرد و پوشيده از نخل شود و هر يك از كنيزانم كه با او همبستر شدم و فرزندي دارد يا باردار است كنيز به همان فرزندش واگذار ميشود و بهرهي اوست، و اگر فرزندش بميرد و خود زنده باشد آزاد است بند بردگي از گردنش برداشته شود و آزادي فرزند موجب آزادي مادر شود.) مرحوم سيدرضي ميگويد اين كه امام در اين وصيت ميفرمايد: ان لا يبيع من نخيلها، وديه، وديه به معناي نهال خرماست و جمعش ودي ميباشد و جملهي حتي تشكل ارضها غراسا در نهايت فصاحت است و مقصود آن است كه آن چنان رويش نخلها در زمين زياد شود كه بيننده آن را غير از آنچه كه شناخته بوده ببيند و امر بر او اشتباه شود ميپندارد كه اين زمين غير آن زمين است. اين وصيت حضرت به روايات مختلف بعضي با جملاتي بيشتر و برخي كمتر ذكر شده و مرحوم سيدرضي قسمتهايي از آن را حذف كرده است و ما اكنون اصل آن را به روايتي كه بيشتر مورد اطمينان است ميآوريم عبدالرحمن بن حجاج ميگويد: حضرت موسي بن جعفر وصيت اميرالمومنين (ع) را براي من فرستاده و آن از اين قرار است: اين است آنچه بندهي خدا علي (ع) براي جلب رضايت خداوند در مال خود وصيت كرد و به آن دستور داد، اميد است كه خداوند متعال به آن سبب مر
ا در بهشت خود داخل و از آتش دوزخ دور كند، در روزي كه بعضي چهرهها سفيد و نوراني و برخي سياه و ظلماني ميباشند: آنچه از اموالم را كه در ينبع و اطراف آن دارم صدقه قرار دادم و بردگاني كه در آنجا دارم نيز صدقهاند بجز ابورباح و ابييبرو، كه آزاد هستند و هيچ كس را در آنان حقي و برايشان راهي نيست، اينها موالي هستند پنج سال است كه در آنجا كار ميكنند، نفقه و مخارج آنان و خانوادهشان از همان ملك ميباشد و تمام اموالي كه در وادي القري است براي فرزندان فاطمه ميباشد و با بردگانش صدقهاند و آنچه در (ديمه) مال من است و نيز اهل آن همه صدقهاند جز اين كه براي بردگان آنجا، همان است كه براي صاحبانشان نوشتم. و نيز آنچه در ادنيه مال من است و اهلش صدقه است و قصد هم، چنان كه دانستهايد صدقه در راه خداست. آنچه كه از اموالم صدقه بودنش را نوشتم امري است واجب و قطعي، خواه من زنده باشم يا مرده بايد در راه رضاي خدا انفاق شود و نيز به خويشاوندانم از بنيهاشم و بنيالمطلب و مستحقان دور و نزديك داده شود، و فرزندم حسن (ع) به اين امر قيام كند خود بطور شايسته از آن مصرف كند و آنچه را كه صلاح بداند در مواردي كه رضاي خدا باشد خرج و صرف كند و
اگر بخواهد براي اداي دين قسمتي از اموال را بفروشد مانعي نيست، و نيز ميتواند آن را به عنوال ملك خودش بفروشد، و بطور كلي تصدي ثروتهاي فرزندان علي (ع) بر عهدهي حسن بن علي (ع) است و چنانچه خانهي حسن (ع) محل مصرف صدقات نبود و خواست آنها را بفروشد مانعي ندارد و اگر فروخت قيمتش را بر سه قسم تقسيم كند بخشي را در راه خدا صرف كند و قسمتي را در ميان بنيهاشم و فرزندان مطلب بخش كند و يك سوم را هم ميان اولاد ابوطالب خداپسندانه تقسيم كند، و اگر براي حسن پيشامدي شد و حسين (ع) زنده بود كارها به عهدهي وي خواهد بود و او چنان كه حسن را دستور دادم انجام دهد و براي اوست آنچه را براي حسن نوشتم و بر عهدهي اوست آنچه بر عهده حسن ميباشد و بعد به اين جمله متن ميرسد. و ان الذي لبني فاطمه … و تشريفا لوصلته (كه ترجمهاش گذشت) سپس ميفرمايد: و اگر براي حسن و حسين پيشامدي شد هر كدام آخرين بود به فرزندان علي نگاه كند، اگر در ميان آنها شخص امين و درستكار بود در صورتي كه بخواهد او را بر اين كار مامور كند، و اگر چنين كسي نيافت، در ميان فرزندان دو پسر فاطمه نگاه كند و به هر كس در آن ميان خواست كه هدايت و اسلام و امانتش را پسنديد واگذار
كند آنگاه شرط ميكند كه هر كس بر اين امر مامور شود، بايد اصل مال را باقي بگذارد و ثمرات آن را براي رضاي خدا در راههاي خير مصرف كند و به خويشاوندان از بنيهاشم و بنيالمطلب و نزديك و دور انفاق كند و نخلهاي نورس خرما را از اين آباديها كه نوشتم نفروشد. در دنباله اين مطلب ميگويد: هيچ كس را بر اين وصيت راهي نيست و اين است آنچه علي دربارهي اموال خود براي رضاي خدا دستور داد روزي كه وارد مسكن شد، و نبايد هيچ چيز از آن فروخته شود و نه بخشش شود و نه ارث برده شود، پيوسته و در هر حال از خداوند تبارك و تعالي طلب ياري ميشود، و براي هيچ مسلماني كه ايمان به خدا و روز رستاخيز دارد جايز نيست كه در آنچه وصيت كردهام تغييري بدهد و مخالفت امر من كند خواه دور باشد يا نزديك، و شهادت دادند بر اين وصيتنامه ابوسمره بن ابرهه، صعصعه بن صوحان، سعيد بن قيس و هياج بن ابيهياج و نوشت آن را علي بن ابيطالب با دست خود، در تاريخ 10 جماديالاول سال 37. بيشتر عبارات اين وصيتنامه روشن است و نيازي به شرح ندارد ولي چند نكته وجود دارد كه اكنون به شرح آن ميپردازيم: 1- در اين عبارات راه و رسم نوشتن وصيتنامه و كيفيت وقف، و ترتيب وقفنامه بطور كامل ب
يان شده است. 2- اين كه دربارهي تصرفات وصي خود امام حسن ميفرمايد: خود بطور شايسته از آن مصرف كند مراد آن است كه در آنچه خرج زندگي خود ميكند حد اعتدال و ميانهروي را كه خداوند اجازه داده، رعايت كند نه اسراف و تبذير به عمل آورد و نه بخل و پستي به خرج دهد، و اين كه ميگويد: در معروف انفاق كند منظور راههاي درست و شناخته شده در دين است نه مواردي كه شرع مقدس اجازه نميدهد. 3- جملهي: اگر براي حسن پيشامدي رخ داد كنايه از فرا رسيدن مرگ است واژهي امر در قامالامر به دو معناست: الف- مراد دستور و فرمانش باشد يعني امرش را در موارد خود اجرا كند. ب- مراد جنس امور يعني كارهايي باشد كه حضرت او را امر به تصرف در آنها كرده است. 4- ضمير (ها) در بعده به امام حسن و در اصدره به كلمهي امر كه قيام به آن ميكند برميگردد و ضمير در مصدره دو وجه دارد. الف- اول اين كه مرجعش حسن (ع) باشد يعني امام حسين امر وي را چنان اجرا كند كه امام حسن اجرا ميكرد، و در مال وي چنان قضاوت كند كه او ميكرد مصدر در اين عبارت به معناي اصدار است چنان كه در آيهي قرآن نبات كه ثلاثي مجرد است به معناي انبات (روياندن) كه مزيد است آمده: (و الله ابنتكم من الا
رض نباتا) و نيز ممكن است كه مصدر را به معناي محل اجرا بگيريم يعني امام حسين امر او را در مواردي اجرا كند كه امام حسن اجرا ميكرد. ب- احتمال دوم آن كه مرجع ضمير مطلبي باشد كه حضرت به آن وصيت فرموده است و معنايش اين است حسين هر چيزي را به جايش بگذارد. 5- اين كه، فرمود: اصل مال را به حال خود بگذارد، كنايه از آن است كه آن را به وسيلهي بخشش به ديگران يا فروختن و وجوه ديگر تمليكات از وقت خارج نكند. 6- فرمود از نخلهاي نورس اين روستا هيچ نهالي را نفروشد تا اين كه زمينها از بسياري درختها شكل بگيرد، دو حكمت در اين عبارت نهفته است: الف- ممكن است كه روزي قبل از آن كه زمين از جهت روييدن درختهاي كامل شكل بگيرد، برخي درختها و نهالهايش خشك شود كه لازم باشد جاي آن را درخت ديگري بگيرد بنابراين تا وقتي كه زمين درختهايش بزرگ و كامل نشده كه ديگر نيازي به جانشين ندارد و نبايد نهالها را بفروشند. ب- درخت خرما پيش از آن كه زمينش از درختان و نهالها شكل بگيرد ريشههايش در زمين سخت و محكم نشده و اگر نهالي كه از پاي نخل جوشيده، از زير كنده شود، درخت ضعيف ميشود و ممكن است از ميوه دادن بيفتد، اما وقتي كه ريشهاش در زمين محكم شد كندن قلم
هي آن ضرر زيادي ندارد و اين در هنگامي است كه زمين با روييدن درختها شكل بگيرد و كامل شود، و يا چنان كه مرحوم سيدرضي شرح و تفسير كرده، وقتي است كه تشخيص زمين بر بيننده از بسياري درختها مشكل شود. 7- نكتهي هفتم دربارهي كنيزاني كه با آنها همبستر شده است و آنان در آن هنگام هفده تن بودند، دستور ميدهد: آن كه نه فرزند دارد و نه آبستن ميباشد، در راه خدا آزاد، و كسي را بر وي حقي نيست و آن كه داراي فرزند و يا آبستن باشد از بابت سهمالارث فرزندش آزاد است و اگر با زنده بودن مادر، فرزندش بميرد او نيز از جانب من آزاد خواهد بود. اين كه حضرت فرمود: امولد از طريق سهمالارث آزاد ميباشد، و كنيز فرزند مرده را هم خود، آزاد اعلام فرمود، بر طبق اين قاعده است كه امولد بعد از مرگ مولايش به رقيت باقي است و فروختنش جايز است و اين راي او و عقيدهي تمام اماميه است و شافعي هم در اول عقيدهاش اين بود اما بعد، برگشت و گفت با مرگ مولايش آزاد ميشود و فروختنش جايز نيست، جمهور فقهاي اهل سنت نيز بر اين راي اتفاق دارند، و حتي طبق مذهب شافعي اگر فروخته شود و قاضي صحت بيعش را امضا كند حكم قاضي از اثر ميافتد و كنيز آزاد است. توفيق از خداوند
است.
[صفحه 708]
از سفارشهاي حضرت كه براي متصديان جمعآوري زكات و صدقات مينوشت: روعه: او را ترساند لا تخدج بالتحيه: سلام را ناقص ادا مكن و بنا به روايت ديگر: تخدج التحيه، از اخدجت السحابه: ابر دانههاي بارانش كم شد. انعم له: گفت: بلي عسف: با خشونت و بدون دليل گرفتن ارهاق: مكلف كردن به امر سخت و مشكل ماشيه: گوسفند و گاو عنيف: كسي كه نامهربان است صدعت المال صدعين: مال را دو قسمت كردم عود: شتر پير، و آن شتري است كه از سن (بازل) كه دندان و نيشش بيرون آمده گذشته باشد. هرمه: كهنسال استان: مهرباني كرد نقب: شتري كه سمهايش نازك شده باشد. غدر: بركههاي آب، جمع غدير مكسوره: آن كه يكي از چهار دست و پايش شكسته باشد مهلوسه: بيمار مسلول عوار به فتح عين: عيب و گاهي به ضم نيز خوانده ميشود. مجحف: كسي كه با شدت حيواني را ميراند تا گوشتش را ببرد. ملغب: به زحمت اندازنده لغوب: رنجور كردن او عزت اليه بكذا: او را به اين كار دستور دادم. حال بين الشيئين: مانع شد مصر: دوشيدن تمام شير از پستان تمصر: دوشيدن باقيماندهي شير ترفيه: در آسايش قرار دادن بدن: چاقها، جمع بادن منقيات: حيواناتي كه بر اثر چريدن استخوانها
يش پرمغز و چربي آن زياد شد. نطاف: آبهاي اندك اعشاب: گياهان، جمع عشب نقو: استخوان پرمغز ما، در اين جا برخي از جملههايي از اين وصيتنامه را آورديم تا معلوم شود كه آن حضرت اساس حق را بپا ميداشت و مظاهر عدالت را در كارهاي كوچك و بزرگ و امور، ريز و درشت، به عنوان قانون رعايت ميكرد: (با توجه به تقواي الهي و احساس مسووليت در برابر خداي يكتا، حركت كن و هيچ مسلماني را مترسان و بر سرزمين او، با اكراه مگذر، و از او بيش از حق خداوند كه در مال وي ميباشد مگير، پس هرگاه به سرزمين قبيلهاي رسيدي، در كنار آب فرود آي، بدون اين كه وارد خانههايشان شوي، و بعد با آرامش و، وقار به سوي آنان برو، و بر آنان سلام كن و از اظهار تحيت بر آنان كوتاهي مكن، و سپس به ايشان بگو: اي بندگان خدا، مرا ولي خدا و خليفهي او به سوي شما فرستاده است تا از شما حق خود را كه در اموالتان ميباشد بگيرم آيا چنين حقي از خدا در مالهاي شما وجود دارد كه به وليش بپردازيد؟ پس اگر كسي گفت: نه، به او مراجعه نكن و اگر پاسخ مثبت داد، همراهش برو، بدون اين كه وي را بترساني و تهديد كني يا او را به كار مشكلي مكلف كني و بر او سخت بگيري پس هر چه از طلا يا نقره به ت
و داد، بگير و اگر داراي گوسفند يا شتر باشد، بياجازهي او داخل آن مشو زيرا بيشتر آن مال اوست و هنگامي كه داخل شدي مانند شخص مسلط و سختگير رفتار مكن و حيواني را فراري مده و مترسان و در ميان آنها صاحبش را ناراحت مكن، آنها را به دو گروه تقسيم كن و مالكش را مخير كن كه هر كدام را ميخواهد برگزيند، و در انتخاب كردنش بر او اعتراض مكن سپس قسمت باقيمانده را دو نيمه كن و وي را مخير كن يكي را انتخاب كند باز هم به او در اين گزينش خرده مگير، و بر همين منوال تقسيم كن تا آنجا كه باقيمانده تنها به اندازهي حق خدا باشد و آن را بگير باز هم اگر خواست كه از نو تقسيم كني بپذير پس آنها را با هم مخلوط كن و مانند گذشته تقسيم كن تا حق خداوند را از مال وي بگيري، حيوانهاي پير و دست و پا شكسته و بيمار و معيوب را مگير، و آنها را به غير از كسي كه به دينش اطمينان داري و نسبت به مال مسلمانان دلسوز است وامگذار تا آن را به پيشواي مسلمين برساند و در ميانشان تقسيم كند نگهداري آنها را جز به شخص خيرخواه و مهربان و امين و حافظ كه نه سختگير است و نه اجحافگر، نه تند ميراند و نه آنها را خسته ميكند واگذار مكن، و هر چه را جمعآوري كردي به زودي به سو
ي ما روانه كن تا در مصارفي كه خداوند فرمان داده مصرف كنيم، آنگاه كه آن را به دست امين خود ميدهي، به او سفارش كن كه بين شتر و نوزادش جدايي نياندازد و شيرش را تا آخر ندوشد كه به بچهاش زيان وارد شود، و زياد بر آن سوار نشود كه خستهاش كند و در سواري و دوشيدن ميان آن و شتران ديگر عدالت و برابري را رعايت كند، آسايش بيشتر خسته را فراهم كرده، آن را كه پايش سائيده شده و از رفتن ناتوان شده به آرامش و آهستگي براند آنها را به بركهها و آبگاههايي وارد كند كه شترها بر آنها ميگذرند و از زمين گياهدار به جادههاي بيگياه منحرفشان نكند، و ساعتهايي آنها را استراحت دهد و چون به آبهاي اندك و علفزار برسد مهلت دهد تا آب بنوشند و علف بخورند تا وقتي كه به ما ميرسند به اذن خدا فربه و سرحال باشند نه خسته و كوفته، تا آنها را بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبرش بخش و قسمت كنيم، اين برنامه سبب بزرگي پاداش و هدايت رستگاري تو خواهد بود. انشاءالله.) در اين فصل امام (ع) به نمايندهي خود كه عامل جمعآوري زكات و صدقات بود، روش گرفتن آن را از صاحبانش و رعايت عدل و داد را در اين مورد آموخته است و او را دستور داده است كه با مالداران با مهرباني و نرم
ي رفتار كند. يادآوري ميشود كه رفق و مدارا با مردم اگر چه از مهمترين دستورهاي پيامبر اسلام است به دليل آن است كه سبب تاليف قلوب است و توجه جامعه را به سوي او و گفتههايش جلب ميكند، اما در اين مورد از اهميت بيشتري برخوردار است و نياز فراوانتري به آن احساس ميشود، توضيح آن كه هدف از اين سفارشها و راهنماييها آن است كه از مردم عزيزترين دستاوردشان كه مال و منالشان باشد گرفته شود، از اين رو براي جلب رضايت آنان تا اين تكليف سخت را بپذيرند نياز به نرمي و ملايمت و مهرباني بيشتر است. لذا امام (ع) در اين سخنان، كارگزارش را سفارش به انجام رفق و مدارا و آسان گرفتن كار، ميفرمايد تا دلهاي صاحبان اموال را براي اداي حقوق الهي جلب كند. چند نكته برجسته در اين سفارشنامه وجود دارد كه به ذكر آنها ميپردازيم: 1- چون حركت و اقدام به منظور جمعآوري زكات و صدقات، عملي ديني و از جملهي عبادتهاست از اين رو لازم است كه به قصد تقرب به پيشگاه خداوند و خالصا لوجه الله انجام پذيرد، به اين دليل نمايندهي خود را امر ميكند كه در حركت خود به سوي آن، تنها متوجه به خدا و تقواي او باشد بدون كوچكترين توجهي به غير او. 2- مانند فرمانروايان ستمكار،
در دل مسلمانان رعب و ترس ايجاد نكند، و از اختيارات خود سوء استفاده نكند، چنان كه گوسفندي يا شتري بدون رضايت او بگيرد، يا اين كه روي زمين يا ميان گلهي گوسفند و شتران او در حالي كه صاحبش ناراحت ميشود وارد نشود. كلمهي كارها حال از ضمير در عليه كه در محل جر است ميباشد. 3- به او دستور ميدهد كه هرگاه به سرزمين يكي از قبايل وارد ميشود، سرجوي و محل آب آنها كه عاده با خانههايشان فاصله دارد، فرود آيد و بر در خانههاي آنان فرود نيايد زيرا باعث زحمت آنها ميشود. 4- از عبارت امض اليهم، تا جملهي و لا تسوءن صاحبها، آنچه موجب مصلحت و سزاوار است كه در حق آنان عمل كند به وي آموخته است. كارهايي كه سبب شفقت بر آنهاست از قبيل وقار و آرامش و ايستادن در ميان جمع آنان توام با گفتارهايي از قبيل سلام گفتن و ابلاغ رسالت آن حضرت و چگونگي گفتارها مثل كامل كردن تحيت و با نرمي و ملاطفت سخن گفتن تمام اينها دستوراتي است كه امر به انجام دادنشان فرموده، و جملهي فوق شامل منهيات و كارهايي هم هست كه دستور تركش را داده است از جملهي آنها: مسلماني را نترساند و به آيندهاش بدبين نكند و بر او سخت نگيرد و تكليف شاق بر او محول نكند، بدون اذن
او در ميان شتران و گوسفندانش داخل نوشد، و مانند زورمداران و ستمكاران بر آنان وارد نشود و حيواني را رم ندهد و با زجر دادن و زدنشان صاحب آنها را آزردهخاطر نكند كه تمام اينها بر خلاف نظر شارع است. 5- نكتهي پنجم: امام در اين دستورنامه نهي از آزردن حيوانات و داخل شدن بدون اجازهي صاحبشان را دليل ذكر كرده است كه اكثر حيوانات مال صاحبشان است، و اين امر به جاي مقدمهي صغراي قياس مضمر از شكل اول ميباشد كه نتيجهي آن، نهي فوق است و كبراي آن چنين ميشود: هر كس كه بيشترين مال، از آن او باشد براي تصرف در آن از ديگران شايستهتر است و لازمهاش آن است كه تصرف ديگران و داخل شدن آنان بدون اذن او جايز نيست. 6- و اصدع المال … في ماله، در اين جملهها روش استخراج صدقه و بيرون كشيدن زكات از ميان شتران و گوسفندان را بيان فرموده است كه آنها را دو نيمه كند و صاحبشان را بر انتخاب هر كدام از آنها آزاد گذارد و هنگامي كه يكي را برگزيد بر او خرده نگيرد، و به او نگويد كه (اين نشد، دوباره انتخاب كن)، و سپس نيمهي ديگر را دو قسمت كند و او را براي گزينش مختار گذارد و اين تقسيمات را ادامه دهد تا آنجا كه يكي از دو قسمت به مقدار زكات واجب يا
اندكي بيشتر رسد كه در اين صورت صاحب مال را آزاد ميگذارد كه هر طرف را ميخواهد برگيرد و طرف ديگر اگر به اندازهي حق واجب الهي يا اندكي كمتر باشد نمايندهي امام تصرف كند و اگر بيشتر باشد زياديش را به صاحب مال برميگرداند و در آخرين انتخاب هم اگر پشيمان شود و بخواهد دوباره انتخاب كند او را آزاد بگذارد تا نگراني كه احيانا به سبب از دست دادن قدري از مال و ثروتش برايش پيدا شده برطرف شود و تسكين خاطر يابد. 7- امام (ع) نمايندهي خود را از گرفتن حيواناتي كه داراي برخي عيبها مثل پيري و شكستگي و مسلوليت و ديگر بيماريهاي دروني باشد منع كرده تا رعايت حق الهي كه بسيار مهم است شده باشد و هم با مصارف هشتگانه كه در قرآن ذكر شده است مناسبت داشته باشد كه عبارتند از فقرا و مساكين و جز آنها. قطبالدين راوندي رحمهالله عليه ميگويد ظاهر سخن امام آن است كه قبل از آن كه دست به تقسيم بزند بايد حيواناتي كه داراي، عيبهاي ياد شده باشند از ميان گله بيرون آورند و بعد تقسيمها را شروع كنند. 8- دستور داده است كه براي نگهداري و محافظت اموال صدقه، كسي را انتخاب كند كه مورد اطمينان باشد، ديانتش كامل و خيرخواه خدا و رسولش باشد و نسبت به حيوانات
مهربان باشد در كار خود نه ضعيف و نه تجاوزگر و نه سختگير باشد و تمام اينها از اموري است كه براي حفظ حقوق واجب الهي لازم است. 9- و نيز به نمايندهي خود دستور ميدهد كه آنچه از مال زكات جمع كرده به زودي به سوي او حمل كند و اين مطلب دو دليل دارد: الف- احتياج زيادي به صرف و خرج كردن در مواردش احساس ميشود. ب- تا اين كه مبادا پيش از رسيدن به مستحقان به عللي تلف شود و از بين برود. 10- آخرين نكته سفارش به رعايت حال حيوانات فرموده است كه نمايندهاش به اميني كه براي حفظ آنها مامور كرده بگويد: ميان ناقه و بچهاش فاصله ايجاد نكند و تمام شيرش را ندوشد، زيرا اين دو عمل به طفل زيان وارد ميكند، زياده از حد از او سواري نگيرد و چنان نباشد كه زحمتها را منحصر به يكي كند و بقيه را معاف دارد زيرا اين كار بسيار ضرر دارد اما رعايت حد اعتدال ضرر سواري را كاهش ميهد و حكايت از مهرباني طبيعي ميكند و همچنين استراحت دادن به حيوان خسته و آسان گرفتن بر زخمي و سمساييده و لنگ لازم است، و نيز دستور ميدهد كه در مسير راه آنها را به علفزارها و محل آب داخل كند و در ساعتهاي آسايش به آنها فرصت تنفس و استراحت دهد تا وقتي كه به محل معين رسيدند چ
اق و سرحال باشند و دربارهي هدف از اين امر و نهيها ميفرمايد: تا اين كه آنها را بر طبق كتاب خدا و روش پيامبرش تقسيم كنيم، اين مطلب با اين كه از وضع و حال آن حضرت، براي هر كسي معلوم و مشخص است اما چون در رعايت حال اين حيوانات سفارش زياد فرمود، ممكن است براي برخي اوهام فاسده، اين تصور پيدا شود كه شايد به سبب غرض شخصي كه نفعش به خودش ميرسد، و بر خلاف كتاب خدا و سنت پيامبر است اين همه اصرار دارد، لذا فرموده است: طبق كتاب خدا و سنت پيامبر تقسيم كنيم، و سپس نمايندهي خود را تشويق كرده است به اين كه اين اعمال پاداش او را نزد خداوند زياد ميكند و هدايت و رشد او را به راه خداوند نزديكتر ميكند. اين كه پاداش وي را ميافزايد به دليل آن است كه اين كارها مشقت و رنج او را زياد ميكند و زيادي مشقت باعث زيادي اجر و مزد ميباشد، و اين كه رشد و هدايتش را نزديكتر ميكند به اين سبب است كه در اين امر به دنبال امام رفته و پيروي از هدايت و ارشاد او كرده است كه در قبل آگاهي از آن نداشت. توفيق از خداوند است.
[صفحه 716]
عهدنامهي امام (ع) به يكي از عاملانش كه او را براي جمعآوري زكات و صدقه معمور كرده بود: جبهته بالمكروه: او را به كار ناپسند وادار كردم عضهته عضها: دروغ و بهتان را به او نسبت دادم. فاقه، بوس و فظع: سختي و شدت (او را سفارش ميكنم كه در نهانيها و كردارهاي پوشيدهاش، پرهيزكاري و ترس از مخالفت خدا را پيشه كند، آنجا كه غير از خدا حاضر و ناظر نيست و جز او نگهبان و وكيلي نميباشد. و سفارش ميكنم. چنان نباشد كه در كارهاي آشكار و ظاهر اطاعت از خدا كند و در امور پنهاني مخالفت او را انجام دهد. كسي كه نهان و آشكارايش، كردار و گفتارش با هم اختلاف ندارد حقا كه امانت را رعايت كرده و عبادت را خالص انجام داده است. او را سفارش ميكنم كه صاحبان اموال را به زحمت نياندازد و به آنان بهتان نزند و نسبت به دروغ ندهد و به سبب فرمانروايي بر آنها، از روي سركشي از آنان روي برنگرداند، زيرا آنان از نظر ديني، برادر و در تهيه و استخراج حقوق الهي ياورند، و براي تو در اين مال زكات، بهرهي ثابت و حق آشكاري است و نيز كساني از بينوايان و ناتوانان در اين اموال با تو شريكند، ما كه حق تو را ميدهيم تو نيز حق آنان را بپرداز، وگرنه ر
وز قيامت تو از همهي مردم دشمندارتر خواهي بود، و بدا بر حال كسي كه خصم او، نزد خداوند تهيدستان و بيچارگان و دريوزهگان و دفعشدگان و بدهكاران و در راه ماندگان باشند، و هر كس كه امانت را خوار دارد و به خيانت آلوده شود و نفس خود و ديانتش را از آن پاك نكند، در دنيا خواري و رسوايي را بر خود، روا داشته و در آخرت نيز خوارتر و رسواتر خواهد بود، و بزرگترين خيانت، خيانت به ملت و سخت ترين حيلهگري و نيرنگ، دغلكاري با پيشوايان است.) در اين عهدنامه امام (ع) دستورهايي صادر فرموده است كه بعضي مربوط به اداي حق خداست و بعضي ديگر دربارهي مهرباني و احترام نسبت به مردم و صاحبان اموال ميباشد تا رضايت آنان را جلب و نظم جامعه را حفظ كند اما آنچه مربوط به حق خداي تعالي است دو امر ميباشد: 1- در امور پنهاني و كارهاي غير آشكار خود از مخالفت فرمان الهي بپرهيزد كه اين است تقواي حقيقي و سودمند. حيث لا شهيد غيره و لا وكيل دونه، در اين جمله كه جايگاه و موضع پنهان داشتن عمل، و پوشاندن كارها را بيان فرموده و اين كه گواه و صاحب اختياري بجز خداوند نيست هدف حضرت، هشدار و ترساندن اوست كه حقتعالي به رازهاي پنهاني بندگان و كارهاي پوشيدهي آن
ها آگاه است و توهم نشود كه هر كس مخفيانه عملي انجام داد يا رازي در دل داشت تنها خودش آگاه است و ديگري از آن خبر ندارد، آري تنها خداست كه بر تمام اسرار، آگاه و در كليهي امور صاحب اختيار است. 2- در فرمانبرداري از دستورهاي خداوند ظاهر و باطن خود را يكي كند و عبادتهايي را كه در آشكار انجام ميدهد خالي از خودنمايي و ريا و سمعه بجاي آورد. حرف (ما) در عبارت فيما، موصول و به معناي الذي ميباشد و احتمال ميرود كه مصدريه باشد. و من لم يختلف … العباده، امام (ع) با ذكر اين جمله نمايندهي خود را بر اين امر تشويق و وادار ميكند كه حالت نهان و آشكار، و كردار و گفتارش را يگانه كند زيرا اين عمل سبب اخلاص در عبادت خداوند، و اداي امانت او ميشود كه با زبان پيامبرش و پيشوايان ديني بندگان خود را بر آن مكلف كرده و بديهي است كه اين مطلب موجب كسب ثواب از نزد پروردگار و امان يافتن از خشم و عذاب الهي ميباشد. دستورهايي كه دربارهي رفتار با مردم و مهرباني كردن نسبت به آنان صادر فرموده، نيز دو قسم ميباشد كه قسمتي به صاحبان اموال تعلق دارد كه بايد زكات بدهند و قسمت ديگر راجع به رفتار با مستحقان است. آنچه دربارهي رفتار با زكات دهندگا
ن فرموده آن است كه با آنها برخورد ناروا نكند و نسبت دروغگويي به ايشان ندهد، و به دليل رياست و فرمانروايي كه بر آنها دارد با برتر شمردن خود از آنان رو برنگرداند و بر آنها فخرفروشي و اظهار بلندمقامي نكند. نصب تفضيلا از باب مفعول له ميباشد. انهم الاخوان … الحقوق، در اين عبارت حضرت براي اثبات فرمايش خود به قياس مضمر از شكل اول استدلال كرده كه صغراي آن جملهي متن است و كبرايش چنين است كه: هر كس برادر ديني و ياور و معين در تهيه صدقات و حقوق باشد لازم است اموري كه گفته شد دربارهاش رعايت شود. اين كه صاحبان اموال در استخراج ماليات و صدقات كمك و ياورند، به اين دليل است كه اموال را آنها به دست ميآورند و صدقات را آنها ميدهند و روشن است كه اين مطلب در صورتي تحقق مييابد كه مورد احترام و مهرباني واقع شوند و كارهاي ناپسندي كه بيان فرمود دربارهي آنان انجام نگيرد تا ناراضي و از مسير حق منحرف نشوند و از دادن زكات و صدقات خودداري نكنند كه در مقدار آن كاهش پيدا خواهد شد و ممكن است عبارت فوق را شامل حال لشكريان و سربازان نيز بدانيم. بخش بعدي دربارهي حقوق مستحقان است: و ان لك … و اما موفوك حقك، در اين عبارت براي حسن رفتار
با مستحقان و كمال رعايت حقوق آنها دليل آورده است. جملهي مذكور در متن در حكم صغراي شكل اولي است كه تقدير كبرايش اين است: هر كس را كه در مالي بهرهاي معين و واجب باشد و در آن بهره، شركايي هم نيازمند و بينوا داشته باشد و حق خود را هم از آن مال بطور كامل بستاند، بر او لازم است كه حق شريكان خود را نيز كاملا پرداخت كند. اين مقدمهي كبري كه تقديرش بيان شد، در سخن امام، با قياس ديگري كه مركب از دو متصله است مورد استدلال واقع شده كه صغراي اين قياس از اين قرار است: اگر حق اين شركاي خود را ندهي، كسي خواهي بود كه دشمنانش اكثر مردم هستند يعني فقرا و مساكين و ساير مستحقان و هر كس دشمنانش بيشتر مردم باشند يعني همهي اصناف، پس بدا بر حالش در نزد خداوند، روز قيامت و نتيجهي اين قياس، قضيهي متصلهاي است كه از مقدم صغري و تالي كبري تركيب يافته به اين قرار: اگر حق آنان را ندهي بدا به حالت، اين بيان را امام (ع) به منظور تهديد فرموده، و عامل زكات را بيم داده است از آن كه دربارهي مستحقان از كوچكترين ستمي دوري كند. كلمهي شركاء عطف است بر حقا معلوما، و اهل المسكنه صفت آن است و بوسا مصدر و مفعول مطلق، گروههايي كه مورد مصرف صدقات
هستند هشت گروهنند كه در قرآن شمرده شدهاند (انما الصدقات للفقراء تا و ابن السبيل). واژهي فقير بر طبق قول ابنعباس و جمعي ديگر از مفسران، شخص خودداري است كه عفت خود را حفظ ميكند و از كسي سوال نميكند اما مسكين شخصي است كه سوال ميكند. اصمعي گفته است: فقير كسي است كه به اندازهي خوراكش دارد، اما مسكين آن است كه هيچ ندارد. عاملون، كارگزاران كه در جمعآوري صدقات كوشش دارند، و امام مزد كار آنان را به اندازهي بقيهي گروهها ميپردازد. مولفه قلوبهم: عدهاي از اشراف عرب كه پيغمبر در آغاز اسلام از آنها دلجويي ميكرد و سهمي از زكات به آنان ميداد تا در مقابل خويشان خود از پيامبر و اسلام دفاع كنند و در برابر دشمنان آنها را ياري كنند مثل، عباس بن مرداس، و عيينه بن حصن، و جز اينها، و بعدها كه مسلمانان قدرت پيدا كردند، از كمك و ياري آنان بينياز شدند. و في الرقاب، يعني در آزاد كردن بندگان، ابنعباس گفته است: منظور بندگان مكاتب ميباشند كه سهمي به آنها داده ميشود تا به صاحبان خود بدهند و آزاد شوند، و قرضداران كساني هستند كه مديون شدهاند در حالي كه نه اسراف و ولخرجي داشته و نه مال را در راه معصيت مصرف كردهاند. و مراد ا
ز في سبيل الله جنگاوران و مرزداران ميباشد و ابن السبيل: در سفرمانده كه مالي براي مصرف خود ندارد، به او نيز از صدقات داده ميشود اگر چه در وطنش داراي ثروت باشد. در اين عهدنامه امام (ع) براي كارگزار خود كساني از مستحقان را كه شفقت و مهرباني دربارهي آنان را لازم ميداند به يك فرض پنج طايفه و به فرض ديگر چهار گروه ذكر كرده است: فرض نخست آن است كه سائلان را در مساكين داخل بدانيم، و منظور از دفعشدگان هم عاملان زكات باشند و قرضدار و ابنالسبيل هم كه در آخر ذكر شده است پس پنج گروه ميشوند، و اين كه امام از عاملان تعبير به دفعشدگان فرموده، يا به اين دليل است كه دفع ميشوند يعني براي جمعآوري ماليات دور فرستاده ميشوند، و يا به اين علت است كه وقتي پيش صاحبان اموال ميآيند كه زكات بگيرند صاحبان اموال آنها را از خود ميرانند و دور ميكنند و سبب اين كه حضرت جمعكنندگان زكات را به اين صفت ذلت و خواري تعبير فرموده اين است كه تواضع داشته باشند و نسبت به صاحبان اموال يا مستحقان زكات دلجويي و مهرباني كنند و رياست و تسلط باعث فخر و تكبرشان نشود. فرض ديگر كه در سخن امام چهار طايفه ذكر شده، در صورتي است كه منظور از دفعشدگان
نيز فقراي سوال كننده باشند، به دليل اين كه در هنگام سوال از مردم، مورد طرد و دفع واقع ميشوند، چنان كه يكي از شارحان نهجالبلاغه بيان كرده است. در هر حال اين كه حضرت به ذكر همين چند طايفه قناعت كرده و بقيه را ذكر نفرموده است به اين دليل ميباشد كه اينها از بقيهي گروهها بيچارهتر و ضعيفتر هستند. و من استهان … و اخري، اين جمله در حكم كبراي قياس مضمري است كه به منظور تهديد و بيم دادن از خيانت، در صورتي كه حقوق مستحقان را ندهد، بر لزوم ذلت و خواري دنيا و آخرت استدلال شده است، و تقدير اصل قياس اين است: اگر حقوق آنها را ندهي، امانت را سبك شمردهي و به خيانت گراييدهاي و هر كس چنين باشد در دنيا خود را خوار و زيانكار كرده و در آخرت ذليلتر و خوارتر خواهد بود. روايت ديگر در متن سخن امام به جاي احل، اخل بنفسه آمده يعني آنچه سزاوار وي بوده ترك كرده است، و روايت ديگر: احل نفسه ذكر كرده، يعني نفس خود را آزاد گذاشته است و بنابر دو روايت اخير اذل مبتداي موخر و في الدنيا خبر مقدم ميباشد. خيانت يكي از صفات ناپسند و طرف تفريط فضيلت امانت است چنان كه غش يكي از خصال ناروا و نقطهي مقابل درستي و خيرخواهي ميباشد، البته خيانت اع
م از غش است و بالاخره اين دو، رذيلهي اخلاقي از شاخههاي صفت زشت فحور و گناهكاريند. و ان اعظم الخيانه …، در اين عبارت كه آخرين مطلب است خيانت به امت و امام را بزرگترين خيانت و دردناكترين نادرستي ميداند، زيرا ضرر آن دامنگير تمام جامعهي مسلمين و سبب خيانت خاص نسبت به پيشواي مسلمانان ميشود كه او بافضيلت ترين مردم و سزاوارترين آنان به نصيحت و خيرخواهي ميباشد و هرگاه مطلق خيانت اگر چه در حق كمترين انسان و دربارهي كوچكترين امري ممنوع اعلام شود و انجام دهندهي آن مستحق كيفر و مجازات باشد، پس چنين خيانت بزرگي به عقاب و كيفر شديد سزاوارتر خواهد بود، و تمام اين وعيدها و بيم دادنها به منظور آن است كه طرف خطاب را از خيانت و سبك شمردن امانت دور و برحذر دارد. به اميد توفيق الهي.
[صفحه 724]
عهدنامهي امام (ع) به محمد بن ابيبكر آنگاه كه وي را مامور ولايت مصر كرد قسمت اول عهدنامه: قلده الامر: آن كار را مانند قلاده بر گردن او قرار داد، از باب استعاره ميباشد. (بالت را براي اهل مصر بگستر و كنارت را براي آنان هموار دار و برايشان گشادهرو باش و در نگريستن بر آنها از نظر زيرچشمي و نگاه كردن كامل، يكنواختي را رعايت كن تا اين كه بزرگان به منظور سود بردن خود به حمايت بيدليل تو طمع نكنند و ضعيفان از عدل و دادگري تو بر آنها نوميد نشوند، زيرا خداي تعالي از شما بندگان در مورد اعمالتان چه كوچك و چه بزرگ و چه ظاهر و چه پنهان سوال خواهد كرد، پس اگر كيفر كند، شما ستمكاريد و اگر گذشت كند او بخشندهتر است. اين فصل از عهدنامهي امام برگزيده از كلماتي طولاني، و اصول مطالب آن شش امر است: 1- امر اول محمد بن ابيبكر را به مكارم اخلاق دربارهي رعايا سفارش كرده و در اين زمينه چند دستور صادر فرموده است: الف- او را امر به خفض جناح فرموده است. در توضيح اين عبارت بعضي گفتهاند اساس مطلب آن است كه پرنده، گاهي به منظور اظهار محبت و مهرباني نسبت به جوجگان خود آنها را دور و برش جمع كرده و بالهايش را پهن كرده
پايين ميآورد تا آنان را زير پر خود جاي دهد، و امام (ع) اين تعبير را كنايه از تواضع و فروتني آورده است كه منشا آن ترحم و دلجويي و مهرباني ميباشد، چنان كه خداوند به پيغمبرش درس تواضع ميدهد و ميفرمايد: (و احفض جناحك لمن اتبعك من المومنين)، و ما در گذشته توضيح داديم كه تواضع ملكهاي است كه از شاخههاي فضيلت عفت ميباشد. ب- دستور ديگر: او را امر ميكند كه پهلوي خود را براي مردم نرم كند، و اين كنايه از رفق و نرمي در گفتار و كردار و خشونت نداشتن نسبت به آنان ميباشد كه در تمام احوال در مورد حق و حقوق آنها جفا نكند و اين معنا هم از لوازم تواضع و نزديك به آن است. ج- به او دستور ميدهد كه روي خود را براي مردم بگشايد و اين كنايه از آن است كه برخوردش با آنها با خوشرويي و صورت باز و بشاش باشد نه با صورت در هم كشيده و اخم كرده و اين نيز از لوازم تواضع ميباشد. د- چهارمين سفارشي كه به محمد بن ابيبكر فرموده آن است كه در طرز نگاه كردن به مردم ميان افراد فرق نگذارد چنان نباشد كه به يكي درست و كامل نگاه كند و به ديگري زيرچشمي بنگرد و اين دستور كنايه از آن است كه در تمام امور چه كوچك و چه بزرگ، چه اندك و چه بسيار، كمال عدا
لت را رعايت كند. حتي لا يطمع … عليهم، در اين عبارت حضرت بيان ميفرمايد كه دليل دستور دادن به محمد بن ابيبكر، كه حتي در نگاه كردن كه امر بسيار حقيري است ميان مردم يكسان رفتار كند، آن است كه زورمداران به ظلم و ستم او اميدوار و ناتوانان از عدالتش نااميد نشوند. حال اگر سوال شود كه چرا امام با اين فرض زورمداران را اميدوار نسبت به ظلم دانسته و ضعيفان را مايوس از عدل؟ پاسخ آن است كه معمولا امرا و فرمانروايان نظر خود را متوجه سرمايهداران و زورمداران ميكنند نه به ناتوانان و بينوايان و اين روآوردن، ثروتمندان را بر آن ميدارد كه اميدوار شوند ستمگري و ظلم زمامداران به سود آنان تمام شود، و بيتوجهي نسبت به ناتوانان و دوري از مستمندان سبب ميشود كه آنان از اجراي عدالت در حق خود نااميد شوند. ضمير در عليهم، از سخنان امام (ع) به كلمهي عظماء برميگردد. 2- امر دوم از اصول مطالب اين عهدنامه آن است كه بندگان خدا را بيم داده است از آن كه خداوند از كردارهاي كوچك و بزرگ و آشكار و نهانشان سوال خواهد كرد و اعلام ميدارد بر اين كه چون آنان ابتدا به معصيت و گناه ميكنند و اصولا شروعكننده ستمكارتر است (البادي اظلم) پس استحقاق عذاب
دارند. قطب راوندي رحمه الله عليه در شرح خود بر نهجالبلاغه ذكر كرده است كه مراد به صفت تفضيلي اظلم در متن سخن امام، ظالم به معناي اسم فاعل است اما من احتمال ميدهم كه حضرت، عذاب گناهكاران را كه عادلانه و به عنوان كيفر كردار خود ميچشند، ظلم و ستم ناميده است به اين دليل كه در مقدار و صورت ظاهر مانند عمل ستمكارانهي آنان است، چنان كه قرآن در زمينهي قصاص، كيفر تجاوز را، تجاوز ناميده (فاعتدوا عليه بمثل الذي اعتدي عليكم) و سپس عمل آنها را كه گناه و ظلم است به خدا نسبت داده و خود آنان را ستمكارتر خوانده زيرا كه ايشان معصيت و ظلم را آغاز كردهاند بنابراين، افعل تفضيل به معناي خود صدق ميكند و نيازي به اين كه آن را به معناي اسم فاعل بگيريم نيست، و همچنين است اعلام به اين كه از خداوند انتظار بخشش و كرم دربارهي آنها ميشود به اين اعتبار است كه خداوند آنان را مورد عفو خود قرار دهد.
[صفحه 725]
حظ: فراوان، حظي من كذا، آنگاه كه بهرهاي افزون و منزلتي، نصيبش شود. جبار: بسيار تكبركننده. طرداء: جمع طريد: شكاري كه تعقيب ميشود. اي بندگان خدا، بدانيد كه پرهيزكاران (سود) دنياي زودگذر و آخرت آينده را بردند، پس با اهل دنيا در دنياي آنها شركت داشتند، اما اهل دنيا در آخرت با آنان شريك نبودند. در دنيا با بهترين وضع ساكن بودند، و از بهترين خوراكيهايش استفاده كردند، از دنيا همان بهرهاي را بردند كه سرمايهداران بردند و چيزي را گرفتند كه جباران و متكبران گرفتند، و سپس با توشهاي رساننده و تجاري سودآور از دنيا رفتند، در دنياي خود لذت زهد را چشيدند و يقين كردند كه فردا در آخرت همسايگان خدا هستند، دعايشان رد نميشود و از بهرهي لذت آنان چيزي كم نميآيد، پس اي بندگان خدا از مرگ و نزديك شدن آن برحذر باشيد، و ساز و برگ آن را آماده داريد، زيرا كه با امري بزرگ و خطرناك ميآيد، خير و نيكي را ميآورد كه هرگز با آن بدي نيست و يا شر و بدي را ميآورد كه هرگز با آن خيري نيست، پس چه كسي به بهشت نزديكتر از كسي است كه كار بهشت را انجام ميدهد و كيست نزديكتر به دوزخ از كسي كه كار دوزخ ميكند؟ و شما راندهشدگان مرگ
هستيد كه اگر بايستيد شما را ميگيرد و اگر از آن بگريزيد شما را درمييابد، و او از سايه با شما همراهتر است، مرگ به موهاي پيشاني شما بسته شده و دنيا از پي شما در هم پيچيده ميشود، پس بترسيد از آتشي كه گوديش طولاني و گرميش سخت و عقوبتش تازه به تازه است خانهاي است كه در آن رحمت نيست و خواهشي در آن پذيرفته نميشوند و غم و اندوهي برطرف نميشود. و اگر بتوانيد خوف و ترستان را از خدا زياد كنيد و اميدتان را به او نيك كنيد بين ترس و اميد را جمع كنيد، زيرا بندهي كامل خدا كسي است كه حسن ظنش به خدا به اندازهي ترسش از وي باشد، و نيكبينترين مردم به خدا، ترسناكترين ايشان ازاوست 3- به بندگان خدا ميآموزد كه چگونه از دنيا به مقدار واجب و لازم بهره گيرند و حالت پرهيزكاران را بيان ميدارد تا به آنها اقتدا كنند: ذهبوا بعاجل الدنيا … و لا ينقض لهم نصيب من لذه، خلاصهي آنچه در شرح حال اهل تقوا بيان فرموده آن است كه آنها از تمام اهل دنيا استفادهي بيشتري از دنيا بردهاند زيرا لذتي كه آنان از دنيا بردهاند بالاتر و برتر از لذتهاي ساير اهل دنيا ميباشد. علاوه بر آنچه در آخرت از فوز عظيم كه نصيب آنان ميشود به اين دليل كه خدا به پ
رهيزكاران چنين وعده داده است. بدان، آنچه كه حضرت از دنياي زودگذر در حق پرهيزكاران به آن اشاره فرمود: كه با اهل دنيا در آن شركت داشتند و از آن لذتي بالاتر بردند كه رفاهطلبان و ستمگران متكبر ميبرند، اشاره است به اين كه لذتهاي مورد استفاده اهل تقوا لذتهاي مباح و به اندازهي نياز است و معلوم است كه چنين بهرهگيري به درجاتي بالاتر از لذتهاي فراوان نامشروع ميباشد، و در جاي ديگر به بيان ديگر توضيح ميدهد: كه پرهيزكاران با اهل دنيا در دنيايشان شريكند اما اهل دنيا با آنان در آخرتشان شركت ندارند. خداوند از دنيا به اندازهي كفايت براي آنها مباح و مجاز و ايشان را به آن سبب بينياز و قانع كرده است چنان كه در قرآن ميفرمايد: (قل من حرم زينه الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق). پرهيزكاران در دنيا بهترين جاها را براي سكونت برگزيدند و بهترين استفاده از خوراكيها بردند، با مردم دنيا، در دنيايشان شريك بودند، پس با آنها از خوراكيهاي پاكيزه كه ميخوردند خوردند و از نوشيدنيهاي گوارا كه آنها ميآشامند، نوشيدند، و از بهترين جامهها كه آنان ميپوشند پوشيدند و از بهترين همسراني كه آنها ميگيرند، گرفتند و بهترين مركبهاي سواري
را همانند آنان سوار شدند، با اهل دنيا از لذتش بهره گرفتند، و ايشان در دنيا همسايگان خدايند، آنچه از او تمنا ميكنند به آنان عطا ميكند نه دعايشان رد ميشود و نه سهمي از لذتشان كاستي مييابد. اين كه فرمود در دنيا بهترين خوراكيها را خوردند و در بهترين مسكنها سكونت كردند، به اين سبب است كه اين امور را بر وجه شايسته و مباح كه به آن امر شده بودند به كار ميبردند و بديهي است كه اين بهترين وجه است. و اما اين امر كه آنان با اهل دنيا، در برخورداري از طيبات شريك بودند گر چه امري است روشن و آشكار ولي ما در توضيح آن ميگوييم: لذتي كه اهل تقوا از آنچه در دنياست ميبردند كاملترين لذت بود، زيرا هر بهرهاي كه از دنيا ميبردند و هر چه كه مصرف كردند، خواه خوراكي و آشاميدني و يا انتخاب همسر و مركب باشد، تمام اينها را هنگام نياز و به اندازهي ضرورت انتخاب ميكردند، و چنان كه ميداني هر اندازه كه احتياج و نياز به امري بيشتر و شديدتر باشد لذت استفادهي از آن قويتر و زيادتر خواهد بود، و اين خود، از امور وجداني ميباشد. بنابراين واضع است كه اهل تقوا از دنيا همان بهرهاي را بردند كه افراد مرفه و خوشگذران ميبرند و همان را به دست آورد
ند كه ستمكاران متكبر به دست آوردند علاوه بر آنچه كه در آخرت نصيب آنان ميشود كه اهل دنيا از آن بيبهرهاند چون آنها تنها هدفشان دنياست و خداوند ميفرمايد: (و من كان يريد حرث الدنيا نوته منها و ماله في الاخره من نصيب). منظور از توشهاي كه پرهيزكاران را به ساحل عزت و پيشگاه عظمت و جلال ميرساند، و همان تقوايي است كه با خود داشته و به آن متصف بودهاند، چنان كه حقتعالي ميفرمايد (و تزودوا فان خير الزاد التقوي) و در بحثهاي گذشته بارها يادآوري شده است كه چگونه تقوا توشهي راه است. امام در اين فصل از سخنان خود واژهي متجر را براي تقوا و طاعت استعاره آورده، زيرا نهايت مقصود اين است كه در مقابل اين كارها ثواب الهي را كسب كنند كه حكم قيمت و بها دارد و به وسيلهي كلمهي مربح كه به معناي سودآور است استعارهي مذكور را ترشيح فرموده است، به اين دليل كه ثواب خدا در آخرت به مراتبي از اعمالي كه انسان انجام ميدهد و از خود مايه ميگذارد بالاتر و بيشتر است. اصابوا لذه زهد الدنيا، اين عبارت اشاره به لذتي است كه اهل تقوا از زهد در دنيا احساس ميكنند كه بزرگترين لذت و سبب ايجاد شادماني عظيمي است زيرا هنگامي كه اهل زهد و تقوا قلاد
هي محبت دنيا را از گردن روح خود بيرون آورده و دور انداختند و به كمالهاي عاليهي نفساني و معنوي رسيدند آن چنان بهجت و سروري براي آنها حاصل ميشود كه بسيار پرارزشتر و باعظمت تر از شاديها و لذتهاي پيدا شده براي متكبران و جباران ميباشد، اينجاست كه سزاوار است پرهيزكاران و زاهدان بر متكبران ستمگر تكبر و فخر و مباهات كنند، زيرا كمالي كه اهل دنيا به آن مينازند در مقايسه با مقامات معنوي و لذايذي كه اينها احساس ميكنند بيارزش و توخالي ميباشد. و تيقنوا انهم جيران الله غدا، دليل ديگر بر فرحناكي و شادماني پرهيزكاران در دنيا آن است كه يقين دارند فردا در جوار قرب خدا هستند. اين عبارت اشاره به لذت و خوشي ديگري است كه اهل تقوا علاوه بر لذتهايي كه در دنيا بر اثر زهد برايشان دست ميدهد، لذت ميبرند و شادمانند، زيرا يقين دارند كه بلافاصله پس از جدايي روحشان از بدن در جوار رحمت الهي حضور به هم ميرسانند و اين يقين آنان را در دنيا شادمان و مسرور ميكند. لا ترد لهم دعوه، يكي از فضيلتهاي اهل تقوا كه ويژهي ايشان است استجابت دعا ميباشد، كه چون پيوسته در عبادت و اطاعت خدا هستند، روحشان كمال يافته و در پيشگاه حقتعالي كرامت و شر
افت كسب كردهاند به مقامي دست يافتهاند كه دعايشان رد نميشود، البته اين خصوصيت علاوه بر آن است كه در لذتهاي دنيا با غير خود شريك و در خوشيهاي كاملتر آخرت از ديگران ممتازند. 4- اصل چهارم از اصول مطالب اين عهدنامه آن است كه امام (ع) بندگان خدا را از مرگ و نزديك بودنش به آنها برحذر ميدارد، و آنان را آگاه ميكند كه هدفش از اين هشدار آماده كردن ايشان براي مرگ و فراهم كردن توشهي لازم به منظور برخورد با آن ميباشد تا از خسران و زيان غفلت و بيخبري دور باشند و توشهي اين راه همچنان كه دانستي، پرهيزكاري و عمل صالح است و دستور آمادگي براي مرگ را به اين مطلب تاكيد فرموده است كه مرگ براي هر كس آيندهاي انديشناك و پيشامدي مهم با خود به ارمغان ميآورد، و بيان فرموده است كه آن پيشامد، ممكن است امري خير و شايسته و نعمتي خالص و پيوسته، و يا شر و زيانبار باشد، تا اين كه رغبت و تمايل انسان را نسبت به تقوا و پرهيزكاري و مهيا كردن اسباب خير و دفع شرور تحمل شده بعد از مرگ را شدت دهد، و سپس بيان داشته است به اين كه خيري كه مرگ به ارمغان ميآورد نعمت بهشت است، و مراد از شر، آتش ميباشد و آنچه باعث نزديكي به هر كدام از آنها ميشو
د عمل انساني است و بعد به منظور اين كه آمادگي براي مرگ را بيشتر تاكيد كند ميفرمايد مرگ امري حتمي است و گريزي از ملاقات آن نيست و براي انسانها كه مرگ به سرعت در تعقيبشان است كلمهي طرداء را استعاره آورده تا نشان دهد كه آنها چون شكار، و مرگ مانند سواركاري كوشا در جستجوي آنان ميباشد و مرگ با انسان از سايه به صاحبش همراهتر و نزديكتر است زيرا سايه گاهي كه آفتاب و روشنايي نباشد از صاحب سايه جدا ميشود اما مرگ هرگز از آدمي دست بردار نيست. و الموت معقود بنواصيكم، مرگ به موهاي اطراف پيشاني شما وابسته و گره خورده است، اين عبارت نيز كنايه از ملازمت و پيوسته همراه بودن انسان است و اشاره به آن است كه مرگ براي هر موجود زندهاي امري حتمي و حكم و قضاي الهي ميباشد، و اين كه خصوص ناصيه را مورد ذكر قرار داده به اين دليل است كه به سبب موقعيت، عزيزترين و شريفترين عضو انسان است و هر كس بر آن تسلط يابد بهتر ميتواند انسان را در تصرف خود درآورد و بر او قدرت پيدا كند و خداوند در قرآن نيز به اين مطلب اشاره فرموده (فيوخذ بالنواصي و الاقدام) و كلمهي (طي) درنورديدن را براي دنيا و لحظههاي آن استعاره آورده است كه پيوسته آن را ميگذارن
د و از آن عبور ميكنند و آن را تشبيه به فرش و غير آن، كرده است كه پس از گذشتن از روي آن در هم پيچيده و جمع ميشود و اين كه فرموده است از پشت سر شما درنورديده ميشود منظور امري ذهني و تصوري است نسبت به آنچه در آينده و پس از مرگ به وسيلهي اعمالشان با آن روبرو ميشوند، نه امري حسي و مادي. پس از آن كه به طور مكرر از مرگ و حتميت وقوعش ياد كرد، و با ذكر در هم پيچيده شدن دنيا، مطلب را موكد كرد، اكنون، انسان را به ياد پيآمد مرگ كه آتش و عذاب است مياندازد و با توصيف كردنش به عميق بودن و گودي قعر آن، آدمي را بهوش ميدارد كه هر چه بيشتر از آن حساب ببرد. از مواردي كه اين معنا را براي انسان متصور ميكند و به ذهنش ميآورد، روايتي است كه يك وقت پيامبر اكرم صداي مهيب وحشتناكي را شنيد، به يارانش كه حاضر بودند رو كرد و فرمود: اين صداي افتادن سنگي بود كه در هفتاد سال پيش از لبه جهنم سرازير شده و هماكنون به قعر آن رسيد و صدايش شنيده شد، و اين داستان دربارهي شخص منافقي بود كه در اين هنگام مرد و عمرش هفتاد سال بود، و در گذشته نيز به آن اشاره كردهايم كه در مورد شدت حرارت آتش جهنم در قرآن چنين آمد. (قل نار جهنم اشد حرا) و درب
ارهي سوزش عذابش ميفرمايد: (كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها ليذوقوا العذاب) و راجع به اين كه دوزخ جاي رحمت نيست و هيچ درخواستي شنيده نميشود، قرآن چنين حكايت ميكند: (ربنا اخرجنا منها … و لا تكلمون). و اين كه در دوزخ گشايشي براي هيچ اندوهي حاصل نميشود ميفرمايد (في عذاب جهنم خالدون لا يفتر عنهم و هم فيه مبلسون) و نيز آيه بعد: (و نادوا يا مالك … ماكثون) 5- و ان استطعتم … بينهما، يكي ديگر از اصول مطالب اين عهدنامه آن است كه بندگان خدا را امر ميكند به اين كه در عين شدت خوف و بيمي كه از خدا دارند حسن ظن هم به او داشته باشند و به عبارت ديگر ميان خوف و رجا باشند كه دو تا از درهاي بزرگ بهشت ميباشند، چنان كه در گذشته بيان شد، و در عبارت بعد اشاره ميكند به اين كه اين دو متلازم با يكديگر هستند و اين كه حسن ظن و اميدواري بندهي واقعي نسبت به پروردگارش به اندازهي خوف و بيمش از وي ميباشد و كم و زيادشان به يك نسبت است،
[صفحه 725]
خلف: عوض. آگاه باش اي محمد بن ابيبكر، كه من تو را بر بزرگترين متصرفات خودم: مصر، فرمانروايي دادم، پس بر تو لازم است كه مخالفت با نفس كرده، از دين و آيينت دفاع كني هر چند بجز يك ساعت از روزگار برايت باقي نمانده باشد، و به منظور خشنودي هيچ كس از آفريدگان، خدا را به خشم نياور، زيرا هر چه كه در نزد غير خداست عوضش نزد خود او ميباشد، ولي عوض آنچه نزد خداست نزد غير او نميباشد. نماز را در وقتي كه مشخص شده است بجاي آور، و به دليل بيكاري آن را پيش از وقت انجام مده و به علت كار داشتن آن را از وقتش مگذران، و بدان كه هر يكي از كارهايت تابع نمازت ميباشد.) بايد توجه كرد كه امام (ع) هيچ كدام از اين دو را علت ديگري ندانسته است بلكه هر دو معلول يك علتند كه معرفت و شناخت حقتعالي ميباشد، و به دليل اين كه معرفت خداوند، پذيراي شدت و ضعف است گمان نيك و اميدواري و خوف و ترس از خداوند هم كه از آن سرچشمه ميگيرد قابل شدت و ضعف ميباشد، و تقويت هر يك از اين امور نيازمند به معرفتي خاص و اعتباري ويژه ميباشد كه مبدا قريب آن به حساب ميآيد. در تقويت حسن ظن و ايجاد اميدواري بر بنده لازم است بيانديشد كه چگونه خداوند تم
ام اسباب نعمت را براي بندگان فراهم كرده و حتي ريزهكاريهاي خلقت و لطيفههاي نعمت را رعايت فرموده، آنچه در زندگي ضروري و لازم است و مردم به آن نيازمنداند، از قبيل آلات غذاخوري و ناخنها كه اسباب زينت و زيبايي انسان ميباشد، از قبيل كماني قرار دادن دو ابرو و اختلاف رنگهاي سفيد و سياه در چشم و جز اينها از امور غير ضروري، اينجاست كه انسان متوجه ميشود كه هرگاه عنايت الهي در چنين ريزهكاريها كوتاهي نكرده و راضي نشده است به اين كه در امور تغذيه و اسباب زينت و تمام مايحتاج آنها بيتوجهي شود، پس چگونه راضي خواهد شد كه آنها را به هلاكت ابدي دچار فرمايد؟ بلكه هرگاه به دقت نظر كند خواهد دانست كه حقتعالي براي بيشتر مردم اسباب سعادت و خوشبختي دنيايشان را فراهم كرده است و خير و سلامت بر غير آن غلبه دارد و اين سنت الهي است كه پيوسته ميان بندگانش برقرار بوده، و حتي در ارتباط با آخرت نيز جنبهي خير و سعادت بر شر و ضلالت ارجحيت دارد، زيرا مدبر دنيا و آخرت يكي است و او غفور و رحيم است و نسبت به بندگانش با لطف و مهرباني ميباشد، و توجه به اين امور موجب حسن ظن به خدا و اميدواري زياد به لطف و عنايت وي ميشود. ديگر از چيزهايي كه ب
اعث اين بيداري و حسن ظن انسان به خدا ميشود، انديشيدن در مصالحي است كه از ناحيهي شريعت نصيب بندگان فرموده و لطف و رحمت خود را بر جملهي آفريدگان ارزاني داشته است، اما در ناحيهي خوف، مهمترين سببهايش آن است كه خدا را بشناسد و بر صفات جلال و عظمت و تعالي و هيبت و بينيازي او معرفت و شناخت داشته باشد، و بداند كه اگر بخواهد تمام جهانيان را به هلاكت برساند، وي را باكي نيست و هيچ قدرتي نميتواند او را از اين كار منع كند، و همچنين ساير صفات ذات اقدس او كه دلالت بر ايجاد عذاب و زجر ميكند از قبيل سخط و غضب كه اگر چنين بصيرتي در آدمي پيدا شود، خوف و بيمش افزوني مييابد، چنان كه در قرآن ميفرمايد: (انما يخشي الله من عباده العلماء) و پيامبر فرمود: انا اخوفكم لله، من ترسم نسبت به خداوند از همهي شما بيشتر است، و هر چه معرفت به اين امور بيشتر باشد حالت خوف و سوختن دل به همان نسبت افزايش مييابد و سپس اين حالت دروني به ظاهر و بدن سرايت ميكند و حالش دگرگون ميشود و ذلت و بيحسي به او دست ميدهد، و نالهي دل و لرزش جسماني بر او مسلط ميشود، و او را از معاصي بازميدارد و به جبران نيكيها و صفتهاي خوب كه قبلا از او فوت شده ا
و را به عبادات و كارهاي نيك مقيد ميكند و به اين سبب اميال شهواني در او سركوب شده و لذتها و خوشيهايش بيرونق ميشود، و با سوز دل به علت خوف، او را چنان خواري و ذلتي دست ميدهد كه بسياري از صفات ناپسند از او دور ميشود از قبيل كبر، حسد، كينه و بخل و بقيه رذايل. اما جمع ميان خوف و رجا باعث ايجاد فضايل بسياري در انسان ميشود، زيار هرگاه معرفت و يقين به حقتعالي حاصل شود، خوف از عذاب و اميد به ثواب در وي به هيجان ميآيد و نيز اين دو در وجود انسان صبر و بردباري ميآفرينند، و صبر بر تحمل ناملايمات كه موجب دخول در بهشت است تحقق نمييابد مگر در صورتي كه نيروي رضاي به قضاي حق در آدمي تقويت يابد، و نيز صبر بر ريشه كن كردن شهوات و لذتها كه وجودشان باعث داخل شدن در آتش دوزخ است، ميسر نميشود به جز در صورتي كه نيروي خوف از خدا در وي شدت يابد. به اين دليل امام علي (ع) ميفرمايد: من اشتاق الي الجنه سلي عن الشهوات و من اشفق من النار رجع عن المحرمات: آن كه مشتاق بهشت است خود را از شهوتها بيرون كشد و هر كس از آتش بترسد از انجام دادن كارهاي حرام منصرف شود. مقام صبر علاوه بر اين فايده، روح انسان را به مرتبهي مجاهدهي نفساني ترق
ي ميدهد و او را آمادهي ذكر خدا و تفكر در وجود اقدس او، ميكند و اين امر سبب كمال معرفت و انس با خدا ميشود، انسي كه محبت آفرين است و علت پيدايش مقام رضا و توكل به خداوند ميباشد، زيرا رضايت و خشنودي دوست در كاري كه محبوبش انجام ميدهد، از لوازم ضروري محبت است. حال كه معلوم شد كه خوف و رجا هر دو معلول يك علت هستند كه همان معرفت و يقين به وجود خداوند است پس اين دو متلازم يكديگرند، نه متضاد، گرچه از ظاهر امر گاهي ممكن است گمان شود كه ميانشان تضاد است به ويژه هنگامي كه يكي از آنها به واسطهي غلبهي اسبابش بر ديگري غالب آيد و دل به آن مشغول و از ديگري غافل شود، قهرا چنين تصور ميشود كه امر غالب، منافي و ضد امر مغلوب است به اين دليل امام (ع) در عبارت بالا: و ان استطعتم، و مابعدش اشاره به اين مطلب فرمود كه آنچه براي مردم، راجع به خوف و حسن ظن به خداوند مورد شك و ترديد است، قدرت بر جمع ميان اين دو است. سپس محمد بن ابيبكر را هشدار ميدهد كه با اعطاي فرمانروايي بزرگترين متصرفات و اقليمها به وي، نسبت به او احسان بزرگي را انجام داده است، تا با يادآوري اين احسان بتواند آنچه از سفارشها و وصيتها كه ميخواهد بر پايهي آن
استوار كند. 6- آخرين اصل از مطالب اين عهدنامه آن است كه او را توجه داده است به چيزي كه سزاوار اوست و شايسته است كه آن را انجام دهد و آن مخالفت با نفس اماره است كه وي را به كارهاي زشت و فحشا و بقيهي منهيات الهي وادار ميكند به عبادت و اطاعت خداوند رو بياورد كه عقل و شرع به آن حكم ميكنند و از دين خدا دفاع كند و شياطين جن و انس را از آن دور كند و اگر از عمرش به جز يك ساعت باقي نمانده باشد سزاوار است آن مدت را به دفاع از دينش بسر برد. مطلب ديگر اين كه به خاطر خشنودي هيچ يك از آفريدگان، خدا را به خشم و غضب درنياورد يعني هيچ كس را در گناه كه موجب سخط خداوند است اطاعت و پيروي نكند. فان في الله … في غيره، در اين عبارت استدلال شده است بر اين كه فقط مراعات رضايت و خشنودي حقتعالي واجب است نه غير او، و جملهي متن در حكم مقدمهي نخست از قياس مضمر شكل اول ميباشد و تقدير كبرايش اين است: هرگاه چنين است كه خداوند جانشين هر چيزي غير از خود او ميباشد و هيچ چيز جاي خدا را نميگيرد پس واجب است خشنودي او رعايت شود نه اين كه به خاطر جلب رضايت غير او، خشم و غضب وي انتخاب شود. در آخر به نمايندهي خود امر ميفرمايد كه نماز را د
ر وقت معينش انجام دهد و چنان نباشد كه اگر قبل از وقت نماز بيكار باشد و فراغت داشته باشد آن را همان پيش از وقت انجام دهد و يا اگر هنگام نماز رسيد و گرفتاري برايش پيش آمد، نماز را به بعد از وقت موكول كند زيرا نماز از هر كار و شغلي مهمتر و ارزشمندتر است و بعد وي را آگاه كرده است كه هر عملي از اعمال نيك تابع و پيرو نماز است يعني وقتي كه انسان رعايت نماز خود را بكند و هر كار آن را به موقع انجام دهد ناگزير كارهاي ديگر را هم به موقع و درست عمل ميكند، ولي هرگاه در نماز رعايت اين امور را نكند در غير آن بيشتر سهلانگاري خواهد كرد، به دليل اين كه نماز پايهي استوار دين و بالاترين عبادتهاست چنان كه از پيامبر اكرم روايت شده است كه وقتي از آن حضرت دربارهي برترين اعمال سوال شد فرمود: انجام دادن نماز در اول وقت، و فرمود اول چيزي كه بنده در قيامت نسبت به آن مورد محاسبه قرار ميگيرد نماز است و كسي كه نمازش درست و كامل باشد حساب ساير عبادات بر او آسان خواهد بود، اما كسي كه نمازش نادرست باشد هم دربارهي نماز و هم بقيهي اعمال مورد محاسبه و مواخذه قرار ميگيرد. (قابل ذكر است كه امام (ع) در اين عهدنامه دربارهي نماز و ملحقاتش سخ
ن طولاني داشته است كه مرحوم سيدرضي آن را ناتمام گذاشته و به همين مقدار كه در متن ذكر شد اكتفا كرده است ولي ما در اين شرح بقيهي آن را براي مزيد فايده ذكر ميكنيم: به نمازت بنگر كه چگونه است، تو پيشواي جامعهات ميباشي اگر آن را كامل انجام دهي يا سبك بشماري مسووليتش با توست. هر پيشوا كه در جامعهاي نماز اقامه كند و در نماز آنها نقص و كمبودي پيدا شود گناهش به گردن اوست، و بر آنان نقصي نيست اما اگر در تكميل و حفظ شرايطش كوشش كني و نماز آنها درست برقرار شود به تو نيز مثل پاداش ايشان داده شود و حال آن كه از پاداش آنها هم چيزي كاسته نشود. به وضو گرفتن نيز كه از شرايط درستي نماز است توجه كن: سه مرتبه آب را در دهان بگردان، و سه مرتبه استنشاق كن، صورتت را بشوي، و سپس دست راست و بعد از آن دست چپت را بشوي، و در آخر سر و دو پايت را مسح كن، زيرا من رسول خدا را ديدم كه چنين انجام ميداد، و بدان كه وضو نصف ايمان است. دربارهي اوقات نماز نيز دقت كن و آن را در موقعش بجاي آور مبادا وقت بيكاري و فراغت تعجيل كني و قبل از وقت نماز بخواني و يا چون ببيني كه در وقت معين نماز، كار و گرفتاري داري آن را از وقتش تاخير اندازي، چرا كه مر
دي دربارهي نماز از پيغمبر خدا سوال كرد حضرت فرمود: جبرئيل نزد من آمد و وقت نماز ظهر را به من نماياند در حالي كه خورشيد از نصفالنهار گذشته و بر ابروي راست او قرار گرفته بود و بعد وقت نماز عصر را موقعي به من نشان داد كه سايهي هر چيز به اندازهي خودش بود و نماز مغرب را وقتي انجام داد كه آفتاب غروب كرد و نماز عشا را در هنگامي كه خورشيد پنهان شده بود و نماز صبح را در سپيدهدم هنگامي كه ستارگان در هم و مخلوط بودند بجاي آورد، پس تو نيز در اين اوقات نماز را بپاي دار، و اين روش نيك و راه روشن را ترك مكن، و سپس ركوع و سجود را با دقت انجام ده كه رسول خدا نماز را از همهي مردم كاملتر و عملا بانشاطتر و آسانتر ميخواند، و بدان كه هر يكي از اعمالت پيرو نماز توست، پس هر كس نماز خود را تباه كند كارهاي ديگرش را بيشتر تباه ميكند. از خدايي كه همه چيز را ميبيند و خود، ديده نميشود و در بلندترين ديدگاهها قرار دارد ميخواهم كه ما، و تو را از كساني قرار دهد كه دوست ميدارد و از آنان راضي و خشنود است و نيز ما و تو را ياري فرمايد كه وي را سپاسگزار بوده و پيوسته به يادش باشيم به خوبي عبادتش كنيم و حقش را ادا كنيم و نيز از او خواه
انم كه ما و تو را نسبت به هر چه براي دين و دنيا و آخرتمان برگزيده كمك و ياري فرمايد).
[صفحه 741]
قسمت دوم عهدنامه است: قمع: شكست دادن و خوار كردن (زيرا پيشواي رستگاري و تبهكاري و دوست پيغمبر و دشمن وي يكسان نيستند، رسول خدا به من فرمود: من بر امتم از مومن و مشرك نميترسم زيرا مومن را خداوند به دليل ايمانش از خلافكاريها باز ميدارد، و مشرك را به سبب شركش ذليل و خوار ميكند اما از منافق بر شما ميترسم كه در دل، دورو، و از جهت زبان داناست ميگويد آنچه را كه شما ميپسنديد و انجام ميدهد كاري كه شما نميپسنديد.) اين قسمت از سخنان امام (ع) دنبالهي كلام آن حضرت بعد از جملهي و آخرتناست كه متن آن در آخر شرح فصل قبل گذشت ترجمه شد و چنين آغاز ميشود (پس شما اي اهل مصر بايد چنان باشيد كه عملتان گفتارتان را تصديق كند و آشكارتان روشنكنندهي ضمير و نهانتان باشد و زبانهايتان با دلهاتان مخالفت نكند، زيرا كه پيشواي رستگاري و تباهكاري … ) تا آخر اين فصل كه ترجمهاش گذشت، و سپس ميفرمايد: اي محمد بن ابيبكر، بدان كه برترين پاكدامني، پرهيزكاري در دين خدا و عمل به دستورهاي اوست، و من تو را سفارش ميكنم كه در نهان و آشكار و در هر حال كه هستي تقواي الهي را پيشه خود قرار ده، و بدان كه دنيا سراي گرفتاري و سرانج
امش نيستي و آخرت محل پاداش و خانهي باقي و دائمي است، پس براي آخرت كه جاويد است بكوش و از عمل براي دنيا كه فناپذير است، روگردان باش، و بهرهي خود را از دنيا از ياد مبر، اكنون تو را به هفت امر كه تمام اسلام را در بر ميگيرد توصيه ميكنم: 1- در ميان مردم از خدا بيم داشته باش، اما در امر خدا از مردم بيم مدار. 2- بهترين دانش آن است كه كردار آن را تصديق كند (توام با عمل باشد). 3- در يك موضوع دو حكم مختلف صادر مكن زيرا وضعت دگرگون ميشود و از حق منحرف ميشوي. 4- براي عموم افراد جامعهات، دوست بدار آنچه براي خود و خانوادهات دوست ميداري، و براي آنان نپسند آنچه براي خود و خانوادهات نميپسندي، زيرا كه اين حالت بهترين دليل بر حق است، و كار رعيت و مردم را بهتر اصلاح ميكند. 5- به منظور رسيدن به حق خود را در درياي گرفتاريها و سختيها فرو ببر و در راه خدا از سرزنش ملامت كنندگان مترس. 6- هر كس با تو مشورت كرد او را به راه خير دلالت كن. 7- خود را الگوي مسلمانان نزديك و دور قرار ده، اميد است خداوند ما را در راه دين دوستان يكديگر و محبت ما و شما را محبت اهل تقوا قرار دهد و شما را ثابت قدم بدارد تا با دوستي با همديگر برادروار
بر تختهاي عزت قرار گيريم. اي اهل مصر، فرمانروايتان را به خوبي كمك كنيد و پيوسته وي را اطاعت كنيد تا در بهشت به حضور پيغمبرتان برسيد، خداوند ما و شما را بر آنچه رضاي اوست ياري فرمايد، درود و رحمت و بركتهاي الهي بر شما باد. پس از آن كه امام (ع) بندگان خود را دستور دادند كه نفاق و دورويي نداشته باشند و كردار و رفتارشان همانند سخنانشان خوب و زيبا باشد، با فرق گذاشتن ميان خود و ديگر پيشوايان، شنوندگان خود را به اين مرحله نزديك و متمايل و مجذوب كرد. منظور از پيشواي رستگار و دوست پيامبر، خودش و مراد از پيشواي تبهكار و دشمن پيغمبر معاويه است و خبر مشهور را به رسول خدا نسبت داد و از قول آن حضرت نقل كرده است و منظورش از منافق كوردل و دانشمند به زبان، معاويه و يارانش ميباشد، و تمام اين بيانات براي آن است كه مردم را به پيروي از خودش تشويق كند و از كمك و ياري كردن به دشمنش منصرف كند، و اما معناي روايت، امري است روشن كه مومن چون ايمان دارد، از او بيمي بر مسلمانان نيست مشرك را هم كه خداوند به خاطر شركش تا وقتي كه متظاهر به شرك باشد با پيشرفت اسلام و غلبهي مسلمانان خوار و ريشهكن ميكند و با تفاق مسلمين بر دوري كردن از او
، و دشمني با وي و گوش ندادن به هر چه او ميگويد، منزوي و خوار و زبونش ميكند، تنها كسي كه بر مسلمانان بيم آن ميرود، منافق است كه كفر را پنهان ميدارد و تظاهر به اسلام ميكند، احكام اسلام را ميآموزد و با مسلمانان نشست و برخاست ميكند و آنچه آنان ميگويند، ميگويد، اما كردار و اعمالش بر خلاف اسلام و مسلمين است، مسلمانان بايد از او هراسناك باشند به دليل اين كه مسلماننمايي و آميزش او با ايشان باعث ميشود كه به حرفهايش گوش دهند و با او همنشين شوند و مفتون ادعاهايش شوند و او را راستگو پندارند بديهي است كه زبانآوري و توانايي كه بر ايجاد شبهه و گمراه كردن دارد، و ميتواند مقاصد شوم خود را با كلمات زيبا بيارآيد، موجب آن ميشود كه بسياري از مسلمانان تحت تاثير قرار گيرند و منحرف شوند. ان افضل العفه الورع، ورع ملكه و خصوصيتي است جامع تمام كارهاي نيك و از فروع صفت عفت ميباشد، و چون همهي فضايل در آن جمع است پس از همهي آنها برتر و بالاتر است. و اخش الله في الناس: از خدا بترس دربارهي ظلمي كه نسبت به مردم روا، داري و از اين راه معصيت خدا را انجام دهي. و لا تخشي الناس في الله، در هر عملي كه رضاي خدا در آن است و تو مي
خواهي انجام دهي از هيچ كس بيم مدار، تا مبادا وحشت و هراست از مردم، سبب شود كه دست از عبادت و اطاعت حقتعالي برداري. به اميد توفيق از خداوند.
[صفحه 745]
نامهي حضرت در پاسخ نامهي معاويه و اين از بهترين نامههاست خبات الشيئي: آن را پوشاندم طفق: شروع كرد هجر: شهري است از شهرهاي بحرين نضال: تيراندازي كردن مسدد: كسي كه ديگري را به كاري وادار ميكند و به سوي آن هدايش ميكند. اعتزلك: از تو دوري كرد. ثلم: شكستگي طليق: آن كه پس از اسيري رها و آزاد شود. ربع: توقف و ايستادن ظلع: لنگي ذرع: مبسوطاليد بودن تيه: گمراهي و سرگرداني در بيابانها رواع: بسيار منحرف شونده از راه درست جمه: فراوان، زياد ظنه: تهجت استعبار: گريه الفيت كذا: آن را يافتم نكول: عقب افتادن از ترس مج الماء من فيه: آب را از دهانش به دور ريخت. رميه: شكاري كه مورد اصابت تير واقع ميشود. صنيعه: نيكي (پس از حمد و ثناي الهي، نامهات به من رسيد، نامهاي كه در آن يادآور شدي خداوند محمد (ص) را براي دين خود برگزيد و به ياري اصحابش او را كمك و ياري فرمود، روزگار در وجود تو امر شگفتي را بر ما پنهان داشته بود چون تو قرار گذاشتي كه ما را به خير و نيكي خداي تعالي كه نزد ماست و به نعمتي كه دربارهي پيغمبرمان داده آگاه كني بنابراين تو در اين كار مانند كسي هستي كه خرما به هجر ببرد، يا
مثل كسي كه آموزندهي خود را به مسابقهي تيراندازي بخواند و گمان كردي كه برترين مردم در اسلام، فلان و فلان باشند، پس مطلبي را يادآوري كردي كه اگر درست باشد هيچ فايدهاي براي تو ندارد و اگر نادرست باشد نيز زياني به تو ندارد، تو را چه كار با برتر و كهتر، و باز بردست و زيردست ميباشد؟ و آزادشدگان و پسرانشان را چه كار بر اين كه ميان نخستين مهاجران فرق بگذارند و مراتب آنان را تعيين كنند و طبقات ايشان را بشناسانند؟ بسيار دور است! صداي تيري كه جزء تيرهاي ديگر نيست (خود را در صفي قرار ميدهي كه از آن بيگانهاي) و كسي دربارهي امامت و خلافت به داوري آغاز كرده كه خود محكوم آن است. اي انسان چرا اندازهي خود را نميشناسي و از كوتاهي و ناتواني خود بيخبري، و آن جا كه قضا و قدر تو را عقب زده است عقب نشيني نميكني؟ چرا كه زيان شكست خورده و سود پيروزمند هيچ كدام به تو ربطي ندارد، و تو در گمراهي بسيار رونده و از راه راست منحرف شدهاي. نميخواهم به تو خبري بدهم بلكه نعمت خدا را يادآور ميشوم: آيا نميبيني كه گروهي از مهاجرين و انصار در راه خدا به شهادت رسيدند و همهشان داراي فضيلت و شرافت هستند، تا هنگامي كه شهيد ما به شهادت رس
يد، به او سيد شهيدان گفته شد، و پيامبر خدا نماز بر او را با هفتاد تكبير انجام داد و آيا نميبيني كه گروهي دستهايشان در راه خدا بريده شد و همهي آنان با فضيلت هستند اما وقتي كه براي يكي از ما پيشامد آنچه كه يكي از آنان را پيش آمده بود، دربارهاش گفته شد: او پروازكننده در بهشت و صاحب دو بال ميباشد، و اگر خداوند آدمي را از ستودن خود نهي نفرموده بود، گوينده، فضيلتهاي بسياري را كه دلهاي مومنان با آن آشناست و گوشهاي شنوندگان هم آن را رد نميكند يادآور ميشد، پس از خود دور كن كسي را كه شكار، وي را از راه برگردانيده است (به بيراهه ميرود) كه ما تربيت يافته پروردگارمان هستيم، و مردم تربيت يافته ما هستند، شرافت كهن و بزرگي ديرين ما بر قوم تو، ما را از آن منع نكرد كه شما را با خودمان بياميزيم پس همانند اقران با طايفهي شما ازدواج كرديم در حالي كه شما همطراز ما نبوديد، از كجا چنين شايستگي را داريد، با اين كه پيغمبر از ماست، و تكذيب كننده از شما؟ و شير خدا از ماست و شير همسوگندها از شما، و دو سرور جوانان اهل بهشت از ما و كودكان اهل آتش از شمايند، و بهترين زنان جهان از ماست و زن هيزمكش از شما، و بسياري از آنچه به سود ما
و زيان شماست. اين نامه گزيدهاي است از نامهاي كه مرحوم سيدرضي در گذشته قسمتي از آن را بدين گونه ذكر كرد: پس قبيله ما خواستند پيغمبر ما را بكشند … و ما در شرح آن، نامهي معاويه را كه حضرت اين نامه را در پاسخش نوشته، ذكر كرديم اگر چه بين آنچه كه ذكر كرديم با بعضي روايات ديگر مختصر اختلافي وجود دارد. امام (ع) در اين نامه به هر قسمتي از نامهي معاويه، يك فصل پاسخ داده است، و اين نامه فصيحترين نامهاي است كه مرحوم سيد از ميان نامههاي حضرت انتخاب كرده و نكتههايي چند در آن وجود دارد كه در ذيل به آنها اشاره ميكنيم: 1- در جملهي فلقد خبالنا، واژهي خبا را از عجب و غروري كه در وجود معاويه بوده و روزگار آن را پوشيده داشته، استعاره آورده و سپس آن را به وسيلهي جملهي بعد، تفسير فرموده است: اذ طفقت … النضال، براي علي بن ابيطالب كه از خاندان نبوت است حال پيغمبر را بازگو ميكند و به وي خبر ميدهد كه خدا نعمتي بزرگ به آن حضرت عنايت فرموده و او را براي دين خود برگزيده و به وسيلهي اصحاب و يارانش او را تاييد و كمك كرده، در صورتي كه خود حضرت و اهل بيت پيامبر سزاوارترند كه اين احوال را بگويند و ديگران را خبر دهند و اين م
طلب را با ذكر دو مثال آشكار فرمود: الف: مثل تو مانند كسي است كه خرما به سرزمين هجر حمل كند، ريشهي اين ضربالمثل آن است كه روزي مردي از هجر كه مركز خرماست، سرمايهاي به بصره آورد كه متاعي بخرد و از فروش آن در شهر خود سودي ببرد، پس از فروش مالالتجاره به فكر خريد كالا افتاد، ديد ارزانتر از خرما چيزي نيست، لذا از بصره مقدار زيادي خرما خريد و به سوي هجر حمل كرد، و در آن جا به اميد اين كه گران شود آن را در انبارها ذخيره كرد اما روز به روز ارزانتر شد و بالاخره خرماها در انبارها ماند تا فاسد و تباه شد و اين مساله ضربالمثل شد براي هر كس كه كالايي را براي فروش و به دست آوردن سود، به جايي ببرد كه مركز و معدن آن كالا ميباشد، تطبيق مطلب با مثال اين است كه معاويه، گزارش و خبر را به سوي كسي برد كه او خود معدن آن خبر است و جا دارد كه او خود اين خبر را به ديگران بگويد، هجر، اسم آبادي و يا شهري است كه معروف به زياد داشتن خرما ميباشد، آن قدر در آن جا خرما فراوان است كه بهاي پنجاه جله، يك دينار ميشود، و چون هر يك جله صد رطل است، پس پنجاه جله، پنج هزار رطل ميباشد، و در هيچ يك از شهرهاي ديگر اين چنين فراواني در خرما شنيده
نشده است. نكتهي ادبي: هجر كه نام سرزمين و شهر است معمولا مونث است و چون اسم علم نيز هست، غير منصرف به كار ميرود، اما گاهي به اعتبار اين كه معناي موضع از آن قصد ميشود آن را مذكر ميآورند و به دليل اين كه يكي از دو سبب منع صرف از بين رفته، آن را منصرف به كار ميبرند، چنان كه در قول شاعر جر داده شده: و خطها الخط ارقالا و قال قلي اول لا نادما اهجر قري هجر ب- در مثال دوم امام (ع) معاويه را تشبيه به دستآموزي كرده است كه آموزندهي خود را به مسابقه در تيراندازي دعوت كند، وجه تشبيه اين جا نيز همان است كه گويا خبري را براي كسي بازگو كند كه او خود معدن آن بوده و سزاوارتر به بازگو كردن باشد، عوض اين كه استاد شاگرد را دعوت به مسابقه كند، اين جا شاگرد استاد را ميآزمايد و او را دعوت به مسابقه ميكند. 2- معاويه با ذكر نام عدهاي از صحابه و بيان برتري آنها بر ديگران، با اين كه خود از آن بيبهره است، با گوشه و كنايه ميخواهد امام (ع) را تحقير كند و آنان را بر آن حضرت نيز فضيلت دهد، به اين دليل امام در جوابش فرمود: برتري آنان به ترتيبي كه تو بيان كردي به فرضي كه درست باشد، ربطي به تو ندارد و تو از آن بركناري، زيرا تو،
نه در، درجه و مقام آنهايي و نه سابقهي اسلامي آنان را داري، بنابراين براي امري دست و پا ميكني كه به تو سودي نميبخشد، اما اگر آنچه كه در فضيلت آنها گفتي نادرست باشد، باز هم به تو ربطي ندارد و عار و ننگ آن خواري و ذلت براي تو نميآورد، پس با اين دليل، نيز، دخالت تو، در اين امر، فضولي است. و ما انت … و ما للطلقاء، با اين سوال و استفهام انكاري، معاويه را تحقير ميكند كه با پستي درجه و مقام، و حقارت وجوديش، سزاوار نيست در اين امور دخالت كند و چنان كه نقل شده ابوسفيان از طلقا و آزادشدگان معاويه هم با او بود، بس او هم طليق و هم پسر طليق است. هيهات: حضرت با اين كلمه اهليت و شايستگي معاويه را براي دخالت در اين امر و درجهبندي صحابه و مهاجرين را در فضيلت و برتري بعيد ميداند، و سپس به منظور شر و بيان استبعاد اين مطلب، به دو ضربالمثل تمثل جسته و او را به دو كس همانند دانسته است: الف: لقد حن قدح ليس منها، بيان مطلب آن است كه وقتي يكي از تيرهاي قمار و مسابقه از جنس بقيه تيرها نباشد، هنگامي كه از كمان رها شود صدايي به وجود ميآيد كه مخالف صداي تيرهاي ديگر است و از اين صدا معلوم ميشود كه اين تير از جنس بقيه نيست، و اين
مثال براي كسي آورده ميشود كه گروهي را مدح و ستايش كند و به آنان ببالد با اين كه خود از آنان نيست، و قبلا عمر به اين مثال تمثل جست، هنگامي كه وليد بن عقبه بن ابيمعيط گفت: اقبل من دون قريش، از نزد قريش ميآيم كه خود را به قريش نسبت داد، و حال آن كه از آنان نبود، عمر گفت: حن قدح ليس منها، به صدا آمد تيري كه از آن تيرها نبود. ب- و طعق يحكم فيها من عليه الحكم كها، اين مثال دربارهي كسي گفته ميشود كه در ميان گروهي قرار دارد و بر عليه آن قوم قضاوتي ميكند، و حال آن كه اگر چه خود، از آن قوم است اما به دليل اين كه از اراذل و اوباش است و از اشراف نيست شايستگي چنين حكمي را ندارد چون اين امر در خور بزرگان قوم است و ديگران از او، به اين مطلب سزاوارتر ميباشند. مقصود آن است كه معاويه از كساني نيست كه بتواند حكم به فضيلت كسي بر ديگري بدهد و شايستگي اين امر را ندارد. 3- نكتهي سوم: الا تربع ايها الانسان علي ظلعك، اي انسان آيا دلت به حال خودت نميسوزد؟ در اين جمله حضرت با بيان مطلب به طريق استفهام او را بر قصور و نقصان از درجهي گذشتگان آگاه كرده و در مقابل ادعايش وي را سرزنش و ملامت ميكند كه لازم است با نفس خود مدارا كن
ي و آن را در اين امر به زحمت نياندازي، و با اين حالت قصور و كوتاهي كه داري ميخواهي روح خود را از سير كردن و راه رفتن با اهل فضل معاف كني، در اين جا، واژهي ظلع را كه به معناي لنگي است استعاره از نقصان و قصور آورده يعني همان طور كه شخص لنگ از رسيدن به مقصدي كه انسان درستاندام ميرسد، ناتوان است، تو نيز در جهت فضايل، از وصول به درجهي پيشينيان عاجز و ناتواني و همچنين است جملهي و تعرف قصور ذرعك، كنايه از اين كه به ناتواني نيروي خود و عجز از رسيدن به اين درجه، آگاهي داري. حيث اخره القدر، اين جمله نيز اشاره به موقعيت پستي است كه مقدر چنان شده است كه از درجه و مقام گذشتگان پايين باشد، و حضرت به منظور تحقير و كوچك شمردن او، وي را امر كرده است به اين كه همچنان كه شايسته است، خود را نازل دانسته و موخر بدارد. فما عليك … الظافر، اين جمله در حكم مقدمهي صغري از شكل اول قياس مضمري است كه استدلال شده است بر آن كه تاخر او، از اين مرتبه و درجه، واجب و لازم است، و تقدير آن چنين است: مغلوبيت مغلوب، صدمهاي براي تو ندارد، و كبراي قياس چنين ميشود: هر كس حالش اين باشد واجب است خود را از معركه عقب كشد، وگرنه نادان و سفيه است
زيرا در امري دخالت كرده است كه سودي برايش ندارد. 4- و انك لذهاب في التيه، يعني تو، از شناخت حقيقت دور و بسيار فروروندهي در گمراهي و ضلالتي، و از صراط مستقيمي كه حقانيت ماست كاملا منحرف و از آگاهي به فضيلتهاي ما و فرقي كه ميان ما و شما وجود دارد به دور و بركنار ميباشي. الاتري … الجناحين، امام پس از بيان اين كه هر يك از صحابه را فضيلتي ويژهي خويش است، تا برتري خانوادگي خود را بر ديگران ثابت كند، با ذكر برتري ويژهي خاندان خود، در زندگاني و مرگ، دليل امتياز ايشان را با بقيهي مهاجرين و انصار، خاطرنشان كرده است كه از جملهي فضايل خاص آنان شهادت در آن خانواده ميباشد، و مقصود از شهيد كه به آن اشاره فرموده، عمويش حمزه بن عبدالمطلب- خدا از او خشنود باد- ميباشد، و به دو دليل، اين شهيد بزرگوار را از ساير شهيدان برتر و بالاتر ميداند اولين دليل اين است كه رسول خدا، او را سيدالشهداء (سرور شهيدان) ناميده است. و دليل ديگر اين كه او را به هفتاد تكبير در چهارده نماز كه بر او خواند اختصاص داد، زيرا هر نماز كه با پنج تكبير، ميخواند، جمعي ديگر از فرشتگان نازل ميشدند و اقتدا ميكردند پيامبر باز نماز ديگري بر او ميخواند
تا چهارده مرتبه و اين از خصوصيات حمزه و شرافت بنيهاشم در زندگاني و مرگشان ميباشد، و ديگر از فضيلتهاي ايشان آن است كه دربارهي جعفر بن ابيطالب اشاره به آن كرده كه عبارت است از قطع شدن دستهايش در راه خدا كه پيامبر او را صاحب دو بال و پروازكننده در بهشت خواند و نيز از آن حضرت نقل شده كه شعري سرود و براي معاويه فرستاد و در آن به وجود جعفر طيار فخر و مباهات فرمود: و عيرها الواشون اني احبها و تلك شكاه ظاهر عنك عارها ما شرح كشته شدن و نام و خصوصيات قاتل حمزه و جعفر را در فصلهاي گذشته ذكر كرديم و امام (ع) راجع به خودش نيز خاطرنشان كرده است كه نسبت به فضايل فراوانش دلهاي مومنان آشنا و گوشهايشان آن را پذيرا ميباشد و به دليل اين كه خداوند انسان را از ستودن خويش نهي كرده، امام (ع) نيز از برشمردن فضايل خود، خودداري فرموده است. منظور از كلمهي ذاكر خودش ميباشد كه فرمود: اگر نه چنين بود كه خداوند از خودستايي نهي كرده ذاكر فضايل بسياري را از خود بيان ميكرد و اين كه اين كلمه را بطور نكره و بدون ال ذكره كرده و آشكارا به خود نسبت نداده، نيز به دليل همان پرهيز از خودستايي است، و در عبارت: لا تمجها آزان السامعين، كه گوش
هاي شنوندگان از شنيدن فضايل من امتناع ندارد، اشاره به آن است كه گاهي روح انسان از مكرر شنيدن برخي از امور ناراحت ميشود و گويا آن را از گوش خود به دور مياندازد چنان كه انسان آب را از دهان خود بيرون افكند. فدع عنك من مالت به الرميه، ياد افراد مغرض و بدنيت از قبيل عمروعاص را از خاطر ببر و به آنچه دربارهي ما ميگويند اعتنا مكن و احتمال ميرود كه امام با اين جمله خود معاويه را اراده كرده باشد از باب اياك اغي و اسمعي يا جاره به تو ميگويم واي همسايه بشنو. كلمهي رميه استعاره از اموري است كه مورد هدف و قصد انسانها ميباشند، و چون اين امور، آدمي را جذب كرده، به انجام اعمال وادار ميكنند، ميل را به آن نسبت داده است. 5- فانا صنايع ربنا … لنا، نكته پنجم، به طريق ديگر در اين جمله برتري خاندان خود را بر ديگران خاطرنشان كرده و آن عبارت از اين است كه خداوند نعمت بزرگ پيغمبري را به اين خانواده اختصاص داده و به واسطهي ايشان مردم را هم از آن برخوردار فرموده، و اين جمله در حكم مقدمهي صغراي قياس از شكل اولي است كه به منظور فخر و مباهات دليل آورده است كه هيچ كس را نسزد كه از نظر شرافت با آنها برابري كند و در فضيلت با ايشان
همسري كند، و كبراي آن در تقدير چنين است: و هر كس بلاواسطه تربيت يافته و پروردهي پروردگارش باشد، و مردم بعد از او، و به واسطه وي، پروردهي پروردگار باشند، هيچ كس نميتواند در شرافت و فضيلت با او برابري كند. لفظ صنايع در هر دو موضع به عنوان مجاز به كار رفته، و از باب اطلاق اسم مقبول بر قابل و حال بر محل است و اين تعبير بعدها بسيار به كار گرفته شده است، مثلا وقتي كه كسي نعمت خود را به ديگري اختصاص دهد گفته ميشود فلاني، او را صنيعهي (برگزيده) خود قرار داده، مثل قول خداوند: (و اصطنعتك لنفسي). لم يمنعنا … هناك، اين جا نيز به منظور افتخار به شرافت خانوادگي خود بر معاويه منت ميگذارد كه با همهي فضايلي كه نسبت به تو و فاميلت داريم از آميزش و ازدواج با طايفه شما خودداري نكرديم. واژهي عادي منسوب به عاد است كه قوم حضرت هود پيغمبر ميباشند و اين نسبت كنايه از قديم بودن فضيلت و شرافت بنيهاشم بر بنياميه ميباشد. فعل الاكفاء منصوب (مفعول مطلق) از فعل مقدر است. و لستم هناك، حرف واو، حاليه و عامل در حال فعل خلطناكم، در عبارت قبل ميباشد و اين جمله كنايه از دوري بنياميه از درجهي هم كفوي با بنيهاشم در ازدواج است يعني
شما شايستگي اين درجه و مقام را نداريد، و امام (ع) با بيان مقايسهي ميان حالات بنيهاشم و بنياميه كه در برابر هر پستي و رذيلت براي عدهاي از بنياميه، فضيلت و شرافتي براي افرادي از بنيهاشم ذكر كرده، ادعاي خود را كه لياقت نداشتن بنياميه براي آميزش با بنيهاشم بوده اثبات كرده است، زيرا هنگامي كه از دو طرف، اشخاص بافضيلت، و افراد ناشايست و بيلياقت، مشخص شدند نسبت دادن هر كدام از دو خانواده به شرافت و يا پستي آشكار و معلوم ميشود كه كدام يك سزاوار كدام نسبت ميباشد، بدين علت نخست پيامبر را از بنيهاشم ذكر كرده و در مقابلش، تكذيب كنندهي او را از بنياميه يادآور شد كه ابوجهل بن هشام ميباشد كه قرآن نيز به او اشاره ميفرمايد: (و ذرني و المكذبين). گفته شده است كه اين آيه دربارهي كفار قريش در روز بدر نازل شده كه ده نفر بودهاند از اين قرار: ابوجهل، عتبه و شيبه پسران ربيعه بن عبدشمس، نبيه و منبه پسران حجاج، ابوالبختري بن هشام، نضر بن حرث، و حرث بن عامر، ابي بن خلف و زمعه بن اسود. آنگاه امام (ع) پيامبر اكرم را با فضيلت پيامبري نام برده، و ابوجهل را با توجه به صفت ناپسندش كه تكذيب رسول خداست ذكر فرموده، و بعد از حم
زه بن عبدالمطلب به اسدالله و شير خدا تعبير كرده، و خاطرنشان كرده است كه پيغمبر اكرم به علت دليري و دفاع وي از دين خداوند او را شير خدا ناميده است، و در مقابل او، اسدالاحلاف را آورده است كه اسد، پسر عبدالعزي است، و مراد از احلاف (همسوگندها) عبدمناف، زهره، اسد، تيم و حرث بن فهر ميباشند و همسوگند، ناميده شدند، زيرا وقتي كه بنيقصي ميخواستند بعضي از سمتها كه در دست بنيعبدالدار بود بگيرند از قبيل پرچمداري و اجتماعات سالانه و پردهداري و پذيرايي حاجيان كه تمام اينها را قصي براي قريش مقرر كرده بود تا در هر سال حاجيان را طعام كنند، اما براي آنان جز سمت آب دادن حاجيان باقي نمانده بود، در اين هنگام آنان همقسم شدند كه با بنيقصي بجنگند، آمادهي جنگ شدند اما پس از آن كه آنچه از مناصب در دست داشتند تثبيت كردند از جنگ منصرف شدند. بعد از آن به ياد ميآورد، دو سرور جوانان اهل بهشت را كه امام حسن و امام حسين ميباشند، و در مقابل از كودكان (اهل) آتش ياد كرده كه بعضي گويند مقصود فرزندان عقبه بن ابيمعيط است كه پيامبر به او فرمود سرانجام براي تو و آنان آتش است و برخي گويند فرزندان مروان بن حكم هستند كه هنگام بلوغشان جهنمي شدن
د اگر چه هنگامي كه حضرت اين سخن را دربارهشان فرمود كودك بودند. سپس به بهترين زنان جهانيان افتخار كرده كه منظور فاطمه (ع) ميباشد و در مقابل وي از بنياميه حمالهالحطب را ذكر كرده و او امالجميل، دختر حرب، عمه معاويه است كه پشتههاي خار حمل ميكرد و شبانه بر سر راه رسول خدا ميريخت تا به پاي آن حضرت فرو رود و او را ناراحت كند و از قتاده نقل شده است كه امجميل ميان مردم با سخنچيني دشمني ايجاد ميكرد و آتش كينه و جنگ ميافروخت چنان كه به سبب هيزم آتش روشن كنند بنابراين هيزم استعاره از همان سخنچيني ميباشد، چنان كه اگر شخصي ديگري را به شرارت وادار كند ميگويند فلان يحطب علي فلان. في كثير … و عليكم، اينها كه در فضايل خاندان خودم و پستيهاي فاميل تو گفتم اندكي از بسيار است و عبارت: عليكم به اين اعتبار است كه اين صفات ناپسند در هر كس باشد بر ضرر اوست.
[صفحه 747]
فلج: رستگاري، پيروزي شكاه، شكيه و شكايه: معنايش روشن است ظاهر: از بين رونده مخشوش: شتري كه در بينيش چوبي قرار ميدهند تا در اطاعت باشد و آن را به هر سو بخواهند بكشند. غضاضه: كمبودي و خواري سنخ: عرضه شد اين كه شنيدي كارهاي ما در اسلام بود و شرافت ما در دوران جاهليت نيز قابل انكار نيست، و كتاب خدا اموري از ما يادآور ميشود كه يگانه و بدون مانند ميباشد و چنين ميفرمايد: (و اولو الارحام بعضهم اولي ببعض في كتاب الله) و نيز ميفرمايد: (ان اولي الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبي و الذين آمنوا، و الله ولي المومنين). پس ما گاهي از نظر خويشاوندي و زماني به دليل اطاعت و پيروي كردن نزديكتر و سزاوارتر شمرده شديم، و چون مهاجران در روز سقيفه به وسيلهي خويشاوندي خود با رسول خدا در مقابل انصار استدلال كردند، پيروز شدند پس اگر پيروزي به سبب خويش با رسول خدا تحقق مييابد، حق با ماست نه با شما و اگر چنين نيست پس انصار بر ادعاي خود باقي هستند، و تو گمان كردي كه من بر همهي خلفا حسد ورزيدم و ستم كردم، اگر چنين است پس بازخواست آن بر تو نيست كه پيش تو عذرخواهي شود- و آن شكايتي است كه ننگ و عارش از تو، دور
است- و تو گفتي كه مرا مانند شتري افسار و دهنه زدند و ميكشيدند تا بيعت كنم، شگفتا به خدا سوگند. خواستي مرا نكوهش كني، ستايش كردي و خواستي رسوايم كني، خود رسوا شدي، و بر مسلمان تا هنگامي كه در دينش شك و در يقين و باورش ترديد نباشد ننگ و عيبي نيست كه مظلوم و ستمديده واقع شود، روي سخنم از بيان اين استدلال به غير توست، اما به مقدار آنچه پيش آمد براي تو اظهار داشتم. فاسلامنا … لا تدفع، اين جمله اشاره به آن است كه شرافت خانوادگي آن حضرت اختصاص به دوران اسلام ندارد بلكه در دوران جاهليت هم به داشتن اخلاق نيكو و خصلتهاي پسنديده معروف بودهاند و ما در ضمن مقدمات اين نكته را بررسي كرديم، و چنان كه روايت شده است هنگامي كه جعفر بن ابيطالب مسلمان شد پيامبر به او فرمود: خداوند دربارهي سه صفت پسنديده كه در دوران جاهليت داشتهاي از تو تقدير فرموده است، آنها چيست؟ در پاسخ گفت يا رسولالله هرگز زنا نكردم تا نفس خود را گرامي دارم زيرا با خودم ميگفتم آنچه عاقل براي خود نميپسندد، سزاوار نيست براي ديگران بپسندد، و به جهت پرهيز گناه هرگز دروغ نگفتم و به خاطر شرم و حيا هرگز شراب ننوشيدم و از آن بدم ميآمد به دليل آن كه عقل را از
انسان ميبرد. و كتاب الله يجمع لنا ما شذ عنا، قرآن، آنچه راجع به شايستگي خلافت كه از ما گرفته شده و از دست رفته بود، با صراحت براي ما اثبات ميكند. حضرت در اين جا استدلال فرموده است بر اين كه او بر ساير خلفا و آنان كه طمع در خلافت دارند اولويت و برتري دارد. و اين مطلب را به چند وجه بيان داشته است كه ذكر ميشود: 1- خداوند در قرآن ميفرمايد: (و اولوا الارحام بعضهم اولي ببعض في كتاب الله). وجه استدلال اين است كه امام (ع) علاوه بر شايستگي و لياقت نفساني، از خصوصيترين منسوبين پيامبر اكرم بود و هر كس چنين باشد به آن حضرت نزديكتر و به جانشيني وي سزاوارتر خواهد بود. قسمت نخست اين استدلال، امري است كه از نظر تاريخ بسيار روشن است و مقدمهي كبراي آن هم از آيه برداشت ميشود. 2- وجه دوم با توجه به اين آيه است كه ميفرمايد: (ان اولي الناس بابراهيم للذين اتبعوه) و چون امام (ع) در پيروي رسول خدا از همه كوشاتر و نخستين فردي است كه به او ايمان آورد و او را تصديق كرد. و نيز او بافضيلت ترين كسي است كه از وي حكمت و دانش آموخت، و چنان كه در پيش بيان داشتيم: او فصلالخطاب است و هر كس چنين وضعي داشته باشد سزاوارتر به خلافت و جانشي
ني او ميباشد بنابراين علي (ع) هم از بابت خويشاوندي نزديك با پيامبر و هم به دليل اطاعت و پيروي از او شايسته اين مقام و سزاوار اين منصب خواهد بود. 3- و لما احتج … دعواهم، استدلال سوم در گفتار حضرت اين است كه وقتي انصار، خود را در امامت شريك دانستند و گفتند: يك فرمانروا، از ما و يكي از شما، مهاجران با توسل به سخني كه از پيامبر نقل شده است كه امامان از قريش هستند، استدلال كردند به اين كه امام از آنها بايد باشد و گفتند: ما از همان دودمان و شاخهي همان درخت مقدس ميباشيم، و با اين دليل بر انصار غالب شدند. اكنون ميتوان گفت كه اگر غلبه و پيروزي احتجاج مهاجران بر انصار، به دليل خويشاونديشان با رسول خدا باشد پس امام و خاندانش به اين امر سزاوارتر هستند، زيرا ايشان از انصار به آن حضرت نزديكتر و بلكه ميوهي آن درخت و نتيجهي آن ميباشند و اما اگر به دليل خويشاوندي نباشد، استدلال انصار، حاكم و ادعايشان براي امامت و پيشوايي به حال خود باقي است. 6- ششمين نكته از نكاتي كه در اين نامهي امام وجود دارد، پاسخ وي از ادعاي معاويه است كه خيال كرده بود: حضرت بر خلفاي ديگر حسد برده و به آنان ستم كرده است. شرح مطلب آن است كه يا اد
عاي تو در اين مورد درست است يا نادرست، اگر ادعاي تو مبني بر اين كه من نسبت به خلفا ستم كردهام درست باشد به تو ربطي ندارد، زيرا نسبت به تو كاري انجام ندادهام كه از تو عذري بخواهم. و بعد اين بيان را با شعر ابيذويب تاكيد فرموده است كه اولش اين است: و عيرها الواشون اني احبها و تلك شكاه ظاهر عنك عارها اين شعر ضربالمثلي است براي كسي كه امري را منكر شود كه ربطي به او ندارد و انكارش بر او، لازم نيست. 7- نكتهي هفتم، سخن امام در پاسخ معاويه است كه دربارهي وي به منظور سرزنش و توبيخ و پايين آوردن مقام آن حضرت ادعا كرده بود كه تو را مانند شتر مهارشده با خواري و زور ميكشاندند تا با خليفههاي زمان بيعت كني امام (ع) در پاسخ بر خلاف انتظار معاويه ادعاي توبيخآميز وي را بر ضرر معاويه دگرگون كرد و بيان فرموده است كه اين امر نه مذمتي براي من است و نه رسوايي و فضيحت بلكه ستايش و مدح است و تويي كه با اين ادعا مفتضح و رسوا شدي، دليل بر اين معنا آن است كه وقتي به طور يقين بر خودش ثابت شد كه راهش درست و شك و شبههاي در دينش ندارد اين كه او را به زور و جبر به بيعت وادار كنند كمال و فضيلت است نه نقصان و مذمت و اما اين كه مخ
الفان او را مجبور ميكردند كه با آنها بيعت كند و او در دين خود ثابت قدم بود از شرافت و ارزش او نميكاهد زيرا رسوايي آنگاه به وجود ميآيد كه عيب كسي ظاهر شود، و اما آنچه كه عيب نباشد رسوايي هم ندارد و دليل اين كه اين ادعا براي معاويه فضاحت و رسوايي دارد آن است كه معلوم ميشود او ميان مدح و ذم و ستايش و بدگويي هيچ فرقي نميفهمد. و هذه حجتي … ذكرها، و اين كه من به اين مطلب استدلال كردم كه در بيعت گرفتن ديگران از من، مظلوم واقع شدم، مقصودم تو نيستي زيرا تو در اين امر دخالت نداشتي كه مورد خطاب واقع شوي بلكه منظورم ديگران هستند، كه به من ظلم و ستم كردند و اين مقدار كه گفتم از باب نمونه، لازم بود، چون خواستم جواب سخنان و ادعاهاي تو را بگويم.
[صفحه 747]
اعدي: دشمنتر معوقين: بازدارندگان منصح: بسيار نصيحت كننده چون دربارهي امر ميان من و عثمان مطلبي بيان داشتي لازم است پاسخ آن را بشنوي، زيرا كه با وي نسبت خويشاوندي داري، كدام يك از من و تو، بيشتر با او دشمني كرديم و راه را براي كشته شدنش مهيا كرديم؟ آيا كسي كه خواست وي را ياري كند اما او را از آن كار بازداشت و از او خواهش كرد كه خودداري كند، يا آن كه او را به ياري طلب كرد ولي او از ياريش دريغ كرد و مرگ را به سويش كشاند تا قضا و قدر به او روي آورد؟ به خدا سوگند چنين نيست (قد يعلم الله المعوقين منكم، و القائلين لاخوانهم هلم الينا و لا ياتون الباس الا قليلا) و من از اين كه به عثمان بر اثر بدعتهايي كه به وجود آورد عيبجويي ميكردم معذرت خواهي نميكنم، پس اگر ارشاد و راهنمائيم گناه بود چه بسيار سرزنش شونده كه وي را گناهي نيست و گاهي شخص خيرخواه و نصيحت كننده به علت اصرار او در نصيحت مورد تهمت و بدگماني واقع ميشود (ان اريد الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقي الا بالله عليه توكلت و اليه انيب) 8- هشتمين نكته پاسخ حضرت از ادعاي معاويه دربارهي عثمان است كه مدعي شد امام دربارهي او دشمني و فتنهانگيزي
كرده است، و با اين كه حضرت بيشتر ادعاهاي قبلي وي را رد ميكند و ميفرمايد: مربوط به تو نيست، ولي در اين مورد تذكر ميدهد كه بايد جواب اين گفتهات را بشنوي زيرا خويشاوندي نزديك با عثمان داري، چون هر دو از بنياميه بودند، و اين گونه سخن از امام بهترين راهنماست بر آن كه بايد هر سخني را به جايش گفت و در اموري كه مربوط به انسان نيست دخالتي نبايد كرد. امام (ع) اين جا كه ميخواهد پاسخ وي را بيان كند گفتهي او را به خودش برميگرداند و بيان ميدارد كه تو خودت دشمن عثمان بودي نه من، بلكه من به ياري او برخاستم و خودم را براي دفاع از وي آماده كردم. سپس از او ميخواهد كه از روي انصاف بيانديشد و بگويد كدام يكي بيشتر با او دشمني كرده وسايل كشتن او را مهياتر كرده، كسي كه به ياري او برخاست ولي او ياريش را نپذيرفت يا آن كه عثمان از او ياري خواست ولي او به ياريش برنخاست؟ امن بذل نصرته … و استكفه، امام با اين استفهام توبيخي، معاويه را سرزنش ميفرمايد، به اين بيان كه عثمان، علي را دشمن خود ميدانست و او را متهم ميكرد كه در كار وي دخالت دارد، لذا هنگامي كه در محاصره شديد قرار گرفته بود و حضرت آماده شد كه به ياريش قيام كند و كسي
را به اين منظور پيش او فرستاد، عثمان سفارش كرد كه نيازي به ياري تو ندارم، فقط دست از من بردار و عليه من كاري مكن، امام (ع) ميفرمايد من كه براي ياري او حاضر شدم ولي او نپذيرفت و به اين طريق با يك قياس مضمر، استدلال ميفرمايد به اين كه نسبت دادن دخالت وي در خون عثمان تهمتي بيش نيست. صغراي مقدر قياس اين است: من، ياري خود را براي او آماده كردم، و كبرايش اين است: هر كس براي يراي ديگري حاضر شود، سزاوار نيست كه به دشمني با او متهم شود و مشاركت در خون آن ديگري را به وي نسبت دهند. امن استنصره فتراخي عنه و بث المنون اليه، در اين جمله اشاره فرموده است كه معاويه در خون عثمان دخالت داشته، و آن چنان است كه عثمان در حال شدت گرفتاري و محاصره كسي را به شام فرستاد و معاويه را به ياري خود طلب كرد، او هم پيوسته وعدهي ياري ميداد اما چون دلش ميخواست هر چه زودتر عثمان كشته شود و او فرمانرواي مطلق شود، نصرت و ياري خود را از وي به تاخير ميانداخت. در آخر اين عبارت امام (ع) از مقدرات نام برده و كشتن عثمان را به تقدير نسبت داده و به اين تعبير نيز خود را از دخالت داشتن در خون وي به دور ميداند. در عبارت بالاي اين قسمت هم با قياس مض
مر استدلال فرموده است به اين كه معاويه در قتل عثمان دخالت داشته كه مقدمهي اول آن چنين است: تو كسي هستي كه عثمان از تو ياري و كمك خواست، ولي مسامحه كردي و ياريش نكردي و با سهلانگاري و عقب كشيدن خود، مرگ را به سويش كشاندي، مقدمهي دومش اين است: هر كس چنين باشد، سزاوارتر به آن است كه گفته شود كوشش در قتل او داشته و مسوول خون وي ميباشد، آنگاه امام (ع) در مقام اثبات درستي اين نسبت به معاويه، نخست ادعاي او را با كلمهي ردع: كلا مردود دانسته و بيان ميدارد كه من نه از تو دشمنتر با او بودم، و نه بيشتر مردم را به سوي كشتن وي راهنمايي كردم، و در ثاني به مضمون آيهي قرآن استشهاد فرموده است كه در شان منافقان نازل شده و آنها چنين بودند كه ياران پيغمبر را از ياري او باز ميداشتند. 9- و ما كنت اعتذر …، در اين جمله حضرت به نكتهاي اشاره فرموده است كه ممكن است براي بسياري از نادانان چنين توهم شود كه امام در خون عثمان دخالت داشته و آن انتقادهاي حضرت در مقابل بدعتهايي بود كه از عثمان سرميزد كه پيش از اين به آن اشاره كرديم و بيان ميفرمايد كه اين امور از باب ارشاد و راهنمايي او بود و اگر كسي اينها را گناه بداند و مرا به اين
علت سرزنش و ملامت كند مشمول مثال اكتم بن صيفي خواهم بود كه ميگويد: بسيار سرزنش شدهاي كه هيچ گناه ندارد، اين ضربالمثل دربارهي كسي آورده ميشود كه مردم از او كاري را ميبينند و به سبب آن كار او را بدگويي ميكنند، در حالي كه از حقيقت آن كه به جا و درست است آگاه نيستند. و قد يستفير الظنه المتنصح، اين مصراع نيز ضربالمثل براي كسي است كه آن قدر در نصيحت و خيرخواهي فردي مبالغه و زيادهروي ميكند كه ديگران خيال ميكنند ميخواهد طرف را گول بزند و به او بدگمان ميشوند، و مصراع اولش اين است: و كم سقت في آثاركم من نصيحه: چه بسيار پند و نصيحت كه به شما گوشزد كردم.
[صفحه 747]
جحفل: لشكر انبوه ساطع: بالارونده قتام: گرد و خاك سرابيل: جامهها، پيراهنها نصال: شمشيرها ارقال: نوعي از راه رفتن به سرعت و خاطرنشان كردي كه براي من و يارانم نزد تو جز شمشير چيزي نيست و به اين سبب خنداندي پس از گرياندن چه وقت ديدي كه فرزندان عبدالمطلب از دشمنان باز ايستند و از شمشير بترسند؟ اندكي درنگ كن تا حريفت به ميدان جنگ برسد، پس زود باشد كه تو را بطلبد، كسي كه تو، او را ميطلبي و به تو نزديك شود چيزي كه آن را دور ميشماري و من به سوي تو شتابانم با لشكري انبوه از مهاجران و انصار، و كساني كه به نيكي از آنها پيروي ميكنند كه جمعشان بسيار و گرد و غبارشان بالارونده است در حالي كه جامهي مرگ به تن كرده و بهترين ديدارشان ديدار پروردگارشان ميباشد و همراه ايشانند فرزندان آنان كه در جنگ بدر حاضر بودند، و نيز شمشيرهاي بنيهاشم، كه تو خود تيزي و برندگي آنها را در مورد برادر و دايي و جد و خويشانت شناختهاي (و ما هي من الظالمين ببعيد).) 10- جواب آن حضرت به معاويه است كه او حضرت را تهديد به جنگ كرد تهديدي كه شمشير را كنايه از آن آورد. و امام (ع) فرمود: فلقد اضحكت بعد استعبار، پس از آن همه اشك تمس
اح ريختن و گريستن سخنان خندهآوري ميگويي، كنايه از آن كه تهديدهاي او نسبت به حضرت تعجب وي را برانگيخته و باعث خندهي او شده است و نيز ممكن است معناي عبارت چنين باشد كه هر كس اين سخنان را از تو بشنود پس از گريستن براي دين به علت تغييراتي كه در آن دادي، از تعجب به خنده خواهد افتاد، اين جمله نيز مانند ضربالمثل و در مقام استهزاي معاويه گفته شده است. متي الفيت …، در اين جمله با استفهام انكاري از معاويه پرسيده است كه چه وقت ديده است كه فرزندان عبدالمطلب از جنگ بگريزند و از شمشير بترسند و نيز با اين بيان مقام بنيهاشم را از ترس و بيحالي دور ميدارد. فلبث قليلا تلحق الهيجا حمل، مصراع بعدش اين است، ما احسن الموت اذا الموت نزل ترجمهي مصراع اول در ترجمهي متن گذشت و معناي مصراع دوم اين است. باكي از مرگ نيست هنگامي كه بيايد. اين مثال را معمولا براي ترساندن حريف از جنگ ميآورند و اصل آن از آنجا نشات گرفته است كه در زمان جاهليت در جنگ داحس شترهاي مردي از قبيلهي قشير بن كعب به نام حمل بن بدر به يغما برده شده و او رفت بر راهزنان شبيخون زد و شتران خود را گرفت و دو مصراع فوق را سرود، و از آن به بعد، ضربالمثل شد. برخي گ
فتهاند: مالك بن زهير، قشيري نامبرده را تهديد به قتل كرد، او هم اين شعر را خواند و سپس رفت مالك را به قتل رساند، ولي بعدا برادر مالك، قيس، بر حمل و برادرش حذيفه دست يافت و هر دو را كشت و اين شعر را خواند: شفيت النفس من حمل بن بدر و سيفي من حذيفه قد شفاني فسيطلبك …، در مقابل آن كه معاويه حضرت را تهديد به شمشير كرده بود. امام هم او را بيم داده و تهديد ميكرد كه به زودي، با لشكري عظيم بر وي خواهد شوريد، لشكري كه با حملهي شديد خود و بر افروختن گرد و غبار اركان دشمن را به لرزه در ميآورد، در حالي كه پيراهن مرگ را به تن كردهاند، دو كلمهي شديدا و متسربلين حال هستند و سربال مفعول به براي متسربلين ميباشد، و جامهي مرگ ممكن است كنايه از زره جنگي باشد، يا از آن گروه كه به ملاقات مرگ ميروند و در گردابهايش شنا ميكنند و يا لباسها و كفشها، و اوضاع و احوالي كه خود را آمادهي قتل با آن كردهاند، و از جملهي صفات اين لشكر آن است كه محبوبترين ديدار براي آنان ديدار پروردگارشان است چون به حقانيت دين خود يقين كامل، و به وعدهي راستين الهي اطمينان تام دارند. منظور از ذريه بدريهاي كه همراه لشكريان آن حضرت ميباشند فرزندا
ن آن گروه از مسلمانان هستند كه در جنگ بدر با پيامبر بودهاند و در قبل يادآور شدهايم كه مقصود از برادر و دايي معاويه كه در جنگ بدر كشته شدند به ترتيب: حنظلهي بن ابيسفيان و وليد بن عتبه ميباشند، و جد او هم كه كشته شد عتبه بن ربيعه است كه پدر هند، مادر معاويه ميباشد يعني عتبه جد مادري معاويه ميباشد، و در آخر نامه به آيهي شريفهي قرآن استشهاد ميفرمايد: (و ماهي من الظالمين ببعيد) و ظالمين در اين آيه را كنايه از معاويه و يارانش آورده است. تمام اوصافي كه حضرت براي لشكر خود و آنچه همراه آن است بيان فرموده از قبيل فرزندان اهل بدر و شمشيرهاي منسوب به بنيهاشم و يادآوري اشخاصي كه از خويشان معاويه با اين شمشيرها كشته شدند و اين كه هر چه بر سر آنان آمده بر سر معاويه نيز خواهد آمد اينها از بليغترين و رساترين اموري است كه يك گويندهي ماهر به منظور ايجاد هراس و وحشت در طرف مقابل ميتواند استفاده كند.
[صفحه 770]
از نامههاي امام (ع) به اهل بصره: غبث عن الشيئي و غبته: هر گاه به چيزي توجه نكند و از آن آگاهي نيابد. مرديه: هلاك كننده جائره: منحرف از راه راست منابذه: مخالفت كردن و دور انداختن بيعت و، وفا نكردن به عهد (شما خود ميدانيد كه رشته عهد و پيمان را از هم گسستيد و با كارهاي ناشايسته با من دشمني و مخالفت كرديد و من از گناهكارتان درگذشتم و از فراريتان شمشير را برداشتم و آنها به طرف من آمدند، پذيرفتم و از تقصيرشان گذشتم، اما اگر تباهكاريها و انديشههاي نادرست برخلاف حق شما را به سوي دشمني و مخالفت من براند، آگاه باشيد منم كه اسبان خود را نزديك آورده و پالان بر شتر سواري خويش مينهم، و اگر مرا به آمدن به جانب خودتان ناچار كنيد، با شما چنان كارزاري بپا كنم كه جنگ جمل پيش آن، مانند ليسيدن ليسنده (بسيار كوچك) باشد، با اين كه من بر فضيلت و بزرگي آن كه از شما پيروي كرد. آگاهم و حق آنكه را كه نصيحت و خيرخواهي كرده ميشناسم، در حالي كه به خاطر متهمي به شخص خوب تجاوز نميكنم و پيمان شخص باوفا را نميشكنم) امام (ع) در اول اين نامه گناهان مردم بصره را به آنان خاطرنشان كرده تا اگر بخواهد آنان را مجازات كند حج
ت داشته باشد و اگر عفو كند جلو چشم آنان را بگيرد، واژهي حبل را كه به معناي ريسمان است، استعاره از بيعت آنان با خود و لفظ انتشار را استعاره از پيمانشكني آنها آورده است وجه استعارهي نخست آن است كه بيعت مهمترين سبب جمعآوري مردم و نظم دادن به امور آنها و وسيلهاي است كه آنان را به سوي خشنودي خداوند ميكشاند چنان كه ريسمان آنچه را كه به آن بسته است مرتب نگهداري ميكند، وجه استعارهي دوم واضح و روشن است. ما لم تغبوا عنه، در اين جمله به منظور اتمام حجت، اشاره ميكند به اين كه آنچه انجام دادهاند از پيمانشكني و مخالفت با آن حضرت با آگاهي و هوشياري بوده است، و پس از آن كه گناهشان را به آنان گوشزد فرموده اموري چند در مقابل آن برشمرده است كه حكايت از بزرگواري وي نسبت به آنان ميكند و آن امور عبارتند از عفو و گذشت از گناهكارشان، و برداشتن شمشير از آنان كه فرار كنند و بگريزند و پذيرفتن كسي از آنها كه به سوي او روآورد و طلب رضايت كند، و پس از اين همه رافت و رحمت، آنان را بيم ميدهد كه اگر بخواهند به فتنهانگيزي خود برگردند، آماده است كه با آنان بجنگد و برايشان چنان جملهاي وارد كند كه واقعهي جنگ در برابرش كوچك شمرده
شود. فان خطت بكم …، كلمه خطو به معناي گام برداشتن استعاره از آن است كه امور هلاكتزا و انديشههاي سفيهانهي ستيزهجويشان براي دومين مرتبه آنان را به جنگ و مخالفت با وي بكشاند، وجه تشبيه اين سوق دادن به گام برداشتن آن است، همچنان كه قدم زدن، صاحبش را به هدفش ميرساند، اين امور نيز او را به اين مخالفت ميرساند و شرط مقدر در اين مورد اين است: اگر شما به مخالفت با من برگرديد، من براي قيام در مقابل شما آمادهام. نزديك كردن اسبها و پالان گذاشتن بر شتر، كنايه از آمادگي وي براي حمله بر هراس انداختن آنان در مقابل مخالفت و بيعت شكني با آن حضرت همين اعلام آمادگي وي كافي است و نوبت به حمله كردن نميرسد زيرا ممكن است وقتي كه اعلام آمادگي را شنيدند و فهميدند، توبه كنند و برگردند، پس به اين دليل بود كه اخطار به حمله كردن بر ايشان را مشروط به هنگامي فرمود، كه وي را مجبور كنند تا به سوي آنان حركت كند و با آنها بجنگد و اين در صورتي است كه معلوم شود كه كار درست نميشود مگر به تاختن بر آنان كه ضرورت حفظ دين او را بر اين امر ناگزير كرده است و اين كه در توصيف چنين جملهاي فرموده است: واقعهي جنگ جمل در مقابلش مانند يك ليس
زدن ليسنده است كنايه از شدت حمله ميباشد و وجه اين تشبيه حقارت و ناچيزي واقعهي جنگ جمل نسبت به اين حمله است. پس از آن كه آنان را از كيفر و عقوبت بيم داده، مطلبي را خاطرنشان فرموده است كه مايهي خوشحالي و اميدواري ميباشد، و آن عبارت است از پذيرفتن و اعتراف به فضيلت و برتري آنان كه مطيع هستند و كساني كه خيرخواه و نصيحت كننده ميباشند، و نيز چنان نيست كه كيفر گنهكار را بر بيگناه وارد كند و در عوض عهدشكنان، وفا كنندهي به عهد را مجازات كند. اين اميدواري را داد تا موضعگيري او بر آنان سخت به نظر نيايد و از رحمت او مايوس نشوند كه باعث دوري آنها از وي شود و اين كار ايشان را به فساد بيشتري بكشاند.
[صفحه 774]
از نامههاي امام (ع) به معاويه: عضيهه: تهمت و افترا طمس: از بين بردن اثر نهجه: روشن و واضح مطلبه به تشديد طاء و فتح لام: آنچه به طور جدي از آنها طلب شده باشد اكياس: خردمندان انكاس: جمع نكس: مرد پست نكب: منحرف شد خبط: در راه نادرست گام برداشتن خسر: زيانكاري اقتحام: با شدت در امري داخل شدن و عر: سخت، شديد مهطع: شتاب كننده بهضه الامر: آن كار بر او گران آمد، بارش را سنگين كرد. (پس دربارهي نعمتهايي كه نزد توست از خدا بترس و در حقي كه بر تو دارد بنگر و از شناخت آنچه كه در ندانستن آن معذور نيستي خودداري مكن چرا كه براي اطاعت و پيروي نشانههاي آشكار و راههاي روشن و جادههاي پهن و پاياني مطلوب است، كه زيركها در آن وارد ميشوند و سفلگان از آن، سر باز ميزنند، آن كه از آن راه منحرف شود از حق روي گردانده و در بيابان گمراهي و سرگرداني قدم گذارده، و خداوند نعمت خود را از او ميگيرد و عذاب خود را بر او گسيل ميدارد، پس به خود آي و خويشتن را درياب كه خدا راه خود را براي تو روشن كرده است و چون كارهايت تو را به اين مرحله كشانده است پس به آخرين حد زيان و جايگاه كفر و شرك پايين آمدي و خوا
هشهاي دلت، تو را به شرارت وادار كرده و در گمراهي افكنده و در تباهكاريها وارد ساخته و راهها را بر تو سخت بسته است.) آنچه مرحوم سيد در اين مورد از نهجالبلاغه آورد. قسمتي از نامهي حضرت به معاويه است كه آغاز آن چنين بوده: پس از حمد خدا و نعت پيامبر، نامهات به من رسيد كه در آن فتنهانگيزي مرا خاطرنشان كردي، و كيفر مجازاتي كه انجام ميدهم زشت شمردي و مرا ستمگر و در ادا كردن حقوق الهي كوتاهيكننده به حساب آوردي، سبحانالله چگونه به خود اجازهي غيبت كردن ميدهي و دروغگويي را نيكو ميداني؟ من جز براي امر به معروف و نهي از منكر هرگز آشوب و ستيز بپا نكردم، و جز بر بدعتگذار، و از دين برگشته، يا منافق بر كسي نشوريدم و راهنمايم در اين امور آيهي قرآن است كه ميفرمايد: (و لو كانوا آبائهم او ابنائهم … ). مرا تقصيركننده در حق خدا دانستي، به خداي بزرگ پناه ميبرم از آن كه حقوق تاكيد شدهي او را رها و تعطيل كنم، و به سوي هوا و هوسي مايل شوم و در گمراهي حيرتزا براي هميشه بمانم، عجيب است اي معاويه، كه تو احسان كردن را ميستايي، اما با دليل و برهان مخالفي، و پيمانهاي الهي را كه خواستهي وي و حجت بر بندگانش م
يباشد درهم ميشكني، اسلام را به دور انداختي و احكامش را تباه و آثارش را محو كردي، جامهي هوسبازي به تن كردي و به دنبال خواستهاي پست نفساني ميروي، (اين بود قسمتهاي اول اين نامه كه در نهجالبلاغه ذكر نشده و از اين به بعد جملههايي است كه در اول ترجمه شده و به اين عبارت آغاز ميشود) فاتق الله … كه شرحش بعدا ميآيد، و جملات ديگري نيز از اين نامه حذف شده است كه چنين است: گروهي براي خدا وجود دارند كه دست خدا بالاي سر آنها و خشم او بر مخالفانشان حتمي است، بنابراين پيش از آن كه در تنگناي قبر وارد شوي به فكر خود باش و خويشتن را مواظبت كن كه بازگشتت به سوي خداست و در پيشگاه او محشور ميشوي سختيهاي آن روز گريبانگيرت خواهد شد و اندوهش بر تو وارد ميشود، روزي كه پشيماني سودي ندارد و عذر معذرتخواه پذيرفته نميشود، (يوم لا يغني مولي عن مولي شيئا و لا هم ينصرون.) در اين نامه امام (ع) مخاطب خود را موعظه فرموده و او را پند و اندرز داده است كه تقواي الهي را پيشه كند و دربارهي اموال مسلمين و ثروت آنان كه نزد او قرار دارد از خدا بترسد و حق نعمتهاي خدا را بر خود ادا كند و به منظور سپاسگزاري، دستورهاي وي را پ
يروي و اطاعت كند و به سوي شناخت آنچه كه براي ناداني آن وي را عذري نيست برگردد يعني بداند كه اطاعت از فرمانهاي خدا و پيامبر و امام برحق واجب و لازم است. فان للطاعه اعلاما واضحه، براي اطاعت خدا نشانههاي روشن است، كلمهي اعلام كنايه از اموري است كه آدمي را به راه خداوند راهنمايي ميكنند يعني كتاب خداوند و سخنان پيامبر (ص) و اعمال او، و همچنين پيشوايان حق و راستين، كه اصل و ريشهي اين آثار و حاملان آن ميباشند، و منظور از راههاي روشن و جادهي آشكار همان راههايي است كه به خدا منتهي ميشود كه مدلول همان آثار است، و مراد از هدفي كه به طور جدي مطلوب خلق است آن است كه با حالاتي پاك و برهنه از آلودگيهاي جسماني پست و زينت يافته با كمالات نفساني و انساني، به پيشگاه قدس الهي راه يابند. طاعه اسم مصدر و منظور هدفي است كه مورد نظر اعلام است و براي رسيدن به آن هدف اين راه بايد پيموده شود، و ضمير در كلمات: يردها و يخالفها و عنها، بر ميگردد به جملهي المحجه و الاعلام الواضحه عليها و بديهي است كه خردمندان آنانند كه ورود در اين جاده را بر ميگزينند و نشانههاي آن را طلب ميكنند، و اما دونهمتان به راههاي ديگر
انحراف مييابند و از مسير حق سر بر ميتابند و در كوير جهل و ناداني سرگردان ميشوند و در پي آن خداوند، نعمت خود را بر آنان دگرگونه كرده و در سراي آخرت كيفر و عذاب را به آنان عوض ميدهد. آنگاه امام (ع) پس از آن كه قدري معاويه را پند و اندرز داد و راههاي درست را برايش روشن كرد و به او گوشزد فرمود كه اگر از اين راهها انحراف يابد سزايش تغيير يافتن نغمت الهي و تبديل آن به نعمت و عذاب ميباشد، به او چنين دستور ميدهد كه با پيش گرفتن اين راههاي هموار و نجات بخش، نفس خود را از هر چه موجب عدول از اين راه و مخالف اين امور است حفظ و نگهداري نمايد. اين بيان اخير امام (ع) در حكم نخستين مقدمه از يك قياس مضمري است كه حضرت به ترتيب شكل اول، استدلال فرموده است كه رفتن از اين راه امري لازم و ضروري است، و مقدمهي دومش اين است: هر كسي را كه خداوند راه سلوكش را معين كرده باشد بر او، واجب است كه پاي در آن مسير بگذارد. و حيث تناهت بك امورك، بس است اين همه جنايت كه تو را به اين مرحله رساند! امام (ع) در اين مرحله معاويه را امر به توقف ميكند و شرح ميدهد كه اكنون تو به آخرين منزلگاه خسران كه يكي از منازل كفر و شرك است
رسيدهاي ديگر بس است توقف كن. فقد اجريت الي غايه خسر، كلمهي اجراء، در اصل به معناي دوانيدن اسب براي مسابقه است يعني با سرعت تا اين حد از زيانكاري تاختي، واژه (خسر) كنايه از فقدان رضايت و نبودن كمالاتي است كه آدمي را به خدا نزديك ميكند، و اين كه امام اين مرحله را منزلگاه كفر دانست به اين دليل است كه اساسا سرانجام كارهاي زشت كه انسان از رو آوردن به آنها منع شده، از مواضع و منزلگاههاي كفر و شرك ميباشد و هر كس با قصد و اختيار از آن راه برود به آن منزلگاهها ملحق شده است. و ان نفسك قد اولجتك شرا، نفست تو را در شرور و بديهاي دنيا و آخرت افكنده است، منظور نفس اماره است كه به سبب جلوه دادن نافرماني از دستورات خداوند و خوب نشان دادن مخالفت با امام بر حق، انسان را وادار به اين كارهاي ناپسند ميكند، جملهي بالا به روايت ديگر بدون نقطه قد او حلتك خوانده شده، يعني نفست تو را به گل فرو برده كه استعاره از گناهان و آلودگي به جهل و ناداني است كه مانند تودهاي از گل او را در خود فرو برده است. و اقحمتك غيا، و در ورطهي گمراهي و هلاكتت انداخته است، و در جايگاههاي هلاكت كه امور شبههناك و گناهان است واردت كرد
ه است. و او عرت عليك المسالك، راههاي هدايت و روشهاي خير و خوبي را بر تو ناهموار و سخت و صعبالعبور كرد، زيرا نفس اماره هنگامي كه با نشان دادن اهداف باطل و وسوسههاي فريبكارانهاش رفتن به راههاي تاريك گمراهي و گناه را براي آدمي هموار كرد و او را در آن مسير به راه انداخت، خود به خود از راه سعادت و مسير خير و اطاعت دور ميشود و ديگر افتادن در آن جاده و گام نهادن در آن برايش مشكل و سخت مينمايد.
[صفحه 1]
از جمله وصيتهاي علي (ع) كه به (فرزندش) حسن بن علي (ع) پس از بازگشت از صفين در محل حاضرين نوشت. ميگويم: جعفر بن بابويه- رحمه الله- روايت كرده است، كه اين وصيت را به پسرش محمد بن حنفيه- رضي الله عنه- نوشت، و آن از شيواترين و رساترين سخن و بيش از هر كلامي بر دقايق و لطايف حكمت عملي مشتمل است و كاملترين عبارتي است كه به راه خدا دعوت ميكند، و حاضرين نام محلي در شام است، در اين بخش است: بخش اول گفتار امام (ع) رهينه: گروگان، رميه: هدف، تاء براي نقل اسم از وصفيت به اسم صرف است. حليف: هم قسم، نصب: چيزي كه به جايي نصب شود (نشانه). از پدري در آستانه مرگ، به ناهمواري زمان معترف، پشت كرده به عمر، تسليم روزگار، بدبين به دنيا، ساكن خانههاي مردگان و آن كه فردا از آن خانهها كوچ ميكنند، به فرزندش كه آرزومند چيزي است كه نميرسد، روندهي راه نابودشدگان، هدف بيماريها و گروگان روزگار و محل آماج مصيبتها و غمها و بندهي دنيا و سوداگر غرور و بدهكار نابوديها، گرفتار مرگ و هم قسم رنجها و همدم غمها و نشان (تير) آفتها و زمين خوردهي خواهشهاي نفساني و جانشينان مردگان. در اين بخش كه به منزلهي عنوان وصيت است، آن بز
رگوار براي خود، هفت ويژگي و براي فرزندش چهارده تا در زمينهي دل نبستن به دنيا بيان فرموده و ويژگيهاي فرزندش را دو چندان آورده است، زيرا هدف، وصيت و نصيحت اوست: اول: من الفان، اين لفظ به صورت مجاز از باب تسميه شيء به اسم نتيجه آن، به كار رفته است اسم منقوص الفاني را به جهت رعايت قرينه كلمه دوم للزمان با حذف ياي الفان وقف كرده است. و اين عمل جايز است. دوم: المقر للزمان: يعني بر اثر زور و جبر، اقرار به ناتواني خود در دست دگرگونيهاي آن دارد، گويي، روزگار را دشمني پرقدرت فرض كرده است كه هماوردان به قدرت او اعتراف ميكنند. سوم: المدبرالعمر از آن جهت كه عمر آن بزرگوار قريب به شصت سال بود. چهارم: المستسلم للدهر كه اين عبارت شيواتر از المقر للزمان است. پنجم: الذام للدنيا چه پيوسته آن حضرت از دنيا بيزار بوده و با بيان زشتيهايش از آن دوري ميجسته است. ششم: الساكن مساكن الموتي معني اين عبارت ترغيب به دوري از اعتماد و دلبستگي به دنيا و ماندن در آنست به وسيلهي يادآوري اين مطلب كه دنيا منزل مردگان است. زيرا هر كس در محل سكونت اموات قرار دارد، دچار سرنوشت آنان خواهد شد، و در جهت ايجاد نفرت (از دنيا) نظير آيه مباركه و سكنت
م في مساكن الذين ظلموا انفسهم است. هفتم: الظاعن عنها غدا اين عبارت يادآور جدايي و غدا كنايه از زمان جدايي و لفظ الظاعن استعاره براي همان جدايي است. اما دربارهي فرزند: اول: المومل ما لا يدرك، در اين جمله به دوري جستن از طول آرزو امر شده، زيرا آن باعث فراموش كردن آخرت است، و دليل دوري ساختن از دنيا و آرزو داشتن چيزي است كه به او نميرسد. بديهي است كه انسان تا وقتي كه در اين دنياست، به خواستههاي خود آرزومند است، همان طوري كه پيامبر (ص) فرموده است: فرزند آدم پير ميشود ولي دو خصلت در او شدت مييابد: آزمندي و آرزو داشتن، و بيترديد عمر به سر ميآيد بي آنكه اينها برآورده شوند. دوم: السالك سبيل من قد هلك، راه كساني كه هلاك شدهاند همان مسافرت از دنياست به سمت آخرت و طي منازل عمر. و اين كه راه را به كساني كه هلاك شدهاند، نسبت داده است براي يادآوري مرگ است. سوم: غرض الاسقام از آن رو لفظ الغرض را استعاره براي فرزندش آورده كه او به منزلهي نشانهاي مورد اصابت تيرهاي بيماريهاست. چهارم: رهينه الايام لفظ الرهينه را استعاره براي فرزند خود آورده است به اعتبار اين كه وجود او وابسته به اوقات و داخل در حكم آن است چنانكه گروگ
ان در اختيار گرودار است. پنجم: و رميه المصائب اين عبارت نيز مثل عبارت غرض الاسقام (استعاره است براي اين كه او هدف تيرهاي شدايد است.) ششم: و عبد الدنيا لفظ عبد مستعار است، زيرا كه طالب دنيا در حقيقت مطيع دنيا و كارگزار اوست، همچنان كه بنده، فرمانبردار و كارگر مولاي خويش است. هفتم: و تاجر الغرور يعني تجارت او براي دنيا، فريب و غفلت از كسب و كار حقيقي و جاودانه است. و كلمهي تاجر استعاره از انسان است، به دليل صرف مال و فعاليت خود در راه شر دنيا به گمان اينكه آنها همه خواستهاي مفيدند. هشتم: و غريم المنايا لفظ غريم كنايه از انسان است به اعتبار اينكه هر فرد بشر همچون مسافري است و اجل در پي او بمانند طلبكاري در پي بدهكار خود است. نهم: لفظ اسير را استعاره آورده است به لحاظ تسليم بودن او به مرگ و خلاصي نداشتن از آن. دهم: و حليف الهموم: همدم غمهاست. يازدهم: و قرين الاحزان، الفاظ حليف و قرين را استعاره آورده است به اعتبار انفكاك ناپذيري او از غم و اندوهها همان طوري كه دو هم پيمان از يكديگر جدا نميشوند. دوازدهم: و نصب الافات، مثل و رميه المصائب، است. يعني در معرض آفتهاست. سيزدهم: و صريع الشهوات، كلمه صريع استعاره آورده
شده است به جهت مغلوب و مقهور بودن او در دست هواي نفس همچون قتيل به معناي مقتول. چهاردهم: و خليفه الاموات، در اين عبارت با يادآوري مرگ ايجاد نفرت از دنيا ميفرمايد، زيرا كه جانشين مردگان در معرض پيوستن به آنهاست، نظير سخن بعضي از حكما كه گفتهاند: براستي كه مابين او و آدم جز پدري مرده وجود ندارد، نسبت اصولي با مرگ دارد.
[صفحه 5]
جمح الفرس: وقتي كه اسب بر صاحبش غلبه كند و او قادر بر رام كردنش نباشد. يزغني: باز ميدارد مرا. محض: خالص، افضي: پايان يافت. شوب: آميختگي و درهم شدن. اما بعد، در آنچه از پشت كردن دنيا از من، و سركشي روزگار بر من، و روآوردن آخرت به من، آشكار شد مرا از ياد جز خودم و اهمت دادن بدانچه در پشت سر من است باز ميدارد، ولي چون غم خودم نه غم ديگران به خودم منحصر شد، پس انديشهام با من همسو شد و مرا از آرزو و خواهش نفسم بازداشت و حقيقت كار مرا بر من آشكار ساخته، و مرا به كوششي كه بازيچه نيست و راستيي كه آميخته به دروغ نيست واداشت. (با اين همه) تو را پارهاي از تن خود يافتم، بلكه تمام وجود خود احساس كردم، بطوري كه اگر مصيبتي به تو روآورد مثل اين است كه به من رو آورده است، و اگر مرگ گريبان تو را بگيرد گويا گريبان مرا گرفته است، و من غم كار تو را همچون غم كار خود ميخورم. پس اين نامه را براي تو نوشتم در حالي كه بدان پشت گرمم. چه من زنده بمانم و چه بميرم- (اگر به آن عمل نمايي خاطرم آسوده است). امام (ع) بين كلمات: اقبال و ادبار، آخره و دنيا، صنعت تقابل به كار برده است. ما قبلا به معناي پشت كردن به دنيا و روآ
وردن به آخرت در شرح عبارت: الا و ان الدنيا قد ادبرت اشاره كرديم. لفظ جموح را استعاره براي روزگار آورده است، به لحاظ ناتواني شخص از غلبهاش بر دگرگونيها و تغييرات آن، كه چون اسب سركش از اختيارش بيرون است. ماي اولي به معني الذي و احتمال دارد ماي مصدري باشد، بنابر معناي اول من براي تبيين، و بنابر معناي دوم من براي ابتداي غايت خواهد بود. ماي دوم به معني الذي و در محل رفع است، چون مبتداست و فيما تبينت خبر ما، و مستظهرا حال ميباشد. محور جدايي- بر طبق آنچه حضرت بيان ميكند- اين است كه امام (ع) در معرض جدايي از فرزندش ميباشد و آن لحظات، هنگام توجه به حال خود و حال اوست تا او را به منزلهي خود فرض كند، و نيز حضرت (ميخواهد به فرزندش بفهماند) كه به وضع او بسيار اهميت ميدهد تا بدين وسيله او براي پذيرش وصيت آن حضرت آمادهتر شود. تا اينجا به منزلهي آماده سازي و مقدمهي وصيت است. سپس آن حضرت با بيان مطالبي كه ذكر شد، نزديك شدن رحلت خود را به سوي خدا، به او اعلام داشته است و اينكه همين امر،- نزديكي رحلت به سوي خدا- او را از توجه به ماسواي او و از مصالح مربوط به مصلحت مخلوق و نظام هستي بازداشته است. زيرا آن هنگام، هنگامه
ي سختي است براي انسان و آنچه در آن وقت برايش اهميت دارد همان آراستگي به فضايل و آمادگي براي ديدار با خداست و آن غير از زمان جواني و اوايل عمر است كه براي اصلاح حال ديگران و پرداختن به كارهاي عادي مجال دارد. جز اين كه براي امام، وقتي كه هنگامهي رحلت پديد آمد و معلوم شد كه در آن حال بايد تنها به خود بپردازد و انديشهاش نيز آن را تاييد كرد كه بدانچه سزاوار است و برايش اهميت دارد توجه كند و از آنچه دلخواه اوست چشم بپوشد- زيرا بهترين و درستترين انديشهها از نظر امام، آن انديشهاي است كه اهميت بيشتري به اين امر دهد و حقيقت كار و آنچه را كه شايسته است برملا سازد و سرانجام او را به تلاش و صداقتي دور از بازيچه و دروغ برساند- امام عليه السلام، فرزندش را پارهي تن خود تعريف كرده است كه كنايه از زيادي پيوند با آن حضرت و نزديكي و محبت به اوست، چنانكه شاعر گويد: براستي كه فرزندانمان پارههاي جگر ما هستند كه بر روي زمين راه ميروند. بلكه او فرزندش را، تمام وجود خود يعني عبارت از مجموع هستي خود ديده است، زيرا كه او خليفه و جانشين وي و وارث دانش و فضايل اوست. دليل بر قرب زياد وي و اين كه او به منزلهي جان وي است يادآوري د
و نتيجه است كه در عبارت از حتي تا اتاني وجود دارد. وجه تشبيه ميان مصيبتي كه به فرزندش ميرسد و آن مصيبتي كه به صورت غير مستقيم به خود آن حضرت ميرسد، نهايت تاثر و دردناكي او به سبب آن مصيبت ميباشد. اين احساس هر چند براي آن بزرگوار، مانند هر پدري نسبت به فرزندش، امري طبيعي بوده است، لكن از چيزهايي است كه انسان در پايان عمر و در آن هنگام كه از قطع رابطهاش با دنيا آگاه ميشود بايد به آن توجه كامل داشته باشد زيرا انسان بطور طبيعي بقاي نام نيك را دوست دارد و بر دوام خير و آثار نيك حريص است، از اين رو خود را تنها در انديشهي خويشتن منحصر ميكند و به درستي نظرش در پند و نصيحت، ملزم ساخته است. كلمه محض را به حالت رفع بنا به فاعليت و به صورت نصب بنابر حذف حرف جر (منصوب به نزع خافض) خواندهاند بنابراين، تقدير عبارت: عن محض امري است. سپس توجه داده است كه از لوازم وجداني اوست آنچه را كه مورد توجه و اهميت است به فرزندش توجه دهد و اهميتش را گوشزد كند، بدان جهت اين وصيت را نوشته است كه پشتوانه و سندي باشد تا در هر حال، چه او بماند و يا بميرد سرمشق عمل او باشد. زيرا اين وصيت مشتمل است بر سخنان دلاويز، آداب زندگي، اخلاق شا
يسته و رهنمودهاي خط مشي در راه خدا، آنچه را كه خود به پيروي و تقليد از پيامبر (ص) در طول عمر براي خويشتن پسنديده است عنايت و علاقهي به فرزند ايجاب ميكند كه او را نيز به انجام اين كارها رهنمون شود. و توفيق عمل مربوط به خداست.
[صفحه 9]
پس اي پسرك من تو را به پرهيزگاري و ترس از خدا و پيوسته امر و فرمان او را بردن، و آباد ساختن خانهي دل خود با ياد خدا، و چنگ زدن به ريسمان او، سفارش ميكنم، و كدام وسيله اطمينان بخشتر و استوارتر از رشتهي بين تو و خداست، اگر تو آن را دستاويز قرار دهي؟! اين همان هنگامي است كه شروع كرده است تا آنچه را ميخواهد وصيت كند. اين بخش از وصيت مشتمل بر چند مطلب است: اول: تقواي الهي، كه قبلا حقيقت تقوي را دانستي و ممكن است در اينجا مقصود از تقوي، ترس از خدا باشد. دوم: سر به فرمان او نهادن كه خود لازمهي تقوا داشتن است. سوم: خانهي دل را با ياد خدا آباد ساختن. لفظ العماره استعاره براي كامل ساختن قلب با ياد خدا و ذكر فراوان اوست، زيرا كه ذكر خدا روح عبادات و كمال نفس است، همان طور كه آبادي منزل، كمال آن است و كمال نفس در ضمن ذكر مداوم است، به دليل آيهي مباركهي: و اذكرو الله كثيرا لعلكم تفلحون. چهارم: چنگ زدن به ريسمان او. لفظ الحبل را استعاره آورده است براي آنچه از امور دين كه به آن دست مييابد. و چنگ زدن به آن مانند ريسماني وسيلهي نجات او ميگردد. مقصود از چنگ زدن، نگهداري خود از عذاب خدا به وسيلهي تمسك
به اوست. سپس از وسيلهاي كه مطمئنمتر از آن باشد، به طريق استفهام انكاري، جويا شده است و اطمينان بخشي آن را در حدي شگفتآور دانسته است. و اين مطلب در معناي ملازمت امر خدا مندرج است به دليل آيهي مباركه و اعتصموا بحبل الله جميعا.
[صفحه 9]
المغرات: ميخها المثنوي: جاي ماندن و اقامت. دلت را به موعظه زنده دار و با پارسايي بميران و بوسيلهي يقين نيرومند ساز و به نور حكمت روشن كن و با ياد مرگ ذليل و خاشع گردان و به اعتراف بر نابودي و فنا وادار ساز، و به بديهاي دنيا بينايش گردان، و از حملهي روزگار و گردش ناهنجار شبانه روز بترسان، و با شرح احوال گذشتگان آشنا كن، و آنچه را كه بر سر آنها آمده است يادآور باش و در ديار آثار ايشان گردش كن، پس ببين آنان چه كردهاند، و از چه چيزها دست شستهاند، و كجا فرود آمده و منزل گرفتهاند، در نتيجه خواهي ديد كه ايشان از دوستان جدا و در سراي غربت جايگزين شدهاند و و گويا طولي نخواهد كشيد كه تو نيز يكي از آنان خواهي شد، بنابراين، جايگاه خود را با اعمال شايسته بياراي و سراي آخرت خود را به دنيايت مفروش، و دربارهي آنچه آگاهي نداري سخن مگو، و در چيزي كه به تو مربوط نيست گفتگو نكن، و از راهي كه ميترسي گمراه شوي مرو، زيرا خودداري به هنگام سرگرداني از گمراهي، بهتر از انجام كارهاي ترسناك است، و امر به معروف كن تا در جرگه آن باشي و با دست و زبان نهي از منكر نما، و با تلاش و كوشش از بدكاران فاصله بگير، و آن طور كه
شايسته است در راه خدا جهاد كن، و در راه خدا از سرزنش ملامتگران باكي نداشته باش، و براي حق هر جا كه باشد سختيها را تحمل كن، در احكام دين بصير و آگاه باش، و خود را بردبارانه بر ناملايمات عادت ده، نيكو صفتي است شكيبايي در راه حق، و در همهي كارها خود را به خدا واگذار، زيرا در آن صورت به پناهگاهي پناه بردهاي كه نگهبان تو نگهداري تواناست و در درخواست خود، تنها از پروردگار مسالت نما، زيرا بخشش و يا محروم ساختن به دست اوست، و از خداوند بسيار طلب خير و نيكي كن، وصيت مرا خوب درك كن، و از آن روي مگردان، زيرا نيكوترين سخن گفتاري است كه سود دهد، و بدان كه دانش بيفايده را خيري نيست، و از علمي كه شايستهي آموختن نيست فايده و منفعتي عايد نميشود. پنجم: دستور داده است كه قلب خود را با موعظه زنده بدارد، صفت احياء را براي قلب عاريه آورده است به اعتبار كامل ساختن وي خود را به وسيلهي علم و عبرتي كه از موعظه به دست ميآيد چنان كه انسان به وسيلهي حيات به كمال ميرسد. ششم: اين سخن حضرت: فامته بالزهاده و آنچه را كه او ميميراند همان نفس اماره است كه ميراندن نفس عبارت از درهم شكستن و بازداشتن آن از خواهشهايي است كه مخالف با عقل
ميباشد، و آن از طريق ترك دنيا و نيز مطيع ساختن نفس از اين طريق به دست ميآيد. و احتمال دارد كه نفس عاقله مورد نظر باشد، و ميراندن نفس، همان بريدن از هواي نفس است. هفتم: ان يقويه باليقين: يعني دل را از ناتواني جهل بيرون كند تا بتواند به سوي افق عليين و جايگاه نيكان حركت كند، و چون مرحلهي يقين مرتبهي قوي و نيرومند علم ميباشد، مناسب بوده است كه آن را وسيلهي تقويت قلب قرار دهد. هشتم: به وسيلهي حكمت دل را نوراني سازد. امام (ع) در اين عبارت كلمهي (تنوير را استعاره از حكمت آوره است.) (يعني به گونهي تشبيه استعاري حكمت را به نور تشبيه كرده است، زيرا حكمت در تاريكيهاي جهل همچون كسي كه مشعلي در دست دارد، وسيلهي هدايت دل به راه خداست. قبلا با معناي حكمت و انواع آن آشنا شديم. نهم: با ياد مرگ دل را شكسته و خاشع گردان، به اين ترتيب كه زياد به ياد مرگ بودن، باعث ترس ميشود و دل را از چموشي در ميدان خواستها باز ميدارد، و آن را از اوج خودخواهي و لغزش خودپسندي و جانبداري از خشم، به خواري و ذلت ميكشاند. دهم: او را وادار به اعتراف بر نابودي و مرگ سازد، يعني قلب را وادار به قبول حتميت مرگ، ياد مرگ را ادامه دهد تا يقين
به مردن در دل جايگزين شود. يازدهم: چشم دل را به گرفتاريهاي دنيا بصير و بينا گرداند: يعني دل را وادار كند تا با چشم بصيرت و عبرت به مصيبتها و آفتهاي دنيا بنگرد. دوازدهم: آن را از جملهي روزگار و دگرگوني سادهي شبانه روز بترساند، كلمهي صولت عاريه آورده شده به لحاظ شباهت روزگار به درنده، در صيد جانداران، و نيز در آزار رساندن به ديگران. سيزدهم: شرح حال گذشتگان را بر قلب خود عرضه بدارد و آنچه بر سر آنها آمده است متذكر شود تا ببيند آنان چه كردهاند و از چه آثار بزرگ و قدرت گستردهاي دست شستهاند، تا بدان وسيله عبرتي و حالت مقايسهاي از خودش با آنها حاصل گردد و در نتيجه نزديكي پيوستن خود به ايشان و يكي از آنها شدن را يقين كند، جهت شباهت حال خود را با فردي از آنان درك كند. و اين آيهي مباركه نيز بدان اشاره دارد: اولم يسيروا في الارض فينظروا تا آخر آيه چهاردهم: محل اقامت خود را بيارايد، يعني سراي آخرت را با انجام كارهاي شايسته بيارايد و آخرت و آنچه را كه از خيرات جاويدان در آن وعده دادهاند، به لذتهاي خيالي ناپايدار نفروشد. لفظ فروش استعاره است. پانزدهم: دربارهي آنچه آگاهي ندارد سخن نگويد. زيرا لازمهي سخن گفتن بدو
ن آگاهي، صفات ناپسند دروغ و جهالت است، و باعث نكوهش انسان ميشود. اين گفتار نظير سخن پيامبر (ص) است به بعضي از اصحابش كه فرمود: چگونه خواهي بود، آنگاه كه در ميان جمعي از مردم فرومايه بماني كه وفا و امانت از بين آنها رفته باشد و اين چنين بگردند- انگشتانش را داخل هم كرد- راوي ميگويد: عرض كردم: يا رسول الله! شما وظيفهي مرا تعيين كنيد. فرمود: آنچه را خوب ميداني انجام بده و آنچه را آگاه نيستي نپذير، و مبادا از حد خود تجاوز كني. و همچنين، اين عبارت كه فرمود: و سخني را كه موظف به گفتن آن نيستي، نظير اين گفتهي پيامبر (ص) است: از محسنات اسلام هر شخص، خودداري ان از سخني است كه به او مربوط نيست. شانزدهم: از حركت در راهي كه ترس از گمراهي دارد، خودداري كند، مقصود توقف در برابر كارهاي شبههناك و شتاب نداشتن در حركت از طريقي است كه انجاميدن آن به حق مورد ترديد است، زيرا ايستادن و دقت كردن او براي جستجوي حقيقت تا اينكه راه برايش روشن شود بهتر است از بيراهه رفتن و ارتكاب عملي كه خطر گمراهي در آن باشد. هفدهم: با رفتار و گفتار خود امر به معروف و نهي از منكر كند، و از زشتكار تا حد امكان فاصله گيرد، و اين كار از جمله واجبات ك
فايي است، و گردش نظام جهان بر محور امر به معروف و نهي از منكر است. از اين رو قرآن كريم و سنت پيامبر (ص) پر از دستور به امر و نهي است، و با اين عبارت مقام او را تا آنجا بالا برده است كه ميفرمايد: تا در زمرهي امر و نهي كنندگان باشي زيرا آنان از اولياي شايستهي خدايند كه دل هواي در زمرهي ايشان بودن را دارد. هيجدهم: در راه خدا، با دشمنان دين خدا آن طور كه شايسته است، اقدام به جهاد كند. اضافهي كلمه حق به جهاده از باب اضافهي صفت به موصوف از لحاظ اهميت بيشتر صفت است. نوزدهم: مبادا خود را در راه خدا مستحق ملامت گرداند. كنايه از منع او از كوتاهي در اطاعت خداست. زيرا از لوازم كوتاهي در طاعت، استحقاق ملامت ملامتگران است. بيستم: به خاطر رسيدن به حق در هر كجا كه باشد، سختيها را تحمل كند، كلمهي خوض استعاره از مواجهه با سختيها و ورود در آن به خاطر رسيدن به حق است. بيست و يكم: بصيرت و بينش در دين داشته باشد و احكام شرعي و مقدمات آنها را بياموزد. يبست و دوم: خود را در مقابل ناملايمات به صبر و استقامت عادت دهد. و قبلا معلوم شد كه تحمل ناملايمات فضيلتي است كه در سايهي شجاعت به دست ميآيد و از جمله صفات پسنديده است. بيست
و سوم: خود را در تمام كارها به خدا واگذارد، اين دستوري است كه در هر كاري- چه كار دلخواه و يا كار خطرناك- توكل و توجه به خدا كند، حقيقت توكل و آنچه لازمهي آن بود قبلا توضيح داده شد، حضرت تا آنجا ارزش توكل را بالا برده كه فرموده است: زيرا تو خود را در پناهگاني امن و سدي ارزشمند قرار ميدهي، و كلمه كهف را استعاره از خداي تعالي آورده است به اين لحاظ كه هر كس بر او توكل كند، خدا او را كفايت ميكند و از آنچه ميترسد او را ايمن ميدارد، همچون غاري كه پناهندهي خود را حفظ ميكند. بيست و چهارم: در دعا و درخواست خود تنها پروردگارش را منظور كند. زيرا خلوص از جمله شرايط اجابت است. مرتبهي اخلاص را با اين گفتار بالا برده است: زيرا دادن و ندادن، بخشش و حرمان در دست اوست، تا توجه به خدا را شدت بخشد و از غير خدا بازدارد. حرف ف در هر سه مورد: فنعم فانك و فان بيده، جواب سه فعل امر ميباشد. بيست و پنجم: از خداوند بسيار درخواست خير كند. يعني از خداوند بخواهد تا در آنچه انجام ميدهد و نميدهد، خير پيش آورد. بيست و ششم: وصيت او را درك كند و از آن غفلت نكند. عبارت الذهاب صفحا، كنايه از روي گرداندن و عمل نكردن به آن است. كلمه صفحا
را بنابراين كه حال است، منصوب آورده است: يعني نبايد به اين وصيت بياعتنا باشي! امام (ع) براي قانع كردن فرزندش و پايبندي او به اين وصيت اين جمله را افزود: همانا بهترين سخن آن است كه مفيد باشد منظور اين است كه وصيت من مفيد است و هر چه مفيد و سودمند باشد بهترين سخن است، بنابراين وصيت من بهترين سخن است. سپس آن حضرت با اين سخنان خود: و اعلم … تعلمه به وي هشدار داده است كه پارهاي از علوم بيفايده هستند، پس نبايد ميل به دانستن آنها كند، زيرا او را از سير و سلوك در راه خدا و علمي كه ميتواند او را به خدا برساند، باز ميدارد. البته مقصود از اين علوم همانهايي هستند كه شرع مقدس از آموختن آنها نهي فرموده است مانند جادو و پيشگويي و ستارهشناسي و افسونگري و امثال اينها كه به هدفهاي عالي حقيقت نميانجامد. گويا چنين فرموده است: بدان كه هر علمي كه شايستگي آن را ندارد تا بياموزي: يعني در شرع مقدس نه به صورت وجوب و نه استحباب آموختن آن به ثبوت نرسيده است، پس آن علم در طريق آخرت بيفايده است، در نتيجه خيري در آن نيست، زيرا خير واقعي آن منفعتي است كه در نزد خدا جاويدان است، و آنچه منفعت جاودانه ندارد، خير نيست، و بدان جهت پيام
بر (ص) از چنان علمي به خدا پناه برده و گفته است: بار خدايا پناه ميبرم به تو از علمي كه منفعت ندارد. پس اين نتيجه به دست ميآيد، هر علمي كه شايستگي آموختن را ندارد، بيخير و بدون فايده است. توفيق از آن خداست.
[صفحه 17]
وهن: ناتواني، سستي. مبادره: سرعت و پيشي گرفتن بر ديگري. افضي: پپوست. بغيه: مطلوب، مورد رغبت. اي پسرك من، چون من خود را سالخورده يافتم، و ديدم سستي و ناتوانيام رو به فزوني است از اين رو به نوشتن اين وصيتها براي تو شتاب كردم، و فضايلي را از آن جمله ايراد نمودم تا مبادا پيش از آن كه آنچه را در دل دارم به تو بازگو كنم مرگ گريبان مرا بگيرد، و يا همان طور كه در تنم كاستي ميبينم در انديشهام نقصي پديد آيد و يا بعضي از خواهشهاي نفس تو و يا فتنههاي دنيا نسبت به تو بر من سبقت گيرد، پس همچون شتر سركش شوي، زيرا دل شخص جوان همانند زمين خالي است، هر تخمي كه در آن بيفشانند ميروياند. پس به آگاهانيدن تو اقدام كردم، پيش از اين كه دلت سخت و عقلت سرگرم كاري شود تا با نهايت انديشهي خود، با امور برخورد كني، در چيزهايي كه آزمايش ديگران تو را از آزمودن بينياز ساخته است تا از رنج آزمايش بركنار و از كار آزمون معاف باشي، پس از ادب به آنچه ما رسيديم به تو رسيد، بسا نكته كه براي ما تاريك بود اما بر تو روشن شد. در اين بخش چند مقصد است: مقصد اول: آن بزرگوار به برخي از انگيزههايي كه او را بر اين وصيت واداشته، اشاره
فرموده است: رسيدن آن حضرت به سن بالا و احساس افزايش سستي و ضعف، زيرا كه عمر شريفش از شصت تجاوز كرده بود، و لازمهي اين حد از عمر، ترس از وقوع يكي از خصوصيات مورد ذكر است، بنابراين اقدام به وصيت فرمود و به سفارش لازم بر او شتافت. كلمهي خصالا مفعول به است. حضرت، سه مورد از آن خصلتها را برشمرده است: اول: مبادا مرگ پيش از آنكه وي آنچه در دل دارد از پند و حكمت بازگو كند، گريبان او را بگيرد. دوم: مبادا در انديشهاش كاستي پديد آيد، زيرا موقع بالا رفتن عمر قواي نفساني به علت ضعف ارواحي كه حامل اين قواست- كاهش مييابد، در نتيجه از فعاليت عقل و كسب نظرات صحيح كاسته ميشود. سوم: (ترس آن حضرت از اين بود كه مبادا) خواهشهاي نفساني بر سفارشهاي او سبقت گيرند، زيرا فرزند اگر در عنفوان جواني تربيت نگردد و قواي نفسانياش در جهت پيروي از عقل و همگامي با او ساخته نشود اين آمادگي را خواهد داشت كه قواي حيوانياش او را به طرف خواستهاي خود متمايل سازد، و به سمت به كار بردن قواي نفسش در راه هوا و هوس كشيده شود، در نتيجه فريب ميخورد از راه حقيقت و آنچه شايستهي اوست بازماند. در اين صورت همچون شتر سركشي، رام نشدني ميگردد. وجه تشبيه
اين است كه واداشتن و جذب او به سمت حق و حقيقت دشوار ميگردد، چنانكه راهبري شتر سركش و رام ساختن آن در جهت استفاده و بهرهبرداري دشوار است. سپس فرزند را بر ضرورت گرايش به ادب و افشاندن بذر ادب در دل وي به وسيله قياس مضمري توجه داده است كه صغراي آن عبارت و انما قلب الحدث تا جملهي، قبلته، ميباشد. و به وجه شبه با اين گفتهي خود اشاره كرده است: و آنچه در دل زمين بيفشانند، ميپذيرد. توضيح مطلب از اين قرار است كه چون قلب نوجوان خالي از هر نوع نقش عقيدتي و غير عقيدتي است و با اين تربيت آمادهي پذيرش هر نوع نقشي از نيك و بد است كه در آن ترسيم كنند، آن را تشبيه فرموده به زميني خالي از گياه و زراعت كه پذيراي هر نوع بذري است كه در آن بيفشانند. به اين ترتيب كبراي قياس چنين ميشود: هر دلي كه آن طور باشد، بايد قبل از هر چيز بذر ادب بر آن افشاند و نهال حكمت را در آن غرس كرد. از اين رو پيش از اين كه دل وي براي پيروي حق قساوت بگيرد و به امور باطل سرگرم شود، بايد اقدام به ادب او كرد. سپس به انگيزهي ديگري از انگيزههاي نهايي براي اقدام كردنش به ادب اشاره فرموده است، و آن اين است كه با دقت نظر و نهايت انديشه خود از آنچه اهل ت
جربه آزمودهاند استقبال كند تا براي وصول به هدفهاي علمي از رنج آزمايش و تجربه كاري معاف شود و از دانش تجربي، به آنچه كه اهل تجربه بدان رسيدهاند، برسد و بسا كه چيزي براي آنها تاريك بوده است اما براي او روشن گردد. و فرق گذاشته است بين كسي كه از زلال دانش برخوردار ميشود و دانشش به گونهاي روشن و آشكار در دسترس قرار ميگيرد كه تنها زحمت كسب دانش در اين مورد برايش كافي است، و بين كسي كه تلاش و كوشش نموده و در راه تحصيل علم متحمل زحمت گشته و با امواج سهمگين ترديدها و تاريكي شبهات روبرو شده است. تمام اينها مطالبي است كه در پذيرش وصيت و عمل به محتواي آن يعني حكمت و ادب، موثر است، زيرا ارباب تجربه اگر با همهي سختيهايي كه در راه دانش وجود داشته، در تحصيل آن تلاش و كوشش كردهاند، پس براي او شايستهتر است كه بكوشد و بدون زحمت آن را به دست آورد. مقصد دوم: به برتري خويشتن و كمالات علمي خود پرداخته است. وانگهي به اين مطلب كه او (يعني: فرزندش) مورد نهايت توجه و محبت اوست و نيز به علوم و معارفي كه شايستهي تعليم به فرزندش ميباشد، اشاره فرموده و بدان اكتفا ميكند و به چيز ديگري نميپردازد، و در نهايت هدف او از تمام اينها آ
ماده ساختن وي براي پذيرش سخن خويش است. همان طور كه هدف يك سخنگو از ذكر فضيلت خود و ساير چيزهايي كه براي پذيرش مقصود خود لازم ميداند، آنست كه شنوندگان را قانع كند،
[صفحه 18]
توخي: قصد، آهنگ. اجمعت: تصميم گرفتم. اي پسرك من، هر چند من به اندازهي پيشينيان عمري دراز نكردم، ولي در كارهاي ايشان نگريستم و در شرح حال و اخبارشان انديشيدم و در آثار باقيمانده از ايشان سير كردم بطوري كه همچون فردي از ايشان شدم، بلكه به سبب آنچه از كارهاي ايشان دست يافتم چنان شدم كه گويي با اولين تا آخرينشان زندگي كردهام، پس پاكي اعمال آنان را از تيرگي و سود آن را از زيانش شناختم و از هر كاري پاكيزهي آن را براي تو انتخاب كردم، و شايستهي آن را برايت برگزيدم، و آنچه ناشناخته بود تو را از آن برحذر ميدارم، چنان يافتم، كه انگيزهي من در مورد تو همان انگيزهي پدري مهربان دربارهي فرزند خود است، و آنچه در ادب و تربيت تو لازم بود، جمع آوري كردم تا تو را ادب نمايم در حالي كه تو رو به زندگي آوردهاي و تازه با روزگار روبرو شدهاي، داراي نيتي پاك و رواني پاكيزه هستي، به تعليم كتاب خدا و تاويل آن و راه و روشهاي اسلام و احكام حلال و حرام آن برايت آغاز ميكنم، و از آموزش قرآن براي تو به چيز ديگري عدول نميكنم، سپس ترسيدم آن چيزهايي كه مردم از روي هوا و هوس و افكار خود در آنها اختلاف دارند همان طور كه بر
اي آنها اشتباه پيش آمده بر تو اشتباه بشود، استوار نمودن آنها- با اين كه ميل نداشتم بر تو يادآوري كنم- برايم نيكوتر است از واگذاشتن در كاري كه از هلاكت و تباهي تو در آن كار، ايمن و آسوده خاطر نيستم، و اميدوارم خداوند تو را موفق به رستگاري فرمايد و به آرمانت رهنمون سازد. از اين رو تو را بدين وصيت سفارش ميكنم. از اين رو حضرت علي عليهالسلام، به فضيلت خود با عبارت اي بني تا عبارت مجهوله اشاره كرده است. عبارت: و ان لم اكن (هر چند كه من نبودم) به منزلهي پاسخ اشكالي است كه گويا كسي به او گفته است: چگونه علوم و معارف از تجربهها به دست ميآيد در صورتيكه تجربه نياز به عمر طولاني دارد تا انسان دگرگونيهاي امور و پست و بلنديهاي روزگار را مشاهده كند؟ و آن بزرگوار در پاسخ فرموده است: هر چند كه من مانند پيشينيان عمر زيادي نكرده و شاهد احوال آنها نبودهام و ليكن در كارهاي آنها مطالعه كردم و در داستانهاي منقول از ايشان انديشيدم و در آثار باقيمانده از آنها با چشم ظاهر و ديدهي عقل چنان سير كردم كه همچون فردي از ايشان، بر امورشان آگاه گشتم. عبارت: فعرفت (پس آگاه شدم) عطف است بر جملهي: و سرت (گشتم). و كلمهي ذالك اشاره به س
رانجام كار ايشان است. واژهي صفو كنايه از خير، و كدر كنايه از شر است: يعني كارهاي خير را از شر و سود را از زيان بازشناختم، و از هر چيز، برجسته يعني خوب و از علوم و بينش آنچه را كه سودمند و در پيشگاه خداوند مفيد بود براي تو برگزيدم. بعضي به جاي كلمهي: جليله، نخيلته يعني خلاصهي آن، نقل كردهاند و از هر كاري زيباي آن را براي تو انتخاب كردم: يعني نيكو را انتخاب كردم نه زشت و ناپسند را. و آنچه ناشناخته بود از تو دور كردم: يعني آنجا كه امر مشتبه بود و حق از باطل ناشناخته بود. و عبارت آن بزرگوار: و چنان يافتم كه انگيزهي من. تا آخر … اشاره است به كمال توجه و محبت نسبت به او و نيز به دلايل انتخاب وي علومي را كه براي او سزاواتر است. اجمعت عطف است بر كلمهي: يعني، و ان يكون در محل نصب است بنابراين كه مفعول اول براي: رايت است و كان تامه است، و واو در عبارت: و انت براي حال است، و ان ابتدئك، عطف بر: ان يكون است، و مفعول دوم رايت محذوف است و در تقدير كلمهي: انفع و اصلح است، تقدير عبارت چنين است: و رايت حيث عناني من امرك ما يعني الوالد الشفيق من امر ولده من النظر في مصالحه و الاهتمام باحواله و ما صممت عزمي عليه من تادي
بك، ان يكون ذلك التاديب حال اقبال عمرك حال كونك ذانيه سليمه من الامراض النفسانيه و الاخلاق الذميمه، و كونك ذانفس صافيه من كدر الباطل و ان ابتدئك بتعليم كتاب الله و تاويله و ما يشتمل عليه من شرايع الاسلام (يعني قوانين اسلام) و احكامه و حلاله و حرامه، و اقتصر بك علي ذلك كما اقتصر عليه كثير من السلف. و عبارت: ثم اشفقت عطف بر رايت است، يعني چنين مصلحت ديدم كه اكتفا به آموزش قرآن كنم و به چيز ديگري از علوم عقلي نپردازم، وانگهي ترسيدم آن چيزهايي كه مردم از روي هوا و هوس و افكار خود در آنها اختلاف نظر دارند، همان طور كه بر آنها امر مشتبه شده است براي تو نيز مشتبه گردد، در نتيجه، استوار ساختن آن: - يعني آنچه كه مردم دربارهي آن اختلاف نظر دارند، چون ميل نداشتم تو گرفتار چنان اشتباهي شوي- محبوبتر بود نزد من از واگذاشتن تو با امري كه از هلاكت و تباهي دين تو در آن آسوده خاطر نيستم، و اين همان چيزي است كه مردم دربارهي آن اختلاف دارند يعني مسائل عقلي خداشناسي كه اشتباه حق و باطل در اين موارد براي مردم فراوان است و شبهات مغالطهآميزي را در پي دارد، كه احتمال خطر و انحراف از راه حق به راه هلاكت در آن ميرود. و استوار كردن ا
ين امر عبارت است از بيان دليل و برهان دربارهي آن و نشان دادن راه نجات از شبهه باطل و نيز از اختلاط حق و باطل. و جملهي و رجوت ان يوفقك عطف بر اشفقت است، و ضمير مجرور به وسيلهي في، به جمله ما اختلف الناس فيه برميگردد.
[صفحه 18]
اسلمته الي كذا: آزاد گذاشتم، از بين آنها مانع را برداشتم. امثل: به خير نزديكتر است. و بدان اي پسرك من، بهترين چيزي را كه تو از وصيت من فراميگيري، پرهيزگاري و ترس از خداست، و بسنده كردن بر آنچه خداوند به تو واجب گردانيده است، و رفتن بر آن راهي كه پيشينيان از پدران و خويشاوندان صالح تو بر آن راه رفتهاند. زيرا ايشان تامل در وضع خود را ترك نكردند، همان طور كه تو در انديشهي خود هستي و چنان كه تو ميانديشي آنان نيز در انديشه بودند، پس همين انديشه آنها را به فراگرفتن شناختههاي خود و خودداري از آنچه به ايشان مربوط نبوده است وادار كرد، حال اگر نفس تو وضعي را كه خويشاوندانت بر آن وضع گذشتند پذيرا نيست، بيآنكه آگاه باشي چنان كه آنان آگاهي داشتند، بايد در جستجوي آگاهي و تحصيل دانش و بينش باشي نه آنكه در مسائل شبههناك بيفتي و در دشمنيها و خصومتها گرفتار شوي، و قبل از توجه و آگاهي در آن ابتدا از خداي خود كمك بخواه و براي نيكفرجامي خويش به او رويآور و هر بدي را كه تو را در شك و شبهه اندازد و يا به ضلالت و گمراهي بكشاند، ترك كن. پس هر گاه باور كردي كه قلبت پاك و وارسته و خاشع و انديشهات كامل شده و خاطر
جمع شدهاي و همهي كوششت يكسو شده است، دقت كن و بينديش در آنچه برايت بيان كردم و توضيح دادم و اگر تو آنچه دوست ميداري از آسايش خاطر و فكر راحت برايت فراهم نيامد بدان، تو همچون شتري كه فقط پيش روي خود را ببيند در اشتباه هستي و در تاريكيها خواهي افتاد، و آن كسي كه در اشتباه باشد، قدم در راهي ناآگاه بگذارد و يا حق و باطل را درهم بياميزد، طالب دين به حساب نميآيد بلكه درنگ و توقف در اين حال به حقيقت نزديكتر است. مقصد سوم: اشاره به جالبترين مطلب در نظر آن حضرت است كه بايد فرزندش از وصيت نامهي او فراگيرد و راهنمايي وي به كيفيت فراگرفتن آن و آنچه را كه شايسته است پيش از شروع انجام دهد، يعني ياري خواستن و توفيق جستن از خدا و ديگر آدابي كه لازمهي كمال آمادگي براي بحث و گفتگو و آموختن است. از جملهي محبوبترين مطالب نزد آن بزرگوار، تقوا و پروا از خدا است، يعني همان توشهي سفري كه وسيلهي رسيدن به خداست سپس اكتفا كردن بر آنچه خداوند بر او واجب و فرض كرده است، يعني دقت در ظاهر دلايل وجود خدا نه فرورفتن در ژرفاي انديشه و غرق شدن در امواج شبهات و چيزهايي كه او مكلف بدانها نشده است زيرا، اين كار پيش گرفتن راهي است كه پي
شينيان صالح، از خويشاوندان او- همچون حمزه، جعفر، عباس، عبيده بن حرث و ديگر بنيهاشم- بر آن راه رفتهاند. و عبارت: فانهم تا جملهي لم يكلفوا تشويق و واداشتن او به در پيش گرفتن راه و روش نياكان صالح و برحذر داشتن از تعمق و دقت بيش از اندازه است. در اينجا از قياس ضمير استفاده شده است كه صغراي آن همين جمله مذكور است و كبراي آن نيز چنين است: و هر كس كه اين طور باشد در عمل كردن بر طبق شناخت او و خودداري از آنچه كه تكليف ندارد شايستهي پيروي است. عبارت: فان ابت تا آخر، توضيحي است براي كيفيتي كه سزاوار است پژوهندگان علوم عقلي بر آن منوال باشند، و نيز اشاره است به اين نكته كه در صورت بسنده نكردن بر وظيفهاي كه خداوند تعيين كرده است، ميبايست دقت لازم در مورد آن اعمال گردد: يعني بايد تلاش تو براي رسيدن بدانچه در پي تحصيل آني از ويژگيهاي زير برخوردار باشد: اول: درك هدفها و آموختن به خاطر حق و كسب علم، نه به منظور آموزش شبهات و تسلط بر آنها و مغالطه و مجادله به وسيلهي آنها، زيرا اين قبيل هدفها، مانع از آموختن به خاطر حق و پذيرش حق است. دوم: پيش از توجه به تحصيل اول از خداوند كمك بخواهد، و براي قدم نهادن در راه راست و ر
سيدن به حق صميمانه از خداوند توفيق بطلبد. سوم: هر چيزي را كه در دل او ايجاد شبهه ميكند- همچون روشهايي كه در ميان طرفداران مذاهب باطل و انحرافي براي غلبهي مذهب خودشان و به سبب پيروي از هواي نفس و افكار جاهطلبانه رايج است- بايد ترك گويد. زيرا اگر در جان انسان شائبهي علايق مادي باشد نه تنها راه حق برايش آشكار نميشود، بلكه به مسير باطل و گمراهي كه متناسب با مطالب بيهوده است نزديكتر ميشود. و به دليل وجود آن شائبه و ترديدي كه در كار است راه باطل براي او روشنتر خواهد بود. بنابراين شايسته است پويندهي راه حق خود را از هر نوع شبههاي كه به گمراهي منتهي ميشود، بركنار دارد. لفظ اسلام استعاره است از وانهادن امور گمراهكننده و مجذوب نشدن به آنها. سپس ميفرمايد: فاذا ايقنت … (هر گاه يقين پيدا كردي … ) يعني هر گاه خود را براي جستجو و دقت در آنچه يادآوري كردم آماده ساختي و مسلم شد كه دلت از زنگار هر نوع شائبهاي كه باعث انحراف فكر است صيقلي شده و از خشيت الهي در خود حالت خشوع گرفته است كه مبادا تو را به خاطر ترك وصيت من مواخذه كند و نيز انديشه و تصميمت بر آن استوار گشته است پس طوري عزم خود را جزم كن كه هيچ گونه لغزشي
كه سبب ترك آن شود نكني و تمام همتت تنها متوجه آن باشد در اين صورت به آنچه توضيح دادم و از مسائل عقلي كه پس از اين خواهم گفت و تو را آگاه خواهم ساخت دقت كن و اما اگر برايت آنچه دوست ميداري، يعني آسايش خاطر و فراغت آن از رشك و ترديدهايي كه مخالف با علم و طلب دانش است فراهم نيامد، پس بدان كه تو- در ورود به درياي علم و جستن آن همچون شتر چموش كه پيش روي خود را نبيند- در اشتباه و گرفتار تاريكي هستي، و هر كسي كه چنين باشد، او شايستگي تحصيل اصول دين را ندارد. كلمهي مضاف به عشواء (ناقه) حذف شده و مضاف اليه جانشين مضاف شده است، و صفت الخبط از آن استعاره آورده است به لحاظ اين كه او بدون فراهم آوردن همهي شرايط تحصيل و خارج از مسير خود، در پي تحصيل دانش است. بنابراين او همچون شتري كه پيش روي خود را نبيند، در بيراهه و از مسيري جز راه مقصود حركت ميكند. همچنين كلمه الظلماء براي تشبيه به كار رفته است، از اين جهت كه ذهن، مانند كسي كه در تاريكي راه ميرود، در جستجوي حق، راه صحيح را در شبهات نمييابد.
[صفحه 20]
پس اي پسرك من وصيتم را فراموش مكن و بدان كه مرگ و زندگي در اختيار اوست، او آفريننده، ميراننده و فاني كننده و بازگرداننده است، و براستي كه گرفتاري و عافيت در دست اوست، و دنيا پايدار نيست مگر بر پايهاي كه خداوند بر آن پايه از بخششها، آزمايشها و پاداش اخروي، استوار نموده است و بر روي آنچه او خود خواسته و ما نميدانيم پس اگر امري از امور بر تو مشكل شد، بر ناداني خود حمل كن زيرا تو در آغاز آفرينش خود نادان بودي، پس دانا شدي، و چه بسيار چيزها كه تو از آنها آگاه نيستي و انديشهات دربارهي آنها سرگردان و بصيرت تو نسبت به آن ناچيز است، و بعدها راجع به آن بينا گردي، پس چنگ بزن به آفريدگار و روزيبخش و خالق اندام نيكويت. و بايد پرستش و بندگيات براي او و توجهت به او و ترست تنها از او باشد. مقصد چهارم: او را مامور به توجه و درك وصيت خود كرده و به بخشي از صفات و افعال خداي متعال كه در اسناد و ارتباط آنها به يك مبدا، احتمال تضاد و دوگانگي ميرود متوجه ساخته، و اشاره فرموده است كه با توجه بر اين كه مبدا همهي آنها يكي است، تضادي باهم ندارند. اما آن صفات از اين قرار است، قادر بر ميراندن است و قدرت دارد كه بميران
د پس همو قادر بر حيات است و توانايي دارد كه زنده كند از آن جهت كه عوامل مرگ و زندگي به او منتهي ميشود. و همچنين آفريدگار همان است كه ميميراند، زيرا فاعل آفرينش همان است كه مرگ را مقدر فرموده و اسباب آفرينش و مرگ به دست اوست، بر اين دو جهت آيه مباركه اشاره دارد يحيي و يميت ربكم و رب ابائكم الاولين زنده ميكند و ميميراند از آن جهت كه او آغازگر فعل زنده كردن و ميراندن است و به لحاظ اين كه او پروردگار علي الاطلاق و نخستين مالك آنهاست، و همچنين فانيكننده و هم دوباره زندهكننده است، و گرفتاري و عافيت به دست اوست از آنجهت كه تمام عوامل و اسباب فنا، بازگشت، گرفتاري و عافيت به او ميانجامد. قبلا روشن شد كه تمام اين امور اعتبارات عقلي است كه از راه مقايسهي ذات واجب تعالي با مخلوقات و آثارش- همانطور كه در خطبهي اول نهجالبلاغه بررسي كرديم- عقل آنها را به ذات مقدس حق مرتبط ميسازد اما افعال حق تعالي چنين است كه آنگاه كه ارادهي آفرينش دنيا را كرد، آفرينش و استقرار هستي آن جز بدين نحو كه خداوند آن را آفريد، امكان نداشت، يعني افاضهي آنچه كه در حق بعضي از بندگان نعمت شمرده ميشود، مانند ثروت و تندرستي و امثال اينها
، و يا در حق بعضي ديگر گرفتاري محسوب ميشود از قبيل تهيدستي و بيماري. هر چند كه نعمتها نيز نوعي گرفتاري هستند. چنانكه خداوند متعال فرموده است: و نبلوكم بالشر و الخير فتنه و الينا ترجعون ضرورت پاداش در عالم معاد، براي افراد گرفتار و نيز افراد برخوردار از نعمت، مطابق فرمانبرداري و نافرمانيشان در حال نعمت و گرفتاري، و همچنين آفرينش آنها بر طبق مشيت حق، از جمله مسائلي است كه فلسفهي آن بر ما روشن نيست. البته در اصول و قوانين حكمت ثابت شده است كه مقصود بالذات از عنايت حق تعالي تنها خير است و اما شرهايي كه در عالم هستي وجود دارد، بالعرض موجودند، به طوري كه جداسازي و نهي كردن خير از شر امكان ندارد. و چون در جهان هستي غلبه با خير است و شر در اقليت و همراه خير است، نميشود خير زياد را به خاطر آنها ترك كرد، زيرا ترك خير كثير به خاطر شر قليل، خود در برابر جود و حكمت شر كثير است، و اين است معناي عبارت امام عليهالسلام كه فرمود: زيرا دنيا جز بر اموري كه خداوند مقرر داشته، استقرار و ثبات نيافته است و ما آن امور را چه آنها كه خير و يا شر بودنشان بر ما معلوم است و چه آنها كه معلوم نيست برشمرديم يعني آفرينش دنيا ممكن نبوده ا
ست، مگر بر منوالي كه هست با همان خيري كه مقصود با لذات است و شري كه مقصود بالعرض است، و ضرورت كيفر اشخاص به خاطر گناهاني كه مرتكب ميشوند در عالم قيامت، گناهان همان شرها است- به طوري كه در جاي خود ثابت شده است- كه ملازم با همان صورتهاي مادي و صفات پست در دنيا هستند. و عبارت امام (ع): فان اشكل تا آخر: يعني اگر دريافتن رازي از اسرار قدر بر تو مشكل شد، و حكمت آن بر تو مخفي ماند، نبايد تصور كني كه آن خالي از حكمت است، بلكه آن را بر ناداني خود حمل كن! زيرا تو در آغاز آفرينش خود نادان بودي سپس دانا شدي، چنان كه خداي متعال فرموده است: و الله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا. كلمهي اول: منصوب است چون ظرف است، و جاهلا منصوب است بنابر آن كه حال ميباشد. و اول به صورت مرفوع به عنوان مبتدا و جاهل هم مرفوع و خبر مبتدا، نيز نقل شده است. سپس او را متوجه امور زيادي كرده است كه در آغاز نسبت به آنها جاهل بوده و بعد آنها را درك كرده است تا وي اموري را كه حكمت آن را هنوز دريافت نكرده است همانند آنها قرار دهد. (يعني روزي حكمت اين امور را هم درك خواهد كرد). و بعد به او فرمان داده كه به خدا توكل كند و در كارهايش به او پناه بب
رد، و بندگي او را به جا آورد و توجه قلبي و دلبستگياش به او باشد زيرا او شايستهترين و سزاوارترين وجود بدان امور است.
[صفحه 20]
و اي پسرك من بدان كه كسي از جانب خدا آن طوري كه پيامبر (ص) پيام آورده است، پيام نياورده است، پس تو او را پيشرو خود بدان، و او را رهبر نجات خود شمار، من از پند و اندرز به تو كوتاهي نكردم، و تو در فكر و اندشه براي خود- هر چند سعي و كوشش كني- به حد فكر و انديشهي من براي تو، نميرسي. مقصد پنجم: اشاره به برتري پيامبر (ص) بر ساير انبياست، به خاطر فزوني كه بر آنها در بيان خبر از طرف خداي متعال دارد، و نيز در بيان مطالب حقيقي كه در قرآن مجيد آمده است از قبيل اسرار توحيد، قضا و قدر، و جريان رستاخيز، زيرا هيچ يك از پيامبران پيشين همانند او اين امور را روشن و روان نگفته است، از اين رو هدايت و رهبري اين امت به تمام آنچه كه آن بزرگوار از جانب خدا آورده است، كاملتر و جامعتر از رهبري ساير امتهاي پيشين است نسبت به آنچه كه پيامبرشان آوردهاند، و شعاع بينش اين امت گستردهتر و فراگيرتر است. و هدف از بيان فضيلت پيامبر (ص) در اين جا پذيرفتن روش او و راهنمايياش در مسير رستگاري در عالم آخرت است. كلمه الرائد را استعاره از پيامبر (ص) آورده است، بدين لحاظ كه او، هر آنچه را كه در آخرت از پاداش و اجر، ماندني و سعادت جاودا
نه است، آزموده و امت خود را بدانها بشارت داده است، چنان كه پيشرو قبيله پيش از آگاهي از وجود آب و علف، مردم خود را آگاه ميسازد. آنگاه حضرت سخنانش را چنين ادامه ميدهد، وي (علي) پيوسته نصيحتگر اوست، و اين كه انديشه و فكر وي (امام (ع) دربارهي خودش- هر چند با تلاش و كوشش- همراه باشد باز به پايه تفكري كه از آن حضرت دربارهي فرزندش دارد نميرسد. (اين سخن را حضرت فرموده است) تا فرزندش را نسبت به نظريه و پيشنهاد خود قانع سازد. و كلمهي نصيحه به عنوان تميز منصوب است.
[صفحه 31]
و بدان اي پسرك من اگر پروردگارت شريك داشت، پيامبران او براي راهنمايي تو ميآمدند و آثار قدرت و تسلط او را ميديدي و از افعال و صفات او آگاه ميشدي، اما او خداي يكتاست چنان كه او خود را توصيف كرده است، كسي در تسلط و قدرت، معارض او نيست و او هرگز زوال و فنا ندارد، و هميشگي است، او پيش از همه چيزها، آغاز بيآغاز است و پس از همهي چيزها، آخر بيپايان است، بزرگتر از آن است كه آفريدگارياش در محدودهي دل و يا چشمي ثابت و محدود شود، حال كه از اوصاف و عظمت او آگاه شدي، آنچنان رفتار كن كه فردي همانند تو با ارزش كم و توان اندك و عجز فراوان و حاجت بسيار خود به پروردگار در كسب طاعت، و ترس از عقوبت و بيم از خشم و غضبت او- شايسته است رفتار كند، زيرا او تو را فرمان نداده است مگر به نيكي و منع نكرده است جز از كار زشت و عمل قبيح. در اين بخش از وصيت به دليل وحدانيت آفريدگار بزرگ و قسمتي از صفات وي، و بعد بر آنچه كه شايسته انجام است با توجه به عظمت پروردگار و با ملاحظهي صفات ياد شده، اشاره فرموده است، بنابراين در اينجا بحثهاي مختلفي است: بحث اول: استدلال بر وحدت آفريدگار است، و آن از يك قضيه شرطيهي متصله تشكيل شد
ه است كه مقدم آن: لو كان لربك شريك اگر براي پروردگارت شريكي بود و تالي ان: لاتتك رسله … و لعرفت افعاله و اوصافه هر آينه پيامبرانش مبعوث شده بودند، … و تو از افعال و اوصاف او آگاه ميشدي است و از آن قضيهي شرطيه، استثناي نقيض اقسام تالي استنتاج ميشود تا نقيض مقدم، به عنوان نتيجه به دست آيد. توضيح ملازمهي بين مقدم و تالي از اين قرار است، اگر خداوند داراي شريك باشد، بايد آن شريك خدا، جامع جميع شرايط خداوندي باشد، وگرنه شايستگي شريك خدا بودن را نخواهد داشت، اما از جمله لوازم خدايي چند چيز است: اول: مصلحت در ضرورت مبعوث كردن پيامبران به جانب مردم و رهنمود مردم به سوي او، به دليلي كه در مورد لزوم بعثت در جاي خود، بيان شد. دوم: بايد آثار قدرت و تسلط او و صفات افعال وي روشن و محسوس باشد. سوم: افعال و صفات ذات او مشخص باشد. در صورتي كه تمام اين لوازم باطل است: اما لازم اول باطل است، زيرا پيامبري صاحب معجزه بر ما مبعوث نشده است تا ما را بر دومي (آثار قدرت و … ) راهنمايي كندو از آن آگاه سازد. اما دومي باطل است: از اين رو كه آثار قدرت و سلطنت و عظمت ملك و مملكت و پابرجايي آن دليل بر يك وجود دانا و تواناست، اما دلالت
بر چند قادر حكيم ندارد. اما بطلان مورد سوم، بدين لحاظ است كه تنها افعالي را كه ما مشاهده ميكنيم، بر يك فاعل دلالت دارند و بس، اما به وجود چند فاعل هيچ دلالتي ندارند. و همچنين صفات خدايي از قبيل علم، قدرت، اراده و امثال اينها كه به واسطهي افعال عايد ميشوند، تنها بر يك صانع دلالت ميكنند كه متصف به آن صفات است، اما بر وجود دو صانع و يا بيشتر از دو صانع دلات ندارند. بنابراين، اين گفته كه آفريدگار ما را شريكي است، سخني بيهوده و بيدليل است، چنان كه خداي متعال فرموده است: و من يدع مع الله الها آخر لا برهان له به. عبارت امام: اله واحد كما وصف نفسه (خدايي يگانه است چنان كه او خود را توصيف كرده است)، از جمله لوازم نتيجه است، زيرا هنگامي كه قول به خداي دوم باطل شد، ثابت ميشود كه او خداي يكتاست، چنان كه او خود، خويشتن را وصف كرده است: بگو اي پيامبر (ص) او خداي يكتاست. و اوست خداوند يكتاي غالب و در سلطنت و قدرت كسي در برابر او نيست: يعني كسي كه در كارهاي او مخالفت كند و در قلمرو او به نزاع و دشمني با او برخيزد، چنان كه راه و روش پادشاهان است. بدان كه اين دليل، دليل اقناعي است، چنان كه هدف خطيب از خطابه همين است و ا
ين برهان نيست زيرا اگر در شرطيهي مقصود اين باشد كه وجود خداي دومي مستلزم وجود آثار و افعال و صفاتي است كه ويژهي او بوده و اين ويژگي هم روشن و آشكار باشد پس ملازمهاي در كار نخواهد بود، زيرا اين دو خدا چه متفق الحقيقه و چه مختلف الحقيقه باشند، لازم نيست كه افعال و لوازم آن، اختلاف نوعي داشته باشند، و هر كدام به لازم خاصي و فعل خاصي، تشخص داشته باشد كه در ديگري نباشد، بلكه جايز است در لوازم و آثار يكسان باشند و اگر مقصود اين باشد كه وجود خداي دوم مستلزم اين است كه آثار و افعال و لوازمي شناخته شود كه اختصاص به او نداشته باشد، بلكه خداي ديگر هم بتواند با او در همهي اينها شريك شود، پس اين، مطلب درستي است. لكن اين اشكال پيش ميآيد كه در اين صورت براي بطلان تالي نميتوان استدلال كرده و دليل اين مطلب هم روشن است، زيرا ما آثار قدرت و افعال و لوازم و صفاتي را مشاهده ميكنيم كه نه بر يكتايي فاعل و موصوف خود دلالت دارند و نه بر دوگانه بودن آن و تنها بر وجود فاعل و ملزومي بهطور اطلاق دلالت دارد. پس بطلان و رفع تالي ممكن نيست، زيرا رفع تالي مستلزم رفع وجود خدا بهطور مطلق است به جهت اينكه عدم لازم، مستلزم عدم مطلق ملز
وم است نه تنها مستلزم رفع تالي. بحث دوم: دربارهي ازلي و ابدي بودن خداي متعال است، و آن اشاره دارد به دوام و ثبوت وجود خدا براي هميشه. برهان مطلب اين است كه خداي متعال واجب الوجود است و هر واجب الوجود بالذات، از ازل وجودش استوار و براي ابد وجودش پايدار است اما برهان صغرا يعني واجب الوجود بودن حق تعالي قبلا گذشت و اما برهان كبرا يعني ازليت و ابديت واجب الوجود اين است كه اگر زوال و نيستي بر او روا باشد، واجب الوجود بالذات نخواهد بود چون نادرستي تالي مستلزم نادرستي مقدم است، بنابراين هستي او از ازل تا ابد پايدار است. بحث سوم: هستي او پيش از همهي چيزها، آغاز بيآغاز و پس از همهي چيزها، هستي او را پاياني نيست. اما مطلب اول براي اين است كه اگر هستياش را آغازي بود، هر آينه مسبوق به نيستي ميبود در نتيجه پديده و قهرا دوم: اگر آخر بودن او به پاياني بينجامد، بايد به نيستي بپيوندد. و در نتيجه واجب الوجود بالذات نخواهد بود، و اين نيز خلاف مقصود است. بحث چهارم: در بيان اينكه خدا بزرگتر از آن است كه آفريدگارياش در محدودهي دل و يا ديده بگنجد، يعني او بزرگتر از آن است كه كسي به دل و يا ديده بر تمام صفات خداوندي و آنچه ش
ايستهي اوست، آگاهي يابد. وجه شبه آن است كه صفت پروردگاري و ساير اوصاف خداوندي- چنان كه قبلا معلوم شد- به اعبار خارج عين ذات حق تعالي است، و به لحاظ عقلي تمام اينها اموري هستند كه عقل از تعقل ذات مقدس او نسبت به مخلوقات و آثارش استنباط ميكند، و در هر دو صورت او بزرگتر از آن است كه آفريدگارياش در محدودهي دل و يا ديدهاي بگنجد. اما در خارج از آن جهت كه صفت آفريدگارياش عين ذات اوست، بنابراين احاطهي آگاهي بدان مستلزم احاطهي به حقيقت ذات اوست، و قبلا ثابت شد كه ذات مقدس او دور از هر گونه تركيبي است و در نتيجه احاطه ديگري بر ذات او محال است. و اما در عقل از آنرو كه اعتبار صفت ربوبي و احاطهي عقول بر آن منوط بر احاطه بر تمامي اعتبارات از صفات جمال و كمال است، زيرا ملحوظ كردن جهت ربوبيت مطلقهي او مستلزم اعتبار الهيت مطلقه اوست و اين خود مستلزم اعتبار همهي صفات خداوندي است، و قبلا روشن شد كه اين اعتبارات نامتناهياند. پس مقام ربوبي بالاتر از آن است كه در محدودهي عقل بشري درآيد تا چه رسد بر آن كه در ميدان ديد انسان قرار گيرد. بحث پنجم: بدان كه چون امام (ع) فرزندش را بر عظمت خداي سبحان و كمال ذات مقدس او از ج
هات ياد شده متوجه كرد، او را فرمان داد تا چنان رفتار كند كه شايسته فردي است چون او كه آن چنان در برابر عظمت خداي سبحان كوچك است و او را اطاعت كند چنان كه در خور اطاعت اوست و با كمال پرستش او را عبادت كند و آنچنان كه سزاوار است به خاطر كرامت ذات مقدسش او را بپرسند. حضرت علي (ع) جهات نقصان او (فرزندش) را برشمرده است تا در هر موردي حالت خود را با كمال ذات مقدس خالق مقايسه كند براي اين كه از كمي منزلت خود، نسبت به عظمت او و توان اندك و عجز فراوان خود، نسبت به كمال قدرت او آگاه شود. و همچنين نياز فراوان خود را به پروردگارش در همه حال از قبيل درخواست توفيق، آمادگي براي اطاعت، ترس از عقوبت و بيم از غضب او، تمام اينها را نسبت به بينيازي مطلق او در هر كار و از همه چيز، در نظر بگيرد. عبارت: انه … تا كلمهي قبيح هشداري است به طور اجمال نسبت به لزوم اطاعت از خدا در همهي مواردي كه امر و يا نهي فرموده است. و تشويق بر انجام هر كاري كه او امر فرموده است به اين جهت كه آن كار نيكوست، و به خودداري از هر چيزي كه او نهي فرموده است از آنرو كه زشت و ناهنجار است. همان طوري كه قبلا روشن شد، هدف از بعثت پيامبران و وضع قوانين و سن
تها تنها سر و سامان دادن به احوال معاش و معاد مردم است. پس در اين صورت ناگزير در هر امر و يا نهيي رازي نهفته است و مصلحتي وجود دارد كه باعث حسن مورد امر و قبح مورد نهي است. و براي همين مطلب و نظاير آنست كه معتزله به مسالهي حسن و قبح عقلي، گرايش يافته و عقيدهمند شدهاند توفيق از آن خداست!
[صفحه 37]
يحذو: پيروي ميكند سفر: مسافران اموا: قصد كردند جناب: نابودي، مرتبه و مقام مريع: سرسبز و خرم و عثاء السفر: دشواري مسافرت خشوبه المطعم: درشتي، ناگواري هجم: ناگهاني اتفاق افتاد اي پسرك من، تو را از دنيا و كيفيت آن و از بين رفتن و گذشتن آن آگاه ساختم، همچنين از آخرت و سرنوشت اهل آخرت مطلع كردم، و براي عبرت و پيروي تو مثلهايي زدم، براستي كه مثل آن كسي كه دنيا را آزموده، مثل آن گروه مسافري است كه در جاي خشك و بيحاصل باشند (كه مطابق ميل آنها نيست) ولي جاي پرآب و علف و ناحيهي سبز و خرمي مورد نظر آنها باشد، از اين رو رنج و زحمت راه و فراق يار و دشواري سفر و ناگواري خوراك را تحمل كنند تا به منزل فراخ و استراحتگاه خود برسند بنابراين آنان در تحمل هيچ يك از اين سختيها احساس ناراحتي نميكنند و از دست دادن اندوختههاي خود را خسارت نميدانند و چيزي نزد ايشان خوش آيندتر از آن نيست كه انسان را به سرمنزل مقصود نزديك سازد. و اما داستان كساني كه فريب دنيا را خوردند، بمانند داستان گروهي است كه در منزل خوش و خرمي باشند سپس به محلي تنگ و بيآب و علفي بيايند، براي آنان هيچ چيز ناگوارتر و دشوارتر از مفارقت از ج
ايي كه در آن بودند و به طور ناگهاني به جاي ديگر رفتن، نيست. در اين بخش دو مطلب است: مطلب اول: امام (ع) فرزندش را از حالات دنيا و آخرت آگاه ساخته و به او چيزهايي را يادآور شده كه وي را از حتمي بودن فنا و گذرا بودن دنيا، و بقاي آخرت و آنچه براي آخرت در آنجا مهياست يعني سعادت جاويدي كه قرآن مجيد و سنت، انواع آن را برشمرده است با خبر ميسازد، و براي طالب دنيا و آخرت دو مثل آورده است تا او (فرزند امام (ع) از جمله كساني باشد كه از دنيا روي گردان و به آخرت علاقهمند است. مثل اول مثل كسي است كه دنيا را آزموده و از ناپايداري و گذران بودن آن آگاه شده است و همچنين آخرت را آزمايش كرده و به بقاي آخرت و نعمتهايي كه براي اهل آن مهيا شده پي برده است و آنان را به گروه مسافراني تشبيه كرده كه به قصد منزلگاني پرآب و علف، منزل تنگ و نامساعد را ترك گويند. وجه تشبيه اين مثل آن است كه نفوس بشري، وقتي در عالم مجردات بود و مصلحت و حكمت اقتضا كرد كه در اين عالم هبوط كرده و بر اين كالبدهاي مادي، دور از عالم مانوس خود در سراي غربت و جاي وحشت منزل گزيند، تا بدان وسيله به كسب كمالات عقلي كه تنها از طريق اين عالم ميسر است نائل آيد. آنگاه
پس از كسب كمالات از اين جا به همان عالم بالا و منزه از وابستگيهاي اين كالبدها و اشكال پست آنها، بازگردد. همان طور كه در عهد پيشين از آنها چنين پيمان گرفته شده است و هر نفسي كه پيمان آفريدگارش را حفظ كرده و بر راه راست او باقي باشد و توجه كند كه او مدت معيني را در اين عالم خواهد ماند و به چشم عبرت به دنيا بنگرد كه همچون جايگاهي تنگ و خالي از غذاهاي حقيقي و آشاميدنيهاي زلال و گواراست و شايستگي براي وطن گزيدن و زندگي كردن را ندارد و نيز به جهان آخرت بنگرد كه چون سرايي خوش و خرم و ناحيهاي پر از آب و علف است و كسي كه به آنجا برسد در حالي كه به درستي اوامر و نواهي خداوندي را انجام داده باشد به هدفهاي والا و لذتهاي جاودانه رسيده است. بنابراين چنين كسي در مسير سفر در منزلگاههاي راه خدا و آماده شدن براي رسيدن شادمانه به محضر شريف پروردگار است. او رنج اين سفر را از قبيل سختي گرسنگي و تشنگي و بيدارخوابي، به خاطر رسيدن به منزلي فراخ و جايگاهي آرام تحمل ميكند از اين رو، دردي را احساي نكرده و آنچه از مال و جان در اين راه صرف ميكند، غرامت به شمار نميآورد. و هيج چيزي نزد او خوشايندتر از آن وسيلهاي نيست كه او را به منزل
مقصود و ناحيهي منظورش نزديك سازد، بالاخره، نفوس بشري در جهاتي كه بيان شد، تشبيه شده است به كسي كه به منزلي تنگ و قحطيزده رسيده باشد، آنگاه دريابد كه منزلي خوش و خرم، در پيش است و انديشهي نيكويش چنين اقتضا كند كه رنج و زحمت سفر بدانجا را تحمل كند تا بر آسايشي بزرگ دست يابد. اما مثل دوم: داستان دنياداراني است كه نفس اماره، آنها را به سوي دنيا جلب كرده و آنان از ماوراي دنيا غافل گشته و عهد و پيمان پروردگارشان را فراموش كردند و از آيات حق كه به خاطر داشتند روگرداندند، آنان را به گروهي تشبيه كرده است كه در منزلي خوش و خرم بودند، آنگاه به جايي خشك و تنگ منتقل شوند، پس در اين مثل منزلگاه خوش و خرم همان دنياست زيرا دنيا جاي خوشبختي و نعمت براي اهل دنيا و آخرت جاي تنگ و ناگوار براي آنهاست، زيرا كه آنان در دنيا براي درك سعادت آخرت آمادگي لازم را پيدا نكردند. وجه تشبيه اهل دنيا به آن گروه، همان است كه حضرت در ضمن سخنان خود بيان داشته است، و عبارت از اين است كه چيزي ناخوشايندتر از آن نزد ايشان نيست، تا آخر مطلب: يعني براي اهل دنيا چيزي ناخوش آيندتر و دشوارتر از مفارقت از آنچه كه در دنيا داشتند و رسيدن به آن ترس و وحش
تهايي كه ناگهان بر آنان هجوم ميآورند و به صورت غل و زنجيرها- متوجه آنها ميشوند- وجود ندارد، همان طوري كه هيچ چيز ناخوشتر از مفارقت جاي خوش و خرمي كه در آنجا بودند، و انتقال به جاي تنگ و قحطيزدهاي كه به آن وارد ميشوند وجود ندارد. و بر اين دو مثل پيامبر (ص) در بيان خود اشاره فرموده است: دنيا زندان مومن و بهشت كافر است. مطلب دوم: به اصلاح رفتار خود با مردم توصيه كرده است. به فرزندش امر فرموده است تا خويش را ملاك سنجش بين خود و ديگران قرار دهد. جهت اين كه امام (ع) لفظ ميزان را براي فرزندش استعاره آورده است، اين است كه وي همچون ترازو، بين خود و ديگران عادلانه رفتار كند.
[صفحه 37]
كدح: كسب. اي پسرك من خود را مابين خود و ديگران ملاك سنجش قرار ده، پس براي ديگران آنچه را بپسند كه براي خود ميپسندي، و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر خود نميپسندي، بر ديگران ستم روا مدار همان طوري كه نميخواهي بر تو ستم شود، و نيكي كن چنان كه دوست داري بر تو نيكي شود، آنچه را كه از ديگري ناپسند ميشماري، از خود ناپسند شمار، و از مردم خوشحال و خوشنود باش بدانچه كه خوشنودي براي آنها از طرف خود، آنچه را كه نميداني مگو هر چند كه دانستههاي تو اندك است، و آنچه را كه دوست نداري دربارهي تو بگويند تو نيز مگو. بدان كه خودخواهي بر خلاف حق و آفت خردهاست، پس در كسب طاعت (يا براي معاشت) در تلاش باش و خزانهدار ديگران مباش، و هنگامي كه به هدفت نائل شدي، فروتن و خاضعترين فرد باش براي پروردگارت. سپس جهات عدالت و برابري كه امر فرموده است، ميزان را بر اساس آنها قرار دهد، شرح داده است، بعضي از آن جهات امور مثبت و برخي منفياند. اول: براي ديگران آنچه را بپسندد كه براي خود ميپسندد، و بر ديگران نپسندد آنچه را كه بر خود نميپسندد و در حديث مرفوعي آمده است: ايمان بندهاي كامل نميشود تا اين كه براي برادرش بپسندد آ
نچه را كه بر خود ميپسندد، و بر او نپسندد آنچه را كه بر خود نميپسندد و راز حديث اين است كه اين كار از كمال فضيلت عدالت است عدالتي كه باعث كمال ايمان ميشود. دوم: بر كسي ستم نكند همان طور كه مايل نيست كسي بر او ستم كند، تا از دو صفت ناپسند ستمكاري و ستمپذيري در امان بماند. سوم: بر ديگران نيكي كند چنان كه دوست دارد به او نيكي كنند. صفت احسان فضيلتي تحتالشعاع عفت است. چهارم: از خود ناپسند بداند آنچه را كه از ديگران ناپسند و زشت ميشمارد، پس از همهي موارد نهي الهي متنفر باشد كه اين از لوازم جوانمردي است. از اين رو وقت يكه از احنف راجع به جوانمردي پرسيدند، گفت: جوانمردي آن است كه زشت بداني از خود آنچه را كه زشت ميشماري از ديگران. پنجم: از سوي مردم بپسندد آنچه را كه از جانب خود بر آنان ميپسندد، يعني هر چه را كه شايسته ميبيند نسبت به ديگران از خوب و بد انجام دهد، شايسته است مثل آن را از ايشان براي خود بپذيرد، در اين عبارت هشداري است بر اين كه روا نيست كار بد انجام دهد به دليل فقدان لازم كه عبارت از رضايت مردم بر بدي باشد. ششم: چيزي را كه نميداند نگويد هر چند كه دانستههايش اندك است، و فرمود: هر چند دانستهه
ايش اندك است، زيرا كمي دانش براي بعضي از مردم گاهي انگيزه ميشود كه ندانسته سخن بگويند تا مبادا ديگران به آنان نسبت ناداني دهند، در نتيجه هم خود گمراه ميشوند و هم ديگران را به گمراهي ميكشند، چنان كه خداوند بزرگ فرموده است: و من الناس من يجادل في الله بغير علم و لا هدي و لا كتاب منير. هفتم: آنچه دربارهي خود نميپسندد، دربارهي ديگري نگويد، مانند عيبجوئيها و گفتن القاب زشت و هر سخن كه باعث رنجش شود. هشتم: به او هشدار داده است تا خودخواهي را رها كند، به اين دليل كه آن خلاف حق است. چون حق عبارت است از حركت در راه خدا با داشتن مكارم اخلاق، و خودخواهي از جملهي اخلاق پست و نارواست، خودخواهي نقطهي مقابل حق است مانند هر پستي كه ضد فضيلت است و هم به دليل اين كه خودخواهي آفت انديشه و عقول است، زيرا آن از بزرگترين بيماريهاي خرد و آفتهاي نابودكنندهي عقل است، همان طوري كه پيامبر (ص) اشاره فرموده است: سه چيز باعث هلاكت است تا اين كه فرمود: خودبيني انسان. نهم: در كسب خود تلاش و كوشش كند. يعني سزاوار است در كسب طاعت بكوشد و بعضي گفتهاند. مقصود از كدح به دست آوردن مال است و اينكه شايسته است آن را در راه خدا انفاق كند.
دهم: هنگامي كه پروردگار او را به سوي كمال و رشد هدايت ميفرمايد خاشعترين فرد نسبت به پروردگار خود باشد، توضيح آن كه هدايت به رشد و كمال، همان آگاهي از مسير حق تعالي است در تمام آنچه كه او از مكارم اخلاق مهيا ساخته است و آگاهي از راهي كه رفتن از آن راه انسان را به خدا ميرساند مستلزم توجه به جلال و بزرگي است و آنجاست كه تواضع و خشوع واقعي و خشيت كامل حاصل ميشود به دليل آيه مباركهي انما يخش الله من عباده العلماء.
[صفحه 44]
ارتيار: جستن طوق و الطاقه: آنچه در توان داري وبال: هلاكت، نابودي بدان كه راهي در پيش رو داري، بسيار دور و بسي سهمگين، و تو در آن راه از نيكخواهي و توشه برداري به مقداري كه تو را با سبكباري به سرمنزل برساند، بينياز نيستي، پس بيش از تاب و توانت بر پشت خود بار مكن تا از سنگينياش آزرده نشوي و هر گاه نيازمندي را يافتي كه توشهي تو را به سمت رستاخيز به دوش بكشد و فردا وقت نيازمنديات آن را به تو برساند، پس او را غنيمت شمار و بار توشهات را بر دوش او قرار ده، و تا توان داري كمك بيشتري به او بكن كه شايد زماني فرا رسد كه او را بجويي و نيابي. و همچنين غنيمت بدان آن كسي را كه از تو وامي بطلبد تا به روز درماندگي و تنگدستيات آن را به تو بازپس دهد. در اين بخش چند مقصد است: اول: توصيه به تلاش در راه كسب كمالات نفساني جاويدان دوم: ترك كارهاي زشتي كه باعث نقصان و عقب ماندگي ميشود در مورد اول او را توجه داده است كه در پيش رويش يعني در سفر به جانب قرب خدا، راهي دراز و دشوار وجود دارد. و روشن است كسي كه ميخواهد چنين مسيري را بپيمايد بايد هدفش رسيدن به مقصد باشد و نيز توشهي لازم را آمده سازد. كلمه الطريق (ر
اه) را استعاره آورده است از حالاتي كه انسان در دنيا گرفتار آنها است و عبور از دنيا به سراي آخرت و منظور از درازي و سختي راه همان دشواري رستگاري و ايمني از خطرهاي آن است. زيرا اين تنها با داشتن تصميم و پايداري بر سنتهاي عدالت و استقامت بر حد ميانهي لازم از مكارم اخلاق، ميسر است. چون قبلا معلوم شد كه هر يك از قواي تميز، شهوت و غضب داراي حد متوسطي است كه لازم است انسان در آن حد بايستد و عدالت هم همين است، و روشن شد كه حد عدالت باريكترين حدود و دشوارترين آنهاست، زيرا آن حد از دو طرف محصور به افراط و تفريط است و كمتر انساني از گرفتاري در يكي از آن دو در امان است، و هر دوي آنها راه جهنم است پس سزاوار است كه اين راه، راهي طولاني باشد كه انسان جز با پيمودن مسافتي دور به پايان آن نرسد و جز با كوشش فراوان آگاهي كامل از آن نيابد. لفظ الزاد (توشه) را استعاره از تقوا و كمالاتي آورده است كه در اين راه طولاني و پرخطر انسان را به قرب خدا ميرساند و بدين وسيله نجات و رستگاري در آن راه و رهايي از گرفتاريهاي آن به دست ميآيد. در مورد دوم (از دو مقصد) حضرت با اين سخنان خود به او هشدار داده است: مع خفه الظهر تا عبارت و بالا عليك
… كلمهي الخفه را استعاره آورده است براي كم كردن ارتكاب گناه و بار كردن آن بر نفس خويش، و لفظ الحمل را عاريه از تحصيل گناه آورده است. و جهت استعارهي اولي آن است كه مرتكب گناه اندك، زودتر آن راه را طي ميكند و به نجات از خطرها و ترسهاي آنجا نزديكتر است، چنان كه علي (ع) فرموده است: سبكبار باشيد تا زودتر به منزل برسيد. همانطور كه پيامبر (ص) اشاره فرموده است: سبكباران رستگارند. و اما جهت استعارهي دومي اين است كه مرتكب گناهان، به وسيلهي گناه سنگينبار شده و از پيوستن به سبكبارن عقب ميماند و در بين راه زير بار سنگين از پا درميآيد و عقب ماندگي زياد او نتيجهي زيادي ارتكاب گناه اوست همچون حالت شخص سنگين بار در طي مسافتي دور. كلمهي الظهر (پشت) براي پرورش دادن مطلب و آماده ساختن آن است. مقصد سوم: توجه دادن بر ضرورت بخشش مال به گونهي صدقه دادن و احسان به نيازمندان و فقراء. و عبارت حاوي اين معني، در سخنان امام (ع) از: و اذا وجدت (اگر يافتي) تا كلمهي عسرتك (سختي است) است. حضرت علي (ع) با بيان دو نكتهي زير فرزندش را به صدقه دادن و احسان به مستمندان علاقهمند ميسازد: اول: بخشش و دادن صدقه توشهاي است كه فقير ت
ا روز قيامت آن را بر دوش ميكشد و در آنجا به هنگام شدت نياز بدان، به وي باز ميدهد. و لفظ الزاد در اينجا استعاره است از دو فضيلت بخشش و كرم كه به وسيلهي انفاق حاصل ميشود. و وجه استعاره، وسيله بودن انفاق و صدقه براي ايمني نفس از نابودي در بين راه آخرت و باعث رسيدن آن به سعادت دائمي است همانطور كه توشه، نجات بخش مسافر در بين راه و باعث رسيدن او به مقصد است. و براي گيرندهي صدقه، صفت حامل توشه را به طور استعاره آورده است، از آن رو كه او وسيله پيدايش آن فضيلت به وسيلهي آن صدقه و رسيدن ثواب آن به صدقهدهنده در روز قيامت است، و به دريافت صدقهدهنده اين فضيلت را و ظهور و بروز آن، روز قيامت در نامهي عمل وي، در اين عبارت بدان اشاره شده است: فرداي قيامت آن را به تو بازپس دهد. سپس دستور داده است كه هر گاه نيازمندي را ديد غنيمت شمارد و آن توشه را بر دوش وي قرار دهد و بيشتر به او كمك كند، تا سر حد توان به او توشه بسپارد. او را به غنيمت شمردن و شتاب در صدقه دادن با اين عبارت تشويق كرده است: شايد زماني فرا رسيد كه او را بجويي و نيابي، زيرا اگر وسيلهي يك كار مهم به گونهاي باشد كه به هنگام جستجوي آن، گاهي به دست آيد و
گاهي نيايد پس لازم است كه به دست آوردن آن را غنيمت شمرد و در آن باره مسامحه نكرد. دوم: صدقه دادن به فقير در حقيقت وامي است از طرف صدقهدهنده كه در حال بينيازي مالي را ميدهد تا در روز فقر و تنگدستياش به او بازپس دهد. و صفت وامگيرنده را در اينجا استعاره براي خدا آورده است به اعتبار اين كه او پاداش ثواب را به كسي كه در راه طاعت او مالش را انفاق كرده، ميدهد، و در اين آيه مباركه بدان اشاره كرده است: من ذالذي يقرض الله قرضا حسنا فيضاعفه له اضعافا كثيره حضرت وام دادن به هنگام بينيازي و بازپرداخت وام در وقت تنگدستي را يادآور ميشود تا برتري بازپرداخت را بنماياند و وامدهنده به خاطر سود دلخواهي كه عايد او ميشود، علاقهمند به دادن وام گردد.
[صفحه 44]
كود: جايي كه بالا رفتن از آن دشوار است و بدان كه در پيش روي تو گردنهاي است كه بالا رفتن از آن بس دشوار است، و در آنجا سبكبار از گرانبار خوشحالتر و كندرو از تندرو بدحالتر است، و منزلگاه تو سرانجام بهشت و يا آتش دوزخ است. بنابراين پيش از رسيدن بدانجا پيشقراولي براي خود بفرست و قبل از ورود، آن منزل را آماده ساز كه پس از مرگ وسيلهاي براي خوشحالي ميسر نيست، و راهي براي بازگشت كسي به دنيا وجود ندارد. چهارم: توجه دادن بر سختي راه آخرت و ضرورت آمادگي براي آن است، با سبكباري از گناهان و سرعت در اين كار پيش از پايان فرصت. لفظ عقبه (گردنه) را عاريه آورده است از راه آخرت زيرا در اين راه بالا رفتن از پلههاي مراتب كمال به وسيلهي فضايل از ميان انبوه خصال نكوهيده وجود دارد. و اين راه را از آن جهت به دشواري در صعود وصف كرده است كه مشقت و موانع زيادي در ارتقاي بدانجا وجود دارد. براي آمادگي اين سفر نظر او را به سه امر جلب كرده است: اول: سبكبار در آن سفر از آنكه بارش سنگين است، خوشحالتر است، همان طور كه قبلا گفتيم اين امر واضحي است. دوم: كسي كه كند حركت كند ناراحتتر از كسي است كه تند حركت ميكند، و اين مطلب ن
يز روشن است. زيرا كندرو در يك جانب از دو طرف افراط و تفريط ايستاده، سرگرم هواي نفس و غافل از مقصد اصلي است تا اين كه اجل گريبانش را ميگيرد و او اسير گرداب هلاكت ميشود و بر فرصت از دست رفته حسرت ميخورد. سوم: بيان دو نتيجه و سرانجام كار، يكي بهشت و ديگري دوزخ، زيرا سرانجام آن راه، رهرو خود را ناگزير در يكي از آن دو فرود ميآورد، و اين نيز مطلب واضحي است، زيرا گرفتاري انسان در امور دنيا عمل كردن در دنيا و پايان يافتن آن تا رسيدن به آخرت، يا در جهت مقصد اصلي و به طرف قبلهي واقعي و دوري از راه افراط و تفريط است كه به اين ترتيب راه به سرعت طي ميشود و رهرو خود را به بهشت ميرساند، و يا اين كه در جهت انحراف از مقصد اصلي است و به سمت آنچه در اين راه از موارد نهي خدا و انواع حرامها وجود دارد، متمايل ميشود. كه به اين ترتيب، رهرو خود را بر آتش فرود ميآورد. نسبت دادن، هبوط به راه دنيا (طريق) مجاز است از آن رو كه اين راه سرانجام بر يكي از دو مقصد ميرسد، مانند كسي كه چيزي را پايين ميآورد تا در جائي قرار دهد. آنگاه دستور داده است تا پيشقراولي براي خود بفرستد و وسيلهاي براي نجات خود و خوشحالياش فراهم آورد پيش از آ
ن كه در يكي از آن دو منزل نهايي فرود آيد، تا بدان وسيله قرارگاهش بهشت باشد، و آن منزلي را كه قصد سكونت در آنجا را دارد، به وسيلهي آماده كردن خود، آماده سازد. بعضي كلمهي يوطي را يوطن بان خواندهاند، يعني آنجا را وطن خود قرار دهد.
[صفحه 44]
نزوع عن الذنب: بيرون شدن از گناه افضا: رسيدن بث: باز كردن، كشف شابيب: جمع شوبوب، يك نوبت بارندگي قنوط: نااميدي استعتاب: بازگشت به خرسندي. و بدان آن خدايي كه تمام خزانههاي آسمانها و زمين به دست اوست، تو را اجازهي درخواست و دعا داده و خود نيز پذيرش آن را ضمانت فرموده است و تو را دستور داده است از او بخواهي، تا ببخشد، و رحمت و آمرزش بطلبي تا بيامرزدت، و بين تو و خود كسي را حاجب قرار نداده است تا مانع تو شود، و تو را مجبور و ناگزير از آوردن واسطه نكرده است، و در صورتي كه مرتكب گناه شوي مانع بازگشت و توبهي تو نيست، و در كيفر و مجازات تو شتاب ندارد، و آنجا كه سزاوار رسوايي بودي، رسوايت نساخته است، و در پذيرش توبهي تو سختگيري نكرده است، و به دليل گناه در تنگنا قرارت نداده و از رحمت خود تو را نااميد نكرده است، بلكه خودداري تو را از گناه برايت حسنه و نيكي شمرده، و هر كار بدت را يك گناه ولي هر كار نيكت را ده برابر به حساب آورده است، و برايت در توبه و خرسندي را باز نگهداشته است، پس هرگاه او را بخواني ندايت را ميشنود، و هرگاه با او راز و نياز كني از راز دلت آگاه است، پس نياز خود را به او عرضه ميك
ني و آنچه را دل داري برملا ميسازي و از گرفتاريهايت با او درددل ميكني و از وي چارهي غمهايت را ميطلبي، و دربارهي كارهايت از او استمداد ميكني، و از خزانههاي رحمت او كه جز او را توانايي بخشش از آنها نيست- از قبيل فزوني عمر و سلامت بدن و وسعت روزي- درخواست بخشش ميكني. آنگاه در دستهايت كليدهاي خزانهها را- در مواردي از درخواست تو كه مجازي- قرار ميدهد، پس هر گاه بخواهي به وسيلهي دعا درهاي نعمتش را بگشايي، و نزول باران رحمتش را بطلبي، با تاخير پذيرش و اجابت درخواست، تو را نااميد نگرداند، زيرا بخشش به اندازهي خلوص نيت است، چه بسا كه تاخير در اجابت باعث عطاي بيشتر و بخشش فزونتر براي آرزومند و درخواست كننده گردد. بسا كه تو چيزي را درخواست كني و داده نشود و در مقابل بهتر از آن را در دنيا و يا آخرت به تو بدهند، و يا اجابت نميشود به خاطر آن كه در آن مطلوب، مصلحت تو نبوده و آنچه بهتر بوده به تو ميدهد، چه بسا چيزي را تو درخواست ميكني كه باعث از بين رفتن دين تو است، پس چيزي را بخواه كه نيكياش پايدار باشد و تو از رنج آن بركنار باشي، ثروت دنيا براي تو نميماند و تو نيز براي او ماندني نيستي. مطلب پنجم: توجه دادن
بر دعا و تشويق به آن است، و سر مطلب توجه دائم به عظمت آفريدگار و بريدن از غير اوست، چه او منشا هر چيز دوست داشتني و بخشندهي هر چيز دلخواهي است. و به وسيلهي چند مطلب تشويق به دعا فرموده است: اول: گنجهاي آسمانها و زمين در دست اوست، اين قسمت به منزلهي صغراست و كبرا در حقيقت چنين است: هر كس كه گنجها به دست او باشد، از هر كس براي رغبت و دل بستن سزاوارتر است. دوم: او خود اجازهي دعا و درخواست داده و عهدهدار اجابت شده و فرموده است: ادعوني استجب لكم اين در حقيقت صغراي قياس است و كبراي آن نيز مثل مورد اول در تقدير است. سوم: حقتعالي خود، به مخلوق فرمان داده است كه از او بخواهند تا به آنها مرحمت نمايد، در آيه و اسئلو الله من فضله و همين طور دستور داده است، از او طلب رحمت كنند تا بديشان رحم كند. توضيح اين كه بخشش روزي، رحمت، و هر فضيلتي از جانب او، تنها پس از آمادگي به وسيلهي اخلاص در طلب و تقاضاي بخشش و امثال اينها فراهم ميآيد، همان طوري كه در جاي خود ثابت شد، (اين مطلب به منزلهي صغراست) و در حقيقت كبرا چنين است: و هر كسي كه چنين باشد پس بايد از او درخواست و تقاضاي بخشش كرد. چهارم: خداي متعال بين خود و بندهي ع
لاقهمند به خود نگهبان و درباني قرار نداده است، چه او پاك و منزه و بالاتر از جسم بودن، جهت داشتن و صفات حادث ميباشد، بلكه او در همه چيز و براي هر كس كه چشم دل را باز دارد و به مطالعهي كبريايي و عظمت او بپردازد متجلي و هويداست و كبراي مقدر چنين است: هر كس كه چنان باشد، به درخواست و طلب بخشش، سزاوارتر است. پنجم: او را مجبور به آوردن واسطه و شفيع نكرده است، زيرا نياز به واسطه موقعي ضرورت دارد كه دسترسي به خواسته، به جهت بخل كسي كه كار در دست اوست و يا به خاطر جهل وي نسبت به استحقاق درخواست كننده، غيرممكن باشد. در صورتي كه خداي متعال نه بخيل است و نه از طرف او منعي وجود دارد. و تنها بخشش او در گرو آمادگي درخواست كننده است، خداي منزه و پاك، مشتاقان را نيازمند به واسطهها قرار نداده است، زيرا به آنها توان آمادگي براي رسيدن به خواستههاي خود را داده و وسايل را براي ايشان آماده ساخته و درهاي رحمتش را به روي آنها باز گذاشته است. پس اگر آنان نياز به واسطه و شفيع پيدا كنند از باب اين نيست كه خداوند آنان را براي داشتن شفيع مجبور و ملزم كرده است. ششم: اگر مرتبك گناه شود مانع از توبه و بازگشت او نشده است بلكه او خود امر
به توبه فرموده و وعدهي پذيرش داده و گفته است: يا ايها الذين امنوا توبوا الي الله توبه نصوحا عسي ربكم ان يكفر عنكم سيئاتكم و يدخلكم جنات و پس از اين كه گناهان كبيره را برشمرده است و تهديد به مجازات كرده فرموده است: الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا فاولئك يبدل لله سيئاتهم حسنات. هفتم: خداوند در عذاب و بلا با اين كه هنگام نافرمانياش از عمل او آگاه است شتاب نكرده و او را در جايي كه مرتكب عمل خلافي شده رسوا نميكند، بلكه او را بر رستگاري مهلت ميدهد و پردهي بخشش و حلمش را بر روي او ميگستراند. هشتم: خداوند در پذيرش توبه و بازگشت او به سوي خود، اصرار ميورزد، همانطور كه پادشاهان دربارهي كساني كه بدي كرده باشند و درخواست عفو نمايند، رفتار ميكنند، و خالق نه تنها به دليل ارتكاب جرم و گناه با مخلوق مناقشه نميكند و در محاسبه با او سخت نميگيرد بلكه توبهي او را ميپذير و بر او آسان ميگيرد. زيرا به خداي متعال نه از ناحيه گناهكار زياني ميرسد، و نه از بازگشت توبهكننده سودي عايد او ميشود، چه او بينياز مطلق است. نهم: خداوند متعال او را از رحمت و بخشش نااميد نكرده، زيرا گفته است: يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم
لا تقنطوا من رحمه الله. دهم: خداوند دوري جستن او از گناه و بازگشتش از گناه را، حسنه قرار داده است، آنجا كه پس از بيان توبه ميفرمايد: فاولئك يبدل الله سيئائهم حسنات و هر بدي او را يك بد و هر خوبي او را ده برابر به شمار ميآورد، آنجا كه فرموده است: من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و من جاء بالسيئه فلا يجزي الا مثلها. يازدهم: اوست كه در توبه را بر روي بندهاش باز گشوده است، آنجا كه فرموده است: غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب ذي الطول، و هو الذي يقبل التوبه عن عباده و يعفو عن السيئات. همچنين در طلب بخشش و رضا را به روي او باز كرده است، چون پس از بازگشت بنده به او فرمان داده است و راهنمايي به رضا و خوشنودي خود فرموده است. دوازدهم: هر گاه خدا را بخواند، ندايش را ميشنود، به دليل اين آيه مباركه: ان ربي لسميع الدعاء و هرگاه با او راز و نياز كند، از راز او آگاه است، به دليل آيهي: يعلم السر و اخفي پس نيازمندي خود را بر او عرضه كند چه مخفيانه و چه آشكارا، و از او در كارها كمك بطلبد و آنچه از گرفتاريها و مشكلات در دل دارد، سفرهي دل را باز كند و از او رفع گرفتاريهاي خود را درخواست نمايد، تا از گنجهاي رحمت خود آنچه ر
ا كه جز او كسي توان دادن آنها را ندارد، مانند فزوني عمر و تندرستي و گشايش روزيها، به وي مرحمت كند. سيزدهم: با دادن اجازهي درخواست و پرسش از او، كليد گنجهاي نعمت خود را در اختيار او قرار داده است. لفظ مفاتيح (كليدها) را استعاره آورده است براي دعاها، به اين دليل كه دعاها وسيلهي كسب نعمت و كمال رحمتند، هرگاه خدا بخواهد به وسيلهي دعا درهاي گنجهايش را باز ميگشايد، و همچنين لفظ ابواب (درها) را عاريه آورده است براي وسايل جزئي نعمتهايي كه به بنده ميرسد. مقصود از خزانههاي نعمت پروردگار همان خزانههاي آسمانها و زمين است. زيرا همهي نعمتها از آن او و به دست اوست. و احتمال دارد بدان وسيله اشاره كرده باشد به نعمت معقول از آسمان وجود حق تعالي و آنچه در تحت قدرت او از خيرات ممكن وجود دارد. صفت استمطار (طلب نزول باران) را استعاره آورده است از درخواست نعمتهاي الهي از باب شباهت آنها به باران در اين كه هر دو وسيلهي حيات و به مصلحت حال انسانند در دنيا و درخواست كنندهي آنها به طلب باران ميماند كه امام عليهالسلام با ذكر كلمهي شابيب: قطرههاي باران زمينهي اين استعاره را در سخنان خود فراهم ساخته است. در تمام اين قياسها
كبراي مقدر چنين است: و هر كس كه چنان باشد او سزاوارتر است براي اين كه روي دل را به جانب او گردانده، از او درخواست نياز شود. پس از آن كه حضرت علي (ع) فرزندش را با اين جاذبه وادار به دعا و درخواست نموده است، آنگاه او را متوجه ساخته است كه اجابت دعا گاهي به كندي صورت ميپذيرد و به تاخير ميافتد. و بعد اسباب تاخير اجابت دعا را برشمرده است تا از اجابت دعا نااميد نگردد. اول: بخشش به اندازهي خلوص نيت است: يعني اين كه اجابت در گرو آمادگي به وسيلهي خلوص نيت است، پس هرگاه در اجابت تاخير شد، شايد علت تاخير، خالص نبودن نيت باشد. دوم: بسا كه تاخير اجابت دعا به دليلي است كه خدا ميداند، خود آن تاخير از جمله اسباب آمادگي بيشتر درخواست كننده و آرزومند است، براي بخشش آنچه كه بالاتر و ارزشمندتر است از آنچه كه او درخواست بخشش آن را دارد، پس آن را وقتي ميدهد كه وي آمادگي كامل پيدا كند، زيرا به اندازهي ارزش اهل تصميم و اراده، دعوتنامهها ميآيد، و به مقدار زحمت و رنج مقامات والا به دست آيند. سوم: گاهي مورد درخواست مصلحتي براي بندهي خدا ندارد، به خاطر اين كه اگر مثل ثروت، مقام و ساير خواستههاي دنيوي محض را به او بدهند باعث
تباهي دين او خواهد شد، بنابراين خداوند درخواست او را اجابت نميكند، بلكه بهتر از آن در دنيا و يا در آخرت به وي مرحمت ميكند و اين تغيير به خاطر مصلحت و يا خير او است. آنگاه- با تعريف موارد درخواست وي آنچه را كه شايسته است از خدا بطلبد، يعني آنچه كه نيكياش پايدار و از گرفتارياش در امان است، از قبيل فراهم آمدن وسايل خوشبختي جاودانه و يادگار خوب ميان بازماندگان، نه ثروت- مطلب را به پايان ميرساند.
[صفحه 56]
منزل قلعه: جايي كه براي ساكن شدن شايستگي ندارد بلغه: مقداري از زندگي كه انسان دسترسي ندارد و بدان كه تو براي آخرت آفريده شدهاي نه براي دنيا و براي فنا نه براي هستي، براي مردن نه براي زندگي، و تو در جايي هستي كه بايد كوچ كني و در سرايي موقت و در راهي به سوي آخرت هستي. و تو راندهي مرگ هستي كه گريزندهاش، از آن رهايي ندارد و جويندهاش آن را از دست نميدهد، و بناچار آن را در مييابد، پس مبادا مر گ تو را در حال گناهي كه تو با خود ميگفتي از آن توبه خواهم كرد و مرگ بين تو و آن انديشه فاصله اندازد، كه در آن صورت خود را تباه كردهاي. در اين بخش از وصيت، امام (ع) به چند امر توجه داده است: اول: هدف از آفرينش و هستي، آخرت است نه دنيا، مرگ و نيستي است، نه زندگي و بقاي در اين عالم و اين امور عوامل اسباب عرضي هستند نسبت به وجود انسان به خاطر اين كه آنها لازمهي هستي و وجود ميباشند و اما نخستين علت واقعي از وجود انسان، همان رسيدن به كمال و پاك و وارسته بودن از وابستگيهاي دنيا و نيل به محضر پروردگار متعال است. امام علي (ع) اين هدفهاي نهايي را كه وصول بدانها قطعي است براي او خاطرنشان ساخته است تا به خاطر آنها
و براي پس از مرگ كار كند، و كمتر بر دنيا و آباداني دنيا اعتماد كند، و نبايد دل به ماندن در دنيا ببندد، زيرا دنيا عارضي و از بين رفتني است. دوم: او را هشدار داده است بر اين كه دنيا جاي ماندن نيست، بلكه جاي عبور است و براي وطن گزيدن و زيستن آفريده نشده. دنيا جاي تلاش و كوشش است، آفريده شده است تا انسان قوتي از آن براي رسيدن به آخرت گيرد و چون اينها راهي است براي آخرت، توشهاي برگيرد. سوم: او را متوجه ساخته است كه راندهي مرگ است، لفظ الطريد (رانده شده) را عاريه آورده است از او از نظر شباهت او به شكاري كه درنده و غير درنده او را به گوشهاي ميراند. آنگاه مرگ را معرفي كرده است به اين ترتيب كه هيچ كس نميتواند با فرار از دست مرگ نجات يابد و ناگزير مرگ او را درمييابد تا او را هشدار دهد و او را به وسيله اطاعتش آمادهي مرگ سازد، اطاعتي كه باعث مقاومت در برابر ترس و بيمها و سختيهاي مرگ شود. از اين رو فرموده است: از مرگ بترس … تا كلمهي نفسك (خودت را) يعني: بر حال گناه باقي ماندنت در حالي كه با خود ميگفتي از آن توبه ميكنم ناگهان مرگ تو را دريابد و بين تو و انديشهات فاصله اندازد. و كلمه يحول عطف است بر يدركك و اذا
حرف مفاجاه است.
[صفحه 56]
ازر: نيرو- توان يبهره: پيروز گرديد و او را رنجاند، اصل بهر به معناي سركش و فرار نفس از رنج است. اخلد الي كذا: به او مربوط است. تكالب: حملهي بر يكديگر. مساوي: عيبها ضراوه: زير نظر گرفتن شكار و حملهي بر او. معقله: دربند مجهول و مجهل: كوره راهي كه هيچ نشانهاي در آن نيست وادوعث: شنزار وسيعي كه پاي انسان و حيوان بر روي آن استوار نماند (بلكه در آن فرو رود) المسيم: شبان پسرك من، بيشتر به ياد مرگ و پيآمدهاي پس از مرگ باش كه ناگهان پس از مرگ با آنها درگير ميشوي. تا مرگ نزد تو نيامده خود را آماده كن و كمرت را ببند تا مبادا ناگهان مرگ تو را دريابد. بر تو غلبه كند. بترس از اين كه با دلبستگي و اعتماد به دنيا و حرص و آز دنياداران نسبت به آن و دشمني با هم بر سر دنيا فريب بخوري، زيرا كه خداوند به تو دربارهي آن خبر داده است و دنيا خود برايت وصف كرده و بديهاش را برملا ساخته است. طالبان دينا همانند سگان پارس كننده و درندگان در جستجوي شكارند بعضي از آنها بر بعضي ديگر پارس ميكنند، و توانا ناتوان را ميخورد، و بزرگ بر كوچك با زور صدمه ميزند، بعضي همچون چهارپاياني دربند بسته و بعضي ديگر چون چهارپاياني
هستند، رها، گم كرده خرد، بيهدف، چهارپاياني يله و بيلجام براي چريدن افت و زيان در بياباني سخت و سهمگين! شباني كه نگهداري آنها را عهدهدار باشد و يا آنها را بچراند وجود ندارد! دنيا آنان را به راه نابينايي ميبرد، و ديدهشان را از ديدن نشان هدايت و رستگاري پوشانده است، آنان در گمراهي سرگردان و در نعمت و خوشي دنيا فرو رفتهاند و آن را معبود و پروردگار خود دانند پس دنيا آنان را بازيچه قرار داده و آنان هدف اصلي خود را از ياد بردهاند! اندكي مدارا كن و بگذار تا تاريكي برطرف شود، گويي كاروان فرا رسيد، نزديك است هر كس كه بشتابد بدانها بپيوندد. چهارم: دستور داده است كه مرگ و آنچه از گرفتاريها را كه ناگهان او را در ميان گيرند، بيشتر ياد كند، زيرا اين كار باعث عبرت و نفرت از امور دنيايي شده، عظمت كار را درك كرده، آماده براي مرگ و بعد از مرگ ميگردد. از اين رو فرموده است: تا وقتي كه مرگ تزد تو آيد تو خود را آماده و كمر بسته كني، يعني به وسيلهي كمالات آماده شوي، مبادا مرگ ناگهاني فرارسد و تو را دريابد. عبارت: و لا ياتيك عطف بر جملهي حتي ياتيك، است و واو در: و قد واو حال است، و همچنين، بغته حال است، و يبهرك منصوب به ان
مقدره پس از فاي در جواب نفي است. پنجم: او را از گول خوردن به دليل دلبستگي اهل دنيا به دنيا و خصومت و ستيز بر سر دنيا، منع كرده است و هشدار داده است كه او را كه سزاوار نيست او چنين گول و فريبي بخورد. اين مطالب به صورت قياسات مضمر آمده است: عبارت: فقد نباك الله، تا: عنها، صغراي قياس اول است، مثل قول خداي تعالي: و ما الحيوه الدنيا الا لعب و لهو كه در چند مورد از قرآن مجيد آمده است و قول خداي متعال: انما مثل الحيواه الدنيا كماء انزلناه من السماء. و گفتهي امام عليهالسلام و نعت لك نفسها- يعني: دنيا خود را براي تو معرفي كرده است- صغراي قياس دوم است، و به صيغهي مذكر نعت نيز نقل كردهاند، به اين معني كه خداوند دنيا را براي او معرفي كرده است، و معناي توصيف دنيا خودش را، همان تعريف به زبان حال است، با اين بيان كه آنجا محل غم و اندوهها و گرفتاري و بيماريها و سراي هر مصيبت و منزلگاه هر شر و فتنه است. و گفتار امام (ع): و انما اهلها تا آخر، صغراي قياس سوم است. كبراي مقدر در قياس اول چنين است: و هر كس را كه خداي متعال از آن اين چنين خبر دهد شايسته نيست فريب او را بخورند. تقدير كبراي قياس دوم اين طور است: و هر كسي كه خود
را چنين معرفي كند نبايد گول او را خورد. و تقدير كبرا در قياس سوم اين است كه: و هر كس چنان باشد سزاوار نيست كه فريب عمل او را بخورند. بدان كه امام (ع) در اين دو مثل به تقسيم بندي مردم دنيا اشاره فرموده است كه آنها به لحاظ قواي غضب و شهوت و پيروي از آن دو به دو دسته تقسيم ميشوند: يعني بعضي از مردم دنيا از قوهي غضب خود پيروي ميكنند و به خواست آن جامهي عمل ميپوشانند، و بعضي ديگر از قوهي شهوت خود پيروي مينمايند او را لجام گسيخته به حال خود رها كنند و از هدف خلقت خود غفلت ورزند، و براي دستهي او به سگان پارس كننده و درندگان در پي طعمه، مثل زده است و به مطابقت مثل به مورد تشبيه، وسيله جملهي: يهر- فرياد ميكند- تا كلمه: صغيرها- كوچكشان- اشاره فرموده است. و صفت فرياد برآوردن، استعاره است براي درآويختن مردم دنيا با يكديگر بر سر دنيا، و همچنين لفظ: اكل (خوردن) كنايه از غلبهي بعضي بر بعضي ديگر است. و براي دستهي دوم، به چهارپايان مثل زده است به لحاظ غفلت آنها همچون چهارپايان از هدف اصلي، آنگاه اينان- دسته دوم- را بر دو قسم تقسيم كرده است: بسته و رها و لفظ، معقله (بسته) را عاريه آورده است از كساني كه به ظاهر امو
ر شرع و امام عادل تمسك جستهاند، پس وي آنان را پايبند به ديانت فرموده و بدين وسيله از رها گذاشتن در پيروي از خواستهاي نفس و فرو رفتن در آنها مانع شده است، هر چند خود آنان اسرار شريعت را ندانستهاند، بنابراين، آنان در حقيقت همانند گوسفنداني هستند كه چراننده، آنها را بسته است. و به وسيلهي كلمهي: مهمله (رها) اشاره كرده است به كساني كه در پيروي از خواستهايشان، رهايند و از فرمان امام خود بيرون رفته، به اوامر او پايبند نشدهاند پس آنان همچون چهارپاياني رها و بيلجامند. و به وجه شبه با اين عبارت اشاره كرده است: كساني كه خودشان را گم كردهاند … تا آخر، و احتمال دارد مقصود از عقول، همان عقل جمع عقال باشد، پس ضمهي اشباع شده، قلب به واو شده است به پيروي از كلمهي مجهولها. و احتمال دارد كه مقصود از آن جمع عقل به معني پناهگاه باشد، يعني اين كه خواستهاي نفساني، آن كساني را كه به دنيا پناه ببرند و آن را پيشواي خود قرار دهند، تباه ميسازد. وجه تطبيق اين مثل آن است كه اين دسته از مردم در سود نجستن از عقلها و اعتمادشان به خواستهاي ناهنجار و سرگرمي آنها به تمايلات دنيوي، در حالي كه پي اخلاق ناپسند و آلودگيهاي هوي و هوس هس
تند، پيشوايي ندارند تا آنها را بر طاعت خدا، در راه هدايت به مكارم اخلاق رهنمود باشد، آنان مانند چهارپايان رها شدهاي هستند كه فاقد عقلند و سر به بيابان ميگذارند در حالي كه افسار گسسته و حيران در بيابان وحشتناكي سرگردانند بدون آن كه شباني باشد تا از آنها مراقبت كند و آنها را به چراگاه ببرد و بعضي گفتهاند: سروح آفه، صحيح است، يعني آفتي را چريده است كه از امكان بهرهبرداري خارج شده است و اين روايت بدرستي و حقيقت نزديكتر است. مقصود از راههاي نابينايي، راههاي ناداني و روشهاي باطل است كه هيچ كس در آنها راه به جايي نميبرد، همان طوري كه نابينا راه را نمييابد. در سخنان امام سلوك اهل دنيا به دنيا، نسبت داده شده است، از آن جهت كه دنيا باعث فريب و غفلت آنان از آيندهشان ميگردد. و همچنين عبارت چشمهايشان را از ديدن نشانهي هدايت پوشاننده است، يعني ديدگان عقلشان را از جايگاههاي هدايت كه همان نشانههاي خداوند و منزلگاه حركت به سوي خداست، پوشانده است. و سرگردان ماندن آنها در دنيا اشاره است به گمراهي ايشان از راههاي حق. و كلمهي غرق شدن را به اعتبار تسلط نعمتهاي دنيا بر عقول مردم و در اختيار گرفتن آنان، استعاره آورده است،
همان طوري كه آب بر شخص غرق شده تسلط مييابد. همچنين عبارت: آن را پروردگار خود قرار دادهاند استعاره است به اعتبار خدمت مردم به دنيا، پس دنيا با آنان بازي ميكند، چون آنان بندگان او هستند، و آنها با دنيا بازي ميكنند، زيرا بدون اين كه سودي ببرند سرگرم آن هستند، و آنچه را كه شايستهتر به انجام است، ترك كردهاند و ماوراي دنيا (رستاخيز) را كه به خاطر آن آفريده شدهاند فراموش كردهاند.
[صفحه 63]
تعدوه: از آن حد تجاوز كني تخفيض: بر خويشتن آسان گرفتن اوجفت: شتافتي حرب: گرفتن ثروت و مال اجمال في الطلب: به سهل و ساده گرفتن درخواست به حدي كه خوب و خوش گردد. مناهل: جايگاههاي رفع تشنگي، آبشخورها و بدان اي پسرك من هر كس كه مركب سواري او شب و روز باشد، به وسيلهي آن سير ميكند، هر چند در حال توقف باشد و راه ميپيمايد هر چند ايستاده و در آرامش باشد. و به يقين بدان كه تو هرگز به آرمانت نرسي، و هرگز مرگ از تو دست برنمي دارد، و تو راهي همان راهي هستي كه پيشينيانت رفتند. پس زياد در طلب مال دنيا تلاش مكن، و در آنچه كسب ميكني نيكوكار باش، زيرا بسا پيگيري و تلاش كه باعث از دست رفتن سرمايه شود، بنابراين هر تلاشگري به روزي نميرسد، و هر معتدل و خوشرفتاري نااميد نميگردد. خود را از هر نوع پستي و زبوني بالاتر بدان، هر چند كه تو را به نعمتهاي زيادي برساند، زيرا هرگز برابر آنچه از جان خود مايه ميگذاري دست نخواهي يافت، و بندهي ديگري مباش كه خداوند تو را آزاد قرار داده است. چه حسني دارد آن خيري كه جز با بدي به دست نيايد، و چه خوبي دارد آن آسايش و رفاهي كه جز با دشواري ميسر نگردد؟! مبادا مركبهاي سواري
طمع، تو را با سرعت به سمت مراكز تباهي ببرند، و اگر توانگري، بين تو و خداوند صاحب نعمت، فاصله نميافكند. در پي مال برو، زيرا تو نصيب خود را ميبري و به سهم روزي خود ميرسي، و اندكي كه از جانب خداوند پاك به تو برسد بزرگتر و ارزشمندتر از بسياري است كه از طرف خلق او برسد، هر چند كه همه چيز از آن اوست. اين بخش مشتمل بر سفارش نسبت به لطايفي از حكمت عملي و مكارم اخلاقي است كه امور مربوط به معاش و معاد به وسيلهي آنها سر و سامان مييابد، و در صدر همهي آنها توجه دادن بر ضرورت مرگ را قرار داده تا بر آن اساس آنچه را كه ميخواهد از موارد نصيحت و حكمت، سفارش و توصيه نمايد. و آن هشدار به دو مطلب است. اول آن كه انسان در تمام مدت عمرش در حال سفر به جانب آخرت است، و اين سفر با مركبهاي سواري محسوس و در راههاي محسوس نميباشد، بلكه مركب اين سفر شب و روز است، و لفظ مطيه (مركب سواري) را استعاره از شب و روز آورده است از اين رو كه آن دو اجزاي اعتباري زمان هستند، و در پي يكديگر ميآيند و با پايان گرفتن اين اجزاء، زمان پايان ميگيرد، و شخص بر حسب اجزاي زماني در جايگاههايي قرار ميگيرد كه مدتش براي او تعيين شده است تا اين دنيا پايان
ميگيرد و سفر آخرت آغاز ميشود، همانطور كه انسان در دنيا منازلي را طي ميكند تا به سر منزل ميرسد، همچنين در سخن امام (ع)، المسافه، استعاره است از مدت مشخصي كه در دنيا زندگي ميكند، از اين رو كه گذشت زمان نسبت به انسان گذشت اعتباري است، هر چند كه او به نحو متعارف ايستاده باشد، فاصلهاش را تا لحظهي اجل سوار بر آن مركبها- با اين كه او آرام و برقرار و در حالت آرامش حسي است- طي ميكند. دوم: به وي ميفرمايد، بيقين بداند كه هرگز به آرزويش نميرسد. توضيح آن كه انسان همواره چيزهاي دلخواه خود را آرزو ميكند هر چه از آنها به دست آيد و يا آرزويش نسبت به آن نقش بر آب شود، خواستهي ديگري را ميطلبد، گرچه خواستهها متفاوت باشد- پس آرزو همواره متوجه خواستهاي است كه در حال حاضر دسترسي به آن ندارد كه در اين باره بايد به وجدان مراجعه كند، بنابراين تمام خواستهها به دست نميآيند، و همچنين امكان ندارد كه اجل مقدر انسان از حد معين تجاوز كند اگر نه، اجل نخواهد بود. و اين دو مطلب در حد دو صغراي قياسهاي مضمر از نوع شكل اول است، و تقدير كبراي اول اين است: و هر كس چنان حركت كند، بزودي مدتش به سر ميآيد و به سرمنزل آخرت ميرسد. و ت
قدير كبراي دوم چنين است: و هر كس كه به آرزويش نرسد و اجلش از مدت مقرر تجاوز نكند و در راه پيشينيان حركت كند، بزودي به آنها خواهد پيوست. و چون وي را بر قطعي بودن جدايي از دنيا و پيوستن به آخرت آگاه كرد، به دنبال آن در اين وصيت حكمتهاي ياد شده را گنجانده و يادآور شده است، از آن جمله: اول: زياد در پي دنيا نباشد و بر خود سخت نگيرد و حرص به دنيا نورزد، بلكه به مقدار نياز در پي آن باشد. دوم: در كسب دنيا عملش را نيكو گرداند، توضيح اين كه هر چيزي را به جاي خود قرار دهد، و از كسب خود به مقدار ضرورت و نياز نگه دارد و زياده بر آن را در راههاي خير و مصارفي كه باعث قرب الهي است صرف كند، و احتمال دارد كه مقصود از مكتسب، اشتغال به كسب باشد، اسم مفعول را به طور مجاز بر مصدر اطلاق كرده است مانند سخن پيامبر (ص): روح القدس بر دلم انداخت كه هرگز كسي نميميرد مگر اين كه روزي خود را به تمام و كمال دريافت كرده باشد، پس در طلب روزي بخوبي عمل كنيد. گفتار امام (ع): زيرا بسي جستن … تا كلمهي: محروم، هشدار و منع از فرو رفتن در طلب دنيا به وسيله سه عامل است: يكي آن كه گاهي طلب دنيا به از دست دادن سرمايه منتهي ميشود، چنان كه در زمان ما
ديده شده است بازرگاني كه هدفه دينار سرمايه داشته، چندين بار با اين مبلغ به هندوستان سفر كرده است تا آن مبلغ به هفده هزار دنيا رسيده است، آنگاه تصميم گرفته مسافرت را ترك كند و به آنچه خداوند نصيبت او ساخته است اكتفا كند. اما نفس كشنده به سمت بديها او را فريب داد و به بازگشت دعوت نمود و افزونطلبي را بر او تحميل كرد، تا آن كه دوباره به همان سفر رفت، دزدان در دريا او را گرفتند و تمام موجودي او را ستاندند و او بيمال و سرمايه بازگشت، و اين نتيجه آزمندي نكوهش شده است. و آن در حقيقت صغراي قياس مضمر است، و تقدير كبرايش چنين است: و هر چه منتهي به سلب مال و از دست رفتن سرمايه شود، سزاوار حرص زدن نيست. دوم: اين گفتار است، هر طالب روزي به روزي نميرسد. اين سخن به عنوان مثل است كه علي بن ابيطالب (ع) در آن جمله به محروميت بعضي از طالبان مال اشاره فرموده است تا او خود را با آنان مقايسه كند و در طلب مال حرص نورزد. سوم: عبارت، و نه هر خوشرفتاري محروم. توجه دادن بر تمثيل ديگري است كه حضرت در اين سخن او را آگاه ساخته از اين كه اعتدال در كسب و كار در بعضي از مردم، علت روزي آنهاست، تا خود را با آنان مقايسه كند و در طلب روزي به
نيكي عمل كند. چهارم: هر چند كه رسيدن او به خواستها و آرزوهايش در گرو نوعي پستي باشد، خويشتن را بالاتر از آن بداند كه تن به پستي دهد، چنان كه مثلا دروغ بگويد و يا دغل بازي كند تا به پادشاهي و امثال آن برسد. گرامي داشت نفس و بري داشتن آن پستيها، باعث پيدايش فضيلتهايي همچون سخاوت، جوانمردي و بلندهمتي است. زيرا گرامي داشت نفس از پستيها مانند بخل، ناجوانمردي و دون همتي باعث دستيابي بر فضايل نفساني ميشود. همچنين بر حذر داشته است او را از نزديك شدن به پستي، با اين عبارت: فانك (زيرا تو) تا كلمهي عوضا (برابر) يعني هر فضيلتي را كه تو از دست ميدهي و به جاي آن رذيلتي را انتخاب ميكني آن فضيلت در پيشگاه خداوند و بندگان نيكوكارش آن قدر ارزش دارد كه هيچ چيزي- هر چند مهم- با آن برابري نميكند و نميتواند جاي آن را پر كند و عوض آن باشد. اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمر است و كبراي مقدر چنين است: و هر چه كه در برابر و عوض او ميسر نشود، سزاوار نيست كه آن را به خاطر نزديك شدن به پستيها از دست داده باشد. پنجم: اين كه بردهي ديگري نشود: يعني اجازه ندهد كه با درخواست چيزي، ديگران نسبت به او حق احسان پيدا كنند، و بدان وسيله
او را بردهي خود سازند، او هم بر خود خدمتگاري ايشان را لازم شمرد، به جاي شكر خدا به سپاسگزاري آنها سرگرم شود. اين گفتار امام كه خداوند او را آزاد قرار داده است، به منزلهي صغراي قياس، و كبراي مقدر چنين است: و هر كسي را كه خداوند آزاد قرار داده باشد، زشت است كه خود را بردهي ديگري قرار دهد، و همچنين گفتهي امام (ع): و ما خير خير تا كلمهي الابعسر، استفهام انكاري است، يعني آن خيري كه جز به وسيلهي شر، و آسايشي كه جز با دشواري، به دست نيايد، حسني ندارد و خير به شمار نميآيد. و مقصود امام (ع) از آن خير و آسايش، چيزي است كه با تن دادن به پستيها در پي آن است، و انسان بدان وسيله- مثل ثروت و مانند آن- بردهي ديگري شود. و مقصود از شر و دشواري مقرون به شر، حالاتي مانند ريختن آبرو، در مقام درخواست از ديگران، و تن به ذلت دادن و از اين قبيل پستيهاست. اين عبارت نيز به منزلهي صغراي قياس است و كبراي مقدر آن چنين است: و هر چيزي كه خيري نداشته باشد، سزاوار نيست كه انسان در پي آن رود و به خاطر آن طوق بردگي ديگران را به گردن اندازد. ششم: او را از حرص و آز برحذر داشته است، و كلمهي مطايا (مركبهاي سواري) را استعاره از قوايي آورد
ه است كه همچون قوهي: وهم، خيال، شهوت و غضب او را به سمت بدي ميكشند و وجه شبه: چنان كه اين قوا چون مركبي سركش نفس عاقله او را حمل ميكنند به سمت خواستهها و آنچه را كه وي از متاع دنيا دل بدان بسته است، ميبرد. همچنانكه مركبهاي سواري، شخص سوار را به مقصدش ميرسانند، و همين طور، صفت وجيف استعاره است از سرعت گردن نهادن وي به واسطهي آن قوا، به امور پست و ناروا. در جملهي فتوردك مناهل الهلكه، كلمهي مناهل (آبشخورها) استعاره است از موارد هلاكت در عالم آخرت- مانند منازل و طبقات جهنم- و وجه شبه بودن آن موارد، اينست كه نوشيدني اهل دوزخ مهلك است چنان كه خداوند متعال فرموده است: فشاربون عليه من الحميم فشاربون شرب الهيم فاء، در جواب نهيي است كه از تحذير مورد ذكر استفاده ميشود، و اين عبارت به منزلهي قضيهي شرطيهي متصله و صغراي قياس مضمر است، در حقيقت چنين فرموده است: اگر تو را مركبهاي سواري طمع به سرعت ببرند، وارد منزلگاههاي هلاكت خواهند كرد، كبراي آن نيز چنين است: و هر مركب سواري كه چنان باشد، سوار شدن بر آن روا نيست. هفتم: او را منع كرده است از اين رو كه- در صورت امكان- بين خود و خدا، در مورد رسيدن نعمت خدا چيزي ر
ا واسطه قرار دهد، و آن منع از درخواست از ديگران و اظهار ميل به الطاف اوست، بلكه وي بدون درخواست از مالداري كه نتيجهاش - در صورت بخشش و دادن مال- ريختن آبرو و پذيرش خواري و منت است، و در صورت محروم داشتن، نااميدي و ذلت، منتظر نصيب خود از روزيي باشد كه خداوند براي او مقرر داشته است. و امام (ع) او را به وسيلهي دو عبارت مقدر تشويق به اين مطلب فرموده است: اول در جملهي، زيرا تو نصيب خود را ميبري و به سهم خود ميرسي، يعني از روزي خدا. و كبراي مقدر چنين است: و هر كس اين چنين باشد، سزاوار نيست كه بين خود و خدا واسطهاي قرار دهد تا از او روزي خود را بطلبد. دوم: كلمهي امام (ع): براستي كه اندك … تا كلمهي: خلق او، يعني هر نعمتي كه از جانبي برسد كه مورد ستايش و پسنديده است، همان جهتي كه خداوند متعال طلب روزي را از آن جهت مقرر داشته است، اگرچه اندك باشد، نزد خدا ارزشمندتر و والاتر از نعمت زيادي است كه از راه ديگر- نظير درخواست از غير خدا و تمايل به او- ميطلبد. و كبرا در حقيقت چنين است: و هر چه مهمتر باشد، شايسته است كه انسان آن را بطلبد. و گفتهي امام (ع): هر چند كه همهي نعمتها از آن اوست، يعني، اگر روزي از جانب مر
دم هم باشد، باز از طرف خداست، جز اين كه شايستهي آن است كه ابتدا به خدا توجه قلبي پيدا شود نه غير خدا، زيرا او مبدا همه چيز و عنايتش به همه يكسان است.
[صفحه 63]
حرفه: تنگي روزي و محروميت و نااميدي. اهجر الرجل: هنگامي كه سخن ناروا بگويد. رفق: نرمي و مدارا، ضد درشتي. نوكي: جمع انوك: احمق، نادان. فرصه: وقت ممكن هشتم: عبارت امام (ع): و تلافيك (جبران كردن تو)، تا كلمهي، منطقك (حرف زدن تو)، هشداري است بر لزوم برتري دادن و ترجيح خاموشي بر پرگويي. به صورت قياس مضمري كه اين عبارت صغراي قياس است، توضيح آن كه خاموشي بسيار هر چند كه مستلزم خطا باشد مانند دم فروبستن از گفتن آنچه كه سزاوار گفتن است چون سخنان حكمتآميز و يا سخني كه پارهاي از مصالح را در پي دارد و ليكن بيشتر اوقات ممكن است آن را با سخن بموقع جبران كرد، اما خطاي پرگويي را براستي كه نميشود جبران كرد، و اگر امكان داشته باشد، در نهايت دشواري خواهد بود. از اين رو، جبران خاموشي مفرط و زيان آن به وسيلهي گفتار، آسانتر از جبران زيان پرگويي است. به دليل زيادي خطا در گفتار است كه مردم در مذمت پرگويي و ستايش خاموشي سخنان بسياري گفتهاند. كلمهي المنطق (سخن گفتن) احتمال دارد، مصدر ميمي باشد، در آن صورت، من براي بيان جنس خواهد بود. و ممكن است اسم مكان يعني جاي سخن گفتن باشد كه در آنجا كلمهي من براي ابتداي
غايت در مكان خواهد بود. و در حقيقت كبراي قياس چنين است: هر چه كه آسانتر است براي تو شايستهتر است. و نتيجهي قياس آن است كه جبران سكوت براي تو شايستهتر است، و اين خود مستلزم رجحان و برتري خاموشي است. نهم: او را متوجه ساخته بر حفظ مالي كه در دست دارد، آن نوع حفظ و نگهداري كه شايسته است، و آن عبارت از حد وسط بين اسراف و بخل و پستي است. و اين عبارت نيز در حقيقت صغراي قياس مضمر است، و تقدير كبرا چنين است: و هر چه نزد من محبوبتر است نسبت به درخواست تو از مال ديگران، پس آن براي تو شايستهتر است. دهم: او را بر برتري و فضيلت بريدن طمع و نوميدي از آنچه در دست مردم است، متوجه ساخته است با قياس مضمري كه صغراي قياس، عبارت و مراره الياس (تلخي نوميدي)، تا كلمهي الناس است و كبراي قياس چنين است: و هر چه كه نيك و خير باشد، سزاوارتر است كه انسان پايبند به آن باشد و خود را بدان آراسته كند. لفظ مراره (تلخي) را بر ناراحتي و دردي اطلاق كرده است كه روح انساني به سبب نوميدي از خواستهها احساس ميكند، از باب اطلاق اسم سبب بر مسبب، و همان خود خير است از آن جهت كه لازمهي تحمل آن تلخي، كرامت نفس و بري بودن آن از ذلت و خواري درخواست
و كرنش است، و به همين مطلب شاعر در اين شعر خود اشاره دارد: و ان كان طعم الياس مرا فانه الذواحلي من سوال الارازل يازدهم: او را بر لزوم پايداري در هنگام تنگي رزق و محروميت در صورتي كه همراه با فضيلت پاكي و آبرومندي باشد، توجه داده است و اين كه پايبند بودن به عفاف، از طلب ثروتي كه باعث خلاف و آلودگي شود، بهتر است. به وسيلهي قياس مضمري كه صغرايش عبارت مورد ذكر است و كبراي آن نيز چنين است: و هر چه كه از ثروت همراه با آلودگي و تبهكاري، بهتر باشد، پايبندي بدان، از رفتن در پي چنان ثروتي بهتر است. و البته از آن جهت چنين است كه شغل آبرومندانه (با درآمد كم) موجب فضيلت و چنان ثروتي توام با رذيلت و پستي است. روشن است كه عفاف و پاكدامني همان حدي ميباشد كه براي نيروي شهوت، فضيلت محسوب ميشود و آن حدي است بين دو رذيلت يكي خاموشي شهوت كه ناشي از تفريط و ديگري فسق و فجور كه ناشي از افراط است. دوازدهم: امام (ع) با تمثيل به خود- به عنوان يك شخص اصلي- مخاطب خود را- فرع، منظور نموده- و حكم بر اينكه او خود، رازدارتر است، از آن رو كه وي به خود بيش از ديگران عنايت دارد، به فرزندش هشدار داده است (چنان كه شاعري گفته است:) اگر سي
نهي انسان از نگهداري راز خود به تنگ آمده، پس سينهي كسي كه رازش را به او ميسپارد، تنگتر خواهد بود. سيزدهم: همچنين او را از راه تمثيل و تشبيه متوجه دوري از شتابزدگي و تامل در جستن مصالح كرده است با اين بيان، كه بسا كسي در انجام كاري شتاب ميكند كه به زيان اوست. پس اصل، شخص شتاب كننده و فرع، همان مخاطب است، و علت ضرر و زيان، همان شتابزدگي بوده، و حكم عبارت از زيان بردن است. چهاردهم: او را متوجه ترك پرگويي كرده است با تشبيه ديگري كه اصل همان شخص پرگو، و فرع آن طرف مخاطب، علت آن پرگويي و حكم آن ياوهگويي است. و هدف آن است كه خود را در ارتباط با پرگوها كه عمل آنها با ياوهگويي همراه است، مورد توجه قرار دهد، و در نتيجه پرگويي را- به دليل همراه داشتن بيهودهگويي و به دنبال آن، نكوهش- بايد ترك كند. پانزدهم: او را به ارزش انديشيدن در كارها متوجه كرده با اين عبارت: هر كه بينديشد بينا و هوشيار گردد، يعني با چشم بصيرت خود، حقايق و سرانجام كارها را ببيند. شانزدهم: به او دستور داده است تا با نيكان همدم شود، به وسيلهي قياس مضمري كه صغراي آن، عبارت: تكن منهم- تا از آنها باشي- برميآيد، كه در حقيقت چنين است: زيرا همدم بودن
با ايشان موجب آن است كه از آنها گردي. و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر چه را كه باعث شود تا از زمرهي آنها گردي، بايد انجام دهي. هفدهم: و همچنين او را مامور كرد، تا از اهل شر، كناره گيرد و دوري گزيند، زيرا دوري از آنها باعث ميشود تا در دنيا و آخرت در شمار آنها نيايد، و روش استدلال مانند عبارت قبلي است. هيجدهم: او را نسبت به زشتي خوردن مال حرام هشدار داده است، تا نهايت اجتناب و دوري را بنمايد. با نكوهشي كه در ضمن قياس مضمري فرموده است كه صغراي آن همان جملهاي است كه ذكر شده است، علت اين كه آن زشتترين نوع ستم است، به جهت اين كه شخص ضعيف در موضع ترحم است بنابراين ستمكاري نسبت به او، جز از دل با قساوت و روحيهاي به دور از رقت و رحمت و عدالت، برنميخيزد، و ديگر اين كه از طرف شخص ضعيف دفاع و جلوگيري از آن ظلم به عمل نميآيد، بنابراين چنين ظالمي بيش از هر كسي به دور از عدالت است. و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه كه زشتترين نوع ستم باشد، دوري كردن از آن سزاوارتر است. بيستم: به او هشدار داده است كه مدارا كردن در پارهاي از موارد، مانند سختگيري و درشتي است كه از آن رو كه غالبا به مصلحت زيان ميرساند و هدف را از
بين ميبرد، بنابراين، به كار بستن درشتي در چنين موردي غالبا مثل مدارا كردن در جهت ارتباط با مصلحت و رسيدن به هدف است، پس درشتي در چنان موردي بهتر از مدارا كردن است. كلمهي خرق (درشتي) اول، و كلمه رفق (مدارا) در مرتبهي دوم استعاره براي مداراي اول و درشتي دوم است، به همان دليل مشابهت كه گفتيم، و به همين مني ابوالطيب اشاره كرده است: قرار دادن جود و بخشش به جاي شمشير به همان اندازه، به بزرگي انسان زيانبخش است، كه قرار دادن شمشير در جاي لطف و بخشش. بيست و يكم: توجه داده است كه بعضي از چيزهايي كه داراي مصلحت ظاهري است، گاهي داراي مفسده نيز ميباشد، با اين بيان: بسا دارويي كه خود درد است. بعلاوه، بعضي چيزها كه مفسدهي ظاهري دارد، گاهي همراه با مصلحت است، با اين عبارت: و دردي كه خود درمان است. و در هر مورد، كلمهي دوا استعاره براي مصلحت و كلمهي داء (درد) استعاره براي مفسده است و جهت هر دو استعاره آن است كه مانند درد و دوا مصلحت باعث سر و سامان يافتن حال انسان و مفسده باعث تباهي اوست. و به همين معني متنبي اشاره كرده است: چه بسا كه بدنها به وسيلهي بيماريها صحت خود را باز يابند. بيست و دوم: هشدار داده است كه مبادا ا
ز مشورت با كسي، به مطلبي كه تنها احتمال مصلحت دارد روي گرداند، هر چند كه از طرف مشورت انتظار پند و نصيحت و خيرخواهي را ندارد، بلكه نظر و پيشنهاد او را مورد دقت و توجه قرار دهد، چه بسا كه خيرخواهانه باشد، و همچنين سزاوار نيست به حرف آن كس كه او را خيرخواه ميداند اعتماد كند، زيرا ممكن است در اين مورد او را گول زده باشد. بيست و سوم: او را از دلبستن بر آرزوها منع كرده و برحذر داشته است، با قياس مضمري كه صغراي آن جملهي: زيرا آرمانها سرمايهي كمخردان و ابلهان است. ( … مردگان است. نسخه بدل) ميباشد. كلمهي بضائع (سرمايهها) را استعاره از تمنيات آورده است، از آن جهت كه شخص ابله، نوعي لذت خيالي از امور مورد آرزو ميبرد كه به منزلهي سود آنهاست چنان كه صاحب سرمايه، از سرمايهاش سود ميبرد. و آن را به كلمهي نوكي (ابلهان)، اضافه كرده است، از آن رو كه در آرزوها فايدهاي وجود ندارد همانطور كه ابلهان و كمخردان از سرمايهها سودي به دست نميآورند. بيست و چهارم: عقل را به مثابه گردآورندهي تجربهها ترسيم و به عقل عملي اشاره كرده است، يعني قوهاي كه نفس بر حسب نياز به تدبير بدني كه در اختيار دارد و براي تكميل آن، از اين
قوه استفاده ميكند. و همان قوه است كه نظرات داراي مصلحت را از مواردي كه بايد كاري انجام بگيرد، استنباط ميكند. زيرا شروع به انجام كاري از روي اختيار كه مخصوص انسان است، تنها به وسيلهي دريافت اين كه در هر مورد چه بايد كرد، ميسر است، و آن دريافت، دريافت نظر كلي و يا جزئي است كه از روي مقدماتي به دست ميآيد كه بعضي از آنها جزئي محسوسند و برخي كلياتي هستند از نوع اوليات، يا تجربيات و يا مشهورات و يا ظنياتي است كه عقل نظري حاكم بر آن است بدون اين كه اختصاص به مورد خاصي داشته باشد، و عقل عملي نيز در اين مورد از عقل نظري كمك ميگيرد. آنگاه به مقدمات جزئيه ميپردازد تا در نتيجه به نظر و راي جزئي ميرسد، و بر طبق آن عمل ميكند، بدين وسيله به هدفهاي معاش و معاد خود ميرسد. و مقصود وي از اين عقل بسيار روشن است، زيرا او شناخته شده است و همو دريافت كنندهي فرمان در مورد كسب مكارم اخلاقي يعني كمال عقل عملي است. حفظ تجارب (برخورداري از تجربهها) اشاره دارد به استفاده از اين علومي كه از روي مشاهدات مكرر ما از موارد جزئي به دست آمده و در اثر تكرار باعث دريافت يك حكم كلي گرديده است مانند حكم كلي: سقمونيا، باعث اسهال است. عقل
را به برخورداري از تجربهها معرفي فرموده است، از آن رو كه از جمله ويژگيها و كمالات عقل استفاده از تجربههاست. بيست و پنجم: او را توجه داده است به اين كه سزاوار آن است كه از بين تجربهها بر آنهايي بسنده كند كه به او پند ميآموزند: يعني در حدي باشد كه باعث پند و عبرت است مانند توجه و نگرش بر حال كسي كه بارها ستم ميكند و در نتيجه بزودي دچار كيفر الهي ميشود، و يا زياد دروغ ميگويد، و مورد غضب واقع ميشود. اين مطالب به صورت قياس مضمري است كه صغراي قياس همان است كه ذكر شد و در حقيقت چنين است: آنچه باعث پند تو باشد، بهترين تجربه است. و كبراي مقدر آن نيز چنين ميشود: بهترين تجربهها براي استفادهي تو شايستهترند. نتيجه ميدهد: پس هر تجربه كه باعث پند شود شايستهتر است، مثل اين سخن افلاطون: هر گاه تجربهاي باعث پند گرفتن تو نشود، تجربه نيست، بلكه تو همچنان كه بودي بيتجربه و ساده ماندهاي. بيست و ششم: به او دستور داده است تا در كاري كه شايستهي انجام است فرصت را غنيمت شمارد و به دليل پيامد تاسف غمانگيز، از ترك چنان عملي بر حذر داشته است، و نام غصه را از باب ناميدن شيء به اسم نتيجهاش به طور مجاز بر فرصت اطلاق كرد
ه است. بيست و هفتم: به او خاطر نشان كرده كه شايسته نيست بر نرسيدن به خواستهها و هدفهايش تاسف بخورد. با استدلال به قياس مضمري كه صغراي آن قضيه موجبهاي است در قوهي سالبه، و تقدير آن چنين است: بعضي از جويندگان به مقصود خود نميرسند، و تقدير كبراي آن نيز چنين: و هر كسي كه به مقصود خود نرسد، شايسته نيست كه از بابت نرسيدن به هدف غصه بخورد. امام (ع) به اين جهت اين سخن را گفته است كه شنونده خود را در زمرهي آنان فرض كند و در نتيجه بر نرسيدن به هدف خود غمگين نشود. و همچنين است سخن ديگر امام (ع): و چنين نيست كه هر مسافري بازگردد. بيست و هشتم: او را به ملامت تقوي توجه داده است، به وسيلهي قياس مضمري كه صغراي آن چنين است: از جمله تبهكاريها از دست دادن توشهي سفر و ضايع كردن آخرت است. و كبراي آن نيز چنين است: و تبهكاري را بايد ترك كرد. كلمهي الزاد (توشه)، استعاره است براي تقوا همانطور كه قبلا گذشت. بيست و نهم: او را هشدار داده است كه به سرانجام كارها بايد توجه داشت، و بهترين آنها را بايد برگزيد. به وسيلهي قياس مضمري كه عبارت مورد ذكر در حكم صغراست، كه در حقيقت چنين ميشود: نتيجهي هر كاري يا سودمند است و يا زيانبخش
، و كبراي آن نيز چنين است: هر كاري را كه چنان پيامدي داشته باشد لازم است مورد دقت قرار دهد تا آن را انجام دهد و يا از آن دوري گزيند. سيام: او را توجه داده است بر ضرورت ترك حرص و طمع، و بر اين كه مبادا خود را در طلب مال و امثال آن به زحمت اندازد، به وسيلهي قياس مضمري كه صغرايش همان است كه بيان داشته است، و كبراي آن نيز چنين ميشود: و هر آنچه مقدر باشد، به تو خواهد رسيد، بنابراين سزاوار نيست كه در طلب آن حريص باشي. سي و يكم: به او هشدار داده است كه در معاملات همچون داد و ستد: بايد جانب احتياط را در پيش بگيرد، به وسيلهي قياسي كه جملهي مذكور صغراي آن است، و دليل اين كه بازرگان خود را به زحمت و خطر مياندازد اين است كه مال دنيا را دوست دارد و علاقهمند به كسب مال است، بنابراين در مخاطرهي بيعدالتي نسبت به ديگران است با اين كه وظيفهي او رعايت عدالت و پايداري در راه راست است، ممكن است جنس خوب را براي خودش بگيرد و ناقص را به ديگران بدهد، پس ناگزير در معرض خطر انحراف از راه راست به جانب تفريط و تقصير است. و كبراي قاس چنين ميشود: شخصي كه خود را در مخاطره ميبيند بايد جانب احتياط را در كار مخاطرهآميز خود داشته ب
اشد. سي و دوم: پس از آن كه او را به ضرورت احتياط در تجارت و خودداري از ظلم- ظلم به منظور انباشته كردن ثروت- متوجه ساخته است، در همين عبارت، خاطر نشان كرده كه، بسا مال اندكي كه پربركتتر از مال بسيار است، تا او بر اندك اكتفا كند، و مقصود از اندك، همان مال حلال است، زيرا آن در آخرت براي شخص عاقل از مال فراوان بينياز كنندهتر است، چه آن باعث اجر و مزد فراوان است. اين عبارت در حكم صغراي قياس مضمري است كه در حقيقت چنين است: مال حلال اندك، بي نيازكنندهتر از مال حرام بسيار است، و كبراي مقدر آن نيز چنين ميشود: و هر چه كه باعث بينيازي از مال حرام بسيار شود بايد بدان اكتفا كند.
[صفحه 63]
ظنين: متهم صرم: بريدن محضه النصيحه: به او نصيحت صميمانه و بيآلايش كن. مغبه: عاقبت، نتيجه. جبران آنچه بر اثر خاموشي و سكوت به تو نرسيده است آسانتر است از دريافتن چيزي كه به علت حرف زدن از دست دادهاي، و حفظ و نگهداري محتواي ظرف در گرو محكم بودن بند آن است و نگهداشتن آنچه در دست داري نزد من، بهتر است از خواستن آنچه كه در دست ديگران است، و تحمل تلخي نااميدي بهتر است از اميد بستن به مردم و تنگدستي همراه با پاكدامني بهتر است از بي نيازي همراه با آلودگي به گناه، و هر كسي سر خود را بهتر نگاه ميدارد. بسا كسي كه سعي در كاري ميكند كه به ضرر اوست. پرگو، ياوهگو باشد، و هر كه بينديشيد بينا و هوشيار گردد، همدم نيكوكاران باش تا از ايشان باشي، و از بدان فاصله بگير تا از آنها نباشي، بدترين خوراك، لقمهي حرام است و زشتترين ستم، بر ناتوان است، آنجا كه مدارا كردن، سختيگري به حساب آيد، درشتي و سختگيري مدارا محسوب خواهد شد. بسا دارويي كه درد، و بسا دردي كه دارو باشد، چه بسا كسي پند دهد كه شايستگي ندارد و به طالب نصيحت خيانت كند. از اميد بستن به آرزوها حذر كن، زيرا تمنيات سرمايهي كم خردان و ابلهان است، و عقل
همان برخورداري از تجربههاست، بهترين تجربههايت همان است كه تو را پند دهد، از فرصت خود استفاده كن، پيش از آن كه باعث تاسف و اندوه شود. هر جوينده به مقصود خود نميرسد، و چنين نيست كه هر مسافري باز گردد، از جملهي تبهكاريها از دست دادن توشهي سفر و ضايع كردن آخرت است. هر كاري پاياني دارد، آنچه مقدر باشد به تو خواهد رسيد، بازرگان خود را به زحمت و خطر مياندازد! بسا اندكي پربركت تر از بسيار است. يار و ياور فرد فرومايه و دوست شخص متهم، سودي نميبرد. تا وقتي كه روزگار بر وفق مراد تو است، زمانه را آسان گير، و خود را به خاطر اميد و طمع به بيشتر از آنچه داري به خطر مينداز تا مبادا مركب نفست سركشي كند!، و خود را وادار كن تا برادرت كه از تو جدا شده بپيوندي، و همچنين بر دوستي وي به هنگام دوري از او، و بر بخشش به وقت خودداري او، و به نزديكي هنگام دوري او، و به نرمي در وقت درشتي او، و بر پوزش و عذر پذيري هنگام بدكاري او خود را وادار كن! به طوري كه گويا تو بردهاي او هستي و او بر تو حق نعمت دارد، مبادا آنچه را كه گفتم در غير مورد به كار بندي، و يا آن كه آنها را دربارهي كساني كه لايق نيستند انجام دهي. با دشمن دوستت، دوستي
مكن كه در حقيقت با دوست خود دشمني كردهاي، برادر دينيات را - چه خوب باشد يا بد- صميمانه نصيحت كن، خشمت را آهسته آهسته فروخور، زيرا من نوشابهاي شيرينتر و گواراتر از آن در نهايت نديدهام، درباره كسي كه با تو به خشم و درشتي برخورد كند، نرم باش، زيرا ديري نخواهد گذشت كه او نيز با تو نرم خواهد شد، و با دشمنت نيكي كن، كه آن شيرينترين نوع از دو پيروزي (انتقام- گذشت) است. و اگر خواستي از برادر دينيات ببري، پس به مقداري راه دوستي را باز نگهدار كه او در صورت تمايل بتواند روزي از آن راه برگردد. و هر كه به تو گمان خير و نيكي داشته باشد، در عمل به گمان او جامهي عمل بپوشان، و حق برادرت را مبادا ضايع گرداني، به اعتماد دوستي كه بين تو و او وجود دارد، زيرا در حقيقت آن كسي كه حقش را ناديده گرفتهاي برادر تو به حساب نيامده، و مبادا اعضاي خانودهات در اثر رفتار تو بدبختترين مردم باشند، با كسي كه از تو فاصله ميگيرد، اظهار علاقه مكن، و نبايد گسستن برادر ديني از تو بر پيوستن تو با او، و بدي كردنش و بر خوشرفتاري تو با او بچربد و قويتر باشد. و نبايد ظلمي كه ستمگر بر تو روا داشته است، بزرگ جلوه كند، زيرا او در حقيقت به زيان خ
ود و سود تو شتافته، و پاداش كسي كه تو را خوشحال كرده آن نيست كه تو او را غمگين سازي. سي و سوم: او را به وسيلهي قياس مضمري هشدار داده است تا مبادا در گرفتاريها از مردمان پست كمك بطلبد، كبراي قياس چنين است: و هر كس آن چنان باشد، پس بهتر است از كمك خواستن از او پرهيز شود، و همين كه انتظار خير از او نميرود باعث نفي كمك خواستن از اوست، بديهي است كه خيري در اطراف او نيست زيرا پستي او مخالف اقدام وي به كارهاي مهم و والاست، و هم از آن رو كه خوار و زبون بودنش انگيزهي شكست و ناتواني او از مقاومت و پايداري است. و نظير آن اين سخن بزرگان: هر گاه دست نياز به طرف شخصي بيكفايت دراز كني خواهي ديد كه او مشكلگشاي تو نيست. سي و چهارم: او را از دوست مورد تهمت به وسيلهي قياس مضمري، برحذر داشته است، كه صغراي آن مانند قياس قبلي است، و مقصود آن است كه چنين كسي براي دوستش سودي ندارد، زيرا در باطن وي احتمال شر و زيان رساندن به اوست. سي و پنجم: به او دستور داده است تا بر آنچه اقتضاي روزگار است صبور باشد، هر چند كه بر خلاف ميل او باشد و مبادا ناراحت و خشمگين شود. زيرا آنچه در طبيعت لايق و درخور او بوده است همان است. كلمهي ما به م
عني مدت و زمان است، لفظ قعود استعاره براي زماني است كه روزي او فراهم و پارهاي از مشكلات او حل شده است. وجه شباهت آن است كه در آن زمان وي به برخي از مشكلات و نيازمنديهايش دست يافته است. و رفتن در پي آنچه كه در آن مدت امكان ندارد و آرمانهايي را كه مقدمات رسيدن به آنها فراهم نيست، بسا كه باعث دگرگوني روزگار شده و جلوگيري از انجام كارهاي ممكن گردد. چنان كه رام بودن (مركب) و بر وفق مراد بودن لازمهاش سواري بر پشت او و تسليم بودن آن است، در حالي كه اگر افزونطلبي كند و بر او سخت بگيرد، امكان آن دارد كه سركشي و از صاحبش فرار كند. كلمهي الذله استعاره است براي آرامش و امكان دست يافتن به هدف در آن بخش از زمان، و مقصود از آسان گرفتن روزگار، همگامي با او به مقدار گنجايش روزگار، بدون سختگيري و خشم گرفتن بر اوست، زيرا آن براي انسان رنجي بيفايده است، و به نظير اين مطلب شاعر اشاره دارد: هر گاه روزگار زمام خود را به تو سپرد، آن را به آرامي حركت ده، و سخت نگير كه سركش و چموش خواهد شد. سي و ششم: او را برحذر ميدارد از اين كه به شوق سود، همه بود و وجود خود را به خطر اندازد، زيرا ممكن است به جايي برود كه برنگردد يعني سرمايه و
جانش را نيز از دست بدهد، اين سخن حمل بر آن صورت ميشود كه انسان- با شك نسبت به در امان ماندن- موجودي خود را به خطر اندازد، اما با ظن و اميد به سلامت، خطر محسوب نميشود. نظير آن است اين سخن بزرگان: هر كس زياده طلب باشد، اصل سرمايه را از كف بدهد. سي و هفتم: او را نسبت به لجاجت و پافشاري در پي كاري كه وصول به آن دشوار است، هشدار داده است، و با استعاره آوردن لفظ مركب چموش براي آن، وي را برحذر داشته است، و جهت شباهت همان است كه لجاجت انسان را همچون مركب چموش به سرانجامي ناپسند ميكشاند. سي و هشتم: و به او امر كرده است كه خود را ملزم كند تا در مقابل بديهاي اخلاقي دوست واقعياش مانند قطع رحم و ساير چيزهايي كه نام برده است، با فضايل اخلاقي مانند صلهي رحم، مقابله كند و پاداش دهد تا در نتيجهي خوشنودي و رضايت قبلي باز گردد و دوستي پايدار بماند، و او را برحذر داشته است كه مبادا اين دستور را در غير مورد و يا در مورد نااهل- از مردمان فرومايه- به كار بندد، زيرا آن نهادن چيزي در غير مورد است و اين كاري است بيرون از فرمان خرد، و روشن شد كه امور نامبرده از لوازم دوستي حقيقي است و به نظير اين مطلب سراينده اشعار زير اشاره دار
د: و ان الذي بيني و بين بني ابي و بين امي لمختلف جدا فان اكلوا لحمي و فرت لحومهم و ان هدموا مجدي بنيت لهم مجدا و ان زجروا طيرا بنحس تمر بي زجرت لهم طيرا يمر بهم سعدا و لا احمل الحقد القديم عليهم و ليس رئيس القوم من يحمل الحقدا سي و نهم: او را از اين كه دشمن دوستش را به دوستي بگيرد، برحذر داشته است و زشتي اين عمل را به وسيلهي قياس مضمر استثنايي به او نمايانده است كه در حقيقت چنين فرموده است: زيرا تو اگر چنين عملي را مرتكب شوي گويا با دوستت دشمني كردهاي، و در اين گفتار از زشت بودن لازم بر زشتي ملزوم استدلال كرده است: يعني دشمني با دوست، چون زشت و نهي شده است، پس دشمن او را به دشمن گرفتن نيز ناپسند و زشت است، و دليل بر ملازمت آن دو، اين است كه دوستي با دشمن دوست باعث بيزاري و انزجار دوست از آن كسي ميشود كه با دشمن او دوست شده است، چون او از دشمن خود بيزار است و تصور ميكند كه دوستش با وي شريك و در همهي حالات از جمله در عدالت با او، موافق است، و اين تصور انگيزهي تمايل او بر دشمني اين دوست ميشود و در نتيجه باعث نفرت و بيزاري از او ميگردد، و شاعر نيز در شعر زير به همين مطلب اشاره دارد: بعد ا
ز آنكه دشمن مرا دوست ميداري گمان ميبري كه من دوست توام براستي كه عقل از سرت پريده است چهلم: نصيحت خود را نسبت به برادر ديني در هر شرايطي كه او باشد، خالص گردان، چه نصيحت تو در نظر او خوب باشد يا بد، يعني نصيحت تو در نظر كسي كه نصيحت ميكني- به دليل خجالت كشيدن و شرمنده شدن او از روبرو شدن با نصيحت- ناپسند جلوه كند و در اين دنيا او زيانبخش باشد. نظير آن است آيهي مباركه زير: و ان تصبهم سيئه بما قدمت ايديهم كه خداوند متعال نسبت به خود آن اشخاص سيئه (بدي) ناميده است. چهل و يكم: او را مامور به داشتن صفت پسنديدهي كظم غيظ (فرو خوردن خشم) فرموده و آن را چنين معرفي كرده است: خودداري از اقدام بر آنچه خواست قوهي غضبت است دربارهي كسي كه مرتكب جنايتي شده و زيانش به او رسيده است. واژههاي: حلم، بزرگواري، گذشت، بردباري، چشمپوشي، گذشت و شكيبايي مرادف با كظم غيظ است و بسا كه بعضي ميان اين واژهها تفاوتهايي قائل شدهاند. صفت تجرع (جرعه جرعه نوشيدن) را استعاره آورده است براي دشواري تحمل دردي كه وجود دارد، به لحاظ داروي تلخي كه مينوشد. آنگاه بر ارزش اين عمل به وسيلهي قياس مضمري او را توجه داده است كه صغراي آن عبارت: زير
ا من نوشابهاي گواراتر از آن در نهايت نديدهام ميباشد. كلمهي حلاوه شيريني را براي آنچه از نتيجه خوب در پي دارد، استعاره آورده است، و جهت شباهت آن است كه هر دو باعث لذتند. و ضمير منها در سخن امام (ع) به مدلول كلمه تجرع كه همان مصدر يعني جرعه باشد، برميگردد. كبراي قياس در حقيقت چنين است: و هر نوشيدني گواراتر و شيرينتر از آن نباشد، سزاوار نوشيدن است. از وصيتهاي زين العابدين (ع) به فرزندش باقرالعلوم (ع) است: اي پسرك من، خشمت را نسبت به اشخاص آهسته آهسته فروخور، زيرا پدر تو را هيچ يك از نعمتهاي رنگارنگ به قدر بهرهاي كه از فروخوردن خشم داشته، خوشحال و مسرور نكرده است. چهل و دوم: به او امر كرده است تا نسبت به كسي كه به خشم و درشتي با او رفتار كرده است، نرم باشد و با قياس مضمري بر خوبي اين عمل او را توجه داده است كه صغراي قياس اين عبارت است: زيرا ديري نخواهد پاييد كه او نيز با تو به نرمي رفتار كند، يعني به سبب نرمش تو نسبت به او، به هنگام درشتي او، چنين خواهد شد. و كبراي قياس در حقيقت اين طور است: و هر كس به علت نرمش تو نسبت به او، نرم شود پس سزاوا آن است كه تو نسبت به او به نرمي رفتار كني، از آن قبيل است اين سخن
بزرگان: هر گاه برادر ديني نسبت به تو سرسنگين باشد پس چه كسي بايد با وي ارتباط برقرار كند. هم چنين است آيهي مباركه: ادفع بالتي هي احسن فاذا الذي بينك و بينه عداوه كانه ولي حميم چهل و سوم، او را سفارش كرده است تا نسبت به دشمنش به طريقي كه مقرون به فضيلت است، برخورد كند و او را به بهترين طريقي كه لازمهي يكي از دو پيروزي (انتقام- گذشت) ميباشد توجه داده است، زيرا پيروزي دو راه و دو وسيله دارد، يكي ترساندن و به زانو درآوردن دشمن از راه زور و چيرگي كه بسيار روشن است. و راه دوم: اظهار علاقه و لطف بر اوست به طوري كه او را رام سازد و بدان وسيله به موافقت خود درآورد. عبارت: زيرا آن شيرينترين نوع از دو پيروزي (انتقام- گذشت) است، صغراي قياس مضمر است، و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر چه كه يكي از دو پيروزي بر آن صدق كند، سزاوار انجام دادن است. چهل و چهارم: به فرزندش دستور داده است كه اگر خواست از برادر دينياش ببرد، به مقداري راه دوستي را باز نگه دارد، و به طور كلي از او نبرد. او را به وسيلهي قياس مضمري بر اين مطلب آگاه ساخته است كه به صغراي آن با اين عبارت اشاره فرموده است: بتواند روزي از آن راه برگردد، يعني اگر تماي
ل به بازگشت پيدا كرد بتواند برگردد. و در حقيقت كبراي آن نيز چنين است: پس لازم است از هر راهي كه بايد از آن برگردد مقداري براي خود باز نگه دارد. اين سخن نيز نظير آن است: دوست خود را به اندازهاي دوست بدار كه زياده روي در آن نباشد، شايد روزي از روزها با تو دشمن گردد، و دشمنت را در آن حد دشمن بدار كه شايد روزي دوست تو گردد. و اين سخن ديگر نيز بدان مضمون است: هرگاه به دوستي كسي ميل كردي زياده روي مكن و اگر ترك دوستي گفتي باز در دشمني تندرو مباش! چهل و پنجم: گمان كسي را كه به او گمان خير و نيكي داشته باشد، محقق گرداند، به اين ترتيب كه گمان خير او را دربارهي خود، با عمل به مرحلهي باور و تصديق درآورد، مثل اين كه اگر كسي دربارهي او گمان بخشندگي داشت، به وي بذل و بخشش كند. چهل و ششم: او را از بد كردن نسبت به اعضاي خانوادهاش منع كرده است. و به وسيلهي قياس مضمري او را از اين كار بركنار داشته است كه در حقيقت صغراي آن چنين است: زيرا در اين صورت اعضاي خانوادهي تو از ديگران- به دليل پيوستگي و نزديكي تو با ايشان- چشم نياز بيشتري به تو دارند. و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كس كه چنين باشد، پس او نكوهيده است. چهل و
هفتم: مبادا حق برادر دينياش را- به اعتمادي كه بين آن دو وجود دارد- ضايع گرداند، و اين مطلب را به وسيلهي قياس مضمري به اطلاع او رسانده است كه صغراي قياس، اين جمله امام (ع) است: فانه … حقه، مقصود اين است: حق هر كس را كه تو ضايع كني ناگزير به خاطر تضييع حقش بايد از تو جدا شود و در نتيجه برادر تو نخواهد بود. و غبناي مقدر نيز چنين است: و هر برادري كه به خاطر تضييع حقش از تو دوري گزيند، سزاوار نيست كه تو حق او را ضايع گرداني تا دوستي و برادري او نسبت به تو در امان بماند، نظير اين مطلب است، جمله زير: تضييع حقوق ديگران باعث اختلاف و جدايي است. چهل و هشتم: او را از ابراز علاقه نسبت به كسي كه از وي فاصله گرفته است منع كرده است، و مقصود از كسي كه فاصله گرفته است آن شخصي است كه جايي براي سازش نگذاشته و شايستگي براي دوستي ندارد، بديهي است كه او دوست ديرين نبوده است، اگر نه مطالب قبل و بعد در سخنان امام (ع)- كه دستور به پيوستن با كسي را ميدهد كه از او بريده، و نزديك شدن نسبت به كسي كه دوري گزيده و نيكي كردن نسبت به كسي كه به او بدي كردهاند- با يكديگر تناقض ميداشت. چهل و نهم: نبايد گسستن برادر دينيات از تو بر پيوست
ن تو با او بچربد و قويتر باشد، تا عبارت: الاحسان نيكي كردن، و به وسيلهي برحذر داشتن از نقيض آن به ضرورت اين كار در ضمن قياس مضمري اشاره فرموده است كه صغراي آن يك قضيه شرطيهي متصله و در حقيقت چنين است: زيرا تو اگر اين كار را نكني بد كردن برادرت از نيكي كردن تو قويتر خواهد بود، و توضيح رابطه و پيوستگي اين دو عمل آن است كه براي بدي و شرارت موانع زيادي هست كه باعث پيشگيري از آنست و براي نيكي و انجام كار خير نيز انگيزههاي زيادي است كه محرك آن است. حال اگر او با همهي انگيزهها نيكي نكني و با همهي موانع بدي، برادرت به تو بدي كند پس او در بد كردنش از نيكي كردن تو قويتر است. كبراي مقدر نيز چنين ميشود: هر كس اين طور باشد پس ناتوان و نكوهيده است. پنجاهم: او را از بزرگ جلوه دادن ستمي كه ستمگران در حق او روا داشته و او را خوار شمردهاند، منع كرده است. به وسيلهي قياس مضمري كه صغرايش اين جمله است: زيرا او در حقيقت به زيان خود و سود تو شتافته است يعني شتاب در ظلم به تو موجب زيان او در آخرت است به دليل وعدهي كيفري كه خداوند به ستمگران داده است، و باعث سود تو در عالم آخرت است، به دليل وعدهي پاداش در مقابل گرفتاري كه ب
ه صابران مرحمت كرده است. و كبراي مقدر نيز چنين ميشود: و سزاوار نيست هركه در مورد زيان خود و سود تو بكوشد، تو عمل او را دربارهي خود بزرگ و سنگين جلوه دهي. پنجاه و يكم: او را بر ضرورت مقابلهي نيكي به نيكي نه كفران و بدي، با اين عبارت آگاه ساخته است: پاداش كسي كه تو را خوشحال كرده آن نيست كه تو او را غمگين سازي، و آن جمله به منزلهي صغراي قياس مضمر و در حقيقت چنين است: هر كس تو را خوشحال كند پاداشش آن نيست كه تو او را غمگين سازي. و كبراي مقدر چنين ميشود: و هر كس كه پاداشش چنان نباشد پس شايستهي عمگين كردن نيست. بعضي گفتهاند، اين جمله پايان بخش جملهي قبلي است، و در حقيقت چنين است: نبايد ستم كسي را كه بر تو ستم روا داشته بزرگ بنمايي و در نتيجه مقابله به مثل كني، زيرا او به زيان خود و به سود تو شتافته است و هر كس كه چنين باشد، پاداشش آن نيست كه تو در مقابل عمل او به وي بدي كني.
[صفحه 89]
مثوي: جايگاه تفلت: خلاصي يابد، از دست بدهد. عزائم الصبر: صبري كه مصمم بوده و پايبند آن باشي. عوره: (در اينجا) اسم است از اعور الصيد اذا امكنك من نفسه شكار خود را برملا كرد و در دسترس تو قرار گرفت. و از اعور الفارس اذا بدا منه موضع خلل الضرب جاي نيزه زدن براي اسب سوار آشكار شد. بدان اي پسرك من، روزي دو قسم است: روزيي كه تو آن را ميجويي و روزيي كه آن تو را ميجويد، كه اگر تو به طرف آن نرفته باشي، او خود، به تو خواهد رسيد، چه زشت است كرنش هنگام نيازمندي و سختگيري به هنگام بينيازي. بهرهي تو از دنيايت آن است كه آرامگاه ابديت را بدان وسيله اصلاح كني، و اگر بيتابي ميكني به خاطر آنچه از دست دادهاي، پس براي تمام آنچه به دست نياوردهاي نيز بيتابي كن. آن را كه نبوده است دليل بر آنچه بوده است، شمار، زيرا امور همسانند، بايد از كساني نباشي كه پند و اندرز به آنان سود نبخشد، مگر وقتي كه در آزار و رنج آنها بكوشي، زيرا خردمند به ادب و موعظه پند گيرد و چهارپايانند كه جز به كتك زدن رام نگردند. غمهايي را كه بر تو وارد ميشوند با سپر صبر و باورهاي نيكو از خود دور كن، هر كس از راه مقصد عدول كند از حق دور شد
ه و ستمكار است، دوست به منزلهي خويشاوند است، دوست آن كسي است كه در غياب دوست هم راست باشد و هواي نفس شريك كوري و نابينايي است، بسا دور كه نزديكتر از نزديك و بسا نزديك كه دورتر از دور است، بيگانه و ناآشنا كسي است كه دوست نداشته باشد، كسي كه از حق تجاوز كند رهگذرش تنگ است، و هر كه در حد و مقام خود قانع باشد مقام او پايدار ميماند، محكمترين وسيلهاي كه ميتواني به آن چنگ زني وسيلهي مابين تو و خداست. هركه دربارهي تو بيپروا باشد، دشمن تو است. گاهي نااميدي نوعي دريافتن است، آن وقت كه طمع باعث هلاكت شود. هر زشتي را نبايد فاش كرد، و هر فرصتي به دست نيايد. بسا بينا كه راه راستش را گم كند و بسا نابينا كه راه رستگاري را بيابد. بدي را تاخير انداز زيرا هر وقت بخواهي ميتواني بشتابي، بريدن از نادان برابر است با پيوند با خردمند. هر كس زمانه را امين گيرد، زمانه بر او خيانت كند، و هر كس آن را بزرگ و مهم پندارد، زمانه او را خوار گرداند. تير هر تيراندازي به هدف نميرسد. با تغيير حاكم و سلطان روزگار تغيير ميكند. قبل از راه از همراه و بيش از خانه از همسايه جويا باش. در اين بخش توجه دادن به چند لطيفه از لطايف حكمت و اخلاق پس
نديده است: اول: امام (ع)، مطلق روزي را به دو قسم، جسته و جوينده تقسيم فرموده و مقصود از روزي جسته آن است كه در قضاي الهي نرفته است كه روزي اوست، هدف از روي جوينده آن است كه خداوند ميداند كه آن روزي متعلق به اين شخص است و ناگزير بايد به او برسد. و احكام اين دو قسم روزي را به خاطر رعايت اختصار چون واضح بوده است بيان نكرده است. و در حقيقت فرموده است: اما روزيي كه تو آن را ميجويي و به او نميرسي، چون در قضاي الهي نرفته است، و هر چيزي را كه تو به آن نميرسي سزاوار نيست كه حريص بر آن باشي، و اما روزيي كه آن تو را ميجويد، ناگزير به تو ميرسد هر چند كه تو در پي آن نرفته باشي، و اين خود صغراي قياس مضمر است كه كبراي مقدر آن چنين ميشود: و هر چيزي كه ناچار به تو ميرسد، سزاوار آن است كه تو در رسيدن به آن آزمند نباشي. دوم: او را بر ارزش عزت نفس به هنگام نيازمندي و احتياج، و همچنين بر پيوند با برادران ديني به هنگام بينيازي- با اظهار شگفتي از زشتي ضد آنها- توجه داده است، ضد آنها عبارت است از فروتني در وقت حاجت و ستمكاري هنگام بينيازي، به جهت نفرت از آنها، چون اين هر دو فرومايگي و پستي هستند. اين قسمت به منزلهي قياس
مضمري است كه در حقيقت چنين است: فرومايگي به هنگام حاجت و ستم بر دوستان در وقت بينيازي براستي كه زشت است، و كبراي مقدر نيز چنين ميشود: و هر چيزي كه اينطور باشد بايد از آن دوري كرد. سوم: او را متوجه بر صرف مال در راههاي خير و تقرب به خدا به منظور اصلاح آخرت خود ساخته است با اين عبارت: انما لك (همانا براي تو است)، تا كلمهي مثواك (خانهي ابديات را). و مقصود امام (ع): از دارايي دنيا، چيزي است كه سود آن را هميشه مالك است و به همين دليل با حرف حصر انما محصور كرده است، زيرا آن مقداري كه براستي سود ميبرد، و نتيجهاش ميماند، همان است و بس چون خرج و صرف آن باعث كسب خصلتهاي نيكي است كه موجب اجر دائمي و نعمتهاي جاودانهي اخروي است. عبارت بالا صغراي قياي مضمري است كه در حقيقت، چنين است: آنچه از مال دنيا باعث اصلاح آرامگاه ابديات گردد، همان است كه براي تو ميماند، و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر مقداري كه از دنيا براي تو ميماند شايسته است كه توجه به بهرهبرداري از آن داشته باشي، و احتمال ميرود كه اين جمله تذكري باشد در مورد مطلب قبلي يعني دخالت ثروت در اصلاح خانهي آخرت، به وسيلهي همان مالي كه در اينجا مورد نظر
است. چهارم: او را متوجه تاسف نخوردن و بيتابي نكردن به خاطر مالي كه از دست داده، به وسيلهي يك قياس استثنايي فرموده است با اين عبارت: فان جزعت (اگر بيتابي كني)، تا كلمه اليك و توضيح ملازمه و شرطي بودن آن است كه هر چه از دستش رفته است مانند آنچه كه به دست نياورده، روزي او نبوده و قضاي الهي بر اين كه مال او شود تعلق نگرفته است. پنجم: او را مامور كرده است تا با مقايسه كردن آنچه از امور و احوال و دگرگونيهاي دنيا كه اتفاق نيفتاده است با آنچه پيش آمده و اتفاق افتاده است استدلال كند، توضيح اين كه خويشتن و آنچه را كه از متاع دنيا علاقه دارد با گذشتگان و متاع دنيايي مورد علاقهشان مقايسه كند، خود را مثل آنها خواهد ديد آنگاه به همساني خود با آنها يعني دگرگوني و ناپايداري حكم خواهد كرد، و اين عبرت، خود باعث بيميلي نسبت به دنيا و متاع دنيايي خواهد شد. و او را به امكان چنين مقايسهاي به وسيلهي قياس مضمري توجه داده است كه صغراي آن عبارت: زيرا امور همسانند و كبراي آن نيز چنين است: و هر چه كه همسان باشد، مقايسه قسمتي با قسمت ديگر امكانپذير است، گويي چنين گفتهاند: هر گاه مايلي كه دنياي پس از خود را مشاهده كني به دنياي پس
از ديگران نگاه كن. ششم: او را برحذر داشته است از اين كه مبادا از جمله كساني باشد كه چون پندشان دهند، بهره نگيرند، مگر نصيحت و سرزنش با آزار و اذيت همراه باشد. اين عبارت به صورت مخاطب بالغت نيز نقل شده است: يعني به وسيلهي گفتار و غير گفتار باعث آزار او شوي. خردمند را در پندگيري به وسيلهي ادب و بيداري با نصيحت، مثال براي او آورده است تا خود را با او مقايسه كند و به ادب پند و اندرز گيرد، و چهارپايان را نيز كه جز با كتك زدن پند نگيرند، و با نصيحت رام نگردند، مثال زده، تا با مقايسهي خويش با آنها عبرت گيرد، در حالي كه خداوند وي را وسيلهي عقل از چهارپايان برتري داده است بنابراين بايد خود را از لازمهي حيوانيت منزه بدارد و نيازي به آزار و اذيت قولي و عملي نداشته باشد. مثل اين كه بگويند: فرومايه همچون برده است و برده چون چهارپايي است كه سرزنش و ملامت آن به صورت كتك زدن است. هفتم: غم و اندوه و مصيبتهاي دنيايي را كه بر او وارد ميشوند با بردباري استوار، برخاسته از نيك باوري به خدا و اسرار حكمت و قضا و قدر او، از خود دور كند، توضيح آن كه باور كند هر كاري از جانب خدا صادر شود از قبيل تنگي و يا گشايش در روزي و هر كار
خوفانگيز يا دلپسند كه بندگان خدا گرفتار آن شوند، در اصل ذات بر طبق حكمت و مصلحت بوده است، و آنچه به صورت شر و خلاف مصلحت درميآيد امري است عرضي كه بهرهبرداري خير از آن ميسر نيست، زيرا انسان هرگاه يقين و باور داشته باشد، به دليل علم و آگاهي كه دارد، خويشتن را براي صبر و شكيبايي و دوري از غم و زاري و امثال آن آماده ميسازد. مقصود امام (ع) از اين عبارت، دستور به شكيبايي و بردباري است و همين جمله در حكم صغراي قياس مضمري است كه در حقيقت چنين است: براستي انديشهي صبر و نيك باوري به خدا باعث رفع غمها و برطرف ساختن آنها از خويشتن است، و كبراي مقدر نيز چنين است: و هرچه باعث رفع اندوه شود سزاوار است كه بدان مجهز شوي و خويشتن را به وسيلهي آن كامل سازي. هشتم: او را به ضرورت ميانه روي و اعتدال در رفتار و گفتارش، به وسيلهي قياس مضمري توجه داده است كه صغراي آن همان است كه بيان داشته و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كس راه اعتدال را گذاشت، از حق دور شده و ستمكار است. نهم: او را بر نگهداري و مراقب دوست واقعي، به وسيلهي قياس مضمري، هشدار داده است كه صغرايش را بيان داشته است و كلمهي نسبت و خويشاوندي را به اعتبار دوستي
زياد و حسن ياوري وي همانند يك خويشاوند استعاره آورده است. و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و خويشاوند سزاوار حمايت و اعتقاد است. دهم: دوست واقعي را با نشاني، معرفي كرده است تا بدان وسيله وي را بشناسد و با او دوستي كند، و مقصود از صداقت در غياب همان دوستي قلبي و راستي در نهان است. يازدهم: او را به وسيلهي قياس مضمري بر اجتناب از هواي نفس و خواستهاي طبيعي، توجه داده است، كه صغراي آن عبارت: هواي نفس شريك كوري و نابينايي است، و وجه اشتراكش با كوري، همان باعث شدن به گمراهي و ترك اعتدال بمانند كوري است: و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هرچه با كوري جهت مشترك داشته باشد، شايسته اجتناب است. همانند اين گفته است كه: دلبستگي تو به هر چيز، كور و كرت ميكند. دوازدهم: بر اين مطلب توجه داده است كه در ميان بيگانگان كساني هستند كه نزديكتر و سودمندتر از خويشاوند و در ميان خويشان كساني هستند كه دورتر از دورند، و اين سخن مشهوري است: و به معناي جملهي دوم، قرآن كريم در اين آيه اشاره دارد: يا ايها الذين آمنوا ان من ازواجكم و اولادكم عدوا لكم فاحذروهم. سيزدهم: توجه داده است كه كسي سزاوار نام بيگانه و غريب است كه دوستي براي خود ندارد،
گويندهي شعر زير نيز به همين مطلب اشاره دارد: فاميل شخص، پدر و مادر اوست كه در زير سايهي آنها زندگي خوشايند است. اگر روزي پدر و مادر از انسان روي گردانند در آن صورت او بيگانه و غريب و تنهاست. توضيح آن كه اين مطلب به لحاظ محبت پدر و مادر به اوست. چهاردهم: او را متوجه بر ملازمت و طرفداري از حق نموده است، از آن رو كه نقيض آن، يعني تعدي و تجاوز از حق به باطل، رهگذري تنگ و گذرگاهي باريك دارد. توضيح آن كه راه حق آشكارا و انسان مامور به پيروي از آن است، و نشانههاي هدايت روي آن نصب شده است، اما راه باطل، براي رهگذر، راهي تنگ و باريك است، از جهت سرگرداني و گمراهي و راه نيافتن به مصلحت و منفعت، با وجود جلوگيري كه وسيلهي پاسداران راه حق از كساني كه مقصدشان باطل است به عمل آمده، راه را بر او ميگيرند و گذرگاه را بر او تنگ ميكنند تا به راه حق برگردد. اين بخش از سخن امام (ع) صغراي قياس مضمر است، كبراي آن نيز همانند اين عبارت است: هر كس راه اعتدال را گذاشت از حق دور شده و ستمكار است. پانزدهم: او را متوجه بر ضرورت قناعت بر حد خود يعني مقدار و جايگاهش در ميان مردم، ساخته است. و اكتفا و قناعت بر آن نيز بستگي به شناخت آن دا
رد، يعني فطرتي را كه آدمي، از قبيل ناتواني، ستمكاري و كاستي، بر آن فطرت آفريده شده است بشناسد، آنگاه خواهد دانست كه او خود نيز چنين است و در آن حال خود را از برتري جويي نسبت به همنوعان و زورگويي بر كسي- به دليل داشتن زور بيشتر، و يا خودبيني به خاطر نيروي جسمي، يا روحي- بازخواهد داشت و به رفتاري جز آن يعني فروتني و خوشرفتاري و اقرار بر ناتواني و كاستي كه در سرشت اوست، اكتفا خواهد كرد. اين بخش از بيان امام (ع) به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه در حقيقت چنين است: هركه بر حد و اندازهي خود اكتفا كند، اين قدر و اندازه براي او پايدار ماند. توضيح آن كه، متجاوز به ارزش ديگران و آن كه از گليم خود پا بيرون نهد در معرض نابودي است زيرا مردم او را به ديدهي بدي و زشتي بنگرند. گويند: هر كه قدر و منزلت خود را نشناسد، خويشتن را هلاك ساخته است. و بر حد و اندازهي خود اكتفا كردن باعث آن است كه اين ناگواريها پيش نيايد و در نتيجه صاحب آن منزلت، پايدار و سالمتر ميماند. كبراي مقدر چنين است: و هر كه بر حد و مقدار خود بسنده كند پايدار ماند بس اكتفا كردن بر حد و مقدار ضروري و لازم است. شانزدهم: او را بر ضرورت داشتن وسيلهاي بين خو
د و خداي متعال آگاه ساخته است، يعني هر چه از دانش، گفتار و رفتاري كه باعث نزديكي به درگاه شود. كلمه سبب را از آن رو براي آنها استعاره آورده كه همچون ريسماني كه بدان خود را به مقصود رسانند، او را به سوي خدا و نزديكي به وي ميرساند، بديهي است كه آن استوارترين وسيله است، زيرا ثابت و پايدار است و هر كه را كه بدان چنگ زند در دنيا و آخرت نجات بخشد. همين عبارت صغراي قياس مضمري است كه در حقيقت چنين است: وسيلهاي كه بين تو و خداست مطمئنترين وسيلهاي است كه در دست داري. و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر چه كه داراي اين ويژگي باشد شايستهي چنگ زدن است. چنان كه در آيهي مباركه آمده است: فمن يكفر بالطاغوت و يومن بالله فقد استمسك بالعروه الوثقي لاانفصام لها هفدهم: او را از دوستي با كسي كه نسبت به او بيپرواست برحذر داشته است و اين مطلب را به وسيلهي قياس مضمري بيان داشته كه صغراي آن در حقيقت چنين است: هر كه به هنگام نيازمندي تو و توانايي او، بر سودرساني به تو بيپروا باشد، او دشمن تو است، كلمهي دشمن را- از آن رو كه بيپروايي از لوازم دشمني است- از چنان كسي استعاره آورده است، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: هر دشمني سزاوار ا
جتناب و دوري است. هيجدهم: او را متوجه ساخته است كه نااميدي از بعضي خواستههاي دنيايي، گاهي وسيلهاي است براي ايمني از نابودي و نجات از هلاكت، آنجا كه طكع در چنان خواستهي - مانند طمع رسيدن به سلطنت و نظاير آن- باعث هلاكت ميگردد. نوزدهم: با عبارت: ليس كل عوره (هر زشتي نبايد) تا كلمهي رشده، او را بر اين مطلب توجه داده است كه پارهاي از امور ممكن و فرصتها باعث غفلت جويندهي بينا از حركت به جانب هدف خود و مانع راه بردن به سوي آن و رسيدن به آن ميشوند، در صورتي كه يك فرد نابينا به هدف ميرسد. كلمهي بصير= بينا را براي خردمند زيرك، و نابينا را براي نادان ابله استعاره آورده است هدف از اين گفتار، منع از افسوس خوردن و بيتابي كردن نسبت به خواستههايي است كه وصول به آنها ممكن بوده اما از دست رفتهاند. بيستم: او را سفارش كرده است تا كار بد را تاخير اندازد و در آن شتاب نكند، و بر اين مطلب به وسيلهي قياس مضمري توجه داده و صغراي آن را چنين ذكر فرموده است، زيرا تو هر وقت بخواهي ميتواني بر انجام آن شتاب ورزي، و كبراي آن نيز در حقيقت چنين است: و هر چيزي كه چنان باشد شايستهي شتاب نيست، چون از بين رفتني نيست، و نظير آن است
از سخنان حكمتآميز عبارت زير: پيش از كار بد به كار نيك اقدام كن، زيرا تو هميشه بر كار نيك قادر نيستي در صورتي كه به كار بد هرگاه بخواهي توانايي. بيست و يكم: او را بر ضرورت بريدن از نادان به وسيلهي قياس مضمري توجه داده است كه صغراي آن را ذكر كرده و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه معادل پيوند با خردمند باشد سزاوار است به آن تمايل پيدا كني و آن را انجام دهي، و بريدن از نادان به لحاظ منفعتي كه دارد معادل پيوند با خردمند است، و سودمندي بريدن از نادان همسنگ با زياني است كه در رفاقت با او وجود دارد. بيست و دوم: او را توجه داده است كه بايد از روزگار برحذر باشد و دگرگونيهاي آن را همواره مدنظر گيرد و پيش از رويدادها با اعمال شايستهي خود، آماده باشد. لفظ خيانت را به لحاظ دگرگوني آن، آن هم به هنگام غفلت و ايمني و اعتماد بدان، استعاره آورده است، زيرا دنيا در چنين شرايطي همچون دوست خيانتكار است. اين جمله صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين ميشود: و هركه روزگار به وي خيانت كند، سزاوار است كه از آن برحذر باشد. و در سخنان حكمتآميز آمده است: هر كس روزگار را ايمن پندارد، مرز خطرناكي را ناديده گرفته است. بيست و س
وم: با اين بيان خود: هركه روزگار را بزرگ و مهم پندارد، روزگار او را خوار گرداند. او را توجه داده است كه نبايد زمانه را مهم شمرد، مقصود آن بزرگوار روزگار تنها نيست، بلكه از آن رو كه روزگار شامل خوبيها و لذتهاي دنيايي است و به وسيلهي تندرستي و جواني و امنيت و نظاير اينها انسان را آماده براي خوشگذراني ميسازد، در نتيجه انسان آن را بزرگ و مهم ميشمارد، در چنين شرايطي عرفا ميگويند روزگار خوش و زمان مهمي بود. اما لازمهي چنين تصوري، خوار شمردن صاحب چنان پنداري است، از آن روست كه بزرگ شمردن روزگار باعث دل بستن بدان و سرگرم شدن به لذتهاي دنيوي ميشود و در نتيجه به خاطر دلبستگي بدان از آمادگي براي آخرت غافل ميگردد. آنگاه روزگار به اقتضاي طبيعتش او را فريب ميدهد. و بين او با آنچه از ثروت و مقام و افرادي كه مورد علاقهي او بودهاند جدايي مياندازد، در نتيجه او كه مهم و بزرگ صاحب مال و منال بوده است، ناچيز و كوچك و خوار ميگردد. اين جمله به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر كس را روزگار خوار سازد، شايسته است كه او نيز روزگار را خوار شمارد و بزرگ و مهم نپندارد. بيست و چهارم: اين جمله تير هر
تيراندازي به هدف نميرسد، نظير عبارت ديگري است كه گذشت: چنين نيست كه هر خواستاري به خواستهي خود برسد. مقصود امام (ع) توجه دادن برين است كه سزاوار است افسوس نخوردن بر خواستههايي كه از دست ميرود و نينديشيدن نسبت به آنچه در طلب آن راه خطا پيموده و يا ديگران او را سرزنش ميكنند كه او شايستهي چنين خواستهاي نيست بلكه ديگران لايق آنند. ابوالطيب (از شعراي عرب) به همين مطلب اشاره دارد: نه هركه در پي هدفهاي والاست به هدفهايش ميرسد و نه همهي افراد مردان مردند. بيست و پنجم: اين نكته را يادآور است كه تغيير راه و روش و انديشه و رفتار پادشاه دربارهي رعيت و عدول از داد به بيدادگري باعث دگرگوني روزگار مردم است. زيرا زمينهي عدالت به زمينهي جور و ستم دگرگون ميشود. نقل كردهاند، كسري انوشيروان كارگران شهر را جمع كرد در حالي كه خود دري شاهوار را در دست ميگرداند. پس رو به مردم كرد و گفت چه چيز براي پيشبرد كارها زيانبخشتر است و بيشتر آن را به نابودي ميكشاند؟ هر كه پاسخ مورد نظر را بدهد، اين در را در دهان او قرار ميدهم. هر كدام از آنها سخني، از قبيل نيامدن باران و آمدن ملخ و نامساعد شدن هوا، گفتند. آنگاه رو به وزيرش گ
فت: تو بگو! من گمان كنم كه عقل تو برابر عقل همهي رعيت بلكه هنوز بيشتر است او در جواب گفت: چيزي كه در پيشرفت كارها اثر زيانبخشي دارد، برگشتن راه و روش پادشاه نسبت به ملت، و رواداشتن ظلم و جور بر آنهاست انوشيروان گفت: رحمت خدا بر پدرت با اين عقل، تو پادشاهان را شايستهي آن ديدي كه آنها تو را بدان شايسته ديدند، و آن در را به وي داد و او گرفت در دهان خود نهاد. بيست و ششم: او را توصيه كرده است كه اگر قصد رفتن به راهي را دارد، از احوال رفيقي كه در آن راه است جويا شود به اين منظور كه اگر او شخص بدي است از او دوري كند، و اگر فرد خوبي است با او همراه شود. زيرا همراه يا صميمي و خالص است و يا چون آتشي سوزان است، و همچنين، موقعي كه قصد سكونت در منزلي را دارد، به خاطر همان منظور، از همسايه جويا شود. اين مطلب را به صورت روايت مرفوعه نقل كردهاند. بيست و هفتم: او را از گفتن سخن مضحك، از خود يا از قول ديگران برحذر داشته است از آن رو كه اين كار باعث خواري و كاستي هيبت و شكوه انسان در برابر ديگران است.
[صفحه 89]
افن: سستي، ناتواني قهرمانه: اصل واژه، فارسي است به شكل عربي درآمده است، يعني پهلوان. از گفتن سخن مضحك بپرهيز هر چند كه از ديگران نقل كني، از مشورت با زنها خودداري كن، زيرا انديشهي ايشان ناتوان و ارادهشان سست و ضعيف است، و به وسيله حجاب و پوشش از ديدار نامحرمان چشم آنها را بازدار، زيرا سختگيري حجاب براي ايشان نتيجهي پايدار دارد، و بيرون رفتن ايشان از خانه كم زيانتر نيست از وارد كردن كسي كه در مورد ايشان اطميناني به او نيست، اگر ميتواني كاري كن كه زنان مردان ديگر را نشناسند، و زن را بر آنچه كه بر او مربوط نيست مسلط مگردان، زيرا زن همچون گياهي است خوشبو نه انساني قهرمان، و در بزرگداشت او از آنچه در حد اوست تجاوز مكن، او را به طمع مينداز كه واسطهي ديگران شود، و از اظهار غيرت و بدگماني در آن جايي كه نبايد چنين باشي، بپرهيز زيرا اين كار، زن خوب را به نادرستي و زن درستكار و پاك را به بدانديشي واميدارد. براي هر يك از زيردستانت كاري را تعيين كن كه او را نسب به همان كار مواخذه كني، زيرا اين روش بهتر است تا اين كه كسي از آنها وظيفهي خود را به ديگري وانگذارد. و خويشاوندانت را گرامي بدار، زيرا آنان
به منزلهي بال و پر تو هشتند كه بدان وسيله پرواز ميكني و اصل نسب تو هستند كه به آنها باز ميگردي و دست قدرت تو هستند كه به وسيلهي ايشان به دشمن حمله ميبري. دين و دنيايت را به امانت نزد خدا ميسپارم، و بهترين مقدرات را هم در اين دنيا و هم در عالم آ خرت براي تو از خداوند درخواست ميكنم. اگر خواست او بر اينها تعلق بگيرد. بيست و هشتم: او را در مورد زنان به چند چيز سفارش كرده است: اول: زنهار از مشورت با آنها، و بر ضرورت اين زنهار به وسيلهي قياس مضمري توجه داده است كه صغراي آن عبارت: زيرا انديشهي آنان … سست است ميباشد. از آن رو كه در خردهايشان كاستي است، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هركه چنين باشد شايسته است از مشورت با او پرهيز شود، زيرا سستي اراده باعث اشتباهكاري و نرسيدن به جهت مصلحت در مورد مشورت است. دوم: چشمهاي آنان را به وسيلهي حجاب و پوشش از ديدار نامحرمان بازدارد، و اين سخن از فصيحترين كنايهها در مورد پوشش است. من زايد و شايد براي تبعيض باشد. و بر ضرورت پوشش آنها به وسيلهي قياس مضمري توجه داده است كه صغراي آن جملهي: زيرا سختگيري حجاب براي ايشان نتيجهي پايدار دارد، يعني براي پوشش و پاكدامني
پايدارتر است تا بيرون رفتن از خانه و آرايش كردن و براي حفظ آنها استوارتر ميباشد، و كبراي مقدر آن چنين است: و هر چه اين طور باشد بايد انجام داد. سوم: او را هشدار داده است تا مبادا در وارد كردن كسي كه در مورد ايشان (زنان) به او اطمينان ندارد، سهل انگاري كند، و در اين مورد تفاوتي ميان مرد و زن نيست، اين جمله به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه از آن جلوگيري و ممانعت مستفاد ميشود، و در حقيقت چنين است: اجازهي ورود دادن به كساني كه اطمينان به آنها نيست، برابر گرايش دادن زنان به فساد يا بدتر از آن است و كبراي مقدر نيز چنين ميشود: و هرگاه اين طور باشد، اجازهي ورود نبايد داد. علت اينكه در بعضي از موارد ورود افراد نامطمئن بيشتر موجب فساد ميشود، آن است كه در اين صورت، مجال بيشتري مييابند تا با زنان خلوت كنند و دربارهي خواستهي فاسد خود همصحبت شوند. چهارم: او را امر كرده است تا وسايل آشنايي ميان زن و ديگران را نابود سازد، زيرا آشنايي آنها با ديگران زمينهساز فساد است. البته به قرينهي حاليه درمييابيم كه كساني مانند پدر و … محرم و از شمول سخن امام خارجند. و اين كه اين دستور را مشروط بر توانايي كرده، از آن روست كه
گاهي به هيچ نوع امكان ندارد، جلو آشنايي آنها را با ديگران گرفت. پنجم: او را از سپردن اختيار امور زن در مورد خوردني، پوشيدني و نظاير آن، بيش از اندازه به دست خود، و بالاتر از اينها مانند واسطه شدن و شفاعت براي ديگران، نهي كرده است. و براي صلاحيت نداشتن زن نسبت به چنين كاري به وسيلهي قياس مضمري هشدار داده است كه صغراي آن عبارت است: زيرا زن گياه خوشبويي است نه انساني نيرومند. كلمهي ريحانه: گياه خوشبو را استعاره براي زن آورده است از آن رو كه او مورد كاميابي و بهرهبرداري است، و شايد انتخاب كلمهي ريحانه به جاي زن، از آن رو باشد كه زنان عرب بوي خوش، فراوان به كار ميبرند. غير قهرمان، كنايه از آن است كه زن براي حكمراني و تسلط آفريده نشده است بلكه شان زن فرمانبري است. و كبراي مقدر چنين است: و هر كس اين طور باشد سزاوار نيست كار او را به خود واگذارند، و دست او در كار ديگران باز باشد. ششم: و همچنين او را از احترام بيش از حد مانع شده است. يعني نبايد تا آنجا زن را گرامي بداري كه به مصلحت خود پشت پا بزند، و اين عبارت مانند جملهي قبلي است. هفتم: و همچنين او را از اين كه كاري كند تا زن به طمع در شفاعت ديگران بيفتد، منع
كرده است زيرا اين خود نوعي پا از گليم خود بيرون نهادن است، و مطلب را به اين ترتيب بيان كرده است كه او به دليل نقصان غريزي و كاستي فكري، شايستگي آن را ندارد. هشتم او را از اظهار غيرت و بدگماني در جايي كه نبايد چنان باشد، منع كرده و بر نتيجهي بدي كه بر آن مترتب است به وسيلهي قياس مضمري توجه داده است كه صغراي آن عبارت: زيرا آن … نادرستي، است، كلمهي الصحيحه كنايه از آلوده نبودن به خيانت و فساد، و السقم كنايه از آلودگي بدانهاست. براستي چنين است، زيرا زن موقعي كه دور از فساد است، آن را بد ميداند و از روبرو شدن با فساد بيزار است، و بيم رسوايي و كيفر را احساس ميكند، ولي در صورتي كه پاك است، اگر به او نسبت نادرستي بدهند، در آغاز كار بر او گران آيد، و اگر اين نسبت تكرار شود، سخن مرد در مقابل او بيارزش ميشود و سرزنش كردن او به منزلهي وادار ساختن به فساد ميگردد. اين مطلب روشني است كه در طبيعت حيواني نسبت به كاري كه ممنوع است، يك نوع آزمندي وجود دارد. بنابراين غيرت در چنين موردي بيجاست و سرزنش به دليل خيالي پوچ و به خاطر كاري كه انجام نشده است خود، نوعي انگيزه است. و كبراي مقدر نيز چنين است و هر كاري كه آن طور
باشد، انجام آن روا نيست. بيست و نهم: او را مامور ساخته است تا براي هر كدام از خدمتگزاران خود كاري را تعيين كند و او را نسبت به همان كار مواخذه كند و نسبت به كار ديگر مواخذه نكند، و اين از جمله امور مربوط به تدبير منزل است، و بر راز اين سخن به وسيلهي قياس مضمري توجه داده است كه صغراي آن جمله: زيرا او سزاوارتر است … به خدمتگزاري تو. توضيح آن كه هرگاه آنها مشتركا بر انجام كاري مكلف باشند تا هر كدام از آنها به انجام آن كار اقدام كند، بيشتر وقتها هر يك كار خود را به ديگري واميگذارد و اين خود باعث انجام نگرفتن كار ميشود. كسري انوشروان به فرزندش شيرويه گويد: در ميان كاتبان خود، دقت كن هر كدام صاحب باغ و ملكند و آنها را خوب آباد كردهاند، او را متولي ماليات كن، و هر كه بردگان زيادي دارد او را سرپرست سپاه كن و هر كدام از آنها عائلهمندتر است و آنها را خوب اداره ميكند، مخارج وظيفهي درآمد و هزينه را به او بسپار و همچنين نسبت به تمام خدمتگزاران سرايت همين رفتار را بكن و كاري را بيحساب ميان خدمتگزاران مگذار كه نظام حكومتت از هم خواهد پاشيد. سيام: او را سفارش به گرامي داشت خويشاوندي كرده و بر اين مطلب به وسيلهي قي
اس مضمري هشدار داده است كه صغراي آن عبارت: زيرا آنان … حمله ميبري، است. كلمهي الجناح (بال) را استعاره از خويشاوندان آورده است، از آن رو كه آنها چون پر و بالي مبدا حركت و توانايي او بر پرواز به سمت هدفها هستند، و به خاطر آماده سازي بيشتر، اصطلاح پرواز را به كار برده است و همچنين كلمهي يد (دست) را از آن رو كه آنها وسيلهي حمله بردن وي بر دشمن ميباشند. اما كبراي مقدر چنين است: و هر كس اين چنين باشد، گرامي داشت او لازم است. آنگاه وصيت را با خداحافظي و به امانت سپردن دين و دنياي او نزد خدا و تقاضاي بهترين سرنوشت براي او در دنيا و آخرت بر طبق اراده و خواست خدا، پايان برده است. كلمهي: استيداع (به امانت گذاردن)، چون او را نزد خدا به امانت ميگذارد، به طور مجاز در مورد درخواست نگهداري او از خدا به كار رفته است. توفيق و بري بودن از گناه در دست خداست.
[صفحه 106]
از نامههاي امام (ع) به معاويه سهيل: چيزي كه آمادهي از هم پاشيدن و گسستن است، از آن قبيل است، ريگ شناور يعني تودهي شني كه هجوم ميآورد و سيلآسا حركت ميكند. ارديت: نابود ساختي جيل: گروه و دسته، بعضي جبل يعني مردم نقل كردهاند جازوا: عدول كردند، منحرف شدند وجهه: هدف نكوص: بازگشت عول علي كذا: بر او تكيه كرد فاء: برگشت موازره: همياري و كمك به يكديگر … و گروه زيادي از مردم را به پستي كشاندي، و با گمراهي خود آنها را فريب دادي، و آنان را در موج درياي خود كه پوشيده از تاريكيها و دستخوش امواج گمراهيهاست درافكندي، تا اين كه از راه راست دور افتادند و به راه و روش جاهليت خود بازگشتند، و به حق پشت كردند و به افتخارات و تعصب خانوادگي خود، تكيه كردند، جز آنهايي كه اهل بينش بودند كه پس از شناخت چهرهي باطل تو برگشتند و از كمك تو رو برتافته و به خدا روآوردند، چه آنها را تو با زور به سمت باطل كشاندي و از راه راست دور ساختي. پس اي معاويه دربارهي خود از خدا بترس و زمام اختيارت را از دست شيطان بگير، زيرا دنيا از دست تو بيرون خواهد شد و آخرت نزديك به تو است. والسلام ميگويم: اين نامه چنين آغاز ميگر
دد: از طرف بندهي خدا اميرمومنان به معاويه پسر ابوسفيان. اما بعد، براستي دنيا جاي تجارت و سود آن همان آخرت است. بنابراين خوشبخت كسي كه سرمايهاش در دنيا اعمال شايسته است و حقيقت دنيا را ميشناسد و ارزش آن را چنان كه هست ميداند، (معاويه) من تو را با شناختي كه از قبل دارم، نصيحت ميكنم با اينكه آنچه دربارهي تو ميدانم بيقين محقق ميشود! اما چه كنم كه خداي متعال از عالمان پيمان گرفته است كه امانت را به جاي آورند و گمراه و هدايت يافته هر دو را نصيحت كنند. پس تو اي معاويه از خدا بترس و از آن كساني مباش كه براي خدا هيچ عظمتي قائل نيستند و عذاب خدا براي آنها مسلم و حتمي شده است، زيرا پروردگار در كمين ستمكاران است، براستي دنيا بزودي از تو برمي گردد و آه و افسوس به تو روآور ميشود، بنابراين در وقت پيري و سپري شدن عمر از خواب گمراهي و ضلالت بيدار شو، زيرا تو امروز مانند آن جامهي كهنهاي هستي كه اگر يك طرف آن را درست كني، طرف ديگر خراب ميشود. پس از اين مقدمه دنباله نامه ميآيد: و قد ارديت … تا آخر در اين نامه چند هدف مورد نظر است: اول: نصيحت و حالت دنيا را به او خاطرنشان كردن است و اين كه دنيا جاي تجارت است و نتيج
هي آن سود آخرت است اگر سرمايه خوب باشد كه همان اعمال شايسته است و يا از دست دادن آخرت است، اگر سرمايه اعمال نادرست باشد. دوم: هشدار به او كه دنيا را چنان كه هست بنگرد، يعني حقيقت دنيا را بشناسد، يا به دنيا با چشم معرفت يعني ديدهي بصيرت نگاه كند، و از دگرگونيها و ناپايداري آن آگاه شود، و بداند كه دنيا براي مقصدي ديگر آفريده شده است تا مقدار و ارزش واقعي آن را بشناسد و آن را در نظر خود مقدمه براي آخرت جلوه دهد. سوم: يادآور شده است كه خداوند متعال داراي علمي است كه به طور حتم دربارهي او تحقق مييابد زيرا اگر علم خدا بر انجام كاري تعلق بگيرد، ناگزير از انجام است، البته او را از باب اطاعت امر خدا و وفاي به عهدي كه خداوند از عالمان گرفته است تا اداي امانت كنند و احكام الهي را به مردم برسانند و گمراهان و هدايت يافتگان را نصيحت كنند، موعظه و نصيحت ميكند. چهارم: او را به ترس از خدا امر ميكند و از اين كه از جمله كساني باشد كه براي خدا عظمتي قائل نيستند تا او را بندگي و اطاعت كنند، نهي ميكند. كلمهي وقار اسم مصدر توقير به معني تعظيم و بزرگداشت است. بعضي گفتهاند: كلمهي رجاء در اينجا به معني ترس و بيم است، بنابراي
ن از باب مجاز، استعمال شيئي به نام ضد شده است. و همچنين مبادا از كساني باشد كه عذاب خدا براي او حتمي و قطعي شده است. عبارت: - فان الله بالمرصاد- همانا خدا در كمين است- هشداري براي اوست كه خدا بر او و اعمال او آگاه است، تا او را از نافرماني خدا باز دارد. پنجم: امام (ع) او را به پشت كردن دنيا و بازگشت آن در روز قيامت به صورت افسوس و حسرت به دليل از دست دادن دنيا با عشق و دلباختگي كه به آن داشته است و نيز دست نيازيدن او در روز قيامت به وسايل نجات و نابود شدن توشهي او براي آخرت، هشدار داده است. ششم: به او دستور بيداري از خواب غفلت و گمراهي در حال پيري و پايان عمرش را داده است زيرا آن حالت مناسبترين حالات براي بيداري از خواب غفلت است. و در ضمن به او يادآور شده است كه وي در آن سن، پس از استحكام پايههاي جهل و پابرجا شدن هواي نفس در اركان بدن و فرسودگي آن، اصلاحپذير نيست، زيرا همچون لباس كهنهاي است كه با دوختن اصلاح نميشود، بلكه اگر از يك طرف او را بدوزند از سوي ديگر پاره شود. هفتم: معاويه را بابت آنچه نسبت به مردم شام مرتكب شده، يعني آنان را فريب داده و در امواج دريايي از گمراهيهاي خود افكنده است، مورد سرزنش قر
ار داده است. و چون گمراهي وي از دين خدا و نادانياش نسبت به آنچه كه بايد آگاه ميبود، باعث فريب دادن مردم شده است، و از آن رو فريبكاري را به خود او نسبت داده و كلمهي بحر (دريا) را براي حالات و انديشههاي او در جستجوي به دست آوردن دنيا و انحراف از راه حق به سبب زيادي اين حالات و دوري انتهاي آنها، و كلمهي موج را براي شبههاي كه در دل آنها ايجاد كرده و در هدفهاي باطل خود آنان را غرق كرده استعاره آورده است، و شباهت اين هدفها با موج در بازي با ذهن و انديشهي آنها و در نتيجه پريشان حالي آنان، روشن است و نياز به توضيح ندارد. همچنين كلمهي ظلمات (تاريكيها) را براي آن شبهههايي كه چشم بصيرت آنها را از درك حقيقت كور كرده و لفظ: غشيان: پوشش را براي ورود شبههها بر قلب و پوشاندن صفحهي دل، استعاره آورده است. جملهي: تغشاهم جملهي حاليه و محلا منصوب است. همچنين كلمه: التلاطم (امواج) را استعاره براي بازي كردن اين شبههها با عقل ايشان، آورده است عبارت آن بزرگوار: فجازوا، عطف بر: القيتهم، است، مقصود اين است كه آنان (مردم شام) به سبب شبهههايي كه بر آنها القا كردي از حق عدول كردند و در مبارزاتشان به سبب تعصب جاهليت و جانبد
اري از ريشههاي قومي و مفاخرشان، بدون ملاحظه و دفاع از دين به جاه و مقام خود، متكي شدند به جز آن افراد عاقلي كه به سمت حق بازگشتند، زيرا آنان تو را و موضع گمراهي تو را شناختند و از تو بريدند و از ياري تو در هدف شومت كه ويرانگري بناي دين بود آنگاه كه آنان را بر كارهاي دشوار و ويران كنندهي دين واداشته و آنان را از راه حق دور كرده بودي، به خدا پناه بردند. براستي او مردم عرب را با شبههي قتل عثمان و خونخواهي او به گمراهي كشيد. همينكه خردمندان عرب و طرفداران دين آگاه شدند كه اين عمل فريبكارانه به خاطر رياست و سلطنت است از معاويه دوري كردند و از او بريدند. عبارت: علي اعقابهم و علي ادبارهم، استعارهي ترشيحي الفاظ: اعقاب و ادبار از اشياء محسوس به معقول است. استثناء (الا من فاء) از گروهي است كه معاويه آنان را فريب داده است. كلمهي الصعب (دشوار) عاريه آورده شده است براي كارهايي كه از نظر دين انجام آنها دشوار بوده است و معاويه مردم را به آن كارها واميداشته است، از آن رو كه ارتكاب چنين اعمالي باعث انحراف آنان از راه حق و گرفتاريشان در گردابهاي هلاكت ميشد، همان طوري كه سوار شدن بر شتر ناهموار چموش باعث به بيراهه بردن ش
ترسوار، و انداختن وي در گرداب مهالك است، و همچنين كلمهي: القصد يعني طريق محسوس، استعاره آورده شده است از طريق معقول، يعني راه حق. آنگاه دوباره او را به تقواي الهي امر ميكند و اين كه مبادا شيطان زمام اختيار او را بربايد. كلمهي مجاذبه را استعاره آورده است براي خودداري عقلاني و همچنين لفظ القياد (مهار) را براي عقايد نادرست و آرمانهاي دروغين كه شيطان به وسيلهي آنها معاويه را رهبري ميكند، و جلوگيري از زمامداري از طريق دست رد زدن بر نفس اماره كه او را به وسيلهي آن آرمانها وسوسه ميكند. عبارت: فان الدنيا … هشداري است بر اين كه چون دنيا ناپايدار است پس آرزوهاي دنيوي نيز پايدار نيست، و اين عبارت به منزلهي صغراي دو قياس مضمري است كه كبراي قياس اول در حقيقت چنين است: و هر چه ناپايدار و فاني باشد، پس به خاطر ناپايداري آن و جذب شيطان (انسان را) بدان وسيله به سمت خود، بايد از آن نااميد شد. و كبراي قياس دوم نيز چنين ميشود. و هر چه كه نزديك باشد، شايسته است كه با كار و كوشش جهت رسيدن به آن آماده شد. فراهم آوردن وسيله به دست خداست.
[صفحه 112]
از نامههاي امام عليهالسلام به قثم بن عباس كه از طرف آن بزرگوار فرماندار مكه بود. عين: جاسوس موسم: زمان اجتماع حاجيان اكمه: كور مادرزاد. بطر: شادي و خوشحالي زياد باساء: سختي و مشقت، بر وزن فعلاء ساخته شده است در صورتي كه وزن افعل (براي مذكر) ندارد، زيرا اسم است نه صفت. فشل: ترس و ناتواني اما بعد، خبرگزار من در مغرب نامه نوشته و مرا آگاه ساخته است، مردماني كوردل از اهل شام به مكه آمدهاند، از آن كساني كه حق را به باطل درآميختهاند- به خيال خود، ميخواهند حق و باطل را باز شناسند- در حالي كه به اطاعت از مخلوق معصيت خالق ميكنند و به نام دين از پستان دنيا شير مينوشند و دنياي حاضر را عوض آخرت نيكان پرهيزگار ميطلبند، در صورتي كه هرگز- جز نيكوكار- به خير و نيكي نميرسد و هرگز- جز تبهكار- به كيفر بدي نميرسد، بنابراين نسبت به وظيفه خدمتي كه داري پايدار و نستوه باش! همچون شخص دورانديش، كوشا و پند دهندهي عاقلي كه مطيع و فرمانبر امام و پيشواي خود است، عمل كن و مبادا كاري كني كه سرانجام پوزش بخواهي، به وقت فراواني نعمت، زياد شادمان و در وقت سختيهاي زياد، سست و هراسان مباش، والسلام. شارح (ابن ميث
م) ميگويد: اين شخص كه امام بر او نامه نوشته است، قثم بن عباس بن عبدالمطلب است، كه همواره- تا وقتي كه علي (ع) به شهادت رسيد- از طرف آن بزرگوار فرماندار مكه بود، و در زمان معاويه در سمرقند به شهادت رسيد. علت اين كه امام (ع) اين نامه را نوشت آن بود كه معاويه در موسم حج و هنگام اجتماع مردم براي اعمال، گروهي را فرستاد تا مردم را به اطاعت از او دعوت كنند، و مردم عرب را از ياري علي (ع) متفرق كنند، و به ذهن مردم القا كنند كه علي (ع) يا خود، قاتل عثمان است و يا زمينهي قتل او را فراهم آورده است، در هر دو صورت شايسته امامت نيست، و از طرفي به زعم خود، فضايل و اخلاق و روش او را در بذل و بخشش در بين مردم شايع كنند، اين بود كه امام (ع) اين نامه را به فرماندارش در مكه نوشت، و او را از اين مطلب آگاه ساخت تا بر اين اساس، به آنچه سياست ايجاب ميكند، اقدام كند. بعضي گفتهاند: كساني را كه معاويه فرستاده بود، گروهي از ماموران مخفي او بودند كه فرستاده بود تا اوضاع را بر فرمانداران علي (ع) آشفته سازند. خلاصهي نامه: نخست، امام (ع) به فرماندارش، مطالبي را اعلام ميدارد كه جاسوس آن بزرگوار در مغرب (غرب حجاز) نوشته است، و مقصود امام
از مغرب همان شام است، زيرا شام از شهرهاي غربي حجاز است. امام (ع) جاسوسهايي در شهرها داشته است كه از رويدادهاي جديد در قلمرو معاويه خبر ميدادند، و معاويه نيز- همان طور كه عادت سلاطين است- در قلمرو امام جاسوسهايي داشته است. آنگاه امام (ع) مردم شام را با ويژگيهايي معرفي كرده است كه باعث دوري از خدا ميگردند، تا فرماندارش را از آنها بيزار كند و برحذر دارد: 1- از جمله ويژگيهاي اهل شام فرورفتن در غفلت و بيتوجهي از هر جهت است، نسبت به آنچه كه به خاطر آن آفريده شدهاند. كلمهي العمي (نابينايي) را به اعتبار اين كه آنها حق و نيز راه آخرت را كه شايستهي درك است درك نميكنند، استعاره براي دلهاي آنها آورده است، همانطور كه شخص نابينا هدف خود را درك نميكند. و همچنين كلمهي الصم (كري)، را براي گوشها و الكمه (كوري) مادرزاد را براي چشمهايشان، به اعتبار استفاده نكردن آنها- در جهت شنيدن- از موعظهها و يادآوريها، و- در جهت ديدن- عبرت گرفتن از آثار قدرت خداوند بزرگ، استعاره آورده است يعني همانطور كه فاقد اين دو عضو بهره نميگيرد، آنان نيز از اين دو عضو استفاده نميكنند. 2- آنان حق را با باطل اشتباه ميكنند: يعني حق را مخلوط
به باطل ميسازند و در باطل حق را ميجويند، مقصود آن است كه آنها ميدانند كه علي (ع) بر حق و معاويه بر باطل است، لكن آن را پنهان ميدارند و با شبههي قتل عثمان و خونخواهي او، و ديگر دلايل بيهوده، مخفي ميكنند. و بعضي (به جاي يلبسون … ) يلتمسون الحق بالباطل نقل كردهاند، از آن رو كه آنان با حركات بيهودهي خود (به زعم خود) حق را ميجستند. 3- آنان از مخلوق يعني معاويه در جهت نافرماني آفريدگارشان اطاعت ميكنند. 4- آنان به بهانهي دين، شير دنيا را ميدوشند. لفظ: الدر (شير) را براي دنيا و خوشيهاي آن، استعاره آورده است، همچنين كلمهي: احتلاب (دوشيدن)، استعاره است براي به دست آوردن متاع دنيا از هر راهي كه امكان دارد، از آن جهت كه دنيا همانند شتر است. درها به عنوان بدل از دنيا، منصوب است. البته اين هدف را به وسيلهي دين برميگرفتند، از آن رو كه اظهار شعار ديني و دست آويختن به ظاهر دستورهاي ديني براي تحصيل دنيا بود و به چنگ آوردن مال و منال دنيايي كه استحقاق نداشتند، زيرا نبرد ايشان با امام (ع)- آنطوري كه آنها تصور ميكردند- تنها به خاطر گرفتن خون خليفه عثمان و اثبات عمل زشت قاتلان و خواركنندگان عثمان بود، و بدين وسيل
ه بود كه توانستند دل مردم عرب و بسياري از مسلمانان نادان را نسبت به نبرد با آن حضرت و گرفتن شهرها به دست آورند. پنجم: خزيدن آنان دنياي حاضر را عوض آخرت نيكان، يعني اجر و مزد اخروي، كلمهي شراء: خريدن استعاره براي به عوض گرفتن آنان دنيا را به جاي آخرت است، و چون در شعار اسلامي اين كار، زياني جبرانناپذير است، امام (ع) در موضع نكوهش آنها بيان كرده است، آنگاه در مقام وعد و وعيد به آنها يادآور شده است كه رسيدن به نيكي منحصر به نيكوكاران است تا آنها تشويق به نيكوكاري شوند، و كيفر به بدي منحصر به بدكاران است تا آنان از بدي دوري كنند. و سپس نامهي خود را با يك امر و يك نهي پايان داده است: اما فرمان آن است كه نسبت به كار و وظيفهاي كه به عهده دارد، خود را جاي كسي كه شايستهي آن است قرار دهد يعني دورانديش و استوار در عقيده و كوشاي در اطاعت خدا، خيرخواه عاقل، براي خود و دوستان خود، فرمانبر امام و رهبر باشد، و اما هشدار به او اين است كه مبادا از جمله كساني باشد كه از كاري كه كردهاند معذرت خواهي ميكنند. يعني كارهايي كه در شرع، معصيت و كوتاهي از انجام وظيفه به حساب ميآيد، مرتكب نشود. بعضي اين كلمات را مرفوع خواندهاند
. سپس از شادي زياد در وقت رسيدن به ناز و نعمت و ترس و ضعف به هنگام سختي و شدت برحذر داشته است، زيرا اين صفات باعث زوال نعمت و نزول بلا و گرفتاري ميشود. شادي بيش از اندازه خوي ناپسند است كه مستلزم صفات ناپسند خودخواهي و خودبيني و نقطهي مقابل صفت پسنديدهي فروتني است. و ترس و ناتواني، صفت پست نسبت به خوي پسنديدهي شجاعت است. توفيق از جانب خداست.
[صفحه 117]
از نامههاي امام (ع) به محمد بن ابيابكر، موقعي كه از دلگيري وي نسبت به بركناري از حكومت مصر و نصب مالك اشتر به جاي او، اطلاع يافت. و بعد مالكاشتر، پيش از رسيدن به مصر در بين راه بدرود حيات گفت. موجده: خشم و ناراحتي كه به انسان دست ميدهد تسريح: فرستادن اصحر له: به خاطر او از شهر بيرون شو بصيره: (در اينجا) برهان و راهنمايي ديني. اما بعد، خبر دلگير شدنت از فرستادن مالكاشتر به جاي تو به من رسيد، اين عمل من نه به آن خاطر بود كه تو كوشا نبودي و تلاش زيادي نداشتي، اگر من حكومت مصر را از تو ميگيرم تو را به كاري ميگمارم كه زحمت و رنجش كمتر و فرمانروايي آن براي تو گواراتر باشد. كسي را كه فرماندار مصر ساختم براي ما خيرخواه و بر دشمن ما غالب و توانا بود، پس خدا بيامرزدش كه روزگارش را به پايان رساند و با مرگ روبرو، ما از او خوشنوديم، خداوند او را غريق درياي رحمت خود گرداند، و بر او پاداشي دو چندان دهد، حال به جانب دشمن حركت كن و با بصيرت و بينش روانه شو، و براي نبرد با دشمن دامن همت بر كمر زن، و به راه پروردگارت دعوت كن، و از خداوند، زياد كمك بخواه تا او تو را از آنچه باعث اندوهت شده باز دارد و ن
سبت به آنچه بر تو وارد شده است ياري نمايد، اگر خدا بخواهد. ميگويم (ابن ميثم): علت (تغيير) آن بود كه محمد بن ابيبكر در روبرو شدن با دشمن از خود ضعف نشان ميداد، و در ميان ياران علي (ع) براي نبرد با دشمن كسي پر جراتتر و نيرومندتر از مالكاشتر- خدايش بيامرزد- وجود نداشت، و معاويه پس از ماجراي صفين براي يورش به اطراف شهرهاي اسلامي آماده ميشد، از طرفي، مصر مورد توجه عمرو بن عاص بوده است و امام (ع) ميدانست كه آنجا جز به وسيلهي مالكاشتر نميتواند حفظ شود، اين بود كه عهد و فرماني به او نوشت، كه در آينده آن را نقل خواهيم كرد، و او را به جانب مصر فرستاد، از طرفي اطلاع يافت كه محمد به خاطر اين عمل افسرده شده است. پس از آن كه مالكاشتر، پيش از رسيدن به مصر، بدورد زندگي گفت، اين نامه را امام (ع) به محمد نوشت، و در نامه كاري را كه انجام داده است به اطلاع او ميرساند و رضايت او را جلب ميكند و دليل گماردن مالك اشتر را به جاي او بازگو مينمايد، كه نه از باب رنجش از وي و نه دليل كوتاهي از جانب او بوده است. خلاصه و نتيجهي اين بخش از نامههاي امام (ع) چند چيز است: اول: سخن امام: فقد بلغني … عملك همچون اعتراف به چيزي ش
بيه رفتار بدي دربارهي اوست كه چيزي همانند عذرخواهي را در پي دارد. دوم: عبارت لم افعل ذلك … ناقما، چيزي شبيه به عذرخواهي از محمد بن ابيبكر است، كوتاهي و سهلانگاري در تلاش و كوشش و نظاير آن را كه شايد محمد بن ابيبكر تصور ميكرد باعث عزل او شده است، از او نفي كرده، و پس از آن به وي وعده داده است، بر فرض پايان يافتن موضوع عزل وي، او را به كاري برگمارد كه زحمت و رنجش كمتر و فرمانروايي آن گواراتر از حكومت مصر باشد. تا از طريق تشويق او را به كاري بهتر از حكومت مصر وادارد و آرامش قلبي به او دهد. آنگاه به انگيزه خود در فرستادن اشتر، اشاره فرموده است، كه او به دليل داشتن صفات پسنديدهي مذكور، درخور ستايش امام (ع) بوده است، و آن صفات عبارت از خيرخواهي وي براي امام، و سختگيري و پرخاشگري و حملهور بودن نسبت به دشمن است، در صورتي كه محمد هر چند در مورد اول درخور بوده است، اما در مورد دوم، ضعيف بود. سوم: عبارت: فرحمه الله … الثواب له، اطلاع از مرگ مالك اشتر و خورسندي امام (ع) از اوست، از آن رو كه مبادا ابراز سرزنشي نسبت به او نمايد. چهارم: حملهي: فاصحر از شهر بيرون شو تا آخر نامه، فرمان آمادگي براي مقابلهي با دشمن
و دستور بيرون شدن او از شهر است، تا او احساس توانمندي كند، نه مخفي شدن در ميان شهر كه باعث احساس ناتواني است، ديگر اين بود كه در نبرد خود با دشمن از روي برهان و بينش در تشخيص حق باشد، و صفت دامن به كمر زدن را كنايه از آمادگي براي نبرد آورده است، و ديگر آن كه با سخن دلاويز و پند و اندرز نيكو و به نيكوترين روش مجادله، ديگران را به راه پروردگارش بخواند، و زياد از خداوند كمك بخواهد، زيرا روي دل به جانب اوست، و كمك طلبيدن از او براي ياري رساندن به او و دفع كردن مهمترين عمل دشمن از او و كمك به او در برابر سختيهايي كه مبتلا ميشود، باعث آمادگي و زمينهساز است. توفيق و نگهداري از لغزش از جانب خداست.
[صفحه 120]
از نامههاي امام (ع) به عبدالله بن عباس پس از كشته شدن محمد بن ابيبكر. اما بعد، مصر را لشكريان معاويه گرفتند و محمد بن ابيبكر - خدايش بيامرزد- به شهادت رسيد، از خداوند اجر و پاداش براي او خواستارم كه برايم فرزندي خيرانديش و كارگزاري رنجكش و شمشيري بران و ركني مدافع بود. من مردم را براي رفتن به جانب او وادار، و پيش از كشته شدن به ياري او امر ميكردم و از مردم نه يك بار، بارها، پنهان و آشكار دعوت ميكردم، پس بعضي از مردم با بيميلي به ياري او ميرفتند، گروهي به دروغ بهانهجويي ميكردند و گروهي نيز سرافكنده ميماندند. از خداوند خواهانم كه مرا از اين مردم هر چه زودتر نجات بخشد، كه به خدا سوگند اگر آرزويم به شهادت در هنگام رودررويي با دشمن، و آمادگيام براي مرگ نبود، دوست داشتم حتي يك روز با اينها نباشم، و با كسي از ايشان روبهرو نشوم. ميگويم (ابن ميثم): احتسبت كذا عندالله، يعني از او درخواست اجر و مزد ميكنم الحسبه، به كسر حاء يعني اجر و مزد. الشهاده: كشته شدن در راه خدا. استشهد: گويا او نزد خدا حضور يافته است. محور و هدف اين نامه چند مطلب است: اول: اطلاع دادن به ابن عباس، از تصرف مصر به وسيله
ي سپاه معاويه. دوم: خبر دادن به ابن عباس از كشته شدن محمد بن ابيبكر، تا او نيز در اندوه اين سوگ با امام شريك باشد، و ابراز ستايش در ضمن اظهار غم و اندوه نسبت به او. واژههاي ولدا، عاملا، سيفا و ركنا همگي نقش حال را دارند، و ناميدن او (محمد) به عنوان فرزند به اعتبار تربيت وي در دامن خود- همچون فرزند خود- از باب مجاز است، توضيح آن كه وي ربيب امام (پسر همسرش) بود، مادرش اسماء دختر عميس خثعمي بود، كه قبلا همسر جعفر بن ابيطالب بود، و با او به حبشه مهاجرت كرد، و در حبشه، محمد، عون و عبدالله از او به دنيا آمدند، و پس از اين كه جعفر به شهادت رسيد، ابوبكر با وي ازدواج كرد، و اين محمد از او به دنيا آمد. هنگامي كه همسرش ابوبكر از دنيا رفت. علي (ع) او را به همسري گرفت و از او يحيي بن علي به دنيا آمد. كلمهي: سيف (شمشير) را به اعتبار نابود ساختن و حمله كردن او بر دشمن استعاره از وي آورده است. و با استعمال لفظ قاطع (بران)، و همچنين كلمهي: ركن (ستون)، صنعت ترشيح به كار برده است، از آن رو كه در پيشامدها به او مراجعه ميكرد و بدان وسيله گرفتاري را برطرف ميساخت. و كلمهي: دافعا (برطرف كننده)، نيز از باب ترشيح است. سوم: اطل
اع دادن به ابن عباس از وضع خود با مردم به عنوان شكوه و گله از ايشان، زيرا آن بزرگوار، آنان را به پيوستن بر محمد بن ابيبكر و ياري او ترغيب كرد ولي آنها گوش ندادند، و نيز به دليل و سبب كوتاهي كردن هر كدام از آنها اشاره فرموده است. براستي، وضع امام (ع) با مردم همانند پيامبر خدا (ص) با قوم خود بود، كه بعضي با بيميلي (به ياري پيامبر) ميآمدند به طوري كه گويي به چشم خود ميبينند كه به طرف مرگ برده ميشوند و بعضي بهانههاي دروغين ميآوردند همچون كساني كه ميگفتند: اگر قدرت بر كارزار داشتيم به همراه شما بيرون ميآمديم، آنان خود را به هلاكت مياندازند، در صورتي كه خداوند آگاه است كه آنها دروغ ميگويند. هر كس حالات و تاريخ زندگاني اين دو بزرگوار را تا وقتي كه از دنيا رفتند مورد بررسي قرار دهد، جهت همگوني بين آن دو تن در بيشتر حالات برايش ثابت ميگردد، اين بخش از سخن امام (ع) مطابق دريافت وي از آن مردم مربوط به آنهاست. چهارم: درخواست نجات هر چه زودتر از دست آنها از پيشگاه خداوند متعال، در اين جا نيز، اين درخواست به عنوان گله و شكوه است، و همچنين امام به انگيزهي توقف خود با اين حالت در بين آن مردم اشاره دارد، يعني آر
زوي شهادت و آماده بودن براي مرگ به هنگام روبهرو شدن با دشمن، كه اگر چنين نبود از ايشان فاصله ميگرفت. توفيق از جانب خداست.
[صفحه 123]
از نامههاي امام (ع) به عقيل بن ابيطالب درباره لشكري كه به سوي گروهي از دشمنان فرستاده بود و اين نامه در پاسخ نامه عقيل به امام (ع) است. طفلت الشمس: هنگامي كه خورشيد به سمت غروب مايل شود. آبت: لغتي است به معني غابت (پنهان شد) لالي دشواري و سختي اجماع: تصميم قاطع جوازي: جمع جازيه: يعني كساني كه اشخاص را به علت كار بد، كيفر ميكنند. جريض: اندوهگيني كه آب دهانش را از روي غم و اندوه به زحمت از گلو فرو ميبرد، به حدي كه نزديك است از غصه بميرد. مخنق: قسمتي از گردن، موضع خنق، گلوگاه، رمق: باقيماندهي جان، نيمه جان. محلين: بيعت شكنان، به كسي كه عهد و بيعت خود را بشكند، محل ميگويند و در مقابل آن به كسي كه حفظ عهد و پيمان كند محرم ميگويند. متقعد: سواره به خاطر نشستن بر پشت شتر. پس، سپاهي متراكم از مسلمانان به جانب او فرستادم، و هنگامي كه اين خبر به او رسيد، با عجله گريخت و پشيمان بازگشت، و آن سپاه در بين راه، نزديك غروب آفتاب با او روبهرو شد، اندكي با هم به نبرد پرداختند چنانكه گويي جنگي در كار نبود. و ساعتي بيش به درازا نكشيد كه از تنگنايي كه در آن گرفتار آمده بود، غمگين و غصه دار رها شد، د
ر حالي كه جز نيم جاني از او باقي نمانده بود، پس با دشواري و مشقت زياد نجات يافت. بنابراين قريش و تاخت و تازشان را در گمراهي و ميدانداري و جولانشان را در دشمني و ستيز، و جنب و جوششان را در سرگرداني، به حال خود رها كن، چه آنها در جنگ با من آن چنان متحد شدهاند كه پيش از من در جنگ با رسول خدا (ص). عقوبتگران به جاي من قريش را به كيفر رسانند، زيرا آنان رشتهي خويشاوندي مرا (با پيامبر (ص) بريدند) و مقام خلافت پسر مادرم را از من ربودند. و اما آنچه دربارهي جنگ از نظر من جويا شدي، نظر من آن است كه جنگ با كساني كه جنگ را روا داشتند تا پاي مرگ و ديدار پروردگار سزاوار است، نه انبوه مردم در اطراف من بر عزتم ميافزايد، و نه پراكندگي مردم از من خوف و ترسم را افزون ميكند. و گمان مبر كه فرزند پدر تو، هر چند مردم او را تنها بگذارند، به خواري و ذلت تن دهد، و يا از روي ضعف و ناتواني زير بار زور برود، براي زمامدار رها كردن زمام، و براي سواري كه بر مركب نشسته، فرود آمدن از پشت مركب امكان ندارد، اما داستان من داستان برادر بنيسليم است كه گفته: اگر از من بپرسي كه چگونهاي؟ براستي من بر سختي روزگار بسيار شكيبا و استوارم. گران است
بر من كه از خود غم و اندوهي نشان دهم، تا در نتيجه دشمن شاد و دوست غمگين شود. منظور و هدف اين فصل چند مطلب است: اول: عبارت: فسرحت … مانجا شرح حال دشمن است، كه بر يكي از كارگزارانش هجوم كرده بود و امام (ع) سپاهي از مسلمانان را به جانب او گسيل داشت، دشمن پس از اطلاع از روآوردن سپاه به طرف او فرار كرد، اما پس از اين كه سپاه امام (ع) رسيد، اندكي به نبرد پرداختند، آنگاه با دشواري و مشقت زيادي توانستند نجات پيدا كنند و دور شوند. الفاظ اين عبارت فصيحترين عبارتهاي اين نامه است. كلمات: هاربا، نادما، حريضا، حال ميباشند. عبارت: كلا و لا، تشبيهي است به شيي اندك ناپايدار، توضيح آن كه: لا و لا دو كلمهي كوتاهي هستند كه زود قطع ميشوند و كمتر در گفتگوي بين دو نفر شنيده ميشوند: بنابراين نبرد دشمن را با سپاهي كه امام (ع) فرستاده بود، به آن دو كلمه تشبيه كرده است، مانند شعر ابن هاني مغربي كه ميگويد: او در چشم از يك لظحه هم زودتر و در گوش از: لا و لا، كوتاهتر است. موقف، مصدر ميمي است، يعني آن نبرد، نبرد يك ساعتهاي بيش نبود. بعضي عبارت را: لا و ذا نقل كردهاند. لايا: مصدر (مفعول مطلق) و عامل آن محذوف: و ماء مصدري در محل فاعل
است تقدير جمله چنين است: فلايي لايا نجاوه، يعني دشوار و كند بود. عبارت: بلاي: دشواريي مقرون به دشواري. دوم: عبارت: دع عنك … ابن امي به منزلهي پاسخ به جملهاي است كه در آن از قريش و كساني كه از آن مردم به معاويه پيوستند ياد كرده است، پس به عقيل از باب خشم بر آنها امر ميكند كه از آنها نام نبرد. و او در عبارت: و تركاضهم، ممكن است به معني مع باشد، و احتمال دارد حرف عطف بوده باشد. كلمه: التركاض، را براي آنها (قريش) استعاره آورده است، از آن رو كه اذهان ايشان در گمراهي از راه خدا و فرو رفتن ايشان در باطل، بدون توقف ميشتابد. و همچنين كلمات: النجوال، و اجماح، استعاره است به اعتبار مخالفت زياد آنان با حق و جنب و جوش در سرگرداني، و بيرون رفتن از راه عدالت كه مانند اسبي در حال تاخت و تاز بودند. عبارت: فانهم … رسول الله: زيرا آنان … پيامبر خدا (ص)، به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه بدان وسيله به عقيل توجه داده است كه خيري در قريش نيست و بايد از آنها دوري كرد، و كبراي مقدر نيز چنين است: و هركه اينطور باشد، واگذاشتن او و دوري از او واجب و لازم است، زيرا اميد خيري در او نيست. اما معني حقيقي صغري روشن است، زيرا قريش
از زماني كه مردم به آن حضرت بيعت كردند تصميم قطعي- به دليل كينه، حسد و بغضي كه نسبت به امام داشتند- بر نبرد با آن بزرگوار گرفته و بر ستيز با وي متحد شده بودند، همانطور در آغاز اسلام با پيامبر خدا (ص) چنين حالتي را داشتند، و اين دو حالت در هيچ جهتي با هم فرق و تفاوتي ندارد. عبارت: فجزت قريشا علي الجوازي: (عقوبتگران به جاي من، قريش را به كيفر رسانند،) نفريني است بر آنها كه به مانند كاري كه خود آنها كردهاند، از قبيل قطع رحم، و نفي امام از زمامداري اسلام و خلافتي كه او شايستهتر بود، كيفر داده شوند، اين عبارت به منزلهي ضرب المثلي درآمده است. عبارت: فقد قطعوا رحمي (آنان رابطهي خويشاوندي مرا (با پيامبر (ص) ناديده گرفته و قطع كردند)، همچون علت براي درستي نفرين بر قريش است، و همين جمله به منزلهي صغراي قياس مضمر نيز هست، و كبراي مقدر چنين است: و هر كس مرتكب چنين اعمالي شود، او شايستهي نفرين است. مقصود امام (ع) از پسر مادرش، پيامبر خدا (ص) است، زيرا هر دو، پسران فاطمه، دختر عمرو بن عمران بن عائذ بن مخزوم، مادر عبدالله و ابوطالبند. ولي امام (ع) نفرمود: پسر پدرم، زيرا غير از ابوطالب، عموهاي ديگرش در نسبت به عبدالم
طلب شركت داشتند. بعضي گفتهاند: چون مادر امام (ع)، فاطمه بنت اسد، در زمان كودكي پيامبر (ص) موقعي كه آن حضرت يتيم و در كفالت ابوطالب بود، از او پرستاري ميكرد، پس در حقيقت به منزلهي مادر او بوده، از اين رو به مجاز پيامبر (ص) به عنوان پسر به او نسبت داده شده است. سوم: عبارت: و اما ما سئلت عنه … (و اما آنچه را كه در مورد آن از من سوال كردي، تا آخر) تقرير پرسش و پاسخ است و در اين بخش از نامه به چند مورد از فضايل خود، توجه داده است: 1- به نيروي ديني خود نسبت به كساني كه پيمان الهي را وقعي ننهاده و پيمان شكني كردهاند. 2- شجاعت خود را، كه نه انبوه مردم پيرامونش با وجود آن شجاعت، باعث زيادي عزت، و نه پراكنده شدن آنها موجب ترس و وحشت او خواهد شد، و با وجود چنان شجاعتي، جايي براي ترس، ناتواني و تسليم به دشمن نميماند، ولي با اين همه، آن بزرگوار همچون گويندهي آن شعر است. شعر به عباس بن مرداس سلمي نسبت داده شده است، و به منزلهي تمثيل و تشبيه است، اصل (مشبه به) گويندهي شعر و فرع (مشبه) امام(ع) است و انگيزهي مقايسه ويژگيهاي نامبرده است، و حكم (وجه شبه) شجاعت و دليري امام است كه از صولت او بايد برحذر بود. توفيق از ج
انب خداست.
[صفحه 129]
از نامههاي امام (ع) به معاويه اما بعد خدا را از هر عيب و نقصي منزه ميدانم، چه قدر تو پيرو خواهشهاي نفساني تازه و گرفتار هوا و هوسهاي پياپي هستي با تباه سازي حقيقتها و پشت پا زدن به پيمانهايي كه خواست خدا و راهگشاي بندگان خداست. اما جار و جنجال فروان تو در مورد عثمان و قاتلانش، تو موقعي عثمان را ياري كردي كه به نفع خودت بود ولي هنگامي كه براي او سودي نداشت، او را خوار و تنها گذاشتي و ياري نكردي. ميگويم (ابن ميثم): آغاز اين نامه چنين بوده است: براستي دنيا، موجودي شيرين، سرسبز، آراسته و خرم است، كسي به دنيا نرسيده مگر اين كه او را از هرچه براي او سودمندتر بوده بازداشته است، در صورتي كه ما را به آخرت فرمان داده و واداشتهاند. اي معاويه! آنچه را كه ناپايدار است ترك كن و براي جاودانگي كار كن، از مرگي كه سرانجام با او روبهرو ميشوي، و حسابي كه پايان كارت با آن است، برحذر باش، و بدان كه خداوند هرگاه خير بندهاي را بخواهد، ناپسندي را از او دور و توفيق اطاعت خود را برايش فراهم ميآورد، هر گاه براي بندهاي خواستار شر گردد، او را فريفتهي دنيا ميكند و آخرت را از ياد او ميبرد و ميدان آرزوهاي او را گس
ترش ميدهد و از آنچه به صلاح اوست باز ميدارد. نامهي تو، به من رسيد، تو را چنان يافتم كه مقصود خود را به صراحت بازگو نميكني و چيزي را غير از گم شدهات ميجويي، و در اشتباهي كوركورانه و سرگرداني گمراهي به سر ميبري و به چيزي غير از برهان و دليل دست مييازي و به ضعيفترين شبهات پناه ميبري. اما درخواست شركت تو در امور و واگذاري سرزمين شام به تو، اگر من امروز اين كار را ميكردم ديروز (تا به حال) اين كار را كرده بودم. اما اين كه گفتي: عمر، تو را والي شام كرده است، كساني را كه همتايش (ابوبكر) ولايت داده بود، عمر عزل كرد، و همچنين كساني را كه عمر به فرمانداري تعيين كرده بود، عثمان بركنار ساخت، هيچ رهبري براي مردم تعيين نشده است، مگر آنكه صلاح امت را در نظر بگيرد، چه براي رهبران قبل از او آن مصلحت روشن بوده و يا از نظر آنان مخفي مانده باشد، و هر كاري، كار ديگري را در پي دارد، و هر زمامداري نظر و انديشهي خاصي دارد. آنگاه ميرسد به عبارت سبحان! … تا آخر نامه. اين بخش از نامه دو مطلب را شامل است: اول: تعجب از زيادي دلبستگي معاويه به خواستههايي كه خود به وجود آورندهي آنهاست و انحراف او از رفتن به جانب حق، به دليل
پيروي از هوا و هوس. توضيح آن كه در هر زماني، معاويه شبههاي ايجاد و نظر تازهاي القا ميكرد، تا بدان وسيله يارانش را گمراه سازد و در ذهن آنها بيندازد كه علي (ع) براي رهبري شايستگي ندارد، يك بار ميگفت: او قاتل عثمان است، و يك مرتبه وانمود ميكرد كه او را ياري نكرده و خوار و تنها گذاشته، و يك بار ميپنداشت كه او قاتل صحابهي پيامبر (ص) است و وحدت كلمهي جامعه را به هم زده است، يك بار با دادن پول و صرف مال مسلمانان برخلاف دستور شرع، ديگران را از او برميگرداند، و گاهي قبول ميكرد كه او شايستهي رهبري امت است، و از او درخواست تاييد حكومت خود بر سرزمين شام را داشت، و افكار پوچي نظاير اينها را، خود ميساخت، و در پي اين انديشههاي باطل، سرگردان و حيرت زده ميماند، با تضييع حقايقي كه بايد پايبند آنها ميبود، از قبيل اعتقاد بر اين كه علي (ع) شايستهترين فرد به امر خلافت است، و نسبت به عهد و پيمانهاي مطلوب و مورد رضاي پروردگار آگاهتر است، آن نوع پيمان و عهدي كه روز قيامت حجت خدا بر بندگان است، همانطور كه خداي متعال ميفرمايد: و اذ اخذ ربك من بنيآدم … دوم: پاسخ امام (ع) به سخن وي دبارهي عثمان و افتخار به ياري و كم
ك او، و پرخاش وي در مورد اين كه، امام (ع) عثمان را خوار كرده است. عبارت: فانك … به منزلهي صغراي قياس مضمر است. توضيح قياس به اين ترتيب است، موقعي كه عثمان از معاويه كمك و ياري خواست، معاويه، امروز و فردا ميكرد، و وعدهي كمك ميداد تا اين كه سخت در محاصره قرار گرفت آنگاه يزيد بن اسد قسربي را به جانب مدينه فرستاد، و به او گفت: هنگامي كه به محل ذي خشب رسيدي، همانجا توقف كن و مگو: (شخص حاضر در صحنه چيزي را ميبيند كه غايب نميبيند، زيرا من حاضرم و تو غايب.) يزيد، ميگويد: من در ذي خشب، توقف كردم تا وقتي كه عثمان به قتل رسيد. آنگاه معاويه به وي دستور بازگشت داد، و او با سپاهي كه همراه داشت، به شام برگشت پس در حقيقت ياري معاويه براي خودش بود در صورتي كه براي ياري عثمان- تنها به خاطر اين كه راه بهانه و عذري برايش باشد- سپاه خود را فرستاده بود، و اين خودداري براي آن بود كه عثمان كشته شود، و مردم را به پشتيباني خود دعوت كند، پس در حقيقت اين كمكي بود به خود معاويه. زيرا كه اين عمل او خود، باعث قتل عثمان شده و بهرهبرداري معاويه از اين رويداد به نفع خواستهي خود بوده است، و خوار و تنها گذاشتن عثمان موقعي بود كه او ن
يازمند به كمك بود. كبراي قياس نيز در حقيقت چنين است: و هر كس چنان باشد، پس نبايد افتخار به ياري عثمان كند و به ديگري نسبت خوار ساختن عثمان را بدهد. توفيق از جانب خداست.
[صفحه 133]
از نامههاي امام (ع) به مردم مصر هنگامي كه مالكاشتر (خدايش بيامرزد) را به فرمانروايي آنها تعيين كرد. سرادق: خانهي پنبهاي، خيمه، چادر. نكول: بازگشت. ظبه: تيزي شمشير. نبا السيف: وقتي كه شمشير مضروب خود را نبرد. اجحام: عقب نشيني، واپس ايستادن. فلان شديد الشكيمه: موقعي كه خويشتندار و داراي قوت نفس باشد، اصل الشكيمه آهني است كه در دهان اسب قرار داده ميشود، (دهانهي اسب). اين نامه از بندهي خدا، علي اميرالمومنين، به گروهي كه به خاطر خدا خشمگين شدند، آنگاه كه روي زمين معصيت و نافرماني خدا به عمل آمد، و حق او ناديده گرفته شد، در نتيجه، ظلم و ستم بر سر نيكوكار و بدكار، و حاضر و مسافر خيمه زد، تا آنجا كه نه كار نيكي بود كه روآوردن بدان باعث دلخوشي شود و نه كار زشتي بود كه از آن منع كنند. اما بعد، يكي از بندگان خدا را نزد شما فرستادم، كه در اوقات ترسناك خوابش نربايد، و به هنگام بيم از دشمن، هراسي به دل راه ندهد، نسبت به تبهكاران از آتش سوزانتر است، او مالك پسر حارث برادر مذحج، است. پس به سخن او گوش فرا دهيد، و فرمان او را تا آنجا كه مطابق حق است اطاعت كنيد، زيرا او شمشيري از شمشيرهاي خداست كه
هرگز كند نگردد، و ضربتش بياثر نماند، بنابراين اگر به شما فرمان حركت داد، حركت كنيد، و اگر فرمان ايست داد بايستيد، چه او، اقدام نميكند و بر نميگردد، تاخير نمياندازد، و پيشروي نميكند، مگر با فرمان من. شما را به داشتن چون او، بر خود مقدم داشتم، از آن رو كه او خيرخواه شما و در كوبيدن بر دهان دشمنتان پايدار ميباشد. در اين نامه چند مطلب است: اول- عبارت امام (ع): من عبدالله … يتناهي عنه تصويري است از نامه و توصيف از اهل مصر كه به خاطر خدا مطابق فطرتشان خشمگين شدهاند، و اشاره به مخالفت آنان با بدعتهايي است كه به عثمان نسبت داده شده و بدان جهت آنها خشمگين به مدينه آمدند كه مبادا حدود الهي تعطيل شود. اگر كسي بگويد كه بنابراين امام (ع) راضي به قتل عثمان بوده است، زيرا او قاتلان عثمان را براي آمدن به مدينه به منظور قتل عثمان، ستايش كرده است. پاسخ اين است كه چنين اشكالي وارد نيست، زيرا ممكن است آمدن آنها به مدينه تنها براي اعتراض به عثمان بوده باشد، نه براي كشتن او، بنابراين ستايش امام (ع) از ايشان به خاطر اعتراض كه آن اعتراضي بجا و قابل ستايش بوده است، اما قاتلان عثمان و كساني كه او را در خانه محاصره كردند،- كه
گروه كوچكي بودند- شايد در آن ميان از مردم مصر جز اندكي نبودند، و در سخن امام (ع) چيزي كه مشعر بر مدح قاتلان عثمان باشد وجود ندارد. كلمهي سرادق را براي ظلمي كه فراگير نيك و بد و حاضر و مسافر ميباشد، استعاره آورده است، همچون چادري كه در برگيرندهي اهل چادر است، امام در سخنان خود معروف و منكر را در مقابل هم آورده، و مقصود نفي منكر نبوده است، بلكه مقصود امام (ع) نفي خودداري از منكر ميباشد. دوم: عبارت: اما بعد … برادر مذحج سرآغاز نامه است: در اين عبارت مردم را بهطور اجمال از فرستادن اشتر مطلع ساخته و او را به اوصافي معرفي كرده كه باعث ميل و رغبت ايشان بدو گردد، و از همت والا و دلبستگي او به تدبير جنگي و آمادگياش در برخورد با دشمن، بهطور اشاره و كنايه با اين عبارت بيان داشته است كه او را به هنگام ترس خواب نميربايد، و در وقت بيم و هراس از دشمنان به دليل شجاعت و بيباكي، هراسي به دل راه نميدهد، و مطلب را با اين تعريف مورد تاكيد قرار داده و فرموده است كه او بر تبهكاران از آتش سوزندهتر است. و اين توصيف با همهي مبالغهاي كه دارد وصف درستي است. زيرا برخورد او با تبهكاران باعث ظن آنان به نابودي و سالم نجستن از
دست او ميشد در صورتي كه وجود آتش سوزان چنين نيست چون اميد به فرار از آتش و خاموش كردن آن وجود دارد آنگاه پس از شمردن اوصاف برجستهي مالك، نام او را ذكر كرده است كه اين روش رساتر ميباشد چون مهمترين هدف تعريف مالك بوده است، نه تنها نام بردنش. مذحج، به فتح ميم، مانند مسجد: پدر قبيلهاي از يمن، مذحج بن جابر بن مالك بن نهلان بن سباست. نخفع: بخشي از همين قبيله است، و اشتر از قبيلهي نخعي است. سوم: مردم را مامور به هدف يعني گوش فرادادن به مالك و اطاعت از امر او كرده است، نه بدون قيد و شرط، بلكه تا آنجا كه اوامر او مطابق و موافق حق باشد. و به حسن امتثال امر وي به وسيلهي قياس مضمري اشاره فرموده كه صغراي قياس اين گفتار امام (ع) است: فانه سيف الضريبه … ضربتش، لفظ شمشير را به اعتبار اين كه مالك، بر دشمن حمله ميبرد و همچون شمشير نابودشان ميكرد، استعاره آورده و با ذكر واژهي الظبه استعارهي ترشيحي به كار برده است. و اين تعبير كه او شمشيري است كه كند نميشود و ضربتش سخت موثر است كنايه از آن است كه مالك با موفقيت حوادث را پشت سر ميگذارد بدون اينكه در آنها توقف و يا عقبگرد كند. اضافه نابي به كلمهي الضريبه اضافهي اسم
فاعل به اسم مفعول است، يعني: آن شمشير بياثر نسبت به محل ورود و مضروب خود نيست. و كبراي قياس در حقيقت چنين است: و هر كسي كه چنان باشد لازم است مقدم داشته شود و اگر در مورد جنگ و امثال آن فرماني دهد، بايد فرمانش را اجرا كرد. چهارم: امام (ع) به ايشان دستور داده است تا حركتشان به سمت جبههي نبرد و بازايستادن ايشان از جنگ، بر طبق امر مالك باشد، و بر اين مطلب وسيلهي قياس مضمري توجه داده است كه صغراي آن عبارت است از گفتهي امام (ع): فانه امري زيرا آن فرمان من است. و به كنايه اين مطلب را بيان داشته است كه مالك، در جنگ و امثال آن دستوري نميدهد، مگر اين كه بجا و بموقع باشد، زيرا اوامر امام (ع) اين چنين بوده است، بنابراين هر كسي كه موافق آن دستورها حركت كند پس دستورهاي امام (ع) نيز چنين است، و مقصود امام (ع) اين نيست كه تمام اوامر مالك از كلي و جزئي به طور معين و به تفصيل مطابق اوامر اوست، بلكه مقصود امام (ع) اين است كه به مالك قوانين كلي سياسات و تدبير مدن و فنون جنگ را آموخته و او را به حدي آماده كرده است كه ميتواند اجتهاد كند و جزئيات امور را از روي آموختهها استخراج نمايد. پنجم: به مردم مصر اطلاع داده است كه اي
شان را، به همهي نيازي كه خود آن حضرت در مشورت و تدبير امور به مالك داشته است، بر خويش مقدم داشته است، و اين مطلب را از باب منتي بر آنها بيان داشته تا از وي قدرداني و سپاسگزاي كنند، و به دليل ايثار خود نسبت به آنها در فرستادن مالك نزد آنها به اين بيان اشاره فرموده است كه او خيرخواه ايشان، داراي قوت قلب و در مقابل دشمنان پايدار و نستوه است، و در عبارت در كوبيدن دشمن استوار است، به همين مطلب اشاره فرموده است اما مصلحت امام (ع) در اين ايثار، همان پايداري و بقاي حكومت به مصلحت مردم بوده است، توفيق از جانب خداست.
[صفحه 138]
از نامههاي امام (ع) به عمرو بن عاص پس تو اي عمرو، دين خود را پيرو دنياي كسي قرار دادي كه گمراهي او آشكار و پردهي حيايش دريده است، او در محفل خود به افراد بزرگوار بدگويي ميكند و در اثر معاشرت خود، دانا را به ناداني ميكشد، تو از پي چنين كسي رفتي و به بخشش او چشم طمع دوختي، مانند دنبالهروي سگ از شير، كه به چنگالهاي او چشم دارد و منتظر است تا از پس ماندهي طعمهاش چيزي به سوي او بيندازد، پس دنيا و آخرت خود را به باد دادي! در صورتي كه اگر به حق چنگ زده بودي، به آنچه ميخواستي ميرسيدي، حال اگر خداوند مرا بر تو و بر پسر ابوسفيان پيروز گرداند، شما را به كيفر اعمالتان ميرسانم، و اگر شما مرا ناتوان ساختيد و به جا مانديد، پس آنچه پيش روي شماست (عذاب اخروي) براي شما بدتر است. و درود بر شايستگان. ميگويم (ابن ميثم): بنا به روايتي، اين نامه بيش از اين آمده است، و آغاز آن چنين است: از بندهي خدا علي، اميرمومنان، به ناخلف فرزند ناخلف، عمرو بن عاص، دشنامگوي حضرت محمد و خاندان او، هم در زمان جاهليت و هم در اسلام، درود بر پيروان هدايت، اما بعد، تو مردانگي خود را به خاطر مردي تبهكار پرده دريده از دست دادي
، مردي كه در محفلش به شخص بزرگوار توهين ميكند و در اثر معاشرتش، شخص بردبار را به ناداني ميكشد، پس قلب تو پيرو قلب او گشته است چنان كه باطن و سرشت تو هم سرشت اوست. در نتيجه دينداري، امانتداري، دنيا و آخرتت را به باد داد و خداوند از باطن تو آگاه است. پس تو هم چون گرگي كه به دنبال شير حركت ميكند، به هنگام تاريكي شب از او ميخواهد پايمالش نكند. تو چگونه از دست مقدرات خلاص ميشوي، در صورتي كه اگر در پي حق بودي، به آنچه آرزو داشتي ميرسيدي، و حق، خود، راهنماي كسي است كه به آن پايبند باشد. و اگر خداوند مرا بر تو و پسر (هند) جگرخوار پيروز گرداند، شما را به كساني ملحق سازم كه خداوند آنها را در حال جهل و گمراهي قريش در زمان پيامبر خدا (ص) هلاك كرد، و اگر شما مرا مغلوب ساختيد و يا پس از من مانديد، خداوند شما را كفايت كند، و انتقام و كيفر خاص او شما را بس است. نامه بر محور سرزنش عمرو، به سبب پيروي او از معاويه در راه باطل و متنفر ساختن او از آن حالتي كه دارد و مورد تهديد قرار دادن آنان به خاطر اين كار است. معناي قرار دادن عمرو، دين خود را تابع دنياي معاويه آن است كه وي دين خود را در راه رضاي معاويه هرطور كه او در راه
رسيدن به دنيايش بخواهد، صرف ميكند. چنان كه قبلا به فروختن او دين خود را به طمع رياست مصر، در مصاف با علي (ع) اشاره كرديم. آنگاه امام (ع)، معاويه را با داشتن چهار صفت و با اظهار نهايت بيزاري از او، نكوهش كرده است: يكي آن كه: گمراهي آشكار و انحراف معاويه از راه خدا واضحتر از آن است كه نيازي به توضيح داشته باشد. دوم: پرده دريده بودن معاويه، اين مطلب مشهور است كه معاويه خود پردهي دين خدا را دريده و نسبت به دين خدا بياعتنا و بيبند و بار بود، شب نشيني و همنشيناني در بيهودگي و هرزهگري و بادهگساري و آوازهخواني داشت، البته در زمان عمر، از ترس او، اين كارها را پنهان ميداشت، تنها جامهي ابريشمي و حرير ميپوشيد و از ظروف طلا و نقره استفاده ميكرد، اما در زمان عثمان، بيشرمي را به نهايت رساند، موقعي كه در برابر حضرت علي (ع) قيام كرد به خاطر احتياج به گمراهسازي و فريب مردم به وسيلهي تظاهر به دينداري، ابهت و وقاري تصنعا به خود گرفت. سوم: در مجلس خود شخص بزرگوار را به زشتي و پستي ميكشاند، توضيح اين كه، كريم كسي است كه خويشتندار باشد و خود را از پستيهايي كه باعث بيآبرويي است بركنار دارد، در صورتي كه مجلس معاويه پ
ر از افراد بنياميه و آكنده از زشتيهاي آنها بود، و همنشيني هر شخص بزرگوار با آنها باعث ارتباط آن نيكنام با آنها و اختلاطش بدانها بود، و اين خود سبب پستي و بدنامي او ميشد. چهارم: معاويه در مصاحبتها، هر شخص بردبار را به گمراهي ميكشانيد، توضيح آن كه رسم او و همهي بنياميه ناسزاگويي به بنيهاشم و تهمت زدن بدانها و نام بردن از اسلام، و نيش زدن به آن بود، هر چند كه در ظاهر خودشان را وابسته به اسلام ميدانستند، اما اين خود از جمله چيزهايي بود كه انسان بردبار را ناراحت ميكرد و انديشهي او را به هنگام آميزش با آنان و شنيدن سخنان آنها، متزلزل ميگرداند و به تيرگي و بيخردي ميكشاند. اين سخن امام، كه عمروعاص از روش معاويه پيروي ميكند، كنايه از، متابعت او از كارهاي معاويه است. و عبارت: و طلبت فضله: (در پي بخشش او بودي)، اشاره دارد به هدف عمروعاص از پيروي معاويه، امام (ع) پيروي او از معاويه را تشبيه به پيروي سگ از شير كرده است تا او را تحقير كند و از عملش متنفر سازد و به وجه شبه در عبارت: يلوذ … فريسته چشم طمع دارد … طعمهاش اشاره كرده و منظورش اين است كه پيروي عمروعاص از معاويه از روي پستي و بيارزشي و دون همتي
و به خاطر آنست كه طمع دارد معاويه از پسماندهي مالش چيزي به او ببخشد. و اين چشمداشت از وي مثل پيروي سگ از شير است، و اين تشبيه نهايت نفرت و زشتي كار را به عمرو- اگر او شخصيتي داشت!- ميرساند. آنگاه عمرو را از پيامدهاي اين پيروي آگاه ساخته با اين عبارت: دنيا و آخرتت را به باد دادي، مقصود امام (ع) از دنياي عمرو، آن چيزهاييست كه به وسيله آنها ميتوانست به زندگي خود ادامه دهد از قبيل روزي و بخشش حلال به نحوي كه با آرامش خاطر، به دور از جنگهايي كه در صفين با آنها مواجه شد و بدون ترس و بيمهايي كه در نتيجهي همراهي با معاويه دچار آنها شد، از آنها بهرهمند شود، و همينها حقيقت دنيايياند، زيرا هدف از دنيا كاميابي و بهرهبرداري است و عمرو به هيچ كدام از اينها دست نيافت، و اما به باد رفتن آخرتش كه روشن و آشكار است. مقصود از اين سخن امام (ع): و لو بالحق اخذت … طلبت اگر به حق چنگ ميزدي … ميخواستي جذب عمروعاص به جانب حق و تشويق اوست در يادآوري آنچه لازمهي حق است و دست يافتن وي به خواستههاي خود از دنيا و آخرت بديهي است كه اگر عمروعاص همراه حق بود به دنياي خود بهطور كامل و به درجات عالي آخرت ميرسيد. گفتهي امام: فان
يمكنني الله … (اگر خداوند مرا پيروز گرداند تا آخر) تهديد به عذاب آخرت است كه هر كدام از دو نقيض (چه امام پيروز شود و يا نشود) آن عذاب حتمي است، و اين عذاب يا به وسيلهي امام (ع)- به فرض پيروزي امام بر آنان- به صورت كيفر عملي است كه آنها قبلا معصيت خدا را كردهاند، و يا از جانب خدا در آخرت است- به فرض اين كه آنها امام (ع) را ناتوان سازند و خود پس از آن حضرت باقي بمانند- كه همان عذاب آتش دوزخ خواهد بود. و امام (ع) بدين مطلب در اين گفتار اشاره كرده است: پس آنچه در پيش روي شماست، براي شما بدتر است، به دليل قول خداي تعالي: و لعذاب الاخره اشد و ابقي. كلمهي امام (پيشرو) را استعاره براي آخرت آورده است، به لحاظ پيشواز مردم از آخرت و توجه آنها به آخرت، توفيق از جانب خداست.
[صفحه 143]
از نامههاي امام (ع) به يكي از كارگزارانش شعار: قسمتي از لباس است كه به بدن مرتبط است (آستر لباس- زيرپوش) بطانه الرجل: نزديكان و خواص مرد. كلب الزمان: سختي روزگار حرب العدو: دشمن سخت به خشم آمد فتك: قتل فريبكارانه و ناگهاني شغرت: پراكنده شد مجن: سپر ازل: سبك، چابك هواده: سازش ضح رويدا: كلمهاي است كه به كسي گفته ميشود كه مامور به ايجاد آرامش است، اصل اين كلمه دربارهي مردي بوده است كه شترش را به هنگام ظهر علف ميدهد و او را سير نكرده تند ميراند، ميگويند ضح رويدا مناص: فرارگاه، جاي رهايي، رها شدن. نصوص: فرار كردن، رها شدن اما بعد، من تو را در امانت خود شريك ساختم و همچون جامهي زيرين و آستر لباسم محرم رازم قرار دادم، و هيچ كس از خويشاوندانم براي ياري و مشورت با من و رساندن امانت از تو مورد اطمينانتر نبود، پس چون ديدي كه روزگار به پسر عمويت سخت گرفته است و دشمن با او در نبرد است، و امانت مردم (حكومت) در معرض خطر تباهي است، و اين امت سرگشته و پراكنده شدهاند، تو هم به پسر عمويت پشت كردي و سپر را وارونه گرفتي، و با كساني كه از او جدا شدهاند، جدا شدي و با بدانديشان همراهي كردي، و با
خيانتكاران تو هم به او خيانت كردي، بنابراين نه به پسر عمويت ياري و همراهي كردي و نه حق امانتداري به جا آوردي، و گويا در جهاد خود خدا را در نظر نداشتي، و گويا دليل روشن از سوي پروردگارت نداشتي و گويا تو با دنياي اين مردم با مكر و فريب عمل ميكردي، و ميخواستي از راه فريب اموالشان را به غارت ببري، و چون زيادي خيانت به امت، تو را قادر ساخت، تو هم زود حملهور شدي، و هرچه را توانستي از اندوختههاي امت و از آن بيوه زنان و يتيمانشان، همچون گرگ چابك، ران بز از كار افتاده را ربودي، و آنها را با سينهي فراخ به حجاز حمل كردي بدون احساس گنهكاري، اف بر تو! گويا تو ارث پدر و مادرت را براي كسانت فرستادهاي، سبحان الله!، آيا تو به رستاخيز ايمان نداري؟ و يا از حساب دقيق روز قيامت نميترسي؟ اي كسي كه نزد ما از خردمندان محسوب ميشدي، چگونه آشاميدن و خوردن را گوارا ميشماري در صورتي كه ميداني از حرام ميخوري و از حرام ميآشامي؟ كنيزان را ميخري و با زنان ازدواج ميكني از مال يتيمان و بيچارگان و مومنان و مجاهداني كه خداوند اين اموال را براي آنها قرار داده و به وسيلهي آنان اين كشور را حفظ كرده است!! از خدا بترس و اموال اينان را
به خودشان برگردان، كه اگر اين كار را نكردي و خدا مرا بر تو مسلط كرد، البته نزد خدا عذرم پذيرفته است، تو را با شمشيرم، آن شمشيري كه كسي را با آن نزدهام مگر اين كه داخل آتش جهنم شده است، از پا درآورم. و به خدا سوگند اگر چنان كاري را حسن و حسين (ع) كرده بودند با ايشان در صلح نميشدم، و هيچ خواستهي آنان از من برآورده نميشد، مگر اين كه حق را از ايشان بازپس ميگرفتم، و باطلي را كه از ظلم آنها پيدا شده بركنار ميكردم. به خداوند پروردگار جهان سوگند، اگر آنچه را كه از مال مردم بردهاي، به حلال از آن من باشد باعث خوشحالي من نميشود كه براي كسان بعد از خود به ارث واگذارم. پس آهسته بران و چنين تصور كن كه گويي به پايان كار رسيدهاي و زير خاك دفن شدهاي و اعمالت را به تو عرضه كردهاند، آنجا كه ستمكار از روي تاثر و حسرت و اندوه فرياد ميزند، و تبهكار آرزوي برگشتن به دنيا را ميكشد، در صورتي كه هنگام، هنگام فرار نيست. ميگويم (ابن ميثم): مشهور اين است كه اين نامه، خطاب به ابن عباس است، موقعي كه والي بصره بود. عبارات نامه خود، مشعر بر اين مطلب است، مثل عبارت: تو هم نسبت به پسر عمويت سپر را وارونه گرفتي، و مانند جملهي: پس
پسر عمويت را ياري و همراهي نكردي، و همچنين مطلبي كه نقل كردهاند، ابن عباس در پاسخ اين نامه به امام (ع) نوشت: اما بعد، نامهي شما رسيد، نامهاي كه دريافتي مرا از بيتالمال بصره، بزرگ قلم داد كرده بود، به جان خودم كه حق من در بيت المال بيشتر از مقدار دريافتيام بوده است والسلام. پس امام (ع) در پاسخ آن نامه نوشت: اما بعد، براستي شگفتآور است كه تو خود را ميستايي بر اين كه در بيتالمال بيشتر از يك فرد معمولي از مسلمين، حق داري، و خود رستگاري هر چند كه آرزوي باطل داشته و مدعي چيزي باشي كه تو را از گناهانت نجات ندهد و حرامها را بر تو حلال نكند. با اين حال پنداري كه تو هدايت يافته و خوشبختي؟، به من اطلاع دادند كه تو مكه را وطن انتخاب كردهاي، و به آنجا سخت دل بستهاي چيزهاي تازه در مكه، مدينه و طايف ميخري و آنها را بوسيلهي نمايندهات انتخاب ميكني و از پول ديگران بهاي آنها را ميپردازي، پس برگرد و تجديد نظر كن خدا تو را هدايت كند و به جانب خداوند پروردگارت برگرد و اموال مسلمانان را به خودشان برگردان، ديري نخواهد پاييد كه تو از دوستانت جدا خواهي شد و آنچه را جمع آوردهاي رها خواهي كرد، و در قطعهاي از زمين بدون م
تكي و فرش دفن خواهي شد، از دوستان خدا و مقيم خاك ميگردي، از آنچه به وجود آوردهاي بينياز، و به آنچه قبل از خود فرستادهاي نيازمند خواهي شد. والسلام. گروهي اين مطلب را منكر شده و گفتهاند: كه عبدالله بن عباس هيچ گاه از علي (ع) فاصله نگرفته است و روا نيست كه دربارهي او، چيزي را بگوييم كه قطب راوندي- خدايش بيامرزد- گفته است، بلكه اين نامه به عبيدالله نوشته شده است. و اين عقيده صحيحتر و نسبت نامه به عبيدالله مناسبتر است. بدان كه هيچ كدام از اين دو گفته سندي ندارد: اما گفتار اول، تنها اين مطلب كه ابن عباس بعيد است كه چنين كاري را كرده باشد كه به او نسبت دادهاند، روشن است كه ابن عباس معصوم نبوده و علي (ع) هم كسي نبود كه در راه حق از احدي بترسد، هر چند كه محبوبترين فرزندان او باشد همانطور كه در اين مورد به حسن و حسين (ع) در اين مثال زده تا چه رسد به پسر عمويش، بلكه لازم است به خويشاوندان نزديك در چنين مورد سختتر بگيرد، وانگهي سختگيري و سرزنش و درشتي بر او باعث جدايي ابن عباس از امام (ع) نميشود، زيرا روش امام (ع) اين بود كه هرگاه كسي از يارانش استحقاق مواخذه داشت: مواخذه ميكرد، چه بزرگ بود يا كوچك، چه نزديك
بود يا دور، و هنگامي كه حق الله را از او بازپس ميگرفت، و يا آن شخص از كردهي خود پشيمان ميشد، به همان حال قبلي نسبت به او باز ميگشت، چنان كه فرموده است: عزيز نزد من خوار است تا وقتي كه حق را از او باز ستانم و ذليل نزد من عزيز است تا وقتي كه حق او را بازگيرم. بنابراين با محبت عميق و پيوند خويشاوندي كه مابين ايشان وجود داشته، درشتي و رو در رويي ناخوشايند علي (ع) با ابن عباس، جدايي و اختلافي را در ميان ايشان ايجاد نميكرده است. و اما مطلب دوم: عبيدالله كارگزار امام (ع) در يمن بود و چنين حرفي درباره او نقل نشده است. در اين نامه چند مطلب است: اول: احسان خود را در مقام منت گزاري بر او از چند جهت يادآوري كرده است 1- او را در امانتي كه خداوندش او را بر آن امين دانسته، شركت داده است يعني ولايت امر رعيت و اقدام به اصلاح امور دنيا و آخرت ايشان. 2- او را از جملهي خواص و نديمان خود قرار داده است، و كلمهي شعار را به همين منظور استعاره آورده است، از آن رو كه شعار چسبيده به او و همراه جسم و تن اوست. 3- او مطمئنترين فرد از كسان وي در نزد او و نزديكترين كس به او بوده است، به دليل ياري و مشورت و سپردن امانت به وي. مطلب د
وم: امام (ع) پس از يادآوري نيكي خود نسبت به او، بديهاي او را نسبت به خود- در فاصله گرفتنش از امام و خوار گذاشتن و خيانت كردنش در مورد امانتي كه در اختيار داشته يادآوري كرده است- آن هم در وقتي كه ميبيند روزگار بر امام سخت گرفته و دشمن رو در روي او ايستاده و كلمهي امامت و رهبري از مسير حق خارج شده است تا روشن شود كه او در برابر نيكي امام (ع) ناسپاسي كرده است، تا نكوهش و سرزنش او وجه صحتي داشته باشد آنگاه او را نكوهش و سرزنش كند، مقصود امام (ع) از اين نكوهش آن است كه وي از راه منحرف گشته و رعايت عدالت را نكرده است. عبارت امام (ع): تو نسبت به پسر عمويت سپر را وارونه گرفتي، ضرب المثلي است در مورد كسي كه با دوست و برادر خود همراه باشد، بعد نسبت به او تغيير جهت دهد و دشمن او گردد، و اصل اين عبارت براي كسي بوده است كه با برادر خود يكرنگ و موافق بوده و روي سپرش به طرف او بود، و موقعي كه از او جدا و با او در ستيز شد، پشت سپرش را به جانب او گرفت تا خود را از شر او حفظ كند. در نتيجه اين عبارت كنايه از دشمني بعد از دوستي شده است، و براي كسي كه چنين كاري بكند ضرب المثل گشته است. مطلب سوم: امام (ع) به توبيخ و سرزنش وي مي
پردازد و حالت او را در مورد خيانتكارياش با اين عبارت بازگو ميكند: فلا ابن عمك … هذه البلاد، و او را تشبيه كرده است به كسي كه در كوشش و تلاش خود، خدا را منظور نداشته بلكه هدفش دنيا بوده است، و نيز به كسي كه پروردگار خود را از روي دليل نشناخته بلكه نسبت به او و به وعد و وعيد او ناآگاه است. وجه شبه، همان مشاركت او با كساني است كه غير خدا را ميجويند و نسبت به او جاهلند و در پي غير خدايند، در اين كه آنان از خدا اعراض كردهاند. و همچنين او را تشبيه به كسي كرده است كه از عبارت خود هدفي جز فريب مردم مسلمان و به چنگ آوردن دنياي آنها ندارد. و در عبارت: فلما امكنتك الشده … الكبيره به وجه شبه اشاره فرموده است، يعني همانطور كه شخصي كه ديگري را نسبت به چيزي فريب ميدهد، به دنبال فرصتي است تا آن چيز را به هنگام فرصت بربايد، تو نيز در سرعت اقدام به خيانت چنين بودي. و عمل وي را در ربودن مالي كه به چنگ آورده است، تشبيه كرده به ربودن ران بز از كار افتاده توسط گرگي چالاك، و وجه شبه به سرعت ربودن و خفت و پستي او است. اما اين كه امام (ع) در اين تشبيه گرگ چابك را انتخاب كرده از آنروست كه لاغري رانهاي وي او را كمك ميكند تا ب
ه تندي بجهد و طعمه را به سرعت بربايد و همچنين (به عنوان مشبه به) ران بز لاغر اندام را از آن جهت آورده است كه ممانعتي در كار نيست و آن براي ربودن آمادهتر است. آنگاه به عنوان توبيخ و سرزنش به او اطلاع داده است كه وي آن اموال را به وطن خود، مكه منتقل كرده است، عبارت رحيب الصدر كنايه است از شادماني و خوشحالي وي به سبب اين اموال و يا كثرت اموالي كه او به اختيار خود گرفته است، زيرا طبيعي است كه هر گاه انسان چيزي را در دل بپرورد و دست يازد، هر چه ممكنش باشد برداشت ميكند و به اختيار ميگيرد. كلمات: رحيب، و غير، منصوبند بنابراين كه حال ميباشند، و اضافهي رحيب به صدر، در تقدير انفصال است. سپس در مقام سرزنش و كوبيدن طرف در انتقال اموال، او را به كسي كه ارث پدر و مادرياش را براي خانوادهي خود منتقل كند، تشبيه كرده است، و از باب تعجب نسبت به جريان كار و اعتراض به او از دو مطلب پرسيده است: 1- از باب تذكر به او، از ايمان وي به رستاخيز و بيم او از خشم خدا در روز حساب پرسيده است. و به او خاطرنشان كرده است كه وي در نظر مردم از خردمندان به حساب آمده است و نيز او را در موضعي قرار داده است كه متوجه شود، ديگر نزد امام (ع) جاي
گاه قبلي خود را ندارد. 2- از كيفيت گوارايي خوردن و آشاميدن او پرسيده است، با علم به اين كه آنچه ميخورد و ميآشامد و نكاحي كه ميكند، از همين مال حرامند، زيرا اين مال يتيمان و بيچارگان و مجاهدان مسلمان است كه خداوند بر آنها روا داشته است تا بدان وسيله بندگان و شهرهايش را حراست كنند، البته اين استفهام در سخن امام (ع) به معناي انكار و سرزنش است، زيرا كه امام (ع) با يادآوري معصيت خدا او را نكوهش ميكند. مطلب چهارم: او را پس از سرزنش طولاني به تقواي الهي و بازگرداندن اموال مسلمين به صاحبانشان فرمان داده است، و او را تهديد كرده است كه اگر اين كار را نكرد و بعد خداوند دست امام (ع) را بر او باز كرد دربارهي او نزد خدا معذور است يعني دربارهي او و حتي كشتن او معذور خواهد بود. توصيف ضربت شمشير با ذكر صفاتي كه آورده است تهديد شديدتري و منع گوياتري است. مطلب پنجم: سوگند ياد كرده است كه فرزندانش با همهي نزديكي و ارجي كه نزد او دارند اگر همانند او خيانتي را مرتكب شده بودند، ملاحظه آنها را نميكرد تا اين كه حق را از آنها بازستانده، و باطل را نسبت به مال، يا غير مالي كه مورد ظلم آنها قرار گرفته بود ميزدود. و مقصود امام (ع
) آن است كه حسنين (ع) را ملاحظه نكند، ديگران را به طريق اولي ملاحظه نخواهد كرد. آنگاه به پروردگار سوگند ياد كرده است كه آنچه را ابن عباس از اموال مسلمين برده است، اگر به حلال از آن او ميشد و براي كسان پس از خود به ارث مينهاد باعث خوشحالي او نميشد. زيرا او ميدانست جمعآوري و اندوختن مال باعث عذاب اخروي است. همانطور كه خداوند متعال فرموده است: و الذين يكنزون الذهب و الفضه سوگند اول امام (ع) همچون عذري براي شدت پرخاش بر اوست، و سوگند دوم براي بيارزش جلوه دادن چيزهايي است كه او از بيتالمال برداشته و بيان اين مطلب است كه اگر او از راه حلال هم آن مالها را دريافت كرده بود، ارزش اندوختن نداشت تا چه رسد كه از حرام است. و آن را به ارث خواهد گذاشت و از اختيار او خارج ميشود و براي خانوادهاش خواهد ماند. مطلب ششم: او را امر به آرامش كرده است، از باب تهديد بر نزديك بودن رسيدن به آخر كار كه همان مرگ و دفن و عرضهي اعمال در جايي است كه ستمگران از روي حسرت فرياد برميآورند، و آناني كه امر خدا و عمل صالح را از دست دادهاند آرزوي بازگشت به دنيا را ندارند، آنگاه كه راه فراري براي آنان از آنچه بدان گرفتار آمدهاند وجود ن
دارد، و آنجا همان عرصهي رستاخيز است. امام (ع) فرياد با حسرت را به هنگامي كه راه برگشت نيست، در سخنان خود آورده است تا بر ترساندن و تهديد با شماري از امور نفرتآميز تاكيد كند، و اما امام (ع) در اين عبارت در صورتي كه هنگام، هنگامهي فرار نيست، لات را تشبيه به ليس كرده و اسم فاعل را در آن مقدر دانسته است. و لات جز با كلمهي حين استعمال ندارد، و حين، مرفو است، چون اسم لات است (!)، و بعضي گفتهاند: تاي در لات مانند تاي در ثمه و ربه زايده است، البته اين مطلب قبلا هم گذشت.
[صفحه 153]
از جمله نامههاي امام (ع) به عمر بن ابيسلمهي مخزومي كه از طرف آن بزرگوار حاكم بحرين بود و او را بركنار كرد، و به جاي او نعمان بن عجلان زرقي را گماشت. تعفيف: درشتي و نهايت سرزنش استظهرت بفلان: او را پشتيبان خود قرار دادم. ظنين: مورد تهمت اما بعد، من نعمان بن عجلان زرقي را والي و حاكم بحرين گردانيدم و بدون هيچ گونه نكوهشي نسبت به تو، دست تو را (از حكومت) كوتاه كردم، البته تو خوب حكومت كردي و شرط امانت را به جاي آوردي پس به دور از بدگماني و بري از سرزنش و عاري از اتهام و منزه از گناه نزد ما بيا. من تصميم رفتن به جانب ستمگران شام را دارم و مايلم كه تو همراه من باشي، زيرا تو از كساني هستي كه براي پيكار با دشمن و به پا داشتن ستون دين، اگر خدا بخواهد، باعث پشتگرمي من خواهي بود. ميگويم (ابن ميثم): اين شخص، عمر بن ابيسلمه، پسر همسر پيامبر (ص)، مادرش امسلمه و پدرش ابوسلمه پسر عبدالاسد بن هلال بن عمر بن مخزوم است، و اما نعمان بن عجلان از جمله بزرگان انصار از قبيله بني زريق است. موضوع نامه اطلاع عمر بن ابيسلمه، است بر تعيين نعمان به جاي او، و نيز اطلاع بر اين كه اين عمل به خاطر خلافي نبوده است كه
از او سرزده باشد تا او را مستحق نكوهش و بركناري سازد بلكه امام (ع) از او سپاسگزار است از آن رو كه بخوبي حكومت كرده و رعايت امانت را نموده است. آنگاه هدف خود، از بركناري و احضار وي را به اطلاع رسانده كه عبارت از ياري و كمك گرفتن از او در برابر دشمن است، تا دلش آرام گيرد و از مقام حكومت با ميل و رغبت جدا شود، و او را به جهت علاقهمندي امام به حضورش در معيت امام (ع) با اين عبارت توجه داده است: زيرا تو …، و اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي آن در حقيقت چنين است: و هر كه باعث پشتگرمي در مقابل دشمن و استواري ستون دين باشد، پس بايد به حضور او علاقهمند باشم و او همراه من باشد كلمهي عمود را براي اصولي كه مانند عمود خيمه با حفظ و به پا داشتن آنها استوار ميشود عاريه آورده شده.
[صفحه 155]
از نامههاي آن حضرت به مصقله بن هبيره شيباني كه از جانب او بر اردشير خره حاكم بود. اعتامك: برگزيدگان تو از بين مردم. در مورد تو خبري به من رسيده است كه اگر تو چنان كاري را كرده باشي، باعث خشم خداي خود شدهاي و امام خويش را غضبناك كردهاي. تو اموال مسلمانان را كه با سرنيزهها و اسبهاي خود فراهم آوردهاند و در راه آن خونها دادهاند بين مردم عرب خويشاوند خود تقسيم ميكني، پس به خدايي كه هسته را شكافته و انساني را آفريده اگر چنين كاري از تو سرزده باشد، از جانب من خواري و زبوني خواهي ديد و عزت و ارزش تو نزد من كاسته خواهد شد. پس حق پروردگارت را كوچك مشمار و دنيايت را با از بين بردن دينت آباد مكن كه از جمله زيانكارترين افراد خواهي بود. بدان كه حق مردم مسلماني كه نزد تو و ماست همگان در سهم بردن از آن برابرند، همهي آنان پيش من ميآيند و سيراب و برخوردار بيرون ميروند. امام (ع) او را مطلع ساخته است از آنچه كه از وي سرزده به طور اجمال آن حضرت از آن باخبر شده است تا هشدار داده و او را آگاه سازد كه آن كار ناپسندي بود به دليل پيامدي كه داشته يعني خشم پروردگار و غضب امامش، و او را با عبارت: اگر چنان كاري
كرده باشي، متوجه ساخته كه اين امر هنوز ثابت نشده است. سپس اين كار را براي او توضيح داده كه بخشش مال مسلمانان است به خويشاوندان عرب خود كه او را به رياست برگزيدهاند. و آن مال را معرفي كرده است كه فراهم آمدهي سرنيزهها و اسبان آنهاست و به خاطر آن خونهايشان ريخته شده است، تا مطلب درست فهمانده شود و علت استحقاق آنها نسبت به اين مال روشن گردد و به همان نسبت نادرستي تقسيم مال بين ديگران محقق شود. آنگاه به سوگندي كه معمولا در هنگام تهديد ميخورده سوگند ياد كرده، اگر آن خبر درست باشد از جانب وي به خواري و زبوني رسد و ارزش و اعتبارش كاسته شود، و قصد امام از اين جمله كنايه از ناچيز بودن مقام اوست، كلمهي: ميزانا منصوب است به عنوان تميز. آنگاه وي را از كوچك شمردن حق پروردگار و از آباد ساختن دنيايش به قيمت خرابي دين، نهي كرده است، تا او را به عظمت پروردگار و لزوم مراقبت بر اطاعت وي متوجه كند، و او را نسبت به پيامد آن كار، يعني: ورود او در زمرهي زيانكارترين افرادي كه تلاش خود را در زندگاني دنيا تباه ميسازند و گمان ميبرند كه كار خوبي انجام دادهاند، هشدار داده است. و بعد او را بر زشتي كار يعني اختصاص دادن آن اموال به
خويشاوندان خود توجه داده با اين گفتار خود: بدان كه … برابرند، و اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمر است. و عبارت: آنان به خاطر اين اموال پيش من ميآيند و بهرهمند برميگردند، تاكيدي است براي برابري مردم در استحقاق و هم اين كه آن مال مثل چشمه آب مشتركي است، و كبراي مقدر چنين است: و هر حقي كه تمام مسلمانان به طور برابر، و يكسان بدان استحقاق دارند، تخصيص بعضي نسبت به آن حق روا نيست. ما پيش از اين شرح حال مصقله را نقل كرديم. توفيق از طرف خداست.
[صفحه 158]
از جمله نامههاي امام (ع) به زياد بن ابيه آنگاه كه به او خبر دادند معاويه نامهاي به زياد نوشته و ميخواهد او را با پيوند دادن به خود بفريبد: غرب السيف: شمشير تيز شد. اطلاع يافتم كه معاويه نامهاي به تو نوشته تا عقلت را از راه برگرداند و در تيزهوشي تو رخنه كند، بنابراين از او برحذر باش زيرا او شيطاني است كه از پيش رو، پشت سر و از طرف چپ مومن ميآيد تا از فرصت غفلت استفاده كند و ناگهان عقل او را بربايد. از ابوسفيان در زمان عمر بن خطاب سخن ناسنجيدهاي از روي هواس نفس و وسوسهي شيطاني درآمد، نه با گفتن آن حرف نسبتي ثابت شده، و نه حق ارثي ثابت ميشود و هر كس به چنان سخن نادرستي دلخوش باشد، مانند كسي است كه ناخوانده وارد جمع بادهگساران شود و آنها وي را طرد كنند و به كاسهي چوبيني ماند كه بر ترك سواري آويخته باشد و با حركت سوار در حركت است. وقتي كه زياد نامهي امام (ع) را خواند گفت: سوگند به پروردگار كعبه، ابوسفيان با آن سخن خود گواهي داده است، و اين سخن همواره در نظر وي بود تا معاويه او را برادر خود خواند. سيد رضي ميگويد: كلمهي واغل يعني كسي كه ناخوانده بر مجلس بادهگساران حمله برد تا با آنها د
ر ميگساري شريك شود در صورتي كه از آنها نبوده است، در نتيجه آنها پيوسته او را دفع و منع كنند. النوط المذبذب چيزي از قبيل كاسه يا قدح چوبي و مانند اينها كه به بارسوار ميآويزند كه پيوسته در حركت است و تا وقتي كه به پشت بار آن سوار است و او مركب را تند ميراند در حال جنبيدن است. ابن زياد، زنازادهي ابوسفيان است كه او را زياد بن عبيد هم ميگويند. بعضي از مردم ميگفتند مقصود عبيد بن فلان ثقفي است بيشتر عقيده دارند كه عبيد نام بردهاي بود كه تا زمان زياد به بردگي باقي ماند و زياد او را خريد و آزاد كرد. اما ادعاي ابوسفيان نسبت به زياد نقل كردهاند كه روزي در حضور عمر سخن گفت و سخنش شنوندگان را به شگفت واداشت عمرو بن عاص گفت شگفتا از پدر او كه اگر از قريش بود مردم عرب را مانند گلهي گوسفندان با چوب دستياش ميراند پس ابوسفيان گفت: هان سوگند به خدا كه او قريشي است و تو اگر او را ميشناختي ميدانستي كه او از بهترين فاميل تو است، عمرو گفت: پدر او كيست؟ ابوسفيان جواب داد: به خدا قسم من او را در رحم مادرش قرار دادم. عمرو گفت: پس چرا او را به خود ملحق نميكني؟ ابوسفيان گفت: از اين شخص بزرگي كه اينجا نشسته است ميترسم، يعن
ي عمر كه پوست مرا ميكند. وقتي كه علي (ع) به خلافت رسيد، زياد او را حاكم فارس كرد و او آنجا را بخوبي نگهداري و سرپرستي نمود، اين بود كه معاويه نامهاي به وي نوشته و او را به عنوان برادر خود ميخواهد به خود ملحق كند و بدين وسيله بفريبدش: از اميرمومنان، معاويه بن ابوسفيان، اما بعد، براستي بسا كه هواي نفس، شخص را به ورطههاي هلاكت اندازد، و تو كسي هستي كه ضرب المثل مردم شده، زيرا قطع رحم كرده و به دشمن ما پيوسته است، بدگماني و خشم تو نسبت به من، تو را واداشته تا خويشاوندي مرا ناديده بگيري و قطع رحم كني، و نسبت و احترام مرا به فراموشي سپارسي، گويي كه تو برادر من نيستي، و صخر بن حرب نياي تو و من نيست، و فرقي بين من و تو نيست كه من خون ابوالعاص را مطالبه كنم و تو با من بجنگي، اما تو را عرق سستي از طرف مادر گرفته، همچون مرغي كه تخم خود را در بياباني بگذارد و در عوض تخم ديگري را زير بال بگيرد، و من مصلحت ديدم كه به تو توجه كنم و تو را به تلاشهاي ناروايت مواخذه نكنم و پيوند رحم كنم و اجر و ثوابي از اين كار به دست آورم. بدان اي ابومغيره اگر تو خود را در اطاعت اين مردم (بنيهاشم) به دريا فرو بري و بحدي شمشير بزني كه دري
ا را دو نيم كني، جز بر دوري خود از آنها نيفزودهاي، زيرا دشمني بنيعبد شمس به بنيهاشم از دشمني گاو نر آمادهي ذبح، نسبت به كارد قصاب بيشتر است. پس خدا تو را بيامرزد، به اصل خود برگرد و به فاميل خود بپيوند، همچون آن حشره مباش كه به بال ديگري پرواز كند و در نتيجه اصل و نسب را گم كني و بياصل و نسب بماني. به جان خودم كه چيزي باعث اين كار نشده است جز لجاجت، پس ترك حاجت كن تا نسبت به كار خود روشن شوي و به دليل آشكار برسي، اگر طرف مرا دوست داشتي و به من اعتماد كردي پس سر به فرمان من بگذار و اگر راضي نبودي و به گفتهي من اطمينان نكردي، پس باز هم كار خوبي است نه به زيان من و نه به سود من است، والسلام. اين نامه را بوسيلهي مغيره بن شعبه نزد زياد فرستاد و دليل بد شدن او پس از علي (ع)، با امام حسن (ع) و گرايشش به معاويه همين نامه بود. و چون حضرت علي (ع) از اين نامه مطلع شد به وي نوشت: اما بعد، من به تو نسبت به آنچه ميخواستم ولايت دهم، ولايت دادم، و تو را شايستهي آن ديدم، و آگاه شدم كه معاويه … تا آخر نامه. (اكنون) بايد به متن نامه باز گرديم: الاستفلال يعني طلب فل، يعني در صدد رخنه انداختن در تيزي شمشير و كند ساختن
آن بودن. محور نامه اعلام حضرت علي است او را از آنچه كه از نامهي معاويه به زياد، اطلاع يافته بود، و بعد، هشدار دادن به زياد نسبت به هدف معاويه از آن نامه و اين كه وي در صدد غافلگير ساختن او و به بيراهه كشاندن عقل و بينش وي از راه و روش صحيحي است كه در مورد ياري حق و علاقهمندي به امام خود دارد، و ميخواهد تيزهوشي او را درهم شكند. كلمهي: الغرب را استعاره براي عقل و انديشه آورده و الاستفلال استعاره است براي منصرف ساختن وي از آن اراده و تصميم پسنديده با توجه به شباهت آن به شمشير. آنگاه امام (ع) وي را از معاويه با اين عبارت برحذر داشته است: براستي كه او شيطان است، از جهت وسوسه و جلوگيري از راه حق، بر اساس وجه شبهي كه ميفرمايد: به سراغ انسان ميآيد … از راست و چپش. و اين عبارت مانند آيهي مباركه است كه ميفرمايد: ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم يعني معاويه، از هر طرف همچون شيطان به سراغ او ميآيد، و جهات را به چهار سو اختصاص داده است، زيرا معمولا از آن چهار جهت رفت و آمد ميشود. بعضي از مفسرين گفتهاند: شيطان از رو به رو كه ميآيد مردم را اميدوار به عفو و بخشش ميكند و به نافرماني
و معصيت واميدارد، و از پشت سر، آنها را به ياد بازماندگان مياندازد و جمعآوري مال و ثروت و به جاگذاشتن آن براي بازماندگان را جلوه ميدهد، و از طرف راست آنها كه ميآيد، رياست و تعريف ديگران از آنها را جلوهگر ميسازد و از طرف چپ كه ميآيد علاقه به بيهوده كاري و لذتها را در آنها ايجاد ميكند. از شقيق نقل شده است: هيچ بامدادي نشد مگر اين كه شيطان چهار دام براي من ميگسترد و در پيش رويم كمين ميكرد و ميگفت نترس كه خداوند بخشاينده و آمرزنده است، و من اين عبارت را ميخواندم: اني لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدي و از پشت سر كمين ميكرد و مرا از تباهي بازماندگانم ميترساند و من اين آيه را ميخواندم: و ما من دابه في الارض الا علي الله رزقها و يا از طرف راستم كه از راه تعريف و ثناگويي ديگران از من وارد ميشد كه من اين جمله را ميخواندم و العاقبه للمتقين و يا از جانب چپم كه از طريق خواستهها و شهواتم وارد ميشد، و من اين عبارت را ميخواندم: و حيل بينهم و بين ما يشتهون. آنگاه امام (ع) زياد را متوجه علت نادرستي فريبكاري معاويه ساخته است، به اين ترتيب كه معاويه خواسته است او را با پيوند دادن به خود به عنوان اين
كه برادر اوست، غافلگير كند، پس امام (ع) به وي هشدار داده است كه اين رابطهي برادري كه معاويه در پي آن است در صورتي درست است كه نسبت پسري زياد از قول ابوسفيان صحيح باشد در حالي كه ادعاي فرزندي او براي ابوسفيان به ثبوت نپيوسته است بلكه سخن ابوسفيان، كه من چنين و چنان كردم سخني ناسنجيده و از روي هواي نفس بوده كه بدون دقت و فكر بر زبان آورده. و اقرار به زناكاري در عبارت ابوسفيان كه من نطفهي او را در رحم نهادم، اين خود، وسوسهاي از وسوسههاي شيطاني است كه شيطان به زبان او جاري ساخته. با گفتن آن سخن، نه نسبتي ثابت ميشود و نه كسي سزاوار بردن ارث ميگردد، به دليل سخن پيامبر (ص): فرزند از آن صاحب بستر است و زناكار از فرزند و ارث محروم است آنگاه امام (ع) ارتباط فاميلي او را به وسيلهي اين سخن ناسنجيده و وسوسهي شيطاني، به كسي كه ناخوانده در اجتماع ميگساران حاضر شود و آنها او را از خود برانند، تشبيه كرده است. وجه شبه همان است كه پيوسته مردود و رانده شده است، و نيز تشبيه به كاسهي چوبيني فرموده است كه در حال تزلزل و لرزان است، وجه شبه همان تزلزل و نپيوستن وي به فاميل مشخص و ناآرامي اوست چنان كه كاسهي چوبين در حال لرزش
ميباشد و برقرار و ثابت نيست. و توفيق از جانب خداست.
[صفحه 164]
از نامههاي امام (ع) به عثمان بن حنيف انصاري كه از طرف آن بزرگوار حاكم بصره بود و به امام (ع) خبر رسيد كه گروهي از مردم بصره او را به ميهماني خواندهاند و او دعوت آنها را پذيرفته است. مادبه، به ضم دال: وليمهاي كه به آن دعوت كنند. عائل: فقير، بينوا قضم: خوردن با جلو دهان اما بعد اي پسر حنيف، به من اطلاع دادند كه مردي از جوانان بصره تو را به مهماني عروسي دعوت كرده است و تو با شتاب به آن مهماني رفتهاي و غذاهاي رنگارنگ گوارا در اختيارت بوده و كاسههاي بزرگ برايت ميآوردند، و من چنين گماني نداشتم كه تو به مهماني گروهي بروي كه نيازمندان را دور ميسازند و توانگران را دعوت ميكنند بنابراين در آنچه از آن خوردنيها كه ميل ميكني خوب دقت كن، و هر چه را حلال يا حرام بودن آن بر تو نامعلوم است، به دور بينداز و هر چه را كه به پاكي و درستي راههاي به دست آوردن آن، اطمينان داري ميل كن. اين نامه مشتمل بر چند هدف است: اول: امام (ع) به آن چيزي اشاره كرده است كه ميخواسته به خاطر آن عثمان بن حنيف را مورد پرخاش قرار دهد، يعني پذيرش فوري مهماني كه در آن براي او غذاهاي رنگارنگ گوارا آماده كرده بودند و كاسههاي ب
زرگ را ميبردند و ميآوردند، و به او اعلام كرده است كه از اين مطلب باخبر شده است و موضوع برايش به ثبوت رسيده است تا او را سزاوار توبيخ كند. و توضيح اين مطالب در عبارت آن حضرت: اما بعد … الجفان آمده است. دوم: امام (ع) به عنوان سرزنش عثمان بن حنيف را در اين كار تخطئه ميكند، با اين عبارت: و ما ظننت انك كذا … يعني: گمان من نسبت به پارسايي تو اين بود كه تو خود را پاكتر از آن ميداني كه دعوت به مهماني گروهي را پذيرا شوي كه به مستمندانشان اعتنا نميكنند و دعوت و بخشش آنان منحصر به ثروتمندان و فرمانروايان است، و دليل خطاي عثمان در قبول دعوت ايشان آن است كه منحصر ساختن كرامت و ضيافت به ثروتمندان بدون مستمندان، دليل روشني است بر اين كه هدف ايشان (اشراف بصره) از اين عمل، جلب دنيا و ريا و سمعه است نه رضا و خوشنودي خدا، و هر كس چنين باشد، پذيرفتن پيشنهاد و قبول دعوت او موافقت با او و رضايت به فعل اوست، و اين خود اشتباه بزرگي است بويژه از فرمانروايان ديني كه قادر بر جلوگيري از كارهاي خلافند. سوم: به وي دستور داده است تا از اين گونه مواردي كه برايش پيش ميآيد، دوري كند و از غذايي كه برايش آماده ميكنند كه احتمال حرمت آن
ميرود و كيفيت آن معلوم نيست بايد احتراز كند، و آنچه را كه يقين به حلال بودن آن و پاكي و درستي راه كسب آن دارد كه بدون شبهه است، ميل كند. و به كنايه از آن، تعبير به مقضم كرده است، تا آن را ناچيز و اندك جلوه دهد، و از اين عبارت بر حسب تاديب اول اينطور فهميده ميشود كه خودداري از اين غذاي مباح براي او بهتر از تناول آن است.
[صفحه 166]
طمر: جامهي كهنه وفر: مال فراوان بدان كه هر مامومي امام و رهبري دارد كه از او پيروي ميكند و از پرتو دانش او روشني ميگيرد، آگاه باش كه رهبر شما از دنياي خود به دو جامهي كهنه و از خوراكيها به دو قرص نان بسنده كرده است، هان، شما به عمل كردن بر روشي اين چنين ناتوانيد، ولي به تقوا و مجاهدت، پاكي و درستي مرا كمك كنيد. به خدا سوگند، از دنياي شما زري نياندوخته و از غنايم آن ثروت فراواني جمع نكردهام، و به علاوهي جامهاي كه (در بر)دارم جامهي كهنهي ديگري مهيا نكردهام. چهارم: امام (ع) پس از مقدمات قبلي با عبارت: الا و ان … علمه توجه داده است بر اين كه وي امام و پيشوايي دارد كه بايد از او پيروي كند، و اين سخن امام، تمثيلي به منزلهي قياس كاملي ميباشد كه صغراي آن حذف شده است. اصل تمثيل مربوط به مطلق امام و ماموم است و علت تمثيل آن است كه آن دو تن امام و مامومند، اما فرع اين تمثيل شخص امام علي (ع) و كارگزار او (عثمان بن حنيف) است و حكم تمثيل همان لزوم پيروي است، قياس مورد نظر چنين است: تو ماموم امامي هستي و هر ماموم، بايد از امام خود پيروي كند، نتيجه اين ميشود كه تو بايد از امام خود پيروي كني و ا
ز پرتو دانش و آگاهي او استفاده نمايي. پنجم: به دنبال آن، دليل آورده است كه او بايد از حال امام در امور دنيا پيروي كند، حال امام آن بود كه از پوشيدنيهاي دنيا به مقداري كه بدنش را بپوشاند يعني دو جامهي كهنه، و از خوراكيها به اندازهاي كه شدت گرسنگي او را برطرف سازد يعني دو قرص نان، بسنده ميكرد، بدون اعتنا به زينت و آرايش پوشيدنيها، زيرا دو جامهي كهنه آن بزرگوار، عمامه و يك قبايي بود كه در اثر زيادي مراجعه از پارده دوزي كه آن را وصله ميزد شرم داشت و در خوراك خود به لذت و گوارايي آن اعتنا نميكرد، زيرا آن دو گردهي نان از جو سبوس ناگرفتهاي بود كه يكي را به عنوان ناهار و ديگري را شام ميل ميفرمود. ششم: به اصحاب، اين نكته را نير خاطر نشان كرده است كه اين نوع رياضت در حد توان آنها نيست، زيرا آن نوع توانايي مشروط به داشتن استعداد و آمادگيي است كه آنان بدان مرحله از استعداد نرسيدهاند. آنگاه به ايشان امر فرموده است- اگر جريان بر اين منوال است- تا با رياضت و تلاش خود در راه پرهيزگاري، به ياري او اكتفا كنند و مقصود آن بزرگوار خودداري از كارهاي حرام و بعد كوشش در راه طاعت پروردگار است و شايد مقصود امام (ع) از ورع و
پرهيزگاري انجام مداوم كارهاي شايسته و پس از آن تلاش و كوشش دربارهي آن بوده باشد. هفتم: به وسيلهي سوگند نيكو بر نادرستي چيزي توجه داده است كه احتمال ميداده بر بعضي از اذهان ناپاك دربارهي آن بزرگوار خطور كند و آن اين كه پارسايي وي در دنيا آميخته به ريا و سمعه است و در وراي آن پارسايي ظاهري، علاقه به دنيا و مال اندوزي دنيا وجود دارد، بخصوص كه او امام زمان و خليفهي روي زمين است، پس از آن كه انواع چيزهايي را كه خداوند از مال دنيا مباح ساخته، برشمرده، آنگاه سوگند ياد كرده است كه وي به جز قوتي از آن برنگرفته است، و آن مقدار را از نظر اندكي و حقارت به خوراك چارپايان باركشي كه از زيادي بار پشت آنها زخم برداشته است، تشبيه كرده و اين ويژگي را براي آنها آورده است كه ناتواني آنها به دليل زخم پشت، و گرفتاري آنها به درد و رنج باعث كم شدن خوراك آنها شده است سپس در تعريف بي ارزش بودن دنياي ايشان در نظر خود، افزوده و بيان كرده است كه دنيا و ارزش آن در نظر وي پستتر از يك برگ تلخ است كه حيوني آن را بخورد، بديهي است كسي كه چنان باشد چگونه قابل تصور است كه علاقهمند به دنيا باشد و براي دنيا كار كند.
[صفحه 166]
فدك: نام روستايي است كه مال پيامبر خدا (ص) بوده است جدث: قبر، آرامگاه اضغطها: آن را تنگ گرداند قمح: گندم آري از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است، فدك در دست ما بود كه در واگذاشتن آن به ما، گروهي بخل ورزيدند و گروه ديگر نيز دست از آن شستند. خداوند نيكو داوري است! مرا به فدك و غير فدك چه كار، در حالي كه جايگاه انسان فرداي قبر است كه در تاريكي آن آثارش منقطع و خبرهاي مربوط به او گم ميشود، حفرهاي كه اگر زياد وسعت داشته باشد و دستهاي كسي كه آن حفره را ميكند گشايشي بخشد باز هم سنگ و كلوخ قبر او را بفشرد، و خاكهاي انبوه روزنههاي آن را پر كند، براستي كه من در اين انديشهام تا نفس خود را با پرهيزگاري تربيت كنم تا در روزي كه ترس و بيم آن فراوان است آسوده باشد، و در اطراف لغزشگاه استوار بماند هشتم: پس از آن كه امام(ع) دربارهي دنيا سوگند ياد كرد و بيان فرمود كه حتي يك وجب از زمين اين دنيا را مالك نيست، فدك را با اين جمله استثنا كرد: آري از تمام آنچه كه آسمان بر آنها سايه افكنده، فدك در دست ما بود، اين مطلب را در مورد بيان حال خود و مردمي كه همزمان با امام (ع) بودند از باب شكايت و اظهار تظلم به خدا
ي متعال از دست كساني كه فدك را از ايشان گرفتند، بازگو كرده و خود را تسليم امر او و راضي بر داوري و حكومت وي دانسته است. ناگفته نماند، كه فدك ملك خاص پيامبر (ص) بوده است، توضيح آن كه چون پيامبر(ص) كار يهوديان خيبر را يكسره كرد، خداوند در دل مردم فدك ترسي انداخت كه همان انگيزهاي شد كه تا قاصدي خدمت پيامبر فرستادند و تقاضاي صلح بر نصف زمين فدك كردند، و پيامبر (ص) پذيرفت، بنابراين (آن ملك) متعلق به شخص پيامبر بود، چون نه لشكركشي در كار بود و نه نبردي اتفاق افتاد. و بعضي گفتهاند كه پيامبر در مقابل تمام فدك با آنها صلح كرد. مشهور ميان شيعيان و مورد اتفاق دانشمندان شيعه آن است كه پيامبر خدا (ص)، آن را به فاطمه (ع) بخشيد و اين مطلب را از طرق مختلف روايت كردهاند: از جمله از ابوسعيد خدري نقل كردهاند كه: چون آيهي مباركهي و آت ذي القربي حقه نازل شد، پيامبر خدا (ص) فدك را به فاطمه (ع) مرحمت كرد و چون ابوبكر به خلافت رسيد، تصميم گرفت فدك را از آن بزرگوار بگيرد. فاطمه (ع) كسي را نزد ابوبكر فرستاد و ميراث خود از پيامبر خدا را از وي مطالبه كرد و ميفرمود كه پدرم در زمان حيات خود فدك را به من مرحمت كرده است، و در آن بار
ه علي (ع) و ام ايمن را به گواهي طلبيد و آن دو گواهي دادند، ابوبكر راجع به اين كه فدك ميراث پيامبر است با خبري كه از پيامبر نقل كرد پاسخ داد، كه آن خبر چنين است: ما گروه پيامبران ميراثي پس از خود نميگذاريم آنچه به جاي گذاريم صدقه است. و در مورد فدك نيز چنين پاسخ داد كه آن متعلق به پيامبر (ص) نبوده است بلكه از آن تمام مسلمانان و در دست آن بزرگوار بوده است كه بدان وسيله به افراد كمك ميكرد و در راه خدا انفاق مينمود و من هم به دنبال او همان كارها را انجام ميدهم. هنگامي كه اين سخنان ابوبكر به اطلاع حضرت زهرا (ع) رسيد، حجاب خود را بر تن پوشيد و در ميان تعدادي از اطرافيان و زنان فاميل كه در پشت سرش حركت ميكردند آمد تا بر ابوبكر وارد شد در حالي كه بيشتر مهاجران و انصار در حضور او بودند، پس از اين كه بين آن بزرگوار و مردان پردهاي آويخته شد چنان نالهي جانسوزي از دل برآورد كه تمام مردم را به گريه درآورد. سپس مدتي سكوت كرد تا احساسات مردم فرو نشست و فرمود: سخن را با سپاس آن كه سزاوار ستايش و رفعت و عظمت است آغاز ميكنم، سپاس از آن خداست در برابر نعمتهايي كه داده و شكر او را در مقابل آگاهي و دركي كه به ما مرحمت كرده
است به جا ميآورم. پس از آن كه خطبهاي طولاني ايراد كرد، در پايان خطبه فرمود: چنان كه سزاوار است تقواي الهي را پيشه كنيد و در مورد اوامر او مطيع باشيد، زيرا كه تنها از ميان بندگان خدا، دانشمندان از خدا ميترسند. و خدايي را سپاس گوييد كه با عظمت و نور او تمام موجودات آسمان و زمين وسيلهي ارتباط با او را ميجويند، و ماييم واسطهي او در ميان مردم، ماييم برگزيدگان و مركز قدس او، و ماييم حجت او در جايي كه از انظار نهان است و ما وارثان پيامبران او هستيم، آنگاه فرمود: من فاطمه دختر محمدم، بر پايه و اساس سخن ميگويم، روي فخر و بيهودگي سخن نميگويم، پس با گوش باز سخن مرا بشنويد. بعد فرمود: لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمومنين روف رحيم. اگر پيوند او را بجوئيد خواهيد ديد كه او پدر من است، نه پدر هيچ يك از شما. و برادر پسر عموي من است نه هيچ يك از مردان شما. سپس فرمود شما گمان ميبريد كه من از پدرم ارث نميبرم، آيا داوري زمان جاهليت را پي ميگيريد؟ براي گروهي كه ايمان و يقين دارند چه كسي از خدا در داوري بهتر و نيكوتر است؟ هيهات اي تودهي ملت، چنان تصوري! آيا در كتاب خداست اي پسر ابوقحافه كه تو
از پدرت ارث ببري و من ارث نبرم؟ براستي اگر چنان تصوري داشته باشي، دروغ و افتراي بزرگي به قرآن نسبت دادهاي؟ اينك اين فدك ارزاني تو باد، و اين مركب سواري زين شده و آماده براي سواري است! روز قيامت فرا خواهد رسيد، پس خداوند داوري نيكو، محمد سرپرستي خوب و قيامت وعدهگاه ماست و در قيامت است كه بيهودهكاران زيان ميبرند لكل نبا مستقر و سوف تعلمون و بزودي خواهي دانست كه چه كسي دچار عذاب دردناك ميگردد. راوي ميگويد: آنگاه نگاهي به قبر پدر بزرگوارش نمود و به عنوان گواه و مثال شعر هند دختر امامه را در حالي كه پدر بزرگوارش را مخاطب قرار داده بود بيان كرد: قد كان بعدك انباء و هنبثه لو كنت شاهد هالم تكثر الخطب ابدت رجال لنا نجوي صدورهم لما قضيت و حالت دونك الترب تجهمتنا رجال و استخف بنا اذغبت عنا فنحن اليوم مغتصب راوي ميگويد، هيچ روزي سابقه نداشت كه مثل آن روز، مردم و آن بانوي بزرگوار آن همه گريسته باشند. سپس رو به گروه انصار حاضر در مجسد كرد و فرمود: اي گروه ياران پيامبر و اي بازوان ملت و نگهبانان اسلام! باعث اين سستي شما از ياري من، و سهلانگاري از كمك به من و چشمپوشي از حق من و ناديده گرفتن ستم به من چيس
ت؟ مگر سخن پيامبر را نشنيديد كه فرمود: احترام به فرزند، احترام به پدر است.؟ چه زود عوض شديد، و چه زود به چنين وضعي درآمديد، پيامبر از دنيا رفت شما هم دين او را فراموش كرديد؟ آري مرگ او مصيبتي جانگداز بوده است، با رفتن او شكافي عميق به وجود آمده كه همواره در حال فزوني است و هرگز التيام نپذيرد. زمين از فقدان او تاريك و كوهها زير و زبر شد و آرزوها بر باد رفتهاند. پس از آن بزرگوار حرمتها شكسته و حريمي بر جاي نمانده است، و آن رويدادي ناگوار بود كه قرآن پيش از رحلتش برملا ساخته و قبل از وفاتش بدان آگاهي داده، و فرموده است: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علي اعقابكم و من ينقلب علي عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزي الله الشاكرين اي فرزندان قبيله آيا سزاوار است مقابل چشم شما ميراث پدر مرا از من باز ستانند و شما فرياد مرا بشنويد و نداي من به گوش همهي شما برسد؟ در حالي كه جمعيت شما و قدرت و توان شما زياد و ساز و برگ و امكانات شما فراوان است، شما همان درستكاراني هستيد كه خداوند شما را از ميان مردم برگزيد و نيكمرداني كه خداوند شما را انتخاب كرد، شما بوديد كه با عرب نبرد كرديد و در برابر م
لتها استوار بر جاي مانديد و قهرمانان را به خاك مذلت كشانديد تا آنجا كه آسياب اسلام به وسيلهي شما به گردش درآمد و بر وفق مراد گرديد و آشوب و فتنه از ميان رخت بربست و آتش كفر خاموش شد و بيسر و سامانيها به سامان رسيد و رشتهي دين استوار گشت. آيا پس از آن همه پيشروي عقب نشستيد؟ و بعد از آن همه دلاوري از گروهي كه پس از ايمان پيمان شكني كردند و دين شما را به مسخره گرفتند ترسيديد؟ هم اكنون با سران كفر پيكار كنيد زيرا كه آنان به پيمان و قسم خود پايبند نيستند، تا شايد از فساد خودداري كنند ولي ميبينم كه با همهي اينها خواري و ذلت در وجود شما رخنه كرده و مكر و حيله به قلبهايتان چيره شده و دين خدا را منكر شدهايد و اعمال ناشايستي را كه تجويز ميكرديد گسترش داديد ان تكفروا انتم و من في الارض جميعا فان الله لغني حميد بدانيد كه من با همهي خواري و پستي كه شما را فراگرفته و ضعف ايمانتان گفتنيها را گفتم، اين شما و اين فدك لجام آن مركب را بگيريد و بر پشت آن سوار شويد و به هر سو ميخواهيد بتازيد، ولي بدانيد كه ننگ حق كشي را بر خود خريدند و خشم خدا را برانگيختند آتش دوزخ را كه بر جانها احاطه دارد پذيرا شديد همه كارهاتان در
محضر خداست سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون. آنگاه حضرت زهرا (ع) به خانه برگشت و سوگند ياد كرد كه هرگز با ابوبكر سخن نگويد و از خداوند ميخواست تا حق او را بگيرد، اين چنين بود تا وقتي اجلش فرا رسيد، وصيت كرد كه مبادا ابوبكر بر جنازهي او نماز گزارد، اين بود كه عباس بر جنازهي آن بزرگوار نماز خواند و شب هنگام به خاك سپرده شد. بعضي نقل كردهاند: وقتي كه ابوبكر سخنان حضرت زهرا (ع) را شنيد، حمد و سپاس خدا را گفت و درود بر پيامبرش فرستاد، سپس گفت اي بهترين بانوان و دختر بهترين پدران به خدا قسم كه من از نظر رسول خدا تجاوز ننمودهام و جز به فرمان او عمل نكردهام، البته كه زمامدار و رهبر به كسان خود دروغ نميگويد تو گفتني را گفتي و آنچه لازم بود ابلاغ كردي و درشتي نمودي و از ما دوري كردي، پس خداوند ما و شما را بيامرزد، اما بعد، سلاح و مركب سواري و نعلين پيامبر (ص) را به علي (ع) دادم، من از رسول خدا شنيدم كه ميفرمود: ما گروه پيامبران هيچ طلا و نقره، زمين، باغ و منزلي پس از خود به ارث نميگذاريم و ليكن من ايمان، حكمت، علم و سنت را به ارث مينهيم. الته آنچه را كه پيامبر مرا بدان مامور كرده بود شنيدم و اطاعت كرده و ان
جام دادم. حضرت زهرا (ع) گفت: پيامبر (ص) فدك را به من بخشيده بود. ابوبكر گفت: چه كسي شهادت ميدهد كه پيامبر آن را به تو بخشيده است؟ علي (ع) و اميمن آمدند و شهادت دادند كه پيامبر (ص) فدك را به حضرت زهرا (ع) بخشيد، از طرفي عمر بن خطاب و عبدالرحمن بن عوف شهادت دادند كه رسول خدا (ص)، فدك را ميان مسلمانان تقسيم ميكرد. ابوبكر گفت: دختر پيامبر خدا (ص) تو، علي و امايمن راست گفتيد، و عمر، و عبدالرحمن هم راست گفتند مطلب از اين قرار است كه آنچه متعلق به پدرت بوده است حق تو است، پيامبر خدا (ص) از فدك به مقدار خوراك شما برداشت ميكرد و باقي مانده را ميان مسلمانان تقسيم ميكرد و در راه خدا ميداد، و اين مقدار حق الهي تو است. من هم با فدك همان كاري را ميكنم كه پيامبر (ص) ميكرد. اين بود كه حضرت زهرا (ع) بدان راضي شد و عهد و پيماني بر آن اساس گرفت، و ابوبكر محصول فدك را كه جمع ميكرد و به مقدار كفايت به ايشان ميداد. بعدها، خلفاي پس از ابوبكر، چنان رفتار كردند، تا اين كه معاويه سر كار آمد، مروان، پس از امام حسن (ع) يك سوم آن را بريد. و بعد آن را در زمان خلافت خود خالصه قرار داد و متعلق به خود دانست و ميان فرزندان او دست
به دست ميشد تا اين كه نوبت خلافت به عمر بن عبدالعزيز رسيد، او در زمان خلافت خود، فدك را به فرزندان فاطمه برگرداند. شيعه معقتد است كه آن نخستين مالي بود كه به ستم گرفته شده بود و به صاحبش بازگردانده شد. اهل سنت ميگويند: نه، بلكه عمر بن عبدالعزيز اول آن را ملك خالص خود گرداند، آنگاه بديشان بخشيد. بعد از عمر بن عبدالعزيز فدك را از دست اهل بيت گرفتند و زماني كه حكومت بنياميه منقرض گرديد، ابوالعباس سفاح فدك را بازگرداند، سپس منصور گرفت و پسرش مهدي برگرداند، و بعد از آن، موسي و هارون پسران مهدي عباسي آن را گرفتند، همين طور در دست بنيعباس بود تا زمان مامون كه او به اهل بيت پيامبر (ص) بازپس داد و تا زمان متوكل در دست آنها ماند تا اين كه عبدالله بن عمر بازيار آن را قسمت به قسمت كرد. نقل كردهاند كه يازده درخت خرما در فدك وجود داشت كه پيامبر (ص) آنها را به دست مبارك خود كاشته بود، و فرزندان فاطمه (ع) محصول آنها را به حاجيان هديه ميكردند و خود از اين راه به ثروت زيادي ميرسيدند، بازيار كسي را فرستاد آن درختان را بريدند و خود به بصره برگشت و در آن جا به فلج مبتلا شد. در اين داستان ميان شيعه و مخالفان موارد ابهام فر
اواني وجود دارد، و هر كدام از دو گروه سخنان زيادي دارند، اما اكنون بايد به متن نهج البلاغه باز گرديم: بيان امام (ع): گروهي بر آن بخل ورزيدند، اشاره دارد به ابوبكر، عمر، و پيروان آنها و نيز اين سخن حضرت: گروهي ديگر آن را بخشش نموده و از آن گذشتند، اشاره دارد به سران بنيهاشم و هواداران آنها. نهم: امام (ع) به نحو استفهام انكاري پرسيده كه او را به فدك و غير فدك از زر و زيور دنيا چه كار؟ از باب انكار نيازمندي به فدك، تا اين كه نفس خود را نسبت به آن آرامش داده و نيز خود را با ياد هدف نهايي مردم از دنيا يعني سرانجام مدفون شدن آنها در گور و آنچه كه لازمهي آن است از قبيل قطع آثار و فراموش شدن آنان از امور دنيا به اعمال شايسته توجه دهد. البته امام (ع) اين موارد را برشمرده است براي اين كه انديشه انساني از آن نفرت دارد و دلها با ياد آنها ميشكند، در نتيجه به درگاه خدا مينالد و به سمت اعمال خوبي كشيده ميشود كه نجات از گرفتاريهاي حالت مرگ و بعد از آن در گروه آنهاست. واو در عبارت و النفس واو حاليه است. دهم- بعد از آن كه بيان فرموده است، به فدك و غير فدك از زيورهاي دنيا نيازي نيست آنگاه به حد و مرز نياز خود، يعني رياضت و
تربيت نفس به وسيله تقوا اشاره كرده است. اين ضمير مانند ضمير در عبارت و انما هي الكوفه است كه قبلا گذشت، و در حقيقت عبارت چنين است: تنها همت و حاجت من تمرين و تربيت نفسم به تقواست. بدان كه تربيت نفس برميگردد به بازداشتن آن از خواستهها و وادار ساختن آن به اطاعت از مولايش، و آن از تربيت چارپايان گرفته شده است، يعني همانطور كه چارپايان را از اقدام بر حركات ناشايست نسبت به صاحبش و كارهايي كه خلاف نظر اوست باز ميدارند، همچنين قوهي حيواني كه مبدا حركات و كارهاي حيواني در وجود انسان است، اگر به اطاعت از قوهي عاقله عادت نكند به منزلهي چارپايي خواهد بود كه باعث ناخشنودي صاحبش ميگردد، در آن صورت گاهي قوهي حيواني از شهوت و گاهي از غضب پيروي ميكند و بيشتر وقتها در حركات و رفتار خود از مرز عدالت به يكي از دو طرف افراط و تفريط بر اثر انگيزههاي مختلف قواي متخيله و متوهمه منحرف ميگردد، و قوهي عاقله را در جهت برآوردن خواستههاي خود به خدمت ميگيرد، در نتيجه او همواره فرمانده (اماره) و قوهي عاقله فرمانبر او ميشود. اما اگر قوهي عاقله او را رام كند و از تخيلات و توهمات، و احساسات و كارهاي شهوتزا و خشمانگيز باز د
ارد، و مطابق خواست عقل عملي تمرين دهد و بر اطاعت امر خود تربيت كند و به طوري كه به امر و نهي او عمل كند، قوهي عقليه مطمئنه خواهد بود، كارهايي با انگيزهها و پايههاي گوناگون انجام نخواهد داد، و ديگر قوا سر به فرمان او و تسليم وي خواهند شد. اكنون كه مطلب روشن شد در نتيجه ميگوييم: چون هدف نهايي از رياضت و تمرين نفس رسيدن به كمال حقيقي است و آن هم در گرو آمادگي لازم است، و اين آمادگي نيز متوقف است بر نابودي موانع بروني و دروني بنابراين براي رياضت و تربيت نفس سه هدف وجود دارد: 1- ناديده گرفتن و بياثر شمردن هرچه را كه مورد علاقه و دوست داشتني است، يعني همهي موانع خارجي، به جز ذات حق تعالي. 2- واداشتن نفس اماره به پيروي از نفس مطمئنه، تا اين كه دو قوهي تخيل و توهم را از عالم پست حيواني به جانب كمال بكشاند، و ديگر قوا نيز از آنها دنبالهروي كنند، در نتيجه انگيزههاي حيواني يعني موانع داخلي برطرف شوند. سوم: بيداري دل و توجه قلب به بهشت برين، براي تحمل سختيهايي كه از جانب حق ميرسد و آمادگي براي پذيرش آنها. پارسايي واقعي يعني دوري قلب از متاع دنيا و خوشيها و لذايذ آن براي وصل به هدف اول ميتواند ما را ياري كند.
و همچنين عبادت آميخته با انديشه و تفكر در ملكوت آسمان و زمين و مخلوقات خدا و عظمت آفريدگار پاك و كارهاي شايسته با نيت خالص براي رضاي خدا به هدف دوم كمك ميكند. امام (ع) به جاي تقوايي كه نفس خود را به آن تربيت كرده و خو داده است، اين امور معين و وسايل مقدماتي را نام برده است، و به جاي هدف نهايي تربيت، يعني كمال حقيقي و لذت مربوط به آن، به ذكر بعضي از لوازم آن توجه داده است يعني همان كه نفس آدمي از ناآرامي روز قيامت در امان باشد و در لبههاي پرتگاه يعني صراط مستقيم استوار بماند و انگيزههاي مختلف، آن را به سمت درهاي جهنم و پرتگاههاي هلاكت نكشاند. و كلمهي مزالق را استعاره آورده است براي لغزشگاههايي كه پاي خرد در راه سير الي الله در آن بلغزد و تمايلات شهوت و غضب انسان را به سمت پستيها و صفات زشت سوق دهد.
[صفحه 166]
نسائج: جمع نسجه، به معني بافته جشع: حرص و علاقهي زياد به غذا مبطان: كسي كه به دليل پرخوري شكمش بزرگ است غرثي: گرسنه بطنه: الكظه: پر بودن شكم از غذا در صورتي كه اگر بخواهم به عسل خالص و مغز گندم و پارچههاي ابريشمي دست پيدا كنم ميتوانم، اما هيهات كه هواي نفسم بر من غلبه كند، و طمع زياد مرا به انتخاب خوردنيها وادارد، در حالي كه ممكن است در حجاز يا يمامه كسي باشد كه به قرص ناني هم نبسته و به سير شدن عادت نكرده است!! و يا من با شكم سير بخوابم در صورتي كه اطراف من شكمهاي گرسنه و جگرهاي تفديده باشد!! و يا آن چنان باشم كه گويندهاي گفته است: اين درد برايت بس كه تو با شكم سير بخوابي، و در پيرامونت جگرهايي آرزومند ظرفي از سبوس باشند. دهم: بر اين مطلب توجه داده است كه پارسايي وي در دنيا و بسنده كردنش به دو جامهي كهنه و دو قرص نان، و رها كردن جز آنها، به دليل ناتواني از فراهم آوردن خوردنيها و پوشيدنيهاي حلال نبوده است، و براستي كه او اگر ميخواست امكان فراهم آوردن آن چيزهاي خوب، و مغز گندم و عسل خالص را داشت، زيرا غذاي مغز گندم و عسل از متداولترين خوراكيهاي آن روز مردم مكه و حجاز بود و صرف نظر ا
مام از اين گونه غذاها با توان و قدرتي كه بر تهيهي آنها داشت از روي رياضت نفس و آمادهسازي آن براي كسب كمالات جاودانه بوده است. امام (ع) در اينجا نقيض ملزوم را يعني غلبه نكردن هواي نفس او بر عقلش و وادار نكردن زيادي حرص او را بر گزينش خوراكيها استثنا كرده است و بر اين جنبهي عدمي با عبارت: هيهات (چه بسيار دور است)، توجه داده است، زيرا آنچه را كه امام (ع) انجامش را از جانب خود بعيد شمرده و ناپسند دانسته، از خود نفي كرده و حكم به نيستي آن فرموده است. اما اين كه آن عدم، خود به عينه نقيض ملزوم است براي اين است كه ملزوم در اين جا ارادهي انتخاب غذاهاي خوب و غلبهي هواي نفس بر عقل - با اين كه مقتضاي عقل مخالفت و دوري از آن غذاهاست- و نيز وادار ساختن شهوت او را بر موافقت با بهرهگيري از غذاهاست مستثني در اين جا عدم اين چيزهاست، و اما جواز استثناي نقيض مقدم (ملزوم) از آن روست، كه ارادهي اين امور شرطي است مساوي با انتخاب غذا و لباس خوب و فراهم آوردن آنها و عدم اراده آن شرط مستلزم عدم مشروط است. موارد زيادي در زبان عربي وجود دارد كه كلمهي لو به گونهاي استعمال شده است كه ملزوم علت و يا شرط مساوي براي لازم است، نقيض م
لزوم از آن استفاده ميشود. حرف و در لعل براي حال است، يعني بسيار دور است كه هواي نفسم مرا وادار بر انتخاب خوراكيها در حالتي كه ممكن است در حجاز و يمامه كسي با اين اوصاف (كه در ضمن سخنان حضرت بيان شد) وجود داشته باشد. جمله او ابيت، عطف بر يقودني است و از اموري است كه امام (ع) آنها را از خود بعيد دانسته است، و واو در عبارت و حولي براي حال و عامل حال ابيت است و همچنين عبارت او ان اكون عطف بر ابيت است و آن دو از لوازم نتيجه قياس استثنايياند زيرا اراده نكردن وي بر گزينش خوراكيها مستلزم نخوردن و بهره نگرفتن از آنها است و اين خود مستلزم آن است كه با شكمي پر و در حالي نخوابد كه در اطرافش شكمهاي گرسنه باشد تا بدان وسيله دچار ننگ و عار گردد. اما شعر از باب تمثيل است و هدف دوري از ننگ و عاري است كه لازمهي استفاده از خوردنيهاي لذيذ است با وجود نيازمنداني كه نياز به اندك غذايي دارند و بر درستي و خوبي اين لوازم به وسيله پيامدهاي نقيضهاشان يعني همان حالات مذكور، توجه داده است، شعر از حاتم بن عبدالله طايي و از قطعهاي است كه آغاز آن چنين است: اي دختر عبدالله و دختر مالك و اي دختر ذي البردين و صاحب اسب تندرو وقتي كه توشها
ي فراهم كردي كسي را بجوي تا آن را بخورد چون كه من به تنهايي غذا نميخورم چه او شخصي از راه دور آمده و بيگانه و يا نزديك و از خويشاوندان باشد، ميترسم كه پس از مرگ مرا به بدي ياد كنند اين ننگ تو را بس كه شب با شكم پر بخوابي در صورتيكه پيرامون تو دلهايي محتاج به ظرفي سبوس باشند و براستي من با آنچه در اختيار دارم، تا وقتي كه مهمان دارم، بندهي او هستم، هر چند كه اين روش، روش بردگي نيست حسبك داء نيز روايت شده است، اطلاق واژهي درد بر آن عمل، از آن روست كه آن كار پستي است و بايد از آن دوري جست. در عبارت امام (ع): او ابيت، و او اكون را بعضي به ضم آخر و مرفوع خواندهاند، به اين دليل كه او حرف عطف نيست بلكه همزه براي استفهام و واو پس از آن مانند فاء در آيهي مباركه: افاصفاكم ربكم بالبنين متحرك است، و استفهام انكاري و بيانگر اين مطلب است كه شكم او پر و آن چنان است كه گويندهي شعر گفته است،
[صفحه 166]
تقمم: جستجو و زير و رو كردن زباله سدي: بيهوده و مهمل رها شده دوائع: درختاني كه داراي سرسبزي و خرمي دل انگيزند بدويه: گياهاني كه جز با آب باران آبياري نميشوند مركوس: مردود، واژگونه مانند كسي كه سرش به طرف زمين است آيا من به اين مقدار قانع باشم كه بگويند اين فرمانرواي مومنان است بدون اين كه در سختيهاي روزگار با مردم همدرد و شريك باشم؟ و يا در فشارهاي زندگي الگو و در پيشاپيش آنها باشم؟ من براي اين آفريده نشدهام كه خوردن غذاهاي خوب- مانند چهارپاي بسته كه انديشهاش علف است- مرا سرگرم سازد، و يا همچون چهارپايي از بند رها شده باشم كه خاكروبهها را به هم ميزند تا شكم خود را پر كند و از سرانجام كارش غافل است و يا اين كه بيهدف و بيهوده رها شوم و يا ريسمان گمراهي را بكشم، و يا بدون انديشه راه انحراف را در پيش گيرم. گويا گويندهاي از جانب شما ميگويد: اگر خوراك پسر ابوطالب اين است، پس ناتواني و سستي او را از نبرد با همگنان و ايستادگي در برابر دلاوران باز ميدارد؟! بدان كه درخت بيابان چوبش مقاومتر، و درختان سرسبز و خرم نازكتر و كم مقاومت ترند، و شعلهي گياهان در دشت فروزانتر است و ديرتر خاموش ميشود
! براستي كه من نسبت به پيامبر خدا (ص) همچون درخت خرما نسبت به درخت خرماي به هم پيوسته و چون دست به بازوي آنم. به خدا قسم اگر تمام مردم عرب به نبرد با من هماهنگ شوند من رو از ايشان برنميگردانم و اگر فرصتهايي به دستم آيد بر ايشان يورش خواهم برد. بزودي خواهم كوشيد تا صفحهي زمين را از اين شخص واژگونه و جسم سرنگون (معاويه) پاك سازم تا دانهي كلوخ از بين دانههاي گندم درو شده بيرون شود. اي دنيا دور شو از من كه مهار تو را بر كوهانت انداختهام، از چنگت رها شدهام و از دامهايت رستهام، و از اين رو كه در پرتگاهايت قرار گيرم پرهيز كردهام، كجا هستند آن گروهي كه با بازيچههايت آنان را فريفتي، كجايند ملتهايي كه با زيورهايت آنانرا به فتنه انداختهاي؟ هم اكنون آنان در گرو گورها و در جوف قبرهايند؟ به خدا قسم اگر تو يك موجود محسوس و يك جسم قابل حس بودي حدود الهي را دربارهي تو اجرا ميكردم، در مقابل آن بندگاني كه به وسيلهي آرمانها فريفتي و ملتهايي كه در پرتگاهاي سقوط انداختي و سلاطيني كه به نابودي كشاندي و در غرقاب مصائب غرق كردي آنجايي كه ديگر رفت و برگشت نبود. هيهات! هر كس در پرتگاهايت گام نهاد لغزيد و هر كس در انبوه ام
واج دريايت سوار شد غرق گرديد، هر كس از طنابهاي دامت فاصله گرفت نجات يافت، هر كس از دست تو جان سالم به در برد، باكي از تنگي خوابگاهش ندارد، و نزد او دنيا چون روزي است كه وقت جدايي از آن فرا رسيده است. و همچنين استفهام در عبارت: و اقنع من نفسي، در معرض انكار اين مطلب است كه نفس امام (ع) بر اين دلخوش ميدارد كه به او اميرالمومنين گويند در صورتي كه در سختيهاي روزگار و تلخكاميها با آنان همدرد نباشد، واو در عبارت: و لا يشاركهم … واو حاليه، و او اكون، عطف بر: اشاركهم، و به منزلهي نفي است. يازدهم: امام (ع) به پارهاي از انگيزههايي كه باعث پارسايي و ترك غذاهاي لذيذ در دنيا شده است توجه داده از جمله آن كه وي براي اين آفريده نشده است تا خوردن غذاهاي خوب، او را از هدف اصلي باز دارد، و توضيح اين مطلب در عبارت: فما خلقت … المتاهه، آمده است. همچنين از سرگرم شدن به خوردن غذاهاي لذيذ با خاطرنشان ساختن پيامد چنان سرگرمي يعني همانندي با چارپايان، برحذر داشته است، و با عبارت: همها علفها، تا جملهي يراد بها، به وجه شبه به بهايم اشاره فرموده است، توضيح آن كه شخص سرگرم به خوردن غذاهاي لذيذ، اگر از نوع خورشهاي ثروتمندان و بيني
ازان باشد، به سان چارپاي علفخواري خواهد بود در همت گماردن به علفي كه در اختيار دارد، يعني همان غذاي موجود، و اگر فردي نيازمند باشد، همتش وابسته خواهد بود به هر آنچه كه از متاع دنيا به دست آورد، و تا آخر آن را بخورد و پرخوري كند و شكمبه خود را با غفلت از هدف اصلي همچون حيوان علفخوار پر كند كه همتش پر كردن شكم از آشغال و زبالههاست بدون توجه به سرانجام كار خود و مقصود اصلي ديگران از او، يعني سر بريدن و كار كشيدن از او، كلمه ريسمان و كشيدن آن را، استعاره آورده و كنايه از رها كردن و يله نمودن، همانند رها گذاشتن چارپايان است. دوازدهم: به بعضي از شبهاتي كه احتمال داده است شايد در ذهنهاي سست وارد شود، يعني اعتماد بر ناتواني امام (ع) به علت خوردن خوراك ناچيز، از پيكار با دشمنان، اشاره فرموده است و توضيح آن را در عبارت: و كاني … الشجعان، آورده، آنگاه به پنج طريق در مقام جواب برآمده است: 1- تمثيل به درخت بياباني، و مقايسه خود با آن در توانمندي، بنابراين اصل در تمثيل همان درخت بياباني و فرع آن امام (ع) و وجه اشتراك كمي تغذيه و خشونت غذا همانند غذاي درخت بياباني و بد تغذيه شده آن است، و حكم در تمثيل همان استواري اعضاي
بدن و نيرومندي او همچون صلابت چوب درخت بياباني و توانمندي آن است، اين يك پاسخ است بر رد شبهه ياد شده. 2- همانند رد كردن دشمنان و همگنان خود، همچون معاويه با درختان سرسبز و خرم باغها، در اين تمثيل درختان اصلند و دشمنان و همگنان آن حضرت فرع، و وجه اشتراك همان سرسبزي و شادابي است كه در اثر رفاه و خوراك لذيذ به دست ميآيد و حكم قطعي آن نرم و نازك بودن پوست و ناتواني از مقاومت و كمي استقامت در برابر رويدادها و علاقه به ناز و نعمت و رفاه است و غرض امام (ع) آن است كه ديگران بدانند همگنان او از وي ناتوانترند و در نتيجه شبههي مزبور برطرف گردد. 3- تمثيل آن بزرگوار به گياهان ديم مانند تمثيل به درخت بياباني است، و حكم در اينجا آن است كه امام (ع) در برافروختن آتش جنگ تواناتر و در شعلهور ساختن آن مقاومتر و پايدارتر، و همچون نباتات ديم در آتش ديرپا است. 4- تمثيل خود، نسبت به پيامبر خدا (ص)، به درخت خرمايي نسبت به درخت خرماي ديگر، اصل اين تمثيل، درخت خرما نسبت به درخت خرماي ديگر، و فرع آن، جايگاه امام (ع) نسبت به رسول خداست وجه اشتراك اين است كه امام (ع) علوم و كمالات نفساني خود را از چراغ دانش و كمالات پيامبر (ص) اقتباس
كرده، به سان بهره گرفتن معلول از علت و چراغ از شعله. 5- امام (ع) خود را نسبت به پيامبر (ص) چون ذراع نسبت به بازو ميداند، بنابراين اصل (مشبه به): ذراع نسبت به بازو و (مشبه)، فرع: امام (ع) نسبت به پيامبر (ص) است. و وجه اشتراك نزديكي امام نسبت به پيامبر و پشتيباني از او، و وسيله بودن براي رسيدن پيامبر به مقصود خود يعني اتمام و اكمال دين است و اصل بودن پيامبر در همهي موارد مانند نزديكي دست به بازو، و اصل بودن بازو نسبت به دست است، و اين كه دست نسبت به بازو وسيلهاي براي تصرف و حمله ميباشد، اما حكم در اين دو تمثيل يكي و آن ناتوان نبودن امام (ع) از مبارزه با همگنان و نبرد با دلاوران است، و دليل قطعيت اين حكم، وجه اشتراك اول آن است كه چون علوم يقيني و بينش ديني امام (ع) با بينش پيامبر (ص) متناسب بوده است اين خود بزرگترين چيزي است كه به منظور حمايت از دين او را به شجاعت واداشته و بر مبارزهي امثال و اقران نيرو ميبخشيد، و ثبوت حكم از وجه اشتراك دوم نيز همين طور است. بعد از آن كه امام (ع) آن حكم را ثابت كرد و ناتوانيي را كه دربارهاش تصور ميرفت از خود سلب كرد، با سوگند جلاله آن را مورد تاكيد قرار داده است به اين ت
رتيب كه اگر تمام عرب براي مبارزهي با او پشت به پشت هم دهند هر آينه رو از آنها بر نخواهد گرداند، و اگر فرصت گردن زدن آنان را بيابد به سوي ايشان خواهد شتافت، يعني به هنگام نبرد و استحقاق آنان براي كشته شدن به دليل دشمني آنان با دين و نادرستي عفو و چشمپوشي از آنان به خاطر شباهت امام (ع) به رسول خدا (ص) در آغاز اسلام است زيرا پيامبر (ص) گذشت و عفو را جز در جاي خود به كار نميبرد. نقل كردهاند كه امام (ع) در يك روز- چون مصلحت دين را تشخيص داد- هزار نفر را يكجا از پا درآورد. سيزدهم: امام (ع) وعده داد كه بكوشد تا روي زمين را از آن شخص واژگون و كالبد سرنگون پاك سازد، مقصود امام (ع) از آن شخص معاويه بود، و اين كه امام (ع) تعبير به شخص و جسم كرد به دليل رجحان جنبه بدني معاويه بر جنبهي روانياش بود، از آن رو كه وي به كمال بدن خود بيش از كمال روحش توجه داشت به حدي كه گويا او تنها جسم و كالبد بوده است و با بيان اين كه معاويه كسي است واژگونه و كالبدي سرنگون، اشاره فرموده است به توجه داشتن معاويه از جنبهي عالي، و سرپيچي او از دريافت كمالات روحي به جنبه پست، و واژگونگي او در دنيا و سرنگوني چهرهي عقل او به سمت كسب دنيا ب
راي دنيا و توجه به گردآوري مال دنياست، زيرا كه هدف نهايي از عنايت خداوندي به آفرينش انسان اين است كه با مصون داشتن فطرت اصلي خود از آلودگي به رذايل اخلاقي، راه مدارج كمال را بپيمايد و اگر انگيزههاي پر كشش او را به سمت دنيا بكشد و فريفته محبت دنيا شود تا آنجا كه يكسره متوجه دنيا گردد و همواره در مراحل انحطاط محبت دنيا سقوط كند، بدين ترتيب نگونساري از مراتب كمال و واژگونياش در پستيها و پرتگاههاي ضلالت و گرفتارياش با غل و زنجيرهاي آن، تحقق مييابد. در عبارت امام (ع): تا دانهي كلوخ از ميان دانهي گندم دور شده و جدا گردد، دانهي كلوخ يعني معاويه و دانهي دور شده يعني مومنان، و وجه تشبيه آن است كه امام (ع) مومنان را از وجود معاويه خالص و آنها را جدا ميكند، تا ايمانشان رشد كند و دينشان استوار گردد، زيرا وجود معاويه در بين آنها وسيلهي مهمي براي تباه ساختن عقيدهشان و نابودي دينشان است، همانطور كه صاحب خرمن، غلههاي خود را پاك و آميختههاي آنها و هر چه كه از كلوخ و امثال آن باعث فساد غله ميگردد، از ميان بيرون ميكند. شارح نهج البلاغه عبدالحميد بن ابيالحديد گفته است همان طوري كه كشاورزان در بيرون آوردن كلوخ،
سنگ، خار و امثال آنها از ميان كشت، تلاش ميكنند تا باعث فساد در رويش زراعت نشود و محصول را تباه نسازد. اين گفتار ابن ابيالحديد محل نظر است، زيرا كه بيرون بردن گل از ميان زراعت معنايي ندارد و از طرفي عبارت: دانهي گندم درو شده (حب الحصيد)، آن معنا را نميرساند.
[صفحه 166]
مداحض: شخص كنارهگير ازور: كناره گرفت اعزبي: دور شو، گفته ميشود: عزب الرجل- به فتح زاء- هرگاه دوري گزيند. سلسل الرجل يسلس- به كسر لام-: شل كرد افسارش را. رياضه: تربيت كردن، عادت دادن. ربيضه: گله چراكننده از گوسفندان تجافت: خالي شد و برخاست. همهمه: صداي آهسته. تكترش: پر ميكند شكمبهاش را اي دنيا از من فاصله بگير، به خدا قسم من تسليم نميشوم تا مرا دچار ذلت و خواري كني، و تن به فرمان تو نميسپارم تا زمام اختيار مرا به دست گيري، سوگند به خدا سوگندي نيكو كه خواست خدا را از آن استثنا ميكنم نفس خود را چنان رياضتي ميدهم كه با قرص ناني اگر برايش فراهم آورم شادمان گردد، و به خورش نمكي قانع شود، و كاسهي چشم را همچون چشمهاي كه آبش پايان گرفته به حال خود رها ميكنم تا از رشك تهي گردد آيا حيوان علفخوار از چرا شكمش پر ميشود، تا به پهلو بيفتد؟ و آيا گلهي گوسفند از علف سير ميشود تا به خوابگاهش برود؟ و علي اگر از توشه خود بخورد و بخواهد، پس چشمش روشن كه پس از سالهاي دراز، از چهارپايان بيبند و بار و گلهي به چرا برده پيروي كند. خوشا به حال كسي كه واجبات پروردگارش را ادا كند و در سختي آن بردبار
باشد و به هنگام شب از خواب خودداري كند تا وقتي كه خواب بر او غلبه كند، آنگاه زمين را فرش و كف دستش را بالش خود سازد، در زمرهي كساني كه ترس معاد خواب را از چشمشان ربوده و پهلوهايشان را از بستر خواب دور نگاهداشته و لبهايشان به ياد پروردگار به آرامي در حركت است و با استغفار زياد گناهانشان پراكنده است: اولئك حزب الله ان حزب الله هم المفلحون پس اي پسر حنيف از خدا بترس و بايد چند قرص نان تو را بس باشد تا باعث نجات تو از آتش دوزخ گردد. چهاردهم: دنيا را به صورت موجودي باخرد وانمود كرده و او را بمانند خردمندان، مخاطب قرار داده، تا به خاطر شگفتآميزي اين خطاب، در دلها بهتر جايگزين شود. آنگاه به كنارهگيري و دوري از آن همانند زني كه طلاق دادهاند، امر فرموده است. و عبارت: حبلك علي غاربك مهار تو بر كوهانت آويخته است، به عنوان تمثيل، كنايه از طلاق است، و اصل اين تمثيل، آن است كه هر وقت بخواهند شتر را براي چرا رها كنند، مهارش را بر كوهانش ميآويزند، و اين به صورت مثلي درآمده است، براي هر كسي كه از حكمي آزاد و رها شود. سپس دنيا را صاحب چنگالهايي دانسته است، كنايه از اين كه دنيا انسان را به طرف خواستهها و زينتها تا سر حد
هلاكت ابدي ميكشاند همچنان كه شير طعمهي خود را ميكشد، و همچنين دنيا را صاحب رشتهها و طنابها دانسته و به وسيلهي آن صفت استعاري، خواسته است بگويد دنيا دل مردم را با خواهشهاي خيالي ميربايد همانطور كه طنابهاي دام صياد، صيد را به دام مياندازد، و نيز كلمهي: (مداحض) لغزشگاهها، را براي شهوات و لذتهاي دنيايي، از آن جهت استعاره آورده است كه پاي خرد در آنجا از راه حق ميلغزد و آنجا، جاي زمين خوردن عقول است، و مقصود امام (ع) از تمام اينها، پارسايي در دنيا و دوري خود از دنياست. آنگاه شروع به پرسش از مردماني كرده است كه دنيا آنها را با بازيچههاي خود فريفته و از ملتهايي كه با زر و زيور خود آنان را شيفتهي خود كرده است پرسشي بر سبيل سرزنش، و نكوهش در مورد اين نحو برخورد دنيا با ايشان، تا اين كه آنها را از دنيا بيزار و برحذر كند، البته اين سخن از باب تجاهل عارف است، كلمهي: مداعب، جمع مدعبه به معني بازيچه را براي دنيا استعاره آورده است، و جهت شباهت آن است كه دنيا موقع خالص بودن لذتهايش براي مردم و فريقتن آنها و بعد حملهور شدن بديشان به صورت جدي، مانند كسي است كه با ديگري شوخي ميكند و ميخندد و با حرفها و كارهاي چر
ب و نرم او را ميفريبد، آنگاه از راه جدي وارد شده و طرف را ميآزارد و يا نابود ميسازد، كلمهي غرور، گول زدن را به دنيا از آن جهت نسبت داده است كه دنيا يك وسيلهي مادي براي گول خوردن آدمي است. در نسخهي سيد رضي- رحمه الله- غررتيهم با ياء آمده است، دليلش آن است كه ياء از اشباع كسره توليد شده است. پانزدهم: اشاره به سرانجام مردم دنيا كرده است كه به سمت آن در حركتند، يعني گروگان قبرها و فرو رفته در زير لحدهايند و در اين سخن توجه داده است كه فريب خوردن و شيفتگي آنها به چيزي است كه تا اين حد با آنها ناخالص است، تمام اينها براي بيزار كردن و دور ساختن آنان از دنياست، كلمه هاء براي تنبيه است، و لفظ رهائن، يعني گروگانها را براي مردم از آن جهت عاريه آورده است كه اينان در قبرها مانند گروگاني محكم گرفته شدهاند، و احتمال دارد كه حقيقت باشد نه استعاره، و رهينه به معناي گروگزار يعني همان كالبدهاي مقيم در قبرها. شانزدهم: امام (ع) سوگند ياد كرده است كه اگر دنيا شخصي قابل رويت و كالبدي محسوس بود، حدود الهي را- در قبال بندگاني كه به سبب آرزوها آنها را فريب داده و به مشقتهايي گرفتار كرده است كه نه راه رفتن دارد و نه راه برگشت ي
عني اين كه آن موارد از جاهايي است ورود و خروج از آن ممكن نيست- دربارهي او اجرا ميكردم. چون امام (ع) در اين گفتگو، همچون آموزگاري براي دنيا كه از نيرنگ و فريب او اطلاع يافته و مانند كسي كه او را از خود نااميد ميسازد ميگويد: چه دور است كه حال از تو فريب بخورم. يعني پس از گول خوردن و اعتمادم به تو! آنگاه به بعضي از دلايل دوري از دنيا و بيزاري از نزديك شدن به آن، توجه ميدهد، كه عبارتند از: گام نهادن در لغزشگاه دنيا باعث لغزيدن و سوار شدن بر امواج آبهاي دنيا باعث غرق شدن، و دوري از بندهاي دنيا باعث رسيدن به سلامتي است، و اين كه شخص سالم از دست دنيا، باكي از تنگي خوابگاهش ندارد و هر تنگنايي از قبيل تهيدستي، زندان، بيماري و گرفتاري پس از سلامت از دست دنيا هر چه تنگ باشد در برابر آن آسايش كه از گشايش در دنيا و تاخت و تاز در ميدانهاي شهواني دنيا، از عذاب دردناك در آخرت نصيب انسان ميشود، گشايش محسوب ميشود و دنيا در كوتاهي و بيتوجهي امام (ع) بدان، همچون روزي است كه وقت پايان يافتن آن فرا رسيده باشد. كلمات مداحض، لجج، حبال استعارهاند براي شهوتها و لذتهاي دنيا: اول: از آن جهت كه شهوتهاي دنيا زمينهي آن را دارند ك
ه باعث دلبستگي شوند و انسان را به افزونطلبي، يا تجاوز از حد اعتدال به مرز حرام بكشانند، و در نتيجه پاي نفس انساني از راه حق بلغزد و در پرتگاههاي هلاكت و موارد گناه بيفتد. دوم: از آن رو كه خواستهها و آرمانهاي دنيايي بيپايان است و از پيامدهاي حتمي كسي كه سرگرم بدان و غرق در آن شده، آن است كه خويشتن را در دريايي غرق ميكند كه كناره ندارد، و در نتيجه از قبول رحمت حق سرباز زده، همچون كسي كه خود را در دريايي ژرف افكند، به هلاكت ابدي مبتلا شود. سوم: از نظر اين كه انسان وقتي فريب دنيا را خورد و در راه علاقهي به دنيا به خواستههاي خود رسيد، دنيا مانع جهش و پرش او به ساحت قدس خداوندي شده و از پريدن با دو بال نيروي عقلاني در ساحت قدس حق و منزلگاههاي اولياي بزرگ خدا باز ميدارد، همانطور كه بندهاي صياد بال پرنده را از پريدن باز ميدارند. استعمال كلمات وطي، ركوب، زلق و غرق از باب استعارهي ترشيحي است. سپس امام (ع) موضوع دوري خود از دنيا را تكرار و سوگند ياد كرده است كه در برابر دنيا سر فرود نخواهد آورد تا دنيا او را خوار سازد، و زمام اختيارش را به دست او نخواهد داد تا هر جا كه ميخواهد بكشد، در اين عبارت توجه بر اين
مطلب است كه كسي در دنيا خوار نميشود مگر اين كه خود را خوار ساخته و دنيا را بپرستد و دنيا نميتواند زمام اختيار كسي را به دست گيرد مگر اين كه كسي خود زمان اختيارش را به دست آن سپارد، و اين مطلب واضحي است، زيرا انسان تا وقتي كه نيروي حيواني را مغلوب كرده و اختيار آن را به دست عقل سپرده است محال است كه دنيا بتواند او را خوار سازد و به بندگي اهل دنيا بكشد، اما هر وقت از شهوت خود- در برابر جلوههاي دنيا- پيروي كند، دنيا او را به پستترين صورت خوار ميسازد و به بدترين بردگي ميكشاند، چنان كه امام (ع) فرموده است: بندگي شهوت پستتر از بندگي بردگان است. صفت: رها كردن افسار، را- براي سهولت پيروي كردن قوهي عاقله از نفس اماره و سخت نگرفتن در خودداري از به كار گرفتن عقل در خدمت نفس- استعاره آورده است. هفدهم: امام (ع) سوگند ياد كرده است، تا آنچه را كه بدان تصميم قطعي گرفته و در صدد انجام آن است- يعني رياضت نفس خود- در ذهن طرف جايگزين كند، و توصيف اين رياضت نفس بالقوه مستلزم دو مطلب است: نخست آن كه وي نفس خود را به قرص ناني خرسند سازد و اگر به آن دسترسي پيدا كرد چون غذاي دلپسندش آن را بپذيرد. و از خورش به نمكي بسنده كند.
اين رياضت، رياضت قوهي شهوت است، و چون قوهي شهواني دشمن نفس انساني است و بيشترين فساد از طرف آن قوه به آدمي وارد ميشود، از اين رو، امام (ع)، مخصوصا آن را نام برده و با تصميم قاطع به مقابلهي آن برخاسته است، و احتمال دارد كه مقصود امام (ع)، تربيت همهي قواي نفساني باشد، كه امام چنين توصيف كرده است، نفس با وجود رياضت و تمرين به قرص ناني خرسند است، زيرا كنترل شهوت از كنترل ساير قوا مهمتر و دشوارتر است، و اشاره به كنتزل قوهي شهواني به حدي كه بيان شده است، رساتر از آن است كه تربيت و رياضت را با وصف سخت و شديد بيان ميكرد. امام (ع) در سوگند خود به عنوان ادب در گفتار، مشيت و ارادهي خدا را استثنا كرده است، به دليل آيه مباركه: لا تقولن لشيء اني فاعل ذلك غدا الا ان يشاء الله و براي جلب توجه به اين مطلب كه امور در سلسلهي نيازمندي و احتياج، به خداوند منتهي ميشوند. دوم- امام (ع) كاسهي چشم خود را همچون چشمه آبي به حال خود واميگذارد كه آبش خشكيده باشد وجه شبه آن است كه اشكهاي چشم تمام شده، و در اشتياق به ملا اعلي و آنچه از خوشبختي ابدي براي اولياي خدا آماده شده و همچنين از ترس محروم ماندن از آنها، با گريه از اشك ته
ي گردد. و آن كس كه در جايي غريب مانده و در موضع ترس و وحشت است چگونه شوق ديدار وطن اصلي و نخستين جايي نباشد كه با آنجا انس داشته است. الفاظ مطعوما، مادوما و مستفرغه (از نظر تركيبي) حال ميباشند. آنگاه امام (ع) به تشبيه و تمثيل خود به حيوان چرنده و گله گوسفند پرداخته است، با اين فرض كه او نيز حالتي مانند اين حيوانات داشته باشد و هدفش از دنيا همان هدف باشد. البته اين مطلب را به عنوان انكار از اين كه آن بزرگوار نسبت به نفس خود چنان حالتي را بپسندد. اصل در اين تمثيل حيوان چهارپاست، و فرع آن بزرگوار است. و چون اصل مورد قياس نسبت به انسان كامل در نهايت پستي بوده چنين تشبيهي باعث نفرت زيادي نسبت به صفاتي است كه تشبيه مستلزم داشتن آن صفات است. عبارت امام (ع). قرت اذن عينه- يعني در چنين حالتي چشمش روشن!- جلمهي خبري در معرض انكار و به مسخره گرفتن چنان لذتي است همانند آيه مباركه: ذق انك انت العزيز الكريم هيجدهم: امام (ع) توجه داده است كه اگر نفس داراي صفات نام برده باشد، سزاوار آن است كه گفته شود، خوشا به حال او! و بيشترين صفات پسنديده را در چنان نفسي جمع كرده است: اول- اداي فرمان واجب خداوند و آنچه را كه خداوند بر او
فرض دانسته است. دوم- عبارت: و عركت بجنبها بوسها (در سختيها بردبار و نستوه باشد)، كنايه از پايداري در برابر ناگواريهاست. ميگويند: عرك فلان بجنبه الاذي، هرگاه كسي را كه باعث اذيت اوست ناديده گرفته و در برابر آزار او شكيبا باشد. و اين عمل خود مستلزم شماري از فضايل اخلاقي از قبيل: بردباري، بخشندگي، گذشت، چشم پوشي، و فروخوردن خشم، و همچنين تحمل ناراحتي، پاكدامني و امثال اينهاست. سوم- جملهي: ان تهجر بالليل غمضها (در شب از خواب دوري گزيند)، كنايه است از شب زندهداري با عبادت پروردگار و سرگرم بودن به ذكر خدا تا وقتي كه خواب بر او غلبه كند آنگاه زمين را فرش و كف دستش را بالش خود قرار دهد: يعني هيچ زحمتي براي آماده ساختن بستر و بالش نرم به خود راه نميدهد، بلكه از هر نوع زحمتي به دور، و از هر نوع آرايشي بركنار و از هر رفاه و آسايشي منزه است. عبارت: في معشر ميتواند متعلق به هر يك از افعالي كه مربوط به نفس است، بوده باشد، يعني: من كه اين كارها را انجام دادم از جمله كساني هستم كه شان اينان چنين است، و آنها را با چهار ويژگي معرفي فرموده است: اول: ترس از معاد، خواب را از چشمهاي آنان ربوده است. دوم: آنان خواب و استراحت ن
دارند، اين عبارت كنايه از مشغول بودن آنها در تمام شب به ذكر پروردگارشان است، مثل آيهي مباركه، تتجافي جنوبهم عن المضاجع. سوم: و لبهاي آنان آهسته به ذكر پروردگارشان گوياست مثل آيه مباركه: يدعون ربهم خوفا و طمعا. چهارم: و با استغفار فراوان گناهانشان را پراكنده سازند، و اين قسمت چهارم لازمه و يا نتيجه سه قسمت اول است، كلمهي تقشع، (پراكندگي ابرها) را براي از بين رفتن گناهان، استعاره آورده است، و وجه مشابهت آن است كه گناهان و هياتهاي جسماني در سياه كردن صفحههاي جانها و پوشاندن و ممانعت آنها از پذيرش انوار الهي، نظير ابرهاي متراكمي است كه صفحهي زمين را از پذيرش نور خورشيد و آمادگي براي روييدن گياه، و امثال آن، مانع گردد. پس كلمهي: (تقشع) را استعاره آورده است براي از بين رفتن و محو شدن گناهان از صفحات دلها. همهي اين عبارات براي آن است كه امام (ع) ميخواهد مردم را وادار به اطاعت پروردگار كند و آنان را به ورود در جرگهي اولياي خدا جذب نمايد. توفيق در دست خداست.
[صفحه 197]
از جمله نامههاي آن حضرت به يكي از كارگزاران نخوه: كبر و خودخواهي. اثيم: گناهكار ضغث: پارهاي از چيزي كه با چيز ديگر مخلوط شده باشد و اصل اين واژه به معناي مشتي از خاشاك است كه خشك و تر توامند. اعتزم بكذا: واجب شمرد و بدان پايبند شد. اما بعد، تو از جمله كساني هستي كه من براي حفظ دين از آنان كمك ميطلبم و به دست آنان سركشي بدكاران را در هم ميشكنم، و راه ترسناك مرزي را به ياري آنان ميبندم. بنابراين در هر كاري كه در چشم تو بزرگ جلوه كند از خدا ياري بطلب، سختي و ناراحتي را با مقداري از نرمي و ملايمت بياميز، و آنگاه كه مدارا كردن مناسب است، به مدارا رفتار كن، و هنگامي كه سختي و سختگيري به كار ميآيد، به درشتي و سختگيري بپرداز. براي تودهي مردم فروتن و گشادهرو باش، و با آنان به خوشرويي رفتار كن و در نگاه كردن با گوشهي چشم و نگاه خيره و اشاره و سلام دادن، رفتار يكسان داشته باش، تا بزرگان و قدرتمندان به ستم تو چشم طمع نبندند و زيردستان و ناتوانان از عدالت تو نااميد نشوند. نخست امام (ع) او را با سه مطلبي كه از جانب خود اعلام كرده، دلجويي نموده و براي پذيرش فرمانهايش آماده ساخته است، آن سه مطلب
عبارت است از اين كه وي از جمله كساني است كه امام (ع) براي حفظ دين از ايشان كمك ميطلبد و با آنان سركشي گنهكاران را درهم ميكوبد و مرزهاي ناامن را ميبندد. كلمه اللهاه را استعاره آورده است براي آنچه از مرزهاي كشور كه در صورت باز بودن احتمال فساد در آنها ميرود و براي بستن آن نياز به سپاه و ساز و برگ است، از باب تشبيه به شيري كه دهانش را براي دريدن شكار خود باز كرده است، آنگاه به دنبال آن به مطالبي از مكارم اخلاق دستور داده است: اول: آن كه در هر كاري از كارهايش كه در نظر او مهم و بزرگ جلوه ميكند از خدا كمك بخواهد، زيرا زاري در پيشگاه او و كمك خواهي از او بهترين وسيله كمك بر رفع گرفتاريهاست. دوم: آن كه سختي و درشتي را با نوعي از نرمي و ملايمت درآميزد، و هر سخن را در جاي خود به كار ببرد تا وقتي كه مدارا و نرمش مناسب است، نرمي و مدارا كند و هنگامي كه راهي جز درشتي و سختي نيست درشتي كند. سوم: براي تودهي مردم بال خود را بگسترد، كنايه از فروتني براي آنهاست. چهارم: با رعيت گشادهرو باشد، و اين عبارت كنايه از برخورد با گشادهرويي و چهرهي باز با رعيت است نه در هم كشيدگي و گرفته بودن چهره. پنجم: آن كه پهلوي خود را بر
اي آنان نرم گرداند، و اين كنايه از آسان گرفتن و سختگيري نداشتن با آنهاست. ششم: در نگاه با گوشهي چشم و نگاه تند، اشاره و سلام ميان مردم، رفتار همسان داشته باشد، واژهي لحظه اخص از نظره است. و اين عبارت دستور به صفت پسنديدهي عدالت در بين مردم است تا قدرتمندان چشم طمع به ستمكاري او نداشته باشند تا از اين راه بر او چيره شوند و ناتوانان از اجراي عدالت او در حق قدرتمندان نااميد نباشند تا در نتيجه خود را ناتوان سازد و از انجام اعمال شايسته درمانده شود، توفيق از آن خداست.
[صفحه 200]
از وصاياي امام (ع) به امام حسن و امام حسين (ع) موقعي كه ابن ملجم (خدايش او را از رحمت خود دور كند) آن بزرگوار را ضربت زد. بغيت كذا: چنين خواستم، اغباب افواههم: روزي به آنان غذا دهند و روزي ندهند. مناظره: نگهداري و مراقبت تدابر: از يكديگر بريدن و دوري كردن. مثله: اعضاي بدن كسي را بريدن، مورد عبرت قرار دادن. شما را به ترس از خدا سفارش ميكنم. و اين كه مبادا شما به دنبال دنيا برويد، هر چند كه دنيا در پي شما بيايد و مبادا به چيزي از دنيا كه از دست دادهايد اندوهگين شويد، و سخن راست و درست بگوييد و براي پاداش اخروي كار كنيد، دشمن ستمكار و يار ستمديده باشيد. شما و تمام فرزندان و خاندانم و هر كه را نامهام به او برسد، به تقوي و ترس از خدا و نظم و ترتيب كارتان و اصلاح و آشتي در اختلاف ميان خود، سفارش ميكنم، زيرا من از جد شما شنيدم كه ميفرمود: اصلاح ذات البين از نماز و روزه بالاتر است خدا را خدا را در حق يتيمان، آنها را يك دهان سير و يك دهان گرسنه به صورت نوبتي نگاه داريد، و مبادا در نزد شما ضايع و تباه شوند. خدا را دربارهي همسايگانتان، زيرا آنان مورد وصيت و سفارش پيامبرتان هستند، پيامبر (ص) همو
اره دربارهي آنان سفارش ميكرد تا آنجا كه ما گمان برديم براي آنان ميخواهد ميراث قائل شود. خدا را خدا را دربارهي قرآن، مبادا ديگران در عمل بدان بر شما پيشي گيرند. خدا را خدا را درباره نماز كه ستون دين شماست. خدا را خدا را درباره خانه خدا (مكه) مبادا تا زندهايد آنجا را خالي گذاريد، زيرا اگر آن به حال خود رها شود بيدرنگ عذاب خواهيد ديد. خدا را خدا را در مورد جهاد با ثروتها و جانها و زبان و بيانتان در راه خدا. به شما دوستي باهم و بخشش به يكديگر را توصيه ميكنم و از دوري و جدايي از هم، شما را برحذر ميدارم. مبادا امر به معروف و نهي از منكر را ترك كنيد كه بدكرداران بر شما مسلط خواهند شد، آنگاه هرچه دعا كنيد به اجابت نخواهد رسيد. امام (ع) آنان را به چند چيز سفارش كرده است: اول چيزي كه سفارش فرموده است، تقوي الهي است كه اساس همهي كارهاي خير است. دوم: پارسايي در دنيا، و مبادا كه آنها در پي دنيا باشند، هر چند كه دنيا در پي آنان برآيد، يعني با آنچه كه به صورت خير و نيكي در خود آماده ساخته و بر آنها روآورد. كلمهي البغيه: رغبت را به اعتبار آسان قرار گرفتن در اختيار آنان يعني فراهم آمدن وسايل خير دنيايي براي ايشان،
استعاره آورده است، از آنرو كه دنيا به اين اعتبار گويي طالب و راغب آنهاست. سوم: مبادا بر آنچه از دست داده و از خيرات دنيا محروم ماندهاند افسوس خورند، كه اين تاسف نخوردن خود از لوازم پارسايي واقعي در دنياست. چهارم: آن كه نبايد جز حق را بگويند، و آن همان چيزي است كه از اوامر و نواهي خداوند شايستهي گفتن است، و ديگر آن كه كار را براي اجر اخروي انجام دهند: يعني گفتار و رفتارشان به اين دو محدود گردد. پنجم: آنكه با ستمگر دشمن، و ياور ستمديده باشند، و اين خود از لوازم گفتن حرف حق و عمل كردن به خاطر حق است، زيرا كسي كه طرفدار عدالت راستين است ناگزير بايد از ستمگر متمايل به سمت ظلم و جور دوري كند، و با او بستيزد تا اين كه او را به راه فضيلت عدالت باز گرداند، پس در اين صورت يار و ياور ستمديده خواهد بود. سپس دوباره براي تاكيد برميگردد، و امام حسن و امام حسين (ع) و تمام فرزندان، خاندان و هر كس از بندگان خدا را كه وصيتنامهاش به او برسد را، به تقوا و ترس از خدا سفارش ميكند، در حالي كه آن را تكرار نموده و در ادامهي آن صفات و خصال ديگري را نيز به شرح ذيل بيان ميكند: 1- اصلاح و آشتي ميان دو طرف اختلاف. و كلمهي: ذات كن
ايه از حالتي است كه باعث جدايي و دوري گردد. بعضي گفتهاند: حالتي است بين دو كس، دو قبيله و يا مردي با خانوادهاش. امام (ع) دستور آشتي دادن بين آن دو از فساد و تباهي داده است. و بعضي گفتهاند: احتمال دارد، مقصود از بين در اينجا وصل و مقصود از: ذات، هواي نفس باشد، يعني هواي نفسي را كه به شما ارتباط دارد، از فسادي كه گرفتار است نجات دهيد. و گفته شده است: كه كلمهي: ذات كلمهاي است در غير محل و زايد، مانند آيه مباركه: و اتقو الله و اصلحوا ذات بينكم. آشتي و اصلاح ذات البين از لوازم انس و محبت در راه خداست، و آن خود فضيلتي است زير پوشش صفت عفت و پاك نفسي. امام (ع) آنان را به اصلاح ذات البين وادار كرده است، به دليل روايتي كه خود از پيامبر خدا (ص) شنيده است و آن روايت اين است: اصلاح ذات البين از نماز و روزهي تمام عمر بالاتر است، و دليل برتري در اينجا همان است كه قبلا به اطلاع رسيد كه مهمترين هدف شارع (ص) جمع آوري مردم در مسير حركت به سوي خدا و پيوند آنان در رشتهي دين خداست، و اين كار با رو در رو شدن و اختلاف بين آنها و وجود فتنه در ميان آنها امكان ندارد، بنابراين، سازش و صلح ميان مردم از جمله مهمترين چيزهايي است ك
ه وصول به هدفهاي شارع مقدس جز به وسيلهي آنها ميسر نميشود، و اين جهت در نماز و روزه، وجود ندارد، زيرا بدون نماز و روزه، رسيدن به هدف نام برده امكانپذير است، از اين رو برتري آن بر نماز و روزه ثابت شد. اين خبر به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي آن چنين است: هرچه كه اينطور باشد، پس بايد انجام داد. 2- امام (ع) آنان را دربارهي يتيمان از خداوند ترسانده و از گرسنه نگهداشتن آنان نهي كرده است. و اين مطلب را با تعبير: اغباب افواههم، يعني به نوبت نگهداري دهانهايشان، در كنايه بيان كرده است، زيرا در چنين حالتي احتمال گرسنه ماندن آنهاست. سپس ايشان را از تباه ساختن يتيمان برحذر داشته است، چرا كه لازمهي آن، امر به نيكي و احسان بديشان است و آن خود فضيلتي است از فضايل عفت و پاكي. 3- سفارش دربارهي همسايگان و ترس از خدا دربارهي آنها كرده و در خصوص به دست آوردن دل آنها و گرامي داشت ايشان به دليل سفارش پيامبر خدا (ص) دربارهي آنان، توجه داده است، و به خاطر تاكيد نسبت به حفظ حقوق همسايگان مانند حفظ وصيت پيامبر (ص) دربارهي ايشان، آنان را عين وصيت تعبير فرموده است. اين نوع مجاز از باب تسميهي شيء به نام متعلق است. سخن
امام (ع): ما زال … سيورثهم، تفسيري براي وصيت مورد ذكر است، و آن عبارت نيز به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي آن در حقيقت چنين است: و هر چه پيامبر (ص) دربارهي آن اين چنين سفارش كرده باشد به طور حتم بايد حفظ شود. 4- سفارش دربارهي محتواي قرآن كريم، يعني قوانين و دستورها و ترس از خدا در صورت ترك آنها، و نهي از اين كه مبادا ديگران در عمل به قرآن پيشي گيرند، كه اين خود باعث شتافتن و پيشي گرفتن بدوست. 5- سفارش به فرمان نماز و ترس از خدا دربارهي آن، و بر فضيلت نماز به وسيله قياس مضمري توجه داده است كه صغراي آن جملهي: فانها عمود الدين، ميباشد، و آن عين حديثي است كه ما قبلا نقل كرديم و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر آنچه آنطور باشد لازم است كه با به پا داشتن آن دين به پا داشته شود. 6- سفارش دربارهي خانهي خدا و نهي از ترك زيارت آن در تمام طول عمر، و راز مطلب قبلا گذشت. و بر فضيلت ديگري براي خانهي خدا توجه داده است كه باعث ميشود تا انسان هميشه در ملازمت آن باشد و آن اين كه ترك زيارت خانهي خدا، موجب ميشود كه خداوند به كساني كه زيارت خانهي او را ترك كردهاند به ديدهي رحمت ننگرد، و از آنان محافظت و مراق
بت نكند، زيرا كسي كه حرمت خدا را دربارهي خانهاش نگه ندارد، و به خاطر خدا از خانهاش پاسداري نكند، خداوند نيز او را حفظ و نگهداري نخواهد كرد، و احتمال دارد كه مقصود امام (ع) اين باشد كه در آن صورت دشمنان به شما مهلت نخواهند داد و حرمت شما را نگاه نخواهند داشت، زيرا گرد آمدن مسلمانان در بيت الله و مراقبت از آنجا باعث عزت آنان با لطف خدا خواهد شد و چنگ زدن به ريسمان خدا باعث جلب عنايت خداوند نسبت به مردم چنگزننده و ترس دشمنان از آنان و فزوني جمعيت و همسويي ايشان ميگردد. 7- سفارش به جهاد با مال و جان و زبان در راه خدا و ترس از خدا بابت فروگذاردن آن، و جهاد از چيزهايي است كه قبلا فضيلت آن را دانستي. 8- سفارش به پيوند و بخشش نسبت به يكديگر، يعني هر كدام نسبت به ديگري در راه خدا از كمك خود دريغ ندارد. 9- برحذر داشتن از دوري و جدايي از يكديگر و دليل آن نيز روشن است. 10- نهي از ترك امر به معروف و نهي از منكر، كه اين خود به معني دستور به انجام آنهاست. و به دليل پيامد بد آن، و فراهم آمدن زمينهي تسلط اشرار بر آنها، و قبول نشدن دعايشان، آنان را از ترك اين دو فريضه برحذر داشته است. و دليل فراهم آمدن چنين زمينهاي اين
است كه اگر جامعه امر به معروف و نهي از منكر را ترك كند اين امر باعث بروز منكر و كاستي معروف از طبيعت افراد بدكردار شده و زمينهي تسلط و غلبهي آنان و زمامداري تبهكاران فراهم ميآيد. اين خود باعث فزوني بدي و بدكاران و كاستي شايستگان و سستي همت آنها از تقاضاي نزول رحمت پروردگار وسيلهي دعايشان ميگردد و در نتيجه هرچه دعا ميكنند مستجاب نميشود.
[صفحه 202]
آنگاه فرمود: اي فرزندان عبدالمطلب! هرگز من راضي نيستم كه شما را در حالي ببينم كه در خون مسلمانان دستتان را به سختي فرو بردهايد به بهانهي اين كه ميگوييد: اميرالمومنين را كشتند، اميرالمومنين را كشتند! بدانيد كه در عوض من به جز كشندهي من كسي ديگر را نبايد بكشيد. به دقت توجه كنيد اگر من بر اثر ضربت ابن ملجم به شهادت رسيدم، در عوض يك ضربت او شما هم به او يك ضربت بزنيد، و مبادا او را مثله كنند، زيرا من از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه ميفرمود: مبادا كسي را مثله كنيد هر چند كه سگ هار باشد. آنگاه امام (ع) به دنبال اين سخنان، افراد خويشاوند خود از فرزندان عبدالمطلب را بخصوص در مورد خون خويش و سفارش به چند مطلب زير، مخاطب قرار داده است: اول: آنها را از ايجاد آشوب به بهانهي كشته شدن او، منع كرده و فرموده است: مبادا شما را در حالي ببينم كه دستتان را در خون مسلمانان به شدت فرو بردهايد، كنايه از اين كه دست به كشتار زدهايد. عبارت: تقولون: قتل اميرالمومنين ميگويد: اميرالمومنين را كشتند، حكايت از جريان عادي و معمول است كه هر فرد خونخواه به هنگام هيجانزدگي براي اظهار بهانه و دليلي كه انگيزهي او بر ايجاد آشو
ب است بر زبان ميآورد. دوم: آنان را از كشتن كسي جز قاتل خود نهي كرده است، زيرا اقتضاي عدل و داد همين است. سوم: آنها را با عبارت: انظروا … هذه هشدار داده است كه ابن ملجم را به صرف ضربت زدن جايز نيست بكشند، چه ممكن است به دليل ديگر مرگ فرارسد، مگر اين كه يقين كنند علت مرگ همان ضربت بوده است. چهارم: به آنان دستور داده است، ابن ملجم را در برابر يك ضربت كه زده است، تنها يك ضربت بزنند، زيرا اقتضاي عدل و داد باز همين است. پنجم: از مثله كردن او به دليل روايتي كه خود از پيامبر (ص) شنيده است، نهي فرموده. توضيح آن كه در مثله كردن نوعي تجاوز حتمي و سنگدلي و فرونشاندن آتش خشم وجود دارد، كه تمام اينها از اخلاق ناپسند و پستي است كه بايد از آنها خودداري كرد. اين نقل قول پيامبر (ص) به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هرچه را كه پيامبر خدا (ص) نهي كرده است نبايد آن را انجام داد. توفيق از جانب خداست.
[صفحه 208]
از جمله نامههاي امام (ع) به معاويه وتغ: هلاكت، نابودي. او تغ فلان دينه بالاثم: فلاني دين خود را با انجام گناه تباه ساخت و از بين برد. در نسخه سيد رضي (ره) يذيعان يعني آشكار ميسازند آمده است. غبطه: شادماني، آرزوي حالتي مثل حالت ديگران. براستي ستمگر و دروغگويي آدمي را در دين و دنيايش تباه ميسازد، و كاستي و بيمقداريش را نزد عيبجويش آشكار ميكند، و تو خود ميداني آنچه كه از دست رفتنش مقدر شده باشد به دست نخواهي آورد، و مردمان و اقوامي كه كار ناروايي را اراده كردند و فرمان صريح آفريدگار را توجيه كردند خداوند ايشان را دروغگو شمرده است، پس بترس از آن روزي كه در آن روز، آن كه سرانجام كارش پسنديده است، خوشحال، و هر كه زمام اختيارش را به دست شيطان داده و با او در ستيز نبوده است پشيمان است. تو ما را به حكم قرآن دعوت كردي با اين كه خود از اهل قرآن نيستي، و ما به تو پاسخ مثبت نداديم، بلكه ما حكم قرآن را پذيرا شديم. و السلام. اين بخش از نامهي امام (ع) به معاويه پس از حكميت، و پس از آن است كه معاويه به حكم آن دو نفر حكم تمسك جسته است، و احتمال دارد نامه موقعي باشد كه امام (ع) حكميت را پذيرفت. امام (ع)
اين بخش از نامه را با تذكر دربارهي ستم، دروغ و دوري از آنها به دليل پيامدي كه دارند يعني نابودي دين و دنياي انساني و نيز فاش ساختن كاستي و عيب او در نزد عيبجويش آغاز كرده است. اما در مورد دينش چون آن دو (ستم و دروغ) صفات رذيلهاي هستند بر ضد عدالت و عفت، و مخالف با ايمان و ديانت. و اما در مورد دنيايش، چون بزرگترين هدفهاي دنيايي براي خردمندان، نام نيك است و نام نيك تنها در سايه بروز مكارم اخلاقي به دست ميآيد نه رذايل اخلاقي. مقصود امام (ع) از چيزي كه فوت آن مقدر شده است، همان است كه معاويه آن را در جنگ با امام (ع) بهانهاي براي خود ساخته بود، يعني خونخواهي عثمان كه به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه امام (ع) به آن استدلال بر ضرورت ترك زحمت و لزوم خودداري از مشقت را نموده است، و كبراي مقدر قياس چنين است: هر كس چنان باشد چارهاي جز ترك خونخواهي ندارد. آنگاه معاويه را از حال كساني كه در پي كار بيهودهاي برآمدند و امر خدا را در آن باره توجيه كردند، باخبر ساخته است. و آن اشاره به اصحاب جمل است كه طالب حكومت و سلطنت بودند، و امر خدا را تاويل كردند، يعني در مورد حكومت خداوند و خلافت حقه توجيه كردند، و خروج و سركشي
خود را در برابر خلافت حقه، با خونخواهي عثمان و امثال آن از شبهههاي بيهوده تاويل كردند. پس خداوند با پيروزي و ياري علي در برابر آنان و نقش برآب ساختن شبههي آنان، آنان را تكذيب كردند. و تكذيب كردن همان طوري كه در گفتار است همچنان در رفتار و عمل نيز ميسر است. قطب راوندي- خدايش بيامرزد- ميگويد: معناي سخن امام (ع) چنين است: گروهي طالب حكومت و فرمانروايي بر اين امت بودند، پس به تاويل قرآن پرداختند، از قبيل تاويل اين آيه اطيعوالله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم آنگاه كساني از فرمانروايان را كه خود نصب كردند، فرمانرواياني شمردند كه از جانب خداوند حكومت ميكنند، پس خداوند آنها را با عنوان ستمكاران و سركشان، دروغگو دانست، در حالي كه فرمانروايي كه از جانب خدا منصوب شده باشد، چنين نيست. سپس امام (ع)، معاويه را از روز قيامت ترسانده است با توجه دادن او بر اين كه شادماني در آن روز از آن كساني است كه در نتيجهي كار خوبشان، سعادت جاودانه را به دست آوردند و ديگران را به رشك افكندند. چنان كه آرزو كردند مقام و مرتبهاي مانند ايشان داشته باشند، و آن كه زمام اختيارش را به دست شيطان سپرد تا هرجا كه بخواهد بكشد و با او ستيزه ن
كرد، پشيمان گرديد. عبارت: دادن زمام اختيار به شيطان كنايه از اطاعت نفس اماره است. و هدف از ترساندن آن است كه معاويه مانند افراد پيش از خود نباشد كه طالب حكومت، از طريق توجيه امر الهي بودند. سخن امام (ع): و قد دعوتنا تا آخر نامه، صورت سوال معاويه و پاسخ آن است و اين كه وي (معاويه) از اهل قرآن نيست، زيرا شايستگي براي رهبري نداشته است، چنان كه در مواردي بيان اين مطلب گذشت و اين جهت را كه او شايستگي براي پاسخ گويي نداشته تا امام به او پاسخ دهد كه به حكميت او راضي است، و هم اين مطلب را كه تنها به حكم قرآن، او پاسخ مثبت داده (نه به تقاضاي معاويه)، به اطلاع او رسانده است. توضيح مطلب در آيه مباركه كه خداوند در حق دو همسر فرموده، آمده است: و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها، امام (ع) آن را اصل قرار داده و حال امت را به طريق اولي در هنگام اختلاف و نزاع بدان مقايسه كرده است. ابن عباس- خدايش از او راضي باد- اين برهان را بعينه براي خوارج، موقعي كه بر حكميت اعتراض كردند، به كار برد، آنها گفتند: چگونه علي ميتواند در دين خدا به مردم حكم كند؟ او جواب داد: اين حكم، در حقيقت حكم علي نيست بلكه فرماني از
جانب خدا در كتاب خداست، آنجا كه دربارهي دو همسر ميگويد: و ان خفتم (اگر بيم داشتيد) تا آخر آيه، آيا نظر شما اين است كه خداوند دربارهي يك مرد و همسرش به لحاظ مصلحت آنها چنين دستوري بدهد، اما دربارهي يك امت نظر به مصلحت آنها چنان فرماني ندهد؟ اين بود كه بسياري از آنان با سخن وي بازگشتند. توفيق از طرف خداست.
[صفحه 212]
از جمله نامههاي آن حضرت به ديگران لهج: حرص زياد اما بعد، دنيا جاي سرگرمي و جلوگيري از آخرت است و دنياجو، از متاع دنيا بهرهاي نميگيرد، جز اين كه بر حرص و آزش افزوده ميشود. و طالب دنيا به وسيله آنچه از دنيا به دست آورده هرگز از آنچه به دست نياورده بينياز نميشود، در حالي كه پس از جمعآوري، جدايي و پس از پابرجايي درهم ريختن است. و اگر از گذشته عبرت گيري در باقيماندهي از دنياي خود محفوظ خواهي بود و سر و ساماني خواهي داشت و السلام. نامه را با توجه به عيبها و كاستيهاي دنيا آغاز كرده تا ميل و رغبت به دنيا را كم كند و چند مورد از معايب دنيا را يادآور شده است: اول: دنيا باعث سرگرمي و اعراض از غير دنيا يعني آخرت است و اين مطلب از آنچه گذشت روشن و آشكار است. دوم: دنيادار به چيزي نميرسد مگر اين كه براي حرص و آز دنيا و فريفتگي آمادهتر ميگردد. و به همين مطلب اشاره فرموده است در حديث: اگر فرزند آدم صاحب دو بيابان پر از طلا باشد در پي فراهم سومي خواهد بود و درون آدميزاد را چيزي پر نكند مگر خاك. سوم: دنيادار بدانچه به دست آورده، از آنچه به دست نياورده است بي نياز نميشود و اين خود از لوازم نقص دنياست
، ديگر اين كه رسيدن به مقداري از دنيا اگر باعث بينيازي نشود، پس دنياطلب هرگز روي بينيازي را نخواهد ديد و بعد امام (ع) به دنبال آن چند مطلب را براي دوري و نفرت از دنيا بيان ميفرمايد: 1- به دنبال تحصيل مال دنيا، جدايي از مالي كه جمعآوري شده، خواهد رسيد. 2-آنچه پابرجا و استوار كردهاند در هم خواهد شكست. آنگاه امام (ع) بر ضرورت عبرتگيري از گذشتهي عمر، يا از دگرگونيهاي دنيا و روزگاران گذشته براي بهرهگيري از باقيماندهي عمر، هشدار داده است كه ميتواند آن را هدر دهد و يا با تلاش و كوشش، سعادت اخروي را بدان وسيله تحصيل كند. توفيق از خداست.
[صفحه 214]
از نامههاي امام (ع) به سرلشكريانش احتجز: منع كرد، بازداشت، نكوص: به عقب برگشتن، غمره: سختي، اين نامه از بندهي خدا علي بن ابيطالب به مرزبانان است، اما بعد، شايسته است كه حاكم و والي به خاطر برتريي كه به آن نائل شده است به رعيت تندي نكند و بر زيردستان فخر نفروشد، بلكه بايد نعمتهايي كه خدا تنها نصيب او كرده است باعث نزديكي بيشتر و محبت فزونتر او نسبت به بندگان خدا و مهرباني با برادرانش شود، بدانيد كه حق شما بر من آن است كه هيچ رازي را از شما پنهان ندارم مگر اسرار جنگ را، و هيچ كاري را بدون مشورت شما انجام ندهم، مگر احكام شرعي را، در رساندن هيچ حقي به موقع خود كوتاهي نكنم، و تا پايان آن حق بايستم، و تمام شما در نزد من حق مساوي داشته باشيد، پس اگر رفتار من با شما اين چنين بود بر خداست كه نعمت را بر شما تمام كند، و من حق اطاعت و فرمانبري بر شما دارم، و نبايد شما از فرمان من سرپيچي كنيد و در هر كاري كه من صلاح بدانم كوتاهي كنيد و در راه حق شدائد را با تمام وجود تحمل كنيد. اما اگر شما نسبت به من اين كارها را نكنيد، هيچ كس در نزد من، از آن كه سرپيچي ميكند خوارتر نيست، پس او را به سختي مجازات مي
كنم و هيچ عذر و بهانهاي از او پذيرفته نيست و شما اين پيمان را از فرماندهان (زبردست) خود بگيريد، و از طرف خود نيز چنين قولي به آنها بدهيد، كه اصلاح امور شما را خداوند در اين قرار داده است. بدان كه امام (ع) ابتدا به صورت كلي- همان طوري كه روش خطباست- آنچه را كه بر حاكم نسبت به رعيت واجب است بيان كرده، و آنگاه دوباره همان مطلب كلي ر به صورت تفصيلي و هم آنچه را كه بر رعيت نسبت به حاكم لازم است كه رعايت كند بازگو نموده است و بعد ايشان را به پايبندي بر آنچه كه واجب است امر فرموده است. اما اول: در عبارت: اما بعد … اخوانه به دو امر اشاره فرموده است: 1- برتري و فرادستيي كه به او (والي) اختصاص يافته، باعث بدرفتاري او نسبت به رعيت نشود، زيرا بدرفتاري او با مردم به معني بيرون رفتن از شرايط و حدود ولايت است. 2- نعمتهاي خداداده باعث نزديكي و محبت بيشتر او نسبت به برادران ديني گردد زيرا شرط كامل شكر نعمت همين است. اما دوم: پنج چيز را بر خود لازم شمرده است: 1- هيچ رازي را- در اموري كه مصلحت باشد- جز اسرار جنگي از ايشان پنهان ندارد. و احتمال ترك مشورت با آنها در مساله جنگ به دو دليل است: يكي آنكه، چه بسا بيشتر آنان در ميدا
ن جنگ حاضر نميشدند، و اگر امام (ع) جنگ را موكول به مشورت با آنها كند، هرگز امر جنگ سامان پيدا نميكند. از آنرو بيتشتر وقتها امام (ع)- چنانكه قبلا گذشت- آنان را وادار به جهاد ميكرد و از كوتاهي و مسامحهي آنها در حالي كه اظهار ناراحتي ميكردند، رنج ميبرد. دوم: اين پنهانداري راز جنگ از ترس انتشار آن و رسيدن به گوش دشمن بود، كه باعث آمادگي و تدارك دشمن براي جنگ ميشد، از اينرو پيامبر خدا (ص) وقتي كه عازم جبههي جنگ ميشد، از باب توريه جاي ديگري را وانمود ميكرد، چنان كه نقل كردهاند، هنگامي كه عازم جنگ بدر بود، نامهاي براي سپاهيان نوشت و به آنان دستور داد كه مدينه را ترك گفته و به مدت دو يا سه روز به سمت مكه حركت كنند، آنگاه به آن نوشته نگاه كنند و مطابق آن عمل نمايند، وقتي كه اين مدت را سپاهيان حركت كردند، به نامه نگاه كردند، ديدند در نامه دستور رفتن به سمت نخلهي محمود، داده شده و اين كه چنين و چنان كنند، آنها هم طبق دستور عمل كردند، و خود پيامبر (ص) پس از آنها رهسپار بدر شد. و پيروزي از آن سپاهيان اسلام گرديد. در صورتي كه اگر موقع فرمان گسيل، به آنها ميگفت كه قصد رفتن به جنگ قريش را دارد، مطلب به گوش م
ردم قريش ميرسيد، و آمادگي بيشتر در برابر مسلمين پيدا ميكردند. و ممكن است در صورت پنهان نداشتن راز جنگ، ترس و هيبتي كه از مردم مكه در دل برخي از اصحاب بود، مانع اقدام به جنگ ميشد. 2- هيچ كاري را بدون مشورت ايشان- جز در احكام شرعي- انجام ندهد، كلمه اطوي از مصدر طي را استعاره براي كتمان امري آورده است، يعني هيچ كاري را پنهان از ايشان انجام نميدهد، مگر اين كه حكمي از احكام الهي بوده باشد، زيرا من هستم كه حكم الهي، مانند حدود و امثال آن را بدون مشورت و مراقبت كسي انجام ميدهم نه شما. 3- امام (ع) هيچ حقي از حقوق ايشان را از وقت خودش تاخير نمياندازد مانند مقرري از بيتالمال و ساير حقوق واجبي كه بر وي دارند، و جز در مقطع و موضع خود- مانند احكام مربوط به دو طرف نزاع كه نياز به فيصله دارد- نسبت به اداي آن حق درنگ نخواهد كرد. 4- براي همه حق برابري قائل شود. دو مورد اول به مقتضاي فضيلت حكمت و موارد سه و چهار به اقتضاي صفت عدالت است. اما امر سوم: از اموري كه امام (ع) بر آنان (فرماندهان) حق دارد: نخست از ضرورت حق الله، ياد كرده است زيرا حكم قطعي خداوندي است كه او را پيشوا و رهبر ايشان قرار داده و از كاملترين نعمتهاي
الهي كارهايي است كه او نسبت به ايشان چنان كه گفته شد، انجام ميدهد، آنگاه دوباره آنچه بر آنها نسبت به آن بزرگوار واجب بوده است بازگو كرده و چند چيز را يادآور شده است: 1- سر به فرمان او باشند زيرا هيچ دليلي وجود ندارد تا نافرماني او را بكنند. 2- از دعوت او به هنگامي كه دعوت به كاري كند سرپيچي نكنند، كه آن دليل بر كمال اطاعت است. 3- در انجام كاري كه مصلحت ببيند و يا براي خود آنها مصلحتش روشن باشد مسامحه و كوتاهي نورزند. 4- با تمام وجود سختيها و گرفتاريها را در ياري حق و در راه به دست آوردن آن بپذيرند. آنگاه به دنبال مطالب قبل آنها را تهديد كرده است كه اگر نسبت به وظايفي كه برشمرد و بر گردن آنهاست به پا نخيزند، به دو عقوبت گرفتار آيند: يكي خواري و بياعتباري كسي كه از فرمان او سرپيچي كند، و دومي، سختي مجازات و پذيرفته نشدن بهانهي او، در نزد امام (ع). پس از اين كه وظايف لازم آنها را گوشزد كرد، به آنها دستور داده است كه آن گفته و پند را از وي و ديگر فرمانروايان دادگر بپذيرند، و از جانب خود، نيز، اطاعت و فرمانبرداري و انجام آنچه را كه بدان مامور شدهاند و باعث ميشود كه خداوند بدان وسيله كارهاي آنها را اصلاح كند،
به زيردستان خود منتقل سازند. توفيق از جانب خداست.
[صفحه 219]
از جمله نامههاي امام (ع) به ماموران ماليات خود سفير: فرستاده، خشمته و احشمته: اذيت كردي او را و خجالت دادي او را، شوكه: نيرومندي، ابليته معروفا: خبري به او رساندم، از نيكي به او كوتاهي نكردم. اين نامه از بندهي خدا اميرالمومنين علي به ماموران ماليات است: اما بعد، هر كس از عكسالعمل و حساب كارش نترسد، براي خود، چيزي پيش نفرستاده است كه باعث نگهداري او از عذاب گردد. بدانيد آنچه كه شما مامور به انجام آن هستيد، اندك و ناچيز است، اما پاداش آن زياد، اگر در مواردي كه خداوند نهي كرده- از قبيل ظلم و تجاوز- كيفر سهمگين نبود، هر آينه پاداش خودداري از آن به قدري بزرگ است كه براي نرفتن در پي آن، نميشود از آن همه پاداش چشم پوشيد. بنابراين با مردم بانصاف رفتار كنيد و در برابر خواستههايشان با حوصله برخورد كنيد، زيرا شما خزانهداران مردميد و هم وكيل آنها و نمايندگان رهبر، هيچكس را در مقابل درخواستش خشمگين نسازيد و از هدفش باز نداريد، هنگام گرفتن ماليات، لباسهاي زمستاني و تابستاني، چارپاياني كه وسيلهي كار آنهاست، و غلام و خدمتگزار آنها را به فروش نرسانيد، و هرگز كسي را به خاطر پول تازيانه نزنيد، به مال
هيچ كس از به پادارندگان نماز و كساني كه با حكومت اسلامي هم پيمانند، دست نزنيد، مگر اسب و اسلحهاي را كه به وسيلهي آنها بر مسلمانان ستم كنند كه سزاوار نيست مسلمان آنها را در دست دشمنان اسلام ببيند و به حال خود باقي گذارد تا بر او غالب شوند، از نصيحت به خويشتن و خيرخواهي براي سپاهيان و كمك به مردم و قوت دين خدا، خودداري نكنيد و در راه خدا آنچه لازم است انجام دهيد و كوتاهي نكنيد، زيرا خداوند پاك از ما و شما در برابر احسان و نيكي خواسته است تا او را سپاس فراوان گوييم و تا سر حد توان او را ياري كنيم، و هيچ نيرو و تواني جز به ياري خداوند بزرگ وجود ندارد. اين نامه را امام (ع) با يك مقدمه كلي شروع فرموده، عبارت از آن كه هر كس از پيامدهاي ترسناك سرانجام كارش نترسد، براي خودش چيزي پيش نميفرستد تا زمينهاي جهت نگهداري او از عذاب و آن پيامدهاي ناگوار باشد، زيرا انسان تنها براي كار دلخواه و يا كار ترسناكش در صورتي كه مايل به آن كار و خائف از آن باشد، آماده ميشود. اين مقدمه در مورد سرزنش بر نداشتن جانب احتياط نسبت به هدفي- از قبيل پيش فرستادن عمل خيري، و هر آنچه انسان خويشتن را با او از عذاب خدا نگه ميدارد و انسان بدا
ن وسيله آمادگي براي رفع خطر پيدا ميكند- ميباشد. آنگاه امام (ع) به منظور سهل و ساده جلوه دادن تكليف و تشويق بدان اعلام فرموده: با اين كه تكليف ايشان اندك و ناچيز است، اجر و مزد آن فراوان است. و اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه آنان را تشويق بر انجام اموري كه مكلفند نموده است، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چيزي كه اينطور باشد، اقدام به آن و كوشش در راه انجام آن ضرورت دارد. سپس توجه داده است بر لزوم ترك تجاوز و ستم به دليل آن كه ارتكاب آنها باعث عذاب دردناكي ميشود و ترك آنها موجب اجر فراواني كه اگر هم در انجام آن مجازاتي نميبود، هيچ عذري بر اين انصراف از كسب آن اجر و مزد پذيرفته نبود. به اين معني كه اگر هم در انجام ظلم، مجازات هولناكي نبود تا باعث ترك آن شود، اجر و مزد ترك آن ايجاب ميكرد تا مرتكب آن اعمال نشويم، تا چه رسد بر اين كه در ارتكاب ظلم و تجاوز عذاب دردناك وجود دارد پس به طريق اولي بايد مرتكب نشويم. و اين عبارت از فصيحترين و زيباترين سخنان است، و هدف برحذر داشتن از گرفتاري در صفت ناپسند ستمكاري است. بعد در پي مطالب قبل چند امر و چند نهي بيان كرده كه از جملهي اوامر، دو امر ذيل است
: اول- نسبت به مردم و خواستههايشان، به انصاف و مدارا رفتار كنند. دوم- نسبت به درخواستهاي مردم با حوصله برخورد كنند تا كارها به مصلحت آنها در جريان باشد، و دليل مطلب را چنين بيان كرده است كه ايشان خزانهداران مردم و نمايندگان ايشان در بيتالمال و فرستادگان رهبرانشان به نزد آنانند. اين سخن به منزلهي صغراي مضمري است كه كبراي آن در حقيقت چنين است: و هر كس آن چنان باشد، بايد دربرابر نيازمنديها و خواستههاي مردم باانصاف و حوصله رفتار كند. و از مواردي كه امام (ع) نهي فرموده است شش مورد زير است: 1- مبادا كسي را به خشم آورند، و جلو هدف او بايستند تا او از نياز خود احساس خجلت كند و نااميد شود. 2- مانع از رسيدن كسي به نياز خود نشوند و او را بازندارند. 3- در وقت گرفتن مال، كسي را مجبور نكنند تا اشياء مورد نياز از قبيل لباس و يا مركب سواري كه در كار زندگي او مفيد است و يا خدمتكار و غلام خود را به فروش برساند. 4- مال كسي را از مردم مسلمان، و يا از اهل كتاب كه با حكومت اسلامي پيمان بستهاند، حق ندارند بگيرند مگر اين كه اسب و اسلحهاي باشد كه بدان وسيله بر اسلام و مسلمين تجاوز كنند، زيرا گرفتن آنها از دست دشمنان واجب و لا
زم است تا مبادا باعث عزت و قوت آنها گردد. 5- از نصيحت به يكديگر از خودشان كوتاهي نكنند بلكه بعضي از فرماندهان بعضي ديگر را نصيحت كنند، و هم چنين از خيرخواي نسبت به سپاهيان و كمك و ياري به رعيت و تقويت دين خدا مضايقه نكنند، آنگاه به ايشان دستور داده است تا در راه خدا تا سرحد توان بكوشند، و از شكر و سپاس نعمت و طاعت خدا آنچه بر گردن آنهاست ادا كنند. و بعد براي وجوب و ضرورت آن با عبارت: فان الله … استدلال كرده است، و آن عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه معناي آن چنين است: خداي بزرگ سپاس خود را به تلاش و كوشش ما و ياري خود را به اندازهي قدرت و توان ما قرار داده است، زيرا شكر و سپاس او، و همچنين كمك و ياري او نسبت به ما از بزرگترين نعمتهاي او براي ماست، و اين مطلب قبلا گفته شده است. بعضي گفتهاند مقصود امام (ع) اين بوده است كه ما سپاسگزار حق تعالي باشيم. و كبراي مقدر چنين است: هر كه ما را راهنمايي كند بايد او را سپاس گوييم. توفيق از آن خداست.
[صفحه 224]
از نامههاي امام (ع) به فرمانروايان شهرها دربارهي نماز. اما بعد، با مردم نماز ظهر را به پا داريد، آن وقتي كه سايه به قدر آغل بز امتداد يابد و همچنين نماز عصر را در باقيماندهي روز، آن وقتي كه آفتاب هنوز روشن و جلوهگر است به پا داريد به طوري كه بشود دو فرسخ راه را تا غروب پيمود، و با مردم نماز مغرب را بخوانيد در هنگامي كه روزه داران افطار كنند و حاجيان (از عرفات) رهسپار مني ميشوند و نماز عشا را از هنگام ناپديد شدن سرخي مغرب تا هنگام سپري شدن يك سوم شب به پا داريد و نماز صبح را هنگامي برگزار كنيد كه شخص، چهرهي رفيق و همراهي خود را ببيند و او را بشناسد، و با آنها همچون ناتوانترين فردشان نماز بخوانيد و باعث فتنه و فساد نگرديد. در اين نامه (ع) اوقات نماز فريضه را بيان كرده است: اول: وقت نماز ظهر و تعيين آن با وقت بازگشت خورشيد، يعني بازگشت و ميل خورشيد به جانب مغرب، آنگاه اندازهگيري با آغل بز كرده و آن را اول ظهر دانسته است، با توجه بر اين كه وقت ظهر با اختلاف افق در شهرهاي مختلف تغيير ميكند. دوم: وقت نماز عصر، و آن را به باقي ماندن خورشيد در حال روشني و درخشندگي كه به دليل غروب به زردي نگراي
د، تعيين كرده است. لفظ حياه حيه را كه براي تابش خورشيد بر روي زمين- از باب تشبيه (به موجود زنده)- در قسمتي از روز، استعاره آورده است، و مقصود همان قسمتي و بخشي از روز است. و بعد، امام (ع) آن قسم از روز را با مدتي كه مسافر به طور عادي دو فرسخ راه را در آن مدت ميتواند بپيمايد، مشخص كرده است. سوم: وقت نماز مغرب كه به دو وسيله معرفي فرموده است: يكي آنكه: هنگام افطار روزهدار، يعني وقت ناپديد شدن قرص خورشيد. دوم: موقعي كه حاجيان رهسپار ميشوند و از عرفات برمي گردند. به خاطر روشن بودن اين دو علامت و شناخته شدن مردم طرف سخن امام (ع) با آن علامتها وقت مغرب را معرفي كرده است. چهارم: وقت نماز عشاء، آن را به رفتن سرخي آفتاب از طرف مغرب، معرفي كرده است. و آخر وقت نماز عشاء را تا يك سوم از شب رفته تعيين كرده است، تنها پايان وقت نماز عشاء را تعيين فرموده است نه بقيه نمازها را، چون آخر وقت هر نماز از نمازهاي يوميه با اول وقت نماز ديگر روشن ميگردد، جز آخر وقت نمز عشاء كه پيوسته به شب است و آن هم نمازي از نمازهاي واجب ندارد، و اما آخر وقت نماز صبح كه مرزش را طلوع خورشيد تعيين فرموده است، آن هم واضح است. پنجم: وقت نماز صبح،
و تعيين آن، به موقعي كه شخص صورت رفيق و همراهش را ببيند و بشناسد و آن هنگام طلوع فجر دوم است، همان سرخي كه از طرف مشرق پيدا ميشود، و نشانهاي كه امام (ع) يادآور شده، روشنترين نشاني براي عموم مردم است. آنگاه فرمانروايان را به انجام كاري و نهي از كاري سفارش كرده است: اما انجام كار، آن است كه نماز را همچون ناتوانترين فردشان بخواند، يعني قرائت و واجبات نماز را طول ندهد و سورهي بقره و ديگر سورههاي طولاني را نخواند، زيرا همهي مردم توان انجام چنان نمازي را ندارند و در نتيجه باعث زحمت آنها ميشود و بعضي از آنها را از انجام نماز با جماعت باز ميدارد و اين زياني است كه در اسلام نفي شده است. اما سفارش به ترك كاري، آن است كه با طول دادن نماز باعث فتنه نشوند، و دليل فتنه و فساد در اين جا همان است كه ايشان با طول دادن نماز كه لازمهاش عقب ماندن و شركت نكردن ناتوانان و ضعيفان است، باعث منصرف شدن مردم از همسويي و همراهي در نماز جماعت ميگردند. خداوند داناتر است.
[صفحه 227]
از جمله عهد و پيمانهاي امام (ع) كه براي مالك اشتر نخعي- خدايش بيامرزد- آن را نوشته است، موقعي كه او را بر مصر، و توابع آن فرمانروا كرد، در آن هنگام كه فرمانروايي محمد بن ابيبكر متزلزل گشته بود، و اين نامه طولانيترين و پرمحاسنترين و جامعترين نامهاي است كه آن بزرگوار نوشته است. اين شخص همان مالك بن حرث اشتر نخعي از مردم يمن است، وي از جمله بزرگترين اصحاب امام (ع) و ياران با فضيلت و دلاوراني است كه آن حضرت در جنگها بدانها تكيه داشت. نقل كردهاند، طرماح وقتي بر معاويه وارد شد، معاويه به او گفت: به علي بن ابيطالب بگو: من به تعداد دانههاي كنجد كوفه سرباز آماده كردهام و قصد حمله دارم. طرماح در جواب او گفت: علي (ع) خروسي به نام اشتر دارد كه تمام اين دانههاي كنجد تو را از روي زمين ميچيند. روحيه معاويه از اين سخن درهم شكست. در اين پيمان چند فصل است: فصل اول يزعها: باز دارد آن را، به نام خداوند بخشندهي مهربان اين فرماني است كه بندهي خدا علي، اميرمومنان به مالك بن حارث اشتر، در پيمان خويش با او، مقرر فرموده، موقعي كه او را والي مصر كرد، تا ماليات آنجا را جمع آورد، با دشمن پيكار كند، و به اصلا
ح امور مردم آن سامان بپردازد و شهرهاي آنجا را آباد كند. فرمان ميدهد او را به تقوا و ترس از خدا، و پذيرش فرمان خدا به جان و دل، و پيروي از آنچه خداوند در كتاب خدا از واجب و مستحب امر فرموده است كه هيچ كس به سعادت نميرسد مگر به پيروي از آنها و هيچ كسي بدبخت نميشود، مگر با انكار و تباه ساختن آنها، و ديگر آن كه خدا را با دل و دست و زبانش ياري كند، زيرا خداوند بزرگ بر خود واجب شمرده است كه هر كه او را ياري كند، ياري نمايد، و هر كس عزت او را پاس بدارد، ارجمند گردد. و او را فرمان ميدهد كه خواهشهاي نفسش را فرو نشاند، و به هنگام سركشي نفس، آن را سركوب كند، چه آن كه نفس وادارندهي به بدي است، مگر كسي را كه مورد لطف خداست. امام (ع)، اين پيمان را با يادآوري چند چيز كه هدف اصلي فرمانروايي و ولايت، ميباشد و نظام حكومت بدانها وابسته است، شروع كرده است، از جملهي آن امور، چيزي است كه سود آن به والي ميرسد، يعني جمع آوري ماليات، و از جمله آنها چيزهايي است كه به سود رعيت است، و آن عبارت است از پيكار با دشمنان مردم و اصلاح امور آنها با سياست و حسن سرپرستي، و از جملهي آن امور، مواردي است كه نفعش هم به والي و هم به رعيت مي
رسد از قبيل آبادسازي شهرها و نواحي. آنگاه، نخست پنج دستور براي خودسازي شخص مالك داده است: 1- تقوا و ترس از خدا، قبلا بيان اين مطلب گذشت كه تقوا اساس هر فضيلتي است. 2- پيروي اوامر الهي از واجب و مستحب كه در كتاب خدا، آمده است، و با عبارت: لا يسعد (به خوشبختي نميرسد) تا كلمهي: اضاعتها (تباه ساختن آنها)، او را ترغيب و وادار به اطاعت از اوامر الهي كرده است. و بيان اين مطلب به تكرار انجام شده است. 3- در نبرد با دشمن، و مبارزهي با منكرات، خداوند سبحان را با دست، دل، و زبانش، ياري كند، و با عبارت: قد تكفل (خداوند بر خود واجب شمرده است) تا جملهي: اعزه (او را عزيز و ارجمند گرداند) او را به ياري خدا وادار كرده است همان طوري كه در آيه شريفه آمده: ان تنصرالله ينصركم و يثبت اقدامكم. 4- به هنگام خواستهها و خواهشها، نفس را سركوب كند. و اين فرمان، دستور به داشتن فضيلت عفت نفس است. 5- هنگام سركشي نفس، جلو آن بايستد و او را بازدارد. اين دستور به فضيلت صبر و شكيبايي از پيروي هواي نفس است كه خود فضيلتي در تحت فضيلت پاكي و عفت است. و از هواي نفس با عبارت: ان النفس تا آخر، بر حذر داشته است، و آن عبارت گرفته شده از آيه مبارك
هي: ان النفس لاماره بالسوء است. ما در سخن امام (ع) به معني من يعني كس كه، و در محل نصب ميباشد چون مستثني است يعني به جز كسي كه مورد لطف و شفقت خداوند قرار گيرد.
[صفحه 230]
فصل دوم: در مورد اوامر و سفارشهاي امام (ع) نسبت به اعمال شايستهي مربوط به كيفيت فرمانروايي و ادارهي مملكت و شهر به شرح زير است: ضاري: آماده شكار، و نسبت به شكار بيباك و جسور، صفح: دوري از گناه، بجح به سكون جيم: خوشحالي، شادي، بادره: تندي، تيزي، مندوحه: گشايش، ادغال: وارد ساختن فساد و خرابي در كار، نهك: ناتواني، سستي، ابهه، و المخيله: خودبيني، يطامن: آرام ميگيرد، طماح النفس: سركشي نفس. طمح البصر: از بالا نگاه كرد، غرب الفرس: تندروي و آغاز دويدن اسب، مساماه: وزن مفاعله از سمو به معني بلندي، جبروت: بزرگي زياد، پس بدان اي مالك من تو را به شهرهايي فرستادم كه پيش از تو حكومتهاي داد و بيداد را در خود ديدهاند، و براستي مردم همان طور به كارهاي تو مينگرند كه تو به كارهاي فرمانروايان پيش از خود مينگري، و همان را دربارهي تو ميگويند كه تو دربارهي آنان ميگويي و به وسيلهي سخناني كه خداوند دربارهي اشخاص باايمان به زبان بندگانش جاري ميسازد، ميتوان به نيكي نيكوكاران پي برد و استدلال كرد بنابراين بهترين اندوختههاي تو بايد عمل صالحت باشد پس بر هواي نفست مسلط باش و بر نفس خويش در برا
بر آنچه بر تو حلال نيست سختگير باش، زيرا سختگيري و بخل نسبت به هواي نفس، عين انصاف و ميانهروي نسبت به خوشايند و ناخوشايند آن است دلت را كانون مهر و محبت رعيت ساز و با آنها به مهرباني رفتار كن مبادا نسبت به ايشان چون درندهاي خون آشام باشي كه خوردنشان را غنيمت شمري زيرا آنان دو دستهاند يا برادر ديني تواند، و يا مخلوقي چون تو هستند، لغزشهايي از آنان سر ميزند و نارواييهايي از اجتماع به آنها سرايت ميكند چه به عمد يا به خطا، به خلافي دست ميآلايند. بنابراين تو نسبت به آنان با عفو و بخشش رفتار كن همان طوري كه دوست داري خداوند با تو به عفو و بخشش رفتار كند، زيرا مافوق آنهايي و فرمانرواي تو مافوق توست، و خداوند مافوق كسي است كه تو را حاكم قرار داده. البته اوست كه حكومت را به تو سپرده و مردم را وسيلهي آزمون تو ساخته است. مبادا خود را در معرض ستيز با خدا قرار دهي زيرا تو را توانايي تحمل خشم او نيست و از عفو و بخشندگياش بينياز نيستي، هرگز از گذشت پشيمان مباش و از مجازات ديگران شاد مشو و به هنگام خشم اگر راه گريزي مييابي در تندخويي شتاب مكن، و مبادا بگويي من مامورم (معذورم) امر ميكنم بايد فرمان مرا ببريد، كه اي
ن روش باعث خرابي دل و ضعف ديانت و نزديك شدن به غير خداست. و هرگاه قدرت باعث بزرگمنشي و يا خودپسندي تو شد، به عظمت سلطنت و قدرت خدا كه مافوق قدرت توست نگاه كن كه نسبت به تو به آنچه تو ناتواني او تواناست، زيرا اين نگرش خودبيني و سركشي تو را فرو نشاند و تو را از خود فراموشي باز ميدارد و عقل و درايت از دست رفته را به تو باز ميگرداند. مبادا خود را در بزرگي با خدا همسان بيني، و در توانايي و عظمت نظير او بداني! زيرا خداوند هر ستمگري را خوار و هر گردنكشي را پست و بيچاره ميسازد. بدان كه محور سخن چون در اين فصل، بر اساس فرمان امام (ع) نسبت به عمل صالح در شهرها و در ميان بندگان بود، نخست او را به بخشي از علل غايي آن توجه داده از قبيل: نام نيك در آخرت و از زمرهي شايستگان بودن، تا به دستور عمل كند، و اين مطلب را با عبارت: اني قد وجهتك (من تو را فرستادم) تا جملهي: تقول فيهم (دربارهي آنان ميگويي) بيان فرموده كه خود به منزلهي صغراي قياس مضمري است و تقدير آن چنين است: تو به سمت شهري گسيل شدهاي، چنين و چنان، و حالت مردم دربارهي عمل تو در آنجا چنين است و كبراي مقدر آن نيز اين طور است: و هر كسي كه به شهري چنين فرستاد
ه شود، و مردم آنطور بر اعمال او هستند كه او بر عمل فرمانروايان پيش از خود مينگرد، و مردم دربارهي او همان حرفهايي را ميزنند، كه او دربارهي حاكمان قبل ميزند، بنابراين لازم است كه محبوبترين كارها در نزد او عمل صالح باشد، تا خوشنامي ميان مردم حاصل شود كه خود دليل بر ذكر نام او از جمله صالحان در نزد خداست، و بر اين معني با عبارت: و انما يستدل علي الصالحين بما يجري الله لهم علي السن عباده، اشاره فرموده است. اينكه امام (ع) اجراي قول را به خدا نسبت داده (و فرموده: خدا به زبان بندگان مياندازد)، تشويق زيادي است به كسب نام نيك. سپس به دنبال مطالب قبل، اين دستور را داده است كه عمل خوب را بهترين اندوختههاي خود قرار دهد، و كلمهي ذخيره، را براي عمل صالح استعاره آورده است از آن جهت كه همچون اندوختهاي آن را در دنيا كسب ميكند تا در آخرت، از آن بهرهمند گردد. و چون او را به طور اجمالي مامور به انجام كار نيك كرده، شروع به تفصيل آن نموده و چند قسم از اعمال شايسته را يادآور شده است: اول: بر هواي نفسش در مورد خواستهها و خشمش مسلط باشد و از آن پيروي نكند، و نسبت به هواي نفس در مورد محرماتي كه بر او حلال نيست سختگير باشد
. عبارت امام (ع): فان الشح تا جملهي كرهت تفسير و توضيح براي همين سختگيري نسبت به هواي نفس به وسيلهي اسباب سختگيري و از قبيل رعايت انصاف و ايستادن در موضع عدل و داد، در حد دوست داشتني و پسنديده است، تا هواي نفس او را به طرف افراط نكشاند در نتيجه به ورطهي فسق و فجور نيفكند، و همچنين در دفع يك امر ناگوار، قوهي غضب او را به افراط از فضيلت عدالت نكشاند، تا به صفت ناپسند ظلم و بيپاكي دچار شود، بديهي است كه اين عمل سختگيري نسبت به نفس و در تنگنا قرار دادن نفس از افتادن در پرتگاههاي هلاكت است. دوم: قلبش را كانون مهر محبت و لطف نسبت به رعيت قرار دهد كه تمام اينها برجستگيهاي اخلاقي زير چتر ملكه عفتند، يعني اين فضيلتها را شعار قلبت قرار بده. الفاظ شعار و سبع (درنده) استعارهاند. و به جهت استعاره سبع با عبارت: خوردن ايشان را غنيمت شماري اشاره فرموده است. سوم: نسبت به مردم، با گذشت و بخشش رفتار كن، و اين فضيلتي است از فضايل مربوط به شجاعت. عبارت امام (ع): فانهم في الخلق، توضيحي است كه براي دو سبب از اسباب گذشت و محبت نسبت به مردم. عبارت: يفرط منهم الزلل … و الخطاء، تفسيري براي همسان بودن مردم با وي و دومين سبب از اس
باب محبت و گذشت است و اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه درباره نيكي، گذشت، و بخشندگي ميباشد و مقصود امام (ع) از بيماريها و نارواييهايي كه در اجتماع بر آنان عارض ميشود همان كارهاي سرگرم كنندهاي است كه آنها را از اجراي اوامر مختلف حاكم آنطور كه شايسته است باز ميدارد. و عبارت: يوتي علي ايديهم (دستشان باز گذاشته شده است)، كنايه از اينست كه مردم معصوم نيستند بلكه آنها كساني هستند كه خواه و ناخواه مرتكب گناه و لغزش ميشوند و دستورهاي فرمانروايان و مواخذهي مردم به خاطر آنچه به عمد و يا خطا انجام دهند، به دست آنان انجام ميپذيرد كبراي قياس نيز در حقيقت چنين است: و هر كس آنچنان باشد، سزاوار است كه بخشيده شود و مشمول محبت شخص بخشنده و مهربان قرار گيرد، و خطايش را با عفو و گذشت پاسخ دهند. امام (ع) مالك اشتر را به گذشت امر فرموده، همچون كسي كه دوست ميدارد كه خداوند با او به عفو و بخشندگي رفتار كند، كه اين بالاترين تشويق به گذشت و مهمترين كشش به سمت آن است. و همچنين عبارت: فانك قومهم … و ابتلاك بهم، ترساندن از خدا در مقام امر به گذشت و محبت است، و خود، صغراي قياس مضمر ديگري در اين باره است: چهارم: او ر
ا از اين كه خود را در معرض نبرد با خدا قرار دهد، منع فرموده و مقصود از نبرد با خدا كنايه از درشتي نسبت به بندگان خدا و ظلم به آنهاست، مبارزهي با خدا دربارهي مردم همان سركشي و نافرماني اوست. عبارت: فانه لا يدي لك … و رحمته صغراي قياس مضمري است كه بدان وسيله توجه داده است بر اين كه ستم كردن به بندگان خدا و جنگ با خدا روا نيست، و نداشتن دست كنايه از نداشتن قدرت است. گفته ميشود: مالي بهذا لا مريد وقتي كه آن كار از كارهايي باشد كه در خور توان نيست. و حذف ن از كلمهي: اليدين به دليل شبه مضاف بودن آن است، و بعضي گفتهاند به دليل كثرت استعمال است. و كبراي مقدر قياس نيز چنين است: و هر كس چنان باشد روا نيست كه خود را با ظلم به بندگان خدا در معرض جنگ با خدا قرار دهد. پنجم: او را از پشيماني بر گذشتي كه كرده، منع نموده و همچنين از خوشحالي به مجازات ديگران و شتاب كردن در خشم و تندخويي، در حالي كه راه گريز از آن را دارد، نهي فرموده است، زيرا همهي اينها از او از افسار گسيختگي قوهي غضب است، در حالي كه ميداني اين قوه به منزلهي شيطاني است كه انسانرا به سمت آتش دوزخ ميكشد. ششم- او را از فرمان دادن به كاري كه سزاوار فرم
ان نبوده و مخالف دين ماست تهي كرده و همچنين او را از امري كه ممكن است باعث بددلي او شود نهي كرده است. از قبيل اين كه با خود بينديشد مردم بايد فرمان او را اجرا كنند چون بر مردم اطاعت و شنوايي دستور و امر او، و بر او صدور فرمان است و بس، براستي اين باعث خرابي دل و دين است، و به اين خرابي اشاره فرموده است در عبارت فانه ادغال … الغير، فساد و خرابي دل از سه راه به شرح زير امكانپذير است: اول، آن كه اين گونه تصور (كه من فرمانروا هستم پس بايد اطاعت شوم) ويرانگر قلب و منصرف كنندهي آن از راه خداست و معناي تباه ساختن قلب نيز. دوم، اين كه (چنين طرز فكري) باعث خرابي دين و سست شدن بنياد آن است. سوم، آن كه باعث نزديكي به غير خداست زيرا ستمكاري از مهمترين عواملي است كه زمينهساز است براي اين كه مردم تمام نيروي خود را در جهت نابودي او به كار ببرند و به همين مطلب اشاره دارد آيه مباركه: ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم. و اين بخش از سخنان امام (ع) به منزلهي سه مقدمهي صغرا براي قياسات مضمري است كه كبراي مقدر در تمام آنها چنين است: و هر چه كه از اين قبيل باشد انجام آن روا نيست. هفتم: امام (ع) او را به داروي درد
خودخواهي و خودپسندي كه ممكن است در طول حكومت و فرمانروايياش دامن او را بگيرد، راهنمايي فرموده است، به اين ترتيب كه به عظمت خدا كه مافوق او و مافوق قدرت او است و نسبت به آنچه كه خود او در مورد خود، توانايي آن را نداشته، نه توان جلب منفعتي و نه دفع زياني از خود دارد، بينديشد، كه همين داروي آرامبخش خودخواهي است كه به سراغ او آمده است، و آن را فرو مينشاند و شدت خشم او را درهم ميشكند، و آن مقدار از عقل و انديشه او را كه تحت تاثير قوهي خشم وي قرار گرفته و با يورش قوهي غضب از دست رفته بود، به او باز ميگرداند. و اين قسمت از سخنان امام (ع) نيز سه مقدمه صغرا براي سه قياس مضمري هستند كه در آنها بر ضرورت انجام كاري كه به منزلهي داروي شفابخش است، راهنمايي فرموده است. و مقدمات كبراي قياسات نيز چنين است: و هرچه كه آن چنان باشد، انجام دادنش بر تو لازم است. هشتم: او را از خود بزرگ بيني و اظهار جبروت بركنار داشته و بدان جهت كه اينها نوعي همسان بيني و خود را نظير خدا شمردن است، برحذر فرموده است، چه آن كه تكبر باعث اين ميشود تا خداوند متكبر را ذليل و خوار گرداند. و حقيقت استدلال چنين است: براستي تو اي مالك اگر تكبر و خود
بزرگ بيني داشته باشي، خداوند خوار و ذليلت خواهد ساخت، همين به منزلهي مقدمهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي آن چنين است: و هر كس چنان باشد، بايد با ترك خود بزرگ بيني از خدا بترسد، (نتيجه اين ميشود: پس تو اي مالك، از خدا بترس و تكبر نورز!).
[صفحه 232]
ينزع: برميگردد. اجحف: آن را برد، مسلمات الدهر: سختيها و ناگواريهاي روزگار، جماع المسلمين: ابنوه مسلمانان، صغوه: ميل، علاقه، ادحض حجته: بهانه و حجت او را از بين برد و درهم شكست، با خدا و با مردم نسبت به خود و خويشاوندان نزديك، و رعايايي كه هواخواه آنها هستي به انصاف رفتار كن، زيرا اگر رعايت انصاف نكني ستم كردهاي، و هر كس با بندگان خدا به ستم رفتار كند، خداوند به جاي بندگان، خود با او دشمني خواهد كرد و خدا استدلال هر كه را با او در ستيز باشد نادرست گرداند، و چنان كسي تا خودداري نكند و توبه ننمايد، با خداوند در ستيز است، و هيچ چيز مانند ستمكاري، باعث تغيير نعمت خدا و زود به خشم آوردن او نميشود، زيرا خداوند، دعاي ستمديدگان را ميشنود و در كمين ستمكاران است. بايد بهترين كارها در نزد تو اعتدال در راه حق، و همگاني بودن در عدل و داد و آن عملي كه بيشتر باعث خوشنودي تودهي مردم ميگردد، باشد. زيرا خشم تودهي مردم، خوشنودي خواص را از بين ميبرد، و خشم خواص در برابر خوشنودي عموم مردم، قابل چشمپوشي است. هيچ كسي از رعيت براي فرمانروا در موقع رفاه، سنگينتر و پرخرجتر، و در وقت گرفتاري كم فايدهتر، و
در وقت انصاف و عدالت ناراضيتر، و به هنگام درخواست مصرتر، و وقت بخشش كم سپاستر، و در وقت ندادن چيزي، عذر ناپذيرتر، و در شدائد روزگار كم صبرتر، از خواص نيست در صورتي كه ستون دين و اجتماع مسلمانان، و نيروي در برابر دشمن، همين تودهي مردم جامعه هستند. بنابراين بايد با آنها همراه و ميل قلبيات به آنها باشد. نهم: امام (ع) او را به انصاف با خدا و مردم، نسبت به خود و رعايايي كه طرفدار اوست امر كرده است. اما انصاف با خدا عمل به اوامر و خودداري از منهيات او، در برابر نعمتهاي خداست. و اما انصاف با مردم، به عدالت رفتار كردن ميان مردم و دادن حقوقي كه بر او و بر خويشان و نزديكان او دارند. و در مورد وجوب چنين انصافي، به قياس مفصولي (قياسي كه نتيجهاش صغراي قياس ديگري ميگردد)، استدلال كرده است، صغراي قياس اول: براستي تو اگر آن كار را نكني ظالمي، يعني به بندگان خدا ستم كردهاي، و كبراي آن: و هر كس به بندگان خدا ستم روا دارد، خداوند به جاي بندگانش دشمن اوست، و نتيجهي مقدر آن چنين ميشود: پس گر چنان نكني خداوند به جاي بندگانش دشمن تو است. و همين نتيجه، خود، صغرا براي قياس ديگري است كه كبرايش سخن امام (ع): و هر كس كه خدا با
او درستيزد و … (و من خاصمه الله … ) و نتيجهي مقدر آن چنين ميشود: زيرا تو اگر آن كار را نكردي، هنگام در ستيز بودن با او، عذرت را نپذيرفته و تا وقتي كه از ظلم و ستم خودداري و توبه نكردهاي در جنگ با خدا هستي. گفتار امام (ع): و ليس شيء … علي ظلم، هشدار بر پيامد ديگري براي نداشتن انصاف و يا ستمپيشگي است و اين پيامد، عبارت از آن است كه ستمگري بيش از هر چيز باعث تغيير نعمت خدا و سرعت در خشم اوست. عبارت امام (ع): فان الله … بالمرصاد، بيان ضرورت پيامد مذكور است، توضيح آن كه خداي سبحان هرگاه دعاي ستمديده را بشنود و بر كار ستمگر اطلاع يابد، در صورتي كه زمينه تغيير نعمت فراهم باشد، زود نعمتش را دگرگون ميسازد. دهم: امام (ع) او را مامور ساخته است كه بهترين كارها در نزد او كاري باشد كه به اعتدال در راه حق از دو طرف افراط و تفريط نزديكتر باشد و از همهي امور بيشتر شامل عدالت بوده، و نسبت به جلب رضاي مردم، جامعتر باشد، زيرا عدالت گاهي به نحوي است كه شامل حال تودهي مردم نميگردد، بلكه تنها خوشنودي خواص را همراه دارد. امام (ع) به دو جهت، ضرورت عدالت همگاني را براي مردم، و دل به دست آوردن و در پي خوشنودي آنها بودن را
توجه داده است: يكي آن كه در برابر خشم توده، به دليل زيادي جمعيتشان، خوشحالي خواص به دليل كمي جمعيتشان نميتواند مقاومت كند، بلكه اكثريت به او خواهند تاخت و رضايت خواص به هنگام خشم تودهي مردم سودي به حال او نخواهد داشت، و اين خود باعث سستي و ناتواني دين ميگردد. اما خشم خواص موقعي كه تودهي مردم راضي باشند، قابل چشمپوشي و گذشت است، بنابراين رضايت تودهي مردم مهمتر است. دوم اين كه امام (ع) خواص را با صفات نكوهيده معرفي كرده كه خود باعث كم اهميت دادن به آنها نسبت به تودهي مردم است، و توصيف توده به صفات پسنديده، دليل بر توجه بيشتر به آنهاست. اما صفات خواص: 1- پرهزينه بودن آنها براي حاكم در موقع رفاه، از جهت زحمتي كه به خاطر آنها به دوش حاكم ميافتد، نه تودهي مردم. 2- كم فايده بودن آنها موقع گرفتاري حاكم، به جهت علاقمندي آنها به دنيا و حفظ موقعيتي كه دارند. 3- به هنگام انصاف و عدالت ناراضيتر بودنشان، به دليل آزمندي بيشتر آنها در دست نسبت به تودهي مردم. 4- به هنگام درخواست پافشارترند، زيرا آنها وقتي كه نياز به درخواستي داشته باشند، جرات بيشتري نسبت به حاكم داشته، و بيش از مردم عادي، در نزد او خودنمايي و در گو
ش او زمزمه ميكنند. 5- آنان به هنگام بخشش از طرف حاكم كم سپاستر هستند، به دليل آنكه معتقدند آنها از تودهي مردم حق بيشتري دارند، و به آنچه ميدهند سزاوارترند، و اعتقاد دارند كه حاكم به آنها نياز دارد و از آنها ميترسد. 6- اگر والي چيزي به آنها ندهد، ديرتر از تودهي مردم، عذر حاكم را پذيرايند: يعني اين كه اگر حاكم در كاري از آنها معذرت خواهي كند، آنها كم گذشتترند، به اين اعتقاد كه آنها از ديگران برترند و دادن حقوق بر آنها واجب و لازم و حق آنهاست. 7- آنان به هنگام سختيهاي روزگار، كم صبرترند، به خاطر عادتي كه به رفاه و آسايش دارند، و نسبت به آنچه از مال دنيا در دست دارند ناراضي و بيتابند. اما ويژگيهاي تودهي مردم: 1- آنان ستون دينند، لفظ عمود (ستون) را به اعتبار برپايي دين به وجود آنها مانند استواري خانه به ستون، استعاره از تودهي مردم آورده است. 2- تودهي مردم، همان تودهي مسلمانانند، زيرا آنها هستند كه اكثريت جامعه را تشكيل ميدهند. 3- آنان به دليل زيادي جمعيت، نيرويي در برابر دشمنانند، و نيز از آنرو كه هم ايشان در آن زمان اهل كارزار بودند. و اين ويژگيها براي هر دو دسته، خود انگيزهاي براي جلب محبت تودهي
مردم، و مقدم داشتن آنها بر جلب نظر خواص است، و به همين دليل امام (ع) او را مامور به همراهي و همدلي با تودهي مردم فرموده است.
[صفحه 232]
اشناهم: دشمنترين مردم، وتر: كينه، تغابي: خود را به ناداني و ناآگاهي زدن، و بايد دورترين فرد از رعيت نسبت به تو و دشمنترين ايشان، كساني باشند كه بيشتر در پي عيبجويي مردمانند، زيرا مردم، عيب و نقصهايي دارند كه شايسته است فرمانروا بيش از هر كس، آنها را پوشيده بدارد. و مبادا آن معايبي را از مردم كه بر تو پوشيده است، پيگيري كني، زيرا بر تو لازم است عيبهاي ظاهر را از بين ببري، و خداوند نسبت به عيبهاي پنهاي خود حكم ميكند، بنابراين تا ميتواني عيبپوشي كن تا خداوند عيبهايي را كه دوست داري از مردم مخفي بداري، بپوشاند، از مردم هر نوع كينهاي را عقدهگشايي كن و رشتهي هر نوع بازخواست مردمي را از خود بگسل، و هرچه به نظر تو ناپسند است از خود دور كن، و به سخن بدگو و سخنچين زودباور مباش زيرا سخنچين، هر چند خود را در پوشش پند دهندگان و خيرخواهان درآورد، فريبكار است. افراد تنگنظر را در مشورت خود دخالت مده، چه تو را از نيكي باز ميدارند و از تهي دستي ميترسانند، و همچنين افراد ترسو را طرف مشورت قرار مده، زيرا باعث سستي تو در كارها ميشوند و نيز حريص را وارد شور خود نكن زيرا از بسياري حرص، تو را وادار به ظ
لم ميكند و ستم را در نظرت جلوه ميدهد، بنابراين، بخل، ترس و حرص، خصلتهاي گوناگوني هستند كه در جهت بدگماني به خدا همسويند! يازدهم: امام (ع) دستور داده است بر اين كه، دورترين و دشمنترين فرد رعيت در نزد او، كساني باشند كه بيشتر در پي عيبجويي ديگرانند، و بر ضرورت اين مطلب با اين عبارت: فان في الناس … سترها هشدار داده است. و چون فرمانروا از هر كسي سزاوارتر به عيبپوشي مردم است، پس نبايد عيبهاي پوشيدهي مردم را برملا كند، و اين هم ممكن نيست مگر با از بين بردن سخنچينان و دور داشتن آنها از خود، و ديگر آن كه عيبهاي ظاهري مردم- نه معايب پنهاني- را بايد از بين ببرد، و اين مطلب را از راه عيبپوشي در حد توان، مورد تاكيد قرار داده است، زيرا هر نوع عيبي به منزلهي ناموس است، و براي تشويق به اين كار، توجه به پيامد آن عمل داده است كه خداوند عيبهايش را كه او دوست دارد از مردم پنهان بدارد، در مقابل پنهان داشتن گناهان و معايب مردم، مخفي ميدارد. دوازدهم: به او دستور داده است تا هر نوع كينه و رنجش قلبي خود را از مردم به دليل اين كه اينها از اخلاق رذيله است، از خود دور كرده، و وسايل آنرا از قبيل باور داشتن سخنچيني و پذيرفتن
سخنچينان، از بين ببرد. سيزدهم: مبادا هر سخن مبهم و بيدليل را باور كند، و از باور داشتن عجولانهي سخن سخنچينان وي را منع كرده و به وسيلهي قياس مضمري بر اين مطلب توجه داده است كه صغراي آن عبارت فان الساعي … الناصحين است و دليل فريبكاري آنان، ايجاد كينهتوزيها و عداوتهاي ميان مردم و گسترش فحشا و فساد روي زمين است. و كبراي مقدر قياس چنين است: و هر كه فريبكار باشد، نبايد مورد توجه قرار گيرد. چهاردهم: وي را از طرف مشورت قرار دادن سه دسته نهي فرموده است: تنگنظر، ترسو و حريص، و به دليل پيامد بد، مشورت كردن با هر كدام از اين سه گروه به وسيلهي قياس مضمري اشاره فرموده است كه صغراي قياس اول، عبارت: يعدل بك … الفقر است. توضيح آن كه شخص تنگ نظر، جز بر آنچه كه در نظر وي مصلحت دارد، يعني تنگنظري و آنچه لازمهي آن از قبيل ترساندن از بيچارگي است، راي نميدهد، و اين خود باعث دور داشتن شخص مشورت كننده از كار خير است. صغراي قياس دوم، جملهي: ليضعفك عن الامور است، زيرا شخص ترسو نظر نميدهد مگر به لزوم حفظ نفس و ترس از دشمن كه در نظر او مصلحت همين است، و تمام اينها باعث سستي از نبرد و ضعف در ايستادگي در برابر دشمن ميگردد
. صغراي قياس سوم: جمله: يزين لك الشره بالجور است، توضيح آن كه مصلحت از نظر آدم حريص، جمعآوري مال و نگهداري آن است، و اين خود باعث تجاوز از طريق ارزشمند عدالت و انصاف است. كبراي مقدر در هر سه قياس چنين است: هر كس چنان باشد مشورت خواهي از او روا نيست. آنگاه با قياس مضمر ديگري وي را از هر سه گروه برحذر داشته است، كه با صغراي آن اشاره به ريشهي صفات ناپسند هر سه دسته، يعني تنگنظري، ترس و حرص نموده تا آنها را بشناسد و در نتيجه از صاحبان آنها دوري كند، يادآور شده است كه آنها غريزههايي يعني خويهاي گوناگون هستند كه از يك ريشه نشات گرفته و عايد نفس ميشوند و به سرانجامي ميرسند كه همانا بدگماني به خداست، توضيح آن كه ريشهي سوء ظن به خدا، ناآشنايي با خداست زيرا كسي كه ناآگاه است خدا را از جهتي كه او بسيار بخشنده و دهندهي همهي نيكيها به كسي است كه از راه اطاعت فرمان او قابليت يافته است، نميشناسد و در نتيجه به خدا بدگمان است، و اين كه خداوند چيزي را كه بنده بذل و بخشش كرده، جبران نميكند، بنابراين با جلوه دادن تنگدستي او را از بذل و بخشش باز ميدارد، و با خوي پست تنگنظري همسو ميسازد، و همچنين شخص ترسو خدا را از
نظر لطف و عنايتي كه به هستي بندگان خود دارد، نشناخته، و نسبت به راز مقدمات او ناآگاه است، بنابراين به خدا بدگمان است و او را نگهدار خود از نابودي نميداند، و نگران مرگ است و اين حالت وي را از اقدام به جنگ و امثال آن باز ميدارد كه اين خود لازمهي خوي ناپسند ترس است و همچنين حريص خدا را از دو جنبهي ياد شده نشناخته و نسبت به او بدگمان است و عقيده دارد كه اگر حرص ناپسند را پيشه خود نسازد خداوند او را بدانچه مورد علاقهي اوست و نسبت به آن حرص ميورزد نميرساند در نتيجه او را وادار به حرص و آز ميگرداند و نفس آدمي چنين است. پس اين سه دسته اخلاق ناپسند، به همان ريشهي سوء ظن كه امام (ع) فرمود منتهي ميشوند.
[صفحه 233]
بطانه الرجل: نزديكان شخص، اصار: گناهان، حفلاتك: نشستهاي تو در مجالس و انجمنها، اطراء: ستايش زياد، زهو: خودبيني، بدترين وزيرانت كساني هستند كه پيش از تو وزير اشرار بوده و به همراهي با آنان در گناهانشان شركت داشتهاند، پس نبايد از خواص تو باشند، چه آنان يار و ياور گناهكاران و همدم ستمگران بودهاند، در صورتي كه تو به جاي آنها كساني را ميتواني پيدا كني كه داراي انديشه و تدبير آنها باشند اما گناهان و زشتيهاي آنها را نداشته باشند، از آن كساني كه نه ستمگري را در راه ستمكاريش ياري كرده، و نه با گنهكاري در كناهش همراهي نموده است: چنين كساني بار توقعاتشان براي تو سبكتر و علاقمنديشان به تو بيشتر و گرايششان بديگران كمتر است، بنابراين آنها را در خلوتها و انجمنهاي خود از نزديكان قرار بده، و بايد منتخب ايشان در نزد تو كسي باشد كه سخن حق را هر چند تلخ به تو بيشتر بگويد، و كمتر تو را در مورد گفتار و رفتاري كه خدا از دوستانش نميپسندد، ستايش و كمك كند، هر چند كه آن سخن تلخ و ناستودنها برخلاف هواي نفس تو باشد خود را به پرهيزگاران و راستگويان نزديك كن و آنان را قانع كن كه تو را زياد ستايش نكنند، و از اين كه
تو خلافي نكردهاي آن را باعث خوشحالي تو قرار ندهند، زيرا زياد ستودن شخص، باعث خودپسندي و سركشي ميگردد. پانزدهم: چون از جمله كارهاي خوب انتخاب وزيران و دستياران است از اين رو امام (ع) هشدار داده است، هم نسبت به كساني كه شايستگي براي انتخاب دارند و هم نسبت به كساني كه شايستهاند تا توجه و تمايل به انتخاب آنها بشود. غير شايستگان همان كساني هستند كه پيش از وي وزير و شريك جرم حاكمان فاسد و شرور بودند و او را از اين كه چنين افرادي را از نديمان و خواص خود قرار دهد، نهي كرده است، و هم به وسيلهي قياس مضمري كه صغرايش عبارت: فانهم … الخلف است او را برحذر داشته و كبراي مقدر قياس چنين است: و هر كسي كه چنان باشد او را نديم خود قرار مده. عبارت: ممن له مثل آرائهم، تميز است براي كساني كه بهتر از آن اشرار و افراد فاسدند و آنان افرادي هستند كه شايسته است از ايشان كمك خواهي شود، و هم دليل نيكي آنها نسبت به اشرار است، به اين معني كه اين افراد تدبير و نفوذ كلامي همانند آنها در انجام امور دارند ولي گناهان و زشتيهاي آنها را ندارند، و ستمگري را در راه ستمكارياش ياري نكردهاند. آنگاه امام (ع)، او را به وسيلهي قياس مضمري تشويق فر
موده است تا آنها را يار و ياور خود قرار دهد، كه عبارت: اولئك اخف … الفا صغراي آن قياس است. اما اين كه آنان كم هزينهاند، از آن جهت كه آنها نسبت به هر مال يا وضعي كه سزاوار آنها نيستند خويشتندارند بنابراين در مورد راضي كردن و يا بازداشتن آنها از كارهاي ناشايست نيازي به رحمت زياد ندارد برخلاف اشرار و آزمندان در مال و حال ناشايست. و از طرفي نسبت به مقام قربي كه در پيشگاه حق، و بعدي كه از اشرار دارند، ياري رسانتر و دلبستهتر به او ميباشند و به ديگران، دلبستگي و گرايششان كمتر است. و كبراي مقدر قياس نيز چنين است: و هر كس كه چنان باشد شايستگي براي يار و ياور گرفتن و وزارت را دارد. از اين رو فرمود: آنها را در خلوت و انجمن خود از نزديكان خود قرار بده. سپس آناني را كه شايستگي دارند از همگان نزديكتر و مورد اعتماد بيشتري باشند با ويژگيهاي زير مشخص كرده است: 1- آناني كه سخن حق را هر چند تلخ باشد بيشتر به او، بگويند. 2- او را در آن گونه از گفتار و رفتارش كه خداوند از اوليايش نميپسندد كمتر كمك و ياري كنند. كلمهي: واقعا حال و منصوب است، يعني: در حال سرزدن چنان سخني از او، و آنگاه كه سخن كم و بيش از هواي نفست برخاسته و
يا آنچه كه بدان گرايش داري- مهم باشد يا نباشد بايد به كسي اعتماد كني كه تو را بيشتر نصيحت كند و كمتر مساعدت نمايد، احتمال دارد كه منظور امام (ع) از اين سخن (واقعا … ) چنين باشد: چه اين رويداد مهم باشد يا غير مهم … و ممكن است مقصود امام (ع) اين باشد كه آن شخص نصيحتگر نسبت به خواست و علاقهي قلبي تو هرطور كه باشد، يعني هر موقعيتي نسبت به تو و در برابر خواستهي باطني تو داشته باشد. آنگاه در مورد ارزشيابي و گزينش آنان دستوراتي داده است: 1- خود را به پرهيزكاران و صاحبان اعمال نيك نزديك سازد كه اينها صفاتي در ذيل فضيلت پاكي و پاكدامنياند. 2- مردم را عادت و تمرين دهد بر اين كه از ستايش او خودداري كنند و يا با سخن گفتن دربارهي كاري كه او انجام نداده است، باعث خوشحالي نشوند، و در نتيجه او را وارد در جمع نكوهش شده در آيهي مباركهي: و يحبون ان يحمدوا بما لم يفعلوا نكنند. و از ستايش زياد او را برحذر داشته است. به وسيلهي قياس مضمري كه صغرايش عبارت: فان كثره الاطراء … الغره است و پيوند ستايش با صفات ناپسند ياد شده، روشن است. و كبراي مقدر چنين است: هر چيزي كه آن چنان باشد اجتناب از آن ضروري است.
[صفحه 233]
تدريب: عادت كردن، منافثه: گفتگو، و نبايد نيكوكار و بدكار پيش تو يكسان و در يك مرتبه باشند، زيرا در آن صورت نيكوكار به نيكي بيميل و بدكار وادار به بدي ميگردد و هر كسي را بدانچه خود انتخاب كردهاي پاداش و كيفر بده. و بدان كه هيچ چيز بهتر از نيكي و بخشش به رعيت و سبكبار كردن ايشان و وادار نكردن ايشان به آنچه كه قادر بر انجام آن نيستند، سبب خوش بيني حاكم بر رعيت نميگردد. بنابراين، بايد طوري در اين مورد رفتار كني كه باعث خوشبيني تو نسبت به رعيت گردد، زيرا خوشبيني به رعيت، رنجش طولاني را از تو دور ميسازد. براستي شايستهترين فرد براي خوشبيني تو، كسي است كه از آزمون تو خوب بيرون آمده، و سزاوارترين فرد به بدبيني كسي است كه از بوته آزمون تو خوب در نيامده است. هرگز روش خوبي را كه بزرگان اين امت داشتهاند و باعث انس و اتحاد مردم شد و رشتهي رعيت با آن منظم گرديده، از بين نبر، و روش نوي را پيش نگير كه به سنتهاي گذشته مضر باشد، در آن صورت اجر و مزد براي كسي است كه آن سنتها را به وجود آورده و گناه سنت شكني به گردن تو خواهد بود. با دانشمندان بيشتر همصحبت باش و با دانايان درباره آنچه كه صلاح مملكت است و
پيش از تو امور ملت بر آنها راست ميشد گفتگو و مشورت كن. 3- او را از اين كه نيكوكار و بدكار در نزد وي يكسان باشند، نهي كرده و به دليل پيامد بد اين كار او را از چنان عملي در ضمن قياس مضمري برحذر داشته است كه صغراي آن عبارت: فان ذلك … الاساءه ميباشد، و راز مطلب آن است كه بيشتر كارهاي نيك به خاطر پاداش نيك آن است به خصوص از فرمانروايان كه چنين انتظاري دارند و ميل دارند كه آنان از ديگران مقامشان بالاتر باشد و به خاطر آن همه زحمات و مشكلاتي كه دارند خوشنامتر باشند. و هر گاه نيكوكار مقام خود را با مقام و منزلت بدكار يكسان ببيند، اين خود باعث انصراف او از نيكي و انگيزهاي براي رويگرداني از رنج و زحمتش خواهد بود، و همين طور چون بيشتر كساني كه بدكاري را ترك ميكنند تنها از ترس حاكمان است و به خاطر اين است كه مبادا در نظر آنها تنزل مقام پيدا كنند، در صورتي كه اگر بدكاران مقام خود را با نيكوكاران همسان ببيند، بيشتر در مقام انجام وظيفه كوتاهي خواهند كرد. كبراي مقدر قياس چنين است: و هر چه باعث از بين بردن نيكوكاري و تشويق به بدكاري گردد، سزاوار اجتناب است. سپس امام (ع) در تاييد فرمان خود ميفرمايد: نيكوكار و بدكار بايد
خود را در معرض نيكي و بديي كه سزاوار آنند، بداند و براي نتيجهي عمل خود آماده باشند، بنابراين براي نيكوكار نيكي و براي بدكار بدي در نظر داشته باشد. شانزدهم: او را نسبت به نيكي بر رعيت و سبكبار كردن آنان و مجبور نكردن بر چيزي كه حقي بر آنها نداشته، توجه داده است، به دليل اين كه اينها باعث خوشبيني حاكم بديشان است كه خود مستلزم از بين رفتن رنجش و زحمت طولاني وي و آسايش از جانب ايشان است توضيح آن كه حاكم وقتي كه به مردم خوشرفتاري كند، مردم بيشتر به او علاقهمند شده و در باطن به محبت و اطاعت گرايش پيدا ميكنند، و اين خود باعث خوشبيني وي به آنها گرديده و در نتيجه نيازي به زحمت در هواخواه ساختن آنها و احساس خطر از طرف آنها نميكند، امام (ع) اين مطلب را با عبارت: و ان احق من يحسن ظنك به … عنده مورد تاكيد قرار داده است. هفدهم: او را از سنت شكني نسبت به راه و روش نيكي كه بزرگان امت قبل از او داشتهاند، و باعث انس و اتحاد و به نفع مردم بوده است، برحذر داشته، زيرا اين باعث صدمه و فساد آشكاري در دين است. هيجدهم: وي را از پيش گرفتن روش نوي كه به سنتهاي گذشته صدمه بزند، منع فرموده است. و به دليل نادرستي اين كار به وسيلهي
قياس مضمري اشاره كرده است، كه صغراي قياس عبارت: فيكون … سنتها است، و ضمير در منها برميگردد به سنتي كه ضرر بر آنها رسيده و اجر و مزد براي كسي است كه آن سنتهاي گذشته را به وجود آورده و كبراي مقدر چنين است: پس هرچه آن چنان باشد سزاوار اجتناب است و بايد از آن دوري كرد. نوزدهم: به مالك دستور داده است كه با دانشمند زياد رفت و آمد كند، يعني راجع به احكام شرعي و قوانين ديني با آنها صحبت كند، و با مردمان دانا يعني كساني كه خداشناس، و در ميان بندگان و شهرها به اسرار الهي آشنا و به قوانين تجربي و غيرتجربي عمل كردهاند و دربارهي استواري اركان و قوانيني كه اصلاحكنندهي امور كشور است، و در مورد به پا داشتن مراسمي كه مردم پيش از او به پا داشتهاند گفتگو و مشورت كند. توفيق از جانب خداست. فصل سوم: در توجه دادن به گروههاي مردمي كه امر شهر به آنها وابسته است و قرار دادن هر كدام در جاي خود، و در مرتبهاي كه حكمت نبوي اقتضا كرده تا در آن مرتبه قرار داده شود، و اشاره بر اين مطلب كه هر طبقهاي به طبقهي ديگر وابسته است، چه آن كه صلاح هر كدام جز به وسيلهي ديگري ميسر نيست و بنياد شهرنشيني و جامعه بر آن است. آنگاه اشاره به كساني
دارد كه از هر صنف و طبقهاي شايستگي دارند و سزاوار آن مقامند، و سفارش دربارهي هر آنچه كه آن طبقه شايسته آن است.
[صفحه 255]
مقاعد: جمع مقعد (مصدر ميمي) نشستها، مرافق: سودها، منفعتها، و بدان كه رعيت چند دستهاند كه كارشان انجام نميگيرد مگر به كمك يكديگر، و از هم بينياز نيستند، برخي از آنها سپاهيان خداوندند، و بعضي دبيران و منشيان عادي و محرمانهاند و بعضي ديگر داوران عدالت گستر و برخي كاركناني كه با انصاف و مدارا رفتار ميكنند، و بعضي از مردم جزيهدهندگان و ماليات دهندگان از اهل ذمه و مردم مسلمان و گروهي از بازرگانان، صنعتگران، و برخي از طبقهي پايين كه نيازمندان و تهيدستانند، و خداوند براي هر گروهي از اينان سهمي و بهرهاي معين كرده است، كه اندازه و مقدار آن را در كتاب خود و يا در سنت پيامبرش- درود و سلام خدا بر او و خاندان او باد- مقرر كرده است كه در نزد ما (اهل بيت) محفوظ است. اما سپاهيان به امر خدا، براي مردم به منزلهي دژها، و براي حكمرانان باعث زينت و براي دين عزت و وسايل آرامش و امنيتند، و رعيت پايدار نميماند مگر به وسيلهي سپاهيان، و سپاه نظم نپذيرد مگر به وسيلهي ماليات و حقوقي كه خداوند براي ايشان مقرر كرده است تا بدان وسيله توانايي نبرد با دشمنان را داشته و در آرايش و نظام كار خود بدان متكي باشند، و ن
ياز خود را به وسيلهي آن برطرف سازند. وانگهي براي اين دو گروه (رعيت و سپاه) نيز سر و ساماني نخواهد بود مگر به وسيلهي گروه سوم كه عبارتند از قضاه، كاركنان، و نويسندگان كه در اختلاف ميان مردم قضاوت كرده، و مالياتها را جمعآوري كرده و امور خاص و عام را ثبت و ضبط ميكنند. و باز همهي اينان استوار نميمانند مگر به وسيلهي بازرگانان و صنعتگران كه باعث جمعآوري سود و پايداري بازارند و كارهايي را انجام ميدهند كه از ديگران ساخته نيست و بعد از اينها طبقه پايين از تهيدستان و بيچارگان كه بخشش و كمك به آنها لازم است و نزد خداوند براي هر كدام از اين طبقات مردم، رفاه و گشايشي مقدر است، و هر كدام از آنها در حد خود بر حكمران حق دارند كه به كارشان سامان دهد و از طرفي حكمران قادر بر انجام اين كار نيست مگر با تلاش و كوشش و ياري طلبيدن از خداوند و آمادگي براي اجراي حق و استقامت در هر كاري آسان يا گران! بايد توجه داشت كه در اين بخش از فرمان امام (ع) چند مطلب است: اول: امام (ع) مردم شهرها را به هفت دسته تقسيم كرده، و مطابق توضيحي كه داده است هيچ دستهاي جز به كمك دستهي ديگر استوار نميماند. عبارت امام (ع): من اهل الذمه و مسلمه
الناس، (از اهل ذمه و مسلمانان) تفصيلي براي دستهي اول است. اما عبارت اهل ذمه تفسير و توضيح است براي اهل جزيه و عبارت مسلمه الناس، بيانگر ماليات دهندگان، و ممكن است عبارت مذكور، توضيح اهل جزيه و خراج بوده باشد به اين ترتيب كه امام (ع) حق دارد كه زمين خراج را از ديگر مسلمانان و اهل ذمه، قبول كند. و مقصود امام (ع) از سهمي كه خداوند براي هر كسي تعيين كرده است، حق هر يك از صاحبان حق از صدقات است مانند: فقرا، مساكين، جمع آورندگان ماليات و صدقه، كه به طور اجمال در قرآن و به طور تفصيل در سنت پيامبر (ص) بيان شده است. و موضع هر كسي كه خداوند به عنوان عهد و پيماني از جانب خود، در نزد خاندان پيامبرش تعيين كرده است عبارت است از مقام و مرتبه هر يك از مردم جامعه كه تنها به خود آنها مربوط است، زيرا سپاهي مقام و موضع خاصي دارد كه نبايد از آن تجاوز كند، و وظيفهي اوست كه در حد و موضع خود بماند و آنچه لازمهي آن مقام است انجام دهد، و هم چنين منشيان، كاركنان، قضاه و ديگران، كه هر كدام موضع خاصي دارند كه بايد در آن حد بمانند، و وظيفهاي است كه به عنوان پيماني از جانب خدا بر عهدهي آنهاست كه اين پيمان نزد پيامبر (ص) و خاندانش محف
وظ و شريعت اسلامي جامع آن وظايف است. دوم: امام (ع) با عبارت: فالجنود باذن الله … معونتهم، بر اين مطلب توجه داده است كه هر كدام از گروههاي نامبرده وابسته به ديگري است به طوري كه بدون آن استوار نيست و نيازمندياش بدان حتمي است. و صورت و هيات جامعهي شهر به مجموعهي آنها وابسته است. آنگاه امام (ع) نخست از سپاهيان شروع كرده است به دليل اين كه اصل در نظام جامعه آنهايند، و دليل نيازمندي به سپاهيان را در چهار ويژگي بيان كرده است: 1- سپاهيان به منزلهي دژهاي مردمند. كلمهي: الحصون (دژها) را به لحاظ آن كه آنها همچون دژي از رعيت نگهداري و مراقبت ميكنند، استعاره از سپاه آورده است. 2- سپاهيان زينت حكمرانانند، زيرا حاكم بدون سپاه مثل فردي از مردم است كه هيچ كس به او اعتنا نميكند و فرمان او را نميبرد و پيامد فاسد آن نيز روشن است. 3- آنان باعث عزت و حرمت دينند، كلمهي عزت را بر سپاهيان از باب تسميه لازم بر ملزوم، اطلاق فرموده، زيرا وجود آنان براي عزت لازم و ضروري است. 3- كلمهي امن را از باب اين كه در جادهها و ديگر جاها وجود سپاه باعث امنيت است، استعاره آورده است و اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مق
در آن چنين است: و هر كس چنين باشد، كار رعيت بدون او استوار نگردد. عبارت: و ليس يقوم الرعيه الا بهم يعني رعيت جز با سپاهيان پايدار نميماند، نتيجه قياس مورد ذكر است. و امام (ع): باذن الله فرموده تا روشن كند منظور وي سپاهيان حق است كه بر پايه مصلحت و حكمت به وجود آمدهاند، نه هر نوع سپاهي. دسته دوم، ماليات دهندگان و كساني هستند كه ماليات از آنها گرفته ميشود و به دليل اين كه لازمهي نياز به سپاه، نياز به اين گروه است، در عبارت: ثم لا قوام للجنود … حاجتهم، اشاره دارد. بنابراين عبارت: لا قوام … الخراج، مدعايي است كه عبارت: الذين يقوون … حاجتهم، به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه آن را براي اثبات اين مدعا آورده است، و كبراي مقدر نيز چنين است: و هرچه چنان باشد، بدون آن سپاه پايدار نميماند. بنابراين سپاه بدون مالياتي كه خداوند براي آنان تعيين فرموده است، استوار نميماند و از طرفي ماليات از دستهاي از تودهي مردم گرفته ميشود و سپاه بدون آنان پايدار نميماند. دستهي سوم: قضاه، كاركنان و منشيان ميباشند و نيز امام (ع) وجه مشترك اين گروهها را بيان ميكند، زيرا علت نيازمندي به اينان يكي است، و به همين علت اشاره فرمو
ده در عبارت: لما يحكمون به … و عوامها، زيرا هر كدام آنها از طرف حاكم و مردم بر تمام كارهاي عمومي و يا خصوصي امينند، و تنظيم احكام قراردادها، و جمعآوري منافع، به دست آنهاست. و اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر كس آن چنان باشد پس نيازمندي سپاه و مردم به او حتمي است. دستهي چهارم: بازرگانان و صنعتگران، امام (ع) مدعي است كه كار گروههاي قبل بدون اينها به سامان نميرسد، و به اين مطلب توجه داده است در عبارت: فيما يجتمعون عليه من مرافقهم (اينان باعث جمعآوري فايده و سودند)، زيرا كار بازرگانان از فراهم ساختن كالا و خريد و فروش و به پاداشتن بازارهاي كسب، و همچنين كار صنعتگران، يعني همان فايدهي نيروي بازويشان، چيزهايي هستند كه از ديگران چنين سودي عايد نميشود، بنابراين در مقام برآوردن نياز تودهي مردم و اهميت كار آنها اينان باعث رسيدن فايده و منفعت به مردمند، و آن جمله به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي آن عبارات پيش از آنست. دستهي پنجم: طبقهي پايين جامعه كه از مردم نيازمند و تهيدست تشكيل ميشود، و به جهت نيازمندي به ايشان توجه داده است در عبارت: الذين يحق رفدهم و معو
نتهم (كساني كه كمك و بخشش به آنها لازم است) توضيح مطلب آن كه كمك و بخشش بدانها باعث جلب نظر و پشتيباني آنها از كسي ميشود كه بدانها ياري و كمك رسانده، و به وسيلهي آنهاست كه رحمت خدا نازل ميشود و همواره بركت از جانب خداوند به شهروندان ميرسد، و به پاداش اخروي نائل ميگردند، بنابراين، نياز به اين دسته از مردم، ايجاب ميكند تا به آنها كمك و ياري شود. پس از آن كه امام (ع) به دليل احتياج به تمام قشرهاي مردم، اشاره كرد، آنگاه ميفرمايد: براي هر كدام از اين طبقات مردم، نزد خداوند، رفاه و گشايشي مقدر است، يعني، در ذات خدا و در عنايت و لطف پروردگار ملحوظ است، تا اين كه در تدبير امور مردم، اعتماد به خدا كند، زيرا سرآغاز عنايت از اوست. و نيز ميفرمايد: هر طبقهاي از مردم بر حاكم حقي درخور دارند تا حاكم بداند كه رعايت حال هر يك از ين گروهها بر او لازم است و از آن غفلت نورزد. توفيق از آن خداست.
[صفحه 255]
تفاقم الامر: كاري بزرگ خلوف: جمع خلف، فرزندان، بازماندگان، حيطه: مهرباني، اي مالك از سپاهيانت براي خاطر خدا و پيامبر (ص)، و امام، براي خود كسي را انتخاب كن كه پندپذيرتر، پاكدلتر، عاقلتر و بردبارتر از همه باشد، از آن افرادي كه دير خشمگين شود و زود عذر گناه را بپذيرد، به زيردستان مهربان و به زورمندان سختگير و حريف باشد. از آن كساني نباشد كه اظهار درشتي كند و يا از ناتواني و سستي زمينگير شود. وانگهي با افرادي كه ريشهدار و از خانوادههاي شريف و خوش سابقهاند همدم باش! با بزرگواران، دليران، بخشندگان و جوانمردان همنشيني كن! زيرا آنها جامع بزرگواري و در شمار مردم با احسان و حق شناسند. و بعد، به كارهاي مردم، مانند يك پدر و مادر نسبت به فرزندان رسيدگي كن و نيكيي را كه مردم روا داشته و باعث توانمندي آنها شدهاي، نزد خود بزرگ جلوه مده و وعدهي محبتي را كه به آنها دادهاي، هرچند ناچيز باشد، كوچك مشمار، زيرا اين عمل تو باعث خيرخواهي آنان نسبت به تو و خوشبيني آنان ميگردد. و كمك در كارهاي كم اهميت را به دليل رسيدگي به كارهاي مهم ايشان ترك نكن، زيرا كمك ناچيز تو چنانست كه از آن سود ميبرند و كمكهاي مهم ج
اي خود را دارد كه مردم بينياز آن نيستند. بايد منتخبين از سران سپاهت كساني باشند كه با افراد سپاه در زندگي برابر باشند، و از امكانات خود (به زيردستانشان)، به اندازهاي كه آنان و خانوادههايشان در رفاه زندگي كنند، كمك نمايند، تا اين كه آنان در راه پيكار با دشمن همسو باشند، بالاترين چيزي كه باعث افتخار و چشم روشني حكمرانان ميشود به پاداشتن عدالت در سراسر كشور، و بروز دوستي و محبت مردم است، و دوستي و محبت آنان بروز نميكند، مگر اين كه سينههايشان از كينه تهي باشد. و خيرخواه حاكم خود نيستند جز اين كه از او ايمن گردند و سنگيني بار حكومت را بر پشتشان كمتر احساس كنند و به انتظار پايان حكومت ايشان نباشند بنابراين خواستههاي آنان را برآور، و از آنها به نيكي ياد كن، و كساني را كه آزمودهاي از زحماتشان قدرداني كن، زيرا قدرشناسي و ياد از اعمال نيك آنها باعث هيجان و جنبش، و تشويق افراد خمود ميگردد، با خواست خدا! مطلب سوم، دستور به آراستن هر دستهاي از مردم به صفات و ويژگيهايي است كه بايد واجد آن اوصاف باشند، و هر كدام را در جايگاه مناسب خود قرار دهد: اما دستهي اول يعني سپاهيان: امام (ع) به تعيين كساني اشاره فرموده است
كه آنان با داشتن ويژگيهايي، شايستگي رسيدن به اين مقام را احراز ميكنند. و دربارهي آنان دستورهايي- اعم از اوامر و نواهي- داده است. اما اوصاف و ويژگيها: 1- كسي كه نسبت به خدا و پيامبر خدا (ص) و پيشوا و رهبرش پندپذيرتر و پاكدلتر است، يعني در عمل بر طبق فرمان خدا، رسول خدا و رهبر خود، امينتر است. اصطلاح ناصح الجيب، كنايه از امانتداري است. 2- بردبارترين مردم باشد. آنگاه چنين فرد برتر را معرفي كرده و فرموده است: از كساني كه دير خشمگين ميشوند، و اگر كسي از آنان عذرخواهي كند، زود عذر پذيرند و به زيردستان مهربانند و نسبت به آنها درشتي نميكنند، اما با زورمندان گردن فرازي مينمايند يعني بر آنها برتري ميجويند و با اعراض از ضعيفان به زورمندان رو نياورند از آن كساني كه خشونت آنان را از جا نكند، يعني خصلت درشتي و خشونت ندارند تا آنان را به هرجا كه خواهد بكشد، مانند اين سخن: دوشيدن شتر با همهي نيرو و تمام كف دست مصلحت نيست، كه باعث پس زدن شير ميشود و بعضي گفتهاند: هيجان او را وادار به عملي نكند، و اگر كاري را انجام داد، باعث رنجش او نگردد، و نرمش و ناتواني او را از اجراي حدود الهي و گرفتن حق ستمديدگان از ستمكاران باز
ندارد. 3- كساني كه از خانوادههاي شريف و خاندانهاي درستكار و خوشنام و خوش سابقه از نظر حالات، رفتار و گفتار نيك باشند. 4- كساني از جنگجويان و دليران باشند. 5- از بخشندگان و جوانمردان باشند. اما اوامر: 1- فردي از سپاهيان را به رياست برگمارد كه داراي اين ويژگيها باشد. 2- با افراد ياد شده نزديك و همنشين شود، يعني در اين پست و مقام با آنها همراه باشد و دربارهي آنان او را ترغيب و تشويق نموده است با اين عبارت: فانهم … من العرف، يعني زيرا آنان جامع بزرگواري و شاخسار احسانند. و آنان را با صفت: جامع بزرگواري و شاخههايي از نيكي، ستوده است، از باب اطلاق نام لازم بر ملزوم خود، زيرا انبوهي از بزرگواري يعني فضيلتهاي ياد شده لازم و همراه چنان افرادي است، امانتداري، بخشندگي و جوانمردي خصلتهاي خوبي هستند كه تحت عنوان پاكي و پاكدامني قرار دارند. بردباري و دلاوري دو فضيلت از فضايل اخلاقي و در ذيل عنوان شجاعت هستند. و احتمال دارد مرجع ضمير در عبارت: فانهم، فضايل ياد شده باشد، همان طور كه در آيه مباركه آمده است: فانهم عدو لي كه مرجع ضمير بتهايند. 3- همانند پدر و مادري، به كارهاي آنها و آنچه مربوط به مصلحت آنهاست، رسيدگي كند،
و اين سخن كنايه از نهايت مهرباني نسبت به آنهاست. 4- او را از اين كه كمك مالي و يا هر نوع منفعت رساني را كه باعث تقويت آنها ميگردد در نزد خود بزرگ شمارد، نهي فرموده است، بدان جهت كه اين عمل باعث كوتاهي او در حق ايشان ميگردد. 5- مبادا وعدهي محبتي كه به آنها داده است، ناچيز شمارد، و اين كوچك شمردن باعث شود تا او به وعدهي خود عمل نكند، و به رجحان انجام وعدهاي كه به آنها داده است، هر چند كه ناچيز باشد، با اين عبارت استدلال كرده: فانه داعيه … الظن بك (زيرا اين عمل تو باعث خيرخواهي و خوشبيني آنان نسبت به تو ميگردد). و كبراي مقدر اين قياس مضمر، چنين است: و هر چه كه اينطور باشد، سزاوار است انجام دهي. 6- او را از اين كه به دليل رسيدگي به كارهاي مهم، به كارهاي كم اهميت نپردازد، بازداشته است، و براي اولويت عمل وي با اين عبارت استدلال كرده است: فان اليسير … موقعا لا يستغنون عنه (زيرا كمك تو در مورد كارهاي كم اهميت آنقدر ارزش دارد كه مورد استفادهي آنها باشد)، و معناي عبارت روشن است، زيرا كمك در كارهاي مهم از ارزش كمك مفيدي كه اندك و ناچيز باشد نميكاهد، (هر نوع كمكي جاي خود را دارد). 7- امام (ع) او را مامور كرده
است، بر اين كه از سران سپاه كساني را در نزد خود برگزيند كه واجد صفات مزبورند، آن كسي كه با زيردستان از سپاه در زندگي برابر بوده، و از امكانات خود به اندازهاي كه آنها و خانواده و فرزندانشان در رفاه باشند كمك ميكند، تا بدين وسيله عزمشان يكي شود و در راه پيكار با دشمن به منزلهي يك فرد گردند. آنگاه امام (ع) در زمينهي توجه به زيردستان، با بيان اين كه پيامد اين توجه و ياري جلب قلوب آنان است، او را تشويق به محبت بدانها كرده است. و اين بخش از عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هرچه كه باعث جلب قلوب آنان شود، انجام دادنش مصلحت و واجب است. و از طرفي چون محبت صحيح بدانها از مهمترين هدفها بوده است، امام (ع) اظهار داشته كه كمك و محبت به آنها جز با انجام سه امر انجامپذير نيست: 1- شفقت مردم به فرمانروايان و مراقبت از ايشان. 2- بار سنگين نشمردن حكومت آنان. 3- به انتظار پايان گرفتن مدت حكومت ايشان نبودن. اين امور به منزلهي صغراي قياس مضمري هستند كه كبراي مقدر آن چنين است: و آنچه كه مهمترين خواستهها جز به وسيلهي آن انجامپذير نباشد، خود از مهمترين خواستههاست. 8- امام (ع) دستور برآوردن
نياز مردم را به وي داده است: به اين ترتيب كه از طرف خود امكاني به آنها بدهد كه آرمانهاي ايشان بدان وسيله برآورده شود، زيرا اين خود از چيزهايي است كه موارد سه گانهي بالا جز به اين وسيله انجام نميپذيرد. و از اين روست كه امام (ع) اين مطلب را با فاي نتيجه ايراد كرده است. 9- فرمان داده است تا با تمجيد از آنها و قدرداني از زحمات كساني كه آنها را آزموده است رابطه خود را با آنها استوار سازد، و براي ضرورت اين كار با اين عبارت خود استدلال فرموده است: فان كثره الذكر … انشاء الله، زيرا ياد كردن اعمال نيك آنها- به خواست خدا- باعث جنب و جوش آنها و تشويق افراد خمود ميگردد. و اين مطلب واضحي است و اين قضيه به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هرچه آن چنان باشد، ضرورت دارد.
[صفحه 255]
يضلعك: سنگين و مشكل باشد براي تو، علاوه بر اينها، رنج و زحمت هر كسي را به حساب خودش بگذار، مبادا رنج و تلاش كسي را به حساب ديگري بگذاري، و در موقع پاداش در پايان كارش مبادا كوتاهي كني، نبايد بزرگي كسي باعث آن شود كه رنج و كار كم او را بزرگ، و پستي مقام كسي باعث آن شود كه رنج و كار بزرگ او را ناچيز بشمري. در كارهاي مشكلي كه درميماني و نميداني چه كني بايد به خدا و پيامبرش رجوع كني كه خداوند هدايت بندگان را دوست ميدارد و چنين ميفرمايد: يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم فان تنازعتم في شيء فردوه الي الله الرسول. رجوع به خدا يعني عمل كردن به محكمات قرآن، و رجوع به پيامبر (ص)، يعني عمل كردن به سنت او، سنتي كه باعث از بين بردن اختلاف است نه باعث تفرقه و پراكندگي. 10- امر كرده است تا موقعيت هر كسي را با رنجي و زحمتي كه كشيده بشناسد، و زحمت هر كسي را به حساب خود او بگذارد. 11- او را نهي كرده است از اين كه زحمت و تلاش كسي را به حساب ديگري بگذارد. 12- مبادا در پاداش زحمات او كوتاهي كند و در نتيجه مقداري از آن را به حساب آورد. و يا ناچيز قلمداد كند. 13- و نبايد بزرگي كس
ي باعث آن شود كه زحمات كم او را بزرگ شمارد و يا پستي مقام كسي باعث شود كه رنج و زحمت بزرگ او را كوچك به حساب آورد، زيرا تمام اينها انگيزهي سستي و تنبلي نسبت به جهاد در راه خدا ميگردد. 14- فرمان داده است تا در كارهاي مشكلي كه باعث درماندگي او ميشود و كارها را بر او مشتبه ميسازد به خدا و پيامبر رجوع دهد با استدلال به آيهي مباركه، و بعد هم، رجوع دادن به خدا را، تفسير به فراگيري محكمات قرآن، و رجوع به پيامبر را تفسير به فراگرفتن سنت او، فرموده است، و سنت را با اين ويژگي تعريف كرده است كه جامع و گردآورنده باشد، زيرا محور و هدف سنت بر ضرورت اتحاد و اجتماع مردم بر بندگي خدا و رفتن به راه اوست.
[صفحه 255]
محك: لجاجت، حصر: درماندگي، ناتواني، تبرم: خستگي، بيتابي، ازدها: مصدر باب افتعال از زهو: خودخواهي، اطراء: ثناگويي و مدح زياد، اغتيال: گول خوردن، بدگويي، وانگهي براي قضاوت ميان مردم بهترين افراد رعيت را انتخاب كن، از آن كساني كه كارهاي او سخت و مشكل جلوه نكند، و طرفهاي نزاع، نظر خود را با لجاجت بر او تحميل نكنند و او در اشتباه خود پافشاري نكند، و به هنگام شناخت حق از بازگشت بدان درمانده نباشد، و هواي نفسش متمايل به حرص و طمع نباشد، و به اندك فهم و درك از مسائل، بدون زحمت فكر و انديشهي زياد، بسنده نكند. از آن كسان كه در برابر شبهات، بيشتر تامل ميكنند، و بيشتر از همه سراغ دليل و برهان ميروند، و از همگان كمتر از مراجعهي دادخواهان خسته ميشوند و براي كشف واقعيتها از همه باحوصلهتر و به هنگام روشن شدن حكمي از همه كس قاطعترند. كسي كه ستايش زياد او را وادار به خودبيني نسازد و تشويق و فريب او را از اعتدال بيرون نكند، و اين چنين افراد شايسته و قضات آراسته به چنين ويژگيها كماند. و بعد از همهي اينها، قضاوت او را بسيار وارسي كن و به قدري از مال دنيا به او بده كه زندگياش در رفاه باشد و جلو عذر و
بهانهي او را بگيرد و نياز به مردم نداشته باشد، و او را در نزد خود مقام و جايگاهي بده كه ديگر نزديكان تو در آن مقام طمع نكنند تا بدين وسيله او از بدگويي افراد در نزد تو ايمن باشد. پس اين امر (قضاوت) را كاملا زير نظر داشته باش، زيرا اين قضا در دست بدكاراني گرفتار بود كه در آن از روي هوا و هوس رفتار ميكردند و آن را وسيلهي رسيدن به دنيا قرار داده بودند. دستهي دوم: قاضياني كه به عدل و داد حكم ميكنند، و آنان را با ويژگيهايي معرفي فرموده و دربارهي ايشان اوامري صادر كرده است: اما در مورد انتخاب قاضي، بايد از نظر او بهترين فرد رعيت باشد، و اين برتري را با چند ويژگي مشخص كرده است: 1- از آن كساني نباشد كه به هنگام مراجعه، كارها بر او سخت و مشكل جلوه كنند. 2- از كساني نباشد كه طرفهاي دعوا، نظر خود را بر او تحميل كنند، يعني او را با لجاجت وادار كنند تا برخلاف حق داوري كند. بعضي گفتهاند: اين سخن كنايه است از اين كه، قاضي از آن كساني باشد كه طرفهاي نزاع او را راضي كنند و او اقدام به بحث و بررسي نكند، و حرف اول آنها را بپذيرد. 3- اگر اشتباهي از او سر زده، به اشتباه خود پافشاري نكند، زيرا بازگشت به حق بهتر از ادامه در
گمراهي است. 4- به هنگام شناخت حق از بازگشت به حق درنماند، آن طوري كه قضاه بد به خاطر حفظ مقام و از ترس زشتي كار غلط خود رفتار ميكنند. 5- هواي نفسش ميل به حرص و آز نكند، زيرا چشم طمع داشتن به مردم باعث احساس نياز به ايشان و انحراف از راه حق ميگردد. 6- به اندك فهم و درك از مسائل- بدون فكر و انديشهي زياد- بسنده نكند، زيرا اين خود زمينهي خطا و اشتباه است. 7- از همه كس بيشتر در مسائل شبههناك تامل كند، زيرا اين قبيل مسائل جاي احتمال وقوع در گناه است. 8- بيش از همه كس به سراغ دليل و برهان برود. 9- از همه كس كمتر از مراجعهي دادخواهان خسته شود، زيرا لازمهي خستگي و دلتنگي از كار، ضايع كردن حقوق است. 10- همچنين از همه كس در كشف واقعيتها باحوصلهتر باشد. 11- به هنگام كشف حقيقت، قاطعتر از همه باشد، زيرا كه تاخير در اجراي حق، آفتها دارد. 12- از كساني نباشد كه ستايش زياد ديگران، او را به سوي خودخواهي سوق دهد. 13- از آن كساني نباشد كه از روي ناآگاهي و فريب، از راه حق و اعتدال منحرف شود. آنگاه امام (ع)، بر اين مطلب كه شمار افراد واجد اين شرايط اندك است حكم كرده تا توجه دهد كه واجدين اين شرايط سزاوارترند نه آن كه اينه
ا شرط قضاوت است. اما اوامر: نخست، آن كه كس را انتخاب كند كه واجد صفات ياد شده است. دوم، آنكه كارهاي قضايي او را مورد بررسي بسيار قرار دهد، تا ريشهي طمع او را به انحراف از راه حق- اگر موردي به قلبش خطور كند- از بن بركند. سوم: به قدري از مال دنيا به او بدهد كه ديگر بهانهاي براي او نماند. و اين مطلب كنايه از مقدار كفايت و آن اندازهاي است كه نيازمندي او به مردم را به حداقل برساند تا به آنها چشم طمع نداشته باشد. احتمال دارد كلمهي: ما در جملهي: ما يزيل بدل از البذل، و مفعول براي فعل محذوفي باشد كه كلمهي البذل بر آن دلالت دارد، گويا فرموده باشد: چيزي را كه عذر و بهانهي او را از بين ببرد، به او بدهد، و احتمال ميرود كه مفعول براي يفسح باشد، يعني به قدري از مال دنيا به او دهد كه در رفاه زندگي كند. و ممكن است در معناي مصدر يفسح باشد، يعني: به نوعي زندگي او را گشايش بخشد كه عذر و بهانهاي نماند. چهارم: او را در نزد خود جايگاهي دهد، كه ديگر نزديكان وي با وجود آن، از وي چشم طمع نداشته باشند، تا بدان وسيله از بدگويي دشمنان در امان باشد. و كبراي مقدر اين قياس مضمر چنين است: و هرچه اين فوايد را دارد، دادن آن به فاضي
لازم و ضروري است. پنجم: در انتخاب كساني با اين ويژگيها و اجراي اوامر امام (ع)، دقت بيشتري كند، تا به نتيجهي نهايي برسد. و در اين مورد چنين استدلال فرموده است: فان هذا الدين … الدنيا. و كلمهي الاسير را به اين لحاظ استعاره آورده است كه بدكاران، قضاوت را چون اسيري در اختيار ميگيرند. و اين عبارت صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هرگاه چنان است، پس دقت در انتخاب كسي كه مطابق حق عمل كند و آن را از اسارت اشرار و تبهكاران نجات دهد، ضرورت دارد. توفيق از آن خداست.
[صفحه 255]
محاباه: بخشندگي و نزديك شدن دو كس از طريق بذل و بخشش به يكديگر، اثره: خودرايي، كاري از روي هواي نفس انجام دادن، جماع: گروه، جمع، توخي: بررسي و جستجو، حدوه: انگيزه، وادار ساختن، وانگهي در اعمال كاركنانت دقيق باش، وقتي كه آنها را آزمودي به كار بگمار، مبادا ايشان را از روي هواي نفس و يا به قصد كمكي به ايشان، بيحساب مشغول كار كني زيرا اينها رشتههايي از ستمكاري و خيانت به مردم است و چنين افرادي را از ميان آزمودگان و افراد با آزرم از خانوادههاي نجيب و پيشقدم در اسلام جستجو كن، زيرا اينان داراي ويژگيها و خصلتهاي ارزشمند و باناموستر و كم طمعتر و بيشتر در انديشهي عواقب كارند. بنابراين وسايل خورد و خوراك آنها را فراوان كن، كه اين عمل باعث تقويت آنها در خودسازي و بينيازي از خوردن حق زيردستان خواهد شد، و هم حجتي است بر ايشان، اگر فرمان تو را نبرند و يا امانت تو را خدشهدار كنند. آنگاه در كارهايشان بررسي كن، و بازرسان راستگو و وفادار از طرف خود بر آنان بگمار، زيرا بازرسي نهاني باعث وادار ساختن آنها به امانتداري و مداراي با مردم و حفظ تو از خيانت ياران ميشود، اگر يكي از آنان دستش را به خيانت آلود
و گزارش همهي بازرسان آن را تاييد كرد به همان گزارشها اكتفا كن و بيدرنگ گنهكار را مجازات كن و از كارش بازخواست نما و او را بياعتبار و خوار گردان، و داغ خيانت بر پيشاني او بزن و حلقهي ننگ تهمت و بدنامي را بر گردن او درآويز. دسته سوم: كاركنان امام (ع) آنان را با ويژگيهايي مشخص كرده و دستورات سازندهاي دربارهي آنان صادر فرموده است. اما ويژگيها: 1- يك كارمند براي كارهاي حكومتي و استانداريها از ميان مردم كارآزموده و آگاه به مقررات و قوانين انتخاب شود. و سخن را به دليل اين كه اين اصل مهم كار است از همين جا شروع كرده است. 2- از اهل شرم و حيا باشد، نه آن چنان كه در كمرويي در حدي باشد كه آلت دست ديگران گردد- كه طرف تفريط است- در نتيجه به وسيلهي او حقوق و منافع اشخاص را از بين ببرند، و نه به مرز بيحيايي برسد، كه موضع افراط است، و باعث بياعتباري او نزد مردم و نفرت دلها از وي شود. 3- از اعضاي خانوادههاي خوشنام و پيشقدم در اسلام باشند، در اين عبارت كنايه از خانوادههاي باسابقهي در ديانت و خوبي است، كه ريشهدار در اين امورند. و به دليل مصلحت و حكمت در به كار گماردن كساني با اين ويژگيها با اين عبارت اشاره فرموده
است. فانهم … نظرا، توضيح آن كه شرم و حيا و درستي و اصالت خانوادگي و پيشقدم بودن در اسلام، باعث بزرگواري و حفظ نواميس از تعرض ديگران، و كم اعتنايي و بيتوجهي به چشم اندازهاي دنيوي ميگردد، و همچنين آزمودگي باعث تيزبيني و دورانديشي دربارهي نتايج و پيامد كارها ميگردد. اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر كس چنان باشد، شايستهتر براي واليگري و كارمندي است. اما دستورها: اول آن كه در اعمال كاركنان دقت كند، تا پس از آزمودن و بررسي آنها را به كار گمارد و آنها را معاملهگرانه و از روي هواي نفس مشغول كاري نكند، مثل اين كه در برابر تقاضاي مقام و رياست چيزي به او بدهند و در مقابل، ايشان را به شغلي بگمارد و بدون هيچ مشورتي در اين باره به ميل خود عمل كند، زيرا اين بيحسابي و به ميل خود رفتار كردن- چنان كه در بعضي نسخهها به جاي ضمير، اين كلمات عينا آمده است- رشتههايي از ستمكاري و خيانت است: اما ستمكاري، از آن جهت است كه رفتار آنچناني، انسان را از عدالت لازمي كه از نظر شرع موظف به انجام آن است، بيرون ميكند. و اما خيانت براي آن است كه اولويت در انتخاب كاركنان و واليان از وظايف ديني
است، و دين هم امانتي است در دست كسي كه آنان را به كار ميگمارد، بنابراين اگر بدون رعايت اين امانت، بيحساب و از روي هوا و هوس انتخاب كند به دور از امانتداري، و خود نوعي خيانت است. دوم اين كه اشخاصي را با ويژگيهاي ياد شده به دلايلي كه ذكر شد، براي كارها در نظر بگيرد. سوم وسايل خورد و خوراك آنان را فراوان كند، در اين مورد از سه جهت مصلحت كار را بيان فرموده است: 1- فراوان داشتن خورد و خوراك، انگيزهاي براي خودسازي آنهاست، كه خود امري ضروري است. 2- اين كار باعث بينيازي آنان از دست درازي به مال مسلماناني است كه در تحت اختيار آنها قرار دارند. 3- اين عمل، دليلي براي او در برابر آنها خواهد بود كه فرمان او را نبرند و يا در امانت ايجاد خدشه كنند، كلمهي: الثلم به معني ايجاد خدشه استعاره براي خيانت است. جهات سه گانه، مقدمات صغراي قياسات مضمري هستند كه كبراي هر كدام از آنها چنين است: و هرچه آن چنان باشد، انجامش داراي مصلحت لازم و فايدهي قطعي است. چهارم، آن كه كارهاي آنها را بررسي كن، و بازرسان و جاسوساني از مردم راستگو و باوفا بر آنان بگمار. و به جهت مصلحت اين كار، با اين بيان اشاره فرموده است: فان تعاهدك … بالرعيه زي
را بررسي كارهاي ايشان، با اطلاع و آگاهي آنها بر اين كه اين بررسي از طرف اوست انگيزهاي براي امانتداري در انجام وظايفي كه به عهده دارند، و مداراي با مردم، ميگردد. عبارت مذكور صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هرچه بر اين منوال باشد انجامش لازم است. پنجم، آن كه خود را از خيانت يار و ياوراني كه از جملهي كاركنان هستند، دور نگه دارد، او را با اين عبارت: فان احد منهم بسط … التهمه، به روشي كه شايسته است آنها را ادب كند و سنت الهي را دربارهي آنها اجرا نمايد، راهنمايي فرموده است. كلمهي: تقليد را استعاره آورده است، براي آويختن ننگظ تهمت به گردن او، از آن جهت كه تهمت همچون شعاري محسوس (يوغي) به گردن ميافتد. و به عبارت در نهايت رسايي و رواني است. ميزان اين مجازات بر حسب عرف و نظر امام، و يا شخص منتخب او تعيين ميشود.
[صفحه 255]
شرب: بهره و سهمي از آب آشاميدني، باله: اندكي از آب كه زمين را تر كند، احالت الارض: زمين ناهموار و نامساعد شده، زراعتش بي محصول و درختانش بيثمر گردد، اجمام: آسوده كردن، معتمد: هدفدار، اعواز: تنگدستي، فقر، در مورد ماليات به نفع ماليات دهندگان قدم بردار، زيرا صلاح ماليات و مصلحت ماليات دهندگان باعث آسايش و راحتي ديگران است، و آسايش ديگران ميسر نيست مگر به وسيلهي ماليات پردازان، چون مردم همه مرهون ماليات و ماليات دهندگانند، و بايد تو بيشتر به فكر آبادي زمين تا گرفتن ماليات باشي زيرا ماليات جز به آبادي زمين به دست نميآيد و كسي كه بدون آباداني، ماليات بخواهد، در حقيقت دست به كار ويراني كشور، و از بين بردن مردم زده و كار او ديري نخواهد پاييد. بنابراين اگر ماليات دهندگان از سنگيني ماليات يا از رسيدن آفت و علتي و يا از بيآبي و يا نيامدن باران و يا دگرگوني و تغيير وضع زمين كه آن را آب گرفته يا از بيآبي خراب شده است، شكوه كردند، به اندازهاي كه اميد به صلاح كار را در ايشان برانگيزد، از ماليات تخفيف بده، و نبايد اين تخفيف بر تو گران و سنگين بيايد، زيرا اين تخفيف تو نوعي اندوختهاي است كه با آب
اداني شهرها و آراستگي وضع حكومت، به تو بازخواهد گشت و نيز ستايش آنان را نسبت به تو بر ميانگيزد و از انتشار عدل و داد در ميان آنان شادمان ميشوي و به خاطر آنچه در اثر رفاه و آسايش، نزد آنان اندوختهاي و از آن عدالتي كه نسبت به ايشان روا داشتهاي و مهري كه دلها را بر آن عادت داده و تقويت كردهاي با اطمينان بر آنها اعتماد كن چه بسا كه پس از نيكي و اعتماد به آنها كارهايي پيش آيد كه وقتي به آنان واگذار كني، با طيب خاطر و علاقهمندي و خوشحالي انجام دهند زيرا به مملكتي كه آباد است، هر چه بار كني، ميكشد، و هميشه ويراني يك سرزمين در گرو تنگدستي مردم آنجاست. و مردم زماني دچار تنگدستي ميگردند كه حكمرانانشان دل به مال اندوزي سپارند و به پايداري حكومت خود بدگمان شوند و از دگرگونيهاي زمان كمتر عبرت بگيرند. دستهي چهارم ماليات دهندگان است، امام (ع) دربارهي آنان اوامري به شرح زير صادر فرموده است: اول: مساله ماليات آنها را بررسي كرده- و در مواردي كه شرح ميدهد- طوري رفتار كند كه به نفع و مصلحت ماليات دهندگان تمام شود. آنگاه به جنبهي مصلحت ماليات دهنده با قياس مضمري اشاره فرموده است كه صغراي آن، عبارت: فان صلاحه … الا
بهم است. و با عبارت: لا صلاح لمن سواهم الا بهم، يعني آسايش ديگران ميسر نيست مگر به وسيلهي ماليات دهندگان، به منظور تاكيد توجه داده است كه آسايش ديگران جز به وسيلهي آنان ميسر نيست. و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر كس كه آسايش مردم جز به وسيلهي او ميسر نگردد، توجه به كارهاي او و بررسي حالات وي لازم است. و بعد در توضيح صغراي قياس فرموده است: چون مردم همه مرهون ماليات و ماليات دهندگانند، و اين مطلب امروز براي ما روشن است. دوم: آن كه توجهش به آبادي زمين از گرفتن و جمعآوري ماليات بيشتر باشد، و به جنبهي مصلحتي كه در آن عمل وجود دارد، با اين گفتار توجه داده است: زيرا آن، يعني پرداخت ماليات جز به آباداني زمين ميسر نيست. و اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمر است. و بعد آن را با جملهي: و من طلب … قليلا، توضيح داده است. و همين سخن امام (ع) اشارتي است بر پيامد نقيض مطلب مورد ادعاي آن بزرگوار، و آن عبارت از مفاسد سه گانهي زير ميباشد: 1- ويران سازي كشور از طريق نپرداختن به آباداني آن. 2- از بين بردن مردم، به جهت مكلف كردنشان به چيزي كه در توان آنها نيست. 3- ناپايداري كار ماليات گيرنده و حاكم نسبت به مردم، كه اين خ
ود لازمهي دو مورد قبلي است. و كبراي مقدر چنين است: و هر چيزي كه جز با آباداني ميسر نگردد، لازم است، دربارهي آبادني دقت بيشتري به عمل آيد تا دربارهي آن چيز. نتيجه اين ميشود كه توجه به آباداني كشور بايد بيش از توجه به گرفتن ماليات باشد. سوم به او دستور داده است تا از ماليات آنها به مقداري كه اميد مصلحت كارشان ميرود، تخفيف دهد، البته در صورتي كه ماليات دهندگان از جريان حال خود شكايت داشتند كه به دليل وضعي كه زمينشان پيدا كرده ماليات سنگين است، يا آفتي به آن رسيده و يا به دليل كم آبي و نيامدن باران و يا به علت آمدن سيل و نرسيدن آب، دگرگوني و خرابي در زمين پديد آمده است. و به دنبال آن، وي را نهي كرده است از اين كه مبادا اين تخفيف دادن ماليات را، گران و سنگين تلقي كند. و در عبارت خود: فانه ذخرء … العدل فيهم اشاره به مصلحتي فرموده است كه در تخفيف دادن ماليات وجود دارد، و معناي عبارت واضح است. كلمهي: معتمدا منصوب است بنابراين كه حال است و عامل آن خففت ميباشد. و كلمه: فصل منصوب است چون مفعول معتمدا است. و عبارت: و الثقه عطف بر همان مفعول ميباشد. امام (ع) به جنبهي مصلحتي كه در اعتماد به افزايش توانمندي مردم
از طريق رفاه و آسايش ايشان و اطمينان آنها به برخورداري از عدالت وي، وجود دارد، با اين عبارت خود توجه داده است: فربما حدث … انفسهم به. و در حقيقت سخن امام (ع) چنين است: ماليات از آنها سبك بگير به خاطر آن كه افزايش توان آنها را تامين كردهاي، زيرا اين لازمهي آن رويدادهاي احتمالي است كه براي آنها پيش ميآيد، بنابراين اگر با آنها مدارا كني با طيب خاطر ميپذيرند. همين بخش از امام (ع) به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي آن چنين است: و هر كسي كه چنان وضعي داشته باشد بايد بر آنها سبك گرفته شود، تا توانشان افزايش يابد. و عبارت: فان العمران محتمل ما حملته (زيرا به مملكت آباد هر چه بار كني، بار را ميكشد) توضيحي براي صغراي قياس مذكور است، به اين ترتيب كه تخفيف ماليات مردم باعث آباداني زمين است و آبادي زمين باعث تحمل هر نوع حوادث و پيشامدي است كه براي مردم پيش بيايد. آنگاه به وسيلهي عبارت: و انما يوتي خراب الارض … اهلها (ويراني يك سرزمين در گرو تنگدستي مردم آن است) به جهت ويراني كشور توجه داده است، و همچنين در عبارت: (و انما يعوز … العبر) توجه به همين علت خرابي مملكت دارد، كه خود از سه بخش تشكيل شده است: 1- توج
ه به حكمرانان بر جمعآوري مال و ثروت. 2- بدگماني آنها بر اين كه در پست خود نميمانند. 3- استفاده نكردن آنها از دگرگوني زمان، به دليل كم توجيشان بر اين مسئله. بديهي است وقتي كه اين ويژگيها در فرمانروايي جمع شد، انگيزهاي براي جمعآوري ثروت و كوتاهي او نسبت به رعيت و در نتيجه باعث تنگدستي و فقر مردم ميگردد، و آن هم ويراني سرزمين و از بين رفتن عمران و آبادي كشور را در پي ميآورد.
[صفحه 256]
استنام الي كذا: بدان وسيله آرام گرفت. و بعد درباره منشيان و دبيران خود، بينديش و بهترين آنها را به كارهاي خويش بگمار و نوشتن نامههايي را كه در آنها سرنوشت كارها و اسرار حكومتي نوشته ميشود، به دبيري اختصاص ده كه در تمام صفات خوب، خيرانديشي و پاكدامني از نويسندگان ديگر جامعتر باشد كسي كه عظمت تو او را از راه بيرون نبرد تا با مخالفت با تو در حضور مردم و بزرگان جسور باشد و كسي كه غفلت و بيتوجهي او باعث شود كه در رساندن نامهها به كارگزارانت كوتاهي كند و يا از طرف تو پاسخ درست را به آنها نرساند و از آنچه از جانب تو داد و ستد ميكند تو را بيخبر گذارد و هم چنين كسي كه در بستن قراردادي به نفع تو سستي نكند، و از الغاء قراردادي كه به زيان تو است ناتوان نماند، و اندازهي ارزش و مقام خود را در كارها بشناسد، زيرا كسي كه موضع خود را نشناسد مقام و موضع ديگران را هرگز نخواهد شناخت، و مبادا كه آنان را با فراست و دريافت خود و اطمينان و خوشبيني كه داري انتخاب كني، زيرا افراد براي جلب نظر فرمانروايان، خودنمايي ميكنند و خدمت خود را خوب جلوه ميدهند و نيك نفسي و خيرانديشي مينمايانند و عيبهاي خود را از حاكم مي
پوشانند تا او را بفريبند، در حالي كه غير از آنچه وانمود ميكنند، در باطن چيزي از خيرخواهي و امانت در آنان وجود ندارد. بنابراين بايد آنها را به كارهايي كه نيكان پيش از تو انجام ميدادند، بيازمايي، آنگاه بهترين آنها را كه بين مردم درستكاريشان آشكار و بر سر زبانهاست، انتخاب كن، و اين نوع امتحان دليل اطاعت تو از خدا و كسي است كه كار را به تو سپرده است و براي هر كاري از كارها فردي كارگردان از دبيران خود را بگمار، كه عظمت كار، او را از پا در نياورد و ناتوان نسازد و زيادي كار او را نلرزاند. و اگر در منشيان تو عيبي باشد كه از چشم تو پنهان بماند، تو مسوول آن هستي. دسته پنجم: منشيان است، امام (ع) اوامري به شرح زير درباره آنان صادر فرموده است: اول آن كه بهترين فرد آنها را به كار بگمارد، و منظور از بهترين در اينجا كسي است كه با تقوا باشد و به بهترين وجهي از عهدهي كار برآيد. دوم اين كه نامهها و اسرار حكومتي و تمام امور سرنوشت ساز را به كسي بسپار كه جامع صفات پسنديده است، و شما بارها با اين صفات پسنديده و اصول اخلاقي آشنا شدهايد. آن صفات عبارتند از آگاهي به روشهاي خيرانديشي و آشنايي با قرار دادن هر چيزي در جاي خود، عل
اوه بر اينها پاكدامني و شجاعت، عدالت، با همهي صفات ديگري كه زير پوشش اين چهار اصل اخلاقي قرار دارند. آنگاه امام (ع) براي اين كه مبادا بعضي فضايل اخلاقي روشن نباشد به توضيح و تفسير آنها پرداخته و پنج مورد از آنها را بيان كرده است: 1- مقام او را از راه بيرون نبرد، و اين فضيلتي همراه با فضيلت سپاسگزاري و آن هم شعبهاي از پاكدامني است. امام (ع) از اين كسي كه مقام او را از راه بيرون كرده با جملهي: فيجرء … ملاء، برحذر داشته است. و اين جمله به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر كس كه در حضور مردم با مخالفت تو اين چنين جسور باشد، شايسته نمايندگي تو نيست. 2- زيركي و هوشياري در اموري كه بايد انجام دهد، و به كنايه اين مطلب را با سخن خود: ممن لا تقصر به الغفله … منك (كسي كه غفلت باعث كوتاهي در انجام وظيفهي محوله نگردد) بيان داشته است. زيركي، خود، فضيلتي است تحت عنوان حكمت و دانايي. 3- از آن كساني نباشد كه هر نوع قراردادي را كه به نفع تو است، به سستي منعقد كند، بلكه آن را محكم و استوار سازد. 4- از گشودن گره قراردادهايي كه دشمنان تو با مكر و فريب به زيان تو بستهاند، باز نماند. و اين دو ويژگ
ي لازمهي اصالت انديشهي آدمي بوده و آن فضيلتي زير پوشش حكمت و درايت آدمي است. 5- اندازهي ارزش و مقام خود را در كارها بشناسد، تا هر كاري را در مرتبهي خود و جاي مناسب قرار دهد. و اين فضيلت هم از فضايل زير پوشش حكمت اخلاقي است. و نيز او را به دوري گزيدن از نادان با اين عبارت هشدار داده است: فان الجاهل … اجهل (زيرا كسي كه موضع خود را نشناسد موضع ديگران را هرگز نخواهد شناخت)، و اين مقدمهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر كس آنطور باشد اجتناب از او لازم و ضروري است: سوم: نهي كرده است از اينكه گزينش كاركنان بر مبناي فراست و برداشت خود، و اطمينان و خوشبيني بدانها باشد. و به دليل نادرستي آن در اين عبارت اشاره كرده است: فان الرجال … شيء (زيرا افراد براي جلب نظر فرمانروايان، خوش خدمتي ميكنند … ) به اين معني، كه افراد، خدمت خود را خوب جلوه ميدهند، و خودنمايي ميكنند تا نظر فرمانروايان را جلب كنند. و فرمانروايان به آنها خوش بين شوند، در حالي كه پشت پرده، از خيرخواهي و امانت خبري نيست. اين عبارت، صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر چه كه آنطور باشد، شايسته نيست در گزينش آن بر ا
ساس فراست و دريافت خود تكيه كني. چهارم: پس از اين كه امام (ع) او را از انجام گزينش آن چناني نهي كرده است، به منظور راهنمايي به روش انتخاب كاركنان، دستور داده است تا آنها را به روشي كه نيكان پيش از او، ميآزمودند، بيازمايد. و در تاييد ويژگيهاي قبل ميفرمايد: آناني را كه بين مردم درستكارتر و به امانتداري در دين مشهورترند، انتخاب كن. و به وسيلهي قياس مضمري او را تشويق به انجام اين دستورها فرموده است كه صغراي قياس، جملهي: فان ذلك … امره، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه آنطور باشد، بايد انجام داد. پنجم: امر كرده است تا در راس هر كاري از كارها يكي از منشيان واجد شرايط مناسب با آن كار را قرار دهد، به طوري كه عظمت كار او را از پا درنياورد و در انجام آن كوتاه نيايد و زيادي كار باعث آن نشود، شيرازهي كارها از هم بپاشد و به كارها نرسد. ششم: نهي فرموده است از اين كه مبادا از عيب منشيانش غافل بماند، و با اين عبارت او را هشدار داده است: مهما … الزمته (هر عيبي كه در منشيانت باشد و تو از آن غافل بماني، مسوول آن عيب هستي)، و اين صغراي قياس مضمري است كه تقدير آن چنين است: زيرا هر چه، از معايب مورد غفلت قرار گيرد، تو
مسوول هستي. و كبراي مقدر نيز ميشود: و هر چيزي را كه تو مسوول آني، غفلت از آن روا نيست.
[صفحه 256]
مترفق: خواهان مداراي در كسب و تجارت، مطارح جمع طرح: سرزمينهاي دور، بائقه: مصيبت، ناگواري، سختي، غائله: شر، بدي، احتكار: جلو منافع مردم را در هنگام نيازمندي گرفتن، ديگر آن كه سفارش مرا دربارهي بازرگانان و صنعتگران پذيرا باش، و دربارهي آنان پند و نصيحت خود را دريغ مكن چه آنان كه در شهرها مقيمند و چه آنان كه با سرمايه خود در رفت و آمدند و يا آن كه با نيروي بدني سود ميرسانند، زيرا اينان سرچشمهي منافع و فراهم آورندهي آن از راههاي سخت و جاهاي دور، در بيابان، دريا، زمين هموار و كوهستانهاي كشور تو و از جاهايي كه اجتماع مردم آنجا كم است و جرات رفتن آنجاها را ندارند، بنابراين بازرگانان مايهي آسايشي هستند كه بيم سختي در آن نيست و سبب صلحي هستند كه خوف فته در آن نيست. اعمال آنها را در نزديكي خود و در اطراف كشور مورد بررسي قرار بده، و با تمام اين سفارشها كه دربارهي ايشان شد، بدان كه در مورد اكثر آنها سختگيري بسيار و تنگنظري زشت و احتكار براي گرانفروشي و از پيش خود نرخ گذاري دربارهي اجناس مورد فروش، وجود دارد، و اين كارها سبب زيان رساندن به مردم و بد جلوه دادن فرمانروايان است، بنابراين از احتكا
ر جلوگيري كن كه پيامبر (ص) از احتكار نهي فرموده است. و خريد و فروش بايد آسان و ساده و بيكم و كاست با ترازو، و با نرخهايي صورت گيرد كه به فروشنده و خريدار اجحاف نشود. آنگاه اگر كسي پس از جلوگيري تو، احتكار كند، مجازات كن، مجازاتي كه باعث رسوايي او گردد ولي از حد و اندازه بيرون نباشد. دستهي ششم: بازرگانان و صنعتگرانند، و دربارهي آنان اوامري به شرح زير صادر كرده است: 1- نسبت به آنان خيرخواه باشد. 2- سفارش لازم را نسبت به آنها- چه آناني كه در يك جا مقيمند و چه آنها كه با سرمايهي خود، دوره گردند، و چه آنها كه با نيروي بدني خدمت ميكنند- دريغ نورزد، زيرا آنها سرچشمهي سازندگياند. و به جنبهي مصلحتي كه در سفارش نسبت به آنها و توجه به حال آنها وجود دارد، از دو جهت اشاره فرموده است: يكي جهت سود و منفعت آنهاست، در عبارت: فانهم … عليها، و ضمير در كلمات: مواضعها و عليها به منافع برميگردد، و (حيث) يعني از جايي كه مردم براي چنن منافعي آنجاها اجتماع نكرده و جرات رفتن آنجاها را ندارند، و چنان جايي مثل درياها، كوهها و امثال آنهاست. دوم جهت بيزيان بودن آنهاست كه در عبارت: فانهم … غائلته، آمده است. و كبراي مقدر هر دو
قياس مضمر چنين است: و هر كس كه چنان باشد، خيرخواهي و سفارش نيكو دربارهي او، لازم و ضروري است. 3- اعمال آنان را از نزديك و اطراف كشور، زير نظر داشته باشد، تا در صورت پيشامد مظالم و مشكلاتي براي آنها، از ايشان برطرف نمايد. 4- از معايب انگشت شماري كه دارند از قبيل تنگ نظري و بخل، آگاه باشد، تنگ نظري در اين جا همان بخل است، و پس از آن احتكار مايحتاج عمومي، از قبيل احتكار گندم، جو، خرما، كشمش، روغن و نمك، علاوه بر اينها، نرخگذاري دربارهي اجناس، يعني اجناس به نرخ دلخواه خود بدون پايبندي به اصول شرع و يا عرف مردم، زيرا تمام اينها انحراف از مرز عدالت به سمت صفت ناپسند ظلم و جور است. آنگاه به جنبهي پيامد ناروايي كه اين معايب دارند، با اين عبارت هشدار داده است: و ذلك … الولاه، اما اين مطلب كه آن معايب، براي مردم زيانبخشاند واضح، و اما اين كه خود عيبي براي فرمانروايان است، از آن رو كه قانون عدالت به دست آنها اجرا ميشود. و اگر انسان در بازداشتن اين قبيل افراد از راه تجاوز و ستمكاري سهلانگاري كنند، سرزنش و ملامت متوجه ايشان ميگردد. و اين عبارت صغراي قياس مضمر است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر چيزي كه آن طور باش
د، رد و دفع آن لازم و ضروري است. 5- پس از اين كه دليل پيامد بد آن معايب را بيان داشت، او را مامور به جلوگيري از احتكار نموده، و به نهي پيامبر (ص) از احتكار استدلال فرموده است. 6- دستور آساني و سادگي خريد و فروش را داده و هم اين كه با ترازوي عدل، بدون كم و كاست باشد، و نرخهايي كه نه به فروشتنده اجحاف شود، تا اصل كالا از بين برود و نه به مشتري تا اصل سرمايهاش را از دست دهد. 7- دستور داده تا محتكرين را پس از نهي از كار زشتشان مجازات كند، اما در مجازات زيادهروي نكند.
[صفحه 256]
بوسي: سخت، شدت، قانع: گدا، سائل، معتر: كسي كه بدون درخواست آمادهي پذيرش كمك است، صوافي، جمع صافيه: زميني كه به غنيمت گرفته شده، تافه: ناچيز، اشخص همه: همت خود را از آن برداشت، بيتوجهي كرد. تصعير الخد: از روي خودخواهي صورت را برگرداندن، تقتحمه: (در انظار خوار است)، خوار ميشمارد او را، اعذر في الامر: بهانهاي در موردي دارد، سپس خدا را خدا را درباره گروه زيردستان درمانده و تهي دست و گرفتار رنج و زحمت و ناتواني، زيرا بعضي از افراد اين گروه دست نياز پيش اين و آن دراز ميكنند و برخي ديگر چنين نيستند روي ابراز نياز ندارند و اظهار نياز نميكنند. و براي رضاي خدا آنچه را كه دربارهي حقوق ايشان بدان ماموري، انجام بده، و بخشي از بيت المال را كه از غلات و منافعي كه از زمينهاي به غنيمت گرفته شده به دست آمده است، در هر شهري براي آنان معين كن، زيرا دورترين ايشان همان سهم را دارند كه نزديكترين آنها دارند. به رعايت حق هر كدام از آنها تو مسوولي مبادا تو را غرور شادي و غرق شدن در ناز و نعمت از حال آنان غافل نگه دارد، زيرا تو به خاطر انجام كارهاي مهم، از اين كه موارد كم ارزش را فراموش كني، معذور نخواهي
بود، بنابراين اين همت خود را از آنان دريغ مدار، و از روي غرور، صورت از آنها برمگردان، و كار كساني از ايشان را كه از تو دورند مورد توجه قرار بده آن كساني كه در انظار مردم خوارند و مردم آنها را كوچك ميشمارند، پس كسي را كه امين تو است و خداترس و فروتن است بر ايشان بگمار تا به كارهاي آنان رسيدگي كند و به تو ابلاغ نمايد، آنگاه تو دربارهي ايشان چنان رفتار كن تا روزي كه خدا را ملاقات ميكني، عذرت را بپذيرد، زيرا آنان در ميان مردم به عدالت و دادگري از ديگران نيازمندترند، بنابراين در اداي حقوق هر كدام از آنها عذر و دليلي داشته باش، و به يتيمان و سالخوردگان كه راه چارهاي ندارند، و خود را براي درخواست آماده نكردهاند رسيدگي كن، و آنچه گفتيم براي فرمانروايان سنگين است و هر گونه حقي گران و سنگين است، و گاهي خداوند آن را سبك ميگرداند به كساني كه فقط از او پاداش نيكو و رستگاري ميخواهند و در برابر مشكلات صبورند و براستي آنچه خدا وعده داده است اطمينان دارند. دستهي هفتم: گروه زيردستان است، و آنها را با ويژگيهاي معين كرده و امر و نهيهايي دربارهي آنها بيان فرموده است: اما ويژگيها: بيچاره، ناتوان از كسب و كار، تهيدست، ن
يازمند و گرفتار رنج و زحمتند. و تمام اينها- هر چند كه بعضي ويژگيها در ضمن بعضي ديگر وجود دارد، جز اين كه امام (ع) بر حسب صفات مختلف- تمام آنها را به جهت توجه زيادي كه به اينان داشته، برشمرده است، تا مبادا حتي يك مورد آنها را فراموش و سهلانگاري كند. اما اوامر: 1- مالك را دربارهي ايشان از خدا ترسانده، و به جنبهي حكمتي كه در اين ترساندن وجود داشته با اين سخن اشاره فرموده است: زيرا در ميان آنان افراد نيازمند و محتاج هستند، و اين عبارت: مقدمهي صغرا براي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر كه آن چنان باشد، بايد از خدا دربارهي او ترسيد و حقي كه از طرف خدا براي او معين شده است بايد حفظ كرد. 2- بخشي از بيتالمال خود و اموالي را كه از راه غلات زمينهاي غنيمت گرفته شده در هر شهر، وجود دارد، بديشان اختصاص دهد. بيتالمال را به وي نسبت داده، از آن رو كه سرپرستي آن را حاكم اسلام بر عهده دارد، و عبارت: فان للاقصي … حقه اشاره به همان مطلب دارد. كبراي مقدر اين قياس مضمر چنين است: هر كس در آن شرايط باشد، بايد با پرداخت حق او، رعايت حالش بخوبي بشود. 3- او را نهي كرده است از اين كه مبادا غرور مقام و شادي ناز و نع
مت او را از حال آنان غافل نگه دارد. و با اين عبارت او را از غافل ماندن از احوال ايشان برحذر داشته است: فانك لا تعذر … المهم (زيرا به دليل انجام كارهاي مهم، از غفلت نسبت به كارهاي غير مهم معذور نخواهي بود). مقصود امام (ع) از كملهي التافه، امور ناچيز و كمترين حالات مردم ضعيف است. و همين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن ميشود: و هر كسي را كه عذر و بهانهاش پذيرفته نباشد، بايد از حال فقرا غفلت ورزد. 4- او را منع كرده است از اين كه توجه و عنايت خود را از ايشان دريغ ورزد، يعني آنقدر عنايت به مسائل مهم داشته باشد كه هرگز شامل حال آنان نگردد و به آنها نرسد. 5- او را از اين كه با غرور، صورت از آنها برگرداند، منع كرده است، كنايه از تكبر و گردنفرازي نمودن نسبت به ايشان. 6- دستور داده است تا نسبت به امور كساني كه به دليل ناتواني و حقارت در انظار دولتمردان و سربازان، دسترسي به او ندارند، بررسي كند، و فردي مورد اعتماد از مردم خداترس، و فروتن را از جانب خود بر ايشان بگمارد تا به كارهاي ايشان رسيدگي كند و نتيجه را به اطلاع وي برساند. 7- با آنان طوري رفتار كند كه روز ملاقات با پروردگارش، عذر و بهانه
اي داشته باشد. يعني دربارهي آنها آنطور رفتار كند كه خداوند دستور داده است، به نحوي كه عذرش پذيرفته باشد. به اين ترتيب كه اگر خداوند از نحوهي رفتارش نسبت به آنها پرسيد، عذري در پيشگاه خدا داشته باشد، و به جنبهي مصلحتي كه در عنايت زياد نسبت به آنها وجود دارد، با اين عبارت توجه داده است: فان هولاء … غيرهم زيرا اينان به عدالت و دادگستري از ديگر مردم نيازمندترند. 8- نسبت به داشتن عذر و بهانهاي در نزد خداوند در مورد پرداخت حق هر كدام از قشرهاي نامبرده تاكيد بيشتري فرموده است. 9- به وي دستور رسيدگي به حال رقت بار يتيمان و سالخوردگان را داده است، يعني سالخوردگاني كه از پيري به حدي رسيدهاند كه مقاومتشان اندك شده و ناتوان از حركتند و راه چارهاي ندارند، و به دليل آبرومندي با همهي فقر و تهيدستي خود را براي گدايي آماده نكردهاند. آنگاه به سنگيني وظيفهي انجام تمام دستورهايي كه گذشت با اين عبارت اشاره فرموده است: و ذلك علي الولاه ثقيل (آنچه گفتيم براي فرمانروايان سنگين است)، و همچنين با عبارت: و الحق كله ثقيل (و هر گونه حقي سنگين است)، تا مطلب كاملا موثر افتد و در قلب طرف جايگزين شود. بعد با اين عبارت او را وادار
به انجام وظيفه نموده است، و قد يخفف الله … لهم (و گاهي خداوند آن را سبك ميسازد)، نسبت سبك كردن را به خدا داده است تا او را علاقهمند به انجام وظيفه كند و براي وادار ساختن به انجام وظيفه و ساده شمردن آن، به بيان ويژگيهاي افراد شايسته پرداخته است، و اينان كساني هستند كه تنها بركناري از عذاب خدا در آخرت را طالبند، و سختيهاي وظايف دنيوي را نسبت به عذاب اخروي آسان شمرده و به درستي وعدههاي الهي در آخرت اطمينان دارند. توفيق از آن خداست.
[صفحه 285]
فصل چهارم: دربارهي اوامر و نواهي سازنده و آداب اخلاقي و سياسي كه بعضي عمومي و بعضي ويژهي كاركنان، نزديكان، نديمان و خود اوست و همچنين در كيفيت عبادت و امثال آن است. شرط: گروهي كه خود را با علامتهاي خدمتگزاري مشخص ميكنند و با آن علامات از ديگران بازشناخته ميشوند خرق: خلاف مدارا انف: درشتي، خويي كه با خودبيني همراه است اكناف: اطراف و جوانب قسمتي از وقت خود را به كساني اختصاص ده كه به تو نياز دارند، تا در آن وقت خود را آماده كرده و در انجمن عمومي براي انجام كار آنها بنشيني، پس به خاطر خدا در آن انجمن فروتن باش، و جلو سپاهيان، دربانان، نگهبانان و محافظان خود را بگير تا كسي كه از طرف آنها حرف ميزند بيدغدغه و لكنت زبان و ترس و نگراني، حرف بزند، زيرا من از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه فرمود (هرگز امتي آراسته نخواهد بود، مگر اين كه حق ناتوان بدون ترس و نگراني از توانا گرفته شود). بنابراين تندي و تندخويي و بيادبي در سخن گفتن را از طرف آنها بپذير و بر خود مگير، و مبادا تو با آنان تندي و خودپسندي روا داري، تا خدا درهاي رحمتش را بر روي تو بگشايد. و اجر اطاعت و فرمانبرداري را به تو مرحمت كند. و هر چه
به كسي ميدهي با روي باز بده و اگر به كسي چيزي نميدهي و مانع از كاري ميشوي با مهرباني و معذرت خواهي عمل كن. اما كارهايي كه به نفع تودهي مردم است: اول، آن كه بخشي از وقت خود را مخصوص كساني كند كه به او نياز دارند، تا در آن فرصت خود را فارغ از هر كاري آماده سازد و هفتهاي يا كمتر يا بيشتر- به هر اندازه كه ممكن شود- در يك انجمن عمومي به خاطر آنها نشستي داشته باشد. دوم، به خاطر خدا در انجمن و نشست با ارباب حاجت و كساني كه به او نياز دارند، فروتني كند. امام (ع) او را در ارتباط با خدا وادار به فروتني كرده است از آن رو كه خداوند آفريدگار اوست، و وظيفهاش نسبت به خدا فروتني است. سوم: سپاه و يار و ياورانش را از مردم نيازمند باز دارد (مبادا مانع از مراجعهي آنان شوند) و دليل اين مصلحت و فايدهي آن كار را با اين عبارت بيان فرموده است: تا كسي كه از طرف آنها حرف ميزند بدون دغدغه و لكنت زبان حرف بزند. و به دليل ضرورت اين كار با اين بيان اشاره كرده است: فاني سمعت … القوي، و جهت استدلال امام (ع) به اين خبر آن است كه دلالت مطابقي بر مجازات امتي دارد كه در ميان آنها به دليل ناپاكيشان حق ناتوان از توانا گرفته نميشود، و
همين خود باعث عذاب اخروي است و به دلالت التزامي دلالت دارد بر اين كه در ميان مردم به طور قطع چنين چيزي وجود دارد. وانگهي چون اين اموري كه امام (ع دستور انجام آنها را ميدهد، چون زمينه و مقدمهي واجبند، بنابراين تمام اين كارها واجب خواهد بود.
[صفحه 290]
وانگهي بعضي از كارها را ناگزير بايد خود انجام دهي، از آن جمله پاسخ دادن به كاركنان در جايي كه از عهدهي منشيانت برنيايد، و از جمله درخواستهاي مردم كه باعث تنگدلي يارانت ميگردد، تو خود بايد رسيدگي كني. در هر روز كار مخصوص همان روز را انجام بده، زيرا هر روز كار ويژهاي دارد. و بهترين فرصتها و باارزشمندترين اوقات را بين خود و خدا قرار بده، اگر چه همهي فرصتها- اگر نيت انسان خالص و مردم در آسايش باشند- از آن خدا و متعلق به اوست. بايد در آن فرصتي كه ويژه خدا قرار دادهاي، واجباتي را كه تنها براي اوست، صميمانه براي او انجام دهي، بنابراين در شبانهروز بخشي از آسايش تنت را به خدا بسپار و بدان وسيله عملي را به طور كامل انجام ده كه باعث نزديكي تو به خدا شده و بدون عيب و نقص باشد هر چند كه موجب فرسايش و ناراحتي بدنت گردد، و هنگامي كه با مردم نماز ميگزاري كاري نكن كه مردم را از خود برنجاني و نماز را ضايع گرداني، زيرا ميان مردم افرادي بيمار و گرفتارند. من از پيامبر خدا (ص)- هنگامي كه مرا به يمن اعزام داشت- از نحوهي برگزاري نماز با مردم آنجا پرسيدم فرمود: با آنان همچون ناتوانترين فرد نماز را به پا دار، و ن
سبت به مومنان مهربان باش. چهارم، كارهايي كه هر چند به مصلحت عموم مردم و به نفع همه است او خود بايد بدون واسطه انجام دهد. كلمهي امور، مبتدا و خبر آن محذوف است: و هناك امور يعني در اينجا اموري هست، و يا عباراتي نظير آن. از جملهي آن امور پاسخ دادن به كاركنان است، در جايي كه اين كار از عهدهي منشيان برنيايد، او خود آنطور كه مصلحت ميبيند پاسخ دهد. و از جملهي رسيدگي به نيازهاي مردم در موردي است كه يارانش در انجام آن سعهي صدر نشان نميدهند، و شايسته نيست كه به آنها واگذار كند، زيرا در نهايت اگر آنها برآورده كنند باز هم رضايت بخش نخواهد بود. پنجم: بايد هر روز كار همان روز را انجام دهد و بر اين مطلب با اين عبارت توجه داده است: فان لكل يوم ما فيه يعني زيرا هر روز كار مخصوص به خود دارد. و اين جمله صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و اگر هر روزي كار مخصوص به خود دارد پس بايد در همان روز انجام گيرد. ششم: بهترين فرصتها را در كارها و اعمال بين خود و خدا صرف كند، يعني اوقات لازم براي اعمال واجب، و بهترين نوع كارها آن كاري است كه در وقت معين انجام گيرد پس بافضيلت ترين اوقات وقتي است كه از گرفتاريهاي دنيايي
فارغ و به خلوت با خدا مقرون باشد. و در عبارت: و ان كانت … الرعيه توجه بر اين مطلب داده است كه بالاترين اعمال، عملي است كه تنها براي خدا باشد. هفتم: در آن فرصت معين، كه ويژهي خدا و مخصوص عمل ديني قرار داده، واجبات الهي را با اخلاص و توجه خاصي انجام دهد. هشتم: قسمتي از آسايش جسمي خود را در شبانهروز براي خدا، يعني در راه طاعت و بندگي او صرف كند. مفعول دوم- چون معلوم بوده است- حذف شده، قرينه همان بودن شبانهروز است كه دو ظرف مكان براي افعال به قرينهي ذكر بدن، ميباشند. نهم: عملي را كه براي تقرب به خدا انجام ميدهد، به طور كامل و بدون عيب و نقص باشد. كلمات كاملا، غير مثلوم، و بالغا هر سه حالند. و ما منصوب است بنابراين كه حرف مصدري است و نصبش به وسيلهي كلمه: بالغا … است كه در ضمن سخنان امام (ع) آمده است: بالغا ما بلغ من القوه و الطاعه يعني: هر چند كه فشار عبادت باعث فرسودگي بدنت گردد. دهم: از جمله آدابي كه به امامت مردم در نماز جماعت مربوط ميشود، اين است كه در نماز خود حد وسطي را انتخاب كند، مابين نماز طولاني كه طول دادن آن باعث نفرت مردم ميگردد، و بين كوتاه خواندن كه باعث تباه سازي اركان نماز و از بين برد
ن فضيلت آن ميگردد، و براي رد سنگيني و طولاني خواندن نماز به دليل عقلي و نقلي استدلال جسته است: اما دليل عقلي يك قياس مضمري است كه صغراي آن عبارت است از: فان في الناس … الحاجه زيرا ميان مردم افرادي وجود دارند كه بيمار و گرفتارند و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر جامعهاي كه افراد مزبور ميان آنها باشد نيازمند مدارا و سبك گرفتن است. و اما دليل نقلي، روايتي است كه از پيامبر خدا (ص) نقل كرده است، و جهت تشبيه نماز جماعت به نماز ناتوانترين نمازگزار، سبك گرفتن نماز با حفظ اركان و واجبات نماز است.
[صفحه 288]
اسداء: بخشش و بعد از تمام اين دستورها مبادا بيش از اندازه خود را از نظر مردم دور نگهداري. زيرا دوري فرمانروايان از انظار مردم، بخشي از تنگ نظري و كم آگاهي به كارهاست، و همين، رو نشان ندادن است كه حكمرانان را از كارهاي پوشيدهي مردم بيگانه ميسازد و در نتيجه كارهاي بزرگ مردم را كوچك و كارهاي كوچك را بزرگ، و كارهاي خوب را بد، و كارهاي زشت را زيبا جلوه ميدهد و حق و باطل را به هم آميخته ميكند. براستي حكمران بشر است و از كارهايي مردم كه در خفا انجام ميدهند آگاه نيست. و روي حق و حقيقت نشانهگذاريهايي نشده تا راست از دروغ بازشناخته شود و در واقع تو يكي از دو نوع مردان هستي: يا مردي هستي كه در راه حق، دست و دلبازي و كوتاهي نداري، در اين صورت، رو پنهان داشتنت از اداي حق واجب و يا انجام كار نيك براي چيست؟ و يا فردي گرفتار خست و تنگ نظري هستي كه در اين صورت ديري نخواهد پاييد كه مردم از بذل و بخشش تو نااميد شوند و چيزي از تو نخواهند خواست، در صورتي كه بيشترين درخواستهاي مردم، چيزهاي بيمايه- از قبيل شكايت از ستم و يا دادخواهي دربارهي برخوردي- و بيزحمت است. يازدهم: از جمله آداب سازنده براي ادارهي شه
ر، خودداري از طول غيبت از انظار تودهي مردم است، و براي تشويق به خودداري از آن عمل به چند جهت اشاره فرموده است: 1- طول غيبت نوعي سختگيري نسبت به رعيت و تنگ نظري است. چون ديدار آنان با حاكمشان باعث برطرف شدن اندوه ناشي از مشكلاتشان ميگردد. 2- طول غيبت باعث اطلاع كمتر از امور ميشود، يعني لازمه مخفي بودن طولاني از انظار، بياطلاعي از امور است، بنابراين نام لازم را بر ملزوم اطلاق فرموده است. و با اين عبارت مطلب را تاكيد كرده است: و همين رو پنهان كردن از مردم است كه باعث بريدن از مردم ميشود، يعني مانع اطلاع بعضي از فرمانروايان از امور پنهاني رعيت ميگردد. آنگاه به پيامدهاي نارواي آن ناآگاهي اشاره فرموده است. به اين ترتيب كه كارهاي بزرگ مردم را كوچك ميبيند، مثل اين كه اگر يكي از اطرافيان حاكم، دست به ستمكاري بزند، دستياران جرم او را كوچك قلمداد ميكنند و حاكم هم آن را كوچك ميبيند، و همچنين كارهاي كوچك را بزرگ ميبيند. مثلا يك نافرماني كوچك كه از مقام پايينتر نسبت به بالاتر سر بزند. و همين طور كارهاي خوب مردم را بد، و كارهاي بد را خوب ميبيند، و حق و باطل با هم درآميخته و مشتبه ميشوند، و اين است معناي عبارت
امام (ع): فيصغر … بالباطل. آنگاه چند دليل آورده است بر اين كه لازمهي رو پنهان كردن از مردم به مدت زياد ناآگاهي است، با اين عبارت: و انما الوالي بشر … الصدق و الكذب، كه در حقيقت چنين است: زيرا حاكم يك فرد از بشر است و از ويژگيهاي بشر آن است كه هيچ چيز را جز به وسيلهي نشانه، نشناسد، و از طرفي، حق نشانههايي ندارد، تا بدان وسيله انواع سخنان راست از نادرست بازشناخته شود. 3- امام (ع) وي را به خودداري از رو پنهان كردن از مردم به وسيلهي قياس مضمري تشويق كرده است كه مقدمهي صغراي آن يك قضيهي شرطيهي منفصله است و آن عبارت است از: و انما انت … بذلك و خلاصه معناي آن چنين است: يا تو فردي با سخاوت طبع و در راه حق، دست و دل بازي، و يا شخصي گرفتار تنگ نظري هستي، كبراي مقدر آن نيز چنين است: هر كس كه با اين ويژگيها باشد روا نيست كه از مردم مدتي دور زندگي كند، توضيح مقدمهي كبرا اينطور ميشود: يا او در راه اداي حق دست و دل باز است، چنان كه به هنگام درخواست حقي، يا حق واجب را ادا ميكند، و يا همچون افراد كريم و بزرگوار برخورد ميكند كه در اين صورت رو پنهان كردن از مردم روا نيست، و يا گرفتار تنگ نظري است كه در اين صورت ه
م، مردم وقتي از بذل و بخشش او نااميد شدند، ديگر چيزي از او درخواست نخواهند كرد، در اين صورت هم، رو پنهان كردن از مردم معنايي ندارد. 4- سخن امام (ع): مع ان اكثر … معامله مقدمهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي آن چنين است: و هر كسي كه بيشترين نيازهاي مردم از قبيل موارد ياد شده، زحمت و هزينهاي براي او نداشته باشد، رو پنهان كردن وي از مردم بيمعناست.
[صفحه 288]
حامه: خويشاوندي عقده: زمين زراعتي عقده: جاي پر درخت و نخلستان اعتقد الضيعه: زمين و باغي فراهم آورد مغبه: سرانجام كار- نتيجه اصحر: آشكار ساخت وانگهي چون حكمران نزديكان و نديماني دارد كه خودسر و درازدست و در رفتارشان با مردم كم انصافند، تو كاري بكن كه با از ميان برداشتن انگيزههاي آن صفات ريشهي آنها را از بيخ و بن بركني، و به هيچ كدام از اطرافيان و خويشاوندنت، قطعه زميني واگذار مكن، و مبادا كسي به اين طمع بيفتد كه در آباداني زمين و باغ خود به مردم همسايه زيان رساند و در آب دادن مزرعه و يا در كاري كه با مردم بايد همكاري كند، هزينه آن را بر ديگران تحميل كند، در نتيجه گوارايي آن كار براي ايشان خواهد بود نه براي تو، ولي ننگ آن در دنيا و آخرت براي تو خواهد ماند. حق را نسبت به هر كه شايستگي دارد- چه نزديك و چه دور- اجرا كن، و در اين راه استوار باش و پاداشت را از خدا بخواه، هر چند كه از اجراي حق، به خويشان و نزديكانت برسد آنچه بايد برسد. نتيجهي اجراي حق را با همهي سنگينياش براي خود، در نظر بگير، كه پيامدي خوش و پسنديده دارد. آنجا كه مردم تو را ستمگر پندارند، اگر بهانهاي داري، آشكارا بگو، و با
بيان روشن و آشكار عذر و بهانهي خود، پندار آنها را زايل گردان، زيرا با اين عمل هم خويشتن را تربيت و هم با مردم به مدارا رفتار كردهاي، و اين اظهار عذر و بهانه باعث رسيدن تو به خواستهاي كه همان حقجويي مردم است خواهد شد. دوازدهم: از جمله امور سازنده كه مربوط به نزديكان حاكم است، آن است كه بار هزينهي آنها را از دوش مردم بردارد، بنابراين عبارت: بقطع اسباب … موونته رهنمودي است به طريق از ميان برداشتن آن، و به دليل آن عمل- با يادآوري پيامدهايي از قبيل اين كه خود را در منافعي بر رعيت مقدم داشته و دست اذيت و آزار و كمانصافي بر آنها دراز كنند- اشاره فرموده است. و آن عبارت به منزلهي مقدمهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر كس چنان باشد گسستن رشتهي زحمت و هزينهي وي از مردم ضرورت دارد. صفات و حالاتي كه امام (ع) دستور بركندن ريشههاي آنها را داده است عبارتند از: انواع زحمتهاي نامبرده از قبيل خودسري، درازدستي و كمانصافي. عبارت: و لا تقطعن … مشترك، توضيح و تفصيل راههاي از بين بردن انگيزههاي ياد شده است، زيرا واگذار كردن قطعه زميني به يكي از آنها و به طمع واداشتن وي- در فراهم آوردن زمين و باغ
- بر ضرر رساندن به همسايگان در آب، و يا در كار مشترك با مردم مانند عمران و آباداني، موجب ميشود كه هزينهي آن را بر ديگران تحميل كند، اينها انگيزههاي صفات ياد شده از انواع زحمت هستند، و قهرا از ميان برداشتن اينها در گرو بركندن ريشههاي آنهاست. آنگاه از انگيزههاي زحمت بر مردم، به دليل پيامدهاي ناروا كه براي حاكم دارد او را برحذر داشته است، پيامدهايي از قبيل گوارايي كه آن كارها براي ايشان نه براي او، و باقي ماندن ننگ آن در دنيا و آخرت براي او، و همين عبارت به منزلهي مقدمهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر چه كه گوارائياش براي ديگران و ننگش براي تو باشد، انجامش بر تو روا نيست. سيزدهم: حق را دربارهي همهي افراديكه سزاوار آنند، چه دور و چه نزديك اجرا كند و اگر در اثر اجراي حق، احتمالا به خويشاوندان و نزديكانش مرارت و تلخي برسد. او به خاطر دستاوردي كه باعث قرب به خدا و تنها براي رضاي اوست، بردبار و شكيبا باشد، هر چند كه از اجراي حق به خويشان و نزديكانش، به اقتضاي شريعت، برسد آنچه بايد برسد. واو در (و لكن) براي حال و (واقعا) نيز حال است و عامل حال فعل: (و الزم) ميباشد. چهاردهم: نتيجهي اين
اجراي حق را با همهي سنگيني كه براي او- در مورد نزديكان خود- دارد- در نظر بگيرد. گويا وي با اجراي حق، سرانجام از آسيب دنيا و عذاب آخرت ايمن ميگردد. و به اين كار او را چنين تشويق كرده است: زيرا پيامد آن اجراي حق پسنديده است، يعني همان عافيت و ايمني و بالاخره، سعادت جاويد، كه خوش و پسنديده است. و همين عبارت مقدمهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر چيزي كه پيامدي خوش و پسنديده داشته باشد، علاقهمندي به انجام آن ضروري است. پانزدهم: بر فرض اين كه تودهي مردم او را ستمگر و ظالم پندارند، امام (ع) به او دستور ميدهد كه به طور روشن و آشكار دربارهي پندار ايشان كه او را ظالم تصور كردهاند، دليل و انگيزهي خود را ابراز كند و با اظهار خود، پندار آنها را از بين ببرد. و در اين مورد نيز او را به وسيلهي قياس مضمري ترغيب نموده است كه عبارت: فان … الحق صغراي آن است، يعني اين كه با اين اظهار دليل و انگيزه- در صورتي كه عذر و دليلي داري- به خواستهاي كه داري، خواهي رسيد، به اين معني كه با آگاه شدن آنها از كار تو كه از روي حق بوده است نه از روي ستم، آنها را بر طريق حق استوار خواهي ساخت. و كبراي مقدر آن چنين
است: و هر چه كه آن چنان باشد، شايسته انجام دادن است.
[صفحه 289]
دعه: آسودگي- آسايش استوبلوا الامر: سنگين شمردند آن كار را وبال: بدي، سنگيني، استوبلت البلد: وضع شهر بد شد و شهروندان ناراضي شدند خاس بالوعد: عهد و پيمان را شكست ختل: نيرنگ افضاه: گسترد. استفاض بالماء: آب جريان يافت ادغال: تباه كردن دغل: فساد مدالسه: مصدر باب مفاعله از تدليس و فريبكاري در فرو ش و غيره مانند نيرنگ زدن لحن القول: مانند در پرده سخن گفتن و اشاره داشتن و پهلو زدن در كاري مبادا صلح و سازشي را كه رضاي خدا در آن است- اگر دشمن تو را دعوت كرد- از دست بدهي، زيرا كه صلح و سازش باعث آسايش سپاهيان و برطرف شدن غمها و امنيت كشور است. ولي پس از صلح با دشمن، سخت برحذر باش، زيرا چه بسا كه دشمن هدفش از سازش و نزديكي غافلگير ساختن بوده باشد. بنابراين جانب احتياط را بگير، و خوش گمان مباش! و اگر بين خود و دشمن پيماني بستي و لباس پيمان امنيت را از جانب خود بر او پوشاندي به پيمان خود وفادار باش و به عهد خود وفا كن، و خود را سپر دفاع پيماني كه بستهاي قرار بده، زيرا كه هيچ چيز در نزد خدا از واجبات الهي در بين مردم- با همهي اختلاف نظر و افكار گوناگون آنها- از وفاي به عهد، مهمتر نيست، حتي مشرك
ان هم، پيش از اسلام و مسلمين، در بين خود، وفاي به عهد را مهم ميگرفتند، از آن رو كه سرانجام بد پيمانشكني را دريافته بودند. پس مبادا به پيمانت خيانت كني و پيمانشكن باشي، و مبادا درصدد فريب دشمنت باشي، زيرا آن نوعي جسارت بر خداست، و بر خدا گستاخ نميشود مگر نادان بدبخت. و خداوند عهد و پيمان خود را كه باعث امنيت است، ميان بندگان گسترده است، و آن را محل امني براي زيستن در پناه لطفش قرار داده است، بنابراين، فريبكاري، گول زدن و نيرنگبازي در آن راه ندارد. از اول قراردادي منعقد مكن، تا به عذر و بهانهگيريها متوسل شوي، و نبايد پس از عهد و پيمان، سخني مهم و دوپهلو به كار ببري، و نبايد تنگناي كاري كه بايد پيمان الهي را دربارهي آن رعايت كني تو را وادار به پيمانشكني نابجا كند، زيرا نستوه بودن در برابر كار دشواري كه به انجام آن اميداوري و پيامد نيك آن را انتظار ميبري بهتر از نيرنگي است كه از مجازات و كيفر الهي آن ميترسي، و همچنين بهتر از ترس بازخواست خداوند است كه هيچ راهي در دنيا و آخرت براي عفو و بخشش در آن در پيش نداري. شانزدهم: او را از رد صلح خداپسندانهاي كه دشمن به آن دعوتش ميكند برحذر داشته و او را به مصالح
و فوايدي كه اين عمل دارد به وسيلهي قياس مضمري توجه داده است، كه مقدمهي صغراي قياس، عبارت: فان في الصلح … لبلادك است، و آنها سه مصلحت روشن و آشكاري است كه در اثر صلح و سازش به دست ميآيد. و كبراي مقدر آن، چنين است: و هر چيزي كه مشتمل بر چنين مصالحي باشد پذيرفتنش لازم و واجب است. هفدهم: او را پس از سازش، سخت از دشمن برحذر داشته، و امر به گرفتن جانب احتياط نموده است، و نيز دستور داده به حسن ظني كه ممكن است از صلح و سازش با دشمن پيدا شده باشد، متكي نباشد. و بر ضرورت اين احتياط و برحذر داشتن با قياس مضمري توجه داده است كه مقدمهي صغراي آن، جمله: فان العدو ربما يتقارب ليتغفل يعني: چه بسا دشمن با صلح و سازش به او نزديك شده تا او را غافلگير سازد و بر او پيروز گردد. و امام (ع) خود در اين باره دلايل و شواهدي آزموده دارد. و هر دو مفعولبه دليل وضوح و روشن بودن آنها حذف شدهاند. و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر كس چنان باشد برحذر بودن از او لازم و واجب است. هيجدهم: به او امر كرده كه چنانچه بين او و دشمنش پيمان بسته شد به پيمان خود وفادار باشد و امانتي را كه بر عهده گرفته است رعايت كند و خود را همچون سپر دفاعي براي پيم
اني كه بسته است قرار دهد، يعني به قيمت جان خود- هر چند به ضرر او باشد- از آن دفاع كند كلمه (اللبس يعني پوشش) را استعاره آورده است براي وارد شدن دشمن زير پوشش امنيت، نظر به شباهتي كه پوشش امنيت به پيراهن و امثال آن دارد. و همچنين كلمه: (الجنه) يعني سپر را استعاره براي جان وي آورده است، از نظر شباهتي كه جان او در نگهباني به سپر و نظير آن دارد. و بر اين وفاداري به دو دليل كه عبارت زير مشتمل بر آنهاست او را وادار نموده است: فانه … الغدر. 1- براستي كه مردم- با همهي اختلاف نظر و افكار گوناگون خود- بر هيچ واجبي از واجبات الهي اينقدر اهميت نميدهند. 2- حتي مشركان پيش از اسلام به وفاي عهد پايبند بوده و پيامد نادرست پيمانشكني و فريبكاري را ناگوار ميدانستند. دو جملهي ياد شده دو مقدمهي صغرا براي قياس مضمري هستند كه كبراي مقدر آنها چنين است: و هر چه كه آنطور باشد پايبندي و نگهداري آن لازم و ضروري است. آنگاه با نهي از خيانت در عهد و پيمان و پيمانشكني، و فريفتن دشمن با بستن پيمان و بعد گول زدن او مطلب را مورد تاكيد قرار داده است. و به دو جهت از پيمانشكني برحذر داشته است: 1- از جملهي: فانه … الاشقي به منزلهي صغراي
قياس مضمري است كه خلاصهي آن چنين ميشود: زيرا كسي كه بر خدا گستاخي كند بيچاره و بدبخت است، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: هر پيمانشكن و فريبكاري گستاخ بر خداست، از چهارمين مقدمه اين نتيجه گرفته ميشود: پس شخص نگونبخت آن كسي است كه پيمانشكن و فريبكار است و ممكن است مقدمهي صغرا چنين باشد: زيرا آن عمل، گستاخي بر خدا و باعث بدبختي است، و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر چه آنطور باشد، اجتناب از آن ضروري و لازم است. به اين ترتيب از اول به نتيجهي موردنظر ميرسيم. 2- عبارت: و قد جعل … جواره و امنا يعني: خداوند عهد و پيمان را … محل امني براي زيستن در سايهي لطف خود قرار داده است: لفظ (الحريم) را استعاره براي عهد و پيمان آورده و با كاربرد كلمهي: (السكون) به طور استعارهي ترشيحي به برخورداري بنده از نعمت و بهرهبرداري از جوار رحمت او اشاره نموده، و بدين وسيله بر جهت استعاره كه همان اعتماد و اطمينان به خدا و در امان ماندن از فتنه است، توجه داده، و حريم را به نوعي مانع تشبيه كرده است، و اين سخن به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي آن ميشود: و هر چيزي كه آن چنان باشد، شكستن آن و فريبكاري در آن روا نيست. نوزدهم:
او را از انعقاد قراردادي كه راههاي عذر و بهانه در آن باز باشد، يعني پيامدهاي ناروا داشته باشد نهي كرده است. و اين كنايه از دستور به استوار نمودن قراردادهاست. بيستم: او را از اعتماد بر گفتار مبهم، در سوگندها و پيمانها، پس از آن كه پيمان محكم و استواري از ديگري گرفته و يا شخص ديگر چنين پيمان محكمي با او بسته است، منع كرده است و نمونهي گفتار دوپهلو و مبهم، سخني است كه طلحه و زبير در بيعت خود با علي (ع) در لفافه و از سر تزوير بيان كردند. يعني نه از خودت بايد چنين كاري سر بزند و نه به ادعاي ديگران توجه داشته باش. بيست و يكم: او را نهي كرده است از اين كه تنگناي كار مربوط به پيمان الهي باعث آن شود كه پيمان را به ناحق ناديده بگيرد. و در اين مورد با عبارت: فان صبرك … آخرتك او را وادار به استقامت و پايداري كرده است، و آن عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است. و مقصود امام (ع) از پيامد آن، همان كيفر الهي است كه به دنبال دارد، و مقصود از بازخواست، همان بازخواست نسبت به وفاي عهد و روز قيامت است، و منظور از منحصر بودن راه، به بازخواست از پيمان كنايه از پايبندي بدان است، و متصف كردن بازخواست بر اين كه، در دنيا و آخرت راه
ي براي عفو از پيمانشكني نداري، به اين منظور است كه در مقابل آن بازخواست، نه دنيايي در كار است كه راهي داشته باشي و به اميد خير دنيا باشي، زيرا آن روز دنيايي وجود ندارد، و نه راه آخرتي هست، زيرا در آخرت جز براي كارهاي خوب راه پذيرشي نيست. و هر كسي كه مورد بازخواست الهي واقع شود، خير قابل قبولي در آخرت ندارد. و بعضي (تستقيل) يا ياء روايت كردهاند: يعني تو راه بازگشت از آن بازخواست و پيامد ناروا را نداري، نه در دنيا و نه در آخرت.
[صفحه 289]
وكزه: يك باره زدن، يكبارگي، بعضي گفتهاند به معني دست را بر چانه جمع كردن است از خونها و خونريزي به ناحق برحذر باش، زيرا هيچ چيز بيشتر از خونريزي به ناحق، باعث عذاب و سزاوار بازخواست و موجب از بين رفتن نعمت و كوتاهي عمر نيست. و خداوند پاك در روز رستاخيز، اولين حكمي كه ميان بندگانش ميفرمايد دربارهي خونهايي است كه مردم ريختهاند، بنابراين هرگز با خونريزي خلاف بنياد حكومتت را استوار نكن، زيرا ريختن خون حرام پايهي حكومت را سست و لرزان ميكند بلكه آن را از بين ميبرد و به ديگران منتقل ميسازد، و از تو در نزد خدا و همچنين در نزد من هيچ عذر و بهانهاي در قتل عمد، پذيرفته نيست زيرا در قتل عمد، قصاص تن لازم است و اگر هم از روي خطا ديگري را كشتي و تازيانه و يا شمشير و يا دستت، در مجازات، افراط كرد، مبادا غرور قدرت تو را از پرداخت خونبها به اولياي مقتول مانع شود. بيست و دوم: او را از آلودن دستش به خونها و خونريزي به ناحق، يعني از قتل نفس برحذر داشته است، و با دو دليل زير او را از اين كار بيم داده است: 1- عبارت: فانه … حقها كه خود مقدمهي صغراي قياس مضمري است به اين ترتيب: زيرا خونريزي به ناحق، نزديك
ترين انگيزه براي از دست دادن نعمت، و كوتاهي دوران حكومت و عمر انساني است. بديهي است كه خون به ناحق مهمترين علت براي هر سه مورد است، از آن رو كه باعث توجه و انگيزش مردم بر نابودي قاتل شده و موجب نزول خشم خداوند براي او ميگردد، چون قتل بزرگترين نوع مصائب، نفرتانگيز است، و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر چه آن چنان باشد دوري جستن از آن واجب است. 2- عبارت: و الله سبحانه … القيامه، با ذكر اين مطلب كه نخستين حكم خداوند ميان بندگانش دربارهي خونهايي است كه مردم ريختهاند، توجه داده است بر اين كه قتل از ساير گناهان كبيره در نزد خداوند متعال، بزرگتر است، و اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه را كه خداوند نخست دربارهي آن حكم كند، پس بررسي و توجه به آن لازم، و دوري و اجتناب از آنچه مورد عدم رضاي اوست، واجب است. بيست و سوم: او را نهي كرده است از اين كه مبادا بنياد حكومت و قدرت خود را با ريختن خونهاي به ناحق استوار سازد، و از اين عمل با عبارت: فان ذلك … و ينقله برحذر داشته است. كه خود به منزلهي صغراي قياس مضمري است، با بياني كه گذشت، چون ريختن خون به ناحق مستلزم آن سه نوع
پيامدي است كه گفتيم، بنابراين باعث سستي بنياد قدرت و حكومت بلكه نابودي آن است. كبراي مقدر قياس نيز چنين است: و هر چه داراي اين ويژگيها باشد اجتناب از آن لازم است. بيست و چهارم: او را از قتل عمد به ناحق منع كرده و به دو جهت او را از ارتكاب چنان عملي برحذر داشته است: 1- هيچ عذر و بهانهاي در قتل عمد- در نزد خدا و در نزد وي- از او قابل قبول نيست. 2- ديگر آن كه در قتل عمد، قصاص تن لازم است. اين دو عبارت، دو مقدمهي صغرا براي قياس مضمري هستند كه كبراي مقدر آنها چنين است: و هر چه با آن خصوصيت باشد، دوري از آن لازم است. بيست و پنجم: از صفت ناپسند خودخواهي و غرور به هنگام ارتكاب قتل غير عمد و يا افراط در مجازات افراد از طريق زدن با تازيانه و يا دست برحذر داشته تا مبادا قدرت و خودخواهي مانع پرداخت خونبهايي كه حق آنهاست به ايشان گردد. با عبارت: فان … مقتله، بر اين مطلب توجه داده است كه يك نوع زدن با دست كه به آن وكز يعني زدن با تمام كف دست، ميگويند، گاهي باعث قتل ميشود، و احتمال قتل در آن حتمي است.
[صفحه 289]
فرصه: نوبت، مقدار ممكن از يك كار. سوره الرجل: حمله و تندي و بيباكي يك مرد غرب اللسان: تندزباني بادره: حملهي شتابزده و مجازات كردن از خودپسندي و اعتماد به چيزي كه تو را وادار به خودپسندي كند، بپرهيز، و از اين كه مردم تو را زياد ستايش كنند برحذر باش، زيرا چنين حالتي از بهترين فرصتها براي شيطان است تا بتواند آثار نيك نيكوكاران را از بين ببرد. و مبادا در برابر خوبي كه به مردم ميكني بر سر آنها منت بگذاري، و يا كاري را كه ميكني، بيش از آنچه هست جلوه دهي، و مبادا به آنان وعدهاي بدهي كه وفا نكني، زيرا منت گذاري نتيجهي خوبي را زايل ميكند، و كار را بيش از آنچه كه هست تلقي كردن، نور حق را از دل ميزدايد، و به وعده وفا نكردن باعث خشم خدا ميگردد، خداي بزرگ ميفرمايد: كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون. پرهيز كن از شتاب در كارها پيش از فرا رسيدن وقت آن و يا وانهادن آن به هنگام فراهم شدن مجال انجام آن، و يا پافشاري بيجا در كاري كه آن را در نمييابي، و يا سبك شمردن كار به هنگامي كه برايت روشن شده است. پس هر چيز را در جاي خود قرار بده، و هر كاري را به موقع خود به جاي آور. مبادا آنچه را كه همهي
مردم در آن حق يكسان دارند به خود اختصاص دهي، و مبادا در جايي كه دقت و توجه لازم است و همه ميدانند تو خود را به ناداني بزني، زيرا آن (حق) از تو به نفع ديگري گرفته خواهد شد، همه چيز روشن شده و ديري نخوهد پاييد كه داد ستمديده را از تو خواهند گرفت. به هنگام خشم بر خود مسلط باش، و جلو تندي و تيزي خودت و حملهي دست و بازو و بدزبانيات را بگير، از همهي اين كارها با چشمپوشي از شتاب، و تاخير در اعمال قدرت، خودداري كن، تا آتش خشمت فرو نشيند و بر خود مسلط گردي، و هرگز بر خود مسلط نميشوي مگر آن كه دربارهي بازگشت به سوي پروردگارت بسيار دلمشغول باشي. بيست و ششم: از خودپسندي و اعتماد به چيزي كه او را به خودپسندي بكشاند و همچنين از دوست داشتن ستايش زياد، برحذر داشته است. دو مورد آخري باعث دوام خودپسندي و ريشهي آنند، و از هر سه مورد با عبارت: فان ذلك … المحسنين، او را برحذر داشته است: جملهي: و في نفسه، متعلق به (اوثق) است. دو احتمال در اينجا وجود دارد: 1- چون خودپسندي از موارد هلاكت است، نيكي نيكوكاران، با وجود آن بيفايده است بنابراين اگر شيطان فرصتي به دست آورد، و خودپسندي را براي انسان جلوه دهد و او هم باور كند هر
چه احسان كرده، بتمام از بين ميرود. 2- شخص خودپسند- هر كس هر احساني هم نسبت به او كند- احسان تلقي نميكند و در نتيجه خودپسندي وي باعث ناديده گرفتن احسان كسي ميشود كه به او نيكي كرده است. و چون منشا خودپسندي، شيطان است، نابودكنندهي نيكي نيكوكاران نيز، شيطان خواهد بود، از اين رو، امام (ع) اين عمل را عمل شيطاني دانسته و دوري از آن را لازم شمرده است. بيست و هفتم: از سه صفت ناپسند او را برحذر داشته است: 1- از منت گذاردن بر سر رعيت در برابر احساني كه به آنان ميكند. 2- بزرگ جلوه دادن كاري كه دربارهي مردم انجام داده است، يعني احساني را كه نسبت به مردم كرده است بيش از آنچه هست به خود نسبت دهد. 3- مبادا به مردم وعدهاي بدهد كه وفا نكند. آنگاه وي را از منت گذاري برحذر داشته است با اين عبارت: فان المن يبطل الاحسان (زيرا منت گذاري نتيجهي احسان را از بين ميبرد) و اين سخن 306 اشارتي است به آيهي مباركه: يا ايها الذين آمنوا لا تبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذي. و نيز او را از بزرگ جلوه دادن احسان به دور داشته با اين گفتار: زيرا كار را بيش از آنچه هست جلوه دادن نور حق را از دل ميزدايد. و مقصود امام (ع) از حق در اينجا همان ا
حسان به مردم و يا صداقت در گفتار است آنجا كه نياز به گفتن باشد، زيرا اينها داراي جلوهاي عقلاني هستند كه نفوس متمايل بدان بوده، از آن لذت ميبرد. و چون بزرگ جلوه دادن عمل، نوعي از دروغ است، و دروغ هم صفتي فوقالعاده ناپسند است، ناگزير از عواملي است كه نور حق را از بين ميبرد و خاموش ميسازد، و در نتيجه ارزشي براي آن عمل در دل مردم نميماند. امام (ع) وي را از خلف وعده، با اين بيان برحذر داشته است: (به وعده وفا نكردن باعث خشم خدا و مردم ميگردد.) اما خشم مردم، واضح و روشن است، و اما خشم خدا به دليل قول خداي تعالي است كه ميفرمايد: كبر مقتا عند الله … سه مورد بالا مقدمات صغرا براي قياسات مضمري هستند كه كبراي مقدر آنها چنين است: و هر چه داراي اين ويژگيها باشد، بايد از آن دوري جست. بيست و هشتم: او را از قرار دادن كارها در يكي از دو سوي افراط و تفريط برحذر داشته است اما جانب افراط، عبارت است از: شتابزدگي در كاري پيش از فرا رسيدن وقت آن و با لجاجت و پافشاري در مورد كاري كه سررشتهي آن در دست انسان نيست و يا مورد آن تغيير كرده است. و يا وقتي كه راه كار، روشن نيست، و همچنين سهلانگاري در كار. و اما طرف تفريط، خودداري
و عقب نشيني از كاري به هنگام دستيازي بدان است كه نقطه مقابل شتابزدگي در كار ميباشد، و با ناتواني از كار هنگامي كه راه انجام آن روشن است كه نقطه مقابل پافشاري در كاري است كه سررشتهي آن در دست انسان نيست. و لازمهي نهي از دو طرف افراط و تفريط، خود به معني دستور انجام كارها بر اساس عدل يعني حد وسط از دو طرف و در جايگاه صحيح و حق است. بدان جهت فرموده است: بنابراين هر چيز را به جاي خود قرار بده و هر كاري را به وقت خود انجام ده. بيست و نهم: او را از اختصاص دادن چيزي كه لازم است همهي مردم در آن حق برابري داشته باشند، از اموال مسلمانان و ديگر چيزهاي خوب به خويشتن برحذر داشته است. سيام: او را از غفلت نسبت به چيزهايي كه توجه و آگاهي به آن لازم است يعني حقوق مردم كه به ستم از دست آنها گرفتهاند، و همه ميدانند كه تو سهلانگاري كردهاي، نهي فرموده و از چنين حالتي با عبارت: التغابي … للمظلوم، برحذر داشته است، و مقصود امام (ع) از اين عبارت آن مقدار از حقوق مرم است كه وي به خود اختصاص داده و اظهار ناداني و غفلت از آن ميكند. كلمهي (ما) در (عما) زايده است مقصود امام (ع) از (القليل) مدت زندگي در دنياست. و با عبارت: اغط
يه الامور، اشاره به ساختمان بدن و جسم دارد كه مانع از درك امور با ديدهي بصيرتند. و قبلا دانستيم كه برطرف شدن اين حجابها با دور انداختن كالبد ميسر است و در آن صورت است كه تمام آنچه را كه از خوبي و بدي براي او آماده شده، ميبيند، همانطوري كه خداي متعال فرموده است: يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا. سي و يكم: او را دستور داده است تا به هنگام خشم، بر خويشتن مسلط باشد، يعني جلو خشم خود را نسبت به آنچه از كارها برخلاف ميل او اتفاق ميافتد، و جلو تندروي خود، و تند زبانياش را بگيرد، و تسلط وي بر اين امور، تنها با خودداري از طغيان قوهي غضبيه، و ايستايي او در كاربرد آن قوه در حد اعتدال است، به طوري كه تا سرحد افراط آن را به كار نبرد تا در صفت ناپسند تهور و بيباكي نيفتد و در نتيجه اين خوي ناپسند او را گرفتار ستمكاري نكند. سي و دوم: او را امر به خودداري از اين امور كرده و به وسائل و ابزار اين خويشتنداري نيز راهنمايي كرده است كه همان خودداري از شتابزدگي و به تاخيز انداختن اعمال قدرت ميباشد تا وقتي كه آتش خشم فرو نشيند و در نتيجه حالت اختيار و انتخاب انجام دادن و يا انجام ندادن كاري كه اميد مصلحت ميرود، برايش، فرا
هم آيد. و به دليل استواري و درستي اين ابزار و وسائل با اين سخن خود اشاره فرموده است: و لن تحكم ذلك … عليك، توضيح آن كه، زياد در غم رستاخيز بودن و در امور آخرت انديشيدن، باعث بيميلي به امور دنيايي سراسر جنجال و طغيان قوهي غضيبه است.
[صفحه 293]
بر تو لازم است از احكامي كه پيشينيان، قبل از تو به عدل و داد صادر كرده، و با راه و روش نيكي كه به كار بردهاند، و يا خيري را كه از پيامبرمان نقل كردهاند و فريضهاي كه از كتاب خدا عمل كردهاند، ياد كني، بنابراين آنچه را كه ديدي مورد عمل ماست پيروي كن و با تمام وجودت در به جاي آوردن آنچه در اين عهدنامه، به عهدهات گذاردم كوشا باش كه من در اين عهدنامه حجت را بر تو تمام كردم، تا به هنگام حمله و فشار هوا و خواهش نفست، عذر و بهانهاي نداشتي باشي. سي و سوم: بر وي دو چيز را لازم و واجب شمرده است كه به طور اجمال تمام سفارشهاي اين عهدنامه را شامل است: 1- آنچه را بر پيشينيان رفته، يعني احكامي كه به عدل و داد از طرف حاكمان پيش از او صادر شده، و يا كارهايي را كه به پيروي از پيامبرمان (ص) و يا بر اساس واجبات الهي انجام گرفته، مورد توجه قرار دهد، تا آن كارهايي كه مورد عمل امام (ع) است، پيروي نمايد. 4- خويشتن را به پيروي از آنچه در اين عهدنامه آمده است، و حجت خود را بر او تمام كرده، يعني همان موعظه و يادآوري اوامر الهي، وادار سازد، تا به هنگام حمله و فشار هواي نفسش، عذر و بهانه در برابر امام (ع) نداشته باشد،
همانطوري كه خداي متعال فرموده است: لئلا يكون للناس علي الله حجه بعد الرسل.
[صفحه 309]
بخشي از همان عهدنامه چنين است: (و از خدا به گستردگي دامنهي رحمتش، و توانايي بسيارش بر بخشش هر درخواستي مسالت دارم كه من و تو را بدانچه رضا و خوشنودي وي در اوست، از داشتن عذر و بهانهاي روشن در برابر او و بندگانش، با خوشنامي در ميان مردم، و آثار نيك در شهرها و زيادي نعمت، و افزايش كرامت موفق گرداند و اين كه در پايان كار، خوشبختي و شهادت را نصيب من و تو بفرمايد، براستي كه ما به سوي او باز ميگرديم. و سلام بر پيامبر خدا، كه درود خدا بر او و خاندان پاك و پاكيزهي او باد، و خداوند درود فراوان بر او فرستاده است.) امام (ع) اين عهدنامه را با درخواست توفيق بر آنچه رضا و خوشنودي خدا در آن است براي خود و هم براي مالك، به پايان برده است، و در قبول درخواست خود، خداوند را به رحمت گستردهاش كه همه چيز را فرا گرفته و به توانايي بسيارش بر بخشش هر درخواستي، سوگند داده است. بديهي است كه اين صفات پروردگار، سرچشمهي پذيرش و اجابت درخواست كنندگان است. سپس آنچه را كه مورد درخواست امام (ع) از رضاي پروردگار بوده است به تفصيل آنها به شرح زير پرداخته است: 1- عذر و بهانهاي آشكار در برابر خدا و بندگان خدا داشتن. اگر كسي
اشكال كند كه عذر و بهانه وقتي است كه گناهي در كار باشد، اما كسي كه سر بر فرمان خداست، عذر و بهانه در كار او چه معني دارد؟ پاسخ اين است كه، احتمالا عذر اسم از اعذار در نزد خدا يعني زياد انجام دادن اوامر الهي باشد، گويا فرموده است: استواري در انجام اوامر به طور فراوان به جاي آوردن هر چه بيشتر دستورات او. 2- خوشنامي ميان بندگان، و آثار نيك، يعني كارهاي خوبي كه منشا اثر در شهرها باشد، و اينها از جمله درخواستهايي هستند كه پيامبراني همچون ابراهيم (ع) درخواست ميكردند و اجعل لي لسان صدق في الاخرين. بعضي گفتهاند مقصود خوشنامي ميان مردم است. 3- خداوند نعمت خود را بر آن دو كامل گرداند. 4- افزايش كرامت خود براي آنها. 5- پايان خوش با سعادت و آنچه كه باعث سعادت است يعني كشته شدن در راه خدا. و با عبارت: و انا اليه راجعون. بر درستي نيت خود در اين درخواست، توجه داده است و بعد سخن خود را با درود و سلام بر پيامبر و خاندان او پايان برده است.
[صفحه 311]
از جمله نامههاي امام (ع به طلحه و زبير كه توسط عمران بن حصين خزاعي فرستاده است، ابوجعفر اسكافي در كتاب (مقامات) در مناقب اميرالمومنين (ع) ذكر كرده است: (اما بعد، شما با اين كه كتمان كردهايد خوب ميدانيد كه من به سراغ مردم نرفتم، تا اين كه آنها به سراغ من آمدند و دست بيعت به سوي من دراز كردند، و شما نيز از جمله افرادي بوديد كه به سراغ من آمديد و بيعت كرديد. و اين مردم با من نه به دليل تسلط و زور و نه به خاطر ثروت و مال بيعت نكردند. پس اگر شما دو تن با ميل و اختيار با من بيعت كرده و پيمان بستيد، حال تا زود است از پيمانشكني برگرديد و هر چه زودتر نزد خدا توبه كنيد، و اگر از روي بيميلي با من پيمان بستيد و در ظاهر اظهار اطاعت كرديد اما در پنهان سر نافرماني داشتيد در اين صورت راه سرزنش مرا بر خويشتن گشودهايد. به جان خودم قسم شما به بيمناك بودن و پوشيده داشتن عقيدهي خود دربارهي بيعت با من از ديگر مهاجران سزاوارتر نبوديد، و نرفتن شما زير بار بيعت با من پيش از ورودتان در اين كار، از پيمانشكني بعد از اقرار و پذيرش آن آسانتر بود. به گمان شما من عثمان را كشتهام، بنابراين بين من و شما، كساني از اهل
مدينه كه هم از من و هم از شما فاصله گرفتهاند به عنوان گواه هستند، تا هر يك از ما به مقداري كه دخالت در قتل عثمان داشت، محكوم شود. پس اي پيرمردان از اين انديشهتان دست برداريد، زيرا اكنون بزرگترين گرفتاري شما ننگ است، اما در آينده هم گرفتار ننگ خواهيد بود و هم گرفتار دوزخ.) خزاعه، قبيلهاي از دودمان ازد است، بعضي گفتهاند: اسكافي منسوب به روستاي بزرگي است كه بين نهروان و بصره بوده است. و كتاب المقامات كتابي است كه شيخ نامبرده در مناقب اميرالمومنين (ع) تصنيف كرده است. امام (ع) در مورد بيعت شكني طلحه و زبير با آن حضرت، با دلايل زير با آنها به استدلال پرداخته است: 1- عبارت: اما بعد … حاضر، كه به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر كه را كه شما آن چنان ميشناسيد، سزاوار نيست بيعت با او را بشكنيد و بر او خروج كنيد. و جملهي: و كتمتما اشاره بر آن است كه طلحه و زبير پس از شكستن بيعت با امام (ع)، قصد بيعت و آزادي در عمل را در مورد خود و جمع زيادي از مردم، كتمان كردند و وانمود كردند كه امام (ع) آنها را به اجبار وادار بر بيعت با خود كرده است. 2- دليل دوم: عبارت: و ان كنتما … اقراركما به، است
كه جملهي شرطيهي منفصله است و در حقيقت چنين است: عمل شما از دو صورت، بيرون نيست: يا اين است كه شما از روي ميل و اراده بيعت كردهايد و يا از روي بيميلي و به اجبار. اما اگر صورت اول باشد، همان مورد نظر ماست، و نافرماني شما را محكوم ميكند و بايد هر چه زودتر و پيش از آن كه اين معصيت در دل شما نفوذ كند به جانب خدا برگرديد و توبه كنيد. و اما صورت دوم به سه دليل نادرست و باطل است: 1- لازمهي اين عمل شما دورويي و نفاق است كه شما نسبت به من اظهار فرمانبري و اطاعت كنيد و در باطن سر نافرماني داشته باشيد، كه همين خود سبب ميشود كه راه اعتراض من به گفتار و رفتار شما باز باشد. 2- شما دو تن نسبت به من از ديگر مهاجران به ترس و تقيه و پنهان داشتن نافرماني سزاوارتر نبوديد، توضيح آن كه طلحه و زبير نيرومندترين مردم و از ديگران مهمتر بودند، بنابراين ديگر مهاجران به هنگام بيعت، و بعد از آن در بيعت شكني، براي ترس و تقيه سزاوارتر از آنها بودند. 3- براستي، زير بار بيعت امام (ع) نرفتن آنها پيش از آن كه دست بيعت دهند، از پيمانشكني و بيرون رفتن از بيعت بعد از پذيرش آن، آسانتر و قابل قبولتر بود. و اين سه بخش از سخنان امام مقدمات صغر
اي قياس مضمري هستند كه كبراي اولي: هر چه باعث آن شود كه راه اعتراض بر شما باز شود، انجام آن بر شما حرام است و نبايد شما مرتكب آن شويد، و كبراي دومي: و هر كس از مهاجران كه در ادعاي خود، سزاوارتر از ديگران نباشد، در صورتي كه آنان ادعايي نكردهاند، او نيز نبايد مدعي شود. و كبراي سومي چنين است: و هر چه آسانتر و آمادهتر براي بهانه و عذر باشد نبايد آنها خود را در تنگنا و در موردي قرار دهند كه عذر و بهانهاي ندارند. عبارت: و قد زعمتما اني قتلت عثمان (به گمان شما من عثمان را كشتهام) اشاره به شبههي مشهوري است كه آنها در مورد خروج بر امام (ع) داشتند. و عبارت: فبيني … احتمل در حقيقت جواب به شبههي مذكور است، يعني داوري را از مردم مدينه به كسي وا ميگذاريم كه هم از كمك به من و هم ياري شما دوري گرفته است، تا بعد هر يك از ما را به مقداري كه گناه و ستم مرتكب شدهايم، به سرزنش و مجازات محكوم كند. آنگاه، پس از اين كه امام (ع) حجت را بر آنها تمام كرد، به ايشان دستور داد تا از نظريه نادرست و فاسد خود دربارهي اختيار (نداشتن) در بيعت با امام، برگردند، و آنها را به برگشت از راي فاسدشان با اين عبارت تشويق كرد: فان الان … كه
به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: ننگ و عار در دنيا سادهتر است از جمع بين ننگ و عار و عذاب و آتش دوزخ در آخرت. و مقصود امام (ع) از ننگ و عار ننگ بهانهجويي است. و كلمهي الان ظرف منصوب به وسيله كلمهي اعظم است كه اسم ان ميباشد. و ممكن است اسم ان باشد و اعظم مبتدا و (العار) خبر آن، و جمله خبر ان باشد، و ضمير عايد به اسم ان محذوف است كه تقدير آن چنين ميشود: فان الان اعظم امر كما فيه العار. يعني زيرا اكنون با وجود ننگ و عار قضيه مهمتر است.
[صفحه 315]
از جمله نامههاي امام (ع) به معاويه عصبه به: درآويخت او را به بهانهاي تاليب: شوراندن، وادار كردن قارعه: مصيبت، بلا دابر: نسل آينده اليه: سوگند (اما بعد، خداوند پاك دنيا را مقدمهي آخرت قرار داده است و مردم دنيا را در آن، مورد آزمون قرار داده است، تا بدانند كدام يك نيكوكارترند، و ما براي دنيا آفريده نشدهايم و براي تلاش به خاطر دنيا مامور نشدهايم ما را به دنيا آوردهاند تا آزموده شويم، اين است كه خداوند مرا به تو، و تو را به وسيلهي من ميآزمايد، و هر يك از ما را بر ديگري حجت قرار داده است، پس تو براي رسيدن به دنيا به تاويل و توجيه قرآن پرداختي، و از من چيزي را مطالبه كردي كه نه دستم به آن جنايت آلوده است و نه زبانم، در حالي كه تو و مردم شام، در برابر من سر به شورش گذاشتيد، داناي شما، نادان را و ايستادهي شما نشسته را بر من شوراند. پس از خدا بترس و مهار خود را از دست شيطان بيرون كن، و به سمت آخرت رو برگردان كه اين راهي است كه من و تو بايد برويم، و بترس از آن كه خداوند تو را به بلايي ناگهاني گرفتار كند كه ريشهات را بركند و نسلت را قطع كند. من براي تو به خدا سوگندي ياد ميكنم كه خلاف ندار
د، كه اگر دست روزگار من و تو را جمع كند، همواره با تو پايدار ميايستم حتي يحكم الله بيننا و هو خير الحاكمين. عبارت: اما بعد … لنبتلي بها اشاره به هدف از آفرينش دنيا و فايدهي آن است، تا بدان وسيله او به خود آيد و براي خدا كار كند، و مقصود از تلاش در دنيا آن است كه انسان مامور به تلاش براي كسب دنيا تنها به خاطر دنيا نشده است مگر به قدر ضرورت، مورد امر و دستور الهي در اين آيه مباركه است: فامشوا في مناكبها و كلوا من رزقه در عبارت: و قد ابتلاني … تا آخر بعضي از هدفهاي دنيا را بيان ميكند، در پيش چگونگي آزمايش خداوند بندگان را دانستيم، منظور از آزمايش امام (ع) به وسيلهي معاويه، همان نافرماني و ستيز وي با امام (ع است، به طوري كه اگر امام از مقاومت در برابر او كوتاهي كند و رودرروي او نايستد مورد سرزنش خواهد بود، بنابراين معاويه از طرف خدا وسيلهي امتحان و اتمام حجت، براي امام (ع) است، و جهت آزمايش معاويه به وسيلهي امام (ع)، دعوت امام از وي به طرف حق، و برحذر داشتن او از پيامدهاي بد گناه و نافرماني اوست به حدي كه اگر دعوت خدايي امام (عليه السلام) را لبيك نگويد، مستوجب نكوهش و مجازات خواهد بود و امام (ع) حجت خدا
در برابر او بود. و همين است معناي سخن امام (ع) كه فرمود: (خداوند هر يك از ما را بر ديگري حجت قرار داده است.) عبارت: فعدوت … قاعدكم، اشاره دارد به بعضي از مواردي كه امام (ع) به وسيلهي معاويه، آزمايش ميشود. توضيح مطلب آن كه تنها انگيزهي خروج معاويه بر امام (ع) دنيا بود، و امام (ع) علت آن را تاويل و توجيه قرآن (به وسيله معاويه) دانسته مانند آيهي مباركه: يا ايها الذين امنوا كتب عليكم القصاص في القتلي و ديگر آياتي كه بر وجوب قصاص دلالت دارند، معاويه با وارد ساختن خود در زمرهي افراد مشمول اين آيه، آيه را تاويل كرده، و در پي خون عثمان برآمده است، ورود وي در اين جمع با تاويل و توجيه آيه بوده است، چون خطاب آيه، ويژهي كشتگان و نزديكان آنان ميباشد. در صورتي كه معاويه خارج از اينهاست، زيرا او از وارثان خون عثمان نبوده است، و او آيه را به صورت عام تفسير كرده تا خود را وارد آن جمع كند. چيزي را كه دست و زبان امام به عنوان يك جنايت مرتكب نشده بود، به آن حضرت نسبت دادند، يعني قتل عثمان، و بعضي از آنها نيز بعضي ديگر را بر امام، به خاطر اين انتساب شوراندند، مقصود آن است كه: داناي شما به حال من، نادان را و كساني از شما ك
ه به جنگ با من برخاستهاند، نشستگان از جنگ را، بر من شوراندند. و بعد از آن كه امام (ع) بر سر انجام كار دنيا توجه داده است، و هم بر اين كه خداوند هر يك از آنها را حجتي بر ديگري قرار داده تا معلوم شود كه كدام يك نيكوكارترند، به موعظه و برحذر داشتن او برگشته است، از اين رو دستور داده تا دربارهي جان خود از خدا بترسد كه مبادا با نافرماني خدا و مخالفت امر او، دچار هلاكت شود، و زمام اختيارش را از دست شيطان بيرون كند. لفظ قياد (افسار) را براي اميال طبيعي استعاره آورده است، و جهت اين استعاره، آن است كه اين اميال در حقيقت افساري است كه انسان را به سمت معصيت و گناه ميكشد، وقتي كه به دست شيطان سپرده شده باشد، و بدان وسيله غرق در لذتهاي كشنده و مهلك گرديده باشد. و ستيز او با شيطان عبارت است از ايستادگي در مقابل هواي نفس و انتقال از سمت افراط به حد اعتدال در مورد شهوت و غضب، و ديگر اين كه به آخرت توجه كند يعني روي خود را به سمت آخرت برگرداند، در حالي كه خوبي و بدي و سعادت و شقاوت را كه در آخرت آماده شده مورد بررسي قرار دهد و با چشم بصيرت آن را بنگرد تا براي آنجا كار و كوشش كند. جمله: فهي طريقنا و طريقك، مقدمهي صغراي قي
اس مضمري است كه بدان وسيله بر ضرورت توجه به عالم آخرت، هشدار داده شده است. و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه كه در مسير حركت انسان باشد بايد مورد توجه قرار گيرد. و آخرت را راه و مسير ناميده است به عنوان مجاز از پايان راه، از باب اطلاق غايت بر مغيا. بعد امام (ع) معاويه را از خدا ترسانده است كه مبادا او را به بلايي گرفتار سازد، كه تا ريشهي او نفوذ كند و ريشهاش را از بيخ و بن بركند، مقصود امام (ع) منع او از حركت به سمت وي و جنگ با اوست، و از آن روست كه سوگند ياد كرده است، بر فرض آن كه دست روزگار آنها را در يكجا گرد آورد، در برابر او استوار بماند تا خداوند مابين آنها داوري كند و در اين بيان، وعدهي قطعي به عذابي سخت و دشوار است.
[صفحه 318]
از سخنان امام (ع) در اندرز شريح بن هاني هنگامي كه او را به سرگردگي سپاه عازم شام گمارد. نزوه: جهش، يكباره جستن حفيظه: خشم واقم: كسي كه چيزي را به بدترين صورت رد ميكند، ميگويند: وقمه: يعني او را با شدت و خشم باز پس زد. وقم: خشم گرفتن و خوار ساختن قمع: نيز به معناي خشم گرفتن و خوار ساختن است. (هر صبح و شام از خدا بترس و از دنياي فريبكار نسبت به جان خود برحذر باش، و هرگز از او ايمن مباش. و بدان كه اگر خود را از بسياري چيزهايي كه دوست داري، به دليل ناروائي آنها، باز نداري، كششهاي نفساني زيانهاي فراواني به تو خواهد رساند. بنابراين جلو هواي نفست را بگير، و به هنگام خشم، دست رد بر سينهي طغيان قوهي غضب بزن و آن را از خود دور كن.) بخشي از جريان فرستادن شريح بن هاني را به همراه زياد بن نضير به سركردگي سپاه دوازده هراز نفري كه راهي شام بودند قبلا نقل كرديم. امام (ع) او را به ترس دائم از خدا امر كرده است، و چون لازمهي ترس از خدا، انجام اعمال نيك است، از اين رو به تفصيل آن اعمال پرداخته است، يعني از دنياي فريبنده نسبت به خود، حذر كند، و نسبت فريبكاري را از آن جهت به دنيا داده است كه دنيا وسيلهي ما
دي فريب است. و ديگر اين كه نبايد به هيچ وجه از طرف دنيا آسوده خاطر باشد، زيرا كه لازمهي آن غفلت از آخرت است. آنگاه امام (ع) او را آگاه ساخته است بر اين كه اگر جلو نفس امارهي بالسوء، را از غرق شدن در بسياري از خواستههاي خود نگيرد كه از پيامدهاي نارواي آنها در هراس است و به سبب همانها در توقفگاههاي الهي متوقف ميشود، و با همان خواستها در صراط مستقيم بايد حركت كند، هواي نفس و تمايلات نفساني او، كمكم رشد ميكند، تا بدانجا كه او را به ورطهي هلاكت مياندازد. سپس سفارش و نصيحت خود را با دستور به جلوگيري و منع هواي نفس به هنگام جهش و برآشفتگي در حال خشم، مورد تاكيد قرار داده است. و قبلا معلوم شد كه آزاد گذاشتن هواي نفس سرچشمهي همهي بديهايي است كه در دنيا و آخرت عايد انسان ميشود.
[صفحه 321]
از جمله نامههاي امام (ع) به مردم كوفه به هنگام حركت از مدينه به سمت بصره. (اما بعد، من از ميان قبيلهي خودم بيرون شدم، (در حالي كه اين حركت من از دو صورت بيرون نيست:) يا ستمگرم و يا ستمديده، يا سركشم و يا رنج ديده. در هر حال، من هر كس را كه اين نوشته به او ميرسد، به ياد خدا مياندازم، تا هر چه زودتر به جانب من حركت كنند، اگر من نيكوكار بودم، ياريام كند، و اگر تبهكار بودم، مرا در كارم مورد سرزنش قرار دهد و از روشم باز دارد.) هدف از اين نامه، اعلام بيرون شدن امام (ع) از مدينه به قصد پيكار با مردم بصره به مردم كوفه و درخواست حركت آنان به سمت خود است. و نظير اين نامه در پيش گذشت. حيه: قبيلهي او عبارت: اما ظالما … عليه از باب تجاهل عارف است، زيرا داستان هنوز براي مردم كوفه و ديگران روشن نشده بود تا بدانند كه او ستمديده و مظلوم است يا ديگران، از اين رو به آنان يادآور ميشود تا به سمت وي حركت كنند، آنگاه بين او و دشمنان داوري كنند و در نتيجه يا او را كمك كنند و يا از او بخواهند تا به راه حق برگردد. اذكر، متعدي به (دو مفعول است): مفعول اول آن، همان مذكر و مفعول دومش، مذكر به يعني خداي تعالي است.
و او را مقدم داشته است چون غرض از يادآوري، اوست. كلمه: لما مشدد به معني: الا، و يا بدون تشديد كه ما زايد بوده، و لام تاكيد بر آن داخل شده است و معنايش چنين خواهد بود، يعني، البته به جانب من حركت كنيد. توفيق از آن خداست.
[صفحه 323]
از جمله نامههاي امام (ع) به مردم شهرها كه سرگذشت خود با مردم صفين را در اين نامه بيان ميفرمايد. بدء الامر: آغاز كار، بعضي بديء بر وزن فعيل نقل كردهاند به معناي آغازگر نائره: دشمني جنحت: ميل كرد ركدت: استوار گرديد حمست: پايدار شد، بعضي با شين نقطهدار نقل كردهاند يعني آتش خشم شعلهور شد انقذه: نجات داد او را تمادي في الشيء: پافشاري در كاري، و درصدد پايان و نتيجهي كاري بودن ركس: چيزي را وارونه، بازگرداندن، و الله اركسهم، يعني خداوند آنان را به كيفر اعمالشان بازگرداند رين: پوشاندن دايره: شكست، گفته ميشود: عليهم الدائره: شكست نصيبت آنها شد. و زشتي شكست با اضافه شدن كلمهي دائره بر كلمه السوء مورد تاكيد قرار ميگيرد (آغاز كار ما بدين ترتيب بود، كه چون با مردم شام رودررو شديم، در ظاهر پروردگارمان يكي، پيامبرمان يكي و ادعا و سخنمان در اسلام يكي بود، و ما از آنها نميخواستيم كه به خدا و پيامبرش ايمان بيشتري داشته باشند و ايشان هم از ما آن را نميخواستند. موضوع يكي بود و هيچ اختلافي در بين ما جز مسالهي خون عثمان وجود نداشت در صورتي كه ما از آن مبرا بوديم. اين بود كه گفتيم بياييد تا ك
ار را با خاموش كردن آتش فتنه و آرام كردن مردم پيش از آن كه چارهناپذير گردد، به نحوي چارهسازي كنيم كه كار حكومت اسلامي استوار گردد و ما بتوانيم حق را در جايگاه خود به كار بنديم، گفتند: نه ما راه چاره را در دشمني و مبارزه ميدانيم، در نتيجه سرپيچي كردند تا جنگ به پا شد و آتش پيكار مشتعل گرديد، و هنگامي كه جنگ دندانهايش را بر ما تيز كرد و چنگالش را در ما و آنها فرو برد، آنگاه چيزي را كه ما پيشنهاد كرده بوديم قبول كردند، ما هم دعوت آنها را پذيرفتيم و به خواستههاي آنها رو آورديم، تا حجت بر آنها آشكار شود و عذري براي آنها باقي نماند. بنابراين هر كس از ايشان تا به آخر بر سر حجت باقي ماند خداوند او را از هلاكت نجات داد، و هر كس در ستيز بود و به گمراهي خود ماند و بر حالت اول بازگشت كه خدا دلش را تاريك ساخته بود، حادثهي شومي دور سر او ميگردد.) اين نامه بخشي از شرح حال امام (ع) با مردم شام و چگونگي آنهاست. و كلمهي القوم عطف بر ضمير در التقينا است و عبارت الظاهر اشاره است بر اين كه امام (ع) آنان را به خلاف در گفتهي خود، متهم ميكند، همانطوري كه آن حضرت و همچنين عمار در صفين به روشني آن را بيان كردند، زيرا خود آن
بزرگوار ميفرمود: به خدا قسم آنان مسلمان نبودند بلكه اظهار اسلام كردند، ولي در باطن كفر را مخفي داشتند همين كه ياراني پيدا كردند كفر خود را اظهار نمودند. واو در و الظاهر، واو حاليه است عبارت: لا نستزيدهم يعني ما از آنها ايمان بيشتري نميخواستيم، زيرا آنها به ظاهر ايمان كامل داشتند. در شرح داستان، امام (ع) يگانگيي را كه در امور نامبرده مابين آنها وجود داشت، كه با وجود آنها اختلاف روا نبود بيان كرده است تا حجت تمام شود. امام (ع) مسالهي مورد اختلاف يعني شبههي خون عثمان و پاسخ از آن را به طور اجمال، از آن يگانگي استثنا كرده است آنگاه راه و روش صحيحتر در نظام اسلامي و در امان بودن مسلمين، و خيرخواهي و همفكري با آنها و خودداري ايشان از پذيرفتن پيشنهاد وي تا رسيدن به نتيجهي مذكور را نقل كرده است. حرف باء در جملهي: باطفاء النائره متعلق به جملهي نداوي ما لا يدرك است يعني: آنچه را كه پس از رويداد جنگ قابل جبران نيست، و كشتار و نابودي مسلمانان كه امكان تلافي ندارد. عبارت: و قالوا: بل نداويه بالمكابره: نقل قول آنهاست به صورت زبان حال، وقتي كه آنها را به سر و سامان دادن امر دين، از طريق بازگشت از راهي كه ميرفتند دع
وت كرد، ولي آنان نپذيرفتند و بر جنگ و ستيز پافشاري كردند. لعنت جنحت را از باب مجاز و اطلاق اسم مضاف يعني جويندگان حرب بر مضافاليه يعني جنگ به كار برده است. و لفظ نيران (آتش) را استعاره براي عمليات جنگي آورده است، از آن رو كه آتش و عمليات جنگي هر دو باعث اذيت و نابودي هستند، و كلمهي: و قد (برافروختن)، و همچنين كلمات حمس (استواري)، تضريس (دندان انداختن و گاز گرفتن)، و وضع المخالب (چنگ انداختن) را از باب ترشيح به كار برده است. آنگاه جريان بازگشت آنها به نظر امام (ع) را كه قبلا به آنان پيشنهاد كرده بود، نقل ميكند. توضيح آن كه بامداد ليلهالهرير، هنگامي كه آنها قرآنها را بر سر نيزهها كردند، همواره به ياران امام (ع) ميگفتند: اي مردم مسلمان، ما برادران ديني شماييم، به خاطر خدا به زنان و دختران ما رحم كنيد، همانطوري كه قبلا نقل كرديم اين سخن آنها عين همان سخني است كه امام (ع) نسبت به حفظ خون مسلمانان و فرزندانشان به آنها يادآوري ميكرد، و اما پذيرش خواستهي آنها توسط امام، عبارت از قبول داوري قرآن بود، وقتي كه آنها چنين پيشنهادي را رد كردند، و حجت بر آنها با بازگشتشان به همان چيزي كه امام (ع) آنها را دعوت ميكر
د، روشن و آشكار شد، يعني حفظ خون مسلمانان، بدين وسيله راه بهانهي خونخواهي عثمان بر آنها بسته شد، زيرا خودداري آنها از خونخواهي يك فرد صحابي كه حق آنها نبود، سادهتر است از ريختن خون هفتاد هزار تن از مهاجران، انصار و تابعان با اين پندار كه كار نيكي انجام ميدهند. عبارت: فمن تم علي ذلك يعني هر كس به رضايت بر صلح و داور قرار دادن كتاب الله، تن در داد، كه بيشتر مردم شام و اكثريت پيروان امام مورد نظر است. مقصود از كساني كه پافشاري در ستيزهجوئي كردند، خوارجند كه پافشاري در جنگ نمودند و از امام (ع) به علت قبول حكميت فاصله گرفتند، و دلهايشان در پوششهايي از شبهات باطل بود، تا وقتي كه حادثهي شومي بر دور سر آنها گرديد و همهي آنها به جز اندكي به قتل رسيدند.
[صفحه 327]
از جمله نامههاي امام (ع) به اسود بن قطيبه سرلشكر سپاه حلوان: (اما بعد، اگر خواست حاكم نسبت به مردم يكنواخت نباشد، اين روش او را در بسياري موارد از اجراي عدالت در بين مردم باز ميدارد، بنابراين بايد امر مردم، در برابر حق نزد تو يكسان باشد، زيرا هيچ وقت از ستمكاري نتيجه عدالت برنميآيد، پس از كاري كه مانند آن را دوست نداري دوري كن، و خود را به انجام آنچه خداوند بر تو واجب كرده است، وادار كن در حالي كه به پاداش او اميدوار، و از كيفرش ترساني. و بدان كه دنيا جاي گرفتاري و آزمون است، هرگز كسي در آنجا دمي آسوده نبوده است مگر اين كه همان يك ساعت آسودگي باعث اندوه وي در قيامت گردد، و بدان كه هيچ چيز تو را بينياز از حق نميگرداند، و از جمله حقوق بر تو، حفظ خويشتن، و تلاش در راه اصلاح امور مردم است، زيرا بيش از آنچه از طرف تو به مردم ميرسد، پاداش الهي عايد تو ميگردد والسلام). در اين بخش از نامهي امام (ع) سخنان لطيفي است: 1- امام (ع) بر ضرورت ترك خواستهاي گوناگون، و خودداري از پيروي خواستهاي جوراجور، توجه داده است، به دليل پيامد ناروايي كه دارد، يعني بازماندن از اجراي موارد بسياري از عدالت، و جهت ار
تباط آن روش با چنين پيامدي روشن است، زيرا پيروي از خواستههاي گوناگون باعث انحراف از ميانهروي در كارها ميشود. پس از اين كه بر پيامد نادرست ستمكاري توجه داده است، امر به گسترش عدالت و برابر داشتن مردم در برابر حق، فرموده، آنگاه بر فضيلت عدل و داد با قياس مضمري اشاره كرده است كه صغراي آن عبارت: فانه … العدل است كه تقدير آن چنين است: زيرا در ستمكاري، چيزي جاي عدالت را پر نميكند، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه را كه ستم و جور جبران نكند، بايد آن را انجام داد و از آن پيروي كرد. 2- چون پيروي از تمايلات گوناگون، از اموري است كه اگر مانند آن در حق خود وي و يا دربارهي كسي از كارگزاران وي اتفاق بيفتد، آن را زشت و ناروا ميشمارد و به منزلهي آزاري است كه به او ميرسد، از اين رو امام (ع) او را مامور به اجتناب كرده و دستور داده است كه مبادا از جانب او دربارهي ديگران عملي سر بزند كه مانند آن را از ديگران در حق خود نميپسندد. و عبارت امام (ع) مقصود را بخوبي ميرساند، و هدف برحذر داشتن از چنان كاري است. 3- وانگهي او را مامور ساخته كه خويشتن را براي اجراي واجبات الهي آماده سازد، بنا به دو انگيزهي اميد به پاداش و
ترس از عقوبت، زيرا آنها انگيزهي عملند. 4- به وي هشدار داده است كه دنيا جاي گرفتاري و آزمون است، چنانكه خداي متعال فرموده است: الذي خلق الموت و لحيواه ليبلوكم ايكم احسن عملا. و چون عمل صالح در دنياباعث آمادگي براي خوشبختي دائم است، ناگزير آسودگي از عمل در دنيا، باعث واگذاشتن وسيلهي خوشبختي است كه روز قيامت سعادت جز بدان وسيله ميسر نميشود، بنابراين از جمله پيامدهاي آسودگي در دنيا تاسف خوردن بر نتيجهاي است كه روز قيامت از فراغت عايد ميشود. 5- او را متوجه بر ضرورت انجام عمل حق ساخته است، از آن رو كه هيچ چيز او را از حق بينياز نميگرداند، زيرا جز حق همه چيز، بيهودهكاري است، و بيهودهكاري باعث نيازمندي در آخرت است، بنابراين باطل باعث بينيازي نميشود. 6- او را بر اين مطلب توجه داده است كه از جمله حقوق واجب بر او حفظ خويشتن است، يعني خود را از لغزش بر صراط مستقيم و افتادن در راستاي جهنم حفظ كند، سپس نسبت به مردم با كوشش و تلاش رسيدگي كند و دست آنها را در راه امر به معروف نهي از منكر بگيرد، و حفظ خويشتن را از آن رو مقدم داشته كه اهميت بيشتري دارد و بر ضرورت هر دو مورد با اين عبارت توجه داده است فان الذي … مق
صود آن است كه آنچه از كمالات و پاداش به دليل پايبندي دو امر مذكور در آخرت عايدت ميشود از آنچه كه از طريق عدالت و احسان تو به مردم به صورت منفعت و يا دفع ضرر، به آنها ميرسد، برتر است. توفيق از آن خداست.
[صفحه 330]
از جمله نامههاي امام (ع) به كارگزاراني است كه سپاه امام (ع) از قلمرو آنها ميگذرد: الشذي: اذيت و آزار معره الجيش: زياني كه از طرف سپاه ميرسد. عره معره يعني به او بدي كرد نكل ينكل: به ضم كاف: ترسيد. نكلوا ترساندند و به هراس واداشتند عراه الامر: كاري را مخفي داشت (از طرف بندهي خدا علي اميرمومنان به كساني كه باج و خراج از مردم ميگيرند و حاكم شهرهايي هستند كه سپاه اسلام از آنجا ميگذرد. اما بعد سپاهياني را كه گسيل داشتم- اگر خدا خواهد- از قلمرو شما گذر خواهند كرد، به آنها مطالب لازم را در مورد آنچه خداوند برايشان واجب كرده از قبيل نيازردن مردمان و خودداري از شرارت سفارش كردهام، و من از بدرفتاري سپاه با شما و آنان كه در ذمه شمايند بيزارم، مگر كسي از سپاهيان كه گرسنه و درمانده شود و براي سير شدن راه چارهاي نداشته باشد. بنابراين شما برحذر داريد و هر كس از سپاهيان كه از روي ستم به مال مردم دست درازي كند، مجازات كنيد، و همچنين نادانترين را از آوردن افراد گرسنهاي كه استثنا كردم بازداريد، من خود در پس سپاه هستم، اگر ستمهايي از طرف آنها به شما رسيد و مشكلي از جانب ايشان متوجه شما شد كه نتوانستي
د جز به ياري خدا و مراجعهي به من آنها را بازداريد، گزارش دهيد تا من به كمك و ياري خدا آنرا به سامان رسانم). خلاصهي مضمون نامه عبارت است از اطلاع دادن به كساني از خراج گيران و كارگزاران شهرها كه در مسير سپاه قرار داشتند تا آگاهي يافته و متوجه باشند و از آنها حذر كنند و همچنين سفارش لازم به سپاه نسبت به آنچه كه براي آنان شايسته است و از سوي خدا برايشان مقرر شده، از قبيل خودداري از آزردن كساني كه در گذرگاه آنها قرار گرفتهاند تا از گستردگي عدالت وي آگاهي يابند و به اخلاق و آداب او متخلق گردند. سپس امام (ع) به ايشان اعلام كرده است كه از بدرفتاري سپاه نسبت به آن گروه از اهل ذمه كه هم پيمانند، ناراضي و بيزار است، زيرا جز به مقدار رفع گرسنگي يك شخص ناچار، كه هيچ راهي جز آن براي سير شدن ندارد، كس ديگري از طرف او اجازه ندارد از اموال مردم، استفاده كند. تقدير سخن امام (ع) چنين است: براستي كه من از بدرفتاري سپاهيان نسبت به شما- جز از سوي شخص گرسنهي درمانده- بيزارم. پس مضافاليه را به جاي مضاف قرار داده است و يا از باب مجاز نام سبب را بر مسبب اطلاق كرده است. آنگاه، ايشان را مامور ساخته كه سپاه را از دست دراي به چيزي ا
ز روي ظلم، برحذر دارند و در حد امكان ايشان را از ارتكاب چنان ستمي بازدارند تا مبادا- به دليل قدرت داشتن آنها- كارها در هم بريزد و از طرفي دست نادانان را از آزردن سپاهيان در موارد اجبار و اضطرار- كه استثنا فرموده است- كوتاه كنند، تا مبادا بين ايشان و سپاهيان آشوبي به پا شود. و سرانجام به آنان اطلاع داده است كه خود نيز در پشت سپاهيان مواظب است، كنايه از اينكه مرجع رسيدگي به كارهاي آنها به منظور دفع مظالم سپاهيان است و هر مشكلي را كه از طرف سپاه متوجه آنان شود و آنها جز به ياري خدا و به وسيلهي او نتوانند برطرف كنند، او خود با كمك و ترس از خداوند اصلاح خواهد كرد.
[صفحه 333]
از جمله نامههاي امام (ع) به كميل بن زياد نخعي كه از طرف آن بزرگوار كارگزار شهر هيت بود، در سرزنش او به خاطر بازنداشتن سپاه دشمن از تاخت و تاز كه از قلمرو او عبور كرده بودند. متبر: نابود و تباه شعاع: پراكنده (اما بعد اين كه انسان چيزي را كه بر آن گماره شده است از دست بدهد و در كاري كه درخور آن نيست به زحمت بيفتد، خود نشان ناتواني آشكار و راي و انديشهي ويرانگر و مرگآور است. براستي كه تاخت و تاز تو نسبت به قرقيسيا و رها گذاشتن مرزهايي كه مامور حفاظت آنها بودي، در حالي كه كسي آنها را حفظ نميكرد و سپاه دشمن را از آنها دور نميساخته، تدبيري آشفته است. در حقيقت تو پلي براي عبور دشمنانت براي چپاول دوستانت گشتهاي، در حالي كه نه پشتوانهي محكمي بودي و نه كسي از تو ترس داشت. نه گذرگاه غارتگران را بستي و نه شكوه دشمن را در هم شكستي و نه كسي بودي كه مردم شهر خود را بينياز كني، و نه از جانب فرمانده خود كاري انجام دادي والسلام). عبارت: اما بعد … متبر بدان كه در آغاز نامه همانطور كه روش يك گوينده است، به طور اجمال، ميخواهد او را به خاطر انجام كاري و مسامحهاي كه از او سر زده و مهمتر از آن بوده است،
سرزنش كند. آنگه هدف خود را از نامه به طور تفصيل بيان كرده است با اين عبارت: و ان تعاطيك … شعاع وانگهي او را از چنين انديشهاي به دليل پيامدهاي فاسد و نارواييها برحذر داشته است: 1- بودن او به صورت پلي، لفظ: پل را به اعتبار عبور دشمن از قلمرو او به سمت هدفش استعاره آورده است. و بعضي: به جاي جسرا، حسرا روايت كردهاند، آن نيز مجاز است، از آن جهت كه پادگانهاي او از سربازهايي كه دشمن را تعقيب كند، تهي است، پس وي مانند پوشش و لباس جنگ بيفايده است. 2- پشت استواري ندارد، كنايه از اين كه او ناتوان است، و همچنين هيبتي 3- كسي كه گذرگاه مرز را نسبته. 4- شكوه دشمن را در هم نشكسته. 5- مردم شهرش را در دفع دشمنانشان بينياز نكرده (اسباب دفاع از مردم را فراهم نساخته). 6- و از جانب فرمانده خود كاري را انجام نداده.
[صفحه 335]
از جمله نامههاي امام (ع) به مردم مصر كه توسط مالكاشتر، موقعي كه او را فرمانرواي مصر كرد فرستاد. مهين: گواه. روع: قلب. انثيال: ازدحام، هجوم، ريختن. راح: رفت. زهق: از بين رفتن، از هم پاشيد تنهنه: گسترش يافت (اما بعد، خداوند پاك، محمد (ص) را به عنوان بيمدهندهي جهانيان، و گواه بر پيامبران، برانگيخت، و چون آن گرامي رحلت كرد، پس از او، مردم دربارهي خلافت با يكديگر به كشمكش پرداختند، به خدا قسم كه به دلم نمينشست و از خاطرم نميگذشت كه مردم عرب بعد از آن بزرگوار، خلافت را از خاندان او به ديگري واگذارند، و بويژه آن را از من دريغ دارند، چيزي مرا ناراحت نكرد، مگر روي آوردن مردم به سوي فلان كه با او به بيعت پردازند. اين بود كه من دست نگه داشتم، تا اين كه ديدم گروهي از مردم از اسلام برگشتند و دعوي از بين بردن دين محمد (ص) را كردند. ترسيدم، اگر به ياري اسلام و مسلمين نشتابم، شاهد خرابي و ويراني آن بشوم، كه در آن صورت غم و غصهي آن بر من بيشتر از دست نيافتن به حكومت بر شما باشد، آن حكومتي كه متاع چند روز دنياست كه همچون سراب نابود، و يا چون ابر از هم پاشيده ميشود. در نتيجه از ميان آن همه رويداد
ها به پا خاستم تا نادرستيها مهار شد و از بين رفت، و كشتي دين آرام گرفت و از تلاطم باز ايستاد.)
[صفحه 337]
طلاع الارض: پر شدن زمين اسي: غمگين كرده است الدوله في المال به ضم دال: مال يك بار دست اين و يك بار دست آن باشد خول: بردگان، غلامان رضخ: رشوه، اصل واژه به معني تيراندازي است تاليب: وادار ساختن تانيب: سرزنش كردن وني: سستي، ناتواني تزوي ميگيرد: تصرف ميكند تبوءوا: بر ميگرديد خسف: كاستي و از همين نامه است: (به خدا قسم، اگر من به تنهايي با آنها (لشگريان معاويه) رودررو شوم در حالي كه آنان همهي روي زمين را پر كرده باشند نه باكي خواهم داشت و نه به هراسي ميافتم. و من گمراهيي را كه آنان گرفتار آنند و رستگاريي را كه خود به آن رسيدهام، به چشم خويش ميبينم و از سوي خداي خود بدان باور دارم. و من به ديدار پروردگارم مشتاق، و به جزا و پاداش نيك او اميدوارم، اما غم من براي آن است كه امر اين امت را نادانان و بدكارانشان بر عهده گيرند، و مال خدا را بين خود، دست به دست كنند، و بندگان خدا را به صورت غلامان، افراد خوب را به صورت دشمنان، و بدان را دار و دسته و همكار خود قرار دهند. براستي از ايشان كسي هست كه در ميان شما مسلمانان بادهگساري كرد و درباره او حدي را كه در اسلام تعيين شده، اجرا كردند، و برخي
از آنان تا چيزكي بابت اسلام آوردن به آنان عطا نشد اسلام نياورند، پس اگر اينها نبود، من شما را زياد اصرار و سرزنش نميكردم، و بر جمع شدن و ترغيب شما پافشاري نميكردم، و اگر زير بار نميرفتيد و سستي ميكرديد به حال خودتان ميگذاشتم. آيا نميبينيد (بر اثر غلبه دشمن) سرزمينتان كم شد و بر شهرهاي شما استيلا يافتهاند و به اموال شما دست يازيدهاند، و در شهر و ديارتان جنگ و ستيز ميكنند. خدا شما را بيامرزد، به پيكار با دشمنتان رهسپار شويد، و زمينگير نباشيد تا به پستي نيفتيد، و به خواري و ذلت برنگرديد، در نتيجه پست ترين چيز نصيب شما نگردد، براستي حريف جنگ هوشيار و بيدار است، هر كس بخوابد دشمن از او غافل نيست و بيدار است والسلام.) امام (ع) نامه را با شرح حال پيامبر (ص) آغاز كرده است كه او بيمدهندهي همهي مردم جهان به مجازات سخت الهي، و گواه بر پيامبران بود كه اينان از طرف خدا فرستاده شدهاند و در اين جهت آنها را تصديق و تاييد ميكرد. و بعد از آن به شرح حال مسلمانان كه در امر خلافت، به كشمكش و نزاع با يكديگر پرداختند، و كمكم به شرح حال خود با مردم پرداخته، به عنوان گله و شكايت از منحرف ساختن امر خلافت از وي با اين ك
ه او بدان سزاوارتر بود، و هجوم بر بيعت با فلان- فلان كنايه از ابوبكر است- و خودداري از اقدام براي به دست آوردن حكومت تا زمان ابيبكر كه به ارتداد مردم از اسلام و طمع بستن بنياميه به نابودي دين انجاميد. آنگاه به شرح حال خود از بيمناك بودنش بر اسلام و مسلمين پرداخته كه مبادا رخنه در اسلام بيفتد و يا بناي اسلام ويران گردد، در نتيجه غم و مصيبت او درباره ويراني اساس ديانت بيشتر از دست نيافتن به حكومت كوتاه مدتي باشد كه نتيجهاش اصلاح فرو ع و جزئيات دين است، و نابودي حكومت را به نابودي سراب و از هم پاشيدن ابرها تشبيه كرده است. وجه شبه، سرعت زوال، و بيثباتي آن است چنان كه حقيقت سراب، وجود ابر، بيثبات و ناپايدار است. و ارتداد بعضي از مردم را جلوتر ذكر كرده است به منظور اين كه برتري خود در اسلام را بيان كند، از اين رو به دنبال آن داستان قيام خود را در ميان آن حوادثي نقل كرده است كه جنگهايي تا سرحد نابود شدن باطل و برقراري و گسترش دين، اتفاق افتاد. سپس سوگند ياد كرده است كه اگر او تنهايي با سپاه معاويه در حالي كه آنان تمام زمين را پر كرده باشند، روبرو شود، از آنها باكي نداشته و نميترسد، و اين نترسيدنش به خاطر دو چ
يز است: 1- آگاهي و يقين بر اين كه آنان در گمراهياند و او بر هدايت. 2- علاقه و دلبستگياش به ديدار پروردگار و انتظار و اميدوارياش به اجر و ثواب او. و اين دو مطلب به منزلهي دو قياس مضمري هستند كه كبراي مقدر آنها چنين است: و هر كس كه چنان باشد، نبايد از آنها بترسد و بيمناك باشد. عبارت: و لكنني آسي … به منزلهي پاسخ به پرستش مقدري است كه گويا كسي پرسيده است: تو اگر ميداني كه حالات ياد شده را تو و آنها داريد، پس چه غم از كار آنها؟ گويا آن بزرگوار در جواب فرموده است: من از روبرو شدن با آنها و پيكار با آنان غمي ندارم، بلكه از آن ميترسم كه زمام امور امت محمد را نادانان و بدكاران ايشان به دست گيرند. تا كلمهي: حربا، و مقصود امام (ع) از نادانان، بنياميه و پيروانشان ميباشد. و بعد هشدار داده است كه اگر آنان عهدهدار امر حكومت گرداند از ايشان برميآيد كه چنان كاري را بكنند، با اين گفتار، فان منهم … الرضائخ. و مقصود امام (ع) از كسي از بنياميه كه در بين مسلمين بادهگساري كرد اشاره به مغيره بن شعبه است كه در زمان عمر، وقتي كه از طرف او والي كوفه بود، شرب خمر كرد و در حال مستي با مردم نماز گزارد و بر عدد ركعات نماز
افزود، و در حال نماز قي كرد، مردم بعدا گواهي دادند و حد ميگساري اجرا شد، و همچنين، عنبسه (عتبه) بن ابيسفيان كه خالد بن عبيدالله او را در طايف حد شرب خمر زد و كسي كه اسلام نياورد تا به او بخششهاي اندك رسيد، گفتهاند: منظور ابوسفيان و پسرش معاويه است، توضيح آن كه آنان از جمله مولفه قلوبهم بودند كه به وسيله بخشش، به دين اسلام گرايش يافته و به پيكار با دشمنان اسلام پرداختند، و بعضي گفتهاند: مقصود عمرو بن عاص است، البته دربارهي او چنين چيزي شهرت ندارد، جز همان داستان كه امام (ع) از او نقل كرده است كه با معاويه شرط كرد تا در برابر واگذاردن حكومت مصر، او را در جنگ صفين، ياري كند، همانطوري كه قبلا شرح داستان گذشت. آنگاه امام (ع) توجه داده است بر اين كه همان تاسف و ناراحتي كه در سخنان خود بيان كرد، علت تامه سرزنش كردن و واداشتن آنان بر جهاد است، و اگر آن نبود، با وجود خودداري و سستي آنان، ايشان را به حال خود واميگذاشت. سپس كاري را كه دشمن با آنها كرده و دستيازي دشمن به شهرهايشان و فريبكاري آنها را گوشزد كرده است تا بدان وسيله غيرت آنها را برانگيزاند، از آن روست كه پس از اين سخنان ايشان را به پيكار با دشمن برانگيخ
ته و از زمينگير شدن و سهلانگاري نهي كرده است، و به دليل پيامدهايي از قبيل، تن به پستي دادن و بازگشتن به خواري و ذلت، و گرفتار فرومايگي شدن، آنان را از خودداري از جنگ برحذر داشته است و سرانجام بر اين مطلب توجه داده است كه هر كس اهل جنگ باشد، بيدارتر است، كنايه از اين كه بلند همت تر است، زيرا لازمهي آن كم خوابي است، و نيز آنان را از دون همتي و سستي در جهاد برحذر داشته است، چه لازمهي آن، خمودي آنان و آسودگي از مقاومت در برابر دشمن و طمع بستن دشمن بدانهاست.
[صفحه 341]
از نامههاي امام (ع) به ابوموسي اشعري كه از طرف آن بزرگوار حاكم كوفه بود، وقتي كه خبر رسيد، مردم را از رفتن به كمك امام (ع) مانع ميشود، آن گاه كه ايشان را براي جنگ با اصحاب جمل خواسته بود (از بندهي خدا علي اميرمومنان به عبدالله بن قيس: اما بعد، از قول تو مطلبي براي من نقل كردند كه هم به سود تو و هم به زيان تو است. وقتي كه پيك من نزد تو آمد، دامن به كمر زن و كمربند خود را محكم ببند، و از لانهات بيرون بيا، و هر كس با تو همراه است دعوت كن، پس اگر باور داشتي به سمت ما بيا و اگر بيمناك بودي از ما دور شو. به خدا قسم هر جا بروي تو را جلب ميكنند و تو را به حال خود نميگذارند، تا خوب و بد و گداخته و ناگداختهات با هم مخلوط و وضعت روشن شود. و تا بر جايت بنشيني از روبرويت همچون پشت سرت بيمناك باشي. فتنهي اصحاب جمل فتنهاي نيست كه تو ساده تصور كردهاي، بلكه مصيبتي ناگوار و فاجعهاي بس بزرگ است، كه بايد بر شتر آن سوار شد و سختياش را آسان و ناهموارياش را هموار گرداند، بنابراين عقلت را به كار گير و بر خود مسلط باش، و بهره و نصيب را از فرصتي كه داري بگير، در آن صورت اگر نخواستي، به تنگنايي برو كه راه ر
ستگاري نيست. ديگران شايستگي كفايت اين كار را دارند به حدي كه تو در خواب باشي و كسي نگويد كه فلاني كجاست؟ و به خدا قسم كه اين نبرد حق و باطل است و سركردهي آن كسي است كه حق را ميطلبد و باكي ندارد كه ملحدان و بيدينان چه ميكنند.) از ابوموسي اشعري نقل كردهاند كه وي به هنگام حركت علي (ع) به جانب بصره، و كمك خواهي آن حضرت ازمردم كوفه، مردم را از ياري آن حضرت باز ميداشته و ميگفته كه اين يك فتنهاي است و نبايد وارد فتنه شد، و رواياتي را از پيامبر نقل ميكرد، متضمن اين معني كه خودداري و كنارهگيري از فتنه واجب است. اين بود كه امام (ع) اين نامه را به او نوشت و به وسيلهي فرزندش امام حسن (ع) نزد او فرستاد. و مطلبي كه از قول ابوموسي به امام (ع) رسيده بود، همان نهي مردم و برحذر داشتن ايشان از قيام بود، و اين همان سخني است كه به لحاظ ظاهر دين به سود ابوموسي بوده است، و اما منع مردم از ورود در فتنه از چند جهت به زيان او بوده است. 1- از تلاش و كوشش او پيدا بود كه، هدفي جز بازداشتن مردم از ياري امام (ع) نداشت و امام (ع) بخوبي از اين مطلب آگاه بود. و در حقيقت اين كار، به خواري كشيدن دين بود. و نتيجه زيانبخش آن از جانب ام
ام (ع) و در آخرت از طرف خداوند متعال عايد خود وي ميشد. 2- چون امام (ع) در پيكار خود بر حق بود، منع ابوموسي از ياري مردم به او به دليل ناآگاهياش نسبت به موقعيت امام (ع) و ضرورت كمك به وي بوده است و زيان و ضرر سخن جاهلانه به گويندهي آن برميگردد. 3- ابوموسي در اين سخن به تناقض گويي پرداخته و سخن خويش را نقض كرده است، زيرا از يك طرف از ورود در فتنه و همكاري با مردم در هنگام فتنه نهي كرده و خبري را نقل كرده كه در چنان موقعيتي ضرورت خودداري از فتنه را ميطلبد، در حالي كه او فرمانروايي بود كه در مخالفت با مقام ولايت سخن ميگفت، و اين عمل متناقض به زيان او بود، نه به سود او. آنگاه امام (ع) در وقت فرستادن پيك خود به نزد وي، اوامري چند از راه هشدار و تهديد صادر فرمود: 1- دامن به كمر بزند و كمربندش را محكم ببندد، و اين دو جمله كنايه از آماده شدن براي اجراي فرمان قطعي و سرعت در كار است. 2- از لانهاش بيرون بيايد، مقصود امام (ع)، بيرون آمدن وي از شهر كوفه است. و كلمهي: جحر (لانه) را به ملاحظهي همساني وي با روباه و نظاير آن، استعاره آورده است. 3- بخواند: يعني سپاهياني را كه همراه اوست، بسيج كند، و آنها را به خروج از
كوفه بخواند. عبارت: فان حققت يعني: حقيقت امر مرا باور داشتي و دانستي كه من بر حقم، پس به طرف من بيا. يعني آنچه دستور ميدهم اجرا كن، و اگر سستي كردي: يعني اگر بيمناك بودي و از اين كار و شناخت آن عاجز بودي، خودداري كن. سپس به فرض خودداري، او را تهديد كرده و سوگند ياد كرده است كه هر جا باشد، كساني به سراغ او خواهند رفت و او را به حال خود نخواهند گذاشت، تا خوب و بد، گداخته و ناگداخته او را به هم مخلوط كنند. و اين دو عبارت دو مثلند، كنايه از اين كه در آرامش او خلل وارد كنند و خاطرش را مشوش سازند، چنان كه سربلندي او را به خواري بياميزند و در شادياش، اندوه و در آساني كارش، سختي داخل كنند تا خيلي زود عاقبت خودداري كردن براي او روشن شود، مقصود امام (ع) از اين كه ميفرمايد زود باشد كه از روبرويش همچون پشت سرش بيمناك شود، كنايه است از نهايت ترسي كه او را فرا خواهد گرفت. البته ترس از پشت سر را در تشبيه اصل قرار داده است، از آن رو كه انسان از پشت سر بيشتر ميترسد. بعضي گفتهاند: مقصود امام (ع) آن است كه وي از دنيا آنچنان بترسد كه از آخرت ميترسد. عبارت: و ما هي بالهوينا يعني اين داستان مورد نظر تو (فتنهي جمل) داستان س
ادهاي نيست كه تو اميدواري بر وفق مراد تو باشد، بلكه مصيبت و حادثهي بزرگي از مصائب و رويدادهاي زمان است. عبارت: يركب جملها يعني: بر آنها چيره شد و سختي آنها را به آساني مبدل كرد، خلاصه آنكه، كارهاي دشوار را ساده و آسان گرداند. و اين سخن كنايه از دشواري و سختي حادثه است. آنگاه تهديد و اخطار خود را با چند دستور، و نصيحت و اندرز به او، ادامه داده است: 1- عقل و انديشهاش را به كار بندد. احتمال دارد، كلمهي: عقله به عنوان مصدر تاكدي منصوب باشد، فرماني است مبني بر اين كه وي- نه به هواي نفس- بلكه به عقل خود مراجعه كند، و از اين رويداد بزرگ عبرت بگيرد. و بعضي گفتهاند: عقله مفعولبه است يعني عقلت را مهار كن و آن را بر تميز حق از باطل وادار و بر چيزهاي ناروا مشغول نساز. 2- بر كار خود، يعني موقعيت و راه و روش خود، مسلط باشد، و جريان كارش براساس عدل و حق باشد نه بر پايهي باطل و ناروا. 3- بهره و نصيب خود را از اطاعت دستور و انجام فرمان امام (ع) در راه ياري وي و دفاع از دين خدا، بگيرد (اين فرصت را غنيمت شمارد). بعضي گفتهاند: مقصود اين است كه: مقدار بهرهاي كه نصيب تو است بگير، و از حد خود تجاوز نكن. و بعد در دنبالهي
فرمايش قبلي، او را مامور كرده، كه در صورت ناخوشنودي از پيشنهاد امام (ع) و عدم اطاعت از فرمان وي، از مقام ولايت و حكومت كنار رود. عبارت: و بالحري لتكفين يعني: چه قدر ترسناك است ديگران اين كار را به عهده گيرند در حالي كه تو از فرمان خدا غافل و در خواب باشي به حدي كه به دليل بيارزشي تو كسي از تو نپرسد، و نگويد فلاني كجاست. آنگاه، سوگند ياد كرده است كه آن بر حق است، يعني: جريان مورد نظري كه عبارت از جنگ بصره است، و او درگير بوده، برحق بوده و خود نيز صاحب حق است يعني: نسبت به آنچه مدعي است، برحق و با علم و آگاهي اقدام كرده، نسبت به آنچه بيدينان دربارهي دين خدا در راه مخالفت با وي مرتكب شدهاند باكي ندارد، از آن رو كه وي به درستي راه خود- نه راه آنان- شناخت و آگاهي دارد.
[صفحه 346]
از جمله نامههاي امام (ع) در پاسخ نامهي معاويه: انف الاسلام: آغاز اسلام تشريد: دور ساختن و تار و مار كردن استرفه: به رفاه و گشايش حال خود، بشتاب اغوار: زمين پست اغصصت السيف بفلان: شمشير آنرا در تنگنا قرار داد و او مغلوب گشت زيرا مضروب كسي است كه با شمشير در تنگنا قرار ميگيرد، به اين معني كه جلوش باز نيست و اميد پيشرفت ندارد و بعضي با ضاد نقطهدار نقل كردهاند، يعني شمشير را آهخته بر آنها قرار دادم مقارب ره كسر راء: ناتمام (اما بعد، همانطوري كه گفتي ما و شما الفتي داشتيم و با هم بوديم، اما ديروز بين ما و شما جدايي افكند، ما ايمان آورديم و شما كافر شديد، و امروز ما پايدار مانديم، و شما به آشوب و فتنه پرداختيد و اگر كسي از شما مسلمان شد، از روي اجبار و پس از آن بود كه همهي بزرگان اسلام در گروه پيامبر خدا (ص) گرد آمده بودند. تو در نامهات يادآور شده بودي كه من طلحه و زبير را كشتم و عايشه را تار و مار كردم، و ميان آن دو شهر (بصره و كوفه) فرود آمدم، اين كاري است كه به تو هيچ ارتباطي ندارد و نبايد عذر و دليل آن را به تو عرضه كرد. و نيز متذكر شدي كه در ميان گروه مهاجران و انصار قصد مقابله با
من را داري در صورتي كه در همان روز اسارت و دستگيري برادرت، رشتهي تو با مهاجر بودن قطع شد، بنابراين اگر شتاب در جنگ داري، آرام بگير، زيرا اگر من با تو ديدار كنم، آن ديداري شايسته خواهد بود، كه خداوند براي انتقام گرفتن از تو مرا برانگيخته است و آمدن تو به مقابلهي من به سان گفتهي شاعر قبيلهي بنياسد است: مستقبلين رياح السيف تضربهم بحاصب بين اغوار و جلمود شمشيري كه با آن نيا، دايي و برادرت را در يك جا ضربت زدم، هنوز نزد من است، به خدا قسم آنطور كه فهميدم، دلت در غلاف گمراهي و عقلت سست و بيمايه است. بهتر آن كه دربارهي تو بگويند: بر نردباني بالا رفتهاي كه به تو جاي مرتفع ناهنجاري را وانمود كرده كه هيچ به سود تو نيست، بلكه به زيان تو است، زيرا تو درصدد چيزي هستي كه گمشدهي تو نيست و شتري را به چرا بردهاي كه از آن تو نيست، و در پي كاري هستي كه شايستگياش را نداري و از اصل آن دوري، پس چقدر فاصله است بين گفتار و رفتار تو!! و زود همسان عموها و دائيهاي شدي كه نگونبختي و آرزوهاي بيهوده آنان را بر انكار محمد (ص) واداشت، در نتيجه به مهلكهها افتادند. آنجا كه تو خود ميداني، در مقابل شمشيرهايي كه ميدان نبرد از آ
نها خالي نبود و سستي و كندي در آنها راه داشت، ايستادگي چنداني نكردند و به حفظ حريم خود توفق نيافتند. دربارهي قاتلان عثمان سخن را به درازا كشاندي، پس تو نيز در راهي كه مردم وارد شدهاند وارد شو (و با من بيعت كن) آنگاه با آنان (قاتلان عثمان) در نزد من به محاكمه برخيز تا بر تو و آنها كتاب خدا را داور قرار دهم. اما آنچه تو قصد كردهاي، بسان فريب دادن كودك هنگام گرفتن او از شير است و درود بر كساني كه شايسته درودند.) معاويه در نامهاي كه به امام (ع) نوشته بود، از الفت و اجتماع قديمي كه داشتند سخن به ميان آورده، پس از آن به قتل طلحه و زبير و تار و مار كردن عايشه را به وي نسبت داده، و او را تهديد به جنگ و قاتلان عثمان را از او طلب كرده است. و امام (ع) تمام اينها را به شرح زير پاسخ ميدهد: اما جواب اول: امام (ع) پس از پذيرش ادعاي معاويه نسبت به قدر مشترك فيمابين يعني الفت و اجتماع پيش از اسلام، از چند جهت، جداييي را كه وجود داشت يادآور شده است: 1- امام (ع) در آغاز اسلام در ميان جمعي از خويشاوندان خود اسلام آورد، در حالي كه معاويه و فاميلش در آن وقت كافر بودند. 2- امام (ع) و خاندانش پيوسته در راه دين پايدار بودند، د
ر صورتي كه معاويه و خاندانش منحرف بودند، و نميدانستند كه منحرفند. 3- هر كس از خاندان آن بزرگوار اسلام آورد از روي ميل باطني بود، در صورتي كه از خاندان معاويه كسي مسلمان نشد، مگر پس از قوت گرفتن اسلام و از روي جبر و اين هنگامي بود كه گروهي از اشراف عرب در كنار پيامبر (ص) گرد آمده بودند. كلمه: انف الاسلام را براي اينان از آن رو كه بزرگان قبيلهي خود بودند، استعاره آورده است از جمله كساني كه روي اجبار مسلمان شدند، ابوسفيان بود. توضيح آن كه، پيامبر خدا (ص) در جنگ فتح مكه، شب هنگام به آنجا رسيد، و در زمين بطحا و نواحي آن فرود آمد. عباس بن عبدالمطلب، در حالي كه سوار بر استر پيامبر خدا (ص) بود، در اطراف مكه، در پي كسي ميگشت، كه به نزد قريش بفرستد تا آنها را، به معذرت خواهي نزد رسول خدا (ص) بخواند، ابوسفيان را ديد، به او گفت: پشت سر من سوار شو، تا تو را نزد پيامبر خدا (ص) ببرم، و برايت اماننامه از آن بزرگوار بگيرم، ابوسفيان وقتي كه بر پيامبر خدا (ص) وارد شد، پيامبر (ص) اسلام را بر او عرضه كرد، او قبول نكرد، عمر گفت: يا رسول الله اجازه بده تا گردنش را بزنم؟ و عباس به دليل خويشاوندي كه با او داشت از او حمايت ميكرد،
عرض كرد: يا رسول الله، او فردا اسلام ميآورد، فردا كه شد، او را نزد رسول خدا (ص) آورد، پيامبر (ص) اسلام را عرضه كرد، باز هم خودداري كرد، عباس، آهسته به او گفت: اي ابوسفيان، هر چند به دل نميگويي به زبان گواهي ده، كه خدايي جز الله نيست، و محمد فرستادهي خداست، زيرا اگر نگويي، او الان دستور قتل تو را ميدهد، اين بود كه از روي جبر، از ترس كشته شدن، شهادتين را بر زبان آورد، زيرا او در اطراف پيامبر (ص) بيش از ده هزار نفر را ميديد كه به ياري او برخاسته و گرد او را گرفتهاند، و اين است معني سخن امام (ع): امابعد … حزبا. جواب دوم: به ادعايي كه معاويه نسبت به قتل طلحه و زبير، و تار و مار كردن عايشه، و فرود آمدن ميان دو شهر بصره و كوفه، در برابر او داشت: با اين عبارت پاسخ داده است: و ذالك … اليك و اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي آن در حقيقت چنين است: و هر كه در جريان كاري نبوده است، و هيچگونه دخالتي نداشته، تكليفي ندارد و عذر تقصير و كوتاهي نسبت به آن كار متوجه او نميشود. جواب سوم: به تهديد معاويه كه امام (ع) را در ميان جمعي از مهاجران و انصار ملاقات خواهد كرد! دو پاسخ داده است: 1- او وانمود كرده
كه خود از مهاجران است، و امام (ع) با اين عبارت او را تكذيب كرده است: و قد انقطعت الهجره يوم اسر ابوك، يعني به هنگام فتح مكه. توضيح آن كه، معاويه و پدرش گروهي از خاندانش، پس از فتح مكه، اظهار اسلام كردند، و پيامبر (ص) فرمود: بعد از فتح مكه، هجرت معني ندارد. بنابراين، نام مهاجران بر ايشان، صادق نيست. و امام (ع) اين را كه عباس، ابوسفيان را به اجبار نزد پيامبر (ص) برد و او در معرض قتل قرار گرفت، اسارت ناميده است. بعضي اين عبارت را: يوم اسر اخوك نقل كردهاند: چون عمرو بن ابيسفيان برادر معاويه در روز جنگ بدر اسير شد. بنابراين روايت، سخن در جهت يادآوري به معاويه است كه شان وي و خاندانش اين بوده است كه نخست ميبايست اسير شوند تا اسلام بياورند، پس چگونه با اين وصف، ادعاي هجرت دارند، زيرا رابطهي هجرت در اين صورت از ايشان بريده است. و يوم اسر، ظرف براي بريده شدن هجرت نميشود: زيرا هجرت بعد از فتح مكه منقطع گشته است. 2- امام (ع) در برابر تهديد او، تهديد به مثل كرده است، با عبارت: فان كان … مقام واحد، و مقصود اين است كه: معاويه، اگر در آمدن نزد من شتاب داري، به فكر ايمني جان خود باش، زيرا تو به طرف چيزي ميشتابي كه به
ضرر توست و با اين عبارت به وي هشدار داده است: فاني … واحد، كه به منزلهي صغرا براي قياس مضمري است. اما علت تمثيل امام (ع) به شعر اين است كه آمدن معاويه را در بين دار و دستهاش به سمت خود به روبه رويي با بادهاي تابستاني تشبيه كرده، و خود را نيز به سان بادهاي تابستاني دانسته است و وجه شبه را چنين قرار داده: همانطوري كه بادهاي تابستاني سنگ ريزهها را برميدارد و به صورت افرادي كه به سمت باد ميآيند ميزند. امام (ع) نيز در جنگ، با شمشيرها و نيزه ه بر چهرهي آنها ميكوبد، و ما قبلا گفتيم كه امام (ع)، عتبه، جد معاويه و وليد بن عبته، دائي معاويه و حنظله بن ابوسفيان برادر معاويه را كشت و كبراي مقدر چنين است: و هر كس چنان باشد، پس بايد از او ترسيد و او را تهديد به جنگ و ستيز نكرد. عبارت و انك و الله … الهوينا سرزنشي آميخته به تهديد است، و ما در عبارت ما عملت، موصوله است، كلمهي اغلف را استعاره از قلب معاويه آورده، دليل استعاره آن است كه قلب وي، وسيلهي ويژگيهاي جسماني و پردههاي باطل از پذيرش و درك حق به دور است، گويي كه در غلاف و پوششي از موانع قرار گرفته است. و صفت ناتمام و ناقص در مورد عقل معاويه، از آن جهت است
كه او باطل را برگزيده است. آنگاه امام (ع) چيزي را از باب سرزنش و ملامت به معاويه اعلام فرموده كه سزاوار است تا درباره او بگويند، كلمهي السلم را استعاره براي حالتي آورده است كه معاويه مرتكب شده، و جايگاهي كه وي درصدد رسيدن بدان جاست، و با ذكر عبارت ارتقاء و بالا رفتن، صنعت ترشيح به كار برده است. كلمهي مطلع مصدر ميمي و احتمالا اسم مكان باشد. امام (ع) براي اثبات درستي سخن خود، با اين عبارت: لانك … معدنه، استدلال كرده و كلمات الضاله- السايمه، را براي موضعي كه وي شايستهي جستن و ايستادن در آنجاست استعاره آورده، و جز اين يعني امر خلافت را او شايستگي ندارد. عبارت: النشيد و الراعي (جوينده و چراننده) را از باب صنعت ترشيح به كار برده است. سرانجام پس از بيان گفتار و رفتار وي، از اين تعجب كرده كه محور سخن وي در ظاهر خونخواهي عثمان، و به طوري كه ادعا كرده، رد خلاف شرع است، در صورتي كه محور رفتار و حركاتش، دست يافتن به حكومت و شورش در برابر امام عادل است، و چه قدر فاصله است بين اين دو محور. آنگاه به شباهت نزديك او با عموها و دائيهايش نظر داده است. ما در ما اشبهت مصدريه است، و مصدر مبتدا و قريب خبر آن است. از جمله شقاوتم
ندان از ميان عموهاي معاويه، حماله الحطب، و از دائيهايش وليد بن عتبه است، اعمام و اخوال را از آن رو نكره آورده كه معاويه عمو و دائي زيادي نداشته، يكي و دو تا را نيز براي مبالغه، به طور مجاز، در مورد ناسزاگويي، ميتوان به صورت جمع نكره آورد، در صورتي كه جمع معرفه چنين نيست. و در عبارت: حملتهم … الهوينا اشاره به وجه شبه، نموده است. و جملهي: حملتهم، در موضع جر، صفت اخوال است، مقصود امام (ع) از شقاوت، بدبختي است كه در دنيا و آخرت براي آنها مسلم و قطعي است، و آنان- به دليل انكار حقانيت محمد (ص)، و آرزوي باطلي كه همواره در سر ميپروراندند، و جان و مال خود را در راه آن صرف ميكردند، يعني مغلوب ساختن پروردگار (ص) و خاموش كردن نور نبوت و برپا داشتن شرك- آماده براي آن شقاوت بودند. كلمه: بوقع متعلق به فصرعوا، و عبارت: ما خلا صفت براي: سيوف، و لفظ: مماشاه استعاره است، مقصود آن است كه، بر ضربت آن شمشيرها سستي و كندي راه نداشت، و بعضي لم يماسها با سين بدون نقطه از مماسه نقل كردهاند، يعني: چيزي از اين اوصاف بدانها در نياميزد. چهارم: به مطالبهي قاتلان عثمان توسط معاويه، امام (ع) با عبارت: فادخل … پاسخ داده، و مقصودش آن
است كه همانطوري كه معاويه، اطاعت و بيعت كردهاند، تو هم وارد جمع مردم باش درستي پاسخ روشن است. زيرا براي دو مدعي و مخالف، حاكمي لازم است، و امام (ع) آن روز، حاكم برحق بوده، و معاويه حق نداشته، گروهي از مهاجران و انصار را از او مطالبه كند تا به وي تسليم كند و او بدون محاكمه آنها را بكشد، بلكه او بايد سر به فرمان امام، نهاده و احكام او را در مورد خود جاري بداند، تا ديگران را به محاكمه بطلبد، چه به سود و چه به زيان وي باشد. عبارت: و اما تلك التي تريد يعني فريب از شام، به منظور اعتراف امام به فرمانروايي معاويه بر شام است، وجه شبه آن فريب به فريب كودك، سستي و روشني خدعه بودن آن براي هر كسي است. و اما اين كه امام (ع) فرمود: درود بر شايستگان، از آن روست كه معاويه در نزد امام (ع) شايسته درود نبوده است.
[صفحه 354]
يكي ديگر از نامههاي امام (ع) به معاويه: مدارج: راهها و روشها، جمع مدرجه اقحام: ورود در كاري به شتاب، بدون فكر و انديشه انتحل الكلام: براي خود مدعي چيزي است كه حق او نيست ابتزار: ربودن اغدفت المراه جلبابها: آن زن چادرش را روي سرش كشيد تفنن: آميختن، گوناگون ساختن اساطير: سخنان بيهوده، جمع اسطوره به ضم همزه، و اسطاره، به كسر است دهاس: جاي هموار نرم بيشن و سنگريزه ديماس: جايي كه بسيار تاريك است، مانند سرداب و نظير آن مرقبه: جاي بلندي كه ستاره شناس بدانجا بالا ميرود انوق: عقاب عيوق: ستارهي معروف تنهد: يورش برد ارتجت: بسته شود (اما بعد، وقت آن رسيده است كه با تيزبيني و ژرف نگري، در امور بنگري (و براي آگاهي به حقايق) از آنها بهره بگيري. زيرا تو با ادعاي باطلت، به راههايي كه پيشينيان تو رفته بودند، و بي باكانه خود را در منجلاب دروغها انداختي، و چيزهايي را كه بالاتر از حد تو بود، به دروغ به خود بستي، و چيزي را كه نزد تو امانت سپرده بودند، در ربودي، از آن رو كه منكر حق شوي و زير بار چيزي كه از گوشت و خونت براي تو مهمتر است نروي در حالي كه فضاي گوشت از آن آكنده و سينهات از آن پر است، آ
يا اگر از حق و راستي بگذريم چيزي جز گمراهي آشكار هست؟ و آيا پس از روشن شدن حق چيزي جز اشتباهكاري و آميختن حق به باطل وجود دارد؟ بنابراين از آميختن حق و باطل برحذر باش، زيرا فساد، مدتي است كه پردههاي خود را آميخته و تاريكياش چشمها را كور كرده است. نامهاي از تو دريافت كردم، كه مطالبش آشفته و گفتارش سست تر از آن بود كه معني صلح و سازش از آن برخيزد، در حالي كه افسانههايي در آن بود كه از حد دانش و حوصلهي تو بيرون است و بافته و ساختهي تو نيست، نسبت تو به اين مطالب مانند كسي است كه در زمين شنزار فرو رفته و خطاكاري كه در جاي تاريك مرتكب اشتباه شده! و خود را به جاي بلندي بردهاي كه رسيدن به آن بسيار دور و نشانههاي آن بر تو مستور است و عقاب بدانجا نرسد و ستارهي عيوق هم با آن برابر نشود. پناه به خدا كه بعد از من، تو زمام كارهاي مسلمين را در دست بگيري، يا نسبت به كسي از آنان، عقدي يا عهدي را به تو واگذارم، بنابراين از هم اكنون خود را آماده ساز و دقت كن، كه اگر كوتاهي كردي، پيش از آن كه مردم به جانب تو يورش برند، درها به روي تو بسته خواهد شد و ديگر كاري كه امروز از تو قابل قبول است، پذيرفته نخواهد بود. درود بر كس
اني كه شايستگي دارند.) اين نامه نيز مانند نامهي قبلي در پاسخ معاويه است. عبارت: اما بعد … الامور، از باب پندگيري و برحذر داشتن معاويه از ادعاي چيزي كه حق او نيست، هشدار به اوست. مقصود آن است كه هنگام سود گرفتن تو از كارهاي واضح و مشاهدهي آنها با چشمانت فرا رسيده است. كلمهي اللمح استعاره از درك دقيق و سريع چيزهاي مفيد است. بعضي عيون الامور نقل كردهاند، يعني واقعيت و حقيقت اموري كه جاي دقت و عبرت گرفتن است. صفت: باصر را براي مبالغهي در ديدن آورده است، مانند قول عربها كه ميگويند: ليل اليل (شب بسيار تاريك). عبارت: فقد سلكت … اللبس، اشاره به دليل نيازمندي معاويه به هشداري است كه قبلا بيان شد، يعني رفتن او به راهي كه پيشينيانش رفتهاند، با چهار نشانهاي كه ياد شد، ادعاهاي بيهودهاش، ادعاي چيزي كه حق او نبود، از قبيل خون عثمان، طلحه، زبير و نظير اينها، ورودش در منجلابهاي دروغ، ورودش در غفلت از پيامد بدانها. اما دروغهاي وي در ادعاي خود روشن است، و چيزي كه از حد او بالاتر است همان امر خلافت ميباشد. و چيزي كه نزد او به امانت گذارده بودند و او در ربود، عبارت از اموال و سرزمينهاي مسلمانان بود كه بر آنها مسلط ش
ده بود، مقصود امام (ع) اين است كه از طرف خدا اين امانت در نزد او بوده است. كلمات: فرارا و جحودا مصدرهايي هستند كه جايگزين حال گرديدهاند. چيزي كه براي او از گوشت و خونش لازمتر بود، عبارت است از سخناني كه از پيامبر خدا (ص) شنيده و سينهاش در موارد مختلف از علم بدانها مملو بود، مانند سخنان پيامبر (ص) در غدير خم و ديگر جاها كه بايد بدانها سر مينهاد، از گوشت و خونش مهمتر بودند، از آن رو كه گوشت و خون همواره در تغيير و تبديلند، اما ضرورت فرمان بردن از پيامبر (ص) امري است لازم كه هيچگونه تغيير و دگرگوني در آن روا نيست، كلمهي صدر (سينه) را به طور مجاز از باب اطلاق نام متعلق بر متعلق به در قلب به كار برده است و با اشاره به آيهي مباركه، بر اين مطلب توجه داده است كه آن حقي را كه نسبت به من اطلاع داري، براي كسي كه تجاوز به آن حق نمايد، جز گمراهي و هلاكت چيزي نيست، زيرا حق، مرزي است كه اگر كسي از آن تجاوز نمايد به يكي از دو سوي افراط يا تفريط ميافتد، و همچنين پس از آن كه جريان كار من براي تو واضح شد، كار تو چيزي جز مغالطهكاري نيست. آنگاه معاويه را از اشتباهكاري كه مشتمل بر آميختن حق و باطل است برحذر داشته و مقصود ا
ز اشتباهكاري همان خونخواهي عثمان است، و كلمهي: اللبسه (پردهپوشي) استعاره آورده شده، براي آنچه در داخل آن اشتباهكاري قرار گرفته است از باب شباهت آن به پيراهن و نظاير آن. و دليل برحذر داشتن وي از اين كار و توقف و تامل در برابر آن را، چنين بيان كرده است. فان الفتنه … ظلمتها، و اين عبارت، خود صغراي قياس مضمري است. كلمهي جلابيب (روپوشها) را براي كارهاي شبههناكي استعاره آورده است كه چشمان اشتباهكاران را بر حق، نابينا ميسازد، همانطوري كه زن به هنگام آويختن چادر بر روي صورتش، چيزي را نميبيند. و همچنين لفظ: الظلمه (تاريكي) را از نظر مشتبه شدن كارها در جايي كه حق و باطل به هم آميخته ميشود، و راهي به سمت حق برده نميشود، استعاره آورده است، هم چون تاريكي كه كسي در آن راه به جايي نميبرد. كلمات اغداف و اعشاء را از باب ترشيح به كار برده است. و بعد امام (ع) شروع به بيان چگونگي نامهي معاويه نموده و ابتدا آن را نكوهش كرده است. و چون محور نامه هم لفظ بوده است و هم معني امام (ع) نخست به نكوهش از لفظ آن پرداخته است، به اين ترتيب كه آن از نوع الفاظ در هم ريخته يعني الفاظ گوناگوني بود كه قسمتي با قسمت ديگر ارتباط نداشت.
عبارت: (ضعفت قواها عن السلم) يعني نامه جنبهي قوتي نداشت كه باعث صلح و سازش شود و به نكوهش معناي آن نيز بدين گونه اشاره كرده است كه افسانههايي سست بافته بود كه از جهت علمي استوار نبود، زيرا مايهي علمي نداشت، و از نظر حلم و بردباري نيز ضعيف بود از آن رو كه، از خشونتي برخوردار بود كه با حلم و بردباري و همچنين با هدف صلح، سازش ندارد. كلمهي: الحوك استعاره براي روش سخن است. جمله: اصبحت منها صفت براي اساطير است. وجه شباهت معاويه به خائض (فرو رفته)، و خابط (خطاكار)، گمراهي و راه نيافتن به طريق حق بوده است همانطوري كه شخص فرو رفته در شنزار و مرتكب خطا در تاريكي چنين است. سرانجام امام (ع) شروع به پاسخ دادن كرده است، چه قصد معاويه در نامهي خود آن بود كه امام (ع) او را پس از خود به خلافت تعيين كند تا با امام بيعت كند، اين بود كه امام (ع) او را نخست به سبب چنين درخواستي كه شايستگياش را نداشت، سرزنش كرده با اين عبارت: و ترقيت … العيوق. كلمهي: المرقبه استعاره براي امر خلافت آورده شده است. با كلمهي ترقي و چهار صفت پس از آن صنعت ترشيح به كار رفته زيرا كه مرقبه … جاي بلندي كه ستارهشناس بدان جا بالا ميرود بايد داراي
چنان اوصافي باشد. امام (ع) از ميان پرندگان عقاب را برگزيده چون اين پرنده است كه آهنگ جاهاي بلند از قبيل قلهي كوههاي سرسخت را ميكند و در آنجا آشيانه ميسازد. و بعد با منزه داشتن خداوند پاك از اين كه معاويه، پس از امام، در كاري از امور مسلمين دخالت داشته، و يا دربارهي كسي عهدي و يا پيماني را اجرا كند او را از خواستهي خود منصرف كرده است. عقد مانند نكاح و معاملات و اجاره، و عهد، مانند بيعت، امان دادن به كسي، سوگند، و بر عهد گرفتن چيزي، يعني هيچ كدام از اينها بر معاويه روا نيست. و پس از اين كه او را از خواستهي خود نااميد كرده به وي دستور داد، تا خود را آمادهي نگرش دربارهي آن چيزي كند كه به مصلحت اوست، يعني همان فرمانبرداري و اطاعت از امام، و او را در صورت كوتاهي دربارهي مصلحت خود به پيامد تقصيرش يعني حملهي بندگان خدا بر او، و بسته شدن درها بر روي او، و پذيرفته نشدن بهانهاي كه آن وقت پذيرفتني بوده تهديد كرده است. توفيق از جانب خداست.
[صفحه 360]
از نامههاي امام (ع) به عبدالله بن عباس، همين نامه با اختلاف روايت در عبارت قبلا گذشت: (اما بعد، انسان با رسيدن به چيزي كه، بايد به او ميرسيد شادمان ميشود و در مورد چيزي كه دسترسي بدان ممكن نبوده است، اندوهگين ميگردد. بنابراين، برترين چيزي كه در دنيا، در وجود خود بدان دست مييابي، كمال لذت و خوشي و يا فرونشاندن خشم نيست، بلكه سركوب باطل و به پا داشتن حق است. و بايد شادماني تو براي كار خيري باشد كه از پيش فرستادهاي، و تاسفت بر چيزي باشد كه پس از خود گذاشتهاي، نگرانيات براي پس از مرگت باشد.) شرح اين نامه، جز اندكي از عبارتش قبلا گذشت. از جمله مطالب اين نامه، آن است كه امام (ع)، ابنعباس را بر فضيلت پاكدامني و بردباري، بدين وسيله توجه داده است كه مبادا لذتي از لذايذ دنيايي و يا انتقامگيري را كه دو طرف افراط و تفريط است، آن دو فضيلتي بداند كه بالاترين فضيلتي است كه عايد وي ميگردد. سپس او را متوجه بر چيزي كرده است كه شايستگي آن را دارد تا برترين عمل دنيايي وي باشد، يعني فرو نشاندن باطل و برپا داشتن حق، فرو نشاندن باطل، توجه بر جهت استعمال قواي شهوت و غضب دارد، يعني اين كه هدف از كاربرد آنه
ا دفع ضرر و به اندازهي حاجت باشد. و ديگر آن كه امام (ع) در روايت اول، ابنعباس را امر كرده است بر اين كه شادمانياش بر چيزي باشد كه از آخرت نصيب او ميگردد، اما در اينجا امر فرموده است تا سرور او به توشهي تقوايي باشد كه براي خود از پيش فرستاده، به عنوان مقدمهاي براي آخرت، و در روايت اول به ابن عباس دستور ميدهد كه افسوسش براي از دست دادن چيزي از امور اخروي باشد، اما در اين جا ميفرمايد: تاسفش براي چيزي باشد كه بعد از خود از اعمالي كه انجام داده است به جا ميگذارد. توفيق از جانب خداست.
[صفحه 362]
از جمله نامههاي امام (ع) به قثم بن عباس كه از طرف او حاكم مكه بود. ذيدت: باز گردانده شود خله: نيازمندي اما بعد، اعمال حج را با مردم انجام بده، و ايام الله را يادآوري كن و صبح و شب با آنها بنشين و به مسائل شرعي آنها جواب بده و نادان را چيزي بياموز، و با دانا همصحبت باش. جز زبان خودت مبادا كسي را واسطهي پيام قرار دهي، و مبادا مردم را به جاي چهرهي خودت با چهرهي درباني روبهرو سازي، هيچ درخواست كنندهاي را از ديدار خود منع نكن، زيرا آن درخواست اگر از آغاز كار از طريق تو حل نشود، هر چند كه بعد خواستهاش روا شد ستوده نخواهي بود. بر آنچه از مال خدا نزد تو جمع ميشود به دقت توجه كن و از آن به افراد عائلهمند و گرسنگاني كه نزد تو هستند بده و به آنان كه تهيدست و نيازمندند برسان و آنچه را كه افزون بود نزد ما بفرست تا بين كساني كه نزد مايند تقسيم كنيم. به مردم مكه دستور بده تا از هيچ فردي كه در آنجا فرود ميآيد اجرتي نگيرند، زيرا خداوند سبحان ميفرمايد: سواء العاك فيه و الباد. عاكف يعني كسي كه ساكن مكه است و بادي آن كه به حج ميرود و اهل آنجا نيست خداوند ما و شما را به كارهاي شايسته كه خود دوست دار
د موفق كند، درود بر كساني كه شايستهاند. در اين نامه چند مطلب است: 1- امام (ع) او را مامور ساخته است تا حج را با مردم به جا آورد و مردم را وادار به انجام اعمال حج كند، و به نادانان كيفيت حج را بياموزند، و با آنها انجمن كند. 2- ايام الله را به خاطر آنها بياورد، يعني مجازاتي را كه به پيشينيان رسيده از كساني كه سزاوار عذاب شدند خاطرنشان سازد تا به وسيلهي اطاعت امر خدا از امثال آن مجازات دوري كنند، و از آن مجازات تعبير به ايام الله كرده است از باب اطلاق نام متعلق بر متعلق. 3- هر دو وقت با آنها بنشيند، يعني صبح و شام، چون بهترين اوقات در حجاز اين دو وقت است، و به مهمترين فايدهي نشست در اين دو وقت يعني فائدهي علم اشاره كرده است، و راههاي نياز مردم را به او منحصر كرده و به وي دستور مسدود كردن اين راهها را نيز داده است توضيح انحصار، اين است كه مردم يا نادانند و يا دانا، و نادان هم يا مقلد است و يا درصدد آموزش، و دانا هم يا خود اوست و يا ديگري، بنابراين چهار دستهاند. اما نياز دستهي اول يعني ناداني كه مقلد است، آن است كه مسائلش را بپرسد، پس دستور داده است كه بدانها پاسخ دهد، و جهت نياز دستهي دوم، يعني دانشجويي ك
ه آگاهي ندارد آنست كه بياموزد، امام (ع) او را دستور داده است تا به وي تعليم دهد، و جهت نياز دستهي سوم، وابسته به دستهي چهارم، يعني داناست كه با هم مذكر نمايند و امام (ع) نيز او را مامور ساخته است تا با چنين كسي مذاكره كند. 4- او را نهي كرده است از اين كه بين خود و مردم، كسي را به جز زبان خودش واسطهي پيام قرار دهد، تا مقصود او را به مردم برساند، و درباني قرار ندهد، تا مردم جز با خودش روبرو نشوند. زيرا اينها موارد احتمال خودخواهي و ناآگاهي از حالات مردم است كه بر فرمانروا لازم است تا در حد امكان از آنها مطلع باشد. الا حرف حصر است، و كلمات پس از آن خبر كان است. 5- او را منع كرده است از اين كه كسي را كه حاجتي دارد از ملاقات خود محروم سازد، از باب تاكيد مطلب قبل و به وسيلهي قياس مضمري او را وادار به ملاقات نيازمندان كرده است كه صغراي آن، عبارت: فانها … قضائها يعني هر چند كه بعد حاجتش را برآوري جاي ستايش نخواهي داشت، كبراي مقدر آن نيز چنين است: هر كاري كه اينطور باشد، سزاوار نيست كه صاحب آن كار را از ديدار خود محروم كني و او از درهاي خانهات در نخستين مرحلهي ورودش باز گردد. 6- دستور داده است بيتالمال مسلمين
را مورد توجه قرار دهد، و آن را با در نظر گرفتن اولويتها براي برآوردن حوائج نيازمندان مصرف كن و باقيمانده را نيز به نزد امام (ع) بفرستد. كلمهي: مصيبا، حال است. بعضي عبارت را: مواضع المفاقر نقل كردهاند، و به صورت اضافه- به دليل مغايرت دو لفظ- خواندهاند. 7- او را مامور داشته است تا مردم مكه را از گرفتن اجرت از كساني كه ساكن خانههاي آنها ميشود، منع كند، و در آن مورد به آيه مباركه استدلال كرده، و آن را تفسير نموده است. اين بخش از سخن امام (ع) صغراي قياس مضمري است، و كبراي مقدر آن اين است: و هر چيزي را كه خداوند متعال دربارهي آن چنين گويد، مخالفت با آن روا نيست. و سرانجام، نامه را با اين دعا براي خويشتن و او پايان داده است كه خداوند آنان را بر آنچه خود دوست ميدارد موفق كند. و توفيق براي اين كار به دست اوست.
[صفحه 366]
از نامههاي امام (ع) است به سلمان فارسي- خدايش بيامرزد- پيش از رسيدنش به خلافت اشخصته: ببرد او را (اما بعد، دنيا همانند مار است كه بدنش را چون دست بمالي نرم است ولي زهرش كشنده است بنابراين از آنچه تو را در دنيا خوشحال ميسازد، برحذر باش، زيرا متاع آن اندكي با تو ميماند. و غمهاي آن را از خود دور ساز، چون به مفارقت از او و دگرگونيهايش ايمان داري و هر مقدار با دنيا انس و علاقهات بيشتر شد، ترس و هراست افزونتر باشد، زيرا دنيادار وقتي كه به دنيا دل بست و به آن شادمان شد دنيا او را به سختي مبتلا گرداند. محور اين بخش از سخن امام (ع) موعظه و نكوهش دنياست، و بدين منظور مثلي زده است و دو مورد از چند وجه شبه را كه در مشبهبه وجود دارد، بيان كرده است: 1- مار، نرم پوست است و همانندياش با دنيا همان آسايش زندگي و لذتهاي دنياست. 2- زهرش كشنده است، مشابهش با دنيا در اين است كه كساني كه غرق در لذتهاي دنيايند روز رستاخيز هلاك شوند. سپس در مورد اقامت وي در دنيا چند دستور به شرح زير داده است: 1- از آنچه او را خوشحال ميسازد روگردان باشد، و دليل ضرورت برحذر بودنش را چنين بيان كرده است: زيرا كالاي آن اندكي با تو
همراه است، و اين جمله صغراي قياس مضمري است كه در حقيقت چنين است: آنچه با تو از متاع دنيا همراه ميماند اندك است. و كبراي مقدر آن نيز چنين ميشود: و هر چه كه اينطور باشد، سزاوار دوري كردن است. 2- غمهاي دنيا را از خود دور ساز، و ضرورت اين كار را با قياس مضمري بيان كرده است كه صغراي آن عبارت: لما ايقنت من فراقها است، يعني چون به مفارقت و دگرگونياش اطمينان داري، و كبراي مقدر آن چنين است: هر چه را كه اطمينان به مفارقتش داشتي بايد غم جستن آن را از خود دور كني. 3- هر مقدار با دنيا انس و علاقهاش بيشتر شود، ترس و هراسش فزونتر گردد. كلمهي ما مصدريه است، و كلمهي آنس بنابراين كه حال است منصوب ميباشد، و كلمهي احذر خبر كان است يعني در همان حالي كه علاقمندتري، ترس بيشتري هم بايد داشته باشي، و مقصود آن است كه هر چه ميتواند از آن دوري كند و بدان دل نبندد و دليل ضرورت حذر داشتن را چنين بيان كرده است فان صاحبها فيها … كه صغراي قياس مضمري است و در حقيقت چنين است: هر چه صاحب دنيا به دنيا بيشتر دل ببندد … و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چيزي را كه آنطور باشد بايد صاحبش از آن حذر كند و به آن دل نبندد، نتيجه ميدهد: پس ب
ايد شخص دنيادار از دنيا برحذر باشد.
[صفحه 368]
از نامههاي امام (ع) به حارث همداني: (به ريسمان قرآن چنگ بزن، و از آن پند گير، حلالش را حلال و حرامش را حرام شمار و حقايقي را كه در مورد پيشينيان گفته است، تصديق كن، و از گذشتهي دنيا براي آينده عبرت بگير، زيرا بخشي از دنيا به بخش ديگر و پايانش به آغازش وابسته است، و همهي آنها در ميان است، جدا شدني و رفتني است. نام خدا را بزرگ شمار، مبادا جز به حق و بجا سوگند خوري، بسيار به ياد مرگ و حالات پس از مرگ باش، و مرگ را آرزو مكن مگر آن كه به اعمالت اطمينان داشته باشي، از هر كاري كه انجامدهنده، آن را ميپسندد و براي ديگران نميپسندد دوري كن، از كارهايي كه در نهان انجام شود و در ظاهر باعث شرمندگي باشد حذر كن. و از كارهايي كه اگر از انجامدهندهي آن بپرسند، انكار كند و يا عذرخواهي نمايد، پرهيز كن. آبروي خود را نشانهي تير گفتار ديگران قرار مده، هر چه شنيدي براي ديگران بازگو مكن كه اين خود براي دروغگويي تو كافي است، و آنچه مردم براي تو گفتند، مردود نشمار، كه اين براي ناداني تو بس است، خشمت را فرو خور، و به هنگام توانايي، گذشت كن، و در وقت تندخويي، شكيبا باش، وقتي كه به دشمن دست يافتي، از انتقام خودداري
كن، تا پاداش نيك نصيبت شود، هر نعمتي كه خداوند به تو مرحمت كرد، سپاسگزار باش، و هيچ نعمتي از نعمتهايي را كه خداوند به تو داده است، ضايع مكن، و شايسته است كه اثر نعمتي را كه خداوند به تو عطا كرده است از تو ببينند. شرح: اين بخشي است از نامهي طولاني امام (ع) به حارث همداني، كه اوامري در آن فرموده، و از چيزهايي نيز او را منع كرده است، محور سخن بر اساس تعليم اخلاق پسنديده و آداب نيكو است: 1- به ريسمان قرآن چنگ زند. كلمهي الحبل (ريسمان) استعاره است، همانطوري كه قبلا گذشت، مقصود آن است كه بايد مطابق قرآن عمل كرد. 2- از قرآن پند بگيرد: يعني او را به گونهاي پند دهندهي خود بداند كه فرمان و نظر او را بپذيرد، زيرا او راهنماي به حق و به راه راست است. 3- حلال قرآن را حلال و حرامش را حرام شمارد. توضيح آن كه آنچه در قرآن از حلال و حرام وجود دارد باور داشته باشد كه حلال و حرام است و پايبند بدين عقيده باشد و بدان عمل كند. 4- امور حقي كه پيش از او بوده است يعني جريان گذشتهي روزگاران و حالات پيامبران با امتهايشيان كه قرآن كريم نقل كرده است، باور و تصديق كند، تا بخوبي از آن درس عبرت بياموزد. 5- از گذشتهي دنيا براي آيندها
ش عبرت بگيرد و گذشته را اصل و باقيمانده را فرعي از آن بداند و قدر مشترك بين آنها را به عنوان برهاني در نظر بگيرد، يعني همان دگرگوني و ناپايداري دنيا، تا دربارهي فرع، به حكم اصل، به حتمي بودن زوال و ناپايدارياش داوري كند، امام (ع) به همين قدر مشترك توجه داده است آنجا كه فرموده: برخي از دنيا همسان برخي ديگر است و به آنچه كه در فرع هم حتمي است، با اين عبارت هشدار داده است: پايان آن به آغازش پيوسته است و تمامش از بين رفتني و جداييپذير است. 6- نام خدا را بزرگ شمارد، مبادا جز به حق به نام خدا سوگند ياد كند. 7- بسيار به ياد مرگ و پس از مرگ باشد، زيرا ياد آنها بزرگترين پند دهنده و بازدارنده از دنياپرستي است. 8- او را نهي كرده است از اين كه مرگ را آرزو كند مگر با شرط محكمي از جانب خود كه به اطاعت و دوستي خدا اطمينان حاصل كند، زيرا بدون آن آرزوي مرگ از ابلهي و ناداني است. 9- او را مامور ساخته تا از هر كاري كه براي خود ميپسندد و براي ديگر مسلمانان نميپسندد دوري كند، و اين مطلب در حقيقت نهي از آن است كه در بديها ديگران را و در خوبيها خودش را مقدم بدارد و اين سخن مانند سخن ديگر امام است: (براي مردم بخواه آنچه را كه ب
راي خود ميخواهي و براي آنها مپسند آنچه را كه بر خود نميپسندي). 10- مبادا كاري را در پنهاني انجام دهد كه در حضور مردم از آن شرمنده باشد. اشاره دارد به نافرماني از اوامر خداوند و دوري جستن از كارهاي مباحي كه پست است، و همچنين هر كاري كه چنين زمينهاي دارد كه اگر بپرسند، انكار كند و از آن پوزش بطلبد. 11- آبروي خود را حفظ كند و مبادا آن را هدف ديگران قرار دهد. كلمهي: الغرض (هدف) النبال (تير) استعاره براي هر سخني است كه بگويند، و جهت استعاره بودن آن قبلا گذشت. 12- مبادا هر چه را شنيد، براي مردم بازگو كند، به اين ترتيب كه بگويد: چنين و چنان بود، نه آن كه بگويد از فلاني شنيدم كه اينطور ميگفت، زيرا بين اين دو نوع سخن تفاوت است، به همين جهت فرموده است: اين خود براي دروغگويي تو كافي است. زيرا ممكن است آنچه شنيده در واقع دروغ باشد، در آن صورت، سخني كه گفته است: چنان بود، دروغ بوده است، اما سخني كه ميگويد: اينطور شنيدم، دروغ نميباشد، مگر به دليل ديگري. 13- مبادا هر چه را كه مردم به او گفتند: مردود شمارد، و در برابر آن با نسبت به دروغ و انكار بايستد زيرا ممكن است آن گفته راست باشد و نتيجه انكار او، ناآگاهي از حقيقت
باشد. عبارت امام (ع) فكفي، در هر دو مورد، صغراي قياس مضمري است، كه كبراي مقدر نخستين قياس چنين است: و هر چيزي كه بر دروغگويي دليل كافي باشد، شايستهي گفتن نيست. و تقدير كبراي دوم نيز چنين است: و هر آنچه مردود شمردنش، دليل كافي بر ناداني باشد، نبايد آن را مردود شمرد. 14- او را مامور به فرو خوردن خشم كرده است. بردباري، گذشت و بخشش فضيلتهايي هستند در تحت عنوان خوي شجاعت، و همين سه خصلت با وجود خشم، قدرت و سلطه، به نام بردباري، گذشت و بخشش موسومند، اگر نه اين نام بر آنها صادق نيست. قول امام (ع): (تكن لك العاقبه) يعني پاداش نيك نصيبت گردد، و اين جمله، صغراي قياس مضمري است كه در حقيقت چنين است: زيرا صاحب اين خصلتهاست كه پاداش نيك اين خصال عايدش ميگردد، و كبراي مقدر آن نيز چنين است و هر كس كه پاداش نيك اين خصلتها عايدش شود بايد پايبند بدانها باشد. 15- هر نعمتي از نعمتهاي خداوندي را با سپاس دائم پاس دارد. 16- هيچ نعمتي از نعمتهاي خداوند متعال را تباه نسازد. يعني با كوتاهي از شكرگزاري و غفلت از آن. 17- اثر نعمت الهي را وانمود كند به طوري كه مردم آن را ببينند. وانمود كردن اثر نعمت به اين ترتيب است كه آن را بر خود و ب
ر خويشاوندان آشكار سازد و مازاد آن را به مستحقان صرف كند.
[صفحه 369]
و بدان كه بهترين مومنان، كسي است كه در بخشيدن جان و مال و كسان خود (در راه خدا) از ديگران پيشتر است. و بدان هر نيكي كه پيش از خود ميفرستي اندوختهاي است، و هر چه واميگذاري، نيكي آن نصيبت ديگري است، و بپرهيز از آميزش و كمك به كسي كه انديشهاش سست و عملش ناپسند است چه هر كسي با رفيقش همخو ميگردد. ساكن شهرهاي بزرگ باش، زيرا مسلمانان در آنجا مجتمعند، از جاهايي كه محل غفلت و ستمكاري است و در آنجا ياري كنندگان در اطاعت و بندگي خدا اندكند، دوري كن. انديشهات را تنها متوجه چيزي كن كه به كارت ميآيد. از نشستن سر بازارها بپرهيز، زيرا آنجا جايگاه شيطان و آمادگاه فتنه است، دربارهي كسي كه تو از او بالاتري بيشتر فكر كن، زيرا انديشهي تو دربارهي او يكي از راههاي شكرگزاري است. روز جمعه مسافرت نكن تا نماز جمعه را برگزار كني، مگر اين كه سفرت در راه خدا (جهاد) باشد، و يا عذر ديگري در كار باشد، و در هر كاري مطيع امر خدا باش، زيرا اطاعت خدا بالاتر از هر چيز است، و در بندگي و اطاعت خدا، نفست را گول بزن، و با آن مدارا كن، و با آن به سختي رفتار كن، و به هنگام گذشت و شادماني آن را درياب، مگر در امور واجب كه ناگزيري
آن را در وقت مقرر انجام دهي. بترس از آن كه مرگ فرارسد و تو به خاطر كسب دنيا از پروردگارت گريزان باشي. از همراهي با بدان بپرهيز زيرا بدي با بدي به هم پيوسته است، و خدا را گرامي و بزرگ شمار، دوستانش را دوست بدار، و از غضب دوري كن كه آن سپاهي بزرگ از سپاههاي شيطان است.) ضرورت اين كار را به دو دليل بازگو كرده است: 1- بهترين مومنان كساني هستند كه از ديگران جلوتر باشند، يعني با گفتار، رفتار و اموال و همچنين خاندانش از ديگران جلوتر اقدام به صدقه دادن نمايد. امام (ع) او را واداشته است تا خود را با صدقه دادن از بالاترين مومنان سازد. 2- عبارت: و انك … خيره، يعني آن چه از مال و ثروت پيش ميفرستي و يا به جا ميگذاري و اندوخته ميكني. و اين عبارت صغراي قياس مضمري است كه كبرايش چنين است: و هر چه كه پيش از خود فرستي، اندوخته ميماند، و هرگاه واگذاري، سودش براي ديگران است، بنابراين بايد پيش از خود بفرستي. 18- از مصاحبت كسي كه سست انديشه و بدكردار است بپرهيزد. و دليل اين پرهيز داشتن را چنين بيان كرده است: فان … بصاحبه، يعني چون تو را با او مقايسه ميكنند، تا كار تو و او را به هم مربوط سازند، زيرا خوي انساني با رفاق، عمل ر
ا پذيراتر است تا گفتار، پس اگر با وي مصاحبت كرد، عملش با وي همسان ميشود. 19- ساكن شهرهاي بزرگ شود، مقصود اجتماعي است كه بر اساس دين خدا باشد، مانند اين سخن پيامبر (ص) (عليكم بالسواد الاعظم) و به همين جهت امام (ع) براي سكونت در شهرهاي بزرگ به اين نكته استدلال كرده است كه محل آنها اجتماع مسلمين ميباشند و اسم مصدر را بر اسم مكان از باب مجاز اطلاق كرده است، و اين جمله صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر جايي كه چنان باشد، آنجا مناسب براي سكونت است. 20- از جاهايي كه نسبت به مردم خداپرست غفلت و ستم ميشود، بپرهيزد. 21- انديشهاش را در رهي كه مورد نظر اوست متمركز كند، زيرا اين كار او را از آنچه به او مربوط نيست منصرف ميگرداند، چرا كه پرداختن بدان، ناداني است. 22- از نشستن سر بازارها بپرهيزد. و به دليل بد بودن اين كار، با اين عبارت اشاره فرموده است: فانها … الفتن، و معناي اين كه آنجا جايگاه شيطان است، اين است كه آنجا، محل هواها و جاي دشمنيهايي است كه آغازگر آنها شيطان است. معاريض جمع معرض، يعني جاي بروز آشوبها و فتنهها. و اين جمله صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر جا كه چنان ب
اشد، نشستن در آنجا روا نيست. 23- دربارهي زيردستان، كساني كه او نسبت بدانها از نعمت بيشتري برخوردار است، بيشتر فكر كند. و دليل آن را چنين بيان كرده است: فان … الشكر. و علت اين كه آن، راهي است براي سپاس گويي، همان است كه اين انديشه باعث ورود به سپاسگزاري ميگردد. و همين عبارت صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر چيزي كه دري از درهاي سپاسگزاري باشد، نبايد از آن غفلت كرد. 24- در روز جمعه مسافرت نكند، مگر اين كه سفر به خاطر جهاد و يا به بهانه و عذر واضحي باشد. راز مطلب آن است كه نماز جمعه در دين اسلام بااهميت است و جمعه وقت نماز و عبادت است. بنابراين، مسافرت كردن در آن روز، كاري نابجاست. 2 -5 در تمام كارهايش، فرمانبردار خدا باشد. و بر اين امر، وسيلهي قياس مضمري او را تشويق كرده است كه صغراي آن، عبارت: فان … سواها، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كاري كه برتر از ديگر كارها باشد، بايد بدان پايبند شود و آن را بر ديگر كارها مقدم بدارد. 26- نفسش را در راه عبادت بفريبد، از آن رو كه روش نفس پيروي از هوا و همسويي با طبيعت است پس شايسته آن است كه آن را گاهي با وعدهي خوب دادن و گاهي با ترساندن از خو
استهي خود به چيز ديگري بفريبند، و گاهي هم به وسيلهي مشاهدهي كساني كه زيردست اويند، يعني آن كساني كه مهيا براي عبادتند، و گاهي هم با سرزنش نفس بر اين كه او در برابر خدا كوتاهي ميكند. اما اگر نفس راه بندگي را پيمود، سزاوار است كه با مدارا- بدون اجبار بر عبادت- رفتار شود، زيرا اجبار باعث افسردگي و بريدن است، همانطوري كه سرور رسولان (ص) فرموده است: (براستي كه اين دين، ژرف و پرمحتواست، با مدارا در آن وارد شو و نفست را به عبادت خدا به زور وادار نكن، زيرا كسي كه در اثر سرعت خسته و مانده است نه مسافت را پيموده و نه براي خود، مركبي باقي ميگذارد) بلكه به هنگام گذشت و نشاط نفس، آن را به عبادت وابدارد، مگر در عبادت واجب كه سهلانگاري در آن جايز نيست. 27- او را از اين كه مرگش فرارسد در حالي كه از پروردگارش گريزان باشد، برحذر داشته است. كلمهي آبق گريزان را به اعتبار سر باز زدن وي از امر و نهي الهي در پي دنيا، استعاره آورده است. 28- از همدمي با بدان دوري كند، و از آن كار به وسيلهي قياس مضمري برحذر داشته است كه صغراي آن جملهي فان الشر بالشر ملحق است، يعني از آن رو كه براي تو نيز هم چون ديگر مردم رفيق بد، شري خواهد ب
ود، زيرا رفيق دنبالهرو، رفيق است. و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چيزي كه براي تو چنان پيامدي داشته باشد، نبايد آن را انجام دهي. 29- بزرگداشت و تعظيم خداوند و محبت دوستان و اوليايش را در خود جمع كند كه اين دو، اصولي به هم پيوستهاند. 30- از خشم بپرهيزد، و او را با اين عبارت از خشم برحذر داشته است: (فانه … تا آخر). و خشم از آن جهت سپاه شيطان است كه از جمله چيزهايي است كه شيطان را بر قلب انسان وارد ميكند و از اين راه زمام اختيار او را به دست ميگيرد و در اختيارداري او همچون پادشاهي ميگردد كه با سپاهي بزرگ وارد شهر شود، و اين عبارت صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدم آن چنين است: و هر آنچه، اين خصوصيت را داشته باشد، بايد از آن دروي جست و توفيق به دست خداست.
[صفحه 377]
از جمله نامههاي امام (ع) به سهل بن حنيف كه از طرف وي حاكم مدينه بود، در مورد گروهي از مردم آنجا كه به معاويه پيوسته بودند. تسلل: يك به يك رفتن ايضاع: شتافتن، الاهطاع نيز به همان معناست اثره: خودبيني، خودراي بودن (اما بعد، اطلاع يافتهام، افرادي از مردم آنجا به معاويه ميپيوندند، نسبت به از دست دادن آنان و كاستي ياري آنها از تو، افسرده مباش، همين خود براي گمراهي آنها و شفا يافتن تو از آنها بس است. آنها از هدايت و رستگاري گريزان و به سمت گمراهي و جهالت شتابانند، آنان به دنيا علاقمند هستند، از آن روست كه بدان رو آورده و به طرف آن ميتازند، آنان عدل و داد را ترك كردند، ديدند، شنيدند و در گوش گرفتند و دانستند كه پيش ما همهي مردم، به طور برابر از حق برخوردارند، با اين حال به سمت نابرابري و اين كه حقي را به خود اختصاص دهند، گريختند، خداوند آنها را از رحمتش دور كند و نابودشان سازد. به خدا قسم كه آنها از ظلم و ستم فرار نكرده و به عدل و داد نپيوستهاند، و ما اميدواريم در امر خلافت كه خداوند دشوارياش را براي ما آسان و ناهموارياش را براي ما هموار سازد، اگر به تمام اينها ارادهي خدا و مصلحت تعلق بگي
رد، والسلام.) عبارت: اما بعد … معاويه، اطلاع از آگاهي خود به جريان كار آنهاست. و عبارت: فلا تاسف … مددهم، نوعي دلداري از سوي امام (ع) به سهل است به خاطر از دست دادن افراد مدينه و كمك ايشان. و در عبارت: فكفي … العدل، از تاسف بر فرار و دوري از مردم مدينه، سخن را به ذكر عيبهايشان، در دو قياس مضمر كشانده است كه صغراي قياس اول همان جملهي: فكفي … الجهل است، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كسي كه آنطور باشد، جاي تاسف ندارد. كلمهي: فرار فاعل كفي است، كلمات: غيا، شافيا تميزند. صغراي قياس دوم، جملهي: و انما هم اهل الدنيا، است. يعني، چون و روش آنها چنين بود، از عدالت نزد ما باخبر بودند، و ميدانستند كه مردم در نزد ما به طور مساوي از حق برخوردارند، به سمت اختصاص دادن حقي براي خود و استبدادي كه نزد معاويه بود، فرار كردند. و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كس كه داراي چنان حالتي است، تاسف بر او روا نيست. و از آن رو، امام (ع) آنها را به دوري از رحمت خدا و هلاكت، نفرين كرده است، كلمات: بعدا و سحقا. مصادري هستند كه براي نفرين وضع شدهاند. آنگاه امام (ع)، سوگند ياد كرده كه آنان از ظلم و جوري وي، فرار نكرده و به عدل
و داد معاويه نپيوستهاند، تا مطلب خود را- در مورد حالات اين مردم كه به خاطر چه چيز منحصرا از امام فاصله گرفتهاند- تاكيد نمايد. سرانجام، او را بر آنچه از خداوند آرزو دارد، يعني آسان ساختن دشواري امر خلافت بر ايشان و هموار سازي ناهمواريها- به خواست خدا- اميدوار ساخته است.
[صفحه 380]
از جمله نامههاي امام (ع) به منذر بن جارود عبدي كه در پارهاي از وظايف خويش خيانت كرده بود. عتاد: آذوقه، توشه شسع: بند وسط دو انگشت در كفشهاي عربي (اما بعد، درستكاري پدرت مرا فريفت و گمان بردم تو هم در راستي پيرو او هستي و راه او را ميروي و يك مرتبه، به من خبر دادند كه در پيروي از هوا و هوس، قيد و بندي نميشناسي و توشهاي براي آخرتت نميگذاري دنيايت را به قيمت ويراني آخرتت آباد ميكني و به بهاي بريدن از دين به خويشاوندانت ميپيوندي. براستي اگر آنچه از تو براي من نقل كردهاند راست باشد، شتر اهلت و بند كفشت از تو بهترند، و هر كه به سان تو باشد شايستگي ندارد كه مرزي به وسيلهي او محافظت شود، و يا كاري توسط او انجام گيرد و يا منزلتي برايش قائل شوند و يا او را در امانت شركت دهند و يا به منظور جلوگيري از خيانتي بگمارندش، وقتي كه اين نامه به دستت- به خواست خدا- رسيد نزد من بيا). سيدرضي ميگويد: اين منذر همان كسي است كه اميرمومنان (ع) دربارهي او فرموده است: به دو سمت خود زياده نگاه ميكند، و در دو برد يماني خود با تكبر راه ميرود و غبار كفشش را با فوت كردن ميزدايد. محور سخن اين نامه سرزنش وي به خ
اطر خيانش ميباشد. علت فريب خوردن خود را كه همان مقايسه با درستي پدرش- جارود عبدي- بيان كرده است، در اين جهت كه او هم راه درست پدرش را پي ميگيرد. آنگاه چهار مورد جدايي وي از پدرش را به طور مشخص، خاطرنشان كرده است: 1- پيروي او از هواي نفسش در هر چيزي كه او را رهنمود باشد. 2- غفلت او از اعمال شايسته كه براي عالم آخرتش اهميت دارد. 3- دنيايش را بدانچه كه باعث ويراني خانهي آخرت است، يعني استفاده از مال حرام، آباد ميسازد. 4- به بهاي گسستن از دينش با خويشان خود ميپيوندد. در هر دو جملهي همسان، رعايت سجع را فرموده است. آنگاه شروع به سرزنش و حكم به كاستي و حقارت وي نموده است، بدين ترتيب كه اگر آنچه را به وي نسبت دادهاند. راست باشد، شتر اهل او، و بند كفشش را بر او رجحان دارند. و اين شتر اهل از جمله چيزهايي است كه در خواري و پستي ضربالمثل است، و اصل اين مثل به طوري كه نقل كردهاند. آن است كه شتري از آن پدر قبيلهاي بود، به ارث به افراد قبيله رسيد، هر كدام از آنها افسار آن را به راه مقصود خودش ميكشيد و از آن استفاده ميكرد، و اين حيوان ذليل و خوار دست آنها بود. سپس در زمينهي توبيخ و سرزنش نسبت به هر كس كه ويژگي ا
و را داشته باشد، چنين حكم كرده است كه او براي تصدي كاري كه مورد نظر والي است، شايستگي ندارد. و در هر چهار جمله همسان سجع متوازي را رعايت كرده است، كلمات: قدر، در برابر، امر، و خيانت در مقابل امانت، آمده است، و اين كه امام (ع) فرموده است: يا در امانت شركت دهند از آن جهت است كه خلفاء از طرف خداوند در روي زمين امينند، بنابراين آنان به هر كسي كه از طرف خود سرپرستي جايي را واگذار ميكنند، در حقيقت او را شريك امانت خود كردهاند. عبارت: او يومن علي خيانته يعني در حالي كه تو خيانتكاري، زيرا كلمهي علي مفيد حالت و كيفيت است. و پس از سرزنش، به منظور بركنار ساختن او را به نزد خود طلبيده است. آنچه را كه سيدرضي- كه خدايش بيامرزد- دربارهي معرفي اميرمومنان (ع) از منذر نقل كرده است كنايه از خودخواهي منذر است. التفل في الشرك، زدودن گرد و غبار از روي كفش است و اين عبارت مناسب با نامه است چون مشتمل بر نكوهش و مذمت است. توفيق در دست خداست.
[صفحه 383]
از جمله نامههاي امام (ع) به عبدالله بن عباس. (اما بعد، تو پيش از فرا رسيدن اجل نميميري، و آنچه روزي نشده، به تو نميرسد. و بدان كه روزگار دو روز است: يك روز به سود تو و روزي به زيان تو. براستي كه دنيا خانهاي است كه دست به دست ميگردد، پس آنچه از دنيا به سود تو باشد به تو ميرسد اگر چه ناتوان باشي، و از آنچه به ضرر تو است، هر چه نيرومند باشي نيز نميتواني جلوگيري كني.) اين بخش از نامههاي امام (ع) موعظه است. و در اين موعظه چند نكته را خاطرنشان ساخته است: 1- پيش از فرا رسيدن اجل نميميرد. چون اجل همان وقت معيني است كه خداوند ميداند زيدي در آن وقت ميميرد، و امكان ندارد، زيد، پيش از آن بميرد، زيرا لازمهي آن تبديل علم خداوند به جهل است و آن هم غيرممكن است. 2- آنچه را كه روزي او نشده، به او نميدهند: يعني آنچه را كه خداوند ميداند كه روزي وي نيست محال است كه نصيب او بشود، به همان دليلي كه بيان كرديم. 3- به وي آگاهي داده است كه روزگار دو روز است: روزي كه به سود اوست و آن روزي است كه منافعي چون لذت و كمالات دارد، و روزي كه به زيان اوست و آن روزي است كه براي او زيانهايي همچون درد و گرفتاري و پيام
دهاي آن را همراه دارد. و همين است معناي اين كه دنيا خانهاي است كه دست به دست ميگردد، همانطوري كه خداوند متعال فرموده است: و تلك الايام نداولها بين الناس. 4- او را آگاه ساخته است بر اين كه آنچه از خوبي دنيا سهم او باشد با همهي ناتوانياش هر چند چيز گراني باشد به او ميدهند، به خاطر اين كه از علم خداوند گذاشته است كه به او برسد و همچنين آنچه از شر دنيا به او مربوط باشد، هر چند توانمند باشد، نميتواند آن را از خود دفع كند. از ناتواني و توانايي ياد كرده است تا بفهماند كه تمامي امور و همهي روزيها مربوط به مدبر داناست، اوست كه تمام اينها را افاضه ميكند و به وجود آورندهي وسائل همه و ناظم وجود تمامي اينها اوست، قسمت كنندهي كمالات و بخشندهي كمال خير و يا شر به كسي به مقدار استعدادش، اوست گاهي موجود زندهاي ناتوان است در صورتي كه روزي فراوان نصيبش ميگردد. و همين ناتوانياش يكي از اسباب زمينهساز براي زيادي روزياش ميشود، و به عكس گاهي نيرومند است اما همين نيرومندي يكي از وسايل محروميتش ميگردد. و خداوند مافوق همه است و بر همگان احاطه دارد و او روزي دهنده و بسيار تواناست.
[صفحه 385]
از جمله نامههاي امام (ع) به معاويه. موهن: تضعيف كننده بهظه: آن را سنگين كرد قوارع: سختيها تهلس اللحم: گوشت را بزدايد، آن را آب كند و به لاغري انجامد ثبطه عن كذا: او را از فلان كار بازداشت (اما بعد، من با پياپي سخن گفتن به تو و گوش دادن به نامهات، راي و انديشهي خويش را سست ميگردانم و زيركي و تيزفهمي خود را گرفتار اشتباه و خطا ميكنم. تو در آن موقع كه از من با زرنگي چيزهايي ميطلبي و نامههايي براي گرفتن جواب ميفرستي به كسي ميماني كه در خواب سنگيني فرو رفته و خوابهاي پريشان ميبيند و نيز به آدم سرگرداني ميماني كه آن قدر از سرگرداني ايستاده كه ايستادن را بيچاره كرده است، نميداند آنچه پيش ميآيد آيا به سود اوست يا به زيانش. تو مانند او نيستي بلكه او به سان توست و سوگند به خدا اگر (بنا به مصالحي) نميخواستم تو بماني چنان ضربات كوبندهاي از جانب من دريافت ميكردي كه استخوانت را در هم ميشكست و گوشتت را آب ميكرد و بدان كه شيطان را از بازگشت به كارهاي نيك و گوش دادن به سخن كسي كه تو را پند ميدهد باز ميدارد). محور اين بخش از نامههاي امام (ع) بر زشتي و سرزنش معاويه است. عبارت: اما بعد
… فراستي، يعني من انديشه و زيركي و هوشمنديام را دبارهي تو تضعيف و سست ميكنم، براي اين كه ظن قوي دارم كه نامهنگاري و پاسخ به تو بيفايده است. آنگاه وي را در مقصود خود يعني فرمانروايي شام، و در فريبكارياش كه امام (ع) امر خلافت را پس از خود به او بسپارد، و نامهنگاريهايش را در اين مورد، به روياي كسي كه در خواب سنگيني فرو رفته باشد تشبيه كرده است. كلمهي: السطور منصوب به حذف حرف جر (منصوب به نزع خافض)- حرف جر: في، و يا باء- است. و با جملهي تكذبه احلامه، به وجه شبه اشاره فرموده است. مقصود امام (ع) اين است كه خيالبافيها و آرزوهاي معاويه براي رسيدن به خلافت، توسط او، خيالات بياساسي است كه از غلبهي ناداني سرچشمه گرفته، به سان روياي دروغيني كه شخص غرق در خواب ميبيند و هنگامي كه از خواب بيدار ميشود، اثري از آنها وجود ندارد، و همچنين او را به شخص سرگرداني كه در يكجا ايستاده تشبيه نموده است و به وجه شبه آن با عبارت: يبهظه … عليه اشاره كرده، با اين توضيح كه معاويه در امر خلافت بسيار كوشا بود اما در راه به دست آوردن آن سرگردان، و چون علم به نتيجهي تلاش خود نداشت و نميدانست كه نتيجه كارش خوب است، يا بد، بيب
اكانه در پي آن ميرفت، همانند شخص ايستادهي سرگردان در يك كار كه از ايستادن زياد، خسته شده و نميداند كه چرا ايستاده است. آنگاه امام (ع) به اين مقدار از تشبيه براي معاويه راضي نشده، بلكه از باب مبالغه در غفلت و سرگرداني معاويه و فرو رفتن او در لاك خويش، ميگويد: (و لست به) يعني تو همانند او نيستي و او در شباهت نسبت به تو اصل نيست بلكه او شبيه تو است، يعني براستي تو در اين تشبيه اصل ميباشي. سپس، سوگند ياد كرده است كه اگر نبود بعضي جهاتي كه بنابر آنها ميخواهم تو بماني، يعني براي ملاحظه پارهاي مصلحتها نبود هر آينه ضربات كوبنده (از طرف امام (ع)) به او ميرسيد كه مقصود از آن سختيهاي جنگ است، و اين كه سختيهاي آن استخوان را در هم ميشكند و گوشت را ميزدايد، كنايه آورده از شدت و سختي جنگ. آنگاه به عنوان سرزنش به او خبر داده كه شيطان او را از بازگشت به كارهاي نيك، يعني سر در خط فرمان امام (ع) نهادن و ترك فتنه و آشوب و همچنين از اين كه به سخن پندآميز گوش فرادهد مانع شده است و اين سخن نوعي فراخواندن معاويه است به اين اعمال كه وي به دليل وسوسه و منع شيطان تركشان كرده است. توفيق در دست خداست.
[صفحه 388]
از پيماننامههاي امام (ع) كه براي قبيله ربيعه و مردم يمن نوشته و از روي دستنوشت هشام بن كلبي نقل شده است. حلف: پيمان، (اين پيماني است كه مردم يمن چه يكجانشين و چه صحراگردشان و اهل قبيلهي ربيعه چه يكجانشين و چه صحراگردشان بر سر آن توافق كردند كه همگي به سوي كتاب خدا دعوت كنند و مطابق آن امر نمايند و سخن كسي را كه آنان را به كتاب خدا دعوت كند و بر اساس آن امر نمايد بپذيرند و آن را در مقابل بهايي نفروشند و به عوض كردن آن راضي نشوند و ديگر اين كه در برابر مخالف و فروگذارندهي آن همدست و يار و ياور يكديگر باشند، دعوتشان همسو و يكي باشد، به خاطر سرزنش ملامتگر و يا خشم خمشگيرنده نيز به جهت خوار ساختن گروهي، گروه ديگر را و دشنام دادن جمعي به جمع ديگر پيمانشان را نشكنند، به اين پيماننامه، حاضر و غايب، دانا و كم خرد، پخته و نادانشان پايبند هستند. وانگهي با اين عهدنامه، عهد و پيمان خدا بر آنها استوار گشت، و البته از پيمان خدا مواخذه ميشوند. و اين پيمان نامه را علي بن ابيطالب نوشت). در اين عهدنامه چند نكته به شرح زير است: 1- كلمهي هذا، مبتدا و ما، موصول و صفت براي مبتدا و انهم …، خبر مبتدا است و م
مكن است كلمهي هذا مبتدا و جملهي ما اجتمع عليه خبر آن و انهم تفسير براي هذا، باشد، گويا كسي گفته است كه آنان بر سر چه چيز با هم متحد و همپيمان شدهاند؟ در پاسخ گفته شده است: بر اساس كتاب خدا آنان اجتماع و توافق كردهاند. علي كتاب الله خبر براي انهم است، و جملهي يدعون حال، و هم عامل و متعلق جار و مجرور (اليه) ميباشد. و حاضر (يكجانشيني) و بادي صحراگرد از مردم يمن و همچنين از قبيله ربيعه ميباشد. 2- عبارت: لا يشترون به ثمنا كنايه از پايبندي و عمل ايشان به قرآن است. 3- جمله: و انهم يد واحد، يعني در برابر مخالفان قرآن، يار و ياور يكديگرند. نام يد دست را از باب اطلاق نام سبب بر مسبب بطور مجاز بر شخص كمكار اطلاق كرده است، و كلمهي: انصار خبر دوم براي ان و بعضهم خبر براي انصار است. 4- عبارت و لا لاستدلال قوم قومايعني، بدان جهت كه قبيلهي ديگر، افراد قوم و قبيله آنان را خوار شمرده و يا دشنام داده است، پيمانشكني نميكنند. و بعضي عبارت را: لمشيئه قوم قوما نقل كردهاند، يعني براي ارادت گروهي به گروه ديگر. و در روايتي آمده است: كتب علي بن ابوطالب، و همين روايت (ابو، با واو) از قول امام (ع) مشهور است، و جهتش آن است
كه امام (ع) اين كنيه (ابوطالب) را علم، به منزلهي يك لفظ محسوب داشته كه اعراب آن تغيير نميكند.
[صفحه 391]
از جمله نامههاي امام (ع) در آغاز بيعت مردم با آن بزرگوار، آن را واقدي در كتاب جمل نقل كرده است: وفد: گروهي كه بر سلطان وارد شوند (از بندهي خدا، علي، اميرمومنان به معاويه بن ابيسفيان: اما بعد عذر مرا در مورد خود و دوري كردنم را از شما، ميداني. به هر حال اتفاقي افتاد كه چارهاي از آن نبود (قتل عثمان) و جلوگيري از آن امكان نداشت، داستان طولاني و سخن فراوان است. رو گرداند آن كه رو گرداند و آمد آن كه آمد، بنابراين از كساني كه نزد تو هستند بيعت بگير، و خود نيز با گروهي از يارانت نزد من بيا). نخست امام (ع)، عذر خود را در مورد ايشان نزد خداي متعال بيان داشته، يعني عذر خود را اظهار نموده است. توضيح آن كه كوشش خود را در نصيحت عثمان اولا، و در ياري بنياميه نسبت به دفاع از وي ثانيا، و روي گردانياش از ايشان پس از نوميدي از نصيحت پذيري عثمان و ناتواني امام (ع) از ياري و دفاع از وي، تا اين كه شد آنچه كه ناگزير بايد بشود، و جلوگيري از آن برايش غيرممكن بود. آنگاه ميفرمايد: داستان طولاني و سخن فراوان است: دربارهي سرگذشت امام و از طرف او حرف زياد است. عبارت و قد ادبر … اقبل احتمال دارد (جمله خبريه باشد
) كه جهت اطلاع به معاويه آمده كه بعضي از مردم، مانند طلحه و زبير و پيروانشان از وي رو گرداندند، و بعضي از مردم به او رو آوردند، و احتمال دارد كه جملهي انشايي باشد يعني كساني در جمع روگردانان از من، و افرادي در گروه روآورندگان بر من وارد شدند. سپس او را امر كرده است تا از طرف وي از مردم بيعت بگيرد و نزد آن حضرت برود. و احتمال دارد كه ضمير در عبارت: فيكم و عنكم، خطاب به معاويه و ساير مسلمانان از راه پرخاش و گله باشد، يعني با اين كه تو فهميدي من عذر شما را پذيرفتم و گنهكاران شما را مجازات نكردم، و بر خطاي شما چشم پوشيدم تا آنجا كه حوادثي چون خروج طلحه و زبير و پيروانشان اتفاق افتاد و چارههاي هم جز وقوع آن حوادث نسبت به ايشان (يعني قلع و قمع آنها) نبود و جلوگيري از آن هم ممكن نبود، و داستان دربارهي آن طولاني و سخن در مورد شبههي ايشان فراوان است. و رفتند آنهايي كه بايد بروند يعني اين خروج كنندگان، و آمدند كساني كه بايد بيايند و تمام سخن درست و بجاست (يعني آنچه را كه امام (ع) فرموده صحيح و بجاست). و خداوند داناتر است.
[صفحه 393]
از جمله سفارشهاي امام (ع) به عبدالله بن عباس هنگامي كه او را در بصره به جاي خود گمارد: طيره بر وزن فعله: از طيران در مورد سبكي و آنچه بيقرار است به كار برده ميشود، و طيره از تطير به معناي ناميمون بودن نيز آمده است. (در برخورد با مردم و مجالست و حكومت خود گشادهرو باش، مبادا به خشم خدا رفتار كني زيرا آن از كم خردي و اعمال شيطان است، و بدان كه هر آنچه تو را به خدا نزديك كند از آتش دورت ميكند، و آنچه از خدا دورت سازد تو را به آتش نزديك ميكند). امام (ع) ابنعباس را به چند فضيلت اخلاقي امر كرده است: 1- با مردم گشادهرو باشد. مقصودش از آن، خوش برخوردي و گشادهرويي است و همنشيني، كنايه از فروتني و حكم و داوري، كنايه از دادگري است، زيرا دادگري شامل تمام مردم ميشود، اما ستمكاري، تنگنايي است كه همه كس آن را پذيرا نيست. 2- او را از خشم برحذر داشته است، اين خود دستور به داشتن فضيلت پايداري و بردباري است. و او را با عبارت: فانه طيره من الشيطان از خشم برحذر داشته است، يعني (خشم در اثر) سبك مغزي است كه از شيطان ريشه ميگيرد، و يا از صفاتي است كه مردم، صاحب آن را ناميمون و ناپسند ميشمارند. خشم را به شي
طان نسبت داده است تا از آن دوري كنند، البته مقصود خشم بيمورد است و اين عبارت صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر چه آنطور باشد دوري از آن لازم است. آنگاه امام (ع) او را بر آنچه باعث نزديكي وي به خدا، و در نتيجه باعث دوري او از آتش جهنم ميگردد، وادار ساخته است، و همچنين از آنچه كه او را از خداوند دور ميكند و در نتيجه باعث نزديكي وي به آتش دوزخ است برحذر داشته است. و اين هر دو قسمت عبارت صغرا براي دو قياس مضمري هستند كه كبراي مقدر نخستين قياس چنين است: و هر چه باعث دوري تو از آتش دوزخ است بايد بدان پايبند باشي، و كبراي مقدر قياس دوم نيز چنين است و هر آنچه باعث نزديكي تو به آتش دوزخ است بايد از آن دوري كني. توفيق به دست خداست.
[صفحه 395]
ايضا از جمله سفارشهاي امام (ع) به عبدالله بن عباس موقعي كه او را براي اتمام حجت به جانب خوارج فرستاد: محيص: راه انحراف (با آنان به وسيلهي قرآن بحث و مناظره نكن، زيرا قرآن تاويلات و معاني مختلفي دارد، تو يك چيز ميگويي و آنها چيز ديگر، بلكه با سنت پيامبر (ص) سخن بگو زيرا آنان راه گريزي از سنت ندارند). امام (ع)، ابنعباس را از احتجاج به قرآن با خوارج منع كرده است، و بر اين مطلب به وسيلهي قياس مضمري او را توجه داده است كه صغراي آن: فان القرآن … و يقولون است، يعني: آياتي كه به وسيلهي آنها با ايشان احتجاج ميكني ممكن است صراحت در مقصود نداشته باشند، بلكه اين آيات، ظاهري دارند و تاويلهاي احتمالي چندي كه ممكن است در مقام جدل، دستاويز آنان قرار بگيرد، و كبراي مقدر آن چنين است: و هر چيزي كه آن چنان باشد، در بحث و گفتگوي با آنان به نتيجه نميرسد. آنگاه دستور داده است تا به سنت با ايشان استدلال كند، و بر اين مطلب به وسيلهي قياس مضمري توجه داده است كه صغراي آن عبارت: فانهم لا يجدون عنها معدلا است، از آن رو كه سنت، صراحت در مقصود دارد مانند حديث نبوي جنگ با تو يا علي جنگ با من است و امثال آن. و كبراي
مقدر چنين است: و هر آنچه كه خوارج راه گريز از آن نداشته باشند، براي استدلال با آنها بهتر است. ما، قبلا به مجادله و مناظرهي ابنعباس با خوارج اشاره كردهايم.
[صفحه 397]
از نامههاي امام (ع) در پاسخ ابوموسي اشعري دربارهي حكمين، اين نامه را سعيد بن يحيي اموي در كتاب المغازي نقل كرده است: علق: خون بسته وايت: وعده دادم اعبد: انكار ميكنم (چه بسياري از مردم كه از بهرههاي زياد خود بينصيب ماندند، پس رو به دنيا آوردند و از روي هواس نفس سخن گفتند، و من در امر خلافت به جاي شگفتآوري رسيدهام كه در آنجا گروههايي گرد آمدهاند كه هواي نفس آنها را به خودبيني واداشته است، و من زخمي از آنها را معالجه ميكنم كه ميترسم به خون بسته تبديل شود. پس بدان كه هيچ مردي بر سر و سامان دادن كار امت محمد (ص) و ايجاد محبت و دوستي مابين آنان مشتاقتر از من نيست، و من بدين وسيله پاداش خوب و نتيجهي نيكو خوارستارم، و بزودي به آنچه بر عهده گرفتهام وفا خواهم كرد، اگر چه تو از آن وضع شايسته كه به هنگام جدايي از من داشتي برگردي، زيرا بدبخت آن كسي است كه از سود عقل و تجربهاي كه در اختيار دارد، بهره نگيرد، و من از كسي كه بيهوده سخن گويد بيزارم و از اين كه كاري را كه خداوند سامان داده و اصلاح كرده است بر هم بزنم روي گردانم. پس تو هم آنچه را نميداني ترك كن زيرا بدكاران با سخنان ناروا به جان
ب تو ميشتابند). عبارت: فان الناس.. حظهم، يعني بهرهاي كه ديانت و هدايت سزاوار آنان بود. و عبارت: فمالوا … الهوي، توضيحي براي انواع دگرگونيهاي آنهاست. و عبارت: و اني نزلت من هذا الامر يعني: در امر خلافت به موضع عجيبي رسيدهام، همان حالتي كه كار امام (ع) با يارانش بدان جا منتهي شد، و جاي تعجب نسبت به عمل آنان شد كه چگونه به قبول حكميت، مجبور گشتند و تن به صلح دادند و ديگر رويدادها. و جملهي: اجتمع به اقوام صفت براي منزل است، يعني: اين جايگاهي كه از امر خلافت دارم كه گروههايي با من همفكر و همانديشه شدند، اما هواي نفس و افكارشان آنان را به خودپسندي كشاند و كار را تباه كردند، و من زخم آنها را معالجه ميكنم. و كلمهي: قرح استعاره است از اين كه اجتماع آنان بر حكميت سبب خرابي وضع وي شده است. و لفظ مداواه استعاره براي كوشش وي در اصلاح آنان است. و بعضي، اداري، نقل كردهاند. و همچنين كلمهي علق استعاره براي ترس از نابساماني كار آنان نسبت به امام (ع) است. و عبارت: و ليس رجل احرص منه علي الفه امه محمد (ص) يعني نسبت به هدف مورد نظر كسي علاقهمندتر از امام (ع) وجود ندارد. و جملهي: فاعلم، معترضهي خوبي ميان كلمه ليس و خ
بر آن است، و كلمهي رجل، هر چند كه مفرد نكره است، چون در سياق نفي است- همانطوري كه در اصول فقه ثابت شده- افادهي عموم ميكند. آنگاه امام (ع) اعلام كرده است كه آنچه را كه از شرط صلح- مطابق آنچه كه پيش آمده است- بر اساس تعهدي كه كرده، بزودي وفا خواهد كرد و اشعري را بر نگونبختي تهديد كرده است در صورتي كه از وضع مناسبي كه هنگام جدايي از وي داشته پايبندي به داوري كتاب خدا و رويگرداني از هواي نفس، و دوري از فريب همدمي بدكاران، دگرگون شود. و نگونبخت را امام (ع) به كسي تفسير كرده است كه از سود عقل و تجربهاش بهره نگيرد، بدين وسيله اشاره دارد بر اين كه اگر او گول بخورد و يا به سمت ديگري تغيير جهت دهد، خود را از بهرهي عقل و پيشينهي تجربهاش محروم ساخته و در نتيجه پيوسته نگونبخت ساخته است. آنگاه به ابوموسي هشدار داده است كه او (امام (ع)) از سخن بيهوده، و از تباه ساختن كاري كه خداوند اصلاح كرده است يعني امر دين، بيزار است، تا بدان وسيله از خشم امام (ع) برحذر شده و به درستي و راستي و حفظ جانب خدايي دربارهي او پايبند گردد، و اين مطلب را با سخني ديگر تاكيد فرموده است: فدع ما لا تعرف، يعني در داوري نسبت به اين قضيه و
ايجاد شبهه خودداري كن. و مقصود امام (ع) از عبارت: فان شرار الناس، عمرو بن عاص و امثال اوست كه با القاي وسوسهها و شبهات دروغين يعني همان سخنان ناپسند به جانب او ميشتابند.
[صفحه 400]
از جمله نامههاي امام (ع) به سران لشكرها موقعي كه به خلافت رسيد: (اما بعد، نابودي و هلاكت پيشينيان شما از آن جهت بود كه مردم را از حق خود بازداشتند، و مردم هم آن را فروختند، و ديگر اين كه مردم را به باطل واداشتند و آنان نيز از آن پيروي كردند). امام (ع) فرماندهان را از بازداشتن افراد خود، از حق و رفتار به باطل با آنان برحذر داشته است و خاطرنشان كرده است كه همين امر باعث نابودي همگنان پيشين ايشان بوده است. عبارت: فاشتروه يعني مردم حق را فروختند و در عوض، چون آنان را از حق بازداشتند و به جاي حق باطل را گرفتند، مانند سخن خداي تعالي: و شروه بثمن بخس و همچنين عبارت: و اخذوهم بالباطل، يعني فرمانروايان پيشين با مردم بر باطل رفتار كردند، آنان نيز از باطل پيروي نمودند، يعني از باطل پيروي كردند، و راه كساني را رفتند كه آنها را به آن برده بودند. مانند قول خداي تعالي: فبهديهم فبهديهم اقتده. توفيق از جانب خداست. بخش نامهها، وصيتها و پيماننامهها پايان گرفت خدا را چنان كه سزاوار اوست سپاس ميگوييم.
[صفحه 403]
(در هنگام فتنه و آشوب هم چون كرهشتر نر دوساله كه مادرش كرهي ديگري را شير ميدهد باش، كه نه پشتي دارد تا بر او سوار شوند، و نه پستاني تا از او شير بدوشند). ابناللبون، كره شتري است كه دو سالش تمام و وارد سال سوم شده است، مادر چنين كره شتري غالبا كره ديگري ميزايد كه شيرخواره است. امام (ع) ياران خود را امر كرده است تا در هنگام فتنه و آشوب همچون، ابناللبون باشند و با عبارت: لا ظهر … به وجه شبه اشاره كرده، و مقصود آن است كه در زمان فتنه، گمنام، ناتوان و كمثروت باشند تا براي كمك به ستمگران به جان و به مال شايستگي نداشته باشند و از آنان در فته و آشوب استفاده نكند، همانطوري كه بچه شتر دوساله نه با گردهاش فايده ميرساند و نه با شيرش. كلمهي: ظهر مبتدا است و خبر آن محذوف و تقدير، له ميباشد، و جملهي يركب، عطف بر جمله قبل است، و بعضي (يركب) به نصب روايت كردهاند، و همچنين جملهي فيحلب، كه منصوب به ان مقدر در جواب نفي ميباشند.
[صفحه 404]
بيست و يك سخن از سخنان مربوط به ادب و ترغيب بر مكارم اخلاق به شرح زير: (خود را خوار كرد آن كه طمع را پيشه ساخت. تن به ذلت داد، هر كه گرفتاري خود را ابراز كرد. در نزد خود بيارزش است آن كه زبانش را فرمانرواي خود ساخته است. اول- خود را خوار كرد، آن كه طمع را پيشه ساخت. اين سخن جهت برحذر ساختن از طمع است كه مخالف فضيلت قناعت ميباشد، با يادآوري پيامدهاي طمع، از قبيل خوار ساختن و پست كردن خود. توضيح آن كه چشم طمع داشتن به مال ديگران، باعث نيازمندي بديشان و كرنش در برابر آنهاست، و اين خود انگيزهي پستي در نظر آنان، و افتادن از چشم آنهاست. صفت استشعار را استعاره براي پيوستگي و مباشرت طمع، نسبت به قلب آدمي همانند لباس زير كه مباشر و پيوسته به جسم است. دوم- تن به ذلت داد، آن كه گرفتاري خود را ابراز كرد. و اين سخن نيز، به منظور برحذر داشتن انسان از شكايت بردن از تهيدستي و گرفتارياش به نزد مردم است، به وسيلهي يادآوري تن در دادن به ذلت و خواري كه در پي دارد. سوم- در نزد خود بيارزش است، آن كه زبانش را فرمانرواي خود ساخته است. اين سخن دوركنندهي انسان از پرحرفي بدون فكر و مراجعه به عقل است، چون اين عمل
دليل بر پستي و بيارزشي انسان در نزد خويشتن است، اما در دنيا پرحرفي گاهي باعث نابودي ميشود، و به همين اشاره دارد سخن شاعر كه ميگويد: احفظ لسانك ايها الانسان لا يلدغنك انه ثعبان كم في المقاير من قتيل لسانه كانت تهاب لقاءه الاقران و اما در آخرت، به دليل حديث نبوي: (آيا چيزي جز محصول زبان مردم، باعث به رو درافتادن آنان در آتش دوزخ است). و هيچ ذلتي براي انسان بالاتر از هلاكت وي نيست. واژهي تامير (فرمانروا ساختن)، را استعاره آورده است براي مسلط كردن زبان آدمي، بر آنچه باعث آزار روح است، بدون توجه به آنها، چنان كه گويي مجبور به گفتن آنها شده است.
[صفحه 404]
تنگ نظري ننگ، و ترسو بودن كاستي است. تنگدستي شخص زيرك را از بيان دليل و برهانش لال ميكند. تهيدست در ديار خود غريب است. بردباري و استقامت، دلاوري و پارسايي سرمايه و دارايي است. پرهيزكاري به منزلهي سپر است. چهارم- تنگ نظري ننگ است توضيح آن كه اين صفت پست، دوري گزيدن از فضيلت بزرگواري و بخشندگي است، به هر اندازه كه انسان براي بخشندگي و بزرگواري قابل ستايش است، به همان اندازه به خاطر خوي پست تنگ نظري سزاوار نكوهش است. پنجم- ترسو بودن، كاستي است، زيرا ترس، همان مرحله تفريط از فضيلت دلاوري است كه ريشهي كمالات نفساني ميباشد، بنابراين نوعي كاستي و فرومايگي است. ششم- تنگدستي شخص زيرك را از بيان برهانش لال ميسازد. از آن رو كه تنگدستي باعث احساس شديد ذلت، گرفتگي، سستي و خجلت از ديگران در نفس انساني ميشود. و ريشهي تمام اينها، تصور ناتواني و انديشهي كمبود- به دليل نداشتن ثروت- در برابر دشمنان است در نتيجه- هر چند كه تنگدست، زيرك و هوشيار باشد- حالت ترس و عجز از سخن گفتن در او به وجود ميآيد. با ملاحظهي شباهت چنين كسي با گنگ و لال، صفت گنگي را استعاره براي او آورده است. هفتم- تهيدست در شهر خود غريب
است. كلمهي: غريب را از نظر بيتوجهي مردم به او و كمي ياران و دوستان- به دليل تهيدستياش- استعاره آورده است، چه تهيدست بسان غريبي است كه كسي او را نميشناسد. هشتم: ناتواني بلا است. كلمهي العجز لفظ مهملي است كه احتمال دارد منظور ناتواني جسمي باشد يعني ناتواني بر دخل و تصرفات بدني از كارهايي كه بايد توان انجام آنها را داشته باشد، و ممكن است مقصود ناتواني روحي، يعني ناتواني در برابر هواي نفس و جلوگيري از آن باشد. نوع اول، بلاي جسماني و كمبود در آن است، و دومي، بلا و نقصي در عقل و هوش است. نهم- بردباري دلاوري است، بردباري فضيلتي از شاخههاي پاكدامني و تعريف آن چنين است ايستادگي در برابر هواي نفس تا انسان را به سمت لذتهاي ناروا سوق ندهد. يعني مبارزه با نفساماره كه لازمهاش داشتن فضيلت شجاعت است، از اين رو حمل كلمهي: الشجاعه بر كلمهي الصبر حمل لازم بر ملزوم به شمار ميآيد. دهم- پارسايي سرمايه و دارايي است، پارسايي فضيلتي وابسته به پاكدامني است. در تعريف آن گفتهاند: خودداري نفس از متاع و خوشيهاي دنياست و چون مالداري در عرف مردم عبارت است از بينيازي و فزوني ثروت، به خاطر شباهت پارسايي به بينيازي حاصل از ثروت،
كلمهي ثروت را استعاره براي پارسايي آورده است از آن رو كه هر دو باعث بينيازي ميباشند. يازدهم- پرهيزكاري سپر است، حقيقت پرهيزكاري عبارت است از پايبندي به كارهاي خوب و از اين رو لفظ الجنه را استعاره آورده است كه پارسايي نيز همانند سپر انسان را از عذاب خدا در آخرت و از بزرگترين گرفتاريها در دنيا نگه ميدارد، چنان كه با سپر و ديگر سلاحها نگهداري ميشود.
[صفحه 405]
خوشنودي به قضاي الهي، همدمي نيكوست. دانش ميراثي ارزشمند است. آداب پسنديده، زيورهايي تازه و كهنگيناپذيرند. انديشهي آدمي، آيينهاي صاف است. دوازدهم- خوشنودي به قضاي الهي همدمي نيكوست. قبلا روشن شد كه خوشنودي به قضاي الهي، و آنچه مقدر باشد، خود دري بزرگ از درهاي بهشت، و از جمله نتايج صفات پسنديده است. بديهي است كه چنين چيزي در دنيا و آخرت همدمي نيكوست. سيزدهم- دانش ميراثي ارزشمند است، علم و آگاهي فضيلت نفس عاقله و بالاترين كمالي است كه مورد توجه است، و به همين جهت ميراث ارزشمند دانشمندان بلكه ارزشمندترين ميراث و دستاورد است. مقصود امام (ع) وراثت معنوي است چنان كه در قرآن آمده است: فهب لي من لدنك وليا يرثني و يرث من آل يعقوب، يعني دانش و حكمت. چهاردهم- آداب پسنديده، زيورهاي تازه و كهنگيناپذيرند. مقصود امام (ع) آداب شرعي و اخلاقي پسنديده است، كلمهي الحلل و المجدده را استعاره آورده است به اعتبار زينت دائمي انسان به وسيلهي آداب، و تازگي شوكت و زيبايي رضاي روحش در طول زمان، با رعايت آنها و بروز آثار نيك، آداب نيك، مانند زيورهايي كه پيوسته صاحب زيور را تازه و باطراوات نشان ميدهد. پانزدهم-
انديشهي آدمي آينهاي صاف است، گاهي مقصود از فكر، همان نيروي انديشه و گاهي- بطور مطلق- حركت نيروي فكري، به هر صورتي كه باشد، و گاهي هم معناي ديگري مورد نظر است. اما در اين جا منظور همان نيروي فكري است. كلمهي: المرآه يعني آينه، را استعاره آورده است از آن جهت كه نيروي انديشه وقتي كه در پي مطالب تصوري و يا تصديقي برميآيد و آنها را درمييابد و عكس برداري ميكند، چنان است كه در آينه صورت اشيايي كه برابر آنها قرار ميگيرد، ميافتد.
[صفحه 405]
سينهي عاقل گنجينهي راز اوست. گشادهرويي دام دوستي است. تحمل ناملايمات پوشندهي عيبهاست (صلح و سازش، باعث نهان ساختن عيبهاست) شانزدهم- سينهي عاقل گنجينهي راز اوست. عبارت صندوق السر، را استعاره از سينه آورده است، از آن رو كه سينه هم چون صندوق، محتواي خود را نگهداري ميكند. و اين عبارت در حقيقت، دستوري براي انسان است، تا راز خود را پنهان دارد، و با آوردن كلمهي عاقل او را وادار و تشويق كرده است. گويا فرموده است: خردمند كسي است كه سينهي خود را گنجينهي راز و نگهبان آن قرار دهد. هفدهم- گشادهرويي دام دوستي است. كلمه الحباله يعني دام را استعاره از گشادهرويي آورده است از آن رو كه انسان بدان وسيله مردم را جلب كرده و دلشان را براي دوستي و محبت خود به دست ميآورد، مانند، دام شكارچي كه پرنده را با آن صيد ميكند. هيجدهم- تحمل ناملايمات، پوشندهي عيبهاست، مقصود امام (ع) تحمل سختي و اذيت از طرف دوستان و ساير مردم است كه خود فضيلت بزرگي از شاخههاي شجاعت ميباشد. عبارت: قبر العيوب را به اعتبار اين كه عيبهاي شخصي را در نزد مردم ميپوشاند، استعاره آورده است، همانطوري كه قبر لاشهي مرده را كه در داخل آن
قرار گيرد، ميپوشاند. سيد- رحمت خدا بر او باد- فرموده است: بعضي گفتهاند، امام (ع) در تعبير از اين مطلب اين چنين نيز فرموده است: المسالمه خباء العيوب، يعني صلح و آشتي پنهان ساختن عيبهاست. جوهري ميگويد: خباء مفرد است و جمع آن اخبيه خانهاي است از كرك و يا پشم نه از مو كه بر دو، يا سه عمود و يا بيشتر استوار ميباشد. صلح و مسالمت فضيلتي از شاخههاي پاكدامني است، خباء را استعاره از مسالمت آورده است از آن رو كه اين فضيلت باعث جلب محبت و همچون خانه پوششي براي عيبهاست، و مستلزم آن است كه زبان مردم از عيبجويي بسته و خاموش باشد. اين مطلب كه صلح و مسالمت لازمهاش عيب پوشي است، در صورتي ثابت ميشود كه ميبينيم، نقيض آن يعني، ستيزهجويي و سازش نكردن- با طغيان طبيعت افراد بر عيبجويي، و اظهار معايب، به منظور توهين و سرزنش همراه است.
[صفحه 405]
هر كه از خود راضي باشد، خشمگيرندهي بر او بسيار است. صدقه دارويي مفيد و شفابخش است. كردار بندگان خدا، در آخرت مقابل چشمانشان قرار ميگيرد). نوزدهم- هر كه از خود راضي باشد، خشمگيرنده بر او بسيار است و اين مطلب به دو جهت است: يكي آن كه شخص از خودراضي، معتقد است كه از ديگران كاملتر است و به ديگران با چشم كاستي مينگرد، و حقوق ديگران را ادا نميكند، در نتيجه افراد زيادي نسبت به او خشم ميگيرند. دوم اين كه: با اعتقاد بر برتري خود نسبت به ديگران خود را بيش از اندازه تصور ميكند در صورتي كه ديگران او را در حد و مقدار خودش ميبينند، به اين ترتيب خردهگيران و خشمگينان بر او، روزافزون ميگردند. بيستم: صدقه دارويي مفيد و شفابخش است. عنوان داروي مفيد و شفابخش را استعاره براي صدقه آورده است، از آن رو كه صدقه همانند دارو است، اما در دنيا به دليل حديث نبوي (ص): (بيمارانتان را با صدقه به درمان برسانيد) و راز مطلب آن است كه صدقه باعث جلب همتها و همسويي دلها بر محبت صدقهدهنده و گرايش به خداوند پاك در برطرف ساختن ناراحتيها از وي به منظور بقاي اوست، بنابراين صدقه در اين جهت همچون دارويي شفابخش است. و اما در آخر
ت از آن رو كه صدقه وسيلهاي، براي رفع گرفتاريهاي اخروي است، همانطوري كه قبلا توضيح داده شد. بيست و يكم- اعمال بندگان خدا در آخرت جلو چشمانشان قرار ميگيرد يعني آشكارا در برابر چشمانشان قرار ميگيرد، و راز مطلب همان است كه قبلا روشن شد، نفوس مردم تا وقتي كه در دنياست، هم نقض خوبي و هم بدي دارد، لكن در پوششهايي از اشكال جسماني و موانعي كه از درك واقعيتها وجود دارد، اما وقتي كه اين پوششها با جدايي از دنيا به يك طرف روند، تمام امور روشن ميشود، و در نتيجه، هر كار خوبي را كه انجام داده و زميهي هر كار بدي را كه داشته است، درمييابد، همانطوري كه خداوند متعال فرموده است: فكشفنا عنك عطاءك فبصرك اليوم حديد و همينطور آيهي يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا
[صفحه 411]
(در مورد اين انسان در شگفت باشيد كه به وسيلهي پيهي (چشم) ميبيند و با گوشتي (زبان) سخن ميگويد، و به وسيلهي استخواني (گوش) ميشنود، و از شكافي نفس ميكشد). امام (ع) به ظرافت آفرينش انسان، نسبت به برخي از رازهاي حكمت خدا دربارهي آن توجه داده است، و هدف نهايي آن حضرت استدلال در حكمت آفريدگار و هستيبخش انسان بوده است و چهار مورد از موارد توجه و بيداري را يادآوري كرده است كه عبارتند از ابزار ديدن، سخن گفتن، شنيدن، و نفس كشيدن، و اين موارد را به خصوص يادآوري كرده است، از آن رو كه اينها با همهي ناچيزيشان در هستي انسان با تمام بزرگي و مقام بلندي كه در ميان مخلوقات دارد، ضرورت دارند، و هستي انسان وابسته به آنهاست، تا اين كه جاي تعجب و هوشياري نسبت به آفريدگار دانا باشد، و مقصود امام (ع) همان چيزي است كه به وسيله آن ديدن انجام ميگيرد، همان مادهي نرمي كه در اصطلاح پزشكان تخم، ناميده ميشود، و يا همان زجاجيه چشم است، زيرا چشم از هفت پرده و سه نوع مادهي نرم تشكيل شده و هر كدام نام مخصوصي دارند. و مقصود امام (ع) از گوشت، زبان است زيرا زبان گوشت سفيد نرمي آميخته به مويرگهاي كوچك فراواني است كه خون در
آنها جريان دارد و از اين رو به رنگ سرخ مينمايد و زير زبان مويرگها و عصبهاي زيادي موجود است و در زير دو دهانه وجود دارد كه آب دهان از آنها جاري ميشود كه اين دو دهانه به گوشت غدهاي نرمي ميرسد كه در بن آن قرار گرفته به نام مولد لعاب و به وسيلهي همين دو دهانه است كه زبان و پيرامون آن بطور طبيعي تر و تازه است. و مقصود امام (ع) از استخواني كه به وسيلهي آن صداها را ميشنود، همان استخواني است كه به آن، حجري ميگويند، استخواني سخت كه در مجراي گوش با پيچ و خمهاي زيادي قرار گرفته و همانطور ادامه مييابد تا ميرسد به عصبي كه از دماغ خارج ميشود و جايي كه مركز جريان روحي حامل قوهي شنوايي است، و مقصود امام (ع) از خرم (شكاف) سوراخ بيني است. در تمام اين موارد و نظاير اينها چه در بدن انسان و چه در ساير حيوانات، عبرتي است براي كسي كه درصدد عبرت گرفتن است، و كمال گواهي به وجود آفريدگار حكيم آنهاست. و هر كسي كه در اجزاي بدن انسان دقت كند، دلايلي از حكمت خداوندي را مشاهده ميكند كه انديشهي انسان مات و مبهوت، و عقل حيران و سرگردان ميشود. امام صادق (ع) آيهي مباركه: و خلق الانسان ضعيفا را قرائت فرمود، آنگاه گفت: چگونه نات
وان و ضعيف نباشد كه به وسيلهي يك پيه ميبيند، و با استخواني ميشنود و توسط گوشتي سخن ميگويد؟ در چهار مورد امام (ع) رعايت سجع متوازي را نيز كرده است.
[صفحه 413]
(هرگاه دنيا به كسي رو آورد نيكيهاي ديگران را به او عاريه ميدهد و هرگاه از وي روي برگرداند نيكيهاي خودش را نيز از او ميستاند). مقصود امام (ع) آن است كه هرگاه دنيا براي فراهم آوردن وسايل خوشبختي دنيوي، با جاه و مال بر گروهي روآور شود، مردم به آنها توجه پيدا ميكنند و به خاطر علاقه و دلبستگي به دنيا، با هر وسيلهي ممكن به ايشان نزديك ميشوند، و اينان در نظر مردم خوب جلوه ميكنند، در نتيجه اوصاف خوبي را كه در ديگران است- هر چند كه در حقيقت آنطور نيستند- براي آنها به عاريه ميگيرند، بطوري كه نادان را به داشتن علم، و اسرافكار را به داشتن سخاوت، و بيباك را به دلاوري، ميستايند، و همچنين، آدم پررو و بيحيا را به داشتن ظرفيت و خوشخويي معرفي ميكنند. و چه بسا كه روآوردن دنيا به ايشان نيز باعث آمادگي آنها براي كسب كمالات نفساني و ملكات برجستهاي ميگردد كه- هر چند كه آنان قبلا شايستگي براي هيچ يك از اينها را نداشتند- اين كمالات صفات خوبي براي افراد پيش از آنها بوده است. و احتمال دارد كه مقصود از اين نيكوييها، خوبيهاي دنيوي از قبيل مركب سواري، لباس، شكوه و حسن سياست و تدبير باشد، و اين مطلب روشني است. ع
اريه بودن اينها نيز به اعتبار ناپداري اينهاست. و همچنين وقتي كه دنيا- برحسب فراهم آمدن وسايل بدبختي- بر گروهي پشت كند، در برابر چشم مردم بد جلوه كنند، بطوري كه اگر فردي از آنها داراي فضيلتي هم باشد، مردم آن فضيلت را انكار و او را برخلاف آن معرفي كنند، اگر در دنيا پارسا باشد، او را به ريا و سمعه نسبت دهند، و اگر خوشخوي باشد به سبكي و بيحيايي معرفي كنند، و اگر شجاع و دلير باشد او را به بيباكي و ديوانگي نسبت دهند. و اين برگشت دنياست كه در حقيقت خوبيهاي خود را از آنان سلب كرده است، چه بسا كه بدين وسيله شخص داراي فضيلتي آمادهي رها كردن و يك سو نهادن فضيلت شود و متخلق به خوبي مخالف آن گردد، به حدي كه بطور كلي فضيلت از او رخت بربندد.
[صفحه 415]
(با مردم چنان رفتار كنيد كه اگر در آن حال مرديد، بر شما بگريند، و اگر زنده مانديد، علاقمند به معاشرت با شما باشند). امام (ع) بدين وسيله بر خوشرفتاري و معاشرت با اخلاق پسنديده با مردم سفارش كرده است، و عبارت: ان متم … كنايه از همان است، زيرا از لوازم خوشرفتاري آدم اهل معاشرت دلسوزي ديگران به او در زندگي و به هنگام نيازمندي او و گريه آنان پس از مرگ اوست. جملهي شرطيه در محل نصب صفت مخالطه است.
[صفحه 415]
(هرگاه بر دشمنت مسلط شدي، عفو و گذشت از او را، شكر و سپاس نعمت قدرتي بدان كه نسبت به او يافتهاي). اين عبارت توجه دادن به فضيلت گذشت است، و امام (ع) با اين بيان كه گذشت، سپاسگزاري به خاطر توانمندي ميباشد. يعني لازمهي شكر نعمت قدرت، گذشت و بخشش است، بر اين فضيلت دعوت كرده است، توضيح آن كه دست يافتن بر دشمن، نعمتي از طرف خداست كه سپاس بر آن، و ايمان و خضوع در برابر خدا را ميطلبد. و لازمهي سپاس و ايمان نرمدلي و فرونشاندن آتش خشم است و به دنبال آن عفو و گذشت. به اين ترتيب گذشت را جاي سپاس قرار داده است از آنجا كه اين دو لازم و ملزومند. و چون شكر واجب است، عفو و گذشت نيز لازم است.
[صفحه 416]
(ناتوانترين مردم كسي است كه از يافتن دوستان، ناتوان باشد، و ناتوانتر از او كسي است كه ياران به دست آورده را از دست بدهد). اخوان، جمع اخو است مانند خربان كه جمع خرب است، مقصود دوستان صميمي است. و در عبارت ترغيبي بر اخلاق پسنديدهاست، زيرا دوستان جز با اخلاق كريمه فراهم نيايند. و امام (ع) فرد ناتوان از دوستيابي را از آن رو ناتوانترين مردم، دانسته است كه دوستيابي، نه به صرف نيروي بدني نياز دارد و نه به اعمال نيروي عقلي، بلكه تنها به اخلاق خوب و حسن رفتار و برخورد با گشادهرويي و چهرهي باز، نيازمند است. و اين امور هم در بيشتر مردم، طبيعي و آسانترين كار براي آنهاست، بنابراين كسي كه از اينها ناتوان باشد، ناتوانترين فرد بر انجام كارهاست. و اينكه امام (ع) آن كسي را كه دوستي داشته و بعد از دست داده، ناتوانترين شخص شمرده است از آن روست كه دوستيابي ناگزير زحمتي براي شخص دارد، اما كسي كه دوستي، فراهم آورده است، ديگر نيازي به اين مقدار زحمت نيز ندارد، بنابراين، نگهداري دوستان آسانتر است از دوستيابي، پس كسي كه دوستان را از دست ميدهد، به خاطر ناتواني در نگهداري از چيزي كه آسانترين كارهاست، از كسي كه در دوستي
ابي ناتوان است، ناتوانتر ميباشد. اگر كسي اشكال كند كه امام فرمود: كسي كه دوستان را از دست بدهد، ناتوانتر از ناتوانترين مردم است، بنابراين مردم (به دليل وجود ناتوانتر از خود) ناتوانترين مردم نميشود، اين خلف است در پاسخ ميگوييم: لفظ الناس مطلق است، در صورتي خلف لازم ميآمد كه افادهي عموم ميكرد.
[صفحه 420]
(حق را خوار كردند و به باطل هم كمكي نكردند) عبدالله بن عمر و گروهي از قاريان، و ديگران مانند ابوموسي اشعري، و احنف بن قيس در جنگ صفين از آن جمله بودند. و ممكن است كه اين گفتار امام (ع) اشاره به بينابين بودن درجهي گمراهي آنان و به منزلهي بهانهاي براي آنها باشد. گويا فرموده باشد: براستي آنها هر چند كه حق را در همراهي ما خوار گذاشتند، باطل را نيز با همراهي دشمنان ياري نكردند.
[صفحه 417]
(هرگاه نعمتهاي تازهاي نصيب شما شد، زيادي آن نعمتها را با كمسپاسي از خود دور نسازيد). امام (ع) در اين گفتار توجه داده است، بر اين كه به منظور دوام و بقاي نعمت بايد شكر نعمت را به جاي آورد، و از كمسپاسي- به دليل پيامد ناگوار آن- برحذر داشته است بنابراين، زنهار به خاطر پيامد كمسپاسي است. لفظ تنفير (حذر داشتن) را به ملاحظهي شباهت نعمت، به يك گروه پرنده استعاره آورده است، پرندگان به هم پيوسته كه اگر اول آن گروه فرود آيد، آخر آن نيز فرود خواهد آمد. و در اين عبارت اشارتي است بر اين كه دوام شكر و سپاس باعث دوام و زيادت نعمت است، همانطوري كه خداوند متعال فرموده است: و لئن شكرتم لا زيدنكم
[صفحه 417]
(كسي كه خويشاوندان نزديك تركش كنند، كسان بسيار دور، به او خواهند رسيد. يعني، خداوند مقرر كرده و ارادهاش بر اين تعلق گرفته است كه براي هر چيزي علت و سببي قرار دهد تا بدان وسيله و با وجود آن سبب، آن چيز ضرورت پيدا كند. چون اكثر وقتها نزديكترين افراد خاندان و فاميل انسان براي منافع و كارهاي لازم او اقدام ميكنند، در حكمت خداوندي مقرر نشده است كه جز از طريق آن سودي عايد انسان شود، بناچار اگر آنها وي را ترك گويند و رها سازند، بايد خداوند كساني را از افراد بسيار دور و بيگانه مقدر و معين كند تا مصالح و كمك و ياري او را عهدهدار شوند.
[صفحه 418]
(هر گرفتار بلا را نبايد سرزنش كرد). گرفتاري گاهي ديني و گاهي دنيوي و گاهي در هر دو مورد است، و به هر تقدير، گاهي سبب گرفتاري از جانب خود انسان است مانند جهل بسيط و يا جهل مركب و گاهي به سبب ديگري است كه مقدر شده و معلوم و يا نامعلوم ميباشد. افرادي به خاطر گرفتاريشان قابل سرزنشند كه وسايل گرفتاري يا مقداري از آن، از جانب خودشان باشد، مانند گرفتاري به علت دوستي با بدكاران و نظاير آن. اين در صورتي است كه ما لفظ را به همان معناي ظاهرياش حمل كنيم، و احتمال دارد مقصود امام (ع) اين باشد: سرزنش با هر گرفتاري، سودمند نيست.
[صفحه 418]
(كارها تابع مقدراتند، به حدي كه تدبير و مالانديشي باعث نابودي و هلاكت ميگردد). به خاطر پيروي كارها از تقدير الهي و جريان امور بر طبق قضاي الهي، كلمهي ذل يعني خواري، را استعاره آورده است، از آن رو كه انسان از قدر ناآگاه است. امكان دارد از نتايج پيروي امور از مقدرات اين باشد كه آنچه را شخص ناآگاه مصلحت پنداشته و به تصور سود داشتن انجام ميدهد همان باعث هلاكت و نابودي وي گردد. در اين عبارت اشارتي است بر ضرورت استناد كارها به خدا و تكيه نداشتن بر تدبير و دورانديشي، و بريدن از ماسوا و توجه تنها به او.
[صفحه 419]
نطاق: لباسي كه هنگام پوشيدن به دليل درازي و پهنا روي زمين كشيده ميشود. جران البعير: سينه شتر. (اين سخن را پيامبر (ص) هنگامي فرمود كه مسلمانان اندك بودند، اما اكنون كه اسلام گسترش يافته و پابرجا شده، هر مردي اختيار خودش را دارد). پيامبر (ص) در آغاز اسلام، به پيرمردان مسلمان دستور ميداد و آنان را وادار ميكرد كه پيري خود را تغيير دهند، و از ترك آن برحذر ميداشت، به دليل اين كه پيري شباهت به يهود دارد، زيرا يهوديها اين كار را نميكردند، اين بود كه به رنگ سياه خضاب ميكردند، و بعضي گفتهاند: با حنا خضاب ميكردند. هدف اين بود كه كفار آنها را با چشم توانمندي و جواني بنگرند، و از آنها بترسند و طمع بر آنها نكنند. از امام (ع) در زمان خلافتش راجع به آن (خضاب كردن) پرسيدند، امام (ع) آن را مباح قرار داد نه مستحب، و بر اين مطلب اشاره فرمود كه آن سنت هنگامي مقرر شد كه مسلمانان اندك بودند، اما اكنون كه زيادند و كافران ناتوان شدهاند، خضاب كردن مباح است، و عبارت: هر مردي اختيار دارد كنايه از همين است. و لفظ: النطاق را براي عظمت و گستردگي اسلام، استعاره آورده است و كلمهي (ضرب بالجران) استعاره براي پابرجايي
و پايداري دين به لحاظ شباهت آن به شتري است كه روي زانويش نشسته است. كلمهي امرو مبتدا و ما اختار عطف بر اوست ما مصدريه، و خبر مبتدا محذوف، و در تقدير مقرونان است مانند اين سخن عربها (كل امرء و ضيعته) توفيق از خداست.
[صفحه 421]
(هر كس در پي آرزوي خود شتافت، و عنان مركب آرمانش را رها ساخت اجل او را لرزاند). امام (ع) با يادآوري از هم گسستن آرزوها به وسيلهي مرگ، از زيادهروي در آرزو داشتن برحذر داشته، و كلمهي عنان را به ملاحظهي شباهت آرزو به اسب سواري و لفظ جري را براي شتافتن در راستاي طول آرزو، و كلمهي عثار را براي خودداري از سرعت، استعاره آورده است، به دليل فرا رسيدن مرگ و موانع شتاب از قبيل لغزش دونده در اثر برخورد با مانعي همچون سنگ و غيره.
[صفحه 421]
(از لغزشهاي افراد جوانمرد، چشمپوشي كنيد، كه كسي از ايشان نميلغزد مگر آن كه دست خدا به دست اوست و او را بلند ميكند). امام (ع) با يادآوري اين مطلب كه دست خدا به دست جوانمردان است و آنان را بلند ميكند، در مورد، گذشت از لغزشهاي جوانمردان، كه به ندرت لغزش از آنها سر ميزند، تشويق كرده است مانند داد و ستد آنان كه ممكن است پشيمان شوند. كلمهي: (عثرات) را براي خطايي كه از روي بيتوجهي از آنان سرزند، و لفظ (يد) را براي عنايت و قدرت خداوندي، استعاره آورده است. و اينكه دست خدا به دست آنهاست و آنان را بلند ميكند، كنايه از وابستگيهاي آنان به خدا و جبران حال ايشان است، توضيح آن كه جوانمردي، فضيلت بزرگي است كه باعث جلب توجه مردم و ميل قلبي و كمك آنان ميگردد، بدين ترتيب، خطاكار جوانمرد، براي عنايت خدا، و همچنين به پا خواستن و جبران لغزش خود، آمادگي پيدا ميكند.
[صفحه 422]
(ترس قرين زيان، و شرم همراه نوميدي است، و فرصت هم چون ابر گذرا ميگذرد، پس فرصتهاي خوب را غنيمت شمريد). مقصود امام (ع) از هيبت، ترس از طرف مقابل است. بديهي است كه ترس مانع برآورده شدن حاجت و رسيدن به هدف است، چون با روي باز سخن گفته نميشود، و معناي نزديكي ترس با زيان هم همين است و همچنين، شرم با نااميدي به دليل همراهي شرم با فروگذاردن خواسته و ابراز نكردن آن، اين سخن براي برحذر داشتن از ترس و شرم كه هر دو نكوهيدهاند، ميباشد. آنگاه به غنيمت شمردن فرصتهاي خوب فرمان داده، يعني در موقع به دست آمدن فرصت، هر چه زودتر كار را بايد انجام داد. و به وسيلهي قياس مضمري ما را بدين كار واداشته است كه صغراي آن عبارت (فرصت، همانند ابر گذرا ميگذرد) است يعني: براستي فرصت زودگذر است، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كاري كه آنطور باشد، بايد به سوي آن شتافت و زمان امكان آن را غنيمت شمرد.
[صفحه 423]
(ما حقي داريم، اگر آن را به ما دادند، خواهيم گرفت، و اگر ندادند، بر شتر مشقت، سوار ميشويم، اگر چه شبروي دراز باشد). سيدرضي ميگويد: اين سخن از سخنان لطيف و فصيح امام (ع) است، و معناي آن چنين است، كه اگر حق ما را ندهند، گرفتار سختي شده و خوار خواهيم بود، توضيح آن كه كلمهي رديف يعني كسي كه بر پشت سر ديگري سوار شود، مانند برده، اسير و كساني كه همانند آنهاست. ازهري، در تهذيب اللغه از قول قتيبي ميگويد: اعجاز الابل: آخرهاي شتر جمع عجز، يعني مركب ناهموار و سخت، گفته است: معناي سخن امام (ع) چنين است: اگر ما را از حق خود بازداشتند، به مركب مشقت سوار ميشويم و هر چند طول بكشد، بر آن شكيبا خواهيم بود، و از كساني كه حق ما را حلال شمردهاند، نخواهيم گذشت. آنگاه ازهري ميگويد: مقصود علي (ع) سواري بر مركب سخت نبوده، بلكه اعجاز شتر را مثل براي عقب ماندن او از حق امامتش و جلو افتادن ديگران از او، آورده است بنابراين هدف امام (ع) اين است كه اگر ما را از حق امامتمان بازداشتند، و از اين حق عقب نگهداشته شديم، در دنبال آن ايستادگي و پايداري ميكنيم، هر چند كه روزگار درازي باشد. السري: حركت در شب. به نظر من، آن كسي
كه هر سه احتمال را نقل كرده نظرش صحيحتر و به حقيقت نزديكتر است زيرا سوار شدن بر پشت سر، محتمل است. خواري، سختي و عقب افتادن مقام و منزلت باشد و احتمال ميرود تمام اينها مورد نظر امام (ع) باشد. ازهري بين مثل و كنايه تفاوت نگذاشته است، زيرا سواري بر پشت سر، كنايه از امور ياد شده است، و همچنين طولاني بودن حركت در شب كنايه از مشقت زياد است، زيرا اين جاي تصور و لازمهي سير طولاني در شب است، و احتمال دارد كه عبارت امام (ع)، كنايه باشد، به صورت يك ضربالمثل.
[صفحه 424]
(هر كس را كه عملش كند سازد، تبارش او را تند نگرداند). يعني: هر كس كه عمل شايستهي خوب نداشته باشد و بدان جهت از مراتب بلند دنيوي و اخروي عقب بماند، بزرگي و شرافت خانوادگي- هر چند كه داراي شرافتي باشد- او را تند نگرداند. كندي عمل، كنايه از نرسيدن او به نيكي است، به دليل نداشتن چيزي از اعمال پاكيزه كه او را به نيكي برساند. امام (ع) اسراع (تند گرداندن) را در برابر بطو (كند ساختن) قرار داده است.
[صفحه 425]
ملهو: ستمديدهاي كه ياور بطلبد تنفيس: رهايي از غمي كه او را فراگرفته بود. (از كفارههاي گناهان، به داد ستمديده رسيدن، و غمگين را شاد گرداندن است). امام (ع) اين اعمال را از كفارههاي گناهان بزرگ قرار داده از آن رو كه آنها فضيلت بزرگي هستند كه فضيلتهايي همچون شفقت، عدالت، سخاوت، مروت و نظاير آنها را در پي دارند و بديهي است كه وجود اين خصلتها در آدمي باعث پوشش و محو گناهان و از بين رفتن خصلتهاي بدي ميگردند كه از آنها به بديها و گناهان تعبير ميشود، چنان كه قبلا به اين مطلب اشاره شد.
[صفحه 425]
(فرزند آدم! هرگاه ديدي پروردگار سبحان نعمتهايش را در پي هم به تو ارزاني ميدارد در حالي كه تو نافرماني او را ميكني، پس برحذر باش و از او بترس). آدمي را از نافرماني خدا، در حالي كه نعمتهاي الهي پياپي به او ميرسد، به وسيلهي ترس از خدا برحذر داشته است، توضيح آن كه چون سپاس دائمي زمينهساز فزوني نعمت است، ناسپاسي در برابر نعمت، و نافرماني خداوند كه مستلزم ناسپاسي است، موجب فزوني نيافتن نعمت بلكه زمينه براي كاستي نعمت و نزول بلاست، چنان كه خداي تعالي فرموده است: و لئن كفرتم ان عذابي لشديد و همين است جاي ترس از خدا. واو، در سخن امام: و انت واو حاليه است.
[صفحه 426]
فلته: كاري كه بدون انديشه سر بزند صفحه الوجه: ظاهر چهره (كسي چيزي را دل پنهان نميكند مگر اين كه در بين سخنان نينديشيده از رنگ رخسارهاش آشكار ميگردد). چون انسان مطلب مهمي از قبيل دشمني، كينه و يا دوستي و نظاير اينها را در دل پنهان ميدارد و پديدههاي زباني عبارت از نوعي وجود نفساني و وسيلهي اظهار آن است، براي شخص ممكن نيست بطور كامل آنچه در دل دارد مخفي نگه دارد، زيرا رعايت اين پنهانكاري تنها براي عقل ميسر است تا بر طبق مصلحتي كه ميبيند كه آن را پنهان دارد، اما عقل گاهي به يك كار مهم ديگري سرگرم و از مراقبت بر پنهان داشتن غفلت ميورزد، در نتيجه خيال، آن را از دست عقل ميربايد و در ضمن سخنان بيانديشه بر زبان ميآورد، و همينطور، چون تصورات و امور نفساني ريشهي آثار ظاهري انسان مانند زردي ترس و سرخي شرم ميباشند، بعضي از امور پنهاني را نميشود از آثار ظاهري در رنگ چشم و صورت جدا كرد، گواه بر اين مطلب تجربه است.
[صفحه 426]
(با دردي كه داري به سر ببر، تا وقتي كه درد با تو همراه است). در روايتي، ما حملك است، يعني: تا وقتي كه بيماري تو را از پا درنياورده و ناتوان نساخته، تحت تاثير بيماري قرار نگير و از دست او ناتوان مشو، بلكه به صورت افراد تندرست باش. بعضي گفتهاند در اين سخن اشارتي است بر پوشيده داشتن بيماري، چنان كه پيامبر (ص) فرموده است: (پوشيده داشتن صدقه، بيماري و مصيبت از جمله گنجهاي نيكوكاري است) و چه بسا فايدهي آن نوعي تحمل مشقت و رياضت باشد، و رياضيت و تحمل سختي كمك به طبيعت انسان است و او را در برابر بيماري مقاوم ميسازد، و بعضي از بيماريها به وسيلهي حركات بدن از بين ميروند. صفت ماشي را براي بيماري به اعتبار اين كه او زمين و فرش لازم ندارد، استعاره آورده است، پس در حقيقت شخص بيماري را همراه داشته و او را ميبرد.
[صفحه 427]
(بالاترين نوع پارسايي، پنهان داشتن آن است). پارسايي دو گونه است: پارسايي آشكارا و پارسايي پنهان كه همين است پارسايي واقعي و سودمند، پيامبر (ص) فرموده است: براستي كه خداوند نه به چهرههاي ظاهر شما مينگرد و نه به رفتار شما، بلكه به دلهاي شما مينگرد و از همين جهت است كه اين بالاترين نوع پارسايي است. و مقصود امام (ع) هم پارسايي پنهان است. به اين ترتيب صفت را به موصوف اضافه كرده و آن را مقدم داشته است چون پنهان داشتن، مهمتر از خود پارسايي است، و از طرفي پارسايي ظاهري شايد از ريا و سمعه غير قابل انفكاك باشد بنابراين كم ارزش است.
[صفحه 428]
(وقتي كه تو پشت به دنيا ميكني و مرگ رو به تو ميآورد، پس چه زود با هم روبرو ميشويد). اين سخن در مورد دعوت به فرا رسيدن مرگ و آمادگي براي ملاقات با مرگ و دنياي پس از مرگ، به وسيلهي انجام اعمال شايسته ميباشد. پشت كردن و رو آوردن، امور اعتبارياند، زيرا انسان به اعتبار لحظات مدت عمرش لحظه به لحظه در حال پشت كردن به دنيا است، و با اين حساب، به همان نسبت كه عمرش سپري ميشود، مرگ به او نزديك ميشود و با در نظر گرفتن هر دو جهت، تلاقي به سرعت انجام ميگيرد، و زود به هم ميرسند. كلمهي: ملتقي مصدر ميمي است.
[صفحه 428]
(زنهار، به خدا سوگند، آن چنان پنهان داشته كه گويي آمرزيده است). امام (ع) بدين وسيله انسان را از خشم الهي به سبب نافرماني از او برحذر داشته است، به خاطر سهلانگاري و پوشيده داشتن گناه خود تا بدانجا كه گويي آمرزيده است. عبارت: فوالله … مقدمهي صغرا براي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: هر كس تا بدان حد گناه بندهاش را پوشيده دارد، لازم است كه بنده از خشم او برحذر بوده و از نافرمانياش بپرهيزد و رو به اطاعت او آورد كه هدف از لطف او نسبت به پوشيده داشتن گناه همين است كه بنده برگردد.
[صفحه 429]
دعائم: ستونهاي خانه شعبه: شاخه تبصر: بينش، آگاهي تاويل: تفسير، بيان كردن زهره: روشنايي شنئان: كينه، دشمني (ايمان بر چهار پايه استوار است: بردباري، باور داشتن، دادگري و جهاد. اما بردباري چهارگونه است: دلبستگي، ترس، پارسايي و انتظار، بنابراين هر كس دلبسته و علاقمند به بهشت باشد خواهشهاي نفساني را فراموش ميكند و از آنها چشم ميپوشد، و هر كس از آتش دوزخ بيمناك باشد، از آنچه حرام و ناروا است ميپرهيزد، و هر كس در دنيا پارسا است غمهاي دنيا را سبك ميشمارد، و هر كس انتظار مرگ را دارد، به كارهاي نيك ميشتابد. اما يقين نيز، چهار قسم است: بينا بودن در عين زيركي، توجه و رسيدن به حقيقت، پندگيري از راه عبرت و روش پيشينيان، پس هر كه در عين زيركي بينا بود، سخنان دلاويز براي او روشن باشد، و هر كه سخن حكمتآميز بر او روشن باشد، با عبرت گيري از ديگران آشنا ميشود، و هر كس با عبرت گرفتن آشنا شد، گويا با پيشينيان زندگي ميكرده است و با آنها بوده است. اما عدل و داد نيز چهار نوع است: توجه عميق، رسيدن به حقيقت دانش، داوري صحيح و بردباري ثابت، به اين ترتيب، هر كس دريافت و دقت كرد، به حقيقت دانش رسيد و هر كه به ح
قيقت دانش رسيد، از روي اساس و اصول، داوري صحيح كرد، و آن كه بردبار بود، در كارها كوتاهي نميورزد و در ميان مردم به خوشنامي زندگي ميكند. اما جهاد نيز بر چهار گونه است: امر به معروف، نهي از منكر، راستگويي در همه جا، و دشمني با تبهكاران، بنابراين هر كس امر به معروف كند، پشت مومنان را محكم و آنها را نيرومند ساخته، و هر كه نهي از منكر كند، دماغ مناقان را به خاك ماليده، و آن كه در همه جا راستگو باشد، وظيفهاش را انجام داده، و هر كس با بدكاران دشمني كند، و براي خدا خشمگين شود، خداوند به خاطر او خشم گيرد، و او را روز قيامت خوشنود گرداند). سيدرضي ميگويد: و پس از اين عبارت سخني است كه ما آن را از ترس به درازا كشيدن مطلب، و انحراف از هدف مورد نظر در اين كتاب، بيان نكرديم. بدان كه اين سخن از زيباترين سخنان دلاويز است، محور سخن بر شرح اصول ايمان و اشاره به فروع آن و پس از آن به نتايج آن فروع است. و چون كفر نقطهي مقابل ايمان است و شك نيز با ايمان تقابلي از نوع تقابل عدم و ملكه دارد، به اركان و اصول كفر و فروع و شاخههاي شك اشاره فرموده است تا ايمان را بدان وسيله واضح و روشن سازد. زيرا هر چيزي به ضد خود بيان ميشود اما
ايمان، مقصود امام (ع) ايمان كامل است كه داراي يك اصل و چند كمال است كه به وسيلهي آن كمالات ايمان به تمام و كمال ميرسد. بنابراين اصل ايمان، عبارت است از تصديق و باور داشتن وجود آفريدگار بزرگ، با همهي صفات كمال و اوصاف جلال و بدانچه كتابهاي الهي نازل گشته، و ابلاع گرديده است. و كمالاتي كه ايمان به وسيلهي آنها كامل ميگردد، عبارتند از سخنان مطابق با واقع و راست و اخلاق پسنديده و عبادات، بنابراين اصل ايمان و شاخههاي تكميل كنندهي آن، همان كمال نفس آدمي است، زيرا نفس آدمي داراي دو نوع قوهي علمي و عملي است و كمال آن نيز به كمال اين دو بستگي دارد. پس اصل ايمان كمال قوهي عملي است و متممهاي آن، يعني اخلاق پسنديده و عبادات، كمال قوهي عملي است. اكنون با توجه به مقدمهي بالا: چون اصول و پايههاي فضايل اخلاقي كه باعث كمال ايمانند چهارتا يعني حكمت، عفت، شجاعت و عدالت است، امام (ع) بدانها اشاره كرده و كلمهي (دعائم) را از آن رو كه وجود ايمان كامل- مانند پايههاي خانه- بدانها وابسته است، از آنها استعاره آورده است، و از حكمت تعبير به يقين فرموده است. حكمت داراي دو بخش است. حكمت علمي، كه همان كامل ساختن قوهي نظري و فك
ري به وسيلهي تصور امور، و تصديق به حقايق نظري و عملي است به قدري كه در توان آدمي ميباشد، و اين بخش از حكمت را در صورتي حكمت ميگويند كه اين كمال با يقين برهاني براي نفس حاصل شده باشد. و حكمت عملي، عبارت از رسيدن نفس به كمال مطلوب است به وسيلهي ملكهي دانش و آگاهي به فضايل اخلاقي و كيفيت به دست آوردن آنها و همچنين آگاهي به جهات مختلف ناپسنديهاي اخلاقي و چگونگي دوري جستن از آنها، و بديهي است علمي كه به صورت ملكه درآيد، همان يقين خواهد بود. امام (ع) از عفت تعبير به صبر فرموده است، و عفت همان خودداري از حرص در انواع شهوتهاي محسوس و اطاعت نكردن از قوهي شهوت و سركوب ساختن آن و تغيير جهت هواي نفس است، بر طبق انديشهي صحيح و حكمتي كه در بالا بدان اشاره شد. و اما جهت اين كه امام (ع) از آن، تعبير به صبر كرده آنست كه عفت يكي از لوازم صبر است، زيرا تعريف صبر، عبارت است از كنترل نفس و سركوب كردن آن از راه اجرا نكردن فرمانش در مورد لذات ناروا. بعضي گفتهاند: صبر، عبارت از مواظفت نفس است از اين كه، مبادا رنج ناگواري او را سركوب كند در حالي كه عقل تحمل آن رنج را لازم شمرد، و با مبادا علاقهي به آنچه مورد كشش نفس است آدم
ي را به طرف خود جذب كند و نفس را مغلوب سازد، در صورتي كه اجتناب از آن به حكم عقل ضرورت داشته است، مگر اين كه از راه مشروع بدان نائل گردد، و روشن است كه صبر با اين تعريف لازمهي عفت است. و همچنين امام (ع) از شجاعت به جهاد تعبير كرده به دليل اين كه لازمهي جهاد داشتن شجاعت است، و اين تعبير از باب اطلاق اسم ملزوم بر لازم است، و شجاعت عبارت است از ملكهي اقدام لازم بر اموري كه انسان بايد خود را بدان وسيله براي تحمل ناگواريها و رنجهايي كه به او متوجه ميشود، آماده ميسازد. اما عدل عبارت است از ملكهي برجستهاي كه از سه فضيلت مشهور، ريشه گرفته و همواره با آنهاست و قبلا روشن شد كه هر كدام از اين فضايل محدود به دو رذيلت يعني دو طرف افراط و تفريط و در مقابل خوي ناپسندي است كه ضد و مخالف آن است. اما شاخههاي اين پايههاي اصلي از اين قرار است: امام (ع) براي هر پايه از چهار پايه اصلي، چهار شاخه از فضايل را تعيين كرده كه از همان اصول ريشه ميگيرند و هم چون فروع و شاخههايي از آنها جدا ميشوند: اما شاخههاي صبر كه خود عبارت از ملكه عفت است: 1- علاقه به بهشت و دوست داشتن خيراتي است كه باقي ميماند. 2- ترس، يعني خوف از آتش
جهنم و آنچه به آتش ميانجامد. 3- پارسايي در دنيا، يعني دل نبستن به كالا و خوشيهاي دنيا. 4- انتظار مرگ. اين چهار چيز فضيلتهاي نشات گرفته از ملكه عفتند، زيرا هر كدام از اينها با عفت همراه است. اما شاخههاي يقين عبارتند از: 1- بينش در عين هوشياري و به كار بستن آن، هوشياري همان سرعت يورش نفس بر حقايقي است كه از راه حواس بر نفس وارد ميشود. 2- توجه به حقيقت و تفسير آن و كسب حقايق به وسيلهي دلايل و براهين، و استخراج فضيلتهاي گوناگون و اخلاق پسنديده از موارد ممكن، مانند سخن مفيد و عبرت گرفتن از كارهاي عبرتانگيز. 3- پند گرفتن از طريق عبرت، يعني حصول عبرت از راه پندپذيري و كراهت (از پيامد اعمال زشت). 4- مورد توجه قرار دادن روش پيشينيان، بطوري كه گويا با آنان زندگي ميكرده است. و اين چهار، فضيلتهايي تحت فضيلت كلي حكمت، مانند شاخههاي آنند، و بعضي به منزلهي شاخههاي بعضي ديگر ميباشند. اما اقسام عدالت: 1- درك عميق، امام (ع) صفت را به موصوف اضافه كرده و آن را به دليل اهميت بيشتر، مقدم داشته است، و در تعريف اين فضيلت فرموده است، قوهي درك معناست كه به وسيلهي لفظ يا نوشتار و يا اشاره و امثال آن، به آن معني اشاره شده ب
اشد. 2- رسيدن به حقيقت و ژرفاي دانش، يعني دانستن حقيقت و كنه هر چيز. 3- نورانيت حكم، يعني احكام صادرهي از جانب او، درخشان و روشن باشد، خطا و اشتباه در آن وجود نداشته باشد. 4- ملكهي شكيبايي، و امام (ع) از آن تعبير به رسوخ و نفوذ كرده است، زيرا از ويژگيهاي ملكه بودن، رسوخ و نفوذ است، شكيبايي عبارت است از اقدام نكردن به داوري مطابق خواست قوهي خشم، در مورد كسي كه مرتكب جنايت نسبت به او شده است كه ناخوشايندياش عايد او ميگردد. بايد توجه داشت كه دو فضيلت بينش دقيق و دانش عميق داخل در فضيلت حكمتند، و همينطور، فضيل حلم و بردباري وارد در ملكهي شجاعت است جز اين كه به دليل وجود فضيلت عدالت در هر سه اصل مزبور، در حقيقت تمام آن فضايل و فروعشان، شاخههايي از عدالتند. توضيح آن كه تمام اين فضائل، ملكاتي ميان دو طرف افراط و تفريطند، و همين در ميانه و وسط دو طرف بودن، معناي عدل است. بنابراين تمام اينها شاخههايي براي عدل و جزئياتي زير پوشش آنند. و اما شاخههاي شجاعت كه از آن تعبير به جهاد شده است: 1- امر به معروف 2- نهي از منكر 3- راستگويي در جاهاي ناگوار. البته وجود شجاعت در اين سه مورد روشن است. 4- دشمني با بدكاران، بد
يهي است كه در مواردي لازمهي دشمني با آنان، دشمني براي خدا و طغيان قوهي غضبيه در راه خدا براي جهاد با آنان است، كه خود مستلزم شجاعت است. و اما به نتايج اين فضايل، به خاطر تشويق به داشتن خود اين فضايل به شرح زير اشاره كرده است: نتايج شاخههاي عفت و پاكدامني چهارتا است: 1- نتيجهي علاقه و اشتياق به بهشت، عبارت از فراموش كردن شهوات است، و روشن است كه اين حالت نتيجهي اشتياق به بهشت است. زيرا سالك به جانب قرب خدا، تا وقتيكه بدانچه خداوند به پرهيزگاران وعده فرموده است دلبستگي پيدا نكند، انگيزهاي ندارد تا او را از خواستههاي نفساني حاضر و آماده- با وجود انگيزههاي فراوان- باز دارد، بنابراين از خواستههاي نفساني چشم نميپوشد. 2- نتيجهي ترس از آتش دوزخ، كه همان پرهيز از محرمات است. 3- نتيجهي پارسايي، كه عبارت از سبك شمردن ناگواريهاست، زيرا بيشتر ناملايمات بلكه همهي آنها به دليل از دست دادن چيزي از امور دنيايي است كه مورد علاقهي انسان ميباشد، بنابراين هر كه از دنيا روي دلش را برگرداند، ناگواريهاي دنيا براي او سهل و آسان ميگردد. 4- نتيجهي انتظار مرگ كه شتافتن به سوي كارهاي نيك و انجام امور براي مرگ و عالم پس ا
ز مرگ است. اما نتايج يقين، بعضي از اقسام آن نتيجهي بعضي ديگر است، زيرا فرا رسيدن و فراگرفتن نتايجي براي به كار بستن هوش و انديشه، شناخت موارد عبرت و عبرتانگيزي از پيشينيان بوده و استدلال كردن از روي اينها به وجود آفريدگار دانا ثمرهاي است براي روشن شدن جنبههاي مختلف حكمت و كيفيت پند و عبرت گرفتن. اما نتايج عدالت نيز بعضي نتيجه بعضي اقسام ديگر آن است، توضيح آن كه، درك عميق و رسيدن به حقيقت دانش، مستلزم آگاهي از ژرفا و حقيقت دانش است، و آگاهي از حقيقت دانش مستلزم آگاهي بر راه و روش گوناگون داوري به عدل و اجراي آنها ميان مردم از روي قضاوت درست است. اما نتيجهي بردباري، نيفتادن شخص بردبار در سمت كمبود و كاستي از اين فضيلت يعني صفت ناپسند ترس بوده، و در بين مردم، با فضيلت پسنديدهي بردباري زندگي كردن است. اما نتايج جهاد: 1- نتيجهي امر به معروف، محكم كردن پشت مومنان و كمك به آنها در راه انجام اين فضيلت است. 2- نتيجه نهي از منكر، دماغ منافقان را به خاك ماليدن و خوار ساختن آنهاست از طريق ممانعت و جلوگيري از انجام كارهاي ناپسند و تظاهر برخلاف شرع و قانون. 3- نتيجهي راستگويي در موارد ناگوار، همان انجام دستور واجب
الهي در دفع دشمنان خدا، و دفاع از حريم الهي است. 4- نتيجهي دشمني با بدكاران و خشم براي خدا عبارت از خشم خداست به آن كساني كه او خشم گرفته و خوشنود سازي وي در روز رستاخيز و در بهشت برين.
[صفحه 430]
تعمق: انحراف در معناي سخن اعضل: سخت شد تماري: سخن ناروا گفتن به ديگري هول: ترس ديدن: عادت سنابك، جمع سنبك: زير سم اسب و باز امام (ع) فرمود: كفر بر چهار پايه استوار است: كنجكاوي، ستيزهجويي، روگرداندن از حق، و دشمني با حق، بنابراين كسي كه كنجكاو (وسواسي) باشد، در راه راست قدم ننهاده، و كسي كه از روي ناداني ستيزهجويي كند، نابينايي وي نسبت به حق هميشگي باشد، و كسي كه پشت به حق كند، خوبي نزد او بد، و بدي پيش او خوب جلوه كند، و به مستي گمراهي مبتلا شود. و كسي كه با حق دشمني نمايد، راههاي حق بر او دشوار و كار بر او سخت شود و راه نجات بر او تنگ گردد. و شك نيز چهار گونه است: گفتگوي ناروا، ترسويي، سرگرداني و دودلي و بيتفاوتي: پس كسي كه به گفتگوي نابجا عادت كند هيچگاه شب تارش به روز روشن نرسد، و آن كه از پيشامد بترسد، عقبگرد ميكند، و كسي كه دو دل و سرگردان است، زير سم شياطين پايمال ميگردد، و كسي كه در برابر هلاكت دنيا و آخرت تسليم و بيتفاوت باشد، هم در دنيا و هم در آخرت هلاك ميشود. اما تعريف كفر، عبارت است از انكار آفريدگار و با يكي از پيامبران خدا، و يا يكي از ضرورياتي كه پيامبران آوردهاند.
كفر، اصولي دارد كه ما قبلا گفتيم، و كمالات و متممهايي نيز دارد كه عبارتند از چهار صفت ناپسندي كه امام (ع) آنها را پايههاي كفر شمرده است و آنها صفات ناپسند و رذائلي در مقابل اصول چهارگانهي فضيلتهاي اخلاقي به شرح زير است: 1- كنجكاوي، يعني زيادهروي در جستجوي حق، و انحراف از حق به دليل ناداني و رفتن به سمت افراط كه همان صفت ناپسند ستمكاري در برابر فضيلت دادگري است، و چنين كسي به تصور جستجوي حق به جهل و ناداني خود متكي است. امام (ع) از اين صفت ناپسند با بيان پيامد آن كه عبارت از بازنگشتن به جانب حق است- به دليل ملكه شدن اين خوي ناپسند- بر حذر داشته است. 2- ستيزهجويي كه عبارت از صفت ناپسند افراط و انحراف از فضيلت دانش است كه انسان، نام او را جربزه ميگذارد در صورتي كه گرفتار جهل مركب است، از اين رو، امام (ع)، به خاطر پيامد آن كه عبارت از نابينايي و ناآگاهي مداوم نسبت به حق است- آنگاه كه فزوني گيرد و به صورت ملكه درآيد- از اين صفت ناپسند برحذر داشته است. 3- روگرداني از حق، گويي همان صفت ناپسند انحراف از فضيل عفت ميباشد، يعني انحراف از حد وسط آن به سمت خوي ناپسند تبهكاري، از روي ناداني از اين رو كسي كه بدين صفت
آلوده است همواره، خوب را بد، و بد را خوب ميشمرد، و مست گمراهي است. امام (ع) كلمهي سكر را استعاره از غفلت و ناداني آورده است از آن رو كه افراد گرفتار به هر دوي اينها برخورد نادرست دارند، هيچ چيزي را به جاي خود به كار نميبرند. و ممكن است اشاره به خوي ناپسند كاستي از فضيلت حكمت به نام كودني و بيخبري داشته باشد. 4- دشمني با حق كه خود صفت پست زيادهروي و انحراف از فضيلت شجاعت است با نام بيباكي و يا آنچه لازمهي بيباكي است. و لازمهي داشتن اين صفت، دشواري راهها و با همهي سختي از عهدهي كارها برآمده است، زيرا اساس سهولت كارها و گشايش و سادگي آغاز و انجام امور، رفتار خوش با مردم، و چشمپوشي از خطاي مردم، و بردباري و تحمل ناگواريها ميباشد. اما شك عبارت از دو دلي در باور داشتن يكي از دو طرفي است كه نقيض يكديگر و مقابل همند، و اين صفت چنان كه قبلا گفته شد در برابر يقين است. امام (ع) براي اين صفت چهار شاخه نام برده است: 1- گفتگوي ناروا، بديهي است كه اساس سخن ناروا، شك و دو دلي است: و امام (ع) هر كه را كه اين صفت را ملكه و عادت خود قرار دهد با اين بيان برحذر داشته است كه شبش را به روز نرساند، كنايه از روشن نشدن ح
ق از تاريكي شب تيرهي شك و ناداني است. 2- ترس و دلهره، زيرا شك در امور باعث ناآگاهي از مصلحت و فساد آنها ميگردد، و اين خود باعث دلهره و ترس از اقدام به آن امور ميشود. و نتيجهاش سرافكندگي و عقبگرد است. 3- دو دلي در همان شك و ترديد، يعني تحول از حالتي به حالتي و از شك به حالت شك ديگر، بدون اطمينان به چيزي، و اين خود نوعي از ابتلاي به شك و دو دلي در كارهاست. امام (ع) با بيان پيامد اين صفت كه به صورت كنايه فرموده زير سمهاي شياطين قرار ميگيرد، از آن برحذر داشته است، زيرا چنين كسي كه در زمين قلبش تخم وهم و خيال پاشيده و قدرت عقل را كه ميتواند تصميمگيري كند از خود سلب كرده است. 4- تسليم شدن و بيتفاوت بودن در برابر نابودي دنيا و آخرت، كه از پيامدهاي شك است، زيرا شخص دو دل در كارهاي دنيا و آخرت خود مبتلا به دو دلي است و هيچ كاري را انجام نميدهد، و به فكر وسايل كار نيست به همين جهت در برابر پيشامدها تسليم و بيتفاوت است و اين كه به دليل بيتقاوتي در دنيا و آخرت نتيجهي چنين حالتي هلاكت و نابودي است روشن و واضح است. توفيق از آن خداست.
[صفحه 440]
(انجامدهندهي كار نيك از نيكي بهتر، و كنندهي كار بد از بدي بدتر است). البته كه چنين است زيرا علت قويتر از معلول، و در نتيجه از نظر نيك و بد بودن و اثر آنها نيز بالاتر از خير و يا شري است كه برخاسته از آن علت است.
[صفحه 440]
(بخشنده باش، اما اسرافكاري نكن و ميانهرو باش، ولي سختگير مباش). اين سخن امام (ع) فرماني است به كسب فضيلت بخشش و بزرگواري و خودداري از انحراف به سمت افراط و تفريط، طرف افراط، همان اسرافكاري و طرف تفريط سختگيري و تنگ نظري است.
[صفحه 440]
(بالاترين توانگري ترك آرزوهاست). مني جميع منيه به معني آرزو داشتن. از آنجا كه اين خوي ناپسند همراه با صفات پست ديگري مانند حرص و آز و امثال آنهاست، و كمترين حد آرزو سرگرمي به كارهاي بيفايده است، امام (ع) در تشويق به ترك آن، تعبير به برترين توانگري و بلكه عين آن فرموده است. بديهي است كه رها كردن آرزو مستلزم پيشه ساختن قناعت، و لازمهي قناعت، توانگري معنوي و بينيازي روحي است.
[صفحه 441]
(هر كس به عملي بشتابد كه باعث رنجش مردم گردد، دربارهي او، چيزهايي بگويند كه نميدانند). از آنجا كه طبع انساني از آزار نفرت دارد، و نسبت به آزاردهندهي كينه و دشمني ميورزد، بيشتر مردم طبعا نام شخص موذي را به راست يا دروغ و يا به احتمال به زشتي ميبرند، تا شنوندگان را در رفع اذيت او، با خود موافق و هماهنگ سازند.
[صفحه 441]
(هر كس آرزوهاي دور و دراز در سر بپروراند، عمل و كردارش ناپسند گردد). از آن رو كه آرزوي زياد در دنيا باعث توجه به دنيا و كوشش بياندازه در كار دنيا و غفلت از آخرت است، نسبت به كار اخروي عملي بد و ناپسندي است.
[صفحه 441]
دهقانان شهر انبار، امام (ع) را به هنگام رفتن به شام، ملاقات كردند و براي احترام از اسبها پياده شدند و در پيشاپيش آن بزرگوار شروع به دويدن كردند، امام (ع) فرمود: (اين چه كاري است؟ گفتند: اين رسم ماست كه فرمانروايان خود را بدين وسيله احترام ميكنيم. آنگاه امام (ع) فرمود: به خدا قسم، فرمانروايان شما در اين كار سودي نميبرند و شما خود را در دنيا به زحمت انداختهايد و در آخرت به عذاب و بدبختي دچار ميكنيد. و چه زيانبخش است رنجي كه به دنبال آن كيفري باشد، و چه سودمند است آن آسايشي كه ايمني از عذاب دوزخ را به همراه داشته باشد). اشتدوا بين يديه، يعني پيشاپيش او دويدند، و بدبختي اخروي در همين است، زيرا اين عمل تعظيم غير خداست. حاصل سخن، برحذر داشتن مردم از عملي است كه انجام دادند، به وسيلهي قياس مضمري كه صغراي آن عبارت: و الله … آخرتكم است. و به كبراي قياس با اين جمله اشاره فرموده است: و ما اخسر المشقه و رائها العقاب، كه در حقيقت چنين است و هر چه براي انسان رنجي داشته باشد كه به دنبال آن كيفري باشد، بدترين نوع خسارت است. و از طرفي به وسيلهي پيامد آسايش و راحتي در دنيا به همراه ايمني از آتش دوزخ آنان
را به ترك اين عمل وادار نموده است، گويا فرموده است: سزاوار است كه آنان اين زحمت را قبول نكنند، زيرا ترك اين عمل باعث آسايش و راحتي به همراه ايمني از آتش است، و هر آنچه اين چنين باشد، بالاترين سودها خواهد بود. و البته اين عمل باعث بدبختي آنها در آخرت است، چون تعظيم غير خداست به نحوي كه جز براي خدا سزاوار نيست
[صفحه 443]
امام (ع) به فرزندش امام حسن (ع) فرمود: (پسرك من، از من، چهار نصيحت را به ياد داشته باش، و همچنين چهار چيز را كه با وجود آنها هر چه را به جاي آوري، زياني به تو نرساند: بالاترين توانگري عقل، و بزرگترين بيچارگي بيخردي، و ترسناكترين چيز خودبيني، و گراميترين بزرگي، خوشخويي است. پسرم، مبادا با احمق دوستي كني كه چون بخواهد به تو نفعي برساند، زيان ميرساند، و از دوستي با بخيل دوري كن، كه او تو را از آنچه بيشتر بدان نيازمندي، باز ميدارد، و از دوستي بدكار بپرهيز، كه تو را به اندك چيزي بفروشد، و از دوستي با كسي كه پر دروغگو است دوري كن كه او همچون سرابي، دور را نزديك و نزديك را دور مينماياند). امام (ع) فرمود: (اربعا و اربعا) براي اين كه چهار مورد اول، در يك زمينه يعني كسب فضايل اخلاقي نفساني و چهار مورد دوم از سنخ رفتار با مردم است. بعضي گفتهاند: از آن جهت است كه دستهي اول از سنخ اثباتي و دستهي دوم سلبي ميباشند. اما چهار مورد اول عبارتند: 1- عقل، مقصود امام (ع) مرتبهي دوم از مراتب عقل نظري موسوم به عقول بالملكه، است كه بدان وسيله از علوم بديهي، حسي و تجربي، قوهاي براي نفس حاصل ميشود، كه آنرا به
علوم نظري ميرساند. تا در نتيجه، مراتب عقلي پس از اين مرتبه، به دست آيد. و امام (ع) با بيان اين كه عقل، بالاترين سرمايه و توانگري است، فرزند خود را بدان ترغيب فرموده است توضيح آن كه چون به وسيلهي عقل، دنيا و آخرت به دست ميآيد، بنابراين، عقل بزرگترين وسيلهي توانگري است و بينيازي بدان وسيله حاصل ميشود. 2- حماقت كه عبارت از همان صفت ناپسند كودني، و جنبهي كمبود عقل مورد ذكر است امام (ع) با بيان اين كه آن بزرگترين بيچارگي است فرزند را از آن برحذر داشته است، زيرا وسيلهي تهيدستي از كمالات بويژه كمالات نفساني است كه باعث بينيازي تمام عيار است بنابراين بيخردي و حماقت بزرگترين بيچارگي است. 3- خودبيني، كه عبارت از صفت ناپسند تكبر و نقطهي مقابل تواضع و فروتني است. امام (ع) با بيان اين كه خودبيني ترسناكترين چيز است فرزندش را از آن برحذر داشته است. بديهي است كه آن مهمترين عامل ترس و بيزاري دوستان است، زيرا تواضع شخص فروتن چون باعث نزديك شدن ديگران و علاقهي شديد آنها به انسان ميگردد، بنابراين ضد آن (تكبر) باعث نفرين و ترس بيشتر مردم از وي خواهد بود. 4- خوشخويي، امام (ع) با بيان اين كه خوشخويي گراميترين بزرگي و
شخصيت است از آن رو كه والاترين كمالات جاودانه است، آدميان را تشويق به خوشخويي فرموده است. اين صفات مورد نفرت و يا مورد ترغيب، مقدمات صغرا براي قياسهاي مضمرند. اما چهار مورد دوم: 1- زنهار از دوستي نادان، امام (ع) از اين عمل برحذر داشته است به دليل پيامدي كه ناداني دوست نادان دارد، يعني نهادن زيان به جاي سود- آنجا كه به قصد سود رساندن است- چون بين سود و زيان فرقي نميگذارد. 2- زنهار از دوستي با بخيل. امام (ع) از آن رو كه بخل شخص بخيل باعث خودداري او از برآوردن نياز دوستش ميگردد، از اين عمل برحذر داشته است. كلمه: احوج حال است براي ضمير در عنك. 3- زنهار از دوستي بدكار، بدكاري صفت ناپسند رها كردن فضيل عفت و پاكدامني است. امام (ع به دليل پيامد آن كه بيوفايي و فروختن دوست به اندك چيزي است، از دوستي بدكار برحذر داشته است. 4- زنهار از دوستي با كذاب. امام (ع) با تشبيه آن به سراب از چنين دوستي برحذر داشته است و با اين عبارت: يقرب …، به وجه شبه اشاره فرموده است. توضيح مطلب از اين قرار است كه شخصي كه پر دروغگو است، حقيقت آنچه را كه به زبان ميآورد پوشيده ميدارد و در نتيجه كارهاي مشكل و دور را آسان جلوه ميدهد و دسترس
ي بدانها را ساده مينمايد، و كارهاي آسان نزديك را دور ساخته و مطابق هدفهايي كه دارد با سخن دروغش آنها را دور جلوه ميدهد، با اين كه در واقع آنطور نيست، مانند سرابي كه آب به نظر ميرسد در صورتي كه آب نيست. تمام چهار مورد زنهار كه با عبارت: فانه همراهند، مقدمات صغرا براي قياسات مضمري هستند كه كبراي مقدر آنها چنين است: و هر آن كس كه اينطور باشد از دوستي و همصحبتي با او بايد حذر كرد. توفيق از جانب خداست.
[صفحه 446]
(مستحباب در صورتي كه به واجبات زيان رساند، موجب تقرب به خدا نميشود). زيان رساندن به واجبات، همان كاستي بعضي اركان و شرايط آنهاست، گاهي انسان به دليل خستگي از كار مستحب و يا به خاطر انجام آن در آينده، مرتكب چنان زياني ميگردد. در آنچه باعث ترك واجب گردد، نزديكي به رحمت خدا معنا ندارد، زيرا آن باعث نافرماني و كيفر ميشود، و مخالف با قرب و نزديكي است.
[صفحه 446]
(زبان خردمند پشت قلب، و قلب بيخرد، پشت زيان اوست). سيدرضي ميگويد: اين سخن امام (ع از جمله مطالب شگفتآور دلپذير است، و مقصود آن است كه خردمند زبانش را آزاد نميكند مگر پس از مشورت با فكر و انديشه و مراجعه به آن و بيخرد حركات زبان و لغزشهاي سخنش، از مراجعهي به فكر و بررسي انديشهاش جلو ميافتد بنابراين گويي زبان خردمند به دنبال دل وي، و دل بيخرد، پيرو زبان اوست. و اين مقصود به عبارت ديگري نيز از آن حضرت نقل شده است. (دل بيخرد در دهان او، و زبان خردمند در دل اوست.) و معني اين دو سخن يكي است. امام (ع)، كلمهي الوراء را در دو مورد استعاره آورده است، براي كار عاقلانهاي كه يك فرد عاقل انجام ميدهد و پس از انديشه سخن ميگويد، و همچنين براي بيخرد كه به دنبال سخني كه بدون مراجعهي به فكر و خرد ميگويد، و پس از آن ميانديشد كه چه گفته است. مقصود امام (ع) همان است كه سيدرضي (رحمه … ) اشاره كرده و بنا به روايت ديگر مقصود آن است كه آنچه مورد نظر نادان است در داخل دهان اوست يعني بيانديشه بر زبان ميآورد، و اما سخن خردمند ريشه در عقل دارد و جز بر اساس انديشهي درست، بر زبان نميراند. كلمهي (قلب) د
ر مورد اول به مجاز شامل تصوراتي است كه در قالب الفاظ ظاهر ميشود و كلمهي لسان به مجاز در مورد الفاظ ذهني به كار رفته است.
[صفحه 447]
امام (ع) به يكي از يارانش كه بيمار بود فرمود: (خداوند، رنج تو را باعث برطرف شدن گناهانت قرار داده، البته بيماري پاداشي ندارد، اما گناهان را از بين ميبرد، و آنها را مانند برگ درختان ميريزد، بلكه پاداش در گروي گفتار زبان و كردار دست و پاهاست، خداوند پاك- هر كه را از بندگانش بخواهد- به دليل شايستگي و پاكدلي وارد بهشت ميسازد). سيدرضي- خدايش رحمت كند- ميگويد: مقصود امام (ع) اين است كه بيماري خود پاداشي ندارد، زيرا بيماري از قبيل چيزهاي است كه سزاوار عوض دادن است، از آن رو كه فعل خداي متعال از بيماري و درد و نظير اينها نسبت به بنده عوض دارد، اما مزد و پاداش تنها در برابر كاري است كه بنده انجام ميدهد، بنابراين امام (ع) فرق بين عوض و پاداش را بر اساس علم فراوان و انديشهي رساي خود بيان كرده است. امام (ع)، براي صحابي خود، بدانچه امكان داشت دعا فرموده است، كه همان از بين رفتن گناهان به وسيلهي بيماري است، اما براي او اجر و مزد نخواسته است، با اين استدلال كه بيماري پاداش ندارد. راز مطلب اين است كه اجر و پاداش در گرو كارهايي است كه بايد انجام گيرد، همانطوري كه امام (ع) با اين بيان اشاره فرموده است: بر
استي كه پاداش در گفتار و … پاهاست. امام (ع) عبارت: اقدام (پاها) را از اقدام به عبادت، و همينطور، هر ترك عادتي كه مانند روزه گرفتن و امثال آن به منزلهي انجام كاري ميباشد. كنايه آورده است. و ليكن بيماري نه كار بنده است و نه ترك عملي كه معمولا انجام ميگيرد. اما اين كه بيماري، گناهان را از بين ميبرد به دو جهت است: 1- براستي نيروي شهوت و غضب بيمار، كه ريشهي تمام گناهان و مفاسد است. شكسته و سست ميشود. 2- اقتضاي بيماري اين است كه انسان، در آن حال، با توبه و پشيماني از گناه به طرف پروردگارش باز ميگردد و تصميم بر ترك آن قبيل كارها ميگيرد، همانطوري كه خداي تعالي فرموده است: اذا مس الانسان الضر دعانا لجنه او قاعدا او قائما. به اين ترتيب آن گناهان كه در حقيقت نفس جايگزين نشدهاند، بزودي از بين ميروند، و گناهاني كه به صورت ملكه درآمدهاند، بسا كه در طول بيماري، با ادامهي پشيماني و بازگشت به جانب خدا، برطرف ميگردند. امام (ع) كلمهي حط: نابودي را براي نابودي گناهان استعاره آورده از باب تشبيه- در قدرت نابود سازي و زدودن- به محو كردن اوراق كتاب. آنگاه امام (ع) با عبارت: ان الله … بر اين نكته توجه داده است كه هرگ
اه بندهي خدا- با صدق نيت و با قلبي پاك- رنج بيماري خود را به حساب خدا بگذارد، اين خود، زمينهي رسيدن اجر و پاداش بر او شده و باعث ورود او به بهشت ميگردد. و از بين بردن ملكاتي كه با قصد قرب به خدا همراهند نيز وارد در اين قسمتند. سخن سيدرضي- رحمه الله- به روش مذهب معتزله است.
[صفحه 459]
امام (ع) دربارهي خباب بن ارت فرموده: (خداوند خباب بن ارت را بيامرزد، كه با علاقه مسلمان شد و با علاقه از وطن مهاجرت كرد، و جهادگر بود. خوشا به حال كسي كه به ياد روز قيامت باشد و براي حساب كار كند و به اندازهي معين از روزي بسنده كرده، و از خداوند خوشنود باشد). خباب با خاي نقطهدار و باي مشدد، نام يكي از مهاجران و ياران امام (ع) است، او پس از بازگشت از جنگ صفين، در كوفه از دنيا رفت، و نخستين كسي است كه امام (ع) با دست خود او را دفن كرد، و با سه صفت از اوصاف صالحان او را ستوده است: 1- اسلام آوردن از روي ميل و رغبت كه اسلام سودمندي است. 2- مهاجرت علاقهمندانهي وي با پيامبر خدا (ص)، كه هجرت كامل از روي ميل و رغبت در راه خدا و پيامبر خداست. 3- زندگي خود را با پيامبر خدا در جهاد با كفار و در زمان امام (ع) در جهاد با سركشان، خوارج و بيعت شكنان، گذراند. عبارت امام (ع): طوبي، در زمينهي تعريف خباب و مشعر بر اين است كه وي آنچنان بوده است. طوبي وزن فعلي از صفت طيب است. در تفسير آمده است كه آن، درختي در بهشت است. و با اين عبارت امام (ع) وادار به ياد كردن روز قيامت و حساب آن روز فرموده است كه خود باعث عمل
براي آنهاست. و همچنين انگيزه براي فضيلت قناعت و خوشنودي از خدا و رضايت به قضا و قدر اوست. قناعت فضيلتي از شاخههاي عفت، و رضا فضيلتي از شاخههاي عدالت است.
[صفحه 450]
خيشوم: بيخ و بن بيني (اگر با شمشير بر انتهاي بيني مومن بزنم تا با من دشمني كند، با من دشمن نخواهد شد، و اگر تمام دنيا را بر سر منافق بريزم تا مرا دوست بدارد، دوست من نخواهد شد، اين بدان دليل است كه در قضاي الهي گذشته و بر زبان پيامبر امي (ص) جاري شده است كه فرمود: يا علي، مومن كينهي تو را بر دل نميگيرد و منافق دوست تو نميشود). جمات جمع جمه، عبارت است از جايي از زمين كه در آن جا آب گرد آيد. و از آن رو كه ايمان راستين باعث اتحاد و محبت خالص ميان مومنان در راه خداست، ناگزير دشمني و كينهي امام (ع) با آن در يك دل جمع نشود. و از طرفي چون نفاق مخالف ايمان است، با آنچه لازمهي ايمان است يعني محبت در راه خدا نيز مخالف است و با آن جمع شدني نيست، هر چند به بهاي دادن مال فراواني به شخص منافق باشد. كلمهي جمات را از باب تشبيه معقول به محسوس، براي محل اجتماع اموال دنيا، استعاره آورده است، آري گاهي به وسيلهي مال دنيا محبت عرضي حاصل ميشود كه با از بين رفتن علت يعني صرف مال و نظير آن، محبت نيز از بين ميرود، و سخن در اين نوع از محبت نيست، اين است راز سخن امام (ع): دشمن نميدارد … و امام (ع) اين مطلب را
بر قضاي الهي كه بر زبان پيامبر خدا (ص) مقدر شده، نسبت داده است.
[صفحه 451]
(بدي و گناهي كه تو را غمگين سازد، نزد خدا بهتر از عمل نيكي است كه تو را به خودبيني وادارد). مقصود امام (ع) از بدي و گناهي كه تو را غمگين سازد، عملي مانند گناهي است كه از انسان سر ميزند، در نتيجه او پشيمان شده و نسبت به انجام آن كار غمگين ميشود، و مقصود از عمل نيك كه انسان را به خودبيني وادارد، امثال نماز، و يا صدقهاي است كه بدان وسيله خودبيني و غرور حاصل ميشود. اما اين كه چنان گناه و بدي در نزد خدا بهتر از اين نيكي است، از آن رو است كه پشيماني كه به دنبال بدي ميآيد گناه را از بين ميبرد، در صورتي كه آن خوبي كه در پي آن خودخواهي است با نابودسازي و محو كردن نيكي داراي اثر بد و پستي است كه صفحهي دل را سياه ميسازد، بنابراين آن بدي سهلتر و در نزد خدا بهتر است.
[صفحه 452]
(مقام و ارزش هر كسي به قدر همت او، و راستي و درستياش به اندازهي جوانمردي او و دلاورياش به مقدار عار و ننگ او از كار زشت، و پاكدامنياش به اندازهي غيرت اوست). امام (ع) به چهار چيز اشاره فرموده و آنها را پايه و اساس چهار چيز قرار داده است: 1- همت، كه آن را اساس ارزش انسان قرار داده است. قدر انسان يعني همان ميزان اعتبار وي در نزد مردم، چه والامقامي و ارجمندي و يا پستي و بيارزشي نتيجهي بلندهمتي و يا دونهمتي خود او است. بلندهمتي آن است كه انسان بر يك حد معين از امور كه باعث فزوني فضيلت و شرف او ميگردد، بسنده نكند تا به بالاتر از آن كه ارزشمندتر و والاتر است برسد، و نتيجهي چنين كاري، بزرگي، عظمت و ستايش اوست. و دونهمتي آن است كه انسان بر كارهاي ناچيز و پست بسنده كند و از امور باارزش صرف نظر نمايد، و به همين نسبت او ناچيز و كمارزش محسوب ميشود. 2- جوانمردي را اساس راستي قرار داده است. جوانمردي فضيلتي است كه با وجود آن، انسان كارهاي نيك انجام ميدهد و از آنچه پيامد آن كاستي است- هر چند مباح باشد- دوري ميكند، از اين رو در گفتارش رعايت راستي و صداقت را ميكند، قوت و ضعف اين فضيلت (راستي) بستگ
ي به قوت و ضعف لازمهي آن (جوانمردي) دارد. 3- عار داشتن از كار زشت را پايه و اساس دليري و شجاعت قرار داده است. ننگ و عار، عبارت از حرارت قوهي دماغ و طغيان خشم است در مورد آنچه ناپسند است و برخلاف ميل او بر او عرضه ميشود و او از انجامش سر باز ميزند و بودن آن اساس شجاعت و انگيزهي اقدام بر كارها، امري است روشن، و اندازهي قوت و ضعف اقدام بر انجام كار، بستگي به آن دارد. 4- غيرت را اساس پاكدامني قرار داده است، غيرت، عبارت از انزجار طبيعي انسان است نسبت به تصور شركت ديگران در كاري كه مورد علاقهي اوست و يا عقيده به ضرورت نگهباني از آن دارد. و بر حسب شدت و ضعف اين عقيده و تخيل و همچنين تصور وقوع چنين كاري دربارهي او، و يا اطرافيان او- به طور مثال- پيشگيري او از شركت ديگران، و خوددارياش از پيروي از شهوت، در شركت مردم نسبت به موارد مورد علاقهي او مانند همسر و نظاير آن، خواهد بود، معناي عفت و پاكدامني هم، همين است.
[صفحه 453]
(پيروزي بسته به مالانديشي، و مالانديشي نتيجهي به كار انداختن فكر، و انديشه و فكر در گرو رازداري است). دورانديشي آن است كه انسان در رويدادها تا جايي كه ممكن است، پيش از هر عمل، كاري را كه به سلامت نزديكتر و از فريب خوردن به دور است، انجام دهد. اجاله الراي، يعني به كار انداختن فكر، و نگهداري رازها كه همان پوشيده داشتن سر و رازداري است. امام (ع) به نزديكترين وسيلهي پيروزي يعني دورانديشي، و به دورترين آن، يعني رازداري اشاره فرموده است، و همچنين به حد وسط آن كه به كار انداختن فكر و انديشه است. اما اين كه رازداري وسيله انديشهي درست از آن روست كه فاش كردن راز در تصميمات جنگي و امثال آن باعث اطلاع دشمن از آن و اقدام متقابل و موجب بهم ريختن آنها ميگردد. كه اين خود ناشي از فكر غلط است. و اما اين كه به كار انداختن فكر در انتخاب مورد مصلحت، باعث دورانديشي است، از آن جهت است كه اگر فكر به كار نيفتد ممكن است كاري كه پيش از رخدادها انجام ميگيرد با آنها هماهنگي نداشته باشد و در نتيجه دورانديشي به عمل نيامده است. و اما اين كه دورانديشي باعث پيروزي است امر واضحي است.
[صفحه 454]
(از حملهي كريم آنگاه كه گرسنه شود و همچنين از حملهي فرومايه هنگامي كه سير باشد بترسيد). مقصود امام (ع) از كريم شخص بلندطبع و والاهمت است، گرسنگي وي كنايه از نياز مبرم اوست. توضيح آن كه نياز مبرم- در وقت بياعتنايي مردم به وي- باعث جوشش غيرت و خشم او ميشود و خود را وادار به يافتن كار مهمتري ميكند تا بدان وسيله بر آن مردم دست يابد و بر آنان مسلط گردد، تا ايشان را درهم شكند و مجازاتشان كند. مانند اين كه زمام حكومت را به دست بگيرد و يا چيزي نظير آن، از اين رو لازم است با توجه به او و نيازهايش به گرفتاري و رفع نيازمندياش از حملهي وي حذر كرد و از آن دوري جست. مقصود از سيري شخص فرومايه توانگري و بينيازي اوست و آن نيز باعث استمرار وي در فرومايگي است كه اقتضاي طبع اوست، و سير بودنش باعث تاكيد اين ويژگي است، اما گرسنگي او چه بسا كه باعث دگرگوني خلق و خوي او شود و براي هدف خاصي از فرومايگي دست بردارد. دوام پستي فرومايگان سير برخاسته از طبع پست آنهاست و باعث آزردن زيردستان و مردمي است كه به آنان نيازمندند، بنابراين بايد از حملهي آنان بيمناك بود و در صورت امكان موجبات سيري ايشان را از بين برد.
[صفحه 455]
(دلهاي مردم رمنده است، هر كس آنها را به دست آورد به وي رو ميآورند). امام (ع) وحشت را در اينجا اصل قرار داده است، بدان جهت كه انس و الفت امري اكتسابي است، وحشت آن نامانوسي و بيگانگي است كه در خور آشنايي و انس و الفت است. معناي عبارت روشن است.
[صفحه 455]
(عيب تو از ديد مردم پنهان است، تا وقتي كه نيك بختي يار تو است). سعاده الجد، يعني خوشبختي و فراهم آمدن اسباب مصلحت دربارهي انسان، و از جملهي مصالح آدمي پوشيده ماندن عيبها و پستيهاي اوست، و دوام پوشيده ماندن آنها وابسته به دوام اسباب و وسايل مصلحت است.
[صفحه 456]
(شايستهترين فرد به گذشت و بخشش، تواناترين مردم به مجازات و كيفر دادن است). چون فضيلت بخشش در عرف مردم شامل كسي است كه قادر بر مجازات است، اما مجازات نميكند، و چون عفو و قدرت از دو مقولهي اشد و اضعفند، ناگزير اولويت عفو، تابع اولويت و اشديت قدرت است، يعني هر كس تواناتر بر كيفر كردن و كيفر نكردن باشد، سزاوارتر به بخشندگي خواهد بود.
[صفحه 456]
تدمم: خودداري از نكوهش سخاء: ملكه بذل مال به كسي كه مستحق است به مقداري كه شايسته است، آن هم بدون مقدمه و از روي ميل قلبي و با رعايت برابري به كسي كه نيازمند آن است. (سخاوت و بخشندگي آن است كه بي درخواست انجام گيرد، زيرا آنچه به خاطر درخواست باشد، از روي شرم و فرار از نكوهش است). با اين تعريف روشن شد، آنچه كه از روي درخواست، بخشش شود، سخاوت نيست و امام (ع) براي اثبات اين مطلب دو دليل ذكر كرده است: 1- شرم از درخواست كننده و يا از مردم، شخص را به بخشش واميدارد. 2- رهايي از نكوهش درخواست كننده، كه سماجت ميكند و او را بخيل ميخواند و نظير اينها.
[صفحه 457]
(توانگريي چون خردمندي، و تنگدستيي همچون ناداني، و ميراثي مانند ادب، و پشتوانهاي بسان مشورت با ديگران وجود ندارد). 1- هيچ توانگريي مانند خردمندي نيست، چون در سخنان پيش گذشت كه آن بينيازترين بينيازي است و هيچ بينيازي چون آن نيست. 2- هيچ تنگدستي چون ناداني نيست و اين نيز بدان جهت است كه قبلا گذشت كه بزرگترين بيچارگي ناداني است مقصود از جهل در اين جا چيزي است كه مقابل عقل بالملكه است. يعني حماقت و يا چيزي كه ملازم آن است. 3- هيچ ميراثي مانند ادب نيست، ادب عبارت است از آراستگي به اخلاق پسنديده، و اين از هر ارثيهاي- مال و اندوخته- بهتر است. 4- هيچ پشتوانهاي همچون مشورت وجود ندارد. نتيجهي مشورت بيشتر وقتها، انديشهي درست در كار مورد نظر انسان است، و انديشه درست در تدبير امور، سودمندتر از قدرت و افراد زياد است چنان كه ابوالطيب ميگويد: انديشه، مقدم بر دلاوري دليران است … مسلما در ميان چيزهايي كه انسان براي به دست آوردن مصالح امور از آنها استمداد ميكند چيزي بهتر از مشورت وجود ندارد.
[صفحه 458]
(صبر دو نوع است: صبر بر آنچه نميپسندي، و صبر بر آنچه دوست داري). تعدد صبر، در اينجا تعدد وصفي است، زيرا كه حقيقت آن در هر دو مورد- بطوري كه قبلا تعريف شد- يكي است.
[صفحه 458]
(مالداري در غربت وطن است و تهيدستي در وطن غربت است). كلمهي وطن را از آن رو براي مالداري و ثروتمندي در غربت استعاره آورده است كه براي شخص مايهي آرامش خاطر و باعث دلگرمي است، و با وجود آن، غربت در انسان اثر نميكند. و لفظ غربت را نيز از آن جهت براي تهيدستي در وطن استعاره آورده است كه غربت و تهيدستي هر دو باعث كج خلقي و دشواري كارهاست.
[صفحه 458]
(قناعت ثروتي است بيپايان). قناعت، عبارت است از سرگرم نشدن به چيزي كه از اندازهي كفايت و مقدار حاجت زندگي و خورد و خوراك بيشتر باشد، و چشم نداشتن بر آنچه ديگران دارند. كلمهي مال را با صفت بيپايان از آن رو استعاره از قناعت آورده كه بينيازي ناشي از قناعت نيز همچون ثروت زياد، بيپايان است.
[صفحه 459]
(دارايي و ثروت، اساس خواهشهاي نفس است). يعني: مال باعث نيرو گرفتن و فزوني شهوات است. ماده، همان فزوني است. اين سخن در مورد بيزاري از افزونخواهي مال و ثروت است، از آن جهت كه باعث كمك رساني و نيرو بخشيدن به شهوت در برابر نافرماني از عقل و خرد ميگردد.
[صفحه 459]
(آن كس كه تو را هشدار دهد همچون كسي است كه به تو مژده دهد). مقصود امام (ع) آن است كه برحذر دارندهي از پيشامد بد مانند كسي است كه مژده نجات از آن را ميدهد، كه وجه شبه روشن است. اين عبارت براي وادار ساختن بر توجه به هشدار دهنده و شنيدن هشدار او به منظور نجات است با تشبيه وي به كسي كه بشارت دهنده است.
[صفحه 460]
(زبان را اگر به حال خود رها كنند، چون درندهاي است كه ميگزد). كلمهي سبع را از آن رو براي زبان استعاره آورده است كه اگر آن را از كنترل عقل آزاد كنند، سخني خواهد گفت كه مانند درندهاي يله و رها، باعث نابودي صاحبش ميگردد.
[صفحه 460]
(زن همچون كژدمي است كه گزيدنش شيرين است) در مورد كژدم گزيدنش را لسبه گويند و كلمه عقرب را با صفت مزبور از آن جهت استعاره از زن آورده است كه كار زن آزردن است، اما زاري آميخته با لذت بطوري كه شخص احساس اذيت نميكند، مانند اذيت و آزارگري كه آميخته با لذتي كه ناشي از خارش آن است.
[صفحه 460]
(واسطهي در كار به منزله پر و بال كسي است كه در پي حاجتي است). كلمه جناح را از آن رو كه شخص واسطه همچون بال پرنده وسيلهي رسيدن طالب، به مقصود خود ميباشد، استعاره آورده است.
[صفحه 461]
(مردم دنيا مانند كارواني هستند كه آنها را ميبرند در صورتي كه خود در خوابند). وجه شبه، جملهي يسار بهم و هم نيام (آنها را در حالي كه خوابند ميبرند) است. توضيح آن كه دنيا به منزلهي راهي است براي اهل دنيا كه از آن راه به سمت آخرت ميروند، در حالي كه كه از نتيجهي آن، و كار و تلاش براي آن در غفلتند، تا وقتي كه به سرمنزل ميرسند، بنابراين همانند كارواني هستند كه در حال خواب كه آنها را راه ميبرند تا وقتي كه به سرمنزل خود ميرسند.
[صفحه 461]
(از دست دادن دوستان غربت است). لفظ غريب را از آن رو براي از دست دادن دوستان استعاره آورده است كه هر دو باعث وحشت و تنهايي است.
[صفحه 461]
(از دست رفتن حاجت، آسانتر از درخواست آن، از كسي است كه نااهل است). مقصود از نااهل، فرومايگان و تازه به نعمت رسيدههاي بيريشهاند، از آن رو دست نيافتن به حاجت آسانتر است كه از دست رفتن حاجت يك غصه است، اما درخواست از نااهلان كه غالبا بينتيجه است، علاوه بر غم از دست رفتن حاجت، موجب تحمل سنگيني خودداري طرف از برآوردن حاجت و پشيماني از عرض حاجت به آنان و همچنين غم ذلت حاجتمندي نسبت به فرومايگان ميشود همانطور كه (جاي ديگر) فرموده است: (مرگ گواراتر از درخواست از فرومايگان است). و بعد از همهي اينها غم آنست كه اينان حاجاترا برنميآورند، كه اينها چهار نوع غم و اندوهند. و همينطور اگر حاجت برآورده شود، باز هم، غم سنگيني خودخواهي طرف، به علاوهي ذلت عرض حاجت بديشان، بنابراين- به هر حال- از نرسيدن به حاجت آسانتر است. اين سخن باعث جذب دو فضيلت قناعت و بلندهمتي است.
[صفحه 462]
(از بخشش اندك شرم نكن، زيرا نوميد ساختن كسي اندكتر از آن است). مقصود امام (ع) (از اندكتر بودن) كماعتبار و كمارزش بودن آن است. توضيح آن نااميد كردن، نبخشيدن چيزي است كه شايستهي بخشش باشد، و اين مطلب، قابل شمارش و از مقولهي كميت نيست تا قابل كم و زياد باشد. امام (ع) از شرم داشتن نسبت به بخشش اندك به وسيلهي قياس مضمري برحذر داشته است كه صغراي آن جملهي: (فان الحرمان اقل منه). و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه كه نااميد ساختن بيارزشتر از آن باشد، شايسته است كه از آن شرم نكنند، بلكه بايد از نوميد كردن شرم داشت كه از آن بيارزشتر است.
[صفحه 463]
(پاكدامني زينت تهيدستي است). قبلا معلوم شد كه پاكدامني فضيلت قوهي شهويه است، و فقير اگر شهوت خود را به وسيلهي عقل از خواستهاي طبيعي خود، باز دارد، نفسش با فضيلت پاكدامني كمال مييابد و تهيدستاش را در انتظار اهل بينش به فضيلت خود آراسته ميگرداند و اگر خواستههاي خود را به حال خود يله و رها گذارد او را به زشتيها واميدارد، و به حرص و آز و بخل و حسد و دريوزگي ميكشاند و بدان وسيله زشتترين چهره را به خود خواهد گرفت.
[صفحه 463]
(هرگاه به خواستهي خود نرسيدي، در هر حال باكي نداشته باش). يعني هرگاه در موردي به هدف خود نائل نشدي، در هر حالي كه نسبت به آن كار هستي اهميت نده، مفهوم اين سخن، جلوگيري از اهميت دادن و افسوس خوردن نسبت به كارهايي است كه انجام نشده، با اين توضيح كه افسوس خوردن براي از دست رفتن هدف، غم و اندوه است و اين در حال حاضر زياني است كه هيچگونه فايدهاي بر آن مترتب نميباشد، بنابراين مرتكب شدن چنين كار زيانباري از ناداني است.
[صفحه 464]
(شخص نادان جز در يكي از دو حالت تندروي و يا كندروي مشاهده نميشود). جهل يا جهل بسيط است كه همان طرف كندروي از فضيلت و به كودني موسوم است. و يا جهل مركب است كه همان طرف تندروي است. توضيح آن كه ناداني كه در جهل مركب است، گاهي در پيگيري از حق زيادهروي ميكند و در نتيجهي تلاش پردهاي جلو چشم بصيرت او پديد ميآيد كه او با قطع بر اين كه اين دليل رسيدن وي به حق است، از دريافت حق و حقيقت بازميماند، كه گاهي اين طرف را جربزه مينامند و همواره چنين فردي در يكي از دو طرف است و به اندازهي نادانياش حالت وي در تمام رفتارها و گفتارها بر يكي از دو سمت: تندروي يا كندروي است.
[صفحه 464]
(هرگاه عقل كامل باشد، سخن كم گفته شود). كامل بودن عقل باعث كنترل قواي جسماني و به كار بردن آنها به مقتضاي نظرات پسنديده و شايسته، و نيز سنجش بيشتر آنچه كه از آن قوا به صورت گفتار و رفتار بروز ميكند، ميگردد، و اين زحمت و شرايطي دارد كه باعث كاستي سخن ميشود، برخلاف آن كه سخنان نسنجيده و بيتوجه بر زبان آيد.
[صفحه 465]
(روزگار بدنها را فرسوده و آرزوها را تازه ميگرداند و مرگ را نزديك و خواهشهاي دل را دور ميسازد هر كه بر زمانه چيره گشت، به رنج افتاد، و هر كه بر روزگار دست نيافت، گرفتار سخني شد). فرسوده كردن بدنها، همان آماده ساختن آنست براي فتور و تباهي، با گذشت زمان، و در اثر آنچه از گرما و سرما و دشواريهاي مربوط ب زمان كه توسط ايام و فصول بر تن آدمي وارد ميشود. و اين كه روزگار آرزوها را تازه ميگرداند در اثر فريبي است كه از زنده بودن و تندرستي، انسان حاصل ميشود، و بيشتر اشخاص سالخورده در معرض آنند چرا كه طول عمر و تجربههايي كه از نيازمندي و بيچيزي دارند آنان را ميفريبد و بر جمع مال حريصشان ميكند و سبب آرزوهاي دراز آنها براي تحصيل دنيا ميگردد. و نزديك ساختن مرگ نظر به فرسودن بدنها و دور و دراز كردن آرزوها با توجه به نزديك ساختن مرگ است. و هر كه بر زمانه چيره گشت، يعني با تباه كردن عمر و به كار بردن آن در راه متاع دنيا، به رنج ميافتد و با جمعآوري و اندوختن مال دنيا دچار بدبختي ميگردد، و هر كس روزگار را از دست داد، در راه به دست آوردن دنيا رنج برد ولي با از بين رفتن آن گرفتار بدبختي شد. امام (ع) در د
و جملهي اول سجع متوازن، و در دو جمله وسط سجع مطرف، و در دو جملهي آخر سجع متوازي، را رعايت كرده است.
[صفحه 466]
(هر كس خود را به پيشوايي مردم گمارد، بايد پيش از تعليم ديگري نخست به تعليم خود بپردازد و به جاي آن كه به گفتار، ديگري را تربيت كند، بايد به رفتار ادب كنندهي او باشد. و آن كس كه آموزنده و ادب كنندهي خويشتن است سزاوارتر به احترام است تا آن كه مردم را آموزش و پرورش ميدهد. امام (ع) به آداب رهبران علم و فضايل اخلاقي اشاره فرموده است: 1- بر پيشوا واجب است كه نخست خويشتن را تعليم دهد، يعني: نسبت به آدابي كه داناست خويشتن را تمرين دهد تا رفتار و گفتارش موافق علم و آگاهياش باشد، براي اين كه مردم براي پيروي از آنچه از رفتار و حالات پيشوايان ببينند آمادهترند تا گفتار تنها، بخصوص وقتي كه در رفتارها خلاف آن را مشاهده كنند، چه، اين خود باعث بدگماني در گفتههاي مخالف رفتار، و گستاخي در مخالفت سخناني كه از آنان زبانزد شده، ميگردد، هر چند كه به ظاهر راست و درست باشند. و به چنين مطلبي شعر زير اشاره دارد: از ديگران آنچه را كه خود نظير آن را انجام ميدهي، نهي نكن كه اگر چنين كني، براي تو ننگ بزرگي است 2- امام او را راهنمايي كرده است، بر اين كه آموزش ديگران نخست به وسيله روش درست و رفتار پسنديده انجام گيرد به
همان دليلي كه بيان شد، طبيعت انسانها با ديدن رفتار، رامتر و اثرپذيرتر است تا گفتار، و بعد هم آن روش و رفتار بايد با گفتار مطابق باشد. آنگاه امام (ع) با اين بيان كه آن كسي كه خود را ادب كند، سزاوارتر به بزرگداشت و احترام است تا آن كه ديگران را ادب كند، وي را به تاديب نفس واداشته است. توضيح آن كه كسي كه خود را به فضيلتي ادب ميكند كامل ميگردد و ادب كردن ديگران فرع بر ادب كردن خويشتن است، و اصل ارزشمندتر و سزاوارتر به تعظيم است تا فرع.. اين مطلب به منزلهي صغرا براي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: آن كس كه سزاوارتر به احترام باشد، لازم است چيزي را اول خود انجام دهد كه به خاطر آن نسبت به ديگران شايستهتر به احترام گشته است.
[صفحه 467]
(هر دم انسان به منزلهي گامي به سوي مرگ است). كلمهي خطا (گام) را از آن رو استعاره براي دم زدن، آورده است كه دم نيز پياپي است و تا دمي پايان نيابد، دم ديگر بر نيايد، پس در نتيجه دم، آدمي را به پايان عمر يعني مرگ نزديك ميسازد همانطوري كه گامهاي پياپي انسان را به پايان راه خود ميرساند.
[صفحه 467]
(آنچه شمردني است پايانپذير است، و هر چه پيش آمدني است، خواهد آمد. هر دو جمله به صورت كلي از مواد مشهور صنعت خطابه و در زمينهي موعظه است، جملهي نخستين اشاره به نفسها و حركتهاي بندگان خدا، و دومي بيم دادن به وسيلهي پيشآمدهايي از قبيل مرگ و پيامدهاي آن است.
[صفحه 468]
(هرگاه كارها مشتبه و درهم شد، آخر و اولش را با هم مقايسه كنند). يعني هرگاه در آغاز كارها راه و روش دست يافتن بدانها نامعلوم بود، و اقدام به آنها دشوار بود، پايانش را به آغازش بسنجد، و استدلال شود بر اين كه آن نيز در دشواري چنين است، و در اين صورت خودداري كرده و اقدام با زحمت نكنند.
[صفحه 468]
از خبر ضرار بن ضمره ضبائي است هنگامي كه پيش معاويه آمد، و معاويه، راجع به اميرالمومنين (ع) از او پرسيد. گفت: گواهي ميدهم كه در بعضي جاهايي كه عبادت ميكرد، او را ديدم، هنگامي كه شب پردههاي تاريكي را گسترده، و او در محراب عبادت ايستاده بود، محاسنش را روي دست گرفته و بر خود مانند مارگزيده ميپيچيد، و همچون غم رسيدهاي ميگريست و (دربارهي) دنيا ميفرمود: ضباء: تيرهاي از اولاد قهر بن مالك بن نضر بن كنانه بود. سدول، جمع سدل: چيزي كه بر كجاوه آويزند. تململ: بر خود پيچيدن از شدت درد و اندوه. سليم: مارگزيده. وله: غم زياد. (اي دنيا! اي دنيا! از من دور شو. آيا خود را به من مينماياني؟ و خواهان من هستي؟ آن هنگام نزديك مبادا! هيهات! مرا به تو نيازي نيست شخص ديگري را بفريب! من تو را سه طلاقه كردهام كه از آن راه بازگشتي نيست! پس زندگاني تو كوتاه و ارزش تو اندك و آرزوي تو ناچيز است. آه از كمي توشه، و درازي راه و دوري سفر و سختي منزلگاه). اين مرد (ضرار) از اصحاب امام (ع) بود. وقتي كه پس از شهادت آن حضرت بر معاويه وارد شد، معاويه به او گفت: علي را براي من توصيف كن. او گفت: مرا از اين كار معاف بدار. معاويه گ
فت: به خدا سوگند كه بايد اين كار را بكني، اين بود كه ضرار اين مطالب را گفت، معاويه به قدري گريست كه ريشش از اشك چشم تر شد. علي (ع) دنيا را به صورت زني ميديد كه خود را آراسته و طوري خود را بر او عرضه ميكند تا به وصالش برسد در حالي كه براي وي (علي (ع)) ناخوشايند بود. پس امام (ع) خطاب به او، چنين ميگفت: و اليك: از اسماء افعال است يعني: دور شو، و عني متعلق به چيزي است كه معناي فعل را دارد. و استفهام امام (ع) در عبارت: آيا خود را به من مينماياني، و خواهان من هستي؟ استفهام انكاري و نيز نوعي بيارزش ساختن دنيا و دور شمردن موافقت خود با خواستهي آن است. و لاحان حينك! يعني: آن وقت نزديك مباد! يعني هنگام فريب خوردن من از تو و اين كه تو مرا گول بزني. عبارت: هيهات يعني آنچه را تو از من ميخواهي بسيار دور است. آنگاه امام (ع) او را امر به فريفتن ديگري كرده است، كنايه از اين كه دنيا چشم طمعش را از او ببرد، نه آن كه مقصود امام (ع) اين باشد، ديگران را بفريبد، اين سخن مانند آن است كه به فريبندهاش- وقتي كه از فريب او اطلاع يافته است- بگويد: ديگري را فريب بده، يعني فريب تو در من اثر نميكند. آنگاه مانند يك همسر ناراضي، در
حالي كه از او بيزار است، دنيا را مخاطب ميسازد، و به او اطلاع ميدهد كه از او بينياز است. سپس طلاق سهبارهي او را عنوان ميكند تا جدايي او را مورد تاكيد قرار دهد با اين عبارت: لا رجعه فيها (راه برگشتي نيست) و اين جمله كنايه از نهايت نارضايتي است- و طلاق دنيا را به خاطر توجه امام (ع به زيانبخش بودن آن كه همان زيبائي و جلوهي آن باشد، مورد تاكيد قرار داده است. و بعد به عيبهايي اشاره فرموده است كه به خاطر آن كه معايب از او ناراضي بوده و طلاقش داده است. و آنها عبارتند از كوتاهي زندگاني، يعني مدت زندگي در دنيا، و كمي ارزش، يعني كمي ارزش و جايگاه آن در نظر امام (ع) و بعد، ناچيزي آرزويي كه از دنيا نميرود. سپس از چند چيز ناليده است: 1- از كمي توشه در سفر الي الله، و قبلا روشن شد كه توشه همان تقوا و اعمال شايسته است، و روش عارفان در ناچيز شمردن اعمال خود چنين است. 2- درازي راه و طريق الي الله، و چيزي در نزد عقل درازتر از نامتناهي نيست. 3- دوري سفر، به دليل دوري نتيجه و سرانجام كار و نامتناهي بودن آن. 4- سختي منزلگاه، و نخستين منزلگاهها مرگ است، و بعد از آن عالم برزخ سپس قيامت كبرا. و خدا يار و ياور است. نيز روايت
شده است.
[صفحه 471]
از سخنان امام (ع) به مرد شامي، وقتي كه از آن بزرگوار پرسيد: آيا رفتن ما به شام از روي قضا و قدر الهي است؟ از سخنان زيادي كه امام (ع) بيان فرموده است ما قسمتي از آن را به شرح زير برگزيدهايم: (واي بر تو، شايد تو قضا و قدر حتمي را گمان كردهاي، كه اگر اينطور بود، پاداش و كيفر معني نداشت و وعدهي خوب و ترساندن از بدي، بياعتبار بود. خداوند پاك به بندگانش امر كرده با اختيار و نهي فرموده با ترس و بيم، و تكليف كرده آسان، نه تكليف دشوار، و عمل اندك را اجر و پاداش زياد داده است. و در مقابل او سركشي نكردهاند به خاطر آن كه ناچار به سركشي بودهاند و از او فرمان نبردهاند از آن جهت كه به فرمانبرداري مجبور بودهاند. پيامبران را به بازيچه نفرستاده، و كتابهاي آسماني را بيهوده نازل نكرده، و آسمانها و زمين و موجودات آسمان و زمين را بيهدف نيافريده است، ذلك ظن الذين كفرو فويل للذين كفرو من النار). نقل كردهاند، مردي شامي وقتي به امام عرض كرد: راجع به رفتن ما به شام بفرماييد آيا به قضا و قدر الهي است يا نه؟ امام (ع) فرمود: (سوگند به خدايي كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، ما هيچ جا قدم ننهاديم، و به درهاي فرود
نيامديم مگر به قضا و قدر الهي.) آن مرد گفت: پس نزد خدا پاداشي نداريم، يعني: من براي خود پاداشي نزد خدا نميبينم. امام (ع) فرمود: (ساكت باش، اي شيخ! خداوند، پاداش شما را در رفتن به شام وقتي كه ميرفتيد، و در بازگشتتان وقتي كه برميگشتيد، زياد گردانيد، در صورتي كه شما در هيچ حال مجبور و ناچار نبوديد). آن مرد گفت: چگونه! با اين كه قضا و قدر ما را راند؟ آنگاه امام (ع) فرمود: ويحك، جز اين كه پس از كلمهي و الوعيد عبارت چنين بوده است: … و امر و نهي، و هيچ سرزنشي از جانب خدا براي گناهكار و نه ستايشي براي نيكوكار نيامده است، اين سخن بت پرستان و پيروان اهريمنان و شاهدان جور و ستم و كساني است كه چشمانشان از ديدن حقيقت كور است و اينان فرقهي قدريه و مجوس اين امتند، زيرا كه خداوند متعال بندگانش را از روي اختيار امر فرموده است تا آخر … بعد آن مرد گفت: پس قضا و قدر چيست كه ما جز بدان وسيله حركت نكرديم؟ امام (ع) فرمود: آن فرمان خداي تعالي و دستورات اوست آنگاه اين آيه را قرائت كرد: و قضي ربك الا تعبدوا الا اياه. در اينجا آن مرد خوشحال از جا جست و گفت: تو آن امامي كه با پيروي تو روز قيامت خوشنودي خداوند بخشنده را اميد داري
م، تو آنچه از دين ما پوشيده بود آشكار كردي، پروردگار از طرف ما تو را در اين كار پاداش نيكو عطا كند. الويح كلمهي ترحم است (از باب دلسوزي گفته ميشود) و الحاتم به معناي واجب ميباشد. توضيح پرسش آن مرد اين است: اگر رفتن ما به قضا و قدر بوده است در زحمتي كه كشيدهايم بياجريم؟ و اين از آن روست كه در گفتار از قضا و آفرينش اراده ميشود و آنچه كه خداوند در بنده آفريده است بدون اختيار بنده و هر چه كه غيراختياري باشد اجر و مزدي در انجام آن وجود ندارد. عبارت امام (ع): ويحك … الوعيد بيانگر ريشهي گمان اوست و آن شايد چيزي است كه وي در مورد تفسير قضا و قدر، ميپنداشته، يعني علم خدا كه خواه و ناخواه كار بايد مطابق آن انجام بگيرد. و عبارت: ان الله سبحانه امر عباده تخييرا اشاره است به تفسير قضا به معني امر و فرمان الهي، همانطوري كه امام (ع) در پاسخ كسي كه از معناي آن ميپرسد- با استشهاد به آيه شريفه (و قضي ربك) براي اثبات اين تفسير- تصريح كرده است، و بديهي است كه امر و نهي الهي با مختار بودن بنده در كار خود، منافاتي ندارد. البته اين پاسخ نسبت به مقدار فهم طرف سوال يك پاسخ اقناعي است و گاهي در تفسير قضا گفتهاند: قضا، عبار
ت است از آفرينش خداي متعال تمام صورتهاي كلي و جزئي موجودات را كه اين صورتهاي در عالم عقول به تعداد زياد و بينهايتند، سپس از آنجا كه ايجاد آن گروه صورتهايي را كه به ماده وابستگي دارند در مادهي خود، و بيرون آوردن از مرحلهي قوه و استعداد به مرحلهي فعليت يعني پذيرش صورتها، يكي پس از ديگري و تدريجي بوده است، بنابراين قدر عبارت است از ايجاد آن امور و تفصيل آنها يكي پس از ديگري، همانطور كه خداي متعال فرموده است: و ان من شيء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم. اكنون مطابق اين تفسير، پاسخ گفتن به پرستش بالا نيز امكانپذير است، با اين توضيح كه قضا به معني ياد شده با مختار بودن بنده و سن تكليف و پاداش و كيفر او، منافاتي ندارد زيرا كه معناي اختيار همان آگاهي بنده است از اين كه وي داراي نيرويي است كه هرگاه ميل به فعل- كه از آن تعبير به اراده ميكنند- و يا نفرت از فعل- كه از آن تعبير به كراهت ميكنند- بدان ضميمه شود وي هم قادر بر فعل و هم بر ترك آن است و هر دو برايش امكان دارد و اين جرياني است كه با علم خداي تعالي بر وقوع يا عدم وقوع هر يك از دو طرف، منافاتي ندارد، هر چند كه يكي از دو طرف در علم خدا بطور قطع
به عنوان عرض خارجي صادر خواهد شد. وانگهي تكليف بر حسب آنچه در علم خدا گذشته است، متوجه بنده نميشود، بلكه علاوه بر آن، دو عامل ديگر در كار است: اول- عامل فعلي كه همان حكمت خداي تعالي است، يعني پروردگار، موجودات را به بهترين و استوارترين صورت آفريده و هدايت هر موجود ناقص به كمال مطلوبش، به نحوي است كه در خور اوست. دوم: عامل قابليت، يعني، بنده داراي صفت اختيار- با تعريفي كه گذشت- بوده باشد، از اين رو، امام (ع) ده چيز را به شرح زير از خصوصيات اختيار و تكليفي شمرده است كه براي رسيدن به نتيجه، مقصود اصلي حكمت است: 1- خداوند بندگانش را مامور كرده است با اختيار، تخييرا مصدر جانشين حال است. 2- آنان را تهي كرده است از روي بيم و ترس. تحذيرا مفعول له است. 3- تكليف آنان را آسان قرار داده است، تا كار بر آنها آسان باشد و ميل و علاقه پيدا كند. 4- تكليف آنان را دشوار قرار نداده، تا اين كه حالت اختيار نداشته باشند و با تكليف سخت دچار تكليف طاقت فرسا و غير قابل تحمل نشوند، همانطوري كه خداوند متعال اشاره فرموده است: يريد الله بكم اليسر و لا يريد بكم العسر. 5- عمل اندك را پاداش زياد دادن كه اين خود نيز از خصوصيات اختيار است. 6-
نافرماني خدا صورت ميپذيرد اما نه از آن جهت كه ذات اقدسش مغلوب بندگان است زيرا خدا بر همهي بندگان مسلط است، بندگان از آن رو نافرماني ميكنند كه خدا آنها را در كارهاشان آزاد گذاشته و اختيار كار را بر دست آنها داده است، و اين از خصوصيات اختيار و آزادي آنهاست. 7- از روي اجبار سر به فرمان او ننهادهاند، يعني فرمانبرداري فرمانبرداران از روي اجبار از طرف خداوند نيست و اين نيز يكي از خصوصيات اختيار است. 8- پيامبران را به بازيچه نفرستاده است، بلكه فرستاده تا فرمانبرداران را به بهشت بشارت دهند و گنهكاران را از آتش دوزخ برحذر دارند، و اين خود از لوازم اختيار است. 9- كتابهاي آسماني را بيهوده براي بندگان نازل نفرموده است، بلكه آنها را نازل كرده تا بندگان انواع تكاليف و احكام كارهايي را كه مامور به انجام آنها هستند، از آن كتابها باز شناسد، و حدود الهي كه به رعايت آن مامورند بر ايشان بيان شود و تمام اينها از خصوصيات اختيار آنان است. 10- آسمانها و زمين و موجودات آسمان و زمين را بيهوده نيافريده است، بلكه بر اساس حكمتي چند آفريده كه از آن جمله است: بندگان به وسيله موهبت انديشه در آيات قدرت حق، بينشي حاصل كنند، و بدان وسيله ب
ه راز حكمت او متوجه شوند. و پي به كمال عظمت او ببرند، چنان كه خداي متعال فرموده است: ان في خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولي الالباب و مخاطب را از اعتقادي، جز آن برحذر داشته است: ذلك ظن الذين كفروا.
[صفحه 476]
(حكمت را بياموز، در هر جا كه باشد، زيرا حكمتي كه در سينهي شخص منافق باشد مضطرب و ناآرام است، تا اين كه از دل او بيرون آيد و در سينهي مومن، صاحب اصلي حكمت قرار گيرد). امام (ع) دستور داده است تا حكمت را در هر جا كه باشد- هر چند از منافقان- بياموزند، و كساني را كه شايد از فراگيري از بعضي موارد (از منالقان) نفرت دارند با قياس مضمري وادار كرده است تا حكمت را هر جا بيابند فراگيرند، كه صغراي قياس جملهي: فان الحكمه است. و با كلمهي تلجلج و يا اختلاج بنا به دو روايتي كه نقل شده، اشاره به بيثباتي حكمت و مضطرب بودن حكمت در سينهي منافق فرموده است، به اين ترتيب كه سينهي منافق جاي مناسب حكمت نيست و حكمت در آن جا ناآرام است تا به جاي مناسب خود يعني سينهي مومن وارد شود و در سينهي صاحبان اصلي كه جاي حكمتهاست، قرار گيرد، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه اينطور باشد بر مومن فراگرفتن آن و نهادن در جاي مناسب و بيرون آوردن از جاي نامناسب لازم و واجب است.
[صفحه 477]
(حكمت گم شدهي مومن است، پس حكمت را فراگير هر چند كه از شخص منافق باشد). كلمهي ضاله (گم شده) را براي حكمت نسبت به مومن، از آن جهت استعاره آورده كه حكمت خواستهي مومن است و او در پي آن است، و ميجويدش چنان كه صاحب هر گمشدهاي، گمشدهي خود را ميجويد.
[صفحه 477]
(ارزش هر كسي به چيزي است كه آن را خوب ميداند). هدف از اين سخن، تشويق در حد اعلاي آن به كسب كمالات نفساني و فراگيري صنعتها و نظاير آنهاست. ارزش شخص، مقام وي در نظر ارباب خرد، و جايگاه او در دل آنان و شايسته بودن به تعظيم و بزرگداشت و يا تحقير و ناقص شمردن اوست. بديهي است كه تمام اينها در گرو چيزي است كه خوب ميشمارد و كمالات نامبردهاي است كه به دست آورده بنابراين پرازشترين و والاترين افراد در نزد مردم با كمالترين آنان، و فرومايهترين آنها كساني هستند كه پست ترين حرفه و شغل را دارند، و تمام اينها برحسب ارزشي است كه عقل مردم براي كمالات و لوازم كمالات قائلند.
[صفحه 478]
(شما را به پنج چيز سفارش ميكنم، كه اگر براي به دست آوردن آنها به زير بغل شتران با زانو بزنيد، سزاوار است: كسي از شما به كسي جز به پروردگارش اميد نبندد. از چيزي نترسد مگر از گناه خود. و شرم نكند از كسي به گفتن نميدانم، وقتي چيزي را از او بپرسند كه نميداند و شرم نكند از كسي به آموختن چيزي كه آن را نميداند. و بر شما باد گرويدن به شكيبايي زيرا شكيبايي نسبت به ايمان، همچون سر است، نسبت به بدن، و خيري در آن بدن نيست كه سر نداشته باشد، چنان كه در ايمان بدون صبر نيست). امام (ع) آباط الابل (زير بغل شتران) را كنايه آورده است از مسافرت در جستجوي آن چيزها توضيح آن كه شترسوار با زانوهايش به بغل شتر ميزند. اما آن پنج چيز عبارتند از: 1- اميد داشتن تنها به خدا و نه به جز او. از جمله لوازم اين كار اخلاص در عمل براي خدا و پيوسته مطيع فرمان او بودن است. 2- از چيزي جز گنان خود نبايد بترسيد. توضيح آن كه ترسناكترين چيز، كيفر خداوندي است و چون اين كيفر در اثر گناه به بندهي خدا ميرسد، بنابراين سزاوارتر آن است كه از گناه بترسيم، نه از چيز ديگر و اين سخن دعوت به دوري از گناه است با يادآوري ترس از آن. 3- شرم نداش
تن از آن كه چون چيزي را نميداند، بگويد، نميدانم. زيرا شرم از گفتن چنين سخني باعث سخن گفتن از روي ناداني است، و اين هم گمراهي و ناداني است كه گمراه ساختن و نادان كردن ديگري را در پي دارد، و باعث هلاكت اخروي است. پيامبر (ص) فرمود: (هر كس ندانسته فتوا دهد، فرشتگان آسمان و زمين او را لعنت كنند) و گاهي باعث هلاكت در دنيا نيز ميگردد. 4- شرم نداشتن از آموختن چيزي كه آن را نميداند، از آن رو كه شرم داشتن نادان از فراگيري باعث باقي ماندن او در حالت ناداني و كاستي و هلاك، و هلاكت اخروي است. 5- فضيلت شكيبايي، و امر به داشتن صبر و شكيبايي، زيرا هيچ فضيلتي بدون صبر ممكن نيست، و كمترين مرحلهي آن استقامت در راه فراهم آوردن فضيلتها و بعد پايدار داشتن آنها و همچنين از دست ندادن آنهاست، از اين روست كه صبر را نسبت به ايمان تشبيه به سر نسبت به تن نموده است، به دليل آن كه ايمان بدون صبر ممكن نيست. آنگاه تشبيه و مناسبت بين آن دو را با اين بيان مورد تاكيد قرار داده است كه: در آن بدني كه سر نداشته باشد خيري نيست. و عبارت فان الصبر مقدمهي صغرا براي قياس مضمري است كه بدان وسيله وادار به صبر كرده است و كبراي قياس چنين است: و هر آن
چه كه اين طور باشد به دست آوردن و فراهم كردنش واجب است.
[صفحه 479]
امام (ع) به كسي كه در ستايش آن بزرگوار افراط ميكرد، در حالي كه به بياعتقادي نسبت به آن حضرت متهم بود، فرمود: (من كمتر از آنم كه ميگويي و برتر از آنم كه در باطن ميپنداري). عبارت: من كمتر از آنم كه ميگويي پاسخ زيادهروي آن مرد در ستايش آن بزرگوار است، و عبارت: و برتر از آنم كه در باطن ميپنداري پاسخ به آن مطلب باطن اوست كه امام (ع) را به نداشتن فضيلت متهم ميكرد.
[صفحه 480]
(به كساني كه در جهاد با دشمنان اسلام به شهادت نرسيدهاند، خداوند عمر طولانيتر و فرزندان بيشتر عطا ميفرمايد). در اين سخن، چيزي جز عبارت پروردگار بر باقي ماندن نوع بشر و حفظ و پايداري آن و جايگزيي كشتهها با بازماندگان، به نظر من نميرسد. و خداوند داناتر به حقايق است.
[صفحه 480]
(هر كه عبارت: نميدانم، را ترك كند، به كشتنگاههايش نزديك شده است). فروگذاردن اين سخن كنايه از گفتار بدون علم است، و رسيدن به گشتنگاهها كنايه از هلاكتي است كه در اثر سخن از روي ناداني نصيب گوينده ميشود، از آن رو كه باعث گمراه شدن و گمراه كردن است، و چه بسا باعث هلاكت هم در دنيا و هم در آخرت است.
[صفحه 481]
(انديشهي پير را از چابكي و نيرومندي جوان بيشتر دوست دارم). در روايتي به جاي كلمه جلد، مشهد الغلام آمده است. جلد شخص همان نيرو و توانمندي اوست. قبلا گذشت كه انديشه مقدم بر نيرومندي و دلاوري است، زيرا كه اصل سودمندي، انديشه است. البته امام (ع) انديشه را مخصوص پير، و دلاوري را ويژهي جوان دانسته است، از آن رو كه هر يك از آنها متناسب با آن ويژگياند. چون پيري به دليل تجربههاي زياد و سر و كار با امور، جاي توقع انديشهي درست است. و از جواني انتظار نيرومندي و توان ميرود. اما بنا به روايت ديگر (مشهده، حضوره) آمده است و معناي اين عبارت نيز روشن است.
[صفحه 481]
(از نوميدي كسي كه امكان استغفار و توبه را دارد در شگفتم). قنوط، يعني نااميدي از رحمت، و چون طلب آمرزش از روي اخلاص، به شهادت قرآن كريم- چنان كه خواهد آمد- ريشه و اساس بخشش است، از اين رو نوميدي با وجود استغفار، جاي تعجب است.
[صفحه 481]
ابوجعفر، امام محمد بن باقر (ع) نقل كرده است كه علي (ع) فرمود: (دو امان از عذاب خدا روي زمين وجود دارد، يكي از آنها از دست رفته است ولي ديگري در دسترس شماست، پس به آن چنگ بزنيد: اما اماني كه از دست رفته وجود پيامبر خدا (ص) است و اما اماني كه باقي مانده استغفار و طلب آمرزش است، خداوند به پيامبر (ص) فرمود: و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون. سيدرضي ميگويد: اين سخن از سخنان نيكو و از ظريف ترين نكته يابيهاست. اين كه وجود پيامبر (ص در بين امت و برگرداندن آنان به سوي خداوند براي برخورداري از آمرزش او و همچنين آمرزشطلبي بااخلاص، دو مقدمه براي نزول رحمت خدا و برطرف كردن عذاب پروردگار است، از مطالبي است كه دليل عقلي گواه آن است و امام (ع) آن را با گواه راستين قرآني همانطوري كه بيان فرمود مورد تاكيد قرار داده است.
[صفحه 482]
(هر كه مابين خود و خدا اصلاح كند، خداوند مابين او و مردم را اصلاح نمايد، هر كه كار آخرت را اصلاح كند، خدا كار دنياي او را اصلاح نمايد، و هر كه از جانب خود پند دهندهاي داشته باشد، از طرف خدا نگهباني خواهد داشت). اصلاح مابين خود و خدا به وسيلهي تقواست كه باعث خوشنودي خدا ميگردد، و چون از جمله آثار تقوا اصلاح قواي شهوت و غضب، كه اساس فساد در ميان مردمند، و نيز پايبندي به اعتدال در مورد اين قوا ميباشد، بنابراين اصلاح مابين او و مردم نيز وابسته به اصلاح همان قواست. و همچنين از جمله لوازم اصلاح امر آخرت، جذب نشدن مردم به طرف دنيا و خودداري از حرص نسبت به مال دنياست، و اين نيز بسته به برخورد صحيح آنان و رفتارشان با اخلاق حسنه است كه خود موجب اصلاح امر آخرت و باعث تحت تاثير قرار گرفتن و علاقهمندي آنان به كسي است كه واجد اين صفات است و باعث سودرساني و كمك و آزار نرساندن مردم به او ميگردد، و به اين ترتيب باعث اصلاح دنياي او ميشود. از طرفي تحصيل دنياي مطلوب براي كسي كه امر آخرتش را اصلاح كند سهل است و دنياي مطلوب همان حد اعتدال از نياز وي ميباشد. و اين هم امري است كه عنايت پروردگار و فراهم آوردن و
اصلاح آن را در طول مدت زندگاني دنيا، عهدهدار است. اما مطلب سوم، خود را موعظه كردن باعث تقواي الهي و پايبندي به اعتدال در مورد قواي شهوت و غضب است كه اينها اساس شر و ريشهي فسادي هستند كه مستلزم هلاكت دنيا و آخرت ميباشند، اما موعظه كردن خويش باعث آن ميگردد كه خدا انسان را از شر آنها نگاه دارد.
[صفحه 484]
(فهيمده و زيرك واقعي، آن كسي است كه مردم را از رحمت خدا نااميد نكند و آنها را از آسايش و راحتي از طرف خدا مايوس نگرداند، و از مكر و كيفر الهي ايمن نسازد). مقصود امام (ع) از كل الفقيه كنايه از فهم كامل، يعني كسي كه در دانايي كامل است، توضيح آن كه هر كس دربارهي قرآن مجيد بينشي پيدا كند ميفهمد كه نخستين هدف قرآن، دعوت مردم به سمت خدا از راههاي مخصوصي به صورت تشويق، تهديد، وعدهي خوب، وعدهي عذاب، بشارت، بيم دادن و امثال اينها است، پس در اين صورت لازمهي چنين دركي آن است كه مردم را به وسيلهي آياتي كه وعدهي عذاب و بيم داده از رحمت خدا نااميد نكند و بدان وسيله از آسايش و خوشي مايوس نگرداند، زيرا لازمهي نوميدي، وادار ساختن گنهكاران به گناه و پيروي از هوي و هوس دنيايي است چرا كه اميدي به نتيجهي اخروي و خودداري از گناه ندارند، و از اين رو است كه خداي متعال فرموده است: قل يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم. و نيز فرموده است: انه لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون. و از مكر الهي با اعتقاد به آيات وعده و بشارت خدا، آنها را ايمن ن
سازد، تا مبادا، آيات بشارت باعث اطمينان و اعتماد آنان شود و دچار گناه و پيروي از هوي گردند، و از اين رو خداي متعال فرموده است: افامنوا مكر الله فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون بلكه در موعظه و دعوت به سوي خدا بايد از هدفهاي سنت و قوانين الهي پيروي كند.
[صفحه 485]
(بيارزشترين دانش، آن دانشي است كه بر زبان متوقف است، و بالاترين دانش آن است كه در همهي اعضا و جوارح آشكار است). علم اول، كنايه از دانشي است كه به همراه آن عمل نباشد و تنها بر زبان جا گرفته و در آن بروز كند كه پست ترين درجه علم است و از دومي منظور آن علمي است كه مقرون به عمل باشد. از آن رو كه اعمال شايسته از جمله نتايج شناخت خدا و آنچه شايسته اوست، ميباشد. اين نوع علم در اعضا و جوارح بندهي خدا بسان ظهور علت در معلول آشكار است و اين همان علمي است كه در آخرت سودمند است.
[صفحه 485]
(اين دلها نيز همانند بدنها خسته و افسرده ميشوند، بنابراين در جستجوي حكمتهاي تازه براي آنها باشيد). گاهي نفوس انساني از يك نوع علم و دانش زده ميشوند، و به دليل يكنواختي مطالب آن از نگرش در آن افسرده ميگردند. وقتي كه بر بخشي از مطالب آن آگاهي يابند قسمتهاي ديگر را نيز با آن مقايسه ميكنند و اين قسمت بر ايشان تازگي ندارد تا لذتبخش باشد و توجه به آن را ادامه بخشد، از طرفي چون حالت افسردگي و زدگي براي نفس آدمي ناپسند است، امام (ع) امر فرموده است تا حكمتهاي تازه براي نفس بجويند. مقصود، حكمتهاي تازه و شگفتآور براي نفس است كه لذتآور باشد به حدي كه هميشه دنبال دانش و بهرهگيري از مطالب گوناگون برآيد. مقصود امام (ع) از حكمت، حكمت عملي و اقسام مختلف آن و يا شامل همه اينهاست.
[صفحه 486]
(مبادا كسي از شما بگويد، خدا از فتنه و آزمون به تو پناه ميبرم. زيرا كسي نيست كه آزمايش نشود، اما آن كه پناه ميبرد بايد از فتنههاي گمراهكننده پناه ببرد چون خداي سبحان ميفرمايد: و اعلموا انما اموالكم و اولادكم فتنه. اين بدان معناست كه خداوند مردم را به وسيلهي مال و فرزندشان ميآزمايد، تا كسي كه از روزي خود ناراضي است، و كسي كه نسبت به نصيبت خود راضي است، آشكار گردد، اگرچه خداوند از خود آنان بدانها آگاهتر است. اما آزمون براي آن است كه كارهاي شايستهي پاداش و كيفر براي خودشان روشن شود. زيرا بعضي از مردم، فرزندان پسر را دوست دارند، و از داشتن دختران ناراضياند، و بعضي ديگر مال فراوان ميخواهند و از پريشانحالي ناراحتند). خلاصهي كلام، آن كه آزمايش اعم از آزمايشي است كه از آن بايد به خدا پناه برد، زيرا شامل مال و فرزندان نيز ميگردد، به دليل آن كه خداوند بندگانش را با آن دو آزموده است. در صورتي كه اگر بندهاي دربارهي آنها دستور خدا را رعايت كند و فرمان الهي را ببرد، جاي پناه بردن به خدا نيست، اما آزمايشي كه بايد به خدا پناه برد، آن آزمايشي است كه باعث گمراهي از راه خدا ميشود، مانند كسي كه مال و
ثروت او را از راه عدلت بيرون ببرد و او مال را در راه شهوات و پيروي هواي نفس صرف كند.
[صفحه 487]
از امام (ع) پرسيدند، خير چيست؟ امام (ع) فرمود: (خير آن نيست كه مال و فرزندت زياد شود، بلكه آن است كه دانشت زياد و بردباريات بيشتر شود و براي بندگي خدا به مردم فخر كني، پس اگر نيكي كردي، سپاس و شكر خدا را بگويي، و اگر بد كردي، از خدا طلب مغفرت كني. هيچ خوبي در دنيا مفهوم ندارد مگر براي دو نفر، يكي آن كه گناه خود را با توبه جبران كند، و ديگر آن كسي كه در پي كارهاي نيك بشتابد، و هيچ كاري كه توام با تقوا صورت پذيرد، اندك نيست، چگونه عملي را كه مورد قبول است، ممكن است اندك شمرد؟). خير در عرف تودهي مردم عبارت از مال فراوان و اندوختههاي دنيوي است اما در اصطلاح عارفان و سالكان در راه خدا، سعادت اخروي و آنچه از كمالات نفساني است كه وسيلهي رسيدن به سعادت اخروي باشد. بسا كه گروهي خير را اعم از هر دو مورد تفسير كردهاند البته امام (ع) خير بودن مورد اول را هم به دليل ناپايداري و مفارقت آن و هم به دليل آنكه چه بسا باعث شر در آخرت گردد نفي فرموده و خير را به معني دوم تفسير كرده و آن را ريشهي كمال قواي انساني شمرده است، بنابراين دانش زياد، كمال قواي نظري براي نفس عاقله است، و بردباري زياد از كمال قوهي عم
لي، و همان فضيلت قوه غضبيه است و افتخار به مردم به خاطر بندگي پروردگار، يعني افتخار به زيادي عبادت، اخلاص و سپاس خدا نسبت به توفيق كار نيك كه داده، و طلب مغفرت براي گناهي كه مرتكب شده، از جمله فضايل قوهي شهوي و كمال قوهي عملي است. آنگاه امام (ع) خير دنيا را منحصر در دو چيز دانسته است، توضيح آن كه انسان يا سرگرم نابودسازي و از بين بردن گناهان و جبران گناهاني است كه از او سر زده، تا بدين وسيله خود را براي كسب نيكيها آماده سازد و يا مشغول انجام خوبيهاست. ديگر خير قابل تحصيلي كه حد وسط اين دو كار باشد، وجود ندارد. سپس امام (ع) به اندك نبودن آن عملي كه توام با تقواي الهي است حكم كرده است تا بدين وسيله توجه دهد كه جبران گناهان يا از بين بردن آنها و شتافتن به كارهاي نيك مستلزم داشتن تقواست، و اين كار كوچكي نيست از آن رو كه نزد خدا پذيرفته است و آنچه نزد خدا قبول افتد مستلزم اجر فراواني است. و اين سخن تشويقي است به دو عمل ياد شده.
[صفحه 489]
(نزديكترين افراد به پيامبران، آگاهترين آنهاست به آنچه آنان از جانب خدا آوردهاند). آنگاه امام (ع) اين آيه را تلاوت كرد: ان اولي الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبي و الذين آمنوا. سپس فرمود: (دوستدار حضرت محمد (ص) كسي است كه خدا را اطاعت كند هر چند خويشاوند نزديك او نباشد، و دشمن حضرت محمد (ص) كسي است كه فرمان خدا را نبرد اگر چه خويشاوند نزديك آن بزرگوار باشد.) چون هدف انبيا (ع) دعوت مردم به اطاعت پروردگار بوده است، بنابراين هر كس كه خدا را بيشتر اطاعت كند، موافقتر با آنان بوده، و به دل و جان آنها نزديكتر، و نسبتش به ايشان استوارتر خواهد بود. و چون اطاعت ايشان جز با آگاهي بدانچه از جانب خدا آوردهاند ميسر نيست، آگاهترين مردم بدانها، نزديكترين فرد و شايستهترين كس به وابستگي با ايشان خواهد بود، و دليل اين مطلب، آيهي مورد ذكر است. امام (ع) حالت انبيا را بيان كرده است، تا بطور اجمال مقصود آن حضرت روشن شود، و بعد نام حضرت محمد (ص) را- همانطور كه روش يك سخنگوست- بطور خصوص ذكر كرده است. و مراد به ولي در اين جان همان اولي و دوست است. و اشاره نموده است بر اين كه اطاعت خدا دليل اولويت به محمد (ص)،
و نافرماني خدا دليل دشمني با اوست، هر چند كه شخص مطيع، خويشاوندي نزديكي نداشته و يا شخص عاصي خويشاوندي نزديكي داشته باشد، براي اين كه معلوم شود، طاعت و معصيت دو علت مستقل براي دوستي و دشمني با حضرت محمد (ص) هستند تا ميل به اطاعت و نفرت از معصيت به وجود آيد.
[صفحه 490]
(خوابيدن با يقين و ايمان، بهتر از نماز خواندن با شك و ترديد است). حروريه گروهي از خوارج و منسوب به حرورا- به دو صورت: مد و قصر- ميباشند حرورا، نام روستايي در منطقه نهروان است كه نخستين بار خوارج در آنجا اجتماع كردند. تهجد، عبارت از بيدار خوابي براي عبادت است. براستي كه چنان است، به خاطر اين كه خواب آن كسي كه به آنچه شايتسهي يقين و آگاهي است، يقين و آگاهي دارد، بهتر از عبادت آن كسي است كه در مواردي از اصول عبادت، شايست را از ناشايست تشخيص ندهد، و بيفايده خود را به زحمت اندازد. مقصود امام (ع)، آن شك و ترديدي است كه آنان در امامت امام وقت داشتند كه خود اساس تعليم عبادات و كيفيت انجام آنها است، كه آگاهي بدان ركني از اركان دين ميباشد، و شك و ترديد در ان باعث عدم استفاده از آن و شك در بسياري از نيازمنديها از قبيل علم توحيد و اسرار عبادات و كيفيت سلوك و اطاعت پروردگار است.
[صفحه 491]
عقل الرعايه: ضبط خبر به وسيلهي درك و فهم و رعايت علم و آگاهي عقل الروايه: ضبط الفاظ و شنيدن يك خبر بدون درك معني (چون خبري را شنيديد، آنرا از روي فهم و آگاهي درك كنيد و به دريافت لفظ روايت بسنده نكنيد، زيرا نقلكنندگان دانش فراوانند، اما رعايت كنندگان اندكند). امام (ع) در اين عبارت به وسيلهي يك قياس مضمري شخص را به عمل مزبور ترغيب فرموده است كه مقدمهي صغراي آن عبارت: فان رواه العلم … و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه چنان باشد شايسته است تا از روي تدبير و انديشه درك شود، براي آن كه رعايت كنندگان دانشافزون شوند.
[صفحه 491]
امام (ع) شنيد، مردي ميگفت: انا لله و انا اليه راجعون حضرت فرمود: (سخن: انا لله، اعتراف ما بر آن است كه ما مملوك خداييم، و گفتار: و انا اليه راجعون اعتراف بر فنا و بازگشت ما در رستخيز است). معني اين عبارات با تفسيري كه امام (ع) از آيهي مباركه فرموده است روشن و واضح است.
[صفحه 492]
امام (ع) را گروهي رودررو ستايش كردند آن بزرگوار فرمود: (خدايا نسبت به من از من داناتري و من به خودم از آنان آگاهترم، خدايا ما را بهتر از آنچه ديگران گمان ميبرند، قرار بده، و آنچه را كه دربارهي ما نميدانند ناديده بگير و بيامرز.) با اين سخن، امام (ع) نفس خود را در برابر ستايشي كه موجب خودپسندي ميگردد، شكسته و بعد از خداوند درخواست كرده تا درجهي نيكي او را بالاتر از آنچه ديگران دربارهي او گمان دارند قرار دهد، و عيبهاي او را كه از آن ناآگاهند، بيامرزد. اگر كسي اشكال كند كه امام (ع) معصوم از گناه است، چگونه از او گناهي سر ميزند تا طلب آمرزش كند؟ در پاسخ ميگوييم: قبلا بيان كرديم كه عيب و نقص امثال آن حضرت و آنچه را كه دربارهي امثال او گناه مينامند، از باب ترك اولي است نه از گناهان معمولي كه معصوم و مبرا از آنهاست.
[صفحه 492]
(حاجتها بدرستي برآورده نميشود مگر با سه شرط، كوچك شمردن آن تا بزرگ شود، پنهان داشتن آن تا خود آشكار شود، شتاب در آن تا گوارا باشد). امام (ع) براي برآورده شدن حاجتها سه شرط تعيين كرده است، يعني برآوردن حاجت را چنان كه شايسته است مشروط به سه شرط كرده است: 1- برآورندهي حاجت آن حاجت را كوچك شمارد، تا به بخشندگي و بزرگ منشي معروف شود، و بخشش و عطايش را بزرگ شمارند و زبانزد شود. 2- آن را پنهان دارد، از آن جهت كه طبيعت مردم بيشتر به ابراز آنچه شما مخفي بداريد كشش دارد و از سوي ديگران توجه بيشتري به آن معطوف ميشود. 3- به سرعت انجام دهد تا گوارا باشد، يعني دلنشين شود. اين عبارت از آن قبيل است كه ميگويند: هنا الطعام يهنا. توضيح آن كه دير برآوردن حاجت، درخواست كننده را ميرنجاند، در نتيجه لذت برآوردن حاجت آميخته به تلخي دير برآوردن آن ميگردد.
[صفحه 493]
ماحل: كسي كه نزد پادشاه سخنچيني ميكند، اصل محل به معناي فريب و مكر است، به جاي كلمهي الفاجر، الماجن نيز آمده است: به معني گويندهاي كه هر چيز از سخن بيهوده، ياوه و مسخره، دلش بخواهد بگويد. الغرم: دين، وام، (روزگاري بر مردم بيايد كه در آن روزگار مقرب نيست مگر سخنچين، و زيرك قلم داد نميشود مگر بدكار، و ناتوان به حساب نميآيد مگر شخص باانصاف. در آن وقت صدقه دادن را غرامت ميشمارند، و صلهي رحم را منت و بندگي خدا را باعث بزرگي و برتري بر مردم ميدانند، پس در چنان زماني پادشاهي با مشورت كنيزان، و حكمراني وسيلهي كودكان و تدبير با خواجهسراهاست. مقصود امام (ع) اين است كه در آن زمان به خاطر بدي مردم و دوري آنها از ديانت و قوانين شرع، اخلاق پست و ناروا به جاي اخلاق پسنديده قرار گرفته و ناشايست به جاي شايست، در نتيجه سخنچينان به غلط به جاي اصحاب فضيلت و افرادي كه شايسته تقربند، در نزد پادشاهان مقرب ميشوند، و تبهكاران يعني كسي كه در كاربرد قوهي شهوتش، راه پست افراط را ميپيمايد، شخص بافضيلتي كه داراي اعمال و حركات معتدل است، شمرده ميشود. عبارت: و لا يضعف … يعني هرگاه كسي را ببينند كه داراي تقو
است و در رفتارش با مردم منصف است، ناتوان و عاجز شمارند. و احتمال ميرود كه مقصود امام (ع) از عبارت يضعف يعني كمعقل شمارند، به خاطر اين كه او ستم نميكند، گويا حقي را كه بايد ميگرفت، نگرفته است، و صدقهاي را كه دادن آن به خاطر كسب ثواب شايسته و سزاوار است همچون بازپرداخت وام در سنگيني و ناگواري، تاوان دادن و غرامت، ميشمارند، و همچنين صله رحم با خويشاوندان را منت، حساب كنند در صورتي كه منت باعث از بين بردن فضيلت صدقه است به دليل آيه شريفه: يا ايها الذين آمنوا لا تبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذي و در آن زمان بندگي و عبادت خدا وسيلهاي براي برتري جويي نسبت به ديگر مردمان ميشود و بدان وسيله، مانند كسي كه بر مردم منتي دارد خود را از ديگران بالاتر ميگيرد. آنگاه امام (ع) از جمله نشانههاي آن زمان، اين چيزها را ميداند: كه سلطان و پادشاه با مشورت كنيزان و به فرماندهي گماردن كودكان و تدبير و انديشهي خواجهسراها، مملكت را اداره كنند. (مرحوم ابنميثم- شارح نهجالبلاغه- ميفرمايد:) اين علامتها در زمان ما و مدتي پيش از عصر ما ظاهر گشته است!)
[صفحه 495]
جامهي كهنه وصلهداري را بر تن امام (ع) ديدند، در اينباره با حضرت گفتگو كردند، حضرت فرمود: (با آن، دل، فروتن و نفس آرام ميگردد و مومنان از آن سرمشق ميگيرند). امام (ع) در مورد پوشيدن آن لباس كهنه سه مطلب را بيان داشته است: فروتني دل و رام شدن نفس اماره و به وسيله فقر درهم شكستن نفس. و ذلت نفس همان درهم شكستن نفس اماره است و پيروي مومنان هم به همان دو منظور اول است
[صفحه 495]
(دنيا و آخرت دو دشمن ناسازگارند، و دو راه مخالفند، بنابراين كسي كه دوستدار دنيا باشد و به آن دل ببندد، با آخرت دشمن و با آن در ستيز است، و آن دو مانند مشرق و مغربند، كسي كه مابين آنها راه ميرود هر چه به يكي نزديك شود از ديگري دور ميشود، و آن دو، پس از اين اختلافها به دو زن هوو ميمانند.) كلمه: (العدو) دشمن را- از جهت فاصلهاي كه مابين دنيا و آخرت وجود دارد- براي آنها استعاره آورده است، و اما اين كه دنيا و آخرت دو راه مخالفند، واضح و روشن است. و لازمهي وجود دشمني و اختلاف بين دنيا و آخرت آن است كه دوستدار يكي از آنها دشمن ديگري باشد. آنگاه امام (ع) دنيا و آخرت را به مشرق و مغرب تشبيه كرده است، وجهشبه مباينت آنها و اختلاف جهت آنهاست، و طالب دنيا را به كسي تشبيه كرده كه مابين مشرق و مغرب در حركت است، وجهشبه عبارت: كلما قرب … است زيرا طالب دنيا به هر مقدار در طلب دنيا همت گمارد به همان نسبت از آخرت غافل ميماند و از آن دور ميافتد، و هر چه در كسب دنيا بيشتر بينديشد، غفلت و دورياش از آخرت افزون ميگردد ميگردد و بالعكس، همانند رهروي كه به يكي از دو جهت مشرق و مغرب حركت ميكند. و پس از آن، دنيا
و آخرت را به دو هوو تشبيه كرده است وجهشبه نيز اين است كه هر چه به يكي از هووها نزديك شود، همچون مرد دو زنه از زن ديگر دور ميگردد.
[صفحه 496]
از نوف بكالي نقل شده است كه گفت: شبي اميرمومنان را ديدم كه از بستر خود بيرون آمده و به جانب ستارگان نظر ميكند و ميفرمايد: بكالي، به كسر باء، منسوب به بكاله نام روستايي از روستاهاي يمن است، رامق: ناظر، بيدار، عريف: كسي كه با مامور دولت همكاري ميكند و راز مردم را به او ميگويد، (اي نوف! خوابي يا بيدار؟ عرض كردم: يا اميرالمومنين بيدارم. فرمود: اي نوف خوش به حال پارسايان دنيا كه به آخرت دل بستهاند، آنان كساني هستند كه زمين را فرش، و خاك زمين را بستر، و آب آن را نوشيدني گوارا قرار داده و قرآن را پيراهن و دعا را جبه خويش ساختهاند، و به اين ترتيب به روش حضرت مسيح (ع) دنيا را از خود دور كردند. اي نوف، داوود در اين وقت شب از جا بلند شد و گفت: اين ساعتي است كه در آن ساعت بندهاي درخواست نميكند مگر اين كه روا ميگردد. جز آن كسي كه عشر بگير، يا خبرچين حكومتيان، گزمه و فراش حكومتي يا نوازنده ساز (تار و تنبور) و يا دهل زن باشد). (بعضي گفتهاند: عرطبه يعني دهل، و كوبه يعني تار و ساز). بيرون رفتن امام (ع) در آن وقت به همان جهت است كه از حضرت داوود (ع) نقل كرده است و نيز از آن رو كه وقت آزادي است براي
توجه و انديشيدن دربارهي آفرينش آسمانهاو آراستگي آنها، سپس پارسايان در دنيا را با شش ويژگي به منظور پيروي ديگران از آنان معرفي فرموده است: 1- زمين را فرش خود قرار دادهاند. 2- خاك زمين را بستر خود قرار دادهاند. 3- آب زمين را شربتي گوارا دانستهاند، و اينها از لوازم پارسايي آن افراد در برخورداري از دنيا و چشم پوشيدن با ميل و رغبت از آن است. 4- قرآن را شعار (جامهي زيرين) خود ساختهاند. 5- دعا و درخواست را دثار (لباس روپوش از قبيل جبه و عبا) قرار دادهاند لفظ: شعار را براي قرآن از آن رو استعاره آورده است كه آنان پيوسته در حال آموزش آن و درك مقاصد قرآنند همانند لباس زيرين كه همراه بدن است. و لفظ دثار را از آن جهت استعاره آورده است براي دعا، كه آنان خود را به وسيلهي دعا از عذاب خدا و سختيهاي وارد بر ايشان نگه ميدارند، همانطوري كه شخص به وسيلهي لباس روپوش از سرما و امثال آن خويشتن را حفظ ميكند. 6- بريدن آنان از دنيا، يعني آنان با اين ويژگيها دنيا را با كمترين مقدار نياز همچون حضرت مسيح (ع) از خود جدا ساختهاند. و به پا خاستن آن بزرگوار در نيمهي دوم شب از آن جهت بود كه در آن هنگام اميد اجابت ميرود به دليل ا
ين كه نفس انساني از سرگرمي به كارهاي محسوس روزانه فارغ است و پس از خواب، توجه فراوان به آستان ربوبي دارد و آمادهي پذيرش الطاف خداوندي است، و اما آن افرادي را كه استثنا فرموده است به خاطر ارتباطشان با گناه است كه دلهاشان را از قبول رحمت پروردگار بازميدارد.
[صفحه 499]
فرائض الله: واجبات دين خدا، حدود الهي: نهايت چيزهايي از نعمتهاي الهي كه مباح دانسته و دست يازيدن بدانها را اجازه فرموده است، (خداوند بر شما چيزهايي را واجب ساخته است، مبادا آنها را تباه سازيد، و حدودي را براي شما تعيين كرده است، مبادا از آن حدود تجاوز نماييد، و شما را از چيزهايي نهي كرده است كه مبادا پردهي حرمت آنها را بدريد، و براي شما در مورد چيزهايي خاموشي گزيده است، نه آن كه آنها را فراوش كرده باشد، پس خودتان را به زحمت نينداريد). چيزهايي مورد نهي يعني آنچه از محرمات و پستيها كه از حدود الهي تجاوز كند. و چيزهايي كه دربارهي آنها خاموشي گزيده از قبيل تكليف به دانستنيهاي دقيقي است كه در آخرت بيفايده است زيرا خداوند از روي فراموشي، به سكوت برگزار نكرده، چه خداوند مبرا از نسيان است، بلكه به دليل بيسود بودن آنها براي آخرت و به دليل اين كه اشتغال بدانها باعث ترك اشتغال به دانستنيهاي مفيد ميشود و موجب ضرر و زيان ميگردد از آنها سخن نگفته است.
[صفحه 500]
(مردم چيزي از امر دينشان را به خاطر رونق دنياشان فروگذار نميكند مگر اين كه خداوند بر آنان دري را ميگشايد كه زيانش از آن سود بيشتر است). چون خواستههاي مردم در دنيا- وقتي كه در دنياخواهي باز شد- پايانپذير نيست، چون خواستهاي خود زمينهاي براي افزونطلبي و زيادهجويي دنيا و تحصيل شرايط و لوازم آن ميشود و همچنين دوري انسان از خدا به اندازهي نزديكي او به دنيا و آرزوهاي دور و دراز در دنياست، بنابراين هر كاري كه در آن سود دنيا با همان هدف دنيايي مورد نظر باشد، وسيلهاي براي گشايش دري از درهاي جستن و آراستن دنيا است، و زيانش از اولي بيشتر خواهد بود چون فرورفتگي به دنيا بيشتر و دوري از خدا افزونتر ميگردد.
[صفحه 500]
(بسا دانشمندي كه نادانياش او را از پاي درآورد و دانشي كه دارد به او سودي نرساند). مقصود امام (ع)، دانشمنداني است كه از علوم بيفايده مانند جادو و تردستي، بلكه همانند علم نحو و ديگر علوم عقلي بهرهمندند و از قوانين اسلام ناآگاه، و از روي جهل فتوا دهند و يا از حدود الهي تجاوز كنند و مرتكب گناهي شوند، و در نتيجه اين علم باعث هلاكت آنان در دنيا و آخرت گردد، و يا آن علمي كه در آخرت سودي ندارد و باعث ترك علم مهمتري ميشود پس علاوه بر آن كه سودي ندارد و آن دانستنيها او را نجات نميبخشد بلكه باعث هلاكت وي در آخرت ميگردد.
[صفحه 501]
نياط: رگي كه دل به آن آويخته است، غاله: ناگهاني او را گرفت، (به يكي از رگهاي بدن اين انسان پاره گوشتي آويخته شده كه شگفت ترين عضو بدن اوست، و آن قلب است كه در آن مايههاي حكمت و ضد آن از غير حكمت وجود دارد: اگر اميدوار باشد، طمع او را خوار سازد، و اگر طمع بر آن روآور شود، حرص و آز آن را از پاي درآورد، و اگر نااميدي او را فراگيرد، غم حسرت او را بكشد، و اگر خشم و غضب بر او مستولي گردد، شدت خشم بر او سخت گيرد، و اگر خوشنودي يار او گردد، خويشتنداري را از ياد ببرد، و اگر ترس به ناگه او را فراگيرد، احياط و محافظهكاري او را سرگرم سازد، و اگر زياد آسودهخاطر شود، دچار غفلت ميگردد، و اگر مصيبتي بر او روآورد، بيتابي او را رسوا كند، اگر به مالي برسد، بينيازي او را به طغيان وادارد، و گر از بيچيزي رنج برد، گرفتار بلا گردد، و اگر زياد سير شود از شكمپري رنجيده شود، بنابراين هر نوع كاستي و كوتاهي او را زيان رساند و هر نوع زيادتي او را فاسد كند). مقصود امام (ع) از مواد حكمت، فضايل اخلاقي است، زيرا تمام فضايل از شاخههاي حكمتند، و حكمت خود عبارت است از دانستن آنچه بايد انجام داد، و آن شايستهترين مورد در هر
زمينه است و همينها مادههاي كمال قلبند، و امام (ع) به هر يك از اضداد مخالف آن مواد يعني رذايلي كه ضد فضايلند نيز اشاره فرموده است، كه همان دو طرف افراط و تفريط فضايل ميباشند. 1- طمع، يعني صفت ناپسند افراط از اميدواري، امام (ع) وسيلهي پيامد خواري و ذلت در برابر آنچه طمع بسته و هم به وسيله زياد شدن طمع، يعني همان آزمندي كشنده در دنيا و آخرت از اين صفت، برحذر داشته است. 2- نااميدي كه همان صفت ناپسند تفريط از اميدواري است، امام (ع) به دليل پيامد آن يعني تاسف شديد و كشنده از آن برحذر داشته است. 3- صفت پست زيادهروي در خشم، يعني همان شدت خشم كه سبك مغزي شمرده ميشود و حد وسط خشم، فضيلت شجاعت و فروخوردن خشم است. 4- ترك خويشتنداري و فراموش كردن آن، يعني همان صفت ناپسند زيادهروي از حالت رضامندي انسان است بدانچه از دنيا عايد او گشته است. 5- صفت ناپسند افراط در ترس و آن عبارت از اين است كه انسان در حالت ترس از چيزي بترسد كه نبايد بترسد، در صورتي كه آنچه براي او شايسته است همان رعايت جانب احتياط و ترك كارهاي وحشتناك است. 6- صفت پست تفريط در داشتن ضد ترس يعني آسودهخاطري و دچار غفلت شدن عقل، به حدي كه انسان در مصلحت خ
ود و حفظ آسايش و امنيت خود نينديشد. 7- صفت ناپسند كاستي از فضيلت صبر و تحمل در برابر مصيبت، يعني بيتابي، امام (ع) از اين حالت به دليل پيامد آن كه همان رسوايي است، برحذر داشته است. 8- صفت نارواي افراط در به دست آوردن مال دنيا يعني طغيان به علت ثروت زياد، و بينيازي. طغيان يعني از حد خود تجاوز كردن. 9- صفت پست كوتاهي در صبر بر گرسنگي، و پيامد آن را نيز يادآور شده است كه همان زمينگير شدن در اثر ناتواني از انجام وظيفه است، و به همين دليل امام (ع) از اين خوي ناپسند برحذر داشته است. 10- صفت ناپسند سيري بيش از حد فضيلت اعتدال، كه پيامد اين عمل عبارت شكمپري است. و امام (ع) به دليل همين پيامد از آن برحذر داشته است. آنگاه امام (ع) با برحذر داشتن از دو طرف افراط و تفريط در خوردن، به طور اجمال سخن خود را به پايان برده است به اين دليل كه چون تفريط قلب را از فضيلت تهي ميكند، پس براي آن زيانبخش است، و افراط در آن نيز قلب را از فضيلت بيرون ميسازد و باعث فساد قلب ميگردد. توفيق نگهداري از فساد به دست خداست.
[صفحه 503]
نمرقه: بالش كوچك، (ما تكيهگاهي هستيم در ميانه، آن كه عقب ماند خود را به آن برساند و آن كه پيشي گرفته به سوي آن بازگشت نمايد). امام (ع) اين كلمه را به صفت (الوسطي) يعني ميانه و معتدل، براي خود و خاندان خود استعاره آورده است، از آن رو كه اينان حق و براي مردم در زندگي دنيا و آخرت الگوهايي در حد عدل و در بين دو طرف افراط و تفريطند، و از حق امام (ع) و رهبران راستين آن است كه درحد اعتدال با امور برخورد كند، تا عقب مانده يعني كوتاهيكنندهي مقصر در كارها به او برسد، و پيشي گرفته يعني تندرو متجاوز از حد عدالت به سوي او بازگردد.
[صفحه 504]
مصانقه: وسيلهي رشوه و امثال آن، سازش كردن، مضارعه: مصدر باب مفاعله از مادهي ضرع يعني ذلت و خواري، گويا دو نفر كه هر يك نسبت به ديگري كوچكي ميكنند، (فرمان خدا را اجرا نميكند مگر كسي كه اهل مدارا و سازش نيست، و فرومايگي ننمايد و به دنبال طمع نرود). بديهي است كه سازش با ديگري باعث جستن رضاي اوست، و اين عمل مانع از اجراي حدود و دستور الهي درباره او ميگردد. و همچنين فرومايگي و چشم طمع داشتن به ديگران، هر دو باعث خودداري از پرداختن به دستورها و حدود الهي است كه بر او دشوار مينمايد.
[صفحه 504]
امام (ع) چون سهل بن حنيف انصاري، كه از گراميترين اشخاص نزد آن حضرت بود، پس از بازگشت از جنگ صفين، در كوفه از دنيا رفت، امام (ع) پس از وفات او فرمود: تهافت: تكهتكه افتاد، و اين مبالغه در فزوني مصائب و گرفتاريي است كه به امام (ع) و دوستانش ميرسد، (اگر كوتاهي مرا دوست بدارد هر آينه از هم بپاشد). سيدرضي ميگويد: معناي اين سخن آن است كه اين آزمون بر او سخت ميگيرد، پس غمها بر او روآور ميشوند، و اين كار نشدني است مگر با پرهيزگاران، نيكوكاران و برگزيدگان نيك كردار، اين سخن امام (ع) مانند آن عبارت است كه فرمود: (من احبنا اهل البيت فليستعد للفقر جلبابا) يعني هر كس ما خانواده را دوست دئارد بايد براي پوشيدن لباس فقر آماده شود. و بر معناي ديگري نيز توجيه كردهاند كه جاي گفتار آن نيست. عبارت: من احبنا … يعني يعني اين را براي خود مهيا سازد. و جلباب استعاره از اين است كه انسان خود را براي تهيدستي و تحمل آن آماده سازد، و دليل استعاره آوردن آن اين است كه هر دوي اينها شخص آماده را از عوارض فقر و خودنمايي آن در بد اخلاقي، و تنگدلي و سرگرداني كه چه بسا به كفر ميانجامد، همچون رواندازي، ميپوشانند، و چون دوستي مخلصانه اين خاندان (ع)، مستلزم پيروي و متابت از ايشان، و به راه و روش ايشان بودن است و از جمله روشهاي ايشان فقر و ترك دنيا و صبر در برابر آنهاست، بنابراين لازم است دوستان ايشان نيز فقر را پيشه خود كنند و پيراهني از آمادگي خود براي فقر و تحمل آن، براي پوشش خود مهيا سازند.
ابن قتيبه اين معنا را در عبارت ديگري روايت كرده و گفته است: هر كس ما را دوست دارد بايد با كمبود و گرفتاري دنيا بسازد و قناعت را پيشه كند. و هم او گفته است: صبر بر فقر و تهيدستي را به پيراهن از آن رو تشبيه فرموده است كه فقر و تهيدستي، همچون پيراهني بدن را ميپوشاند، ميگويد: شاهد بر درستي اين تأويل روايتي است كه از آن حضرت نقل كرده اند: ديد گروهي بر در خانه اش ايستاده اند، فرمود: قنبر! اينان كيستند؟ قنبر، عرض كرد: پيروان تو يا اميرالمومنين! فرمود: من در اينان سيماي شيعه بودن و پيروي را نميبينم. عرض كرد: سيماي شيعه چطور است؟ فرمود: چسبيدن شكمها به پشت از گرسنگي، خشكيدن لبها از تشنگي، كم نور شدن چشمها از گريه.
ابو عبيده ميگويد: مقصود امام علي (ع) فقر در دنيا نيست، مگر نميبينيد كه ميان دوستان ايشان كساني مانند ديگر مردم، ثروتمندند، بلكه مقصود امام (ع) فقر در روز قيامت است، و سخن را در زمينه پند و نصيحت و تشويق بر اطاعت ايراد كرده است و گويا امام (ع) چنين فرموده است: هر كس ما را دوست دارد بايد براي فقر روز قيامتش چيزي آماده كند تا آن را به وسيله اجر و تقرب و نزديكي به خدا جبران نمايد.
سيد مرتضي - خدايش بيامرزد - فرموده است: هر دو توجيه خوب است، هرچند كه سخن ابن قتيبه خوبتر است، و همان است معناي سخن سيد رضي - خدايش از او راضي باد -. و گاهي به معناي ديگر نيز توجيه ميكنند.
قطب راوندي احتمال نا÷سندي را داده است، كه هيچ صلاحيت براي حمل اين سخن را ندارد و ما با نقل آن، سخن را به درازا نميكشانيم.
104- امام (ع) فرمود: (هفده جمله)
لا مال أعود من العقل، و لا وحده اوحش من العجب، و لا عقل كالتدبير، و لا كرم كالتقوي، و لا قرين كحسن الخلق؛ و لا ميراث كالادب، و لا قائد كالتوفيق، و لا تجاره كالعمل الصالح، و لا ربح كالثواب، و لا ورع كالوقوف عند الشبهه، و لا زهد كالزهد في الحرام، و لا علم كالتفكر، و لا عباده كاداء الفرائض، و لا ايمان كالحياء والصبر، و لا حسب كالتواضع، و لا شرف كالعلم، و لا مظاهره أوثق من المشاروه.
«هيچ ثروتي پر فايده تر از عقل نيست، و هيج تنهايي ترسناكتر از خودخواهي نميباشد. هيچ خردي چون تدبير و انديشيدن نيست، و هيچ بزرگواريي چون تقوا نميباشد، و هيچ همنشيني مانند خوشبختي نيست. و هيچ ميراثي مانند ادب نميباشد، و هيچ رهبري همانند توفيق بر كاري نيست، و هيچ تجارتي همانند كار شايسته نميباشد، و هيچ سودي چون اجر و مزد الهي نميباشد، و هيچ پرهيزگاري مانند توقف در مقابل عمل شبهه ناك نيست و هيچ پارسايي مانند پرهيز از حرام نيست، و هيچ آگاهيي همچون انديشيدن در كار نيست، و هيچ عبادتي مانند انجام واجبات نيست. و هيچ ايماني همسان شرم و بردباري نيست و هيچ والايي مانند فروتني نميباشد، و هيچ شرافتي به پاي دانش نميرسد، و هيچ پشتوانه اي مطمئن تر از مشورت با ديگران نميباشد».
1- هيچ ثروتي پر فايده تر از عقل نيست. يعني سود بيشتري به صاحبش نميرساند، كلمه مال را از آن رو براي عقل استعاره آورده است كه بي نيازي شخص به عقل است و آن سرمايه اي است كه انسان سودهاي جاودانه و كمالات ممكنه را با آن كسب ميكند، همان طوري كه با مال كمال ظاهري را به دست ميآورد. و چون بين اين دو نوع سرمايه آشكارا در شرافت تفاوت است، ناگزير مالي از عقل پر فايده تر براي صاحبش وجود ندارد.
2- و هيچ تنهايي ترسناكتر از خودخواهي نيست، امام (ع) تنهايي را از آن رو از سنخ خودخواهي شمرده است كه هر دو باعث وحشت سهمگيني، هستند، و اين كه خودخواهي باعث ترس است قبلا بيان شده است.
3- هيچ عقلي چون تدبير و انديشيدن نيست، مقصود از عقل، تصرف عقل عملي است بنابراين نام عقل را به طور مجاز بر آن اطلاق كرده است از باب اطلاق نام سبب بر مسبب. و بديهي است كه تمام تصرفات عقل، تدبير و به دست آوردن نظرات مصلحت دار، در همه كارها ست، و چون مقصود از عقل ناگزير همان تدبير است و از طرفي هيچ يك از تصرفات آن همسان تدبير نيست، بنابراين هيچ عقلي همانند تدبير نميباشد.
4- هيچ بزرگواريي چون تقوا نيست. مفهوم و معناي كرم عبارت است از بذل آنچه شايسته بذل است، و چون تقواي الهي عبارت از خشيت است، و از لوازم خشيت پارسايي در دنيا و اعراض از متاع دنياست، پس تقوا در حقيقت صرف نظر كردن از تمام دنياست و هر گاه بذل مقداري از اندوخته هاي دنيا بزرگواري خوانده شود، بنابراين، گذشت از تمام دنيا شايستگي بيشتري دارد تا بزرگواري بي نظيري محسوب شود. همان طوري كه امام (ع) در گذشته آن را چنين توصيف كرد: «و رايتها محتاجه فوهبت جملتها لها».
5- هيچ همنشيني چون حسن خلق نيست، قبلا با اخلاق حسنه آشنا شدي، و بديهي است كه آنچه همنشين گفته ميشود، بهتر از حسن خلق نيست، زيرا فايده و نتيجه همنشينان ديگر، آن است كه از همنشيني و دوستي آنها، خوشخويي بياموزيم، و خوشخويي كه خود، نتيجه همنشيني است، ارزشمندتر از مقدمه آن است كه اي بسا اين نتيجه از آن به دست نيايد، بنابراين چيزي شبيه و نظير آن نيست.
6- هيچ ارثي مانند ادب نيست، اندكي پيش، بيان و توضيح اين جمله گذشت. 7- هيچ رهبري چون توفيق يافتن در كارها وجود ندارد، و چون توفيق عبارت از فراهم آمدن وسايل و شرايط چيزي است به طوري كه تمام آنها باعث دست يابي به آن هدف است ناگزير براي انسان رهبري براي رسيدن هدفهايش مانند توفيق- در زود رساندن به هدف- وجود ندارد. 8- هيچ تجارتي مانند كار شايسته نيست، كلمهي: (تجاره) را از آن رو براي كار شايسته استعاره آورده است كه همچنان كه تجارت مستلزم سود است، كار شايسته نيز باعث خير است. و چون ارزش تجارت به ارزش نتيجه و سود آن وابسته است، پس هر چه سود ارزشمندتر باشد ارزش تجارت بيشتر است، و چون سود اين تجارت اجرو مزد دائمي آخرت است كه بالاتر از آن سودي نيست، پس تجارت عمل شايسته نيز در بين تجارتها نظير ندارد. 9- هيچ سودي همچون اجر و مزد الهي نيست، مطلب روشن است. 10- هيچ پرهيزگاريي مانند توقف در برابر كار شبههناك نيست، گاهي پارسايي را به توقف در برابر كارهاي خلاف و حرام تفسير ميكنند. و چون خودداري از انجام كارهاي شبههناك چه در جهت حلال بودن و چه در حرام بودن، از بالاترين نوع پار
سايي است و از همه بيشتر به وسيله آن ميتوان از محرمات دوري كرد بنابراين، هيچ يك از ديگر انواع پارسايي نظير آن نميباشد. 11- هيچ پارسايي مانند پرهيز از حرام نيست. چون به پرهيز از حرام دستور و فرمان دادهاند و انجام واجب، پايينتر از ديگر انواع زهد است، بنابراين پرهيز از حرام همانند فضيلت واجب بر مستحب، برترين نوع پرهيز است. 12- هيچ آگاهيي همچون انديشيدن در كار نيست، يعني همچون علمي كه از راه انديشه به دست ميآيد و اين سخن نسبت به آن چيزي است كه ادعا كنند علم است، از قبيل حفظ سخن ديگران، احاديث، شرح حال بزرگان و امثال اينها و نيز فراگرفتن علومي كه از حواس حاصل ميشوند، زيرا علم فكري و عقلي، كلي و اشرف است، و حكمي كه شارع ميكند و همچنين خطيب در خطبه ميآورد نيز جنبهي كلي دارد. و مقصود از انديشيدن، انديشه در چيزهايي است كه سزاوار آن است از قبيل آفرينش آسمانها و زمين و آنچه خداوند آفريده، و نيز عبرت گرفتن از آنهاست. و نام انديشيدن و تفكر را بر علمي كه از راه تفكر به دست ميآيد، اطلاق نموده است، از باب اطلاق اسم سبب بر مسبب و ممكن است مقصود امام (ع)، علم به نحوهي انديشيدن و آن قوانيني باشد كه رعايت آنها انديشه
را از گمراهي نگاه ميدارد. 13- هيچ عبادتي مانند انجام واجبات نميباشد چون اينها واجبند و امر واجب از غير واجب ارزشمندتر است. 14- هيچ ايماني همسان شرم و بردباري نيست، هيچ ايماني به پايه آن ايماني كه با شرم و بردباري تكميل شده، نميرسد، و اين همان چيزي است كه اين دو فضيلت را چنان كه گذشت، شرف بخشيده است، و اينها را بر ايمان از باب مجاز و اطلاق اسم لازم بر ملزوم به كار برده است. 15- هيچ والايي همانند فروتني نيست، چون والايي و بزرگي از جمله نيكيها و فضيلتهاست فروتني نسبت به بيشترين چيزهايي كه سبب خيرات ميگردند، والاتر و ارزشمندتر است، همانطوري كه قبلا نيز بيان شده است. 16- هيچ شرافتي به پاي دانش نميرسد، كه نام ملزوم را بر لازم از باب مجاز اطلاق فرموده است، روشن است كه علم بالاترين كمالات است و هيچ شرافتي همانند شرافت آن نيست. 17- هيچ پشتوانهاي مطمئنتر از مشورت با ديگران، يعني محكمتر و قويتر از آن نيست. و شرح اين سخن در عبارت: و لا ظهير كالمشوره، گذشت. بايد توجه داشت كه حكم در بسياري از اين كمالات به اعتبار موارد اكثريت است و هدف امام (ع) تشويق و ترغيب به عقل، تدبير، تقوي، خوشخويي، ادب، توفيق به وسيلهي توجه ب
ه خدا در كارها، عمل شايسته، اجر و مزد الهي، ايستادگي در برابر كار شبههناك، پارسايي در حرام، انديشه و مواظبت بر واجبات، فراهم آوردن شرم و بردباري، فروتني و آگاهي و مشورت در امور، ميباشد.
[صفحه 511]
(هنگامي كه نيكي و نيكوكاري، روزگار و مردم را فراگرفته باشد، اگر كسي به شخصي كه كار زشتي از وي سر نزده گمان بد ببرد، براستي كه ستم كرده است و هنگامي كه بدي و بدكاري بر روزگار و مردم، چيره است اگر كسي به كسي خوش گمان باشد، براستي كه خود را فريفته است). در قبل گذشت كه روزگار از جمله وسايلي است كه براي فراهم آوردن عوامل خير و خوبي مردم در زندگي اين دنيا و در عالم آخرت آماده شده است كه در اين صورت چنان زماني را زمان خير و صلاح ميگويند. همچين روزگار يكي از وسايل زمينهساز براي نبودن خير و صلاح است كه در آن صورت ميگويند، زمانه فاسد شده و روزگار بدي است. نوع اول روزگاري است كه نيكي و نيكوكاري روزگار مردمش را فراگرفته است و بر اين اساس، اميد كار خير ميرود و ايجاب ميكند كه به مردم خوش بين باشيم، و هر كس، در چنين زماني، به آن كسي كه كار پستي از او نزد مرد برملا نشده است بدگمان باشد، بدگماني خود را در مورد نابجايي به كار برده و اين خود، بيرون رفتن از حدود عدالت و ستمكاري است. و بعضي به جاي خزيه، حوبه روايت كردهاند كه به معني گناه ميباشد. و نوع دوم، زمان و روزگاري است كه فساد بر روزگار و مردمش چيره شد
ه است و بر اين اساس، انتظار كار خلاف ميرود و جاي بدگماني نسبت به مردم هست، پس هر كس در چنين روزگاري به فردي خوش بين باشد، براستي كه خود را فريب داده است، يعني خويشتن را گول زده و از حال خود غافل مانده است.
[صفحه 512]
به علي (ع) عرض شد، يا اميرالمومنين، خود را چگونه ميبيني؟ آن گرامي فرمود: (چگونه است حال كسي كه با هستي خود، رو به نيستي است، و با تندرستياش بيمار ميشود، و سرانجام، مرگ در پناهگاهش فراميرسد). امام (ع) از شرح حال خود به روش پند و شكوه پاسخ داده است. و چون بقا، عبارت است از ادامهي مدت هستي، و ادامهي زمان و پياپي آمدن اجزاي زمان باعث نزديك شدن مرگ است، بنابراين، بقاي انسان باعث فناي اوست، و همچنين، چون از پيامدهاي تندرستي، بيماري است، از اين رو، صحت و سلامتي در حقيقت باعث بيماري اوست، و اما اين كه امام (ع) فرموده است، مرگ در پناهگاه فراميرسد، گويا اين چنين است كه مامن در اينجا مصدر ميمي است، و مقصود آن است كه بر انسان، چيزهايي از قبيل مردن و ترس و بيمهاي آخرت كه برايش ناخوشآيند هستند نازل ميگردند، در حالي كه او راحت و دلبسته به دنياست و از آنچه پس از دنيا ناگزير بايد ببيند غافل ميباشد. و احتمال دارد كه مقصود از مامن اسم مكان و محل آرامش يعني دنيا باشد، معناي اين كه در پناهگاهش فراميرسد، آن است كه دردها و گرفتاريهايي كه به او ميرسد، از حالات و كارهاي همان دنياست كه محل امني براي او بوده،
و عوارض و پيشامدهايي كه بر او عارض ميشوند از همان محل امن است و از حالت امنيت و راحتي اوست، بطوري كه اجتناب و گريز از آن امكان ندارد.
[صفحه 513]
مستدرج: كسي كه به دليل غفلت و نافرماني، گرفتار عذاب گردد، املاء: مهلت دادن و به تاخير انداختن مدت، (چه بسا كسي به سبب احسان (خداوند) رفته رفته به عذاب نزديك شده و در اثر پوشيده داشتن گناهش به خود فريفته گرديده و به خاطر تحسين و چرب زباني در دام فتنه افتاده است. خداوند هيچ كس را همچون او به وسيلهي مهلت دادن نيازموده است). امام (ع) از اموري كه خداوند بدان وسيله بندگانش را ميآزمايد، چهار مورد را بيان كرده است: 1- نيكي و احسان با انواع نعمتها نسبت به بندهاش. 2- پوشاندن نافرماني و گناه او. 3- خوشگويي و مدح و ستايش مردم نسبت به او. 4- به تاخير انداختن مدت و مهلت و فرصت دادن به او. و چون نتيجهي آزمون به وسيلهي اين اموري كه در حقيقت همهي آنها نعمتها، يا شكر و سپاس است و يا كفران و ناسپاسي است، چنان كه خداي متعال فرموده است: ليبلوني ااشكر ام اكفر و سپاسگزاري همان نتيجهي خوب و مطلوب با لذات است كه خداوند به شخص متنعم كه از طريق سپاسگزاري اولين نعمت مورد آزمايش قرار گرفته است، هشدار ميدهد كه چه بسا او به وسيلهي همين نعمت اندكاندك به عذاب كشيده شود، بنابراين شايسته است كه از آن غفلت نورزد، و همچ
نين خداوند آن شخص را كه به سبب نعمت مردم مورد آزمايش قرار گرفته، توجه داده است كه بسياري از اوقات اين نعمت، باعث غرور و خودخواهي او نسبت به خدا شده، و شخص از پيشامد ناگوار خود را در امان ميبيند و در نتيجه گرفتار معاصي ميگردد. و در مورد سوم توجه داده است بر اينكه آن نعمت گاهي باعث شر و فساد نسبت به او است و همچنين باعث منصرف ساختن وي از شكر خدا و مبتلا شدن او به خودبيني، و در مورد چهارم توجه داده است بر اين كه اين نعمت بالاترين نعمتي است وي را با آن آزمايش ميكنند.
[صفحه 514]
(دو كس در ارتباط با من به هلاكت رسند: يكي آن دوستي كه تندرو است و ديگري آن دشمني كه در دشمنياش زيادهروي كند.) چون دوستي اولياي خدا يكي از فضايل نفساني است كه جنبهي تفريط و كوتاهي نسبت به آن تا سرحد دشمني و ستيز با آنان و طرف زيادهروي و افراط نسبت به آنان تا سرحد غلو دربارهي ايشان، دو صفت پستي هستند كه در قيامت باعث هلاكت صاحب خود ميگردند. اما صفت ناپسند تفريط، از آن رو كه كينه نسبت به اولياي خدا باعث دشمني با آنان ميشود، هر كه با يكي از اولياي خداي دشمني ورزد، در حقيقت با خدا دشمني كرده و از جملهي هلاك شوندگان است و اما صفت ناپسند تندروي و افراط، از آن جهت كه تندروان (غلاه) حضرت علي (ع) را از مقام بشري به مقام خدايي رساندهاند كه كفر صريح است، به هلاكت افتادهاند.
[صفحه 515]
(از دست دادن فرصت مايهي غم و اندوه است). يعني از دست نهادن كاري كه در وقتي امكان انجام دادن آن را داشته است، باعث تاسف و اندوه است، و اين سخن بدور داشتن انسان از تباهسازي فرصت است به دليل پيامدي كه دارد.
[صفحه 515]
(مثل دنيا مثل آن ماري است كه هنگام دست كشيدن نرم، ولي زهر درون آن كشنده است، شخص مغرور نادان به سمت آن ميل ميكند، اما عاقل دورانديش از آن دوري ميجويد). امام (ع) دنيا را همانند ماري دانسته است، جهت تشبيه، عبارت: لين مسها … است. توضيح آن كه دنيا در نظر بيننده، طعمهاي لذيذ و دسترسي بدان سهل است، در حالي كه دلبستگي بدان و دستيازي بر آن باعث بدبختي اخروي و عذاب دردناك است، بنابراين شخص ناآگاه از سرانجام بد آن به طرف آن ميرود، و شخص خردمند آگاه از حال دنيا از آن دوري ميكن، از آنجا كه دست ماليدن بر مار ملايم و جلوهي آن نيكوست، نادان آن را النگويي از طلا و نقره تصور ميكند و به دليل ناآگاهي از زهر درون مار، به سمت او ميرود، ولي آن كه مار را ميشناسد از آن دوري ميجويد.
[صفحه 516]
از امام (ع) راجع به قريش پرسيدند، فرمودند: (اما قبيله بنيمخزوم گل خوشبوي قريشند، سخنان مردانشان و ازدواج با زنانشان دوستداشتني است، و اما بني عبدشمس دورانديشترين و پيشگيرترين افرادند از آنچه در پشت سر آنهاست، و اما ما (بنيهاشم) بخشندهترين افراد قريش هستيم نسبت به آنچه در دست داريم و به هنگام مرگ جانبازترين آنانيم، و آن قبايل، پرشمارتر، فريبكارتر و زشتروترند، اما فصيحتر، خيرخواهتر و خوشروتريم). بنيمخزوم طايفهاي از قريشند، مخزوم، خود، پسر يقظه بن مره بن كعب بن لوي بن غالب است، و از جمله آنان، ابوجهل بن هشام بن مغيره و دودمان مغيره است، مخزوم بوي خوشي همچون گل ميخك و رنگي چون رنگ آن داشت، و غالبا فرزند شباهت به پدر دارد، و از آن رو، اين طايفه را گل خوشبوي قريش گفتهاند، و مغيره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم به همان نام موسوم بود. بعضي گفتهاند مردان اين طايفه به دليل كياستي كه داشتند سخن گفتن با ايشان دوستداشتني بود، و زنانشان داراي ظرافت و خودآرائي و اظهار محبتي نسبت به مردان بودند، از اين رو ازدواج با آنان دوستداشتني بود. اما بني عبدشمس بن عبدمناف، كه ربيعه و دو فرزندش، شيبه و عتبه، اعياص، حر
ب بن اميه و پسرش ابوسفيان، اسيد بن عتاب و مروان بن حكم از آنهايند. امام (ع) اين طايفه را به دورانديشي توصيف كرده است كه كنايه از تيزهوشي اين طايفه است. ميگويند: فلاني دورانديش است، وقتي كه به دليل تيزهوشي، از قبل مصلحتي را ببيند. و باز توصيف فرموده است كه آنان در پيشامدها و حوادث يگانهاند، كه كنايه از حميت و غيرت آنهاست. آنگاه خاندان خود، يعني بنيهاشم را بر بخشندهتر بودن نسبت به آنچه در دست دارند- يعني سخيترين قبايل- توصيف كرده است و پس از آن بر جانبازترين افراد در هنگامهي مرگ يعني شجاعترين افراد، تعريف كرده، و بعد از همهي اينها آن دو طايفه را با يك فضيلت ظاهري و دو رذيل معرفي كرده است، اما بنيهاشم را به سه فضيلت كه دو مورد از آنها جسماني و يكي روحي است، وصف كرده است. فضيلتي كه در آن دو گروه است فزوني افراد و دو صفت ناپسند: پرمكر و حيله بودن و زشتكارتر بودن آنهاست، اما فضيلتهاي بنيهاشم: گشادهزبانتر و زيباروتر بودن آنهاست كه دو فضيلت جسمانياند و احتمال دارد كه مقصود از (اصبح) گشادهرويي و خوش برخوردي آنان با مردم باشد كه ريشهي آن يك فضيلت روحي است. و پس از آن خيرخواهترين بودن آنها براي كسي كه شايس
تهي خيرخواهي است، خود فضيلتي است نفساني تحت فضيلت عفت.
[صفحه 517]
شتان: فاصله است بين آن دو، (چه فاصلهاي است بين دو عمل: عملي كه خوشي آن بگذرد و رنج و عذابش بماند، و عملي كه زحمتش سپري شود و پاداشش بماند). عمل اول: كار براي دنياست كه پيامد آن همان شقاوت اخروي است كه در پي آن است و عمل دوم، كار اخروي است. بديهي است كه ميان اين دو تفاوت زيادي است.
[صفحه 518]
امام (ع) جنازهاي را تشييع ميكرد، شنيد مردي ميخندد، فرمود: اجداث: قبرها، جائحه: آفت بيچارهكننده، (گويا مرگ در دنيا براي ديگران، مقرر شده است، و گويا حق تنها بر ديگراني به جز ما، حتمي گشته است، و گويا مردگاني كه ميبينيم مسافراني هستند كه به زودي نزد ما برميگردند، ايشان را در قبر نهان ميكنيم، و ميراثشان را ميخوريم، گويي بعد از آنها زندهي جاودانهايم كه همهي پند دهندگان را از ياد بردهايم و دچار همهي آفتهاي سخت شدهايم، خوشا كسي كه نفسش را خوار و كسب و كارش را شايسته و نيتش را پاك و پسنديده، و خوي خود را نيكو گرداند و زيادي مال و ثروتش را انفاق كرد و زبانش را از پرگويي بازداشت و شرش را از مردم بازگرفت و به جاي آوردن سنت پيامبر اكرم (ص) بر او آسان بود و به بدعت من منسوب نگشت). سيدرضي ميگويد: بعضي اين مطالب و سخن پيش را به پيامبر خدا (ص) نسبت دادهاند هدف اين بخش از سخن امام (ع) برحذر داشتن از خندهي بيجا و يادآوري آخرت بوده است. امام (ع) سه تشبيه بيان كرده است: 1- تشبيه مرگ به چيزي كه براي ديگران مقرر شده است. 2- تشبيه حقي كه بر انسان واجب است به حقي كه بر ديگران واجب است نه بر او. 3-
تشبيه مردگاني كه به چشم خود ميبيند به مسافراني كه عنقريب برميگردند. و وجهشبه در هر سه مورد كم اهميت دادن به مرگ، و كمتوجهي به اداي حق واجبي است كه خداوند بر آنان مقرر كرده، و عبرت نگرفتن ايشان از كساني كه ميميرند. عبارت: نبوئهم … جائحه مكمل وجهشبه است، زيرا انجامدهندهي چنين كاري (دفن) دربارهي مردگان به دليل سنگدلي و پند نياموختن چنان است كه گويي مرگي كه بر مردگان مقرر شده است، براي او مقرر نشده است. عبارت طوبي … وادار ساختن بر آراستگي به فضايل ياد شده است، يعني خوشا به حال او، و اين حالت در حقيقت حالت خوبي است براي اولياي خدا در آخرت يعني همان حالت خوشي و لذت جاويد. امام (ع) هشت فضيلت را برشمرده است: 1- خوار ساختن نفس در برابر خدا به دليل نياز و حاجتي كه به او دارد و همچنين توجه به سرانجام كار و عالم آخرت 2- كسب حلال، از راه درستي كه شايسته است. 3- نيت پاك براي خدا و پاك داشتن درون از نيتهاي فاسد در رفتار با مردم. 4- خوش خويي و آراستگي به فضايل اخلاقي. 5- انفاق مالي كه از حد نياز بيشتر است در راهي شايسته از راههاي نزديكي به خدا، و اين همان فضيلت بخشندگي است. 6- خودداري از پرگويي يعني پرهيز از سخن
گفتن زياد بر آنچه كه شايسته است، يعني خاموشي در جاي خود. 7- دور داشتن بدي و شرارت از مردم كه همان عدالت و يا لازمهي عدالت است. 8- پايبندي به سنت خدا و پيامبر (ص) و فاصله نگرفتن از آنها به طرف آنچه كه بدعت در دين و ناشايست است.
[صفحه 512]
(غيرت مرد، ايمان و غيرت زن، كفر است). اما قسمت اول: از آن جهت كه غيرت مرد، باعث خشم او به خاطر خشم خداست به دليل شركت دو مرد، در يك زن. و خشمي كه در حقيقت خشم خداست، با خوشنودي خدا ناسازگار و پشتوانهي الهي اوست، و ايمان هم، همان است. اما بخش دوم: از آن رو كه زن در حرام داشتن چيزي كه خداوند حلال فرموده يعني شريك بودن دو زن و يا بيشتر در يك مرد، اظهار غيرت ميكند، رو در روي مرد ميايستد و بر او اعتراض ميكند، و حرام داشتن چيزي كه خدا حلال نموده است و خشم نسبت به چيزي كه خدا بدان راضي است، اعتراض بر خدا و ناگزير نوعي كفر است.
[صفحه 521]
(اسلام را آن چنان معرفي كنم كه پيش از من كسي معرفي نكرده است: اسلام عبارت از تسليم شدن و تسليم، باور كردن، و باور كردن، پذيرفتن، و پذيرفتن، همان اعتراف و اقرار است، و اعتراف، آمادگي براي انجام عمل است، و انجام عمل، خود عمل صالح است). اين قياس به نام قياس مفصول است كه مركب از چند قياس و نتايج آنها درهم ضميمه شده است نتيجهي قياس اول آن است كه اسلام همان باور كردن است، و دوم: باور كردن همان پذيرفتن است و سومي آن است كه پذيرفتن همان اقرار است. و نتيجه چهارم آن است كه اقرار، انجام عمل است. و نتيجه پنجمي كه لازم بر ملزوم، امر واضحي است. اما مقدمه دوم- چون تسليم حق بودن تنها از راه باور داشتن شايستگي خداوند مطاع، براي تسليم وي بودن است، پس باور داشتن آن شايستگي از لوازم تسليم بودن به خداوند است و صدق بر آن از باب صدق لازم بر ملزوم است … است كه انجام وظيفه همان عمل است. اما مقدمهي نخست: از آن رو كه اسلام عبارت از ورود در قلمرو اطاعت خداست، و لازمهي آن تسليم بودن به خدا و چون و چرا نداشتن با اوست، و صدق اما مقدمه سوم- چون يقين به استحقاق خداوند براي اطاعت و تسليم مستلزم تصديق و پذيرش چيزهايي است كه
از جانب خدا توسط پيامبر (ص) رسيده كه عبارت از لزوم فرمانبرداري و اطاعت اوست. بنابراين پذيرش از روي يقين همان تصديق به اوست. اما مقدمهي چهارم- زيرا تصديق خداوند در جهت وجوب اطاعت همان اقرار به وجود خداست. اما مقدمه پنجم: چون اقرار و اعتراف به وجوب و ضرورت امري، مستلزم آن است كه شخص اعتراف كننده آنچه را كه بدان اعتراف دارد، انجام دهد، بنابراين اقرار سبب الزام به انجام عمل خواهد بود. اما مقدمهي ششم: عبارت از اين است كه انجام عمل، خود عملي است، زيرا انجام اطاعت واجب و لازمي را كه براي خدا اقرار و اعتراف داشته چيزي جز عمل نميباشد. نيتجهاي كه از ردهبندي اين قياسات به دست ميآيد، اين است كه اسلام همان عمل بر طبق فرمان خدا و براي اوست، و اين معني، تفسير و تعريف اسلام به خاصهاي از خواص آن است همانطوري كه قبلا گذشت.
[صفحه 523]
(در شگفتم از مرد بخيلي كه به سوي فقري ميشتابد كه از آن گريزان است، و از آن طرف غنايي را ميجويد كه از دست ميدهد، پس در دنيا مانند مستمندان زندگي ميكند، و در آخرت همچون توانگران حساب پس ميدهد. در شگفتم از گردنفرازي كه ديروز نطفهاي بود، و فردا مرداري ميشود، و در شگفتم از كسي كه در وجود خود ترديد دارد با اين كه آفريدگان خدا را ميبيند، و در شگفتم از كسي كه مرگ را فراموش كرده است در حالي كه مردگان را ميبيند، و در شگفتم از كسي كه عالم آخرت را منكر است، در صورتي كه او پيدايش نخستين خود را از نطفه ميبيند، و در شگفتم از كسي كه خانهي نيستي و فنا را آباد ميسازد و خانهي هستي و بقا را رها ميكند). امام نسبت به شش چيز شگفتآور اظهار تعجب ميكند، و هدف وي از اين كار، برحذر داشتن از بديهاي آنهاست: 1- شخص بخيل، كه سه كار او را شگفتيآور دانسته است: اول اين كه او بخل ميورزد از ترس اين كه اگر بخشش كند سرانجام دچار فقر شود. و زفتي و استفاده نكردن او در حال حاضر، خود عين فقر و بيچارگي است پس بدان وسيله به طرف فقري شتافته است كه از ترس آن به جانب بخل گريخته بود. دوم آن كه او با بخل خود در پي توانگري است
، در صورتي كه بخل دائمي باعث تنگدستي حاضر و نفيكنندهي بينيازي وي و ضد آن است. پس آنچه را او وسيلهي توانگري ميپنداشت نابودكنندهي توانگري است. سوم آنكه وي در دنيا همانند تنگدستان- به خاطر استفاده نكردن از مالش- زندگي ميكند و در آخرت- به دليل شركت با ثروتمندان در گردآوري مال و دلسبتگي به ثروت كه هر دوي اينها سرچشمهي محاسبهاند مورد- سوال و حساب قرار ميگيرد. پس وي به اين جهت از جملهي توانگران است. 2- امام (ع) به دليل تعجب خود از خودخواه گردنفراز از طريق يادآوري ريشهي وجودي او، توجه ميدهد يعني انسان خودخواه در آغاز نطفهاي در نهايت حقارت و پستي بوده كه با گردنفرازي تناسب ندارد، و همچنين سرانجام او مرداري در نهايت پليدي خواهد بود. پس جمع كردن كسي بين اين دو حالت و بين تكبر و خودخواهي از هر شگفتي، شگفتآورتر است. 3- كسي كه در وجود خدا شك دارد، در صورتي كه آفريدگان او را ميبيند. و اين جمع بين شك در وجود خدا و بين ديدار آشكار او در وجود آفريدهها و ساختههاي شگفتآميز او است، كه اين هم جاي تعجب است. 4- كسي كه مردن خود را فراموش كرده در حالي كه كساني را كه ميميرند، ميبيند. بديهي است كه فراموش كردن مرگ ب
ا ديدن هميشگي آن جاي تعجب دارد. 5- منكر عالم آخرت و بازگشت بدنها پس از نابودي. بديهي است كه انكار وي با اقرار به پيدايش نخستين خود، يعني به وجود آمدن اوليه كه از عدم محض آفريده شد، شگفتآور است، زيرا آفرينش بار دوم سادهتر از خلقت اول است چنان كه خداي متعال فرموده است: و هو اهون عليه يعني اعاده، آسانتر است براي خدا از خلفت اول. 6- كسي كه خانهي دنيا را در عين فاني و زوالپذير بودن آن آباد ميكند اما آبادسازي آخرتي را كه هم خود باقي و هم نعمتهايش جاودانه است، ترك ميكند، جاي تعجب دارد، و هدف از تعجب نسبت به اين افراد، و اشاره به جهات تعجب برحذر داشتن مردم از امور ياد شده است.
[صفحه 525]
(هر كس در انجام كار (خدا) كوتاهي كند، دچار غم و اندوه شود. و خدا به كسي كه در مال و جانش بهرهاي براي او نباشد نياز ندارد). كسي كه در عمل براي خدا كوتاهي ميكند، بيشتر اوقات در عمل دنيا سرگرم است و بيشتر در پي دنيا و گردآوري مال دنياست، در صورتي كه هر چه از ثروت دنيا برخوردار باشد، اولا به همان اندازه گرفتار غم و اندوه گردآوري دنياست، و ثانيا در نگهداري و بيم از دست رفتن آنها مضطرب است. عبارت مشهوري است: از دنيا هر چه ميخواهي به دست آر، و از غم و اندوه آن دو برابر نصيب ببر. پس امام (ع) انسان را از كوتاهي در اعمال چه بدني و چه مالي برحذر داشته است با اين عبارت: و لا حاجه لله … و نياز نداشتن خدا به فرد كوتاهي كننده، كنايه از بيتوجهي و به چشم زحمت به او نگاه نكردن است چون او قابليت آن را ندارد.
[صفحه 525]
(در اول سرما (پاييز) خود را بپوشانيد، و در آخر سرما (بهار) به پيشواز آن رويد، زيرا سرما با جسم انسان همان كاري را ميكند كه با درختان، اولش ميسوزاند و آخرش ميروياند). خودداري و پوشش در آغاز سرما واجب شده است، چون آغاز سرما اول پاييز است و تابستان و پاييز در خشك بودن شريكند، پس وقتي كه سرما فراميرسد، و بر بدنها نيز وارد ميشود در حالي كه بدنها در اثر گرما و خشكي تابستان، آمادگي براي تخلخل و باز شدن منافذ رگ و پي و خشكي پيدا كرده، و اثرپذيري بدن زياد، و تاثير سرما در اثر فشار حرارت غريزي سريع ميگردد، در نتيجه نيروهاي سردي و خشكي در بدن قوت ميگيرد كه اين هر دو طبيعت مرگند، به همين دليل درختان خشكيده و برگها سوخته ميشوند و ميريزند و بدنها لاغر و نحيف ميگردند. اما دستور به استقبال از آخر سرما يعني آخر زمستان و آغاز فصل بهار، از آن جهت است كه زمستان و بهار در رطوبت شريكند و فرقشان در اين است كه زمستان سرد و بهار گرم است. پس سرماي پسين هرگاه آميخته به گرماي بهاري شود و شدتش بدان وسيله درهم شكند، بعد از آن شكستي و زياني به بدنها ندارد و حرات غريزي قوت ميگيرد و گسترده ميشود، و به وسيلهي سرما ب
ا رطوبت معتدلگشته، آمادگي براي مزاج پيدا ميشود كه خود طبيعت زندگي است و باعث رشد و نيرو گرفتن بدنها و شكوفائي برگها و ميوههاست. عبارت: فانه … صغراي قياس مضمري است كه بدان وسيله به برخورداري و استقبال از سرما توجه داده است، و كبراي مقدر آن نيز اين است: و هر چه آن طور باشد لازم است از آغازش خودداري و از پايانش استقبال نمود. عبارت: اوله يحرق … وجهشبه و علت تشبيه است.
[صفحه 527]
(بزرگي آفريدگار در نظر تو، باعث كوچكي مخلوق در چشم توست). اين مطلبي است كه عارفان بالله آن را دريافتهاند، براستي كسي كه خدا و عظمت او را بشناسد و تمام آفريدگان او را نسبت به ذات مقدس او بسنجد بطوري كه حقيقت مخلوقات و امكان وجودي و نيازمندي، و در ذات خود استحقاق وجود نداشتن جز از جانب او، آگاه شود، خواهد دانست كه تمام اينها در برابر عظمت خدا هيچند و چيزي ناچيزتر از هيچ وجود ندارد. و زيادي حقارت مخلوق در نظر عارف برحسب درجهي عرفان اوست. به يكي از عارفان گفته شد: فلاني پارسا است. پرسيد؟ در چه چيز؟ گفتند: در دنيا گفت: دنيا كه در پيشگاه خدا به قدر پر مگسي ارزش ندارد، زهد و پارسايي در آن چه معني دارد؟ پارسايي در مورد چيزي معني دارد و دنيا پيش من، چيزي نيست.
[صفحه 527]
امام (ع) وقتي كه از صفين بازگشت و به گورستاني در بيرون كوفه رسيد، فرمود: (اي ساكنان خانههاي ترسناك، و جاهاي خالي و بيآب و علف، و گورهاي ظلماني، اي خاكنشينان، و اي دور از وطنان، اي بيكسان، اي ترسناكان، شما پيشروان مائيد كه پيش از ما رفتهايد و ما دنبالهروان شمائيم كه به شما خواهيم رسيد، اما خانهها را ديگران ساكن شدند و اما زنان با ديگران ازدواج كردند، و اما اموال را تقسيم كردند، اين خبري بود كه نزد ما است، پس خبري كه نزد شما هست، چيست؟) و سپس به يارانش نگاهي كرد و فرمود: (بدانيد كه اگر آنها اجازهي سخن گفتن داشتند به شما خبر ميدادند كه بهترين زاد و توشه، تقوا و پرهيزگاري است.) فرط يعني كسي كه جلوتر به آب ميرسد و طناب و سطلها را آماده ميسازد. امام (ع) آنان را مخاطب قرار داده همچون مخاطب قرار دادن كساني كه سخن او را ميشنوند، از باب جايگزين كردن وضعيت آنها به جاي اشخاصي كه در اين دنيا موجودند. الديار الموحشه و المحال المقفره: آرامگاهها و قبور. هدف اين سخنان امام (ع) ايجاد رقت در دلهاي سخت و آگاه كردن نفوس غفلت زده، نسبت به هدف دنيايي و متاع آن ميباشد، بدان منظور كه آنان آنچنان كه شايسته ا
ست، در دنيا عمل كنند. و چون حقيقت آن است كه بهترين زاد و توشه تقواست، همانطوري كه در قرآن مجيد آمده است و اين امري است كه پرهيزگاران به خاطر تقوايشان پاداش خود را گرفته و بدكاران به دليل نداشتن تقوا محروم ماندهاند، اگر به آنان اجازهي پاسخ و ابراز سخن گفتن اعطا ميشد، حتما آنچه را كه از حق و حقيقت اطلاع يافتهاند در پاسخ ميگفتند.
[صفحه 529]
امام (ع) وقتي شنيد مردي دنيا را مذمت ميكند فرمود: متجرم: كسي كه ادعاي جرم كند، استهوتك: علاقه و ميل تو را به خود جلب كند، مثلت: مصور كند، (اي كسي كه دنيا را نكوهش ميكني در حالي كه به فريبكاري او، فريفته شده و به بيهودگيهايش گول خوردهاي، آيا فريب دنيا را ميخوري و آن را مذمت ميكني، آيا تو او را گنهكار ميداني، يا دنيا تو را مجرم ميشناسد؟ چه وقت دنيا تو را سرگردان نموده و كي تو را فريب داده است؟ آيا در آن هنگام كه پدرانت به خاك افتادند و پوسيده شدند، و يا آنگاه كه ما درانت به زير خاك رفتند؟ چه قدر با دستهايت رنجوران را ياري و بيماران را پرستاري كردي؟ و در پي بهبودي آنان بودي و از پزشكان داروي دردشان را خواستي، اما فرداي آن روز دانستي كه دارويت شفابخش نبوده، و گريهات براي ايشان بيفايدده بود و دلسوزيات به هيچ كدام از آنها سودي نداد، و به آنچه برايشان ميخواستي نرسيدي، و نتواستي به نيروي خود باري از دوششان برداري و دنيا اين را براي تو نمونه قرار داد و به خاك افتادن آنان را آيينه به خاك افتادن تو ساخت. براستي كه دنيا براي كسي كه راست باشد منزل درستي و راستي است و براي كسي كه دريافت درستي
از آن داشته باشد خانهي ايمني است. و براي كسي كه از آن بهره بگيرد خانهي ثروتمندي است و براي كسي كه پند گيرد منزل پند است، مسجد دوستان خدا و عبادتگاه فرشتگان الهي و محل فرود آمدن وحي خدا و تجارتخانهي اولياي خداست، كه در آن رحمت خدا را كسب كنند، و سودشان بهشت است. پس چه كسي دنيا را مذمت ميكند، در حالي كه دنيا او را از جدايي خود مطلع ساخته و از مفارقتش به صداي بلند آگاه نموده، از نيستي خود و اهل دنيا خبر داده، و براي آنان به وسيلهي گرفتاريهاي دنيايي از گرفتاري پس از مرگ مثل زده، و همچنين به وسيلهي شادي خود، آنان را به شادي اخروي مشتاق نموده است. شب دنيا با عافيت فرارسد و روزش با غم و اندوه براي ايجاد رغبت و ترساندن و بيم دادن و برحذر داشتن، افرادي در فرداي پشيماني آن را مذمت كنند، و گروهي در روز قيامت آن را ستايش كنند كه دنيا به آنان يادآوري كرد، آنان هم، متذكر شدند، و دنيا به آنان گفتنيها را گفت و ايشان باور كردند و دنيا به ايشان پند داد و آنها پند گرفتند). عبارت: ايها الذام … غرتك سرزنش آدمي بر فريب خوردن از دنيا و با اين حال نكوهش كردن آن است و دروغ دانستن ادعاي فرد سرزنش كننده كه او خود مجرم است. با پر
سش از او كه چه وقت دنيا تو را شيداي خود كرده است؟ با استفهام انكاري و توبيخي او بدان، مطلب را مورد تاكيد قرار داده است با پرسش ديگر كه گول خوردنش از دنيا به كدام وسيله بوده است، آيا از خاكي كه پدرانش در آن دفن شدهاند و يا آرامگاههاي مادرانش، و اين سخن از باب دست انداختن و مسخره كردن و توجه دادن بر چيزي است كه باعث نفرت بوده، نه فريب خوردن، يعني همن رفتار بد دنيا نسبت به اهلش به حدي كه گويي او، خود پيك اين هشدار و برحذر ساختن از دنياست. و عبارت: كم عللت … مصرعك مقدمهي صغرا براي قياس مضمري است كه امام (ع) آن را دليل آورده بر آنچه كه ادعا فرموده است كه دنيا بيداركنندهي از خواب غفلت است و هدفش فريبكاري نيست، و تقدير جمله چنين است: دنيا تو را براي خودت سرمشق ساخته است به وسيلهي كساني از بستگانت كه آنان را پرستاري و درمان كردي و در پي بهبودي آنان بودي و براي ايشان پزشكان را معرفي كردي اما هيچ كدام از اينها آنان را سودي نبخشيد و هلاكت آنان را نمونه براي هلاكت تو قرار داد. و كبراي مقدر آن چنين است: و هر چه كه براي تو سرمشق قرار گيرد چيزي را براي تو مصور كند، پس به تو دروغ نميگويد و فريبكار نيست، بلكه از ناصحان
توست، و از خواب غفلت بيدارت ميكند. آنگاه پس از رفع نكوهش از دنيا شروع به ستايش آن نموده و هشت صفت براي آن بيان كرده است: 1- دنيا خانهي راستي است براي كسي كه تصديق كند آن را يعني آنچه را كه دنيا به زبان حال راجع به فنا و نابودياش خبر داده است. و تصدي دنيا، اقرار به اين مطالب و عمل بر طبق آنهاست. 2- منزلگاه ايمني است، براي كساني كه موعظههاي دنيا را دريابند تا بپذيرند كه بايد از زيانها و آفات آن دوري كنند و از عذاب الهي كه به وسيلهي دنيا در پيش است ايمن گردند. 3- خانهي توانگري است براي كسي كه از دنيا توشهي تقوا را براي سفر الي الله برگيرد. و بديهي است كه تقوا و نتيجهي اخروي آن بزرگترين سرمايه است براي پرهيزگاران. 4- سراي پند است براي كسي كه عبرت بگيرد، و صفت دنيا و سرانجام كار آن را بشناسد. 5- دنيا مسجد است براي دوستداران خدا، از پيامبران و اولياي او. 6- جاي عبادت و نماز براي فرشتگان خدا در زمين است، فرشتگاني كه آدم (ع) را سجده كردند. 7- دنيا محل نرول وحي است. 8- تجارتخانهي اولياي خداست كه با عبادت خود در دنيا رحمت خدا را به دست آوردند و بهشت او را سود بردند. پس از اين همه ستايش از دنيا امام (ع) كسي را
كه دنيا را نكوهش ميكرد با استفهام انكاري مورد سوال قرار ميدهد، و حالات ديگري براي دنيا بازگو ميكند كه با نكوهش آن منافات دارد، يعني پس چه كسي آن را مذمت ميكند در حالي كه صفات ياد شده و اين حالات را دارد و از ان احوال شش مورد را ذكر ميكند: 1- دنيا جدايي خود از اهلش را اعلام كرده و از دوري خود آنها را آگاه ساخته است. واو در وقد حاليه است. 2- جدايي خود را به صداي بلند خبر داده است. 3- دنيا خود را معرفي كرده است، البته تمام اين معرفيها به زبان حال است، يعني همان دگرگوني و تغيير، كه نابودي آن را اعلام ميدارند. 4- دنيا با گرفتاريهايش، گرفتاري در آخرت را براي آنان مجسم ميسازد. 5- به وسيلهي شادماني دنيايي به شادي در بهشت، آدميان را جلب ميكند. براستي كه چنين است، زيرا آنچه در اين دنياست، صورت و مثالي است براي آنچه در عالم غيب است و نسخهاي از آن كه قابل توجه و مقايسه با آن است، و اگر چنين نبود، راه صعود و بالا رفتن تا ساحت خدايي مسدود و آگاهي بر رازي از رازهاي نهفته غيرممكن بود بنابراين سالكان الي الله چون گرفتاريهاي آخرت را با مقايسهي گرفتاري در دنيا، مشاهده كردهاند براي نجات از آن ميكوشند و از طرفي چون
شادي آخرت را از روي شادي دنيوي نگريستند و دانستند كه ميان آنها تفاوت زيادي است، و به دست آوردن آن برترين جز با دور انداختن اين پست ترين، امكان ندارد، راي درست آنان اين بود كه شادي گذرا را به شادماني جاويد بفروشند. 6- شبش با سلامتي و روزش با اندوه و غم است. اين مطلب كنايه از دگرگوني سريع حالات دنيا و تغييرات آن از آسايش به سختي و از تندرستي به بيماري است. و امام (ع) اين كارها را به دنيا نسبت داده است زيرا دنيا وسيله و سبب اينهاست، و چون امام (ع) اين افعال اختياري را به دنيا نسبت داده است، براي دنيا هدفي نيز از اين كارها منظور كرده كه همان تشويق مردم به طرف خدا و ترساندن آنان از دنيا ميباشد. آنگاه، به دليل نكوهش كسي كه دنيا را مذمت ميكرد، اشاره كرده است، يعني پشيماني كساني كه در گرفتن توشهي تقوا از دنياي خود براي آخرت، كوتاهي كردهاند، و اين كوتاهي را به فريبكاري دنيا نسبت دادهاند كه اين سخن آنان همانطوري كه امام (ع) بيان داشته، سخني بيهوده است، و بعد به علل ستايش كسي كه دنيا را ستوده اشاره فرموده است كه آن سه علت به شرح زير است: 1- يادآوري دنيا به ايشان، از بين رفتن خود را و اين كه بعد از آن، سرمنزل دائميي
وجود دارد كه بايد براي آنجا كار كرد، آنان آنچه را كه دنيا يادآوري كرده، متذكر شده و به كار بستهاند. 2- سخن گفتن دنيا راجع به اين مطلب، تا اين كه آنان باور كردند و مورد تصديق قرار دادند. 3- پند دادن دنيا ايشان را به عبرتهاي خود، به حدي كه آنان پند گرفتهاند.
[صفحه 534]
(خداوند را فرشتهاي است كه هر روز فرياد ميزند، بزاييد براي مردن، گرد آوريد براي از بين رفتن و بسازيد براي ويران شدن). اين فرياد بر طبق آن چيزي است كه به فرمان خداوند در طبيعت دنيا و سرانجام آن نازل ميشود. و اين امور سهگانه، يعني مردن، از بين رفتن، و ويراني نتيجههاي طبيعي دنيايند. و لام در تمام اين موارد (سهگانه) لام نتيجه و عاقبت است.
[صفحه 534]
اوبقها: هلاك ساخت آن را، (دنيا منزل گذر است به سوي سراي جاويد و مردم در دنيا دو دستهاند: گروهي كه خود را فروختند، پس خويشتن را نابود ساختند و دستهاي كه خود را خريدند و آزاد ساختند). از آن رو دنيا منزل گذر است كه راهي است به طرف آخرت كه آنجا سراي جاودانه است. و كلمهي: (بيع) فروختن را براي كسي كه خود را فروخته است از آن جهت استعاره آورده است كه خود را تسليم دنيا كرده و به هلاكت اخروي گرفتار شده و به جاي خويشتن، آنچه از لذات دنيوي را كه بدان دست يافته، پذيرفته است، و همينطور كلمهي ابتياع (خريدن) را از آن جهت براي كسي كه خود را خريده، استعاره آورده است كه وي خود را با صرف آنچه در اختيار داشته است از لذت حاضر و چشمپوشي از آنها، از نابودي و هلاكت رها ساخته است. منحصر ساختن امام (ع) مكلفين را به اين دو دسته روشن است.
[صفحه 535]
(دوست، دوست واقعي نيست مگر اين كه در سه مورد برادر خود را رعايت كند: وقت گرفتاري، در غيابش و پس از مرگش). امام (ع) براي دوست صميمي يك ويژگي تعيين كرده است تا بدان وسيله شناخته شود، و آن عبارت از رعايت دوستي در سه مورد است به اين ترتيب كه خود را جاي او قرار دهد و آنچه را سزاوار است، به قدر امكان در مصلحت حال دوستش انجام دهد.
[صفحه 536]
(به هر كس كه چهار چيز را دادند، از چهار چيز محروم نشده است: كسي را كه توفيق دعا دادهاند از رواي حاجتش نااميد نكردهاند، و كسي را كه مامور به توبه كردهاند، از پذيرش آنان نااميد نساختهاند، و كسي را كه دستور استغفار دادهاند از آمرزش محروم ننمودهاند و كسي كه خدا را سپاس گويد از فزوني نعمت محروم نگردد). سيدرضي ميگويد: (گواه اين سخن امام (ع) در قرآن مجيد است آنجا كه خداي متعال دربارهي دعا ميفرمايد: ادعوني استجب لكم و دربارهي استغفار ميگويد و من يعمل سوء او يظلم نفسه ثم يستغفر الله يجد الله غفورا رحيما و دربارهي شكر ميفرمايد لئن شكرتم لا زيدنكم و در مورد توبه ميگويد: انما التوبه علي الله للذين يعلمون السوء بجهاله ثم يتوبون من قريب فاولئك يتوب الله عليهم و كان الله عليما حكيما.) چهار مورد اول اگر از روي خلوص انجام گيرند، هر كدام باعث آمادگي نفس براي پذيرش صورت رحمت الهي از طرف صورت آفرين ميگردد. دعا زمينه براي پذيرش، توبه باعث قبولي و از بين بردن اثر معصيت و گناه، استغفار براي آمرزش و سپاسگزاري زمينه براي فزوني نعمت است. و شواهد و قراين خدايي بر طبق اقتضاي عمل انساني، گوياي به آن است.
[صفحه 537]
(نماز باعث نزديكي هر پرهيزگار (به خدا) است، حج جهاد هر ناتوان است، و براي هر چيزي زكاتي است و زكات بدن روزه داشتن است، و جهاد زن، خوشرفتاري زن با همسر است.) تبعل يعني رفتار با شوهر و برخورد با او. اين عبارات اشاره دارد به برخي از اسرار عبادات: از جمله اسرار نماز آنست كه وسيلهي نزديكي به خداي تعالي است، قبلا معلوم شد كه بزرگترين وسيلهي عبادي كه پرهيزگاران بدان وسيله به خدا نزديك ميشوند، نماز است. و از جمله اسرار حج آن است كه حج به خاطر آن مشقاتي كه سفر حج دارد و مشكلاتي كه در طبيعت است و مقاومت نفس اماره با تمام قدرت خود (كه اين اعمال چه فايدهاي دارند!) به خاطر شبههاي كه از جهت بياطلاعي از اسرار حج و فايدهي آن پيش ميآيد- با آنچه در كيفيت اعمال حج (مانند رمي جمره و … ) است كه باعث تعجب نادانان ميگردد- نوعي جهاد در راه خداست و اما اين كه امام (ع) تنها ناتوانان را ذكر كرده به خاطر جذب اينان به اين عبادت است و از طرفي توانايان جهاد ديگري دارند كه مشهور و روشن است. و از جمله اسرار روزهداري آن است كه روزه زكات بدن است، به دليل آنكه نيروي بدن را ميكاهد و شهوتش را درهم ميشكند، به خاطر دستور
الهي و اجر اخروي. و از جمله اسرار شوهرداري، خوشرفتاري با شوهر، و فرمانبرداري از او در راستاي اطاعت خداست، و اين عمل باعث درهم شكستن نفس اماره زن و تسليم او در راه خداست.
[صفحه 538]
(روزي را با صدقه دادن از خدا بخواهيد، و هر كس به گرفتن عوض، يقين داشته باشد، جوانمردانه بخشش ميكند). در اين عبارت دو فايده در نظر است: 1- تشويق به صدقه دادن با اين بيان كه صدقه باعث رسيدن روزي است. و قبلا گذشت كه صدقه دادن وسيلهي مهمي براي روزي و زمينهساز رسيدن به آن است و از دلايل زمينهساز بودنش آن است كه صدقه منفعت جاري و باعث دلگرمي خداجويان و بندگان صالح، و توجه دادن آنها به دعا جهت اصلاح حال صدقهدهنده است. 2- توجه دادن به قويترين انگيزههاي صدقه دادن و صرف مال، در ميان اكثر مردم است تا آنان اعتماد نمايند، همانطوري كه خداي متعال وعده داده است: ان تقرضوا الله قرضا حسنا يضاعفه لكم.
[صفحه 538]
(كمك و ياري به اندازه رنج و سختي ميرسد). موونه: يعني رنج و سختي. اين كلمه بر وزن مفعله از ريشهي اين است و مقصود آن است كه سختي و سنگيني بر خانواده و امثال آنها زمينه است براي فرارسيدن كمك الهي به صورت روزي و نيروي الهي براي رسيدگي به حالات آنان و رفع رنج و زحمت از ايشان.
[صفحه 539]
عيله: تنگدستي، بيچارگي، (كسي كه رعايت اقتصاد و ميانهروي كند تهيدست نميشود). اقتصاد يعني خرج و صرف مال به اندازهي نياز متعارف، كه اين خود باعث بينيازي است زيرا به مقدار حاجت از مال و مكنت را خداوند بر عهده گرفته است كه به طور مستمر تا زماني كه انسان زنده است، مرحمت كند، و لازمهاش رعايت اقتصاد و ميانهروي است.
[صفحه 539]
(كمي عائله يكي از دو آساني است، و محبت نيمي از خرد، و غم و اندوه نيمي از پيري است.) اما مطلب اول از آن رو كه بينيازي متعارف وابسته به داشتن ثروت است، و ثروت و مال دو جنبه دارد: يكي به دست آوردن مال، و ديگري خرج نكردن. اما به دست آوردن ثروت نوعي آسايش است و خرج نكردن آن به دليل كمي عائله، آسايش ديگري است، امام (ع) از باب مجاز كلمهي يسار را بر كمي عائله تعبير كرده است. از باب اطلاق مسبب بر سبب. اما مطلب دوم: مقصود از، خرد، عقل عملي است. و كلمهي عقل، در اينجا مجازا در مورد تصرفات عقل اطلاق شده است، از باب اطلاق نام سبب بر مسبب، و از جملهي تصرفات عقل در تدبير امور، محبت به ديگر مردم است. و چون انسان در رفع نياز زندگي محتاج به ديگران است، و رفتارش با مردم در اين جهت يا به گونهاي دوستانه و معاشرت نيكو و خوش برخوردي و گذشت و تشويق است، و يا به گونهي قهر و غلبه و ترس است كه ناگزير دوستي و محبت و آنچه لازمهي دوستي است، نيمي از خرد، يعني نيمي از تصرفات عقل در تدبير امور زندگي او است. اما مطلب سوم: چون پيري يا طبيعي است و يا به دليل خارجي يعني غم و اندوه و ترس كه باعث پيري ميگردد. پس اين نوع نيز ي
ك قسم سبب پيري در برابر سبب طبيعي پيري ميباشد، و يك قسم از عوامل پيري به منزلهي نيمي از آن است كلمهي نصف را براي پيري استعاره آورده است، و اندوه و غم، نيمي از علت پيري است.
[صفحه 540]
(صبر و پايداري به اندازهي غم و اندوه ميرسد، و هر كس در هنگام مصيبت دست بيتابي بر زانو زند اجر و پاداش خود را تباه كند.) خداوند براي شكيبايي انسان در مقابل مصيبت، نيرو و استعدادي در او نهاده است، پس هر كس استعداد كامل داشته باشد اين مقدار از شكيبايي از طرف خداوند به او افاضه ميگردد، و كسي كه استعداد اين فضيلت را كمتر داشته باشد بلكه ضد آن يعني بيتابي را پيشه كند اجر و پاداشي را كه در برابر صبر و شكيبايي مقرر شده از دست داده است. امام (ع) آن چيزي را كه به طور معمول لازمهي بيتابي است يعني زدن دستها بر روي زانوها، كنايه از بيتابي آورده است. و بعضي گفتهاند، بلكه اجر و پاداش قبلي اين شخص از بين ميرود، زيرا شدت بيتابي باعث قضاي ناگواري الهي و غضب او، و بيتوجهي به مصيبت سبب اجري است كه به بردباران وعده داده شده، و اين خود انگيزه براي از بين رفتن حسنات از لوح دل و نابودي آنچه لازمهي صبر يعني اجر و پاداش اخروي است.
[صفحه 541]
(بسا روزهداري كه از روزه داشتن جز گرسنگي و تشنگي بهرهاي ندارد. و بسا نمازگزاري كه از نمازش جز بيداري و رنج فايدهاي نميبرد. خوشا بر خواب زيركان و روزه باز كردن ايشان.) مقصود امام (ع) آن است كه اگر كسي به شرطي از شرايط نماز و روزه خود صدمه بزند و به صورت صحيحح انجام ندهد، از نماز و روزهاش بهرهاي نخواهد برد. و بزرگترين شرط روزه و نماز توجه به معبود است، و نواقص زياد عبادت و نادرستي آنها در بيشتر مردم از باب ناآگاهي به شرايط است. امام (ع) قيام را كنايه از نماز آورده است. و اين كه خواب زيركان را ستوده است به خاطر آن است كه آدم زيرك، هوش و زيركي خود را در راه خير و به طريق رضاي شارع به كار ميگيرد و هر چيزي را كه در جاي خود به كار ميبرد. و هر كس اينطور باشد. خواب و افطارش و تمام دخل و تصرف در عباداتش را در جاي خود، يعني در جهت رضا و محبت خدا به كار ميبرد.
[صفحه 542]
سوسوا: نگهداري كنيد، (ايمانتان را به وسيلهي صدقه نگهداري كنيد و اموالتان را با دادن زكات محفوظ بداريد، و موجهاي بلا را با دعا از خود برانيد). توضيح آن كه صدقه نسبت به ايمان كامل به منزلهي نگهبان است، و حفظ ايمان بدون صدقه ممكن نيست، و اما پاسداري مال به وسيلهي زكات از آن جهت است كه ندادن زكات حاكي از بخل و زيادي طمع است و اين انگيزه ميشود تا مستحق زكات، صاحب مال را نكوهش ميكند و مردم درصدد آزار او برآيند، پس مانع زكات بدان وسيله مال خود را در معرض تلف قرار داده، و با دادن زكات آن را از تلف نگه داشته است. كلمه: (امواج) را از پيشامدهاي پياپي استعاره آورده است و قبلا گذشت كه دعا از روي خلوص از جمله عواملي است كه نفس را براي اجابت خواستهي خود، آماده ميسازد. هدف امام (ع) از اين بيان، وادارسازي به دادن صدقه، زكات و دعا كردن است.
[صفحه 543]
از سخنان امام (ع) به كميل بن زياد نخعي- خدايش او را بيامرزد- است. كميل ميگويد اميرمومنان (ع) دست مرا گرفت و به صحرا برد، هنگامي كه به خارج شهر رسيد، آهي كشيد، همانند آه كشيدن شخص غم رسيده، آنگاه فرمود: جبان: صحرا، صعداء: نوعي از نفس كشيدن است كه شخص مصيبت ديده، و غم رسيده، نفس ميكشد، همج: مگس كوچكي همچون پشه، رعاع: نوجوانان و سادهلوحان، افراد تازهكار، لقن: تيزهوشي، احناء: اطراف و جوانب، منهوم باللذه: آزمند در كاري و حريص به لذت، مغرم بالجمع: كسي كه علاقه زيادي به جمع آوردن ثروت دارد، (يا كميل! اين دلها همچون ظرفهايي هستند كه بهترين آنها نگهدارندهترين آنهاست، پس تو از من آنچه را ميگويم، به خاطر داشته باش: مردم سه دستهاند: عالم رباني، دانش پژوه راه رستگاري و مگسان خرد و ناتوان كه به دنبال هر آوازكنندهاي كشانده ميشوند، و با هر بادي روانند، از پرتو دانش، روشني نجسته و به پايهي محكمي پناه نبردهاند. اي كميل: دانش بهتر از ثروت است، دانش نگهبان تو و تو پاسدار ثروتي، مال و ثروت با بخشش كم شود، اما دانش در اثر بخشش فزوني گيرد. پروردهي ثروت با از بين رفتن مال و ثروت از بين ميرود. اي
كميل: آشنايي با دانش، خود، ديانت است، بدان وسيله پاداش داده ميشود، و بدان وسيله اطاعت خدا در زندگي اين دنيا و خوشنامي پس از مرگ نصيب انسان ميگردد، دانش فرمانروا و ثروت فرمانبر و مغلوب است. يا كميل! اندوختهكنندگان ثروت نابود شدند با اين كه زندهاند اما دانشمندان پايدارند تا وقتي كه روزگار پايدار است، بدنهاشان از ميان رفته اما سيمايشان در دلها برقرار است. بدان كه در اينجا (به دست مباركش به طرف سينهي خود اشاره فرموده) دانش فراوان است، اگر فراگيرندگاني مييافتم، بلي مييابم، تيزفهم نامطمئني را كه ابزار دين را براي دنيا به كار ميبرد، و به وسيلهي نعمتهاي الهي بر بندگانش، و با حجتهاي خدا بر دوستانش برتري ميجويد. يا كسي كه اطاعت از دانشمندان كرده بدون هيچگونه بينشي در اطراف حق و پيرامون حقيقت با نخستين شبههاي كه روبرو ميشود، آتش شك و ترديد در دل او زبانه ميكشد، بدان كه نه اين شايسته است و نه آن، يا كسي را مييابم كه غرق در خوشگذراني است و به سادگي از خواستهاي نفس پيروي ميكند، و يا كسي كه شيفته جمعآوري و اندوختن مال و ثروت است، و اينان هم، در هيچ موردي از نگهبانان دين نميباشند، نزديكترين چيزي كه بدانها ش
باهت دارد، چهارپاي علفخوار است! در چنين روزگاري دانش با مرگ دانشمندان، نابود ميشود! در اين بخش از سخنان امام (ع) نكتههايي است: نكته اول- امام (ع) زمينهسازي كرده و براي درك مطلب كميل را به اين عبارت خود: ان هذه القلون … لك توجه داده است. نكته دوم- مردم را به سه دسته تقسيم كرده است و جهت تقسيم آن است كه مردم يا عالمند و يا عالم نيستند. دسته دوم يا دانشجويند و يا در پي دانش نيستند. آنگاه هر قسمي از اقسام سه گاه را به صفتي وابسته ساخته است. دسته اول عالم، را به صفت رباني- منسوب به پروردگار متعال، برخلاف قاعده و بر غير قياس، نسبت به رب، رباني- وصف نموده است، يعني عالمي كه با پروردگاري خدا آشنا و عارف به خداي تعالي است، الف و نون را براي مبالغه در نسبت زياد كردهاند. خداوند ميفرمايد! كونوا ربانيين. يعني گفتهاند: از آن جهت به اين نام ناميده شدهاند كه دانشهاي كوچك را پيش از علوم سطح بالا به دانشآموزان، تعليم ميدهند و نيز گفته شده است كه چون آنان علم را اصلاح ميكنند و از خطا و اشتباه مبرا ميسازند. دستهي دوم: دانشجو كه امام (ع) او را به صفت در راه نجات بودن وصف كرده است. چون علم وسيلهي نجات و رستگاري در ع
الم آخرت است و دانشجو در راه تحصيل علم، در حقيقت در راه نجات حركت ميكند تا به وسيلهي دانش بدان هدف نهايي برسد. دستهي سوم- عوام و سادهلوحانند كه امام (ع) آنان را با چند صفت تعريف كرده است: 1- كلمهي همج، مگس خرد را به جهت حقارت و بيارزشي براي آنان استعاره آورده است. 2- آنان را به سادهلوح بودن و تازهكاري، معرفي كرده است. زيرا اين دو صفت ممكن است از ناداني سرچشمه گرفته باشد. 3- پيرو هر صدايي بودن، به ملاححظه شباهت داشتن به گوسفندان در غفلت و ناداني. 4- با اين توصيف كه آنان با هر بادي روانند، از ناتواني ايشان در ثبات و پايبندي به يك مذهب و مرام كنايه آورده است. 5- آنان از پرتو دانش روشني نميگيرند، يعني ايشان در تاريكي جهل به سر ميبرند. 6- و آنان به پايهي استواري پناه نجستهاند، پايه استوار، كنايه از عقايد بر حق و يا دليل و برهاني است كه در دفع گرفتاريهاي آخرت بشود بر آنها تكيه كرد. نكته سوم- در ستايش دانش و برتري آن بر ثروت از چند جهت: 1- دانش صاحب خود را از گرفتاريهاي دنيا و آخرت نگهداري ميكند، اما مال را صاحبش حفظ ميكند، و امتياز روشني در فضيلت و منفعت است بين آنچه پاسدار صاحب خود باشد و بين آنچه ب
ه پاسداري صاحبش نيازمند است. 2- دانش با خرج و صرف و فايده رساندن به علاقمندانش فزوني مييابد و رشد ميكند، چون عالم، خود نيز ضمن تعليم و مذاكره، متذكر شده و فراموش نميكند، و آنچه را نميداند استنباط ميكند، اما مال به خرج و صرف و انفاق به ديگران كاهش مييابد. 3- بخشش مال يعني نيكي كردن به وسيلهي مال و دارايي با از بين رفتن ثروت از بين ميرود اما احسان به علم به خاطر بقاي علم، باقي و جاويد است. صنيع بر وزن فعيل به معني مفعول است. 4- آشنايي با دانش، خود ديانت است. يعني تحصيل دانش خود روش دينداري است. و قبلا هم روشن شد كه علم اصل و ريشه ديانت است. 5- انسان به وسيلهي مرگ در زندگي دنيا مردم را تحت فرمان آورده و نام نيك پس از مرگ را كسب ميكند كه اين دو از جمله فضايل خارجي علمند. 6- حاكم بودن دانش، نسبت به ثروت، و مغلوب و محكوم بودن ثروت نسبت به آن، يعني دخل و تصرف علم در راه به دست آوردن مال و انفاق آن، تنها مطابق علم و آگاهي به راههاي كسب و مصرف مال وابسته است. 7- از دلايل برتري علم بر ثروت آن است كه اندوختهكنندگان ثروت در آخرت در هلاكتند و در دنيا نيز مغلوب و محكومند، گرچه بر زنده بودن آنان گواهي دهند. چنان
كه خداوند متعال ميفرمايد: و الذين يكنزون الذهب و الفضه. اما دانشمندان هميشه زندهاند، هر چند كه بدنهاي آنها از دنيا ميرود. اما سيمايشان در دلها زنده و ماندني است. نكته چهارم: امام (ع) پس از اين كه كمال فضيلت علم را ثابت كرد به دانش وافري كه در سينهي مبارك اوست اشاره ميفرمايد و اين كه مانع اظهار آن نيافتن كسي است كه قابليت حمل آن را داشته باشد. ها، براي تنبيه، و جواب او محذوف است و تقدير: لا ظهرته (يعني اگر فرد مستعدي بود من آن را ظاهر ميكردم) نكته پنجم: امام (ع) درصدد آن برآمده كه ثابت كند كساني داراي علم يافت ميشوند، اما توجه داده است كه آنان صلاحيت حمل دانشي را كه نزد آن بزرگوار است ندارند، و به چهار دسته از آن افراد اشاره فرموده است و جهت تقسيم به اين اقسام آن است كه مردم غير اهل دانش يا طالب دانشاند و يا طالب نيستند، و طالبان دانش هم يا توانايي استدلال در دين را دارند يا ندارند، اما آنان كه طالب دانش نيستند به چيزهايي ديگر سرگرمند و سرگرمي آنها يا به سبب فرو رفتن در لذات و اطاعت بي چون و چرا از شهوات است و يا به سبب دلبستگي به جمعآوري ثروت و اندوختن مال ميباشد. اما دستهي اول: شامل همان انسان ناپ
اكي است كه داراي صفت فرومايگي است و به همين اشاره فرموده است، در عبارت: بلي اصيب لقنا، يعني آري مييابم تيزفهم نامطمئن را … و به دلايل شايستگي نداشتن چنان كسي براي فراگيري دانش به قرار زير اشاره فرموده است: 1- او مورد اطمينان نيست، يعني آمادگي دارد كه دانش را به نااهلش منتقل كند و آن را در جاي نامناسب به كار برد، و ضمير در عليه به علم برميگردد. 2- او ابزار دين، يعني دانش را براي دنيا به كار ميبندد، مانند كسي كه علم را وسيلهي كسب قرار ميدهد، و با نعمتهاي الهي، يعني علم و دانش بر بندگان خدا برتري ميجويد، مانند آن كه به آنها فخرفروشي و بر آنها سيطرهجويي ميكند، و با حجتهاي خدا، و آنچه كه ميداند، در برابر اولياي خدا ميايستد و حق را با باطل آميخته ميسازد. اما دستهي دوم از كساني كه شايستگي فراگرفتن دانش را ندارند، اشخاصياند كه پيرو ديگرانند و به اين گروه اشاره فرموده است در عبارت: و منقادا … شبهه، و منقادا عطف بر لقنا است، و مقصود امام (ع) از انقياد به حق، باور داشتن و تسليم شدن به نحو اجمال است. و با دو دليل بر ناشايستگي اينان اشاره نموده است: 1- نداشتن آگاهي نسبت به همهي جوانب و جزئيات دانش. 2- آتش
شك و ترديد، در دلش با اولين شبههاي كه روبرو ميشود، شعله ميكشد، و اين، به دليل ناآگاهي، و ثابت نشدن ايمان در باطن او، با دليل و برهان روشن است. عبارت: لا ذا و لا ذاك يعني از حاملان دانش، نه اين دسته شايستگي دارند و نه آن دسته. اما دستهي سوم، افرادي هستند كه با عبارت: او منهوما … للشهوه يعني: غرق در شهوت و … ) اشاره فرموده است. دستهي چهارم: آن گروهي است كه با جملهي: او مغرما بالجمع و الادخار: يا شيفتهي جمعآوري و اندوختن ثروتند اشاره فرموده و به دنبال آن، امام (ع) با دو ويژگي از آنان نكوهش كرده است: 1- اين دو گروه هرگز از پاسداران دين نيستند، يعني: هيچ دلبستگي به دين و دينداران ندارند. 2- نزديكترين چيزي كه به اينان شباهت دارد، چهارپاي علفخواره است به جهت ناآگاهيشان از دين و نتيجهي آن در آخرت. و اين سخن امام: كذالك، يعني با فراهم شدن چنين شرايطي كه يا كسي نيست كه شايستگي حمل دانش را داشته باشد، و يا كساني هستند كه شايستگي ندارد، زمان نابودي دانش با نابودي حاملان واقعي دانش فراميرسد، زيرا تشبيه (كذالك) اين حالات را ميرساند. و مقصود امام (ع) از حامل دانش، خود او، و كسانياند كه در آن روزگار اميد ميرفت
از شايستگان باشند.
[صفحه 544]
هجم: ناگهاني وارد شد، بار خدايا آري! زمين از كسي كه دين خدا را با برهان و حجت نگهدارد خالي نيست: آشكار و مشهور و يا بيمناك و پنهان تا حجتها و دلايل روشن الهي از بين نرود، آنان چند تناند و در كجايند. به خدا قسم از نظر شمار اندكند اما از جهت مقام و مرتبه در نزد خدا بسيار باعظمتند. به وسيلهي آنها خداوند حجتها و دلايل خود را حفظ ميكند تا آنها را به امثال خود به امانت بسپارند و در دلهاي نظايرشان بكارند. علم و دانش با بصيرت، يكباره رو به ايشان آورده و آنان با آسودگي و يقين آن را به كار بستهاند و آنچه را كه ناز و نعمت پروردهها دشوار ديدهاند، سهل انگاشتهاند و به آنچه نادانان از آن ميگريزند ايشان دل بستهاند، و با بدنهايي در دنيا زندگي ميكنند كه ارواحشان به جايگاه والايي آويخته است. آنان در روي زمين جانشينان خدا و دعوت كنندگان به راه دين اويند. آه آه! چه مشتاقم كه آنها را ببينم.) آنگاه فرمود (يا كميل اگر ميخواهي برگردي برگرد.) آنگاه امام (ع) خواسته است تا به وسيلهي اين عبارت: اللهم بلي (بار خدايا، آري) مطالب گذشته را جبران كند. زمين خالي نيست از كسي كه دين خدا را با حجت و دليل نگه دارد، يا آ
ن شخص آشكار است و يا پنهان و بيمناك در بين مردم. و مقصود از آشكار، آن كسي است كه از اولياي خدا و جانشينانشان در نقطهاي از زمين، شايد قادر بر اظهار علم و عمل بدان، بوده باشند، و مقصود از خائف و بيمناك، كسي است كه چنان توانايي را ندارد. شيعه معقتد است كه اين سخن تصريحي است از طرف آن بزرگور، بر لزوم امانت ميان مردم در تمام زمانها تا وقتي كه تكليفي وجود دارد، و امام با حجت و برهان الهي بر امور مردم رسيدگي ميكند و بر طبق حكمت الهي وجود او ضرورت دارد. امام يا آشكار و شناخته شده است مانند آناني كه با نيكوكاري درگذشتند و به ملا اعلي پيوستند- از يازده فرزندان امام (ع)- و يا بيمناك و پنهان از انظار است، چون دشمنان زيادي دارد، و دوستان مخلصش اندكاند، همچون حجت منتظر (ع) تا اين كه پس از پيامبران، مردم بر خدا حجتي و عذري نداشته باشند. جملهي: و كم ذا اظهار ناراحتي از طول مدت غيبت صاحبالامر و بيزاري از ادامهي دولت دشمنان اوست. و عبارت: اين هم اظهار اندك بودن شمار امامان دين است و بدان جهت توجه داده است با اين عبارت: آنان به خدا قسم از نظر شمار اندكاند و در بيان ستايش از آنها ويژگيهايي را يادآور شده است: 1- از نظر شم
ار اندك و از حجت مرتبه و مقام در نزد خدا بزرگند. 2- به وسيلهي آنان خداوند حجتها و دليلهاي روشنش را كه در دين موجود است، حفظ ميكند تا به امثال ايشان باز دهد و پس از آنها در دلهاي نظاير ايشان كشت كند. 3- علم و دانش و بصيرت و بينش يكباره رو به ايشان ميآورد، يعني يكباره رو آورده و يكجا وارد عقل و انديشه آنان ميگردد، زيرا علوم ايشان اكتسابي نيست. بعضي گفتهاند، اين مطلب از باب مقلوب و به عكس است، يعني عقول آنان يكباره بر حقيقت دانش روي ميآورد. 4- آنان با روح ايمان و يقين، آنرا به كار بستهاند، يعني لذت دانش را دريافتهاند. 5- سختي ناز و نعمت پروردهها را سهل انگاشتهاند، يعني امور دشواري مانند خوراك ناگوار، و بستر و لباس خشن، و ايستادگي و پايداري در روزهداري و بيدارخوابي و اينها در برابر لذت يقين و شيريني عرفان كه آنان دريافته بودند برايشان سهل و آسان بود. 6- بر آنچه نادانان از آن ميترسيدند، ايشان دل بستند. يعني به آن حالاتي كه ياد كرديم، آنان انس و الفت گرفته بودند، زيرا نادان به دليل ناآگاهي از نتيجهي آنها، فاصله ميگيرد و از اهل آنها ميترسد و كنارهگيري ميكند. 7- آنان در دنيا با بدنهايشان زندگي ميكن
ند، اما روانشان آويخته به جايگاه والايي است و شيفه مشاهدات خود از جمال حضرت حق و همراهي با ساكنان عالم بالا و فرشتگان ميباشند. و چون آنان را با ويژگيهاي ياد شده معرفي كرده، در مقام ستايش ايشان نيز به اين مطلب اشاره فرمود كه اينان به دليل داشتن اين ويژگيها، جانشينان خدا در زمين و داعيان به دين خدايند. آنگاه، آه آه گفت و حسرت برد بر شوق ديدارشان. آه كلمهاي است براي اظهار درد. اصل آن اوه بوده است. و اين بخش از سخنان امام (ع) از فصيحترين عباراتي است كه از آن بزرگوار نقل كردهاند.
[صفحه 552]
(مرد در زير زبانش نهفته است.) يعني حالت شخص در سخن نگفتن او پنهان ميماند، بنابراين مضاف (حال) به دليل روشن بودنش حذف شده است و زير زبانش، كنايه از سكوت و خاموشي است. توضيح آن كه ارزش آدمي به مقدار عقل اوست، و مقدار عقل از ارزش سخن گفتن و كلام شخص به دست ميآيد چون سخن است كه دليل عقل ميباشد. پس اگر همچون حكما و دانايان سخن گفت، روشن ميشود كه او هم داناست و اگر همچون نادان سخن گفت معلوم ميشود كه از آن قبيل است و مابين اين دو مرتبه مراتب نسبي وجود دارد.
[صفحه 553]
(آن كس كه قدر خود ندانست نابود و تباه شد). در سخن قبل معلوم شد كه قدر همان مقدار و منزلت شخص از داشتن فضيلت و نداشتن آن است. و هر كس منزلت خود را نداند، ممكن است از حد تجاوز كند و در نتيجه هلاك شود. مثلا كسي كه جايگاه خود را نسبت به دانش نشناسد ممكن است آن را بالاتر از موضع خود قرار دهد و يا ناداني خويش را به عقيدهي خود كمال بپندارد. و در نتيجه به هلاكت اخروي بيفتد و چه بسا هلاكت دنيايي را نيز در پي داشته باشد، و لازمهي تجاوز او از حد خود، بازيچه دست و زبان مردم شدن و بدان وسيله به هلاكت رسيدن است.
[صفحه 553]
امام (ع) به مردي كه از او درخواست موعظه داشت فرمود: يرجيها: آن را به تاخير مياندازد- بعضي يزجيها- با زاي نقطهدار- نقل كردهاند يعني آن را دفع ميكند، قنوط: نااميدي، عرته: به او عرضه ميشود، مدل: مطمئن، اميدوار، (مانند كسي مباش كه بدون عمل، به آخرت اميدوار است و با طول املي كه دارد، توبه را به تاخير مياندازد، در دنيا مانند پارسايان سخن ميگويد ولي رفتاري چون رفتار علاقمندان به دنيا دارد. اگر دنيا را به او بدهند، سير نميشود، و اگر به او نرسد، قناعت نميكند، از سپاس گفتن نعمتهاي داده شده عاجز است با اين حال، نسبت به آنچه به او نرسيده است زيادهطلبي ميكند. از آنچه ديگران را نهي ميكند، خود دست برنميدارد، و آنچه را كه فرمان ميدهد، خود به جا نميآورد، نيكوكاران را دوست دارد اما رفتار آنها را ندارد، گنهكاران را دشمن ميدارد، در صورتي كه خود يكي از آنهاست. به خاطر گناهان بسيارش از مرگ روي گردان است. با اين وصف روي اعمالي كه باعث اكراه او از مرگ شده پايدار است، اگر بيمار شود، پشيمان ميگردد، و هنگام تندرستي، آسوده و در غفلت است، وقت تندرستي دچار خودخواهي و به هنگام گرفتاري نااميد ميگردد، اگر
به بلايي گرفتار شود، با نگراني، دعا و زاري نمايد، اما وقت خوشي از روي غرور از آن روي گرداند، در اثر گمان و پندار (برخورداري از عفو و بخشش) هواي نفس بر او چيره ميشود اما يقين (به مرگ و عذاب اخروي) سبب تسلط او بر نفس خويش نميگردد، بر ديگران به گناهي سبكتر از گناه خود بيمناك است، و براي خود بيش از كاري كه كرده است انتظار پاداش دارد، وقتي كه بينياز شود، شادمان گشته و به گمراهي افتد، و هنگام تندرستي نااميد و سست ميشود، به هنگام عمل كوتاهي ميكند و در وقت درخواست حاجت پافشاري ميورزد، و اگر در معرض هواي نفس قرار گيرد، معصيت را پيش و توبه را پس مياندازد، و اگر غمي به او برسد، از حدود شرايط ديانت بيرون ميرود، درباره پند و عبرت از ديگران سخن ميگويد اما خود عبرت نميگيرد، در پند دادن به ديگران زيادهروي ميكند ولي خود پندپذير نيست، بنابراين او تنها به سخن مينازد و از جهت عمل ناچيز است، درباره آنچه فنا ميشود كوشاست اما در آنچه باقي است، سهلانگار است، به عقيدهي او غنيمت، غرامت است و غرامت، غنيمت، از مرگ بيمناك است ولي تا فرصت باقي است اقدام به كاري نميكند. معصيت ديگران را بزرگ ميشمارد، اما بيشتر از آن را بر
اي خود ناچيز ميداند، اطاعت و بندگي خود را بزرگ ميشمارد، اما عبادت ديگران را كوچك به حساب ميآورد، پس او نسبت به مردم سختگير اما نسبت به خود سهلانگار است، هرزگي با توانگران را بر ياد خدا با تنگدستان ترجيح ميدهد، به ضرر ديگران و به سود خود قضاوت ميكند، و به ضرر خود و به سود ديگري حكم نميكند. به راهنمايي ديگران ميپردازد ولي خود گمراه است. از او پيروي ميكنند، و او خود معصيت كار است حق خود را كامل ميگيرد اما خود حق ديگران را نميپردازد، از مردم ميترسد اما نه به خاطر خدا، و از خدا در حق مردم نميترسد.) سيدرضي ميگويد: اگر در نهجالبلاغه جز اين سخن، گفتار ديگري نبود، براي پند مفيد و حكمت بليغ و بينش براي كسي كه بيناست و عبرت براي ناظر انديشمند كافي بود. خلاصهي اين بخش از سخنان امام (ع) بازداشتن طالب پند و موعظه از سي و چهار صفت ناپسند است. 1- اميدواري به آخرت و اجر و پاداش آن بدون عمل، زيرا اين آرزوي وي از خدا بيهوده است و پيش از اين معلوم شد آرزوها سرمايه نادانان است. 2- تاخير انداختن توبه يا خودداري از آن به دليل آرزوي زياد، زيرا اين باعث باقي ماندن بر معصيت و رسيدن به عذاب آخرت است. 3- جمع كردن بين گف
تار پارسايان در دنيا با كردار مشتاقان به دنيا، كه آن مكر با خداست. كه اين كردار علاقهمندان به دنيا باعث آن ميشود تا به آنان برسد آنچه بايد از عذاب اخروي برسد. 4- سير نشدن از هر آنچه كه به او عطا كنند و آن صفت پست حرص آز است. 5- قناعت نكردن به هنگام نرسيدن مال، و اين همان صفت ناپسند كاستي از فضيلت قناعت است. 6- جمع كردن بين ناتواني از شكر نعمتهايي كه از طرف خدا به او رسيده، و بين زيادهطلبي بيش از حد كه اين جمع كردن ميان صفت ناپسند كوتاهي از فضيلت سپاسگزاري و ميان صفت ناپسند حرص است. 7- جمع كردن بين نهي ديگران از معاصي و خودداري نكردن خود از گناهان و آن نفاق و نيرنگ با خداست. 8- امر كردن ديگران به انجام كاري كه خود از انجام آن كوتاهي ميورزد، و اين هم مثل مورد قبلي نفاق و نيرنگ است. 9- دوست داشتن نيكوكاران و كوتاهي كردن از انجام عمل آنان، و اين كوتاهي كردن خلاف دوستي با آنهاست. 10- دشمن داشتن گناهكاران، در حالي كه خود يكي از آنهاست، پس عمل او مخالف دشمن داشتن آنهاست. 11- اكراه از مردن- به دليل گناهان بسيار خود، در حالي كه بر اعمالي كه باعث ناخشنودي او از مرگ است، يعني زيادي گناهان، پايدار است، بنابراين، اين
پايداري بر گناه مانند نقضي است بر ناراضي بودن او از مرگ، بعلاوه، اين ادامهي گناه باعث عذاب اخروي است. 12- جمع كردن ميان پشيماني- در حال بيماري، نسبت به تقصيري كه در برابر امر خدا داشته، و بين سرگرم بودنش به لذت، در حال آسايش، كه اين نيز چيزي مانند تناقض است. 13- دچار خودخواهي شدن به هنگام تندرستي كه خودخواهي از صفات نابودكننده است. 14- نااميدي در هنگامي كه پروردگارش او را گرفتار سازد و ياس از رحمت خدا، و اين نيز چنان است كه خداوند متعال ميفرمايد: انه لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون 15- جمع كردن بين درخواست از خدا، به هنگام نزول بلا از روي ناچاري و بين روگرداندن از خدا و فريفتگي به دنيا در وقت خوشي، كه اولي صفت ناپسند افراط و دومي صفت ناپسند تفريط است. 16- جمع كردن بين تسلط بر هواي نفس و رام ساختن آن، در مواردي از امور دنيايي كه در آنها فايدهاي را گمان ميبرد و تسلط نداشتن بر نفس و رام نشدن آن در مواردي كه به پاداش اخروي و يا عذاب آن يقين دارد. از اين رو او را وادار بر عمل براي خدا نميكند، كه خود از نظر عقل ناداني و ديوانگي است. 17- جمع كردن ميان ترس براي ديگران به خاطر گناهانشان در حالي كه از گناها
ن خود او كمتر است، و اميد پاداش بيشتر براي آنچه در برابر عملش استحقاق دارد، در صورتي كه حق آن است كه به خاطر فزوني گناهانش بر خود بيشتر از ديگران بيمناك باشد، و بر آن بيم رفتار كند. 18- شادماني و فريفتگي در هنگام بينيازي، و آن فسق و فجور است. 19- نااميدي در اثر تنگدستي و سستي در عمل، و اين خود، صفتي ناپسند، تقصير و كوتاهي است. 20- كوتاهي كردن در عمل و انجام وظيفه. 21- مبالغه و اصرار در وقت درخواست و اين صفت ناپسند پافشاري در سوال است. 22- اگر در معرض هواي نفس قرار گيرد، معصيت را جلو، و توبه را به تاخير مياندازد. 23- به هنگام گرفتاري، از شرايط ديانت بيرون ميرود، يعني: از فضيلت تحمل مصيبت كه از شرايط آيين اسلام است، بيرون شده و بيصبري ميكند. 24- جمع كردن بين سخن گفتن از پند و عبرت گرفتن، و عبرت نگرفتن خود. 25- در حالي كه خود پندپذير نيست، در موعظه ديگران زيادهروي ميكند، كه اين باعث خشم خداست به دليل آيهي مباركه: كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون. 26- جمع كردن بين شتافتن به سوي آنچه فاني است، يعني دنيا و سهلانگاري در آنچه باقي است يعني پاداش اخروي كه اين از ناداني و بيعقلي آشكار است. 27- غنيمت-
چون انفاق در راه خدا- را غرامت، و غرامتي- چون انفاق در راه معصيت خدا- را غنيمت ميداند، در صورتي كه اين خلاف مقتضاي عقل است. 28- جمع كردن بين ترس از مرگ و اقدام نكردن به اعمال شايسته كه باعث نجات او از موارد ترس و بيم حال مرگ و پس از آنند. 29- معصيت ديگران را بزرگ و معصيت بالاتر از آن را از خود كوچك ميشمارد، و همچنين اطاعت و بندگي خدا را از خدا بزرگ ميشمارد، اما همان عبادت را از ديگران ناچيز به حساب ميآورد. و همين باعث سختگيري نسبت به ديگران در كارهايشان و سهلانگاري نسبت به كار خويش ميگردد. 30- هرزهگويي با توانگران نزد او محبوب تر از ذكر خدا با مستمندان است، و اين به لحاظ زيادي محبت به دنياست. 31- در آنچه ميل باطنياش ميكشد- هر چند كه نادرست باشد- به سود خود و به زيان ديگران قضاوت ميكند در صورتي كه به زيان خود و به سود ديگران- هر چند كه حق باشد- حكم نميكند و اين خود ستمكاري است. 32- جمع كردن بين راهنمايي ديگران از طريق سخنان هدايتگر و بين گمراهي خود در عمل، يعني عمل گمراهان را مرتكب ميشود. و لازمهي چنين رفتاري آن است كه ديگران از او پيروي كنند و او نافرماني خدا را كند. 33- حق خود را از ديگران كامل
ميگيرد اما خود حق خدا و حق مردم را كامل نميدهد. 34- جمع كردن ميان ترس از مردم در راه غير خدا (يعني در كاري كه براي خدا نيست) و بين نترسيدن از خدا دربارهي خلق خدا كه در مورد اول لازم ميآيد كه مردم را به قيمت خشم خدا خشنود سازد، و در مورد دوم خدا را به وسيلهي آنچه باعث خشم مردم است غضبناك كند. و بيشتر اين عبارات از نظر علم فصاحت بر اساس تقابل و تضاد و رد العجز علي الصدر است.
[صفحه 560]
(هر كس سرانجامي شيرين و يا تلخ دارد.) امام (ع) به دو نوع كار و نتيجهي عمل خوب و بد انسان اشاره كرده است، پايان خوب، بهشت و لذات بهشتي است كه سرانجامي شيرين است، و پايان شر و بد، آتش و عذاب آتش است كه سرانجامي تلخ است. دو كلمهي شيرين و تلخ را استعاره از لذت بخش، و ناپسند آورده است.
[صفحه 560]
(براي هر پيشامدي بازگشتي است، و چون بازگشت چنان است كه نبوده است). مقصود امام (ع) آن است كه پيشامدهاي خوشايند دنيا را ميبايد زاهدانه بنگريم و پيشامدهاي سخت آن را بيارزش و آسان انگاريم، كان از حروف مشبههبهفعل نظير ان، و بدون تشديد است. و اسمش نيز محذوف ميباشد (ضمير مستتري است كه مرجع آن ما ادبر است).
[صفحه 561]
صبور: كثير الصبر، (شخص استوار و بردبار، پيروزي را- هر چند كه زماني دراز بگذرد- از دست نميدهد). امام (ع) در اين گفتار به وسيلهي نتيجهي صبر يعني پيروزي- هر چند كه مدتي طول بكشد- انسان را به صبر و بردباري تشويق كرده است. پيروزي نهايي فرد صبور به خاطر آن است كه آمادگي و نيرومندي وي در اثر صبر كامل ميشود.
[صفحه 561]
(كسي كه به عمل گروهي راضي باشد چنان است كه گويي با ايشان در انجام آن كار همراه بوده است و بر هر كسي كه انجامدهندهي كار نادرست ميباشد، دو گناه است يكي گناه انجام دادن آن كار، ديگري گناه راضي بودن به آن). وجهشبه شركت داشتن با آنان در خشنودي به آن عمل لازمهاش علاقمندي و ميل قلبي به آن كار و رابطه آن كار با طبع اوست، امام (ع) از ورود در كار نادرست به دليل گناهاني كه در پي دارد، برحذر داشته است: گناه انجام كار، روشن است و اما گناه رضايت به كار، از آن رو كه خشنودي به كار نادرست نتيجهي علاقمندي به آن است پس چنين علاقهاي خود، ناپسند و گناه است
[صفحه 561]
ذمم: پيمانها، عقدها، سوگندها، (در پيمانهايتان از جمله وفاكنندگان باشيد). كلمهي: اوتاد (ميخها) را استعاره براي شرايط و اسباب احكام قراردادها، آورده است، گويا اينها ميخها و پايههاي نگهدارندهي پيمانها هستند، و مقصود امام (ع) آن است كه: از خشم خدا و عذاب او پرهيز كنيد به وسيله پايبندي به شرايط و اساس پيمانها، گويا پرهيز از خشم و عذاب، در گرو شرايط نگهدارندهي پيمان است. في، متعلق به اعتصموا است بعضي استعصموا روايت كردهاند.
[صفحه 562]
(بر شما باد پيروي از كسي كه عذر شما در نشناختن او پذيرفته نيست). مقصود امام (ع)، خداوند متعال است. بعضي گفتهاند: مقصود لزوم اطاعت از ائمه حق است كه اطاعت از آنها واجب است، كساني كه علم به حقانيت امامتشان واجب است و بهانهاي در نشناختن آنها از كسي پذيرفته نيست، به دليل آن كه قوانين و احكام دين را بايد از آنان فراگرفت.
[صفحه 562]
(شما را بينايي دادهاند، اگر از بينايي استفاده كنيد، و شما را راهنمايي كردهاند اگر هدايت پذير باشيد، و وسيلهي شنوايي دادهاند اگر گوش فرادهيد). يعني راه كمال را به شما نماياندهاند و بدان سو شما را رهبري كردهاند. و اين راهنمايي بر كمال را به گوش شما رساندهاند، اگر شما آمادگي براي ديدن، شنيدن و راه بردن بدان سو را داشته باشيد و نظير اين سخن قبل از اين گفته شد.
[صفحه 563]
(برادر مسلمانت را با نيكي كردن به او سرزنش كن، و كار بدش را با بخشش به او بازگردان). يعني به جاي سرزنش به گفتار و رفتار در حق برادر مسلمانت نيكي و بخشش كن، كه اينها در جلب نظر و دفع شر و بدي او سودمندتر و موثرتر است. كلمهي عتاب، استعاره آورده شده است از احسان، زيرا هر دو براي بازگشت شخص سرزنش شده به كار ميروند.
[صفحه 563]
(كسي كه خود را در معرض اتهام و بدگماني قرار دهد نبايد آن كس را كه به او گمان بد برد، سرزنش كند). زيرا او خود باعث شده تا به او گمان بد برند. و سرزنش به كسي كه گمان بد به وي برده است معني ندارد، زيرا بدگماني او مستند به قرينهاي است كه زمينهي به وجود آمدن چنين گماني است.
[صفحه 564]
سه سخن از سخنان امام (ع): (هر كس تسلط يافت، خودراي ميشود، و هر كس خودراي شد، هلاك ميشود، و هر كس با مردان مشورت كند، شريك عقلهاي آنها ميگردد). يكي از آن سخنان اين است كه: هر كس سيطره يافت، خودراي ميشود. مقصود اين است كه روش پادشاهان در امور مورد علاقهشان، خودرايي و تكروي است، از آن جهت كه بر ديگران مسلطند و نسبت به خواهشهاي نفساني خود، بلامنازعند. و اين سخن مانند ضربالمثلي است كه آن را در مورد كساني به كار ميبرند كه به كاري دست يابند، و بعد آن را به خود اختصاص دهند و ديگران را مانع شوند. سخن دوم: هر كه خودراي شد، به هلاكت رسيد. زيرا تكروي انسان در فكر و نظر خود و نپذيرفتن نصيحت و مشورت ديگران در جنگ و امثال آن، او را در معرض خطا قرار ميهد و باعث هلاكت او ميگردد، گويا امام (ع) فرموده است: هر كس خودراي باشد، در معرض هلاكت است، بنابراين هلاكت را- از باب اطلاق م بالفعل بر مابالقوه- به جاي: معرض هلاكت، به طور مجاز به كار برده است. سخن سوم: هر كس با مردان مشورت كند، شريك عقلهاي آنان است. توضيح آن كه در آن صورت از بهترين نظر بهرهبرداري كرده و آن را به كار ميبندد، پس تمام خردهاي مردان، در ا
ختيار او قرار گرفته است، چه او از نتايج خردها سود ميبرد. و اين سخن تشويق به مشورت با ديگران است.
[صفحه 565]
(هر كس راز خود را پنهان دارد، بر خير و صلاح خويش مسلط است.) اين سخن دربارهي وادارسازي به پنهان داشتن راز است. يعني اختيار فاش ساختن و پنهان داشتن راز در اختيار خود اوست بر خلاف كسي كه راز خود را فاش سازد، ديگر پنهان داشتن آن ممكن نخواهد بود.
[صفحه 565]
(تنگدستي، مرگ بزرگتر است). مردن با صفت بزرگتر را براي تهيدستي استعاره آورده است. اما اين كه تنگدستي نوعي مردن است، به دليل آن است كه شخص بيچيز، از خواستهها و مقاصدي كه سرمايه زندگي مادي است بريده و به خاطر از دست دادن آنها غمگين است. و اما اين كه بزرگتر است، چون در طول زندگي شخص تنگدست، غمها و سختيهاي تنگدستي پياپي ميرسد، اما غم مردن يكباره است. و اين نوعي مبالغه در سختي فقر و تنگدستي است.
[صفحه 565]
(هر كه ادا كند حق كسي را كه حقش را ادا نميكند، در حقيقت او را بندگي كرده است.) مقصود امام (ع) اداي حق در بين دوستان است. براستي كه چنين است، زيرا اداي حق كسي كه رعايت حقش را نميكند، نه به خاطر سودجويي و نه به دليل دفع زيان او است، بلكه به خاطر خود او، و يا ترس از او، و يا به اميد طمعي از اوست كه همهي اينها شكلي از بندگي است.
[صفحه 566]
(آنجا كه معصيت خدا باشد، پيروي از مخلوق روا نيست.) مانند وضو با آب غصبي و نماز در خانه غصبي. و نفي در چنين مواردي بر نفي جواز اطاعت حمل شده است، همانطوري كه از امام، علي (ع) و از اهل بيت (ع) نقل كردهاند. اما به عقيدهي شافعي در چنين موردي طاعت صحيح است و نفي براي فضيلت آن است.
[صفحه 566]
(هر كس درباره حق خود كوتاهي كند قابل سرزنش نيست، آن كسي سزاوار سرزنش است كه حق ديگران را غصب كند). گاهي گرفتن حق براي صاحب حق، واجب است و گاهي مستحب، و كمترين مرحلهاش مباح است كه در كار مباح حرجي نيست. اما حق ديگران را گرفتن ظلم است و آن از زشت ترين صفات پستي است كه شخص مرتكب درخور سرزش است.
[صفحه 567]
(خودبيني آدمي را از كسب فضيلت باز ميدارد). خودبيني به خاطر فضيلت دروني مانند علم و يا فضيلت بيروني مثل ثروت و اندوخته تنها سبب تصور كمال آن شخص در اينها بوده و اعتقاد بر اين كه نسبت به اينها به حد نهايي رسيده است همين اعتقاد او را از زيادهجويي و فضيلت خواهي باز ميدارد.
[صفحه 567]
(فرمان خدا نزديك و فرصت همراه بودن اندك است). مقصود امام (ع) از فرمان خدا مرگ و از همراهي، با هم بودن در دنياست.
[صفحه 567]
(براي كسي كه داراي دو چشم است، صبح روشن است.) اين جمله تمثيلي است، لفظ صبح را براي راه خدا و صفت ضياء را براي روشني ظاهر و آشكاراي راه خدا با معرفي و راهنمايي شارع مقدس استعاره آورده است. و احتمال دارد، تمام اينها صفت براي حق باشد كه قبلا بيان كرده است، گويا كسي در موردي پرسيده است و آن حضرت يكبار و يا بيشتر شرح داده، و او بيشتر توضيح خواسته است، و امام (ع) اين جمله را در جواب او گفته: يعني من حق را براي تو روشن ساختم اگر داراي بينش بودي.
[صفحه 568]
(ترك گناهان آسانتر است از درخواست توبه). انجام ندادن امري است عدمي و زحمتي ندارد، اما درخواست توبه از خدا نياز به استعداد زيادي دارد تا بنده شايستگي براي پذيرش توبه و افاضهي بخشش الهي را داشته باشد.
[صفحه 568]
(بسا خوردن غذايي كه مانع از خوردن غذاهاي ديگر شود). اين عبارت به منزلهي ضربالمثل است، براي كسي كه خود كاري ميكند كه باعث محروميتش از خيراتي ميشود كه برخوردار بوده است. اصل مطلب از اين قرار است همانطور كه شخص شكم خود را از غذا پر ميكند و دچار سوءهاضمه ميشود و بيمار ميگردد و در نيتجه نيازمند پرهيز و خودداري از غذا ميشود. همچنين است حال آن كسي كه با پادشاهي معاشرت دارد، و در خوشي با او شريك است، سرانجام اين خود باعث دوري از وي و نابودي سعادتش ميگردد.
[صفحه 569]
(مردمان، دشمنان چيزي هستند كه نسبت به آن ناآگاهند). ناآگاهي به چيزي باعث ميگردد كه شخص براي آگاهي از آن منفعتي را تصور نكند در نتيجه شخص ناآگاه به اين عقيده ميرسد كه در آموختن آن چيز فايدهاي نيست، و لازمهي چنين عقيدهاي فاصله گرفتن از آن است آنگاه امام (ع) اين فاصله گرفتن و دوري گزيدن را با اين مطلب- كه علم بالاترين فضيلتي است كه صاحبان آن بدان وسيله بر نادانان افتخار كرده و حكومت ميكنند و بر آنها خرده ميگيرند و درجه اعتبارشان را پايين ميآورند- مورد تاكيد قرار ميدهد، به علاوه افراد نادان خود نيز به كمال ايشان معتقدند. به اين ترتيب بر دوري كردن آنها از دانش و دانشمند، و دشمنيشان با اين فضيلت افزوده ميشود.
[صفحه 569]
(هر كس از انواع انديشهها استقبال كند، موارد اشتباه را خواهد شناخت). ترديدي نيست كه انواع نظرها و انديشهها را بررسي كند تا بفهمد كدام درست تر است ناگزير جاهاي اشتباه در كارها و موارد آن را خواهد شناخت. اين سخن براي وادار ساختن به مشورت با ديگران و انديشيدن دربارهي اصلاح كارها مقدم بر انجام آنهاست.
[صفحه 570]
(هر كس نيزهي خشم را به خاطر خدا تيز كند، بر نابود ساختن سخت ترين خلافها قادر خواهد بود). چون خداوند متعال عزيز مطلق است، از اين رو نيروي خشم و غيرت او، مستند به عزت او است. هيبت كسي كه به خاطر عزت خشمگين ميشود، بيش از هيبت كسي است كه بدون اتكال به آن خشمناك شود و به همان نسبت كه با درخواست قدرت از خدا نيروي انسان افزايش مييابد، همچنين اتكاي به باطل نيز كه با دين خدا سازگار نيست باعث ضعف و ناتواني او ميشود. و به همين دليل اولياي خدا با كمي جمعيت در صدر اسلام، دشمنان خود را- با همهي زياديشان- مغلوب ميكردند، و امام (ع) در خيبر را با تمام نيرومندي و استوارياش توانست از جا بكند، و يا سران باطل را از پا درآورد. كلمهي سنان را براي شدت خشم از آن جهت استعاره آورده است كه باعث شكست دشمن است. و كلمهي احد را از باب ترشيح به كار برده است.
[صفحه 570]
(هرگاه از انجام كاري ترس داشتي، خود را يكباره در آن كار وارد كن، زيرا (ناراحتي ترس و) حذر داشتن سخت تر از انجام آن كار است). براستي نفوس انساني در موردي كه احتمال ناروايي را ميدهد كاملا تحت تاثير قرار ميگيرد و راجع به چگونگي دفع و خلاصي از آن، سخت به انديشه ميافتد، و اين خود به مراتب دشوارتر از درگيري با آن مورد است، چون مدت ترس در آنجا طولاني است، و اين ترس با انتظار ترس شديدتر ميگردد. امام (ع) ترغيب كرده است كه بايد وارد كار شد، با قياس مضمري كه صغرايش عبارت: فان … است و كبراي مقدر نيز چنين است: و هرگاه ترس از ورود به كار دشوارتر است پس بايد از آن پرهيز كرد و بر انجام كار روآورد. نتيجه اين ميشود كه سزاوار آن است كه به جاي بيم زياد يكباره وارد صحنه كار شويم.
[صفحه 571]
(ابزار و وسيلهي كار رياست، سعهي صدر و پرحوصلگي است). سعهي صدر فضيلتي زير پوشش صفت شجاعت است و آن عبارت از اين است كه انسان نيروي تحمل را به هنگام رويدادهاي مهم از دست ندهد، و چارهانديشي كند، و از پا درنيايد و بيمناك نشود بلكه تحمل كند و آنچه در راه هدفش لازم است به كار بندد، و گاهي از اين حالت تعبير، به دست بازي، ميكنند. و اين مهمترين ابزار رياست به حقي است كه شايسته داشتن چنين ابزاري است، زيرا رياست در معرض برخورد با پيشامدهاي مهم و خطرات بزرگ و حالات مختلف تازهاي است. پس هر كس تاب تحمل اين امور را نداشته و داراي سعهي صدر نباشد، ناگزير، در برابر آنها از پا درآيد و از آنچه با آن روبهرو ميشود بترسد و از چارهجويي ناتوان باشد، و اين خود باعث نابودي دولت و زوال رياست اوست.
[صفحه 572]
(شخص بدكار را با پاداش دادن به نيكوكار تنبيه كن). اين كه شخص بدكار ببيند نيكوكاري را پاداش دادهاند، وادار به نيكوكاري شده و از كار بد دست برميدارد، پس پاداش دادن به شخص نيكوكار همچون تنبيهي است براي بدكار، چون تنبيه و ادب او را در پي دارد. كلمهي (زجر) استعاره براي تنبيه و ادب، آورده شده است.
[صفحه 572]
(بدي را از دل ديگران به وسيلهي كندن آن از قلب خود، درو كن). بيشتر مواردي كه بدي در دل دشمن پيدا ميشود به دليل اين تصور و گمان است كه دشمن بدي او را در دل پنهان ساخته و همين تصور و گمان ناگزير برخاسته از ظاهر حركات دشمن و سخناني است كه گاه و بيگاه از زبان او دربارهي خود شنيده، تا وقتي كه دشمني و بدخواهي او را در دل دارد، اما وقتي كه دشمني و بدخواهي پنهاني را از دل محو كرد، نشانههاي زباني و صوري آن نيز از بين ميرود و بدين وسيله تصور دشمني كمرنگ شده و بدبيني دشمن نسبت به كار او كاهش مييابد و همواره به نبودن چنان نشانهها و قرينههاي حالي و يا مقالي كه از او بروز ميكرد، پايداري ميكند تا اين كه آن بدگماني به طور كامل از بين ميرود. لفظ حصد را براي نابود ساختن دشمن استعاره آورده است به ملاحظه شباهتي كه دشمن در فزوني گرفتنش به وسيله آن قراين از جانب دشمن و گستردگياش و همچنين كاستي و نابودياش به نابودي آن قراين به زراعت دارد.
[صفحه 573]
تسل: ميگيرد و از بين ميبرد، (لجاجت فكر و انديشه را از انسان ميگيرد). توضيح آن كه انسان گاهي در پي چيزي است، و انديشهي درست، عبارت از ژرفنگري و پايداري در آن كار است. بنابراين طبع آدمي او را وادار بر لجاجت در كار ميكند تا آنجا كه همين لجاجت باعث از بين رفتن همان انديشه درست ميشود. عبارت سل (از بين بردن) را براي فكر استعاره آورده است و نسبت آن به لجاجت از باب مجاز، به اين لحاظ است كه لجاجت به از بين رفتن فكر كمك ميكند و گويا آن را گرفته و محو ميسازد.
[صفحه 573]
(طمع باعث بندگي هميشگي است.) كلمه رق را از آن جهت براي طمع استعاره آورده است كه لازمهي طمع، تسليم شدن در برابر آن چيزي است كه به آن طمع بسته و فروتني در برابر آن است، مانند بردگي، و هم به دليل دوام تسليم شدن به سبب طمع است، زيرا شخص طمعكار تا وقتي كه از كسي چشم طمع دارد، همواره تسليم اوست، و در اين جهت مثل كسي است كه هميشه بردهي ديگري است.
[صفحه 574]
(ثمرهي دورانديشي درستي و سلامت و نتيجهي كوتاهي در كار، پشيماني است). تفريط، عبارت از دورانديش نبودن در كارهاست. چون قبلا معلوم شده است كه دورانديشي عبارت از پيش بيني نسبت به رويدادهايي است كه ممكن است در آينده انجام گيرد، و اين كار به درستي و سلامتي نزديكتر و از فريب خوردن دورتر خواهد بود، بنابراين پيش بيني حوادث باعث ميشود كه انسان از خطر آنها مصون بماند، اما پيش بيني نكردن و كوتاهي در عمل نسبت به پيشامدهاي آينده موجب ميشود كه انسان به دام آنها افتاده و از خطر آنها در امان نماند. و در نتيجه باعث پشيماني پس از عمل ميگردد. پس پشيماني از جمله نتايج تقصير و كوتاهي در عمل است.
[صفحه 574]
(در دم فرو بستن از سخن حكيمانه، خيري نيست، چنان كه در سخن گفتن از روي ناداني خيري وجود ندارد). دم فرو بستن از سخن حكيمانه، جانب تفريط از فضيلت گفتار، و سخن گفتن از روي ناداني صفت ناپسندي است نقطهي مقابل آن، اما حق و عدالت، همان سخن به حكمت گفتن است كه فضيلتي است در گفتار. (همين حكمت با شماره كلمه قصار 377 در صفحه 742 نيز آمده است.)
[صفحه 787]
(با وجود حكمت و دانايي، خيري در خاموشي نيست چنانكه با جهل و ناداني خيري در گفتار نيست). خاموشي از گفتن حكمت، صفتي ناروا و انحراف از فضيلت گفتار است، و گفتار از روي ناداني زيادهروي است و خيري در آنها نيست، بلكه خير در حد متوسط و سخن حكيمانه است.
[صفحه 575]
(دو دعوت با يكديگر مخالف نميافتند مگر يكي از آن دو، (دعوت به) گمراهي باشد.) اختلاف واقعي تنها بين دو نقيض است. و چون دعوت يا به حق است كه همان رفتن به راه خداست و يا دعوت به غير حق است. چون به هر راهي جز راه حق دعوت كنند گمراهي از راه حق و انحراف از راه خداست، ناگزير دو دعوت اختلاف نخواهند داشت، مگر اين كه يكي از آنها به راه حق و ديگري به راه گمراهي رفته و يا باعث گمراهي باشد، و اين د ليل بر بطلان اين عقيده است كه هر مجتهدي به حق است. اما عقيدهاي كه از امام (ع) نقل شده و به ما رسيده است آن است كه حق يكي است و در يك طرف است، و آن كه به حق رسيده و بر حق است يك طرف است.
[صفحه 575]
(دربارهي حق از وقتي كه آن را شناختهام ترديدي به خود راه ندادهام). كسي كه زمينهي دريافت و درك حق را دارد، همچون علي (ع) و استادي چون پيامبر خدا (ص) در آمادهسازي و تربيت او، با مدت طولاني همراهي وي با چنين استادي كه امام (ع) داشت، محال است در امري كه برهان آن را به چشم ميبيند ترديد كند و از حق محروم بماند.
[صفحه 576]
(نه دروغ گفتهام و نه به من نسبت دروغ دادهاند، نه گمراه شدهام و نه كسي را گمراه كردهام). اما دروغ نگفتن و گمراه نبودن آن بزرگوار، به خاطر تربيت او از كودكي به راستگويي و اخلاق پسنديده است به حدي كه اين صفات براي او ملكه شده و دروغگويي و گمراهي را از وي دور ميكند و او را از اين صفات ناپسند باز ميدارد. اما اين كه آن حضرت را دروغگو ندانستهاند در اخباري كه از رويدادهاي آينده و علم غيب به او نسبت دادهاند و كسي به وسيلهي او گمراه نشده است از آن روست كه خبردهندهي آن اخبار معصوم، يعني پيامبر (ص) است، و عصمت با اين دو مورد منافات دارد و مستلزم هدايت و عدم انحراف شخص راهنمايي شده است.
[صفحه 576]
(فرداي قيامت شخص ستمگر انگشت ندامت به دندان گزد). امام (ع) با كلمه البادي يعني كسي كه آشكارا كاري كند، احتراز كرده است از كسي كه ستم را با ستمكاري كيفر دهد و (غد) را كنايه از روز قيامت آورده است، و گزيدن دست را كنايه از پشيماني در اثر كوتاهي در برابر امر خداوند، چنان كه در آيه مباركه آمده است: و يوم يعض الظالم علي يديه. و هدف امام (ع) دور داشتن از ستمكاري است.
[صفحه 577]
وشيك: قريب و نزديك، (كوچ كردن از دنيا نزديك است). مقصود امام (ع) كوچ كردن از دنيا به آخرت است، سخن در باب موعظه و پند دادن و ترساندن از مرگ است.
[صفحه 577]
(هر كه به خاطر حق چهره بنمايد و از حق جانبداري كند (از نظر مردم نادان) به هلاكت افتاده است). يعني كسي كه در راه حق، مقابل ديگران بايستد، نزدم مردم نادان- به دليل ناتواني حق از نظر آنها و غلبهي محبت باطل بر دلهايشان- به هلاكت رسيده است. جمله (و ابدي صفحته) كنايه از خود را در معرض قرار دادن و قيام كردن به چنين كاري است. و توضيح مطلب در پيش گذشت.
[صفحه 578]
(هر كس را پايداري نجات نداد، بيتابي او را از پاي درآورد). گاهي مصيبت بزرگ، باعث بيتابي كشنده است و در چنين حالتي براي انسان به جاي بيتابي، پايداري و شكيبايي لازم است تا از هلاكت نجات يابد و تقدير عبارت چنين است: هر كس بر مصيبت صبر نكند تا نجات يابد، پس بيتابي ميكند و هلاك ميشود. و احتمال دارد كه مقصود امام (ع) هلاكت اخروي باشد: يعني كسي را كه فضيلت صبر نجات ندهد، صفت ناپسند بيتابي از پا درآورد و اين عبارت براي برحذر داشتن از بيتابي و واداشتن بر صبر و پايداري است.
[صفحه 578]
(شگفتا! آيا خلافت به صحابي بودن و خويشاوندي (با پيامبر (ص)) بستگي دارد). سيدرضي ميگويد: از آن حضرت شعري در اين باره نقل كردهاند: اگر تو به سبب شورا زمام امر مردم را به دست گرفتي پس اين چگونه شورايي بوده است كه مشورت كنندگان در آن حضور نداشتند؟ و اگر به خويشاوندي بر مخالفان آنان پيروز شدي، ديگري (علي (ع) به پيامبر (ص) سزاوارتر و با او خويشاوندتر است.) اين سخن از امام (ع) پس از بيعت مردم با عثمان نقل شده است، و اين عبارت پاسخنامهي سخني است كه امام (ع)- راجع به استحقاق عثمان براي خلافت- يكبار به دليل شورا و بار ديگر به دليل اين كه او از اصحاب پيامبر (ص) است، شنيده بود. توضيح مطلب آن است كه شايستگي براي خلافت يا به دليل شورا و يا به سبب همدمي با رسول خدا (ص) و يا با خويشاوندي با آن بزرگوار است. پس اگر به دليل اول باشد چگونه عثمان ميتواند زمام امور مردم را به خاطر شورايي در دست بگيرد كه بيشتر مردم سزاوار مشورت در آن حاضر نبودهاند؟ و اين همان معني است كه با عبارت: فان كنت بالشوري اشاره فرموده است، و اگر به دليل دوم باشد چگونه عثمان زمام امر مردم را به دليل همراهي با پيامبر (ص) با وجود كسي كه هم
مصاحبت كامل و هم خويشاوندي با پيامبر (ص) داشته است، به دست گرفته است؟ بلكه چنين كسي سزاوارتر است. و اگر به دليل سوم بوده است باز هم ديگري از او سزاوارتر و نزديكتر به پيامبر است. و در هر دو مورد مقصود، خود آن بزرگوار است و عبارت فكيف هذا، يعني چگونه به اين دلايل زمام امور را به دست گرفته است؟!
[صفحه 580]
انتضال: تير انداختن، (انسان در دنيا هدف تيرهاي مرگ است، غارت شدهاي كه درد و بلاها به جانب او شتابانند با هر آشاميدنش گلوگير كردني و با هر لقمهاي غمهايي همراه است. هيچ كس به نعمتي نميرسد مگر به قيمت جدا شدن از نعمت ديگري و روزي از عمر خود را استقبال نميكند مگر با جدا شدن از روزي ديگر از عمر خود، پس ما خود به مردنها كمك ميكنيم و نفوس ما در معرض نابوديهاست، پس از كجا ما به جاودانگي اميدوار باشيم در صورتي كه اين شب و روز براي كسي حرمت قائل نشدند مگر اين كه زود از آن حالت به ويران كردن ساختهها و پر كردن جمعآوردههاي خود پرداختند). اين فصل خوبي از پند و موعظه است و مشتمل بر هشت جمله ميباشد. 1- كلمهي غرض را از آن رو براي انسان استعاره آورده است كه خود انسان مقدمات مرگ و مردنها و وسايل آن را از قبيل بيماريها و عوارض كشنده، فراهم ميآود. و صفت تيراندازي را براي اين عمل انسان از آن جهت آورده است كه گويي مرگها خود تير بلاها را مياندازند. 2- كلمهي نهب را به جاي منهوب (غارت شده) از آن جهت استعاره آوده كه مصيبتها به سرعت آدمي را فراميگيرند. 3- اين عبارت: مع كله جرعه … غصص را كنايه آورده است از:
درهم شكستن لذايذ دنيا به وسيلهي رويدادها و بيماريهايي كه با آنها آميخته و مخلوط ميشود. 4- بندهاي به نعمتي نميرسد مگر با از دست دادن نعمتي ديگر زيرا نعمت درست همان لذت است و هر وسيلهاي كه باعث لذت شود، خود نميتواند نعمت باشد. و بديهي است كه نفس آدمي ممكن نيست كه در دنيا در يك زمان از دو لذت برخوردار شود، بلكه تا از لذت نخست فارغ نشود و به لذت جديد توجه نكند، اين لذت را درك نميكند. 5- با روزي از عمر خود روبرو نميشود، مگر اين كه از روز ديگر عمرش جدا بشود، زيرا طبيعت زمان گذشت و سيلان است. 6- ما خود، به مرگهايمان كمك ميكنيم، از آن رو كه هر دمي و حركتي از آدمي باعث نزديك شدن او به مرگ است گويي او خود به طرف مرگش ميشتابد و به آن كمك ميكند. 7- جانهاي ما در معرض نابوديهاست، كلمهي (نصب) به معني (منصوب) مانند غرض كه به معني مغروض (مصدر به معني مفعول) است. 8- استفهام در مورد جاودانگي، استفهام انكاري است، انكار وجود بقاء با وجود زمان كه روشش آن است كه چيزي را بالا نميبرد، و هيچ پراكندهاي را جمع نميكند، مگر اين كه بر خرابي آن ساخته و پراكندن آن جمع، دوباره اقدام فوري ميكند، يعني براي حالت دوم نيز مثل اولي
زمينهساز است.
[صفحه 581]
(اي پسر آدم در آنچه بيش از روزي است كسب كني، ذخيرهدار ديگران هستي). زيرا زياده بر قوت كسب كردن، اما به مقدار نياز صرف كردن و اندوختن مازاد بر آن، نه تنها سودي به حال شخص ندارد بلكه براي اندوختهكننده زيان دارد. زيرا ناگزير بايد از اندوختهي خود جدا شود، و آنها به دست وارث و ديگران ميافتد، پس در اين صورت او به منزله خزانهداري است، از اين رو كلمهي خازن را براي وي استعاره آورده است و اين عبارت به منظور پرهيز دادن از بخل ورزيدن نسبت به زيادي ثروت از مقدار حاجت است.
[صفحه 582]
(دلهاي انساني، خواستهها و اقبال و ادباري دارد، پس آنها را از راه خواستهها و اقبالشان وادار به كاري بكنيد، زيرا گر دل را به زور وادار كنند، پذيرا نخواهند بود). مقصود امام (ع) از اقبال مايل بودن و از ادبار بيميلي به دليل افسردگي و امثال آن است. امام (ع) دستور داده است تا نفوس را در راه شايسته از نظر فكر و انديشه به كار ببرند و موقع تمايل و علاقه به كاري از آنها استفاده كنند، زيرا اين استفاده به موقع باعث نشاط قواي نفساني و كمك و همكاري با نفس ميگردد. و از واداشتن نفوس بر كاري با نفرت و بيميلي از آن به وسيلهي قياس مضمري نهي كرده است كه صغراي آن جملهي فان القلب اذا اكره عمي، است. يعني وادار ساختن نفس به انديشه دربارهي چيزي، موقعي كه به دليل خستگي يا ناتواني و امثال آن، نفرت از آن دارد، باعث فزوني ناراحتي و نفرت ميگردد، و در برابرش مانعي از وهم و خيال به وجود ميآيد نميگذارد آنچه را كه انديشيده است و بايد درك كند، دريابد، هر چند كه واضح و روشن باشد گويي كور است. و از اين رو صفت اعمي را براي نفس استعاره آورده است. اما كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كه نابينائياش به دليل اجبار بر كاري باش
د مجبور ساختنش روا نيست.
[صفحه 583]
(كي ميتوانم خشم خود را فرو نشانم، آنگاه كه خشم مرا فراگيرد؟ موقعي كه از انتقام ناتوان باشم و به من بگويند اگر ايستادگي ميكردي؟ و يا وقتي كه قادر بر انتقام گرفتن باشم و به من بگويند اگر گذشت ميكردي). استفهام امام (ع) از وقت امكان فرو نشاندن خشم، استفهام انكاري است، زيرا آن حضرت درصدد برحذر داشتن از صفت ناپسند خشم است و با عبارت احين … ؟ از آن حالت برحذر داشته است. توضيح آن كه فرو خوردن خشم يا هنگام ناتواني از انتقام است و به هنگام توانمندي و فرو نشاندن خشم در مورد اول، روا نيست، زيرا با دشنام و بدگويي و بيآبرويي و مانند آن همراه است و آن باعث سرزنش و عيبجويي مردم است و گفتار آنان دربارهي گرايش به فضيلت صبر بدين عبارت كه: اگر صبر ميكردي بهتر بود. و در مورد دوم نيز به اين دليل روا نيست كه شروع به مجازات طرف باعث سرزنش مردم به خاطر انحراف از فضيلت بخشش است كه بهتر از انتقام ميباشد و همچنين گفته مردم در اين باره: كه اگر گذشت ميكردي براي تو بهتر بود؟
[صفحه 583]
امام (ع) وقتي كه به كثافتي كه در مزبلهاي بود گذر كرد- فرمود: (اين است آنچه بخيلان بدان بخل ميورزيدند). و در روايت ديگري آمده است كه آن بزرگوار فرمود: هذا ما كنتم تتنافسون فيه بالامس. (اين است آنچه شما ديروز (براي به دست آوردنش) بر هم سبقت ميجستيد). بدين وسيله اشاره به پليدي كرده است، زيرا آنچه بخيلان بدان بخل ورزند و مردم به خاطر آن رقابت و تلاش كنند يعني مال و غذا همان پليدي است، از باب قرار دادن نتيجه را به جاي مقدمه (صاحب نتيجه).
[صفحه 584]
(آنچه از مال تو باعث پند تو گردد، از بين نرفته است). يعني، آن مقدار از مال تو كه در راه آزمايش الهي و گرفتاري آن از بين برود اما با رفتن آن، در تو پندي حاصل شود، آن را مال از دست رفته به حساب نياور، بلكه به دليل بقاي سود و نفعش و ارزش نتيجهاش يعني موعظه و پند، گويي مال باقي است.
[صفحه 584]
امام (ع) وقتي سخن خوارج را شنيد كه ميگفتند: لا حكم الا لله (هيچ حكم و فرماني نيست، جز براي خدا)، فرمود: (سخن درستي است كه از آن هدف باطل و نادرست ميطلبند). شرح و تفسير اين جمله قبلا گذشت.
[صفحه 585]
امام (ع) دربارهي اوباش فرمود: مهنه: پيشه و صنعت- بقيه مطالب واضح است، (آنان افرادي هسند كه اگر جمع شوند غلبه يابند، و چون پراكنده شوند، شناخته نميشوند). بعضي گفتهاند كه امام (ع) فرمود: آنان كساني هستند كه اگر جمع شوند زيانبخشند و هرگاه پراكنده باشند، سودمندند گفتند: زيان اجتماعشان را ميدانيم اما سود پراكنده بودنشان چيست؟ فرمود: پيشهوران سر كارشان برميگردند و مردم از آنها بهرهمند ميشوند، چنان كه بنا، سر ساختمان و بافنده به كارگاه، و نانوا به مغازهي نانوايي برميگردد.
[صفحه 585]
امام (ع) فرمود: (در حالي كه جنايتكاري را آوردند و اوباش هم دور او را گرفته بودند) (خوش مباد چهرههايي كه جز هنگام وقوع تبهكاريها ديده نميشوند). يعني هيچگاه به صورت دستهجمعي ديده نميشوند زيرا تودهي مردم غالبا جز در چنين مواردي جمع نميشوند چه آن كه سخنگوينده به اغلب حالات متوجه است. سوءه بر وزن فعله از ريشهي سوء است.
[صفحه 586]
(با هر كس دو فرشته است كه از او نگهباني ميكنند، پس هرگاه مقدري نازل شود او را به حال خود ميگذارند و براستي مرگ سپر محكمي است). يعني وقتي مرگ او مطابق قضاي الهي مقدر گردد چنان كه در اين آيه مباركه آمده است: و يرسل عليكم حفظه حتي اذا جاء احدكم الموت. كلمهي جنه (سپر) را با صفت استوار و محكم استعاره براي مرگ آورده است كه ما توضيح آن را در تفسير جملهي (و ان علي من الله جنه حصينه) قبلا توضيح داديم.
[صفحه 586]
امام (ع) وقتي كه طلحه و زبير پيشنهاد كردند كه ما با تو بيعت ميكنيم باين شرط كه در امر خلافت با تو شريك باشيم- فرمود: اود: كجي، انحراف، نااستواري، (نه ولي در كمك و ياوري شريك باشيد و در مواقع ناتواني و نااستواري كمك كنيد). عبارت: (و عونان علي العجز و الاود) يعني بر دفع آنچه از طرف خود آنها و يا حالت وجودي آنها پيش ميآيد، زيرا كلمهي علي مفيد حالت و كيفيت است.
[صفحه 587]
(اي مردم بترسي از خدايي كه اگر چيزي بگوييد او ميشنود، و اگر پنهان داريد ميداند، و بر مردن پيشي گيريد، زيرا اگر بگريزيد مرگ شما را درمييابد، و اگر بمانيد شما را ميگيرد، و اگر شما آن را فراموش كنيد، آن شما را فراموش نميكند). معناي عبارات روشن است، امام (ع) (مردم را) به تقواي الهي و ترس از او واداشته است از آن رو كه او گفتهي بنده را ميشنود و به باطنش آگاه است دو مفعول به دليل معلوم بودنشان حذف شده است يعني: سمع قولكم و علم ضميركم و همچنين امام (ع) آدمي را در پيشي گرفتن بر مرگ و سبقت بر آنان با اعمال شايسته، براي حفظ نفوس از عذاب آتش و ترس مرگ، وادار فرموده و او را برحذر داشته است از اين رو كه در پيشي گرفتن بر مرگ شتاب كند به دليل اين كه كسي از آن رهايي ندارد و براي رسيدن مرگ بر آدمي، كلمهي ذكر در مقابل نسيان را استعاره آورده است، بخاطر شباهت داشتن مرگ به قاصدي كه با علم به آمدنش نزد وي ميآيد.
[صفحه 588]
(كسي كه دربارهي كار نيك تو ناسپاسي كند، نبايد باعث بيميلي تو به كار خوب شود، زيرا آن كه از كار نيك تو بهرهاي نبرده است، سپاسگزار تو خواهد بود و از سپاس سپاسگزار بيش از آنچه ناسپاس ضايع كرده، به تو خواهد رسيد، و خداوند نيكوكاران را دوست دارد). امام (ع) از بي رغبتي در كار نيك به دليل ناسپاسي آن كه به وي نيكي شده، نهي فرموده است، و به كار نيك وسيله سه قياس مضمر وادار كرده است: صغراي قياس اول، عبارت: فقد يشكرك عليه … منه است و اين بدان دليل است كه مردم نيكي و نيكوكاران را دوست دارند. و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و در تمام مواردي كه سپاسگزار تو باشد كسي كه از نيكي تو بهرهاي نبرده است، تو بايد چنان كار نيكي را انجام دهي. و مقدمهي صغراي قياس دوم عبارت و قد قدرك … الكافر است، يعني تو از سپاس آن كه از نيكي تو برخوردار نشده بيش آنچه كه ناسپاس تباه كرده است و سپاس نيكيي كه در حق وي كردهاي، مييابي. و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر موردي كه از سپاسگزار بيش از آنچه تباه كرده است، دريافتي پس انجام آن بر تو واجب است، و مقدمهي صغراي قياس سوم، عبارت: و الله يحب المحسنين است. يعني خداوند به خاطر نيكو
كاري، نيكوكاران را دوست ميدارد. و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كس را كه خداوند به خاطر نيكوكاري دوست بدارد پس لازم است كه عاقل خود را در رديف او قرار دهد، و بدان وسيله به خدا نزديك شود.
[صفحه 589]
(هر ظرفي بدانچه در درون آن قرار ميدهند پر ميشود، جز ظرف دانش كه از آن وسعت مييابد). ظرفهاي محسوس چون گنجايش معيني دارند، پس طبيعي است كه با قرار دادن چيزي در درون آنها پر شوند، اما ظرف علم، از سنخ معقول يعني همان نفوس است و نيروي دريافت علوم در نفوس نامتناهي است، و هر مرتبهاي از ادراك مقدمه براي مرتبهي بعد ميشود تا بينهايت. پس قهري است كه به وسيلهي علم گنجايشش بيشتر و با فزوني علم افزونتر شود.
[صفحه 589]
(نخستين فايدهاي كه شخص بردبار، از بردبارياش ميبرد، آن است كه مردم در برابر نادان او را ياري ميكنند). و ممكن است مقصود كسي باشد كه حلم خود را از دست بدهد. زيرا عوض در برابر چيزي است كه از دست رفته باشد، مانند بيفكري و امثال آن، پس مضاف در اين صورت حذف شده است. و در اين عبارت- به دليل پيامدي كه اين صفت دارد، يعني ياري و كمك مردم به شخص بردبار در برابر نادان به هنگام برخورد سفيهانه- ترغيب به فضيلت بردباري است.
[صفحه 590]
(اگر شكيبا نيستي خود را به شكيبايي وادار كن! زيرا كم اتفاق ميافتد كه كسي به گروهي خود را شبيه سازد و از آنها نشود). امام (ع) به آموختن اين فضيلت امر كرده است، زيرا مقدمات كمالات پسنديدهي اخلاقي به حالتهاي اكتسابي از راه آموزش است، و در مورد آموختن اين فضيلت امام (ع) به وسيلهي قياس مضمري وادار كرده است كه مقدمهي صغراي آن عبارت: فانه قل … و ضمير در انه ضمير شان است، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كه اميدوار باشد كه با آموزش بردباري از بردباران شود، پس بايد آن را بياموزد.
[صفحه 590]
(هر كس خود به حساب خويشتن رسيد، سود برد، و هر كس غافل ماند، زيان برد. و هر كس از خدا ترسيد، آسوده است. و هر كس از دنيا پند آموخت، بينا شد، و هر كه بينا شد دريافت و هر كس دريافت، دانا شد). 1- هر كس به حساب خود رسيد سود برد. زيرا كسي كه از اعمال خود، براي خويشتن حسابي داشته باشد، سود و زيان خود را ميفهمد و براي سود، كار ميكند و از خلافي كه باعث زيان باشد دوري ميجويد. 2- و هر كس غافل ماند زيان كرد. توضيح آن كه نفس به لذتهاي حاضر دسترسي دارد و در نتيجه به آنها علاقهمند ميشود مگر اين كه جاذبههاي الهي او را به خود جذب كنند از قبيل موانع و مواعظي كه انسان را به ياد خدا مياندازند، پس غفلت از جذب نفس و هشدار نسبت به گرفتاريهاي طبيعي، وسيلهي يادآوري وعده و وعيدهاي الهي، باعث سهلانگاري نسبت به كارهاي شايستهاي ميگردد كه نتيجه آنها سعادت اخروي، و خودداري از آن اعمال، زيانكاري است. 3- هر كس از خدا ترسيد آسوده گشت. يعني از عذاب خدا آسوده گشت، و براي نجات از آن كار كرد تا از عذاب آسوده گردد. 4- هر كس از دنيا پند آموخت، بينا شد. يعني هر كس به موارد پند، با چشم انديشه و عبرت نگريست راه حق را شناخت و ه
ر كس راه حق را شناخت از نحوهي عبور آگاه شد، و هر كس آن را دريات، علم و دانايي مفيد نسبت به حق پيدا كرد.
[صفحه 591]
(دنيا به سوي ما باز گردد و مهرباني كند، همچون شتري بدخو و گازگير كه به بچهاش باز ميگردد). و به دنبال اين سخن آيه مباركه را تلاوت كرد: و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين. ضروس به معناي شتر بدخويي است كه شخصي كه آن را ميدوشد گاز ميگيرد تا شير براي بچهاش بماند و اين كار به خاطر زيادي علاقه به بچهاش ميباشد. كلمه شماس يعني تندخويي را- به جهت آمادگي دنيا براي منع آن حضرت از خود- براي دنيا استعاره آورده است، به خاطر شباهتي كه دنيا به اسبي دارد كه مانع از سوار شدن بر پشتش ميشود. امام (ع) روآوردن دنيا را به ايشان و آماده شدن براي استقرار حكومت امام (ع) را- پس از رنجها و مشقتهاي فراوان- به مهرباني شتر گازگيرنده بر بچهاش تشبيه ميكند. وجهشبه زيادي مهر و علاقهمندي است. و استشهاد به آيه هم كه روشن است.
[صفحه 592]
اكمش: شتاب كرده است، مهل: فرصتها، كره: بازگشت، موئل: جاي بازگشت، مغبه: سرانجام، (از خدا بترسيد! مانند كسي كه دامن به كمر زده و خود را آماده ساخته، و كوشيده و در فرصت عمرش تلاش كرده و از روي ترس مبادرت كرده، و دربارهي سرانجام كارش و نتيجهي آمد و رفتش انديشيده است). مقصود امام (ع) آن است كه، بترسيد از خدا همانند كسي كه از روي جد به خاطر اطاعت خدا دامن به كمر زده، و خود را براي خوشنودي خدا آماده كرده است، و به اعمال نيكو- تا وقتي كه فرصت عمر هست- شتافته و در حالت ترس براي آمرزش از نتايج گناهانش اقدام كرده است، و دربارهي بازگشت به سرآغازي كه از آنجا وجودش آغاز گرفته يعني حضرت ربوبي و همچنين در پايان مبدا پيدايشي كه از آنجا صادر گشته و بدانجا بازگشت دارد و سرانجام دربارهي عمل خيري كه بدان دست يابد و يا عمل شري كه چه كند تا از آن نجات يابد، انديشيده است.
[صفحه 593]
(بخشندگي نگهبان آبروهاست. بردباري دهانبند نادان است. عفو و گذشت زكات پيروزي است. دوري از دوست بيوفا تلافي است. مشورت با ديگران عين هدايت ميباشد. خودراي در مخاطره است. شكيبايي باعث رفع رويدادهاي ناگوار است. بيتابي از ياوران روزگار است. بزرگترين سرمايه، ترك آرزوست. بسا خردي كه گرفتار هوا و فرمانبر اوست. از جمله عوامل توفيق اندوختن تجربه است. دوستي، خويشاوندي سودبخش است. آن كس را كه از تو رنجيده است امين خود قرار مده). 1- بخشش پاسدار آبروهاست. كلمه حارس (پاسدار) استعاره براي بخشش از آن رو آورده است كه بخشندگي چون پاسداري، آبروي صاحبش را از ناسزا حفظ ميكند. 2- بردباري دهانبند نادان است. فدام چيزي است كه يك نفر گبر، دهانش را با آن ميبندد، آن لفظ را براي بردباري استعاره آورده است، از آن رو كه شخص بردبار وقتي كه در برابر نادان قرار ميگيرد به جاي مجازات او، سكوت اختيار ميكند، و مانع از كار سفيهانه دربارهي خود ميشود، اين است كه اين عمل براي او به منزلهي دهانبند است. 3- گذشت، زكات پيروزي است، لفظ زكات را براي گذشت از آن جهت استعاره آورده است، كه آن فضيلتي است و در آخرت باعث اجر و ثواب است. و
در اين جهت پيروزي را مانند مالي در نظر گرفته كه زكات بر آن تعلق گرفته است، و اين وسيلهي وادار ساختن به گذشت است. 4- دوري كردن از آدم بيوفا از جانب تو عوضي است نسبت به كسي كه تو را فريفته است. و اين عبارت نوعي دستور به دوري كردن از اندوه حاصل از فريبكاري كسي است كه از او انتظار وفاداري بوده است، و با اين مطلب- كه اين كار از طرف شخص به جاي فريبكاري و عوض آن است و خوب عوضي است- امام (ع) ترغيب به دوري از دوست بيوفا نموده است. 5- مشورت با ديگران عين هدايت است، مشورت با ديگران درخواست شايستهترين نظرها دربارهي كار مورد نظر است و آن باعث رهنمود به آن كار ميگردد، و امام (ع) مشورت را عين هدايت قرار داده است، براي تاكيد اين رابط و وابستگي استواري كه در بين اين دو وجود دارد. 6- كسي كه تنها به راي خود متكي باشد در مخاطره است، يعني آن كه مستبدالراي است در معرض نابودي است. زيرا اين روش، احتمال خطا دارد كه لازمهي آن هلاكت و نابودي است. نظير اين مطلب در قبل گذشت. 7- شكيبايي رويدادهاي ناگوار را برطرف ميكند، كلمه مناضله را براي صبر از آن جهت استعاره آورده است كه صبر باعث دفع هلاكتي است كه پيامد بيتابي از گرفتاريهاست.
8- بيتابي، از ياوران روزگار است. روزگار وسيلهاي براي پيري و مرگ است. و بيتابي نيز وسيله و مقدمهاي براي پيري و مرگ است پس ياور و كمك روزگار است. 9- بالاترين ثروت ترك آرزو است. زيرا برترين بينيازي، بينيازي نفس به وسيله كمالات نفساني، يعني حكمت و اخلاق پسنديده است، و اين خود باعث ترك آرزوهاي مادي است، و اگر نه، بايد با آرزو جمع شود كه خود لازمهي ناداني است، چون آرزو داشتن، عبارت است از سرگرمي نفس به ناشايست، به جاي عملي كه شايستهي اوست، و همچنين زيادهروي در محبت به دنيا با صفات نكوهيدهي زيادي از قبيل: حرص، حسد، طمع و امثال اينهاست، و لازمهي آن اجتماع ضدين يعني فضيلت و رذيلت است. 10- بسا خردي كه زير فرمان هوا و اسير اوست. عقل يا توان غلبه بر نفس اماره و منصرف كردن خود را از خواست خويشتن دارد و يا چون كشتيگير در برابر آن ميايستد كه در اين صورت گاهي عقل غالب است و گاهي نفس، و با عقل مغلوب هواي نفس است. نوع اول، عقلي است كه مطيع خداوند و به امر خدا نيرومند است، و نوع دوم نيز از جهتي نظير اوست. اما نوع سوم عقلي است كه خدا را نافرماني كرده و فرمانبر نفس است و همچون اسيري در دست هواي نفس ميباشد و اين نوع،
در عالم انسانها فراوان است، چون لذتهاي محسوس برخلاف لذات عقلي، نقد و حاضر است، و براي همين است كه امام (ع) از اين نوع عقل خبر داده است. 11- از جمله اسباب توفيق اندوختن تجربه است، يعني، پايبندي و ادامهي تجربه به خاطر استفاده از آن، بديهي است كه اندوختن تجربه از توفيقات الهي است، يعني خداوند ابزار تجربه را براي بنده فراهم ميسازد و چنين مقدر ميكند تا او با تجربه بارآيد. 12- محبت، خويشاوندي سودمند است، چون قرابت اسم مصدر از ريشهي قرب است و قرب يا اصلي است مانند خويشاوندي نسبي و يا بهرهاي است اكتسابي مانند قرب دوستي و محبت. 13- نبايد از كسي كه از تو رنجيده است ايمن باشي. زيرا شخص رنجيده را رنجيدگياش از پايداري بر دوستي، پيمان، رازداري و نظاير اينها منصرف ميكند، پس دورانديشي ايجاب ميكند كه انسان، در چنين شرايطي از اينها ايمن نباشد.
[صفحه 596]
(خودخواهي آدمي يكي از حاسدان عقل اوست). امام (ع) لفظ حاسد را از آن جهت- كه در پيشگيري عقل از فزونخواهي و زيادهطلبي فضيلت، موثر است، همانند حاسد كه با حسد خود، در حال محسود و كاستي آن موثر است- براي خودخواهي آدمي استعاره آورده است.
[صفحه 596]
(از خار و خاشاك چشم بپوش، اگر نه هرگز شاد نخواهي بود). چشمپوشي از خار و خاشاك كنايه از فرو خوردن خشم و تحمل سختي است كه خود فضيلتي از شاخههاي شجاعت است چون طبيعت دنيا آميخته با سختيهايي است كه بيشتر اوقات انسان درگير آنهاست پس اگر با تحمل با آنها برخورد نكند، بلكه با خشم و غضب و خشونت برخورد كند، همواره خشمگين و برافروخته خواهد بود. چون تا دنيا هست سختي نيز ادامه دارد.
[صفحه 597]
(هر كس چوبهاي درخت وجودش نرم باشد، شاخههايش زياد ميشود). لفظ عود را براي طبيعت انسان استعاره آورده است و نرمي آن را نيز كنايه از فروتني، و همچنين كلمهي اغصان را استعاره از ياران و پيروان، لفظ كثافت را كنايه از اجتمع آنان در پيرامون وي و فزوني و توانمندياش به وسيلهي آنان، كنايه آورده است. مقصود آن است كه هر كس داراي فضيلت تواضع و نرمخو باشد، ياران و پيروانش زياد شوند و به وسيلهي آنان قويتر ميگردد.
[صفحه 597]
(مخالف خواني با ديگران، انديشه را درهم ميريزد). اصل مطلب اين است كه نظر جمعي در يك مورد كه داراي مصلحت است، جمع ميشود، بعد يكي از آنها با نظر جمع مخالفت ميكند و اين باعث ميشود كه آنچه را مصلحت تشخيص داده و درباره آن اتحاد كرده بودند از بين برود همانطور كه امام (ع) و جمعي از يارانش- موقعي كه شاميان، بامداد ليلهالهرير قرآنها را بلند كردند- نظر به پايان جنگ دادند و آن را مصلحت ديدند، اما اين فكر و نظر را مخالفت بعضي از يارانش درهم ريخت و در نتيجه شد آنچه كه شد.
[صفحه 598]
(هر كس به مقامي رسيد گردنفرازي كرد). براستي كسي كه به مرتبهاي از مقام، قدرت و يا ثروتي كه باعث گردنكشي است رسيد، گردنفرازي كرد، يعني در معرض گردنكشي بر ديگران- به سبب مقامي كه دست يافته- قرار دارد، پس امام (ع) مابالفعل را به جاي مابالقوه نهاده است كه بالفعل نيز صحيح است. زيرا سخنگو بطور مطلق صادق است، هر چند كه يك مورد اتفاق بيفتد.
[صفحه 598]
(در دگرگوني اوضاع گوهر مردان شناخته ميشود). يعني دگرگوني حالات دنيا نسبت به كسي، چون بلندمرتبه شدن پس از خواري و يا به عكس، و مثل روآوردن سختيها بر او، باعث علم تجربي به حالات دروني، خوب يا بد، سرسختي يا سستي و فضيلت و رذيلت او ميگردد. اين سخن نيز نظير آن است كه گفتهاند سرزمينها ميدان شناخت مردان است.
[صفحه 599]
(حسد بردن دوست از ضعف دوستي است). دوستي خالص مستلزم آن است كه انسان آنچه براي خود ميخواهد، براي دوستش بخواهد و آنچه براي خود نميپسندد براي دوستش نپسندد. اما حسد با اين حالت منافات دارد، چون لازمهي حسد، آن است كه خير و نيكي از محسود زوال پذيرد، پس دوستي حاسد در اين صورت ناقص و ناسالم است، و مقصود از سقمها نيز همين است.
[صفحه 599]
(بيشتر لغزشگاههاي عقلها، زير درخشش حرص و آزهاست). از خصوصيت عقل آن است كه شايستگي دارد تا در برابر نفس اماره بايستد و آن را بشكند و در مسير خواستههاي شايستهي خود به كارش گيرد، و از ويژگيهاي نفس، فريب دادن عقل و گول زدن آن به وسيلهي آراستن زندگاني و اندوختههاي دنيا و دل بستن بدانهاست. پس خردهاي سستي كه از طرف خدا تاييد نشدهاند، بيشتر فريب ميخورند و در ستيز با نفس اماره- وقتي كه چيزي طمعبرانگيز و خواستهاي از امور دنيا بدرخشد- به خاك ميافتند، پس كلمهي مصارع را به جهت مغلوبيت عقول و تحت تاثير قرار گرفتن آنها از نفوس، استعاره آورده است، و در خواري و فرمانبري از نفوس و تاب مقاومت نياوردن در برابر نفوس، عقل را به مردي كه در جنگ به خاك ميافتد تشبيه كرده است. و همچنين لفظ بروق (درخششها) را استعاره براي آنچه از موارد طمع، آورده است كه در تصور انسان ميدرخشد. و بيشتر اوقات علوم و خاطرههاي ذهني را- به خاطر لطافت و درخشش و سرعت حركت- به برقها تشبيه ميكنند. و اما اين كه كلمه تحت را به كار برده، براي آن است، كه از خصوصيت به خاك افتادنها، پايين بودن است.
[صفحه 600]
(قضاوت از روي بدگماني، نسبت به كسي كه مورد اعتماد است، از عدالت نيست). يعني در مورد كسي كه نزد تو مورد اعتماد و معروف به امانت است، حكم به خيانت از روي گمان، بيرون از عدالت و در شمار صفت ناپسند ظلم و جور است.
[صفحه 600]
(ظلم بر بندگان خدا بد توشهاي براي سفر آخرت است). از آنجا كه ستمكاري صفت بسيار ناپسندي است كه باعث آزردن ديگران ميشود و بدترين شقاوت را در پي دارد، بنابراين بد توشهاي است، كلمهي زاد استعاره آورده شده است از نظر اين كه انسان اين صفت ناپسند را در جوهر ذات خود، همچون توشهاي به همراه نفس به آخرت ميبرد.
[صفحه 601]
(از بهترين اعمال شخص بزرگوار، چشمپوشي اوست از آنچه ميداند). يعني ناديده گرفتن و چشمپوشي از معايب و لغزشهايي كه در مردم سراغ دارد. از آن رو كه لازمهي اين عمل فضايلي همچون تحمل سختي، بردباري، گذشت و بخشش است. و تمام اينها فضايلي هستند كه با بزرگواري همراهند زيرا گاهي مقصود از بزرگواري خودداري انسان از اقدام به انجام خواستهي قوهي غضب دربارهي آن كسي است كه او را خشمگين ساخته و ديگر پيامدهاي اين فضايل، بنابراين چشمپوشي از عيوب ديگران از بالاترين اعمال است.
[صفحه 601]
(هر كه شرم بر او جامهاي بپوشاند، ديگران عيبش را نبينند). كلمهي ثوب را استعاره براي شرمي كه فراگير انسان است، آورده، و با استعمال كسوه استعاره ترشيحي به كار برده است. مقصود آن است كه فضيلت حياء باعث ترك عيبها و ديده نشدن عيب در شخص دارندهي اين فضيلت ميشود و يا اين كه اگر (شخص با حيا مرتكب يكي از صفات ناپسندي شود كه آن را عيب ميداند، نهايت پردهپوشي را نموده و تلاش ميكند تا آن را پنهان دارد، به اين گمان كه مردم آن را نميبينند.
[صفحه 602]
(به سكوت زياد هيبت و شكوه پديد آيد، و در اثر انصاف دوستان زياد شوند، و با نيكي كردن، منزلتها بزرگ شود. و با فروتني، نعمت كامل گردد، و با تحمل رنجها بزرگي حتمي ميشود، و با حسن رفتار دشمن شكست ميخورد، و با بردباري در برابر نادان، ياوران بيشتري در مقابل او به هم ميرسند). امام (ع) به هفت فضيلت اشاره كرده است و به دليل اين كه هر يك از آنها مستلزم خير و نيكي است مردم را به كسب آن فضايل ترغيب فرموده است: 1- سكوت زياد، و لازمهي آن باشكوه و هيبت شدن شخص خاموش است در انظار مردم، زيرا خاموشي، در بيشتر اوقات از پيامدهاي خرد است، و شكوه خردمندان امري است روشن. پس اگر كسي دانست كه زياد خاموش ماندن شخص كم سخن در اثر عقل اوست، شكوه و جلالش بيشتر شود، و اگر ندانست، اين احتمال را ميدهد كه شايد از كمال عقل او باشد. و گاهي هم ممكن است خاموشي در اثر كاستي در غريزه و گرفتگي زبان در سخن باشد، با اين همه- به دليل نياميختن در گفتار- مورد احترام است. 2- انصاف، كه همان فضيلت عدالت است. امام (ع به دليل اين كه اين فضيلت موجب افزايش دوستان ميشود، بدان ترغيب كرده است، چون كمانصافي باعث جدايي و بيالفتي است همانطوري كه
ابوالطيب گفته است: همواره كمانصافي بين مردم- هر چند كه فاميل و خويشاوند باشند- تفرقهانداز است. 3- نيكي به ديگران در نيازمنديهايشان. لازمهي اين كار بالا رفتن و بزرگي درجات است چون برآوردن نياز باعث ميشود تا آن كه نيكي و محبت ديده، نيكيكننده را مطابق ارزش نيازش منزلت دهد. 4- فزوني. باعث كمال نعمت، در اثر فزوني دوستان و اهل محبت، ميگردد، چون فضيلت تواضع، خود نعمتي است و پيامد آن به منزلهي كامل و تمام شدن آن است. 5- تحمل رنج. باعث آقايي و بزرگي است، زيرا تحمل زحمتهاي مردم، مستلزم فضيلت سعهي صدر و تحمل ناملايمات است، و بر اين اساس خواستههاي مردم از چنين كسي كه تحمل دارد، آميخته به شائبهاي از قبيل بازگرداندن و منت نهادن و نظاير اينها نخواهد بود به اين ترتيب تواضع مردم در برابر او بيشتر شده، و كار او قوت ميگيرد، و در ميان مردم آقا و بزرگ ميشود. حسن رفتار. كه لازمهي آن شكست بدخواهان است. (مناوات، معادات: دشمني بين دو نفر) توضيح آن كه دشمن براي كسي كه رفتار خوب دارد، عيبي نمييابد كه بدان وسيله بر او غلبه كند و به مفاسد او را متهم كند بنابراين شكست ميخورد. 7- بردباري در برابر نادان. لازمهاش فزوني ياورا
ن است. بيان و توضيح اين مطلب قبلا گذشت.
[صفحه 603]
(عجب است از اين كه افراد حسود از تندرستيها غافلند). چون حسد بيشتر اوقات در مورد ثروت، مقام و ساير زرق و برقهاي دنيايي است. پس اين كه حاسدان حسدورزي نسبت به تندرستي ديگران را واميگذارند، كه بزرگترين نعمتهاي جهان است، جاي تعجب است. فرق نعمت تندرستي با ديگر نعمتها آن است كه اينها نعمتهاي محسوسند، كمتر مورد غفلت واقع ميشوند، و تنها شخص مورد حسد از آنها برخوردار است، و بيشتر حسد شخص حاسد متوجه آنهاست، اما نعمت تندرستي غير محسوس است و زياد مورد غفلت قرار ميگيرد، و مشترك بين حاسد و محسود است.
[صفحه 604]
(حريص درگير ذلت و خواري است). امام (ع) كلمه وثاق را استعاره آورده است براي ذلتي كه شخص در برابر طمع درگير آن شده است نظير اين مطلب در عبارت الطمع رق موبد، گذشت.
[صفحه 604]
اركان: مواضع پنجگانه، سجده، (ايمان عبارت از شناخت به دل و اقرار به زبان، و عمل به اعضاي بدن است). مقصود از ايمان، در اين جا ايمان كامل است.
[صفحه 605]
(كسي كه بر امور دنيا غمگين شود، بر قضاي الهي خشم گرفته است، و كسي كه از مصيبتي كه بر او وارد شده نزد ديگران شكوه كند، از پروردگارش شكوه كرده است. و كسي كه در نزد توانگري به خاطر ثروتش كرنش كند، دوسوم دينش را از دست داده است. و هر كس قرآن را بخواند، با اين همه پس از مردن وارد جهنم شود از كساني است كه قرآن را به مسخره گرفته است. و هر كه به محبت دنيا دل ببندد، دلش در بند سه چيز بماند: غمي كه از او جدا نشود، حرصي كه او را ترك نكند، و آرزويي كه هرگز بدان نرسد). امام (ع) به پنج خصلت اشاره فرموده است و از هر كدام نيز به دليل پيامدهاي بدي كه دارند برحذر داشته است: 1- غم و اندوه بر متاع دنيايي كه از دستش رفته است، پيامد آن خشم بنده در برابر قضاي الهي است چون از دست رفتن دنيا مربوط به قضاي الهي است. و خشم بر قضاي الهي كفر و ناسپاسي است. 2- شكوه از مصيبت، لازمهي آن شكوه از خداست، زيرا كه خداي متعال است كه بنده را به مصيبتي مبتلا ميسازد. 3- كرنش را به توانگر، براي توانگرياش، پيامد آن از بين رفتن دوسوم دين كرنش كننده است به چند دليل: اول: گردش دين بر محور كمال نفس انساني به وسيلهي حكمت است و كمال قوهي
شهواني مربوط به داشتن عفت كمال و قوهي غضبي به داشتن شجاعت است. و از طرفي چون فروتني در برابر ثروتمند از نظر ثروتمندياش باعث علاقهي زياد به دنيا و بيرون شدن از فضيلت عفت به جانب تبهكاري ميشود به حدي كه گويي او جز خدا را ميپرستد، و همچنين مستلزم بيرون شدن از دايرهي حكمتي كه اقتضاي آن قراردادن هر چيزي به جاي خود است، ميباشد، در حالي كه آن فضيلت نفس ناطقه به شمار ميرود، بنابراين بيرون رفتن از اين دو فضيلت به منزلهي بيرون رفتن از دوسوم دين است. دوم: دين عبارت از عقيدهي قلبي، اقرار به زبان و عمل به اعضا و جوارح است. كسي كه در برابر توانگري- به خاطر توانگرياش- كرنش ميكند، يعني به زبان، مدح و ثناي او را ميگويد، و اعضا و جوارحش به جاي بندگي و سپاس خدا در اطاعت اوست، به اين ترتيب دوسوم دينش را باطل كرده است. بعضي گفتهاند، چون فروتني براي توانگر به خاطر توانگرياش برخاسته از علاقهي به دنياست و دلبستگي به دنيا اساس همهي خطاهاست، به اين دليل، امام (ع) عبارت: ثلثين را در اينجا به صورت مجاز- از باب اطلاق ملزوم به نام لازم- براي اكثر به كار برده است. 4- تلاوت قرآن با ورود در آتش جهنم مستلزم آن باشد كه قاري قر
آن از جمله كساني بوده است كه قرآن را به استهزاء ميگرفته است. توضيح آن كه خواندن قرآن براي خدا از روي اخلاص، و مطابق با آن رفتار كردن، باعث ورود به بهشت است بنابراين وارد نشدن به بهشت و ورود به آتش جهنم لازمهي اخلاص نداشتن در تلاوت قرآن و عمل نكردن بر طبق آن است، و در اين صورت تلاوت قرآن به منزلهي استهزاي آيات الهي است، زيرا كسي كه قرآن را مسخره ميكند، در حقيقت چيزي را ميگويد كه به آن عقيده ندارد و عمل نميكند، به اين ترتيب امام (ع) كلمهي مستهزء را از چنان كسي استعاره آورده است. 5- هر كه دل به دنيا ببندد، دلش در بند سه چيز گرفتار شده است. دليل رابطه به آن سه چيز به خاطر حرص و آزمندي به دنياست، چون حب دنيا باعث كوشش و تلاش در طلب دنيا و جمعآوري مال دنيا ميگردد، و از طرفي به دست آمدن دنيا مشروط به وسايل مقدور و غير مقدور براي بندگان خداست. و اسباب مقدور هم گاهي غير مقدور ميشوند، با اين كه وجود دارند اما به دليل اين كه مربوط به عوامل زياد و يا دشواري هستند، خود دشوار و غير ممكن ميگردند، ناگزير بيشتر اوقات فراهم آوردن، غم و اندوه ميگردد، روزي هست و روزي نيست به علاوه نگهداري دنيا، بيم از دست رفتنش و حر
ص به دست آوردن از راههاي مختلف، و آرزوي زياد در راه كسب سود و داد و ستد و عمران آبادياش همهي اينها باعث اندوه است. امام (ع) با عبارت: يدركه، هم به طول اين اندازه اشاره فرموده و هم از آن برحذر داشته است.
[صفحه 607]
(در اهميت قناعت همين بس، كه خود نوعي سلطنت است و نيك خلقي كه ناز و نعمت است). امام (ع) كلمهي مالك را استعاره براي قناعت آورده است، زيرا نتيجهي پادشاهي بينيازي از مردم و برتري بر آنهاست، و كاميابي و قناعت اين نتايج را در پي دارد. و همچنين لفظ نعيم را استعاره از نيك خويي آورده است از آن رو كه هر دو باعث كاميابياند.
[صفحه 608]
(زندگي نيكو همان قناعت است). امام (ع) قناعت را به لازمهاش كه زندگي پاك و نيكوست تفسير فرموده است.
[صفحه 608]
اخلق و اجدر: سزاوارتر است، (با كسي كه روزي به او روآورده است، شريك شويد، زيرا او براي توانگري شايستهتر و براي فراهم آوردن سود، مناسبتر است). چون روآوردن روزي به فراهم آمدن اسباب براي كسي كه روزياش زياد گرديده، بستگي دارد. شركت با وي موجب برخورداري از بخت شريك و روآوردن روزي با شركت وي است، امام (ع) به وسيله قياس مضمري بر اين عمل وادار كرده است كه مقدمهي صغرايش: فانه … است و ضمير در انه به مصدر (مشاركت) كه از شاركوا استفاده ميشود، برميگردد، و مقدمه كبراي آن چنين است: و هر چه چنين باشد انجامش سودمند است.
[صفحه 609]
(عدل، ستم نكردن، و احسان، بخشش نمودن است). اين بيان امام (ع)، تفسير لفظ به لفظي است كه از نظر سائل روشنتر ميباشد.
[صفحه 609]
(كسي كه با دست كوتاه بخشش كند، با دست دراز خواهد گرفت). اين سخن امام (ع اشاره دارد به آيات شريفه: من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و ان تقرضوا الله قرضا حسنا يضاعفه لكم كه لفظ يد (دست) را در هر دو مورد، براي نعمت و بخشش استعاره آورده است. و دراز و كوتاه، كنايه از زيادي و كمي است.
[صفحه 610]
امام (ع) به فززندش امام حسن فرمود: (نبايد ستيزهجو باشي، اما اگر تو را به ستيز خواندند (كوتاه نيا) بپذير، زيرا ستيزهجو، ستمكار، و ستمكار مغلوب است). امام (ع) از ستيزهجويي به وسيلهي يك قياس كامل از شكل اول، برحذر داشته است، كه عبارت از جملات: فان الداعي … مصروع است. توضيح مطلب آن كه دعوت به مبارزه و ستيز پا از دايرهي فضيلت شجاعت به طرف افراط يعني بيباكي نهادن است كه خود ستم و تجاوز ميباشد، چون خروج از حد وسط در قوهي غضب است، و اما اين كه ستمگر مغلوب و زمين خورده است، چون در اكثر اوقات، به خاطر ستمكارياش چنين زمينهاي را دارد، زيرا در طبيعت، مكافات و مجازات امري اجتناب ناپذير است.
[صفحه 610]
فرق: خوف، (بهترين خصلتهاي زن بدترين خصلتهاي مرد است: گردنفرازي، ترس، و بخل. پس اگر زني گردنفراز بود، خود را تسليم كسي نميكند، و اگر بخيل بود، مال خود و مال شوهرش را به كسي نميدهد، و هرگاه ترسو بود، از آنچه به وي روآور شود، فاصله ميگيرد، و ميترسد. خصلتهاي سهگانه مورد ذكر هر سه براي مردان رذايل و ناروايند در صورتي كه براي زنان فضيلتند. و علت اين كه صفات مزبور فضيلت محسوب ميشوند، همان است كه امام (ع) نقل فرمودند. مزهوه، يعني: گردنفراز، از مصدر زهو جز به معني مفعولي، فعلي از آن ساخته نشده است. گفته ميشود: زهي الرحل، و زهيت المراه فهي مزهوه.
[صفحه 611]
از امام (ع) پرسيدند خردمند كيست؟ آن گرامي فرمود: (خردمند كسي است كه هر چيزي را به جاي خود قرار دهد). گفتند: نادان را تعريف كنيد؟ فرمود: تعريف كردم. سيدرضي ميگويد: معني اين جمله امام (ع آن است كه: جاهل كسي است كه هر چيز را به جاي خود نگذارد، پس گويا بيان نكردن صفت نادان، خود توصيف اوست، زيرا صفت او برخلاف صفت داناست. امام (ع) خردمند را به وسيلهي يكي از ويژگيهايش تعريف كرده است، و چون نادان، فاقد ويژگي داناست، پس تعريف نادان مقابل ويژگي خردمند، و در مقايسهي با او همين نداشتن صفت خردمند، خود، يكي از ويژگيهاي نادان است.
[صفحه 612]
(به خدا قسم، اين دنياي شما در نظر من پست تر از استخوان بيگوشت خوكي است كه در دست مبتلاي به خوره باشد). عراق جمع عرق، از نوع جمعهاي غريب، مثل توام جمع توام است، و آن استخواني است كه گوشت را از آن زدودهاند. و اين مبالغهاي است در پستي و حقارت دنيا و نفرت از آن، زيرا استخوان بيگوشت هيچ فايدهاي ندارد، بويژه آن كه با انتساب به خوك مورد تاكيد قرار داده است، و بعد هم با اين كه در دست جذامي باشد نفرت را به حد اعلا رسانده است.
[صفحه 612]
(جمعي خدا را از روي ميل بندگي ميكنند كه اين عبادت بازرگانان است، و گروهي خدا را از ترس بندگي ميكنند و اين عبادت غلامان است، و دستهاي از روي سپاسگزاري بندگي ميكنند كه اين عبادت آزادمردان است). امام (ع) عبادت عبادت كنندگان را بر حسب هدفهايي كه دارند به سه دسته تقسيم كرده است: عبادت از روي ميل، و عبادت از روي ترس، و عبادت براي سپاسگزاري اما نوع اول را عبادت بارزگانان قرار داده است از آن رو كه هدف آنان از عبادت اجر و پاداش اخروي است و در پي اجر و مزدند، پس در حقيقت آنها مانند بازرگاناني هستند كه براي رسيدن به سود، كسب ميكنند. نوع دوم را عبادت بردگان در دنيا دانسته است، زيرا خدمت بردگان به اربابان خود بيشتر به خاطر ترس است. و نوع سوم: عبادت سپاسگزاران است، كه اينان خدا را نه به خاطر مزدخواهي عبادت ميكنند و نه به جهت ترس، بلكه آنان كساني هستند كه خدا را شايستهي عبادت ميدانند، و اين است عبادت عارفان. امام (ع) به اين مطلب در جاي ديگري نيز اشاره كرده ميگويد: الهي! تو را از ترس عذابت، و به اميد اجر و پاداشت عبادت نميكنم، بلكه تو را شايستهي عبادت يافتهام، پس عبادتت ميكنم.
[صفحه 613]
(تمام حالات زن بد است، و بدتر از همه آن كه مرد را از آن گريزي نيست). مقصود امام (ع) آن است كه تمام حالات زن براي مرد بد است: اما از نظر هزينه كه روشن است، و اما از نظر لذت و كامجويي، چون باعث دوري از خدا و غفلت از بندگي او ميگردد. انگيزههاي بدي، خود بد هستند، هر چند كه عرضي باشند، و چون هر مردي ناگزير از زن است، يعني در طبيعت زندگاني دنيا، ضرورت نياز باعث آن است كه مرد، زحمات زن و بديهاي آن را تحمل كند، و از آن رو كه سبب هميشه مهمتر از مسبب است، پس اين نياز مبرم به وجود زن، بالاترين بديهاي مربوط به زن ميباشد.
[صفحه 613]
(هر كس كاهلي كند، حقوق را از دست بدهد، و هر كس به گفتهي سخنچين گوش فرادهد دوست را تباه سازد). تسليم در برابر كاهلي، نسبت به حقوقي كه انسان در پي آنهاست، باعث ميشود كه وقت مناسب براي دست آوردن آنها از دست برود، و اين خود مستلزم تباه ساختن و از دست دادن آن حقوق خواهد بود، و همچنين تسليم شدن در برابر سخنچين كه كارش، تلاش در برهم زدن ميان دو دوست است، و اطاعت از گفتار وي باعث ايجاد سردي و كدورت در بين دوستان، و از دست دادن يكديگر است.
[صفحه 614]
(سنگ غصبي در خانه باعث ويراني آن است). امام (ع) كلمه: (رهن: گرو) را استعاره از سنگ غصبي در خانهي ستمگر از آن رو آورده، كه سنگ غصبي باعث ويراني خانه همانطور كه گرو، وسيلهاي براي پرداخت مالي است كه بر گردن رهندهنده است، و اين مطلب كنايه از هر پيامدي است، كه ستمكاري براي شخص ستمپيشه دارد و نيز كنايه از ويران شدن بناي ظلم است هر چند كه مدتي به درازا كشد. و در پيش روشن شد كه ستم زمينهاي براي چنان پيامدهاست و نظير اين است سخن پيامبر (ص) كه ميفرمايد: اتقوا الحرام في البنيان فانه اسباب الخراب. يعني: از به كار بردن مصالح حرام در ساختمان بپرهيزيد كه آن خود باعث ويراني است.
[صفحه 615]
(روز پيروزي ستمديده بر ستمكار سخت تر از روز پيروزي ستمكار بر ستمديده است). مقصود امام (ع) از روز ستمديده، روز رستاخيز است و از آن رو روز رستاخيز را روز ستمديده دانسته كه روز انتقام و گرفتن حق اوست، و همچنين، هنگامهي ستم را مخصوص به روز ستمگر شمرده است، چون ستم در دنيا انجامپذير است.
[صفحه 615]
(از خداوند بترس، هر چند كه اندك باشد، و بين خود و خدا پردهاي درافكن، هر چند كه نازك باشد). امام (ع) دستور به پرهيزگاري داده است، زيرا تنها توشهي سير الي الله پرهيزگاري است و چون زيادي تقوا باعث قرب به خدا سرعت وصول به قرب است بهتر آن است كه تقوا بسيار باشد، و اگر چنين نبود، اندكش را بايد داشت زيرا تقوا كم و زياد، و شديد و ضعيف دارد، و بكلي بيتوشه بودن در راه سخت و دراز روا نيست. كلمه: ستر (پرده) را استعاره براي حدود الهي آورده است كه مانع عذاب او هستند، و امام (ع) دستور داده است تا بين خود و خدا، آن را قرار دهد، يعني: حدود الهي را حفظ كند و پردهدري نكند كه در ورطههاي هلاكت خواهد افتاد، بنابراين منظور از ضخامت پرده، همان شدت محافظت از حدود الهي و انجام ندادن تمام مباحات است، به خاطر اين كه مبادا در حرام بيفتد. و نازكي پرده عبارت است از انجام همهي كارهايي كه از نظر شرع رواست چه مباح باشد و يا مكروه.
[صفحه 616]
(هرگاه پاسخ درهم باشد، درستي، پنهان بماند). يعني، هرگاه از مسالهاي بپرسند، گروهي آنچه به نظرشان رسيد، جواب دهند، و يا يك نفر پاسخهاي زيادي بدهد، پاسخ درست- به دليل مشتبه شدن حق- پوشيده بماند، و بيشتر اين نوع اتفاق در مسائل اجتهادي است. ازدحام يعني زيادي و كثرت جمعيت.
[صفحه 616]
(خداوند را در هر نعمتي حقي است، پس هر كس حق خدا را به جا آورد، خداوند از آن نعمت او را فراوان دهد، و هر كه در آن كوتاهي كند، خداوند آن نعمت را در خطر نابودي قرار دهد). حق خدا در نعمت، سپاسگزاري است كه واجب و لازم است، و اما شكر نعمت باعث فزوني، و كوتاهي در شكرگزاري باعث از دست دادن نعمت ميگردد به دليل آيهي مباركهي و لئن شكرتم لا زيدنكم … امام (ع) وادار به سپاسگزاري كرده، و از ناسپاسي برحذر داشته است، با يادآوري اين جهت كه قضاي الهي بر اين جاري است. و توضيح اين مطلب چندين بار قبلا انجام گرفته است.
[صفحه 617]
امام (ع) فرمود: (هرگاه توانمندي زياد شود، خواسته اندك شود). چون كسي كه توان كمتري نسبت به برآوردن خواستهي خود دارد، همواره بيم دارد از اين كه پس از دسترسي به خواسته خود، آن را از دست بدهد، بنابراين همين ترس، به دنبال لذت وصول به خواسته، هميشه باعث دلهرهاي است نسبت به آن خواسته، و از طرفي خود محرك علاقه و ميل است به طرف آن، اما اگر توانايي كامل بر خواستهي خود را داشت، ترسي نخواهد داشت كه به خواستهي خود نرسد، از اين رو انگيزهي ميل بدان كم شده و پافشاري و علاقهاش نسبت به آن كاهش مييابد.
[صفحه 617]
(از دوري نعمتها بترسيد، كه هر چه از دست رفت دوباره برنميگردد). كلمهي نفار (دور شدن)، و شرود (گريختن) را استعاره براي از بين رفتن نعمت آورده است از نظر تشبيه نعمتها به چهارپايان، و نسبت به زوال نعمت هشدار داده است تا وادار كند كه با شكر نعمت آن را حفظ كنيم، و بر ضرورت اين هشدار با اين عبارت: (فما كل … ) توجه داده است كه خود مقدمهي صغرا براي قياس مضمري است كه در اصل چنين بوده است: آن كه گريخت ممكن است باز نگردد، و كبراي آن نيز در اصل چنين است: و هر چه امكان بازگشت نداشت، دور ساختنش روا نيست.
[صفحه 618]
(شخص بزرگوار از خويشاوند مهربانتر است). اعطف، يعني: مهربانتر. از اين عبارت يكي از دو معني به دست ميآيد: 1- شخص جوانمرد- به دليل جوانمردياش- نسبت به كسي كه بر او نعمتي داده است، مهربانتر از خويشاوندان نسبت به يكديگر است، زيرا مهرباني شخص جوانمرد طبيعي و مهرورزي خويشاوند گاهي تكلفي و غير اصيل است. 2- بزرگوار باعث علاقمندي ديگران نسبت به شخص بزرگوار است، و محبت مردم نسبت به او از محبت خويشاوندي بر خويشان خود بيشتر است.
[صفحه 618]
(هر كس به تو خوش بين بود، كاري بكن كه با عملت گمان او را تصديق كني). يعني: مطابق گمان و نظر خير او رفتار كن! و تصديق يك گمان، عبارت از مطابقت واقع و نفسالامري كه گمان وقوع آن ميرود، با واقع شدن و انجام گرفتن آن است و اين عبارت امام (ع) وادار ساخت و ترغيب بر كار نيك است.
[صفحه 619]
(بهترين كارها آن است كه نفس خود را بر انجام آن مجبور كني). مقصود امام (ع) اعمال شايسته است، كه بهترين آنها اعمالي است كه سودمندتر بوده، و اجر و پاداش بيشتري در پي داشته باشد. از آن جهت چنين عملي برترين اعمال است كه فايدهي اعمال شايسته، رام ساختن نفس اماره در برابر نفس مطمئنه و وادار ساختن آن تا حدي است كه فرمانبردار عقل گردد، و مجبور ساختن نفس بر كاري به دليل دشواري آن كار است، پس هر چه كاري دشوارتر باشد، در تمرين نفس موثرتر، و در رام ساختن و شكستن آن مقيدتر خواهد بود، و بر اين اساس، آن عمل نيز، پرفايده و برترين اعمال خواهد بود، و نظير آن است حديث نبوي: (افضل الاعمال احمرها) با زاي نقطهدار، يعني برترين اعمال دشوارترين آنهاست.
[صفحه 619]
(خدا را از به هم خوردن تصميمها و باز شدن گرهها و حل مشكلات شناختم). مقصود امام (ع) شناخت وجود حق تعالي است. توضيح برهان اين است كه انسان گاهي بر كاري عزم راسخ دارد، و بر اساس تصوري كه نسبت به سود و انگيزهي عملي دارد، تصميم قلبي ميگيرد، و پس از اندكي تصميم به هم ميخورد، و به دليل از بين رفتن آن انگيزه و يا به خاطر مانعي كه پيش ميآيد از عزم خود برميگردد. حال با توجه به مقدمه بالا، ميگوييم: اين دگرگونيها و تصوراتي كه در پي هم از خاطر انسان ميگذرند كه باعث رجحان انجام كار مورد تصميم ميگردند، اموري ممكناند و در دو جهت بود و نبود، نياز به رجحاندهنده و تاثيرگذراندهاي دارد، دليل رجحان اگر از ناحيهي خود بنده باشد، باز خود نياز به مرجح دارد، كه در اين صورت، باعث دور يا تسلسل ميگردد، و چون دور و تسلسل باطل است، پس ناگزير بايد مرجح به خداوندي كه- او دگرگونكنندهي دلها و بينشهاست- منتهي گردد، و هدف همين است.
[صفحه 620]
(تلخي دنيا باعث شيريني آخرت، و شيريني دنيا باعث تلخي آخرت است). يعني اينها لازم و ملزوم يكديگرند. كلمه (حلاوت: شيريني) و (مرارت: تلخي) را استعاره براي لذت و رنج آورده است، بديهي است كه رنجهاي دنيا پيامد ترك لذتهاي دنيا- و به منظور آخرت خواهي و ميل به اجر اخروي است كه خود باعث شيريني و لذت اخروي ميباشد- و استفاده نبردن از لذتهاي دنياست. و همچنين برخورداري از لذتهاي دنيا باعث غفلت از آخرت و ترك عمل اخروي است، و اين خود باعث عذاب در آخرت ميشود و شقاوت اخروي را در پي دارد.
[صفحه 621]
(خداوند ايمان را به خاطر پاكي از شرك، و نماز را براي منزه بودن از كبر، و زكات را سبب روزي، و روزه را براي آزمون اخلاص مردم، و حج را براي تقويت دين، و جهاد را براي عزت اسلام، و امر به معروف را براي اصلاح حال تودهي مردم و نهي از منكر را براي جلوگيري از نادانان، و صلهي رحم را براي فزوني افراد فاميل، و قصاص را براي حفظ جان مردم، و اجراي حدود را براي اهميت كارهاي حرام، و منع ميگساري را براي نگهداري عقل و دوري از دزدي را براي ضرورت پاكدامني، و ترك زنا را براي نگهباني از نسبتها، و اجتناب از لواط را براي فزوني نسل، و گواهي دادن را براي كمك خواهي در برابر حقوقي كه منكر ميشوند، و دروغ نگفتن را براي گرامي داشتن راستگويي، و اسلام آوردن را براي ايمني از ترس، و حفظ امانتها را براي نظم جامعه، و اطاعت را براي بزرگداشت مقام امامت، واجب گردانيده است). امام (ع) به واجبات الهي اشاره كرده، و بر علتهاي نهاني هر يك توجه داده است، تا بهتر در دلها جا بيفتد، و نوزده مورد از امور واجب را بيان داشته است: 1- از آن جهت از ايمان شروع كرده است كه اصل همهي واجبات و سنتها ايمان است و از جمله هدفهاي ايمان پاك ساختن از شرك ر
ا قرار داده است، و چون پاكي از شرك هدف موردنظر شارع و همچنين كمال نفس وسيلهي شناخت خداي تعالي است از اين رو پاك سازي از شرك هدف نهايي از ايمان است. 2- نماز، چون تعيين نماز از طرف شارع به خاطر رام ساختن نفس اماره- كه ريشهي خودخواهي است- در برابر نفس مطمئنه، و نيز تمرين دادن و مغلوب ساختن آن است، ناگزير از جمله نتايج نماز پاك سازي انسان از كبر و خودخواهي است. 3- زكات، از جمله هدفهاي وجوب آن را سبب روزي بودن ذكر كرده است، زيرا روزي مستمندان، تهيدستان و كساني كه شريعت، حقي براي آنان معين كرده است، از راه زكات است. 4- روزه، چون از جمله سختيهاي دشوار براي بدنهاي آدميان است، امام (ع) در خصوص روزه فرموده است كه هدف آن است كه خداوند اخلاص بندگان خود را بيازمايد. هر چند كه اين هدف در تمامي عبادتها وجود دارد. 5- حج، به اين دليل هدف از آن را تقويت دين قرار داده است كه لازمهي اين عبادت اجتماع اكثر پيروان اسلام در يك جا در نهايت ذلت و خشوع و اطاعت در برابر خدا و ديدن تمامي مردم حاضر در اين اجتماع بزرگ از پادشاهان و ديگر مردم است، كه باعث تقويت دين با همهي عظمتش در دل انسان حجگزار ميگردد، اما در ساير عبادات چنين نيست.
6- جهاد، كه هدف از آن شوكت و قوت اسلام است، نياز به توضيح ندارد. 7- امر به معروف، هدف از آن اصلاح حال تودهي مردم در امر دنيا و آخرتشان است. امام (ع) از آن رو تودهي مردم را نام برده كه اكثريت را تشكيل ميدهند، و ديگر آن كه جز آنان، يعني دانشمندان و فرمانروايان كه خود امر به معروف ميكنند، معروف را انجام ميدهند. 8- نهي از منكر، و اين كه هدف از آن، جلوگيري از بيخردان است، مطلب واضحي است. زيرا اگر جلو بيخرد از طرف حاكم ديني گرفته نشود، فساد او گسترش پيدا خواهد كرد و اين مخالف مصلحت تودهي مردم دنيا است. 9- صلهي رحم، از جمله نتايج آن فزوني جمعيت، يعني شما و خويشاوندان است، زيرا فزوني شمار خويشان بستگي به روبهراه بودن امر زندگي آنان دارد، و صلهي رحم باعث روبهراه شدن آن است. 10- قصاص، و هدف از آن، حفظ خونهاي مردم، و جلوگيري از خونريزي- از ترس مجازات- است، مثل اين آيه مباركه: و لكم في القصاص حياه … و مانند اين سخن: (القتل انفي للقتل) كشتن قاتل، باعث ريشهكن شدن قتل است. 11- اجراي حدود الهي، هدف از آن اهميت دادن به حريم محرمات الهي است تا پردهدري نشود و مردم از راه راست بدان سو كشيده نشوند و در نتيجه هدف ش
ارع از به وجود آوردن، دين، از بين نرود. 12- منع از بادهگساري، و هدف از آن نگهباني عقل است از اين كه گرفتار در چنگ شراب شده و از هدف اصلي يعني در پي كمال بودن براي رسيدن به كمال حكمت، بازماند. 13- دوري از سرقت، كه هدف از آن به كار داشتن پاكدامني و عفت است، چون دزدي، از پيروي كامل از هواي نفس سرچشمه گرفته و به حد افراط و تبهكاري ميرسد، بنابراين از جمله هدفهاي اجتناب از دزدي، ماندن، كسي كه در نهادش چنين حالتي است بر حد پاكدامني و عفت است. 14- ترك زنا، از جمله هدفهاي آن حفظ نسبتها و پيامدهاي آن در مورد مواريث است، زيرا زنا باعث درهم شدن نسبها و از بين رفتن اموالي است كه زندگاني دنيا مردم بر اساس آن استوار است، و توضيح راز اين مطلب، در جاي خود گذشت. 15- ترك لواط، چه هدف زيادي نسل است و اين كه مادهي افزايش نسل در جاي خود مصرف شود، تا فزوني نوع و بقاي آن تامين گردد. 16- گواهي دادنها، هدف از آن پشتيباني كسي است كه در برابر انكار دشمن گواهي ميطلبد، تا مبادا در اثر نبودن گواه در مابين حق او را ضايع كنند. 17- دروغ نگفتن، از جمله هدفها، بزرگداشت راستگوئي از طريق حرام شمردن ضد آن- يعني دروغگويي- است از آن رو كه مصلحت
جهان و نظام امور مردم بر آن استوار است. و قبلا مفاسد دروغ را كه باعث تحريم آن شده است، ياد كردهايم. 18- اسلام، از جمله نتايج آن ايمني از بيمهاي دنيوي است، به خاطر صولت اسلام در برابر ساير اديان، و همچنين از ترسهاي اخروي كه خود واضح است. بعضي به جاي اسلام، سلام، نقل كردهاند، از آن رو كه سلام باعث دوستي ميان مردم و در نتيجه باعث ايمني از بيم آنهاست. 19- امامت، علت ضرورت امامت آن است كه امامت نظامي است براي ادارهي امت. زيرا اگر مردم، امامي با قدرت و شوكت بسيار داشته باشند، او ستم ستمكار را از آنان باز ميدارد و حق ستمديده را باز ميستاند و بدين وسيله حال مردم بهبود مييابد و امور دنيا و آخرتشان سامان ميگيرد، در صورتي كه اگر چنين رئيسي نداشته باشند اينطور نخواهند بود. 20- پيروي از امام، هدف از وجوب اطاعت، بزرگداشت امامت امام، به منظور فرمان بردن امر او و پيروي از اوست. و به رازهاي زيادي از اين امور واجب قبلا اشاره شده است.
[صفحه 625]
(ستمگر را هرگاه بخواهيد سوگند خورد، سوگند دهيد به اين كه از نيرو و توانايي خدا بيزار است، زيرا اگر به اين سخن، سوگند دروغ بخورد، زود به كيفر ميرسد، و اگر سوگند ياد كند به خدايي كه جز او خدايي نيست در مجازاتش عجله نميتوان كرد، زيرا خداوند را به يگانگي ياد كرده است). گاهي نظر مجتهد بر اين قرار ميگيرد كه بر سوگند- همانند آنچه كه امام (ع) فرموده- پافشاري كنند تا شخص دروغگو از سوگند خودداري كند و حق ادا شود، توضيح آن كه شخص دروغگو با علم به ستمكاري خود و تصور اين كه خدا را باور دارد، و اين باور، با كاري كه به خاطر آن قسم خورده هماهنگ است، تحت تاثير اين عبارت قرار ميگيرد، و برخلاف سوگند معمولي، آمادگي براي سرعت مجازات پيدا ميكند. آوردهاند كه سخنچيني نزد منصور، از امام صادق (ع) سخنچيني كرد، منصور، امام (ع) را احضار كرد و گفت: فلاني از تو چنين و چنان ميگويد. امام صادق (ع) فرمود: اين سخنان از من نيست. اما سخنچين، انكار كرد و گفت: خير از اوست. امام صادق (ع) او را قسم داد بر اين كه، اگر دروغ بگويد، از نيرو و توان خدا بيزار است، سخنچين قسم خورد، و هنوز كلامش تمام نشده بود كه بدنش فلج گشت و پايش
مثل يك تكه گوشت شد كه روي زمين كشيده ميشد، به اين ترتيب امام صادق (ع) از دست او خلاص شد.
[صفحه 626]
(اي فرزند آدم، تو خود وصي خويشتن باش، و از مال و ثروتت آنچه ميخواهي كه ديگران پس از مرگ تو انجام دهند، تو خود ايثار كن). يعني: همانطوري كه سفارش ميكني، پس از تو مال و ثروتت را در جاهايي كه باعث قرب خداست مصرف كنند، و يا خانوادهات استفاده كنند، تو خود، همان طرف سفارش باش و در زمان حياتت اين كارها را بكن، و اين عبارت وسيله ترغيب به صرف مال در راه صحيح است.
[صفحه 626]
(تندخويي نوعي از ديوانگي است، زيرا تندخو، پشيمان ميشود، و اگر پشيمان نشود ديوانگياش استوار است). چون ديوانگي حالت مخصوصي است كه- به دليل انحراف قواي نفساني از پذيرش سيطرهي عقل، به يكي از دو جهت افراط يا تفريط- در انسان پيدا ميشود، تندخويي انحراف قوهي غضب از نگهداري عقل- مطابق قانون عدل الهي- به سمت افراط، و بخشي از ديوانگي خواهد بود، و تندخويي با بازگشت در حال خشم به فرمان خرد از بين ميرود.
[صفحه 627]
(تندرستي از كمي رشك و حسد است). يعني همانطوري كه حسد در چيزهاي ديگر كارگر ميافتد، در تندرستي نيز موثر است و بر آن اثر ميگذارد. و اين نوع حسد، حسدي است كه به كمال رسيده است. بنابراين تندرستي دليل بر كمي حسد است، چون به صحت بدن ارتباط نيافته است.
[صفحه 627]
ادلاج: حركت در شب، نائبه: مصيبت، (كميل! به خانوادهي خود دستور بده تا در اوقات روز در پي كسب اخلاق پسنديده و شب در پي حاجات خفتگان باشند، سوگند به آن كه شنوايي او همهي آوازها را فراگير است، هيچ كسي نيست كه دلي را شاد سازد مگر اين كه خداوند به جاي آن شادي، به او لطف و مهرباني مرحمت ميكند، پس هرگاه دچار اندوهي شود، آن لطف، همچون آب در سرازيري به سمت آن غم و اندوه جاري شود تا آن را زايل سازد، چنانكه شتر بيگانه را دور ميسازند). مقصود امام (ع) آن است كه شاد كردن دل حاجتمندي با برآوردن حاجت او باعث ميشود كه خداوند آن را وسيلهي لطف خود نسبت به برآورندهي حاجت قرار ميدهد و بدان وسيله از اندوهي كه به او رو كند، او را نگه ميدارد. و شايد، اين لطف، همان اخلاص شخص نيازمند و بستگانش، در كمك و ياري او- وسيلهي درخواست از خدا- و نيز سپاس و ثنا گفتن به او و دلبستگي مردم نسبت به وي باشد، و تمامي اينها لطفي است كه خداوند جهت نگهداري از او و زدودن غمهاي او، فراهم ميآورد. امام (ع) در جريان اين لطف را به سمت برطرف كردن غم و اندوه او، تشبيه به جريان آب در سرازيري نموده است، و وجهشبه، سرعت ريزش براي زدودن غم
و نگهداري اوست، چون اين لطف برخواسته از فرمان و امر الهي است و ما امرنا الا واحده كلمح بالبصر و همچنين زدودن اندوه به وسيلهي آن لطف را تشبيه به دور ساختن شتر بيگانه از ميان شتران خودي، نموده است، و وجهشبه سرعت بركناري و دور ساختن است، و بقيه مطالب روشن است.
[صفحه 628]
املاق: تنگدستي، (هرگاه تنگدست شديد با دادن صدقه، با خدا معامله كنيد). قبلا گذشت كه صدقه دادن باعث فزوني لطف خدا ميگردد. اين است كه به فقرا دستور ميدهد تا به هر مقداري كه دسترسي دارند- اگر چه به نيم خرمايي باشد- صدقه بدهند، تا بدين وسيله جهت افاضهي لطف خدا آمادگي پيدا كنند. و در اين عبارت با كلمهي تجارت- كه استعاره آورده است براي گرفتن چيزي به جاي آنچه ميدهد- آنان را وادار به دادن صدقه كرده است. و تهيدستان از ثروتمندان به جلب روزي به وسيلهي دادن صدقه سزاوارترند براي اين كه دلها بيشتر براي آنها متاثر ميشود و بر آنها رقت ميكند، و از طرفي چون در فكر مردم اينطور ميگذرد كه صدقه دادن اينان از روي اخلاص است نه ثروتمندان.
[صفحه 629]
(وفاداري نسبت به فريبكاران، خود نوعي فريبكاري در پيشگاه خداست و فريبكاري نسبت به فريبكاران، وفاداري در پيشگاه خداست). توضيح اين كه از جمله عهد و پيمانهاي الهي در دستورات دينياش، بيوفايي نسبت به فريبكاران به هنگام فريبكاري آنهاست به دليل قول خداي تعالي: … ان الله لا يحب الخائنين بعضي گفتهاند: اين آيه دربارهي يهود بنيقينقاع نازل شده است كه با پيامبر (ص) عهدي بسته بودند و تصميم بر پيمانشكني داشتند كه خداوند، پيامبر (ص) را خبر داد و دستور داد تا با آنان بجنگد و به جهت پيمانشكني آنها را مجازات كند، زيرا وفاداري نسبت به آنان، بيوفايي نسبت به پيمان با خدا بود. و فريبكاري و بيوفايي نسبت به آنها- وقتي كه فريبكاري كنند- وفاداري نسبت به پيمان الهي است.
[صفحه 639]
وقتي كه به امام (ع) خبر دادند، لشكر معاويه، بر شهر انبار يورش برده و آنجا را غارت كرده است، خود امام (ع) با پاي پياده از شهر بيرون آمد تا به نخيله رسيد. مردم آن حضرت را ديدند، عرض كردند: يا اميرالمومنين، ما آنها را كفايت ميكنيم. حضرت در جواب آنها گفت: (به خدا قسم شما مرا از خود كفايت نميكنيد تا چه رسد به ديگران؟ اگر رعيت پيش از من از جور حكمرانان خود شاكي بودند، من امروز از ستم رعيتم شكايت دارم، مثل اين كه من پيرو ايشانم و ايشان زمامدار، و يا من فرمانبردارم و ايشان فرمانده!) پس از آن كه امام عليه السلام ضمن گفتاري طولاني- كه ما برگزيدهاي از آن را در خلال خطبهها بيان داشتيم- اين سخنان را گفت، دو مرد از پيروان امام (ع) جلو آمدند، يكي گفت من جز خودم، و برادرم اختياردار ديگران نيستم، پس يا اميرالمومنين چه دستور ميدهي، تا انجام دهيم، امام (ع) فرمود: آنچه من ميخواهم، كجا از شما دو تن ساخته است؟ شرح اين فصل از سخن به صورت مشروح در ضمن خطبهها گذشت.
[صفحه 640]
بعضيها گفتهاند كه حارث بن حوت نزد امام (ع) آمد و عرض كرد: گمان ميكنم كه اصحاب جمل در گمراهي بودند، امام (ع) فرمود: (اي حارث، تو به زير خود نگاه كردي، نه بر بالاي خود از اين رو سرگردان ماندي. تو حق را نشناختهاي تا از روي آن اهل حق را بشناسي، و باطل را نشناختهاي تا پيرو باطل را بشناسي.) حارث گفت: من با سعد بن مالك و عبدالله عمر، گوشهاي را اختيار ميكنم. امام (ع) در جواب فرمود: سعد و عبدالله نه حق را ياري كردند و نه باطل را فرو گذاشتند. عبارت: اتراني، استهكارم انكاري است، چون او همينطور ميديد. حارث، در بعضي نسخهها به صورت مرخم (حار) آمده است. بعضي دربارهي عبارت: انك نظرت تحتك و لم تنظر فوقك گفتهاند: يعني تو تنها به اعمال بيعت شكنان (ناكثين) از اصحاب جمل كه فقط به ظاهر اسلام عمل ميكردند، و از نظر اعتقادي از تو پايينتر بودند- به دليل اين كه آنان بر امام حق شوريدند- نگريستي، در نتيجه فريب شبههي آنان را خوردي و از آنان پيروي كردي، و به بالاتر از خودت، يعني امامت كه اطاعتش واجب بود، و مهاجرين و انصار كه همراه او بودند، نگاه نكردي، و به نظر آنها گوش، ندادي، به دليل اين كه روي باطل با آنها دش
من بودي، و اين باعث سرگرداني و حيرت تو شد. و احتمال دارد، مقصود امام (ع) از نظره تحته كنيه از نگرش وي به باطل آن گروه و شبههاي كه از دلبستگي به دنيا برخاسته بود باشد كه دنيا همان جهت پست و سافل است، و (نطره فوقه) نيز كنايه از نگرش به حق و دريافتش از خدا باشد. عبارت: انك … تفصيل براي دليل سرگرداني او و نشناختن حق و باطل است كه باعث جهل او نسبت به اهل حق و باطل بوده است، كه اگر حق و باطل را ميشناخت، به طور قطع از حق پيروي و از باطل اجتناب ميكرد، و اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن نيز چنين است: هر كس اينطور باشد، دچار سرگرداني و گمراهي ميگردد. سعد بن مالك، همان سعد بن ابيوقاص است كه پس از قتل عثمان گوسفندان زيادي خريد و به روستا و بيابان رفت و با همان چهارپايان به سر ميبرد تا اين كه از دنيا رفت، و با علي (ع) بيعت نكرد. و اما عبدالله عمر به خواهرش- حفصه، همسر پيامبر (ص)- پس از بيعت با اميرالمومنين پناه برد، ولي در جنگ جمل به همراه آن حضرت نبود، و ميگفت: عبادت مرا از سواري و پيكار ناتوان ساخته است، بنابراين من نه با علي و نه با دشمنان او هستم! اما سخن امام (ع) در پاسخ حارث: ان سع
دا … مقدمهي صغرا براي قياس مضمري است كه امام (ع) هشدار داده است بر اين كه پيروي آنها در گوشهنشيني روا نيست، و گوشهنشيني از خيالبافيهاي نفرتانگيزي است كه هر چند به دليل درستي هم باشد، نكوهيده است. و كبراي مقدر آن نيز چنين است: هر كس اينطور باشد، پيروي از او روا نيست.
[صفحه 641]
(همنشين پادشاه همچون كسي است كه بر شيري سوار است، به مقام او مردم رشك ميبرند، اما او خود به منزلت خويش آگاهتر است). يعني: با اين كه ديگران آرزوي موقعيت او را دارند، اما او خود ميداند كه در نهايت خطر نفساني و فريب و مكر آن است، و همين است وجهتشبيه به كسي كه سوار بر شير ميباشد.
[صفحه 642]
(به اولاد ديگران نيكي كنيد، تا حرمت اولاد شما را، ديگران پاس بدارند). عقب، كساني از فرزند و فرزنداني است كه انسان پس از خود به جا ميگذارد. و براستي چنان است كه امام (ع) فرمود، زيرا مكافات يك ضرورت طبيعي است، و خوشنامي ناشي از نيكوكاري، باعث جلب نظر مردم نسبت به اولاد شخص نيكوكار، پس از مرگ او ميگردد.
[صفحه 642]
(سخن دانايان اگر درست باشد، دارو، و اگر نادرست باشد، درد است.) توضيح آن كه، چون مردم كاملا بدانها خوشبين و پذيراي سخن آنانند، اگر سخنشان درست باشد، درد ناداني را برطرف سازد، و اگر نادرست باشد، باعث ايجاد درد ناداني در مردم خواهد شد از اين رو گفتهاند: لغزش يك عالم، به منزلهي لغزش تمام مردم است.
[صفحه 642]
مردي از امام (ع) پرسيد ايمان چيست؟ آن بزرگوار فرمود: (فردا نزد من بيا تا در حضور مردم، جواب دهم كه اگر تو سخن مرا فراموش كردي، ديگران فراموش نكنند، زيرا سخن مانند صيد گريزپاست، يكي آن را به دست ميآورد، و ديگري از دست ميدهد). ما قبلا پاسخ امام را به اين سوال در همين باب عبارت (الايمان علي اربع شعب) نقل كرديم. وجهتشبيه سخن به شتر يا صيد گريزپا، همان جملهي: ينقفها … (يعني آن را در گمراهي مييابد) ميباشد، و بقيه عبارت واضح است.
[صفحه 643]
(اي فرزند آدم! امروز غم فردا را مخور، زيرا اگر فردا از عمر تو باشد، خداوند روزي تو را ميدهد). يعني شايسته است كه به نياز هر روزت در همان روز بخصوص بپردازي. اين سخن به منزلهي مقدمهي صغرا براي قياس مضمري است كه بدان وسيله امام (ع) توجه داده است كه نبايد در غم روزهايي كه هنوز نيامده است، باشيم، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه از اين قبيل باشد، پس نبايد بدان اهميت داد.
[صفحه 643]
(دوست خود را به اندازه دوست بدار، شايد روزي دشمن تو شود، و دشمنت را نيز به مدارا دشمن بدار، شايد روزي دوست گردد). فايدهي اين سخن، همان دستور به اعتدال در دوستي و دشمني و زيادهروي نكردن در آنهاست، به دلل مفسدهاي كه در زيادهروي و افراط است. هون، يعني آرامش و متانت، و اين كلمه صفت براي مصدر محذوف است، يعني: دوستي توام با آرامش و اعتدال. كلمهي ما در هر دو مورد مفيد ناچيز و اندكي از آرامش و روز است، و هدف از آن اندازه داشتن است نه زيادهروي، و وقتي از اوقات است، هر چند كه معين نشده است. امام (ع) بر راز اين مطلب با كلمهي: (عسي) در دو جا اشاره فرموده است، كه اين هر دو به منزلهي دو مقدمهي صغرا براي قياس مضمري هستند، اما مفسدهي زيادهروي در محبت در اين است كه شخص، دوست خود را بر اسرار و احوال خويش آگاه ميسازد و اگر بعدها دوستيشان به دشمني مبدل شود چنين دوستي به دليل آگاهي بر اسرار، بر نابودي شخص از دشمنان ديگر تواناتر است. و همچنين مفسدهي زيادهروي در دشمني، ابقا نكردن بر دشمن و اين خود باعث دوام دشمني و عداوت است، بنابراين ميانهروي در اين جهت بهتر است، زيرا چه بسا دشمن روزي برگردد و دوست ش
ود، اگر براي دوستي جايي باقي گذاشته باشند. كبراي مقدر قياس اول: هر دوستي كه ممكن است روزي دشمن شود، شايسته است در دوستي با او زيادهروي نكنند. و كبراي مقدر قياس دوم چنين است: و هر دشمني كه شايد روزي دوست شود، سزاوار است كه در دشمني با وي افراط نورزند.
[صفحه 645]
(مردم در دنيا به دوگونه عمل ميكنند: يك دسته براي دنيا كار ميكنند، كه آنان را دنيا به خود مشغول ساخته و از آخرت باز داشته است، ميترسند فرزندانشان دچار تنگدستي شوند، ولي خود را از تنگدستي در آخرت، ايمن ميدانند. پس عمر خود را در راه تامين سود ديگران ميگذرانند. و دستهي ديگر در دنيا براي آخرت كار ميكنند، و بدون اين كه براي دنيا كار كنند آنچه از دنيا روزي آنان است ميرسد، پس هر دو فايده را با هم جمع كرده و هر دو عالم را صاحب شدهاند، و نزد خدا آبرو دارند، و هر حاجتي از او بخواهند روا ميسازد). در اين زندگي دنيايي، انسان ناگزير به انجام كاري است، اما كار عاقل يا به سود دنيا و يا غير دنيا يعني آخرت است، پس در اين صورت مردم دو دستهاند: به دستهي اول در مقام مذمت با اين جمله اشاره فرموده است: (قد شغلته دنياه … غيره) و معني اين جمله آن است كه انسان از ترس تنگدستي فرزندانش پس از خود، سرگرم تحصيل دنيا ميگردد، و عمر خود را در سودي كه با خيالش عايد ديگران ميشود، ميگذراند، و خود نيز از بزرگترين فقر در آخرت نميترسد، و خيرات براي خود باقي نميگذارد، و اين گمراهي آشكاري است. و به دستهي دوم در مقام س
تايش با اين عبارت اشاره كرده است: و عامل … فجاءه الذي له من الدنيا يعني: روزي و امثال آن كه در لوح محفوظ براي او مقدر شده است. اما عبارت: (بغير عمل) يعني: براي دنيا، زيرا عمل به مقدار ضرورت از اعمال دنيا، در حقيقت عمل براي دنيا نيست، بلكه عمل براي آخرت است، و مقصود بالعرض از دنيا همين است و بدين وسيله است، هر دو بهره را از دنيا و آخرت به دست آورده است، در دنيا با قناعتي كه در زندگي دارد، و در آخرت با نتيجهي اعمالش، كامياب ميگردد، و آبرومندي در نزد خدا و بلندي مرتبهاش در مورد آمادگي براي اطاعت خدا باعث پذيرش دعا و اجابت خواستههاي او ميگردد.
[صفحه 646]
آوردهاند كه در دوران خلافت عمر بن خطاب، در نزد او، سخن از زيور و زنيت كعبه و زيادي آن به ميان آمد. حاضران گفتند، اگر آنها را برداري و صرف تجهيز سپاه اسلام كني، پاداش بيشتري دارد، و كعبه زينت نميخواهد. عمر تصميم به برداشتن زيورها گرفت، و در آن باره با اميرالمومنين (ع) مشورت كرد، امام (ع) فرمود: (هنگامي كه قرآن بر پيامبر (ص) نازل شد، اموال چهار نوع بودند: 1- مال مسلمانان كه پيامبر (ص) آنها را بين وارثان، از روي حساب ارث، تقسيم كرد. 2- غنيمت، كه بين مستحقانش تقسيم كرد. 3- خمس، كه خداوند آنجا كه بايد قرار دهد، قرار داد. 4- صدقات كه خداوند آنها را در جاي خود قرار داد، و زينت كعبه آن روز، در كعبه بود كه خداوند آن را به حال خود گذاشت و اين نه از روي فراموشي بود و نه از آن روي كه جاي آن از خداوند پوشيده بود پس تو نيز آن را به همانگونه قرار بده كه خدا و رسولش (ص) قرار داده بودند). پس عمر گفت: اگر تو نبودي رسوا ميشديم، و آن زيورها را به حال خود گذاشت. اين داستان مشهور است، و خلاصهي برهان امام (ع) قياس مضمري است كه بر مقدمهي صغراي آن اشاره فرموده است و تقدير آن چنين است: زيور كعبه را خداوند و رسولش
در جاي خود نهادند- بدون فراموشي و غفلت از مكان آن- با اين كه به همهي اموال پرداخته بودند، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه را كه خدا و رسولش به جاي خودش قرار داده باشند، در اين عمل پيروي از آنها واجب است. و از اين رو به عنوان نتيجهي قياس، امر كرد، همانطوري كه خدا و رسولش قرار دادند، تو نيز همانطور قرار ده! كلمهي نسيانا منصوب است چون حال است، و مكانا منصوب است چون تميز است.
[صفحه 647]
نقل كردهاند كه دو نفر را خدمت امام (ع) آوردند كه از بيتالمال دزدي كرده بودند، يكي از آنها بردهاي بود كه متعلق به خود بيتالمال بود، و ديگري بردهي كسي بود، امام (ع فرمود: (اما اين غلامي كه متعلق به بيتالمال است حدي ندارد، در حقيقت بخشي از بيتالمال بخشي از مال خدا را خورده است، و اما بر آن ديگري بايد حد جاري كرد، و دست او را قطع كردند). عرض الناس يعني: ساير مردم. و امام (ع) به قياس مضمري استدلال كرده است كه صغراي آن عبارت است از: پس آن مال خداست كه جزئي جزء ديگر را خورده است. و كبراي مقدر آن چنين است: و هر كه اينطور باشد، دست بريدن ندارد. و اما آن كه دستش را بريدند، مقدار نصاب از مال غنيمت را كه بايد نگهداري ميشد، دزديده بود كه هيچ حقي هم در آن نداشت، و اما اگر سهمي داشت، اگر مقدار دزدي شده بيش از سهم او، و در حد نصاب بود، دستش بريده ميشد، اگر نه، دست بريده نميشد.
[صفحه 648]
مداحض: لغزشگاهها، (اگر پاهاي من در اين لغزشگاه استوار ماند، چيزهايي را تغيير خواهم داد). استواري پاها، كنايه از پايداري و قدرت بر اجراي احكام، به صور مختلف در مسائل اجتهادي مشكلي است كه حكم شرعي آن، بر ديگران پوشيده است. و توضيح آن كه، در زمان خلافت آن بزرگوار، تغيير حكمي از احكام خلفاي قبلي ممكن نبود، در حالي كه آن حضرت نظري غير از نظرات ديگر داشت، و براي اين قبيل مسائل، كلمهي مداحض را به كار برده است، از آن جهت كه آن مسائل لغزشگاهها و محل تزلزل پاهاي خود است، و با جملهي: لغيرت اشياء اشاره دارد بر نادرستي نظرات ديگران در اين مسائل، و بر اين كه قدمهاي خردشان در اين موارد از راه راست لغزيده است.
[صفحه 648]
(به يقين بدانيد، كه هر چند بندهاي را ياب و سخت كوش و پرمكر و فريب باشد، خداوند، بيش از آنچه از علم الهي براي او مقدر است، قرار نداد، و همچنين بين آن بنده كه ناتوان و كمتلاش است، و آنچه را كه بايد به او برسد و از علم الهي مقدر شده، مانعي ايجاد نكرده است. و كساني كه از اين راز آگاهند و بر اساس آن عمل ميكنند، به خاطر آسايش حاصل از سود آن، برترين مردمند. اما كساني كه از آن راز چشم پوشيده و در آن شك و ترديد كردهاند، بيش از همگران (ديگران) گرفتار زيانند. و بسا افراد نعمت يافته كه به تدريج به وسيلهي همتها به عذاب و اين چند سطر قبل از كيفر قرار داده شود). در اين بخش از سخن امام (ع) لطيفههايي است، پس از استدلال كه آنچه علم خداوند بدان تعلق گيرد، حتما اتفاق ميافتد، و آنچه علم الهي تعلق نگيرد، اتفاق نميافتد ناگزير براي هيچ كس- از قوي و ضعيف- روزي، جز آنچه خداوند متعال، به قلم قضا در ذكر حكيم و لوح محفوظ مقدر كرده است، نخواهد بود، و شخص پرحيله و آن كه در چارهجويي نيرومند است، به بيشتر از مقدر نميرسد، و ناتواني كه كمتلاش است نيز از روزي مقدر عقب نخواهد ماند. و به دليل ثبوت اين مطلب يا دليل و برها
ن، به باور داشتن آن امر فرموده و وادار به علم و عمل بدان كرده است، وسيلهي قياس مضمري كه صغراي آن عبارت: و العارف … في منفعه است، اما آسايش كسي كه باور دارد آنچه مقدر است ناگزير به او ميرسد، از آن روست كه تلاش و زحمت زياد به خاطر آن تحمل نميكند و چون اين نوع آسايش، هم آسايش قلبي و هم آسايش بدني است، پس بالاترين آسايش است و براي اين كه با منفعتي همراه است، ارزش اين نوع آسايش را مورد تاكيد قرار داده است. و همچنين از شك و ترديد در اين مطلب و عمل نكردن بدان برحذر داشته است با اين عبارت: و التارك لهذا الشاك فيه … كه خود قياس مضري است و كبراي قياس چنين است: و هر چه اينطور باشد، شايستهي شك و ترديد نيست. و چنين كسي از همه كس گرفتارتر خواهد بود، چون دل و جسمش به چيزي بيفايده مشغول شده و در نتيجه تنها زيان نصيب او گشته است. اگر بگويي اين مطلب با دستور دعا و تلاش براي روزي، چنان كه در آيه شريفه آمده است! فانتشروا في الارض و ابتغوا من فضل الله و نظير آن منافات دارد ميگوييم: به طوري كه در پيش توضيح داديم منافات ندارد، و ما راز دعا و فايدهي آن را بيان كرديم، خلاصهي مطلب اين بود كه گاهي دعا وسيله براي وجود روزي اس
ت كه خداوند وجود روزي را به وسيلهي دعا ميدانسته است و منافاتي با هم ندارند. امام (ع) اهل نعمت و ثروت و كساني را كه گرفتارند همه را توجه داده است كه به هر حال شكر خدا واجب است، اما اهل نعمت را متوجه ساخته است كه گاهي نعمت كمكم باعث نزديكي به عذاب ميگردد، بايد خدا را شكر كنند تا آنها را به عذاب نزديك نسازد و اما به آناني كه گرفتارند، هشدار داده است كه گرفتاري آنها گاهي باعث احسان الهي نسبت به آنها ميگردد تا آنان را آماده براي اجر فراوان سازد، بنابراين شكر اين آمادهسازي بر آنها لازم است. و اين دو مقدمهي صغرا براي دو قياس مضمرند كه مقدمه اول در تقدير چنين است، بعضي از اهل نعمت كمكم به عذاب نزديك ميشوند، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كه به تدريج، به عذاب نزديك شود، لازم است جهت دوري از عذاب، خدا را به خاطر نعمتي كه به وي داده است، شكرگزارد، و همچنين تقدير صغراي دوم، چنين است: بعضي از گرفتاران با همان گرفتاري ساخته ميشوند، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كس مورد لطف خدا قرار گيرد، بايد سپاس لطف خدا را در حق خود بگزارد. از اين رو امام (ع) شنوندگان سخن خود را به طور مطلق بر شكر فراوان امر كرده است،
با اين كه در بين آنان هم ارباب نعمت و هم مبتلايان هستند، و پس از آن به عجله نكردن در طلب روزي و در حد اعتدال و دور از افراط ماندن، دستور داده است.
[صفحه 651]
(علم خود را به ناداني تبديل نكنيد، و يقين خود به شك مبدل نسازيد، اگر ميدانيد پس عمل كنيد، و اگر يقين داريد، پس اقدام كنيد). امام (ع) نهي فرموده است مردمان را از اين كه علم خود را با توجه به حالات آخرت كه اهميت آنها را ميدانند، به منزلهي جهل قرار ندهند، و يقين خود را به دليل عمل نكردن بر طبق علم و يقين به منزلهي شك و ترديد قرار ندهند. و به همين جهت آنان را مامور ساخته تا مطابق علمشان عمل و مطابق يقينشان اقدام بر انجام كارها نمايند.
[صفحه 651]
(طمع، انسان را تا لب آب ميآورد بدون اين كه برگرداند و ضمانت ميكند بدون اين كه وفا كند، بسا نوشندهي آب كه پيش از سيراب شدن، گلوگير شود. هر چه ارزش شييء دلخواه بيشتر باشد، مصيبت از دست دادنش بزرگتر است. آرزوها چشم بصيرت را كور كنند، و بهره و برخورداري به كسي ميرسد كه در پي آن نيست). امام (ع) از طمع در دنيا و آزمندي در طلب دنيا و آرزو داشتن و در پي دنيا رفتن به چند دليل برحذر داشته است: 1- قياس مضمري كه صغراي آن عبارت: (ان الطمع … وفي) است يعني: طمع آدمي را بر موارد هلاكت ميبرد اما از آنجا باز نميگرداند. عبارت الضامن غير الوفي را- به دليل اين كه انسان را علاقمند به كسب دنيا ميكند و به طرف دنيا ميخواند، و با اين حال دروغ ميگويد، همچون كسي كه ضامن چيزي شود و وفا نكند- براي طمع استعاره آورده است، و كبراي مقدر آن چنين است: و هر چه اينطور باشد، سزاوار پيروي و اطمينان نيست. 2- عبارت: و ربما … ريه هشدار بر اين مطلب است كه در پي دنيا به طور مداوم بودن روا نيست، به دليل قياس مضمري كه از صغراي آن به كنايه ياد كرده است و در تقدير چنين است: هر كه همواره در پي دنيا باشد گاهي نااميد ميشود و بدون رس
يدن به آرزو، اميدش قطع ميشود، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه اينطور باشد، شايسته نيست كه هميشه در پي آن بود. 3- از شتافتن در پي آنچه از متاع دنيا كه پرازش است، به وسيله قياس مضمري برحذر داشته است كه صغراي آن عبارت: و كلما … لفقده است. رزيه به معني مصيبت است. و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه كه مصيبت فقدان آن بزرگ باشد پس شايسته برگرفتن نيست، زيرا ناگزير از دست خواهد رفت، و فناپذير است. 4- از آرزوها به وسيله قياس مضمري برحذر داشته است كه صغراي آن عبارت: و الاماني تعمي اعين الابصار است، توضيح آن كه آرزوها فكر را به چيزي كه هدف نيست مشغول ميسازد و از هدف يعني كمالات عقلي باز ميدارد. كلمهي. اعين را استعاره براي افكار آورده است از آن رو كه هر دو ادراك ميكنند. و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر چه اينطور باشد، اجتناب از آن لازم است. 5- بر ترك بهرهبرداري از دنيا توجه داده است. با اين عبارت: و الحظ ياتي من لا ياتيه يعني: بهرهي آن كسي كه نصيبي از دنيا دارد به او ميرسد، هر چند كه در پي دنيا نباشد، و اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر چه كه اينطور باشد، نيازي به
رفتن در پي آن و جستن آن نيست.
[صفحه 653]
افضي: ميرسانم، (بار خدايا پناه ميبرم به تو از اين كه در انظار، ظاهر من نيكو و باطنم در آنچه پنهان ميدارم نزد تو زشت باشد و خود را با ريا نزد مردم حفظ كنم، با همهي آنچه تو از خودم به آن آگاهتري، پس ظاهر خود را به مردم بنمايانم. كردار بدم را نزد تو بياورم و در نتيجه به بندگانت نزديك و از رضا و خشنوديهاي تو دور شوم). امام (ع) به خدا پناه برده است از اين كه حسنظن در انظار مردم و زشتي باطن خود در نزد خدا را- به وسيلهي خودنمايي به زهد و عبادت ظاهري آن هم به منظور دنيا- با هم در خود جمع كند. لامعه العيون اضافهي صفت به موصوف است، يعني: جلوي چشمان. (محافظا) حال است. تقربا و تباعدا دو مصدرند كه به جاي حال نشستهاند، و احتمال دارد، مفعول و منصوب باشند.
[صفحه 654]
غيرالليل: باقيماندهي شب، دهماء: سياه، تار، تكشر: لبخند بطوري كه دندانها ديده شوند، اغر: روشن، واضح، (نه، به خدايي كه به قدرت او شب كرديم، در باقيماندهي شب تاري كه از روز روشن جداست، كه چنين و چنان نبوده است). كلمهي: تكشر عاريه براي شب آمده است از آن رو كه از روشني روز جدا شده، همچون كسي كه ميخندد، و اين سوگند در نهايت فصاحت است، و از چنين فصاحتي سوگند خورنده و شنونده منفعل ميگردد.
[صفحه 654]
(كار اندكي كه در آن مداومت كني، اميدبخشتر از كار زيادي است كه از آن خسته و ملول گردي). مقصود امام (ع) اين است كه از كارها كار اندك مداوم، پرارزشتر است از كار زياد خستهكننده و غير مداوم، و نفس را بهتر آماده ميسازد، پس در آخرت سود بيشتري دارد.
[صفحه 655]
(هرگاه مستحبات به واجبات لطمه بزنند، آنها را ترك كنيد). يعني: هرگاه مستحبات باعث اشكال برخي از شرايط واجبات گردند، ترك چنان مستحباتي واجب است، و اين مطلب به طور مشروح گذشت.
[صفحه 655]
(هر كس دوري سفر آخرت را به خاطر داشته باشد، آماده ميشود). مقصود امام (ع) آن است كه شخصي كه به ياد دوري راه آخرت است بايد به وسيلهي تقوا و پرهيزگاري آمادهي آن سفر گردد.
[صفحه 655]
(ادراك با عقل و انديشه مانند ديدن با چشمها نيست كه گاهي چشمها به صاحب خود دروغ ميگويند، در صورتي كه عقل، به هر كه از او پند و اندرز بطلبد، خيانت نميكند). اين سخن امام (ع) دربارهي ضرورت به كار بردن فكر است در جايي كه شايسته انديشيده است، دربارهي عقل كه مرجع حواس و تيزبين و نصيحت كنندهي دلسوزي است كه به نصيحت خواه خيانت نميكند. كلمهي استنصاح (نصيحت خواستن) را براي مراجعه و در راه درست به كار بردن عقل و توجه آن به كسب نظرات درست استعاره آورده است، و كلمهي الغش (خيانت) را براي دروغ گفتن استعاره آورده است، يعني عقل به كسي كه از آن نصيحت بخواهد و او را فراراه خود قرار دهد، دروغ نميگويد، اما حواس گاهي به صاحب خود دروغ ميگويند. بدان كه چشم و ديگر حواس ظاهر هيچگونه حكمي از خود ندارند، اما حكومت بعضي از محسوسات نسبت به بعضي ديگر، حكم عقل به وسيله خيال و وهم است. و هر چه در اين موارد، حكم غلط صورت بگيرد، از اشتباهات قوهي وهم است همانطوري كه در جاي خود به ثبوت رسيده است، و در اين صورت، عبارت امام (ع): و قد تكذب العيون اهلها به اين معني است كه احكام وهميه روي مدركات چشم- مانند حكم بر اين كه قطره
ي باران، خط راست و آتشگرداني كه به سرعت ميگردد، دايره است و نظاير اينها- گاهي دروغ و خطا ميباشند.
[صفحه 656]
(ميان شما و پند و اندرز، پردهاي از غفلت و غرور وجود دارد). كلمهي: حجاب (پرده) را براي آنچه از هياتهاي بدني كه عارض بر نفوس ميگردند و باعث غفلت از نگاه عبرتآميز و پذيرش موعظه و بهرهمندي از آن است، استعاره آورده است.
[صفحه 656]
مزداد: مرتكب گناه فراوان، (نادان شما گناه زيادي مرتكب ميشود و امروز و فردا ميكند). مسوف: يعني كسي كه امروز و فردا كرده و توبه را به تاخير مياندازد. بعضي روايت كردهاند: (عالمكم مسوف) يعني: داناي شما كار را به تاخير مياندازد.
[صفحه 657]
(علم، راه را بر بهانهجويان ميبندد). يعني علم به امور ديني و آنچه از مژده و بيم كه پيامبر (ص) آورده است، راه بهانه را به كساني كه ميگويند: ما از آن ناآگاه بوديم، ميبندد، همانطوري كه خداوند متعال فرموده است: رسلا مبشرين و منذرين.
[صفحه 657]
(هر كه شتاب و تعجيل دارد، مهلت خواهد، و هر كه را مهلت دهند، با امروز و فردا كردن بهانهجويي ميكند). اين عبارت امام (ع) سرزنشي است براي كساني كه در حال تعجيل و در مهلت و فرصت از عمل صالح دوري ميجويند.
[صفحه 658]
(مردم در هيچ مورد نگفتند، خوشا به حالش، مگر آن كه روزگار، روز ناخوشي را برايش مخفي داشت). يعني مردم را در دنيا تحسين نكردند، مگر اين كه روزگار زمينهي نابودي آن را براي روزي فراهم كرد و هر بالقوهاي ناگزير از رسيدن به فعليت است.
[صفحه 658]
از امام (ع) راجع به قدر سوال شد، آن بزرگوار فرمود: (راهي است تاريك، آن را نپيماييد، و دريايي است عميق، در آن وارد نشويد و راز نهفتهي الهي است، خود را دربارهي آن به زحمت نيندازيد). پرسش از حقيقت قدر و چگونگي انجام كارها بر طبق آن است، و اين مسالهي از جمله مسائل علم الهي است، و جاي اشتباه بزرگ بين حكما و متكلمين است، و ما آنچه درست بود پيش از اين، در اين باره توضيح دادهايم، و به خاطر دشواري مطلب، فرو رفتن در آن، جاي گمراهي و سرگرداني در درياي بيكران است، و از اين رو امام (ع) از فرو رفتن در آن به وسيله سه قياس مضمر منع كرده است: 1- راهي است تاريك، كبراي مقدر چنين است: و پيمودن راههاي تاريك روا نيست و نتيجه ميگيرد: آن را نپيماييد. كلمهي: المظلم را براي چنان راهي از آن جهت استعاره آورده است كه در آن شبهات زيادي وجود دارد كه باعث گم كردن راه ميشود. 2- دريائي ژرف است. كلمهي: البحر را با صفت عميق براي قدر استعاره آورده است كه انديشهها در آن غرق شدهاند، و كبراي مقدر آن چنين است: وارد شدن به درياهاي ژرف نيست، و نتيجه ميگيرد: پس وارد آن نشويد. 3- آن راز نهفتهي خداست. يعني راز الهي است كه خداو
ند دوست داشته مخفي بدارد و از فرو رفتن در آن منع كرده است، كبراي مقدر آن چنين است: و هر چه اينطور باشد، به زحمت فرو رفتن در آن و گشودن آن روا نيست. و از اين عبارت استفاده ميشود كه هر مشكلي از مشكلات علمي جز براي اوليا و دانشمندان برجسته قابل كشف نيست و از اسرار الهي است.
[صفحه 659]
(هرگاه خداوند بندهاي را خوار و پست كند علم و دانش را از او باز دارد). بازداشتن علم، بدين نحو است كه خداوند شخص را بر كار ديگري آماده ميسازد و وسايل علم را براي وي جور ميكند بطوري كه از آن منصرف ميگردد و آمادگي فراگيري آن را نمييابد. بديهي است كه جهل از بدترين پستيها و بدترين دردهاست و كمبود و تفريط از فضيلت دانش و ادب است. بارها قبلا به اين مطلب اشاره شده است.
[صفحه 660]
بد: غلبه كرد، ادلي بحجته: برهانش را اقامه كرد، بدهه الامر: ناگهاني كاري پيش آمد، نقع الغليل: عطش را فرونشاند، (در زمان گذشته برادري ديني داشتم كه كوچك بودن در نظر او باعث بزرگي او در نظر من بود. او زير سلطهي شكمش نبود، چيزي را كه بدان دسترسي نداشت آرزو نميكرد. و اگر داشت زيادهروي نميكرد، در بيشتر اوقاتش ساكت بود، و اگر سخن ميگفت، گويندگان را مغلوب ميكرد. و عطش پرسشكنندگان را فرو مينشاند. ناتوان بود، و به ديگران هم ناتوان مينمود، اما هرگاه وقت تلاش ميرسيد، شير خشمگين و مار بياباني پر از زهري بود. تا نزد داور نميآمد، برهان اقامه نميكرد، و تا عذر كسي را به خاطر عملي كه امكان عذري در آن بود، نميشنيد، او را سرزنش نميكرد. و از دردي گله نميكرد، مگر وقتي كه بهبود مييافت، آنچه ميگفت انجام ميداد و آنچه نميكرد نميگفت. اگر در سخنگويي بر او غالب ميشدند، در خاموشي بر وي غلبه نمييافتند. به شنيدن حريصتر بود تا به سخن گفتن و اگر ناگهان در برابر دو عمل قرار ميگرفت و ميديد كه يكي به خواهش نفس نزديكتر است، با آن مخالفت ميكرد، پس شما هم اين صفات را فراگيريد، و به آنها علاقمند باشيد و اگر
نتوانستيد، بدانيد كه گرفتن اندك بهتر از واگذاشتن بسيار است). ابنمقفع اين بخش از سخنان امام (ع) را در كتاب ادب، خود، نقل كرده و به امام حسن بن علي (ع) نسبت داده است. شخص مورد نظر را بعضي گفتهاند، ابوذر غفاري است، و بعضي گفتهاند، عثمان بن مظعون است و او را با دوازده فضيلت تعريف و توصيف نموده است: 1- يكي آن كه وي دنيا را ناچيز ميشمارد و با نظر حقارت به آن مينگرد، بديهي است كه اين خود باعث عظمت او در نظر مردان خدا ميگردد. 2- وي از تحت نفوذ شكمش بيرون است، و آن كنايه از بيرون بودن اوست از اسارت شهوت و خلاصياش از بند صفت ناپسند بدكارگي و گرايش وي به سوي فضيلت عفت. خودداري از آنچه بدان دسترسي ندارد باعث آلوده نشدن وي به صفات ناپسند حرص، حسد و امثال آنها شده، و نيز زيادهروي نكردن او در مورد آنچه به دست ميآورد، باعث مبرا بودن او از صفت ناپسند آزمندي و پرخوري و امثال اينهاست. 3- فضيلت ميانهروي در سخن گفتن و خاموشي به اين معني كه او در جاي خود، سخن حكيمانه ميگويد، و اما چيره شدن سكوت بر او، دليل توان عقلي اوست، چنانكه قبلا از امام (ع) نقل كرديم، وقتي كه عقل كامل شد، سخن كم ميشود. 4- او ناتوان بود، و ديگران
هم او را ناتوان ميديدند، يعني تهيدست بود، و ديگران او را به چشم ذلت و فقر مينگريستند، و اينها از لوازم فضيلت تواضع است. 5- فضيلت شجاعت به هنگام تلاش در جنگ و خشم براي خدا، و با عبارت: فاذا جاء الجد … واد كنايه از همين فضيلت است. كلمهي ليث (شير) را از نظر سطوت و حملهاش، و كلمهي: صل (مار سمي) را از جهت ايجاد ترس، و كشتن دشمن، استعاره آورده است، به مار بياباني در دلاوري و كشندگي زهر مثل ميزنند. 6- وي برهاني اقامه نميكرد تا اين كه نزد داور ميآمد، و اين مربوط به فضيلت عدالت است، در اين كه هر چيزي را در جاي خود به كار ميبرد. 7- كسي را به خاطر عملي كه امكان عذري در آن بود، سرزنش نميكرد، مگر پس از اين كه به عذر آوردن او گوش فراميداد، پس اگر عذري داشت ميپذيرفت. و اين هم از لوازم عدل و داد، و فضيلت پايداري و تحمل سختي است. 8- وي به خاطر تسليم بودنش به حكم الهي و تن دادن به رضاي پروردگار، از بيماريي كه بر او عارض ميشد، گله نميكرد، بلكه شايد آن را پس از بهبودي، به عنوان خبر و نه شكوه به ديگران نقل ميكرد، او بيماري خود را از ديگران پنهان ميداشت تا باعث زحمت مردم نشود كه او را عبادت كنند و به زحمت بيفتند.
9- گفتار و رفتارش مطابق بودند و از دروغ و خلاف دوري ميكرد. 10- لجاجت، جدال و مشاجره در گفتار نميكرد، و هرگاه در گفتار مغلوب ميشد سكوت اختيار ميكرد، و اين از فضيلت حكمت است، چون موارد خاموشي و سخن را بخوبي ميدانست، و از جمله فضيلت او، غلبهي وي بر خشم خود در وقت مشاجره است. 11- به شنيدن حريصتر بود تا سخن گفتن، چون طرف فايده بردن را بر فايده رساندن ترجيح ميداد، چه اولي مهمتر از دومي است و آن بخشي از فضيلت حكمت است. 12- و اگر ناگهان دو عمل بدون سابقه از ذهنش ميگذشت، ميانديشيد كه كدام يك شايسته است. مثلا ازدواج كردن بهتر است يا نكردن؟ فكر ميكرد: كدام به هواي نفس و شهوت،- مثل ازدواج- نزديكتر است، پس با آن مخالفت ميكرد. چون هدف از اين بخش سخن امام (ع) آن بود كه شنوندگان از فضايل نامبرده پيروي كنند، آنان را امر فرمود تا بدان صفات پايبند بوده و در تمام يا بعضي از آنها بر ديگران سبقت گيرند و با عبارت: فاعلموا … كه صغراي قياس مضمر است، تشويق نموده است و كبراي مقدر آن نيز چنين است: هر كاري كه نيكو باشد پس بايد بر آن مداومت داشت و بر ديگران در انجام آن سبقت جست.
[صفحه 663]
(حتي) اگر خداوند در برابر نافرماني خود، وعدهي عذاب نداده بود، براي سپاس از نعمتهايش واجب بود نافرماني نكنند). چون شكر نعمت، در گفتار و رفتار مطابق هم، عقلا واجب است، ترك معصيت هم كه ملازم با طاعت واجبه است، آن هم واجب ميشود، زيرا لازم واجب نيز واجب است. و مقتضاي اين سخن آن است كه اگر خداوند در برابر نافرماني خود وعدهي عذاب نداده بود باز هم ترك معصيت به خاطر شكر نعمت واجب بود، تا چه رسد كه وعدهي عذاب هم براي نافرماني داده است، بنابراين به طريق اولي بايد ترك معصيت كرد.
[صفحه 663]
امام (ع) وقتي كه اشعث بن قيس را به خاطر مرگ فرزندش تسليت ميداد فرمود: (اي اشعث اگر به حال پسرت غمگيني، اين اندوه به خاطر خويشاوندي كار شايستهاي است، اما اگر صبر كني، در نزد خدا هر مصيبتي پاداشي دارد. اي اشعث اگر صبر كني قضا و قدر در مورد تو جاري شود و تو به اجرت ميرسي. و اگر بيتابي كني حكم الهي بر تو جاري ميشود و تو گنهكار خواهي بود. (اي اشعث) پسرت باعث شادماني تو بود و در عين حال گرفتاري و بلا بود، باعث غم تو شد، در حالي كه پاداش و رحمت نيز هست). امام (ع) نخست اندوه او را (در مصيبت فرزندش) ستوده و بجا دانسته است، زيرا سزاوار است كه هر خويشاوندي در مصيبت خويش خود غمگين شود. و به دنبال آن، مطالبي را كه دليل بر زشتي بيتابي و غم است و صبر بر آن به جهاتي بهتر است به شرح زير آورده است: 1- عبارت: و ان تصبر … خلف كه يك قضيه شرطيه متصله است، صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر چه در پيشگاه خدا عوض داشته باشد صبر بر آن بهتر است. و نتيجهي قياس چنين ميشود: اگر بر اين مصبت صبر كني، صبر بهتر است. 2- عبارت: ان صبرت … و انت ماجور يعني: در برابر صبرت، پاداش مييابي. اين جمله نيز صغراي
قياس مضمري است كه كبراي مقدرش ميشود: و هر چه را كه مقدر شود شكيبايي بر آن اجر دارد، پس شكيبايي بر آن بهتر است. 3- او را از بيتابي برحذر داشته است، با اين عبارت: و ان جزعت … مازور يعني در بيتابي كردن، گنهكاري! اصل مازور، موزور بوده است، به خاطر اين كه با ماجور هم طراز باشد، با همزه استعمال شده است، و اين جمله نيز قياس مضمري است كه كبراي مقدرش چنين است: و هر كه قدر بر او جاري شده، اگر بيتابي كند، گنهكار است و وارد آتش جهنم ميشود. 4- عبارت: سرك و هو بلاء و فتنه هشداري است نسبت به زيادهروي در شادي و سرور بر وجود فرزند. و دليل بلا بودن آن، اين است كه زيادهروي در محبت فرزند مستلزم خوي ناپسند چون ترس از جهاد ميباشد. از آن رو كه مبادا از فرزندش جدا شود! و مانند بخل، به سبب ترس از تنگدستي فرزند و توجه به آيندهي او، و مثل اندوه و غم دربارهي بيماريها و حوادث براي او، همانطوري كه پيامبر (ص) فرموده است: فرزند باعث غم، ترس و بخل است. و همچنين كينه و دشمني با فرزند كه باعث عاق كردن و قطع رحم و محروم داشتن او از مال و ثروت ميشود پس سزاوار است كه خداوند پدر را به وسيلهي فرزند بيازمايد و از وي بخواهد كه نسبت به ف
رزندش به عدالت رفتار كند. واو در و هو حاليه است و جمله، صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه اينطور باشد، سزاوار است كه بر شادي از دست رفتهي آن تاسف نخورند. 5- عبارت: و حزنك … هشداري است نسبت به اندوه در مصيبت است به دليل آن كه لازمهي ترك اندوه، صبر بر مصيبت است كه اجر و رحمت خدا را در پي دارد، و اين عبارت مقدمهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر صبري بر اندوه، خود اجر و رحمتي در پي دارد، پس سزاوار است كه بر اين اندوه صبر كنند.
[صفحه 665]
امام (ع) هنگامي كه پيامبر را دفن كردند، بر مزار آن بزرگوار فرمود: جلل: امر آسان و نيز امر مهم و مشكل را ميگويند، اين لغت از اضداد است. (صبر خوب است مگر نسبت به تو و بيتابي بد است، مگر بر تو، و غمي كه از مصيبت تو رسيده بسي بزرگ، و غمهاي پيش از تو و بعد از تو آسان و سهل است). اين سخن كه صبر در مصيب آن بزرگوار ناپسند و بيتابي در مورد او، بد نيست، براي آن است كه او اصل و پيشواي ديانت است، پس بيتابي در مصيبت او باعث ادامهي ياد او، و ياد او باعث يادبود هميشگي اخلاق، سنت و روش اوست، پس به اين جهت، بيتابي روا نيست، و يا از آن رو كه مصيبت وي مصيبتي بزرگ و او مهمترين چيزي است كه از دست رفته است بنابراين بيتابي براي او خوب است و اما صبر، چون به معني فراموشي و از خاطر بردن اوست، پس از اين رو ناپسند است. و امام (ع) از جهتي فضيلت را ناپسند و از جهتي رذيلت را نيكو دانسته است. و بديهي است كه مصيبتي كه وارد شده بود بزرگتر از مصيبتهايي بود كه از شخص ديگري ميرسيد، زيرا هر مصيبتي چه از افراد قبل يا بعد از او، نسبت به آن، سهل و آسان است. بعضي گفتهاند: مقصود امام (ع) آن است كه مصيبت وارده قبلا بر مسلمانان ب
ه دليل ترسشان بزرگ بوده است و پس از او نيز به دليل برهم خوردن امر مردم و امر دين با فقدان آن بزرگوار عظيم است. اما معناي اولي روشنتر و بهتر است.
[صفحه 666]
مائق: احمق، نادان، (با احمق همنشيني نكن، زيرا او كار خود را در نظر تو جلوه ميدهد و دوست دارد تو نيز مانند او باشي). امام (ع) از همنشيني احمق به وسيلهي قياس مضمري برحذر داشته است كه صغراي آن جملهي فانه … است. توضيح آن كه شخص احمق به دليل حماقتش معتقد است كه از نظر نفساني كامل و تمام كارهايش شايسته است و بايد از او پيروي كرد و كارهاي خود را جلوه ميدهد و از همنشينش ميخواهد تا مثل او باشد، و او را بر اين كار دعوت ميكند. كبراي مقدر آن نيز چنين است: پس هر كس چنين باشد، همنشيني با او جايز نيست.
[صفحه 667]
از امام (ع) دربارهي مسافت بين خاور و باختر پرسيدند، فرمود: (به اندازه گردش يك روز خورشيد است). اين پاسخ، پاسخ روشن و قانعكنندهاي است، و هدف فن خطابه نيز همان قانع ساختن است، اما اثبات مسافت مابين شرق و غرب با توجه به تعيين مساحت زمين و يا منظومهي شمسي، كاري است مربوط به علم هيات، و شايد امام (ع) از چنان پاسخي خودداري كرده است به خاطر اين كه بعضي از عوام مردم آن را بعيد ميشمردند و ما عقيده نداريم كه امام (ع) نميدانسته است.
[صفحه 667]
(دوستانت سه دستهاند، و دشمنانت نيز سه گروهند. اما دوستانت دوست خودت و دوست دوستت و دشمن دشمن تو ميباشند، و اما دشمنانت، دشمن تو و دشمن دوست تو، و دوست دشمن تو است). حكم بر اين كه دوست دوست و دشمن دشمن، دوست است از جمله قضاياي مظنونه است، به اين احتمال كه دوست اطلاع ندارد كه دوستش داراي دوستي است، و يا دشمنش نميداند كه دشمن وي، دشمن ديگري نيز دارد تا چه رسد به اين كه او را دشمن بدارد و يا دوست بدارد. و همچنين حكم بر اين كه دشمن دوست و دوست دشمن، به احتمالي كه گفتيم ممكن است دشمن باشند.
[صفحه 668]
امام (ع) مردي را ديد كه براي آن كه به دشمن صدمهاي بزند، به خود زيان ميرساند، فرمود: (تو مانند كسي هستي كه به خود نيزهاي فرو ميبرد تا كسي را كه به پشت سرش سوار است بكشد). وجهشبه همان قصد اذيت ديگري است به وسيلهاي كه باعث آزردن خويشتن است.
[صفحه 668]
(چه قدر پند و عبرتها فراوان و پندپذيري اندك است!) مقصود امام (ع) از عبرتها، جاي عبرت گرفتن است، درصدد سرزنش شنوندگان است كه چرا پند نميگيرند.
[صفحه 669]
(هر كس در دشمني پافشاري كند گنهكار است و هر كس كوتاه بيايد، ستمكش است و هر كه با ديگران در ستيز باشد، نميتواند پرهيزگار باشد). امام (ع) از دو طرف زيادهروي و كوتاهي در كشمكش و ستيز، به دليل پيامد زيادهروي يعني جور و گناه، و پيامد كوتاه آمدن، يعني ستمپذيري، برحذر داشته است. و بر اين مطلب كه در حد اعتدال ماندن كار دشواري است با اين جمله اشاره فرموده است: و لا يستطيع … كه خود زنهاري است نسبت به اصل دشمني و ستيز، براي آن كه دشمني، ممكن است باعث صفات ناپسند ديگري گردد.
[صفحه 669]
(آن گناهي كه پس از آن فرصت يافتم تا دو ركعت نماز بخوانم (و از خداوند عافيت بخواهم) مرا غمگين نساخت). يعني: از گناهي اندوهناك نيستم كه خداوند پس از آن به من مهلتي داده باشد تا دو ركعت نماز بخوانم. توضيح آن كه نماز باعث بخشش گناه است، وقتي كه انسان فرصتي پيدا كند تا دو ركعت نماز بخواند، به سبب گناه غمگين نخواهد شد.
[صفحه 670]
از امام (ع) پرسيدند: چگونه خداوند با كثرت مردم از آنها حساب و پرسش ميكند؟ فرمود: (همانطوري كه با همهي كثرتشان به آنان روزي ميدهد) آنگاه پرسيدند: با اين كه نميبيند چگونه از حساب آنها ميپرسد؟ فرمود: (همانطوري كه به آنها روزي ميدهد و او را نميبينند). چگونگي محاسبهي خلايق را با كثرت جمعيت، تشبيه به كيفيت روزي رساني به آنها با كثرت جمعيت، فرموده است، و اين مطلب را به دليل روشني و آگاهي سائل از آن، در تشبيه، اصل (مشبهبه) قرار داده است. و همينطور، كيفيت محاسبهي آنها را با نديدن خداوند توسط آنان به كيفيت روزي رساني بدانها بدون رويت، تشبيه كرده است، و وجهشبه در هر دو مورد، ممكن بودن مطلب است با توجه به فراگيري قدرت او و بينيازي در موردي به چيز ديگر.
[صفحه 670]
(پيامرسان تو بيانگر عقل تو است، و نامهات رساترين چيزي است كه از جانب تو سخن ميگويد). لفظ (الترجمان للعقل) را براي رسول استعاره آورده است براي اين كه رسول از جانب (پيامدهنده) خبر ميرساند و اما اين كه نامه رساترين چيزي است كه از طرف صاحبش سخن ميگويد، از آن جهت است كه مقصود صاحب خود را ضبط ميكند برخلاف زبان پيامرسان، كه بسا از روي اشتباه يا به عمد پيام را آنچنانكه بايد نميرساند، و از اين رو اشكالي پيش ميآيد كه حتي ممكن است باعث هلاكت فرستنده پيام شود.
[صفحه 671]
(آن گرفتاري كه دچار درد شديد است، به دعا نيازمندتر از آن تندرستي نيست كه از گرفتاري در امان نميباشد). يعني: اين هر دو به دعا نيازمندند، آن يكي براي نجات از گرفتاري و اين يكي براي دوام عافيتش و ايمن شدن از رسيدن بلا. و اين سخن تشويق اهل عافيت به دعا و درخواست از خداست، تا خداوند به آنان توجه كند و لطفش دربارهي آنان پايدار باشد.
[صفحه 671]
(مردمان فرزندان دنيايند، و انسان را به محبت مادر نميشود ملامت كرد). اين گفتار سرزنش مردم در مورد دلبستگي به دنياست، كلمهي (ابناء) استعاره براي مردم آورده شده است، از آن جهت كه تولد مردم از دنياست و علاقهي طبيعي به دنيا دارند. و عبارت: و لا يلام … سرزنشي براي مردم است، چنانكه در مورد كسي كه او را سرزنش ميكني و ميگويي، طبيعت تو سرزنشكردني است و به سمت چيزي كه در سرشت تو است بر تو ملامتي نيست!
[صفحه 672]
(آدم تنگدست فرستادهي خداست، كسي كه به او چيزي ندهد، در حقيقت حق خدا را نداده و كسي كه به او چيزي بدهد، در حقيقت به خدا داده است). دربارهي كمك به تهيدست به وسيلهي قياس مضمري تشويق كرده است كه صغراي آن جملهاي است كه ذكر شد، كلمه رسولالله را استعاره براي فقير آورده است به اين جهت كه او در راه خدا و به امر خدا كمك ميطلبد، و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر كس اينطور باشد، بايد به او كمك كرد و او را راضي نمود.
[صفحه 672]
(آدم غيرتمند هرگز مرتكب زنا نشود). قط، يعني به طور قطع. توضيح آن كه شخص غيرتمند واقعي، هنگامي كه تصميم به زنا ميگيرد، نظير آن را دربارهي خودش تصور ميكند، پس خيالش با انگيزهي زنا معارضه ميكند، و در نتيجه از آن خودداري ميورزد.
[صفحه 672]
(اجل براي نگهداري انسان بس است). كلمه حارس را به اين جهت كه انسان تا وقتي اجلش نرسيده و چون نگهباني او را نگاه ميدارد، استعاره آورده است.
[صفحه 673]
حرب: غارت و چپاول اموال، (مرد بر سوگ فرزند صبر ميكند اما بر چپاول ثروتش صبر نميكند). سيدرضي ميگويد: معناي اين سخن آن است كه مرد كشته شدن فرزند را تحمل ميكند اما بر چپاول اموالش صبر نميكند. توضيح آن كه هر چند فرزند و مال هر دو مورد علاقهاند، با اين همه، ديگران به مال چشم دارند و ميخواهند آن را از چنگ صاحبش بيرون كنند و به غارت ببرند، اما مرگ فرزند چنين نيست.
[صفحه 673]
(دوستي پدران، خويشاوندي ميان پسران است، و خويشاوندي به دوستي نيازمندتر است تا دوستي به خويشاوندي). لفظ قرابه را استعاره براي دوستي زياد ميان فرزندان آورده است، بنابراين دوستي همانند خويشاوندي است، به وسيله بازگو كردن محبت بين پدران- از باب گفتن لازم و ارادهي ملزوم- خبر از محبت پسران داده است، چون دوستي و محبت مابين پدران باعث ريشهدار شدن محبت و ارتباط بيشتر بين پسران ميگردد. آنگاه امام (ع) به برتري دوستي نسبت به خويشاوندي اشاره فرموده است به اين ترتيب كه خويشاوندي به دوستي در سود داشتن ميان مردمان، نياز بيشتري دارد، و دوستي در مفيد بودنش از خويشاوندي بينيازتر است.
[صفحه 674]
(از گمانهاي مومنان بترسيد كه خداوند بزرگ، حق را بر زبانهاي آنان قرار داده است). مومن ممكن نيست در مورد تصفيهي نفس خود، و كمال استعداد نفس براي انديشه درست نزديك به حدس، و شكوفايي در پرتو حقيقت، خطا كند. همانطوري كه پيامبر (ص) فرموده است: (از هوشياري مومن بترسيد كه او به وسيلهي نور خدا مينگرد، پس خداي سبحان صورت آن حق را بر زبانش جاري ميسازد و او آن را بر زبان ميراند). عبارت: فانه … مقدمهي صغرا براي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر كه اينطور باشد، بايد از حدس او پرهيز كرد، و اين عبارت امام (ع) هشداري است براي كسي كه نيت شري دارد، تا از ترس گمانهاي مومنان، از نيتش برگردد.
[صفحه 675]
(ايمان بندهاي درست نيست تا به آنچه در نزد پروردگار است، مطمئنتر باشد از آنچه در دست خود دارد). درستي ايمان و اعتقاد به چيزي همان يقين نسبت به آن چيز و كمال يقين است. و از نشانههاي كمال يقين خوشبيني به خدا و توكل بر اوست به حدي كه بر آنچه نزد خداست مطمئنتر باشد تا بر آنچه كه نزد اوست. از آن رو كه ايمان و اعتقاد او به رسيدن روزي از جانب خدا و اطمينان به آن، بيشتر است از قطع و اطمينان او به آنچه در دست خودش ميباشد چون اين در معرض تلف و ناپايدار است. و اين حالت مرتبهي عالي از مراتب توكل است.
[صفحه 675]
امام (ع) انس بن مالك را وقتي كه به بصره آمد به نزد طلحه و زبير فرستاد تا سخني را كه از رسول خدا دربارهي آنها شنيده بود به ايشان خاطرنشان كند. انس خودداري كرد و چون نزد آن بزرگوار بازگشت، عرض كرد: آن سخن پيامبر (ص) را فراموش كردهام. حضرت فرمود: (اگر دروغ بگويي، خداوند تو را به خاطر آن به سفيدي درخشاني مبتلا كند كه عمامه هم آن را نپوشاند). سيدرضي ميگويد: (مقصود از آن پيسي است كه بعدها اين بيماري در انس پيدا شد و او بدون روبند در بين جمعيت ظاهر نميشد). امام (ع) او را نزد آن دو نفر (طلحه و زبير) فرستاد تا آنچه را از پيامبر خدا (ص) شنيده بود به ياد آنها آورد. و آن حضرت (ص) فرموده بود: شما دو تن با علي جنگ خواهيد كرد در حالي كه نسبت به او ستمكاريد. و چون انس با كسي برخورد كه او را از اين كار منصرف كرد و راي او را برگرداند، نزد امام (ع) بازگشت، و امام (ع) بر او نفرين كرد و نفرينش قبول افتاد. كلمهي: بيضاء در محل جر، بدل از ضمير در بهار است.
[صفحه 676]
(دلها اقبال و ادبار دارند وقتي كه روآوردند آنها را به مستحبات واداريد، و هنگامي كه رو برگرداندند، به واجباب بسنده كنيد). قبلا معني اقبال و ادبار دلها گذشت. امام (ع) اقبال و روآوري دلها را به مستحبات اختصاص ميدهد چون در اين حالت دل گنجايش مستحبات و واجبات را دارد برخلاف حالت ادبار كه گنجايش زياد ندارد.
[صفحه 676]
(در قرآن است خبر پيشينيان و خبر چيزهاي بعد از شما و حكم چيزهايي كه در بين شماست). خبر ماقبل همان اخبار قرون گذشته و خبر مابعد يادآوري حالات مردن، قيامت و وعد و وعيد است، و حكم چيزهاي ميان مردم، بيان احكام پنجگانه متعلق به افعال مردم ميباشد. و اين سخن در مورد ستايش قرآن و وادار ساختن مردم بر خواندن و فهميدن قرآن است.
[صفحه 677]
(سنگ را از جائي كه آمده، به همانجا برگردانيد، زيرا بدي را جز بدي از بين نميبرد). سنگ كنايه از بدي است. و بازگرداندن سنگ كنايه از مقابله با بدي، به مانند آن است. امام (ع) در اين گفتار به وسيلهي قياس مضمري وادار به مقابله كرده است كه مقدمهي صغراي آن عبارت: (فان الشر … ) و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه را كه جز به وسيلهي بدي قابل دفع و قطع نباشد پس بايد بدان وسيله آن را قطع كرد، البته اين مطلب كليت ندارد، زيرا كه خود آن بزرگوار در موارد زيادي به بردباري امر فرموده است.
[صفحه 677]
امام (ع) به كاتب خود- عبيدالله بن ابيرافع فرمود: ابورافع: خدمتگزار رسول خدا (ص) بود، الفت الدواه و لقتها: مركب دوات را اصلاح كرد، جلفه القلم: نوك قلم، قرمطه بين الحروف: نزديك كردن ميان حروف، صباحه: نيكي، زيبايي، (دوات خود را اصلاح كن و سر قلمت را دراز كن. و بين خطها را پهن بگير و حروف را نزديك هم بنويس كه اين روش براي زيبايي خط مناسبتر است). فايدهي قيد اول روشن است، اما فايدهي قيد دوم آن است كه سر قلم دراز، مركب زيادي ميگيرد، در نتيجه قلم ياراي نوشتن كلمات زيادي را- به صورت همسان بدون جداسازي ميان كلمات- پيدا ميكند برخلاف سر قلم كوتاه كه مركبش اندك و تفكيك ميان هر بار به مركب زدن زياد ميباشد و در نتيجه تفاوت بين كلمات در آخر هر بار به مركب زدن و آغاز نوبت ديگر فراوان است. و فايدهي قيد سوم آن است كه بدان وسيله، فاصلهها بين خطوط و جدايي آنها از يكديگر روشن ميشود. و فايدهي قيد چهارم آنست كه كلمات خوش شكل ميشود و جلوهي خوبي خواهد داشت، و شايد بعضي از اين قيدها و يا تمام آنها شرط جنس خط باشند نه باعث زيبايي بعضي از انواع خطوطي كه بعدها پيدا شدهاند. و با عبارت: فان ذلك … وادار بر ا
نجام كارهايي كه دستور داده فرموده است يعني اين شرايط. و اين بخش از عبارت مقدمهي صغرا براي قياس مشمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر چه باعث زيبايي خط باشد انجامش شايستهتر است.
[صفحه 678]
(من پيشواي مومنانم، اما مال و ثروت پيشواي تبهكاران است). سيدرضي ميگويد: معنان سخن آن است كه مومنان پيروان من و بدكاران پيرو مال و ثروتند، چنانكه زنبوران عسل از يعسوب خود كه رئيس آنهاست پيروي ميكنند. كلمهي يعسوب را براي خود استعاره آورده است. و وجهشبه همان است كه سيدرضي- خدايش بيامرزد- بيان كرده است.
[صفحه 679]
يكي از يهوديان به امام (ع) عرض كرد پيغمبرتان را هنوز به خاك نسپرده بوديد كه دربارهي او اختلاف كرديد. امام (ع) فرمود: دربارهي او اختلاف نكرديم، اختلاف ما از او بود، اما شما هنوز پاهايتان از آب دريا خشك نشده، به پيامرتان گفتيد: اجعل لنا الها كما لهم آلهه فقال انكم قوم تجهلون. مقصود امام (ع) آن است كه ما در نبوت پيامبر (ص) اختلاف نكرديم و شكي در آن نداشتيم بلكه اختلاف ما ناشي از او بود، يعني به سبب شبههي بعضي آيات و رواياتي بود كه از آن حضرت رسيده بود، بعضي از ما آنها را درك نكرديم، اما شما اختلاف پيدا كرديد كه آيا آفريدگاري داريد يا نه تا آنجا كه گفتيد، براي ما خدايي قرار ده! و اين خود به طريق اولي باعث شك در نبوت پيامبرتان نيز هست.
[صفحه 679]
از امام پرسيدند چگونه بر شجاعان برتري يافتي؟ آن بزرگوار فرمود: (به هيچ كس برنخوردم مگر اين كه او خود مرا به زيان خويش كمك كرد). سيدرضي ميگويد: امام (ع) با اين گفتار اشاره فرموده است بر اين كه هيبت آن بزرگوار در دلها ميافتاد. مقصود امام (ع) آن است كه هيبت آن بزرگوار و تصور شجاعان كه پيروزي او را بر همگنان و كشتن ايشان را نتيجهاي عادي ميدانستند، باعث عقب نشيني و ضعف مقاومت آنها ميشد، و اين چيزي بود كه او را عليه رقيبان ياري ميكرد.
[صفحه 680]
امام (ع) به فرزندش محمد حنفيه فرمود: (پسرم از تنگدستي تو ميترسم، ار دست آن به خدا پناه ببر كه تنگدستي باعث شكست و كاستي در دين، و سرگرداني عقل و خرد، و انگيزهي دشمني است). امام (ع) پسرش را به پناه بردن بر خدا از تنگدستي امر كرده است به خاطر سه ناگواري كه در تنگدستي وجود دارد: يا باعث كاهش در دين است، چون فكر مشغول تنگدستي ميشود و نيروي بدن را از عبادت ميگيرد و باعث سرگرداني عقل ميشود، يعني جاي سردرگمي و حيرت عقل است و دلتنگي به دليل بيچيزي امر واضحي است. و همچنين تنگدستي باعث دشمني شخص با مردم ميشود. امام (ع) به وسيلهي قياس مضمري وادار به استعاذه كرده است كه صغراي قياس: فان الفقر … و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه داراي آن شرايط باشد پناه بردن به خدا از شر آن واجب است.
[صفحه 681]
امام (ع) در پاسخ كسي كه از وي مشكلي را پرسيد فرمود: معظله: مساله مشكل، تعنت: درخواس كار دشوار بر كسي كه از او چيزي ميطلبد، تعسف: بيراهه رفتن، (بپرس براي آموختن نه براي به مشكل افكندن، زيرا ناداني كه درصدد فراگيري است مانند داناست اما عالمي كه به بيراهه ميرود به سان نادان است). امام (ع) از گفتار پرسشكننده فهميد كه هدفش آزمودن امام (ع) است، اين بود كه قبل از پاسخ به ادب كردن و راهنمايي او پرداخت بر آنچه شايستهي پرسش و هدف پرسيدن است يعني چيزفهمي نه طرف را به سختي انداختن، چون مورد اول براي انسان مفيد است. تفقها و تعنتا دو مفعول له و يا دو مصدرند كه جايگزين حال شدهاند، امام (ع) به وسيلهي قياس مضمري بر سوال براي آموزش ترغيب كرده است كه صغراي آن عبارت: فان الجاهل المتعلم شبيه بالعالم است، و وجهشبه، مشترك بودن آن دو تن در دانشطلبي و مقصد است. و كبراي مقدر آن چنين است: و هر كس كه مانند عالم باشد، شايسته است كه روش او را داشته باشد. آنگاه از رفتن به راه نادرست در پرسش، و انحراف از آن به چيزي غير از مقصود اصلي به وسيلهي قياس مضمري برحذر داشته است كه صغراي آن: فان العالم … بالجهل ميباشد، و
وجهشبه آن است كه چنان عالمي سوال را بيمورد مطرح مينمايد و همچون نادان پرسشهاي نابجا و درخواست ناروا ميكند، و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر كس كه شبيه نادانان باشد بايد از روش او اجتناب كرد تا از اين شباهت به دور باشد.
[صفحه 682]
امام (ع) وقتي كه ابنعباس او را به چيزي راهنمايي ميكرد كه موافق نظر آن بزرگوار نبود، به او فرمود: (بر تو است كه مرا راهنمايي كني و من صلاح خود را در آن مينگرم، آنگاه اگر من از تو پيروي نكردم تو از من پيروي كن.) نقل كردهاند موقع بازگشت امام (ع از سفر حج كه مردم در مكه با وي بيعت كرده بودند، ابنعباس گفت: يا اميرالمومنين اين كار مهمي است، بيم آشوب مردم ميرود، براي طلحه حكم ولايت بصره و براي زبير حكم ولايت كوفه را صادر كنيد، و به معاويه نامهاي بنويسيد و از خويشاوندي و نسبت، ياد كنيد و در حكومت شام او را تثبيت فرماييد تا با شما بيعت كند، اگر بيعت كرد و از روش شما و امر خدا اطاعت كرد، او را به حال خود واگذاريد، و اگر مخالفت كرد، آنگاه به مدينه بخواهيد و عوضش كنيد تا درياهاي آشوب متلاطم نگردند! امام (ع) فرمود: پناه ميبرم به خدا از اين كه دين خود را به خاطر دنياي ديگران تباه سازم! فرزند عباس بر تو است كه ما را راهنمايي كني و من صلاح خود را در آن مينگرم مفعول (اري) چون معلوم بوده است حذف شده است، يعني: من جهت مصلحت را ميانديشم، امام (ع) اطاعت از خود را واجب دانسته از آن رو كه امام است و انديشها
ش بالاتر است پس اگر در كاري مصلحت ديد، نظر او برتر و بالاتر است.
[صفحه 683]
نقل كردهاند وقتي كه امام (ع) (از جنگ صفين) به كوفه بازگشت، گذرش بر قبيلهي (شباميين) افتاد، صداي گريه زنها را بر كشتههاي جنگ صفين شنيد و چون حرب بن شرحبيل شبامي كه از بزرگان قبيله بود خدمت امام (ع) آمد، امام (ع) به او فرمود: (آيا زنها با گريهاي كه به گوش من ميرسد ميخواهند بر شما مسلط شوند، آيا شما نميخواهيد آنان را از گريه باز داريد) حرب خواست پياده در ركاب حضرت حركت كند، امام فرمود: (برگرد كه پياده آمدن مثل تو با مانند من، براي فرمانروا گرفتاري و براي مومن ذلت و خواري است). شبام، به كسر شين نام قبيلهاي از عرب است. قادما، حال است، و استفهام، استفهام انكاري است چون بر فعل نفي وارد شده است. قبلا معلوم شد كه بيتابي در معصيت از صفات ناپسند ميباشد و نهي شده است، زيرا باعث ترس مرد ميشود و او را براي جنگيدن سست ميكند، در صورتي كه جنگ امري است ضروري. امام (ع) او را از راه رفتن در ركاب خود برحذر داشته است با قياس مضمري كه صغراي آن جملهي (فان مشي مثلك … ) و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه كه باعث گرفتاري و ذلت و خواري شود، ترك آن واجب است.
[صفحه 683]
موقعي كه امام (ع) گذرش به كشتههاي خوارج جنگ نهروان افتاد، فرمود: بوس: شدت، (بدا به حالتان كه به شما زيان رساند آن كه شما را فريب داد). پرسيدند يا اميرالمومنين چه كسي آنها را فريب داد؟ فرمود: (شيطان گمراهكننده و نفسهاي وادارندهي به بدي، آنان را به وسيلهي آرزوها گول زدند راه سركشيها را به روي آنها گشودند، و وعدهي پيروزي به آنها دادند و آنها را در آتش دوزخ افكندند.) از اين كه امام (ع) آن عاملي را كه باعث زيان و فريبشان شده، به شيطان گمراهكننده و نفسهاي وادارندهي به بدي تفسير فرموده است، دريافت ميشود كه گاهي مقصود از نفس اماره، همان شيطان است، و از طرفي اقتضاي عطف مغايرت بين معطوف و معطوف عليه است. و منظور از آرزوهايي كه بدان وسيله ايشان را فريفته است، همان آرمان غلبه يافتن و چيرگي است و مقصود از كشاندن آنان به ميدان عصيان و سركشي، اجازه نافرماني دادن و گسترش و جلوه دادن معاصي در نظر آنها است و همچنين، به آنان وعدهي پيروزي بر دشمني را ميدهد كه بر آنها غالب شده است. بديهي است كه اينها باعث دخول در آتش جهنم ميگردد. و كلمهي: اقتحام استعاره براي سرعت وارد ساختن آنان به جهنم است.
[صفحه 684]
(از نافرمانيهاي الهي در خلوتها بپرهيزيد كه ناظر بر گناه، خود حاكم است). امام (ع) دستور داده تا از نافرمانيهاي الهي بترسند، و به وسيلهي قياس مضمري برحذر داشته است كه صغراي آن جملهي: فان الشاهد هو الحاكم است و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كس كه شاهد گناهش، حاكم نيز باشد، بايد از او بترسد.
[صفحه 685]
وقتي كه خبر كشته شدن محمد بن ابيبكر به امام (ع) رسيد، فرمود: (غم ما بر كشته شدن او به اندازهي شادي دشمنان اوست، با اين تفاوت كه ايشان دشمني را از دست دادند و من دوستي را). قبلا موقعيت محمد بن ابيبكر را در نزد امام به تفصيل گفتهايم: عبارت: فان حزننا عليه علي قدر سرورهم به يعني: به جهت فقدان او: مقصود امام (ع) آن است كه شدت اين دو با هم متناسب است، و به تفاوت بين ارزش آنچه از دشمنانش كاسته شده و آنچه از خود وي كاسته شده، اشاره كرده است، به منظور اظهار غم و درد از فقدان او.
[صفحه 685]
(عمري كه خداوند بهانهي فرزند آدم را در آن ميپذيرد، همان شصت سال است.) اعذر اليه: بهانهي او را پذيرفت، اعذار الله اليه يعني: او را تا مدت معين كه امكان كسب توشه را براي روز قيامت است، مهلت داده است، زيرا پس از شصت سال، قواي نفساني و جسماني كاسته ميشود، و ناتوان از عمل ميشود. پس هر كس به آن حد از عمر برسد و كوتاهي كند جاي سرزنش دارد و بهانهاي در پيشگاه خداوند ندارد.
[صفحه 686]
(آن كه گناه بر او چيره شود، پيروز نيست و آن كه به وسيلهي بدي چيرگي يابد، شكست خورده است.) اين عبارت براي دور ساختن از ظلم و تجاوز است، توضيح آن كه پيروز راستين كسي است كه به طريقي عادلانه بر دشمن پيروز شود، و هر كس چنان نباشد همواره ستمگر بوده و در پيشگاه خدا مقهور گناه است و با اين كه در ظاهر پيروز مينمايد اما مغلوب ظلم خويشتن است. امام (ع صفت ظفر: پيروزي را براي گرفتاري شخص در دام گناه و احاطهي گناه بر وي، استعاره آورده است.
[صفحه 686]
(خداوند سبحان در ثروت ثروتمندان روزي تنگدستان را واجب كرده است. پس هيچ تنگدستي گرسنه نماند مگر آن كه توانگري حق او را نداده باشد. و خداوند تعالي از اين كار مواخذه خواهد كرد). مقصود امام (ع) از اين واجب، زكات است، بديهي است گرسنگي فقير، بدان جهت است كه توانگر جلو روزي و يا آنچه را كه وسيلهي روزي اوست باز گرفته است. و امام (ع) با عبارت: و الله سائلهم (خدا مواخذه خواهد كرد)، توانگران را بيم داده است و اين جمله مقدمهي صغرا براي قيامس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر كس كه مورد بازخواست خداست، سزاوار است كه از مواخذه او برحذر باشد!
[صفحه 687]
(بي نيازي از عذر و بهانه، از آوردن عذر و بهانهي درست، ارزشمندتر است). مقصود امام (ع) آن است كه انجام ندادن كاري كه باعث عذرخواهي شود، و در نتيجه با ترك آن نياز به عذرخواهي نباشد، بهتر و سودمندتر است از اين كه چنان كاري را بكني و بعد عذر درست و بجا بياوري، و احتمال دارد كه مقصود از كلمه اعز اين باشد كه بينيازي از عذرخواهي باعث عزت بيشتر تو است. زيرا بهانه آوردن در كاري، ذلت و خواري دارد.
[صفحه 687]
(كمتر چيزي كه بر شما به خاطر خدا لازم است، آن است كه از نعمتهاي او بر انجام معصيتش كمك نگيريد). توضيح آن كه، اقتضاي عدالت آن است كه از نعمت الهي براي طاعت او استفاده شود، پس اگر چنين كاري نشد، دست كم، نعمت را در راههاي جايز به كار ببرند نه اين كه از نعمت الهي براي نافرماني او كمك بگيرند، زيرا آن باعث خشم خداست.
[صفحه 688]
(خداوند پاك طاعت خود را سود افراد زيرك قرار داده، آنگاه كه اشخاص ناتوان از آن كوتاهي ميكنند). طاعت خدا سود و غنيمت افراد زيرك است از آن رو كه طاعت باعث نعمت پايدار اخروي است و سبب غنيمت، نيز خود غنيمت است. افراد زيرك كساني هستند كه هوش و تلاش خود را در راه شايسته علمي و عملي به كار ميبرند، و خداوند آنان را- موقعي كه ناتوان، قصور و كوتاهي از عمل شايسته دارند، و افسوس ميخورند- به اين غنيمت مخصوص گردانيده است. و امام (ع) در مقام نكوهش قصوركنندگان آنان را همانند عاجزان قلمداد فرموده است.
[صفحه 688]
وازع: رادع و مانع، (پادشاهان پاسبانان خدايند در روي زمين). يعني خداوند متعال حاكمان را در زمين قرار داده است تا به وسيلهي آنها آنچه را كه ميخواهد (مانند دفع ظلم از مظلوم) باز دارد: مقصود امام (ع) سلطان عادل است.
[صفحه 689]
يشنا: دشمن ميدارد، (شادماني مومن در چهره و غم وي در دل است، سعهي صدرش از هر چيز بيشتر، و نفسش از هر چيز خوارتر است، از گردنفرازي بيزار است و خودنمايي را دشمن ميدارد. غمش طولاني، همتش والا، خاموشياش بسيار، و تمام وقتش مشغول است سپاسگزار، و بسي بردبار و در انديشه فرو رفته است، در دوستي با ديگران امساك ميورزد، خلق و خويش نرم و طبعش رام است. ارادهاش از سنگ سخت محكمتر است با اين كه از بردهاي متواضعتر است.) امام (ع) در مقام تعريف مومن شانزده صفت را ياد كرده است: 1- شادياش در چهره است، و اين خود، در رابطه با فضيلت تواضع و فروتني است. 2- غمش در دل است، و اين از ترس خداست، و توجه بر اين كه شايد در برابر امر خدا كوتاهي كرده باشد. 3- از هر چيز بيشتر سعهي صدر دارد، و قبلا دانستي كه سعهي صدر فضيلتي براي قوهي غضبيه است و گاهي از آن تعبير به (رحب الذراع: دست باز) ميكنند. مقصود امام (ع) آن است كه مومن اين فضيلت را به طور كامل دارد. 4- نفسش از هر چيز خوارتر است، يعني به خاطر تواضعش در برابر خدا و با توجه به موقعيت و ارزش نفس خود كه چه قدر به خدا نيازمند است. كلمه: صدرا و نفسا هر دو تميزند. 5- از گر
دنفرازي بيزار است. چون اين صفت مانند خودبيني و خودپسندي ريشهي تمام پستيهاست. و همچنين دشمنياش با رياكاري به خاطر دوري از اين صفت ناپسند است. 6- غم طولانياش به خاطر نگرش مداوم بر مرگ و پس از مرگ است كه در پيش روي اوست. 7- والاهمتياش از آن روست كه والاهمتي و دوري از پستيهاي دنيا و توجه به هدف نهايي يعني سعادت جاودانه اخروي از ويژگيهاي مومن است. 8- خاموشي بسيار او به خاطر كمال عقلش ميباشد و جز به مقدار نياز و براي گفتن سخني كه حكمت و مصلحت دارد، دم برنميآورد. 9- اوقات زندگياش را به عبادت پروردگارش مشغول است. 10- سپاسگزار است، يعني خدا را فراوان سپاس ميگويد. 11- بردبار است، يعني در برابر آزمون الهي صبور است. 12- در انديشهي ملكوت آسمانها و زمين و دريافت آيات خدا و بينشي كه از آنها كسب ميكند، فرو رفته است. 13- در دوست شدن با هر كسي امساك ميورزد، از آن رو كه وي براي مراتب دوستي و دوستان ارزش قائل است. و اينان دوستان راستين در راه خدايند، و بسي اندكند، بنابراين، دوستي را به دست پيشامدها نميسپارد و همينطور با هر كسي كه خواهان محبت و دوستي با اوست دوستي نميكند. و احتمال دارد مقصود آن باشد كه هرگاه كسي را ب
ه دوستي گرفت، امساك ميورزد تا مبادا دوستياش را تباه سازد و يا با دوست خود سهلانگاري كند و بعضي به فتح خاء روايت كردهاند: الخله: حاجت يعني وقتي كه براي او حاجتي پيش آيد، از اين كه حاجت خويش را از كسي درخواست كند، خودداري ميورزد. 14- نرمخوست، يعني در طبع او سختگيري و خشونت وجود ندارد. 15- طبعش رام است، كنايه از اين كه در برخورد با ديگران نرم و هموار است. اصل اين كلمه: لين العريكه آن پوست چرمي است كه موقع دباغي نرم بوده و براي دباغ مشكل نباشد. 16- ارادهاش استوار و از سنگ سختتر است به دليل شجاعت و پايداري در راه خدا، در حالي كه به خاطر تواضع، و معرفتي كه نسبت به قدرت آفريدگار دارد از بردهاي خوارتر است.
[صفحه 691]
(اگر بندهاي مدت عمر و گذشتن آن را بنگرد هر آينه آرزو و فريب آن را دشمن ميدارد). كلمهي: (المسير) را براي اجل يعني مدت زندگي استعاره آورده است از آن رو كه قسمتهاي مختلف عمر ميگذرد و پايان عمر، تمام شدن قسمتها و اجزاي آن است همانطوري كه راه قسمت به قسمت طي ميشود تا به آخر ميرسد. و احتمال دارد كه مقصود از اجل، پايان زندگي باشد، و كلمه: (مسير) را براي نزديكي پايان زندگي از نظر عقل، استعاره آورده است، مقصود آن است كه اگر اجل به صورت يك موجود محسوسي بود كه راه ميرفت بنده حركت آن را به طرف مرگ به چشم ميديد و پايان آن را ميفهميد و آرزوهاي دينوياش بريده ميشد و فريب دنيا را نميخورد.
[صفحه 692]
(هر كسي در ثروت و مالش دو شريك دارد: يكي وارث و ديگري پيشامدها). امام (ع) از اندوختن مال با نام بردن از دو شريك ناپسند برحذر داشته است.
[صفحه 692]
(درخواست كنندهي بدون عمل مانند تيراندازي است كه كمانش بدون زه باشد). وجهشبه، بيفايده بودن است. نظير همين است قول پيامبر (ص): (احمق الناس من ترك العمل و تمني علي الله) نادانترين مردم كسي است كه بندگي و طاعت را ترك گويد اما از خدا آرزوي پاداش كند.
[صفحه 692]
(علم بر دو نوع است: يكي علم طبيعي و فطري، ديگري علم شنيده، كه علم شنيده تا مطبوع نباشد بيفايده است). مقصود امام (ع) از علم مطبوع، عقل بالملكه است، يعني استعداد به وسيلهي علوم بديهي و ضروري براي رسيدن به علوم اكتسابي، و مقصود از علم مسموع، همان شنيدههاي از دانشمندان است، زيرا كسي كه چنين استعدادي را ندارد، سودي از شنيدههاي خود از علوم نميبرد و از دستاورد خود بهرهمند نميشود. بعضي گفتهاند مقصود از علم مطبوع آن اصولي است- مانند توحيد و عدالت خدا- كه انسان به طبيعت عقل و فطرت ميداند، و علم مسموع، علوم شرعي است كه نسبت به اصول عقلي و فطري، به منزلهي فرع است، زيرا فرع بدون اصل سودي ندارد.
[صفحه 693]
(درستي انديشه بستگي به دارائيها دارد، با آمدن آنها ميآيد و با رفتن آنها ميرود). يعني لازمهي داشتن دارايي و ثروت انديشهي درست است. زيرا لازمهي خوشبختي كاملي كه همراه داشتن دارايي است آن است كه انديشهي درستي در كار باشد تا آن را اداره كند و از طرفي همان خوشبختي و دارايي وسيله و زمينه است براي گزينش درستترين انديشه، پس انديشهي درست با وجود دارايي- كه زمينهساز است- فراهم ميآيد، و با از دست رفتن دارايي، انديشهي درست نيز ميرود، هر چند كه به ظاهر، انديشهي صحيح باشد.
[صفحه 693]
(پاكدامني زينت تنگدستي، و سپاسگزاري زينت توانگري است). پاكدامني فضيلتي براي قوهي شهويه است و پيداست كه پاكدامني زينتي است براي انسان كه با وجود تنگدستي زيبندهتر است، از آن رو كه پاكدامني به شخص تنگدست ارزشي ميدهد كه مردم به دل او را دوست ميدارند و او را مدح و ثنا ميگويند و اثر پاكدامني در فقير خيلي زود ظاهر ميگردد. و اگر پاكدامن نباشد، در دنيا و آخرت زيانكار است. و همچنين سپاسگزاري نيز از جمله فضايل قوهي شهويه است، و براي توانگر زشت است كه در برابر نعمتهاي الهي كفران كند، بنابراين زينت توانگري و كمال آن به سپاسگزاري است.
[صفحه 694]
(روز عدالت براي ستمگر سخت تر است از روز ستمي كه بر ستمديده رفته است). روز عدالت، روز قيامت، و روز ستم همان وقت ظلم ستمگر است، قبلا توضيح آن گذشت.
[صفحه 694]
مدخول و مدخل: كسي كه در عقلش بيماري و نقصي است، تنكوه: در آن اثر ميكند، تستحيله: دگرگون ميكند او را، (سخنان نگهداري شده، و رازهاي نهان آشكار گرديده و (كل نفس بما كسبت رهينه) و مردم ناقصند و معيوب، مگر آن را كه خدا نگه دارد آن كه سوال ميكند، درشتخوست و پاسخدهنده در رنج و زحمت است، آن كه از همه بهتر ميانديشد، خوشنودي و خشم، او را از انديشهي صحيح باز ميگرداند، و آن كه عقلش از همه استوارتر است، يك نگاه او را از راه به در برد، و يك كلمه حال او را دگرگون سازد. اين بخش از سخنان امام (ع) در مقام موعظه است، نخست شنوندگان را موعظه كرده كه گفتههايشان محفوظ و رازهاي نهاني آنها آشكار است، در مواردي كه آنان در راه طاعت خدا خود را به زحمت انداختهاند. سرائر: آنچه در دلها از عقايد و نيتها و نظاير آن پوشيده است. از معاذ بن جبل نقل كردهاند كه از پيامبر (ص) دربارهي قول خداي تعالي: يوم تبلي السرائر پرسيدم: اين اسراري كه روز قيامت آشكار ميشوند، چيستند؟ فرمود: رازهاي نهان شما همان اعمال شما از نماز، روزه، زكات، وضو، غسل جنابت و هر واجبي از واجبات است زيرا همهي اين عمال رازهاي پنهانياند، پس اگر شخص بخ
واهد، ميگويد: نماز خواندم در صورتي كه نخوانده، و اگر بخواهد ميگويد وضو گرفتهام در صورتي كه وضو نگرفته است. كلمه: رهينه، را استعاره براي نفس آورده است از آن رو كه نفس به طور پنهاني متكي به اعمال زشتي است كه مرتكب ميشود و همانطوري كه گروه گيرنده به مالي كه در برابر او قرار گرفته، متكي است. و اين عبارت از آيات قرآن مجيد است. مقصود امام (ع) توجه دادن به سخن درست و نيت خير و انجام اعمال شايسته است. آنگاه توجه داده است بر كاستيهاي طبيعي انسان كه نياز دارد تا از راه اكتساب آنها را جبران كند. امام (ع) سوال كنندهي مردم را توصيف كرده است بر اين كه پرسش او بيرون از حدي است كه سزاوار پرسش است، زيرا هدف او آزمايش است نه آگاهي، و پاسخدهنده را توصيف به زحمت در پاسخ گفتن نموده به خاطر كمي دانشش، و فرموده است آن كه از همه بهتر ميانديشد ممكن است خوشنودي، يا خشمي كه در او پيدا ميشود باعث شود از انديشهاش باز گردد، در عين اين كه مصلحت را در همان ميداند و آن كه از همه استوارتر است يعني در راه خدا نستوهتر و در طاعت او نيرومندتر است، يك نگاه در او اثر ميكند، يعني كسي كه با نظر هيبت بر او مينگرد او را تحت تاثير قرار ميده
د، و يك كلمه او را دگرگون ميسازد و در نتيجه از راه حق منحرف ميشود! و ممكن است كه مقصود از يك نگاه و يك كلمه، از جانب كساني باشد كه به دنيا و لذتهاي دنيا او را ميخوانند.
[صفحه 695]
باء بثقله: با بار سنگين بازگردد، و در برابر او فراهم گردد، لاهف: حسرت زده، اندوهگين، اي مردم از خدا بترسيد، چه بسا كسي كه به چيزي اميدوار است و به آن نميرسد، و بنايي ميسازد كه در آن ساكن نميشود، و مالي را جمع ميكند و ديري نميپايد كه آن را ترك ميگويد، شايد از راه باطل فراهم كرده، حقي را از صاحبش بازداشته و از راه حرام به آن مال رسيده و گناهاني به وسيلهي آن به گردن گرفته، پس با بار گناه باز گردد، و در پيشگاه خدايش با حسرت و اندوه حاضر شود. در دنيا و آخرت زيانكار است و اين زياني است آشكار). آنگاه مردم را به تقوا و ترس از خدا دعوت كرده و به منظور جذب به تقوا، آرزو و امل را تقبيح نموده و از آن برحذر داشته با ياد كسان بسياري كه به چيزي اميدوار بودند و به آن نرسيدند و همچنين سازندگان بناهايي كه در آن ساكن نشدند، و جمعكنندگان مال كه ناگزير آن را ترك كردند، با احتمال اين كه آن را از راه باطل جمع كرده و حق كسي را بازداشته و دچار حرام شده و بار گناه آن را به دوش كشيده و در پيشگاه خداي خود با حسرت و اندوه به خاطر نافرماني و كوتاهي از دستور الهي- حاضر شدند، و در نتيجه در دنيا به دليل مردن و در آخ
رت به خاطر كوتاهي در كسب خير اخروي زيان بردند و اين زيان، زياني آشكار است.
[صفحه 697]
(ناتواني بر گناه، نوعي عصمت و دوري از گناه است). يعني از جمله وسايل عصمت و بازدارندهي گناه آن است كه انسان خود را به ترك گناه عادت دهد وقتي كه دسترسي به گناه ندارد تا اين حالت براي او به صورت ملكهاي درآيد و مقصود از عصمت همين است.
[صفحه 697]
(آبروي تو روان نيست، درخواست ار ديگران آن را فرو ميچكاند، پس بنگر تا نزد چه كسي آن را فرو ميچكاني). امام (ع)، آبرو را استعاره براي حيا و نورانيت آن در سيماي انساني آورده است كه با پرسش سائل از سيمايش رخت برميبندد، و با عبارت جمود و چكيدن ترشيح به كار برده است. و احتمال دارد كه كنايه از عرقي باشد كه موقع خجالت سائل به خاطر سوال و شرمي كه پيدا ميكند، بر چهرهاش نقش ميبندد. و هدف امام (ع) از اين سخن پرسش بجا از صاحبان مروت و خانوادههاي اصيل است. بعضي وجهك ماء جامد روايت كردهاند در اين صورت استعاره براي آبرو به خاطر ريختنش خواهد بود كه گويا مانند آب جامد كمكم آب ميشود و ميچكد.
[صفحه 698]
الملق: چرب زباني و زيادهروي در ستايش. (ستايش بيش از اندازه چاپلوسي، و كمتر از حد شايستگي حسد است). امام (ع) از دو طرف افراط و تفريط در ستايش ديگران به خاطر پيامد ناپسند آنها برحذر داشته است، پيامد افراط، چاپوسي، و تفريط در ستايش درماندگي و يا حسد نسبت به فضيلت كسي است كه مورد ستايش است.
[صفحه 698]
(بدترين گناهان گناهي است كه صاحبش ان را ساده پندارد). توضيح آن كه ساده انگاشتن گناه باعث غرق شدن در آن و ارتكاب زياد گناه و دور نساختن آن از خود، ميگردد. به طوري كه ملكه ميشود. برخلاف گناهاني كه مهم و سخت تلقي شود.
[صفحه 699]
(هر كس به عيب خود بنگرد از عيب ديگران بازماند. و هر كه به روزي خداداده قانع باشد، به آنچه از دست داده غمگين نميشود. و هر كس شمشير ستم برآورد با همان شمشير كشته شود. هر كس در كارها خود را رنج دهد، هلاك شود. و هر كس خود را در گردابهاي زندگي اندازد، غرق شود. و هر كه به جاهاي بد رود، متهم شود. و هر كس پرحرفي كند، اشتباهش زياد شود. و هر كس زياد مرتكب اشتباه گردد، كمشرم شود. و هر كس كمشرم باشد، پرهيزگارياش اندك است و هر كس پرهيزگارياش اندك باشد، دلش ميميرد، و آن كه دلش بميرد، داخل آتش دوزخ گردد. و هر كس به بديهاي مردم بنگرد و آنها را نپسندد و باز آنها را براي خود بخواهد، اين همان احمق و نادان است. و هر كس زياد به ياد مرگ باشد، به اندك دنيا دلخوش گردد. و هر كس بداند كه گفتارش برخاسته از كردار اوست، كمتر سخن گويد مگر دربارهي آنچه لازم ميبيند). 1- هر كس به عيب خود بنگرد از عيب ديگران بازماند، از آن رو كه عيب ديگران را به خاطر افتخار خود كه او چنين عيبي را ندارد، بازگو ميكند. پس اگر چنان عيبي را در خود ببيند، توجه به كاستي خود، او را از پرداختن به كاستي ديگران و توجه به آن، باز ميدارد. 2- هر ك
ه به روزي خداداده راضي باشد، به آنچه از دست داده غم نميخورد، توضيح آن كه غم خوردن براي از دست رفته، برخاسته از نداشتن قناعت و عدم رضايت به روزي موجود است پس عدم لازم، مستلزم عدم ملزوم، يعني غم خوردن براي از دست رفته است. 3- هر كس شمشير ستم بركشد با همان شمشير كشته شود، كنايه از ستمكاري است بديهي است كه ستم باعث نابودي ستمكار است. اين مطلب در چند جا گذشت. 4- و هر كس در كارها خود را به زحمت اندازد، هلاك شود، يعني كسي كه به خود سختي و مشقت دهد، خود را در معرض هلاكت قرار داده است. 5- هر كس خود را در گردابهاي درياي زندگي اندازد غرق شود. كلمهي لجج را براي كارهاي مهم مانند جنگها و تدبير حكومتها، و لفظ غرق را براي هلاك شدن، استعاره آورده است. 6- هر كس در جاهاي بد قدم گذارد، متهم شود، زيرا آن جاها محل تهمت و ورود به آنجاها از نشانههايي است كه باعث بدگماني ميشود، مانند معاشرت با بدكاران و امثال آن. 7- و هر كس پرحرفي كند، خطايش زياد باشد، زيرا قبلا گذشت كه كمال عقل مستلزم كمحرفي است، بنابراين پرحرفي مستلزم نقصان عقل است و نقصان عقل نيز مستلزم خطاي زياد و گفتار بدون انديشه و تدبير است. 8- و هر كس زياد مرتكب اشتباه ش
ود، كمشرم باشد، زيرا دانستي كه شرم همان چيزي است كه بخوبي جلو انجام كارهايي را ميگيرد كه انجام و اقدام بر آنها- به دليل پيامد ناروايشان- زشت است. و اقدام بر خطا وسيلهي پرحرفي با خودداري از آن امور و از جمله خود پرحرفي، منافات دارد. 9- هر كس كمشرم باشد، پرهيزگارياش اندك گردد. زيرا كه پرهيزگاري عبارت است از پايبند بودن بر كارهاي خوب و از مرز كارهاي شايسته به ناشايستها تجاوز نكردن، و از جمله كارهاي نيك شرم داشتن است. پس كمشرمي مستلزم كمي پرهيزگاري است. و بسا كه ورع را به خودداري از محارم تفسير كردهاند. و بديهي است كه كمشرمي نيز زمينهاي است براي ارتكاب كارهاي حرام، و در نتيجه زمينه براي كم بودن ورع است، پس امام (ع) شييء (ورع) را، جاي زمينهي شيء قرار داده و بدان نيز حكم كرده است. 10- هر كس پرهيزگارياش اندك باشد، دلش ميميرد، يعني چون فضيلت، باعث زنده بودن دل است، نبودن ورع و يا كمي آن را استعاره براي مردن دل آورده است، كلمهي مردن به خاطر بيفايده بودن چنان دلي است. همانطوري كه مرده از سود زندگي بيبهره ميشود. 11- و هر كه دلش بميرد وارد آتش دوزخ گردد، زيرا باعث انتقال انسان از آتش جهنم به بهشت، همان
آراسته شدن به فضيلت است، بنابراين اگر داراي فضيلت نبود، وعدهگاهش آتش دوزخ است. اين عبارت به صورت قياس مفصولي است و نتيجهي آن اين است كه هر كس پرحرف باشد، وارد آتش دوزخ گردد. و اين عبارات براي برحذر داشتن از پرحرفي آمده است. 12- و هر كس به بديهاي مردم بنگرد و آنها را نپسندد، و بعد آنها را براي خود بخواهد و بپسندد، اين شخص احمق است، و دليل ناداني او آن است كه اين صفات را از ديگران بد دانستن مستلزم داشتن انديشهي صحيح و انجام ندادن آنهاست، و از طرفي خواستن و پسنديدن آنها براي خود، خلاف انديشهي درست و بيرون شدن از مصلحتانديشي براي خويشتن است و اين خود، ناداني و كاستي آشكار در عقل اوست. الف و لام در الحمق افادهي حصر در شخص مورد نظر دارد، و از آن رو با كلمه بعينه مورد تاكيد قرار داده است. 13- هر كس مرگ را زياد ياد كند، به اندك دنيا خوش دارد. زيرا هدف از فزونخواهي بهرهبرداري و كامجويي از دنياست و ياد مرگ، اين كامجويي را درهم شكسته و تلخ ميكند. 14- و هر كس بداند كه گفتارش برخاسته از رفتار اوست، جز در موارد لزوم، سخن اندك گويد، توضيح آن كه آگاه بر اين مطلب، چنين قياسي را ترتيب ميدهد: گفتار، خود عملي است، و ه
ر عملي مورد مواخذه قرار ميگيرد كه چرا بيهوده بوده است، پس نتيجه ميگيرد كه گفتار اگر بيهدف باشد مورد مواخذه است، و اين باعث ميشود كه بر سخن لازم بسنده كند.
[صفحه 702]
(مردم ستمگر سه علامت دارند: به كسي كه مافوقشان است با نافرماني ستم ميكنند، به كسي كه زيردستشان است، با زور ستم ميورزند، و به ستمگران كمك ميكنند). اما ستم به بالادست، نافرماني خدا و تجاوز از حدود عادلانه الهي است، مورد دوم لازمهي مورد اول و دومي پيامد دو مورد اول و دوم است.
[صفحه 702]
(به هنگام نهايت سختي گشايش و در وقت تنگناي حلقهي گرفتاري، آسايش فرا ميرسد). پايان سختي مستلزم نجات از آن است و مقصود از فرج و گشايش همان است و همچنين تنگناي حلقه گرفتاري، وقت زاري خالصانه در پيشگاه خدا و اميد راستين به اوست، كه زمينه براي گشايش و نجات از تنگناست. كلمه: حلق را براي دشواريهايي كه انسان را احاطه كرده و چاره از آنها ندارد، به خاطر شباهت به حلقه كمربند و تنگ چهارپايان استعاره آورده است.
[صفحه 703]
(بيشتر اعمال خود را براي زن و فرزندت انجام مده، زيرا اگر زن و فرزندت دوستان خدا باشند خداوند دوستان خود را تباه نميكند، و اگر دشمنان خدا باشند، تو چرا براي دشمنان خدا غم و زحمت بر خود روا ميداري؟) امام (ع) از كار زياد براي زن و فرزند به خاطر بازماندن از طاعت خدا نهي كرده است و بر روا نبودن آن به دليلي اشاره فرموده است كه آن دليل به منزلهي قياس شرطي منفصلي است كه تقدير آن چنين است: خانوادهات از دو صورت بيرون نيستند: يا دوستان خدايند و يا دشمنان او، و به هر دو صورت كار براي آنها درست نيست، زيرا خداوند هزينهي دوستانش را كفايت ميكند و آنان نيازي به زحمت ديگران ندارند، و اما دشمنان خدا را نيز مورد توجه قرار دادن روا نيست. ما در عبارت: فما همك استفهام بر سبيل سرزنش و توبيخ است.
[صفحه 704]
(بالاترين عيبها آن است كه چيزي را كه در وجود خود داري براي ديگران عيب بداني). قبلا شرح اين سخن گذشت كه خود دليل بر ناداني و بزرگترين عيبهاست.
[صفحه 704]
در حضور امام (ع) مردي به مرد ديگري كه خداوند به او پسري داده بود به عنوان تبريك گفت: فرزند رزمنده گوارايت باد! امام (ع) فرمود: (چنين مگو، بلكه بگو: خداوند بخشنده را سپاسگزار باش. فرزندي را كه به تو مرحمت كرده، تو را مبارك باد، اين فرزند به كمال توانايي برسد و از نيكوكاري او بهرهمند گردي). اين سخن ارشادي از طرف آن بزرگوار، براي تبريك گويي به وجود فرزند است، و در آن چهار فايده است: 1- يادآوري پدر به سپاسگزاري خدا و توجه به او. 2- درخواست نزول بركت از جانب خدا، از طريق درخواست و دعا دربارهي مرحمتي كه به او شده است. 3- دعاء براي بقاي فرزندي كه خداوند داده و براي رسيدن به رشد، يعني كمال توانايي براي استفاده وي. 4- دعا براي بهرهمندي و سود بردن از او، يعني خداوند به او نيكي و فايده را روزي كند.
[صفحه 705]
مردي از عمال امام (ع) ساختماني عظيم بنا كرد، پس امام (ع) خطاب به او فرمود: فخم: بزرگ. (سكهها سرهاشان را آشكار كردهاند و ساختمان دارايي تو را وصف ميكند). عبارت طلوع الورق لروسها كنايه از آشكار شدن اثر آن سكهها در ساختمان است. امام (ع) سكهها را از نظر برآمدن اثر آن به حيوانات تشبيه كرده است و همچنين لفظ (وصف) را استعاره آورده و به بنا نسبت داده است از آن رو كه از توانگري و دارايي او خبر ميدهد، همانطوري كه صفت خبر از موصوف خود ميدهد.
[صفحه 705]
به امام (ع) گفتند: (اگر در خانهي مردي را به روي او ببندند و او را داخل خانه قرار دهند، روزي او از كجا ميرسد؟) امام (ع) در جواب فرمود: (اگر در خانهي مردي را به روي او ببندند و او را داخل خانه قرار دهند، روزي او از كجا ميرسد؟ امام (ع) در جواب فرمود: (از جايي كه اجلش ميرسد). امام (ع) روزي را با مرگ قياس كرده است، از آن رو كه هر دو از يك جا ريشه ميگيرند و آن قدرت آفريدگار است، و با عبارت: (من حيث) بدان اشاره نموده است.
[صفحه 706]
امام (ع) به قومي كه كسي از آنها مرده بود، تسليت گفته و امر به صبر نموده و فرمود: (مرگ او نه از شما شروع و نه به شما ختم يافته، فرض كنيد اين بار به سفري رفته است و اين سفر را مانند سفرهاي ديگرش بدانيد كه به سوي شما باز ميگردد و اگر او باز نگردد شما به نزد او باز ميگرديد). عدوه يعني: چنين فرض كنيد. اين نوع تسليت، با عبارتي فصيح، و معناي بسيار براي قانع ساختن و آرامش مفيد است.
[صفحه 706]
استدراج: ناگهاني گرفتن، (اي مردم بايد خداوند شما را از نعمت و بخشش خود ترسان ببيند چنانكه از عذاب و كيفر خويش بيمناك ميبيند، براستي كسي كه مال فراوان در اختيار دارد و نبيند كه آن را ناگهان از او باز ميگيرند از ترس ايمن و آسوده گشته است، و كسي كه تنگدست گردد، و آن را آزمايش نبيند، پاداشي را كه اميد و آرزو به آن بسته، تباه ساخته است). امام (ع) دستور داده است تا به هنگام رسيدن نعمت، از ترس اين كه مبادا ناگهان از دست برود، از نعمت خدا بيمناك و در هراس باشند چنانكه از عذاب ميترسند، توضيح آن كه نعمت آزمايشي است كه بايد آن را سپاس گزارد، همانطوري كه عذاب گرفتاريي است كه بايد با پايداري با آن روبرو شد. و هدف امام (ع) واداشتن بر دو فضيلت شكرگزاري و پايداري است. و از دلبستگي به نعمت و غفلت از خدا در حال نعمت با عبارت: انه … امن مخوفا برحذر داشته است، و اين عبارت مقدمهي صغرا براي قياس مضمري است كه كبرايش: و كل من امن مخوفا فهو مغرور يعني هر كس ايمن از ترس بماند او فريب خورده است. و همينطور، تنگدست را برحذر داشته از اين كه از آزمون و گرفتاري تنگدستي خود غفلت ورزد و او را از جمله كساني شمرده است كه پا
داش مورد آرزوي خود را تباه ميسازد و توضيح مطلب آن است كه فقير با اين عقيده كه تنگدستي آزموني از طرف خداست آمادهي صبر و پايداري ميگردد، و از خداوند متعال آرزوي پاداش زيادي در آخرت دارد اما وقتي كه چنين عقيدهاي نداشته باشد، آمادگياش را از دست ميدهد و اميد خود را تباه ميسازد.
[صفحه 707]
ضراوه: جرات بر شكار و علاقهمندي به آن، ضرايه: به فتح، لغتي در ضراوه ميباشد، ضرايه به كسر: مصدر ضري به، است به هر سه روايت شده است، (اي گرفتاران هواي نفس باز ايستيد كه دلبستهي دنيا را نميترساند مگر صداي به هم رسانيدن دندانهاي مصائب اي مردم خود به ادب كردن نفسهايتان بپردازيد و آنها را از جرات بر عادتهاي نكوهيده باز داريد). كلمهي اسراي را استعاره براي كسي آورده است كه دنيا ميل و علاقهي او را به خود جلب كرده است. امام (ع) دستور به خودداري از زيادهروي در طلب دنياداده و از دلباختگي و توجه بدان برحذر داشته است، با اين عبارت: فان المعرج … و الحدثان، و لفظ صريف و انياب را به جهت شباهت مرگ به هنگام فرا رسيدنش به شتر تندرو، استعاره آورده است. سپس خطاب به مردم، آنها را مامور فرموده است تا ادب و صلاح نفس خويش را به عهده گيرند و آن را در حد عدالت، از حركات و افعال بازدارند، و از جرات و اقدام بر غرق شدن در هواهاي نفس بازگيرند. و معناي رياضت، قبلا روشن شد.
[صفحه 708]
(به سخني كه از زبان كسي بيرون ميآيد نبايد گمان بد ببري، در حالي كه احتمال خوبي در آن ميدهي.) يعني: تا وقتي كه براي كلام ديگري راه حمل و تاويلي ميتواني پيدا كني مبادا گمان بد ببري، زيرا نفسهاي سالم به خداوند از نفوس ديگر نزديكترند. واو در جمله، حاليه است.
[صفحه 708]
(هرگاه از خداوند حاجتي داشتي، پس درخواست خود را با درود بر پيامبرش كه سلام و درود خدا بر او و خاندان او باد، آغاز كن، زيرا خداوند بخشندهتر از آن است كه دو حاجت از او درخواست شود و او يكي از آنها را روا سازد، و ديگري روا نسازد.) امام (ع) دستور فرموده است، كه درخواست درود بر پيامبر (ص) را بر درخواست حاجت مقدم، بدارند، تا آمادگي براي آن پيدا شود، و با عبارت: (فان الله سبحانه … ) بر اين مطلب ترغيب فرموده است، يعني: اين كه درخواست اول به اتفاق اقوال از طرف خدا برآورده است، پس سزاوار كرم اوست كه دومين درخواست را نيز برآورد، و اين جمله مقدمهي صغرا براي قياس مضمري است كه كبراي مقدرش چنين است: و هر كس كريمتر از اينها باشد پس سزاوار است كه از او درخواست شود تا او هر دو را برآورد.
[صفحه 709]
(هر كه ميخواهد آبروي خويش را محفوظ بدارد، بايد ستيز با ديگران را ترك كند). و اين مطلب بدان جهت است كه ستيز باعث تحريك قوهي خشم نسبت به طرف ستيز و انگيزهي دشنام و بدگويي است.
[صفحه 709]
خرق: حماقت، ناداني، (از ناداني است عجله به كاري پيش از توانايي، و همچنين، سستي نمودن پس از فرا رسيدن وقت مناسب). شتابزدگي براي رسيدن به حاجتي و شتافتن به سمت آن پيش از فرا رسيدن وقت ممكن، افراط در جستن آن است، و سستي در آن نيز در وقت ممكن تفريط است و اين هر دو نكوهيده است و صاحب آنها نيز كار را بيموقع انجام داده است و اين ناداني روشن و كاستي در عقل و كمتدبيري است. و راه درست همان ميانهروي يعني انجام كار در وقت ممكن و فرصت مناسب ميباشد.
[صفحه 710]
(از آنچه ممكن نيست، مپرس، كه در آنچه شدني است براي تو كاري هست). امام (ع) دستور داده است آنچه را كه براي انسان ممكن نيست- از قبيل زيادي روزي و امثال آن از خواستههاي دنيوي- فراموش كند در برابر آن خواستههايي كه به انسان داده شده و ممكن بوده است. و براي از ياد بردن چيزهايي كه براي انسان ميسور نيست، با اين عبارت: ففي الذي … ترغيب كرده است يعني: پس در اينها سرگرمي به آن مقداري كه تو توقع داري وجود دارد تا تو را از موارد ديگر باز دارد. و مقصود امام (ع) از سرگرمي، حفظ نعمت موجود و سپاسگزاري لازم، و به كار بردن نعمت در راه طاعت خداست، و اين عبارت به منزلهي صغراي قياس مضمري است كه كبراي مقدر آن چنين است: و هر چيزي كه چنين باشد شايسته است كه انسان به جز آن سرگرم نشود و بيش از آن را نطلبد.
[صفحه 711]
(انديشه، آيينهي صاف است، و عبرت گرفتن، بيمدهندهي پندآموز است، و در ادب و آراستگي تو همين بس كه از آنچه بر ديگري ميپسندي دوري كني). 1- انديشه آيينهي صاف است، كلمهي مرآه: آيينه را براي فكر از آن رو استعاره آورده كه بدان وسيله معقولات ديده ميشود چنانكه در آيينه صورتها را ميبينند، و قبلا توضيح مطلب گذشت. 2- عبرتآموزي، بيمدهندهي پندآموز است. كلمهي: منذر ناصح: بيمدهنده پندآموز را براي عبرت گرفتن استعاره آورده است، توضيح آن كه عبرت گرفتن انسان را به ياد آخرت مياندازد و باعث انزجار ميگردد، و همچون بيمدهندهي پندآموزي باعث ميشود كه از كارهاي نهي شده و خلاف پند گيرد. 3- در ادب و آراستگي تو همين بس كه از آنچه بر ديگري نميپسندي دوري كني. امام (ع) به اين مطلب اشاره فرموده است كه دوري كردن شخص از آنچه بر ديگران نميپسندد از قبيل رذايل اخلاقي كه باعث هلاكت ميشود، در ادب او بس است. و به اين وسيله كه اين صفات در ديگران ناپسند است او را برحذر داشته و به اين وسيله كه اين خود در ادب كردن نفس كافي است او را تشويق فرموده است.
[صفحه 712]
(علم وابسته به عمل است پس هر كه دانست عمل كرد. و علم، عمل را ندا ميكند، اگر پذيرفت از آن بهرهمند ميشود، وگرنه علم از روي عمل دوري ميكند). مقصود امام (ع) آن است كه علم در وضعي كه مطابق حكمت الهي است با علم قرين است. توضيح مطلب آن است كه خداوند بزرگ براي نفس عاقله دو قوهي علمي و عملي قرار داده و كمال نفس را نيز وابسته به اين دو قوهي علم و عمل شمرده است، علم تنها موجب كمال نفس نميشود مگر اين كه با عمل توام باشد. عبارت: فمن علم عمل يعني: هر كس آنچه را كه بر طبق حكمت بايد بداند، اگر دانست، سزاوار است كه بر طبق دانستهاش عمل كند، و اين خود انگيزهي عمل شده و لازمهي وجود آن است. و احتمال دارد كه جملهي: و العلم يهتف بالعمل …، هتف يعني ندا كردن، هر چند كه نداكننده ديده نشود، اين كلمه را براي آنچه از طلب علم در نظر گرفته شده است، استعار آورده است، از آن رو كه علم با عملي كه درخور آن است، و خواست طبيعي آن است نزديكي و همبستگي دارد، پس گويا او را فرياد ميزند و به همبستگي دعوت ميكند تا از آن دو، كمال انسان فراهم آيد. و معني عبارت: فان اجابه و الا ارتحل آن است كه وقتي علم با عمل توام باشد، آنچنان
نيرومند ميشود كه گويي از عالم ذهن به عالم حس وارد شده و به صورت فعل و عمل ملموس درآمده و جلوه ميكند، مثلا هرگاه انسان به وجود آفريدگار و آنچه از اطاعت او لازم است، علم دارد، و بعد آن را با عبادت خود قرين ساخته، لازمهي آن عبادت بنده، ادامهي توجه به پروردگار و به خاطر سپردن ياد اوست به حدي كه هيچگاه از خاطر فراموش نشود. و اما وقتي كه عمل براي خدا را ترك گويد، پس ناگزير بايد سرگرم به غير خدا شود، و از توجه به او بگسلد، تا آنجا كه اين خود باعث فراموشي و غفلت از خدا گردد. كلمهي: ارتحال (كوچ كردن) را براي از بين رفتن علم استعاره آورده است از آن رو كه چنان نفسي استعداد و صلاحيت علم را ندارد همانند كسي كه از وطني كه صلاحتي سكونت ندارد، كوچ ميكند، و بعضي گفتهاند: مقصود از ارتحال بيفايده شدن علم است از باب مجاز نام مقدمه را بر نتيجه اطلاق كرده است، زيرا نتيجهي ارتحال و كوچ كردن، سود نبردن از جاي كوچ است.
[صفحه 713]
قلعه: كوچ كردن، حظوه: سود، منفعت، راقه: باعث شگفت شد، او را خيره كرد، كمه: كوري مادرزاد، اشجان: گرفتاريهاي مهم، رقص: جوشش، نگراني، ابهران: دو رگ مربوط به قلب، اكدي: كمفايده، ابلاس: نوميدي از رحمت، (اي مردم كالاي دنيا گياه خشك و وباآور است، پس دوري كنيد از چراگاهي كه رفتن از آنجا سودمندتر از ماندن در آنجاست، و اندك خوراكي آن پاكيزهتر از دارايي آن است، و براي هر كه دارايي زياد در دنيا جمع كند، تنگدستي مقرر شده، و هر كه بينياز از آن باشد، كمك به آسايش او شده است و چشمان كسي را كه زينت دنيا خيرهاش كرده كور مادرزاد ساخته است و هر كس دوستي آن را پيشه كند، خاطرش را پريشان سازد، كه آن را پريشانيها اعماق قلبش را بيازارد، هدفي او را به حدي غمگين سازد كه راه خشم او را گرفته، و او را در بياباني اندازد در حالي كه رگهاي دلش قطع شده و بر خدا نابودياش و بر يارانش انداختن او آسان ميباشد. مومن با چشم عبرت به دنيا مينگرد، و به اندازهي نيازمندي شكم، غذا به دست ميآورد، و با گوش خشم و دشمني ميشنود، اگر گفته شود كه فلاني بينياز شد، گفته ميشود فقير شد!! و اگر به هستياش شاد باشند به نيستياش غمگين
شوند! اين است حال انسان در دنيا در حالي كه هنوز نيامده است آن روزي كه نااميد ميگردند). در اين بخش از سخنان امام (ع) دو فايده است: يكي آن كه امام به وسيلهي چند چيز از دنيا برحذر داشته است: 1- كالاي دنيا گياهي خشك و وباآور، يعني كشنده است، كلمه: (حطام) را براي كالاي دنيا- به دليل زودگذر بودن و بيفايده بودنش- استعاره آورده است، همانطوري كه خداي متعال فرموده است: انما مثل الحيوه الدنيا كماء انزلناه من السماء و وباآور بودنش، مستلزم آن است كه اندوختن و توجه به گرد آوردن آن، باعث هلاكت اخروي شود، و از اين رو امام دستور به دور شدن از آن يعني از چريدن و يا محل چراندن (دنيا) فرموده است. 2- رفتن و كوچ كردن از آنجا مفيدتر از ماندن است، به دليل اين كه لازمهي دل بستن و آرامش در آن، شقاوت و بدبختي در آخرت است. 3- اكتفا كردن بر اندك خوراكي از زندگي دنيا، پاكيزهتر از دارايي است، از آن رو كه مالداري در دنيا باعث بدبختي در آخرت است. پس اكتفا كردن به مقدار ضرورت پاكتر و سالمتر است تا گرفتاريهاي آن. 4- براي آن كه در دنيا دارايي زياد جمع كند، تنگدستي مقرر شده است- اما در دنيا چنين است، زيرا هر زيادتي در دنيا نياز به ديگري را
ميطلبد، از اين رو است كه بيشترين نياز را در دنيا سلاطين دارند و بعد از آنها پايينتر از ايشان با اختلاف درجهي مالداري در دنيا، و اما در آخرت، بيچاره است، چون كسي كه در دنيا دارايي زياد داشته به جاي صفات نيك و فضايل، سرگرم به مال و دارايي بوده است. 5- و هر كه با زهد و كنارهگيري از دنيا، بينيازي از آن پيدا كند، از طرف خداوند به آسايشش كمك شده است. 6- براستي كسي را كه زينت دنيا به خود جلب كرده و در نتيجه دلباختهي دنيا شده دنيا او را نسبت به عالم بعد يعني احوال آخرت كور مادرزاد نموده است. كلمهي: كمه (كور مادرزاد) را براي نابينايي عقل و عدم بصيرت نسبت به عبرت گرفتن از دنيا استعاره آورده است، زيرا اين حالت از كوري چشم بدتر است، همانطوري كه خداي متعال فرموده است: فانها لا تعمي الابصار و لكن تعمي القلوب التي في الصدور. 7- و هر كه دوستي دنيا را پيشه كند، قلبش، پر از غم و اندوه و پريشاني گردد، به خاطر آن چيزهايي كه نتوانسته به دست آورد، و يا از دستش رفته است. كلمهي رقص (زير و رو شدن) را براي پشت سر هم آمدن غمها و پريشانيها و نگرانيها تا آنجا كه قلبش را فراگيرد استعاره آورده است، و اين كنايه است از مردن، و در بي
ابان انداختن كنايه است از دفن كردن او، و كلمات: منقطعا و هينا حال ميباشند. فايدهي دوم- آن است كه امام (ع) ويژگيهاي مومن را در ارتباط با دنيا بيان كرده است: 1- مومن به چشم عبرت به دنيا مينگرد تا از آن پند گيرد، و اين همان هدفي است كه براي آن آفريده شده است. 2- و از دنيا به اندازهي قوت لازم و ضرورت بسنده ميكند، كنايه از اين كه جز به مقدار حاجت و ضرورت از خوردنيهاي دنيا نميخورد. 3- با گوش خشم و دشمني ميشنود، كنيه از دشمني با دنياست كه به مدح دنيا گوش فرا نميدهد بلكه عيبهاي او را ميشنود. مقصود از جملهي ان قيل اثري … الفناء آن است كه انسان در دنيا ناكام و تيرهروز است با اين كه چيزدار است چون به دنبال آن تنگدستي و بيچيزي است، و اگر به هستي دوستي، دلخوش است، اندوهي به دنبال دارد. و اين مطلب در وصف حالت انسان در دنيا مربوط به فايدهي اول و مكمل است و صفت مومن در اينجا معترضه است. و عبارت: هذا و لم ياتهم يعني: اين گرفتاري (در دنيا) براي آنها است با اين كه هنوز روز قيامت نيامده روزي كه از سختي عذابش آنان از رحمت خدا نااميد ميگردند.
[صفحه 716]
ذوده: برطرف كردن و بازداشتن، (خداوند پاداش را در برابر بندگي و كيفر را در مقابل نافرماني خود قرار داده است، تا بندگانش را از عذاب خود باز دارد و روانهي بهشت سازد). امام (ع) به دو هدف حكيمانه الهي از تعيين پاداش و كيفر اشاره فرموده است كه اين دو بندگان خدا را از عذاب خدا باز ميدارد و در بهش او جاي ميدهد.
[صفحه 717]
رسم القرآن: اثر آن، و آن خواندن آن است، لا يبقي من الاسلام الا اسفه: عمل به آن نماند، (زماني بر مردم بيايد كه به جا نماند در ميان ايشان از قرآن مگر نشانهاي، و از اسلام مگر نامي. در آن زمان مسجدها از جهت ساختمان آباد، و از جهت رستگاري ويران است، ساكنان و آبادكنندگان آنها بدترين مردم روي زمينند، از آنها فتنهها برميخيرد و در آنها معصيت لانه ميكند هر كس را كه از آن فتنه كناره گيرد، به سوي آن باز ميگردانند، و هر كس را كه از آن زمان مانده است به جانب آن ميبرند خداوند پاك ميفرمايد: قسم به حق خودم كه فتنه و فساد را بر آن مردم برانگيزم بطوري كه آدم بردبار، سرگردان شود، و چنين است. و ما از خداوند طلب آمرزش از لغزش غفلت ميكنيم). ساكنان و آبادكنندگان مساجد: قاريان بدكاره و رهبران گمراهكنندهاي كه امام (ع) آنان را در آغاز كتاب با اين عبارت توصيف كرد: (بدترين مردم در نزد خدا دو گروهند … ) و در فصل ديگري در مذمت آنان فرمود: (براي اختلاف مردم در نظرات دنيا، مطلب به يكي از ايشان باز ميگردد … ) بديهي است كه ايشان و نظاير ايشان بدترين مردم روي زمينند از آن جهت كه اينان ريشهي فتنه و فساد در دينند و تما
م خطاهاي مردم به آنها برميگردد، زيرا كه مردم از آنها نيرو و راهنمايي ميگيرند، و هر كس چنين باشد آمادهي فتنهاي است كه شخص بردبار و عاقل سرگردان ميماند. بعضي به جاي حليم، حكيم نقل كردهاند. و هنگامي كه شخصي چون امام (ع) از خداوند طلب بخشش از لغزش غفلت ميكند پس بر ما پيروي از او واجب است ما نيز ميگوييم: بار خدايا ما را از لغزش غفلت بازدار!
[صفحه 718]
نقل كردهاند كه كمتر اتفاق ميافتاد كه امام (ع) روي منبر بنشيند، مگر اين كه پيش از خطبه خواندن ميفرمود: سدي: مهمل، بيهوده، سهمه: بهره، نصيب، (اي مردم از خدا بترسيد كه هيچ كس را بيهوده نيافريدهاند تا سرگرم بازيچه شود، خودسر رها نشده تا كار ناروا كند، و دنيايي كه خود را براي او آراسته چنين نيست كه جايگزين آخرت شود كه در نگرش بدان، بد جلوه داده است و هيچ مغرور و فريب خوردهي دنيا در بالاترين حد كوشش خود نتوانسته از دنيا به پيروزي برسد مانند آن ديگري كه از آخرت به كمترين بهره و نصيب خويش رسيده است). چون پرهيزگاري و توشه گرفتن از دنيا براي سفر الي الله هدف از خلفت انسان است ناگزير امام (ع) در آغاز تمام خطبههايش آن را ميآورده و به اين هدف آفرينش توجه ميداده است و هم اين كه هدف نهايي انسان آخرت است و دنيا نيست، هر چند كه به جاي هدف نهايي، دنيا خود را جلوهگر سازد، و هر چند كه آخرت را در نظر وي بد جلوه دهد و مانع شناخت آن گردد، علاوه بر آن كه هيچ مناسبتي نيست ميان آن كسي كه در بالاترين حد تلاش خود به دنيا رسيده و ميان آن كسي كه به كمترين بهره از آخرت دست يافته است، به جهت شرافت بهرهي اخروي، تا
چه رسد به آن كسي كه به بالاترين مقام اخروي رسيده باشد! امام (ع) طالب دنيايي را كه مدعي است به دنيا دست يافته، از فريب خوردن و مغرور شدن برحذر داشته است. و مطالب ديگر واضح است.
[صفحه 719]
(هيچ بزرگي بالاتر از اسلام و هيچ عزتي برتر از پرهيزگاري، و هيچ پناهگاهي استوارتر از پارسايي و هيچ شفيعي پيروزتر و رهايي بخشتر از توبه و بازگشت به طرف خدا نيست، و هيچ گنجي بينياز كنندهتر از قناعت، و هيچ ثروتي در پيشگيري از فقر، بهتر از تسليم و قناعت به روزي رسيده وجود ندارد، و هر كس بر آنچه به او روزي شده بسنده كند، به آسايش رسيده و در ميان آرامش فرود آمده است و دلبستگي به دنيا كليد بدترين رنجها و مركب همهي گرفتاريهاست و حرص، گردنفرازي و حسد انسان را به گرفتاري در گناهان ميكشد، و بدكاري جامع همهي عيبهاي نارواست). 1- هيچ شرافت و بزرگي بالاتر از اسلام نيست، زيرا كه لازمهي اسلام شرافت دنيا و آخرت است. 2- هيچ عزتي برتر از پرهيزگاري نيست، چون پرهيزگاري مستلزم همهي صفات پسنديدهاي است كه عزت دنيا و آخرت را به همراه دارند، پس اين عزت بالاترين عزتهاست. 3- و هيچ پناهگاهي محكمتر از پارسايي نيست. كلمهي المعقل (پناهگاه) را به اعتبار نگهباني انسان بدان وسيله از عذاب خدا، استعاره آورده است. و چون پارسايي همان پايبند بودن به كارهاي نيك است، پس هيچ پناهگاهي استوارتر از آن نيست. 4- هيچ شفيعي سودمندتر از
توبه نيست. توضيح آن كه لازمهي توبه كردن، گذشت قطعي از كيفر توبهكننده است در صورتي كه در شفاعت ديگر واسطهها نتيجه قطعي نيست. لفظ شفيع استعاره از توبه آورده شده است. 5- هيچ گنجي بينياز كنندهتر از قناعت نيست، از آن رو كه قناعت فضيلتي است كه لازمهاش آرامش نفس و رضايت به آن چيزي است كه نصيبش شده و بينيازي از ديگر چيزهاست. در صورتي كه هيچ يك از گنجهاي ديگر دنيا چنين نيستند. لفظ (كنز) استعاره است. 6- هيچ ثروتي براي پيشگيري از فقر موثرتر از تن دادن به روزي نيست، و اين جمله نظير جملهي قبلي است. 7- هر كس بر آنچه روزي وي شده، بسنده كند، به آسايش رسيده، يعني از غم دنياخواهي و جذب شدن به اهل دنيا آسوده شده است. و در آرامش فرود آمده، يعني بستر آرامش را پناه و مرجع خود قرار داده است. 8- دلبستگي به دنيا كليد رنج و مركب گرفتاري است، لفظ: رغبه را براي علاقه به دنيا و لفظ مفتاح را از جهت باز گشودن در رنج براي علاقهمند به دنيا، استعاره آورده است، و همچنين لفظ مطيه را به اعتبار اين كه لازمهي دنياخواهي رنج است همانطوري كه مركب سركش، راكب خود را رنج ميدهد، استعاره آورده است. 9- حرص، گردنفرازي و حسد انگيزههاي آلوده شدن
به گناهانند. التقحم يعني: با سرعت وارد شدن، پس حرص به دنيا باعث ظلم، دروغ، فساد، ترس، بخل و نظاير آن از رذايل است. و كبر و گردنفرازي انگيزهي بيانصافي و تواضع نكردن، خودخواهي، بيباكي و عدم بردباري و نظاير آنهاست، و حسد نيز باعث ظلم، دروغ، فساد در زمين و ديگر گناهان است. 10- بدكري جامع تمام عيبهاي زشت است، كلمهي شر كلي است به منزلهي جنس عيبها و زشتيها، زيرا كه بر تمام آنها صادق است كه بگويند شر است و معناي جامع بودن همهي عيبها همين است.
[صفحه 721]
امام (ع) به جابر بن عبدالله انصاري فرمود: (اي جابر استواري و برپايي دين و دنيا به چهار كس است: عالمي كه علم خود را به كار بندد، جاهلي كه از آموختن ننگ نداشته باشد، و توانگري كه از نيكي و احسان بخل نورزد. و تنگدستي كه آخرتش را به دنيا نفروشد، پس هنگامي كه عالم علم خود را به كار نبرد، جاهل از آموختن ننگ خواهد داشت، و هنگامي كه ثروتمند از نيكي و احسان خودداري كند، تنگدست آخرتش را به دنيا ميفروشد. اي جابر! هر كس كه از نعمتهاي خدا بيشتر برخوردار باشد، درخواستهاي مردم از او بسيار ميگردد، پس كسي كه براي خدا در آن نعمتها به واجبات اقدام كند، آنها را هميشگي و پايدار ساخته، و آن كه براي خدا اقدام به واجبات نكند، نعمتها را به نيستي كشانده است). دنيا به وسيلهي مال و ثروت، و پس از آن به علم و دانش استوار است، علم براي صرف مال در جاي خود، و شناخت راههاي مختلف به دست آوردن آن كه آيا شايسته است يا نه، از حلال است يا حرام. و اين همان علم فقه، اصول فقه، تفسير قرآن و سنت رسول خداست كه احكام نيز از آن دو آموخته ميشود، و بعد از اينها آنچه از علوم عربي و نظير آن لازم است. چون به هر حال ناگزير از داشتن علم است و ا
ز طرفي مال نيز نگهباني لازم دارد، از اين رو واجب است تا مطابق دستور اولي عمل شود، و در مورد شرط دوم نيز بايد در مواردي كه شايسته است مال را صرف كرد، اگر نه هيچ كدام سودي نخواهند داشت و حالات مردم يعني امور دنيا استوار نخواهد ماند. و چون دانشمندان و غير دانشمندان، مه بايد بميرند، و از طرفي دنيا و نظام دنيا ايجاب ميكند كه علم و دانش از نسلي به نسلي منتقل گردد، قهري است كه ناداناني نيز خواهند بود كه از آموختن دانش ننگ خواهند داشت، و چون در نظام دنيا نياز بعضي از مردم به بعضي حتمي است، و در اين نظام- به دلايل معلوم و يا نامعلوم- ممكن نيست همه از يكديگر بينياز باشند، لازم است آن كساني كه در دنيا مالي ندارند تا از آن طريق خواستهي خود را به دست آورند، و با صرف مال از اعمال ضروري، و لازم پاسداري كنند در اين صورت برپايي دنيا بدون اين چهار چيز ميسر نخواهد بود. البته امام (ع) دربارهي فقير، شرط كرد بر اين كه آخرتش را به دنيا نفروشد، زيرا فروشندهي آخرت به دنيا ستمگر و بيرون از مرز عدالت است، بنابراين دنيا بدو استوار نگشته و او شايستگي آباد ساختن دنيا را ندارد. وانگهي امام (ع) پس از اين كه اركان دنيا را بيان كرد، اشا
ره به پيامد فاسد ضد آنها فرموده با عبارت: فاذا ضيع … بدنياه از آن برحذر داشت، زيرا كه تباه ساختن علم باعث استفاده نبردن از آن است، و ننگ داشتن نادان از آموختن به دليل بدبينياش به دانش و دانشمند- به دليل اين كه او معتقد است كه اينان علم را ضايع ميكنند و بخل ورزيدن مالدار از احسان، باعث سود نبردن از مال است، و لازمهي آن بالا گرفتن نياز فقير و فروختن آخرت خود به دنياست و آن مستلزم فساد است كه با مصلحت دنيا و آخرت وي ناسازگار است. سپس اشاره بر اين مطلب فرموده است كه لازمهي فزوني نعمت خدا بر بنده، افزايش درخواستهاي مردم به اوست، تا براي صاحب نعمت روشن شود كه سپاس نعمت و اقدام به احسان به نيازمندان در حد لازم، براي رضاي خدا امر واجبي است. در اين باره نيز با بيان اين كه لازمهي احسان پايدار ساختن نعمت است و بدين وسيله بنده نعمت الهي را براي خود هميشگي ميسازد و فزوني ميدهد، به ترغيب و تشويق پرداخته است. و با بيان اين كه اقدام نكردن به واجبات، باعث به نيستي كشاندن نعمت اوست، از آن برحذر داشته است.
[صفحه 724]
ابنجرير طبري در كتاب تاريخ خود از عبدالرحمن بن ابيليلي، فقيه، روايت كرده است- و او از جمله كساني بود كه براي جنگ حجاج با پسر اشعث خروج كرده بودند- در ضمن سخناني كه مردم را به پيكار وادار ميكرد گفت: من از اميرالمومنين علي بن ابيطالب (ع) شنيدم، روزي كه با اهل شام روبرو شديم ميفرمود: (اي گروه مومنان هر كه ببيند ستمي به كار ميبرند، و مردم را به كار زشتي ميخوانند و آن را به دل انكار كند پس رهايي يافته و بيزاري جسته است، و هر كسي به زبان آن را زشت شمارد به اجر و مزد رسيده است و پاداشش از آن كه به دل انكار كرده بيشتر است و هر كس به شمشير به مقابلهي آن برخيزد تا كلمهي خدا برتر و كلمهي ستمگران پايينتر گردد او به رستگاري رسيده و به راه راست قيام كرده، و نور يقين و ايمان بر قلب او تابيده است). چون انكار و رد عمل ناپسند بر هر مكلفي در حد توانايياش واجب است، و مرتبهي نازل توانايي انكار قلبي است كه براي هر كسي ميسر است و بالاترين و آخرين مرتبهي انكار با دست و زور بازو است، و حد وسطش انكار به زبان است درجات استحقاق پاداش انكار نيز مترتب بر درجات آن خواهد بود. اما اين كه امام (ع) تنها، شخصي را كه
به دل انكار كند به رهايي و نجات از عذاب اختصاص داده است، براي اينست كه وي مرتكب گناهي نشده و اما اين كه از پاداش معيني براي او ياد نكرده، با اين كه هر واجبي پاداشي دارد، از آن روست كه هدف از انكار امر منكر، برطرف ساختن آن است در صورتي كه در انكار قلبي هيچ اثر روشني براي از بين بردن منكر نيست، گويا كاري كه باعث اجر باشد نكرده است. و اين كه فرمود: تا كلمهي خدا برتر گردد، زيرا اگر هدف انكاركننده، آن نباشد بلكه هدفش ريا و يا دنيا باشد، به راه هدايت نرفته است. كلمهي: التنوير، را استعاره براي روشن شدن حق از باطل در دل شخص آورده است.
[صفحه 725]
امام (ع) در سخن ديگري راجع به همين مطلب ميفرمايد: (كسي از ايشان به دست و زبان و دل، كار زشت را انكار ميكند، او همهي نيكيها را جامع است، و كسي از آنان به زبان و دل انكار ميكند. نه به دست، او تنها به دو خصلت دست يافته اما يك خصلت را از دست داده است و كسي از آنها تنها به دل انكار ميكند، نه به دست و زبان، چنين كسي دو خصلت را از دست داده است كه آنها بهترين خصلتهاي سهگانه است، و به يك خصلت چنگ زده است، و بعضي از مردم، كار زشت را نه به زبان انكار ميكنند و نه به دل و نه به دست پس چنين كساني مردگاني ميان زندگانند و همهي اعمال خوب و جهاد در راه خدا در قبال امر به معروف و نهي از منكر بيش از آب دهان در درياي پهناور نميباشد، امر به معروف و نهي از منكر اجل را نزديك نميكند و روزي را كم نميسازد، و بهترين حالت امر به معروف و نهي از منكر سخن حقي است كه در نزد پادشاه ستمگر گفته شود. امام (ع) در اين زمينه به روش طبيعي معمول سخن گفته است، توضيح آن كه مطابق جريان عادي انسان، اول به قلب، بعد به زبان و پس از آن با دست- اگر بتواند- از كار زشت جلوگيري ميكند. و گاهي به صورت ديگري انجام ميگيرد، و بنابراين مرد
م به شش دسته تقسيم ميشوند: كسي كه به دل تنها نهي از منكر ميكند، يا به زبان تنها و يا با دست تنها و يا با دل و زبان، و يا دل و دست، و يا با زبان و دست. بدان كه امر به معروف و نهي از منكر وابسته به همند، زيرا معروف و منكر گاهي نقيض يكديگر و يا در قوهي نقيضند، در آن صورت نهي از منكر، مستلزم امر به معروف، و امر به معروف مستلزم نهي از منكر است، روشن است كه آن دو جامع تمام خصلتهاي نيكند. زيرا هر خصلت نيكي معروف است، پس امر به معروف به طور مطلب، امر به تمام نيكيهاست و ترك هر خصلت نيكي، منكر است پس انكار منكر مستلزم امر به تمام نيكيهاست. و چون اين سه نوع از انكار منكر فضيلتهايي تحت فضيلت عدالتند، بايد آنها را از خصلتهاي نيك شمرده، و از طرفي- چنانكه اشاره كرديم- چون انكار منكر مستلزم ساير فضايل است پس آن كه به طور مطلق (با قلب و زبان و دست) عمل منكر را انكار ميكند، مستكمل جميع خصلتهاي نيك است و آن كه انكار با دست را ترك گويد يك خصلت را از دست داده و به دو خصلت چنگ زده و آن كه با دست و زبانش نهي از منكر نكرد، دو خصلت بهتر از سه خصلت را از دست داده است، و اين دو خصلت از آن جهت اشرفند كه بيشتر اوقات باعث از بين رفتن
منكر ميگردند، برخلاف سومي كه چنين اثري را ندارد، و هر كس هر سه مرحله را ترك گويد، بسزا بايد او را در عين زنده بودن، مرده خواند، چه او هيچ فضيلتي را ندارد. و كلمهي ميت در اينجا استعاره است. عبارت: و ما اعمال البر … لجي، براي بزرگداشت اين دو فضيلت است امام (ع) همهي اعمال نيك را نسبت به امر به معروف و نهي از منكر آب دهاني در دريايي پهناور دانسته است، و وجهشبه آن است كه هر خصلتي از كارهاي نيك نسبت به آن دو- مانند آب دهان نسبت به دريا- جزئي است و تمام نيكيها برخاستهاي از آنهاست. و عبارت: فان الامر … رزق صغراي قياس مضمري است كه بدان وسيله تشويق به امر به معروف و نهي از منكر نموده است، و كبراي مقدر چنين است: هر چه باعث نزديكي اجل و كاهش روزي نگردد پس نبايد از آن ترسيد. بعد به بهترين نوع آنها اشاره فرمود كه سخن عدل است در برابر پادشاه ستمگر به قصد جلوگيري از ستم او.
[صفحه 727]
ابوجحيفه ميگويد شنيدم: اميرالمومنين (ع) ميفرمود: (نخستين چيزي كه باعث شكست شما ميشود جهاد با دست و پس از آن جهاد با زبان و بعد از آنها جهاد با دلهاتان است. پس كسي كه به دل كار شايسته را نشناخت و ناشايست را انكار كرد، وارونه گشت و زير و زبر شده است). جهاد با دست و زبان و دل همان انكار و رد منكر به وسيلهي آنهاست، و جهاد با دست نخستين چيزي است كه باعث شكست ميشود، از اين رو هدف نخستين دشمن، از بين بردن قدرت دست و مقاومت با دست است، در صورتي كه بتواند اين كار را بكند، از بين بردن قدرت زبان سهل خواهد بود. پس اگر بپرسي: چرا امام (ع) فرمود: (ثم بقلوبكم) جهاد با قلب را در آخر آورد؟ در حالي كه معلوم است، دشمن از دل آگاه نميشود، و قدرت از بين بردن جهاد به وسيله دل را ندارد. در پاسخ ميگويم: مقصود امام (ع) آن است كه وقتي آنان در جهاد با دست و زبان شكست بخورند، و مدتي بر آنها بگذرد كه امر به معروف و نهي از منكر را ترك گويند و منكر مكرر به گوشها، چشمها و دلهايشان برخورد كند و با اين همه، انكاري به عمل نيايد، اين خود معناي شكست در جهاد با دل است. عبارت: فمن لم يعرف بقلبه … براي آن است كه از ترك امر به م
عروف و نهي از منكر برحذر دارد به دليل آن كه باعث زير و رو شدن انسان ميشود، و كلمهي قلب را براي واژگون افتادن در گودالهاي زشتيها و دركات آتش جهنم استعاره آورده است. و از آن رو تنها انكار قلبي را باعث چنين پيامدي دانسته كه انكار قلبي هميشه ممكن است و زبان ترسناك جهاد با دست و زبان را نيز ندارد.
[صفحه 729]
(حق سنگين اما گوارا است، و باطل، سبك، ليكن وباآور است). امام (ع) صفت سنگين را براي حق از نظر دشواري آن براي كسي آورده كه در راه حق است و به خاطر آن مواخذه ميشود، و صفت گوارا، را به جهت اينكه حق آسايش اخروي را در پي دارد، بدان داده است. و صفت سبكي را به اعتبار سهولت باطل بر اهل باطل و صفت وباآور را به جهت هلاكت آنان در آخرت، براي باطل استعاره آورده است.
[صفحه 729]
(خداي تعالي فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون و بر بدترين اين امت از رحمت خدا نااميد مشو! به دليل گفتهي خداي متعال: انه لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون). امام (ع) شنونده را استدلال به عموميت اين دو آيه به اين دو خصلت موعظه و ادب كرده است، كلمه مكر استعاره براي مهلت دادن خدا و پس از آن گرفتن و عذاب كردن خدا در صورت مكر و فريب است و مقصود واضح است.
[صفحه 730]
(بخل جامع همهي بديها و زشتيهاست و آن افساري است كه بدان وسيله به سمت هر بدي كشانده ميشوند. بخل صفت ناپسند كوتاهي از فضيلت بخشندگي است و لازمهي آن ناداني است زيرا شخص بخيل نميداند كه مال را در كجا بايد مصرف كند و نيز مستلزم تبهكاري است زيرا او در خواستههاي خود و دلبستگي فراوانش به دنيا افراط كرده است و نيز موجب ترس است چون كسي كه در مال خود بخل بورزد، نسبت به جان خويش بخيلتر خواهد بود، و اين باعث تن به ظلم دادن و ستم كردن است، به جهت كوتاهي وي از فضيلت عدل و ميانهروي در مال خود. و همينطور باعث حرص، حسد، آزمندي و دونهمتي و دروغ، و مكر و خيانت و قطع رحم و رعايت نكردن برابري و مواسات است. بيتوجهي و كوتاهي نسبت به فضيلتي از فضايل از پيامدهاي بخل و از ملحقات آن است يعني از معايب زشتي است كه امام (ع) بخل را جامع همهي زشتيها دانسته است، و بخل است كه انسان را به سمت تمام آن بديها ميكشاند. كلمهي زمام را به اعتبار اينكه چون افساري به سمت اين بديها رهبري ميكند و ميكشاند، استعاره آورده است.
[صفحه 730]
(روزي دو نوع است: يكي آن روزيي كه تو در پي آني و ديگر آن روزيي كه آن در پي توست و اگر تو به سوي او نروي او به سوي تو خواهد آمد. بنابراين غم يكسالهات را بر غم يكروزهات ميفزا كه هر روزي براي تو روزي همان روز بس است، پس اگر سالي از عمر تو باشد، خداوند متعال در هر فردايي كه ميآيد روزي آن را به تو ميرساند، آن مقدار كه نصيب تو كرده است، و اگر آن سال از عمر تو نباشد، از چه رو غم چيزي را بخوري كه مربوط به تو نيست، و هرگز كسي جلوتر از تو به روزي تو نميرسد، و كسي قبل از تو بر آن دست نمييابد، و هرگز آنچه براي تو مقدر شده دير نخواهد رسيد). سيدرضي ميگويد: اين سخن در باب مربوط به روزي مقدر قبلا گذشت، ولي چون در اينجا روشنتر و مشروحتر بود،- طبق برنامهاي كه در آغاز كتاب مقرر كردهايم- دوباره آورديم. تفسير بيشتر جملات اين گفتار قبلا گذشت، هدف امام (ع) برحذر داشتن از دلبستگي زياد به دنيا و توجه دادن به چيزهايي از ياد خدا و اطاعت امر اوست كه باعث اميدواري است، امام (ع) از افزودن غم سالانه بر غم يكروزه منع كرده تا مبادا غمهايي چند بر دل آدمي نشيند در حالي كه يك غم انسان را بس است، براي اثبات مطلب به دو قيا
س مضمر استدلال كرده است كه صغراي اولي جمله: فان يكن السنه … و تقدير آن چنين است: سالي كه تو غم آن را ميخوري يا از سالهاي عمر تو هست و يا نيست، و كبراي مقدر آن نيز اينطور است: و هر چه از اين دو فرض باشد، سزاوار غم خوردن نيست، اما بنا به فرض اول، چون خداوند در هر روزي ناگزير روزي آن روز را ميرساند، پس نبايد غم روزي را خورد، و اما فرض دوم، عاقلانه نيست كه انسان به چيزي دل ببندد كه مربوط به او نيست. و صغراي قياس دوم، عبارت: و لن يسبقك … قدر لك است، و تقدير آن چنين است: هيچ جويندهاي پيش از تو به روزي تو دست پيدا نميكند، و كبراي مقدر آن نيز ميشود: و هر چيزي كه چنان باشد، سزاوار نيست كه انسان در غم آن باشد.
[صفحه 732]
(بسا رويآورنده به روز كه پشت بر آن نكند، و بسا كسي كه اول شب بر او حسرت بردند ولي آخر شب، گريهكنندگان بر او گريستند). هدف از اين سخن بيدار باش از خواب غفلت نسبت به مرگ و پس از مرگ است در مورد نتيجه عملي كه انسان انجام ميدهد.
[صفحه 732]
وثاق: ريسمان، بند، (سخن در بند تو است تا آن را نگفتهاي، اما همين كه گفتي تو در بند آني، پس زبانت را نگاه دار چنانكه طلا و نقره را در خزانه قرار ميدهي. بسا كلمهاي كه باعث از دست رفتن نعمتي ميشود و عذاب و گرفتاري پيش ميآورد). امام (ع) امر فرموده است كه از سخني كه شايستهي گفتن نيست و همچنين سخن نابجا، زبان را نگه دارند، و نگهداري زبان را به اندوختن طلا تشبيه كرده است و وجهشبه اهميت در نگهداري است، و از گفتن سخن ناروا به وسيلهي دو قياس مضمر برحذر داشته است كه صغراي يكي از آنها عبارت: (الكلام … وثاقه) و كبراي مقدرش چنين است: هر سخني كه چنين باشد، جز در موردي كه سزاوار باشد، شايستهي گفتن نيست، و كلمهي (وثاق: بند) استعاره است. و صغراي قياس دوم عبارت: (فرب كلمه سلبت نعمه. بسا كلمهاي كه باعث از بين رفتن نعمتي گشته است)، و كبراي مقدرش چنين است: و هر كلمهاي كه آن طور باشد پس بايد از گفتن آن دوري كرد و سخن اندك و استوار گفت.
[صفحه 733]
آنچه را نميداني مگو، بلكه هر چه را ميداني هم مگو، زيرا خداوند پاك، بر همهي اعضا و جوارح تو احكامي را واجب كرده، تا روز قيامت بدان وسيله بر تو حجت بياورد.) امام (ع) از گفتن چيزي كه انسان نميداند نهي فرموده است، براي اين كه آن دروغ است و يا احتمال دروغ در آن ميرود، و چون چنين سخني از روي ناداني است پس دوري كردن از آن واجب است، و اما اين كه از گفتن تمام دانستنيها نهي فرموده است براي اينست كه ممكن است براي خود گوينده و يا براي ديگران زياني داشته باشد، مثل فاش كردن رازي كه باعث اذيب وي و يا اذيت كسي شود كه راز را به او گفته است، و از اين كار با عبارت: فان الله … كه صغراي قياس مضمري است، برحذر داشته است. اموري كه خداوند بر هر عضوي از اعضاي بدن واجب گردانيده عبارت است،- به طور مثال- براي زبان گفتن هر چيزي را به جاي خود، و همچنين براي چشم، نگريستن بجا و امثال اينها براي ديگر جوارح. و كبراي مقدر چنين است: و هر چه را كه خداوند بر اعضاي انسان واجب گردانيده واجباتي است كه روز قيامت بدان وسيله براي ترك و يا عمل به آنها با وي احتجاج ميكند، پس لازم است كه آدمي آنها را رعايت كند.
[صفحه 734]
(بترس از اين كه خداوند تو را در حال معصيت خود ببيند، و در محل طاعت تو را مشاهده نكند، در آن صورت از زيانكاران خواهي بود. و هرگاه بناست كه توانا باشي، بر طاعت خدا توانا باش، و اگر بناست ناتوان باشي از معصيت خدا ناتوان باش!). امام (ع) از دو كار به دليل پيامدي كه دارند- يعني ورود در جمع كساني كه پاداش الهي را در روز قيامت از دست ميدهند- برحذر داشته است، آنگاه دستور توانا شدن، بر طاعت الهي را داده تا بدان وسيله آمادهتر براي كسب رحمت خداوندي گردد، و همچنين دستور توانائي از نافرماني خداوند را داده تا بدان وسيله توان آمادگياش پذيرش خشم و عذاب الهي را نداشته باشد.
[صفحه 734]
(دلبستگي به دنيا به دليل آنچه از دنيا ميبيني ناداني و كوتاهي در كار خير با اين كه به پاداش آن اطمينان داري، زيانكاري، و اعتماد كردن به هر كس پپش از آزمايش وي، درماندگي است). 1- دلبستگي به دنيا با آنچه از دنيا ميبيني ناداني است، يعني: به دليل آنچه كه سزاوار اعتماد است عوض آنچه كه نبايد اعتماد كرد. 2- كوتاهي در كار نيك با وجود اطمينان به پاداش آن، زيانكاري است، يعني: مستلزم ضرر و زيان و ترك پاداش زياد در برابر عمل كم ميباشد در اين عبارت اشارتي است بر اين كه ريشهي كوتاهي در كار نيك، اطمينان نداشتن به پاداشي است كه در آخرت وعده دادهاند. 3- اعتماد به هر كس پيش از آزمودنش، از درماندگي است. يعني درماندگي از كاوش در مورد كسي كه به او اعتماد ورزد، و اعتماد بجا داشته باشد. امام (ع) از اعتماد به دنيا به دليل آن كه لازمهي چنين اعتمادي ناداني است، و همچنين از كوتاهي در كار نيك به دليل اين كه لازمهي آن زيانكاري است، و همينطور از اعتماد به هر كسي، به دليل اين كه لازمهي آن درماندگي است، برحذر داشته است.
[صفحه 735]
(از نشانههاي پستي دنيا در نزد خدا آن است كه خدا را معصيت نكنند مگر در دنيا، و به دست نياورند آنچه را كه نزد خداست مگر با دوري كردن از دنيا). امام (ع) به دو دليل ياد شده كه پستي دنيا را خاطرنشان كرده است از دنيا برحذر داشته است.
[صفحه 736]
(هر كه در پي چيزي باشد، تمام آن را يا بخشي از آن را به دست خواهد آورد). اين عبارت امام (ع) نظير سخن مشهور است كه هر كس در طلب چيزي بكوشد آن را مييابد، و هر كس دري را بكوبد و پافشاري كند، عاقبت وارد آنجا خواهد شد. بديهي است كه جستن وسيلهاي است براي رسيدن به مطلوب، پس اگر آمادگي كامل باشد به همهي مطلوب، و اگر نه به مقدار كاستي آمادگي به مطلوب ناقص ميرسد.
[صفحه 736]
(خير نيست آن خيري كه به دنبال آن آتش باشد، و بدي نيست آن شري كه پس از آن بهشت باشد، هر نعمت پايينتر از بهشت ناچيز است، و هر گرفتاري غير از آتش دوزخ سلامتي است). امام (ع) از آنچه كه انسان را به طرف آتش ميبرد، شايستگي نام خير را نفي كرده است، اگر چه در دنيا آن را خير و لذت بنامند، به خاطر تحقير و تحذير داشتن از آن، چون لازمهي نهايي آن آتش و همان نتيجهي است كه از شر عايد ميشود. و همچنين از آن طاعات دشواري كه انسان را به سمت بهشت ميكشاند، نام شر را نفي كرده است، هر چند كه در دنيا آنها را شر و گرفتاري بنامند، به خاطر تشويق به نتيجهي نهايي اين اعمال، يعني ورود به بهشت و تقدير عبارت اين است ما خير بعده النار بخير، و ما شر بعده الجنه بشر. و عبارت و كل نعيم بدون الجنه محقور يعني هر نعمت، در حد كمتر از بهشت ناچيز است، تفسير مطلب اول است. و جملهي و هر گرفتاري غير از آتش دوزخ سلامتي است، تفسير مطلب دوم است و مقصود عافيت و سلامتي نسبي است.
[صفحه 737]
(بدانيد كه از جمله گرفتاريها تنگدستي است، و سخت تر از تنگدستي بيماري جسم است و بدتر از بيماري جسم بيماري دل است، و بدانيد كه از جمله نعمتها، دارايي زياد است و بهتر از دارايي زياد تندرستي است و بهتر از تندرستي تقواي دل است). امام (ع) به مراتب گرفتاري و تفاوت آنها در شدت و ضعف، و همچنين در مقابل آنها به مراتب نعمت و تفاوت آنها اشاره فرموده است. و براستي كه مبتلا شدن دل به بيماري رذايل بدتر از بيماري جسم است، به خاطر اين كه لازمهي آن از دست دادن كاملترين خوشبختيها در آخرت است، و در حقيقت آن نوعي مرگ است كه پس از آن زندگي وجود ندارد، و به همين جهت تقواي دل و كامل ساختن آن با فضايل، بالاتر از تندرستي است چون لازمهي آن خوشبختي هميشگي و حيات جاويد است.
[صفحه 738]
رم المعاش: اصلاح كردن امر زندگي، شاخص: مسافري كه از شهري به شهري ميرود. (براي مومن سه ساعت است ساعتي كه با پروردگارش راز و نياز ميكند، و ساعتي كه در آن به معاش خود ميرسد، و ساعتي كه بين خود و لذت حلال و پسنديده خلوت ميكند و عاقل سزاوار نيست كه جز براي سه منظور مسافرت كند: اصلاح امور زندگي، و يا قدمي در راه آخرت برداشتن، يا لذت در راه غير حرام). امام (ع) اوقات مومن عاقل را به سه قسم تقسيم كرده است و بر حسب آنچه كه به اقتضاي حكمت عملي و نظر درست شايسته است: يك قسم آن كه به عبادت و مناجات پروردگار خود بپردازد، و اين قسم در درجه اول اهميت است. و قسمي كه براي خاطر قسم اول معاش لازم را فراهم آورد، و قسمي را نيز براي خود و لذتهاي جايزي كه شايسته و نيكو است- نه آن كه حرام و زشت است- خلوت كند. و اين دو قسم به خاطر قسم اول لازم است چون بدون اينها قسم اول ناممكن است. عبارت ليس للعاقل … يعني بر حسب اقتضاي عقل عملي حق ندارد- جز در اين سه مورد- وقت خود را صرف كند.
[صفحه 738]
(در دنيا پارسا باش، تا خداوند تو را به زشتيهاي آن آگاه سازد، و بيخبر مباش كه از تو بيخبر نيستند. چون علاقهي به دنيا باعث پوشيده ماندن معايب آن از نظر دلبستگان به آن است، همانطوري كه گفتهاند: محبت به چيزي (انسان را) كور و كر ميسازد. دشمني با دنيا و پارسايي در آن باعث از بين بردن آن پوشش و ظاهر كردن عيبها و زشتيهايي است كه زير پوشش بوده است. بنابراين امام (ع) به خاطر همان نتيجهي قابل احتراز، دستور به پارسايي در دنيا داده است آنگاه از غفلت در دنيا از ماوراي اين دنيا به وسيلهي قياس مضمري برحذر داشته است كه صغراي آن جملهي فلست بمغفول عنك، بوده و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر چه كه غير مغفول عنه باشد، شايسته نيست كه از هدف آن غفلت شود.
[صفحه 739]
(سخن بگوييد تا شناخته شويد، زيرا كه مرد زير زبانش نهفته است). تفسير اين عبارت گذشت، لكن در اينجا امام (ع) آن را مقدمهي صغراي قياس مضمري قرار داده و بدان وسيله آدمي را به سخن گفتن به هنگام نياز به منظوري كه موردنظر گوينده است واداشته و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كه در زير زبانش پنهان باشد، شايسته است كه خويشتن را در ضمن گفتارش ظاهر سازد تا ديگران او را بشناسند.
[صفحه 739]
(از دنيا آنچه را به تو روي آورد برگير و از آنچه كه از تو روي گرداند روي بگردان. و اگر اين كار را نكني پس در طلب و خواستن زيادهروي نكن). امام (ع) نخست دستور داده است كه آدمي از دنيا به آنچه ميسر ميشود و بر آن دست مييابد، قناعت كند، و آن كه برايش ميسر نيست به طور صحيح دنيا را بطلبد، و راه صحيح طلب دنيا، جستن دنيا از راه درست و به گونهي مناسب و رواست.
[صفحه 740]
(بسا گفتاري كه اثرش از حمله بردن به طرف بيشتر است). يعني گاهي ممكن است انسان به وسيلهي گفتار به چيزي دست بيابد كه با خشونت حمله بردن، به آن نرسد، بنابراين سخن در رسيدن به هدف موثرتر است. اين عبارت ضربالمثلي شايسته است براي مواردي كه انسان با نرمش و مدارا به نتايجي ميرسد كه با درشتي نميرسد. بعضي به جاي انفذ، اشد روايت كردهاند. معناي عبارت چنين است: بسا سخني كه انسان ميگويد و زيانش بيشتر از حملهي دشمن بر اوست، و يا اين كه: بسا سخني كه- مانند تهمت و ناسزا- كه صدمهاش براي او از حملهي دشمن بيشتر است. و اين هر دو معنا را از ابنآدم هروي نقل كردهاند.
[صفحه 740]
(هر چه كه به آن ميشود اكتفا كرد بس است.) براستي انسان جز به مقداري كه ميتواند ضرورت و نيز خود را برطرف سازد، بسنده نميكند، و همين مقدار براي شخص قانع، بس است و او را از بيشتر بينياز ميسازد، و در اين سخن دستور ضمني به اكتفا كردن بر مقدار اندك از دنياست.
[صفحه 741]
(چه گوارا است مرگ و چه ناگوار است زبوني! به اندك بساز و به توانگران متوسل مشو! هر كه را بيكوشش و تلاش ندهند، با تلاش و كوشش هم ندهند، و روزگار دو روز است: روزي با تو، و روزي بر تو. اما روزي كه با تو است آن روز ناسپاسي نكن، و روزي كه بر تو است شكيبا باش). شرح (چهار مطلب): 1- مرگ سهلتر است از ننگ. المنيه مبتداست، و لا الدنيه قرينه براي خبر مبتداست، گويا فرموده باشد: المنيه اسهل من الدنيه، يعني (تحمل) مرگ آسانتر از ننگ است، و احتمال دارد كه تقدير چنين باشد: يحتمل المنيه و لا يحتمل الدنيه، (مرگ قابل تحمل است، اما ننگ قابل تحمل نيست)، دنيه يعني پستي و ننگ نسبت به كاري كه به خاطر به دست آوردن مال و منال دنيا مرتكب ميشوند، كه بسياري از بزرگواران مرگ را بر آن ترجيح ميدهند. 2- قناعت به اندكي از زندگي و به آن بسنده كردن بهتر است از چاپلوسي و نزديكي به اهل دنيا به خاطر به دست آوردن مال بيشتر. 3- هر كه را نشسته ندهند، ايستاده هم ندهند، نشسته كنايه از طلب بدون تلاش، و ايستاده كنايه از طلب با تلاش و كوشش است. يعني هر كس را بدون تلاش و كوشش روزي ندهند، تلاش و كوشش او هم بيفايده است، و اين حكم- چنانكه معم
ول سخن سخنگويان است- در اكثر موارد و صددرصد نيست بلكه بدين وسيله امام (ع) انسان را به كسب معاش از راه درست وادار كرده است. 4- روزگار دو روز است: روزي به سود تو و روزي به زيان تو است، روزي كه به سود تو است، ناسپاسي مكن، و روزي كه به زيان توست شكيبا باش. پس در روزي كه زمان تنگنا و گرفتاري است، شكيبايي براي آمادگي پذيرش رحمت الهي لازم است، چنانكه خداوند فرموده است: بشر الصابرين.
[صفحه 742]
غائله: كينه، (نزديك شدن به اخلاق مردم باعث ايمني از كينهي آنهاست). توضيح آن كه دوري گرفتن از خلق و خوي مردم، باعث نفرت، دشمني و كينهتوزي آنها ميگردد، بنابراين بازگشت به نزديكي و همسويي در اخلاق آنها باعث ايمني از دشمني و كينهي آنها خواهد بود. (همين حكمت با شماره كلمه قصار 168 در صفحه 574 نيز آمده است.)
[صفحه 742]
امام (ع) به يكي از مخاطبانش- كه سخني فراتر از حد خود گفته بود- فرمود: شكير: جوجه پيش از پر درآوردن، (پيش از پر درآوردن پرواز كردي و در خردي بانگ برآوردي). كلمه شكير و كلمه سقب را به جهت كمارزشي او به خاطر سخني كه در محضر امام گفته بود، و صفت پرواز كردن و بانگ برآوردن را به خاطر گفتن چنين سخني كه بيجا بوده و او شايستگي گفتنش را نداشته است- براي آن شخص استعاره آورده است- همانطوري كه پرواز در شان جوجه پر درنياورده، و بانگ برآوردن درخور كودك نميباشد.
[صفحه 743]
(هر كس به چند كار دست بزند چارهسازي را از دست بدهد). متفاوت: كارهاي مختلف مانند چند كار ناجور، يا كارهايي كه از نظر عرف و عادت با هم جور درنميآيند. صفت خوار ساختن را براي چارهسازيها از آن جهت استعاره آورده است كه شخص نميتواند آن كارهاي مختلف را انجام دهد، و جمع بين آنها و بين كاري كه مورد هدف اوست ممكن نيست.
[صفحه 743]
از امام (ع) وقتي كه دربارهي معناي لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم پرسيدند، فرمود: (ما در چيزي با خدا شريك نيستيم و ما جز آنچه او داده است چيزي نداريم، پس هرگاه چيزي را به ما داد كه او از ما در آن صاحب اختيارتر است، در آن صورت ما را مكلف ساخته و اگر آن چيز را از ما بازستاند، تكليف آن را از ما برداشته است). دليل فرمايش امام (ع) ما در چيزي با خدا شريك نيستيم، قول خداي تعالي است: قل فمن يملك لكم من الله شيئا ان اراد بكم ضرا او اراد بكم نفعا و ظاهر مطلب آن است كه تكليف به دنبال اعطاي جوارح و قوا و عقل و ساير متعلقات است كه خداوند به ما مرحمت كرده است، و موقعي كه هر كدام از آنها را از ما بازستاند، تكليف مربوط به آن را از ما رفع ميكند. از امام صادق (ع) دربارهي اين جمله پرسيدند، فرمود: هيچ نيرويي بر ترك گناهان و هيچ تواني بر انجام طاعات جز از طرف خدا وجود ندارد.
[صفحه 744]
وقتي كه امام (ع) شنيد، عمار بن ياسر، به مغيره بن شعبه پاسخ ميدهد، به او فرمود: (اي عمار! مغيره را به خود واگذار، زيرا او از دين چيزي را نياموخته مگر آنچه را كه دنيا را به او نزديك كرده باشد، و از روي عمد، امر را بر خود مشتبه ساخته تا شبهات را بهانهي خطاهاي خود قرار دهد). مقصود امام (ع) آن است كه مغيره از دين جز آنچه را كه دنيا را به همراه آورد و او را به دنيا نزديك سازد، نياموخته است همچون عدالت و صداقتي كه باعث سود دنيوي است و بس، و اين عبارت صغراي قياس مضمري است كه بدان وسيله عمار را از گفتگوي با مغيره برحذر داشته و كبراي آن نيز چنين است: و هر كس چنان باشد، شايسته است تا از مراجعه و گفتگوي با او خودداري شود.
[صفحه 745]
(چه خوب است فروتني ثروتمندان براي نيازمندان به خاطر پاداشي كه نزد خدا ميجويند و بهتر از آن است بياعتنايي نيازمندان به ثروتمندان به جهت توكل و اعتماد بر خدا). بياعتنايي مستمندان بر توانگران، بر ايشان دشوارتر و سخت تر است از فروتني توانگران نسبت به آنها. از آن رو كه بي اعتنايي ايشان نهايت توكل به خدا را ميطلبد كه بالاترين درجه، در راه وصول به قرب الهي است و از اين جهت بالاتر و بهتر از فروتني توانگران است، به دليل فرمودهي پيامبر (ص): (بالاترين اعمال دشوارترين آنهاست).
[صفحه 745]
(خداوند عقل را به كسي امانت نداده مگر اين كه روزي سبب نجات او گردد). يا از گرفتاريهاي دنيا و يا به وسيله اطاعت خدا از گرفتاريهاي آخرت او را نجات بخشد.
[صفحه 746]
(هر كس با حق درافتد، حق او را به خاك اندازد). كلمه: مصارعه، را استعاره براي مقاومت آورده است، توضيح اينكه خداوند پاك و فرشتگان و كتابها و پيامبرانش و بندگان صالح او همه ياوران حقند و در برابر آنها، مقاومت و ايستادگي غيرممكن است.
[صفحه 746]
(قلب آدمي دفتر ديده است). مقصود از قلب، نفس و يا ذهن انسان است، كلمهي مصحف، را- به اعتبار اين كه هر چه در ذهن نقش ببندد، بازگو ميشود، پس ناگزير بايد حروف عبارت آن را، در لوح خيال و حس بينايي مشاهده كند و آنها را بخواند- استعاره آورده است.
[صفحه 746]
(پرهيزگاري در راس همهي خلقهاست). كلمهي رئيس را براي تقوا استعاره آورده است از آن رو كه تقوا در جلب خوشنودي خدا و سعادت هميشگي از همهي صفات بالاتر است و هيچ يك از اخلاق بتنهايي نميتواند جلب رضاي خدا و سعادت دائمي را موجب شود.
[صفحه 747]
(دم تيز زبانت را به سوي كسي كه تو را گويا كرده، و بلاغت گفتارت را به زيان آن كه تو را به راه راست هدايت كرده است به كار مگير). ذرب اللسان: تيزي زبان. اين يك جملهي ادبي است كه به منزلهي ضربالمثلي براي آن است كه از انسان علمي و فايدهاي به دست ميآورد، و بعد از همان حربه به زيان وي استفاده ميكند مثل كسي كه فصاحت را از شخص آموخته، و بعد با وي در فصاحت برخيزد.
[صفحه 747]
(همين قدر در ادب و آراستگي تو بس كه از آنچه براي ديگران بد ميداني، دوري كني.) مقصود امام، از آنچه از ديگران بد ميداند، همان خصلتهاي پستي است كه از هر كسي، چه از ديگران، و چه از خود او، وقتي كه ناروا بودن آن قطعي باشد، ناپسند است، و به همين دليل وقتي كه آن را به او نسبت دهند، برخورد ميكند، جز اين كه پارهاي از خصلتهاي ناروا بر دارندگان آنها پوشيده است، در نتيجه زشتي آنها را براي خود، نميفهمند و يا اين كه ميفهمند اما انگيزهي ديگري از قبيل شهوت و يا خشم آن را بر آنان تحميل ميكند. و چون دوري جستن از صفات ناپسند، باعث آن است كه در هر چيزي در حد اعتدال انسان توقف كند، ناگزير، دوري از آنها براي ادب و آراستگي دوري كنندهاش كافي است.
[صفحه 748]
(هر كس همچون آزادمردان در برابر ناملايمات ايستادگي نكند همچون نادانان بيتجربه آن را از ياد خواهد برد). امام (ع) با نسبت دادن صبر و ايستادگي به آزادمردان و بزرگان و بيان پيامد نداشتن صبر، يعني فراموشي نظير فراموش كردن غافلان و چهارپايان، (انسان را) به فضيلت صبر و ايستادگي جلب كرده است. اصل كلمهي الا: ان، لا، بوده است، يعني: اگر صبر نكردي.
[صفحه 748]
در سخن ديگري امام (ع) را به اشعث بن قيس، براي تسليت و دلداري فرمود: (اگر مثل بزرگان صبر كردي، چه بهتر وگرنه همانند چهارپايان از ياد خواهي برد!) امام (ع) با نسبت دادن صبر و ايستادگي به آزادمردان و بزرگان و بيان پيامد نداشتن صبر، يعني فراموشي نظير فراموش كردن غافلان و چهارپايان، (انسان را) به فضيلت صبر و ايستادگي جلب كرده است. اصل كلمهي الا: ان، لا، بوده است، يعني: اگر صبر نكردي.
[صفحه 749]
اغمار جمع غمر: نادانان، (فريب ميدهد و زيان ميرساند و تلخ ميگرداند و خداوند پاك نپسنديد كه دنيا را پاداش دوستان و كيفر دشمنان خود قرار دهد، و اهل دنيا مانند مسافراني هستند كه تا در منزل فرود آيند ناگهان جلودارشان فرياد (بار كنيد) برآورد و آنان بيدرنگ كوچ كنند). امام (ع) از دنيا به وسيلهي سه قياس مضمري برحذر داشته است: 1- دنيا زيان ميرساند يعني با غم و اندوهش. و فريب ميدهد، يعني با آرايش و زينتش. و تلخ ميگرداند، يعني با فراق و جدايياش. زيرا كه طبع دنيا چنين است. صفت امرار يعني تلخ كردن را براي دنيا از آن رو استعاره آورده است كه جدايي دنيا همانند تلخي باعث بيتابي و اندوه است، و بعضي، تمر به فتح تا روايت كردهاند به معني تذهب (يعني: گذراست). 2- عبارت: ان الله … لاعدائه، از آن رو آمده كه اگر خداوند دنيا را پسنديده بود، بايد آن را به دوستان خود ميداد، و دشمنانش را از آن محروم ميساخت. 3- سومين قياس مضمر در عبارت: و ان اهل الدنيا … است و جملهي بيناهم … به منزلهي صفتي است براي ركب. يعني همچون كارواني كه چنين و چنان است، و جهت تشبيه به كاروان و مسافران آن است كه مانند كوچ مسافران، آنان
نيز بايد از دنيا بزودي كوچ كنند. و كبراي مقدر در هر دو قياس مضمر نخستين چنين است: و هر چه اينطور باشد، سزاوار است كه از آن اجتناب كرد و نبايد در جستن آن كوشيد. و كبراي مقدر قياس سوم نيز چنين است: و هر چه آن طور باشد شايسته است كه انسان در آن براي كوچ و سفر آماده گردد.
[صفحه 750]
امام به فرزندش امام حسن (ع) فرمود: (پسرك من، مبادا چيزي از دنيا را پس از خود بگذاري، زيرا كه آن را براي يكي از دو تن خواهي گذاشت: يا كسي كه در طاعت و بندگي خدا آن را به كار ميبرد، پس او خوشبخت ميشود به چيزي كه باعث بدبختي و زيانكاري تو شده است. يا براي كسي كه آن را در معصيت و نافرماني خدا به كار ميبرد، پس به سبب آنچه كه تو براي او گرد آوردهاي بدبخت شده و تو او را در راه معصيت كمك كردهاي و هيچ كدام از اين دو شايسته نيست كه او را بر خود ترجيح دهي). امام (ع) فرزندش را با نهي كردن از اندوختن مال، موعظه كرده و از اين عمل به وسيلهي قياس مضمري برحذر داشته است كه صغراي آن عبارت: (فانك … ) است. و عبارت: (بما شقيت به) يعني: بدبختي در دنيا با زحمت جمعآوري مال و بدبختي در آخرت به وسيلهي اندوختن مال است، به دليل قول خداي تعالي: و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها في سبيل الله … و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كس مالي را پس از خود بگذارد براي هر يك از دو گروهي كه استحقاق ترجيح دادن بر خويش را ندارند، چنين كاري روا نيست.
[صفحه 751]
سيدرضي ميگويد: اين گفتار به نحو ديگر نيز به شرح زير، روايت شده است: (اما بعد، آنچه از دنيا در اختيار تو است، پيش از تو صاحبي داشته و پس از تو نيز به صاحبي ميرسد، و تو براي يكي از دو تن گردآوري ميكني: كسي كه از آن در راه طاعت خدا استفاده كند و نيكبخت شود به وسيلهي آن چيزي كه تو بدان سبب بدبخت شدهاي يا كسي كه آن را در راه معصيت خدا به كار برد، پس بدبخت شده به وسيلهي آنچه تو براي او جمع آوردهاي و هيچ يك از اين دو شايسته نيست كه بر خود مقدم بداري و نه آن كه بر عهدهي خود بگيري، پس براي كسي كه گذشته، رحمت خدا را و براي آن كه باقي است روزي خدا را اميدوار باش). در اين روايت امام (ع) به وسيلهي دو قياس مضمر از دنيا برحذر فرموده است:، يكي فان الذي في يدك … و بعدك است، و كبراي مقدر آن چنين ميشود: و هر چه اينطور باشد سزاوار نيست كه تو بدان دل ببندي و بر آن اعتماد ورزي. دومي عبارت: و انما انت … ظهرك است و كبراي آن همان است كه در روايت اول گذشت. كلمهي: حمل را براي بر دوش گرفتن گناهان و جمعآوري مال، استعاره آورده و كلمهي (ظهر) را به عنوان ترشيح به كار برده است. آنگاه امام (ع) به چيزي بهتر از مال-
براي گذشتگان اميد رحمت خدا و براي بازماندگان اميد روزيي كه خداوند به هر زندهاي وعده داده است- راهنمايي فرموده است.
[صفحه 752]
(مادرت به سوگت بنشيند، آيا ميداني استغفار چيست؟ استغفار مقام گروهي بلندمرتبه است و آن نامي است كه شش معني دارد: اول پشيماني از گناه گذشته دوم تصميم بر ترك گناه براي هميشه، سوم آن كه حقوق مردم را بدهي تا خدا را با پاكي بدون هيچ زيان و گناه ملاقات كني، چهارم آن كه قصد كني هر چه بر تو واجب بوده و تو از دست دادهاي، حق آن را به جا آوري، پنجم آن كه تصميم بگيري گوشتي را كه از حرام (در تنت) روئيده با تحمل غم و اندوه بگذاري تا پوستت به استخوان بچسبد و گوشت تازهاي (بر تنت) برويد، ششم اين كه رنج عبادت را بر تنت بچشاني همانطوري كه شيريني معصيت را به آن چشاندهاي، پس آنگاه ميگويي: استغفر الله (از خداوند طلب آمرزش ميكنم). ظاهر سخن امام (ع) مقتضي آن است كه كلمهي استغفار به معني واقعي، مقام بلندمرتبگاني است كه شايستگي تصاحب آن را دارند، اين كلمه داراي شش معنايي است كه امام (ع) بدانها اشاره فرموده و آنها را نام برده تا حقيقت آن شناخته شود. و اين معناي استغفار در عرف جديد شرعي است اگر نه معني لغوي آن طلب آمرزش است. جز اين كه طلب مغفرت مشروط به شرايطي است كه ذكر شد، و لفظ مشروط در اينجا بر شرط اطلاق شده است
. و احتمال ميرود كه هدف امام (ع) تفسير واقعيت استغفار نبوده بلكه اشاره بر شرايط آن باشد كه بدون آنها استغفار سزاوار نيست، و آن شرايط شش تاست. و معناي عبارت (اتدري ما الاستغفار؟) يعني: استغفار با شرايط كامل، و به دليل اين كه ماهيت استغفار روشن بوده است از آن خودداري كرده است. و امام (ع) بر تماميت آن وسيلهي شرايط اشاره نموده و قصدش از اشاره بر اين كه لفظ استغفار بر شرايطش صدق ميكند، تاكيد بر اين مطلب است كه استغفار بدون آنها ناتمام است تا آنجا كه مجموع آنها حقيقت استغفار ميباشد. كلمهي (املس) را براي پاكي نامهي اعمال از گناهان استعاره آورده است.
[صفحه 753]
(بردباري قبيلهاي است). كلمهي (عشيره) را به اعتبار اين كه بردباري، شخص را از خطر افراد دشمن همانند پشتيباني عشيره و قبيلهاش حمايت ميكند، استعاره آورده است.
[صفحه 753]
(بيچاره فرزند آدم، اجلش پنهان، و بيماريهايش پوشيده و عملش محفوظ است. پشهاي او را ميرنجاند، و آب در گلو گرفتن وي را ميكشد، و عرقي بدبويش ميكند). امام (ع) آدميزاده را بيچاره ناميده و با قياس مضمري كه دلايل بيچارگي و ناتواني او را برشمرده، مطلب را توضيح داده است، صغراي قياس، عبارت مكتوم الاجل … است كه معناي آن نيز روشن است، و كبراي مقدر آن چنين است: و هر كس چنين باشد، پس او بيچاره است. كلمهي مسكين خبر مقدم بر مبتدا است چون داراي اهميت است، و تنوين آن به خاطر تخفيف حذف شده است. و هدف از اين سخن شكستن حالت خودخواهي و خودبيني و برتري جويي نفس از اين دست رذايل اخلاقي است.
[صفحه 754]
آوردهاند كه امام (ع) در ميان جمعي از ياران خود نشسته بود، زني زيبارو از آنجا گذشت، اصحاب بر او چشم دوختند، امام (ع) فرمود: رمق: نگاه كردن، طموح البصر: بالا نگاه كردن، هبيب، الهباب: صداي قوچ موقع هيجان شهوت و طلبيدن ميش، (ديدگان اين مردها به هوا دوخته شده و اينگونه نگاه باعث هيجان و انگيزش شهوت و خوشي است پس هرگاه كسي از شما به زني كه خوش ميآيدش نگاه كرد بايد با همسر خود آميزش كند كه او زني مانند وي است پس مردي از خوارج گفت: خدا او را بكشد چه قدر داناست! اصحاب از جا برخاستند تا او را بكشند. امام (ع) فرمود: او را مهلت دهيد! به جاي دشنام بايد دشنام داد يا از گناهش گذشت). كلمه: فحول را براي آن افراد استعاره آورده است، و همچنين، كلمه: هباب را براي ميل آنها به آميزش استعاره آورده است. امام (ع) آنان را به رهايي از فتنهي آن نگاه، وسيلهي آميزش با همسران راهنمايي كرده است، و بر اين عمل وسيلهي قياس مضمري، ترغيب كرده است كه صغراي آن عبارت فانما هي امراه كامراه، است، يعني همسر آن مرد زني است نظير آن زني كه ديده است، و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر كسي كه شبيه آن زن باشد، جاي آن را ميگيرد. اما آ
ن مرد خارجي كه لفظ كافر را بر امام (ع) اطلاق كرده است براي اين است كه امام (ع) از نظر خوارج خطاكار است و هر خطاكاري كافر است. عبارت انما هو سبب … بنا بر اساس فضيلت عدالت است.
[صفحه 755]
(همين قدر در عقل و خرد تو بس كه راههاي گمراهيات را از راههاي رستگاري آشكار سازد). هدف از عقل عملي همان است كه امام (ع) بيان داشته است و همان قدر كافي است.
[صفحه 755]
(كار خير را انجام دهيد، و كم آن را نيز ناچيز ندانيد، زيرا كوچك آن، بزرگ و كم آن زياد است نبايد كسي از شما بگويد ديگري از من به انجام كار نيك سزاوارتر است، اگر چنين بگويد به خدا سوگند كه چنان خواهد شد. زيرا هر يك از خير و شر اهلي دارد و هرگاه شما يكي از آنها را ترك گوييد به جاي شما اهلش آن را انجام خواهند داد.) امام (ع) دستور به انجام كار نيك داده و از كوچك شماردن آن- هر چند كه اندك باشد- نهي فرموده است و بر اين مطلب وسيلهي قياس مضمري واداشته است كه صغراي آن عبارت فان صغيره كبير و قليله كثير، است، يعني در ارزش گذاري و نسبت به آن كسي كه نياز به آن كار خير دارد. آنگاه نهي كرده است از اين كه كسي بگويد: كه ديگري از وي به كار نيك سزاوارتر است، و اين كنايه از آن است كه شخصي كار را به اين حساب كه ديگري بر آن سزاوارتر از اوست ترك گويد. اما عبارت فيكون و الله كذلك زيرا اين سخن گويندهاي كه كار نيك را ترك ميكند، باعث ميشود كه آن شخص كه اهل خير است آن كار را انجام دهد و كار به او نسبت داده شود. و جمله: ان للخير و الشر اهلا … ترغيب به كار نيك و زنهار از كار بد است. با تذكر اين كه هر كدام از نيك و بد اهل
ي دارد كه بدان بسنده ميكنند، البته وقتي كه نااهل آن را ترك كند و اهل خير از او بشنوند كه او نميخواهد انجام دهد، آنان كار خير را انجام ميدهند و كار بد را به اهلش واميگذارد.
[صفحه 756]
(هر كس باطن خود را اصلاح كند، خداوند ظاهر او را بيارايد، و هر كس براي دينش كار كند، خداوند دنياي او را كفايت كند، و هر كس مابين خود و خدا را نيكو گرداند، خداوند بين او و مردم را نيكو سازد). آراستن باطن و درون انسان به وسيلهي اخلاق خوب زمينه است براي آن كه خداوند گفتار و رفتار ظاهري او را به لطف خود اصلاح كند، زيرا آراستگي ظاهر به منزلهي نتايج آرايش باطن است، و همچنين عمل انسان به خاطر دين و برپا داشتن حدود الهي زمينه است براي اصلاح حال او در زندگي دنيوياش و انگيزهاي است براي توجه مردم نسبت به او، چون او به جاي اين كه مثل آنها شيفتهي دنيا گردد به خدا توجه دارد. و جملهي سومي نيز همين معني را دارد، زيرا كه خالص ساختن بندگي براي خدا و نيكو ساختن رفتار خود باعث بريدن از محبت و حرص بر دنيايي است كه باعث برهم زدن و فساد مابين مردم است و در نتيجه زمينه براي از بين بردن و برطرف ساختن اين فساد فراهم خواهد بود.
[صفحه 757]
(حلم پردهي پوشانندهاي است و عقل شمشيري بر آن، پس عيبهاي اخلاقيات را با بردباري بپوشان، و هواي نفست را با شمشير عقل نابود ساز). كلمهي: غطاء را از آن رو براي بردباري استعاره آورده است كه حالت خشم و زشتي كارهايي را كه به وسيلهي خشم از انسان سر ميزند، پوشيده ميدارد، و امام (ع) كلمهي (ساتر) را از باب ترشيح آورده است، و همچنين كلمهي حسام را براي خرد از آن جهت استعاره آورده است كه خواستهها و زيادهرويهاي نفس اماره را از بين ميبرد و با گفتن كلمهي قاطع ترشيح به كار برده است، و بدين وسيله او را مامور ساخته است تا هواي نفسش را با شمشير عقل نابود سازد.
[صفحه 757]
(خداوند بندگاني دارد كه آنها را ويژهي نعمتهايي كرده است تا بندگانش را سود رسانند پس آن نعمتها را در دسترس آنها قرار ميدهد، تا ببخشند، و هرگاه به كسي چيزي از آنها ندهند، و آن نعمتها را از ايشان باز ميستاند و به ديگران منتقل ميسازد). يعني از جمله بندگان خدا كساني هستند كه با قرار گرفتن نعمتهاي الهي در دستشان مورد توجه خداوند ميگردند، تا اين كه به بندگان وي سود رسانند و اين سودرساني به شرط بخشش نعمت است، و اگر چنان نباشد، نعمت از آنها گرفته ميشود، و به ديگران داده ميشود هدف از اين سخن وادار ساختن بر سودرساني است، براي اين كه هر عاقلي كه خدا به او نعمت داده است روا ميدارد كه نعمتش چنين باشد.
[صفحه 758]
(سزاوار بندهاي نيست كه به دو چيز پشت گرم باشد: تندرستي و مالداري، زيرا در همان ميان كه او را تندرست ميبيني ناگهان بيمار، و در آن بين كه وي را مالدار ميبيني ناگهان تنگدست ميشود.) امام (ع) از اعتماد به دو خصلت ياد شده نهي فرموده است، از آن جهت كه آن دو با نقطهي مقابشان يعني بيماري و تنگدستي، در اختيار بنده نيستند و عوامل و اسباب آنها نيز نامعلوم است. بنابراين همواره احتمال در پي آمدن يكي پس از ديگري هست. پس اطمينان به چيزي كه اينطور است از ناداني است. و سزاوار نيست كه به اين دو فضيلت انسان پشت گرم باشد.
[صفحه 759]
(هر كس از داشتن نيازي به نزد مومني شكوه كند، چنان است كه شكوهي آن را به خدا نموده است و هر كس نزد كافري گله كند، مثل آن است كه از خدا گله كرده است). گلهي مومن به مومن، كار بجايي است، زيرا نتيجهي گله، كمك آن مومن است به رفع گرفتاري مورد نظر. و از مومن همين انتظار است برخلاف گله كردن نزد كافر. امام (ع) به مورد اول ترغيب فرموده است با تشبيه كردن شكوهي نزد مومن به شكوهي نزد خدا، و وجهشبه آن است كه مومن به منزلهي دوست خداست پس اگر در كاري كه مربوط به خداست به او شكايت شود، مثل آن است كه او را واسطهي برآوردن گرفتاري خود نزد خدا قرار داده است، پس شكوهي به مومن نظير شكوه به خدا ميباشد. و از مورد دوم برحذر داشته است با تشبيه نمودن آن به شكايت از خدا، وجهشبه آن است كه كافر دشمن خداست، پس هر كس كه نزد او شكوه ميكند مثل آن است كه از خدا نزد دشمنش شكايت برده است.
[صفحه 759]
(امروز براي كسي عيد است كه خداوند روزهاش را قبول كرده و به نمازش پاداش داده است، و هر روز كه در آن روز معصيت خدا را نكنند، آن روز عيد است). هدف از اين سخن، جلب مردم به عبادت و اطاعت خدا و درهم شكستن نفوس است از خرسند بودن بدانچه كه خداي را در آن سهمي نباشد. چه از نظر زمان، يا مكان و يا جز اينها باشد. و چون عيد عبارت از روزي است كه مردم در آن روز شاد و مسرورند، پس هر روزي كه در آن روز معصيت خدا نشود، آن روز شايستهتر به شادماني است و در عرف اولياي خدا و طالبان نعمتهاي او، آن روز عيد ناميده ميشود.
[صفحه 760]
(بزرگترين حسرتها در روز قيامت، حسرت آن كسي است كه مالي را از راه حرام به دست آورده، و كسي آن را از وي به ارث برده و در راه بندگي خدا صرف كرده باشد و بدان سبب وارد بهشت گردد، اما او كه خود فراهم آورندهي مال بوده است وارد جهنم شود). هدف از اين سخن برحذر داشتن از كسب حرام و اندوختن مال و زنهار از آن است به دليلي كه ذكر كرده است. و عبارت اعظم الحسرات نميرساند كه اين حسرت از تمامي حسرتها بزرگتر است، بلكه اين حسرتي بزرگ است از آن جهت كه در دنيا از مال سودي نبرده و در آخرت دچار عذاب آن بوده و از طرفي ميبيند ديگري در آخرت از آن مال سود ميبرد.
[صفحه 761]
(زيانكارترين مردم در معامله، و نااميدترين فرد در تلاش و كوشش آن كسي است كه براي رسيدن به آرمانهايش جسمش را فرسوده كند، و مقدرات او را در رسيدن به خواستهاش ياري ننمايند، پس با حسرت و افسوس از دنيا برود و با گناهان خود وارد آخرت شود). صفت (اخسر صفقه) را استعاره براي آن كسي كه معرفي كرده، آورده از آن رو كه دنيا را به جاي آخرت گرفته است و قضا و قدر، با او در رسيدن به آرزوهاي دنيوياش موافق نبوده است. و بديهي است كه او در معاملهاش زيانكارتر از همه است و پيامد آن هم عبارت است از كيفر دردهايي كه در اثر تلاش خود او عايدش ميگردد.
[صفحه 761]
(روزي دو قسم است: يكي آن كه در پي تو است و ديگري آن كه تو در پي آني، پس كسي كه خواهان دنياست مرگ او را ميطلبد تا از دنيا ببردش، و كسي كه طالب آخرت است دنيا او را ميطلبد تا وي از آن روزي خود را كامل ببرد). امام (ع) صفت طالب را براي روزي از آن رو استعاره آورده است كه روزي همچون كسي كه در پي صاحبش درآيد ناگزير به او ميرسد. و از طلب دنيا به دليل نتيجهي مقدري كه در پي دارد، يعني مرگ، برحذر داشته است به طوري كه گويي مرگ شخص را دنبال ميكند تا او را از دنيا بيرون سازد، آن هم به خاطر آن كه خود شخص، دنيا را ميجويد، و وادار به رفتن در پي آخرت نموده است به دليل اين كه لازمهي طلب آخرت آن است كه دنيا و اهل دنيا در پي كسي ميروند كه از دنيا بريده است تا آنجا كه روزي وي از دنيا ميسد، و اين كاري است پسنديده، و ما در گذشته دليل اقبال مردم را بر كسي كه از ايشان بريده است بروشني بيان كرديم.
[صفحه 762]
(دوستان خدا كساني هستند كه به باطن دنيا نگاه كنند، آنگاه كه مردم به ظاهر آن مينگرند و به پايان آن بپردازند، وقتي كه مردم به وضع حاضر آن مشغولند، پس نابود ميسازند آنچه را كه ميترسند آنها را نابود سازد، و ترك ميكنند آنچه را كه ميدانند آنها را ترك خواهد كرد، و ميبينند كه بهرهبرداري فراوان ديگران از دنيا، كم بهره بردن است و دريافتن دنيا توسط ايشان، از دست دادن آخرت است، آنان با آنچه مردم در صلحند دشمن، و با آنچه مردم با آن دشمنند در صلح ميباشند.. به وسيلهي ايشان كتاب آسماني شناخته شده و به وسيلهي كتاب آنها شناخته شدند، و به وسيلهي آنها كتاب پايدار، و به وسيله كتاب آنها جاودانه شدند، اميدي بالاتر از اميدشان و ترسي بيشتر از ترس ايشان قابل تصور نيست). امام (ع) دوستان خدا را به وسيلهي ده صفت مشخص كرده است: 1- آنان به باطن و حقيقت دنيا و هدف حكمت الهي از پيدايش دنيا مينگرند و در نتيجه مطابق آگاهي خود عمل ميكنند، در موقعي كه مردم به ظاهر آن يعني به آرايش و اندوختههاي دنيا توجه دارند. 2- و به پايان دنيا مشغولند يعني آنچه را كه خداوند مقابل چشمشان، به عنوان هدف اصلي و نتيجهي آمادگي از دنيا
قرار داده است كه همان اجر و مزد و خوشنودي خدا ميباشد، آنگاه كه مردم به وضع حاضر و لذات موجود دنيا سرگرمند. 3- آنچه را كه از دنيا ممكن بود باعث نابودي آنها شود، آنها نابود ساختهاند، يعني نفس امارهاي را كه ميترسيدند بر آنها غلبه كره و بر عقلشان چيره شود و در نتيجه باعث مرگ و نابودي آنها در آخرت گردد. و احتمال دارد كه مقصود- به صورت استعاره- همان اندوختههاي دنيا باشد كه باعث نابودي انسان ميگردند، و گويي از آن جهت كه آنان دنيا را ترك كرده و به آن توجهي ندارند، دنيا در نزد آنها مرده و فراموش شده است. 4- و ترك ميكنند از دنيا آنچه را كه ميدانند سرانجام آنها را ترك خواهد كرد، يعني همان زيب و زيور دنيا كه با مردن ايشان آنها را ترك خواهد گفت. من در هر دو مورد براي بيان جنس است. 5- بهرهي فراوان ديگرن را از دنيا كمبهرگي، و دريافت آنها را از دنيا، از دست دادن ميدانند، يعني كمبهرگي از خير آخرت و از دست دادن آن، از آن رو كه دريافت دنيا و بهرهي زياد از آن چنين نتيجهاي را دارد. 6- با آنچه مردم سازش دارند، يعني با دنيا، دشمن، و با آنچه مردم آن را دشمن ميدارند يعني آخرت در صلح و سازشند. 7 و 8- به وسيلهي ايشان كت
اب دانسته شد، چون ايشان كتاب را پاسداري و تفقه ميكنند و به ديگران ميآموزند، و به وسيلهي كتاب ايشان شناخته شدند به دليل شهرتشان به وسيلهي آن در نزد مردم. 9- وسيلهي آنها كتاب پايدار ماند، يعني احكام كتاب در بين مردم برقرار ماند و مردم به آن احكام عمل كردند، و همچنين به وسيلهي كتاب آنها جاودانه شدند يعني با اجراي اوامر، و نواهي و آنچه سزاوار ايشان بود. و احتمال دارد كه مقصود استواري ايشان در امر معاش و معاد به بركت قرآن باشد. 10- اميدي بالاتر از اميدي كه به پاداش الهي دارند، و خوفي بالاتر از خوفي كه از عذاب خدا و دوري از او دارند، وجود ندارد از آن رو كه اينان يقين به آن اميد و ترس در آن عالم دارند.
[صفحه 764]
(به خاطر داشته باشيد، بريده شدن لذتها و ماندن پيامدهاي نارواي (آنها) را). هدف امام (ع) از اين سخن برحذر داشتن از دنياست.
[صفحه 764]
(او را آزمايش كن تا دشمنش بداري). سيدرضي ميگويد: بعضي از مردم اين سخن را از پيامبر (ص) نقل كردهاند، اما آنچه تاييد ميكند كه اين سخن از اميرالمومنين است آن است كه ثعلب از ابناعرابي نقل كرده كه مامون گفت: اگر نبود كه علي (ع) فرمود: اخبر تقله (بيازما تا دشمن بداري)، من ميگفتم: اقله تخبر، (مردم را دشمن بدار تا بيازمايي). قلاه يقليه، قلي به كسر (قاف) و قلاء، به فتح به معني: دشمن داشت او را. هاي آخر براي سكت اضافه شده است. اين جملهي امري است در معناي خبر و به منزلهي ضربالمثل به اين معني كه باطن هر كس را بيازمايي، دشمنش ميداري. و اين حكم به غالب است چون بيشتر مردم از نظر باطن و اخلاق ناروا چنينند. و آنچه را كه از مامون نقل كردهاند برعكس سخن اما (ع) است يعني اظهار دشمني با شخص باعث فاش شدن باطن او ميگردد، زيرا كه او يا در برابر، دشمني ميكند و يا نميكند، در هر صورت خوبي و بدي او روشن ميگردد. و نظير اين سخن از ابوبكر اصفهاني نقل شده است كه گفت: اگر اعتراض بر گذشتگان در زمرهي ناداني و اسراف تلقي نميشد، ميگفتم: دشمني، سپس آزمون، تا اين كه انسان عمرش را تلف نكرده و بيجا با كسي دشمني نميورز
د.
[صفحه 765]
(نميشود كه خداوند به روي بندهاي در شكر بگشايد و در زيادت روزي را ببندد، و در دعا و درخواستن را بگشايد، و در اجابت را ببندد، و در توبه را باز كند اما در بخشش را ببندد). امام (ع) به سه چيز اشاره فرموده است: سپاسگزاري براي فزوني نعمت، درخواست براي رواي حاجت، و توبه براي آمرزش و رحمت پس به روي هر كس كه خداوند در يكي از اين ملزومات را بگشايد و او را آماده و مهيا سازد و آن را بر وي الهام كند، سزاي مقام بخشندگي اوست كه در لازم را نيز به روي او بگشايد و او را از فيض خويش بهرهمند سازد زيرا كه در وجود خدا بخلي نيست و در سلطنت او منعي وجود ندارد. و صفت گشودن در، استعاره براي موفق ساختن و آماده كردن بنده است توسط خداوند، براي چنان مرحمتي.
[صفحه 766]
از امام (ع) پرسيدند: از عدالت و بخشندگي كدام يك بهتر است؟ فرمود: (عدالت چيزها را در جاي خود مينهد، و بخشندگي آنها را از جاي خود بيرون ميسازد، و عدالت نگهبان همه است ليكن بخشندگي تنها به كسي كه به او بخشش شده بهره ميرساند پس عدالت برتر و بالاتر است). امام (ع) به فضيلت عدالت وسيلهي دو قياس مضمري اشاره فرموده است كه مقدمهي صغراي اول: العدل … جهتها است، مقصود آن است كه در آغاز بخشندگي از صاحبش ميخواهد تا آنچه را كه مالك است از جاي خود و از محل نيازش كه بنا به خواست عدالت آنجا سزاوارتر است، خارج سازد. و صغراي قياس دوم نيز عبارت (و العدل … خاص) است. كلمه: (سايس) را به اعتبار اين كه نظام عالم به عدالت بستگي دارد، استعاره براي عدالت آورده است، در صورتي كه بخشندگي تنها به كسي از مردم كه مورد بخشش قرار ميگيرد، عارض ميشود، و كبراي مقدر هر دو قياس چنين است: ميان دو امري كه چنين باشند، عدالت برتر و بهترين آنها است.
[صفحه 767]
(مردم دشمنند آنچه را كه نميدانند). قبلا عين عبارت به شماره)158(گذشت و توضيح داده شد.
[صفحه 767]
(تمام پارسايي بين دو كلمه از قرآن است كه خداوند پاك ميفرمايد: لكيلا تاسوا علي مافاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم، و كسي كه بر گذشته افسوس نخورد، و به آينده شاد نشد، پارسايي را از دو طرف دريافت كرده است). دو موردي كه در آيه ذكر شده است نتيجهي پارسايي و اعراض از دنياست و به منزلهي خاصهي مركبهاي است كه لازمهي پارسايي است، و براي تعريف پارسايي بدانها اشاره كرده است. و عبارت فقد اخذ الزهد بطرفيه (پارسايي را از دو طرف گرفته است) كنايه از كامل داشتن پارسايي و كمالات آن است در چنان حالتي، و بديهي است كه وجود چنان ويژگي باعث اعراض از دنيا و خوشيهاي آن از صميم قلب است و زهد واقعي هم همان است.
[صفحه 768]
(حكومتها ميدانهاي آزمون مردانند.) مقصود از ميدانها، جاي شناخت، اسب تندرو است و آن جايي است كه اسبها براي مسابقه در كنار هم قرار ميگيرند. لفظ (مضامير: ميدانها) را براي حكومتها به اعتبار اين كه محل ظهور خوبي حاكم از بدي و پستي اوست، همانطوري كه ميدانها براي اسبها چنيناند، استعاره آورده است.
[صفحه 768]
(چه تصميمهاي روزانه را كه خواب درهم ميشكند). ما در اينجا براي تعجب است، و اين سخن به منزلهي ضربالمثلي است براي كسي كه تصميم به كاري بگيرد، و بعد از آن غفلت كند و يا آن را كوچك بشمارد و به تاخير بيندازد تا اين كه نسبت به انجام آن از تصميم خود برگردد. و اصل مطلب از اين قرار است كه گاهي انسان تصميم به سفري- به طور مثال- و يا حركت در قسمتي از شب ميگيرد تا اين كه به سير روزانهاش كمك كند، اما خواب بر او غلبه ميكند تا بامدادان و آن وقت تصميم از دست ميرود، و آن تصميم كه در روز گرفته بود، درهم ميشكند.
[صفحه 768]
(هيچ شهري از شهر ديگر براي تو شايستهتر نيست بهترين شهرها آنجاست كه تو را تحمل كند). ما حملك، يعني: آنجا كه آرامش حال و آرايش زندگي به دست آوري و اقامت در آنجا برايت ميسر گردد، همانجا بهترين جاست. كلمه: حمل را به اعتبار بر خود داشتن هزينه زندگي انسان از نظر شباهت به شتر و نظير آن، براي محل زندگي استعاره آورده است. و به چنين چيزي يا نزديك به همين ابوالطيب اشاره كرده است: و شهرها هر كدام، جايگزين ديگري ميشوند. همچنين علي بن مقرب بحراني ميگويد از شهرها آزار و خواري براي من فراوان است، ميان آزادمرد و ميان خانه نسبتي و رابطهاي وجود ندارد.
[صفحه 769]
وقتي كه خبر مرگ مالك اشتر (خدايش بيامرزد) به امام (ع) رسيد فرمود: (مالك، اما چه مالكي! به خدا قسم اگر كوه بود، كوهي بينظير بود، و اگر سنگ بود سنگي سخت بود، كه هيچ روندهي چالاك بر قلهي آن بالا نرود و هيچ پرندهاي به اوج آن نرسد). سيدرضي ميگويد: فند، كوهي است كه از كوهها جداست. مالك مبتدا و يا فاعل است، يعني: مالك بدرود زندگي گفت، ما، استفهاميه و در معرض تعجب از مالك- خدايش بيامرزد- و از نيرومندي اوست.
[صفحه 770]
(كار اندكي كه دوام داشته باشد بهتر است از كار بسيار كه خستگي بياورد). اين دستور از اموري است كه شايسته است تا به كار گيرند. و براستي چنين است زيرا دوام بر كار اندك باعث ملكه شدن طاعت و خير براي نفس و به صورت خوبي براي آن درآمدن است، به خلاف كار بسيار و خستگيآور، و نظير اين سخن از پيامبر (ص) است كه ميفرمايد: (اين دين ژرف است پس با مدارا وارد آن شو، زيرا براي خسته نه مسافتي قابل بريدن و نه پشتي سالم ميماند.) و اين سخن قبلا گذشت.
[صفحه 770]
رائقه: شگفتآور، (هرگاه كسي داراي مشقت شگفتآور باشد، نظير آن را از وي انتظار داشته باشيد). يعني: هرگاه در انسان خوي برجستهاي باشد، دليل آن است كه طبع او زمينه دارد كه تمام اخلاق خوب كه مناسب با آن خلق برجسته است در آن پيدا شود، و بايد انتظار آنها را داشت، مثل كسي كه روشش راستگويي است بنابراين از او انتظار وفاداري، و رفاقت خوب ميرود، و به عكس (يعني از آدم باوفا مثلا انتظار راستگويي ميرود) و مثل كسي كه روشش پاكدامني است، از او بزرگواري، گذشت و بخشش، راستي و دوستي و امثال اينها نيز توقع است، و باز مانند كسي كه دلير باشد از او انتظار عظمت رهبران و بردباري و پايداري ميرود، و همچنين كسي كه داراي صفاتي برخلاف اينها از صفات رذيله باشد (از او نيز انتظار صفات رذيلهي ديگر ميرود).
[صفحه 771]
امام (ع) به غالب بن صعصعه پدر فرزدق در ضمن سخني كه ميان آنان رد و بدل شد فرمود: (شتران بسيارت را چه كردي؟) عوض كرد: يا اميرالمومنين، حقوق مردم آنها را پراكنده ساخت، آنگاه امام (ع) فرمود: (اين پراكندگي بهترين راه پراكنده شدن آنهاست.) گفتگويي كه ميان آنها رد و بدل شد از اين قرار بود: غالب كه پيرمردي بود وارد بر علي (ع) شد، و پسرش همام فرزدق كه در آن روز پسر بچهاي بود به همراه وي بود، اميرالمومنين پرسيد: پيرمرد كيستي؟ گفت: من غالب بن صعصعه هستم، امام فرمود: همان صاحب شتران بسيار؟ عرض كرد: آري. فرمود: شترانت را چه كردي؟ عرض كرد، حقوق مردم آنها را پراكنده كرد و دگرگونيها و گرفتاريها آنها را از بين برد. آنگاه امام (ع) فرمود: اين پراكندگي بهترين نوع پراكنده آنهاست، و فرمود: اين پسر بچه كيست؟ عرض كرد: اين پسرم همام است، يا اميرالمومنين من به او شعر و سخنان عرب را آموختهام، اميد است كه شاعري برجسته شود! امام (ع) فرمود: به او قرآن بياموز كه بهتر است. فرزدق همواره اين داستان را نقل ميكرد و ميگفت: سخن امام (ع) در گوش دل من بود تا اين كه خود را مقيد ساختم و سوگند ياد كردم كه قرآن را حقظ كنم و دست برندا
شتم تا قرآن را حفظ كردم. ذعذعتها به ذال معجمهي مكرر يعني: پراكند آنها را.
[صفحه 772]
(هر كس بدون دانستن احكام دين تجارت كند، در ربا درافتد). عبارت ارتطم في الوحل و نحوه، يعني گل و لاي فرو رفت و راه نجات نداشت. اين صفت مستعار براي كسي است كه ناآگاه باشد، از آن رو كه نجات از ربا برايش غيرممكن است. زيرا مسائل ربا با مسائل بيع اشتباه ميشود به طوري كه جز بزرگان فقها با اختلاف شديدي كه در بين آنها هست، كسي تفاوت اين دو را درنمييابد. مانند فروختن گوشت گاو در مقابل گوشت گوسفند با مقدار زيادي كه ابوحنيفه جايز دانسته و ميگويد اينها دو جنس مختلفند ولي شافعي منع كرده است و مسائل ديگر از اين قبيل …
[صفحه 772]
(هر كس گرفتاريهاي كوچك را بزرگ شمارد، خداوند او را دچار گرفتاريهاي بزرگ گرداند). از آن رو چنين است كه آن شخص با بيتابي و خشمناك شدن از قضاي الهي آمادهي گرفتاري بيشتر ميگردد، در صورتي كه اگر در برابر گرفتاري خدا را سپاس گويد، براي برطرف كردن بلا آماده خواهد شد.
[صفحه 773]
(هر كه داراي نفس كريم و بزرگوار بود، خواستههاي نفس در نزد او بيارزش ميگردد). توضيح اين كه نفس و خواستههايش دو دشمن انسانند، احترام يكي باعث خوار داشتن ديگري است پس هر كس نفس خود را گرامي داشت، آن را از عذاب خدا حفظ و حمايت ميكند، و اين خود باعث خوار ساختن شهوت و بياعتنايي به آن است، زيرا هواي نفس خلاف آن را خواستار است.
[صفحه 773]
(كسي شوخي بسيار نكرد، مگر اين كه بخشي از عقل خود را از دست داد). توضيح اين كه عقل باعث حفظ آبرو، و ماندن در حدي است كه صاحبش محترم بماند و سبك شمرده نشود، و شوخي بيجا خلاف آن را ميطلبد، و مستلزم خلاف عقل و از دست دادن آن است. كلمه: (مج) را براي آن مقدار، از عقل كه انسان در اثر شوخي و يا شوخيها آن را از دست ميدهد استعاره آورده است، به طوري كه گويي انسان، آن را همچون آبي كه از دهان خود، به دور مياندازد، به دور انداخته است.
[صفحه 774]
(دوري كردن تو از كسي كه علاقهمند به توست، باعث كمبهرگي توست، و علاقهمندي تو به كسي كه به تو بياعتناست باعث ذل توست). اما مطلب اول، از آن روست كه دوستان زياد براي كمك بر اصلاح امر دنيا و آخرت باعث كمال بهرهمندي ميباشند، بنابراين دوري از ايشان باعث كمبهرگي است، و از طرفي در برابر علاقهي دوستان، ابراز علاقه، خود فضيلتي است براي نفس، بنابراين عدم علاقه باعث نقصان اين فضيلت است. اما مطلب دوم، بديهي است كه لازمهي علاقهي تو به كسي كه به تو بياعتنايي ندارد، خواري و كرنش در برابر اوست، اين دو عبارت، دو صغرا براي قياسات مضمري هستند كه بدان وسيله از دوري نسبت به كسي كه علاقمند است، و علاقمندي نسبت به كسي كه از تو دوري ميورزد، برحذر داشته است.
[صفحه 774]
(فرزند آدم را چه به فخرفروشي كه آغازش آب گنديده و آخرش مردار است، نه روزي خود را ميدهد، و نه مرگ را از خود دور ميراند). امام (ع) از جمع بين انسان و افتخار، به صورت تعجب پرسيده است، و به عدم مناسبت بين آنها وسيلهي قياس مضمري اشاره كرده است كه مقدمهي صغراي آن، جملهي اوله … است، و كبراي مقدر آن چنين است: و هر كه چنين باشد، هيچ مناسبتي ميان او و فخرفروشي نيست. بعضي كلمهي فخر را منصوب به صورت مفعولمعه روايت كردهاند.
[صفحه 775]
(مالداري و تنگدستي، پس از عرضه شدن بر خداست). مقصود امام (ع) آن است كه بينيازي واقعي منوط به داشتن پاداش اخروي است و تنگدستي واقعي منوط به نداشتن آن است.
[صفحه 775]
از امام (ع) پرسيدند: بزرگترين شاعران كيست؟ فرمود: (آن گروه در يك رديف اسب تازي نكردهاند تا در پايان ربودن ني، كمال آنها شناخته شود، و اگر ناگزير بايد برترين آنها تعيين شود، پس پادشاه بسيار گمراه برتر است). مقصود امام (ع) امروالقيس است. منظور آن است كه شاعران به يك سبك شعر نسرودهاند تا ميان آنها بالا و پايين تعيين شود بلكه هر كدام از آنها حالت مخصوصي دارند كه در آن حال شعر نيكو ميسرايند و ذوق آنها به كار ميافتد، يكي وقت نشاط، و ديگري در هنگام ترس، و آن ديگري در حال خوشي و شادماني شعر خوب ميسرايد و و از اين رو گفتهاند: بهترين شاعر عرب امروالقيس است وقتي كه سوار بر اسب باشد، اعشي است آنگاه كه بخواهد و با نشاط باشد، و نابغه است وقتي كه بترسد. كلمهي حلبه، يعني دستهاي از اسبان كه در كنار هم براي مسابقه يكنواخت ايستادهاند، با ذكر كلمات: اجراء و غايت و قصبتها ترشيح به كار برده است با اين توضيح كه عادت عرب بر اين بود كه ني را در انتهاي مسافتي قرار ميدادند، هر كس زودتر ميرسيد و آن ني را برميداشت، برندهي مسابقه محسوب ميشد. عبارت: فان كان و لابد … يعني اگر بايد و ناگزير از داوري هستم. امام (
ع) دربارهي امروالقيس نظر دارد، چون او برخلاف ديگران در بيشترين حالات خود شعر نيكو ميسرود همانطوري كه در روايت ديگري از امام (ع) رسيده است كه ابوالاسود از آن بزرگوار دربارهي بهترين شاعر عرب پرسيد، فرمود: اگر اينان را در يك جهت و هدفي بسنجند، بهترين آنها را ميشاسيم، اما اگر معيار يكي نباشد، پس آن كه نه از روي شوق و نه تنها از روي ترس شعر خوب ميگفت، پادشاه گمراه (امروالقيس) است. او را (ضليل) گفتهاند به دليل گمراهي زياد، و شدت گمراهي، و بعضي گفتهاند: از آن جهت كه وي در آخر عمرش نصراني شد، و بعضي گفتهاند: به دليل پردهدري زياد، و اظهار فسق و فجور، چنانكه در شعرش پيداست. از متنبي نقل كردهاند: امروالقيس شتر را، هم دوشيد و هم سوار شد، و هم قسمت خوب گوشت آن را برداشت، و لبيد، جگر و دل و قلوهي آنرا سهم برد و استخوانها و فضولاتش ماند، ما (شاعران ديگر) آنها را بين خود تقسيم كرديم. از لبيد بن ربيعه پرسيدند: بهترين شاعر عرب كيست؟ گفت: پادشاه بسيار گمراه (امروالقيس)، گفتند: بعد از آن چه كسي؟ گفت: جواني كمشعر يعني طرفه، پرسيدند: بعد از او چه كسي؟ گفت: پيرمرد، ابوعقيل، يعني خودش.
[صفحه 777]
لماظه، به ضم لام: باقي مانده عذا در دهان، (آيا از آزادگي نيست كه اين تهماندهي غذاي دهان را به اهلش واگذاريد؟ براي جانهاي شما بهايي جز بهشت نميباشد پس آنهارا جز به اين بها نفروشيد). اين كلمه (لماظه) به اعتبار كمارزشي و ناچيزي دنيا، استعاره از دنياست. امام (ع) به ترك دنيا دعوت كرده و سپس به وسيلهي قياس مضمري از آن جدا ساخته است كه صغراي قياس، عبارت: فانه … است، و اين سخن نظير قول خداي تعالي است: ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه. و كبراي مقدر آن نيز چنين است: و هر چه اينطور باشد بهاي جان شما جز آن چيزي نيست بنابراين جان خود را به چيزي جز آن نفروشيد.
[صفحه 788]
نهم: علاقهي زياد به خوردن، (دو گرسنهاند كه هرگز سير نميشوند، خواهان دانش و خواستار دنيا). اين كلمه (نهم) استعاره براي شدت علاقه و حرص دانشجو بر دانش و خواستن صاحب دنيا، آورده شده است، و همچنين صفت سير نشدن براي ايشان استعاره است، و اين سخن از رسول خدا نيز روايت شده است: (منهومان لا يشبعان: منهوم بالمال و منهوم بالعلم.)
[صفحه 778]
(نشانهي ايمان آن است كه راستگويي را حتي در جايي كه براي تو زيان دارد بر دروغگويي سودبخش برگزيني، و ديگر اين كه گفتارت از حد دانستهات بيشتر نباشد، و دربارهي (غيبت ديگران) نقل حديث ديگران از خدا بترسي.) امام (ع) از نشانههاي ايمان به سه مورد اشاره كرده است: 1- راست زيانبخش را بر دروغ سودمند- به خاطر علاقه به فضيلت و نپسنديدن دونمايگي- ترجيح دهد. 2- در سخنش چيزي علاوه بر دانستههايش نگويد كه همين است عدالت در گفتار و دوري گزيدن از دروغ. 3- در سخن گفت راجع به ديگران خدا را در نظر بگيرد، و با غيبت كردن يا گوش دادن به غيبت ديگران آبروي كسي را به خطر نيندازد، و بعضي گفتهاند:، مقصود امام آن است كه در نقل حديث ديگران، چنانكه هست رعايت امانت كند، و كم و زياد نكند.
[صفحه 778]
(قضاي الهي بر حسابگري پيشي ميگيرد بطوري كه آفت در تدبير و حسابگري ميباشد). مقدار، يعني قضا و قدر، چون انسان از اسرار قدر ناآگاه است، پس ساختن تدبير و اندازهگيري در امور مربوط به خود بر اساس توهمات است و به هيچ وجه قابل اطمينان نيستند. بنابراين ممكن است آنچه را كه انسان موجب مصلحت خود انديشيده و معتقد است، باعث هلاكت و از عوامل مفسده باشد. توضيح اين مطلب در قبل گذشت.
[صفحه 779]
(بردباري و دورانديشي دو فرزند توامان هستند كه زاييدهي همت والايند). امام (ع) براي اين دو فضيلت كلمهي (توامان) را به لحاظ ارتباط آنها با علو همت و پيدايش آنها به واسطهي بلندهمتي استعاره آورده است، توضيح آن كه شخص والاهمت هر گناه و گنهكاري را در حق خود، ناچيز ميشمارد، پس بردباري كرده و از شتافتن به مقابلهي با آن خودداري ميكند.
[صفحه 779]
(غيبت كردن از كسي، تلاش شخص ناتوان است). بيشتر اوقات غيبت، از دشمنان و حسوداني سر ميزند كه از رسيدن به هدف خويش و فرونشاندن آتش دروني خود عاجزند پس به اين دليل به عيبگويي از دشمنان خود ميپردازند چون از اين راه لذت ميبرند. امام (ع) با نسبت دادن ناتواني بر غيبت كننده، از غيبت برحذر داشته است و اين كه اين عمل نهايت كوشش اوست تا طرف را با اين كاستي برنجاند و باعث نارضايتي او شود.
[صفحه 780]
(بسا كسي كه از گفتهي نيك ديگران دربارهي خود، دچار فتنه شده است). اصل فتنه به معني انصراف است، يعني بسا شخصي كه از كسب فضيلت و اطاعت خدا و تكميل فضيلت، به دليل ستايش و تعريف ديگران از انصراف حاصل كرده است مثل كسي كه مثلا مردم او را به فزوني عبادتش بستايند، و اين باعث اكتفا كردن او به همان مقدار گردد. سيدرضي (رحمه الله عليه) ميگويد: اين كلام را در آخرين قسمت از سخنان برگزيدهي اميرالمومنين علي بن ابيطالب (ع)، آورديم در حالي كه سپاس ميگوييم خداوند سبحان را بر اين كه منت نهاد و به ما توفيق داد تا آنچه از سخنان امام در اطراف پراكنده بود جمعآوري كنيم و مطالب دور را از گوشه و كنار به هم نزديك سازيم. و همانطوري كه از آغاز شرط كرديم، تصميم ما بر اين شد كه چند ورقي سفيد در آخر هر بابي از ابواب بيفزاييم، تا پراكنده را در خود جا دهد و كلام تازهوارد و شايد چيزي را كه پس از دشواري، براي ما روشن شود، و پس از پراكندگي به دست ما بيفتد، به آن ملحق سازيم. سيدرضي، در كلمات برگزيدهي از امام (ع) تا اينجا رسيده و همين جا پايان داده است، اما در همان زمان، از سخنان زيباي امام مقدار بيشتري يا با گزينش خود او، و ي
ا وسيلهي علمي كه در محضر او بودند، افزوده شده است، و اين افزوده گاهي در خارج از متن و گاهي در داخل متن پيوسته به آخر برگزيدهي وي به چشم ميخورد.
[صفحه 781]
(دنيا براي ديگري آفريده شده است نه براي خود). مقصود امام (ع) آن است كه دنيا براي آمادگي و درك اجر و پاداش اخروي آفريده شده است نه براي آن كه نادانان از لذات آن بهره گيرند.
[صفحه 781]
(بنياميه ميدان فرصتي دارند تا در آن بتازند، و چون در امر خلافت ميان آنها اختلاف افتد، كفتارها، آنان را بفريبند و بر ايشان چيره شوند). سيدرضي گويد: مرود، در اينجا بر وزن مفعل از مصدر ارواد، به معني مهلت دادن و فرصت دادن است. و اين سخن از رساترين و زيباترين سخنان است گويا امام (ع) فرصتي را كه بنياميه داشتهاند به ميدان تاخت و تازي تشبيه كرده است كه چون به پايان آن برسند رشته نظام آنها از هم گسسته شود. لفظ مرود براي مدت حكمراني بنياميه استعاره آورده است، و وجهشبهه همان است كه سيد فرموده است، و سخن كاملا راست است، زيرا كه دولت بنياميه پيوسته برقرار بود تا وقتي كه اختلاف ميان آنها افتاد، و اين در زمان حكومت وليد بن يزيد بود كه يزيد بن وليد بر او خروج كرد، و باز ابراهيم بن وليد به برادرش حمله برد، و در همين زمان بود كه داعيان بنيالعباس در خراسان قيام كردند، و از طرفي مروان بن محمد از جزيره به قصد خلافت آمد، و ابراهيم بن وليد را از كار بركنار كرد و گروهي از بنياميه را كشت و در نتيجه حكومت آنها متزلزل شد، تا اينكه به دست ابومسلم خراساني از بين رفت. در صورتي كه وي در آغاز كار از ناتوانترين و مست
مندانترين خلق خدا بود، و اين خود دليل درستي سخن امام (ع) است كه فرمود: (كفتارها آنان را بفريبند و بر ايشان چيره شوند). كلمه: (ضباع: كفتارها) گاهي براي مردمان فرومايه و ناتوان استعاره آورده ميشود. و اين خود از كرامات امام (ع) است.
[صفحه 782]
امام (ع) در ستايش انصار فرمود: فلو: كرهاسب (يكساله)، سباط: بخشندگي و به كسي كه در نيزه زدن ماهر است ميگويند: (دستهايش باز و روان است و مقصود آن كه در كار ماهر است.)، سلاط: آهن تيز، (به خدا قسم كه ايشان با ثروتشان اسلام را- چون كرهي اسب از شير گرفته كه تربيت ميكنند- با دست پرسخاوت و زبانهاي تيزشان تربيت كردند). امام (ع) عمل انصار را در پروردن اسلام و حمايت از آن، به تربيت كرهاسب تشبيه كرده است، وجهشبه زيادي توجه ايشان به اسلام و رعايت كامل اسلام بود، تا وقتي كه به اوج خود رسيد.
[صفحه 783]
(چشم، بند نشستنگاه است). سيدرضي ميگويد: اين سخن از استعارههاي عجيب است گويا مقعد را به مشكي تشبيه كرده است و چشم را به بند مشك، چون بند باز شود، مشك به حال خود نميماند و مشهور آن است كه اين سخن از پيامبر (ص) است، ولي گروهي از اميرالمومنين روايت كردهاند. مبرد اين سخن را در كتاب المقتضب در باب: (اللفظ بالحروف) بيان كرده است، و ما در كتاب خود به نام: (مجازات الاثار النبويه) دربارهي اين استعاره گفتگو كردهايم. امام (ع) كلمهي وكاء را كه به معني بند مشك است استعاره براي چشم آورده است به خاطر آن كه انسان در وقت بيداري خويشتنداري ميكند كه مبادا بادي و چيزي از او بيرون آيد كما اين كه بند مشك، آنچه را كه بستهاند نگاه ميدارد، و از اين رو تشبيه نشيمنگاه به ظرفي همچون مشك است. و دنبالهي حديث از پيامبر خدا (ص) است: هرگاه چشمها به خواب روند بند رها شود.
[صفحه 783]
(حاكمي فرمانرواي مردم شد، پس برپا داشت و پايداري كرد تا دين همچون شتر در حال آسايش سر بر زمين نهاد). نقل كردهاند كه مقصود از فرمانروا، عمر بن خطاب است. و اين سخن جزئي از خطبهاي طولاني است كه امام (ع) در روزگار خلافت خود ايراد كرده است، و از نزديكي و خصوصيت خود، و محرم اسرار پيامبر (ص) بودن خود ياد كرده و ميگويد: مردم مسلمان پس از پيامبر (ص) با راي خود مردي از خودشان را برگزيدند و او در عين حال كه ضعيف بود ولي با پشتكاري كه داشت زمام امر را بر عهده گرفت و دين را استوار ساخت. پس از او حاكمي، فرمانرواي مردم شد كه امر زندگي و ديني مردم را برپا داشت و با اين كه دو صفت كجروي و ناتواني را داشت، سرانجام چون شتري كه جلو گردن خود را بر زمين مينهد، توانست بر كار خود مستقر گردد و آنگاه سومي را جايگزين كردند كه به هيچ وجه مالك نفس خود نبود، و خويشاوندانش بر او غالب شدند و او ا به سمت خواستههاي خود كشاندند، چنانكه نوزاد گرسنهي شتر به دنبال مادر ميدود، و پيوسته كار بين او و مردم گاهي دور و گاهي نزديك ميشد، تا اين كه بر او تاختند و او را از پاي درآوردند، سپس به قصد بيعت با من همچون هجوم ملخها روآوردند.
خطبه طولاني است. جران: جلو گردن شتر، ضربه بجرانه، به صورت وصف مستعار، كنايه از آرامش و پابرجايي اسلام است همانطوري كه شتر بر زمين ميخوابد و آرام ميگيرد.
[صفحه 784]
تنهد: گردنفرازي و كبر ورزيدند، (روزگاري بر مردم بيايد بسيار دشوار، كه در آن زمان مالدار بر آنچه در دست دارد، سختگير و بخيل باشد، در حالي كه بر اين مامور نشده. خداوند سبحان ميفرمايد: و لا تنسوا الفضل بينكم. يعني احسان و فضل خدا را مابين خودتان فراموش نكنيد. در آن روزگار، بدكاران گردنفرازي كنند، و نيكوكاران خوار شوند و با درماندگان معامله كنند، در حالي كه پيامبر (ص) از معامله با درماندگان نهي فرموده است). امام (ع) براي روزگار، نكوهشهايي نموده است: 1- كلمهي (عضوض) را براي دنيا استعاره آورده است به اعتبار اين كه دنيا چون حيوان ناهموار، ناراحت كننده و گزنده است. وزن فعول در اينجا براي مبالغه است. 2- مالدار آنچه در دست دارد سخت ميگيرد. كنايه از بخل وي از مال خود است، و براي درستي سخن خود: (و لم يومر بذلك)، يعني: در حاليكه بدان مامور نشده است و به آيهي مباركهي و لا تنسوا الفضل بينكم استدلال فرموده است، زيرا اين آيه به استحباب صرف مازاد مال دلالت دارد، و اين خود، با بخل در مال منافات دارد. 3- در آن روزگار، مقام بدان بالا ميرود و نيكان خوار ميگردند. 4- درماندگان، از روي جبر، با رهبران جور و ستمگر
ان معامله كنند، و بر زشتي مطلب منع پيامبر را دليل آورده است.
[صفحه 785]
(دو دسته دربارهي من هلاك ميشوند: دوستي كه تندروي ميكند، و بهتانزنندهاي كه دروغ ميبندد). سيدرضي ميگويد: اين سخن مانند عبارت سابق آن بزرگوار: (هلك في رجلان محب غال و مبغض قال) ميباشد. دوست تندرو، مانند غلاه كه زياده از حد امام را ستوده و در طرف افراط بودند، و كسي كه بهتان ميزند و دروغ ميبندد و او را كافر و خطاكار ميشمارند، همچون خوارج كه در طرف تفريطند. و اين هر دو عمل دو صفت ناپسند و بيرون از فضيلت عدالتند. و قبلا معلوم شد كه رذايل، پرتگاههاي هلاكت اخروي هستند. و نظير اين سخن در پيش گذشت.
[صفحه 786]
از امام (ع) دربارهي توحيد و عدالت پرسيدند: (توحيد و پگانه دانستن خدا آن است كه او را در انديشه نياوري، و عدالت آن است كه او را متهم (به اجبار بنده بر عمل قبيح و بعد هم كيفر كردن او) نسازي). اين دو كلمه با تمام اختصار و كوتاهي در نهايت ارزش و محور علم خداشناسياند. كلمهي نخست، مهمترين كلمهاي است كه امام (ع) دربارهي توحيد و تنزيه خداوند، به منظور تربيت بندگان خدا فرموده است، و ما معناي آن را در خطبهي اول كتاب نقل كرديم. و خلاصهي مطلب در اينجا آن است كه قوهي وهم تنها جزئيات مربوط به حسن را درك ميكند و خداوند به اقتضاي اين كه معقول صرف است، از محسوسات و متعلقات آن منزه و مبراست، ناگزير، روا نيست كه خداي تعالي را در تصور وهم درآوريم، و احكام وهم را بر ذات مقدس او اجرا كنيم. زيرا دربارهي او جز خلاف نخواهد بود، چون اقتضاي وهم، آن است كه خدا را محسوس و يا وابسته به محسوس بدانيم كه از شان آن كثرت و تركيب است و اين دو با وحدت مطلقه حق تعالي منافات دارند. پس در حقيقت، امام (ع) توحيد را به وسيلهي يكي از خواص آن كه لازم سلبي اوست (به وهم نيامدن) معرفي نموده است. اما جملهي دوم: مقصود از عدل، اعتقا
د به جريان در تمام كارها و گفتههاي خداوند متعال است، و از لوازم چنين ويژگي آن است كه بندهي خدا او را متهم نسازد بر اين كه خداوند او را بر عمل ناروا مجبور ساخته و بعد او را به كيفر برساند و يا اين كه او را تكليف ما لا يطاق نمايد، و نظاير اينها از مسائل مربوط به اصل دين كه معتزله در آنها به ظواهر قرآن توجه كردند.
[صفحه 787]
(خدايا ما را آب ده، از ابرهاي رام فرمانبردار، نه با ابرهاي سخت نافرمان). سيدرضي ميگويد: اين سخن از كلماتي است كه فصاحتش شگفتآور است، توضيح اين كه امام (ع) ابرهايي را كه داراي رعد و برق و صاعقهها هستند به شتران سركش كه برميجهند با بارها و برميجهانند سواران را و ابرهاي خالي از اين چيزهاي ترسناك را تشبيه كرده به شتر رام كه شيرش را ميدوشند و به آن فرمان ميدهند و بر آنها سوار ميشوند و آن حيواني خوش رفتار است. كلمات (الذلل) و (الصعاب) به دليل همان وجهشبهي كه سيدرضي فرمود، استعاره براي ابر آورده شدهاند. در عبارت سيدرضي: (قصت به راحلته) يعني با بارها برميجهند و سوارها را نيز برميجهانند به حدي كه نزديك است بيفتند. روايع، يعني امور ترسناك!
[صفحه 788]
يا اميرالمومنين خوب بود كه موي سفيد خود را تغيير ميدادي (خضاب ميكردي) فرمود: (خضاب زينت و آرايش است، و ما گروهي عزاداريم). سيدرضي ميگويد: مقصود امام (ع) وفات رسول خداست. نيازي به توضيح ندارد و مطلب روشن است.
[صفحه 789]
(قناعت، ثروت بيپايان است). سيدرضي ميگويد: بعضي اين سخن را از رسول خدا (ص) نقل كردهاند كلمهي مال را براي قناعت با صفت بيپايان از آن رو استعاره آورده است كه بدان وسيله بينيازي ابدي حاصل ميشود، همچون ثروتي كه جاودانه باشد.
[صفحه 789]
امام (ع) به زياد بن ابيه- وقتي كه او را براي خطهي فارس به جاي عبدالله بن عباس تعيين كرد- در ضمن سخني طولاني كه بين آنها رد و بدل شد و امام او را از پيشاپيش گرفتن ماليات نهي كرد، فرمود: (با عدل و انصاف رفتار كن، و از تندروي و ستم بپرهيز، زيرا كه تندروي منجر به آوارگي مردم، و ستمكاري باعث به كار بردن شمشير ميگردد). امام (ع) زياد را به عدالت امر كرده و از ستمكاري بر مردم و بيانصافي برحذر داشته است، يعني وادار كردن مردم به كارهاي دشواري كه بر انجام آنها هيچ تمايلي ندارند. امام (ع) از بيعدالتي به وسيلهي قياس مضمري برحذر داشته است كه مقدمهي صغراي آن فان العسف … است يعني بيعدالتي باعث ميشود، آنان كه مورد ستم قرار گرفتهاند وطن خود را رها كنند و بديهي است كه ستمكاري زمينه فرار از وطن را فراهم ميسازد، و يا باعث قيام مردم با شمشير در برابر ستمگر ميگردد، و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر چه اينطور باشد، اجتناب از آن لازم است.
[صفحه 790]
(سختترين گناهان، گناهي است كه صاحب گناه آن را سبك شمارد). توضيح آن كه گنهكار به خاطر سبك شمردن گناه، آن را به حدي ادامه ميدهد كه به صورت ملكه و خويي جداييناپذير درميآيد، برخلاف گناهي كه مهم تلقي كند، كه چه بسا آن را پيش از استحكام، ريشهكن سازد، تفسير اين سخن قبلا گذشت.
[صفحه 790]
(خداوند از نادانان پيمان نگرفته كه بياموزند، مگر اين كه (اول) بر دانايان واجب كرده است كه تعليم دهند). چون آموختن بر نادان واجب است و اين واجب جز به وسيلهي دانايي كه تعليم دهد امكانپذير نيست، بنابراين وجوب آموختن بر نادان، مستلزم وجوب تعليم دادن بر داناست، در خبر مرفوعي آمده است: هر كس علمي را فراگيرد، و آن را پنهان دارد، خداوند روز قيامت او را با لجامي از آتش لگام كند. و معاذ بن جبل از رسول خدا (ص) نقل كرده است كه فرمود: علم را بياموزيد كه آموختن علم براي خدا حسنه و مطالعه و تحقيقش تسبيح، و بحث و گفتگويش جهاد، و پيگيرياش عبادت، و آموزش به ديگران صدقه، و در اختيار اهلش قرار دادن، باعث تقرب به خداست. زيرا كه دانش نشانههاي حلال و حرام، موجب شناخت راه بهشت، همدم در هنگام ترس، و همسخن در خلوت و همنشين تنهايي، و رفيق در غربت، و راهنما به سوي خوشيها و كمك در برابر ناخوشيها و زينت در نزد دوستان، و اسلحه در مقابل دشمنان است.
[صفحه 791]
(بدترين دوستان كسي است كه به خاطر او انسان به زحمت افتد). يعني كسي كه نياز باشد براي او زحمتي تحمل شود. توضيح آن كه دوستي صميمانه مستلزم خوشي و شادماني ميان دوستان و باعث ترك زحمت از يكديگر است. بنابراين نبودن اين جهت و وجود زحمت، مستلزم عدم ملزوم يعني صميميت در دوستي خواهد بود، و كسي كه دوست صميمي نباشد پس بدترين دوستان است. اين جمله به منزله مقدمهي صغرايي است كه بدان وسيله امام (ع) بر اجتناب از چنين برادري توجه داده است، و تقدير جمله چنين است: هر كس كه باعث نياز به رنج و زحمت زياد باشد او بدترين دوستان است و كبراي مقدر نيز چنين است: و هر كس بدترين دوست باشد، اجتناب از او لازم است.
[صفحه 792]
(هرگاه مومن باعث خشم برادر خود گردد، در حقيقت از او جدا شده است). حشمه، احشمه: او را به خشم آورد و بعضي گفتهاند: او را شرمسار كند. اين عبارت مقدمهي صغرا براي قياس مضمري است كه امام (ع) بدان وسيله مومن را از خشمگين ساختن برادر خويش برحذر داشته است، توضيح آن كه اگر مومن، برادر مومن خود را خشمگين و يا شرمنده كند، اين عمل باعث نفرت و انس نگرفتن با وي ميگردد، و اين خود از انگيزهها و عوامل جدايي است. و تقدير عبارتي كه به منزلهي كبراست: چون جدايي از برادر جايز نيست پس خشمگين ساختن او روا نيست. توفيق و مصونيت از خطا به دست خداست. اين آخرين سخن از برگزيدههاي سيدرضي- خدايش از او راضي باد- از سخنان مولايمان اميرالمومنين عليهالسلام است، و سپاس خداوند سبحان را كه به من توفيق به پايان رساندن شرح آن را داد و براي من منتها و عنايات خود را نسبت به چنين نعمتي بزر گ فراهم كرد، و از او درخواست دارم، و از او ميخواهم كه اين نوشتههاي مرا حجتي به سود من قرار دهد نه به زيان من! كه او بسي منت گذارنده و صاحب لطف و احسان است. بندهي خدايي اميدوار به رحمت او، پناهنده از دست گناهانش به عفو و كرم او، ميثم بن علي بن
ميثم بحراني، در نيمهشب، شنبه ششم ماه خدا، ماه مبارك رمضان- خداوند بركتش را شامل حال همگان قرار دهد- سال ششصد و هفتاد و هفت، اين نوشتار را به پايان رساند. و سپاس خداي را چنان كه درخور حضرت اوست و درود و سلام خدا بر سرور ما محمد پيامبر امي و بر خاندان پاك و بزرگوار او باد.
[صفحه 630]
(چون آن هنگام برسد، سرور دين، پا بر زمين بزند و حملهور شود، در پيرامون او، چون پارههاي ابر، جمع شوند). سيدرضي ميگويد: (يعسوب، يعني: سرور بزرگ، صاحب اختيار كارهاي مردم است در آن روز. قزع، يعني، پارههاي ابري كه بيباران است.) امام (ع) با اين عبارات، اشاره به چند نشانه در آخر زمان جهت ظهور امام زمان (ع) فرموده است، و كلمهي: يعسوب- كه در اصل فرمانرواي كندوي عسل است- را نظر به شباهتي كه دارند، براي آن بزرگوار استعاره آورده است. اما در مورد جملهي: (ضربه بذنبه) چندين نظر است: 1- ضرب به معني گردش در روي زمين است و ذنبه استعاره از داشتن ياران و پيروان است و باي (بذنبه) براي استصحاب و معيت است. 2- چون، زدن زنبور عسل با دمش، عبارت از گزيدن او است، در اينجا كنايه از كاربرد شمشيرها و نيزهها در پيكر دشمنان، براي كشتن و زخمي كردن آنهاست. 3- اين عبارت كنايه از طوفندگي و خشم آن بزرگوار به خاطر دين خداست از باب تشبيه به شير درندهاي كه در حال حمله و خشم است، و اين وجه در ميان وجوه سهگانه بهتر از همه است. و اجتماع مومنان و اهل طاعت خدا را به اجتماع ابرهاي پراكنده تشبيه كرده است و وجهشبه سرعت اجتماع است،
چون ابر بهار زود فراهم ميآيد!
[صفحه 631]
(اين سخنگوي زبان آور و ماهر). مقصود از شحشح زبانآور و ماهر در خطبهخواني و توانا در اداي سخن، و هر تندگو و تندروز را شحشح گويند. اما شحشح در غير اين مورد به معني بخيل و ممسك است. نقل كردهاند كه امام (ع) سخنراني را ديد كه سخن ميگويد، فرمود اين خطيب شحشح- يعني ماهر در گفتار- كيست؟
[صفحه 632]
قحم: مهلكهها و نابوديها، (دشمني و نزاع باعث رنج و نابودي است). مقصود امام (ع) از قحم نابوديهاست زيرا دشمني و نزاع بيشتر اوقات افراد را دچار رنج و نابودي ميسازد، و جمله قحمه الاعراب يعني سختي و رنج روستائيان عرب، از اين قبيل است مراد اين است كه خشكسالي آنان را فراگيرد به حدي كه دارائيهايشان را از بين ببرد، و از چهارپايان جز استخواني باقي نگذارد، كه معني نابودي دارايي ايشان همين است. و بعضي به صورت ديگري گفتهاند: كه خشكسالي آنان را وادار به رفتن به شهرهاي آباد ميكنند، يعني خشگي بيابان آنها را وادار به آمدن به شهر ميسازد. اين سخني است كه سيدرضي- خدايش بيامرزد- گفته است. ميگويند كه آن حضرت برادر خود را در نزاعي وكالت داد، و فرمود: البته در نزاع رنج و نابودي وجود دارد، و براستي كه شيطان باعث به وجود آمدن نزاع و خصومت است. توضيح آن كه در دشمني احتمال طغيان آشوب خشمگينانه، و بيرون رفتن از حد اعتدال به طرف صفت ناپسند افراط است كه خود جاي هلاكت و نابودي است.
[صفحه 632]
(هرگاه زنان به حد كمال رسيدند، خويشاوندان پدر سزاوارترند). نص، منتهي درجهي چيزها و پايان آنهاست مثل انتهاي راه رفتن، چون نهايت رفتاري است كه چهارپا توانايي انجام آن را دارد، ميگويي: نصصت الرجل عن الامر، يعني پرسش خود را دربارهي چيزي از فلان كس به پايان رساندم، و وقتي پرسش را از او به پايان رسانيدهاي كه آنچه او ميداند، به دست آورده باشي. بنابراين مقصود امام (ع) از نص الحقاق به كمال رسيدن دختران است، يعني از پايان خردسالي به حد بزرگي رسيدن. و اين سخن، از فصحيترين و عجيبترين كنايات است، ميفرمايد: هرگاه دختران به اين مرحله رسيدند، پس خويشان پدري كه به دختر محرمند- مانند برادران و عموها- از مادرش، براي شوهر دادن او- اگر بخواهند شوهرش دهند- سزاوارترند. و كلمهي حقاق از ريشه محاقه، زد و خورد و مشاجرهي مادر است با خويشان پدري دربارهي دختر، و اين كه هر كدام بگويند كه من از تو در شوهر دادن دختر سزاوارترم. گفته ميشود حاققته حقاقا از همين ريشه است مثل جادلا يعني، با او زد و خورد كردم. بعضي گفتهاند: نص الحقاق يعني: بلوغ عقل و رسيدن به حد كمال، زيرا مقصود امام (ع) منتهاي كار و رسيدن دختر به آن حدي
است كه حقوق و احكام بر او واجب ميشود. و كسي كه نص الحقايق روايت كرده است، آن را جمع حقيقت گرفته است. اين است آن معني كه ابوعبيد قاسم بن سلام بيان كرده است، اما آنچه به نظر من ميرسد آن است كه مقصود از نص الحقاق رسيدن دختر به مرحلهي ازدواج است كه تصرف در حقوق برايش ممكن ميشود. از باب تشبيه به حقاق در مورد شتران، جمع حقه و حق و آن شتري است كه سه سال را پشت سر گذاشته و وارد سال چهارم شده و به جايي رسيده است كه سوار شدن بر آن و خوب راندنش ممكن ميباشد. و حقائق نيز جمع حقه است كه هر دو روايت، به يك معني است. و اين معني به روش عرب نزديكتر است تا معنايي كه قبلا ذكر كرديم. آنچه را كه سيد نقل كرده است- همانطوري كه خود او نيز ميگويد- با گفتار عرب تناسب بيشتري دارد جز اين كه نص الحقاق استعاره است، نه تشبيه، هر چند كه اساس استعاره نيز بر تشبيه استوار است. عصبه، يعني: فرزندان و خويشاوندان پدري، از آن رو عصبه گفتهاند كه آنان اطراف اويند و وابستهي به او ميباشند. بعضي گفتهاند: ممكن است: مقصود از نص ارتفاع باشد، گفته ميشود: نصت الضبه راسها، وقتي كه سوسمار سر خود را بلند كند. و از همان ريشه است: منصه العروس (حجلهي ع
روس) براي اين كه عروس بالاي حجله ميرود، و امكان دارد كه كلمهي حقاق را استعاره براي پستانهاي كوچك آورده باشد، آنگاه كه برجسته و بالا آمده گردد و به صورت يك حقه درآيد، يعني وقتي كه پستان دختران در آن حد بالا آمد، خويشان پدري سزاوارترند تا مادر، چون وقت درك آنهاست و نشانهي شايستگيشان براي همسري.
[صفحه 634]
(ايمان در دل همچون نقطهي سفيدي پديد آيد، هر چه ايمان بيشتر شود آن نقطه بزرگتر گردد). لمظه: نقطهاي از سفيدي يا چيزي مانند آن است و از همين ريشه است كه ميگويند: فرس المظ، وقتي كه در لب پايين اسب خال سفيدي باشد. مقصود امام (ع) آن است كه ايمان يعني باور داشتن وجود آفريدگار كه در آغاز به صورت يك حالتي از نفس است، بعد به وسيله دلايل و اعمال شايسته استوارتر ميگردد تا آنجا كه به صورت ملكهي كامل درميآيد. كلمهي لمظه استعاره براي آن نور ايماني است كه نخستين بار در نفس پديد ميآيد- از باب تشبيه به نقطهي سفيدي و ذرهاي نور خورشيد، و نصب لمظه به دليل تميز بودن آن است، و جحفله، براي اسب همان است كه در انسان شفه (لب) گفته ميشود.
[صفحه 635]
جد: چاه، ظنون: چاهي كه ندانند آب دارد يا نه، (هرگاه مردي طلبكاري داشته باشد كه نداند وام را از او ميگيرد يا نه، اگر وام را گرفت سالي كه بر او گذشته، واجب است زكات آن را پس از گرفتن بدهد). دين ظنون، آن ديني است كه طلبكار نميداند آن را از بدهكار ميگيرد يا نه، مثل اين كه طلبكار گاهي اميدوار به دريافت آن است، و گاهي اميد به وصول ندارد. اين سخن از فصيحترين سخنان است و همينطور هر چيزي را كه در پي آن باشي و نداني به دست خواهي آورد يا نه آن را ظنون، گويند سخن اعشي نيز داراي اين مضمون است. ما يجعل الجد الظنون الذي جنب صوب اللجب الماطر مثل الفراتي اذا ما طما يقذف بالبوصي و الماهر امام (ع) ميفرمايد: هرگاه تو- مثلا- بيست دينار از كسي طلبكار بودي، و او از تو گرفته و كناري گذاشته است بدون اين كه در آن تصرفي بكند، و تو گمان ميكني كه اگر از او طلب كني، به تو پس ميدهد، پس اگر يازده ماه بر آن گذشت و شب اول ماه دوازدهم را ديدند، زكات آن پول بر تو واجب است. اللجب، در شعر اعشي يعني ابري كه صدادار و با غرش است. مقصودش از (فراتي) همان فرات است، و ياء براي تاكيد ميباشد، چنانكه در شعر ديگري است: (و الد
هر بالانسان دواري) يعني: دوار است. و احتمال ميرود كه منظورش رود منسوب به فرات باشد. و بوصي نوعي از كشتيهاي كوچك (زورق) است. و ماهر يعني: شناگر. مقصود شاعر آن است كه نبايد آن چاهي را كه ترديد است آيا آب دارد يا نه- به دليل دوري شباهت- به فرات در وقت طغيانش تشبيه و مقايسه كرد. و اين شعر همچون ضربالمثلي است براي ناهمساني بخيل با شخص كريم.
[صفحه 636]
در سخن امام آمده ست، وقتي كه لشكري را بدرقه ميكرد، و به ميدان جنگ ميفرستاد: (از ياد زنها تا ميتوانيد كنارهگيري كنيد). معناي سخن امام (ع) آن است كه از ياد زنها دوري كنيد و از دل بستن به آنها، و از نزديكي با آنها خودداري كنيد، زيرا كه بازوي مردانگي را سست ميكند و تصميمگيريها را برهم ميزند و باعث شكست از دشمن ميگردد، و از كوشش در جنگ باز ميدارد، و هر كس از چيزي خودداري كند، خود را از آن دور نگه داشته است. عاذب و عذوب كسي است كه از خوردن و آشاميدن خودداري كند. عبارت امام (ع) يفت في عضد الحميه، كنايه از درهم شكستن اراده و مردانگي است.
[صفحه 637]
(مانند قمارباز غلبهجوي ماهري است كه ابتدا پيروزي را از تيرهاي قمار خود انتظار دارد). ياسرون، كساني هستند كه با تيرهاي قمار بر سر شتر، برد و باخت ميكنند. فالج به غلبهجوي چيرهدست، گفته ميشود: فلج عليهم، و فلجهم، يعني بر ياران غالب شد و از آنان برد. كسي در ميدان جنگ رجز ميخواند و ميگفت: لما رايت فالجا قد فلجا يعني: وقتي كه ديدم غلبهكنندهاي را كه پيروز شد. شرح اين سخن در عبارت: (اما بعد فان الامر ينزل من السماء الي الارض كمقطر المطر) گذشت.
[صفحه 638]
(هنگامي كه سخت ميترسيديم، خود را وسيلهي پيامبر خدا (ص) نگهداري ميكرديم و هيچ كدام از ما به دشمن، از آن گرامي، نزديكتر نبوديم). معناي سخن آن است كه هنگام شدت ترس، و تنگناي رزم، مسلمانان به سمتي ميگريختند كه پيامبر خدا (ص) ميجنگيد … است، بهترين آنها اين است كه گرماي جنگ را تشبيه، به آتشي نمود كه حرارت و سرخي در عمل را يكجا در خود جمع كرده است، و مويد اين قول است سخن پيامبر وقتي كه در جنگ حنين- هوازن- فشار مردم را ديد، فرمود: اكنون آتش برافروخته شد. كه شدت درگيري را به گداختگي آتش تشبيه كرده است. ميگويم: امام (ع) شدت جنگ را به آتش افروخته تشبيه كرده است چنانكه نظير آن گذشت.
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».