جستجويي در نهج البلاغه

مشخصات كتاب

سرشناسه: شمس الدين، محمدمهدي، 1931-2001 م.

Shamsal-Din، Muhammad Mahdi

عنوان قراردادي: دراسات في نهج البلاغه.

عنوان و نام پديدآور: جستجويي در نهج البلاغه/نوشته محمدمهدي شمس الدين؛ ترجمه محمود عابدي.

وضعيت ويراست: [ويراست 2]

مشخصات نشر: تهران: بنياد نهج البلاغه، 1386.

مشخصات ظاهري: 256ص.

شابك: 26000ريال: 978-964-6348-99-8

وضعيت فهرست نويسي: فاپا

يادداشت: چاپ دوم.

يادداشت: كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع: علي بن ابي طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت -- 40 ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير.

شناسه افزوده: عابدي، محمود، 1323-،مترجم.

شناسه افزوده: بنياد نهج البلاغه.

رده بندي كنگره: BP38/08 /ش84042 1386

رده بندي ديويي: 297/9515

شماره كتابشناسي ملي: 1074773

سخني از مترجم

با اين كه مي دانيم: نهج البلاغه- كلام علي (ع)- زبان عقل است، زمزمه ناب عاشقي است، صورت معناي اخلاص و تصوير بي پرده يقين است و سخن علي (ع) است كه برتر از انديشه مي انديشد و بالاتر از بيان مي گويد- و سخن او «فراتر از سخن مخلوق است».

و مي دانيم سخن علي (ع)، عبادت است، راز و نياز است، راز و نيازي كه در آن نياز زندگي و راز خدايي با زبان عبادت فرياد مي شود. راز و نياز بنده اي كه خداي خود را مي بيند و شايسته عبادت مي بيند و آزاد از شوق بهشت و فارغ از خوف دوزخ را مي ستايد و ناله هاي تنها مردي كه سخن نه «بخود» مي گويد كه «شقشقه» ي است مي جوشد و فرومي نشيند.

و مي دانيم: سخن علي (ع)، سخن علي (ع) است و نه تنها نهج البلاغه است كه آئينه امامت و عدالت و آئين سياست و حكومت، بيان روش قرآن، دليل قاطع برهان و سخن علي (ع) است درخت پاك هماره سر سبزي كه در زمين ريشه در دل انسان دارد و بر آسمان شاخه بربال فرشتگان گسترده است.

و مي دانيم: در سخن علي (ع)، نهج البلاغه، انديشه علي (ع) را،

ناله ها و فريادهاي علي را، زنذگي و حكومت علي (ع) را و علي (ع) را مي توان يافت، ديد و شناخت: كه با علم راسخان توحيد و معرفت مي گويد، كه تقوي و اهل تقوي را و آرمان انسان متقي را مي شناساند، كه خار در چشم و استخوان در گلو مي نالد، كه داد ويرانه هائي را كه در پاي كاخها فروافتاده اند مي گيرد، كه گرسنگان و تهيدستان را در كلبه همت و آبرويشان مي جويد، كه فرماندارن و كارگزاران خود را به صراحت بازخواست مي كند و به هدايت راه مي نمايد، كه دنيا را و قدرت دنيا را و غرور دنيا را مي شناسد و بخود وا مي گذارد.

و مي دانيم: نهج البلاغه علي (ع)، يار نخستين پيامبر (ص) و

[صفحه 8]

نخستين جانشين او، خود دنيايي است، فرهنگي است و بزرگان سخن و فرهنگ ما، آنان كه سخن سازان تارخ فرهنگ و ادب مايند، از زلال قرآن و نهج البلاغه نوشيده اند و از آن روز كه گنجينه خاطرها از اين گوهرها خالي مانده، غناي شعر و ادب و فرهنگ ما به فقر نشسته است. و نيز هزار سخن ديگر مي دانيم.

اما:

نهج البلاغه، كلام علي (ع)، كلام اسلام و كلام اسلامي، قدر ناشناخته مانده است و ما خود نشناخته ايم و نشناسانده ايم. و امروز، روزي ديگر است كه بايد اين حجاب بركنار رود و اين چشم سرشار روان گردد و ما از گنجينه هاي فرهنگي خود آگاه شويم، بشناسيم و بشناسانيم.

كتاب حاضر با همين قصد نوشته شده و صورت فارسي يافته است، ليكن- با همه «سيرها» ي پر خير و بركتي كه كرده اند و جستجوهائي كه شده است- ما هنوز و امروز در اول راهيم و ادامه اين راه چه راهروان صادق

مي طلبد و چه سخت كوشان مومن مي جويد.

«بيناد نهج البلاغه» با صداقت و ايمان «بنياد» گرفته و راهي اين راه است كه خداوند بنيادش را چون گامش استواري بخشد و پايدارد دارد.

مترجم در كار اين ترجمه، همواره از تشويق و صميميت و همكاري برادران «هيئت تحريريه بنياد» نيرو يافته است و از اين روي خود را سپاسگزار آنان مي داند.

و ديگر در اين كار، ترجمه خطبه ها، نامه ها و كلمات قصار- كه هر يك برطبق نهج البلاغه مصحح صبحي صالح شماره گذاري شده است و تنها بخش هاي منقول از عهد نامه مالك اشتر شماره اي ندارد- آنچه تا شماره پنجاهم است از برگردان خوب و دقيق آقاي دكتر مبشري نقل شده است.

از ساير برادراني كه در مقابله و بازخواني همراهي كرده اند نيز تشكر مي نمايم.

محمود عابدي

[صفحه 9]

مقدمه مولف چاپ دوم

بسم الله الرحمن الرحيم

و الحمدلله رب العالمين و الصلاه و السلام علي خير خلقه، محمد و آله الطاهرين.

در مقدمه ي چاپ اول اين كتاب «جستجوئي در نهج البلاغه» گفته شد كه نهج البلاغه اثر جاودانه اي است كه در محدوده ي مكان نمي گنجد و گذشت زمان انسان را از آن بي نياز نمي كند، زيرا از آن جمله اثار انساني است كه نه تنها براي قوم و گروه معيني به وجود نيامده و ملت خاصي را مورد توجه قرار نداده است. بلكه با انسان، هر جا كه باشد و پيدا شود، سخن مي گويد و از اين رو هر دلي را مي نوازد، هر زخمي را مرهم مي نهد و هر اشكي را از رخسار آدمي مي شويد. به همه ي بشريت تعلق دارد و در نزد همه ي انسانها اثري جاودانه است.

من يقين دارم كه اين كتاب ارجمند، پاسخگوي نياز بسياري از روشنفكراني است كه امروزه سنگيني

دردها و مشكلات موجود در جهان اسلام و عرب را، بر جان و دل خود احساس مي كنند.

در جهان امروز ما در نبرد فكري و فرهنگي سختي درگيريم، دشمن بر آن است كه شخصيت و هويت ما را به نابودي كشد، بدين ترتيب كه پايه هاي عقيدتي، فرهنگي و تاريخي ما را سست كند و در هم ريزد.

در زمينه هاي اجتماعي، از پراكندگي و تفرق و كشاكش مرگباري رنج مي بريم، اين مصيبت چون زالويي خونخوار، همواره نيروي امت اسلامي را به كام مي كشد و آن را در رويارويي با دشمن صهيونيست و حمله ي به آن، خارج از محدوده ي لفظ و شعار و شكوي و شكايت بي حاصل به شوراي امنيت و ديگر سازمان هاي وابسته به قدرتمندان، كه تنها در خدمت مصالح آنان كار مي كنند، ناتوان مي سازد. سازمان هايي كه لباس مشروعيت بر اندام مهيب ستمي مي پوشانند كه ستم بي نظير تاريخ انسان، يعني آواره كردن مسلمانان و اعراب فلسطيني و جاي دادن صهيونيست ها در خانه و وطن غصب شده آن هاست.

[صفحه 10]

و در زمينه ي مفاهيم اسلامي، مسلمانان اعم از با سواد و بي سواد، روشنفكر و عامي از نوعي اشتباه و سود فهم عجيبي رنج مي برند، به گونه اي كه مفاهيمي مانند زهد، قناعت، توكل، قضا و قدر و غير آن در ذهن بسياري از مسلمانان، در برابر دشواري هاي زندگي و حركت جاري تاريخ، معاني تخديري، تسليم پذيري و انقياد از خواسته ها و فرمان هاي ديگران يافته است.

اما چه بايد كرد؟

به خصوص كه امروز در هر زمينه اي با مسائلي روبرويم.

در نهج البلاغه- كه اسلام ناب، چنان كه امام عليه السلام آموخته و با آن زيسته، نموده شده است- براي هر يك از مسائل و مشكلات امروز ما،

راه حل اصولي و ريشه اي وجود دارد.

از اين رو، چنان كه قبلا نيز گفته ام، اميدوارم كه اين كتاب گرانقدر نياز بسياري از ما را برآورده سازد.

همين اميد مرا ترغيب و مجبور مي كند تا به تقاضاهاي مكرري كه از چندين سال پيش و پس از كمياب شدن طبع اول، از جانب دوستداران شده و مي شود، پاسخ مثبت دهم و كتاب را آماده ي چاپ سازم، با اين آرزو كه خداوند، مطالعه ي آن را براي خوانندگان مفيد و براي من در ساعت لقايش سودمند نمايد.

امتيازي كه اين چاپ به چاپ نخستين دارد، افزوده هايي است كه با مراجعه ي سريع در آماده كردن كتاب براي چاپ به خاطرم رسيده است.

و نيز علاوه بر تنظيم تازه ي مطالب، تقسيم بندي آنها به روشي ممتاز است كه جوينده را در يافتن متن هايي كه از نهج البلاغه گرفته شده، مدد مي كند. براي اين كار، من- چه در مواردي ك متن را ذكر كرده و ه در مواقعي كه به آن اشاره نموده ام- به شماره ي ترتيبي كه در چاپ هاي نهج البلاغه آمده و بيشتر چاپ هاي جديد به آن توجه داشته اند، اعتماد كرده ام. و اين امر در خطبه ها، نامه ها و كلمات قصار يكسان است.

از خداي- تعالي شانه- مسئلت داريم آنچه را بدان معرفت و آگاهي نداريم، به ما درآموزد و در بكار بستن آنچه مي دانيم ما را توفيق دهد و اين كار ناچيز را به حسن قبول بپذيرد و آن را كاري تنها در راه خود قرار دهد.

والحمد لله رب العالمين، بيروت، شعبان 1392، محمد مهدي شمس الدين

[صفحه 11]

مقدمه مولف چاپ اول

فرهنگ گرانبهاترين ميراثي است كه انسان بر جاي مي گذارد. اين ميراث، كه در اساس غير از تمدن مادي است، آدمي

است، آدمي را، كه در ميزان ارزش ها موجود حقيري بيش نيست، به معراج معنويت سوق مي دها و او را به وجود راستين و كمال شايسته ي خود مي رساند.

و راستي هم تمدن مادي، هر قدر ارزشمند و گرانبها فرض شود، در مقايسه با آثار معنوي، بيش از جزء ناچيزي از مجموعه ي فرهنگ انساني به شمار نمي آيد.

بايد بدانيم كه اغلب پديده هاي فرهنگي جاودان و ابدي نيستند و عمري كوتاه دارن، بي آن كه به كل انسانيت و هستي آن پيوند خورده باشند، تنها به بعضي از ملت ها اختصاص دارند. اين محدوديت همه جانبه، از آنجا ناشي مي شود كه آثار مذكور، در نتيجه ي عوامل مشخصي پديد آمده اند و نمايانگر نيازهاي فكري و اجتماعي خاصي هستند. بنابراين حيات و ارزش اين آثار، همراه عامل پديد آورنده ي خود، از بين مي رود و نمي تواند جوهري را كه خمير مايه ي آن اصالت و عمق و عموميت و قابليت گسترش از محيطي بسته به فضايي گسترده و نامحدود است، داشته باشد.

در كنار اين نوع ميراث، كه فرهنگي محلي و وابسته به زمان و مكان معيني است، هر امتي آثار فرهنگي اندكي دارد، كه براي خود او جاودانه است و گذشت زمان هرگز از تازگي آن نمي كاهد، زيرا كه اين گونه آثار، ريشه در جان است خويش بسته است و از قلبش خون مي گيرد و به اين سبب تا روزي كه امت مذكور موجوديتي دارد آن را ميراث گرانبها و جاوداني مي شمارد.

[صفحه 12]

در كنار اين فرهنگ جاودانه فرهنگ بسيار نادري وجود دارد كه متعلق به كل انسان است و زماني را نمي شناسد.

به هر صورت، اگر چنان است كه قسمت اعظم فرهنگ انساني، زماني و مكاني

است و قسمت كمتري به مكان خاصي وابسته است، بخش بسيار كمتر و در عين حال گرانبهاتر و پر ارج تري از فرهنگ متعالي بشري را مي شناسيم كه در چار چوب زمان و مكان نمي گنجد و به جهان بي حد و مرز انسان بستگي دارد.

اين آثار ابدي در نزد همه ي ملل و اقوام، جاودانه و فنا ناپذير است، زيرا كه به گروهي خاص خطاب نمي كند، شرح پريشاني ها و بيان درد دل يك ملت نيست، با انسان، هر جا كه باشد و پيدا شود سخن مي گويد، با تپش هر دلي همنوايي دارد، هر جراحتي را مرهم مي نهد، هر ديده ي گرياني را مي خنداند به انسان متعلق است و در نزد همگان ابدي و مخلد است.

و اين آثار- با همه ي اندكي- روح صفا و شرف را در انسان برمي انگيزد و در مقابل عوامل شري كه آدمي را به پستي خاك فرومي كشانند، او را به ذروه ي بلندي و تعالي و به سوي سرچشمه ي نور پرواز مي دهد.

و نهج البلاغه از اين گونه آثار است.

اين اثر جاودانه، از هر جهت كه بررسي شود، چه از نظر قدرت و توانايي لفظي و چه از ديد غنا و سرشاري معنوي، از زمره ي آثاري است كه نظير آن در ميان آثار ادبي و فرهنگي بشر، با همه ي گستردگي آن، اندك است.

و درباره ي آن چه به حق گفته اند: «فروتر از كلام خالق است و فراتر از خسن مخلوق.»

بيان علي، عليه السلام، در نهج البلاغه معجزه ي بلاغتي است كه در آن، انديشه سحر آواز و نغمه مي گيرد و نغمه و ترنم، مايه ي انديشه و تفكر مي يابد. در نهج البلاغه، عقل و احساس و عاطفه ي و تفكر بهم پيوند مي خورد و خواننده هنگامي

كه به افكار بكر و بلند آن مي انديشد، خود را در مقابل موجود زنده اي مي بابد كه داراي پويش و حركت است، قلبش مي زند و خون زنده در شريان هاي آن بگرمي جريان دارد.

[صفحه 13]

و اين نشانه ي اعجاز هر سخني است.

از سوي ديگر، كلام معجز آساي امام، هرگز از ستياش زور، سود پرستي و شائبه ي احساس پستي كه عادتا درونمايه ي كلا سخن بازان است، رنگي ندارد، بلكه در نهج البلاغه، سخن بلند او، تنها و تنها به خدمت انسانيت گرفته شده است.

در نهج البلاغه، علي، منحصرا مبارزه ي ضعيفان را مي ستايد، حقوق فقيران را بازمي نمايد، نيكوكاران و صالحان را تمجيد مي كند و هرگز از قدرت زورمداران، ثروت سرمايه داران و ستم سركشان و مستكبران، جز به نكوهش و مذمت ياد نمي كند.

مدار خسن در نهج البلاغه، آزادگي و بندگي، ثروت و فقر، عدالت و بيداد، جهل و علم، جنگ و صلح است. و مبارزه ي پايان ناپذير و دائمي كه در راه ساختن جهاني برتر براي انساني برتر وجود دارد.

بنابراين، نهج البلاغه كتابي انساني است، انساني با تمام معنايي كه اين كلمه دارد. چرا كه به انسان و حيات انساني ارزش و احترام مي نهد و در روزگاري كه انسان در نظر حاكمان و زمامداران به اندازه ي پشيزي نمي ارزد، حقوق انسان را به رسميت مي شناسد. و بالاخره انساني براي آن كه عشق به حيات و كوشش و كار براي زندگي را، تا حدي كه ضامن تعالي و پاكي حيات انسان باشد، در او برمي انگيزد.

به اين دليل و دلايل ديگر، نهج البلاغه، در امتداد جاري زمان، مانند روزگاران گذشته، به عنوان نمونه اي از آن نوع قليل فرهنگ متعالي انساني، باقي خواهد ماند. و هر گاه پرده ي ظلمات

ديده ها را فروگيرد به آن روشنايي خواهد بخشيد.

و بايد چنين باشد، زيرا كه حاصل انديشه ي بزرگ مردي است كه اسطوره ي مردانگي ها، دنياي فضيلت ها و مثل اعلاي خصايصي است كه سرمايه ي شرف و كرامت انسان است.

اما هدف من در اين جستجوها كشف ابعادي است كه مورد توجه كساني كه درباره سخنان امام (ع) مطالبي نوشته اند قرار نگرفته و آن: آراء اجتماعي، اقتصادي و سياسي آن حضرت است و به راستي هم نويسندگان، آن چنان كه بايد، برآراء امام در اين زمينه ها توجه نكرده اند. گويي بررسي و بحث در اطراف نحوه ي سياست او (ع) آن ها را از توجه به علم وي بازداشته است. در حالي كه فهم دقيق و دريافت كامل روش

[صفحه 14]

كشور داري، هر زمامداري بدون آگاهي از آراء سياسي، اجتماعي و اقتصادي او غير ممكن است.

عامل ديگري كه مرا بر اين كار واداشت، اين بود كه مي ديدم بسياري از سخنگويان و وعاظ مذهبي، در عرضه ي نهج البلاغه به توده ي مردم چنان مي نمودند كه اين كتاب مجموعه ي اندرزهائي است كه اراده ي به زندگي را در انسان فلج مي كند و حتي اين مصيبت كج فهمي به گونه اي ادامه دارد كه به وضوح آن را از طرز گفتار بسياري از وعاظ اين روزگار نيز مي توان خواند. از اين رو خواستم روشن كنم كه نهج البلاغه، به اندازه اي كه به مشكلات و مسائل معنوي، اجتماعي و اقتصادي پرداخته و راه حل اين مشكلات را اراده كرده، هرگز به پند و اندرز توجه نداشته است. و حتي نصايح و اندرزهايش نيز، با توجه به ريشه ها و انگيزه هاي اجتماعي آن هيچ گونه نسبتي با سخن اين واعظان ندارد و به چنان نتايجي نمي انجامد.

[1].

نجف اشرف، شعبان 1375، محمد مهدي شمس الدين

[صفحه 15]

جامعه و طبقات اجتماعي

جامعه از ديدگاه نهج البلاغه

شايد انديشه ي اجتماعي زيستن از نخستين انديشه هايي باشد كه آدمي بدان دست يافت، انديشه اي كه در تطور حيات انساني سهم بسزايي داشت و او را به كسب تجارب بسياري برانگيخت. اين تجربه هاي ابتدائي، با همه ي اشتباهاتي كه در مسير خود داشت، طبيعتا براي تجربياتي اصيل تر، مطمئن تر و دقيق تر زمينه ي مساعد و باروري بود.

اين انديشه همچنين انسان را به كوششهاي تازه اي واداشت، تا پيوسته براي تحول حيات اجتماعي و استقرار آن بر پايه ي رشد و تعالي تلاش كند.

و بالاخره اين فكر تا دوره ي طلايي خود- كه روزگار ما نيز دنباله آن است- ادامه يافت. در اين دوران، تفكر علمي آن را ميدان بحث خود قرار داد و به اين وسيله انديشه ي پوياي انساني، از عرصه ي تجارب خام و مبهم، يا از پهنه ي جوان سياستبازان تنگ نظر و نزديك بينان كوته انديش، كه در تمامي كارهاي خود چشم به نفع آني مي دوزند، فاصله گرفت و از اين گونه ميدان هاي تنگ و صحنه هاي محدود تجربيات ابتدايي و نارسيده، قدم بيرون نهاد، تا براي نظرات علمي استوار و سنجيده، زمينه اي مناسب فراهم سازد.

در طول روزگار، همت فيلسوفان- كه بعد از پيامبران، بشريت آنان را مردان آگاهي و معرفت مي شناسد- در اين صرف

[صفحه 16]

شد كه بافت حيات اجتماعي و قوانين آن را بشناسند و كششها و گرايشهاي آن را مطالعه كنند و سرانجام اين قوانين را مدون سازند.

برجستگان و نامبرداران تفكر فلسفي: سقراط، ارسطو و افلاطون، به اين موضوع اهميت خاصي بخشيدند و از آن پس نيز، نه تنها غفلتي در تعقيب اين جستجو پيش نيامد، بلكه هواره مطمح نظر بسياري از

انديشمندان جهان بود … تا اين كه روزگار ابن خلدون فرارسيد. و او با مقدمه ي خود در زمينه ي شناخت جامعه، گام مهم تازه اي برداشت و حادثه ي علمي عظيمي به وجود آورد. ابن خلدون با اين كار خود، علمي مستقل و در اصل جدا از فلسفه را بنيان گذاشت كه موضوع آن، حيات اجتماعي، روش تحقيق در آن، مشاهده و غايت و هدف آن، شناخت بهترين راه رشد و تعالي زندگي اجتماعي بود.

و سرانجام عصر جديد، عصر توده ها فرارسيد و اهميت اين انديشه بالا گرفت تا روزي كه هديه ي بزرگ خود را در فلسفه ي اثباتي «پوزيتويسم» از دست «اگوست كنت» دريافت كرد. از آن تاريخ براي مباحث اجتماعي دائره المعارف هاي مخصوصي به نام دائره المعارف علوم اجتماعي نوشته شد و در هر دانشگاهي مراكز و موسسات ويژه اي به وجود آمد و در آن ها افرادي كه در جامعه شناسي متخصص و سرآمد بودند، به كار پرداختند.

آنچه در باب پيدايش جامعه شناسي و مراحل پيشرفت و شكوفايي آن گفتيم، بيان مجملي بود كه اميدواريم زياد ناقص نباشد.

و اكنون وقت آن است كه بپرسيم: نهج البلاغه با اين مطالب چه رابطه اي دراد؟

بايد بگوئيم كه در اين جا مي خواهيم روشن كنيم كه نهج البلاغه، آن چنان كه بايد، از اين نظر مورد توجه قرار نگرفته است.

[3].

[صفحه 17]

اما بعد از اين كه روشن شود، مطالب اجتماعي نهج البلاغه در ميان ساير مباحث آن چه مقامي دارد. و بعد از اين كه آشكار كنيم امام چنان انديشه اي را داشت و در سياست كشور داري خود به كار بست كه هيچ حاكمي در روزگار خود آن را درنيافت و بدان توجه نداشت. و بعد از اين كه مشخص

كنيم به كار بستن اين اصول براي علي (ع)، نتايج درخشاني را ببار آورد، بعد از همه ي اينها، خود بخود آشكار مي شود كه توجه به نهج البلاغه، كه وجود آن در سير تحول انديشه ي اجتماعي رويداد بزرگي است، براي جامعه شناسان تا چه اندازه امري ضروري است.

نمي خواهيم علي (ع) را پايه گذار علم جامعه شناسي قلمداد كنيم و سابقه ي اين علم را از «ابن خلدون» تا علي پيش ببريم، با وصف اين كه، امروزه براي موسسات علوم اجتماعي مسلم شده است كه پدر قانوني و واضع نخستين اين علم «اگوست كنت» نيست.

آري، ما نمي خواهيم چنين بگوئيم و امام (ع) نيز بر سر وضع علوم نبود و اگر او در اين زمينه يعني وضع و ابداع علوم، شركتي داشته باشد، در همان علم نحو است كه حافظ اصول عربيت شد و جاودانگي آن را تضمين كرد.

عمده ي كوشش او- به عنوان رهبر مسئول مسلمانان بعد از رسول خدا (ص)- در اين بود كه شكل راستين اسلام را براي حيات انساني در جامعه، در راه ساختن انسان متكامل، پياده كند.

و مشكلات بسياري در زمينه هاي سياست و اداره ي كشور و جنگ هايي كه پيش آمد- چنان كه براي هر زمامداري چنين است- اولين و مهمترين گرفتاري او بود.

آنچه مي خواهيم بگوئيم اين است كه علي (ع)، در مقام زمامداري عادل، درباره ي جامعه اي كه بر آن حكومت مي كرد، انديشيد و به نيكوترين راه ها و وسائلي فكر كرد كه آن را به سوي رشد برد و از كمال رفاه، قدرت و امنيت برخوردار سازد با توجه به اين كه جامعه، جامعه اي اسلامي و شئون اقتصادي، جنگ و صلح و روابط و علائق اجتماعيش براساس قوانين الهي

[صفحه

18]

استوار گردد و تنها در چار چوب اسلام ناب، راه ترقي واقعي را در پيش گيرد.

و به راستي انديشه ي تواناي او (ع)، در تنظيم و سازماندهي جامعه، براي او ثمرات درخشاني را ببار آورد. در دوره ي زمامداري، امر حكومت و ضروريات آن، مساله ي قبيله گرايي و فتنه هاي او باش و پي آمد اين نوع مشكلات، پشتوانه هاي خاص جامعه و ارزش هاي حاكم بر آن و بالاخره طبقات مختلف و بافت خاص اجتماعي، همه ي اين ها مسائلي بود كه امام درباره ي يكايك آن ها انديشيد و يافته هاي فكري خود را در جامعه ي گسترده ي آن روز به كار بست. و اگر از گرفتاري هايي كه دشمنان تباهكار، براي او دائما به وجود مي آوردند، فراغت مي يافت و در ايام صلح و آرامش به تمشيت امور مي پرداخت، با اعمال خود چه اعجازها كه نمي آفريد!

از سخنان علي، عليه السلام، آنچه اكنون در دست ماست، به خوبي برمي آيد كه وي از صاحب نظران طراز اول در مسائل اجتماعي است و به حق چنين تقسيماتي از طبقات مختلف جامعه و شناساندن سازمان ها و تشكيلات آن، تنها از موهبت الهام و نبوغ مايه مي گيرد.

به يقين اگر شريف رضي- رحمه الله- تمامي آنچه را كه از كلام علي (ع) به دست وي رسيده بود، براي ما ضبط و حفظ مي كرد و تنها به انتخاب آنچه به نظر او فصيح و بليغ مي نمود، بسنده نمي كرد، ما اكنون از نعمت بزرگي برخوردار بوديم. و اگر آن چه پيش از عصر سيد رضي، از بين رفته بود، به او مي رسيد و به اين وسيله ما از آن آگاه مي شديم، بي ترديد به گنجينه ي گرانبهاتر و غني تري دست مي يافتيم. [3].

به هر صورت، در اين كتاب

عمده ي بحث ما را، طبقات اجتماعي در نهج البلاغه، تشكيل خواهد داد.

اما قبل از اين كه وارد بحث اصلي شويم، شايسته است به نكته اي اشاره كنيم كه با موضوع مورد بحث ما ارتباط تام دارد،

[صفحه 19]

و آن نكته اين است كه- چنان كه قبلا گفتيم- علي عليه السلام هرگز بر سر وضع علم جديدي نبود، بلكه در طول زمامداري خويش، در مقام حاكمي عادل، درباره ي مسائل گوناگون اجتماعي انديشيد و نتايج اين تامل و تفكر را عملا در متن جامعه پياده كرد، يا مي خواست چنين كاري را انجام دهد. بنابراين او هرگز آراء اجتماعي خود را در قالب خشك علمي، عرضه نكرد، بلكه بخشي از آن در كارهاي خود نشان داد، به عبارت ديگر امام به جاي اين كه انديشه هاي خود را از ارزش و اعتبار عملي تهي سازد و تنها به صورت حقيقت مجرد علمي بيان دارد، به شكل حقايق عيني تمام عيار و زنده و پويايي بيان كرد كه حيات و حركت خود را از وجود جامعه گرفته بود.

طبقات اجتماعي و خاستگاه آن

به درستي نمي دانيم كه انديشه ي طبقه، به عنوان يك واحد بزرگ اجتماعي و داراي حوزه اي وسيع، از چه زماني در جامعه ي انساني پديد آمده است. اما در تاريخ مكتوب بشر، هيچ گلاه تمدني را، كه روزي درخشيده و به غروب فراموشي رفته است، نمي شناسيم كه با اين فكر آشنا نبوده باشد. از اين رو تاثير عميق آن، در شكل گرفتن سازمان هاي اجتماعي امري مسلم است.

تمام جوامع بشري، چه آن هايي كه آمده و رفته اند و چه آن هايي كه هنوز حياتشان استمرار دارد، بر پايه ي نظام طبقاتي استوار بوده اند و ظاهرا روزگاري كه فارغ از انديشه ي طبقاتي بر

بشر گذشته، چندان طولاني نبوده است.

و اين نظر، چه بسا با آن چه ما در تبيين سير تكاملي جوامع انساني مي گوئيم، تاييد شود. به نظر ما جامعه در راه تكامل خود، تحت تاثير دو عامل قرار مي گيرد. اول: عامل غريزي به معني وسيعش، يعني آنچه شامل عاطفه ي پدري و انگيزه هاي نفساني است كه موجب تشكيل خانواده مي شود. دوم: عامل فرهنگي و آن نيز با تمامي معني كلمه. منظور اين است كه جامعه، از همان روزي كه افراد نوع بشر، روي به كثرت و تعدد نهاد، شكل گرفت و

[صفحه 20]

بنابراين دوراني كه در آن، انسان به صورت حيواني غير اجتماعي زيست، عمري طولاني نداشت.

از روزي كه جامعه ي بشري گسترش خود را آغاز كرد، انديشه ي طبقه در ذهن آدمي راه يافت. بدين ترتيب كه افراد بشر، در انجام دادن اعمال خوب و بد، در استعدادهاي خدا دادي و توانائي هاي جسمي با يكديگر متفاوت بودند و در نتيجه، قدرت همه ي آن ها در شكار حيوانات و حيازت آن يكسان نبود. اين تفاوت ها و اختلاف ها بود كه به تدريج در ذهن انسان، تصور و به دنبال آن انديشه ي طبقه را به وجود آورد.

اين مجملي از زمان پيدايش انديشه ي طبقه بود. اما اگر بخواهيم در مورد طبقات، به بررسي همه جانبه اي بپردازيم بيان آن در چنين مجال مختصر نمي گنجد، چرا كه طبقه، نهاد اجتماعي گسترده اي است كه از آداب و سنني ديرينه تغذيه مي كند و ريشه هاي آن به اعماق گذشته هاي دور رخنه كرده است.

بايد ديد كه اختلاف طبقات از كجا آغاز مي شود و خاستگاه كجاست؟

آراء جامعه شناسان درباره ي مبدا پيدايش طبقات مختلف است. بعضي كار، گروهي درآمد و يا ثروت و

جمعي تركيب آن هر دو را عامل اصلي مي شمارند. اگر بخواهيم در اين باره به جوابي صحيح برسيم، بايد بگوئيم كه اختلاف نظر در باب خاستگاه طبقات، از آنجا ناشي مي شود كه نظرها درباره ي طبقه، به عنوان نهادي اجتماعي، مختلف است. يعني گاهي طبقه به اعتبار نقش معيني كه در امور اجتماعي بازي مي كند و نتايج مشخصي كه در جامعه ببار مي آورد، مورد نظر است و گاهي به اعتبار مجموعه اي از مردم، كه از وضع اقتصادي همپايه و طبيعت نفساني و عقلاني ويژه اي برخوردارند و طرز تفكر، ذوق، طبع و عادات افرادشان، در خانواده و ديگر نهادهاي اجتماعي هماهنگ و يكسان مي شود.

وقتي به طبقه ي، از ديدگاه سهمي كه در امور اجتماعي دارد، مي نگريم، به ناچار بايد تنها كار را خاستگاه اصلي طبقات بشناسيم، زيرا كه اين سهم از همان كاري كه طبقه را ساخته است، مايه مي گيرد. اما وقتي از جهت سطح زندگي مادي

[صفحه 21]

و معنوي خاص خود، ملحوظ نظر است، ناگزير، كار و درآمد حاصل از آن با هم، منشا اصلي پيدايش طبقات به حساب مي آيد، بدين ترتيب كه شغل و كار، با آثار نفساني معيني كه در شخصيت آدمي مي گذارد و درآمد، با امكانات مشخصي كه براي زندگي فراهم مي كند، هر دو در ساختن حيات مادي و معنوي انسان دست در دست هم دارند.

البته وقتي به طبقه ي اجتماعي، از زاويه ي پايگاه اقتصادي آن در جامعه ي مبتني بر نظام توليد و توزيع، نگاه مي كنيم، منشا طبقات شكل ديگري پيدا مي كند. در اين حال بايد، تنها درآمد را ريشه ي اصلي و خاستگاه طبقات دانست، چون، كل درآمد است كه پايگاه اقتصادي طبقه اي را، در ميان

ديگر طبقات به وجود مي آورد. منظور از درآمد، اين جا، ثروت اندوخته شده اي است، كه امكانات اقتصادي، از لوازم ذاتي آنست، نه آن نيروي مالي كه وسيله ي رسيدن به معاش معيني است. [4] آنچه گفته شد، خاستگاه هاي مختلف طبقات بود و چنان كه ديديم، به تناسب معاني مختلفي كه از طبقه اراده و فهميده مي شود، وجوه مختلف پيدا مي كند. اما بايد اضافه كنيم كه همه ي آن مبادي، تنها منشا پيدايش طبقات محسوب مي شود و هرگز حكم و قانوني براي تعيين ارزش طبقات، در پي ندارد. بدين معني كه شغل، يا درآمد و يا شغل و درآمد با هم، تنها ممكن است علت به وجود آمدن طبقات باشند و اين كه فلان طبقه، تا چه درجه اي از ارزش و اهميت، برخوردار است، امري است كه اصولا به اين مبادي ارتباطي ندارد.

اين جا اين سوال مطرح مي شود كه بنابراين، اصلي كه ارزش طبقات بر پايه ي آن شناخته مي شود چيست؟ به عبارت ديگر، ما افراد جامعه را در ذهن خود چنان تصوير نمي كنيم، كه همه در سطحي يكسان قرار گرفته باشند، بلكه جامعه را بگونه ي هرمي مي دانيم، كه گروهي راس و جمعي قاعده ي آن را تشكيل مي دهند و گروه-

[صفحه 22]

هايي، در اين ميان، برحسب دوري و نزديكيشان به راس و قاعده، در مراتب بالا و پائين قرار دارند. در اين صورت وقتي هر طبقه، در ساختمان اين هرم جايي و مرتبه ايي خاص دارد، بايد بپرسيم كه در اين گروه بندي و تعيين منزلت، معيار ارزشيابي چيست؟

به نظر ما، براي اين گروه بندي نمي توان روي ضابطه ي درست و دقيقي انگشت گذاشت، مگر اين كه آن را از زاويه ي «ارزش برتر» [5] حيات،

مورد تحقيق قرار دهيم. يعني ضابطه اي را جستجو كنيم كه منحصرا به حكم اين «ارزش برتر» شناخته مي شود. وقتي كه اين ضابطه را به دست آيد، مي بينيم كه هر چه انسان به خط آن نزديك شود و از آن بهره گيرد و بدان پاي فشارد و خصايص آن را كسب كند، ارزش او بالا مي گيرد و منزلتش بلندي مي يابد. و برعكس، هر چه از آن دور يا بي نصيب تر شود، يا به طور كلي از آن محروم ماندن، به تناسب اين فاصله، در مرتبه ي اجتماعي فروتري قرار مي گيرد.

«ارزش برتر» زندگي را، گاهي ثروت و فضيلت و سياست و جنگ مي دانند.و گاهي نيز همان مبدئي كه زمينه ي تقسيم بندي طبقات را فراهم مي سازد. اين مورد اخير، در جوامعي است كه اقتصاد را «ارزش برتر» مي شناسند. در اين جا مي بينيم كه اقتصاد به تنهايي، يا اقتصاد و شغل با هم، زير بناي اصلي و خاستگاه طبقات تلقي مي شود و هر چه به اين زير بنا نسبت داده شود، خود «ارزش برتر» است و احكامي را براي ارزشگذاري مي سازد، كه به قدرت اقتصادي هر طبقه در جامعه بستگي دارد.

و گاهي اين ارزش برتر، غير از آن عاملي است كه مبدا پيدايش طبقات دانسته مي شود. در چنين موردي آن ارزش، خود در داخل هر طبقه اي از طبقات اجتماعي، قشر بندي هائي را به وجود مي آورد. چنان كه اگر، مثلا، آن را فضيلت بدانيم براي ارزش گذاري، احكامي با خود مي آورد و در داخل طبقات قشر بندي خاصي پايه مي گذارد، بدين ترتيب كه گاهي شخص، از نظر شغل، يا شغل و درآمد، يا توان اقتصادي وابسته به طبقه ي ضعيف و سطح

زندگي بسيار پائين است، ولي از جهت آن «ارزش برتر» يعني فضيلت،

[صفحه 23]

در راس هرم اجتماعي قرار دارد. [6].

به هر صورت، ارزشهايي كه گفتيم، هر يك به نوبه ي خود، ملاك ارزش گذاري تازه اي مي سازد و وضع جامعه را، خوب يا بد، با آثاري كه بر اين ارزشها مترتب است، شكل مي دهد و اين حقيقتي است كه ما، در حين بررسي طبقات براساس «ارزش برتر»: اقتصاد، يا فضيلت، به خوبي آن را لمس مي كنيم.

گاهي «ارزش برتر» زندگي در يك جامعه، فضيلت است. در اين جامعه انسان برخوردار از فضيلت، به ناتوانان مهر مي ورزد و بي چشمداشت كمترين پاداشي كمر همت به ياري آنان مي بندد. در راه خدمت به نوع ايثارگرانه، از خواسته ها و منافع خود، چشم مي پوشد. براي حصول منافع توده ي مردم، پاكبازانه آماده ي همكاري با ديگران است. از حق، در هر جايي كه باشد، حمايت مي كند و به دفاع از آن برمي خيزد. با باطل، به هر شكل و رنگي كه درآيد، مي ستيزد. در مقام يك انسان، به مسئوليت خطير خويش آگاه است. و در پرتو اين مسئوليت به كمال حرارت و ايمان عمل مي كند.

آري، گاهي «ارزش برتر» زندگي چنين مي شود. آن گاه منزلت ها در گرو فضيلت هاست و درجات اجتماعي، برپايه ي آن مفاهيم تعيين مي گردد. هر كس خويش را مثل اعلاي فضيلت سازد، مي تواند به افتخار مفام برتر دست يابد. كساني در پائين ترين مراتب جاي مي گيرند كه از فضايل بي بهره اند، يا رابطه ي ضعيفي با آن دارند. در ميان اين دو مرتبه ي اوج و حضيض، ديگر مردمند و منزلت آنها متناسب با آن بهره هاي اخلاقي است كه كسب كرده اند و به كار مي بندند.

در چنين جامعه اي هم، طبقات مخلتف

اجتماعي وجود دارد و چنان كه ديديم قشر بندي طبقات برمبناي خاصي است. ليكن اين اختلاف، مانند اختلاف برخاسته از تفاوت سطح زندگي و پايه ي اقتصادي طبقات، هرگز شكل كشاكش دائم به خود نمي گيرد كه به صورت توطئه ي هميشگي طبقه ي بالا، براي استثمار طبقه ي پائين و تقلاي پيوسته ي طبقه پائين، براي رهايي از زنجير اين استثمار، خود نمايي كند، و سرانجام به انقلاب خونين يا گونه ي ديگري از

[صفحه 24]

جنگ و ستيز بينجامد. در چنين جامعه اي بي شك طبقه فروتر به طبقه ي برتر از خود به چشم مهر و محبت و حرمت مي بيند، زيرا او، طبقات برتر را استثمارگراني نمي شناسد كه خون او را بمكند و هستي او را به غارت ببرند، بلكه آنها را مصلحان و خير انديشاني مي بيند، كه مصالح خويش در پاي جمع قرباني مي كنند. در راه آسايش ديگران رنج خود مي طلبند. بر روي خواسته هاي خود پاي مي گذارند، پيوسته دست به عطا و بخشش دارند و وسوسه ي استثمار و بهره كشي از خاطر آنان دور است. طبقات برتر نيز در چنين جامعه اي نسبت به زير دستان و فروتران به كمال رحمت و شفقت مي نگرند. به جان مي كوشند تا آنان را، از ورطه ي جانفرسايي كه در آن افتاده اند، نجات بخشند و به اوجي برآوند كه خورشيد سلامت و راحت، برجبينشان بوسه زند. چنين جامعه اي هرگز معركه ي جنگ و ستيز نيست، زيرا آن جا كسي به طبقه پائين فرونيفتاده است، بدين سبب كه او را از صعود باز داشته باشند. كشاكشي در آن وجود ندارد، زيرا كه پر و بال رفعت و برتري، شيئي مادي و خارجي نيست كه جدا از روح و شخصيت آدمي

باشد و گروهي بتوانند به چنگ آورند و ديگران از آن محروم بمانند. قدرت پروازي كه انسان را به سوي تعالي و ترقي مي برد، از روح انسان مايه مي گيرد و از دل او مي جوشد. هر كس برابر همان استعدادي است كه خداوند، براي صعود و ارتقاء در وجودش نهاده است و هر جا خود، اين توانايي و استعداد را به خدمت نگيرد، از دستش فروخواهد افتاد، و تنها وقتي برمسند تفوق قرار خواهد گرفت، كه پيش بهاي آن را، با فداكاري و چشم پوشي از لذات و هوس ها، بپردازد.

در چنين جامعه اي، اقتصاد در درجه ي دوم اهميت است، هر گاه انسان آن را در خدمت فضيلت گيرد، ارزش و ستايش مي يابد و گرنه مايه ي شري است كه قدر و ارزشي ندارد.

در جاي ديگر ممكن است، زير بنا و «ارزش برتر» زندگي، اقتصاد، يعني پيروزي و برتري مادي مبتني بر ذخيره ي اموال و انباشتن ثروت محسوب شود. در اين جا نيز، مراتب و منزلت هاي اجتماعي، براساس ويژه ي خود تعيين مي گردد. بدين معني كه در

[صفحه 25]

بالاترين مرتبه، كساني قرار مي گيرند كه خداوندان مال و منال و اربابان ثروت و دارائيند و آن هايي كه زر و مال كمتري دارند، يا اصلا چيزي ندارند، در پائين ترين درجات فرومي افتند و منزلت اجتماعي افرادي كه در ميان اين دو طبقه اند، به قدر ثروتشان تعيين مي شود و در واقع، هر كس به اندازه ي آنچه دارد، مي ارزد.

در چنين جامعه اي نيز، همان گونه كه ديديم، طبقات وجود دارد. اما اين جا، برخلاف جامعه ي اول، اختلاف طبقات سرمايه ي كشاكش ها را مي سازد، زيرا آنچه سبب پيدايش طبقات در جامعه است، سرچشمه ي ارزش به حساب مي آيد.

بعلاوه اين «ارزش برتر»، شيئي مادي و خارجي است كه با شخصيت انساني و كمال نفساني او، ارتباطي ندارد و طبقه فروتر نمي تواند به شكافتن ديواره ي طبقه و كسب برتري دل ببندد.

و از همين جا براي طبقات فروتر، احساس استثمار، كه خود مايه ي احساس هاي ديگري است، آغاز مي شود و تا آن جا پيش مي رود كه آنان طبقات بالاتر را، براي خود، در راه برخورداري از زندگي، خوشبختي و قدرت، بزرگترين مانع مي بينند و بالاخره اين حس، قلبشان را سرشار از حقد و كينه مي كند و به خيانت و دشمني با طبقات برتر برمي انگيزد.

چهره اي كه تصوير كرديم، نشان دهنده ي جوامعي است كه اقتصاد را «ارزش برتر» زندگي مي دانند و چنان كه ديديم عاملي كه سرمايه داران را به قله ي قدرت مي رساند همان عاملي است كه كشاورزان و كارگران را قدرت مي دهد، زيرا كشاكش و نزاعي كه در حالت اخير هست، همان جنگ و ستيز دروني جامعه ي سرمايه داري است و در هر دو، سرچشمه ي نزاع و پيكار مشترك است، بنابراين كينه ها، طمع ها، نيت هاي شوم و نيرنگ هاي پليد، محرك نفساني كسي است كه در اين حالت بر جامعه و نظام آن مي شورد و سرنوشت آن را تعيين مي كند.

نهايت اين كه، راس و قاعده ي هرم در اين دو نظام، عكس يكديگرند، يعني جهان سرمايه داري راس را به مال اندوزان و سرمايه داران اختصاص مي دهد و كمونيسم دنياي امروز، از نظر

[صفحه 26]

تئوري، آن را خاص كارگران مي داند. اما اين كه گفته مي شود، در جوامع كمونيستي، طبقه ي كارگر در راس هرم قرار دارند، ادعايي است كه براي ما باور كردني نيست، چون به هر صورت، دانشمندان، پزشكان، نويسندگان، نمايندگان

مجلس، مديران كارخانه ها، روساي سازمان هاي كارگري و مزارع تعاوني، همه ي اين گروه ها، از امتيازات اجتماعي و اقتصادي ويژه اي برخوردارند، كه هيچ يك از آن مزايا، براي توده ي كارگران مفهومي ندارد.

در اين صورت، مابين جوامع سرمايه داري و كمونيستي، در نتايجي كه از ارزش اصيل دانستن اقتصاد ببار مي آيد، تفاوتي نمي توان دانست. و اگر هم تفاوتي باشد، تنها در شكل و سطح و صوري و ظاهري است. اما اعماق … و سرچشمه ي تضاد و كشاكش ها درهر دو نظام يكي است.

و نيز مي بينيم كه اين اصالت دادن به اقتصاد و رازش برتر دانستن آن، چگونه جامعه را از درون به گسيختگي و از هم پاشيدگي، مي كشاند. من هيچ جنايتي را فاجعه آميزتر از اين جنايت ماديگرايان نمي دانم كه ادعا مي كنند: اقتصاد، ارزش برتر و زير بناي اصيل زندگي است و با اين باطل پرستي خود، جامعه ي بشري را، به پرتگاه تباهي عظيمي سوق مي دهند و آرمان انساني را تا اين اندازه حقير و زشت مي نمايانند.

به هر صورت از اين دو نمونه دانسته شد كه تحقيق درباره ي طبقات اجتماعي، چنان كه حق آن به درستي و به تمامي گزارده شود و همه ي گوشه ها و جوانب آن را شامل گردد، كاري است كه امكان ندارد مگر اين كه محقق، جستجوي خود را، با توجه به نمونه ي برتر و آرماني زندگي جامعه اي كه طبقات را در آن بررسي مي كند، انجام دهد.

و اگر بخواهيم نظر امام، علي عليه السلام، را به درستي بشناسيم، ناچاريم كه طبقات اجتماعي را از اين ديدگاه مطالعه كنيم.

[صفحه 27]

ارزش برتر و طبقات اجتماعي

فقر به معني درماندگي فرد يا گروهي از افراد جامعه در تامين معاش و وجه كفاف، امري است

كه اسلام با وضع قوانين و توصيه هاي موكد خود، به سختي با آن مبارزه مي كند و چنين فقري را به عنوان سدي در راه رسيدن اسنان به يكي از حقوق اصلي خود، يعني كفايت امر معيشت، بلاي انساني مي شمارد و به منزله ي مانعي كه جامعه را از ترقي مادي و معنوي محروم مي كند، بلاي اجتماعي مي شناسد - و ما اين معاني را در بحث هاي آينده روشن خواهيم كرد - از اين گذشته اسلام جامعه اي را نمونه و در راه تكامل مي داند كه در آن اثري از فقير و فقر نباشد.

در اين جا بگوئيم كه وقتي ما كلمه ي طبقات را در جريان بحث خود به كار مي بريم، تنها گروه هاي مختلف اجتماعي را در نظر داريم و مراد ما از طبقات، مفهوم متداولي نيست كه اين كلمه در زبان سياسي امروز دارد و البته علت واقعي به كار بردن طبقات به اين معني، آنست كه اين واژه خود در كلام علي (ع) به معني گروه هاي اجتماعي به كار رفته و در آن عصر، معني معروف امروز را نداشته است.

اسلام و نيز امام، به وجود طبقات - گروه هاي اجتماعي - در جامعه و برخاسته از اقتصاد و يا شغل يا هر دو آن ها، اعتراف دارند، زيرا وجود اين گروه ها، در هر جامعه، امري اجتناب ناپذير است. هر جامعه اي در طول حيات، ناگزير، بايد براي رفع نيازهاي خود، كارها و مشاغل را تقسيم كند و در نتيجه، ثروت در دست عده اي جمع خواهد شد و عده اي ديگر سهم كمتري خواهند داشت. چرا كه نظارت بر امر توزيع، به نحوي كه ثروت بتساوي در ميان افراد تقسيم شود، به كلي

غير ممكن است. از طرف ديگر، وقتي كارها و مشاغل افراد و در نتيجه درآمدها و دارائي ها يكسان و همقدر نباشد، بي ترديد سطح زندگي و كيفيت حيات مادي و معنوي آن ها نيز متفاوت مي شود و اين مساله، زمينه ساز شكل گرفتن طبقات است.

پيش از اين ديديم كه وقتي آرمان اقتصاد باشد،

[صفحه 28]

اختلاف طبقات برتضاد مي انجامد و در اين صورت اختلافي كه از تفاوت اقتصادي ناشي مي شود، خطري غير قابل اجتناب است و چنان چه براي رفع اين خطر و رعايت جانب خير و طلاح، نظام سالمي به وجود نيايد، جامعه خواه و ناخواه، به سوي فنا و نابودي خواهد رفت.

و از اين جا كمال اسلام و نبوغ بي مانند علي (ع) آشكار مي شود.

اسلام درمان اين درد را پيش بيني كرده و با وضع مجموعه اي از قوانين، راه اين مصيبت را بسته است و امام نيز با تعيين قيود خاصي خطرات ناشي از اختلاف درآمد و عواقب زيانبار آن را رفع كرده است.

بايد دانست كه ما وقتي ما خواهيم از تدابير سراسر حكمتي كه اسلام، براي حفظ جامعه از خطرات ناشي از اختلاف سطح اقتصادي انديشيده است، سخن بگوئيم، قبل از هر چيز بايد آرماني را كه اسلام، آن را شايسته ي حيات انسان، مي داند بشناسيم. و در اين جا سخن از آرمان [13] اسلامي، ضرورتا، ما را به بحث در باب آرمان علي (ع) مي كشاند.

مي دانيم كه نهج البلاغه، جز باز تاب اسلام در انديشه ي علي چيز ديگري نيست. از اين رو سخن از هر يك، آن ديگري را به ميان مي آورد، چنان كه چشم آدمي، با ديدن پرتوي از روشنايي، به طرف منبع اصلي نور هدايت

مي شود.

و اما نمونه ي آرماني براي زندگي، از ديدگاه اسلام و امام تقوي است و كمترين سوره اي را در قرآن مي توان يافت، كه در آن امر به تقوي، تقواي الهي، نباشد، در خطابه ها و كلام علي نيز، كمتر موردي از امر به تقوي، تقواي الهي، خالي است. قرآن كريم، انسان را به تقوي امر مي كند، به تفصيل تقوي را بيان مي دارد و متقين را مي ستايد. امام نيز به تقوي سفارش مي كند، به تو توصيف آن مي پردازد و در ستايش متقين سخن مي گويد.

علي (ع) مي گويد:

[صفحه 29]

«عبادالله! اوصيكم بتقوي الله فانها حق الله عليكم و الموحبه علي الله حقكم و ان تستعينوا عليها بالله و تستعينوا بها علي الله، فان التقوي في اليوم الحرز و الجنه و في غد الطريق الي الجنه. مسلكها واضح و سالكها رابح و مستودعها حافظ. لم تبرح عارضه نفسها علي الامم الماضين منكم و الغابرين، لحاجتهم اليها غدا … فاهطعوا باسماعكم اليها و الظوا بجدكم عليها و اعتاضوها من كل سلف خلفا».

(نهج البلاغه خطبه ي 191)

«اي بندگان خدا! من شما را به تقوي و ترس از خدا سفارش مي كنم، كه تقوي، حق خديا بر شماست و موجب حق شما بر خداي است. از خداي براي يافتن تقوي، ياري جوئيد و از تقوي براي تقرب به خداي مدد بخواهيد كه تقوي، امروز را، پناهگاه سلامت و فردا را راه جنت است. سرمايه اي است كه راه تجارت آن روشن، سوداگر آن كامياب و امانتدار آن امين است. پيوسته خود را به گذشتگان و بازماندگان امت ها، به سبب نياز فردايشان، به جلوه نشان داده است. پس، گوش دل به جانب آن داريد و همت به آن گماريد و

آن را جانشين تمامي از دست رفته هاي خود سازيد».

و در جاي ديگر مي گويد:

«اما بعد، فاني اوصيكم بتقوي الله … فان تقوي الله دواء داء قلوبكم و بصر عمي افئدتكم و شفاء مرض اجسادكم و صلاح فساد صدوركم و طهور دنس انفسكم و جلاء عشا ابصاركم و امن فزع جاشكم و ضياء سواد ظلمتكم … فمن اخذ بالتقوي عزبت عنه الشدائد بعد دنوها و احلولت له الامور بعد مرارتها و انفرجت عنه الامواج بعد تراكمها و اسهلت له الصعاب بعد انصابها و هطلت عليه الكرامه بعد قحوطها و تحدبت عليه الرحمه بعد نفورها و تفجرت عليه النعم بعد نضوبها و وبلت عليه البركه بعد ارذاذها». (از خطبه ي 198)

[صفحه 30]

«اما بعد، من شما را به تقواي الهي سفارش مي كنم … به راستي كه تقواي الهي درمانبخش درد قلب ها، بينايي كور دلي ها، شفاي نا تندرستي ها، صلاح فساد سينه ها، پاكي آلودگي جان ها، روشني تاريك چشمي ها، امنيت پريشان خاطري ها و روشنايي تاريكي ناداني هاي شماست، تقوي پيشه را مصيبت هاي روي آورده، دور شود تلخي كارهاي دشوار شيرين گردد، امواج حوادث از گرد او بپراكند، سختي هاي رسيده به آساني بگرايد و پس از خشكسال، باران عزت و حرمت بر او ببارد، مهر و رحمت گريخته، او را در ميان گيرد، سرچشمه هاي خشكيده ي نعمت، بر او بجوشد، و نم نم ناپيداي بركت، بر او سيلاب خروشان گردد».

و باز مي گويد:

«فان تقوي الله مفتاح سداد و ذخيره معاد و عتق من كل ملكه و نجاه من كل هلكه، بهاينجح الطالب و ينجو الهارب و تنال الرغايب.»

(از خطبه ي 230)

«تقوي الهي، كليد درستي و استقامت و ذخيره ي روز قيامت، آزادي از هر بندگي، و رهايي

از هر نابودي است. با آن، جوينده كامياب شود و گريزان نجات يابد و آرزوها برآورده شود».

اما براستي تقوي چيست؟

امام به وصف دروني تقوي - اگر تعبير درستي باشد - نپرداخته است و با اين كه سخنان بسياري در اين مورد دارد، تنها آن را از بيرون توصيف كرده است. يعني نشاني ها، مزيت ها نتيجه و اهل آن را شناسانده اماكنه و ذات و طبيعت تقوي امري است كه تنها در قرآن كريم بيان شده و در كلام علي نيامده است.

به نظر مي رسد كه امام (ع) با اعتماد به آنچه در قرآن كريم آمده است و اين كه مسلمانان از كلام الهي ماهيت تقوي را توانند شناخت، از اين مقوله سخني نگفته و تنها به ترغيب مسلمانان به تقوي و توصيه به آن، بسنده كرده باشد. البته اين احتمال نيز وجود دارد، كه علي در اين موضوع سخن ها گفته و حق مطلب را اداد كرده باشد، ولي به دست شريف رضي نرسيده و يا اگر

[صفحه 31]

بدان ها دست يافته است، در منتخبات خود نياورده باشد. به هر تقدير، آنچه در قرآن آمده است، ما را از هر چيز ديگري بي نياز مي كند.

خداوند مي فرمايد:

«ذلك الكتاب لا ريب فيه هدي للمتقين. الذين يومنون بالغيب و يقيمون الصلوه و مما رزقناهم هم ينفقون. و الذين يومنون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك و بالاخره هم يوقنون. اولئك علي هدي من ربهم و اولئك هم المفلحون.»

(سوره ي بقره آيات 2 و 3 و 4 و 5)

«اين كتاب بي هيچ شك راهنماي پرهيزكاران است. آن كساني كه به جهان غيب ايمان دارند و نماز بپاي دارند و از هر چه روزيشان

كرديم، به فقيران انفاق كنند. آنان كه ايمان آرند بدانچه خداي به تو و بر پيغمبران پيش از تو فرستاد و آن ها، خود به عالم آخرت يقين دارند. آنان از لطف پروردگار خويش براه راستند و آن ها به حقيقت رستگاران عالمند».

و نيز خداي تعالي مي فرمايد:

«ليس البران تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب، ولكن البر من امن بالله و اليوم الاخر و الملائكه و الكتاب و النبيين و آتي المال علي حبه ذوي القربي و اليتامي و المساكين و ابن السبيل و السائلين و في الرقاب و اقام الصلوه و اتي الزكوه و الموفون بعهدهم اذا عاهدوا و الصابرين في الباساء و الضراء و حين الباس، اولئك الذين صدقوت و اولئك هم المتقون».

(سوره ي بقره، 177)

«نيكوكاران بدان نيست كه روي به جانب مشرق يا مغرب كنيد، چه اين چيز بي اثري است. ليكن نيكوكار كسي است كه به خداي عالم و روز قيامت و فرشتگان و كتاب آسماني و پيغمبران ايمان آرد و دارايي خود را در راه دوستي خدا، به خويشان و يتيمان و فقيران و رهگذران و گدايان بدهد و هم در آزاد كردن

[صفحه 32]

بندگان صرف كند و نماز بپا دارد و زكات مال به مستحق برساند و با هر آن كه عهد بسته، به موقع خود وفا كند. و در كارزار و سختي ها، صبور و شكيبا باشد و به وقت رنج و تعب صبر پيشه كند، كساني كه بدين اوصاف آراسته اند آن ها به حقيقت راستگويان عالم و آن ها پرهيزكارانند».

و نيز خداوند تعالي مي فرمايد:

«و سارعوا الي مغفره من ربكم و جنه عرضها السموات و الارض اعدت للمتقين. الذين ينفقون في السراء و الضراء و الكاظمين

الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين.»

(آل عمران، 133 و 134)

«بشتابيد به سوي مغفرت پروردگار خود و به سوي بهشتي كه پهناي آن همه آسمان ها و زمين را فراگرفته و مهيا براي پرهيزكاران است. آن هائي كه از مال خود به فقرا، در حال وسعت و تنگدستي انفاق كنند و خشم و غضب فرونشاند و از بدي مردم درگذرند، (چنين مردمي نيكوكارند) و خدا دوستدار نكوكاران است».

و خداوند تعالي مي فرمايد:

«و لا يجرمنكم شنان قوم علي الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للقتوي».

(مائده، از آيه ي 8)

«و البته شما را نبايد عداوت گروهي بر آن بدارد كه از طريق عدل بيرون رويد، عدالت كنيد كه عدل به تقوي نزديكتر است».

و از پيامبر (ص) منقول است كه فرمود: «جماع التقوي في قوله تعالي [8].

برابر است با معني تقوي در اين آيه ي شريفه جمع شده است».

«ا الله يامر بالعدل و الاحسان و الايتاء ذي القربي و ينهي

[صفحه 33]

عن الفحشاء و المنكر و البغي، يعظكم لعلكم تذكرون».

(النحل، 90)

«و همانا خدا فرمان به عدل و احسان مي دهد و به بذل و عطاي خويشاوندان امر مي كند و از افعال زشت و منكر و ظلم نهي مي كند، به شما از روي مهرباني پند مي دهد، باشد كه موعظه خدا را بپذيريد».

از اين آيات شريفه و ديگر آيات، ماهيت تقوي را مي شناسيم كه آن:

فضيلت انساني، در والاترين معني و عاليترين صورت آن است.

ايمان به خدا، با نابترين كيفيت و برترين معني آن است.

بذل مال به نيازمندان است تنها در راه دوستي خدا، به اين معني كه بخشنده هرگز سپاس و شكري نمي طلبد و در پنهان و آشكارا مال خود را مي بخشد.

و صبر و پايداري در

هر حال و در هر موقعيت و خوردن خشم، گذشت در برابر همنوع، رعايت عدالت و احسان به مردم و ديگر صفات و خصائيل پسنديده است.

اين معني تقوي است و اگر در نفس آدمي تحقق يابد، در هر كاري كه به دست او انجام گيرد و در هر كلمه اي كه بر زبان او جاري گردد، خدا را و امر و نهي او را در نظر دارد و فضيلت را، د رهر جايي كه باشد، مي جويد و به چنگ مي آورد و زمام نفس به آن مي سپارد و خود و تمامي توانائي هاي خود را به صورت سلول زنده اي درمي آورد كه براي رشد پيكر جامعه به اخلاص و حرارت مي كوشد و در همه ي اعمال خود اراده ي الهي را كه به صورت احكام شرع متجلي شده است، جامه ي عمل مي پوشاند و در چنين هنگامي كه نمونه ي آرماني و مثل اعلاي اسلامي در وجود انسان تبلور يافته است.

در اين حال، مال ارزشي ندارد، مگر اين كه برطبق اوامر الهي صرف شود يا وسيله ي كسب رضايت او - جل جلاله - گردد و آن هائي كه اندوخته اي دارند و در راه خدا نمي بخشند، خيري براي جامعه و در نتيجه امتيازي بر تهيدستان ندارند.

[صفحه 34]

و نژاد، چنانچه به تقوي آراسته نشود، ارزشي نمي آورد.

و زور بازو، اگر در راه خدا به كار نرود، به چيزي نمي ارزد.

و قدرت، بي تقوي، به صاحب خود ارج و بهايي نمي دهد.

در دنياي تقوي، ثروتمندان و نيازمندان، حاكمان و محكومان، توانايان و ناتوانان، اشخاصي با گذشته و اجدادي افتخار آميز و افرادي با نياكاني گمنام و گذشته هايي فراموش شده، همه و همه وجود دارند، اما هيچ يك از اين اختلاف ها

اساس برتري و فروتري نمي سازد، مگر اين كه با تقوي همراه، يا از آن عاري شود، و تعاليم اسلامي در اين مورد صريح و روشن است و هيچ گونه پيچيدگي و ابهامي ندارد. نص قرآن كريم مي گويد كه جز تقوي چيزي ملاك برتري نيست.

«يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا، ان اكرمكم عند الله اتقيكم.»

(حجرات، 13)

«اي مردم! ما همه ي شما را نخست از مرد و زني آفريديم و آن گاه شعبه هاي بسيار و فرق مختلف گردانيديم تا يكديگر را بشناسيد (و بدانيد) كه بزرگوارترين شما نزد خدا با تقواترين مردمند».

و پيامبر (ص) مي گويد: «لا فضل لعربي علي عجمي الا بالتقوي» «عرب بر غير عرب هيچ گونه برتري ندارد، مگر به تقوي».

و امام علي (ع) مي گويد:

«لا تضعوا من رفعته التقوي و لا ترفعوا من رفعته الدنيا.»

(خطبه ي 191)

«آن را كه تقوايش به بلندي برآورده، پست مداريد و آن را، كه به دنيا برتري يافته، بلند پايه مشماريد».

بنابراين ارزشهاي اجتماعي، بر پايه ي اصل تقوي، شناخته

[صفحه 35]

مي شود و از آن سرچشمه، مايه مي گيرد.

و بدين گونه رغبت به: خير، خشنودي خدا، ياري مستمندان، صرف و بذل امكانات و توانائي ها در راه مردم و تنها براي خدا، منظور نظر و پيشواي هر انساني خواهد شد، كه حقيقت اسلام را دريافته است و افراد جامعه به جاي اين كه درگير كشاكش هايي باشند كه به نابودي و تباهيشان بينجامد، در فضاي بر و تقوي دوستدار، دلسوز، پشتيبان و ياور يكديگر خواهند شد.

و اين است مثل اعلاي زندگي از ديدگاه اسلام و امام.

اما اسلام در همان حالي كه فضيلت را منشا و مبدا ارزش اجتماعي مي شناسد

و مي خواهد كه امتش، براي مصونيت از خطرات ناشي از اختلاف طبقاتي، نفس خود را در اين حصار سلامت پناه دهند، هرگز از واقعيت هاي نفساني و عاطفي آدمي غافل نمي ماند.

انسان ثروتمند قوي، پيوسته فضيلت را مي ستايد، اما وقتي انگيزه هاي ظلم و تجاوز در او بيدار شود، بي آن كه به نداي فضيلت توجه نمايد، يا سرزنش وجدان را بشنود، به راه شر و فساد مي گرايد و در آن هنگام، فضيلت بيكاره اي مي شود كه در صيانت جامعه از آثار شوم اختلاف طبقاتي، اثري ندارد.

اين بود كه اسلام، تحقق بخشيدن به ارزش برتر را تنها به انسان وانگذاشت، بلكه قانون را نيز پشتيبان آن ساخت تا در آن قدرتي باشد كه نيرومندان بي نياز و نيازمندان ناتوان را به كسب فضيلت وادار و ترغيب كند.

براي جميع طبقات، وظيفه و حقوق برابر مقرر داشت و آن ها را در پيشگاه خداوند و نيز در برابر قانون مساوي دانست. جرم غني را عينا همانند جرم فقير و خطاي بلند پايگان را همسنگ خطاي بيمايگان شمرد. اينان را به علت ضعف و ناتواني، تحقير و آنان را به سبب بزرگيشان حمايت و پشتيباني نكرد.

و به اين وسيله در برابر طبقات بالا، حائلي به وجود آورد كه از سركشي و خود خواهي باز ايستند، زيرا اين اصل را به آنان آموخت كه ثروت، نژاد و افتخارات خانوادگي، در نظر قانون به چيزي نمي ارزد و طبقات پائين را نيز از احساس بي عدالتي و

[صفحه 36]

بهره كشي و حقارت بركنار ساخت، چه بر آنها روشن كرد كه ناداري و بي نام و نشاني پدران، قانون را به دشمني يا افراد برنمي انگيزد، بلكه در هر

حالي، پشتيبان و هوادار آن هاست و از آنان حمايت مي كند.

اما آن گاه كه اختلاف ثروت ها ريشه دار شود و گسترده و عميق گردد، سرچشمه فضيلت ها در جامعه فروخواهد خشكيد و تمايلات حيواني به حاكميت خواهد رسيد.

و در اين جا چگونه مي توان خواست كه گرسنه ي بي قوت و غذا، در پي فضيلتي برآيد، زيرا كه از محروميت فضيلتي برنمي خيزد و اگر دست نيكوكاري به مدد او نشتابد، گرسنگي پندارها و خيالاتي را به او القاء مي كند كه سرانجام او را به عصيان و گناه خواهد راند.

گرسنه اي كه، براي سد جوع، قرص نان خشكي نمي يابد، يا برهنه اي كه تازيانه ي سرما بر بدنش مي خورد و شعله ي گرما بر استخوانش مي نشيند و يا دردمندي كه براي تهيه ي دارو پولي و براي نجات از بيماري راهي ندارد چگونه مي تواند ثروتمند خز پوش سرمست را، كه گرسنگي غريبه ي دنياي خيال اوست، ببيند و فارغ از آن همه به ستايظش فضيلت بپردازد و فضايل اخلاقي چگونه مي تواند براي او جاي غذا، لباس و دارو را بگيرد؟ اينست كه وقتي راه برآوردن نيازهاي ابتدائي از طريق مشروع بسته باشد، خود به خود به طرف آدمكشي، گناهكاري و دزدي سوق داده مي شود.

و در اين جا به رغم آن كه مثل اعلا و ارزش برتر، فضيلت و مكرمت هاي اخلاقي است، آشكارا كشاكش هاي دروني و تضاد طبقاتي ظهور مي كند.

و اسلام اين واقعيت را دريافته و صيانت جامعه را از آثار ناگوار اختلاف طبقاتي، تنها به عهده ي انسان نگذاشته است و براي مساله ي اقتصاد نيز، در اين حفظ و پيشگيري و درمان، اهميت و نقش خاصي قائل شده است.

خداوند - تبارك و تعالي - احكام مشخصي را

تشريع فرموده است كه از تراكم ثروت به طريق غير عادله و نامشروع جلوگيري

[صفحه 37]

كند و چنان چه ثروتي از راه مشروع به دست آيد، زمينه ي بهره كشي از انسانها را نيابد.

بدين ترتيب كه براي ماليات (زكات و خمس) و مواريث، نظامي وضع كرد، تا اين نوع ثروت ها را به تدريج تعديل كند و از تراكم مال و انباشتگي ثروت جلوگيري نمايد. و حتي در مواردي كه مصالح توده ي مردم اقتضا كنند، يعني: وقتي جامعه ي اسلامي، با نياز مبرمي روبرو شود و بودجه ي مملكتي قادر به تامين هزينه ي ضروري نباشد، به حاكم اجازه مي دهد كه در اموال ثروتمندان تصرف كند.

و همچنين براي اموال عموي، كه از ماليات و منابع ثروت عامه گرد مي آيد،نظامي مشخص كرد، تا كفاف زندگي تمامي ملت را تضمين كند و با اين بودجه، پديده ي فقر، به معني معروف اقتصادي و اجتماعي را در جامعه ي اسلامي ريشه كن سازد. البته اين امر بدان معني نيست كه مردم از نظر درآمد و دارائي، در سطح يكساني قرار گيرند، زيرا اصولا چنين مساواتي، در هر جامعه اي كه به تصور درآيد، غير ممكن و جزء احلام و تصورات خوشباورانه اي است كه واقعيت اسلام از پذيرفتن آن امتناع دارد. در پرتو چنين نظامي است كه فقرا احساس نخواهند كرد: فراموش شده اند، چشمي نگران آنان نيست، دستي بر جراحتشان مرهم نمي گذارد و فراز و نشيب روزگار آن ها را در خود گرفته است … بلكه در خواهند يافت كه عزيز و مورد توجه حامعه اند و بنابراين انگيزه ي گناه در وجودشان فرومي ميرد. در اين جاست كه منادي اسلام ندا درمي دهد: «مثل اعلي فضيلت است.» و از آنان مي خواهد كه

در جستجوي فضيلت برآيند و ساحت زمين را نمونه ي بهشت سازند.

و براستي امام (ع) مي دانست كه انسان گرسنه، اجير، محروم و دست و پا در زنجير توانايي كسب فضيلت را ندارد و با او از وعد و وعيد، ترغيب و تهديد گفتن، سخن لغوي است، چنين انساني به كفر برگشته است و به ارزشها، فضيلت ها و انسانيت باوري ندارد.

شكم گرسنه، جسم بيمار و كلبه ي محقرش كه هر لحظه انسانيت

[صفحه 38]

او را انكار مي كند و زندگي در آن برايش دل آزار است احساس اجير بودن و داغ تحقيري كه در همه جا، برپيشاني او مي درخشد، همه و همه عواملي هستند كه او را دزد و خونخوار برخواهند آورد و دشمن انسانيتي، كه حق زندگي شرافتمندانه را براي او نشناخته است.

و امام به خوبي آگاه بود: جامعه اي كه بر سيادت و سالاري گروهي اندك و اسارت و بندگي جمعي كثير و استثمار شدن بردگان و توده ي به زنجير كشيده شده به شدت قدرتمندان، استوار باشد، جامعه اي است كه نور فضيلتي بر آن نخواهد تابيد و پاي اهل فضيلتي بر آن نخواهد رسيد. چنين جامعه اي پرورشگاه دزدان، مجرمان و بندگان است و بر دل و جان يكايك افراد آن انواع حقد، مكاري و مزدوري حكومت مي راند و روشن است كه دزدي، بندگي و نظائر آن، هرگز مايه ي شرف آدمي نبوده است.

بر پايه ي اين دريافت و آگاهي بود كه امام اصلاح اقتصادي را اساس اصلاح اجتماعي قرار داد.

اما در روزگار امام و پيش از وي- حتي از نظر متفكران و مصلحان- اين امر كاملا طبيعي بود، كه در يك طرف جامعه انسانهايي گرسنه و فقير و در طرف ديگر

ثروتمنداني وجود داشته باشند كه ندانند مال خود را چگونه خرج كنند! بدين ترتيب فقر و ثروت، بذاته، مساله اي اجتماعي نبود كه انديشمند آزاده اي در صدد حل آن برايد، زيرا كه آن را امري طبيعي و غير قابل اجتناب مي دانستند. تنها مشكل اين بود كه چگونه بايد شعله ي عصيان نيازمندان و گرسنگان را فرونشاند و از ثروتمندان حمايت كرد.

اما امام- بعد از پيامبر اسلام (ص)- نخستين كسي بود كه فقر و غنا را، به عنوان مساله ي مهم اجتماعي، مطرح كرد و آن را، متناسب با اهميتي كه در جامعه دارد، مورد توجه قرار داد.

ريشه ي فقر، از ديدگاه امام، در اين دو عبارت خلاصه مي شود:

«ان الله، سبحانه، فرض في اموال الاغنياء اقوات الفقراء: فما جاع فقير الا بما متسع به غني.»

(از كلمات قصار، 328)

[صفحه 39]

«خداوند، سبحانه و تعالي، قوت نيازمندان را در ميان اموال ثروتمندان قرار داد، بنابراين هيچ تهيدستي گرسنه نماند، مگر اين كه ثروتمندي با قوت او به نوشخواري پرداخت».

«و ماروايت نعمه موفوره الاوالي جانبها حق مضيع.»

«هرگز ثروت انباشته اي نديدم، مگر اين كه در كنار آن حق ضايع شده اي وجود داشت».

و از اين جاست كه مساله ي فقر و ثروت، به عنوان بارزترين مشكل اجتماعي، از روز اول خلافت علي (ع)مورد توجه او، قرار مي گيرد.

روزي كه علي به خلافت رسيد، جامعه ي بيماري مسلمين به سختي از اين درد رنج مي برد و اختلاف طبقاتي با عمق و گستردگي تمام، در پيكر جامعه ريشه دوانده بود.

پيش از آن كه او (ع)زمام حكومت را به دست گيرد، روش معمول در قدر شناسي و ابراز تفقد، دادن سهميه ي بيشتر از بيت المال بود و اين شيوه گاهي به صورتي

خارج از حد مقبول و معقول انجام مي شد و چه بسا افرادي كه سابقه اي در دين و پيشينه اي در اسلام نداشتند، بر پيشقدمان و بزرگان ترجيح داده مي شدند.

به همين سبب، اين حاتم بخشي ها و گشاده دستي ها از يكسو، طبقه ي اشرافي به وجود آورد كه بهره اي از ارزش هاي اسامي نداشت و اشرافيت خود را از نژاد، ثروت، نژاد و خاندان ريشه دار و اين گونه امتيازات بي نصيب بودند. طبعا از تبعات فاجعه ي مذكور، آن بود كه نيازمندان ناتوان، احساس حقارت و زير دستي كنند و اشراف به غرور و خود بزرگ بيني در افتند و فقيران از ثروتي كه خانه ي ثروتمندان را انباشته است، محروم مانند.

بدين ترتيب، روزي كه علي عهده دار خلافت شد، در پيش روي خود ميراث شومي را يفات كه نهال اسلام را، كه رسول خدا (ص)در دل و جان مسلمين كاشته بود، به نابودي تهديد مي كرد.

[صفحه 40]

علي اين جامعه ي مبتلا را، كه از گذشتگان به دست او رسيده بود، بدين گونه درمان كرد كه سهميه ي همه ي مردم را برابر داشت، تا شريف و وضيع، بكير و صغير، عرب و غير عرب، همه ي سهمي يكسان از بيت المال برند و بهانه و زمينه ي برتري جويي و تفاضلي كه از اين اختلاف سهميه، براي افراد و طبقات نسبت به يكديگر، پيدا مي شد، از ميان برداشته شود.

اين كار سبب شد كه ثروت، ارزش كاذب خود را از دست بدهد. تهيدستان و ناتوانان در جامعه، احساس حقارت نكنند. شريف زادگان و قدرتمندان را، بلاي استعلا و برتري جويي فرونگيرد. آن گاه ندا در داد كه مردم به خدا باز گردندن و تقوي را وسيله ي برتري و معيار

ارزش قرار دهند.

در آن روز، طبقه ي اشراف، در مقابل سياست عادلانه و رعايت و رعايت مساواتي كه او در پيش گرفته بود، قيام كرد و از او خواست كه بزرگان را به سهم بيشتري مخصوص بدارد. اما او گفت:

اتامروني ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه؟ و الله ما اطور به ما سمر سمير و ما ام نجم في السماء نجما! لو كان المال لي لسويت بينهم، فكيف و انا الال مال الله! الا و ان اعطاء المال في غير حقه تبذير و اسراف … »

(از خطبه ي 126)

«آيا از من مي خواهيد، با ستم بر مردمي كه بر آنان حكومت مي كنم، به طلب پيروزي برآيم؟ نه بخدا سوگند! تا دنيا دنياست چنين كاري را نخواهم كرد. اگر همه ي اموال عمومي، دارائي شخصي من نيز بود و مي خواستم به مردم دهم، آن را به تساوي تقسيم مي كردم، حال آن كه اين اموال از آن خداست. بدانيد كه صرف و بذل نارواي اموال عمومي، عين تبذير و اسراف است … »

اما همه ي كارهايي كه اشراف، در روز اول خلافت علي، از او ديدند در همين خلاصه نمي شد. پيش از آن كه امام عهده دار خلافت شود، بيت المال- در برابر چشمان او- به جيب گروهي از نور- چشميان سرازير بود و او در همان روز اول، با خود پيمان بست كه همه ي آن ها را مصادره كند و به صاحبان حقيقي خود باز گرداند،

[صفحه 41]

و اعلان اين امر، آغاز كارهايي بود كه علي براي مبارزه با فقر پيش بيني كرده بود، فقر كافري كه جامعه ي اسلامي را به پرتگاه نابودي مي كشاند. علي در آن روز گفت:

«الا ان كل قطيعه

عثمان و كل مال اعطاه من مال الله، فهو مردود في بيت المال. فان الحق لا يبطله شي و الله لو وجدته قد تزوج به النساء و فرق في البلدان لرددته، فان في العدل سعه و من ضاق عليه الحق، فالجور عليه اضيق». [9].

(از خطبه ي 15)

«بدانيد زمين هائي كه عثمان به نام تيول واگذاشته و اموالي كه به ناروا به اين و آن بخشيده است، همه و همه باز گردانده خواهد شد. هرگز حق را چيزي باطل نمي كند- والله كه اگر چيزي از آن اموال را بيابم كه با آن زنان را كابين داده يا كنيزاني خريده باشند همانا كه مال را به صاحبانش باز مي گردانم. هر آينه در عدل گشادگي است. پس آن كس كه عدل بر او تنگ گيرد، ستم بر او تنگتر خواهد گرفت».

فاجعه ي توزيع غير عادلانه ي ثروت، براي امام ناگوار و غير قابل تحمل بود. از اين رو بارها بر بلندي منبر مسجد كوفه فرياد برمي داشت:

« … و قد اصبحتم في زمن لا يزداد الخير فيه الا ادبارا و الا الشر فيه الا اقبالا و لا الشيطان في هلاك الناس الا طمعا، … اضرب بطرفك حيث شئت من الناس! فهل تبصر الا فقيرا يكابد فقرا، او غنيا بدل نعمه الله كفرا، او بخيلا اتخذ البخل بحق الله وفرا، او متمردا كان باذنه عن سمع المواعظ و قرا! اين اخباركم و صلحاوكم؟ و اين احراركم و سمحاوكم؟ و اين المتورعون في مكاسبهم و المتنزهون في مذاهبهم؟» (از خطبه ي 129)

[صفحه 42]

«و شما در روزگاري هستيد كه خير همواره از آن دور مي شود و شر پيوسته به سوي آن پيش مي آيد و حرص شيطان به

تباهي مردم به فزوني مي رود … به هر كس كه مي خواهي نگاه كن! آيا جز بينوايي كه از ناداري مي سوزد، يا ثروتمندي كه نعمت الهي را به كفر برگردانده است، يا بخيلي كه با خود داري از اداي حق خدا، زيادتي مال مي طلبد، يا سركشي كه گوشش در شنيدن اندرزها سنگيني گرفته است، كسي را مي بيني؟ كجايند برگزيدگان و شايستگان شما و كجايند آزادگان و بزرگواران شما؟ و يا كجايند آنان كه در كسب و كار پرهيزكار و در سيرت و رفتار پاك و نيكويند؟».

به نظر امام، بلاي فقر، هرگز به موعظه و نصيحت درمان نمي پذيرد، بلكه تنها راه چاره، حفظ اموال امت از دستبرد غارتگران و سود جويان و صرف كردن در موارد شايسته ي آ است.

با اين برنامه به درمان فقر عمومي برخاست و براي اين كار يك لحظه از مراقبت كار واليان، نظارت و سرپرستي دقيق اموال امت، راه هاي اخذ ماليات و تقسيم آن، نياسود.

چه بسيار والياني كه، به جرم خيانت، ستمگري و سود جويي، از كارها بركنار و به سختي باز خواست شدند. و چه بسيار نامه هائي كه به واليان خود نوشت و آنان را درباره ي مردمي كه بر آنان حكومت مي راندند، به رعايت عدل فرمان داد. [10] اما در همان حال، كه آن ها را به حفظ جانب عدل سفارش مي كرد، ناظران و بازرساني بر آنان مي گماشت تا شاهد چگونگي اطاعت و اجراي اوامر او باشند. و بدين گونه او (ع)اولين كسي بود كه نظام بازرسي را در اين موارد ابداع كرد.

او به واليان خود مي نوشت: «ان اعظم الخيانه خيانه الامه»، [11].

بزرگترين خيانت ها، خيانت به امت است و هشدار مي داد كه آنان

[صفحه

43]

اعضاي شركتي نيستند كه به قصد بهره كشي و استثمار از امت تاسيس شده باشد، بلكه آن ها- چنان كه يكبار نوشت- «خزان الرعيه و وكلاء الامه و سفراء الائمه [12].

به معني خزانه داران توده ي ملت، نمايندگان امت، سفيران مسئولان مملكتند.»

تعلق اموال عمومي به همه ي افراد ملت، مفهومي است كه تنها در سخن و عمل علي واقعيت راستين خود را پيدا مي كند، چنان كه روزي، برادرش، عقيل به نزد او آمد و از او مقداري بيش از سهم خود تقاضا كرد. علي به اين دليل كه بيت المال، از آن همه ي مردم است و مال شخصي او ينست، خواسته ي برادر خود را رد كرد. عقيل بار ديگر آمد و خواست كه علي، حداقل، به مناسبت پيوند محبتي كه در بينشان هست، چيزي بدو ببخشد. اما علي گفت: «ان هذا المال ليس لي و لالك و انما هو فيي ء المسلمين [13].

به معني اين مالي كه در اختيار من است، مال من و تو نيست، سرمايه ي همه ي مسلمين است.»

با توجه به آنچه گذشت، مي بينيم كه هم اسلام و هم امام، التزام به فضيلت و رعايت تقوي را تنها به عهده ي وجدان آدمي نسپرده اند بلكه با وضع قانون پشتوانه اي براي ضمانت اجراي آن ساخته اند كه به عنوان واقعيتي اجتماعي پايه و مبناي روابط افراد جامعه و رفتار انسان ها گردد. از طرفي نيز قانون را همه كاره ي زندگي انسان و آدمي را الت بي اراده و فاقد هر گونه اختيار در برابر آن، نمي شناسند، بلكه بعد از بيدار كردن وجدان جانبي از رفتارش را به خود او واگذار مي كنند. بعلاوه حفظ جامعه از آسيب و تبعات اختلاف طبقاتي را هم تنها

وظيفه ي فضيلت و تقوي نمي شمرند، چه فضيلت به هيچ روي نمي تواند نيازهاي مادي انسان را، برآورده سازد. نيازهايي كه بدون برآورده شدن آن ها، اصولا، آدمي به التزام فضيلت و مكارم اخلاق قادر نمي تواند شد. اين جا نيز يك طرف حراست و صيانت جامعه را برعهده ي اقتصاد، كه جوابگوي نيازهاي مادي آدمي است، گذاشته اند.

و بدين گونه است كه انسان مسلمان، با وجداني بيدار و

[صفحه 44]

قانوني تضمين كننده ي نيازهاي فرد و جامعه به سوي رشد مي رود و راه خود را به سوي كمال نسبي، كه در سرنوشت اوست، در پيش مي گيرد.

حال كه موضع اسلام و امام در برابر طبقات مختلف اجتماعي و اختلاف طبقاتي روشن شد، به بررسي طبقات اجتماعي در نهج البلاغه، مي نشينيم.

درباره ي امر به تقوي و وصف آن و اوصاف متقين به شماره هاي زير مي توان مراجعه كرد.

خطبه ها: شماره هاي 192 و191 و190 و183 و182 و173 و167 و161 و157 و132 و114 و83 و82 و64 و15 (قاصعه)، 230 و198 و196 و195 و194 و193.

و در بخش نامه ها، شماره هاي: 12 و 25 و 31 و30 و27 و26، وصيت امام به فرزندش امام حسن (ع)، 53 و47 و45 (عهد نامه ي مالك اشتر)و 46.

و در بخش كلمات قصار شماره هاي: 410 و388 و344 و242 و210 و203 و95.

[صفحه 45]

درآمدي به بررسي طبقات در نهج البلاغه

اشاره

اساس كار ما، در بررسي طبقات اجتماعي در، نامه ي امام (ع)به مالك اشتر نخعي است. امام روزي اين نامه را كه به عهدنامه معروف است- به مالك اشتر نوشت كه طرفداران بني اميه در مصر بر محمد بن ابي بكر شوريده بودند و حكومت وي دچار هرج و مرج شده بود، اين بود كه امام (ع)او را بركنار كرد و مالك را به ولايت مصر فرستاد.

اما مالك

نتوانست چيزي از اين قانون به كار بندد، زيرا هنوز در آستانه ي مصر (شهر قلزم، منطقه سوئز امروزي)بود، كه معاويه با عسل زهر آگين او را مسموم كرد و به قتل رساند. اين واقعه در سال سي و هشت هجري اتفاق افتاد. پس از چندي محمد بن ابي بكر نيز به شهادت رسيد و به اين وسيله صمر، يكسره به دست معاويه افتاد و بنا به عهد و قراري كه، بين او و عمرو عاص رفته بود، ولايت مصر را به او واگذار كرد! [14].

[صفحه 46]

بايد گفت كه آنچه از اين عهد نامه در دست ماست، تمامي آن نيست، بلك منتخباتي از آن است كه شريف رضي- رحمه الله- برگزيده است. و اي كاش همه ي آن را ثبت و حفظ كرده بود! در آن صورت ما به تمامي آراء امام (ع)آگاهي مي توانستيم يافت. اما وقتي مي دانيم كه وي در انتخاب خود، تنها به بليغ ترين كلمات بسنده كرده است، ما چه مي توانيم كرد؟

در شروع بحث «طبقات اجتماعي در نهج البلاغه» بايد اشاره كنيم، امام در تقسيم بندي طبقات در درجه ي اول به وظيفه ي هر گروه در جامعه، توجه داشته است. البته در درون اين طبقات تقسيم و قشر بندي ديگري نيز وجود دارد، كه بر پايه ي مثل اعلا و نمونه ي برتر استوار است. نخستين تقسيم، حكمي براي ارزش گذاري نمي سازد تا اعضاي هر طبقه اي را در مراتب بالا يا پائين قرار دهد.

تقسيمي كه حكمي ارزشي به وجود مي آورد و منزلت اشخاص را تعيين مي كند، تقسيم دوم است، يعني انسان وقتي امكانات خود را، در راه خير و صلاح جامعه صرف مي كند، در قله ي ارزش جاي مي گيرد و شخصي كه

همان توانائي ها را در تباه كردن و زيان رساندن به جامعه بكار مي برد، پايگاهش به فروترين طبقات تنزل مي يابد.

بنابراين ترتيب طبقات در اين تقسيم، برحسب ترتيب چنان ارزشي نيست كه نظاميان در مدارج بالا قرار گيرند و تهيدستان و فقيرا در فروترين طبقات، (به ترتيبي كه بعدا خواهد آمد)و ارزش ها به تناسب نزديكي و دوري به نظاميان تعيين شود! زيرا گفتيم كه امام در تقديم و تاخير گروه ها تنها به خدمات و كارهاي اجتماعي آنان نظر داشته و در اين جا به ارزش معنوي- كه جز تقوي چيز ديگري نيست- توجه نكرده است.

اما پيش از پرداختن به مطلب اصلي، توجه به يك نكته، به لحاظ اهميتي كه دارد، ضروري مي نمايد و آن نكته اين است كه مي بينيم امام وجود طبقات «گروه ها» ئي را در جامعه مسلم مي داند و در رعايت احوالشان دستورهايي مي فرمايد، مانند: خراجگزاران بازرگانان، صنعتگران و فقيران و تهيدستان و درباره ي تشكيل و ايجاد گروه هاي ديگري سخن مي گويد كه وجودشان را ضروري

[صفحه 47]

مي داند. آيا اين امر حكمتي ندارد؟

به نظر من اين موضوع، فلسفه ي دقيق و به راستي شگفت آوري دارد، يعني طبقاتي كه امام درباره ي ايجاد و تشكيل آن ها، سخن گفته است: ارتشيا، وزيران، واليان و قضات، گروه هايي هستند كه بر تنظيم امور جامعه و خط مشي حيات اجتماعي، اقتصادي، سياسي و دفاعي آن نظارت مي كنند و سرنوشت جامعه ي درخشان يا رو به انحطاط به كار آن ها بستگي دارد. اين سازمان ها و دستگاه هاي حكومتي، قبل از خلافت امام گرفتار فساد و در خطر از هم پاشيدگي بود و از اين رو امام، براي احياء و ابقاء جامعه، بر آن شد كه آن را

از نو بنيان گذارد.

از اين دقت نظر، عظمت شناخت امام از مسائل اجتماعي به خوبي دريافته مي شود.

اما جامعه، خوب يا بد، به دست ما ساخته مي شود و سرنوشت ناگزير آدمي اين نيست كه در جامعه اي نابسامان و محيطي آشفته زندگي كند كه در آن هيچ گونه فرصت مناسب و مطلوبي، براي كسي نباشد، بلكه ما مي توانيم در اجتماع سراسر نظم و انضباطي زندگي كنيم، كه در آن هر كس براي تحقق خواسته هاي خود مجال كافي به دست آورد. ليكن چنين جامعه اي به وجود نمي آيد، مگر اين كه دستگاه هاي اداري مملكت اصلاح شود، يا به صورتي مطلوب تجديد بنا گردد.

امام با چنين دريافت داهيانه اي، درباره ي جامعه اسلامي روزگار خود انديشيد، و براي اصلاح آن برنامه ريزي كرد و قانون وضع نمود. اما، دريغا كه مصر هرگز سعادت پياده شدن آن نظام نيافت!

امام (ع)مردم را به هفت طبقه، يا گروه تقسيم كرد. بدين ترتيب: 1- نظاميان، 2- دبيران عمومي و خصوصي كه به منزله ي هيئت وزيران و معاونان انان هستند، 3- قضات، 4- واليان، 5- كشاورزان، 6- بازرگانان 7- پائين ترين طبقه.

اما در جاي ديگر قضات و واليان و دبيران را در يك طبقه قرار داد، با اين كه در ضمن كلام خود به تقسيم اول نظر داشت. البته ممكن بود دبيران و واليان را به اعتبار اين كه كاري اداري

[صفحه 48]

دارند و از زندگي همساني برخوردار هستند در طبقه ي واحدي قرار دهد چرا كه سطح درآمد و هزينه و نيز افكار اجتماعي آن ها همانند يا بسيار به هم نزديك است. آري به نظر ما، ممكن بود كه اين دو گروه را در يك طبقه قرار دهد، اما

امام چنين نكرد و آن ها را در دو گروه جداگانه قرار داد. گمان مي كنم علت اين كار نهايت رغبت و شدت علاقه او بود به اين كه به وضوح تمام، نحوه ي تشكيل همه ي نهادها و سازمان هاي حكومتي را براي يك دولت اسلامي تعيين كند تا مبادا در مسئوليت هاي اين دو طبقه، كه داراي حوزه ي فعاليت جداگانه اي هستند، به سبب اشتراك لفظي و صروي، اشتباه و ابهامي پيش آيد.

براي اين كه تمامي ويژگي هاي عهد نامه ي مالك اشتر را بيان كنيم، در اين جا، برحسب تقسيم امام از طبقات اجتماعي سخن خواهيم گفت، اما چه ضرورتا و به اقتضاي ذاتي آن ها چنين ترتيبي لازم نباشد.

اما وقتي امام طبقات اجتماعي را، آن چنان كه ديديم، تقسيم مي كند، به اين اصل دقيق توجه دارد كه وجود و كار هر يك از اين طبقات، به جز طبقه اي ك عملا قادر به انجام دادن كاري نيست، براي جامعه ضروري است. يعني همچنان كه، هر طبقه براي اقامه ي وجود خود، برتلاش و كوشش گروه هاي ديگر، تكيه مي كند، بي كوشش او نيز امكان تلاش براي ديگران به وجود نخواهد آمد، از اين رو مي فرمايد:

«الرعيه طبقات لا يصلح بعضها الا ببعض و لا غني لبعضها عن بعض»

«توده ي مردم به دسته ها تقسيم شده اند و كار هيچ دسته جز به دسته ي ديگر راست نيايد و هيچ دسته از دسته ي ديگر بي نياز نيست».

بي وجود ارتش امنيتي نيست، بازرگاني نابود و كشاورزي مختل است و با اين واقعه موجوديت مملكت در خطر نابودي قرار دارد.

با ركود بازرگاني و انحطاط كشاورزي، هرگز مالياتي نيست

[صفحه 49]

كه بودجه ي ارتش و تسليحات نظامي تامين شود. ثمره ي مستقيم ركود تجارت، تراكم بي اندازه و غير ضروري

كالاها در جايي و كمبود آن در جاي مورد نياز و بالاخره سقوط جامعه در كام بحران است.

كار واليان و قاضيان نظارت دائم بر تنظيم فعاليت هاي مختلف اجتماعي است و چنان چه دست از كار باز دارند، جامعه دچار آشوب و فتنه خواهد شد.

بهر صورت فاليت هاي گوناگون اجتماعي، بدن اين كه يكي بر ديگري امتيازي داشته باشد، به يكديگر وابسته اند و بنابراين وقتي كسي كاري انجام مي دهد، در ازاء آن از خدمات فراواني استفاده مي كند و چنانچه جامعه از ياري او دست باز ارد، بي ترديد امكان كاري براي او باقي نخواهد ماند.

امام مي فرمايد:

«فالجنود، باذن الله، حصون الرعيه و زين الولاه و عز الدين و سبل لامن و ليس تقوم الرعيه الابهم، ثم لاقوام للجنود الا بما يخرج الله لهم من الخراج الذي يقوون به علي جهاد عدوهم و يعتمدون عليه فيما يصلحهم و يكون من وراء حاجتهم.

ثم لا قوام لهذين الصنفين الا بالصنف الثالث من القضاه و العمال و الكتاب، لما يحكمون من المعاقد و يجمعون من المنافع و يوتمنون عليه من خواص الامور و عوامها. و لا قوام لهم جميعا الا بالتجار و ذوي الصناعات، فيما يجتمعون عليه من مرافقهم و يقيمون من اسواقهم و يكفونهم من الترفق بايديهم ما لا يبلغه رفق غيرهم.»

«سپاهيان، به اذن خداي، دژهاي توده ي مردمند و زينت فرمانروايان و عزت دين و وسيله ي امنيت كه مردم، بي آنان آسايش نخواهند داشت. كار سپاهيان راست نيايد مگر به خراجي كه خداي از مال توده هاي مردم بيرون مي كشد و سپاهيان در جهاد با دشمن توده ها، از آن مال نيرو مي گيرند. و در اصلاح كار توده ها به آن تكيه مي زنند و همه نيازهاي

خود با آن برمي آورند. اين دو

[صفحه 50]

دسته نظام نمي كيرند جز به صنف سوم كه داوران و كارگزاران و دبيرانند. داوران كه پشتوانه هاي، عقود و معاملاتند و مجريان ساير امور كه در شان آنان است و كارگزاران كه سودها را فراهم مي آورند و دبيران كه در كارهاي كلي و جزئي مايه ي آسايش مردمانند و كار هيچ يك از آن دسته ها قوام نيابد مگر بسوداگران و پيشه وران كه به سوداي سود گرد هم مي آيند و بازار داد و ستد مي آرايند و بازار داد و ستد مي آرايند و به داد و ستد مي پردازند و جز آنان هيچ كس باين كار توانا نيست».

وقتي فعاليت هاي اجتماعي، بدين گونه به يكديگر وابتسه و مرتبط باشند، ناگزير بايد مجاري امور مشخص گردد، تا اختلال و برخوردي پيش نيايد و امري امر ديگر را تحت الشعاع قرار ندهد و چنين مسئوليتي مسلما برعهده ي حاكم است.

امام مي فرمايد:

«و في الله لكل سعه و لكل علي الوالي حق بقدر ما يصلحه و ليس يخرج الوالي من حقيقه ما الزمه الله من ذلك الا بالاهتمام والاستعانه بالله و توطين نفسه علي لزوم الحق و الصبر عليه فيما خف لعيه او ثقل»

«لطف حق، همه اين دسته هارا فراگرفته و بر همه گسترش يافته است و هر يك را به ميزان شايستگي كار، برگردن والي حقي است. فرمانگزار از انجام دادن آن چه خداي برعهده ي او گذاشته است، برنمي آيد مگر اين كه بكوشد و از خداي مدد جويد و به كار بستن فرمان حق را آماده باشد و در آسان و دشوار كارها شكيبائي پيشه كند».

فرماندهان نظامي

فرماندهان نظامي ضرورت توام با خطرند، زيرا كه نيرومندترين طبقات جامعه به حساب

مي آيند، سپاهيان فرمانبردار آنانند و اسلحه در دست آن هاست و اگر در صدد شورش و طغيان

[صفحه 51]

برآيند، يا با توده ي مردم راه ستم و ظلم در پيش گيرند، هيچ نيرويي نمي تواند آن ها را از اين كه باز دارد. بعلاوه روحيه ي نظامي گري، كه مايه ي انتظام ارتش است، خود مقتضي خطر است و ناخود آگاه آنان را مايه ي خطر مي كند. افكاري كه زمينه ي پيدايش اين روحيه مي شود، ناشي از احساس قدرت، برتري، توانائي سركوب و در نتيجه احساس خود خواهي و برتري طلبي است.

از طرفي طبيعت شغل نظاميگري نيز ايجاب مي كند كه نظاميان با زور و خشونت، با مشكلات مواجه شوند و از اين راه به حل آن برخيزند و همين طبيعت آنان را چنان مي پروراند كه به گروه هاي انساني تنها به چشم «يكاني» كه به كار مشخصي گماشته شده اند، نگاه كنند ريشه ي اين طرز تفكر، از آنجا است كه اصولا، آنان، سربازاني را كه كوركورانه فرمانشان را اطاعت مي كنند، جز وسيله اي كه سلاح را به خوبي به كار مي برند، نمي بينند و در كارهاي خود به صفات نفساني و خصوصيات ذاتي انساني، نمي انديشند، براي اين كه همه ي اين معاني در دنياي آن جمعيت متشكل بشري، كه ارتش نام دارد، چهره ي بي رنگ و رمقي به خود مي گيرد و از يك سرباز آن مجموعه، بيش از اداي وظيفه چيزي ديگري خواسته نمي شود.

وقتي فرماندهان نظامي، با چنين انديشه اي به جامعه ي انساني بنگرند و تصورشان از انسان ها، چنين باشد، هرگز در رفتاري كه با مردم دارند، از انحراف و تجاوز بركنار نخواهند ماند، زيرا كه صفات نفساني و ملكات اخلاقي است كه آدمي را در برابر مردم، به رعايت راه صواب ملزم

مي كند و آنان، چنان كه دانستيم، به اقتضاي طبيعت شغلي، از آن غافل مي مانند.

اين روحيه ي طبقاتي كه در آنها امري اجتناب ناپذير است- و گرنه نمي توانند نظامي باشند- وقتي قوت و شدت يابد و در جهتي بيرون از مجراي طبيعي خود افتد، مايه ي خطري بزرگ خواهد شد.

اين كه گفتيم جنبه ي منفي و خطر زاي ارتش است.

ولي در عين حال وجود ارتش ضوررتي غير قابل انكار است، چرا كه به وجود ارتش: امنيت نگهباني و دولت نگهداري مي شود

[صفحه 52]

ياغي و آشوبگر به جاي خود مي نشيند و متجاوز سركوب مي بيند. از اي رو بايد گفت: تا ارتش يك ضرورت است از آن چاره اي نيست و تا وجودش خطر مي آفريند، بايد تحت مراقبت دقيق باشد.

به همين سبب بود كه امام (ع)براي ارتش نظامي را پايه گذاري گرد، تا در تشكيل اصولي و بنيادي اين طبقه، راهنماي حاكم باشد و روشي مشخص نمود كه آن را در انتخاب افرادي كه مي خواهد از توده ي مردم، به كسوت نظاميان درآورد، به كار بندد و بالاخره آئيني وضع كرد كه برطبق آن حاكم با فرماندهان رفتار كند و مقصود او (ع)اين بود كه هم با ارتش جانب ضرورت را تامين كند و هم جامعه را از خطر و تهديد احتمالي آن مصون دارد.

داشتن شخصيت نظامي، براي فرمانده، مانند هوايي كه براي تنفس هر موجود زنده اي لازم است، امري ضروري است. مقصود از اين شخصيت، مجموعه ي صفاتي است كه در وجود شخصي جمع مي شود و از او فرماندهي نظامي مي سازد.

مهمترين اين مشخصات آن است كه هر فرماندهي، بايد داراي چنان قدرت و نفوذي باشد، كه فرمان او به جان و دل پديرفته شود،

زيرا اولين چيزي كه از يك سرباز، خواسته مي شود، فرمانبرداري است و بدون آن هرگز ارتشي به پيروزي نخواهد رسيد. هر جا كه فرماندهي، از هيبت و نفوذ بي نصيب گردد، زير دستا بر او سر اطاعت فرونخواهد آورد و بي ترديد در شغل نظامي گري خود ناموفق خواهد بود.

فرمانده بايد از توانائي ها و لياقت هاي تمام افرادي كه تحت رياست و فرمان او هستند، آگاهي كامل داشته باشد تا بتواند هر كسي را، در مقام لايق خود به كار گمارد، زيرا يك خطاي كوچك و ساده در تشخيص فرمانده، چه بسا ممكن است به فاجعه اي بزرگ تبديل شود.

فرمانده بايد واجد فرهنگ نظاميگري، يعني كاملا آگاه به اصول و فنون جنگي و برخوردار از دانش رهبري عمليات نظامي باشد، بعلاوه، از آنجا كه فرمانده نظامي، سرمشق و نمونه ي همه نظاميان است، بايد در تحمل دشواريها و از جان گذشتگي در

[صفحه 53]

اداي وظيفه، كه هر دو از صفات اصلي و لازم براي همه ي نظاميان، فرماندهان، درجه دارا و سربازان است، سرمشق و نمونه اي عالي باشد. مسلم است كه اين مشخصات در همگان يافته نمي شود و از صفاتي نيست كه از نسلي به نسل ديگر به ارث رسد، بلكه بايد به كمك تربيت و آموزشي علمي و برنامه ريزي شده، در افراد تحقق پذيرد.

و ما مي دانيم كه در زمان امام، مدرسه و دانشكده اي وجود نداشت كه چنين افرادي را براي فرماندهي تربيت كند.

همه ي اين ملاحظات، امام را بر آن داشت تا منابع و عناصري را كه اين نياز جامعه را برمي آورد تعيين كند. اين عناصر و منابع در آن روز، خاندان شريف و اصيل و آراستگان به فضايل و عادات پسنديده

بودند، كه فرزندان خود را، به آداب سخت و استوار عادت مي دادند و اين تعليمات، آنان را در خوي و فرهنگ نظاميگري كار آمد مي ساخت و اين هنر، در آن روز، از مهمترين امتيازاتي بود كه اعراب در تصحيل و اكمال آن مي كوشيدند. همين روحيه، به آنان احساس مسئوليت و در مقابل مشكلات، بردباري و استقامت مي بخشيد. اين خاندانهاي اصيل، در قلب توده هاي مردم، كه عموم مردان جنگي از آنان بودند، منزلت و جايگاه والائي داشتند و اين منزلت، نتيجه ي خدماتي بود، كه در روزگار جنگ و صلح، به توده ي مردم،كرده بودند و اين امر مقدماتي را كه براي هر فرمانده، هيبت و نفوذ مي آيند و مردم را فرمانپذير او مي كند، فراهم مي ساخت.

امام مي فرمايد:

«ثم الصق بذوي المروءات و الاحساب و اهل البيوتات الصالحه و السوابق الحسنه، ثم اهل النجده و الشجاعه و السخاء و المساحه، فانهم جماع من الرم و شعب من العرف.»

«ديگر آن كه ارباب مروت و صاحبان مكرمت بجوشي و با مردمي از خاندانهاي صالح و نيكو پيشينه، الفت گيري، سپس با

[صفحه 54]

ياري دهندگان و ثابت گامان و دليران و بخشندگان و بلند همتان، كه آنانند مجموعه ي كرم و شاخه هاي نيكويي».

اما از سوئي اين فرماندهان، احساس برتري و قدرت را از محيط خانواده ي خود، كه صاحب مقام و موقعيت قابل توجهي است، با خود دارند، رسيدن به مناصب جديد نيز به همراه قدرتي كه از تسلط بر سپاهيان و سلاحهاي جنگي به دست آنها مي افتد، اين احساس را، به شدت و فعاليت وامي دارد و آنان را به اعمال زور و سلطه جويي تشويق مي كند. از طرف ديگر، آگاهي و علمي كه دارند كارها را

در چشمشان مي آرايد و موجه مي نمايد. اين سرچشمه هاي سه گانه، پيوسته ماهيت و افكار خاص طبقاتي را در وجود فرماندهان تقويت مي كند و بر مي انگيزد و اين است خطري كه بر وجود ارتش مترتب است، ليكن امام چاره ي اين خطر را نيز پيش بيني فرمود.

علاوه بر خصائل و مشخصات مذكور، صفات ديگري نيز براي يك فرمانده نظامي لازم است. از جمله ي اين صفات، آگاهي ديني است. مقصود از اين آگاهي، البته تنها علم به فرائض ديني نيست، بلكه عبارت از شناخت و دريافت حقيقت اين مسئوليت ها و فرائض است، كه در وجود نفساني فرمانده نيروي دافعه اي مي سازد و او را در زندگي عملي، به راه هدايت وامي دارد. اين شناخت ديني، بدون ترديد، هرگز باين درجه ي تاثير نمي رسد مگر اين كه در وجود آدمي به صورت ملكه ي اخلاقي فعال و محركي درآيد.

و از همان صفات است: امانت: تا دست به جانب مال غير دراز نكند. حلم: تا غضب، او را به كارهاي بد عاقبت با عقوبت نكشاند. سعه ي صدر: تا عذر پوزش خواهان بپذيرد. رحم و شفقت با ناتوانان: تا آنها را به بازي قدرت خود نگيرد. و بسياري صفات پسنديده ي ديگر.

همچنين، علاوه بر شناخت ديني كه بايد در نفس فرمانده به صورت ملكه اي راسخ درآيد، لازم است كه او داراي چنان اخلاقي باشد كه دستش را از هر گونه تباهكاري باز دارد و قدمش را در راه راستي و هدايت، استوار سازد.

امام مي فرمايد:

[صفحه 55]

«فول من جنودك انصحهم في نفسك لله و لرسوله و لامامك و انقاهم جيبا و افضلهم حلما، ممن يبطي ء عن الغضب و يستريح الي العذر و يراف بالضعفاء و ينبو علي الاقوياء

و ممن لا يثيره العنف و لا يقعد به الضعف»

«از لشكريان خود، كسي را به فرماندهي بگمار كه او را در خير خواهي و فرمان پذيري و از خداي و از فرستاده ي او و از پيشواي خود، پند نيوشتر از همه داني، از كساني كه دير خشم باشند و پوزش پذير، به درماندگان مهربان و به زور مندان چيره و گردنفر و از آنان كه به درشتي از جاي نروند و سستي از انجام وظيفه بازشان ندارد».

پس از تعيين شرايط لازم در برگزيدن و انتخاب سران نظامي، امام به بيان طرز رفتار با آنان مي پردازد.

به نظر امام (ع) حاكم نبايد، براي تضمين اخلاص اين طبقه، تنها به تربيت و خلق و خوي شخصي آنان اعتماد نمايد، بلكه او به همان اندازه كه در حسن تربيت و متانت خلق فرماندهان تاكيد مي ورزد، در تشويق و تقدير مادي و معنوي آنان نيز، اصرار دارد.

بدين معني كه فرماندهان پيوسته اشتياق دارند كه ببينند كارهايشان، مورد توجه حاكم قرار مي گيرد و تحسين او را برمي انگيزد و نيز علاقه مندند كه احساس كنند مقامي عالي، پيوسته، مواظب حال و مراقب اعمال آنهاست و خدمات آنها را، به بهترين وجه قدر مي شناسد و پاداش مي دهد. بعلاوه اين فرماندهان هم مانند ساير مردم، در قيد نيازهاي اقتصادي و مالي هستند و چه بسا نيازهاي مالي آنان، بيش از ديگران نيز باشد، در اين حال بر حاكم است كه بيشتر از حد لزوم در رعايت وضع اقتصادي آنان بكوشد.

از طرف ديگر، حاكم نبايد با اعتماد به اخلاق نيكو و تربيت صحيح بپندارد كه آنان، تنها با چنين زمينه اي نهايت اخلاص را، به كار

خواهند بست و تقوي و فضيلت را پيشه خواهند كرد، چرا كه نياز كافر، آنان را به گناهكاري و انحراف مي كشاند، از اين رو بايد كارهاي برجسته ي آنها را در نظر گيرد

[صفحه 56]

و تحسين كند و به هنگامي كه در مواجهه با حوادث دشوار، هنري نمايان و كاري شگفت مي كنند، آنان را بستايد.

اما اگر از آنان غافل بماند: يعني به مهر و لطف به كارشان رسيدگي نكند و به نرمي و رافت ناظر كارشان نباشد و اين حالت بي تفاوتي را دريابند، احساس خواهند كرد كارها بي پاداش مي ماند و كوشش ها بر باد مي رود. در نتيجه، بزرگ در چشمشان كوچك و كوچك و ناچيز بزرگ و با ارزش مي آيد. به حاكم بي اعتماد مي شوند، محبت او از دل ها بيرون مي رود. در صلاح انديشي و خير خواهي، صميميت و در خدمت، صداقت را ترك مي كنند، زيرا نه تنها انگيزه ي كافي را براي خدمت نمي يابند، بلكه مي بينند حاكم از دنياي آنها جدا شده است و در كار آنان اهمال و غفلت مي ورزد. اين حالت سبب مي شود كه حكومت او را سنگين و طاقت فرسا و روزگار دولت او را طولاني و غير قابل تحمل احساس كنند، از فرمانروايي او به ستوه آيند و بيزاري جويند. و تا وقتي حال بدين منوال باشد، چه عاملي آنان را از پيمان شكني و توطئه و روبرويي با او، به وضعي كه با سياست مدبرانه مي توانست از آن دور بماند، باز خواهد داشت؟

امام مي فرمايد:

«ثم تفقد من امورهم ما يتفقد الوالدان من ولدهما و لا يتفاقمن في نفسك شيي ء قويتهم به و لا تحقرن لطفا تعاهدتهم به و ان قل، فانه داعيه لهم الي بذل

النصيحه لك و حسن الظن بك و لا تدع تفقد لطيف امورهم اتكالا علي جسيمها، فان لليسير من لطفك موضعا ينتفعون به و للجسيم موقعا لا يستغنون عنه، … فان عطفك عليهم يعطف قلوبهم عليك. و ان افضل قره عين الولاه استقامه العدل في البلاد و ظهور موده الرعيه و انه لا تظهر مودتهم الا بسلامه صدورهم و لا تصح نصيحهتم الا بحيطتهم علي ولاه امور و قله استثقال دولهم و ترك استبطاء انقطاع مدتهم، فافسخ في آمالهم و وصال في حسن الثناء عليهم و تعديد ما ابلي ذووا البلاء منهم، فان كثره الذكر لحسن افعالهم

[صفحه 57]

تهز الشجاع و تحرض الناكل، ان شاء الله.»

«آن گاه به كار آنان، چنان به نوازش رسيدگي كن، كه پدر و مادر در كار فرزندان كنند. بايد چيزي كه به آن آنان را نيرو مي دهي، در نظرت بزرگ نيايد و بيش از سزاواريشان جلوه نكند و نبايد ملاطفتي كه بايد درباره ي آنان به جاي آوري، هر چند اندك باشد. كوچك انگاري و به اين سبب به آن اقدام نكني، كه آن احسان، ايشان را با تو يكدل مي سازد و به تو خوش گمان مي گرداند. و به اين اميد كه در آينده تفقدي بزرگ درباره ي آنان به جاي خواهي آورد، دلجويي مهر آميز و نوازشهاي كوچك و آني را درباره ي آنان از دست مده، كه مهر اندك تو را موضعي است كه از آن سود مي برند و لطف بزرگ تو را موقعي است كه از آن بي نياز نيستند … چه، مهرباني تو با آنان، آنان را دلبسته ي تو گرداند.

برپاي داشتن عدل و داد در بلاد و مهر توده ي مردم بالاترين مايه ي

روشنايي چشم واليان است. توده ي مردم، تنها هنگامي خير خواه واليانند كه از او ايمن باشند و سنگيني بار حكومت بر پشتشان اندك باشند و به انتظار آن نباشند كه كار فرمانروايي او به پايان رسد. پس، به آرزوهاشان در بگشاي و كارشان را بزرگ بر زبان آور و از اين راه به آنان نزديك شو، چه اگر از حسن عمل آنان بسيار ياد كني، به ياري خدا، دليران به جنبش درآيند و گريز پايان بر انگيخته گردند تا از جنگ نهراسند».

بخش اخير يعني: « … چه اگر از حسن عمل آنان بسيار ياد كني، دليران به جنبش درآيند و گريز پايان برانگيخته گردند … » با معناي عميقي كه دارد، در خور تامل است، چه به جاي سرزنش كردن و به ملامت گرفتن فراري جنگ، كه در دل او تخم كينه و سوء نيت مي پاشد، تحريك حس رقابت، او را به مجاهدت و كوشش وامي دارد. يعني وقتي سرباز سست قدمي مي شنود كه همراهان و همكاران او، به سبب مردانگي و هنر نمايي مورد تقدير واقع مي شوند و هنگامي كه مي بيند مبارزه و تلاش، با تقدير و تحسين فرمانده و بالاخره حاكم، پاداش داده مي شود. خود به خود با محركي نفساني به جانب تلاش و فعاليت كشانده مي شود و از آن تمتع و لذتي مي يابد

[صفحه 58]

كه همين لذايذ نفساني او را به ثبات قدم و استقامت بيشتر وادار خواهد كرد، به جاي اين كه به اكراه به ميدان رود و با ملات و سرزنش به كاري مجبور شود كه براي او لذت و كششي ندارد و هرگز انگيزه اي نفساني او را به تكميل و اتقان

آن تشويق نمي كند.

به علاوه بر حاكم است كه در رسيدگي به امور نظاميان، هوشيارانه عمل كند و افراد شايسته را بشناسد و ديگران را براي كار آنان نستايد و در دادن پاداش كوتاهي و اهمال نورزد، زيرا كه غفلت وي، اين احساس را براي آنان پيش خواهد آورد كه كارهاي بزرگ، پادش راستين خود را نمي يابند و افراد شايسته، تقدير در خورد خود را نمي بينند.

امام (ع) گفت:

«ثم اعرف لكل امري ء منهم ما ابلي و لا تضمن بلاء امري ء الي غيره و لا تقصرن به دون غايه بلائه».

«نيز هنر هر كس را كه به كاري بزرگ آزمايش شده است، بشناس و بستاي و كوشش و فداكاري كسي را. به ديگري نسبت مده و از بزرگداشت آن كس كه كاري بزرگ انجام داده، كوتاهي مكن».

و مسلما ميزان پاداش و ملاك تقدير، نفس عملي است كه انجام شده است و هرگز در اين جا خاندان و تبار، ثروتمندي يا موضوعي ديگر مورد توجه قرار نمي گيرد.

امام (ع) گفت:

«ولا بدعونك شرف امري ء الي ان تعظم من بلائه ما كان صغيرا و لا ضعه امري ء الي ان تستصغر من بلائه ما كان عظيما»

«بايد كه بزرگي منزلت كسي سبب آن نگردد كه هر كار كوچك او را نيز بزرگ بشماري و نيز كوچكي مقام كسي ترا بر آن ندارد كه كار بزرگ او را حقير داني».

[صفحه 59]

و آخرين سخن، آن كه هماهنگي و پيوند معنوي از اموري است كه بايد بين فرمانده و سربازانش برقرار گردد. و آن گاه كه اين ارتباط به وجود آيد و جملگي سربازان يقين كنند كه زير سلطه و عذاب سلطان جباري قرار ندارند و راه قدرت

نمايي و سلطه جويي او را هموار نمي كنند و به ابزار تامين آرزوهاي او تبديل نشده اند و دريابند كه مشمول رعايت پدري نيكوكارند كه در خير آنان مي كوشد و سعادت آنان را مي جويد، نسبت به آنان عطوفت و رافت مي ورزد و آنها را به جانب صلاح رهبري مي كند. وقتي چنين روحيه اي در آنان پيدا شود، همگي به اخلاص و اتقان و حرارت و ايمان خواهند كوشيد و با اين تصميم به اداي وظايف خود روي خواهند آورد كه با حسن عمل، فرمانده ي خود را خوشحال كنند و به مسرت خاطر او بيفزايند. اين را هم بگوئيم كه اصولا فرمانده، با سربازانش شناخته مي شود، يعني هر كا كار سپاهيان شگفت انگيز وافتخار آميز باشد، از آن، قدرت رهبري و وسعت آگاهي و كارداين و لياقت فرمانده، دريافته مي شود. و در اين صورت، براي دولتي هم كه چنين فرماندهاني دارد، هرگز جاي خوف و نگراني نخواهد ماند.

اما همچنان كه محبت، عطوفت و حسن خلق، براي حصول چنين روحيه اي از شرايط ضروري است، تامين جنبه ي اقتصادي سربازان نيز شرط لازم شمرده مي شود. يعني سربازي كه فرياد همسر و ناله ي فرزندان خود را از گرسنگي، برهنگي و بيماري، با دل خسته ي خود مي شنود، هرگز نمي تواند در كار خود صميمانه پاي دارد. و از اين رو امام (ع) به حاكم توصيه مي كند كه طبقه ي نظاميان بايد از جانب سپرستان خود، از جنبه هاي اقتصادي و روحي، به بهترين وجه حمايت و تامين شوند، چه بهترين فرماندهان، كسي است كه به سربازان خود نزديكتر و مهربانتر باشد و در هر حال و هر جا، در رعايت احوالشان بكوشد. و اين يگانه راهي

است كه به پيدايش روحيه ي وحدت و تفاهم بين فرماندهان و سربازان مي انجامد و بهترين فوائد و مصالح را براي دولت ببار مي آورد.

امام (ع) گفت:

[صفحه 60]

«وليكن آثر رووس جندك عندك من و اساهم في معونته و افضل عليهم من جدته بما يسعهم و يسع من ورائهم من خلوف اهليهم، حتي يكون همهم هما واحدا في جهاد العدو.»

«بايد گرامي تر سردار سپاهت آن باشد كه با سپاهيانت مواسات كند و از مال خويشتن چندان به آنان فيض رساند كه فراخ روزي گردند و از پس راهي شد نشان به سفر، زنان و درماندگان قومشان نيز در آسايش باشند، تا در جنگ با دشمن خاطر مجموع داشته باشند و همت يكي كنند».

براي آگاهي كامل از نظر امام (ع) درباره ي ارتش و فرماندهان آن، مي توان به بخش نامه هاي آن حضرت به فرماندهان سپاه مراجعه كرد و از آن هاست: نامه ي شماره ي 50- و نيز نامه ي او به شريح بن هاني هنگامي كه او را به عنوان فرمانده به شام فرستاد شماره ي 56 و نيز نامه ي او به كارگزاراني كه سپاهيان از قلمرو حكومتشان مي گذرند شماره ي 60 و نيز بخشي از نامه اي كه آن حضرت در آغاز خلافت به سرداران لشكر نوشت، شماره ي 79.

قضات

قوه ي قضائيه از موثرترين قواي حكومتي است. به وسيله ي آن حق و باطل از هم جدا مي شوند و داد ستمديدگان از ستمگران گرفته مي شود. وقتي به اقتضاي شرايط خاص اجتماعي اين قوه ضعيف شود نمي توان گفت كه تنها خود آن به سقوط كشانيده مي شود، كه به همراه خود، تمام يا بخش اعظم جامعه را هم به تباهي مي كشاند.

هر گاه قوه ي قضائيه به مصيبت بي عدالتي افتد، به

خدمت ستمگران در مي آيد و تباهكاران را حمايت مي كند. و اين جاست كه به اسم عدالت زبان ها را خواهد بست و فروغ حيات مخالفان را خاموش خواهد كرد.

آشكار است كه در چنين شرايطي چه پيش مي آيد:

فساد گسترش مي يابد. ستم بالا مي گيرد. فتنه همه گير مي شود.

[صفحه 61]

سرانجام مظلوم بر سر دو راهي خطرناكي قرار مي گيرد: شكايت به دادگاه جور برد و دادگاه به نام عدالت، حق او را از وي سلب كند، يا به ناچار خاموشي و صبر پيش گيرد و تا زمان مناسب به كمين فرصتي بنشيند كه به نيروي زور و قدرت، حق خويش را باز ستاند. و مسلمان هر دو وجه متضمن شري بزرگ است.

و امام- عليه السلام- ارزش واقعي قضا را مي دانست كه در سفارش هاي خود، به مالك اشتر، بدين گونه تاكيد مي فرمايد:

«فانظر في ذلك نظرا بليغا، فان هذا الدين قد كان «اسيرا في ايدي الاشرار، يعمل فيه بالهوي و تطلب به الدنيا.»

«در اين كارها كه گفتم با چشمي دوربين بنگر، كه همانا اين دين، در گذشته اسير دست تبهكاران بود. آن را به دل آورد و هوس مي گرداندند و وسيله ي دنيا خواري ساخته بودند».

و ما اين تاكيد را هيچ گاه درباره ي سازمان هاي ديگر حكومت نمي بينيم. اين امر نشان مي دهد كه امام (ع) مي دانست كه اگر كار قضا به دست نا اهلان سپرده شود، چگونه به صورت ابزار ستم در مي آيد و ضعيفان و ناتوانان را فرو مي گيرد و شكل نهادي مي يابد كه تنها مصالح قدرتمندان را تامين كند و افراد ناشايسته در مقام قضاوت و در منصب مجري عدالت به صورت ابزار شر و فساد درآيند.

امام (علي) گفت:

«و آخر قد تسمي عالما

و ليس به، فاقتبس جهائل من جهال و اضاليل من ضلال و نصب للناس اشراكا من حبائل غرور و قول زور، قد حمل الكتاب علي آرائه و عطف الحق علي اهوائه، يومن الناس من العظائم و يهون كبير الجرائم، يقول: اقف عند الشبهات و فيها وقع. و يقول: اعتزع البدع و بينها اضطجع، فالصوره صوره انسان و القلب قلب حيوان». (از خطبه ي 87)

«و ديگري خود را عالم مي نمايد، حال آن كه نه چنان است. از

[صفحه 62]

نادانان جهالت ها و از گمراهان ضلالت هايي به اقتباس گرفته و از پود و تار غرور و تزوير، در پيش پاي مردم دم فريب نهاده است. كتاب الهي را بر آراء خود حمل مي كند و حق را به رنگ هوس هاي خود مي گرداند. مردم را از خطرها و دشواريها آسودگي مي دهد. و گناهان بزرگ را كوچك مي نمايد. مي گويد: از شبهات دست باز مي دارم. حال آن كه در آنها افتاده است.

و مي گويد: از بدعت ها بيزارم. حال آن كه در ميان آنها خانه ساخته است. چنين كسي به صورت انسان و به قلب، حيوان است».

و امام (ع) گفت:

«و رجل قمش جهلا، موضع في جهال الامه، عاد في اغباش الفتنه، عم بما في عقد الهدنه، قدسماه اشباه الناس عالما و ليس به، بكر فاستكثر من جمع، ما قل منه خير مما كثر، حتي اذا ارتوي من ماء آجن و اكتثر من غير طائل، جلس بين الناس قاضيا ضامنا لتخليص ما التبس علي غيره، فان نزلت به احدي المبهمات هيالها حشوا رثا من رايه، ثم قطع به، فهو من لبس شبهات في مثل نسج العنكبوت: لا يدري اصاب ام اخطا فان اصاب خاف ان يكون قد

اخطا و ان اخطارجا ان يكون قد اصاب. جاهل خباط جهالات، عاش ركاب عشوات، لم يعض علي العلم بضرس قاطع … »

(از خطبه ي 17)

«و مردي كه ناداني ها را گرد آورده، مردم نادان را مي فريبد. در ظلمت فتنه بي خبر و بر يافتن راه صلح و سلامت نابيناست. آدمي صورتان او را عالم شمارند، حال آن كه چنان نيست. هر روزي در پي افزودن چيزي است كه اندك آن از بسيارش بهتر است، تا آن گاه كه از گنداب آن سيراب گردد و از پندارهاي بيهوده دلش انباشته شود. در ميان مردم به داوري مي نشيند، تا آن چه بر ديگران پوشيده است، آشكار كند. اگر مسااله اي پيچيده بر او عرضه شود، از خود سخني بيهوده سازد و حكم كند. در ميان شبهات گويي به پيچ و خم تار عنكبوت درمانده است. به صواب و خطاي حكم خويش يقين ندارد. اگر صواب باشد، از خطا بيم دارد و چنان چه خطا

[صفحه 63]

باشد به صوابش اميدوار است. ناداني است كه از جهل، بسيار اشتباه مي كند، تاريك چشمي است كه بر اشتري سوار است كه پيش پاي خود نمي بيند و از علم و آگاهي بهره ي كافي نيافته است».

و تا اين كه قوه ي قضائيه از چنين سرنوشت شومي در امان بماند، امام (ع) براي انتخاب مسئولان قضا نظامي وضع كرد كه رعايت آن، سلامت قضاوت و كفايت قاضيان را تضمين مي كند.

قوه ي قضائيه به دو امر بستگي دارد: اول: به شخص قاضي، كه اگر براي قضاوت ناشايسته باشد آن را به انحطاط مي برد و در گزاردن حق آن در مي ماند.

دوم: به منصب قضا. اگر قاضي در صدور حكم، از استقلال كافي برخوردار نباشد

و نتواند فارغ از اعمال نفوذ اين و آن، كار خود را انجام دهد، كار قضا به معناي واقعي آن، صورت نمي گيرد، بلكه قوه ي قضائيه به ابزاري تبديل مي شود، كه ادعاي باطل اين را لباس حق بپوشاند و خواسته ي به حق آن ديگري را به رنگ باطل درآورد. و اصل قوه ي قضائيه همين دو امر است.

امام (ع) در عهد نامه ي خود به مالك، امور سه گانه اي را معين كرده است كه در انتخاب قاضيان و نحوه ي رفتارشان بايد در نظر گرفته شود و توجه به اين امور، آزادي قضاوت را در اجراي مسئوليت و اخلاصشان را در اين كار خطير تضمين مي كند.

اما بايد بپرسيم: آيا براي احراز صلاحيت قضا، تنها آگاهي از قانون كافي است و آيا شرط ديگري در اين امر لازم نيست؟

بي شك جواب اين سئوال منفي است، يعني تنها آگاهي از قوانين، براي تصدي شغل قضا، كفايت نمي كند. زيرا اگر شخص از امتيازات ديگري برخوردار نباشد، قانون داني است كه شايستگي قضاوت را ندارد. چرا كه منصب قضاوت علاوه بر آگاهي از قوانين، صفات ديگري مي طلبد كه در عهد نامه ي امام به تفصيل آمده است. و چنان كه مي بينيم آن حضرت تصدي امر قضا را، به داشتن هر چه بيشتر اين صفات موكول مي دارد. و اين كار بدين معني است كه هر كس فاقد آن ملكات اخلاقي باشد، شايستگي اين

[صفحه 64]

شغل خطير را ندارد. اما آن صفات و ملكات اخلاقي:

قاضي بايد داراي سعه ي صدر و كرامت خلق باشد، زيرا شغل او ايجاب مي كند كه با قشرهاي مختلف جامعه و اصناف گوناگون مردم درآميزد و نمي تواند به درستي به مسئوليت خود قيام نمايد، مگر

اين كه داراي اخلاقي باشد كه او را از افتادن به ورطه هاي بد فرجام باز دارد.

قاضي بايد پرهيزكار، استوار در دين، راسخ در عقيده و آگاه از عظمت و اهميت مسئوليت و ارزش سخن و قضاوت خود باشد، بگونه اي كه هر گاه دريابد كه در اظهار راي از عدالت منحرف شده و به حقيقت موضوع دست نيافته است، بي توجه به اعتراض احتمالي مردم، از راي خويش باز گردد.

قاضي بايد چنان از شرف نفس، پاكي قلب و طهارت ضمير برخوردار باشد كه هرگز دل او به جانب مقامي، احترامي يا مالي نگرايد، با توجه به اين كه طمع در وجودش ريشه اي كور دارد و هر لحظه به خود نمايي ميل مي كند و او بايد در حالي به مسند قضا بنشيند كه ضميرش روشن، روحش پاك، خاطرش فارغ، نفسش منزه از پيرايه ي اغراض و دل و جانش آزاد از بند اعراض دنيوي باشد، چرا كه اين تعلقات، چه بسا او را نادانسته منحرف كند و به سبب تاثر از هواجس نفساني و تمايلات شيطاني صاحب حقي را از حق محروم سازد و گناهكاري را بيگناه شمارد.

قاضي بايد با توجه به اهميت كار خويش، در صدور حكم از عجله بپرهيزد و در ابرام آن از شتاب دوري كند. بعلاوه بر اوست كه در تحقيق و كشف حقيقت بكوشد، و جهات مختلف امر را جستجو كند، چه از اين طريق است كه او مي تواند به جانب حق و آئين درست دست يابد. بنابراين وقتي امري پيچيده و غامض شود و بر او مشتبه گردد، روا نيست كه از خود براي آن حكمي بسازد، بلكه بر عهده ي اوست كه تا

زمان كشف حقيقت و رفع هر گونه ابهام از صدور راي دست باز دارد.

اين شرايط بايد در قاضي جمع شود و گزينش افراد براي منصب قضا بياد منوط به داشتن چنين شرايطي باشد. و با وجود چنين شرايطي حاكم مي تواند مطمئن گردد تنها كساني به قضا

[صفحه 65]

پرداخته اند كه در عمل، دين و بصيرت در امور، اهل كفايت و لياقتند.

امام مي فرمايد:

«ثم اختر للحكم بين الناس افضل رعيتك في نفسك، ممن لا تضيق به الامور و لا تمحكه الخصوم و لا يتمادي في الزله و لا يحصر من الفي ء الي الحق اذا عرفه و لا تشرف نفسه علي طمع و لا يكتفي بادني فهم دون اقصاه و اوقفهم في الشبهات و آخذهم بالحجج و اقلهم تبرما بمراجعه الحضم و اصبرهم علي تكشف الامور و اصر مهم عندا تضاح الحكم، من لا يزدهيه اطراء و لا يستميله اغراء … »

«براي داوري بين مردمان، از آنان كه در نظرت، از هم برترند كسي را برگزين كه داراي وسعت صدر باشد و تنك حوصله نباشد و مخاصمه ي طرفين دعوي، او را به لجاجت در ننيدازد و در بند لغزش نپايد و چون به اشتباه خود پي برد، از بازگشت به حق و اعتراف به آن در نماند و آز را بر دل خود راه ندهد و بي آنكه به حقيقت امر احاطه يابد به نظر سطحي و ابتدايي بس نكند، از آنان كه در مورد شبهه ناك بيشتر از همه درنگ كنند تا حقيقت و واقع كار بر آنان روشن گردد و به دلايل و امارات توجه كافي داشته باشند و از كثرت مراجعه اطراف دعوي دلتنگ نگردند و در كشف

امور از همه شكيباتر باشند و به هنگام روشن شدن حق به قاطعيت و برايي حكم دهند، از آنان، كه ستايش بسيارشان، رهزن خرد نگردد، ستايش تملق آميز از جاشان برنكند و مكر و فريب به هرسوشان نكشاند».

اما در اين جا نيز، مثل هر مورد ديگر، تامين اقتصادي را براي تضمين راستي، عدالت و حسن رفتار مورد توجه قرار مي دهد، زيرا قاضي هر چه با عظمت خلق، علو نفس و طهارت وجدان باشد، بالاخره او نيز انسان است و ممكن است روزي در پي افزايش مال برآيد و آسايش بيشتري بجويد و چه بسا در لحظاتي از عمر، دستخوش ضعف بشري گردد و از صراط مستقيم حق منحرف

[صفحه 66]

شود و در اين حال نيازمندي او را به قبول روشه وادارد و تنگدستي پايش را در مقابل فريب مال، سست كند و اگر قاضي چنين شود، حقوق مردم به ورطه ي خطر خواهد افتاد و راه داد خواهي بر مظلوم بسته خواهد ماند و حكومت، حكومت زورمندان و مالداران خواهد شد.

همه ي اين معاني را، امام (ع) به خوبي مورد توجه قرار داده است، خطر آنها را باز شناخته و براي تدارك اين خطرات تضمين هاي لازم انديشيده است، بدين ترتيب:

اولا: حاكم بايد پيوسته كار قاضي را زير نظر گيرد و به احكام صادره از جانب وي نظارت كند. بنابراين حاكم، متعهد حفظ و منع قاضي از انحراف و دعوت او به رعايت اصول و قوانين است. زيرا قاضي با چنين حالي يقين خواهد داشت كه مراقبت هاي پيوسته، حكم نادرست او را كشف خواهد كرد و به دنبال آن ننگ دنيا و عذاب آخرت خواهد آمد.

ثانيا: براي قطع انگيزه ي طمع،

بايد نياز مالي قاضي را تامين كند. چنان كه قاضي در حالي به مسند داوري بنشيند كه از طمع بدور باشد و روياي ثروت و مال از ذهنش نگذرد.

امام (ع) مي فرمايد:

«ثم اكثر تعاهد قضائه و افسح له في البذل ما يزيل علته و تقل معه حاجته الي الناس … »

«به داوري هاي او رسيدگي كن و چندان بر او گشاده دست باش تا از حيث معيشت به تنگنا در نيفتد و از مردمان بي نياز گردد».

و بالاخره، قاضي انساني است كه بيمناك است: از مالش كه غارت شود، يا مقامش كه از دست برود از حيثيتش كه پايمال شود و يا حياتش در معرض خطر قدرتمندي، كه عليه او حكم داده شده است، قرار گيرد. و چنان چه در مقابل همه ي اين خطرهاي قابل پيش بيني، براي امنيت خاطر او، تضميني نباشد، اين نگراني ها او را مجبور مي كند كه در برابر زور زور مندان و شرارت اشرار، به سازش تن در دهد، در چنين موقعيتي قانون حالتي يك طرفه به خود

[صفحه 67]

خواهد گرفت و تنها در مقابل فقيران و ضعفا، كه از جانب آنان خطري نيست، عرض وجود خواهد كرد.

اين خوف قاضي از عدم امنيت شغلي و از نفوذ و اثر ميانجي گري ها، ونيز از درگير گردن او در فراز و نشيب هاي سياسي و غير آن ناشي مي شود. و در چنين وضعي، كافي است كه با يك اشاره ي قدرتمندي، يا مالداري، قاضي شرافتمندي از مقام خود عزل و از كار خود بركنار شود.

اين جنبه را نيز، علي (ع) دريافت و راه درمان آن را هم بيان فرمود:

براي اين كه قاضي، از هر سويي آسوده خاطر گردد،

بايد در نزد حاكم داراي چنان منزلت و مقامي باشد، كه هيچ كس نتواند در آن طمع وردز و براي كسي جز او مقرر نشود، بدين گونه مي تواند از دسيسه و فتنه ي افراد در پيش حاكم، ايمن باشد و به مقام و جان خود مطمئن گردد. اين منزلت و مقام استوار او از سوئي در دل اشرار و تباهكاران بيم و هراس مي اندازد و از سويي به او نيرو مي بخشد كه آنان را به پذيرش حق وادارد و به هنگام انحراف و تمرد تسليمشان سازد.

امام (ع) گفت:

«و اعطه من المنزله لديك ما لا يطمع فيه غيره من خاصتك، ليامن بذلك اغتيال الرجال له عندك، فانظر في ذلك نظرا بليغا، فان هذا الدين قد كان اسيرا في ايدي الاشرار، يعمل فيه بالهوي و تطلب به الدنيا.»

«او را در نزد خود، چنان پايگاهي ده كه ياران نزديكت نيز در جاه او طمع نكنند، تا از تهمت سخن چينان و بدانديشان در امان ماند. در اين كارها كه گفتم با چشمي دوربين بنگر، كه همانا اين دين، در گذشته اسير دست تبهكاران بود، آن را بدل آورد و هوس مي گرداندند و وسيله ي دنيا خواري ساخته بودند».

آنچه گفتيم تضمين هاي سه گانه اي بود، كه امام (ع) تعيين فرمود تا بهترين روشي را كه در انتخاب قضات بايد اتخاذ شود، روشن

[صفحه 68]

كند و نيز چگونگي كارهاي آنان را در اجراي مسئوليت خود بيان دارد.

با وضع اين قانون، امام پيشگامي و برتري خود را بر انسان امروز ثابت كرد، زيرا كه استقلال قضا و عدم تاثر آن از هر قدرت ديگر و تامين نياز اقتصايد قاضي و نظام تفتيش و بازرسي

قضايي، جهاتي است كه امام به آنها توجه داد و آنها را به عنوان بنيادي قرار داد كه در حيات جامعه، تاثير بسزاي آن غير قابل انكار است و طرح همه ي اين جهات در عصري بود كه مساله ي قضا به منزله ي وسيله اي در دست حاكمان و قدرتمندان بود و بنا به دلخواه خود از آن بهره مي جستند.

پيداست كه در اعتماد توده ي مردم نسبت به دستگاه قضايي، امري موثرتر از اين نيست كه حكم قاضي در مورد تمامي افراد، حتي نزديك وابستگان و دوستان صميمي رئيس مملكت، نافذ گردد و دستگاه قضائي چنان شود كه شخصي عادي احساس كند و مطمئن گردد كه اگر به دادگاه وارد شود، هيچ كس به چشم حقارت بدو نخواهد نگريست. و البته حاكم در حفظ حرمت قضا و حساسيت نسبت به آن از همه ي افراد اوليتر است و اگر روزي كسي از بستگانش به ديگري تعدي كند، بر اوست كه وابسته ي خلافكار خود را، در هنگام فرار از قانون و ادامه ي عصيان به راه حق آرد و تسليم عدالت كند.

امام (ع) گفت:

«و الزم الحق من ازمه من القريب و البعيد و كن في ذلك صابرا محتسبا، واقعا ذلك من قرابتك و خاصتك حيث وقع و ابتغ عاقبته بما يثقل عليك منه، فان مغبه ذلك محموده»

«درباره ي دوران و نزديكان حق را به كار بند و در اين كار بردبار باش و مزد بردباري از خداي باري خواه. در اجراي حق به زيان خويشان و دستيارانت بيباك و كوشا باش و هر چه از اين راه به آنان رسد، گو رسد و اين كار، گر چه بر تو گران آيد، اما چشم

به پايان كار دار، كه آن فرخنده است».

[صفحه 69]

در اين باره رجوع شود: به عهد نامه ي اشتر. و نيز به سخنان آن حضرت در مورد كساني كه بدون صلاحيت زمام حكومت را در دست مي گينرد شماره ي 17 و بخشي از خطبه ي 87 در صفت فاسقان.

واليان (استانداران- فرمانداران)

واليان مسئولان اداره ي مملكت و به منزله ي دست هاي حاكمند كه به اطراف كشور دراز شده اند و عواملي هستند كه او را در اجراي اوامرش ياري مي دهند و خواسته هاي او را جامه ي عمل مي پوشانند.

و نيز به مثابه ي آئينه اي هستند كه توده ي مردم، حاكم را در آن مي بينند و كارهاي آنان را از او مي دانند و به او نسبت مي دهند و بد و خوبشان را به او برمي گردانند.

وجدان طبقاتي، اين طبقه را به جانب قدرتي مي كشاند كه از تصور قوت، هيبت و نفوذ ناشي مي شود و اين وجدان اگر از مسير طبيعي خود منحرف گردد و در مجراي ديگري جريان يابد، به صورت خطري بزرگ درخواهد آمد.

امام (ع) به سبب همين خطري كه در وجود آنها، نهفته است و فوائدي كه بر كار مثبت آنان مترتب است، در باب حمايت و مراقبت از آنان انديشيد و شروطي را معين كرد تا انتخاب واليان، با توجه به آن شرايط صورت گيرد و نيز طريقه اي كه بر طبق آن رفتار كنند و حدود مشخصي كه آنان را از سوء استفاده و خروج از محدوده ي مصالح عامه- كه براي آن انتخاب شده اند- باز دارد و نگذارد آن را فداي مصلحت و منفعت شخصي خود سازند.

البته معيار ورود در اين طبقه، خواست حاكم نيست، بلكه تنها كسي مي تواند به اين مقام دست يابد كه از نزديك

جامعه را بشناسد و نيازها و كاستي هاي آن را به خوبي بداند. با چنين مقدماتي اگر كسي مسئوليت واليگري را بپذيرد، بي ترديد با كمال بينايي گام برخواهد داشت و هرگز شتابزده و بي توجه به نيازهاي جامعه، تصميمي نخواهد گرفت و طرح و برنامه اي را در مدنظر خواهد داشت كه پاسخگوي نيازهاي واقعي مردم باشد.

[صفحه 70]

والي علاوه برآزمودگي و تخصص، بايد هر چه بيشتر از ملكات اخلاقي برخوردار باشد، زيرا چنان كه گفتيم او به مثابه ي آئينه اي است كه توده ي مردم، حاكم را در آن مي بيند، از اين رو بايد متخلق به اخلاقي باشد كه او را از هر نوع بي عدالتي و افراط. و تفريطي بازدارد و به صراط مستقيم حق و عدل، رهبري و هدايت كند. بنابراين بايد در فضيلت حيا سر آمد و نمونه باشد. مراد از حيا، در اينجا، معني مبتذل آن نيست. بلكه مراد، حياء از نفس است … هنگامي كه در قيام به اداي وظيفه، نفس آدمي او را به گناه ظلم، تجاوز و سستي مي خواند، اين حياست كه انسان را به تعالي و فضيلت برمي انگيزد.

والي بايد همچنين به صف قناعت متصف و ممتاز باشد تا چنان چه براي ظهور حرص و طمع در ذهن او محلي پيدا شود و در تصوراتش به جلوه درآيد. دامن جانش از آلودگي اين رذيلت پاك بماند.

افزون بر اين امتيازات و خصايص، ولاي بايد ژرف نگر، درست انديش و تيز فهم باشد.

صفاتي كه برشمرديم، از صفات ضروري و اجتناب ناپذير شخصي است كه مي خواهد زمام امور گروهي از مردم را در دست گيرد و مسئوليت امنيت و فعاليتهاي اجتماعي آنها را عهده دار شود.

مسلم است

كه در روزگار امام (ع) مراكزي كه مسئولان اداره ي مملكت را تربيت كند و پيش از انتخاب به واليان تعليمات ويژه اي را آموزش دهد، وجود نداشت. از اين رو مي بينيم كه وي (ع) به حاكم گوشزد مي كند كه اينان را از خاندان هايي برگزيند كه در رعايت آداب و سنن نيكو مي كوشند و فرزندان خود را در سطح عالي تربيت مي پرورند و آن ها را از هر جهت نمونه بار مي آورند.

امام (ع) گفت:

«و توخ منهم اهل التجربه و الحياء، من اهل البيوتات الصالحه و القدم في الاسلام المتقدمه، فانهم اكرم اخلاقا،

[صفحه 71]

و اصح اعراضا و اقل في المطامع اشراقا و ابلغ في عواقب الامور نظرا … »

«كارگزاران را از زمره ي ارباب تجربت و آزرم برگزين، كه از خاندان صالح باشند و از پيشگامان در اسلام، كه اين طايفه به اخلاق بسي كريمند و به شرف و آبرو بسي شايسته و از آزمندي بسي دور و به بصيرت بسي دور انديش..».

اما انتصاب اين واليان بايد براساس آزمايش و گزينش صورت گيرد، يعني وقتي حاكم آنان را، از ميان افرادي كه جامع شرايط مذكورند، انتخاب كرد، بايد برپايه ي دقت و آزمايش ديگري به كار گمارد. در اين جا، با اين كه قبلا كفايتشان را در صحنه ي علم و نظر ديده است، در عرصه ي عمل نيز كارداني آنان را مي آزمايد، چنان چه مسلم شود به راستي شايستگي و كفايت اين مهم را دارند و به مسئوليت ها و وظايف خود آگاهند، بر كار مي مانند و در غير اين صورت بر كنار خواهند شد و جاي خود را به لايقترني خواهند سپرد.

چنان كه گفته شد، مبناي انتصاب واليان آزمايش لياقت هاست، اما اگر

به جاي اين ضابطه ي اصيل، رابطه ي دوستي و وابستگي بنشيند و حاكم بي آنكه در كار آنان جستجو و تحقيق كند و درجه ي شايستگي و لياقت آنان را بشناسد، فرمان ولايت به نامشان صادر كند، كار او تجاوز از حق و انحراف از راه راست و خيانت به مصالح امت است. چرا كه اين مصالح به منزله ي امانت به حاكم سپرد شده است و بر اوست كه پاسداري از آن را به لايقترين افراد بسپارد.

از اين جا مي توان دريافت قوانين جديدي كه افراد تازه استخدام را موظف مي كند براي دوره اي يكساله ي يا چند ساله و به طور آزمايشي كار كنند و بعد از آن، براي كار دائم انتخاب شوند، قانون ابتكاري و بي سابقه اي نيست. زيرا كه امام (ع) قرن ها پيش آن را دريافته و در قانون جاودانه ي خويش گنجانده است.

امام (ع) گفت:

[صفحه 72]

«ثم انظر في امور عمالك فاستعملهم اختبارا و لا تولهم محباه و اثره، فانهما جماع من الشعب الجور و الخيانه»

«ديگر آن كه در كار كارگزارانت بنگر و آنان را با آزمايش به كار بگمار، نه از راه بخشش و خود كامگي و به دلخواه، كه اين كار يكباره ستمكاري و خيانت است».

بايد گفته شود كه تنها دقت در انتخاب كارگزاران، هرگز براي اعتماد و حسن ظن به آن ها و نحوه ي كارشان، كافي نيست، زيرا كه وجدان طبقاتي آنان را، چه بسا به جانب قدرت نمايي و اعمال زور بكشاند و اگر چنين شود و اين وجدان در مسيري خارج از مجراي طبيعي خود قرار گيرد، بي ترديد خطر بزرگي براي توده ي مردم به وجود خواهد آورد، چرا كه واليان و كارگزاران را به انحراف و

تباهكاري خواهد كشاند.

از اين رو امام (ع) براي حاكم فرض مي داند كه هرگز از تعقيب رفتار و مراقبت اعمال كارگزاران خود غافل نماند و به تاكيد مي گويد كه بازرساني از اهل دين و معرفت و امانت، انتخاب كند و به اطراف كشور گسيل دارد، تا اين بازرسان ناظر عمال و مراقب اعمال آنان باشند و همواره درجه ي آگاهي و توانايي اين كارگزاران را در اداره ي ولايات و تنظيم و ترتيب و اصلاح امور ارزيابي كنند و نتيجه ي آن را مستقيما به نظر حاكم برسانند و او با توجه به اين اطلاعات دقيق و روزانه، مسئولي را كه منحرف شده و در امانت خيانت روا داشته، به عقوبت رساند و آنچه احيانا از اموال مردم گرفته، بازگرداند و آن را مايه ي عبرت ديگران سازد. و كارگزاري را كه در اجراي مسئوليت ها ابراز شايستگي كرده است، تشويق و تشجيع كند و اشتباه كار را با ارشاد، به راه صواب آرد.

چنين سياست و تدبيري، بي ترديد، والي را از هر گونه خلافي بازخواهد داشت، و به عدالت با توده ي مردم وادار خواهد كرد، زيرا وقتي به عين يقين مي بيند كه نظارتگران اميني بر او و اعمال او نظارت مي كنند، از بيراهه رفتن، مي پرهيزد و به اتخاذ تدابيري كه به صلاح مردم است، تحريض مي شود. اين تدبير

[صفحه 73]

امام (ع) همان است كه در روزگار ما و در كشورهاي جهان متداول است و سازمان بازرسي نام دارد.

امام (ع) گفت:

«ثم تفقد اعمالهم و ابعث العيون من اهل الصدق و الوفاء عليهم، فان تعاهدك في السر لامورهم حدوده لهم علي الاستعمال الامانه و الرفق بالرعيه، و تحفظ من الاعوان فان احد منهم بسط

يده الي خيانه اجتمعت بها عليه عندك اخبار عيونك اكتفيت بذلك شاهدا، فبسطت عليه العقوبه في بدنه و اخذته بما اصاب من عمله، ثم نصبته بمقام المذله و وسمته بالخيانه و قلدته عار التهمه».

«پس آنگاه در كارشان وارسي كن و ارباب راستي و وفا را بر آنان مراقب سازد، چه بازرسي نهاني در كارشان، آنان را با توده ي مردم به امانت و نرمي وادار مي سازد. به دقت بسيار، مراقب اعوان خود باش، اگر يكي از آنان دست به خيانت آلود و گزارش همه ي بازرسان آن را تاييد كرد، بايد كه به آن اكتفا كني و بي درنگ خيانتكار را كيفر دهي و از كارش بازخواست كني و او را به خوارش كشاني و داغ خيانت برپيشاني او زني و حلقه ي ننگ و بد نامي بر گردنش آويزي».

امام - عليه السلام - كارهاي واليان خود بسيار دقيق بود. در نهج البلاغه نامه هاي بسياري آمده است كه او به كار گزارانش نوشته و به همين معني اختصاص دارد، در اين نامه ها او خيانتگر را به تازيانه ي ملامت مي گيرد، از مسند ولايت فرومي كشد و دستش را از ستم به توده ي مردم كوتاه مي كند و نيز در آنها ارشادها و نصيحت هاي فراواني است.

امام (ع) گفت:

«ان عملك ليس لك بطعمه و لكنه في عنقك امانه و انت مسترعي لمن فوقك. ليس لك ان تفتات في رعيه و لا تخاطر الا بوثيقه و في يدك مال من مال الله عزوجل،

[صفحه 74]

و انت من خزانه حتي تسلمه الي … »

(نامه ي شماره ي 5)

«كاري كه در دست تست وسيله ي نوشخوار تو نيست، بلكه بر گردن تو حلقه ي امانت است و بايد به فرمان آن كس كه فرادست

تست، حق آن امانت پاسداري و نگاهبان آن باشي و ترا نرسد كه در كار توده ي مردم به دلخواه رفتار كني، يا به كاري دست زني كه به آن فرمان نيافته اي، مالي كه در دست تست از آن خداي عزوجل است و تو نگاهبان آني تا آن مال به من باز پس دهي».

و امام (ع) گفت:

« … ان دهاقين اهل بلدك شكوا منك غلظه و قسوه و احتقارا و جفوه و نظرات فلم ارهم اهلا لان يدنوا لشركهم و لا ان يقصوا و يجفوا العهدهم، فالبس لهم جلبابا من اللين تشوبه بطرف من الشده و داول لهم بين القسوه و الرافه … »

(از نامه ي 19)

«دهقانان قلمرو تو، از درشتخويي و سنگدلي و از تحقير و ستم تو بر آنان شكايت كرده اند، پس، انديشيدم و ديدم كه آنان چون مشركند شايسته ي آن نيستند تا به تو نزديك شوند و چون زنهاري و در شمار اهل كتابند، روا نيست كه از آنان دوري جويي و بر آنان ستم كني،

پس، در برابر آنان جامه اي پوش كه تار و پودش از نرمي و درشتي باشد و تدني و مهر را در هم آميز … ».

و گفت:

«بلغني عنك امر، ان كنت فعلته فقد اسخطت ربك و عصيت امامك و اخزيت امانتك، بلغني انك جردت الارض فاخذت ما تحت قدميك و اكلت ما تحت يديك، فارع الي حسابك … »

(از نامه ي 40)

«كار ترا به من گزارش كردند. اگر چنين كه گفته اند كرده باشي همانا كه خداي خويش را به خشم آورده باشي و از فرمان

[صفحه 75]

پيشواي خود سر باز زده باشي و در امانت كار به رسوائي كشانده باشي. مرا گفته اند

كه به ستم، زمين از بار و بر تهي ساخته اي و باغ و بستان مردمان گرفته اي و كيسه ها از اندوخته ها پرداخته اي، پس اينك حساب خود نزد من فرست … ».

و امام عليه السلام گفت:

«بلغني عنك امر، ان كنت فعلته فقد اسخطت الهك و عصيت امامك: انك تقسم في ء المسلمين الذي حازته رماحهم و خيولهم و اريقت عليه دمائهم، فيمن اعتامك من اعراب قومك، فو الذي فلق الحبه و برا النسمه، لئن كان ذلك حقا لتجن لك علي هوانا و لتخفن عندي ميزانا … »

(بخش نامه ها - شماره ي 43)

«گزارش امري از تو به من رسيده است كه اگر چنان كه گفته اند كرده باشي، ه آينه خداي را به خشم آورده اي و به پيشواي خود نافرماني كرده اي. تو، اموالي را كه از آن همه ي مسلمانان است و آن را به نيروي نيزه ها و اسبان خود به دست آورده اند و جان بر سر آن نهاده اند به اعرابياني بخش كرده اي كه سر كردگان قوم تو و طرفداران تواند. سوگند به آن كه دانه را مي شكافد و روان بشر را مي آفريند كه ارگ اين سخن راست باشد، نزد من خود را سبك مايه كرده اي و از ارزش خود كاسته اي».

در حقيقت همين واليان تباهكار بودند كه مردم را عليه عثمان شوراندند، چرا كه عثمان وابستگان بي تجربه و كار ناديده ي خود را بر اين مهم گمارده بود و آنان در اداره ي امور ناآگاه و در دين بي پروا بودند و از محرمات پرهيزي نداشتند و در ايام تصدي خود بيدادگري ها كردند و خون ها مكيدند. و روشن بود كه عاقبت كارشان وبال است.

سياست امام (ع) با واليان خود به كلي مخالف اين شيوه بود وي

آن ها را به دقت تمام برگزيده و پس از آزمايش دقيق به كار گماشته بود، پس از آن هم پيوسته كارهايشان را زير نظر داشت و تا آن جا كه مي توانست آنان را به اصلاح مي خواند و به حق دعوت مي كرد.

[صفحه 76]

علاوه بر آن چه گذشت، عامل اقتصادي نيز، وسيله اي بود كه امام (ع) مانند هر زمينه ي ديگر آن را براي پاي بندي واليان به آئين عدالت، مورد توجه قرار داده بود و لحظه اي از اين غفلت نداشت كه اين امر تا چه اندازه در اصلاح و افساد اين طبقه موثر است و نياز مالي تا چه اندازه ممكن است مسئولان ولايات را به جابن خيانت و ظلم سوق دهد حال آن كه آنان - به تعبير امام در يكي از نامه هايش - «خزانه داران توده، نمايندگان امت و سفيران زمامداران هستند» [15] و چنان چه حاكم در دادن حقوق بر آنان سخت گيرد و رفاه آنان را فراهم نسازد اين محروميت، انگيزه اي خواهد شد كه ناخود آگاه به مالي كه به امانت به آنان سپرده شده است، چشم دوزند و زمينه ي رغبت در خيانت و اختلاس اموال امت فراهم شود.

از اين رو امام (ع) به والي مصر سفارش مي كند كه با حقوق كافي روزي واليان را فراخ گرداند تا هرگز حاجتمندي سبب خيانت آنان نگردد.

امام (ع) گفت:

«ثم اسبغ عليهم الارزاق، فان ذلك قوه لهم علي الاستصلاح انفسهم و غني لهم عن تناول ما تحت ايديهم و حجه عليهم ان خالفوا امرك او ثلموا امانتك.»

«وقتي آنان را اين چنين برگزيدي، بايد كه روزيشان فراخ گرداني كه اين كار، آنان را به اصلاخ خويشتن بسي نيرومند

گرداند و از خوردن اموالي كه در اختيار دارند بسي بي نياز سازد و هر گاه از فرمان تو سرپيچي كنند يا در امانت خيانت ورزند با آنان اتمام حجت شده باشد … ».

رجوع شود به بخش نامه ها: عهد نامه ي اشتر - نامه ي امام به اشعث بن قيس كارگزار آذربايجان شماره ي 5 - نامه ي امام به عبداله بن عباس كارگزار بصره شماره ي 18 - نامه به يكي از كارگزاران شماره ي 19 - دو نامه به زياد بن ابيه شماره هاي 20 و 21 - دو نامه به يكي از كارگزاران شماره هاي 40 و 41 - نامه به مصقله بن

[صفحه 77]

هبيره الشيباني كارگزار اردشير خره شماره ي 43 - نامه اي به عثمان بن حنيف الانصاري كارگزار بصره شماره ي 45 - نامه اي به ماموران اخذ خراج شماره ي 51 - و نامه اي به اسود بن قحطبه فرمانده ي لشكر حلوان شماره ي 59 - و نامه اي به كميل بن زياد كارگزار هيت شماره ي 61 - و نامه اي به قثم بن عباس كارگزار مكه شماره ي 67 - و نامه اي به منذر بن جارود عبدي شماره ي 71.

دبيران (دولتمردان)

دبيران و دستيارانشان، به منزله ي هيئت وزرا و معاونان و مديران كل هستند، و همه ي امور دولت در زمينه هاي صلح و جنگ، اقتصاد و به طور كلي هر كاري كه براي حكومت پيش آيد به اين گروه مربوط مي شود. بنابراين عالي ترين دستگاه تنظيم كننده ي برنامه هاي دولت و ناظر اجراي آن، همين طبقه اند. از اين رو صلاح، اعتدال و عظمت دولت، با درستي كار و استقامت حال آنان ارتباط مستقيم دارد. امام (ع) در عهد نامه ي خود به صراحت مشخص مي كند كه چه افرادي شايسته ي اين مسئوليت بزرگند

و چه اشخاصي از تعهد اين مهم ناتوانند و شرايطي را كه بايد هر وزيري دارا باشد و طريقه اي را كه حاكم بايد در روابط خود با او در پيش گيرد بيان مي كند.

از جمله مطالبي كه در آغاز بحث گفتيم اين بود كه امام (ع) عهد نامه ي اشتر را نوشت و بر آن بود كه بناي حكومت جديدي را در مصر بنيان گذارد، دستگاهي كه به مسئوليت هاي خود آگاه و در برنامه ها و طرح هايش مترقي باشد و بتواند نيازهاي ضروري جامعه را برآورد. در بحث هاي پيشين ديديم كه امام (ع)، در سراسر اين عهد نامه جهت مذكور را حفظ كرده است و پيوسته تاكيد مي كند كه حكومت بايد صالح، آگاه و پيشرفته باشد و همواره در راه مصالح جامعه عمل كند.

در اين بخش مي بينيم كه نسبت به صلاحيت هيئت وزرا و متعلقان آنان نيز به همانگونه تاكيد مي ورزد. كساني كه در گذشته وزرات ستمگران و اشرار را به عهده داشته و وابسته ي رژيم فساد

[صفحه 78]

بوده اند نبايد در ميان اين جمع قرار گيرند. چرا كه وجود اين گونه افراد در اين طبقه عواقبي وخيم دارد و دولت را به تزلزل خواهد كشاند. به يقين آنان كه به ستمگري خو گرفته و آن را خوش داشته اند، از ستمگري چشم نمي پوشند و دست از آن بازنمي دارند و چنان چه نفسي تباهكار داشته باشند، با توجه به دامنه ي قدرت و نفوذشان، كل جامعه را تباهي خواهد گرفت، زيرا كه نبض جامعه در دست آن هست.

اما راه يافتن اين عمال ستم، در جرگه ي وزراء خطر ديگري نيز در بردارد، ملتي كه از ستم آنان آگاه است و زهر تلخ ظلمشان را

چشيده ا ست، وقتي بار ديگر آنان را بر سر قدرت ببيند اعتمادش از حكومت سلب خواهد شد و آن را در خدمت منافع گروه و طبقه ي خاصي تلقي خواهد كرد. و مي دانيم هر جا ايمان توده ي مردم از دستگاه حكومت سلب شود، از اداي وظايفي كه نسبت به آن دارد، سرباز خواهد زد، زيرا معتقد مي شود كه اگر مثلا مالياتي بپردازد، كاري به نفع او انجام نخواهد گرفت.

از اصول مسلم علم جامعه شناسي است، كه آن چه ملتي را به شورش و قيام وامي دارد، نفس بي عدالتي و ظلم نيست، بلكه احساس ظلم و بيدادگري است و ادامه ي تسلط چنين افراد بد نامي بر سازمان هاي حكومتي، خاطره ي تلخ بيدادي را، كه ملت در گذشته از آن ديده است، دوباره زنده خواهد كرد و همين مساله كافي است كه احساس ظلم و ستم را در ذهن توده ي مردم به وجود آورد، اگر چه آنان از كار گذشته ي خود بازگشته و از فساد دست شسته باشند و چنين است كه بين دستگاه حكومت و مردم، شكافي عميق پديد مي آيد و يكي را از ديگري دور مي كند و چنان بدبيني و عدم اطميناني را پايه مي گذارد و رشد مي دهد، كه چه بسا دولت را به سرنوشت شوم و ناخوشايندي دچار كند.

امام (ع) گفت:

«ان شر وزرائك من كان للاشرار قبلك وزيرا و من شركهم في الاثام فلا يكونن لك بطانه، فانهم اعوان الاثمه و اخوان الظلمه … »

[صفحه 79]

«بدترين وزير تو اوست كه پيش از تو، وزير اشرار بوده است و در گناهشان شريك و يار. پس مباد كه اينان رازداران تو باشند كه يار گنهكارانند و برادر بيدادگران».

البته

در گزينش و انتخاب افراد اين طبقه، نبايد به شناخت و حسن ظن خود اعتماد كرد. چه، بسيار ممكن است كه سياستبازان، ظاهر خود را، در پيش حاكم به صلاح بيارايند و به كارداني و امانت تظاهر كنند و بدون صالحيت و كفايتي ديده ي فراست او را ببندند و حسن ظن او را برانگيزند.

در انتخاب هيئت وزيران، بايد به شرايط متعددي توجه شود:

اينان بايد از جامعه و نيازهاي آن آگاهي كافي داشته باشند، تا در اداره ي امور آگاهانه عمل كنند. علاوه بر اين شناخت، بايد كاردان و كارآمد و در اجراي مسئوليت خود توانمند باشند.

و از همه ي اين ها گذشته، دبيران بايد از كساني انتخاب شوند كه در مردم دوستي و توجه به خواسته ها و رعايت مصالح و برآوردن نيازهاي جامعه شهرت دارند و به تحمل زحمت در راه رفاه جامعه شناخته شده اند، زيرا كه بدين طرقق است كه عامه ي ملت به حكومت دل مي سپارد و از كارهاي حاكم آرامش و آسايش مي يابد.

و تمام اين معاني با توجه به سوابقي كه در اجراي مسئوليت ها، در حكومت حكام صالح داشته اند، شناخته مي شود. يعني بايد ديد كه آيا در گذشته امور مردم را به خوبي اداره كرده اند؟ با اقدامات مفيد خود كارداني و لياقتي نشان داده اند؟ و آيا توده ي مردم با آنان بوده است؟ و اگر قدرت و كفايتشان در شناخت جامعه و در جلب محبت و اعتماد مردم ثابت شود، شايسته است كه به زمره ي اين طبقه درآيند و حاكم هيئت وزراي خود را از جمع آنان برگزيند.

امام (ع) گفت:

«ثم لا يكن اختيارك اياهم علي فراستك و استنامتك و حسن الظن منك، فان الرجال يتعرضون لفراسات الالوه

بتصنعهم و حسن خدمتهم و ليس وراء ذلك من النصيحه و الامانه شيئي. ولكن اختبرهم بما ولو الصالحين قبلك:

[صفحه 80]

فاعمد لاحسنهم كان في العامه اثرا و اعرفهم بالامانه وجها فان ذلك دليل علي نصيحتك لله و لمن وليت امره … »

«در برگزيدن آنان، خويش را به نيروي گمان به خوش بيني مسپار، چه، مردمان به ظاهر سازي و خوش خدمتي خود را در معرض خوش بيني حكمرانان در مي آورند، اما در زير آن نقاب ظاره، از خير خواهي و امانت، چيزي نيست اما ايشان را با توجه به پيشينه و همكاريشان با واليان نيك كردار كه پيش از تو بر سر كار بوده اند، برگزين. پس، در اين كار به كسي روي آور كه در توده ي مردم اثري نيكوتر داشته و در امانت بيش از همه زبان زد مردمان باشد. همانا كه اگر چنين كني، اين كار دليل آنست كه به خداي فرمانبرداري و به آن كس كه به امر خداي اين كار به تو سپرده است خير خواهي».

امام (ع) هيئت وزيران را، مهمترين مجموعه ي دولتي مي دانست، زيرا كه تمامي كارها در قلمرو و سياست و اداره ي مملكت و جنگ و صلح به آن ها واگذار شده است و مسئوليت همه ي اين امور به عهده ي آن هاست. البته شايسته نيست كه اين مسئوليت مهم، تنها به يك نفر، يا بدون تقسيم و تعيين مسئوليت ها به گروهي واگذار شود، چرا كه آگاهي از دقايق اين امور و احاطه به اسرار پيچيده ي آن، براي يك فرد امكان پذير نيست و چنان چه در موردي استثنائي شخصي از چنان علم و آگاهي هم برخوردار باشد و اين كار عظيم به او

محول شود، نمي تواند به خوبي از عهده ي انجام دادن وظايف برآيد و بي ترديد به خطر خطا و سوء تدبير خواهد افتاد، زيرا تعهد آن همه مسئوليت سنگين يك نفر را از پاي در خواهد آورد و او را از انجام دادن كارها ناتوان خواهد ساخت، چون: يا تمامي كارها را به عهده ي خويش مي گيرد كه در اين حال بسياري مشغله، او را به معرض خطا و اشتباه خواهد افكند و از دقت نظر، دور انديشي و سلامت تدبير بر كنار خواهد ماند، يا تنها بعضي از كارها را زير نظر مي گيرد، كه در اين جا نيز، بقيه ي كارها به بوته ي اهمال و در نتيجه امور دولتي به پريشاني خواهد افتاد.

و اگر اين مسئوليت عظيم به گروهي واگذار شود، بي آنكه

[صفحه 81]

حدود مسئوليت ها مشخص گردد، آن گاه نيز تداخل مسئوليت ها، كارها را دستخوش هرج و مرج و اهمال خواهد كرد و آنچه را يكي نقض كرده است، ديگري ابرام مي كند، يا طرحي را كه يكي غير قابل قبول مي داند، همكارش به انجام دادن آن مي پردازد و در اين صورت دو نفر با كارهاي متناقضي دست خواهند زد، بعلاوه هر يك از آن ها با اعتماد به ديگران، بخشي از كارها را رها خواهد كرد.

بدين ترتيب، بهترين شيوه اي كه با آن كارها به حسن تدبير اداره شود و حصول به مقصود تضمين گردد، روشي است كه امام (ع) مقرر فرموده است: به هر يك از وزيران وظيفه ي مشخصي محول شود، در انتخاب آنان تخصص و شايستگي، و آگاهي به دقايق و اسرار امور منظور گردد، تا در حل مشكلات به بهترين وجه توانا باشند.

امام (ع) در اداره ي حكومت، تقسيم

كار و تخصص را براي اين اهداف مقرر فرمود، حال آن كه اين اصول از دايره ي مفاهيم روزگار او بيرون بود و در آن روز امري به اين درجه از اهميت را در مساله ي حكومت و اداره ي مملكت كسي نمي شناخت.

امام (ع) گفت:

«و اجعل لراس كل امر من امورك راسا منهم، لا يقهره كبيرها، ولا يتشتت عليه كثيرها و مهما كان في كتابك من عيب فتغابيت عنه الزمته … »

«بر سر هر دايره يكي از آن گونه دبيران بگذارد كه توان اداره ي آن را داشته باشد و گستردگي كار بر او سخت نيايد و كار نافرجام نماند. اگر دبيران تو را عيبي باشد و تو از آن غافل ماني، به آن بازخواست خواهي شد … »

«امام (ع) در اين عبارت «اگر دبيران تو را … » تصريح مي كند كه حاكم در مقابل كارهاي وزرا مسئول است و هنگامي كه خود، آن ها را بر مي گزنيد، بايد جوابگوي انتخاب خود نيز باشد.

[صفحه 82]

در راس هيئت وزيران، شخصي است كه رياست آن را به عهده دارد و نخست وزير ناميده مي شود.

مسئوليت نخست وزير، نظارت در امور ديگر وزيران، مراقبت در كار آنان و همچنين همكاري و همفكري با حاكم، در تدوين و تنظيم سياست عاليه ي مملكت است. بنابراين در طرح خط مشي سياسي، اعلان جنگ، عقد معاهده ي صلح و شناسايي نقشه هاي توطئه آميزي كه امنيت و موجوديت دولت را به خطر مي اندازد، معاون دستيار حاكم است و او با حاكم، به منزله ي دو مغز متفكر، تمامي مسئوليت اداره ي مملكت را برعهده دارند.

به نظر امام (ع)، اين وزير وقتي داراي صلاحيت وزارت است كه واجد اين شرايط باشد:

بايد از ديگر

وزيران در آگاهي به شئون و امكانات دولت، ممتاز باشد، تا چنان چه يكي از آنان منحرف شود، او را راهنمايي كند و يا در حال بحث و مذاكره، به مسائل مورد گفتگو آشنا باشد.

بايد به خوبي مقدار و مقام خود را بشناسد و فراموش نكند كه وزارت را از ديگري يافته است و افتخار مقام او را به سرمستي و غرور نيندازد، چنان كه مخالفت او با حاكم بر سر زبان ها افتد، زيرا كه در اين حال مردم، احساس خواهند كرد كه در دستگاه حكومت تباهي و خللي راه يافته است و چه بسا اين شايعه، براي آشوب طلبان و اخلالگران زمينه ي مطلوبي فراهم كند و هواي تجزيه طلبي بر سر آنها بيندازد.

امام (ع) نمي خواهد كه وزير تسليم تمامي نقطه نظرهاي حاكم باشد، چرا كه در اين صورت، او را وزير نمي توان گفت كه طوطي مقلد و پيرو چشم بسته اي است. حتي بر اوست كه اگر وقتي حق را به جانب خويش بيند آشكارا اظهار نظر كند، اما اين مساله بايد بين او و حاكم، براز بماند و در ميان مردم شايع نشود.

بايد از خط مشي و سياست دولت كاملا آگاه باشد، تا در دستور العمل هايش به واليان و در مذاكرات سياسي خود، آن را مد نظر گيرد و از آن هرگز غافل نماند كه مبادا ندانسته كار خود و سياست دولتي را كه نماينده ي آن است نفي كند.

بايد به دام ها و فريب هاي دنيا سياست و پيچ و خم هاي آن،

[صفحه 83]

آشنايي كافي داشته باشد تا بتواند منافع سياسي دولت را حفظ كند و راه نجات و خروج از تنگناها و بن بست هايي كه دمشن سياست باز

براي مملكت پيش مي آورد، بشناسد.

افزون بر اين همه، بايد در صلاحيت اخلاقي برتر از ديگر وزيران باشد، زيرا كه مسئوليت خطير او، نيروي ايماني مي طلبد كه پيوسته وي را در راه صواب بدارد و احساس مسئوليتي كه در كارها او را به اخلاص و اتقان وادارد و عفتي كه او را از مفسده ي فريب و غرور حفظ كند.

امام (ع) گفت:

«ثم انظر في حال كتابك، فول علي امورك خيرهم و اخصص رسائلك التي تدخل فيها مكائدك و اسرارك باجمعهم لوجوه صالح الاخلاق ممن لا تبطره الكرامه، فيجتري ء بها عليك من خلاف لك، بحضره ملا و لا تقصر به الغفله عن ايراد مكاتبات عمالك عليك و اصدار جواباتها علي الصواب عنك، فيما ياخذلك و يعطي منك و لا يضعف عقدا اعتقده لك و لا يعجز عن اطلاق ما عقد عليك و لا يجهل مبلغ قدر نفسه في الامور، فان الجاهل بقدر نفسه يكون بقدر غيره اجهل … »

«ديگر سخن اين كه، در حال دبيرانت نظر كن و بهتريشنان را به كارهاي خويش بگمار و نامه هايي كه تدبيرها و رازهايت در آن نگاشته مي گردد، تنها به آن كس واگذار كه در اخلاق شايسته از دگران برتر باشد، از كساني كه حرمت گزاري تو به او، وي را سركش نسازد تا به آن سبب در برابر چشم بزرگان بر تو دليري كند و هيبت تو از ميان ببرد و غفلت او باعث آن گردد كه نامه هاي كارگزارانت را به نظرت نرساند، يا از طرف تو پاسخ هاي ناصواب دهد و در آنچه براي تو مي ستاند يا از طرف تو مي بخشد ترا بي خبر گذارد، (در بستن پيمان هاي سودمند درماند،) و از

گشودن كارهاي بسته ي تو ناتوان باشد و قدر و منزلت خود نشناسد، چه، آن كس كه خويش را نشناسد چگونه

[صفحه 84]

ديگران را تواند شناخت».

در بخش آخر «قدر و منزلت خود نشناسد … » امام (ع) شرط مي كند كه وزير بايد واقع بين باشد و با نظري دقيق و جدي به امور بنگرد و واقعيت ها را، آن چنان كه هست، دريابد و اگر شغل و مسئوليت او به ظاهر كم اهميت و كمتر از حد توانائي اوست، چنان كه ضعيف تران رعايت مي كنند، جانب احتياط و دقت نگهدارد و از غرور و خود خواهي آن را بي ارزش نگيرد. و اگر مقام و مسئوليت او مهم و حساس باشد، بر اوست كه با قدرت تمام بدان كار برخيزد و در برابر مخالفان خود را ضعيف ننمايد. و با آنان به لطفي رفتار كند، كه در وقت لزوم، بي هيچ رنجشي، عنان احسان بازگيرد.

گفتيم كه اگر وزير به تمامي گفته هاي حاكم بي چون و چرا گردن نهد، طوطي صفتي است كه به ناشايست به كسوت وزارت درآمده است، چرا كه بنابر مسئوليت خود بايد در اداره ي صحيح حكومت با حاكم همكاري كند و از اين رو بر او فرض است كه اگر راي حاكم بر خطايي قرار گيرد، او را بياگاهاند.

و بر هر دو آن هاست كه در شناخت صحيح ترين روش ها و اتخاذ اصولي ترين تصميمات با يكديگر همكاري كنند، بنابراين آن كه مسئول وزارت است بايد در اظهار راي از كمال آزادي برخوردار باشد و در اين امر، چيزي مانع او نشو، زيرا او به همان اندازه اي كه از آزادي بهره مند باشد مي تواند مفيد واقع شود.

وزير مسئول بايد به تناسب

صراحت لهجه و بيان حقيقت در برابر حاكم ترفيع مقام يابد و هر چه در حقگويي و راستكرداري پاي مي فشارد، از حرمت و نواخت بيشتر برخوردار شود. اما اگر وزير، روزي حاكم را چنان يابد كه نصيحت خير خواهان را ناپسند مي داند و تنها خوشامد گويي را مي پسندد، بي ترديد او نيز به طوطي صفتي و مقلدي ميل خواهد كرد و در اين هنگام است كه حقيقت كارهاي دولت، بر حاكم پوشيده خواهد ماند، زيرا كسي را جرات اين نمي ماند كه در برابر او سخني از حقايق امور بر زبان آرد.

[صفحه 85]

امام (ع) گفت:

«ثم ليكن آثرهم عندك اقولهم بمر الحق لك و اقلهم مساعده فيما يكون منك مما كره الله لاوليائه، واقعا ذلك من هواك حيث وقع، … ثم رضهم علي الا يطروك و لا يبجحوك بباطل لم تفعله، فان كثره الاطراء تحدث الزهو و تدني من العزه … »

«بايد كساني نزد تو برگزيده تر كس باشند كه هر جا دل آورد بر تو چيره گردد، بيش از همه در روي تو سخن تلخ حق بر زبان آرند و ترا در آنچه خداي بر دوستان خود بپسندد، تا آن اندازه كه دلخواه تو باشد، كمتر ياري كنند، … و آن گاه آنان را چنان پرور كه در ستايش تو از اندازه نگذرند و به باطل ترا در كاري بزرگ كه به تو نسبت دهند و تو آن كار نكرده باشي، دلشاد نسازند. چه، زياده روي در ستايش، در دل خود بيني پرورد و آدمي را به تكبر در آورد».

كشاورزان

كشاورزان بزرگترين طبقات جامعه و در زندگي اجتماعي موثرترين آن هايند. در زمان امام (ع) كشاورزان وسيع ترين طبقات بودند

و مركز ثقل جامعه را تشكيل مي دادند، چنان كه امروز اين نقش را كارگران به عهده دارند.

جامعه ي گذشته در درجه ي اول جامعه اي كشاورزي بود و بنيان اقتصادي آن، بر زمين و محصولات كشاورزي قرار داشت. صنعت ابتدائي آن روز، به سبب ضعف و محدوديتش نمي توانست بناي اقتصادي جامعه را بسازد و تجارت نيز در بسياري از مناطق، به علت نابساماني بازرگاني جهاني و ضعف ارتباطات و نبودن راههاي تجاري كافي و امنيت لازم، به تنهايي قادر به اقامه ي اين بنا نبود.

بنابراين اقتصاد جامعه ي آن روز، در درجه ي اول بر زمين و

[صفحه 86]

محصولات آن استوار بود و رفاه اقتصادي وابسته به اين بود كه زمينهاي كشاورزي آماده تر شود و امكان برداشت محصول بيشتر گردد و نيز بهترين امكانات در اختيار كشاورزان قرار گيرد، تا در نگهداري زمين، آماده كردن آن، و برداشت بهتر و بيشتر، آنها را ياري دهد.

امام (ع) در عهد نامه ي خود به مالك اشتر، آگاهي كامل خود را از اهميت اين طبفه در قوام و دوام جامعه و از اقداماتي كه براي ادامه و استمرار فعاليت هاي آنان ضروري است، نشان مي دهد.

امام (ع) مي گويد كه همه ي فعاليت هاي اقتصادي بسته به مالياتي است كه از مردم خراجگزار وصول مي شود.

اما براي توضيح اين مطلب بايد بگوئيم كه شهر نشينان بر چند دسته تقسيم مي شوند: سربازان و ارتشيان مشغول خدمت، پيشه وران و صنعتگران، كسبه و بازرگانان و آنان كه نمي توانند كاري انجام دهند يا در عين اشتغال به كار، نمي توانند كفاف زندگي خود را تامين كنند.

بخش اعظم اين درآمد مالياتي به سربازان، تهيدستان و كساني كه درآمدشان مخارج زندگي را تامين نمي كند، داده مي شود.

درآمدهاي مالياتي با

گردش خود، چرخهاي اقتصاد را به حركت در مي آورد و به فعاليت هاي بازرگاني و صنعتي رونق مي دهد، زيرا شهر نشينان براي تامين خوراك، پوشاك، وسائل زندگي و مواد سوختي به بازرگانان و صنعتگران و كارگران نياز دارند و آنها خود دست حاجت به جانب كشاورزان مواد حيواني، نباتي و جز آن را مي خرند. كشاورزان نيز طبيعتا پوشاك، لوازم زندگي، سلاح و غير آن را لازم دارند و با پولي كه به دستشان رسيده است به تهيه ي لوازم مورد احتياج مي پردازند.

بدين گونه شكوفائي و پيشرفت اقتصادي به كار كشاورزان بستگي تام دارد. يعني زيان نابساماني كار كشاورزان هرگز در محدوده ي زندگي خود آنان نمي ماند، بلكه آثار خود را به همه ي پيكر جامعه مي گستراند و فعاليت آن را از همه ي جوانب فلج مي كند و جامعه را به فاجعه ي اقتصادي و سرانجام به از هم پاشيدگي و نابودي

[صفحه 87]

مي كشاند.

امام (ع) گفت:

«و تفقد امر الخراج بما يصلح اهله، فان في صلاحه و صلاحهم صلاحا لمن سواهم، ولا صلاح لمن سواهم الا بهم، لان الناس كلهم عيال علي الخراج و اهله»

«به احوال خراجگزاران نوعي وارسي كن كه وضعشان را بهبود بخشد، چه صلاح امر خراج و خراجگزاران، مايه ي آسايش دگران است و كارها جز به درستي خراج ستاني و خراجگذاري راست نيايد، كه مردم همه جيره خواران خراج و خراج گزارانند … »

بي ترديد كار اين طبقه، به زمين، عوامل طبيعي و امكاناتن آبياري مربوط است. از اين رو بايد زمين چنان نگهداري شود كه براي كشت مساعد باشد و به بهترين وجه از عوامل طبيعي بهره گيرد. براي تامين آب و تنظيم شبكه ي آبياري بايد نهرها، پل ها، سدها و

چاه هاي عميق حفر و احداث گردد و براي ايجاد ارتباط مابين مناطق كشاورزي، بايد راه هاي مختلف ارتباطي به وجود آيد، تا كشاورزان به آساني نيازهاي ضروري خود را مرتفع كنند و در فصل كشت و برداشت از كارگران كمك بخواهند.

اما حفظ و نگهداري زمين هاي كشاورزي امري نيست كه منافع آن تنها به كشاورزان باز گردد، بلكه منفعت تمامي مردم و بودجه ي دولت نيز در آن نهفته است. با توجه به اهميت حياتي فعاليت هاي كشاورزي در كارهاي اجتماعي- كه قبلا ديديم- بايد بگوئيم نگهداري و صيانت زمين، عين تامين مصالح عامه است و جاي آن دارد كه از بودجه ي مملكت در اين راه صرف شود.

اما وقتي حكمت تنها به گرفتن ماليات همت گمارد و از اصلاح و آباداني غفلت ورزد، كار او به ويراني شهرها و نابودي و هلاكت مردم خواهد انجاميد و در آن حال پريشاني مردم و كمي محصول و كمبود درآمد، موردي براي اخذ ماليات نخواهد ماند، چرا كه زيادي يا كمي مقدار ماليات به زمين و كيفيت آن باز بسته است و دست عدالت كار زمين همان را مي دهد كه مي گيرد و به

[صفحه 88]

تناسب آن چه كرم گسترده ي زمين برآورد، كشاورزان مي توانند به حاكم ماليات بپردازند.

امام (ع) گفت:

«وتفقد امر الخراج بما يصلح اهله، فان في صلاحه و صلاحهم صلاحا لمن سواهم، و لا صلاح لمن سواهم الا بهم، لان الناس كلهم عيال علي الخراج و اهله. و لكين نظرك في عماره الارض ابلغ من نظرك في استجلاب الخراج، لان ذلك لا يدرك الا بالعماره و من طلب الخراج بغير عماره اخرب البلاد و اهلك العباد و لم يستقم امره الا قليلا …

»

«به احوال خراج گزاران نوعي وارسي كن كه وضعشان را بهبود بخشد، چه صلاح امر خراج و خراج گزاران، مايه ي آسايش دگران است و كارها جز به درستي خراج ستاني و خراج گزاري راست نيايد، كه مردم همه جيره خواران خراج و خراج گزارانند و بايد كه همت تو در آباداني زمين بيشتر از روي داشتن به ستاندن خراج باشد، چه خراج جز به آبادني زمين به دست نيايد، هر كه بي كوشش در آباداني زمين، خراج خواهد و ستاند، شهرها ويران كند و بندگان خداي بيازارد و نابود سازد و فرمانروائيش جز اندك زمان نپايد».

طبقه ي كشتكاران از همه ي طبقات، زحمتكش تر و كارشان پر مشقت تر است. طبقات ديگر معمولا بخش معيني از روز را به كار اشتغال دارند و بقيه ي اوقات را به آسياش و استراحت مي پردازند. اما در مورد كشاورزان مساله جز اين است، كار آنان همه روزه و در طول سال، در مزرعه و كشتزار و در خانه در فراهم كردن بذر و ابزار لازم كشاورزي و غير آن، ادامه دارد و حتي در اوقاتي كه، در مزرعه و خانه، از كار فراغت مي يابند، در گفتار و افكارشان به كار خود مشغولند و لحظه اي از آن جدا نمي شوند.

طبيعت شغلي كشاورزان خود، اين نوع زندگي و اين گونه فعاليت ها را ايجاب مي كند. ديگران مي توانند در كار خود به دلخواه

[صفحه 89]

رفتار كنند، يعني هر وقت بخواهند كار كنند يا دست از كار بكشند. اما كار كشاورز، در گرو مساعدت عوامل طبيعي است و در حقيقت او اسير اين عوامل است. از اين رو بايد پيوسته بيدار و هوشيار باشد تا متناسب با شرايط عمل كند.

زيرا وقتي سر نوشت كار او، به اين عوامل و عناصر بستگي دارد و او نمي تواند پديده هاي جهان طبيعت را به دلخواه در اختيار گيرد و تغيير دهد، كوچكترين اهمال و بي توجهي زيان سنگيني را براي او ببار خواهد آورد.

وقتي كار چنين طاقت فرساست، بايد سطح زندگي و مقدار درآمد نيز با آن متناسب گردد، تا كشاورزان احساس كند كارش در درجه ي اول به نفع خود اوست و ثمره ي زحمات او به جيب ديگران نمي رود.

كشاورز همچنين بايد بداند زميني كه روي آن كار مي كند، به خود او تعلق دارد و هيچ كس نمي تواند روزي آن را از او بگيرد.

اما از آن جا كه رعايت حقوق كشاروز به گونه اي لازم است كه احساس ستم ديدن و استثمار شدن به خاطر او نگذرد.

و از آن جا كه لازم است بداند كه او صاحب زميني است كه مي كارد.

بايد نظرها و پيشنهادهاي او درباره ي زمين و قدرت بهره دهي آن مورد توجه قرار گيرد، يعني وقتي مقدار ماليات را با در آمد خود متناسب نمي داند، يا وقتي از آفات نباتي و اثر آن بر محصولات كشاورزي و از بين رفتن آن مي نالد، و در نتيجه از پرداخت ماليات مقرر ناتوان است، مسئولان بايد مشكلات او را درك كنند و براي اصلاح كار او از ماليات بكاهند.

بعضي پنداشته اند كاستن ماليات ها، در وقت نياز كشاورزان، در قدرت مالي دولت اثر منفي مي گذارد اما اين پندار نادرستي است، چه تخفيفي كه به نفع دهقانان و كشاورزان داده مي شود، كاري است كه منافع آن به خود دولت باز مي گردد و سرمايه ي شكوفائي اقتصاد و گشايش كار آن را فراهم مي كند، بدين معني كه

اين مال به دست كشاورز، در آباداني و اصلاح زمين و رفع

[صفحه 90]

نيازمندي هاي ضروري او در زمينه هاي تهيه ي مسكن، پوشاك و ديگر مايحتاج زندگي صرف مي شود و اين امر با عمران مناطق كشاورزي، وسيله ي رونق آن را ممكن مي سازد. نتيجه ي ديگر اين كار احساس اطمينان و رضايتي است كه اين طبقه را- كه از نظر تعداد افراد و مقدار بهره دهي براي مملكت از همه ي طبقات بيشتر است- تشويق مي كند تا از حكومت موجود حمايت نمايد و آن را حافظ و مدافع مصالح خود بداند و به جان و دل به دفاع از آن برخيزد.

براي اين موضوع نمونه هايي در تاريخ موجود است، از جمله اين كه ناپلئون سوم، امپراطور فرانسه، كسي بود كه سال ها با كشاورزان به عطوفت و مهر رفتار كرد، و مصالح آنان را پيوسته رعايت نمود و در مقابل ستمكاران زير دست آزار همواره حمايشتان كرد و به كشاورز فرانسوي فهماند كه زمين از آن خود اوست و تمام كارهاي آن به او مربوط است. همين رفتار باعث شد تا كشاورزان او را طرفدار و حامي خود تلقي كنند و پيوسته مورد تاييدش قرار دهند.

اين علاقه ي قلبي طبقه ي كشاورز به حكومت موجود همراه عمران و آبادي زمين هاي كشاورزي، آنان را آماده مي كند كه هر گاه حكومت بطلبد به ياري او برخيزند و اين همه از حسن ظن و رغبتي است كه به حكومت و به دوام و بقاي آن دارند و ديگر قدرت مالي آنهاست كه از سطح توليد مطلوب ناشي مي شود.

بنابراين مي بينيم مالياتي كه حكومت به كشاورزان بخشيده است، به عمران كشور و در نتيجه به ماليات مي افزايد و به مردم

اين توانايي را مي دهد كه بسيار بيش از آنچه قبلا مي توانستند، ماليات بپردازند و اين خود كمترين نتيجه ي عمران و آباداني مملكت است، بعلاوه كشاورزان را بر آن خواهد داشت كه حكومت موجود را از دل و جان دوست بدارند، در هنگام ناتواني آن را ياري كنند و در وقت شكست و بحران به حمايت و پشتيباني از آن برخيزند.

امام (ع) گفت:

«فان شكوا ثقلا او عله، او انقطاع شرب او باله، او احاله ارض اغتمرها غرق او اجحف بها عطش، خففت عنهم

[صفحه 91]

بما ترجو ان يصلح به امرهم و لا يثقلن عليك شيي ء خففت به الموونه عنهم، فانه ذخر يعودون به عليك في عماره بلادك و تزيين ولايتك، مع استجلابك حسن ثنائهم و تبجحك باستفاضه العدل فيهم، معتمدا فضل قوتهم، بما ذخرت عندهم من اجمامك لهم و الثقه منهم بما عودتهم من عدلك عليهم و رفقك بهم، فربما حدث من الامور ما اذا عولت فيه عليهم من بعد احتملوه طيبه انفسهم به، فان العمران محتمل ما حملته … »

«پس اگر مردم از سنگيني خراج، يا از آفت كشت، يا از قطع بهره ي آب كه در شهرها از رود بار مي گيرند يا از نرسيدن باران و شبنم در زمين هائي كه از آب باران سيراب مي گردد، يا از فاسد شدن دانه در اثر غرقاب و خشكسالي شكايت كنند، بايد خراجي را كه بسته اي بكاهي تا كارشان راست آيد و بايد كاهشي كه سنگيني بارشان را به آن سبك مي سازي، بر تو گران نيايد، كه آن، اندوخته اي است كه از آباداني شهرها و آراستگي قلمرو تو، به تو بازمي گردد، حال آن كه ستايش آنان را نيز به خود

برمي انگيزي و از انتشار عدل بين آنان شادمان مي گرددي و از آنچه از رفاه و آسايش كه نزد آنان اندوخته اي و از آن دادگري كه به آنان روا داشته اي و از مهري كه دلها را به آن خوگر ساخته اي و نيرومندشان كرده اي، با اطمينان خاطر بر نيروشان تكيه مي كني. بسا كه از آن پس، كارهايي پيش آيد كه وقتي به آنان واگذاري، آن را با خوشدلي انجام دهند، و هر بار بر دوش آنان نهي، بكشند … ».

اين بخش از سخنان امام (ع) از جهات ديگر نيز ارزشمند و در خور اهميت است.

از شرايط اساسي حسن انجام و كمال هر كاري اين است كه شخص با همت و كوشش و علاقه ي قلبي به آن روي آورد و احساس كند كه با اشتغال به آن كار، شخصيت انساني خود را رشد مي دهد و نيروي ابداع را در وجود خويش تقويت مي كند. وقتي آدمي با چنين انگيزه اي به كاري بپردازد، كار درخشان مي شود و راه

[صفحه 92]

ترقي مي سپرد. البته انسان هيچ گاه به كار خود چنين ارزشي نمي دهد مگر اين كه بداند حاصل كار براي خود اوست و ثمره اش به تمامي به او بازمي گردد.

از اين جاست كه مالكيت خصوصي به عنوان يكي از موثرترين عوامل پيشرفت كار شناخته مي شود، زيرا اين نوع، مالكيت آدمي را وا مي دارد تا همه ي توان خود را، در كارها به خدمت گيرد و با خوشحالي تمام به كاري كه مي داند براي خود اوست بپردازد.

بدون شك وقتي كار براي ديگري انجام شود و فايده ي قابل ملاحظه اي از آن به كارگر برنگردد، وضع غير از اين است. در اينجا كارگر با بي ميلي و كراهت

به كار دست مي برد. در آن سستي مي كند. براي كمال آن نمي كوشد. در جستجوي راه فرار است. و اين احوال بي ترديد مقدار و ارزش كار را پائين مي آورد و در روحيه ي كارگر نيز اثر نامطلوب مي گذارد، چنان كه او براي نجات از اين كار دل آزار، آرزوي مرگ مي كند.

با توجه به آنچه گذشت، وقتي به كشاورزان مالياتي سنگين و غير متناسب با درآمدشان تحميل شود و در آباداني و حفظ زمين نيز اقدامي به عمل نيايد، در خواهند يافت كه براي خود كار نمي كنند و در برابر مشقات طاقت فرسا به درآمد مطلوبي نمي رسند، بلكه حاصل كارشان نصيب ديگران است و به بدترين وجهي در بند استثمار آنانند و اين خود عاملي است كه در دلشان نسبت به كار، تنفر و بي ميلي ايجاد خواهد كرد.

آشكار است رفتاري كه اين احساس را به وجود مي آورد و چنين موقعيتي را مي سازد، نتايج شومي ببار خواهد آورد و بناي جامعه را از پاي بست به ويراني خواهد برد.

چنين رفتاري، گسترده ترين طبقه ي جامعه را به فساد اخلاقي وحشتناكي مبتلا خواهد ساخت. كشاورزي كه حاكم، تمامي ثمره ي كارش را مي گيرد، بي آن كه چيزي به او بپردازد، انساني است كه مي خواهد زندگي كند و به اضطرار به دروغ، فريبكاري، قاچاق فروشي و دزدي دست خواهد زد و به جاي اين كه با كار كردن بر روي زمين خود، زندگي خود را تامين كند، ناگزير روزگار خود را با سرقت مسلحانه خواهد گذراند و در لباس

[صفحه 93]

قاطعان طريق، مجرمان و دشمنان خطرناك جامعه در كمين هستي انسان ها خواهد نشست. حال آن كه اصل بر اين است كه او به منزله ي

عضوي از پيكر جامعه در قدرت و عظمت آن سهيم باشد.

و از جمله ي آثار ديگر اين نوع رابطه ي سوء دولت و طبقه ي كشاورز، آن است كه نيروي فعال و جوان براي فرار از ستم و دستيابي به زندگي مطلوب، از محل كار به شهرها كشانده مي شود، كسي كه نمي تواند اين ستم را بر خود هموار سازد، يا به راهزنان و چپاولگران مي پيوندد، يا به شهر كوچ مي كند كه سرانجام اين فاجعه به باد رفتن نيروي جوان و مولد مناطق كشاورزي است، چه اصولا آنهايي كه مهاجرت مي كنند، افرادي نيرومند و پرتلاش و داراي اخلاق حسنه اي هستند كه آنان را از ارتكاب جرايم باز مي دارد.

اما پايان اين وضع به كجا مي انجامد؟ روشن است، به نابودي توليدات كشاورزي، زيرا دست هاي جوانند كه امور كشاورزي را مي گردانند و چون اين نيروهاي فعال با كشت و توليد فاصله گيرند، مسلم است توليد متوقف مي شود و كشاورزان رو به نابودي مي رود.

از جمله ي آثار ديگر اين است كه ثروت هاي عمده را از روستاها بيرون خواهد برد. براي اين كه صاحبان ثروت، سرمايه ي خود را در مجتمع هاي كشاورزي به كار مي اندازند. مزارع را آباد و زمينهاي موات را احياء مي كنند. به اصلاح نظام آبياري مي كوشند و براي كارگران بسياري ايجاد اشتغال مي كنند. اما هدف غايي اينان سود بري و منفعت طلبي است. وقتي احساس كنند ماليات و ناامني، علاوه بر درآمد، ثروتشان را هم به باد خطر مي گيرد، ترجيح مي دهند كه ثروت خود را نقد كنند، يا به شهر ديگري منتقل نمايند. تا مگر آن را غز تجاوز و غارت دور بدارند. نتيجه ي طبيعي اين وضع، بيكاري جوانان بسياري است كه يا بايد

به شهرها مهاجرت كنند و يا به گناه و فساد روي آورند و كشور رو به ويراني گذارد و اقتصاد آن دچار بحران شود.

بالاخره از نتايج ديگر اين است كه مردم در دشمني با حاكم و حكومت متحد گردند و هنگام آن رسد كه بر او بشورند و تنها

[صفحه 94]

نشانه اي از او بر جاي بماند.

تمام اين حوادث ناگوار، نتيجه ي مستقيم بي توجهي به امكانات تولدي و غفلت از احوال كشاورزان است. امام (ع) عليه السلام در اين باب اصولي را وضع كرد كه رعايت آن جامعه را از سقوط نگاه مي دارد. به نظر امام (ع) بر حاكم است پيش از آن كه درباره ي ماليات بينديشد، زمين ها را آباد و آماده كشت سازد و نيز از جنبه ي مادي و معنوي به رعايت حال كشاورز برخيرد و زندگي مناسب برايش فراهم سازد و احساس ستمديدگي را از ذهنش خارج كند و چنانچه از اين مقدمات فراعت يافت مي تواند مالياتي متناسب اب مقدار توليد و مقدرت كشاورز وضع كند.

امام (ع) گفت:

«و انما يوتي خراب الارض من اعواز اهلها و انما يعوز اهلها، لا شراف انفس الولاه علي الجمع و سوء ظنهم بالبقاء و قله انتفاعهم بالعبر.»

«همانا كه شهرها به سبب تنگدستي و نيازمندي مردم آن، ويران گردد و مردم آنگاه به تنگدستي دچار مي گردند كه واليان دل به مال اندوي سپارند و در فكر تامين آتيه افتند و از گردش روزگار چنان كه بايد عبرت نياموزند».

اما اين كه گفتيم به تنهايي براي پيشرفت و ترقي كار اين طبقه كافي نيست. يعني گاهي حاكم خود نسبت به كشاورزان مشفق و مرهبان است، ولي در عين حال آنان مورد تعدي و تجاوز

قرار مي گيرند. بنابراين طبقه ي كشاورز در مقابل اشراف و خواص احتياج به حمايت دارند.

اينان- اشراف و خواص- به غرور نيرومندي، قدرت و ثروت و بالاخره نسبتي كه با طبقه ي حاكمه دارند، با مردم بدرفتاري مي كنند و با اين ستمگري ها و تجاوز و تعدي ها نهي و بازخواست نمي شوند. از اين رو لازم است كه اين طبقه با كوتاه كردن دست تجاوزگران مورد حمايت قرار گيرند. براي اين كار حاكم بايد راه هر گونه تجاوزي را بر روي خواص خود ببندد.

[صفحه 95]

يعني: به آنان در كنار زمين كشاورزان، كه قدرت و توان كمتري دارند، زمين واگذار نكند، زيرا كه منافع عامه را در خدمت منفعت شخصي خود خواهند گرفت و با تعدي به زمين ديگران، آن را از آن خود خواهند كرد. از طرفي ماموران اخذ ماليات هم، به سبب رعايت مقامشان آنها را از ماليات معاف مي دارند و آن كبمود را به ديگران تحميل مي كنند و مسلما اين گونه تبعيض و بي عدالتي هاست كه بدترين نوع ظلمرا واقعيت مي بخشد.

اما وقتي چنين حادثه اي پيش آيد و يكي از اينان به حقوق مردم تجاوز كند، يعني سهميه ي ماليات خود را به ديگري تحميل كند، يا زمينش را غاصبانه بگيد، يا بالاخره به نحوي او را از منافع عمومي محروم سازد، اينجا حاكم است كه بايد به دفاع و حمايت از مظلوم بشتابد و متجاوز را، هر كه باشد، به عدالت وادارد.

امام (ع) گفت:

«ثم ان اللوالي خاصه و بطانه، فهيم استئثار و تطاول و قله انصاف في معامله. فاحسم ماده اولئك بقطع اسباب تلك الاحوال. و لا تقطعن لاحد من حاشيتك و حامتك قطيعه، ولا يطمعن منك ف ياعتقاد

عقده، تضر بمن يليها من الناس، في شرب او عمل مشترك، يحملون موونته علي غيرهم، فيكون منها ذلك لهم دونك و عيبه عليك في الدنيا و لاخره. و الزم الحق من لزمه من القريب و البعيد و كن في ذلك صابرا محتسبا، واقعا ذلك من قرابتك و خاصتك حيث وقع و ابتغ عاقبته بما يثقل عليك منه، فان مغبه ذلك محموده.»

«سخن ديگر اين كه والي را نزديكان و خويشاونداني است كه به مال دگران چشم دارند و به آن دراز دستي مي كنند و در معامله كم انصافند، پس وسايل تجاوزشان از ميان بردار تا رشته ي فسادشان بريده شود و دراز دستيشان كوتاه گردد. به هيچ يك از اطرافيان و خاصان و نزديكان خود، زميني به رسم

[صفحه 96]

تيول وامگذار و نبايد كه كسي از تو پاره زميني طمع كند تا به همسايگان در سهم آب، يا در عملي كه بين او با همسايگان مشترك است، آنان را به بيگاري گيرد و به آنان زيان رساند و بار خويش بردوش ديگران گذارد و سود گوارا از آنان بشاد و سرزنش و گناه آن كمار در اين جهان و آن جهان گريبانگير تو گردد.

درباره ي دوران و نزديكان حق را به كار بند و در اين كار بردبار باش و مزد بارباري از خداي باري خواه. در اجراي حق به زيان خويشان و دستيارانت، بيباك و كوشا باش و هر چه از اين راه به آنان رسد، گو رسد. و اين كار گر چه بر تو گران آيد، اما چشم به پايان كار دار، كه آن فرخنده است».

براي آگاهي بيشتر مراجعه كنيد به عهد نامه ي اشتر و نامه اي از

امام به يكي از كارگزارانش. شماره ي 51.

بازرگانان و پيشه وران

اگر در گذشته، كشاورزي سرچشمه ي عمده ي فعاليت هاي اقتصادي به شمار مي آمد، بي ترديد تجارت مظهر فعاليت هاي اقتصادي در همه ي زمان هاست و طبقه ي بازرگانان واحد اجتماعي با ارزشي را تشكيل مي دهند كه در موجوديت جامعه سهم مهمي دارد.

هر گاه فعاليت هاي بازرگاني دستخوش پريشاني و نابساماني گردد، شك نيست كه در تمامي اركان جامعه خللي آشكار ظاهر خواهد شد، به طوري كه وقتي در گوشه اي از مملكت مردم دچار قحطي شده اند، در نواحي ديگر مواد غذايي انباشته مي گردد و هنگامي كه در منطقه اي مواد مصرفي به وفور يافته مي شود، مناطق ديگري را كمبود مواد ضروري به رنج و زحمت مي افكند.

بازرگانان- چنان كه در كلام امام (ع) آمده است- بر دو دسته اند: گروهي كه در شهرها سكونت دارند و به كسب و تجارت مشغولند و گروه ديگري كه براي سود بري و در جستجوي بازار از شهري به شهر ديگر مي روند و با تامين نيازهاي شهرنشينان، كالاي مورد نياز خود را نيز خريداري مي كنند.

[صفحه 97]

اين جا به دو دليل بايد پيشه وران را هم از زمره ي بازرگانان به حساب آورد:

اولا: هر پيشه وري به شغل خاص و آزادي اشتغال دارد و به تنهايي يا با مشاركت ديگران به كسب و كار مشغول است و از نتيجه ي مستقيم كار خود بهره مند مي شود و مانند كارگران امروزي در استخدام د يگري نيست.

ثانيا: چنان كه بعدا خواهيم ديد، بازرگانان و پيشه وران از وجدان طبقاتي يكساني برخوردارند و اصولا معياري كه دو دسته از مردم را در يك طبقه جاي مي دهد، همين يكساني وجدان طبقاتي است.

اما رابطه ي مستقيم و استواري مابين پيشرفت اقتصادي

و توسعه ي بازرگاني وجود دارد، بدين معني كه هر جا بازار تجارت بالا گيرد، نسبت توليد بالا مي رود و هر جا كه امر بازرگاني بي رونق شود توليد نيز نزول مي مند و با اين نزول پايه هاي اقتصادي مملكت فرومي ريزد.

در اين زمينه، وضع اقتصادي ايالت هاي فرانسه را در عصر زمين داري و در دوره ي ضعف آن و پيدايش سرمايه داري مي توان به عنوان نمونه ذكر كرد. در دوره ي زمين داري، كه از سقوط شارلماني تا مدتي پس از آغاز جنگ هاي صليبي سراسر اروپا را فراگرفته بود، بازار تجارت در اروپا به شدت رو به ركود نهاد و به دنبال آن سطح توليد بسيار پائين آمد. در هر ايالتي، تنها به توليد آن بخش از مواد غذايي بسنده مي شد كه به آن احتياج داشتند و خوراك آنها را تامين مي كرد و از اين رو مواد خاصي را توليد مي كردند كه صد در صد مورد نيازشان بود و نيز چندان كوشش و تلاشي لازم نداشت. بنابراين جز رفع نياز در پي چيزي نبودند و التبه سلاح، جامه و وسائل زندگي پادشاه و جز آن، كه از شهرهاي بالنسبه دور فراهم مي شد، از اين موارد مستثني بود. به طور خلاصه سياست اقتصادي آن روز، در تمام ايالت هاي فرانسه اين بود كه هر ايالتي خود كفا باشد و بيش از نياز توليد نكند.

اما هنگامي كه شعله ي جنگ هاي صليبي برافروخته شد و بسياري از اشراف و زمين داران را به كام خود فروبرد، وتحولات اجتماعي ديگري، مانند مهاجرت روستائيان به شهرها، حمايت قدرت مركزي،

[صفحه 98]

و اختراع توپخانه- كه ارزش قلاع نظامي را از بين برد- پديد آورد، تجارت، رواج بازار خود را

باز يافت و كارهاي بازرگاني رونق گرفت و طبقه ي سرمايه دار و تاجر، يا گسيل داشتن اعضاء و نمايندگان خود به نواحي مختلف كشور، نشو و نما پيدا كرد. در نتيجه ي اين تحولات، سطح توليد بالا رفت. كشاورزان به توليد و عرضه ي محصولاتي پرداختند كه اگر خواست و تقاضاي بازار نبود، در صدد كاشتن آن برنمي آمدند. همچنين به خريد انواع جديد از پوشاك، سلاح، وسايل و لوازم زندگي، آلتت زينتي و غير آن روي آوردند كه اگر آن رواج بازار نبود به سادگي قدرت خريد آن را نداشتند. صنعتگر نيز در كار خود به تفنن و نو آوري دست زد و ديگر تنها به ساختن وسائل ضروري قناعت نكرد، بلكه علاوه بر توسعه ي كار خود به ارضاد حسن جمال دوستي نيز توجه كرد و به تدريج طرح هاي بزرگ صنعتي، سرمايه داري مالي و صنعتي را پايه گذاشت و بدين گونه با پيشرفت و رواج تجارت، توليدات كشاورزي و صنعتي بالا گرفت.

وقتي در باب علل سقوط اقتصادي فرانسه و ديگر كشورهاي اروپايي، در عصر زمين داري جستجو كنيم، عوامل مختلفي را مي يابيم كه عبارتند از:

نبودن راه هاي بازرگاني مناسب در بين شهرهاي مختلف و در همه ي ايام سال.

وجود راهزنان و گروه هاي گوناگوني از آدمكشان و طراران كه بر سر راه كاروان ها كمين مي كردند.

نبودن قدرت مركزي كه امنيت لازم را در كشور برقرار كند و راهزنان مسلح و مفسدين في الارض را سركوب نمايد، براي اين كه در عصر زمين داري، حكومت مركزي در نهايت ضعف بود و قدرت و سلطه، عملا در دست زمين داران قرار داشت. و اينان نيز به سبب كشاكش هاي دائمي كه در بينشان

بود، از تامين امنيت راه ها و مبارزه با مفسدين ناتوان بودند.

و بالاخره عوارض نامعقول گمركي و ماليات هاي سنگيني كه در مرز هر ايالتي و در سر هر پل و گذرگاهي گرفته مي شد و چنان به قيمت كالا مي افزود كه خريد آن از محدوده ي قدرت افرادي

[صفحه 99]

كه درآمد معيني داشتند، بيرون مي رفت.

اين مشكلات حركت تجارت را به كندي كشيده و آن را در دايره اي تنگ محصور ساخته بود. اما با تحولاتي كه به آن اشاره كرديم، وضع تغيير كرد، يعين با ضعف كار زمين داران و فئودال ها، توده ي مردم به حمايت پادشاه روي آوردند و بدين وسيله حكومت مركزي قدرت يافت و با اين نيرو به مبارزه با قاطعان طريق و دزدان برخاست و توانست راههاي تجاري بيشتري احداث كند و امنيت را برقرار سازد، وضع ماليات ها را ساما بخشد و يكسان كند. در نتيجه ي اين اصلاحات، ميدان تجارت گسرتش يافت و چنان كه گفتيم، اقتصاد كشور رو به شكوفايي گذاشت.

يقين داريم روزي كه امام (ع) عهد نامه ي اشتر را مي نوشت به همه ي اين مسائل آگاهي تام داشت. ازين رو به مالك سفارش كرد كه نسبت به بازرگانان به نيكي رفتار كند و دستور داد كه به واليان و كارگزارانش همين امر را توصيه نمايد.

مسلما منظور امام از اين خوش رفتاري با بازرگانان، چيزي جز ايجاد تسهيلات در راه عرضه ي بهتر خدمات بازرگاني، به جامعه نبود. بنابراين عوارض و ماليات نبايد چنان وضع شود كه همه ي درآمد و سود آنها را شامل گردد و يا تنها اندكي باقي گذارد كه جوابگوي نياز و مايه ي دلگرميشان در تحمل دوشاري ها نشود. و گرنه آنها را بر آن خواهد

داشت كه سرمايه ي خود را از جريان داد و ستد خارج كنند و در نتيجه جامعه از ركود بازار و نابساماني عرضه و تقاضا زيان فراواني ببيند و به بحران و سقوط اقتصادي فروافتد.

از طرفي بايد راههاي بازرگاني در تمام ايام سال آباد و مناسب باشد تا روابط بازرگاني و جابجايي كالا را در سراسر كشور آسان سازد و رفت و آمد بازرگانان را براي فراهم كردن نيازهاي اطراف و اكناف مملكت ميسر كند و آنان بتوانند مازاد احتياجات هر منطقه اي را به سادگي به مناطق نيازمند منتقل كنند.

و نيز بايد در سراسر كشور امنيت حكمفرما باشد، تا در اين جابجايي ها براي اهل تجارت خوف و خطري فراهم نگردد و خاطرها از وحشت ها تجاوز و متجاوزان آسوده باشد.

[صفحه 100]

امام (ع) گفت:

«ثم استوص بالتجار و ذوي الصناعات و اوص بهم خيرا، المقيم منهم و المضطرب بماله و المترفقببدنه، فانهم مواد المنافع و اسباب المرافق و جلابها من المباعد و المطارح، في برك و بحرك و سهلك و جبلك و حيث لا يلتئم الناس لمواضعها و لا يجترئون عليها، فانهم سلم لا تخاف بائقته و صلح لا تخشي غائلته و تفقد امورهم بحضرتك و في حواشي بلادك … »

«نكته ي ديگر اين كه درباره ي بازرگانان و پيشه وران، سفارش مرا بپذير و به ديگران بسپار كه با آنان نيك رفتاري كنند: اين صنف مردم، چه آنان كه در شهرها نشسته اند، چه آنان كه بين شهرها با مال خود در رفت و آمدند. و بعضي كه كارگرند و با تلاش بدن كسب روزي مي كنند، مايه هاي سودند و ابزار و آلات زندگاني فراهم مي آورند و از ديار دور و نزديك

كشور تو، خشكي و دريا و سرزمين هاي همواره و كوهساران صعب العبور را در مي نوردند و آن كالاها كه در دسترس مردم نيست فراهم مي آورند و جلب منفعت مي كنند، چه بازرگانان و پيشه وران اهل سلامتند و مايه ي خوف و خطر نيستند، مردمي آرامند كه هيچ غائله از آنان برنمي خيزد. در ديار خويش و در پيرامون شهرهاي قلمرو خود، جوياي حالشان باش و به آنان مهرباني كن».

«سن سيمون» [16] معتقد بود كه وجدان طبقاتي بازرگانان و پيشه وران از توليد و افزايش سرمايه ي شخصي از راه تبديل مواد خام به كالاي مصرفي يا از راه تجارت ناشي مي شود.

و آنان، از اين جهت، با طبقه ي حكومتگزاران اختلاف دارند، چه طبقه ي حاكم قدرت خود را بر انسانها اعمال مي كنند، ولي بازرگانان و پيشه وران سلطه ي خود را بر ماده مي گسترند. از اين

[صفحه 101]

رو بايد اينان را طبقه ي صلح طلبي دانست كه از وجودشان شر و فسادي برنمي خيزد. برخلاف آنها كه بر انسانها مسلط مي شوند و دائم راه شر و سلطه جويي را مي پيمايند. («سن سيمون» اين مطالب را در سال 1818 ميلادي نوشته است.)

به نظر او سرمايه داري صنعتي و تجاري، به نحو وحشتناكي ديدگاه انسان را درباره ي وسيله ي ثروت اندوزي دگرگون كرده است و آن مفاهيم اقتصادي را كه هزاران سال بر عقل آدمي حكومت داشته، تغيير داده است.

روزي كه به حكم اين مفاهيم، بهترين وسيله ي ثروت اندوزي، تسلط بر گروهي گه از مردم و به خدمت گرفتن آنها است، مي بينيم كه اين طبقه ي بالنده تاكيد مي كند كه بهترين راه براي رفع نياز بشر، تسلط بر ماده و تسخير آن به مدد نيروي علم است.

«سيمون» معتقد

بود كه بشر براي پيشرفت و ترقي خود بايد تمام فرصت ها را براي رشد بازرگانان فراهم كند تا آنان ثروت زاينده ي خود را برطبق آن نظريه ي سنتي و ديرينه اي كه براي جمع و افزايش مال مي دانند گسترش دهند. [17] و اين انديشه بديهي و روشني بود كه همه ي تجارب، صحت آن را تاييد مي كرد.

به آساني روح اين انديشه را در عهد نامه ي امام (ع) مي توان دريافت، چنان كه ديديم او (ع) درباره ي بازرگانان و پيشه وران توصيه مي كند و از حاكم مي خواهد مراقب كار آنان باشد، به احوالشان رسيدگي كند و ميدان كارشان را بگسترد و امكاناتي فراهم آورد كه در بالا بردن سطح توليد و رشد حيات اقتصادي جامعه به خوبي فعاليت كنند.

با تامل در اين سخن امام «بازرگانان و پيشه وران اهل سلامتند و مايه ي خوف و خطر نيستند و مردي آرامند كه هيچ غائله از آنان برنمي خيزد.» ملاحظه مي شود كه در لزوم توجه به آنان و رعايت احوالشان تاكيد مي كند براي اين كه هيچ گاه از آنان شري برنمي خيرد و طبيعت عمل و انگيزه ي اصلي كارشان، هر دو تامين خير و رفاه جامعه است.

و سخن ديگر امام (ع) «در ديار خويش و در پيرامون شهرهاي

[صفحه 102]

قلمرو خود، جوياي حالشان باش و به آنان مهرباني كن.» در عين اين كه حاكم و كارگزاران او را به رعايت احوالشان سفارش مي كند، بدان مي ماند كه دستور ايجاد اداره ي مخصوصي را براي رسيدگي به وضع و كار بازرگانان صادر كرده باشد.

گفتيم كه نشان دادن روح نظريه ي «سيمون» در عهدنامه ي امام (ع) آسان است، اما در اين عهدنامه نكته ي حكيمانه ي دقيقي است كه از نظر «سان سيمون»

دور مانده است، حال آن كه در مباحث علوم اجتماعي جديد، توجه خاصي به آن مي شود.

و آن نكته اين است كه گرچه حق است كه ما طبقه ي بازرگانان و پيشه وران را مردمي آرام و صلح طلب بشناسيم كه ثمره ي كارشان فوائد فراواني به جامعه مي دهد، اما از طرف ديگر بايد آنان را طبقه اي بدانيم كه احيانا كارشان عين تجاوز و زيان است، يعني وقتي روح سوداگري در تاجر و پيشه ور به حدي رسيد كه آنها را به جمع و جستجوي ثروت از آسان ترني راهها واداشت، كار اين طبقه غير مستقيم به سلطه جويي و سلطه گري مي انجامد و زيان فراوان آن براي جامعه روشن است، زيرا اين جاست كه احتكار و به وسيله ي آن تسلط بر بازار، در اختيار گرفتن نرخ ها، كم فروشي، غشل در معامله، فروش اجناس تقلبي و در پيش گرفتن هر شيوه اي كه با سرمايه ي اندك سود كلان بياورد و همه ي اين خطرهاي زيانبار پيدا مي شود و هنگامي كه اين طبقه به چنين انحرافي دچار گردد، به راستي مايه ي خطر بزرگي است.

بنابراين هچمنان كه حكومت بايد به بازرگانان و پيشه وران ياري دهد، بايد آنان را تحت مراقبت گيرد، تا آنها را از انحرافي كه براي ملت زيان آور است، و فقيران را از رسيدن به حداقل زندگي محروم مي كند بازدارد، زيرا بالا رفتن نرخ ها و ثابت ماندن دستمزدها براي آن هائي كه دستمزدشان با قيمتهاي جديد برابري نكند دشواري بزرگي است.

عارضه ي تبديل شدن طبقه ي تاجر و پيشه ور به خطري اجتماعي، مساله اي بود كه امام (ع) به آن توجه كرد و به كار گزارش دستور

[صفحه 103]

داد در آن دقيق باشد و راه

پيشگيري و درمان را هم به وي نشان داد.

وقتي بازرگانان راه انحراف در پيش مي گيرند، وظيفه ي حاكم است كه به سختي از آن جلوگيري كند و جريان امور را به مسير اعتدال و درستي بازگرداند. اين كار به راههاي گوناگوني ممكن است صورت گيرد، از جمله: با منع محتكر از احتكار و مجبور كردن او به فروش كالا با بهائي منصافه.

تقسيم كالاي احتكار شده مابين تجار مختلف و فروش آن به قيمت عادله به فروشنده و مصرف كننده.

بدين ترتيب تاجري كه پس از اخطار مسئولين، باز هم احتكار كند و در مقابل عقوبت و مجازات بيند، بي ترديد دست از كار خود بازخواهد داشت.

و نيز به كارگزار خود دستور داد كه نرخ ها را در سطحي نگهدارد كه براي گروههاي متوسط مردم، غير قابل تحمل نباشد و به فروشندگان نيز زياني وارد نيايد.

و بالاخره او را مامور كرد با نظارت به اندازه ي پيمانه ها و وزنه ها، از كم فروشي جلوگيري كند.

امام (ع) گفت:

«و اعلم- مع ذلك- ان في كثير منهم ضيقا فاحشا و شحا قبيحا و احتكارا للمنافع و تحكما في البياعات و ذلك باب مضره للعامه و عيب علي الولاه. فامنع من الاحتكار فان ررسول الله صلي الله عليه و آله منع منه و ليكن البيع بيعا سمعا بموازين عدل و اسعار لا تجحف بالفريقين من البايع و المبتاع، فمن قارف حكره بعد نهيك اياه فنكل به و عاقبه في غير اسراف».

«اما، با اين همه، هشدار كه بسياري از آنان، در داد و ستد بيش از اندازه سختگيرند و بخل يزشت دارند و به منظور سود جويي بيشتر، كالا را پنهان مي دارند و به دلخواه نرخ گران

مي بندند. اين كار توده ي مردم را رهگذر زيان است و حكمرانان

[صفحه 104]

را مايه ي عيب و ننگ.

پس، از احتكار جلوگيري كه همانا ررسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- آن را منع فرمود. بايد كه داد و ستد آسان و منصفانه باشد و با ترازوي درست و به نرخي كه خريدار و فروشنده هيچ يك زيان نبينند. پس اگر كسي را از احتكار جلوگيري كردي و باز مرتكب آن شد، خطا كار را كيفر ده و آن سان كه از حد نگذرد و با جرم متناسب باشد، مجازات كن».

كارگران و ناتوانان

طبقه اي كه اكنون از آن سخن مي گوئيم، طبقه ي فقيران است و از كساني تشيكل مي شود كه يا به علت پيري و ضعف جسم، يا به سبب خردسالي و بي سرپرستي و با به جهت بيماري و ناتواني، نمي توانند كاري انجام دهند، يا به كاري مشغولند ولي كارشان كفاف زندگي آنها را نمي كند و به علت كمي درآمد تهيه ي وسائل لازم زندگي برايشان ميسر نيست.

طبقه ي مذكور از چنين گروه هايي تشكيل مي شود و چنانچه جامعه آنها را در پناه حمايت خود نگيرد، جوانان و تندرستان به گناه كشانده مي شوند و ناتوانان به گرسنگي مي ميرند و اين هر دو حال، براي جامعه خوراي و خطر بزرگي است و ناچار بايد تدبيري انديشيده شود كه فقر و مصيبت مستمندان را درمان كند و افراد جوانشان را به اعضاي فعالي درآورد و به سطح آبرومندانه اي ارتقاء دهد.

امام (ع) براي رسيدگي به وضع اين طبقه، با بيان احكام اسلام قانوني وضع نمود.

در سخنان امام (ع) قانون كارگري بي نهايت پيشرفته اي را مي بينيم كه در عين جامعيت و مترقي بودنش بيش از هزار

و دويست سال پيش از ديگر قوانين جهاغن وضع شده است.

در نيمه ي دوم قرن هيجدهم طليعه ي انقلاب صنعتي در انگلستان پديدار شد و اين كشور به عنوان اولين كشور اروپايي شاهد انقلاب صنعتي جديد بود.

[صفحه 105]

انقلاب صنعتي وقتي تمامي عناصر سازنده ي خود را يافت كه ماشين بخار به منزله ي يك نيروي محركه اختراع شد و استفاده از آن در ماشينهاي صنعتي گسترش يافت. به دنبال اين تحول قلمرو دنياي صنعت وسعت گرفت و در شهرها تمركز پيدا كرد. از آن روز مهاجرت روستانشينان به شهرها آغاز شد. كشاورزان زمينهاي خود را به زمين داران بزرگ فروختند و خود به عنوان كارگر در كارخانه ها به كار پرداختند. با اين تحولات طبقه اي فعال به نام طبقه ي كارگر به وجود آمد و مركز ثقل جامعه از كشاورزان به كارگران انتقال يافت.

از همان روز، اين احساس در طبقه ي كارگر پيدا شد كه به بدترين وجه ممكن تحت ستم قرار گرفته است، زيرا كه طمع و حرص كارخانه داران حد و مرز نمي شناخت. كارگر تمام روز را در برابر دستمزدي اندك كار مي كرد و روزي كه كافرما از وجود او بي نياز مي شد، يا مصيبت و ضعفي برايش پيش مي آمد، يا به سبب پيري نيروي كار را از دست مي داد، او را از كارخانه اخراج مي كرد.

و چنان به نظر مي رسيد كه گويي اين وصع تا ابد ادامه خواهد يافت!

يا اقتصادي كه بر اين نوع استثمار و بهره كشي، متكي است به صورت قلعه اي تسخير ناپذير باقي خواهد ماند!

يا وضعيت ناگوار كارگران امري غير قابل اجتناب است! اما هرگز اثري از آن احوال باقي نماند. آگاهي روز افزون كارگران اين مظالم

را فاش كرد و آنان را واداشت تا به كمك مبارزات پيگير، زندگي خود را بهبود بخشند.

كارگران در اين راه، كار و تلاش فراوان كردند و شكستهاي بسيار ديدند، ولي سرانجام به كسب امتيازاتي از جمله: كاهش ساعات كار، افزايش دستمزد، دريافت غرامت در زمان اخراج، تشكيل صندوق بيمه ي اجتماعي براي دادن كمك مالي به كارگران بيكار موفق شدند.

اينجا بايد به چند نكته توجه كنيم، اولا: اين نتايج تنها با تلاش مداوم كارگران به دست آمد، يعني در اين راه مجالس قانون گذاري

[صفحه 106]

و كار فرمايان، هرگز نظر عنايتي به كارگران نكردند و لحظه اي در بهبود وضع آنان نكوشيدند. حتي كار فرمايان در برابر خواسته ي كارگران، مقاومت ها كردند، تا بعد از ده ها سال مبارزه ي دائم، قوانين نسبتا مناسبي به تصويب رسيد.

ثانيا: اين كمكهاي مالي كه صندوق بيمه هاي اجتماعي به كارگران مي پردازد، جنبه ي صدقه و احسان دارد و هرگز حق قانوني و مسلم كارگران شمرده نمي شود.

ثالثا: اين قوانين بسياري از موار ضروري را در برنمي گيرد. يعني مثلا كسي كه كار مي كند، ولي بيش از دستمزدش نياز دارد، يا آن كه كار مي كند و حقوق مناسبي دريافت مي دارد، ولي گراني مايحتاج، او را به مال بيشتري نيازمند مي سازد، يا بالخره يتيمان، بي سرپرستان و كودكاني كه نمي توانند كاري انجام دهند در اين قوانين جايي ندارند و دولت اصولا در برابر آنان، براي خود مسئوليتي نمي شناد. اما وقتي به عهدنامه ي امام (ع) برمي گرديم و آن را با ملاحظات فوق مقايسه مي كنيم مزاياي آشكاري در آن مي بينيم.

نخست: قوانيني كه عهده دار حقوق طبقه ي كارگر و تمامي ناتوانان اعم از بمياران، سالخوردگان و كودكان است، از مقام بالا و از

جانب حاكم صادر شده است. صدور چنين قانوني در حمايت كارگر و از مقام بالا، بي آن كه خود براي آن تلاش كند، اين نكته قابل توجه را نشان مي دهد كه امام دربره ي اين طبق مي انديشيده و در تامين مصالح آنان مي كوشيده است.

دوم: انگيزه اي كه دولت را به حمايت كارگر واداشته است، احسان و صدقه نيست، بلكه حق قانوني و مسلمي است كه بايد ادا شود- و عهدنامه ي امام بر اين صراحت دارد، چنان كه بعدا خواهيم ديد.- اين نكته نيز حاوي مفهوم دقيقي است. بدين معني كه پذيرفتن چيزي به عنوان احساس و صدقه، خود بخود ايجاد احساس حقارت مي كند، حال آن كه گرفتن حق هرگز چنين احساسي با خود ندارد.

سوم: قانوني را كه امام به پيروزي از سنت اسلام بيان فرموده است هر ناتواني را در برمي گيرد. بنابراين آن هايي كه به علل

[صفحه 107]

بيماري، پيري و كودكي قدرت كار كردن ندارند، يا با وجود كار كردن نمي توانند هزينه ي زندگي خود را تامين كنند، تحت حمايت و سرپرستي دولت قرار مي گيرند و دولت خود را در برابر آنان مسئول مي شناسد.

و عهدنامه امام صريحا مي گويد كه حاكم بايد براي سرپرستي و رعايت حال اين طبقه، اداره ي خاصي به وجود آورد.

او (ع) مي گويد:

«ففرغ لاولئك ثقتك من اهل الخشيه و التواضع، فليرفع اليك امورهم.»

«از معتمدان خويش، مردمي خداي ترس و فروتن به جستجوي كارشان برگزين تا احوالشان به تو بازگويند».

و بنابر نقل ابن ابي الحديد، امام (ع) خود اين كار را انجام داد. او مي گويد: «امير مومنان علي (ع) خانه اي به نام بيت القصص داشت كه مردم شكايات و تقاضاهاي خود را بدانجا مي بردند.»

بنابراين علي رغم اين كه عهدنامه ي

امام (ع)، بيش از هزار و دويست سال پيش از پيدايش قوانين جديد كارگري، نوشته شده است، مي بينيم كه بيش از آن قوانين نيازهاي اين طبقه را مورد عنايت قرار مي دهد و با جامعيتي هر چه بيشتر، تمامي گروه هاي اين طبقه را شامل مي شود.

بلي قوانين جديد، از عهدنامه ي امام (ع) مفصل تر و در برگيرنده ي ملاحظاتي است كه در عهدنامه نيامده است اما اين تفاوت، در حقيقت امتيازي دانسته نمي شود، زيرا اين سخن بر سر روح و درونمايه ي قانون و شمول آن است و از اين نظر- چنان كه دانستيم- عهدنامه ي امام شاملتر و جامعتر است.

امام (ع) گفت:

«ثم الله الله في الطبقه السفلي من الذين لا حيله لهم، من المساكين و المحتاجين و اهل البوسي والزمني، فان في هذه الطبقه قانعا و معترا.

[صفحه 108]

و احفظ لله ما استحفظك من حقه فيهم، واجعل لهم قسما من بيت مالك و قسما من غلات صوا في الاسلام في كل بلد، فان للاقصي منهم مثل الذي للادني و كل قد استرعيت حقه، فلا يشغلنك عنه بطر، فان لا تعذر بتضييعك التافه لا حكامك الكثير المهم، فلا تشخص همك عنهم و لا تصعر خدك لهم و تفقد امور من لا يصل اليك منهم ممن تقتحمه العيون و تحقره الرجال، ففرغ لاولئك ثقتك من اهل الخشيه و التواضع، فليرفع اليك امورهم، ثم اعمل فيهم بالاعذار الي الله يوم تلقاه فان هولاء من بين الرعيه احوج الي الانصاف من غيرهم.

و كل فاعذر الي الله في تاديه حقه اليه.

و تعهد اهل اليتيم و ذوي الرقه في السن ممن لا حيله له و لا ينصب للمساله نفسه و ذلك علي الولا ثقيل و الحق كله

ثقيل و قد يخففه الله علي اقوام طلبوا العاقبه فصبروا انفسهم و وثقوا بصدق موعود الله لهم.»

«ديگر كه درباره ي گروه فرود دست بيچاره، از بينوايان و نيازمندان و ناتوانان، كه دستگير و كار سازي ندارند، خداي را در نظر گير. بعضي از اين گروه دريوزه گرند و برخي روي گدايي ندارند. پس حق آنان را، كه خداي نگاهداشت آن را از تو طلبيده است، نگاهدار و آنان را هم از بيت المال كه در اختيار تست نصيبي بخش، هم از حاصل سرزمينهاي هر شهر كه به دست مسلمانان گشوده شده است نصيبي. درو افتادگان اين طبقه را نيز همچون نزديكانشان سهمي است و رعايت حقوق آنان بر عهده ي تست. بايد كه حق همه بپايي و هيچ يك را بي نصيب نگذاري.

مباد كه نعمت بي قياس، ترا سركش گرداند و از حال آنان غافل گذارد! اگر به بهانه ي پرداختن به كارهاي مهم و فيصله ي آن، كارهاي كوچك آنان را واگذاري عذرت ناپذيرفتني است. نبايد كه كارشان را اندك مايه شماري و از نظر دور داري و روي از آن بگرداني.

حال آن گروه را كه دستشان به دامان تو نمي رسد و مردم از

[صفحه 109]

آنان روي مي گردانند و تحقيرشان مي كنند، بازپرس. از معتمدان خويش، مردمي خداي ترس و فروتن به جستجوي كارشان برگزين تا احوالشان به تو بازگويند. پس آن گاه درباره ي آنان چنان كن كه روزي كه به ديدار پروردگار سبحان مي رسي، عذر توائني داشت همانا كه اين گروه از توده ي مردم به انصاف و داد نيازمندتر از دگرانند. با يتيمان و سالخوردگان كه بي وسيلت معاشند و روي سوال ندارند مهربان باش تا در پيشگاه خداي اداي

حق هر يك از آنان عذري بجا داشته باشي.

اينها كه با تو گفتم، بر حكمرانان گران مي آيد. آري، سخن حق، همه گران است. اما خداي اين گراني را بر مردمي كه در طلب پايان خجسته اند و شكيبايند و يقين دارند كه نويدهاي خداوند، به آنان راست است، آسان و سبك مي گرداند».

اما نهايت توجه و كمال اهتمام آن حضرت را، در مورد اين طبقه، وقتي مي توانيم دريابيم كه به سخنان او به تامل بينديشيم. او مي گويد: «ديگري كه درباره ي … » يا «نبايد كه كارشان را اندك مايه شماري و از نظر دور داري و روي از آن بگرداني.» با اين عبارات به والي دستور مي دهد در مقابل محرومين به تواضع و فروتني رفتار كند تا مبادا به جهتي احساس خفت و حقارت كنند و حسن رفتار خود با اين طبقه را، براي اغنياء ملت نمونه و سرمشق سازد. همچنين كلام او: «همانا كه اين گروه از توده ي مردم به انصاف و داد نيازمندتر از دگرانند.» اما اين سخن كه «حال آن گروه را كه دستشان به دامان تو نمي رسد … بازپرس» و «با يتيمان و سالخوردگان كه بي وسيلت معاشند و روي سوال ندارند مهربان باش» معني والا و ارجمندي دارد، زيرا آن هايي كه حيا و مناعت طبع از اظهار فقر و ابراز نياز و سوال بازشان مي دارد، چه بسا كه اگر حاكم در صدد جستجوي حال و رسيدگي به وضعشان برنيايد، جان بر سر شرف نفس خود ببازند و از اين است كه امام به والي دستور مي دهد كه به وضع آنان رسيدگي كند و كساني را براي اين كار بگمارد.

تا آنجا كه من

مي دانم هيچ يك از نظام هاي حكومتي جديد جهان، در قوانين كارگري و تامين اجتماعي خود به آن حد از پيشرفت و احساس مسئوليت نرسيده است كه گروهي را براي جستجوي

[صفحه 110]

نيازمندان و ارباب حاجت مامور كند. و آنان را بيابد و حاجاتشان را برآورد، چنان كه در عهدنامه ي امام مي بينيم.

و گمان نمي كنم عقل و دل قانون گذاران هم، تا بحال براي وضع و تنظيم قانوني براي كارگران جهان جمع آمده و قانوني با چنان احساس عميق انساني وضع كرده باشد.

درباره ي شرح بيشتر به عهدنامه ي مالك اشتر رجوع كنيد.

[صفحه 111]

جامعه ي قبيله اي، امام و روحيه قبيله گرايي

اشاره

در آنچه كه گذشت، بحث ما از آراء امام درباره ي تركيب داخلي جامعه، يعني طبقات اجتماعي بود.

اكنون برآنيم كه نظر امام را درباره ي جامعه، به عنوان واحدي كلي بررسي كنيم. در اينجا چون گذشته جامعه را از درون نمي نگريم، بلكه به جامعه به اعتبار يك واحد كلي انساني و از خارج نگاه مي كنيم و به شعب و فروع آن توجهي نداريم.

پيش از اين نظرات امام ار در باب اصلاح جامعه در پرتو اسلام و از طريق تامين اقتصادي و اصلاح سازمانهاي حكومتي بيان كرديم. در اينجا سخن درباره ي اصلاح جامعه، از راه عوامل نفساني موثر در جماعت انساني است.

بايد گفت كه جوامع بشري داراي دو نمونه است: جامعه ي حقيقي و جامعه ي صوري.

نمونه ي حقيقي جامعه ي انساني، جامعه اي است كه در آن، الفت و محبت انسان ها را گرد آورده و به يكديگر پيوند داده است.

در چنين جامعه اي، افراد به مسئوليت خود آگاهند، قانون حاكم را قانون حقوق و وظايف مي شناسند، هدف اصلي از اين اجتماع انساني، همكاري و تعاون براي ايجاد امكانات مناسبي است كه هر كس بتواند

براي سير به سوي كمال، قدرت و لياقت خود را نشان دهد و فعالانه استعدادهاي ذاتي خود را رشد دهد و چنان نباشد كه تنها گروه خاصي امكان هر كاري بيابند و از امتيازاتي برخوردار باشند.

[صفحه 112]

اما نمونه صوري جامعه، اجتماعي است كه در آن تنها تن ها با هم گرد آمده اند. رشته ي الفتي براي وحدت و پيوند محبتي براي رفع پراكندگي وجود ندارد و افراد بر سر اهداف معقولي توافق نكرده اند.

در چنين جامعه اي، هر كس بي توجه به حاجت ها و نيازهاي ديگران و بدون كوشش در اصلاح كار آنان، تنها مي كوشد كه بيشتر به چنگ آورد و بيشتر به ثروت خود بيفزايد.

در اينجا قانون حاكم، يك سو و يك طرفه است. قانوني كه تنها «حق» را به رسميت مي شناسد و از «وظيفه» بيگانه است. اين چنين اجتماعي را، به جاي جامعه ي انساني بهتر است تجمعي جنگلي بناميم.

اكنون كه نمونه هاي جامعه ي انساني را شناختيم، چه خوب است عوامل بنيادي هر يك از اين دو نمونه را بررسي كنيم.

خوي تجاوز از غرايز اصيل انساني است. اصالت اين خوي، در ضرورت آن براي زندگي آدمي است. اگر در فطرت آدمي چنان غريزه اي نبود، چه چيزي او را در مقابل خطر حيوانات وحشي و جانداران موذي به صيانت و حفظ خود وامي داشت و چگونه براي ادامه ي حيات، به شكار يا هر كاري كه به زد و خورد و مقابله با جانداري ديگر مي انجاميد، قدرت مي يافت؟

لحظه ي نياز آدمي به اين غريزه، هنگامي بود كه حيات او به وسيله ي حيوان يا انسان در معرض خطر قرار مي گرفت و در وجود او دستگاهي نبود كه به محض بروز خطر، اين قدرت غريزي

را براي او تامين كند و در لحظات امنيت از او بگيرد، از اين رو غريزه ي مذكور، در همه ي احوال همزاد و همراه او بود.

اين غريزه، در رويا رويي انسان با خطر، وظيفه ي خود را انجام مي داد، اما در اوقات ديگر خود سرچشمه ي خطري بود كه گاهي آثار آن دامنگير افراد و اجتماعي مي شد.

در جوامعي كه فرهنگ حاكم بر آن ها، براي زندگي انسان هدف والايي نمي شناسد و آنها را جز به اشباع شهوات و ارضاء تمايلات نمي خواند، اين غريزه از مجراي صحيح خود منحرف مي شود و در مسير تجاوزهاي فردي و گروهي قرار مي گيرد، چرا كه

[صفحه 113]

خوي تجاوز به عنوان غريزه، به هر صورت بايد خودنمايي كند و هر جا كه فرهنگ و تربيتي اصولي نباشد كه زمام آن را در دست گيرد و به راه صحيح هدايت كند، بناچار در چنان مسير منحرفي مي افتد و به شكل تجاوز ظهور مي كند و در آن صورت جامعه ي انساني، به دنياي جنگل، دنيا كشت و كشتار و عرصه ي تعدي و تجاوز تبديل خواهد شد.

اين ها عواملي است كه روح انساني را از جامعه مي گيرد و به اجتماع شكلي صوري و ظاهري مي بخشد. روزي كه صبح اسلام درخشيدن گرفت، همه ي اجتماعات بشري در آن وضع نابسامان خود، از فرهنگ و تربيتي برخوردار بود كه غالبا از دايره ي حواس انسان تجاوز نمي كرد.

در آن روز جامعه ي عرب با يكي از بحرانهاي خود مواجه بود و از آن رنج مي برد، بدين ترتيب كه علاوه بر مصيبت فقر معنوي تعصيب قبيله گرايي نيز آن را به نابودي مي كشاند. اين دو عامل يعني: فقر معنوي و قبيله گرايي به بدترين وجه مايه هاي دشمني و تجاوز را

در جامه گسترش مي داد.

و اسلام به درمان اين مشكل اساسي همت گماشت، بدين گونه كه اولا: با عناصر فساد به مبارزه برخاست و فرهنگ منحط و بي ارزشي را كه آداب و رسوم جاهلي به جاي گذاشته بود، ريشه كن ساخت و فرهنگ ناب جديدي آورد تا معنويت انسان را دوباره زنده كند و براي زندگي هدفي عاليتر از تمتع و برخورداري از لذايذ حسي و مادي معرفي كرد، يعني فضيلت را هدف زندگي دانست و آدمي را به آن فراخواند.

ثانيا: حس جنگجويي و تجاوزطلبي آدمي را متوجه دو جهت كرد:

دشمنان اسلام: كساني كه عليه اسلام مكارانه توطئه مي كنند، در مقابل اسلام و مسلمين، به تجاوز و ستم برمي خيزند و در پي آنند كه نور الهي را خاموش كنند.

و شيطان: موجوي كه دشمنترين دشمنان انسان است، چهره ي زشت گمراهي را براي او مي آرايد و كجروي را محبوب و دوست داشتني مي كند و با فريب و غرور، انسانيت آدمي را زشت

[صفحه 114]

و آلوده مي سازد.

اسلام دشمني شيطان را با انسان، به تاكيدي تمام بيان كرد و پرهيز از فريب و گريز از دام او را واجبي موكد شمرد و بدين گونه غريزه ي جنگ و تجاوز او را به سويي متوجه كرد كه بيشترين فايده را به جامعه ي انساني برساند و از آن است كه انسان با شيطان مي ستيزد تا معنويت خويش را ارتقاء دهد و انسانيت راستين خود را تحقق بخشد.

پيامبر خدا (ص) روزي كه توانست در وسايل و اهداف جامعه ي عرب هماهنگي و وحدت ايجاد كند و از گروه هاي پراكنده و قبايل متفرق، امتي واحد بسازد، پيروزي درخشاني به دست آورد، اما محدوديت عمر به او اين

امكان را نداد كه قبيله گرايي را از طبيعت عرب ريشه كن سازد. روزي كه خداوند او (ص) را به سوي خود خواند، وقايعي پيش آمد كه دوباره اين روحيه را زنده كرد … زماني كه عثمان به خلافت رسيد، به سبب سياست هاي مشخصي كه اعمال كرد آن را به شدت تقويت نمود و امام (ع) در روز خلافت خود، با همين واقعيت روبرو شد. روبرو با جامعه ي عرب مسلماني كه قبيله گرايي آن را به جانب سرنوشت وحشتناكي سوق مي داد. اما امام، بر آن بود كه سرسختانه با اين روحيه مبارزه كند.

شيوه ي كار امام (ع) براي درمان اين مشكل بسيار استثنايي و شگفت انگيز بود. ما در فصل آينده به اهتمام وي در تربيت اصحاب خود و تعليم روح اسلام به آنان آشنا خواهيم شد. در اينجا بحث ما درباره ي نحوه ي مبارزه اي است كه با قبيله گرايي، به عنوان گرايشي مخرب، در پيش گرفت.

به يقين آن حضرت بنا به اقتضاي روزگار خود، در اين موضوع سخنان فراواني گفته است و اگر هم تمامي سخنان او به ما نرسيده باشد آنچه در نهج البلاغه آمده، كافي است كه آراء او را در اين مساله روشن سازد.در نهج البلاغه خطبه اي طولاني در خصوص نفي اين گرايش وجود دارد كه شريف رضي قسمتي از آن را برگزيده است و ما نيز بخشي از آن منتخب را در اينجا مي آوريم تا در ضمن استشهاد به كلام امام (ع) نشان دهيم كه آن حضرت تا چه درجه اي به رفتار اجتماعي انسان و عوامل نفساني، يعني

[صفحه 115]

انگيزه هاي حقيقي اين رفتارها، آگاهي داشته است.

در نهج البلاغه بارها و به عناوين مختلف از شيطان سخن به ميان آمده

است:

1- قصه ي آدم و فريب شيطان

2- شيطان به منزله ي خطرناكترين دشمن انسان كه معصيت را به زيبايي مي آرايد، و آدمي را ترغيب مي كند كه توبه را به تاخير بيندازد و در گناه اصرار ورزد، و آن گاه كه حق آشكار شد از او بيزاري مي جويد و او را در كام عذاب تنها مي گارد.

3- از جمله ي مسائل مورد توجه پيامبران بزرگ كه انسان را از اغواء شيطان برحذر مي دارند.

امام (ع) از اين همه بر آن بود كه دشمني شيطان را در دلها جايگزين كند و غريزه ي ستيزه جويي انسان را متوجه آن سازد. طولاني ترين خطبه اي كه از اين معني سخن مي گويد و غرض اجتماعي امام را به خوبي نشان مي دهد، خطبه ي قاصعه است در اين خطبه امام تصريح مي كند كه جامعه ي راستين و سالم انساني هرگز با عصبيت قبيله اي سازگاري ندارد.

و اين عصبيت ها همان ميراث شيطاني است كه شيطان در چشم پيروانش به زيبائي مي آرايد و دلپذير مي كند.

و ضمنا بيان مي كند كه ستيز با شيطان از مبارزه با عاجزاني كه به علت بيماري قبيله گرايي دستخوش بيداد شده اند، امري ضروري تر است.

در اين خطبه، امام براي توضيح آراء خود مثال هايي مي آورد و نشان مي دهد كه قبيله گرايي با چنان تبعات زيانبار، عامل نابودي جوامع گذشته بوده است.

امام (ع) مي گويد:

«الحمد لله الذي لبس العز و الكبرياء و اختارهما لنفسه دون خلقه و جعلهما حمي و حرما غلي غيره و اصطفاهما لجلاله و جعل للعنه علي من نازعه فيهما من عباده ثم اختبر بذلك ملائكته المقربين، ليميز المتواضعين منهم من المستكبرين، فقال سبحانه و هو العالم بمضمرات

[صفحه 116]

القلوب و محجوبات الغيوب: «اني خالق، بشرا من طين. فاذا سويته و نفخت

فيه من روحي فقعو اله ساجدين. فسجد الملائكه كلهم اجمعون. الا ابليس» [18].

اعترضته الحميه فافتخر علي آدم بخلقه و تصعب عليه لاصله، فعدو الله امام المتعصبين و سلف المستكبرين، الذي وضع اساس العصبيه … »

(خطبه ي قاصعه، شماره ي 192)

«سپاس خداي را كه عزت و كبريا را جامه ي عظمت خويش ساخت و به جاي آفريدگانش به خود اختصاص داد و آن را براي غير خود ناروا و حرام گرداند و براي جلال خويش برگزيد و هر بنده اي را كه با او به عزت و كبريا بستيزد، سزاوار لعنت دانست.

آن گاه فرشتگان مقرب خويش را با آن بياموزد، تا فروتنان آنها را از گردنكشان بازنمايد. او خود- سبحانه- كه من به راز نهفته ي دل ها و سراسر پرده ي نهاني ها آگاه است گفت: «من بشر را از گل مي آفرينم، پس آنگان كه او را به خلقت كامل بياراستم و از روح خود در او بدميندم بر او به سجده درافتيد. پس به فرمان خدا تمام فرشتگان بدون استثناء سجده كردند مگر شيطان» كه غرور و خود خواهي او را چنان گرفت كه به آفرينش خويش بر آدم بباليد و به اصل، خود را از او برتر نهاد و او دشمن خدا و پيشواي خود ستايان و پيشگام مستكبران است، كه پايه هاي عصبيت او گذاشت … »

و پس از آن بيان كرد كه خداوند آفريدگان خود را به اين وسيله بياموزد، تا تكبر و خود خواهي را از آنان دور كند و به اصحاب خود سفارش فرمود تا از آن چه به سبب تكبر بر شيطان رسيد عبرت گيرند و گفت:

«فاحذروا عباد الله عدوالله ان يعديكم بدائه و ان يستفزكم بندائه

و ان يجلب عليكم بخيله و رجله. فلعمري لقد فوق لكم سهم الوعيد و اغرق اليكم بالنزع الشديد و رماكم من مكان قريب، فقال: «رب بما اغويتني لازينن لهم في الارض و لا غوينهم اجمعين»، [19] قذقا بغيب بعيد و

[صفحه 117]

رجما بظن غير مصيب، صدقه به ابناء الحميه و اخوان العصبيه و فرسان الكبر و الجاهليه، حتي اذا انقادت له الجامحه منكم و استحكمت الطماعيه منه فيكم، فنجمت الحال من السر الخفي الي الامر الجلي، استحفل سلطانه عليكم و دلف بجنوده نحوكم، فاقحموكم و لجات الذل و احلوكم و رطات القتل و اوطووكم و لجات الذل و احلوكم و رطات القتل و اوطووكم اثخان الجراحه … فاصبح اعظم في دينكم حرجا و اوري في دنياكم قدحا، من الذين اصبحتم لهم مناصبين و عليهم متالبين، فاجعلوا عليه حدكم و له جدكم، فلعمرالله لقد فخر علي اصلكم و وق في حسبكم و دفع في نسبكم و اجلب بخيله عليكم، … فاطفئوا اماكمن في قلوبكم من نيران العصبيه و احقاد الجاهليه، فانما تلك الحميه تكون في المسلم من خطرات الشيطان و نخواته و نزغاته و نفثاته. و اعتمدوا وضع التذلل علي رووسكم و القاء التعزز تحت اقدامكم و خلع التكبر من اعناقكم و اتخذوا التواضع مسلحه بينكم و بين عدوكم ابليس و جنوده، فان له من كل امه جنودا و اعوانا و رجلا و فرسانا و لا تكونوا كالمتكبر علي ابن امه من غير ما فضل جعله الله فيه سوي ما الحقت العطمه بنفسه من عداوه الحسد».

(خطبه ي قاصعه)

«اي بندگان خدا: از دشمن خداي بپرهيزيد كه مبادا شما را به درد خود مبتلا سازد و به نداي فريب خود

شما را برانگيزد و ياران سواره و پياده ي خود را بر شما گرد آورد. به جان خودم سوگند كه او تيرهاي سهمگينش را برزه كمان نهاد و به سختي به سوي شما كمين گشاد و از نزديك بر شما تير باريدن گرفت و گفت: «خدايا چنان كه مرا گمراه كردي من نيز در زمين همه چيز را در نظر فرزندان آدم جلوه مي دهم و همه آنها را گمراه خواهم كرد» سخنش همانند تيري بود كه به دور جائي ناپيدا و به گماني نادرست پرتاب شود اما اهل حميت و عصبيت و گردنكشان كبر و جاهليت باور كردند و چنان شد كه سركشان شما به پيروي او درآمدند و آزمندي او در دلهاتان جاي گرفت و عصبيت پنهان آشكار گشت و سلطه ي آن بر وجودتان سايه گسترد و سپاهيان خود را بر شما

[صفحه 118]

فرود آورد، تا شما را به پرتگاه ذلت بردند و به ورطه ي هاك فروافكندند و به ضربات مهلك پايمالتان كردند … پس شيطان بيشتر از دشمناني كه با آنان آشكارا مي ستيزيد و عليه آنان گرد مي آئيد، دينتان را به تباهي برد و دنيايتان را به آتش فتنه كشيد، اكنون به او به خشم برآئيد و پيوند خود با او بگسليد كه به خدا سوگند خويش را از پدرتان- آدم- برتر شمرد و حسبتان را بنكوهيد و نسبتان را حقير دانست و پيروان خود را عليه شما برانگيختت … پس آنچه از آتش عصبيت و كينه هاي جاهليت در دلهاتان نهفته است، خاموش و فراموش كنيد كه اگر اين گونه حميت ها: تلقينات، خواهي ها، تباهكاري ها و وسوسه هاي شيطاني را در دل انسان مسلمان مي پرورد. و فروتني را

بر سر و چشم نهيد و خودستايي را به پيش پاي افكنيد و گردن كشي را از سر بيرون كنيد و در رويارويي با شيطان و پيروانش عرصه ي تواضع را اردوگاه ياران خود سازيد كه شيطان در هر امتي سربازان و هوا داران و سواره ها و پيادههائي دارد و مانند قابيل با هابيل متكبر و سركش مباشيد كه بي آنكه خداوند بر او فضلي داده باشد آتش حسد و كبر در خود دلش فروافتاد».

آنگاه مثالهاي ديگري بر ايشان مي آورد و آنان را به عبرت هاي تاريخ توجه مي دهد.

و به راستي اين واقعيت شوم و خطرناك اجتماعي، امتهاي بسياري را در گذشته به انحطاط كشيده و شايسته است انسان از گذشتگاني كه از دشمنان پنهان در عقم وجود خود غفلت كرده اند، پند گيرد و از فرمان اين دشمن دروني، كه همواره حس تجاوز آدمي را متوجه همنوعانش مي كند، سرپيچد.

«فاعتبروا بما اصاب اامم المستكبرين من قبلكم من باس الله و صواته و وقائعه و مثاته و اتغطوت بمثاوي حدودهم و مصارع جنوبهم و استعيذوا بالله من لواقح الكبر كما تستعيذونه من طوارق الدهر …

و احذروا ما نزل باامم قبلكم من المثات بسوء افعال و ذميم اعمال، فتذكروا في الخير و الشر احوالهم و احذروا

[صفحه 119]

ان تكونوا امثالهم.

فاذا تفكرتم في تفاوت حاليهم، فالزموا كل امر لزمت العزه به شانهم و زاحت اعداء له عنهم و مدت العافيه به عليهم و انقادت النعمه له معهم و وصلت الكرامه عليه حبلهم من ااجتناب للفرقه و اللزوم لالفه و التخاض عليها و التواصي بها و اجتنبوا كل امر كسير فقرتهم و اوهن منتهم، من تضاغن القلوب، و تشاحن الصدور و تدابر النفوس و

تخاذل ايدي».

(خطبه ي قاصعه)

«پس از كيفر، خشم، با و عقوبات الهي كه بر امتهاي مستكبر پيش از شما رسيد، پند گيريد و از ديده ي عبرت به بالش چهره هاي زيبا و بستر پهلوي نرمشان نظر كنيد و در برابر وسوسسه هاي كبر، چنان كه در مصائب روزگار به خداي پناه مي بريد، از خداي ياري جوئيد.

و از سرنوشت درد آلودي كه بر اثر زشتكاري ها و بد كرداري ها، به امت هيا پيشين رسيد، بپرهيزيد و در بد و نيك روزگار، از آنان ياد كنيد و زنهار كه عاقبت كار شما نيز چنان شود!

و چون در احوال بد و خوب آنان در انديشيديد، كاري را در پيش يگريد كه سرمايه ي عزت آنان گشت و دشمنان را از آنان دور داشت و با آن روزگار عافيتشان دوام گرفت و دولت و نعمت به فرمانشان درآمد و كرامت و شرف رشته ي پيوندشان استوار كرد، تا از تفرقه دوري كردند و الفت ر ازم شمردند و يكديگر را بدان ترغيب و سفارش كردند و الفت را ازم شمردند و يكديگر را بدان ترغيب و سفارش كردند و بپرهيزيد از كارهايي كه پشتشان درهم شكست، قوتشان رو به ضعف برد، كه سينه ها پر كينه كردند و دل ها را به دشمني ها انباشتند و تن ها به هم پشت كردند و دست ها در سستي هم كوشيدند».

آنگاه از بني اسرائيل مي گويد كه چگونه آن دعوت واحد، وحدت و جمعيت آنان را فراهم ساخت و چگونه هوسهاي گوناگون جمعيتشان را پراكند و كار بر آنان دشوار كرد و فاجعه ي اختاف، عظمت و قدرتشان را به سستي و خواري برگرداند.

و سپس اعراب پيش از اسام را بيادشان مي آورد كه چگونه

[صفحه 120]

اسير تفرقه بودند

و اسام به وحدت چنان نيرويشان داد كه بر كشورها و مللي كه در گذشته، حقيرشان مي شمردند، فرماندهي يافتند. و تذكر مي دهد كه بزرگترين نعمتي كه خداوند با آن بر مسلمانان منت نهاد، اين بود كه آن ها را از پراكندگي رهايي بخشيد و دل هاشان را پيوند الفت داد و با هم برادرشان گردانيد و مي گويد:

«فان الله سبحانه قدامتن علي جماعه هذه اامه فيما عقد بينهم من حبل هذه االفه الفتي ينتقلون في ظلها و ياوون الي كنفها، بنعمه ا يرعف احد من الخلوقين لها قيمه، انها ارجح من كل ثمن و اجل من كل خطر.»

(خطبه ي قاصعه)

«براستي خداوند- سبحانه- بر اين امت منت نهاد و رشته ي الفت را چنين در ميانشان استوار كرد، كه در سايه ي آن مي آرامند و به دامن آن پناه مي برند، به نعمتي كه كسي از آفريدگان قيمت آن نمي شناسد. چه ارزش اين الفت و پيوند از هر بهايي بيشتر و از هر ارزشي افزون تر است».

در جامعه ي قبيله اي روسا ء قبائل اصوا كساني هستند كه همواره دامن زدن به آتش عصبيت هاي قبيله اي و پراكندگي جامعه را به مصلحت خود مي دانند و چنان چه توده ي مردم زندگي آزاد و صحيح اجتماعي را بشناسند و تنها مصلحت عامه را رعايت كنند براي اين خود پرستان ارزشي نخواهد ماند، زيرا كه پايه ي وجود آنان بر همين مصيبتها نهاده شده است.

امام (ع) چهره ي واقعي اينان را مي نمايد و با فرياد خود سيلي رسواكننده اي بر صورت آنان مي نوازد:

«اا فالحذر الحذر من طاعه ساداتكم و كبرائكم! الذين تكبروا عن حسبهم و ترفعوا فوق نسبهم و القوا الهجينه علي ربهم و جاحدوا الله علي ما صنع بهم، مكابره لقضائه و

مغالبه اائه، فانهم قواعد اساس العصبيه و دعائم اركان الفتنه و سيوف اعتزاء الجاهليه، فاتقوا الله …

[صفحه 121]

و ا تطيعوا اادعياء الذين شربتم بصفوكم كدرهم و خلطتم بصحتكم مرضهم و ادخلتم في حقكم باطلهم و هم اساس الفسوق و احاس العقوق، اتخذهم ابليس مطايا ضال و جندا بهم بصول علي الناس و تراجمه ينطق علي السنتهم، استراقا لعقولكم و دخوا في عيونكم و نفثا في اسماعكم فجعلكم مرمي نبله و موطي ء قدمه و ماخذيده».

(خطبه ي قاصعه)

«هان زينهار! بپرهيزيد از طاعت بزرگان و مهترانتان كه به غرور حسب، كبر مي ورزند و برتر از نسبشان بلندي مي جويند و به خداي نارواها مي بندند و با مكابره با قضاي الهي و ستيز با نعمت هاي خداوندي، لطف و كرم او را ناديده مي گيرند. آنان پايگاه عصبيت و جايگاه فتنه و شمشير فخر فروشي هاي جاهليتند. پس از خدا بترسيد … و از اين مفسدان مصلح نما، كه صفاي خود به كدورت آنان آلوده ايد و صحت خويش به بيماريشان در آميخته ايد و باطل آنان را در حق خود داخل كرده ايد پيروي نكنيد، كه آنان اصل تباهكاري ها و همزاد سركشي هايند و كساني كه شيطان آن ها را چون اشتراني گرفته است كه بار گمراهي مي كشند و سپاهياني كه به قدرت آنان به مردمان هجوم مي برد و مترجماني كه به زبان آنان سخن مي گويد تا عقل هايان بدزدد و بر ديده هايتان بنشيند و در گوشهايتان بدمد و شما را هدف تير و پايمال قدم و دستخوش چنگ خود گرداند».

امام با اين بيان متعالي و سخنان بلند، بيماري هاي اجتماعي را معرفي مي كند و از ريشه هاي رواني آن پرده برمي گيرد و سرانجام با آگاهي تمام آثار اجتماعي، و راه

اصاح آن را نشان مي دهد.

به خواننده ي گرامي توصيه مي كنيم كه تمامي خطبه ي قاصعه را با دقت بخواند و به همه ي محتواي خطبه، كه آنچه، گفتيم جزيي از آن است، توجه كند.

آيا وجود امام امري ضروري است

آيا امامت امر اجتناب ناپذيري است، يعني امت اسامي، در

[صفحه 122]

هر روزگاري براي اجراي اسام و سنت پيامبر (ص) ناگزر از امام است؟ يا اين كه وجود امام امري ضروري نيست. مسلمانان اگر بخواهد امامي را برمي گزينند و اگر نخواهند احكام اسامي آنان را باين كار ملزم نمي كند و بخواست و اختيار آنان واگذار كرده است؟

فرق اسامي در اين اصل اختاف نظر دارند. اكثريت عظيم مسلمانان، امامت را امري ضروري مي دانند. از جمله همه ي فرق اهل سنت، شيعه و اغلب معتزله و خوارج بر اين عقيده اند. هشاميه- گروهي از متزله و پيروان هشام بن عمرو الفوطي- صورت دوم را پذيرفته اند. به نظر اينان: در زمان صلح و وحدت و جود امام جايز است، ولي در روز بروز فتنه چنين نيست. عقيده ي محكمه- گروه الويه ي خوارج- نيز همين بود و آنان نبودن امام را به طور كلي امري جايز مي دانستند …

گروه هاي ديگري از خوارج مانند «النجدات» و «العجارده» نيز بر اين عقيده بودند. [20].

مي بينيم كه مسلمانان، به جز گروهي اندك و غير قابل اعتنا، درباره ي وجوب نصب امام و حاكم اتفاق نظر دارند و نصوص اسامي بسياري بر اين وجوب صراحت دارد.

گذشته از اين، چنان چه نصبي نيز بر وجوب امامت وجود نداشت، حكم عقل بر لزوم آن كافي بود. اصوا حكومت از ضروريات اجتماع بشري است، چرا كه فعاليت انسان در حوزه ي حيات اجتماعي ناگزير از هيئت ناظر و سازمان دهنده اي است كه برنامه هاي گوناگون

براي آن تنظيم نمايد و جامعه را به جهتي مستقيم و مشخص رهبري كند. بي ترديد اين فعاليت ها، بدون چنين هيئتي به بوته ي تعطيل خواهد افتاد و جهتي جهات ديگر جامعه را تحت الشعاع خود قرار خواهد داد. بروز و رشد گرايشهاي ناپسند و ناخواسته به تدريج جامعه را به سوي سستي و اختال و سرانجام به نابودي و انحطاط خواهند برد.

[صفحه 123]

حاكم (يعني امام)

اشاره

حكومت در اصل نهادي اجتماعي است. زيرا، چنان كه ديديم، طبيعت اجتماع وجود حكومت را ايجاب مي كند. اما اين نهاد در اسام عاوه بر صبغه ي اجتماعي، طبيعت ديني هم دارد، براي اين كه جامعه ي سالمي در درجه ي اول، جامعه اي ديني است، يعني مبدئي كه در تنظيم امور اقتصادي، سياسي و نظامي از آن الهام گرفته مي شود، تنها شريعت الهي است.

امام (ع) در ميان همين حقيقت در جواب خوارج- روزي كه فرياد برآوردند: حكومت خاص خداست- گفت:

«كلمه حق يراد بها الباطل! نعم انه ا حكم اا لله و لكن هواء يقولون: ا امره اا لله و انه ابد للناس من امير بر او فاجر يعمل في امرته المومن و يستمتع فيها الكافر و يبلغ الله فيها ااجل و يجمع به الفيي ء و يقتل به العدو و تامن به السبل و يوخذ به للضعيف من القوي، حتي يستريج بر و يستراح من فاجر.»

(خطبه ي 40)

«كلمه اي حق است كه با آن، منظور باطل خود را بيان مي كنند. آري، همانا كه جز خداي را فرمان نيست اما اينان مي گويند: جز خداي را اميري نيست. حال آن كه مردمان را ناچار بايد اميري باشد خواه نيكوكار خواه بدكار تا در آن حكومت، مومن به كار آخرت پردازد و كافر

از دنيا بهره مند و برخوردار

[صفحه 124]

گردد و خداوند مرگ مردمان را به هنگام برساند و غنيمت به كمك آن امير گرد آيد و به مدد او با دشمن نبرد شود و راه ها امنيت يابد و حق ناتوان از توانا گرفته شود تا نيكوكار آسايش يابد و بدكار در امان ماند».

اين كام امام (ع) كه «مردمان را ناچار بايد اميري باشد»، ضرورتي را بيان مي كند كه واقعيت اجتماع آن را مي طلبد و هرگز از آن چاره نيست و اگر چه در نبودن فرمانروايي عادل حكومت حاكمي به كار بنهايت زيانبار است، ولي با وصف اين زيان باري، از هرج و مرجي كه پيوندهاي اجتماع را از هم پاره مي كند، بهتر است.

و البته ناگفته نماند كه امام (ع) در اين جا به ماهيت حكومت اسامي نظر ندارد، بلكه تنها قصد وي اثابت ضرورت حكومت، در برابر هرج و مرج طلبي خوارج است.

صفات امام يا حاكم

در آغاز بحث، اين سوال مطرح است كه اگر امامت امر بازمي باشد، آيا صحيح است كه هر كسي به آن رسيد بدون توجه به شخصيت و لياقتش، صاحب مقام امات شمرده شود، يا اين كه بايد كسي آن مسئوليت را به عهده گيرد كه به داشتن صفاتي از ديگر مردم ممتاز باشد؟

مسلمانان به اتفاق معتقدند كه تنها كسي به مقام امامت مي تواند رسيد كه از شرايط ويژه اي برخوردار باشد. ولي در داشتن يا نداشتن شرايطي اختاف نظر دارند.

ما اكنون در صدد آن نيستيم كه شرايط امام حاكم را از نظر جميع فرق اسامي بيان كنيم، درباره ي اين موضوع در كتاب «نظام الحكم و ااداره في ااسام» بحثي كافي كرده ايم.

اما بايد بگوئيم كه در نهج الباغه

تفصيل دقيق اين شرايط بيان نشده است، يا ااقل در آنچه از كام علي در دست ما هست، بخش مستقلي در بيان اين موضوع وجود ندارد، بلكه علي (ع) در ضمن گفته هاي خود به بعضي از شرايط اشاره فرموده و از بقيه ي

[صفحه 125]

آن چشم پوشيده است.

او اين شرايط را براي امام ازم مي داند:

بايد كريم النفس باشد، تا شدت حرص و طمع او را به تجاوز نسبت به اموال مسلمانان برنينگيزد بايد عالم باشد، زيرا كه امام بايد مسلمان را به علم و آگاهي راهبري كند، وگرنه امت را به ضالت خواهد افكند.

بايد نرمخوي و بلند نظر باشد.

بايد در تقسيم بيت المال عدالت پيش گيرد و به رعايت مساوات بكوشد و به حكم تمايات و هوس خود شخصي را به ديگري ترجيح ننهد.

بايد در داد رسي و قضاوت پاك باشد، تا دست به رشوه نياايد، زير اين كار او را از صدور حكم عادانه بازخواهد داشت.

بااخره بايد سنت را به كار بندد و حدود را جاري كند اگر چه به زيان نزديكترين خويش او باشد و همان گونه كه مي خواهد ديگران حق او را ادا كنند، وي نيز اداي حقوق ديگرا را بر خود فرض بشمارد.

امام (ع) گفت:

«و قد علمتم انه ا ينبغي ان يكون الوالي علي الفروج و الدماء و المغانم و ااحكام و امامه المسلمين البخيل، فتكون في اموالهم نهمته و ا الجاهل فيضلهم بجهله و ا الجافي فيقطعهم بجفائه و ا الخائف للدول فيتخذ قوما دون قوم و ا المرتشي في الحكم فيذهب بالحقوق و يقف بها دون المقاطع و ا المعطل للسنه فيهلك اامه».

(خطبه ي 131)

«بي ترديد دانسته ايد كه سرپرست ناموس، خون، اموال، احكام و

امامت مسلمانان نبايد: بخيل باشد كه چشم حرص بر اموالشان دوزد و جاهل كه با ناداني خود به گمراهيشان برد و بيدادگر كه به ستمكاري پريشانشان سازد و در تقسيم اموالي بي عدالت كه گروهي بر گروهي ديگر برتر دارد و رشوه ستان كه حقوق مردم تباه سازد و حدود الهي را ضايع گذارد و

[صفحه 126]

فروگذارنده ي سنت كه امت را به نابودي كشد».

و نيز گفت:

«وا يقيم امر الله سبحانه اامن ا يصانع و ا يضارع و ا يتبع المطامع».

(از حكمت ها، 110)

«تنها كسي امر خداي را برپاي مي تواند داشت كه در احقاق حقوق مدارا نكند و به مايمت و فروتني نگرايد و در پي طمع نباشد».

و درباره ي امام و رهبر گفت:

«من نصب نفسه للناس اماما فليبدا بتعليم نفسه قبل تعليم غيره و ليكن تاديبه بسيرته قبل تاديبه بلسانه و معلم نفسه و مودبها احق بااجال من معلم الناس و مودبهم»

(از حكمت ها، 73)

«هر كه خود را پيشواي مردم داند، بايد كه بيش از ديگران به تعليم خويش بپردازد و پيش از آن كه بگويد رفتار خويش رهنماي تاديب آنان گرداند و آن كه به تعليم و تهذيب خويش مي كوشد از آن كه آموزگار و ادب آموز ديگران است، به احترام و گرامي داشت شايسته تر است».

اين سخن، بيانگر فلسفه اي است كه به نظر امام حكومت، به عنوان ضرورتي اجتماعي و تامين كننده ي مصالح جامعه، بر آن استوار است و هرگز حكومتي نمي تواند در پي مصالح جامعه برآيد مگر اين كه انساني در راس آن قرار گيرد كه داراي همه ي اين مشخصات و آگاه از مسئوليت خود باشد. اما وقتي حاكم مسئوليت خود را نشناسد و در اصاح جامعه و پيشبرد آن نكوشد

بي ترديد دستگاه حكومت ابزار ستمي بيش نخواهد بود.

در بحث هاي آينده خطوط اصلي اين فلسفه روشن خواهد شد.

[صفحه 127]

حكومت از نظر امام، حاكم و مردم

حقوق مردم بر حاكم، معني خود را از طبيعت حكومتي مي گيرد كه او در پيش گرفته است. گاهي حكومت براي خانداني از اشراف بنيان گذاشته مي شود و طبيعتا حاكم براي آن خاندان كار مي كند و تمام نيروي خود را در خدمت كساني كه پشتوانه ي قدرت او هستند به كار مي برد.

گاهي حكومت براي تامين مصالح طبقه اي از طبقات جامعه به وجود مي آيد، در اين صورت نيز حاكم و دستگاه حكومت تنها در خدمت آن طبقه است و هرگز به مصلحت توده ي مردم نمي انديشد، مگر اين كه غير مستقيم، منافع آن به طبقه ي حاكمه بازگردد.

و بااخره گاهي حكومت براي توده ي مردم بنيان مي گيرد و اين جا حاكم تنها براي ملت كار مي كند. در نوع اخير، مردم نسبت به حكومت حقوقي دارند كه شايسته است به آن بپردازيم.

اما نخست بايد پرسيد كه نهج الباغه چه نوع حكومتي را نويد مي دهد؟

وقتي به نهج الباغه مراجعه مي كنيم مي بينيم حكومتي كه علي (ع) خود در پيش گرفته است و كارگزارانش را بر آن فرمان مي دهد، حكومتي است كه تنها براي توده ي مردم به وجود آمده است.

ما در بحث «جامعه و طبقات اجتماعي در نهج الباغه» گوشه اي از اين معاني را بيان كرديم و ديديم كه امام (ع) در عهد نامه ي خود به مالك اشتر، چگونه اساس محكم و استواري وضع مي كند تا حكومتي براي توده ي مردم و تنها توده ي مردم، بنيان شود، حكومتي كه تنها به منافع طبقه ي خاصي نينديشد و حقوق مردم را صرف رفاه و خوشبختي آن طبقه نسازد.

در اين بخش به بيان شواهدي

مي پردازيم كه به خوبي نشان مي دهد حكومت علي (ع) تتها در صدد تامين مصالح مردم بوده و بر چنين حكومتي نيز توصيه مي كرد. اميد است كه آنچه در بحث طبقات اجتماعي گذشت و آنچه از اين پس خواهد آمد، صورت كامل حكومت را از نظر امام (ع) نشان دهد.

از ضرورات اوليه ي يك حكومت مردمي و صالح، پيوند معنوي

[صفحه 128]

مابين رئيس حكومت و توده ي مردم است. حاكم آن گاه مي تواند به اين توفيق دست يابد كه آمال و آام مردم را درك كند، نيازها و زمينه ي نگرانيشان را بشناسد و با توجه به اين آگاهي در تامين مصلحتشان همت گمارد و هر كاري را در راه صاح و اصاح مردم جهت بخشد و سرانجام به توده ي مردم اطمينان دهد كه نگهبان مصالح و مراقب خير آن هاست، بر تمامي امور احاطه دارد و در مصلحتشان مي كوشد، تا حكومت او را به جان و دل و محبت و ايثار بپذيرند و در هر جايي و هر كاري با آن همكاري و همدستي كنند.

اما اگر حاكم، دريجه ي قلب خود را بر آنان ببندد و چشم نظارت و عنايت از آنان فروپوشد، توفيق اين حسن تفاهم هرگز به دست نخواهد افتاد، چرا كه بدون شناخت واقعيت حال مردم، چگونه مي توان به صاح آنان قدم برداشت و نتيجه ي چنين بيگانگي آن است كه پشتوانه ي محبت و حمايت توده ي مردم از او سلب شود و آنان احساس كنند كه مسئول حكومت همانند حشره ي انگلي كه بر پيكر جانوران مي چسبد و از خون آنان تغذيه مي كند، بيگانه ي خطرناكي است كه بر آنان تحميل شده است.

امام گفت:

«و اشعر قبلك الرحمه، للرعيه و المحبه لهم

و اللطف بهم و ا تكونن عليهم سبعا ضاريا تغتنم اكلهم، فانهم صنفان: اما اخ لك في الدين، او نظير لك في الخلق، يفراط منهم الزلل و تعرض لهم العلل و يوتي علي ايديهم في العمد و الخطا، فاعطهم من عفوك و صفحك مثل الذي تحب و ترضي ان يعطيك الله من عفوه و صفحه».

«دل سرا پرده ي محبت توده ي مردم كن، بر آنان مهر ورز و با آنان نرم باش. مباد كه چون درنده ي شكار افكن به خون ريختن آنان پردازي، چه آنان بر او گروهند: يا درين با تو بردارند، يا در آفرينش با تو برابر. اما از آنان لغزش سر مي زند و بيماري هاي رواني بر آنان عارض مي گردد و خواه ناخواه به ناروا دست مي زنند. پس آنسان كه دوست مي داري خداي بر تو ببخشايد و از گناهانت در

[صفحه 129]

گذر، تو نيز بر آنان ببخشاي و از خطاهاشان درگذر».

بنابراين كه اين رابطه ي دو جانبه برقرار گردد و قابل دوام باشد، بر حاكم است كه با توده ي مردم درآميزد تا مستقيما از خواسته هاي آنان آگاه شود، چه دروي و جدائيش از مردم، او را از واقعيت احوال آنان بي خبر نگاه خواهد داشت و بنابراين كار خود بخود مايه ي انصراف قلوب و سبب بيزاري مردم را فراهم خواهد ساخت.

امام (ع) گفت:

«فا تطولن احتجابك عن رعيتك، فان احتجاب الواه عن الرعيه شعبه من الضيق و قله علم باامور و ااحتجاب منهم يقطع عنهم علم ما احتجبوا دونه فيصغر عندهم الكبير و يعظم الصغير و يقبح الحسن و يحسن القبيح و يشاب الحق بالباطل. و انما الوالي بشر ا يعرف ما تواري عنه الناس به من اامور و

ليست علي الحق سمات تعرف بها ضروب الصدق من الكذب».

«چنين مباد كه ديري از توده ي مردم چهره بپوشي، چه، روي نهان داشتن حكمرانان از توده ي مردم، شعبه اي از تنگ حوصلگي و اندك آگاهي داشتن از كارهاست. فرمانگزار اگر از مردم روي نهان كند، به اموري كه از او پنهان است آگاه نمي تواند شد، از اين رو، كار بزرگ در نظر توده ي مردم خرد مي نمايد و كار خرد بزرگ، نيكو، زشت جلوه مي كند و زشتي نيكو و حق به باطل درمي آميزد. همانا كه فرمانروا بشر است و از كارهايي كه مردم از او پوشيده مي دارند بي خبر و حق را نشانه هايي نيست كه با آن نشانه ها، راستي ها از دروغ ها شناخته آيد».

و براي اين كه مابين حاكم و توده مردم، رشته ي محبت استوار بماند و دلهاي خلق به حسن ظن و دوستي او بتپد، بر اوست كه با كار خود توهم هر نوع ظلم و ستمي را از دهن مردم بزدايد و برنامه ي كار و خط مشي خود را صادقانه براي آنان ترسيم كند، تا با ايمان به صاحيت و شايستگي او و درستي كار و برنامه اش،

[صفحه 130]

به تاييد روش و سياست او برخيزند.

حاكم نبايد به سبب خدمات خود، بر مردم منت نهد، چرا كه مقتضاي مقام زمامداري، خدمت به مردم است و بي ترديد منت گذاري ارزش خدمت او را از ميان خواهد برد. بعاوه زمامدار بايد در وعده هائي كه به مردم مي دهد و در كارهائي كه انجام داده است از دروغ و بزرگنمايي بپرهيزد، زيرا وعده ي دروغ زمينه ي بد بيني و دشمني را مهيا مي كند و بزرگنمايي نيز عين دروغ است.

امام (ع) گفت:

«و ان ظنت الرعيه بك

حيفا، فاصحر لهم بعذرك و اعدل عنك ظنونهم باصحارك، فان في ذلك رياضه منك لنفسك و رفقا برعيتك و اعذارا تبلغ به حاجتك من تقويمهم علي الحق.»

«اگر توده ي مردم به اشتباه ستمگرت پنداشتند و بر تو خرده گرفتند، عذر خويش به صراحت با آنان در ميان نه و با بيان آن بد گمانيشان را از خويش بگردان، كه اين كار تو را رياضت نفس است و توده ي مردم را عرض پوزش و مدارا و به اين كار نيازي كه تو داري كه مردم به حقيقت پي برند، برآورده گردد».

و نيز گفت:

«و اياك و المن علي رعيتك باحسانك، او التزيد فيما كان من فعلك او ان تعدهم فتتبع موعدك بخلفك، فان المن يبطل ااحسان و التزيد يذهب بنور الحق و الخلف يوجب المقت عند الله و الناس، قال الله تعالي: «كبر مقتا عندالله ان تقولوا ما ا تفعلون.»

«بپرهيز از منت نهادن بر توده ي مردم به احساني كه با آنان مي كني و بپرهيز از آن كه كار خود را از روي افتخار بيش از واقع وانمود سازي، يا به مردم و عده دهي و به تخلف در انجام آن درنگ كني، چه منت، احسان را تباه سازد و بزرگتر جلوه دادن

[صفحه 131]

كار، نور حقيقت را بزدايد و خاف وعده كردن خداي و خلق موجب كينه و خشم گردد. خداي تعالي فرمود: اگر وعده به جاي نياوريد، خداي سخت به خشم درآيد».

مطمئن ترين وسيله اي كه دوستي حاكم را در دلهاي مردم استوار مي كند و آن ها را به همكاري با او و حمايت و دفاع از او برمي انگيزد، همان است كه امام در سخنان خود مي گويد:

«و اعلم انه ليس شيئي بادعي

الي حسن ظن راع برعيته من احسانه اليهم و تخفيفه الموونات عليهم و ترك استكراهه اياهم علي ما ليس له قبلهم، فليكن منك في ذلك امر يجتمع لك به حسن الظن برعيتك، فان حسن الظن يقطع عنك نصبا طويا. و ان احق من حسن ظنك به لمن حسن بائك عنده و ان احق من ساء ظنك به لمن ساء بائك عنده.»

«هيچ چيز، حسن ظن حاكم را به توده ي مردم چنان برنمي انگيزد كه احسان او به آنان، سبكبار ساختن آنان و وادار نكردنشان به چيزي كه به آن توانا نيستند. در آنچه گفتم بكوش تا به توده ي مردم حسن ظن يابي كه حسن ظن به توده ي مردم رنجي سنگين از دل تو برمي گيرد. شايسته تر كس به حسن ظن تو، اوست كه درباره ي وي نيكي ها كرده باشي و ناشايسته تر كسي اوست كه به تيمارش نپرداخته باشي».

اما اين همه سفارش براي چيست؟

براي اين كه حكومت تنها براي مردم و مصالح مردم كار كند و از اين است كه حاكم بايد مصلحت توده ي مردم را وجهه ي نظر خود سازد و اقدامات گوناگون خويش را براساس نيازهاي جامعه پايه ريزي كند.

اما هيئت حاكمه از برگزيدگان و خواص مردمند و مي پندارند هر چيزي در دست و اختيار آن هاست و گفته و خواسته شان بايد اجابت و اطاعت شود. اين طبقه در قلمرو حكومت امام هرگز از امتيازي برخوردار نيستند و افراد آن با تمامي آحاد مردم

[صفحه 132]

يكسانند و از وظايف حاكم است كه اگر كسي از اينان از حدود قانون تجاوز كند، يا بيش از حق خود چيزي بخواهد او را هدايت و تنبيه نمايد.

امام (ع) گفت:

«انصف الله و انصف الناس من

نفسك و من خاصه اهلك و من لك فيه هوي من رعيتك، فانك اا تفعل تظلم! و من ظلم عباد الله كان الله خصمه دون عباده و من خاصمه الله ادحض حجته و كان لله حربا، حتي ينزع اويتوب و ليس شيئي ادعي الي تغيير نعمه الله و تعجيل نقمه من اقامه علي ظلم، فان الله سميع دعوه المضطهدين و هو للظالمين بالمرصاد.

و ليكن احب اامور اليك اوسطها في الحق و اعمها في العدل و اجمعها لرضي ارعيه، فان سخط العامه يجحف برضي الخاصه، فان سخط الخاصه يغتفر مع رضي العامه و ليس احد من الرعيه اثقل علي الوالي موونه في الرخاء و اقل معونه له في الباء و اكره لانصاف و اسال باالحاف، واقل شكرا عند ااعطاء و ابطا عذرا عند المنع و اضعف صبرا عند ملمات الدهر من اهل الخاصه و انما عماد الدين و جماع المسلمين و العده الاعداء، العامه، من اامه، فليكن صغوك لهم، و ميلك معهم».

«در مورد حق خداي و حقوق مردم و شخص خويش و خاندانت و كساني كه به آنان مهر مي ورزي انصاف را بپاي، كه اگر چنين نكني بيداد كرده باشي، هر كه با بندگان خداي بيداد كند، خداي به جان بندگان خود با او خصمي كند و هر كه با خداي درافتد، حجتش نپذيرد و تا دست از بيداد نكشد و توبه نكند، همچنان با خداي در پيكار بوده باشد. براي دگرگون ساختن نعمت خداي و دچار شدن به قهر بي امان او، چيزي همچون پاي فشاري در بيداد گري نيست، چه، خداي بيش از هر چيز دعاي ستمديدگان مي شنود و در كمين ستمكاران است.

[صفحه 133]

اما بايد

ميانه روي در حق را و گسترش عدالت را و عمل به آنچه را كه بيشتر مايه ي دلخوشي توده ي مردم است، بيش از هر چيز دوست بداري، چه ناخشنودي توده ي مردم خرسندي خواص را بي اثر مي سازد و در زمينه ي خشنودي توده ي مردم ماندن طبقه ي خصان نيستند. اينان در دوران آساني بردوش والي بار گرانند و در روزگار سختي كمتر از همه به ياري او برمي خيزند و انصاف را خوش نمي دارند و در طلب پافشاري مي كنند و در برابر عطا ناسپاسند. و به هنگام منع عطا، پوزش ناپذير و در ايام محنت ناشكيبا. همانا كه توده ي مردمند كه ستون دينند و سواد اعظم مسلمانان و كار ساز برگ و نوا و آماده ي نبرد با دشمن ملك و ملت. پس بايد كه خاطرت از روي صفا به آنان گرايش داشته باشد».

امام معتقد است كه حكومت تنها براي مردم به وجود مي آيد و از اين رو بايد كارهايش براي مردم و تنها براي مردم باشد.

در چنين حكومتي اموالي كه از طريق اخذ ماليات و درآمدهاي ديگر، به دست مي آيد در راه ارضاء شهوات گروه خاصي صرف نمي شود، گروهي كه تنها به زمان حال مي انديشند و آرزوهاشان به لذت هايشان محاود است و به عيش و نوش و لهو و لعب سرگرمند، بلكه اين مال كه از يكايك افراد مملكت گرد مي آيد بايد در خدمات عمومي و موسسات عام المنفعه به كار رود.

سخنان امير مومنان (ع) در اين باره صريح است و بارها به كارگزاران خود، در نگهداري اموال عمومي، صرف به هنگام و به مورد و پرهيز از تضييع آن تاكيد مي كند.

او (ع) گفت:

«و انظر الي ما اجتمع عندك

من مال الله فاصرفه الي من قبلك من ذوي العيال و الجماعه، مصيبا به مواضع الفاقه و الخات و ما فضل عن ذلك فاحمله الينا لنقسمه فيمن قبلنا.»

(از نامه ها، شماره ي 67)

«و به آنچه از بيت المال نزد تو گرد آمده است، رسيدگي كن

[صفحه 134]

و از آن به عيال مندان و گرسنگان اطراف خود بده و بكوش كه براستي به نيازمندان و فقيران داده باشي و آنچه افزون تر شود، نزد ما بفرست تا آن را به محتاجان تقسيم كنيم».

مراجعه شود به بخش نامه ها: نامه اي به اشعث بن قيس كارگزار آذربايجان، شماره ي 5- نامه اي به زياد بن ابيه، شماره ي 20- سفارش امام (ع) به متصدي گرد آوري زكات، شماره ي 25 و 26 و 41- نامه اي به مصقله به هبيره، شماره ي 43- نامه اي به عثمان بن حنيف، كارگزار بصره، شماره ي 45 نامه اي به متصديان اخذ خراج، شماره ي 51- عهدنامه ي اشتر، شماره ي 53- و نامه اي به قثم بن عباس كارگزار مكه شماره ي 67.

حقوق مردم نسبت به حاكم

وقتي امام (ع) خود اساس چنين حكومت حقي را بنيان گذاشت و در دوره ي خلافت خود بدين گونه حكومت كرد و ديگران را هم بدان توصيه نمود، پس حق اين است كه سخن از حقوق مردم در اين بحث جايي بسز داشته باشد. امام (ع) از بيان اين حقوق و حقوق حاكم نسبت به مردم غافل نبود و در جاي جاي سخنان خود به اين موضوع پرداخت.اما نخست بايد ببينيم از ديدگاه امام مردم نسبت به حاكم چه حقي دارند.

او (ع) در يكي از خطبه هاي خود درباره ي حاكم مي گويد:

« … و يجمع به الفبي ء و يقاتل به العدو و تامن به السبل و يوخذ به للضعيف من القوي، حتي يستريح بر

و يستراح من فاجر … »

(از خطبه ها، شماره ي 40)

«و غنيمت به كمك او گرد آيد و به مدد او با دشمن نبرد شود و راه ها امنيت يابد و حق ناتوان از توانا گرفته شود، تا نيكوكار آسايش يابد و از بدكاران در امان ماند».

و در جاي ديگر مي گويد:

« … فاما حقكم علي فالنصحيه لكم و توفير فيئكم

[صفحه 135]

عليكم و تعليمكم كيلا تجهلوا و تاديبكم كيما تعلموا … »

(از خطبه ها، شماره ي 34)

«حق شما،من اين است كه خير خواه شما باشم و نياز شما را از خانه ي ملت، چنان كه در خور است برآورم و شما را تعليم دهم تا نادان نمايند و آداب آموزم تا دانا گرديد».

و نيز مي گويد:

«انه ليس علي الامام الاما حمل من امر ربه: الا بلاغ في الموعظه و الاجتهاد في النصيحه و الاحياء للسنه و اقامه الحدود علي مستحقيها و اصدار السهمان علي اهلها … »

(از خطبه ها، شماره ي 105)

«امام وظيفه اي ندارد جز آن چه از سوي خداوند بدان ماموريت يافته است و آن عبارت است از: ابلاغ موعظه، كوشش در نصيحت، احياء سنت، اجراء حدود در موارد لزوم و دادن حق هر كس از بيت المال».

در آنچه گذشت امام (ع) حقوق رعيت را نسبت به حاكم، بدين ترتيب خلاصه مي كند: ايجاد امنيت در كشور و دفع اشرار داخلي و مهاجمان خارجي، تامين جنبه ي اقتصادي و تعليم و ارشاد جامعه و بالاخره برقرار كردن عدالت اجتماعي.

بد نيست كه اجمال كلام او را هم بياوريم، البته بايد ياد آوري كنيم عهدنامه ي مالك اشتر طولاني ترين عهدنامه هائي است كه او نوشته و در آن حقوق مردم را جامعتر از موارد ديگر بيان كرده است. وي

در ابتداي عهدنامه ي مذكور اين حقوق را به اجمال ذكر مي كند و پس از آن به تفصيل مي پردازد.

در بيان اجمالي مي گويد:

«هذا ما امر به عبداله علي اميرالمومنين مالك بن الحارث الاشتر في عهده اليه حين ولاه مصر: جبايه خراجها و جهاد عدوها و استصلاح اهلها و عماره بلادها.»

«اين است فرمان بنده ي خداي، علي امير مومنان، به مالك پسر

[صفحه 136]

حارث اشتر، هنگامي كه او را والي مصر گردانيد تا خراج آن ديار بستاند و با دشمنان آن پيكار كند و كار مردم به سامان آورد و شهرهاي آن آبادان سازد».

و بعد از آن در طول عهدنامه همين معاني را به شرح بيان مي كند.

در بخش اول درباره ي وظيفه و مسئوليت فرماندهان نظامي سخن مي گويد و روش شايسته اي را كه حاكم، براي استفاده از كار آنان، بايد در پيش گيرد بيان مي دارد و سپس درباره ي دستگاه حكومت: واليان، وزيران، قاضيان و اساسي كه حكومتي عادل، مترقي و آگاه را بنيان مي هد به تفصيل مي پردازد.

آن گاه درباره ي كشاورزان، بازرگانان، پيشه وران و فقيران و محرومان سخن مي گويد و حقوقشان را بر حاكم از جمله: فراهم كردن امكانات و تهيه ي بهترين وسائل براي پيشبرد كار آنان برمي شمرد.

و بالاخره از عمران و آباداني كشور مي گويد و نقش و اهميت آباداني مملكت را در استقرار امنيت و رفاه و پيشرفت جامعه خاطر نشان مي سازد.

امام (ع) در اين عهدنامه، به تمامي ابعاد جامعه و گروه ها و طبقات اجتماعي توجه دارد و در آن حقوق همه ي مردم را بيان مي كند، اما اين مسائل، در اين جا، بيش از آن چه در بحث هاي پيش گذشت جاي تفصيل ندارد، زيرا مي دانيم كه او در هنگام سخن از

طبقات اجتماعي، هرگز به گونه اي تجريدي و ذهني بحث نمي كند و هر طبقه اي را به اعتبار حقوق و ارزش آن، مورد توجه قرار مي دهد و چنان كه قبلا نيز گفته ايم ( … او هرگز همه ي آراء و افكار اجتماعي خود را در قالب خشك علمي بيان نمي دارد بلكه بخشي از آن را در تجارب عملي خود نشان مي دهد، به عبارت ديگر امام به جاي اين كه انديشه هاي خود را از ارزش و اعتبار عملي تهي سازد و تنها به صورت حقيقت مجرد علمي بيان دارد، به شكل حقايق عيني تمام عيار و زنده و پويايي ابراز مي كند كه اين حقايق حيات و حركت خود را از وجود جامعه گرفته است.)

[صفحه 137]

حق، حقوق حاكم نسبت به مردم

امام در هنگام بحث از طبيعت «حق» مي گويد: هرگز ممكن نيست براي كسي حقي پديد آيد مگر اين كه در ازاء وظيفه اي قرار گيرد. يعني حق و وظيفه، همواره در راستاي يكديگرند. هر جا حقي است وظيفه اي همراه دارد. برخلاف شيوه ي تفكر بسياري از مردم كه «حق» را به كمال طلب مي كنند، بدون آن كه وظيفه اي براي خود بشناسند، غافل از اين كه وقتي آدمي از اداي وظيفه سر باز مي زند، اصولا حقي براي او به وجود نخواهد آمد.

امام (ع) مي گويد:

« … فالحق اوسع الاشياء في التواصف، واضيقها في التناصف، لا يجري لاحد الاجري عليه و لا يجري عليه الاجري له و لو كان لاحد ان يجري له و لا يجري عليه لكان ذلك خالصا لله سبحانه دون خلقه، لقدرته علي عباده و لعدله في كل ماجرت عليه صروف قضائه و لكنه سبحانه جعل حقه علي العباد ان يطيعوه، و جعل جزائهم عليه مضاعفه

الثواب تفضلا منه و توسعا بما هو من المزيد اهله.»

(از خطبه ها، شماره ي 216)

«دامنه ي حق در گفتار، از هر چيزي گسترده تر و در كردار به انصاف، عرصه ي آن از هر چيزي تنگ تر است. هيچ كس حقي نمي تواند داشت مگر اين كه وظيفه اي براي او پديد آيد و بر هيچ كس وظيفه اي نمي توان دانست مگر اين كه حقي پيدا كند و اگر حقي بي وظيفه براي كسي باشد خاص خداي- سبحانه و تعالي- است كه آفريدگانش چنين حقي بر او ندارند و اين به سبب قدرت اوست كه بر بندگانش دارد و عدالت او در هر امري كه قضايش بدان تعلق مي گيرد. اما خداوند حق خويش را بر بندگانش اين قرار داده است كه فرمان پذير او باشند، و در برابر، آنان را از فضل و احسان خود به پاداش، ثوابي دو چندان خواهد داد».

و نيز گفت:

«ثم جعل- سبحانه- من حقوقه حقوصا افترضها

[صفحه 138]

لبعض الناس علي بعض. فجعلها تتكافا في وجوهها و يوجب بعضها بعضا و لا يستوحب بعضها الا ببعض».

(از خطبه ها، شماره ي 216)

«آن گاه از حقوق خويش براي بعضي نسبت به ديگران حقوقي قرار داد و آن را در جهات گوناگون برابر ساخت، بعضي از اين حقوق، حقوق ديگري را ايجاب مي كند و وجوب بعضي، از آن ها وقتي تحقق مي يابد كه در برابر آن حق ديگري واجب شود».

از اين جا دانسته مي شود كه حقوق حاكم امتياز ويژه اي نيست كه حكومت به وي بخشيده باشد، زيرا به نظر امام (ع) زمامداري هرگز حق شخصي براي حاكم پديد نمي آورد، اين است كه به نماينده ي خود در مصر، مالك اشتر، مي گويد:

«اياك و الاستئثار بماالناس فيه اسوه و التغابي عما تعني

به مما قد و ضع للعيون، فانه ماخوذ منك لغيرك، وعما قليل تنكشف عنك تغطيه الامور و ينتصف منك للمظلوم.»

«بپرهيز كه چيزي را كه مردم همه در آن با يكديگر برابرند بيشتر به خود اختصاص دهي، بترسي از تغافل ورزيدن از چيزي كه به يقين پيوسته و مورد اهتمام مردم است. چه، در برابر ديگران جوابگوي آن باشي و پس از اندك زمان پرده از آن برافتد و انصاف ستمديده از تو بستانند».

همچنين خطاب به يارانش در صفين مي گويد:

«و ان من اسخف حالات الولاه عند صالح الناس، ان يظن بهم حب الفخر، ويوضع امرهم علي الكبر و قد كرهت ان يكون جال في ظنكم اني احب الاطراء و استماع الثناء و لست- بحمد الله- كذلك و لو كنت احب ان يقال ذلك لتركته انحطاطالله سبحانه عن تناول ما هوا حق به من العظمه و الكبرياء و ربما استحلي الناس الثناء بعد البلاء فلا تثنوا علي بجميل ثناء، لا خراجي نفسي الي الله و اليكم من التقيه، في حقوق لم افرغ من ادائها و فرائض لابد من امضائها،

[صفحه 139]

فلا تكلموني بما تكلم به الجبابره و لا تتحفظوا مني بما يتحفظ به عند اهل لبادره و لا تخالطوني بالمصانعه».

(از خطبه ها، شماره ي 216)

«و بدترين صفات واليان آن است كه مردم نيكوكار گمان خود ستايي به آنان برند و كارشان بر كبر و خود خواهي حمل شود. هرگز نمي خواهم چنين خيال كنيد كه ستايش و مدح را از كسي خوش دارم، خداي را شكر كه چنين نيستم، اگر هم سخن ستايش آميزي را دوست مي داشتم، آن ميل را به سبب ناچيزي خود در پيشگاه خداوند- سبحانه- باز مي گذاشتم، كه

او به عظمت و كبرياء سزاوارتر است. چه بسا مردم تحسين و ستايش را بعد از ديدن كار بزرگي خوشايند بدارند، اما شما هرگز براي اداي وظايفي كه هنوز آن را به انجام نرسانده ام و اگر آن را ترك مي كردم سزاوار عقاب بودم و فرايضي كه به اجراي آن ناچارم، مرا نستائيد، با من به عباراتي كه با گردنكشان و ستمكاران سخن گفته مي شود سخن نگوئيد و به احتياطي كه با خود خواهان زود خشم روبرو مي گردند روبرو نشويد و محافظه كارانه با من صحبت نكنيد».

اما اگر حقوق حاكم به مثابه ي امتياز ويژه اي نباشد، بايد پرسيد: پس از چه مقوله اي است؟ جواب اين است كه حقوق حاكم چنان كه به اجمال در نهج البلاغه آمده است- امتيازاتي است كه ضرورتا براي اقامه و استمرار حكومت به وي عطا مي شود و آن حقوق بدين ترتيب است:

«فاما حقي عليكم: فالوفاء بالبيعه و النصيحه في المشهد و المغيب و الاجابه حين ادعوكم و الطاعه حين آمركم.»

(از خطبه ها شماره ي 34)

«اما حقي كه من بر شما دارم اين است كه در پيمان بيعت، وفادار باشيد و در حضور و غيبت من خير خواه من باشيد و هنگامي كه شما را بخوانم به دعوت من پاسخ گوئيد و زماني كه فرمان دهم، فرمان بريد».

و نيز:

«ولي عليكم الطاعه و الا تنكصوا عن دعوه و لا تفرطوا

[صفحه 140]

في صلاح و ان تخوضوا الغمرات الي الحق».

(از نامه ها، شماره ي 50)

« … و بر شما واجب آيد كه طاعت من كنيد و چون شما را فرا خوانم درنگ نكنيد و در اجراي صلاح كوتاهي نورزيد و در راه حق در امواج دشواري ها فرو رويد».

و نيز:

«فلا تكفوا عن

مقاله بحق او مشوره بعدل»

(از خطبه ها، شماره ي 216)

«از اظهار صريح سخن حق، يا مشورت به عدل، خود داري نكنيد».

اما همه ي اين حقوق، به وفاداري مردم نسبت به پيمان و بيعتشان باز مي گردد، يعني روزي كه امت زمام حكومت را به دست امام مي سپارد، با او به اطاعت و فرمانبرداري پيمان مي بندد و چنان چه او، امت را به امري فرا خواند يا به كاري فرمان دهد و نپذيرند و از اطاعت سرپيچي كنند و يا به نصيحت و خير خواهي به صلاح او نكوشند و بر دوستي او پايدار نمانند، حاكم براي اداره ي صحيح مملكت قدرتي نخواهد داشت.

همكاري دولت و مردم

براي اين كه دولتي بتواند حتي در بخشي از كارهاي خود توفيق يابد، بايد براي اقدامات خود جوي سالم و مناسب پيدا كند. به وجود آمدن چنين جو مناسبي، در گرو اين است كه براي اصلاح و پيشبرد كارهاي جامعه و امور مملكت در حاكم و مردم علاقه ي مشتركي پيدا شود. منظور از اين علاقه ي مشترك روح تعاون و همكاري دولت و ملت براي پرداختن به امور است و هنگامي اين روح تعاون به وجود مي آيد كه هر كس، چون به حق خود رسيد، به وظيفه اش عمل كند.

براي حصول اين مقصود مردم بايد حق حاكم را ادا نمايند: وقتي فرمان دهد فرمانبردار او باشند، به خواسته ي او پاسخ گويند،

[صفحه 141]

و در وقت مقتضي به نصيحت و انتقاد سازنده، خير خواهي خود را نسبت به او نشان دهند. متقابلا بر حاكم نيز واجب است كه تمام كوشش و همت خود را در راه اصلاح امور مردم به كار بندد.

اما زماني كه مردم با حاكم بر سر عهد و

اطاعت نباشند و صادقانه به ياد آوري و تذكر برنخيزند و در هنگام نياز به خواسته ي او جواب مثبت ندهند، يا بر عكس مردم به وظايف خود عمل كنند ولي حاكم تمامي امكانات كشور را به خدمت منافع خود گيرد و از مصالح ملت چشم بپوشد، آن روز، روزگار شيوع ظلم، تسلط ستمكاران و فساد دولت خواهد بود.

امام (ع) گفت:

«و اعظم ما افترض- سبحانه- من تلك الحقوق حق الوالي علي الرعيه و حق الرعيه، علي الوالي، فريضه فرضها الله- سبحانه- لكل علي كل، فجعلها نظاما لالفتهم و عزا لدينهم، فليست تصلح الرعيه الا بصلاح الولاه و لا تصلح الولاه الا باستقامه الرعيه، فاذا ادت الرعيه الي الوالي حقه، وادي الوالي اليها حقها عز الحق بينهم و قامت مناهج الدين و اعتدلت معالم العدل و جرت علي اذلالها السنن، فصلح بذلك الزمان و طمع في بقاء الدوله و يئست مطامع الاعداء و اذا غلبت الرعيه و اليها، او اجحف و الي برعيته، اختلفت هنالك الكلمه و ظهرت معالم الجور و كثر ادغال في الدين و تركت محاج السنن، فعمل بالهوي و عطلت الاحكام و كثرت علل النفوس، فلا يستوحش لعظيم حق عطل و لا لعظيم باطل فعل، فهنالك تذل الابرار و تعز الاشرار و تعظ تبعات الله سبحانه عند العباد، فعليكم بالتناصح في ذلك و حسن التعاون عليه.»

(از خطبه ها، شماره ي 216)

«از مهمترين حقوقي كه خداوند- سبحانه- فرض كرده است، حق حاكم بر مردم، و حق مردم بر حاكم است. اين حق را خداوند براي هر يك نسبت به ديگري واجب كرده و آن را مايه ي نظام الفت و عزت دينشان قرار داده است. چه توده ي مردم،

جز با

[صفحه 142]

صلاح زمامداران، راه صلاح در پيش نگيرد و زمامداران، جز با درستي و پايداري مردم، اصلاح نپذيرند. اگر ملت حق حاكم را ادا نمايد و حاكم نيز چنين كند، حق در بينشان عزت يابد، قواعد دين قوام گيرد، رايات عدل برافراشته شود، سنت ها بر مجاري خود روان گردند و در نتيجه روزگار اصلاح شود و اميدها به بقاي دولت فزوني يابد و دل دشمنان را نوميدي فرو گيرد. ليكن اگر توده ي مردم به نافرماني بر حاكم گستاخ شوند، يا حاكم بيدادگري و ستم پيشه كند، اهداف و مقاصد چند گونه شود. نشانه هاي ستم سر برافرازد. دين روي به تباهي گذارد. سنت هاي راستين رها شوند. هوها كارفرمايي كنند و احكام خداوندي تعطيل گردند. بيماري دل ها را فرو گيرد چنان كه بزرگي حقي كه به تعطيل افتاده و خطر باطلي كه رواج گرفته دلي را نلرزاند. در آن رزو نيكان به خواري در افتند و تباهكاران به عزت و جاه رسند و باز خواست هاي الهي از بندگان بسيار شود، در آن روز بر شماست كه به خير خواهي و صلاح انديشي هم بنشينيد و به كمال تعاون و همياري برخيزيد».

و درباره ي همكاري حاكم و مردم مي گويد:

« … ولكن من واجب حقوق الله علي عباده: النصحيه بمبلغ جهدهم و التعاون علي اقامه الحق بينهم و ليس امرو- و ان عظمت في الحق منزله و تقدمت في الدين فضيلته- بفوق ان يعان علي ما حمله الله من حقه و لا امرو- و ان صغرته النفوس و اقتحمته العيون- بدون ان يعين علي ذلك او يعان عليه.»

(از خطبه ها، شماره ي 216)

« … وليكن از واجب ترين حقوق خداوندي بر

بندگان اين است كه تا حد توان در نصيحت و راهگشايي هم بكوشند و در اقامه ي حق در جامعه يار هم باشند. در گزاردن حق، كسي از اعانت بي نياز نيست، هر چند منزلت او در برابر حق والا و در فضيلت دينداري مقدم فرض شود. و هيچ كس نيست كه به هواي حق نشتابد يا حق به حمايتش نيايد، هر چند او را خوار مايه بشمرند يا به چشم حقارت در او بنگرند».

[صفحه 143]

آگاهي از غيب

اشاره

در ميان مردم روزگار، كساني هستند كه وقتي نگاهشان به اين عنوان مي افتد، خنده بر لب هايشان مي نشيند و برق تمسخر در چشمشان مي درخشد و نشانه هاي ناباوري و انكار بر چهره ي آنان آشكار مي شود. اما چرا چنين است؟ جواب اين است كه گويي در اين عصر ماشين- چنان چه بخواهيم براي دانش و خرد خود ارزشي بشناسيم- نمي توانيم باور كنيم: انساني از غيب آگاه باشد. حجاب قرون از برابر چشمش كنار رود، مسافت ها زير پايش نور ديده شود، آينده ي دور را ببنيد، انديشه ي اشخاص را چون كتاب گشوده بخواند و حوادث آينده را همانند وقايع روزگار خود بشناسد.

و هر كس جز اين بگويد، بي گمان وضع او از دو حال بيرون نيست: يا ديوانه است و يا از حدود توانائي عقل انسان، در آگاهي از نظام هستي، بي خبر است …

البته منكران آگاهي از غيب، اين معاني را بر زبان نمي آورند و به حركات و اشارات قناعت مي كنند.

علت انكار

بعضي از مردم روزگار ما چنين مي پندارند!

و به راستي ماهيت فرهنگ منحرفي كه انسان امروزين، حكومت مطلقه ي آن را در جهاني هستي به رسميت مي شناسد، بسياري

[صفحه 144]

را به اتخاذ چنين موضعي وا مي دارد و به سويي مي برد كه به طور كلي هر نظريه اي كه آدمي را موجودي غير از غده و سلول مي داند، قابل قبول نداند.

فرهنگ جديد كه چنين راهي را در پيش پاي انسان مي گذارد، فرهنگي است كه او را به عنوان «ابزار» و تنها ابزاري كه ساختمان آن بسيار دقيق و پيچيده، و در كارهايش تنها تابع قانون ابزار است مي شناسد. بدين ترتيب انسان جز مجموعه اي گرد آمده از غده، رگ و پي و عضله و استخوان چيز

ديگري نيست تا زمينه و انگيزه اي براي فعاليت هاي انساني وي باشد.

اين نظريه، كه انسان ابزار است، اولين بار در فلسفه و در گفته هاي دكارت، آنجا كه او انسان را به عنوان ابزار و داراي ساخت دو گانه ي نفس و تن تعبير كرد، پديد آمد. پس از او «توماس هابس» اين معني را با بياني صريحتر در فلسفه ي حركت خود بيان كرد. «هابس» انسان را فاقد هر نوع نيروي پنهاني مي دانست. «دكارت» [21] معتقد بود كه در درون آدمي نيرويي وجود دارد و آن را «افكار دروني» ناميد، حال آن كه «هابس» وجود چنين نيروئي را انكار نمود و آن را به آگاهي و معرفت حسي تعبير كرد.

بين دو قرن هيجده و نوزده بجز فلسفه، علوم ديگري نيز در تاييد اين نظريه پاي پيش نهادند، اما سهم آن علوم در شكل اين نظريه و اثبات آن هر چه باشد، بي ترديد روانشناسي جديد از دانش هائي است كه در تاكيد آن اثر بسياري داشته است.

علم روانشناسي دوره ي تجربي خود را از اواخر قرن نوزدهم (سال 1879) و با كوشش هاي «ويلهلم و وندت» آغاز كرد. «و و ندت» پايه گذار رواناوي كوشيد كه در نظريه ي خود واژه ي «شعور» را، كه مرادف حسن نفساني است، به جاي روح كه اصطلاحي

[صفحه 145]

ديني و غير قابل ادراك است، به كار برد.

بعد از او مكاتب روانشناسي ديگر يعني روانشناسي: رفتار، تحليل رواني، تحليلي، فردي، گشتالت، اراده و غير آن بدنبال او آمدند و همه ي آن ها منكر روح و هر نيروي پنهان ديگر شدند و رفتار انسان را نتيجه ي ترشحات غدد و آثار جهاز دروني و عصبي، حواس و غرائز او دانستند.

طرفداري از اين

علوم در قرن نوزدهم به حدي رسيد كه دانشمندان آن روز به غرور پنداشتند جميع قوانين جهان را كشف كرده اند و بر اين باور شدند كه هر نظريه اي انسان را داراي نيروئي غير قابل ادراك و مسلط و حاكم بر تن و روان او بداند، ادعائي است ناشي از خرافاتي كه زمان آن سپري شده و محصول و مخصوص روزگاري است كه افق انديشه ي آدمي بي اندازه مه آلود و تاريك بوده است.

تجربي گرائي

آيافرهنگ جديد وجود روح را انكار مي كند؟

شاخص ترين صفتي كه تمدن جديد به فرهنگ معاصر بخشيده است، جنبه ي تجربي بودن آن است، از اين ديدگاه هر امري آن گاه صحيح و قابل قبول تلقي مي شود كه در آزمايشگاه قابل تجربه باشد و هر چه آزمايش كردني نباشد، پذيرفتني نيست و همانند امري است كه به كمك آزمايش، نادرستي آن ثابت شود.

اين تجربي گرايي در طول عمر خود براي فرهنگ معاصر، نتايج غير قابل تصوري ببار آورده است، اما خطاي عمده هنگامي پيش آمد كه علم، خود را مطلق انگاشت و مدعي شود كه مي تواند انسان را به آزمايشگاه برد و آن را به عنوان موضوع آزمايش بيازمايد، حال آن كه اين جا موضوع آزمايش روح و روان انسان بود، نه آن توده اي از گوشت و استخوان كه رشته ي عصب آن ها را به هم پيوند داده است. علم جديد مدعي شد كه قادر است درباره ي ادعاي ديرينه اي كه آدمي را داراي روح و نفس مي داند، جستجو كند و صحت يا بطلان آن را در آزمايشگاه و با روش تجزيه ي آزمايشگاهي

[صفحه 146]

به اثبات رساند.

دو شاخه از علوم تجربي در اين مساله به تقحيق پرداخت: زيست شناسي

و روان شناسي. اين دو علم انسان را به آزمايشگاه برد تا نشان دهد: آيا اين كه گفته مي شود در وراء تركيب دقيق و پيچيده ي غده، سلول، دستگاه عصبي و جهاز دروني، چيزي به نام نفس يا روي وجود دارد صحيح است، يا بايد آن را از مقوله ي خرافات به شمار آورد؟

نتيجه ي طبيعي اين آزمايش ها- كه از قبل نيز معلوم بود- آن بود كه روح، نفس، يا چيز ديگري در ماوراء جسم آدمي وجود ندارد.

اين نتايج به مثابه ي حقايقي كه دست آورد علوم تجربي است و شهرت يافت و مردم نيز آن را پذيرفتند، چرا كه علوم تجربي و عملي را علومي مي دانستند كه بيماري را مقهور قدرت خود ساخته و علل آن ها را شناخته است و پيوسته دريچه ي تازه اي به روي انسان مي گشايد و از اين رو ممكن نيست كه حقيقت اين موضوع از ديد آن مخفي بماند.

و مساله ي روح، يعني مشكلترين و پيچيده ترين مساله اي كه از دير زمان انديشه ي آدمي را به خود مشغول داشته بود، با اين صورت نمايش گونه حل و موضوعي روح انسان منتفي انگاشته شد.

اما اين جا بايد نكاتي را متذكر شويم.

ترديدي نيست كه علم به منزله ي نيروئي در دست انسان و راهي براي رشد حيات آدمي است.

و بي شك تجربه از تمامي روش هاي تحقيق مطمئن تر است. اما در اين نيز ترديدي نيست كه قلمرو علوم محدود است و تجربه را تنها در مورد موضوعاتي مي توان به كار بست كه قابل آزمايش باشند و حوزه ي اصلي علوم تجربي، مخصوص موضوعاتي است كه مي توانند تحت آزمايش وسائل تجربه مانند: دست، چشم، حس بويايي، گرماسنج، فشار سنج، وسائل جراحي، لوله ي آزمايش و

غير آن در آيند. بنابراين هر شي ء مادي كه بتواند تحت عمل وسائل آزمايش قرار گيرد، مي تواند موضوع تحقيق علومي باشد كه اين ابزار را به كار مي برند و ممكن است به مدد اين ابزار به نتايج

[صفحه 147]

نسبتا قابل اعتمادي دست يابند.

چند سوال

آيا روح از اين قبيل است؟ آيا ممكن است روح را هم مورد آزمايش قرار داد؟ البته هرگز چنين نيست و از اين رو كساني كه در اين زمينه جستجو مي كنند، جرات نكرده اند بگويند كه انسان با حواس خود مي تواند روح را دريابد، يا بكمك ابزار آن را بسازد.

يكبار ديگر مي پرسيم: اگر روح چنان نيست كه مورد آزمايش قرار گيرد، چگونه با وسائل آزمايشگاهي مي تواند قابل شناخت باشد؟

طرفداران روانشناسي، به ويژه روانشناسي رفتار و زيست شناسي مي گويند كه مي توانند با توجه به عكس العمل دستگاه هاي مختلف بدند در برابر تركيبات شيميايي، از وجود روح آگاه شوند.

و ما بار ديگر مي پرسيم: آيا همه ي عواطف، آرزوها و افكار آدمي در بخش خاصي از سلسله ي اعصاب جمع مي شوند و تحت تاثير آن ماده ي شيمياي قرار مي گيرند، تا بگوئيم جز در اين بخش آزمايش شده، روح يا چيز ديگري وجود ندارد؟ و آيا مي توان براي جهت گيري در برابر حيات و جهان هستي و شناخت سرنوشت خود، به نتيجه ي اين مقدمات اعتماد كرد؟

وقتي علوم تجربي خود نتايجي را كه بر چنين مقدماتي مبتني باشد، مردود مي شمارد، چنين نتيجه اي چگونه استنتاجي علمي به حساب مي آيد؟

بهر صورت هيچ گونه دليلي وجود ندارد كه واقيت روح انساني را نفي كند، بلكه بنابر دلايل متعددي، روح از بسياري از چيزهايي كه ما آن ها را واقعي مي دانيم واقعي تر است.

اما به راستي واقعي

چيست؟

آيا امري را بايد واقعي داسنت كه با حواس قابل درك باشد؟

چنين تفسير ساده اي در مورد امر «واقعي» با مفهوم علمي امروز آن بسيار بيگانه است، چرا كه اگر بخواهيم چنين معنايي را

[صفحه 148]

براي آن بپذيريم، ناگزير بايد وجود برق- روشنترين حقيقت روزگار خود- را انكار كنيم. «برق- چنان كه «يعقوب فام» در پراگماتيزم مي گويد- صورت ذهين يا شكل قابل تعقل و تخيل ندارد، با اين كه آثارش، وجود حقيقي و مستقل آن را در نظام جهام عيني و مادي ثابت مي كند، به عبارت ديگر برق موجودي حقيقي است اگر چه نتوانيم در ذهن خود شكلي براي آن تصور كنيم، زيرا كه آثار و اعمال آن را بارها در زندگي روزمره به عين مي بينيم.»

بنابراين امر واقعي تنها آن نيست كه در محدوده ي حواس ما مي گنجد، بلكه آن است كه در ساختن زندگي و جهان ما موثر است، اگر چه دانش ما از دريافنه كنه آن ناتوان باشد و چون چنين است، چرا روح را يكي از مجموعه ي حقايقي نشنسايم كه با تاثيرات خود حيات ما را مي سازد؟ حق اين است كه جهل ما به ماهيت روح، هرگز انكار وجود آن را موجه نمي كند. چه، دانستيم آن هايي كه وجود روح را نمي پذيرند، اساس كار خود را بر پايه اي مي گذارند كه اصولا نمي تواند مبناي قضاوت عقلي درباره ي روح باشد، يعني ابزار و روشي كه براي شناخت روح برمي گزينند، ناتوان تر از آن است كه جوينده را به حقيقت مطلوب برساند.

در اين مورد پيشينيان نتوانسته اند با حدسيات خود به نتيجه اي برسند. تجربه ي دانشمندان روزگار ما نيز در اين زمينه عقيم بوده است و هنوز كه هنوز است انسان، دست

بسته در برابر اسرار ناپيداي جهان ايستاده است و بيان قرآني را در اعتراف به عجز تكرار مي كند:

«و يسئلونك عن الروح، قل الروح من امر ربي و ما اوتيتم من العلم الا قليلا». [22].

كوتاه سخن اين كه منكرين جهان غيب، تنها گروهي هستند كه از يك بعد به انسان مي نگرند و بي توجه به ابعاد ديگر و

[صفحه 149]

براساس آن چه مي بينند، احكام خود را صادر مي كنند، اما اين نوع داوري ها، قبل از احاطه به تمامي جهات گسترده ي وجود انسان- و تا آن جا كه دست معرفت بدان مي رسد- قدم گذاشتن در بيراهه اي است كه براي كساني كه خود را عالم مي دانند و سخن علمي مي گويند و كار علمي مي كنند ناشايسته است. اين كار بيشتر به كار كسي مي ماند كه وقتي يكي از سطوح هرمي را سرخ رنگ مي بيند، بقيه ي سطوح آن را به همان رنگ مي پندارد.

و اما وقتي بدانيم كه در انسان، غير از دستگاه هاي عصبي، داخلي، غده ها و سلول هاي بدن نيروي ديگري وجود دارد كه بشر با وسائل موجود از شناخت حقيقت آن عاجز است، براي اين امكان كه انساني به مدد تعالي روح و طهارت نفس- كه اين خود مراتبي دارد از وقايع آينده آگاهي يابد، جاي انكاري نمي ماند.

و اگر وجود چنين انساني ممكن باشد مي توانيم به اثبات اين معني بپردازيم كه چنين انساني موجود بالفعل است.

كوشش هاي علوم جديد در كشف نيروهاي دروني انسان

از زمان هاي بسيار قديم، مردم در بعضي از افراد قدرت خارق العاده اي مي ديدند و آن نيروي آگاهي از حوادثي بود كه تا مسافت هائي به اندازه ي صدها كيلومتر اتفاق مي افتاد، يا خواندن افكاري بود كه بر خاطر ديگران مي گذشت، يا پيش گويي و اخبار از وقايعي بود كه

براي شخصي در آينده ي نزديك يا دور اتفاق مي افتاد.

پيشينيان چنين پديده هايي را قابل قبول و صادق مي دانستند، اما براي آنان راهي براي تعليل و توجيه آن نبود و مساله در همين حد مي ماند.

قرن ها و سال ها بر اين گذشت و اين امر جزئي از باورهاي انسان بود تا اين كه طليعه ي فرهنگ جديد در رسيد و اين باور را به همراه اعتقادات ديگري كه از قرن ها به ميراث مانده بود بر كناري نهاد، به اين دليل كه روح هرگز واقعيتي ندارد و پذيرفتني نيست. اما چنين پديده ي شگفت آوري ممكن نبود كه از بين برود و به اين سهولت فراموش شود، چرا كه اين را امري عادي نمي توان دانست

[صفحه 150]

كه شخصي از نيروي فوق العاده اي برخوردار باشد و حصار تمام قوانين علمي را بشكافد.

از اين رو مساله ي روح دوباره به عرصه ي تحقيق بازگشت، و توجه دانشمندان را به خود جلب كرد و براي بسياري از محققان نامدار كه به دقت نظر مشهور بودند، مقام بحث و تحقيق علمي يافت. از دانشمنداني كه به اين موضوع پرداختند افراد زير را مي توان نام برد:

سراليور لودج، ويليام كروكس، و الفرد راسل ولاس، اين دانشمندان از اعضاء انجمن علمي سلطنتي بودند، ويليام جيمز، شارل ريشه، هنري سد جوك، هانز دريش، هنري برگسون، دكتر ميرس، ريچارد هودسون، چارلز اليوت نورتون استاد دانشگاه هاروارد، ويليام. ر. لئوپولد استاد روانشناسي و فلسه در دانشگاه پنسيلوانيا، منجم فرانسوي مشهرو كاميل فلاماريون، و توماس هكسلي … و ديگران كه هر روز تعدادشان رو به افزايش است.

اولين گام جدي را در راه تحقيق اين پديده، تشكيل انجمن تحقيقات و مطالعات روح شناسي در بريتاينا، درسال 1882

بود. در اين انجمن گروه بسياري از دانمشندان و فيلسوفان شركت داشتند و براي بيان افكار و آراء خود مجله اي منتشر مي كردند. اولين رئيس انتخابي اين انجمن «پروفسور هنري سدجوك» بود.

روش كار انجمن مذكور بدين ترتيب بود كه مستندات لازم را گرد آورد و به كمكآن تحقيق كند، از اين رو به مجردي كه شنيده مي شد شخصي داراي استعداد و صفت خارق العاده اي است، انجمن، پژوهشگران قابل اعتماد خود را براي تحقيق و بررسي احوال و اعمال آن شخص گسيل مي داشت. آن ها او را تحت مراقبت هاي دقيق قرار مي دادند، و مشاهدات خود را ثبت مي كردند.

اقدامات موفقيت آميز اين انجمن در سراسر دنيا طنين افكند و به تدريج در نقاط ديگر جهان و از جمله در فرانسه، آمريكا، هلند، دانمارك، نروژ و غيره شعبه هايي از آن تاسيس شد.

حاصل كار محققان اين انجمن ها و ديگر پژوهشگران اين بود كه كشف كردند در وجود انسان نيروهاي ويژه اي وجود دارد كه

[صفحه 151]

مهمترين آن ها، خواندن افكار، ديدن اشياء از پشت مانع يا از فاصله ي دور، و پيشگوئي وقايع آينده است.

گاهي درستي پيشگويي ها به تفاق و تصادف نسبت داده مي شد، حال آن كه انجمن تحقيقات روح شناسي كذب اين مدعا را قاطعانه ثابت كرد. سراليور لودج، عضو انجمن تحقيقات روح شناسي بريتانيا و دانشمند طبيعي معروف ثابت كرد كه قدرت انسان در پيشگويي از اندازه تصادف برحسب قانون احتمالات، بسيار بيشتر است.

براثر اطلاع «پروفسور راين» از خواب مفصل و عجيب و دقيقي كه عينا در علام خارج تحقيق يافت، در سال 1930 در دانشگاه «ديوك» واقع در ايالت كاروليناي شمالي شعبه اي گشايش يافت كه هدف آن بررسي آزمايشگاهي قواي رواني آدمي

بود. و در اين كار «ويليام مك دوگال» روان شناس مشهور او را پشتيباني و مساعدت كرد.

«راين» در جستجوهاي خود راه تازه اي غير از روش انجمن هاي تحقيقات روح شناسي در پيش گرفت. انجمن هاي مذكور مطالعات خود را متوجه افراد استثنايي و داراي صفات خارق العاده اي كرده بودند. اما او افرادي عادي را مورد آزمايش قرار داد تا اندازه ي اين نيروها را در آنان كشف كند. آزمايش هاي متعددي كه به وسيله ي «راين» و ديگران انجام شد، ثابت كرد كه اغلب انسان عا در حدس و پيش بيني داراي قدرتي هستند كه بيش و كم از نسبت تصادف و احتمال بيشتر اس.

و اين همان نتيجه اي بود كه آزمايش هاي دانشگاه «كلو رادو» بر روي سيد نفر به دست آورده بود.

تجربيات «راين» در مراكز علمي آن روز غوغائي بپا كرد، تا آن جا كه بعضي كوشيدند نتيجه ي كارهاي او را مخفي كنند از ترس اين كه مبادا در ميان دانشمندان مايه ي رسوايي و استهزاء گردد.

«راين» خود مي گويد: يكي از پژوهشگران در امريكا، پس از آزمايش هاي بسيار به نتايج مهمي دست يافت اما از انتشار آن خود داري كرد و گفت: «خانواده ام غذا مي خواهد.» يعني ترسيد

[صفحه 152]

نتايج تحقيق خود را منتشر سازد و جامعه او را طرد كند و خانواده اش گرسنه بماند.

در نتيجه ي همين غوغا و هياهو بود كه گروه دانشمندان آمار رياضي امريكا كنگره اي برپا نمود، و تحقيقات «راين» را از ديدگاه خود مورد بحث قرار داد، اين كنگره در پايان كار اعلاميه ي زير را منتشر كرد:

«تحقيقات «راين» در دو زمينه انجام گرفته است: تجربي و آماري. در زمينه ي تجربي جامعه ي رياضيدانان نمي تواند نظري اظهار كند، اما در زمينه ي رياضي،

اصول رياضي جديد مطالب آماري آن را تاييد مي كند، و اگر نظريات «راين» مورد ايراد و اشكالي باشد، آن اعتراض بيرون از قلمرو رياضيات است.»

بدين ترتيب، علم، زبان به اعتراف گشود و به حقيقت اين نيروي خارق العاده اقرار كرد.

«اين پديده بايد حقيقتي مسلم، و به عنوان معجزه ي ديگر پژوهش هاي علمي شناخته شود. و ما بايد در اثبات وجود و اقناع منكر آن، اقامه ي برهان و ذكر دلاليل را رها كنيم، و به جاي آن تا سر حد امكان به جستجو و تحقيق دائم بپردازيم. بدون ترديد پس از آگاهي كافي از ماهيت روح، در خواهيم يافت كه مشكلات چنداني در راه تصديق آن وجود ندارد.» [23].

توجيه علمي پيشگويي

پس از آن كه روح به عنوان پديده اي واقعي و غير قابل انكار شناخته شد، دانشمندان در صدد تحقيق قانون علمي حاكم بر روح و شناخت ماهيت و مراكز آن در وجود انسان برآمدند. در طول

[صفحه 153]

اين تحقيقات، فرضيات بسياري ساخته شد كه هر يك در مسائل طبيعي به نقطه نظر معيني تكيه مي كرد.

اما از بين اين فرضيات، فرضيه ي «سينل» مورد توجه بسياري قرار گرفت، چنان كه نظر بسياري از علماي طبيعي را بخود جلب كرد. سبب اين توجه سادگي فرضيه «سينل» و توافق آن با قوانين فيزيك جديد بود.

نظر غالب و رايج در بين علماي فيزيك اين بود كه سراسر جهان هستي از امواج مغناطيسي است، و ماده چيزي نيست جز امواجي كه در مكان محدودي متراكم شده است. «سينل» هم فرضيه ي خود را بر اين اساس بنا نهاد. به عقيده ي او هر ماده اي تشعشعات و امواج اثيري خصاي از خود منتشر مي كند كه حواس پنج گانه ي

ما قدرت ادراك آن را ندارد، «و اين حقيقت را پروفسور دنكان استاد علوم طبيعي دانشگاه نيويورك نيز قبلا بيان كرده بود.»

فرضيه ي «سينل»، تحقيقات تازه اي نيز كه ثابت مي كرد انواع معيني از امواج الكتريسيته از مغز هر انساني مي تابد، تاييد شد. دكتر «ديويس» يكي از محققان بر اين عقيده شد كه از مغز هر فردي امواج دماغي خاصي مي تبد كه با ديگران تفاوت دارد، و سرچشمه ي احساس خارق العاده ي مذكور نقطه ي معيني از بدن انسان است كه امواج الكتريسيته ي معيني را دريافت مي كند، و انسان ناخود آگاه تحت تاثير آن قرار مي گيرد.

بر اين نظر اعتراضاتي وارد بود، اولا: بعد مسافت قوت امواج الكتريسيته را رو به ضعف مي برد، حال آن كه بنا به تحقيق محققان مسافت در اين احساس خارق العاده اثري ندارد. ثانيا: چنان كه مي دانيم، پيشگوئي نيز از جمله ي پديده هاي خارق العاده به شمار مي آيد و اين امر با فرضيه ي مذكور، وقتي در مورد چيزي كه هنوز به وجود نيامده و تابش امواجي از آن غير قابل تصور است، منافات داشت.

به اعتراض نخست بدين گونه جواب داده شده است كه سرعت امواج الكتريسته نسبت به بلندي و كوتاهي آن مختلف است اگر موج كوتاه باشد مسافت در آن تاثيري ندارد و امواجي كه از مغز آدمي تابش مي كنند از كوتاه ترين امواج الكتريسيته اند.

[صفحه 154]

اما اصل پيشگوئي ممكن است با نظريه ي «آلبرت انيشتين» [24] درباره ي زمان قابل توجيه باشد.

تصور عادي ما درباره ي فضا با تصور «انيشتين» تفاوت دارد. فضا، چنان كه ما تصور مي كنيم داراي ابعاد سه گانه ي طول و عرض و ارتفاع است، حال آن كه «انيشتين» عقيده دارد فضا چهار بعدي است و

بر ابعاد طول و عرض و ارتفاع زمان را نيز مي افزايد.

بنابراين زمان در نظام هستي داراي موجوديتي حقيقي و غير از آن چيزي است كه ما براي اندازه گيري كارهاي خود مقياس قرار مي دهيم و از اين نظر فضا بعد چهارم است و با ابعاد سه گانه ديگر تفاوتي ندارد برخلاف آنچه ما به دليل ناتواني ابزار شناخت، از ادراك آن عاجزيم.

معني اين سخن اين است كه اخبار از حوادث زماني كه نيامده است با احساس اشياء در زماني كه در آنيم تفاوت جوهري ندارد يعني روح آدمي با قدرت فوق العاده اي كه دارد مي تواند به آن سوي زمان و مكان دست يابد، و انسان به مدد آن نيرو چيزي را كه در عالم غيب و در پشت پرده ي زمان است به همان سهولت ببيند كه شيئي را در پشت مانعي از ابعاد سه گانه ي ديگر.

امواج الكتريسيته به تناسب انواع گوناگون در فضاي چهار بعدي يعني ابعاد سه گانه و زمان حركت دارند، و قرائني بر اين معنا دلالت مي كند:

اولا: بنابر كشفيات فيزيك جديد تابش نور گاهي موجي و گاهي ذره اي است. دانشمندان در تبيين اين دو گانگي عجيب تابش نور درمانده اند. محتمل است كه ما وقتي تابش نور را به صورت ذرات جاري مي بينيم تنها براي ما رئوس امواج قبل مشاهده است، و بقيه ي بخش هاي ناپيداي امواج نور در زمان، يعني بعد چهارم فضا مي تابند، چرا كه امواج نور در بعدهاي چهارگانه حركت مي كند.

ثانيا: در تحقيقات مربوط به اتم روشن شده است كه الكترون در درون اتم، از مداري به مدار ديگر مي جهد و در اين

[صفحه 155]

حال فاصله ي بين دو مدار را آشكارا طي

نمي كند، بلكه از مدار خود ناپديد و در مدار ديگر آشكار مي شود. آيا در هنگام جهش كجا مي رود؟ ظاهرا در بعد چهارم، يعني در زمان سير مي كند زيرا كه الكترون در فضاي چهار بعدي شناور است.

ثالثا: الكترون در مسير خود تابع قانوني نيست، بلكه به ظاهر سير نامشخصي دارد. بسياري از دانشمندان مي گويند اين حركت نامشخص الكترون نتيجه ي ناتواني ما در شناختن و يافتن صحيح مسير حركت آن است و به اعتقاد آنان ما تنها سايه ي الكترون را مي بينيم و نمي توانيم خود آن را زير نظر بگيريم زيرا كه در فضاي چهار بعدي حركت مي كند و حوزه ي مراقبت ما در سه بعد محدود مي شود، و اين بي نظمي، در مسير الكترون در حقيقت به ما باز مي گردد كه سايه ي آن را مي بينيم و نه خود آن را، و نيروئي نامرئي آن را در زمان، كه الكترون در مسير خود تابع آن است، به اختيار خود مي گكيرد كه شناخته نشده است.

اين فرضيه، فرضيه ي سير امواج الكتريسيته در فضاي چهار بعدي است، و با توجه به معناي جديدي كه «انيشتين» به زمان و مكان داده است پذيرفتن آن دشوار نيست، و به اقتضاي آن، پيش گوئي حواثد آينده غير ممكن نمي نمايد، زيرا امواج ناپيدائي كه ما را به داشتن حس خارق العاده اي مدد مي دهد مي تواند به دنياي آينده وارد شود و وقايع آن را كشف كند، يعني اصولا در جهاني حركت كند كه گذشته و آينده اي در آن [25] وجود ندارد.

بدين ترتيب پديده اي كه شامل ديدن از دور، انديشه خواني و پيشگوئي است، امري واقعي و غير قابل انكار است، چنان كه بسياري از دانشمندان معروف بدان

اعتراف دارند و شماري از آنها را قبلا اسم برده ايم.

گفتيم كه علم جديد نيز در جستجوي ماهيت و كشف حقيقت روح برآمده است، و هم فرضيه اي كه اين پديده را تبيين مي كرد شناختيم، كه اگر صحيح هم باشد نمي تواند حقيقت و ماهيت آن را بشناساند، يعني علم هنوز از ماهيت اين امواج نفساني

[صفحه 156]

چيزي نمي داند و تنها ابزار و ميدان عمل آن ر شرح مي دهد.

وقتي علم جديد اين پديده را به عنوان حقيقتي مي پذيرد، ترديدي در وجود آن نمي توان داشت. و اصولا آيا وقتي دانشمندان معاصر در كشف حقيقت و شناخت ساختمان آن مي كوشند، ما مي توانيم به دليل نا آگاهي از ماهيت آن واقعيت آن را انكار كنيم؟ البته هرگز، كه اگر چنين باشد همچون نابينائي خواهيم بود كه سبب نابينائي نور را انكار كند.

و بالاخره، اگر اين پدديه امري واقعي باشد و قوانين و اصول علمي جديد با آن مخالف و معارض نباشد، مي توانيم به بررسي آن از ديدگاه اميرالمومنين (ع)، چنان كه در نهج البلاغه و غير آن آمده است، بپردازيم.

[صفحه 157]

پيشگويي هاي امام

پيشگوييهاي امام در نهج البلاغه

تحقيقات جديد- چنان كه دانستيم، نشان مي دهد، كه هركس تا اندازه اي از اين استعداد- قدر پيشگوئي- برخوردار است و مي تواند از آينده آگاه شود، اما اگر نوع آن نيز در همه ي مردم يكسان باشد اندازه اش متفاوت است.

امروزه مسلم شده است كه اين حس در بعضي از انسان ها به حد اعجاب آوري مي رسد حال آن كه در بعضي بي اندازه ناچيز و نزديك به هيچ است. اما آيا منشا اين تفاوت كجاست؟

براي محققان ترديدي نيست كه حس مذكور با درجه ي صفاي روح و پاكي ضمير انسان رابطه اي مستقيم دارد، يعني هر قدر آدمي

برخوردار از صفاي نفس و پاكي ضمير، و آزاد از بندهاي موروثي و اجتماعي زيان بار، و رها از هر چه نياز، و منزه از هر چه عقده، كينه و آرزو باشد اين استعداد در او بيشتر و قوي تر، و هر گاه انسان پراكنده دل، آشفته خاطر، مستغرق در لذات، اسير ضروريات جسم و غريزه، و غرق در كارهاي دنيائي مردم گردد اين حس در او ضعيف تر و ناپيداتر.

آري اين استعداد گلي است كه تنها در زمينه ي صفاي عقل، روح و وجدان مي رويد و در آن جا است كه نهايت شكوفائي را مي يابد. و اگر اين نيرو را در وجود امام (ع) جستجو كنيم در او كاملترين

[صفحه 158]

و تمامترين وجهش را مي يابيم، چرا كه وي در صفاي روح به حدي بود كه هرگز انساني به آن نزديك نشد و كسي جز پيامبر (ص) بر آن تفوق نيافت.

سراسر زندگي علي (ع) زنجيره اي طلائي است كه يكايك حلقه هيا آن را اين گونه استعدادها و توانائي ها پديد آورده است.

اگر حقيقت اين است كه تجرد و صفاي آني و موقت به انسان عادي نيروئي خارق العاده مي دهد، شخصي كه تمامي حياتش تجرد روحي و صفاي باطني است و از اين نظر در سلسله ي بني آدم بي نظير است، چه عظمت ها و قدرت هائي مي تواند داشت!

امام (ع) چنان كه در دوران حيات او مي بينيم به محض اراده كردن، به يافتن اين نيروي خارق العاده توانا بوده است و به مجرد خواستن، از پس پرده ي زمان و پشت ديوار مكان آگاهي مي يافته است.

اين سخن را مطالبي كه مورخان نوشته در اين باره به ذكر پيش گوئي ها قناعت ورزيده اند، و تحقق يافتن اين

پيشگوئي ها تاييد مي كند.

شريف رضي- رحمه الله- در حين جمع آوري سخنان امام (ع) به اين جنبه از كلام او، چنان كه بايد، توجه نكرده است و از اين رو آنچه در نهج البلاغه آمده حتي به يكدهم پيشگوئي هائي كه به درستي به وي نسبت داده شده است نيز نمي رسد.

آنچه را كه شريف رضي از پيشگوئي هاي امام (ع) ذكر كرده است، مي توان در چند قسمت بيان كرد:

1- غرق شدن بصره

2- تسلط بيداد گران بر كوفه

3- دست يافتن معاويه به خلافت

4- سرنوشت خوارج و پايان كار آن ها

5- مروان و خلافت او

6- شورش زنگيان

7- حكومت حجاج

8- ترك ها

9- بني اميه، ستمگري ها و پايان كار آنان

10- ظهور مهدي (عج)

[صفحه 159]

11- فتنه هائي كه دنيا را فرو مي گيرد و كشت و زرع و نسل ها را به نابويد مي كشد.

در عناوين فوق تنها مطالبي آمده است كه شريف رضي در نهج البلاغه آورده، و ما در درجه ي اول درباره ي هريك از آن ها سخن خواهيم گفت و سپس به بخشي خواهيم پرداخت كه سيد رضي آن را نياورده است.

امام (ع) از آگاهي خود به اسرار جهان به مناسبات فراواني سخن گفته است.

از آن جمله مي گويد:

«فاسالوني قبل ان تفقدوني، فو الذي نفسي بيده لا تسالوني عن شي ء فيما بينكم و بين الساعه، و لا عن فئه تهدي مئه و تضل مئه الا انباتكم بناعقا و قائدها و سائقها، و مناخ ركابها، و محط رحالها، و من يقتل من اهلها قتلا، و من يموت منهم موتا. و لود قد فقد تموني و نزلت بكم كرائه الامور، و حوازب الخطوب، لاطرق كثير من السائلين، و فشل كثير من المسوولين».

(از خطبه ها- شماره ي 93)

«پيش از آن كه مرا از دست دهيد، هر

چه مي خواهيد از من بپرسيد. سوگند به آن كه جانم در دست اوست، درباره ي آنچه از امروز تا صبح قيامت روي خواهد داد، و گروهي كه صد نفري را به هدايت رهبري كند و صد نفري را به ضلالت كشاند، از من نخواهيد پرسيد، مگر اين كه از داعي، رهبر و محرك آن به شما خبر دهم، و جاي آسودن و بار انداز كاروانشان را بنمايم، و كسي را كه از آن به قتل مي ميرد يا به مرگ در مي گذرد بشناسانم، و چنان چه مر از دست دهيد و مصيبت هاي بزرگ و حوادث ناگوار بر شما فرود آيد، چه بسيار از راهجويان كه به حيرت درمانند و چه بسا از راهبران كه به عجز فرو افتند».

و او (ع) خود مي گويد كه اين علم را از سرچشمه ي علم نبوت گرفته است:

در ضمن سخناني كه پس از شكست خالفان در جنگ جمل و

[صفحه 160]

در بصره بيان كرد، به مصيبت هاي ناگواري كه به آن شهر خواهد رسيد، و به فتنه ي زنگيان و آشوب تاتار اشاره فرمود، در اين هنگام يكي از اصحاب پرسيد: يا اميرالمومنين! آيا خداوند تو را از علم غيب بهره مند ساخته است؟ امام خنديد و گفت:

«ليس هو بعلم غيب، و انما هو تعلم من ذي علم و انما علم الغيب علم الساعه، و ما عدده الله سبحانه بقوله: «ان الله عنده علم الساعه.. الايه»

فهذا علم الغيب الذي لا يعلمه احد لا الله، و ما سوي ذلك فعلم علمه الله نبيه فعلمنيه، و دعالي بان يعيه صدري، و تضطم عليه جوانحي»

(از خطبه ها، شماره ي 128)

«اين كه گفتم علم غيب نيست بلكه دانشي آموختني است كه از

صاحب آن بايد آموخت. علم غيب آگاهي از روز رستاخيز و اموري است كه خداي، سبحانه، برشمرده است «همانا علم ساعت- قيامت- نزد خداست … الخ».

پس علم غيب آن است كه جز خداوند دست دانش كسي بدان نمي رسد، و جز آن علمي است كه خداوند به پيامبر خود (ص) آموخت، و او نيز به من تعليم داد و دعا كرد كه سينه ي من حافظ آن باشد، و خاطرم آن را فرا گيرد».

در جاي ديگر به اصحاب خود گفت:

«و الله لو شئت ان اخبر كل رجل منكم بمخرجه و مولجه و جميع شانه لفعلت، و لكن اخاف ان تكفروا في برسول الله صلي الله عليه و آله.

الا و اني مفضيه الي الخاصه ممن يومن ذلك منه، و الذي بعثه بالحق، و اصطفاه علي الخلق، ما انطق الا صادقا، و قد عهد الي بذلك كله، و بمهكل من يهلك، و منجي من ينجو، و مآل هذا الامر، و ما ابقي شيئا يمر علي راسي الا افرغه في اذني و افضي به الي».

(از خطبه ها، شماره ي 175)

[صفحه 161]

«سوگند به خد كه اگر مي خواستم از جاي آمدن و رفتن و از كارهاي هر كدامتان خبر مي دادم، ليكن مي ترسم با كار من بر پيامبر خدا (ص) كافر شويد.

سوگند به آن كه او را به حق برانگيخت و براي خلق برگزيد، جز راست نمي گويم، همه ي اين رازها را او به من خبر داد، و مرا از هلاك تباه شوندگان و رهايي نجات يابندگان، و پايان كار خلافت آگاه كرد، و هر آنچه را كه بر من خواهد آمد به گوشم گفت و به من رساند».

و نيز گفت:

«ايها الناس لا يجر منكم شقاقي،

و لا يستهو ينكم عصياني، و لا تتراموا بالابصار عند ما تسمعونه مني، فو الذي خلق الحبه، و برا النسمه، ان الذي انبئكم به عن النبي الامي (ص) ما كذب المبلغ، و لا جهل السامع.»

(از خطبه ي 101)

«اي مردم! مبادا مخالفت من به گناهتان بيالايد، و نافرماني از من سرد گردانتان سازد، و چون از من سخني بشنويد به اعجاب و انكار در روي هم بنگريد! به آن كه دانه را شكافت، و روح آدمي را آفريد آن چه را كه به شما خبر مي دهم در مكتب پيامبر امي (ص) آموخته ام مكتبي كه در آن گوينده جز راست نگفته و شنونده به خطا نرفته است». [26].

مي بينيم كه امام (ع) در سخنان خود تصريح مي كند كه اين علم به اسرار جهان را از پيامبر خدا (ص) يافته است اما نكته ي قابل توجه اين است كه نمي توان تصور كرد پيامبر خدا (ص) امام را به تفصيل حوادث آينده ي جهان آگاه كرده باشد، زيرا كه زمان مصاحبت پيامبر و امام چندان طولاني نبود كه اين مجال به دست آيد، حتي اگر فرض كنيم كه امام تمامي اوقات فراغت پيامبر را به خود اختصاص داده باشد. پس از اين كه مي گويد:

«سوگند به آن كه جانم در دست اوست، درباره ي آن چه از امروز تا صبح قيامت روي خواهد داد، و گورهي كه صد نفري را به هدايت

[صفحه 162]

رهبري كند و صد نفري را به گمراهي كشاند، از من نخواهيد پرسيد، مگر اين كه از داعي آن و … به شما خبر دهم … ». [27] (از خطبه ي شماره ي 93)

و از اين كه مي گويد:

«سلوني قبل ان تفقدوني، فلانا بطرق السماء اعلم

مني بطرق الارض».

(از خطبه ها، شماره ي 189)

«بپرسيد پيش از آن كه مرا از دست دهيد، من به اسرار آسمان بيش از رازهاي زمين آگاهم».

و مي گويد: «سوگند به خدا كه اگر مي خواستم از جاي آمدن و رفتن و از كارهاي هر كدامتان خبر مي دادم … همه ي اين رازها را او به من خبر داد و مرا از هلاك تباه شوندگان و رهائي نجات يابندگان، و پايان كار خلافت آگاه كرد، و هر آن چه را كه بر من خواهد آمد به گوشم گفت و به من رساند». [28].

مي بينيم كه اين علم، گسترده و پر دامنه و داراي افقي ناپيدا كرانه است، و هر قدر زماني كه امام با رسول خدا گذرانيده است طولاني فرض شود، و هر چه اوقاتي كه پيامبر (ص) به امام اختصاص داده است، مكرر و فراوان تصور گردد، همه ي اين فرصت ها براي آموختن بخشي از علم هم كفايت نمي كند، و بي ترديد براي ياد گرفتن جزئيات دقيق و تفصيلات بيشتر نيز مساله چنين است، تا چه رسد به اين كه تمامي علوم و به تفصيلي تمام باشد.

به همين سبب نمي توان تصور كرد كه پيامبر تمام و مفصل حوادث آينده را تا روز رستاخيز به امام بيان كرده باشد، حال آن كه امام نيز تصريح مي كند كه اين علم را از سرچشمه ي نبوت آموخته است، در اين جا بايد پرسيد: اين سخن امام با اين معني كه همه ي زندگي آن حضرت براي آموختن اين علوم كفايت نمي كند، چگونه سازگاري دارد؟

[صفحه 163]

سبب اين كه مي گوئيم رسول خدا (ص) اسرار جهان را با تفصيل جزئيات آن به امام (ع) نياموخت، اين است كه اصولا عقل چنين

امري را ناممكن مي داند، زيرا همزماني آن دو بزرگوار هر چه باشد چنين مجالي نمي دهد. بنابراين بايد گفت كه اين تعليم، آموزشي اجمالي بوده است.

قبلا ديديم كه ظهور استعدادهائي كه در انسان به وديعه نهاده شده است و آدمي را به مجهولات آن سوي زمان و مكان آگاه مي كند، به عقل، روح و وجدان بستگي دارد، يعني هر چه انسان از نظر صفاي عقل و طهارت روح و پاكي وجدان در حد متعالي ترين باشد، اين استعدادها در او قوي تر مي شوند، و بيشتر او را در كسب آن آگاهي ها ياري مي دهند، و آن چه درباره ي امام مي دانيم اين است كه پيامبر (ص) علي (ع) را از اجمال اسرار جهان آگاه كرد، و استوارترين راه هدايت را نيز پيش پاي وي نهاد تا خود به والاترين درجه ي اين حالات دست يابد و اين تعالي روح براي او نيروي پنهاني را كه زمينه ي كارهاي خارق العاده است، فراهم سازد، و بدين گونه تعليم اجمالي پيامبر (ص) صورت تفصيل به خود گيرد.

تنها با اين بيان و تفسير، مابين علم بيكران امام به اسراري كه به رسول خدا (ص) نسبت مي دهد، و زمان نسبتا محدودي كه با آن حضرت گذرانده است، مي توان سازگاري ايجاد كرد. البته اين تفسير، تفسيري حدسي و بي ماخذ نيست و سند قابل قبولي نيز دارد.

مويد سخن ما اين است كه پيامبر (ص) در ساعات آخر عمر با علي خلوت كرد، و رداي خويش بر سر او كشيد و لحظاتي را با يكديگر به راز سخن گفتند. پس از اين گفت و شنودها امام از حضور پيامبر بيرون آمد، و وقتي مردم از سخنان پيامبر

پرسيدند، گفت: «علمني الف باب ينفتح لي من كل باب الف باب» «هزار باب از اسرار الهي را به من آموخت كه هر يك هزار باب ديگر را به روي من مي گشايد».

اين لحظات، هر چه طولاني باشد، نمي توان تصور كرد كه در آن رسول خدا هزار باب از علم و دانش رابه تفصيل او در آموخته باشد، چرا كه هر چه باشد، نمي تواند حتي براي آموختن بخشي

[صفحه 164]

از اين علم بيكران هم كفايت كند. بنابراين بايد گفت كه اين علوم را به اشاره و اجمال به وي درآموخته و ضوابط اصولي و كليد گشايش اين ابواب را به او سپرده است.

و شايد اين كه مي گويد: «هر بابي از آن هزار باب علوم را بر من مي گشايد» خود بهترين دليلي است بر اين كه مي گوئيم: «آموختن علي به اجمال بود و نه به تفصيل، و در شناخت جزئيات و تفصايل، به استعداد و موهبتي متكي بود كه او را در آگاهي از غيب و هدايت به جانب حق ياري مي داد.»

گفتيم كه پيشگوئي هائي كه شريف رضي از امام ذكر كرده، داراي انواع مختلفي است. از جمله ي اين پيشگوئي ها حوادث ناگواري است كه براي بصره اتفاق افتاده است.

امام پس از پايان جنگ جمل از غرق شدن بصره خبر داد و گفت:

« … و ايم الله لتعرقن بلدتكم حتي كاني انظر الي مسجدها كجوجو سفينه او نعامه جاثمه»

(از خطبه ها شماره ي 13)

«به خدا سوگند كه به زودي ديار شما چنان در آب غرقه خواهد شد كه گويي مسجد آن را همانند سينه ي كشتي يا همچون بستر مرغي بر سينه تكيه زده مي بينم».

حوادث آينده اين پيشگويي را محقق ساخت. ابن ابي الحديد

مي گويد كه شهر بصره دوبار در آب فرو رفت: نخست در زمان «القادر [29] بامرالله» [30] در اين حوادث تمامي ساختمان هاي آن شهر غرق شد، و تنها مسجد جامع آن باقي ماند كه از دور مانند سينه ي پرنده اي به نظر مي آمد، و اين همان بود كه اميرالمومنين خبر داده بود … همه ي خانه ها ويران شدند و هر چه در آن ها بود غرق شد و بسياري از ساكنان شهر

[صفحه 165]

به هلاكت رسيدند. اخبار اين و واقعه در ميان مردم بصره مشهور بوده، و زبان به زبان و سنل به نسل نقل مي شده است. [31].

امام (ع) همچنين از نابودي شهر بصره در شورش زنگيان خبر داد: بعد از جگ جمل در ضمن سخناني به احنف بن قيس گفت:

«يا احنف، كاني به و قد سار بالجيش الذي لا يكون له غبار و لا لجب و لا قعقه لجم، و لا حمحمه خيل، يثيرون الارض باقدامهم كانها اقدام النعام. ويل لسكككم العامره، و الدور المزخرفه التي لها اجنحه كاجنحه النسور، و خراطيم كخراطيم الفيله، من اولئك الذين لايندب قتيلهم، و لا يفقد غائبهم، انا كاب الدنيا لوجهها، و قادرها بقدرها، و ناظرها بعينها.»

(از خطبه ي 128)

«اي احنف! گويي من او را مي بينم كه به فرماندهي سپاهي به اين شهر مي تازد كه نه گرد و غبار برمي انگيزند و نه فرياد و هياهو و صداي لجام و شيهه ي اسبشان به گوش مي رسد، و زمين را همچون شتر مرغ، به زير پاي نرم خود مي كوبند. د ر آن روز واي بر خيابان هاي آباد و خانه هاي آراسته ي مشا كه همانند كركس به بال كنگره و همچون فيل به خرطوم ناودان آراسته اند، از ويرانگري كساني

كه بر آنان كسي نمي گريد و گمشده ي آنان را كسي نمي جويد، آري من دنيا را از نظر انداخته ام و اندازه ي مقدار واقعي آن را سنجيده ام، و حقيقت آن را دريافته ام!.

صدق اين پيشگويي را نيز حوادث نشان داد. در سال 255 هجري شخصي به نام علي بن محمد بن عبدالرحيم، با گروهي از زنگيان بر مهتدي عباسي [32] خروج كرد و نزديك بود بصره را ويران و مردم آن را نابود كند. جنگ او با قواي مركزي حدود پانزده سال به طول انجاميد، تا سرانجام در سال 270 هجري در گذشت. ابن ابي الحديد درباره ي اين پيشگويي امام بحثي طولاني آورده است. [33].

[صفحه 166]

خواننده توجه دارد كه پيشگويي امام، در جملات پيشين متوجه جنبه ي آباداني يا ويراني شهر بصره بود.

درباره ي كشتار اهل بصره در هجوم تاتار مي گويد:

«كاني اراهم قوما كان وجوههم المجان المطرقه، يلبسون السرق و الديباج و يعتقبون الخيل العتاق و يكون هناك استحرار قتل حتي يمشي المجروح علي المقتول و يكون المفلت اقل من الماسور»

(از خطبه ي 128)

«گويي قومي را مي بينم كه صورت هاشان مانند سپر پهن و چكش خورده است. لباس ابريشمين و ديبا مي پوشند و اسب هاي اصيل يدك مي كشند و در آن جا كشتاري هولناك واقع مي شود، چنان كه زخميان بركشتگان پاي مي نهند و مي گذرند و شمار آنان كه فرار مي كنند از كساني كه به بند اسارت مي افتند، كمتر است».

اين پيشگويي نيز، با ظهور تاتار و يورش مرگبار آنان تحقق يافت، قوم تاتار كشورهايي را زير پاي ويرانساز خود در نورديدند تا به عراق رسيدند و در اين حمله بصره بزرگترين آسيب را ديد و چنان شد كه كوچه ها و ميدان هايش از كشته ها انباشته شد

و دل هاي مردم را وحشتي عظيم فرا گرفت. اين حوادث در روزگار حيات ابن ابي الحديد واقع شده و او اين واقعه را به شرحي كافي بيان كرده است. [34].

امام از آن چه به دست ستمگران بر كوفه خواهد رسيد خبر داد و گفت:

«كاني بك يا كوفه تمدين مد الاديم العكاظي، تعركين بالنوازل و تركبين بالزلازل و اني لا علم انه ما اراد بك جبار سوءا الا ابتلاه الله بشاغل و رماه بقاتل.»

(خطبه ي 47)

«اي كوفه! گويي تو را مي بينم كه ماند چرم عكاظي در معرض كشاكشي، با دشواري ها مالش يافته اي و بر دوش زلزله ها بر

[صفحه 167]

نشسته اي و من مي دانم كه هيچ ستمگر به تو قصد بد نكني، مگر اين كه خداي او را به مصيبتي گرفتار فرمايد و به دست قالتي براندازد».

اين پيشگويي نيز با حوادث تصديق شد، چرا كه سلسله اي از واليان بيدادگر و ستمكاران جور پيشه بر كوفه امارت يافتند و چه باران بلا و آتش عذابي كه بر كوفه و اهل آن ريختند! اينان كساني مانند زياد بن ابيه، عبيدالله بن زياد، حجاج، يوسف بن عمرو، مغيره بن شعبه، خالد بن عبدالله القسري و … بودند كه جملگي پايه هاي حكومت خود را بر توده اي از سر سرافرازان و نهرهايي از خون پاك جوانمردان نهاند. [35] و نيز درباره ي خلافت معاويه و تسلط او بر كوفه گفت كه او پس از به دست آوردن خلافت، شيعيان كوفه را وادار خواهد كرد تا وي (ع) را سب كنند و از او بيزاري جويند، امام فرمود:

«اما انه سيظهر عليكم بعدي رجل رجب البلعوم، مندحق البطن ياكل ما يجد و يطلب ما لا يجد، فاقتلوه و لن

تقتلوه! الا و انه سيامركم بسبي و البرائه مني، فاما السب فسبوين فانه لي زكاه و لكم نجاه و اما البرائه فلا تتبراوا مني، فاني ولدت علي الفطره و سبقت الي الايمان و الهجره.»

(خطبه ي 57)

«به زودي بعد از من مردي گشاده گلو و شكم برآمده بر شما غالب شود، آن چه يابد بخورد و آنچه نيابد بطلبد، او را بكشيد، اگر چه هرگز اين كار نتوانيد كرد، بدايند كه او به سب من و بيزاري جست از من وادارتان خواهد كرد، اما چون شما را به دشنام من وادار كند چنين كنيد كه اين كار مايه ي بلند نامي من و رهايي شماست، اما اظهار بيزاري! چنين كار نكنيد، كه من بر فطرت زاده شده ام و در ايمان و هجرت بر همگان پيشي داشته ام.»

اين پيشگويي نيز به تمامي به وقوع پيوست. بعد از صلح امام حسن (ع) معاويه كوفه را به چنگ آورد و فرمان داد تا مردم به

[صفحه 168]

امام علي (ع) دشنام گويند و از او بيزاري جويند. او گروهي از بزرگان اصحاب علي را، كه در دوستي او پايداي كردند و از او بازنگشتند به شهادت رساند كه حجر بن عدي كندي و ياران او از اين پاكبازان بودند. بعضي گفته اند: مقصود امام زياد بن ابيه بود و دسته ي ديگر مغيره بن شعبه و تمام كساني را دانسته اند كه به واليگري كوفه رسيدند و مردم را به سب و بيزاري امام واداشتند». [36].

از آينده ي خوارج بعد از خود خبر داد و گفت:

« … اما انكم ستلقون بعدي ذلا شاملا و سيفا قاطعا و اثره يتخذها الظالمون فيكم سنه»

(از خطبه ي 58)

«اما پس از من ذلت

همه ي شما را فرو خواهد گرفت و شمشيري برنده بر شما سايه خواهد افكند و ستمكاران غارت اموالتان را سنت خويش خواهند ساخت».

و چنين شد. خوارج بعد از عدالتي كه از حكومت امام ديدند و آن آزادي عملي كه در خلافت او يافتند، لحظه اي بي پريشاني و جنگ و زد و خورد نگذراندند.

روزي كه خوارج كشته شدند، يكي گفت: يا اميرالمومنين همه ي خوارج هلاك شدند، امام گفت:

«كلا و الله، انهم نطف في اصلاب الرجال و قرارات النساء كلما نجم منهم قرن قطع، حتي يكون آخرهم لصوصا سلابين.»

(خطبه ي 60)

«نه بخدا چنين نيست. آنان نطفه هائي در صلب مردان و رحم زنانند، هر گاه سركرده اي از آنان خودي نمايد كشته شود. تا سرانجام، آخرينشان به دزدي و راهزني دست خواهند زد».

و پيش بيني او واقعيت يافت. چندي نگذشت كه خوارج بار ديگر پيدا شدند و جنگ هاي خانمانسوزي مابين آنها و قدرت هاي

[صفحه 169]

مركزي اتفاق افتاد و بالاخره آخرين افرادشان دزدي و راهزني در پيش گرفتند.

پيش از جنگ، تعداد افرادي را كه از ياران او كشته شدند و از خوارج نهروان باقي ماندند، پيش بيني كرد و گفت:

«مصارعهم دون النطفه و الله لا يفلت منهم عشره و لا يهلك منهم عشره»

(خطبه ي 59)

«جاي كشته شدنشان اين سوي آب نهروان است. سوگند به خدا كمتر از ده تن از آنان زنده خواهد ماند و از شما حتي ده نفر هم كشته نخواهد شد».

و در اين جنگ تنها هشت نفر از ياران امام به شهادت رسيدند و نه نفر از خوارج نجات يافتند. سخنان او (ع) درباره ي ستم ها و بيدادهايي كه از بني اميه به مردم خواهد رسيد بسيار است گويي مردم را

براي رويا رويي با آن ناگواري ها آماده مي كرده است.

از خلافت مروان حكم و از آن چه به دست او و فرزندانش به امت اسلامي خواهد رسيد سخن گفت و ختم كار بني اميه را خبر داد. درباره ي خلافت مروان گفت:

«اما ان له امره كلعه قه الكلب انفه و هو ابود الاكبش الاربعه و ستلقي الامه منه و من ولده يوما احمر!»

(از خطبه ي 72)

«بدانيد كه مروان چندي حكومت خواهد كرد و مدت آن به اندازه اي است كه سگ بيني خود را بليسد. چهار تن از فرزندان او به امارت دست خواهند يافت و مردم از او و فرزندانش روزهاي خونيني خواهند ديد».

و آن چه گفته بود به تمامي واقع شد. خلافت مروان واقعا كوتاه مدت بود و پيش از نه ماه به طول نينجاميد، او چهار پسر داشت: عبدالملك، عبدالعزيز بشر و محمد. عبدالملك به خلافت رسيد و آن سه به ترتيب به ولايت مصر، عراق و جزيره منصوب

[صفحه 170]

شدند و چه مصيبت هايي كه از آنان به جامعه ي مسلمانان رسيد. [37].

درباره ي ستمگري هاي بني اميه گفت:

«و الله لا يزالون حتي لا يد عوالله محرما الا استحلوه و لا عقدا الا حلوه و حتي لا يبفي بيت مدر و لا وبر الا دخله ظلمهم و نبابه سوء رعيهم و حتي يقوم الباكيان يبكيان! باك يبكي لدينه و باك يبكي لدنياه و حتي تكون صره احدكم من احدهم كنصره العبد من سيده، اذا شهد اطاعه و اذا غاب اغتابه.»

(از خطبه ي 98)

«بخدا كه آنان از بين نخواهند رفت مگر آن كه تمامي محرمات الهي را حلال شمارند و همه ي پيمان ها را بشكنند، بيدادشان به هر شهر و روستايي درآيد و افسارشان

همه جا را فرا گيرد و رفتار بدشان همه ي مردم را بپراكند. در آن روز دو دسته از مردم به درد خواهند گريست: گروهي به تباهي دينشان و گروهي به چپاول دنياشان و چنان شود كه اگر هر يك از شما آن ديگري را ياري كند همانند بنده اي است كه در برابر خواجه ي خود در آيد: حضور او فرمان برد و در غيبتش نكوهش كند».

و كسي نيست كه بيدادگري ها، هتك حرمت ها و تباهكاريهاي بني اميه را نداند و خلفاي اين خاندان را نمونه هاي ظلم و فسق و پرده دري نشناسد. [38].

در موارد مختلف از پايان كار بني اميه و دست يافتن دشمنان شان به خلافت سخن گفت، روزي كه مردم مي پنداشتند آنان تا ابد بر مسند قدرت خواهند ماند.

او گفت:

«حتي يظن الظان ان الدنيا معقوله علي بني اميه، تمنحهم درها و توردهم صفوها و لا يرفع عن هذه الامه

[صفحه 171]

سوطها و لا سيفها و كذب الظان لذلك. بل هي مجه من لذيذ العيش يتطعمونها برهه ثم يلفظونها جمله.»

(از خطبه ي 87)

«كار بني اميه چنان شود كه ظاهر بينان پندارند دنيا تنها به اختيار آنان در آمده است، بهره هاي خود را به آن ها مي بخشد و بر سرچشمه ي زلال خود فروشان مي آورد و تازيانه ي ستم و شمشير بيدادشان از تن و جان خلق سايه برنخواهد گرفت. اما به خطا رفته اند كه دولت مستعجل بني اميه همانند جرعه اي از لذت زندگاني است كه نچشيده از دهان بيرون مي ريزند».

و نيز گفت:

«فاقسم بالله يا بني اميه عما قليل لتعرفنها في ايدي غيركم و في دار عدوكم.» [39].

(از خطبه ي 105)

«اي بني اميه! به خدا سوگند مي خورم پس از چندي در خواهيد يافت

كه شاهباز حكومت در دست ديگران نشسته و در خانه ي دشمنانتان آشيانه كرده است».

اين پيشگوئي، مربوط به زوال ملك بني اميه به دست بني عباس بود كه با كشتار آنان كاملا تحقق يافت. [40].

از ولايت حجاج و كارهاي او خبر داد و گفت:

«اما والله ليسلطن عليكم غلام ثقيف الذيال الميال، ياكل خضرتكم و يذيب شحمتكم، ايه ابا و ذحه.»

(از خطبه ي 116)

«بدانيد كه به خدا سوگند جواني متكبر و متجاوز، از طايفه ي ثقيف بر شما مسلط شود، سبزه ي نقد شما را بخورد و پيه اندوخته ي شما را آب كند، اي ابا وذحه [41] هر چه داري بياور!».

[صفحه 172]

در بخشي از خطبه ي ديگري كه ابن ابي الحديد نقل كرده است از ولايت حجاج بن يوسف ثقفي و يوسف بن عمر و ثقفي خبر داده است، در آن خطبه امام مي گويد:

« … و ستليكم من بعدي ولاه يعذبونكم بالسياط و الحديد و سياتيكم غلاما ثقيف: اخفش و جعبوب، يقتلان و يظلمان و قليل ما يمكثان»

«پس از من والياني بر شما دست خواهند يافت و شما را به عذاب تازيانه و شمشير خواهند گرفت و دو جوان از ثقيف به قدرت خواهند رسيد، اخفش و جعبوب، مي كشند و به ستم مي كوشند، ولي روزگارشان به طول نخواهد انجاميد».

ابن ابي الحديد مي گويد: اخفش كسي است كه از روز تولد بينايي چنداني ندارد و جعبوب كوتاه قد كريمه المنظر است و اين دو حجاج و يوسف بن عمرو بودند. عبدالملك در نامه اي به حجاج مي نويسد:

«قاتلك الله اخيفش العينين اصك الجاعرتين.»

خدا ترا بكشد اي كسي كه چشمانش كم مي بيند و كفل هاي بهم چسبيده اش در راه رفتن مي جنبد.

و از سخنان حسن بصري- رحمه الله عليه- است

كه در ضمن آن درباره ي حجاج مي گويد:

«شبكور تاريك چشمي پيش ما آمد كه عنان در دست و در ميان انگشتان كوچك او، براي خدا عرق نكرده بود.» و اين مثل در مورد كوتاهي قد يوسف بن عمرو بكار مي رفت و وقتي به او كوتاه قد مي گفتند، خشمگين مي شد. [42].

در بخش خطبه ها به شماره ي زير مراجعه شود: 14 -13-

[صفحه 173]

87 -73 -60 -59 -47 (آخر خطبه)- 189 -187 -175 -166 -156 -151 -150 -147 -138 -128 -116 108 -105 -102 -101 -98 -93.

پيشگويي هاي كه ابن ابي الحديد آورده است

گفتيم كه شريف رضي تمام پيشگوئي هاي امام را نقل و ثبت نكرده است. اما ابن ابي الحديد با آوردن آن چه به او رسيده و صحتش مورد يقين بوده است به جبران اين نقيصه كوشيده است.

اما با وجود اين ابن ابي الحديد هم تمامي آن چه را كه در اين باره به دستش ريده است، نقل نكرده است بلكه پس از نقد و بررسي و حذف منقولات مشكوك، آن چه را كه نسبتش به امام (ع) صحيح بوده آورده است. نامبرده در اين مورد مي گويد: «خطبه هاي مختلفي كه در آن ها از حوادث مهمي سخن گفته شده بود به دست من رسيد. در ميان آن ها از حوادث مهمي سخن گفته شده بود به دست من رسيد. در ميان آن ها نسبت برخي به امام صحيح مي نمود و بعضي اصولا از وي نبود. در بسياري از آن ها آشفتگي آشكاري يافتم. مواردي كه نقل مي كنم نه از خطبه هاي مشكوك، بلكه از مطالبي است كه آن ها را در كتب مختلف ديده ام.» [43].

ابن ابي الحديد اين قدرت شگفت انگيز امام را چنين تحليل و توجيه مي كند:

«بايد بدانيم اين كه بعضي داراي قدرتي

باشند و بتوانند به پنهاني هاي جهان دست يابند، امر محالي نيست و ما در اين باره آنچه لازم بود، قبلا گفته ايم، [44] اما محال است كه يك نفر بتواند به همه ي اسرار جهان آگاه شود، چرا كه قدرت محدود نمي تواند اسرار نامحدودي را فراگيرد و هر نيروئي را كه در وجود مخلوقي پيدا شود محدود است. از اين رو نبايد كلام امير مومنان را چنين تعبير كنيم كه او از كل جهان آگاه بود، بلكه او بخش محدودي از اسرار جهان يعني آنچه را كه حكمت باري- سبحانه- اهليتش را به او داده بود مي دانست.» [45].

[صفحه 174]

ابن ابي الحديد فصلي از كتاب خود را به ذكر بسياري از پيشگوئي هاي امام اختصاص داده است. در اين جا ما آن پيشگوئي ها را به سبب تازگي مطالب و نيز ارتباطي كه به موضوع بحث دارد نقل مي كنيم و آنچه را هم به مناسبت هاي ديگر آورده است بدان مي افزائيم. او مي گويد:

… ادعاي پيش آگاهي او (ع) ادعاي الوهيت و نبوت نبود، زيرا كه او مي گفت آنچه من مي دانم از رسول خدا (ص) آموخته ام و ما آنچه را كه او گفته بود با واقعيت منطبق يافتيم و همين، صدق ادعاي وي را نشان مي دهد. پيشگوئي هايي كه به واقعيت پيوسته اند، عبارتند از:

فرود آمدن ضربتي بر فرق او و خضاب شدن محاسنش.

قتل فرزندش حسين (ع) و سخناني كه هنگام عبور از كربلا گفت.

رسيدن معاويه بخلافت بعد از او.

خبر دادنش از حجاج و يوسف بن عمرو.

موضوع خوارج نهروان.

پيشگويي درباره ي اصحاب خويش و اخبار از مصلوب و مقتول شدن آن ها.

جنگ ناكثين و قاسطين و مارقين.

پيشگويي تعداد سپاهياني كه از كوفه در هنگام حركت براي جنگ

بصره بسوي او خواهند آمد.

اخبار از عبداله زبير و توصيفش به اين تعبير كه «حيله ساز فريبكاري است كه در آرزوي خلافت است ولي به آن نخواهد رسيد، از دين دامي مي سازد كه دنيا را شكار كند و او شخصي از قريش است كه به دار آويخته مي شود.»

خبر دادنش از وراني و غرق شدن بصره و ويراني مجددش به دست زنگيان.

ظهور بيرق هاي سياه از خراسان و انتساب دقيق آن به گروهي كه بني رزيق مشهورند. و آنان خاندان مصعب و كساني بودند كه طاهر بن حسين و فرزندش و اسحق بن ابراهيم از آنانند. اينان و پدرانشان داعيان بني عباس بودند.

[صفحه 175]

اخبار از بزرگاني كه در طبرستان قيام كردند و از خاندان علوي بودند، مانند ناصر. داعي و ديگران. در اين باره مي گويد:

«و ان لال محمد بالطالقان لكنزا سيظهره الله اذا شاء، دعاوه حق، حتي يقوم باذن الله فيدعو الي دين الله».

«از خاندان محمد در طالقان گنجينه اي هست كه خدا هر گاه بخواهد آشكار كند، دعوت او حق است و به اذن خدا روزي قيام كند و مردم را به دين او دعوت نمايد».

خبر دادنش از مقتل «نفس زكيه» [46] در مدينه و كشته شدن او در كنار احجارزيت.

خبر دادنش از قتل برادر او ابراهيم در «باخمرا» به اين عبارت كه «بعد از قيام، كشته و بعد از پيروزي مغلوب مي شود.»

و نيز سخن او در اين باره كه «تير اجل از دست ناشناسي بر او فرود آيد، دست و بازويش شكسته باد كه چه تير انداز تيره روزي است!»

خبر دادنش از مقتولين واقعه ي «وج» [47] و سخنش درباره ي آنان كه «بهترين مردم زمينند.»

خبر دادنش از

حكومت علويان در مغرب و تصريحش به زندگي و مبارزه ي مخفيانه ي آنان. اينان هواداران «ابو عبداله الداعي المعلم» بودند. امام، با اين عبارت به او كه اولين نفر علويان بود، اشاره مي كند كه «آن گاه صاحب قيروان، كه داراي نسبي پاك و برگزيده و از سلاله ي «ذي البداء المسجي بالرداء» است قيام خواهد كرد.»

عبيداله المهدي، شخصي سفيد روي، خوشگذران، شرابخوار، ناز پرورده و فربه اندام بود. و اسماعيل فرزند امام جعفر صادق (ع) معروف به ذو البداء را به اين سبب پوشيده به رداء

[صفحه 176]

(مسجي بالرداء) مي گويند كه وقتي در گذشت پدرش امام صادق (ع) او را به ردا پيچيد تا بزرگان شيعه آن را ببينند و از در گذشت او آگاه شوند، تا هر گونه شبهه اي در باب او بر كنار رود.

و خبر دادنش از آل بويه و اشاره اش درباره ي آنان كه «از ديلمان خانواده ي صياد قيام كنند.»

پدر اينان مردي ماهيگير بود و با آن چه از اين كار به دست مي آورد مخارج زن و فرزند خود را تامين مي كرد. خواست الهي سه فرزند او را به پادشاهي رساند و خانواده ي آن ها و قدرتشان گسترش يافت چنان كه به آنان مثل زده مي شد. امام (ع) درباره ي آنان گفت: «كارشان چنان بالا گيرد كه بغداد را بگيرند و خلفا را بر كنار كنند». در اين جا شخصي پرسيد: يا اميرالمومنين! روزگار قدرتشان چه مدت است؟ امام جواب داد: «صد سال يا كمي بيش از آن.»

و نيز اين گفته اش كه «عياش پسر بي دست را، پسر عمش در كنار دجله خواهد كشت.» و اشاره ي او به عز الدوله بختيار پسر معزالدوله ابي الحسين است. يك دست

معز الدوله در جنگ قطع شده بود و پسر او معزالدوله بختيار مردي خوشگذران و عياش بود كه زندگي را به لهو و لعب مي گذرانيد و سرانجام در جنگي كه در ساحل دجله مابين او و پسر عمش عضد الدوله اتفاق افتاد، در «قصر الجص» [48] كشته شد و شهرهاي تحت حكومت او به تصرف عضد الدوله درآمد. اما در باره ي خلع خلفاء: معز الدوله «السمتكفي» خليفه ي عباسي را بر كنار كرد و «المطيع» را به جاي او نشاند و بهاء الدوله ابا نصر پسر عضد الدوله، «الطايع» را خلع كرد و «القادر» را جانشين او ساخت و روزگار قدرت او حكومتشان نيز همان بود كه امام (ع) خبر داده بود.

و خبر دادنش به عبداله بن عباس كه خلافت به فرزندان او انتقال خواهد يافت:

[صفحه 177]

روزي كه علي فرزند عبدالله بن عباس به دنيا آمد، پدرش او را به حضور امام آورد. آن حضرت او را گرفت و آب دهان در دهان او انداخت و خرمايي كه خود جويده بود در دهان او گذاشت و آن گاه به پدرش بازگرداند و گفت: «بگير اين پدر پادشاهان را!»

در اين گونه موارد پيشگوئي هاي او بسيار است كه اگر بخواهيم همه را بياوريم بايد كتب و دفاتر فراواني را به بيان مشروح آن اختصاص دهيم. [49] ابن ابي الحديد مي گويد: منظور امام از اين سخن: «من به راه هاي آسمان بيش از راه هاي زمين آگاهم» به آگاهي از وقايع آينده و مخصوصا حوادث مهم و سرنوشت حكومت ها اختصاص ندارد. پيشگوئي هاي او بيش از يك مورد و صد مورد تحقق يافته است، چنان كه بايد گفت بي ترديد اين پيشگوئي ها از

علم محض مايه گرفته و هرگز تصادفي نبوده است. [50].

اكنون مواردي را ذكر مي كنيم كه ابن ابي الحديد در فصل مذكور نياورده، اما به مناسبات مختلفي در كتاب خود نقل كرده است.

1- هنگامي كه علي (ع) با خوارج مي جنگيد به ياران خود گفت: «مردي را كه پستان دارد بجوئيد!» ياران او پس از جستجوي بسيار در گودالي شخصي را يافتند كه در زير كشته ها پنهان شده بود. وقتي او را آوردند مردي بود كه روي پستان هايش موهايي مانند سبيل گربه روئيده بود. علي (ع) با ديدن او تكبير گفت و همه ي حاضران با او تكبير گفتند. [51].

2- مردي به او گفت: سر و ريش من چند تار مو دارد؟ امام بعد از سخناني جواب داد: «بره اي در خانه تست كه فرزند پيامبر را خواهد كشت». ابن ابي الحديد مي گويد: فرزند او سنان بن انس نخعي كه با حسين جنگ كرد در آن روز طفلي بود كه با دست و پا راه مي رفت. [52].

[صفحه 178]

3- روزي در ميانه هاي سخن او شخصي از پاي منبرش برخاست و گفت: «يا اميرالمومنين به وادي القري رفته بود و شنيدم خالد بن عرفطه در گذشته است، مي خواهم كه براي او آمرزش بخواهي.» امام گفت: «به خدا او نمرده است و نمي ميرد مگر اين كه سپاه ضلالتي را رهبري كند كه بيرقدار آن حبيب بن حمار باشد.» در اين وقت شخص ديگري برخاست و گفت: «يا اميرالمومنين من حبيب بن حمار و شيعه و دوستدار توام.» امام پرسيد: «تو حبيب بن حماري؟» گفت: «بلي» دوباره پرسيد: «راستي تو حبيب بن حماري؟» جواب داد: «به خدا چنين است.» گفت: «بدان كه بخدا سوگند

تو بيرقدار آن سپاه خواهي بود و از اين در نيز بيرق را خواهي آورد.» و به باب الفيل مسجد كوفه اشاره فرمود.

راوي اين حديث، «ثابت» مي گويد: «به خدا قسم او زنده بود تا روزي كه ديدم ابن زياد، عمر بن سعد را به جنگ حسين بن علي (ع) روانه كرد و خالد بن عرفطه را به سمت فرماندهي گماشته بود و حبيب بن حمار بيرقدار او بود و از باب الفيل نيز داخل مسجد شد.» [53].

4- روزي در مسجد كوفه نشسته بود و در روبروي او گروهي كه عمروبن حريث هم در ميان آنان بود. ناگهان زني نقابدار ناشناس وارد شد و مقابل او (ع) ايستاد و گفت: «اي كسي كه مردها را كشتي، خون ها را ريختي، كودكان را بتيم و زن ها را بي شوهر كردي!» علي گفت: «اين شخص گستاخ و بي شرم دو گانه جنسي است كه مردي و زني را با هم دارد و هرگز خون زنانگي به خود نديده است». «يزيد احمسي»، كه راوي حديث است، مي گويد: «او سر افكنده و شرمسار از جمع ما گريخت و عمروبن حريث او را تعقيب كرد. وقتي به ميدان رسيد، به او گفت: «امروز من با حرف هاي آن شخص به وضع تو آگاه شدم به خانه ي من بيا كه مورد لطف و مهر قرار خواهي گرفت.» چون به خانه ي او داخل شد به كنيزان خود دستور داد تا براي تحقيق درباره ي آن چه شنيده بود، لباس را از تنش درآوردند و او را بررسي

[صفحه 179]

كنند. او گريه كنان خواست كه از اين كار چشم بپوشند و گفت: «به خدامن همانم كه او گفت،

شرمگاهي مانند زنان و انثييني مانند مردان دارم و هرگز آثار قاعدگي در خود نديده ام.» عمرو بن حريث او را به خود واگذاشت و به حضور علي آمد و آن چه گذشته بود باز گفت: [54].

5- روزي علي (ع) سخن مي گفت، نوجواني به نام «اعشي باهله» برخاست و گفت: «يا اميرالمومنين! چقدر اين حرف ها به حديث «خرافه» شبيه است!»

علي گفت: «اي جوان اگر در سخنت گناهكار باشي خداوند به دست جواني از ثقيف گرفتارت كند … » و ديگري چيزي نگفت.

عده اي برخاستند و گفتند: «ايا اميرالمومنين! اين جوان ثقفي كيست؟»

گفت: «جواني كه شهر شما را مي گيرد و حرمت ها را پايمال تجاوز خود مي كند. و از جمله گردن اين جوان را خواهد زد.»

گفتند: «چه مدتي حكومت مي كند؟»

گفت: «تقريبا بيست سال.»

گفتند: «كشته مي شود يا به مرگ طبيعي مي ميرد؟»

گفت: «به مرگ طبيعي و از دل درد مي ميرد و حال او چنان خواهد شد كه تختش را آلوده كند».

«اسماعيل بن رجاء» راوي اين حديث مي گويد: «به خدا قسم من به چشم خود ديدم كه «اعشي باهله» از جمله ي ياران گرفتار شده ي عبدالرحمن بن محمد بن الاشعث بود كه پيش حجاج آورده بودند. حجاح او را سرزنش كرد و دستور داد شعري را كه در تحريض عبدالرحمن به جنگ، ساخته بود بخواند و در همان مجلس گردن او را زد.» [55].

6- علي (ع) به «عمرو بن حمق خزاعي» گفت: «اي عمرو تو بعد از من كشته خواهي شد و سرت به شهر ديگر فرستاده خواهد شد و آن اولين سري است كه در اسلام چنين مي شود. واي بركشنده ي تو! به هر قومي پناه بري به تو خيانت خواهند كرد

[صفحه 180]

مگر

قبيله اي از بني عمرو بن عامر ازدي كه آنان تو را پناه خواهند داد و تسليمت نخواهند كرد.»

راوي اين سخن، «شمشير بن سدير الازدي» مي گويد: «به خدا چندي نگذشت كه در روزگار خلافت معاويه، «عمرو بن حمق» در ميان قبايل عرب هراسان مي گشت تا به قوم خود بني خزاعه رسيد. آن ها به او خيانت كردند و او كشته شد و سر بريده اش از عراق به شام رفت و آن اولين سري بود كه در اسلام از شهري به شهر ديگر فرستاده شد.» [56].

7- «جويره بن مسهر عبدي» بر علي (ع) وارد شد. او خوابيده بود و عده اي از يارانش گرد او بودند. جويره گفت: «اي خفته بيدار شو! ضربتي بر سرت خواهند زد كه محاسنت را رنگين كند.»

«حيه ي عربي»، راوي اين سخن، مي گويد: اميرالمومنين از حرف او خنديد و گفت: عاقبت كار تو را هم بگويم. «سوگند كه كسي كه جانم در دست اوست، عمر تو هم با ستم فرومايه اي به پايان خواهد رسيد.دست و پايت را مي برند و در پاي درختي كوتاه دار آويخته خواهي شد.» راوي مي گويد: «به خدا چندي نگذشت كه زياد، «جويره» را دستگير كرد، دست و پايش را بريد و در كنار «ابن مكعبر» كه بر درختي تنومند و بلند بالا آويخته شده بود بر درختي كوتاه بياويخت.» [57].

8- روزي كه جمعي و از جمله عده اي از ياران مخلص امام (ع) در حضور او بودند به ميثم گفت: «اي ميثم تو پس از من به دار آويخته خواهي شد، روز دوم، خون بيني و دهانت، محاسنت را رنگين خواهد كرد و در روز سوم با ضربه اي عمرت به پايان خواهد

رسيد. منتظر چنان روز باش! ملحي كه بر سر دار خواهي رفت نزديك در خانه ي «عمرو بن حريث» است و ترا بر دهمين و كوتاهترين درخت خواهند آويخت و من آن درخت را به تو نشان خواهم داد». و دو روز بعد امام آن درخت را به او نشان داد.

اين پيشگوئي به تمامي به حقيقت پيوست. چنان كه ابن ابي الحديد به تفصيل آورده است و ما به سبب رعايت اختصار از

[صفحه 181]

ذكر آن خود داري مي كنيم. [58].

9- «ابراهيم بن عباس النهدي» در روايتي كه اصل آن به «زياد بن نض حارثي» مي رسد، نقل مي كند كه او گفت:

«پيش «زياد» بودم كه «رشيد هجري» را آوردند و او از خواص ياران علي بود. زياد به او گفت: «دوستت گفته است كه من با تو چه رفتاري خواهم كرد؟» گفت: «دست و پايم را مي برند و به دارم مي آويزند.» زياد گفت: «كاري مي كنم كه دروغ بودن سخن او ثابت شود. آزادش كنيد!» و تا او خواست از آن جا بيرون رود، گفت: «بازش گردانيد! بهتر از آنچه دوستش گفته است درباره ي او صلاح نمي دانم، اگر بماند به ضرر ما كار خواهد كرد. دست و پايش را قطع كنيد!» دست و پاي او را بريدند ولي از سخن گفتن بازنايستاد. زياد گفت: «خفه اش كنيد و به دارش بياويزيد.» رشيد گفت: «شما رهنوز چيزي پيش من داريد و نگرفته ايد.» زياد گفت: «زبانش را هم ببريد!» و چون خواستند كه زبانش را از دهانش بيرون آورند گفت: «يك لحظه فرصت دهيد تا چيزي بگويم» و گفت: «به خدا سوگند كه با اين كار پيشگويي امير مومنان علي (ع) تحقق مي يابد كه

فرمود زبانت را هم خواهند بريد.» و سرانجام زبانش را هم بريدند و به دارش آويختند. [59].

10- ستعد بن وهب مي گويد: علي (ع) را در كربلا ديدم كه با دست خويش اشاره مي كرد و مي گفت: «اين جا اين جا!» كسي گفت: «يا اميرالمومنين! واقعه چيست»؟ گفت: «كارواني از آل محمد در اين جا فرود مي آيد، واي بر آنان از شما و واي بر شما از آنان.» او پرسيد: «يا اميرالمومنين مقصود چيست؟» گفت: «واي بر آنان از شما كه آن ها را مي كشيد و واي بر شما از آنان كه با كشتن آنان به آتش دوزخ خواهيد رفت.» [60].

11- ابن ابي الحديد مي گويد كه امام در پايان خطبه اي كه از وقايع مهم خبر مي داد، درباره ي اين كه جنگجويان سلاح را بر پشت

[صفحه 182]

خود حمل خواهند كرد، گفت: «حتي چنان شود كه سلاحتان را بر دوش خود نهيد.» گويي در اين جا به سلاح جديدي مانند تفنگ و نظير آن اشاره فرموده است، در همين خطبه از حكومت حجاج و يوسف عمرو نيز سخن گفته است. [61].

12- ابن ابي الحديد مي گويد: نكته ي عجيبي كه من به آن برخوردم اين بود كه در يكي از خطبه ها در مضن اخبار از حوادث مهم به قرامطه اشاره دارد و در آن جا مي گويد كه آنان به دوستي و محبت ما تظاهر مي كنند و در دل به ما دشمني و كينه مي ورزند و نشانه ي كارشان اين است كه وارثان ما را مي كشند و جوانان ما را آواره مي كنند.

ابن ابي الحديد مي گويد: اين پيشگويي به حقيقت پيوست، قرامطه [62] بسياري از فرزندان ابوطالب را كشتند كه اسامي آنان در كتاب «مقاتل الطالبيين» نوشته ي ابوالفرج اصفهاني

آمده است. در همين خطبه، به ستوني كه در مسجد كوفه بود و به آن تكيه مي كرد، اشاره فرمود و گفت: گويي در اين جا به حجر الاسود تكيه كرده ام، واي بر شما! فضيلت حجر الاسود از خود آن نيست، بلكه از محل و اساس خود، اين حرمت را يافته است. مدتي در اين جا و مدتي در آن جاست- و به طرف بحرين اشاره كرد- و آن گاه به جاي اصلي خود بازمي گردد.

و قصه ي حجر الاسود هم چنان بود كه او خبر داده بود. [63].

[صفحه 183]

وعظ در نهج البلاغه

مقدمه

بعضي از روشنفكران عصر حاضر مي پندارند كه اسلام انسان را به ترك دنيا و كناره گيري از آن ترغيب مي كند، و دنيا را به مثابه ي رنج بزرگي مي شنساد كه بهره يافتن از آن- هر چه باشد- ناخوشايند و در خور نكوهش است.

كتاب هايي كه به قصد تبليغ فرهنگ غرب نوشته شده است، و دشمن هر نوع دعوت اخلاقي و معنوي است، تا اندازه ي زيادي زمينه ي لازم را در اذهان خوانندگان براي اين نوع داوري فراهم مي كند، و البته در اين راه آموزش هاي نادرستي هم كه از نقش واقعي اسلام در نجات بشر و پيشرفت او، غفلت مي ورزد، و در وقت عرضه ي اسلام، اسلامي وارونه و بي روح و بي حياتي را معرفي مي كند، سهم به سزائي دارد.

همه ي اين عوامل نسل حاضر را نسبت به اسلام بدبين مي كند، و باعث مي شود كه نا آگاه و چشم بسته اسلام را با چنين قيافه ي نا زيبايي ببيند.

قضاوت درباره ي فرهنگ اسلامي، در زمينه هاي فلسفه و اخلاق و ادب نيز به همين گونه است.

چنان كه نهج البلاغه نيز به عنوان بخشي از فرهنگ اسلامي با

همان چشم ديده مي شود.

اين كتاب، به نظر نسل حاضر، شامل خطبه هائي است كه

[صفحه 184]

انسان را به دنيا بي رغبت و از آن بيزار مي كند، به مصيبت كساني كه به آن روي آورده و بهره اي از آن يافته اند، و از آسايش و نعمتي برخوردارند، نوحه مي سرايد، و به طور كلي كتاب مرده اي است كه با روح عصر ما سازش و موافقتي ندارد، چرا كه ميل و رغبت انسان را نسبت به فعاليت و كار و كوشش از بين مي برد، حس حيات را در وجودش مي كشد، و او را به زندگي پر ذلت و خفت، تاريك و نكبت بار خرسند مي كند.

و چرا چنين نباشد؟ مگر اين خطبه ها از زبان كسي نيست كه دنيا را به قدم زهد پايمال كرد و با آن به ستيز برخاست، و به مردم سفارش نمود كه پا به روي دنيا بگذارند و از آن بگذرند؟

اين نظر بسياري از جوانان امروز در باب نهج البلاغه است.

روش سخنگويان مذهبي

در اين ميان، روش ناصواب بسياري از سخنگويان مذهبي در مساجد و محال، اين روش داوري نسل جوان را درباره ي نهج البلاغه بشتر تقويت و تاييد مي كند. اين سخنگويان نادانسته و به نحو عجيبي به گريز از دنيا، نكوهش و مذمت نعمت هاي دنيوي، و لزوم كناره گيري از آن اصرار مي ورزند و در اين كه دنيا سرمايه ي رنجي است كه آدمي را از رسيدن به انسانيت راستينش باز مي دارد، داد سخن مي دهند، بخصوص كه در نهج البلاغه هم براي گفته هاي خود شواهد و دلائلي پيدا مي كنند.

راه صحيح بررسي متون گذشته چيست

وقتي براي شناخت ديدگاه هاي اسلام نسبت به دنيا، به اصول و مبادي آن مراجعه مي كنيم مي بينيم كه برخلاف آنچه پنداشته مي شود، اصول اسلامي ما را به روي آوردن به دنيا ترغيب مي كند، كار را محترم مي شناسد، كارگر را مي ستايد، و به امور دنيوي- همچنان كه به كارهاي اخروي- عنايت خاصي دارد، و همه ي اين حقايق نشان مي دهد كه قوانين اسلامي جميع شئون دنيوي را مورد

[صفحه 185]

توجه قرار داده است.

و از سوئي مي دانيم كه امام در ميان جمع اصحاب پيامبر (ص)، بهتر از همه حقيقت اسلام را دريافته بود و به اسرار آن آگاهي داشت، و نمي توان پذيرفت كه برخلاف روح و نظر جامع و شامل اسلام درباره ي انسان سخني بگويد. اما وقتي به نهج البلاغه نگاه مي كنيم سراسر آن را مطالبي مي يابيم كه انسان را از دنيا بيزار مي كند و از توجه به آن باز مي دارد.

آيا در ميان آنچه در نهج البلاغه مي بينيم، و آن چه از امام مي دانيم تفاوت و تناقضي وجود دارد؟

همه ي آن هايي كه- از واعظان و نسل جوان معاصر- سخنان امام را چنان ديده اند، آشكارا به اشتباه افتاده اند و اين

اشتباه ناشي از فهم و تفسير نادرست مطالبي است كه در نهج البلاغه در مذمت دنيا آمده است.

وقتي متني را كه شامل آرائي درباره ي انسان و سرنوشت اوست، به دست مطالعه مي گيريم بايد: اولا: فرهنگي را كه متن مورد نظر از آن برآمده است، بشناسيم.

ثانيا: موقعيت و شرايط تاريخي به وجود آمدن آن متن را درك كنيم.

اگر به درستي چنين كرديم، يعني متن مورد مطالعه را در چار چوب خاص تاريخي خود جايگزين ساختيم، بر شرايط نفساني ويژه ي آن دست يافتيم و آن را از ديدگا فرهنگي كه گوينده و نويسنده از آن الهام گرفته است تفسير كرديم، مي توانيم محتواي حقيقي آن متن را دريابيم.

اما اگر متني را از محدوده ي تاريخي خود جدا كنيم، و از دريچه ي احوال خود، و بي توجه به روحي كه آن را پرورده است، به آن بنگريم، آرزوي دريافت و شناخت درست، آرزوي واهي و عقيمي است و هرگز به فهم و قضاوت صحيح نخواهيم رسيد.

و اين جاست اشتباهي كه نهج البلاغه را به صورت كتابي در آورده است كه آدمي را به بيزاري و دوري از حيات دنيوي مي خواند. سبب پيدا شدن چنين پنداري اين است كه اينان اولا: زندگي آرماني اسلامي را نمي شناخته اند. ثانيا: نظر واقعي اسلام

[صفحه 186]

را درباره ي زندگي، مال دنيا و مرگ نمي دانسته اند. ثالثا: از آن واقعيت هاي تاريخي كه انگيزه ي به وجود آمدن بخش مواعظ نهج البلاغه شده است، غافل بوده اند.

با شناختن امور سه گانه ي مذكور است كه مي توان حقيقت اين مواعظ را دريافت و اين خود زمينه را براي شناخت دقيق و گسترده ي واقعيت اجتماعي زمان امام (ع) فراهم مي كند.

زندگي آرماني در اسلام

اين بحث را با زندگي آرماني در اسلام

آغاز مي كنيم.

قبلا دانستيم كه زندگي آرماني در اسلام، زندگي توام با تقوي است، و نيز گفتيم كه مراد از تقوي، فضيلت با عالي ترين معني آن است، و انسان متقي انساني است كه وجود خدا را دريافته، از امر و نهي او در هر كاري و سخني آگاه است و خود را عضو زنده و فعالي مي داند كه بايد در راه پيشرفت و رشد جامعه ي خود با نهايت ايمان و اخلاص بكوشد و تمام حركات و سكنات او نمايانگر آداب و احكام شرع و در حقيقت جلوه گاه اراده ي الهي است.

نمونه ي زندگي آرماني در اسلام اين است. اما در راه رسيدن به اين زندگي چه موانعي وجود دارد؟

سد اين راه، حالتي است كه زندگي آدمي از معرفت الهي به عنوان يك نيروي فعاله ي نفساني خالي شود، و دين نقش اصلي خود را در تبيين و توجيه حيات از دست بدهد، و چون آدمي از اين دو موهبت «مرعفت الهي و دين» محروم ماند، به جامعه خود توجه و اعتناهي نخواهد كرد و تنها خود را قبله ي خود خواهد ساخت، نتيجه ي طبيعي اين واقعه آن است كه او انساني خود پسند و غافل از ديگران گردد.

وقتي انسان تا اين درجه سقوط كند، بي ترديدي از تقوي فاصله خواهد گرفت و «خودي» او بين او و تقوي ديواري نفوذ ناپذير خواهد ساخت.

از اين پيش گفتيم حسن اينكه ما تقوي را ارزش برتر زندگي

[صفحه 187]

مي شناسيم اين است كه در اين حال معيار ارزشگذاري و قشر بندي در طبقات جامعه از تقوي مايه مي گيرد به جاي اين كه از اقتصاد يا جنگ ناشي شود، و طبقات جامعه نيز پديده اي

مي شود كه ضامن خير و صلاح گرد نه اين كه ميدان تنازع و تضاد باشد.

موقعيت سياسي و اجتماعي جامعه اسلامي در زمان خلافت امام

اگر براي درك موقعيتي كه در آن، امام (ع) به خلافت رسيد به بازبيني دقيق گذشته بپردازيم، جامعه ي اسلامي آن روز را جامعه ي بيمار و منحرفي مي يابيم كه در آن، دين يكسره نيروي دافعه ي خود را از دست داده و خود ستايي و قبيله گرايي جاهلي از نو شعله ور شده و مال و زور نقش آرماني يافته است.

و اين جا شايسته است كه علل به وجود آمدن چنين جامعه اي را بررسي كنيم.

بعد از عمر بن خطاب، عثمان بن عفان به خلافت رسيد، آغاز خلافت او افول نوعي از سياست و طلوع سياست تازه اي را اعلام مي كرد. عثمان از همان نخستين روز خلافت در تقسيم اموال و ولايات، روش خاصي در پيش گرفت. به خواص و نزديكان، و به هر كس كه به نسب يا سببي با او بستگي داشت اموال فراواني بخشيد و به عطيات معتنابهي مخصوص گردانيد، و آنان را برگرده ي مردم سوار كرد. جوانان بني اميه را به حكومت شهرهاي مختلف گماشت، جوان هايي كه از راز و رمز حكومت و سياست بي بهره، و از روح قدرت طلبي و سركشي- كه هرگز جائي در اسلام نداشت- لبريز بودند.

و چنين بود كه طبقه اي از اشراف ثروتمند و عياش كه جان و دلشان كشتزار ارزش هاي جاهلي بود به وجود آمد.

در زمان خلافت عثمان نفوذ اين طبقه به حدي وحشتناك گسترده شد كه بر همه ي اركان حكومتي قدرتي مطلقه يافتند. اموال فراوان و غنايم بسياري را، كه خداوند به مسلمين ارزاني داشته بود و مي بايست در راه آسايش تهيدستان و

فقرا صرف شود، به تصرف خود گرفتند. اين طبقه در سايه ي حمايت

[صفحه 188]

عثمان در سراسر كشور اسلامي پراكنده شدند و ريشه دواندند.

در كنار اين طبقه، طبقه ديگري از اعراب و باديه نشينان بودند كه نيروهاي مسلح دولت اسلامي از آنان تشكيل مي شد، و افرادي از ملل غير عرب نيز كه به مسلمين مي پيوستند در زمره ي اينان قرار داشتند. اين گروه ها در زمان خلافت عثمان از طبقه ي نو ظهور اشراف، ستم هاي فراوني مي ديدند، طبقه ي اعيان و عياشي كه به سبب رنگ و بوي جاهليتي كه در خوي و خون خود داشت، پيوسته در صدد افزودن قدرت و امتيازات خود بود.

عاقبت اين تبعيض ها آن بود كه همواره شكاف بين طبقات جامعه از جنبه هاي مادي و معنوي عميقتر و بيشتر گردد.

تا جائي كه تبعيض موجب طغيان، و كينه سبب فرياد شد، و طغيان فريادگر به شكل انقلاب مظلومان درآمد، و ستمديدگاني كه از بيدادگري ها به جان آمده بودند بر حكومت عثمان و واليان او شوريدند، و سرانجام كشته شدن عثمان نقطه پايان اين حوادث بود.

در آن روز مردم سيل آسا به طرف امام سرازير شدند و از او خواستند حكومت را به دست گيرد. وي در آغاز امر از پذيرفتن خلافت سر باز زد، اما نه براي اين كه توانائي اين مهم را در خود نبنيد و تحمل تبعات آن را بر خويش دشوار بدان، چه او براي تصدي امر زمامداري مسلمين توانائي و آمادگي تمام داشت و از زمينه هيا مختلف جامعه ي اسلامي آگاه بود، با جميع طبقات در مي آميخت و از نزديك مراقب زندگي آن ها بود. از اعماق جامعه و بافت دروني آن آگاهي داشت، و

روحيه ي طبقاتي حاكم بر روابط و پيوندهاي اجتماعي را مي شناخت.

و همه ي اين توانائي ها حاصل منزلت يگانه اي بود كه از مكتب پيامبر خدا (ص) يافته بود، او وزير و برگزيده ي رسول خدا، امين سر و فرمانده ي سپاه، مجري برنامه و رساننده ي پيام هاي او بود، و اين منزلت منحصر به فردي بود كه از همه ي صحابه ي رسول (ص) تنها به او اختصاص داشت، و او را از تمامي شرايط خلافت برخوردار مي ساخت.

رسول خدا (ص) وقتي امور مهم خود را به او وا مي گذاشت

[صفحه 189]

مي خواست كه او براي اين كار خطير آماده شود، و زمام امور را به دست گير، و او نيز براي اين كار كمال اهليت و استعداد را داشت.

با شرايط و امتيازاتي كه او داشت، گفتن اين مطلب حرفي زايد است كه او مي بايست پس از پيامبر زمامدار مسلمين باشد.

و اگر پس از رحلت پيامبر (ص) مستقيما حكومت به دستش نيفتاد، او زا حيات جامعه و زندگي توده ي مردم فاصله نگرفته بود و در امور گوناگون شركت داشت. ابوبكر و عمر و پس از آنان عثمان هرگز در مسائل مختلف سياسي، قضائي و جنگي از مشورت و راي او بي نياز نبودند. او مخصوصا در سال هاي خلافت عثمان، با جريان هاي محتلفي كه جامعه ي اسلامي را به پراكندگي مي كشاند، كاملا در ارتباط بود. اما عثمان در بسياري از موارد از پذيرفتن نظرات و پينشهادهاي امام خود داري مي كرد، چرا كه نزديكان تباهكارش او را محصور كرده بودند.

خواننده با توجه به حقايق گذشته در مي يابد كه چگونه فرو افتاده، و به سبب سياست ويژه ي عثمان و كارگزارانش شكلي فاجعه آميز يافته است.

او مي ديد كه روش هاي آسماني حيات

بخشي كه پيامبر (ص) در طول حيات خود براي استقرار اصول اسلامي در جامعه ي عرب به كار بسته بود، قدرت عملي خود را در ارشاد مردم از دست داده است.

او شيوه اي را كه با بكار بستن آن، كارها در مسير صحيح خود قرار مي گرفت، مي شناخت. و مردم نيز به خود آمده بودند: به حكومت موجود كمترين اعتمادي نداشتند و آن را ياور مظلومان و دشمن ظالمان نمي ديدند، و بر آن بودند كه خود حقوق خويش را اثبات و احقاق كنند، و خود آن را نگهدارند، و چنين بود كه رفته رفته پيوندشان با آن رابطه هاي معنوي كه مي بايست راهبر زندگيشان باشد، قطع شده بود.

[صفحه 190]

و راه جبران همه ي اين مفاسد و بازگشت اعتماد، آن بود كه مردم احساس كنند حكومتي صالح زمام امور را در دست گرفته است.

اما حصول چنين مقصودي، چندان آسان و زود ياب نبود، گروه هاي نواپئي با چنين تعبيرها، مخالف بودند، و طبيعي بود كه در برابر هر برنامه ي اصلاحي و هر اقدام مثبتي بايتسند و در اين راه هر نوع كوششي را عقيم كنند. اين بود كه امام پيشنهاد آنان را در قبول حكومت نپذيرفت، زيرا پيش بيني مي كرد هر گروهي كه بقاي خود را در بقاي بي تغيير آن فساد بداند، بي ترديد در مقابل او مقاومت خواهد كرد. و حوادث نيز اين پيش بيني را ثبت كرد.

او به جمعيتي كه به خانه ي او روي آورده بودند و مي خواستند حكومت را بپذيرد، گفت:

«دعوني و التمسوا غيري، فانا مستقلبون امرا له وجوه و الوان، لا تقوم له القلوب و لا تثبت عليه العقول، و ان الافاق قد اغامت، و المحجه قد

تنكرت، و اعلموا اين ان اجبتكم ركبت بكم ما علم، و لم اصغ الي قول القائل، و عبت العاتب، و ان تركتموني فانا كاحدكم، و لعلي اسمعكم و اطوعكم لمن وليتموه امركم، و انالكم وزيرا، خير لكم مني ميرا.»

(خطبه ي 92)

«مرا معاف داريد و ديگري را براي اين كار بجوييد، ما روي به كاري داريم كه رويه ها و گونه هاي مختلفي دارد. دل ها بر دشواري ان استوار نمانند، و عقل ها بار آن را نكشند. ابر سياهي آفاق را فرا گرفته، و راه حقيقت آسماني ناپديد گشته است. بدانيد كه اگر خواسته ي شما بپذيرم، شما را به راهي خواهم برد كه خود مي شناسم، و گوش بر سخن صملحت جويان و سرزنش ملامتگران فرو خواهم بست. حال آن كه اگر مرا بخود واگذاريد، نسبت به كسي كه او را به خلافت برمي گزينيد چون يكي از شما و شايد سخن نيوشتر و فرمانپذيرتر از شما خواهم بود، من اگر

[صفحه 191]

وزير و مشاورتان باشم بهتر از اين است كه زمامداري را برعهده گيرم».

امام مردم دست از وي برنداشتند تا مگر حكومت را بپذيرد. علي در آن موقعيت چنان مي ديد كه اگر خواسته ي آنان را قبول نكند، چه بسا ناصالحي فرصت طلب حكومت مسلمين را به چنگ بگيرد، و فسادي بر مفاسد بيفزايد. حال آن كه خود اميدوار بود بتواند مردم را از وضعيت ناگواري كه در طول خلافت دوازده ساله ي عثمان بدان دچار شده بودند، نجات بخشد، و با احياء معنويات اسلامي، شرافت و كرامت را به آنان باز گرداند. اين بود كه بناچار پذيرفت و مسلمين با او بيعت كردند.

اما پس از پايان امر بيعت، برنامه ها و اهداف خود را

به تاكيد تمام بيان و تشريح كرد، تا زمينه ي مناسب براي اصلاح ضروري كارهاي مردم فراهم شود، و بتواند بار ظلمي كه ستمديدگان جامعه را از پاي در مي آورد از آنان برگيرد، از اين رو گفت:

«اما والدي فلق الحبه، و برا النسمه، لولا حضور الحاضر، و قيام الحجه بوجود الناصر، و ما اخذ الله علي العلماء الا يقاروا علي كظه ظالم و لا سغب مظلوم، لا لقيت حبلها علي غاربها، ولسقيت آخرها بكاس اولها، و لا لفيتم دنياكم هذه ازهد عندي من عفطه عنز.»

(از خطبه ي 3)

«اما سوگند به آن كه دانه را مي شكافد و روان را مي آفريند. اگر به اين علت نبود كه گروهي براي بيعت حاضر شده بودند، و اگر به سبب وجود ياري كنندگان، حجت، بر من اقامه شنده بود، و خداي از دانشمندان پيمان نگرفته بود كه با ستمگر در حق كشي او و با ستمكش در پايمال شدن حق او همدمي نكنند، همانا كه زمام خلافت را بر گردنش رها مي ساختم و همچنان كه در اول كار، در امر خلافت جام ياس مي نوشيدم و چشم از آن مي پوشيدم و مي دانيد كه اين دنياي شما نزد من از آب بيني بز، ناچيزتر است».

و گفت:

[صفحه 192]

«اللهم انك تعلم انه لم يكن الذي كان منا منافسه في سلطان، و لا التماس شيي ء من فضول الحطام، ولكن لنرد المعالم من دينك و نظهر الاصلاح في بلادك، فيامن المظلومون من عبادك و تقام المعطله من حدودك.»

(از خطبه ي 131)

«خدايت تو مي داني كه آنچه كرده ايم در راه دستيابي به قدرت و در طلب متاع دنيايي نبوده است، بلكه بر آن بوده ايم كه نشان هاي دين تو را بر جاي

خود ببريم، و كار بلاد تو را به صلاح آريم، تا بندگان ستمديده ي تو در سايه ي امن بيارامند، و حدود و احكام ضايع مانده ي دين تو اجرا شوند».

و نيز گفت:

«و لكنني آسي آن يلي امر هذه الامه سفهاوها و فجارها، فيتخذوا مال الله دولا، و عباده خولا، والصالحين حربا، و الفاسقين حزبا، فان منهم الذي قد شرب فيكم الحرام، و جلد حدا في الاسلام، و ان منهم من لم يسلم حتي رضخت له علي الاسلام الرضائخ … »

(از نامه ي 62)

«اما بر اين مي ترسم كه حكومت امت اسلامي به چنگ نادانان و تباهكاران در افتد، و آنان مال خدا را به اختيار خود گيرند و دست به دست بگردانند، و بندگان خدا را به بند بندگي خويش آرند، و با نيكان به جنگ برخيزند، و بد كارگان را بر خود گرد آورند. حال آن كه از آنان در ميان شما كسي را مي شناسم كه شراب نوشيد و حد اسلامي بر او جاري شد، و يا كسي كه تا چيزي نگرفت به جانب اسلام نگرائيد». [64].

با توجه به همه ي اين جهات بود كه امام خلافت را پذيرفت. اما پيش از آن كه مردم با او بيعت كنند و او امر خلافت را به دست گيرد، برنامه اي را كه براي تحقق اهداف خود در نظر داشت، براي همه اعلان كرد.

[صفحه 193]

خواننده آگاه است كه برنامه و سياست او در آغاز خلافت امري ارتجالي نبود، بلكه برنامه ي مطالعه شده اي بود، و از واقعيت ناگواري كه جامعه ي اسلامي آن روز را رنج مي داد، مايه گرفته بود، او مي خواست با اين سياست جامعه را گام هائي به پيش برد و روزهاي خوشي

را كه براي جامعه اسلامي آرزو داشت تحقق بخشيد.

اصلاحات امام و عكس العمل مخالفان

اشاره

اما عمده ي كارهاي اصلاحي او در سه زمينه بود: اداره ي كشور، حقوق مردم، بيت المال

اداره ي كشور

در زمينه ي سياست اداري كشور، والياني را كه عثمان بر شهرها گمارده بود، و به سبب ظلم و تعدي، و بي كفايتي و نا آگاهي از راه و رسم كشور داري، سبب اصلي شورش مردم بودند، بر كنار كرد، و به جاي آنان مرداني ديندار و هوشمند و افرادي مدبر و دور انديش را بر كار گماشت.

حقوق مردم

در آن چه به حقوق مردم مربوط مي شد، اعلان كرد كه كافه ي مسلمين در حقوق و وظايف با يكديگر برابرند. مي دانيم كه در عصر جاهليت، حقوق افراد برابر نبود. اسلام اساس آن نابرابري و تبعيض ها را در هم ريخت، اما خلافت عمثان تبعيض هاي جاهلي را زنده كرد و دوباره سايه ي شوم آن را بر سر جامعه افكند، از اين رو قريش كه در سيادت بر قبايل عرب، گذشته اي افتخار آميز داشت، در روزگار عثمان سر برافراخت و آن بي عدالتي ها و تبعيض ها باز گشت، و آن هائي كه در اسلام سابقه و امتيازي نداشتند تنها به سبب آن كه از قريش بودند بر مجاهدان بزرگ اسلام برتري يافتند و بر جنگ آوران بدر و احد پيشي گرفتند … اما امام اين امتيازات جاهلي را الغاء كرد و گفت:

«الذليل عندي عزيز حتي آخذ الحق له، و القوي عندي ضعيف حتي آخذ الحق منه»

(از خطبه ي 37)

[صفحه 194]

«خوار نزد من عزيز گرامي است تا حق او را بگيرم. و افراد متكبر و گردنكش در نزد من خوارند تا حق مستضعفان را از آنان باز ستانم».

بيت المال

در زمينه ي سياست مالي، موضع سر سختانه و قاطعي در پيش گرفت، تمام زمين هائي كه عثمان به تيول خويشان درآورده، و ثروت هاي كلاني كه به طبقه ي اشراف بخشيده بود، مصادره كرد. او در نخستين خطبه ي خود در آغاز خلافت گفت:

«ايها الناس اني رجل منكم، لي مالكم و علي ما عليكم، و اني حاملكم علي منهج نبيكم، و منفذ فيكم ما امر به، الا و ان كلي قطيعه اقطعها عثمان، و كل مال اعطاه من مال الله فهو مردود في بيت المال، فان الحق لا

يبطله شيي ء- و الله لو و جدته قد تزوج به النساء، و ملك به الاماء، لرددته فان في العدل سعه، و من ضاق عليه العدل، فالجور عليه اضيق». [65].

(خطبه ي 15)

«اي مردم! من يكي از شمايم. با هر يك از شما در حق و وظيفه برابرم، روش كار من همان سنت پيامبر شماست و دستور او را به كار خواهم بست. بدايند زمين هائي كه عثمان به تيول وابستگان خود درآورده و اموالي كه ب نارا به اين و آن بخشيده است، همه و همه به بيت المال باز گردانده خواهد شد، هرگز چيزي حق را باطل نمي كند.- و الله كه اگر چيزي از آن اموال را بيابم كه با آن، زناني را كابين داده و يا كنيزاني خريده باشند، همانا كه مال را به صاحبانش باز مي گردانم. هر آينه در عدل گشادگي است. پس آن كس كه عدل بر او تنك گيرد، ستم به او تنگتر خواهد گرفت».

روش رسول خدا (ص) در تقسيم اموال بر اين بود كه بين فاضل و مفضول تفاوتي نمي شناخت زيرا كه در اين امر نياز ملاك بود و نه فضل. و از طرفي فضل كالائي قابل خريد و فروش نبود

[صفحه 195]

و نيست كه در برابر آن به صاحبش مالي بپردازند. شخص فاضل و متقي اجر خود را در پيشگاه خدا و نزد مردم در مي يابد. ابوبكر و عمر گرچه بعضي را بر ديگران برتري مي دادند اما به هر صورت در اين امر به حداقل به مسائلي توجه داشتند. عثمان بي آن كه فضيلتي را در نظر گيرد تبعيض را به حد غير قابل قبولي رساند، و با اين كار به آتش

اختلاف طبقاتي دامن زد و آن را به صورت بلايي اجتماعي درآورد. امام روزي كه به خلافت رسيد از اين روش عدول كرد، و سهميه ي همه را يكسان نمود.

اما اين سياست امام (ع) هر قدر براي طبقه ي مستضعف فقير و توده ي زير بار ستم خوشايند و مطلوب بود، براي قريش و غرور و تكبر و برتري طلبيش، شكستي فاحش به حساب مي آمد.

زيرا در چنان شرايطي چگونه مي توانست ثروت بيكراني به دست آورد، بي آن كه لحظه اي از خود بپرسد: اين ثروت از كجا آمده است؟

يا چگونه از آن پس مي توانست به سلطه جويي و خود كامگي خود ادامه دهد و در سايه ي حمايت اسلام اشرافيت جاهلي خود را بر مردم تحميل كند؟

اين سياست امام (ع) براي روساي قبائل عرب هم كه با شيريني حق السكوت با خليفه ي پيشين موافقت كرده بودند، ضربه اي مهلك بود.

براي هواداران واليان عثمان در مدينه و شهرهاي ديگر نيز واقعه اي ناگوار محسوب مي شد.

از همه بيشتر واليان بر كنار شده ي عثمان، خلع شدگان از قدرت، آن هايي كه به سبب بد رفتاري ها و بيدادگري هايشان با توده ي مردم، سرنوشت نامطلوبي در انتظارشان بود، روش امام را حادثه اي غير قابل تحمل مي دانستند.

تغيير حكومت و رسيدن آن به علي بن ابي طالب (ع) براي همه ي اين گروه ها مصيبت بزرگي بود، و شايد در اين باره رايزني ها كرده، و به اين نتيجه رسيده بودند كه اگر امام (ع) از گذشته ي آنان بگذرد و با آنان راه ملايمت و موافقت در پيش گيرد، به طاعت و فرمان او گردن نهند، و اين بود كه يكي از بزرگان بني اميه

[صفحه 196]

را به حضور امام فرستادند، و او گفت: «يا

اباالحسن! تو با همه ي ما به ستم رفتار كردي … اگر آن چه را كه در زمان عثمان به دست آورده ايم به ما باز گذاري با تو بيعت خواهيم كرد.» [66] اما امام (ع) پيشنهادشان را نپذيرفت، و در اجراي شيوه اي كه به صلاح مسلمين مي داشت، اصرار ورزيد.

گروه هاي مخالف عكس العمل خود را با جنگ جمل نشان دادند. اين واقعه به وسيله ي بني اميه و ديگر اطرافيان عثمان كه حكومت جديد با هوس ها و منافع آنان كنار نمي آمد، زمينه سازي شده بود، و در ماهيت خود حركتي اموي خالص بود. سلسله جنبانان اين فتنه، پس از اين كه به سبب عدل علي، تيرهاي طمع خود را به سنگ خورده يافتند، بر آن شدند كه زمام حكومت را به سوي خود بگردانند. ليكن امام آن توطئه را در نطفه خفه كرد و كساني كه از تيغ او جان سالم به در بردند، به شام گريختند.

پس از پايان جنگ جمل، امام محل حكومت خود را از حجاز به عراق منتقل كرد، و كوفه را مستقر حكومت خود قرار داد، كوفه ي آن روز، پايگاه اصلي جامعه ي جوان اسلامي بود.

امام در عراق سياستي را كه قبلا در زمينه ي مال و اداره ي امور كشور اعلام و تبليغ كرده بود، دنبال كرد. در آن روز تقسيم يكسان بيت المال، مساله ي حل شده اي بود، و مواخذه كارگزاران در برابر خطاهاي جزئي و كلي، مراقبت دائم از كارهايشان و گماشتن ناظران امين بر آنان امري ناگزير مي نمود.

عناصر مسلمان غير عرب در كوفه ي فراوان بودند، و جمعيت قابل توجه ايراني و غير ايراني مسلمان را تشكيل مي دادند. اينان در چشم عرب كه قبيله گرايي

در دل و جانش شعله ور بود، در طبقاتي پائين قرار داشتند، و تصور اين كه همه ي اينان با اعراب در صفي واحد قرار گيرند و از حقوقي يكسان برخوردار گردند، بسيار دشوار مي نمود از اين رو عرب پيوسته در جستجوي امتيازي براي خود بود، اما امام هرگز به چنين مسائلي اعتنا نمي كرد و به آن وقعي نمي نهاد، و از نظر او مساوات، اصلي شامل بود كه عرب و غير عرب را در برمي گرفت.

[صفحه 197]

و براستي اين سياست كه به تمام معني از آلام و آمال توده ي مردم آگاه بود، و تنها خوشبختي و سعادت آنان را در پيش چشم داشت موفق مي شد، اگر سياست ديگري با آن به مخالفت برنمي خاست.

در همان هنگامي كه حكومت امام در كوفه، نخستين روزهاي خود را آغاز مي كرد، حكومت ديگري در شام به دست معاويه پا مي گرفت.

و همان روزي كه امام با اتخاذ شيوه ي اسلامي ناب براي توده ي مردم- به تناسب شرايط اقتصادي، سياسي و نظامي و تا سر حد توانايي- رفاه، امنيت و عدالت را فراهم مي كرد، معاويه راه ديگري را در پيش گرفته بود: دلها را به مال مي خريد. در ازاء محروميت جمعي، گروه خاصي را برتري مي داد و بالا مي برد، در آباداني راه ها اهمال مي كرد و امنيت جامعه را به آشفتگي مي كشاند.

معاويه در اخذ ماليات از كشاورزان و بازرگانان، به ستم فراواني كه بر آنان مي رفت، اعتنائي نداشت، و همت او تنها بر اين بود كه مالي را به چنگ آورد و با آن طمع روساي قبايل عرب را، كه سپاهيان به كمك آنان جمع مي آمدند، اشباع كند و آنان را براي سركوب هر قيام آزادي

بخشي آماده نگهدارد.

و عراق براي اين سياست بازي معاويه طعمه ي مناسبي بود.

بزرگان قبائل، روش معاويه را مي ديدند و دلباخته ي آن مي شدند. هر آنچه از ثروت، احترام و مقام مي خواستند او در اختيارشان مي گذاشت. حال آنكه از اين دانه پاشي ها در حكومت علي خبري نبود.

بعلاوه جامعه ي عراق جامعه اي قبيله اي بود، و هر قبيله اي رئيسي، اشرافي و آداب و رسومي داشت، دنياي انسان قبيله اي چنانكه در جامعه شناسي نيز ثابت شده است- قبيله ي اوست. با انفعالات قبيله، منفعل مي شود، آنچه قبيله بخواهد مي خواهد، با آنچه دشمني كند دشمني مي ورزد و بالاخره به همه ي اشياء و امور از چشم قبيله مي نگرد، و سبب اين امر تبعيت او از ارزش هاي حاكم بر فضاي حيات قبيله است.

[صفحه 198]

مركز و محور قبيله رئيس آن است. رئيس در جامعه ي قبيله اي فرمانده و مرجع و سرشناس ترين فرد قبيله است. كافي است او سخني بگويد و بقيه ي افراد به صورت قانوني از آن تبعيت كنند يا كافي است كه او در برابر امري موضعي اتخاذ كند و ديگران از او پيروي نمايند. در اين نوع جوامع معمولا تعداد افرادي كه بر اين خانواده ي بزرگ نظارت و حكومت مي كنند از شمار انگشتان دو دست تجاوز نمي كند.

و اين طبيعت جامعه ي قبيله اي آن روز بود.

بي ترديد اسلام بر اين طبيعت اثر فراوان گذاشت، اما اين تاثير، عميق و بنيادي نبود، چنانكه چند سال بعد از پيامبر (ص) انحرافاتي زمينه را مساعد كرد و قبيله گرايي دوباره با قوتي هر چه تمامتر به خودنمايي درآمد.

با شناختن روحيه ي حاكم بر جامعه ي عراق، مي توان دريافت كه سياست معاويه چگونه در جامعه ي آن روز موثر بوده است.

اين جامعه ي قبيله اي فرمانبردار مطلق روساي خود بود.

و اين

روسا همواره در پي افزودن قدرت، تسلط، ثروت و مقام اجتماعي خود بودند و در حالي كه همه ي اين خواسته هاي دل انگيز، بر سر سفره ي فريب معاويه از همگان دلربايي مي كرد، خوان عدل امام از آن پاك شسته بود. از اين رو، اينان سلطنت معاويه را از عدالت علي بهتر مي دانستند، و راستي هم براي آنان بهتر بود. همه ي افرادي كه سخن روساي خود را مي پذيرفتند و به آن گردن مي نهادند، بي آنكه بدانند اگر حكومت معاويه براي استخوانداران قبيله دلخواه باشد، خلافت علي (ع) براي آنان- توده ي مردم- سعادت آميز است، چرا كه در برابر مساوات و عدالت امام (ع) معاويه تبعيض و بي عدالتي را بر نامه ي كار خود ساخته بود، اما آنان، كه از چشم روساي قبائل به مسائل مي نگريستند، چنين حقيقتي را نمي دانستند.

و بدين ترتيب سياست معاويه در مردم عراق موثر افتاد. در آن روز بعضي از مخلصان امام بر اين واقعه آگاه بودند، و به آن حضرت گفتند:

«يا اميرالمومنين! از اين اموال به آنان ببخش، و اشراف

[صفحه 199]

عرب و قريش را بر موالي و عجم برتري ده و با اين كار از كساني كه بيم مخالفتشان مي رود دلجويي كن!.» [67] آنان كار معاويه را مي ديدند و مي دانستند كه روساي قبائل بيش از رشوه اي طمع ندارند. امام (ع) در جواب آن نصيحتگران گفت:

«اتامروني ان اطلب النصر بالجور فيمن و ليت عليه؟ و الله لا اطور به ما سمر سمير، و ما ام نجم في السماء نجما! لو كان المال لي لسويت بينهم، فكيف و انما المال مال الله! الا و ان اعطاء المال في غير حقه تبذير و اسراف، و هو يرفع صاحبه في الدنيا و

يضعه في الاخره و يكرمه في الناس و يهينه عبدالله».

(از خطبه ي 126).

«آيا از من مي خواهيد با ستم بر مردمي كه بر آنان حكومت مي كنم، به طلب پيروزي برآيم؟ نه به خدا سوگند! تا دنيا دنياست چنين كاري نخواهم كرد. اگر همه ي اموال عمومي دارائي شخص من نيز بود و مي خواستم به مردم دهم، آن را به تساوي تقسيم مي كردم، حال آن كه اين اموال از آن خداست. بدانيد كه صرف و بذل نارواي اموال عمومي عين تبذير و اسراف است، و اين كار آدمي را در دنيا بلندي مي دهد و در آخرت به پستي مي برد، در نزد مردم عزيز، و در پيشگاه خائنان و تباهكاران مورد خشم امام، و مقصد پول پرستان و جاه طلباني بود كه در دربار معاويه هر نوع اكرام، مقام و پول و منزلت اجتماعي مي يافتند.

امام به سهل بن حنيف- يكي از كارگزاران خود- درباره ي پيوستن هم اينان به معاويه، نوشت:

«و انما هم اهل دنيا مقبلون عليها، و مهطعون اليها، و قد عرفوا العدل و راوه، و سمعوه و وعوه، و علموا ان الناس عندنا في الحق اسوه، فهربوا الي الاثره، فبعدا لهم و سحقا!».

(از نامه ي 70)

[صفحه 200]

«اما آنان اهل دنيايند، و از اين رو بدان روي كردند و به سوي آن شتافتند. حال آنكه عدل را شناختند و ديدند و شنيدند و دريافتند، دانستند كه مردم در نزد ما يكسان و برابرند. اما از عدل به تبعيض و بي عدالتي پناه بردند. خداوند آنان را از رحمت خود دور كند.»

و سياست معاويه را بدينگونه توصيف كرد: [68].

«طبيب دوار بطبه، قد احكم مراهمه، و احمي و مواسمه، يضع ذلك حيث الحاجه اليه: من قلوب

عمي، و آذان صم، و السنه بكم، متتبع بدوائه مواضع الغفله و مواطن الحيره … » (از خطبه ي 108)

«طبيعي است كه با درمان بخشي خويش در جامعه مي گردد، مرهم ها را آماده و ابزار داغ كردن را مهيا دارد، و در مواقع حاجت، چون بيماري: دل هاي كور، گوشهاي ناشنوا، زبان هاي لال، آن مرهم و ابزار را به كار مي گيرد. با دواي خويش غفلت ها و حيرت ها را مي جويد و درمان مي بخشد».

و بدينگونه سياست معاويه، اثر خود را بخشيد، و بزرگان اصحاب امام را چنان به خيانت متمايل ساخت كه وقتي آنان را فراخواند، دست از ياري بازداشتند و در وقت نياز، او را رها كردند. در ميان خطبه هاي نهج البلاغه بسيارند سخناني كه شكايت و دلتنگي او را بيان مي كنند، از جمله مي گويد:

«يا اشباه الرجال و لا رجال! حلوم الاطفال، و عقول ربات الحجال. لوددت اني لم اركم و لم اعرفكم معرفه- و الله- جرت ندما، و اعقبت سدما. قاتلكم الله! لقد ملاتم قلبي قيحا، و شحنتم صدري غيظا، و جرعتموني نغب التهمام انفاسا، و افسدتم علي رايي بالعصيان و الخذلان، حتي قالت قريش: ان ابن ابي طالب رجل شجاع، و لكن لاعلم له في الحرب … ».

(از خطبه ي 27)

[صفحه 201]

«اي نامردان مردنما! اي كه همچون كودكام در خواب پريشانيد و همچون پرده نشينان دستخوش رويا. كاش شما را نديده بودم و به هيچ روي نشناخته بودم. به خدا كه شناختن شما مايه ي پشيماني است و به فرجام موجب آه و افسوس. مرگ بر شما باد! همانا كه دلم را سخت چركين كرديد و سينه ام را از خشم بياكنديد و پياپي و دمبدم جرعه هاي اندوه بر من بپيموديد و با

نافرماني و با واگذاشتن من، انديشه هاي مرا چندان تباه ساختيد تا قريش گفت:

همانا كه پسر ابوطالب مردي دلاور است اما او را علم جنگ نيست».

اين سياست، شديدترين اثر خود را بعد از جنگ صفين نشان داد. هنگامي كه داستان غمبار حكميت با زيركي عمروعاص و بي خبري- يا سوءنيت- ابوموسي پيش آمد، معاويه به فرستادن گروه هاي مهاجمي پرداخت كه به طور ناگهاني به نواحي تحت حكومت امام (ع) مي تاختند، مي زدند، مي كشتند و غارت مي كردند و بدون مانع و رادعي امنيت مردم را به خطر مي انداختند. در اين هنگام، هرگاه امام از بزرگان ياران خود مي خواست كه به ياري مسلمين بشتابند، از اطاعت او سر باز مي زدند و سخنان او را نشنيده مي گرفتند. نمونه ي بارز اين خيانت، روزي به ظهور پيوست كه معاويه سپاهيان خود را به مصر فرستاد و امام خواست كه پيش از فوت وقت و از دست رفتن مصر به ياري محمد بن ابي بكر بشتابند، اما كسي به اجابت خواسته ي او برنخاست، تا مصر به دست معاويه افتاد و محمد بن ابي بكر به شهادت رسيد.

امام اگر مي خواست مي توانست آنان را به صف سپاهيان خود بازگرداند، يعني آنان را بر ديگران ترجيح دهد، و بيش از سهميه از بيت المال به آنان ببخشد و آنان را بر مردم تحميل كند و بدين نحو غرور قبيله اي آنها را ارضاء نمايد. اما اينجا ديگر امام به جاي اين كه براي توده ي مردم پدري مشفق باشد و پايه ي حكومت او بر دلها نهاده شود، به ستمگر جباري تبديل مي شد كه پادشهاهيش بر شمشير و زور استوار بود.

يكبار به آنان گفت:

[صفحه 202]

«و اني لعالم بما يصلحكم و يقيم اودكم، و

لكني لااري اصلاحكم بافساد نفسي» (از خطبه ي 69)

«من از آنچه شما را اصلاح مي كند و از انحراف به راستي مي آورد، آگاهم، ليكن هرگز نمي خواهم اصلاح شما را نتيجه ي افساد خود گردانم».

اين بود وضعيت اجتماعي و سياسي جامعه اي كه امام بر آن حكومت مي كرد.

و بديهي است جامعه اي كه حيات اجتماعي و سياسي خود را بدين منوال مي گذراند، يكسره دور از تقوي بود. زيرا كه تقوي و قبيله گرايي، تقوي و نصرت باطل، تقوي و تبعيض و تكبر دو امر متضادي هستند كه با هم جمع نمي شوند.

و اين واقعيت تلخ و اسف انگيز چگونه به امام فرصت مي داد كه براي اصلاح امور گامي بردارد؟ آيا مي توانست به تقاضاهاي روساي قبائل تن دردهد و آنچه مي خواهند به آنان ببخشد؟

در اين باره گفت:

«اتامروني ان اطلب النصر بالجور … ؟»

(از خطبه ي 126)

«آيا از من مي خواهيد كه با ستم بر مردم در صدد پيروزي خود برآيم … ؟».

آيا مي توانست آنان را بكشد و از سر راه بردارد؟ اين كار نيز خلافت او را به مخاطره مي انداخت و مردم را بر او مي شوراند، و بالاخره تبعيد آنها نيز سبب مي شد كه آشكارا به طرف معاويه رانده شوند و قبائل خود را هم با خود بكشانند. در چنين شرايطي بهترين كار آن بود كه آنها را زير نظر گيرد كه اگر هم در اين حال از ياري او مي نشستند به ياري دشمن برنمي خاستند. اين بود كه بر آن شد تا به دو طريق ديدگاه مردم را نسبت به خودشان و اهدافشان تغيير دهد:

اول: با قبيله گرايي مبارزه كند. و در اينجا بيشتر توجهش به مردم عادي بود. امام به خوبي مي دانست كه نيروي روساي قبائل

[صفحه 203]

حاصل

ايماني است كه مردم عادي به آنان دارند، و چنانچه پيوند اين ايمان سست شود و درهم ريزد، ارزشي براي آنان باقي نخواهد ماند.

راه دوم موعظه و نصيحت بود. امام مي خواست براي بزرگان قبائل روشن كند كه به آنچه نظر دوخته اند، توهمي بيش نيست و قدرت و مالي كه دارند بارها از آنچه به خيانت و پيمان شكني و نصرت باطل به دست آيد، بهتر است. از اين رو مي بينيم كه بيشتر مواعظ نهج البلاغه به دور همين محور مي گردد.

در اين مواعظ نظر او متوجه افراد عادي نيز بود زيرا مي انديشيد كه رهبران به طمع رشوه و وعده ي معاويه آنان را بفريبند. شايد علت اصلي آن كه امام اين همه در وعظ، تاكيد و تكرار مي كند همين موضوع است. از سخنان او كمتر خطبه اي است كه از چنين مواعظي خالي باشد. با اين تاكيد و تكرارها مي خواست نور هدايت در دلشان بپاشد و نيروي وجدانشان را تقويت كند تا شايد در مقابل آن انحرافات مصونيت يابند.

اين تصويري بود از وضع سياسي و اجتماعي حاكم بر روزگار خلافت علي (ع) و رابطه اي كه اين وضع با مواعظ اوداشت.

درباره ي اصرار مردم بر پذيرفتن خلافت و در باب سياست امام (ع) رجوع شود به: خطبه ي شقشقيه، شماره ي 232 -224 -156 -131 -126 -92 -37 -15 -3 و نيز نامه ي آن حضرت به عثمان بن حنيف انصاري عامل بصره شماره ي 45- و نامه ي او به مردم مصر هنگامي كه مالك را به آنجا روانه كرد شماره ي 62.

و درباره ي سرزنش اصحاب و خستگي او (ع) از آنان رجوع شود به: خطبه ها شماره ي 192 -182 -180 -164 -123 -119 -108 -106 -97 -71

-69 -39 -34 -29 -27 -25- (القاصعه)- و نامه ي او به عبداله بن عباس بعد از شهادت محمد بن ابي بكر شماره ي 35- و نامه ي او به سهل بن حنيف كارگزار مدينه درباره ي كسانيكه به معاويه پيوسته بودند شماره ي 70- و شماره ي 261، از بخش كلمات قصار.

[صفحه 204]

واقع گرايي در اسلام و در انديشه ي عرب جاهلي

در خلق [69] و خوي اصيل عرب صفت نماياني ديده مي شود كه به راستي در خور توجه و شايسته ي شرح و بررسي است، چرا كه مطالعه و شناخت آن، كليد رمز بسياري از صفات كريمه ي عرب است.

اين صفت ويژه ي، واقع گرايي او است، بدان صورت كه مي فهميده و تحت تاثير آن در هنگامه ي جنگ و هنگام حمايت از همسايگان، ياري ناتوانان، بخشش مال و لذت جويي و خوشگذراني عمل مي كرده است.

براي انسان و هر موجود زنده ي ديگر، مساله ي مرگ امري ناگزير و سرنوشتي محتوم است. روز مرگ ناپيدا و نامعلوم است و كسي نمي داند كه نوبت عمرش چه روزي به پايان خواهد آمد. به همان اندازه كه آدمي مي پندارد مرگ از او فارغ نشسته است، احساس مي كند كه به قصد جانش كمين كرده است. اما دنياي بعد از مرگ؟ قبر و تنهايي و وحشت است! و گور همه را شكار مي كند بي آنكه راه گريزي براي كسي بگذارد.

و دنيا، آيا جز اين است كه ناپديداري، طبيعت اصيل آن است؟ آيا در چند رنگي و بي ثباتي آن ترديدي هست؟ ما هر چه ديده ايم و مي بينيم روزگار عزيزان را به خواري مي برد، ثروتمندان را به خانه ي فقر مي نشاند، تندرستان را به بستر بيماري مي اندازد و صبح خوشبختان را به غروب بدبختي مي رساند.

و چون سراسر كارهاي دنيا چنين است، آدمي در روز توانائي چرا

بايد از لذت جويي منع شود؟ يا روز زبانه كشيدن آتش جنگ، چرا بايد بگريزد؟ و بالاخره در هنگام روبروئي با نيازمندان و مصيبت ديدگان، چرا بايد دست از بخشش و كرم باز دارد؟

روزگار اقامت ما بر زمين محدود است. مرگ را به پايان حيات نهاده اند. خانه ي بعد از بعد خانه ي گور است و پس از آن

[صفحه 205]

بنا به عقيده ي رايج جاهليت- دنيا، دنياي فراموشي و آسودگي است. حال كه چنين است، چرا در اين فرصت چند روزه ي عمر در پي لذت ها ننشينيم؟ و چرا دست كرم نگشائيم و نام نيك و ذكر خير خود را پس از مرگ در دلها و بر زبان ها ننشانيم؟

به راستي عين ناتواني و ناداني است كه آدمي از پذيرفتن اين واقعيت ها سرباز زند، هستي فناپذير خود را جاودان انگارد، به امساك دست كرم ببندد، جان و تن از معركه ي جنگ دور دارد و از لذت جويي بپرهيزد.

البته اين واقع گرايي عرب امري بي مقدمه و ناگهاني نبود، بلكه حاصل انديشه هايي بود كه مساله ي مرگ و زندگي و تغيير نسل ها را توجيه و تفسير مي كرد و رايجترين مضمون شعر آن روز عرب بود.

به عنوان نمونه شعر «طرفه بن العبد» نشان مي دهد كه او چگونه زياده روي در انفاق و لذت جويي خود را توجيه مي كند و با چه تعليلي افراط در بخشش و صرف مال و لذت جويي و كاميابي را موجه مي نمايد:

«من قبر بخيلي را كه مال به جانش بسته بود و به ذره اي از آن بخل مي ورزيد، با گور مبذري كه ثروت خويش در تن آساني صرف مي كرد يكسان مي بينم.

اي آنكه مرا به ملامت گرفته اي! اگر در جنگ شركت نجويم و از لذائذ زندگي بر

كنار بنشينم مرا جاودانه خواهي ساخت؟

اگر نمي تواني مرگ را از من دور كني، پس بگذار با انفاق آنچه در دست دارم بر او پيشدستي كنم». [70] و يزيد بن حكم ثقفي در اندرز به فرزندش مي گويد: [71] «بخل آن كه شكار مرگ و نشانه ي تير حوادث روزگار است، چه معنايي دارد؟

حال آنكه در پيش روي خود، نسل ها را چون برگ خزان

[صفحه 206]

پوسيده و نابود شده مي بيند» و حاتم طائي به همسر خود مي گويد: [72].

«اي معاويه! آنگاه كه چنگال مرگ گلوي آدمي را بفشارد و نفس را در سينه اش به بند آرد، ثروت، كدامين درد او را درمان خواهد كرد؟

اي معاويه!اگر پيكرم در بياباني به گور نهاده شود و از نعمت دنيا جرعه ي آب و شرابي نيابم، درخواهي يافت كه در آنچه بخشيده ام زياني نبوده است و از آنچه به بخل اندوخته ام دستم تهي مانده است».@.

و اياس بن قائف مي گويد: [73].

«اغنياء در سرزمين خود مي آسايند اما غربت و فراق تهيدستان را به هر جائي كه بخواهد آوراه مي كند. تا با برادرت هستي و به او نيكي كن، چه براي جدايي و دوري مرگ كافي است».

و نمر بن تولب مي گويد:

«زنش او را به مال اندوزي و بخل تحريص كرد، حال آنكه گردش روزگار دروغ و فريب نفس را به او نشان داد، وو ما چه بسيار انسان هاي كريم ايثارگر، مورد اعتماد، گشاده دست و سخاوتمند ديده ايم.

تو در پيش من بودي و ديگران از اطراف من پراكنده شدند و من تا زماني كه آنها دوباره حاضر شوند و تو با من نباشي خود را تهيدست مي پنداشتم.

اي ملامتگر! اگر جسد من در بيابان دور افتاده اي به خاك سپرده شود و ياران

و خويشان مرا ترك كنند.

خواهي ديد كه آنچه اندوخته ام از آن من نبوده و تنها آنچه انفاق كرده ام به من اختصاص داشته است.

چه بسيار صاحب شتراني كه شترها را از آن خود مي پندارند و در حفظ و نگهداري آنها رنج مي كشند، غافل از اينكه فردا

[صفحه 207]

زمام شترها در دست ديگري باشد و آبشخور و چاه آب تغيير يافته باشند». [74] و نيز مي گويد:

«زنم به سختي و ناراحتي گريه كرد، زيرا با چند جام شرابي كه به بهاي شتر پير و از كار مانده اي تهيه كرده بودم، از جوانمردان پذيرائي كردم». [75] در حاليكه من در يك ميهماني چهار شتر جوان صرف كرده بودم و پس از آن چهار شتر جوان ديگر.

آيا براي هر چيز ساده اي بايد گريه كرد؟ نه، گريه بر چيز بي ارزش نشانه ي بي خردي است.

هر گاه دوستانم به خانه ي من بيايند، دعوتشان كن تا به عيش و عشرت سرگرم شوند يا با من به لهو لعب بپردازند.

آنها را از اطراف بستر من مران، كه ناگزير روزي از من خالي خواهد ماند.

آيا هيچ از سرنوشت «عادياء» و خانه اش و اموالي كه- از سركه و شراب- به عيش صرف كرد، نمي پرسي؟». [76] و حارث بن حلزه مي گويد:

«در حاليكه انسان تلاش مي كند و ديگران هم براي او مي كوشند، پيش آمد ناگواري او را بخود مشغول مي كند، گل عيش او را مي چيند و آرامش را از او مي گيرد.

اينقدر مكوش كه شير شتر بيشتر شود، زيرا كه نمي داني

[صفحه 208]

چه كسي آن را خواهد دوشيد». [77] و هذلي مي گويد:

«همه ي بلند همتان برآنند كه در مجد و شرف بر تو پيشي گيرند، ولي تو بر آنان پيشدستي كن.

و مال دنيا را

به دست آور و ببخش، كه هر چه آسايش و راحتي از قبل آن بدست نيايد از دست رفتني است». [78].

و زن شاعري گفته است:

«تو اسب ها و شتري كه دوشنده ي شيرش در آن به حيرت مي ماند و گوسفنداني را كه همچون سيل ملخ بي شمار بودند به جوانمردان بخشيدي، آري همه ي اينها مال دنيا و از دست رفتني بودند.» [79] و تيم بن مقبل مي گويد:

«مال دنيا را كه عاريتي و ناپايدار است به دست آر و ببخش و به همراه روزگاري كه آن را از بين مي برد صرف كن». [80] چنانكه مي بينيم اين واقع گرايي و غنيمت شمردن فرصت خوي اصيل عرب بود.

اسلام آن را تاييد و تهذيب كرد و به آن ارزش و وجهه ي اجتماعي بخشيد، بدين ترتيب كه وقتي مرگ حقيقتي است كه در پيش پاي ماست و ما اعتقاد داريم كه پس از اين جهان، دنيائي بازتر، پر نعمت تر، شريفتر يا دنيائي سياهتر، ناگوارتر و رنج آورتر وجود دارد، چرا نبايد زاد اين راه را فراهم سازيم. يا چرا اين دنياي حقير ما را از آينده ي پرارزش بازدارد؟ يا چرا به خوي حيواني و وحشيگري روي آريم، يا براي نصيب دنيائي خيانت و غدر پيشه كنيم، يا به هوس اينكه دينار و درهمي به اندوخته ي خود بيفزائيم به برادران خود ستم روا داريم، يا براي حقيري زودگذر،

[صفحه 209]

با همدينان، همنوعان و هموطنان خود خصومت ورزيم، زندگي را بر خود و برادران خود تباه و سياه سازيم و چنان بيگانه وار زندگي كنيم كه رشته ي عاطفه اي ما را به وحدت گرد نياورد و رابطه ي محبتي دل هاي ما را پيوند ندهد و در چشم ما برقي از

انساندوستي ندرخشد؟ ايا مرگ براي پراكنده جمعيت ما كافي نيست و بايد عوامل ديگري به آن افزود؟ نه هرگز! «تا با برادرت هستي به او نيكي كن».

اين واقعيت زيبا و آرام بخش و اين احساس انساني سرشار و پرثمر، در روزگار امام، با دل و جان مردم عراق بيگانه بود.

امام مي خواست كه اين احساس را به دنياي آنان بازگرداند و از اين رو در بعضي از مواعظ او (ع) مي بينيم كه بر بيگانگي آنها از اين احساس و شعور مي نالد و دريغ مي خورد و آنان را ترغيب مي كند كه به آن بازگردند و در كارها و رفتار خود آن را رعايت كنند.

امام (ع) در بخش ديگري از سخنان خود، كه چه بسا هم نمي توان آنها را وعظ ناميد، مردم را به اين سبب نكوهش مي كند كه چرا واقع بينانه به مرگ و حيات نمي نگرند و در عين حال آنان را به اين موضع باز مي خواند.

او مي گويد:

« … و قد اصبحتم في زمن لايزداد الخير فيه الا ادبارا و الشر الا اقباله و لا الشيطان في هلاك الناس الا طمعا …

اضرب بطرفك حيث شئت من الناس فهل تبصر الا فقيرا يكابد فقرا، او غنيا بدل نعمه الله كفرا، او بخيلا اتخذ البخل بحق الله و فرا او متمردا كان باذنه عن سمع المواعظ و قرا … »

(از خطبه ي 129)

«و شما در روزگاري هستيد كه خير همواره از آن دور مي شود و شر پيوسته به سوي آن پيش مي آيد و حرص شيطان به تباهي مردم به فزوني مي رود … به هر كس كه مي خواهي نگاه كن! آيا جز بينوايي كه از ناداري مي سوزد، يا ثروتمندي كه نعمت

[صفحه

210]

الهي را به كفر برگردانده است، يا بخيلي كه با خودداري از اداي حق خدا، زيادتي مال مي طلبد، يا سركشي كه گوشش در شنيدن اندرزها سنگيني گرفته است، كسي را مي بيني؟».

و نيز مي گويد:

« … فمن آتاه الله مالا فليصل به القرابه و ليحسن منه الضيافه و ليفك به الاسير و العاني و ليعط منه الفقير و الغارم و ليصبر نفسه علي الحقوق و النوائب، ابتغاء الثواب، فان فوزا بهذه الخصال شرف مكارم الدنيا و درك فضائل الاخره … »

(از خطبه ي شماره ي 142)

«پس كسي كه خداوند مالي به او عطا كرده است، بايد كه با آن پيوند خويشاوندي را استحكام بخشد و از آن ميهماني دهد و اسير و گرفتار را به آزادي رساند، و تهيدست و وامدار را به احسان ياري دهد و به طلب پاداش الهي در اداي حقوق و روبرويي با دشواري ها شكيبايي ورزد. چه توفيق كسب اين خصال، شرف مكارم دنيا و درك فضائل آخرت است … ».

رجوع كنيد به خطبه هاي ذيل: 166 و142 و129 و117 و111 و23.

نظر امام در زمينه دنيا و فقر

امام (ع) در مواعظ خود از ما نمي خواهد كه دل از دنيا برگيريم و لذات آن را بر خود حرام كنيم و به طور كلي غرايز و تمايلات خود را به بند كشيم، البته رهايي از چنگ غرايز و تمايلات به مدد خويشتن داري، كاري بزرگ است اما نه چنان است كه از هر كسي برآيد و دشواري آن بر هر انساني آسان باشد.

او (ع) در يكي از سخنان هدايتگر و روشني بخش خود هر نوع كوشش انسان را براي بريدن از واقعيت سرشت خود، بريدن: از واقعيت هائي كه جسم غرايز و تمايلات او- به

عنوان يك انسان- بر او تحميل مي كند، از واقعيت زندگي كه طبعا داراي

[صفحه 211]

ضرورت ها و نيازهاست و بالاخره از واقعيت اجتماعي بودن انسان، كاري عقيم مي داند.

امام هر كوششي را كه به قصد بريدن انسان از اين واقعيت ها به كار رود و غرايز و تمايلات و نيازهاي حيات را انكار كند، كوششي بي ثمر مي شمارد. و دليل اين امر روشن است، زيرا كه اين غرايز و تمايلات در سرشت آدمي نهاده شده اند و رهايي از بند هيچيك ممكن نيست مگر اين كه به ديگري تبديل شود.

امام گفت:

«الناس ابناء الدنيا و لا يلام الرجل علي حب امه»

(بخشي حكمت ها شماره ي 303)

«مردم، زادگان دنيايند و هيچكس به دوستي ما در خود سرزنش نمي شود».

اغو با اين سخن كوتاه مي گويد: انگيزه هايي كه انسان را به سوي نيازها و ميل ها مي كشانند در سرشت او نهاده شده اند و به عنوان جزئي از وجود آدمي در ساختمان بدن او سهيمند. و به همين دليل آن كشش ها و انگيزها را دوست مي دارد و به آنها روي مي آورد و از آنها لذت مي يابد و نبايد سرزنشي هم به دنبال داشته باشد. يعني وقتي خواسته ي فطري خود را اجابت مي كند به نداي مصرانه فريادگري پاسخ مي گويد كه هيچگونه تصميم و اراده اي نمي تواند آن را نشنيده بگيرد. داستان عاصم بن زياد حارثي شاهد صدق سخن ماست:

امام (ع) روزي به عيادت علاء بن زياد حارثي رفت و چون وسعت و فراخي خانه ي او را ديد گفت:

«ما كنت تصنع بسعه هذه الدار في الدنيا و انت اليها في الاخره كنت احوج؟ و بلي ان شئت بلغت بها الاخره: تقري فيها الضعيف و تصل فيها الرحم و تطلع منها الحقوق مطالعها، فاذا

انت قد بلغت بها الاخره»

«از وسعت اين خانه در دنيا چه بهره اي گرفته اي، حال آنكه

[صفحه 212]

در آخرت به آن نيازمندتري؟ آري اگر بخواهي نياز اخروي تو را برآورد، در آن از ميهمانان پذيرائي كن، پيوند خويشان را استوار ساز و به اداي حقوق لازم قيام كن، در آن صورت به ثمرات اخروي آن دست خواهي يافت».

علاء گفت: يا اميرمومنان! از برادرم عاصم بن زياد شكايت دارم. فرمود: چه كرده است؟ علاء جواب داد: لباس ژنده اي پوشيده و از دنيا كناره گرفته است. فرمود: او را پيش من بياوريد! چون آمد به او گفت:

«يا عدي نفسه! لقد استهام بك الخبيث! اما رحمت اهلك و ولدك! اتري الله احل لك الطيبات و هو يكره ان تاخذها؟ انت اهون علي الله من ذلك.»

«اي دشمن جان خود! شيطان تو را به سرگرداني كشيده است، آيا به زن و فرزندت رحم نمي كني و مي پنداري كه خداوند طيبات را بر تو حلال كرده است ولي نمي پسندد كه تو از آن برخوردار گردي؟ تو در برابر خداوند كوچكتر از آني».

عاصم گفت: يا اميرالمومنين كار من همانند كارتست كه لباس خشن مي پوشي و غذاي ساده مي خوري.

گفت:

«و يحك اني لست كانت، ان الله تعالي فرض علي ائمه العدل ان يقدروا انفسهم بضعفه الناس، كيلا يتبيغ بالفقير فقره»

(از خطبه ها، شماره ي 209)

«و اي بر تو! من چون تو نيستم، خداوند بر پيشوايان حق و عدل فرض كرده است كه خود را با تهيدستان برابر نهند تا فقر، آنان را به نگراني و پريشاني نكشاند».

در اينجا مي بينيم كه امام (ع) علاء را به سبب فراخي و وسعت خانه اش نكوهش مي كند، ولي در عين حال سخن او درباره ي

راه هاي استفاده از آن است و به او توجه مي دهد كه جمع بين دنيا و آخرت كاري شدني است، يعني انسان مي تواند از نعمت هاي

[صفحه 213]

دنيايي برخوردار باشد و در آخرت هم به عاليترين درجات دست يابد.

آنگاه عاصم را به سبب اينكه ترك دنيا گفته و لباس ژنده اي پوشيده است به سرزنش مي گيرد و براي او روشن مي كند كه اين كار اگر هم بهره اي داشته باشد، تنها به خود او باز مي گردد و از آن به ساير مردم، به خصوص به زن و فرزندش كه از همه به او نزديكترند، بهره اي نمي رسد و در اين صورت كار او خودپرستي محض است. و نيز توضيح مي دهد كه خير و صلاح او در كاري است كه نفع او و ديگران را شامل شود و منفعت و مصلحت دنيا و آخرت را در برگيرد.

اما آيا خداوند طيبات را حرام كرده است؟ هرگز چنين نيست و به شرط اينكه انسان در آن غرق نشود و از هدف اصلي هستي غافل نماند به بهره مندي از آن نيز فراخوانده شده است.

امام گفت:

«للمومن ثلاث ساعات: فساعه يناجي فيها ربه و ساعه يرم معاشه و ساعه يخلي بين نفسه و بين لذتها فيما يحل و يجمل. و ليس للعاقل ان يكون شاخصا الا في ثلاث: مرمه لمعاش، او خطوه لمعاد، او لذه في غير محرم»

(از بخش حكمت ها شماره ي 390)

«اوقات مومن سه بخش است: بخش كه در آن با پروردگارش به راز و نياز مي نشيند، بخشي كه در آن به تامين معاش برمي خيزد و بخشي كه در آن خود را با لذت هاي حلال و پسنديده سرگرم مي دارد. انسان خردمند تنها در پي سه خواسته سفر

مي كند: اصلاح معاش، امر معاد، بهره مندي از لذايذ حلال.

و گفت:

«خذ من الدنيا ما اتاك و تول عماتولي عنك، فان انت لم تفعل فاجعل في الطلب»

(از بخش حكمت ها شماره ي 393)

«آنچه را از دنيا به سوي تو مي آيد به دست گير و از آنچه از

[صفحه 214]

تو برمي گردد روي بگردان و گرنه به نيكي و اعتدال به طلب آن برآي».

نظر امام درباره ي دنيا اين است: انسان مي تواند به طلب دنيا برآيد، در راه آن بكوشد و از لذات آن بهره جويد، اما بر اوست كه نعمت دنيائي را از طريق مشروع طلب كند و از بهره ها و لذت هاي حلال و پسنديده بهره گيرد و در راه تمتعات دنيوي و لذات آن چناني جانفشاني نكند كه حرص دنيا او را كه انسان و داراي شرافت ذاتي و استعدادهاي متعالي است به ماشيني محض بدل كند … ماشيني كه مال و ثروت را گرد مي آورد و مي اندوزد و در راه هاي غير انساني صرف مي كند! اين كارها هرگز شايسته ي مقام انساني نيست. او بايد چنان به اعتدال در پي مال باشد كه حق خود را از آن بردارد و حق خدا را در راه او ببخشد.

اما فقر؟ نظر امام درباره ي فقر چيست؟

امام فقر را ناخوش مي دارد و از آن بيزار است. از بلاي آن به خداوند پناه مي برد و به انسان ها نيز مي گويد كه از شر آن به خداي پناه برند و به بدترين اوصاف آن را وصف مي كند. مي گويد:

«الغني في الغربه وطن و الفقر في الوطن غربه»

(از حكمت ها شماره ي 56)

«دارائي در غربت وطن و فقر در وطن غربت است.»

«الفقر يخرس الفطن عن حجته» (از حكمت ها شماره ي 3)

«فقر زبان آور زيرك را از

بيان حجت ناتوان مي كند.»

«الفقر الموت الاكبر.»

(از حكمت ها شماره ي 163)

«فقر موت اكبر است».

«الا و ان من البلاء الفاقه و اشد من الفاقه مرض البدن و اشدمن مرض البدن مرض القلب. الاوان من النعم سعه

[صفحه 215]

المال و افضل من سعه المال صحه البدن و افضل من صحه البدن تقوي القلب.»

(از حكمت ها شماره ي 381 از فيض الاسلام)

«بدانيد كه تنگدستي بلاي بزرگي است. و سخت تر از تنگدستي بيماري تن و دشوارتر از بيماري تن بيماري دل است. و بدانيد كه فراواني مال نعمت است و بهتر از فراواني مال تندرستي و بهتر از تندرستي تقواي قلبي است.

و به فرزند خود محمد بن حنفيه گفت:

«يا بني اني اخاف عليك الفقر، فاستعذ بالله منه، فان الفقر منقصه للدين، مدهشه للعقل، داعيه للمقت»

(از حكمت ها شماره ي 319)

«فرزندم! من بر تو از فقر مي ترسم، از آن به خداي پناه بر، چرا كه فقر كاستي دين، سرگرداني عقل و زمينه و انگيزه ي دشمني است».

ايا به كسي كه درباره ي فقر چنين عقيده اي دارد مي توان گفت كه آن را مي ستايد و از دارائي بي زار است، حال آنكه او از مصيبت فقر به خداوند پناه مي برد و بي نياز را از او درخواست مي كند؟

از دعاهاي او است كه مي فرمايد:

«اللهم صن وجهي باليسار و لا تبذل جاهي بالاقتار، فاسترزق طالبي رزقك و استعطف شرار خلقك و ابتلي بحمد من اعطاني و افتتن بذم من منعني و انت من وراء ذلك كله ولي الاعطاء و المنع، انك علي كل شي ء قدير.»

(از خطبه ها، شماره ي 225)

«خدايا آبرويم را با توانگري نگاهدار و با تنگدستي مرا به فرودست مياور، چنانكه از روزي خواران تو روزي بخواهم و از تباهكاران مخلوق تو مهرباني جويم، بستايش آن كه

بر من مي بخشد مبتلا شوم و به نكوهش آنكه بمن چيزي نمي بخشد گرفتار گردم و تو در همه حال صاحب اختياري كه ببخشي يا منع كني و به راستي به هر كاري توانائي».

[صفحه 216]

و در دعاي ديگري مي گويد:

«اللهم اني اعوذبك ان افتقر في غناك، او اضل في هداك، او اضام في سلطانك، او اضطهد و الامرلك.»

(از خطبه ها 215)

«خدايا به تو پناه مي برم كه در توانگري تو تهيدست باشم و در هدايت تو گمراه گردم و در قدرت تو ستمديده و آزار كشيده باشم. حال آنكه امر امر تست».

چنانكه ملاحظه مي شود امام (ع) همواره با فقر مبارزه اي بي امان دارد، از آن مي گريزد و از گرفتاري هاي آن به خدا پناه مي برد.

به نظر او، دنيا اين قابليت و ارزش را دارد كه به آن روي آوريم، براي آن كار و تلاش كنيم، از تمتعات آن بهره مند شويم و فقر بلاي مذموم خطرناكي است كه انسان بايد از آن رهايي جويد و از مصيبت آن به خدا پناه برد.

در اين باره رجوع شود: خطبه ي 215 -209 و 225- و در بخش حكمت، شماره هاي 393 -390 388 -319 -163 -56 -3 و 416.

هواپرستي و بسياري آرزو

نظر امام درباره ي اين دو خصلت، تاثيرشان در زندگي انسان: اكنون كه زندگي آرماني اسلام، واقعيت هاي اجتماعي جامعه ي تحت حكومت امام (ع) و واقع گرايي عرب را- كه اسلام هم آن را به نوعي پروراند- دريافتيم و همچنين نظر امام را درباره ي دنيا و آخرت و فقر و غنا ديديم به بررسي مواعظ در نهج البلاغه مي پردازيم.

وعظ در نهج البلاغه اقسامي گوناگون دارد: اول، درباره ي برحذر داشتن انسان از پيروي هوي و بسياري آرزو. دوم: در خصوص ترغيب به كار

و عمل پيش از فوت فرصت. سوم: در باب يادآوري احوال گذشتگان. چهارم: در زمينه ي ناپايداري دنيا.

[صفحه 217]

و اما معني هوي پرستي و بسياري آرزو؟

هواپرستي بدين معني است كه انسان بناي كار خود را بر پايه هاي واهي و نامعقولي بگذارد و كارهايش با واقعيت ها بيگانه و بر اساس تصميمات آني و شهوات و تمايلاتي باشد كه از خيال و اوهام سرچشمه گرفته است.

بسياري آرزو نيز عبارت از اين است كه آدمي از بارزترين، حقيقت ها- يعني مرگ- كه بي هيچ ترديد در پيش پاي اوست، چشم پوشد.

مخاطب اين نوع مواعظ كساني هستند كه اشتغالشان به دنيا سرنوشت آنان را بي ترديد به يكي از اين دو حال ناگوار مي كشاند، يا: واقعيت هاي زندگي را ناديده مي گيرند. و اين همان است كه بسياري آرزو ناميده مي شود و يا چنان به ضعف و انحطاط اخلاقي مي گرايند كه آنان را در مقابل خواسته ها و هوس ها ناتوان سازد و تعيين راه زندگي خود را به اين خواسته ها و هوس ها بسپارند.

امام گفت:

«ايها الناس، ان اخوف ما اخاف عليكم اثنان: اتباع الهوي و طول الامل. فاما اتباع الهوي فيصدعن الحق و اما طول الامل فينسي الاخره. الاوان الدنيا قدولت حذاء فلم يبق منها الاصبابه كصبابه الاناء اصطبها صابها. الاوان الاخره قد اقبلت و لكل منهما بنون، فكونوا من ابناء الاخره و لا تكونوا ابناء الدنيا، فان كل ولد سيلحق بابيه يوم القيامه و ان اليوم عمل و لا حساب و غدا حساب و لاعمل»

(از خطبه ها شماره ي 42)

«اي مردم، من از گرفتاري شما به دو چيز، بيش از هر چيز مي ترسم: پيروي هوس و درازي آرزو. اما پيروي هوس، از راه حق بازمي دارد. اما درازي آرزو،

آخرت را فراموش مي گرداند. آگاه باشيد كه دنيا، شتابان روي مي گرداند و از آن جز ته جرعه اي، مانند ته جرعه ي كوزه اي كه آ را دور مي ريزند، چيزي باقي نمانده است. آگاه باشيد كه آخرت روي مي آورد و دنيا و آخرت هر يك

[صفحه 218]

را فرزنداني است. پس، از فرزندان آخرت باشيد و از فرزندان دنيا مباشيد. در روز رستخيز هر فرزندي به پدر و مادر خود ملحق مي گردد. امروز روز كار است نه روز بازخواست و فردا روز بازخواست است نه كار».

تلاش براي دنيا بگونه اي كه موجب انحطاط اخلاق گردد و غفلت از واقعيت هستي و جاودانه انگاشتن خود را سبب شود، از عوامل به فراموشي سپردن آخرت است و شيفتگي در برابر زندگي مادي، آدمي را از معنويت انساني خود تهي مي كند و او را به ماشين گردآوري زر و مال تبديل مي سازد. همه ي اين امور شخصيت انسان را به فساد مي كشد و به پستي فرومي اندازد و از اين رو قابل نهي و نكوهش است.

آنگاه امام (ع) هشدار مي دهد كه بسياري آرزو و غفلت از واقعيت هستي، كاري است كه برخلاف عقل سالم است چرا كه دنيا، بي استضناء براي همه ي انسان ها زودگذر و شتابان (حذاء) است، «و از آن چيزي جز ته مانده ي كوزه اي كه بر خاك ريزند نمانده است»، بنابراين بسياري آرزو چه معنايي مي تواند داشت؟

اين دو آفت نفساني: پيروي هوس و بسياري آرزو، در دلي خانه مي كنند كه واقع گرايي اسلامي را از دست داده باشد. و به راستي شرايط اجتماعي زمان امام (ع) انسان ها را از اين ديدگاه بسيار دور كرده بود.

و اين گونه به دنيا پرداختن و در آن غرق شدن، از

هم پاشيدگي جامعه را سبب مي شود و بلاي آن نه تنها متوجه يك فرد، بلكه دامنگير كل جامعه مي گردد.

امام گفت:

« … قد غاب عن قلوبكم ذكر الاجال و حضرتكم كو اذب الامال، فصارت الدنيا املك بكم من الاخره و العاجله اذهب بكم من الاجله و انما انتم اخوان علي دين الله، ما فرق بينكم الاخبث السراير و سوء الضمائر، فلا توازرون و لا تناصحون و لا تباذلون و لا توادون، ما بالكم تفرحون باليسير من الدنيا تدركونه و لا يحزنكم الكثير من الاخره

[صفحه 219]

تحرمونه! و يقلقكم اليسير من الدنيا يفوتكم حتي يتبين ذلك في وجوهكم و قله صبركم عمازوي منها عنكم! كانها دار مقامكم و كان متاعها باق عليكم و ما يمنع احدكم ان يستقبل احاه بما يخاف من عيبه، الامخافه ان يستقبله يمثله. قدتصافيتم علي رفض الاجل وحب العاجل و صاردين احدكم لعقه علي لسانه، صنيع من قد فرغ من عمله و احرز رضي سيده».

(از خطبه ها شماره ي 113)

«دلهايتان ياد مرگ را فراموش كرده است و چشم به سراب پر فريب آرزوها بسته ايد. از اين است كه دنيا بيش از آخرت شما را در دست دارد و لذت هاي زودگذر آن بيشتر از نعمت پاينده ي آخرت شما را با خود مي برد. در دين خدا برداريد اما ناپاكدلي و كژانديشي شما را به تفرقه افكنده است و از اين رو به ياري هم نمي شتابيد، در اصلاح هم نمي كوشيد، از آنچه داريد نمي بخشيد و به يكديگر مهر نمي ورزيد. شما را چه شده است كه چون اندك چيزي از دنيا به دست آوريد، شادي وجودتان را فرامي گيرد ولي اگر سرمايه ي آخرت را از دست دهيد غمي بر دلتان نمي آيد؟

اندكي از دنيا كه از دستتان بيرون رود به اضطراب درمي مانيد چنانكه آثار نبودنش به چهره تان و نشانه ي فقدانش از ناشكيبائيتان آشكار مي شود، گوئي كه دنيا اقامتگاه دائم شماست و متاعش پايدار خواهد ماند! هيچيك از شما را چيزي از عيب گويي و خرده گيري روياروي برادر خود باز نمي دارد، مگر بيم اينكه مبادا او نيز چنين كند. بي ترديد در پشت پازدن به آخرت و به دست آوردن دنيا با يكديگر همگام شده ايد! دين هر يك از شما تنها به اقرار زباني درآمده است، همانند كسي كه از كارش فراغت يافته و رضايت مولاي خود را به دست آورده باشد».

و نيز گفت:

« … و قد اصطلحتم علي الغل فيما بينكم و بنت المرعي علي دمنكم و تصافيتم علي حب الامال و تعاديتم في كسب الاموال، لقد استهام بكم الخبيث و تاه بكم الخبيث و تاه

[صفحه 220]

بكم الغرور … »

(از خطبه ها شماره ي 133)

«بر كينه توزي هايي كه در دلهايتان است، اتفاق كرده ايد و بر دشمني هاي پنهانتان رياكارانه سبزه ي دوستي روئيده است. در هواي آرزوها با يكديگر دوستي مي ورزيد و در كسب اموال با هم دشمني مي كنيد. به راستي شيطان شما را به سرگرداني كشيده و غرور گمراهتان كرده است».

آري مي بينيم مردمي كه انسانيت آنان را فراهم آورده و غرايز و استعداد و آگاهيشان را هماهنگ كرده و آنگاه دين و وطن پيوندشان داده است و آمال، آلام اهداف و خواسته هاي مشتركي يافته اند، چگونه حرص دنيا آنها را به مرز جنون مي كشد و خصائل عاليه ي انساني را از دست مي دهند. به ياري هم نمي كوشند. اصلاح هم را نمي خواهند. از مال خود به ديگران نمي بخشند. تا اين كرامت هاي انساني به گرگ صفتي و

درنده خويي استحاله مي يابد و درونشان پليد و ضميرشان فاسد مي شود و رشته ي محبت بينشان گسيخته مي گردد و آنگاه چگونه جملگي به مرداب بدبيني فرومي افتند كه هر كس از ذكر عيوب دوستش چشم بپوشد تنها براي اين است كه مبادا او نيز زبان به خرده گيري و عيب جويي بگشايد.

خواننده تاكنون دريافته است كه امام (ع) هرگز كساني را كه در طلب دنيا مي كوشند و از آخرت چشم نمي پوشند و ماشين حريصي نيستند كه هرگز سيري نشناسد، منع نمي كند و در اين مواعظ آدمي را به ترك دنيا نمي خواند، بلكه مي خواهد كه در دنيا از درنده خويي باز ايستد و واقعيت مرگ و حيات را پيوسته در مد نظر گيرد.

حقيقت اين است كه گروهي از مردم، در عالم مادي محض و نازيبايي كه در سخنان امام (ع) وصف آن آمده است و پيش از اين آورديم، به سر مي برند و زندگي آنها از نمونه ي آرماني اسلام جهاني فاصله دارد. اينان كساني هستند كه دلهاشان از احساس خدا خالي است و دينشان حرفي بر سر زبان آنهاست و به حالي برگشته اند كه در دام تمايلات خويشند و در عين حال

[صفحه 221]

كاري كه خود مي كنند براي ديگران ناپسند مي دارند.

و بي ترديد با كارهايي كه آدمي را به اسارت كشد و خلق و خوي انسان را از او بگيرد، بايد مبارزه كرد.

عبرت تاريخ

يادآوري گذشتگان و آنچه از مصائب دهر و بليات روزگار بر آنان گذشته است و سختي ها و بدبختي هائي كه كشيده اند و ملاحظه ي دشواري هايي كه در جمع مال، برخود هموار كرده اند و در لحظه ي مرگ به كارشان نيامده است و … امام اين گونه يادآوري ها را دستمايه ي تجسم واقعيتي كرد كه

آدمي در زندگي آن را ناديده مي گيرد، از آن مي گريزد و بر خلاف آن واقعيت عمل مي كند.

تاريخ براي آنهايي كه به دنيا دل بسته اند و ديوانه وار به آن سرگرمند، به جاي اينكه آئينه ي عبرت و مايه ي جبران خطا باشد، به صورت وسيله ي سرگرمي و لهو و لعب درمي آيد و به خاطره ي بي روح و مرده ي موجوداتي قلب مي شود كه هيچ پيوند رابطه و وجه اشتراكي با آنان ندارد و هرگز داستان غم انگيز آن در دلشان غمي برنمي انگيزد و تجربيات فراوانش به آنان بصيرتي نمي دهد و درسي نمي آموزد.

امام در اين مواعظ بر آن است كه اين رابطه گسسته را با پيوندي فكري و عاطفي و ارتباطي عقلي و قلبي برقرار كند و تاريخ را براي آنان به مثابه ي عنصري سرشار از حيات و حركت نشان دهد، تا سرمايه ي بيداري و آگاهي گردد و انسان را از انحراف ها و كژي ها باز دارد.

امام (ع) مي گويد:

«و خلف لكم عبدا من اثار الماضين قبلكم، من مستمتع خلاقهم و مستفسح خناقهم، ارهقتهم المنايا دون الامال و شذبهم عنها تخرم الاجال، لم يمهدوا في سلامه الابدان و لم يعتبروا في انف الاوان … او لستم ابناء القوم و الاباء و اخوانهم و الاقرباء؟ تحتذون امثلتهم و تركبون قدتهم و تطوون

[صفحه 222]

جادتهم؟ فالقلوب قاسيه عن خطها، لاهيه عن رشدها، سالكه في غير مضمارها! كان المعني سواها و كان الرشد في احراز دنياها.»

(از خطبه ها، شماره ي 83)

«و خداوند از گذشتگان براي شما عبرتهايي بازگذاشت، از بهره هايي كه از دنيا برگرفتند و از وسعتي كه پيش از تنگناي اجل بر آنان داد. پيش از رسيدن به آرزوها مرگشان شتابان در رسيدن و ميان آنها و آرزوهايشان جدايي

افكند. آنها در روزگار نياموختند. آيا شما فرزندان و پدران اين مردم و برادران و خويشان آنان نيستيد كه از آنان پيروي مي كنيد و بر همان مركب سوار مي شويد و بر همان راه مي رويد؟ دريغا كه دلها از نهايت سختي و سياهي از حظ خود باز مي مانند و از رشد خود بي نصيب مي گردند و در بيراهه سير مي كنند! گويا تكليف الهي بر عهده ي آنان نيست! و رشد و هدايت در به دست آوردن دنيا خلاصه شده است!».

و بدينگونه رابطه ي آنها را با تاريخ بيان مي كند و مي گويد كه تاريخ نه تنها با آنها بيگانه نيست كه زندگي پدران و همنوعان آنان است و همچنين مي گويد كه تاريخ عبرت آموز اثر خود را از دست داده است و در زندگي آنها نقش سازنده ي خود را بازي نمي كند و از اين رو، راهي را در پيش گرفته اند كه پدرانشان در گذشته مي پيموده اند و گويي در نظر آنان دنيا غايت و نهايت هر چيزي است و جز آن چيزي وجود ندارد.

امام (ع) گفت:

«و قد رايت من كان قبلك ممن جمع المال و حذر الاقلال و امن العواقب - طول امل و استبعاد اجل - كيف نزل به الموت، فازعجه عن وطنه و اخذه من مامنه، محمولا علي اعواد المنايا، يتعاطي به الرجال الرجال، حملا علي المناكب و امساكا بالانامل. اما رايتم الذين ياملون بعيدا و يبنون مشيدا و يجمعون كثيرا! كيف اصبحت بيوتهم قبورا و ما

[صفحه 223]

جمعوا بورا و صارت اموالهم للوارثين و ازواجهم لقوم آخرين.»

(از خطبه ي شماره ي 132)

«بي ترديد از گذشتگان كسي را مي شناختي كه مال دنيا را گرد آورد، از فقر مي گريخت و با آرزوهاي دور و دراز

از مرگ غافل و از عواقب ناگوار كار خود آسوده بود. اما ديدي كه چگونه مرگ بر سر او فرودآمد، او را از وطنش در ربود، از مامنش برگرفت، تا بر تخته پاره مرگ حمل شد، بگونه اي كه بر دوش مردان بود و آنان از دست هم مي گرفتند و به سر انگشت ها نگاه مي داشتند. آيا نديديد كساني را كه آرزوهائي دور و دراز داشتند، كاخ هائي استوار برآوردند و ثروت فراوان بيندوختند، چگونه در گورها خانه كردند و آنچه گرد آورده بودند تباه شد و از اندوخته هاشان به ميراث خواران بازماند و زنهاشان به همسري ديگران درآمدند؟».

و مي دانيد كه ناديده گرفتن واقعيت زندگي، حس غرور و خودبيني و جاودانه پنداشتن خود، هرگز زر و سيم اندوختگان را سودي نبخشيد.

البته اين واقعيت بر آنان پوشيده ماند و پنداشتند كه همواره درامانند. اما آيا ثروت آنها را بي نياز كرد و كاخها پناهگاه امن شد؟ نه هرگز! زيرا كه همه ي آنان در گذشتند. و اكنون بايد سرگذشت آنان براي بيننده عبرتي باشد كه بيدار شود و خواب غفلت را از سر دور كند.

آشكار است كه امام (ع) در اين نوع مواعظ نمي خواهد كه انسانها از دنيا بگريزند و كار و كوشش را ترك گويند و پيش از اين ديديم كه اين گونه زندگي منفي را ناپسند و مردود مي شمرد. او مي خواهد كه با ديده اي واقع بين به جهان بنگرند و در رفتار خود از چنين بينش صحيحي برخوردار گردند.

به خطبه هاي زير رجوع شود: شماره ي 226 - 132 - 101 - 83 - 34 - 22 و در بخش نامه ها به وصيت امام به فرزندش امام حسن (ع) شماره ي 31.

[صفحه

224]

دعوت امام به جمع بين دنيا و آخرت

امام مي گويد كه بسياري آرزو مايه ي فراموشي آخرت است.

روشن است كه وقتي انسان فراموش مي كند كه عالم ديگري وجود دارد كه به زودي به آن خواهد رفت، تمام همت خود را به كار دنيايي اختصاص مي دهد و در اين راه از به كار گرفتن بدترين وسائل، به شرطي كه او را به ثروت بيشتري برساند و از نيروي بيشتري برخوردارش سازد، خودداري نمي كند، وانگهي بسياري آرزو آدمي را به هوا و هوس مي كشاند. هوا و هوسي كه به نظر امام (ع) انسان را از حق دور مي كند و بر آن مي دارد كه در راه رسيدن به خواسته هاي خود به هر كاري دست زند. بنابراين اگر بسياري آرزو و هواپرستي بر آدمي غلبه كند، او را ديوانه وار به طلب دنيا وامي دارد و سبب مي شود كه انسان خود بلائي اجتماعي گردد و دنياي ديگر را فراموش كند.

در بخشي از مواعظ نهج البلاغه سخناني هست كه امام (ع) با اين نوع انحراف مبارزه مي كند و غافلان را از درافتادن به دام دنيا باز مي دارد.

وقتي بسياري آرزو، غروري فريبكار و هواپرستي باطلي بدفرجام باشد و بدانيم كه سرانجام كار ما مرگ است و پس از مرگ به دنياي ديگري خواهيم رفت و آنچه كرده ايم در آنجا به ما بازخواهد گشت، كار نيك پاداش و كار بد عقوبت به دنبال خواهد داشت. اگر همه ي اينها را حق بشناسيم، آيا نبايد براي فرداي خود برگ عيش و زادراهي بفرستيم؟ حال آنكه مي دانيم در آنجا و در آن روز، كاري از دست برنمي آيد، زيرا امروز روز عمل است و فردا روز بازخواست و حساب.

و ما كه مي دانيم دام مرگ در هر لحظه اي

در پيش پاي انسان نهاده است، بايد به بند اهمال و غفلت درافتيم؟

آشكار است كه در اينجا هم امام (ع) آدمي را به ترك دنيا دعوت نمي كند، بلكه او را به سوي آخرت و عمل براي آن و جمع بين دنيا و آخرت فرامي خواند. او هرگز كار دنيايي را نهي نمي كند، تنها استغراق در دنيا را كه سبب غفلت از آخرت گردد،

[صفحه 225]

و آدمي را از احساس خدا تهي سازد و پيوند محبت و رافت انسان را با همنوع خود قطع كند ناپسند مي داند، زيرا همه ي اينها عواملي هستند كه انسان را از رسيدن به مثل اعلاي اسلام باز مي دارند.

امام (ع) مي گويد:

«فليعمل العامل منكم في ايام مهله قبل ارهاق اجله و في فراغه قبل اوان شغله و في متنفسه قبل ان يوخذ بكظمه و ليمهد لنفسه و قدمه و ليتزود من دار ظعنه لدار اقامته.»

(از خطبه ها شماره ي 86)

«پس هر يك از شما بايد: در ايام مهلت عمل كند، پيش از آنكه اجلش فرارسد، و در روز آسودگي پيش از آنكه گرفتاريش فراز آيد و در وقت حيات پيش از آنكه دم فروبندد و بايد اسباب آسايش دل و استواري قدم را آماده دارد و از اين كوچگاه، توشه ي لازم را براي منزل هميشگي خود فراهم سازد».

بي ترديد آنهائي را كه امام (ع) به غنيمت شمردن فرصت و توجه به آخرت دعوت مي كرد كساني بودند كه نماز را به هنگام مي خواندند، ماه رمضان را روزه مي داشتند و حج مي گذاردند.

پس امام (ع) از آنان چه مي خواست؟

آري آنان همه ي اين فرايض را ادا مي كردند و بيش از حد مقرر هم.

قشريون و سطحي انديشان مي پندارند كه اينگونه كارها براي وصول

به فضيلت كافي است حال آنكه اداي فرايض در نظر امام پائين ترين درجه ي ايمان است.

همه ي آنهايي كه روي سخن امام (ع) با آنان بود، نماز مي خواندند، روزه مي گرفتند، حج مي گزاردند. اما:

آتش تعصب و قبيله گرايي از درونشان شعله مي كشيد.

كينه توزي ها و طمع ورزي ها، معنويات زندگي را به فراموشي مي برد و به تدريج هر نوع خوي انساي را از وجودشان مي زدود.

فريبكاري و دانه پاشي معاويه سرگردانشان كرده بود و آنان را به خيانت و تن دادن به ذلت راضي مي كرد و به بندگي و اسارتشان مي كشيد.

[صفحه 226]

و آنان خودبينان فردگرايي بودند كه دردهاي جامعه را به هيچ نمي گرفتند.

آري آنان، از اين صفات عاليه بيگانه بودند، از اين رو امام (ع) از آنان ناخشنود بود و آنها را به اغتنام فرصت و عمل براي آخرت ترغيب مي كرد.

و البته كاري كه از آنان مي خواست، هرگز نماز خواندن، روزه داشتن، حج گزاردن نبود، چه اين گونه كارها را به خوبي به جا مي آوردند و در آن كوتاهي نمي كردند.

آنچه امام از آنان مي خواست فضيلت بود، يعني كه هر يك سلول زنده و فعالي باشند كه در راه خير و صلاح جامعه تلاش كنند.

مي خواست كه آنان انسان هاي آزاده اي باشند كه شهوات به بند بندگيشان نگيرد و از جاده ي حق به حق انحرافشان نكشاند.

مي خواست كه زندگي، آنان را به اسارت و عبوديت نسپارد و از همه ي شرف و كرامت، ارزش هاي والا و اهداف عالي انساني، به عاريه اي ناچيز و حقير خشنودشان نسازد.

مي خواست پرستش بت هاي گوشتي، يعني روسا و بزرگان قبايل خود و تمام سلطه گران را رها كنند و عبادت خود را براي خدا خالص گردانند.

امام گفت:

«ان من عزائم الله في الذكر الحكيم التي عليها يثبب و يعاقب

و لها يرضي و يسخط، انه لاينفع عبدا - و و ان اجهد نفسه و اخلص فعله - ان يخرج من الدنيا لاقيار به بخصله من هذه الخصال لم يتب منها: ان يشرك بالله فيما افترض عليه من عبادته، او يشفي غيظه بهلاك نفس، او يعر بامر فعله غيره، او يستنجح حاجه الي الناس باظهار بدعه في دينه، او يلقي الناس بوجهين، او يمشي فيهم بلسانين، اعقل ذلك فان المثل دليل علي شبهه.»

(از خطبه ها، شماره ي 153)

«از احكام الهي قرآن حكيم، كه خداوند براي آنها ثواب يا عقاب مي دهد و خشنود يا خشمگين مي گردد، اين است كه هيچ

[صفحه 227]

بنده اي را سودمند نمي افتد - هر چند خود را به زحمت افكنده و كار خود را خالص كرده باشد - اگر بدون اينكه توبه كند با يكي از اين خصلت ها به ديدار پروردگار خود رود: در عبادت خداوند شرك ورزد. با كشتن انساني خشم خود فرونشاند. از كار ديگران عيبجويي كند. با بدعتي در دين الهي حاجت دنيايي خود برآورد. منافقانه با مردم برخورد كند، يا به دو زبان با آنان سخن گويد. در اين بينديش كه مثل بر نمونه ي خود دليلي آشكار است».

و نيز گفت:

« … و لا ترخصوا لانفسكم، فتذهب بكم الرخص مذاهب الظلمه و لا تداهنوا فيهجم بكم الادهان علي المعصيه، عباد الله، ان انصح الناس لنفسه اطوعهم لربه و ان اغشهم لنفسه اعصاهم لربه و المغبون من غبن نفسه و المغبوط من سلم له دينه و السعيد من وعظ بغيره و الشقي من انخدع بلهواه و غروره. و اعلموا ان يسير الرياء شرك و مجالسه اهل الهوي منساه للايمان … و لا تحاسدوا فان

الحسد ياكل الايمان كما تاكل النار الحطب و لا تباغضوا فانها الحالقه و اعلموا ان الامل يسهي العقل و ينسي الذكر، فاكذبوا الامل فانه غرور و صاحبه مغرور.»

(از خطبه ها، شماره ي 86)

« … با ناچيز پنداشتن گناهان كوچك به نفس خود فرصت مدهيد، كه اين كار شما را به راه ستمكاران مي برد. و دو روئي و چاپلوسي پيشه نسازيد كه شما را ناگهان به ارتكاب معاصي مي كشاند. اين بندگان خدا! آنكه بيشتر مصلحت خود مي خواهد كسي است كه بيشتر تسليم پروردگار باشد و خود فريب ترين مردم كسي است كه بيشتر به خدا عصيان ورزد. فريب خورده واقعي كسي است كه خود را بفريبد و كامياب حقيقي كسي است كه دينش محفوظ ماند. خوشبخت آن كه به ديگران پند گيرد و بدبخت آن كه اسير هوي و غرور خويش گردد. بدانيد كمترين ريا هم شرك است و همنشيني با هواپرستان فراموشي ايمان و حضور شيطان

[صفحه 228]

است. از دروغ بپرهيزيد كه شما را از ايمان دور مي كند و حسد نورزيد كه همچون آتش كه هيزم را مي خورد، ايمان را به كام مي كشد. با يكديگر به دشمني برنخيزيد كه هر خير و بركتي را به نابودي مي برد و بدانيد كه آرزو عقل را به خطا مي اندازد و ذكر خدا را از ياد مي برد، پس آرزو را دروغ بدانيد كه عين فريب و غرور است و آرزومند، آدمي فريب خورده است».

چنانكه مي بينيم، امام در هيچيك از اين موارد انسان را به بي زاري از دنيا و رهايي مطلق از آن دعوت نمي كند، بلكه آدمي را به كنار آمدن و مماشات با دنيا فرامي خواند و از مردم مي خواهد كه آفريدگاني تعالي طلب باشند.

دنيا را با آخرت جمع كنند. چنان خود را به دنيا مشغول ندارند كه از آخرت باز مانند و چنان در آن غرقه نشوند كه شخصيت انساني آنها به بيهودگي و پوچي بگرايد.

در بخش خطبه ها به شماره هاي زير مراجعه شود: 237 - 230 - 214 - 203 - 198 - 190 - 183 - 173 - 157 - 153 - 94 - 90 - 86 - 85 - 83 - 64 - 28.

تناقض ظاهري

آن بخش از مواعظ امام (ع) كه انسان ها را به ناپايداري و چند گونگي دنيا آگاه مي كند و در آنها دنيا، ظاهرا، به سياه كاري و نحوست توصيف مي شود، قوي ترين بخش و اندرزهاي امام است.

او در اين مواعظ، دنيا را به باژگونه كاري و مكر و خدعه توصيف مي نمايد و به مار خوش خط و خالي تشبيه مي كند و مخاطبان خود را به زهد و بي رغبتي نسبت به دنيا و بريدن از آن فرامي خواند.

در آغاز امر چنين به نظر مي رسد كه امام در ضمن اين مواعظ آدمي را به ترك تلاش و دل خوش كردن به خيال گور و مرگ دعوت مي كند و مي خواهد رغبت انسان را به زندگي و توجه به آن از بين ببرد و او را از كوشش باز دارد و به صورت انسان وارفته و سست عنصري درآورد. اما اندك تامل و امعان نظري كافي است كه نادرستي اين نظر را آشكار كند.

[صفحه 229]

پيش از اين ديدگاه امام را درباره ي دنيا و كوشش در راه كسب نعمت هاي آن شناختيم و دانستيم كه او تلاش و كوشش براي زيستن و اقبال و توجه به دنيا و برخورداري از طيبات آن را امري

پسنديده مي داند و تحسين مي كند، به شرط اينكه آدمي را از آخرت و تهيه ي توشه ي آن باز ندارد و اين تلاش در راه زيستن، انسان را به جانوري وحشي، كه در راه افزودن سود و سرمايه ي خود، زيان همه را فراهم مي سازد، تبديل نكند. همچنين ديديم كه انسان را يكسره به انقطاع از دنيا و بي زاري از آن و غوطه ور شدن در كار آخرت، ترغيب نمي كند، بلكه چنين امري را نوعي خودپسندي مي شمارد و براي انسان كامل ناشايسته مي داند و تمام اين معاني را از سخنان او (ع) به علاء بن زياد و برادر او عاصم مي توان دريافت.

خلاصه اي از نظر امام را در مورد امور دنيوي و اخروي در اين عبارات مي بينيم:

«للمومن ثلاث ساعات: ساعه يناجي فيها ربه و ساعه يرم معاشه و ساعه يخلي فيها بين نفسه و بين لذتها فيما يحل و يجمل و ليس للعاقل ان يكون شاخصا الا في ثلاث: مرمه لمعاش، او خطوه لمعاد، او لذه في غيره محرم.»

(از بخش حكمت ها شماره ي 390)

«اوقات مومن سه بخش است: بخشي كه در آن با پروردگارش به راز و نياز مي نشيند، بخشي كه در آن به تامين معاش برمي خيزد و بخشي كه در آن خود را با لذت هاي حلال و پسنديده سرگرم مي دارد. انسان خردمند تنها در پي سه خواسته سفر مي كند: اصلاح معاش، امر معاد و بهره مندي از لذايد حلال».

اين است موضع امام در برابر دنيا و آخرت. او (ع) كوشش براي دنيا را تحسين مي كند بي آنكه رنگ اسراف به خودگيرد، به كار كردن براي آخرت دستور مي دهد، بي آنكه به خود آزاري تبديل شود و اين طبيعي ترين و معقول ترين موضع در برابر

دنيا و آخرت است، يعني نه جامعه را از پيشرفت و تعالي بازمي دارد و نه انسان را به ماشين حساب قلب مي كند.

[صفحه 230]

اما اين جهتگيري، با پاره اي از سخنان امام كه آدمي را به خوش بودن با خيال مرگ و قبر مي خواند، سازگاري ندارد و اگر بخواهيم راه حل صحيحي براي ناسازگاري فوق پيدا كنيم، بايد آن را از تعريفي كه از كلمه ي زهد به دست مي دهد، جستجو كنيم.

امام در اين بخش از مواعظ خود، حقايق انكارناپذير و روشني را به طرزي كه انگيزه اي براي خوف نفس و تنبه آدمي گردد، بيان مي كند.

او در سخنان خود مي گويد: زندگي به اندازه اي كه يكنواخت و بي تغيير است، به همان اندازه در معرض تحول جبري قرار دارد و به همان قدر كه آرام و سلامت آميز به نظر مي رسد خطرات پنهاني در كمين خود دارد و به همان مقدار كه زيبا و بزرگ به چشم مي آيد، زشتي ها و حقارت هاي فراواني در بردارد، با اين همه پايانش مرگ است و اين پايان چه بپسنديم و چه ناخوش داريم در انتظار ماست.

بنابراين آنهايي كه زندگي را سراسر مسالمت و آرامش مي پندارند و آن را زيبايي و بزرگي دائم و شيريني يكسره گوارا خيال مي كنند، فريب خوردگاني هستند كه پندارشان هرگز واقعيت نمي يابد، زيرا زندگي در واقع خود آميخته اي از سعادت و شقاوت، اضطراب و اطمينان و درشتي و نرمي است.

و امام مي خواهد واقعيت زندگي را به مردم بشناساند تا در دنيا زاهد باشند و البته آنچه او از زهد مي خواهد غير از آن زهدي است كه عامه ي مردم مي فهمند.

زهد در نظر اينان، جز موضع گيري منفي در زندگي معناي ديگري ندارد كه

انسان را از استعداد خلاقيت و ابداع تهي مي كند و او را به صورت موجودي ناتوان و پريشان درمي آورد و كلمه ي زهد فردي را براي اينان تداعي مي كند كه حداقل وصف او سربار جامعه بوده است.

اما نظر امام درباره ي زهد، همانند نظر او (ع) درباره ي دنيا و آخرت است، او درباره ي صفت زهد مي گويد:

[صفحه 231]

«ايها الناس! الزهاده قصر الامل و الشكر عندالنعم و التورع عند المحارم، فان عزب ذلك عنكم فلا يغلب الحرام صبركم و لاتنسوا عند النعم شكركم»

(از خطبه ها شماره ي 81)

«اي مردم! زهد، كم آرزوئي، گزاردن شكر نعمت و پرهيز از محرمات است. اگر چنين كاري بر شما دشوار آيد، مبادا كه انديشه ي ارتكاب حرام بر صبر و مقاومت شما غلبه كند و شكر نعمت شما را فراموش شود».

پيش از اين ديديم كه بسياري آرزو آخرت را از ياد آدمي دور مي كند و غفلت از آخرت او را به پيروي هوس وامي دارد و در آن هنگام است كه انسان به خطري اجتماعي تبديل مي شود و هواپرستي از او حيواني مي سازد كه غريزه ي سركشي و روح افزون طلبيش را چيزي نمي تواند مهار كند.

اما كمي آرزو عبارت است از آگاهي انسان از واقعيت زندگي و اينكه مرگ امروز و فردا خواهد رسيد. اين واقعيت شناسي انسان، هنگامي كه از راه معقولي نتواند به خواسته هاي خود دست يابد، او را از ظلم و ستم باز مي دارد و آزمندي و كينه توزي را از دل و جان او مي زدايد.

و گزاردن شكر نعمت، به عنوان دومين پايه ي زهد، عبارت از انجام دادن كار خير و فايده رساندن به مردم است، بنابراين، منظور از شكر در اينجا شكر لفظي و زباني نيست، كه

در پيشرفت جامعه هرگز تاثيري ندارد، بلكه مراد از شكر، شكر عملي است. كسي كه رسم دنيا و واقعيت هاي آن را مي شناسد، زاهد است و از نيكوكاري باز نمي ايستند زيرا كه به يقين مي داند: آنچه در راه خير انفاق كند در پيشگاه خدا و نزد مردم از بين رفتني نيست و آنچه مي اندوزد، اسباب عيشي است كه به سفره ي ميراث خواران مي گذارد.

اما پرهيز از محرمات كه سومين ركن از اركان زهد است، نتيجه ي طبيعي درك و شناخت واقعيت جهان هستي و دنياي مادي است، وقتي مي دانيم كه دنيا ناپايدار است، هعمواره به يك حالف نمي ماند و پايانش مرگ است، چرا آن قدر آزمندانه

[صفحه 232]

جانفشاني كنيم كه شادي ها از ما فرار كنند و دنيايي از اضطراب، نگراني، حسرت و درد بر سر ما فروريزد؟ چرا به قدر خود و به اندازه از آن برنگيريم و آن را، خوب يا بد، به پايان نبريم؟ كه اگر خوب و دلخواه باشد، گذشتني است. و چرا آن را به وجهي بهتر نگذارنيم؟ و اگر سخت و ناگوار باشد، كه آن نيز بگذرد، چرا به بدي و ناگواري آن بيفزائيم؟ … آري هر چه از مال دنيا به دست ما بيايد كافي است.

اين است معناي واقعي زهد. آيا در چنين زهدي بيزاري از دنيا و گوشه گيري و پرهيز از آن يافته مي شود؟ ما چنين نمي بينيم، بلكه اين زهد بين موضع آنهائي كه در پي خواسته هاي دنيائي ديوانه وار جانبازي مي كنند و آنهايي كه بيمارگونه از آن مي گريزند، جهت گيري صحيح و معتدلي است.

امام گفت:

«الزهد كله بين كلمتين من القرآن: قال الله سبحانه:

«لكيلا تاسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم». و من لم

ياس علي الماضي و لم يفرح بالاتي، فقد اخذ الزهد بطرفيه».

(از حكمت ها، شماره ي 439)

«زهد با تمام معني آن در دو جمله ي قراني آمده است: خداوند سبحانه فرمود: تا هرگز بر آنچه از دست مشا رود دلتنگ نشويد و به آنچه به شما رسد دلشاد نگرديد - از آيه ي 22، سوره ي حديد - پس هر كس برگذشته افسوس نخورد و به آينده دلشاد نگردد، زهد را به تمامي دريافته است».

بنابراين آنهائي كه از دست دادن چيزي، دل و عقل را از دستشان مي گيرد و چشم به راه به دست آوردن آن مي نشينند و در راه حصول آن گمشده از ارتكاب هيچ گناهي فروگذار نمي كنند، كساني هستند كه دل و جان را با خيال گمشده ي خود آكنده اند و لحظه اي فراغت بال و ذره اي صفاي ضمير نمي يابند. آن فراغت و صفايي كه زمينه ي توفيق هر خيري را فراهم مي كند.

اينان كه دائم بر آنچه گذشته و از دست رفته است افسوس مي خورند و با آنچه به دست مي آورند سرمست مي شوند، عملا نمي توانند

[صفحه 233]

شكرگزار نعمت هاي خداوندي باشند و در چنين حالي نمي توانند به جامعه سودي برسانند.

در حقيقت پارسايان و زاهدان كساني هستند كه به جهان و امور آن واقع بينانه مي نگرند و از دست دادن چيزي خردشان را نمي گيرد و سرمستي و غرور به دست آوردن چيزي پرده ي چشم بصيرتشان نمي شود و از واقعيت جهان غافلشان نمي كند.

اين زهدي است كه امام (ع) مي گفت و يارانش را به آن دعوت مي كرد، اما سووال اين است كه زهدي با اين توصيف، مرداف بي زاري و گريز از دنيا است؟ جواب روشن است و چنانكه پيش از اين ديديم، زهد با چنين معنايي موضعي طبيعي

است بين حال آنهايي كه بر سر دنيا ديوانه وار خودكشي و جانفشاني مي كنند و كساني كه بيمارگونه از آن مي گريزند.

آري اين زهدي است كه امام (ع) در اين بخش از سخنان خود، انسان روزگار خويش را به آن مي خواند و آن مرز و حد اعتدالي است كه در بين نيازهاي جسمي و روحي آدمي تعادل و توازن برقرار مي كند، انسان را براي جامعه سودمند و مثمر مي سازد و نيازهاي او را برمي آورد.

بايد بگوئيم آن كه جان بر سر دنيا نهاده است، فاقد حس اخلاقي، تهي از معناي انسانيت ناسپاس به خداوند و در يك كلمه غير زاهد است. اين چنين كسي بسيار بيش از زاهدي كه معني زهد را به غلط فهميده و موضعي سلبي و بيمارگونه اتخاذ كرده است، براي جامعه خطرناك و سربار است، چرا كه نهايت كار زاهد دنياگريز آن است كه عمر خود به بيكارگي مي گذارند و بار زندگي خود را بر خويشان و وابستگان تحميل مي كند، حال آن كه دنيا پرست دنيا خوار، خون فقراء و تهيدستان را مي مكد و در ازاي آن هرگز خدمتي به جامعه نمي كند.

البته نمي خواهيم انكار كنيم كه در اين بخش از مواعظ امام، دنيا با چهره اي عبوس و نازيبا تصوير مي شود، اما اين تصوير بيشتر از آن كه ديد كلي امام (ع) را نشان دهد، متوجه معاصران مورد خطاب او است كساني كه در دنياپرستي غرق شده بودند و اين كار به وجهي خطرناك آنان را به خيانت مي كشاند، خيانت به

[صفحه 234]

اجتماع، به موجوديت سياسي كشور و نيز آنان را به كشاكش و تنازع و عبادت بت هاي گوشتي يعني روسا و زعماي قبايل وامي داشت. وقتي

انسان بدينگونه زندگي مي كند و مي انديشد، مگر جز با چنين تعبير و توصيفي، مي توان او را لحظه اي از وضع موجود رها ساخت و بينش او را تغيير داد؟ از گذشته علماء بلاغت گفته اند: «هر گاه شنونده در انكار اصرار كند، هنر گوينده در اين است كه در سخن خود تاكيد ورزد.»

و كساني كه امام (ع) با آنان سخن مي گفت، در چنين حال يا نزديك به آن بودند، از شدت غفلت از واقعيت هاي زندگي، به جامعه ي خود خيانت مي كردند. به معاويه روي آورده و به هواي مال و منال به او دل بسته بودند، آتش شعله ور تعصب قبيله اي آنان را به ستيزه ها و كشاكش هاي بدفرجام مي كشاند.

بنابراين، چنانكه ملاحظه مي شود، اين نوع از مواعظ امام (ع) زشت نمايي حيات دنيوي، برحذر داشتن از دنيا و مذمت آن نيست. اگر انسان با دنيا - چنانكه شايد و بايد - برخورد كند، به آن، چنان حريصانه دل نخواهد بست كه او را به تجاوز و ستم وادارد و انسانيت او را به درنده خوئي قلب كند.

اينجا نيز مانند مواعظ ديگر - كه پيش از اين گذشت - نصايح امام درباره ي دنيا، با توجه به ماهيت واقعي دنياست، نه چنانكه در اوهام و روياي ماست و پس از آنكه حقيقت دنيا را دريافتيم از ما مي خواهد آگاهانه به آن روي آوريم آوريم و عمل كنيم.

به علاوه ديديم كه جهت گيري او در مقابل زندگي دنيايي، همان موضع واقع گرايانه اغي است كه اسلام، انسان را به آن دعوت مي كند. اما واعظان و سخنگوياني كه ظاهر كلام امام (ع) را مي گيرند و نسل جديدي كه تحت ثاثير تلقينات روزافزون غرب قرار دارد از مواعظ امام (ع)

برداشت هاي نادرستي دارند، زيرا نمونه ي آرماني اسلام را - كه مورد نظر امام است - نمي شناسند و از واقعيت هاي اجتماعي آن روز كه امام (ع) را به اتخاذ چنين مواضع و بيان چنين مواعظي وامي داشت آگاه نيستند و واقع گرايي اسلام را درباره ي حيات دنيوي يعني ديدگان امام را نسبت به انسان و زندگي نمي شناسند.

[صفحه 235]

نمونه هائي از مواعظ امام

در پايان اين جستجو نمونه هاي ديگري از مواعظ امام را كه در همين زمينه است مي آوريم.

امام گفت:

«عباد الله، اوصيكم بالرفض لهذه الدنيا التاركه لكم و ان لم تحبوا تركها، و المبليه لاجسامكم و ان كنتم تحبون تجديدها، فانما مثلكم و مثلها كسفر سلكوا سبيلا فكانهم قد قطعوه و اموا علما فكانهم قد بلغوه. و كم عسي المجري الي الغايه ان يجري اليها حتي يبلغها! و ما عسي ان يكون بقاء من له يوم لايعدوه و طالب حثيث من الموت يحدوه و مزعج في الدنيا حتي يفارقها رغما! فلا تنافسوا في عز الدنيا و فخرها و لا تعجبوا بزينتها و نعيمها و لا تجزعوامن ضرائها و بوسها، فان عزها و فخرها الي انقطاع و ان زينتها و نعيمها الي زوال و ضرائها و بوسها الي نفاذ و كل مده فيها الي انتهاء و كل حي فيها الي فناء، اوليس لكم في اثار الاولين مزدجر و في ابائكم الماضين تبصره و معتبر، ان كنتم تعقلون؟ اولم تروا الي الماضين منكم لايرجعون؟ و الي الخلف الباقين لايبقون؟ اولستم ترون اهل الدنيا يصبحون و يمسون علي احوال شتي: فميت يبكي و آخر يعزي و صريع مبتلي و عائد يعود، و آخر بنفسه يجود و طالب للدنيا و الموت يطلبه و غافل و ليس بمغفول

عنه، و علي اثر الماضي ما يمضي الباقي!

الا فاذكروا هاذم اللذات و منغص الشهوات و قاطع الامنيات، عند المساوره للاعمال القبيحه و استعينوا الله علي اداء واجب حقه و مالا بحصي من اعداد نعمه و احسانه.»

(از خطبه ها، شماره ي 99)

«اي بندگان خدا! شما را به رها كردن دنيا سفارش مي كنم، كه آن شما را رها خواهد كرد اگر چه نخواهيد و بدنتان را خواهد فرسوده اگر چه خواستار شادابي دگر باره ي آن باشيد. به راستي

[صفحه 236]

مثل شما و دنيا همچون مسافراني است كه به راهي روان شده اند و مي پندارند كه آنها را به پايان برده اند و نشانه هايي را منظور داشته اند و گويي به آن رسيده اند! چه اميدوار است سواري كه حركت كرده است كه به مقصد خود برسد، اما چگونه به هستي دل مي بندد كسي كه او را اجلي است كه رهايش نمي كند و مامور تيزپايي است كه او را مي جويد و به سوي مرگ مي راند تا او از دنيا بيرون شود! زنهار به عزت و افتخار دنيايي با يكديگر به رقابت برنخيزيد و زينت و نعمت آن شما را نفريبد و سختي و رنج آن شما را به بيتابي و ناشكيبايي در نيندازد، چرا كه عزت و افتخار آن روي به انقطاع دارد و زينت و نعمت آن رو به زوال مي رود و سختي رنج آن تمام مي شود و هر مهلتي در آن رو به پايان و هر زنده اي در آن رو به مرگ است. آيا اگر در آثار گذشتگان بينديشيد مايه ي عبرتي نمي بينيد كه شما را از دلبستگي به دنيا بازدارد؟ و آيا در حال پدران و نياكان خودپندي نمي يابيد؟ آيا نمي بينيد كه گذشتگانتان

باز نمي گردند و جانشينانشان باقي نمي مانند؟ آيا اهل دنيا را نمي بينيد كه چگونه روز و شب خود را به احوال گوناگون مي گذارنند: يكي مرده است و بر او مي گريند، به ديگري تسليت مي گويند، اين يكي مصروعي گرفتار است، ان يكي به عيادت بيمار مي رود، ديگري در حال جان دادن است، يكي در پي دنيا و مرگ در پي اوست و آن يك به غفلت افتاده است، حال آنكه خداوند از او غافل نيست و سرانجام ماندگان بر اثر رفتگان خواهند رفت.

هان و هان! هنگامي كه بي انديشه به كارهاي زشت مي پردازيد، به ياد آوريد آن چيزي را كه شادي و لذت ها را به ناخوشي مي برد و عيش ها را به هم مي زند و آرزوها را قطع مي كند و در اداي واجب و گزاردن شكر نعمت هاي بيكران و احسان بي حساب خداوند از او ياري بجوئيد».

و نيز گفت:

«اما بعد، فاني احذركم الدنيا فانها حلوه خضره، حفت بالشهوات و تحببت بالعاجله و راقت بالقليل و تحلت

[صفحه 237]

بالامال و تزينت بالغرور، لا تدوم حبرتها و لا تومن فجعتها، غراره ضراره، حائله زائله، نافده بائده، اكاله غواله، لاتعدو - اذا تناهت الي امنيه اهل الرغبه فيها و رضاء بها - ان تكون كمال قال الله تعالي سبحانه: «كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيما تذروه الرياح و كان الله علي كل شيي ء مقتدرا» لم يكن امرء منها في حبره الا اعقبته بعدها عبره، و لم يلق في سرائها بطنها، الا منحته من ضرائها ظهرا و لم تطله فيها ديمه رخاء الاهتنت عليه مزنه بلاء! و حري اذا اصبحت له منتصره، ان تمسي له متنكره و ان جانب منها اعذوذب

و احلولي، امر منها جانب فاوبي لاينال امرء من غضارتها رغبا، الاار هقته من نوائبها تعبا و لا يمسي منها في جناح امن، الا اصبح علي قوادم خوف، غراره، غرور ما فيها، فانيه فان من عليها، لاخير في شيئي من ازوادها الا التقوي»

(از خطبه ها، شماره ي 111)

«اما بعد، من شما را از دنيا برحذر مي دارم، دنيائي كه به طعم شيرين و به ديدار سبز و خرم است. به شهوات پيچيده شده است و با محبتي چند روزه اظهار دوستي مي كند و با زيبايي اندك به شگفتي مي اندازد. خود را با آرزوها آراسته، و با فريب زينت بسته است. شادي آن نمي پايد و از اندوهش گريزي نيست. فريبنده اي زيانبار، دگرگون كننده اي نابود شونده، ناپايداري فناپذير، بسيار خواري جان ستان است. آنگاه كه آرزوي دنيا جويان كه به آن دل خوش كرده اند به پايان رسيد، از آن كه هست تجاوز نمي كند، چنان كه خداي سبحانه و تعالي مي فرمايد: «ما آب باراني از آسمان نازل كرديم و با آن آب درختان و نباتات گوناگون زمين درهم پيچيده و خرم برويد سپس صبحگاهي همه درهم شكسته و خشك شود و به دست بادها زير و زبر گردد و خدا بر هر چيز در عالم، اقتدار كامل دارد - كهف آيه ي 45»

هيچكس از شادي دنيا بهره نجست مگر اينكه پس از آن غمي تلخ گلويش را فروگرفت، و هيچ خوشي به او روي نكرد مگر اينكه سختي هايي در پي داشت و هيچ نم نم باراني براي او آسايش

[صفحه 238]

نياورد كه رگبار پيوسته ي بلا آن را نشست. دنيا را مي سزد كه صبحگاهان به ياري آدمي آيد و شامگاهان ناشناس وار بر او پشت كند و

اگر يك سويش شيرين و گوارا است ديگر سويش تلخي و بيماري زا گردد. هيچكس نعمت مطلوب خود از آن نمي يابد مگر اينكه به سختي ها و دشواري هاي آن درافتد و شبي را بر بال امن نمي آسايد مگر اينكه صبح را بر شهپر خطر برخيزد. فريبنده اي است كه هر چه در آن است فريب و فنا است و هر كه در آن است مردني است. در آن جز تقوي توشه ي خيري وجود ندارد.»

پاورقي

[1] در اين كتاب فصل خاصي تحت عنوان «وعظ» خواهيم داشت و در آنجا نهج البلاغه را از نظر وعظ براساس اصول اجتماعي بررسي خواهيم كرد.

[2] تنها يك تحقيق استثنايي را مي توان نام برد كه در اين اواخر انجام گرفته و آن كار موفق استاد بزرگ، جرج جرداق در كتاب پر ارزش «امام علي: صورت العداله الانسانيه» است در اين كتاب، كه آن را بايد پيروزي جديدي در عالم تحقيق و تاليف به حساب آورد، مولف دانشمند به خوبي آگاهي امام و صحت آراء آن حضرت را درباره ي جامعه و اداره ي امور كشور نشان مي دهد. اين كتاب علاوه بر اين كه در آزادي انديشه و تحقيق منصفانه، توفيق بزرگي محسوب مي شود، برهان قاطعي است كه ثابت مي كند مولف نويسنده اي پيشرو و انساني متعهد است.

[3] شريف رضي خود در مقدمه ي نهج البلاغه مي گويد كه دوستان و برادران از من خواستند كه «از گزيده ي كلام مولا اميرالمومنين علي عليه السلام، كتابي فراهم آورم … و من خواست آنان را پذيرفتم … و به توفيق الهي ابتدا خطبه هاي برجسته و آن گاه نامه هاي دل انگيز و سرانجام سخنان حكمت آميز و ادب آموز آن حضرت را آوردم».

[4] دكتر محمد ثابت

الفندي، الطبقات الاجتماعيه ص 80 -64، البته درباره ي تقسيم بندي طبقات نظر گاه هاي مختلفي وجود دارد و ما برخلاف بسياري معتقديم كه منشا طبقات حكم ارزشگذاري و معيار تسلسل طبقات نيست.

[5] ارزش برتر را در مقابل القيمه العليا انتخاب كرده ايم (مترجم).

[6] ماخذ پيشين، ص: 44 - 36.

[7] آرمان و نمونه ي آرماني را در برابر المثل الاعلي برگزيده ايم (مترجم).

[8] مجمع البيان في تفسير القرآن 37 - 1.

[9] اين سخنان قسمتي از خطبه اي است كه امام (ع)در روز دوم خلافت خود ايراد فرموده و شيخ رضي تمامي آن را نقل نكرده است.

[10] نهج البلاغه، رجوع كنيد مثلا به نامه ي امام به اشعث بن قيس كارگزار آذربايجان، شماره ي 5- و نيز نامه ي او (ع)به زياد بن سميه، استاندار بصره، شماره ي 20 و 21- و نيز نامه ي او (ع)به يكي از كارگزارانش، شماره ي 46 و بسياري ديگر در بخش برگزيده ي نامه هاي امير مومنان عليه السلام.

[11] نهج البلاغه، از فرمان امام به شخصي كه او را براي جمع آوري زكات فرستاده بود. شماره ي 26.

[12] نهج البلاغه، از نامه ي امام به ماموران جمع آوري زكات، شماره ي 51.

[13] نهج البلاغه، از سخنان امام با عبدالله بن زمعه، شماره ي 232.

[14] عمرو عاص تا روزي كه معاويه متعهد نشد كه ولايت مطلقه ي مصر را باو واگذارد، با او در فعاليت هاي سياسي و نظامي عليه اميرالمومنين علي عليه السلام، همگاني نكرد. درباره ي اين توافق در فرمان معاويه به عمرو عاص آمده است: «معاويه مصر و اهل آن رابه هبه به عمرو عاص مي بخشد، تا او به هر شيوه اي كه بخواهد در آن تصرف كند.» در نهج البلاغه نيز اشاره هايي بر اين تباني و سازش وجود دارد. در خطبه ي 26 علي مي گويد: «تا

معاويه متعهد پرداخت بهاي بيعت نشد، عمرو عاص با او پيمان نبست اما دست فروشنده پيروز مباد و پيمان خريدار خوار و رسوا باد.» و در جاي ديگر مي فرمايد: «عمرو عاص با معاويه بيعت نكرد تا اين كه او شرط كرد عطيه اي به او بدهد و در برابر چشم پوشي او از دين، بهاي ناچيزي به او ببخشد.(از خطبه ي 84).

[15] بخش نامه ها، شماره ي 51.

[16] سن سيمون (1825 -1760) فيلسوف اجتماعي فرانسوي است، افكار و نوشته هاي او تاثير زيادي در پيدايش سوسياليسم و … داشت. پيروان او هوا خواه اين بودند كه وسائل توليد به مالكيت دولت درآيد و … (مترجم).

[17] دكتر محمد ثابت الفندي، الطبقات الاجتماعيه ص 51 -47.

[18] سوره ي ص از آيه ي 74 -71.

[19] سوره ي حجر آيه ي 39.

[20] به كتاب ديگر مولف: نظام الحكم و ااداره في ااسام ص 71 -70، رجوع شود.

[21] فيسلوف و رياضيدان و عالم فرانسوي (1650 -1596) معاصر گاليله و محتاط تر از او بود. از آثار معروف او رساله ي «گفتار در روش» مشهورتر است. دكارت معلوماتي را علم مي دانست كه يقيني باشند و به همين سبب رياضيات را نمونه ي كامل علم مي شمرد، او با ترك روش استناد به ادله ي نقلي را بر اين نهاد كه در همه چيز شك كند بقول او اصل متيقن اين است كه شك مي كنم و «مي انديشم پس هستم.».

[22] و ترا از حقيقت روح مي پرسند، جواب ده كه روح به فرمان خداست و آنچه از علم به شما دادند بسيار اندك است. سوره ي اسراء، آيه ي 85.

[23] مطالب اين بخش از كتاب «خوارق اللاشعور» دكتر علي وردي ص 176 -165 گرفته شده است طالبان آگاهي بيشتر

مي توانند به كتاب «علي اطلال المذهب المادي» محقق نامدار محمد فريد وجدي مراجعه كنند. مولف در اين كتاب چهار جلدي حق مطلب را از هر جهت ادا كرده است.

[24] آلبرت اينشتين، عالم بزرگ و فيزيكدان معروف (1955 -1879)، برنده ي جايز نوبل 1921 فيزيك.

[25] مطالب اين بخش از كتاب «خوارق اللاشعور» علي وردي ص 196 -179 گرفته شده است.

[26] و نيز نگاه كنيد به خطبه ي 16، عبارت «ولقد نبئت بهذا المقام و هذا اليوم».

[27] متن در ص 163 گذشت.

[28] متن در ص 165 گذشت.

[29] ابوالعباس احمد بن اسحاق بن المقتدر، در دوازده رمضان 381 ه- به خلافت رسيد و در ذي الحجه 422 ه- وفات يافت.

[30] ابو جعفر عبدالله بن القارد، در ذي الحجه 422 به خلافت رسيد و در 13 شعبان 467 در گذشت.

[31] شرح نهج البلاغه، ج 1- ص 84.

[32] المهتدي بالله، محمد بن هارون الواثق، ابن المعصتم بن الرشيد، در سال 225 به خلافت رسيد و در سال 256 خلع شد.

[33] شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 311 -310.

[34] شرح نهج البلاغه، ج 2 ص 371 -361.

[35] شرح نهج البلاغه، ج 1 ص 287 -286.

[36] شرح نهج البلاغه، ج 1 ص 355.

[37] شرح نهج البلاغه ج 2 ص 60 -53.

[38] ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 2 ص 467 -466 و ص 194 -193 و ص 409 -408 درباره ي عبدالملك مروان و وقايع روزگار او.

[39] و نيز نگاه كنيد به خطبه ي 166.

[40] شرح نهج البلاغه، ج 2 ص 133 -132 و 202 - 200 -178 و 467 -436.

[41] وذحه، شريف رضي، رحمه الله، مي گويد: مراد از وذحه خنفساء (جانوري كوچكتر از جعل) است و به حجاج اشاره دارد و داستاني آورده

است كه براي رعيات اختصار از آن مي گذريم. ابن ابي الحديد در شرح اين عبارت روايت هايي درباره ي حجاج نقل كرده است. ج 7، ص 280 -279. شرح نهج البلاغه به تصحيح محمد ابوالفضل ابراهيم از انتشارات «دار احياء الكتب العربيه» سال 1960.

[42] شرح نهج البلاغه: ج 2، ص 133 -132 و 258 -257.

[43] شرح نهج البلاغه ج 2 ص 508.

[44] همان ماخذ ج 1، ص 425 و 457 -456.

[45] همان ماخذ ج 2، ص 508.

[46] محمد بن عبداله بن حسين بن علي بن ابي طالب مكني به ابو عبداله و ملقب و مشهور به نفس زكيه، از مردم مدينه و از اصحاب حضرت امام صادق (ع) بود و در عهد آن حضرت ادعاي امامت كرد و به سال 145 هجري قمري كشته شد. (از ريحانه الادب، به نقل دهخدا).

[47] وج: شهري است در طايف و گويند نام خود طائف است.

[48] قصر بزرگي است نزديك سامراء بالاي هاروني كه آن را معتصم براي تفرج ساخت و نزديك آن بختيار بن معز الدوله بن بويه به دست عضد الدوله به قتل رسيد (معجم البلدان، به نقل دهخدا).

[49] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 2، ص 176 -175.

[50] همان ماخذ.

[51] همان ماخذ ج 1 ص 205.

[52] همان ماخذ ج 1 ص 208.

[53] شرح نهج البلاغه ج 1 ص 208.

[54] همان ماخذ ج 1 ص 209 -208.

[55] همان ماخذ ج 1 ص 209.

[56] همان ماخذ صفحات 211 -209.

[57] همان ماخذ صفحات 211 -209.

[58] همان ماخذ صفحات 211 -209.

[59] ماخذ سابق ج 1 ص 211 -300.

[60] همان ماخذ ج 1 ص 278.

[61] همان ملخذ، ج 2 ص 133.

[62] در باب احوال قرامطه، وجه تسميه، رهبران، فرقه ها

و عقايد آنان به دائره المعارف مصاحب ج 2 ص 2027 مراجعه شود.

[63] همان ماخذ ج 2 ص 508- ابن ابي الحديد در ج 2 ص 50 -49 مي گويد كه مدائني در كتاب صفين خطب اي از امام درباره ي پيشگويي وقايع آورده است كه بعد از نهروان ايراد شده است.

[64] گفته اند كسي كه چيزي از پيامبر (ص) گرفت و اسلام آورد عمرو بن عاص بود.

[65] بخش اول اين خطبه را سيد رضي- رحمه الله- نياورده است ولي ابن ابي الحديد و ديگر شارحان ذكر كرده اند.

[66] شرح نهج البلاغه، ج 2 ص 172.

[67] شرح نهج البلاغه، ج 1 ص 182.

[68] اغلب صاحبنظران اين بخش را درباره ي پيامبر اكرم (ص) دانسته اند.

[69] مطالب اين فصل از كتاب «روح العروبه ي» استاد عبداللطيف شراره و از فصل ارزشها- كه در آن داستان هايي درباره ي بخشندگي عرب آمده، اقتباس شده است، از شواهد شعري، چهار قطعه ي اول را از آن كتاب و بقيه را از «البخلاء» جاحظ نقل كرده ايم.

[70]

اري قبر نحام بخيل بماله

كقبر غوي في البطاله مفسد

الا ايهاذا اللائمي احضر الوغي

و ان اشهد اللذات هل انت مخلدي؟

فان كنت لاتسطيع دفع منيتي

فدعني ابادرها بما ملكت يدي

.[71]

ما بخل من هو للمنون

و ريبها غرض رجيم؟

و يري القرون امامه

همدوا كما همد الهشيم

.[72]

اماوي ما يغني الثراء عني الفتي

اذا احشرجت يوما و ضاق بها الصدر

اماوي ان يصبح صداي بقفره

من الارض لاماء لدي و لا خمر

تري ان ما انفقت لم يك ضرني

و ان يدي مما بخلت به صفر

.[73]

يقيم الرجال الاغنياء بارضهم

و ترمي النوي بالمقترين المراميا

فاكرم اخاك الدهر ما دمتمامعا

كفي بالممات فرقه و تنائيا.

[74]

وحثت علي جمع و منع و نفسها

لها في صروف الدهر حق كذوب

و كاين راينا من كريم مرزا

اخي ثقه، طلق اليدين و هوب

شهدت

و فاتوني و كنتب حسبتني

فقيرا الي ان يشهدوا و تغيبي

اعاذل ان يصبح صداي بقفره

بعيدا نا ني صاحبي و قريبي

تري ان ما ابقيت لم اك ربه

و ان الذي امضيت كان نصيبي

و ذي ابل يسعي و يحسبها له

اخي نصب في رعيها و دووب

غدت و غدارب سواه يسوقها

و بدل احجارا و جال قليب

.[75]

قامت تباكي ان سبات لفتيه

زقا و خابيه بعود مقطع

.[76]

و قريت في مقري قلائص اربعا

و قريت بعد قري قلائص اربع

اتبكيا من كل شيي هين؟

سفه بكاء العين مالم تدمع

فاذا اتاني اخواتي فدعيهم

يتعللوا بالعيش او يلهوا معي

لا تطرديهم عن فراشي انه

لابد يوما ان سيخلوا مضجعي

هلا سالت بعادياء و بيته

و الخل و الخمر التي لم تمنع؟

.[77]

بينا الفتي يسعي و يسعي له

تاح له من امره خالج

يترك مارقح من عيشه

يعيث فيه همج هامج

لا تكسع الشول باغبارها

انك لا تدري من الناتج

.[78]

ان الكرام منا هبوك المجد كلهم فناهب

اخلف و اتلف، كل شئي ذرعنه الديح ذاهب

.[79]

انت و هبت الفتيه السلاهب

و ابلا يحار فيها الحالب

و غنما مثل الجراد الهارب

متاع ايام و كل ذاهب

.[80]

فاخلف و اتلف انما المال عاره

و كل مع الدهر الذي هو اكله

.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109