بانك جامع جنت البقيع

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1392

عنوان و نام پديدآور:بانك جامع جنت البقيع/ واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان.

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان، 1392.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع: بقيع - تخريب - معصومين (ع)

بقيع

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور : بقيع تدوين معاونت آموزش و تحقيقات [بعثه مقام معظم رهبري در امور حج و زيارت ؛ [براي حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت .

مشخصات نشر : تهران مشعر 1379.

مشخصات ظاهري : 26 ص : مصور، نقشه 5/9 × 18 س م.

فروست : اماكن چهارگانه

شابك : 4000 ريال 964-6293-76-X : ؛ 4000 ريال (چاپ سوم) ؛ 5000 ريال (چاپ چهارم) ؛ 5000 ريال (چاپ پنجم)

يادداشت : چاپ سوم : تابستان 1379.

يادداشت : چاپ چهارم : تابستان 1380.

يادداشت : چاپ پنجم پائيز 1380.

موضوع : زيارتگاه هاي اسلامي

موضوع : مدينه--زيارتگاههاي اسلامي

موضوع : بقيع

شناسه افزوده : حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت

شناسه افزوده : بعثه مقام معظم رهبري در امور حج و زيارت. معاونت آموزش و تحقيقات

رده بندي كنگره : BP262/7 /ب7

رده بندي ديويي : 297/7635

شماره كتابشناسي ملي : م 79-26102

بقيع

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

بقيع غَرقَد، گورستان مدينه منوره است كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بسيارى از صحابه و پس از رحلت ايشان چهار تن از امامان معصوم عليهم السلام و نيز تعدادى از بزرگان تابعين و سادات اهلبيت عصمت و طهارت در آن به خاك سپرده شده اند. از آن زمان تا كنون هزاران نفر از دانشمندان، زاهدان و صالحان، كه در مدينه از دنيا رفته اند، نيز در همين گورستان دفن شده اند.

پيامبر صلى الله عليه و آله براى آرميدگان در اين قبرستان احترام خاص قائل بود. يكى از موالى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گويد: نيمه شبى پيامبر

صلى الله عليه و آله مرا از خواب بيدار كرد و فرمود: من فرمان يافته ام تا براى دفن شدگان در بقيع طلب آمرزش كنم، همراه من بيا. و من همراه آن حضرت حركت كردم، وقتى در ميان قبور بقيع قرار گرفت، مدتى طولانى براى مدفونين آن از

بقيع، ص: 4

نماى بيرونى در بقيع

خداوند طلب مغفرت و آمرزش كرد؛ «فَاسْتَغْفَرَ لِاهْلِهِ طَويلًا».

پيامبر صلى الله عليه و آله هرگاه از كنار قبرستان بقيع مى گذشت، مى فرمود: «السَّلامُ عَلَيْكُمْ مِنْ دِيَارِ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ وَ إِنَّا إِنْ شَاءَ اللَّهُ بِكُمْ لاحِقُونَ».

آن حضرت بسيارى اوقات در لحظات پايانى شب، كنار قبرستان بقيع مى آمد و به دفن شدگان آن درود مى فرستاد و برايشان طلب مغفرت مى كرد.

بقيع، ص: 5

و نيز برخى شب ها تنها به بقيع آمده و در آن جا به راز و نياز با خدا مى پرداختند.

امّ قيس گويد: كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله در بقيع ايستاده بودم، آن حضرت فرمود: «امّ قيس! از اين قبرها هفتاد هزار نفر برانگيخته شده و بدون حساب وارد بهشت مى شوند.

چهره هاى آنان همچون قرص ماه مى درخشد.»

علت آن كه بقيع را «بقيع الغرقد» ناميده اند آن است كه نوعى درخت خاردار در اين گورستان مى روييده كه نامش غرقد بوده و از اين رو به بقيع غرقد معروف شده است.

اكنون آن درختان از بين رفته اند، ليكن نامشان مانده است.

برخى نيز گفته اند: بقيع غرقد به زمينى گفته مى شود كه نوعى درخت بلند توت آن را پوشانده باشد.

اين گورستان كه در قسمت شرقى مسجد النبى واقع است، در دوره جاهلى اهميت چندانى نداشته، ليكن پس از هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه و دفن بسيارى

از چهره هاى سرشناس مسلمان در آن، از اهميت و قداست ويژه اى برخوردار گرديده است.

بقيع تا يك صد سال پيش ديوار و حصارى نداشت، اما هم اكنون با ديوارى بلند محصور گشته و از گذشته تا كنون

بقيع، ص: 6

قسمتى از فضاى داخلى قبرستان

مسلمانان از هر فرقه و مذهب، پس از زيارت رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين مكان مى آيند و اهل بيت پيامبر عليهم السلام و ديگر آرميدگان در اين گورستان را زيارت مى كنند.

قبور ائمه معصوم عليهم السلام و تعداد ديگرى از دفن شدگان در بقيع، پيشتر داراى قبه و سرپناه بود، ليكن اكنون همه آنها تخريب گرديده و اين قبرستان به صورت فضاى باز و ساده اى درآمده و تنها برخى از قبور با ديواره هاى كوتاه مشخص، باقى مانده است.

دفن شدگان در بقيع

اشاره

روبروى درِ كنونى، كمى در سمت راست، قبور مطهر چهار امام معصوم عليهم السلام قرار دارد:

1- امام حسن بن على عليهما السلام

امام مجتبى عليه السلام در نيمه رمضان سال سوم هجرت در مدينه زاده شد و از همان دوران كودكى مورد علاقه شديد رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گرفت، پس از رحلت آن حضرت، در كنار پدر بزرگوارش امير مؤمنان عليه السلام، در جنگ هاى جمل، صفين و نهروان شركت جست و پس از شهادت پدر، به امامت منصوب وحدود شش ماه خلافت كرد. سپس معاويه جنگى را بر آن حضرت تحميل نمود و مردم ايشان را تنها گذاشتندتااين كه سرانجام به تحريك معاويه پسر ابو سفيان، در سال 50 ه. ق. توسط همسرش جَعده دختر اشْعَث بن قيس، مسموم و به شهادت رسيد و در بقيع به خاك سپرده شد.

2- امام زين العابدين على بن الحسين عليهما السلام

امام سجاد عليه السلام در سال 38 ه. ق. به دنيا آمد و در دوران امامت حسن بن على عليهما السلام و پدر بزرگوارش حسين بن على عليهما السلام رشد يافت. در كربلا همراه پدر بود اما به دليل

بقيع، ص: 8

بيمارى نتوانست سلاح به دست گيرد. آن حضرت را با ديگر اسيران به شام بردند و از آن پس نزديك سى و چهار سال امامت داشت و سرانجام در سال 94 ه. ق. به تحريك وليد بن عبدالملك مسموم و به شهادت رسيد و در كنار امام مجتبى عليه السلام در بقيع آرميد.

زهد و عبادت و كرم و بزرگوارى آن حضرت زبان زد خاص و عام و دوست و دشمن بود.

3- امام محمد بن على بن الحسين عليهم السلام

امام باقر عليه السلام در سال 58 ه. ق. به دنيا آمد و تا سال 94 ه. ق. در كنار پدر بزرگوارش در مدينه زندگى كرد.

پس از شهادت پدر رهبرى را در دست گرفت و شاگردان فراوانى را تربيت كرد. در نشر معارف اسلامى و اهل بيت پيامبر عليهم السلام گام هاى بلندى برداشت. آن حضرت را «باقر العلوم» يعنى شكافنده دانش ها لقب دادند. امام باقر عليه السلام در سال 114 و يا 117 ه. ق. به تحريك هشام بن عبدالملك به شهادت رسيد و در كنار پدر بزرگوارش در بقيع به خاك سپرده شد.

4- امام جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام

آن حضرت در سال 80 يا 83 ه. ق. به دنيا آمد و پس از

بقيع، ص: 9

شهادت پدر، رهبرى پيروان اهل بيت عليهم السلام را بر عهده گرفت و در دوران حيات پر بار خود، هزاران شاگرد را در رشته ها و علوم مختلف تربيت كرد. منصور دومين خليفه عباسى بر آن حضرت به شدّت سخت گرفت و سرانجام در 25 شوال 148 ه. ق. به تحريك وى، آن حضرت مسموم گرديد و به شهادت رسيد و در بقيع كنار جد و پدرش دفن شد.

در كنار قبور چهار امام از اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله دو قبر ديگر وجود داد كه يكى از آنها قبر عباس بن عبدالمطلب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگرى قبر فاطمه بنت اسد مادر اميرمؤمنان على عليه السلام است.

عباس بن عبدالمطلب

وى از شخصيت هاى بزرگ قريش و 2 يا 3 سال از رسول خدا صلى الله عليه و آله بزرگتربود. در مكه از اظهار ايمان خوددارى مى كرد، در سال دوم با اكراه به همراه قريش در جنگ بدر شركت جست سپس به اسارت مسلمانان درآمد و با فديه آزاد شد و سرانجام در زمره بهترين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله به شمار آمد. پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله به امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام وفادار ماند و در سال 32 ه. ق. در زمان عثمان در مدينه درگذشت و در قبرستان بقيع دفن گرديد.

بقيع، ص: 10

قبور ائمه بقيع عليهم السلام:

1- امام حسن مجتبى عليه السلام، 2- امام سجّاد عليه السلام،

3- امام محمّد باقر عليه السلام، 4- امام

جعفرصادق عليه السلام

و نيز عباس بن عبدالمطّلب

فاطمه بنت اسد

او همسر ابوطالب، مادر على بن ابى طالب عليه السلام و از نخستين بيعت كنندگان با رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و به عنوان همسر ابوطالب در سرپرستى پيامبر سهم به سزايى داشت.

وى از آن چنان قداستى برخوردار گرديد كه به درون كعبه راه يافت و فرزندش على بن ابى طالب عليه السلام را در آن جا به دنيا آورد.

مزار فاطمه بنت اسد، مادر امير مؤمنان على عليه السلام

بقيع، ص: 12

در رحلت او رسول خدا صلى الله عليه و آله به شدت متأثر شد و بر جنازه اش نماز گزارد و در حالى كه بر وى مى گريست او را در قبر نهاد.

قبور فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله

در قبرستان بقيع سه تن از دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله به نام هاى زينب، ام كلثوم و رقيّه و نيز ابراهيم پسر آن حضرت دفن شده اند.

زينب

بزرگترين دختر پيامبر صلى الله عليه و آله زينب بود كه از خديجه متولد شد. او با ابوالعاص بن ربيع ازدواج كرد و در سال هشتم هجرى قمرى بدرود حيات گفت.

ام كلثوم

ام كلثوم همسر عُتيبه بن ابى لهب بود. او در سال سوم هجرت به عقد عثمان درآمد ودرسال 9 ه. ق. وفات يافت و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر او مى گريست در بقيع به خاك سپرده شد.

رقيه

رقيه درمكه به عقد عتبة بن ابى لهب و پس از وى به عقد عثمان درآمد. او به حبشه هجرت كرد و از حبشه به مدينه آمد و سرانجام در سال دوم هجرت بر اثر بيمارى وفات يافت. برخى وفات او را سال چهارم هجرت ذكر كرده اند.

پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد او را در بقيع به خاك سپردند.

قبور دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله

ابراهيم عليه السلام

ابراهيم فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله در سال 8 ه. ق. در مدينه

بقيع، ص: 14

از مادرش ماريه قبطيّه متولد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله به وى علاقه شديد داشت و عاطفه نشان مى داد، اما او سرانجام در سال دهم هجرت، پس از يك سال و ده ماه از دنيا رفت و به دستور رسول خدا، در كنار قبر عثمان بن مظعون در بقيع به خاك سپرده شد.

محلّ ولادت او «مَشربه امّ ابراهيم» لقب گرفت كه هم اكنون از آثار اسلامى مدينه به شمار مى آيد.

آرامگاه ابراهيم فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله

همسران پيامبر مدفون در بقيع

1- ام سلمه:

وى از زمره نخستين گروندگان به اسلام بود و در سال 6 ه. ق. بدرود حيات گفت و در بقيع به خاك سپرده شد.

2- زينب بنت جحش (دختر عمه پيامبر)

وى ابتدا به عقد زيد بن حارثه درآمد و پس از آن كه زيد در سال پنجم هجرت طلاقش داد، با رسول خدا صلى الله عليه و آله ازدواج كرد و سرانجام در سال 20 ه. ق. در سن پنجاه سالگى درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

3- ماريه قبطيه:

مادر ابراهيم، پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله است. وى در سال 16 ه. ق. در مدينه درگذشت و در بقيع دفن گرديد.

4- زينب بنت خُزَيمه:

وى همسر يكى از صحابه رسول خدا (عبداللَّه بن جحش) بود كه پس از شهادت او، به عقد پيامبر صلى الله عليه و آله درآمد و پس از دو يا سه ماه در حالى كه بيش از سى سال نداشت، در سال چهارم هجرت بدرود حيات گفت و در بقيع آرميد.

5- عايشه دختر ابوبكر:

وى در سال چهارم بعثت به دنيا آمد و سه سال پس از مرگ خديجه با رسول خدا صلى الله عليه و آله ازدواج كرد و در سال 57 يا 58 ه. ق. درگذشت و در بقيع دفن شد.

6- حفصه دختر عمر بن خطاب:

وى 5 سال قبل از بعثت زاده شد. ابتدا با خُنيس بن حُذافه ازدواج كرد و پس از درگذشت او به عقد پيامبر در آمد و بنا به گفته واقدى، در سال 45 ه. ق. در مدينه از دنيا رفت و در بقيع دفن شد.

7- ام حبيبه دختر ابوسفيان:

وقتى عبداللَّه بن جحش، شوهر ام حبيبه در حبشه نصرانى شد، و از دنيا رفت، وى به عقد رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمد و در سال 42 يا 44 ه. ق. در مدينه درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

8- جُويريه بنت حارث:

وى در سال پنجم ياششم هجرت پس ازغزوه بنى المصطلق به ازدواج رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمد و در سال 50 يا 56 ه. ق.

در مدينه وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

9- صفيه:

او ابتدا همسر «سَلّام بن مِشْكم» و سپس همسر كنانة بن ابى الحُقيق بود كه كنانه در جنگ خيبر كشته شد و صفيه

بقيع، ص: 17

اسير گرديد و رسول خدا صلى الله عليه و آله وى را آزاد كرد و به همسرى گرفت. وى در سال 50 ه. ق. در مدينه وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

10- سوده دختر زمعة بن قيس:

وى همسر پسر عمويش «سكران بن عمرو» بود كه پس از وفات او، به عقد رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمد. در سال 50 يا 54 ه. ق. در مدينه وفات يافت و در بقيع دفن شد.

11- ريحانه بنت زيد:

وى در سال ششم هجرت به عقد رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمد وپس از حجةالوداع درگذشت ودربقيع به خاك سپرده شد.

قبور همسران پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

قبر عمه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله

صفيه، دختر عبدالمطّلب

وى همسر عوّام بن خُوَيلد و مادر زبير بود، در نبرد احد در زمره زنانى بود كه به سوى احد آمد و بر شهادت حمزه مرثيه سرايى كرد و در جنگ خندق يك يهودى مهاجم را از پاى درآورد. وى در سال 20 ه. ق. در حالى كه 75 ساله بود بدرود حيات گفت و در بقيع به خاك سپرده شد.

امّ البنين و عمّه هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله

عاتكه، دختر عبدالمطّلب:

در برخى نقل ها آمده است كه عاتكه پس از آمدن به مدينه، در اين شهر وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد. برخى نيز نوشته اند كه عاتكه به مدينه نيامد و در مكه رحلت كرد.

قبور ديگر زنان با فضيلت

1- ام البنين:

ام البنين دختر حزام بن خالد بود كه به همسرى على ابن ابى طالب عليه السلام در آمد و از آن حضرت چهار پسر به نام هاى: عباس، جعفر، عثمان و عبداللَّه به دنيا آورد كه همگى همراه با حسين بن على عليهما السلام در كربلا به شهادت رسيدند. ام البنين در مدينه وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

2- حليمه سعديه:

وى مادر رضاعى پيامبر صلى الله عليه و آله بود. پس از آن كه در مدينه بدرود حيات گفت، در بقيع دفن گرديد.

بقيع، ص: 22

مزار حليمه سعديّه

ديگر مدفونين بقيع

1- عقيل بن ابى طالب:

مادرش فاطمه بنت اسد بود. او برادر امير مؤمنان على عليه السلام و از آن حضرت بيست سال بزرگتر بود. در راه گسترش اسلام فداكارى هاى بسيارى از خود نشان داد و در دوران پيرى نابينا شد. وى قبل از واقعه حَرّه در سال 20 هجرى قمرى درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

بقيع، ص: 23

آرامگاه عقيل بن ابى طالب

2- عبداللَّه بن جعفر:

مادرش اسماء بنت عُميس بود. اسماء پس از آن كه همراه شوهرش جعفر به حبشه هجرت كرد، عبداللَّه و دو فرزند ديگرش محمد و عون را در آن جا به دنيا آورد. عبداللَّه در جنگ موته پدر را از دست داد و در طول حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سپس همراه با امير مؤمنان فداكارى هاى بسيارى در راه گسترش اسلام از خود نشان داد. حضرت على عليه السلام زينب كبرى عليها السلام را به ازدواج او درآورد، فرزندش عون در كربلا به شهادت رسيد و دو

بقيع، ص: 24

فرزند ديگرش نيز به دست امويان در واقعه حرّه در مدينه به شهادت رسيدند. وى در سال 80 هجرت به سن 90 سالگى در مدينه درگذشت و در كنار عقيل در بقيع دفن شد.

3- محمد بن على معروف به ابن حنفيّه

او از شخصيت هاى معروف صدر اسلام و فرزند بزرگوار اميرمؤمنان عليه السلام است. در جنگ هاى آن حضرت با قاسطين و مارقين و ناكثين شركت داشت و در سال 81 ه. ق. درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

4- ابوسفيان بن حارث:

وى كه پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله بود، در سال 20 هجرى در مدينه درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

5- اسماعيل بن جعفر:

او فرزند امام صادق عليه السلام بود كه با اهل و عيال خود در منطقه عُرَيض به سر مى برد و سرانجام در دوران حيات پدر بزرگوارش در سال 143 ه. ق. زندگى را بدرود گفت و در فاصله حدود 15 مترى قبور ائمه در بقيع به خاك سپرده

بقيع، ص: 25

شد. پس از احداث خيابان اباذر قبر اسماعيل به داخل بقيع منتقل گرديد.

6- عثمان بن مظعون:

وى از افاضل صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و سيزدهمين كسى بود كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورد. او دوبار به حبشه هجرت كرد و در جنگ بدر شركت داشت و پس از بازگشت در بيست و دومين ماه هجرت درگذشت. عثمان بن مظعون نخستين مهاجرى بود كه در مدينه درگذشت و در بقيع دفن شد.

7- اسعد بن زراره:

وى از بيعت كنندگان با پيامبر در عقبه و نخستين كسى بود كه به دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز جمعه را در مدينه اقامه كرد. او در سال اول هجرت و در حالى كه هنوز بناى مسجد النبى صلى الله عليه و آله به پايان نرسيده بود درگذشت. رسول خدا صلى الله عليه و آله بر نعش او حاضر شد و وى را غسل داد و كفن پوشانيد و در حالى كه مى گريست او را در بقيع به قبر نهاد.

8- خُنيس بن حُذافه:

وى از هجرت كنندگان به حبشه و از نخستين اسلام آورندگان بود و بر اثر زخمى كه در جنگ بدر برداشت،

بقيع، ص: 26

سرانجام به شهادت رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله بر جنازه اش نماز گزارد و او را كنار قبر عثمان بن مظعون در بقيع به خاك سپرد.

9- سعد بن معاذ:

سعد از قبيله اوس و از صحابه بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله بود و در جنگ بدر پرچم دار اوسيان بود. در جنگ خندق مجروح شد و در آستانه شهادت قرار گرفت و سرانجام همزمان با غزوه بنى قريظه از دنيا رفت. پيامبر صلى الله عليه و آله بر او نماز گزارد و او را در بقيع، نزديك قبر فاطمه بنت اسد به خاك سپرد.

10- عبداللَّه بن مسعود:

او از نخستين كسانى است كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورد و در خواندن و آموختن قرآن به مرتبه والايى دست يافت و در جمع آورى قرآن نيز نقش داشت. وى در سال 32 ه. ق. بدرود حيات گفت و در كنار قبر عثمان بن مظعون در بقيع به خاك سپرده شد.

11- ابوسعيد خُدرى:

وى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله بودودر جنگ احد شركت داشت. داراى دو خصلت علم و شجاعت بود. پس از

بقيع، ص: 27

رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله از راويان مناقب اهل بيت به شمار مى آمد.

وى سرانجام در سال 64 يا 74 ه. ق. در مدينه وفات يافت و در نزديكى قبر فاطمه بنت اسد به خاك سپرده شد.

12- مقداد بن اسود:

او از صحابه جليل القدر رسول خدا صلى الله عليه و آله و مورد علاقه آن حضرت بود. در سال 33 ه ق. در سن 70 سالگى در جُرُف، سه مايلى مدينه درگذشت. جنازه اش را به مدينه حمل كرده، در بقيع به خاك سپردند.

13- ارقم ابن ابى ارقم:

از نخستين گروندگان به اسلام بود و خانه اش در مكه مركز تبليغ و تعليم رسول خدا صلى الله عليه و آله گرديد. در بسيارى از نبردها و حوادث صدر اسلام حضور داشت و سرانجام در سن 80 سالگى درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

14- حكيم بن حِزام:

وى پسر برادر حضرت خديجه بود كه در روز فتح مكه اسلام آورد و پس از سال 54 ه. ق. در مدينه درگذشت و در بقيع آرميد.

15- جابر بن عبداللَّه:

از صحابى مشهور بود. او در 19 غزوه شركت داشت.

سرانجام پس از 94 سال، به سال 90 ه. ق. درگذشت و در بقيع جاى گرفت.

16- زيد بن ثابت:

وى از جمع آورندگان قرآن بود كه در سال 45 يا 50 هجرى وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

17- سهل بن سعد ساعدى:

وى در سال 88 ه. ق. پس از يك صد سال زندگى در مدينه درگذشت.

18- مالك بن انس:

وى از ائمه چهار گانه اهل سنت و پيشواى مالكى ها است كه در ميان سال هاى 174 تا 179 ه. ق. در مدينه وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

19- نافع المدنى:

او از بزرگان تابعين بود و در ميان سال هاى 117 تا

بقيع، ص: 29

120 ه. ق. در مدينه درگذشت و در كنار قبر مالك بن انس در بقيع به خاك سپرده شد.

20- نافع، شيخ القراء:

وى يكى از قراء سبعه است كه حدود 70 سال براى مردم مدينه قرآن خواند. وى در سال 169 در مدينه وفات نمود و در بقيع آرميد.

21- اسامة بن زيد:

وى در سال 54 ه. ق. در سن 57 سالگى در مدينه درگذشت.

22- زيد بن سهل، ابوطلحه انصارى

او از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه در سال 34 ه. ق. و يا در سال چهلم وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه درگذشت.

23- شهداى حَرّه:

تعدادى از شهداى واقعه حَرّه نيز كه به دستور يزيد و توسط مسلم بن عقبه و سربازان وى به شهادت رسيدند، در قبرستان بقيع مدفون اند.

مزار شهداى واقعه حرّه

برخى از چهره هاى سرشناس ديگر صدر اسلام كه در بقيع به خاك سپرده شده اند عبارتند از:

1- عبدالرحمان بن عوف

2- عثمان بن عفان

3- سعد بن ابى وقاص

4- ابوهريره

5- صُهَيب بن سنان

6- اسيد بن حُضير

بقيع، ص: 31

7- حُوَيطب بن عبدالعُزّى

8- رُكانة بن عبد يزيد

9- عبداللَّه بن سَلام

10- عبداللَّه بن عمرو

11- ابوسلمة بن عبدالاسد

12- عبداللَّه بن عتيك

13- قتادة بن نعمان

14- عمرو بن حَزم

15- محزمة بن نوفل

16- عبداللَّه بن انيس

17- براء بن معرور

18- جُبير بن مُطْعِم

19- مِسْطَح بن اثاثه

20- معاذ بن عَفْراء

21- ابن عمرو بن نفيل

22- مالك بن تيّهان

23- ابوالسيد ساعدى

24- محمد بن مَسْلمه

25- عُوَيْم بن ساعده

26- كعب بن عمرو

بيت الأحزان

در قسمت شمالى قبور ائمه بقيع، مكان كوچكى وجود داشته كه فاطمه زهرا عليها السلام پس از مرگ پدر، به آن جا مى آمده و به شدت مى گريسته است. اين مكان به بيت الاحزان و يا مسجد فاطمه معروف بوده، و تا اوايل سده اخير بنايى داشته كه مردم در آن جا زيارت خوانده و نماز مى گزاردند.

زيارت ائمه بقيع عليهم السلام

چون خواستى اين بزرگواران را زيارت كنى آنچه در آداب زيارت ذكر شده (از غسل، طهارت، پوشيدن جامه هاى پاك و پاكيزه، استعمال بوى خوش و اذن دخول و امثال آن) اينجا نيز به جاى آور، و در اذن دخول بگو:

«يا مَوالِىَّ يا ابْناءَ رَسُولِ اللَّهِ، عَبْدُكُمْ وَ ابْنُ امَتِكُمْ، الذَّلِيلُ بَيْنَ ايْدِيكُمْ، وَ الْمُضْعَفُ فِي عُلُوّ قَدْرِكُمْ، وَ الْمُعْتَرِفُ بَحَقّكُمْ، جاءَكُمْ مُسْتَجِيراً بِكُمْ، قاصِداً الى حَرَمِكُمْ، مُتَقَرّباً الى مَقامِكُمْ، مُتَوَسّلًا الَى اللَّهِ تَعالى بِكُمْ، ءَ ادْخُلُ يا مَوالِىَّ، ءَ ادْخُلُ يا اوْليِاءَ اللَّهِ، ءَ ادْخُلُ يا مَلائِكَةَ اللَّهِ الْمُحْدِقِينَ بِهذَا

بقيع، ص: 33

الْحَرَمِ، الْمُقِيمِينَ بِهذَا الْمَشْهَدِ».

و بعد از خضوع و خشوع و رقت قلب داخل شو و پاى راست را مقدم دار و بگو:

«اللَّهُ اكْبَرُ كَبِيراً، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ كَثِيراً، وَ سُبْحانَ اللَّهِ بُكْرَةً وَ اصِيلًا، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْفَرْدِ الصَّمَدِ، الْماجِدِ الْأَحَدِ، الْمُتَفَضّلِ الْمَنَّانِ، الْمُتَطَوّلِ الْحَنَّانِ، الَّذِي مَنَّ بِطَوْلِهِ، وَ سَهَّلَ زِيارَةَ ساداتِي بِاحْسانِهِ، وَ لَمْ يَجْعَلْنِي عَنْ زِيارَتِهِمْ مَمْنُوعاً، بَلْ تَطَوَّلَ وَ مَنَحَ».

پس نزديك قبور مقدّسه ايشان برو، و رو به قبر ايشان كن و بگو:

«السَّلامُ عَلَيْكُمْ ائِمَّةَ الْهُدى السَّلامُ عَلَيْكُمْ اهْلَ التَّقْوى السَّلامُ عَلَيْكُمْ ايُّهَا الْحُجَجُ عَلى اهْلِ الدُّنْيا، السَّلامُ عَلَيْكُمْ ايُّهَا الْقُوَّامُ فِي الْبَرِيَّةِ بِالْقِسْطِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ اهْلَ الصَّفْوَةِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ آلَ رَسُولِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ

اهْلَ النَّجْوى اشْهَدُ انَّكُمْ قَدْ بَلَّغْتُمْ وَ نَصَحْتُمْ وَ صَبَرْتُمْ فِي ذاتِ اللَّهِ، وَ كُذّبْتُمْ وَ اسِيئَ الَيْكُمْ فَغَفَرْتُمْ، وَ اشْهَدُ انَّكُمُ الْأَئِمَّةُ الرَّاشِدُونَ الْمُهْتَدُونَ، وَ انَّ طاعَتَكُمْ مَفْرُوضَةٌ، وَ انَّ قَوْلَكُمُ الصّدْقُ،

بقيع، ص: 34

وَ انَّكُمْ دَعَوْتُم فَلَمْ تُجابُوا، وَ امَرْتُمْ فَلَمْ تُطاعُوا، وَ انَّكُمْ دَعائِمُ الدّينِ وَ ارْكانُ الْأَرْضِ، لَمْ تَزالُوا بِعَيْنِ اللَّهِ، يَنْسَخُكُمْ مِنْ اصْلابِ كُلّ مُطَهَّرٍ، وَ يَنْقُلُكُمْ مِنْ ارْحامِ الْمُطَهَّراتِ، لَمْ تُدَنّسْكُمُ الْجاهِلِيَّةُ الْجَهْلاءُ، وَ لَمْ تَشْرَكْ فِيكُمْ فِتَنُ الْأَهْواءِ، طِبْتُمْ وَ طابَ مَنْبَتُكُمْ، مَنَّ بِكُمْ عَلَيْنا دَيَّانُ الدّينِ، فَجَعَلَكُمْ فِى بُيُوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ، وَ جَعَلَ صَلاتَنا عَلَيْكُمْ رَحْمَةً لَنا وَ كَفَّارَةً لِذُنُوبِنا، اذِ اخْتارَكُمُ اللَّهُ لَنا، وَ طَيَّبَ خَلْقَنا بِما مَنَّ عَلَيْنا مِنْ وِلايَتِكُمْ، وَ كُنَّا عِنْدَهُ مُسَمّينَ بِعِلْمِكُمْ، مُعْتَرِفِينَ بِتَصْدِيقِنا ايَّاكُمْ، وَ هذا مَقامُ مَنْ اسْرَفَ وَ اخْطَأَ وَ اسْتَكانَ وَ اقَرَّ بِما جَنى وَ رَجى بِمَقامِهِ الْخَلاصَ، وَ انْ يَسْتَنْقِذَهُ بِكُمْ مُسْتنْقِذُ الْهَلْكى مِنَ الرَّدى فَكُونُوا لِي شُفَعاءَ، فَقَدْ وَفَدْتُ الَيْكُمْ اذْ رَغِبَ عَنْكُمْ اهْلُ الدُّنْيا، وَاتَّخَذُوا آياتِ اللَّهِ هُزُواً، وَ اسْتَكْبَرُوا عَنْها. يا مَنْ هُوَ قائِمٌ لا يَسْهُو، وَ دائِمٌ لا يَلْهُو، وَ مُحِيطٌ بِكُلّ شَىْ ءٍ، لَكَ الْمَنُّ بِما وَ فَّقْتَنِي، وَ عَرَّفْتَنِي بِما اقَمْتَنِي عَلَيْهِ، اذْ صَدَّ عَنْهُ عِبادُكَ وَ جَهِلُوا مَعْرِفَتَهُ، وَ اسْتَخَفُّوا بِحَقّهِ، وَ مالُوا الى سِواهُ، فَكانَتِ الْمِنَّةُ مِنْكَ عَلَىَّ مَعَ اقْوامٍ خَصَصْتَهُمْ بِما خَصَصْتَنِي بِهِ، فَلَكَ الْحَمْدُ اذْ كُنْتُ عِنْدَكَ فِي مَقامِي هذا

بقيع، ص: 35

مَذْكُوراً مَكْتُوباً، فَلا تَحْرِمْنِي ما رَجَوْتُ، وَ لا تُخَيّبْنِي فِيما دَعَوْتُ، بِحُرْمَةِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ».

پس دعا كن براى خود، هر چه خواهى.

به تصريح

بسيارى از بزرگان، بهترين زيارت براى ائمه بقيع همان زيارت جامعه كبيره است كه در ادعيه و زيارات مشتركه ذكر شده و داراى مفاهيم عالى و بيان اوصاف و مناقب اهل بيت است.

زيارت اهل قبور

«السَّلامُ عَلى اهْلِ لا الهَ الَّا اللَّهُ، مِنْ اهْلِ لا الهَ الَّا اللَّهُ، يا اهْلَ لا الهَ الَّا اللَّهُ، بِحَقِّ لا الهَ الَّا اللَّهُ، كَيْفَ وَ جَدْتُمْ قَوْلَ لا الهَ الَّا اللَّهُ، مِنْ لا الهَ الَّا اللَّهُ، يا لا الهَ الَّا اللَّهُ، بِحَقِّ لا الهَ الَّا اللَّهُ، اغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا الهَ الَّا اللَّهُ، وَ احْشُرْنا فِي زُمْرَةِ مَنْ قالَ لا الهَ الَّا اللَّهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِىٌّ وَلِىُّ اللَّهِ».

از امير مؤمنان عليه السلام روايت شده كه هر كس به قبرستان وارد شود و زيارت بخواند، خداوند متعال ثواب پنجاه سال عبادت به او عطا فرمايد و گناه پنجاه سال او و پدر و مادرش را ببخشد. از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله نقل است هر كس

بقيع، ص: 36

هفت مرتبه سوره «انّا انْزَلْناهُ في لَيْلَةِ القَدْرِ» را نزد قبر مؤمنى بخواند، خداوند متعال فرشته اى را نزد قبر او مى فرستد كه پرستش خدا كند، و ثوابش را به نام آن ميت مى نويسد. پس چون روز قيامت شود، به هر هولى از اهوال قيامت برسد، خداوند آن هول را از او بر طرف كند، تا اين كه داخل بهشت شود.

زيارت وداع ائمه بقيع عليهم السلام

مرحوم شيخ طوسى و سيد بن طاووس گفته اند كه چون خواستى ائمه بقيع را وداع كنى، بگو:

«السَّلامُ عَلَيْكُمْ ائِمَّةَ الْهُدى وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ، اسْتَوْدِعُكُمُ اللَّهَ وَ اقْرَأُ عَلَيْكُمُ السَّلامَ، آمَنَّا باللَّهِ وَ بالرَّسُولِ وَ بِما جِئْتُم بِهِ وَ دَلَلْتُمْ عَلَيْهِ، اللَّهُمَّ فَاكْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِينَ».

پس دعا بسيار كن و از خداوند بخواه كه بار ديگر تو را به زيارت ايشان برگرداند و اين آخرين عهد و زيارت تو نباشد.

غربت بقيع

مشخصات كتاب

سرشناسه : مهرپرور، عليرضا

عنوان و نام پديدآور: غربت بقيع؛ مهرپرور، عليرضا

مشخصات نشر ديجيتالي : مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

موضوع : شعر مذهبي -- مجموعه ها

موضوع : شعر فارسي -- مجموعه ها

[مقدمه]

اشاره

دشمنان كوردلي كه ياراي مقابله با معارف والاي خاندان عصمت و طهارت را نداشتند، همواره براي خاموش كردن خورشيد فروزان اين خاندان و ستارگان تابان از خاندان خاتم پيامبران، از هيچ تلاشي دريغ نكردند.

روزي خانهي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را در مدينه محاصره نمودند.

روزي به خانهي وحي هجوم بردند، با يك لگد ثلث عترت طاها را از بين بردند. روزي بر پيكر يوسف فاطمه اسب تاختند، تا نشاني از آن مشعل فروزان باقي نماند.

با مشاهده جاودانگي آن امام نور، منصور دوانيقي به سال 145 هجري، هارون الرشيد به سال 193 هجري و متوكل عباسي در بين سالهاي 233 تا 247 هجري چندين بار قبر مطهر سالار شهيدان را با خاك يكسان كردند.

دستپروردههاي مكتب خلافت به سال 443 هجري حرم مطهر كاظمين را طعمهي حريق نموده، جواهرات نفيس و گرانسنگ آن را به يغما بردند.

استعمار پير انگليس براي نهادينه كردن اين جنايات، فرقهي وهابيت را چون غده چركيني در قلب جهان اسلام به وجود آورد.

پسر عبدالوهاب دست نشانده استعمار انگليس به فرمان اربابان خود، همهي ارزشهاي والاي اسلام را به باد فنا داد.

وي به سال 1206 هجري، با بيماري جزام، با بدن متعفن به زير خاك رفت، ولي بدعتهاي او به دست آل سعود هنوز ادامه دارد.

سعود بن عبدالعزيز به سال 1216 هجري در روز غدير خم به كربلاي معلي حمله كرد، بيش از 20/000 نفر از زائرين و مجاوران

را به شهادت رسانيد و 70 شتر بار طلا و جواهرات از حرم امام حسين عليه السلام به غارت برد.

وي چندين بار به نجف اشرف يورش برد، با دفاع جانانهي مراجع بزرگ مواجه شد و ناكام برگشت.

به سال 1218 هجري قبور اولياي الهي را در مكه، سپس در مدينه ويران نمود و چهار صندوق جواهرات از حرم پيامبر اكرم به انگلستان منتقل نمود.

پس از شكست آل سعود از دولت عثماني، قبور مطهره تجديد بنا شد، ولي يكبار ديگر با دستياري انگلستان آل سعود به قدرت رسيده، در هشتم شوال 1344 هجري همهي گنبدها و بارگاههاي بقيع را ويران كردند.

بقيع مظلوم كه بهارستان ايمان و نگارستان اسلام بود، با داشتن قبر مطهر چهار امام معصوم و بيش از 12000 تن از اصحاب پيامبر، نورانيترين بقعه در روي زمين بود، كه توسط وهابيان بي فرهنگ به شهر زلزله زده مبدل گرديد.

به كوري چشم خفّاش صفتان كه تاب ديدن خورشيد را ندارند، خورشيد فروزان بقيع همواره بر دلهاي مؤمنان نورافشاني ميكند و اين گستاخيها چيزي از عظمت آن نميكاهد.

ولي اين جنايات وحشيانه و ددمنشانهي وهّابيان، اسلام را در دنيا آييني خشن معرّفي نموده، فرهنگ والاي اسلام را زير سؤال ميبرد.

كهنترين گورستان مسلمانان

بقيع كهنترين گورستان مسلمانان است كه دقيقاً يك هزار و چهارصد و سي سال پيش، در شعبان سال سوّم هجري، به امر پيامبر اكرم و به دست آن حضرت به عنوان گورستان مسلمانان بنياد گرديد.

پيش از هجرت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به شهر يثرب، دو قبرستان به نام: بني حرام و بني سالم در اين شهر وجود داشت.

اولين كسي كه از مهاجران در

شهر مدينه وفات كرد، عثمان بن مظعون بود كه در رأس سي امين ماه از هجرت، يعني در شعبان سال سوّم هجري در مدينه وفات كرد و در بقيع مدفون گرديد و آن دو قبرستان پيشين متروكه گرديد.

گلواژه بقيع

خليل پيشتاز اهل لغت مينويسد:

بقعه به قطعه زميني گفته ميشود كه از زمينهاي مجاور خود متفاوت باشد.

بقيع به زميني گويند كه در آن ريشهي درختان گوناگون باشد.

به همين جهت «بَقيعُ الغَرقَد» مدينه را «بقيع» مينامند.

«غرقد» نام درختي است كه در آنجا ميروييد، آن درخت از بين رفته، ولي نامش بر روي آن سرزمين مانده است. (1)

ابن فارس نيز در اين رابطه مينويسد:

«بقيع» زميني كه در آن ريشهي درختان مختلف باشد و «غرقد» درخت خارداري كه در آن جا ميروييد. (2)

مدفونين بقيع

از سال سوم هجري اصحاب، ياران، همسران، خويشان و خويشاوندان پيامبر، مجاوران حرم نبوي و زائران مدينهي منوّره كه در اين شهر به لقاء پروردگار رسيده اند، در بقيع به خاك سپرده شدهاند.

قاضي عياض در كتاب المدارك از امام مالك نقل كرده كه بيش از 000/10 نفر از صحابهي پيامبر در خاك بقيع آرميدهاند.

اولين مدفون در بقيع

اولين فردي كه از مهاجران در مدينه وفات كرد، عثمان بن مظعون بود. (3)

وي در رأس سي امين ماه هجرت، يعني در ماه شعبان سال سوم هجري در مدينه درگذشت. (4)

عثمان بن مظعون چهاردهمين فردي بود كه به آيين اسلام گرويد، به حبشه هجرت كرد، سپس به مدينه هجرت كرده، در جنگ بدر حضور يافت.

پس از ارتحال او پيامبر اكرم امر فرمود كه زمين بقيع را هموار سازند و پيكر پاك او را در بقيع به خاك بسپارند.

چون جنازه را در قبر نهادند، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم وارد قبر شده، جنازه عثمان بن مظعون را بوسه باران كردند و فرمودند: رفتي و با آلودگيهاي دنيا آلوده نشدي. (5)

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم سنگ بزرگي را روي قبر او نهاد و فرمود:

با اين سنگ قبر برادرم را علامت ميگذارم و هر كس از خاندانم فوت كند، در كنارش دفن ميكنم. (6)

اين سنگ به قدري بلند بود كه خارجه بن زيد ميگويد: ما در جواني از روي آن پرش ميكرديم و مسابقه ميگذاشتيم. (7)

هنگامي كه ابراهيم فرزند پيامبر وفات كرد، فرمود: به سلف صالح ما بپيوند.

سپس او را در كنار قبر عثمان بن مظعون دفن كردند. (8)

اولين مدفون از انصار

پيش از عثمان بن مظعون، اسد بن زرارهي انصاري، از انصار، در اوّل ماه نهم از هجرت، در مدينه درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد، جز اين كه بقيع پس از دفن عثمان بن مظعون به عنوان گورستان برگزيده شد.

اسعد بن زراره در هر سه بيعت عقبه حضور داشت و اوّلين كسي بود از اهل يثرب كه با آن

حضرت بيعت نمود.

پيش از هجرت پيامبر به يثرب، او نخستين كسي بود كه در يثرب نماز جمعه اقامه كرد. (9)

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در كفن و دفن او حضور يافت، بر جنازهاش نماز خواند و او را در بقيع دفن نمود. (10)

بقيع از منظر رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم

روايات فراواني از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در مورد بقيع رسيده، كه به تعدادي از آنها اشاره ميكنيم:

1. پيامبر اكرم فرمود:

خداوند متعال 000/70 نفر در روز رستاخيز از بقيع برميانگيزد كه سيماي آنها همانند ماه چهارده شبه ميباشد و بدون حساب وارد بهشت ميشوند. (11)

2- پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم ميفرمود: به من امر شده كه براي اهل بقيع طلب مغفرت كنم.

3. و در همين رابطه ميفرمود:

من مأمور هستم كه براي آنها دعاي خير كنم. (12)

4. و در همين راستا ميفرمود:

من برانگيخته شدم كه براي اهل بقيع دعا كنم. (13)

5. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم حداقل هفتهاي يك بار به زيارت اهل بقيع ميرفت. (14)

6. عايشه ميگويد: هر شبي كه نوبت من بود، پيامبر اكرم آخر شب به بقيع ميرفت و خطاب به اهل بقيع ميفرمود:

السلام عليكم دار قوم مومنين، و اتاكم ما توعدون، غدا مؤجّلون، و انّا ان شاء الله بكم لاحقون، اللهم اغفر لاهل بقيع الغرقد. (15)

حرم ائمه بقيع

حرم مطهر ائمّهي بقيع همواره مورد توجه و مزار زائران و عاشقان شيفته و پاكباختهي خاندان عصمت و طهارت بود.

مزار امامان در طول قرون و اعصار سايهبان داشت، اولين گنبد و بارگاه بر فراز تربت پاك آنان به سال 488 ق. توسط اسعد بن محمد بن موسي، وزير بُركيارُق، پسر ملكشاه سلجوقي ساخته شد.

مسترشد بالله عباسي، به سال 519 و النّاصر لدين الله عباسي، به سال 560 آن را مرمّت كردند.

ابن جبير، ابن نجار و ابن بطوطه در قرن هفتم به زيارت ائمهي بقيع شتافته، از گنبد و بارگاه آنها سخن گفتهاند.

در سال

950 ق. سلطان سليمان قانوني گنبد همسران پيامبر را تجديد بنا كرد.

به سال 1221 ق. وهابيان آنها را تخريب كرد، سپس سلطان محمود عثماني تجديد بنا نمود.

تا در سال 1343 ق. مجدداً آل سعود به قدرت رسيدند و در تاريخ 24 جمادي الثانيه 1344 ق دولت سعودي رسماً تاسيس شد و هدم قبور ائمّهي بقيع در هشتم شوّال همان سال انجام يافت.

بر اين اساس بقيع در طول دوازده قرن تمام، مورد احترام حكومتها بود، ولي پس از به قدرت رسيدن آل سعود، انواع گستاخيها و بي حرمتيها در مورد قبور امامان، همسران، فرزندان، ياران، و فرهيختگان از مهاجران، انصار و خاندان پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به وقوع پيوست.

ريشههاي تاريخي تئوري ويران سازي قبور

اين تئوري فاسد و خانمانسوز بر پايهي چند حديث شبههناك پيريزي شده، كه به مهمترين آنها اشاره ميكنيم:

1. ابوالهياج گويد: علي عليه السلام به من مأموريت داد كه هيچ تمثالي را نگذارم جز اين كه نابودش كنم و هيچ قبري را نگذارم جز اين كه صافش كنم. (16)

1) در سند اين حديث «وُكَيع» قرار دارد كه ابن حجر مينويسد: او در 500 حديث دچار اشتباه شده است. (17)

2) هم چنين حبيب بن ابي ثابت در سند آن قرار دارد كه در احاديث تدليس ميكرد. (18)

3) از تعبير «تمثالاً» معلوم ميشود كه مربوط به قبرستان مشركان بود، زيرا در قبرستان مسلمانان تمثالي وجود نداشت.

4) از مشكلات محتوايي حديث اين است كه صاف كردن قبور در اسلام رجحان ندارد، چنانكه قبر شريف، رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم، مُسَنَّم بود(19) و فقهاي عامّه تسنيم را مستحب ميدانند. (20)

مُسَنَّم به معناي مرتفع

ميباشد و قبر مُسَنَّم يعني قبري كه از زمين بلندتر باشد و مسطّح نباشد. (21)

2. ميگويند ساختن بنا بر فراز قبور بدعت است.

در حالي كه متن قرآن و احاديث رسيده و سيرهي اصحاب بر خلاف آن ميباشد:

1) قرآن كريم از رايزني افرادي كه به قبور اصحاب كهف دسترسي پيدا كردند، نقل ميكند كه گفتند: «بر فراز قبور آنها ساختماني بسازيد». آنان كه بر اين امر غلبه كردند گفتند:

«بلكه بر فراز قبور آنها مسجد ميسازيم». (22)

2) پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را اصحاب در داخل حجره شريف دفن كردند و هنگامي كه عمر بن عبدالعزيز آن را تعمير كرد به ساختمان حجره دست نزد. (23)

3) ابراهيم فرزند پيامبر را در خانهي محمد بن زيد دفن كردند. (24)

4) فاطمه بنت اسد و اسعد بن زراره را در خانهي عقيل دفن كردند. (25)

5) سعد معاذ را در خانهي ابن افلج به خاك سپردند. (26)

6) عباس عموي پيامبر را در خانهي عقيل دفن كردند. (27)

7) حضرت ابراهيم، حضرت داوود، حضرت سليمان، حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهم السلام همگي بقعه و سقف داشتند، به هنگام فتح بيت المقدس خليفه شخصاً در بقعهي داوود و سليمان حضور يافته، نماز خوانده، براي خادمان بقعه حقوق تعيين كرد. (28)

3. گويند: نبايد بر فراز قبور ساختمان ساخته شود، تا مورد پرستش قرار نگيرند.

در پاسخ بايد گفت: پرستش يا عدم پرستش هيچ ربطي به داشتن و نداشتن گنبد و بارگاه ندارد. حضرت عيسي عليه السلام قبر ندارد و مورد پرستش قرار گرفته است. حضرت ابراهيم عليه السلام گنبد و بارگاه دارد، ولي مورد پرستش قرار نگرفته است،

برخورد ديگر مذاهب اسلامي با اين تئوري

همهي مذاهب اسلامي،

اعم از شيعه و سني با اين طرز تفكر وهّابيان مخالف هستند، تاكنون بيش از 500 جلد كتاب از سوي عالمان بزرگ شيعي و سنّي در ردّ عقايد سست و بي اساس فرقهي وهابيت چاپ و منتشر شده است. (29)

به اين جهت به دنبال تخريب قبور مطّهر ائمّهي بقيع جمعيتهايي در كشورهاي مختلف اسلامي و غير اسلامي تشكيل شد و هريك گروهي را براي رسيدگي به اوضاع مدينه به اين شهر گسيل داشتند، كه از آن جمله است:

1) كاروان جمعيت خلافت اسلامي، از سوي پادشاه عثماني كه روز پنجم كانون اول 1925 م. وارد مدينه شدند.

2) كاروان جمعيت خدّام الحرمين، از كشور هند، كه روز 15 كانون اول 1926 م، وارد مدينهي منوّره شدند. (30)

3) كميسيون دفاع از حرمين شريفين كه روز اوّل ذيقعده الحرام 1344 ق، برابر 13 مه 1926 م، در تهران تاسيس شد.

4) هيأت علميهي نجف اشرف و تلگراف آنها به مرحوم مدرّس.

5) تلگراف آية الله سيد ابوالحسن اصفهاني به امام جمعهي خوي.

6) سخنراني مدرس در مجلس و اعلام عزاي عمومي در روز شنبه 16 صفر 1344 ق در سرتاسر ايران.

پيشينهي تاريخي تئوري تخريب

ستمگران ستم پيشه در طول تاريخ گامهاي بلندي در تخريب قبور مطهر پيشوايان ديني برداشتهاند و در اين راه از هيچ جنايتي دريغ نورزيده اند، كه به چند نمونه از آنها اشاره ميكنيم:

1) نخستين گام در اين رابطه توسط معاويه بن ابي اسفيان در سال 49 ق. برداشته شد.

وي از انتشار عنوان هند جگر خواره براي مادرش به شدّت رنج ميبرد، از اين رهگذر تصميم گرفت كه قبر شريف جناب حمزه را تخريب كند تا از مادرش به عنوان قاتل و جگر

خواره كمتر ياد شود.

در آن تاريخ 46 سال تمام از شهادت حضرت حمزه ميگذشت.

معاويه به بهانهي حفر قنات و آبرساني به مدينه به اُحُد آمد و نخستين كلنگ را به قبر حضرت حمزه زد.

جنازه جناب حمزه به صورت تر و تازه نمايان شد، بيل به پاي آن حضرت خورد، خون تازه از پاي مباركش سرازير شد و به اين وسيله مقام و جايگاه حضرت حمزه بيش از پيش بر سر زبانها افتاد. (31)

جابر بن عبدالله انصاري ميگويد: اجساد شهدا آنقدر تر و تازه بود كه مفاصل بدنشان به راحتي باز و بسته ميشد. (32)

پس از گذشت چهارده قرن از شهادت حضرت حمزه، يك بار ديگر بدن شريف ايشان در اثر سيل نمايان شد، علامه محمود صوّاف كه از شاهدان عيني جسد مطهر ايشان بود، ميگويد: بدن كاملاً تر و تازه بود، آثار مُثله در گوش، دماغ و لبهاي ايشان آشكار بود، شكم شريفش پاره شده، امعاء و احشايش بيرون ريخته بود.

اين داستان را دكتر طارق سويدان در سري كتابهاي «قصّه النّهايه»اش نقل كرده، سپس در سايت خود آن را قرار داد، بعدها تحت فشار وهّابيها آن را از سايت خود حذف نمود. (33)

2) گام دوّم را هارون الرّشيد برداشت، قبر شريف امام حسين عليه السلام را با خاك يكسان كرد و آن درخت سدر كه نشان قبر شريف بود، قطع كرد و حديث شريف پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم كه فرموده بود: خداوند لعنت كند قطع كنندهي آن درخت سدر را، در حق ايشان تحقق يافت. (34)

3) سومين گام را متوكّل عباسي برداشت كه 17 بار قبر شريف امام حسين عليه

السلام را با خاك يكسان كرد، دستور داد محل را شخم بزنند، گاوها پيش نرفتند، كشاورز بيچاره را گردن زد تا خبر منتشر نشود، دستور داد كه بر قبر شريف آب ببندند، آب در گرداگرد قبر شريف دور زد و به تعبير صحيحتر قبر شريف را طواف نمود و آثار قبر از بين نرفت. (35)

بلكه به عنوان حائر براي حرم آن حضرت در تاريخ رقم خورد.

روز يازدهم محرّم حضرت زينب سلام الله عليها، به امام سجاد عليه السلام فرمود: پرچمي بر فراز قبر برادرم نصب ميشود كه تا روز قيامت در اهتزاز خواهد بود. و اينك صدق گفتار عقيله العرب را به چشم خود ميبينيم. (36)

4) چهارمين گام را گروهي از رجّالهها به سال 443 ق در كاظمين برداشتند، حرم مطهر را تخريب كردند، ضريح امام كاظم و امام جواد عليهماالسلام را آتش زدند، جسد گروهي از دوستان اهل بيت چون، ناشئ، حدوجي و عوني شاعر را از قبر بيرون كشيدند و آتش زدند.

همين رجّالهها در سال 448 ق. حملهي وسيع تري انجام داده، در ماه صفر كتابخانهي شيخ طوسي را در ميدان كرخ بغداد به آتش كشيدند و هشتاد هزار جلد كتاب (نسخهي خطي) در آتشِ كين سوخت.

روز اوّل ربيع الثاني به حرم كاظمين تاختند، روز هشتم ربيعالثاني روي قبرهاي مطهر امامين همامين پايكوبي كرده، اشعار نامناسبي خواندند، كه متن آنها را ابن جوزي در المنتظم و مرآة الزّمان آورده است.

5) گام بلندتر را ابن تيميه برداشت، تخريب قبور را فرض دانست، زيارت قبور را شرك و بدعت معرفي كرد.

6) گام بعدي را شاگردش ابن جوزيه برداشت و سخنان ابن تيميه را نشر داد.

7) فجيعترين گام

را شيخ نوح، شيخ الاسلام عثماني برداشت و رسماً اعلام كرد كه هر كس يك نفر شيعه را بكشد، بهشت بر او واجب ميشود.

بر اساس اين فتوا خليفهي عثماني هشتاد هزار نفر را در يك روز گردن زد و در ادامه چهل هزار نفر از شيعيان حلب به دستور خليفهي عثماني به قتل رسيدند.

8) هشتمين گام را استعمار پير انگليس به دست نوكر حلقه به گوش خود محمد بن عبدالوهّاب برداشت و سخنان بي اساس ابن تيميه را نهادينه كرد، به اهالي حرمين شريفين اعلام كرد كه بايد همهي گنبدها و گلدستهها تخريب شود، تا بساط شرك از روي زمين برچيده شود.

براي قداست دادن به ياوه سراييهاي محمد بن عبدالوهّاب، اعلام كردند كه بايد همه معتقد شوند كه به او الهام ميشود و هر كس وهابيت را نپذيرد؛ بايد به قتل برسد. (37)

پيشينهي تهاجم به شهر مدينه

تهاجمات فراوان از سوي حاكمان فاقد ايمان، به هجرت سراي پيامبر اكرم اتّفاق افتاده كه صفحات تاريخ را لكّهدار نموده است، كه به تعدادي از اين تهاجمات وحشيانه اشاره ميكنيم:

1) معاويه بن ابيسفيان بعد از جنگ صفّين يكي از سرداران خون آشام خود بُسر بن ارطاة را به مدينهي منوّره فرستاد و به او فرمان داد كه مدينه را قتل عام نموده، دوستان مولاي متقيان را از دم تيغ بگذراند. او نيز با لشكري جرّار به مدينه تاخته، از كشتهها پشته ساخته، به بهانهي خونخواهي عثمان بر مرد و زن رحم نكرده، حتي كودكان را نيز از دم تيغ گذرانيد. (38)

2) بعد از معاويه، پسرش يزيد نيز راه پدر را در پيش گرفت، مُسلم بن عُقبه را با 12000 نفر از خون آشامان به مدينه

گسيل داشت و به او فرمان داد از اهل مدينه به عنوان بردهي زر خريد براي من بيعت بگير، هر كس امتناع بورزد گردن بزن و بر احدي رحم نكن مُسلم بن عُقبه كه در تاريخ به عنوان «مُسرف بن عُقبه» شهرت يافته، از هيچ جنايتي فرو گزار نشد و فاجعهي معروف به «حَرَّه» را پديد آورد.

در اين فاجعه 700 تن از حاملان قرآن كشته شدند و به حريم هزار تن از نواميس تعدّي شد. (39)

فاجعه آميزتر اين كه وي اين جنايت را به قصد قربت انجام داده و آن را مهمترين ذخيرهي آخرت خود قلمداد نموده(40) زيرا به فرمان خليفه مسلمين انجام داده است. در اين فاجعه 306 تن از چهرههاي برجستهي مهاجران و انصار به قتل رسيدند. (41)

3) سوّمين حمله به مدينهي منوّره توسط منصور دوانيقي براي دستگيري و ريشهكن ساختن مجاهدان از تبار امام حسن مجتبي عليه السلام بود. منصور با ارسال لشكري متشكل از 4000 سوار و 2000 پياده به فرماندهي برادرزادهاش عيسي بن منصور، به مدينه منوّره، نفس زكيه و طرفدارانش را قلع و قمع نمود. (42)

4) چهارمين تهاجم به فرمان هادي عباسي (برادر هارون الرشيد) براي نبرد با حسين بن علي، مشهور به صاحب فخ و كشتار آنان در مدينهي منوّره به طرزي بسيار فجيع. (43)

5) مهمترين، فاجعه آميزترين و گستاخترين حمله به مدينه منوّره توسّط آل سعود، اتّفاق افتاد كه به تخريب قبور ائمهي بقيع منجر شد.

وهّابيان نخست در سال 1221 ق. گنبد و بارگاه اهل بيت عصمت و طهارت را در بقيع خراب كردند، همه اشياء قيمتي حرم پيامبر را به غارت بردند، مرواريدي بر فراز قبر مطهر پيامبر

اكرم نصب بود، كه آن را شريف غالب به يكصد هزار دلار خريد، بخش ديگري از جواهرات حرم را كمپانيهاي هندي به پنجاه هزار دلار خريد.

بور خارت كه پس از اين تهاجم وحشيانه از بقيع ديدن كرده مينويسد:

وهابيها همهي گنبدها را خراب كرده اند، فقط تعدادي بر فراز ائمّه، عباس، فاطمه و عمّات پيامبر، باقي مانده است. (44)

وي اضافه ميكند كه در احد گنبد حضرت حمزه را تخريب كرده اند، ولي به قبر دست نزده اند، ولي قبور دوازده تن از شهداي احد را با خاك يكسان كردهاند.

پس از سقوط دولت سعودي، سلطان محمود عثماني آنها را بازسازي كرد. (45)

يكبار ديگر دولت آل سعود به قدرت رسيده، مقابري را در سال 1343 ق، در مدينه تخريب كردند.

مرحوم مدرس روز هشتم شهريور 1304 ش. برابر دهم صفر 1344 ق. در مجلس نطق مهمي ايراد نمود. در نتيجه روز شنبه 16 صفر 1344 ق. در سرتاسر ايران عزاي ملّي اعلام شد.

هيأتي از سوي دولت ايران به جدّه رفت. با ملك عبدالعزيز ديدار و گفتگو نمودند، عبدالعزيز در اين گفتگو خيلي نرمش نشان داد، ولي طولي نكشيد كه پايههاي آل سعود استوار گرديد و ديگر مقابر موجود، از جمله گنبدها و بارگاه ائمّهي بقيع را تخريب كردند.

دولت دست نشانده آل سعود، با دستياري انگليس روز 24 جمادي الثانيه 1344 ق رسماً به قدرت رسيد و در هشتم شوال همان سال بقيع را به تلّي از خاكستر تبديل كرد.

هدم قبور ائمّهي بقيع عليهم السلام دقيقاً روز هشتم شوال 1344 قمري، برابر دوم ارديبهشت 1304 شمسي و 21 آوريل 1926 ميلادي ميباشد.

مستر روتر كه در همانسال از مدينه ديدن كرده مينويسد:

همه جا تل خاك،

سنگ، آجر، چوب، و تخته است، شهر مدينه، به يك شهر زلزلهزده شباهت دارد كه ساختمانها فروريخته، تلّي از خاك، چوب و آجر و ديگر مصالح ساختماني به چشم ميخورد. (46)

كارنامهي سياه آل سعود

جنايات آل سعود به هدم قبور منحصر نميشود، بلكه در اين دو قرني كه از تولّد نامشروع اين دولت دست نشانده ميگذرد، جنايات زير را انجام دادند:

1. قتل عام اهالي كربلا در روز عيد غدير خم 1216 ق.

2. حمله به شهر مقدس نجف اشرف، در روز نهم صفر 1221 ق.

3. حملهي مجدّد به نجف اشرف در جمادي الثانية 1222 ق.

4. محاصرهي كربلا و حِلّه در سال 1225 ق.

5. حمله به سوريه به سال 1225 ق.

6. حمله به يمن در سال 1341 ق.

7. حمله به طائف در سال 1343 ق.

8. حمله به اردن به سال 1343 و 1346 ق.

9. حمله به مدينه منوره در سالهاي 1343 و 1344 ق.

10. تهاجم به مكهي معظمه و هدم قبر شريف حضرت خديجه، حضرت ابوطالب و حضرت عبدالمطلب. و در ادامه تخريب خانه حضرت خديجه در مكّه معظمه خانه ابوايوب انصاري در مدينه، قبر مطهر حضرت آمنه در ابواء، قبر مطهر حضرت علي بن جعفر در عُرَيض و … با اين همه جنايت كه وهابيان انجام داده اند، آرزوي آنها برآورده نشده و در صدد فرصتي هستند كه قبر مطهر پيامبر اكرم را نيز همانند ائمهي بقيع به تلّي از خاك مبدل سازند.

الباني ميگويد: زيارت مدينه، قصد زيارت با سفر، توسّل، طلب شفاعت، سلام بر قبر و ابقاي قبر پيامبر همهاش بدعت است. (47)

ابراهيم جبهان، گامي فراتر نهاده مينويسد: ادخال قبر پيامبر در مسجد بدعت و گناه است و سكوت

مسلمانان نيز گناه ميباشد. (48)

در گزارش هيأت اعزامي دولت ايران به مدينه آمده است:

سه روز در مدينه توقف كرديم، روز دوم بعد از اداي فرضيهي زيارت و عتبه بوسي، آغاباشي ( خادم باشي) براي هريك از ما لباس خدمتكار آورد، پوشيديم بالاي مناره رفتيم، يكصد و سي پلّه بالا رفتيم، از آنجا قبّهي مطهر را زيارت نموديم، از آنجا مشاهده كرديم كه فقط پنج گلوله تفنگ به قبّهي مطهر اصابت نموده و اندكي سوراخ كرده است. (49)

جالب توجه است كه فرستاده رضاخان كه سعي بليغ داشت جنايات وهّابيها را كم رنگ جلوه دهد. به مشاهده ي جاي پنج گلوله بر فراز گنبد پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم تصريح كرده است.

عبدالعزيز پس از آنكه تخريب قبور را به گردن ديگران مياندازد، خطاب به نماينده دولت ايران ميگويد:

بلي وهّابيها اعتقاد به تعمير قبرها و قبّهها ندارند و آن را بدعت ميدانند و حديث: «خير القبور الدّوارس» را معتبر ميشناسند. (50)

آيا تعمير قبور بدعت است؟

نگارنده در سال 1355 يا 1356 ش. عازم حج بودم، روز چهارم ذيحجه اجازهي خروج از كشور را پيدا كردم، براي جدّه بليط پيدا نكردم، به ناگزير بليط تهران، شيراز، ظهران و رياض گرفتم، در رياض به راننده تاكسي گفتم: من ميخواهم به قبرستاني كه سلاطين آل سعود در آن مدفون هستند بروم، چون وارد قبرستان مربوطه شدم، ديدم همهي قبرهاي سلاطين آل سعود با مرمرهاي قيمتي تزئين شدهاند.

پس حديث مجعول «خير القبور الدّوارس» منحصراً در مورد قبور مربوط به اهل بيت عصمت و طهارت ميباشد و شامل سلاطين آل سعود نميشود.

در حالي رژيم آل سعود موسسهاي براي نگهداري آثار و وسائل شخصي ملك عبدالعزيز،

همچون شمشير، انگشتر، ساعت شخصي، سلاحهاي كمري، ماشين شخصي، اتاق خواب و لباسهاي داخلي وي، به نام: «داره الملك عبدالعزيز» تاسيس كرده، كه همه آثار بر جاي مانده از پيامبر اكرم را به كلي منهدم كرده است.

رژيم سعودي 12 ميليون ريال سعودي براي حفاظت و نگهداري ويرانههاي دژ سعودي در درعيه اختصاص داده، ويرانههاي حصن كعب بن اشرف يهودي را با چنگ و دندان حفاظت ميكند، در كنار ديوارهاي بر جاي ماندهي آن، تابلوهاي هشدار دهند زده و اعلام كرده كه هر گونه دست زدن به آن پيگرد قانوني دارد، ولي همهي آثار تاريخي مربوط به پيامبر اكرم را به كلّي از بين برده است(51)

اين شيوه رفتار آل سعود با قبور، بر خلاف سيرهي پيامبر اكرم، اصحاب و خاندان عصمت و طهارت ميباشد، اينك به چند حديث در اين رابطه اشاره ميكنيم:

1. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم شخصاً روي قبر عثمان بن مظعون سنگ بزرگي گذاشت تا نشان باشد و آثار قبر از بين نرود. (52)

2. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم پس از دفن فرزندش ابراهيم به دست مبارك خود بر آن آب ميپاشيد تا قبر محكم شود و با وزش باد خاكهاي روي قبر از بين نرود. (53)

3. پس از ساختن لحد ابراهيم سوراخي در قبر ابراهيم پيدا شد، حضرت امر فرمود كه آن را درست كنند، پرسيدند: آيا اين كار نفعي به حال ميت دارد؟

فرمود: ديدگان، بازماندگان را روشن ميكند. (54)

4. حضرت فاطمه سلام الله عليها هر هفته به زيارت حضرت حمزه تشريف ميبرد، قبر شريف جناب حمزه را تعمير و مّرمت ميكرد و با

سنگي بر آن نشان گذاشته بود. (55)

5. علامه مجلسي فرموده: در روايات مستفيضه به تعمير قبور انبياء و اوليا ترغيب شده، كه از بين نروند و مردم از زيارت آنها محروم نشوند. (56)

6. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم قبر مادرش را در ابواء زيارت كرد و آن را ترميم نمود. (57)

7. امام صادق عليه السلام پولي به صفوان داد كه قبر مطهر امير مؤمنان عليه السلام را تعمير كند. (58)

8. امام كاظم عليه السلام دستور داد كه قبر دخترش را در «فيه» گچكاري كنند و نامش را در لوحي بنويسند و بر آن نصب كنند. (59)

9. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم خطاب به امير مؤمنان عليه السلام فرمود:

يا علي! مَنْ عَمَرَ قُبُورَكُمْ وَ تَعَاهَدَهَا فَكَأَنَّمَا أَعَانَ سُلَيْمَانَ بْنَ دَاوُودَ عَلَى بِنَاءِ بَيْتِ الْمَقْدِسِ

علي جان! هر كس قبرهاي شما را تعمير كند، و به زيارت آنها مداومت كند، همانند كسي است كه در ساختن بيت المقدس به حضرت سليمان ياري كرده باشد. (60)

10. پيامبر رحمت در فرازي از همين حديث شريف فرمود:

لكن تفالههايي از مردم، زائران قبر شما را سرزنش ميكنند، همانگونه كه زنان بدكاره را براي كار خلافشان نكوهش كنند.

آنها بدترين امت من هستند، هرگز شفاعت من به آنها نميرسد و به حوض من وارد نميشوند. (61)

اين حديث شريف يكي از معجزات غيبي پيامبر اكرم ميباشد، كه گويي وهابيت گمراه امروز و رفتار ناهنجار آنان با دوستان اهل بيت و نكوهش آنها از زيارت اهل قبور را با چشم خود ميديد و با بيان شفاف خود از اين گروه سخن گفته و آنها را «تفاله» تعبير كرده

است.

اين حديث شريف در كتاب تهذيب شيخ طوسي، سه قرن پيش از ابن تيميه و هشت قرن پيش از محمد بن عبدالوهاب ثبت شده است.

هشدار بسيار زيباي مولاي متّقيان نيز در مورد حفاظت و حراست از بقعهها و قبّهها بسيار حائز اهميت است كه ميفرمايد:

اتَّقُوا اللَّهَ فِي عِبَادِهِ وَ بِلَادِهِ فَإِنَّكُمْ مَسْئُولُونَ حَتَّى عَنِ الْبِقَاعِ وَ الْبَهَائِمِ

هان اي بندگان خدا، از خدا تقوا كنيد در مورد بندگان خدا و سرزمينهاي خدا، كه شما مورد بازخواست قرار خواهيد گرفت، حتي در مورد بقعهها و حيوانات. (62)

آتشي كه محمد بن عبدالوهاب در اجراي نقشههاي شيطاني اربابان انگليسي خود بر افروخت، امروز شعلهور شده، حرم مطهّر عسكريين عليهماالسلام را طعمهي آتش نمود و بزرگترين گنبد طلائي روي زمين را منهدم نمود. اين هتك حرمت كه بزرگترين فاجعهي قرن به شمار ميآيد، در روز چهارشنبه 23 محرم الحرام 1427 ق. برابر 3/12/84 ش. 22 فوريه 2006 م. رخ داد و جهان اسلام را در سوگ نشاند.

همين تفالههاي سلفي - وهّابي با تمام قدرت تلاش ميكنند كه سوريه را ناامن كنند، تا بتوانند حرم مطهر عقيله العرب بانوي قهرمان كربلا را منهدم سازند.

چندي قبل سفرالحوالي به ضرورت انهدام بارگاه حضرت زينب عليها السلام فتوا داد.

ولي اين كوردلان كور خوانده اند، در همين دمشق، عقيله العرب حضرت زينب كبري سلام الله عليها در مجلس يزيد، خطاب به آن طاغوت بزرگ زمان فرمود:

فَوَ اللَّهِ لَا تَمْحُو ذَكَرْنَا وَ لَا تُمِيتُ وَحْيَنَا و لا تدرك أمرنا؛

هان اي يزيد بدكار، به خدا سوگند تو نميتواني نام نيك ما را از صفحات تاريخ محو كني، تو هرگز نميتواني آن چه را كه به خاندان ما وحي

شده از بين ببري، تو هرگز نميتواني به جايگاه بلند ما راه يابي. (63)

به كوري چشم «سفر الحواري» بانوي قهرمان كربلا بر دلها حكومت ميكند و بيشترين كساني كه وارد سوريه ميشوند، براي عتبه بوسي بارگاه حضرت زينب سلام الله عليها بار سفر بسته، از اقطار و اكناف جهان به اين كشور سفر ميكنند.

ولي از يزيد و معاويه، نامي در تاريخ جز براي لعن و نفرين برده نميشود.

چهارده قرن است كه حضرت فاطمه سلام الله عليها قبر شناخته شده ندارد، ولي چيزي از جايگاه بلندش كم نشده است.

هدم قبور ائمّهي بقيع و هتك حرمت حرمين عسكريين نيز چيزي از عظمت و مقام آنها نكاسته و نميكاهد.

كتابنامهي بقيع

فاجعهي بقيع يكي از مصائب جهان اسلام است كه در طول دو قرن اخير هر كتابي پيرامون تاريخ مدينه، تاريخ ائمّهي بقيع و تاريخ وهابيت و كارنامهي سياه آل سعود نوشته شده، بخشي از آن به فاجعهي بقيع اختصاص يافته، و افزون بر آنها تعدادي كتاب مستقل پيرامون فاجعهي بقيع چاپ و منتشر شده كه به تعدادي از آنها در اينجا اشاره ميكنيم:

1. بقيع خاموش پر فرياد از جمعي از مولفان

2. البقيع الغرقد، از مرحوم آية الله العظمي سيد محمد شيرازي، قدس سره

3. بقيع الغرقد، از شيخ محمد امين اميني

4. البقيع قصّه تدمير آل سعود، از يوسف الهاجري

5. تاريخ حرم ائمّهي بقيع، از محمد صادق نجمي

6. تخريب و بازسازي بقيع، از سيد علي قاضي عسكر

7. ذكري ائمّة البقيع، از گروهي از علماي كربلا

8. شبنم احساس، از محمد شجاعي

9. فاجعه البقيع، از جلال معاش

10. قبور ائمّه البقيع قبل تهديمها، از عبدالحسين حيدري

11. محبوبيت ائمّه بقيع نزد اهل سنّت، از سيد

حسين اسحاقي

12. نامهاي به بقيع مقدس، از سيد محمود بحرالعلوم ميردامادي

13. ويژه نامهي بقيع، از جامعه روحانيت مبارز جزيره العرب

14. يك قدم براي بقيع، از مركز تحقيقات رايانهاي قائميه اصفهان

از نگارنده سطور، دو نوشتار در سال 1386 ش در اصفهان منتشر شد:

1) از سقيفه تا انهدام سامرا، نشر بيت العباس

2) بقيع گنجينهي تاريخ اسلام، نشر هيأت محبّين اهل بيت (ع)

و اينك گروهي از شاعران متعهّد و درد آشنا دامن همت به كمر بسته، تصميم گرفتهاند كه با گردآوري اشعار نغز و پرمغز پيرامون بقيع مظلوم، آن گنجينه تاريخ اسلام را از غربت در آورند و با ارايهي اشعار شيوا و پرمحتوا، مداحان اهل بيت را دستمايهاي پربار تقديم دارند، كه در هر مناسبتي به ويژه در هشتم شوال و ايام شهادت چهار امام نور مدفون در بقيع، مجالس اهل بيت عليهم السلام را با نواي گرم خود و اشعار سامان يافته تقديمي بيش از پيش پر نور و پر سوز نمايند.

ما ضمن سپاس و تقدير از شاعران فرهيختهاي كه آثارشان زينت بخش صفحات اين كتاب ميباشد از مدّاح خاندان عصمت و طهارت آقاي مهرپرور و همكاران ادب گسترشان تشكر نموده، اجر و پاداش اين زحمات را قرب ظهور و تقرب به امام نور و آباداني بقيع و ديگر اماكن مقدسهاي كه به دست ستمگران در طول تاريخ منهدم گشته است مسألت مينماييم.

حوزه علميه قم – علي اكبر مهدي پور

اشعار

كفر پيشين

آذين اصفهاني (سيد مرتضي منصوري)

دشمني با شيعه را آنان كه آيين ساختند

پوشش اين جرم خود را ياري از دين ساختند

قوم وهابي از حق دور با هتك بقيع

قلبهاي شيعيان را زار و غمگين ساختند

چار حجت را نمودند از

جفا، هتك حريم

زين عمل آزرده حالِ آل ياسين ساختند

يا علي بنگر كه قوم كافر شيطانمرام

خويش را دنبالهرو بر كفر پيشين ساختند

در نظرهاي خداجويان، وهابيهاي دون

خويش را مستلزم توهين و نفرين ساختند

غم مخور اي شيعه چون آل سعود كينهتوز

قعر دوزخ را براي خويش تضمين ساختند

دشمنان آل پيغمبر ز تخريب بقيع

تا ابد غم را قرين قلب «آذين» ساختند

بيداد

اميني ( اسد الله)

برو نگر كه ز بيداد نامسلمانها

چه كردهاند به انسان به نام انسانها

برو حجاز و نظر كن به جور وهابي

كه چاك گشته ز بيدادشان گريبانها

ز ظلم و فتنه اين دشمنان آل رسول

به عرش رفته همي نالهها و افغانها

كجا نوشته كه خلق زمانه را اين سان

به خاك و خون بكشانند در خيابانها

چقدر اهل تشيع كشيدهاند آزار

به راه دين خدا در تمام دورانها

به نام حق و حقيقت به نام آزادي

فتاده هستي انسان به دست طوفانها

چو عمرو عاص لعين، خاندان آل سعود

ز مكر بر سر ني ميكنند قرآنها

براي اينكه بگيرند اختيار از خلق

برو ببين كه چه غوغا بود به زندانها

ز عدل و داد نمانده نشان به جز نامي

به زير پاي نهادند تا كه وجدانها

امان ز دست گروهي به نام وهابي

ز بغض و كينه نمودند @نغض پيمانها

مگر نبوده مدينه سراي وحيِ خدا

چرا فتاده به دست گروه نادانها

برو به شهر مدينه به سرزمين بقيع

فتاده روضه رضوان به دست شيطانها

من از خرابي صحن بقيع ميگويم

برو نگر كه ببيني تو نقض پيمانها

نموده نسل معاويه آن زمان اقدام

به هتك حرمت آن سرزمين ايمانها

دلم براي تو خون است منجي عالم

كه خونِ دل خوري از دست نامسلمانها

بيا به امر حق اي منجي بشر اينك

دگر ز ريشه برانداز نسل شيطانها

تويي اميد و تويي حامي و تويي سرور

بيا بيا

كه تويي ياور مسلمانها

بيا كه مدح و ثنا گسترت اميني، شد

ز هجر روي تو سرگشته بيابانها

عَلَم ننگ

انصاري همداني (مهدي)

روزگاري بقيع صحني داشت

روي هر قبر گنبدي بر پا

محفل انس شيعيان علي

حلقه نشر اعتقاد و دعا

في المثل چار قبر پاك بقيع

كآسمان، نور گيرد از آنها

روي هر يك از آن قبور شريف

بُد ضريحي به سادگي پيدا

عاقبت فرقهاي غلطپندار

دل اهل ولا ز كين خستند

با فتاوي پوچ و بيپايه

پي تخريب آن كمر بستند

پي تاراج و غارت اموال

رو به خلد بقيع آوردند

هر چه بر يادگار آنجا بود

همه را جمع كرده و بردند

شرح اين ماجرا چه گويم من

قلب شيعه ز غصه سوزان بود

بعد وحشيگري وهابي

قبرها هم به خاك يكسان بود

در حقوق ائمهي معصوم

گر چه وهابيان ستم كردند

با همين فعل و بي حيايي خود

ننگ خود را فقط عَلَم كردند

گر به ظاهر بقيع ويران است

محفل ذكرشان مدينهي ماست

قبره في قلوب من والاه

قبر آنها ميان سينهي ماست

قبل از اينان مدينه نبوي

اولين هتك حرمت آنجا بود

آري آنجا كه شعله آتش

از در خانه، سمت زهرا بود

بهر سوگ پيمبر اعظم

دسته گل نه، طناب آوردند

تا كه كشتند طفل زهرا را

ظلم خود، بيحساب آوردند

از همان نسل بوده و هستند

هر كه با مرتضي است در پيكار

خوش بُوَد آن زمان كه مهدي دين

ميكشد جسمشان به چوبهي دار

اين ستمها ز خصم بر شيعه

ميرسد تا امام ما برسد

اين عداوت هميشه بوده و هست

تا كه آن مقتدا فرا برسد

منتظرها همه به پا خيزيد

شيعه بايد حماسهاي سازد

نذر ذكر فرج كند هر روز

تا كه اين قوم را بر اندازد

سپاه ابرهه

ايزدي همداني (امير)

السلام اي خليفة الرّحمان

مهدي منتقم امام زمان

اي اميد نهايي اسلام

حاجي كربلايي اسلام

حجة ابن الحسن طبيب وجود!

بر تو از خلق لحظه لحظه درود

ملك اسلام پيكري است عظيم

اي شفابخش! جسم اوست سقيم

مدتي شد در اين تن طاهر

غدّهاي پر ز چرك شد ظاهر

نيشتر را برآر

اي فصّاد

تا از اين غدّه تن نرفته به باد

غده پر از عفونت و چرك است

عاملش جهل و بدعت و شرك است

نيشتر زن به غدّهي پر چرك

تا شود خون آن بري از شرك

ور نه اين چرك و خونِ آلوده

ميكند جسم شرع فرسوده

خونِ آلوده شد چو پالايش

جسم يابد قرار و آسايش

چيست آن غدّه؟ فكر وهابي است!

گر چه چون نقش بر سَرِ آبي است

اين جماعت وجودشان شوم است

ايدههاشان پليد و مسموم است

گر بيابند قدرت افزونتر

كعبه را ميكنند زير و زبر

جملهي «حسبنا كتاب الله»

كرده اين سست عنصران، گمراه

غلط خود درست ميدانند

شيعه را اهل شرك ميخوانند

بد شمارند خوبي گل را

شرك نامند هر توسّل را

جاي ابرازِ دوستي كردن

رو به آل رسول آوردن

در مدينه نمودهاند ايشان

حرم اهل بيت را ويران

در مثل چون سپاه ابرههاند

دوستدار گناه ابرههاند

عاقبت هم به دانهي سجيل

هدف آيند چون صحابي فيل

باعث شرم امت اسلام

گشتهاند اين گروه خون آشام

هست شيطان امير لشگرشان

قتل شيعه است حكم ديگرشان

مهدي اي لنگر زمين و زمان

حجت و محور زمين و زمان

دست حق كن ز آستين بيرون

كفر را كن ز ملك دين بيرون

يافت دامان يثرب و مكه

از وجود چنين كسان لكه

لكه كن پاك اي خدا را يد!

خصم را @خسف كن به خاك بلد

داغها روي سينه دارم من

آرزوي مدينه دارم من

چه مدينه كه شهر نور و دعاست

تاج فرقش ز قبّ______ة الخ_____ضراست

شهر پيغمبر خداي جليل

جايگاه نزول جبرائيل

مسجد آن مطاف خيل ملك

آستانش رفيعتر ز فلك

بين محراب و منبرش چه خوش است

روضهاي از رياض جنت هست

در بقيعش گرفته است به بر

قبر دُردانههاي پيغمبر

قبر خوبان و راسخونْ في العلم

سورهي رحمت حق، آيتِ حلم

جايگاه چهار حجت دين

حرم پاك عترت ياسين

بود بر آن قبور بارگهي

كه از آن تا بهشت بود رهي

گنبدي با ضريح

زيبايي

داشتند آن گُلان زهرايي

حيف شد آن حريم ويران شد

قبر پاكان به خاك يكسان شد

اين جنايت به دست اهل ضلال

سر زده روز هشتم شوال

هشت شوال هست روز بقيع

سينهها پر بود ز سوز بقيع

شيعه اين روز را سيهپوش است

با غم و غصهها هم آغوش است

تا كه سر هست بار بر دوشم

نشود اين بلا فراموشم

هتك گرديد حرمت عترت

بود اين هم ز غربت عترت

اي به دلهايتان ولاي ولي

دوستداران و پيروان علي!

دشمنان خدا قسم خوردند

همه هستي خويش آوردند

عهد بستند كه به غير از نام

هيچ باقي نماند از اسلام

پير كفتارهاي استعمار

عزم دارند دين كنند شكار

بر عليه عدوِّ وهابي

ضد كج باوران ارهابي

خطبا خطبه را كنيد آغاز

بنماييد مشت دشمن باز

علما علم خود نشان بدهيد

پاسخ شبهههايشان بدهيد

شيعيان علي! به پا خيزيد

شعله بر خرمن عدو ريزيد

تير بر چشم دشمن اندازيد

آن حرم را ز نو بنا سازيد

شعرا پيرو كُمِيت شويد

حامي و يار اهل بيت شويد

با غزل يا قصيدههاي بلند

تير بايد به سوي خصم فكند

زين جهاد عظيم نگريزيد

با مريدان شرك بستيزيد

خيل وهابيان در اين دوران

هست چون لشكر ابوسفيان

تيغ بر كف گرفته چون حمزه

بر تن خصم دون فكن لرزه

هر يك از ما وظيفهاي داريم

بايد اين بار مانده برداريم

نيست كافي فقط دعاي فرج

كار بايد شود براي فرج

«ايزدي» باش ياورِ مهدي

باش حسّانِ لشكر مهدي

شاخ شيطان

ايزدي همداني (امير)

اين بقيع است و قبلهي دل و جان

طوفِ آن آرزوي حق جويان

حرمي محترم، حريمي پاك

گوشهاي از بهشت، در دل خاك

جلوهگاه چهار چشمهي نور

گَردِ آن توتياي ديدهي حور

مِهر بر خاك آن سجود آرد

سرِ تعظيم را فرود آرد

بس بُود اين شرافتش كه در آن

مرقد فاطمه بُود پنهان

داغ نيكان گرفت بر سينه

شد به دُرهاي علم، گنجينه

هست در قلب او چهار امام

كه بر ايشان مُدام باد سلام

حسن مجتبي

و زين عباد

باقرِ علم و صادق آزاد

اين زمين، مهد شور و احساس است

قبر بنت اسد و عباس است

قبر پاك جناب ابراهيم

دُرّ مدفون به خاكِ دُرّ يتيم

مدفن عمههاي هادي كُل

برخي از همسرانِ ختم رسل

قبر اُمَّ البنينِ وارسته

كز خدايش درودِ پيوسته

قبر چندين صحابي دلپاك

از مريدانِ خواجهي «لَو لاك»

همه در اين مكان محترم است

كز شرف، رشكِ روضهي ارم است

داشت اين روضهي بلندمقام

گنبد و بارگاه، در ايام

هر دم از مسلمينِ كلّ جهان

داشت زائر، قبور اين پاكان

خاصه قبر ائمهي معصوم

محترم بُود و طوفشان، مرسوم

روي آن قبرها ضريحي بود

كز جفا، خصمِ كافرش بِرُبود

اهل بدعت كه گمره و پستند

حُرمتِ آن حريم، بشكستند

از جفاجويي همان دونان

بقعهي آلِ نور شد ويران

حرم اهل بيت پيغمبر

شد برابر به خاك ره، يكسر

هشتمين روز از مهِ شوّال

اين عمل سر زد از گروهِ ضلال

فرقهي بيتميزِ وهّابي

با مريدان پست و ارهابي

ظلم كردند تا توانستند

شيعه را اهل شرك دانستند

اين گروهند مسلمين را عار

دستپروردههاي استعمار

سُنّي و شيعه زين ستمكاران

جورها ديده اند، در دوران

رهبر اين گروهِ كفرمآب

شد محمد ز نسل عبد وهاب

ابن تيميه و عقايد وي

شد بر اين سُست سازه، پايه و پي

گفت احمد، امينِ صاحب مجد

شاخ شيطان برون شود از نجد

آري، اين فرقه، شاخ شيطان است

دشمنِ اهل بيت و قرآنست

فقهِ اين فرقه چيست؟ خيره سري

متنِ فتواش، اصل فتنهگري

بر حريمِ ائمهي اسلام

مظهر شرك، ميگذارد نام

حكم بر هدمشان كند از كين

بر چنين مكتبي ز حق نفرين

اين جماعت ز نسل بوجهلند

گمره و بي شعور و نااهلند

در پي اعتقادِ بيپايه

ميروند اين گروه چون سايه

فهمِ خود خاكروبه سان، رُفتند

ابن تيميه را پذيرفتند

پشت بر مصحفِ مبين كردند

رو به فردي سفيه آوردند

انهدامِ بقاعِ پاك بقيع

با چنان جايگاه و شأنِ رفيع

امرِ ابليس را اطاعت بود

از جناياتِ اين جماعت بود

ما محبانِ حيدر

كرّار

دست بردار، نيستيم از كار

بر چنين ايده، سخت ميتازيم

آن حرمها، دوباره ميسازيم

حرمي چون حريمِ شمسِ شموس

در مدينه بنا كنيم، چو طوس

با عنايات حضرت دادار

روي قبر ائمهي اطهار

گنبد ديگري كنيم بنا

دلرُبا، مثل گنبد خضرا

شيعه را منطقي بُود محكم

نيست در اين بساط، چيزي كم

داده شيعه به ابن تيميه

پاسخ از حوزههاي علميه

كه بنا بر قبورِ حقجويان

ريشهاش آب خورده از قرآن

هست در احتجاجِ اهرمنم

سورهي كهف، شاهدِ سخنم

طبق آيات روح بخشِ كتاب

بر روي قبرِ پاكِ آن اصحاب

پيش آن غارِ شاهد اعجاز

مسجدي ساختند بهر نماز

اي مريدانِ پورِ عبد وهاب

تا به كي خويش را زنيد به خواب؟

اين بُود منطق كتاب خدا

عذرتان چيست در جواب خدا؟

سر به حكمِ الٰه، بسپاريد

رو به قرآن و اهل بيت آريد

دمِ آخر ز شام تاريك است

صبح روزِ ظهور، نزديك است

از مي فتح، كام ميگيريم

از شما انتقام ميگيريم

وه! كه آن روز، روز هم عهدي است

فصلِ زيباي دولت مهدي است

«ايزدي» را اميدِ بسيار است

آرزويش وصال دلدار است

بقعه چار امام ويران شد

ظلم وهابيان نمايان شد

دل ايرانيان به درد آمد

ناله شيعيان به كيوان شد

دلم از غربت بقيع اي دوست

همچو احوال من پريشان شد

چشم بيدار شيعيان علي

اشك ريزان چو ابر نيسان شد

آي وهابيان بي ايمان

كارتان بر خلاف قرآن شد

بنگريد ارج و عز و جاه رضا (ع)

گر شما را گذر به ايران شد

تا ببينيد بارگاه رضا (ع)

باعث شوكت خراسان شد

همچنان سامرا كه شد آباد

بلكه زيباييش دو چندان شد

بقعهها را دوباره ميسازيم

دور اگر از حجاز شيطان شد

(برزگر) دمبدم بنال و بگو

بقعه چار امام ويران شد

ظلم وهابيان

برزگر (علي وحيد)

مدينه سرزمين وحي و الهام

همان شهري كه باشد مهد اسلام

عجب شهري بود شهر مدينه

ندارد در جهان مثل و قرينه

زمينش بهتر از صحراي سيناست

به حق گنجينهي دُرهاي يكتاست

حريم مصطفي

باشد در آنجا

كه نورش ميرسد تا عرش اعلا

در اين وادي شده زهراي اطهر

دلش از ظلم دشمنها مكدر

همين جا فاطمه بيحد غمين شد

به دست دشمنان نقش زمين شد

شهر مدينه

بي ريا (رضا رضايي)

از اين رو « بي ريا » دارد صد افغان

هميگويد سخن با چشم گريان

بنالم روز و شب در سوگ زهرا

كه شد كشته ز جور قوم اعداء

چنين مظلومهاي عالم نديده

بريزم بهر او اشك از دو ديده

نه تنها فاطمه اينجا غمين شد

در اين وادي حسن هم بي معين شد

كنار قبر جدش نزد ياران

شده جسم شريفش تير باران

علي ابن الحسين آن فخر عباد

شهيد را دين گشته ز بيداد

امامي كو لقب بگرفته باقر

بسي اينجا شده آزرده خاطر

وجود حضرت صادق در اين شهر

شده دلخون ز ظلم و كينه و زهر

حريم تربت پاك امامان

ز ظلم و كيد دشمن گشته ويران

دمادم ميكشم آهي ز سينه

براي غربت شهر مدينه

همان شهري كه دائم در خروش است

صداي آه و افغانش به گوش است

گذار شيعه گر افتد در اين شهر

شود چشمان او از گريه چون بحر

هر آن كس در بقيع آني نهد پا

ببيند تربت گلهاي زهرا

فرياد خاموش

پاكدامن خراساني (علي)

السلام اي حريم تعالي

اي بقيع اي بهشت دل ما

اي كه در موطن خود غريبي

در دل مسكن خود غريبي

ميدهم از خراسان پيامت

من فداي تو و چار امامت

گر چه هستي به ظاهر تو خاموش

هرگز اي جان نگردي فراموش

روز تخريب تو روز درد است

روز غم خوردن، داغ مرد است

دل ز ويراني تو غمين است

آهش از داغ تو آتشين است

آن گروهي كه بيعت شكستند

مصطفي را دل از كينه خستند

باب هر فتنهاي را گشودند

ظلم بر آل احمد نمودند

چون علي را غريبانه ديدند

خانهاش را به آتش كشيدند

پهلوي همسرش را شكستند

دست او را در آن خانه بستند

اي بقيع از ستمهاي آنان

بقعههاي تو گرديده ويران

غم مخور اين شب غم سرآيد

روزي آن مظهر داور آيد

وارث ذوالفقار آيد از ره

صاحب اقتدار آيد از ره

بر عدوي

تو آن دم بتازد

از نو اين بقعهها را بسازد

غاصبان را برون آرد از خاك

تا زمين گردد از لوثشان پاك

گيرد از دشمن دين و ايمان

انتقام تمام شهيدان

قطعهاي از بهشت

خروش اصفهاني (عباس شاهزيدي)

در خون نشست ماه و سياه آفتاب شد

تا در بقيع عرش الهي خراب شد

داغي دوباره بود به غمهاي اهل بيت

روز سياه هدم حرمهاي اهل بيت

آل سعود و آل اميه يكي شدند

اين قوم با معاويه همپالكي شدند

بي شك در اين معامله شيطان سهيم بود

آل سعود ابرههي اين حريم بود

تنگ بقيع چشم پيمبر گواه بود

اين دشمني تقاص كدامين گناه بود؟

آن روز جبرئيل به عالم خطاب كرد

«تبّت يدا» كسي كه حرم را خراب كرد

ديروز قوم شبزده آتش به در زدند

امروز بر درخت ولايت تبر زدند

يا رب! بر اين مصيبت عظميٰ توان بده

سخت است صبر و اجر به صاحب زمان بده

اي آسمان! به ياري آل علي بيا

باران ببار و عرش خدا را تكان بده

كانون عشق با دو سه فتوا خراب شد

يا رب! ز غيب مرگ بر اين مفتيان بده

گفتند: قبر فاطمه در اين حوالي است

مهدي بيا و تربت او را نشان بده

اينجا مزار روشني خانهي نبي است

اين خاك پاك، تربتِ در دانهي نبي است

اينجا سر ملائكه در بندگي خم است

اينجا مزار خوبترينهايِ عالم است

اينجا علي ز گريه خودش را هلاك كرد

با دست خويش فاطمه را زير خاك كرد

شهر مدينه حقّ ولي را نداده است

اينجا كسي جواب علي را نداده است

با عترت رسول چه كردند بي گناه

آل عقال بستهي شيطان روسياه

زانوي غم گرفته بغل يك طرف خليل

يك گوشه بهت كرده ز اندوه جبرئيل

@**********

باران چنين نبوده كه من گريه ميكنم

اين فصل را براي حسن گريه ميكنم

از غربت مدينه خبر ميدهد هنوز

اين فصل

بوي لخت جگر ميدهد هنوز

امشب مرا گرفته هواي غريبياش

بشنو تو از بقيع صداي غريبياش

همراه ابرها دل خود را روانه كن

اين بيت را به كرببلاي غريبياش

اين بيت را براي غريبي كه شاعران

كم شعر گفتهاند براي غريبياش

كم شعر گفته اند، نه اينكه نگفتهاند

شايد گذاشتند به پاي غريبياش

سردار خستهاي كه دلش بس كه درد داشت

جز زهر كين نبود دواي غريبياش

گلدان خاك، غير حسن لالهاي نداشت

اي جان عالمي به فداي غريبياش

تابوت و تير روز جهان را سياه كرد

زينب چگونه رفتن او را نگاه كرد؟

لرزيد پشت ماه و ستاره به خون نشست

اين فصل را نوشتم و «كوه از كمر شكست»

يك عمر مثل شمع تو در خود گريستي

اي داغ خواندني چه غريبانه زيستي

**********

درها تمام بسته، مفاتيح را بيار

سجّاده را بگستر و تسبيح را بيار

اين گوشه از بقيع بكن صبر بيشتر

بوي حسين ميدهد اين قبر بيشتر

اين تكه از بهشت كه در خاكها گم است

آهستهتر، مزار امام چهارم است

در خلوتش هنوز پس از سالهاي سال

درياي بيكران دعا در تلاطم است

يك قطره از صحيفهي نورانياش هنوز

باران رحمتي است كه غرق ترنم است

اين جا شراب ناب مناجات ميدهند

هستي و هر چه هست در آن مست اين خُم است

بر خاكِ «شمع محفل طاها» كه شمع نيست

مانند شمع روشنياش نذر مردم است

از بند بندِ قافيهها ناله شد بلند

شاعر دگر نپرس كه اين بند چندم است

بسپار با ولايت او دل به سرنوشت

آن وقت ميرسي تو به دروازهي بهشت

**********

امشب كنار اين همه غربت مجاورم

«باز اين چه شورش است» ميآيد به خاطرم

هي شعر ميوزد به من از سمت بي عبور

هي محتشم به خاطر من ميكند خطور

اين بند، بوي كرب و بلا را ميآورد

دارد بقيع حال مرا جا ميآورد

محو پرندههاي مهاجر نشستهام

اين

بند را به غربت باقر نشستهام

انگار بغضهاي جهان مانده در گلوم

ميگويم «السّلام علي باقر العلوم»

اي كه رسانده ختم رسولان به تو سلام

اي قبلهي فرشته و اي كعبهي انام

با ما كمي ز غربت آل عبا بگو

ما كه نديدهايم تو از كربلا بگو

از قصهي نگين و سليمان كربلا

از كام خشك چشمهي آب بقا بگو

از حال و روز زينب و هنگامهي وداع

از لحظههاي رفتن خون خدا بگو

از شام و كوفه و سر دلبند فاطمه

از آيههاي آن سر از تن جدا بگو

از يوسفي كه پيرهني هم به تن نداشت

از پيكر نهان شده در بوريا بگو

از ساعتي كه ميوهي قلبش اجازه خواست

از آن شبيهتر به رسول خدا بگو

از ماتم سكينه و از مويهي رباب

از كودكي كه زد ز عطش دست و پا بگو

از عصر خيمهها كه به آتش كشيده شد

روحي لك الفدا تو از آن ماجرا بگو

اين جا چقدر دل كه برايت شكسته است

از لابلاي پنجرههايي كه بسته است

**********

يك گام آن طرف تر، نور حقايق است

يعني مزار آينهي عشق، صادق است

حالا كه پشت پنجره تنها نشستهاي

درياي علم را به تماشا نشستهاي

وقتي به قبر خاكي او ميكني نگاه

حس ميكني به غربت دريا نشستهاي

حس ميكني زمين و زمان گريه ميكنند

وقتي كه در مصيبت مولا نشستهاي

بهتي غريب روح تو را چنگ ميزند

يعني كنار كوه، تو از پا نشستهاي

قرآن ناطق است در اين تربت غريب

اي خاك، روي «علم الاسماء» نشستهاي

موسي است اين كه محو تجلاي نور اوست

اي بيخبر، به سينهي سينا نشستهاي

بر هر دري زدي نشنيدي صدا، كنون

باب نجات را به تمنا نشستهاي

خورشيد علم، ماه جهان نور كردگار

آن حجّتي كه شيعه به او دارد افتخار

اين گوشه، خاك طعنه به افلاك ميزند

هر شب فرشته بوسه

بر اين خاك ميزند

بغض غم

راضي اصفهاني (محمد حسن زاده)

بغض غم دارم خدايا در گلو

تا به كي بايد بَرم آن را فرو

شيعه هستم درد دارد سينهام

زخمدارِ غربتي ديرينهام

بدعتي ديگر دوباره پا گرفت

كز سقيفه دستخطش را گرفت

با امامان دشمني تشديد شد

شيعهي آل علي تهديد شد

فرقهي وهّابي شيطانپرست

حرمت دين و ولايت را شكست

جملهي احكام را تحريف كرد

دين حق را واژگون تعريف كرد

زد به بس اعمال ناشايست دست

حرمت قبر امامان را شكست

دشمني را با علي ترغيب كرد

قبر فرزندان او تخريب كرد

بقعههاي آن امامان مبين

بقعهي يار علي، ام البنين

بقعهي خويشان و ياران رسول

گنبد پاك عزيزان بتول

شد خراب از كينه و ويرانه شد

قلب مهدي زين ستم غمخانه شد

اي دريغا زين عداوت اي دريغ

وامصيبت زين جنايت اي دريغ

آنچه در افعال وهابيتست

خارج از آيين انسانيتست

حق كشي آيين وهابيتست

كينه ورزي، دين وهابيتست

شيعيان بايد كه همعهدي كنيد

همنوايي با دل مهدي كنيد

اشك مهدي زين مصيبت جاري است

انتظار او ز شيعه ياري است

هست آن حضرت پريشانِ بقيع

ديدهي او هست گريان بقيع

سينه را همدرد آن دلبر كنيد

اوست گريان، ديدگان را تر كنيد

شد بقيع آن روز تخريب از جفا

در پي آن منهدم شد سامرا

شيعيان ساكت شدن اينجا خطاست

دشمن دين كينهورز و بيحياست

دشمن ما در پي تضعيف ماست

فاش گفتن عيبشان تكليف ماست

اي صبا اين چامه را بر در بقيع

چشم «راضي» زار گريد بر بقيع

سرشك زمزم

رستگار خراساني (سيد محمد)

در دل شب آسماني با صفا دارد بقيع

چون كه تنها پرتو از نور خدا دارد بقيع

ازغم ويرانيش جاري سرشك زمزم است

كعبه را هم در سياهي عزا دارد بقيع

شِكوه از اهل مدينه ميكند با زائران

در وطن هم از غريبان آشنا دارد بقيع

گر چه بين ما و او ديوار و در حائل بود

ارتباطي با دل اهل ولا دارد بقيع

جان

فداي تربت خون گرم او از روي مهر

چشم گردون را ز خاكش طوطيا دارد بقيع

مصحف نورست و بيشيرازه در هم ريخته

گرچه در هر صفحه صدها ماجرا دارد بقيع

يك چمن گلهاي پر پر را نهان دارد به خاك

در كنار قبر پيغمبر چهها دارد بقيع

از دل خاكش فروغ صبح صادق ميدمد

تا ابد سرگشتگان را رهنما دارد بقيع

از علي ابن الحسين و باقرِ علم رسول

راستان را داستان كربلا دارد بقيع

گريهي عباس ديده روز تشييعِ حسن

جسم خونين امام مجتبي دارد بقيع

نالهي ام البنين از او به گوش آيد هنوز

گر سپاري گوش دل چون ني، نوا دارد بقيع

«رستگار» اين باغ ويران جاي غمهاي علي است

بوي زهرا در مشام جان ما دارد بقيع

باغ به تاراج رفته

رستگار خراساني (سيد محمد)

اگر چه مطلب صد بار گفته را مانَد

بقيع خاطرهي نا شنفته را مانَد

ز هر زبان شنوي باز تازگي دارد

حديث قدسي با كس نگفته را مانَد

مدينه چهرهي معصوم صدر اسلام است

بقيع گوهر بر چهره سُفته را ماند

ز داغ فاطمه سوزد اگر چه خاموش است

شرار در جگرِ سنگ خفته را ماند

نكرده باز به افشايِ قبر زهرا لب

به باغ وحي گل ناشكفته را ماند

به جز ولي خدا آگه از ضميرش نيست

بقيع نالهي در دل نهفته را ماند

خلاصه سخن اينست «رستگار» خموش

بقيع باغ به تاراج رفته را ماند

قبله جان

روحي همداني (محمدمهدي)

سلام ما به مزاري كه قبلهي جان است

سلام ما به مدينه كه كوي جانان است

سلام ما به حريم مطّهر نبوي

به آن زمين مقدس كه مهد قرآن است

سلام ما به بقيع و چهار قبر غريب

كه شاعر غزلِ غربت امامان است

سلام ما به بهشت حقيقي دنيا

به قبر گمشدهاي كه ز ديده پنهان است

كشانده پاي دلم را خدا به آن وادي

ميان تربت پاكي كه مرثيهخوان است

الا بقيع بگو شرح غربت خود را

بگو كه ديدهام از ماتم تو گريان است

بگو چه شد كه محل نزول اهل سما

بدون بارگه است و به خاك يكسان است

براي چيست زيارتگه امام زمان

بدون گنبد و سقف و ضريح، و ايوان است

خبر دهيد به وهابيان بدطينت

كه استناد حرم ساختن به قرآن است

به نصّ سورهي احزاب، آيه بيست و يكم

بناي خاص سزاوار اهل ايمان است

اگر چه گشت به دست پليدتان تخريب

براي شيعه همان خاكها گلستان است

امام عصر چو آيد به چشم ميبيند

كه آستان بقيع همچنان خراسان است

نسل تيغ و تبر

روشن روان همداني (مجتبي)

من محبّ امام منتظرم

سينهاي خسته از محن دارم

در دلم داغ خانمانسوزِ

قبر ويرانهي حسن دارم

**********

در غم حرمت شكستهي او

سينه بايد شكست، سينهزنان

ديده واكن ببين در اين روضه

فاطمه آمده است، سينهزنان

**********

خير مقدم بگو به اين بانو

عصمت الله و مظهر پاكي

دختر آسماني احمد

مادر چار مرقد خاكي

**********

در هواي حرم غريبانه

مادر خسته، باز ميخوانم

روضهي يورش عجيب و غريب

با تُني جانگداز ميخوانم

**********

ابتراني ز نسل تيغ و تبر

حمله كردند بر سراي بقيع

ساعتي بعد خاك و خاكستر

ماند از آن همه بناي رفيع

**********

حرم آيههاي تطهير و

پاي نحس حراميان!!! اي واي

زاين جسارت رسول خوبيها

ناله ميزد از آسمان!!! اي واي

**********

در دل آتش چنين داغي

دل زارم ز تاب مانده، بسوز

كه از آن بقعهي شريف و رفيع

چار

قبر خراب مانده، بسوز

روضه رضوان

سخا اصفهاني (فضل الله شيراني )

با اينكه هست ظاهرِ ويران، بقيع را

باشد صفاي روضه رضوان، بقيع را

آل سعود آل نحوسند، ورنه كي؟

ميساختند اين همه ويران بقيع را

اين فرقه كافرند و سيهدل كه هيچ گاه

بي حرمتي نكرده مسلمان بقيع را

آنگونه مشركند، كه تعطيل كردهاند

حتي براي خواندن قرآن بقيع را

تخريب بقعههاي سرافراز و باشكوه

اين گونه كرده سر به گريبان بقيع را

غارت نمود دست پليد يزيديان

در سايه دسيسه و دستان بقيع را

يا رب روا مدار كزين بيش بشكنند

وهابيون سركش نادان بقيع را

اما دوباره شيعهي آل علي كند

با اشك چشم خويش گلستان بقيع را

ايرانيان به همت خود جلوه ميدهند

چون بارگاه شاه خراسان، بقيع را

آن پاك گوهران كه در اين خاك خفتهاند

بخشيدهاند شهرت و عنوان بقيع را

از آسمان پاك امامت چهار نور

چون مهر خفتهاند به دامان بقيع را

چون مدفن مقدس آل پيمبر است

داند «سخا» عزيزتر از جان بقيع را

آيين وهّابي؟

سُرور اصفهاني (حسين)

بقيع از دست وهابيِ بد كيش

شده ويران بدون شرم و تشويش

نه از روي پيمبر شرم كردند

نه از آل علي آزرم كردند!

خداوندا مزار آن نكويان

مگر حرمت ندارد نزد انسان؟

به هر جايي كه از پاكان مزار است

ز اهل حق مسلم يادگار است

مزار اولياء حق مسلّم

بُوَد محبوب نزد خلق عالَم

چو مرد حق سر آمد روزگارش

بود ايمن به هر كيشي مزارش

روا كي ظلم بر اهل قبور است

كه از انصاف و از ايمان به دور است

خصوصا گر ز خيل رهبرانند

كه آذين خطهي پيغمبرانند

نميدانم كه در آيين اسلام

كه باشد ديني از دادار علاّم

كه آييني ز فرمان خدا بود

دگر آيين وهّابي كجا بود؟

چو با اسلام باشد نامناسب

بود وهّابي نااهل كاذب

كجا وهّابِ كاذب اهل دين بود

كه از آغاز كار از كاذبين بود!

ز حق خواهم به عين سر

فرازي

كنند از آن ز ياري بازسازي

بناها همچو دوران نخستين

شود از بازسازي نيك تزئين

خداوندا به حق اهل ايمان

ببخشا شيعيان را نيك سامان

كه بخشند اعتلا دين خدا را

كه ره پويند پاكان هدا را

حرمت حرم

عبدي (نوروز علي عبدالهي رهناني)

صحن بقيع را چو معاند خراب كرد

قلب نبي در آتش حسرت كباب كرد

مفتي شهر از ره ناداني و عناد

خود را خراب زين عمل ناصواب كرد

او گفت از ريا كه: منم صاحب كتاب

اما جفا به عترت و اهل كتاب كرد

بشكست حرمت حرمِ چار امام دين

بر شيعيانشان ستم بيحساب كرد

خود را خراب كرد به فتواي شيعيان

تا اين عمل به گفتهي عبد الوهاب كرد

صد پاره از عناد و ستمكاري و ريا

قلب رسول و خون جگر بو تراب كرد

دستش بريده باد ز شمشير انتقام

آن كو بقيع و صحن و حرم را خراب كرد

آن كس كه اين معامله با شيعيان نمود

بيحرمتي به زادهي ختمي مآب كرد

گفتا نياز بر حرم و بارگاه نيست

لعنت بر آنكه بر همگان اين خطاب كرد

لعن خدا به آل سعودي كه هر زمان

از خون خلق دست خودش را خضاب كرد

«عبدي» چو ديد غربت و ويراني بقيع

خونِ دل از دو ديده روان جاي آب كرد

ظلم بي حساب

فريور اصفهاني (محمّدعلي)

وقتي بقيع از ستم و كين خراب شد

بي حرمتي به ساحت ختمي مآب شد

يا ايها المدثر و يا ايها الرسول

برخيز كن نظر كه بقيعت خراب شد

از داغ اين مصيبت عظما به باغ خلد

گريان دو چشم فاطمه و بوتراب شد

از بس زدند آتش كين دشمنان دين

دلهاي شيعيان همه از غم كباب شد

عجل وفاتي از چه سبب گفت فاطمه

آنگه دعاي خير نسا مستجاب شد

«فُزْتِ بِرَبِّ كعبه» علي گفت در نماز

مولا به فيض رحمت حق كامياب شد

بهر نجات دين و پي انهدام ظلم

در كربلا به دست حسين انقلاب شد

هر نقشهاي ز كينه كشيدند دشمنان

آن نقشهها همه نقش بر آب شد

آتش زدند از ره كين بر كتاب حق

بيحرمتي به آيه اُم

الكتاب شد

در اين زمان به شيعهي بحرين و هم يمن

ظلم و جفا و كينه ز حد بيحساب شد

يا رب! ز قهر، ريشه وهابيان بكن

اين بهترين پذيرش اَنت الوهاب شد

از فيض خاص حقّ و مددهاي اهل بيت

شعر «فريور» است كه زيب كتاب شد

فتواي وقيحانه

قائمي (علي زمان آبادي)

با ياد بقيع اشك غم از ديده روان است

ماتمزده دلهاي همه پير و جوان است

ظلمي كه به اولاد علي شد ز اجانب

شرحش به خدا بيشتر از حد بيان است

آنان كه عدويِ حرم چار امامند

بد ناميشان شهره به تاريخ جهان است

فتواي وقيحانهي آن مفتي مزدور

صاحب نظران را همه جا ورد زبان است

لعنت به همان مفتي نادان كه ندانست

بر جسم جهان مكتب اسلام چو جان است

در دين نبي بدعت آن قوم سيهكار

چون روشني صبح درخشنده عيان است

يا رب برسان مصلح جاويد جهان را

آن مهدي موعود كه از ديده نهان است

آيد اگر آن مونس دلهاي بهاري

گلزار نبي ايمن از آسيب خزان است

باشد همه در رابطهي شوق وصالش

گر«قائمي» از ديده بسي اشكفشان است

غروب عاطفه

قيصر اصفهاني (سيد محمد حسن )

غروب عاطفه آوخ چقدر غمگين است

در آن ديار كه غربت نصيب آيين است

جنايتي كه نمودند آل سفياني

هنوز داغ غمش بر دل خدابين است

شمار فتنهگريشان بود ز حد افزون

چنانچه سوز مصيبت برون ز تخمين است

چه بر سر حرمين بقيع آوردند

كه خاك بستر، بالين آل ياسين است

چرا تمام به خاك آرميدگان بقيع

چراغ مرقدشان نور ماه و پروين است

چرا كه صحن و سرايي ندارد آن سامان

چرا مزار امامان دين غمآگين است

چرا كسي ز سران عرب نميپرسد

كه اين معامله رسم كدام آيين است

خراب شد ز ستم بارگاه معصومين

كه قبله امم و جايگاه تمكين است

حريم قدس الهي امام دين هادي

ز خون بيگنهان لالهگون و رنگين است

از آن ستم كه به درگاه عسكري كردند

برون دو چشمه خون از دو چشم حقبين است

ز سوي خصم ولايت چنين عجب نبود

كه اين معامله از كينههاي ديرين است

وهابيان ريا كار ننگشان بادا

كه فخرشان به چنين كار زشت و

ننگين است

درون آتش دوزخ فتند روز جزا

كه اين جماعت بيدين سزايشان اين است

به آن اميد كه بيند فناي ظالم را

همين براي دل داغديده تسكين است

چگونه شيعه تواند كند به تنهايي

به جان تحمل بار غمي كه سنگين است

دعا كنيم به ياد امام ما مهدي

كه بسته روح اجابت به بال آمين است

خدا كند كه ببينيم روي مهدي را

قسم به خالق هستي اميد ما اين است

جمال مهدي موعود پيش رو ديدن

براي تلخي هجران چشيده شيرين است

به ياد تربت زهرا و داغ غربت او

هنوز دل به فغان و دو ديده خونين است

گريست «قيصر» و بنوشت اين مصيبت را

به خون ديده عجين طرح اين مضامين است

منع زوار

به نام او كه ناظر بر همهي چيزهاست

نه سال پيش (1382 خورشيدي) وهابيوّن در مدينه منوره به ستم پيشين خود (يعني منهدم كردن بقاع متبركه بقيع) افزودند و به انگيزهي فاصله انداختن و كوتاه كردن رابطه شيعيان با مزار منوره بقيع اقدام به نصب در و قفل كردن آن كردند و زيارت مزارات متبركه حضرات ائمه معصومين و خاندان پيامبر اكرم صلوات الله عليهم را منحصر به دو ساعت اول صبح و دوساعت بعد از نماز عصر كردند يعني انبوه زائرين كه قبلاً در 24 ساعت شبانه روز به نوبت و با فرصت لازم به اداي احترام به قبور و زيارت و دعا و مرثيه خواني ميپرداختند 20 ساعت وقت را از آنها سلب كردند، مخصوصاً لطفي كه شبها براي راز و نياز و ندبه و زاري داشت و اكثر زوار فرصت را غنيمت ميشمردند و شبها خود را به بقيع ميرساندند و ضمن زيارت مزارات به راز و نياز با پروردگار خود، دل

را جلا و جان را شستشو ميدادند. وهابيون اين خلوص و ارادتمندي را بر نميتابند و چنانچه ميدانيد بر مظالم خود افزودند و دل شيعيان را بيش از پيش به درد آوردند.

در مجلسي كه شاعر متعهد آييني جناب آقاي سيد محمد حسن صفوي پور (قيصر اصفهاني) حضور داشتند اين دردمندي به وجود آمده را براي اهل جلسه متذكر شديم.

آقاي قيصر پس از لحظهاي چند ابياتي كه ذيلاً از نظر ميگذرد، في البديهه سرودند كه در مجلس خوانده شد و مورد تحسين قرار گرفت. موفقيت اين شاعر ارجمند و همه شاعران تولائي و تبرائي را از پيشگاه احديت خواهانيم.

قطعه

(مربوط به صفحه قبل)

قيصر اصفهاني (سيد محمد حسن )

فرقه ضالهي وهابي پست

با نبي عهد خويش بشكستند

ظلم بر عترت نبي كردند

جگر شيعه را ز غم خستند

بر جفاهاي خويش افزودند

در صحن بقيع را بستند

دشمنان علي و آل علي

ظالم و رذل و جاني و پستند

غافل از اينكه شيعيان علي

از مي ساغر ولا مستند

دور از اصل خود نميگردند

با بقيعند هر كجا هستند

غريبستان

لطفي اصفهاني (حسين لطفي كيا)

بقيع بي سر و سامان غم افزاست

بقيع از ديد هر انسان غم افزاست

مدينه رفتن و ويرانه ديدن

حريم تربت پاكان غم افزاست

سرشك شيعيان جاريست بر خاك

دريغا اين غريبستان غم افزاست

خدايا تربت دخت نبي كو

نهان اين قبر نور افشان غم افزاست

نگر آرامگاه مجتبي را

كه ديدارش به هر انسان غم افزاست

به قبر سيدِ سجاد بنگر

كه از جور عدو اين سان غم افزاست

امام پنجمين خفته در اين خاك

مزارش اي مسلمانان غم افزاست

مزار جعفر صادق دريغا

ز جور قوم بي ايمان غم افزاست

نظر كن تربت ام البنين را

كه افزونتر در اين ويران غم افزاست

زيارتگاه خورشيد است اين خاك

كه هر دم داغهاي آن غم افزاست

عزيزان خدا خفتند اينجا

كه (لطفي) خاكشان اين سان غمافزاست

غبار بقيع

لطفي صافي (آيت الله العظمي صافي گلپايگاني )

خوش آن نسيم كه ميآيد از كنار بقيع

خوشا هواي روانبخش و مشكبار بقيع

فرشتگان زمين ميبرند سوي بهشت

براي غاليه حوريان، غبارِ بقيع

اگر كه طور تجلي ز صدق ميطلبي

بيا به گلشن روحاني ديار بقيع

دريغ و درد كه از ظلم دشمنان خدا

خراب شد همه آثار بيشمار بقيع

ايا كه غيرت دين داري و ولايتِ آل

ببار خون عوض اشك در كنار بقيع

خراب كرد ستم، مشهدِ چهار امام

كزان شرف به سما يافت خاكسار بقيع

نخست مرقد سبط نبي امام حسن

بزرگ محور اعزاز و افتخار بقيع

مزار حضرت سجاد اُسوه عبّاد

امين اعظم حق، ركن استوار بقيع

مزار حضرت باقر عزيز پيغمبر

كه بر فزوده به اجلال و اشتهار بقيع

مزار حضرت صادق رئيس مذهب و دين

جهان و علم و عمل نور كردگار بقيع

قبور منهدم ديگر از تبار رسول

فزوده است بر اوضاع رنجبار بقيع

سعوديان عَميل64 يهود و صهيونيسم

ز ظلم هتك نمودند اعتبار بقيع

ز ظلم فرقه وهابيان ناكس دون

بيا ببين كه خزان

گشته نو بهار بقيع

قبور آل نبي را خراب كرد عدو

كه شيعيان همه هستند سوگوار بقيع

در اين مصائب عظمي ولي عصر بود

پريش خاطر و محزون و داغدار بقيع

كند ظهور و جهان پر كند ز دانش و داد

زند به ريشهي خصمِ ستم شمار بقيع

قيام بايد و مردانگي و همت و عزم

كه برطرف كند اين وضع ناگوار بقيع

وگر نه تا نشود قطع دست استعمار

جهان شيعه بود زار و دلفكار بقيع

حراميان به حرم تا كه حاكمند رواست

كه مسلمين همه باشند شرمسار بقيع

سلام بي حد و بسيار بر پيمبر و آل

درود وافر و بيانتها نثار بقيع

ز ياد مرقد ويران اولياي خدا

هميشه «لطفي صافي » است بي قرار بقيع

قوم عصيانگر

ماهر اصفهاني (علي غفر الهي)

شد فرقه وهابي دون حكمفرما

تا آنكه شد ويران بقيع از جور اعدا

وهابيان بيخبر از خشم وهّاب

تخريب كردند اين حريم علم و آداب

فتواي مفتي را چو نصب العين كردند

فرمان ز شيطانسيرتِ بدكيش بردند

وهابيان دون همه اهل ضلالند

عصيانگر و ويرانگر و بي اعتدالند

اين قوم عصيانگر همه گمكرده راهند

پابند سنتهاي پوچ و اشتباهند

فرمان نفس بدكُنش را گوش كردند

شمع و چراغ اين بقا خاموش كردند

چون اوفتد خنجر به دست زنگي مست

گردد به نفسِ ملحدِ اماره پابست

چشمان خود را بر حقايق جمله بستند

آيينهي قلب پيمبر را شكستند

قبر امامان بقيع شد گر چه ويران

آباد ميگردد به دست اهل ايمان

ويران شد اما گنج در ويرانه مستور

ماند از حمايتهاي بيپايان گنجور

دلها اگر از اين جنايتها خرابند

اما صدف از بهر گوهرهاي نابند

كِي ميشود خاموش انوار خدايي

بخشد به گيتي تا قيامت روشنايي

ما شيعيان آل طه پاكبازيم

قبر امامان را به آب ديده سازيم

از لطف حق اين آستان آباد گردد

چشم و چراغ عالم ايجاد گردد

چون لطف حق ياري كند اهل

ولا را

آباد ميسازند اين دولتسرا را

آباد ميگردد بقيع از لطف داور

تا كور گردد چشم خصم كينهپرور

باشد مزار اين امامان در دل ما

باشد به ميزان جزا اين حاصلِ ما

اين بارگاه قدسي جبريل دربان

گردد ز نور اختر و انجم، چراغان

خيل ملك آيند با فرمان قدوس

بر آستان اين امامان بهر پا بوس

از لطف يزدان در زمين و آسمانها

اشعار «ماهر» ميشود ورد زبانها

مُشك تر

مراد (حسن كاظمي مرادي)

داغ غربت بر جگر دارد بقيع

هر زمان شوري دگر دارد بقيع

شد محيطش رشك درياي فلك

چون به بر چندين گهر دارد بقيع

خاك پاكش چشمها را توتياست

در دل و در جان اثر دارد بقيع

بوي گل ميجوشد از خاكش مدام

دامني از مُشك تر دارد بقيع

بي نظر مگذر از اين ويرانسرا

گنجهايي را به بر دارد بقيع

چهرهاي از مهر معصومين پاك

به ز خورشيد و قمر دارد بقيع

غم مخور از لطمهي وهابيون

تا خداي دادگر دارد بقيع

ميتوان قصري در آن ايجاد كرد

جان نثاراني دگر دارد بقيع

چار امامِ بر حقند اينجا مقيم

افسر شاهي به سر دارد بقيع

كافران را دور تا روز حساب

شيعيان را در نظر دارد بقيع

صد هزاران عاشقي چون من «مراد»

زائري با چشمِ تر دارد بقيع

حُسن عالمگير

مهدي اصفهاني (سيد مهدي طباطبائي)

دامن پر اختري چون كهكشان دارد بقيع

خاك پاكش فخر بر هفت آسمان دارد بقيع

در كجا باشد چنين منظومهاي در آسمان

چار خورشيد ولايت در ميان دارد بقيع

حُسن عالمگير دارد گر چه بيپيرايه است

در بغل حُسن حَسن را همچو جان دارد بقيع

سيد سجاد، زين العابدين، چارم امام

زينت سجادهي اين خاكدان دارد بقيع

باقر علم پيمبر پنجمين نور ولا

با اب و ابنش عزيز و ميهمان دارد بقيع

صادق آل محمد (ص) پيشواي شيعيان

عالِم علم همه كون و مكان دارد بقيع

آستانش را نباشد گنبد و صحن و رواق

از پر و بال ملائك سايبان دارد بقيع

نيست خاموش اين حرم شبها بر اهل نظر

بر رواقش چلچراغ از كهكشان دارد بقيع

بوسه برخاكش زند شبها قمر با احترام

مادر غمديده از مرگ جوان دارد بقيع

در كنار پنجره همراه با ام البنين

اشك چشم و سوز و آه بانوان دارد بقيع

گو به وهابي بر اين در قفل بيهوده مزن

از ملائك خادم و

هم پاسبان دارد بقيع

زير لب عرض ارادت كن كزين قوم دغا

يادها بر ضرب و شتم شيعيان دارد بقيع

در فضايش احتياج عطر و مشك و عود نيست

تا گلاب اشك چشم مؤمنان دارد بقيع

شيعيان را ميشود «مهدي» دل از ماتم كباب

بس كه از تاريخ غمهاي گران دارد بقيع

گر چه خاموش است و خلوت زائراني فوج فوج

همره صاحب زمان از انس و جان دارد بقيع

قبله دلها

مؤيد خراساني (سيد رضا)

دلها براي قبلهي دلها كباب شد

تا در بقيع آن ستم بي حساب شد

وهابيان به كشتن و غارت زدند دست

در روضهاي كه سايهنشين آفتاب شد

گفتي چهار ركن دو عالم به هم شكست

وقتي كه چار قبر مطهّر خراب شد

دار السلام قدس و مطاف فرشتگان

از آتشِ مذاب، محيطِ عذاب شد

بر خاك موج خون به هوا فوج دود بود

جاني اگر كه ماند از اين غصه آب شد

ختمي مآب ناظر و من شرح چون دهم

ظلمي كه بر سلاله ختمي مآب شد

بيش از لهيب سرزده در جنت البقيع

دلهاي آل فاطمه در التهاب شد

دردا كه آن قبور مطهّر هنوز هم

در غربتي بود كه جگرها كباب شد

زائر ز راه دور «مؤيد» بر آن قبور

با سوز سينه، خون جگر، اشك ناب شد

پاداش رسالت!!!

ميثم (غلامرضا سازگار)

بر دشمنان عترت و قرآن هماره

در هر نفس نفرين و لعن بي شماره

اينان كه بدتر از نصارا و يهودند

فرزند شيطان، خصم دين، آل سعودند

بر مكتب اسلام و ايمان حمله كردند

با آيهي قرآن به قرآن حمله كردند

اينان نه يك مذهب كه يك حزب پليدند

نسل ابوسفيان و مروان و يزيدند

دلهايشان از تيرگي پر، خالي از نور

چشمانشان در اين جهان و آن جهان كور

بر آل ياسين ظلم از حد بيش كردند

تفسير قرآن را به رأي خويش كردند

خصم خدا، خصم نبي، خصم كتابند

از كفرشان سنّي و شيعه در عذابند

گويند مشرك زائر ختم رسل را

خوانند مرده از جهالت عقل كلّ را

در چاه جهل و تيرگي ماندند، ماندند

گويي به عمر خويشتن قرآن نخواندند

يعقوب كز بوي پسر قلبش صفا يافت

چشم وي از پيراهن يوسف شفا يافت

آن تكهي چوبي كه موسي را عصا شد

هم بحر را بشكافت و هم اژدها شد

روزي كه عيسي مردگان را

زنده ميكرد

بر جهل اين اشتر چرانها خنده ميكرد

@رو تيره، ديده كور، دل آلوده و چرك

از پاي تا سر كفر و از پا تا به سر شرك

بوزينههايي بر فراز منبر وحي

يار شياطين دشمن پيغمبر وحي

بر تربت پاك امامان حمله كردند

خواندند قرآن و به قرآن حمله كردند

در بغض اولاد علي بيداد كردند

اسلاف خود را در شقاوت ياد كردند

با دست آن پروردههايِ دست شيطان

شد تربت پاك حسن با خاك يكسان

كُشتند با دعوي دين ياران دين را

كردند ويران قبر زين العابدين را

پنجم امام ما كه جان ما نثارش

گرديد با سطح زمين يكسان مزارش

آمد جسارت بر كتاب ناطق ما

ويرانه شد قبر امام صادق ما

دادند پاداش اميرالمؤمنين را

كردند ويران مرقد امّ البنين را

قبر شهيدان اُحد ويرانه گرديد

شهر مدينه سر به سر غمخانه گرديد

ويران شد از بيداد آن قوم ستمگر

قبر اُمّ و ابن و اب و عمّ پيمبر

اي كافران! اجر رسول الله اين بود

يا احترام آن زيارتگاه اين بود؟

لعن ابد را تا ابد بر خود خريديد

الحق كه يكسر آل مروان و يزيديد

صد شكر كان جا قبر زهرا بينشان بود

از ديدهي ناپاكِ ناپاكان نهان بود

ورنه از اين بيدادگرهاي حرامي

ميشد به ناموس خدا بي احترامي

اسلاف اين نامردها با تازيانه

كُشتند ناموس ولايت را به خانه

آتش زدند از راه كين بيت الولا را

بيت الولا نه خيمههاي كربلا را

اجداد اينان در سقيفه عهد بستند

پيشاني فرزند زهرا را شكستند

اسلاف اين ناپاكها خنجر كشيدند

سر از تن فرزند پيغمبر بريدند

اينان همه مغضوب زهراي بتولاند

ملعون قرآن و خداوند و رسولاند

دائم به قرآن حملهور با نام قرآن

چون غُدّه روييدند بر اندام قرآن

يا رب به پيشاني مجروح پيمبر

يا رب به قرآن و به زهرا و به حيدر

يا رب به خون اوّلين يار ولايت

تنهاترين

قرباني دار ولايت

يا رب به رازي كه علي با چاه گفته

يا رب به غمهايي كه او در دل نهفته

يا رب به باغ حيدر و ياس كبودش

يا رب به آن بيتي كه بالا رفت دودش

تا آتش قلب محبّان را نشاند

تا انتقام آل عصمت را ستاند

رَخت فرج بر قامت مهدي (عج) بپوشان

بر تشنگان، جام وصالش را بنوشان

جوف جهل

ميثم (غلامرضا سازگار)

ياد بقيع باز به دل زد شرارهام

كز آسمان ديده ببارد ستارهام

جز خون دل به بغض گلو نيست چارهام

هر گه فتد به قبر امامان نظارهام

تا بغض خود به دشمن عترت عيان كنم

نفرين ز س_وز س_ين_ه ب_ه وه_اب_ي_ان ك_ن_م

اينان كه خصم عترت و قرآن و حيدرند

اينان كه سخت دشمن آل پيمبرند

اينان كه پست و ظالم و رذل و ستمگرند

اينان ز شمر و خولي و بن سعد بدترند

اين خارهاي ريخته از دست بولهب

ن_سل ح_رام زاده ح_م_ال_ة ال_ح_ط_ب

مأيوسهاي كافر برگشته از غدير

روباههاي حيلهگر و حملهور به شير

خوار و شكستخورده و بيچاره و حقير

الله را مخالف و ابليس را اجير

دي__دن_د روش___ن__اي_ي ن_ور ائمه را

ويران_ه ساخ_ت_ن_د ق_ب_ور ائ_م___ه را

اينان كه نسلهاي حرام سقيفهاند

در دامن خرابهي تاريخ جيفهاند

در جوف جهل جيرهخور بوحنيفهاند

اربابشان ز جانب شيطان خليفهاند

بر آس_تان ب_ي_ت ولاي_ت ش_رر زدن_د

با تازيانه فاطمه را پشت در زدند

موج فتنه

ميثم (غلامرضا سازگار)

هماره تا به اذان ميشود ز احمد ياد

به دشمنان علي لحظه لحظه لعنت باد

از آن زمان كه علي گشت در غدير امام

عدو به دشمني اهل بيت كرد قيام

سقيفه مركز آغاز خط طغيان بود

سقيفه دايره فتنههاي شيطان بود

شهيد اول دست سقيفه محسن بود

هزار مرتبه بر خون او سلام و درود

به موج فتنه چو مشت منافقين وا شد

شهيد دوم دست سقيفه زهرا شد

به قتل فاطمه گرديد دست دشمن باز

كه گشت كشتن اولاد مصطفي آغاز

چه فتنهها كه به صفين و نهروان و جمل

شد از معاويه و عايشه به پا ز اول

هر آن كسي كه امام زمان خود نشناخت

به جاهليت پيش از رسولِ حق جان باخت

كنون ز اهل تسنن سؤال من اينست

اگر جواب دهند اين جواب شيرين است

قسم به ذات خداوندگار حي وَدود

امام عايشه در

جنگ با امام كه بود؟

بنام دين ستم و ظلم بر ولي كردن

دم از خدا زدن و جنگ با علي كردن!

به نفس ختم رسل جنگ ظلم و طغيان بود

امام عايشه حتما جناب شيطان بود

بني اميه به آل علي جفا كردند

هزارها سر و دست از بدن جدا كردند

هزار مرتبه خون، قلب جمله ياران شد

حسن به دست همين قوم تير باران شد

00

عزيز فاطمه را تشنه لب فدا كردند

سر مقدس او را ز تن جدا كردند

حبيب و ميثم و حجر و رُشيد را كشتند

ز تيغ كينه و بيداد زيد را كشتند

از آن گروه كه بودند سخت حق نشناس

هزار مرتبه سفاكتر بنيعباس

به آن علي كه ز بيداد دست او بستند

حراميان سقيفه هنوز هم هستند

از آن گروه حرامي هنوز بسيارند

همان گروه كه وهّابيان خونخوارند

به خاندان نبي گرچه دستشان نرسيد

نداشتند كم از ابن سعد و شمر و يزيد

دوباره چون سلف خويشتن جفا كردند

كه حمله بر حرم آل مصطفي كردند

مزار چار امام غريب ويران شد

حريمشان همه با خاك تيره يكسان شد

دوباره گشت عيان غربت امام حسن

خراب شد حرم و تربت امام حسن

بر آن كه چاره شود عقده حقارتشان

به قبر مادر عباس شد جسارتشان

ز ظلم تازه آن فرقه جنايتكار

دوباره واقعه كربلا شدي تكرار

مدينه مركز فرياد و دود و آتش بود

جفا و فتنه و بيداد بود و آتش بود

شرارههاي جنايت زبانه بگرفتند

پس از بقيع احد را نشانه بگرفتند

به قبر عم نبي حمله از جفا كردند

ز خويش هند جگرخوار را رضا كردند

غم غربت

ناظر (سيد محمود مرتضوي ناييني)

مهر رخشان تا بگيرد اذن ديدار بقيع

صبحگاهان چهره ميسايد به ديوار بقيع

خسرو خاوركه از نورش جهاني روشن است

مينمايد كسب فيض از نور سرشار بقيع

در فراز آسمان شبها براي كسب فيض

خيل

انجم يك به يك هستند زوار بقيع

برتمام زائران خويش در ايام سال

فيض بخشي باشد از راه كرم كار بقيع

عدهاي از اولياء حق به خاكش خفتهاند

مانده است از اين جهت جاويد آثار بقيع

صادق و باقر علي ابن الحسين و مجتبي

جملگي هستند گلهايي ز گلزار بقيع

جان سپردند اين عزيزان خدا در راه دين

مدفن آنهاست در خاك گهر بار بقيع

مرقد صديقه كبراست پنهان از نظر

گر چه نام اوست جاويدان به طومار بقيع

ميرود شبهاي جمعه مهدي (عج) صاحب زمان

بيگمان با ديده گريان به ديدار بقيع

اشك ميريزد به روي تربت اجداد خويش

تا بِشُويد گَرد غربت را ز رخسار بقيع

جاي دارد خون ببارند از بَصَر اهل ولا

اين زمان بر غربت و غمهاي بسيار بقيع

يك غمش تخربب صحن و بارگاه اوصيا

حزن ديگر منع هر زائر به گلزار بقيع

دارم اميدي كه با لطف خداوند كريم

خصم گردد منصرف از حيله در كار بقيع

استعانت (ناظر) دلخسته جويد از خدا

تا مگر او هم شود از خيل زوار بقيع

ماده تاريخ هتك حرمت بقيع

ناظر (سيد محمود مرتضوي نآييني)

شيعيان را ميرسد بر گوش پيغام بقيع

كاي خداجويان شويد آگه ز اعلام بقيع

دشمنان خاندان حضرت خير الانام

هتك حرمت كردهاند از عزّ و اكرام بقيع

غافلند از آنكه سر مستان عشق اولياء

جمله هستند از ارادت باده آشام بقيع

بر مسلمان درس صبر و استقامت داده است

با زبان بيزباني صبر و آرام بقيع

زائران و عاشقانش تا صف روز نشور

فيض وافر ميبرند از بخشش عام بقيع

از غمام ديده ميبارند اشك غم مدام

شيعيان بر غربت و بر حزن و آلام بقيع

شرح مظلوميت زهرا و فرزندان او

در كتاب غم رقم خوردست با نام بقيع

تا كند «ناظر» بيان عهدي ز جور خصم را

هجري و شمسي نيوشيده است از كام بقيع

گو كه از

فعل بد آل سعود زشتكار

روزگار يأس شد نابود احرام بقيع

قمري : 1344 شمسي : 1304

بيت آخر به حساب حروف ابجد به سال قمري ( مصراع اول ) و به سال شمسي ( مصراع دوم ) ميباشد.

رباعيات

رباعيات تخريب بقيع

رستگار خراساني (سيد محمّد)

شد بدعت تازه باب از وهّابي

اسلام كشد عذاب از وهّابي

از بغض @نهفتشان به دل در يك روز

شد چار حرم خراب از وهّابي

**********

در دل ز سقيفه كينه اندوختهاند

هر روز شراري دگر افروختهاند

امروز قبور اهل بيت است خراب

زان فرقه كه بيت وحي را سوختهاند

**********

شد بدعتي از زمان عبدالوهاب

در خلق ز دودمان عبدالوهاب

پوشيد لباس كعبه وهابيت

از سلطه پيروان عبدالوهاب

**********

يا ابن الحسن اي بر همه پيروز، بيا

برگير به كف تيغ ستمسوز، بيا

حرمتشكني چقدر بنگر به بقيع

شد چار حرم خراب يك روز، بيا

**********

اي سوخته چون فاطمه از ياد بقيع

با تيغ علي بيا به امداد بقيع

زان روز كه آن قبور ويران گرديد

بر گوش رسد هنوز فرياد بقيع

**********

گمراه بود خلق و پيِ هادي نيست

ديگر به زمين زمانهي شادي نيست

تا قبر ائمه بقيع است خراب

دنياي خراب رو به آبادي نيست

**********

اينجا كه دل سوختهاي هم نبوَد

فانوس بر افروختهاي هم نبوَد

تاريكي محض باشد و جز مهتاب

بر خاك نظر دوختهاي هم نبوَد

**********

با آنكه چو آسمان رفيع است رفيع

خاك است وبه خاكيان شفيع است شفيع

يك شمع ندارد كه بسوزد تا صبح

در پرده چه گويم كه بقيع است بقيع

**********

اينجا كه نظر بود به خاك افلاكش

آرام دل شيعه بود در خاكش

اينجا كه امام عصر افتد بر خاك

آنجاست بقيع و قبرهاي پاكش

**********

اينجا كه ز گنبد و حرم نيست نشان

بنشين و به اشكي آتش دل بنشان

شبهاي سيه چو شمع باشد مهدي

بر قبر ائمه بقيع اشك افشان

**********

چاك است ز درد و غم گريبان

بقيع

نالند ز سينه عندليبان بقيع

از گريهي بيامان خرابيم خراب

امشب كه بود شام غريبان بقيع

**********

گر ميوهي صبر ما ظفر بود و نشد

از صبر اميد بيشتر بود و نشد

هر چند بقيع را نمودند خراب

ويراني دين مدّ نظر بود و نشد

**********

آخر بشر آزاد ز بيداد شود

هر جاست بناي ظلم بر باد شود

گر قبر چهار امام ويران شده است

با دست امام عصر آباد شود

**********

اي شمع بسوز و آب كن ما را هم

آسوده ز پيچ و تاب كن ما را هم

از گريهي ما بقيع آباد نشد

اي اشك بيا خراب كن ما را هم

**********

ما را كه به سينه، دل ز غم ناشاد است

شاديِّ جهان ز ديد ما بر باد است

از گريهي بيامان خراب آباديم

با ياد بقيعي كه خراب آباد است

**********

اينجاست كه ويران شده گلزار بقيع

اينجاست كه حائل شده ديوار بقيع

با فاطمه اشك ريزد اينجا مهدي

«قربان بقيع و اشك زوار بقيع»

**********

روحي همداني (محمد مهدي)

وهابيان به خانهي طاها چه ميكنيد

با زادههاي حضرت زهرا چه ميكنيد

گيرم خراب كرده حريم بقيع را

با قبرشان ميان دل ما چه ميكنيد

**********

ما بر صفِ دشمن ولي ميتازيم

جان را به ره آلِ علي ميبازيم

كوري دو چشم شومِ وهابيون

يك بار دگر بقيع را ميسازيم

رباعيات بقيع

رستگار خراساني (سيد محمّد)

از داغ بقيع، كعبه زمزم دارد

پوشيده سياه و اشك ماتم دارد

داني ز چه زمزم اشك ريزد شب و روز

دانسته بقيع گريهكن كم دارد

**********

هر لاله ز خاك ميدمد ميگريد

هر ژاله به خاك ميچكد ميگريد

اين باغ خزان روضه زهراست مگر

هر كس به بقيع ميرسد ميگريد

**********

گلخانهي جنت است صحراي بقيع

هر چند كه پر پر است گلهاي بقيع

دارد به گلو نداي «يا للمسلم»

كو آنكه دهد جواب نجواي بقيع

**********

در سينه دلي كه داغ دارد امشب

از داغ صفاي باغ دارد

امشب

با ياد بقيع و شب تاريك بقيع

از اشك بسي چراغ دارد امشب

**********

از خاك بقيع جاي گل غم رويد

ديوار و درش حديث ماتم گويد

هر كس به بقيع ميرسد از هر سوي

در پرده اشك قبر زهرا جويد

**********

هر شب دل خسته هاي و هويي دارد

با ياد مدينه گفت و گويي دارد

بگذار بقيع را ببينم مولا

آخر دل من هم آرزويي دارد

**********

زوار كه آرزو به خاكند اينجا

پيداست ز فيض گريه پاكند اينجا

اي اشك بيا و مرهم دلها شو

كز داغ بقيع سينه چاكند اينجا

**********

اي كاش به دل مدينه داغي ميداشت

زان تربت گمگشته سراغي ميداشت

شبهاي مدينه مثل روز است از نور

اي كاش بقيع هم چراغي ميداشت

**********

گويي شده آفتاب مدهوش اينجا

حرفي نرسد ز سايه بر گوش اينجا

اي ابر سيه تو آبروداري كن

تا ديده شود يكي سيهپوش اينجا

نوحه

تخريب ظالمانه

راضي اصفهاني (محمد حسن زاده)

كيد وهابيان كرده ويران بقيع

بيحرم ماند و بيصحن و ايوان بقيع

حجة ابن الحسن العجل العجل

بقعههايش خراب شد ز جور عدو

با چه رويي شوند با نبي روبرو

حجة ابن الحسن العجل العجل

بارگاه حسن شد ز كينه خراب

گشته از غربتش قلب شيعه كباب

حجة ابن الحسن العجل العجل

واي از اين قوم دون! واي از اين عناد!

بي حرم مانده است قبر زين العباد

حجة ابن الحسن العجل العجل

بيحرم از ستم مرقد باقر است

بيحيايي ببين زين عمل ظاهر است

حجة ابن الحسن العجل العجل

بيچراغ و رواق مرقد جعفر است

خاك غم زين اَلَم شيعه را بر سرست

حجة ابن الحسن العجل العجل

از خدا شرمتان بايد اي دشمنان

شايد اينجا بود قبر زهرا نهان

غم نامه

راضي اصفهاني (محمد حسن زاده)

غمنامه ميسرايد بر ما بقيع زهرا

آتش زند ز غربت دل را بقيع زهرا

با چشم دل ببينيد اي شيعيان چگونه

از اشكِ چشمِ مهديست دريا، بقيع زهرا

مولاي ما يا مهدي! آقا بيا يا مهدي!

در سينهاش هزاران حرف نگفته باشد

شايد در آن گلستان ياسي نهفته باشد

مهدي ز داغ آن ياس يك دم نخفته باشد

دارد نشان ز اشك مولا بقيع زهرا

مولاي ما يا مهدي آقا بيا يا مهدي

پر شد فضاي آن باغ از نالههاي زهرا

دارد چه خاطراتي از لالههاي زهرا

گل گشته خاك آنجا از گريههاي زهرا

آتش كند از اين غم بر پا بقيع زهرا

مولاي ما يا مهدي! آقا بيا يا مهدي!

ويرانه بقعههايش از كينه و جفا شد

از بدعت سقيفه اين فتنهها به پا شد

همناله با مدينه گلزار سامرا شد

باشد به سامرا هم پيدا بقيع زهرا

مولاي ما يا مهدي آقا بيا يا مهدي

شد صحن و بارگاهش آماج ظلم و كينه

بنشسته گرد غربت بر جنت مدينه

با آن بقيعِ خاكي، شد سامرا قرينه

تا

كه دگر نباشد تنها بقيع زهرا

مولاي ما يا مهدي! آقا بيا يا مهدي!

مظلوميت بقيع

راضي اصفهاني (محمد حسن زاده)

واويلا از جور و كين شد ويران گلزار دين

آه از جف_ا ي_ا مه_دي! آق_ا ب_ي_ا ي_ا م_ه_دي!

ببين مهدي كه ويرانست بقيع تو

ببين با خاك يكسان است بقيع تو

بر اين غربت تويي وارث؛ تويي منجي

به دست خصم قرآن است بقيع تو

ميسوزد از اين جفا دلهاي اهل ولا

شد فتنهها يا مهدي! آق_ا ب_يا يا مهدي!

چه گويم با كه گويم من غم دل را

بود ممنوع زيارت خواندن آنجا

فلك، گنبد؛ ضريحش از ملائك شد

چراغ اين حرم اشك دو چشم ما

شيعه با چشمان تر ميگويد اي منتظر!

روي_ت ن_ما ي_ا م_هدي! آقا بيا يا مهدي!

نه از خشم تو يا رب! واهمه كردند

نه شرمي از رسول و فاطمه كردند

به نام دين چه بدعتها كه بنهادند

جنايت بيدليل و محكمه كردند

سقيفه گشته عيان از سوي اين دشمنان

امي_د م_ا يا مه_دي آق_ا ب_يا ي_ا م_ه_دي

همانهايي كه اين ظلم و جفا كردند

ز بي شرمي يورش بر سامرا كردند

نباشد اين عجب اي شيعه از كينه

اگر قصد حريم كربلا كردند

تا از كين يابد امان شد قبر زهرا نهان

از ديدهها ي_ا م_هدي! آق_ا بيا يا مهدي!

بيا آقا! كه چشم ما به راه توست

جهان محتاج يك گوشه نگاه توست

به خون محسن و خون حسين سوگند

كه آتش از دل شيعه ز آه توست

سينهها سوزان شده ديدهها گريان شده

ب_ه_ر ش_م_ا ي_ا مهدي! آق_ا ب_ي_ا ي_ا مهدي!

غمستان بقيع

ناظر (سيد محمود مرتضوي نائيني)

ميروم با پاي جان پش_ت ديوار بقيع

ميكنم اشكي روان سوي گلزار بقيع

ميروم با چشم دل بينم غمستان بقيع

لحظهاي شاهد شوم بر حزن و حرمان بقيع

بنگرم حال غمانگيز و پريشان بقيع

با سرشك غم بشويم گَرد رخسار بقيع

ميروم با پاي جان پ_شت ديوار بقيع

ميكنم اشكي روان سوي گلزار بقيع

ميروم بينم

عداوتداري آل سعود

جاي تخريب و جنايتكاري آل سعود

بنگرم آثار بد كرداري آل سعود

لعن و نفريني كنم بر خصم غدّار بقيع

ميروم با پاي ج_ان پشت ديوار بقيع

ميكنم اشكي روان سوي گلزار بقيع

ميروم گريم براي سبط اكبر مجتبي

اشك غم ريزم به مظلوميت زين العبا

از جگر نالم به حال باقر، آن نور هدا

جويم احوال دل صادق ز احرار بقيع

ميروم با پاي جان پش_ت ديوار بقيع

ميكنم اشكي روان سوي گلزار بقيع

ميروم آنجا به لطف كردگار فاطمه

چشم دل را سازم از غم اشكبار فاطمه

نالم و گريم مگر جويم مزار فاطمه

ناظر مهدي شوم در حال ديدار بقيع

ميروم با پاي جان پش_ت ديوار بقيع

ميكنم اشكي روان سوي گلزار بقيع

حفظ اماكن مذهبي از ديدگاه حقوق بين الملل

لزوم حفظ اماكن مذهبي از نظرحقوق بين الملل

دكتر سيد محسن قائم فرد

از نظر قواعد حقوق بين الملل، هر گونه اهانت، هتك حرمت، تجاوز، تعدي و يا تخريب اماكن متبركۀ شناخته شده در مذهب شيعه به دلائل متعدد ممنوع و حتي قابل تعقيب توسط مراجع بين المللي است. اين اماكن در زمان جنگ نيز توسط متخاصمين يا حتي توسط دولت اشغالگر بايد مورد احترام و محافظت قرار گيرند.

برخي از دلائل لزوم حفظ اماكن مذهبي از منظر قواعد بين المللل عبارتند از:

1- اين اماكن مصداق بارز «اموال فرهنگي» هستند

ماده 1 قانون مربوط به حمايت اموال فرهنگي هنگام جنگ مصوب 1954 ميلادي كنفرانس لاهه، اموال فرهنگي را چنين تعريف نموده است:

«اموال منقول و غير منقول كه براي فرهنگ ملل داراي اهميت زيادي باشد از قبيل آثار هنري معماري يا تاريخي، مذهبي يا غير مذهبي، مناظر باستاني، مجموع ساختمانهايي كه از اين حيث داراي ارزش تاريخي يا هنري ميباشد.»

بر اساس اين تعريف، اماكن مذهبي ما از مصاديق بارز «اموال فرهنگي » محسوب و به

موجب قانون ياد شده حراست و حفظ آن از نظر قواعد بين المللي ضروري و لازم است.

حفظ امنيت ملي، منطقهاي و جهاني:

از اصليترين وظائف و اهداف تمامي سازمانهاي بين المللي حفظ امنيت است و هر اقدامي كه به طور مستقيم يا غير مستقيم اين امنيت را مورد مخاطره قرار دهد، از نظر اين سازمانها و قواعد مربوط به آن محكوم و قابل تعقيب خواهد بود و از آنجا كه اماكن مقدسه علاوه بر جهات ديگر (هنري، معماري، تاريخي) از لحاظ ديني، مذهبي، اعتقادي و عاطفي متعلق به صدها ميليون از انسانهاي جهان است و آنان تا سر حد جان به چنين مراكزي وابستهاند و هر گونه اهانت و هتك حرمت از اين اماكن، موجب جريحهدار شدن افكار عمومي و واكنش شديد آنان ميشود بنابراين هر گونه حفظ و حراست از اين اماكن به منظور صلح و امنيت ملي، منطقهاي و جهاني وظيفه كليه دولتها و سازمانهاي بين المللي است حتي اگر اين اماكن در كشوري بوده و علاقهمندان به آن تبعه كشور يا كشورهاي ديگر باشند (مانند بقيع در مدينه و عتبات عراق يا مشهدالرضا در ايران كه متعلق به تمام شيعيان جهان است).

مبارزه با تروريسم و رفع تنازعات مذهبي و قومي

يكي از نگرانيهاي بين المللي، رشد بيرويه و گسترش عمليات تروريستي با رويكردهاي ايدئولوژيك و ديني است كه در نهايت موجب تنازعات مذهبي و قومي شده و صلح و امنيت بين المللي را با مخاطره مواجه خواهد ساخت بر همين اساس در سالهاي اخير بيش از يازده قطعنامه توسط شوراي امنيت صادر و تعداد زيادي معاهدات منطقهاي و دو جانبه براي مبارزه با عمليات

تروريستي بين كشورها تنظيم و امضاء شده به نحوي كه بسياري از مقررات شكل گرفته به تدريج تبديل به عرف بين الملل شده و در صورت نقض، تدابير بين المللي و خاص خود را در پي خواهد داشت. بر اين اساس هر گونه بيحرمتي و تعدّي و يا تخريب اماكن مقدسه و متبركه از مصاديق بارز عمليات تروريستي است به ويژه كه در عموم اين اقدامات جان انسانهايي بيگناه نيز گرفته شده است.

لزوم حفظ مفاخر ملي ( از جهت اهميت هنري، معماري، تاريخي بنا و ساختمان)

چنانچه اماكن متبركه در زمرهي آثار و مفاخر ملي بوده و يا توسط مجامع بين المللي ثبت شده باشد، از اين حيث نيز مورد حمايت مجامع بين المللي از جمله يونسكو نيز ميباشد (مانند سامرا كه در فهرست ميراث جهاني قرار گرفت) و بنا بر اين حفظ آن وظيفهي كليهي اشخاص حقيقي و حقوقي داخلي و بين المللي و عدم حفظ آن داراي ضمانت اجراهاي مقرر خواهد بود.

حفظ اماكن مذهبي وظيفهي دولتهاست

به موجب مقررات بين المللي در زمان جنگ، دولتهاي متخاصم. مكلف به حفاظت از اماكن مذهبي بوده و پروتكلهاي متعددي در اين زمينه به تصويب مجامع بين المللي رسيده كه بر اساس آن كشورهاي متخاصم ممنوع از هر گونه تعرض و استفادهي نظامي از اين گونه اماكن هستند. حتي به موجب معاهدات متعدد بين المللي دولت اشغالگر نيز مكلف به حفظ اين اماكن و مسؤول در قبال هر گونه بيتوجهي يا آسيب به آنها توسط هر شخص يا گروه در طول دوران اشغال ميباشد.

اكنون با توجه به مقررات بين المللي از آنجا كه مشاهد مشرفه و حرمهاي مطهره حضرات معصومين عليهم السلام و حتي امامزادگان از نظر شيعيان محلهاي مقدس محسوب شده و نزد آنان از شرافت بسيار بالايي برخوردار ميباشد و مراسم مذهبي آنان علاوه بر مساجد، غالباً در اين گونه اماكن برگزار ميگردد، اين اماكن نمونه بارز اماكن فرهنگي مذهبي در حقوق بين الملل محسوب شده و از هر حيث بر كليهي كساني كه ملتزم به رعايت حقوق بين الملل هستند، حفظ حرمت و ترميم و اصلاح آنها و پيشگيري از هر گونه تجاوز، تعدي، تخريب، بيحرمتي و اهانت نسبت به آنها بر عهده تمامي

كشورها و سازمانهاي بين المللي است و حتي چنانچه كشوري نيز اشغال گردد به موجب همين قواعد بينالملل كشور اشغال كننده مكلف به تأمين امنيت و حفظ بنا و حرمت اين گونه بناهاست.

براين اساس شايسته است با ثبت اماكن مقدسه در فهرست ميراث فرهنگي بين المللي كه علاوه بر جنبه فرهنگي مذهبي از لحاظ هنري، معماري و تاريخي نيز داراي اهميت بسزايي مي باشد، كليهي ارگانهاي رسمي داخلي و بين المللي را نسبت به حفظ حرمت اين گونه اماكن، از هر جهت بيش از پيش ملزم و متعهد ساخت.

از سوي ديگر دقت در اين موضوع بسيار ضروري است كه هر گونه بي اهميتي و عدم توجه از سوي شيعيان نسبت به اماكن متبركه و عدم مطالبه حقوق جهاني خود نسبت به اين محلها، عملاً موجب از بين رفتن حقوق مكتسبه شناخته شده در حقوق و مقررات بين المللي نسبت به اين اماكن بين الملل خواهد شد.

هشتم شوال

روز جهاني بقيع

هشت شوال هست روز بقيع

سينهها پر بود ز سوز بقيع

پي نوشت

1. خليل، كتاب العين، ماده «بقع».

2. ابن فارس، معجم مقاييس اللّغه، ج ا، ص 282.

3. سمهودي، وفاء الوفاء، ج 3، ص 892.

4. ابن سعد، الطّبقات الكبري، ج 3، ص 3963.

5. همان.

6. ابوداود، السّنن، ج 2، ص 69.

7. ابن حجر، فتح الباري، ج 3، ص 264.

8. ابن حجر، الاصابه، ج4، ص 461.

9. همان، ج1، ص 32.

10. ابن سعد، الطّبقات الكبري، ج 3، ص 611.

11. طبرائي، معجم كبير، ج 25، ص 181، حاكم، مستدرك صحيحين، ج 4، ص 568.

12. احمد حنبل، المسند، ج 6، ص 252.

13. امام مالك، الموطّأ، ج1، ص 242.

14. مسلم، الصّحيح، ج2، ص 9.

15. همان؛ ج

2، ص 669.

16. مسلم، الصّحيح، ج3، ص 61.

17. ابن حجر، تهذيب التهذيب، ج 11، ص 125.

18. همان، ج3، ص 179.

19. بخاري، الصّحيح، ج2، ص 212.

20. بيهقي، السنن الكبري، ج 4، ص4.

21. ابن منظور، لسان العرب، ج 6، ص 394.

22. سوره كهف، آيه 21.

23. ابن سعد، الطبقات الكبري، ج2، ص 307.

24. سمهودي، وفاء الوفاء، ج 3، ص 893.

25. ابن شبه، تاريخ المدينه المنوّره، ج 1، ص 127.

26. همان، ج3، ص 915.

27. سمهودي، همان، ج3، ص 910.

28. حموي، معجم البلدان، ج1، ص 522.

29. كتاب شناسي 350 مجلد از آن ها را در كتاب: « تاريخ وهّابيان» آورديم.

30. جعفرالخليلي، موسوعه العتبات المقدسه، ج3، ص 333

31. سمهودي، وفاءالوفاء، ج3، ص 102.

32. ابن شبه، تاريخ المدينه المنوّره، ج1، ص 133

33. پرينت سايت دكتر سويدان در كتابخانه ي نگارنده موجود است.

34. شيخ طوسي، الامالي، ص 325، مجلس 11، ج 98

35. محدّث قمي، تتمه المنتهي، ص 390.

36. ابن فولويه، كامل الزيارات، ص 272، باب 88.

37. مشروح جنايات وهّابيان به هنگام حمله به حرمين شريفين مكه و مدينه را در كتاب «تاريخ وهّابيان» تاليف: ايّوب صبري، ترجمه ي نگارنده ملاحظه فرماييد.

38. ثقفي، الغارات، ص 640.

39. بلاذري، انساب الاشراف، ج3، ص 211، ثقفي، الغارات، ص 409.

40. ذهبي، تاريخ الاسلام، ج5، ص 26 – 30.

41. خليفه بن خياط، تاريخ، ص 250.

42. محدث قمي، تتّمه المنتهي، ص 237-247.

43. ابوالفرج، مقاتل الطّالبّيين، ص 344 – 365.

44. جعفر الخليلي، موسوعه العتبات المقدسه، ج 3، ص 254.

45. همان.

46. همان، ص 329.

47. الباني، مناسك الحج و العمره، ص 60.

48. جبهان، تبديد الظّلام، ص 389.

49. اسناد روابط ايران و عربستان سعودي، ص 50.

50. همان، ص 28، يعني: بهترين قبرها، قبرهاي فرسوده

مي باشد.

51. بقيع، ارگان جامعه روحانيت مبارز جزيره العرب، سال چهارم، شماره 47 – 48، ص 15.

52. ابن ماجه، السنن،. ج1، ص 498.

53. بيهقي، السنن الكبري، ج 3، ص 411.

54. طبراني، المعجم الكبير، ج24، ص 306.

55. سمهودي، وفاء الوفاء، ج3، ص 932.

56. علامه مجلسي، بحارالانوار، ج82، ص 38.

57. علامه مجلسي، بحارالانوار، ج15، ص 162.

58. ابن مشهدي، المذار الكبير، ص 242.

59. علامه مجلسي، همان، ج48، ص 289.

60. شيخ طوسي، تهذيب الاحكام، ج6، ص 22.

61. همان.

62. نهج البلاغه، خطبه 165.

63. ابن ابي طيفور، بلاغات النساء ص 33، باقر شريف القرشي. موسوعه سيره أهل البيت: ج 36، ص 339

64. عميل: مشتري، نماينده، كارمند، المنجد

يك قدم براي بقيع

مشخصات كتاب

سرشناسه :مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان ،1388

عنوان و نام پديدآور:يك قدم براي بقيع/ واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان.

مشخصات نشر:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان، 1388.

مشخصات ظاهري :نرم افزار تلفن همراه و رايانه

وضعيت فهرست نويسي :فيپا

موضوع : بقيع

مقدمه

در مدينه به مرثيه نياز نداري، چشمان، خود وظيفه شان را مي دانند.

كافي است به پنجره هاي بقيع بنگري و از آن پله هاي پرخاطره بالا روي، اذن دخول طلبي و نگاهت را به آن قبرهاي خاكي و غريبانه خيره سازي.

آه! تمام وجودت به خروش آمده اند و شانه هايت ديگر از تو نيستند.

هنگامي كه زيارت را شروع مي كني، مگر مي تواني از خط آغازين آن بگذري؟!

اشك! اشك ميهمان دائم سفرة چشمان داغداران بقيع است.

با خود مي گويي: آيا شكستن پهلوي ياس پيامبر، غصب حق شير خدا، مسموم كردن جگر گوشة مصطفي، كشتن و هتك حرمت سيد الشهدا و به اسارت بردن اهل حرم مرتضي براي اين مردم كافي نبود كه امروز شاهد چنين جنايت هولناكي باشيم؟!

آري! بار ديگر دست هاي ناپاك كه هنوز خون دخت پيامبر بر روي پنجه هاي كثيفشان لخته نشده و سيرابشان نكرده است، بارگاه ملكوتي فرزندانشان را مورد هجوم خود درآوردند.

فرياد بقيع

بقيع مدفن چهار امام شيعه: امام حسن مجتبي، امام سجاد، امام باقر، امام صادقعليهم السلام و بزرگاني ديگر همچون فاطمه بنت اسد _ تنها بانويي كه به خانة خدا دعوت شد _ عباس عموي گرامي پيامبر، فرزندان آن حضرت (زينب، ام كلثوم، رقيه و ابراهيم)، ام البنين ، عمه هاي پيامبر، حليمه مادر رضاعي پيامبر _ كه شير پاك او افتخار خلقت را سيراب كرد _ در بقيع آرميده اند ؛ و شايد مدفن پيكر پاك اطهر صدّيقة كبريعليها السلام و فرزند شهيدش حضرت محسنعليه السلام نيز در همين مكان باشد.

آگاه باش! بار ديگر به هشتم شوال، سالروز تخريب قبور مطهر ائمهعليهم السلام رسيده ايم. نخستين بار در حدود دويست سال پيش، اين هتك حرمت و كفران نعمت توسط رهروان متوكل ها، هارون ها

و منصورها ؛ يعني فرقة ضالّه و شجرة ملعونة وهابّيت انجام شد كه با تعصب و همت مسلمانان آزاده، دوباره آن بقعه ها و بارگاه ها بر سر مزار آن بزرگواران ساخته شد، ولي باز آن ابرهه صفتان با حشم و قدرت پيلِ وحشي آل سعود و نوكران استعمار، به سال 1342ه.ق جنايت را به اوج خود رسانده، بارگاه زيباي ائمة بقيع را با خاك يكسان كرده، هزاران كتاب خطي و قديمي ارزشمند در كتابخانه هاي مدينه را سوزانده و بسياري از اسناد مظلوميت خاندان عصمت و طهارت همچون: درب خيبر، بيت الاحزان و كوچه هاي بني هاشم را از بين بردند ؛ و چه بسا اگر اعتراضات عمومي مسلمانان و شيعيان نبود، امروز كنار قبر خاكي پيامبر نشسته بوديم!!

هشيار باش!

اما نكتة مهم آنكه وهابيون هنوز از دشمني با بقيع، اين فرياد مظلوميت تشيع، دست برنداشته اند و اين دشمني ابعادي جديد يافته است. در اين راستا اقدامات ذيل را شاهديم:

1) ممنوعيت نماز در بقيع ؛

2) ممنوعيت زيارت زنان در بقيع ؛

3) منع هر نوع مرثيه خواني، سينه زني و عزاداري ؛

4) جلوگيري از روشن كردن چراغ در كنار قبور ؛

5) جلوگيري از خواندن زيارت عاشورا، دعاي توسل و هر نوع عرض ارادت پشت ديوار بقيع ؛

6) دادن نسبت شرك و كفر به فرقه هاي مسلمانان خصوصاً مذهب حقّة تشيع ؛

و ده ها ضوابط سراپا دروغ و بي محتوا كه بر دو ميليارد مسلمان تحميل كرده اند.

آنچه بر همة ما امروز واجب است، لزوم استفاده از تمام توانايي ها و امكانات براي بازسازي اين مكان ارزشمند، تشكيل هيئت ها و جلسات و همايش هاي بين المللي با نام بقيع، استفاده از وسايل ارتباط

جمعي، ايجاد سايت براي بيداري شيعيان و مسلمانان، تلاش مستمر و بي وقفه براي نشان دادن چهرة واقعي وهابيت و مهم تر از همه فرهنگ سازي براي ساخت بقيع در بين جوانان و دانشمندان و فرهيختگان است كه به عنوان يك مسئوليت خطير و وظيفة الهي در زمان غيبت مطرح است ؛ تا ان شاء الله در آيندة بسيار نزديك، آن گونه كه شايستة اين بزرگواران و پرچمداران راستين اسلام ناب محمدي است گنبد و بارگاهي بسازيم، كه بيش از اين، به عنوان يك شيعه شرمندة امامان معصوم خود نباشيم.

در اين خصوص، اقدامات ذيل پيشنهاد مي گردد:

پيشنهادات در رابطه با احياي بقيع

1-معرفي فرقة ضالّة وهابيت به عنوان دست نشاندة استكبار جهاني

2-مطرح ساختن فتواهاي مضحك مفتي هاي وهابي

3-معرفي شيوه هاي تبليغي وهابيت

4-آموزش ماهيت و عملكرد اين فرقه به حجاج به خصوص در عمره هاي دانش آموزي و دانشجويي ؛

5-غني كردن اطلاعات سايت ها در زمينة بقيع ؛ مثلاً در سايت هاي پربيننده مانند: «ويكي پديا» كه اطلاعات آن توسط خود افراد تكميل مي گردد ؛

6-ساخت و توليد نمايش و فيلمنامه از زندگي محمد بن عبدالوهاب بر اساس كتاب خاطرات مستر همفر ؛

7-انتشار عكس مبلغان وهابي در سايت هاي اينترنتي و معرفي چهره هاي تروريستي آنها ؛

8-پژوهش و چاپ كتاب و تهية CD در موضوع شعائر الهي و همچنين معناي هتك حرمت و اينكه خراب كردن بقيع و سامراء خراب كردن يك ساختمان نبود، بلكه اهداف ديگري را به دنبال داشته است و ... ؛

9-معرفي ابعاد فعاليت هاي وهابيان در همة كشورهاي جهان به صورت نمايشگاه يا تهية CDهاي صوتي و تصويري ؛ از جمله معرفي جريان عبدالمالك ريگي در ايران، بن لادن و طالبان در افغانستان، فعاليت هاي وهابيت در كشورهاي جنوب

شرق آسيا مانند مالزي و اندونزي و نيز در آفريقا ؛

10-ايجاد وبلاگ ها و سايت هايي با موضوع بقيع ؛

11-طراحي پرتال هاي قوي و مرجع از سوي مراكز تخصصيِ خصوصي و دولتي براي شناخت فرقه هاي ضاله به ويژه وهّابيت براي استناد سايت ها به آنها ؛

12-در دست گرفتن بخش image در سايت هاي پربيننده مانند: googel و yahoo، به اين صورت كه با جستجوي كلمات مختلف و متعدد، عكس هاي سامرا و طرح هاي گرافيكي در اين زمينه بر روي صفحه بيايد (هم اكنون عكس هاي مربوط به سامرا بسيار كم است).

13- طراحي بك گراندهاي جذاب با تصاوير بقيع و نوشتن مطالب كليدي و تأثيرگذار براي استفاده در كامپيوتر ؛

14-خيزش اينترنتي براي پاسخ گويي به سايت هاي فرقة ضالّة وهابيون (هك كردن مراكز پشتيباني از سايت هاي ضالّة وهابيت و جايگزيني مطالب سودمند در مقابل مطالب انحرافي فرقة ضالّة وهابيت، ايجاد سايت به نام هاي خودشان، فعاليت هاي علمي نرم و خاموش، ايجاد اتاق هاي گفتمان در اينترنت...) ؛

15-خيزش اينترنتي براي پيگيري مسألة سامرا و بقيع، پيگيري كشتار شيعيان در سراسر دنيا همچون: پاراچنار پاكستان، عراق، افغانستان و... به وسيلة ارگان هاي مسؤول ؛

16-اطلاع رساني دقيق به عامة مردم از حادثة بقيع به صورت چاپ مجله و نشريه (عكس العمل ها و پيام هاي علما و مراجع، برخوردها و...) ؛

17-ايجاد سامانه هاي پاسخگوي تلفني جهت مسائل اعتقادي و معرفي فرقة ضالّة وهابيت ؛

18-ايجاد سيستم هاي بولوتوث در اماكن پر رفت و آمد مثل متروها، فرودگاه ها و پايانه هاي قطار و اتوبوس، نيز ارسال كتابخانه هاي بلوتوثي به روش SMS به شهروندان و يا افراد خاص در ايران و كشورهاي جهان اسلام ؛

19-تهيةCD هاي مختلف آموزشي در زمينه ترسيم چهرة واقعي وهابيت

(بصورت صوتي و تصويري) براي مخاطبان در رده هاي سني مختلف ؛

20-تهية انواع نماهنگ در زمينة غربت بقيع ؛

21-ايجاد نمايشگاه هاي دائمي و يا تابلوهاي روزنامه اي در معرفي فرقة ضالّه در حسينيه ها، مساجد، ورزشگاه ها، فرودگاه ها و پايانه هاي مسافربري ؛

22-تهية انواع بروشورهاي معرفي وهابيت در مراكز فرهنگي(كتابخانه ها، فرهنگسراها، سازمان ها و ادارات) و قراردادن آنها در دسترس ارباب رجوع ؛

23-انتشار جزوات خلاصه و گويا براي رده هاي سني مختلف با موضوع بقيع ؛

24-ايجاد بخش تخصصي در كتابخانه هاي عمومي در موضوع وهابيت ؛

25-ايجاد سايتي ويژه با عنوان «اسلام در گذر زمان و بيان» براي بيان حوادث سرنوشت ساز و عبرت آموز ؛

26-انتشار كتب، نشريات و پايان نامه هاي دانشجويي با موضوع بقيع ؛

27-تأليف كتاب و يا تدوين طرح مطالعاتي در زمينة پاسخ به شبهات از سوي مراكزي كه مي توانند اين طرح ها را اجرا كنند در سراسر كشور ؛

28-تدوين دانشنامة جامع بقيع ؛

29-پژوهش در موضوع بقاع متبركة ويران شده در مكه و مدينه به دست وهابيان و تحليل علت تخريب آنها و ... (علل اعتقادي، تحليل روان شناسانه از علل بغض و كينه نسبت به اين حرم ها) ؛

30-افشاي توطئة وهابيت براي تخريب تدريجي قبور ائمهعليهم السلام به شيوه هاي مختلف ؛ از جمله زمزمة طرح گسترش مسجد النبيصلي الله عليه و آله و محو و انهدام قبور ائمة طاهرين بقيععليهم السلام ؛

31-مصاحبه با افرادي كه توسط مأموران وهابي دستگير شده اند و افشاي فجايعي كه بر سر زندانيان مي آورند ؛

32-معرفي آمار بسيار اندك وهابيان و عقايد انحرافي و شكاف اعتقادي ميان سركردگان آنها ؛

33-عرفي انديشة ناب تشيع در احترام به انديشه هاي ديگران و تشريح برخوردهاي زيباي

ائمة اطهارعليهم السلام با گرايش هاي مختلف عقيدتي زمان خود ؛

34- فعاليت هاي پژوهشي و منشورات چاپي و الكتريكي در زمينة ويژگي هاي دورة آخر الزمان و انطباق تخريب سامرا و فعاليت هاي فرقة ضالّة وهابيت در جلوگيري از احياء معارف ائمة طاهرين و تحريف اين عقايد با علائم آن ؛

35- انجام تحقيقات و تأليف و تدوين كتاب و تهية نرم افزارهاي رايانه اي و تلفن همراه _ صوتي و تصويري _ در زمينة شناخت اهميت و جايگاه قبور بقيع، زيارت ائمه و حفظ و حراست از اين سنت حسنه در اذهان عمومي مردم ؛

36- تشويق به نگارش مقالات و تحقيقات به صورت چاپي و الكترونيكي دربارة ابعاد شخصيتي خادمان و دلدادگان ائمه ؛ همچون: مرحوم ميرزاي شيرازي و اقدام ايشان در هجرت به سامرا ؛ و دربارة تخريب بقيع و اينكه بقيع هنوز خراب است و اگر هر كس وظيفه اش را انجام داده بود (دولت قاجار، روحانيت و ديگر اقشار)، اكنون بقيع اين گونه نبود ؛

37- مسابقة وبلاگ نويسي، ساخت نماهنگ، خوشنويسي، سرود و شعر، طراحي و گرافيك در موضوع مختلف (شهادت و ولادت ائمة بقيععليهم السلام و سالروز تخريب بقيع) ؛

38- برگزاري انواع مناظره هاي علمي روشمند در دانشگاه ها براي شناساندن چهرة واقعي وهابيت به دانشجويان و ديگر علاقه مندان ؛

39- اجراي انواع طرح ها براي تبيين و تعريف «غيرت ديني» جهت حفاظت و حراست از انديشه هاي ديني و اعتقادي ؛

40-انجام طرح هاي تبليغاتي جذاب و مختصر در معرفي وهابيت و قرار دادن آن در وسايل نقلية جمعي مانند: قطار، هواپيما، اتوبوس ... براي مطالعة سرنشينان ؛

41-ايجاد مباحث و دروس مختلف در زمينه شناخت و شناساندن

وهابيت و پاسخ گويي به شبهات وهابيت به خصوص در كتاب هاي درسي مقاطع مختلف آموزشي و تحصيلي ؛

42-اجراي برنامه هاي مختلف تلويزيوني براي شناساندن افكار اعتقادي مستبصرين ؛

43- اجراي برنامه هاي مختلف تلويزيوني براي پاسخگويي به شبهات به شيوة نوين با تحليل ابعاد مختلف انديشه و فقه شيعي ؛

44- تبديل شور و احساسات شيعي نسبت به تخريب قبور مقدس در بقيع و فاجعة سامرا به زبان هاي زندة دنيا و ارسال از طريق اينترنت و ماهواره ؛

45- پرداختن به ابعاد حادثة تخريب قبور بقيع و حرم عسكريَّين در رسانه ها در قالب اشعار و شعارها ؛

46-برگزاري همايش بزرگ «شيعه پژوهي» و اهداي جايزة سال به آثار برگزيده (چيزي شبيه به نوبل فرهنگي) با حضور فرهيختگان مطرح جهان اسلام ؛

47-بررسي و ترسيم چهرة وهابيت شيعي نما كه به تقليل ابعاد واقعي ائمة معصومينعليهم السلام و پايين آوردن آنها در سطح انسان هاي عادي مي پردازند ؛

48-فراخوان موضوعي در زمينة نگارش كتاب، مقاله و پايان نامه دربارة شخصيت ائمة بقيععليهم السلام و حضرات عسكريَّينعليهما السلام و صحابة مدفون در آن ؛

49-تشويق فعاليت هاي پژوهشي و منشورات چاپي و الكترونيكي در زمينة تدوين آثار پيرامون موضوع تخريب حرم ائمهعليهم السلام مثل: حرم امام حسينعليه السلام در طول تاريخ تا حرم عسكريَّينعليهما السلام در زمان حاضر ؛

50-تبليغ براي انجام طرحي مشترك از سوي مؤسسات مختلفي كه در زمينة معارف ائمة اطهارعليهم السلام فعاليت مي كنند براي بررسي و پرداختن به حادثة بقيع و سامرا و انجام اقدامات رسانه اي و خبري و پژوهشي در آن مراكز ؛

51-تقريب بين مذاهب براي مبارزه با فرقة ضالّة وهابيت به روش هاي علمي و فرهنگي ؛

52-پايه گذاري طرح هاي

ماندگار و مطالعاتي در زمينة احياء فرهنگ معارف قرآن و اهل بيتعليهم السلام به صورت كاربردي ؛

53- پايه گذاري مراكز مشاورة ديني و اعتقادي با محيط جذاب و دلپسند جهت نسل جوان ؛

54- پايه گذاري دانشگاه و دانشكده در زمينه هاي اعتقادي ؛

55-طرح جدّي مطالعه دربارة «عوامّ و خواصّ» از ديدگاه اميرالمؤمنينعليه السلام و دليل پيدايش فرقه هاي ضالّه ؛

56- بررسي حدود 20 شبهه اي كه وهابيون به شيعه وارد مي كنند و پاسخ هاي علمي علماي شيعه به آنان ؛

57- ترويج احاديث ائمة طاهرينعليهم السلام در ذهن جوانان براي انتخاب راه و روش زندگي به شيوة ائمة معصومينعليهم السلام ؛

58-طرح جامع وهابيت شناسي (طرحي شبيه به طرح هاي حديث راه عشق و...) ؛

59-پژوهش در موضوعاتي چون: جهاد و ابعاد آن، خشونت و سويه هاي مختلف آن، راه هاي جلوگيري از استفاده از مفاهيمي ديني مثل: جهاد و دين و مهدور الدم بودن كفار ؛

60-ارسال مطالب علمي و مستندات صحيح كلامي شيعه به علماي سني در سراسر جهان به خصوص اساتيد «الازهر» مصر ؛

61-حضور جدّي محققان در برنامه هاي مناظرة شبكه هاي اينترنت و ماهواره ها ؛

62-سياه پوش كردن خيابان ها، كوچه ها و معابري كه دستگاه هاي دولتي در آن قرار دارند در ايام مخصوص بقيع ؛

63-طرح و اجراي نمايشگاه هاي تصويري در استان هاي مختلف در مجامع دانشگاهي و عمومي ؛

64-ايجاد مسابقات بزرگ تلويزيوني در زمينه اعتقادي و معرفي گروه ها و فرقه هاي ضالّه همچون وهابيت ؛

65- ايجاد طرح هاي ختم قرآن با عنوان «ميثاق با نور» به نيت احياء بقيع و تعجيل در فرج امام زمانعجّل الله فرجه ؛

66-آموزش گروه هاي مختلف دانشجويي و طلاب و اعزام ايشان به مراكز آموزشي و

حساس جهت معرفي فرقه ضالّة وهابيت ؛

67-احياء و نكوداشت مناسبت هاي مرتبط همچون سالگرد ازدواج حضرت خديجه ام المؤمنينسلام الله عليها با پيامبر اكرمصلي الله عليه وآله ؛

68-طرح شكايت به دادگاه هاي بين المللي از جمله دادگاه لاهه از فرقة ضالّة وهابيت به ويژه مُفتيان آنها كه فتوا به تخريب اماكن متبركه داده اند، حال آنكه اين اماكن علاوه بر دارابودن قداست مذهبي، بُعد ميراثي و تاريخي نيز دارند ؛

69-طرح شكايت از مفتيان فرقة وهابيت به خاطر صدور برخي فتاوا از آنان مبني بر مهدور الدم بودن شيعيان كه مي توان آن را نسل كشي دانست ؛

70-ايجاد حوزه هاي علمية بين المللي و داخلي با نام بقيع ؛

71-احياء جلساتي چون زيارت عاشورا و حديث كساء و زيارت جامعة كبيره كه به ويژه وهابيت نسبت به آنها حساسيت دارند ؛

72-اعلان عزاي عمومي در سالگرد فاجعة تخريب قبور بقيع ؛

73-ايجاد دوربين زيارتي مستقيمِ بقيع در يكي از سايت ها ؛

«اينجا بقيع است. پيام ما را از كنار مرقد چهار امام غريب مي شنويد. اماماني كه بر مزارشان شمع و چراغي نيست. اينجا هنوز صداي ناله هاي بي بي فاطمة زهراسلام الله عليها در بيت الاحزان به گوش مي رسد كه بر غربت فرزندانش مويه سر مي دهد و در كناري ديگر صداي ام البنينسلام الله عليها.

اينجا پر است از صداي نالة غريبانه و مظلومانة اميرالمومنينعليه السلام در فراق همسرش.

اينجا بهشت بقيع است و اين پرسش همچنان گلويمان را مي فشارد: كجاست آن صحن و سرا و گنبد و بارگاه ائمة اطهار بقيع؟

آيا يك نفر نيست تا همچون زيد براي احياء بقيع رنج و فشار را به جان بخرد؟ مي دانيم كه زيد در زمان

متوكل، ده سال زندان و فشار و سختي ديد، اما از پا ننشست و سرانجام به همراه شماري از ارادتمندان عاشق، به ساحت بارگاه ملكوتي امام حسين عليه السلام راه يافت.

سامرا به دست فرقة ضالّة وهابيت ويران گشت، اما دلسوزان و ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت، دلسوزانه و عاشقانه عزم ساخت مجدد صحن و سرا و بارگاه امامين كاظمينعليهما السلام را كردند، ولي ولايت مداران! بدانيد بقيع نيز چشم به راه است ؛ و البته اين خود امتحاني است براي ما و شما كه بدانيم براي بقيع چه كرده ايم و چه خواهيم كرد؟»

74- نام گذاري خطوط ريلي و هوايي، خيابان ها، ميدان ها و پل ها و... در هر شهر به نام هاي مرتبط با بقيع (همان گونه كه بعضي خيابان ها نام شهرهاي كشورهاي ديگر را گرفته است) ؛

75- حمايت از طرح هاي تبليغي و شيوه هاي مختلف تبليغات جهت احياء بقيع ؛

76- اقدامات عاجل براي نظارت دقيق دولت و يا نمايندگان مراجع تقليد بر بازسازي اماكن مقدسه و تهية فيلم و تصوير و ارائة آن به صورت گزارش هفتگي ؛

77- اعلام تسليت از طرف خلبان و يا ترمينال هاي مسافربري در سالگرد تخريب بقيع و سامرا ؛

78- طراحي نمادهايي از بقيع و فجايع وهابيون و نصب آن در ميادين و مراكز فرهنگي و موزه ها ؛

79- ارسال نامه هاي الكترونيكي(Email) به صورت تكي و همزمان خطاب به سفارت عربستان مبني بر محكوم كردن رفتار با شيعيان و زائران و لزوم بازنگري آن دولت در رفتار نامطلوب خود و همچنين محكوم نمودن علماي افراطي وهابي ؛

80- استفاده از كلية امكانات تلفن همراه و اينترنت مثل: Email ,Mms, Sms براي ارسال

پيام به همة مراكز ديپلماسي مرتبط با مقامات سعودي، جهت جنگ رواني عليه آنها و محكوم كردن وهابيت افراطي به عنوان تروريسم ؛

81- طرح و اجراي همايش هاي وحدت با موضوعات مختلف براي بررسي و شناخت چگونگي جلوگيري از تكفير فرق اسلامي به دست وهابيت و بيان عقايد شيعه ؛

82- طراحي و اجراي انواع برنامه هاي تلويزيوني و رسانه اي در سطح جهاني براي جايگزيني مذاهب اهل تسنن با وهابيت و بيان نقش شيعه در احياء سنت پيامبرصلي الله عليه و آله ؛

83- انجام حركت هاي مختلف مانند: زنجيرة انساني و... حركت هاي نمادين براي پيگيري اين حادثه توسط اقشار مختلف دانشجويان، كودكان، خردسالان، طلاب و... در مناسبت هاي خاص مرتبط ؛

84- برنامه ريزي و برگزاري همايش ها و جلسات مختلف با حضور علماي سني «الازهر» و ديگر علماي سني ميانه رو براي جدايي بدنة اهل سنت از وهابيت ؛

85- تهيه و ساخت نماد و تنديس سامرا و بقيع در ميادين مختلف شهر و حتي كشورهاي جهان اسلام جهت بيداري اذهان ؛

86- انجام تبليغات براي طرح هاي ختم صلوات و دعا جهت ظهور امام عصرعجّل الله فرجه با هدف ريشه كني دشمنان و ستمگران و عوامل تخريب بقيع و اماكن متبركه ؛

87- طرح هاي تبليغي براي تقدير و تشكر از گروههاي سُنّي ميانه رو و طرفدار وحدت ؛

88- به كارگيري انواع شيوه هاي تبليغات اينترنتي و ماهواره اي در تأكيد بر اينكه شيعيان حق دارند از حرم امامان اهل بيتشانعليهم السلام محافظت و آنها را بازسازي و نوسازي كنند ؛

89- يادآوري فاجعة بقيع و سامرا در دعاي ندبه و ديگر جلسات احياي فرهنگ اهل بيتعليهم السلام ؛ نيز چاپ كتاب هاي دعاي

ندبه و زيارت با طراحي حرم سامرا و بقيع و حرم ائمة اطهارعليهم السلام و شعارها و شعرهاي مربوط به آن ؛

90- تهيه و طراحي انواع نمايشگاه هاي پوستر و عكس و نصب در دانشگاه ها، حوزه ها و... جهت ترسيم چهرة وهابيت ؛

91- جمع آوري طومار درخواست از مراجع بين المللي براي پيگيري فجايع فرقة ضالّة وهابيت و انعكاس آن در جهان اسلام ؛

92- جمع آوري طومار درخواست برپايي راهپيمايي و تظاهرات در سراسر جهان اسلام در مناسبت هاي مختلف و به خصوص سالگرد تخريب بقيع ؛

93- چاپ پوسترهاي مختلف از حرم سامرا و كاظمين وديگر حرم هايي كه در تصاوير، كمتر در برابر ديدگان مردم هستند ؛

94- تبليغ طرحي مبني بر اينكه در روز تخريب بقيع و سامرا همه بر سردر خانه ها پرچم سياه نصب كنند

95- تهية طومار پرسش از دستگاه ديپلماسي كشور كه براي پيگيري اين گونه حوادث چه اقداماتي صورت داده است و ارائة گزارش آن به مردم ؛

96- آماده داشتن انواع طرح هاي ساختماني براي احياء حرم ائمهعليهم السلام و يارانشان ؛

97- درخواست براي نام گذاري سال ها به اسماء ائمة طاهرين و مظلوم بقيع و سامرا ؛

98- برگزاري انواع تجمع ها در مقابل سفارت عربستان در تهران و ديگر پايتخت هاي كشورهاي اسلامي در سالروز تخريب ؛

99- طراحي تورهاي زيارتي ويژه در سالروز تخريب بقيع و سامرا از همة كشورهاي جهان براي زيارت بارگاه هاي ائمة اطهار، هر چند تا پشت مرزها بروند و موفق به زيارت نشوند ؛

100- طراحي و چاپ انواع كتاب داستان براي كودكان و خردسالان در شناساندن سامرا به عنوان زادگاه امام زمانعجل الله تعالي فرجه و بقيع

به عنوان مدفن چهار امام مظلوم و بسياري از صحابه ؛

101- نصب يادمان (عكس و يا ...) از بقيع در همة مهديه هاي كشور و دنيا ؛

102- چاپ كتاب هاي شعر موضوعي براي مداحان سراسر كشور در زمينة مصيبت وارده (براي اينكه مرجعي براي مداحي تأمين باشد) ؛

103- چاپ كتاب هاي شعر براي مداحان سراسر كشور در زمينة مولودي ها و عزاداري هاي ائمة بقيع و سامرا ؛

104- ساخت مساجد در شهرها مطابق با اماكن خراب شدة بقيع (بر اساس عكس هاي بجامانده) ؛

105- برپايي بزرگداشت هاي مختلف در روز هشتم شوال سالروز تخريب بقيع و همراه كردن برنامه هاي آن با بحث تخريب حرمين شريفين سامرا و ايجاد نفرت و كينه بر ضد دشمنان در اذهان ؛

106- چاپ آلبوم ها و تصاوير مقايسه اي به صورت چاپي و الكترونيكي از حرم هاي قديم و جديد ائمة اطهارعليهم السلام و نشان دادن تلاش و كوششي كه در طي قرن ها مردم براي بزرگداشت شعائر اهل بيتعليهم السلام انجام داده اند ؛

107- درخواست خلق آثار هنري از هنرمندان بزرگ در عرصه هاي مختلف ؛ مثل: استاد فرشچيان، مجيد مجيدي، آهنگسازان، هنرمندان شاغل در صنايع دستي ؛

108- ايجاد يك رسم و عادت عرفي مبني بر دادن نذري در كنار امام زاده ها و حسينيه ها و محافل ديگر در روز حادثة بقيع و سامرا به نيت ظهور امام زمانعجّل الله فرجه

109- پژوهش هاي چاپي و الكترونيكي و تصويري در زمينة ويژگي هاي ياران واقعي اهل بيتعليهم السلام و خصوصيات واقعي يك شيعه ؛ همچنين ناراحتي ها و نگراني هاي حضرت اميرالمؤمنينعليه السلام در شكوه از سستي ياران خويش و محكم بودن ياران معاويه بر عقايد باطلشان ؛ و اينكه هميشه روز

امتحان و آزمايش است ؛

110- تأسيس اتاق هاي فكري _ پژوهشي ويژه در حوزه هاي علميه براي انجام وظيفه اي كه اين نهاد مردمي در آگاهي بخشي نسبت به فاجعة بقيع و سامرا بر دوش دارد ؛

111- تهية طومارهاي بلند و درخواست عمومي از رئيس جمهور براي تأسيس كارگروه ويژه صرفاً جهت پيگيري بازسازي بقيع و سامرا ؛

112- برگزاري هفتگي نمايشگاه عكس و فيلم در يك سايت و يا يك شبكة ماهواره اي و يا ... از روند بازسازي سامراء و برنامه هاي آتي جهت احياء بقيع ؛

113- درخواست علما و مراجع تقليد از وزارت اطلاعات براي پيگيري دقيق حوادث پشت پرده در مورد خطراتي كه حرم هاي اهل بيتعليهم السلام را تهديد مي كند ؛

114- تشكيلNGO هاي مختلف داخلي و فراملي براي پيگيري مسألة بقيع و سامراء و به خصوص محكوم كردن وهابيت افراطي و تروريسم (طراحي يك آرم و نماد جهاني براي مبارزه با وهابيت، مثل نمادي كه براي صلح جهاني وجود دارد) ؛

115- گفتن دعاي خاص بعد از نمازهاي يوميه در كنار دعاي فرج براي نابودي وهابيت و حفاظت از حرم هاي اهل بيت عليهم السلام ؛

116- تأسيس و يا نام گذاري هيئات مذهبي با عنوان ائمة بقيع و چهار ائمه كه در بقيع مدفونند و دو امام مدفون در سامراعليه السلام و يا نام مادر و عمة امام زمانعجّل الله فرجه ؛

117- ساخت شهرك هايي به نام بقيع و سامرا در كنار كلان شهرها و نيز نام گذاري مكان هاي مناسبي مانند مساجد در شهرها ؛

118- برگزاري و برپايي نمايشگاه هاي دائمي در كنار حرم مطهر رضويعليه السلام در ايران و حرم امام حسينعليه السلام در عراق و يا

در قم دربارة بقيع و سامرا و نام گذاري يكي از صحن ها به نام سامرا و يا بقيع ؛

119- جمع آوري طومارهاي بين المللي (حتي اگر فقط شيعيان جهان امضاكنندة آن باشند) خطاب به مقامات عربستان مبني بر درخواست براي ساخت بقعه و بارگاه براي بقيع (هر چند امكان عملي شدنش بعيد است، ولي بر سر زبان افتادن اين موضوع براي جلوگيري از اقدامات بعدي مفيد به نظر مي رسد) ؛

120- نوشتن طومار و نامه به ستاد ائمة جمعه و جماعات سراسر كشور براي احياء سالروز قمري تخريب بقيع و سامرا ؛ و درخواست اعلام و انجام برنامه هاي مختلف در روزهاي سالگرد قمري، شمسي و ميلادي سامرا در نماز جمعه ها و مساجد سراسر كشور ؛

121- ايجاد اتاق دائمي در سازمان هاي هنري _ تفريحي شهرداري هاي كشور براي پيگيري فرهنگي و پشتيبانيِ تبليغاتي از مسألة بقيع و سامرا و مظلوميت شيعيان ؛

122- نصب تصاوير تخريب شدة بقيع و سامرا در اماكن پر رفت و آمد (ورزشگاه ها و ...) همراه با شعارهايي براي تعجيل در فرج امام زمانعجّل الله فرجه ؛

124- برپايي انواع تجمع ها و راهپيمايي ها به مناسبت هاي ويژه همچون سالگرد حضرت خديجه و ابوطالبعليهما السلام، سالگرد وفات ام البنين و تخريب مزار ائمه بقيععليهم السلام و...

125- نام گذاري سالروز بقيع به روز جهاني «مبارزه با تروريسم و وهابيت» و درج آن در تقويم هاي رسمي كشورهاي مختلف ؛

126- نام گذاري مراكز مختلف فرهنگي و علمي به نام مقدس بقيع ؛

127- تشكيل انجمن هاي مختلف و NGO هاي مردمي با هماهنگي يونسكو در حمايت از اماكن مقدس در سراسر دنيا با توجه به تاريخي بودن اين اماكن ؛

128- اقدامات عاجل براي تكريم زائران در حين زيارت قبور ائمة بقيععليهم السلام و جلوگيري از هتك حيثيت آنها ؛

129- تجهيز حرم مطهر همة ائمة اطهارعليهم السلام به وسايل مختلف امنيتي ؛

تقدير وتشكر

ضمن تقدير و تشكر از همراهي شما با ما در خواندن اين جزوه، چنان كه مشاهده شد، كوشيديم فشرده اي از نظرات دل سوختگان حريم اهل البيتعليهم السلام را مطرح سازيم و در دسترس علاقه مندان قرار دهيم.

بديهي است عملي كردن اين پيشنهادها از توان يك نفر و يا يك مجموعه خارج است و مناسب است همة شخصيت هاي حقيقي و حقوقي جامعه دست به دست هم داده، هر كدام بخشي از طرح را پيش ببرند.

لذا از كلية اشخاص حقيقي و حقوقي درخواست داريم تا با شركت در اين طرح معنوي و يا با ارائة پيشنهادها و انتقادات خود، در تكميل اين جزوه و اين امر خطير ما را ياري كرده، موجبات رضايت و خشنودي حضرت بقية الله الاعظم عجل الله فرجه را فراهم نماييد.

التماس دعا

فاجعه هشتم شوال پيامد دشمني با غدير

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تخصصي غديرستان كوثر نبي (ص)

عنوان و نام پديدآور:فاجعه هشتم شوال پيامد دشمني با غدير/محمدرضا شريفي

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع: غدير - هشتم شوال

روز جهاني بقيع در كلام مراجع معظم تقليد

حضرت آيت الله العظمي حاج سيد محمد حسيني شيرازي(ره)

حضرت آيت الله العظمي حاج سيد محمد حسيني شيرازي قدس سره درباره ي اقدام جريان تكفيري به ويران كردن قبور ائمه بقيع و ديگر نمادهاي اسلامي فرمودند: «از بين بردن ده ها اثر از رسول خدا صلي الله عليه وآله و خاندان پاك و اصحاب آن حضرت، امري نابخردانه و غير شرعي است، بلكه تباه كردن آثار اسلامي و ميراث تاريخ است، چراكه آن آثار، عناصر هدايت و دلالت هايي براي بشريت است».

آيت الله لطف الله صافي گلپايگاني(دامت بركاته)

به گزارش خبرگزاري مهر، آيت الله لطف الله صافي گلپايگاني در پيامي كه در آستانه هشتم شوال، سالروز تخريب قبور ائمه بقيع صادر شده است بيان كرد: بقيع عنوان بقعه اي از بقاع مدينه طيّبه است كه حافظ آثار بخش هاي مهمي از تاريخ صدر اسلام است و در طول چهارده قرن و اندي كه از هجرت مي گذرد همواره يادآور روزهاي بزرگي است كه هركدام در معرّفي اسلام و رسالت الهي حضرت رسول اكرم صلي الله عليه وآله از اسناد مهمّ تاريخ است و پاسداري از اين آثار و حفاظت از آنها، پاسداري از مباني دعوت به توحيد و قرآن كريم است.

در بخش ديگر از پيام آمده است: اين آثار و ساير آثار تاريخي كه در حرمين شريفين قرار دارد، همواره بين مسلمانان، با عظمت و قداست و مورد احترام بوده و هست و مردم، سيره ي پيغمبر، مجاهدات پيغمبر، غزوات پيغمبر، اهل بيت پيغمبر و اصحاب پيغمبر صلي الله عليه وآله را در آنها مي ديدند و از اعتبار بالا و بي مانندي برخوردار است.

هر نقطه از دو حرم شريفين بينش افزا و ايمان پرور است

اين مرجع تقليد شيعيان در اين پيام ادامه

داد: هر نقطه اين 2 حرم، بينش افزا و ايمان پرور است و وجود پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله و حواشي و اطراف وجود آن حضرت، خاندان بزرگوارش، عبدالمطّلب جدّ آن حضرت، ابوطالب عموي ايشان، فاطمه بنت اسد همسر محترم ابوطالب كه به منزله مادر براي ايشان بود، همسرانش در مدينه و همسر يگانه اش خديجه، سبط اكبرشان و نوادگان عاليقدر و حمزه عموي بزرگوار ديگرشان، بخش بسيار مهمّي از تاريخ اسلام است وهمچنين غزوه ي اُحد و بدر و مقامات و مساجدي مانند مولد آن حضرت، كوه تاريخي حرا و غار شريف آن، مركز بعثت آن بزرگوار به سوي خلق و آغاز دعوت و نيز خانه ي امّ هاني و ده ها مكان مقدّس ديگر، همه تاريخ اين دين حنيف را معرّفي مي كند و حرمين شريفين علاوه بر كعبه ي معظّمه و مسجدالنّبيّ، نيز به اعتبار اين اماكن تاريخي و محترم، داراي عالي ترين هويّت است.

وي در اين پيام بيان كرد: افسوس كه بيشتر اين مشاهد و مقامات را تخريب كردند و خس_ارات بزرگي به تاريخ اس_لام به واسطه ي از بين بردن اين اسناد تاريخي وارد شد كه جبران پذير نيست و پشتوانه هاي تاريخي دين مبين را ويران كرد.

هيچ امتي تاريخ خود را اينگونه ضايع نمي سازد

وي در اين پيام اضافه كرد: در دنياي كنوني كه دولت ها و مردم به حفظ سوابق فرهنگي و مواريث افتخارآميز خود اهتمام دارند، اين مواريث عزيز منهدم شد و يا نام آنها را عوض كردند و هيچ امّت و هيچ فرد آگاهي، تاريخِ خود را اين گونه ضايع نمي سازد.

آيت الله صافي گلپايگاني در پيام خود بيان كرد: قرآن مجيد، "بيت" را به وجود آيات

بيّنات و مقام ابراهيم، معزّز و مكرّم معرّفي كرده و"مقام ابراهيم عليه السّلام" به اين نسبت مورد احترام است.

وي در اين پيام اضافه كرد: حرمين شريفين، بقعه هايي دارد كه بسياري از آن ها منسوب به خاتم الانبيا، حضرت محمّد صلي الله عليه وآله است و سزاوار است كه مقامات جليله و كريمه اي كه همه مضاف به محمّد است، به مرور اعصار باقي بماند و مقامات محمّد در مكه و در مدينه همچون مقام ابراهيم بايد معروف و مشهور باشد.

مرجع تقليد شيعيان در اين پيام آورده است: همانگونه كه نام ابراهيم، پيام آور بزرگ توحيد به آن مقام جاودانگي دارد؛ نام محمّد و رسالت او به توحيد و مقامات او در حرمين شريفين بايد جاودان بماند و خواهد ماند و همان طور كه تخريب مقام ابراهيم و جلوگيري از عبادت خدا و نماز در آن به عنوان شرك گرايي جايز نيست؛ منع از تعظيم و تكريم مقامات محمّدي كه هركدام جلوه ي مقام ابراهيمي است، به اين عناوين جايز نيست.

وي در پيام خود ادامه داد: مكان هاي مقدّس مكّه و مدينه اگرچه به نام ديگران هم باشد، همه نام و جايگاه پيامبر اسلام و شعاع نام آن حضرت است، همه مكمّل دعوت به توحيد و تاريخ دين توحيد و عقيده به توحيد و پيام توحيد و اعزاز كلمه ي توحيد است، اگر ابراهيم به اين مقام واحد ياد مي شود؛ محمّد صلي الله عليه وآله به همه اين مقامات متعدّد ياد مي شود كه همه جاودانگي دارد.

مسلمانان نگذارند كه پشتوانه بزرگ تاريخي فراموش شود

آيت الله صافي گلپايگاني در پيام خود با اشاره به اينكه همه مسلمانان بايد مقامات اسلام را گرامي بدارند

و نگذارند كه اين پشتوانه بزرگ تاريخي فراموش و مهجور و متروك شود افزود: روز هشتم شوّال، روزي است كه ويران گري هاي اين گروه از بقيع شروع شد و مراقد مطهّر و نوراني اهل البيت عليهم السلام را تخريب كردند و به هويّت اسلام عزيز تاختند، لذا لازم است كه همه ي مسلمانان، اعمّ از شيعه و سنّي و مذاهب مختلف، اين روز را جهاني و جنايات آنان را محكوم كنند و همه با هم تجديد بناي اين مشاهد عزيز و احياي سوابق درخشان اسلام را مطالبه كنند.

آيت الله سيدصادق حسيني شيرازي(دامت بركاته)

بسم الله الرحمن الرحيم

در هشتم شوال سال 1344 هجري قمري وهابيان ظالم به سركردگي عبدالعزيز بن سعود پس از اشغال مكه مكرمه، روي به مدينه منوره آوردند و پس از محاصره و جنگ با مدافعان شهر، سرانجام آن را اشغال نموده و به تخريب قبور ائمه بقيع امام حسن مجتبي سبط پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله و امام زين العابدين و امام باقر و امام صادق سلاله معصوم و پاك نبي اكرم عليه وعليهم السلام پرداختند.جنايت هولناكي كه قلب هر انسان آزاده اي را جريحه دار مي كرد.

تاريخ خود گواه است كه اين جسارت ها از آنجايي شروع شد كه مشركين اصحاب صحيفه ملعونه با يكديگر هم قسم شدند تا نگذارند محمّد امين صلي الله عليه وآله دين و آيين الهي را ابلاغ كند و يا اينكه اگر موفق نشدند، جانشيني كه خدا برايش منصوب كرد را متوقف و با كودتايي غير منطقي نالايقان را بر منبر و مسند امامت و ولايت بنشانند.

منافقين كوردل در مرحله اوّل نتوانستند مانع از حقيقت جاويد اسلام محمّدي شوند، هرچند با فشار

ها و زخم زبانها، رحمت عالميان را آزردند ولي نتوانستند مانع از ابلاغ امر مهم خلافت و جانشيني صديق اكبر و فاروق اعظم اميرالمؤمنين علي عليه السلام شوند .

ابلاغ جهاني غدير و مسئله جانشيني بلافصل اميرالمؤمنين علي عليه السلام آنقدر بر اصحاب صحيفه ملعونه گران آمد كه دستور دادند دو تن از همسران رسول خدا كه قرآن با لعن و نفرين از آنها ياد مي كند با زهر جفا، خاتم الانبياء را مسموم و به شهادت برسانند.

مسئله تا آنجا نيز ختم نشد. بعد از شهادت رسول خدا صلي الله عليه وآله سقيفه را به ياد صحيفه ملعونه شان بنيان نمودند و بر كنار زدن جانشين بلافصل رسول خاتم كوشش كردند و نتيجه آن شد كه باب مدينة العلم نبوي را خانه نشين كردند و درب خانه اش را سوزاندند و ليلة القدر جهان هستي، كوثر وجود رسول خدا، حضرت عصمت الله الكبري فاطمه زهرا سلام الله عليها را به شهادت رسانيدند و گوهر وجودش حضرت محسن را سِقط كردند و با به شهادت رسانيدن اولاد طاهرين آن حضرت لكه ننگ بر صفحات تاريخ به يادگار گذاردند. سپس آنها كه ديدند نتوانستند حقيقت اسلام را كه ولايت ائمه معصومين عليهم السلام است از بين ببرند به ناچار به تخريب و ويران نمودن و هتك حرمت آثار و قبور مطهرشان روي آوردند. هشتم شوال، سالروز تخريب بقيع بدست فرقه وهابيت

ديروز با تخريب قبور ائمه بقيع ، مسلمانان و انديشمندان و دانشمندان و نخبگان آزاده جهان را عزادار كردند و روز بعد با تخريب قبور مطهره سامراء مقدس و خانه حضرت مهدي موعود ارواحنافداه و امروز نيز در

عراق، بحرين، عربستان، پاكستان، افغانستان و سوريه… با تفجير و قتل عام ….

واقعا علت و ريشه اين جنايات هولناك چيست؟

بزرگ مرجع عاليقدر شيعيان جهان ، حضرت آيت الله العظمي حاج سيد صادق حسيني شيرازي مدظله العالي علت و ريشه اين بي حرمتي ها را روي گرداني جنايتكاران از فرهنگ اهل بيت عليهم السلام مي دانند و مي فرمايند :

فرهنگ اهل بيت عليهم السلام فرهنگ رأفت و رحمت است. بر خلاف فرهنگ دشمنان اهل بيت عليهم السلام كه فرهنگ ظلم و قساوت مي باشد. اين فرهنگ از همان روزي آغاز شد كه ابوسفيان به مبارزه با پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله برخاست و تا 22 سال، تمام توش و توان و امكانات و پول خود را صرف جنگ افروزي با حضرت كرد. پس از وي معاوية بن ابي سفيان و يزيد لعنت الله عليهم اين جريان را ادامه دادند و سپس بني اميه و بني مروان و بني العباس لعنت الله عليهم اين فرهنگ را گسترش و تثبيت نمودند.

اغلب مردم امروز جهان فرهنگ اهل بيت عليهم السلام را نمي شناسند و تفاوت آن را با فرهنگ دشمنان اهل بيت عليهم السلام نمي دانند.

بروز حوادثي چون هتك حرمت حرمين عسكريين عليهما السلام در سامراء مقدس، فاجعه بقيع و ديگر فجايع همگي نتيجه همين ناآگاهي است و ما وظيفه داريم اين دو فرهنگ را براي مردم دنيا در كنار هم بگذاريم تا بتوانند اين دو را با هم مقايسه كنند. در چنين ايامي (هشتم شوال) نسبت به ساحت قدس رسول خدا صلي الله عليه وآله و خاندان گرامي ايشان _ و بلكه قرآن و اسلام _ اهانت

بزرگي انجام شد. اين اهانت كه هنوز هم آثار و پيامدهاي آن باقي است عبارت است از: «ويران كردن بارگاه مطهر چهار امام بقيع عليهم السلام در مدينه منوره». بايد تكليف خود را در قبال هدم بارگاه امامان بقيع عليهم السلام كه از بزرگ ترين منكرات روزگار است به جا آوريم.

پاداش اخروي هر يك از ما به مقدار خدمات چنين فاجعه اي است كه هيچ گاه و به هيچ نحو جبران نخواهد شد. برخي از امور قابل جبران است ولي همه عقلا مي دانند كه دست زدن و اهانت به مقدسات از اموري است كه به هيچ عنوان جبران پذير نيست. زماني كه اين مكان مقدس بازسازي شود تنها جلو استمرار بخشي از فاجعه گرفته مي شود ولي فاجعه فاجعه است. هركس در هرجا هست از فرصت استفاده كند و مظلوميت بقيع را به جهانيان مطرح نموده، ديگران را نيز براي رفع آن فرا خواند. اين امر (نامگذاري ٨ شوال به روز جهاني بقيع) وظيفه اي است شرعي در راه احياء “بقيع غرقد”.

اميد است با قيام همه مؤمنين ومؤمنات به انجام اين وظائف الهيه قلب مقدس امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف را مسرور بدارند.

سايت اسلام پرس

پيشينه با عظمت بقيع

يكى از پرخاطره ترين مكان هاى مدينه، قبرستان بقيع است؛ جايى كه آن را پيش از آمدن پيامبر صلي الله عليه وآله«بقيع الغرقد» مى ناميدند. «غرقد» نوعى درخت است كه در گذشته، داخل اين قبرستان و يا در كنار آن وجود داشته و به تدريج با گسترش قبرستان، آن درخت ها از ميان رفته است.

بقيع به عنوان زمينى در حاشيه بخش مركزى يثربِ پيش از اسلام، گورستان مردم اين شهر بود

و پس از اسلام نيز به عنوان مهم ترين گورستان مدينه شناخته شد. اين گورستان با وسعت نسبتاً زياد خود به مانند نوع قبرستان هاى كهن كه در محيطى باز و پراكنده بوده در طول قرون مختلف اسلامى، مَدْفن صحابه، تابعين ومهم تر از همه، چهار تن از امامان عليهم السلامبوده و از اين رو محل زيارت تمامى زائران مدينه منوّره است.

بقيع در ناحيه شرقى مسجدالنبى صلي الله عليه وآله و تقريباً در فاصله يك صد مترى آن واقع شده وبارها حدود آن تغيير كرده است. اين قبرستان تا يكصد سال پيش، خارج از حصار قرار داشته، اما اكنون در ميان شهر مدينه واقع شده، از چند سوى در محاصره خيابان هاى ستين، عبدالعزيز و ابوذر و باب العوالى قرار گرفته است.

بقيع در آغاز دولت اسلامىِ مدينه، مانند پيش از اسلام، به عنوان قبرستان، مورد استفاده قرار گرفت. يكى از نخستين مهاجران كه در بقيع مدفون شد، عثمان بن مظعون بود. وى در مكه به پيامبر صلي الله عليه وآله گرويد، سپس به حبشه هجرت كرد و پس از مهاجرت به مدينه در جنگ بدر حضور يافت و آنگاه درگذشت.

به نقل از ابن حجر، وقتى عثمان بن مظعون درگذشت، رسول خدا صلي الله عليه وآله در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود، او را بوسيد. زمانى هم كه ابراهيم فرزند پيامبر صلي الله عليه وآله درگذشت، حضرت فرمود: او به سَلَف صالح ما عثمان بن مظعون پيوست. «1» رسول خدا صلي الله عليه وآله وقتى عثمان بن مظعون دفن شد، نشانى بر گور او قرار داد و فرمود: اين نشانه گور اوست تا كسانى كه بعد مى ميرند كنار گور

او دفن شوند. «2»

پراكندگى قبرستان، از همان زمان مطرح بوده و به همين دليل است كه اكنون برخى از قبور صحابه، در فاصله اى بسيار دورتر از بخش اوليه آن در زمان ما قرار گرفته است. براى نمونه مى توان به فاصله قبر سعد بن معاذ با قبور ائمه اطهار عليهم السلام اشاره كرد. از ديگر چهره هاى معروف صحابه كه در دوره حيات پيامبر صلي الله عليه وآله درگذشت و در بقيع آرميد، همين سعدبن معاذ است كه در نبرد خندق مجروح شد و چندى بعد به شهادت رسيد.

گفتنى است كه محدوده حد فاصل ميان بقيع و حرم پيغمبرصلي الله عليه وآله تا چند سال پيش مجموعه از خانه ها و كوچه و بازار و كتابخانه عارف حكمت را تشكيل مى داد كه بخش هاى مختلف آن به مرور از ميان رفت و در حال حاضر به صورت يك فضاى سنگفرش باز به عنوان حياط باز مسجد مورد استفاده است. در اين محله كه ميان شيعيان به محله بنى هاشم شهرت دارد، خانه اى وجود داشت كه به عنوان خانه امام جعفر صادق عليه السلام شهرت داشت و كوچه تنگ مزبور را نيز به عنوان «زقاق جعفر» مى شناختند. از اين خانه و كوچه كه در حوالى سالهاى 60 تا 63 تخريب شد، تصاويرى برجاى مانده است.

(1). الاصابه، ج 4، ص 462 (تحقيق البجاوى).

(2). طبقات ابن سعد (ترجمه فارسى)، ج 3، ص 345

آثار اسلامى مكه و مدينه، ص: 374-375

بيان واقعه تلخ تخريب قبور ائمه بقيع عليهم السلام

تا به حال نام يوم الهدم را شنيده ايد ؟ يوم الهدم يعني روز ويران كردن. ..

در هشتم شوال سال 1344 هجري قمري پس از اشغال مكه، وهابيان

به سركردگي عبدالعزيزبن سعود روي به مدينه آوردند و پس از محاصره و جنگ با مدافعان شهر، سرانجام آن را اشغال نموده، مأمورين عثماني را بيرون كردند و به تخريب قبور ائمه بقيع و ديگر قبور هم چنين قبر ابراهيم فرزند پيامبر اكرم – صلي الله عليه و آله و سلم – قبور زنان آن حضرت، قبر ام البنين مادر حضرت اباالفضل العباس – عليه السلام – و قبر عبدالله پدر پيامبر و اسماعيل فرزند امام صادق – عليه السلام – و بسياري قبور ديگرپرداختند. ضريح فولادي ائمه بقيع را كه در اصفهان ساخته شده بود و روي قبور حضرات معصومين امام مجتبي، امام سجاد، امام باقر و امام صادق – عليهم السلام – قرار داشت را از جا در آورده، بردند. اما اين اولين حمله آنان به مدينه نبود. آنان در سال 1221 هجري نيز يك بار ديگر به مدينه هجوم برده، پس از يك سال و نيم محاصره توانسته بودند آن شهر را تصزف كنند و پس از تصرف اقدام به غارت اشياي گرانبهاي حرم پيامبر – صلي الله عليه و آله و سلم – و تخريب و غارت قبرستان بقيع نمودند.

طبق نقل تاريخي آن ها در اين حمله چهر صندوق مملو از جواهرات مرصع به الماس و ياقوت گرانبها و حدود يكصد قبضه شمشير با غلاف هاي مطلا به طلاي خالص و تزيين شده به الماس و ياقوت و. .. به يغما بردند. و اين نيز نخستين حمله آنان به مقدسات اسلامي نبود. صلاح الدين مختار نويسنده و مورخ وهابي در كتاب "تاريخ امملكه العربيه السعوديه كما عرفت" بخشي از افتخارات وهابيت

در حمله به كربلاي معلي را چينن شرح مي دهد : در سال 1216 اميرسعود در رأس نيروهاي بسياري از مردم نجد و حبوب و حجاز و تهامه و نواحي ديگر به قصد عراق حركت نمود و در ماه ذي القعده به شهر كربلا رسيد و آن را محاصره كرد. سپاه مذكور باروي شهر را خراب كردند و به زور وارد شهر شدند. بيشترمردم را در كوچه و بازار و خانه ها به قتل رسانيدند و نزديك ظهر با اموال و غنائم فراوان از شهر خارج شدند، سپس در محلي به نام ابيض گرد آمدند. خمس اموالرا خود سعود برداشت و بقيه را به هر پياده يك سهم و به هر سوار دو سهم قسمت كرد. (چون به نظر آنها جنگ با كفار بود)

عثمان بن بشر از ديگر مورخان وهابي درباره حمله به كربلا چنين مي نويسد: "… گنبد روي قبر (يعني قبر امام حسين عليه السلام) را ويران ساختند و صندوق روي قبر را كه زمرد و ياقوت و جواهرات ديگر در آن نشانده بودند، برگرفتند و آنچه در شهر از مال و سلاح و لباس و فرش و طلا و نقره و قرآن هاي نفيس و جز آن ها يافتند، غارت كردند و نزديك ظهر از شهر بيرون رفتند در حالي كه قريب به 2 تن از اهالي كربلا را كشته بودند."

جالب اين جاست كه مورخ مزبور نام كتاب خود را "عنوان المجد في تاريخ نجد" گذاشته و از اين وقايع به عنوان نشانه هاي مجد و شكوه و عظكت وهابيت ياد كرده است!

اما اين فقط شيعيان و اماكن مقدسه آن ها نبودند كه وهابيان آثار

مجد و شكوه خود را در آن به نمايش گذاشته اند، مكه مكرمه و طائف نيز از حملات آنان در امام نماند. "جميل صدقي زهاوي" در خصوص فتح طائف مي نويسد: "طفل شيرخواره را بر روي سينه مادرش سر بريدند، جمعي را كه مشغول فراگيري قرآن بودند كشتند، چون در خانه ها كسي باقي نماند، به دكان ها و مساجد رفتند و هر كس بود، حتي گروهي را كه در حال ركوع و سجود بودند، كشتند. كتاب ها را كه در ميان آن ها تعدادي مصحف شريف و نسخه هايي از صحيح بخاري و مسلم و ديگر كتب فقه و حديث بود، در كوچه و بازارافكندند و آنها را پيمال كردند."

سرزدن اين قبيل امور از پيروان محمد بن عبدالوهاب شگفت نيست! تابعان كسي كه همه مسلمانان را كافر و مشرك مي دانست و مكه و مدينه را قبل از آنكه به دست وهابيان بيافتد، دارالحرب و دارالكفر!مي دانست. در كتاب "الدررالسنيه" مي خوانيم:

"وي - محمد بن عبدالوهاب – از صلوات بر پيامبر صلي الله عليه و اله نهي مي كرد و از شنيدن آن ناراحت مي شد. صلوات فرستنده را اذيت مي كرد و به سخت ترين وجه مجازات مي نمود.

حتي او دستور داد مرد نابيناي متديني را كه مؤذن بود و صوت خوشي داشت، چون به حرف او گوش نداده، بر پيامبر صلي الله عليه و اله صلوات فرستاده بود، به قتل رسانند. بسياري از كتب مربوط به صلوات بر پيامبر صلي الله عليه و آله را به آتش كشيد و به هريك از پيروانش اجازه مي داد قرآن را مطابق فهم خود تفسير كند."

محمد بن عبدالوهاب به نوبه ي خود در اعتقادات پيرو"ابن تيميه

حنبلي" است، كه در قرن هشتم هجري مي زيسته است، از ابن تيميه عقايد جالبي نقل شده است. از جمله اينكه او خدا را جسم مي دانست! براي ذات مقدس خداوند دست و پا و چشم و زبان و دهان قائل بود! ابن بطوطه جهانگرد معروف در سفرنامه ي حود مي گويد: "ابن تيميه را بر منبر مسجد جامع دمشق ديدم كه مردم را موعظه مي كرد و مي گفت: خداوند به آسمان دنيا مي آيد، همان گونه كه من اكنون فرود مي آيم! سپس يك پله از منبر پائين مي آمد!"

عقايد او آنچنان سخيف و بي مقدار بود كه خود اهل سنت وي را به زندان افكندند و در رد او كتب متعددي را به رشته تحرير درآوردند.

اين قطره اي كوچك از مرداب اعتقادات و عملكرد وهابيان در طول اين ساليان است. در طول اين دوران دانشمندان زيادي چه شيعه و چه سني به نقد عقايد وهابيت دست زده اند و به شبهات گوناگون آنان پاسخ داده اند. يكي از شبهات آنان مسأله ي بناء بر قبور است. آن ها ساختن بنا اعم از مسجد يا غير آن را بر قبر حرام مي دانند. در اين نوشتار سعي مي كنيم پاسخي مناسب به شبهه ي مذكور بدهيم. نخست آنكه: اين شبهه ي آنان را صريح آيه ي 21 سوره كهف دفع مي نمايد، كه در خصوص ماجراي اصحاب كهف از قول مومناني كه مي خواستند ياد اصحاب كهف را گرامي دارند مي فرمايد: لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِم مَّسْجِدًا (بي ترديد بر روي قبور آنان مسجدي بنا مي كنيم) دوم آنكه: هنگام ظهور اسلام و در دوران فتوحان اسلامي بناهايي بر قبور انبياء گذشته وجود داشت. از جمله مي توان به قبر حضرت داوود و حضرت موسي در

بيت المقدس اشاره نمود. جالب اينجاست كه خليفه دوم كه طبق نظر اين آقايان از صحابه است و معصوم، خود براي انعقاد پيمان صلح به بيت المقدس رفت و پس از تسلط بر آن شهر، اقدامي در راستاي از بين بردن اين قبور به عمل نياورد…

اما به راستي قومي كه در تاريخ نه چندان طولاني خود، چنان كه از زبان مورخين خودشان شنيديم قرآن ها را در خيابان ها لگد مال ساختند و در قتل عام پيروان علي عليه السلام و ساير خلفا فرقي نگذاشتند و مجد خود را در غارت و قتل جستجو مي كردند، شايستگي اين را دارند كه مخاطب يك استدلال قرآني و يا حتي تاريخي قرار گيرند؟!

عقائد مشترك وهابيون و دشمنان غدير

ترور شخصيتهاي الهي

شخصيت پيامبر صلي الله عليه و آله
توسط دشمنان غدير

ترور شخصيت پيامبر صلي الله عليه و آله توسط اهل سقيفه

ابلاغ جهاني غدير و مسئله جانشيني بلافصل اميرالمؤمنين علي عليه السلام آنقدر بر اصحاب صحيفه ملعونه گران آمد كه دستور دادند دو تن از همسران رسول خدا كه قرآن با لعن و نفرين از آنها ياد مي كند با زهر جفا، خاتم الانبياء را مسموم و به شهادت برسانندو بدين صورت شخص رسول خدا صلي الله عليه و آله ترور گرديد.

اهل سقيفه با شكستن حرمت شخصيت رسول خدا صلي الله عليه و آله وپايين آوردن آن سعي كردند به اهداف پليد خود برسند ازجمله كارهايي كه كردند اينكه ،در لحضات آخر عمر شريف آنحضرت ، ايشان را هذيان گو معرفي نموده و با شكستن حرمت شخصيت رسول خدا صلي الله عليه و آله ( مقام نبوت) ، مصيبت بزرگي رابراي اسلام ايجاد نمودند كه براي آن جبراني نخواهد بود.حضرت زهرا عليها السلام در خطبه فدكيه

در شكوه از اهل سقيفه به اين موضوع پرداخته وچنين ميفرمايند :

(...و اُزيلت الحرمة عند مماته فتلك و الله النازلة الكبرى و المصيبة العظمى؛ هنگام درگذشت آن جناب حرمت از ميان رفت، و به خدا قسم اين است مصيبت بزرگ و فاجعه جبران ناپذيراست...)مصيبت هم مسموم نمودن آن حضرت است وشهادت ايشان وهم اهانت به ايشان در لحضه شهادت.

اين مطلب در هر دو صحيح [مسلم و بخارى] از ابن عباس نقل شده كه مى گفته است: اى واى از روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه يى بود ابن عباس سپس چندان گريست كه اشكهايش شنها را خيس كرد، ما گفتيم: اى ابن عباس در پنجشنبه چه اتفاقى افتاده است گفت: در آن روزكه پيامبر (صلي الله عليه و آله ) محتضر شد، در خانه، تنى چند از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند. پيامبر (صلي الله عليه و آله ) فرمود: بياييد تا براى شما نامه يى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد، عمر گفت: درد و بيمارى بر پيامبر غلبه پيدا كرده است، قرآن پيش شماست و كتاب خدا ما را كافي است. برخى از حاضران گفتند چنين است و برخى گفتند نه و اختلاف پيدا كردند، و همچنان برخى مى گفتند: كاغذ بياوريد تا براى شما نامه يى بنويسد كه پس از او هرگز گمراه نشويد، و برخى مى گفتند: سخن درست همان است كه عمر مى گويد، و چون در محضر پيامبر ياوه سرايى و اختلاف بسيار كردند، پيامبر (صلي الله عليه و آله ) به آنان فرمود: برخيزيد، و برخاستند، و ابن عباس مى گفته است: مصيبت و تمام مصيبت در اين بوده است كه مانع آن شدند

تا پيامبر آن نامه را براى شما بنويسد.(1)

پيامبري را كه قرآن در سوره نجم آيه 3و4 مورد تكريم و تمجيد قرار مي دهد و مي فرمايد:ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي،عمربن الخطاب او را به هذيان گويي متهم مي كند!و شخصيت پيامبر را مورد هجمه قرار مي دهد و كلام پيامبر را از حجيت ساقط ميكند.

اين برخورد سقيفه نشينان در حيات پيامبر،وامروزه وهابيون هم با الگو گرفتن از اسلافشان پيامبر را مرده معرفي مي كنند واستمداد و كمك خواستن از او را شرك معرفي مي كنند! (1):جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 ، صفحة 231

توسط وهابيون

ترور شخصيت پيامبر صلي الله عليه و آله توسط وهابيت

وهابيت درطول حدود دو قرن اخير جنايات زيادي نموده اند كه همه آنها نتيجه ي تفكر اهل سقيفه ميباشد.وهابيون براي ترور شخصيت پيامبر صلي الله عليه و آله زيارت ايشان را منع كرده وبين قبر مطهر آنحضرت وديگر قبور تفاوتي نميگذارند و بنابراين به بهانه هاي مختلف زيارت قبور پيامبران و صالحان بلكه هر گونه تكريم و بزرگداشت آنان را حرام و موجب شرك مى دانند.

«ابن تيميّه» مى گويد: «فمن جعل سفره إلى مسجد الرسول صلى اللّه عليه وسلّم وقبره كالسفر إلى قبور هؤلاء والمساجد التى عندهم فقد خالف إجماع المسلمين وخرج عن شريعة سيّد المرسلين»(1)

هر كس سفرش را به قصد زيارت قبر رسول اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) انجام دهد، مثل كسانى كه به قصد زيارت قبور پيشوايانشان در مدينه و مساجدى كه اطراف آن است سفر مى كنند، با اجماع مسلمانان مخالفت نموده و از شريعت پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) خارج شده است.

از

ديگر جناياتي كه اين فرقه ضاله در بي حرمتي به شخصيت رسول اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) انجام داده اند اينكه ،آنها با انحرافاتي كه در دين اسلام ايجاد كرده اند و همچنين انجام فعاليتهاي تروريستي ،اذهان غير مسلمان را به اسلام وشخص رسول اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) بد بين نموده اند و به دروغ بر پيرو ي از سنت نبوي ادعا باطل ميكنند.

حضور در حرم پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه طاهرين گذشته از اين كه قدرشناسى از جان فشانى ها و فداكارى هاى آنهاست، بيعت با آن حضرات و نشان پايدارى بر آرمان هاىآنها به شمار مى رود. اين مطلب از امام هشتم عليه السلام وارد شده است:

«إنّ لِكُلِّ إمامٍ عَهداً فى عُنُقِ أوْلِيائِهِ و شِيعَتِهِ و إنَّ مِنْ تَمامِ الوَفاءِ بِالعَهْدِ زيارةَ قُبُورِهِم»

«هر امامى بر گردن دوستان و شيعيان خويش پيمانى دارد و زيارت قبور پيشوايان، بخشى از عمل به اين پيمان است».(2)

نه تنها پيامبر صلى الله عليه و آله به طور شفاهى، ياران را به زيارت قبور مى خواند، بلكه خود نيز عملًا به زيارت آنها مى رفت.

مُسلِم در صحيح خود نقل مى كند: عايشه همسر پيامبر صلى الله عليه وآله مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در آخرين بخش شب، خانه را به قصد زيارت بقيع ترك مى كرد و آنگاه وارد اين سرزمين مى شد و با آرميدگان در دل خاك چنين مى گفت:

السَّلامُ عَلَيكُم دارَ قَومٍ مُؤمنينَ وَ أتاكُم ما تُوعَدوُنَ غَدَاً مُؤَجَّلوُنَ وَ إنّا إن شاءَ اللَّهُ بِكُمْ لاحِقُونَ. ألّلهُمَّ اغْفِرْ لأهلِ البَقيعِ الغَرْقد. (3)

درود بر شما اى ساكنان خانه افراد باايمان! آن چه كه به وقوع آن در آينده وعده داده مى شديد، سراغ

شما آمد (و شما ميان مرگ و روز رستاخيز به سر مى بريد.) ما نيز به شما خواهيم پيوست. پروردگارا! اهل بقيع غرقد را بيامرز!

نه تنها خود پيامبر صلى الله عليه و آله به زيارت آنها مى شتافت، حتى همسر خود را نيز تعليم و آموزش داد كه آنها را اين چنين زيارت كند:

السَّلامُ عَلَيكُم أهلَ الدِّيار مِنَ الْمؤمنينَ وَ الْمُسلِمينَ وَ يَرْحَمُ اللَّهُ المُستَقدمين مِنّا وَ المُستَأخِرينَ وَ إنّا إنْ شاءَاللَّهُ بِكُم لاحِقُونَ.(4)

درود بر ساكنان مؤمن و مسلمان اين سرزمين! خداوند همه مؤمنان را چه آنها كه قبلًا درگذشته اند و چه آنها كه بعداً در خواهند گذشت رحمت كند، ما نيز به خواست خدا به شما خواهيم پيوست.

همسر رسول خدا و دخت گرامى پيامبر، فاطمه زهرا عليها السلام به زيارت قبور مى رفتند و احدى بر آنان ايراد نمى گرفت، ولى اكنون باب زيارت قبور بقيع به روى زنان بسته است. اين يك نوع تناقض بين سنّت صحابه و رفتار دستگاه هاى دينى برخى كشورهاست. آيا حكم خدا در قرن چهاردهم دگرگون شده است؟ چرا بايد زنان از آثار سازنده زيارت قبور، آن هم زيارت شهيدان و اوليا محروم باشند؟!

تقى الدين سبكى شافعى (م 756) از فقيهان چيره دستى است كه عقايد ابن تيميه را در مورد عدم استحباب زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله نقد كرده و كتابى به نام «شفاء السّقام فى زيارة خَيْرِ الأنام» نوشته است. وى در اين كتاب، احاديثى را كه محدّثان درباره زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند گردآورده است كه مى تواند مسأله را به حد تواتر برساند. حتى مفتى سابق عربستان سعودى- عبدالعزيز بن باز- به اين خيل پيوسته و صريحاً

به استحباب زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله فتوا داده است.

ما در اين جا فقط به نقل چند روايت مى پردازيم.

عبداللَّه بن عمر از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند:

مَنْ زارَ قَبْرى وَجَبَتْ لَهُ شَفاعَتى(5)

هر كس قبر مرا زيارت كند حتماً او را شفاعت خواهم كرد.

امام محمد باقر عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند:

مَنْ زارَنى حَيّاً و مَيِّتاً كُنْتُ لَهُ شَفيعاً يَومَ القيامةِ(6)

هر كس مرا زنده يا مرده زيارت كند او را شفاعت خواهم كرد.

اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد:

أتِمُّوا بِرَسولِ اللَّهِ حَجَّكُمْ إذا خَرَجْتُم الى بيتِ اللَّهِ فَإنَّ تَرْكَهُ جفاءٌ و بِذلِكَ أُمِرْتُمْ وَ أَتِمُّوا بِالقُبُورِ الَّتى ألْزَمَكُمُ اللَّهُ زِيارَتَها وَ حَقَّها.(7)

زمانى كه آهنگ زيارت خانه خدا كرديد حج خود را با زيارت مرقد پيامبر صلى الله عليه و آله به پايان برسانيد زيرا ترك زيارت مرقد او جفا بر آن حضرت است و شما به اين كار مأمور شده ايد و نيز با زيارت قبورى كه به زيارت آنها ملزم شده ايد حج خود را به پايان برسانيد.

روى اين اساس، همه مسلمانان جهان، در ايام حج، برنامه سفر خود را طورى تنظيم مى كنند كه يا در رفتن و يا به هنگام برگشتن، به زيارت مرقد پيامبر صلى الله عليه و آله موفق شوند.

چه بسا راه دورى را برمى گزينند تا به اين هدف جامه عمل بپوشانند.(8)

حاكم نيشابورى ( متوفاى 405 ه_ ) از داود بن ابو صالح نقل مى كند :

روزى مروان حَكَم ديد كه شخصى صورت خود را بر قبر پيامبر صلي الله عليه وآله گذاشته است ، با شتاب سوى او آمد و گردن او را گرفته ، از جاى بلند

كرد و گفت: مى دانى چه مى كنى ؟! منظور وى اين بود كه چرا به زيارت سنگ و كلوخ آمده اى ! زائر كه ابو ايوب انصارى - از صحابه پيامبر صلي الله عليه وآله بود گفت: آرى خوب مى دانم كه چه مى كنم ! من هرگزبه زيارت سنگ نيامده ام ، بلكه به زيارت پيامبر صلي الله عليه وآله آمده ام.

از رسول اللّه صلي الله عليه وآله شنيدم كه فرمود: «بر دين خدا گريه نكنيد اگر متولّيانش اهل بودند ، و آنگاه كه نااهلان برآن حكم راندند ،برايش بگرييد .»

جالب است كه اين حديث را حاكم و ذهبى هر دو صحيح مى دانند!

از اين رخداد تاريخى به خوبى روشن مى شود كه ريشه اين تفكّر از بنى اميه و به خصوص مروان بن حكم؛ همان طرد شده رسول اللّه صلي الله عليه وآله است .(9)

گروه وهابى تبرك به آثار اولياء را شرك مى دانند و كسى را كه محراب و منبر پيامبر را ببوسد مشرك مى خوانند هر چند در آن به هيچ نوع الوهيت معتقد نباشد!

امامسلمانان به آثار رسول خداصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم از قبيل: موى آن حضرت، آب وضو، لباس، ظروف و بدن مطهر آن حضرت و ... تبرك مى جستند، تا اينكه به صورت سنّتى در بين صحابه در آمد و سپس تابعين و صالحين در عصرهاى بعدى از آنان پيروى نمودند.

ابن هشام در كتاب خود، در ضمن فصلى كه براى صلح حديبيه گشوده است مى نويسد:قريش، عروة ابن مسعود ثقفى را به نزد پيامبر فرستادند. اومدّتى در محضر رسول خداصلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم نشست و پس از آنكه از قصد پيامبر براى حركت به طرف مكه خبر دار

شد، به سوى قريش بازگشت و از آنچه ديده بود گزارش دادو گفت: وقتى محمّد وضو مى گيرد اصحابش براى گرفتن آب وضوى او از يكديگر سبقت مى گيرند و هر مويى كه از سر او مى افتد بر مى دارند ... سپس ادامه داد: اى قبيله قريش! من، كسرى، قيصر و نجاشى را فرمانبردار حكومت او ديدم. به خدا سوگند هرگز فرمانروايى را در ميان قوم خود، مانند محمد در بين يارانش نديدم.

من گروهى را ديدم كه به هيچ قيمتى حاضر به تسليم محمد نيستند، اينك خود دانيد!(10)

بسيارى از انديشمندان مسلمان، وقايعى را كه در زمينه تبرّك صحابه به آثار پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم رخ داده است، ثبت و ضبط كرده و كتابهانوشته اند. محور اين كتاب ها پيرامون: تبرّك با كام بردارى اطفال به وسيله پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم، تبرك به وسيله مسح يا مس پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم، استفاده از آب وضو و غسل و باقيمانده خوردنيها و نوشيدنيهاى آن حضرت است.

البته تبرك جستن صحابه منحصر در اين موارد نيست، آنان از آبى كه حضرت در آن دست كرده يا از آن نوشيده، مو، عرق، ناخن، ظرف آب، منبر، سكه هاى طلايى كه به كسى داده بودند و بالاخره به قبر آن حضرت تبرك مى جستند و با گذاردن گونه هاى خود بر تربت پاك آن حضرت، اشك مى ريختند.

علامه محقق، محمد طاهر ابن عبدالقادر، از علماى مكه مكرّمه، كتابى با عنوان «تبرّك الصّحابه» نگاشته است. در بخشى از اين كتاب آمده است:

«صحابه رسول خدا صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم كه الگوى هدايت يافتگان و صالحانند، بر تبرّك به آثار رسول خداصلَّى اللَّه

عليه و آله و سلَّم، اتفاق نظر دارند. آنان خود از مو، آب وضو، عرق، لباس، ظروف، تماس با بدن آن حضرت و ... تبرّك مى يافتند. اينگونه تبرّك ها در زمان آن حضرت انجام مى شد و ايشان باعدم مخالفتشان، آن را تأييد مى كردند و اين خود دليل محكمى بر مشروعيّت اين اعمال است و اگر مشروعيت نداشت و مورد تأييد آن حضرت نبود، قطعاًپيامبر از آن نهى مى كردند و جلوگيرى مى نمودند.

احاديث صحيح و اجماع صحابه، علاوه بر آنكه دليل مشروعيت تبرّك به آثار پيامبر صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم است، دليل بر ايمان قوى، شدّت محبّت، علاقه و اطاعت صحابه نسبت به رسول گرامى اسلام صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم است.(11)

(1)نقدى بر وهابيت، ص: 30

(2):پاسدارى از مرقد پيامبران و امامان،: آيت الله جعفر سبحانى ص: 18

(3): صحيح مسلم، ج 3، ص 63، كتاب جنائز.

(4):صحيح مسلم، ج 3، ص 64، كتاب جنائز.

(5):سنن دارقطنى، ج 2، ص 78، باب المواقيت.

(6):قرب الاسناد، 3.

(7):خصال صدوق، ج 2، ص 406.

(8):پاسدارى از مرقد پيامبران و امامان، آيت الله جعفر سبحانى ص: 21تا23

(9)مستدرك حاكم ، ج 4 ، ص 560.

(10):السيرة النبوية: 2/ 314، صلح حديبيه.

(11):مرزهاى توحيد و شرك، نويسنده:آيت الله جعفر سبحانى،ص: 175تا177

شخصيت اميرالمومنين عليه السلام
توسط دشمنان غدير
علي عليه السلام در كنار بستر پيامبر

از اميرالمومنين عليه السّلام روايت شده كه فرمود: در لحظات آخر عمر پيامبر، من و فاطمه و حسن و حسين در حضور پيامبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله بوديم ناگاه آن حضرت متوجه ما و مشغول گريه شد! من گفتم: يا رسول اللَّه! چه باعث گريه شما شد؟ فرمود: براى آن ظلم و ستمهائى كه بعد از من به شما ميرسد گريان شدم، گفتم:

كدام ظلم و ستمها!؟ فرمود: گريه ميكنم براى آن ضربتى كه بر فرق تو خواهد رسيد و آن سيلى كه بر صورت فاطمه خواهد خورد و آن خنجرى كه بران حسن فرو ميرود و زهرى كه ميخورد و شهيد شدن حسين.(1)

اين نمونه اي از جنايات دشمنان با اهل بيت نبي طبق خبر پيامبر مي باشد و تابعين آنها يعني وهابيت هم به تبعيت از آنها با تخريب قبور قبرستان بقيع بغض وكينه خود و بي ادبي خود را نسبت به اهل البيت پيامبر نشان دادند. (1):زندگاني حضرت امام حسن عليه السلام، علامه مجلسى ص: 159

از زبان خود مولا

اميرالمومنين عليه السلام ازحوادث بعد از ترور شخصيت پيامبر صلي الله عليه وآله ، درمورد ترور شخصيت خود به دست خلفاء چنين مي فرمايد: فإنهم قطعوا رحمي وأضاعوا أيامي وصغروا عظيم منزلتي

بار خدايا از تو در برابر قريش يارى مى خواهم. آنها پيوند خويشاوندى من بريدند و سهم من به هدر دادند و منزلت عظيم مرا خرد شمردند .

الغارات / ترجمه آيتى، ص: 111

در شوراي شش نفري

بعد ازبيست وپنج سال در تركيب شوري او راهم رديف عثمان و عبدالرحمن ابن عوف وطلحه وزبير وسعد بن ابي وقاص قرار داد كه خود حضرت على(عليه السلام) اين معنى را به صورت ظريفى بيان مى فرمايد: «حتى اذا مضى لسبيله جَعَلَها فى جماعة زَعَمَ اَنّى اَحَدُهُمْ فياللهِ وَ لِلشُورى»; تا اين كه عمر بن خطاب هم به راه خود رفت و زندگى او سپرى شد. او خلافت را به جماعتى وانهاد كه مرا هم يكى از آنها قرار داد. بار خدايا! از تو يارى مى خواهم براى شورايى كه تشكيل شد.

حضرت جملاتى را بيان مى كنند و سپس ادامه مى دهند: «فَصَغى رجل منهم لِضغْنِهِ و مالَ الآخرُ لِصهْره مع هَن و هَن»; يكى از افراد شورا به خاطر كينه و حسدى كه داشت از من روى برتافت و راه باطل را در پيش گرفت _ مقصود حضرت، سعد بن ابي وقاص است كه حتى بعد از به خلافت رسيدن اميرمؤمنان(عليه السلام)با آن حضرت بيعت نكرد _ و مرد ديگر به خاطر دامادى و خويشى خود با عثمان از من اعراض كرد _ مراد عبدالرحمن بن عوف است كه شوهر خواهر مادرى عثمان بود. (1)_ هم چنين اعراض ديگران _

طلحه و زبير دلايلى دارد كه ذكر آن خوشايند نيست. واقعيت اين است كه اين شورا معايب فراوانى داشته كه از ديد اهل نظر دور نمانده است و كسانى مانند قاضى افندى صاحب كتاب تشريح و محاكمه در تاريخ آل محمد(صلى الله عليه وآله) به آن پرداخته اند. به طور مثال خليفه دوم مى گويد: اگر پنج نفر متحد و متفق شدند و يكى مخالفت كرد، او را بكشيد، اگر سه نفر موافق بودند و سه نفر مخالف، آن جمعى كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنهاست برگزينيد و سه نفر ديگر را بكشيد. در اين مورد مورخ معروف و شارح نهج البلاغه ابن ابى الحديد مى نويسد: «ثم قال _ اى عمر _ اُدْعُوا اِلىَّ اباطلحة الانصارى فدعوه له فقال: أنظر يا ابا طلحة اذا عُدْتُمْ مِنْ حُفرتى فكن فى خمسين رجلا من الانصار حاملى سُيُوفَكم فخذ هولاء النفر بامضاء الامر و تعجيله، و اَجْمِعهُمْ فى بيت، و قِفْ باصحابك على باب البيت لِيَتَشاوَروا ويختاروا واحداً منهم، فان اتفق خمسةٌ و ابى واحدٌ فاضرب عنقه، و ان اتفق اربعة، و ابى اثنان فاضرب اعْناقَهُما، و ان اتفق ثلاثةٌ و خالف ثلاثةً فانظر الثلاثة التى فيها عبدالرحمن فارجع الى ما قد اتفقتْ عليه، فان اصرّتِ الثلاثة الاُخْرى على خلافها فاضرب اعناقها، و ان مضتْ ثلاثة ايام و لم يتفقوا على امر فاضرب اعناق الستة وَدَع المسلمين يَخْتاروُا لانفسهم»; عمر، ابوطلحه انصارى را به حضور طلبيد و گفت: وقتى از نزد من رفتيد همراه پنجاه نفر از انصار، با شمشيرهاى آماده مراقب آن شش نفر باشيد تا به سرعت كار خود را انجام دهند و يك

نفر را برگزينند. اگر پنج نفر آنان متفق شدند و يك نفر مخالفت كرد او را بكش; اگر چهار نفر موافق بودند و دو نفر مخالفت كردند، آن دو نفر را به قتل برسان و اگر سه نفر با هم موافقت كرده و سه نفر ديگر مخالفت كردند، رأى آن جمعى را كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنان است برگزين و اگر آن جمع ديگر بر مخالفت خود اصرار ورزيدند گردن آنها را بزن و اگر سه روز گذشت و هيچ تصميمى نگرفتند همه آنان را بكش و كار را به خود مسلمانان واگذار.(2) (1)نهج البلاغه، خطبه 3

(2): شرح نهج البلاغة(ابن أبي الحديد)، ج 1 ، صفحة 187

در نامه 9 نهج البلاغه

در نامه 9 به معاويه نوشت: (شگفتا از روزگار، كه كسى را همتاى من دانند كه چون من گام برنداشته وسابقه درخشانى مانند من ندارد سابقه اى كه احدى نيز مدعى آن نيست مگر آن مدعى كه من نمى شناسمش ونپندارم كه خدا هم او را بشناسد ! سپاس خدا را بر همه حال).آرى، شگفتا از مردمى كه على مظلوم عليه السلام را كه جان پيامبر صلى الله عليه واله وسلم وهمتاى قرآن است با گروهى از مردم بى سر وپا و اوباش قياس كردند ! گويى گوششان سنگين بود واين سخن پيامبر صلى الله عليه واله وسلم را نشنيدند كه فرمود: (على بن ابى طالب از من است ومن از على، هر كه او را با ديگرى قياس كند به من جفا كرده، وهر كه به من جفا كند مرا آزرده است. اى عبد الرحمن، خداوند كتاب روشنى را بر من فروفرستاد ومرا فرمود كه آنچه براى مردم نازل

شده برايشان بيان دارم جز براى على بن ابى طالب كه نيازمند به بيان وتوضيح نيست، زيرا خداى متعال فصاحت او را چون فصاحت من ساخته وفهم او را مانند فهم من قرار داده است، واگر حلم مجسم مى شد به صورت على در مى آمد، واگر عقل مجسم مى شد به صورت حسن مى شد، واگر جود وسخا مجسم مى شد به شكل حسين مى گشت، واگر زيبايى مجسم مى شد صورت فاطمه را به خود مى گرفت بلكه باز هم فاطمه بزرگتر است، همانا دخترم فاطمه در نژاد وشرف وكرامت بهترين مردم روى زمين است).

نهج البلاغه : نامه 9

توسط وهابيون
تخريب مسجد غدير خم

يكي از جنايات در مورد تخريب شخصيت توسط وهابيون از محو اسناد وسوزاندن آنها ميباشد كه ،واقعه مهم تاريخي غدير خم از اين نوع ميباشد .وهابيون بااز بين بردن اين آثار ميخواهند بگويند ،واقعه اي بنام غدير خم وجود نداشته وادعاي علي عليه السلام در مورد خلافت بي مورد بوده وشخصيت علي عليه السلام با اهل سقيفه وشوراي شش تفاوتي نداشته وبا اين كار آنحضرت را در رتبه خودشان قرار داده و بزرگترين جنايت را مرتكب شده اند. بنابر مسجد غدير بايد تخريب مي گردد تا بزرگترين فضيلت الهي براي اميرالمومنين علي عليه اليلام به ظاهر محو گردد.

سيد حيدر كاظمي متوفاي 1265ق در كتاب عمده الزائر مي گويد از مساجد شريفه مسجدغديرخم است واين مسجد نزديك جحفه است كه امروزه به نام رابغ خوانده مي شود.ديوار هاي اين مسجدتا امروز باقيست وسابقه ان مشهور ومشخص است.راه حج غالبا از غدير بوده ولي ناصبيان براي مخفي كردن اين فضيلت جاده را تغيير داده

اند اگر چه غدير به جاده كنوني هم نزديك است.(1)

مسجد غدير خم كه وسعتي بالغ بر 50 متر مربع داشت در منطقه غدير خم در دو دهه اخير به دست افراد خير و نيكوكار ساخته شده كه نشانگر وجود اهميت اين منطقه بود و افراد بومي و زائران در ان جا نماز مي خواندند. افراطيون سلفي اين بناي مقدس را كه در 12 كيلومتري مسجد جحفه است در اقدامي شبانه به ويرانه اي تبديل كردند.(2) (1)غدير كجاست؟ص 59

(2)برگرفته از پايگاه اطلاع رساني شيعيان

ويرانه كردن سرزمين فدك وتعويض نام آن

فدك مال شخصي همسر علي عليه السلام بود وبي حرمتي به ان ،اهانت به علي عليه السلام ميباشد سرزمين فدك با وجود اينكه هنوز به حضزت زهرا سلام الله عليها منسوب است و چشمه هاي ،باغها، مسجد وديگر بناهاي آن بنام آنحضرت متبرك است ؛در اين زمان با آن وسعت و استعداد براي ايجاد منطقه اي اقتصادي بدليل منسوب بودن به حضرت صديقه طاهره سلام الله عليها تعمدا بدست فراموشي سپرده ميشود و ويرانه اي از آن بجا مانده و از چشم زائران بدور ميماند مبادا كه ياد و خاطره اين سرزمين و وقايع پيرامون آن، از جمله ظلمي كه در حق حضرت زهرا سلام الله عليها روا داشتند تداعي نگردد...واينكه مبادا ياد وخاطره شهيده دفاع از غديروصاحب ان مرور گردد.

از ديگر خيانتهايي كه در اين راستا آل سعود وهابي در مورد فدك انجام داده اند اينه نام سرزمين فدك را به (حائط )تغيير داده اند كه نام فدك هم از زبانها محو گردد

تخريب بيت الأحزان

بيت الأحزان ياداور شكوه ها وگريه هاي دختر پيامبر بوده كه از بي وفايي مردم مدينه به گوش ميرسيد ،مردمي كه امام زمان خود وجانشين پيامبر را رها نموده وشخص ديگري را بعنوان رهبر وامام خود برگزيده وگمراه شده اند .

وهابيون باتخريب بيت الأحزان اين صدارا به ظاهر خاموش كرده ومانع از رسيدن صداي مظلوميت علي عليه السلام و مدافع آن ،به گوش مردم شده اند.واين اين اهانت به شخصيت علي عليه السلام است.

مرحوم علّامه، سيدعبدالحسين شرف الدين، بيت الأحزان را پنج سال قبل از تخريب، زيارت و به تناسب بحثى در كتاب خود «النص و الاجتهاد» به اين مطلب تصريح نموده است كه

گفتار او را مى آوريم:

«... سپس على بن ابى طالب عليه السلام در بقيع محلى را آماده ساخت كه فاطمه زهرا سلام الله عليها براى گريه كردن، بدانجا مى آمد و بيت الأحزان ناميده مى شد و شيعيان در طول تاريخ، اين بيت را همانند مشاهد و حرمهاى مقدس زيارت مى نمودند تا اينكه در اين ايّام كه سال 1344 ه. است، ملك عبدالعزيز بر سرزمين حجاز مسلط و با دستور وى بر اساس پيروى اش از وهابيگرى، منهدم گرديد و در سال 1339 هجرى كه خداوند توفيق سفر حج و زيارتِ پيامبر صلي الله عليه وآله و مشاهد اهل بيتش در بقيع را بر من عنايت فرمود، بيت الاحزان را زيارت كردم». «... و كنّا سنة 1339 تشرّفنا بزيارة هذا البيت (بيت الاحزان) ... في البقيع ...».

تخريب محله بني هاشم

محله بني هاشم در مدينه يادآور جنايت اهل سقيفه است كه چگونه وحشيانه به بيت وحي هجوم آورده وپس از آتش زدن آن، محسن شش ماهه ي آنحضرت را شهيد ومادرش را نيز شهيده كردند وچگونه با بي حيايي تمام ريسمان به گردن وصي پيامبر يعني علي عليه السلام انداختند ومي كشيدند ودر مقابل او همسرش را ميزدند .

وهابيون بايد به هر شكل ممكن جنايات اربابان خود را به ظاهر پاك نمايندو براي اينمنظور بهترين كار را محو اين آثار دانسته و بااين كار بزرگترين سرپوش را روي جنايات اهل سقيفه گذاشته اند و اين عمل ننگين بي حرمتي به شخصيت اول مظلوم عالم علي عليه السلام ميباشد.

مسجد النبي در مدينه درهاي متعدد دارد مانند باب جبرئيل، باب النساء و ... روبروي باب جبرئيل و باب النساء خانه ها و كوچه هاي تنگ و بسيار

قديمي وجود داشت. اين خانه ها و كوچه ها معروف به محله بني هاشم بود. برخي از اين كوچه ها تا قبرستان بقيع امتداد داشت و در دوران هاي مختلف محفوظ مانده بود و برخي از خانه هاي آن نيز بازسازي شده بودند. مالكان مغازه ها و دكان هاي اين كوچه از سادات علوي بودند. از سال 1364 هجري شمسي تا 1366 اين محله به كلي تخريب و تا قبرستان بقيع باز و محل عبور و مرور زائران شد و بخشي از آن در توسعه شرقي مسجد النبي جزو مسجد شد. همين الان از باب البقيع، قبرستان بقيع به طور مستقيم ديده مي شود. در اين محله آثار تاريخي هم تخريب شد (تاريخ و آثار اسلامي مكه مكرمه و مدينه منوره، اصغر قائدان، ص 289). در اين كتاب همه آثار باستاني تخريب شده در توسعه مسجد النبي توضيح داده شده است.محله بني هاشم در مدينه، در زمان هاي قديم از محله هاي آباد شهر محسوب مي شد ولي پس از تسلط آل سعود رو به خرابي گذاشت و در عصر ما اين محله از محله هاي عقب مانده مدينه بود. در اين محله به همت ايرانيان مهديه اي ساخته شد و شيعيان در آن اجتماعات تشكيل مي دادند. دولت سعودي مهديه را تصرف و آن را مدرسه دخترانه كرد. اكثر منازل شيعيان مدينه در اين محله بود. اين محله را محله شيعيان هم مي نامند. بيشتر خانه هاي نزديكان پيامبر و امامزادگان در همين محله بود راهنماي حرمين شريفين، ابراهيم غفاري، ج 5 - 4، جزء پنجم، ص 184، چاپ اول

بي حرمتي وتخريب مكانهاي منصوب به اهلبيت عليهم السلام

قبرستان بقيع
توسط دشمنان غدير

محمّد بن همام مى گويد:

روايت شده: حضرت فاطمه در روز بيستم ماه جمادى الآخر از دنيا رحلت نمود. عمر مباركش هجده سال و هشتاد و پنج روز بود. حضرت على عليه السّلام آن بانو را غسل داد. به هنگام غسل دادن وى غير از حضرت على عليه السّلام، حسنين عليهما السّلام، زينب، امّ كلثوم، فضه خادمه و اسماء بنت عميس كسى ديگر حضور نداشت. آنگاه جنازه آن بانو را شبانه با حضور حسنين عليهما السّلام به جانب بقيع حمل نمودند و نماز بر بدن مبارك خواندند، كسى از فوت ايشان مطّلع نشد، احدى از مردم بر بدن آن بانو نماز نخواند مگر آن افرادى كه گفته شد. على عليه السّلام بدن مباركش را در روضه مقدسه دفن و موضع قبرش را پنهان كرد. صبح آن شبى كه فاطمه عليها السّلام را دفن نمودند اثر چهل قبر جديد در قبرستان بقيع مشاهده مى شد.

هنگامى كه مسلمانان از رحلت حضرت فاطمه آگاه و متوجه بقيع شدند با چهل قبر جديد مواجه گرديدند، نتوانستند قبر حضرت زهرا را از ميان آن چهل قبر تشخيص دهند.

عموم مردم از اين مصيبت ضجّه كردند و يك ديگر را ملامت نمودند و گفتند: پيغمبر شما بيش از يك دختر يادگارى ننهاد، فاطمه رحلت كرد و دفن شد و شما به هنگام مردنش حاضر نشديد، نماز بر جنازه اش نگذاشتيد و محل قبر او را هم نمى دانيد! زعماى قوم گفتند: گروهى از زنان مسلمان را احضار كنيد كه اين قبرها را بشكافند تا جنازه فاطمه را به دست بياوريم و بر بدن او نماز بخوانيم و قبرش را زيارت كنيم.

هنگامى كه خبر اين توطئه به گوش حضرت على بن

ابى طالب عليه السّلام رسيد، در حالى آمد كه خشمناك، چشمان مباركش سرخ، رگهاى گردنش بيرون زده، قباى زرد رنگى پوشيده بود كه آن را به هنگام غضب و ناراحتى مى پوشيد و دست بر ذو الفقار گرفته بود، آمد تا وارد بقيع شد. شخصى به ميان مردم رفت و گفت: اين على بن ابى طالب است كه با اين حالت آمده و سوگند مى خورد كه اگر يك سنگ از اين قبور جابجا شود شمشير را در ميان همه شما بگذارد و تا آخرين نفر شما را نابود نمايد.

عمر در حالى كه با يارانش بود، با حضرت امير عليه السّلام ملاقات كرد و گفت:

اى ابو الحسن! چه منظور دارى؟ به خداوند سوگند ما قبر فاطمه را مى شكافيم و بر جنازه اش نماز مى گزاريم.

حضرت امير لباسهاى وى را گرفت و او را از جاى بر كند و بر زمين زد و فرمود:

اى ابو السوداء! من حقّ (يعنى مقام خلافت) خود را بدين جهت از دست دادم كه مبادا مردم از دين خويش برگردند.

اما در باره قبر فاطمه: به حقّ آن خدايى كه جان على در دست قدرت اوست اگر تو و يارانت راجع به اين قبرها عملى انجام دهيد زمين را از خون شما سيراب خواهم كرد. عمر! از اين خيال در گذر! پس از عمر ابو بكر با حضرت امير ملاقات نمود و گفت:اى ابو الحسن! تو را به حقّ پيغمبر اسلام و آن كسى كه بالاى عرش است سوگند مى دهم كه از عمر دست بردارى، زيرا ما از انجام دادن عملى كه تو نمى پسندى خوددارى مى كنيم.

راوى مى گويد: على عليه السّلام عمر را رها كرد و مردم

پراكنده شدند و به دنبال مقصود خود بازنگشتند. زندگانى حضرت زهرا عليها السلام ( ترجمه جلد 43 بحار الأنوار) ترجمه روحانى، ص:594- 595

توسط وهابيون
بيان تخريب بقيع ازصحيح بخاري

از نظر تاريخى ترديدى نيست كه صحابه پيامبر صلي الله عليه وآله پس از وفات آن حضرت به آثار بر جا مانده و قبر مطهّر آن حضرت تبرّك مى جستند و استشفا مى نمودند. تا جايى كه بخارى در صحيح خودبابى را به ذكر اين موضوع اختصاص داده و به تبرّك جستن صحابه و ديگران به آثار بازمانده از پيامبر صلي الله عليه وآله پس از وفات آن حضرت تصريح كرده است. «1»

به عنوان نمونه، كاسه اى كه پيامبر صلي الله عليه وآله از آن آب نوشيده بود پس از آن حضرت مورد تبرّك و استشفا قرار مى گرفت، «2» و كفش ها و جامه آن حضرت به اين منظور نگاه داشته مى شد. «3»

وهابيت خلاف سنت صحابه كه پيامبر صلي الله عليه وآله نهي نفرموده عمل كردند وآثار ومكانهايي كه متبرك به قدوم پيامبر صلي الله عليه وآله بوده تخريب نمودند.نمونه بارز آن خراب كردن خانه بيت وحي (خانه حضرت خديجه) و قبرستان بقيع است. (1) 3. صحيح بخاري، 4/ 46: باب ما ذكر من درع النبي و عصاه و سيفه و ... من شعره و نعله و آنيته ممّا تبرّك به أصحابه و غيرهم بعد وفاته.

(2) 1. صحيح بخارى، 6/ 252: باب الشرب من قدح النبي و آنيته

(3) 2. صحيح بخارى، 4/ 47

بيانيه علماى مكه و نجد

بيانيه علماى مكه و نجد

علماى مكه در راس آنها، شيخ عبدالقادر شيبى كليددار خانه كعبه، به ديدن ابن سعود آمدند، ابن سعود سخنانى ايراد كرد و در ضمن آن از دعوت محمد بن عبدالوهاب ياد كرد و اظهار داشت كه احكام دينى ما، طبق فقه احمد بن حنبل است، حال اگر اين سخنان در

نزد شما پذيرفته است، بياييد تا براى عمل كردن به كتاب خدا و سنت خلفاى راشدين با يكديگر بيعت كنيم. همه با او بيعت كردند.

سپس يكى از علماى مكه، از ابن سعود درخواست كرد كه مجلسى ترتيب بدهد تا علماى مكه و نجد در اصول و فروع به مباحثه بپردازند، وى اين پيشنهاد را پذيرفت و در روز يازدهم جمادي الاولي، پانزده نفر از علماى مكه و هفت نفر از علماى نجد، اجتماع كردند و مدتى باهم بحث كردند و در پايان بيانيه اى از طرف علماى مكه صادر شد، مبنى بر اين كه در پاره اى از مسايل اصولي، ميان علماى مكه و علماى نجد، موافقت گرديد، از جمله اين كه هركس ميان خود و خدا واسطه قرار دهد، كافر است و تا سه بار توبه داده مى شود و اگر توبه نكرد، بايد كشته شود. ديگر ساختمان بر روى قبور و چراغ روشن كردن در اطراف قبور و نماز خواندن در كنار آنها حرام است. و نيز اگر كسى خدا را به جاه و مقام كسى بخواند، مرتكب بدعت شده و بدعت در اسلام حرام است. (1) ويران ساختن مقابر و مشاهد حجاز به دست وهابي ها

وقتى كه وهابي ها وارد طائف شدند، گنبد مدفن ابن عباس را خراب كردند، چنان كه اين كار را يكبار ديگر نيز انجام داده بودند و هنگامى كه وارد مكه شدند، قبه هاى قبرهاى عبدالمطلب جد پيامبر _ صلى الله عليه و آله _ و ابوطالب عموى پيامبر و خديجه ام المؤمنين (همسر پيامبر) و همچنين بناى زادگاه پيامبر و فاطمه زهرا _ عليها السلام _ را با خاك يكسان

نمودند.

در جده قبه قبر حوا را ويران ساختند و به طور كلى تمام مقابر و مزارات را در مكه، جده و طائف و نواحى آنها از بين بردند و زمانى هم كه مدينه را محاصره كرده بودند، مسجد و مزار حمزه و مقبره شهداى احد را كه بيرون شهر بود، خراب كردند.

مرحوم علامه امين مى نويسد:

«و شايع است كه آنها گنبد مرقد مطهر نبوى را هم به توپ بستند، اما خود وهابي ها منكر چنين چيزى هستند. چون اين خبر به گوش ملت ايران رسيد، سخت دچار نگرانى شد و علما و بزرگان اجتماع كردند و اين پيش آمد را امرى بزرگ تلقى نمودند و ما در دمشق از يكى از علماى بزرگ خراسان و از شهر مقدس مشهد تلگرافى دريافت نموديم كه طى آن حقيقت قضيه را از ما سؤال كرده بودند، سپس دولت ايران گروهى را براى تحقيق به حجاز اعزام داشتند، تا از حقيقت ماجرا دولت خويش را مطلع سازند. (2)

پس از تسلط وهابي ها بر مدينه منوره قاضى القضات وهابي ها، شيخ عبدالله بن بليهد در ماه رمضان 1344 از مكه به مدينه آمد و اعلاميه اى صادر نمود و ضمن آن از اهل مدينه سؤال كرد كه درباره خراب كردن قبه ها و مزارات چه مى گويند؟ بسيارى از مردم از ترس جوابى ندادند و بعضى از آنان خراب كردن را لازم دانستند و متن سؤال و جواب را منتشر ساخت .

مرحوم علامه سيد محسن امين در اين باره مى نويسد:

«مقصود شيخ عبدالله از اين سؤال استفتاء حقيقى نبود، زيرا وهابي ها در وجوب خراب كردن تمام قبه ها و ضريح ها حتى قبه

روى قبر پيامبر _ صلى الله عليه و آله _ هيچ ترديدى ندارند، اين دو قاعده و اساس مذهبشان مى باشد و سؤال مزبور تنها براى تسكين خاطر مردم مدينه بود».

بعد از سؤال مذكور، آنچه در مدينه و اطراف آن گنبد و ضريح و مزار بود، ويران ساختند از جمله گنبدهاى ائمه مدفون در بقيع كه عباس عموى پيغمبر _ صلى الله عليه و آله _ نيز در آن مدفون بود و ديوارها و صندوق روى قبور، همه را خراب كردند، همچنين گنبدهاى عبدالله پدر پيامبر _ صلى الله عليه و آله _ و آمنه مادر آن حضرت و نيز گنبدها و قبور همسران پيامبر _ صلى الله عليه و آله _ و گنبد عثمان بن عفان و اسماعيل بن جعفر الصادق عليه السلام و مالك پيشواى مذهب مالكى را ويران ساختند، خلاصه سخن اين كه در مدينه و اطراف و در ينبع قبرى باقى نگذاشتند» (3) .

باز مى نويسد:

«وهابي ها از ترس نتيجه كارشان از خراب كردن گنبد و بارگاه رسول اكرم صلى الله عليه وآله خوددارى كردند و گرنه آنان هيچ قبر و ضريحى را استثناء نكرده اند، بلكه قبر پيامبراكرم از جهت آن كه بيشتر مورد احترام و علاقه مردم است، از نظر آنها اولى به خرابى است، اما آنچه كه پادشاه سعودى اظهار داشته كه «ما قبر پيامبر را محترم مى دانيم » بدون شك چنين كلامى برخلاف عقائد آنهاست و اين سخن را جز براى مصلحت و جلوگيرى از تحريك عواطف جهان اسلام، بر ضدشان، نگفته است و اگر از اين نظر خاطر جمع مى شدند، حتما قبر پيامبرصلى الله عليه

وآله را نيز ويران مى ساختند، بلكه نخست و پيش از ساير مزارات آنجا را خراب مى نمودند.

چون اين عمل زشت وهابيان در حجاز و آنچه را كه نسبت به قبور ائمه بقيع كرده بودند، به گوش مسلمانان در نقاط مختلف جهان رسيد، اين جنايت را بزرگ شمردند و در محكوميت آن، تلگراف هائى از عراق و ايران و ساير كشورها به ابن سعود مخابره شد و به عنوان اعتراض درس ها و نماز جماعت ها تعطيل گشت و مجالس سوگوارى تشكيل گرديد (4) .

مطلبى كه بيشتر موجب نگرانى شد، انتشار اين موضوع بود كه گنبد روى قبر مطهر پيامبر _ صلى الله عليه و آله _ را نيز به گلوله بسته اند (و حتى قبر مقدس را خراب كرده اند) اما بعداً معلوم شد اين خبر صحت نداشته خود وهابي ها هم آن را انكار كردند».

جابرى انصارى در كتاب «تاريخ اصفهان » در ضمن وقايع سال 1343 هجرى به داستان حمله وهابى به حجاز و ويران ساختن قبور اشاره مى كند و مى نويسد:

«ضريح پولادى كه حاج امين السلطنه در سال 1312 ه_ . دستور داد در اصفهان دو سالى ساختند، برداشتند (از روى قبور ائمه بقيع) و چون وهابي ها خواسته بودند وارد مرقد مقدس ختمى مرتبت شوند، يكى از آنان، اين آيه را خوانده بود: «يا ايها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النبى ...» لذا از آن جسارت گذشتند» (5) بمباران مدينه و انعكاس آن در ايران و ساير ممالك اسلامى

مؤلف كتاب «تاريخ بيست ساله ايران » حسين مكي، زير عنوان فوق مى نويسد:

«تقريبا در اوايل شهريور 1304 برابر اوايل صفر 1343 در نتيجه محارباتى كه بين

طائفه وهابي ها (ابن السعود ملك نجد و حجاز) كه بعدها به نام كشور عربى سعودى موسوم گرديد، و صاحب الاحساء و ملك حسين شريف مكه و مدينه روى داد، برخى از شهرهاى مكه و مدينه بمباران گرديد و پس از تصرف مدينه شهر مزبور نيز از طرف قواى ابن السعود بمباران شد، بعضى از مقابر صحابه و مساجد و مقابر ائمه شيعه ويران گرديد. خبر اين بمباران در عالم اسلام و مخصوصاً عالم تشيع صداى عجيبى كرد و عواطف مذهبى مردم را سخت تحريك نمود، از تمام نقاط ايران تلگرافاتى به علماى تهران شد و علماى مركز نيز جلساتى تشكيل داده و در اطراف اين موضوع به مذاكره و بحث پرداختند. سردار سپه نيز در اين زمينه بخشنامه زير را صادر نمود:

«متحد المآل تلگرافى و فورى است. عموم حكام ايالات و ولايات و مامورين دولتي.

به موجب اجبار تلگرافى از طرف طائفه وهابي ها اسائه ادب به مدينه منوره شده و مسجد اعظم اسلامى را هدف تير توپ قرار داده اند. دولت از استماع اين فاجعه عظيم بى نهايت مشوش و مشغول تحقيق و تهيه اقدامات مؤثره مى باشد، عجالتاً با توافق نظر آقايان حجج اسلام مركز تصميم گرفته شده است كه براى ابراز احساسات و عمل به سوگوارى و تعزيه دارى يك روز تمام مملكت تعطيل عمومى شود، لهذا مقرر مى دارم عموم حكام و مأمورين دولتى در قلمرو مأموريت خود به اطلاع آقايان علماى اعلام هر نقطه، به تمام ادارات دولتى و عموم مردم اين تصميم را ابلاغ و روز شنبه شانزدهم صفر را روز تعطيل و عزادارى اعلام نمايند.

رياست عاليه كل قوا و رئيس

الوزراء _ رضا».

مكى مى افزايد:

«بر اثر تصميم فوق روز شنبه شانزدهم صفر تعطيل عمومى شد، از طرف دستجات مختلفه تهران مراسم سوگوارى و عزادارى به عمل آمد و بر طبق دعوتى كه به عمل آمده بود، در همان روز علما در مسجد سلطانى اجتماع نمودند و دستجات عزادار با حال سوگوارى از كليه نقاط تهران به طرف مسجد سلطانى عزيمت كرده در آنجا اظهار تأسف و تأثر به عمل آمد و عصر همين روز يك اجتماع چندين ده هزار نفر در خارج دروازه دولت تشكيل گرديد و در آنجا خطبا و ناطقين نطق هاى آتشين و مهيجى كرده، نسبت به قضاياى مدينه و اهانتى كه از طرف وهابي ها به گنبد مطهر حضرت رسول به عمل آمده بود، اظهار انزجار و تنفر شد» (6)

وضع قبور ائمه بقيع پيش از ويران شدن

در سفرنامه هاى حج، وضع قبور ائمه بقيع عليهم السلام قبل از ويران شدن به دست وهابي ها به تفصيل شرح داده شده و تصاويرى از آنها ارائه گرديده است از جمله اين سفرنامه ها، سفرنامه ميرزا حسين فراهانى است. وى در سال 1302 قمرى توفيق زيارت حج پيدا كرده و درباره قبور ائمه بقيع چنين نوشته است:

«قبرستان بقيع، قبرستان وسيعى است كه در شرقى سور (بارو) مدينه متصل به دروازه سور واقع شده و دور تا دور آن را ديوار سه ذرعى از سنگ و آهك كشيده اند و چهار در دارد دو درب آن از طرف غرب و در كوچه پشت سور است و يك درب طرف جنوب و درب ديگر آن شرقى و طرف حش كوكب است كه در كوچه باغهاى بيرون شهر است

و از بس در اين قبرستان سرهم دفن كرده اند، اغلب قبرستان يك ذرع متجاوز از سطح زمين ارتفاع بهم رسانيده است و در اوقات آمدن حجاج به مدين، همه روزه درهاى اين قبرستان تا وقت مغرب باز است و هركه مى خواهد مى رود و در غير وقت حج، ظهر روز پنجشنبه باز مى شود و تا نزديك غروب روز جمعه بعد بسته است مگر آن كه كسى بميرد و آنجا دفن كنند.

چهار نفر از ائمه اثنى عشر _ صلوات الله عليهم اجمعين _ در بقعه بزرگى كه به طور هشت ضلعى ساخته شده، واقعند و اندرون و گنبد او سفيدكارى است و بناى اين بقعه معلوم نيست از كه و چه وقت بوده اما محمد على پاشاى مصرى در سنه 1234 به امر سلطان محمود خان عثمانى تعمير كرده و بعد همه ساله از جانب سلاطين عثمانى اين بقعه مباركه و ساير بقعه جات واقعه در بقيع تعمير مى شود در وسط اين بقعه مباركه، صندوق بزرگى است از چوب جنگلى خيلى ممتاز و در وسط اين صندوق بزرگ دو صندوق چوبى ديگر است و در اين دو صندوق پنج نفر مدفونند: امام حسن مجتبي ، حضرت سجاد، حضرت امام محمد باقر و حضرت صادق _ عليهم السلام _ است و يكى عباس عم رسول الله _ صلى الله عليه وآله _ است كه بنى عباس از اولاد اويند و در وسط بقعه متبركه در طاقنماى غربى مقبره اى است كه به ديوار يك طرف او را ضريح آهنى ساخته اند و مى گويند: قبر حضرت فاطمه زهرا _ عليها السلام _ است.

چند

محل است كه مشهور به قبر صديقة طاهره است: يكى در بقيع در حجره اى كه بيت الاحزان مى گويند و به همين ملاحظه اغلب در بيت الاحزان نيز زيارت صديقه كبرى _ عليها السلام _ را مى خوانند و در مقابل همين قبر مبارك، پرده گلابتون دور گنبد آويخته و از گلابتون بيرون آورده اند كه: سلطان احمد بن سلطان محمد بن سلطان ابراهيم، (سنه احدى و ثلثين و ماة بعد الالف 1131)» .

مرحوم فراهانى مى افزايد:

«در اين بقعه مباركه ديگر زينتى نيست مگر دو چلچراغ كوچك و چند شمعدان برنز، و فرش زمين بقعه، حصير است و چهار، پنج نفر متولى و خدام دارد كه افبا عَن جفد هستند و مواظبتى ندارند و مقصودشان اخذ تنخواه (پول) از حجاج است.

حجاج اهل تسنن بر سبيل ندرت در اين بقعه متبركه به زيارت مى آيند و براى آنها ممانعتى در زيارت نيست و تنخواهى از آنها گرفته نمى شود. اما حجاج شيعه هيچ يك را بى دادن وجه نمى گذارند داخل بقعه شوند مگر آن كه هر دفعه تقريبا از يك قران الى پنج شاهى به خدام بدهند و از اين تنخواهى كه با اين تفصيل از حجاج مى گيرند، بايد سهمى به نائب الحرم و سهمى به سيد حسن پسر سيد مصطفى كه مطوف عجم است، برسد و بعد از دادن تنخواه هيچ نوع تقيه در زيارت و نماز نيست و هر زيارتى سراً يا جهراً مى خواهند بكنند آزاد است و ابداً لساناً و يداً صدمه اى به حجاج شيعه نمى رسانند. پشت گنبد ائمه بقيع بقعه كوچكى است كه بيت الاحزان حضرت

زهرا _ عليها السلام _ است ».

فراهاني، سپس به تعريف و توصيف قبور بقيع و بناى روى آنها مى پردازد (7) از جمله سفرنامه نويسان حاج فرهاد ميرزا است كه در سال 1292 قمرى به سفر حج رفته و در سفرنامه خود به نام «هديه السبيل » مى نويسد:

«از باب جبرئيل درآمده به زيارت ائمه بقيع _ عليهم السلام _ مشرف شدم كه صندوق ائمه اربعه _ عليهم السلام _ در ميان صندوق بزرگ است كه عباس عم رسول الله _ صلى الله عليه و آله _ نيز در آن صندوق است، ولى صندوق ائمه كه در ميان همان صندوق بزرگ است، مفروز است كه دو صندوق است ».

مرحوم فرهاد ميرزا مى گويد:

«متولى آنجا در ضريح را باز كرده به ميان ضريح رفتم و طوافى دور ضريح كردم و طرف پائين پا خيلى تنگ است كه ميان صندوق و ضريح كمتر از نيم ذرع است كه به زحمت مى توان حركت كرد (8)».

مؤلف كتاب «تحفة الحرمين » نائب الصدر شيرازى كه در سال 1305 ه_ . ق به مسافرت حج تشرف يافته در سفرنامه خود، چنين نوشته است:

«وادى بقيع به دست راست است، مسجد پوشيده اى است مانند اطاق بر سر او نوشته: «هذا مسجد ابى بن كعب و صلى فيه النبى غير مره » (اين مسجد ابى بن كعب است كه پيغمبر مكرر در آن نماز گزارد) بقعه ائمه بقيع جناب امام حسن و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السلام در يك ضريح مى باشند. مى گويند: عباس بن عبدالمطلب آنجا مدفون است و آثارى در آن

بقعه در پيش روى ائمه به طرف ديوار مانند شاه نشين ضريح و پرده دارد مى گويند جناب صديقة طاهره _ س _ مدفون هستند» (9).

ابراهيم رفعت پاشا كه در سال هاى 1318 و 1320 و 1321 و 1325 ه ق كه در سفر اول به عنوان رئيس نگهبان محمل قافله حجاج مصر و سفرهاى بعدى به عنوان اميرالحاج مصر بوده، براى سفرهاى چهارگانه خود سفرنامه مفصلى به نام «مرآة الحرمين » نوشته است وى در اين كتاب ارزشمند وضع قبور اجداد پيامبر و ام المؤمنين خديجه در مكه و قبور ائمه مدفون در بقيع را قبل از سال 1344 ه_ . ق يعنى قبل از خراب كردن وهابي ها به تفصيل شرح داده و تصاويرى روشن از آنها ارائه داده است وى وضع قبور بقيع و افراد معروفى كه در آن مدفونند از صحابه پيامبر _ صلى الله عليه و آله _ و غير آنان ذكر كرده و گفته است كه قبه اهل بيت _ عليهم السلام _ (مقصود ائمه مدفون در بقيع) از بقعه هاى ديگر بلندتر است » (10).

رفعت پاشا در ضمن ذكر وضع بقعه ها؛ عكس ها و تصاويرى از بقاع بقيع كه بقعه و گنبد ائمه از همه آنها مجلل تر و بلندتر است، و از صحن و سراى باشكوه حضرت خديجه سلام الله عليها در مكه، ارائه كرده است.

خلاصه؛ تا سال 1344 قبل از تسلط وهابي ها بر حجاز، قبور مدفون در بقيع و پاره اى قبور ديگر در مكه و مدينه داراى گنبد و بارگاه و فرش و شمعدان و چراغ و قنديل بوده است، بسيارى از كسانى كه قبل از اين

تاريخ آنجا را ديده اند، وضع بنا و ديگر خصوصيات مربوط به مقابر را با ذكر جزئيات و احياناً با ارائه تصاويرى در گنبد و بارگاه آنها، در سفرنامه هاى خود ذكر كرده اند. 1) تاريخ المملكه العربيه السعوديه، ج 2، ص 344.

2) كشف الارتياب، ص 55.

3) كشف الارتياب، ص 55.

4) همان مدرك.

5) تاريخ اصفهان، ص 392.

6) حسين مكي، تاريخ بيست ساله ايران، ج 3، ص 365 و 366.

7) سفرنامه فراهاني، ص 281 به بعد.

8) هديه السبيل، ص 127 به بعد.

9) تحفة الحرمين، ص 227.

10) مرآة الحرمين، ج 1، ص 426، چاپ مصر، 1344ه - 1925م.

مكتب اسلام _ سال 1379 _ ش3.

مسجد غدير خم
توسط دشمنان غدير

مسجد غدير

همان گونه كه غدير پرچمي بربلنداي تاريخ است كه از آن نور سبز (علي ولي الله)مي درخشد مسجد غدير (كه در مكان غديربنا گرديده بود)هم تيري به چشم دشمنان ولايت بوده كه بناي گل وآجري آن به عنوان سندي زنده از غدير درقلب صحرا مي درخشيد.از همين جاست كه دشمنان كينه توز علي عليه السلام كه در خانه اش را آتش زدند وتابعين آنان در طول قرنها هرگز چشم ديدن چنين بناي اعتقادي تاريخي را نداشته اند.آثارمسجد غدير كه توسط پيامبر صلي الله عليه واله واصحابش علامت گذاري شده بود ،اولين بار به دست عمرابن الخطاب از ميان برده شده وعلائم آن محو گرديد.ابن شهرآشوب در كتاب مثالب مي گويد:آثارمسجد غدير را به دستور عمر مخفي كردند.بار ديگرمسجد غديردر زمان اميرالمومنين عليه السلام احياء شد ولي پس از شهادت آن حضرت به دستور معاويه آثار غدير خم با خاك يكسان گرديد.ابن شهرآشوب دركتاب مثالب مي گويد:صاحب اغاني ذكر كرده معاويه سارباني را

با دويست نفر از خوارج فرستاد تا آثار غدير خم را با خاك يكسان كنند. (1) امام صادق عليه السلام :نماز خواندن در مسجد غدير ، مستحبّ است ؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله امير مؤمنان را در آن [به امامت] نصب كرد ، و آن ، همان مكانى است كه خداى عز و جل حق را در آن آشكار ساخت .(2) به نقل از عبد الرحمان بن حَجّاج _ :از امام كاظم عليه السلام در باره نماز در مسجد غدير خم به هنگام روز و در حالى كه مسافر هستم ، پرسيدم . فرمود : «در آن نماز بخوان ، كه بسيار فضيلت دارد و پدرم پيوسته بدان امر مى كرد » (3) 1-غدير كجاست ص 59

2-كشف الغطاء ص 211

3-بدايه الهدايه ج1ص391

توسط وهابيون

سيد حيدر كاظمي متوفاي 1265ق در كتاب عمده الزائر مي گويد از مساجد شريفه مسجدغديرخم است واين مسجد نزديك جحفه است كه امروزه به نام رابغ خوانده مي شود.ديوار هاي اين مسجدتا امروز باقيست وسابقه ان مشهور ومشخص است.راه حج غالبا از غدير بوده ولي ناصبيان براي مخفي كردن اين فضيلت جاده را تغيير داده اند اگر چه غدير به جاده كنوني هم نزديك است.(1)

مسجد غدير خم كه وسعتي بالغ بر 50 متر مربع داشت در منطقه غدير خم در دو دهه اخير به دست افراد خير و نيكوكار ساخته شده كه نشانگر وجود اهميت اين منطقه بود و افراد بومي و زائران در ان جا نماز مي خواندند. افراطيون سلفي اين بناي مقدس را كه در 12 كيلومتري مسجد جحفه است در اقدامي شبانه به ويرانه اي تبديل كردند.(2)

(1)غدير كجاست؟ص 59

(2)برگرفته از پايگاه اطلاع رساني شيعيان

خانه اميرالمومنين عليه السلام
توسط دشمنان غدير

آتش زدن در خانه

اين هم مسأله دردناكي براي حضرت فاطمه - سلام الله عليها - بود كه به درخانه اش آتش افروختند و اين امر توسط عمر انجام شد) سخن اين است كه براي بردن حضرت علي - عليه السلام - به مسجد به او پيام فرستادند، حضرت علي - عليه السلام - اطاعت نكرد، بار ديگر هم او را خواستند نرفت و براي بار سوم عمر به همراهي جمعي آمد، با هياهوئي كه دم به دم نزديكتر ميشد كه اين خانه را با اهلش آتش مي زنم، - پرسيدند كه حتي اگر فاطمه - سلام الله عليها - در آن باشد؟ گفت آري و) - الباقي را از زبان حضرت فاطمه - سلام الله عليها - بشنويم:

«فجمعوا الحطب الجزل» علي بابي بر در خانه ام هيزم و خاشاك آوردند « و آتوا بالنار ليحرقوه و يحرقونا » آتش آوردند كه آن را شعله ور سازد و ما را بسوزانند «فوقعت بعضاده الباب» من در آستانه در قرار داشتم «و نا شدتم بالله و بأبي ان يكفوا و ينصرونا» آنها را قسم دادم به خدا، و به پدرم كه دست از ما برداريد و به دادمان برسيد «فاخذ عمرالسوط من يد قنقذ مولي ابي بكر» عمر تازيانه را از دست قنفذ غلام ابوبكر گرفت «فضرب به علي عضدي حتي صار كالدملج» آن را بر بازويم زد، چنان كه كبود شد. «و ركل الباب برجله فرده علي و انا حامل» لگد محكمي بر در زد و آن را بر رويم انداخت در حاليكه حامله بود فسقطت بوجهي

به رو در خاك افتادم «و النار تسعر و يسفع في وجهي» آتش زبان مي كشيد و چهره ام را داغ مي كرد «فيضربني بيده حتي انتثر قرطي من اذني» مرا چنان سيلي زد كه گوشواره از گوشم فرو افتاد «فجاء ني المخاض فاسقطت محسناً بغير جرم» درد زايمان مرا گرفت و محسنم را بدون جرم سقط كردم.

توسط وهابيون

مسجد النبي در مدينه درهاي متعدد دارد مانند باب جبرئيل، باب النساء و ... روبروي باب جبرئيل و باب النساء خانه ها و كوچه هاي تنگ و بسيار قديمي وجود داشت. اين خانه ها و كوچه ها معروف به محله بني هاشم بود. برخي از اين كوچه ها تا قبرستان بقيع امتداد داشت و در دوران هاي مختلف محفوظ مانده بود و برخي از خانه هاي آن نيز بازسازي شده بودند. مالكان مغازه ها و دكان هاي اين كوچه از سادات علوي بودند. از سال 1364 هجري شمسي تا 1366 اين محله به كلي تخريب و تا قبرستان بقيع باز و محل عبور و مرور زائران شد و بخشي از آن در توسعه شرقي مسجد النبي جزو مسجد شد. همين الان از باب البقيع، قبرستان بقيع به طور مستقيم ديده مي شود. در اين محله آثار تاريخي هم تخريب شد (تاريخ و آثار اسلامي مكه مكرمه و مدينه منوره، اصغر قائدان، ص 289). در اين كتاب همه آثار باستاني تخريب شده در توسعه مسجد النبي توضيح داده شده است.محله بني هاشم در مدينه، در زمان هاي قديم از محله هاي آباد شهر محسوب مي شد ولي پس از تسلط آل سعود رو به خرابي گذاشت و در

عصر ما اين محله از محله هاي عقب مانده مدينه بود. در اين محله به همت ايرانيان مهديه اي ساخته شد و شيعيان در آن اجتماعات تشكيل مي دادند. دولت سعودي مهديه را تصرف و آن را مدرسه دخترانه كرد. اكثر منازل شيعيان مدينه در اين محله بود. اين محله را محله شيعيان هم مي نامند. بيشتر خانه هاي نزديكان پيامبر و امامزادگان در همين محله بود راهنماي حرمين شريفين، ابراهيم غفاري، ج 5 - 4، جزء پنجم، ص 184، چاپ اول

بيت الاحزان
توسط دشمنان غدير

در قسمت شمالى قبور ائمه بقيع، مكان كوچكى وجود داشته كه فاطمه زهرا عليها السلام پس از رحلت پدر بزرگوارش، به آن جا مى آمده و به شدت مى گريسته است. اين مكان به بيت الاحزان و يا مسجد فاطمه معروف بوده، و تا اوايل سده اخير بنايى داشته كه مردم در آن جا زيارت خوانده و نماز مى گزاردند.

امير مؤمنان عليه السلام براى فاطمه، در بقيع و در خارج مدينه، خيمه اى را بپا داشت كه آن حضرت به همراه حسنين بدانجا مى آمد و پس از گريه طولانى به خانه اش مراجعت مى نمود. در آن زمان سقيفه نشينان كه گريه هاي آن حضرت در اين مكان را افشاگر پستي شان و رفتار خود ميديدند بيت الاحزان را كه بصورت خيمه اي بود را تخريب نمودند.

توسط وهابيون

مرحوم علّامه، سيدعبدالحسين شرف الدين، بيت الأحزان را پنج سال قبل از تخريب، زيارت و به تناسب بحثى در كتاب خود «النص و الاجتهاد» به اين مطلب تصريح نموده است كه گفتار او را مى آوريم:

«... سپس على بن ابى طالب عليه السلام در بقيع محلى را آماده ساخت كه فاطمه زهرا سلام الله عليها براى گريه كردن، بدانجا مى آمد و بيت الأحزان ناميده مى شد و شيعيان در طول تاريخ، اين بيت را همانند مشاهد و حرمهاى مقدس زيارت مى نمودند تا اينكه در اين ايّام كه سال 1344 ه. است، ملك عبدالعزيز بر سرزمين حجاز مسلط و با دستور وى بر اساس پيروى اش از وهابيگرى، منهدم گرديد و در سال 1339 هجرى كه خداوند توفيق سفر حج و زيارتِ پيامبر صلي الله عليه وآله و مشاهد اهل بيتش در بقيع را بر من عنايت فرمود، بيت الاحزان را زيارت كردم». «...

و كنّا سنة 1339 تشرّفنا بزيارة هذا البيت (بيت الاحزان) ... في البقيع ...».

فدك
توسط دشمنان غدير

«فدك» يكى از دهكده هاى آباد اطراف مدينه در حدود 140 كيلومترى نزديك خيبر بود كه در سال هفتم هجرت كه قلعه هاى خيبر يكى پس از ديگرى در برابر رزمندگان اسلام سقوط كرد و قدرت مركزى يهود درهم شكست ساكنان فدك از در صلح و تسليم در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله در آمدند و نيمى از زمين و باغهاى خود را به آن حضرت واگذار كردند، و نيم ديگرى را براى خود نگه داشتند و در عين حال كشاورزى سهم پيامبر صلى الله عليه و آله را نيز بر عهده گرفتند و در برابر زحماتشان حقى از آنان مى بردند.

با توجه به آيه «في ء» اين زمين مخصوص پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله بود و مى توانست در مورد خودش يا مصارف ديگرى كه در آيه 7 سوره حشر اشاره شده مصرف كند، لذا پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به دخترش فاطمه «عليها سلام» بخشيد، و اين سخنى است كه بسيارى از مورخان و مفسران شيعه و اهل سنت به آن تصريح كرده اند، از جمله در «تفسير در المنثور» از ابن عباس نقل شده هنگامى كه آيه و آت ذا القربى حقه» (روم 38) نازل شد پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به فاطمه بخشيد (اقطع رسول اللَّه فاطمة فدكا)[1]

و در كتاب «كنز العمال» كه در حاشيه مسند احمد آمده در مسأله صله رحم از «ابو سعيد خدرى» نقل شده هنگامى كه آيه فوق نازل شد پيامبر صلى الله عليه و آله فاطمه عليها

السلام را خواست و فرمود: يا فاطمه لك فدك: «اى فاطمه! فدك از آن تو است»[2]

حاكم نيشابورى نيز در تاريخش همين معنى را آورده است « به كتاب فدك صفحه 49 مراجعه شود ».

ابن ابى الحديد نيز در شرح نهج البلاغه داستان فدك را به طور مشروح ذكر كرده « شرح ابن ابى الحديد جلد 16 صفحه 209 به بعد » و همچنين كتب فراوان ديگر.

ولى بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله كسانى كه وجود اين قدرت اقتصادى را در دست همسر على عليه السلام مزاحم قدرت سياسى خود مى ديدند و تصميم داشتند ياران على عليه السلام را از هر نظر منزوى كنند به بهانه حديث مجعول «نحن معاشر الانبياء لا نورث» آن را مصادره كردند، و با اينكه فاطمه عليها السلام رسماً متصرف آن بود و كسى از «ذو اليد» مطالبه شاهد و بينه نمى كند از او شاهد خواستند، حضرت عليها السلام نيز اقامه شهود كرد كه پيغمبر صلى الله عليه و آله شخصاً فدك را به او بخشيده، اما با اينهمه اعتنا نكردند، در دورانهاى بعد هر يك از خلفا كه مى خواستند تمايلى به اهل بيت نشان دهند فدك را به آنها بازمى گرداندند، اما چيزى نمى گذشت كه ديگرى آن را مجدداً مصادره مى كرد! و اين عمل بارها در زمان خلفاى «بنى اميه» و «بنى عباس» تكرار شد.

داستان فدك و حوادث گوناگونى كه در رابطه با آن در صدر اسلام و دورانهاى بعد روى داد از دردناكترين و غم انگيزترين و در عين حال عبرت انگيزترين فرازهاى تاريخ اسلام است كه مستقلا بايد مورد بحث و بررسى دقيق قرار گيرد تا از حوادث مختلف

اسلام پرده بردارد.

قابل توجه اينكه محدث اهل سنت مسلم بن حجاج نيشابورى در كتاب معروفش «صحيح مسلم» داستان مطالبه فاطمه عليها السلام فدك را از خليفه اول مشروحاً آورده و از عايشه نقل مى كند كه بعد از امتناع خليفه از تحويل دادن فدك فاطمه عليها السلام از او قهر كرد و تا هنگام وفات يك كلمه با او سخن نگفت[3]

[1]. در المنثور جلد 4 صفحه 177.

[2]. كنز العمال جلد 2 صفحه 158.

[3]. صحيح مسلم جلد 3 صفحه 1380 حديث 52 از كتاب الجهاد. برگرفته از : يكصد و هشتاد پرسش و پاسخ، آيت الله مكارم، ص: 630

توسط وهابيون

سرزمين فدك با وجود اينكه هنوز به حضزت زهرا سلام الله عليها منسوب است و چشمه هاي ،باغها، مسجد وديگر بناهاي آن بنام آنحضرت متبرك است ؛در اين زمان با آن وسعت و استعداد براي ايجاد منطقه اي اقتصادي بدليل منسوب بودن به حضرت صديقه طاهره سلام الله عليها تعمدا بدست فراموشي سپرده ميشود و ويرانه اي از آن بجا مانده و از چشم زائران بدور ميماند مبادا كه ياد و خاطره اين سرزمين و وقايع پيرامون آن، از جمله ظلمي كه در حق حضرت زهرا سلام الله عليها روا داشتند تداعي نگردد...

از ديگر خيانتهايي كه در اين راستا آل سعود وهابي در مورد فدك انجام داده اند اينه نام سرزمين فدك را به (حائط )تغيير داده اند كه نام فدك هم از زبانها محو گردد

از بين بردن احاديث و كتب اسلامي

توسط دشمنان غدير
توسط ابابكر

ابوبكر در ايّام خلافتش دستور داد پانصد حديث پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله را جمع آورى كردند. شبى خوابيده بود، سخت منقلب شد. عايشه مى گويد: حالت انقلاب وى ، مرا ناراحت كرد. صبح آن روز گفت : دخترم ! احاديثى كه نزد توست بياور! چون آنها را نزد او بردم ، همه را آتش زد!

اجتهاد در مقابل نص،علامه شرف الدّين ،بخش 8 ص 23

توسط عمربن الخطاب

روايات درباره ممانعت عمر از تدوين علم و جلوگيرى از جمع آورى احاديث و اخبار، متواتر است . و شيعه و سنّى به طرق مختلف آن را نقل كرده اند، تا جايى كه وى صحابه را از نوشتن احاديث پيغمبر صلّى اللّه عليه وآله مطلقاً برحذر داشت ! علاوه بزرگان ايشان را در مدينه نگاهداشت تا احاديث آن حضرت را در اطراف ، منتشر نسازند!

كه به نمونه هايي از آن اشاره مي نماييم:

از قاسم بن محمد بن ابى بكر روايت شده كه گفت : احاديث در عصر عمر بن خطّاب ، فزونى يافت، عمر هم به مردم دستور داد، همه آن را براى او ببرند، وقتى آوردند امر كرد آنها را طعمه حريق سازند.(1)

يحيى بن جعده روايت نموده كه عمر خواست سنت را بنويسند، ولى بعد به نظرش رسيد كه نبايد آن را نوشت . سپس به شهرها نوشت ، اگر كسى حديثى را نوشته است بايد آن را از ميان ببرد.(2)

عبدالرحمن بن عوف مى گويد: به خدا پيش از آنكه عمر بميرد، اصحاب پيغمبرصلّى اللّه عليه وآله ، عبداللّه بن حذيفه ، ابوالدرداء، ابوذر و عقبة بن عامر را از نقاط مختلف گِرد آورد و به ايشان

گفت : چرا از پيغمبر صلّى اللّه عليه وآله اين روايات را در همه جا پخش كرده ايد؟

گفتند: ما را از آن منع مى كنى ؟ گفت : نه ! ولى نزد من بمانيد، به خدا تا من زنده ام حق نداريد از من فاصله بگيريد...!(3)

ونيز زهرى از عروة بن مسعود نقل مى كند كه چون عمربن خطّاب خواست احاديث را جمع آورى كند، از صحابه پيغمبر استفتاء كرد، آنها نظر دادند كه اين كار را انجام دهد. عمر يك ماه درباره آن فكر كرد، سپس روزى گفت : ((من خواستم احاديث را جمع آورى كنم ، ولى بعد قومى را به ياد آوردم كه پيش از شما كتابهايى نوشتند و چنان اوقات خود را صرف آن كردند كه كتاب خدا را رها ساختند.من هم به خدا قسم !هيچگاه كتاب خدا را به چيزى آلوده نمى سازم )).(4) (1):اجتهاد در مقابل نص،علامه شرف الدّين ،بخش 8 ص 24

(2):اجتهاد در مقابل نص،علامه شرف الدّين ،بخش 8 ص 24

(3):اجتهاد در مقابل نص،علامه شرف الدّين ،بخش 8 ص 25

(4):اجتهاد در مقابل نص،علامه شرف الدّين ،بخش 8 ص 23

توسط وهابيت

وهابى ها در طول دو قرن عمر خود، فاجعه هاى زيادى در حوزه فكر و عمل آفريده اند؛ كشتار مسلمانان، ايجاد اختلاف و نفاق در بين آنان و تكفير مسلمانان بخشى از ميوه هاى تلخ اين شجره ملعونه است كه جامعه اسلامى را گرفتار نموده است. اين فرقه، حتى دشمنى خود را نسبت به علم، فرهنگ و تمدن اسلامى، به قبيح ترين شكل، آشكار مى كنند و به كتابخانه هاى اسلامى رحم نمى كنند. وهابيت كتابخانه هايى را كه غالباً كتاب هاى فقهى، تفسيرى و حديثى را در خود جاى

داده بودند، آتش زده، مسلمانان را از اين گنج هاى گران بهاى علمى و دينى محروم نمودند.آنان كتابخانه بزرگ «المكتبة العربية» را كه حاوى بيش از شصت هزار عنوان كتاب گران سنگ و ناياب و بيش از چهل هزار نسخه خطى منحصر به فرد بود، آتش زدند. در اين كتابخانه، معاهده يهوديان و كفار قريش بر ضد رسول خدا (صلي الله عليه و آله )، و همچنين آثار خطى امام على (عليه السلام ) و برخى ديگر از صحابه و نيز قرآن مجيد به خط عبدالله بن مسعود وجود داشت. ناصرالسعيد از قول يكى از مورخان نقل مى كند كه هنگام تسلط وهابيان، اين كتابخانه را به بهانه وجود كفريات در آن، آتش زده و آن را به خاكستر تبديل كردند. «1» آيا اين برخورد وحشيانه وهابى ها با فرهنگ و تمدن اسلامى، جز با انگيزه دشمنى با اسلام با چيزى ديگر قابل توجيه است؟ و آيا هدف وهابى ها از سوزاندن متون اصيل و بر جاى مانده از سلف صالح و علماى بزرگ و كتاب هايى كه در برگيرنده فرهنگ، تمدن و علوم اسلامى بوده، غير از اين مى تواند باشد كه آنان خواسته اند با اين كار، راه را براى افكار انحرافى ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب باز كنند؟

چرا پيروان اين فرقه، از علم و فرهنگ و تمدن اسلامى مى ترسند، همان گونه كه از علما، فقها و متكلمان اسلامى وحشت دارند؟ كسى كه در جست وجوى حق است، نه تنها از هيچ فرهنگ و تمدنى نمى ترسد، بلكه براى به دست آوردن راه حق و پذيرش آگاهانه و عالمانه آن، به هر وادى قدم مى گذارد تا گمشده اش را دريابد.(2) امام نووى در كتاب «الاذكار» در

مورد استحباب زيارت نبى (صلي الله عليه و آله ) آورده است:

فصل فى زيارة قبر النبى صلي الله عليه و آله و اذكارها: اعلم انه ينبغى لكل من حجّ ان يتوجه إلى زيارة رسول الله صلي الله عليه و آله سواء كان ذلك طريقه أو لم يكن، فان زيارته صلي الله عليه و آله من اهم القربات واربح المساعى و افضل الطلبات، فإذا توجه للزيارة اكثر من الصلاة و السلام عليه فى طريقه،فإذا وقع بصره على اشجار المدينة ...

فصلى درباره زيارت قبر رسول خدا صلي الله عليه و آله و دعاهاى آن: بدان كه هر كسى عازم حج مى گردد، شايسته است كه آهنگ زيارت رسول خدا صلي الله عليه و آله كند، خواه قبر شريف آن حضرت در مسير راه باشد يا نباشد، زيرا زيارت ايشان از مهم ترين وسايل تقرب به خدا، سودمندترين كار و برترين اهداف است. پس زمانى كه شخص آهنگ زيارت آن حضرت مى كند شايسته است كه در راه بر او درود فراوان فرستد و چون چشمش به درختان مدينه و حرم و علائم آن مى افتد، بر درود و سلام بر آن حضرت بيفزايد.

وهابى ها اين قسمت از اين كتاب را در چاپ جديد، از انتشارات «دارالهدى فى الرياض»، چاپ دوم 1409 ه. ق، با تحقيق شيخ عبدالقادر چنين تحريف نموده اند:

فصل فى زيارة مسجد رسول الله صلي الله عليه و آله: اعلم انه يستحب من ارادزياره مسجد رسول الله صلي الله عليه و آله ان يكثر من الصلاة عليه فى طريقه، فاذا وقع بصره على اشجار المدينه و حرمها و ما يعرّف بها زاد من الصلاة و التسليم عليه.

مستحب است كسى كه قصد

زيارت مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله را دارد، در مسير راه، زياد صلوات بر او بفرستد، وقتى چشمش به درختان مدينه و حرم و آثار ديگر مدينه افتاد، صلوات و سلام و درودش را بر آن حضرت بيشتر نمايد.

همان گونه كه ملاحظه مى شود زيارت رسول الله صلي الله عليه و آله به زيارت مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله تحريف شده و بيشتر كلمات مربوط به فضائل زيارت حذف شده است.

همچنين در مختصر جامع بيان العلم (در ص 199) روايتى درباره حليت متعه موجود بوده كه در چاپ عربستان سعودى، اثرى از اين روايت ديده نمى شود.

دكتر ناصر القفارى كه يكى از نظريه پردازان جريان وهابيت است در كتاب «اصول مذهب الشيعه الاماميه الاثنى عشريه» در مسئله رؤيت خدا، روايتى را از كتاب شريف توحيد شيخ صدوق (3) و بحارالانوار (4) اين گونه نقل ميكند:

عَن ابي بَصير، عَن ابي عَبدِالله عليه السلام قالَ قُلتُ لَهُ: اخبِرني عَنِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ، هَل يَراهُ المُؤمِنُونَ يَومَ القيامَةِ؟ قالَ: نَعَم.

ابى بصير مى گويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم كه آيا مؤمنان در روز قيامت خدا را مى بينند؟ گفت: بلى!

او در نقل روايت، به همين مقدار اكتفا كرده و از آن نتيجه گرفته است كه ائمه (عليهم السلام) قائل به رؤيت خدا بوده اند و شيعيان بر خلاف ديدگاه ائمه (عليهم السلام) رؤيت را نمى پذيرند!

آنچه را كه «قفارى» نقل نموده، قسمتى از روايت است كه در راستاى ديدگاه خويش آن را انتخاب كرده است و تتمه روايت را كه بخش اعظم آن مى باشد تقطيع و حذف نموده است. در ادامه روايت، مراد از رؤيت به خوبى و روشنى بيان شده است كه مقصود امام

عليه السلام از رؤيت، رؤيت مورد ادعاى قفارى نيست، بلكه رؤيت قلبى مراد بوده است! تمام روايت چنين است:

عَن ابي بَصير، عَن ابي عَبدِالله عليه السلام قالَ قُلتُ لَه: اخبِرني عَنِ اللهِ عَزَّ وَجَلَّ هَل يَراهُ المؤمنُونَ يَومَ القيامَةِ؟ قالَ نَعَم وَقَد رَأوهُ قَبلَ يَومِ القيامَةِ فَقُلتُ مَتي؟ قالَ حينَ قالَ الله: (الَستُ بِرَبِّكُم قالوا بَلي) ثُمَّ سَكَتَ ساعَةً، ثُمَّ قالَ: وَانَّ المؤُمِنينَ لَيَرَونَهُ في الدُّنيا قَبلَ يَومِ القيامَةِ! الَستَ تَراهُ فى وَقتِكَ هذا؟ قالَ ابوبَصيرٍ: فَقُلتُ لَه: جُعِلتُ فِداكَ! فَاحَدِّثُ بِهذا عَنكَ؟ فَقالَ: لا فَانَّكَ اذا حَدَّثتَ بِهِ فَانكَرَ مُنكِرٌ جاهِلٌ بِمَعني ما تَقُولُهُ ثُمَّ قَدَّرَ انَّ ذلِكَ تَشبيهٌ وَكُفر وَلَيسَتِ الرُؤيَةُ بِالقَلبِ كَالرُؤيَة بِالعَينِ تَعالى اللهُ عَمّا يَصِفُهُ المُشَبِّهونَ وَالمُلحِدونَ.

ابوبصير مى گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: مرا از خداى عزوجل آگاه كن كه آيا مؤمنان در روز قيامت، او را مى بينند. فرمود: آرى و پيش از قيامت او را ديده اند. عرض كردم: در چه زمانى؟ فرمود: هنگامى كه به ايشان فرمود كه (الَستُ بِرَبِّكُمْ قالوُا بَلي)؛ «آيا نيستم پروردگار شما گفتند كه آرى تو پروردگار مايى». پس حضرت ساعتى ساكت شدند و بعد از آن فرمودند: مؤمنان در دنيا پيش از قيامت او را مى بينند، آيا تو چنان نيستى كه در همين وقت او را ببينى؟ ابوبصير مى گويد: به آن حضرت عرض كردم كه فداى تو گردم پس من اين مطلب را از شما نقل كنم. فرمود: نه، زيرا هرگاه تو اين مطلب را نقل كنى، منكرى كه به معناى آنچه كه ما مى گوييم جاهل باشد، آن را انكار مى كند و بعد از آن تقدير كند كه اين تشبيه و

كفر است باعث اين ناخوشى خواهد بود و ديدن با دل، چون ديدن چشم نيست. خدا برتر است از آنچه فرقه مشبهه و ملحدان او را وصف مى كنند.

دكتر قفارى متفكر و نظريه پرداز معاصر وهابيت براى بدنام كردن مخالفين خودش خصوصاً مذهب شيعه اماميه، علاوه بر تقطيع و حذف قسمتى از روايات كلماتى را در روايات از پيش خود افزوده تا عقايد و باورهاى شيعه را مورد خدشه قرار دهد.

همچنين قفارى در كتاب ياد شده ادعا مى كند كه در كتاب كافى روايتى وجود دارد كه مى رساند امامان شيعه سيزده نفرند.

او مى گويد:

كما انك ترى الكافي اصح كتبهم الاربعه قد احتوى على جملة من احاديث تقول بان الائمة ثلاثة عشر فقد روي الكليني بسنده عن ابي جعفر عليه السلام قال: قالَ رَسُولُ اللهِ صلي الله عليه و آله إنّي وَ اثني عَشَرَ اماماً مِن وُلدي ...

در حالى كه اگر به اصول كافى مراجعه شود، كلمه «اماماً» در حديث مذكور وجود ندارد، بلكه عبارت اين چنين است: «انّى وَاثنى عَشَرَ مِن وُلدى وَانتَ يا عَلىّ ...». كه مراد از آن چهارده معصوم عليهم السلام است.(5)

(1): تاريخ آل سعود، ج 1، ص 158.

(2):كالبدشكافى عقايد وهابيت، نويسنده: رحمت الله ضيايى- حميد الله رفيعى ص: 233

(3):توحيد صدوق، ص 111.

(4):بحار الانوار، ج 4، ص 44.

(5):كالبدشكافى عقايد وهابيت، نويسنده: رحمت الله ضيايى- حميد الله رفيعى ص: 199 تا202

اهلبيت عليهم السلام و حرمت قبرستان بقيع

پيامبر صلى اللّه عليه و آله و بقيع

حضور در بقيع در شبهاي جمعه

از محمّد بن الحسين، از محمّد بن احمد، از موسى بن عمران، از عبد اللَّه الحجّال، از صفوان الجمّال، وى مى گويد:

از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مى فرمودند:رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در هر شب جمعه با گروهى از اصحابشان به قبرستان

بقيع در مدينه تشريف مى بردند و در آنجا سه مرتبه مى فرمودند:

السّلام عليكم يا اهل الدّيار (سلام و درود بر شما اى اهل شهرها).

و سه مرتبه مى فرمودند: رحمكم اللَّه (خدا شما را رحمت كند).

سپس به اصحابشان توجّه نموده و مى فرمودند:

اين اهل قبور از شما بهتر هستند.

اصحاب عرض مى كردند: اى رسول خدا براى چه؟ ايشان ايمان آورده، ما نيز ايمان آورده ايم، ايشان جهاد كرده اند، ما نيز جهاد كرده ايم؟حضرت فرمودند:ايشان ايمان آورده ولى ايمانشان را به ظلم و ستم آلوده نكردند و با همين حال از دنيا رفتند و من بر اين امر شهادت مى دهم و شما پس از من در اين دنيا باقى مى مانيد و نمى دانم پس از من چه خواهيد كرد. مترجم گويد:

اين كلام حضرت اشاره است به ارتداد و ستم هاى اصحاب پس از رحلت آن وجود مبارك پس كلمه «لا ادرى» نه به معناى نفى علم باشد بلكه كنايه است از حوادث واقعه بعد از آن جناب چنانچه در عرف اين نحو تعبير معمول مى باشد.

كامل الزيارات / ترجمه ذهنى تهرانى، ص: 961

حضور در بقيع در شب نيمه شعبان

پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله شب نيمه شعبان، خواب بودم كه جبرئيل عليه السلام نزد من آمد و گفت:" اى محمّد! در چنين شبى مى خوابى؟!" گفتم: اى جبرئيل! مگر اين شب، چه شبى است؟ گفت:" شب نيمه شعبان است. برخيز، اى محمّد!".مرا برخيزاند و به بقيع بُرد. سپس به من گفت:" سرت را [به سوى آسمان] بالا بگير؛ زيرا امشب، شبى است كه در آن، درهاى آسمان باز مى شوند. در اين شب، درهاى رحمت و درِ رضوان و درِ آمرزش و درِ فضل و درِ توبه و درِ نعمت و

درِ بخشش و درِ احسان، گشوده مى گردند. در اين شب، خداوند به شمارِ تارهاى مو و پشم چارپايان [از آتش دوزخ] آزاد مى كند و در همين شب، خداوند، اجل ها را رقم مى زند و باز در همين شب، روزى ها را از سال تا سال، تقسيم مى كند و آنچه را در سرتاسر سال رُخ خواهد نمود، نازل مى نمايد.

حكمت نامه پيامبر اعظم صلى اللّه عليه و آله، ج 10، ص: 145

محل ايستادن پيامبرصلى اللّه عليه و آله

به نقل برزنجى، تا قرن سيزدهم هجرى، در نزديكى قُبّه ائمه اربعه، در بيرون در ورودى آن، سنگى نصب بود كه گفته مى شد محل ايستادن حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله بوده و مردم آنجا را محل استجابت دعا مى شناختند. آثار اسلامى مكه و مدينه، ص: 376

استغفار پيامبرصلى اللّه عليه و آله براي اهل بقيع

در روايت آمده، وقتى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم به همان مرضى كه از دنيا رفتند، بيمار شدند، دستمالى به سر بسته و طرف راستش بر دوش على عليه السّلام و طرف چپش بر دوش فضل بن عباس، به سوى قبرستان بقيع حركت كردند، و بيشتر مردم همراه حضرت بيرون آمدند، و فرمودند: اى مردم زمان رفتنم فرا رسيده واز سوى خدا مأمورم كه براى اهل بقيع استغفار نمايم، سپس به راه خود ادامه داد، تا به بقيع رسيد، و فرمود: سلام بر شما اى اهل توبه و اى اهل غربت، گوارا باد بر شما كه نجات يافته ايد از آنچه مردم در پيش دارند، فتنه هايى بسان پاره هاى شبهاى تاريك به سوى مردم رخ نموده، كه اول و آخر آنها يكى است (و يك جريان است). سپس براى اهل بقيع مكررا آمرزش خواست و بازگشت. (1)

از ابو مويهبه روايت شده است كه گفت: نيمه شب بود كه پيامبر كس نزد من فرستاد و گفت: «اى ابو مويهبه، من فرمان يافته ام تا درباره اهل اين بقيع آمرزش بطلبم، با من بيا.» ابو مويهبه گويد: من با او روانه شدم تا بدانجا رسيديم. پيامبر گفت: «درود بر شمايان اى مردم گورستان، گوارا باد شما را آنچه در آن هستيد و جز شمايان در آن نيستند.(2)

1-إرشاد القلوب

/ ترجمه سلگى، ج 1، ص: 99

2-آفرينش وتاريخ/ترجمه،ج 2،ص:758

دعا در بقيع

عايشه در نقلى گفته است: برخى شب ها شاهد بود كه رسول خدا صلي الله عليه وآله به آرامى از بستر بر مى خاست و بيرون مى رفت. يك بار كه او را دنبال كرد، ديد كه حضرت به بقيع رفت و براى دفن شدگان آن طلب استغفار كرد. از همو نقل شده است كه پيامبر وقتى در آخر شب به بقيع مى رفت، مى فرمود: «السَّلامُ عَلَيْكُمْ دارَ قَوْم مُؤْمِنِين وَ أتاكُمْ ما تُوعَدُون غَداً مُؤَجِّلُون وَ إِنّا انْ شاءَالله بِكُمْ لاحِقُون. الّلهُمَّ اغْفِرْ لِاهْلِ بَقِيعِ الْغَرْقَد». «1»

درود بر شما، [مدفون در] خانه گروهى مؤمن، خداوند آنچه را براى فرداى شما وعده داده به شما خواهد داد و ما نيز به شما خواهيم پيوست. خدايا! اهل بقيع غرقد را بيامرز.

آثار اسلامى مكه و مدينه، ص: 376

اميرالمومنين عليه السلام و بقيع

سلام كردن خورشيد به اميرالمومنين عليه السلام در بقيع

رسول خدا نماز صبح را خواند مردم مى آمدند و عرض ميكردند ستاره اى در آسمان بجا مانده و اين ستاره هنوز باقى است رسول خدا در پاسخ آنان فرمود اينكه حبيب من جبرئيل است كه درين باب آيه اى از قرآن آورده كه هم اكنون مى شنويد سپس آيه را خواند «وَ النَّجْمِ إِذا هَوى ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى» «1» بعد ستاره بلند شد مردم تماشا ميكردند و خورشيد تابيد و ستاره در آسمان نهان شد سپس گروهى از منافقان گفتند اگر بخواهد اين خورشيد را فرمان ميدهد كه على را با نام صدا زند و خورشيد بگويد اين پروردگار شماست او را پرستش كنيد سپس جبرئيل فرود آمد پيامبر را بآنچه منافقان گفته بودند آگاه كرد و خبر داد

و اين داستان در شب و صبح پنجشنبه بود سپس پيامبر با چهره ى گرمى روى بمردم آورد و فرمود على را از منزلش بخوانيد بيايد على را خواندند.

فرمود اى ابا الحسن گروهى از منافقان امت من به معجزه ى فرود آمدن ستاره قناعت نكردند بطورى كه گفته اند اگر محمّد بخواهدخورشيد را فرمان ميدهد كه على را باسم صدا زند و بگويد اين پروردگار شماست او را پرستش كنيد همانا تو اى على فردا بعد از نماز صبح بسوى بقيع برو، در محل طلوع خورشيد بايست پس هر گاه خورشيد درخشيد او را بدعائى كه بتو ياد ميدهم بخوان و بگو سلام بر تو اى آفريده خداوند و گوش فرا ده كه براى تو چه ميگويد و چه بتو برميگرداند بعد بسوى من آن خبر را بياور مردم گفتار رسول خدا را شنيدند آن نه نفر فسادكننده ى در زمين هم گفتار پيامبر را شنيدند.

سپس گروهى از آنان به بعضى ديگرشان گفتند هميشه محمّد شما را فريب ميدهد كه در باره ى پسر عمش معجزه اى آشكار كند بد سخنى امروز محمّد گفت، دو نفر از آنان گفتند و شديدا هم سوگند ياد كردند آن دو ابو بكر و عمر بودند كه ما فردا خواهى نخواهى در بقيع حاضر ميشويم تا اينكه به بينيم و بشنويم آنچه را كه ميباشد از طرف على و خورشيد.

چون رسول خدا صلّى اللَّه عليه و اله و سلّم نماز صبح را خواند و على هم با وى نماز خواند رو بعلى كرد و فرمود، اى ابا الحسن حركت كن برو بسوى آنچه كه ترا خدا و رسولش فرمانداده برو بسوى بقيع تا بخورشيد بگوئى

آنچه را گفتم و دعاها را بگوش او خواند سپس امير المؤمنين بيرون آمد بسوى بقيع رفت تا اينكه خورشيد طالع شد سپس آرام آرام آن دعا را خواند كه هيچ كس نمى فهميد مردم گفتند اين همهمه ى على دعاى محمّد است كه از طريق سحر بوى آموخت.

سپس على عليه السّلام بخورشيد فرمود سلام بر تو اى آفريده ى جديد خدا خداوند خورشيد را به سخن آورد بزبان عربى روشن سپس گفت عليك السّلام اى برادر رسول خدا و وصى او گواهى ميدهم باينكه تو اول و آخر و ظاهر و باطن هستى و تو بنده ى خدا و برادر رسول خدا از روى حق و حقيقتى، اندام مردم بلرزه در آمد و خردهايشان در هم آميخت و از خشم صورتهايشان سياه شد و سوى رسول خدا آمدند.

عرضكردند اى رسول خدا اين امر شگفت آور چيست از قدرت پيامبر و رسولان و امتهاى گذشته و قديم خارج است تو بما ميگفتى على بشر نيست و او پروردگار شماست او را پرستش كنيد سپس رسول خدا بآنان فرمود در مقابل مردم در ميان مسجد ميگوئيد آنچه را را خورشيد گفت و گواهى ميدهيد بآنچه كه شنيديد آنان گفتند على حاضر مى شود كه بگويد ما بشنويم و گواهى دهيم بآنچه كه بخورشيد گفت و آنچه خورشيد براى او گفت سپس رسول خدا بآنان فرمود نه بلكه شما بگوئيد.عرض كردند كه على بخورشيد فرمود: سلام بر تو اى آفريده ى جديد خداوند، بعد از آنكه مردم همهمه كردند و از گفته ى او بقيع بلرزه در آمد سپس خورشيد او را پاسخ داد و گفت بر تو سلام اى برادر رسول خدا و جانشين

او من گواهى ميدهم كه تو اولى و آخرى و ظاهرى و باطنى و همانا تو بنده ى خدا و برادر رسول خدائى رسول خدا بمردم فرمود سپاس پروردگارى را كه ما را ويژه آنچه را كه شما جاهليد قرار داد و بما بخشيد آنچه را كه نمى دانيد. شما مى دانيد كه من على را برادر خودم قرار دادم سواى شما و شما را گواه گرفتم كه على وصى من است چرا انكار كرديد چرا آنچه را خورشيد در باره ى او گفت نميگوئيد كه تو اول و آخر و ظاهر و باطنى.عرضكردند اى رسول خدا بواسطه ى اينكه شما فرموديد كه خداوند اول و آخر و ظاهر و باطن است در كتابش كه از آسمان بر تو فرود آمده سپس رسول خدا فرمود واى بر شما از كجا ميدانيد كه خورشيد چه گفته است اما گفته ى خورشيد كه گفت يا على تو اولى راست است على اول كسى است كه ايمان آورده بخدا و رسولش از كسانى كه من بايمان دعوت كردم از مردان و خديجه است از ميان زنان.

و اما گفته ى خورشيد كه گفت آخرى بواسطه ى اينست كه على آخرين وصى و من آخرين پيامبر و خاتم پيامبرانم و اما گفته اش كه گفت ظاهر همانا هر چه خدا بمن بخشيد از علم و دانش على ظاهر و آشكارا كرد، دانش او غير دانش من نيست و خدا بعد از من جز بعلى و فرزندانش دانش خود را نياموخت و اما گفته ى خورشيد كه گفت باطن بخدا سوگند كه على باطن علم و دانش اولين و آخرين و ساير كتابهاى فرود آمده ى بر پيامبران و رسولانست و خداوند

نيفزود بمن علمى را كه على او را نميدانست و نه بخشيد بمن وصفى را كه باو هم عطا نكرد مردم سپس چه چيز را انكار ميكنيد.

همه ى آنان گفتند اى رسول خدا ما استغفار مى كنيم اگر آنچه را كه شما ميدانيد ما هم بدانيم برترى شما و على بر ما از ميان برداشته مى شود از خدا براى ما طلب آمرزش كن سپس خداوند سبحان اين آيه را فرو فرستاد: «سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ» اين آيه در سوره ى منافقانست اين داستان هم از نشانه هاى امامت عليه السّلام است.

(1) آيات اول سوره ى نجم سوگند بستاره چون فرود آيد كه رسول شما گمراه نيست او بخواهش نفس سخن نميگويد سخنش جز وحى نيست جبرئيل او را آموخت.

إرشاد القلوب / ترجمه رضايى، ج 2، ص: 125-128

بيان اسرار كائنات در بقيع

ابن عباس گويد: در يك شب مهتاب اميرالمومنين عليه السّلام دست مرا گرفت و بطرف بقيع برد و گفت: اى عبد الله بخوان، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ را قرائت كردم، وى در اسرار بِسْمِ اللَّهِ سخن گفت، تا هنگامى كه صبح شد و هوا روشن گرديد، و فرمود: از من از اسرار كائنات سؤال كن، ما وارث علوم پيامبران هستيم.

ايمان و كفر ( ترجمه كتاب الإيمان و الكفر بحار الأنوار جلد 64 / ترجمه عطاردى)، ج 1، ص: 13

زنده كردن مرده در بقيع

از عيسى شلقان، گويد: شنيدم امام صادق عليه السلام مى فرمود:كه امير المؤمنين عليه السلام در بنى مخزوم چند دائى داشت، يكى جوانى از آنها آمد خدمت او گفت: دائى جان، برادرم مرده و من سخت بر او اندوه مى خورم.گويد: على عليه السلام به او فرمود: مى خواهى او را زنده ببينى؟

گفت: آرى، فرمود: قبرش را به من به نما گويد: بُردِ رسول خدا صلي الله عليه وآله را به بر كرد و ازار خود ساخت و چون به سر آن قبر رسيد، دو لبش جنبيدند و سر پائى به آن گور زد و آن مرده، از آن بر آمد و به زبان فرس سخن مى گفت، امير المؤمنين عليه السلام به او فرمود: مگر تو عرب نمردى؟ گفت: چرا ولى پيرو روش فلان وفلان مرديم و زبان ما برگشت.

أصول الكافي / ترجمه كمره اى، ج 3، ص: 317

بيرون آوردن صد شتر سرخ مو ازصخره

اميرالمومنين عليه السّلام در مجلسى نشسته بود كه مرد عربى آمد و سلام كرد و گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به من وعده اى داد و من آمدم و از بر آورنده وعده اش پرسيدم كه تو را به من نشان دادند. آيا به آنچه پيامبر وعده داده مى رسم؟حضرت فرمود: آرى.آن مرد گفت: آن وعده، صد شتر سرخ مو است. و به من گفت: اگر از دنيا رفتم و تو قرضت را خواستى، جانشين من به تو مى دهد. و پيامبر دروغ نگفته و اگر تو در ادعايت راستگو هستى پس سريعا آنها را به من بده و به وعده وفا كن.آنگاه على عليه السّلام به فرزندش امام حسن عليه السّلام فرمود: اى حسن! بر خيز و حضرت بر

خاست. على- عليه السّلام- فرمود: برو و فلان چوب دستى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را بردار و به بقيع برو و آن را سه مرتبه به فلان سنگ بزن. و نگاه كن ببين چه چيز بيرون مى آيد، هر چه آمد آن را بگير و به اين مرد بده و بگو: آنچه را ديده است پوشيده دارد (و به كسى نگويد).امام حسن عليه السّلام با چوب دستى پيامبر به آن محل رفت و دستور على عليه السّلام را اجرا كرد. ناگهان سر شتر از سنگ نمايان شد كه افسار نيز بر سرش بود. حضرت افسار را گرفت و كشيد تا اينكه صد شتر بيرون آمد و مجددا شكاف سنگ به هم آمد. شتران را به آن مرد داد و فرمود: آنچه را ديدى پوشيده دار.

آن مرد گفت: پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و پدرت راست گفتند . جلوه هاى اعجاز معصومين عليهم السلام، ص: 409

دفاع از قبر مخفي حضرت زهرا عليهالسلام

محمّد بن همام مى گويد: روايت شده: حضرت فاطمه عليها السّلام در روز بيستم ماه جمادى الآخر از دنيا رحلت نمود. عمر مباركش هجده سال و هشتاد و پنج روز بود. حضرت على عليه السّلام آن بانو را غسل داد. به هنگام غسل دادن وى غير از حضرت على عليه السّلام، حسنين عليهما السّلام، زينب، امّ كلثوم، فضه خادمه و اسماء بنت عميس كسى ديگر حضور نداشت. آنگاه جنازه آن بانو را شبانه با حضور حسنين عليهما السّلام به جانب بقيع حمل نمودند و نماز بر بدن مبارك خواندند، كسى از فوت ايشان مطّلع نشد، احدى از مردم بر بدن آن بانو نماز نخواند مگر آن افرادى كه گفته

شد. على عليه السّلام بدن مباركش را در روضه مقدسه دفن و موضع قبرش را پنهان كرد. صبح آن شبى كه فاطمه عليها السّلام را دفن نمودند اثر چهل قبر جديد در قبرستان بقيع مشاهده مى شد.

هنگامى كه مسلمانان از رحلت حضرت فاطمه آگاه و متوجه بقيع شدند با چهل قبر جديد مواجه گرديدند، نتوانستند قبر حضرت زهرا را از ميان آن چهل قبر تشخيص دهند.

عموم مردم از اين مصيبت ضجّه كردند و يك ديگر را ملامت نمودند و گفتند: پيغمبر شما بيش از يك دختر يادگارى ننهاد، فاطمه رحلت كرد و دفن شد و شما به هنگام مردنش حاضر نشديد، نماز بر جنازه اش نگذاشتيد و محل قبر او را هم نمى دانيد! زعماى قوم گفتند: گروهى از زنان مسلمان را احضار كنيد كه اين قبرها را بشكافند تا جنازه فاطمه را به دست بياوريم و بر بدن او نماز بخوانيم و قبرش را زيارت كنيم.

هنگامى كه خبر اين توطئه به گوش حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام رسيد، در حالى آمد كه خشمناك، چشمان مباركش سرخ، رگهاى گردنش بيرون زده، قباى زرد رنگى پوشيده بود كه آن را به هنگام غضب و ناراحتى مى پوشيد و دست بر ذو الفقار گرفته بود، آمد تا وارد بقيع شد. شخصى به ميان مردم رفت و گفت: اين على بن ابى طالب است كه با اين حالت آمده و سوگند مى خورد كه اگر يك سنگ از اين قبور جابجا شود شمشير را در ميان همه شما بگذارد و تا آخرين نفر شما را نابود نمايد.

عمر در حالى كه با يارانش بود، با حضرت امير عليه السّلام ملاقات كرد و

گفت:اى ابو الحسن! چه منظور دارى؟ به خداوند سوگند ما قبر فاطمه را مى شكافيم و بر جنازه اش نماز مى گزاريم.حضرت امير لباسهاى وى را گرفت و او را از جاى بر كند و بر زمين زد و فرمود:اى ابو السوداء! من حقّ (يعنى مقام خلافت) خود را بدين جهت از دست دادم كه مبادا مردم از دين خويش برگردند.

اما در باره قبر فاطمه: به حقّ آن خدايى كه جان على در دست قدرت اوست اگر تو و يارانت راجع به اين قبرها عملى انجام دهيد زمين را از خون شما سيراب خواهم كرد. عمر! از اين خيال در گذر! پس از عمر ابو بكر با حضرت امير ملاقات نمود و گفت:

اى ابو الحسن! تو را به حقّ پيغمبر اسلام و آن كسى كه بالاى عرش است سوگند مى دهم كه از عمر دست بردارى، زيرا ما از انجام دادن عملى كه تو نمى پسندى خوددارى مى كنيم.

راوى مى گويد: على عليه السّلام عمر را رها كرد و مردم پراكنده شدند و به دنبال مقصود خود بازنگشتند.

زندگانى حضرت زهرا عليها السلام ( ترجمه جلد 43 بحار الأنوار) ترجمه روحانى، ص:594- 595

حضرت زهرا عليها السلام وبقيع

بيت الأحزان

پيش از اين در داخل بقيع و در نزديكى قبور چهار امام عليه السلام مسجد كوچكى بوده كه به «بيت الاحزان» شهرت داشته و در متون تاريخى قرون آغازين اسلامى تا اين اواخر، از آن ياد شده است. براساس آنچه در برخى از منابع آمده، اينجا محلّ گريه حضرت فاطمه زهرا عليها السلامدر سوگ پدرش بوده است. اين مكان در آغاز، خانه محقّرى متعلق به حضرت بوده كه پس از آن به «بيت الأحزان» يا «قبّة الحزن» شهرت يافته و

زمان هاى متأخر به عنوان مسجد فاطمه عليها السلام از آن ياد شده است. اين محل در شمال قبر عباس بن عبدالمطّلب و قبور چهار امام عليه السلام قرار داشته و بعدها ضميمه بقيع شده است. در مدينه جاى ديگرى به عنوان بيت الأحزان مطرح نبوده است.

از غزالى نويسنده معروف نقل شده كه گفت: مستحب است زائر مدينه هر روز پس از سلام بر رسول خدا صلي الله عليه وآله به بقيع برود ... و در مسجد فاطمه عليها السلام نماز بگزارد. آثار اسلامى مكه و مدينه، ص: 404

امام حسن عليه السلام و بقيع

مرا در بقيع دفن كن

محمد بن مسلم گويد شنيدم امام باقر عليه السلام مى فرمود: چون حسن بن على عليه السلام بحالت احتضار درآمد، بحسين فرمود، برادرم! بتو وصيتى ميكنم، آن را حفظ كن، چون من مردم، جنازه ام را آماده دفن كن سپس مرا بسوى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله بر تا با او تجديد عهدى كنم، آنگاه مرا بجانب مادرم فاطمه عليها السلام برگردان، سپس مرا ببر و در بقيع دفن كن و بدان كه از طرف حميرا، (عايشه) كه مردم از زشتكارى و دشمن او با خدا و پيغمبر و ما خاندان آگاهند، مصيبتى بمن ميرسد، پس چون امام حسن عليه السلام وفات كرد و روى تابوتش گذاردند، او را بمحلى كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله بر جنازه ها نماز ميخواند بردند، امام حسين بر جنازه نماز گذارد و چون نمازش تمام شد داخل مسجدش بردند، چون بر سر قبر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله نگهش داشتند، بعايشه خبر بردند و باو گفتند، بنى هاشم جنازه حسن بن على عليهما السلام را

آورده اند تا در كنار رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله دفن كنند، عايشه بر استرى زين كرده نشست و شتافت- او نخستين زنى بود كه از دوران اسلام بر زين نشست- آمد و ايستاد و گفت: فرزند خود را از خانه من بيرون بريد، كه نبايد در اينجا چيزى دفن شود و حجاب پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله دريده شود.

أصول الكافي / ترجمه مصطفوى، ج 2، ص: 74

امام سجاد عليه السلام و بقيع

در محله بنى هاشم كه از سال 1363 به بعد تخريب شد، دو منزل وجود داشت كه به «دار على بن الحسين» و «دار جعفربن محمد» عليه السلام مشهور بود. اين مكان كه اكنون تخريب شده، در همان فضايى قرار داشت كه اكنون سنگفرش شده و ميان درِ اصلى بقيع تا حرم رسول خدا صلي الله عليه وآله است. در منابع شيعه توصيه به خواندن نماز در اين دو خانه شده است. اين نشانگر قدمت اين دو خانه است. سمهودى در كتابش از خانه ابوايوب انصارى و خانه امام جعفر صادق عليه السلام در اين محوطه ياد كرده است. «4»

آثار اسلامى مكه و مدينه، ص: 406

امام باقر عليه السلام وبقيع

اللهم ارحم غربته

از عمرو بن ابى المقدام، از پدرش، وى گفت: در خدمت حضرت ابى جعفر عليه السّلام به قبرستان بقيع عبور كرديم،

به قبر مردى از شيعيان كه اهل كوفه بود رسيديم، به حضرت عرض كردم: اين قبر يكى از شيعيان است فدايت شوم.

راوى مى گويد: حضرت درنگ نمود و فرمودند:بار خدايا به غربتش رحم فرما، وحدت و تنهائيش را به پيوند مبدّل كن، در حال وحشتش انس بر قرار فرما، هراس او را بر طرف كن، از رحمتت آن قدر نصيبش نما كه از رحمت غير تو بى نياز گردد، و ملحقش كن به آنان كه وى ايشان را دوست دارد.

كامل الزيارات / ترجمه ذهنى تهرانى، ص: 966

امام صادق عليه السلام وبقيع

خانه عقيل

به نقل از ابن نجّار (م 643) عوسجه نامى مى گويد: در شبى، در نزديكى دار عقيل مشغول دعا بودم كه جعفربن محمد عليه السلام به من رسيد و پرسيد: آيا درباره اين محل خبر يا حديثى وارد شده كه اينجا ايستاده اى؟ گفتم: نه. فرمود: «هذا مَوْقِفُ نَبِىِّ اللهِ صلي الله عليه وآله بِالَّليلِ، اذا جاءَ، يَسْتَغْفِرُ لِاهْلِ الْبَقِيع». ابن نجار مى افزايد: خانه عقيل همانجاست كه اودر آنجا دفن شده است.

آثار اسلامى مكه و مدينه، ص: 377

خانه امام صادق عليهما السلام

در محله بنى هاشم كه از سال 1363 به بعد تخريب شد، دو منزل وجود داشت كه به «دار على بن الحسين» و «دار جعفربن محمد» عليه السلام مشهور بود. اين مكان كه اكنون تخريب شده، در همان فضايى قرار داشت كه اكنون سنگفرش شده و ميان درِ اصلى بقيع تا حرم رسول خدا صلي الله عليه وآله است. در منابع شيعه توصيه به خواندن نماز در اين دو خانه شده است. اين نشانگر قدمت اين دو خانه است. سمهودى در كتابش از خانه ابوايوب انصارى و خانه امام جعفر صادق عليه السلام در اين محوطه ياد كرده است. «4»

آثار اسلامى مكه و مدينه، ص: 406

مدفون شدگان در بقيع

ائمه بقيع

امام حسن بن على عليهما السلام

امام مجتبى عليه السلام در نيمه رمضان سال سوم هجرت در مدينه زاده شد و از همان دوران كودكى مورد علاقه شديد رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گرفت، پس از رحلت آن حضرت، در كنار امير مؤمنان عليه السلام در همه عرصه ها حضور داشت و سرآمد مردم روزگار خود پس از پدر بزرگوارش بود، وى براى دفاع از اسلام و ولايت در جنگ هاى جمل، صفين و نهروان شركت جست.

پس از شهادت پدر، به امامت منصوب و حدود شش ماه خلافت كرد، سپس معاويه جنگى را بر آن حضرت تحميل نمود و به دليل اينكه مردم ايشان را تنها گذاشتند ناچار به پذيرش صلح نامه پيشنهادى از سوى معاويه گرديد و سرانجام به تحريك معاويه پسر ابوسفيان، در سال 50 ه. ق. توسط همسرش جعده دختر أشْعَث بن قيس، مسموم و به شهادت رسيد و در بقيع به خاك سپرده شد.

كرامت، اخلاق و فضائل گوناگون آن حضرت موجب شده بود

تا مردم ايشان را كريم اهل بيت بخوانند و محبوب قلوب مردم بود.(1)

در كتاب كافى از امام محمّد باقر عليه السّلام روايت ميكند كه فرمود: هنگامى كه اجل امام حسن فرا رسيد به امام حسين فرمود: اى برادر! اين وصيتى را كه من ميكنم حفظ كن. موقعى كه من از دنيا رفتم جنازه ام را آماده كن و بحضور جدم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ببر تا با آن بزرگوار تجديد عهد نمايم،.....آگاه باشيد كه بزودى از عايشه مصيبتى به جنازه من خواهد رسيد و مردم از اعمال و رفتار و عداوت عايشه نسبت بخدا و رسول و اهل بيت آگاه خواهند شد.(2)

اين گروه مخالف گمان ميكنند شما در نظر داريد مرا نزد جدم پيغمبر خدا دفن كنيد، لذا از شما جلوگيرى مينمايند، من تو را بخدا قسم ميدهم كه مبادا در باره دفن من بقدر يك خون حجامت خونريزى كنى!

موقعى كه امام حسين جنازه مبارك امام حسن را غسل داد و كفن كرد و بر فراز تابوت نهاد و متوجه قبر پيغمبر معظم اسلام صلّى اللَّه عليه و آله شد تا تجديد عهد نمايد مروان بن حكم با تابعين خود كه گروهى از بنى اميه بودند آمدند. مروان گفت: آيا جا دارد عثمان در دورترين نقطه مدينه دفن شود و امام حسن در جوار پيامبر خدا!؟ هرگز اين موضوع عملى نخواهد شد سپس عايشه كه بر استرى سوار بود آمد و گفت: شما در نظر داريد شخصى را در خانه من داخل كنيد كه من او را دوست ندارم؟

عائشه به امام حسين گفت: اين جنازه را از من دور كنيد و

ببريد! زيرا شما گروهى هستيد خصومت كننده.

ابن عباس متوجه عايشه شد و به وى گفت: وا مصيبتاه!يك روز بر شتر و يك روز بر استر سوار ميشوى! و اگر زنده بمانى بر فيل هم سوار خواهى شد. (3) امام حسين عليه السّلام جنازه امام حسن عليه السّلام را از آنجا خارج كرد و در بقيع دفن نمود.(4)

ابن شهر آشوب در كتاب مناقب مينويسد: جنازه امام حسن را بنحوى تير باران نمودند كه تعداد هفتاد تير از بدن مباركش خارج كردند.(5)

اين گوشه اي از برخورد دشمنان اوليه با بدن امام مجتبي عليه السلام مي باشد و تابعين آنها يعني وهابيت هم به تبعيت از آنها با تخريب قبور قبرستان بقيع از جمله مرقد امام مجتبي عليه السلام بغض وكينه خود و بي ادبي خود را نسبت به اهل البيت پيامبر نشان دادند.

(1)تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 18

(2):زندگاني حضرت امام حسن عليه السلام، علامه مجلسى ص: 169

(3): زندگاني حضرت امام حسن عليه السلام، علامه مجلسى ص: 166

(4):زندگاني حضرت امام حسن عليه السلام، علامه مجلسى ص: 165

(5):زندگاني حضرت امام حسن عليه السلام، علامه مجلسى ص: 152

امام زين العابدين على بن الحسين عليهما السلام

امام سجاد عليه السلام در سال 38 ه. ق. در مدينه به دنيا آمد و در دوران امامت حسن بن على عليهما السلام و پدر بزرگوارش حسين ابن على عليهما السلام رشد يافت. در كربلا همراه پدر بود اما به خواست خداوند و به دليل بيمارى شديدى كه در آن چند روز بر آن حضرت عارض گرديد، نتوانست سلاح در دست گيرد و از حريم دين و ولايت دفاع كند. آن حضرت پس از حادثه عاشورا همراه با ديگر بازماندگان

كربلا به اسارت درآمد و ابتدا به كوفه و سپس به شام منتقل گرديد.

از آن پس نزديك سى و چهار سال امامت كرد و سرانجام در سال 94 ه. ق. به تحريك وليد بن عبدالملك مسموم و به شهادت رسيد و در كنار امام مجتبى عليه السلام در بقيع آرميد.

زهد و عبادت و كرم و بزرگوارى آن حضرت زبان زد خاص و عام و دوست و دشمن بود.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 19

امام محمد بن على بن الحسين عليهم السلام

امام باقر عليه السلام در سال 57 ه. ق. به دنيا آمد و تا سال 94 ه. ق. در كنار پدر بزرگوارش در مدينه زندگى كرد. پس از شهادت پدر به امامت و رهبرى رسيد و شاگردان فراوانى را تربيت كرد. وى در نشر معارف اسلامى ومكتب اهل بيت پيامبر عليهم السلام گام هاى بلندى برداشت.

از اين رو آن حضرت را «باقر العلوم» يعنى شكافنده دانش ها لقب دادند. امام باقر عليه السلام در سال 114 و يا 117 ه. ق. به تحريك هشام بن عبدالملك به شهادت رسيد و در كنار پدر بزرگوارش در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 19

امام جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام

آن حضرت در سال 80 يا 83 ه. ق. به دنيا آمد و پس از شهادت پدر، رهبرى پيروان اهل بيت عليهم السلام را بر عهده گرفت و در دوران حيات پر بار خود، هزاران شاگرد را در رشته ها و علوم مختلف تربيت كرد. منصور دومين خليفه عباسى بر آن حضرت به شدّت سخت گرفت و سرانجام در 25 شوال 148 ه. ق. به تحريك وى، آن حضرت مسموم و به شهادت رسيد و در بقيع كنار جد و پدرش دفن شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 19

قبور فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله

زينب

بزرگترين دختر پيامبر صلى الله عليه و آله زينب بود كه از خديجه متولد شد. او با ابوالعاص بن ربيع ازدواج كرد و در سال هشتم هجرى قمرى بدرود حيات گفت.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 23

ام كلثوم

ام كلثوم همسر عُتيبة بن ابى لهب بود. وى در سال سوم هجرت به عقد عثمان در آمد ودرسال 9 ه. ق. وفات يافت و در

حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر او مى گريست در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 23

رقيه

رقيه درمكه به عقد عتبة بن ابى لهب و پس از وى به عقد عثمان درآمد. او به حبشه هجرت كرد سپس از حبشه به مدينه آمد و سرانجام در سال دوم هجرت بر اثر بيمارى وفات يافت. برخى وفات او را سال چهارم هجرت ذكر كرده اند. پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد او را در بقيع به خاك سپردند.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 24

ابراهيم عليه السلام

ابراهيم فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله در ذى الحجّه سال 8 ه. ق. در مدينه از مادرش ماريه قبطيّه متولد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله به وى علاقه شديد داشت و عاطفه نشان مى داد، اما او پس از يك سال و ده ماه از دنيا رفت و به دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله، در كنار قبر عثمان بن مظعون در بقيع به خاك سپرده شد. محلّ ولادت او «مَشربه امّ ابراهيم» لقب گرفت كه هم اكنون از آثار اسلامى مدينه به شمار مى آيد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 24

همسران پيامبر مدفون در بقيع

ام سلمه

وى در شمار نخستين گروندگان به اسلام بود و در سال 60 يا 61 ه. ق. بدرود حيات گفت و در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 26

زينب بنت جحش (دختر عمه پيامبر صلى الله عليه و آله)

وى ابتدا به عقد زيد بن حارثه درآمد و پس از آن كه زيد در سال پنجم هجرت او را طلاق داد، با رسول خدا صلى الله عليه و آله ازدواج كرد و سرانجام در سال 20 ه. ق. در سن پنجاه سالگى درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 26

ماريه قبطيه

مادر ابراهيم، پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله است. وى در سال 16 ه. ق.در مدينه درگذشت و در بقيع دفن گرديد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 26

زينب بنت خُزَيمه

وى همسر يكى از صحابه رسول خدا (عبداللَّه بن جحش) بود كه پس از شهادت او، به عقد پيامبر صلى الله عليه و آله درآمد و پس از دو يا سه ماه در حالى كه بيش از سى سال نداشت، در سال چهارم هجرت بدرود حيات گفت و در بقيع آرميد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 26

ام حبيبه دختر ابوسفيان

وقتى عبيداللَّه بن جحش، شوهر ام حبيبه در حبشه نصرانى شد، و از دنيا رفت، وى به عقد رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمد و در سال 42 يا 44 ه. ق. در مدينه درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 26

جُويريه بنت حارث

وى در سال پنجم يا ششم هجرت و پس از غزوه بنى المصطلق به ازدواج رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمد و در سال 50 يا 56 ه. ق. در مدينه وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 27

صفيه

او ابتدا به همسرى «سَلّام بن مِشْكم» درآمد و پس از مرگ شوهر با «كنانة بن ابى الحُقيق» ازدواج كرد، كنانه در جنگ خيبر كشته شد و صفيه اسير گرديد و رسول خدا صلى الله عليه و آله وى را آزاد كرد و به همسرى گرفت. وى به گفته واقدى در سال 50 ه. ق. در مدينه وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 27

سوده دختر زمعة بن قيس

وى همسر پسر عمويش «سكران بن عمرو» بود كه پس از وفات او، به عقد رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمد. در سال 50 يا 54 ه. ق. در مدينه وفات يافت و در بقيع دفن شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 28

ريحانه بنت زيد

وى در سال ششم هجرت به عقد رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمد و پس از حجة الوداع درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 28

قبر عمه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله

صفيّه، دختر عبدالمطّلب

وى همسر عوّام بن خُوَيلد و مادر زبير بود، در نبرد احد در شمار زنانى بود كه به سوى احد آمد و بر شهادت حمزه مرثيه سرايى كرد و در جنگ خندق يك يهودى مهاجم را از پاى درآورد. وى در سال 20 ه. ق. در حالى كه 75 ساله بود بدرود حيات گفت و در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 29

عاتكه، دختر عبدالمطّلب

در برخى نقل ها آمده است كه عاتكه پس از آمدن به مدينه،در اين شهر وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد. برخى نيز نوشته اند كه عاتكه در مكه درگذشته و هرگز به مدينه نيامده است.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 29

قبور ديگر زنان با فضيلت

فاطمه بنت اسد

او همسر ابوطالب، مادر على بن ابى طالب عليه السلام و از نخستين بيعت كنندگان با رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و در آن دوران كه ابوطالب كفالت رسول خدا صلى الله عليه و آله را به عهده گرفت سهم به سزايى در سرپرستى و خدمت به پيامبر صلى الله عليه و آله داشت. وى از آن چنان قداستى برخوردار گرديد كه به درون كعبه راه يافت و فرزندش على بن ابى طالب عليه السلام را در آن جا به دنيا آورد.

هنگام رحلت او رسول خدا صلى الله عليه و آله به شدت متأثر گرديد، در تشييع جنازه اش حاضر و بر وى نماز گزارد و در حالى كه بر وى مى گريست او را در قبر نهاد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 22

ام البنين

ام البنين دختر حزام بن خالد بود كه به همسرى على ابن ابى طالب عليه السلام در آمد و از آن حضرت چهار پسر به نام هاى: عباس، جعفر، عثمان و عبداللَّه به دنيا آورد كه همگى همراه با حسين بن على عليهما السلام در كربلا به شهادت رسيدند. ام البنين در مدينه وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 30

حليمه سعديه

وى مادر رضاعى پيامبر صلى الله عليه و آله بود. پس از آن كه در مدينه بدرود حيات گفت، در بقيع دفن گرديد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 30

ديگر مدفونين بقيع

عقيل بن ابى طالب

وى برادر امير مؤمنان على عليه السلام و زاده فاطمه بنت اسد و از نظر سنّى بيست سال بزرگتر از آن حضرت بود. در راه گسترش اسلام فداكارى هاى بسيارى از خود نشان داد و در دوران پيرى نابينا شد.وى قبل از واقعه حَرّه در اواخر حكومت معاويه و يا اوائل حكومت يزيد درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 31

عبداللَّه بن جعفر

مادرش اسماء بنت عُميس بود. اسماء پس از آن كه همراه شوهرش جعفر به حبشه هجرت كرد، عبداللَّه و دو فرزند ديگرش محمد و عون را در آن جا به دنيا آورد. عبداللَّه در جنگ موته پدر را از دست داد و در طول حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سپس همراه با امير مؤمنان فداكارى هاى بسيارى در راه گسترش اسلام از خود نشان داد. حضرت على عليه السلام زينب كبرى عليها السلام را به ازدواج او درآورد،يكى از فرزندانش به نام عون در كربلا به شهادت رسيد و دو فرزند ديگرش نيز به دست امويان در واقعه حرّه در مدينه به شهادت رسيدند. وى در سال 80 هجرى قمرى به سن 90 سالگى در مدينه درگذشت و در كنار عقيل در بقيع دفن شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 32

محمد بن على معروف به ابن حنفيّه

او از شخصيت هاى معروف صدر اسلام و فرزند بزرگوار اميرمؤمنان عليه السلام است. در جنگ هاى آن حضرت با قاسطين و مارقين و ناكثين شركت داشت و در سال 81 ه. ق. درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 32

ابوسفيان بن حارث

وى كه پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله بود، در سال 6 ه. ايمان آورد و به سال 20 هجرى در مدينه درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 32

اسماعيل بن جعفر

اوفرزند امام صادق عليه السلام بود كه با اهل وعيال خوددرمنطقه عُرَيض به سر مى برد و سرانجام در دوران حيات پدر بزرگوارش در سال 143 ه. ق. زندگى را بدرود گفت و در فاصله حدود 15 مترى قبور ائمه در بقيع به خاك سپرده شد. در طرح توسعه دولت سعودى و پس از احداث خيابان اباذر، قبر اسماعيل به داخل بقيع منتقل گرديد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 33

عثمان بن مظعون

وى از افاضل صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و سيزدهمين كسى بود كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورد. دوبار به حبشه هجرت كرد و در جنگ بدر شركت داشت و پس از بازگشت در بيست و دومين ماه هجرت درگذشت. عثمان بن مظعون نخستين مهاجرى بود كه در مدينه وفات يافت و در بقيع دفن شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 33

اسعد بن زراره

وى از بيعت كنندگان با پيامبر در عقبه و نخستين كسى بود كه به دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز جمعه را در مدينه اقامه كرد. او در سال اول هجرت و در حالى كه هنوز بناى مسجد النبى صلى الله عليه و آله به پايان نرسيده بود درگذشت. رسول خدا صلى الله عليه و آله بر جنازه او حاضر شد و وى را غسل داد و كفن پوشانيد و در حالى كه مى گريست او را در بقيع درون قبر نهاد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 33

خُنيس بن حُذافه

وى از هجرت كنندگان به حبشه و از نخستين اسلام آورندگان بود و بر اثر زخمى كه در جنگ بدر برداشت، سرانجام در سال سوّم ه. ق. به شهادت رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله بر جنازه اش نماز گزارد و او را كنار قبر عثمان بن مظعون در بقيع به خاك سپرد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 34

سعد بن معاذ

سعد از قبيله اوس و از صحابه بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله بود و در جنگ بدر پرچم دار اوسيان بود. در جنگ خندق مجروح شد و در آستانه شهادت قرار گرفت و سرانجام همزمان با غزوه بنى قريظه از دنيا رفت. پيامبر صلى الله عليه و آله بر او نماز گزارد و او را در بقيع، نزديك قبر فاطمه بنت اسد به خاك سپرد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 34

عبداللَّه بن مسعود

او از نخستين كسانى است كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورد و در خواندن و آموختن قرآن به مرتبه والايى دست يافت و در جمع آورى قرآن نيز نقش داشت. وى در سال 32 ه. ق. بدرود حيات گفت و در كنار قبر عثمان بن مظعون در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 34

ابوسعيد خُدرى

وى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله بودودر جنگ احد شركت داشت. داراى دو خصلت علم و شجاعت بود. پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله از راويان مناقب اهل بيت به شمار مى آمد. وى سرانجام در سال 64 يا 74 ه. ق. در مدينه وفات يافت و در نزديكى قبر فاطمه بنت اسد به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 35

مقداد بن اسود

او از صحابه جليل القدر رسول خدا صلى الله عليه و آله و مورد علاقه آن حضرت بود. در سال 33 ه ق. در سن 70 سالگى در جُرُف، سه مايلى مدينه درگذشت. جنازه اش را به مدينه حمل كرده، در بقيع به خاك سپردند.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 35

جابر بن عبداللَّه

وى از صحابه مشهور بود. در 19 غزوه شركت داشت. و سرانجام پس از 94 سال، به سال 90 ه. ق. درگذشت و در بقيع جاى گرفت.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 36

حكيم بن حِزام

وى پسر برادر حضرت خديجه عليها السلام بودكه درروز فتح مكه اسلام آورد و پس از سال 54 ه. ق. در مدينه درگذشت و در بقيع آرميد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 36

زيد بن ثابت

وى از جمع آورندگان قرآن بود كه در سال 45 يا 50 هجرى وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 36

اسامة بن زيد

وى در سال 54 ه. ق. در سن 57 سالگى در مدينه درگذشت.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 37

شهداى حَرّه

تعدادى از شهداى واقعه حَرّه نيز كه به دستور يزيد و توسط مسلم بن عقبه وسربازان وى به شهادت رسيدند، درقبرستان بقيع مدفون اند.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 37

عباس بن عبدالمطلب

عباس بن عبدالمطلب از شخصيت هاى بزرگ قريش و 2 يا 3 سال از رسول خدا صلى الله عليه و آله بزرگتربود. در مكه از اظهار ايمان خوددارى مى كرد، در سال دوم به همراه قريش با اكراه در جنگ بدر شركت جست، سپس به اسارت مسلمانان درآمد و با فديه آزاد گرديد وسرانجام در زمره بهترين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله درآمد.

پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله به امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام وفادار ماند و در سال 33 ه. ق. در زمان عثمان در مدينه درگذشت و در قبرستان بقيع دفن گرديد.

تخريب و بازسازى بقيع به روايت اسناد، ص: 21

اشعار

تخريب بقيع

گرد و غبار غم زده خيمه به سينه ام

من زائر قبور خراب مدينه ام

آن جا كه گريه ها همه خاموش و بي صداست

هر كس بميرد از غم آن سرزمين رواست

آن جا كه بغض سينه گلو گير مي شود

حتي جوان ز غربت آن پير مي شود

خاكش هميشه سرخ و هوايش غباري است

از گريه هاي فاطمه آيينه كاري است

اهل مدينه باب عداوت گشوده اند

بر اهل بيت ظلم فراوان نموده اند

هر كس دم از علي زده تخريب مي شود

صديقۀ مطهره تكذيب مي شود

دنبال بي كس اند كه تنهاترش كنند

صياد بلبل اند كه خونين پرش كنند

از نسل هيزمند و به آتش علاقه مند

تفريح شان تمسخر هر نالۀ بلند

در خواب هم نشان حيا را نديده اند

نيروي خويش را به رخ زن كشيده اند

بغض علي زبانه كشد از وجودشان

رنگ ريا گرفته همه تار و پودشان

روزي كه راه حضرت صديقه بسته شد

با ضربه اي حريم ولايت شكسته شد

ظلمي اگر كه هست

از آن لحظه حاكي ست

تصوير چادري ست كه در كوچه خاكي ست

امواج يك صدا دلم آزار مي دهد

گويا صداي صورت و ديوار مي دهد

گويا به گوش مي رسد از قصۀ فدك

آواي نيمه جان و ضعيف «علي كمك»

تصوير هر چه درد از آن صحنه شد بديع

يك گوشه اي ز غربت آن لحظه شد بقيع

اوراق خاطرات غيورانه نيلي است

هر چه كه هست صحنۀ يك ضرب سيلي است

بي درد مردمان زمان جان مرتضي

ما را رها كنيد بميريم زين عزا

روزي رسد ز سينه غم آزاد مي كنيم

همراه منتقم حرم آباد مي كنيم

گلدسته مي زنيم چونان صحن كربلا

گنبد بنا كنيم چونان مشهد الرضا

ما داغ دار سيلي ناحق مادريم

چشم انتظار منتقم آل حيدريم قاسم نعمتي *****

بنويسيد " حرم " كور شود چشم حسود

بنويسيد سر آرند ملائك به سجود

بنويسيد كه زيباست بدون گنبد

بنويسيد كه زيباست شبيه مشهد

سالياني ست كه با داغ بقيع ميسوزيم

فاني شعله ي عشقيم، جهان افروزيم

مژده بر ديده كه زائر شدني خواهد بود

مجلس هروله داير شدني خواهد بود

عاقبت چشم عدو نيز خزان خواهد ديد

عوض آنچه به ما رفت گران خواهد ديد

بنويسيد " بقيع " گريه به راه اندازيد

رخنه در سينه نماييد وَ آه اندازيد

قلمي دست بگيريد كه تشريح كنيد

غزلي ساخته آن را پُرِ تلميح كنيد

ب " يعني كه بسوزيم بر اين غربت عشق"

قاف " يعني قسمي هست كه بر تربت عشق"

خوردم و غصه ي ايام گريبان گيرم

شد و انگار همين بود همه قسمت عشق

ي " يعني يخ ما آب نشد تا امروز"

پشت ابر است يگانه رخ آن طلعت عشق

عين " عطريست كه در بين فضا پيچيده"

وه چه مستي دهد اين تربت خوش نكهت عشق

بنويسيد كه ما چشم به ره

دوخته ايم

...جزو زريّه ي كاشانه ي در سوخته ايم

توحيدشالچان ناظر

*****

با بي كسي و غربت و غم مي سازيم

با شيون و آه دم به دم مي سازيم

سوگند به آن چهار قبر خاكي

يك روز برايتان حرم مي سازيم

يوسف رحيمي

*****

مي رسد از مدينه بوي غم

فاطمه باز ديده گريان شد چونكه قب___ر چهار فرزندش

در حريم بقي____ع ويران شد

***

آتش كينه شعله ها دارد

از دل سر سپرده هاي يهود لعنت حق به هر چه وهابي

لعنت فاطمه به آل سعود

***

قص__د دارند ريشه را بزنند

صحبت از قب__رها بهانه بُوَد ريش__ه و بغض و كينه اينان

آت__ش و دود و تازيان_ه بُوَد

*** لعنت حق بر آن كساني كه

اولين شع__له را به پا كردند حق پيغمب______ر معظ___م را

با لگ___د پشت در ادا كردند

***

در مدينه ز بعد پيغمب___ر

ناله هاي بلن___د ممنوع است در مرام پلي___د اين مردم

زن زدن از امور مشروع است

*** گريه كردند آسماني ها

با نواي حزين_____هٔ زه___را به گمانم كه باز تازه شده

داغ مسمار و سي___نهٔ زه_را

***

بعد از آنكه زدند م____ادر ما را

كينه هاي قديم سر وا كرد كاش روزيِ هيچكس نشود

ضربِ سنگين سيليِ نامرد

***

كاش مهدي بيايد و با او

ريشه فتنه را براندازيم عاقبت بهرِ مادر سادات

گنبد و بارگاه مي سازيم

*** با نيابت ز قبر مادرمان

سوي ام البنين سلام كنيم

دست بر سينه در مقابل او

مثل عباس احترام كنيمش

قاسم نعمتي *****

دوباره كينه ي اهل مدينه طوفان شد

دوباره مادر ما فاطمه پريشان شد

بناي اهل مدينه عذاب زهرا بود

بناي فاطميّون در بقيع ويران شد

چهار سنگ نشان ِ چهار اقيانوس

هوا هواي غم و غصّه ي غريبان شد

نه زائري نه چراغي نه گنبد و صحني

نه روضه اي نه صدايي چه با عزيزان شد؟!

بيا عزيز دل فاطمه بساز حرم

كه خون

به قلب نبي ُّو علي وُّ قرآن شد

برو بقيع و بخوان روضه هاي آن كوچه

كه شانه ي پسري تكيه گاه جانان شد

بخوان از آن گل ياسي كه ارغواني شد

بگو چه ديد عمويت حسن كه گريان شد

بيا و روز بقيع را خودت رضايي كن

بيا كه خاك عموي تو العجل خوان شد

حسين ايماني

منبع:raoof.org

پيامك

نه قبله در تو كه قبله نماست در تو بقيع نه كعبه كعبه اهل ولاست در تو بقيع هزار مرتبه برتر از عرش حق هستي نياز خانه اهل سماء است در تو بقيع *** سلام من به مدينه، به آستان رفيعش به مسجد نبوي و به لاله هاي غريبش سلام من به علي و به حلم و صبر عجيبش سلام من به بقيع و چهار قبر ِ غريبش *** نشسته باز دلم پشت درب بسته آنجا گرفته باز دلم بهر قبر مخفي زهرا آخر يه روز شيعه برات حرم مي سازه حرم براي تو شه كرم مي سازه *** بشكند دستي كه ويران كرد اين گلخانه را درعزا بنشاند او ، شمع و گل و پروانه را *** بشكند دستي كه هتك حرمت اين خانه كرد شيعه را سوزاند و خون در قلب صاحبخانه كرد *** درون قلب جهان، انقلاب گشته بيا نفس، بدون تو همچون عذاب گشته بيا نظاره كن به فرا سوي مدينه و ببين حرم به دست حرامي خراب گشته بيا *** اين گلستان نبيّ بار دگر ويران شده چشم هاي منتقم، بار دگر گريان شده بعد تخريب بقيع و اين ستم در آن ديار گشت روشن، از چه قبر فاطمه پنهان شده *** يا رب چه حكمتى ست در

اين قطعه شريف مهمان غريب و بارگه ميزبان، غريب يا رب كرامتى! كه زنم بوسه بر بقيع سر را نهم به خاك و بگويم بر آن غريب *** دريغ و درد كه از ظلم دشمنان خدا خراب شد همه آثار بى شمار بقيع خراب كرد ستم، مشهد چهار امام كز آن شرف به سما يافت خاكسار بقيع *** گوش ده تا گريه زار على را بشنوى نيمه شب ها از دل خونين و حيران بقيع اين حريم عشق دارد عقده ها پنهان به دل شعله ها سر مى كشد از جان سوزان بقيع اى جهان آباد كن، برخيز و مهر و داد كن باز كن آباد از نو، كوى ويران بقيع *** جلوه جنت به چشم خاكيان دارد بقيع يا صفاى خلوت افلاكيان دارد بقيع گر حصار كعبه را جبريل دربانى كند صد چو موسى و مسيحا پاسبان دارد بقيع *** بشنو از اين قبرها بانگ اناالمظلوم را تا كه مهدي باز آيد، اين ندا دارد بقيع تا شود ثابت كه نور حق نمي گردد خموش گرچه ويران شد، جلال كبريا دارد بقيع *** شب كه تنها مي شود با خلوت روحاني اش اي مدينه ان_تظار ميهمان دارد ب_ق_ي_ع شب كه تاريك است و در بر روي مردم بسته است زائري چون مهدي صاحب زمان دارد بقيع *** گرچه مى تابد بر او خورشيد سوزان حجاز از پر و بال ملائك سايبان دارد بقيع مي توان گفت از گلاب گريه اهل نظر بى نهايت چشمه اشك روان دارد بقيع شب كه تنها مي شود با خلوت روحانى اش اى مدينه انتظار ميهمان دارد بقيع شب

كه تاريك است و در بر روى مردم بسته است زائرى چون مهدى صاحب زمان دارد بقيع *** قبور آل پيمبر، خراب و ويران است فرشتگان همگان اند سوگوار بقيع در اين مصائب عظمى ولىّ عصر بوَد شكسته خاطر و محزون و داغدار بقيع حراميان به حرم تا كه حاكم اند روا ست كه مسلمين همه باشند شرمسار بقيع *** در جهان، هم شأن و همتائي كجا دارد بقيع چونكه يك جا، چار محبوب خدا دارد بقيع نور چشمان رسول و، پور دلبند بتول صادق و سجاد و باقر، مجتبي دارد بقيع *** گرچه تاريك است، در ظاهر ندارد يك چراغ همچو ايوانِ نجف نور و صفا دارد بقيع سر به ديوارش زند هر كس از اين جا بگذرد در سكوتش ناله ها و گريه ها دارد بقيع *** در بقيع، اشك است كه سخن مي گويد و حال، گوياتر از قال است و چشم هاي اشكبار، ترجمان دل هاي داغدار و بي قرار است.

تخريب و بازسازي بقيع به روايت اسناد

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: تخريب و بازسازي بقيع به روايت اسناد/ علي قاضي عسكر، 1325.

مشخصات نشر: تهران: مشعر ، 1385.

مشخصات ظاهري: 168 ص.: مصور (بخشي رنگي)، نمونه ؛ 12/5×20 س م.

شابك: 6500 ريال : 964-7635-85-0

وضعيت فهرست نويسي: فاپا (چاپ دوم)

يادداشت: چاپ دوم.

يادداشت: كتابنامه به صورت زير نويس.

موضوع: زيارتگاههاي اسلامي -- عربستان سعودي -- مدينه.

موضوع: بقيع -- تاريخ -- اسناد و مدارك.

رده بندي كنگره: BP262/7/ق 2ت 3

رده بندي ديويي: 297/7635

شماره كتابشناسي ملي: م 84-15870

مقدمه

خداوند در قرآن كريم از عموم افراد بشر خواسته است تا در روي كره خاكي گردش كنند و با تاريخ و آثار گذشتگان آشنا شوند.

(قُلْ سِيرُوا فِي اْلأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلُ كانَ أَكْثَرُهُمْ مُشْرِكِينَ). [1].

اقوام و ملل دنيا خصوصاً آنها كه از تمدّني كهن برخوردارند، هميشه تلاش كرده اند تا تاريخ و آثار گذشته خود را حفظ كرده و از آن حراست و پاسداري كنند.

نگاه به تاريخ و حفظ آثار از دو جهت براي انسان ها سودمند است:

جهت اوّل اينكه از تجربه هاي سودمند و الگوهاي مثبت گذشته بهره گرفته آن را چراغ راه آينده خويش قرار مي دهند.

و دوّم با تجربه هاي تلخ و شكست ها و ناكامي هاي انسان ها در طول تاريخ آشنا شده، از دوباره تجربه كردن آنها پرهيز مي كنند.

قرآن كريم به هر دوي اينها توجّه كرده است، از يك سو مردم را به عبرت گيري از تاريخ فرا مي خواند، و از سوي ديگر آنها را به حفظ آثار تشويق مي كند. در بازگو نمودن داستان اصحاب كهف از مؤمناني سخن مي گويد كه براي جاودانه نمودن ياد اين جوانان غيرتمند و دين باور، تصميم گرفتند مسجدي بر روي قبور آنها بنا كنند.

(قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلي أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ

مَسْجِداً). [2].

در جرياني ديگر، ابراهيم خليل عليه السلام در كنار كعبه سرپناهي براي همسر و فرزندش هاجر و اسماعيل بنا مي كند. سپس همين مكان مدفن اسماعيل و هاجر مي شود و خداوند آن را مقدّس شمرده و حاجيان بر گرد آن در اطراف كعبه طواف مي كنند و حجر اسماعيل براي هميشه خاطره شكوهمند اين مادر و فرزند و ديگر مدفونين در آن مكان مقدّس را جاودانه نگه مي دارد.

ابراهيم اين پيامبر بت شكن، به هنگام بناي كعبه روي سنگي مي ايستد كه به قدرت خداوند جاي پاي او در آن سنگ مي ماند، و همين مسأله موجب مي شود تا خداوند اين اثر ارزشمند را نگهداري نموده، از مردم بخواهد نزد آن نماز بخوانند. (وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّي).

فرزندي تشنه از تشنگي پا به زمين مي سايد و خداوند با فرستادن جبرئيل و بخاطر ارج نهادن به عاطفه مادري هاجر، از زير پاهاي كودكش اسمعيل، چشمه زمزم را پديد مي آورد و آن را براي هميشه تاريخ نگه مي دارد تا اين خاطره مهم از حافظه تاريخ پاك نگردد.

قرآن از خانه هايي ياد مي كند كه پيامبران و صالحان در آنها مي زيسته اند و ياد آور پاكي ها، خلوص نيّت ها و بزرگي و عظمت آنها است (فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ...) [3].

و رسول خدا صلي الله عليه و آله در پاسخ سؤال كننده اي كه مي پرسد آيا بيت علي عليه السلام و فاطمه عليها السلام نيز در شمار همان خانه ها به حساب مي آيد؟

رسول خدا صلي الله عليه و آله در حالي كه اشاره به خانه علي و فاطمه مي

كرد فرمود: نعم من أفاضيلها. [4].

فرمود: آري و از بهترين آنها.

متأسفانه در زمان ما، آنگاه كه مسلمانان براي آشنايي با اين آثار و الگوهاي الهي به سرزمين وحي سفر مي كنند، با كمال تأسف آنها را ويران شده مي بينند و به ناچار اشك تأثر مي ريزند و با خود مي انديشند كه چگونه يك فكر غلط موجب از بين رفتن اينهمه آثار بزرگ و عبرت آموز شده است، چرا قبور اهل بيت عليهم السلام و گنبد و بارگاه هاي موجود در بقيع، اُحد، مقبرة المعلّي تخريب شده است؟ چرا از خانه امام صادق عليه السلام و امام سجّاد عليه السلام و ديگر صحابه جليل القدر رسول خدا صلي الله عليه و آله در مدينه و خانه خديجه كبري عليها السلام و محل ولادت كوثر رسول صلي الله عليه و آله زهراي بتول عليها السلام خبري نيست؟

چرا آثار به جا مانده از جنگ ها و نبردهاي افتخارآميز مسلمانان در دفاع از اسلام همه از بين رفته است؟

اين چراها همه بي پاسخ است زيرا مخاطبان كساني هستند كه مظاهر توحيد را، نشانه هاي شرك مي دانند و مسلمانان را با اين حربه زنگ زده متهّم به شرك مي كنند! و نگاه متحجرانه خوارج را به دين و آموزه هاي ديني، بار ديگر در مقابل افكار جهانيان به نمايش مي گزارند.

اين نوشتار تنها توانسته است گوشه بسيار كوچكي از آثار اين فكر متحجرانه و واپس گرا را ترسيم كند.

اميد آنكه در فرصتي ديگر بتوانيم گسترده تر به تمامي زواياي اين بحث بپردازيم.

مؤلّف

گنجينه تاريخ اسلام

اشاره

بقيع تنها يك گورستان نيست، بلكه گنجينه تاريخ اسلام است. قبور چهار امام معصوم شيعيان و نيز قبور همسران، دختران، برخي فرزندان، اصحاب،

تابعين و عمه هاي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و نزديك به ده هزار نفر از شخصيت هاي نامدار تاريخ اسلام در آنجا واقع است.

بقيع با اين همه عظمت، در عين حال غريب و مظلوم است. هر زائري كه به مدينه مي رود، با اولين نگاهش به اين گورستان، از شدت حزن و اندوه، اشك از ديدگانش سرازير و بي اختيار سر به ديوار گذارده و بر مظلوميت اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله مي گريد. اشكي كه در درون قطرات مرواريد گونه آن، بغض و خشم هدف داري نهفته است كه اگر حاجي بتواند همان جا فرياد برمي آورد كه چرا با اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله و افتخارات اسلام اين گونه برخورد مي شود؟ مردم در همه جاي دنيا از افتخارات ملي خود تجليل و تمجيد مي كنند و حتي براي سربازان گمنامشان، سنگ نشان و يادبود درست مي كنند، اما در بقيع حتي از گذاردن سنگي معمولي بر روي قبور آنان دريغ مي نمايند.

هر حاجي با خروج از مدينه، كوله باري از غم و اندوه را بر دوش كشيده و با بازگشت به ميهن خود، مظلوميت اهل بيت عليهم السلام را فرياد مي كند و نسل به نسل اين مظلوميت به ديگران منتقل مي گردد و به انتظار روزي به سر مي برند كه اين شام سيه به پايان رسيده و بقيع به پايگاهي براي شناخت و گسترش فرهنگ اهل بيت عليهم السلام و اصحاب و ياران رسول خدا صلي الله عليه و آله تبديل گردد.

پيشينه قبرستان بقيع به دوران قبل از اسلام مي رسد، ليكن در اسناد به روشني مشخص نيست كه قدمت آن به

چه تاريخي مربوط است و از چه زمان مردمان مدينه جنازه درگذشتگان خود را در اين گورستان به خاك مي سپرده اند؟

منابع تاريخي گواهي مي دهد كه پيش از هجرت، مردم مدينه اجساد مردگان خود را در دو گورستانِ «بني حرام» و «بني سالم» و گاهي نيز در منازل خود دفن مي كردند. [9].

گزارش منابع تاريخي گواه آن است كه با هجرت مسلمانان به مدينه، بقيع تنها قبرستان مسلمانان گرديده و به مرور زمان و با دفن اجساد تعدادِ زيادي از صحابه و تابعين و نيز همسران و دختران و فرزندان و اهل بيت رسول اللَّه صلي الله عليه و آله، از اهميت ويژه اي برخوردار شد. [10].

و رفته رفته گورستان هاي پيشين، به حالت متروكه در آمد و از ميان رفت. [7].

در روايت آمده است كه: رسول اللَّه صلي الله عليه و آله به دستور خداوند، كنار اين قبرستان حضور مي يافت و به مدفونين آن سلام مي كرد و براي آنان از خداوند آمرزش مي طلبيد. [8].

بقيع را از آن رو «بقيع الغرقد» ناميده اند كه نوعي درخت خاردار در آنجا مي روييده و نامش «غرقد» بوده است. [9].

سپس آن درخت از ميان رفت امّا نامش ماندگار شد.

برخي نيز گفته اند: بقيع غرقد نام زميني است كه نوعي درخت بلندِ توت آن را پوشانده باشد [10].

بقيع تا يكصد سال پيش، ديوار و حصاري نداشت، اما اكنون با ديواري بلند محصور گشته و از گذشته تاكنون مسلمانان از هر فرقه و مذهبي، پس از زيارت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به اينجا آمده، اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله و ديگر آرميدگان در اين گورستان را زيارت مي كرده اند.

قبور

امامان معصوم عليهم السلام و تعداد ديگري از دفن شدگان در بقيع نيز داراي قبّه و سايبان بوده، كه در حمله وهابيان تخريب گرديد و هم اكنون اين قبرستان، بدون سقف و خاكي است و تنها برخي از قبور آن با ديوارهاي سنگ چين شده مشخص و نسبت به ديگر قبرها ممتاز است.

مدفون شدگان در بقيع

اشاره

روبروي درِ كنوني، كمي به سمت راست، قبور مطهر چهار امام معصوم عليهم السلام قرار دارد:

امام حسن بن علي

امام مجتبي عليه السلام در نيمه رمضان سال سوم هجرت در مدينه زاده شد و از همان دوران كودكي مورد علاقه شديد رسول خدا صلي الله عليه و آله قرار گرفت، پس از رحلت آن حضرت، در كنار امير مؤمنان عليه السلام در همه عرصه ها حضور داشت و سرآمد مردم روزگار خود پس از پدر بزرگوارش بود، وي براي دفاع از اسلام و ولايت در جنگ هاي جمل، صفين و نهروان شركت جست.

پس از شهادت پدر، به امامت منصوب و حدود شش ماه خلافت كرد، سپس معاويه جنگي را بر آن حضرت تحميل نمود و به دليل اينكه مردم ايشان را تنها گذاشتند ناچار به پذيرش صلح نامه پيشنهادي از سوي معاويه گرديد و سرانجام به تحريك معاويه پسر ابو سفيان، در سال 50ه.ق توسط همسرش جعده دختر أشْعَث بن قيس، مسموم و به شهادت رسيد و در بقيع به خاك سپرده شد. كرامت، اخلاق و فضائل گوناگون آن حضرت موجب شده بود تا مردم ايشان را كريم اهل بيت بخوانند و محبوب قلوب مردم بود.

امام زين العابدين علي بن الحسين

امام سجاد عليه السلام در سال 38 ه. ق. در مدينه به دنيا آمد و در دوران امامت حسن بن علي عليهما السلام و پدر بزرگوارش حسين ابن علي عليهما السلام رشد يافت. در كربلا همراه پدر بود اما به خواست خداوند و به دليل بيماري شديدي كه در آن چند روز بر آن حضرت عارض گرديد، نتوانست سلاح در دست گيرد و از حريم دين و ولايت دفاع كند. آن حضرت پس از حادثه عاشورا همراه با ديگر بازماندگان كربلا به اسارت درآمد و ابتدا به كوفه و سپس به

شام منتقل گرديد.

از آن پس نزديك سي و چهار سال امامت كرد و سرانجام در سال 94 ه.ق به تحريك وليد بن عبدالملك مسموم و به شهادت رسيد و در كنار امام مجتبي عليه السلام در بقيع آرميد.

زهد و عبادت و كرم و بزرگواري آن حضرت زبان زد خاص و عام و دوست و دشمن بود.

امام محمد بن علي بن الحسين

امام باقر عليه السلام در سال 57 ه.ق به دنيا آمد و تا سال 94 ه.ق در كنار پدر بزرگوارش در مدينه زندگي كرد. پس از شهادت پدر به امامت و رهبري رسيد و شاگردان فراواني را تربيت كرد. وي در نشر معارف اسلامي و مكتب اهل بيت پيامبر عليهم السلام گام هاي بلندي برداشت.

از اين رو آن حضرت را «باقر العلوم» يعني شكافنده دانش ها لقب دادند. امام باقر عليه السلام در سال 114 و يا 117 ه.ق به تحريك هشام بن عبدالملك به شهادت رسيد و در كنار پدر بزرگوارش در بقيع به خاك سپرده شد.

امام جعفر بن محمد الصادق

آن حضرت در سال 80 يا 83 ه.ق به دنيا آمد و پس از شهادت پدر، رهبري پيروان اهل بيت عليهم السلام را بر عهده گرفت و در دوران حيات پر بار خود، هزاران شاگرد را در رشته ها و علوم مختلف تربيت كرد. منصور دومين خليفه عباسي بر آن حضرت به شدّت سخت گرفت و سرانجام در 25 شوال 148 ه.ق به تحريك وي، آن حضرت مسموم و به شهادت رسيد و در بقيع كنار جد و پدرش دفن شد.

عباس بن عبدالمطلب

در كنار قبور چهار امام از اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و آله دو قبر ديگر وجود دارد كه يكي از آنها قبر عباس بن عبدالمطلب عموي پيامبر صلي الله عليه و آله و ديگري قبر فاطمه بنت اسد مادر امير مؤمنان علي عليه السلام است.

قبور ائمه بقيع عليهم السلام:

1 - امام حسن مجتبي عليه السلام، 2 - امام سجّاد عليه السلام، 3 - امام محمّد باقر عليه السلام،

4 - امام جعفر صادق عليه السلام و نيز عباس بن عبدالمطّلب

عباس بن عبدالمطلب از شخصيت هاي بزرگ قريش و 2 يا 3 سال از رسول خدا صلي الله عليه و آله بزرگتر بود. در مكه از اظهار ايمان خودداري مي كرد، در سال دوم به همراه قريش با اكراه در جنگ بدر شركت جست، سپس به اسارت مسلمانان درآمد و با فديه آزاد گرديد و سرانجام در زمره بهترين ياران پيامبر صلي الله عليه و آله درآمد.

پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله به امير مؤمنان علي بن ابي طالب عليه السلام وفادار ماند و در سال 33 ه.ق در زمان عثمان

در مدينه درگذشت و در قبرستان بقيع دفن گرديد.

مزار فاطمه بنت اسد، مادر امير مؤمنان علي

كفالت رسول خدا صلي الله عليه و آله را به عهده گرفت سهم به سزايي در سرپرستي و خدمت به پيامبر صلي الله عليه و آله داشت. وي از آن چنان قداستي برخوردار گرديد كه به درون كعبه راه يافت و فرزندش علي بن ابي طالب عليه السلام را در آنجا به دنيا آورد.

هنگام رحلت او رسول خدا صلي الله عليه و آله به شدت متأثر گرديد، در تشييع جنازه اش حاضر و بر وي نماز گزارد و در حالي كه بر وي مي گريست او را در قبر نهاد.

قبور فرزندان رسول خدا

دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله

اشاره

در قبرستان بقيع سه تن از دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله به نام هاي زينب، ام كلثوم و رقيّه و نيز ابراهيم پسر آن حضرت مدفون اند:

زينب

بزرگترين دختر پيامبر صلي الله عليه و آله زينب بود كه از خديجه متولد شد. او با ابوالعاص بن ربيع ازدواج كرد و در سال هشتم هجري قمري بدرود حيات گفت.

ام كلثوم

ام كلثوم همسر عُتيبة بن ابي لهب بود. وي در سال سوم هجرت به عقد عثمان در آمد و در سال 9 ه.ق وفات يافت و در حالي كه پيامبر صلي الله عليه و آله بر او مي گريست در بقيع به خاك سپرده شد.

رقيه

رقيه در مكه به عقد عتبة بن ابي لهب و پس از وي به عقد عثمان درآمد. او به حبشه هجرت كرد سپس از حبشه به مدينه آمد و سرانجام در سال دوم هجرت بر اثر بيماري وفات يافت. برخي وفات او را سال چهارم هجرت ذكر كرده اند. پيامبر صلي الله عليه و آله دستور داد او را در بقيع به خاك سپردند.

ابراهيم

ابراهيم فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله در ذي الحجّه سال 8 ه.ق در مدينه از مادرش ماريه قبطيّه متولد شد. پيامبر صلي الله عليه و آله به وي علاقه شديد داشت و عاطفه نشان مي داد، اما او پس از يك سال و ده ماه از دنيا رفت و به دستور رسول خدا صلي الله عليه و آله، در كنار قبر عثمان بن مظعون در بقيع به خاك سپرده شد. محلّ ولادت او «مَشربه ام ابراهيم» لقب گرفت كه هم اكنون از آثار اسلامي مدينه به شمار مي آيد.

همسران پيامبر مدفون در بقيع

ام سلمه

وي در شمار نخستين گروندگان به اسلام بود و در سال 60 يا 61 ه.ق بدرود حيات گفت و در بقيع به خاك سپرده شد.

زينب بنت جحش دختر عمه پيامبر

وي ابتدا به عقد زيد بن حارثه درآمد و پس از آن كه زيد در سال پنجم هجرت او را طلاق داد، با رسول خدا صلي الله عليه و آله ازدواج كرد و سرانجام در سال 20 ه.ق در سن پنجاه سالگي درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

ماريه قبطيه

مادر ابراهيم، پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله است. وي در سال 16 ه.ق در مدينه در گذشت و در بقيع دفن گرديد.

زينب بنت خزيمه

وي همسر يكي از صحابه رسول خدا (عبداللَّه بن جحش) بود كه پس از شهادت او، به عقد پيامبر صلي الله عليه و آله درآمد و پس از دو يا سه ماه در حالي كه بيش از سي سال نداشت، در سال چهارم هجرت بدرود حيات گفت و در بقيع آرميد.

عايشه دختر ابوبكر

وي در سال چهارم بعثت به دنيا آمد و سه سال پس از مرگ حضرت خديجه، با رسول خدا صلي الله عليه و آله ازدواج كرد و در سال 57 يا 58 ه.ق درگذشت و در بقيع دفن شد.

حفصه دختر عمر بن خطاب

وي 5 سال قبل از بعثت زاده شد. ابتدا با خُنيس بن حُذافه ازدواج كرد و پس از درگذشت او به عقد پيامبر صلي الله عليه و آله در آمد و بنا به گفته واقدي، در سال 45 ه.ق در مدينه از دنيا رفت و در بقيع دفن شد.

ام حبيبه دختر ابوسفيان

وقتي عبيداللَّه بن جحش، شوهر ام حبيبه در حبشه نصراني شد، و از دنيا رفت، وي به عقد رسول خدا صلي الله عليه و آله درآمد و در سال 42 يا 44 ه.ق در مدينه درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

جويريه بنت حارث

وي در سال پنجم يا ششم هجرت و پس از غزوه بني المصطلق به ازدواج رسول خدا صلي الله عليه و آله درآمد و در سال 50 يا 56 ه.ق در مدينه وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

صفيه

او ابتدا به همسري «سَلاّم بن مِشْكم» درآمد و پس از مرگ شوهر با «كنانة بن ابي الحُقيق» ازدواج كرد، كنانه در جنگ خيبر كشته شد و صفيه اسير گرديد و رسول خدا صلي الله عليه و آله وي را آزاد كرد و به همسري گرفت. وي به گفته واقدي در سال 50 ه.ق در مدينه وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

سوده دختر زمعة بن قيس

وي همسر پسر عمويش «سكران بن عمرو» بود كه پس از وفات او، به عقد رسول خدا صلي الله عليه و آله درآمد. در سال 50 يا 54 ه.ق در مدينه وفات يافت و در بقيع دفن شد.

ريحانه بنت زيد

وي در سال ششم هجرت به عقد رسول خدا صلي الله عليه و آله درآمد و پس از حجة الوداع درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

قبر عمه هاي پيامبر

صفيه، دختر عبدالمطلب

وي همسر عوّام بن خُوَيلد و مادر زبير بود، در نبرد اُحد در شمار زناني بود كه به سوي احد آمد و بر شهادت حمزه مرثيه سرايي كرد و در جنگ خندق يك يهودي مهاجم را از پاي درآورد. وي در سال 20 ه.ق در حالي كه 75 ساله بود بدرود حيات گفت و در بقيع به خاك سپرده شد.

عاتكه، دختر عبدالمطلب

در برخي نقل ها آمده است كه عاتكه پس از آمدن به مدينه، در اين شهر وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد. برخي نيز نوشته اند كه عاتكه در مكه در گذشته و هرگز به مدينه نيامده است.

قبور ديگر زنان با فضيلت

ام البنين

ام البنين دختر حزام بن خالد بود كه به همسري علي ابن ابي طالب عليه السلام در آمد و از آن حضرت چهار پسر به نام هاي: عباس، جعفر، عثمان و عبداللَّه به دنيا آورد كه همگي همراه با حسين بن علي عليهما السلام در كربلا به شهادت رسيدند. ام البنين در مدينه وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

حليمه سعديه

وي مادر رضاعي پيامبر صلي الله عليه و آله بود. پس از آن كه در مدينه بدرود حيات گفت، در بقيع دفن گرديد.

ديگر مدفونين بقيع

عقيل بن ابي طالب

وي برادر امير مؤمنان علي عليه السلام و زاده فاطمه بنت اسد و از نظر سنّي بيست سال بزرگتر از آن حضرت بود. در راه گسترش اسلام فداكاري هاي بسياري از خود نشان داد و در دوران پيري نابينا شد. وي قبل از واقعه حَرّه در اواخر حكومت معاويه و يا اوائل حكومت يزيد درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

عبدالله بن جعفر

مادرش اسماء بنت عُميس بود. اسماء پس از آن كه همراه شوهرش جعفر به حبشه هجرت كرد، عبداللَّه و دو فرزند ديگرش محمد و عون را در آنجا به دنيا آورد. عبداللَّه در جنگ موته پدر را از دست داد و در طول حيات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سپس همراه با امير مؤمنان فداكاري هاي بسياري در راه گسترش اسلام از خود نشان داد. حضرت علي عليه السلام زينب كبري عليها السلام را به ازدواج او درآورد، يكي از فرزندانش به نام عون در كربلا به شهادت رسيد و دو فرزند ديگرش نيز به دست امويان در واقعه حرّه در مدينه به شهادت رسيدند. وي در سال 80 هجري قمري به سن 90 سالگي در مدينه درگذشت و در كنار عقيل در بقيع دفن شد.

محمد بن علي معروف به ابن حنفيه

او از شخصيت هاي معروف صدر اسلام و فرزند بزرگوار امير مؤمنان عليه السلام است. در جنگ هاي آن حضرت با قاسطين و مارقين و ناكثين شركت داشت و در سال 81 ه.ق درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

ابوسفيان بن حارث

وي كه پسر عموي پيامبر صلي الله عليه و آله بود، در سال 6 ه.ق ايمان آورد و به سال 20 هجري در مدينه درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

اسماعيل بن جعفر

او فرزند امام صادق عليه السلام بود كه با اهل و عيال خود در منطقه عُرَيض به سر مي برد و سرانجام در دوران حيات پدر بزرگوارش در سال 143 ه.ق زندگي را بدرود گفت و در فاصله حدود 15 متري قبور ائمه در بقيع به خاك سپرده شد. در طرح توسعه دولت سعودي و پس از احداث خيابان اباذر، قبر اسماعيل به داخل بقيع منتقل گرديد.

عثمان بن مظعون

وي از افاضل صحابه پيامبر صلي الله عليه و آله و سيزدهمين كسي بود كه به رسول خدا صلي الله عليه و آله ايمان آورد. دوبار به حبشه هجرت كرد و در جنگ بدر شركت داشت و پس از بازگشت در بيست و دومين ماه هجرت در گذشت. عثمان بن مظعون نخستين مهاجري بود كه در مدينه وفات يافت و در بقيع دفن شد.

اسعد بن زراره

وي از بيعت كنندگان با پيامبر در عقبه و نخستين كسي بود كه به دستور رسول خدا صلي الله عليه و آله نماز جمعه را در مدينه اقامه كرد. او در سال اول هجرت و در حالي كه هنوز بناي مسجد النبي صلي الله عليه و آله به پايان نرسيده بود درگذشت. رسول خدا صلي الله عليه و آله بر جنازه او حاضر شد و وي را غسل داد و كفن پوشانيد و در حالي كه مي گريست او را در بقيع درون قبر نهاد.

خنيس بن حذافه

وي از هجرت كنندگان به حبشه و از نخستين اسلام آورندگان بود و بر اثر زخمي كه در جنگ بدر برداشت، سرانجام در سال سوّم ه.ق به شهادت رسيد. پيامبر صلي الله عليه و آله بر جنازه اش نماز گزارد و او را كنار قبر عثمان بن مظعون در بقيع به خاك سپرد.

سعد بن معاذ

سعد از قبيله اوس و از صحابه بزرگ پيامبر صلي الله عليه و آله بود و در جنگ بدر پرچم دار اوسيان بود. در جنگ خندق مجروح شد و در آستانه شهادت قرار گرفت و سرانجام همزمان با غزوه بني قريظه از دنيا رفت. پيامبر صلي الله عليه و آله بر او نماز گزارد و او را در بقيع، نزديك قبر فاطمه بنت اسد به خاك سپرد.

عبدالله بن مسعود

او از نخستين كساني است كه به رسول خدا صلي الله عليه و آله ايمان آورد و در خواندن و آموختن قرآن به مرتبه والايي دست يافت و در جمع آوري قرآن نيز نقش داشت. وي در سال 32 ه.ق بدرود حيات گفت و در كنار قبر عثمان بن مظعون در بقيع به خاك سپرده شد.

ابوسعيد خدري

وي از صحابه رسول خدا صلي الله عليه و آله بود و در جنگ احد شركت داشت. داراي دو خصلت علم و شجاعت بود. پس از رحلت پيامبر صلي الله عليه و آله از راويان مناقب اهل بيت به شمار مي آمد. وي سرانجام در سال 64 يا 74 ه.ق در مدينه وفات يافت و در نزديكي قبر فاطمه بنت اسد به خاك سپرده شد.

مقداد بن اسود

او از صحابه جليل القدر رسول خدا صلي الله عليه و آله و مورد علاقه آن حضرت بود. در سال 33 ه.ق در سن 70 سالگي در جُرُف، سه مايلي مدينه درگذشت. جنازه اش را به مدينه حمل كرده، در بقيع به خاك سپردند.

ارقم ابن ابي ارقم

از نخستين گروندگان به اسلام بود و خانه اش در مكه مركز تبليغ و تعليم رسول خدا صلي الله عليه و آله گرديد. در بسياري از نبردها و حوادث صدر اسلام حضور داشت و سرانجام در سن 80 سالگي درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.

حكيم بن حزام

وي پسر برادر حضرت خديجه عليها السلام بود كه در روز فتح مكه اسلام آورد و پس از سال 54 ه.ق در مدينه درگذشت و در بقيع آرميد.

جابر بن عبدالله

وي از صحابه مشهور بود. در 19 غزوه شركت داشت. و سرانجام پس از 94 سال، به سال 90 ه.ق درگذشت و در بقيع جاي گرفت.

زيد بن ثابت

وي از جمع آورندگان قرآن بود كه در سال 45 يا 50 هجري وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

سهل بن سعد ساعدي

وي در سال 88 ه.ق پس از يك صد سال زندگي در مدينه درگذشت.

مالك بن انس

وي از ائمه چهار گانه اهل سنت و پيشواي مالكي ها است كه در ميان سال هاي 174 تا 179 ه.ق در مدينه وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد.

نافع المدني

او از بزرگان تابعين بود و در ميان سال هاي 117 تا 120 ه.ق در مدينه درگذشت و دركنار قبر مالك بن انس در بقيع به خاك سپرده شد.

نافع، شيخ القراء

وي يكي از قرّاء سبعه است كه حدود 70 سال براي مردم مدينه قرآن خواند. وي در سال 169 در مدينه وفات نمود و در بقيع آرميد.

اسامة بن زيد

وي در سال 54 ه.ق در سن 57 سالگي در مدينه درگذشت.

زيد بن سهل، ابوطلحه انصاري

او از صحابه رسول خدا صلي الله عليه و آله است كه در سال 34 ه.ق و يا در سال چهلم وفات رسول خدا صلي الله عليه و آله در مدينه درگذشت.

شهداي حره

تعدادي از شهداي واقعه حَرّه نيز كه به دستور يزيد و توسط مسلم بن عقبه و سربازان وي به شهادت رسيدند، در قبرستان بقيع مدفون اند.

مزار شهداي واقعه حرّه

برخي ديگر از چهره هاي معروف صدر اسلام كه در بقيع به خاك سپرده شده اند عبارتند از:

1 - عبدالرحمان بن عوف

2 - عثمان بن عفان

3 - سعد بن ابي وقاص

4 - ابوهريره

5 - صُهَيب بن سنان

6 - اُسيد بن حُضير

7 - حُوَيطب بن عبدالعُزّي

8 - رُكانة بن عبد يزيد

9 - عبداللَّه بن سَلام

10 - عبداللَّه بن عمرو

11 - ابوسلمة بن عبدالاسد

12 - عبداللَّه بن عتيك

13 - قتادة بن نعمان

14 - عمرو بن حَزم

15 - مخرمة بن نوفل

16 - عبداللَّه بن اُنيس

17 - براء بن معرور

18 - جُبير بن مُطْعِم

19 - مِسْطَح بن اُثاثه

20 - معاذ بن عَفْراء

21 - ابن عمرو بن نفيل

22 - مالك بن تيّهان

23 - ابوالسيد ساعدي

24 - محمد بن مَسْلمه

25 - عُوَيْم بن ساعده

26 - كعب بن عمرو

بيت الأحزان

در قسمت شمالي قبور ائمه بقيع، مكان كوچكي وجود داشته كه فاطمه زهرا عليها السلام پس از رحلت پدر بزرگوارش، به آنجا مي آمده و به شدت مي گريسته است. اين مكان به بيت الاحزان و يا مسجد فاطمه معروف بوده، و تا اوايل سده اخير بنايي داشته كه مردم در آنجا زيارت خوانده و نماز مي گزاردند.

توجه واليان به قبرستان بقيع

واليان مدينه در طول تاريخ، مقابر اهل بيت عليهم السلام، همسران پيامبر صلي الله عليه و آله، فرزندان و ياران پيامبر صلي الله عليه و آله و تابعين مشهور و مدفون در بقيع را، با سنگ نبشته هاي هنري و بناهاي عظيم و ضريح هاي ثمين و سيمين مشخص و در بازآفريني و بازسازي ها، پيوسته حراست و حفاظت از آنها را برعهده مي گرفتند... [11].

تا پيش از سلطه وهابيان بر حجاز، بيشترِ سفرنامه نويساني كه از مدينه ديدار داشته اند، گزارشي از قبّه ها و بناهاي ساخته شده بر روي قبور ائمه و ديگر صالحان و چگونگي آن را گزارش كرده اند.

تصوير برداران نيز تصاوير گويا و روشني از اين قبرستان و بناهاي ساخته شده در آن برداشته اند كه نمونه هايي از آن را «ابراهيم رفعت پاشا» در سال هاي 1318 تا 1325 ه.ق و نيز «محمد لبيب بك» در سال 1377 ه.ق از خود به يادگار گذاشته اند. [12].

تخريب آثار

اشاره

پس از تسلّط سعوديان بر حجاز، و با توجه به پيوند فكري و مذهبي آنان با محمد بن عبدالوهاب، در هر شهر و منطقه اي كه وارد مي شدند، آثار و ابنيه ساخته شده بر روي قبور بزرگان صدر اسلام را خراب و ويران مي كردند.

وهابيان، بار نخست در سال 1221 ه.ق بخشي از بناهاي قبرستان بقيع را ويران نموده و سپس با تكميل سلطه خود بر حجاز در شوال سال 1344 ه.ق كليه اين بناها و گنبدها و آثار را ويران و اموال و اشياء گران قيمت موجود در اين اماكن را به تاراج بردند و نه تنها در مدينه، بلكه در هرجا گنبد و بارگاه و زيارتگاهي بود، به ويراني آن اقدام كردند.

مرحوم

سيد محسن امين، ابعاد ويراني هاي وهابيان در حجاز را اينگونه بيان مي كند:

وقتي وهابيان وارد طائف شدند، گنبد مدفن ابن عباس را خراب كردند، چنانكه يك بار ديگر نيز اين كار را كرده بودند. آنان هنگامي كه وارد مكه شدند، گنبدهاي قبر عبدالمطّلب، ابوطالب و خديجه ام المؤمنين عليها السلام را ويران نمودند و زادگاه پيامبر صلي الله عليه و آله و فاطمه زهرا عليها السلام را با خاك يكسان كردند و آنگاه كه وارد جده شدند، گنبد و قبر حوّا را خراب كردند و به طور كلّي، تمام مقابر و مزارات را در مكه، جده، طائف و نواحي آنها ويران نمودند و زماني هم كه مدينه منوره را محاصره كردند، به ويران كردن مسجد و مزار [حضرت] حمزه پرداختند.

پس از تسلّط وهابيان بر مدينه منوره، قاضي القضات وهابيان، شيخ عبداللَّه بن بليهد، در رمضان 1344 ه.ق از مكه به جانب مدينه حركت و اعلاميه اي صادر و ضمن آن، جواز ويران كردن گنبدها و زيارتگاه ها را از مردم سؤال كرده بود، بسياري از مردم از ترس به آن پاسخ نداده و برخي نيز لزوم ويران كردن را خواستار شده بودند!

البته هدف او از اين اعلاميه و سؤال، نظرخواهي واقعي نبود، بلكه مي خواست در ميان مردم آمادگي ايجاد كند، چون وهابيان در هيچ يك از اعمال خود و در ويران كردن گنبدها و ضريح ها، حتي گنبد مرقد حضرت رسول صلي الله عليه و آله منتظر نظر مردم نبودند زيرا اين اعمال، پايه مذهب آنان است.

شاهد سخن آنكه، آنان پس از نشر اين اعلاميه و سؤال و جواب، همه گنبدها و زيارتگاه ها را در مدينه و اطراف

آن ويران كردند و حتي گنبد مضاجع ائمه اهل بيت عليهم السلام را در بقيع، كه قبر عباس عموي پيامبر صلي الله عليه و آله نيز در كنار آنها بود، خراب نمودند و ديوارها و صندوق ها و ضريح هايي كه روي قبرهاي شريف قرار داشت، همه را از بين بردند، در حالي كه براي آن، هزار ريال مجيدي هزينه كرده بودند. [13].

آنها در اين زيارتگاه ها، جز تلّي سنگ و خاك، به عنوان علامت باقي نگذاشتند.

از جمله تخريب ها، از ميان بردن گنبد مرقد عبداللَّه و آمنه، پدر و مادر حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و نيز مزار همسران آن بزرگوار و قبر عثمان بن عفان و قبر اسماعيل بن جعفر الصادق عليه السلام و قبر مالك امام دار الهجره و غير آن بود كه بيان همه آنها به طول مي انجامد و به طور خلاصه، تمام مزارات مدينه و اطراف آن و ينبع را خراب كردند و پيش از آن، قبر حمزه عموي پيامبر صلي الله عليه و آله و قبور بقيه شهداي احد را از بين برده بودند و از آنها جز مشتي خاك برجاي نمانده بود و كسي كه بخواهد قبر حمزه را زيارت كند، در صحرا جز تپه اي از خاك نمي بيند.

وهابيان از ترس نتيجه كارشان، از خراب كردن گنبد و بارگاه حضرت رسول صلي الله عليه و آله و كندن ضريح آن بزرگوار خودداري كردند وگرنه آنان هيچ قبر و ضريحي را استثنا نكرده اند، بلكه قبر پيامبر صلي الله عليه و آله از آن جهت كه بيشتر مورد احترام و علاقه مردم است، از ديدگاه آنها و از نظر دلايل وهابيان،

اولي به خرابي است و اگر از اين نظر خاطرشان جمع بود، حتماً قبر پيامبر صلي الله عليه و آله را نيز ويران مي كردند! بلكه پيش از مزارهاي ديگر، به تخريب آن اقدام مي كردند. [14].

ايوب صبري پاشا، تخريب قبور در حرمين شريفين را پيش از استقرار كامل دولت سعودي، اين چنين گزارش مي كند:

شريف غالب، پس از اطمينان يافتن به نفرستادن نيرو و امكانات لازم، به ناچار برادرش، شريف عبد المعين را به قائم مقامي خود برگزيد و مهمان سراي خويش - واقع در دامنه كوه جياد - را منهدم ساخت و دست زن و بچه اش را گرفته، رهسپار جدّه شد.

شريف عبدالمعين، جمعي از علماي مكه، چون شيخ محمد طاهر، سيد محمد ابوبكر مير غني، سيد محمد عطاسي و عبد الحفيظ عجمي را نزد سعود بن عبدالعزيز فرستاد و از او تقاضاي عفو و امان كرد (در سال 1218 ه.ق).

سعود تقاضاي شريف عبد المعين را پذيرفت و به همراه علمايي كه از مكه به نزدش آمده بودند و با سپاه گرد آمده، به سوي مكه معظمه حركت نمود.

سعود، قائم مقامي عبد المعين را پذيرفت و با صادر كردن فرمان هدم قبور و تخريب گنبدها و بارگاه ها، از ميزان قساوت و شقاوت خود پرده برداشت.

وهابي ها مي گفتند:

اهالي حرمين شريفين، به جاي خداوند يكتا، گنبد و بارگاه ها را مي پرستند. اگر گنبدها تخريب گردد و ديوارهاي مشاهد مشرّفه برداشته شود،تازه اهالي حرمين از دايره شرك و كفر بيرون آمده، در مسير پرستش خداوند يكتا قرار خواهند گرفت...!» [15].

وي در جاي ديگر مي نويسد:

سعود پس از محاصره طولانيِ شهر مدينه و پيدا شدن آثار تسليم مردم شهر،

شروطي براي آنان تعيين كرد كه در صورت پذيرش آنها، تعرّضي نسبت به اهل مدينه نداشته باشد. آن شروط عبارت بودند از:

1 - بايد پرستش پروردگار متعال بر اساس احكام و معتقدات آيين وهابيت انجام پذيرد.

2 - بايد احترام حضرت رسول صلي الله عليه و آله بر اساس معيارهايي كه از طرف پيشواي وهابيان معين و مقرر گشته، رعايت گردد.

3 - بايد گنبد و بارگاه همه مقابر و مراقدي كه در داخل مدينه منوره و يا در نواحي آن موجود است، تخريب گردد؛ يعني سقف و ديوارشان برداشته شده، همه آنها بدون ضريح و صندوق، صاف و به صورت پشت ماهي درآورده شود.

4 - همه بايد دين و آيين نياكان خود را ترك نموده، به دين و آيين وهابيت درآيند و پس از اين، براساس آيين وهابيت به احكام دين عمل نمايند.

5 - هركس بايد معتقد شود كه به محمد بن عبدالوهاب از سوي خداوند رحمان الهام شده، آيين او مذهب حق مي باشد و بايد او را به عنوان مجدّد دين و احياگر مذهب بشناسد.

6 - كساني كه در دين نياكان خود پايداري نشان دهند و آيين وهابيت را نپذيرند، بايد با ابراز خشم و غضب و اجراي جور و ستم در تنگنا قرار گيرند و اهانت و تحقير شوند.

7 - علمايي كه از پذيرش آيين وهابيت سرباز مي زنند را بايد به قتل برسانند و يا مخفيگاه آنان را به امراي وهابي گزارش كنند.

8 - وهابياني را كه براي حفاظت از حصار مدينه تعيين خواهند شد، به داخل حصار راه دهند.

9 - هرگونه امر و نهي كه از طرف وهابيان، در مورد مسائل

مذهبي و يا سياسي اعلام شود، هرقدر سخت و توان فرسا باشد، بايد از صميم دل پذيرا شوند و مو به مو اجرا كنند و در احترام فوق العاده امراي وهابيان بكوشند. [16].

سعود پس از پذيرش اين شروط از سوي مردم، تخريب گنبد و بارگاه قبور را به عهده خود مردم گذاشت و آنان نيز به دليل محاصره شديد اقتصادي و ستم هاي گوناگوني كه متحمّل شدند، بخشي از آن را پذيرفته و به اجرا گذاشتند.

ايوب صبري پاشا، متن نامه مردم مدينه، خطاب به سعود بن عبدالعزيز را نقل كرده كه در قسمتي از آن آمده است:

«... فرمان داده بوديد كه گنبدها و بارگاه هاي موجود بر فراز قبور مطهره را تخريب كنيم، آن را نيز به تبعيت از حديث مشهور انجام داديم. هر فرماني از طرف شما صادر شود، علي رغم خواسته اين و آن، در حق ما نافذ است...» [17].

«اين نامه به دست سعود بن عبدالعزيز رسيد، ليكن وي نمايندگان اهالي مدينه را به حضور نپذيرفت و بر شدّت تضييقات خود افزود و در لحظه ورود به مدينه منوره، دستور داد كه بايد بقاياي گنبدها و بارگاه ها به طور كامل ويران شود.

از دستورات اكيد سعود، اين بود كه بايد هر گنبدي به دست خادمين آن مرقد مطهر تخريب گردد. از اين رهگذر، خدمتگزاران اماكن متبركه به ناچار به اين جنايت هولناك اقدام مي كردند.

خادمان حرم مطهر حضرت حمزه سيدالشهدا، اظهار داشتند:

ما در اثر پيري و ضعف جسمي، قدرت هدم و تخريب نداريم.

سعود با نزديكان خاص خود، شخصاً به حرم مطهّر جناب حمزه رفت و به يكي از زورمندان وهابي كه او را در جسارت و گستاخي، با

يك قبيله برابر مي دانست، دستور داد كه بيل و كلنگ برداشته، بر فراز گنبد مطهّر برود. او نيز با تعبير «علي الرأس و العين» آمادگي خود را اعلام كرد و گستاخانه بر فراز گنبد مطهّر پا نهاد و كلنگ را با شدت تمام بر پرچمي كه برفراز گنبد در اهتزاز بود، فرود آورد. كلنگ از دست وي بيرون شد، توازن بدنش به هم خورد، از فراز گنبد به زير افتاد و در همان لحظه مرد (سال 1222 ه.ق).

سعود پس از مشاهده اين واقعه، از تخريب گنبد منصرف و پس از سوزانيدن درِ حرم، مردم را در ميدان مناخه جمع و براي آنان سخنراني كرد...» [18].

ايوب صبري پاشا در بخش ديگري از كتاب خود مي نويسد:

«هنگامي كه قافله شام چند منزل از مدينه دور شدند، سعود در محكمه حضور يافته، دستور داد كه همه زر و زيور و جواهرات گران بهاي موجود در روضه مطهر و گنجينه حرم نبوي را غارت كنند. سپس فرمان داد گنبدهايي را كه تاكنون تخريب نشده، منهدم سازند. فقط گنبد مطهر حضرت رسول صلي الله عليه و آله را بر اساس تقاضاي اهالي مدينه اجازه داد كه به همان حال باقي بماند...» [19].

سپس اهالي مدينه را در مسجد النبي صلي الله عليه و آله گرد آورد و براي آنان سخنراني كرد و در بخشي از آن گفت:

«... ايستادن در پيش روي رسول اللَّه صلي الله عليه و آله و سلام كردن به رسم سابق، در مذهب ما ممنوع است و اين نوع تعظيم و تجليل در مذهب وهابي، نامشروع است و چنين اقدامي از ديدگاه وهابي بدعت، زشت، ناپسند و ممنوع

است. كساني كه از پيشِ رويِ مبارك عبور مي كنند، بايد بدون توقف حركت كنند و فقط مي توانند در حال عبور بگويند: «السلام علي محمّد» و همين مقدار بنابر اجتهاد پيشواي ما كافي است.» [20].

عكس العمل ها

با انتشار خبر تخريب ابنيه بقيع، به خصوص آثار قبور پيشوايان معصومِ مدفون در آن قبرستان، افكار عمومي در ايران به شدت تحت تأثير قرار گرفت و شيعيان از خود واكنش هاي شديدي نشان دادند به گونه اي كه رييس الوزراي وقت، مجبور شد روز شانزدهم صفر را عزاي عمومي اعلام كند. متن بخش نامه به شرح زير است:

متحدالمآل تلگرافي و فوري است

عموم حكّام ايالات و ولايات و مأمورين دولتي:

به موجب اخبار تلگرافي، از طرف طايفه وهابي ها، اسائه ادب به مدينه منوّره شده و مسجد اعظمِ اسلامي را هدف تيرِ توپ قرار داده اند. دولت از استماع اين فاجعه عظيمه، بي نهايت مشوّش و مشغول تحقيق و تهيه اقدامات مؤثره مي باشد. عجالتاً، با توافق نظر آقايان حجج اسلامِ مركز، تصميم گرفته شده كه براي ابراز احساسات و عمل به سوگواري و تعزيه داري، يك روز تمام مملكت تعطيل عمومي شود، لهذا مقرر مي دارم، عموم حكام و مأمورين دولتي، در قلمرو مأموريت خود به اطلاع آقايان علماي اعلام هر نقطه، به تمام ادارات دولتي و عموم مردم، اين تصميم را ابلاغ و روز شنبه شانزدهم صفر را روز تعطيل و عزاداري اعلام نمايند. [21].

به دنبال اين بخش نامه، روز شنبه شانزدهم صفر (15 شهريور)، تعطيل عمومي شد و از طرف دسته جات مختلف تهران، مراسم سوگواري و عزاداري به عمل آمد و طبق دعوتي كه به عمل آمده بود، در همان روز،

علما در مسجد سلطاني اجتماع نمودند و دسته جات عزادار، با حال سوگواري، از كليه نقاط تهران به طرف مسجد سلطاني عزيمت كرده، در آنجا اظهار تأسف و تأثر به عمل آمد.

عصر همين روز نيز يك اجتماع چندين ده هزار نفري، در خارج دروازه دولت تشكيل گرديد و در آنجا خطبا و ناطقين، نطق هاي مهيّجي ايراد كرده و نسبت به قضاياي مدينه و اهانتي كه از طرف وهابي ها به گنبد مطهر حضرت رسول صلي الله عليه و آله به عمل آمده بود، اظهار انزجار و تنفّر شد. [22].

خبرنگار ديلي تلگراف، كه آن روز در مراسم حضور داشته، چنين گزارش داده است:

در وسط چهار راه، يك برج چوبي شش گوش، به ارتفاع 30 پا، كه با فرش پوشيده شده و بالاي آن پرچم سياهي در اهتزاز بود، برپا گرديد... حدود 25 هزار نفر از مردان سالخورده تا كودكان خردسال، پشت سر هم رج بسته، چهار زانو، در حال انتظار نشسته بودند... ورود مدرّس... با كف زدن و فرياد مسرّت مردم اعلام شد... مشاراليه از جمعيت تشكّر نمود و در ميان علما و نمايندگان مجلس قرار گرفت... ميرزا عبداللَّه، واعظِ معروف، كلام خود را با نعت پيغمبر و درود بر ائمه شروع كرد، ولي ناگهان صداي آرام و آهسته اش، صورت جدي به خود گرفت... و گفت: اگر شما اعلام جهاد كنيد [مردم] با سر و پاي برهنه و بدون سلاح، به مرقد پيغمبر اكرم شتافته، با دندان و ناخن هاي خود، دشمنان خدا را قطعه قطعه مي كنند. بيشترِ جملات حماسي او با گريه و زاري توأم بود. [23].

سخنراني مرحوم مدرس در مجلس

مرحوم مدرس، به مناسبت اين موضوعِ مهم، در روز

هشتم شهريور 1304 ه.ق مطابق با دهم صفرالمظفّر 1344 ه.ق در مجلس شوراي ملي، نطقي ايراد كرد و پس از بيان مقدمه اي چنين گفت:

«... ما خيلي جامع خودمان را از دست داديم. برادراني داريم در اكثر دنيا كه دول اسلامي، آن طوري كه بايد و شايد با آنها رفتار نكرده است و بالأخره يك وقت بيدار شده و هوشيار شويم و جامعه خودمان را حفظ كنيم. از آقاياني كه در تحت لواي اين قوم اند، سؤال مي كنم، چه وقت است آن وقت؟ از امروز بهتر؟ كيست كه آن لوا را بردارد و بگويد در اين موقع من لواي اسلام را برمي دارم و اين قوم را در تحت قوميت و در تحت جامع ديانت اسلاميه، قوميتشان را ترقّي مي دهم و حفظ مي كنم.

امروز از اين واقعه هايي كه استماع فرموده ايد، اگرچه به آن درجه كه بايد اطمينان پيدا شود، هنوز نشده است كه حادثه از چه قبيل است و تا چه مرتبه است؟ البته دولت مكلّف است تحقيقات كامل بكند و به عرض مجلس برساند، وليكن عرض مي كنم: امروز اهل ايران يك قسمت از قسمت هاي دول اسلامي است، بلكه مي توان گفت كه قسمت بزرگ دول اسلامي است. بايد امروز اين جامعه در تمام دنيا خودشان را معرفي كنند كه ملت و دولت ايران قدم برمي دارند كه اين جامعه را حفظ كنيم و خودمان را به بركت اين جامعه نگاهداري كنيم.

دولت تقاضاي كميسيون از مجلس نمود، البته وظيفه شان هم همين بود كه پيشنهاد تقاضاي كميسيون بفرمايند، البته مجلس هم مساعدت خواهد نمود و به عقيده بنده، تمام فكر را بايد صرف اين

كار كرد و بايد يك قدم هايي كه مقتضاي حفظ ديانت و حفظ قوميت و حفظ مليت خودمان است، در اين مورد برداريم و هيچ كاري و هيچ چيزي را مقدم بر اين كار قرار ندهيم و نگذاريم كه اين مسأله زيادتر از اين، اسباب خرابي جامعه شود كه مبادا يك ضرر عظيم تري بر ما مترتب گردد و خداي نخواسته حال ما از اين روزي كه هستيم بدتر شود. و زياده بر اين، چيزي عرض نمي كنم.» [24].

مرحوم مدرس، پس از ايراد سخنراني در مجلس، مسأله تشكيل كميسيون ويژه براي پيگيري موضوع را به شكل جدي دنبال مي كند.

نامه ها و تلگراف هاي علما و مراجع

مراجع، علما و حوزه هاي علميه نيز پيوسته با ارسال نامه و مخابره تلگراف، خواستار برخورد قاطع با عوامل تخريب قبور اماكن متبركه هستند. مرحوم آيت اللَّه سيد ابوالحسن اصفهاني، تلگرافي به آيت اللَّه شيخ محمد خالصي در كاظمين مخابره كرده و او نيز بلافاصله مسأله غارت وهابيان را به اطلاع مرحوم مدرس مي رساند. [25].

مدرس در پاسخ آيت اللَّه خالصي نوشت:

اگر لازم باشد، اطلاع دهيد من با گروهي از مردم ايران حركت خواهيم كرد. [26].

به دنبال ارسال پاسخ مرحوم مدرس، در عراق شايع شد كه مدرس از تهران حركت كرده و حدود 200 هزار نفر نيرو آماده شد. [27].

واكنش ديگر مسلمانان

مسلمانان مناطق ديگر نيز انزجار خود را از اين عمل ننگين، به تهران اعلان كردند و خواستار اقدام جدّي شدند.

مردم قفقاز با ارسال عريضه از تفليس براي نمايندگان مجلس شوراي ملي، از آنان خواستند با توجه به جسارت و بي ادبي هايي كه طايفه ضالّه وهابي ها و رييس مردود آنها ابن سعود، نسبت به اماكن متبركه و مراقد مقدسه نموده است، رييس دولت ايران پيشقدم شده، با ساير دول اسلامي هم كه البته وظيفه خود را خوب مي دانند، كمك فرموده، اين منبع فساد و دشمن حق و انصاف را ريشه كن و خاك پاك را از لوث وجودشان تطهير فرمايند. [28].

علاوه بر مسلمانان منطقه قفقاز، از مناطق ديگر، مانند مسلمان هاي تمام جماهير متحده؛ يعني آذربايجان، ازبكستان، تركمنستان، قزاقستان، تاتارستان، ياشقيرستان، قزاقان و اتباع دول ايران، تركيه، افغانستان، چين، مغولستان هم با ارسال تلگرافي اعلام نمودند كه:

چون مكه معظمه و مدينه منوّره با يادگارهاي مقدس خود، متعلق به تمام مسلمين مي باشد، پس بايد تمام دول جهان اسلام بر حفظ و

حراست اين اماكن مقدس بكوشند. [29].

واكنشِ سردار سپه

با توجه به شدّت اعتراض ها، سردار سپه در مجلس قول داد تا شخصاً به اين موضوع رسيدگي كند [30] ليكن اسناد و مدارك نشان مي دهد كه وي هيچگونه اقدام مثبتي انجام نداده است. به عنوان مثال، سيد محمدعلي شوشتري، نماينده گرگان در مجلس شوراي ملي، در جلسه 198 مجلس پنجم مي گويد:

«اخيراً بي سيم از قول نماينده ابن سعود، يك چيزهايي توي اين مملكت منتشر كردند. اگر حقيقتاً اصل قضايا واقع نشده است، كميسيون محترمي كه رييس محترم دولت آمده است، اظهار كرده است و مجلس معين كرد، كميسيون محترم اين قضيه را تكذيب بفرمايند و اگر واقع شده است و براي نظريات سياسي براي آن احساسي كه در مسلمانان ديگر توليد شد كه دست هيچ متجاوز و متجاسري نبايد به مكه و مدينه دراز شود...» [31].

واكنش مسلمانان هند

انعكاس وقايع مجلس ايران، در هند نيز تأثير گذاشت. آقاي شوكت علي، منشي افتخاري كميته مركزي خلافت هند، در مراسله اي براي زعماي ايران چنين نوشت:

«اينك در هر كشور اسلامي، مردِ توانايِ نيرومندِ شجاعِ متديّني، سكان كشتي ملك را در كف گرفته و آن را به سوي مقصد جلال و شكوه سوق مي دهد، واقعاً وقتي كه چنين مطالب و تفاصيل خوبي راجع به برادران ايراني خود مي شنويم و مشاهده مي كنيم كه رخوت ديرين را از سر برون نموده و حاضر شده اند براي ترقي وطن، به هرگونه فداكاري قيام نمايند، مسرت و خوشوقتي ما به وصف نمي گنجد... عنقريب... كنفرانسي از مسلمانان دنيا تشكيل خواهيم داد و براي اينكه حجاز مقدس، سرچشمه نور و تربيت اسلامي گردد و آخرين علايم و امارات نفوذ غيراسلامي از آن محو شود،

از جميع ممالك اسلامي دعوت خواهيم كرد كه نمايندگان مسؤول خود را براي حضور در آن گسيل دارند... ما مي خواهيم يك جمهوري اسلامي، از حجازيان منتخبه با كمك و مساعدت و مشورت مؤتمر (كنفرانس) اسلاميه، اداره امور داخلي عادي را بچرخاند.» [32].

سرپرست اتباع و حجاج ايراني

در آستانه سقوط حكومت هاشمي در حجاز، در تاريخ شانزدهم تيرماه 1303 ه.ق منتخب الدوله به سِمت سرپرست اتباع و حجاج ايراني منصوب و وارد مكه گرديد، ليكن پس از روي كار آمدن عبدالعزيز و انتشار اخباري مبني بر تخريب اماكن مقدس دو شهر مكه و مدينه و نگراني هايي كه در كشورهاي اسلامي به خصوص ايران به وجود آمد و از آنجا كه هنوز حكومت سعوديان استقرار لازم را نداشت، عبدالعزيز اين اخبار را تكذيب و از دولت هاي اسلامي مي خواست تا نمايندگاني را براي پيگيري موضوع به حجاز اعزام دارند. ايران از جمله اولين كشورهايي بود كه هيأتي مركب از غفار خان جلال السلطنه (وزير مختار ايران در مصر) و حبيب اللَّه خان هويدا به حجاز اعزام كرد و اين هيأت در تاريخ 24 / 6 / 1304 ه.ق وارد جده گرديد. [33].

عبدالعزيز پذيرايي گرمي از اين هيأت به عمل آورده و براساس گزارش هويدا اظهار تمايل زيادي به نزديكي با ايران از خود نشان مي داد، هويدا در اين زمينه چنين مي نويسد:

«... يك شبانه روز در بحره متوقف و دو دفعه با ابن سعود ملاقات شد. فوق العاده احترام و محبت نمود و هر دفعه خيلي اظهار ميل به تقرب به دولت عليّه مي كرد و مي گفت: ما با دولت ايران همجواريم و به قدر سي هزار شيعه در نجد

و احساء نزد من هستند، مي توانيد از آنها تحقيق نماييد، آنچه در حق ما شهرت مي دهند، اكثر تهمت و افترا است. ان شاءاللَّه شما به مدينه رفته، خواهيد ديد كه آنچه گفته اند دروغ است! من صريحاً به شما مي گويم و شما هم به دولت عليّه بنويسيد كه من حرمين شريفين را به جان و مال و اولاد خود حافظ و حارس ام. مهدومات مكه نيز قبل از ورود من بوده است.» [34].

عبدالعزيز در اينجا، موضوع تخريب قبور را به ديگران نسبت داده، ليكن در ملاقات ديگري كه هويدا با وي داشته، چنين اظهار مي كند:

«... بلي، وهابي ها اعتقاد به تعمير قبور و قبه ها ندارند و بدعت مي دانند و «خير القبور الدوارس» را حديث معتبر مي شناسند. مع هذا بعد از ورود خودم، فوراً جلوگيري كرده ام و حاليه نيز با كمال اصرار و الحاح منتظرم كه دول و ملل اسلامي نماينده هاي خود را بفرستند و در امور حجاز قراري دهند و براي تعمير اين قبور نيز اگر مصمم شوند، مخالفت نمي كنم، سهل است، مساعدت خواهم كرد...» .

وي همچنين در باره شيعيان نجد مي گويد:

«... قريب بيست - سي هزار رعاياي شيعي مذهب، در نجد و احسا دارم، سؤال كنيد، همگي در نهايت آزادي و آسودگي و راحتي مشغول كسب و كار خود هستند و هيچ فشاري، نه مذهبي و نه غير مذهبي، بر آن ها نبوده و نيست...» [35].

همانگونه كه در گزارش هاي پيشين گذشت، عبدالعزيز به لحاظ مشكلاتي كه در آغاز راه با آن روبرو بوده، تلاش مي كند ضمن پافشاري بر اعتقاد وهابيان به تخريب قبور، آن را به نوعي به ديگران نسبت داده

و با آوردن نمايندگان كشورهاي اسلامي به حجاز در تثبيت حكومت خويش تلاش كند و با وقت كشي، آرام آرام به سوي استقرار حكومت خود گام بردارد.

دو ديدگاه

آقاي سيّدعلي موجاني در رابطه با تشكيل كميسيوني با عنوان «كميسيون دفاع از حرمين شريفين» ، كه به اصرار مدرس تشكيل شد، مي نويسد:

دو ديدگاه مشخص در ميان رجال سياسي آن عهدِ ايران به چشم مي خورد:

1- گروهي كه سيد حسن مدرس در رأس آنها قرار داشت، كه خواهان نمايندگان دول مسلمان به منظور حفظ حرمين شريفين و مقابله با اقدامات وهابي ها بودند.

2- گروه دوّم، كساني كه در رأس اركان اداري - سياسي كشور قرار داشتند و از نظريه هويدا مبني بر اعزام نماينده اي به كنفرانس خلافت اسلامي، كه توسط وهابي ها برگزار مي شد، جانبداري مي نمودند.

در حالي كه گروه اول، حتي حاضر به شناسايي وهابي ها نبودند، دسته دوم باب مكاتبه و مراوده با ايشان را نيز گشوده بودند.

اين رويارويي مي رفت تا آشكارا به نفع مجلسيان تمام شود، ليكن متأسفانه دوره پنجم قانون گذاري در ساعت 5 / 3 بعد از ظهر پنج شنبه 22 / 11 / 1304 به اتمام رسيد و روزنامه ناهيد درباره پايان اين دوره مجلس نوشت:

«...إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ... در و دولاب و اثاثيه و مخازن مرحوم، مطابق وصيت، از طرف متولي باشيِ دوم، آقاي ارباب كيخسرو مهر و موم شد. رحمةاللَّه عليه برحمةٍ واسعة» .

عدم همكاري با سعودي ها

اين حادثه سبب شد تا در عمل، از امكان فعاليت هاي مدرس كاسته شود و متأسفانه به دليل سانسور شديد مطبوعات و فقدان اسناد و مدارك لازم، ارزيابي و قضاوت آنچه در اين دوره فترت رخ داده است، با مشكل روبه رو مي گردد.

پاره اي اسناد پراكنده موجود در بايگاني وزارت امور خارجه جمهوري اسلامي ايران، مبيّن اين واقعيت است كه ظاهراً مخالفت مدرس با حضور

در كنفرانس خلافت اسلامي شدت گرفته و همين امر سبب ترديد شيعيان برخي از كشورهاي ديگر شده بوده است. [36].

با انتشار فتواي جمعي از علماي وهّابي، داير بر وجوب ويراني قبور و عدم زيارت اماكن مقدسه و انعكاس آن به ايران، موجي از خشم و نفرت، جهان اسلام را فراگرفت و سبب شد تا بسياري از كشورهاي مسلمان، به دعوت مدرس، از حضور در كنفرانس چشم بپوشند. وي گفته بود:

«بنده تصور نمي كنم كه اجتماع حقيقي از طرف ملل و دول اسلامي بشود؛ مثلاً از سوريه تا به حال هنوز جواب به او (ابن سعود) نداده اند و گمان نمي رود كسي برود، مگر اينكه از سوري هايي كه در مكه هستند در انجمن حاضر شده... از عراق و فلسطين و الجزاير و ريف و تونس و تركيه و افغان و غيرهم هيچ آثاري نيست.» .

تشكيل كنگره خلافت

ليكن با تلاش هايي كه صورت گرفت، كنگره خلافت در اول ذي قعده 1344 ه.ق/13 مه 1926 با حضور گروهي اندك آغاز شد. در جلسه دوم، شيخ خليل خالدي، قاضي القضاة سوريه پيشنهاد كرد در خصوص ارتباط و اتصال با ساير كشورهاي مسلمان، به خصوص ايران مذاكره شود. اما هنوز كنگره در جريان بود كه علماي نجف اطلاع دادند وهابيون به بقيع حمله نموده اند. [37].

تشكيل كميسيون حرمين شريفين

در نتيجه اين خبر، جمعي از علماي تهران؛ از جمله مدرس، با تشكيل جلسه اي در منزل امام جمعه خويي تصميم گرفتند تا كميسيوني براي رسيدگي به وقايع پيش آمده در محل مجلس، با حضور سيد حسن مدرس، امام جمعه خويي، امام جمعه تهران، بهبهاني، آيت اللَّه زاده خراساني، حاج ميرزا محمدرضا كرماني، مستوفي الممالك، وثوق الدوله، محتشم السلطنه، مشير الدوله و احتشام السلطنه تشكيل شود و با بررسي پرونده هاي موجود در وزارت خارجه و دفتر شاه، تصميمات لازم در اين خصوص اخذ شود.

نخستين جلسه اين كميسيون، روز بعد تشكيل شد و در اين جلسه است كه مدرس به مستوفي الممالك پيشنهاد مي كند تا در اين شروط حساس عهده دار مقام رياست وزرا گردد.

تصميم مهم ديگر كميسيون تكليف، صدور ابلاغيه اي به وزارت دربار بود كه تمام بخش هاي وزارت امور خارجه را مكلف مي كرد تا تمام امور مربوط به حرمين را تنها پس از اطلاع كميسيون مجري دارند.

همچنين مقرر شد تا نام كميسيون، به كميسيون دفاع حرمين شريفين تبديل شود و از مخبر السلطنه، مستشار الدوله و ممتاز الدوله نيز براي حضور در جلسات، دعوت به عمل آيد.

دولت وهابي در واكنش نسبت به اقدامات كميسيون، فعاليت گسترده اي را آغاز كرد. شيخ رشيد

رضا، صاحب امتياز مجله المنار، شرح مفصلي در روزنامه هاي مصر منتشر و از دولت عليّه ايران به زندقه ياد كرده و در مقابل اين خدمت 4000 ليره طلا دريافت نموده، به مكه معظمه متوجه شد و مجلس درس مفصلي در صحن كعبه معظمه داير كرده، اراده ابن سعود را به دست گرفت.

روي تند اين تبليغات بيشتر متوجه جناح مذهبي ايران، به رهبري مدرس بود، چرا كه بررسي اسناد، نمايانگر اين حقيقت است كه روابط دربار پهلوي و ابن سعود كاملاً دوستانه بوده است.

در يكي از اسناد آمده است:

«در موقع تاجگذاري بندگان، اعلي حضرت، قوي شوكت همايون شاهنشاهي، ابن سعود تلگراف تبريك عرض نموده بود. اولياي دولت عليّه به جاي اينكه جواب آن را به توسط وزارت جليله امور خارجه يا به توسط دربار به سلطان نجد مخابره فرمايند، آقاي عين الملك (هويدا) را با مأموريت رسمي به مكه اعزام فرمودند كه مراتب محظوظيت خاطر مهر مظاهر همايوني را به ابن سعود ابلاغ نمايد.» . [38].

ترديد در ميان رجال سياسي ايران، براي اتخاذ يك موضع اصولي در باره اين واقعه، هر آن شدت پيدا مي كرد. كميسيون به رهبري مدرس، با تحت فشار قرار دادن مستوفي الممالك، رييس الوزرا، او را واداشت تا به انتشار اعلاني تحت عنوانِ «به اهالي مملكت و عموم مسلمين اعلام مي شود» ، اعتراض رسمي دولت خود به اقدامات وهابي ها را آشكار نمايد. دولت در اين اعلاميه از تمام ملل اسلاميه تقاضا مي كند كه در يك تجمع عمومي، ملل اسلامي مقدرات حرمين شريفين را حل و تسويه نمايند. [39].

هيأت علميه نجف كه به موازات كميسيون حرمين شريفين تشكيل شده بود،

در اين زمان با ارسال تلگرافي براي سيد حسن مدرس و ديگران، ضمن انزجار از عمليات وهابيان، آمادگي خود را براي حفظ نواميس اسلام اعلام مي نمايد.

مدرس در پي اين وقايع، با برگزاري مجلسي در مسجد مروي تهران بر منبر رفته، شرح مبسوطي از فجايع و عقايد سخيفه وهابي ها داده، خواهان اتحاد جامعه اسلامي مي شود.

با افتتاح دوره ششم قانون گذاري و علي رغم مشكلات داخلي موجود، كماكان فكر و ذهن مدرس و اطرافيانش، پيگيريِ موضوعِ حرمين شريفين مي باشد.

بهبهاني در سخنان پيش از دستور خود، با اشاره به بي توجهي ملل مسلمان نسبت به تهديدات كفار، چنين نتيجه مي گيرد:

«تا كي بي حالي؟! تاكي بي اعتنايي؟! تا كي مسامحه...؟! قلوب هريك از مسلمانان ايراني را مملو از خون (كرده اند)...! مي خواهند يك صفوف جديدي به ملل اسلامي... بيفزايند...، ايران كه هم از نقطه نظر سياسي و هم از نقطه نظر مذهبي، از جميع فِرَق اسلامي بايستي علاقمندتر باشد، در چه حال است؟! آقا بالا سرها، قيم ها، متولّي ها، سياستمدارها، صاحب اختيارها، بالأخره آنها كه هميشه خود را همه چيز و ديگران را ناچيز مي شمارند، در اين موقع مهم سياسي و ديانتي، در اين موقع حياتي، در اين مدت مديد (تقريباً يك سال) چه كرده اند؟! جمعي مشغول تكذيب، جماعتي بي خيال، چند نفر مشغول كار، ولي چكار؟ نشستند و گفتند و برخاستند. از هركس پرسيدم، گفتند: مشغول مذاكره هستيم. خلاصه تاكنون چه كرده اند؟! حرف زده اند! حرف خالي و بي فايده!» .

او سپس پيشنهاد مذاكره با نمايندگان كشورهاي مسلمان را براي انعقاد يك كنفرانس بين المللي مي دهد تا در آن آينده سياسي حجاز مشخص شود و پيشنهادي با قيد دو فوريت تقديم مجلس مي

كند. اين پيشنهاد در واقع قانوني كردن كميسيون دفاع حرمين شريفين است، ليكن پيشنهاد او با عكس العمل شديد رييس الوزرا و بعضي از نمايندگان روبرو مي شود. بررسي نسخه منحصر به فرد دستنويس مذاكرات مجلس، روشن مي سازد كه در اين سازمان، سانسور شديدي بر مطبوعات اعمال مي شده است؛ «نظميه، حتي نطق وكلا را سانسور مي كند و نمي گذارد در روزنامه ها نوشته شود. نظميه فقط كارش اين است كه اداره سانسور درست كند كه هرچه نوشته مي شود سانسور بكند. [40].

سرانجام براثر «تعقيب مذاكرات قبل از دستور» و پا فشاري اعضاي كميسيون، پيشنهاد بهبهاني با امضاي 22 تن؛ از جمله مدرس، به عنوان ماده واحده در مجلس مطرح مي شود. علي رغم مخالفت بعضي نمايندگان، كه آيا كميسيون توانايي انجام اقدامي عملي را دارد يا خير؟ مدرس در دفاع از ماده واحده مي گويد:

«عقيده ما اين است كه از براي مملكت ايران خيلي نافع است؛ سياستاً و عظمتاً و بايد در صدد انجام آن مسأله برآييم كه به عبارت اخري، مركزيت دادن ايران است به جهت اين مسأله. ما همه شركت داريم، ليكن ايران كه دولت بزرگ اسلام است، براي مركزيت دادن به اين مسأله كه منظور نظر تمام است، البته مجلس شوراي ملي احق و اولي است كه در اين مسأله شركت كند... اما نمي توانم بگويم اين مسأله به اين بزرگي نتيجه اش يك ماهه و دو ماهه، يك ساله مي شود. مسأله به قدري بزرگ است كه بايد يك سال، دو سال هم تعقيب كرد تا ان شاء اللَّه الرحمان (نااميد نيستيم) نتيجه خوبي بگيريم.» [41].

اسناد و مدارك ناقص موجود، حكايت از آن

دارد كه اين ماده واحده به تصويب رسيد، اما ظاهراً فشار زيادي بر اين جناح مجلس وارد آمد، به طوري كه تقريباً يك ماه پس از اين، مدرس در تاريخ 7 / 8 / 1305 در راه مدرسه سپهسالار (شهيد مطهري) ترور شد و اگر چه از اين توطئه جان سالم به در برد، اما نتوانست لااقل در 10 جلسه مجلس حضور يابد.

متأسفانه فقدان اسناد و مدارك سبب شده تا پس از اين واقعه، ديگر اطلاعي از نتيجه اقدامات كميسيون و فعاليت هاي مدرس در اختيار نداشته باشيم.

تنها يك سند كه تاريخ تقريبي آن، سال 1345ه.ق / 1305 ه.ش است، تا حدي فشار حاكم بر جناح مدرس را روشن مي كند. در اين سند، ميرزا مهدي زنجاني، از يكي از تجّار (تهران) مي خواهد تا پيام او را به مدرس ابلاغ كند كه:

«چنانچه يك اقدامي از طرف دولت ايران نشود، اسباب سرشكستگي مسلمين و موجب توليد مفاسد خواهد شد. اين كاغذ را به شما محرمانه نوشتم... شهد اللَّه تعالي، مي ترسم اين قضيه (حمله وهابي ها) تعاقب شود و بالمره موجب تباهي مسلمين شود.» .

مدرس در حاشيه اين نامه، تنها به نگارش بيتي بسنده مي كند كه خود نشانگر دشواري هاي موجود و مسائل پشت پرده است:

از قيامت خبري مي شنوي

دستي از دور بر آتش داري! [42].

تسلط عبدالعزيز بر حجاز

پس از كناره گيري ملك علي از قدرت، عملاً عبدالعزيز بر حجاز مسلّط شد و در تاريخ 17 دي ماه 1304 ه.ش اطلاعيه اي به اين شرح صادر كرد:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

انّ الحمد للَّه نحمده و نشكره و نصلّي و نسلّم علي خير أنبيائه و أشرف مخلوقاته سيّدنا محمّد صلّي اللَّه عليه و آله

و صحبه و سلّم.

اما بعد، قضاياي حسين و پسرانش را با ما، دور و نزديك شنيده اند تا آنكه براي مدافعه از حيات و بلادمان و دفاع از بلاد مقدسه و جلوگيري از اعمال ناشايسته، ناچار شمشير كشيده و با جان و مال در اين راه انفاق كرديم و به فضل خداوند رئوف، بلاد فتح و امنيت در آنجا حاصل شد و از وقتي كه به اين كار مبادرت نموديم، مصمم بوديم آنچه را كه عالم اسلامي كه اهل حجاز ركني از آن است، راجع به آينده اين بلاد مقدسه حكم نمايند اجرا شود و مكرر عموم مسلمانان را دعوت نمودم كه مجمع اسلامي تشكيل داده، آنچه مصلحت آينده اين بلاد است مقرر دارند. سپس به دعوت عام و خاص پرداخته، به تاريخ 10 ربيع الثاني 1344 ه.ق به حكومت ها و شعب اسلام نوشته جات - چنانكه در جرايد عالم نيز انتشار يافت - فرستاده شد. دو ماه گذشت، جوابي از احدي نرسيد، جز جمعيت خلافت در هند و او - بارك اللَّه فيها - آنچه بتواند براي خوشي و آسايش حجاج اجرا نموده و مي نمايد.

و چون بحمداللَّه قضيه در حجاز با منصوريت خاتمه پيدا كرد و اهالي حجاز، دسته دسته و يك يك آمدند و آزادانه تشكيل مملكت را چنانكه وعده شده بود، درخواست نمودند و چاره اي جز قبول خواهش هاي مكرر آنها نيافتم.

پس از آنكه عالم اسلام در اين موقعِ مهم، تصميم و اقدامي ننمود كه هر قسم مي خواهند اداره بلاد را خود مقرر دارند، لهذا آزادي به آنان داده شد و ما قصدي جز اصلاح به قدر امكان نداريم؛ (وَ ما تَوْفِيقِي إِلاَّ

بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ [43].) [44].

عبدالعزيز بن عبدالرحمن الفيصل آل سعود

22 جمادي الثانيه 1344

ابلاغيه دولت سعودي

پس از آنكه در تاريخ 24 جمادي الثاني 1344 ه.ق رسماً دولت سعودي تشكيل مي شود، ابلاغيه اي به اين شرح صادر مي نمايد:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

ابلاغيه پادشاهي به حكومت هاي متحابه

به فضل و عنايت پروردگار، اهل حجاز اجتماع و به پادشاهيِ ما در حجاز، بر طبق كتاب اللَّه و سنت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و خلفاي راشدين و تأسيس حكومت موروثي كه امور حجاز با اهل حجاز باشد، بيعت كردند و به اميد خداوند و توكّل بر ذات اقدسش، قبول بيعت نموديم و استمداد و استعانت از ذات خداوند تبارك و تعالي داريم. پس لقب ما «جلالة ملك الحجاز و سلطان نجد و ملحقاتها» مي باشد و براي امنيت و راحتي و گشايش و سعادت و خوشي ساكنين اين بلاد و عموم حجاج و زائرين، نهايت كوشش داريم و عنقريب آنچه منظور عالم اسلامي است به عمل آيد و از جريان امور حجاز خشنود شوند و از خداوند مسألت مي نمايم كه مرا در انجام اين امر معاونت فرمايند.

وإنّه ولي التوفيق

ملك الحجاز و سلطان نجد و ملحقاتها

ممنوعيت سفر به حجاز

اين اقدام عبدالعزيز بدين جهت بود كه كشورهاي اسلامي را در مقابل عمل انجام شده قرار دهد و آنان را ناگزير به برقراري ارتباط با سعودي كند، ليكن علي رغم آن، اخبار و گزارش هاي واصله از عربستان و نگراني هاي كشورهاي مختلف موجب شد تا مفتي مصر، مسلمانان را از رفتن به مكه منع كند و دولت انگليس نيز اجازه رفتن به حج را به مسلمانان هند نداد و دولت ايران هم در جلسه يازدهم اسفند 1304 ه.ش خود اعلام كرد:

«... مقتضي است به اطلاع عامه برسانيد كه

دولت از امنيت و آسايش حجاج در حج نگران است و توصيه مي كند كه امسال از حج خودداري نمايند.» [45].

اطلاعيه دولت ايران

در تاريخ 1 / 4 / 1305 ه.ش دولت ايران با صدور اطلاعيه اي رسمي، صريحاً به اقدامات دولت سعودي در تخريب اماكن اسلامي و قبور ائمه بقيع اعتراض و اعمال وهابيان را محكوم نمود. متن اطلاعيه به اين شرح است:

به اهالي مملكت و عموم مسلمين اعلام مي شود:

تعدّيات و تجاوزاتي كه نسبت به عالم ديانت و عقايد فِرَق مسلمين، از مدتي قبل، طايفه وهابيه به عمل آورده اند و هتك حرمتي كه نسبت به حرمين شريفين، كه قبله و معبد كافه مؤمنين و مركز اتحاد روحاني تمام مسلمين است مرتكب شده اند، عموم مسلمين را مضطرب و نگران ساخته است و جسارتي كه از طرف آنها نسبت به بقاع متبركه بزرگان دين در بقيع به ظهور رسيده و قاطبه مؤمنين را متأثر و سوگوار نموده است، معلوم خاطر عموم اهالي مملكت مي باشد.

دولت ايران از بدو تجاوزات اين طايفه، هميشه بر اين گونه عمليات كه مخالف آداب و حيثيات ديانتي و مناقض با اصول تمدن است، اعتراضات شديد نمود تا اينكه از طرف عبدالعزيز بن سعود، رييس آن طايفه ابراز مواعيدي شد كه اين گونه فجايع و تجاوزات كه بي احترامي صريح به عقايد و شعائر ملي عالم اسلام است، ارتكاب و تكرار نشود.

ولي برخلاف انتظار، عملياتي اخيراً منافي با مواعيد خود از آن ها به ظهور رسيد كه قلوب اسلاميان را متأثر و متألم نمود و سبب گرديد كه دولت ايران دعوت ابن سعود را براي شركت در مجمع عمومي حجاز قابل قبول ندانسته و

رد نمايد.

از آنجا كه تجليل اماكن مقدسه كه كرورها نفوس از روي عقيده و ايمان، آن نقاط شريفه را مهبط انوار رحماني و منبع فيض آسماني مي دانند، از شعائر ملي اسلامي است و مخصوصاً در اين برهه از زمان، كه عصر احترام عقايد و آداب ديانتي است و تمام ملل متمدنه عالم، از هر قوم و ملت، سعي دارند كه معتقدات مذهبي ديگران را تعظيم و تكريم نمايند و تعدّي و تحميل بر شعائر ديني ساير ملل را منسوخ سازند. بديهي است دولت و ملت ايران نمي تواند ساكت نشسته و تحمل نمايد يك فرقه معدود كه نسبت به ملل اسلامي در حكم اقل قليل هستند، عقايد خود را بر تمام عالم اسلام تحميل نمايند. و حقيقتاً جاي بردباري و تحمل نيست. در عصري كه هريك از ملل حيه، از براي آثار و قبور حكما و بزرگان و ارباب شعر و صنعت، هر چند كه منسوب به ملل ديگري باشند، هزار گونه احترامات قائل مي شوند و از اين لحاظ، مابين مليت و قوميت و نژاد فرقي نمي گذارند، يك طايفه فقط به استمساك تعاليم و مبادي خود، آثار ائمه هدي و اولياي خدا را كه در روح و قلب كرورها نفوس جاي دارند، منهدم سازند.

دولت ايران اين رفتار را از مقوله تجديد اعمال ادوار توحّش و جاهليت تلقي نموده و بر اين كردار فجيع شديداً اعتراض مي نمايد. در همان حال، به قاطبه مسلمانان عالم خطاب و اعلام مي دارد كه، به حكم وحدت عقيده اسلامي، متفقاً به وسايل ممكنه از اين عمليات تجاوز كارانه جلوگيري به عمل آورند و از آنجا كه حرمين شريفين،

حقيقتاً به تمام عالم اسلام تعلق دارد و هيچ ملت مسلمان دون ملت ديگر، حق ندارد اين نقاط مقدسه را كه قبله جامعه مسلمانان و مركز روحانيت اسلام است به خود اختصاص داده، تصرّفات كَيْفَ ما يَشاء نمايد و اصول تعاليم خود را بر عقايد ديگران تحميل كند.

بنابراين، از تمام ملل اسلاميه تقاضا مي شود كه در يك مجمع عمومي ملل اسلامي، مقدّرات حرمين شريفين را حل و تسويه نمايند و قوانين و نظاماتي وضع گردد كه تمام مسلمانان برطبق عقايد مختصه خود، بتوانند آزادانه از بركات روحاني و فيوض آسماني اماكن مقدسه مكه معظمه و مدينه طيبه برخوردار و متمتع شوند و اين سرچشمه فيض و سعادت الهي تمام طوايف مسلمانان عالم را بدون تبعيض و استثنا سيراب سازد.

اميدواريم كه ملل و دول اسلامي، اين تقاضاي ديني و ملي را به سمع قبول اجابت كرده و راضي نشوند بيش از اين بر مقدسات ملي و شعاير مذهبي آنان لطمه وارد آيد. [46].

اوّل تيرماه 1305

حسين بن يوسف رييس الوزرا

پس از صدور اين اطلاعيه، متأسفانه هيچ گونه حركت جدّي در جهان اسلام براي وادار كردن سعوديان در پذيرش ترميم قبور و حفظ آثار تخريب شده صورت نمي پذيرد و در نتيجه فشار دولت سعودي بر شيعيان افزايش يافته، به شكلي كه در شب هفتم محرم 1347 ه.ق مدير شرطه سعودي با تعدادي سرباز به محل برگزاري عزاداري شيعيان ايران حمله و اسباب و وسايل آنجا را غارت مي كند و سيّدي از سادات حجاج، به نام حاجي سيد محمد باقر را با كمال اهانت و زجر كشيده به زندان مي برد. [47] و سختگيري نسبت به حجاج ايراني

روزبه روز بيشتر مي شود.

در گزارش كنسولگري ايران در جده، به تاريخ 28 محرم 1347، چنين آمده است:

«... مأمورين حكومت حجاز در مدينه منوره و در مكه مكرمه، با حجاج ايراني بسيار سختگيري كردند و نمي گذاشتند كه حجاج به آزادي، خودشان زيارت حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله و زيارت ائمه اطهار عليهم السلام در بقيع به عمل بياورند و وعده هايي كه حكومت داده بود، ابداً موقع اجرا نگذاشت، بلكه به خلاف پيشتر، خيلي سخت گيري مي نمايد. متروكات امواتِ حجاجِ ايراني را، كه همه را در مكه معظمه به واسطه مأمورين بيت المال ضبط كرده اند، تاكنون به جنرال قنسول گري نفرستاده اند... لهذا از براي تأمين حقوق و شؤون مذهبي رعاياي دولت عليّه ايران در قطعه حجاز، بهتر آن است كه مانند سال گذشته، بلكه به طور اشدّ، دولت عليّه ايران اوامر مؤكده صادر فرمايند كه هيچ كس از ايران به حجاز نيايد و قدغن سخت مقرر فرمايد تا وقتي كه مسائل مختلف فيه، به طور احسن و اكمل تسويه شود و تأمينات كافيه، به جهت حفظ حقوق و شؤون مذهبي رعاياي دولت عليّه ايران در حجاز تحت يك قاعده صحيح گرفته شود، به جهت استحضار خاطر اجل عالي به عرض رسيد.

وكيل جنرال قنسول گري دولت علّيه ايران

محمدعلي لاري

شروع يك توطئه

براساس گزارش حسين پير نظر [48] از سفارت ايران در مصر، اگر دولت ايران براي يكي دو سال ديگر، رفتن به حج را منع مي كرد، حتماً حكومت حجاز حاضر به قبول شرايط پيشنهادي ايران مي شد و در نتيجه، هم براي زائران ايراني رفع مزاحمت مي گرديد و هم نسبت به تعمير قبور و خرابي هاي به عمل

آمده امتيازاتي به دست مي آمد.

ليكن متأسفانه اين كار صورت نمي پذيرد و در خرداد 1308 ه.ش اولين مراوده رسمي ديپلماتيك ميان ايران و حكومت عبدالعزيز صورت گرفته و در شهريور همين سال، معاهده مودّت ميان ايران و حجاز امضا و در فروردين سال 1309 ه.ش حبيب اللَّه هويدا با عنوان نماينده ايران و با سمت كاردار وارد جدّه مي شود.

تأسيس سفارت ايران در عربستان، كه به نوعي تقويت حكومت عبدالعزيز را در پي داشت، به حدّي براي عبدالعزيز مهم بود كه هويدا پس از ملاقات با وي، از قول كفيل وزارت خارجه در گزارش خود مي نويسد:

«... و ذكر كرد كه هيچ وقت اعلي حضرت را تا اين درجه شاد و مسرور نديده بوديم كه امروزه از ملاقات شما و وصول نامه همايون شاهنشاهي اظهار شادي و سرور علني مي فرمودند...» [49].

مأموريت حبيب الله هويدا

حبيب اللَّه هويدا در ايجاد اين ارتباط نقش مهمّي داشته و از اين رو دولت حجاز به مسؤولان وزارت خارجه خود دستور مي دهد كه هميشه او را راضي و خرسند نگاه دارند تا اسباب تكدّر خاطر و دلتنگي براي او فراهم نشود و تمام مطالب و تقاضاهاي او را به فوريت انجام دهند! [50].

باتوجه به اينكه حبيب اللَّه هويدا يكي از دو نماينده ايران براي بررسي وضعيت حجاز در اثر حمله وهابي ها و تخريب اماكن مقدسه بوده و از سوي ديگر، وي براساس اسناد موجود، داراي مسلك بهائيّت و از بهائيان شناخته شده بوده است، [51] همه گوياي آن است كه متأسفانه نماينده ايران به صورت پنهاني نقشي مؤثر در ناديده گرفتن اين مسأله مهم داشته است. اين نكته زماني تقويت مي شود كه

ملك عبدالعزيز به هويدا مي گويد:

«... ما شما را از خود مي دانيم، شما نيز خود را مثل ساير نمايندگان اجانب ندانيد، هيچ وقت لزوم به تحصيل اجازه نيست، هر وقت كه ميل داريد، بدون هيچ ملاحظه، به ديدن ما بياييد، چه در مكه چه در اينجا، ما هميشه آماده ملاقات شما هستيم...» [52].

در روزنامه الوطن (چاپ بغداد)، در تاريخ 20 ربيع الاول 1348 ه.ق در زمينه به رسميت شناختن دولت حجاز توسط ايران درباره نماينده ايران، حبيب اللَّه خان عين الملك معروف به هويدا مي نويسد:

«... مشاراليه كاملاً به اين قضايا آگاه است و علاوه بر اينكه زبان مملكت را به خوبي مي داند، محل اعتماد ملك عبدالعزيز و رجال حكومت حجاز است و شخصاً نزد آن ها محترم است و بديهي است كه تعيين او به اين سمت، مسأله را به طور دلخواه حل و تسويه مي نمايد!» [53].

هويدا تا سال 1353 ه.ق به عنوان نماينده ايران در حجاز مشغول به كار بوده است. وي در مأموريتش به مدينه، براي كسب اطلاع از ميزان خرابي ها، تلاش جدي كرده تا اين حادثه مهم را بسيار كمرنگ جلوه داده، وهابيان را به نوعي، تبرئه نمايد. در گزارش وي چنين آمده است:

... بالاي مناره، قبه مطهّر صعود كرديم، يكصد و سي پله بالا رفتيم و از آن جا قبه مطهر را زيارت نموديم (زيرا صعود بالاي قبه غيرممكن است). از آن جا مشاهده نموديم كه فقط پنج گلوله تفنگ به قبه مطهر اصابت نموده و اندكي سوراخ كرده است و ابداً خرابي وارد نيامده است!

اولاً نمي شود حتم كرد كه اين گلوله ها از طرف وهابي ها بوده است!

ثانياً

برفرض اينكه از طرف آن ها بوده باشد، واضح است عمدي نبوده است! و در اثناي تيراندازي به همديگر خطاءً به قبه مطهر اصابت كرده است! و دليل صحت اين نظريه اين است كه قبه مرقد مطهر، خيلي عظيم و بزرگ است و وهابي ها هم در پشت دروازه و قلعه شهر بوده اند و تعدادشان بيش از سه - چهار هزار بوده است؛ اگر قصد اصابت مي داشتند، اقلاً دو سه هزار گلوله به قبه مطهر مي رسيد! به هر حال فقط آثار پنج گلوله تفنگ در روي قبه مطهر بود و همچنين آثار چهار - پنج گلوله بر قبه اهل بيت بود، خادم باشيِ حرم مقدس نيز سه - چهار عدد گلوله آورده و به بنده داد و گفت كه اين ها را روي بام حرم يافته و تصور مي كند كه از گلوله هايي است كه به قبه مقدس رسيده است. فدوي آنها را تقديم خواهم نمود كه در موزه وزارت معارف محفوظ بماند...» [54].

متن كامل گزارش هويدا

جهت اطلاع بيشتر خوانندگان، متن كامل گزارش به اين شرح تقديم مي گردد:

تاريخ سند: 11 ديماه 1304

فرستنده: حبيب اللَّه هويدا

گيرنده: وزارت امور خارجه

موضوع: گزارش در باب وقايع حجاز

نمره: 211

مقام منيع وزارت جليله امور خارجه دامت شوكته

بر حسب اوامر متعدده تلگرافي وزارت جليله متبوعه، روز 15 مهرماه 1304، مطابق 7 اكتبر 1925 از شام به مصر و از آن جا در معيت جناب غفار خان وزير مختار مصر، در روز 19 مهرماه با كشتي خديوي به طرف جده حركت و روز 24 مهرماه وارد جده شده [روز] 29 با اتومبيل هاي سلطان نجد به طرف مكه معظمه رهسپار شديم.

ابن سعود در ميان راه جده و مكه،

در محلّي كه به اسم بحره معروف است، براي پذيرايي از نماينده انگليس «مستر كلايتون» ، كه براي عقد معاهده آمده بود، چادرهاي متعدد افراشته بود و خود نيز چون آن جا بود، اول براي ملاقات او رفته، پس از صرف ناهار و چاي، چهار بعد از ظهر با يك نفر ميهمان دار مخصوص و چهار نفر گارد مخصوص، در حالتي كه مُحرم بوديم، پس از وصول به مكه معظمه و اداي وظايف دينيه عمره، به خانه اي كه معين كرده بودند رفته، روز بعد براي مشاهده و زيارت مقامات و قبور مهدومه، كه در قبرستاني كه در منتهي اليه يك طرف شهر در دامنه كوهي واقع است رفتيم.

قبر حضرت خديجه و حضرت آمنه [55] و قبر عبدالرحمن بن ابي بكر و قبور بني هاشم و مسجد جن و قبر عبداللَّه بن الزبير و قبور شهدا و قبور ساير ناس كه در آن قبرستان بود، وهابي ها همه را خراب و مهدوم كرده اند.

مولد حضرت پيغمبر و خانه حضرت خديجه كه ولادت گاه حضرت صديقه طاهره، زهرا - صلوات اللَّه عليها - بوده است، همه را مهدوم و با خاك يكسان كرده اند. عمارت و قبه هاي مراقد حضرت خديجه و آمنه را كه با خاك يكسان كرده اند سهل است، قبر حضرت خديجه را نبش كرده بودند و معلوم بود كه دوباره با خاك و گِل پر كرده اند. خانه متولّي قبر خديجه را منهدم و تمام دارايي او را به يغما برده اند و خانه متولّي در همان قبرستان، پهلوي قبر حضرت آمنه و خديجه بوده است.

البته راجع به اين معاهدات و تفصيل ملاقات و مذاكرات با سلطان ابن سعود، جناب اجل غفار خان

وزير مختار راپرت مفصل تقديم نموده اند و احتياج به تكرار فدوي نيست! [56].

زيرا مأموريت فدوي فقط براي مدينه منوّره است.

بنده در اياب و ذهاب و در كليه مواقع و در ملاقات هاي با اعلي حضرت ملك علي و سلطان ابن سعود با جناب وزير مختار بودم و وظيفه ترجماني را به عمل مي آوردم، لهذا همين قدر عرض مي كنم كه جناب غفار خان، الحق يكي از رجال سياسي تجربه ديده و هوشيار و با متانت و عاقبت انديش دولت علّيه ابد مدت هستند و اين مأموريت را فوق العاده با متانت و سياست و كياست انجام دادند و از اين بهتر امكان پذير نبوده و نيست.

فدوي راجع به ملاقات ها و مذاكراتي كه با ملك علي و سلطان ابن سعود با حضور جناب وزير مختار شده، در اينجا شرحي نمي دهم كه مبادا در تعبير كم و زياد شود و محول به راپرتي كه خود ايشان تقديم كرده اند، مي نمايم. علي هذا ذيلاً به شرح مأموريت مخصوص خودم كه راجع به مدينه منوّره است، مي پردازم:

نظر به اينكه وقتي در مكّه معظمه بوديم، سلطان نجد ذكر نمود كه ايصال مرا فقط تا به «عيون» كه اردوگاه قشون وهابي ها است و دو ساعت از مدينه منوره دور است تعهد مي كند و از آن جا تا مدينه را در عهده نمي گيرد، سوء ظني ما را دست داده، با جناب وزير مختار به جده برگشتم كه با ملك علي مذاكره نمايم. ملك علي بيچاره گفت:

من هرچه شما بگوييد حاضرم، ولي قشون ما همه در داخل مدينه هستند و در خارج شهر قشون نداريم (و از عيون) تا به مدينه، همه نخلستان است

و همه در دست خود وهابي ها است، مي ترسم كه براي بدنام كردن، از بين نخيل تيري به شما بزنند و بگويند كه از طرف ما بوده است.

پس اصلح آن است كه سلطان با گاردهاي خود، شما را به دائره تلگراف بي سيم ما كه خارج شهر است رسانده، گاردهاي ما آن جا شما را تحويل مي گيرند و در حين عودت نيز در همان نقطه شما را تحويل سوارهاي سلطان مي دهند.

لهذا فدوي از جدّه تفصيل را به ابن سعود نوشتم، روز بعد جواب رسيد و قبول كرد و اتومبيل فرستاد و همان روزي كه جناب وزير مختار سوار كشتي و عازم مصر شدند، بنده نيز سوار اتومبيل و عازم (بحره) گشتم، يك شبانه روز در بحره متوقف و دو دفعه با ابن سعود ملاقات شد، فوق العاده احترام و محبت نمود و هر دفعه خيلي اظهار ميل به تقرّب به دولت علّيه مي كرد و مي گفت:

ما با دولت ايران هم جواريم و به قدر سي هزار نفر شيعه در نجد، و در احساء نزد من هستند، مي توانيد از آن ها تحقيق نماييد، آن چه در حق ما شهرت مي دهند اكثر تهمت و افتراست، ان شاءاللَّه شما به مدينه رفته، خواهيد ديد كه آنچه گفته اند دروغ است، من صريحاً به شما مي گويم و شما هم به دولت عليه بنويسيد كه من حرمين شريفين را به جان و مال و اولاد خود حافظ و حارسم، مهدومات مكه نيز قبل از ورود من بوده است، بلي وهابي ها اعتقاد به تعمير قبور و قبّه ها ندارند و بدعت مي دانند و «خير القبور الدوارس» را، حديث معتبر مي شناسند.

مع هذا بعد از ورود خودم فوراً جلوگيري كرده ام و حاليه نيز با كمال اصرار و الحاح منتظرم كه دول و ملل اسلامي، نماينده هاي خود را بفرستند و در امور حجاز قراري دهند و براي تعمير اين قبور نيز اگر مصمم شوند ممانعت نمي كنم سهل است، مساعدت خواهم كرد، حتي اگر خروج مرا نيز از حجاز مقرر دارند، فوراً بيرون مي روم.

قبل از حركت بنده به مدينه منوره و بعد از عودت، سلطان اين صحبت ها را مكرر گوشزد نمود و بعد از عودت از مدينه در ملاقات اخير خواهش كرد كه فدوي در تقرّب بين او و دولت علّيه اقدام كنم و نيز خواهش نمود كه مكاتبه با او داشته باشم.

به هر صورت ابن سعود پنج نفر از تفنگداران مخصوص شخصي خود را، با سه نفر شتر ذلول مخصوص براي بنده و نوكر بنده معين كرد كه تا مدينه ذهاباً و اياباً با بنده باشند و براي تهيّه حركت از بحره به مكه رفته، چهار روز در آن جا ماندم سپس تفنگداران شتر سوار را به رابغ كه كنار درياست فرستادند و بنده نيز با مستشار مخصوص خود او با اتومبيل به رابغ رفتيم.

از مكه تا رابغ با شتر پنج منزل است، با اتومبيل نه ساعت طول كشيد. در رابغ چند روزي منتظر تفنگداران شدم، مستشار مخصوص سلطان به مكه عودت نمود. در اين اثنا فدوي سخت مريض و بستري و مبتلا به دسانتري شدم و ده روز سفر تأخير افتاد. نه علاجي نه درماني، نه حبيبي و نه طبيبي.

رابغ عبارت از يك دِه بزرگي است كه هيچ چيز در آن يافت نمي شود، جز

نان و برنج و گوشت چيزي نيست، از سبزيجات اثري نيست، آب چاهِ آن هم تلخ و ناگوار. به هر حال، به روحانيت حضرت ختمي مرتبت متوسل شده، به قوه دعا و مناجات بهبودي حاصل شد.

در اين اثنا، پسر سلطان با پانصد نفر شتر سوار از قشون وهابي ها، براي رفتن به مدينه به رابغ رسيدند. فدوي نيز با وجود ضعف و نقاهت با تفنگدارهاي مخصوصه به آنها ملحق شدم و حركت نموديم و روز ششم به عيون رسيديم. ديگر جسارت مي دانم عرض كنم اين شش روز شتر سواري، چه بر سر اين فدوي آورد.

به هر حال بعد از دو روز استراحت، مراسله اي به امير مدينه و به حاكم لشكري مدينه نوشته، توصيه نامه هاي ملك علي را در جوف نهاده، با قاصد مخصوص به مدينه فرستادم. روز بعد جواب رسيد كه با نهايت شادي و افتخار منتظر هستند. لهذا با پنج نفر سوار و ده نفر پياده از قشون سلطان حركت كردم، در همان محل معيّن، يك نفر مهمان دار با يك درشكه و شش - هفت نفر سوار مسلّح حاضر بوده مرا تسليم گرفتند و رييس سواران سلطان هم ورقه كتبي از بنده گرفتند كه مرا به سلامت تحويل دهند.

از آن جا به سمت مدينه منوره رهسپار شديم، در خارج از دروازه، به قدر پانصد نفر قشون و صاحب منصب هاي لشكري و كشوري و امير مدينه شريف احمد بن منصور و جمع زيادي از اهالي استقبال شاياني نمودند و همچنين روز عودت به همين ترتيب مشايعت كردند.

بعد از ورود و استحمام به زيارت حرم مقدس مطاف ملأ اعلي، مرقد مطهر حضرت خاتم الانبياء -

عليه آلاف التحية و الثناء - مشرف شدم، روحانيتي كه در آن مقام مقدس دست مي دهد، از وصف خارج است. به محض عتبه بوسي، زحمات و خستگي راه به كلّي نابود شد. خداوند سر سودن به اين آستان ملايك پاسبان را نصيب حضرت اشرف و جميع دوستان فرمايد!

سه روز در مدينه توقف نمودم. روز دوم به قصد بازديد قبّه مطهر، با عزّت پاشا حاكم لشكر شهر و ميهماندار جناب سيد عمران تاجر شيعي عراقي و متولي باشي حرم مطهر داخل حرم شديم. بعد از اداي فريضه زيارت و عتبه بوسي، آغا باشي؛ يعني خادم باشي حرم، براي هريك از ماها لباس خدمتكاران آورده، پوشيديم و بالاي مناره قبه مطهر صعود كرديم، يكصد و سي پله بالا رفتيم و از آن جا قبّه مطهر را زيارت نموديم (زيرا صعود بالاي قبه غيرممكن است). از آن جا مشاهده نموديم كه فقط پنج گلوله تفنگ به قبه مطهّر اصابت نموده و اندكي سوراخ كرده است و ابداً خرابي وارد نيامده است:

اولاً: نمي شود حتم كرد كه اين گلوله ها از طرف وهابي ها بوده است،

ثانياً: برفرض اينكه از طرف آن ها بوده باشد، واضح است عمدي نبوده است و در اثناي تيراندازي به همديگر، از روي خطا به قبّه مطهر اصابت كرده است و دليل صحّت اين نظريه اين است كه قبه مرقد مطهر، خيلي عظيم و بزرگ است و وهابي ها هم در پشت دروازه و قلعه شهر بوده اند و تعدادشان بيش از سه - چهار هزار بوده است. اگر قصد اصابت مي داشتند، اقلاً دو - سه هزار گلوله به قبه مطهّر مي رسيد.

به هر حال فقط آثار پنج گلوله تفنگ

در روي قبه مطهر بود و همچنين آثار چهار پنج گلوله بر قبه اهل بيت بود. خادم باشي حرم مقدس نيز، سه - چهار عدد گلوله آورده و به بنده داد و گفت كه اين ها را روي بام حرم يافته و تصور مي كند كه از گلوله هايي است كه به قبّه مقدس رسيده است، فدوي آن ها را تقديم خواهم نمود كه در موزه وزارت معارف محفوظ بماند.

بالأخره روز چهارم برحسب خواهش بنده، سواران سلطان، با تقريباً سي - چهل نفر پياده كه خودشان مايل به آمدن شده بودند به خارج شهر آمده، بنده نيز با قريب بيست نفر تفنگدار سواره و پياده، از قشون ملك علي و دو نفر صاحب منصب سرهنگ و سيد عمران تاجر به خارج شهر آمده و [ما را] تسليم گارد ابن سعود نمودند و ورقه اي به خط و مهر از بنده گرفتند و عودت نمودند.

بنده نيز با سواران سلطان به مقام حضرت حمزه مشرف شدم كه در بين راه واقع است. به عمارت و قبّه حضرت حمزه با وجود اينكه چندين ماه است كه در تصرف وهابي ها بوده است، ابداً آسيبي نرسيده است، به قبر حمزه نيز دستي نزده اند و روپوش آن موجود و شبكه آهن اطراف آن نيز دست نخورده است، فقط گويا اثاثيه اي كه آن جا بوده؛ از قبيل پرده و قالي و چراغ به غارت برده اند. فقط يك نفر از اهل مدينه ذكر مي كرد كه قبر عقيل نام، از اصحاب پيغمبر را كه در جنب مرقد حمزه مدفون بوده است، خراب كرده بوده اند. وهابي ها بعد از اينكه شنيدند بنده براي تحقيق مي آيم، دوباره تعمير كرده اند، ليكن

صحت و سقم اين قول معلوم نيست.

در هر حال، مقام حضرت حمزه ابداً خراب نشده است، اثاثيه را هم كه مي گويند به غارت برده اند، تصور نمي شود كه چيز مهمي بوده باشد؛ زيرا فدوي در مدينه منوره مرقد حضرت عبداللَّه بن عبدالمطّلب، پدر پيغمبر را كه زيارت كرده ام، اثاثيه آن فقط عبارت از چند گليم و قاليچه مندرس و كهنه و حصير پاره شده و به قدري كثيف و گردآلود بود كه انسان متأثر مي شد كه صريحاً به همراهان گفتم خيلي اسباب تأثّر است كه به مرقد پدر پيغمبر اين گونه بي اهتمامي نموده ايد و كثيف نگاه داشته ايد.

در صورتي كه مرقد پدر پيغمبر را با اين وضع مشاهده نمودم، تصوّر نمي كنم كه مرقد عموي پيغمبر بهتر بوده است و وهابي ها هم اگر غارت كرده اند چيز قابلي نبوده، فقط خود را مفتضح كرده اند. اين بود حقيقت مشاهدات فدوي كه عرض شد.

پس از زيارت، به اردوگاه سلطان آمده، دو روز توقف كرده، با پنج نفر تفنگداران مخصوص سوار شتر شده، به طرف مكه رهسپار شدم. شب و روز در حركت بوديم؛ يعني شبانه روزي چهارده ساعت در حركت بوديم. روز هشتم، بعد از ظهر، نيمه جان به مكه معظمه رسيديم. در راه از آب كثيف ناگوار مبتلا به تب و نوبه شدم كه هنوز آثارش باقي است. در وقت عودت يك كجاوه خريده، به تصور اينكه شايد راحت تر باشد، ولي افسوس بعد از دو - سه روز مجبور شدم كه بي كجاوه سفر كنم؛ زيرا كجاوه با آن حركت مخصوص شتر، عذابش بيشتر است.

دو شب و يك روز در مكه مانده، با ابن سعود وداع كرده، با

اتومبيل به جده آمدم. چند روزي در جده منتظر كشتي شده، با ملك علي چند ملاقات كرده، بالاخره به سمت مصر و از آنجا به شام آمدم.

ملاقات اخير با ابن سعود را در ورقه علي حده به عرض مي رسانم و همچنين ملاقات با ملك علي را، كه بيچاره بالاخره مجبور به استعفا و هجرت از حجاز شد؛ زيرا مقصود از اين راپرت، فقط دادن توضيحات در خصوص مدينه منوره است.

اما اين نكته را جسارت مي ورزم كه در اين مسافرت مصايبي كه بر فدوي رسيد، مرا اقلاً ده سال پيرتر كرده است و علي العجاله نعمتي ظاهري كه قسمتم شده است، ضعف و ناتواني و انحلال قواي جسماني است و خداوند شاهد است كه از صميم قلب مي گويم كه فقط روحانيت حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله بنده را سالم به شام عودت داد، و إلّا بايستي در راه مدينه و مكه هلاك شده باشم و خودم از عودت مأيوس بودم. الحمدللَّه في كلّ حال، ايام شوكت مستدام باد! [57].

فدوي - حبيب اللَّه هويدا.

هويدا در گزارش ديگر خود باز تلاش كرده ابن سعود را از اتهام تخريب قبور تبرئه كند. وي از قول ابن سعود چنين مي نويسد:

«... خيلي اسباب حيرت است كه مسلمانان عالم فقط براي تخريب چند قبر كه قبل از ورود من به دست اين بدوي هاي جاهل مهدوم شده، اين همه اظهار غيرت و حميّت و دردمندي نمودند و در مجامع و منابر و روزنامه ها مرا لعن و تكفير كردند و عالم را بر من شوراندند و بدنام خواستند...» [58].

نامه عبدالعزيز به شاه

ملك عبدالعزيز در پايان مأموريت حبيب اللَّه هويدا

رسماً از او تشكر نموده است. متن نامه وي خطاب به شاه از اين قرار است:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

از عبدالعزيز بن عبدالرحمان الفيصل آل سعود

پادشاه كشور پادشاهي عربستان

به جناب اعلي حضرت رضا شاه پهلوي پادشاه ايران

برادر عزيزم

السلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته

پيام حضرتعالي كه حاكي از انتقال جناب آقاي حبيب اللَّه خان هويدا كاردار نمايندگي ايران در جده از كشورمان بود، دريافت نموديم و به اين مناسبت لازم است خشنودي خودمان را از مأموريتي كه جناب كاردار نامبرده در جهت توسعه روابط و پيوندهاي حسنه بين دو كشور انجام دادند ابراز نماييم كه اين تلاش ها داراي آثار مثبتي بوده است.

فرصت را مغتنم شمرده، براي حضرت عالي آرزوي دوام صحت و براي ملت نجيبتان رفاه و خوشبختي [آرزو] داريم.

اين پيام امروز پانزدهم ماه محرم سال هزار و سيصد و پنجاه و سه هجري قمري در كاخ مكه معظمه تنظيم گرديد. [59].

تلاش براي بازسازي

پس از سلطه وهابيان بر حجاز و ويران ساختن حرم و گنبد ائمه بقيع و ديگر بناهاي اين قبرستان، شيعيان جهان و خصوصاً مراجع و علماي ديني تلاش ها و اقداماتي براي بازسازي و تعمير قبور بقيع انجام داده اند.

مظفر اعلم، نماينده دولت ايران در جدّه از سال 1330 ه.ش با تشويق و حمايت علماي شيعه كوشش هايي در اين راستا داشته است. وي در تاريخ 21 / 9 / 1330 در نامه اي به شماره 402، خطاب به كميسيون دائمي حج چنين مي نويسد:

روز چهار شنبه ششم آذر ماه 1330 براي زيارت مدينه منوره به آن جا رفتم. نتيجه مطالعات خود را ذيلاً به عرض مي رساند:

1 - وضعيت بقيع بعد از خرابي تمام ساختمان هاي قبور ائمه اطهار عليهم

السلام بسيار دلخراش است و عبارت از قبرستان پست و بلند عمومي است كه هيچ فرق و امتيازي بين قبور بزرگان دين و عامّه ناس باقي نيست و اگر توفيق حاصل شود كه موافقت اولياي دولت سعودي براي ساختن ديواري با پنجره هاي آهني، گرد محوطه مدفن مطهر ائمه هدي تحصيل شود كه اقلاً اين قبور در ميان اين چهار ديوار محفوظ بماند، قدم بزرگي در حفظ شعائر اسلام برداشته شده است. اميدوارم در مواقع مقتضي در مذاكره با اولياء مؤثر و متنفذ، كوتاهي نشود. شايد بتوان فعلاً تا اين اندازه حفاظت قبور منظور را، كه عبارت از محوطه اي به وسعت 120 متر مربع است تأمين نمود و نيز سايه باني در مقابل اين محوطه مانند سايه بان بين صفا و مروه ساخته شود.

2 - حضرت آقاي سيد محمد تقي طالقاني كه از طرف حضرت آيت اللَّه بروجردي براي سرپرستي و هدايت جماعت شيعي مدينه موسوم به نخاوله، كه عبارت از پنج الي شش هزار نفر از عناصر كارآمد و مؤثر مدينه مي باشند، اعزام شده اند، موقعيت خوبي در ميان آنها احراز نموده و با كمال جديت مشغول انجام وظيفه مي باشند. در اين چند روز با استفاده از ديد و بازديدها، ايشان را با مقامات رسمي مدينه مربوط نموده و از همه تقاضا شد لازمه مساعدت را درباره ايشان دريغ ننمايند.

يك روز هم به اتفاق وزير مختار مصر به بازديد ايشان به تكيه نخاوله رفتيم كه جمعي از رؤساي آنها، آن جا را به طور آبرومندي آراسته بودند و از هر دو پذيرايي صميمانه اي به عمل آمد. فعلاً وضعيت ايشان در مدينه بسيار راحت و خوب و مورد

توجه مي باشند و الحق از حيث رفتار و اخلاق و متانت نيز بهترين انتخابي بوده است كه از طرف حضرت آيت اللَّه العظمي به عمل آمده است.

وزير مختار شاهنشاهي - مظفر اعلم

پاسخ به نامه مظفر اعلم

در پاسخ اين نامه، آقاي فضل اللَّه نبيل، معاون كلّ وزارت امور خارجه و رييس كميسيون دائمي حج، طي نامه شماره مورخ 20 / 11 / 1330 شماره 67773 / 3134 خطاب به آقاي مظفر اعلم چنين مي نويسد:

بازگشت به نامه شماره 402 مورخه 21 / 9 / 1330 اشعار مي دارد:

1 - راجع به وضع تأسف انگيز قبور ائمه اطهار عليهم السلام در بقيع، كه از نزديك ناظر آن بوده ايد، البته آن منظره مايه كدورت خاطر جميع شيعيان مي باشد و اميد است با جديت كامل و كوشش اولياي وقت در مركز، همان طور كه پيشنهاد فرموده اند موافقتي از دولت عربستان سعودي تحصيل و آن قبور را از حال فعلي خارج نمايند.

2 - درباره آقاي سيد محمدتقي طالقاني و اقداماتي كه نامبرده در ترويج دين مبين اسلام بين جماعت نخاوله مدينه نموده، اشاره شده بود. اين موضوع مايه افتخار ايرانيان و بنابر تذكري كه در آخر نامه فوق الذكر داده بوديد، به خدمت جناب آيت اللَّه العظمي آقاي بروجردي معروض گرديد و رونوشت آن نيز از نقطه نظر تشويق آقاي طالقاني توسط آن سفارت شاهنشاهي به ايشان ابلاغ مي گردد.

ضمناً به اطلاع جناب عالي مي رساند كه وصول نامه 402 و اقداماتي كه براي مشاهده مدينه طيبه و قبور ائمه اطهار در بقيع فرموده بوديد، مورد تمجيد و تحسين كليه علاقمندان و اعضاي كميسيون دائمي حج قرار گرفت.

معاون كل وزارت امور خارجه

فضل اللَّه نبيل

نامه دوم مظفر اعلم

مظفر اعلم در پاسخ به تلگراف شماره 1782 خطاب به وزارت امور خارجه مي نويسد:

جده، 27 اسفند 1330

دفتر محرمانه، شماره 82

وزارت امور خارجه

در پاسخ تلگراف شماره 1782 معروض مي دارد:

اين جانب موضوع بقيع را

هيچ گاه از نظر دور نداشته و علاوه بر وظايف و دستورات اداري، وظيفه ديني خود مي دانم كه تا حد امكان در اين باب اقدام و اتمام نمايم و پيوسته درصدد به دست آوردن فرصت مناسبي باشم كه اين موضوع را با مقامات مؤثر كشور كه فعلاً بعد از خود پادشاه، امير فيصل نايب السلطنه حجاز و وزير خارجه است در ميان نهاده و مذاكراتي را كه در زمان سفارت جناب آقاي دشتي در قاهره، در اين زمينه با امير معظم له شده و بي نتيجه مانده بود، تجديد نمايم. ولي به طوري كه در گزارش محرمانه 30 - 25 / 7 / 30 عرض شده است، در اين مدت پنجاه و اندي كه اين جانب در جده مي باشم، معظم له بيش از چند روزي در جده نبوده و پيوسته در رياض يا در شكارگاه بوده است و فرصت ملاقات ممتد و مناسبي به دست نيامده است. چند روز ديگر عازم ايتاليا است و مقتضي نيست فعلاً با ايشان در اين مسائل وارد بحث شويم.

و اما راجع به مذاكرات آقاي دشتي هيچ گونه پرونده و سابقه اي در اين سفارت نيست، ولي از قرار اظهار آقاي آزرمي كه در آن مذاكرات حضور داشته است و در گزارشهاي قاهره منعكس است، امير فيصل روي توافقي نشان نداده و متمسك به مشكلات مذهبي و عقيده اي گرديده و اظهار داشته است ممكن است هيئت علمي ايراني در اين زمينه با علماي ما وارد مباحثه شده و آنها را با ادلّه شرعيه متقاعد نمايند و يا خود، مجاب شوند و نتيجةً عدم امكان اين امر را؛ يعني احياي قبر را خاطر

نشان نساخته است و اين جانب نيز در مطالعاتي كه در اين مدت به عمل آورده ام، چنين استنباط كرده ام كه علماي وهابي در عقايد خود بسيار متعصب و در امور مذهبي بر هيئت حاكمه مسلط مي باشند و تصور نمي رود در زمينه ساختن و پوشانيدن قبور موافقت بنمايند.

ولي به طوري كه در آن گزارش عرض شده است، فعلاً در نظر دارم در باب ساختن سايه باني در بقيع، در مقابل قبور ائمه اطهار عليهم السلام، مانند سايه بان ميان صفا و مروه مذاكره نموده، اگر بتوانم تا اين اندازه موافقت آنها را تحصيل نمايم، به عقيده بنده قدم بزرگي خواهد بود؛ زيرا ممكن است در ضمن ساختن چنين سايه باني، محوطه قبور را هم سنگ فرش نموده، از صورت حاليه خاكي خارج نموده و اين مذاكره را در اولين فرصت مناسب با شخص خود امير فيصل خواهم نمود.

اين بود نظريه اين جانب در باب مذاكرات بقيع. حال هر طور دستور مي فرماييد از اين قرار مذاكره نموده، نتيجه را به عرض خواهم رسانيد، لذا خواهشمندم تا قبل از مراجعت ايشان از ايطالي [60] نظر عالي را ابلاغ نماييد.

گزارش دبير اول سفارت

به دنبال اين گزارش، مجدداً در تاريخ 20 / 1 / 1331 دبير اول سفارت ايران در جده، آقاي كاظم آزرمي، گزارشي به اين شرح به تهران مخابره مي كند:

شماره محرمانه: 8

تاريخ: 20 / 1 / 1331

محرمانه

وزارت امور خارجه

در تعقيب گزارش محرمانه شماره 82، مورخ 27 / 12 / 1330 راجع به تعمير قبور ائمه بقيع عليهم السلام با وجود اينكه هنوز پاسخ گزارش مزبور و دستور مجدّدي در اين باب نرسيده بود، چون جريان كار ايجاب مي كرد

جناب آقاي وزير مختار براي رسيدگي به موضوع اماكن متبركه مزبور و مراقبت اقدامات اولياي امور، دولت سعودي در اصلاح وضع آن جا به مدينه مشرف شوند، ساعت 30 / 5 بامداد امروز با هواپيما به آن جا پرواز نمودند. آقاي سيد محمد خزانه (سيد العراقين) هم كه دو روز قبل به حجاز آمده بودند، به اتفاق جناب آقاي اعلم به مدينه رفتند و پس از سه روز توقف در آن جا، مستقيماً به قاهره عزيمت خواهند نمود.

چون امروز پست فرستاده مي شد و جناب آقاي وزير مختار مجال دادن گزارش اين امر را نداشتند، به بنده دستور فرمودند، جريان را به طور اجمال مطابق دستور معظم له به شرح زير براي مزيد استحضار به عرض برسانم تا خود پس از بازگشت مفصل، جريان را گزارش دهند.

به طوري كه در گزارش شماره 82 مورخ 27 / 12 / 30 هم به عرض رسانيد، چون انتظار مي رفت مذاكره راجع به تعمير قبور و پوشاندن آنها به علت تعصب علماي وهابي نجدي به جايي نرسد، لذا همان طوري كه در گزارش محرمانه شماره 52 مورخ 17 / 9 / 30 معروض شده، راجع به بناي ديواري براي محوطه بقيع و تنظيف آن و ساختن سايه باني درنظر داشته مذاكراتي به عمل آورند و موافقت اولياي امور را به اين قسمت جلب نمودند و معتقدند كه اين عمل، قدم بزرگي در اين راه خواهد بود و ممكن است بعداً به ياري خداوند متعال موفق شوند با تغيير اوضاع و احوال، به تدريج قدم هاي بزرگ تري در اين راه بردارند.

به قراري كه آقاي سيد العراقين هم اظهار مي داشتند، در ملاقاتي كه با

امير فيصل نايب السلطنه حجاز و امير عبد اللَّه فرزند ايشان به عمل آوردند، در اين باب مذاكراتي نمودند، به ايشان هم گفته شد كه به شهرداري مدينه دستور داده شده است دور قبرستان بقيع ديواري بكشند - كه آن را مصون داشته و از وضع فعلي بيرون آورد - سايه باني هم در آن جا برپا نمايند كه زائرين را از آفتاب محفوظ دارد.

دبير يكم سفارت - كاظم آزرمي

گزارش مظفر اعلم

آقاي اعلم پس از بازگشت از مدينه، گزارشي به اين شرح به تهران مخابره مي نمايد:

شماره محرمانه: 9

جده، 25 فروردين 1331

محرمانه

وزارت امور خارجه

پيرو گزارش محرمانه شماره 8، مورخ20 / 1 / 31 راجع به بقيع، خاطر عالي را مستحضر مي دارد، چون در باب ساختن سايه باني از درِ بقيع تا مقابل محوطه قبور ائمه اطهار عليهم السلام مذاكره و موافقت حاصل گرديد، روز چهارشنبه بيستم فروردين به اتفاق آقاي سيد العراقين كه از كراچي به اينجا آمده و مورد پذيرايي دولت سعودي واقع گرديده بودند و در دنباله آن مذاكرات، با امير فيصل و امير عبداللَّه وزير كشور نيز ملاقات نموده و آنها نيز مذاكرات قبلي را تأييد كرده بودند، به مدينه منوره رفته و اوامر هر دو امير را به امير مدينه ابلاغ و به اتفاق ايشان به بقيع رفتيم و محل را از نزديك معاينه نموديم و قرار شد موضوع ساختن سايه بان به دايره توسعه حرم كه مدتي است مشغول خالي كردن و توسعه اطراف حرم مطهر نبوي مي باشند، ارجاع گردد كه ضمن كارهاي جاري خود، موضوع بقيع را نيز انجام دهند.

ضمناً با متصدّيان و مهندسين توسعه حرم شريف و ديگران، جداگانه

مذاكره نموده و تأكيد شد كه فعلاً با ساختن سايه بان شايسته اي حتي المقدور در تنظيف و ترتيب آن محوطه نيز اقدام نمايند.

ظاهراً امير مدينه كه شخص نسبتاً مساعدي است، وعده مساعدت داده است تا در عمل، حقيقت اظهارات و مواعيد او معلوم شود و نيز در نظر دارم به مجرد شروع به كار، حاجي رضا نام مهندس ايراني را كه چندين سال در مكه مقيم و مشغول كارهاي ساختماني است و با اغلب رجال مدينه سابقه آشنايي دارد، براي نظارت در كار بقيع به مدينه اعزام دارم كه ضمن ساختن سايه بان، اكثر استفاده را براي سر و صورت دادن به محوطه قبور، از قبيل تعمير ديوار آن و سنگ فرش زمين و اصلاح و مرمّت قبور بنمايد كه اقلاًّ از صورت اسفناك كنوني خارج شود و نيز بين سايه بان و محوطه قبور ائمه اطهار، نرده اي از آهن بكشد كه زوار از پشت آن نرده زيارت كنند كه از طرف شدن با مستحفظين كه مانع دخول در محوطه مي باشند اجتناب شده باشد.

در هر حال با تعصّب شديدي كه حضرات راجع به موضوع قبور نشان مي دهند، هر اصلاحي مقدور باشد مغتنم است، فعلاً به سيد محسن عمران كه از شيعيان است و در دايره مهندسي توسعه حرم شريف مشغول كار است، دستور داده ام، جريان كار را گزارش دهد كه در صورت تعلّل و تأثر، مجددّاً به امير عبداللَّه مراجعه نمايم.

پاسخ آقاي كاظمي وزير خارجه

آقاي كاظمي در نامه اي مورخ 1 / 2 / 31 به شماره 498 خطاب به سفارت شاهنشاهي ايران در جده چنين مي نويسد:

بازگشت به گزارش هاي شماره 30 مورّخ 25 / 7 / 30 و

52 مورّخه 2 / 9 / 30 و نامه شماره 82 مورخه 17 / 9 / 1330، موضوع ساختن سايه بان در بقيع مقابل قبور ائمه اطهار، اشعار مي دارد:

مذاكرات مقدماتي كه براي ساختن سايه بان و گذاشتن ديوار نرده دار با مقامات مربوطه كشور عربستان سعودي به عمل آمده، منظور اصلي را كه ساختمان اساسي قبور منوره باشد، تأمين نمي نمايد. انتظار مي رود كه با اقدام جدي و مؤثر و مذاكره با هر مقامي كه صلاحيت داشته باشد، موضوع ساختمان اساسي و كامل قبور منوره را فراهم و نتيجه اقدامات خود را سريعاً اعلام فرماييد.

وزير خارجه - كاظمي

ارسال نامه به كميسيون دائمي حج

مظفر اعلم در تاريخ 26 / 1 / 1330 در نامه اي به شماره 88، خطاب به اداره كميسيون دائمي حج در وزارت خارجه مي نويسد:

عطف به نامه شماره 67773 / 3134 مورخ 20 / 11 / 1330 راجع به وضع تأسف انگيز قبور ائمه اطهار در بقيع اشعار مي دارد كه:

در نتيجه ملاقات و مذاكرات قبلي با والا حضرت امير فيصل وزير امور خارجه و نايب السلطنه حجاز و فرزندش امير عبداللَّه وزير كشور و موافقت ايشان با ساختن سايه باني از درِ بقيع تا مقابل محوطه قبور ائمه اطهار عليهم السلام، روز چهارشنبه بيستم فروردين ماه جاري به اتفاق آقاي سيد محمد خزانه (سيد العراقين) كه از كراچي به اينجا آمده بود، به مدينه منوره رفته و با امير مدينه ملاقات نموده، متفقاً به بقيع رفته و محل را از نزديك معاينه نموديم. قرار شد موضوع سايه بان را به اداره توسعه حرم مطهر نبوي ارجاع نمايند كه ضمن كارهاي جاري خود، موضوع بقيع را انجام دهند و با

متصديان و مهندسين و رييس شهرداري و ديگران نيز جداگانه مذاكره لازم به عمل آمد و در نظر دارم به مجرد شروع به كار، آقاي حاج رضا مهر آيين، مهندس ايراني را كه مورد توجه والا حضرت امير عبداللَّه وزير كشور مي باشد و در مكه و طائف و جده، ساختمان هايي بنا نموده است براي نظارت در كار بقيع به مدينه اعزام دارم كه ضمن ساختن سايه بان، اكثر استفاده را براي سر و صورت دادن به محوطه مزبور، از قبيل تعمير ديوار و سنگ فرش زمين و در صورت امكان اصلاح و مرمت قبور بنمايد كه اقلاً از صورت اسفناك فعلي خارج شود و بين سايه بان و محوطه قبور ائمه اطهار، نرده اي از آهن بكشند كه زوار از پشت اين نرده زيارت كنند و با مستحفظين تماس پيدا نكنند. خواهشمند است مبلغ دويست ليره استرلينگ براي كرايه رفت و آمد و بعضي خرج هاي مهندس مزبور در اختيار اين سفارت بگذارند. البته صورت هزينه آن بعداً ارسال خواهد شد.

وزير مختار شاهنشاهي - مظفر اعلم

مظفر اعلم همچنين در تاريخ 3 / 2 / 1331 طي نامه اي خطاب به دفتر مخصوص شاهنشاهي چنين مي نويسد:

پس از موافقت امير فيصل و پسرش امير عبداللَّه با ساختن سايباني مقابل قبرهاي امامان بقيع و مرمت ديوارهاي آن جا، اين جانب به نام دولت شاهنشاهي به طور مقتضي تشكر كرده ام، تصور مي كنم همين قدر كافي است، گزارش هاي مربوط را به وزارت امور خارجه تقديم كرده ام. [61]

اعلم

نامه دوم

ايشان مجدداً موضوع را از طريق وزارت امور خارجه پيگيري و در شماره 257 مورخ 12 / 3 / 1331 مجدداً در نامه اي كه

به كميسيون دائمي حج نوشته چنين مي نويسد:

عطف به نامه شماره 67773 - 3134 مورخ 20 / 11 / 1330 اشعار مي دارد كه چندي است از والا حضرت امير عبداللَّه فيصل (كفيل نيابت سلطنت حجاز و وزير كشور و بهداري) نامه اي به عنوان امير مدينه منوره گرفته شده كه در آن سفارش گرديده كه با آقاي حاج رضا مهرآيين، مهندس ايراني، هرگونه كمك و همراهي شود تا در ساختن سايه بان و ديوار بقيع از هنر و مهارت او استفاده گردد. ولي هنوز اعتباري كه معادل دويست ليره استرلينگ در نامه شماره 88 مورّخ 26 / 1 / 1331 براي مخارج مربوط به اين قسمت خواسته شده بود، نرسيده و در انتظار رسيدن وجه مزبور مي باشيم. اميدواريم در ارسال وجه مذكور تسريع گردد تا از اين فرصتي كه پيش آمده، استفاده شود و اقدامات لازم براي ساختن سايه بان و ديوار بقعه مبارك به طور آبرومندي به عمل آيد.

وزير مختار شاهنشاهي - مظفر اعلم

ايجاد سايبان كافي نيست

آقاي كاظمي وزير امور خارجه وقت، در نامه ديگري خطاب به سفارت ايران در جده مي نويسد:

بازگشت به نامه محرمانه شماره 9 مورخه 25 / 1 / 1331 راجع به تعمير قبور ائمه اطهار عليهم السلام و ايجاد سايه بان در بقيع، با اظهار قدرداني از زحماتي كه در اين زمينه، از طرف آن سفارت شاهنشاهي و جناب آقاي مظفر اعلم به عمل آمده است، مي نگارد:

به طوري كه استحضار دارند، تعمير قبور بقيع مورد علاقه مخصوص عموم ايرانيان بوده و همواره تقاضا دارند اقدامات مؤثري در اين زمينه بشود، ولي البته تصديق مي فرمايند كه اگر پس از اين همه كوشش

و فعاليت و اقدام، اكنون فقط به ايجاد سايه بان كه آن هم معلوم نيست به چه نحو ساخته خواهد شد قناعت شود، نظر آقايان علماي عظام تأمين نشده و قطعاً مراجعات محافل مزبور به وزارت امور خارجه ادامه خواهد داشت.

بديهي است وزارت امور خارجه از اشكالات كار و مخالفت هاي اساسي اولياي امور دولت عربي سعودي استحضار دارد و به خوبي آگاه است كه همين موفقيت در ساختن سايه بان نيز، در اثر كوشش هاي آن سفارت شاهنشاهي حاصل شده است. ولي به نظر وزارت امور خارجه، بهتر است اقدامات سابق تعقيب و سعي شود مقامات مربوطه دولت عربي سعودي با تعمير قبور ائمه اطهار عليهم السلام و ايجاد ساختمان آبرومندي در بقيع موافقت نمايند.

در هر صورت لازم است قبل از شروع ساختمانِ سايه بانِ مورد بحث، اطلاعات بيشتري راجع به آن و حتي الامكان نقشه سايه بان مذكور را به وزارت خارجه ارسال نمايند.

ضمناً توجه آن سفارت شاهنشاهي را به اين نكته جلب مي نمايد كه آقاي سيد العراقين به هيچ وجه سمتي نداشته و سفارت شاهنشاهي بايد از دخالت ايشان در اين امر جداً جلوگيري نمايد.

وزير امور خارجه - كاظمي

ملاقات مظفر اعلم با امير عبدالله فيصل

وزير مختار ايران در ديدار 17 / 2 / 1331 خود با كفيل نيابت سلطنت حجاز آقاي امير عبداللَّه فيصل موضوع بقيع را پيگيري نموده، گزارشي به اين شرح به وزارت امور خارجه در تهران مخابره مي كند:

وزارت امور خارجه - اداره اول سياسي

پيرو گزارش محرمانه شماره 17 مورخ 16 / 2 / 1331 اشعار مي دارد كه عصر چهارشنبه 17 ماه جاري، بنا به تعيين وقت قبلي با والا حضرت امير عبداللَّه فيصل كفيل نيابت

سلطنت حجاز و وزير كشور و بهداري ملاقاتي دست داد. در اين ملاقات موضوع اعزام آقاي حاج رضا مهرآئين مهندس ايراني از طرف سفارت براي نظارت و راهنمايي در ساختمان ديوار و سايبان بقيع از نو مطرح و مورد تأييد ايشان واقع گرديد و قرار شد سفارشي به اولياي امور محلي مدينه منوره بنويسند تا وسايل تسهيل كار آقاي حاج رضا مهندس را فراهم كنند.

راجع به كمك ملت ايران به اين ساختمان، با وجود اين كه اينجانب پيش بيني مي نمودم كه بعيد است چنين تقاضايي پذيرفته شود و سابقه تعمير و مرمت حرم مطهر حضرت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله كه اعلي حضرت ملك عبدالعزيز بن السعود حاضر نشد اعانه و كمك مصري ها و ساير مسلمانان جهان را قبول كند، اين ظن و پيش بيني را تقويت مي كرد، مع ذلك احساسات پاك هم ميهنان را در اين باره تشريح نمودم و بيان داشتم كه چقدر مايه مسرت و سرافرازي ايرانيان مي شود كه بتوانند در اين عمل خير كمك كنند.

والاحضرت امير عبداللَّه در پاسخ فرمودند: اين كار كوچك است و ارزش كمك را ندارد و ما همه در اينجا خدمتگزاران عالم اسلام هستيم و پول ما و پول شما با هم فرقي ندارد و اميدواريم در كارها و نقشه هاي بزرگ تري بتوانيم از كمك هاي بي دريغ ملت ايران برخوردار شويم و بدين ترتيب با لحن مؤدبانه و آراسته اي از قبول پيشنهاد ما معذرت خواستند.

پس از اين ملاقات، نامه شماره 5376/432 مورخ 16 / 2 / 31 كه مبني بر تقدير از كوشش هاي اين سفارت و ترغيب و تشويق در احراز موفقيت هاي بيشتري

در اين باره بود رسيد، اينجانب با اظهار تشكر و امتنان بي پايان از طرف خود و كليه كارمندان اين سفارت، از اين ابراز توجه و تقدير معروض مي دارد كه اين سفارت با استفاده از فرصت و مواقع مناسب، كوشش هاي مداوم خود را در اين راه ادامه خواهد داد تا حتي الامكان نتيجه بهتر و بيشتري گرفته شود.

ولي به عقيده اين سفارت بهتر است براي احتراز از تحريك احساسات تعصب آميز وهابي ها و علماي نجد، حتي المقدور در اطراف اين موضوع كمتر صحبت شود و كمتر گفت و گوي آن در مطبوعات و راديوها منعكس گردد.

راجع به ارسال نقشه ديوار و سايه بان كه در نظر است ساخته شود، چون آقاي حاج رضا مهندس ايراني از طرف اين سفارت در تهيه نقشه مذكور شركت خواهد كرد، از اين رو به دست آوردن و ارسال نقشه ساختمان مذكور اشكالي نخواهد داشت، فعلاً اين سفارت منتظر رسيدن اعتبار دويست ليره اي است كه براي اين منظور از كميسيون حج خواسته است و براي اين كه فرصت از دست نرود، بهتر است كه از محل موجودي كميسيون دائمي حج يا از هر محل ديگري كه ميسر باشد، در ارسال وجه مزبور تسريع شود تا بلكه به محض صدور حكم و توصيه از طرف والاحضرت امير عبداللَّه بتوان آقاي مهندس را براي منظور فوق به مدينه منوره اعزام نمود. [62].

انعكاس خبر بازسازي

انتشار خبر بازسازي بقيع، موجب خوشحالي علما، مراجع و شيعيان گرديده، برخي مطبوعات عراق اقدام به درج آن كردند و راديو ايران نيز خبري در اين زمينه منتشر كرد.

مرحوم آيت اللَّه حسن سعيد، آقازاده مرحوم آيت اللَّه ميرزا عبداللَّه چهل ستوني كه

سال ها در مسجد جامع تهران (مسجد امام فعلي) اقامه نماز جماعت مي كرد و در آن تاريخ، حدوداً سه سال بود كه در نجف مشغول به تحصيل بود، در 23 رجب سال 1371 ه.ق در اين رابطه نامه اي به اين شرح خطاب به مظفر اعلم نوشته است:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

به عرض مي رساند مرقومه اي از جناب حجةالاسلام آقاي طالقاني زيارت گرديد كه حاكي بود از تشرّف جناب عالي به مدينه منوره و صدور قرار براي ساختمان سايه بان و ديوار جهت ائمه بقيع و حقيقتاً اين خبر، مسرت و سروري در جامعه علمي و ديني نجف ايجاد نمود كه كم سابقه بود و چقدر جاي خوشبختي است در اين موقع كه حضرت عالي به عنوان سفارت تشريف برده ايد، اين خدمت شايان را انجام داده و اين موفقيت قابل تقدير براي جامعه تشيع مخصوصاً ملت ايران كه هميشه پرچمدار ولاي اهل بيت عليهم السلام بوده به وجود آمده است و راستي اين بزرگ ترين سعادتي است كه براي شخص جناب عالي، خصوصاً و كساني كه در اين راه سعي و كوشش نموده اند عموماً، پيش آمده و ان شاءاللَّه روزي همان اعتقاد كاملي كه در كمون ذات جناب عالي موجود است، سعي بليغ فرموده كه از اين فرصت حداكثر استفاده به دست آيد و قلوب شيعه كه سال هايي است جريحه دار گشته، التيام پذيرد و جامعه تشيع مخصوصاً، ملت ايران در سايه توجهات ائمه اطهار عليهم السلام به اوج عظمت و رفعتي كه در خور است نايل آيد.

حضور جناب علاّمه جليل آقاي حاج سيد العراقين كه در اين كار اقدامات مؤثري نموده و زحماتي بر خود هموار ساخته اند با عرض سلام

و ارادت تبريك، موفقيت كامل معظم له را خواستار، در خاتمه دوام عزت و سعادت آن جناب را از درگاه حضرت باري تعالي مسألت. با تقديم احترامات فائقه.

ضمناً بنا به اشاره جناب آقاي طالقاني، با مراجع تقليد و بزرگان از علماي نجف مذاكراتي به عمل آمده كه تلگرافات و مكاتيبي به عنوان تشكّر از دولت سعودي در خصوص اين عمل بشود، مضافاً بر تشكراتي كه از اولياي امور دولت ايران مي گردد و قرار شد كه پس از شور، ترتيبي اتخاذ شود و چون ممكن است دولت سعودي اشخاص آنها را تطبيق نموده، اعادي تلقي نمايند، لذا مستدعي است مقرر فرماييد مراقبت فرمايند كه رعايت احترامات لازمه بشود. به تهران هم مكاتيبي نوشته شده و تصور مي رود اقداماتي بنمايند و تلگرافات يا نامه هايي بنويسند، ولي تظاهرات عمومي به بعد موكول گرديده است.

ادام اللَّه بقائكم

نجف 23 رجب 1371 ه.ق

حسن سعيد

نامه مرحوم آية الله العظمي حكيم

مرحوم آيت اللَّه العظمي آقاي سيد محسن حكيم، از مراجع بزرگ حوزه علميه نجف نيز در تاريخ اول شعبان 1371 ه.ق، نامه اي در اين زمينه مرقوم فرموده و از خبر بازسازي بقيع اظهار خرسندي مي كنند. متن نامه به خط آيت اللَّه حسن سعيد است كه احتمالاً وي آن را نوشته و مرحوم آقاي حكيم آن را مهر و امضا كرده اند و يا آنكه آقاي حسن سعيد نامه را به فارسي ترجمه و با خط خود آن را نوشته است.

متن نامه به اين شرح است:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

به عرض عالي مي رساند ان شاءاللَّه مزاج شريف سلامت است و توفيقات رباني شامل حال مي باشد. مرقومه اي از جناب مستطاب عمدة العلماء الاعلام، ملاذ الاسلام آقاي حاج سيد محمد

تقي طالقاني - دام عزّه - واصل شده كه بحمداللَّه و المنّه موضوع تعمير قبور ائمه بقيع عليهم السلام به صورت بناء مظلّه و تعمير حائط، مورد تصويب دولت قرار گرفته و شروع به عمليات نموده اند.

بي نهايت اين خبر در قلوب شيعه ايجاد بهجت و سرور نموده و حقيقتاً از همه جهت سزاوار است كه جامعه تشيع اظهار شادي نمايد كه خداوند متعال آنها را موفق به چنين خدمتي نموده است. خداوند به كساني كه در طول اين مدت طويل، براي انجام اين كار قدم برداشته اند اجر جزيل عنايت فرمايد و سركار عالي كه در اين راه خدماتي انجام داده و بحمداللَّه توفيق پيدا كرده، كه در موقع تصدّي جناب عالي اين موضوع صورت عملي به خود گيرد، طول عمر عنايت فرمايد كه هميشه خدمات شاياني به شرع و متدينين بفرماييد و سعادت دارين را حاصل نماييد.

ضمناً چون اين امر مورد علاقه جامعه شيعه، بلكه مسلمين است و بايد كاملاً مورد دقت قرار گيرد تا به خواست خداوند متعال به صورتي كه در خور مقام معصومين است درآيد، لذا جمعي از علما و مؤمنين درخواست نمودند كه علاوه بر اظهار تشكري كه از دولت و اولياي امور دولت علّيه ايران مي شود، تلگرافات و مكاتيبي به عنوان دولت سعودي مخابره گردد تا جلب عواطف آنها نيز گرديده و در آينده بتوان از مساعدت آنها استفاده نمود. بعضي هم معتقد بودند كه فعلاً زود است، چون علما و مراجع بايستي در خاتمه عمل اقدامي به عنوان تشكر به عمل آورند، لذا بنا بر اين شد كه از جناب عالي استفسار شود كه شرح مفصل و طرز ساختمان

را با هرگونه اقدامي كه مقتضي مي دانيد كه با وضعيات محلّي و طرز فكر مطابقت دارد، مرقوم داشته و خاتمه ساختمان فعلي را اعلام فرموده تا آنچه ميسور است عمل شود، بلكه به خواست خداوند متعال و توجهات ائمه اطهار عليهم السلام رفع اين نگراني عمومي شده و با حسن درايت و تدبر آن جناب به صورت مطلوبي خاتمه پيدا كند. توفيقات جناب عالي را از پروردگار مسألت دارم.

فعلاً هرگونه ابراز تشكري كه صلاح است از طرف اينجانب و جامعه روحانيت از دولت و كساني كه در اين كار شركت داشته اند معمول فرماييد، موجب دعاگويي است.

محسن الطباطبايي الحكيم

شنبه، غرّة شعبان 1371 ه. ق

پاسخ مظفر اعلم به آيت الله حكيم

آقاي مظفر اعلم در تاريخ 16 شعبان المعظم 1371 در پاسخ به نامه مرحوم آيت اللَّه العظمي سيد محسن حكيم چنين مي نويسد:

به عرض عالي مي رساند:

نامه مورخ 29 / 1 / 31 غرّه (يكم) شعبان 1371 جناب عالي كه داير بر قدرداني از اقدامات براي ساختن سايبان جلو قبور مطهر ائمه اطهار بقيع عليهم السلام بود، موجب نهايت امتنان و تشكر گرديد، اين جانب وظيفه ديني خود مي دانم كه نهايت كوشش و جديت را در اين باره مبذول نمايم تا به ياري خداوند متعال بعدها وضع قبور ائمه اطهار عليهم السلام به صورت رضايت بخش درآيد. و من اللَّه التوفيق و عليه التكلان.

اينكه جمعي از علما و مؤمنين مي خواهند تلگرافاً يا كتباً از دولت عربي سعودي قدرداني بفرمايند، ابداً صلاح نيست و خواهشمندم به آنها بفرماييد كه چنين كاري نفرمايند؛ زيرا موضوع را بكلّي از بين مي برد و اقدامات سابق را بلااثر مي گذارد، چه، وهابي ها با تشييد

[63] قبور مخالف هستند.

اينجانب از اولياي امور دولت عربي سعودي در موقع مناسب به طور مقتضي تشكر خواهم نمود و همين روزها يك نفر مهندس ايراني را به مدينه مي فرستم كه نظارت نمايد تا سايه بان به طور خيلي آبرومند برپا شود.

اميدوارم ادعيه جناب عالي و حضرات علماي اعلام و مؤمنين در حرم مطهر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام براي اينجانب بهترين موفقيت در امور خيريه نصيب نمايد.

والسلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته

مظفر اعلم

مظفر اعلم پاسخي نيز مشابه آن چه براي مرحوم آيت اللَّه العظمي آقاي سيد محسن حكيم رحمه الله فرستاده بود، براي مرحوم آيت اللَّه سيد حسن سعيد ارسال داشته است.

نامه مرحوم آيت الله سيد هبة الدين شهرستاني

مرحوم آيت اللَّه سيد هبةالدين شهرستاني نيز در تاريخ 30 شعبان 1371 ه.ق از بغداد نامه اي خطاب به مظفر اعلم نوشته و چنين مرقوم نموده اند:

پيوسته از درگاه ايزدي مزيد عزّت و خرسندي و دوام سلامتي و سعادتمندي را براي آن دوست بزرگوار، صميمانه خواستار و از قصور يا تقصير در عريضه نگاري و سپاسگزاري شرمسار و در اعتذار شهد اللَّه و كفي به شهيدا، غالباً به ذكر خير و ياد خوش آن جناب مترنم و از طول فراق متألّم، مخصوصاً از اسناد اين وظيفه با اينكه خيلي شريفه و كثيرة النفع است و عموم اسلاميان و خصوص ايرانيان... [64] ولي چون آب جده و حجاز ملايم با مرض ترش معده نيست، نگران مانده ام و منتظرم يك ساعت زودتر يا حضرت عالي به بغداد تشريف فرما شويد و يا اينكه بنده به تهران برسم و حقاً بدانيد كه در اين چند ماهه مخلص مريض و بستري، به علاوه چند مانع ديگري كه قادر بر مراسله نبوده و همين حال

مرا در مكاتبات احباب مقصر نموده تا آنجا رسيده كه جناب اشرف عالي، در كارت آقا محمد تقي شهرستاني قصور داعي را به كم لطفي تعبير فرموده و همين علالت و كسالت مزاجم باعث عدم اجابت آقايان پاكستاني گرديده، كه نتوانستم دعوت هاي آنها را اجابت نمايم و در اين مرحله اخيره، مخلص زاده سيد جواد را به عوض خود فرستاده و بايستي امشب با طياره آنها عودت نمايد و در مرحله پيش از اين، جناب آقاي كاشف الغطا را فرستاديم، ولي افسوس كه خيلي برخلاف ميل مردم آنجا و مردم اينجا سلوك فرموده اند، اگر چه در مراجعتشان ما را اميدوار فرمودند كه استحصال اذن تعمير بقيع شريف را به واسطه سفير سعودي، عبدالحميد خطيب و نوشته رسمي او به پادشاه حجاز و... ليكن با كمال تأسف رييس وفد ايراني به سوي پاكستان، يعني آقاي حاج ميرزا خليل كمره اي تصريح نمودند كه از سفير سعودي مشاراليه تحقيق اين معني را نموديم، قسم ياد نمود كه من هرگز به دولت متبوعه خودم يا به غير آنها چيزي در اين باب ننوشته ام و ممكن نيست بنويسم؛ زيرا كه خلاف مذهب آنها است و اگر چنين توسطي بنماييم توليد اشكال براي من خواهد نمود، سپس گفت كه شخصي با كاشف الغطا بود (يعني سيد العراقين) درخواست نمود با اصرار شيخ كه سفارشي براي اكرام و احترام شخص او بنويسم، من هم مانعي نديده نوشتم و به او دادم.

خلاصه، اين سوء تصرّفات سيد العراقين و نشريات و تنويهات او خرابي و انقلابي توليد كرده كه دود و شراره اين آتش دنباله هاي بدي دارد و در هرجا با حضرت

شيخ متفقاً استشهاد به مراسلات و بيانات ملازمان حضرت عالي و عكس و منقولات مزّيفة و... و... [65] مي نمايند (تا چه شود).

باري، آقاياني كه از عمره رجبيه رجعت نمودند؛ خصوصاً آقاي شيخ العراقين و آقا سيد ابراهيم شهرستاني، اسرار سيد العراقين را فاش و حقايق را بر همه روشن ساختند و توجهات عاليه را نسبت به داعي و خدمات جليله آن جناب را نَقل و نُقل مجالس نموده اند و ضمناً بشارت تشريف فرمايي موكب عالي را به مخلص داده اند، خواهشمندم كه ورود حضرت عالي در بنده منزل كه منزل خودتان است قرار فرماييد و مانند وعده سه سال قبل تخلّف نشود، دوستان همه به عرض ارادت مترنم با مخلص.

در حاشيه آمده است:

جناب آقاي سفير كبير ايران، حسين قدس نخعي، به عرض اخلاص و سلام بالاختصاص و ذكر محامد و مناقب جناب عالي رطب اللسان و خانواده با تمام مخلص زادگان به عرض دستبوسي مصدّع اند.

هبةالدين الحسيني الشهرستاني

30 شعبان 1371

پاسخ به نامه مرحوم آية الله شهرستاني

مظفر اعلم در تاريخ شنبه 29 رمضان 1371 برابر با 1 / 4 / 1331 در پاسخ، نامه اي خطاب به آيت اللَّه آقاي سيد هبة الدين شهرستاني نوشته و پس از تعارفات مي نويسد:

چندي قبل، أعلي رقيمه كريمه شرف وصول بخشيد، از الطاف و سجاياي كريمه جناب عالي هميشه سپاسگزار هستم. اميدوارم بعد از اداي فريضه حج، زيارتي نصيب ما شود كه چند روزي به زيارت عتبات عاليات و تجديد ديدار حضرت آيت اللَّه موفق شوم. راجع به بناي سايه بان در برابر قبور ائمه بقيع عليهم السلام به طوري كه مستحضر هستند، آقايان با انتشارات بي اساس خود موضوع را متزلزل كردند، باز مأيوس نيستم و با

نهايت جديت، كوشش مي كنم كه سر و وضعي به آن جا داده شود و مطمئن هستم دعاي علماي اعلام و مؤمنين و صالحين در پايان مرا موفق به اين امر خير خواهد نمود.

لطفاً سلام وافر خدمت آقا زادگان عزيز برسانيد.

التماس دعاي مخصوص دارم و السلام خير ختام

مظفر اعلم

نامه وزير دربار

علاء، وزير دربار نيز در تلگرافي در تاريخ 3 / 2 / 1321 به مظفر اعلم مي نويسد:

از قراري كه جناب آقاي سيد محمدتقي نماينده حضرت آيت اللَّه آقاي بروجردي به معظم له اطلاع داده اند، دولت عربي سعودي درصدد است سايه باني براي قبرهاي امامان بقيع ايجاد نمايد. خواهشمند است معلوم فرماييد از طرف دولت عربي سعودي چه اقدامي در اين باب معمول گرديده و چه عملي از تشكر و تقدير مناسب است كه از طرف مقام سلطنت در مقابل انجام اين امر از اعلي حضرت ملك ابن سعود به عمل آيد؟ زودتر اطلاع دهيد.

وزير دربار شاهنشاهي، علاء

مظفر اعلم گزارشي از اقدامات انجام شده براي وزير دربار ارسال مي دارد، امّا از آنجا كه علاء، به صورت شفاف و روشن پاسخ خويش را دريافت نمي كند لذا در تاريخ 28 آوريل 1952، مطابق با 8 / 2 / 1331 مجدداً در نامه اي خطاب به اعلم چنين مي نويسد:

جناب آقاي اعلم - جده -

فعلاً كه موافقت با ايجاد سايه بان شده است، اقدام فرماييد كه از طرف ايرانيان هزينه آن پرداخت شود و اعلي حضرت همايوني شاهنشاهي به اعلي حضرت ابن سعود چنين پيشنهاد بفرمايند وگرنه، لااقل تحت نظر ايران، سايه بان به شكل آبرومندي درست شود. صريحاً نظر بدهيد آيا اقتضا دارد كه چنين تقاضايي از طرف پيشگاه بشود يا نه؟ و كار

تا چه اندازه پيشرفت دارد؟

هزار و سيصد و هفت

وزير دربار شاهنشاهي، علاء

اعلم پاسخ مي دهد كه چنين پيشنهادي صلاح نيست و با آن موافقت نمي كند.

دولت سعودي تكذيب كرد

انعكاس خبر بازسازي بقيع و عدم رازداري و بي ظرفيتي برخي افراد و انتشار اين خبر در راديو و مطبوعات، موجب شد تا دولت سعودي بلافاصله عكس العمل نشان داده، آن را تكذيب نمايد.

مظفر اعلم در اين باره مي نويسد:

شماره دفتر محرمانه: 11

تاريخ 9 / 2 / 1331

محرمانه

وزارت امور خارجه

پيرو گزارش محرمانه شماره 9، مورخ 25 / 1 / 1331 به عرض مي رساند كه، بعد از ارسال گزارش سابق، باز هم فرصتي حاصل گرديد و با والا حضرت امير عبداللَّه فيصل، كفيل نيابت سلطنت حجاز در مورد توجه به بقيع و ساختن سايه بان در مقابل قبور ائمه اطهار عليهم السلام مذاكره شد و ايشان وعده دادند كه اقدامات مربوط به اين امر به نحو عاجل شروع شود و به مقامات محلّي دستور دهند كه در هنگام شروع كار با نمايندگاني كه از طرف سفارت براي مشاهده و كمك و راهنمايي مي روند همراهي نمايند و نظرات و راهنمايي آنان را مورد توجه قرار دهند و در آن روز هم حضرت آقاي سيد محمد تقي طالقاني براي رفتن به مكه معظمه و اداي عمره مفرده، به جدّه تشريف آورده بودند و به ايشان مژده داده شد كه والا حضرت امير عبداللَّه نهايت حسن نيت و مساعدت را درباره اين موضوع نشان مي دهند. ولي از شنيدن اين خبر در راديو تهران، اين نگراني به وجود آمد كه مبادا انتشار و پراكنده شدن خبر اين موضوع در راديو و مطبوعات خارجي موجب شود

كه علماي متعصب رياض و وهابي هاي دو آتشه، درصدد منصرف نمودن دولت سعودي از اجراي اين تصميم برآيند.

و نيز از آمدن آقاي سيد محمد خزانه (سيد العراقين) به حجاز و فعاليت ايشان درباره همين موضوع، اين بيم و نگراني مي رفت كه مبادا ايشان در حجاز يا در خارج، اظهاراتي [نمايند] كه با سياست دولت عربي سعودي سازش نداشته باشد و موجب انصراف دولت مذكور از همين اندازه همراهي جزئي گردد.

و بايد در ضمن اين را هم به عرض برساند كه مشاراليه، داوطلب رفتن به رياض و ملاقات اعلي حضرت ملك ابن سعود گرديدند، ولي مقامات سعودي در جده به نحو احسن به ايشان فهماندند، كه بهتر است از اين عزم منصرف شوند، تا مبادا رفتن ايشان به رياض مايه ايجاد بعضي گفتگوهاي مذهبي گردد.

سپس تلگرافي از جناب آقاي علاء وزير دربار شاهنشاهي رسيد كه در آن استفسار شده بود چگونه در اين باره از اولياي دولت سعودي سپاسگزاري به عمل آيد.

در پاسخ به عرض رسيد كه: سفارت خود تشكر كرده و بهتر است فعلاً به همين اندازه اكتفا شود (رونوشت متن تلگراف و پاسخ آن به پيوست است).

اينجانب از وزارت دربار شاهنشاهي و از جناب آقاي علاء نهايت تشكر و امتنان را دارم كه قبل از هرگونه اقدامي از شخص مسؤول مقيم اينجا، كه از نزديك شاهد جريان است و در نتيجه وقوف كافي به حقيقت امر دارد، مشورت فرمودند و اتفاقات بعدي كه در ذيل به عرض مي رسد ثابت نمود كه اين مشورت تا چه اندازه عمل صائب و به جايي بوده و موجب حفظ ارزش و احترام و اهميت فوق العاده اقدامات

دربار همايون شاهنشاهي گرديده است.

باري، متأسفانه بالاخره آن چه بيم آن مي رفت واقع شد، بدين ترتيب كه گويا آقاي سيد العراقين پس از مسافرت از حجاز، در عراق اظهاراتي نموده اند كه موضوع را بزرگ تر از حقيقت واقع جلوه گر ساخته اند و مطبوعات عراق هم خبر مذكور را با شاخ و برگ زياد منتشر نموده اند و در نتيجه دولت عربي سعودي از ترس و ملاحظه اعتراض و انتقاد وهابي ها و علماي رياض مبادرت به تكذيب خبر نموده است.

(متن تكذيب كه با لحن خشكي صادر شده، با ترجمه آن به پيوست گزارش تقديم مي شود).

اكنون بيم آن مي رود كه مبادا دولت سعودي حتي از ساختن سايه بان در مقابل قبور ائمه عليهم السلام و برپا كردن ديوار ولو براي مدت موقّتي خودداري كند و بدين ترتيب دخالت اشخاص غير مسؤول، زحمات كوشش هاي يك سفارت خانه را درباره موضوعي كه مورد توجه مسلمانان جهان، خصوصاً ملت ايران و دولت شاهنشاهي است برباد دهد.

البته اينجانب سعي بليغ خواهد نمود كه اين اتفاق غير مترقبه در جريان توافقي كه حاصل شده مؤثر نگردد و مقامات سعودي از ساختن سايه بان و ديوار براي بقيع منصرف نشوند، ليكن اطمينان ندارد كه مساعي ما در حال حاضر منتج نتيجه عاجل شود و شايد همان طور كه احتمال داده مي شود، كار ساختمان به تعويق افتد.

اميد است كه حسن نيت والا حضرت امير عبداللَّه و نظر مساعد ايشان به جلوگيري از توسعه عكس العمل تكذيب مذكور كمك كند.

ديروز تلگراف ديگري نيز از جناب آقاي علاء وزير دربار شاهنشاهي در اين باره رسيد كه رونوشت متن آن به پيوست و واضح است كه با جريان هاي اخير، ديگر

نمي شود فعلاً درباره اين موضوع پيشنهاد جديدي داد، يا اقدام تازه اي نمود و بايد منتظر روشن شدن نظر قطعي دولت سعودي نسبت به اين امر گرديد و كوشش كرد كه نقشه و تصميم سابق به هم نخورد.

وزير مختار شاهنشاهي - مظفر اعلم

رونوشت نامه بالا، عطف به تلگراف 103 براي استحضار وزارت دربار شاهنشاهي تقديم مي شود تا از اتفاقات جديدي كه در اين باره رخ داده و وضع فعلي، امر استحضار حاصل فرمايند.

متن تكذيب نامه

سرانجام اين نگراني تحقّق يافت و دولت سعودي رسماً خبر ترميم و تعمير و يا احداث ساختمان در قبرستان بقيع را تكذيب كرد.

متن تكذيبيه در تاريخ 27 آوريل 1952 مطابق با 7 / 2 / 1331 در روزنامه شماره 1171 روزنامه البلاد سعودي چاپ مكه مكرمه منتشر گرديد.

روزنامه البلاد السعوديه چاپ مكه معظمه

شماره 27 - 1171 آوريل 1952(7 / 2 / 1331)

متن عربي

اشادة قبور ائمة البقيع

انتشرت بعض الصحف العراقية واذاعت بأنّ جلالة الملك المعظم قد وافق علي اشادة قبور ائمة البقيع و أنّه قد بوشر فعلاً بالبناء فيها ذلك بناء علي المساعي التي بذلها محمد حسين كاشف الغطاء بواسطة سيد العراقين الذي سافر من النجف إلي الحجاز مزوّداً بتوصيات الشيخ كاشف الغطاء و الحكومة العربية السعودية، إذ تكذّب هذا الخبر تكذيباً قاطعاً تؤكد بأنّها لاتوافق علي أمر يخالف الدين الإسلامي الحنيف و أوامر الرسول - صلي اللَّه عليه و سلم - و ما كان عليه السلف الصالح.

ترجمه فارسي

تعمير قبور ائمه بقيع

بعضي از روزنامه هاي عراق انتشار و شهرت داده اند كه اعلي حضرت با تعمير قبور ائمه بقيع موافقت كرده اند و از هم اكنون كار تعمير و ساختمان آغاز گرديده است و اين را نتيجه

فعاليت هاي محمد حسين كاشف الغطاء به توسط سيد العراقين كه با سفارش هاي شيخ كاشف الغطاء از نجف به حجاز آمده بوده است دانسته اند. دولت عربي سعودي در حالي كه اين خبر را جداً تكذيب مي نمايد، تأكيد مي كند او با امري كه مخالف دين حنيف اسلام و دستورهاي حضرت پيغمبر - صلي اللَّه عليه و سلم - و طريقه سلف صالح است موافقت نمي كند.

نامه آقاي سيد ابراهيم شهرستاني

آقاي سيد ابراهيم شهرستاني نيز خطاب به مظفر اعلم مي نويسد:

مقام منيع محترم حضرت مستطاب اجلّ اكرم عالي آقاي مظفر اعلم - دامت شوكته - به عرض عالي مي رسانم:

لايزال دوام عزّ و شوكت و صحت و سلامتي وجود ذي جود محترم حضرت عالي را از درگاه احديت جلّ اسمه خواهانم، به جاه محمد و آله الطاهرين عليهم السلام.

بعداً آنكه لسان و قلمم الكن و قاصر است از آنكه بتوان شكر و امتنان از توجهات و مراحم مبذوله از ناحيه حضرت عالي را، نسبت به اين دعاگوي صميمي بنمايم و از زمان ورودم به عراق، در جميع مجالس و محافل مترنم به اخلاق حسنه آن بزرگوار بوده و مي باشم.

قضيه تعمير بقعه بقيع بغرنج عجيبي شده، آنچه مشاهداتم بود بيان كرده ام و ليكن از ناحيه حضرت آقاي كاشف الغطا - دامت بركاته - به اغراء و تجاهلات سيد العراقين در نجف و جاهاي ديگر، انتشاراتي و بيانيه اي پخش شده، البته تكذيب حكومت سعودي را ملاحظه نموده ايد، لذا نسخه اي از بيانيه آقاي كاشف الغطاء را هم لفّاً ارسال، ملاحظه بفرماييد.

در خاتمه عزت و سعادت و ظفر و نجاح آن وجود ذي جود حضرت عالي را از خداوند متعال خواستارم.

والسلام عليكم ورحمةاللَّه و بركاته

سيد

ابراهيم شهرستاني

پاسخ مظفر اعلم

آقاي اعلم در پاسخ به نامه آقاي سيد ابراهيم شهرستاني چنين مي نويسد:

دوست عزيزم حضرت آقاي سيد ابراهيم شهرستاني - دام عزّه -

نامه گرامي كه پر از الطاف و عواطف مهرآميز بود، عزّ وصول بخشيد. آن چه وظيفه بود به عمل آورديم و خودمان را مقصر مي دانيم و از خداوند تبارك و تعالي توفيق مي خواهيم كه بتوانيم هر چه بيشتر به حجاج ارجمند خانه پاك او، مخصوصاً برادران و دوستان خدمت نماييم.

براي تعمير بقعه مطهر بقيع، كوشش هاي خود را بي سر و صدا و آرام ادامه مي دهيم و اميدواريم به تدريج موقعيت هايي به دست آوريم، البته ياوري و همراهي دعوات برادران با ايمان و انفاس علماي بزرگوار دين شرط است و چون هدفي كه ما داريم، بي شك مورد پسند خداي جهان و اولياي مقدس و معظم اوست، رجاء واثق داريم كه دير يا زود به مقصود برسيم، از لطف و مهرباني حضرت علاّمه، آقاي سيد هبةالدين شهرستاني نهايت تشكر و امتنان را دارم و خواهشمندم مراتب ارادت و عرض سلام مرا خدمت ايشان تقديم داريد.

همكاران، آقايان رائد و شريعت، از اظهار محبت شما سپاسگزارند و به عرض سلام مصدع هستند و التماس دعا در حرم مطهر حضرت سيدالشهدا عليه السلام دارند.

پي گيري هاي بعدي

علي رغم تكذيب دولت سعودي، موضوع از سوي مظفر اعلم پيگيري و در ملاقات هاي بعد با مقامات آن كشور مجدداً مطرح مي شود.

در گزارش شماره 17 مورّخ 16 / 2 / 1331، اعلم خطاب به اداره اول سياسي وزارت امور خارجه چنين آمده است:

اداره دفتر محرمانه

شماره: 17

تاريخ: 16 / 2 / 1331

محرمانه

وزارت امور خارجه - اداره اول سياسي

پيرو گزارش محرمانه شماره 11

مورّخ 9 / 2 / 1331 و عطف به نامه محرمانه شماره 498 مورخ 1 / 2 / 1331 آن اداره اشعار مي دارد كه:

اخيراً فرصت ملاقاتي با والا حضرت امير عبداللَّه فيصل (كفيل نيابت سلطنت حجاز و وزير كشور و بهداري) دست داد و اينجانب راجع به تكذيبي كه دولت سعودي در موضوع تعمير بقيع منتشر كرده، از ايشان گله نمودم.

ايشان پاسخ دادند كه تكذيب مذكور، فقط تكذيب مندرجات روزنامه هاي عراق راجع به تجديد قبور ائمه بقيع مي باشد و موضوع موافقت با ساختن ديوار و سايه بان به قوت خود باقي است و اين تكذيب تغييري در اجراي اين نقشه به وجود نخواهد آورد. سپس اضافه كردند كه ما از اول گفته ايم و اكنون هم تكرار مي كنيم كه تعمير قبور ائمه بقيع نمي تواند مورد موافقت دولت عربي سعودي قرار گيرد؛ زيرا با معتقدات مذهبي توافق ندارد و علماي مذهبي ما آن را نمي پذيرند.

اين ملاقات و مذاكره، چون در يكي از ميهماني ها اتفاق افتاده بود، مجال بيشتري وجود نداشت تا صحبت هاي ديگري بشود. اميدوار است در آينده بتوان وقت ملاقات مفصلي از والا حضرت امير عبداللَّه گرفت تا در آن ملاقات، موضوع كمك ايران به ساختمان سايه بان و ديوار بقعه بقيع، با ايشان مورد مذاكره قرار بگيرد.

اما راجع به جلب موافقت اولياي دولتِ عربيِ سعودي، براي تعمير خود قبور ائمه اطهار عليهم السلام، يا ايجاد ساختمان هايي غير از سايه بان و ديوار در بقعه مذكور، بايد به عرض برساند كه فعلاً هيچ گونه زمينه اي براي اين موضوع وجود ندارد و هرگونه كوششي كه تاكنون در اين راه مبذول شده، به نتيجه نرسيده است

و اقلاً در حال حاضر دولت سعودي آماده نيست، هيچ گونه روي موافقتي به اين موضوع نشان دهد و چه والا حضرت امير فيصل و چه والا حضرت امير عبداللَّه فيصل و چه ساير رجال عالي رتبه دولت عربيِ سعودي، تاكنون بارها تأكيد كرده اند و باز هم تأكيد مي كنند كه نبايد انتظار موافقتي را در اين مورد از دولت عربي سعودي داشت.

چنان كه اينجانب از نزديك شاهد هستم و آن جناب هم استحضار كامل دارند، هنوز نفوذ علماي وهابي در دستگاه دولتي عربي سعودي بسيار قوي است، تا جايي كه در هر شهري از اين كشور هيئتي به نام هيئت امر به معروف هست كه از دولت حقوق مي گيرند و كارشان اين است مراقب باشند و نگذارند اموري مخالف دين (يا مذهب وهابي در حقيقت) صورت گيرد و اين هيئت حتي در موضوع واردات گمركي نظارت دارند و نمي گذارند كتاب هاي مورد مخالفت مذهب وهابي، يا فيلم هاي سينما يا گرامافون و صفحه يا از اين قبيل كالاها وارد مملكت شود و آن چه از اين گونه چيزها در كشور سعودي ديده مي شود، همه اش به طور قاچاق و مخفي داخل شده است و همين چند هفته پيش بود كه در جده اطلاع حاصل كردند كه شخصي در خانه اش سينما دارد و اشخاص به طور پنهاني با دادن مبلغي مي روند و در منزل او از تماشاي فيلم هاي سينمايي استفاده مي كنند، در نتيجه فوراً به خانه او رفتند و دستگاه سينما و كليه فيلم ها را بيرون آوردند و در ملأ عام آتش زدند و خود صاحب خانه را مجازات نمودند.

از اين رو تصور مي شود بهتر است در وضع

حاضر، به همين اندازه موافقتي كه حاصل شده اكتفا گردد و از اقدامي كه نتيجه مثبتي نخواهد داد خودداري شود.

وزير مختار شاهنشاهي - مظفر اعلم

ديدار با امير عبدالله فيصل

شماره محرمانه: 21

تاريخ: 23 / 2 / 1331

محرمانه

وزارت امور خارجه - اداره اول سياسي

پيوند گزارش محرمانه شماره 17 مورخ 16 / 2 / 1331 اشعار مي دارد كه عصر چهارشنبه ماه جاري، بنا به تعيين وقت قبلي با والا حضرت امير عبداللَّه فيصل، كفيل نيابت سلطنت حجاز و وزير كشور و بهداري ملاقاتي دست داد. در اين ملاقات، موضوع اعزام آقاي حاج رضا مهرآيين مهندس ايراني از طرف سفارت براي نظارت و راهنمايي در ساختمان و ديوار و سايه بان بقيع از نو مطرح و مورد تأييد ايشان واقع گرديد و قرار شد سفارشي به اولياي امور محلّي مدينه منوره بنويسند تا وسايل تسهيل كار آقاي حاج رضا مهندس را فراهم كنند.

راجع به كمك ملت ايران به اين ساختمان، با وجود اينكه اينجانب پيش بيني مي نمودم كه بعيد است چنين تقاضايي پذيرفته شود و سابقه تعمير و مرمت حرم مطهر حضرت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله كه اعلي حضرت ملك عبدالعزيز بن سعود، حاضر نشد اعانه و كمك مصري ها و ساير مسلمانان جهان را قبول كند، اين ظن و پيش بيني را تقويت مي كرد، مع ذلك احساسات پاك هم ميهنان را در اين باره تشريح نمودم و بيان داشتم كه چقدر مايه مسرت و سرفرازي ايرانيان مي شود كه بتوانند در اين عمل خير، كمك كنند.

والا حضرت امير عبداللَّه در پاسخ فرمودند:

اين كار كوچك است و ارزش كمك را ندارد و ما همه در اينجا خدمتگزاران عالم اسلام هستيم و پول

ما و پول شما با هم فرقي ندارد و اميدواريم در كارها و نقشه هاي بزرگ تري بتوانيم از كمك هاي بي دريغ ملت ايران برخوردار شويم و بدين ترتيب با لحن مؤدبانه و آراسته اي از قبول پيشنهاد ما معذرت خواستند.

تشكر از تلاش هاي سفارت

پس از اين ملاقات، نامه شماره 5376/432 مورخ 16 / 2 / 31 كه مبني بر تقدير از كوشش هاي اين سفارت و ترغيب و تشويق در احراز موفقيت هاي بيشتري در اين باره بود رسيد. اينجانب با اظهار تشكر و امتنان بي پايان از طرف خود و كليه كارمندان اين سفارت، از اين ابراز توجه و تقدير، معروض مي دارد كه اين سفارت با استفاده از فرصت و مواقع مناسب، كوشش هاي مداوم خود را در اين راه ادامه خواهد داد تا حتي الامكان نتيجه بهتر و بيشتري گرفته شود.

ولي به عقيده اين سفارت بهتر است براي احتراز از تحريك احساسات تعصب آميز وهابي ها و علماي نجد، حتي المقدور در اطراف اين موضوع كمتر صحبت شود و كمتر گفتگوي آن در مطبوعات و راديوها منعكس گردد.

راجع به ارسال نقشه ديوار و سايه بان كه در نظر است ساخته شود، چون آقاي حاج رضا مهندس ايراني از طرف اين سفارت در تهيه نقشه مذكور شركت خواهد كرد، از اين رو به دست آوردن و ارسال نقشه ساختمان مذكور اشكالي نخواهد داشت. فعلاً اين سفارت منتظر رسيدن اعتبار دويست ليره اي است كه براي اين منظور از كميسيون حج خواسته است و براي اينكه فرصت از دست نرود، بهتر است كه از محل موجودي كميسيون دائمي حج يا از هر محل ديگري كه ميسر باشد، در ارسال وجه مزبور تسريع شود تا بلكه به محض صدور حكم

و توصيه، از طرف والا حضرت امير عبداللَّه، بتوان آقاي مهندس را براي منظور فوق به مدينه منوره اعزام نمود.

وزير مختار شاهنشاهي - مظفر اعلم

رونوشت بالا در تعقيب نامه محرمانه شماره 11 مورخ 9 / 2 / 1331 براي استحضار وزارت دربار شاهنشاهي تقديم مي گردد.

وزير مختار شاهنشاهي - مظفر اعلم

سؤال از وزير امور خارجه

در همين زمان آقاي دكتر متين دفتري، سناتور مجلس سنا، سؤالي را از وزير امور خارجه وقت در مجلس مطرح و خواستار پاسخ گويي به آن مي شود. وزير خارجه، آقاي دكتر كاظمي نيز روز دوشنبه مورخ 22 / 2 / 1331 ه.ش در مجلس سنا حاضر و توضيحاتي را ارائه مي كند. متن توضيحات در سند زير آمده است:

اداره اول سياسي

شماره: 69

تاريخ: 9 / 2 / 31

وزارت امور خارجه

سفارت شاهنشاهي ايران

جده

اخيراً از مجلس سنا سؤالي راجع به تعمير قبور ائمه اطهار عليهم السلام از جناب آقاي وزير امور خارجه به عمل آمده بود. اينك به پيوست متن كامل پاسخي كه در جلسه روز دوشنبه 22 / 2 / 1331 مجلس سنا در اين باب داده شده است، براي اطلاع آن سفارت شاهنشاهي به پيوست فرستاده مي شود.

در پاسخ سؤالي كه سناتور محترم جناب آقاي دكتر متين دفتري در موضوع قبور ائمه اطهار عليهم السلام در بقيع فرموده بودند، لازم مي داند خلاصه اي از جريان امر و اقداماتي كه تاكنون از طرف وزارت امور خارجه به عمل آمده است به عرض برسانم.

تعمير قبور ائمه اطهار در بقيع با ابراز علاقمندي كه سال ها است از طرف ملت و دولت ايران به عمل آمده، مسبوق به سوابق ممتدي است و انجام اين منظور همواره مورد نظر و

تقاضاي دولت و ملت ايران بوده و مي باشد. نمايندگي هاي ايران در خارجه با وجود اشكالات و موانع زياد، هر موقع مناسبي كه به دست آورده اند با مقامات مؤثر و عالي رتبه كشور عربي سعودي تماس گرفته و اهميت موضوع را متذكر گرديده اند، من جمله اقداماتي است كه در دوره سفارت كبراي سناتور محترم، جناب آقاي دشتي در مصر به عمل آمده و ملاقاتي كه در اين باب با والا حضرت امير فيصل نايب السلطنه و وزير امور خارجه كشور عربي سعودي در سال 1329 به عمل آورده و اشكالات موجوده را ضمن گزارش مفصلي به اطلاع وزارت امور خارجه رسانيده اند.

اينجانب هم در يك ساله اخير، از عدم موفقيت هاي قبلي مأيوس نگرديده و با اعزام وزير مختار جديد به جده و صدور تعليمات لازمه درباره تعمير بقاع متبركه بقيع، اقدامات جدّي به عمل آورده و دستورهاي مكرري در عرض چند ماه اخير صادر نمودم.

در اين اواخر، پس از ملاقاتي كه نماينده ايران در جده با والا حضرتين امير فيصل نايب السلطنه و وزير امور خارجه و امير عبداللَّه وزير كشور عربي سعودي به عمل آوردند و انتظار ملت و دولت ايران را از اولياي كشور عربي سعودي در اين باب جداً متذكر گرديده اند، در نتيجه اين اقدامات و توجهات و علاقه مندي هايي كه در پاره اي از محافل مهم اسلامي نسبت به اين امر ابراز شده، موافقت هايي حاصل شده و دستورهاي لازم به امير مدينه ابلاغ گرديده است كه در تعمير ديوار قبور ائمه اطهارعليهم السلام و ساختمان سايه بان در بقيع اقدام لازم به عمل آورند و موضوع به اداره توسعه حرم كه مدتي است

مشغول خالي كردن و توسعه اطراف حرم مطهر نبوي مي باشند واگذار گرديده است كه ضمن كارهاي ديگر خود، اين موضوع بقيع را نيز انجام دهند و حتي يك نفر مهندس ايراني مقيم آن كشور، درباره تعمير قبور ائمه اطهار عليهم السلام شركت خواهد داشت.

البته وزارت امور خارجه تعمير ديوار بقيع و ايجاد سايه بان مختصري را كافي ندانسته و دستور لازم به سفارت شاهنشاهي در جده داده است تا اقدامات و مذاكرات خود را تعقيب و توجه اولياي محترم دولت عربي سعودي را به اهميت موضوع بيش از پيش جلب و تقاضا نمايند در اقدامي كه مورد نظر و تقاضاي جامعه مسلمين و عالم تشيع و ايرانيان مي باشد توجه سريع و لازم مبذول دارند.

سؤال فروزانفر از وزير خارجه

مجدداً در تاريخ 28 / 3 / 1331 آقاي فروزانفر، سناتور وقت از رياست مجلس سنا مي پرسد:

خواهشمند است مقرر فرماييد سؤال زير براي آقاي وزير امور خارجه ارسال شود تا براي اداي جواب در مجلس سنا حاضر شوند.

سؤال: آيا تعمير بقاع متبركه چهار امام شيعه كه در اين باب نيز چندي قبل سؤال شده بود، انجام شده است يا خير؟

وزير خارجه وقت، آقاي كاظمي پاسخ مي دهد:

در پاسخ سؤال جناب آقاي فروزانفر، سناتور محترم، راجع به تعمير قبور ائمه اطهار عليهم السلام لازم مي دانم توجه آقايان سناتورهاي محترم را به بياناتي كه در جلسه دوشنبه 22 / 2 / 1331 در پاسخ سؤال جناب آقاي دكتر متين دفتري ايراد نمودم، جلب كنم:

در آن موقع به عرض رسانيدم كه در اثر اقداماتي كه در يك ساله اخير به عمل آمده است، اولياي محترم دولت عربي سعودي، موافقت كرده اند كه

در تعمير ديوار قبور ائمه اطهار عليهم السلام و ساختمان سايه بان در بقيع اقدام لازم به عمل آورند و صحبت از تجديد بناي قبور ائمه اطهار عليهم السلام در بقيع در بين نبوده تا انصرافي از آن حاصل شده باشد. حالا اگر اشخاص غير مسؤولي براي تظاهر و خودنمايي، چه در ايران و چه در عراق، اظهارات مبالغه آميزي كرده باشند، جز اينكه به اجراي اصل منظور، صدمه زده باشند، نتيجه ديگري نداشته و ندارد و لذا به نظر اينجانب بهتر است همواره در اين قبيل امور فقط نسبت به بيانات و اظهارات مقامات مسؤول توجه فرموده و هرگونه توضيحي هم كه لازم باشد از وزارت خارجه مربوطه بخواهند تا ابهامي در اصل موضوع حاصل نشده و سوء تفاهمي از اظهارات مبالغه آميز ديگران ايجاد نگردد.

با عرض مراتب بالا در تأييد توضيحات قبلي خود، به عرض آقايان محترم مي رسانم كه اخيراً نيز دستورات جديد و مؤكّدي براي انجام منظور به سفارت شاهنشاهي در جده صادر شده و اميدوار است نتيجه رضايت بخشي حاصل و انجام اين امر در آينده پايه و اساس موفقيت هاي مهم تري در اين زمينه بشود.

ديدار مجدد اعلم با امير فيصل

مظفر اعلم وزير مختار شاهنشاهي، در تاريخ 10 / 4 / 31 بار ديگر اقدام به ملاقات با امير فيصل، نايب السلطنه حجاز كه به دليل فصل گرما در طائف به سر برده، مي نمايد و در گزارش خود مي نويسد:

اينجانب، هم براي خداحافظي به مناسبت مسافرت به حبشه و نيز براي تجديد جلب توجه معظم له به موضوع ساختمان سايه بان و ديوار بقيع، همچنين براي مذاكره در موضوع دعوتي كه بايد طبق نامه محرمانه شماره

1778 مورخ 31 / 3 / 1331 به نمايندگي از طرف جناب آقاي دكتر مصدق، نخست وزير، از معظم له براي مسافرت به ايران به عمل آيد... لازم ديد به طائف برود و معظم له را ملاقات كند...

پايان كار

ملاقات ها و گفتگوها همچنان ادامه مي يابد، سفرا تغيير مي كنند و نفرات بعدي نيز تلاش هاي گذشتگان را با قوّت و ضعف دنبال مي نمايند، تا آنكه بالاخره در سالهاي اخير در نزديكي قبور ائمه بقيع سايه باني احداث نموده و راهروهاي بقيع را نيز با موزاييك هاي سيماني فرش كرده اند، ديوار و محوطه جلو بقيع نيز بازسازي شده است، ليكن از تجديد بناي قبور امامان و بازسازي قبور شخصيت هاي مدفون در بقيع خبري نيست.

هم اكنون قبور چهار امام شيعه و قبور بسياري از افتخار آفرينان صدر اسلام و چهره هاي مورد احترام مذاهب اسلامي در زير آفتاب و در معرض باد و باران قرار دارد و هر زائري را با تأثّر شديد روبرو مي كند و همه را به چاره انديشي دعوت مي نمايد.

اميد آنكه رؤساي كشورهاي اسلامي، تمامي پيروان مذاهب اسلامي و احزاب و گروه هاي اسلامي براي حل اين مشكل اقدام و از دولتمردان سعودي بخواهند هر چه سريعتر بقيع را از اين حالت غريبانه خارج نموده، آن را به عنوان يك اثر جاودانه در تاريخ اسلام احيا و پاسداري نمايد.

در پايان براي كساني كه مايل به تحقيق و پژوهش بيشتر در اين زمينه مي باشند، چند سند ديگر را نيز به نقل از كتاب «اسناد روابط ايران و عربستان سعودي» كه به كوشش آقاي علي محقق تهيه و تدوين گرديده، نقل مي نمايم:

تاريخ سند: 24 / 6

/ 1322

فرستنده: سفارت ايران در قاهره

گيرنده: وزارت امور خارجه

موضوع: تعمير ابنيه و بقاع متبركه بقيع

نمره: 135 محرمانه

وزارت امور خارجه

نامه شماره 2100 مورخ 20 / 5 / 1322 با رونوشت نامه وزارت دربار شاهنشاهي در خصوص استدعاي حضرت آيت اللَّه قمي از پيشگاه اعلي حضرت همايون شاهنشاهي، راجع به تعمير ابنيه و بقاع متبركه مدينه منوره رسيد. با وجود اين كه معلوم بود دولت عربي سعودي با انجام اين تقاضا مطابق منظور حضرت آية اللَّه قمي موافقت نمي كند، به خيال اين كه هرقدر در اين موضوع پيشرفت شود و وضعيت قبور و بقاع متبركه مزبور بهبودي يابد، منظور آقايان علما تا اندازه اي عملي مي شود، كاردار سفارت عربي سعودي [66] را ملاقات و پس از ذكر مقدمه مناسبي راجع به روابط حسنه بين ايران و كشور عربي سعودي و رابطه اسلاميت كه دو ملت برادر را به هم ارتباط داده و تشريح همبستگي و علاقه فوق العاده ايرانيان به مكه معظمه كه كعبه تمام مسلمانان است و به مدينه منوره كه مرقد حضرت پيغمبر اسلام در آنجاست، مطلب را آغاز و اظهار نمودم:

به طوري كه اطلاع داريد در آغاز ورود اعلي حضرت ملك ابن السعود به حجاز، ابنيه اي كه روي قبور بقيع بود ويران گرديد و اين قبور كه متعلق به بزرگان اسلام و افتخار عالميان است، بيم آن مي رود كه به مرور به كلي نابود گردد و هيچ علامت و مشخصاتي كه آنها را از ساير قبور مشخص و متمايز نمايد ندارد. اگر دولت عربي سعودي موافقت نمايد، خيلي مايه خرسندي دولت ايران و تمام ايرانيان خواهد بود كه اين اماكن متبركه را تعمير نمايند.

نامبرده اظهار داشت كه:

بناي

ابنيه روي قبور مطابق احاديث صحيحه ممنوع و برخلاف شرع است! (احاديثي هم در تأييد اظهارات خود ايراد كرد) و گفت به علاوه، دور اين قبور سنگ چيني شده و معروف است كه قبور متعلق به چه اشخاصي است، لذا موردي نيست كه براي تشخيص قبور مزبور از ساير قبور اقدامي شود!

در پاسخ گفتم البته در اجراي اين تقاضا اوامر شرع بايد كاملاً اجرا شود، دولت ايران نيز كه كاملاً پايبند شرع و مطيع اوامر آن مي باشد، هيچ وقت تقاضاي مخالف شرع نمي نمايد.

البته در اساس اسلام اختلافي بين مذاهب مختلف نيست، ولي راجع به امور فرعي ممكن است اختلاف نظريه هايي بين علما وجود داشته باشد و در تشخيص صحت و يا عدم صحت احاديث نبوي نيز نظر متفاوت است و در نتيجه اين اختلاف نظر، قسمت اعظم مسلمانان عالم، مانند مسلمانان مصر و عراق و ايران و سوريه و افغانستان بناي ابنيه را روي قبور بزرگان مخالف شرع نمي دانند، مشروط بر اين كه نسبت به قبور مزبور بيش از آن كه شرع اجازه مي دهد در تجليل و تقديس اغراق نشود.

منظور ما از اين تقاضا اين نيست كه قبور مزار اشخاص گردد، مقصد اصلي آن است كه با بناي مختصري در روي قبور مزبور و تشخيص آنها و ذكر صاحبان قبور از فقدان اثر و مجهول گرديدن صاحبان قبور جلوگيري شود. البته چون فعلاً تاريخ وجود ابنيه بر روي قبور مزبور نزديك است و بيش از چند سال از ويران شدن آن نگذشته است و قبور مشخص و صاحبان قبور معروف همگان مي باشند، ولي به متمادي ايام ممكن است اين موضوع از نظرها محو

گردد.

كاردار سعودي در پاسخ گفت:

البته تا آن جايي كه شرع اجازه دهد در انجام تقاضاي دولت شاهنشاهي موافقت مي شود و اضافه نمود كه تشخيص قبور به وسيله سنگ چيني اطراف آن و گذاردن سنگ قبر شرعاً مانعي ندارد، ولي بيش از آن مطابق مذهب وهابي كه مذهب رسمي دولت عربي سعودي است ممنوع مي باشد و در هر حال اجراي اين امر هم تا حدودي كه شرع اجازه مي دهد به هزينه خود دولت عربي سعودي انجام خواهد شد و به هيچ وجه اجازه نمي دهند سايرين به هزينه خود اين كار را بكنند.

در خاتمه مذاكرات و اصرار اينجانب قرار شد در اين باب يادداشت كتبي به سفارت عربي سعودي نوشته شود كه به وسيله مقتضي به وزارت خارجه عربي سعودي ابلاغ نمايند.

يادداشت تهيه و ارسال گرديد. تصور نمي كنم به اين ترتيب نتيجه به دست بيايد، اگر موافقت فرمايند كه امسال شخصاً به حجاز و مكه مشرف شوم، ممكن است با امير فيصل نايب السلطنه و وزير خارجه حجاز كه قدري افكارش روشن تر از پدر است مذاكراتي بنمايم. شايد بعون اللَّه نتيجه به دست آيد.

اگر رفتن اينجانب تصويب گردد، بايد قبل از وقت اعتبار مسافرت كافي حواله شود.

سفير كبير ايران

محمود جم

تاريخ سند: 6 / 7 / 1322

فرستنده: سفارت ايران در قاهره

گيرنده: وزارت امور خارجه

موضوع: پيگيري وعده ابن السعود در مورد تعمير قبور بقيع

نمره: 140 محرمانه

وزارت امور خارجه

در پيرو گزارش شماره 135 محرمانه حجاز مورخه 24 / 6 / 1322 راجع به استدعاي حضرت آيت اللَّه قمي از پيشگاه اعلي حضرت همايون شاهنشاهي درباره تعمير ابنيه و بقاع متبركه مدينه منوره اشعار مي دارد:

به طوري كه آگهي

دارند پس از ورود وهابي ها به مكه و وصول خبر ويران نمودن بعضي از بقاع متبركه در آنجا در موقعي كه هنوز بين سلطان ابن السعود و ملك علي فرزند شريف حسين جنگ ادامه داشت، جناب آقاي غفار جلال، وزير مختار دولت شاهنشاهي در مصر، از طرف دولت شاهنشاهي براي رسيدگي به اوضاع و اجراي مذاكرات لازمه، مأمور مسافرت به حجاز شد، آقاي محمدرضا گلستانه مأمور محاسبات اين سفارت كه به سمت مترجم عربي در مصاحبت جناب آقاي جلال به حجاز مسافرت نموده بودند اظهار مي دارد، به طوري كه در خاطر دارد در آن موقع پس از مذاكرات زياد در اين باب، سلطان ابن السعود از رفتار وهابيان كه بعضي از بقاع متبركه (قبر و خانه حضرت خديجه و غيره) را خراب كرده بودند عذرخواهي نموده و وعده داده بودند كه اگر دولت شاهنشاهي مايل به تعمير خرابي ها باشد ممانعت ننمايد.

و به قراري كه از پرونده امر فهميده مي شود عين مراسلات ابن السعود خطاب به والاحضرت اقدس پهلوي كه در آن موقع نيابت سلطنت عظمي را داشتند به پيوست گزارش شماره 230 مورخه 27 آبان ماه 1304 به وزارت امور خارجه فرستاده شده است (رونوشت نامه مزبور براي مزيد آگهي به پيوست تقديم مي گردد.).

متمني است با مراجعه به پرونده هاي موجوده، رونوشتي از مكاتبات نامبرده تهيه و به اين سفارت ارسال فرمايند تا در صورتي كه حقيقتاً مدرك صحيحي راجع به وعده هاي ملك ابن السعود در دست باشد مورد استفاده قرار دهد.

سفير كبير

تاريخ سند: 23 / 10 / 1332

فرستنده: وزير امور خارجه

گيرنده: سفارت خانه هاي ايران در قاهره - كراچي - جده

موضوع: استعلام در

باب اخبار مربوط به تعمير قبور بقيع

نمره: 38716/3074

سفارت كبراي شاهنشاهي ايران - قاهره

سفارت كبراي شاهنشاهي ايران - كراچي

سفارت كبراي شاهنشاهي ايران - جده

به طوري كه استحضار دارند كليه كشورهاي اسلامي و مخصوصاً كشور ايران سال ها است كوشش مي نمايند به هر وسيله ممكن شود، ساختمان بقاع متبركه در شهر مدينه به صورتي كه قبلاً اولياي كشور عربستان سعودي با آن موافقت نموده اند، يعني بناي يك مسجد در محوطه بقيع و يك سايه بان در اطراف آن انجام گردد. ولي اولياي كشور عربستان سعودي هميشه به تعلل و مسامحه گذرانده، نه خودشان اين ساختمان را شروع نموده و نه حاضر شده اند به ساير كشورهاي اسلامي اجازه دهند مستقيماً و به خرج خودشان ساختمان را به نحو مذكور شروع نمايند.

اخيراً به طور تواتر از خبرگزاري هاي جرايد اطلاع رسيد در ملاقاتي كه بين نخست وزير كشور افغانستان و اولياي كشور عربستان سعودي در موقع حج سال گذشته روي داده است، اعلي حضرت فعلي پادشاه كشور عربستان سعودي كه در آن موقع با سِمت ولايت عهد و نيابت سلطنت امور كشور را زيرنظر داشته به جناب آقاي نخست وزير صريحاً وعده داده اند كه اين منظور را انجام دهند.

چون در سنوات سابقه هم، مكرر اولياي كشور عربستان سعودي مواعيد مساعد به نمايندگان دولت شاهنشاهي ايران داده و به ساير كشورهاي اسلامي هم كه در اين مورد اظهاري نموده اند وعده مساعد داده، ولي تاكنون هيچ يك را عملي ننموده اند و مقصود آنها تسامح بوده است. بنابراين خواهشمند است از هر مقامي كه ممكن است، تحقيقات عميق به عمل آورده، در صورتي كه واقعاً اولياي كشور عربستان سعودي به قول خود وفا و اين مقصود

را عملي نمايند، مراتب را اعلام فرماييد و اگر مثل تعهدات و قول هاي سابق خواسته اند اين بار هم مانند گذشته به تسامح و تعلل بگذرانند، مطلب را معلوم و اعلام فرمايند.

پاراف: وزير امور خارجه

حاشيه:

در جلسه كميسيون [كميسيون دائمي حج] كه به طور فوق العاده از اعضاي سابق و با حضور آيت اللَّه نوري در منزل جناب آقاي [...] تشكيل گرديد موافقت به عمل آمد كه اين تحقيق به عمل آيد.

تاريخ سند: 21 / 7 / 1341

فرستنده: سفارت ايران در جده

گيرنده: وزارت امور خارجه

موضوع: ضريح قبور ائمه بقيع

نمره: 1039

وزارت امور خارجه

اداره اول سياسي

عطف به نامه شماره 1 / 3843 / 22689 مورخ 19 / 12 / 1340 و رونوشت نامه جناب آقاي حسين امين، ضميمه آن در مورد ضريحي كه سابقاً پدر ايشان مرحوم محمدعلي (حاج امين السلطنه) جهت قبور ائمه بقيع عليهم السلام كه به مدينه منوره حمل و نصب گرديده و بعداً از طرف مقامات دولتي سعودي آن را جمع آوري و در محلي نگاه داشته اند زحمت اشعار مي دهد:

سفارت كبرا موضوع را كتباً از آقاي سيد مصطفي عطار، دليل حجاج ايراني و متولي آسايشگاه حجاج ايراني در مدينه منوره كه آقاي حسين امين در نامه خود مورخ 12 شهريور ماه 1341 داشته اند، ضريح صحيح و سالم در تصرف مشاراليه است تحقيق و چند مرتبه هم تأكيد شد هرچه زودتر از جريان امر اين سفارت كبرا را مستحضر دارد.

اكنون پاسخ از نامبرده رسيده كه ترجمه و رونوشت آن براي مزيد استحضار به پيوست ايفاد مي گردد. چنان كه ملاحظه مي فرمايند، سيد مصطفي عطار از اين موضوع به كلي اظهار بي اطلاعي كرده است.

سفير كبير - ضياءالدين قريب

تاريخ

سند: 27 / 11 / 49

فرستنده: اداره اول سياسي

گيرنده: مقامات مسؤول در وزارت امور خارجه

موضوع: مذاكره با رايزن سفارت عربستان در ايران درباره تعمير قبور بقيع

نمره:

گزارش

در اجراي دستور جنابعالي، دائر به مذاكره با مقامات سفارت سعودي پيرامون تقاضاي جمعي از روحانيون پاكستان در خصوص ترميم قبور ائمه اطهار در جنة البقيع، (موضوع مرقومه شماره 10651 مورخ 22 / 11 / 49 رياست محترم مجلس سنا به عنوان جناب آقاي وزير امور خارجه) استحضار مي دهد:

باتوجه به غيبت سفير عربستان سعودي، آقاي عبدالعزيز العقيل، رايزن آن سفارت به وزارت امور خارجه فراخوانده شد و ساعت 30 / 11 صبح امروز با اينجانب ملاقات نمود.

در اين ملاقات نظريات علماي شيعه و جامعه روحانيت ايران و پاكستان در خصوص لزوم ترميم روضه مطهر بقيع به رايزن سعودي ابلاغ و خاطرنشان گرديد كه صدور اجازه تعمير بقاع متبركه و قبور ائمه اطهار عليهم السلام در بقيع، خواست قلبي عالم تشيع است، زيرا وضع كنوني روضه بقيع قلوب ميليون ها شيعه را جريحه دار مي سازد.

آقاي العقيل گفت:

«قبرستان مطهر بقيع داراي در و ديوار و مأمور مراقب و نظافت چي است، ولي روي قبور، بقعه و بارگاه و سنگ و علامتي چنان كه خواست شيعيان است قرار ندارد و اين به مقتضاي آيين فرقه وهابي است.»

نامبرده افزود: «در آيين وهابي گذاشتن علامت و نام و نشان روي قبور حرام است و قبرها بايد با زمين هم سطح باشند، به همين جهت در حال حاضر حتي قبر اعلي حضرت فقيد ملك عبدالعزيز بن سعود مؤسس كشور عربستان سعودي هم معلوم نيست، البته قبرستاني كه در آن دفن شده اند معلوم است، اما قبر ايشان معلوم

نيست، زيرا بي نام و نشان است و به همين ترتيب است وضع ساير پيروان مذهب وهابي.

بنابراين گمان نمي رود كه انجام تقاضاي جامعه روحانيون شيعه ميسر باشد، زيرا هرگونه اقدامي در اين مورد با مخالفت و عكس العمل شديد علماي وهابي مواجه خواهد شد.» .

رايزن سفارت سعودي افزود:

«اين اولين بار نيست كه چنين تقاضايي از طرف روحانيون شيعه عنوان مي شود، ولي هيچ گاه اقدامي در قبال اين تقاضا ميسور نگرديده است، مع ذلك اگر يادداشتي در اين مورد از طرف وزارت امور خارجه به سفارت داده شود، به مقامات مربوطه منعكس خواهيم كرد اما پاسخ آن مثبت نخواهد بود.»

اينجانب متذكر شدم:

«علماي شيعه از مخروبه بودن روضه مطهر بقيع و لزوم تعمير و ترميم آن صحبت مي كنند و مسأله ايجاد بقعه و بارگاه مطرح نيست.»

آقاي العقيل جواب داد: «قبرستان بقيع به هيچ وجه مخروبه نيست و همانطور كه گفتم در و ديوارها، مأمور نظافتچي دارد و شيعيان در پوشش تعمير و ترميم، قصد تصرف در وضع قبور را دارند و اين امري است كه با معتقدات وهابي ها مغايرت دارد، ولي همان طور كه گفتم اگر در اين مورد يادداشتي بفرستيد ما به مقامات متبوع خود منعكس مي كنيم.»

البته صدور يادداشت در اين مورد بستگي به نظر اولياي محترم وزارت متبوع دارد، ولي از برداشت سخن رايزن سفارت و سابقه امر چنين بر مي آيد كه نتيجه مثبتي بر آن مترتب نخواهد بود.

سابقه امر منضم اين گزارش است.

با احترام

سرپرست اداره اول سياسي - قاسمي

نكته پاياني

تلاش عالمان و بزرگان شيعه و پيروان اهل بيت عليهم السلام براي بازسازي بقيع از دير زمان تاكنون پيوسته ادامه يافته و اين موضوع بارها در

گفتگوهاي سياسي سرانِ دو كشورِ ايران و عربستان مطرح شده است، ليكن متأسفانه تا اين زمان، آنگونه كه بايد تأثيري در پي نداشته و وهابيان همچنان نسبت به عقايد خويش اصرار ورزيده، بر اقدامات تخريبي شان افزوده اند. تا آن جا كه در يكي دو سال اخير، با گذاشتن درِ فلزي جلو پله ها، از رفتن بانوان به قسمت فوقاني و مقابل در ورودي بقيع و پشت پنجره هاي آن جلوگيري مي كنند و با استقرار نيروهاي نظامي در قسمت تحتانيِ مقابل بقيع، مانع از نشستن و زيارت خواندن زائران مي شوند.

از سوي ديگر با گماردن تعدادي عناصر جاهل در كنار قبور بقيع، با الفاظي خارج از ادب و نزاكت، زائران را مورد توهين و استهزا قرار مي دهند و اين خود وسيله اي براي افزايش بغض و ناراحتي كساني است كه با تأسي به پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به زيارت قبرستان بقيع مي روند تا با چهره هاي صدر اسلام آشنا شده و از مدفون شدگان در بقيع الگو بگيرند.

گفتني است اين همه، در حالي است كه گروهي از مراجع عظام تقليد مسأله بازسازي و احداث بنا بر روي قبور بقيع را واجب دانسته و اجازه داده اند با استفاده از سهم امام عليه السلام و با روش هاي مسالمت آميز نسبت به ساخت بنا بر روي قبور اقدام شود.

گروهي از مراجع عظام تقليد در پاسخ به اين پرسش كه: آيا تلاش براي بازسازي قبور ائمه بقيع عليهم السلام لازم است؟ چنين فرموده اند:

آيت اللَّه فاضل لنكراني: اگر تلاش به شكل مسالمت آميز باشد اشكالي در آن نيست بلكه بر همه مسلمانان واجب است.

آيت اللَّه مكارم شيرازي: تلاش براي بناي قبور ائمه بقيع عليهم

السلام واجب كفايي است. [67].

آيت اللَّه صافي گلپايگاني: تجديد بناي قبور ائمه عليهم السلام از شعائر اسلام است و حفظ آن و تلاش در جهت تجديد بناي آن از واجبات است.

آيت اللَّه سيستاني: صرف حقوق شرعيه با اذن حاكم شرعي در بناي قبور ائمه بقيع جايز است.

آيت اللَّه سيد كاظم حائري: بدون شك اين تلاش، از تعظيم شعائر الهي بوده، پس هر مقدار كه امكان دارد كوشش براي ساخت بقيع سزاوار است.

اميد آن كه روزي اين خواست مسلمانان تحقّق يابد و بقيع به شكلي زيبا و در خور شأن مسلمانان بازسازي شود و در كنار گنبد سبز و نوراني پيامبر گرامي خدا چونان نگيني بدرخشد.

پاورقي

[1] روم: 42.

[2] كهف: 21.

[3] نور: 36.

[4] تفسير الدرّ المنثور: ج5، ص50.

[5] تاريخ حرم ائمّه بقيع، ص61.

[6] مدينه شناسي، ج1، ص321.

[7] وفاء الوفا، ج3، ص888.

[8] صحيح مسلم، ج4، ص40؛ سنن نسايي، ج4، ص91؛ كافي، ج4، ص559.

[9] لسان العرب، ج1، ص462، القاموس المحيط، ج3، ص11.

[10] همان.

[11] مدينه شناسي، ج1، ص323؛ تاريخ حرم ائمّه بقيع، ص87.

[12] مدينه شناسي، ج1، ص333.

[13] در كتاب تاريخ حرم ائمّه بقيع صفحه 51 اينچنين نقل شده: ... اين اقدام دقيقاً در هشتم شوال 1344 ه.ق انجام گرفت و به كارگراني كه اين عمل ننگين را انجام دادند مبلغ هزار ريال مجيدي دست مزد پرداخت گرديد.

[14] وهّابي ها، صص76 و77؛ كشف الارتياب، ص55.

[15] تاريخ وهابيان، ص68.

[16] تاريخ وهابيان، صص81 و 88.

[17] تاريخ وهابيان، ص92.

[18] تاريخ وهابيان، ص94.

[19] تاريخ وهابيان، ص107.

[20] همان، ص108.

[21] مدرس قهرمان آزادي، ج2، ص682.

[22] مدرس قهرمان آزادي، ج2، ص682.

[23] فصلنامه تاريخ روابط خارجي، سال دوم، شماره 9، ص28، به نقل از رستاخيز ايران؛ سازمان برنامه؛ صص233 و

234.

[24] مدرس قهرمان آزادي، ج2، ص684.

[25] مدرس، مجاهدي شكست ناپذير، عبدالعلي باقي، ص78.

[26] مدرس مجاهدي شكست ناپذير، ص129.

[27] همان.

[28] فصلنامه تاريخ روابط خارجي، سال دوم، شماره 9، ص26، به نقل از بايگاني اسناد وزارت امور خارجه، سال 1302، ش كارتن 30، دوسيه 1.

[29] همان، ص27، به نقل از تلگراف 6 / 9، ص1925 به وليعهد و مجلس شوراي ملي و...، بايگاني اسناد وزارت امور خارجه، سال 1304، ش كارتن 30، دوسيه 3 / 1.

[30] فصلنامه تاريخ روابط خارجي، سال دوم، شماره 9، ص28.

[31] مشروح مذاكرات مجلس شوراي ملي، مورخ 23 شهريور 1304 ه.ق.

[32] فصلنامه تاريخ روابط خارجي، سال دوم، شماره 9، صص 28 و 29 به نقل از مراسله 14 سپتامبر 1925، كميته مركزي خلافت موجود در اسناد وزارت امور خارجه.

[33] اسناد روابط ايران و عربستان سعودي، ص26.

[34] اسناد روابط ايران و عربستان، ص27.

[35] اسناد روابط ايران و عربستان سعودي: ص28.

[36] فصلنامه تاريخ روابط خارجي، سال دوّم شماره 9 صص 29 تا 33.

[37] فصلنامه تاريخ روابط خارجي، سال دوّم، شماره 9، ص31.

[38] فصلنامه تاريخ روابط خارجي، سال دوّم، شماره 9، ص31.

[39] فصلنامه تاريخ روابط خارجي، سال دوّم شماره 9، ص32.

[40] فصلنامه تاريخ روابط خارجي، سال دوّم، شماره 9، ص32 و 33.

[41] فصلنامه تاريخ روابط خارجي، سال دوّم شماره 9، ص33.

[42] نك: مدرس و كميسيون دفاع حرمين شريفين، فصلنامه تاريخ روابط خارجي، سال دوم، شماره 9، صص 29 تا 33.

[43] هود: 88.

[44] تاريخ روابط خارجي ايران و عربستان سعودي، صص 55 و 56.

[45] اسناد روابط ايران و عربستان سعودي، ص66.

[46] اسناد روابط ايران و عربستان سعودي، ص69.

[47] اسناد روابط ايران و عربستان سعودي، ص69.

[48] اسناد روابط ايران و

عربستان سعودي، ص73.

[49] اسناد روابط ايران و عربستان سعودي، ص84.

[50] همان مدرك.

[51] پدربزرگ هويدا، ميرزا رضا قناد، از بهائيان متعصب و از فدائيان عباس افندي محسوب مي شد. علاقه او به رهبر بهائيان به حدّي بود كه هنگام سفر او به فلسطين، همراهش به «عكا» رفت و مستخدم و خادم مخصوص عباس افندي گرديد.

عباس افندي به واسطه خدمات ميرزا رضا، مخارج تحصيل فرزند او را تقبل كرد و حبيب اللَّه (پدر اميرعباس) را براي تحصيل به اروپا فرستاد. حبيب اللَّه در اروپا به زبان هاي انگليسي و فرانسه مسلط شد و چون عربي را هم روان صحبت مي كرد، در مراجعت به ايران، در دستگاه سردار اسعد بختياري به عنوان مترجم استخدام شد و همزمان كار ترجمه متون خارجي براي «روزنامه رعد» را هم به عهده گرفت.

پروفسور براون، ميرزا رضاي قنّاد (محمدرضا) پدربزرگ هويدا را يكي از چند تن راز دار رهبر بهائيان مي داند.

فاضل مازندراني، مؤلف كتاب ظهورالحق (متعلق به بهائيان) در جلد هشتم (قسمت دوم) صفحه 1138 در باره معرفي پدربزرگ هويدا مي نويسد:

«ديگر آقا محمد رضا قناد سابق الوصف، از مخلصين مستقيمين اصحاب آن حضرت شد تا وفات نمود و مدفن او در قبرستان «عكا» است و از پسرانش ميرزا حبيب اللَّه عين الملك (پدر هويدا) كه به پرتو تأييد و تربيت آن حضرت، صاحب حسن خط و كمال شد و همي سعي كرد و كوشيد كه شبيه به رسم الخط مبارك نوشت. و در سنين اوليه نزد آن حضرت كاتب آثار و مباشر خدمات گرديد. بعداً مشاغل دولتي و مأموريت در وزارت خارجه ايران يافت و پسر ديگرش ميرزا جليل خياط (عموي هويدا)

در «عكا» و هم از دخترش (عمه هويدا) كه در شام شوهر نمود، مآل با سعادت و رضايتي بروز نكرد!

حبيب اللَّه (عين الملك) با دختري به نام افسر الملوك ازدواج كرد، افسر الملوك دختر محمد حسين خان سردار، از تروريست هاي معروف بهايي بود كه در دوران قاجاريّه در آشوب و بلوايي كه بهائيان در چند شهر ايران به راه انداختند نقش داشت.

حبيب اللَّه (عين الملك) با كمك و حمايت سردار اسعد بختياري، به وزارت امور خارجه رفت و به واسطه آشنايي به زبان عربي و سابقه اقامت در شامات، مأمور خدمت در سوريه و لبنان گرديد. عين الملك كه در اين سال ها همچنان به «آل رضا» معروف بود، با سوء استفاده از موقعيت ديپلماتيك خود، به تبليغ بابي گري در اين كشورها پرداخت.

چند ماه پس از اقامت حبيب الملك در شامات، او را مأمور خدمت در «جدّه» كردند، وي در «جدّه» با انگليسي ها سر و سرّي پيدا كرد و علي رغم اقامت در سرزميني كه قلب جهان اسلام محسوب مي گردد، به تبليغات بابي گري خود ادامه داد...

فعاليت هاي بهايي گري قنسول ايران موجد بروز آثار سوئي گرديد و وزارت امور خارجه ايران مجبور شد وي را به تهران احضار نمايد. عين الملك پس از احضار به تهران، مجدداً روانه عكا گرديد و تا پايان عمر در خدمت رهبر بهائيان باقي ماند.

«حبيب اللَّه» عين الملك دو پسر داشت: يكي به نام اميرعباس و ديگري به نام فريدون هويدا.

(اميرعباس هويدا، صص14 و 15).

[52] اسناد روابط ايران و عربستان سعودي، ص88.

[53] اسناد روابط ايران و عربستان سعودي، ص75.

[54] اسناد روابط ايران و عربستان سعودي، ص50.

[55] قبر حضرت آمنه مادر رسول خدا صلي

الله عليه و آله در محلّي به نام ابواء، ميان مكّه و مدينه قرار دارد.

[56] معلوم مي شود اعتراف وي به تخريب قبور در مكّه به دليل آن بوده كه قبلاً گزارش آن توسط غفار خان به تهران ارسال گرديده و او مي دانسته اگر ننويسد از طريق گزارش غفار خان واقعيت ها به تهران منعكس خواهد شد.

[57] اسناد روابط ايران و عربستان سعودي، ص46.

[58] همان، ص54.

[59] تاريخ ارسال نامه 15 محرم 1353 ه.ق است.

[60] ايتاليا.

[61] شماره سند 13 و تاريخ ارسال آن 3 / 2 / 1331 است.

[62] شماره سند 21 - محرمانه و تاريخ ارسال آن 23 / 2 / 1331 است.

[63] ساختن بنا بر قبور.

[64] نقطه چين مربوط به نويسنده نامه است.

[65] نقطه چين ها مربوط به متن نامه است.

[66] كه شخصي بدوي نجدي و وهابي متعصبي است [توضيح در حاشيه سند آمده است].

[67] در ضمن، ايشان مصرف حقوق شرعي را با اشراف و نظارت مجتهد عادل در اين بازسازي، جايز دانسته اند.

آثار اسلامي مكه و مدينه (بقيع و آثار تاريخي آن)

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: آثار اسلامي مكه و مدينه / نويسنده: جعفريان، رسول ،1343.

وضعيت ويراست: [ويراست3]

مشخصات نشر: تهران: مشعر، 1382.

مشخصات ظاهري: 400 ص.: مصور، نقشه.

شابك: 14000ريال؛ 18000 ريال: (چاپ پنجم) : 9647635168

وضعيت فهرست نويسي: فاپا

يادداشت: چاپ پنجم: پائيز 1385.

يادداشت: كتابنامه به صورت زيرنويس

موضوع: زيارتگاههاي اسلامي -- عربستان سعودي -- مكه

موضوع: زيارتگاههاي اسلامي -- عربستان سعودي -- مدينه

موضوع: مكه -- آثار تاريخي

موضوع: مدينه -- آثار تاريخي

رده بندي كنگره: DS211/ج 7آ2 1382

رده بندي ديويي: 953/8

شماره كتابشناسي ملي: م 81-27286

تاريخچه بقيع

اشاره

يكي از پر خاطره ترين مكان هاي مدينه، قبرستان بقيع است; جايي كه آن را پيش از آمدن پيامبر (صلي الله عليه وآله) بقيع الغرقد مي ناميدند. غرقد نوعي درخت است كه در گذشته، داخل اين قبرستان و يا در كنار آن وجود داشته و به تدريج با گسترش قبرستان، آن درخت ها كه به نظر برخي توت بوده از ميان رفته است.

بقيع به عنوان زميني در حاشيه بخش مركزي يثرب پيش از اسلام، گورستان مردم اين شهر بود و پس از اسلام نيز به عنوان مهم ترين گورستان مدينه شناخته شد. اين گورستان با وسعت نسبتاً زياد خود به مانند نوع قبرستان هاي كهن كه در محيطي باز و پراكنده قرار داشته در طول قرون مختلف اسلامي، مدفن صحابه، تابعين و مهم تر از همه، چهار تن از امامان (عليهم السلام) بوده و از اين رو محل زيارت تمامي زائران مدينه منوره است.

بقيع در ناحيه شرقي مسجدالنبي و تقريباً در فاصله يكصد متري آن واقع شده و بارها حدود آن تغيير كرده است. اين قبرستان تا يكصد سال پيش، خارج از حصار قرار داشته، اما اكنون در ميان شهر مدينه واقع

شده، از چند سوي در محاصره خيابان هاي ستين، عبدالعزيز و ابوذر قرار گرفته و مبدأ خيابان باب العوالي از بقيع آغاز مي شود.

[صفحه 323]

بقيع در آغاز دولت اسلاميِ مدينه، مانند پيش از اسلام، به عنوان قبرستان، مورد استفاده قرار گرفت. يكي از نخستين مهاجران كه در بقيع مدفون شد، عثمان بن مظعون بود. وي در مكه به پيامبر (صلي الله عليه وآله) گرويد، سپس به حبشه هجرت كرد و پس از مهاجرت به مدينه در جنگ بدر حضور يافت و آنگاه درگذشت. به نقل از ابن حجر، وقتي عثمان بن مظعون درگذشت، رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در حالي كه اشك از چشمانش سرازير بود، او را بوسيد. زماني هم كه ابراهيم فرزند پيامبر (صلي الله عليه وآله) درگذشت، حضرت فرمود: او به سلف صالح ما عثمان بن مظعون پيوست. [1].

پراكندگي قبرستان، از همان زمان مطرح بوده و به همين دليل است كه اكنون برخي از قبور صحابه، در فاصله اي بسيار دورتر از بخش اوليه آن در زمان ما قرار گرفته است. براي نمونه مي توان به فاصله قبر سعد بن معاذ با قبور ائمه اطهار (عليهم السلام) اشاره كرد. از ديگر چهره هاي معروف صحابه كه در دوره حيات پيامبر (صلي الله عليه وآله) درگذشت و در بقيع آرميد، همين سعد بن معاذ است كه در نبرد خندق مجروح شد و چندي بعد به شهادت رسيد.

گفتني است كه محدوده حد فاصل ميان بقيع و حرم پيغمبر (صلي الله عليه وآله) تا چند سال پيش مجموعه اي از خانه ها و كوچه و بازار و كتابخانه عارف حكمت را تشكيل مي داد

كه بخش هاي مختلف آن به مرور از ميان رفت و در حال حاضر به صورت يك فضاي سنگفرش باز به عنوان حياط باز مسجد مورد استفاده است. در اين محله كه ميان شيعيان به محله بني هاشم شهرت دارد، خانه اي وجود داشت كه به عنوان خانه امام جعفر صادق (عليه السلام) شهرت داشت و كوچه تنگ مزبور را نيز به عنوان زقاق جعفر مي شناختند. از اين خانه و كوچه كه در حوالي سالهاي 60 تا 63 تخريب شد، تصاويري برجاي مانده است.

[صفحه 328]

عنايت رسول خدا به دفن شدگان بقيع

رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به بقيع عنايتي ويژه داشت، برخي شب ها به آنجا مي رفت و براي اهل بقيع آمرزش مي طلبيد. آن حضرت هر زمان كه به زيارت بقيع مي رفت، خطاب به مدفونين بقيع مي فرمود:

السَّلامُ عَلَيْكُمْ دارَ قَوْم مُؤْمِنِين، وَ إنّا اِنْ شاءَالله بِكُمْ لاحِقُون، اَللّهُمَّ اغْفِرْ لاَِهْلِ بَقِيعِ الْغَرْقَد. اَلّلهُمَّ لا تحرمنا أَجْرَهُم وَ لا تفتنّا بعدهم. اللّهُمَّ اغْفِرْ لَنا و لَهُمْ.

عايشه در نقلي گفته است: برخي شب ها شاهد بود كه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به آرامي از بستر بر مي خاست و بيرون مي رفت. يك بار كه او را دنبال كرد، ديد كه حضرت به بقيع رفت و براي دفن شدگان آن طلب استغفار كرد. از همو نقل شده است كه پيامبر وقتي در آخر شب به بقيع مي رفت، مي فرمود: السَّلامُ عَلَيْكُمْ دارَ قَوْم مُؤْمِنِين وَ أتاكُمْ ما تُوعَدُون غَداً مُؤَجِّلُون وَ إِنّا اِنْ شاءَالله بِكُمْ لاحِقُون. اَلّلهُمَّ اغْفِرْ لاَِهْلِ بَقِيعِ الْغَرْقَد. [5].

همچنين نقل شده است كه حضرت در برابر بقيع مي ايستادند و مي

فرمودند: السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أَهْلَ الْقُبُور مِنَ الْمُؤْمِنِين وَ الْمُسْلِمِين. [5].

به نقل برزنجي، تا قرن سيزدهم هجري، در نزديكي قبه ائمه اربعه، در بيرون در ورودي آن، سنگي نصب بود كه گفته مي شد محل ايستادن حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) بوده و مردم آنجا را محل استجابت دعا مي شناختند. [5].

به نقل از ابن نجار (م 643) عوسجه نامي مي گويد: در شبي، در نزديكي دار عقيل مشغول دعا بودم كه جعفر بن محمد (عليهما السلام) به من رسيد و پرسيد: آيا در باره اين محل خبر يا

[صفحه 329]

حديثي وارد شده كه اينجا ايستاده اي؟ گفتم: نه. فرمود: هذا مَوْقِفُ نَبِيِّ اللهِ (صلي الله عليه وآله) بِالَّليلِ، اِذا جاءَ، يَسْتَغْفِرُ لاَِهْلِ الْبَقِيع. ابن نجار مي افزايد: خانه عقيل همانجاست كه او در آنجا دفن شده است. [5].

بقيع و بقعه هاي آن

پس از رحلت پيامبر (صلي الله عليه وآله) تا به امروز، اين قبرستان، همچنان آباد و برقرار بوده و بسياري از صحابه و تابعين و علما را در طول تاريخ در آغوش خود جاي داده است. مالك بن انس گويد: حدود ده هزار نفر از صحابه در بقيع دفن شده اند. [11].

از كيفيت برخي از قبور چنين بر مي آيد كه مكان هاي خاصي از بقيع، اختصاص به افراد خاصي داشته و يا به هر حال، وضعيت چنان بوده كه امكان دفن افراد وابسته به يك خانواده وجود داشته و آنان مي توانسته اند در كنار هم دفن شوند. براي مثال، كنار هم قرار

[صفحه 330]

داشتن قبور چهار امام، با اين كه در فواصل مختلف زماني رحلت كرده اند، شاهدي براي اين امر است. همچنين دفن شدن

چندين تن از همسران پيامبر يا دختران آن حضرت و … در كنار يكديگر، همين مسأله را تأييد مي كند.

باقي ماندن محل اين قبور، نشان از آن دارد كه قبرهاي مذكور از همان آغاز مورد توجه و زيارت مردم بوده است. اين امر اختصاص به شيعه نداشته و اهل سنت نيز نسبت به قبور همسران پيامبر و يا عثمان و نيز برخي از علماي خود; مانند مالك بن انس و استاد و شيخ او نافع، قاري قرآن كه در كنار هم مدفون هستند، احترام گذاشته و به زيارت آنها مي رفته اند. اين مسأله سبب شد تا به مرور، براي حفظ اين قبور، بناها و بقعه هايي كه در آغاز كوچك بوده، روي آنها ساخته شود.

عباسيان، براي حفظ قبر عباس، بنايي روي آن ساختند. از آن جا كه قبر عباس در كنار قبر چهار امام و قبر منسوب به حضرت زهرا (عليها السلام) يا فاطمه بنت اسد بود، بقعه ياد شده، بر روي همه آنها يكجا بنا شد. پيش يا پس از آن، بقعه هايي نيز براي همسران پيامبر، عمه ها و نيز امام مالك و غيره ساخته بودند و از قرن ششم به بعد، كساني از بزرگان نيز كه علاقمند به برخي از مدفونين در اين مكان بودند، بقعه هايي براي آنان ساختند.

به نوشته مطري (741) افزون بر قبه اي كه روي مزار عباس و چهار امام بود، در كنار آن، قبه اي روي قبر عقيل و عبدالله بن جعفر نيز وجود داشت. پس از آن قبه اي بر مرقد ابراهيم فرزند پيامبر (صلي الله عليه وآله) بود كه در سمت قبله آن، ضريح

مشبك قرار داشت و در كنار وي عثمان بن مظعون دفن شده بود. [12].

اين سخن پيامبر در وقت دفن ابراهيم كه به سلف صالح ما عثمان بن مظعون ملحق شد، همان طور كه مطري نقل كرده، ثابت مي كند كه قبر عثمان بن مظعون بايد در كنار قبر ابراهيم باشد.

وي مي افزايد: پيش از آنكه عبدالرحمان بن عوف درگذرد، عايشه از او خواست كه در خانه اش كنار شيخين دفن شود، اما او گفت كه با ابن مظعون عهدي دارد و

[صفحه 331]

مي خواهد كنار او دفن شود. به نوشته مطري، اين زمان، در داخل قبه عقيل، يك حظيره سنگي بود كه قبور زنان پيامبر در آن قرار داشت و بدين ترتيب روشن مي شود كه بعدها قبه اي مستقل براي همسران پيامبر (صلي الله عليه وآله) ساخته شده است.

نايب الصدر كه در محرم سال 1306 ق. از بقيع ديدن كرده، از واقع شدن بقيع در خارج ديوار اصلي شهر مدينه ياد كرده و نوشته است: دور بقيع حصاري بود كه دو در داشت; يكي از اين دو در، در برابر بقعه ائمه (عليهم السلام) بود و ديگري در برابر درِ اصلي ورود به شهر مدينه. در آنجا سنگ نبشته اي وجود داشت كه اشعار تركي بر آن حك شده بود و نشان مي داد كه تاريخ بناي حصار بقيع، سال 1223 ق. بوده و به دست سلطان محمود عثماني نوشته شده است. [13].

به نوشته برخي از منابع، در سال 1234 ق. محمدعلي پاشا، حاكم مصر، بقعه ائمه بقيع را به دستور سلطان عثماني بازسازي كرد. [14].

سيد جعفر مدني برزنجي (م 1317 ق.) كه خاندانش از

سوي دولت عثماني، متوليان رسمي بقيع بودند، نوشته است: بقعه اي كه عباس و ائمه چهارگانه در آن قرار داشتند، قبه اي بزرگ و عالي بوده است. اين بقعه، به مانند ديگر قبه هاي منهدم شده، بعدها در دوره سلطان محمود خان عثماني ساخته شد كه به گفته مدني، بوابي آن با فرامين سلطاني، از سوي عثماني ها، در خاندان آنها بوده است. [10] اين دربانان، به رغم آن كه از سادات بودند، نسبت به شيعيان، به ويژه شيعيان عجم سخت گيري زيادي داشتند و براي هر زائر شيعه كه وارد حرم ائمه مي شد، مبلغي مي گرفتند. [11].

در نزديكي قبه عباس و ائمه، بقعه كوچكي روي قبر ابن ابي الهيجاء بوده است. اين شخص كه از امراي دولت فاطمي بود، كارهاي عمراني زيادي در آثار متبركه حرمين به

[صفحه 332]

انجام رسانيد. در همان نزديكي، مقبره اي هم براي امير چوپان از سلسله چوپانيان عراق عجم بوده است. [12].

به طور معمول قبوري كه دو سنگ يعني يكي در بالا و ديگري در پايين دارد، صاحب آن زن و قبوري كه تنها يك سنگ دارد، نشان از مرد بودن صاحب آن مي باشد.

طي دو دهه گذشته، دو بار ديوار بقيع تخريب و بازسازي شده است. بازسازي جديد كه در روزگار فهد صورت گرفت، بقيع را به مقدار زيادي از حالت ويرانه اي كه پيش از آن داشت، درآورد. در اين طرح كه هماهنگي وضعيت بقيع با مجموعه طرح حرم نبوي مورد توجه بود، ابتدا ديواره هاي بقيع به شكل زيبايي ساخته شد; سپس در داخل بقيع طي سال هاي 1418 1419 مسيرهاي رفت و آمد سنگفرش گرديد

و مانع از برخاستن خاك به دليل شلوغي جمعيت شد. اين در حالي است كه اميد مي رود قبور ائمه بقيع، دست كم سنگفرش شده و از اين وضعيت بدر آيد.

گفتني است روزگاري نيز كه اين بقعه ها وجود داشت، به دليل تسلط دولت عثماني، آنچنان كه بايد و شايد اجازه آباداني بقعه ائمه داده نمي شد. شايد هم در آن روزگار، سلاطين شيعه ايران به اين امر توجهي نداشتند. يك زائر زن كه اواخر دوره صفوي به زيارت قبر پيامبر (صلي الله عليه وآله)، فاطمه زهرا (عليها السلام) و سپس بقيع رفته، در وصف قبور امامان چنين سروده است:

چو گرديدم بدان دولت ميسر

شدي چشمم از آن مرقد منور

پس آنگه رو سوي زهرا نمودم

به درگاهش جبين خويش سودم

ز خاك مرقد آن مهر تابان

كشيدم بر دو ديده توتيا سان

مشرف چون شدم زان خلد رضوان

روان گشتم به پابوس امامان

چو بر آن آستان عرش بنيان

كه مي شد تازه از وي دين و ايمان

رسيدم ديده را روشن نمودم

جبين خويش را بر خاك سودم

[صفحه 333]

نديدم اندر آن ارض مطهر

بجز نور فروزان زيب ديگر

ميان يك ضريحي چهار مولاي

گرفته هر يكي در گوشه اي جاي

زميني كو بُدي بالاتر از عرش

به كهنه بوريايي گشته بد فرش

مكاني را كه بد توأم به جنت

ندادندش از قنديل زينت

نسيما سوي اصفاهان گذر كن

در آن سلطان ايران را خبر كن

بگو كي شاه عادل در كجايي

از اين جنت سرا غافل چرايي

بيا بنگر بر اولاد پيمبر

بدان رخشنده كوكبهاي انور

كه مسكن كرده اند در يك سرايي

ضريح از چوب و فرش از بوريايي

روان كن اي غلام آل حيدر

فروش [13] لايق آن چار سرور

ز بهر زينت آن خلد رضوان

قناديل طلا چون مهر رخشان

كه

از كوري چشمِ آن رقيبان

ز زيور گردد او چون خلد رضوان

چو گرديدم شرفياب زيارت

نمودم خانه دين را عمارت

وداع از تربت آن شهرياران

نمودم سينه سوزان ديده گريان [14].

اكنون قبور موجود در بقيع به صورت فضاي باز و ساده و بدون بقعه درآمده و قبرها جز نشاني ساده، به صورت سنگي كه بالاي سر آنها گذاشته شده، چيزي ندارد. با اين حال، تعلق خاطر مسلمانان به مدفون شدگان بقيع سبب گرديد كه همچنان قبر عده اي از بزرگانِ مدفون، مشخص باقي بماند; گرچه به مرور زمان، قبور صدها بلكه هزاران تن از صحابه و تابعين به دست فراموشي سپرده شد و قبر آنان نامشخص ماند.

سفرنامه ها و كتاب هاي تاريخي كه در قرون مختلف به نگارش درآمده است، حكايت از اعتناي كامل زائرانِ حرم نبوي به اين قبرستان مي كند. مسلمانان از هر فرقه و مسلك، پس از زيارت خير البشر به زيارت دفن شدگان در بقيع آمده و خاطره پرشكوه

[صفحه 334]

عصر نخستين اسلامي و مظلوميت امامان را زنده نگاه داشته اند.

در اينجا به معرفي برخي از شخصيت هاي مدفون در بقيع مي پردازيم:

قبور ائمه شيعه

اشاره

گذشت كه بزرگ ترين بقعه موجود در بقيع، بقعه عباس و چهار امام (عليهم السلام) بود كه در كنار آن، قبر فاطمه زهرا يا فاطمه بنت اسد نيز قرار دارد. اين قبور از همان آغاز مورد توجه بود، اما روشن نيست كه از چه زماني براي آنها بقعه ساختند.

مسعودي، مورخ معروف، در كتابش (مروج الذهب) نوشته است كه وي سنگي را روي قبور آنان ديده است كه اين عبارت روي آن حك شده بود:

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم

اَلْحَمْدُ للهِِ مُبِيد الأُمَم وَ مُحْيِي الرمَم،

هذا قَبْر فاطِمَة بِنْت رَسُولِ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ سَيِّدَة نِساءِ الْعالَمِين وَ قَبْرُ الْحَسَن بن عَلِيّ بْن اَبِي طالِب وَ عَلِيّ بن الْحُسَينُ بْن عَلِيّ وَ مُحَمَّد بْن عَلِيّ وَ جَعْفَر بْن مُحَمَّد رَضِي اللهُ عَنْهُمْ أَجْمَعِين. [15].

در اين نقل اشاره به وجود بقعه نشده است، اما به هر روي، نشان مي دهد كه اين محل در قرن چهارم، كاملا آشكار بوده و مورد توجه زيارت كنندگاني مانند مسعودي كه شيعه مذهب بود، قرار گرفته است.

ابن نجار (م 643) از قبه عاليه كه روي مزار ائمه بوده، ياد مي كند و مي نويسد: اين قبه دو در دارد كه يكي از آنها هر روز براي زيارت باز مي شود. [16].

به نوشته محمدبن احمد مطري (م 741) قبه اي كه در زمان وي بر روي مزار ائمه بوده و از آن با تعبير «قبة عاليه» كه توسط ناصر عباسي (خلافت از 575 تا 622) بنا شده،

[صفحه 335]

ياد گرديده است. [17].

پيش از اين، شرحي از چگونگي بناي قبه امامان در دوره عثماني و تخريب آن به دست وهابي ها گذشت. در اينجا، شرح حال مختصري از زندگي چهار امام بقيع را مي آوريم:

امام مجتبي عليه السلام

ريحانه رسول خدا (صلي الله عليه وآله)، حسن بن علي (عليهما السلام) در پانزدهم رمضان سال سوم هجرت به دنيا آمد. وي و برادرش امام حسين (عليه السلام) مورد علاقه شديد رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بودند و به عنوان فرزند آن حضرت شناخته مي شدند. امام مجتبي (عليه السلام)، بعد از رسول خدا (صلي الله عليه وآله)، در كنار پدرش امير مؤمنان (عليه السلام)، در جنگ هاي جمل، صفين

و نهروان شركت كرد. پس از شهادت اميرمؤمنان (عليه السلام)، با نصب پدرش، مردم عراق با او بيعت كردند، اما به دلايل متعددي وي را همچون پدرش در جنگ با معاويه تنها گذاشتند. او نيز به اجبار حكومت را رها كرد و عازم مدينه شد. اين رخداد در سال 41 هجري اتفاق افتاد. پس از آن، امام مجتبي (عليه السلام) به مدت ده سال در مدينه با شيعيان خود در ارتباط بود.

امام حسن (عليه السلام) اسوه كاملي براي اخلاق اسلامي بود و بارها اموال خويش را نصف كرد و نيمي از آن را در راه خدا بخشيد. عاقبت به توطئه معاويه و به دست همسر نابكارش جعده دختر اشعث بن قيس، مسموم شد و به شهادت رسيد. مردم مدينه در سوگ آن امام به ماتم نشستند.

امام حسن (عليه السلام) علاقه مند بود تا در كنار جدش رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به خاك سپرده شود; اما مروانيان با همكاري شخصي كه ادعاي مالكيت زميني را داشت كه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در آنجا مدفون شده بود، مانع اين كار شدند. امام حسين (عليه السلام) به خاطر توصيه برادر به عدم ايجاد درگيري، برادرش را در بقيع به خاك سپرد.

[صفحه 337]

امام سجاد عليه السلام

امام سجاد (عليه السلام) چهارمين امام شيعه، در سال 38 قمري متولد شد و دوران رشد خود را در عهد امامت امام مجتبي (عليه السلام) و پدر خود حسين بن علي (عليهما السلام) سپري كرد. آن حضرت در كربلا حضور داشت، اما به دليل بيماري در جنگ شركت نكرد. پس از آن نزديك به سي و چهار سال; يعني تا سال 94

قمري، رهبري شيعه را بر عهده داشت. اين دوره، دوره اي سخت بود و شيعيان به شدت تحت فشار امويان قرار داشتند. آن حضرت از راههاي گوناگوني توانست شيعيان خالص را در اطراف خويش گرد آورد و راه را براي فرزندش امام باقر (عليه السلام) باز كند. از مهمترين يادگارهاي امام سجاد (عليه السلام) دعاهاي آن حضرت است كه سرشار از مفاهيم عالي اخلاقي و عبادي و سياسي است و بخشي از آن ها در صحيفه سجاديه است كه پس از قرآن و نهج البلاغه، يكي از مهمترين متون ديني ما به شمار مي آيد.

بنا به آنچه در برخي از منابع تاريخي آمده است، امام سجاد (عليه السلام) در سال 94 قمري به تحريك وليد بن عبدالملك مسموم گرديد و به شهادت رسيد و در كنار امام مجتبي (عليه السلام) در بقيع مدفون شد.

امام باقر عليه السلام

امام محمد باقر (عليه السلام) پنجمين امام شيعه، در سال 58 قمري به دنيا آمد و تا سال 94 قمري در كنار پدرش در مدينه زندگي مي كرد. پس از رحلت پدر، رهبري شيعه را در دست گرفت. آن امام مشغول حفظ عقايد ديني از تحريف شد و كوشيد تا با تربيت شاگردان فراوان، معارف اصيل اسلام را از تحريف امويان حفظ كند. امام باقر را به دليل علم و دانش فراوانش، باقرالعلوم; يعني شكافنده علوم لقب دادند. جابر انصاري، از آخرين صحابه برجاي مانده، سلام رسول خدا (صلي الله عليه وآله) را به او رساند و امام را بوسيد. امام در اوج نزاع هايي كه ميان عالمان مدينه بر سر مسائل اعتقادي و احكام فقهي در گرفته بود، خطوط روشني

را در فقه و تفسير و سيره نبوي تبيين كرد كه تكيه گاه شيعيان در مذهب

[صفحه 338]

اصيل شيعه است.

امام باقر (عليه السلام) در سال 114 يا 117 قمري به تحريك هشام بن عبدالملك به شهادت رسيد و در كنار پدرش حضرت سجاد (عليه السلام) در بقيع مدفون شد.

امام صادق عليه السلام

امام صادق (عليه السلام) كه ششمين امام معصوم است و مذهب شيعه با نام او به عنوان مذهب جعفري شناخته مي شود، در سال 80 يا 83 قمري در مدينه به دنيا آمد و پس از رحلت پدر، رهبري فكري و سياسي شيعيان اصيل پيرو مذهب اماميه را برعهده گرفت. آن حضرت تا سال 148 قمري در قيد حيات بود. در اين مدت نزديك به چهارهزار نفر شاگرد در محفل درسش حاضر شدند و از دانش آن حضرت بهره بردند. امام صادق (عليه السلام) مورد ستايش تمامي عالمان عصر خويش بود.

در متون ديني شيعه، چندين هزار روايت از آن حضرت در تفسير، اخلاق و به ويژه فقه، رسيده كه باعث عظمت حديث شيعه و موجب تقويت بنيه علمي آن است. امام صادق (عليه السلام) كوشيد تا شيعيان را در برابر ديگران مسلح به دانش حديث و فقه كند و با انحرافاتي كه ممكن بود در ميان شيعه به وجود آيد، به مبارزه برخيزد. در دوره اين امام نيز جز در چند سال نخست دولت عباسي، فشاري سخت بر شيعيان وجود داشت. منصور، دومين خليفه عباسي، نسبت به امام صادق (عليه السلام) سخت كينه داشت و عاقبت نيز به نوشته مورخان در 25 شوال سال 148 هجري، آن حضرت، به تحريك وي مسموم شد و به شهادت رسيد.

امام صادق (عليه السلام) در كنار جد و پدرش در بقيع به خاك سپرده شد.

در گذشته، قبور اين چهار امام، با قبه اي كه برفراز آن ساخته شده بود، به عنوان يكي از زيارتگاه هاي مسلمانان، به ويژه شيعيان، شناخته مي شد; يكي از مشهورترين اين بناها، از آن مجد الملك قمي براوستاني وزير بركيارق سلجوقي است كه در قرن پنجم بر فراز قبور امامان ساخته شده بود. اما اين آثار در سال هاي

[صفحه 339]

اخير از ميان رفت و در حال حاضر، قبور ائمه در شكل بسيار ساده در بقيع برجاي مانده است. [18].

قبر منسوب به حضرت فاطمه

درباره محل دقيق قبر حضرت فاطمه زهرا و اينكه آيا در خانه خود مدفون شد يا در بقيع، نمي توان با قاطعيت اظهارنظر كرد. شواهدي وجود دارد كه نشان مي دهد، آن حضرت در بقيع مدفون گرديد، همان گونه كه شواهدي حكايت از آن مي كند كه در خانه خود كه اكنون در حجره شريفه قرار دارد، دفن شد. [19].

در حالي كه سنيان، از قديم الأيام محل دفن حضرت را در بقيع دانسته اند و تنها احتمال وجود دفن حضرت را در خانه اش مطرح نموده اند، در احاديث امامان شيعه بيشتر محل دفن، خانه خود حضرت معرفي شده است. [20].

در محفلي كه امام جعفر صادق (عليه السلام) و نيز عيسي بن موسي عباسي حضور داشت، شخصي پرسيد كه حضرت فاطمه در كجا دفن شده است. عيسي گفت: در بقيع. آن شخص از امام سؤال كرد. حضرت فرمود: عيسي پاسخ تو را داد. آن شخص گفت: از شما مي پرسم و مي خواهم عقيده پدرانتان را بدانم. حضرت فرمود: دُفِنَتْ فِي

بَيْتِه. [21].

ابونصر بَزَنطي از امام رضا (عليه السلام) نقل كرده است كه از آن حضرت در باره محل دفن فاطمه زهرا (عليها السلام) سؤال شد. حضرت فرمود: دُفِنَتْ فِي بَيْتِهَا فَلَمَّا زَادَتْ بَنُو أُمَيَّةَ فِي الْمَسْجِدِ صَارَتْ فِي الْمَسْجِدِ. [22] حضرت در خانه اش دفن شد و زماني كه امويان مسجد

[صفحه 340]

را توسعه دادند، محل دفن در مسجد قرار گرفت.

وجود همين روايات سبب شد تا علماي برجسته شيعه نظير شيخ صدوق، شيخ مفيد، شيخ طوسي، ابن طاووس و علامه مجلسي مدفن حضرت را خانه خودش بدانند; جايي كه اكنون در مسجد يا در حاشيه مسجد قرار گرفته است. [23].

شيخ صدوق مي نويسد: روايات در باره مدفن فاطمه زهرا (عليها السلام) مختلف است. برخي از آنها مدفن را بقيع و برخي ديگر بين قبر و منبر مي دانند. برخي هم مدفن را خانه آن حضرت مي دانند كه وقتي امويان مسجد را بزرگ كردند، قبر آن حضرت، داخل مسجد شد. اين قول نزد من صحيح است. [24].

محلي كه به عنوان قبر آن حضرت در بقيع مشخص شده، پايين تر از قبور ائمه چهارگانه، در قسمت راست (شمال غرب) آنها قرار گرفته است و احتمال دارد كه اينجا محل قبر فاطمه بنت اسد باشد.

حضرت فاطمه (عليها السلام) يكي از زنان برگزيده عالم و مورد علاقه شديد رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بود. درباره آن گرامي، فرزندان و شويش امام علي (عليه السلام)، فضايل بي شماري از رسول خدا (صلي الله عليه وآله) نقل شده است. يكي از آنها همان روايت مشهور است كه پيامبر (صلي الله عليه وآله) او را پاره تن خود خواند و آزار

به او را آزار خود شمرد. حضرت فاطمه (عليها السلام) وصيت كرد تا دور از چشم ديگران و شب هنگام دفن شود.

بقعه ابراهيم

تنها فرزندي كه در مدينه نصيب رسول خدا (صلي الله عليه وآله) شد، ابراهيم بود كه از مادري با نام ماريه قبطيه به دنيا آمد. اين زن توسط حاكم مصر به رسم هديه براي رسول خدا (صلي الله عليه وآله) فرستاده شد. ابراهيم در ذيحجه سال هشتم هجرت چشم به دنيا گشود و با تولد او موجي از شادي و سرور مدينه را فراگرفت. محل تولد وي، مكاني بود با نام مشربه ام ابراهيم

[صفحه 342]

كه جاي آن هنوز در مدينه مشخص است و تا اين اواخر، بنايي نيز در آنجا وجود داشت.

ابراهيم پس از آن كه شانزده يا هيجده ماه از عمرش گذشت، از دنيا رفت و رسول خدا (صلي الله عليه وآله) را در غم فقدان خود سخت اندوهگين كرد. ابراهيم به توصيه پيامبر (صلي الله عليه وآله) در كنار عثمان بن مظعون، كه ياري فداكار و مورد علاقه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بود، دفن شد.

قبر ابراهيم به دليل محل زيارتي بودن آن، مورد توجه اصحاب و تابعين بود و بعدها كه براي برخي از قبور، بقعه ساخته شد، براي ابراهيم نيز بقعه اي بنا گرديد.

سيد جعفر مدني (م 1317) نوشته است كه قبر سه خواهر وي، زينب، رقيه و ام كلثوم نيز در كنار او داخل يك بقعه بوده است. [25] اين در حالي است كه اكنون، محل ديگري به عنوان مقبره بنات النبي (صلي الله عليه وآله) مشخص شده است. [26] البته مؤلف ياد شده، خود نيز در

باره آن سخنش اظهار ترديد كرده و اشاره دارد كه در زمان او قبه بنات النبي جدا از قبه ابراهيم است. همو افزوده است كه قبر عثمان بن مظعون نيز بايد در همانجا; يعني كنار قبر ابراهيم زيارت شود. همچنين گفته شده كه قبر عبدالله بن مسعود، خنيس بن حذافه و اسعد بن زراره نيز در همان حوالي است. [27].

قبه بنات الرسول

از جمله دفن شدگان در بقيع، سه دختر رسول خدا (صلي الله عليه وآله) هستند كه پيش از اين، قبه اي بر بالاي قبورشان بود و به قبه بنات الرسول شهرت داشت. اين سه خواهر عبارتند از:

رقيه; كه همسر عثمان بن عفان بود و با او در مدينه زندگي مي كرد. وقتي جنگ بدر رخ داد، او به سختي مريض شد و تا قبل از رسيدن رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به مدينه، درگذشت. رسول خدا (صلي الله عليه وآله) او را در بقيع دفن كرد.

[صفحه 343]

ام كلثوم; كه پس از رقيه، او نيز به همسري عثمان بن عفان درآمد. و در سال نهم هجرت درگذشت و در بقيع دفن شد.

زينب; پيش از بعثت، همسر ابو العاص بن ربيع بود. پس از هجرت رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به مدينه، او در مكه نزد همسرش نگه داشته شد. ابو العاص در جنگ بدر در كنار مشركان شركت كرد و اسير شد. همسرش زينب گلوبند خود را به عنوان فديه وي فرستاد. رسول خدا (صلي الله عليه وآله) فرمود تا گلوبند را پس فرستادند و ابو العاص را نيز به شرطي آزاد كرد كه همسرش را طلاق دهد و راهي مدينه كند و بدين

ترتيب زينب به رسول خدا (صلي الله عليه وآله) ملحق شد. چند سال بعد، ابو العاص ايمان آورد و به مدينه آمد و مجدداً با زينب ازدواج كرد. زينب در سال هشتم هجرت درگذشت.

اين سه خواهر در كنار يكديگر دفن شده اند و همان گونه كه گذشت، بر روي قبور آنان قبه اي وجود داشته و به عنوان يكي از زيارتگاه هاي مدينه در بقيع بوده است.

همسران رسول خدا

بيشتر همسران آن حضرت، در بقيع و در كنار يكديگر دفن شده اند. همسران آن حضرت عبارتند از: زينب فرزند خزيمه (متوفاي سال 4 هجري قمري)، ريحانه فرزند زبير (متوفاي سال 8)، ماريه قبطيه (متوفاي سال 16)، زينب بنت جحش (متوفاي سال 20)، ام حبيبه دختر ابوسفيان (متوفاي سال 42 يا 44)، حفصه دختر عمر (متوفاي سال 45)، سوده (متوفاي سال 50 يا 54)، صفيه دختر حُيَيّ بن اخطب يهودي (متوفاي سال 50)، جويريه فرزند حارث (متوفاي سال 50 يا 56)، عايشه دختر ابوبكر (متوفاي سال 57 يا 58).

عايشه علاقه مند بود تا در كنار قبر رسول خدا (صلي الله عليه وآله) دفن شود، اما خودش گفت، به خاطر آنچه پس از رسول خدا (صلي الله عليه وآله) انجام داده، از دفن شدن پيش آن حضرت شرم دارد! و لذا در بقيع دفن شد.

[صفحه 344]

ام سلمه (م 61) از بهترين همسران رسول خدا (صلي الله عليه وآله) پس از خديجه بود و در سال هاي بحران، از حاميان ولايت امير مؤمنان (عليه السلام) بوده است. [28].

فاطمه بنت اسد

اين مادر، از زنان بسيار محبوب نزد رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بود. وي آن اندازه عظمت داشت كه بنابر نقل هاي تاريخي، به اندرون خانه كعبه رفت و امير مؤمنان (عليه السلام) را به دنيا آورد. فاطمه بنت اسد به عنوان همسر ابوطالب در سرپرستي رسول خدا (صلي الله عليه وآله) شريك بود و پيامبر، فاطمه بنت اسد را چون مادر خويش مي دانست. وي از نخستين زنان مسلمان در مكه بود و پس از هجرت، همراه فرزندش علي (عليه السلام) در مدينه زندگي مي كرد. به

نقل از ابن سعد، رسول خدا از او ديدار مي كرد و در خانه اش مي ماند. [29].

زماني كه فاطمه بنت اسد در سال سوم هجري رحلت كرد، رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به شدت متأثر و ناراحت شد. به نقل از منابع، آن حضرت فاطمه بنت اسد را در پيراهني از خود كفن كرد، پيش از دفن، خود در قبر او داخل شد. وقتي از حضرت پرسيدند كه شما اين كار را با هيچكس نكرديد، فرمود: اِنَّهُ لَمْ يَكُنْ أَحَدٌ بَعْدَ أَبِي طالِب أَبَرّ بي مِنْها، اِنَّما أَلْبَسْتُها قَمِيصي لِتُكْتَسي مِن حُلَلِ الْجَنَّة وَ اضْطجعت مَعَها لِيُهَوّن عَلَيها ضغطة القبر. [30] سپس آن حضرت بر وي نماز گزارد و در حالي كه مي گريست، او را در قبر نهاد. آن حضرت خطاب به فاطمه بنت اسد مي فرمود: رَحِمَك الله يا اُمّي بعد امّي. [31].

محتمل است قبري كه در نزديكي قبور ائمه (عليهم السلام) قرار دارد، از آنِ فاطمه بنت اسد باشد. در روايت هاي ديگر، محل دفن وي در نزديكي قبر سعد بن معاذ و ابوسعيد

[صفحه 345]

خُدْري دانسته شده است. در قرن هفتم، زماني كه ابن النجار (م 643) كتاب خويش را نگاشت، مردم قبر فاطمه بنت اسد را در نزديكي قبر سعد بن معاذ زيارت مي كردند، اما سمهودي در وفاء الوفا [32] آن سخن را نادرست دانسته و قبر وي را در نزديكي بقعه ابراهيم فرزند رسول خدا (صلي الله عليه وآله) دانسته است. [33] مَطَري (م741) نيز قبر او را در شمال قبر عثمان، يعني كنار سعد بن معاذ دانسته و گفته است كه قبه اي روي آن وجود

دارد. [34].

عباس بن عبدالمطلب

عباس عموي پيامبر (صلي الله عليه وآله) بوده و در حوادثي كه در مكه بر آن حضرت گذشت، در جمع بني هاشم، از مدافعان رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به شمار مي رفت. وي از اشراف مكه تلقي مي شد و روحيه اشرافي نيز داشت. در عين حال، پس از آنكه اسلام آورد و به دليل كمكي كه در جمع بني هاشم به رسول خدا (صلي الله عليه وآله) كرده بود و نيز به عنوان عموي آن حضرت، سخت مورد علاقه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بود. وي بعد از رحلت رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به امير مؤمنان (عليه السلام) وفادار بود و در رجب سال 32 هجري در روزگار عثمان بدرود حيات گفت.

زماني كه عباسيان به قدرت رسيدند، عنايت خاصي به مقبره جدشان در بقيع داشتند و همچنان كه گذشت، زمان ناصر عباسي (575 622) كه گرايش زيادي به مذهب تشيع داشت، بقعه اي روي مقبره عباس و چهار امام ساختند.

عقيل بن ابي طالب

وي فرزند ابوطالب و بيست سال بزرگتر از امير مؤمنان (عليه السلام) بود و از نسب شناسان معروف زمان خويش شمرده مي شد. وي خانه اي در نزديكي بقيع داشت كه در همان خانه مدفون شد و حتي بر اساس نقل مورخان، نام شمار ديگري نيز به عنوان كساني كه

[صفحه 346]

در دار عقيل دفن شده اند، آمده است; از جمله آنان، ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب بود كه در سال 20 هجري پس از بازگشت از سفر حج در مدينه درگذشت و در دار عقيل مدفون شد. برخي هم اساساً در اين كه عقيل در مدينه درگذشته باشد، اظهار

ترديد كرده و نوشته اند كه او در شام درگذشته است. [35].

نيز گفته شده كه قبر كساني چون عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابي وقاص هم در نزديكي محلي است كه گفته مي شود عقيل و عبدالله بن جعفر در آنجا مدفون هستند. گذشت كه ابن عوف در نزديكي قبر عثمان بن مظعون و در واقع، در نزديكي جايي كه در حال حاضر قبر ابراهيم فرزند رسول خدا (صلي الله عليه وآله) است، مدفون مي باشد.

عبدالله بن جعفر

جعفربن ابي طالب يكي از نخستين مسلمانان در شهر مكه بود كه در جريان هجرت مسلمانان به حبشه، از طرف پيامبر (صلي الله عليه وآله) به سرپرستي مهاجران برگزيده شد. وي در سال هفتم هجرت به مدينه بازگشت و در غزوه موته به عنوان فرمانده اول مسلمانان شركت كرد و در همان جنگ به شهادت رسيد. در اين وقت بود كه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) فرزند او عبدالله را در آغوش گرفت و در باره جعفر فرمود: خداوند عوض دستان او كه قطع شد دو بال به وي خواهد داد كه در بهشت همراه فرشتگان پرواز كند. به همين دليل آن حضرت را جعفر طيار ناميدند.

در حال حاضر، قبر وي، از مزار هاي مهم در موته واقع در كشور اردن به شمار مي آيد كه در سال هاي اخير بازسازي شده و ضريح تازه اي بر مزار وي نصب گرديده است. فرزند وي عبدالله آن زمان كودكي خردسال بود كه پيامبر (صلي الله عليه وآله) در حق وي بسيار محبت كرد. پس از پيامبر (صلي الله عليه وآله) عبدالله همچنان شخص محترمي بود و همسر زينب،

دختر علي بن ابي طالب و نور ديده فاطمه زهرا (عليها السلام) شد.

[صفحه 347]

عبدالله پس از كربلا، به عنوان يكي از شخصيت هاي برجسته مطرح بود و به دليل بخشش هاي فراوانش به صفت جواد شهرت يافت. زماني كه وي درگذشت، او را در كنار عمويش عقيل دفن كردند. خانه عقيل كه خود نيز در آن دفن شده بود، به تدريج جزو بقيع شد و اكنون قبر اين دو بزرگوار كنار يكديگر، مشخص است.

بقعه اسماعيل بن جعفر الصادق

اسماعيل فرزند بزرگ امام صادق (عليه السلام) بود كه ده سال پيش از پدر درگذشت. قبل از درگذشت وي، تصور عمومي شيعيان آن بود كه وي جانشين امام صادق (عليه السلام) خواهد بود و حتي پس از مرگش برخي از شيعيان به رغم تأكيد امام صادق (عليه السلام) بر رحلت فرزندش، مرگ وي را باور نكردند و امامت را در ميان فرزندان او دانستند! اين فرقه بعدها به فرقه اسماعيليه شهرت يافتند كه در مصر دولت فاطمي را تأسيس كردند.

مقبره اسماعيل تا چند ده سال پيش، يكي از مقابر معروف بقيع بود كه از جمع ديگر قبور فاصله داشت و به همين دليل، خارج از بقيع قرار گرفته بود. اين قبر، بر اساس نوشته مطري (م 741) در قرن هشتم مشهد كبير ; يعني مزار بزرگ بود كه در غرب قبه عباس و چهار امام قرار داشت. قبر اسماعيل از سوي محبان اهل بيت از شيعيان، به ويژه اسماعيليه زيارت مي شد و بر اساس گزارش عياشي در قرن يازدهم هجري، بسيار پر رونق بود. [36] همان گونه كه مطري يادآور شده، بقعه اسماعيل در زمان فاطميان مصر بنا گرديده است.

[37] در قرن دوازدهم كه اطراف بخش اصلي شهر مدينه حصار بوده، مقبره اسماعيل داخل اين حصار و در واقع خارج از بقيع بوده، و محل آن برابر مقبره عباس و ائمه بقيع قرار داشته است. [38].

در توسعه جديد، اين مقبره از ميان رفته، و بنا به اظهار برخي از ناظران، محل قبر

[صفحه 348]

و آنچه در آن بوده به داخل بقيع انتقال داده شده است. حجت الاسلام و المسلمين آقاي محمد حسين اشعري به بنده فرمودند كه دو سه سال پيش از انقلاب من مدينه مشرف بودم و ساختمان ما مشرف به بقيع بود. يك مرتبه در نيمه شب ديدم سر و صدا بلند شد. از پنجره بيرون را نگريستم، ديدم اطراف بقعه اسماعيل شلوغ است. پايين آمده، و پرسيدم چه خبر است؟ گفتند: بزرگان اسماعيليه را دعوت كرده اند تا در حضور آنها قبر را به داخل بقيع منتقل كنند. پس از آن، آن را برداشته و در حوالي جايي كه قبر ام البنين است، دفن كردند.

تا چند سال پيش صورت قبري در كنار قبور شهداي حره وجود داشت كه آن را قبر اسماعيل مي دانستند. در حال حاضر محل آن از ميان رفته اما برخي از زائران هنوز در همانجا قبر اسماعيل را زيارت مي كنند.

مرقد عاتكه و صفيه

عاتكه دختر عبدالمطلب و عمه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بود. وي همان كسي است كه در مكه و پيش از جنگ بدر خوابي به اين مضمون ديد كه قريش جگر گوشه هايش را از دست مي دهد. وقتي خبر اين خواب در آستانه رفتن سپاه قريش به بدر مطرح شد، ابوجهل آن را مورد تمسخر

قرار داد. از قضا در نبرد بدر، قريش سروران خود و از جمله همين ابوجهل را از دست داد.

صفيه دختر ديگر عبدالمطلب و عمه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بود. وي از زنان با شهامت صدر اسلام بود و در جريان جنگ احزاب، در داخل شهر، يك يهودي را كه براي يهوديان بني قريظه جاسوسي مي كرد، به قتل رساند.

اين دو خواهر در كنار يكديگر دفن شده اند و در گذشته بقعه اي داشته اند كه به نام بقيع العمات شناخته مي شد و اكنون اثري از آن بر جاي نمانده است. اكنون قبرهاي اين دو زن در كنار ديوار غربي بقيع قرار گرفته است. [39].

[صفحه 349]

مَطَري (م 741) با وصف قبر صفيه بدون اشاره به اين كه عاتكه نيز در آنجا مدفون است مي نويسد: روي قبر با چيدن سنگ هايي در اطراف آن مشخص شده، اما چون نزديك ديوار شهر مدينه و در خروجي بقيع بوده، توافقي براي ساختن قبه بر آن نشده است. [40] به نظر مي رسد كه در قرون بعد، براي صفيه نيز بقعه اي ساخته شده است. به هر روي، نقل مطري نشان مي دهد كه ديوار بقيع در سمت قبر صفيه، درست در جايي بوده كه اكنون قرار دارد و قبرستان بقيع اين سوتر نبوده است.

در كنار آن صورت قبر سومي وجود دارد كه به عنوان قبر حضرت ام البنين مادر حضرت ابوالفضل العباس (عليه السلام) شناخته و زيارت مي شود.

مسجد فاطمه يا بيت الأحزان

پيش از اين در داخل بقيع و در نزديكي قبور چهار امام (عليهم السلام) مسجد كوچكي بوده كه به بيت الاحزان شهرت داشته

و در متون تاريخي قرون آغازين اسلامي تا اين اواخر، از آن ياد شده است. براساس آنچه در برخي از منابع آمده، اينجا محل گريه حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) در سوگ پدرش بوده است. اين مكان در آغاز، خانه محقري متعلق به حضرت بوده كه پس از آن به بيت الأحزان يا قبة الحزن شهرت يافته و در زمان هاي متأخر به عنوان مسجد فاطمه (عليها السلام) از آن ياد شده است. اين محل در شمال قبر عباس بن عبدالمطلب و قبور چهار امام (عليهم السلام) قرار داشته و بعدها ضميمه بقيع شده است. در مدينه جاي ديگري به عنوان بيت الأحزان مطرح نبوده است. [41].

مسجد ابي بن كعب در بقيع

بنا به نوشته مورخان، در نزديكي مزار عقيل و بقعه همسران پيامبر (صلي الله عليه وآله)، مسجدي با نام مسجد اُبيّ بن كعب بوده است. بنا به نوشته مورّخان، رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در اين مسجد

[صفحه 350]

نماز گزارده و حتي در نقلي آمده است كه حضرت فرمود: لَو لا يَمِيلُ النّاسُ اِلَيهِ لاََكْثَرْتُ الصَّلاةَ فِيهِ. [42] اگر مردم در آمدن به آنجا متمايل نمي شدند، فراوان در آن نماز مي خواندم. محل اين مسجد مي تواند برابر قبر عقيل و قبر همسران پيامبر (صلي الله عليه وآله)، در اين سوي مسير سنگفرش شده باشد.

قبر عثمان

عثمان بن عفان، در ذي حجه سال 35 هجري، در شورشي كه در مدينه بر ضد وي برپا شد و شمار زيادي از مسلمانان بصره، عراق و مصر نيز به عنوان اعتراض به آنجا آمده بودند، كشته شد. سپس او را در بيشه اي كه معروف به حَشِّ

كوكب بود و در خارج از بقيع يا به عبارتي پشت بقيع قرار داشت، دفن كردند. پس از روي كار آمدن معاويه، به دستور او، اين بيشه را ضميمه بقيع كردند [43] و به احتمال زياد، قبر عثمان را به صورتي مشخص نگه داشتند. بعدها كه به مرور براي قبور مشهور در بقيع بقعه ساخته شد، براي عثمان نيز بقعه اي ساختند كه در عهد وهابيان تخريب شد.

سيد جعفر مدني در قرن سيزدهم نوشته است: قبر بانيِ بقعه عثمان نيز در داخل مقبره او مشخص است. [44] در زمان مطري (741) هنوز بخشي از بقيع، كه قبر عثمان در آن بود، به نام حشّ كوكب شهرت داشت. [45] وي مي افزايد: قبه بزرگي از طرف يكي از امراي ايوبي در سال 601 بر آن ساخته شد.

بر اين سخن، كه گفته اند ممكن است اين محل قبر عثمان بن مظعون باشد، شاهدي وجود ندارد. به نوشته مَطَري، ابراهيم در كنار قبر عثمان بن مظعون دفن شده است. [46].

[صفحه 351]

همچنين به نوشته برزنجي، براي زيارت عثمان بن مظعون، بايد محل مقبره ابراهيم پسر پيامبر (صلي الله عليه وآله) را زيارت كرد. [47].

خانه امام سجاد و امام صادق

در محله بني هاشم كه طي سال 1363 به بعد تخريب شد، دو منزل وجود داشت كه به دار علي بن الحسين و دار جعفربن محمد (عليهم السلام) مشهور بود. اين مكان كه اكنون تخريب شده، در همان فضايي قرار داشت كه اكنون سنگفرش شده و ميان درِ اصلي بقيع تا حرم رسول خدا (صلي الله عليه وآله) است. در منابع شيعه توصيه به خواندن نماز در اين دو خانه شده

است. [48] اين نشانگر قدمت اين دو خانه مي باشد. سمهودي در كتابش از خانه ابوايوب انصاري و خانه امام جعفر صادق (عليه السلام) در اين محوطه ياد كرده است. [49].

مطري (741) در قرن هشتم، پس از شرحي در باره مزار اسماعيل فرزند امام صادق (عليه السلام) كه در حال حاضر قبرش را به داخل بقيع انتقال داده اند مي نويسد:

گفته مي شود زميني كه اسماعيل در آن دفن شده و نيز اطراف آن در سمت شمال، در اصل خانه اي متعلق به زين العابدين علي بن الحسين رضوان الله عليهم اجمعين بوده و نيز در همانجا به نام زين العابدين وجود داشته است. همچنين از مسجد كوچكي به نام مسجد زين العابدين خبر داده اند. [50].

اين شرح مربوط به عرصه اي است كه در حال حاضر سنگفرش شده است. و ديواري سنگي كه روي آن نرده هاي آهني گذاشته اند، آن را به عنوان بخش حاشيه اي مسجد، در ميان بقيع و مسجد النبي (صلي الله عليه وآله) درآورده است.

خانه امام جعفر صادق (عليه السلام) نيز كه تا اين اواخر بر سرِ پا بود، يكي از آثار متبرك اين

[صفحه 352]

قسمت شمرده مي شد. بر اساس نوشته مطري، خانه عثمان در مقابل باب جبرئيل بوده كه روزگاري هم به نام باب عثمان شهرت داشته است. خانه ابوايوب انصاري كه پيامبر (صلي الله عليه وآله) مدت هفت ماه نخست هجرت را در آن زندگي مي كرد، در سمت قبله آن بوده است. خانه امام جعفر صادق (عليه السلام) نيز در همين سمت بوده كه به نوشته مطري (م 741) تا زمان وي، آثار محراب آن مشخص

بوده است.

پاورقي

[1] الاصابه، ج 4، ص 462 (تحقيق البجاوي).

[2] التعريف، ص 41.

[3] نك: كافي، فروع، ج 4، ص 559.

[4] نزهة الناظرين، ص 279.

[5] اخبار مدينة الرسول، ص 157.

[6] نزهة الناظرين، ص 275.

[7] التعريف، ص 43.

[8] سفرنامه نايب الصدر شيرازي، ص 227.

[9] به سوي ام القري، ص 316.

[10] نزهة الناظرين، ص 276.

[11] فصلنامه ميقات حج، ش 19، ص 181.

[12] نزهة الناظرين، ص 281.

[13] فرش هاي.

[14] سفرنامه منظوم حج، بانوي اصفهاني، ص 71 72.

[15] مروج الذهب، ج 4، صص 132 و 133، ش 2377، (تصحيح شارل پلا، بيروت، 1973).

[16] اخبار مدينة الرسول، ص 153.

[17] التعريف، ص 43.

[18] در باره تاريخ حرم ائمه بقيع نك: مقالات مفصل آقاي محمدصادق نجمي در فصلنامه ميقات حج ش 4، صص 191 175، ش 5، صص 70 59، ش 6، صص 129 111، ش 7، صص 113 92.

[19] كهن ترين اقوال را در اين زمينه بنگريد در تاريخ المدينة المنوره، ابن شبّه، ج 1، صص 110 104.

[20] به عنوان نمونه ابن شبه از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه آن حضرت فرمود: قُبِرَت فاطمة سلام الله عليها في بيتها الَّذي أدخله عمر بن عبدالعزيز في المسجد. تاريخ المدينة المنوره، ج 1، ص 107.

[21] قرب الاسناد، ص 293.

[22] كافي، ج1، ص461.

[23] فصلنامه ميقات حج، ش 7، صص 96 و 97 ; و ش 26، ص 104.

[24] من لايحضره الفقيه، ج 2، ص 572.

[25] نزهة الناظرين، ص 277.

[26] بنگريد به نقشه بقيع.

[27] نك: ترغيب اهل المودة و الوفاء، ص 95.

[28] در باره قبه و حرم همسران و دختران رسول خدا (صلي الله عليه وآله) نك: به مقاله آقاي محمد صادق نجمي در

فصلنامه ميقات حج، ش 11، صص 177 164.

[29] الاصابه، ج 8، ص 60.

[30] التبرك، (علي الأحمدي) ص 194 به نقل از: الاصابه، ج 8، ص 60 ; الاستيعاب، ج 4، ص 382 ; كنزالعمال، ج 6، ص 228، ش 4049 ; وفاء الوفا، ج 3، صص 897 و 898.

[31] ترغيب اهل المودة والوفاء، ص 94.

[32] خلاصة وفاء الوفا، ص 420.

[33] نزهة الناظرين، ص 280; ترغيب اهل المودة و الوفاء، ص 94.

[34] التعريف، ص 43.

[35] نزهة الناظرين، ص 278.

[36] المدينة المنوره في رحلة العياشي، أمحزون، ص 175.

[37] التعريف، صص 43 و 44.

[38] ترغيب اهل المودة و الوفاء، ص 96.

[39] برخي از محققان در اين كه عاتكه در اينجا دفن شده باشد، اظهار ترديد كرده اند.

[40] التعريف، ص 43.

[41] آگاهي هاي تفصيلي در باره اين مكان، نك: مقاله بيت الأحزان از محمد صادق نجمي، فصلنامه ميقات حج، ش 2، صص 130 121.

[42] نزهة الناظرين، صص 280 و 281.

[43] اخبار مدينة الرسول، ص 156.

[44] نزهة الناظرين، ص 274.

[45] و قبر عثمان شرقي البقيع في موضع يعرف بحش كوكب، التعريف، ص 43.

[46] التعريف، ص 43.

[47] نزهة الناظرين، ص 277.

[48] بحار الأنوار، ج 97، ص 225.

[49] وفاء الوفاء، ج 1، ص 732 733.

[50] التعريف، ص 44.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة

اشارة

سرشناسه : پوراميني، محمدامين، 1341 -

عنوان و نام پديدآور : بقيع الغرقد في دراسه شامله/محمدامين الاميني.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1386.

مشخصات ظاهري : 433 ص.

شابك : 27000 ريال 978-964-540-045-1

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : عربي.

يادداشت : كتابنامه: ص. 387 - 411؛ همچنين به صورت زيرنويس.

موضوع : زيارتگاه هاي اسلامي -- عربستان سعودي -- مدينه.

موضوع : بقيع.

رده

بندي كنگره : BP262/7/پ9ب7

رده بندي ديويي : 297/7635

شماره كتابشناسي ملي : 1051960

المقدّمة

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمد للَّه ربّ العالمين، والصلاة والسلام على سيدنا ونبينا محمّد وآله الطيبين الطاهرين المعصومين.

إنّ من الطبيعي أن تعتز كلّ أمة بميراثها الحضاري وتبجّله، وأن تحتفظ ببقايا الآثار والمدن المقدسة؛ لكي تصان من الاندراس، خاصة إذا تعلق ذلك بالجانب العقائدي والديني.

وان بقيع الغرقد هو من تلك الأماكن التي تربط التاريخ بالعقيدة، والتراث بالهوية، وقد اهتمّ المسلمون على مدى الأعصار به، فزاروه، وبنوا على قبور كبارهم القباب، واحتفظوا بها بوصفها رمزاً للعلم والجهاد والتضحية، كيف لا ونحن نجد فيه قبور الأئمة من أهل بيت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وغيرهم من الصحابة الكرام، والأولياء و الشهداء العظام.

ان البناء على القبور أصبح معتاداً، وقد تلقى المسلمون بكلّ حفاوة هذه الظاهرة الشرعية في كلّ بلادهم، ولم يردع عنها أيّ رادع من الكتاب والسنة.

قال اللَّه تبارك وتعالى في قصة أصحاب الكهف: «قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَى أَمْرِهِمْ

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 6

لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً» «1»

، قالها الموحدون، بدليل أنهم أرادوا اتخاذ ذلك المكان موضعاً للعبادة، حكاه اللَّه عنهم ولم يردع عنه، ولم يرم فاعله بالشرك والبدعة!.

إنّ هذه الآثار والقباب تكريم لرموز العلم والتُّقى والتضحية في سبيل الدين، وحفظها هو حفظ النبي صلى الله عليه و آله، واحترامها احترامه، وتعدّ من مصاديق تعظيم شعائراللَّه، «ذَلِكَ وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ» «2».

هذا اضافة إلى الآثار الوضعية الروحية لتلك الأماكن، فالمكان الذي تشرف بقدم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يختلف عن غيره، كيف لا وقد قال سبحانه وتعالى: «فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ» «3»

، وقال في قضية يوسف:

«اذْهَبُوا

بِقَمِيصِي هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً» «4»

، وقال:

«فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً» «5».

ومن المأساة حسبان البعض رأيهم المخالف لهذه الحقيقة القرآنية عين الصواب، وفرض ما يحسبونه هو الصحيح على عامة المسلمين، ورمي غيرهم بارتكاب البدعة والشرك، وعدم اللجوء إلى الحوار العلمي البنّاء، وعدم الإلتفات إلى الرأي الآخر جملة وتفصيلًا، ومنها ما ارتكبوه- بتفردهم واستبدادهم في الرأي- من هدم قباب الأئمة و الأولياء، بحجج واهية، قاصرة الدلالة والسند.

فتارة تراهم يتهمون المسلمين بأنهم يعبدون الأحجار! للَّه أبوهم! هذا كلام راجع إلى عدو رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وطريده مروان بن الحكم، ثمّ تابعه سائر الطغاة

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 7

والمنحرفون عن الصراط، كالحجاج بن يوسف وغيره، مما يدلّ على الأحقاد الدفينة.

فقد روي أنه: «أقبل مروان يوماً فوجد رجلًا واضعاً وجهه على القبر- أي قبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله- فقال: أتدري ما تصنع؟! فأقبل عليه فإذا هو أبو أيوب، فقال:

نعم، جئت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ولم آت الحجر، سمعت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يقول: لا تبكوا على الدين إذا وليه أهله، ولكن ابكوا عليه إذا وليه غير أهله».

رواه أحمد «1»، وصححه الحاكم والذهبي «2».

وهذا هو الحجاج بن يوسف الثقفي سفاك دماء المسلمين، قال لجمع من أهل الكوفة يريدون زيارة قبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: تبّاً لهم! إنّما يطوفون بأعواد ورمة بالية، هلا طافوا بقصر أمير المؤمنين عبد الملك؟! ألا يعلمون أنّ خليفة المرء خير من رسوله؟! «3».

فالويل لمن يحسب أبا أيوب الأنصاري- ذلك الصحابي الجليل- مشركاً، ومروان بن الحكم- الذي طرده رسول اللَّه صلى الله عليه و آله،

ولعنه- والحجاج موحداً!.

فظهر أنّ هذا هو منطق الأمويين وكلام أتباعهم، لا مذهب السلف الصالح، وظهر أن قائل هذه المقالة السخيفة: «عصاي هذه خير من محمد؛ لأنه ينتفع بها في قتل الحية والعقرب ونحوها، ومحمد قد مات، ولم يبق فيه نفع، وإنّما هو طارش» «4»، يتبع مقالة مروان والحجاج وسائر الأمويين الذين بسطوا العنف والتكفير في

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 8

أوساط المسلمين، وأخذوا في اعتقالهم وحبسهم وتعذيبهم وقتلهم على التهمة والمظنة، فالأحرى أن يُتَّبع مذهب السلف الصالح مثل أبي أيوب الأنصاري، لا مذهب السلف الطالح مثل مروان والحجاج!.

إن من مذهب السلف الصالح التوجه إلى اللَّه والتضرع إليه عند قبور أوليائه، وهذا لايخرجهم عن دائرة التوحيد إطلاقاً، لأنهم لايحسبونهم في عرض اللَّه، لا «بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ* لَايَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ» «1»

، لكنهم أرشد اللَّه الناس إليهم، وبالتوسل بهم، حيثما قال: «وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمْ الرَّسُولُ لوجدوا اللَّه تواباً رحيماً» «2»، ولا يوجد هناك فرق بين حياة النبي صلى الله عليه و آله ومماته، إذ موته لا يعني مفارقته هذا المنصب، وهذا هو ما فهمه السلف الصالح.

روى المسعودي في تاريخه: في سنة ثلاث وخمسين هلك زياد بن أبيه .. وقد كان كتب إلى معاوية أنه قد ضبط العراق بيمينه، وشماله فارغة، فجمع له الحجاز مع العراقين، واتصلت ولايته بأهل المدينة، فاجتمع الصغير والكبير بمسجد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وضجوا إلى اللَّه، ولاذوا بقبر النبي صلى الله عليه و آله ثلاثة أيام «3».

فهل يمكن رمي هؤلاء الذين لاذوا بقبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وضجوا إلى اللَّه عند مضجع رسوله بالشرك وارتكاب البدعة؟ أليسوا هم- وفيهم

كثير من الصحابة- من السلف الصالح؟

كما أن التبرك بقبورهم له جذور أصيلة من فعل العترة الهادية وسيرة المسلمين وعلى رأسهم الصحابة، ومن أدلة ذلك:

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 9

ما روي حول تبرك فاطمة الزهراء عليها السلام بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وبضعته، حيث إنّهاتبركت بتراب قبر أبيها، كما جاء في الخبر عن علي عليه السلام: «لما رمس رسول اللَّه صلى الله عليه و آله جاءت فاطمة، فوقفت على قبره، وأخذت قبضة من تراب القبر، فوضعته على عينيها، وبكت وأنشأت تقول:

ماذا على من شمّ تربة أحمد أن لا يشمّ مدى الزمان غواليا

صبّت عليّ مصائب لو أنّها صبّت على الأيام عدن لياليا «1»

ما ذكرناه حول تبرك أبي أيوب الأنصاري بقبر النبي الأعظم صلى الله عليه و آله، الذي صححه الحاكم والذهبي، وقال السبكي فيه: فإن صحّ هذا الإسناد لم يكره مسّ جدار القبر «2».

ما روي حول تبرك بلال بقبر الرسول الأعظم صلى الله عليه و آله، حيثما جاء إلى قبره الشريف فجعل يبكي عنده، ويمرّغ عليه «3».

ما روي أن عبد اللَّه بن عمر كان يضع يده اليمنى على القبر الشريف، وأنّ بلالًا وضع خده عليه «4».

ما ذكر عن التابعي ابن المنكدر من أنه كان يجلس مع أصحابه، وكان يصيبه الصمات «5»، فكان يقوم كما هو يضع خدّه على قبر النبي صلى الله عليه و آله ثمّ يرجع، فعوتب في ذلك فقال: انه ليصيبني خطره، فاذا وجدت ذلك استشفيت بقبر النبي صلى الله عليه و آله، وعن الذهبي:

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 10

استعنت بقبر النبي «1».

وقد أفتى الامام أحمد بن حنبل بجواز التبرك والتمسح بآثار رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من

قبره ومنبره رجاء ثواب اللَّه «2».

كما أن المسلمين كانوا يتبركون بآثار رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بمنبره، وأخذ تراب قبره، والاحتفاظ بشَعره.

كما أنهم كانوا يتبركون في حياته بأخذ شعره، والتبرك بما بقي من ماء وضوئه.

كلّ هذا يدل على أن التبرك بآثار رسول اللَّه كان أمراً ارتكازياً لدى عامة المسلمين، من دون فرق بين حياة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ومماته.

كما أن زيارة قبور الأولياء، والصلاة والدعاء والتضرع إلى اللَّه والبكاء عندها مما لا أشكال فيه، وعليه سيرة المسلمين، وهو من دأب الصالحين.

روى الحاكم النيسابوري: ان فاطمة بنت النبي صلى الله عليه و آله كانت تزور قبر عمها حمزة كلّ جمعة، فتصلي وتبكي عنده «3»، ثم قال: هذا الحديث رواته عن آخرهم ثقات، وقد استقصيت في الحث على زيارة القبور تحرياً للمشاركة في الترغيب، وليعلم الشحيح بذنبه أنها سنة مسنونة «4»، وقال في موضع آخر حول الحديث: هذا حديث صحيح الإسناد، ولم يخرجاه «5».

فهذا هو ابن حجر يقول في شأن ابن خزيمة في زيارته لقبر الإمام علي بن موسى الرضا عليه السلام، راوياً عن أبي بكر محمد بن المؤمل بن الحسن بن عيسى قوله:

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 11

خرجنا مع إمام أهل الحديث أبي بكر بن خزيمة وعديله أبي علي الثقفي مع جماعة من مشايخنا وهم إذ ذاك متوافدون إلى زيارة قبر علي بن موسى الرضا بطوس، قال: فرأيت من تعظيمه- يعني ابن خزيمة- لتلك البقعة، وتواضعه لها، وتضرعه عندها ما تحيّرنا «1».

وهذا هو ابن حبان يقول في شأنه عليه السلام: وقبره بسناباذ خارج النوقان، مشهور يزار، بجنب قبر الرشيد، قد زرته مراراً كثيرة، وما حلّت بي شدّة في وقت مقامي

بطوس فزرت قبر علي بن موسى الرضا صلوات اللَّه على جده وعليه ودعوت اللَّه إزالتها إلا استجيب لي، وزالت عني تلك الشدة، وهذا شي ء جرّبته مراراً فوجدته كذلك، أماتنا اللَّه على محبة المصطفى وأهل بيته، صلى اللَّه عليه وعليهم أجمعين «2».

وروي عن أبي علي الخلال- شيخ الحنابلة- أنه قال: ما همّني أمر فقصدت قبر موسى بن جعفر فتوسلت به إلا سهّل اللَّه تعالى ما أحبّ «3».

كما أن الإمام الشافعي حينما كان ببغداد كان يجي ء إلى قبر أبي حنيفة، يزوره فيسلم عليه، ثمّ يتوسل إلى اللَّه تعالى به في قضاء حاجاته، روى الخطيب عن علي ابن ميمون عن الشافعي قوله: إني لأتبرك بأبي حنيفة، وأجى ء إلى قبره في كلّ يوم يعني زائراً، فإذا عرضت لي حاجة صليت ركعتين، وجئت إلى قبره، وسألت اللَّه تعالى الحاجة عنده، فما تبعد عني حتى تقضى «4».

كما أن المسلمين بمصر لازالوا يهتمون بزيارة مشهد الإمام الحسين عليه السلام.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 12

فهل يمكن رمي كلّ هؤلاء- وفيهم كبار المسلمين وفقهاؤهم وعلمائهم- بالشرك وارتكاب البدعة؟

وكذلك الأمرفي شأن الإعتناءبقبور الأولياء، و لزوم المحافظة عليها، واصلاحها، وترميمها، كما جاء في الخبر: «كانت فاطمة تأتي قبر حمزة ترمه وتصلحه» «1».

وأما بناء القباب على قبور الأولياء فليس من مظاهر الشرك كما يزعمه البعض، وإلا فلا بدّ من رمي معظم المسلمين بالشرك!.

هذا هو الذهبي يذكر في ترجة العباس عم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يقول: وعلى قبره اليوم قبة عظيمة من بناء خلفاء آل العباس «2».

وقال أيضاً: وله قبة عظيمة شاهقة على قبره بالبقيع «3».

وكذا الأمر في حق غيره مثل مالك ونافع وحليمة السعدية وغيرهم.

وعن السمهودي في المشهد المعروف بالنفس الزكية، قال: وهذا المشهد شرقي

جبل سلع، وعليه بناء كبير بالحجارة السود «4».

فظهر أنه على مرّ القرون كان البقيع معظماً لدى كافة المسلمين، الذين أشادوا القبب على قبور الأئمة والصحابة والأولياء، احتراماً وتكريماً للذين صنعوا التاريخ ومجد الاسلام.

إن هدم قبور أولياء اللَّه بالبقيع وتدميرها ناشى ء عن عدم الفهم واعوجاجه، كما صرح به الإمام الخميني «5» رضوان اللَّه تعالى عليه.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 13

فبناء عليه لابدّ أن يصحّح البعض فهمه الخاطى ء، وإن أصرّ على خطأه فليس له فرض رأيه على سائر المسلمين، فإنّ كلّ مذهب من مذاهب المسلمين له رأيه وفهمه واجتهاده واستنباطه، ويمكن فتح الحوار العلمي بشكل بنّاء وهادئ في المجالات العلمية، بلا تكفير ولا سباب، وأما فرض الرأي على الآخرين فقد مضى دوره، وانتهى أجله، وهو مما يأباه العقل السليم.

وكيفما كان، فالبقيع هو هوية المسلمين، ومن أهم مواضع تراثنا الإسلامي، فلابدّ لجميع المسلمين الغيارى أن يعرفوا حقه، ويهتموا بإعادة بنائه، حيث إنه منار لهدى البشرية، وملاذ للتربية الانسانية.

ولقد حاولنا في هذا البحث الوجيز الكشف عن بعض زوايا الموضوع، حشرنا اللَّه والقارى ء الكريم مع أئمة البقيع عليهم السلام، ووفقنا لاتّباعهم، ومواصلة مسيرتهم الحافلة بالعز والكرامة، وآخر دعوانا أن الحمد للَّه رب العالمين، والسلام عليكم ورحمة اللَّه وبركاته.

28/ صفر المظفر/ 1428 من الهجرة النبوية

يوم وفاة الرسول الأعظم محمد المصطفى صلى الله عليه و آله

وسبطه الإمام الحسن المجتبى عليه السلام

قم المقدسة- محمد أمين الأميني

البقيع والإطلاقات المختلفة

بحث لغوي

قال الجوهري: إن البقيع موضع فيه أُرُوم الشجر من ضروب شتّى، وبه سمّي بقيع الغرقد، وهي مقبرة بالمدينة «1».

وقال الفيروز آبادي نحوه في القاموس «2».

وقال ابن فارس بن زكريا (المتوفى سنة 395): بقع البقعة من الأرض، والجميع بقاع، والبقيع المكان المتسع، قال قوم: لايكون بقيعاً إلا

وفيه شجر، وبقيع الغرقد، وكان ذاشجر، ثم ذهب الشجر فبقي الإسم «3».

وقال نحوه في لسان العرب «4» وتاج العروس «5».

وفي النهاية لابن الأثير- بعد ذكر ما مرّ- قال: ولا يسمى بقيعاً إلا وفيه شجر

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 16

أو أصولها «1».

وأمّا الغرقد، فهو على ما قاله الخليل: شجر كان ينبت هناك، فبقي الاسم ملازماً للموضع، وذهب الشجر «2».

وذكر نحوه الفيومي في المصباح «3».

وفي القاموس: الغرقد شجر عظام، أو هي العوسج إذا عظم، وبها سمّوا بقيع الغرقد مقبرة المدينة، لأنه كان منبتها «4».

وفي لسان العرب وتاج العروس: أنه شجر له شوك، فذهب وبقي الاسم لازماً للموضع «5».

وعن الأصمعي: قطعت غرقدات، فدفن فيها عثمان بن مظعون، فسمي المكان بقيع الغرقد لهذا السبب «6».

وفي مواهب الجليل: بقيع الغرقد: الذي فيه مقبرة المدينة، بباء بغير خلاف، وسمي بذلك لشجرات غرقد هو العوسج كانت فيه «7».

وجاء في دائرة المعارف الاسلامية: بقيع الغرقد: وهذا الإسم يدلّ على أرض كانت مغطاة بنوع من شجر التوت مرتفع «8».

وقالوا: وكانوا يسمون بقيع الغرقد كفتة، (والكفت في اللغة: الضمّ)، لأنه

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 17

مقبرة تضمّ الموتى «1»، قال الحموي: الكفتة: اسم لبقيع الغرقد، وهي مقبرة أهل المدينة، سميت بذلك؛ لأنها تكفت الموتى، أي تحفظهم وتحرزهم «2».

اطلاقات البقيع

اشارة

ثمّ إن كلمة البقيع استعملت بلحاظ معناها اللغوي في موارد شتى، نشير إلى بعضها:

الف) بقيع الخيل (سوق المدينة)

ذكر الحموي عن النصر: بقيع الخيل موضع بالمدينة عند دار زيد بن ثابت، دفن به عامة قتلى أحد، قال نصر: وأظنه بقيع الغرقد «3».

وروى ابن شبة باسناده عن عائشة في حديث: كان يقال لسوق المدينة بقيع الخيل «4».

وعن القمي- في قضية حكم سعد بن معاذ على بني قريظة بقتل رجالهم-:

أمر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بأخدود، فحفرت بالبقيع، وقال آخرون: إنه صلى الله عليه و آله حفر لهم خنادق في سوق المدينة، فضرب أعناقهم فيها «5».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 18

وعن سعد بن أبي وقاص: كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يجهّز أو كان يعرض جيشاً ببقيع الخيل، فاطلع العباس بن عبد المطلب، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «هذا العباس، عمّ نبيكم، أجود قريش كفّاً، وأحناه عليها» «1».

وعن الصعب بن جثامة: إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حمى البقيع، وقال: «لا حمى إلا للَّه و لرسوله» «2».

وروي عن ابن عمر ان النبي صلى الله عليه و آله حمى البقيع للخيل «3»، فقلت له: لخيله؟ قال:

لا، لخيل المسلمين «4».

و في طبقات المحدثين عن ابن عمر، قال: إنّ النبي صلى الله عليه و آله حمى البقيع لخيل المسلمين «5».

وروى الخطيب عن عبد الملك بن نوفل بن مساحق، عن أبيه، عن النبي صلى الله عليه و آله حمى البقيع، وليس بالبقيع نخيلة «6».

وقال فهيم محمود شلتوت في هامش كتاب تاريخ المدينة المنورة: البقيع.. هو الذي حمى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وهو على عشرين فرسخاً من المدينة، وبقيع الغرقد مقبرة المدينة «7».

بقيع

الغرقد في دراسة شاملة، ص: 19

وعن عمر: من زافت عليه دراهمه فليخرج بها إلى البقيع، فليشتر بها سحق الثياب «1».

وروى البيهقي: أنّ النبي صلى الله عليه و آله خرج إلى البقيع، فرأى رجلًا، فساوم به، ثمّ تركه فاشتراه رجل فأعتقه، ثمّ أتى به النبي صلى الله عليه و آله فقال: إني اشتريت هذا فأعتقته، فماترى فيه، قال: «أخوك ومولاك..».. «2».

وروي: أنّ النبي صلى الله عليه و آله خرج إلى البقيع، فرأى رجلًا يباع.. «3».

وروى ابن حجر عن عبد بن عبيد بن مراوح عن أبيه، قال: نزل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله البقيع والناس يخافون الغارة بعضهم على بعض، فنادى مناديه: اللَّه أكبر، فقال:

لقد كبّرت كبيرا، فقال: أشهد أن لا إله إلا اللَّه، فارتعدت وقلت: لهؤلاء نبأ، فقال:

أشهد أنّ محمداً رسول اللَّه، فقلت: بعث نبيّ، فقال: حيّ على الصلاة، فقلت: نزلت فريضة، واعتمدت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فسألته عن الإسلام فأسلمت، وعلمني الوضوء والصلاة، وصلى فصليت معه، وحمى البقيع، واستعملني عليه «4».

وروى الهيثمي: كنا عند النبي صلى الله عليه و آله ببقيع الخيل فأقبل العباس.. «5».

وعن ابن سعد: ترك عبد الرحمن بن عوف ألف بعير وثلاثة آلاف شاة ومأة فرس ترعى بالبقيع «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 20

وذكر الشيخ الطوسي بإسناده عن حذيفة بن اليمان قال: لما خرج جعفر بن أبي طالب من أرض الحبشة إلى النبي صلى الله عليه و آله، قدم جعفر والنبي عليه السلام بأرض خيبر، فأتاه بالفرع من الغالية والقطيفة، فقال النبي صلى الله عليه و آله: «لأدفعنّ هذه القطيفة إلى رجل يحبّ اللَّه ورسوله ويحبه اللَّه ورسوله» فمدّ أصحاب النبي صلى الله عليه و آله أعناقهم إليها،

فقال النبي صلى الله عليه و آله:

أين علي؟ فوثب عمار بن ياسر رضي اللَّه عنه، فدعا عليا عليه السلام، فلمّا جاء قال له النبي صلى الله عليه و آله: يا علي، خذ القطيفة اليك، فأخذها علي عليه السلام، وأمهل حتّى قدم المدينة، فانطلق إلى البقيع وهو سوق المدينة، فأمر صائغاً ففصل القطيفة سلكا سلكا، فباع الذهب وكان ألف مثقال، ففرقه علي عليه السلام في فقراء المهاجرين والأنصار.. «1».

وروى النسائي باسناده عن قيس بن أبي عرزة قال: كنا نبيع بالبقيع، فأتى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وكنا نسمى السماسرة «2».. «3».

وروى باسناده عن ابن عمر: كنت أبيع الأبل بالبقيع، فأبيع الدنانير وآخذ الدراهم «4».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 21

قال الشوكاني: قوله: بالبقيع، قال الحافظ: بالباء الموحدة، كما وقعت عند البيهقي في بقيع الغرقد، قال النووي: ولم يكن إذ ذاك قد كثرت فيه القبور «1».

وعن ابن عمر أيضاً: كنا نبيع الأبعرة بالبقيع بالدنانير، ونأخذ عوضها الدراهم، وبالدراهم، ونأخذ عوضها الدنانير، فسألنا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فقال: «لا بأس إذا تفرقتما وليس بينكما شي ء» «2».

وفي مسند أحمد: أنّ امرأة قالت: يا رسول اللَّه، ان كان في نفسي ان اجمعك ومن معك على طعام، فأرسلت إلى البقيع فلم أجد شاة تباع، وكان عامر بن أبي وقاص ابتاع شاة امس من البقيع، فأرسلت إليه ان ابتغي لي شاة في البقيع فلم توجد.. «3».

وروى الدارقطني عن رجل من الأنصار قال: خرجت مع أبي وأنا غلام مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله،.. قالت: فبعثت إلى أخي عامر بن أبي وقاص وقد اشترى شاة من البقيع.. «4».

وروى الحاكم النيسابوري عن عمر بن سعيد عن عمر

قال: خرج

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 22

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إلى البقيع، فرأى طعاما يباع في غرائر «1»، فادخل يده فأخرج شيئاً كرهه، فقال: «من غشّنا فليس منا» «2».

وروى نحوه أحمد في مسنده عن أبي بردة بن دينار «3»، والهيثمي عن أبي موسى «4»، بتفاوت يسير.

وروى الدارمي: خرج رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إلى البقيع فقال: «يا معشر التجار، حتى إذا اشرأبوا، قال: التجار يحشرون يوم القيامة فجاراً إلا من اتقى اللَّه وبرّ وصد» «5».

وروى الطبري عن أبي قلابة، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: يا أهل البقيع! فسمعوا صوته، ثمّ قال: يا أهل البقيع! فاشرأبوا ينظرون حتى عرفوا أنه صوته، ثمّ قال: يا أهل البقيع، لا يفترقنّ بيّعان إلا عن رضا» «6».

وعن أبي هريرة: أنّ رجلًا يقال له أبو حميد أتى النبي صلى الله عليه و آله بإناء فيه لبن من البقيع نهاراً، فقال له النبي صلى الله عليه و آله: «ألا خمرته ولو أن تعرض عليه بعود» «7».

وفي الخبر عن بلال أنه قال:.. حتى إذا صلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله خرجت إلى البقيع، فجعلت إصبعي في أذني، فناديت وقلت: من كان يطلب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ديناً

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 23

فليحضر، فما زلت أبيع واقضي واعرض واقضي، حتى لم يبق على رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دين في الأرض.. «1».

وروى عبد الرزاق عن ابن سيرين، قال: نهى عمر بن الخطاب عن الوَرِق بالوَرِق إلا مثلًا بمثل، فقال له عبد الرحمن بن عوف أو الزبير: إنها تزيف علينا الأوراق، فنعطي الخبيث ونأخذ الطيب، فقال: لا

تفعلوا، ولكن انطلق إلى البقيع، فبع ثوبك بورِق أو عَرَض، فإذا قبضته وكان لك بيعه فاهضم ما شئت، وخذ ورقاً إن شئت. «2»

وفي الخبر: الحق المرأة، فإنها على دكان العلاف بالبقيع تنتظرك، فأخذت الدراهم، وكنت إذا قال لي شيئاً لا أراجعه، فأتيت البقيع، فإذا المرأة على دكان.. «3».

وفي رواية: ان عمر سمع رجلًا يقرأ «الأنصار» بالواو في آية «وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنْ الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ» الآية «4»، فقال: من أقرأك؟ قال:

أُبيّ «5»، فدعاه فقال: اقرأنيه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وانك تبيع القرظ بالبقيع.. «6»، وكان هو دهراً يبيع الخيط والقرظة بالبقيع «7».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 24

وعن أبي يعلى وابن مردويه أنه قرأ: «وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلًا» «1»

من تاب فإنّ اللَّه كان غفورا رحيما، فذكر لعمر، فأتاه فسأله عنها، فقال:

أخذتها من في رسول اللَّه، وليس لك عمل إلا الصفق بالبقيع «2».

ثمّ هل المراد من البقيع في هذه الأخبار هو بقيع الخيل، أو بقيع الغرقد؟ هناك احتمالان:

أما الأول، فلمناسبة الحكم والموضوع، ومال إليه فهيم محمود شلتوت «3»، فيظهر ما وقع من الخبط في حاشية النسائي في ذيل الخبر.

وأما الثاني، فلأجل أنّ المستفاد من بعض الأخبار حصول البيع والشراء ببقيع الغرقد أيضاً، وذلك ليس بمرفوض، إذ لا مانع من ذلك، خصوصاً قبل أن يصبح مقبرة عامة للناس، وحتى بعد ذلك، ومما يدل على ذلك: ما رواه الفضل بن شاذان في الخبر:.. قلت: أين أنت عن الزبير؟، فقال: اللعقة واللَّه إذا لظل يضارب على الصاع والمدّ ببقيع الغرقد.. «4».

وروى ابن أبي الحديد قول عمر في شأن الزبير: إنه شكس لقس، ويلاطم في البقيع في صاع من برّ «5».

وفي رواية قال

أبي بن كعب لعمر بن الخطاب: وإنك يومئذ تبيع القرص ببقيع

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 25

الفرقد، فقال: صدقت، حفظتم ونسينا، وتفرغتم وشغلنا، وشهدتم وغبنا «1».

وفي الآحاد والمثاني:.. قال: فأنشدك باللَّه تعالى هل تعلم أن الميرة انقطعت عن أهل المدينة حتى جاع الناس، فخرجت إلى بقيع الغرقد، فوجدت خمس عشرة راحلة عليها طعام، فاشتريتها.. «2».

وقال المباركفوري: قوله (بالبقيع) بالموحدة، والمراد به بقيع الغرقد، فإنهم كانوا يقيمون السوق فيه قبل أن يتخذ مقبرة «3».

ثمّ لا يخفى أنه كان بالمدينة في الجاهلية وبعدها عدة أسواق، منها سوق بزبالة بالناحية التي تدعى يثرب، وسوق بالجسر في بني قينقاع، وسوق بالصفاصف والعصبة غربي مسجد قباء، وسوق في زقاق ابن حبين يقال له: المزاحم، وسوق يقال لها: البطحاء «4».

وروى الهيثمي رواية وفيه بقيع الجبل «5»، والظاهر أنه تصحيف، والصحيح بقيع الخيل.

ب) بقيع الزبير

قال الحموي: هو بالمدينة، فيه دور ومنازل «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 26

وعن أبي سعيد الخدري: انّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله صلى الأضحى ببقيع الزبير.. «1».

قال ابن شبة: استقطع الزبير النبي صلى الله عليه و آله البقيع فقطعه، فهو بقيع الزبير، ففيه من الدور دار عروة بن الزبير.. «2».

وروى الكليني: ثمّ تسأل عن بني عمرو بن مبذول، وهو ببقيع الزبير «3».

وعن أبي مالك قال: كان قوم يجلسون في بقيع الزبير، فيشترون ويبيعون إذا نودي للصلاة يوم الجمعة، ولا يقومون، فنزلت: «إِذَا نُودِي لِلصَّلَاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ «4»» «5»

.وعن السمهودي: أقطع له أرضاً يجاور منازل بني غنم، وشرقي منازل بني رزيق، يقال لها: بقيع الزبير، قال ابن شبة: ففيه من الدور للزبير: دار عروة بن الزبير، وهي التي فيها المجزرة، ثمّ خلفها في شرقيها دار

المنذر بن الزبير، إلى زقاق عروة.. وفيه دار مصعب بن الزبير.. وفيه دار آل عكاشة بن مصعب بن الزبير، وفيه دار آل عبد اللَّه بن الزبير، فالبقيع كان واسعاً جداً، حتى بنيت فيه هذه المنازل كلها «6».

وقال ابن سعد: أقطع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لعبيدة بن الحارث والطفيل وأخويه موضع خطبتهم اليوم بالمدينة، في ما بين بقيع الزبير وبين بني مازن «7».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 27

وعن عبداللَّه بن عمر قال: كان عمر يأتى مجزرة الزبير بن العوام بالبقيع، ولم يكن بالمدينة مجزرة غيرها، فيأتي معه الدرة، فاذا رأى رجلًا اشترى لحماً يومين متتابعين ضربه بالدرة وقال: ألا طويت بطنك يومين «1».

والظاهر كونه بقيع الزبير الذي استقطعه من النبي صلى الله عليه و آله كما مر، ويحتمل كونه في بقيع الخيل، لتناسب الحكم والموضوع!.

وقال الخطيب: و دار طلحة بن عبد الرحمن بالمدينة، إلى جنب بقيع الزبير «2».

وذكر ابن عساكر جلوس محمد بن المنذر ببقيع الزبير «3».

وأورد المزي كون دار عمر بن مصعب بن الزبير فيه «4».

ج) بقيع الخبخبة

ذكره أبو داود في سننه، والخبخبة شجر عرف به هذا الموضع «5»، وقال البكري: ويقع الخبخبة.. بالمدينة أيضاً بناحية بئر أبي أيوب، والخبخبة شجرة كانت تنبت هناك «6».

وفي القاموس: جبجب بالضم: ماء قرب المدينة،.. وجبجب: المستوي من

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 28

الأرض، وبقيع الجبجب: بالمدينة، أو هو بالخاء أوله «1».. الخبخبة: شجر، عن السهيلي، ومنه: بقيع الخبخبة بالمدينة، لأنه كان منبتها، أو هو بجيمين «2».

ورووا قضية للمقداد بن الأسود في بقيع الخبخبة، ورجوعه في ذلك إلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله «3».

نعم يظهر من الطبقات «4» و المستدرك «5» ان بقيع

الخبخبة هو نفس بقيع الغرقد، إذ رويا عن عبيد اللَّه بن أبي رافع عن أبيه قال: كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يرتاد لأصحابه مقبرة يدفنون فيها، فكان قد جاء نواحي المدينة وأطرافها، قال: ثم قال:

«أمرت بهذا الموضع»، وكان يقال بقيع الخبخبة، وكان أكثر نباته الغرقد.. «6».

وروى الصالحي أنه بنى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مسجده سبعين في ستين ذراعاً أو ما يزيد، ولبن لبنة من بقيع الخبخبة، وجعله جداراً، وجعل سواريه خشباً شقة شقة، وجعل وسطه رحبة.. «7».

د) بقيع الغراب

ذكره الفيومي في المصباح «8».

ه) بقيع المصلى

قال الحموي: ومصلى النبي صلى الله عليه و آله الذي كان يصلي فيه الأعياد، في غربي المدينة، داخل الباب، وبقيع الغرقد خارج المدينة من شرقيها «1».

في الصحيح عن معاوية بن عمار قال: سألته عن صلاة العيدين، إلى أن قال:

«وقد كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يخرج إلى البقيع، فيصلي بالناس «2».

وروى ابن عساكر عن عتبة بن عبد اللَّه بن عمرو، عن أبيه، عن جده: كنت عند رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في يوم عيد، فقال: «ادعوا لي سيد الأنصار، فدعوا أبي بن كعب، فقال: يا أبي بن كعب، إئت بقيع المصلى فأمر بكنسه، ثمّ أمر الناس فليخرجوا.. «3».

وروى البيهقي عن البراء بن عازب، قال: خرج إلينا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يوم أضحى إلى البقيع، فقام فصلى ركعتين، ثم أقبل علينا بوجهه فقال: «إنّ أول نسكنا في يومنا هذا أن نبدأ بالصلاة ثمّ نرجع فننحر..» «4».

وروى عبد الرزاق عنه: لما كان يوم الأضحى أتى النبي صلى الله عليه و آله البقيع، فنُوِّل قوساً فخطب عليها «5».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 30

وروى عبد الرزاق أنّ النبي صلى الله عليه و آله صلّى على أم كلثوم أخت سودة بنت زمعة، وتوفيت بمكة، فصلى عليها بالبقيع بقيع المصلى.. «1».

وروى الكليني بإسناده عن الحلبي عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: أتى العباس أمير المؤمنين عليه السلام فقال: يا علي، إنّ الناس قد اجتمعوا أن يدفنوا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في بقيع المصلّى، وأن يؤمّهم رجل منهم، فخرج أمير المؤمنين عليه السلام إلى الناس فقال: «يا ايها الناس، إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه

و آله إمام حيّاً وميتاً، وقال: إنّي أدفن في البقعة التى أُقبض فيها..» «2».

و) بقيع بُطحان

قال الحطاب الرعيني: بقيع بُطحان: هو بضمّ الموحدة، وسكون الطاء المهملة، بعدها حاء مهملة، قال في المشارق: هكذا يرويه المحققون، وكذا سمعناه من المشايخ، وهو الذي يحكي أهل اللغة فيه فتح الموحدة وكسر الطاء، وكذا قيده اللقاني في البارع وأبو حاتم والبكري في المعجم، وقال البكري: لا يجوز غيره، وهو واد في المدينة «3».

وروى البخاري عن أبي موسى قال: كنت أنا وأصحابي الذين قدموا معي في السفينة نزولًا في بقيع بطحان، والنبي صلى الله عليه و آله بالمدينة «4».

وروى ابن سعد:.. إذ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالمدينة، وهم نازلون في بقيع بطحان.. «5»

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 31

وقال ابن حجر في رواية مالك بلفظ: فخرج بهم إلى المصلى، والمراد بالبقيع بقيع بطحان، أو يكون المراد بالمصلى موضعاً معدّداً للجنائز ببقيع الغرقد، غير مصلى العيدين، والأول أظهر، وقد تقدّم في العيدين أنّ المصلى كان ببطحان «1».

ز) بقيع الخضمات

قالوا: كان أبو أمامة أسعد بن زرارة، أول من جمع بالناس الجمعة بالمدينة، (قبل مقدم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله «2»)، في هزم من حرة بني بياضة، في بقيع الخضمات، وهم أربعون رجلًا «3».

قال ابن حريم: قلت لوطاً: أكان ذلك بأمر النبي صلى الله عليه و آله؟ قال: نعم «4».

قال العلامة الحلي: في (حرة) بني بياضة في بقيع يقال له: بقيع الخصمات.. ثمّ قال: قال الخطائي: (حرة) بني بياضة قرية على ميل من المدينة «5».

وروي عن الجمهور أنّ مصعب بن عمير جمع في بقيع الخصمات، والبقيع بطن من الأرض يستنقع فيه الماء مدة، فإذا انصب الماء (نبت) الكلاء «6».

أقول: ما ذكره من المعنى، يناسب أن يكون النقيع لا البقيع، ولذلك ذكر عدة

بقيع الغرقد في

دراسة شاملة، ص: 32

من أرباب السير أنه نقيع الخضمات «1»، لا بقيع الخضمات.

قال العظيم آبادي: وروي عن ابن الأثير في النهاية أنّ النقيع موضع قريب من المدينة، كان يستنقع فيه الماء، أي يجتمع، وقال الخطابي في المعالم: النقيع بطن الوادي من الأرض، يستنقع فيه الماء مدة، وإذا نضب الماء، أي غار في الأرض أنبت الكلأ، ومنه حديث عمر: أنه حمى النقيع لخيل المسلمين، وقد يصحف أصحاب الحديث، فيروونه البقيع بالباء، موضع القبور بالمدينة.. انتهى، يقال للنقيع: نقيع الخضمات، موضع بنواحي المدينة، كذا في النهاية.. وهي كانت في حرة بني بياضة، في المكان الذي يجتمع فيه الماء، واسم ذلك المكان نقيع الخضمات، وتلك القرية هي على ميل من المدينة، كذا في غاية المقصود «2».

وقالوا: النقيع موضع يباع فيه الغنم.. بشرق المدينة، وقال في التهذيب: هو في صدر وادي العقيق على نحو عشرين ميلًا من المدينة، قال الخطابي: أخطأ من قال بالموحدة «3».

وجاء في اصلاح غلط المحدثين: حديث عمر أنه حمى غرز النقيع بالنون، وليس البقيع الذي هو مدفن الموتى بالمدينة «4».

ح) بقيع الغرقد

وهو موضوع بحثنا في هذا الكتاب.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 33

فالحاصل من هذه الروايات والآثار: أنّ اطلاق كلمة البقيع لاينحصر في بقيع الغرقد، والإستعمالات المختلفة ناظرة إلى معناه اللغوي، وكانت شائعة، نعم بعد صيروة البقيع مقبرة المدينة، وبعد دفن الصحابة والتابعين والشهداء والصالحين وعلى رأسهم الأئمة من أهل البيت عليهم السلام، أصبح عَلَماً، بحيث ينصرف إليه الذهن، دون الإحتياج إلى نصب قرينة، وهي ناشئة عن كثرة الإستعمال.

جنة البقيع أو بقيع الغرقد

الموقع والمساحة

كتب الأستاذ عبد القدوس الأنصاري: البقيع هو مقبرة المدينة الوحيدة منذ عصر الرسالة إلى اليوم، دفن فيه ما يقرب من عشرة آلاف صحابي وصحابية..

والبقيع عبارة عن بقعه مستطيلة بشرقي المدينة خارج سورها قريبة من باب الجمعة، وطولها 150 متراً في عرض 100 متراً «1»، وهو مسور من جميع النواحي..، وأخيراً فقد زادت مساحة البقيع كثيراً عما كانت عليه في العهود السابقة «2».

وجاء في التاريخ الأمين: تقع روضة مقبرة البقيع في قلب ووسط المدينة المنورة، وهي مجاورة لحرم النبي صلى الله عليه و آله، وتقع في الجهة الشرقية لمسجد النبي صلى الله عليه و آله، حيث إن الخارج من باب جبرائيل من حرم النبي صلى الله عليه و آله من أبوابه الشرقية، تكون

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 35

مقبرة البقيع مقابلًا له. ولقد جعل للبقيع ثلاثة أبواب: فالباب الأول يقع في شرقه، والثاني في الجهة الشمالية، والثالث في غربه، وهي البوابة الرئيسية فيه، وهي التي تكون دائماً مفتوحة، ويتمّ من خلالها إدخال جنائز الموتى ودخول الوافدين لزيارة قبور أهل بيت النبي صلى الله عليه و آله وأصحابه المنتجبين «1».

وجاء في بقيع الغرقد: كان بقيع الغرقد خارج المدينة المنورة ومساكنها، في الجهة الشرقية للمسجد النبوي الشريف، تحيط به

مزارع من الشمال والجنوب والشرق، أما من الغرب فكان يفصلها عن المسجد النبوي الشريف مساكن ودور ومدارس حارة الأغوات، وحالياً بعد تنفيذ المشروع لتوسعة وعمارة المسجد النبوي الشريف، أصبح البقيع من الجهة الغربية ملاصقاً لساحات المسجد لا يفصلها أيّ مبانٍ أو منشآت.. إنّ بقيع الغرقد كان عبارة عن فضاء لا يتجاوز ثمانين متراً طولًا وثمانين متراً عرضاً، وفي شماله الغربي يقع بقيع العمات.. وكانت مساحته حوالي 3500 متر مربع، وقد ضمّ هذا البقيع إلى البقيع الكبير عام 1373 ه، وكذلك ضمّ الزقاق الفاصل بينهما، والذي كان يسمى زقاق العمات، ومساحته حوالي 824 متراً مربعاً «2»، ويقع شرق بقيع الغرقد حشّ كوكب، وهو بستان بظاهر المدينة خارج البقيع «3»، وقد كان البقيع الكبير وبقيع العمات وحش كوكب وما بينهم من طرق وأزقة لا تتجاوز مساحتها مجتمعة مائة وخمسين طولًا ومائة متر عرضاً، أي ما يعادل 15000 م 2 «4».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 36

أقول: الظاهر أنّ بقيع العمات كان ضمن البقيع من الأساس، ولكن الموانع والزقاق أوجدت بعد ذلك، وهو أمر طبيعي، فما حصل في عام 1373 هو ازالة الموانع، لا ضم مكان إلى مكان آخر، وهذا بخلاف حشّ كوكب الذي صرّح ابن الأثير «1» وغيره بكونه خارج البقيع.

وكتب العلامة السيد جعفر بحرالعلوم عن علماء السير والتواريخ: أن أكثر أصحاب النبي دفنوا في البقيع، وذكر القاضي عياض في المدارك: أن المدفونين من أصحاب النبي هناك عشرة آلاف، ولكن الغالب منهم مخفي الآثار عيناً وجهة «2».

وكتب الأستاذ فهيم محمود شلتوت: قال المطري: إن أكثر الصحابة (رض) ممن توفّى في حياة النبي وبعد وفاته مدفونون بالبقيع، وكذلك سادات أهل بيت النبي وسادات التابعين.. وقال المجد: لاشك أن

مقبرة البقيع محشوة بالجماء الغفير من سادات الأمة «3». ونقل ما روي عن عياض في المدارك عن مالك.

بداية حياة البقيع

روى ابن سعد والحاكم النيسابوري باسناده عن عبيد اللَّه بن أبي رافع عن أبيه قال: كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يرتاد لأصحابه مقبرة يدفنون فيها «4»، فكان قد جاء نواحي المدينة وأطرافها، قال: ثم قال: «أمرت بهذا الموضع»، وكان يقال: بقيع الخبخبة، وكان أكثر نباته الغرقد،.. فكان أول من قبر هناك عثمان بن مظعون،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 37

فوضع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حجراً عند رأسه وقال: «هذا قبر فرطنا»، وكان إذا مات المهاجر بعده قيل: يا رسول اللَّه، أين ندفنه؟ فيقول: «عند فرطنا عثمان بن مظعون» «1».

وروى ابن شبة باسناده عن قدامة بن موسى قال: كان البقيع غرقداً، فلما هلك عثمان بن مظعون دفن بالبقيع، وقطع الغرقد عنه، وقال رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه وسلّم للموضع الذي دفن فيه عثمان: «هذه الرّوحاء»،- وذلك كلّ ما حاذت الطريق من دار محمد بن زيد إلى زاوية دار عقيل اليمانية الشرقية- ثم قال النبي صلّى اللَّه عليه وسلم: «هذه الرّوحاء للناحية الأخرى»، فذلك كلّ ما حازت الطريق من دار محمد بن زيد إلى اقصى البقيع «2».

أول من دفن بالبقيع

وقع الخلاف في تعيين أول من دفن بالبقيع، والمستفاد من بعض الأخبار: أنه عثمان بن مظعون «3»، كما مرّ آنفاً.

وروي عن أمير المؤمنين علي عليه السلام: «أول من دفن بالبقيع عثمان بن مظعون، ثمّ اتبعه إبراهيم ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله» «4».

وعن عبد اللَّه بن عامر: أول من دفن بالبقيع من المسلمين عثمان بن مظعون، فأمر به رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فدفن عند موضع الكبا اليوم عند دار محمد ابن الحنفية، قال:

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 38

قال محمد

بن عمر: والكبا الكناسة «1».

وقال ابن قتيبة: أول من مات من المسلمين بالمدينة عثمان بن مظعون، بعد بدر، وقبل أُحُد، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «هذا سلفكم، فادفنوا إليه موتاكم»، فدفن في البقيع «2».

وروى ابن أبي شيبة عن المطلب بن عبد اللَّه بن حنطب قال: لما مات عثمان بن مظعون دفنه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالبقيع أول من دفن فيه، ثمّ قال لرجل عنده: «إذهب إلى تلك الصخرة فائتني بها، حتى أضعها عند قبره حتى أعرفه بها، فمن مات من أهلنا دفنّاه عنده» «3».

أقول: المستفاد منه هو لزوم حفظ الآثار، والاهتمام بزيارة قبور الصلحاء، ولا داعي للجمود بوضع حجرة فحسب، اذ الحجرة للعلامة فقط، والمهم هو المعرفة بأي نحو كانت، وعلى هذا كانت سيرة المتشرعة ولا زالت، ومما يؤيد ذلك:

ما رواه ابن سعد في الطبقات عن أبي بكر بن محمد بن عمرو بن حازم قال: رأيت قبر عثمان بن مظعون وعنده شي ء مرتفع، يعني كأنّه علم «4».

قال البخاري في تاريخه: أول من دفن بالبقيع عثمان بن مظعون رحمة اللَّه عليه، وأول من أتبعه إبراهيم ابن النبي صلى الله عليه و آله «5».

وقال ابن الأثير في شأنه: وهو أول رجل مات بالمدينة من المهاجرين، مات سنة اثنتين من الهجرة، قيل: توفي بعد اثنين وعشرين شهراً بعد شهوده بدراً، وهو

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 39

أول من دفن بالبقيع «1».

وعن تحفة العالم: وجهة قبر إبراهيم ابن النبي صلى الله عليه و آله في بقعة قريبة من البقيع، وفيها قبر عثمان بن مظعون من أكابر الصحابة، وهو أول من دفن في البقيع «2».

هذا، ولكن المستفاد من بعض النصوص أن أول من دفن

فيه هو أسعد بن زرارة.

روى ابن حبان: مات أسعد بن زرارة والمسجد يبنى، أخذته الشهقة، ودفن بالبقيع، وهو أول من دفن بالبقيع من المسلمين، فكان رسول النبي صلى الله عليه و آله نازلًا على أبي أيوب حتى فرغ من المسجد، وبني له مسكن، فانتقل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله «3».

وروى ابن سعد عن عبد الجبار بن عمارة، قال: أول من دفن بالبقيع أسعد بن زرارة، قال محمد بن عمر: هذا قول الأنصار، والمهاجرون يقولون: أول من دفن بالبقيع عثمان بن مظعون «4».

وروى الحاكم باسناده عن عبداللَّه بن أبي بكر قال: أول من دفن بالبقيع أسعد ابن زرارة «5».

وروي عن البغوي في شأن أسعد بن زرارة: بلغني أنه أول من مات من الصحابة بعد الهجرة، وأنه أول ميت صلى عليه النبي صلى الله عليه و آله «6».

وقال ابن إدريس: أسعد بن زرارة الأنصاري الخزرجي العقبي، رأس

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 40

النقباء، أول مدفون بالبقيع، مات في حياة الرسول صلى الله عليه و آله «1».

وروى ابن شبة عن الواقدي باسناده عن محمد بن عبد الرحمن بن سعد بن زرارة قال: أول ميت بالمدينة من الأنصار أسعد بن زرارة أبوأمامة، ودفنه بالبقيع.. «2».

ويمكن دفع التعارض بأن يقال: أول من دفن بالبقيع من المهاجرين عثمان بن مظعون، ومن الأنصار أسعد بن زرارة، ويدل على ذلك مضافاً إلى خبر محمد بن عبد الرحمن- الذي يكون شاهداً للجمع- ما روي من أن أسعد بن زرارة مات قبل ان يفرغ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من بناء المسجد، ودفن بالبقيع «3»، بينما المروي في زمان موت عثمان بن مظعون كونه في ذى الحجة من السنة الثانية

من الهجرة «4».

أو أن يقال: إن أسعد بن زرارة دفن في البقيع قبل أن يجعل مقبرة عامة للصحابة، وأما عثمان بن مظعون فقد دفن فيه حينما جعل مقبرة لهم، لأن النبي صلى الله عليه و آله كان يرتاد لأصحابه مقبرة يدفنون فيها «5»، كما مرّ، وبدفن عثمان بن مظعون بدأت حياة البقيع رسمياً، ويؤيده ما روي أن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قال: «هذا سلفكم، فادفنوا إليه موتاكم» «6».

وكيف ما كان، فقبرهما في الرّوحاء التي في وسط البقيع، فقد روى ابن شبة عن أبي عنسان: لم ازل اسمع انّ قبر عثمان بن مظعون وأسعد بن زرارة بالروحاء من

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 41

البقيع، والروحاء المقبرة التي وسط البقيع يحيط بها طرق مطرقة وسط البقيع «1».

وأما ما قيل من أنّ أبا امامة الباهلي هو أول من دفن بالبقيع «2»، فالظاهر وقع الغلط والتحريف بزيادة كلمة الباهلي، وكون أبي امامة هو نفس أسعد بن زرارة، اذ أبو امامة الباهلي هو صدى بن عجلان «3»، وقال يحيى: اسم أبي امامة 8 نصار، 2 الأنصاري أسعد بن زرارة «4»، ومع الاصرار على ما ذكره الحموي نقول: وقع الخلاف في موضع دفنه فيه أو في قرية من قرى حمص «5»، فهو قول شاذ، وكذا الأمر في كلثوم بن الهدم «6» الذي قيل في حقه: إنه أول من دفن بالبقيع، وأما أبو السائب الذي قالوا في حقه ذلك «7»، فهو نفس عثمان بن مظعون.

هذا، ولكن الموجود في بعض المصادر: أن بعض الأنبياء قد دفنوا بالبقيع، وهذا يدل على أن دفن بعض الموتى بالبقيع كان حاصلًا قبل زمان النبي صلى الله عليه و آله، حيث إن المجلسي روى عن

نسخة قديمة من مؤلفات أصحابنا هذه الفقرة من الدعاء:

«السلام على البقيع وما ضمّ البقيع من الأنبياء والمرسلين والصديقين والشهداء والصالحين» «8»، ولكننا لا يمكننا المساعدة عليه، لعدم معرفتنا بالمصدر، وإن كان ذلك أمراً ممكناً في حد ذاته، حيث إنّ دفن عدة من الناس في مكان قبل صيرورته مقبرة لعامة الناس غير بعيد عقلًا، ولكنه لاعلم لنا بذلك.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 42

ثمّ أنه قد رغب الناس في دفن موتاهم بالبقيع بعد دفن إبراهيم ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وهو ما صرّح به خبر أبي سلمة بن عبد الرحمن عن أبيه: انّه لمّا توفّي إبراهيم ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، أمر أن يدفن عند عثمان بن مظعون، فرغب الناس في البقيع، وقطعوا الشجر، واختارت كلّ قبيلة ناحية، فمن هناك عرفت كلّ قبيلة مقابرها «1»، وأصبح البقيع الغرقد مدفن أهل المدينة «2».

ومن هنا يعلم عدم صحة القول بوقفية أرض البقيع، اذ الوقف فرع الملكية، وهي منتفية، فبناء على ذلك فهي باقية على الإباحة الأصلية، فدعوى تسبيل البقيع مرفوضة بالشواهد المتقنة التاريخية والروائية عند كافة المسلمين، أضف إلى ذلك أن أهل البيت عليهم السلام دفنوا في بيت عقيل، فما بادرت به شرذمة من الناس من هدم القبة فهو تصرف عدواني في ملك الغير.

ثم أنهم وصفوا أرض البقيع بكونها رخوة «3» سبخة «4»، ولازال الأمر كذلك.

فضل البقيع

لا ريب أنّ للمكان أثراً خاصاً، وله ميزات وخصوصيات تميزه عن ما سواه.

إن بقيع الغرقد اكتسب فضيلة خاصة، وذلك ببركة قدوم النبي الأعظم وسائر المعصومين إليه، ودفن أئمة أهل البيت عليهم السلام، وسائر الأولياء والصلحاء والشهداء والمؤمنين، اذ شرف المكان بالمكين، ونذكر بعض الأخبار في ذلك:

روى الشيخ

جعفر بن محمد بن قولويه باسناده عن أبي حجر الأسلمي عن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 43

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «.. ومن مات في أحد الحرمين مكة أو المدينة لم يعرض إلى الحساب، ومات مهاجراً إلى اللَّه، وحشر يوم القيامة مع أصحاب بدر» «1».

روي عن تفسير أبي الفتوح الرازي عن النبي صلى الله عليه و آله قال: «إنّ اللَّه عزوجلّ يأمر يوم القيامة أن يأخذوا بأطراف الحجون «2» والبقيع، فيطرحان في الجنة» «3».

وروي عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «إذا حشرالناس يوم القيامة، بعث في أهل البقيع» «4».

وروي عنه صلى الله عليه و آله: «أسمع الصيحة، فأخرج إلى البقيع، فأحشر معهم» «5».

وعن أم قيس أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله خرج بها في سكك المدينة حتى انتهى إلى البقيع الغرقد، فقال: «يا أم قيس! قلت: لبيك وسعديك يا رسول اللَّه، قال: أترين هذه المقبرة؟ قلت: نعم يا رسول اللَّه، قال: يبعث منها سبعون ألفاً يوم القيامة بصورة القمر ليلة البدر، يدخلون الجنة بغير حساب» «6».

اهتمام المسلمين بزيارة البقيع عليهم السلام

قد اهتم المسلمون على طول الأزمنة بزيارة البقيع، وحث علماؤهم على الترغيب بزيارته.

واهم دليل على ذلك هو فعل الرسول الأعظم صلى الله عليه و آله، وبه تثبت السنة، فانه كان

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 44

يخرج إلى البقيع ويقول: «السلام عليكم دار قوم مؤمنين، وإنا إن شاء اللَّه بكم لاحقون» «1»، وبعد دفن المعصومين عليهم السلام به ازداد الاستحباب.

وقد أفتى الكبار من الفقهاء باستحباب زيارة أئمة البقيع عليهم السلام استحباباً مؤكداً «2».

وكذلك استحباب زيارة إبراهيم ابن رسول اللَّه وعبد اللَّه بن جعفر وفاطمة بنت أسد وجميع من بالبقيع من الصحابة والتابعين، والشهداء والصالحين.

وممن أفتى بذلك:

القاضى ابن براج «3»، والفاضل الآبي «4»، والمحقق الحلي «5»، ويحيى بن سعيد «6»، والعلامة الحلي «7»، وابن فهد الحلي «8»، وابن طي الفقعاني «9»، والشهيدالأول «10»، والسبزواري «11»، والمحقق الكركي «12»، والحرالعاملي «13»،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 45

والنراقي «1»، وصاحب الجواهر «2»، والسيد الحكيم «3»، والسيد الكلبايكاني «4»، والشيخ الطبسي «5»، والشيخ محمد أمين زين الدين «6»، مع العلم بأن استحباب ذلك أمر بديهي وضروري من المذهب، ولذلك يقول صاحب الجواهر: وكذلك تستحب زيارة الأئمة عليهم السلام بالبقيع إجماعاً، أو ضرورة من المذهب أو الدين، مضافاً إلى النصوص المتواترة «7»، كما أن السيد الخوانساري يقول: استحباب زيارة الأئمة عليهم السلام بالبقيع، فهو من ضروريات المذهب، مضافاً إلى النصوص المتواترة «8».

وقال أبو محمد عبد الكريم بن عطاء اللَّه المالكي المتوفى 612 في مناسكه: إذا كمل لك حجك وعمرتك على الوجه المشروع، لم يبق بعد ذلك إلا إتيان مسجد رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وسلم، للسلام على النبي صلى اللَّه عليه وسلم، والدعاء عنده، والسلام على صاحبيه، والوصول إلى البقيع، وزيارة ما فيه من قبور الصحابة والتابعين.. «9».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 46

وقال محمد بن الشربيني: ويسنّ زيارة البقيع «1»، وبه قال البهوتي «2»، وغيره «3».

وقال البكري الدمياطي: ويسن زيارة البقيع في كلّ يوم «4».

وعن الفاكهي: يستحب بعد زيارته عليه السلام أن يخرج (الزائر) إلى البقيع كلّ يوم ويوم الجمعة آكد «5».

وقال النووي: يستحب أن يخرج كلّ يوم إلى البقيع، خصوصاً يوم الجمعة،..

ويزور القبور الطاهرة في البقيع، كقبر إبراهيم ابن رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وسلم، وعثمان، و العباس، والحسن بن علي، وعلي بن الحسين، ومحمد بن علي، وجعفر بن محمد، وغيرهم رضى اللَّه عنهم، ويختم

بقبر صفية عمة رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وسلم ورضي عنها «6».

وعن احياء العلوم: يستحب أن يخرج كلّ يوم إلى البقيع، وكذا قال النووي والفاخوري، وزاد الأخير: ويخص يوم الجمعة.. «7».

وقال الصالحي الشامي: يستحب الخروج كلّ يوم إلى البقيع، بعد السلام على رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وسلم، خصوصاً يوم الجمعة «8».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 47

وعن ابن الحاج: ينوي (الزائر) امتثال السنّة في كونه عليه الصلاة والسلام كان يزور أهل البقيع الغرقد، وهذا نص في الزيارة، فدل على أنها قربة بنفسها مستحبة، معمول بها في الدين، ظاهرة بركتها عند السلف والخلف «1».

وقال الصالحي الشامي حول زيارة قبر الرسول الأكرم صلى الله عليه و آله: وليست زيارته إلا لتعظيمه والتبرك به، ولتنالنا الرحمة بصلاتنا وسلامنا عليه عند قبره بحضرة الملائكة الحافين به، وذلك من الدعاء المشروع له، والزيارة قد تكون لمجرد تذكر الآخرة، وهو مستحب لحديث: «زوروا القبور، فإنها تذكركم الآخرة «2»»، وقد تكون للدعاء لأهل القبور، كما ثبت في زيارة أهل البقيع، وقد تكون للتبرك بأهلها إذا كانوا من أهل الصلاح «3».

ملخص القول: استحباب زيارة البقيع ثابت بالأدلة الثابتة والعناوين التالية:

1. فعل الرسول الأعظم وسائر المعصومين عليهم السلام.

2. استحباب زيارة قبور الأئمة المعصومين عليهم السلام والتبرك بها.

3. استحباب زيارة قبور سائر المؤمنين.

وصف البقيع في القرن السادس

عبر ابن جبير الرحالة في القرن السادس الهجري بالبقيع، فيصف المقبرة وصفاً خلاصته: إن بقيع الغرقد واقع شرقي المدينة، تخرج إليه على باب يعرف بباب البقيع، وأول ما تلقى عن يسارك عند خروجك من باب المذكور مشهد صفية

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 48

عمة النبي صلى الله عليه و آله، وهي أم الزبير بن العوام، وأمام هذه التربة قبر مالك بن

أنس الإمام المدني وعليه قبة صغيرة مختصرة البناء، وأمامه قبر السلالة الطاهرة إبراهيم ابن النبي وعليه قبة بيضاء، وعلى اليمين تربة ابن لعمر بن الخطاب اسمه عبد الرحمن الأوسط، وهو المعروف بأبي شحمة، وهو الذي جلده أبوه الحد فمرض ومات، وبأزائه قبر عقيل بن أبي طالب، وعبد اللَّه بن جعفر الطيار، وبأزائهم روضة فيها أزواج النبي صلى الله عليه و آله، وبأزائها روضة صغيرة فيها ثلاثة من أولادالنبي صلى الله عليه و آله، وتليها روضة العباس بن عبد المطلب، والحسن بن علي، وهي قبة مرتفعة في الهواء على مقربة من باب البقيع المذكور، وعن يمين الخارج منه، ورأس الحسن إلى رجلي العباس، وقبراهما مرتفعان عن الأرض، متسعان مغشيان بألواح ملصقة أبدع إلصاق، مرصعة بصفائح الصفر، ومكوكبة بمساميره على أبدع صفة وأجمل منظر، وعلى هذا الشكل قبر إبراهيم ابن النبي صلى الله عليه و آله، ويلي هذه البقعة العباسية بيت ينسب لفاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ويعرف ب «بيت الحزن».. «1».

ويمرّ ابن بطوطة بعد ابن جبير بما يقرب من 150 سنة، فيصف البقيع وصفاً مطابقاً لوصف ابن جبير في تحديد هذه المشاهد والقبب والأضرحة «2».

مأساة هدم البقيع

مقبرة البقيع كانت متألقة بقبابها ومشاهدها المقدسة، والتي لا يمتلك من يراها سوى الحديث عنها، يمرّ عليها ابن جبير فيصف قبري الامام الحسن والعباس بن عبد المطلب فيها فيقول:

«وقبراهما مرتفعان عن الأرض، متسعان مغشيان بألواح ملصقة أبدع

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 49

الصاق، مرصعة بصفائح الصفر، ومكوكبة بمساميره على أبدع صفة وأجمل منظر» «1».

ويصف ابن بطوطة قبة الامام الحسن عليه السلام فيقول: «هي قبة ذاهبة في الهواء، بديعة الاحكام «2».

وعن السمهودي: «وعليهم قبة شامخة في الهواء»، قال

ابن النجار: «وهي كبيرة عالية قديمة البناء، وعليها بابان يفتح أحدهما في كلّ يوم» «3».

ويقول الرحالة ريتشارد بورتون: «وقبل أن نترك البقيع وقفنا وقفتنا الحادية عشرة عند القبة العباسية «4» أو قبة العباس عمّ النبي، وهي أكبر وأجمل جميع القبب الأخرى.. وتوجد في القسم الشرقي قبور الحسن بن علي سبط 6 نبي، 2 النبي، والإمام زين العابدين بن الحسين، وابنه محمد الباقر، ثمّ ابنه الإمام جعفر الصادق، وهؤلاء جميعاً من نسل النبي، وقد دفنوا في نفس المرقد الذي دفن فيه العباس» «5».

إلى أن دمر التيار السلفي الوهابي المتحجر قبور آل البيت وكبار الشخصيات الاسلامية بالبقيع، وذلك في الثامن من شهر شوال المكرم عام 1344 ه، وهؤلاء قد تجاهلوا أو لم يعتنوا بمشاعر ملايين المسلمين في أنحاء العالم، وفرضوا رأيهم ونفّذوه قهراً وقسراً، وبقوة الحديد والنار، مع العلم أنهم يحرصون على المحافظة على لباس بعض الملوك وأثاث منزله وسيارته وسيوفه واسلحته، وحتى سريره الخاص وأدواته الخاصة، وأنفقوا 12 مليون ريال سعودي لصيانة قلعة في

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 50

الدرعية «1»، مع أنهم قاموا بتخريب كثير من الآثار والمعالم التاريخية الاسلامية التى تعتبر هوية المسلمين، بحجة الدفاع عن التوحيد ومحاربة مظاهر الشرك والبدع!.

لقد بادروا بإزالة وهدم كثير من المعالم والآثار الاسلامية التي نعتبرها تاريخاً وهوية لجميع المسلمين على مدى العصور، مثل:

- بيت الإمام زين العابدين عليه السلام.

- بيت «2» الامام الصادق عليه السلام.

- بيت الأحزان.

- مشربة أم إبراهيم.

- قبر اسماعيل بن جعفر الصادق.

- قبر النفس الزكية «3».

- قبر عبد اللَّه والد الرسول الأعظم صلى الله عليه و آله.

- مسجد فاطمة «4».

- مولد النبي.

- بيت خديجة ومولد فاطمة.

- قبة ابن عباس بالطائف.

- قبة حواء بجدة.

- قباب

عبد المطلب وأبي طالب، وأم المؤمنين خديجة.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 51

- قباب عبد اللَّه وآمنة أبوي النبي، وأزواجه، وعثمان بن عفان، ومالك امام دار الهجرة.

- قبة حمزة وشهداء أحد «1».

- أثر مبرك ناقة النبي صلى الله عليه و آله.

كما أنهم هدموا:

- قبور الشهداء في وادي بدر.

- مكان العريش التاريخي الذي نصب للنبي صلى الله عليه و آله «2».

- مسجد السيدة فاطمة بنت الحسين «3».

- بيت الأرقم بن الأرقم «4».

- ودار أبي أيوب الأنصاري «5».

- وأخيراً قاموا بهدم: مسجد الفضيخ «6».

- وقبر علي بن جعفر الصادق العريضي بالعُريض.

ومما نخاف عليه غداً إزالة جبل الرماة بأحد، وهدم مسجد البيعة في منى.

وجاء في دائرة المعارف الاسلامية: بمرور الزمن أصبح مما يشرف المرء أن يرقد رقدته الأخيرة في هذه البقعة بين آل محمد والأئمة والأولياء، وأقام أحفاد

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 52

أكابر من دفن في هذه المقبرة شواهد وقباباً على قبور ذويهم، مثل قبة الحسن بن علي التي يقول ابن... «1»: انهابلغت من الارتفاع مبلغاً كبيراً، وزار بورخارت Burckhardt هذا المكان بعد غزوة الوهابيين، فوجد أنه أصبح أتعس المقابر حالًا في المشرق «2».

وقال السيد حسن الأمين: «لم يتعرض البقيع للأذى، ولرفات هؤلاء (المدفونين به) بالإنتقاص والإمتهان إلا في عهد الوهابيين، وبقي البقيع على حاله هذه تقريباً مع ملاحظة تعميره بين مدة وأخرى.. إلى أن جاءت نكبة الوهابيين في مطلع القرن التاسع عشر الميلادي، فدمروا المشاهد، وأهانوا الموتى والشهداء والصالحين، وتعرضوا لبقية المسلمين بالتكفير والحرب والقتال بما لم يفعله مسلم ولا كافر في التاريخ من قبل» «3».

ولقد انتج هذا التيار فكرة التكفير والإرهاب العالمي، وشوهوا سمعة الاسلام وصيت المسلمين، حتى ابتلوا بهم أنفسهم أيضاً، ولازالوا يسيئون معاملة

المسلمين في مواسم الحج والعمرة.

ثمّ ان المسلمين استنكروا عملهم الفجيع في تخريب قباب أئمة البقيع «4»، وكتبوا في ذلك، ومنهم ما جاء في كتب ورسائل أرسلت من قبل المسلمين في قفقاز، وآذربيجان، وأزبكستان، وتركمنستان، وقزاقستان، وتاتارستان، وياشقيرستان، وقزاقان، وأتباع دول ايران، والعراق وتركيا، وأفغانستان،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 53

والصين، ومغولستان، والهند «1».

وكتب عبد اللَّه بن حسن باشا: القارعة، وما أدراك ما القارعة؟ يوم انخلعت بفاجعة البقيع قلوب المؤمنين، واقشعرّت لها جلود العالمين، وارتعشت بها فرائض الإسلام، وطاشت لها عقول الأنام، قارعة يا لها من قارعة عصفت في بيوت أذن اللَّه أن ترفع ويذكر فيها اسمه، فنسفت ضراح الإمامة، وطمست ضرائح القدس والكرامة، ونقضت محكمة التنزيل، ومطاف جبرائيل وميكائيل «2».

وأنشد المرجع الديني آية اللَّه السيد صدر الدين الصدر قدس سره:

لعمري إنّ فاجعة البقيع يشيب لهولها فود الرضيع

وسوف تكون فاتحة الرزايا إذا لم نصحُ من هذا الهجوع

فهل من مسلم للَّه يرعى حقوق نبيّه الهادي الشفيع «3»

وعلى الصعيد السياسي اتخذت الحكومة الايرانية والمجلس الوطني آنذاك موقفاً من تخريب البقيع «4».

كما أن كبار العلماء والفقهاء- كالسيد أبي الحسن الإصفهاني، والشيخ محمد الخالصي، وخاصة الشهيد السيد حسن المدرس، وسائر علماء النجف الأشرف اتخذوا مواقفاً حاسماً «5»، وكان للسيد المدرس باعتباره عالماً فقيهاً شجاعاً بصيراً ووكيلًا في المجلس الوطني الايراني الدور الهام، حيث إنّه اتخذ المواقف الصريحة على الصعيد السياسي والشعبي «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 54

ونقل جدنا الفقيه الشيخ محمد رضا الطبسي النجفي: أنه حينما كان شيخنا الأستاذ الشيخ عبد الكريم الحائري اليزدي يلقي درسه أُخبر بمأساة هدم قبور أئمة البقيع، فبكى، ثم أغلق سوق مدينة قم المقدسة، وشارك الناس في مسيرة استنكارية، إلا أن البعض استغلوا

ذلك، وفسروه بما تشتهيه أنفسهم.

وشارك في مؤتمر العالم الاسلامي- الذى انعقد في كراتشي- الشيخ محمد حسين آل كاشف الغطاء، ومفتي فلسطين السيد أمين الحسيني، والسيد محمد تقي الطالقاني مندوب الإمام البروجردي، وتكلموا مع السعود بن عبد العزيز بلزوم إعادة اعمار قبور أئمة البقيع، ويقال ان الوثائق موجودة «1».

ونقل لي العلامة الحجة السيد جواد الطالقاني أن السيد البروجردي أرسل مندوبه السيد محمد تقي الطالقاني (آل أحمد) إلى المدينة المنورة، وكان الهدف هو متابعة الأمر لإعادة مراقد البقيع.

ومن الفقهاء والعلماء الذين تابعوا الموضوع واهتموا في ذلك: المرجع الديني السيد حسين الطباطبائي القمي «2»، والمرجع الديني السيد محسن الطباطبائي الحكيم «3»، والإمام السيد روح اللَّه الموسوي الخميني «4»، والسيد هبة الدين الشهرستاني «5»، والشيخ حسن السعيد «6»، والسيد حسن الشيرازي «7».

وأرسل الإمام الخميني- حينما كان منفيّاً بالعراق- كتاباً إلى حكام السعودية

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 55

يتضمن لزوم اعادة بناء قبور أولياء اللَّه بالبقيع «1».

وأفتى الفقهاء المعاصرين بلزوم بذل الجهد لإعادة بناء مراقد أئمة البقيع عليهم السلام.

وبادر بعض العلماء بتأليف الكتب في ذلك، ومنهم: السيد عبد الرزاق الموسوي آل مقرم، المولود سنة 1312 ه، له: كتاب «ثامن شوال»، يبحث فيه عن الحوادث التي وقعت في ذلك اليوم من سنة 1344 ه من هدم القبور في البقيع، بأمر ابن بليهد، والرد على فتواه، وتاريخ الوهابية وفضائعهم «2».

أقول: ولنعم ما قال الشاعر:

قل للذي أفتى بهدم قبورهم أن سوف تصلى في القيامة نارا

أعلمتَ أيّ مراقد هدمتها هي للملائك لا تزال مزارا «3»

ولابدّ للمسلمين أن يستمروا في استنكارهم لهذا العمل الفجيع، ويهتموا بإعادة بناء مشاهد أئمتهم بأحسن ما يكون.

كتب حول البقيع

لقد اهتم العلماء والباحثون، بتأليف الكتب والمقالات حول البقيع، ونذكر في ما يلي

بعض ما ظفرنا به من الكتب:

1. الشيخ الصدوق محمد بن علي بن الحسين بن بابويه القمي، المتوفى سنة 381 ه، له: «كتاب المدينة وزيارة قبر النبي والأئمة عليهم السلام» «4».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 56

2. أبو عبد اللَّه محمد بن أحمد بن أمين الأقشهري، المولود عام 665 ه، والمتوفى 731 ه، له: «الروضة» أو «روضة الفردوس «1»» في أسماء من دفن بالبقيع «2».

3. مؤلف من علماء القرن الحادي عشر، له: «الروضة المستطابة في من دفن في البقيع من الصحابة»، مخطوط «3».

4. السيد عبد الرزاق الموسوي آل مقرم، المولود سنة 1312 ه، له كتاب «ثامن شوال» «4».

5. بشير حسين المدرس الهندي له: «نوحه انهدام بقيع» باللغة الأردوية «5».

6. محمد صالح بن أحمد آل طعان، المتوفى سنة 1333 ه، له: «الدر النصيع في زيارة النبي وأئمة البقيع»، مخطوط «6».

7. أحمد بن اسماعيل بن زين العابدين المدني، شهاب الدين البرزنجي،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 57

المتوفى سنة 1337 ه، له: «النظم البديع في مناقب أهل البقيع» «1».

8. السيد أبوتراب الخوانساري، المتوفى سنة 1346 ه، له: «رسالة في هدم المشاهد» «2».

9. أبو الحسن بن محمد الدولت آبادي المرندي النجفي، المتوفى عام 1349 أو 1352 ه في الري، له: «صواعق محرقه» باللغة الفارسية، وفيه: دور الوهابية في تخريب العتبات المقدسة، و «فجائع الدهور في انهدام القبور»، باللغة الفارسية أيضاً، عرض لوقائع الوهابيين في هتك حرمة الحرمين الشريفين بمكة والمدينة، وهدم قبور شهداء بدر وأحد وأصحاب النبي صلى الله عليه و آله، وبيت الأحزان لفاطمة الزهراء عليها السلام خلل السنين: 1218، 1221، 1344 ه «3».

10. الشيخ محمدجواد البلاغي، ولدسنة 1285 ه، وتوفي سنة 1352 ه في النجف الأشرف، ودفن فيها،

له: «رسالة في رد الفتوى بهدم قبور أئمة البقيع»، مطبوعة «4».

11. السيد ميرزا هادي الخراساني الحائري، ولد سنة 1297 ه بكربلاء المقدسة، ومات ودفن بها سنة 1368 ه، له: «دعوة الحق إلى أئمة الخلق»، كتبه بمناسبة هدم قبور أئمة المسلمين في البقيع، في مجلدين، طبع المجلد الأول منه

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 58

في بغداد «1».

12. الشيخ حسن الصالحي الحائري بن الشيخ علي نقي بن الشيخ حسن بن محمد صالح البرغاني الحائري، المتوفى سنة 1401، له: «فضائل البقيع»، مخطوط «2».

13. السيد ابن الحسن بن مهدي حسين النجفي، ولد سنة 1347 ه في مدينة لكنهو، له «جنة البقيع»، باللغة الأورديّة، طبع في لاهور «3».

14. السيد محمد الحسيني الشيرازي، المولود سنة 1347 ه بالنجف الأشرف، المتوفى عام 1422 ه بقم المقدسة، له: «البقيع الغرقد».

15. السيد عبد الحسين السيد حبيب الحيدري الموسوي، له: «قبور أئمة البقيع قبل تهديمها»، وصف لها من شاهد عيان كان قد زارها قبل ثلاثمائة عام.

16. الشيخ حسن رضا غديري، له: «تاريخ جنة البقيع»، باللغة الأردوية.

17. الشيخ جلال معاش، له: «فاجعة البقيع».

18. المهندس يوسف الهاجري، له: «البقيع».

19. المهندس حاتم عمر طه، والدكتور محمد أنور البكري، ألفا كتاب: «بقيع الغرقد»، ولكنه على مذاق الوهابيين!.

20. مصطفى بن محمد بن عبد اللَّه الرافعي، له: «عنوان النجابة في معرفة من مات بالمدينة المنورة من الصحابة» «4».

21. احمدمحمدفارس، له: «المقصد الرفيع من زيارة البقيع»، طبع بسوريا، حلب.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 59

22. الشيخ محمد صادق النجمي، له: «تاريخ حرم أئمه بقيع»، باللغة الفارسية.

23. الشيخ علي الكاظمي، له: «چرا به زيارت بقيع ميرويم؟»، باللغة الفارسية «1».

24. محمد علي مجاهدي، له: «مجموعه شعر بقيع» «2»، باللغة الفارسية.

25. جمع من الكتاب، ألفوا:

«بقيع خاموش پرفرياد»، باللغة الفارسية.

البقيع وفروع فقهية

أثّر البقيع وأحداثه في الفقه، وهناك بعض الفروع الفقهية، مذكورة في الكتب الفقهية والروائية، قام بذكرها الفقهاء وعلماء المذاهب الإسلامية، وأوردوها في كتبهم، وبعضها مرتبطة بالبقيع، وبعضها غير مرتبطة به، لا بأس بالإشارة إليها، وإن كان في بعضها نظر وتأمل:

1. استحباب دفن الأقارب بعضهم إلى بعض.

قال العلامة الحلي: لو جمع الأقارب في الدفن حسن، لأنّ النبي صلى الله عليه و آله لما دفن عثمان بن مظعون قال: «ادفن إليه من مات من أهله»، ولأنه أسهل لزيارتهم، وأكثر للترحم عليه «3».

قال الشهيد الأول: يستحب جمع الأقارب في مقبرة، لأنّ النبي صلى الله عليه و آله لما دفن عثمان بن مظعون قال: «ادفن إليه من مات من أهله»، ولأنه أسهل لزيارتهم «4».

وبه قال النراقي «5».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 60

2. الدفن بمقبرة المسلمين أفضل من الدفن في البيوت.

قال العلامة الحلي: الدفن في مقبرة المسلمين أفضل من الدفن في البيوت، لأنه أقلّ ضرراً على الأحياء من ورثته، وأشبه بمساكن الآخرة، وأكثر للدعاء له والترحم عليه، ولم تزل الصحابة والتابعون ومن بعدهم يقبرون في الصحارى، واختاره النبي صلى اللَّه عليه وآله لأصحابه، وكان يدفنهم بالبقيع «1».

وبه قال الشهيد الأول «2»، والنراقي (مستنداً لأمر الرضا عليه السلام بحفر قبر يونس بن يعقوب- حين مات في المدينة- بالبقيع) «3».

3. حد حفر القبر في الدفن، مع لحاظ كون أرض البقيع رخوة وسبخة «4».

4. جواز الصلاة على الجنائز وسط القبور «5».

5. استحباب زيارة القبور في عشية الخميس.

قال صاحب الجواهر: ويتأكد استحباب الزيارة «6» تأسياً بفعل فاطمة عليها السلام أيضاً، وفي خصوص العشية منه تأسياً بالنبي صلى الله عليه و آله، فإنه كان يخرج في ملاء من أصحابه

كلّ عشية خميس إلى بقيع المؤمنين، فيقول: «السلام عليكم يا أهل الديار ثلاثاً» «7».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 61

6. استحباب زيارة القبور، والدعاء عندها قائماً، كما كان فعله صلى الله عليه و آله في الخروج إلى البقيع «1».

7. حكم حرث البقيع، وأخذ ترابه للبناء.

جاء في مواهب الجليل: ولابن عات: سأل بعضهم: أيجوز حرث البقيع بعد أربعين سنة دون دفن فيه، وأخذ ترابه للبناء؟ قال: الحبس لا يجوز أن يتملك «2».

8. النهي عن بيع شجر البقيع «3».

9. استحباب رشّ الماء على القبر.

جاء في الخبر أنّ الإمام علي بن موسى الرضا عليه السلام أمر أن يرش قبر يونس بن يعقوب المؤمنين أربعين شهراً أو يوماً «4». والترديد من الراوي «5».

قال المجلسي: ما تضمنه من استمرار الرش على إحدى المدتين خلاف المشهور، ولم أر قائلًا به، ولا بأس بالعمل به في أقل المدتين «6».

10. صلاة الغائب، أو الصلاة على الميت من بُعد «7»، في قضية الصلاة على النجاشي بالبقيع.

أقول: الظاهر ان ما روي من صلاة النبي صلى الله عليه و آله على النجاشي كان بمعنى الدعاء له، لا الصلاة المعهودة التي تقام على الميت، وهناك احتمالات أخرى نذكرها في فصل «النبي صلى الله عليه و آله والبقيع»، مبحث: «الصلاة على النجاشي»، فراجع.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 62

11. الصدقة واللقطة «1».

12. الإحتجام في حالة الصيام «2».

13. النهي عن التكني بأبي القاسم لمن كان اسمه محمداً «3».

14. حكم أكل الإرنب «4».

النبي (صلى اللَّه عليه وآله) والبقيع

النبي صلى الله عليه و آله يستغفر لأهل البقيع ويدعو لهم

كان النبي صلى الله عليه و آله يأتي قبور البقيع والشهداء للدعاء والإستغفار لهم «1»، روي أنه صلى اللَّه عليه وآله رفع اليدين في دعائه لأهل البقيع «2».

روى الحاكم عن أبي مويهبة مولى رسول اللَّه صلى الله

عليه و آله قال: طرقني رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ذات ليلة، فقال: «يا أبا مويهبة، انطلق استغفر، فإني قد أمرت أن أستغفر لأهل هذا البقيع، فانطلقت معه، فلما بلغ البقيع قال: السلام عليكم يا أهل البقيع، ليهن لكم ما أصبحتم فيه، لو تعلمون ما أنجاكم اللَّه منه، أقبلت الفتن كقطع الليل المظلم، يتبع أولها آخرها، ثمّ قال: يا أبا مويهبة، إنّ اللَّه خيّرني أن يؤتيني خزائن الأرض والخلد فيها ثمّ الجنة، وبين لقاء ربي عزوجل، فقلت: بأبي أنت وأمي، فخذ مفاتيح خزائن هذه الأرض والخلد فيها ثمّ الجنة، قال: كلا يا أبا مويهبة، لقد اخترت لقاء ربي عزوجل». ثمّ استغفر لأهل البقيع، ثمّ انصرف، فلما أصبح بداه شكواه الذي

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 64

قبض فيه صلى الله عليه و آله «1».

قال الحاكم: هذا حديث صحيح على شرط مسلم «2».

وجاء في تاريخ دمشق عن أبي مويهبة عنه صلى الله عليه و آله: «إني أمرت أن أستغفر لأهل هذا البقيع «3»»، فخرجت معه حتى أتينا البقيع، فرفع يديه، فاستغفر لهم طويلا «4».

وروى الهيثمي نحوه، وفيه أنه صلى الله عليه و آله قال: «السلام عليكم يا أهل المقابر، ليهن لكم ما أصبحتم فيه بما أصبح الناس فيه، لو تدرون ما نجاكم اللَّه منه، أقبلت الفتن» «5».

وروى ابن كثير عن أحمد عن أبي مويهبة في ذهابه مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في الليل إلى البقيع، قال: فوقف عليه السلام فدعا لهم واستغفر لهم، ثمّ قال: «ليهنكم ما أنتم فيه مما فيه بعض الناس، أتت الفتن كقطع الليل، يركب بعضها بعضا، الآخرة أشدّ من الأولى، فيهنكم ما أنتم فيه» «6».

وروى ابن أبي

شيبة عن أبي مويهبة قال: أمر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله أن يخرج إلى

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 65

البقيع، فيصلي عليهم، أو يسلّم عليهم «1».

وفي رواية: أمر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله أن يصلي على أهل البقيع، فصلى عليهم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ثلاث مرات، فلما كانت الثالثة قال: «يا أبا مويهبة..» «2».

وعن عائشة: ان النبي صلى الله عليه و آله خرج في الليل إلى البقيع للدعاء لأهل البقيع والإستغفار لهم، قالت: أتى البقيع فقام فأطال القيام، ثمّ رفع يديه ثلاث مرات، ثمّ انحرف، قال: «إنّ جبرئيل عليه السلام أتاني فقال: إنّ ربك يأمرك أن تأتي أهل البقيع وتستغفر لهم» «3».

وفي مسند اسحاق ابن راهويه عنها انه صلى الله عليه و آله قال: «أمرت أن آتي أهل البقيع، فأسلّم عليهم «4»، وأدعو لهم» «5».

وفي خبر: «إني بعثت إلى أهل البقيع لأصلي عليهم» «6».

وروى أحمد عنها أنها قالت: خرج رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ذات ليلة، فأرسلت بريرة في أثره، لتنظر أين ذهب، قالت: فسلك نحو بقيع الغرقد، فوقف في أدنى البقيع، ثمّ رفع يديه، ثمّ انصرف، فرجعت إليّ بريرة فأخبرتني، فلما أصبحت سألته، فقلت:

يا رسول اللَّه، أين خرجت الليلة؟ قال: «بعثت إلى أهل البقيع لأصلي عليهم» «7».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 66

وفي نقل السيوطي عنها: فاخذتني غيرة شديدة، ظننت أنه يأتي بعض صويحباتي، فخرجت أتبعه، فأدركته بالبقيع بقيع الغرقد يستغفر للمؤمنين والمؤمنات والشهداء.. «1».

وجاء في خبر النسائي أنها قالت: قلت: كيف أقول يا رسول اللَّه؟ قال:

«قولي: السلام على أهل الديار من المؤمنين والمسلمين، يرحم اللَّه المستقدمين منّا والمستأخرين، وإنا إن شاء اللَّه بكم لاحقون»

«2».

وروى الطبراني باسناده عن بشير بن الخصاصية قال: أتيت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فلحقته بالبقيع، فسمعته يقول: «السلام على أهل الديار من المؤمنين، فانقطع بهضب «3»، فقال لي: يقصف قدمك «4»، قلت: يا رسول اللَّه، طالت عزوبتي، ونأيت عن دار قومي، فقال: يا بشير، ألا تحمد اللَّه الذي أخذ بناصيتك للإسلام من بين ربيعة، قوم يرون أن لولاهم لائتفكت «5» الأرض بمن عليها «6»».

وروي عنه قال: أتيت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فدعاني إلى الإسلام، ثمّ قال: ما اسمك؟

قلت: نذير، قال: بل أنت بشير، فأنزلني في الصفة، فكان إذا أتته هدية أشركنا فيها، وإذا أتته صدقة صرفها إلينا، قال: فخرج ذات ليلة فتبعته إلى البقيع، فقال:

«السلام عليكم دار قوم مؤمنين، وإنا بكم لاحقون، وإنّا للَّه وَإنّا إلَيْهِ راجِعُونْ، لقد

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 67

أصبتم خيراً بجيلًا «1»، وسبقتم شراً طويلًا»، ثمّ التفت إليّ فقال: من هذا؟ فقلت:

بشير، فقال: أما ترضى أن أخذاللَّه سمعك وقلبك وبصرك إلى الإسلام، من بين ربيعة الفرس الذين يقولون لولاهم لائتفكت الأرض بأهلها؟ قلت: بلى يا رسول اللَّه، قال: ما جاء بك؟ قلت: خفت أن تنكب أو تصيبك هامة من هوام الأرض «2».

وروى الطبراني عن أبي هريرة قال: مرّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بمقبرة قيل بالبقيع، فقال: «السلام على أهل الديار من بها من المسلمين، دار قوم ميتين، وإنا في آثارهم- أو قال في آثاركم- للاحقون «3»».

النبي صلى الله عليه و آله يزور البقيع كلّ عشية خميس

روى صفوان الجمال عن الصادق عليه السلام: «كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يخرج في ملاء من الناس من أصحابه كلّ عشية خميس إلى بقيع المدنيين» «4».

قال صاحب الجواهر: ويتأكد استحباب الزيارة «5» تأسياً بفعل فاطمة

عليها السلام أيضاً، وفي خصوص العشية منه تأسياً بالنبي صلى الله عليه و آله، فإنه كان يخرج في ملاء من أصحابه كلّ عشية خميس إلى بقيع المؤمنين، فيقول: «السلام عليكم يا أهل الديار ثلاثاً» «6».

دار قوم مؤمنين

روى ابن ماجة عن عائشة قالت: فقدته (تعني النبي صلى الله عليه و آله) فإذا هو بالبقيع، فقال: «السلام عليكم دار قوم مؤمنين، أنتم لنا فرط وإنا بكم لاحقون، اللهمّ لا تحرمنا أجرهم، ولا تفتنا بعدهم» «1».

وروى أحمد عنهاقالت: كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يخرج إذاكانت ليلة عائشة، إذا ذهب ثلث الليل إلى البقيع، فيقول: «السلام عليكم أهل دار قوم مؤمنين، فإنا وإياكم وما توعدون غداًمؤجلون- قال أبوعامر: تؤجلون- و إنا إن شاءاللَّه بكم لاحقون» «2».

حضوره ليلًا في البقيع

روى البيهقي عن عائشة قالت: كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كلّما كانت ليلتها من رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يخرج من آخر الليل إلى البقيع، فيقول: «السلام عليكم دار قوم مؤمنين، وأتاكم ما توعدون غداً مؤجلون، وإنا إن شاء اللَّه بكم لاحقون، اللهمّ اغفر لأهل بقيع الغرقد» «3».

موقف رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالبقيع

عن خالد بن عوسجة: كنت أدعوه ليلة إلى زاوية دار عقيل بن أبي طالب،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 69

فمرّ جعفر بن محمد عليه السلام يريد العريض، فقال: «أعن أثر وقفت ههنا؟ هذا موقف نبي اللَّه صلى الله عليه و آله بالليل إذ جاء يستغفر لأهل البقيع» «1».

أقول: يستفاد من الخبر أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كان يقف في الموضع الذي صار مقبرة آل بيته عليهم السلام بالبقيع، إذ أنهم دفنوا في دار عقيل، كما يأتي.

النبي يحضر البقيع ليلة النصف من شعبان

روي عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله أنه قال: «كنت نائما ليلة النصف من شعبان، فأتاني جبرئيل عليه السلام، قال: يا محمد، أتنام في هذه الليلة؟ فقلت: يا جبرئيل، وما هذه الليلة؟ قال: هي ليلة النصف من شعبان، قم يا محمد، فأقامني، ثمّ ذهب بي إلى البقيع، ثمّ قال لي: ارفع رأسك، فإنّ هذه الليلة تفتح أبواب السماء، فيفتح فيها أبواب الرحمة، وباب الرضوان، وباب المغفرة، وباب الفضل، وباب التوبة، وباب النعمة، وباب الجود، وباب الإحسان، يعتق اللَّه فيها بعدد شعور النعم» «2».

وروى ابن ماجة عن عائشة: فقدت النبي صلى الله عليه و آله ذات ليلة، فخرجت أطلبه، فإذا هو بالبقيع رافع رأسه إلى السماء، فقال: «يا عائشة، أكنت تخافين أن يحيف اللَّه عليك ورسوله؟ قالت: قد قلت: وما بي ذلك، ولكني ظننت أنك أتيت بعض نسائك، فقال: انّ اللَّه تعالى ينزل النصف من شعبان إلى السماء الدنيا، فيغفر لأكثر من عدد شعر غنم كلب» «3».

أقول: المراد من النزول هو نزول رحمته الخاصة في تلك الليلة المباركة، ورفع

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 70

رأس النبي إلى السماء يدل على أنه كان في حالة

الدعاء والمناجاة مع ربه.

وفي خبر آخر عنها أيضاً عن النبي صلى الله عليه و آله: «.. بل أتاني جبرئيل عليه السلام، فقال: هذه الليلة ليلة النصف من شعبان، وللَّه فيها عتقاء من النار بعدد شعور غنم كلب، لاينظر اللَّه فيها إلى مشرك، ولا إلى مشاحن، ولا إلى قاطع رحم، ولا إلى مسبل، ولا إلى عاق لوالديه، ولا إلى مدمن خمر..» «1».

وذكر الزمخشري في كتاب الفائق: أنّ أم سلمة تبعت النبي صلى الله عليه و آله فوجدته قد قصد البقيع، ثمّ رجعت، وعاد فوجدها فيها أثر السرعة في عودها «2».

سجدة النبي صلى الله عليه و آله بالبقيع

روى الذهبي عن عائشة، قالت: أتاني حبيبي رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ليلة النصف من شعبان، فأوى إلى فراشه، ثمّ قام فأفاض عليه الماء، ثمّ خرج مسرعاً، فخرجت في أثره، فإذا هو ساجد بالبقيع، وهو يقول: «سجد لك خيالي وسوادي» «3».

وروى ابن عساكر أنه خرج رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إلى بقيع الغرقد، فبينا هو ساجد قال وهو يقول في سجوده: «أعوذ بعفوك من عقابك، وأعوذ برضاك من سخطك، وأعوذ بك منك، جلّ ثناؤك، لا أبلغ الثناء عليك، أنت كما أثنيت على نفسك»، فنزل عليه جبريل عليه السلام في ربع الليل، فقال: يا محمد، ارفع رأسك إلى السماء، فرفع رأسه، فإذا أبواب الرحمة مفتوحة، على كلّ باب ملك ينادي: طوبى لمن تعبّد في هذه الليلة، وعلى الباب الآخر ملك ينادي: طوبى لمن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 71

سجد في هذه الليلة، وعلى الباب الثالث ملك ينادي: طوبى لمن ركع في هذه الليلة.. «1».

صلاة النبي صلى الله عليه و آله بالبقيع

روى ابن حجر عن محمد بن هيصم عن أبيه عن جده: أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله أشرف على وسط البقيع، فصلى فيه «2».

وروى ابن ماجة عن يزيد بن ثابت قال: خرجنا مع النبي صلى الله عليه و آله، فلما ورد البقيع فإذا هو بقبر جديد، فسأل عنه، فقالوا: فلانة، قال: فعرفها، وقال: «ألا آذنتموني بها؟ قالوا: كنت قائلًا صائماً، فكرهنا أن نؤذيك، قال: فلا تفعلوا، لا أعرفنّ ما مات منكم ميت، ما كنت بين أظهركم، إلا آذنتموني به، فإنّ صلاتي عليه له رحمة»، ثمّ أتى القبر، فصففنا خلفه، فكبّر عليه أربعا «3».

وروى أبو أمامة بن سهل بن حنيف أنه قال: اشتكت امرأة بالعوالي مسكينة،

فكان النبي صلى الله عليه و آله يسألهم عنها، وقال: «إن ماتت فلا تدفنوها حتى أصلي عليها»، فتوفيت، فجاؤا بها إلى المدينة بعد العتمة، فوجدوا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قد نام، فكرهوا أن يوقظوه، فصلوا عليها ودفنوها ببقيع الغرقد، فلما أصبح رسول اللَّه صلى الله عليه و آله جاؤا فسألهم عنها، فقالوا: قد دفنت يا رسول اللَّه، وقد جئناك فوجدناك نائماً،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 72

فكرهنا أن نوقظك، قال: فانطلقوا، فانطلق يمشي ومشوا معه حتى أروه قبرها، فقام رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وصفوا وراءه، فصلى عليها.. «1».

وروى عبد الرزاق عن القاسم بن محمد قال: مرّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالبقيع، فإذا هو بقبر رطب، فسأل عنه، فقالوا: يا رسول اللَّه، هذه السويداء التي كانت في بني غنم، ماتت فدفنت ليلًا، قال: فصلى عليها «2».

وروى عبد الرزاق أيضاً عن محمد بن زهير: أنّ النبي صلى الله عليه و آله رأى بالبقيع عبداً أسود يحمل ميّتاً، فقال لمن يحمله: «ما هذا؟ قالوا: عبد لفلان، قال: فما هو؟ قالوا:

أخبث الناس وأسرقه وآبقه وأحزبه «3»، في أشياء من الشرّ يذكرونها منه، فقال:

عليّ بسيده، فسأله عنه، فذكر نحواً مما ذكر، فقال النبي صلى الله عليه و آله: هل كان يصلي؟ قالوا:

نعم، قال: ويشهد أن لا إله الا اللَّه وأنّي رسول اللَّه؟ قالوا: نعم، قال: والذي نفسي بيده إن كادت الملائكة تحول بيني وبينه آنفا»، فدعا حدّاداً، فنزع حديده، ثمّ أمر به فغسّل، ثمّ كفّنه من عنده، ثمّ صلّى عليه «4».

صلاة الإستسقاء بالبقيع

روى المتقي الهندي عن ابن عباس قال: قحط الناس على عهد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فخرج من

المدينة إلى بقيع الغرقد، معتماً بعمامة سوداء، قد أرخى طرفها بين يديه، والأخرى بين منكبيه، متكئاً قوساً عربية، فاستقبل القبلة، فكبروه «5» وصلّى

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 73

بأصحابه ركعتين، جهر فيهما بالقراءة، قرأ في الأولى «إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ»، والثانية «وَ الضُّحى ، ثمّ قلب رداءه لتنقلب السَّنة، ثمّ حمد اللَّه عزوجل وأثنى عليه، ثمّ رفع يديه، فقال:

«اللهمّ ضاحت بلادنا، واغبرّت أرضنا، وهامت دوابنا، اللهمّ منزل البركات من أماكنها، وناشر الرحمة من معادنها بالغيث المغيث، أنت المستغفر للآثام، فنستغفرك للجامات من ذنوبنا، ونتوب إليك من عظيم خطايانا، اللهمّ أرسل السماء علينا مدراراً واكفاً مغزوراً، من تحت عرشك، من حيث ينفعنا، غيثاً مغيثاً دارعاً رايعاً ممرعاً طبقاً غدقاً وخصباً، تسرع لنا به النبات، وتكثر به البركات، وتقبل به الخيرات، اللهمّ إنك قلت في كتابك: «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ» «1»

، اللهمّ فلا حياة لشي ء خلق من الماء إلا بالماء، اللهمّ وقد قنط الناس، أو من قنط منهم، وساء ظنهم، وهامت بهائمهم، وعجت عجيج الثكلى على أولادها، إذ حبست عنا قطر السماء، فدقت لذلك عظمها، وذهب لحمها، وذاب شحمها، اللهمّ ارحم البهائم الحائمة، والأنعام السائمة، والأطفال الصائمة، اللهمّ ارحم المشايخ الركّع، والأطفال الرضّع، اللهمّ زدنا قوة إلى قوتنا، ولا تردّنا محرومين، انك سميع الدعاء، برحمتك يا أرحم الراحمين».

فما فرغ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حتى جادت السماء، حتى أهم كلّ رجل منهم كيف ينصرف إلى منزله، فعاشت البهائم، وأخصبت الأرض، وعاش الناس، كلّ ذلك ببركة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله «2».

وروى الزمخشري ان الناس قحطوا على عهده صلى الله عليه و آله، فخرج إلى بقيع الغرقد،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة،

ص: 74

فصلى بأصحابه ركعتين، جهر فيهما بالقراءة، ثمّ قلّب رداءه، ثمّ رفع يديه، فقال:

«اللهمّ ضاحت بلادنا، واغبرّت أرضنا، وهامت دوابنا، اللهمّ ارحم بهائمنا الحائمة، والأنعام السائمة، والأطفال المحثلة».. «1».

الدعاء في البقيع

روى البخاري عن عبيد اللَّه بن أبي رافع عن النبي صلى الله عليه و آله أنه خرج من جوف الليل يدعو بالبقيع، ومعه أبو رافع «2».

وقال الصالحي في ذكر الأماكن التي يستجاب بها الدعاء، في الأماكن التي دعا بها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: ويقال: إنه يستجاب بها عند الإسطوانة المخلّقة، وعند المنبر، وفي زاوية دار عقيل بالبقيع، وبمسجد الفتح «3».

فيظهر من ذلك أنّ النبي صلى الله عليه و آله كان يدعو قرب مقبرة آل البيت عليهم السلام، إذ أنهم- صلوات اللَّه عليهم- دفنوا في دار عقيل، كما يأتي.

قم بإذن اللَّه

روى القمي عن جميل بن دراج عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: «إذا أراد اللَّه أن يبعث الخلق، أمطر السماء على الأرض أربعين صباحاً، فاجتمعت الأوصال، ونبتت اللحوم، وقال: أتى جبرئيل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فأخذه فأخرجه إلى البقيع:

فانتهى به إلى قبر، فصوّت بصاحبه، فقال: قم بإذن اللَّه، فخرج منه رجل أبيض الرأس واللحية يمسح التراب عن وجهه وهو يقول: الحمد للَّه واللَّه أكبر، فقال

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 75

جبرئيل: عد بإذن اللَّه، ثمّ انتهى به إلى قبر آخر فقال: قم بإذن اللَّه، فخرج منه رجل مسودّ الوجه وهو يقول: يا حسرتاه، يا ثبوراه! ثمّ قال له جبرئيل: عد إلى ما كنت بإذن اللَّه، فقال: يا محمد! هكذا يحشرون يوم القيامة، والمؤمنون يقولون هذا القول، وهؤلاء يقولون ماترى» «1».

تشييع المجاهدين إلى البقيع ومنه المنطلق

روى أحمد وأبو يعلى عن ابن عباس: ان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مشى مع الذين وجههم لقتل كعب بن الأشرف إلى بقيع الغرقد، ثمّ وجههم وقال: «انطلقوا على اسم اللَّه، اللهمّ أعنهم» «2».

قال الشوكاني: وفي هذا الحديث الترغيب في تشييع الغازي وإعانته على بعض ما يحتاج إلى القيام بمؤنته «3»، لأنّ الجهاد من أفضل العبادات، والمشاركة في مقدماته من أفضل المشاركات «4».

وروى المجلسي: فأتى أصحابه وأخبرهم، فأخذوا السلاح وساروا إليه،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 76

وتبعهم النبي صلى الله عليه و آله إلى بقيع الغرقد، ودعا لهم.. «1».

وروى الشيباني:.. ثمّ أتوا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عشاء فأخبروه، فمشى معهم حتى أتى البقيع، ثمّ وجههم وقال: «امضوا على ذكر اللَّه وعونه»، ثمّ دعا لهم، وذلك في ليلة مقمرة مثل النهار، فمضوا.. «2».

ختم النبوة

روى الطبراني وأبو نعيم الإصفهاني في قضية فحص سلمان الفارسي عن علامات خاتم الأنبياء والمرسلين صلى الله عليه و آله، إلى أن قال: ثمّ جئت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ببقيع الغرقد، قد اتبع جنازة رجل من الأنصار وهو جالس، فسلمت عليه، ثمّ استدرت أنظر إلى ظهره هل أرى الخاتم الذي وصف لي صاحبي، فلما رآني رسول اللَّه صلى الله عليه و آله استدرت عرف أني أستثبت من شي ء وصف لي، فألقى ردائه عن ظهره، فنظرت إلى الخاتم فعرفته، فأكببت عليه أقبّله «3».

ظهور المعجزة بالبقيع

روي عن أنس بن مالك أنه قال: خرجت مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نتماشى حتى

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 77

انتهينا إلى بقيع الغرقد، فإذا نحن بسدرة عارية لا نبات عليها، فجلس رسول اللَّه صلى الله عليه و آله تحتها، فأورقت الشجرة وأثمرت واستظلت على رسول اللَّه، فتبسم وقال لي: يا أنس، أدع لي علياً، فعدوت حتى انتهيت إلى منزل فاطمة عليها السلام، فإذا بعليّ يتناول شيئاً من الطعام، فقلت له: أجب رسول اللَّه، فقال: لخير أدعى؟

فقلت: اللَّه ورسوله أعلم، قال: فجعل عليّ يمشي ويهرول على أطراف أنامله، حتى تمثل بين يديّ رسول اللَّه، فجذبه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأجلسه إلى جنبه، فرأيتهما يتحدثان ويضحكان، ورأيت وجه علي قد استنار، فإذا أنا بجام من ذهب مرصع باليواقيت والجواهر واللجام أربعة أركان: على الركن الأول مكتوب: لا إله إلااللَّه، محمد رسول اللَّه، وعلى الركن الثاني: لا إله إلا اللَّه، محمد رسول اللَّه، علي بن أبي طالب ولي اللَّه، وسيفه على الناكثين والقاسطين والمارقين، وعلى الركن الثالث: لا إله إلا اللَّه، محمد رسول اللَّه، أيّدته بعلي بن

أبي طالب، وعلى الركن الرابع: نجا المعتقدون لدين اللَّه الموالون لأهل بيت رسول اللَّه، وإذا في الجام رطب وعنب، ولم يكن أوان الرطب ولا أوان العنب، فجعل رسول اللَّه يأكل ويطعم علياً حتى إذا شبعا ارتفع الجام «1».

وفي الخبر:.. يا أبا الحسن، إنّ قوماً من منافقي أمتي ما قنعوا بآية النجم حتى قالوا: لو شاء محمد لأمر الشمس أن تنادي باسم علي وتقول: هذا ربكم فاعبدوه، فانك يا علي في غد بعد صلاة الفجر تخرج معي إلى بقيع الغرقد عند طلوع الشمس.. «2».

حضور رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عند دفن سعد بن معاذ بالبقيع

روى ابن سعد عن عبد الرحمن بن جابر عن أبيه قال: لما انتهوا إلى قبر سعد، نزل فيه أربعة نفر: الحارث بن أوس بن معاذ، وأسيد بن الحضير، وأبو نائلة سلكان بن سلامة، وسلمة بن سلامة بن وقش، ورسول اللَّه صلى الله عليه و آله واقف على قدميه، فلما وضع في قبره تغيّر وجه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وسبّح ثلاثاً فسبّح المسلمون ثلاثاً، حتّى ارتجّ البقيع، ثمّ كبّر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ثلاثاً وكبّر أصحابه ثلاثاً، حتّى حتى ارتج البقيع بتكبيره، فسئل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عن ذلك، فقيل: يا رسول اللَّه، رأينا بوجهك تغيراً، وسبحت ثلاثاً؟ قال: تضايق على صاحبكم قبره، وضمّ ضمة لو نجا منها أحد لنجا سعد منها، ثمّ فرّج اللَّه عنه «1».

روي: أنّ سبب ذلك كان سوء خلقه مع أهله في بيته، جاء في الخبر: «ان سعداً أصابته ضمة (في قبره)، لأنه كان في خلقه مع أهله سوء» «2»، رحمنا اللَّه من ضغطة القبر.

البقيع والمسجد النبوي

روى الصالحي أنه بنى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مسجده سبعين في ستين ذراعاً أو ما يزيد، ولبن لبنة من بقيع الخبخبة، وجعله جداراً، وجعل سواريه خشباً شقة شقة، وجعل وسطه رحبة.. «3».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 79

إن قلنا: انّ بقيع الخبخبة هو بقيع الغرقد- كما يظهر ذلك من الطبقات «1» و المستدرك «2»، وذكرناه في أول الكتاب-، فيدخل في البحث.

مع جبرئيل في البقيع

روي عن عائشة أنها قالت: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لجبريل: «إني أحبّ أن أراك في صورتك، فقال: أو تحبّ ذاك؟ فقلت: نعم، فواعده جبريل في بقيع الغرقد لمكان كذا وكذا من الليل.. «3».

أمرهم أن يتقدموا

روى المتقي الهندي عن الديلمي عن أبي أمامة: أنّ النبي صلى الله عليه و آله خرج إلى البقيع، فتبعه أصحابه، فوقف وأمرهم أن يتقدموا، ثمّ مشى خلفهم، فسئل عن ذلك، فقال: «إني سمعت خفق نعالكم، فأشفقت أن يقع في نفسي شي ء من الكبر»، قال:

سنده ضعيف «4».

أقول: النبي صلى الله عليه و آله أعلى وأعظم من أن يقع في نفسة ذرة من الكبر، فما روي ضعيف السند والمضمون، وعلى فرض الصحة يحمل على التعليم.

الصلاة على النجاشي «1»

روى ابن ماجة عن أبي هريرة: أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قال: «إنّ النجاشي قد مات»، فخرج رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأصحابه إلى البقيع، فصفنا خلفه، وتقدم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، النجاشي قد مات، 2 فكبّر أربع تكبيرات «2».

وفي رواية أبي داود الطيالسي عنه: كنا عند رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فقال: «إنّ أخاكم النجاشي قد مات، فقوموا فصلوا عليه»، فنهض ونهضنا، حتى انتهى إلى البقيع، فتقدم وصففنا خلفه.. «3».

وفي الحديث: ان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نعى للناس (وهو بالمدينة) النجاشي (صاحب الحبشة) في اليوم الذي مات فيه، (قال: «انّ أخاً قد مات») وفي رواية: «مات اليوم عبد للَّه صالح بغير أرضكم، فقوموا فصلوا عليه، قال: من هو؟ قال: النجاشي، وقال: استغفروا لأخيكم»، قال: فخرج بهم إلى المصلّى، وفي رواية: البقيع.. «4».

وعن مجمع البيان في تفسير قوله تعالى: «وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ» «5»

اختلفوا في نزولها، فقيل: نزلت في النجاشي ملك الحبشة، واسمه أصحمة، وهو بالعربية عطية، وذلك أنه لما مات نعاه جبرائيل لرسول اللَّه في اليوم الذي مات فيه، فقال رسول اللَّه: «اخرجوا فصلوا على أخ لكم مات

بغير أرضكم، قالوا: ومن؟ قال:

النجاشي. فخرج رسول اللَّه إلى البقيع، وكشف له من المدينة إلى أرض الحبشة،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 81

فأبصر سرير النجاشي وصلى عليه، فقال المنافقون: انظروا إلى هذا يصلي على علج نصراني حبشي لم يره قطّ وليس على دينه، فأنزل.. «1».

أقول: المقصود من الصلاة هنا إحدى هذه الاحتمالات:

الاول: المراد من الصلاة هو معناها اللغوي، أي الدعاء، قال الشيخ الطوسي في الخلاف: لا تجوز الصلاة على الغائب بالنية، وبه قال أبو حنيفة، وقال الشافعي:

يجوز ذلك، دليلنا: ان ثبوت ذلك يحتاج إلى دليل شرعي وليس في الشرع ما يدلّ عليه، وأما صلاة النبي صلى الله عليه و آله على النجاشي فإنّما دعاء له، والدعاء يسمى صلاة «2».

الثاني: أن يقال: إن الأرض طويت له حتى صار كأنه بين يديه «3».

الثالث: أن يقال: كشف له من المدينة، كما مرّ عن الطبرسي، وروى القطب الراوندي عن جابر وغيره: أن النبي صلى الله عليه و آله أتاه جبرئيل وأخبره بوفاة النجاشي، ثمّ خرج من المدينة إلى الصحراء «4»، ورفع اللَّه الحجاب بينه وبين جنازته، فصلى عليه، ودعا له، واستغفر له، وقال للمؤمنين: «صلوا عليه»، فقال منافقون:

نصلي على علج بنجران؟ فنزلت الآية «5»، والصفات التي في الآية هي

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 82

صفات النجاشي «1».

وروى نحوه الواحدي «2» وابن شهراشوب «3».

ولكن ما ذكرناه أولًا هو الأولى، وذلك لورود خبر محمد بن مسلم أوزرارة أنه قال: «الصلاة على الميت بعد ما يدفن إنّما هو الدعاء، قال: قلت: فالنجاشي لم يصل عليه النبي صلى الله عليه و آله؟ فقال: لا، إنّما دعا له» «4»، وهذا الحديث حسن «5» أو صحيح «6» عند معظم الفقهاء، إلا أن السيد الخوئي

يرى ضعفه «7».

السلام على أصحاب الكهف

روى المجلسي عن جابر، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: «صلى النبي صلى الله عليه و آله ذات ليلة، ثمّ توجه إلى البقيع، فدعا أبا بكر وعمر وعثمان وعلياً، فقال: امضوا حتى تأتوا أصحاب الكهف، وتقرؤهم منى السلام، وتقدّم أنت يا أبا بكر، فإنك أسنّ القوم، ثمّ أنت يا عمر، ثمّ أنت يا عثمان، فإن أجابوا واحداً منكم وإلا تقدّم أنت يا علي، كن آخرهم، ثمّ أمر الريح فحملتهم حتى وضعتهم على باب الكهف، فتقدم أبو بكر فسلّم، فلم يردوا عليه فتنحّى، فتقدم عمر فسلّم، فلم يردوا عليه، وتقدم عثمان وسلّم، فلم يردوا عليه، وتقدم عليّ وقال: السلام عليكم ورحمة اللَّه وبركاته، أهل

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 83

الكهف الذين آمنوا بربهم وزادهم هدى، وربط على قلوبهم، أنا رسول رسول اللَّه ورحمة اللَّه إليكم، فقالوا: مرحباً برسول اللَّه وبرسوله، وعليك السلام يا وصي رسول اللَّه ورحمة اللَّه وبركاته، قال: فكيف علمتم أني وصي النبي؟ فقالوا: إنه ضرب على آذاننا ألا نكلّم إلا نبيّاً أو وصي نبي، فكيف ترك رسول اللَّه صلى الله عليه و آله؟ وكيف حشمه؟ وكيف حاله؟.. وبالغوا في السؤال، وقالوا: خبّر أصحابك هؤلاء أنّا لا نكلّم إلا نبيّاً أو وصيّ نبي، فقال لهم: أسمعتم ما يقولون؟ قالوا: نعم، قال:

فاشهدوا» «1».

من البقيع إلى مقابر مكة

روى في الدرجات الرفيعة عن أنس بن مالك، قال: أتى أبو ذر يوماً إلى مسجد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فقال: ما رأيت كما رأيت البارحة، قالوا: وما رأيت البارحة؟ قال: رأيت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ببابه، فخرج ليلًا وأخذبيدعلي بن أبي طالب عليه السلام، وخرجنا إلى البقيع، فما زلت أقفو أثرهما إلى أن أتيا مقابر مكة، فعدل

إلى قبر أبيه، فصلى عنده ركعتين، فإذا بالقبر قد انشقّ، وإذا بعبد اللَّه جالس وهو يقول: أنا أشهد أن لا إله إلا اللَّه وأنّ محمداً عبده ورسوله، فقال له: من وليّك يا أبة؟ فقال:

وما الولي يا بني؟ فقال: هو هذا علي، فقال: إنّ علياً وليي، قال: فارجع إلى روضتك، ثمّ عدل إلى قبر أمه آمنة، فصنع كما صنع عند قبر أبيه، فإذا بالقبر قد انشقّ، فإذا هي تقول: أشهد أن لا إله إلا اللَّه، وأنك رسول اللَّه، فقال لها: من وليك يا أماه؟ فقالت: وما الولاية يا بني؟ قال: هو هذا علي بن أبي طالب، فقالت: إنّ علياً وليي، فقال: ارجعي إلى حضرتك وروضتك. فكذبوه ولببوه، وقالوا: يا

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 84

رسول اللَّه، كذب عليك اليوم! فقال: وما كان من ذلك؟ قالوا: إنّ جندب حكى عنك كيت وكيت، فقال النبي صلى الله عليه و آله: «ما أظلت الخضراء ولا أقلت الغبراء على ذي لهجة أصدق من أبي ذر». قال عبد السلام بن محمد: فعرضت هذا الخبر على الجهني محمد بن عبد الأعلى، فقال: علمت أنّ النبي صلى الله عليه و آله قال: «أتاني جبرئيل، فقال: إنّ اللَّه عزوجل حرّم النار على ظهر أنزلك، وبطن حملك، وثدي أرضعك، وحجر كفّلك» «1».

العناية بحفظ الصحة

روي عن أبي سعيد الخدري: أنّ النبي صلى الله عليه و آله مرّ بالبقيع، فأتى بإناء غير مخمر، فقال: «ألا خمرته ولو بعود تقعده عليه» «2».

وعن جابر بن عبد اللَّه، قال: جاء أبو حميد الأنصاري بإناء من لبن نهاراً إلى النبي صلى الله عليه و آله وهو بالبقيع، فقال النبي صلى الله عليه و آله: «ألا خمرته، ولو أن تعرض عليه عوداً» «3».

اعلان تحريم الخمر

روى الطبراني باسناده عن ثابت بن زيد الخولاني: أنه قدم المدينة، فلقي ابن عباس، فسأله عن الخمر، فقال: سأخبرك عن الخمر، إني كنت عند رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في المسجد، فبينما هو محتب حل حبوته، ثمّ قال: «من كان عنده من الخمر شي ء فليؤذني به»، فجعل الناس يأتونه فيقول أحدهم: عندي راوية خمر، ويقول الآخر: عندي راوية، ويقول الآخر: عندي زقاق، وما شاء اللَّه أن يكون عنده،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 85

فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله «اجمعوه ببقيع كذا وكذا»، ثمّ آذنوني، ففعلوا، ثمّ آذنوه.. «1».

رجم ماعز بن مالك

أمر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله برجم ماعز بن مالك الذي أتى بالفاحشة وأقرّ بذلك عنده مراراً.

روي عن أبي سعيد الخدري في قصة ماعز أنه قال: أمرنا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله برجمه، فانطلقنا به إلى بقيع الغرقد، فما أوثقناه ولا حفرنا له، ورميناه بالعظام والمدر والخزف، ثمّ اشتدّ واشتددنا له حتى أتى الحرة فانتصب لنا، فرميناه بجلاميد الحرة، حتى سكت «2».

الإحتجام بالبقيع

روى أبو داود والنسائي وابن ماجة بأسانيدهم عن شداد بن أوس: أتى رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وسلم على رجل بالبقيع وهو يحتجم، وهو آخذ بيدي لثمان عشرة خلت من رمضان، فقال: «أفطر الحاجم والمحجوم» «3».

مع الذئب في البقيع

روي عن حمزة بن أسيد قال: خرج رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في جنازة رجل من الأنصار بالبقيع، فإذا الذئب مفترشاً ذراعيه على الطريق، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله:

«هذا جاء يستفرض، فافرضوا له، قالوا: ترى رأيك يا رسول اللَّه، قال: من كلّ سائمة شاة في كلّ عام»، قالوا: كثير، قال: فأشار إلى الذئب أن خالسهم، فانطلق الذئب، رواه البيهقي «1».

بل أنا وا رأساه!

قالت عائشة: رجع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من البقيع، فوجدني وأنا أجد صداعاً في رأسي وأنا أقول: وا رأساه! فقال: «بل أنا وا رأساه»، قالت: ثمّ قال: «وما ضرّك لو متّ قبل فقمت عليك وكفّنتك وصليت عليك ودفنتك».. «2».

الزيارة الأخيرة

قال ابن أبى الحديد: وقد روي من قصة وفاة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: أنه عرضت له الشكاة التي عرضت، في أواخر صفر من سنة إحدى عشرة للهجرة، فجهز جيش

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 87

أسامة بن زيد، فأمرهم بالمسير إلى البلقاء، حيث أصيب زيد وجعفر عليهما السلام من الروم، وخرج في تلك الليلة إلى البقيع، وقال: «إني قد أمرت بالإستغفار عليهم، فقال عليه السلام: السلام عليكم يا أهل القبور، ليهنكم ما أصبحتم فيه مما أصبح الناس فيه، أقبلت الفتن كقطع الليل المظلم، يتبع أولها آخرها، ثمّ استغفر لأهل البقيع طويلًا، ثمّ قال لأصحابه: انّ جبريل كان يعارضني القرآن في كلّ عام مرّة، وقد عارضني به العام مرّتين، فلا أراه إلا لحضور أجلي «1».

وروى الطبرسي: أنه يوم الأحد لليال بقين من صفر أخذ بيد علي عليه السلام، وتبعه جماعة من أصحابه، وتوجه إلى البقيع، ثمّ نقل نحو ما ذكره ابن أبي الحديد، ثمّ قال: «يا علي، إنّي خيّرت بين خزائن الدنيا والخلود فيها أو الجنة فاخترت لقاء ربي والجنة، فإذا أنا متّ فغسّلني، واستر عورتي، فانه لا يراها أحد إلا أكمه، ثمّ عاد إلى منزله، فمكث ثلاثة أيام موعوكاً..» «2».

ما قاله الرسول الأعظم صلى الله عليه و آله بالبقيع

1. إنّ فيكم رجلًا يقاتل الناس على تأويل القرآن

روى الفرات الكوفي عن أبي ذرالغفاري قال: كنت مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وهو بالبقيع الغرقد، فقال: «والذي نفسي بيده، انّ فيكم رجلًا يقاتل الناس على تأويل القرآن، كما قاتلت المشركين على تنزيله، وهم في ذلك يشهدون أن لا إله إلا اللَّه، وما يؤمن أكثرهم باللَّه إلا وهم مشركون، فيكبر قتلهم على الناس، حتى يطعنوا على ولي اللَّه، ويسخطوا عمله كما سخط موسى من أمر السفينة وقتل الغلام وإقامة

بقيع

الغرقد في دراسة شاملة، ص: 88

الجدار، وكان خرق السفينة وقتل الغلام وإقامة الجدار للَّه رضا، وسخط ذلك موسى» «1».

ورواه الخوارزمي «2» والمتقي الهندي عن الديلمي «3».

2. المهدي من ذرية علي ومن ولد الحسين

روي عن أبان بن عثمان قال: قال أبو عبد اللَّه عليه السلام: «بيننا رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله ذات يوم بالبقيع، فأتاه عليّ فسلّم عليه، فقال له رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: اجلس، فأجلسه عن يمينه، ثمّ جاء جعفر بن أبي طالب، فسأل عن رسول اللَّه، فقيل: هو بالبقيع، فأتاه فسلّم عليه، فأجلسه عن يساره، ثمّ جاء العباس، فسأل عنه، فقيل: هو بالبقيع، فأتاه فسلّم عليه، وأجلسه أمامه، ثمّ التفت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إلى علي عليه السلام، فقال: ألا أبشرك، ألا أخبرك يا علي؟ قال: بلى يا رسول اللَّه، فقال: كان جبرئيل عندي آنفاً، وخبّرني أنّ القائم الذي يخرج في آخر الزمان، يملأ الأرض عدلًا، كما ملئت ظلماً وجوراً من ذريتك، من ولد الحسين عليه السلام، فقال علي عليه السلام: يا رسول اللَّه، ما أصابنا خير قطّ من اللَّه إلا على يديك..» «4».

3. مع علي وأخيه جعفر الطيار

روى الشيخ منتجب الدين بإسناده عن الحسن بن الحسن عن أبيه الحسن بن علي بن أبي طالب عليه السلام، قال: «كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في بقيع الغرقد، إذ مرّ به 1 فر بن أبى طالب، 2 جعفر بن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 89

أبي طالب ذو الجناحين، فقال النبي صلى الله عليه و آله: صلّ جناح أخيك، ثم تقدم النبيّ فصليا خلفه، فلما انفتل النبي صلى الله عليه و آله من صلاته أقبل بوجهه عليهما، ثمّ قال: يا جعفر، هذا جبرئيل يخبرني عن الديان عزّوجل أنه قد جعل لك جناحين منسوجين في الجنان، ويسيرك ربك يوم خميس، قال: فقال علي: فداك أبي وأمي يا رسول اللَّه، هذا لجعفر أخي، فما لي

عند ربي عزّوجل؟ فقال النبي صلى الله عليه و آله: بخ بخ يا علي، انّ اللَّه خلق خلقاً يستغفرون لك إلى أن تقوم الساعة، قال: فقال علي عليه السلام: بأبي أنت وأمي يا رسول اللَّه، وما ذلك الخلق؟ قال: المؤمنون الذين يقولون: «رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ» «1»

، فهل سبقك أحد بالإيمان؟ يا علي، إذا كان يوم القيامة ابتدرت إليك اثنا عشر ألف ملك من الملائكة، فيختطفونك اختطافاً حتى تقوم بين يدي ربي عزوجل، فيقول الربّ جل جلاله: سل يا علي، (فقد) آليت على نفسي أن أقضي لك اليوم ألف حاجة، قال: فأبدأ بذريتي وأهل بيتي يا رسول اللَّه؟ قال النبي صلى الله عليه و آله: إنهم لا يحتاجون اليك يومئذ، ولكن ابدأ بمحبيك- أو أحبائك- وأشياعك. وساق الكلام إلى أن قال: واللَّه، لو أنّ الرجل صام النهار وقام الليل وحمل على الجياد في سبيل اللَّه، ثمّ لقي اللَّه مبغضاً لك ولأهل بيتك، لكبّه اللَّه على منخريه في النار» «2».

وروى الحاكم الحسكاني عن سلمة بن الأكوع قال: بينما النبي ببقيع الغرقد وعلي معه، فحضرت الصلاة، فمرّ به جعفر، فقال النبي صلى الله عليه و آله: «يا جعفر، صلّ جناح أخيك، فصلى النبيّ بعليّ وجعفر، فلما انفتل من صلاته قال: يا جعفر، هذا جبرئيل يخبرني عن رب العالمين أنه صيّر لك جناحين أخضرين مفصصين بالزبرجد والياقوت، تغدو وتروح حيث تشاء، قال علي: فقلت: يا رسول اللَّه، هذا لجعفر،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 90

فما لي؟ قال النبي صلى الله عليه و آله: يا علي، أو ما علمت أنّ اللَّه عزوجل خلق خلقاً من أمتي، يستغفرون لك إلى يوم القيامة؟ قال علي: ومن هم

يا رسول اللَّه؟ قال: قول اللَّه عزّوجل في كتابه المنزل عليّ: «وَ الَّذِينَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ وَ لا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنا غِلًّا لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا إِنَّكَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ» «1»

، فهل سبقك إلى الإيمان أحد يا علي؟ «2».

4. اللهم هب لي رقية من ضمة القبر

روى الكليني باسناده عن أبي بصير عن الصادق عليه السلام أن رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله وقف على قبر رقية، فرفع رأسه إلى السماء، فدمعت عيناه، وقال للناس: «إني ذكرت هذه وما لقيت، فرققت لها، واستوهبها من ضمة القبر، قال:

فقال: اللهم هب لي رقية من ضمة القبر، فوهبها اللَّه له» «3».

5. يا أم سعد، لا تحتمي على اللَّه

روى الكليني باسناده عن أبي بصير عن أبي عبد اللَّه الصادق عليه السلام أنه قال:

«خرج رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في جنازة سعد «4»، وقد شيّعه سبعون ألف ملك، فرفع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله رأسه إلى السماء، ثمّ قال: مثل سعد يضمّ؟ قال: قلت: جعلت فداك، إنا نحدّث أنه كان يستخف بالبول، فقال: معاذ اللَّه، إنّما كان من زعارة في خلقه على أهله؛ قال: فقالت أمّ سعد: هنيئاً لك يا سعد، قال: فقال لها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: يا أم

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 91

سعد، لا تحتمي على اللَّه» «1».

6. حول الفتنة

روى ابن عساكر: أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ذكر فتنة فقربها، قال: فأتيته بالبقيع، وعنده أبو بكر وعمر وعثمان وعلي وطلحة والزبير، فقلت يا رسول اللَّه، بلغني أنك ذكرت فتنة، قال: «نعم، كيف أنتم إذا اقتتلت فئتان، دينهما واحد، وصلاتهما واحدة، وحجهما واحد! قال: قال أبو بكر: أدركها يا رسول اللَّه؟ قال: لا، قال: اللَّه أكبر، قال عمر: أدركها يا رسول اللَّه؟ قال: لا، قال: الحمد للَّه، قال عثمان: أدركها يا رسول اللَّه؟ قال: نعم، وبك يبتلون! قال عليّ: أدركها يا رسول اللَّه؟ قال: نعم، تقود الخيل بأزمته» «2».

7. هؤلاء خير منكم

روى صفوان الجمال عن الصادق عليه السلام: «كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يخرج في ملاء من الناس من أصحابه كلّ عشية خميس إلى بقيع المدنيين، فيقول ثلاثاً: السلام عليكم أهل الديار، وثلاثاً: رحمكم اللَّه، ثمّ يلتفت إلى أصحابه ويقول: هؤلاء خير منكم، فيقولون: يا رسول اللَّه، ولم؟ آمنوا وآمنّا، وجاهدوا وجاهدنا! فيقول: إنّ هؤلاء آمنوا ولم يلبسوا إيمانهم بظلم، ومضوا على ذلك، وأنا لهم على ذلك شهيد، وأنتم تبقون بعدي، ولا أدري ما تحدثون بعدي» «3».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 92

وروى عبد الرزاق عن ابن جريح قال: حدثت أنّ النبي صلى الله عليه و آله كان ينطلق بطوائف من أصحابه إلى دفنى بقيع الفرقد، فيقول: «السلام عليكم يا أهل القبور، لو تعلمون مما نجاكم اللَّه مما هو كائن بعدكم، ثمّ يلتفت إلى أصحابه، وفيهم يومئذ الأفاضل، فيقول: أنتم خير أم هؤلاء؟ فيقولون: نرجو أن لا يكونوا خيراً منّا، هاجرنا كما هاجروا، ولم يأكلوا من أجورهم شيئاً، وإنكم تأكلون من أجوركم، فإنّ هؤلاء قد مضوا، وقد شهدت لهم، وإني لا

أدري ما تحدثون بعدي» «1».

8. أترين هذه المقبرة؟

روى الحاكم عن أم قيس: أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله خرج بها في سكك المدينة حتى انتهى إلى البقيع الغرقد، فقال: «يا أم قيس! قلت: لبيك وسعديك يا رسول اللَّه، قال: أترين هذه المقبرة؟ قلت: نعم يا رسول اللَّه، قال: يبعث منها سبعون ألفاً يوم القيامة بصورة القمر ليلة البدر، يدخلون الجنة بغير حساب» «2».

9. حول الصدقة

روي أحمد عن أبي السليل قال: وقف علينا رجل في مجلسنا بالبقيع، فقال:

حدثني أبي أو عمي: أنه رأى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالبقيع وهو يقول: «من يتصدق بصدقة أشهد له بها يوم القيامة»، قال: فحللت من عمامتي لوثاً أو لوثين وأنا أريد أن أتصدق بهما، فأدركني ما يدرك ابن آدم، فعقدت على عمامتي، فجاء رجل لم أر بالبقيع رجلًا أشدّ منه سواداً ولا أصغر منه ولا أذمّ ببعير ساقه لم أر بالبقيع ناقة

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 93

أحسن منها، فقال: يا رسول اللَّه، أصدقة؟ قال: نعم، قال: دونك هذه الناقة، قال:

فلمزه رجل فقال: هذا يتصدق بهذه، فواللَّه لهي خير منه، قال: فسمعها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فقال: كذبت، بل هو خير منك «1».

10. بل اعملوا

روى الترمذي عن أبي عبد الرحمن السلمي عن علي عليه السلام قال: «كنا في جنازة في البقيع فأتى النبي صلى الله عليه و آله فجلس وجلسنا معه، ومعه (عود) ينكت به في الأرض، فرفع رأسه إلى السماء فقال: ما من نفس منفوسة إلا قد كتب مدخلها، فقال القوم:

يا رسول اللَّه، أفلا نتّكل على كتابنا، فمن كان من أهل السعادة، فهو يعمل للسعادة، ومن كان من أهل الشقاء، فإنه يعمل للشقاء؟ قال: بل اعملوا، فكلّ ميسّر، أما من كان من أهل السعادة فإنه ميسر لعمل السعادة، وأما من كان من أهل الشقاء فإنه ميسر لعمل الشقاء، ثمّ قرأ: «فَأَمَّا مَنْ أَعْطى وَ اتَّقى وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنى فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى وَأَمَّا مَنْ بَخِلَ وَ اسْتَغْنى وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنى فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرى » «2»

، ثمّ قال: هذا حديث حسن صحيح «3».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 94

وروى الزمخشري: جاء رسول

اللَّه صلى الله عليه و آله بالبقيع، ومعه مخصرة «1» له، فجلس ونكت بها في الأرض، ثمّ رفع رأسه وقال: «ما من منفوسة إلا وقد كتب مكانها في الجنة والنار» «2».

11. يا بلال، هل تسمع ما أسمع؟

روى الحاكم عن أنس بن مالك، قال: بينا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وبلال يمشيان بالبقيع، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «يا بلال، هل تسمع ما أسمع؟ قال: لا واللَّه يا رسول اللَّه، ما أسمعه، قال: ألا تسمع أهل القبور يعذبون» «3».

ثم قال: هذا حديث صحيح على شرط الشيخين ولم يخرجاه بهذا اللفظ «4».

وفي خبر أبي رافع قال: خرجت مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وانتهيت إلى بقيع الغرقد، فالتفت إليّ فقال: «هل تسمع الذي أسمع؟ فقلت: بأبي وأمي، لا يا رسول اللَّه، قال: هذا فلان بن فلان يعذب في قبره، في شملة اغتلها يوم خيبر» «5».

12. عذاب القبر

روى الطبراني في ضمن خبر: فلما مرّ- رسول اللَّه صلى الله عليه و آله- ببقيع الغرقد إذا بقبرين

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 95

قد دفنوا فيهما رجلين، فوقف النبي صلى الله عليه و آله فقال: «من دفنتم ههنا اليوم؟ قالوا: يا نبي اللَّه، فلان. قال: إنهما ليعذبان الآن، ويفتنان في قبريهما، قالوا: يا رسول اللَّه، وما ذاك؟ قال: أما أحدهما فكان يمشي بالنميمة، وأما أحدهما فكان لا يتنزه من البول» «1».

وروى الطبري عن أبي أمامة، قال: أتى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بقيع الغرقد، فوقف على قبرين ثريين، فقال: «أدفنتم هنا فلاناً وفلانة، أو قال: فلاناً وفلاناً، فقالوا:

نعم يا رسول اللَّه، فقال: قد أقعد فلان الآن يضرب، ثمّ قال: والذي نفسي بيده، لقد ضرب ضربة ما بقي منه عضو إلا انقطع، ولقد تطاير قبره ناراً، ولقد صرخ صرخة سمعتها مع الخلائق إلا الثقلين من الجنّ والإنس، ولولا تمريج قلوبكم وتزيدكم في الحديث لسمعتم ما أسمع، ثمّ قال: الآن يضرب

هذا، الآن يضرب هذا، ثمّ قال: والذي نفسي بيده، لقد ضرب ضربة ما بقى منه عظم إلا انقطع، ولقد تطايرها سعيد قبره ناراً، ولقد صرخ صرخة سمعها الخلائق إلا الثقلين من الجن والإنس، ولولا تمريج في قلوبكم وتزيدكم في الحديث لسمعتم ما أسمع، قالوا: يا رسول اللَّه، ما ذنبهما؟ قال: أما فلان فإنه كان لايستبرى ء من البول، وأما فلان أو فلانة فإنه كان يأكل لحوم الناس» «2».

وروى البيهقي عن عبد اللَّه بن حنطب: أنه بلغه أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مرّ يسير على بغلة له بيضاء في المقابر ببقيع الغرقد، فحادت به بغلته حيدة، فوثب إليها الرجال من المسلمين ليأخذوا بلجامها، فقال لهم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «دعوها، فإنها سمعت عذاب سعد بن زرارة يعذب في قبره، وكان رجلًا منافقاً» «3».

13. تسموا باسمي ولاتكنوا بكنيتي

روى ابن أبي شيبة وغيره: أنه كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالبقيع، فنادى رجل آخر:

يا أبا القاسم! فالتفت إليه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فقال: إني لم أعنك يا رسول اللَّه! فقال رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله: «تسموا باسمي، ولا تكنوا بكنيتي» «1».

14. لا دريت ولا أفلحت

روي عن أبي رافع قال: دخلت مع النبي صلى الله عليه و آله البقيع، فسمعته يقول: «لا دريت ولا أفلحت، فقلت: بأبي وأمي، ما لي لا أدري ولا أفلح؟! قال: ليس لك، قلت:

بأبي وأمي، ليس معك غيري، قال: سمعت صاحب هذا القبر يسأل (عني)، فقال:

لا أدري، فقلت: لا دريت ولا أفلحت» «2».

وعن الطبراني عن أبي رافع: انّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله خرج بالليل يدعو بالبقيع، ومعه أبو رافع، فدعا بما شاء اللَّه أن يدعو، ثمّ انصرف مقبلًا، فمرّ على قبر، فقال:

«أف أف أف! فقال له أبو رافع: يا رسول اللَّه، بأبي أنت وأمي، ما معك غيري، فمنّي أففت؟! فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: لا، ولكنّي أففت من صاحب هذا القبر الذي سئل عنّي فشكّ فيّ» «3».

15. اللهم اغفر للمتسرولات من أمتي

روى الهيثمي عن علي أمير المؤمنين عليه السلام قال: كنت قاعداً عند النبي صلى الله عليه و آله عند البقيع، يعني بقيع الغرقد، في يوم مطر، فمرّت امرأة على حمار ومعها مكار، فمرّت في وهدة من الأرض فسقطت، فأعرض عنها بوجهه، فقالوا: يا رسول اللَّه! إنّها متسرولة، فقال: «اللهمّ اغفر للمتسرولات من أمتي «1»، يا أيها الناس! اتخذوا السراويلات، فإنها من أستر ثيابكم، وحصّنوا به نساءكم إذا خرجن» «2».

16. إنّ المكثرين هم المقلون يوم القيامة إلا..

روى البخاري عن أبي ذر، قال: انطلق النبي صلى الله عليه و آله نحو البقيع، وانطلقت أتلوه، فالتفت فرآني، فقال: «يا أبا ذر، فقلت: لبيك يا رسول اللَّه وسعديك وأنا فداؤك، فقال: إنّ المكثرين هم المقلون يوم القيامة إلا من قال هكذا وهكذا في حقّ، قلت: اللَّه ورسوله أعلم، فقال هكذا ثلاثاً، ثمّ عرض لنا أحد، فقال: يا أبا ذر، فقلت: لبيك رسول اللَّه وسعديك، وأنا فداؤك، قال: ما يسرّني أنّ أحداً لآل محمد ذهباً فيمسي عندهم دينار أو قال مثقال، ثمّ عرض لنا واد، فاستنتل «3»، فظننت أنّ له حاجة، فجلست على شفير، وأبطأ عليّ، قال: فخشيت عليه، ثمّ سمعته كأنه يناجي رجلًا، ثمّ خرج وحده، فقلت يا رسول اللَّه، من الرجل الذي تناجي، فقال: أو سمعته؟ قلت: نعم، قال: فإنه جبريل، أتاني فبشرني أنه من مات من أمتي لا يشرك باللَّه شيئاً دخل الجنة..» «4».

17. حول العطسة

روى المتقي الهندي عن أبي رافع قال: خرجت مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من بيته، وبيته يومئذ المسجد، حتى أتينا البقيع، فعطس رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فمكث طويلًا، فقلت له: بأبي وأمي، قلتَ شيئاً لم أفهمه، فقال: «نعم، أتاني من ربي أو أخبرني جبريل، قال: إذا عطست فقل: الحمد للَّه ككرمه، والحمد للَّه كعزّ جلاله، قال: فإنّ الرب تبارك وتعالى يقول: صدق عبدي، صدق عبدي، مغفوراً له» «1».

18. اجلس فيها ولا تبرح حتى آتيك

روى الزيلعي قضية راجعة إلى ابن مسعود، وجاء فيها: يا ابن مسعود، إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لم يجدك عشاءاً، فارجع إلى مضجعك، فرجعت إلى المسجد، فجمعت حصباء المسجد فتوسدته، والتففت بثوبي، فلم ألبث إلا قليلًا، حتى جاءت الجارية فقالت: أجب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فاتبعتها حتى بلغت مقامي، فخرج رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وفي يده عسيب نخل، فعرض به على صدري، فقال: «انطلق أنت معي حيث انطلقت»، قال: فانطلقنا حتى أتينا بقيع الغرقد، فخطّ بعصاه خطة، ثمّ قال: «اجلس فيها ولا تبرح حتى آتيك»، ثمّ انطلق يمشي وأنا أنظر إليه، حتى إذا كان من حيث لا أراه، ثارت مثل العجاجة السوداء، ففزعت وقلت في نفسي: هذه هوازن مكروا برسول اللَّه صلى الله عليه و آله ليقتلوه، فهممت أن أسعى إلى البيوت فاستغيث الناس، فذكرت أنّ رسول اللَّه أوصاني أن لا أبرح، وسمعت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يفزعهم بعصاه، ويقول: اجلسوا، فجلسوا، حتى كاد ينشق عمود الصبح، ثمّ ثاروا وذهبوا.. «2».

19. يا أمة اللَّه اتقي اللَّه واصبري

روى أبو يعلى والهيثمي عن أبي هريرة، قال: مرّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالبقيع على امرأة جاثمة على قبر تبكي، فقال لها: «يا أمة اللَّه، اتقي اللَّه واصبري، فقالت: يا عبد اللَّه، إني أنا الحرى الثكلى، فقال: يا أمة اللَّه اتقي اللَّه واصبري، فقالت: يا عبد اللَّه، لو كنت مصاباً عذرتني، فقال: يا أمة اللَّه، اتقي اللَّه واصبري، فقالت: يا عبد اللَّه، قد أسمعت فانصرف عنّي، قال: فمضى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فاتبعه رجل من أصحابه، فوقف على المرأة، فقال لها: ما قال لك الرجل الذاهب؟ قالت:

قال لي كذا وكذا، قال: فهل تعرفينه؟ قالت: لا، قال: ذاك رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، قال: فوثبت مسرعة وهي تقول: أنا أصبر، أنا أصبر يا رسول اللَّه، قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: الصبر عند الصدمة الأولى، الصبر عند الصدمة الأولى» «1».

20. أف لك أف لك

روى الحاكم عن أبي رافع قال: كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إذا صلى العصر ذهب إلى بني عبد الأشهل، فيتحدث عندهم حتى ينحدر للمغرب، قال أبو رافع: فبينما النبي صلى الله عليه و آله يسرع إلى المغرب مررنا بالبقيع، فقال: «أف لك أف لك، قال: فكبر ذلك في ذرعي، فاستأجرت «2» وظننت أنه يريدني، فقال: مالك، امش، فقلت:

أحدثت حدثا؟ قال: ما ذاك؟ قلت: أففت بي، قال: لا، ولكن هذا فلان بعثته ساعياً على بني فلان، فغل نمرة، فدُرِّع الآن مثلها من نار» «3».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 100

وفي خبر آخر: صاحب هذه الحفرة استعملته على بني فلان، فخان بردة، فأريتها عليه تلتهب «1».

21. الطاعم الشاكر

روى الحاكم باسناده عن حنظلة بن علي السدوسي يقول: سمعت أبا هريرة يقول بهذا البقيع: سمعت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يقول: «الطاعم الشاكر مثل الصائم الصابر» «2».

22. لا تغالوا في الحديد .. لا تغالوا فى اللبن

روي عن ابن عباس قال: مرّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ببقيع الغرقد ورجل يسوم سيفاً، فقال النبي صلى الله عليه و آله: «لا تغالوا في الحديد، فإنها مأمورة»، ومرّ برجل يسوم بشاة، فقال: «لا تغالوا في اللبن، فإنه رزق» «3».

23. اتخذ حماما

جاء في طبقات المحدثين عن أبي هريرة: مرّ النبي صلى الله عليه و آله ببقعة من المناصع والبقيع، فقال: «نعم، هذا موضع الحمام، فاتخذ حماماً» «4».

24. مقبرة عسقلان

روي عن عطا، قال: سألتني عائشة عن عسقلان، قلت: ما تسأليني عن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 101

عسقلان؟ قالت: كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عندي في ليلتي، فلما كان بعض الليل قام فخرج إلى البقيع، فأدركتني الغيرة، فخرجت في أثره، فقال: «يا عائشة، أما إنه ليس بين المشرق والمغرب أكرم على اللَّه من الذي رأيت إلا أن تكون مقبرة 4 قلان، 2 عسقلان، قلت: وما مقبرة عسقلان، قال: رباط للمسلمين قديم، يبعث اللَّه منها يوم القيامة سبعين ألف شهيد، لكلّ شهيد شفاعة لأهل بيته» «1».

أقول: ذكره ابن حبان في المجروحين، وابن الجوزي في الموضوعات، وقال الأخير: هذا حديث لا يصحّ عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله «2».

العترة (ع) والبقيع

الامام أمير المؤمنين عليه السلام والبقيع

1. تفسير باء البسملة بالبقيع

روي عن ابن عباس أنه قال: أخذ بيدي الإمام علي ليلة مقمرة، فخرج بي إلى البقيع بعد العشاء، وقال: اقرأ يا عبد اللَّه، فقرأت: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»، فتكلم لي في أسرار الباء إلى بزوغ الفجر «1».

وقال: يشرح لنا علي عليه السلام نقطة الباء من «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» ليلة، فانفلق عمود الصبح وهو بعد لم يفرغ «2».

2. أماترى ما يلقى عثمان؟

روى ابن شبة عن عبد اللَّه بن الزبير قال: بينا أنا وأبي نهوي نحو البقيع، إذا

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 103

منادٍ ينادي أبي من ورائه: يا أبا عبد اللَّه، فنظرت فإذا عليّ، فتشربت له- يعنى تحرفت له- فقال أبي: إنه أبو الحسن، لا أمّ لك! فجاء عليّ فقال: «ألاترى ما يلقى عثمان؟» «1».

3. خبر الشمس

روى شاذان بن جبرئيل القمي عن أبي ذر الغفاري، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لعلي عليه السلام: «إذا كان غد وقت طلوع الشمس سر إلى جبانة البقيع، وقف على نشز من الأرض، فإذا بزغت الشمس سلّم عليها، فإنّ اللَّه تعالى أمرها أن تجيبك بما فيك، فلمّا كان من الغد خرج أمير المؤمنين عليه السلام ومعه أبو بكر وعمر وجماعة من المهاجرين والأنصار، حتى أتى البقيع، ووقف على نشز من الأرض، فلما طلعت الشمس قال عليه السلام: السلام عليك يا خلق اللَّه الجديد المطيع له، فسمع دويّ من السماء وجواب قائل يقول: السلام عليك يا أول يا آخر يا ظاهر يا باطن، يا من هو بكلّ شي ء عليم، فسمع الإثنان الأول والثاني والمهاجرين والأنصار كلام الشمس فصعقوا، ثمّ أفاقوا بعد ساعة، وقد انصرف أمير المؤمنين عليه السلام عن ذلك المكان، فقاموا وأتوا إلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مع الجماعة، فقالوا: يا رسول اللَّه، إنا نقول: إنّ علياً بشر مثلنا، والشمس تخاطبه بما يخاطب به الباري نفسه، فقال النبي صلى اللَّه عليه وآله: فما سمعتموه؟ قالوا سمعنا الشمس تقول: السلام عليك يا أول. قال: قالت الصدق، هو أول من آمن بي، فقالوا: سمعناها تقول: يا آخر، فقال: قالت الصدق، هو آخر الناس عهداً بي، يغسلني ويكفنني ويدخلني

قبري، فقالوا: سمعناها تقول: يا ظاهر، فقال: قالت الصدق، هو الذي أظهر علمي، فقالوا: سمعناها تقول: يا باطن، فقال: قالت الصدق، هو الذي بطن سري كله، فقالوا: سمعناها تقول: يا

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 104

من هو بكلّ شي ء عليم، فقال: قالت الصدق، هو أعلم بالحلال والحرام والسنن والفرائض، وما يشاكل على ذلك»، فقاموا وقالوا: أوقعنا محمد في طخياء، وخرجوا من باب المسجد. فقال في ذلك أبو محمد العوني (رض):

إمامي كليم الشمس راجع نورها فهل لكليم الشمس في القوم من مثل «1»

4. غضب علي عليه السلام

عمل أمير المؤمنين بوصية فاطمة الزهراء (من دفنها سرّاً وليلًا من دون إعلامه أحداً)، وروي أنه عليه السلام عمّى على قبرها ورشّ أربعين قبراً في البقيع.. «2».

وفي الخبر: فعمل أمير المؤمنين بوصيتها، ولم يعلم أحداً بها، فأصنع في البقيع ليلة دفنت فاطمة عليها السلام أربعون قبراً جدداً «3».

وفي خبر الطبري: وأصبح البقيع ليلة دفنت وفيه أربعون قبراً جدداً، وإن المسلمين لما علموا وفاتها جاؤوا إلى البقيع، فوجدوا فيه أربعين قبراً، فأشكل عليهم قبرها من سائر القبور، فضج الناس ولام بعضهم بعضاً، وقالوا: لم يخلف نبيكم فيكم إلا بنتاً واحدة تموت وتدفن ولم تحضروا وفاتها والصلاة عليها، ولا تعرفوا قبرها. ثمّ قال ولاة الأمر منهم: هاتم من نساء المسلمين من تنبش هذه القبور حتى نجدها فنصلي عليها، ونزور قبرها، فبلغ ذلك أمير المؤمنين صلوات اللَّه عليه، فخرج مغضباً قد احمرّت عيناه، ودرت أوداجه، وعليه قباه الأصفر الذي كان يلبسه في كلّ كريهة، وهو متوك على سيفه ذي الفقار، حتى ورد

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 105

البقيع، فسار إلى الناس النذير وقالوا: هذا علي بن أبي طالب قد أقبل كما ترونه، يقسم باللَّه لئن حوّل

من هذه القبور حجر ليضعنّ السيف على غابر الآخر.. «1».

5. وجدتهم خير جيران

روي عن علي بن أبي طالب عليه السلام أنه قيل له: ما لك تركت مجاورة قبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وجاورت المقابر- يعني البقيع- فقال: «وجدتهم جيران صدق، يكفون السيئة، ويذكرون الآخرة» «2».

6. اخرجوا الليلة البقيع

جاء في الخبر عن أمير المؤمنين عليه السلام في قضية مهمة: «اخرجوا الليلة البقيع، فستجدون من علي عجباً»، قال حذيفة بن اليمان: فاجتمع الناس من العصر في البقيع، إلى أن هدأ الليل، ثمّ خرج إليهم أمير المؤمنين عليه السلام ومعه ذوالفقار «3»، وقال لهم: اتبعوني، فاتبعوه، فإذا بنارين متفرقة قليلة وكثيرة، فدخل في النار القليلة، قال حذيفة: فسمعنا زمجرة كزمجرة الرعد، فقلبها على النار الكثيرة، ودخل فيها.. «4».

7. رجفة قبور البقيع

روى ابن ميثم البحراني عن الحسين بن عبد الرحمن التمار، قال: انصرفت عن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 106

مجلس بعض الفقهاء، فمررت بسليم الشاذكوني «1»، فقال لي: من أين أقبلت؟

فقلت: من مجلس فلان العالم، قال: فما قوله؟ قلت: شي ء من كرامات عليّ، قال:

واللَّه لأحدثنّك بعظيمة سمعتها من قرشي عن قرشي عن قرشي، قال: رجفت قبور البقيع على عهد عمر بن الخطاب، فضجّ أهل المدينة من ذلك، فخرج عمر ومعه أهل المدينة إلى المصلى يدعون اللَّه تعالى لتسكن تلك الرجفة، فما زالت تزيد في كلّ يوم إلى أن تعدّى ذلك إلى حيطان المدينة، فقال عمر: انطلقوا بنا إلى أبي الحسن علي بن أبي طالب، فمضوا إليه ودخلوا عليه، فأخبروه الخبر، فقال: عليّ بمائة من أصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فاختار عليه السلام من المائة عشرة، فجعلهم أمامه، وخرج بهم، ولم يبق بالمدينة بنت عاتق إلا خرجت إلى البقيع، حتى إذا توسطه ضرب الأرض برجله، وقال: ما لك؟ ما لك؟ ما لك؟ ثلاثاً، فسكنت الرجفة، فقال عليه السلام: صدق حبيبي رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ولقد أنبأني بهذا الخبر، وبهذا اليوم، وباجتماع الناس له «2».

وفي تأويل الآيات: رجفت قبور البقيع على عهد عمر بن

الخطاب، فضجّ أهل المدينة من ذلك، فخرج عمر وأصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يدعون لتسكن الرجفة، فما زالت تزيد إلى أن تعدّى ذلك إلى حيطان المدينة، وعزم أهلها على الخروج عنها، فعند ذلك قال عمر: عليّ بأبي الحسن علي بن أبي طالب عليه السلام، فحضر فقال: يا أبا الحسن، ألاترى إلى قبور البقيع ورجفها، حتى تعدى ذلك إلى حيطان المدينة، وقد همّ أهلها بالرحلة عنها، فقال علي عليه السلام: عليّ بمائة رجل من أصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله البدريين، فاختار من المائة عشرة، فجعلهم خلفه، وجعل التسعين

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 107

من ورائهم، ولم يبق بالمدينة سوى هؤلاء إلا حضر، حتى لم يبق بالمدينة ثيب ولا عاتق إلا خرجت، ثمّ دعا بأبي ذر وسلمان والمقداد وعمار، فقال لهم: كونوا بين يدي حتى توسط البقيع، والناس محدقون به، فضرب الأرض برجله، ثمّ قال: ما لك- ثلاثاً- فسكنت، فقال: صدق اللَّه وصدق رسوله صلى الله عليه و آله، فقد أنبأني بهذا الخبر وهذا اليوم وهذه الساعة، وباجتماع الناس له، إنّ اللَّه عزوجل يقول في كتابه: «إِذا زُلْزِلَتِ اْلأَرْضُ زِلْزالَها* وَ أَخْرَجَتِ اْلأَرْضُ أَثْقالَها* وَ قالَ اْلإِنْسانُ ما لَها» «1»

، أما لو كانت هي هي لقالت ما لها وأخرجت إليّ أثقالها. ثم انصرف وانصرف الناس معه، وقد سكنت الرجفة. «2»

8. إحياء الميت بإذن اللَّه

روى الشيخ الكليني باسناده عن عيسى شلقان، قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول: «إن أمير المؤمنين عليه السلام له خؤولة في بني مخزوم، وإنّ شاباً منهم أتاه فقال: يا خالي، إنّ أخي مات، وقد حزنت عليه حزناً شديداً، قال: فقال له: تشتهي أن تراه؟ قال: بلى، قال: فأرني

قبره، قال: فخرج ومعه بردة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله متّزراً بها، فلما انتهى إلى القبر تلملمت «3» شفتاه، ثمّ ركضه برجله، فخرج من قبره وهو يقول «4» بلسان الفرس، فقال أمير المؤمنين عليه السلام: ألم تمت وأنت رجل من العرب؟! فقال: بلى، ولكنّا متنا على سنة فلان وفلان، فانقلبت ألسنتنا» «5».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 108

وقال ابن جبر: وقال الحميري رحمه اللَّه:

فقال له قوم إن عيسى بن مريم بزعمك يحيي كلّ ميت و مقبر

فما ذا الذي أعطيت قال محمّد لمثل الذي أعطيه إن شئت فانظر

إلى مثل ما أعطي فقالوا لكفرهم ألا أرنا ما قلت غير معذر

فقال رسول اللَّه قم لوصيه فقام وقد ما كان غير مقصر

ورداه بالمستجاب واللَّه خصّه وقال اتبعوه بالدعاء المبرّر

فلمّا أتى ظهر البقيع دعا به فرجت قبور بالورى لم تبعثر

فقالوا له يا وارث العلم اعفنا ومن علينا بالرضى منك واغفر «1»

9. خبر الصخرة

خبر الصخرة التي كانت في البقيع؛ فأمر أمير المؤمنين الحسن عليهما السلام أن يأتي إليها، ويضرب عليها قضيب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ليخرج مائة حمراء فيعطيها الأعرأبي، لإنجاز عدة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ففعل ما أمر به، فطلع من الصخرة ناقة بزمامها، فجذب مائة ناقة، ثمّ انضمت الصخرة «2».

فاطمة الزهراء عليها السلام والبقيع

موضع صلاتها في البقيع

قال الشيخ الصدوق بعد ذكر زيارة أئمة البقيع عليهم السلام: ثمّ صلّ ثمان ركعات «3» في

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 109

المسجد الذي هناك، وتقرأ فيها ما أحببت، وتسلّم في كلّ ركعتين. ويقال: إنه مكان صلّت فيه فاطمة عليها السلام «1».

بكاء فاطمة عليها السلام عند قبر أم كلثوم بالبقيع

روى الكليني باسناده عن أحدهما عليهما السلام: «لما ماتت رقية ابنة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: ألحقي بسلفنا الصالح 1 مان بن مظعون، 2 عثمان بن مظعون وأصحابه، قال: وفاطمة عليها السلام على شفير القبر تنحدر دموعها في القبر، ورسول اللَّه صلى الله عليه و آله يتلقاه بثوبه قائماً يدعو، قال: إني لأعرف ضعفها، وسألت اللَّه عزّوجل أن يجيرها من ضمة القبر» «2».

بيت الأحزان

بعد الأحداث المأساوية التي جرت في حق فاطمة الزهراء بنت رسول اللَّه، وشكواها إلى سيد المظلومين الإمام أمير المؤمنين علي بن أبي طالب بقولها: «.. ما أقل مكثي بينهم، وما أقرب مغيبي من بين أظهرهم، فواللَّه لا أسكت ليلًا ولا نهاراً أو ألحق بأبي رسول اللَّه صلى الله عليه و آله»، فقال لها علي عليه السلام: «افعلي يا بنت رسول اللَّه ما بدا لك»، ثمّ إنه بنى لها بيتاً في البقيع نازحاً عن المدينة يسمى بيت الأحزان، وكانت إذا أصبحت قدمت الحسن والحسين عليهما السلام أمامها، وخرجت إلى البقيع باكية، فلا تزال بين القبور باكية، فإذا جاء الليل أقبل أمير المؤمنين عليه السلام إليها وساقها بين يديه إلى منزلها «3».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 110

يقول ابن جبير الرحالة في القرن السادس: ويلي هذه البقعة العباسية بيت ينسب لفاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ويعرف ب «بيت الحزن»، يقال: إنه البيت الذي آوت إليه، والتزمت فيه الحزن على موت أبيها المصطفى صلى الله عليه و آله «1».

والجدير أن نسمي هذا البيت ببيت أسرار فاطمة، وكان هذا البيت معموراً إلى زمن استيلاء الوهابيين على الحجاز، فقاموا بهدمه، وهدم سائر الآثار،

لقصور فهمهم، واعوجاج نهجهم.

يقول الإمام السيد عبد الحسين شرف الدين رحمه الله: وهنا نلفت أولي الألباب إلى البحث عن السبب في تنحي الزهراء عن البلد في نياحتها على أبيهاصلى اللَّه عليه وآله، وخروجها بولديها في لمة من نسائها إلى البقيع، يندبن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في ظل أراكة كانت هناك، فلما قطعت بنى لها علي بيتاً في البقيع كانت تأوي إليه للنياحة، يدعى بيت الأحزان، وكان هذا البيت يزار في كلّ خلف من هذه الأمة، كما تزار المشاهد المقدسة، حتى هدم في هذه الأيام.. وهدم المقدسات في البقيع، عملًا بما يقتضيه مذهبه الوهابي، وذلك سنة 1344 للهجرة، وكنا سنة 1339 تشرفنا بزيارة هذا البيت (بيت الأحزان)، إذ منّ اللَّه علينا في تلك السنة بحج بيته وزيارة نبيه ومشاهد أهل بيته الطيبين الطاهرين في البقيع.. إلى أن قال:

هدموا بيت الأحزان الذي بناه الإمام علي لسيدة النساء فاطمة الزهراء لتبكي على أبيها «2».

وقال صاحب الذريعة: ولكن انهدم بيت الأحزان في بقيع الغرقد، لمجاورته مراقد أئمة الشيعة، وذلك لأجل أنه قد يؤخذ الجار بجرم الجار! «3».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 111

وجاء في البقيع الغرقد: وكانت خارج القبة «1»- بفاصلة قليلة- قبة مبنية على بيت الأحزان، حيث كانت الزهراء عليها السلام تخرج إلى ذلك المكان وتبكي على أبيها «2».

وقالوا في موضع دفن بعض: دفن في البقيع تحت الميزاب، خلف الحائط الذي فيه أئمة البقيع عليهم السلام، مقابل بيت الأحزان، بيت الزهراء عليها السلام «3».

الإمام الحسين عليه السلام والبقيع

زيارته مقابر الشهداء بالبقيع

ذكر ابن كثير عن اسحاق بن إبراهيم، قال: بلغني أنّ الحسين زار مقابر الشهداء بالبقيع، فقال:

ناديت سكان القبور فأسكتوا وأجابني عن صمتهم ترب الحصا

قالت: أتدري ما فعلت بساكني؟ مزقت لحمهم وخرقت

الكسا

وحشوت أعينهم تراباً بعد ما كانت تأذى باليسير من القذا

أما العظام فإنّني مزّقتها حتى تباينت المفاصل والشوا

قطعت ذا زاد من هذا كذا فتركتها رمماً يطوف بها البلا «4»

مع أبي سفيان

روى الطبرسي: أن أبا سفيان أخذ بيد الحسين حين بويع لعثمان، وقال: يا ابن أخي، أخرج معي إلى بقيع الغرقد، فخرج حتى إذا توسط القبور اجتره، فصاح

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 112

بأعلى صوته: يا أهل القبور! الذي كنتم تقاتلونا عليه صار بأيدينا وأنتم رميم.

فقال الحسين بن علي عليه السلام: قبّح اللَّه شيبتك، وقبّح وجهك، ثمّ نتر يده وتركه، فلولا النعمان بن بشير أخذ بيده وردّه إلى المدينة لهلك «1».

الامام الباقر عليه السلام والبقيع

من شقاوة أهل الدنيا قلة معرفتهم بأولاد الأنبياء

روي عن القاسم بن محمد بن أبي بكر أنه قال: رأيت فتى أحسن من الشمس الطالعة ببقيع الفرقدين قبرين قبر الحسن وعلي بن الحسين، والباقر يبكي بكاءً لم أسمع أشجى منه، فقلت: يا صبي! ما الذي أفردك بالخلوة في المقابر؟ فقال:

إنّ الصبي صبيّ العقل لا صغر أزرى بذي العقل فينا «2» ولا كبر

فقلت: أراك اللَّه حدثاً تأتي بمثل هذا الكلام، فقال: «إنّ اللَّه إذا أودع عبداً حكمة لم يزدره الحكماء «3» لصغر سنّه، وكان عليه من اللَّه نوره والمهابة»، فقلت:

بأبي (ما «4») سمعت كلاماً أرصن من كلامك، لا شك انك من أهل بيت حكمة، فمن أنت؟ قال: من شقاوة أهل الدنيا قلة معرفتهم بأولاد الأنبياء، أنا محمد بن علي بن الحسين، وهذا قبر أبي.

فأيّ أنس آنس من قربه وأيّ وحشة لاتكون مع فقده «5»

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 113

ورواه ابن عساكر باسناده عن قيس بن نعمان عنه عليه السلام، بتفاوت وزيادة «1».

اللهم ارحم غربته

روى الكليني باسناده عن عمرو بن أبي المقدام، قال: مررت مع أبي جعفر عليه السلام بالبقيع، فقال عليه السلام: «اللهم ارحم غربته، وصل وحدته، وآنس وحشته، واسكن إليه من رحمتك ما يستغني بها عن رحمة من سواك، وألحقه بمن كان يتولاه» «2».

ورواه الشيخ الطوسي، ثم قال: ثمّ قرأ: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ» سبع مرات «3».

مع الرجل الشامي

روى ابن حمزة الطوسي عن أبي عيينة، قال: إنّ رجلًا جاء إلى أبي جعفر صلوات اللَّه عليه، وقال: أنا رجل من أهل الشام لم أزل- واللَّه- أتولاكم أهل البيت، وأبرأ من عدوكم، وإنّ أبي- لا رحمه اللَّه- كان يتولى بني أمية ويفضلهم عليكم، وكنت أبغضه على ذلك، وقد كان له مال كثير، ولم يكن له ولد غيري، وكان مسكنه بالرملة، وكان له بيت يخلو فيه بنفسه، فلما مات طلبت ماله في كلّ موضع، فلم أظفر به، ولست أشك أنه دفنه في موضع وأخفاه عني، لا رضي اللَّه عنه.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 114

فقال أبو جعفر صلوات اللَّه عليه: أفتحب أن تراه وتسأله أين موضع ماله؟

فقال له: أجل، فإني فقير محتاج.

فكتب له أبو جعفر صلوات اللَّه عليه كتاباً بيده الكريمة في رق أبيض، ثمّ ختمه بخاتمه، وقال: إذهب بهذا الكتاب الليلة إلى البقيع، حتى تتوسطه، ثمّ تنادي: يا ذرجان، فإنه سيأتيك رجل معتم، فادفع إليه الكتاب، وقل له: أنا رسول محمد بن علي بن الحسين بن زين العابدين- صلوات اللَّه عليه- واسأله عما بدا لك.

قال: فأخذ الرجل الكتاب وانطلق، فلما كان من الغد أتيت أبا جعفر صلوات اللَّه عليه متعمداً لأنظر ما كان حال الرجل، فإذا هو على باب أبي جعفر ينتظر حتى أذن له، فدخلنا عليه، فقال له الرجل:

اللَّه أعلم حيث يجعل رسالته، وعند من يضع علمه، قد انطلقت بكتابك الليلة، حتى توسطت البقيع، فناديت: يا ذرجان، فأتاني رجل معتمّ، فقال: أنا ذرجان، فما حاجتك؟ فقلت: أنا رسول محمد بن علي بن الحسين صلوات اللَّه عليهم إليك، وهذا كتابه، فقال: مرحباً برسول حجة اللَّه على خلقه، وأخذ الكتاب وقرأه، وقال: أتحبّ أن ترى أباك؟

قلت: نعم، قال: فلا تبرح من موضعك حتى آتيك به، فإنه بضنجان، فانطلق، فلم يلبث إلا قليلًا حتى أتاني برجل أسود، في عنقه حبل أسود، فقال لي: هذا أبوك، ولكنّ غيّره اللهب، ودخل الجحيم، وجرع الحميم والعذاب الأليم، فقلت: أنت أبي؟ قال: نعم، قلت: ما غيّرك صورتك؟ قال: انى كنت أتولّى بني أمية وأفضّلهم على أهل بيت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فعذّبني اللَّه على ذلك، وإنك تتولى أهل بيت النبي، وكنت أبغضك على ذلك، وحرمتك مالي وزويته عنك، وأنا اليوم على ذلك من النادمين، فانطلق إلى بيتي، واحتفر تحت الزيتونة، وخذ المال وهو مائة ألف وخمسون ألفاً، فادفع إلى محمد بن علي صلوات اللَّه عليه خمسين ألفاً، ولك الباقي، قال: فإني منطلق حتى آتي بالمال.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 115

قال أبو عيينة: فلما حال الحول قلت لأبي جعفر صلوات اللَّه عليه: ما فعل الرجل؟ قال: قد جاءنا بالخمسين ألفاً، فقضيت منها ديناً كان عليّ، وابتعت منها أرضاً، ووصلت منها أهل الحاجة من أهل بيتي، أما إنّ ذلك سينفع الميت النادم على ما فرط من حبنا، وضيّع من حقنا، بما أدخل عليّ من الرفق والسرور «1».

الإمام جعفر الصادق عليه السلام والبقيع

لعن اللَّه المغيرة

روى الشيخ الطوسي عن الحسين بن أبي العلاء، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال:

سألته عن المغيرة وهو بالبقيع، ومعه رجل

ممن يقول: إنّ الأرواح تتناسخ، فكرهت أن أسأله، وكرهت أن أمشي فيتعلق بي، فرجعت إلى أبي ولم أمض، فقال: يا بني! لقد أسرعت؟

فقلت: يا أبة، إني رأيت المغيرة مع فلان.

فقال أبي: لعن اللَّه المغيرة، قد حلفت أن لا يدخل عليّ أبداً.

وذكرت أنّ رجلًا من أصحابه تكلم عندي ببعض الكلام، فقال هو:

أشهد اللَّه أنّ الذي حدثك لمن الكاذبين، وأشهد اللَّه أنّ المغيرة عند اللَّه لمن المدحضين. ثمّ ذكر صاحبهم الذي بالمدينة، فقال: واللَّه ما رآه أبي، وقال: واللَّه ما صاحبكم بمهدي ولا بمهتدي، وذكرت لهم أنّ فيهم غلماناً أحداثاً، لو سمعوا كلامك لرجوت أن يرجعوا، قال: ثمّ قال: ألا يأتوني فأخبرهم؟ «2».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 116

أقول: قال النمازي: المغيرة بن سعيد، هو غير سعيد، خبيث ملعون غير سديد، كان يكذب على مولانا الباقر عليه السلام، فلعنه مولانا الصادق عليه السلام، وأذاقه اللَّه حرّ الحديد، وبذلك كله نطقت الروايات المستفيضة التي تزيد عن عشرة رواها الكشي وغيره. «1»

الإمام موسى الكاظم عليه السلام والبقيع

قضية علي بن يقطين

روى محمد بن علي الصوفي: استأذن إبراهيم الجمّال رضي اللَّه عنه على أبي الحسن علي بن يقطين الوزير فحجبه، فحجّ علي بن يقطين في تلك السنة، فاستأذن بالمدينة على مولانا موسى بن جعفر عليه السلام فحجبه، فرآه ثاني يومه، فقال علي بن يقطين: يا سيدي، ما ذنبي؟

فقال: حجبتك لأنك حجبت أخاك إبراهيم الجمال، وقد أبي اللَّه أن يشكر سعيك، أو يغفر لك إبراهيم الجمّال.

فقلت: سيدي ومولاي، من لي بابراهيم الجمال في هذا الوقت، وأنا بالمدينة وهو بالكوفة؟

فقال: إذا كان الليل فامض إلى البقيع وحدك من غير أن يعلم بك أحد من أصحابك وغلمانك، واركب نجيباً هناك مسرجاً.

قال: فوافى البقيع، وركب النجيب، ولم يلبث أنْ أَناخهُ على باب

إبراهيم الجمال بالكوفة، فقرع الباب وقال: أنا علي بن يقطين.

فقال إبراهيم الجمال من داخل الدار: وما يعمل علي بن يقطين الوزير ببابي؟!

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 117

فقال علي بن يقطين: يا هذا، إنّ أمري عظيم، وآلى عليه أن يأذن له.

فلما دخل قال: يا إبراهيم، إنّ المولى عليه السلام أبى أن يَقْبلني أو تغفر لي.

فقال: يغفر اللَّه لك.

فآلى عليّ بن يقطين على إبراهيم الجمال أن يطأ خدّه، فامتنع إبراهيم من ذلك، فآلى عليه ثانياً ففعل، فلم يزل إبراهيم يطأ خده وعلي بن يقطين يقول: اللهم اشهد، فانصرف وركب النجيب، وأناخه من ليلته بباب المولى موسى بن جعفر عليه السلام بالمدينة، فأذن له ودخل عليه فقبله «1».

الإمام علي بن موسى الرضا عليه السلام والبقيع

قضية دفن يونس بن يعقوب

روي عن العياشي: مات يونس بن يعقوب بالمدينة، فبعث إليه أبو الحسن الرضا عليه السلام بحنوطه وكفنه وجميع ما يحتاج إليه، وأمر مواليه وموالي أبيه وجدّه أن يحضروا جنازته، وقال لهم: هذا مولى لأبي عبد اللَّه عليه السلام وكان يسكن العراق، وقال لهم: احفروا له في البقيع، فإن قال لكم أهل المدينة: إنه عراقي ولا ندفنه في البقيع، فقولوا لهم: هذا مولى لأبي عبد اللَّه وكان يسكن العراق، فإن منعتمونا أن ندفنه في البقيع منعناكم أن تدفنوا مواليكم في البقيع، فدفن في البقيع، ووجه أبو الحسن علي ابن موسى إلى زميله محمد بن الحباب وكان رجلًا من أهل الكوفة، فقال: صلّ عليه أنت «2».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 118

وعن محمد بن الوليد: رآني صاحب المقبرة وأنا عند القبر بعد ذلك، فقال لي:

من هذا الرجل، صاحب هذا القبر؟ فإنّ أبا الحسن علي بن موسى عليهما السلام أوصاني به، وأمرني أن أرشّ قبره أربعين شهراً أو أربعين يوماً «1».

الصحابة والبقيع

1. سلمان الفارسي والبقيع

تقبيل خاتم النبوة بالبقيع

روى الطبراني وأبو نعيم الإصفهاني في قضية فحص سلمان الفارسي عن علامات خاتم الأنبياء والمرسلين صلى الله عليه و آله، إلى أن قال: ثمّ جئت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ببقيع الغرقد، قد اتبع جنازة رجل من الأنصار وهو جالس، فسلمت عليه، ثمّ استدرت أنظر إلى ظهره هل أرى الخاتم الذي وصف لي صاحبي، فلما رآني رسول اللَّه صلى الله عليه و آله استدرت عرف أني أستثبت من شي ء وصف لي، فألقى ردائه عن ظهره، فنظرت إلى الخاتم فعرفته، فأكببت عليه أقبّله «1».

2. أبو بكر والبقيع

مبيت أبي بكر ليلة بالبقيع

روي أنه لما مرضت فاطمة عليها السلام مرضها الذي ماتت فيه، أتاها أبو بكر وعمر

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 120

عائدين، واستأذنا عليها، فأبت أن تأذن لهما، فلما رأى ذلك أبو بكر أعطى اللَّه عهداً ألا يظله سقف بيت حتى يدخل على فاطمة يترضاها، فبات ليلة في البقيع ما أظله شي ء، ثمّ انّ عمر أتى عليا عليه السلام، قال له: انّ أبا بكر شيخ رقيق القلب، وقد كان مع رسول اللَّه في الغار، وله صحبة، وقد أتيناها غير هذه المرة مراراً، نريد الإذن.. «1».

أقول: بالصيف ضيعت اللبن، كما في المثل «2».

احراق أبي بكر فجاءة الأسلمي بالبقيع

قال ابن كثير: الفجاءة اسمه إياس بن عبد اللَّه بن عبد ياليل بن عميرة بن خفاف من بني سليم، قاله ابن اسحاق، وقد كان الصدّيق حرق الفجاءة بالبقيع في المدينة، وكان سببه: أنه قدم عليه فزعم أنه أسلم، وسأل منه أن يجهز معه جيشاً يقاتل به أهل الردّة، فجهز معه جيشاً، فلما سار جعل لا يمرّ بمسلم ولا مرتد إلا قتله وأخذ ماله، فلما سمع الصديق بعث وراءه جيشاً فردّه، فلما أمكنه بعث به إلى البقيع، فجمعت يداه إلى قفاه وألقي في النار، فحرقه وهو مقموط «3».

وفي تاريخ اليعقوبي: أنه قال لأبي بكر: يا خليفة رسول اللَّه! اني قد أسلمت، فأعطاه أبو بكر سلاحاً، فخرج من عنده، فبلغه أنه يقطع الطريق، فكتب إلى طريفة بن حاجزة: انّ عدو اللَّه ابن الفجاءة خرج من عندي، فبلغني أنه قطع

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 121

الطريق، وأخاف السبيل، فسر إليه حتى تأخذه، وتقدم طريفة، فسار إليه، فقتل قوماً من أصحابه، ثمّ لقيه فقال: اني مسلم، وأنه مكذوب عليّ، فقال طريفة: فإن كنت صادقاً فاستأسر حتى تأتي

أبا بكر فتخبره! فاستأسر، فلما قدم به على أبي بكر أخرجه إلى البقيع فحرقه بالنار، وحرق أيضاً رجلًا من بني أسد يقال له شجاع بن ورقاء.. «1».

أقول: إذا كان جزاؤه القتل فلا داعي للحرق، فكان بإمكانه أن يقتله من دون أن يحرقه، فكم حصلت المآسي وبرزت مظاهر العنف مما شوّه سمعة الاسلام والمسلمين، قيل: ان أبا بكر ندم على فعله وقال في مرض موته: أما إني لا آسي على شي ء إلا على ثلاث فعلتهنّ، وددت أني لم أفعلهنّ.. فوددت إني لم أكن كشفت بيت فاطمة، وتركته وإن أغلق عليّ الحرب،.. وددت أني يوم أتيت بالفجاءة السلمي لم أكن أحرقه، وقتلته سريحاً أو أطلقته نجيحاً.. «2».

3. عمر بن الخطاب والبقيع

من أولى الناس بعد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله؟

روى اليعقوبي عن ابن عباس: طرقني عمر بن الخطاب بعد هدأة من الليل، فقال: اخرج بنا نحرس نواحي المدينة! فخرج وعلى عنقه درّته حافياً، حتى أتى بقيع الغرقد، فاستلقى على ظهره، وجعل يضرب أخمص قدميه بيده، وتأوه صعداً، فقلت له: يا أمير المؤمنين، ما أخرجك إلى هذا الأمر؟ قال: أمر اللَّه يا ابن عباس،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 122

قلت: إن شئت أخبرتك بما في نفسك، قال: غص يا غواص، إن كنت لتقول فتحسن.

قال: ذكرت هذا الأمر بعينه وإلى من تصيّره.

قال: صدقت!

قال: قلت له: أين أنت عن عبد الرحمن بن عوف؟

فقال: ذاك رجل ممسك، وهذا الأمر لا يصلح إلا لمعط في غير سرف ومانع في غير إقتار.

قال: فقلت: سعد بن أبي وقاص؟

قال: مؤمن ضعيف.

قال: فقلت: طلحة بن عبد اللَّه؟

قال: ذاك رجل يناول للشرف والمديح، يعطي ماله حتى يصل إلى مال غيره، وفيه بأو وكبر.

قال: فقلت: فالزبير بن العوام، فهو فارس الإسلام؟

قال: ذاك يوم إنسان ويوم شيطان، وعفة نفس، إن كان

ليكادح على المكيلة من بكرة إلى الظهر حتى يفوته الصلاة.

قال: فقلت: عثمان بن عفان؟

قال: إن ولي حمل ابن أبي معيط وبني أمية على رقاب الناس، وأعطاهم مال اللَّه، ولئن ولي ليفعلنّ واللَّه، ولئن فعل لتسيرنّ العرب إليه حتى تقتله في بيته.

ثمّ سكت. قال: فقال: امضها يا ابن عباس! أترى صاحبكم «1» لها موضعاً؟

قال: فقلت: وأين يتبعّد من ذلك، مع فضله وسابقته وقرابته وعلمه؟

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 123

قال: هو واللَّه كما ذكرت، ولو وليهم تحملهم على منهج الطريق، فأخذ المحجة الواضحة، إلا أنّ فيه خصالًا: الدعابة في المجلس، واستبداد الرأي، والتبكيت للناس، مع حداثة السن!

قال: قلت: يا أمير المؤمنين! هلا استحدثتم سنّه يوم الخندق إذ خرج عمرو ابن عبد ود، وقد كعم عنه الأبطال، وتأخرت عنه الأشياخ، ويوم بدر إذ كان يقطّ الأقران قطّاً، ولا سبقتموه بالإسلام، إذ كان جعلته السعب «1» وقريش يستوفيكم؟

فقال: إليك يا ابن عباس! أتريد أن تفعل بي كما فعل أبوك وعليّ بأبي بكر يوم دخلا عليه؟!

قال: فكرهت أن أغضبه فسكتّ.

فقال: واللَّه يا ابن عباس إنّ علياً ابن عمك لأحقّ الناس بها، ولكنّ قريشاً لا تحتمله، ولئن وليهم ليأخذنّهم بمرّ الحق لا يجدون عنده رخصة، ولئن فعل لينكثنّ بيعته، ثمّ ليتحاربنّ «2».

وروى ابن أبي الحديد عن ابن عباس، قال: مرّ عمر بعليّ وأنا معه بفناء داره، فسلّم عليه، فقال له علي: أين تريد؟

قال: البقيع.

قال: أفلا تصل صاحبك ويقوم معك؟

قال: بلى.

فقال لي عليّ: قم معه.

فقمت فمشيت إلى جانبه، فشبك أصابعه في أصابعي، ومشينا قليلًا، حتى إذا

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 124

خلفنا البقيع قال لي: يا ابن عباس! أما واللَّه انّ صاحبك هذا لأولى الناس بالأمر بعد رسول اللَّه صلى الله

عليه و آله، إلا أنا خفناه على اثنين.

قال ابن عباس: فجاء بكلام لم أجد بدّاً من مسألته عنه، فقلت: ما هما يا أمير المؤمنين؟

قال: خفناه على حداثة سنه، وحبّه بني عبد المطلب «1»!.

أقول: يلزمه اقراره بأنّ علياً كان أولى الناس بعد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وأما اعتذاره فمردود بما جاء في كتاب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لعتاب بن أسيد: «ليس الأكبر هو الأفضل، بل الأفضل هو الأكبر» «2»، وقول علي عليه السلام: «ولقد كنا مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نقتل آبائنا وأبنائنا وإخواننا وأعمانا، ما يزيد ذلك إلا إيماناً وتسليماً ومضيّاً على اللقم، وصبراً على مضض الألم، وجدّاً في جهاد العدو» «3».

رجفة قبور البقيع في عهد عمر «4»

ذكرناها في بحث الإمام أمير المؤمنين عليه السلام والبقيع، فلا نعيد.

وددت أنّ لي رجلًا مثل عمير بن سعد

روى ابن أبي الحديد: خرج عمر مع رهط من أصحابه ماشين إلى بقيع الغرقد، فقال لأصحابه: ليتمنّينّ كلّ واحد منّا أمنيته، فكل واحد تمنى شيئاً،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 125

وانتهت الأمنية إلى عمر، فقال: وددت أنّ لي رجلًا مثل عمير بن سعد، أستعين به على أمور المسلمين «1».

أقول: كان عمير بن سعد والي عمر بن الخطاب على حمص، وقتل يوم القادسية سنة عشرة، وهو إبن أربع وستين سنة «2»، وقالوا: إنه كان من محبي معاوية بن أبي سفيان «3».

أخبار ما عندنا

روى ابن أبي الدنيا عن محمد بن جبير أنّ عمر بن الخطاب مرّ ببقيع الغرقد، فقال: السلام عليكم يا أهل القبور، أخبار ما عندنا أنّ نساءكم قد تزوّجن، ودوركم قد سكنت، وأموالكم قد فارقت.. «4».

أقول: ولكن المتقي الهندي روى عن أبي محمد الحسن بن محمد الخلال في كتاب النادمين، عن علي قال: دخلت مع علي الجبان، فسمعته يقول: «السلام عليكم يا ندامى! أما الدور فقد سكنت، وأما الأموال فقد اقتسمت، وأما النساء فقد نكحت، هذا خبر ما عندنا، هاتوا خبر ما عندكم. ثمّ التفت فقال: لو أذن لهم في الكلام لتكلموا فقالوا: «وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى «5»»» «6»

.بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 126

ورواه غيره مثل ابن حبان «1» وابن عساكر «2» وابن أبي الحديد «3» وصاحب الجوهرة «4»، وسائر علماء الامامية «5» عن علي عليه السلام بتفاوت يسير.

مع الثوم والبصل

روى ابن ماجة عن عمر بن الخطاب: أنه قام يوم الجمعة خطيباً أو خطب يوم الجمعة، فحمد اللَّه وأثنى عليه، ثمّ قال: يا أيها الناس! إنكم تأكلون شجرتين لا أراهما إلا خبيثتين، هذا الثوم وهذا البصل، ولقد كنت أرى الرجل على عهد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يوجد ريحه منه، فيؤخذ بيده حتى يخرج إلى البقيع «6».

أقول: لا ريب أن للبصل والثوم آثاراً وخواصَ كثيرة مذكورة في الكتب

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 127

الروائية والطبية، فاطلاق كلمة الخبيث عليهما ليس في محله، نعم لابدّ من مراعاة أحوال المجتمع واجتناب ايذاء الناس، إلا أن الخليفة كان شديداً في تعامله، غليظاً في تعاطيه، ومما يؤيد ذلك ما رواه الطبراني عن الأسود بن سريع قال: كنت أنشده- يعني النبي صلى الله عليه و آله- ولا

أعرف أصحابه، حتى جاء رجل بعيد ما بين المناكب أصلع، فقيل لي: أسكت أسكت، فقلت: واثكلاه! من هذا الذي أسكت له عند النبي صلى الله عليه و آله؟ فقيل: إنه عمر بن الخطاب! فعرفت واللَّه بعد أنه كان يهون عليه لو سمعني أن لا يكلمني حتى يأخذ برجلي فيسحبني إلى البقيع «1».

اللهم كبرت سني!

روى عبد الرزاق عن سعيد بن أبي العاص قال: رصدت عمر ليلة، فخرج إلى البقيع، فصلى ثمّ رفع يديه، فقال: اللهمّ كبرت سنّي، وضعفت قوّتي، وخشيت الإنتشار من رعيتي، فاقبضني إليك غير عاجز ولا ملوم، فما يزال يقولها حتى أصبح «2».

مع المطلب بن حنطب

روي عن عبد الأعلى بن عبد اللَّه أنه قال: كنت بالبقيع وعمر، فجاء المطلب ابن حنطب، فذهبت أوسع له، فجلس حجرة. «3»

سياسة الخليفة

روى ابن سعد: أن عمر دعا ابنه فقال: يا بني، إني قد أرسلت إلى عائشة

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 128

أستأذنها أن أدفن مع أخوي فأذنت لي، وأنا أخشى أن يكون ذلك لمكان السلطان، فإذا أنا متّ فاغسلني وكفّنّي ثمّ احملني حتى تقف على باب عائشة، فتقول: هذا عمر يستأذن يقول الخ «1»، فإن أذنت لي فادفني معهما، وإلا فادفني بالبقيع، قال ابن عمر: فلما مات أبي حملناه حتى وقفنا به على باب عائشة، فاستأذنها في الدخول، فقالت: ادخل بسلام! «2».

وروى الحاكم النيسابوري: أنّ عمر بن الخطاب لما طعن قال لعبد اللَّه: اذهب إلى عائشة، فاقرأ عليها منّي السلام وقل: إنّ عمر يقول لك: إن كان لا يضرك ولا يضيق عليك، فإنّي أحبّ أن أدفن مع صاحبي، وإن كان ذلك يضرك ويضيق عليك فلعمري لقد دفن في هذا البقيع من أصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأمهات المؤمنين من هو خير من عمر، فجاءها الرسول فقالت: إنّ ذلك لا يضرّني ولا يضيق عليّ «3»، قال: فادفنوني معهما «4».

ملاحظتان:

1. لقد ضاق عليها الأمر بعدئذ، اذ روي أنها اتخذت الجلباب بعد دفن الخليفة في بيتها! روى أبو يعلى والهيثمي أنها قالت: فلما دفن عمر أخذت الجلباب فتجلببت به، قال: فقيل لها: ما لك وللجلباب؟ قالت: كان هذا زوجي، وهذا أبي، فلما دفن عمر تجلببت!، أضف على ذلك أن الموجود في صدر الخبر أن عمر قال:

إذا أنا متّ فاحملوني إلى باب بيت عائشة، فقولوا لها: هذا عمر بن الخطاب! يقرئك

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 129

السلام، ويقول: أدخل أو أخرج، قال: فسكتت ساعة! ثمّ قالت: أدخلوه «1».

2. البيت راجع إلى رسول اللَّه صلى الله

عليه و آله، وبعد وفاته ينتقل المال إلى الورثة، فبطبيعة الحال الزوجة ترث من المال بقدر الُّثمن، هذا إذا كانت واحدة، وإلا يقسم بين الزوجات، ومع العلم بأنّ النبي صلى الله عليه و آله مات وله تسع أزواج، فسهم عائشة من البيت لا يكون إلا سهماً من اثنين وسبعين حصة! وفي ذلك قال الصحابي الجليل ابن عباس لعائشة- في قضية منعها لدفن سبط الرسول وثمرة البتول الإمام الحسن بن علي عليه السلام بالحجرة النبوية-: «واسوأتاه! يوماً على بغل، ويوماً على جمل، تريدين أن تطفئي نور اللَّه، وتقاتلين أولياء اللَّه..» «2» «3».

4. عبيد اللَّه بن عمر والبقيع

عبيد اللَّه بن عمر يقتل ثلاثاً بالبقيع

روى ابن حبان في قضية مقتل عمر: وخرج أبو لؤلؤة على وجه يريد البقيع، وطعن في طريقه اثني عشر رجلًا، فخرج خلفه عبيد اللَّه بن عمر، فرأى أبا لؤلؤة والهرمزان وجفينة وكان نصرانياً وهم يتناجون بالبقيع، فسقط منهم خنجر له رأسان ونصابه في وسطه، فقتل عبيد اللَّه أبا لؤلؤة «4» والهرمزان وجفينة ثلاثتهم،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 130

فجرى بين سعد بن أبي وقاص وبين عبيد اللَّه في شأن جفينة ملاحاة، وكذلك بين علي بن أبي طالب وبينه في شأن الهرمزان «1»، حتى قال علي بن أبي طالب: «إن وليت هذا الأمر شيئاً قتلت عبيد اللَّه «2» بالهرمزان» «3».

5. عثمان والبقيع

عثمان يحوّل القبور التي كانت عند المسجد إلى البقيع

روي عن عمدة القاري: أمر عثمان بقبور كانت عند المسجد، أن تحوّل إلى البقيع، وقال: توسّعوا في مسجدكم «4».

6. ابن الزبير والبقيع

ابن الزبير يقتل سارقاً بالبقيع

روى الذهبي وابن عساكر وغيرهما في قضية لص سارق، إلى أن قال: فقال ابن الزبير: أمروني عليكم، فأمرناه، فانطلقنا به إلى البقيع فقتلناه «5».

7. أبو هريرة والبقيع

ما رواه بالبقيع

وروى أحمد عن ابن دارة مولى عثمان، قال: أنا لبالبقيع مع أبي هريرة، إذ سمعناه يقول: أنا أعلم الناس بشفاعة محمد صلى الله عليه و آله يوم القيامة، قال: فتداك الناس عليه فقالوا: ايه يرحمك اللَّه، قال: يقول: اللهمّ اغفر لكلّ عبدمسلم لقيك، يؤمن بي ولايشرك بك»

.

ما قاله بالبقيع

روى الحاكم النيسابوري بسنده إلى ابن أبي الزناد عن أبيه، قال: كنت جالساً مع عبد اللَّه بن جعفر بن أبي طالب بالبقيع، فاطلع علينا بجنازة، فأقبل علينا ابن جعفر، فتعجب من ابطاء مشيهم بها، فقال: عجباً لما تغير من حال الناس، واللَّه ان كان الا الجمز، وإن كان الرجل ليلاحي الرجل فيقول: يا عبد اللَّه، اتق اللَّه لكأنّه قد جمز بك، متعجباً لإبطاء مشيهم «2».

8. عبد اللَّه بن جعفر والبقيع

ما قاله بالبقيع

روى الحاكم النيسابوري بسنده إلى ابن أبي الزناد عن أبيه، قال: كنت جالساً مع عبد اللَّه بن جعفر بن أبي طالب بالبقيع، فاطلع علينا بجنازة، فأقبل علينا ابن جعفر، فتعجب من ابطاء مشيهم بها، فقال: عجباً لما تغير من حال الناس، واللَّه ان كان الا الجمز، وإن كان الرجل ليلاحي الرجل فيقول: يا عبد اللَّه، اتق اللَّه لكأنّه قد جمز بك، متعجباً لإبطاء مشيهم «2».

مشاهد مشاهير البقيع

اشارة

حينما يبادر الزائر بزيارة البقيع، يجد قبوراً لا تزال ظاهرة، لقد اهتم المسلمون بزيارتها اهتماماً بالغاً، وهي عبارة عن قبور:

أئمة المسلمين من آل بيت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

وهم:

1- الإمام الحسن بن علي عليه السلام.

2- الإمام علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام.

3- الإمام محمد بن علي الباقر عليه السلام.

4- الإمام جعفر الصادق عليه السلام.

ونوافيك بالبحث عنهم موجزاً، في الفصل الآتي، في مبحث «أئمة البقيع» «1».

عباس عم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

قال العلامة الحلي: ثمّ تزور العباس وتودعه بالمنقول «1».

فاطمة بنت أسد الهاشمية

هي أم الإمام أمير المؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام، ذكر العلامة المجلسي زيارة لها «2»، وعن السمهودي: أنّ قبرها حفر في موضع المسجد الذي يقال له اليوم قبر فاطمة «3».

قال العلامة السيد جعفر مرتضى: دفنت رحمها اللَّه تعالى في البقيع، ودفن الحسن عليه السلام عندها، كما نصّ عليه المفيد وغيره، ولكن أبا الفرج يقول: إنها دفنت في الروحاء مقابل حمام أبي قطيفة، ولم نفهم المبرر لدفنها هناك لو صحّ ذلك، والحسنان عليهما السلام أعرف بقبر جدتهم من غيرهم «4».

بنات رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

وهنّ عبارة عن:

1- زينب «5»

2- رقية «6»

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 134

3- أم كلثوم «1».

أقول: وقع الخلاف في أنه هل كانت رقية و أم كلثوم وكذا زينب «2» بنات رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، أم هنّ ربائبه؟ الذي عليه بعض أهل التحقيق- تبعاً لبعض القدماء- هو الثاني «3».

قال أبوالقاسم الكوفي (المتوفى سنة 352): إن رقية وزينب زوجتي عثمان لم تكونا ابنتي رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ولا ولد خديجة زوجة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وإنّما دخلت الشبهة على العوام فيهما لقلة معرفتهم بالأنساب وفهمم بالأسباب «4».

وقال: صحّ لنا فيهما ما روى مشايخنا من أهل العلم عن الأئمة من أهل البيت عليهم السلام، وذلك ان الرواية صحت عندنا عنهم انه كانت لخديجة بنت خويلد من أمها أخت يقال لها هالة، قد تزوجها رجل من بني مخزوم، فولدت بنتاً اسمها هالة، ثم خلف عليها بعد أبي هالة رجل من بني تميم يقال له أبو هند، فأولدها إبناً كان يسمى هنداً بن أبي هند وابنتين، فكانتا هاتان الإبنتان منسوبتين إلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله زينب ورقية من إمرأة

أخرى قد ماتت، ومات أبو هند وقد بلغ ابنه مبالغ الرجال، والإبنتان طفلتان، وكان في حدثان تزويج رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بخديجة بنت خويلد، وكانت هالة أخت خديجة فقيرة، وكانت خديجة من الأغنياء الموصوفين بكثرة المال، فأما هند بن أبي هند فإنه لحق بقومه وعشيرته بالبادية، وبقيت الطفلتين عند أمهما هالة أخت خديجة، فضمت خديجة أختها هالة مع

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 135

الطفلتين إليها وكفلت جميعهم، وكانت هالة أخت خديجة هي الرسول بين خديجة وبين رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في حالة التزويج، فلما تزوج رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بخديجة ماتت هالة بعد ذلك بمدة يسيرة، وخلفت الطفلتين زينب ورقية في حجر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وحجر خديجة، فربّياهما، وكان من سنة العرب في الجاهلية من يربّي يتيماً ينسب ذلك اليتيم إليه.. فكان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في نسب ابنتي أبي هند على ما وصفناه من سنة العرب في الجاهلية، فدرج نسبهما عند العامة كذلك «1».

وقال الكراجكي (المتوفى 449): وقد اختلف الأقوال فيهما «2»، فمن قائل إنهما ربيبتاه، وانهما ابنتا خديجة من سواه «3»، ومن قائل انهما ابنتا أخت خديجة من أمها، وان خديجة ربّتهما لما ماتت أختها في حياتها، وقد قال: انّ اسم ابيهما هالة، ومن قائل انهما ابنتا النبي صلى الله عليه و آله «4».

وقال ابن شهراشوب: ذكر في كتابي الأنوار والبدع أن رقية وزينب كانتا ابنتي هالة أخت خديجة «5».

ونقل عن الشيخ آل ياسين قوله: وأما زينب ورقية وأم كلثوم وقد اشتهر بكونهن بنات محمد صلى الله عليه و آله، فهن بنات خديجة رضي اللَّه عنها

من زوجتها الأولين، ولم يؤيد التحقيق التاريخي المتعمق بنوتهنّ لمحمد صلى الله عليه و آله «6».

ولكن السيد جعفر مرتضى لم يقبل ذلك، وقال: إن التحقيق يدل على انهن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 136

ربيبات للنبي صلى الله عليه و آله ولخديجة، ولسن بناته ولا بناتها «1».

ثمّ إن الظاهر أنّ زوجتي عثمان كانتا رقية وام كلثوم، لا زينب- التي كانت زوجة أبي العاص «2»-، كما روي عن الصادق عليه السلام: «وتزوج عثمان بن عفان أم كلثوم، فماتت ولم يدخل بها، فلما ساروا إلى بدر زوجه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله رقية» «3»، وقريب منه ما في خبر قرب الاسناد «4»، وهو المصرح في كلام ابن سعد «5» وابن حجر «6» وغيرهما.

فيظهر من ذلك وجه التأمل في ما نقل من تزوّج عثمان بزينب، كما ذكرناه عن أبي القاسم الكوفي «7»، و كذا ما ذكره الشيخ المفيد «8»، كمانبه على ذلك المحقق التستري «9».

زوجات رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

وهنّ:

- أم سلمة «10»

- حفصة «11»

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 137

- ريحانة بنت زيد «1»

- زينب بنت جحش «2»

- زينب بنت خزيمة»

- صفية بنت حيي «4»

- عائشة بنت أبي بكر «5»

- مارية القبطية «6»

عمات رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

ذكر أرباب السير والتفسير أن صفية بنت عبد المطلب عمة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دفنت بالبقيع «7».

عقيل بن أبي طالب

وهو أخ الإمام أمير المؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام، كان أكبر منه بعشرين سنة، وكان عالماً بأنساب العرب.

عبد اللَّه بن جعفر بن أبي طالب

هو ابن الشهيد جعفر بن أبي طالب المعروف بجعفر الطيار، وكان زوجاً لزينب الكبرى سلام اللَّه عليها بنت الإمام أمير المؤمنين علي بن أبي طالب سلام اللَّه عليه.

قال الشهيدالأول: و يزور قبر إبراهيم ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وعبد اللَّه بن جعفر .. «1».

أم البنين

هي فاطمة الكلابية، زوجة الإمام أمير المؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام، وأم قمر بني هاشم أبي الفضل العباس بن علي عليه السلام.

مالك

وهو مالك بن أنس، الفقيه المدني، أحد رؤساء المذاهب الأربعة، صاحب كتاب «الموطأ».

نافع

وقع الخلاف في هويته، فهو إما نافع القاري ء الشهير، أو غيره، قال السخاوي: إما نافع القاري، أو نافع مولى لابن عمر «2».

إبراهيم ابن رسول اللَّه

امه مارية القبطية، مات صغيراً، وحزن عليه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كثيراً.

بعض شهداء أحد

وهم الذين استشهدوا في غزوة أحد، ونقلوا إلى المدينة، فدفنوا في البقيع.

شهداء وقعة الحرة

وهم الذين استشهدوا في زمن سلطة يزيد بن معاوية، عليه اللعنة، في سنة 62 من الهجرة النبوية.

يقول الشيخ الأعظم الأنصاري قدس سره: لا شي ء أوضح وأشهر من كفر يزيد، لعنه اللَّه «1».

حليمة السعدية

هي مرضعة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ووالدته بالرضاعة.

أبو سعيد الخدري

من أصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

تحديد موضع القبور
اشارة

رغم دفن عشرات الآلاف من الصحابة والتابعين والعلماء والصالحين والشهداء والمؤمنين وسائر المسلمين في بقيع الغرقد، إلا أنّ المعروف منها قليل

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 140

جداً، وهذا مما يوجب الأسف الشديد، مع العلم بأنّ النبي صلى الله عليه و آله وضع حجراً على قبر عثمان بن مظعون مما يرشدنا إلى الاهتمام بحفظ قبور الصلحاء والأولياء، ومما يزيد الأسف هو هدم الآثار في ظل إستيلاء التيار الوهابي.

ومع ذلك، فإنّ الزائر يجد في البقيع قبوراً معلومة لأهل المدينة جيلًا بعد جيل وللمحققين بالتواتر، مثل قبور أئمة أهل البيت عليهم السلام، وقبور بنات النبي صلى الله عليه و آله، وزوجاته، وعمه، وعماته، وابنه، وغيرهم، نذكر تحديدها.

وفي ما يلي نذكر القبور على الترتيب على أساس الدخول إلى البقيع من الباب الغربي المقابل للمسجد النبوي الشريف في الوقت الحاضر:

1. قبور أئمة أهل البيت عليهم السلام

أمام المدخل الرئيسي باتجاه الجنوب، على يمين الواقف قبوربنات رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وفيه القبور الآتية:

الف) الإمام الحسن بن علي بن أبي طالب عليه السلام.

ب) الإمام زين العابدين علي بن الحسين عليه السلام.

ج) الإمام محمد بن علي الباقر عليه السلام.

د) الإمام جعفر الصادق عليه السلام.

ه) فاطمة بنت أسد الهاشمية، أم الإمام أمير المؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام.

و) العباس بن عبد المطلب «1» عم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله.

2. قبور بنات رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله

أمام المدخل الرئيسي للبقيع وعلى بعد منه بحوالي 30 متراً، ولا يفصلها عن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 141

المدخل إلا الساحة الرئيسية له، نجد قبور بنات رسول اللَّه صلى الله عليه و آله.

3. قبور زوجات رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله

شمال قبور بنات النبي صلى الله عليه و آله، على يسار الواقف أمام قبور البنات، وعلى بعد حوالي ثمانية أمتار، نجد قبور زوجات رسول اللَّه صلى الله عليه و آله.

4. قبر عقيل بن أبي طالب، وابن أخيه عبد اللَّه بن جعفر الطيار

على بعد نحو خمسة أمتار شمال قبور زوجات رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نجد قبري عقيل وابن أخيه عبد اللَّه بن جعفر.

5. قبر الإمام مالك ونافع

في الشرق من قبر عقيل بن أبي طالب وعلى نحو عشرة أمتار عند التقاء الممرات الإسمنتية الحديثة يوجد قبران:

الأول: للإمام مالك بن أنس، امام المالكية من المذاهب الأربعة.

الثاني: لنافع، وهو إما شيخ القراء المعروف، أو غيره.

6. قبر إبراهيم ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

على بعد 20 متراً من قبر مالك، باتجاه الشرق، نجد قبره الشريف.

والظاهر: أنّ موضع قبر عثمان بن مظعون يكون قريباً منه، وذلك لقول رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في تعيين موضع دفن ابنه إبراهيم: «ألحقوه بالسلف الصالح».

7. مدفن شهداء أحد ووقعة الحرة

على بعد نحو 75 متراً من قبر إبراهيم بن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، نجد مدفن شهداء

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 142

أحد ووقعة الحرة، وهم الذين استشهدوا أيام سلطة يزيد بن معاوية عليه اللعنة، وهو حالياً على شكل مستطيل من الحجر، بارتفاع لا يتجاوز المتر الواحد عن سطح الأرض، ومن المعلوم أنه يتضمن بعض أجساد الشهداء رضوان اللَّه عليهم، وأنهم دفنوا في المكان وحواليه، وذلك لكثرتهم.

8. قبر اسماعيل بن جعفر الصادق عليه السلام

اسماعيل بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن أبي طالب، توفي سنة 133 في حياة أبيه الصادق عليه السلام بعشرين سنة، كذا في عمدة الطالب، عن أبي القاسم بن جذاع نسابة المصريين «1».

قال السيد الأمين: قبره الآن خارج البقيع، بينهما الطريق بجانب سور المدينة المنورة، ولعلّه كان داخلًا فيه قبل جعل هذا الطريق، وهو مشيد معظم عليه قبة عظيمة، هدمها الوهابيون في هذا العصر، بعد استيلائهم على الحجاز «2».

وقال الشيخ المدني: وكان يقع (قبر اسماعيل بن جعفر) في الوسط بين الحرم النبوي والبقيع، وأنا شاهدت هذا القبر قبل طمسه وهدمه «3».

وقالوا: كان القبر خارج البقيع في الجهة الغربية الجنوبية، ويفصله عن البقيع شارع بعرض 15 متراً، وكان محاطاً بسور مرتفع بنحو 3 أمتار، وكان مبنى الشرشورة وهو مبنى مصلحة الموتى يقع شرقي هذا القبر، وقد نقل الجسد في التوسعة التي تمت قبل التوسعة الأخيرة، وأدخل داخل سور البقيع الحالي «4».

؛ بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 143

أقول: قد سمعنا من الأفواه أنه دفن شرق شهداء الحرة، ولكن الوهابيين أزالوا العلامة والأثر، كما هو دأبهم.

9. قبر السيدة حليمة السعدية

قيل: ان قبرها شمال شرق قبر عثمان بن عفان، أي شمال شرق حش كوكب، والمعروف أنه شمال قبر عثمان.

10. قبور عمات النبي صلى اللَّه عليه وآله

على بعد أربعين متراً من مدخل البقيع الرئيسي إلى الشمال على يسار الداخل، ملاصقاً لسور البقيع نجد القبور الآتية:

الف) قبر صفية بنت عبد المطلب عمة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله.

ب) قبر عاتكة بنت عبد المطلب عمة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله.

ج) قبر أم البنين فاطمة الكلابية، زوجة الإمام أمير المؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام.

11. قبر أبي سعيد الخدري

وقبره في الجهة الشرقية الشمالية، كان على قارعة الطريق المؤدي إلى الحرة الشرقية.

12. قبر سعد بن معاذ

على بعد حوالي خمسين متراً شمال قبر عثمان بن عفان، يوجد قبر الصحابي الجليل سعد بن معاذ.

13. قبر عثمان بن عفان

دفن بحش كوكب، الذي كان خارجاً عن البقيع، ولكن أدخله معاوية فيه، وحالياً يقع قبره على بعد 135 متراً من قبور شهداء الحرة، في الجهة الشرقية الشمالية «1».

قال ابن كثير: وقد اعتنى معاوية في أيام إمارته بقبر عثمان، ورفع الجدار بينه وبين البقيع، وأمر الناس أن يدفنوا موتاهم حوله، حتى اتصلت بمقابر المسلمين «2».

قال ابن أبي الحديد: فخرج به نفر يسير من أهله وهم يريدون به حائطاً بالمدينة يعرف بحش كوكب، كانت اليهود تدفن فيه موتاهم، فلما صار هناك رجم سريره، وهموا بطرحه، فأرسل علي عليه السلام يعزم عليهم ليكفوا عنه، فكفوا، فانطلقوا به حتى دفنوه في حش كوكب.. وزاد الطبري: ان معاوية لما ظهر على الناس أمر بذلك الحائط، فهدم حتى أفضى به إلى البقيع، وأمر الناس أن يدفنوا موتاهم حول قبره، حتى اتصل ذلك بمقابر المسلمين «3».

أئمة البقيع (عليهم السلام)

1- الامام الحسن المجتبى عليه السلام

هو الحسن بن علي بن أبي طالب، الإمام الزكي، سيد شباب أهل الجنة، أبو محمد «1»، سبط الرسول، وريحانة البتول، وحجة اللَّه على أرضه.

ولد عليه السلام بالمدينة في النصف «2» من شهر رمضان سنة اثنتين (أو ثلاث «3») من الهجرة، وقبض مسموماً بالمدينة في صفر سنة تسع وأربعين من الهجرة، فكان سنه عليه السلام يومئذ سبعاً وأربعين سنة، وأمه سيدة نساء العالمين، فاطمة بنت محمد، خاتم النبيين، صلى الله عليه و آله الطاهرين، وقبره بالبقيع من مدينة الرسول صلى الله عليه و آله «4»، عند جدته

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 146

فاطمة بنت أسد بن هاشم بن عبد مناف «1»، لقبه: الوزير، والتقي، والقائم، والطيب، والحجة، والسيد، والسبط، والولي «2».

قال الذهبي: الحسن بن علي بن أبي طالب.. الإمام، السيد، ريحانة رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه

وسلّم وسبطه وسيد شباب أهل الجنة، أبو محمد القرشي الهاشمي المدني الشهيد .. وكان يشبه جدّه رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه وسلّم، قاله أبو جحيفة «3».

قال ابن عنبة: وجاءت به فاطمة إلى النبي صلى الله عليه و آله يوم السابع من مولده في خرقة من حرير الجنة كان جبرئيل عليه السلام نزل بها إلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فسماه حسناً، وعقّ عنه كبشاً «4».

وروي عن الجعديات لفضيل بن مرزوق، عن عدّي بن ثابت، عن البراء، قال النبي صلى الله عليه و آله للحسن: «اللهمّ إنّي أحبه فأحبّه، وأحب من يحبّه»، صححه الترمذي «5».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 147

وروي عنه صلى الله عليه و آله أنه قال: «الحسن والحسين سيدا شباب أهل الجنة»، صححّه الترمذي «1».

وقال النبي صلى الله عليه و آله في حقه وحق أخيه: «من أحبهما فقد أحبني، ومن أبغضهما فقد أبغضني: الحسن والحسين» «2».

وقال صلى الله عليه و آله: «اللهم اني أحبهما فأحبهما» «3».

وقال النووي: مناقبه كثيرة مشهورة في الصحيحين وغيرهما «4».

وقال ابن حجر العسقلاني: فضائله لا تحصى، وقد ذكرنا منها شطراً في الروضة الندية «5».

روى الكليني باسناده عن محمد بن مسلم قال: سمعت أبا جعفر عليه السلام يقول: «لما حضر الحسن بن علي عليهما السلام الوفاة قال للحسين عليه السلام: يا أخي، إنّي أوصيك بوصية فاحفظها، إذا أنا مّت فهيئني، ثمّ وجّهني إلى رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه وآله لأُحدث به عهداً، ثمّ اصرفني إلى امّي عليها السلام، ثمّ ردّني فادفّني بالبقيع..» «6».

وقال المفيد: روى عبداللَّه بن إبراهيم، عن زياد المخارقي قال: لما حضرت الحسن الوفاة استدعى الحسين بن علي عليهما السلام فقال: يا أخي، إنّي مفارقك ولاحق بربّي جلّ وعز،

وقد سقيت السم ورميت بكبدي في الطست، وانّي لعارف بمن سقاني السمّ، ومن أين دُهيت، وأنا اخاصمه إلى اللَّه تعالى، فبحقي عليك أن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 148

تكلّمت بشى ء، وانتظر ما يحدث اللَّه عز ذكره فيّ، فاذا قبضت فغمّضني وغسّلني وكفّنّي واحملني على سريري الى قبرجدّي رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لأجدّد به عهداً، ثمّ ردّني الى قبر جدّتي فاطمة بنت أسد رحمه الله فادفّني هناك، وستعلم يا ابن أُم أنّ القوم يظنّون أنكم تريدون دفني عند رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فيُجْلبون في منعكم عن ذلك، وباللَّه أُقسم عليك أن تهريق في أمري محجمة دم..» «1».

فظهر أن الإمام الحسن عليه السلام دفن بالبقيع تنفيذاً لوصيته»

، لعلمه عليه السلام بالأحداث المؤلمة «3»، وما تظهره الأحقاد الدفينة «4» والأنفس الشريرة، وبه يظهر ضعف ما نقله ابن كثير «5» وغيره «6» من أنه عليه السلام عهد إلى أخيه الحسين عليه السلام أن يدفن مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ثمّ جرى ماجرى.

نعم، جاء في منتخب الأنوار لمحمد بن همام الكاتب الإسكافي: ولما حضرته الوفاة دعا أخاه الحسين بن علي عليهما السلام، وقال له: يا أخي، إذا أنا متّ، وأخذت في أمري، وصيّرتني على السرير، فأنشدك اللَّه بحقّ جدي رسول اللَّه «7» وأمي فاطمة، إذا صرت إلى قبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فإن تركوك فادفنّي معه، وإن منعوك فباللَّه عليك

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 149

يا أخي، وبحقّ جدي وأمي إن كلّمت أحداً، وارددني فادفنّي بالبقيع «1».

ولكن ما ذكره الشيخ المفيد هو المعتمَد.

ثم قال المفيد: فلمّا مضى عليه السلام لسبيله غسّله الحسين عليه السلام وكفّنه وحمله على سريره، ولم يشك

مروان ومن معه من بني أمية أنهم سيدفنونه عند رسول اللَّه صلّى اللَّه صلى الله عليه و آله، فتجمعوا له ولبسوا السلاح، فلما توجّه به الحسين بن علي عليهما السلام إلى قبر جدّه رسول اللَّه عليه وآله ليجدّد به عهداً أقبلوا إليهم في جمعهم..- إلى ان قال:- وكادت الفتنة «2»

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 150

تقع بين بني هاشم وبني أميّة «1» «2»، فبادر إبن عباس إلى مروان فقال له: ارجع يا مروان من حيث جئت، فإنّا ما نريد أن ندفن صاحبنا عند رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، لكنّا نريد أن نجدّد به عهداً بزيارته، ثمّ نردّه إلى جدته فاطمة عليها السلام، فندفنه عندها بوصيته بذلك، ولو كان وصىّ بدفنه مع النبي صلّي اللَّه عليه وآله لعلمت أنّك أقصر باعاً من ردّنا عن ذلك.. وقال الحسين عليه السلام: «واللَّه لولا عهد الحسن إليّ بحقن الدّماء، وأن لا أهريق في أمره محجمة دم، لعلمتم كيف تأخذ سيوف اللَّه منكم مأخذها، وقد نقضتم العهد بيننا وبينكم، وأبطلتم ما اشترطنا عليكم لأنفسنا».

ومضوا بالحسن عليه السلام فدفنوه بالبقيع عند جدته فاطمة بنت أسد بن هاشم بن عبدمناف، رضي اللَّه عنها واسكنها جنات النعيم «3».

وذكر ابن فتال النيسابوري «4» والطبرسي نحوه بتفاوت يسير «5».

وقال أبو هريرة يوم دفن الحسن بن علي عليه السلام: قاتل اللَّه مروان، قال: واللَّه ما

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 151

كنت لأدع ابن أبي تراب يدفن مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وقد دفن عثمان بالبقيع!، فقلت: يا مروان! اتق اللَّه، ولا تقل لعلي إلا خيراً، فأشهد لقد سمعت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يقول يوم خيبر: «لأعطينّ الراية رجلًا يحبه اللَّه ورسوله،

ليس بفرار «1»»، وأشهد لسمعت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يقول في حسن: «اللهم اني أحبه فأحبه، وأحب من يحبّه» «2».

ولا يخفى أنّ مروان بن الحكم كان وقتئذٍ أمير المدينة «3»، أو أنه كان معزولًا، وإنّما فعل ما فعل ابتغاء مرضاة معاوية «4»، وطلباً للرئاسة «5».

ومات الامام الحسن المجتبى عليه السلام شهيداً، إذ أنّه قد سمّ بدسيسة معاوية، تمهيداً لسلطة ابنه يزيد.

قال أبو علي محمد بن همام الإسكافي: استشهد عليه السلام في سنة خمسين من الهجرة، بعد مضيّ عشر سنين من ملك معاوية، وكان سبب وفاته شربة وجهها معاوية على يد امرأته جعدة بنت الأشعث- لعنه اللَّه- وأقطعها على ذلك ضيعة نقية وعشرة آلاف، وروي: أنه سقي برادة الذهب، حتى قاء كبده، وقال: «سقيت السمّ مرتين، وهذه الثالثة»، ودفن بالمدينة في البقيع «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 152

وقال ابن حبان: الحسن بن علي بن أبي طالب..، ابن فاطمة الزهراء، كان أشبه الناس برسول اللَّه صلى اللَّه عليه وسلم، كنيته أبو محمد، سمّ حتى نزل كبده «1».

وروى ابن عساكر عن أبي سليمان بن زبر، قال: مات الحسن بن علي يعني سنة تسع وأربعين، وكان قد سقي السم، فوضع كبده.. «2».

وقال ابن شهراشوب: وكان بذل معاوية لجعدة بنت محمد الأشعث الكندي، وهي ابنة أم فروة، أخت أبي بكر بن أبي قحافة، عشرة آلاف دينار، وإقطاع عشرة ضياع من سقى سوراء وسواد الكوفة، على أن تسمّ الحسن «3».

جاء في كشف الغمة: لما اراد معاوية أخذ البيعة ليزيد، دسّ إلى جعدة بنت الأشعث بن قيس- وكانت زوجة الحسن بن علي عليهما السلام- من حملها على سمّه، وضمن لها أن يزوّجها بابنه يزيد، فأرسل إليها مأة الف درهم،

فسقته جعدة السمّ «4»، وبقي عليه السلام أربعين يوماً مريضاً، ومضى لسبيله في صفر سنة خمسين من الهجرة، وله يومئذ ثمان وأربعون سنة، وتولّى أخوه ووصيه الحسين عليهما السلام غسله وتكفينه ودفنه عند جدّته فاطمة بنت أسد.. بالبقيع «5».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 153

وفي الخبر: ثم القائم من بعده- أي أمير المؤمنين علي عليه السلام- ابنه الحسن سيد الشباب وزين الفتيان، يقتل مسموماً، يدفن بأرض طيبة، في الموضع المعروف بالبقيع «1».

وذكر الحاكم النيسابوري بإسناده عن ثعلبة بن أبي مالك قال: شهدنا الحسن ابن علي يوم مات ودفنّاه بالبقيع، ولو طرحت إبرة ما وقعت إلا على رأس انسان «2».

قال نعيم بن حماد: فلم يشهده أحد من بني أمية إلا خالد بن الوليد بن عقبة، فإنه ناشدهم اللَّه وقرابته فخلّوا عنه «3».

وروى الذهبي عن مساور السعدي قال: رأيت أبا هريرة قائماً على مسجد رسول اللَّه صلّى عليه وسلّم يوم مات الحسن يبكي وينادي بأعلى صوته: يا أيها الناس! مات اليوم حبّ رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه وسلم، فابكوا «4».

وروي عن مساور مولى بني سعد بن بكر، قال: وقد اجتمع الناس لجنازته، حتّى ما كان البقيع يسع أحداً من الزّحام «5».

وقد بكاه الرجال والنساء سبعاً، واستمرّ نساء بني هاشم ينحن عليه شهراً، وحدت نساء بني هاشم عليه سنة «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 154

وجاء في الخبر: «.. وأما الحسن، فانه ابني وولدي، ومنّي، وقرة عيني، وضياء قلبي، وثمرة فؤادي، وهو سيد شباب أهل الجنة، وحجة اللَّه تعالى على الأئمة، أمره أمري، وقوله قولي، فمن تبعه فإنه مني، ومن عصاه فليس مني، وإني نظرت إليه فذكرت ما يجري عليه من الذّل بعدي، فلا يزال الأمر به حتى يقتل بالسمّ ظلماً وعدواناً،

فعند ذلك تبكي الملائكة والسبع الشداد بموته، ويبكيه كلّ شي ء حتى الطير في جوّ السماء، والحيتان في جوف الماء، فمن بكاه لم تعم عيناه يوم تعمى الأعين، ومن حزن عليه لم يحزن قلبه يوم تحزن القلوب، ومن زاره في البقيع ثبتت قدماه على الصراط يوم تزل فيه الأقدام..» «1».

جاء في كامل الزيارة باسناده عن عمر بن يزيد بياع السابري، رفعه، قال:

كان محمد بن علي ابن الحنفية يأتي قبر الحسن بن علي عليهما السلام فيقول: السلام عليك يا بقية المؤمنين، وابن أول المسلمين، وكيف لا تكون كذلك وأنت سليل الهدى، وحليف التقوى، وخامس أهل الكساء، غذتك يد الرحمة، وربيت في حجر الإسلام، ورضعت من ثدي الإيمان، فطبت حيّاً، وطبت ميّتاً، غير أن الأنفس غير طيبة بفراقك، ولا شاكة في حياتك، يرحمك اللَّه. ثمّ التفت إلى الحسين عليه السلام فقال: يا أبا عبد اللَّه الحسين، فعلى أبي محمد السلام «2».

ولنختم الكلام بماجاء في إحدى الزيارات الجامعة: «السلام على الإمام المعصوم، والسبط المظلوم، والمضطهد المسموم، بدر النجوم، والمودّع بالبقيع، ذي الشرف الرفيع، السيد الزكي والمهذّب التقي، أبي محمد الحسن بن علي عليهما السلام» «3».

2- الامام علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام

هو الإمام علي بن الحسين، لقبه الزكي وزين العابدين وذو الثفنات والأمين «1»، رابع الأئمة عند الشيعة الإمامية، وحجة اللَّه على أرضه، ولد في الخامس من شعبان «2» سنة ثمان وثلاثين من الهجرة «3»، و أمه شاه زنان «4» بنت شيرويه بن كسرى أبرويز «5»، وقيل: شاه زنان بنت يزدجرد بن كسرى «6»، ويقال:

كان اسمها شهربانو بنت يزدجرد «7»، وقيل: أم ولد اسمها غزالةالة، 2 «8»، ويقال: بل كان اسمها برة بنت النوشجان «9»، وقبض بالمدينة يوم السبت لاثنتي عشرة ليلة بقيت من المحرم «10» سنةخمس وتسعين

«11»، وقيل: أربع وتسعين «12»، وله يومئذسبع وخمسون سنة «13»، وولد له ثمان بنين ولم يكن له انثى «14»، وكان إمامته أربعاً وثلاثين سنة «15»،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 156

وقبره ببقيع المدينة «1».

قال الذهبي: علي بن الحسين ابن الإمام علي بن أبى طالب.. السيد الإمام زين العابدين الهاشمي العلوي المدني.. «2»

ونُقل عن ابن تيمية- مع تعصبه وعناده- أنه قال: علي بن الحسين زين العابدين، وقرة عين الإسلام، لكثرة ما اشتهر عنه من عبادة وزهد وورع وتسامح وعلوّ أخلاق «3».

وقال الزهري: ما كان أكثر مجالستي مع علي بن الحسين، وما رأيت أحداً أفقه منه «4».

وقال: ما رأيت قريشاً أفضل من علي بن الحسين «5».

وروى أن رجلًا قال لابن المسيب: ما رأيت أورع من فلان، قال: هل رأيت علي بن الحسين؟ قال: لا، قال: ما رأيت أورع منه «6».

وروى إبن سعد عن عبد اللَّه بن أبي سليمان قال: كان علي بن الحسين.. إذا قام

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 157

إلى الصلاة أخذته رعدة، فقيل له ما لك؟ فقال: ماتدرون بين يدي من أقوم ومن أناجي؟! «1»

وروى المفيد عن زرارة بن أعين قال: سمع سائل في جوف الليل وهو يقول:

أين الزاهدون في الدنيا والراغبون في الآخرة، فهتف به هاتف من ناحية البقيع يسمع صوته ولا يرى شخصه: ذاك عليّ بن الحسين عليه السلام «2».

وذكر الذهبي عن مالك: أحرم علي بن الحسين، فلما أراد ان يلبّي قالها، فأغمي عليه، وسقط من ناقته فهشم.. وكان يسمى زين العابدين لعبادته «3».

وعن سفيان بن عيينة: حجّ عليّ بن الحسين بن أبي طالب، فلما أحرم واستوت به راحلته اصفرّ لونه وانتفض ووقعت عليه الرعدة ولم يستطع أن يلبّي، فقيل: ما لك لا تلبّي؟

قال: «أخشى أن أقول لبيك، فيقول لي: لا لبّيك،..» فلمّا لبّى غشى عليه وسقط من راحلته، فلم يزل يعتريه ذلك حتى قضى حجّه «4».

ثمّ أن الإمام عليه السلام مات شهيداً، سمّه الوليد بن عبد الملك بن مروان «5»، وتوفي عليه السلام بالمدينة سنة خمس وتسعين للهجرة، وله يومئذ سبع وخمسون سنة، ودفن بالبقيع مع عمه الحسن بن علي بن أبي طالب عليه السلام «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 158

وقد أخبروا بموضع دفنه قبل ذلك بسنين، حيث إنّه جاء في الخبر: «يدفن في أرض طيبة في الموضع المعروف بالبقيع» «1».

ذكر ابن سعد وسبط ابن الجوزى: انه توفي سنة أربع وتسعين، وكان يقال لهذه السنة: سنة الفقهاء «2»، لكثرة من مات منهم فيها «3»، وكان عليّ سيد الفقهاء، مات أولها «4».

وروى عن حسين بن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب، قال: مات أبي، علي بن حسين سنة أربع وتسعين، وصلينا عليه بالبقيع «5».

وجاء في الخبر أيضا: «ثمّ يكون القائم من بعده «6» ابنه علي سيد العابدين، وسراج المؤمنين، يموت موتاً، يدفن بالبقيع من أرض طيبة» «7».

3- الامام محمد بن علي الباقر عليه السلام

هو الإمام محمد بن علي بن الحسين بن أبي طالب، باقر علم الدين، وعلم الأولين والآخرين «8»، وإمام المتقين، كنيته أبوجعفر، خامس الأئمة عند الشيعة الإمامية، وحجة اللَّه في أرضه، ولد بالمدينة سنة سبع وخمسين من الهجرة، وأمه أم

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 159

عبد اللَّه «1» فاطمة «2» بنت الحسن بن علي بن أبي طالب، فهو أول هاشمي ولد من هاشميين علوي من علويين «3»، أي: أنه أول من جمع ولادة الحسن والحسين «4»، لقبه باقر العلم والشاكر والهادي «5»، وكان واسع العلم، وافر الحلم «6»،

وقبض بالمدينة في ذي الحجة ويقال: في شهر ربيع الأول ويقال: في شهر ربيع الآخر- والأول أشهر- «7»، سنة أربع عشرة ومائة، وكان سنه يومئذ سبعاً وخمسين سنة، وقبره بالبقيع من مدينة الرسول صلى الله عليه و آله «8».

وفي الخبر: «ثمّ يكون الإمام القائم بعده «9» المحمود فعاله محمد، باقر العلم ومعدنه وناشره ومفسره، يموت موتاً، يدفن بالبقيع من أرض طيبة» «10».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 160

قال الذهبي: هو السيد الإمام أبو جعفر محمد بن علي بن الحسين بن علي العلوي الفاطمي المدني.. وكان أحد من جمع بين العلم والعمل والسؤدد والشرف والثقة والرزانة، وكان أهلًا للخلافة، وهو أحد الأئمة الأثنى عشر الذين تبجّلهم الشيعة الأمامية وتقول بعصمتهم وبمعرفتهم بجميع الدين.. وشهر أبو جعفر بالباقر من بقر العلم أي شقّه، فعرف أصله وخفيّه.. «1»

قال قطب الدين الراوندي: وأما محمد بن علي عليهما السلام، فلم يظهر من أحد بعد آبائه عليهم السلام من علم الدين والآثار والسنة وعلم القرآن والسيرة وفنون العلم ما ظهر منه، وروى عنه معالم الدين بقايا الصحابة ووجوه التابعين ورؤساء الفقهاء، وصار في الفضل علماً يضرب به الأمثال «2».

قال الزبيدي: وإنّما لقب به لتبحره في العلم وتوسعه، وفي اللسان: لأنه بقر العلم وعرف أصله واستنبط فرعه «3».

ثمّ قال: قلت: وقد ورد في بعض الآثار عن جابر بن عبد اللَّه الأنصاري: أنّ النبي صلى الله عليه و آله قال له: «يوشك أن تبقي حتى تلقى ولداً لي من الحسين، يقال له محمد، يبقر العلم بقراً، فإذا لقيته فاقرئه مني السلام»، خرجه أئمة النسب «4».

قال ابن حجر: وسمي بالباقر لأنه تبقر في العلم، أي توسع فيه «5».

وروى الشيخ المفيد عن جابر قال: قلت

لأبي جعفر بن علي الباقر عليهما السلام: حدّثتني بحديث فأسنده لي، فقال: «حدّثني أبي، عن جدّي، عن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 161

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، عن جبرئيل عليه السلام، عن اللَّه عزوجل، وكلّ ما أحدّثك بهذا الإسناد» «1»، وروى نحوه الراوندي بتفاوت يسير «2».

وعن مسند أبى حنيفة، قال الراوي: ما سألت جابر الجعفي قطّ مسألة إلا أتى فيها بحديث، وكان جابر الجعفي إذا روى عنه قال: حدثني وصيّ الأوصياء ووارث علم الأنبياء «3».

وعن أبي نعيم في الحلية (انه عليه السلام) الحاضر الذاكر الخاشع الصابر «4».

وقالوا: لم يظهر عن أحد من ولد الحسن والحسين عليهما السلام من العلوم ما ظهر منه من التفسير والكلام والفتيا والأحكام والحلال والحرام، قال محمد بن مسلم:

سألته عن ثلاثين ألف حديث، وقد روى عنه معالم الدين بقايا الصحابة ووجوه التابعين ورؤساء فقهاء المسلمين، فمن الصحابة نحو جابر بن عبداللَّه الأنصاري، ومن التابعين نحو جابر بن يزيد الجعفي وكيسان السختاني صاحب الصوفية، ومن الفقهاء نحو ابن المبارك والزهري والأوزاعي وأبو حنيفة ومالك والشافعي وزياد ابن المنذر النهدي «5».

وعن حلية الأولياء: قال عبد اللَّه بن عطاء المكي: ما رأينا العلماء عند أحد أصغر منهم عند أبي جعفر عليه السلام يعني الباقر، ولقد رأيت الحكم بن عينية مع جلالته وسنّه عنده كأنّه صبّي بين يدي معلم يتعلّم منه «6».

وعن جابر بن عبد اللَّه الأنصاري عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «إنك ستدرك رجلًا منّي

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 162

اسمه اسمي وشمائله شمائلي، يبقر العلم بقراً..» «1».

وقال ابن عنبة في شأنه: وافر الحلم، وجلالة قدره أشهر من أن ينبه عليها «2».

روى الشيخ الكليني باسناده عن أبي

بصير قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول:

«إنّ رجلًا كان على أميال من المدينة، فرأى في منامه فقيل له: انطلق! فصلّ على أبي جعفر عليه السلام، فإنّ الملائكة تغسّله في البقيع، فجاء الرجل فوجد أباجعفر قد توفّي عليه السلام» «3».

قبض عليه السلام في سنة أربع عشرة ومائة.. وقبره بالبقيع من مدينة الرسول عليه وآله السلام «4».

ومات الامام عليه السلام مسموماً شهيداً كأبيه «5»، قال أبو جعفر ابن بابويه: سمّه إبراهيم بن الوليد بن يزيد «6».

وفي الكافي: انه دفن عليه السلام في القبر الذي دفن فيه أبوه علي بن الحسين عليه السلام «7».

4- الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام «8»

هو الإمام جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب، الصادق،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 163

الإمام، العادل، الصابر والفاضل والطاهر «1»، كنيته أبو عبد اللَّه، ولد بالمدينة يوم الإثنين سابع عشر من الربيع الأول «2» سنة ثلاث وثمانين من الهجرة، وقبض بالمدينة في شوال سنة ثمان وأربعين ومائة، وله يومئذ خمس وستون سنة، وأمه أم فروة فاطمة «3» بنت القاسم بن محمد النجيب بن أبي بكر، وقبره بالبقيع «4» أيضاً مع أبيه وجده وعمه الحسن عليهم السلام أجمعين «5»، وقد جاء في الأخبار: أنهم انزلوا على جدتهم فاطمة بنت أسد بن هاشم بن عبد مناف رضوان اللَّه عليها «6».

وجاء في الخبر: «يكون بعده «7» الإمام جعفر، وهو الصادق بالحكمة ناطق، مظهر كلّ معجزة، وسراج الأمة، يموت موتاً بأرض طيبة، موضع قبره بالبقيع» «8».

نعم، إنه حجّة اللَّه في أرضه، ومهما قيل في شأنه يبقى اللسان قاصراً عن الإحاطة بكلّ أبعاد شخصيّته، ولنعم ما قال ابن داود الحلّي: «جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين بن أبي طالب عليه

السلام... الإمام أبو عبد اللَّه الصادق عليه السلام، لا تتّسع

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 164

الصحف ذكر مناقبه، وعلوّ مناقبه، فالأدب يقتضي الوقوف دونها» «1».

إلّا أنّه لا بأس بذكر أقوال بعض العلماء، خاصّة مع اختلاف نهج بعضهم، وإقرارهم بالواقع:

قال زيد بن عليّ بن الحسين (استشهد سنة 120): «في كلّ زمان رجل منّا أهل البيت، يحتجّ اللَّه به على خلقه، وحجّة زماننا ابن أخي جعفر بن محمّد، لا يضلّ من تبعه، ولا يهتدي من خالفه» «2».

وقال ابن أبي ليلى (م 148)- حينما قال له نوح بن درّاج: أكنتَ تاركاً قولًا قلتَه، أو قضاءاً قضيتَه لقول أحد؟! قال-: «لا، إلّارجل واحد، قلت: من هو؟

قال: جعفر بن محمد» «3».

وقال أبو حنيفة (م 150): «ما رأيتُ أحداً أفقه من جعفر بن محمّد عليه السلام» «4».

روى الذهبي عن حسن بن زياد قال: سمعت أبا حنيفة وسئل من أفقه من رأيت؟ قال: ما رأيت أحداً أفقه من جعفر بن محمد، لما أقدمه المنصور الحيرة بعث إليّ، فقال: يا أبا حنيفة، إنّ الناس قد فتنوا بجعفر بن محمد، فهيىّ ء له من مسائلك

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 165

الصعاب، فهيّأت له أربعين مسألة، ثم أتيت أبا جعفر وجعفر جالس عن يمينه، فلمّا بصرت بهما دخلني لجعفر من الهيبة ما لا يدخلني «1» لأبي جعفر، فسلّمت وأذن لي فجلست، ثم التفت إلى جعفر فقال: يا أبا عبداللَّه، تعرف هذا؟ قال: نعم، هذا أبو حنيفة، ثم اتبعها: قد أتانا، ثمّ قال: يا أبا حنيفة، هات من مسائلك نسأل أبا عبداللَّه، فابتدأت أسأله، فكان يقول في المسألة: أنتم تقولون فيها كذا وكذا، وأهل المدينة يقولون كذا وكذا، ونحن نقول كذا وكذا، فربما تابعنا، وربما

تابع أهل المدينة، وربما خالفنا جميعاً، حتى أتيت على أربعين مسألة ما أخرم منها مسألة، ثم قال أبو حنيفة: أ ليس قد روينا أنّ أعلم الناس أعلمهم باختلاف الناس «2».

وروي عنه أنّه قال: «لولا السَنَتانِ لهلك النعمان» «3».

وقال سفيان الثوري (م 161) في حقّه: «اللَّه أعلم حيث يجعل رسالته» «4».

وقال مالك بن أنس (م 179): «ما رأت عين، ولا سمعت أذن، ولا خطر على قلب بشر أفضل من جعفر بن محمّد الصادق علماً وعبادةً وورعاً» «5».

وقال: «اختلفتُ إليه زماناً فما كنتُ أراه إلّاعلى ثلاث خصال: إمّا مصلٍّ، وإمّا صائم، وإمّا يقرأ القرآن، وما رأيته يحدّث إلّاعلى طهارة» «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 166

وعن جابر بن حيّان «1» (م 200 «2»): «وحقّ سيّدي لولا أنّ هذه الكتب باسم سيّدي صلوات اللَّه عليه لما وصلت إلى حرف من ذلك إلى الأبد» «3».

وقال عمرو بن أبي المقدام: «كنتُ إذا نظرتُ إلى جعفر بن محمّد علمتُ أنّه من سلالة النبيّين» «4».

وأمّا محمّد بن إدريس الشافعي «5» (م 204) فقد قال إسحاق بن راهويه:

قلت للشافعي: كيف جعفر بن محمّد عندك؟ فقال: ثقة. في مناظرة جرت بينهما «6».

وأمّا أبو حاتم الرازي (م 277) فقد روى ابن أبي حاتم عن أبيه: «جعفر بن محمّد ثقة لا يسأل عن مثله» «7».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 167

وقال الجاحظ (م 250 أو 255): «جعفر بن محمد الذي ملأ الدنياعلمه وفقهه» «1».

وأمّا أبو زرعة (م 264 أو 281 «2») فقد قال عبد الرحمن: «سمعت أبا زرعة وسئل عن جعفر عن أبيه، وسهيل بن أبي صالح عن أبيه، والعلاء عن أبيه، أيّما أصحّ؟ قال: لا يقرن جعفر إلى هؤلاء، يريد جعفر أرفع من هؤلاء في كلّ معنى»

«3».

وقال ابن الواضح الكاتب العبّاسي المعروف باليعقوبي (المتوفّى بعد سنة 292): «.. أبو عبد اللَّه جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن أبي طالب.. وكان أفضل الناس وأعلمهم بدين اللَّه، وكان من أهل العلم الّذين سمعوا منه، إذا رووا عنه قالوا: أخبرنا العالم» «4».

وقال أبو حاتم محمد بن حبان (م 354): «جعفر بن محمد بن عليّ بن الحسين ابن عليّ بن أبي طالب رضوان اللَّه عليهم، كنيته أبو عبد اللَّه، يروي عن أبيه، وكان من سادات أهل البيت فقهاً وعلماً وفضلًا..» «5».

وقال ابن عدي (م 365): «ولجعفر أحاديث ونسخ، وهو من ثقات الناس، كما قال يحيى بن معين» «6».

وعن الحاكم النيسابوري (م 405): «وأصحّ طريق يروى في الدنيا أسانيد

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 168

أهل البيت عليهم السلام جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ، عن أبيه، عن جدّه، عن عليّ، إذا كان الراوي عن جعفر ثقة» «1».

وعن عبداللَّه بن أسعد بن عليّ اليافعي اليماني نزيل الحرمين الشريفين في تاريخه: «كان جعفرالصادق رضى الله عنه واسع العلم، وافر الحلم، و له من الفضائل والمآثر مالا يُحصى» «2».

وقال أبو عبد الرحمن السلمي النيسابوري (م 412): «جعفر الصادق فاق جميع أقرانه من أهل البيت، وهو ذو علم غزير، وزهد بالغ في الدنيا، وورع تام عن الشهوات، وأدب كامل في الحكمة» «3».

وقال الشيخ المفيد (م 413): وكان له عليه السلام من الدلائل الواضحة في إمامته ما بهرت القلوب، وأخرست المخالف عن الطعن فيها بالشبهات «4».

وقال أبو نعيم الإصفهاني (م 430): «.. الإمام الناطق، ذو الزمام السابق، أبو عبد اللَّه جعفر بن محمّد الصادق، أقبل على العبادة والخضوع، وآثر العزلة والخشوع، ونهى عن الرئاسة والجموع!» «5».

وعن حلية

أبي نعيم: ان جعفر الصادق حدّث عنه من الأئمة والأعلام: مالك ابن انس وشعبة بن الحجاج وسفيان الثوري وابن جريح وعبداللَّه بن عمرو وروح ابن القاسم وسفيان بن عيينة وسليمان بن بلال واسماعيل بن جعفر وحاتم بن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 169

اسماعيل وعبد العزيز بن المختار ووهب بن خالد وإبراهيم بن طهمان في آخرين، قال: واخرج عنه مسلم في صحيحه محتجاً بحديثه، وقال غيره: وروى عنه: مالك والشافعي والحسن بن صالح، وأبو أيوب السجستاني وعمرو بن دينار واحمد بن حنبل «1».

وقال المقدسي المعروف بابن القيسراني الشيباني (م 507): «جعفر بن محمّد الصادق.. كان من سادات أهل البيت» «2».

وقال الشهرستاني (م 548): «.. جعفر بن محمّد الصادق. هو ذو علم غزير في الدين، وأدب كامل في الحكمة، وزهد بالغ في الدنيا، وورع تامّ عن الشهوات» «3».

وقال السمعاني (م 562): «الصادق.. هذه اللفظة لقب لجعفر الصادق، لصدقه في مقاله» «4».

وقال ابن شهرآشوب (م 588): «ينقل عنه من العلوم ما لا ينقل عن أحد، وقد جمع اصحاب الحديث أسماء الرواة من الثقات على اختلافهم في الآراء والمقالات، وكانوا أربعة آلاف رجل، (بيان ذلك): أن ابن عقدة مصنف كتاب الرجال لأبي عبداللَّه عليه السلام عددهم فيه» «5».

وقال ابن الجوزي (م 597): «جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن أبي طالب، أبو عبد اللَّه، جعفر الصادق.. كان عالماً زاهداً عابداً» «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 170

وقال كمال الدين محمّد بن طلحة الشافعي (م 652): «هو من عظماء أهل البيت وساداتهم عليهم السلام، ذو علوم جمّة، وعبادة موفورة، وأوراد متواصلة، وزهادة بيّنة، وتلاوة كثيرة، يتتبّع معاني القرآن الكريم، ويستخرج من بحره جواهره، ويستنتج عجائبه، ويقسّم أوقاته على أنواع الطاعات،

بحيث يحاسب عليها نفسه، رؤيته تذكّر بالآخرة، واستماع كلامه يزهّد في الدنيا، والاقتداء بهداه يورث الجنّة، نور قسماته شاهد أنّه من سلالة النبوّة، وطهارة أفعاله تصدع أنّه من ذرّية الرسالة، نقل عنه الحديث، واستفاد منه العلم جماعة من أعيان الأئمّة وأعلامهم، مثل يحيى بن سعيد الأنصاري، وابن جريح، ومالك بن أنس، والثوري، وابن عيينة، وأبي حنيفة، وشعبة، وأيّوب السجستاني، وغيرهم رضي اللَّه عنهم، وعدّوا أخذهم عنه منقبةً شُرِّفوا بها، وفضيلةً اكتسبوها. وأمّا مناقبه وصفاته فتكاد تفوت عدد الحاصر، ويحار في أنواعها فهمُ اليقظ الباصر، حتّى أنّ من كثرة علومه المفاضة على قلبه من سجال التقوى صارت الأحكام التي لا تدرك عللها والعلوم التي تقصر الأفهام عن الإحاطة بحكمها تُضاف إليه، وتروى عنه، وقد قيل: إنّ كتاب الجفر الذي بالمغرب ويتوارثه بنو عبد المؤمن هو من كلامه عليه السلام، وإنّ في هذه لمنقبة سنيّة، ودرجة في مقام الفضائل عليه، وهذه نبذة يسيرة ممّا نقل عنه» «1».

وقال ابن خلّكان (م 681): «أبو عبد اللَّه جعفر الصادق، ابن محمّد الباقر بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب صلوات اللَّه عليهم أجمعين، أحد الأئمّة الاثني عشر على مذهب الإماميّة، كان من سادات أهل البيت، ولقّب بالصادق لصدقه في مقالته، وفضله أشهر من أن يذكر، وله كلام في صناعة الكلام والزجر والفأل،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 171

وكان تلميذه أبو موسى جابر بن حيّان الصوفي قد ألّف كتابا يشتمل على ألف ورقة يشير فيه إلى رسائل أبي جعفر الصادق، وهي خمسمائة رسالة» «1».

وقال الذهبي (م 748): «جعفر بن محمّد، ابن عليّ، بن الشهيد أبي عبد اللَّه ريحانة النبيّ صلى الله عليه و آله وسبطه ومحبوبه الحسين بن أمير

المؤمنين، أبي الحسن عليّ بن أبي طالب.. الإمام الصادق، شيخ بني هاشم، أبو عبد اللَّه، القرشي، الهاشميّ، العلويّ، النبويّ، أحد الأعلام «2»، شيخ المدينة «3»، كان كبير الشأن» «4».

وقال: «جعفر الصادق.. كبير الشأن، من أئمّة العلم، كان أولى بالأمر من أبي جعفر المنصور «5»!» «6».

وقال: «جعفر الصادق.. الإمام العلم، أبو عبد اللَّه الهاشمي العلوي الحسيني المدني .. ومناقب جعفركثيرة، و كان يصلح للخلافة، لسؤدده و فضله و علمه وشرفه ..» «7».

وقال: «جعفر بن محمد بن عليّ بن الحسين الهاشمي أبو عبد اللَّه، أحد الأئمّة الأعلام، برٌّ، صادق، كبير الشأن» «8».

وقال: «جعفر بن محمّد بن علي، ابن الشهيد الحسين بن علي بن أبي طالب،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 172

الهاشمي، الإمام، أبو عبد اللَّه العلوي، المدني، الصادق. أحد السادة الأعلام» «1».

وقال السيّد تاج الدين ابن محمّد بن حمزة بن زهرة الحسيني نقيب حلب (كان حيّاً سنة 753):.. «وأمّا جدّهم الصادق عليه السلام فهو أبو عبد اللَّه، الإمام المعظّم جعفر، صاحب الخارقات الظاهرة، والآيات الباهرة، المخبر بالمغيّبات الكائنة..» «2».

وقال صلاح الدين خليل بن ايبك الصفدي (م 764): «جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن أبي طالب رضي اللَّه عنهم، هو المعروف بالصادق، الإمام العَلَم المدنيّ... وله مناقب كثيرة، وكان أهلًا للخلافة، لسؤدده وعلمه وشرفه.. لقّب بالصادق لصدقه في مقاله» «3».

وقال اليافعي (م 768): «الإمام الجليل، سلالة النبوّة، ومعدن الفتوّة، أبو عبد اللَّه جعفر بن محمّد بن أبي جعفر محمّد الباقر بن زين العابدين عليّ بن الحسين الهاشميّ العلويّ.. وأكرم بذلك وما جمع من الأشراف الكرام أولي المناقب، وإنّما لُقّب بالصادق لصدقه في مقالته، وله كلام نفيس في علوم التوحيد وغيرها، وقد ألّف تلميذه جابر بن حيّان الصوفي كتاباً

يشتمل على ألف ورقة، يتضمّن رسائله، وهي خمسمائة رسالة» «4».

وقال محمّد خواجة پارسا البخاري (م 822): «اتّفقوا على جلالة الصادق عليه السلام وسيادته».

وقال ابن عنبة (م 828): «جعفر الصادق عليه السلام له عمود الشرف، ومناقبه متواترة بين الأنام، مشهورة بين الخاصّ والعامّ، وقصده المنصور الدوانيقي

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 173

بالقتل مراراً..» «1».

وقال ابن صبّاغ المالكي (م 855): «.. وهو الإمام السادس.. كان جعفر الصادق عليه السلام من بين أخوته خليفة أبيه ووصيّه، والقائم بالإمامة من بعده، برز على جماعة بالفضل، وكان أنبههم ذكراً، وأجلّهم قدراً، نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الرُّكبان، وانتشر صيته وذكره في سائر البلدان، ولم ينقل العلماء عن أحد من العلماء عن أحد من أهل بيته ما نقل عنه في الحديث.. أمّا مناقبه فتكاد تفوت من عدّ الحاسب، ويحير في أنواعها فهم اليقظ الكاتب» «2».

وقال البسطامي (م 858): «جعفر بن محمّد، ازدحم على بابه العلماء، واقتبس من مشكاة أنواره الأصفياء، وكان يتكلّم بغوامض الأسرار وعلوم الحقيقة وهو ابن سبع سنين» «3».

وقال ابن التغري (م 874): وفيها (سنة 148) توفّي جعفر الصادق بن محمّد الباقر بن عليّ زين العابدين بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب رضي اللَّه عنهم، الإمام السيّد أبو عبد اللَّه، الهاشميّ، العلويّ، الحسينيّ، المدنيّ، يقال: مولده سنة ثمانين من الهجرة، وهو من الطبقة الخامسة من تابعي أهل المدينة، وكان يلقّب بالصابر، والفاضل، والطاهر. وأشهر ألقابه الصادق..» «4».

وقال محمّد سراج الدين الرفاعي المخزومي الواسطي (م 885): «.. وكانت مدّة إمامته أربعاً وثلاثين سنة، وقد نقل الناس عنه على اختلاف مذاهبهم

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 174

ودياناتهم من العلوم ما سارت به الركبان، وانتشر ذكره

في البلدان، وقد جمع أسماء الرواة عنه فكانوا أربعة آلاف رجل.. استشهد وليّ اللَّه الصادق ومضى إلى رضوان اللَّه تعالى وكرامته، توفّى يوم الاثنين النصف من رجب، ويقال: توفي في شوال سنة ثمان وأربعين ومائة من الهجرة، ودفن بالبقيع مع أبيه وجدّه.. وقيل:

قتله المنصور الدوانيقي بالسمّ» «1».

وقال السخاوي (م 902): «جعفر الصادق بن محمّد الباقر بن زين العابدين عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب، الإمام العَلَم أبو عبد اللَّه، الهاشمي، العلوي، الحسيني، المدني، سبط القاسم بن محمد بن أبي بكر.. وكان من سادات أهل البيت فقهاً وعلماً وفضلًا وجوداً، يصلح للخلافة لسؤدده وفضله وعلمه وشرفه، ومناقبه كثيرة تحتمل كراريس..» «2».

وقال الجزري (م 923): «جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب الهاشمي، أبو عبد اللَّه الصادق المدنيّ، أحد الأعلام، حدّث عن أبيه وجدّه وأبي أمّه القاسم بن محمّد وعروة، وعنه خلق لا يُحصون، فمنهم إبنا موسى وشعبة والسفيانان..» «3».

وقال ابن الحجر الهيثمي (م 974): «جعفر الصادق.. نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان، وانتشر صيته في جميع البلدان، وروي عنه الأئمّة الأكابر» «4».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 175

وقال علي القاري (م 1014): «جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن أبي طالب، الهاشمي، المدني، المعروف بالصادق، أمّه أم فروة بنت القاسم بن محمد ابن أبي بكر.. متّفق على إمامته وجلالته» «1».

وقال أحمد بن يوسف القرماني (م 1019): «كان- أي الإمام الصادق عليه السلام- بين إخوته خليفة أبيه ووصيّه، نقل عنه من العلوم ما لم ينقل عن غيره، كان رأساً في الحديث» «2».

وقال المناوي (م 1031): «وكانت له كرامات كثيرة، ومكاشفات شهيرة..» «3».

وقال شهاب الدين الخفاجي (م 1069): «..

اتّفقوا على إمامته، وجلالته، وسيادته..» «4».

وقال ابن عماد الحنبلي (م 1089): «.. الإمام، سلالة النبوّة، أبو عبد اللَّه جعفر الصادق بن محمد الباقر بن زين العابدين علي بن الحسين، الهاشمي العلوي..

وكان سيّد بني هاشم في زمنه، عاش ثمانياً وستّين سنة وأشهراً.. وقد ألّف تلميذه جابر بن حيّان الصوفي كتاباً في ألف ورقة يتضمّن رسائله، وهي خمسمائة رسالة» «5».

وقال الشبراوي (م 1172): «السادس من الأئمّة جعفر الصادق، ذوالمناقب الكثيرة، والفضائل الشهيرة، روى عنه الحديث أئمّة كثيرون.. وغرر فضائله

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 176

وشرفه على جبهات الأيّام كامله، وأندية المجد والعزّ بمفاخره ومآثره آهله..» «1».

وقال السيّد عبّاس المكّي (م 1180): «الإمام جعفر الصادق بن محمّد الباقر ابن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب عليه السلام أحد الأئمّة الاثني عشر، كان من سادات أهل البيت، لقّب بالصادق لصدقه في مقالته، وفضله أشهر من نار على علم، كيف لا وهو ابن سيّد الأمم» «2».

وقال الصبان (م 1206): «وأمّا جعفر الصادق فكان إماماً نبيلًا.. وكان مجاب الدعوة، إذا سأل اللَّه شيئاً لا يتمّ قوله إلّاوهو بين يديه» «3».

وقال محمّد أمين السويدي (م 1246): «جعفر الصادق كان من بين أخوته خليفة أبيه، ووصيّه، نقل عنه من العلوم ما لم ينقل عن غيره، وكان إماماً في الحديث.. ومناقبه كثيرة» «4».

وقال الشيخ مصطفى رشدي بن الشيخ إسماعيل الدمشقي المتوفّى بعد 1309:

«الإمام جعفر الصادق عليه السلام كان فارس ميدان العلوم، غوّاص بَحْرَي المنطوق والمفهوم، نقل عنه أكثر الناس على اختلاف مذاهبهم من العلوم ما سارت به الركبان، وانتشر ذكره في سائر الأقطار والبلدان، وقد جمع أسماء من يروي عنه فكانوا أربعة آلاف رجل» «5».

وقال الشيخ الأزهري محمّد أبو زهرة: «ما

أجمع علماء الإسلام على اختلاف طوائفهم في أمر كما أجمعوا على فضل الإمام الصادق وعلمه» «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 177

وجاء في الموسوعة العربيّة المعاصرة- لمجموعة من العلماء والباحثين العرب-: «جعفر الصادق (699- 765) سادس أئمّة الشيعة الإماميّة، ولد بالمدينة، وعاش زمناً طويلًا في العراق، عاصر الدولة الأمويّة والعبّاسيّة، ولكنّه سلم من اضطهادهما! «1».. كان عالماً حكيماً زاهداً متبحّراً في علوم الدين.. وكان أستاذاً لجابر ابن حيّان» «2».

وقال سعد القاضي: «الإمام جعفر الصادق رضى الله عنه، إنّه واحد من عظماء الرجال، وعظماء الرجال كالشموع تحترق لتضي ء الطريق للبشريّة في صراعاتها مع الحياة، لتحدّد معالم الطريق للمسترشدين، إنّه واحد من الذين قدّموا لأمّته عصارة أفكاره وخلاصة علمه، فكان كالنحلة التي تمتصّ الأزهار المختلفة لتقدّم للناس العسل الذي فيه شفاء، إنّه الإمام الذي أقبل على العبادة والخضوع، وآثر العزلة والخشوع، إنّه الإمام الذي إذا نظرت إليه علمت أنّه من سلالة الأنبياء، إنّه الإمام المجاب الدعوة، فإذا سأل اللَّه شيئاً لا يتمّ قوله إلّاوهو بين يديه، إنّه الإمام الذي يطالب الناس أن يفكّروا ليعرفوا اللَّه، أن يعرفوا اللَّه بعقولهم ليستقرّ إيمانهم على أساس وطيد.. وأنشأ في الحياة الفكرية تيّاراً جديداً خصباً أعلى فيه العقل والنظر والتّأمّل والعلم.. لقد رحل إمام الشيعة وشيخ أهل السنّة بعد أن ترك ثروةً من الفقه والعلم والتأمّلات، وجمع المعارف كلّها، وعلوم الدنيا والدين، إنّه معلّم الفقهاء: الإمام جعفر الصادق» «3».

وقال: «وقالوا عن الإمام جعفر الصادق وعن مجلسه العلمي: حياة الرجال

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 178

لا تقاس بالسنين، ولكن تقاس بما قدّموه للبشريّة من خير ونفع.. ومن هذه الدروس الأوليّة في مجلس الإمام جعفر الصادق تعلّم الناس أن يسعوا لعمارة الدنيا

بالعمل للرزق ومجانبة التواكل والبطانة» «1».

وكتب الباحث الأستاذ برهان البخاري الدمشقي: «إنّ أهمّ ما تميّز به القرن الثاني للهجرة هو نشوء المذاهب الفقهيّة، حيث ظهرت مجموعة من الفقهاء أبرزهم حسب تسلسل تاريخ الوفاة: جعفر الصادق (80- 148)، أبو حنيفة (80- 150)، الأوزاعي (88- 157)، الليث بن سعد (94- 179)، مالك (93- 179)، الشافعي (150- 204)، أحمد بن حنبل (164- 241)، لقد أسّس كلّ واحد من هؤلاء الفقهاء السبعة مذهباً خاصّاً به، واستمرّت هذه المذاهب حتّى يومنا هذا، عدا مذهبَي الأوزاعي والليث بن سعد، ومن بين هؤلاء الفقهاء السبعة برز الإمام الصادق عليه السلام علامة فارقة من حيث الترتيب الزمني، وتأثيره على الذين جاؤوا بعده، والأهمّ من ذلك تفرّده كسليل لآل بيت النبوّة وفقيههم المتميّز، وليس لهذا الحين أن يفي ولو بجزء بسيط من مناقب الصادق، فلقد وضعت فيه مؤلّفات عديدة، وشهد له العدوّ قبل الصديق، يكفي أنّ أبا جعفر المنصور الذي بطش بالطالبيّين بطشة لم يجاره بها أحد كان يجلّه ويهابه، ويحسب له ألف حساب «2». إنّ أهمّ ما تميّز به الصادق في نظري هو عمق النظرة وشموليّتها.. كانت غيرته على الدين واضحة، ووقوفه ضدّ الوضّاعين والغلاة معروفة، ومجابهته للتطرّف أثبتها أكثر من موقف.. ولا أدلّ على مكانة الصادق عند بقيّة المذاهب وعند السنّة بخاصّة من عدد المصادر التي ترجمت له أو أوردت طرفاً من أخباره والتي بلغت (64) أربعة وستّين مصدراً سنّياً حسب إحصاءاتنا، ولقد تلمذ على يديه عدد من

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 179

كبار العلماء، على رأسهم الإمامان أبو حنيفة ومالك، وتورد المصادر مدى إعجاب أبي حنيفة بالصادق..» «1».

وقال: «إنّ الصادق يمكن أن يشكّل أحد أهمّ نقاط الارتكاز بالنسبة لأيّ تقارب

إسلامي- إسلامي، فمن الثّابت أنّه يشكّل نقطة التقاء لا خلاف عليها بالنسبة لجميع المذاهب والفِرَق التي نشأت بعد وفاته، أمّا فيما يخصّ مكانته الفقهيّة فيكفي القول أنّ الأحاديث المسندة إليه وحده حسب إحصاءاتنا تشكّل 64% من التراث الإمامي الاثني عشري.. وإذا كنّا أوجدنا أسسا للحوار مع بقيّة الديانات أفلا نستطيع أن نوجد أسساً لحوار جادّ وفعّال بين المذاهب داخل الدين الواحد؟

أم أنّ هذا الأمر ما زال ضمن حدود منطقة التابو؟!» «2» «3».

والامام الصادق عليه السلام أيضاً مات مسموماً «4» شهيداً، كسائر الأئمة عليهم السلام، ذكر ابن شهراشوب عن أبي جعفر القمي انه سمّه المنصور، ودفن- عليه السلام- بالبقيع. «5»

ورثاه أبو هريرة العجلي الذي عدّ في شعراء أهل البيت، فانه رثى مولانا الإمام الصادق عليه السلام لما حمل عليه السلام على سريره وأخرج إلى البقيع ليدفن بقوله:

أقول وقد راحوا به يحملونه على كاهل من حامليه وعاتق

أتدرون ماذا تحملون إلى الثرى ثبيراً ثوى من رأس علياء شاهق

غداة حثى الحاثون فوق ضريحه تراباً واولى كان فوق المفارق

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 180

أيا صادق ابن الصادقين الية «1» بآبائك الأطهار حلفة صادق

لحقا بكم ذوالعرش قسم في الورى فقال تعالى اللَّه ربّ المشارق

نجوم هي اثنا عشرة كن سبقاًإلى اللَّه في علم من اللَّه سابق «2»

قال السمعاني: والأمة كلها تزور قبره بالبقيع من المدينة «3».

ملاحظات:

اشارة

ملاحظات نذكرها تتميماً للفائدة:

الأولى: هل دفنت فاطمة الزهراء عليها السلام في البقيع أم لا؟ ما هي الأقوال؟
اشارة

اختلفت الأقوال والآراء حول موضع قبر سيدة نساء العالمين، الصديقة الشهيدة، فاطمة الزهراء، بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وهي ناشئة عن وصيتها بالدّفن ليلًا، وذلك لأسباب معروفة؛ اذ هي المجهولة قبراً، والمدفونة سراً، والمغصوبة جهراً.

قال ابن أبي الحديد: إن دفنها ليلًا في الصحة أظهر من الشمس، وأن منكر ذلك كالدافع للمشاهدات، ولم يجعل دفنها ليلًا بمجرده هو الحجة ليقال: لقد دفن فلان وفلان ليلًا، بل يقع الإحتجاج بذلك على ما وردت به الروايات المستفيضة الظاهرة التي هي كالتواتر «4».

وقال صاحب المدارك: إنّ سبب خفاء قبرها عليها السلام ما رواه المخالف والمؤالف من

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 181

أنها عليها السلام أوصت إلى أمير المؤمنين عليه السلام أن يدفنها ليلًا، لئلا يصلي عليها من آذاها ومنعها ميراثها من أبيها صلوات اللَّه عليه، مع أنّ العامة رووا في صحاحهم عن النبي صلى الله عليه و آله قال: «إنّما فاطمة بضعة مني يؤذيني ما آذاها، ويغضبني ما أغضبها «1»» «2».

إنّ المأساة أعظم من قضية مطالبتها بإرثها فحسب، وإن كانت هي جزء من ظلامتها، ولكن الأعظم هو موقفها الرسالي للدفاع عن أمر الولاية وإثبات ظلم ظالميها إلى أبد الدهر، كما يظهر ذلك في احتجاجها على مخالفيها، فتكون المسألة أكبر من مطالبتها بحقها الشخصي.

وكيف ماكان، فالأقوال في موضع دفنها عليها السلام ثلاثة:

1- البقيع

روى ابن شبة اخباراً دالة على الدفن بالبقيع، منها ما رواه عن محمد بن علي ابن عمر: أنه كان يقول: قبر فاطمة بنت رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه وسلم زاوية دار عقيل اليمانية الشارعة في البقيع «3».

وروى الطبري:.. سألت ابن عباس متى دفنتم فاطمة؟ قال: دفناها ليلًا بعد هدأة، قلت: فمن صلّى عليها؟ قال:

علي بن أبي طالب عليه السلام، قال ابن عمر: وسألت

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 182

عبد الرحمن بن أبي الموالي، قلت: إنّ الناس يقولون: إنّ قبر فاطمة عند المسجد الذي يصلون إليه على جنائزهم بالبقيع، فقال: واللَّه ما ذلك إلى مسجد رقية، يعني امرأة عمرته، وما دفنت فاطمة عليها السلام إلا في زاوية دار عقيل، مما يلي دار الجحشيين مستقبل خوخة بني نبيه من بني عبد الدار بالبقيع، وبين قبرها وبين الطريق سبعة أذرع «1».

وعن عبد اللَّه بن حسن قال: وجدت المغيرة بن عبد الرحمن واقفاً ينتظرني بالبقيع نصف النهار في حرّ شديد، فقلت: ما يوقفك يا أبا هاشم هاهنا؟ قال:

انتظرتك، بلغني أن فاطمة دفنت في هذا البيت في (زاوية) دار عقيل مما يلي دار الجحشيين، فأحب أن تبتاعه لي بما بلغ أدفن فيها، فقال عبد اللَّه: واللَّه لأفعلنّه، قال: فجهد بالعقيليين، فأبوا. قال عبد اللَّه بن جعفر: وما رأيت أحداً يشك أنّ قبرها في ذلك الموضع «2».

وقال أبو علي محمد بن همام الكاتب الإسكافي: وتوفيت عليها السلام ولها ثماني عشرة سنة وخمسة وسبعون يوماً، فدفنها بالبقيع ليلًا، وعفي قبرها، ولم يحضرها غير أمير المؤمنين والحسن والحسين والعباس بن عبد المطلب، ويقال: (دفنت) إلى جانب صدر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وخبر البقيع أصحّ وأثبت، فلمّا أصبح الناس قال بعضهم لبعض: يا قوم، تموت فاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ولا نحضرها؟ فخرج الناس إلى البقيع يطلبون قبرها، وأظهر اللَّه في الموضع سبعين قبراً، لم يدروا قبرها من القبور، فرجعوا «3».

قال الشيخ المفيد في المزار: تقف على قبرها بالبقيع، وهو القبر الذي فيه

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص:

183

ولدها الحسن عليه السلام، وتقول: السلام عليك يا ممتحنة.. «1».

وقال ابن ادريس: روي أنهامدفونة بالبقيع، ويعرف ببقيع الفرقد «2».

وقال المسعودي: وتولّى غسلها أمير المؤمنين علي بن أبي طالب، ودفنها ليلًا بالبقيع، وقيل غيره، ولم يؤذن بها أبوبكر، وكانت مهاجرة له منذ طالبته بإرثها من أبيها صلى الله عليه و آله من فدك وغيرها، وما كان بينهما من النزاع في ذلك، إلى أن ماتت. «3»

وفي رواية: لما دفنها أمير المؤمنين عليه السلام، وعفى على موضع قبرها بيده، ثمّ قام فحوّل وجهه إلى قبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وقال: «السلام عليك يا رسول اللَّه، السلام عليك من ابنتك وحبيبتك وقرة عينك وزائرتك، والبائنة في الثرى ببقيعك «4» ..» «5».

وقال الشبراوي: وتولّى غسلها أمير المؤمنين علي بن أبي طالب رضى اللَّه عنه ودفنها ليلًا بالبقيع، وقيل غيره «6».

وعن المناقب: توفيت عليها السلام ليلة الأحد لثلاث عشرة خلت من شهر ربيع الآخر سنة إحدى عشرة من الهجرة، ومشهدها بالبقيع، وقالوا: انها دفنت في بيتها، وقالوا: قبرها بين قبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ومنبره «7».

وفي كشف الغمة: فغسلوها وكفّنوها وحنّطوها وصلّوا عليها ليلًا ودفنوها بالبقيع، وماتت بعد العصر.. (قال الأربلى) قلت: الظاهر المشهور مما نقله الناس

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 184

وارباب التواريخ والسير انها عليها السلام دفنت بالبقيع «1».

وقال ابن كثير: عاشت بعد النبي صلى الله عليه و آله ستة أشهر، ودفنت ليلًا، ويقال: إنها لم تضحك في مدة بقائها بعده عليه السلام، وأنها كانت تذوب من حزنها عليه وشوقها إليه..

ودفنت بالبقيع «2».

وفي عيون المعجزات: وروي أن فاطمة عليها السلام توفيت ولها ثماني عشرة سنة وشهران، وأقامت بعد النبي صلى الله عليه

و آله خمسة وسبعين يوماً، وروي أربعين يوماً، وتولّى غسلها وتكفينها أمير المؤمنين عليه السلام، وأخرجها ومعه الحسن والحسين عليهما السلام في الليل، وصلّوا عليها، ولم يعلم بها أحد، ودفنها في البقيع، وجدّد أربعين قبراً، فاشتكل على الناس قبرها، فأصبح الناس ولام بعضهم بعضا وقالوا: إنّ نبيّنا صلى الله عليه و آله خلّف بنتاً ولم نحضر وفاتها والصلاة عليها ودفنها، ولا نعرف قبرها فنزورها.. «3».

وعن مصباح الأنوار عن أبي جعفر عليه السلام قال: دفن أمير المؤمنين عليه السلام فاطمة بنت محمد صلوات اللَّه عليه بالبقيع، ورشّ ماء حول تلك القبور لئلا يعرف القبر.. «4».

وعن المسعودي:.. وعلى قبورهم «5» في هذا الموضع من البقيع رخامة مكتوب عليها: بسم اللَّه الرحمن الرحيم، الحمد للَّه مبيد الأمم، ومحيي الرمم، هذا قبر فاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله سيدة نساء العالمين، وقبر الحسن بن علي بن أبي طالب، وعلي بن الحسين بن علي بن أبي طالب، ومحمد بن علي، وجعفر بن محمد، رضي اللَّه عنهم. «6»

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 185

وفي اثبات الوصية: ودفن (اي الأمام الحسن المجتبى عليه السلام) بالبقيع، مع سيدة النساء أمّه فاطمة في قبر واحد «1».

وعن بعض كتب المناقب القديمة:.. فلما أرادوا ان يدفنوها نودوا من بقعة من البقيع: إليّ اليّ، فقد رفع تربتها منّي، فنظروا فإذا هي بقبر محفور، فحملوا السرير إليها فدفنوها.. «2».

وروى ابن حمزة عن علي بن أسباط، قال: ذهبت إلى الرضا عليه السلام في يوم عرفة، فقال لي: اسرج لي حماري، فاسرجت له حماره، ثمّ خرج من المدينة إلى البقيع يزور فاطمة عليها السلام، فزار وزرت معه.. «3».

ويظهر من صاحب الحدائق اختيار ذلك، حيث إنه بعد ذكر هذا الخبر:

«فلما قضت نحبها وهم في جوف الليل أخذ علي عليه السلام في جهازها من ساعته، واشعل النار في جريد النخل، ومشى مع الجنازة بالنار حتى صلى عليها ودفنها ليلًا»، قال:..

ويفهم من هذين الخبرين أنّ قبرها عليها السلام ليس في البيت كما هو أحد الأقوال، بل ربما أشعرت بكونه في البقيع، كما قيل أيضاً «4».

ورجحه أيضاً البكري الدمياطي «5»، وأحمد بن عبد اللَّه الطبري «6» والسيد محمد بن علوي المالكي «7».

قال المرندي: وفي مناقب ابن شهراشوب أن مضجع فاطمة في البقيع، يعني

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 186

بيت الأحزان «1».

هذا، ولكن لا يمكن الإعتماد على شي ء منها، ويأتي نفي هذا الإحتمال عن أهل البيت الذين هم أدرى بما في البيت، وأما ما روي عن الباقر عليه السلام فمبتلى بالإرسال، فلايتم الإحتجاج به.

قال الشيخ الطوسي: وأما من قال: إنها دفنت بالبقيع فبعيد من الصواب «2».

2- الروضة

نجد بعض الأخبار تلمح أو تدل على دفنها عليها السلام بالروضة الشريفة، وإليك بعضها:

منها: ما روي في مرسلة ابن أبي عمير عن الإمام الصادق عليه السلام قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «ما بين قبري ومنبري روضة من رياض الجنة، ومنبري على ترعة من ترع الجنة»، لأنّ قبرها روضة من رياض الجنة، وإليه ترعة من ترع الجنة» «3».

ومنها: ما رواه الطبري عن محمد بن همام أنّ عليّاً عليه السلام اخرجها عليها السلام إلى البقيع، وصلّى عليها، ودفنها بالروضة، وعمى موضع قبرها «4».

ويظهر من الشيخ الطوسي في المبسوط أنه مال إلى ذلك، حيث قال:

ويستحب أن يصلى ما بين القبر والمنبر ركعتين، فإنّ فيه روضة من رياض الجنة «5»، وقد روي: أنّ فاطمة عليها السلام مدفونة هناك، وقد روي: أنها

مدفونة في بيتها،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 187

وقد روي: أنها مدفونة بالبقيع، وهذا بعيد، والروايتان الأوليان أشبه وأقرب إلى الصواب، وينبغي أن يزور فاطمة عليها السلام من عند الروضة «1».

وقال أيضاً في المصباح: والذي عليه أكثر أصحابنا: أنّ زيارتها من عند الروضة، ومن زارها في هذه الثلاث المواضع كان أفضل «2».

وقال العلامة الحلي في الإرشاد: ويستحب زيارة النبي صلى الله عليه و آله مؤكداً، وزيارة فاطمة عليها السلام من الروضة «3». وبه قال السبزواري أيضاً «4».

ويظهر من يحيى بن سعيد الحلي أيضاً: اختيار موضع دفنها بالروضة «5».

هذا، ولكن الشهيد الثاني لم يرتض ذلك، وجعله أبعد الإحتمالات «6».

وقيل: إنّ في الأخبار أيضاً ما يدل بظاهره على أنّ مابين الروضة إلى البقيع من رياض الجنة «7»،

أقول: لم نعثر عليه، ومن المعلوم أنه متبرك بأقدام النبي وعترته عليهم السلام.

3- بيت فاطمة عليها السلام:

قال الصدوق رحمه الله: اختلفت الروايات في موضع قبر فاطمة سيدة نساء العالمين عليها السلام، فمنهم من روى: أنها دفنت في البقيع، ومنهم من روى أنها دفنت بين القبر والمنبر، وأنّ النبي صلى الله عليه و آله إنّما قال: «ما بين قبري ومنبري روضة من رياض

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 188

الجنة»، لأنّ قبرها بين القبر والمنبر، ومنهم من روى أنها دفنت في بيتها، فلما زادت بنو أمية في المسجد صارت في المسجد، وهذا هو الصحيح عندي «1».

وقال الشيخ الطوسي رحمه الله: وقد اختلف اصحابنا في موضع قبرها، فقال بعضهم: إنها دفنت بالبقيع، وقال بعضهم: دفنت بالروضة، وقال بعضهم: إنها دفنت في بيتها، فلما زاد بنو امية لعنهم اللَّه في المسجد صارت من جملة المسجد، وهاتان الروايتان كالمتقاربتين، والأفضل عندي أن يزور الإنسان من الموضعين جميعاً، فإنّه

لايضره ذلك، ويحوز به أجراً عظيماً، وأما من قال إنها دفنت بالبقيع فبعيد من الصواب «2».

وقال ابن ادريس: .. وقد روي: أنها مدفونة في بيتها، وهو الأظهر في الروايات «3».

وقال صاحب المدارك: والأصح أنها دفنت في بيتها «4».

وقال السيد ابن طاووس: وتزار.. عند حجرة النبي عليه السلام لمن حضر هناك..

وقد ذكر جامع كتاب المسائل واجوبتها من الأئمة عليهم السلام فيها ماسئل عنه مولانا علي ابن محمد الهادي عليه السلام، فقال فيه ما هذا لفظه: أبوالحسن إبراهيم بن محمد الهمداني قال: كتبت إليه: إني رأيت أن تخبرني عن بيت أمّك فاطمة عليها السلام، أهي في طيبة (اي المدينة)، أو كما يقول الناس في البقيع؟ فكتب: «هي مع جدّي صلوات اللَّه عليه وآله» «5»، قلت أنا: وهذا النصّ كاف في أنها عليها السلام مع النبي صلى الله عليه و آله «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 189

وقال: والظاهر أن ضريحها المقدس في بيتها المكمل بالآيات والمعجزات، لأنها أوصت أن تدفن ليلًا، ولا يصلي عليها من كانت مهاجرة لهم إلى حين الممات، وقد ذكر حديث دفنها وستره عن الصحابة البخاري ومسلم في ما شهدا أنه من صحيح الروايات، ولو كان قد أخرجت جنازتها الطاهرة إلى بقيع الغرقد أو بين الروضة والمنبر في المسجد ما كان يخفي آثار الحفر والعمارة عمن كان قد أراد كشف ذلك بأدنى اشارة، فاستمرار ستر حال ضريحها الكريم يدل على أنها ما أخرجت من بيتها أو حجرة والدها الرؤوف الرحيم، ويقتضي أن يكون دفنها في البيت الموصوف بالتعظيم.. وقد فضح اللَّه جل جلاله بدفنها ليلًا على وجه المساترة عيوب من أحوجها إلى ذلك الغضب الموافق لغضب جبار الجبابرة، وغضب أبيها صلوات اللَّه عليه صاحب المقامات الباهرة،

إذ كان سخطها سخطه ورضاها رضاه، وقد نقل العلماء: أنّ أباها عليه السلام قال: «فاطمة بضعة مني يؤذيني ما آذاها»..

ولقد انقطعت اعذار المتعذرين وحيلة المحتالين بدفنها ليلًا، ودعواهم أنّ أهل بيت النبي صلوات اللَّه عليه وعلى عترته الطاهرين كانوا موافقين لمن تقدم عليهم من المتقدمين.. «1».

وروى الحميرى عن البزنطي قال: سألت الرضا عليه السلام عن فاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ايّ مكان دفنت؟ فقال: سأل رجل جعفراً عن هذه المسألة وعيسى ابن موسى حاضر، فقال له عيسى: دفنت في البقيع! فقال الرجل: ما تقول؟ فقال:

قد قال لك! فقلت له: أصلحك اللَّه، ما أنا وعيسى بن موسى؟ أخبرني عن آبائك، فقال: «دفنت في بيتها» «2».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 190

وروى مضمونه الصدوق في العيون بعدة طرق عن البزنطي عنه عليه السلام «1»، وإليه مال في المعاني «2».

أقول: الظاهر أن المراد من عيسى بن موسى هو عيسى بن موسى بن محمد بن علي بن عبد اللَّه بن العباس، الذي كان ولي العهد، ثمّ تحيل عليه المنصور فأخّره «3».

وعن السمهودي في وفاء الوفا عن جعفر الصادق عن ابيه عليهما السلام: «ان علياً دفن فاطمة عليها السلام ليلًا في منزلها الذي دخل في المسجد، فقبرها عند باب المسجد، المواجه دار أسماء بنت حسين بن عبد اللَّه (في وقته)، وهو الباب الذي كان في شامي باب النساء في المشرق «4».

وروى ابن شبة عدة روايات تدل على كون موضع قبرها في بيتها «5».

وقال السيد محسن الأمين: واختلف في موضع دفنها، فقيل دفنت في بيتها، وهو الأصح الذي يقتضيه الإعتبار «6».

وذكر الشيخ الميرزا أبوالحسن الشعراني وجهاً عقلياً في توجيه ذلك، حيث

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص:

191

قال: قوله «دفنت في بيتها» هو الأظهر في العقل أيضاً، لأنّ الدفن في البيت كان معهوداً متداولًا،.. وكان دفنها في بيتها صلوات اللَّه عليها أوفق بهذا الغرض، وأما الدفن في الروضة وهو من المسجد فغير معقول في ذلك العصر وبعده، وأما البقيع فلم يكن حاجة إليه، ولم يكن يوافق غرض الإخفاء، ولم يرد إلا في بعض روايات ضعيفة لا اعتماد عليها «1».

خلاصة الكلام

اشارة

الحاصل: أن بعض العلماء لم يرجح أحد الأقوال الثلاثة «2»، وقال باستحباب زيارتها في المواضع الثلاثة، ومنهم ابن حمزة الطوسي «3»، والشهيد الأول «4»، وابن طي الفقعاني «5»، والمحقق الكركي «6»، والنراقي «7»، وصاحب الجواهر «8»، والطبسي «9».

وبعضهم نفى القول بدفنها بالبقيع، وقال باستحباب زيارتها في الموضعين، أي الروضة والبيت، كالشيخ الطوسي في التهذيب «10»، و استبعد ذلك أيضاً الشيخ الطوسي

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 192

في النهاية والمبسوط، والعلامة الحلي في التحرير والمنتهى، وابن ادريس وسعيد «1».

وقال الطبرسي: والأصح والأقرب أنها مدفونة في الروضة أو في بيتها، فمن استعمل الاحتياط إذا أراد زيارتها وزارها في المواضع الثلاثة كان أولى وأصوب، واللَّه أعلم «2»، وقال نحوه في اعلام الورى أيضاً «3».

ويظهر من بعضهم القول بدفنها بالبقيع، كالإسكافي «4» والمفيد «5».

وبعضهم مال إلى دفنها بالروضة الشريفة، كالشيخ الطوسي «6»، ونسبها إلى أكثر الأصحاب «7» والمحقق «8» الحلي «9»، والعلامة الحلي في الإرشاد «10»، ويحيى ابن سعيد «11»، وابن فهد الحلي «12»، والسبزواري «13»، بينما استبعد الشهيد الثاني ذلك،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 193

وجعله أبعد الإحتمالات «1»، ووافقه الطبسي «2».

وبعضهم قال أو رجح القول بدفنها في بيتها، كالكليني «3»، والشيخ الصدوق «4»، وابن ادريس «5»، والمحقق الأردبيلي «6»، وصاحب المدارك «7»، والمحدث البحراني «8»، وصاحب

الرياض «9»، والسيد الأمين «10»، والسيد الحكيم «11»، وهو المختار.

ومع ذلك، فإستتار قبرها علامة مظلوميتها، وأصبحت وسيلة لإثارة العقول، ولعله يستمر ذلك إلى يوم القيامة.

ولنختم القول بما أنشده الشيخ كاظم الأزري:

ولأيّ الأمور تدفن سرّا بضعة المصطفى ويعفى ثراها «12»

الثانية: هل دفن أمير المؤمنين علي عليه السلام في البقيع؟

روى ابن عساكر عن شريك أنّ الحسن بن علي حمله بعد صلح معاوية والحسن، فدفنه بالمدينة، ويقال: حمله فدفنه بالثوبة، ويقال: دفن بالبقيع مع فاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله «1».

و روى الخطيب البغدادي مضمونه عن الفضل بن دكين «2».

أقول: هذا قول شاذ لا يعتنى به، والمشهور البالغ حد التواتر أن موضع قبره الشريف هو بالغري في النجف الأشرف، كما زاره أحفاده مثل الإمام جعفر الصادق عليه السلام في ذلك المكان، وأهل البيت أدرى بما في البيت، وقد أفرد السيد أبو المظفر غياث الدين عبد الكريم بن أبي الفضائل أحمد بن موسى بن طاووس الحلي المتوفى سنة 692 رسالة مستقلة باسم «فرحة الغري بصرحة الغري» «3» في ذلك، وقد أصبح مزاره وضريحه الشريف رمزاً للتضحية والجهاد، على مدى العصور والأزمان، وذلك «يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ» «4»

فضل زيارة أئمة البقيع

اشارة

قال الرضا عليه السلام: «إنّ لكلّ إمام عهداً في أعناق شيعته وأوليائه، وإنّ من تمام الوفاء بالعهد وحسن الأداء زيارة قبورهم، فمن زارهم رغبة في زيارتهم وتصديقاً بما رغبوا فيه كانوا شفعاءه يوم القيامة» «2».

وقيل للصادق عليه السلام: ما حكم من زار أحدكم؟ قال: «يكون كمن زار رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله» «3».

وعن الصادق عليه السلام: «من زار إماماً مفترض الطاعة كان له ثواب حجة مبرورة» «4».

وعن أمير المؤمنين عليه السلام أنه قال: «أتمّوا برسول اللَّه صلى الله عليه و آله حجكم إذا خرجتم إلى بيت اللَّه، فإنّ تركه جفاء، وبذلك أمرتم، وأتموا بالقبور التي ألزمكم اللَّه عزوجلّ زيارتها وحقها، واطلبوا الرزق عندها» «5».

وروي عن أبي محمد الحسن بن علي العسكري عليه السلام

أنه قال: «من زار جعفراً وأباه لم يشتك عينه، ولم يصبه سقم، ولم يمت مبتلى «6»».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 197

وعن الصادق عليه السلام: «من زار إماماً من الأئمة وصلى عنده أربع ركعات كتبت له حجة وعمرة» «1».

وعن الباقر عليه السلام: «ابدؤا بمكة واختموا بنا» «2».

وعن الباقر عليه السلام: «إنّما أمر الناس أن يأتوا هذه الأحجار فيطوفوا بها، ثمّ يأتونا فيخبرونا بولايتهم، ويعرضوا علينا نصرهم» «3».

وعن الصادق عليه السلام: «إذا حج أحدكم فليختم حجّه بزيارتنا، لأنّ ذلك من تمام الحج» «4».

روى المفيد عن الصادق عليه السلام، عن آبائه أنهم قالوا: بينا الحسن عليه السلام ذات يوم في حجر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إذ رفع رأسه فقال: يا أبت، ما لمن زارك بعد موتك؟ قال: «يا بني، من أتاني زائراً بعد موتي فله الجنة، ومن أتى أباك زائراً بعد موته فله الجنة، ومن أتى أخاك زائراً بعد موته فله الجنة، ومن أتاك زائراً بعد موتك فله الجنة» «5».

وروي: أن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قال للحسن عليه السلام: «من زارك بعد موتك، أو زار أباك، أو زار أخاك، فله الجنة» «6».

وروي عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: أنه قال للحسن عليه السلام: «من زارني حيّاً أو ميّتاً، أو زار أباك حياً أو ميتاً، أو زار أخاك حياً أو ميتاً، أو زارك حياً أو ميتاً، كان حقّاً عليّ استنقذه يوم القيامة» «7».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 198

وعن ابن عباس عن النبي صلى الله عليه و آله: «من زار الحسن في بقيعه ثبت قدمه على الصراط يوم تزلّ فيه الأقدام» «1».

وروي عن الصادق عليه السلام أنه قال: «من زارني غُفِرَتْ

له ذنوبه، ولم يمت فقيراً» «2».

وفي الخبر: «فمن بكاه لم تعم عيناه يوم تعمى الأعين، ومن حزن عليه لم يحزن قلبه يوم تحزن القلوب، ومن زاره في البقيع ثبتت قدماه على الصراط يوم تزل فيه الأقدام ..» «3».

وروى البختري عن الصادق عن أبيه عليهما السلام: «أن الحسين بن علي عليهما السلام كان يزور قبر الحسن بن علي عليهما السلام في كلّ عشية جمعة» «4».

قال العلامة الحلي: وفي زيارتهم فضل كثير «5».

آداب زيارتهم

1. الغسل «6»

2. الزيارة

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 199

3. أن يصلي ثمان ركعات، لكلّ امام ركعتان «1».

كيفية زيارتهم

قال الشيخ الصدوق: فإذا أتيت قبور الأئمة عليهم السلام بالبقيع فاجعلها بين يديك ثمّ قل:

«السلام عليكم يا أئمة الهدى، السلام عليكم يا أهل التقوى، السلام عليكم يا حجج اللَّه على أهل الدنيا، السلام عليكم أيها القوامون في البرية بالقسط، السلام عليكم يا أهل الصفوة، السلام عليكم يا أهل النجوى، أشهد أنكم قد بلغتم ونصحتم وصبرتم في ذات اللَّه عزوجل، وكذبتم وأسي ء لكم فغفرتم، وأشهد أنكم الأئمة الراشدون، وأنّ طاعتكم مفروضة، وأنّ قولكم الصدق، وأنكم دعوتم فلم تجابوا، وأمرتم فلم تطاعوا، وأنكم دعائم الدين، وأركان الأرض، لم تزالوا بعين اللَّه، ينسخكم في أصلاب المطهرين، وينقلكم في أرحام المطهرات، لم تدنّسكم الجاهلية الجهلاء، ولم تشرك فيكم فتن الأهواء، طبتم وطابت منبتكم، أنتم الذين منّ بكم علينا ديّان الدين، فجعلكم في بيوت أذن اللَّه أن ترفع ويذكر فيها اسمه، وجعل صلواتنا عليكم رحمة لنا، وكفارة لذنوبنا، إذا اختاركم لنا، وطيّب خلقنا بما منّ علينا من ولايتكم، وكنّا عنده بفضلكم معترفين، وبتصديقنا إياكم مقرّين، وهذا مقام من أسرف وأخطأ واستكان وأقرّ بما جنى، ورجا بمقامه الخلاص، وأن يستنقذه بكم مستنقذ الهلكى من النار، فكونوا لي شفعاء، فقد وفدت إليكم إذ رغب عنكم أهل الدنيا، واتخذوا آيات اللَّه هزوا، واستكبروا عنها، يا من هو قائم لا يلهو، ومحيط بكلّ شي ء، لك المنّ بما وفقتني وعرّفتني بما ائتمنتني عليه، إذ صدّ

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 200

عنه عبادك، وجهلوا معرفتهم، واستحقوا بحقهم، ومالوا إلى سواهم، فكانت المنة منك علي مع أقوام خصصتهم بما خصصتني به، فلك الحمد إذ كنت عندك في مقامي مكتوباً،

فلا تحرمني ما رجوت، ولا تخيبني في ما دعوت»، وادع لنفسك بما أحببت «1».

وذكر الشيخ المفيد زيارة مختصرة لهم، وقال: تغتسل وتقف على قبورهم، وتقول:

«السلام عليكم يا خزان علم اللَّه، وحفظة سره، وتراجمة وحيه، أتيتكم يا بني رسول اللَّه (زائراً) عارفاً بحقكم، مستبصراً بشأنكم، معادياً لأعدائكم، موالياً لأوليائكم، بأبي أنتم وأمي، صلى اللَّه على أجسادكم وأرواحكم ورحمة اللَّه وبركاته، اللهم إنّي أتولّى آخرهم كما توليت أولهم، وأبرأ إلى اللَّه من كلّ وليجة دونهم، آمنت باللَّه، وكفرت بالجبت والطاغوت واللات والعزى وكلّ ندّ يدعى من دون اللَّه، اللهم صل على محمد وآل محمد، واجعل زيارتي لهم مقبولة، ودعائي بهم مستجاباً، يا أرحم الراحمين».

ثمّ انكبّ على القبور فقبّلها، وضع خدّك عليها، وتحوّل من مكانك، فصلّ ست ركعات، وإن جعلت زيارتك هذه للأئمة الأربعة فصلّ ثماني ركعات إن شاء اللَّه «2».

وذكر الشيخ المفيد زيارة مختصرة للإمام الحسن المجتبى عليه السلام، قال: تغتسل

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 201

لزيارته عليه السلام، وتلبس أطهر ثيابك، وتقف على قبره، وتقول:

«السلام عليك يا ابن رسول اللَّه، السلام عليك يا بقية المؤمنين، وابن أول المسلمين، أشهد أنك سبيل الهدى، وحليف التقوى، وخامس أصحاب الكساء، غذتك يد الرحمة، وتربيت في حجر الإسلام، ورضعت من ثدي الإيمان، فطبت حياً وميتاً، صلى اللَّه عليك، أشهد أنك أديت صادقاً، ومضيت على يقين، لم تؤثر عمى على هدى، ولم تمل من حق إلى باطل، لعن اللَّه من ظلمك، ولعن اللَّه من خذلك، ولعن اللَّه من قتلك، أنا إلى اللَّه منهم براء».

ثم قبّل القبر، وضع خديك عليه، وتحوّل إلى عند الرأس، فقل:

«السلام عليك يا وصي أمير المؤمنين، أتيتك زائراً، عارفاً بحقك، موالياً لأوليائك، معادياً لأعدائك، فاشفع لي عند

ربك»، وصلّ ركعين لزيارته «1».

فإذا أردت الإنصراف فقف على قبورهم وقل:

«السلام عليكم أئمة الهدى ورحمة اللَّه وبركاته، أستودعكم اللَّه، وأقرأ عليكم السلام، آمنّا باللَّه وبالرسول، وبما جئتم به، ودللتم عليه، اللهم فاكتبنا مع الشاهدين».

ثمّ ادع اللَّه كثيراً، واسأله أن لا يجعله آخر العهد من زيارتهم، إن شاء اللَّه «2».

وزاد ابن البراج والمشهدي: «اللهم لا تجعله آخر العهد مني لزيارتهم، وارزقنيها أبداً ما أحييتني، فإذا توفيتني فاحشرني معهم وفي زمرتهم، أستودعكم اللَّه وأقرأ عليكم السلام» «3».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 202

وقال الشيخ المفيد في وداع زيارة الإمام الحسن عليه السلام: فإذا أردت الإنصراف فقف على القبر- كما وقفت في أول الزيارة- وقل:

«السلام عليك يا مولاي ورحمة اللَّه وبركاته، أستودعك اللَّه وأسترعيك، وأقرأ عليك السلام، آمنّا باللَّه وبالرسول، وبما جئت به، ودللت عليه، اللهمّ اكتبنا مع الشاهدين».

ثم ادع اللَّه أن لا يجعله آخر العهد منك، وادع بما أحببت إن شاء اللَّه «1».

بعض المدفونين في البقيع

اشارة

نلفت القاري ء الكريم إلى نظرة قصيرة إلى بعض من دفن في البقيع، من الصحابة والتابعين، والشهداء والصالحين، وسائر الناس والمؤمنين، مع اعلامنا بأمرين:

الأول: ان البقيع اليوم قد توسع عما كان هو عليه سابقاً، و أُلحق به كثير، كحش كوكب وغيرها التى كانت خارجة عنه، انّ ما نذكره يشمل ما يطلق عليه اسم البقيع حالياً.

الثاني: ان ما نذكره من اسماء المدفونين فيه، هو ما عثرنا عليه خلال تصفّحنا الكتب التاريخية والرّوائية والتراجم «1»، مع غمض العين عن انتمائاتهم المذهبية، وميولهم السياسية، ونوردها على حسب حروف المعجم «2».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 204

وإليك أيها القاري ء الكريم ذلك:

1- إبراهيم ابن رسول اللَّه

لم يكن لرسول اللَّه صلى الله عليه و آله ولد من غير خديجة إلا إبراهيم من مارية «1» القبطية «2»، ولد في ذي الحجة «3» بعالية في قبيلة مازن في مشربة أم إبراهيم «4» بالمدينة سنة ثمان من الهجرة، ومات بها وله سنة وستة أشهر وبعض أيام «5»، وقبره بالبقيع «6».

روي عن علي عليه السلام قال: «لما مات إبراهيم ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله أمرني فغسلته، وكفّنه 6 ول اللَّه، 2 رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وحنطه، وقال لي: احمله يا علي، فحملته حتى جئت به إلى البقيع فصلى عليه، ثمّ أتى القبر فقال لي: انزل يا علي، فنزلت ودلاه عليّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فلمّا رآه منصبّاً بكى، فبكى المسلمون لبكائه، حتى ارتفعت أصوات الرجال على أصوات النساء، فنهاهم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله أشدّ النهي، وقال: تدمع العين، ويحزن القلب، ولا نقول ما يسخط الرب، وإنا بك لمصابون، وإنا عليك لمحزونون» «7».

وروى أحمد بن عبد اللَّه الطبري: أخذ النبي صلى الله عليه و

آله بيد عبد الرحمن بن عوف فأتى

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 205

النخل، فإذا ابنه إبراهيم في حجر أمه، وهو يجود بنفسه، فأخذه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فوضعه في حجره، ثمّ ذرفت «1» عيناه، ثمّ قال: «يا إبراهيم، إنا لا نغني عنك من اللَّه شيئاً»، ثمّ ذرفت عيناه، ثمّ قال: «يا إبراهيم، لولا أنه أمر حق ووعد صدق، وأنّ آخرنا سيلحق بأولنا، لحزنّا عليك حزناً هو أشدّ من هذا، وإنّا بك يا إبراهيم لمحزونون، تبكى العين ويحزن القلب، ولا نقول ما يسخط الرب» «2».

وقال ابن سعد: توفي إبراهيم ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لستةعشر شهراً، فقال النبي صلى الله عليه و آله:

«ادفنوه في البقيع، فإنّ له مرضعاً في الجنة «3»»، وقال الواقدي: مات إبراهيم ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يوم الثلاثاء لعشر ليال خلون من ربيع الأول سنة عشر، وهو ابن ثمانية عشرشهراً «4»، في بني مازن بن النجار، في دار أم برزة بنت المنذر، ودفن بالبقيع «5»، وعن محمد بن مؤمل المخزومي أنه كان ابن ستة عشر شهراً وثمانية أيام «6».

وفي الطبقات: حمل من بيت أمّ بردة على سرير صغير، وصلى عليه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالبقيع، فقيل له: يا رسول اللَّه، أين ندفنه؟ قال: «عند فرطنا «7» عثمان

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 206

ابن مظعون» «1».

وروى ابن عساكر: أنه مات يوم الثلاثاء لعشر ليال خلون من شهر ربيع الأول سنة عشر ودفن بالبقيع «2».

وروى ابن سعد عن محمد بن عمر بن علي قال: أول من دفن بالبقيع عثمان بن مظعون، ثمّ أتبعه إبراهيم ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله «3»، ثمّ أشار بيده يخبرني أنّ

قبر إبراهيم إذا انتهيت إلى البقيع فجزت أقصى دار عن يسارك تحت الكبا الذي خلف الدار «4».

وروي: أنه رش على قبره بالبقيع الماء، وقال: «الحق بسلفنا الصالح عثمان بن مظعون» «5».

وكسفت الشمس يوم موته، فقال الناس: كسفت لموت إبراهيم، فخطب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فقال في خطبته: «انّ الشمس والقمر آيتان من آيات اللَّه عزوجل، لا ينكسفان لموت أحد ولالحياته «6»، فإذار أيتموها فعليكم بالدعاء حتى تكشف» «7».

وعن تحفة العالم: وجهة قبر إبراهيم ابن النبي صلى الله عليه و آله في بقعة قريبة من البقيع، وفيها قبر عثمان بن مظعون من أكابر الصحابة، وهو أول من دفن في البقيع «8».

2- إبراهيم الكوراني الشهرزوري الشافعي

هو الشيخ إبراهيم بن حسن الكوراني الشهرزوري الشافعي، من فقهاء الشافعية، نزيل المدينة المنورة، قيل ان كتبه تنيف عن ثمانين، ولد في شوال سنة خمس وعشرين وألف بشهران (من أعمال شهرزور) بجبال الكرد، وتوفي سنة إحدى ومائة وألف، ودفن بالبقيع «1».

3- إبراهيم بن موسى

قال العلوي في المجدي: ولد موسى بن عبد اللَّه بن موسى الجون ابن عبد اللَّه بن الحسن بن الحسن بن علي بن أبي طالب عليهم السلام، وكان موسى سيداً، وروى الحديث، ويكنى أبا عمرو. قال ابن معية النسابة الحسني: قتل سنة ست وخمسين ومائتين..

وإبراهيم بن موسى قبره بالبقيع، مات في حبس المهتدي، وانقرض «2».

وقال أبو الفرج الاصفهاني: وإبراهيم بن موسى بن عبد اللَّه بن موسى بن عبد اللَّه بن الحسن بن الحسن بن علي بن أبي طالب، حبسه محمد بن أحمد بن عيسى بن المنصور عامل المهتدي على المدينة، ودفن في البقيع «3».

4- ابن البارزي

قال الزركلي: عبد الرحيم بن إبراهيم بن هبة اللَّه الجهني، أبو محمد، نجم الدين، المعروف بابن البارزي، قاضي حماة وابن قاضيها وأبو قاضيها!، ولد بها، وتوفي في طريقه إلى الحج بقرب المدينة، فحمل إليها، ودفن بالبقيع، قال ابن تغري

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 208

بردي: صنّف في كثير من العلوم، وقال ابن شاكر: درّس وأفتى «1».

وفي موسوعة طبقات الفقهاء: انه كان فقيهاً، أصولياً، أديباً، شاعراً «2».

5- ابن النجيح

شرف الدين أبو عبد اللَّه محمد بن محمد الحراني المعروف بابن النجيح الفقيه الناسك المتوفى 723 ه، توفي في وادي بني سالم، فحمل إلى المدينة، فغسل وصلى عليه في الروضة، ودفن بالبقيع «3»، وقال ابن كثير: دفن بالبقيع شرقي قبر عقيل، فغبطه الناس في هذه الموتة وهذا القبر «4»، وكان من أكبر خدام و خواص أصحاب ابن تيمية «5».

6- ابن المراغي

اسمه محمد بن أبي بكر، كنيته أبو الفضل، ولد سنة 803، واشتغل بالحديث والفقه، ومات مقتولًا بالعوالي خارج المدينة سنة 843، ودفن في البقيع «6».

7- ابن مسلم، قاضي القضاة

قال ابن كثير: قاضي القضاة ابن مسلم شمس الدين أبو عبد اللَّه محمد بن مسلم بن مالك بن مزروع بن جعفر الصالحي الحنبلي، ولد سنة ستين وستمائة،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 209

ومات أبوه- وكان من الصالحين- سنة ثمان وستين، فنشأ يتيماً فقيراً لا مال له، ثمّ اشتغل وحصل وسمع الكثير وانتصب للافادة و الإشتغال، فطار ذكره، فلما مات التقي سليمان سنة خمس عشرة ولي قضاء الحنابلة، فباشره أتمّ مباشرة، وخرجت له تخاريج كثيرة، فلما كانت هذه السنة خرج للحج، فمرض في الطريق، فورد المدينة النبوية على ساكنها رسول اللَّه أفضل الصلاة والسلام، يوم الإثنين، الثالث والعشرين من ذي القعدة، فزار قبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وصلى في مسجده، وكان بالأشواق إلى ذلك، وكان قد تمنى ذلك لما مات ابن نجيح، فمات في عشية ذلك اليوم، يوم الثلاثاء، وصلى عليه في مسجد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالروضة، ودفن بالبقيع، إلى جانب قبر شرف الدين بن نجيح، الذي كان قد غبطه بموته هناك سنة حجّ هو وهو قبل هذه الحجة، شرقيّ قبر عقيل «1».

8- الأرقم بن أبي أرقم عبد مناف المخزومي

اسمه عبد مناف، وكان الأرقم من السابقين إلى الاسلام، واستخفى الرسول في بيته بأصل الصفا بمكة «2»، حتى كملوا أربعين رجلًا، شهد بدراً وما بعدها، آخى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بينه وبين عبد اللَّه بن أنيس «3»، توفي بالمدينة سنة خمس وخمسين، وهو ابن خمس وثمانين سنة، وصلى عليه سعد بن أبي وقاص «4»، ودفن بالبقيع «5»،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 210

وذكر أبو نعيم أنه توفي يوم مات أبو بكر «1».

9- أبو القاسم شيخ الاسلام

قالوا: كان الشيخ أبوالقاسم شيخ الإسلام من الأفاضل والعلماء، دفن في جهة الباب المقابلة لرأس الأئمة عليهم السلام بالبقيع «2».

10- أبو أمامة الباهلي

قال الحموي: المشهور أنّ قبره بالبقيع «3».

11- أبو سعيد الخدري

اسمه سعد بن مالك بن سنان، اشتهر بكنيته، له ولأبيه صحبة، استصغر بأحد، ثمّ شهد ما بعدها، وكان من الحفاظ المكثرين، مات سنة أربع وسبعين، ودفن بالبقيع «4».

وقال الشيخ الطوسي: توفي أبو سعيد في يوم الجمعة، سنة أربع وسبعين، ودفن بالبقيع، وهو ابن أربع وتسعين «5»، وجاء في الدرجات الرفيعة: أبو سعيد الخدري، وكان مستقيماً، نزع ثلاثة أيام، فغسله أهله، ثمّ حملوه إلى مصلاه فمات، وتوفي بالمدينة سنة إحدى أو أربع أو خمس وستين، وقيل: أربع وسبعين، ودفن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 211

بالبقيع، والخدري بضمّ الخاء المعجمة وسكون الدال المهملة منسوب إلى خدره، واسمه الأبجر بفتح الهمزة وسكون الباء الموحدة وفتح الجيم وبعدها راء مهملة، وهو ابن عوف بن الحارث بن الخزرج، وقيل: خدره أم الأبجر، والأول أشهر، وهم بطن من الأنصار «1».

وفي شرح مسند أبي حنيفة: كان من الحفاظ المكثرين، والعلماء المعتبرين.. «2». وفي موضع آخر: كان من الحفاظ المكثرين، والعلماء والفضلاء والعقلاء «3».

وروى ابن عساكر عن عبد الرحمن بن أبي سعيد الخدري عن أبيه قال: قال لي أبي: يا بني، إني قد كبرت سنّي، وحان مني، خذ بيدي، فاتّكأ عليّ حتى جاء البقيع مكاناً لا يدفن فيه، فقال: إذا هلكت فادفنّي هاهنا، ولا تضربن عليّ فسطاطاً، ولا تمشين معي بنار، ولا تبك عليّ باكية، ولا تؤذننّ أحداً، وليكن مشيك بي خبباً. فجعل الناس يأتوني فيقولون: متى نخرج به؟ فأكره أن أخبرهم وقد نهاني، فقلت: إذا فرغت من جهازه، فخرجت به صدر يوم الجمعة، فوجدت البقيع قد ملى ء عليّ ناساً «4».

12- أبو سفيان

هو صخر بن حرب بن عبد شمس، من رؤوس الكفر وأعمدة النفاق، وهو صاحب هذه المقالة السخيفة لبني أمية- والتي تدل

بكلّ وضوح على استمرار

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 212

كفره-: «تلقفوها «1» تلقف الكرة، والذي يحلف به أبو سفيان ما من عذاب ولا حساب، ولا جنة ولا نار، ولا بعث ولا قيامة» «2».

قال الضحاك: مات وهو ابن ثمان وثمانين سنة، وولد قبل الفيل بعشر سنين، وتوفي سنة ثنتين وثلاثين بالمدينة، ودفن بالبقيع، وقالوا: سنة إحدى وثلاثين، وكان رجلًا ربعة دحداحاً عظيم الهامة أعمى، أصيب بإحدى عينيه يوم الطائف.. «3».

وذكر ابن عساكر عن أبي عبد اللَّه مندة قال: صخر بن حرب بن أمية بن عبد شمس أبو سفيان الأموي القرشي، توفي سنة أربع وثلاثين، وصلى عليه عثمان بن عفان، ودفن بالبقيع، وهو ابن ثمان وثمانين سنة، وقيل: ابن ثلاث وتسعين، وصلى عليه عثمان بن عفان «4».

13- أبو سفيان بن الحارث

هو أبو سفيان بن الحارث بن عبد المطلب، قال ابن قتيبة: كان أخا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من الرضاعة، أرضعته حليمة بلبنها أياماً، وكان يألف رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فلما بُعث عاداه وهجاه، ثمّ أسلم عام الفتح، وشهد يوم حنين.. وكانت وفاته سنة عشرين، ودفن بالبقيع، ولم يبق له عقب «5».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 213

وقال ابن سعد: ومات أبو سفيان بالمدينة بعد أخيه نوفل بن الحارث «1» بأربعة أشهر إلا ثلاث عشرة ليلة، ويقال: بل مات سنة عشرين، وصلى عليه عمر بن الخطاب، وقبره في ركن دار عقيل بن أبي طالب بالبقيع، وهو الذي ولي حفر قبر نفسه قبل أن يموت بثلاثة أيام، ثمّ قال عند ذلك: اللهمّ لا أبقى بعد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ولا بعد أخي، واتبعني اياهما، فلم تغب الشمس من يومه ذلك حتى توفي «2».

وجاء في الدرجات الرفيعة:

مات أبو سفيان بن الحرث بالمدينة، بعد أن استخلف عمر بستة أشهر، ويقال: بل مات سنة عشرين، وقيل: توفي سنة ستة عشر، ودفن بالبقيع، قاله: ابن قتيبة، وقال أبو عمرو: دفن في دار عقيل، وكان هو الذي حفر قبر نفسه قبل أن يموت بثلاثة أيام «3».

وقال المحدث القمي: كان أبو سفيان ممن ثبت مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ولم يفرّ، ولم تفارق يده لجام بغلة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حتى انصرف الناس، وكان أحد السبعة الذين يشبهون رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ومات في خلافة عمر بن الخطاب سنة عشرين، وصلى عليه عمر، ودفن بالبقيع، وقيل: دفن في دار عقيل بن أبي طالب، وكان هو الذي حفر قبره بنفسه قبل أن يموت بثلاثة أيام «4».

14- أبو القاسم التنوخي

قال الحموي: القاضي أبو القاسم الحسن بن عبد اللَّه بن محمد بن عمرو..

التنوخي المعري الحنفي العاجي، ولد لثمان وعشرين ليلة خلت من شهر ربيع

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 214

الأول سنة 349، وحدّث وروي عنه، وحجّ في سنة 419 على طريق دمشق، فمات بوادي مر لعشرين ليلة خلت من ذي القعدة من السنة، وحمل إلى مدينة الرسول صلى الله عليه و آله، ودفن بالبقيع، وله مصنفات ووصايا وأشعار «1».

ترجمه ابن عساكر باسم المحسن بن عبد اللَّه بن محمد بن عمرو.. أبو القاسم التنوخي المعري الحنفي القاضي «2».

15- أبو هريرة

قال ابن حجر: اختلف في اسمه واسم أبيه على نحو ثلاثين قولًا.. ذكر له خمسة آلاف حديث وثلاثمائة وأربعة وسبعون حديثاً! «3»، وهو أكثر الصحابة حديثاً.. مات في المدينة سنة تسع وخمسين وهو ابن ثمان وسبعين سنة، ودفن بالبقيع «4». وقيل: مات بالعقيق، وصلى عليه الوليد بن عقبة بن أبي سفيان «5».

وقال ابن سعد: لما مات أبو هريرة كان ولد عثمان يحملون سريره حتى بلغوا البقيع، حفظاً بما كان من رأيه في عثمان «6».

وقال النووي: وكان أبو هريرة ينزل المدينة بذي الحليفة، وله بها دار، مات بالمدينة سنة تسع وخمسين، وهو ابن ثمان وسبعين سنة، ودفن بالبقيع «7».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 215

وقال الشيخ محمود أبو رية: مات أبو هريرة سنة 59 ه عن ثمانين سنة بقصره بالعقيق، وحمل إلى المدينة، ودفن بالبقيع «1».

وقال الحموي: وفي لحف جبل طبرية قبر يقولون: انه قبر أبي هريرة، وله قبر بالبقيع، وبالعقيق، وبطبرية «2».

16- أحمد الأحسائي

الشيخ أحمد بن زين الدين بن إبراهيم بن صفر بن إبراهيم بن داغر الأحسائي، تنسب إليه الطائفة الشيخية والكشفية، ولد بالأحساء في رجب 1166 ه، وتوفي في 22 من ذي القعدة سنة 1241 ه بمنزل هدية قريباً من المدينة المنورة، وحمل إلى المدينة، ودفن بالبقيع «3».

17- أحمد الخسروشاهي

قال الشيخ الطهراني: كان من أجلاء العلماء، ودفن بالبقيع سنة 1326 «4».

18- أحمد بن محمد البناء

قال الزركلي: أحمد بن محمد بن أحمد بن عبد الغني الدمياطي، شهاب الدين، الشهير بالبناء، عالم بالقراآت، من فضلاء النقشبنديين، ولد ونشأ بدمياط، وأخذ

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 216

من علماء القاهرة والحجاز واليمن، وأقام بدمياط، وتوفي بالمدينة حاجاً سنة 1117 ه، ودفن في البقيع «1».

19- أحمد بن محمد الدجاني القشاشي

قال عمر رضا كحالة: أحمد بن محمد بن يونس الدجاني البدري الحسيني الأنصاري المدني اليمني المالكي، الشهير بالقشاشي، صفي الدين، صوفي مشارك في أنواع من العلوم، ولد بالمدينة في 12 ربيع الأول، وتوفي بها آخر سنة 1071 ه، ودفن بالبقيع، من مؤلفاته الكثيرة: حاشية على الشفاء، حاشية على المواهب اللدنية، شرح الحكم العطائية، حاشية على الإنسان الكامل للجيلي، بستان العارفين، السمط المجيد في تلقين الذكر لأهل التوحيد، وله شعر «2».

وقال يوسف اليان سركيس: له مؤلفات كثيرة، الموجود منها نحو خمسين مؤلفاً، وكانت وفاته آخر سنة 1071، ودفن بالبقيع، شرقي قبة السيدة حليمة السعدية «3».

20- أحمد مغلباي

قال عمر رضا كحالة: أحمد مغلباي (1070- 1134 ه) أحمد بن أبي الغيث الشهير بمغلباي الحنفي، متكلّم، أديب، خطيب، ولد بالمدينة، ونشأ بها، وأمّ بالمسجد النبوي، ودرس وخطب به، وتوفي بها، ودفن بالبقيع، من تصانيفه: نظم عقيدة السنوسي الصغرى وشرحها «4».

21- أسعد بن زرارة

قالوا في شأنه: أسعد بن زرارة الأنصاري الخزرجي، أحد النقباء ليلة العقبة، وأول من بايع النبي صلى الله عليه و آله ليلتئذ، وقد شهد العقبة الأولى والثانية والثالثة، وكان نقيب بني النجار، وهو أول من صلى الجمعة بالمدينة «1».

قال ابن سعد: لما توفي أسعد بن زرارة حضر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله غسله وكفنه في ثلاثة أثواب، منها برد، وصلى عليه، ورئي رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يمشي أمام الجنازة، ودفنه بالبقيع «2».

روى الحاكم باسناده عن عبداللَّه بن أبي بكر قال: أول من دفن بالبقيع أسعد ابن زرارة «3».

وقال ابن حبان: ومات أسعد بن زرارة والمسجد يبنى، أخذته الشهقة، ودفن بالبقيع، وهو أول من دفن بالبقيع من المسلمين «4».

وقالوا: مات قبل بدر سنة إحدى من الهجرة في شوال «5»، وكان موته بمرض يقال له الذبحة «6».

وفي كنز العمال: مات أسعد بن زرارة على رأس تسعة أشهر من الهجرة، قال البغوي: بلغني أنه أول من مات من الصحابة بعد الهجرة، وأول ميت صلى عليه النبي صلى الله عليه و آله، وأول من دفن بالبقيع، وذلك قبل بدر «7».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 218

قال الصالحي: مات أسعد بن زرارة والمسجد يبنى، وقال ابن الجوزي في الثانية: فكان أول من مات من المسلمين، ودفن بالبقيع، وكان أحد النقباء الاثني عشر «1»، وقيل: أنه جمع لأسعد بن زرارة الأولين: فهو أول من صلي

على جنازته، وهو أول من دفن بالبقيع «2».

لقد بسطنا الكلام في شأنه في أول الكتاب، في بحث «أول من دفن بالبقيع» «3»، فراجع.

22- اسماعيل بن جعفر الصادق عليه السلام

ويكنى أبامحمد، وأمه فاطمة بنت الحسين الأثرم بن الحسن بن علي بن أبي طالب عليه السلام، ويعرف باسماعيل الأعرج، وكان أكبر ولد أبيه «4»، وكان أبو عليه السلام شديد المحبة له والبر به والاشفاق عليه، وكان قوم من الشيعة يظنون أنه القائم بعد أبيه والخليفة له من بعده، إذ كان أكبر اخوته سناً، ولميل أبيه إليه واكرامه له «5»، (ولما كان عليه من الجمال والكمال الصوري والمعنوي «6»)، مات في حياة أبيه بالعريض، وحمل على رقاب الرجال إلى أبيه بالمدينة، حتى دفن بالبقيع «7»، توفي سنة ثلاث

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 219

وثلاثين ومائة، قبل وفاة الصادق عليه السلام بعشرين سنة، كذا قال أبوالقاسم بن خداع نسابة المصريين «1»، وروي: أن أبا عبد اللَّه عليه السلام جزع عليه جزعاً شديداً، وحزن عليه حزناً عظيماً، وتقدم سريره بغير حذاء ولا رداء «2»، وكان يأمر بوضع سريره على الأرض قبل دفنه مراراً كثيرة، ويكشف عن وجهه، وينظر إليه، يريد عليه السلام إزالة الشبهة عن الذين ظنوا خلافته له من بعده، وتحقيق أمر وفاته عندهم «3».

وفي المجدي: اسماعيل بن جعفر الصادق عليهما السلام، مات في حياة أبيه، وقبره بالبقيع، وكان أبوه يحبه حباً شديداً، وفيه روت الشيعة خبر البداء «4»..، وفي رواية أبي الغنائم الحسيني عن أبي القاسم ابن خداع نسابة المصريين: إنّ اسماعيل بن جعفر أكبر ولد أبيه، مات بالعريض، ودفن بالبقيع سنة ثمان وثلاثين ومائة، قبل وفاة أبيه بعشر سنة «5».

وعلق عليه السيد محسن الأمين بقوله: قبره الآن خارج البقيع، بينهما الطريق

بجانب سور المدينة المنورة، ولعلّه كان داخلًا فيه قبل جعل هذا الطريق، وهو مشيد معظم عليه قبة عظيمة، هدمها الوهابيون في هذا العصر، بعد استيلائهم على الحجاز «6».

وقال السيد جعفر آل بحر العلوم: وقبر اسماعيل ليس في البقيع نفسه، بل هو في الطرف الغربيّ من قبة العباس في خارج البقيع، وتلك البقعة ركن سور المدينة

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 220

من جهة القبلة والمشرق وبابه من داخل المدينة، وبناء تلك البقعة قبل بناء السور، فاتصل السور به، وهو من بناء بعض الفاطميين من ملوك مصر «1».

قال الصالحي الشامي: ويختم الزائر إذا رجع بمشهد اسماعيل بن جعفر الصادق، لأنه صار داخل سور المدينة، ومشاهد البقيع كلها خارج السور «2».

ولقد سمعنا أنه كان قبره خارج البقيع، فلما أرادوا انشاء شارع أبي ذر أرادوا تحويل القبر، فشوهد جسده الشريف باقياً سالماً طرياً، ثمّ نقلوه إلى البقيع، ودفن قرب قبور شهداء حرة شرقها.

23- أسيد بن حضير الأشهلي

أسيد بن حضير بن سماك الأشهلي «3» من سادات الأنصار، وكان نقيباً «4» ممن شهد العقبتين «5» وبدراً «6» وجوامع المشاهد، كنيته: أبو يحيى، وقد قيل: أبو عتيق، ويقال: أبو حضير «7»، وكان أبوه رئيس الأوس يوم بعاث، وكان قبل الهجرة بست سنين، وكان يقال له حضير الكتائب، يقال: انه أسلم على يدي مصعب بن عمير،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 221

ولما هاجر الناس آخى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بينه و بين زيد بن أبي حارثة «1»، مات في شعبان «2» في خلافة عمر بن الخطاب سنة عشرين، وصلى عليه عمر بن الخطاب، ودفن بالبقيع «3»، قالوا: وحمله عمر بين أعواد السرير حتى وضعه بالبقيع، وصلى عليه «4».

24- أم سلمة زوجة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

قال المباركفوري: أم سلمة بفتح السين وكسر اللام، واسمها هند بنت أبي أمية، واسم أبي أمية سهيل، ويقال له: زاد الراكب، كانت عند أبي سلمة بن عبد الأسد، فهاجر بها إلى أرض الحبشة الهجرتين، فولدت له هناك زينب، وولدت له بعد ذلك سلمة وعمر ودرة، ومات أبو سلمة في جمادي الأخرى سنة 4 أربع من الهجرة، فتزوج رسول اللَّه صلى الله عليه و آله أم سلمة في ليال بقين من شوال سنة أربع، وتوفيت سنة 59 تسع وخمسين.. قال أبو نعيم: وصلى عليها سعيد بن زيد «5»، وهو غلط «6»، والصحيح أبو هريرة، وقبرت بالبقيع، وهي ابنة أربع وثمانين سنة، كذا في

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 222

تلقيح فهوم أهل الأثر في عيون التاريخ والسير للحافظ ابن الجوزي «1».

روت رضوان اللَّه عليها 328 حديثاً، وعاشت 84 سنة، ودفنت بالبقيع «2».

قال محمد بن حبيب البغدادي: ماتت رضي اللَّه عنها في سنة إحدى وستين، وصلى عليها

أبو هريرة، وكان الوالي الوليد بن عتبة بن أبي سفيان، ودفنها بالبقيع «3».

أقول: وهو المعول في تاريخ وفاتها، وذلك لتضافر الأخبار الواردة في قضايا مقتل الإمام الحسين عليه السلام، حيث إنها وقفت مواقف مشهودة ومؤثرة بعد استشهاد الإمام الحسين عليه السلام سنة 61 من الهجرة «4»، وقالوا: إنها توفيت سنة 62 «5»، وما قيل من صلاة أبي هريرة عليها فغير صحيح، لانه مات سنة 59 «6»، أي قبل وفاتها بسنتين، كما مرّ.

25- أم عثمان بن عفان

روى محمد بن سعد عن عبد اللَّه بن حنظلة بن الراهب، قال: شهدنا أم عثمان ابن عفان يوم ماتت، فدفناها بالبقيع، فرجع وقد صلى الناس في المسجد، فصلى عثمان وحده في المسجد، وصليت إلى جانبه، قال: فسمعته وهو ساجد يقول: اللهمّ ارحم أمي، أو اللهمّ اغفر لأمي، وذلك في خلافته «7».

26- أم كلثوم بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

قال السيد محمد بن علوي المالكي:

ثمّ تزوج «1» بعدها «2» أختها وهي أم كلثوم، وماتت عنده أيضاً، وقبرها في البقيع معلوم «3».

أقول: وفيه:

1. وقع الخلاف في أن زواجه من رقية هل كان بعد وفاة أم كلثوم «4»، أم قبلها «5»، والمروي: أنّ عثمان بن عفان تزوج أم كلثوم ولم يدخل بها حتى هلكت، وزوجه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مكانها رقية «6»، وتحقيقه في محله.

2. الذي يراه بعض أهل السير والتحقيق أنها وأختها رقية وكذلك زينب كُنّ ربائب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وأمّهن هالة أخت خديجة، أصبحن يتامى قبل زواج خديجة، وكنّ في بيتها، ثمّ نقلن إلى بيت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بعد زواجها من رسول اللَّه صلى الله عليه و آله «7»، وذكرنا تفصيل ذلك في بحث: «مشاهد مشاهير البقيع» «8»، فراجع.

27- أم كلثوم بنت علي

قال ابن عساكر بموتها في المدينة ودفنها في البقيع «1».

أقول: ذكرها عند ذكر زيد بن عمر، والتحقيق: أنّ أصل تزويج أم كلثوم بنت علي من عمر هو موضع خلاف، قال الشيخ المفيد: إنّ الخبر الوارد بتزويج أمير المؤمنين عليه السلام ابنته من عمر غير ثابت، وطريقه من الزبير بن بكّار، ولم يكن موثوقاً به في النقل، وكان متّهماً في ما يذكره من بغضه لأمير المؤمنين عليه السلام، وغير مأمون في ما يدّعيه على بني هاشم «2».

28- أيمن أمين الدين

قال ابن كثير: الشيخ الصالح العابد الناسك أيمن أمين الدين أيمن بن محمد، وكان يذكر أنّ اسمه محمد بن محمد إلى سبعة عشر نفساً كلهم اسمه محمد، وقد جاور بالمدينة مدة سنين، إلى أن توفى ليلة الخميس ثامن ربيع الأول، ودفن بالبقيع، وصلّي عليه بدمشق صلاة الغائب «3».

29- بعض شهداء أحد

روي عن الواقدي- في قضية غزوة أحد-: ثمّ إن الناس أو عامتهم حملوا قتلاهم إلى المدينة، فدفن بالبقيع منهم عدة، عند دار زيد بن ثابت، ودفن بعضهم ببني سلمة.. «4».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 225

وأراد بعض المسلمين أن يدفن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالبقيع عند شهداء أحد «1».

وروى ابن عساكر عن اسحاق بن إبراهيم م، 2، قال: بلغني أنّ الحسين بن علي أتى مقابر الشهداء بالبقيع، فطاف بها.. «2».

أقول: لعل المراد من البقيع هو بقيع الخيل لا بقيع الغرقد، لأنّ عامة شهداء أحد دفنوا هناك، ذكر الحموي عن النصر: بقيع الخيل موضع بالمدينة عند دار زيد ابن ثابت، دفن به عامة قتلى أحد، قال نصر: وأظنه بقيع الغرقد «3».

ومن المحتمل أن يقال: إن المقصود من مقابر الشهداء بالبقيع هو قبور بعض شهداء أحد المدفونين ببقيع الغرقد.

30- الحسن بن الحسن بن علي بن أبي الطالب (الحسن المثنى)

كان جليلًا رئيساً فاضلًا ورعاً، يلي صدقات أمير المؤمنين عليه السلام في وقته، وحضر مع عمه الحسين صلوات اللَّه عليه يوم الطف ونصره، ووقع عليه جراحات، فانتزعه أسماء بن خارجة وبه رمق.. ويقال: انه أسر وكان به جراح قد شفي منه،.. قبض الحسن المثنى وله خمس وثلاثون سنة «4»، وتوفي سنة تسع وتسعين، وقيل سبع وتسعين «5»، ودفن بالبقيع «6».

وروى ابن عساكر قال: لما مات الحسن بن الحسن بن علي اعتكفت فاطمة

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 226

بنت حسين بن علي على قبره سنة، وكانت امرأته، ضربت على قبره فسطاطاً، فكانت فيه، فلما مضت السنة قلعوا الفسطاط ودخلت المدينة، فسمعوا صوتاً من جانب البقيع: هل وجدوا ما فقدوا؟ فسمعوا صوتاً من الجانب الآخر: بل يئسوا فانقلبوا «1».

أقول: فيه تأمل، رواه ابن عساكر بسنده عن ابن خالد

بن سلمة القرشي، وهو مجهول.

31- حسن السبزواري

السيد ميرزا حسن بن اسماعيل بن عبد الغفور السبزواري، ولد في سبزوار سنة 1255، وقتل بيد عرب حرب بين مكة والمدينة، وهو متوجه لزيارة المدينة المنورة، ليلة 4 من المحرم سنة 1332، ونقل إلى البقيع، فدفن هناك «2»، ذكره صاحب شهداء الفضيلة واصفاً له بأنه علم من أعلام الدين، وعبقري من عباقرة الأمة، حاز علماً جما، وورعاً موصوفاً، وزهادة مأثورة عن سلفه الأطهار، «3»..، له صدقات جارية ينتفع بها أهل سبزوار، هاجر إلى النجف الأشرف لطلب العلم، وأقام فيها عشرين عاماً، وقرأ فيها مدة قليلة على الشيخ مرتضى الأنصاري، وأكثر قراءته على السيد حسين الكوه كمري المعروف بالترك وغيره «4».

32- حسن الصالحي البرغاني

الشيخ حسن بن ملا محمد صالح البرغاني، توفي سنة 1281، ودفن قرب قبور آل البيت عليهم السلام بالبقيع «1».

33- الحسين بن علي بن الحسين

قال الشيخ الطوسي: الحسين بن علي بن الحسين، عمّ أبي عبد اللَّه عليه السلام، تابعي مدني، مات سنة سبع وخمسين ومائة، دفن بالبقيع، يكنى أبا عبد اللَّه، وله أربع وسبعون سنة «2».

قال الشيخ المفيد: انه كان فاضلًا ورعاً، روى حديثاً كثيراً عن أبيه علي بن الحسين، وعمته فاطمة بنت الحسين، وأخيه أبي جعفر عليه السلام «3».

وقال أبو نصر البخاري: وأبو عبد اللَّه الحسين بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليه السلام، أمه أم ولد تدعى سعادة «4».. توفي الحسين الأصغر سنة سبع وخمسين ومائة، وله سبع وخمسون سنة، ودفن بالبقيع، وإنّما قيل له: الحسين الأصغر؛ لأنّ له أخاً أكبر منه، يسمى الحسين بن علي، لم يعقب «5».

وعن عمدة الطالب: توفي سنة سبغ وخمسين ومائة، وله سبع وخمسون سنة، ودفن بالبقيع، وعقبه عالم كثير بالحجاز والعراق والشام وبلاد العجم والمغرب «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 228

وقال السيد الأمين: أبو عبد اللَّه الحسين الأصغر بن الإمام زين العابدين علي ابن الحسين بن علي بن أبي طالب عليه السلام، توفي سنة 157، وقيل 159، وقيل 158، وله 57 سنة، أو 76، ودفن بالبقيع، أمه أم ولد اسمها ساعدة أو سعادة، ولقب بالأصغر تمييزاً له عن أخيه الحسين الأكبر الذي مات عقيماً «1».

وقال السيد الخوئي: ذكره الشيخ في رجاله في أصحاب السجاد عليه السلام، وقال:

ابنه روى عن أبيه، وعده في أصحاب الباقر عليه السلام قائلًا: تابعي أخوه، وفي أصحاب الصادق عليه السلام قائلًا: تابعي أخوه، وفي أصحاب الصادق عليه السلام قائلًا: عمّ أبي عبد اللَّه عليه

السلام، تابعي مدني، مات سنة 157، ودفن بالبقيع.. «2».

34- 35 حسين بن علي الحسيني المدني، ابن شدقم وزوجته

قال الحرّ العاملي: السيد حسين بن علي بن الحسن بن علي بن شدقم الحسيني المدني، فاضل عالم جليل محدث شاعر أديب، له كتاب الجواهر النظامية من حديث خير البرية، ألّفه لأجل نظام شاه سلطان حيدر آباد، يروي عن الشيخ حسين بن عبد الصمد العاملي، وعن الشيخ العلامة نعمة اللَّه بن أحمد ابن خاتون العاملي، جميعاً عن الشهيد الثاني «3».

ولد بالمدينة المنورة سنة 942، وبها نشأ، ورحل إلى الهند، وتوفي بالدكن من بلادها في 14 صفر سنة 999 عن 57 سنة، ودفن هناك، ثمّ نقله ولده الأصغر حسين بوصية منه إلى المدينة المنورة، فدفنه بالبقيع «4».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 229

ونقل أنه قبر مع زوجته في البقيع «1».

36- حسين البهبهاني

قال السيد الأمين: السيد حسين بن إبراهيم بن حسين المعروف بسياه پوش الحسيني الموسوي البهبهاني نزيل كربلاء، ولد في بهبهان سنة 1300، وقتل سنة 1300 آئباً من الحج، في موضع يسمى بئر الدرويش، على مرحلة من المدينة المنورة،.. ضربه بعض اللصوص من الأعراب على رأسه، فقضى عليه، ونقل إلى المدينة المنورة، ودفن بجوار أئمة البقيع «2».

وقال عمر رضا كحالة: حسين البهبهاني (1215- 1300 ه)، حسين بن إبراهيم بن حسين بن زين العابدين.. الحسيني الموسوي البهبهاني، نزيل كربلاء، فقيه، أصولي، ولد ببهبهان ونشأ بها، ونزل كربلاء، فدرس وأخذ عنه جماعة من الفضلاء، وقتل ببئر درويش على مرحلة من المدينة، فنقل إليها ودفن بالبقيع، له تصانيف في الفقه والأصول، تلفت في واقعة حمزة بك، في آخر العهد التركي «3».

ونقل عن كتاب شهداء الفضيلة: أنه كان أحد أئمة كربلاء الموثوق بهم، ومبرزي علمائها.. حضر درس الشيخ الأنصاري «4».

37- حفصة بنت عمر زوجة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

قال العسكري: حفصة ابنة الخليفة عمر بن الخطاب، وأمها زينب بنت

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 230

مظعون، ولدت قبل مبعث النبي بخمس سنوات، وتزوجها خنيس بن حذافة، وهاجرت معه إلى المدينة، فمات عنها بعد رجوع النبي من غزوة بدر، ثمّ تزوجها النبي صلى الله عليه و آله، وتوفيت في شعبان سنة خمس وأربعين في خلافة معاوية، وصلى عليها مروان، ودفنت بالبقيع «1».

وروى ابن سعد عن مولاة لآل عمر قالت: رأيت نعشاً على سرير حفصة، وصلى عليها مروان في موضع الجنائز، وتبعها مروان إلى البقيع، وجلس حتى فرغ من دفنها «2».

38- جعفر بن الحسن البرزنجي

قال المحدث القمي: جعفر بن الحسن بن عبد الكريم الشافعي، مفتي السادة الشافعية بالمدينة المنورة، كان إماماً وخطيباً ومدرساً بالمسجد النبوي، له مؤلفات، أحدها مولد النبي صلى الله عليه و آله المعروف بمولد البرزنجي، وجالية الكدر بأسماء أصحاب سيد الملائك والبشر، وهي منظومة جمع فيها أسماء أهل بدر وأحد، توفي سنة 1177، ودفن بالبقيع «3».

39- جواد الإصفهاني

كان من الأجواد المبالغين في الإنفاق، أبقى آثاراً منها: أنه أجرى الماء إلى عرفات من مكان بعيد، وبنى سور المدينة..، قبض عليه قطب الدين مودود بن أتابك سنة 558 ه، بعد أن ولي الأمر، وسجنه في قلعة الموصل، إلى أن توفي

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 231

سجيناً، ونقل إلى المدينة، فدفن في رباط كان قد بناه لنفسه في البقيع «1».

40- 41 جوبان وولده

قال ابن كثير: يوم الجمعة آخر شهر ربيع الآخر، أنزل الأمير جوبان وولده من قلعة المدينة النبوية وهما ميتان مصبران في توابيتهما، فصلى عليهما بالمسجد النبوي، ثمّ دفنا بالبقيع عن مرسوم السلطان، وكان مراد جوبان أن يدفن في مدرسته، فلم يمكن من ذلك «2».

وذكر السيد الأمين عن بعض التواريخ الفارسية المخطوطة أن جوبان كان متصفاً بمحامد الأخلاق ومحاسن الأوصاف، وعمّر عمارات في طريق مصر والشام وبادية مكة المعظمة، وعمل خيرات كثيرة، وأجرى الماء في مكة المعظمة، وعمل من الخيرات ما لم يعمله غيره، وكان قتله في هراة سنة 738، ودفن في البقيع «3».

42- خنيس بن حذافة

روى ابن سعد عن عبد اللَّه بن أبي بكر قال: لما هاجر خنيس بن حذافة من مكة إلى المدينة نزل على رفاعة بن عبد المنذر، قالوا: وآخى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بين خنيس بن حذافة وأبي عبس بن جبر، وشهد خنيس بدراً، ومات على رأس خمسة وعشرين شهراً من مهاجر النبي صلى الله عليه و آله إلى المدينة، وصلى عليه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ودفنه بالبقيع إلى جانب قبر عثمان بن مظعون «4».

43- داود بن عبد اللَّه بن موسى الجون بن عبد اللَّه بن الحسن

قال علي بن محمد العلوي: ولد عبد اللَّه بن موسى الجون بن عبد اللَّه بن الحسن ابن الحسن عليه السلام، قال ابن أخي طاهر الحسيني والسماكي النسابة العمري وغيرهما:

كان عبد اللَّه يكنى أبا محمد، ويعرف بالبصري، وأمه طليحة، وله شعر، وروى الحديث، خرج على وجهه إلى البادية ومات بها، له من البنات: فاطمة وعاتكة وأم سلمة، ومن الرجال: داود بن عبد اللَّه، مات في الحبس، ودفن بالبقيع «1».

44- رافع بن خديج

روى عبد الرزاق بسنده عن سالم: أنّ ابن عمر قال يوم وضعت جنازة رافع ابن خديج ببقيع الغرقد، يريدون أن يصلوا عليها بعد الصبح، قبل أن تطلع الشمس، فصاح بالناس ابن عمر ألا تتقون اللَّه!.. «2».

45- رقية بنت رسول اللَّه

وقع الكلام في كونها بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، أم ربيبته، والظاهر الثاني كما مرّ، هي أحدى زوجات عثمان بن عفان.

روى ابن سعد «3» وابن عساكر «4» وابن أبي الحديد «5» وابن كثير «6» دفنها بالبقيع.

46- رقية بنت عمر

روى ابن عساكر عن الزبير: لما ماتت رقية بنت عمر بن الخطاب عند إبراهيم ابن نعيم بن عبد اللَّه، فدفنت بالبقيع.. «1».

47- ريحانة بنت زيد زوجة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

قال القرطبي: ريحانة بنت زيد بن عمرو بن خنافة من بني النضير، سباها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأعتقها، وتزوجها في سنة ست، وماتت مرجعه من حجة الوداع، فدفنها بالبقيع «2».

48- زمرد خاتون

قال الزركلي: زمرد خاتون، صفوة الملوك، بنت الأمير جاولي، حازمة عالمة دمشقية، هي أخت الملك دقاق صاحب دمشق، لأمه، وزوجة تاج الملوك بوري وأم ولديه إسماعيل (شمس الملوك) ومحمود، روت الحديث، واستنسخت الكتب، وحفظت القرآن، وبنت بدمشق المدرسة الخاتونية البرانية، وهي الآن من الدوارس، ورأت ولدها شمس الملوك إسماعيل قد تمادى في غيه وكثر فساده وتواطأ مع الفرنج على بلاد المسلمين، فأمرت غلمانها أن يقتلوه، فقتلوه سنة 529 ه، وأجلست أخاه شهاب الدين أبا القاسم محمود بن بوري مكانه، ثمّ قتل هذا سنة 533 ه وتقلبت بها الأحوال، فتوجهت إلى بغداد، ثمّ إلى مكة،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 234

وجاورت بالمدينة، وقل ما بيدها، فكانت تغربل القمح والشعير، وتطحن، وتتقوت بأجرة ذلك، إلى أن توفيت سنة 557 ه، ودفنت بالبقيع «1».

49- زيد بن الحسن بن علي بن أبي طالب

توفي زيد بالبطحاء، على ستة أميال من المدينة، سنة 120 ه، وحمل إلى البقيع، وكان قد ولي الصدقات في زمن الوليد بن عبد الملك «2».

روى ابن سعد عن عبد اللَّه بن أبي عبيدة، قال: ردفت أبي يوم مات زيد بن حسن، ومات ببطحاء ابن أزهر على أميال من المدينة، فحمل إلى المدينة، فلما أوفينا على رأس الثنية بين المنارتين طلع بزيد بن حسن في قبة على بعير ميتاً، وعبد اللَّه بن حسن بن حسن يمشي أمامه، قد حزم وسطه بردائه، ليس على ظهره شي ء، فقال لي أبي: يا بني! أنزل، فأمسك بالركاب، فواللَّه لئن ركبت وعبد اللَّه يمشي لا تبلني عنده بالة أبداً، فركبت الحمار، ونزل أبي يمشي، فما زال يمشي حتى أدخل بزيد داره ببني حديلة، فغسل، ثمّ أخرج به على السرير إلى البقيع «3».

50- زيد بن عمر

ذكر ابن عساكر موته بالمدينة ودفنه بالبقيع «4».

51- زينب بنت أبي سلمة

روى ابن سعد والبيهقي وابن عساكر عن محمد بن أبي حرملة: ان زينب بنت

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 235

أم سلمة توفيت وطارق أمير المدينة، فأتى بجنازتها بعد صلاة الصبح، فوضعت بالبقيع.. «1».

52- زينب بنت جحش زوجة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

جاء في حديث مسلم عن عائشة: أنّ بعض أزواج النبي صلى الله عليه و آله قلن له: أيّنا أسرع بك لحوقاً؟ قال: أسرعكنّ لحوقاً بي أطولكنّ يداً، فكان أسرعهنّ لحوقاً به زينب بنت جحش.. توفيت سنة عشرين، وفيها فتحت مصر، وقيل: إحدى وعشرين، وقد بلغت ثلاثاً وخمسين سنة، ودفنت بالبقيع «2».

روى ابن سعد عن ابن كعب: أنّ زينب أوصت أن لا تتبع بنار، وحفر لها بالبقيع عند دار عقيل، في ما بين دار عقيل ودار ابن الحنفية، ونقل اللبن من السمينة، فوضع عند القبر، وكان يوماً صائفاً «3».

وروى أن عمر أمر بفسطاط، فضرب بالبقيع على قبرها، لشدة الحرّ يومئذ، فكان أول فسطاط ضرب على قبر بالبقيع «4».

وروي أنها قالت: اللهم لا يدركني عطاء لعمر بن الخطاب بعد هذا، فماتت، وصلى عليها عمر بن الخطاب، ودخل قبرها أسامة بن زيد، ومحمد بن عبد اللَّه بن جحش، وعبد اللَّه بن أبي أحمد بن جحش، قيل: هي أول امرأة صنع لها النعش،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 236

ودفنت بالبقيع «1».

53- زينب بنت خزيمة زوجة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

جاء في عيون الأثر: زينب بنت خزيمة بن الحارث بن عبد اللَّه بن عمرو بن عبد مناف بن هلال.. كانت تدعى أم المساكين، لرأفتها بهم، كانت عند الطفيل بن الحارث، فطلقها فتزوجها أخوه عبيدة، فقتل يوم بدر شهيداً.. فخلف عليها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في شهر رمضان على رأس أحد وثلاثين شهراً من الهجرة، ومكثت عنده ثمانية أشهر، وتوفيت في آخر شهر ربيع الآخر على رأس تسعة وثلاثين شهراً من الهجرة، وصلى عليها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ودفنها بالبقيع، وقد بلغت ثلاثين سنة أو نحوها «2».

وفي الطبقات عن محمد بن قدامة عن أبيه

قالا: خطب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله زينب بنت خزيمة الهلالية أم المساكين، فجعلت أمرها إليه، فتزوجها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأشهد وأصدقها اثنتي عشرة أوقية ونشّاً «3».. «4».

وعن البلاذري: أقامت عند النبي صلى الله عليه و آله ثمانية أشهر، تزوجها في شهر رمضان سنة ثلاث، وماتت في آخر ربيع الأول سنة أربع، ودفنها في البقيع «5».

54- زينب بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

قال السيد محمد بن علوي المالكي الحسني: هي أكبر بنات رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وقد ولدت قبل بعثته، وتزوجها أبو العاص بن الربيع، وكان اسلامها وهجرتها قبل اسلامه وهجرته، وتوفيت في أول عام ثمانية من هجرة المصطفى، ودفنت في جنة البقيع، وقبرها هناك لا يخفى «1».

55- سالم بن عبد اللَّه بن عمر

روى الطبري عن عبد الحكيم بن عبد اللَّه بن أبي فروة قال: مات سالم بن عبداللَّه سنة 105، في عقب ذي الحجة، فصلى عليه هشام بن عبد الملك بالبقيع «2».

56- سعد بن أبي وقاص

هو سعد بن مالك بن وهيب، قيل: إنه أسلم قديماً وهو ابن سبع عشرة سنة، كان سابع سبعة سبقوا إلى الإسلام «3»، شهد المشاهد مع النبي صلى الله عليه و آله، وهو أول من رمى بسهم في الإسلام «4»، وهو الذي افتتح القادسية ونزل الكوفة وخطها خططاً لقبائل العرب، وابتنى بها داراً، ووليها لعمر بن الخطاب وعثمان بن عفان، ثمّ عزل عنها ووليها بعده الوليد بن عقبة «5»، عينه عمر في الستة أصحاب الشورى، مات في

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 238

قصره بالعقيق قريباً من المدينة، فحمل على رقاب الرجال إلى المدينة، وصلى عليه مروان بن الحكم وهو يومئذ والي المدينة «1»، ودفن بالبقيع سنة خمس وخمسين أيام معاوية «2»، وله سبع وسبعون سنة «3»، قال ابن كثير: وقد جاوز الثمانين على الصحيح «4».

أقول: هو والد اللعين عمر بن سعد، قاتل سبط رسول اللَّه، سيد الشهداء الإمام الحسين بن علي عليه السلام.

57- سعد بن زرارة

قالوا: إنه كان من المنافقين، روى البيهقي ما يدل على عذاب قبره، فانه ذكر عن عن عبد اللَّه بن حنطب: أنه بلغه أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مرّ يسير على بغلة له بيضاء في المقابر ببقيع الغرقد، فحادت به بغلته حيدة، فوثب إليها الرجال من المسلمين ليأخذوا بلجامها، فقال لهم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: دعوها، فإنها سمعت عذاب سعد بن زرارة يعذب في قبره، وكان رجلًا منافقاً «5».

58- سعد بن معاذ

روى ابن سعد: كان سعد بن معاذ رجلًا أبيض طوالًا جميلًا حسن الوجه

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 239

أعين حسن اللحية، فرمي يوم الخندق سنة خمس من الهجرة، فمات من رميته تلك، وهو يومئذ ابن سبع وثلاثين سنة، فصلى عليه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ودفن بالبقيع «1».

وروى عن عبد الرحمن بن جابر عن أبيه قال: لما انتهوا إلى قبر سعد نزل فيه أربعة نفر: الحارث بن أوس بن معاذ، وأسيد بن الحضير، وأبو نائلة سلكان بن سلامة، وسلمة بن سلامة بن وقش، ورسول اللَّه صلى الله عليه و آله واقف على قدميه، فلما وضع في قبره تغيّر وجه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وسبّح ثلاثاً فسبّح المسلمون ثلاثاً، حتّى ارتجّ البقيع، ثمّ كبّر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ثلاثاً وكبّر أصحابه ثلاثاً حتّى حتى ارتج البقيع بتكبيره، فسئل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عن ذلك، فقيل: يا رسول اللَّه، رأينا بوجهك تغيراً، وسبحت ثلاثاً؟ قال: تضايق على صاحبكم قبره، وضمّ ضمة لو نجا منها أحد لنجا سعد منها، ثمّ فرّج اللَّه عنه «2».

روي أنّ سبب ذلك كان سوء خلقه مع أهله

في بيته «3»، رحمنا اللَّه من ضغطة القبر.

وروى ابن سعد عن أبي سعيد قال: كنت أنا ممن حفر لسعد قبره بالبقيع، فكان يفوح علينا من المسك كلما حفرنا قترة من تراب، حتى انتهينا إلى اللحد «4».

وروى عن محمد بن شرحبيل بن حسنة: انّ رجلًا أخذ قبضة من تراب قبر سعد يوم دفن، ففتحها بعد فإذا هي مسك «5».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 240

وعن أبي سعيد الخدري قال: فطلع علينا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وقد فرغنا من حفرته، ووضعنا اللبن والماء عند القبر، وحفرنا له عند دار عقيل اليوم، وطلع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله علينا، فوضعه عند قبره، ثمّ صلى عليه.. «1».

وفي نص: دفن إلى أس دار عقيل بن أبي طالب «2».

59- سعيد بن أبي سعيد المقبري

قال الذهبي: أبو سعد سعيد بن أبي سعيد كيسان الليثي مولاهم المدني..

حديثه في الكتب الستة، ويقال له المقبري لأنه كان يسكن بجوار مقبرة البقيع، توفي سنة 12 ه «3».

60- سعيد بن زيد

قيل انه شهد المشاهد كلها مع النبي صلى الله عليه و آله غير بدر، فانه كان مع طلحة يطلبان خبر عير قريش، وضرب له النبي صلى الله عليه و آله بسهم، وكانت فاطمة أخت عمر تحته، وبسببها كان إسلام عمر، مات بالعقيق، فحمل إلى المدينة، ودفن بالبقيع سنة إحدى وخمسين، وله بضع وسبعون سنة «4».

61- سعيد بن العاص

جاء في تاريخ مدينة دمشق: مات سعيد بن العاص بن أمية في قصره بالعرصة

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 241

على ثلاثة أميال من المدينة، ودفن بالبقيع، وأوصى إلى ابنه عمرو الأشدق، وأمره أن يدفنه بالبقيع.. وأمر ابنه عمرا إذا دفنه أن يركب إلى معاوية فينعاه، يبيعه منزله بالعرصة، وكان منزلًا قد اتخذه سعيد، وغرس فيه النخل وزرع فيه، وبنى فيه قصراً معجباً،.. وقال: انّ منزلي هذا ليس من العقد، إنّما هو منزل نزهة، فبعه من معاوية، واقض عني ديني ومواعيدي، ولا تقبل من معاوية قضاء ديني، فتزودنيه إلى ربي.. «1».

وعن الزبير بن بكار: توفي سعيد بن العاص بقصره بالعرصة على ثلاثة أميال من المدينة، وحمل إلى البقيع في سنة تسع وخمسين «2»، وفي نقل آخر مات سنة 58 «3».

أقول: كان من الظلمة، وأعوانهم.

62- سكينة بنت الحسين عليه السلام

قال النمازي: أمها رباب بنت امرى ء القيس، وكان يحبها الحسين حبّاً شديداً.. وكانت عقيلة قريش، ولها السيرة الجميلة، وهي ذات الفضل والفضيلة والكرم الوافر والعقل الكامل والمكارم الزاخرة والمناقب الفاخرة.. ولها في وقعة الطف خمس عشرة سنة أو اثنتان وعشرون سنة، وكانت في كربلاء مزوجة بابن عمه عبد اللَّه بن الحسن المجتبى عليه السلام الشهيد بالطف، ثم تزوجت بمصعب بن الزبير..

توفيت في يوم الخميس الخامس من شهر ربيع الأول سنة 117، ولها ثمانون سنة

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 242

أو أقل «1».

وقالوا: توفيت سكينة بنت الحسين بالمدينة سنة سبع عشرة ومائة، ووضعت جنازتها بالبقيع قبل الظهر.. فلما صلى الناس العشاء الآخرة أتى خالد فأمر شيبة بن نصاح المقري ء أن يصلي عليها، ففعل، ثمّ دفنت «2».

63- السمهودي

وصفه الشيخ عبد الحق الدهلوي ب: السيد العالم الكامل أوحد العلماء الأعلام، عالم المدينة، خير الأنام، نور الدين..، مات ضحى يوم لليلة بقيت من ذي القعدة عام إحدى عشر وتسع مائة، ودفن في البقيع عند قبر الإمام مالك «3».

64- شماس بن عثمان

روي عن الواقدي: أنه لما قتل بأحد عاش يوماً، فحمل إلى المدينة، فمات عند أم سلمة، ودفن بالبقيع، قال: ولم يدفن به ممن شهد أحداً غيره، وقال غيره:

ردوه إلى أحد، فدفن به «4».

65- شرف الموسوي

قال السيد حسن الأمين: السيد شرف الموسوي بن عبد اللَّه، كان خطيباً

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 243

شاعراً أديباً، ولد في قرية التويثير بالأحساء سنة 1312 ه، وبها نشأ وترعرع، وتوفي سنة 1409 في قرية القارة بالأحساء، ونقل جثمانه إلى المدينة، حيث دفن في البقيع «1».

66- صفية بنت حُيي زوجة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

قال المباركفوري: صفية بنت حيي، بضمّ الحاء المهملة وفتح التحتية الأولى وتشديد الأخرى، ابن أخطب، من بني إسرائيل من سبط هارون بن عمران عليه السلام، كانت تحت كنانة بن أبي الحقيق، قتل يوم خيبر في محرم سنة سبع، ووقعت في السبي، فاصطفاها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وقيل: وقعت في سهم دحية بن خليفة الكلبي، فاشتراها منه بسبعة أرؤس، فأسلمت، فأعتقها وتزوجها وجعل عتقها صداقها، ماتت سنة خمسين، ودفنت بالبقيع «2».

روى الحاكم عن آمنة بنت أبي قيس الغفارية قالت: أنا إحدى النساء اللاتي زففن صفية رضي اللَّه عنها إلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فسمعتها تقول: ما بلغت سبعة عشراً، وجهدي أن بلغت سبعة عشر سنة ليلة إذ دخلت على رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، قال:

توفيت صفية سنة اثنتين وخمسين في زمن معاوية، وقبرت بالبقيع «3».

67- صفية بنت عبد المطلب

صفية بنت عبد المطلب القرشية الهاشمية، عمة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وأخت حمزة

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 244

سيد الشهداء، أمها هالة بنت وهيب بن عبد مناف «1»، أم الزبير بن العوام، لم يختلف أحد في إسلامها «2»، وكانت أديبة عاقلة شاعرة فصيحة، وكان لعبد المطلب ست بنات كلهنّ من أهل الأدب والشعر والفصاحة «3».

روى الحاكم عن سعيد بن كثير قال: توفيت صفية بنت عبد المطلب أم الزبير ابن العوام سنة عشرين، وهي يوم توفيت بنت ثلاث وسبعين، وصلى عليها عمر ابن الخطاب، ودفنها بالبقيع «4».

وقال أحمد بن عبد اللَّه الطبري: صفية بنت عبد المطلب، أسلمت باتفاق، وشهدت الخندق، وقتلت رجلًا من اليهود «5»، وضرب لها النبي صلى الله عليه و آله بسهم، وروت حديثاً واحداً رواه عنها ابنها الزبير

بن العوام، ذكر ذلك الدارقطني، أمها هالة بنت وهيب.. وكانت في الجاهلية تحت الحرث بن حرب بن أمية بن عبد شمس، ثمّ هلك عنها فخلف عليها العوام بن خويلد أخو خديجة بنت خويلد زوج النبي صلى الله عليه و آله، فولدت له الزبير والسائب وعبد الكعبة، وتوفيت بالمدينة في خلافة عمر سنة عشرين ولها ثلاث وسبعون، ودفنت بالبقيع بفناء دار المغيرة بن شعبة «6».

وجاء في نقل ابن عساكر: وكان للنبي صلى الله عليه و آله ست عمات، لم يسلم منهنّ

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 245

غير صفية «1».

أقول: هذا غير صحيح، إذ روى ابن سعد: أنه أسلمت عاتكة بنت عبد المطلب بمكة، وهاجرت إلى المدينة «2».

وروى أيضاً: أسلمت أروى بنت عبد المطلب بمكة، وهاجرت إلى المدينة «3».

68- صفية بنت شيبة

قيل: إنهاماتت سنة اثنتين وخمسين في خلافة معاوية، وقبرت بالبقيع «4».

69- صهيب بن سنان

قال ابن حبان: صهيب بن سنان بن مالك مولى عبد اللَّه بن جدعان التيمي، وقد قيل حليفه، وهو مولى عمر بن الخطاب «5»، مات في شوال سنة ثمان وثلاثين في خلافة علي بن أبي طالب عليه السلام ودفن بالبقيع «6».

روى الحاكم عن عبد اللَّه بن نمير قال: صهيب يكنى أبا يحيى، وهو صهيب بن سنان النمري، من النمر بن قاسط، وكان أصابه سبي فوقع بأرض الروم، فقيل صهيب الروم، بلغ سبعين سنة، وكان يخضب بالحناء، مات بالمدينة في شوال سنة ثمان وثلاثين، ودفن بالبقيع «7».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 246

وروى ابن سعد وابن قتيبة: توفي صهيب في شوال سنة ثمان وثلاثين، وهو ابن سبعين سنة بالمدينة، ودفن بالبقيع «1».

وقال الضحاك: وكان أحمر، ليس بالطويل، يخضب بالحناء، مهاجري أولي بدري «2».

70- ظهير الدين الوزير، أبو شجاع محمد الروذراوري

قال الذهبي: ظهير الدين الوزير العادل، ظهير الدين، أبو شجاع، محمد بن الحسين بن محمد الروذراوري، مولده بقلعة كنكور، من أعمال همذان، سنة سبع وثلاثين وأربعمائة.. وزر سبع سنين وسبعة أشهر، ثمّ عزل بأمر السلطان ملكشاه للخليفة لموجدة.. ثمّ حجّ بعد موت النظام والسلطان والخليفة، ونزل المدينة وتزهّد، فمات خادم، فأعطى الخدام ذهباً، حتى جعل موضع الخادم، فكان يكنس ويوقد، ولبس الخام، وحفظ القرآن هناك.. قال أبو الحسن الهمذاني: دفن بالبقيع في نصف جمادى الآخرة سنة ثمان وثمانين وأربع مائة عن إحدى وخمسين سنة «3».

وقال الزركلي: أبو شجاع (437- 488 ه) محمد بن الحسين بن محمد بن عبد اللَّه، أبو شجاع الروذراوري، الملقب بظهير الدين، وزير، من العلماء، ولد بالأهواز، أو بقلعة كنكور (من أعمال همذان)، وولي الوزارة للمقتدى العباسي سنة 476 ه.، فعمرت العراق في عهده- كما يقول الذهبي-، وعزل سنة 484،

بقيع الغرقد

في دراسة شاملة، ص: 247

وحجّ سنة 487، فجاور بالمدينة إلى أن توفي، ودفن بالبقيع، حسنت سيرته في الوزارة، وكان وافر العقل، عالماً بالأدب، له شعر رقيق «1».

71- عائشة بنت أبي بكر زوجة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

هي بنت أبي بكر عبد اللَّه بن أبي قحافة عثمان بن عامر.. أمها أم رومان ابنة عامر بن عويمر، ولدت في السنة الرابعة بعد البعثة، وتزوجها الرسول صلى الله عليه و آله بعد وفاة زوجته الأولى خديجة.. وقبض النبي وهي في الثامنة عشرة من عمرها، وقد أقامت مع النبي ثمانية أعوام وخمسة أشهر، ومكثت بعده في خلافة أبي بكر وعمر وصدر من خلافة عثمان من المؤيدين للحكم القائم، ثمّ انحرفت عن عثمان، وترأست المعارضين، حتى إذا قتل قادت مناوئي ابن أبي طالب وخصومه إلى حربه حرب الجمل «2» في البصرة، وبعد أن غلبت في الحرب أعادها الإمام علي بن أبي طالب مكرمة إلى المدينة، حيث بقيت هناك حتى إذا قتل الإمام أمير المؤمنين عليه السلام، وتربع معاوية على دست الحكم، وأخذ يروج نشر فضائل! آل أمية خاصة، وحزب عائشة ومعارضي ابن أبي طالب عامة، أصبح لها في هذا الدور شأن خطير.. كنيتها أم عبد اللَّه، تكنت باسم ابن اختها عبد اللَّه بن الزبير «3».

وجاء في الخبر: أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قال لها: «وما ضرّك لو متّ قبل فقمت عليك وكفّنتك وصليت عليك ودفنتك».. «4».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 248

روى اسحاق بن راهويه: وقف علي على خباء عائشة يلومها على مسيرها، فقالت: يا ابن أبي طالب، ملكت فاسجح، فجهزها إلى المدينة، وأعطاها اثني عشر ألفاً «1».

ماتت ليلة الثلاثاء بعد صلاة الوتر، ودفنت من ليلتها بالبقيع لخمس عشرة ليلة خلت أو ليلة السابع عشر «2»

من رمضان، سنة ثمان وخمسين «3»، أو سبع وخمسين للهجرة «4»، وعمرها أربع وستون سنة «5»، وصلى عليها أبو هريرة، وكان مروان غائباً، وكان أبو هريرة يخلفه «6» ودفنت بالبقيع «7».

روى الحاكم النيسابوري باسناده عن قيس بن أبي حازم، قال: قالت عائشة وكان تحدث نفسها أن تدفن في بيتها مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأبي بكر، فقالت: إني أحدثت بعد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حدثاً، ادفنوني مع أزواجه، فدفنت بالبقيع. ثمّ قال الحاكم: هذا حديث صحيح على شرط الشيخين، ولم يخرجاه «8».

وقالت لابن عباس: دعني بك يا ابن عباس.. فواللَّه لوددت اني كنت

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 249

نسياً منسياً «1».

أقول: تشير إلى تأثيرها في حرب الجمل «2»، كما صرح بذلك الذهبي عند قولها: «فإني أحدثت بعد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله»، قال: قلت: تعني بالحدث مسيرها يوم الجمل «3». كما أنه لا يخفى موقفها في قضية دفن الإمام الحسن المجتبى عليه السلام، كما لابد من التنبيه بأن البيت كان راجعاً إلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ومن بعده إلى جميع الورثة، لا إلى زوجة واحدة.

وقالت لابن الزبير: إذا أنا متّ فادفنى موضع أخي بالبقيع، قال: وكان في بيتها موضع قبر، فقالت: لا أزكا به أبداً «4».

وروى البخاري والطبراني عنها: أنها أوصت عبد اللَّه بن الزبير فقالت: لا تدفني معهم، وادفني مع صواحبي بالبقيع لا أزكي به أبداً «5».

وقال ابن قتيبة: وبقيت إلى خلافة معاوية، وتوفيت سنة ثمان وخمسين، وقد قاربت السبعين، وقيل لها: ندفنك مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله؟، فقالت: إني قد أحدثتُ بعده، فادفنوني مع أخواتي، فدفنت بالبقيع، وأوصت

إلى عبد اللَّه بن الزبير «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 250

وروى الباعوني أنه قيل لها: تدفنين مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله؟ قالت: لا، إني أحدثت بعده حدثاً، أدفنوني مع أخواتي بالبقيع، وكان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قال لها: «يا حميراء، كأنّي بك تنبحك كلاب الحوأب، ثمّ تقاتلين عليّاً وأنت ظالمة» «1».

قال الحموي:.. كنيسة مريم بدمشق، وبالجامع قبة بيت المال الغربية، يقال:

إنّ فيها قبر عائشة، والصحيح: أنّ قبرها بالبقيع «2».

وقال الذهبي: وقد قيل: إنها مدفونة بغربي جامع دمشق، وهذا غلط فاحش، لم تقدم إلى دمشق أصلًا، وإنّما هي مدفونة بالبقيع «3».

72- عباس بن عبد المطلب عمّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

توفي العباس يوم الجمعة لأربع عشرة خلت من رجب، سنة اثنتين وثلاثين، في خلافة عثمان بن عفان، وهو ابن ثمان وثمانين سنة، ودفن بالبقيع، في مقبرة بني هاشم «4».

وفي ذخائر العقبى: توفي في خلافة عثمان، قبل مقتله بسنتين بالمدينة، يوم الجمعة لاثنتي عشرة وقيل: لأربع عشرة، ولم يذكر صاحب الصفوة غيره، خلت من رجب، وقيل: من رمضان، سنة اثنتين، وقيل: ثلاث وثلاثين، وهو ابن ثمان وثمانين سنة، وقيل: سبع وثمانين، أدرك منهما في الاسلام اثنتين وثلاثين سنة،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 251

وصلى عليه عثمان، ودفن في البقيع «1».

قال الذهبي: وعلى قبره اليوم قبة عظيمة من بناء خلفاء آل العباس «2»، وقال في موضع آخر: وله قبة عظيمة شاهقة على قبره بالبقيع «3».

73- عبد الجليل برادة

قال الزركلي: عبد الجليل برادة (1243- 1326 ه) شاعر من أهل المدينة المنورة، مغربي الأصل، توفي راجعاً من مكة إلى المدينة، ونقل إلى المدينة، فدفن في البقيع «4».

74- عبد الرحمن بن جبر

هو أبو عبس، عبد الرحمن بن جبر بن عمرو بن زيد بن جشم بن حارثة بن الحارث بن الخزرج الأنصاري، مات سنة أربع وثلاثين، ودفن بالبقيع، كذا روي عن أبي حاتم «5».

روى ابن حبان: أنه شهد بدراً، مات وله سبعون سنة، ودفن بالبقيع، وصلى عليه عثمان بن عفان، ودخل حفرته أبو بردة بن نيار وسلمة بن سلامة «6».

روى ابن سعد: مات أبو عبس في سنة أربع وثلاثين في خلافة عثمان بن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 252

عفان، وهو ابن سبعين سنة، وصلى عليه عثمان، ودفن بالبقيع، ونزل في قبره أبوبردة بن نيار وقتادة بن النعمان ومحمد بن مسلمة وسلمة بن سلامة بن وقش، وكلهم قد شهد بدراً، وكان أبو عبس يخضب بالحناء «1».

وقال المزي في شأنه: وهو معدود في كبار الصحابة من الأنصار «2».

75- عبد الرحمن بن عوف

روى الحاكم عن يعقوب بن عتبة بن المغيرة قال: ولد عبد الرحمن بن عوف بعد الفيل بعشر سنين، ومات سنة اثنتين وثلاثين وهو ابن خمس وسبعين سنة، وكانت كنيته: أبو محمد، ودفن بالبقيع، وصلى عليه عثمان «3»، ويقال: الزبير بن العوام «4»، وقيل: إنه أسلم قبل أن يدخل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دار الأرقم، وهاجر إلى أرض الحبشة الهجرتين جميعاً، وشهد بدراً وأحداً والمشاهد كلها، وثبت مع النبي صلى الله عليه و آله يوم أحد «5».

قال ابن كثير: إنه ترك مالًا جزيلًا، من ذلك ذهب قطع بالفؤوس حتى مجلت أيدي الرجال، وترك ألف بعير ومائة فرس، وثلاثة آلاف شاة ترعى بالبقيع،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 253

وكان نساءه أربعاً، فصولحت إحداهنّ من ربع الثمن بثمانين ألفاً! «1».

قال ابن حجر: عاش اثنتين وسبعين سنة، وقيل ثمانياً وسبعين، والأول

أثبت، ودفن بالبقيع «2».

76- عبد الرسول المرزباني التبريزي

قال الشيخ الرازي: الشيخ ميرزا عبد الرسول المرزباني التبريزي، كان من خواص تلامذة السيد النجفي المرعشي، توفي في المدينة المنورة عام 1391 ه، ودفن في البقيع قرب مقبرة آل البيت عليهم السلام «3».

77- عبد الغني الدهلوي

قال عمر رضا كحالة: عبد الغني الدهلوي (1235- 1296 ه) ابن أبي سعيد العمري، المجددي الدهلوي الهندي، ثمّ المدني، الحنفي، محدّث، ولد ببلدة دهلي، ونشأ بها، وقرأ على جماعة من العلماء، ثم هاجر إلى الحرمين الشريفين، وتوطن المدينة، وتوفي بها، ودفن بالبقيع، من تصانيفه: حاشية على سنن ابن ماجة سماها انجاح الحاجة.. «4»

78- عبد القادر الحسني

عبد القادر بن عبد اللطيف بن محمد بن أحمد الحسني، محيي الدين، أبو صالح

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 254

الفاسي الأصل، المكي، ولد بمكة سنة 842 ه، وولي قضاء الحنابلة بها سنة 836 ه، ثمّ أضيف إليه قضاء المدينة سنة 865 ه، ودرّس الفقه وأفتى، وتوجه إلى المدينة الشريفة للزيارة على عادته، فأدركته المنية بها في شعبان سنة 898 ه، ودفن بالبقيع «1».

79- عبد القادر الشلبي

قال الزركلي: عبد القادر الشلبي (1295- 1369 ه) عبد القادر بن توفيق الشلبي: فاضل، انتهت إليه رياسة الأحناف بالمدينة المنورة، ولد ونشأ في طرابلس 4 شام، 2 الشام، وانتقل إلى المدينة سنة 1217 ه، فاشتغل بالتدريس، ثمّ عين بها رئيساً لجماعة التنقيب عن الآثار في أواخر زمن الترك، فمعتمداً للمعارف بعدهم، له: نظم حسن في «ديوان»، و ثبت سماه «الإجازات الفاخرة»، و «قصائد في المديح النبوي»، و «رسالة في حكم استعمال الأدوية الافرنجية على قواعد المذاهب الأربعة»، توفي بالمدينة، ودفن بالبقيع «2».

80- عبد القادر النقيب

قال الزركلي: عبد القادر بن يوسف النقيب الحلبي، ويقال له: نقيب زاده، فقيه حنفي، ولد ونشأ بحلب، وسكن المدينة سنة 1060 ه وتوفي فيها، ودفن بالبقيع «3».

81- عبد اللَّه بن الأمير أبي عبد اللَّه محمد الأخيضر الصغير

قال أبو الفرج الاصفهاني: وعبد اللَّه بن محمد بن يوسف بن إبراهيم بن موسى

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 255

ابن عبد اللَّه بن الحسن، وأمه فاطمة بنت اسماعيل بن إبراهيم بن موسى، حبسه أبو الساج بالمدينة، فبقي بالحبس إلى ولاية محمد بن أحمد بن المنصور، ثمّ توفي في حبسه، فدفعه إلى أحمد بن الحسين بن محمد بن عبد اللَّه بن داود بن الحسن، فدفنه بالبقيع «1».

وقال علي بن محمد العلوي: وأما عبد اللَّه فلم يعقب، قتله ابن أبي الساج، ومات في الحبس، ودفن بالبقيع «2».

82- عبد اللَّه بن جعفر الصادق

روى الكليني باسناده عن زرارة، قال: رأيت ابناً لأبي عبد اللَّه عليه السلام في حياة أبي جعفر عليه السلام يقال له: عبد اللَّه، فطيم قد درج «3»، فقلت له: يا غلام، من ذا الذي إلى جنبك؟- لمولى لهم-، فقال: هذا مولاي، فقال له المولى- يمازحه-: لست لك بمولى، فقال: ذلك شرّ لك، فطعن في جنازة الغلام فمات، فأخرج في سفط إلى البقيع، فخرج أبو جعفر عليه السلام وعليه جبة خزّ صفراء وعمامة خزّ صفراء ومطرف خزّ أصفر، فانطلق يمشى إلى البقيع وهو معتمد عليّ، والناس يعزّونه على ابن ابنه..، ثمّ أمر به فدفن «4».

83- عبد اللَّه بن جعفر الطيار

قال النمازي: عبد اللَّه بن جعفر بن أبي طالب جليل القدر، عظيم الشأن، كان

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 256

آية في الحلم والجود والكرم، وهو من أصحاب رسول اللَّه وأمير المؤمنين والحسن والحسين صلوات اللَّه عليهم أجمعين، وقد شهد يوم صفين مع عمه أمير المؤمنين عليه السلام، وأمه أسماء بنت عميس، ولد بأرض الحبشة،.. وتوفى سنة 80 أو 84، وكان عمره تسعين سنة أو أزيد بقليل.. ودفن بالبقيع «1».

تزوج زينب الكبرى بنت أمير المؤمنين عليه السلام، وأولاده عون ومحمد من شهداء الطف يوم عاشوراء، وزاد المامقاني والمجلسي ثالثاً عبد اللَّه أو عبيد اللَّه «2».

روى الطبري عنه أنه قال: «واللَّه لو شهدته «3» لأحببت أن لا أفارقه حتى أقتل معه، واللَّه إنّما لمما يسخى بنفسي عنهما ويهون عليّ المصاب بهما أنهما أصيبا مع أخي وابن عمي مواسيين له صابرين معه» «4».

ثمّ أقبل على جلسائه فقال: «الحمد للَّه، عزّ عليّ مصرع الحسين إن لا أكن آسيت حسيناً بيدي فقد آساه ولدي» «5».

قال ابن الأثير: وأخباره في جوده وحلمه وكرمه كثيرة لا تحصى

«6».

قالوا: مات عبد اللَّه بالمدينة سنة ثمانين، وازدحم الناس على سريره «7»، وصلى عليه أبان بن عثمان بن عفان، ودفن بالبقيع «8».

وقد أوصى العلماء بزيارة قبره، قال الشهيد الأول: ويزور قبر إبراهيم ابن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 257

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وعبد اللَّه بن جعفر.. «1».

84- عبد اللَّه بن مسعود

قال ابن حبان: عبد اللَّه بن مسعود.. كنيته أبو عبد الرحمن، ممن شهد بدراً وسائرالمشاهد، وكان من فقهاء الصحابةسكن الكوفة مرة، كان يلي بيت المال بها «2».

وفي الكنى والألقاب عن الخطيب: كان- عبد اللَّه بن مسعود- أحد حفاظ القرآن، وكان أيضاً من فقهاء الصحابة، ذكره عمر بن الخطاب فقال: كنيف ملي ء علماً، وبعثه إلى أهل الكوفة، ليقريهم القرآن ويعلمهم الشرائع والأحكام، فبثّ عبد اللَّه فيهم علماً كثيراً، وفقّه منهم جمّاً غفيراً، ورد المدائن، ثمّ عاد إلى مدينة رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله، فأقام بها إلى حين وفاته، فمات بها سنة 32، ودفن بالبقيع «3».

قال الحاكم النيسابوري: أسلم عبد اللَّه بن مسعود قبل دخول رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دار الأرقم، وشهد عند جميع أهل السير بدراً وأحداً والخندق والمشاهد كلها مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وهاجر الهجرتين، وكان صاحب سر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وسواكه وسواده ونعله وطهوره، وكان رجلًا نحيفاً قصيراً شديد الأدمة، ومات بالمدينة سنة اثنتين وثلاثين، فدفن بالبقيع، وكان يوم توفي في ما قيل ابن بضع وستين سنة «4».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 258

وتولى أمر القضاء بالكوفة لعمر، وصدراً من خلافة عثمان، ثمّ صار في المدينة، فمات بها، ودفن بالبقيع «1».

قيل: إن النبي صلى الله عليه و آله آخى بينه وبين الزبير بن العوام

«2».

وروى ابن أبي شيبة عن عبد اللَّه بن مسعود، قال: ادفنوني في قبر عثمان بن مظعون «3».

وعن أبي نعيم: مات ابن مسعود بعد ثماني عشرة منذ مات النبي صلى الله عليه و آله «4».

وقال الضحاك في شأنه: عبد اللَّه بن مسعود.. مهاجر هجرتين، بدري، وهو من النقباء النجباء، توفي بالمدينة سنة ثنتين وثلاثين، وصلى عليه عثمان، ودفن بالبقيع، وهو ابن بضع وستين سنة.. «5».

ولكن روى الحاكم عن عبد اللَّه بن نمير قال: مات عبد اللَّه بن مسعود بالمدينة سنة اثنتين وثلاثين، حين قتل عثمان، وكان أوصى الزبير بن العوام «6»، فصلى عليه «7»، وقد قيل: إنّ عمار بن ياسر «8» صلى عليه، ودفن بالبقيع ليلًا، وهو ابن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 259

بضع وستين سنة «1».

أقول: نقل أرباب السير: أنّ عثمان قتل سنة 35 «2»، بينما مات ابن مسعود في سنة 32 «3» كما مرّ، وبذلك يظهر التأمل في ما رواه الحاكم عن ابن نمير، ولكن لا ينافي ذلك أن يوصي ابن مسعود أن يصلى عليه مثل عمار بن ياسر «4» أو الزبير بن العوام «5»، بل بأن يوصي أن لا يصلي عليه عثمان، لعلمنا بما وقع بينه وبين عثمان، فعدم صلاة عثمان عليه ليس لموته حينئذ، بل لوصية ابن مسعود.

روى البلاذري: لما مرض ابن مسعود مرضه الذي مات فيه، أتاه عثمان عائداً، فقال: ما تشتكي؟ قال: ذنوبي، قال: فما تشتهي؟ قال: رحمة ربي، قال: ألا أدعو لك طبيباً؟ قال: الطبيب أمرضني، قال: أفلا آمر لك بعطائك؟ قال: منعتنيه وأنا محتاج إليه، وتعطينيه وأنا مستغن عنه؟! قال: يكون لولدك، قال: رزقهم على اللَّه، قال: استغفر لي يا أبا عبد الرحمن، قال: أسأل اللَّه أن يأخذ

لي منك بحقي، وأوصى أن لا يصلي عليه عثمان، فدفن بالبقيع وعثمان لا يعلم، فلما علم غضب وقال: سبقتموني به؟ فقال له عمار بن ياسر: إنه أوصى أن لا تصلي عليه «6».

وروى ابن الأثير: وقيل: صلى عليه عمار بن ياسر، وقيل: صلى عليه الزبير، ودفنه ليلًا أوصى بذلك، وقيل لم يعلم عثمان بدفنه، فعاتب الزبير.. «7».

فظهر: أنه لا مجال لما نقله الطبري بقوله: فقال قائل صلى عليه عمار، وقال

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 260

قائل: صلى عليه عثمان «1».

85- عبد الوهاب بن هبة اللَّه القاضي

ذكر ابن النجار: مات القاضي أبو الفرج عبد الوهاب بن هبة اللَّه بن السيبي مؤدب ولد الخليفة في يوم السبت ثالث المحرم سنة أربع وخمسمائة، عند عوده من الحج، قبل وصوله إلى المدينة بيوم واحد، وحمل إلى المدينة، ودفن بها بالبقيع «2».

86- عبد الهادي الصقلي

قال الزركلي: عبد الهادي بن أحمد، أبو التقي الحسيني الصقلي، قاض من أهل فاس، تولى القضاء بها، وصنف كتاباً في أشياخه وبعض المشاهير، وتوفي سنة 1311 ه بالمدينة المنورة عائداً من الحج، ودفن في البقيع «3».

87- عثمان بن عفان

قال ابن سعد: بويع عثمان بن عفان بالخلافة أول يوم من المحرم سنة أربع وعشرين، وقتل يوم الجمعة لثماني عشرة خلت من ذي الحجة سنة ست وثلاثين بعد العصر «4».

ودفن عثمان بحش كوكب، وهو بستان بقرب البقيع «5»، وذلك ليلة السبت بين

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 261

المغرب والعشاء «1».

قال ابن أبي الحديد: وروى الواقدي، قال: لما قتل عثمان تكلّموا في دفنه، فقال طلحة: يدفن بدير سلع، يعني مقابر اليهود، وذكر الطبري في تاريخه هذا، إلا أنه روى عن طلحة فقال: قال رجل: يدفن بدير سلع، فقال حكيم بن حزام: واللَّه لا يكون هذا أبداً وأحدٌ من ولد قصيّ حي، حتى كاد الشرّ يلتحم، فقال ابن عديس البلوى: أيها الشيخ، وما يضرك أين دفن؟ قال: لا يدفن الا ببقيع الغرقد، حيث دفن سلفه ورهطه، فخرج به حكيم بن حزام في اثني عشر رجلًا، منهم الزبير بن العوام، فمنعهم الناس عن البقيع، فدفنوه بحش كوكب «2».

وروى ابن كثير: قالوا: لا يدفن في البقيع، ولكن ادفنوه وراء الحائط، فدفنوه شرقي البقيع تحت نخلات هناك «3».

وعن الاصابة: انهم لما أرادوا دفن عثمان فانتهوا إلى البقيع، فمنعهم من دفنه جبلة بن عمرو، فانطلقوا إلى حش كوكب، فدفنوه فيه «4».

قال ابن حجر: استخلف في أول يوم من المحرم سنة أربع وعشرين، وقتل يوم الجمعة لثمان عشرة خلت من ذي الحجة الحرام سنة خمس وثلاثين، ودفن ليلة السبت بالبقيع، وعمره اثنتان وثمانون سنة، وقيل

غير ذلك «5».

وعن الحموي: وقد اعتنى معاوية في أيام إمارته بقبر عثمان، ورفع الجدار بينه وبين البقيع، وأمر الناس أن يدفنوا موتاهم حوله «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 262

أقول: ذكر تفاصيل ذلك خارج عن عهدة الكتاب، فعلى القارى ء الكريم الرجوع إلى المصادر «1».

88- عثمان بن مظعون «2»

عثمان بن مظعون بن حبيب بن وهب، يكنى أبا السائب، بدري مهاجري هجرتين، وأمه زينب بنت العنبس، مات في ذي الحجة، ودفن بالبقيع «3».

ثال محمد بن علي بن حمزة: أسلم قديماً، قال ابن اسحاق: أسلم عثمان بن مظعون بعد ثلاثة عشر رجلًا، وهاجر إلى الحبشة هو وابنه السائب الهجرة الأولى مع جماعة من المسلمين، فبلغهم وهم بالحبشة أن قريشاً أسلمت فعادوا، ثمّ هاجر عثمان إلى المدينة، وشهد بدراً، وكان من أشدّ الناس اجتهاداً في العبادة «4»، يصوم النهار ويقوم الليل ويجتنب الشهوات ويعتزل النساء، واستأذن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في التبتل والاختصاء فنهاه عن ذلك.. «5».

روى ابن أبي شيبة عن محمد بن عمرو بن علي عن علي بن أبي طالب عليه السلام:

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 263

«أول من دفن بالبقيع عثمان بن مظعون، ثمّ اتبعه إبراهيم ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله» «1».

وقال ابن قتيبة: أول من مات من المسلمين بالمدينة عثمان بن مظعون، بعد بدر، وقبل أُحُد، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «هذا سلفكم، فادفنوا إليه موتاكم»، فدفن في البقيع «2».

قال الطريحي في شأنه: قرشيّ قديم الإسلام، أسلم بعد ثلاثة عشر رجلًا، هاجر الهجرتين، وشهد بدراً، وكان رضي اللَّه عنه ممّن حرّم الخمر في الجاهلية «3»، وقال: أشرب ما يُضحك بي مَن دوني، قيل: هو أول من دفن بالبقيع، وأول من

مات من المهاجرين بالمدينة «4».

وقال ابن حجر: وكان عثمان من السابقين إلى الإسلام.. وكانت (وفاته) في ذي الحجة سنة اثنتين من الهجرة، وهو أول من دفن بالبقيع «5»، وقال: وقبله النبي صلى الله عليه و آله وهو ميت «6».

وقال المباركفوري: هو أخ رضاعي لرسول اللَّه صلى الله عليه و آله، قال صاحب المشكاة:

هاجر الهجرتين.. وهو أول من مات من المهاجرين بالمدينة في شعبان، على رأس ثلاثين شهراً من الهجرة، ولما دفن قال: «نعم السلف هو لنا»، ودفن بالبقيع، وكان عابداً مجتهداً من فضلاء الصحابة «7».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 264

وقالوا انه مات في ذي الحجة سنة اثنتين من الهجرة «1»، وهو أول من دفن بالبقيع «2».

وروى ابن أبي شيبة عن عبد اللَّه بن مسعود، قال: ادفنوني في قبر عثمان بن مظعون «3».

ولقد بسطنا الكلام في ذلك في بحث «أول من دفن بالبقيع» «4»، فراجع.

89- عقيل بن أبي طالب

هو أخ أمير المؤمنين علي بن أبي طالب عليه اسلام، يكنّى أبا يزيد، وكان عالماً بأنساب العرب، فصيحاً، لطيف الطبع، حسن المجاورة، وأخواه الآخران جعفر الطيار وطالب.. روي عن ابن عباس أنه قال علي عليه السلام لرسول اللَّه صلى الله عليه و آله: يا رسول اللَّه، إنك لتحبّ عقيلًا؟ قال: «إي واللَّه، إني لأحبّه حبّين؛ حباً له، وحباً لحبّ أبي طالب له، وإنّ ولده لمقتول في محبة ولدك، فتدمع عليه عيون المؤمنين، وتصلي عليه الملائكة المقربون»، ثمّ بكى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حتى جرت دموعه على صدره، ثمّ قال: «إلى اللَّه أشكو ما تلقى عترتي من بعدي» «5».

ومن أبنائه: مسلم بن عقيل سفير الامام الحسين إلى الكوفة والشهيد بها، وعبد اللَّه، ومحمد، وعبد الرحمن، وجعفر كلهم من

شهداء الطف، وقال بعض: إن عدد الشهداء بالطف من آل عقيل هم ستة عشر، يشمل ذلك الأولاد والأحفاد «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 265

جاء في الطبقات الكبرى: قالوا: ومات عقيل بن أبي طالب بعد ما عَمي، في خلافة معاوية بن أبي سفيان، وله عقب اليوم، وله دار بالبقيع.. «1».

وقال ابن كثير في شأن ابن النجيح: دفن بالبقيع شرقي قبر عقيل، فغبطه الناس في هذه الموتة وهذا القبر «2»، وقال نحوه في شأن ابن مسلم قاضي القضاة «3».

90- علي بن أحمد أبو الحسن الحُريشي

قال اسماعيل باشا: على بن أحمد أبو الحسن الحريشي (بضم الحاء المهملة وفتح الراء وسكون الياء المثناة) الفاسي داراً، الفقيه المالكي، توفي حاجاً بمكة، ودفن بالبقيع سنة 1145 خمس وأربعين ومائة وألف، له من التأليف: «شرح الشفاء للقاضي عياض»، «شرح منظومة ابن زكري» «4» في مصطلح الحديث «5».

91- علي بن جعفر العريضي

قال النمازي: علي بن جعفربن محمد الصادق عليه السلام، من أصحاب أبيه وأخيه الكاظم والرضا والجواد والهادي صلوات اللَّه عليهم، جليل القدر، عظيم الشأن، ثقة بالإتفاق، له كتاب: «المناسك ولمسائل».. سكن العريض، فنسب ولده إليها.. وعمره أزيد من مائة وعشرين سنة «6».

قال ابن حجر: علي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي أبو الحسن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 266

العلوي، أخو موسى، مقبول، من كبار العاشرة، مات سنة عشر ومأتين «1».

وقال: قال ابن ابن أخيه اسماعيل: مات سنة عشر ومأتين «2».

وجاء في هامش تهذيب التهذيب: هو الذي يقال له العريضي، سكن العريض قرية على ثلاثة أميال من المدينة، ومات بها، وعليه بها قبة عظيمة، عليه وعلى آبائه الصلاة والسلام «3».

قال المحدث النوري: الحق أن قبره بالعريض، كما هو معروف عند أهل المدينة، وقد نزلنا عنده في بعض أسفارنا، وعليه قبة عالية «4».

أقول: لقد وفقنا اللَّه لزيارة قبره الشريف بالعريض قرب أُحُد مع عدة من العلماء، ولكن أيادي الوهابية قامت بهدم القبر أخيراً، بعد ما قامت بهدم قبته سابقاً، ولقد سمعنا من الأفواه: أنّ الجسد كان صحيحاً سالماً، ثمّ نقلوه إلى البقيع، ودفن عند قرب مقبرة أهل البيت عليهم السلام.

92- عمر بن علي بن أبي طالب

أمه الصهباء بنت زمعة بن ربيعة، وعمَّر عمر حتى بلغ خمساً وثمانين سنة، ومات ببقيع «5».

93- عَمرة بنت عبد الرحمن

روى ابن سعد عنها: أنها قالت لبني أخ لها: أعطوني موضع قبري في حائط،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 267

ولهم حائط يلي البقيع، فإني سمعت عائشة تقول: كسر عظم الميت ميتاً ككسره حياً «1».

94- فاطمة بنت أسد الهاشمية

روي عن الجعفي: أن اسمها فاطمة، وكنيتها أم فروة «2»، وقبرها بالبقيع «3»، وفي بعض الروايات أنّ فاطمة بنت أسد جدتهم معهم «4» في تربتهم «5».

وهي سلام اللَّه عليها أم الأئمة الإثنى عشر، وهي التي أولدت علياً في جوف الكعبة «6»، وكفاها فضلًا وفخراً.

قال الحاكم النيسابوري: قد تواترت الأخبار أنّ فاطمة بنت أسد ولدت أمير المؤمنين علي بن أبي طالب كرّم اللَّه وجهه في جوف الكعبة «7».

وقال الزرندي الحنفي: قال الإمام أحمد بن حنبل: ما جاء لأحد من أصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من الفضائل ما جاء لعلي بن أبي طالب، وأمه فاطمة بنت أسد بن هاشم بن عبد مناف، وهي أول هاشمية ولدت الهاشمي، روي أنه لما ضربها المخاض أدخلها أبو طالب الكعبة بعد العشاء، فولدت فيها علي بن أبي طالب «8».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 268

قال الزركلي: فاطمة بنت أسد بن هاشم بن عبد مناف الهاشمية: أول هاشمية ولدت خليفة، وهي أم أمير المؤمنين علي بن أبي طالب وإخوته، نشأت في الجاهلية بمكة، وتزوجت بأبي طالب.. فكان النبي صلى الله عليه و آله يزورها ويقيل في بيتها، ثمّ هاجرت مع أبنائها إلى المدينة، وماتت بها، فكفنها النبي صلى الله عليه و آله بقميصه، واضطجع في قبرها، وقال: لم يكن أحد بعد أبي طالب أبرّ بي منها، وقبرها بالبقيع.. «1».

95- فتح اللَّه بن النحاس الحلبي

قال الشيخ الطهراني: فتح اللَّه بن النحاس الحلبي المدني، ترجمه في خلاصة الأثر وأعلام النبلاء، مات بالمدينة، ودفن بالبقيع، له: «ديوان ابن النحاس»، طبع ديوانه بمصر 1290 وبيروت 1313 مع اختلاف فيهما «2».

وقال يوسف اليان سركيس: ابن نحاس الحلبي (م 1052).. المدني الشاعر المشهور، قال المحبي في خلاصة الأثر: فرد

وقته في رقة النظم والنثر وانسجام الألفاظ.. دخل دمشق مرات، وأقام بها مدة، ثمّ سافر إلى القاهرة، وهاجر إلى الحرمين، واستقر أخيراً بالمدينة، ودفن ببقيع الفرقد «3».

96- كلثوم ابن الهدم

قيل: إنه أول من دفن في البقيع من المهاجرين «4»، ولكنه قول شاذ.

روي: أنه أول من توفي بعد مقدم النبي صلى الله عليه و آله المدينة من المسلمين- فيما ذكر-

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 269

صاحب منزله كلثوم بن الهدم، لم يلبث بعد مقدمه إلا يسيراً حتى مات، ثمّ توفي بعده أسعد بن زرارة «1».

97- مارية القبطية، أم إبراهيم

إنّ مارية كانت أم ولد النبي صلى الله عليه و آله، أم إبراهيم «2»، وهي التي أهداها صاحب اسكندرية- وهو جريح بن مينا- في جملة تحف وهدايا لرسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فقبل ذلك منه «3»، توفيت بالمدينة في المحرم سنة خمس عشرة «4»، أو ست عشرة «5» أو سبع عشرة من الهجرة، وصلى عليها عمر بن الخطاب، ودفنت بالبقيع «6».

وعن ابن مندة: ماتت مارية بعد النبي صلى الله عليه و آله بخمس سنين «7».

98- مالك بن الحارث الأشتر النخعي

كان مجاهداً في سبيل اللَّه، وسيفاً مسلولًا على أعداء اللَّه، وناصراً للَّه ولرسوله ووصيه، شهماً شجاعاً بصيراً رئيساً حليماً شاعراً فصيحاً، حضر دفن أبي ذر الغفاري بربذة، واشتد غضبه على من تخلف عن علي عليه السلام في حرب جمل، قتل كعب

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 270

ابن سور الأزدي يوم الجمل، وبعثه أمير المؤمنين عليه السلام والياً على الموصل ونصيبين ودارا وسنجار وآمد وهيت وعانات وغيرها «1».

هو مالك بن الحارث الأشتر النخعي «2»، الذي عده الفضل بن شاذان من التابعين الكبار ورؤسائهم وزهادهم «3».

قال العلامة الحلي: مالك الأشتر قدس اللَّه روحه ورضي اللَّه عنه جليل القدر، عظيم المنزلة، كان اختصاصه بعلي عليه السلام أظهر من أن يخفى، وتأسف أمير المؤمنين عليه السلام بموته، وقال: «لقد كان لي كما كنت لرسول اللَّه صلى الله عليه و آله» «4».

وقال عليه السلام في حقه: «ليت فيكم مثله إثنان، بل ليت فيكم مثله واحد يرى في عدوي مثل رأيه» «5».

وقال الذهبي في حقه: أنه أحد الأشراف والأبطال.. وكان شهماً مطاعاً.. ذا فصاحة وبلاغة.. ولما رجع علي من موقعة صفين جهز الأشتر والياً على ديار مصر، فمات في الطريق مسموماً «6».

وقال أمير المؤمنين

لما جاءه نعي الأشتر: «مالك! وما مالك! لو كان جبلًا لكان فنداً، لا يرتقيه الحافر، ولا يرقى عليه الطائر» «7».

وعن الطبري: لما بلغ معاوية ارسال علي عليه السلام الأشتر إلى مصر عظم ذلك عليه،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 271

فبعث إلى رجل من أهل الخراج فسقاه السمّ فهلك، ولما بلغ معاوية موته خطب الناس فقال: كان لعلي يمينان: قطعت إحداهما يوم صفين وهو عمار، وقد قطعت الأخرى اليوم وهو مالك «1».

ثم حمل جنازته إلى المدينة، ودفن بها «2».

قال الحموي: يقال: إنّ معاوية دسّ إليه عسلًا مسموماً، فأكله فمات بالقلزم، فقال معاوية: إنّ للَّه جنوداً من عسل، فيقال: إنه نقل إلى المدينة فدفن بها، وقبره بالمدينة معروف «3».

99- مالك بن أنس

هو: الإمام مالك بن أنس، رئيس مذهب المالكية، أحد المذاهب الأربعة لدى اخواننا أهل السنة، صاحب كتاب: «الموطّأ».

قال ابن قتيبة: مات سنة تسع وسبعين ومائة، وله يوم مات خمس وثمانون سنة، ودفن بالبقيع «4».

وقال الحطاب الرعيني: ولد بذي المروة موضع من مساجد تبوك على ثمانية برد من المدينة، هكذا ذكر بعضهم، وقال القاضي عياض في أول المشارق: انه مدني الدار والمولد والنشأة، ولا منافاة بينه وبين ما قبله، لأنّ ذا المروة من أعمال المدينة، ولد سنة ثلاث وتسعين، وقيل: سنة أربع وتسعين، وقيل: سنة ست وتسعين، وقيل: سنة سبع وتسعين، وقيل: سنة تسعين، ودفن بالبقيع، وقبره به

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 272

معروف، وعليه قبة، وإلى جانبه قبر لنافع «1».

وقال ابن النديم: مالك بن أنس بن أبي عامر.. كان يأتي المسجد ويشهد الصلاة ويعود المرضى ويقضي الحقوق، ثمّ ترك الجلوس في المسجد، وكان يصلي في منزله، وترك اتباع الجنائز، فكان يعاتب على ذلك، فكان يقول: ليس يقدر كلّ

واحد يقول عذره، وسعى به إلى جعفر بن سليمان، وكان والي المدينة، فقيل له: إنه لا يرى ايمان بيعتكم، فدعى به، وجرده وضربه أسواطاً ومددوه، فانخلع كتفه، وارتكب منه أمراً عظيماً، فلم يزل بعد ذلك في علوّ ورفعة، وكأنما كانت تلك السياط حليّاً عليه، وكان من عبيد «2» اللَّه الصالحين، فقيه الحجاز وسيدها في وقته، العلم، وتوفي سنة تسع وسبعين ومائة وهو ابن خمس وثمانين سنة، ودفن بالبقيع، وله من الكتب: كتاب الموطأ، كتاب رسالته إلى الرشيد «3».

وفي طرائف المقال: روي عنه أخبار كثيرة يظهر منها انقطاعه إلى الصادق، بخلاف أبي حنيفة، وقبره في البقيع عليه قبة «4».

قالوا: وأوصى أن يكفن في بعض أثيابه، ويصلى عليه بموضع الجنائز، فصلى عليه عبداللَّه بن محمد من ذرية عبد اللَّه بن عباس، وهو يومئذ والي المدينة المشرفة، ودفن بالبقيع، وكان يوم مات ابن خمس وثمانين سنة «5»، وقيل: سبعين سنة «6»،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 273

وقبره مشهور «1»، وعليه قبة، ونزل في قبره جماعة من الأكابر «2».

وفي حاشية إعانة الطالبين: وتوفى سنة تسع وسبعين ومائة، ودفن بالبقيع، وقبره مشهور «3».

100- مالك بن سنان

هو مالك بن سنان، والد أبي سعيد الخدري، ذكره الصالحي الشامي «4».

101- محمد بن أحمد المعروف بألفا هاشم

قال الزركلي: فقيه مالكي، ولد عام 1283 من الهجرة ببلدة حوار من بلاد فلاتة في الصحراء الكبرى بإفريقية، وتعلم بها، ولما غزا الفرنسيون بلاده سنة 1320 ه توجه إلى الحجاز، فحج سنة 1322 ه، واستقر في المدينة، يلقي في مسجدها دروساً في الفقه والحديث والتفسير، إلى أن توفي (عام 1349 ه) ودفن في البقيع، له مؤلفات حملت إلى مصر بعد وفاته لطبعها، وجهل مصيرها «5».

102- محمد بن بدر الدين المنشي

قال الزركلي: محمد بن بدر الدين الرومي الآقحصاري الحنفي، الملقب بمحيى الدين، الشهير بالمنشي، مفسر، له معرفة بالأدب، من أهل آق حصار، من أعمال

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 274

صاروخان، بمغنيسا، تولى مشيخة الحرم النبوي سنة 982، وسكن المدينة، وتوفي بها، ودفن في البقيع، له: «تنزيل التنزيل في تفسير القرآن الكريم» «1».

103- محمد بن عبد اللَّه بن الحسن المثنى

كان قتل محمد بن عبد اللَّه المحض يوم الاثنين لأربع عشرة خلت من شهر رمضان «2» سنة 145، ودفن بالبقيع، وانه خرج غضباً للَّه، وبعث عيسى برأسه إلى المنصور، واللعين بعث الرأس إلى أبيه عبد اللَّه المحض وسائر أقاربه في الحبس، ولما رأى عبد اللَّه رأس ولده قال: يرحمك اللَّه، لقد قتلوك صواماً قواماً.. «3».

وقال ابن كثير: وبعث عيسى بن موسى بالبشارة إلى المنصور مع القاسم بن الحسن، وبالرأس مع ابن أبي الكرام، وأمر بدفن الجثة فدفن بالبقيع، وأمر بأصحابه الذين قتلوا معه فصلبوا صفين ظاهر المدينة ثلاثة أيام، ثمّ طرحوا على مقبرة اليهود! «4».

وقال ابن خلدون: وصلب محمد وأصحابه ما بين ثنية الوداع والمدينة، واستأذنت زينب أخته في دفنه بالبقيع «5».

ويقال: إن الإمامين مالكاً وأبا حنيفة كانا يريان امامة النفس الزكية أصح من امامة المنصور، وعرف المنصور ذلك عنهما فآذاهما، ضرب مالكاً على الفتيا في طلاق المكره، وحبس أبا حنيفة على القضاء «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 275

وعن ابن الأثير في تاريخه، في حوادث سنة 145 أنه لما قتل عيسى بن موسى ابن محمد بن علي بن عبد اللَّه بن عباس محمد بن عبد اللَّه بن الحسن المثنى، أخذ أصحاب محمد فصلبهم، فبقوا ثلاثاً، ثمّ أمر بهم عيسى فألقوا على مقابر اليهود، ثمّ ألقوا بعد ذلك في خندق في أصل

ذباب، فأرسلت زينب بنت عبد اللَّه أخت محمد وابنة فاطمة إلى عيسى: انكم قد قتلتموه، وقضيتم حاجتكم منه، فلو أذنتم لنا في دفنه، فأذن لها، فدفن بالبقيع «1».

وروى الطبري: لما أصبح محمد في مصرعه أرسلت أخته زينب بنت عبد اللَّه وابنته فاطمة إلى عيسى انكم قد قتلتم هذا الرجل، وقضيتم منه حاجتكم، فلو أذنتم لنا فواريناه، فأرسل إليهما: أما ما ذكرتما يا بنتي عمل مما نيل منه «2» فواللَّه ما أمرت ولا علمت! فوارياه راشدتين، فبعثت إليه فاحتمل، فقيل: إنه حشى في مقطع عنقه عديله قطناً، ودفن بالبقيع، وكان قبره وجاه زقاق دار علي بن أبي طالب شارعاً على الطريق أو قريباً من ذلك «3».

هذا، ولكن الصالحي الشامي يصرح بدفنه بخارج البقيع عند جبل سلع، حيث قال: ويختم الزائر إذا رجع بمشهد اسماعيل بن جعفر الصادق، لأنه صار داخل سور المدينة، ومشاهد البقيع كلها خارج السور، ويذهب إلى زيارة مالك ابن سنان والد أبي سعيد الخدري، ومشهد النفس الزكية، فانهما ليسا بالبقيع، وهو السيدالشريف محمدبن عبداللَّه بن الحسن بن الحسن بن علي بن أبي طالب- رضي اللَّه تعالى عنهم- قتل أيام أبي جعفر المنصور، وهذا المشهد في جبل سلع «4».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 276

وذكر الشيخ محمد هاشم الخراساني أن مرقده في مسجد كبير على طرف شرق جبل سلع بالمدينة «1».

وقال لنا صديقنا المحقق حسين محمد علي شكري المدني: إنا كنا نزور مشهد النفس الزكية عند الجبل ونحن صغار، حتى قاموا بهدمه ونقله منه إلى البقيع.

وقال الشيخ عبد العزيز المدني: وأنا شاهدت هذا القبر «2» ومسجده الذي كان فيه قبل هدمه وطمس معالمه «3».

ولعل طلب أخته زينب من عيسى دفن الجسد بالبقيع أوجب الوهم بدفنه بالبقيع من بادى ء الأمر، واللَّه

العالم.

104- محمد بن علي بن أبي طالب

المعروف بابن الحنفية، والحنفية أمه «4»، كنيته أبوالقاسم، ويقال: أبو عبداللَّه «5»، ولد سنة 26 لثلاث سنين بقيت من خلافة عمر «6»، وشهد يوم الجمل «7»، وهو من الطبقة الأولى من التابعين «8»، ولم يوفق للحضور مع أخيه الحسين عليه السلام بكربلاء، خلع المختار بن أبي عبيدة عبد اللَّه بن الزبير، ودعا إلى محمد ابن الحنفية «9»، توفي

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 277

برضوى «1» في المحرم «2» سنة 81 «3» (وهي سنة الجحاف، سيل أصاب أهل مكة جحف الحاج «4») وهو ابن خمس وستين «5» لا يستكملها «6»، وصلى عليه أبان بن عثمان بإذن ابنه أبي هاشم «7»، ودفن بالبقيع «8»، وقال بإمامته الكيسانية «9».

105- محمد بن علي بن أبي منصور

هو جمال الدين محمد بن علي بن أبي منصور، توفي 559، ودفن بالموصل، ثمّ حمل إلى مكة، وطيف به حول الكعبة، وكان بعد أن صعدوا به ليلة الوقفة إلى جبل عرفات، وكانوا يطوفون به كلّ يوم مراراً مدة مقامهم بمكة، ثمّ حمل إلى المدينة المنورة، ودفن بها في رباط بناه في شرقي مسجد النبي صلى الله عليه و آله «10»، وقيل: دفن بالبقيع «11».

106- محمد بن سعد اللَّه الحراني الدمشقي

قال عمر رضا كحالة: فقيه مشارك في علوم، توفي في ذي الحجة في سنّ

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 278

الكهولة بوادي بني سالم، في رجوعه من الحج، وحمل إلى المدينة، ودفن بالبقيع، من آثاره مصنف في الفقه سماه: «الكفاية» «1».

107- محمد بن سفيان القيرواني المالكي

قال عمر رضا كحالة في شأنه: مقري ء فقيه، تفقه على أبي الحسن القابسي، ورحل فأخذ عن ابن غلبون وغيره، وتوفي بالمدينة في أول صفر (سنة 415 ه «2»)، ودفن بالبقيع، ومن آثاره: «الهادي في القراءات السبع» «3».

108- محمد بن سليمان الكردي

قال يوسف اليان سركيس: الشيخ محمد بن سليمان الكردي المدني الشافعي، ولد بدمشق، وحمل إلى المدينة الشريفة وهو ابن سنة، ونشأ بها، وأخذ عن أفاضلها، وتولى بالمدينة افتاء السادة الشافعية.. مات بالمدينة، ودفن بجوار قبة العباس في البقيع: بالقرب من قبة آل البيت النبوي «4».

109- محمد بن محمد بن علي، ابن الشماع

قال عمر رضا كحالة: محمد بن محمد بن علي بن أحمد.. المجاهدي الأيوبي الحموي ثمّ الحلبي الشافعي، ويعرف بابن الشماع، شمس الدين، فقيه أصولي متكلم صوفي ناثر ناظم، ولد في مستهلّ سنة 791 ه بحماة، وانتقل إلى مصر،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 279

وحضر دروس البلقيني، وأخذ عن البيجوري والولي العراقي والعز ابن جماعة، ولازم البساطي، وصحب ابن البقال، وقد حج غير مرة، وجاور بمكة، ودخل الهند، ورابط ببعض الثغور، وتوفي بالمدينة في 20 ذي القعدة سنة 863 ه، ودفن بالبقيع «1».

110- محمد بن مسلمة بن سلمة

قال ابن حبان: محمد بن مسلمة بن سلمة بن حريش الأنصاري، قاتل كعب ابن الأشرف، شهد بدراً، ثمّ ضرب فسطاطه بالربذة، واعتزل في شهر صفر في ولاية معاوية بالمدينة، وهو ابن سبع وسبعين سنة، وصلى عليه مروان بن الحكم، ودفن بالبقيع، وكان أصلع طوالًا، وكانت كنيته أبو عبد اللَّه «2».

111- محمد تقي الطالقاني

كان السيد محمد تقي الطالقاني «3» (آل أحمد) من أفاضل علماء الإمامية، ولد في سنة 1325 ه، وكان من تلامذة آية اللَّه العظمى السيد أبوالحسن الاصفهاني، وأصبح مندوباً لآية اللَّه العظمى السيد حسين الطباطبائي البروجردي بالمدينة المنورة، توفي بها في 14 شعبان المعظم سنة 1376 ه، ودفن بالبقيع «4».

112- محمد رضا البهبهاني الحائري

قال الشيخ محمد الرازي: السيد محمد رضا البهبهاني الحائري من علماء

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 280

طهران، توفي سنة 1391 ه في سفره إلى بيت اللَّه الحرام، ودفن بالبقيع «1».

113- محمد عابد السندي

قال عمر رضا كحالة: محمد عابد بن أحمد بن محمد مراد بن يعقوب الأنصاري، الخزرجي، السندي، ثمّ المدني، الحنفي، النقشبندي، حافظ فقيه، عالم بالعربية، ولد في السند، ونشأ بها، وقرأ على علمائها، ثمّ هاجر إلى بلاد العرب مع أهله..، ودخل صنعاء..، ثمّ ذهب إلى مصر..، ورجع إلى الحجاز، وولاه محمد علي رئاسة العلماء بالمدينة، وتوفي بها في 18 من ربيع الأول 1275 ه، ودفن بالبقيع «2».

114- معاذ بن عمرو بن الجموح

روى الحاكم النيسابوري عن خليفة بن خياط قال: ومعاذ بن عمرو بن الجموح أصابته نكبة يوم بدر، فبقي عليلًا إلى عهد عثمان، ثمّ توفي بالمدينة سنة أربع عشرة، وصلى عليه عثمان بن عفان، ودفن بالبقيع «3».

115- مغيرة بن عبد الرحمن المخزومي

ذكر ابن سعد عن محمد بن عمر: خرج المغيرة بن عبد الرحمن إلى الشام غير مرة غازياً، وكان في جيش مسلمة الذين احتبسوا بأرض الروم، حتى أقفلهم عمر ابن عبد العزيز، وذهبت عينه، ثمّ رجع إلى المدينة، فمات بالمدينة، وأوصى أن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 281

يدفن بأحد مع الشهداء، فلم يفعل أهله، ودفنوه بالبقيع، وقد روي عنه، وقال:

وكان ثقة قليل الحديث، الا مغازي رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، أخذها من أبان بن عثمان، فكان كثيراً ما تقرأ عليه، ويأمرنا بتعليمها «1».

وقال ابن حبان: مغيرة بن عبد الرحمن بن الحارث بن هشام المخزومي، يروي عن جماعة، من أصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، روى عنه أهل المدينة، ومات بالمدينة، وقد قيل: بالشام، في ولاية يزيد أو هشام بن عبد الملك، وقيل: دفن بالبقيع «2».

116- مقداد بن عمرو الثعلبي الكندي، ويقال: مقداد بن أسود

المقداد بن عمرو بن ثعلبة الصحابي كان من كبار أصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، توفي سنة 33 بالجرف على ثلاثة أميال من المدينة، فحمل على رقاب الرجال، وكان يوم مات ابن سبعين سنة، وصلى عليه عثمان بن عفان، ودفن بالبقيع «3».

117- نافع

وقع الخلاف في هويته، قال الحطاب الرعيني في حق مالك بن أنس:

ولا خلاف انه مات سنة تسع وسبعين ومائة بالمدينة، ودفن بالبقيع، وقبره به معروف، وعليه قبة، وإلى جانبه قبر لنافع، قال السخاوي: إما نافع القاري، أو

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 282

نافع مولى لابن عمر «1».

118- نوفل بن الحارث بن عبد المطلب

قال الطبري: أبو سفيان بن الحارث بن عبد المطلب بن هاشم، كان أخا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من الرضاعة، أرضعته حليمة أياماً، وكان يألف رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فلما بعث رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عاداه وهجاه وهجا أصحابه، فمكث عشرين سنة مناصباً لرسول اللَّه لا يتخلف عن موضع تسر فيه قريش لقتال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فلما ذكر شخوص رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إلى مكة عام الفتح ألقى اللَّه عزوجل في قلبه الإسلام، فتلقى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله تلقيه قبل نزوله الأبواء، فأسلم هو وابنه جعفر، وخرج مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فشهد فتح مكة وحنينا «2».

قال ابن كثير: نوفل بن الحارث بن عبد المطلب، ابن عم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، كان أسنّ من أسلم من بني عبد المطلب، وكان ممن أسر يوم بدر، ففاداه العباس، ويقال: انه هاجر أيام الخندق، وشهد الحديبية والفتح، وأعان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله يوم حنين بثلاثة آلاف رمح، وثبت يومئذ، وتوفي سنة خمس عشرة، وقيل عشرين..، توفي بالمدينة، وصلى عليه عمر، ومشى في جنازته، ودفن بالبقيع «3».

روى الحاكم: توفي نوفل بن الحارث بعد أن استخلف عمر بن الخطاب بسنة وثلاثة أشهر، فصلى عليه عمر، ثمّ مشى معه

إلى البقيع، حتى دفن هناك «4».

119- الواعظ الايرواني

توفي بالمدينة المنورة راجعاً من الحج في 1300 ه ودفن بالبقيع «1».

120- ولي قلي شاملو

سافر إلى الحج، ومات في الرجوع بالمدينة، ودفن بالبقيع، كان مستوفياً لسيستان، وذهب إلى قندهار أوان امارة ذوالفقارخان، له: «ديوان ولي قلي شاملو» «2».

121- يحيى بن معين

روى الخطيب البغدادي عن أحمد بن زهير، قال: ولد يحيى بن معين سنة ثمان وخمسين ومائة، ومات بمدينة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لسبع ليال بقين من ذي القعدة سنة ثلاث وثلاثين ومائتين، وقد استوفى خمساً وسبعين سنة ودخل في الست، ودفن بالبقيع، وصلى عليه صاحب الشرطة «3».

122- يوسف صدر العلماء

هوالميرزا يوسف صدرالعلماء، ابن الشيخ الميرزا محمد اسحاق پيش خدمت، الذي صار صدر العلماء من قبل ناصر الدين شاه، كان نزيلًا بالنجف الأشرف، وتوفي بالمدينة بعد العود من الحج سنة 1372 ه، ودفن بجوار أئمة البقيع «4».

123- يونس بن يعقوب

قالوا في شأنه: يونس بن يعقوب القماط، كوفي «1»، مولى نهد «2»، ثقة «3»، له كتاب، من أصحاب أبي عبد اللَّه عليه السلام «4»، ومن أصحاب الكاظم عليه السلام «5»، ومن أصحاب الرضا «6».

قال الشيخ الطهراني: كتاب الحج لأبي علي الجلاب يونس بن يعقوب بن قيس البجلي الدهني، ابن أخت معاوية بن عمار، اختص بأبي عبد اللَّه وأبي الحسن عليهما السلام، كان وكيل أبي الحسن عليه السلام، ومات بالمدينة في أيام الرضا عليه السلام، فتولى أمره ودفنه بالبقيع، كما ذكره النجاشي، وذكر أسناده إليه «7».

روي عن العياشي: مات يونس بن يعقوب بالمدينة، فبعث إليه أبو الحسن الرضا عليه السلام بحنوطه وكفنه وجميع ما يحتاج إليه، وأمر مواليه وموالي أبيه وجدّه أن يحضروا جنازته، وقال لهم: «هذا مولى لأبي عبد اللَّه عليه السلام وكان يسكن العراق، وقال لهم: احفروا له في البقيع، فإن قال لكم أهل المدينة: إنه عراقي ولا ندفنه في البقيع، فقولوا لهم: هذا مولى لأبي عبد اللَّه وكان يسكن العراق، فإن منعتمونا أن ندفنه في البقيع منعناكم أن تدفنوا مواليكم في البقيع»، فدفن في البقيع، ووجه أبو الحسن علي بن موسى إلى زميله محمد بن الحباب وكان رجلًا من أهل الكوفة، فقال: صلّ

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 285

عليه أنت «1».

وعن محمد بن الوليد: رآني صاحب المقبرة وأنا عند القبر بعد ذلك، فقال لي:

من هذا الرجل، صاحب هذا القبر؟ فإنّ أبا الحسن علي بن موسى

عليهما السلام أوصاني به، وأمرني أن أرشّ قبره أربعين شهراً أو أربعين يوماً «2».

ماذا في البقيع؟

اشارة

حينما نتصفح الكتب التاريخية والروائية، نجد ذكر أماكن في البقيع، نذكرها على ترتيب الحروف:

الأسواف

موضع بناحية البقيع، وهو موضع صدقة زيد بن ثابت الأنصاري، ذكره الحموي «1».

الحمام

كان حمام في البقيع لرجل من ولد طلحة، ذكره المجلسي عن الكافي عن عبد اللَّه بن رزين «2».

حمام أبي قطيفة

روي عن أبي الفرج في مدفن فاطمة بنت أسد: انها دفنت في الروحاء مقابل حمام أبي قطيفة «1»، ولكنه غير تام.

دار الإمام علي بن أبي طالب عليه السلام

كان للامام أمير المؤمنين علي عليه السلام دار في البقيع، روي أنه قيل له: ما لك تركت مجاورة قبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وجاورت المقابر؟ يعني البقيع؟ فقال: «وجدتهم جيران صدق، يكفون السيئة، ويذكرون الآخرة» «2».

ومما يؤيد ذلك ما روي عن الإستيعاب أنّ الإمام الحسن بن علي عليه السلام دفن بدار أبيه ببقيع الغرقد «3».

وروى الطبري في مدفن محمد بن عبد اللَّه الملقب بالنفس الزكية: ودفن بالبقيع، وكان قبره وجاه زقاق دار علي بن أبي طالب شارعاً على الطريق أو قريباً من ذلك «4».

وقال ابن سعد في شأن دار عقيل: وهي الدار التي تدعى دار الكراحي، وهي حديدة دار علي بن أبي طالب عليه السلام «5».

دار ابن أفلح

ذكرها الطبري، وأنها كانت ببقيع الغرقد «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 288

قال ابن عساكر: لما باع ابن أفلح المغيرة منزله الذي كان لأبي أيوب، اشترى داره بالبقيع التي تعرف بدار ابن أفلح- صارت لعمر بن بزيع-، فكان المغيرة بن عبد الرحمن يركب إلى ضيعته بقباء، فيمرّ بابن أفلح على داره بالبقيع، فيقول:

«فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ» «1»

، ويقول ابن أفلح: لا ذنب لي يا أبا هشام، فتنتني بالدنانير «2».

وجاء في تاريخ الأمم والملوك (الطبري) حول قيام محمد الملقب بالنفس الزكية:.. وقف القاسم بن الحسن ورجل معه من آل أبي طالب على رأس ثنية الوداع، فدعوا محمداً إلى الأمان، فسبهما فرجعا، وأقبل عيسى وقد فرّق القواد، فجعل هزارمرد عند حمام ابن أبي الصعبة وكثير بن حصين عند دار ابن أفلح التي ببقيع الغرقد، ومحمد بن أبي العباس على باب بني سلمة، وفرّق سائر القواد على أنقاب المدينة، وصار عيسى في أصحابه على رأس الثنية، فرموا بالنشاب والمقاليع ساعة

«3».

وعن أبي الفرج: و وافي أوائل الحجاج، وقدم الشيعة نحو من سبعين رجلًا، فنزلوا دار ابن أفلح بالبقيع.. «4».

دار أبي بكر

ذكر ابن شبة أنه كان له في زقاق البقيع دار قبال دار عثمان الصغرى «5».

دار الجحشيين

ذكر ابن سعد أحد الأقوال في موضع دفن فاطمة الزهراء عليها السلام: أنها دفنت في دار عقيل مما يلي دار الجحشيين «1».

وروى: وما دفنت فاطمة إلا في زاوية دار عقيل مما يلي دار الجحشيين، مستقبل خرجة بني نبيه، من بني عبد الدار بالبقيع «2».

دار زيد بن ثابت

وروى البيهقي عن مالك: أنّ زيد بن ثابت كان قد حبس داره التي في البقيع وداره التي عند المسجد، وكتب في كتاب حبسه على ما حبس عمر بن الخطاب، قال مالك: وحبس زيد بن ثابت عندي، قال: وكان زيد بن ثابت يسكن منزلًا في داره التي حبس عند المسجد، حتى مات فيه «3».

وروي عن الواقدي- في قضية غزوة أحد-: ثمّ إن الناس أو عامتهم حملوا قتلاهم إلى المدينة، فدفن بالبقيع منهم عدة، عند دار زيد بن ثابت «4».

دار عبيد اللَّه بن العباس

قال ابن حجر: أسلم أبو صحار، وحسن إسلامه، وجاور عبيد اللَّه بن العباس بالبقيع، وذكر له معه خبراً، وأنشد له فيه مدحاً «5».

دار عثمان

ذكر ابن شبة في تاريخ المدينة أنه اتخذ أبوبكر داراً إلى زقاق البقيع، قبالة دار عثمان الصغرى «1».

دار عقيل بن أبي طالب

قال ابن قتيبة: وله دار بالبقيع واسعة كثيرة الأهل «2».

وقال ابن عساكر: عقيل بن أبي طالب بن عبد المطلب، يكنى أبا يزيد، وكان أسنّ من جعفر وعليّ، مات في خلافة معاوية، وله دار بالبقيع «3».

وأورد ذكرها ابن سعد «4»، وقال: وهي الدار التي تدعى دار الكراحي، وهي حديدة دار علي بن أبي طالب عليه السلام «5».

وروي عن أبي سعيد الخدري حول مدفن سعد بن معاذ، قال: فطلع علينا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وقد فرغنا من حفرته، ووضعنا اللبن والماء عند القبر، وحفرنا له عند دار عقيل اليوم، وطلع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله علينا، فوضعه عندقبره، ثمّ صلى عليه .. «6».

وروي عن ابن كعب: أنه حفر لزينب بنت جحش- زوجة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله- بالبقيع عند دار عقيل، في ما بين دار عقيل ودار ابن الحنفية «7».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 291

وقالوا: وما دفنت فاطمة إلا في زاوية دار عقيل، وبين قبرها وبين الطريق سبعة أذرع «1».

وقالوا أيضاً: وما دفنت فاطمة عليها السلام إلا في زاوية دار عقيل، مما يلي دار الجحشيين مستقبل خوخة بني نبيه من بني عبد الدار بالبقيع، وبين قبرها وبين الطريق سبعة أذرع «2».

وقال الصالحي في ذكر الأماكن التي يستجاب بها الدعاء في الأماكن التي دعا بها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: ويقال إنه يستجاب بها عند الإسطوانة المخلقة، وعند المنبر، وفي زاوية دار عقيل بالبقيع، وبمسجد الفتح «3».

وروى ابن سعد عن ابن كعب: انّ زينب أوصت أن لا تتبع بنار، وحفر لها بالبقيع

عند دار عقيل، في ما بين دار عقيل ودار ابن الحنفية «4».

وممن دفن فيها: أبو سفيان بن الحارث بن عبد المطلب «5».

وقال ابن سعد: قالوا: ومات عقيل بن أبي طالب بعد ما عمي، في خلافة معاوية بن أبي سفيان، وله عقب اليوم، وله دار بالبقيع، ربة يعني: كثيرة الأهل والجماعة واسعة «6».

دار ضميرة بن أبي ضميرة الحميري

روى ابن كثير: أنه أصابه سبي في الجاهلية، فاشتراه النبي صلى الله عليه و آله فأعتقه، ذكره

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 292

مصعب الزبيري، قال: وكانت له دار بالبقيع، وولد «1».

دار الكراحي

وهي دار عقيل، كما مرّ.

دار محمد ابن الحنفية

روي عن عبد اللَّه بن عامر: أول من دفن بالبقيع من المسلمين عثمان بن مظعون، فأمر به رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فدفن عند موضع الكبا اليوم عند دار محمد ابن الحنفية، قال: قال محمد بن عمر: والكبا الكناسة «2».

وروى ابن سعد وابن عساكر والذهبي: لما صار محمد بن علي إلى المدينة، وبنى داره بالبقيع، كتب إلى عبد الملك يستأذنه في الوفود عليه.. «3».

وقد مرّ ما رواه ابن سعد عن ابن كعب: أنه حفر لزينب بنت جحش- زوجة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله- بالبقيع عند دار عقيل، في ما بين دار عقيل ودار ابن الحنفية «4».

دار مروان

ذكره المجلسي في ضمن قصة غريبة «5».

دار المغيرة بن شعبة

قالوا حول مدفن صفية بنت عبد المطلب: وتوفيت بالمدينة في خلافة عمر

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 293

سنة عشرين ولها ثلاث وسبعون، ودفنت بالبقيع بفناء دار المغيرة بن شعبة «1».

دار نافع

ذكر ابن عساكر: أنه كان لنافع مولى ابن عمر منزل بالبقيع، بالصوان «2».

ولعله الصوران الذي يأتي ذكره.

أقول: هذا بعض ما عثرنا عليه من البيوت المبنية فيه، وإلا فالبيوت فيه كانت كثيرة، روي عن الحسين بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليه السلام (المعروف بذي الدمعة «3») انه قدم المدينة، واستخرج عيناً بالمروة، وعيناً بالسقيا، وبنى منازل بالبقيع.. «4».

الروحاء

روي عن أبي الفرج في مدفن فاطمة بنت أسد: انها دفنت في الروحاء مقابل حمام أبي قطيفة «5»، ولكنه غير تام.

حَشُّ كوكب

لا يخفى أنّ حش كوكب كان خارجاً عن البقيع، أدخله معاوية فيه بعد

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 294

استقرار مُلكه. «1»

قال ابن الأثير: إنّ هذه الحشوش مختضرة.. يعني: الكنف ومواضع قضاء الحاجة، الواحد حش بالفتح، وأصله من الحش: البستان، لأنّهم كانوا كثيراً ما يتغوطون في البساتين، ومنه حديث عثمان: «أنه دفن في حش كوكب»، وهو بستان بظاهر المدينة خارج البقيع «2».

وقال الحموي: حش كوكب: بفتح أوله وتشديد ثانيه، ويضمّ أوله أيضاً، والحش في اللغة: البستان، وبه سمي المخرج حشاً؛ لأنهم كانوا إذا أرادوا الحاجة خرجوا إلى البساتين، وكوكب الذي أضيف إليه اسم رجل من الأنصار، وهو عند بقيع الغرقد، اشتراه عثمان بن عفان وزاده في البقيع، ولما قتل ألقي فيه، ثمّ دفن في جنبه «3».

وقال ابن سعد في مدفن عثمان بن عفان في حش كوكب: فهي مقبرة بني أمية اليوم «4».

وقالوا: فدفن في حش كوكب مقابر اليهود «5».

قال ابن أبي الحديد: حش كوكب: كانت اليهود تدفن فيه موتاهم «6».

وقال البكري: لما ظهر معاوية هدم حائطه، وأفضى به إلى البقيع «7».

الصوان

كان منزل نافع فيه بالبقيع، ولعله الصوران كما مرّ.

الصوران

قال الحموي: الصوران: موضع بالمدينة بالبقيع.. وقال مالك بن أنس: كنت آتي نافعاً مولى ابن عمر نصف النهار، ما يظلني شي ء من الشمس، وكان منزله بالبقيع بالصورين «1».

روى أحمد عن أبي رافع أنه قال:.. فوجدت نسوة من الأنصار بالصورين من البقيع لهنّ الكلب.. «2».

جاء في البحار: الصوران تثنية صور: النخل المجتمع الصغار، اسم موضع بأقصى البقيع، مما يلي طريق بني قريظة «3».

قبة أئمة أهل البيت عليهم السلام

لقد اهتم المسلمون على مدى العصور بتكريم أوليائهم و أئمتهم، لكونهم مناراً للشريعة، وملاذاً للأمّة، فقاموا بالبناء على قبورهم، والإعتناء به وبلوازمه.

ومنهم: أبو الفضل أسعد بن محمد بن موسى القمي الأردستاني مجد الملك الشيعي الإمامي وزير بركيا روق، صاحب الآثار الحسنة، كقبة أئمة البقيع عليهم السلام «4»، ومشهد الإمامين الهمامين الكاظمين عليهما السلام، ومشهد عبد العظيم الحسني رضي اللَّه

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 296

تعالى عنه وغير ذلك، قتل سنة 492 أو 472 «1»، أو 493 «2».

ومنهم: الناصر لدين اللَّه بن المستضي ء باللَّه العباسي، حيث إنّه قام بتعمير مراقد أئمة المسلمين في البقيع سنة 560 ه «3».

ومنهم: السيد أبوطالب علاء الدين حسين بن الميرزا رفيع الدين الحسيني المرعشي الآملي الأصل، محمد ابن الأمير شجاع الدين محمود الاصفهاني، المعروف بخليفة سلطان، المولود سنة 1001، والمتوفى سنة 1064، كان صهر السلطان، ومن أشهر مدرسي عصره، يحضر درسه نحو الألفين، وله آثار علمية وعملية، ومن أبرزها أنه عمّر مشهد أئمة البقيع في سفره إلى الحج.. ومن آثاره مباشرة تعمير القباب على قبور أئمة أهل البيت عليهم السلام «4».

ومنهم: محمد علي أمين السلطنة صهر إبراهيم أمين السلطان، قام بنصب الشباك المصنوع من الفولاذ على القبور المطهرة بالبقيع، حيث أنه لم يسمحوا له أن يصنعه من الفضة

«5»، وذلك في عهد حكومة القاجار بايران.

وممن خدم بقعة آل البيت بالبقيع هو السيد علي الشهير بالقطب الهزارجيبي المازندراني الحائري، توفي سنة 1322 في كربلاء المقدسة، يقول عنه السيد محسن الأمين: وقد رأيته بالعراق، وحجّ في بعض السنين، وأخذ معه الشباك الفولاذ المصنوع لضريح أئمة البقيع، الذي بقي إلى عهد أخذ الوهابية للمدينة المنورة في هذا العصر، فهدموا القبة الشريفة، وقلعوا الشباك، وتركوا المشهد قاعاً صفصفاً «6».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 297

وسمعت من العلامة الحجة الشيخ العمري: ان الشباك الموجود في الجدار المحيط بقبور شهداء أحد وحمزة سيد الشهداء هو نفس الشباك الذي كان على قبور الأئمة عليهم السلام بالبقيع.

وينقل السيد الأمين أيضاً: أنّ السلطان عبد المجيد العثماني أمر ببناء قبة أئمة البقيع بعين بناء قبة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، ولكنه عارضه في ذلك بعض، حيث قال: ولم يزل ملوك بني عثمان «1» الذين كانت إليهم الخلافة الاسلامية يبعثون بالأموال الكثيرة لعمارة قبر النبي صلى الله عليه و آله وحجرته وقبته ومسجده، وقد جدد عمارة المسجد والقبة الشريفة النبوية بالبناء المحكم الموجود اليوم، منهم السلطان عبد المجيد، وابتدأ بذلك سنة 1270، واستمر في تعميره نحو أربع سنين، والبناء الذي كان قبله تعمير السلطان قايتباي سلطان مصر، وأمر ببناء قبة أئمة البقيع بعين البناء الذي تبنى به قبة جدهم صلى اللَّه عليه وعليهم وسلم، فعارض في ذلك أهل المدينة، ومنعوا من بناء قبة أئمة البقيع وتغييرها، واعتلوا بأنّ حولها قبور آبائهم وأجدادهم!، ويصيبها ضرر بواسطة الهدم والتعمير.

كما أنه لما عمل في زماننا شباك لضريحهم الشريف باصفهان من الفولاذ الدقيق الصنعة، وبأعاليه الأسماء الحسنى، بالخط الجميل المذهّب، واستأذنت الدولة الايرانية من الدولة العثمانية

في وضعه على ضريحهم المقدس فأذنت لها، ولما جاء به السيد علي القطب رحمه اللَّه إلى جدة عارض أهل المدينة في وضعه على الضرائح المقدسة، فبقي في جدة ثلاثة أعوام، حتى بذل الايرانيون مبلغاً عظيماً من المال لأهل المدينة فرضوا بنقله ووضعه.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 298

ولما حمل إلى المدينة المنورة أرادوا ازالة الصندوق الخشب الموضوع على القبور الشريفة ووضعه مكانه، فمنع أهل المدينة من ذلك بحجة أنّ الصندوق الخشب وقف لا يجوز تغييره! فاضطروا إلى وضعه خارج الصندوق، فنقصت ألواحه الفولاذية بسبب ذلك، فاضطروا إلى اكماله بقطعة من الخشب، بعد دهنها بما يقرب من لونه والكتابة عليها، وقد رأيت القطعة الخشبية ظاهرة فيه مقصرة عنه في الرونق عند تشرفي بزيارة المدينة المنورة بعد الحج عام 1321، وبعد ذلك عند تشرفي بزيارتها من دمشق عام 1330.

وبقي هذا الشباك حتى أزالها الوهابية عام 1343 حين استيلائهم على المدينة المنورة، وهدمهم لقبة أئمة البقيع وقبورهم المقدسة، وتشويههم لمحاسن تلك البقعة الشريفة «1».

نسأل اللَّه تبارك وتعالى أن نرى إعادة بنائها بأحسن ما يكون.

قبة بيت الأحزان

جاء في البقيع الغرقد: وكانت خارج القبة «2» بفاصلة قليلة قبة مبنية على بيت الأحزان، حيث كانت الزهراء عليها السلام تخرج إلى ذلك المكان وتبكي على أبيها «3».

قال الشيخ الطهراني: ولكن انهدم بيت الأحزان في بقيع الغرقد، لمجاورته مراقد أئمة الشيعة، وذلك لأجل أنه قد يؤخذ الجار بجرم الجار! «4».

قبة حليمة السعدية

قال يوسف اليان سركيس في موضع دفن أحمد بن محمد القشاشي: ودفن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 299

بالبقيع، شرقي قبة السيدة حليمة السعدية «1».

قبة العباس

قال الذهبي: وعلى قبره اليوم قبة عظيمة من بناء خلفاء آل العباس «2»، وقال في موضع آخر: وله قبة عظيمة شاهقة على قبره بالبقيع «3».

وقال السيد جعفر آل بحر العلوم: وقبر اسماعيل ليس في البقيع نفسه، بل هو في الطرف الغربيّ من قبة العباس في خارج البقيع، وتلك البقعة ركن سور المدينة من جهة القبلة والمشرق وبابه من داخل المدينة، وبناء تلك البقعة قبل بناء السور، فاتصل السور به، وهو من بناء بعض الفاطميين من ملوك مصر «4».

قبة مالك

قالوا في شأنه: توفي سنة سبع وتسعين، وقيل: سنة تسعين، ودفن بالبقيع، وقبره به معروف، وعليه قبة «5»، وإلى جانبه قبر لنافع «6».

وجاء في طرائف المقال: روي عنه أخبار كثيرة يظهر منها انقطاعه إلى الصادق عليه السلام، بخلاف أبي حنيفة، وقبره في البقيع عليه قبة «7».

وعن ابن جبير: عليه قبة صغير مختصرة البناء «8».

المسجد

قال الشيخ الصدوق بعد ذكر زيارة أئمة البقيع عليهم السلام: ثمّ صلّ ثمان ركعات «1» في المسجد الذي هناك، وتقرأ فيها ما أحببت، وتسلّم في كلّ ركعتين. ويقال: إنه مكان صلّت فيه فاطمة عليها السلام «2».

مقبرة بني هاشم

قال الحاكم النيسابوري في موضع دفن العباس عم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: توفي العباس يوم الجمعة لأربع عشرة خلت من رجب، سنة اثنتين وثلاثين، في خلافة عثمان بن عفان، وهو ابن ثمان وثمانين سنة، ودفن بالبقيع، في مقبرة بني هاشم «3».

المناصع

قالوا: المناصع: جمع منصع بوزن مقعد، وهي أماكن معروفة من ناحية البقيع «4».

منزل الحسين بن عبد اللَّه الضمري

قال ابن حجر: الحسين بن عبد اللَّه بن ضمرة الحميري، مولى آل ذي يزن، مدني، كان ينزل البقيع، وقد ينسب إلى جده «5».

أحداث البقيع

نزول آية بالبقيع

روى السيوطي عن أنس: أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كان قاعداً ببقيع الغرقد، فنزل إلى حائط، فقال: «يا معشر من حضر، واللَّه لو كانت العسر جاءت تدخل الحجر، لجائت اليسر حتى تخرجها، فأنزل اللَّه: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً* إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً «1»»» «2»

نكبة اليهود

ذكر ابن سعد في قضية سرية قتل كعب بن الأشرف اليهودي (الذي كان يحرض المشركين على رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأصحابه، أي كان في شعره يهجو النبي صلى الله عليه و آله وأصحابه «1»)، قال: ثمّ حزّوا رأسه، وحملوه معهم، فلما بلغوا بقيع الغرقد كبّروا، وقد قام رسول اللَّه صلى الله عليه و آله تلك الليلة يصلي، فلما سمع تكبيرهم كبّر وعرف أن قد قتلوه.. «2».

قتل رجال يهود بني قريظة بالبقيع

بعد ما غدرت يهود بني قريظة ونكثت العهد ورضيت بحكم سعد بن معاذ، حكم سعد بقتل رجالهم وسبي نسائهم وذراريهم، وتقسيم أموالهم وغنائمهم بين المهاجرين والأنصار، فقام رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فقال: «قد حكمت بحكم اللَّه عزوجل فوق سبعة أرقعة».

ثمّ انفجر جرح سعد بن معاذ، فما زال ينزف الدم حتى قضى، وساقوا الأسارى إلى المدينة، وأمر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بأخدود، فحفرت بالبقيع، فلما أمسى أمر بإخراج رجل رجل، فكان يضرب عنقه، فقال حيي بن أخطب لكعب بن أسيد:

ماترى؟ ما يصنع محمد صلى الله عليه و آله بهم؟ فقال له: ما يسوؤك، أماترى الداعي لا يطلع، والذي يذهب لا يرجع.. «3».

تركوا خطبة الرسول صلى الله عليه و آله وذهبوا إلى البقيع!

روى الطبرسي في ذيل آية: «وَإِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً» «1»

عن الحسن وأبي مالك: أصاب أهل المدينة جوع وغلاء سعر، فقدم دحية بن خليفة بتجارة زيت من الشام، والنبي صلى الله عليه و آله يخطب يوم الجمعة، فلما رأوه قاموا إليه بالبقيع، خشية أن يسبقوا إليه، فقال: «والذي نفسي بيده، لو تتابعتم حتى لا يبقى أحد منكم لسال بكم الوادي ناراً» «2».

وكان دحية إذا قدم لم يبق بالمدينة عاتق إلا أتته، وكان يقدم إذا قدم بكلّ ما يحتاج إليه من دقيق أو برّ أو غيره، فينزل عند أحجار الزيت، وهو مكان في سوق المدينة، ثمّ يضرب بالطبل ليؤذن الناس بقدومه.. فخرج الناس، فلم يبق في المسجد الا اثنا عشر رجلًا وامرأة، فقال صلى الله عليه و آله: «لو لا هؤلاء لسومت عليهم الحجارة من السماء»،.. وقيل: لم يبق في المسجد إلا ثمانية رهط «3»، أو اثنى عشررجلًا «4»، وقيل: أربعين رجلًا «5»، وهو بعيد.

وأخرج السيوطي عن ابن جرير وابن

المنذر عن جابر بن عبد اللَّه: أنّ النبي صلى الله عليه و آله كان يخطب الناس يوم الجمعة، فإذا كان نكاح لعب أهله وعزفوا، ومروا باللهو على المسجد، وإذا نزل بالبطحاء جلب، قال: وكانت البطحاء مجلساً بفناء المسجد الذي يلي بقيع الغرقد، وكانت الأعراب إذا جلبوا الخيل والإبل والغنم وبضائع الأعراب نزلوا البطحاء، فإذا سمع ذلك من يقعد للخطبة قاموا للهو

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 304

والتجارة وتركوه قائماً، فعاتب اللَّه المؤمنين لنبيه صلى الله عليه و آله فقال: «وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها وَ تَرَكُوكَ قائِماً «1»» «2»

بقيع الغرقد منزل الوافدين

روى مالك عن عطاء بن يسار، عن رجل من بني أسد أنه قال: نزلت أنا وأهلى ببقيع الغرقد، فقال لي أهلي: اذهب إلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فاسأله لنا شيئاً نأكله، وجعلوا يذكرون من حاجاتهم، فذهبت إلى رسول اللَّه، فوجدت عنده رجلًا يسأله.. «2».

وروى ابن سعد: قدم وفد غامد على رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في شهر رمضان، وهم عشرة، فنزلوا في بقيع الغرقد، ثمّ لبسوا من صالح ثيابهم، ثمّ انطلقوا إلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، فسلموا عليه، وأقروا بالإسلام، وكتب لهم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كتاباً فيه شرائع الإسلام.. «3»

مقتل الحارث بن يزيد

قالوا: ان الحارث بن يزيد بن أبي أنيسة هو الذي قتله عياش بن أبي ربيعة بالبقيع، بعد قدومه المدينة «4».

قصد دفن النبي صلى الله عليه و آله بالبقيع

قال ابن أبي الحديد: ثمّ اختلفوا في موضع دفنه، فرأى قوم أن يدفنوه بمكة، لأنها مسقط رأسه، وقال من قال: بل بالمدينة، ندفنه بالبقيع عند شهداء أحد، ثم اتفقوا على دفنه في البيت الذي قبض فيه، وصلوا عليه ارسالًا لا يؤمهم أحد، وقيل: ان علياً عليه السلام أشار بذلك فقبلوه «1».

وجاء في الكافي عن الحلبي عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: «أتى العباس 6 ير المؤمنين عليه السلام، 2 أمير المؤمنين عليه السلام، فقال: إنّ الناس قد اجتمعوا أن يدفنوا رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله في بقيع المصلى، وأن يؤمهم رجل منهم، فخرج أمير المؤمنين عليه السلام إلى الناس، فقال:

يا أيها الناس، إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إمام حيّاً وميّتاً، وقال: إني أدفن في البقعة التي أقبض فيها، ثمّ قام على الباب فصلى عليه، ثمّ أمر الناس عشرة عشرة يصلون عليه، ثمّ يخرجون» «2».

أقول: المستفاد من الأخبار: أنّ المقصود من البقيع الذى أراد بعض المسلمين أن يدفنوا فيه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله هو إحدى الأمرين:

1. بقيع المصلى، كما في الكافي.

2. بقيع الغرقد، كما هو المستفاد من بعض الأخبار.

والظاهر أن ماذكره ابن أبي الحديد من إرادة بعض الناس دفن النبي

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 307

الأعظم صلى اللَّه عليه وآله بالبقيع، عند شهداء أحد، هم الذين دفنوا ببقيع الغرقد، لا المدفونين ببقيع الخيل الذي هو منطقة أحد، وبه قبر حمزة سيد الشهداء وغيره.

خرج الناس إلى البقيع يطلبون قبرها

روى أبو علي محمد بن همام الكاتب الاسكافي- بعد قضية دفن فاطمة الزهراء عليها السلام ليلًا-: فلما أصبح الناس قال بعضهم لبعض: يا قوم، تموت فاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله

ولا نحضرها؟ فخرج الناس إلى البقيع يطلبون قبرها، وأظهر اللَّه في الموضع سبعين قبراً، لم يدروا قبرها من القبور، فرجعوا «1».

عام الرمادة

روى ابن سعد: لما كان عام الرمادة تجلبت العرب من كلّ ناحية، فقدموا المدينة، فكان عمر بن الخطاب قد أمر رجالًا يقومون عليهم ويقسمون عليهم أطعمتهم وإدامهم، فكان يزيد ابن أخت النمر وكان المسور بن مخرمة وكان عبد الرحمن بن عبد القاري ء وكان عبد اللَّه بن عتبة بن مسعود، فكانوا إذا أمسوا اجتمعوا عند عمر فيخبرونه بكلّ ما كانوا فيه، وكان كلّ رجل منهم على ناحية من المدينة، وكان الأعراب حلولًا في ما بين رأس الثنية إلى راتج إلى بني حارثة إلى بني عبد الأشهل إلى البقيع إلى بني قريظة ومنهم طائفة بناحية بني سلمة هم محدقون بالمدينة.. «2».

مع معقل بن سنان الأشجعي

قال ابن قتيبة: سمع قائلًا يقول بالمدينة (من الطويل):

أعوذ بربّ الناس من شرّ معقل إذا معقل راح البقيع مرجلا

يعني: معقل بن سنان الأشجعي، وكان قدم المدينة، فقال له عمر بن الخطاب: ألحق بباديتك «1».

مع الحارث بن يزيد بن أنسة

قال ابن الأثير: الحارث بن يزيد بن أنسة وقيل: أنيسة، وهو الذي لقيه عياش بن أبي ربيعة بالبقيع، عند قدومه المدينة، هكذا ذكره ابن أبي حاتم عن أبيه «2».

وقوع القتال فيه

ذكر ابن عساكر عن عبد الحميد بن عبد الرحمن: أنّ حرباً وقعت في ما بين عدي بن كعب، فخرج عبد اللَّه بن مطيع يطلع ما سببه، وبلغ ذلك عبد اللَّه وسليمان ابني أبي جهم، فخرجا يرصدانه لرجعته، وأتى الخبر أخويهما، فخرجوا إليهما وتداعى الفريقان، وانصرف عبد اللَّه بن مطيع ممسياً، فالتقوا بالبقيع، فاقتتلوا.. «3».

أم البنين بالبقيع

قال أبو الفرج الإصفهاني: إنها كانت تخرج إلى البقيع فتندب بنيها أشجى

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 309

ندبة وأحرقها، فيجتمع الناس إليها يسمعون منها، فكان مروان يجي ء في من يجي ء لذلك، فلا يزال يسمع ندبتها ويبكي! «1».

وروى جابر عن أبي جعفر عليه السلام: أنّ زيد بن رقاد وحكيم بن الطفيل الطائي قتلا العباس بن علي عليه السلام، وكانت أم البنين أم هؤلاء الأربعة الأخوة القتلى تخرج إلى البقيع، فتندب بنيها أشجى ندبة وأحرقها.. «2»

وروي: أنها كانت تخرج إلى البقيع كلّ يوم ترثيه، وتحمل ولده «3» عبيد اللَّه، فيجتمع لسماع رثائها أهل المدينة، وفيهم مروان بن الحكم!، فيبكون لشجيّ الندبة، قولها رضي اللَّه عنها:

يا من رأى العباس كرّ على جماهير النقد ووراه من أبناء حيدر كلّ ليث ذي لبد

انبئت أنّ ابنى أصيب برأسه مقطوع يد ويل على شبلي أمال برأسه ضرب العمد

لو كان سيفك في يديك لما دنا منه أحد «4»

وقولها:

لا تدعوني ويك أم البنين تذكريني بليوث العرين

كانت بنون لي أدعى بهم واليوم أصبحت ولا من بنين

أربعة مثل نسور الربى قد واصلوا الموت بقطع الوتين

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 310

تنازع الخرصان أشلائهم فكلّهم أمسى صريعاً طعين

يا ليت شعري أكما أخبروا بأنّ عباساً قطيع اليمين «1»

ما قالته زينب الصغرى بنت عقيل بالبقيع

روى الطبراني وابن عساكر عن الزبير عن عمه مصعب بن عبد اللَّه، قال:

خرجت زينب الصغرى بنت عقيل بن أبي طالب على الناس بالبقيع تبكي قتلاها بالطّف، وهي تقول:

ماذا تقولون إن قال النبي لكم ماذا فعلتم وأنتم آخر الأمم النبي لكم

ماذا فعلتم وأنتم آخر الأمم، 2

بأهل بيتي وأنصاري وذريتي منهم أسارى وقتلى ضرجوا بدم

ما كان ذاك جزائي إذ نصحت لكم أن تخلفوني بسوء في ذوي

رحم

فقال أبو الأسود الدؤلي: نقول: «قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ «2»» «3»

الهاتف الغيبي

عن زرارة بن أعين قال: سمع سائل في جوف الليل وهو يقول: أين الزاهدون في الدنيا؟ أين الراغبون في الآخرة؟ فهتف به هاتف من ناحية البقيع يسمع صوته ولا يرى شخصه: ذاك عليّ بن الحسين عليهما السلام «3».

خبر السرير

ذكر النمازي خبر السرير الذي كان عند صاحب مقبرة البقيع في المدينة المنورة في زمن الرضا عليه السلام، وكان سرير النبي صلى الله عليه و آله، فإذا مات رجل من بني هاشم صر السرير، فيعلم منه أنه مات رجل من بني هاشم «4».

من عجائب البقيع

روى ابن أبي الدنيا قال: بينا عمر بن الخطاب يعرض للناس، إذ مرّ به رجل معه ابن له على عاتقه، فقال عمر: ما رأيت غراباً أشبه بغراب من هذا بهذا؟! فقال الرجل: أما واللَّه يا أمير المؤمنين لقد ولدته أمه وهي ميتة، قال: ويحك، وكيف ذلك؟ قال: خرجت في بعث كذا وكذا، وتركتها حاملًا به، فقلت:

أستودع اللَّه ما في بطنك، فلما قدمت من سفري أخبرت أنها قد ماتت، فبينا أنا ذات ليلة قاعد في البقيع مع بني عمّ لي إذ نظرت فإذا ضوء شبه السراج «1» في المقابر، فقلت لبني عمّي: ما هذا؟ فقالوا: ما ندري، غير انا نرى هذا الضوء كلّ ليلة عند قبر فلانة، فأخذت معي فأساً، ثمّ انطلقت نحو القبر، فإذا القبر مفتوح، وإذا هو بحجر أمه، فدنوت فناداني مناد: أيها المستودع ربّه، خذ وديعتك، أما لو استودعته أمه لوجدتها، قال: فأخذت الصبي، وانضمّ القبر «2».

ذكر المناوي عن ابن جماعة: لما حج ابن المرحل المقدس سنة إحدى وسبعين وسبعمائة ورجع إلى المدينة، سمع شيخاً من المحدثين يقول: كان في جسد بعض الناس بياض، فكان يخرج إلى البقيع عرياناً، وفي السحر يعود، فبرأ بذلك الغبار، فكان ابن المرحل حصل في نفسه شي ء، فنظر في يده، فوجد فيها بياضاً قدر درهم، فأقبل على اللَّه بالدعاء والتضرع، وخرج إلى البقيع، وأخذ من رمل الروضة، ودلك به ذلك البياض، فذهب «3».

هروب عبد اللَّه بن الربيع إلى البقيع

قال ابن كثير: وهرب الأمير عبد اللَّه بن الربيع وترك صلاة الجمعة، وكان رؤوس السودان: وثيق ويعقل ورمقة وحديا وعنقود ومسعر وأبو النار، فلما رجع عبد اللَّه بن الربيع ركب في جنوده، والتقى مع السودان، فهزموه أيضاً، فلحقوه بالبقيع، فألقى لهم رداءه يشغلهم فيه، حتى

نجا بنفسه ومن اتبعه، فلحق ببطن نخل على ليلتين من المدينة، ووقع السودان على طعام للمنصور كان مخزوناً في دار مروان قد قدم به في البحر، فنهبوه ونهبوا ما للجند الذين بالمدينة من دقيق وسويق وغيره، وباعوا ذلك بأرخص ثمن «1».

الحَجّاج وصبيان أهل البقيع

روى ابن سعد عن خالد بن سمير، قال: خطب الحجاج الفاسق على المنبر فقال: إنّ ابن الزبير حرّف كتاب اللَّه، فقال له ابن عمر: كذبت كذبت كذبت! ما يستطيع ذلك ولا أنت معه، فقال له الحجاج: اسكت، فإنك شيخ قد خرفت وذهب عقلك، يوشك شيخ أن يؤخذ فتضرب عنقه، فيجرّ قد انتفخت خصيتاه، يطوف به صبيان أهل البقيع «2».

صلاة هشام بالبقيع

روي عن أفلح وخالد بن القاسم قالا: صلى هشام بن عبد الملك على سالم بن عبد اللَّه بالبقيع، لكثرة الناس، فلما رأى هشام كثرتهم بالبقيع قال لإبراهيم بن هشام المخزومي: اضرب على الناس بعث أربعة آلاف، فسمي عام الأربعة آلاف،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 314

قال: فكان الناس إذا دخلوا الصائفة خرج أربعة آلاف من المدينة إلى السواحل، فكانوا هناك إلى انصراف الناس وخروجهم من الصائفة «1».

رسول الإمام الصادق عليه السلام إلى أبي حمزة الثمالي

قال أبو حمزة: واللَّه إني لعلى ظهر بعيري بالبقيع إذ جاءني رسول، فقال: أجب يا أبا حمزة، فجئت وأبو عبد اللَّه عليه السلام جالس، فقال: «إني لأستريح إذا رأيتك، ثمّ قال: إن أقواماً يزعمون أن عليا عليه السلام لم يكن إماماً حتى شهر سيفه، خاب إذاً عمار وخزيمة بن ثابت وصاحبك أبو عمرة..» «2».

صفوان بن سليم ومحمد بن المنكدر والبقيع

روي عن محمد بن صالح التمار قال: كان صفوان بن سليم «3» يأتي البقيع في الأيام، فيمرّ بي، فاتبعته ذات يوم وقلت: واللَّه لأنظرنّ ما يصنع، فقنع رأسه وجلس إلى قبر منها، فلم يزل يبكي حتّى رحمته، قال: ظننت أنه قبر بعض أهله، قال: فمر بي مرّة أخرى فاتبعته، فقعد إلى جنب غيره، ففعل مثل ذلك، فذكرت ذلك لمحمد بن المنكدر «4» وقلت: إنّما ظننت أنه قبر بعض أهله، فقال محمد: كلّهم

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 315

أهله وإخوته، إنّما هو رجل يحرك قلبه بذكر الأموات كلّما عرضت له قسوة، جعل محمد بن المنكدر بعد يمرّ بي فيأتي البقيع، فسلمت عليه ذات يوم، فقال: أما نفعتك موعظتك موعظة صفوان، قال: فظننت أنه انتفع بما ألقيت إليه منها «1».

حديث مالك بن أنس بالبقيع

روى أبو يعلى عن ربيعة بن أبي عبد الرحمن أنه شهد باباً من بقيع الغرقد كان قاعداً خلق خلفه، فيهم أنس بن مالك، قال: فسمعته يذكر من صفة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، وكان في ما ذكر أن قال: تنبّأ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وهو ابن أربعين، فمكث بمكة عشراً، وبالمدينة عشراً، وتوفي وهو ابن ستين، وليس في رأسه ولحيته عشرون شعرة بيضاء «2».

حديث يزيد بن هارون بالبقيع

جاء في عيون الأثر وتاريخ بغداد عن المفضل بن غسان: حضرت يزيد بن هارون في سنة ثلاث وتسعين ومائة بالمدينة، وهو يحدّث بالبقيع، وعنده ناس من أهل المدينة يسمعون منه، حتى حدثهم عن محمد بن اسحاق، فأمسكوا وقالوا: لا تحدثنا عنه! نحن أعلم به، فذهب يزيد يحاولهم فلم يقبلوا! «3».

قصة غريبة

ذكر الشيخ الكليني باسناده عن يعقوب بن جعفر بن إبراهيم أن رجلًا من أهل نجران اليمن من الرهبان ومعه راهبة جاء إلى الامام أبي الحسن موسى بن جعفر عليه السلام، فسألا الامام سؤالات عديدة، إلى أن ذكر الراهب قصة ذهابه إلى الهند، وارشاد العالم الهندي إياه أن يأتي المدينة المنورة، لكي يدرك محضر الإمام موسى ابن جعفر الكاظم عليه السلام، إلى أن قال:

فقال لي: ما أرى أمك حملت بك إلا وقد حضرها ملك كريم، ولا أعلم أن أباك حين أراد الوقوع بأمك إلا وقد اغتسل وجاءها على طهر، ولا أزعم إلا أنه كان درس السفر الرابع من سحره ذلك، فختم له بخير، ارجع من حيث جئت، فانطلق حتى تنزل مدينة محمد صلى الله عليه و آله التي يقال لها: طيبة، وقد كان اسمها في الجاهلية يثرب، ثمّ اعمد إلى موضع منها يقال له البقيع، ثمّ سل عن دار يقال لها دار مروان فأنزلها، وأقم ثلاثاً، ثمّ سل الشيخ الأسود الذي يكون على بابها يعمل البواري، وهي في بلادهم اسمها الخصف، فتلطف بالشيخ، وقل له: بعثني إليك نزيلك الذي كان ينزل في الزاوية في البيت الذي فيه الخشيبات الأربع، ثمّ سله عن فلان بن فلان الفلاني، وسله أين ناديه، وسله أي ساعة يمرّ فيها فليريك.. «1».

رؤيا بعض الصالحين

روى الشهيد الثاني عن كتاب «النوم والرؤيا» لأبي صقر الموصلي، عن من يثق بدينه وفهمه، قال: أتيت المدينة ليلًا، فنمت في بقيع الغرقد بين أربعة قبور، عندها قبر محفور، فرأيت في منامي أربعة أطفال، قد خرجوا من تلك القبور، وهم يقولون:

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 317

أنعم اللَّه بالحبيبة عيناً وبمسراك يا أميم إلينا

عجباً ما عجبت من ظغطة القبر ومغداك

يا أميم إلينا

فقلت: إنّ لهذه الأبيات لشأناً، وأقمت حتى طلعت الشمس، وإذا جنازة قد أقبلت، فقلت: من هذه؟ فقالوا: امرأة من أهل المدينة، فقلت: إسمها أميمة؟ قالوا:

نعم، قلت: قدمت فرطاً؟ قالوا: أربعة أولاد، فأخبرتهم بالخبر، فأخذوا يتعجبون من هذا «1».

الملحمة الآتية

روى ابن حماد عن الوليد بن مسلم أنه قال: إذا غلبت قضاعة وظهرت على المغرب، فأتى صاحبهم بني العباس، فيدخل ابن اختهم الكوفة مع من معه فيخربها، ثم تصيبه بها قرحة، ويخرج منها يريد الشام، فيهلك بين العراق والشام، ثمّ يولون عليهم رجلًا من أهل بيته، فهو الذي يفعل بالناس الأفاعيل، ويظهر أمره، وهو السفياني، ثمّ يجتمع العرب عليه بأرض الشام، فيكون بينهم قتال، حتى يتحوّل القتال إلى المدينة، فتكون الملحمة ببقيع الغرقد «2».

سائر الأحداث

هناك أحداث عديدة ذكرها المؤرخون، مثل:

قصة جعدة السلمي الذي كان يخرج مع النساء إلى البقيع ويتحدث اليهنّ حتى كتب بعض الغزاة إلى عمر يشكو ذلك، فأخرجه «3».

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 318

وما جرى من الكلام في البقيع حين فتح نهاوند «1».

وبعض ما جرى في عهد عثمان «2».

واختباء زوجة عبد الوهاب بن يحيى بن عباد بن عبد اللَّه بن الزبير عند أسماء بنت حسين بن عبد اللَّه بن عبد اللَّه بن عباس بالبقيع «3».

ومحادثة عبد اللَّه بن أبي بكر مع موسى بن عمران بن مناج بالبقيع حول سرية الفلس «4».

ونزول الحسين بن عبد اللَّه بن ضمرة بن أبي ضميرة سعيد الحميري مولى آل ذي يزن بالبقيع باستمرار «5».

وغيرها «6».

وغيرها نضرب عنها، التماساً للإختصار، أو لعدم الداعي إلى ذكر الكل.

البقيع في الشعر العربي

1- أبيات الرثاء

اشارة

وعج على أرض البقيع الذي ترابه يجلو قذى الناظر

بلِّغَنْ عنّي سكانه تحية كالمثل الساير

قوم هم الغاية في فضلهم فالأول السابق كالآخر

هم الأولى شادوا بناء العلى بالأسمر الذابل والباتر

وأشرقت في المجد أحسابهم إشراق نور القمر الباهر «1»

إنّ علاقة آل بيت النبي صلى الله عليه و آله والبقيع شى ء عجيب، ولعلّها بدأت منذ بناء أمير المؤمنين عليه السلام بيت الأحزان فيه، وكانت فاطمة الزهراء عليها السلام تذهب إليه وتبكي فيه، وذلك بعد وفاة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله. «2»

وبعد وقوع وقعة الطف، واستشهاد سبط الرسول وريحانته الحسين بن علي

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 320

ابن أبي طالب عليه السلام والشهداء معه في كربلاء، نرى دوراً بارزاً آخرَ لأم البنين فاطمة الكلابية، زوجة أمير المؤمنين عليه السلام، في البقيع، قال أبو الفرج الإصفهاني: إنها كانت تخرج إلى البقيع فتندب بنيها أشجى ندبة وأحرقها، فيجتمع الناس إليها

يسمعون منها، فكان مروان يجي ء لذلك، فلا يزال يسمع ندبتها ويبكي! «1».

ومن أجل ذلك جاء دور الشعر والقريحة السليمة في إبراز ما في ضمير قائله، ومن جملة من قالوا الشعر في ذلك:

ام كلثوم

قالت أم كلثوم بنت أمير المؤمنين علي عليه السلام حينما توجهت إلى المدينة، جعلت تبكي وتقول:

مدينة جدّنا لا تقبلينا فبالحسرات والأحزان جينا

ألا فاخبر رسول اللَّه عنّا بأنّا قد فُجعنا في أبينا

و ان رجالنا بالطّف صرعى بلا رؤس وقد ذبحوا البنينا

إلى ان قالت:

وعرّج بالبقيع وقف وناد أيا ابن حبيب رب العالمينا

وقل يا عمّ يا حسن المزكّى عيال أخيك أضحوا ضائعينا

أيا عمّاه أنّ أخاك أضحى بعيداً عنك بالرمضا رهينا «2»

حسان بن ثابت

وقال حسان بن ثابت يبكي رسول اللَّه صلى الله عليه و آله:

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 321

ما بال عينك لا تنام كأنما كحلت مآقيها بكحل الأرمد

جزعاً على المهدي أصبح ثاوياً يا خير من وطى ء الحصى لا تبعد

وجهي يقيك الترب لهفي ليتني غيبت قبلك في بقيع الغرقد

بأبي وأمي من شهدت وفاته في يوم الإثنين النبي المهتدي «1»

الحميري

وقال الحميري رحمه اللَّه:

فقال له قوم إن عيسى بن مريم بزعمك يحيي كلّ ميت ومقبر

فما ذا الذي أعطيت قال محمّد لمثل الذي أعطيه إن شئت فانظر

إلى مثل ما أعطي فقالوا لكفرهم ألا أرنا ما قلت غير معذر

فقال رسول اللَّه قم لوصيه فقام وقِدْماً كان غير مقصر

ورداه بالمستجاب واللَّه خصّه وقال اتبعوه بالدعاء المبرّر

فلمّا أتى ظهر البقيع دعا به فرجت قبور بالورى لم تبعثر

فقالوا له يا وارث العلم اعفنا ومُنَّ علينا بالرضى منك واغفر «2»

الجوهري

وقال أبو الحسن علي بن أحمد الجرجاني المعروف بالجوهري، المتوفى حدود سنة 380 ه في رثاء الإمام السبط الشهيد:

وجدي بكوفان ماوجدي بكوفان تهمي عليه ضلوعي قبل أجفاني

أرض إذا نفختْ ريح العراق بها أتت بشاشتها أقصى خراسان

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 322

ومن قتيل بأعلى كربلاء على جهد الصدى فتراه غير صديان

وذي صفائح يستسقي البقيع به ريّ الجوانح من رَوْحٍ ورضوان

هذا قسيم رسول اللَّه من آدم قُدّا معاً مثل ما قدّ الشراكان

وذاك سبطا رسول اللَّه جدهما وجه الهدى وهما في الوجه عينان «1»

الصاحب بن عبّاد

وقال الصاحب بن عباد (326- 385) في ارجوزة له:

يا زائراً قد قصد المشاهدا وقطع الجبال والفدافِدا

فأبلغ النبي من سلامى ما لا يبيد مدّة الأيام

حتّى إذا عدتَ لأرض الكوفة البلدة الطاهرة المعروفة

وصرت في الغريّ في خير وطن سلّم على خير الورى أبي الحسن

ثمة سِرْ نحو بقيع الغرقد مسلّماً على أبي محمد

وعد إلى الطّف بكربلاء اهد سلامى أحسن الإهداء

لخير من قد ضمّه الصعيد ذاك الحسين السيد الشهيد

واجنب إلى الصحراء بالبقيع فثمّ أرض الشّرف الرفيع

هناك زين العابدين الأزهر وباقر العلم وثمّ جعفر

ابلغهم عنّي السلام راهنا قد ملأ البلاد والمواطنا.. «2»

وله أيضاً:

يا زائرين اجتمعوا جموعا وكلّهم قد أجمعوا الرجوعا

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 323

إذا حللتم تربة المدينة بخير أرض وبخير طينة

فأبلغوا محمدا الزكيا عنّي السلام طيباً زكيا

حتى إذا عدتم إلى الغريّ فسلّموا منّي على الوصيّ

وبعد بالبقيع في خير وطن اهدوا سلامي نحو مولاي الحسن

وأبلغوا القتلى بأرض الطفّ تحيّتي ألفان بعد ألف

ثمّة عودوا ببقيع الغرقد نحو علي بن الحسين سيّدي

وباقر العلم أخا الذخائر ومعدن العلياء والمفاخر

وكنز علم اللَّه في الخلائق جعفر الصادق أتقى صادق

فبلّغوهم

من سلامي النامي ما لا يزول مدّة الأيام

حتّى إذا عدتم إلى بغدان بمشهد الزكاء والرضوان

فبلغوا منّي سلاماً زايبا سلام من يرى الولاء واجبا

وواصلوا السرور وارؤا طوسا نحو علي ذي العلى بن موسى

حيّوه عنّي ما أضاء كوكب وما أقام يذبل و كبكب

وسلموا بعد على محمّد بأرض بغدان زكي المشهد

واعتمروا عسكر سامراء اهدوا سلامي أحسن الإهداء

نحو على الطاهر المطهر والحسن المحسن نسل حيدر «1»

ابن الحجاج

أبو عبد اللَّه الحسين بن أحمد بن محمد بن جعفر بن محمد بن الحجاج الكاتب المحتسب النيلي البغدادي، شاعر العراق، المشهور بابن الحجاج، توفي سنة 391 ه

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 324

بالنيل، وحمل تابوته إلى بغداد، فدفن عند رجلي الإمامين الكاظمين، وكتب على قبره بوصية منه: «وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ «1»» «2»

.له:

سقى البقيع وطوساً والطفوف وسامراء وبغداد والمدفون في النجف

من مهرق مغدق صب غدا سجما مغدوق هاطل مستهطف وكف «3»

الغساني العوني

وقال أبو محمد طلحة بن عبيداللَّه بن أبي عون الغساني العوني- من اعلام القرن الرابع- في شأن الإمام الصادق صلوات اللَّه عليه:

عُجْ بالمطي على بقيع الغرقد واقرا التحية جعفر بن محمد

وقل ابن بنت محمد ووصيّه يا نور كلّ هداية لم تجحد

يا صادقاً شهد الإله بصدقه فكفى شهادة ذي الجلال الأمجد

يا بن الهدى وأباالهدى أنت الهدى يا نور حاضر سرّ كلّ موحّد

يا ابن النبيّ محمّد أنت الذي أوضحت قصد ولاء آل محمد

يا سادس الأنوار يا علم الهدى ضلّ امرؤٌ بولائكم لم يهتد «4»

ابن حماد العبدي

وقال ابن حماد العبدي من أعلام القرن الرابع:

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 325

إليك أمين اللَّه نظم قصيدة إمامية تزهو بحسن صفات

على بن حماد دعاها فأقبلت وهمّته من أعظم الهممات

شبيه لما قال الخزاعي دعبل تضمنّه الرحمن بالعرفات

مدارسُ آياتٍ خلتْ من تلاوة ومهبط وحي مقفر العرصات

بقاع في البقيع مقدسات وأكناف بطيبة طيّبات

وفي كوفان آيات عظام تضمنها عرى المتوثقات

وفي غربي بغداد وطوس وسامرا نجوم زاهرات

مشاهد تشهد البركات فيها وفيها الباقيات الصالحات «1»

وله أيضاً:

صلى الإله على علي ذي العلى ما نال طيراً وعلا أغصانا

وسقى المدينة والبقيع ومشهدا حل الغري الطهر من كوفانا

وسقى قبوراً بالطفوف منيرة وسقى قبوراً ضمّنت بغدانا

وسقى مقابر سرّ من رأى والذي من طوس أصبح ثاوياً نوقانا «2»

الشريف الرضي

وقال الشريف الرضي (359- 406):

ألا للَّه بادرة الطلاب وعزم لايروّع بالعتاب

إلى ان قال:

سقى اللَّه المدينة من محلّ لباب الماء والنطف العذاب

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 326

وجاد على البقيع وساكنيه رخيّ الذيل ملآن الوطاب

وأعلام الغري وما استباحت معالمها من الحسن اللباب

وقبر بالطفوف يضمّ شلوا قضى ضمأ إلى برد الشراب

وبغداد وسامرّا وطوس هطول الودق منخرق العباب

قبور تنطف العبرات فيها كما نطف الصبير على الروابي

فلو بخل السحاب على ثراها لذابت فوقها قطع السراب

سقاك فكم ظمئت اليك شوقا على عدواء داري واقترابي «1»

مهيار الديلمي

وقال مهيار الديلمي المتوفى سنة 428 يرثي بها أهل البيت ويذكر البركة بولادتهم في ما صار إليه:

في الظباء الغادين أمس غزال قال عنه ما يقول الخيال

إلى ان قال:

يالقوم اذ يقتلون عليا وهو للمحلِ فيهم قتّال

ويسرّون بغضة وهو لا تقبل إلا بحبّه الأعمال

وتحال الأخبار واللَّه يدري كيف كانت يوم الغدير الحال

ولسبطين تابعيه فمسموم عليه ثرى البقيع يهال

درسوا قبره ليخفى عن الزوّار هيهات كيف يخفى الهلال

وشهيد بالطف أبكى السموات وكادت له تزول الجبال.. «2»

عبيد اللَّه الحسيني

وأنشد عبيد اللَّه الحسيني:

يا طيب نفح النسيم في سحر عرّج على طيبة بتغليس

وزر بقيعاً بما تجدّ به رسماً من الدين جد مطموس «1»

ابن التعاويذي

ورثا أبوالفتح محمد بن عبداللَّه البغدادي يعرف بابن التعاويذي وبسبط ابن التعاويذي (496- 553):

سأهدي للأئمة من سلامي وغرّ مدائحي أزكى هدي

سلاماً أتبع الوسمى منه على تلك المشاهد بالولي

إلى أن قال:

لطيبة والبقيع وكربلاء وسامراء تغدو والغري

وزوراء العراق وأرض طوس سقاها الغيث من بلد قصي «2»

العباس بن الحسن بن عبيد اللَّه بن العباس

قال علي بن محمد العلوي: وولد العباس بن الحسن بن عبيد اللَّه بن العباس الشهيد عليه السلام، وكان سيداً جليلًا قريب المجلس من الرشيد شاعراً خطيباً، أنشدني أبو الغنائم الحسني عن أبي القاسم ابن خداع النسابة رحمهما اللَّه تعالى للعباس بن الحسن، يرثي أخاه محمداً:

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 328

وأرى البقيع محمدا للَّه ما وارى البقيع

من نائل ويد ومعرو فإذا ضن المنوع

وحَيَاً لأيتام وأرملة إذا جف الربيع

ولّى فولّى الجود والمعر وف والحسب الرفيع «1»

غالب بن عثمان الهمداني

وقال غالب بن عثمان الهمداني في رثاء لإبراهيم بن عبد اللَّه:

وقتيل باخمرى الذي نادى فاسمع كلّ شاهد

قاد الجنود إلى الجنود تزّحف الأسد الحوارد

إلى ان قال:

فسويقتان فينبع فبقيع يثرب ذى اللحائد

امست بلاقع من بني ال - حسن بن فاطمة الأراشد «2»

أبو الحجاج الجهني

وقال أبو الحجاج الجهني:

بكر النعيّ بخير من وطى ء الحصى ذي المكرمات وذي الندى والسؤود

بالخاشع البرّ الذي من هاشم أمسى ثقيلًا في بقيع الغرقد

ظلّت سيوف بني أبيه تنوشه أن قام مجتهداً بدين محمّد «3»

حسان الدولة أبو الشوك

وقال حسان الدولة أبو الشوك فارس بن محمد:

بلّغ أمير المؤمنين تحيّتي واذكر له حبّي وصدق تودّدي

وزر الحسين بكربلاء وقل له يا ابن رسول اللَّه ويا سلالة أحمد

منّي السلام عليك يا ابن محمد أبدا يروح مع الزمان ويغتدي

وعلى أبيك وجدّك المختار والثاوين منكم في بقيع الغرقد

وبأرض بغداد على موسى وفي طوس على ذاك الرضاء المفرد

وبسرّ من رأى السلام على النقيّ نجل التقى والسؤدد

بالعسكريين اعتصامي من لظى وبقائم من آل أحمد في غد «1»

يحيى بن سلامة

قال ابن كثير: يحيى بن سلامة بن الحسين أبو الفضل الشافعي الحصكفي نسبة إلى حصن كيفا، كان إماماً في علوم كثيرة من الفقه والآداب، ناظماً ناثراً «2».

وقال في مدح أهل البيت والأئمة الإثني عشر عليهم السلام:

وسائلي عن حبّ أهل البيت هل أقرّ إعلاناً به أم أجحد؟

هيهات ممزوج بلحمي ودمي حبّهم وهو الهدى والرشد

حيدرة والحسنان بعده ثمّ علىّ وابنه محمّد

وجعفر الصادق وابن جعفر موسى ويتلوه علي السيّد

أعني الرضا ثمّ ابنه محمد ثمّ عليّ وابنه المسدّد

والحسن الثاني ويتلو تلوه محمّد بن الحسن المفتقد

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 330

فإنهم أئمتي وسادتي وإن لحاني معشر وفندوا

أئمة أكرم بهم أئمة أسماؤهم مسرودة تطرد

هم حجج اللَّه على عباده وهم إليه منهج ومقصد

قوم لهم فضل وجد باذخ يعرفه المشرك والموحد

قوم لهم في كلّ أرض مشهد لا بل لهم في كلّ قلب مشهد

قوم منى والمشعران لهم والمروتان لهم والمسجد

قوم لهم مكة والأبطح والخ يف وجمع والبقيع الغرقد «1»

مغامس بن داغر الحلي

وقال الشيخ مغامس بن داغر الحلي من أعلام القرن التاسع:

يا راكب الهوجل المحبوك تحمله إلى زيارة خير العجم والعرب

إذا قضيت فروض الحج مكتملًا ونلت إدراك ما في النفس من إرب

وزرت قبر رسول اللَّه سيدنا وسيد الخلق من ناء ومقترب

قف موقفي ثم سلّم لي عليه معاً حتى كأنّي ذاك اليوم لم أغب

واثن السلام إلى أهل البقيع فلي بها أحبّةُ صبٍّ دائم الوصب

وبثهم صبوتي طول الزمان لهم وقل بدمع على الخدين منسكب

يا قدوة الخلق في علم وفي عمل وأطهر الخلق في أصل وفي نسب

وصلتُ حبل رجائي في حبائلكم كما تعلّق في أسبابكم سببي

دنوتُ في الدين منكم والوداد فلو لا دان لم يدنُ من أحسابكم حسبي

مديحكم مكسبي والدين

مكتسبي ما عشتُ والظنُّ في معروفكم نشبي

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 331

فإن عدَتني الليالي عن زيارتكم فإنّ قلبي عنكم غير منقلب

قد سيط لحمي وعظمي في محبّتكم وحبّكم قد جرى في المخّ والعصب

هجري وبغضي لمن عاداكم ولكم صدقي وحبّي وفي مدحي لكم طربي «1»

عبد اللَّه بن الزبير الأسدي

قال عبد اللَّه بن الزبير الأسدي في مصاب أهل الحرة، يرثي يعقوب بن طلحة ابن عبيد اللَّه ومن قتل معه بالحرة:

لعمري لقد جاء الكروس كاظما على خبر للمسلمين وجيع

حديث أتاني عن لؤي بن غالب فما رقأت ليل التمام دموعي

يخبر أن لم يبق إلا أرامل وإلا دم قد سال كلّ مريع

قروم تلافت من قريش فأنهلت بأصهب من ماء السماء نقيع

فكم حول سلع من عجوز مصابة وأبيض فياض اليدين صريع

طلوع ثنايا المجد سام بطرفه قبيل تلاقيهم أشم منيع

وذي سنة لم يبق للشمس قبلها وذي صغوة غض العظام رضيع

شباب كيعقوب بن طلحة أقفرت منازله من رومة فبقيع

فواللَّه ما هذا بعيش فيشتهي هنى ء ولا موت يريح سريع «2»

ابن طوطي الواسطي

هو أبو نصر بن طوطي، له في رثاء الحسن عليه السلام:

بنفسي نفس بالبقيع تغيّبت ونور هدى في قبره ظلّ يقبر

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 332

إمام الهدى عف الخلائق ماجد تقي نقي ذو عفاف مطهر

أشدّ عباد اللَّه بأساً لدى الوغى وأجلى لكشف الأمر والأمر معسر

وأزهد في الدنيا وأطيب محتداً وأطعن دون المحصنات وأغير «1»

زوجة عثمان بن مظعون

قال ابن الأثير: وقالت امرأته ترثيه:

يا عين جودي بدمع غير ممنون على رزية عثمان بن مظعون

على امري ء بات في رضوان خالقه طوبى له من فقيدالشخص مدفون

طاب البقيع له سكنى وغرقده وأشرقت أرضه من بعد تعيين

وأورث القلب حزناً لا انقطاع له حتى الممات فما ترقى له شوني «2»

الهاتف الغيبي

روى ابن أبي الدنيا عن بعض آل الزبير، قال: لما قتل أهل الحرة هتف هاتف بمكة على أبي قبيس مساء تلك الليلة، وابن الزبير جالس في الحجر يسمع ذلك:

قتل الخيار بنو الخيا ر ذوو المهابة والسماح

الصائمون القائمون القانتون أولو الصلاح

المهتدون المتقو ن السابقون إلى الفلاح

ماذا بواقمَ والبقيع من الجحاجحة الصباح

وبقاع يثرب تجهر من النوائح والصياح

فقال ابن الزبير لأصحابه: يا هؤلاء، لقد قتل أصحابكم، فإنّا للَّه وإنّا إلَيْهِ راجِعُونْ «1».

السيد صالح القزويني

قال السيد صالح القزوينى المتوفى سنة 1301 ه في قصيدته البائية:

وللَّه أفلاك البقيع فكم بها كواكب من آل النبي غوارب

حوت منهم ما ليس تحويه بقعة ونالت بهم ما لم تنله الكواكب

فبوركت أرضاً كلّ يوم وليلة تطوف من الأملاك فيك كتائب

وفيك الجبال الشم حِلماً هوامدٌ وفيك البحور الفعم جوداً نواضب

مناقبهم مثل النجوم كأنها مصائبهم لم يحصها الدهرَ حاسب «2»

الشيخ نجيب الدين علي بن محمد بن مكي العاملي الجبيلي الجبعي

كان حياً سنة 1041، وكان عالماً فاضلًا فقيهاً محدثاً شاعراً أديباً.. له: رحلة منظومة لطيفة نحو 2500 بيت.. «3»، جاء فيها:

وقد وصلنا وقضينا فرضنا عدنا مع الحجاج نحو أرضنا

بقصدنا زيارة الشفيع وولده أئمة البقيع

وصحبه المتبعين أمره ونهيه المقتفين أثره «4»

السيد مهدي بحر العلوم

هو السيد مهدي ويقال محمد مهدي بن مرتضى بن محمد الحسني البروجردي المعروف ببحر العلوم الطباطبائي، الفقيه الأصولي الكلامي، المفسر المحدث الرجالي، الأديب الشاعر الجامع لجميع الفنون، ولد بكربلاء ليلة الجمعة في شوال سنة 1155 ه، وتوفي بالنجف سنة 1212 ه، ودفن قريباً من قبر الشيخ الطوسي، وقبره مشهور «1»، ومن أشعاره:

وزائر في طيبة طيبا طاب به الطائف والعاكف

وفي البقيع سادة علمهم لكلّ سر غامض كاشف «2»

الشيخ باقر المنتفقي

قال السيد الأمين: الشيخ باقر بن علي بن حيدر المنتفقي، ولد في النجف، وفيها نشأ، كما في بعض المجاميع.. وتوفي في الشعيبة أثناء الحرب العامة في المحرم سنة 1333، وحمل إلى النجف فدفن فيها،.. وكان من أفاضل تلامذه الشيخ ملا كاظم الخراساني في الأصول.. وقد استنفر في الحرب التركية الإنكليزية جماعة من العرب، خرج بهم إلى الشعيبة، واستنهض العلماء، ومرض في أثناء ذلك فمات.

ومن شعره قوله من قصيدة:

يا رسولي إلى الرسول مفدّا فوق كوماء مثل قصر مشيد

قف بها في البقيع لوث إزار مستفزاً بني نزار الرقود

يا أسود العرين شم العرانين وعز الذليل غيظ الحسود

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 335

إنّ حرباً شنت عليكم حروباً شاب منها أوكاد رأس الوليد «1»

الشيخ محمد جواد البلاغي

وقصيدته في ثامن شوال سنة 1344 ه الذي هدمت فيه قبور الأئمة عليهم السلام بالبقيع، مطلعها:

دهاك ثامن شوال بما دهما فحق للعين إهمال الدموع دما

منها:

يوم البقيع لقد جلت مصيبته وشاركت في شجاها كربلاء عظما «2»

السيد مهدي الأعرجي

وقال السيد مهدي الأعرجي الخطيب، المتوفى سنة 1358 ه:

دهياء رجت في الدنا أقطارها هيهات أن السيف يدرك ثارها

ومصيبة طرقت فأضرمت الأسى في كلّ جانحة واورت نارها

اللَّه أكبر أي جلىّ في الورى عفت قبور بني الهدى ومزارها

إلى أن قال:

حتى تعفّت بالبقيع مقابر كانت ملائكة السما زوارها «3»

وقال في قصيدة أخرى:

أتهدم بالبقيع لنا قبور ولم تخضب ضباناً بالنجيع

أتهدم بالبقيع لنا قبور ولم تجل الكريهة عن صريع

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 336

أتهدم بالبقيع لنا قبور وما بقناة قومي من صدوع

أتهدم بالبقيع وليس يلفي كهام في شبا السيف الصنيع «1»

السيد محمد رضا الهندي

أنشد السيد محمد رضا الهندي المتوفى سنة 1362 ه:

أعزّ اصطباري وأجرى دموعي وقوفي ضحىً في بقاع البقيع

على عترة المصطفى الأقربين وأمّهم ابنة طه الشفيع

هم آمنوا الناس من كلّ خوف وهم أطعموا الناس من كلّ جوع

وهم روّعوا الكفر في بأسهم على أنّ فيهم أمان المروع «2»

الشيخ موسى الهر

الشيخ موسى الهر بن جعفر، توفى سنة 1369 ه في كربلاء، قال من قصيدة عنوانها: «في البقيع»:

مصاب دهى الاسلام والشرعة الغرا فأمست برغم الدين أعينها عبرى

مصاب له شمس العلوم تكورت وأنجم سعد الدين قد نثرت نثرا

مصاب له عين النبي بكت دما وحيدرة والطهر فاطمة الزهرا

وقامت أصول الدين تنعى فروعه بحادثة فقماء زلزلت الغبرا

فأضحت عيون الرشد تهمل بالدما وأصبح وجه الغي مبتسماً ثغرا

فهل نابها من فادح الدهر فادح اسأل عقيق الدمع من مضر الحمرا

وعادت لنا الأيام يوم مذلة به أصبح الاسلام منقصماً ظهرا

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 337

أجل جل رزء الدهر هدم قبورهم له انبجست عين الورى أدمعاً حمرا

أثامن شوال غدوت محرماً وقد نصبت فيك المآتم في الشعرى «1»

السيد محسن الأمين

أنشد السيد محسن الأمين العاملي المتوفى سنة 1371 ه قصيدة تربو على خمسمائة بيت، باسم: «العقود الدريّة في شبهات الوهابية»، اقتطفنا منها هذه الأبيات:

قم وابك منتحباً لما قد حلّ بالإسلام من وهن وفرط تبدد

ابناؤه متشاكسون عراهم محلولة ما بينهم لم تعقد

لم يبق غير قبور آل محمد شيدت ضلالًا في البقيع الغرقد «2»

وقبور آباء النبي وصحبه بوجودها الاسلام لم يتمهد

فإذا محت ما شيد من بنيانها لم يبق في الإسلام غير مشيد

أمسى بها التوحيد مفقودا فمذ هدمت فما للكون غير موحّد

فغدت عليها كالوحوش ضاوياً وغداً ستتبعها بقبر محمد

إلى أن قال:

يا قبة بثرى البقيع منيعة شأت الفراقد والسهى في مصعد

ولقبة الأفلاك دون منالها شأو الضليع غدا وسير المجهد

شعت بها أنوار آل محمد بسنا على طول الزمان مخلد

كم كلّ فذ في البرية مغتذ دار النبوة بالامامة مرتدي

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 338

في بقعة ودّت نجوم سمائها في الأرض من حصبائها لو تغتذي «1»

وله: قد حاولت واللَّه مكمّل

نوره إطفاء نور ساطع لم يخمد

جرت على الإسلام أعظم ذلة بفعالها وأتت بكلّ تمرّد

ساءت جميع المسلمين بفعلها ورمت قلوبهم بجمرٍ موقد

لم يكف ما صنعت بهم أعداؤهم بحياتهم من كلّ فعل أنكد

حتى غدت بعد الممات خوارج في الظلم بالماضين منهم تقتدي

لم تحفظ المختار في أولاده وسواهم من أحمد لم يولد

هدمت قباباً فوقهم قد شيدت معقودة من فوق أشرف مرقد

فوق الإمام السيد الحسن الزكي ابن النبي ابن الإمام السيد

والعابد السجاد زين العابدين ابن الحسين الراكع المتهجد

والباقر العلم ابنه والصادق القول المفضل جعفر بن محمد.. «2»

السيد صدر الدين الصدر

كان فقيهاً إمامياً أصولياً محدثاً أديباً عميق النظر، رفيع القدر، من مراجع التقليد، ولد في الكاظمية سنة 1289 ه، وتربى في كنف والده في سامراء، ثم انتقل إلى كربلاء المقدسة، ثمّ توجه إلى النجف الأشرف، توفي بقم سنة 1373 ه.

ومن شعره قوله في حادثة هدم قبور أئمة البقيع عليهم السلام:

لعمري إنّ فاجعة البقيع يشيب لهولها فود الرضيع

وسوف تكون فاتحة الرزايا إذا لم نصحُ من هذا الهجوع

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 339

فهل من مسلم للَّه يرعى حقوق نبيّه الهادي الشفيع «1»

الشيخ محمد حسين المظفر

وأنشد الشيخ المظفر:

لم أبقيت وكاف الدموع أما تبكيك فاجعة البقيع «2»

الشيخ عبد الكريم الممتن

كان من الشعراء، ولد في منطقة الجبيل- إحدى قرى الاحساء- سنة 1304 ه، ووافاه الأجل في الاحساء سنة 1375 ه، وقال في هدم قبور أئمة البقيع عليهم السلام:

لعمرك ما شاقني ربرب طفقت لتذكاره أنحب

ولاسح من مقلتي العقيق على جيرة فيه قد طنبوا

ولكن شجاني وفت الحشا أعاجيب دهر بنا يلعب

وحسبك من ذاك هدم القباب فذلك عن جوره يعرب «3»

السيد هاشم الأمين

السيد هاشم بن السيد محسن الأمين، ولد سنة 1330 في شقرا (جبل عامل)، وتوفي سنة 1413، ودفن في شقرا، كان شاعراً أديباً، ومن شعره- لما زار مقام الإمام علي بن موسى الرضا عليه السلام في خراسان-:

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 340

أ محمّد ولك العزا بالبيت والشمل الجميع

ما كان عهدك من خراسا ن كعهدك في البقيع «1»

الشيخ حسن سبتي

له:

سل طيبة عنهم لا طاب عيشهم فكم بها هدموا قبراً لكلّ أبي

من عالم أو صحابيّ وذي شرف وهاشميّ منافيّ ومطلبي

فيا له حادثاً قد عمّ فادحه كلّ البرية من عجم ومن عرب «2»

السيد مدين الموسوي

زار البقيع سنة 1413، وأنشد قصيدة جاء فيها:

وفي كربلاء لم تبق منك بقية ليفني عليها شيخها ورضيعها

وأخرى وقد لاحت لآلك قبة يلامس أبراج السماء سطوعها

عفتها لتعفى نورها وسموّها وقد خاب الا أن تطول صنيعها

عزاءً أبا الزهراء في كلّ بقعة تساوى عليها طفلها وبقيعها «3»

الدكتور جودت القزويني

له:

ويا بقعة من بقيع الهوان جرداء محفوفةً بالخراب

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 341

دنوت إليها بقلب كسير والحزن منحبسٌ في اهابي

وشارفني الذلّ حتّى غدا نشيجي يعبّر حزناً لما بي «1»

أحد الشعراء

وقال أحد الشعراء:

قف بالبقيع مسائلًا تستعلم آثار آل محمد لم تهدم؟

تبقى مراقدهم بدون أظلة تحمى ألوف الزائرين وتعصم

في البرد تسقيها السماء بوابل والحرّ يلفحها هجير يضرم «2»

2- ما نظم في البقيع نفسه

أحد الشعراء

ذكر القرطبي عن شاعر:

من منزلي في روضة برباوة بين النخيل إلى بقيع الغرقد «3»

الأعشى

قال الأعشى:

ورب بقيع لو هتفت بجوه أتاني كريم ينفض الرأس مغضبا «4»

أبو زياد

قال أبو زياد في نوادره:

ولبني عقيل بقعاء وبقيع يخالطن مهرة في ديارها «1»

عمرو بن النعمان الياضي

ذكر الحموي عن عمرو بن النعمان البياضي يرثي قومه، وكانوا قد دخلوا حديقة من حدائقهم في بعض حروبهم، وأغلقوا بابها عليهم، ثمّ اقتتلوا فلم يفتح الباب حتى قتل بعضهم بعضاً، فقال في ذلك:

خلت الديار فسدت غير مسود ومن العناء تفردي بالسودد

أين الذين عهدتم في غبطة بين العقيق إلى بقيع الغرقد

كانت لهم أنهاب كلّ قبيلة وسلاح كلّ مدرب مستنجد

نفسي الفداء لفتية من عامر شربوا المنية في مقام أنكد

قوم هم سفكوا دماء سراتهم بعض ببعض فعل من لم يرشد

ياللرجال! لعثرة من دهرهم تركت منازلهم كأن لم تعهد

وهذه الأبيات في الحماسة منسوبة إلى رجل من خثعم، وفي أولها زيادة على هذا، وقال الزبير: أعلى أودية العقيق البقيع «2».

أحد الشعراء

قال شاعر:

يا ليتني كنت فيهم يوم صبحهم من نقب شوران ذو قرطين مزموم

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 343

تمشي على نجس تدمى أناملها وحولها القبطريات العياهيم

فبات أهل بقيع الدار يفعمهم مسك ذكي وتمشى بينهم ريم «1»

أحد الشعراء

ذكر الطبري في تاريخه:

ما بال نومك مثل نوم الأرمد أرقا كأنك لا تزال تسهد

حنقاً على سبطين حلا يثربا أولى لهم بعقاب يوم مفسد

ولقد نزلت من المدينة منزلًا طاب المبيت بها وطاب المرقد

وجعلت عرصة منزل برباوة بين العقيق إلى بقيع الغرقد

ولقد تركنا لابها وقرارها وسباخها فرشت بقاع أجرد «2»

الزهير

قال الزهير:

لمن الديار غشيتها بالغرقد كالوحي في حجر المسيل المخلد «3»

حسان بن ثابت

قال حسان بن ثابت:

وكأنّ أصحاب النبي عشية بدن تنحر عند باب المسجد

أبكي أبا عمرو لحسن بلائه أمسى رهيناً في بقيع الغرقد «4»

معن بن أوس المزني

قال معن بن أوس المزني:

تأبد لأي منهم فعتائده فذو سلم أنشاجه فسواعده

فذات الحماط خرجها فطلولها فبطن البقيع قاعه فمرابده

فدهماء مرضوض كأن عراضها بها نضو محذوف جميل محافده «1»

محمد بن إياس بن الكبير

جاء في كتاب المنمق: وقال محمد بن إياس بن الكبير يرثي زيداً ويذكر أمرهم:

ألا يا ليت أمي لم تلدني ولم أك في الغواة لدى البقيع

ولم أر مصرع ابن الخير زيد وهد به هنا لك من صريع

هو الرجل الذي عظمت وجلت مصيبته على الحي الجميع «2»

كثير

قال كثير:

إذا أمسيت بطن مجاح دوني وعمق دون عزة فالبقيع

فليس بلائمي أحد يصلي إذا أخذت مجاريها الدموع «3»

أبو معروف أحد بني عمرو بن تميم

قال أبو معروف أحد بني عمرو بن تميم:

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 345

ألم تلمم على الدمن الخشوع بناصفة العقيق إلى البقيع «1»

عبد اللَّه بن عامر بن ربيعة العنزي

قال عبد اللَّه بن عامر بن ربيعة العنزي:

ان عديا ليلة البقيع تفرقوا عن رجل صريع

مقابل في الحسب الرفيع أدركه شؤم بني مطيع «2»

الشماخ

قال الشماخ:

وجاءت سليم قضها بقضيضها تنشر حولي بالبقيع سبالها «3»

سليمان بن معبد

قال سليمان بن معبد يرثي يحيى بن معين:

أمن حدثان الدهر أنت مروع وعينك من فرط الصبابة تدمع

إلى أن قال:

سقى اللَّه قبراً بالبقيع مجاوراً نبيّ الهدى غيثاً يجود ويمرع «4»

ابن سنان الخفاجي

قال الأمير أبو محمد عبد اللَّه بن محمد المعروف بابن سنان الخفاجي الحلبي،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 346

المتوفى سنة 466، في قصيدة يمدح بها أبا سلامة محمود بن نصر بن صالح بن مرداس:

لعمري لقد قاد ابن خان غليله إلى منهل يلقى الردى في شروعه

جزى اللَّه خيراً عصبة أنزلت به على حكم مصقول الغرار صنيعه

أجابت ضريح المرتضى في غريه وسرت ضريح المصطفى في بقيعه «1»

ابن هاني ء قال ابن هاني ء في قصيدته الميمية التي يمدح فيها المعزّ لدين اللَّه

الفاطمي:

بكم عز ما بين البقيع ويثرب ونسك ما بين الحطيم وزمزم «2»

أحد الشعراء

قال شاعر:

نعم الفتى فجعت به إخوانه يوم البقيع حوادث الأيام «3»

وآخر دعوانا أن الحمد للَّه رب العالمين

قم المقدسة- محمد أمين الأميني

(1) فهرس الآيات القرآنية

سورة الفاتحة

بسم اللَّه الرحمن الرحيم، 102

سورة البقرة

تزودوا فإن خير الزاد التقوى، 125

سورة آل عمران

وإن من أهل الكتاب، 80

سورة النساء

ولا تقربوا الزنا إنه كان فاحشة ومقتاً وساء سبيلا، 24

ولو أنّهم إذ ظلموا أنفسهم جاءوك فاستغفروا اللَّه واستغفر لهم الرسول، 8

سورة الأعراف

ربّنا ظلمنا أنفسنا وإن لم تغفر لنا وترحمنا لنكوننّ من الخاسرين، 310

سورة التوبة

يريدون أن يطفئوا نور اللَّه بأفواههم ويأبى اللَّه إلّا أن يتمّ نوره، 194

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 348

والسابقون الأولون من المهاجرين والأنصار والذين اتبعوهم، 23

سورة يوسف

اذهبوا بقميصي هذا فألقوه على وجه أبي يأت بصيراً، 6

فلما أن جاء البشير ألقاه على وجهه فارتد بصيراً، 6

سورة الكهف

و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد، 324

وقال الذين غلبوا على أمرهم، 5

سورة طه

فقبضت قبضة من أثر الرسول، 6

سورة الأنبياء

بل عباد مكرمون لايسبقونه بالقول وهم بأمره يعملون، 8

وجعلنا من الماء كلّ شي ء حي، 73

سورة الحج

ذلك ومن يعظم شعائر اللَّه فانها من تقوى القلوب، 6

سورة الشورى

فريق في الجنة وفريق في السعير، 288

سورة الحشر

ربّنا اغفر لنا ولإخواننا الذين سبقونا بالإيمان، 89

والذين جاؤا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا ولإخواننا الذين سبقونا بالإيمان،

ولا تجعل في قلوبنا غلًّا للذين آمنوا، ربّنا إنّك رؤوف رحيم، 90

سورة الجمعة

إذا نودي للصلاة من يوم الجمعة، 26

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 349

وإذا رأوا تجارة أو لهواً انفضوا، 304

سورة التكوير

إذا الشمس كوّرت، 73

سورة الليل

فأما من أعطى واتّقى وصدّق بالحسنى فسنيسّره لليسرى، 93

سورة الضحى

والضحى، 73

سورة الشرح

فإنّ مع العسر يسراً إن مع العسر يسراً، 301

سورة القدر

إنا أنزلناه في ليلة القدر، 113

سورة

الزلزلة

إذا زلزلت الأرض زلزالها وأخرجت الأرض أثقالها وقال الإنسان ما لها، 107

(2) فهرس الأحاديث

آخرنا سيلحق بأولنا، لحزنّا عليك حزناً هو أشدّ من هذا، 205

ابدؤا بمكة واختموا بنا، 197

أتاني جبرئيل، فقال: إنّ اللَّه عزوجل حرّم النار على ظهر أنزلك، وبطن حملك، وثدي أرضعك، 84

أتمّوا برسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله حجكم إذا خرجتم إلى بيت اللَّه، فإنّ تركه جفاء، 196

. أتى العباس أمير المؤمنين عليه السلام، فقال: إنّ الناس قد اجتمعوا أن يدفنوا، 306

اخرجوا فصلوا على أخ لكم مات بغير أرضكم، قالوا: ومن؟ قال: النجاشي، 80

أخشى أن أقول لبيك، فيقول لي: لا لبيك،، 157

أخوك ومولاك، 19

ادعوا لي سيد الأنصار، 29

ادفن إليه من مات من أهله، 59

أدفنتم هنا فلاناً وفلانة، أو قال: فلاناً وفلاناً، فقالوا: نعم يا رسول اللَّه، 95

ادفنوه في البقيع، فإنّ له مرضعاً في الجنة، 205

إذا أراد اللَّه أن يبعث الخلق، أمطر السماء على الأرض أربعين صباحا، 74

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 351

إذا حشر الناس يوم القيامة، بعث في أهل البقيع، 43

إذا كان غد وقت طلوع الشمس سر إلى جبانة البقيع، وقف على نشز من الأرض، 103

إذهب إلى تلك الصخرة فائتني بها، حتى أضعها عند قبره حتى أعرفه بها، فمن مات من، 38

أسمع الصيحة، فأخرج إلى البقيع، فأحشر معهم، 43

أعن أثر وقفت ههنا؟ هذا موقف نبي اللَّه صلى الله عليه و آله بالليل إذ جاء يستغفر لأهل البقيع، 69

أعوذ بعفوك من عقابك، وأعوذ برضاك من سخطك، وأعوذ بك منك، جلّ ثناؤك، 70

أفّ أفّ أفّ! فقال له أبو رافع:، 96

أفتحب أن تراه وتسأله أين موضع ماله؟ فقال له: أجل، فإني فقير محتاج، 114

أفطر الحاجم والمحجوم، 85

افعلي يا بنت رسول اللَّه ما بدا لك، 109

أفّ لك أف لك،

قال: فكبر ذلك في ذرعي،، 99

أقبل مروان يوماً فوجد رجلًا واضعاً وجهه على القبر، 7

اقرأ يا عبد اللَّه، فقرأت: (بسم اللَّه الرحمن الرحيم)، فتكلم لي في أسرار الباء إلى بزوغ الفجر، 102

ألا آذنتموني بها؟ قالوا: كنت قائلًا صائما، 71

ألا أبشرك، ألا أخبرك يا علي؟ قال: بلى يا رسول اللَّه، فقال:، 88

ألا ترى ما يلقى عثمان؟، 103

ألا خمرته، ولو أن تعرض عليه عوداً، 22، 84

اللهمّ ارحم غربته، وصل وحدته، وآنس وحشته، 113

اللهمّ اغفر للمتسرولات من أمتي، يا أيها الناس! اتخذوا السراويلات، فإنها من أستر ثيابكم، 97

اللهمّ اغفر لأهل بقيع الغرقد، 68

اللهمّ إنّي أحبه فأحبه، وأحب من يحبّه، 146، 151

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 352

اللهمّ إنّي أحبهما فأحبهما، 147

اللهمّ ضاحت بلادنا، واغبرّت أرضنا، وهامت دوابنا، اللهمّ منزل البركات من أماكنها، 73، 74

اللهمّ لا تجعله آخر العهد مني لزيارتهم، وارزقنيها أبداً ما أحييتني، 201

اللهمّ هب لي رقية من ضمة القبر، 90

ألم تمت وأنت رجل من العرب؟!، 107

إلى اللَّه أشكو ما تلقى عترتي من بعدي، 264

أمرت أن آتي أهل البقيع، فأسلّم عليهم، وأدعو لهم، 65

أمرت بهذا الموضع، 28، 36

امضوا حتى تأتوا أصحاب الكهف، وتقرؤهم منى السلام، وتقدّم أنت يا، 82

امضوا على ذكر اللَّه وعونه، 76

إنّ أخاً قد مات، 80

إنّ أخاكم النجاشي قد مات، فقوموا فصلوا عليه، 80

إنّ اللَّه إذا أودع عبداً حكمة لم يزدره الحكماء لصغر سنّه، وكان عليه من اللَّه نوره والمهابة، 112

إنّ اللَّه عزّ و جلّ يأمر يوم القيامة أن يأخذوا بأطراف الحجون والبقيع، فيطرحان في الجنة، 43

إنّ أمير المؤمنين له خؤولة في بني مخزوم، وإنّ شاباً منهم أتاه فقال: يا خالي، 107

إنّ أوّل نسكنا في يومنا هذا أن نبدأ بالصلاة ثمّ نرجع فننحر، 29

إنّ جبرئيل

عليه السلام أتاني فقال: إنّ ربك يأمرك أن تأتي أهل البقيع وتستغفر لهم، 65

إنّ الحسين بن علي عليهما السلام كان يزور قبر الحسن بن علي، 198

إنّ رجلًا كان على أميال من المدينة، فرأى في منامه، 162

إنّ سعداً أصابته ضمة (في قبره)، لأنه كان في خلقه مع أهله سوء، 78

إنّ الشمس والقمر آيتان من آيات اللَّه عزوجل، لا ينكسفان لموت أحد ولا لحياته، 206

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 353

انطلق أنت معي حيث انطلقت، 98

انطلقوا على اسم اللَّه، اللهمّ أعنهم، 75

إنّ علياً دفن فاطمة عليها السلام ليلًا في منزلها الذي دخل في المسجد، 190

إنّ فاطمة بنت النبي صلى الله عليه و آله كانت تزور قبر، 10

إنّك ستدرك رجلًا منّي اسمه اسمي وشمائله شمائلي، يبقر العلم بقراً، 162

إنّ لكلّ إمام عهداً في أعناق شيعته وأوليائه، وإنّ من تمام الوفاء بالعهد وحسن الأداء، 196

إنّما أمر الناس أن يأتوا هذه الأحجار فيطوفوا بها، ثمّ يأتونا فيخبرونا بولايتهم، 197

إن ماتت فلا تدفنوها حتى أصلي عليها، 71

إنّما فاطمة بضعة مني يؤذيني ما آذاها، ويغضبني ما أغضبها، 181

إن وليت هذا الأمر شيئاً، 130

إنّي أحبّ أن أراك في صورتك، فقال: أو تحبّ ذاك؟ فقلت: نعم، فواعده جبريل، 79

إنّي أدفن في البقعة التي أقبض فيها، ثمّ قام على الباب فصلى عليه، 30، 306

إنّي أمرت أن أستغفر لأهل هذا البقيع، 64

إنّي بعثت إلى أهل البقيع لأصلي عليهم، 65

إنّي ذكرت هذه وما لقيت، فرققت لها، واستوهبها من ضمة القبر، 90

إنّي لأستريح إذا رأيتك، ثمّ قال: إن أقواماً يزعمون أن عليا عليه السلام لم يكن إماماً حتى شهر سيفه، 314

إنّي سمعت خفق نعالكم، فأشفقت أن يقع في نفسي شي ء من الكبر، 79

إنّي قد أمرت بالإستغفار عليهم، فقال

عليه السلام: السلام عليكم يا أهل القبور، 87

أو سمعته؟ قلت: نعم، قال: فإنه جبريل، أتاني فبشرني أنه من مات من أمتي لا يشرك باللَّه شيئاً، 97

أوّل من دفن بالبقيع عثمان بن مظعون، ثمّ اتبعه إبراهيم ابن رسول اللَّه، 37، 263

أين علي؟، 20

إي واللَّه، إنّي لأحبّه حبّين؛ حباً له، وحباً لحبّ أبي طالب له، وإنّ ولده لمقتول في محبة ولدك، 264

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 354

بخ بخ يا علي، إنّ اللَّه خلق خلقاً يستغفرون لك إلى أن تقوم الساعة، 89

بعثت إلى أهل البقيع لأصلي عليهم، 65

بل أتاني جبرئيل عليه السلام، فقال: هذه الليلة ليلة النصف من شعبان، 70

بل أنا وا رأساه 86

بيننا رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله ذات يوم بالبقيع فأتاه عليّ فسلّم عليه 88

تدمع العين ويحزن القلب ولا نقول ما يسخط الرب وإنا بك لمصابون وإنا عليك لمحزونون 204

تسموا باسمي ولا تكنوا بكنيتي 96

ثمّ يكون الإمام القائم بعده المحمود فعاله محمدباقر العلم ومعدنه وناشره ومفسره 159

ثمّ يكون القائم من بعده ابنه علي سيد العابدين وسراج المؤمنين 158

حدّثني أبي عن جدّي عن رسول اللَّه عن جبرئيل عن اللَّه عزوجل 161

الحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنة 147

الحق بسلفنا الصالح عثمان بن مظعون 206

الحق المرأةفإنّها على دكان العلاف بالبقيع تنتظرك، 23

خرج رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله في جنازة سعدوقد شيّعه 90

دعوهافإنها سمعت عذاب سعد بن زرارة يعذب في قبره 95

دفنت في بيتها 191189

زوروا القبورفإنها تذكركم الآخرة 47

سجد لك خيالي وسوادي 70

سقيت السمّ مرّتين وهذه الثالثة 151

السلام على الإمام المعصوم والسبط المظلوم والمضطهد المسموم بدر النجوم 154

السلام على أهل الديار من بها من المسلمين دار قوم ميتين 67

السلام على أهل الديار من المؤمنين 66

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 355

السلام عليكم أئمّة الهدى ورحمة اللَّه وبركاته أستودعكم اللَّه وأقرأ عليكم السلام 201

السلام عليكم أهل

دار قوم مؤمنين فإنا وإياكم وما توعدون غداً مؤجلون، 68

السلام عليكم أهل الديار 91

السلام عليكم دار قوم مؤمنين أنتم لنا فرط وإنا بكم لاحقون اللهم 68

السلام عليكم دار قوم مؤمنين وأتاكم ما توعدون غداً مؤجلون وإنا إن شاء اللَّه بكم لاحقون 68

السلام عليكم دار قوم مؤمنين وإنا إن شاء اللَّه بكم لاحقون 44

السلام عليكم دار قوم مؤمنين وإنا بكم لاحقون وإنا للَّه وإنا إليه راجعون 66

السلام عليكم ورحمة اللَّه وبركاته أهل الكهف الذين آمنوا بربهم وزادهم هدى 83

السلام عليكم يا أئمة الهدى السلام عليكم يا أهل التقوى 199

السلام عليكم يا أهل البقيع ليهن لكم ما أصبحتم فيه 63

السلام عليكم يا أهل الديار ثلاثاً 6760

السلام عليكم يا أهل القبورلو تعلمون ممّا نجاكم اللَّه مما هو كائن بعدكم ثمّ يلتفت إلى أصحابه 92

السلام عليكم يا أهل المقابرليهن لكم ما أصبحتم فيه بما أصبح الناس فيه 64

السلام عليكم يا خزان علم اللَّه وحفظة سره وتراجمة وحيه أتيتكم يا بني رسول اللَّه 200

السلام عليكم يا ندامى! أما الدور فقد سكنت وأما الأموال فقد اقتسمت، 125

السلام عليك يا ابن رسول اللَّه السلام عليك يا بقية المؤمنين 201

السلام عليك يا رسول اللَّه السلام عليك من ابنتك وحبيبتك وقرة عينك وزائرتك 183

السلام عليك يا مولاي ورحمة اللَّه وبركاته أستودعك اللَّه وأسترعيك وأقرأ عليك السلام، 202

السلام عليك يا وصي أمير المؤمنين أتيتك زائراًعارفاً بحقك 201

الصبر عند الصدمة الأولى الصبر عند الصدمة الأولى 99

الصلاة على الميت بعد ما يدفن إنّما هو الدعاء 82

صلّوا عليه 81

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 356

صلّى النبي صلى اللَّه عليه وآله ذات ليلةثمّ توجه إلى البقيع فدعا 82

الطاعم الشاكر مثل الصائم الصابر 100

عبد الرحمن بن جابر 23978

«لأعطينّ الراية رجلًا يحبه اللَّه ورسوله ليس بفرار 151

عليّ بمائة رجل من أصحاب رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله البدريين 106

عليّ بمائة من أصحاب رسول اللَّه 106

علي بن

محمد الهادي 188

عند فرطنا عثمان بن مظعون 20637

فاطمة بضعة مني يؤذيني ما آذاها 189

فلما قضت نحبها وهم في جوف الليل أخذ علي عليه السلام في جهازها من 185

فمن بكاه لم تعم عيناه يوم تعمى الأعين ومن حزن عليه لم يحزن قلبه يوم تحزن القلوب 198

قبّح اللَّه شيبتك وقبّح وجهك 112

قد حكمت بحكم اللَّه عزوجل فوق سبعة أرقعة 302

قولي: السلام على أهل الديار من المؤمنين والمسلمين يرحم اللَّه المستقدمين منّا 66

كانت فاطمة تأتي قبر حمزة ترمه وتصلحه، 12

كان رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله في بقيع الغرقدإذ مرّ به جعفر بن أبي طالب 88

كان رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله يخرج في ملاء من الناس من أصحابه 9167

كان يقال لسوق المدينة بقيع الخيل 17

كنا في جنازة في البقيع فأتى النبي فجلس وجلسنا معه ومعه (عود) ينكت به في 93

كنت نائما ليلة النصف من شعبان فأتاني جبرئيل عليه السلام قال: يا محمدأتنام في هذه الليلة 69

لا أعرفنّ ما مات منكم ميت ما كنت بين أظهركم إلا آذنتموني به فإنّ صلاتي عليه له رحمة 71

لا بأس إذا تفرقتما وليس بينكما شي ء 21

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 357

لا تبكوا على الدين إذا وليه أهله، ولكن ابكوا عليه إذا وليه غير أهله، 7

لا تغالوا في الحديدفإنها مأمورة 100

لا تغالوا في اللبن فإنه رزق 100

لا حمى إلا للَّه ولرسوله 18

لأدريت ولا أفلحت فقلت: بأبي وأمي ما لي لا أدري ولا أفلح؟! قال: ليس لك قلت: 96

لأدفعنّ هذه القطيفة إلى رجل يحبّ اللَّه ورسوله ويحبه اللَّه ورسوله 20

لعن اللَّه المغيرةقد حلفت أن لا يدخل عليّ أبداً 115

لقد كان لي كما كنت لرسول اللَّه 270

لما رمس رسول اللَّه جاءت فاطمة، فوقفت على قبره 9

لما مات إبراهيم ابن رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله أمرني فغسلته وكفّنه 204

لما

ماتت رقية ابنة رسول اللَّه قال رسول اللَّه: ألحقي بسلفنا الصالح 109

لو لا هؤلاء لسومت عليهم الحجارة من السماء 303

ليت فيكم مثله إثنان بل ليت فيكم مثله واحد يرى في عدوي مثل رأيه 270

ليهنكم ما أنتم فيه مما فيه بعض الناس أتت الفتن كقطع الليل يركب بعضها بعضا 64

ما أظلت الخضراء ولا أقلت الغبراء على ذي لهجة أصدق من أبي ذر 84

ما أقل مكثي بينهم وما أقرب مغيبي من بين أظهرهم فواللَّه لا أسكت ليلًا ولا نهاراً 109

ما بين قبري ومنبري روضة من رياض الجنةومنبري على ترعة من ترع الجنة 188186

مات اليوم عبد للَّه صالح بغير أرضكم فقوموا فصلوا عليه قال: من هو؟ قال: النجاشي 80

مالك- ثلاثاً- فسكنت فقال: صدق اللَّه وصدق رسوله صلى اللَّه عليه وآله، 107

مالك؟ ما لك؟ ما لك؟ 106

مالك! وما مالك! لو كان جبلًا لكان فنداًلا يرتقيه الحافرولا يرقى عليه الطائر 270

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 358

ما من منفوسة إلا وقد كتب مكانها في الجنة والنار 94

ما من نفس منفوسة إلا قد كتب مدخلها 93

ما هذا؟ قالوا: عبد لفلان قال: فما هو؟ قالوا: أخبث الناس وأسرقه وآبقه وأحزبه في 72

مثل سعد يضمّ 90

محمد بن علي بن عمر 181

من أحبهما فقد أحبني ومن 147

من دفنتم ههنا اليوم؟ قالوا: يا نبي اللَّه فلان. قال: إنهما ليعذبان الآن ويفتنان في قبريهما، 95

«من زار إماماً مفترض الطاعة كان له ثواب حجة 196

من زار إماماً من الأئمة وصلى عنده أربع ركعات كتبت له حجة وعمرة 197

من زار جعفراً وأباه لم يشتك عينه ولم يصبه سقم ولم يمت مبتلى 196

من زار الحسن في بقيعه ثبت قدمه على الصراط يوم تزلّ فيه الأقدام 198

من زارك بعد موتك أو زار أباك أو زار أخاك فله الجنة 197

من زارني حيّاً أو ميّتاًأو زار أباك حياً أو ميتاًأو زار

أخاك حياً أو ميتاً 197

من زارني غُفِرَتْ له ذنوبه ولم يمت فقيراً 198

من غشّنا فليس منا 22

من كان عنده من الخمر شي ء فليؤذني به 84

من وليّك يا أبة؟ فقال: وما الولي يا بني 83

من يتصدق بصدقة أشهد له بها يوم القيامة 92

موسى (النبي) 87

نشدتكم باللَّه إلا سكتّم فإنّ أخي أوصاني بكذا وكذا 149

نعم أتاني من ربي أو أخبرني جبريل قال: إذا عطست فقل: الحمد للَّه ككرمه 98

نعم السلف هو لنا 263

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 359

نعم كيف أنتم إذا اقتتلت فئتان دينهما واحد وصلاتهما واحدة وحجهما واحد! 91

نعم هذا موضع الحمام فاتخذ حماماً 100

و إذا رأوا تجارة أو لهواً 303

واللَّه لو أنّ الرجل صام النهار وقام الليل وحمل على الجياد في سبيل اللَّه 89

واللَّه لولا عهد الحسن إليّ بحقن الدّماء وأن لا أهريق في أمره محجمة دم، 150

وأمّا أنت يا مغيرة بن شعبة فإنك للَّه عدوّ ولكتابه نابذ ولنبيّه مكذّب وأنت الزاني 149

وأمّا الحسن فانه ابني وولدي ومنّي وقرة عيني وضياء قلبي وثمرة فؤادي 154

وتزوج عثمان بن عفان أم كلثوم فماتت ولم يدخل بها فلما ساروا إلى بدر زوجه 136

وجدتهم جيران صدق يكفون السيئة ويذكرون الآخرة 258 287

والذي نفسي بيده انّ فيكم رجلًا يقاتل الناس على تأويل القرآن 87

والذي نفسي بيده لو تتابعتم حتى لا يبقى أحد منكم لسال بكم الوادي ناراً 303

وقد كان رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وآله يخرج إلى البقيع فيصلي بالناس، 29

ولقد كنا مع رسول اللَّه نقتل آبائنا وأبنائنا وإخواننا وأعمانا ما يزيد ذلك 124

وما ضرّك لو متّ قبل فقمت عليك وكفّنتك وصليت عليك ودفنتك 86

ومن مات في أحد الحرمين مكة أو المدينة لم يعرض إلى الحساب 43

هذا جاء يستفرض فافرضوا له 86

هذا سلفكم فادفنوا إليه

موتاكم 38 40 263

هذا العباس عمّ نبيكم أجود قريش كفّاً وأحناه عليها 18

هذا قبر فرطنا 37

هذا مولى لأبي عبد اللَّه وكان يسكن العراق وقال لهم: احفروا له في البقيع 117 284

هذه الرّوحاء 37

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 360

هذه الرّوحاء للناحية الأخرى 37

هل تسمع الذي أسمع؟ فقلت: بأبي وأمي لا يا رسول اللَّه قال: هذا فلان بن فلان يعذب في قبره 94

هي مع جدّي صلوات اللَّه عليه وآله 188

يا أبا الحسن إنّ قوماً من منافقي أمتي ما قنعوا بآية النجم حتى قالوا، 77

يا أبا ذرفقلت: لبيك يا رسول اللَّه وسعديك وأنا فداؤك فقال: إنّ المكثرين هم المقلون 97

يا أبا مويهبة انطلق استغفر فإني قد أمرت أن أستغفر لأهل هذا البقيع 6563

يا إبراهيم إنا لا نغني عنك من اللَّه شيئاً، 205

يا أم قيس! قلت: لبيك وسعديك يا رسول اللَّه، قال: أترين هذه المقبرة؟، 43

يا امّ قيس.. يبعث منها سبعون ألفاً يوم القيامة بصورة القمر ليلة البدر، 92

يا أمة اللَّه، اتقي اللَّه واصبري، فقالت: يا عبد اللَّه، إني أنا الحرى الثكلى، 99

يا أنس، أدع لي علياً، فعدوت حتى انتهيت إلى منزل فاطمة عليها السلام، فإذا بعليّ، 77

يا أهل البقيع! فسمعوا صوته، ثمّ قال، 22

يا أهل البقيع، لا يفترقنّ بيّعان إلا عن رضا، 22

يا ايّها الناس، إنّ رسول اللَّه إمام حيّاً وميتاً

يا أيها الناس، إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إمام حيّاً وميّتاً، 30، 306

يا بشير، ألا تحمد اللَّه الذي أخذ بناصيتك للإسلام من بين ربيعة، 66

يا بلال، هل تسمع ما أسمع؟ قال: لا واللَّه يا رسول اللَّه، ما أسمعه، 94

يا بني، من أتاني زائراً بعد موتي فله الجنة، ومن أتى أباك زائراً بعد موته فله الجنة، 197

يا جعفر، صلّ جناح

أخيك، فصلى النبيّ بعليّ وجعفر، فلما انفتل من صلاته، 89

يا حميراء، كأنّي بك تنبحك كلاب الحوأب، ثمّ تقاتلين عليّاً وأنت ظالمة، 250

يا عائشة، أكنت تخافين أن يحيف اللَّه عليك ورسوله؟ قالت: قد قلت: وما بي ذلك، 69

يا عائشة، أما إنه ليس بين المشرق والمغرب أكرم على اللَّه من الذي رأيت إلا أن تكون مقبرة، 101

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 361

يا علي، إنّي خيّرت بين خزائن الدنيا والخلود فيها أو الجنة فاخترت لقاء ربي، 87

يا علي، خذ القطيفة اليك، 20

يا فاطمة، أنت سيدة نساء أهل الجنة، 149

يا معشر التجار، حتى إذا اشرأبوا، قال: التجار يحشرون يوم القيامة فجاراً إلا، 22

يا معشر من حضر، واللَّه لو كانت العسر جاءت تدخل الحجر، لجائت اليسر حتى تخرجها، 301

يدفن في أرض طيبة في الموضع المعروف بالبقيع، 158

يكون بعده الإمام جعفر، وهو الصادق بالحكمة ناطق، 163

يكون كمن زار رسول اللَّه، 196

يوشك أن تبقي حتى تلقى ولداً لي من الحسين، يقال له محمد، يبقر العلم بقراً، 160

(3) فهرس الأشعار

عجز البيت الأول الصفحة

قافية الباء

إلى زيارة خير العجم والعرب، 330

أتاني كريم ينفض الرأس مغضبا، 341

جرداء محفوفةً بالخراب، 340

طفقت لتذكاره أنحب، 339

كواكب من آل النبي غوارب، 333

وعزم لايروّع بالعتاب، 325

قافية التاء

إمامية تزهو بحسن صفات، 325

قافية الحاء

ذوو المهابة والسماح، 332

قافية الدال

أرقا كأنك لا تزال تسهد، 343

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 363

بالإسلام من وهن وفرط تبدد، 337

بدن تنحر عند باب المسجد، 343

بين النخيل إلى بقيع الغرقد، 341

ذي المكرمات وذي الندى والسؤود، 328

فوق كوماء مثل قصر مشيد، 334

كالوحي في حجر المسيل المخلد، 343

كحلت مآقيها بكحل الأرمد، 321

نادى فاسمع كلّ شاهد، 328

واقرا التحية جعفر بن محمد، 324

واذكر له حبّي وصدق تودّدي، 329

ومن العناء تفردي بالسودد، 342

هل أقرّ إعلاناً به أم

أجحد؟، 329

وقطع الجبال والفدافِدا، 322

ووراه من أبناء حيدر كلّ ليث ذي لبد، 309

وأيّ وحشة لاتكون مع فقده، 112

فذو سلم أنشاجه فسواعده، 344

قافية الراء

أزرى بذي العقل فينا ولا كبر، 112

بزعمك يحيي كلّ ميت و مقبر، 108

ترابه يجلو قذى الناظر، 319

فأمست برغم الدين أعينها عبرى، 336

هيهات أن السيف يدرك ثارها، 335

يخالطن مهرة في ديارها، 342

قافية السين

عرّج على طيبة بتغليس، 327

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 364

حرف الصاد

وأجابني عن صمتهم ترب الحصا، 111

قافية العين

أما تبكيك فاجعة البقيع، 339

بالبيت والشمل الجميع، 340

بناصفة العقيق إلى البقيع، 345

تفرقوا عن رجل صريع، 345

على خبر للمسلمين وجيع، 331

يشيب لهولها فود الرضيع، 53، 326

للَّه ما وارى البقيع، 328

وعمق دون عزة فالبقيع، 344

وعينك من فرط الصبابة تدمع، 345

وقوفي ضحىً في بقاع البقيع، 336

ولم أك في الغواة لدى البقيع، 344

ولم تخضب ضباناً بالنجيع، 335

وكلّهم قد أجمعوا الرجوعا، 322

قافية الفاء

طاب به الطائف والعاكف، 334

وبغداد والدفون في النجف، 324

قافية القاف

على كاهل من حامليه وعاتق، 179

قافية اللام

فهل لكليم الشمس في القوم من مثل، 104

إذا معقل راح البقيع مرجلا، 308

قال عنه ما يقول الخيال، 326

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 365

قافية الميم

آثار آل محمد لم تهدم؟، 341

ماذا فعلتم وأنتم آخر الأمم، 310

من نقب شوران ذو قرطين مزموم، 342

ونسك ما بين الحطيم وزمزم، 346

يوم البقيع حوادث الأيام، 346

فحق للعين إهمال الدموع دما، 335

قافية النون

على رزية عثمان بن مظعون، 332

تذكريني بليوث العرين، 309

ما نال طيراً وعلا أغصانا، 325

تهمي عليه ضلوعي قبل أجفاني، 321

عدنا مع الحجاج نحو أرضنا، 333

فبالحسرات والأحزان جينا، 320

قافية الهاء

إلى منهل يلقى الردى في شروعه، 346

بضعة المصطفى ويعفى ثراها، 193

تنشر حولي بالبقيع سبالها، 345

ليفني عليها شيخها ورضيعها، 340

قافية الياء

فكم بها هدموا قبراً لكلّ أبي، 340

أن

لا يشمّ مدى الزمان غواليا، 9

وغرّ مدائحي أزكى هدي، 327

وبمسراك يا أميم إلينا، 317

(4) فهرس أسماء المعصومين عليهم السلام

آل البيت عليهم السلام، 49، 74، 111، 227، 253، 278، 296، 298

آل بيت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، 132

آل بيت النبي صلى الله عليه و آله، 319

آل محمد صلى الله عليه و آله، 51، 324، 337

الأئمة عليهم السلام، 5، 6، 12، 33، 45، 47، 51، 55، 108، 126، 134، 145، 146، 154، 155، 156، 159، 160، 163، 170، 174، 175، 176، 179، 188، 191، 197، 199، 217، 267، 297، 300، 329، 335

أئمة البقيع عليهم السلام، 13، 44، 52، 54، 55، 56، 57، 58، 108، 111، 132، 145، 184، 196، 229، 283، 295، 296، 297، 298، 300، 333، 338، 339

أئمّة الشيعة، 177

أبا جعفر عليه السلام، 162

أبا الحسن علي بن موسى عليه السلام، 118

أبا عبد اللَّه عليه السلام، 107

أبو جعفر عليه السلام، 82، 113، 114، 161، 184، 227، 255، 309

أبو جعفر بن علي الباقر عليه السلام، 160

أبو عبد اللَّه عليه السلام، 88، 255، 314

أبو الحسن عليه السلام، 284

أبو عبد اللَّه عليه السلام، 30، 74، 115، 227، 228، 284، 306

الإمام الحسن عليه السلام، 49

الإمام زين العابدين عليه السلام، 50

الإمام السبط الشهيد، 321

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 367

الإمام الصادق عليه السلام، 50، 324

أمير المؤمنين عليه السلام، 30، 182، 184، 329

أمير المؤمنين علي عليه السلام، 37، 109، 122، 133، 138، 140، 143، 153، 183، 194، 264، 267، 268، 287

أمير المؤمنين عليه السلام، 97، 102، 103، 105، 107، 109، 124، 181، 183، 184، 195، 196، 225، 247، 256، 270، 306، 320

أهل البيت عليهم السلام، 33، 35، 42، 57، 113، 134، 140، 156، 157، 159،

162، 163، 164، 167، 168، 169، 170، 174، 176، 179، 186، 194، 262، 266، 295، 296، 314، 326، 329

أهل بيت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، 114

أهل بيت النبي صلى الله عليه و آله، 36

أهل بيتي صلى الله عليه و آله، 89

الباقر عليه السلام، 112، 116، 186، 197، 228، 322، 323، 338

التقى عليه السلام، 329

جعفر بن محمد عليهما السلام، 46، 69، 142، 162، 164، 165، 166، 167، 168، 169، 171، 172، 173، 184، 189، 300، 322، 324، 338

جعفر الصادق عليه السلام، 49، 115، 132، 140، 162، 165، 166، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178، 179، 190، 194، 218، 323، 329

الجواد عليه السلام، 265

الحسن عليه السلام، 48، 109، 112، 133، 149، 153، 154، 161، 163، 182، 183، 184، 197، 256، 323، 328، 331

الحسن بن علي عليهما السلام، 46، 48، 49، 52، 88، 129، 132، 140، 145، 146، 147، 150، 152، 153، 154، 157، 184، 194، 198، 287

الحسن بن علي، سبط النبي صلى الله عليه و آله، 49

الحسن الثاني العسكرى عليه السلام، 196، 323، 329

الحسن الزكي عليه السلام، 338

الحسن المجتبى عليه السلام، 13، 108، 145، 149، 151، 185، 200، 249، 300

حسن المزكّى عليه السلام، 320

الحسين بن علي عليهما السلام، 11، 88، 109، 111، 147، 148، 149، 152، 154، 161، 171، 182، 184، 194، 198، 225، 238، 241، 256، 276، 319، 322، 329، 338

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 368

الرسول الأعظم صلى الله عليه و آله، 9، 13، 40، 43، 47، 50، 87

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، 5، 6، 7، 8، 9، 10، 12، 17، 18، 19، 20، 21، 22،

23، 24، 26، 28، 29، 30، 31، 36، 37، 38، 39، 40، 43، 46، 49، 50، 63، 64، 65، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 72، 73، 74، 75، 76، 77، 78، 79، 80، 83، 84، 85، 86، 87، 88، 89، 90، 91، 92، 93، 94، 95، 96، 97، 98، 99، 100، 101، 103، 105، 106، 107، 108، 109، 110، 119، 120، 121، 124، 126، 128، 129، 134، 135، 136، 137، 139، 140، 141، 146، 147، 148، 149، 150، 151، 153، 161، 166، 180، 182، 183، 186، 189، 196، 197، 200، 201، 204، 205، 206، 209، 212، 213، 214، 217، 221، 223، 225، 231، 232، 233، 236، 237، 238، 239، 240، 243، 247، 248، 249، 250، 252، 256، 257، 262، 263، 264، 267، 281، 282، 287، 290، 291، 292، 297، 300، 301، 302، 304، 305، 306، 311، 315، 319، 320، 321، 322، 329، 330

الرضا عليه السلام، 60، 185، 189، 196، 265، 284، 311، 329

الزهراء عليها السلام، 110، 298

زين العابدين، علي بن الحسين عليهما السلام، 49، 140، 322، 228، 338

الصادق عليه السلام، 50، 67، 90، 91، 115، 116، 132، 136، 140، 142، 162، 163، 172، 179، 186، 194، 196، 197، 198، 218، 219، 228، 265، 272، 299، 314، 338

العسكريين عليهما السلام، 329

علي بن أبي طالب، 77، 83، 105، 106، 109، 122، 130، 133، 135، 138، 140، 143، 156، 167، 171، 181، 183، 228، 245، 247، 256، 262، 264، 267، 268، 275، 287، 309

علي بن الحسين عليهما السلام، 46، 112، 132، 155، 156، 157، 162، 184، 195، 227، 311، 323، 329

علي بن موسى عليهما السلام، 10، 11،

61، 117، 284، 339

علي ذي العلى بن موسى، 323

علي الرضا عليه السلام، 329

عليّ الهادي عليه السلام، 329

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 369

عيسى بن مريم عليه السلام، 321

فاطمة عليها السلام، 10، 48، 60، 67، 77، 109، 119، 121، 133، 146، 148، 184، 185، 186، 188، 195، 291، 300، 328

فاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، 149، 181، 182، 189، 194، 195، 307

فاطمة بنت محمد صلى الله عليه و آله، 145، 184

فاطمة الزهراء عليها السلام، 9، 51، 57، 104، 108، 109، 110، 152، 180، 289، 307، 319

القائم عليه السلام، 88، 329

الكاظم عليه السلام، 116، 265، 284

محمّد الباقر عليه السلام، 49، 170، 329

محمّد بن الحسن عليهما السلام، 329

محمد بن علي الباقر عليهما السلام، 46، 114، 132، 140، 184

محمد بن علي بن الحسين عليهم السلام، 55، 112، 114، 158، 160

محمد بن علي الجواد عليهما السلام، 323، 329

محمد المصطفى صلى الله عليه و آله، 13

المرتضى، 346

المصطفى، 11، 110، 346

موسى بن جعفر عليهما السلام، 11، 116، 117، 316

موسى الكاظم عليه السلام، 329

موسى النبي صلى الله عليه و آله، 150

المهدي عليه السلام، 88

النبي صلى الله عليه و آله، 6، 7، 8، 9، 10، 17، 18، 19، 20، 22، 23، 26، 27، 29، 30، 31، 34، 36، 37، 39، 40، 41، 42، 43، 45، 48، 49، 50، 51، 55، 56، 59، 60، 61، 63، 64، 65، 67، 68، 69، 70، 71، 72، 74، 75، 76، 79، 80، 81، 82، 83، 84، 89، 90، 92، 93، 95، 96، 97، 99، 100، 103، 127، 129، 133، 134، 135، 136، 137، 140، 146، 147، 150، 160، 171، 181، 184، 187، 188، 189، 190،

198، 204، 205، 217، 230، 231، 233، 235، 236، 237، 239، 240، 244، 247، 252، 258، 262، 263، 268، 269، 277، 287، 288، 290، 291، 293، 297، 302، 303، 304، 306، 310، 311، 321، 322، 324، 333، 336، 337، 338، 343

النقي عليه السلام، 329

الهادي عليه السلام، 265

(5) فهرس الأعلام

آل أحمد، 54، 279، 329

آمنة، 51

آمنة بنت أبي قيس الغفارية، 243

أبا أيوب الأنصاري، 7

أبان ابن عثمان بن عفان، 256

أبان بن عثمان، 88، 277، 281

أبا هريرة، 100، 153

الأبجر، 211

إبراهيم ابن رسول اللَّه، 37، 42، 44، 46، 138، 139، 141، 204، 205، 206، 256

إبراهيم ابن النبي، 38، 39، 48

إبراهيم أمين السلطان، 296

إبراهيم بن حسن الكوراني الشهرزوري الشافعي، 207

إبراهيم بن طهمان، 169

إبراهيم بن عبد اللَّه، 328

إبراهيم بن موسى، 207

إبراهيم بن موسى بن عبد اللَّه بن موسى بن عبد اللَّه بن الحسن بن الحسن بن علي بن أبي طالب، 207

إبراهيم بن نعيم بن عبد اللَّه، 233

إبراهيم بن الوليد بن يزيد، 162

إبراهيم بن هشام المخزومى، 313

إبراهيم الجمّال، 116، 117

ابن أبي حاتم، 166، 308

ابن أبي الحديد، 18، 24، 86، 87، 123، 124، 126، 144، 180، 232، 261،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 371

294، 306

ابن أبي الدنيا، 125، 312، 332

ابن أبي الزناد، 131

ابن أبي الساج، 255

ابن أبي شيبة، 31، 37، 38، 64، 65، 69، 71، 80، 84، 85، 96، 126، 128، 206، 258، 262، 263، 264

ابن أبي الصعبة، 288

ابن أبي عمير، 186

ابن أبي الكرام، 274

ابن أبي ليلى، 164

ابن الأثير، 15، 16، 18، 32، 36، 38، 256، 259، 275، 294، 308، 332

ابن إدريس، 39، 183، 188، 192، 193

ابن اسحاق، 120، 262

ابن أفلح، 288

ابن البارزي، 207

ابن بطوطة، 48، 49

ابن البقال، 279

ابن بليهد، 55

ابن التغري البردي، 173، 208

ابن تيمية،

156، 208

ابن جبر، 108

ابن جبير، 47، 48، 49، 110، 203، 299

ابن جريح، 92، 168، 170

ابن جرير، 303

ابن جماعة، 312

ابن الجوزي، 101، 158، 169، 218، 222

ابن الحاج، 47

ابن حبان، 11، 18، 20، 22، 39، 65، 66، 68، 71، 85، 96، 97، 101، 126، 129، 152، 217، 245، 251، 257، 279، 281

ابن الحجاج البغدادي، 129

ابن حجر، 10، 11، 19، 20، 31، 71، 136، 147، 160، 214، 217، 253، 261، 263، 265، 289، 300

ابن الحجر الهيثمي، 174

ابن حريم، 31

ابن حماد العبدي، 317، 324

ابن حمزة، 185

ابن حمزة الطوسي، 113، 191

ابن الحنفية، 37، 154، 235، 276، 292

ابن خزيمة، 10، 11

ابن خلدون، 75، 231، 274

ابن خلّكان، 170

ابن دارة مولى عثمان، 131

ابن داود الحلّي، 163

ابن الزبير، 130، 249، 313، 332، 333

ابن سعد، 19، 26، 30، 36، 38، 39، 78،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 372

127، 136، 156، 158، 194، 205، 206، 213، 214، 217، 230، 231، 232، 234، 235، 238، 239، 245، 246، 251، 260، 266، 280، 287، 289، 290، 291، 292، 294، 302، 305، 307، 313

ابن سيرين، 23

ابن شاكر، 208

ابن شبة، 12، 17، 25، 26، 37، 40، 102، 181، 190، 288، 290

ابن شهرآشوب، 81، 82، 135، 152، 169، 179، 185

ابن صبّاغ المالكي، 173

ابن طاووس، 188

ابن طوطي الواسطي، 331

ابن طي الفقعاني، 44، 191

ابن عباس، 50، 72، 75، 84، 100، 102، 121، 122، 123، 124، 129، 150، 181، 198، 248، 264

ابن عدي، 167

ابن عديس، 261

ابن عساكر، 18، 27، 29، 70، 91، 113، 126، 130، 149، 151، 152، 194، 206، 211، 212، 214، 220، 224، 225، 232، 233، 234، 244، 258، 288، 290، 292، 293، 308، 310

ابن عقدة، 169

ابن عماد الحنبلي، 175

ابن عمر، 18،

20، 21، 128، 181، 232، 249، 293، 295، 313

ابن عنبة، 146، 162، 172

ابن عيينة، 170

ابن غلبون، 278

ابن فارس بن زكريا، 15

ابن فهد الحلّي، 44، 192

ابن قتيبة الدينوري، 38، 212، 213، 246، 249، 263، 271، 290، 308، 310

ابن كثير، 19، 64، 85، 111، 120، 144، 148، 184، 208، 220، 224، 231، 232، 238، 252، 261، 265، 274، 282، 291، 313، 329

ابن كعب، 235، 290، 291، 292

ابن ماجة، 28، 47، 62، 68، 69، 71، 79، 80، 85، 96، 126، 253

ابن المبارك، 161

ابن المراغي، 208

ابن المرحل، 312

ابن مردويه، 24

ابن مسعود، 98، 258، 259

ابن مسلم شمس الدين أبو عبد اللَّه محمد بن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 373

مسلم، 208

ابن مسلم قاضي القضاة، 265

ابن المسيب، 156

ابن مندة، 269

ابن المنذر، 303

ابن المنكدر، 9

ابن ميثم البحراني، 105

ابن النجار، 49، 260

ابن النجيح، 208، 209، 265

ابن النديم، 272

ابن نمير، 259

ابن الواضح الكاتب العبّاسي المعروف باليعقوبي، 167

ابن هانى ء، 346

أبو أسامة، 304

أبو الأسود الدؤلي، 310

أبو الحجاج الجهني، 328

أبوالحسن إبراهيم بن محمد الهمداني

أبوالحسن الشعراني، 190

أبو الحسن القابسي، 278

أبو الحسن الهمذاني، 246

أبو الحسن بن محمد الدولت آبادي المرندي، 57

أبو الحسن علي بن أحمد الجرجاني المعروف بالجوهري، 321

أبو السائب، 41، 262

أبو السليل، 92

أبو العاص، 136

أبو العاص بن الربيع، 237

أبو العلاء الحافظ، 195

أبو الغنائم الحسني، 327

أبو الغنائم الحسيني، 219

أبو الفتوح الرازي، 43

أبو الفرج، 133، 287، 288، 293

أبو الفرج الاصفهاني، 207، 254، 308، 320

أبو الفضل أسعد بن محمد بن موسى القمي الأردستاني مجد الملك، 295

أبو القاسم ابن خداع النسابة، 327

أبو القاسم التنوخي، 213

أبوالقاسم الكوفي، 134، 136

أبو القاسم بن جذاع، 142

أبو القاسم بن خداع نسابة المصريين، 219

أبو القاسم شيخ الاسلام، 210

أبو المظفر غياث الدين عبد الكريم بن أبي الفضائل أحمد

بن موسى بن طاووس الحلي، 194

أبو أمامة، 31، 40، 41، 79، 95

أبو أمامة الباهلي، 210

أبو أمامة بن سهل بن حنيف، 71

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 374

أبو أيوب، 7، 288

أبو أيوب الأنصاري، 8، 9، 39

أبو أيوب السجستاني، 169

أبو بردة بن دينار، 22

أبو بردة بن نيار، 251، 252

أبو بصير، 90، 162

أبو بكر، 42، 82، 91، 103، 119، 120، 121، 123، 149، 152، 183، 210، 247، 248، 290

أبو بكر بن خزيمة، 11

أبو بكر بن محمد بن عمرو بن حازم، 38

أبو بكر محمد بن المؤمل، 10

أبو بن كعب، 24، 29

أبو جحيفة، 146

أبو جعفر عليه السلام، 147

أبو جعفر ابن بابويه، 162

أبو جعفر القمي، 179

أبو جعفر المنصور، 171، 178، 275

أبو حاتم، 30، 251، 308

أبو حاتم الرازي، 166

أبو حازم، 150

أبو حجر الأسلمي، 42

أبو حمزة الثمالي، 314

أبو حميد، 22

أبو حميد الأنصاري، 84

أبو حنيفة، 11، 81، 85، 136، 159، 160، 161، 164، 165، 170، 178، 179، 205، 211، 222، 238، 240، 258، 272، 274، 299

أبو داود، 27، 85، 304

أبو داود الطيالسي، 20، 43، 68، 80، 92، 126

أبو ذر، 83، 84، 87، 97، 103، 107، 269

أبو رافع، 28، 36، 74، 94، 96، 98، 99، 295

أبو زرعة، 167

أبو زياد، 342

أبو سعيد الخدري، 26، 84، 85، 143، 139، 210، 211، 240، 273، 275، 290

أبو سفيان، 111

أبو سفيان بن الحارث بن عبد المطلب،، 195، 211، 212، 291

أبو سلامة محمود بن نصر بن صالح بن مرداس، 346

أبو سلمة بن عبد الأسد، 221

أبو سلمة بن عبد الرحمن، 42

أبو سليمان بن زبر، 152

أبو شجاع محمدبن الحسين بن محمدبن عبداللَّه، أبو شجاع الروذراوري، 246

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 375

أبو صحار، 289

أبو صقر الموصلي، 316

أبو طالب، 50، 268

أبوطالب علاء الدين حسين بن

الميرزا رفيع الدين الحسيني المرعشي الآملي، 296

أبو عامر، 68

أبو عبد الرحمن السلمي، 93

أبو عبد الرحمن السلمي النيسابوري، 168

أبو عبد اللَّه مندة، 212

أبو عبس، 251، 252

أبو عبس بن جبر، 231

أبو علي الثقفي، 11

أبو علي الجلاب، 284

أبو علي الخلال، 11

أبو عمرو، 213، 343

أبو عمرة، 314

أبو عنسان، 40

أبو عيينة، 113، 115

أبو قلابة، 22

أبو لؤلؤة، 129

أبو مالك، 303

أبو محمد الحسن بن محمد الخلال، 125

أبو محمد العوني، 104

أبو محمد عبد اللَّه بن محمد المعروف بابن سنان الخفاجي، 345

أبو معروف أحد بني عمرو بن تميم، 344

أبو موسى، 22، 30

أبو مويهبة، 63، 64

أبو نائلة سلكان بن سلامة، 78، 239

أبو نصر البخاري، 227

أبو نعيم، 161، 210، 258

أبو نعيم الإصفهاني، 76، 119، 168

أبو هاشم، 277

أبو هالة، 134

أبو هريرة، 22، 67، 80، 99، 100، 131، 215، 222، 304

أبو هريرة العجلي، 131، 150، 179، 214، 215، 221، 222، 248

أبو هند، 134، 135

أبو يعلى، 18، 24، 30، 68، 71، 75، 85، 93، 94، 96، 99، 126، 128، 129، 130، 205، 304، 306، 315

أحمد الأحسائي، 215

أحمد بن اسماعيل بن زين العابدين المدني، شهاب الدين البرزنجي، 56

أحمد بن الحسين بن محمد، 255

أحمد بن حنبل، 10، 169، 178، 205، 267، 314

أحمد بن زهير، 283

أحمد بن عبد اللَّه الطبري، 185، 204، 244

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 376

أحمد بن محمد البناء، 215

أحمد بن محمد الدجاني القشاشي، 216

أحمد بن محمد القشاشي، 298

أحمد بن يوسف القرماني، 175

أحمد الخسروشاهي، 215

أحمد محمّد فارس، 58

أحمد مغلباي، 216

الأربلى، 88، 183

الأرقم، 252

الأرقم بن أبي أرقم عبد مناف المخزومي، 209

أروى بنت عبد المطلب، 245

أسامة بن زيد، 87، 235

إسحاق ابن راهويه، 65

إسحاق بن إبراهيم، 111، 225

إسحاق بن راهويه، 166

أسعد بن زرارة، 31، 39، 40، 41، 217، 218، 269

الإسكافي، 192

إسماعيل باشا،

265

إسماعيل بن جعفر، 142، 168، 266

إسماعيل بن جعفر الصادق، 50، 142، 218، 220، 275

إسماعيل الدمشقي، 176

أسماء بنت حسين بن عبد اللَّه، 190، 318

أسماء بنت عميس، 256

أسماء بن خارجة، 225

الأسود بن سريع، 127

أسيد بن حضير الأشهلي، 78، 220، 239

أصحمة، 80

الأصمعي، 16

الأعشي، 341

أفلح، 313

أم بردة، 205

أم برزة بنت المنذر، 205

أمّ البنين، 138، 143، 308، 309، 320

أم رومان ابنة عامر، 247

أم سلمة، 70، 136، 221، 232، 235، 242

أم عثمان بن عفان، 222

أم فروة، 152

أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر، 175

أم فروة فاطمة بنت أسد، 267

أم فروة فاطمة بنت القاسم بن محمد النجيب بن أبي بكر، 163

أم قيس، 43، 92

أم كلثوم، 30، 109، 134، 135، 136، 223

أم كلثوم أخت سودة بنت زمعة، 30

أم كلثوم بنت أمير المؤمنين علي، 320

أم كلثوم بنت علي، 224

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 377

أم المؤمنين خديجة، 50

الأمير شجاع الدين محمود الاصفهاني، 296

أميمة، 317

الأمين، 142، 193

أنس بن مالك، 76، 83، 94، 301، 315

إنّي نهيت عن قتل المصلّين، 304

الأوزاعي، 161، 178

الأهواز، 246

إياس بن عبد اللَّه بن عبد ياليل، 120

أيمن أمين الدين، 224

أيّوب السجستاني، 170

الباعوني، 148، 250

باقر بن علي بن حيدر المنتفقي، 334

البحراني، 193

البخاري، 30، 38، 63، 64، 74، 93، 96، 97، 179، 189، 249

البختري، 198

بدر، 230، 257

البراء بن عازب، 29، 146

البرغاني، 58

بركيا روق، 295

البروجردي، 54، 227، 279، 334

برهان البخاري الدمشقي، 178

برة بنت النوشجان، 155

بريرة، 65

البزنطي، 189، 190

البساطي، 279

البسطامي، 173

بشير بن الخصاصية، 66

بشير حسين المدرس الهندي، 56

البغوي، 39، 217

البكري، 27، 30، 32، 35، 46، 123، 185، 294

البلاذري، 259

بلال، 9، 22، 94

البلقيني، 279

بورخارت، 52

البهوتي، 46

البيجوري، 279

البيهقي، 10، 18، 19، 21، 29، 32، 68، 86، 94، 95، 234، 238، 289

التابعون، 60

تاج الدين ابن محمّد بن حمزة

بن زهرة، 172

تاج الملوك بوري، 233

الترمذي، 20، 69، 93، 146، 147

التستري، 136

التقي سليمان، 209

ثابت بن زيد الخولاني، 84

ثعلبة بن أبي مالك، 153

الثوري، 170

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 378

جابر بن حيّان، 166، 171، 172، 175، 177

جابر بن عبد اللَّه الأنصاري، 84، 160، 161، 303

جابر بن يزيد الجعفي، 161

الجاحظ، 167

جاولي، 233

جبلة بن عمرو، 261

الجزري، 174

جعدة بنت الأشعث، 151، 152

جعدة بنت محمد الأشعث الكندي، 152

جعدة السلمي، 317

جعفر، 87

جعفر آل بحر العلوم، 36، 219، 299

جعفر بن أبي طالب، 20، 88، 138

جعفر بن أبى طالب، 88

جعفر بن الحسن البرزنجي، 230

جعفر بن سليمان، 272

جعفر بن عقيل، 264

جعفر بن محمد بن قولويه القمي، 42، 43

جعفربن نوفل بن الحارث، 282

جعفر الطيار، 264، 290

جفينة، 129

جلال معاش، 58

جميل بن دراج، 74

جندب، 84

جواد الإصفهاني، 230

جوبان، 231

جودت القزويني، 340

الجوهري، 15

الجهني محمد بن عبد الأعلى، 84

حاتم بن اسماعيل، 169

حاتم عمر طه، 58

الحارث بن أوس بن معاذ، 78، 239

الحارث بن يزيد بن أنسة، 305، 308

حارثة بن ثعلبة، 301

الحافظ، 21

الحاكم، 7، 9، 39، 63، 64، 89، 90، 92، 94، 99، 100، 217، 220، 243، 244، 245، 248، 252، 258، 259، 282

الحاكم النيسابوري، 10، 18، 21، 36، 128، 131، 153، 167، 248، 257، 267، 280، 300

حبيش بن دلجة، 310

الحجاج، 7، 8، 313

حجاج بن يوسف الثقفي، 7

حذيفة بن اليمان، 20، 105

الحرث بن حرب بن أمية بن عبد شمس، 244

الحرّ العاملي، 29، 44، 77، 228

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 379

حسان بن ثابت، 320، 343

حسان الدولة أبو الشوك، 329

الحسكاني، 89، 90

الحسن بن الحسن، 88

الحسن بن الحسن بن علي بن أبي الطالب (الحسن المثنى)، 225

حسن بن زياد، 164

الحسن بن صالح، 169

حسن رضا غديري، 58

حسن سبتي، 340

حسن السبزواري، 226

حسن السعيد، 54

حسن الصالحي البرغاني، 227

حسن الصالحي الحائري، 58

الحسن المثنى، 225

الحسين، 111

الحسين الأصغر، 227

حسين بن

إبراهيم بن حسين المعروف بسياه پوش الحسيني الموسوي البهبهاني، 229

الحسين بن أبي العلاء، 115

الحسين بن أحمد بن محمد بن جعفر بن محمدبن الحجاج الكاتب، 323

الحسين بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب المعروف بذي الدمعة، 293

الحسين بن عبد اللَّه بن ضمرة بن أبي ضميرة، 300، 318

الحسين بن عبد الرحمن التمار، 105

حسين بن عبد الصمد العاملي، 228

حسين بن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب، 158، 227

حسين بن علي الحسيني المدني، ابن شدقم، 228

حسين محمد علي شكري، 276

الحصين بن نمير، 310

الحطاب الرعيني، 16، 30، 271، 281

حفصة، 136، 229، 230

الحكم بن عينية، 161

الحكيم، 45، 193

حكيم بن حزام، 261

حكيم بن الطفيل الطائي، 309

الحلبي، 30، 306

حليمة السعدية، 12، 139، 143، 212، 216، 282، 298، 299

حماة، 207

حمزة، 10، 51

حمزة بك، 229

حمزةبن أسيد، 86

حمزة سيد الشهداء، 297

الحموي، 17، 25، 29، 32، 41، 210، 213، 215، 225، 250، 261، 271،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 380

278، 286، 294، 295، 342

الحميري، 108، 189، 300، 321

حنظلة بن علي السدوسي، 100

الحنفية، 276

حواء، 50

حيي بن أخطب، 302

خالد، 242

خالدبن سمير، 313

خالدبن عوسجة، 68

خالدبن القاسم، 313

خالدبن الوليد بن عقبة، 153

الخالصي، 53

خديجة بنت خويلد، 50، 133، 134، 135، 185، 204، 223، 237، 244، 247

خزيمة بن ثابت، 314

الخطابي، 32

الخطيب، 11، 18، 27، 194، 257، 283

خليفة بن خياط، 280

الخميني رحمه الله، 12، 54، 55، 102

خنبس بن حذافة، 230، 231

الخوئي رحمه الله، 82، 115، 228

الخوارزمي، 88

الخوانساري، 45

دار ابن أفلح، 287

الدار قطني، 20، 21، 64، 86، 93، 244، 304

الدارمي، 19، 20، 22، 64، 85

داود بن عبد اللَّه بن موسى الجون بن عبد اللَّه بن الحسن، 232

دحيةبن خليفة الكلبي، 303، 243

درة، 221

دعبل الخزاعي، 325

دقاق صاحب دمشق، 233

دمشق، 278

الدمياطي، 46، 185، 215

الديلمي، 79، 88، 326

ذرجان،

114

ذو الفقار خان، 283

الذهبي، 7، 9، 12، 70، 106، 130، 146، 150، 153، 156، 157، 160، 164، 166، 171، 190، 240، 246، 249، 250، 251، 270، 292، 299

الرازي، 253

رافع بن خديج، 232

الراوندي، 23، 81، 83، 160، 161

رباب بنت امرى ء القيس، 241

ربيعة بن أبي عبد الرحمن، 315

الرشيد، 11، 327

رفاعة بن عبد المنذر، 231

رقية، 90، 109، 133، 134، 135، 136،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 381

223، 232

رقية بنت عمر، 233

روح بن القاسم، 168

ريتشارد بورتون، 49

ريحانة بنت زيد، 137، 233

الزبيدي، 160

الزبير، 23، 24، 26، 91، 233، 310، 342

الزبير بن بكار، 224، 241

الزبير بن العوام، 27، 48، 122، 244، 252، 258، 259، 261

زرارة بن أعين، 31، 39، 40، 41، 82، 157، 255، 311

الزركلي، 203، 207، 215، 233، 246، 251، 254، 260، 268، 273

الزرندي الحنفي، 9، 267

الزمخشري، 70، 73، 94، 304

زمرد خاتون، 233

الزهري، 156، 161

الزهير، 343

زياد بن أبيه، 8

زياد بن المنذر، 161

زياد المخارقي، 147

زيد بن أبي حارثة، 221

زيد بن ثابت، 17، 224، 225، 286، 289

زيد بن الحسن بن علي بن أبي طالب، 234

زيد بن رقاد، 309

زيد بن عليّ بن الحسين، 164

زيد بن عمر، 224، 234

الزيلعي، 98، 129

زينب، 133، 134، 135، 136، 223، 274، 275، 291

زينب بنت أبي سلمة، 221، 234

زينب بنت جحش، 137، 235، 290، 292

زينب بنت خزيمة، 137، 236

زينب بنت رسول اللَّه، 237

زينب بنت عبد اللَّه المحض، 274، 275

زينب بنت علي، 138

زينب بنت العنبس، 262

زينب بنت مظعون، 230

زينب الصغرى بنت عقيل بن أبي طالب، 310

زينب الكبرى بنت أمير المؤمنين، 256

السائب، 244، 262

ساعدة، 228

سالم بن عبد اللَّه، 237، 313

السبزواري، 44، 187، 192

سبط ابن الجوزى، 158

السبكي، 9

السخاوي، 138، 174، 281

سعادة، 227، 228

سعد بن أبي وقاص، 18، 122، 130، 209،

بقيع الغرقد في

دراسة شاملة، ص: 382

237

سعد بن زرارة، 95، 238

سعد بن مالك بن سنان، 210

سعد بن مالك بن وهيب، 237

سعد بن معاذ، 17، 78، 90، 143، 238، 239، 290، 302

سعد القاضي، 177

السعود بن عبد العزيز، 54

سعيد بن أبي سعيد المقبري، 240

سعيد بن أبي العاص، 127

سعيد بن زيد، 221، 240

سعيد بن العاص، 240

سعيد بن كثير، 244

سفيان بن عيينة، 157، 168

سفيان الثوري، 165، 168

السفياني، 317

سكينة بنت الحسين، 241، 242

السلطان عبد المجيد العثماني، 297

السلطان عبد المجيد، 297

السلطان قايتباي سلطان مصر، 297

سلكان بن سلامة، 78

سلمان الفارسي، 76، 107، 119

سلمة بن الأكوع، 89

سلمة بن سلامة بن وقش، 239، 251، 252

سليمان بن أبي جهم، 308

سليمان بن بلال، 168

سليمان بن معبد، 345

سليم الشاذكوني، 106

السماكي، 232

السمعاني، 169، 180

السمهودي، 12، 26، 49، 133، 190، 242

سهيل، 221

سهيل بن أبي صالح، 167

السيد ابن الحسن بن مهدي حسين النجفي، 58

السيد أبوتراب الخوانساري، 57

السيد أبوالحسن الاصفهاني، 53، 279

السيد الأمين، 142، 193، 228، 229، 231، 297، 334، 346

السيد أمين الحسيني، 54

السيد جعفر بحرالعلوم، 36

السيد جعفر مرتضى، 133، 135

السيد جواد الطالقاني، 54

السيد حسن الأمين، 52، 69، 242

السيد حسن الشيرازي، 54

السيد حسن المدرس، 53

السيد حسين الطباطبائي القمي، 54

السيد حسين الكوه كمري المعروف بالترك، 226

السيد روح اللَّه الموسوي الخميني، 54

السيد صدر الدين الصدر، 53، 338

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 383

السيد عبد الحسين السيد حبيب الحيدري الموسوي، 58

السيد عبد الحسين شرف الدين، 110

السيد علي الشهير بالقطب الهزارجيبي، 296

السيد علي القطب، 297

السيد محسن الأمين، 108، 190، 219، 296، 337

السيد محسن الطباطبائي الحكيم، 54

السيد محمد بن علوي المالكي، 133، 185، 223، 237

السيد محمد تقي الطالقاني، 54، 279

السيد محمد الحسيني الشيرازي، 58

السيد المرتضى، 195

السيد مهدي الأعرجي، 335

السيد مهدي بحر العلوم، 334

السيد ميرزا هادي الخراساني الحائري، 57

السيد هبة

الدين الشهرستاني، 54

السيوطي، 47، 66، 93، 238، 301، 303، 306

شاذان بن جبرئيل القمي، 103

الشافعي، 11، 81، 161، 169، 178

شاه زنان بنت شيرويه بن كسرى أبرويز، 155

شاه زنان بنت يزدجرد بن كسرى، 155

الشبراوي، 175، 176، 183

شجاع بن ورقاء، 121

شداد بن أوس، 85

شرف الدين أبو عبد اللَّه محمد بن محمد الحراني المعروف بابن النجيح، 208، 209

شرف الموسوي، 242

الشريف الرضي، 325

شريك، 194

شعبة، 170، 174

شعبة بن الحجاج، 168

الشماخ، 345

شماس بن عثمان، 242

شمس الملوك إسماعيل، 233

الشوكاني، 20، 21، 75

شهاب الدين أبا القاسم محمودبن بوري، 233

شهاب الدين الخفاجي، 175

شهربانو بنت يزدجرد، 155

الشهرستاني، 169

الشهيد الأول، 29، 44، 59، 60، 81، 138، 191، 256

الشهيد الثاني، 85، 187، 192، 228، 316، 317

شيبة بن نصاح المقري ء، 242

الشيخ الأعظم الأنصاري، 139

الشيخ المدني، 142

الشيخ مرتضى الأنصاري، 226

الصاحب بن عباد، 322

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 384

صاحب الجواهر، 45، 67، 191

صاحب الرياض، 193

صالح القزوينى، 333

الصالحي، 20، 28، 46، 47، 74، 78، 203، 218، 220، 273، 275، 291

الصبان، 176

صخر بن حرب بن عبد شمس، 211

الصدوق، 55، 78، 108، 121، 126، 164، 186، 187، 190، 193، 195، 199، 300

صدى بن عجلان، 41

الصعب بن جثامة، 18

صفوان بن سليم، 314

صفوان الجمال، 67، 91

صفية، 46، 47

صفية بنت حُيي، 137، 243

صفية بنت شيبة، 245

صفية بنت عبد المطّلب، 137، 143، 243، 244، 292

صلاح الدين خليل بن ايبك الصفدي، 172

الصوان، 295

الصوران، 293، 295

الصهباء بنت زمعة بن ربيعة، 266

صهيب بن سنان، 245

الضحاك، 20، 212، 246، 258

ضميرة بن أبي ضميرة الحميري، 291

طارق، 235

طالب بن أبي طالب، 264

طاهر الحسيني، 232

الطبراني، 22، 23، 66، 67، 76، 84، 94، 96، 119، 127، 249، 259، 310، 312

الطبرسي، 24، 81، 87، 111، 150، 192، 303

الطبري، 20، 22، 37، 64، 75، 77، 95، 104،

105، 120، 121، 144، 145، 181، 186، 237، 256، 259، 260، 261، 262، 264، 269، 270، 271، 275، 282، 287، 288، 318، 343

الطبسي النجفي، 45، 54، 191، 193

الطريحي، 17، 263

طريفة بن حاجزة، 120

الطفيل، 26

طلحة، 91، 261، 286

طلحة بن عبد اللَّه، 122

طلحة بن عبد الرحمان، 27

طلحة بن عبيداللَّه بن أبي عون الغساني العوني، 324

طليحة، 232

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 385

الطوسي، 20، 29، 78، 81، 106، 113، 115، 126، 145، 152، 186، 188، 191، 192، 210، 227، 270، 334

الطهراني، 55، 110، 215، 268، 284، 298

ظهير الدين الوزير، أبو شجاع محمد الروذراوري، 246

عائشة، 17، 65، 68، 69، 70، 79، 86، 100، 101، 127، 128، 129، 136، 137، 149، 214، 230، 235، 237، 238، 247، 248، 249، 250، 252، 262، 267

عاتكة بنت عبد المطّلب، 143، 245

عامر بن أبي وقاص، 21

العباس، 12، 19، 30، 46، 48، 49، 88، 133، 219، 278، 282، 299، 300، 306

العباس بن الحسن بن عبيد اللَّه بن العباس، 327

العباس بن عبد المطّلب، 18، 48، 140، 182، 250

العباس بن علي، 138، 309

عبّاس المكّي، 176

عبد الأشهل، 311

عبد الأعلى بن عبد اللَّه، 127

عبد اللَّه أو عبيد اللَّه بن عبد اللَّه بن جعفر، 256

عبداللَّه بن إبراهيم، 147

عبد اللَّه بن أبي بكر، 39، 217، 231، 318

عبد اللَّه بن أبي جهم، 308

عبد اللَّه بن أبي سليمان، 156

عبد اللَّه بن أبي عبيدة، 234

عبد اللَّه بن أسعد بن عليّ اليافعي، 168

عبد اللَّه بن الأمير أبي عبد اللَّه محمد الأخيضر الصغير، 254

عبد اللَّه بن أنيس، 209

عبد اللَّه بن جدعان، 245

عبد اللَّه بن جعفر، 44، 48، 131، 138، 141، 182، 255، 257

عبد اللَّه بن جعفر بن أبي طالب، 131، 138

عبد اللَّه بن جعفر الصادق، 255

عبد

اللَّه بن حسن، 182

عبد اللَّه بن حسن باشا، 53

عبد اللَّه بن حسن بن حسن، 234

عبد اللَّه بن الحسن المجتبى، 241

عبد اللَّه بن حنطب، 38، 95، 238

عبد اللَّه بن حنظلة بن الراهب، 222

عبد اللَّه بن الربيع، 313

عبد اللَّه بن رزين، 286

عبد اللَّه بن الزبير الأسدي، 26، 102، 149، 247، 249، 276، 331

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 386

عبد اللَّه بن عامر، 37، 292

عبد اللَّه بن عامر بن ربيعة العنزي، 345

عبد اللَّه بن عباس، 272

عبد اللَّه بن عتبة بن مسعود، 307

عبد اللَّه بن عطاء المكي، 161

عبد اللَّه بن عقيل، 264

عبد اللَّه بن عمر، 9، 27، 128

عبداللَّه بن عمرو، 168

عبد اللَّه بن محمد، 272

عبد اللَّه بن محمد بن يوسف بن إبراهيم، 254

عبد اللَّه بن مسعدة، 310

عبد اللَّه بن مسعود، 257، 258، 264

عبد اللَّه بن مطيع، 308

عبد اللَّه بن نمير، 245، 258

عبد اللَّه المحض، 274

عبد اللَّه والد، 50

عبد بن عبيد بن مراوح، 19

عبد الجبار بن عمارة، 39

عبد الجليل برادة، 251

عبد الحق الدهلوي، 242

عبد الحكيم بن عبد اللَّه بن أبي فروة، 237

عبد الحميد بن عبد الرحمن، 308

عبد الرحمن، 167

عبد الرحمن بن أبي سعيد الخدري، 211

عبد الرحمن بن أبي الموالي، 182

عبد الرحمن بن جبر، 251

عبد الرحمن بن عبد القاري، 307

عبد الرحمن بن عقيل، 264

عبد الرحمن بن عمر، 48

عبد الرحمن بن عوف، 19، 23، 122، 204، 252

عبد الرحيم بن إبراهيم بن هبة اللَّه الجهني، أبو محمد، نجم الدين، المعروف بابن البارزي، 207

عبد الرزاق، 10، 22، 23، 29، 30، 43، 60، 65، 66، 67، 72، 92، 93، 127، 205، 232، 314

عبد الرزاق الموسوي آل مقرم، 55، 56

عبد الرسول المرزباني التبريزي، 253

عبد السلام بن محمد، 84

عبد العزيز بن المختار، 169

عبد العزيز المدني، 12، 276

عبد العظيم

الحسني، 295

عبد الغني الدهلوي، 253

عبد القادر الحسني، 253

عبد القادر الشلبي، 254

عبد القادر النقيب، 254

عبد القدوس الأنصاري، 34

عبد الكريم بن عطاء اللَّه المالكي، 45

عبد الكريم الحائري اليزدي، 54

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 387

عبد الكريم الممتن، 339

عبد الكعبة، 244

عبد المطّلب، 50، 244

عبد الملك، 7، 292

عبد الملك بن نوفل بن مساحق، 18

عبد الوهاب بن هبة اللَّه القاضي، 260

عبد الوهاب بن يحيى بن عباد بن عبداللَّه بن الزبير، 318

عبد الهادي الصقلي، 260

عبيد اللَّه بن أبي رافع، 28، 36، 74

عبيد اللَّه بن العباس، 289

عبيد اللَّه بن عمر، 129

عبيد اللَّه الحسيني، 327

عبيدة، 236

عبيدة بن الحارث، 26

عتاب بن أسيد، 124

عتبة بن عبد اللَّه بن عمرو، 29

عثمان، 46، 82، 91، 102، 111، 130، 134، 136، 151، 214، 222، 247، 258، 259، 261، 280، 318

عثمان بن عفان، 51، 122، 135، 136، 143، 144، 212، 223، 232، 237، 250، 251، 260، 280، 281، 294، 300

عثمان بن مظعون، 16، 36، 37، 38، 39، 40، 41، 42، 59، 109، 140، 141، 205، 206، 231، 258، 262، 263، 264، 292، 332

عدّي بن ثابت، 146

عدي بن كعب، 308

عروة، 26، 174

عروة بن الزبير، 26

العز ابن جماعة، 279

عطاء بن يسار، 305

العظيم آبادي، 32

عقيل، 7، 37، 42، 48، 68، 69، 74، 141، 181، 182، 208، 209، 213، 235، 240، 264، 265، 287، 289، 290، 291، 292، 342

العلامة الحلّي، 31، 44، 59، 60، 81، 133، 187، 192، 198، 270

العلاء، 167

العلوي، 207

علي بن أحمد أبو الحسن الحُريشي، 265

عليّ بن أسباط، 185

عليّ بن جعفر الصادق العريضي، 51

عليّ بن جعفر العريضي، 265

عليّ بن حماد، 325

عليّ بن محمد العلوي، 232، 255، 327

عليّ بن ميمون، 11

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 388

عليّ بن يقطين، 116، 117

عليّ القاري،

175

عليّ الكاظمي، 59

عمار، 107، 271، 314

عمار بن ياسر، 20، 258، 259

عمر، 19، 23، 24، 27، 32، 82، 91، 103، 106، 120، 123، 124، 127، 128، 129، 149، 235، 237، 247، 258، 276، 282، 307، 317

عمر بن أبي سلمة، 221

عمر بن بزيع، 288

عمر بن الخطاب، 23، 24، 106، 121، 123، 125، 126، 127، 128، 213، 221، 229، 235، 244، 245، 257، 269، 282، 289، 307، 308، 312

عمر بن سعيد، 21

عمر بن عبد العزيز، 280

عمر بن علي بن أبي طالب، 266

عمر بن مصعب بن الزبير، 27

عمر بن يزيد بياع السابري، 154

عمر رضا كحالة، 215، 216، 229، 253، 277، 278، 280

عمرو الأشدق، 241

عمرو بن أبي المقدام، 113، 166

عمرو بن دينار، 169

عمرو بن سعيد، 194

عمرو بن سعيد بن العاص، 195

عمرو بن عبد ودّ، 123

عمرو بن النعمان البياضي، 342

عَمرة بنت عبد الرحمن، 266

عمير بن سعد، 124

العوام بن خويلد، 244

عوف بن الحارث بن الخزرج، 211

عون، 256

عياش بن أبي ربيعة، 305، 308

العياشي، 117، 284

عياض، 36، 267

عيسى، 288

عيسى بن موسى، 190

عبد اللَّه بن العباس، 189، 190، 274

عيسى بن موسى بن محمد بن علي بن عبد اللَّه بن عباس، 275

عيسى شلقان، 107

غالب بن عثمان الهمداني، 328

غزالة، 155

الفاخوري، 46

فارس بن محمد، 329

الفاضل الآبي، 44

فاطمة أخت عمر، 240

فاطمة بنت أسد، 44، 133، 140، 146،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 389

148، 150، 152، 163، 267، 268، 287، 293

فاطمة بنت اسماعيل بن إبراهيم، 255

فاطمة بنت الحسن بن علي بن أبي طالب، 159

فاطمة بنت الحسين الأثرم بن الحسن بن علي بن أبي طالب، 218، 227

فاطمة بنت حسين بن علي، 226

فاطمة الكلابية، 138، 143

الفاكهي، 46

فتح اللَّه بن النحاس الحلبي، 268

الفجاءة، 120، 121

الفرات الكوفي، 87

الفضل بن دكين، 194

الفضل بن شاذان، 24، 270

فضيل بن مرزوق،

146

فهيم محمود شلتوت، 18، 24، 36

الفيروز آبادي، 15

الفيومي، 16، 28

القاسم بن الحسن، 274، 288

القاسم بن محمد، 72، 112، 163، 174

القاضى ابن براج، 44

القاضي عياض، 271

قتادة بن النعمان، 252

قدامة بن موسى، 37

القرطبي، 341

قطب الدين الراوندي، 81، 160

قطب الدين مودود بن أتابك، 230

القمي، 17، 74

قيس بن أبي عرزة، 20

قيس بن نعمان، 113

كاظم الأزري، 193

كثير، 344

كثير بن حصين، 288

الكراجكي، 135

الكشي، 116

كعب بن أسيد، 302

كعب بن الأشرف، 75، 279، 302

كعب بن سور الأزدي، 270

الكلبايكاني، 45

كلثوم ابن الهدم، 268

كلثوم بن الهدم، 41

الكليني، 26، 30، 90، 107، 109، 113، 147، 162، 193، 255، 316

كمال الدين محمّد بن طلحة الشافعي، 170

كنانة بن أبي الحقيق، 243

كيسان السختاني، 161

اللقاني، 30

لوط، 31

الليث بن سعد، 178

لؤي بن غالب، 331

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 390

مارية، 269

مارية القبطية، 137، 139، 204، 269

ماعز بن مالك، 85

مالك، 12، 31، 36، 51، 141، 161، 169، 178، 179، 242، 274، 289، 299، 305

مالك بن أنس، 48، 138، 141، 165، 168، 170، 271، 272، 281، 295، 315

مالك بن الحارث الأشتر النخعي، 270

مالك بن سنان، 210، 273، 275

المامقاني، 256

المباركفوري، 25، 221، 243، 263

المتقي الهندي، 22، 72، 79، 88، 98، 125

المجد، 36

المجلسي، 16، 41، 61، 75، 82، 133، 195، 256، 286، 292

المحدث القمي، 213، 230

المحدث النوري، 266

المحسن بن عبد اللَّه بن محمد بن عمرو، 214

المحقق الأردبيلي، 193

المحقق الحلّي، 44، 192

المحقق الكركي، 44، 191

محمد ابن الحنفية، 37، 276، 292

محمّد أبو زهرة، 176

محمد اسحاق پيش خدمت، 283

محمد أمين الأميني، 13

محمد أمين زين الدين، 45

محمّد أمين السويدي، 176

محمد أنور البكري، 58

محمد بن أبي حرملة، 234

محمد بن أبي العباس، 288

محمد بن أحمد بن أمين الأقشهري، 56

محمد بن أحمد بن عيسى بن المنصور، 207

محمد بن أحمد بن المنصور، 255

محمد

بن أحمد المعروف بألفا هاشم، 273

محمّد بن إدريس الشافعي، 166

محمد بن اسحاق، 315

محمد بن إياس بن الكبير، 344

محمد بن بدر الدين المنشي، 273

محمد بن جبير، 125

محمد بن الحباب، 117، 284

محمد بن حبان، 167

محمد بن حبيب البغدادي، 222

محمد بن الحسن، 327

محمد بن زهير، 72

محمد بن زيد، 37

محمد بن سعد، 222

محمد بن سعد اللَّه الحراني الدمشقي، 277

محمد بن سفيان القيرواني المالكي، 278

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 391

محمد بن سليمان الكردي، 278

محمد بن الشربيني، 46

محمد بن شرحبيل بن حسنة، 239

محمد بن صالح التمار، 314

محمد بن عبداللَّه البغدادي يعرف بابن التعاويذي، 327

محمد بن عبد اللَّه بن جحش، 235

محمد بن عبد اللَّه بن جعفر، 256

محمد بن عبد اللَّه بن الحسن المثنى، 274، 275

محمد بن عبد اللَّه المحض، 274

محمد بن عبد اللَّه، الملقب بالنفس الزكية، 287

محمد بن عبد الرحمن، 40

محمد بن عبد الرحمن بن سعد بن زرارة، 40

محمد بن عقيل، 264

محمد بن علي، 292

محمد بن علي ابن الحنفية، 154

محمد بن علي بن أبي طالب- ابن الحنفية-، 276

محمد بن علي بن أبي منصور، 277

محمد بن علي بن الحسين بن بابويه القمي، 55

محمد بن علي بن حمزة، 262

محمد بن علي الصوفي، 116

محمد بن عمر، 38، 39، 280، 292

محمد بن عمر بن علي، 206

محمد بن عمرو بن علي، 262

محمد بن قدامة، 236

محمد بن محمد بن علي، ابن الشماع، 278

محمد بن مسلم، 82، 147، 161

محمد بن مسلم بن مالك بن مزروع بن جعفر الصالحي الحنبلي، 208

محمد بن مسلمة، 252، 279

محمد بن المنذر، 27

محمد بن المنكدر، 314، 315

محمد بن مؤمل المخزومي، 205

محمد بن الوليد، 118، 285

محمد بن همام، 186

محمد بن همام الكاتب الإسكافي، 149، 151، 182، 307

محمد بن هيصم، 71

محمد جواد البلاغي، 57

محمد حسين آل

كاشف الغطاء، 54

محمد حسين المظفر، 339

محمّد خواجة پارسا، 172

محمد الرازي، 279

محمد رضا البهبهاني الحائري، 279

محمد رضا الطبسي النجفي، 54

محمد رضا الهندي، 336

محمّد سراج الدين الرفاعي المخزومي الواسطي، 173

محمد صادق النجمي، 59

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 392

محمد صالح بن أحمد آل طعان، 56

محمد عابد السندي، 280

محمد علي، 280

محمد علي أمين السلطنة، 296

محمد علي مجاهدي، 59

محمد هاشم الخراساني، 142، 276

محمود أبو رية، 215

المختار بن أبي عبيدة، 276

المدرس، 53

مدين الموسوي، 340

المرندي، 57، 109، 185

مروان، 6، 7، 8، 149، 150، 151، 230، 238، 248، 279، 309، 313، 320

مروان بن الحكم، 6، 7

المزي، 27، 252

مساور مولى بني سعد بن بكر، 153

المسعودي، 8، 152، 183، 184، 185

مسلم، 64، 189

مسلم بن عقبة، 310

مسلم بن عقيل، 264

مسلمة، 280

المسور بن مخرمة، 307

مصطفى بن محمد بن عبد اللَّه الرافعي، 58

مصطفى رشدي، 176

مصعب بن الزبير، 26، 241

مصعب بن عبد اللَّه، 310

مصعب بن عمير، 31، 220

مصعب الزبيري، 292

المطري، 36

المطلب بن حنطب، 127

المطلب بن عبد اللَّه بن حنطب، 38

معاذ بن عمرو بن الجموح، 280

معاوية، 7، 8، 139، 142، 144، 151، 152، 194، 230، 238، 241، 243، 245، 247، 249، 261، 270، 271، 279، 290، 293، 294

معاوية بن أبي سفيان، 125، 265، 291

معاوية بن عمار، 29، 284

المعزّ لدين اللَّه الفاطمي، 346

معقل بن سنان الأشجعي، 308

معن بن أوس المزني، 344

مغامس بن داغر الحلّي، 330

المغيرة بن سعيد، 115، 116، 288

المغيرة بن شعبة، 149، 244، 293

المغيرة بن عبد الرحمن، 182، 280، 288

المفضل بن غسان، 315

المفيد، 113، 133، 136، 147، 149، 157، 160، 168، 182، 192، 197، 200، 202، 224، 227

المقتدى العباسي، 246

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 393

المقداد، 107

المقداد بن الأسود، 28

مقداد بن عمرو الثعلبي الكندي، ويقال: مقداد بن أسود، 281

المقدسي

المعروف بابن القيسراني الشيباني، 169

المقريزي، 212، 311

ملا كاظم الخراساني، 334

ملكشاه، 246

المناوي، 18، 175، 312

منتجب الدين، 88

المنذر بن الزبير، 26

المنصور، 164، 179، 190، 274، 313

المنصور الدوانيقي، 172، 174

موسى بن عبد اللَّه بن موسى الجون، 207

موسى بن عمران بن مناج، 318

موسى الهر بن جعفر، 336

المهتدي، 207

مهيار الديلمي، 326

ناصر الدين شاه، 283

الناصر لدين اللَّه بن المستضي ء باللَّه العباسي، 296

نافع، 12، 138، 141، 272، 281، 282، 293، 295، 299

نافع القاري، 138، 281

نافع مولى لابن عمر، 138، 282

النجاشي، 55، 61، 80، 81، 82، 284

النجفي المرعشي، 253

نجيب الدين علي بن محمد بن مكي العاملي الجبيلي الجبعي، 333

النراقي، 45، 60، 191

النسائي، 20، 24، 65، 66، 68، 72، 85، 99، 126

نصر، 17

النظام، 246

نظام شاه، 228

النعمان بن بشير، 112

نعمة اللَّه بن أحمد ابن خاتون العاملى، 228

نعيم بن حماد، 153

نعيم بن حماد المروزي، 150

النفس الزكية، 12، 50، 274، 275، 276، 288

النمازي، 61، 116، 241، 255، 265، 311

النمر بن قاسط، 245

نوح بن درّاج، 164

نوفل بن الحارث، 213

نوفل بن الحارث بن عبد المطلب، 282

النووي، 21، 46، 147، 214

النهدي، 161

الواحدي، 82

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 394

الواعظ الايرواني، 283

الواقدي، 40، 205، 224، 242، 261، 272، 289

الوليد بن عبد الملك بن مروان، 234، 157

الوليد بن عتبة بن أبي سفيان، 222

الوليد بن عقبة، 237

الوليد بن عقبة بن أبي سفيان، 214

الوليد بن مسلم، 317

الولي العراقي، 279

ولي قلي شاملو، 283

وهب بن خالد، 169

وهو جريح بن مينا، 269

هاشم، 328

هاشم بن السيد محسن الأمين، 339

هالة، 134، 135، 223

هالة بنت وهيب بن عبد مناف، 244

الهرمزان، 129

هزارمرد، 288

هشام بن عبد الملك، 237، 281، 313

همذان، 246

هند بن أبي هند، 134

هند بنت أبي أمية، 221

الهيثمي، 17، 18، 19، 22، 25، 43، 64، 97، 99، 128

اليافعي، 172

يحيى بن سعيد،

44، 170، 192

يحيى بن سعيد الحلي، 187

يحيى بن سلامة بن الحسين، 329

يحيى بن معين، 167، 283، 345

يزيد، 151، 152، 281

يزيد ابن أخت النمر، 307

يزيد بن ثابت، 71

يزيد بن معاوية، 139، 142، 194، 195، 310

يزيد بن هارون، 315

يعقوب بن جعفر بن إبراهيم، 316

يعقوب بن طلحة بن عبيد اللَّه، 331

يعقوب بن عتبة بن المغيرة، 252

اليعقوبي، 120، 121، 123، 145، 152، 167، 238، 301

يوسف صدر العلماء، 283

يوسف الهاجري، 58

يوسف اليان سركيس، 216، 268، 278، 298

يونس بن يعقوب، 60، 61، 117، 284

(6) فهرس الأقوام و الملل و الطوائف و القبائل و النحل

آل أبي طالب، 288

آل ذي يزن، 300، 318

آل الزبير، 332

آل العباس، 12، 251، 299

آل عكاشة، 26

آل عمر، 230

ابن أبي معيط، 122

أصحاب، 36، 343

أصحاب رسول اللَّه، 106

أصحاب الكهف، 5، 82

أصحاب النبي، 57

الايرانيون، 297

الأمويين، 7

الأنصار، 7، 8، 9، 18، 20، 21، 23، 29، 34، 39، 40، 41، 51، 76، 86، 103، 119، 130، 165، 211، 220، 229، 252، 294، 295، 302

الأوس، 220، 301

أهل السنة، 177، 271

أهل المدينة، 25

بنو أمية، 150، 188، 311

بنو حارثة، 311

بنو سلمة، 224، 288

بنو عبد المطّلب، 282

بنو عبد المؤمن، 170

بنو مطيع، 345

بنو هاشم، 150

بنو أسد، 305

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 396

بنو إسرائيل، 243

بنو أمية، 113، 114، 122، 149، 150، 153، 294

بنو بياضة، 31

بنو تميم، 134

بنو حارثة، 307

بنو حديلة، 234

بنو الحسن بن فاطمة، 328

بنو رزيق، 26

بنو سلمة، 307، 310

بنو سليم، 120

بنو عبد الأشهل، 99، 307

بنو عبد الدار، 182، 289، 291

بنو عثمان، 297

بنو عمرو بن تميم، 344

بنو غنم، 26، 72

بنو قريظة، 17، 295، 302، 307

بنو قينقاع، 25

بنو مازن بن النجار، 26، 205

بنو نبيه، 289

بنو النضير، 233

بنو هاشم، 138، 149، 150، 153، 171، 175، 195، 224، 250، 300، 311

التابعون، 33، 36، 44، 45، 139، 160، 161، 203، 270،

276

الحنابلة، 11، 209، 254

خثعم، 342

الخزرج، 301

ربيعة، 66

الرهبان، 316

سرية الفلس، 318

السماسرة، 20

الشافعية، 207، 230، 278

الشهداء، 5، 33، 41، 42، 44، 51، 52، 63، 66، 75، 111، 139، 142، 203، 225، 264، 281، 297، 307، 320

شهداء بدر وأحد، 57

الشيخية، 215

الشيعة، 24، 29، 44، 52، 55، 56، 57، 59، 60، 67، 82، 91، 108، 110، 113، 123، 124، 129، 137، 142، 147، 154، 155، 158، 160، 164، 166، 177، 188، 190، 193، 194، 207، 209، 210، 215، 218، 219، 221، 224، 226، 228، 229، 231، 243، 244، 268، 275، 276، 283، 288، 296، 298، 309، 322، 324، 325، 327، 330، 333، 334، 335،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 397

339، 340، 346

القاجار، 296

قريش، 18، 80، 123، 194، 240، 241، 282، 308، 331، 345

قضاعة، 317

الكشفية، 215

الكيسانية، 277

المالكية، 141، 271

18، 32، 37، 38، 39، 42، 43، 49، 50، 52، 57، 60، 66، 67، 80، 95، 104، 121، 125، 132، 139، 144، 154، 161، 201، 217، 218، 225، 233، 238، 262، 263، 268، 292، 296، 306، 311، 338

المهاجر، 37

المهاجرون، 20، 23، 38، 39، 40، 103، 130، 203، 263، 268، 302

نصراني، 81

النقشبنديين، 215

نهد، 284

ولد قصيّ، 261

الوهابيون، 52، 57، 58، 110، 142، 143، 219

هوازن، 98

اليهود، 144، 244، 261، 274، 275، 294، 302

(7) فهرس الأماكن و البلدان

آذربيجان، 52

آق حصار، 273

آمد، 270

الأبطح، 330

الأبواء، 282

أبي قبيس، 332

أحجار الزيت، 303

أحد، 17، 38، 51، 139، 141، 224، 230، 242، 252، 257، 263، 297، 306

الأحساء، 215، 243، 339

أزبكستان، 52

الأسطوانة المخلّقة، 74، 291

اسكندرية، 269

الأسواف، 286

اصفهان، 297

إفريقية، 273

أفغانستان، 52

إيران، 52، 296

بئر أبي أيوب، 27

بئر الدرويش، 229

باب البقيع، 47

باب جبرائيل، 34

باب الجمعة، 34

باب النساء، 190

بدر، 38، 123، 209، 217، 220، 230، 231، 236، 240، 251، 252،

262، 263، 279

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 399

البصرة، 247

البطحاء، 25

بطحاء ابن أزهر، 234

بغداد، 11، 233، 324، 325، 326، 329

بغدان، 323، 325

بقيع بُطحان، 30

بقيع الجبجب، 28

بقيع الخبخبة، 27، 28، 36، 78، 79

بقيع الخصمات، 31

بقيع الخضمات، 31، 32

بقيع الخيل، 17، 19، 24، 25، 225

بقيع الزبير، 25، 26، 27

بقيع العمات، 35، 36

بقيع الغراب، 28

بقيع الغرقد، 5، 15، 16، 17، 18، 21، 24، 25، 28، 29، 32، 33، 34، 35، 36، 42، 43، 47، 58، 65، 66، 68، 70، 72، 73، 75، 76، 77، 79، 85، 88، 92، 94، 95، 97، 98، 110، 111، 121، 124، 139، 142، 144، 189، 225، 294، 298، 302، 303، 305، 306، 310، 315، 316، 321، 322، 323، 324، 328، 329، 330، 337، 341، 342، 343

بقيع الفرقد، 92، 183، 268

بقيع المصلى، 29، 30، 306

بلاد العجم، 227

البلقاء، 87

بنو أسد، 121

بنو عبد المطلب، 124

بنو مخزوم، 134

بهبهان، 229

البيت، 191

بيت الأحزان، 50، 57، 104، 105، 109، 110، 111، 186، 298، 319

بيت الأرقم بن الأرقم، 51

بيت الحزن، 48، 110

بيت خديجة، 50

تاتارستان، 52

تبوك، 271

تركمنستان، 52

تركيا، 52

التويثير، 243

الثنية، 307

ثنية الوداع، 274، 288

الثوبة، 194

جامع دمشق، 250

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 400

جبال الكرد، 207

جبجب، 27

جبل الرماة، 51

جبل سلع، 12، 275، 276

جبل طبرية، 215

جبل عامل، 339

جبل عرفات، 277

الجبيل، 339

جدة، 297

الجرف، 281

الحبشة، 20، 80، 221، 252، 256، 262

الحجاز، 8، 17، 25، 27، 55، 56، 57، 58، 59، 110، 142، 216، 225، 227، 272، 273، 280

الحجر، 332

الحديبية، 282

الحرم، 311

الحرم النبوي، 142، 274

الحرمين الشريفين، 57

الحرة، 141، 144، 331، 332

حرة بني بياضة، 31، 32

الحرة الشرقية، 143

حشّ كوكب، 35، 36، 143، 144، 203، 261، 293، 294

حلب، 254

الحمام، 286

حمام ابن أبي الصعبة، 288

حمام أبي قطيفة، 133، 287، 293

حماة،

278

حمص، 41، 125

حنين، 212، 282

حوار، 273

حيدر آباد، 228

الحيرة، 164

خراسان، 321، 339

الخندق، 123، 239، 244، 257، 282

خوخة بني نبيه، 291

خيبر، 20، 94، 151، 243

الخيف، 330

دارا، 270

دار ابن أفلح، 288

دار ابن الحنفية، 290، 291

دار أبي أيوب، 51

دار أبي بكر، 288

دار الأرقم، 252، 257

دار الجحشيين، 182، 289، 291

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 401

دار زيد بن ثابت، 289

دار ضميرة بن أبي ضميرة الحميري، 291

دار عبيد اللَّه بن العباس، 289

دار عثمان، 290

دار عثمان الصغرى، 288

دار عقيل، 37، 68، 69، 74، 181، 182، 213، 235، 240، 287، 289، 290، 291، 292

دار علي بن أبي طالب، 290

دار الكراحي، 287، 290، 292

دار محمد ابن الحنفية، 37، 292

دار مروان، 292

دار المغيرة بن شعبة، 292

دار نافع، 293

دكن، 228

دمشق، 214، 224، 233، 240، 250، 268، 298

دمياط، 215

دهلي، 253

دير سلع، 261

ذباب، 275

ذو الحليفة، 214

ذي المروة، 271

راتج، 307

الربذة، 269، 279

رضوى، 277

الروحاء، 37، 40، 41، 133، 287، 293

الروضة، 186، 187، 188، 189، 191، 192، 208، 209

الروم، 87، 245، 280

الري، 57

زقاق ابن حبين، 25

زقاق العمات، 35

سامراء، 323، 324، 325، 326، 327، 338

سبزوار، 226

سرّ من رأى (سامراء)، 325، 329

السقيا، 293

سناباذ، 11

سنجار، 270

السند، 280

سوق المدينة، 17

الشام، 113، 195، 227، 231، 254، 280، 281، 303، 309، 317

الشعيبة، 334

شقرا، 339

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 402

شهران، 207

شهرزور، 207

صاروخان، 274

الصفا، 209

الصفاصف، 25

الصفة، 66

صفين، 256، 270

صنعاء، 280

الصين، 53

الطائف، 212

طبرية، 215

طرابلس، 254

الطف، 225، 241، 256، 264، 319، 322، 323، 326

الطفوف، 324، 326

طلحة، 240

طوس، 11، 323، 324، 325، 326، 327، 329

طيبة، 325، 327

عالية، 204

عام الرمادة، 307

عانات، 270

العراق، 8، 52، 117، 177، 227، 246، 284، 317، 321، 323، 327

العرصة، 240، 241

عرفات، 230

عرفة، 185

العريش، 51

العريض، 51، 69، 218، 265، 266

عسقلان، 100، 101

العقيق، 214، 237، 240، 342، 343

العوالي، 71، 208

الغري،

194، 323، 325، 326، 327، 346

غزوة أحد، 289

فاس، 260

فدك، 121، 183

فلاتة، 273

فلسطين، 54

القادسية، 125، 237

القارة، 243

القاهرة، 216، 268

قباء، 288

قزاقان، 52

قزاقستان، 52

قفقاز، 52

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 403

قلزم، 271

قلعة كنكور، 246

قلعة الموصل، 230

قم، 54، 58، 338

قندهار، 283

قيس بن أبي حازم، 248

الكاظمين، 295

الكاظمية، 338

الكبا، 37

كربلاء، 57، 195، 229، 241، 276، 296، 320، 322، 327، 329، 334، 335، 336، 338، 340

الكعبة، 244، 267، 277، 311

كنيسة مريم، 250

كوفان، 321، 325

الكوفة، 7، 116، 117، 152، 237، 257، 264، 284، 317، 322

لكنهو، 58

مبنى الشرشورة، 142

المدائن، 257

المدرسة الخاتونية البرانية، 233

المدينة، 8، 12، 16، 17، 18، 20، 24، 25، 26، 27، 28، 29، 30، 31، 32، 33، 34، 35، 36، 37، 40، 41، 42، 43، 47، 50، 51، 54، 55، 57، 60، 71، 72، 80، 81، 84، 92، 103، 106، 109، 112، 116، 117، 120، 121، 139، 140، 142، 145، 151، 156، 157، 158، 162، 163، 165، 171، 173، 177، 180، 181، 185، 188، 190، 194، 195، 204، 207، 208، 209، 213، 214، 215، 216، 219، 220، 224، 226، 228، 229، 230، 231، 234، 235، 237، 238، 240، 241، 242، 243، 244، 245، 246، 247، 248، 251، 253، 254، 258، 260، 262، 266، 268، 269، 271، 272، 273، 274، 275، 277، 278، 280، 281، 282، 283، 284، 288، 289، 290، 292، 293، 294، 297، 298، 299، 302، 303، 304، 305، 307، 308، 309، 311، 312، 313، 314، 315، 316، 317، 320، 323، 325، 343

المروة، 293

المزاحم، 25

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 404

المسجد، 40، 84، 130، 190، 191، 216، 217، 222، 230، 231

مسجد، 273، 297

مسجد البيعة، 51

مسجد رسول اللَّه، 28، 34، 45، 209

مسجد

السيدة فاطمة بنت الحسين، 51

مسجد فاطمة، 50

مسجد الفتح، 74

مسجد الفضيح، 51

مسجد قباء، 25

المسجد النبوي، 35، 39، 51، 78، 140

مشربة أمّ إبراهيم، 50، 204

مصر، 11، 195، 220، 235، 270، 273، 278، 280، 297، 299

المصلى، 29، 30، 31، 80، 106، 306

المغرب، 170، 227، 317

مغنيسا، 274

مغولستان، 53

المغيرة بن شعبة، 244

مقبرة البقيع، 34، 35، 36، 48، 240، 311

مكة، 30، 43، 51، 57، 80، 83، 226، 231، 233، 245، 251، 254، 265، 268، 277، 279، 282، 306، 315، 330، 332

المناصع، 100، 300

منزل الحسين بن عبد اللَّه الضمري، 300

منى، 51

الموصل، 270، 277

مولد فاطمة، 50

مولد النبي، 50

ناحية بني سلمة، 310

ناحية ذناب، 310

ناحية عبدالأشهل، 311

نجران، 81، 316

النجف، 58، 195، 324، 334

النجف الأشرف، 53، 57، 194، 226، 283، 338

نصيبين، 270

النقيع، 31، 32، 304

نقيع الخضمات، 32

النوقان، 11، 325

نهاوند، 318

النيل، 324

وادي بدر، 51

وادي بني سالم، 208، 278

وادي العقيق، 32

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 405

وادي مر، 214

وزوراء، 327

وقعة الحرة، 310

هدية، 215

هراة، 231

همذان، 246

الهند، 53، 228، 279

هيت، 270

ياشقيرستان، 52

يثرب، 25، 316، 328، 332، 346

اليمن، 216، 316

(8) فهرس الأحداث و الوقائع

الحرب التركية الإنكليزية، 334

حرب الجمل، 249، 269

سرية الفلس، 318

وقعة الحرة، 310

وقعة الطف، 241، 319

يوم أحد، 352

يوم الغدير، 326

يوم البقيع، 301، 334، 346

يوم الجمل، 270، 276

يوم الخندق، 123، 239

يوم القادسية، 125

يوم صفين، 256، 271

يوم الطائف، 212

يوم الطف، 225

يوم بدر، 123، 236، 280، 282

يوم بعاث، 220

يوم حنين، 212، 282

يوم خيبر، 94، 151، 243

يوم عاشوراء، 256

(9) فهرس المصادر

1- القرآن الكريم

«آ- الف»

2- آثار المدينة المنورة، عبد القدوس الأنصاري.

3- الآحاد والمثاني، ابن أبي عاصم أبو بكر أحمد بن عمرو بن الضحاك، المتوفى 287، تحقيق باسم فيصل أحمد الجوابرة، دار الدراية للطباعة والنشر والتوزيع، الرياض، السعودية.

4- ابصار العين في أنصار الحسين، محمد بن طاهر السماوي، تحقيق محمد جعفر الطبسي، مركز الدراسات الاسلامية، قم، ايران.

5- الإتحاف بحب الأشراف، الشيخ عبد اللَّه بن محمد بن عامر الشبراوي، المطبعة الأديبة، مصر، منشوران الرضي، قم، ايران.

6- اثبات الوصيّة، المسعودي المتوفى سنة 346، منشورات الرضى- قم.

7- اثبات عذاب القبر، أحمد بن حسين البيهقي المتوفى سنة 458، تحقيق: شرف محمود القضاة، دار الفرقان، عمان، الأردن.

8- أحاديث أم المؤمنين عائشة، السيد مرتضى العسكري، التوحيد للنشر.

9- الأحاديث الطوال، الحافظ أبوالقاسم سليمان بن أحمد الطبراني المتوفى سنة 360، تحقيق مصطفى عبد القادر عطا، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 408

10- الإحتجاج، أبو منصور أحمد بن علي بن أبي طالب الطبرسي، تحقيق: ابراهيم البهادري ومحمد هادي به، دار الأسوة للطباعة والنشر، طهران، ايران.

11- احقاق الحق، الشهيد السيد نور اللَّه التستري، المتوفى سنة 1019، مع تعليقات السيد النجفي المرعشي، مكتبة آية اللَّه العظمى السيد النجفي المرعشي.

12- احكام الجنائز وبدعها، محمد ناصر الدين الألباني، المكتب الاسلامي، بيروت.

13- احكام القرآن، أحمد بن علي الرازي الجصاص، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

14-

أخبار الدولة العباسية، لمؤلف من القرن الثالث الهجري، تحقيق عبد العزيز الدوري وعبد الجبار المطلبي، دار الطليعة، بيروت، لبنان.

15- إختيار معرفة الرجال (رجال الكشي)، محمّد بن عمر بن عبدالعزيز الكشّي.

16- الأدب المفرد، محمد بن اسماعيل البخاري المتوفى سنةسنة 256، مؤسسة الكتب الثقافية، بيروت، لبنان.

17- الأربعون حديثاً عن أربعين شيخاً من أربعين صحابياً في فضائل الإمام أمير المؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام، الشيخ منتجب الدين علي بن بابويه الرازي، المتوفى ق 5، تحقيق مدرسة الإمام المهدي عليه السلام، فم المقدسة، ايران.

18- ارشاد الأذهان الى أحكام الايمان، العلّامة الحلّي المتوفى سنة 726، تحقيق الشيخ فارس حسون، مؤسسة النشر الاسلامي، قم، ايران.

19- الإرشاد في معرفة حجج اللَّه على العباد، الشيخ المفيد، المتوفى سنة 413، مؤسسة آل البيت لإحياء التراث، قم، ايران.

20- ارواء الغليل في تخريج أحاديث منار السبيل، محمد ناصر الدين الالباني، اشراف: محمد زهير الشاويش، المكتب الاسلامي، بيروت، لبنان.

21- الأزرية، الشيخ كاظم الأزري، دار الأضواء، بيروت، لبنان.

22- أسباب النزول، علي بن أحمد الواحدي النيسابوري، المتوفى سنة 468، مؤسسة الحلبي، القاهرة.

23- الإستغاثة، أبوالقاسم علي بن أحمد الكوفي، المتوفى 352.

24- أسد الغابة في معرفة الصحابة، ابن الأثير، انتشارات اسماعليان، طهران، ايران.

25- إسعاف المبطأ برجال الموطأ، جلال الدين السيوطي، المتوفى 911، تحقيق موفق فوزي جبر، دار

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 409

الهجرة، بيروت، لبنان.

26- الإصابة فى تمييز الصحابة، أحمد بن علي بن الحجر العسقلاني، المتوفى سنة 852، تحقيق الشيخ عادل أحمد والشيخ علي محمد معوض، دار الكتب اللبنانية، بيروت، لبنان.

27- إصلاح غلط المحدثين، الخطابي البستي، المتوفى سنة 388، تحقيق الدكتور محمد علي عبد الكريم الرديني، دار المأمون للتراث، دمشق، سوريا.

28- أضواء على السنة المحمدية أو دفاع عن الحديث،

محمود أبو ريه، دار الكتاب الاسلامي.

29- الأعلام، خير الدين الزركلي، دار العلم للملايين، بيروت، لبنان.

30- إعلام الورى بأعلام الهدى، أبو علي الفضل بن الحسن الطبرسي، ق 5، مؤسسة آل البيت، قم.

31- أعيان الشيعة، السيّد محسن بن عبد الكريم الحسيني العاملي، بيروت، لبنان.

32- إقبال الأعمال، السيّد ابن طاوس، المتوفى سنة 664 أو 668.

33- الإكمال في ذكر من له رواية في مسند الإمام أحمد من الرجال، محمد بن علي بن حمزة الشافعي، م 765، تحقيق الدكتور عبد المعاطي أمين قلعجي، منشورات جامعة الدراسات الاسلامية، كراتشي، باكستان.

34- ألقاب الرسول وعترته، بعض المحدثين والمؤرخين من قدمائنا، (المطبوع من المجموعة النفيسة)، مكتبة آية اللَّه النجفي المرعشي.

35- الأمالي، الشيخ الطوسي، المتوفى سنة 460، مؤسّسة البعثه، قم، ايران.

36- الأمالي، الشيخ الصدوق، المتوفى سنة 381، مؤسّسة البعثه، قم، ايران.

37- الأمالي، الشيخ المفيد، م 413، مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرّسين.

38- أمالي المحاملي، أبو عبد اللَّه الحسين بن اسماعيل المحاملي، تحقيق الدكتور ابراهيم القيسي، المكتبة الاسلامية، دار ابن القيم، الأردن.

39- الإمام الصادق، برهان البخاري.

40- الإمام جعفر الصادق، عبد الحليم الجندي.

41- الإمام جعفر الصادق رمز الحضارة الإسلامية، محمد أمين الأميني- مؤلف هذا الكتاب-، مؤسسة التاريخ العربي، بيروت، لبنان.

42- الإمام الصادق والمذاهب الأربعة، أسد حيدر، دار الكتب العربي، بيروت، لبنان.

43- الإمامة والسياسة، ابن قتيبة الدينوري، المتوفى سنة 276، انتشارات الشريف الرضي،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 410

قم، ايران ..

44- أمل الآمل، الشيخ محمد بن الحسن الحر العاملي، المتوفى سنة 1104، مكتبة الأندلس، بغداد، العراق.

45- أنساب الأشراف، أحمد بن يحيى بن جابر البلاذري، ق 3، تحقيق الشيخ محمد باقر المحمودي، مؤسسة الأعلمي، بيروت، لبنان، وأيضاً طبع دار الفكر، تحقيق الدكتور سهيل زكار، ورياض زركلي.

46- الأنوار البهية في

تواريخ الحجج الإلهية، الشيخ عباس القمي، المتوفى سنة 1359 ه، مؤسسة النشر الاسلامي، قم، ايران.

47- الأيام الشامية من عمر النهضة الحسينية، الشيخ محمد أمين الأميني (المؤلف)، دار الولاء، بيروت، لبنان.

48- الإيضاح، فضل بن شاذان النيسابوري، المتوفى 260، تحقيق السيد جلال الدين الحسيني الأرموي المحدث.

«باء»

49- بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، الشيخ محمد باقر المجلسي، المتوفى سنة 1111، مؤسسة الوفاء، بيروت، لبنان.

50- البداية والنهاية، أبو الفداء اسماعيل بن كثير الدمشقي، م 774، تحقيق علي شيري، دار احياء التراث العربي، بيروت، لبنان.

51- بدائع الصنائع، أبوبكر بن مسعود الكاشاني الحنفي المتوفى سنة 587، المكتبة الحبيبية، باكستان.

52- البحر الرائق شرح كنز الدقائق، ابن نجيم المصري الحنفي، تحقيق الشيخ زكريا عميرات، منشورات محمد علي بيضون، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

53- بشارة المصطفى لشيعة المرتضى، عماد الدين أبو جعفر محمد بن أبي القاسم الطبري، تحقيق جواد القيومي الاصفهاني، مؤسسة النشر الاسلامي، قم، ايران.

54- البشرى في مناقب خديجة الكبرى، السيد محمد بن علوي المالكي الحسني.

55- بغية الباحث عن زوائد مسند الحارث، نور الدين علي بن أبي بكر الهيثمي، م 807، تحقيق مسعد عبد الحميد محمد السعدني، دار الطلائع.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 411

56- البقيع، المهندس يوسف الهاجري، بيروت، لبنان.

57- البقيع الغرقد، السيد محمد الحسيني الشيرازي، م 1422، بيروت، لبنان.

58- بقيع الغرقد، المهندس حاتم عمر طه والدكتور محمد أنور البكري، مكتبة الحلبي، المدينة المنورة.

59- البيان، الشهيد الأول محمد بن جمال الدين مكي العاملي، مجمع الذخائر الاسلامية، قم، ايران.

60- بيت الأحزان، الشيخ عباس القمي، دار الحكمة، فم، ايران.

«تاء»

61- تاج العروس من جواهر القاموس، محمّد مرتضى الحسيني الواسطي الزبيدي الحنفي، مكتبة الحياة، بيروت، لبنان.

62- تاريخ الأئمة، ابن أبي الثلج البغدادي، المتوفى سنة 325، (المطبوع

في المجموعة النفيسة)، مكتبة بصيرتي، قم، ايران.

63- تاريخ الاسلام، شمس الدين الذهبي، المتوفى سنة 748.

64- التاريخ الأمين لمدينة سيد المرسلين، الشيخ عبد العزيز المدني، مطبعة الأمين.

65- تاريخ ابن خلدون المسمى بكتاب العبر، عبد الرحمن بن محمد بن خلدون الحضرمي المغربي المتوفى سنة 808، مؤسسة الأعلمي، بيروت، لبنان.

66- تاريخ ابن معين، (تاريخ عثمان بن سعيد الدارمي المتوفى سنة 280 عن أبي زكريا يحيى بن معين المتوفى سنة 233)، تحقيق الدكتور أحمد محمد نور سيف، دار المأمون للتراث، دمشق/ بيروت.

67- تاريخ بغداد أو مدينة السلام، أبوبكر أحمد بن علي الخطيب البغدادي، المتوفى سنة 463، تحقيق مصطفى عبد القادر عطاء، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

68- ناسخ الحديث ومنسوخه، عمرو بن أحمد بن عثمان بن شاهين، مكتبة المنار، الزرقاء.

69- تاريخ الأمم والملوك، أبوجعفر محمد بن جرير الطبري، مؤسسة الأعلمي، بيروت، لبنان.

70- تاريخ القرماني.

71- التاريخ الكبير، البخاري م 256، اشراف: الدكتور محمد عبدالمعيدخان، المكتبة الاسلامية، دياربكر.

72- تاريخ المدينة المنورة، أبو زيد عمر بن شبة النميري البصري، م 262، تحقيق فهيم محمود شلتوت، مطبعة قدس، قم، ايران.

73- تاريخ مدينة دمشق، أبوالقاسم علي بن الحسن بن هبة اللَّه بن عبد اللَّه الشافعي المعروف بابن

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 412

عساكر، المتوفى سنة 571، تحقيق علي شيري، دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع، سوريه.

74- تاريخ مواليد الأئمة عليه السلام ووفياتهم، الحافظ الشيخ أبو محمد عبد اللَّه بن النصر ابن اخشاب البغدادي، المتوفى سنة 567، (المطبوع في المجموعة النفيسة)، مكتبة آية اللَّه النجفي، قم، ايران.

75- تاريخ اليعقوبي، أحمد بن أبي يعقوب بن جعفر بن وهب ابن واضح الكاتب العباسي المعروف باليعقوبي، دار صادر، بيروت، لبنان.

76- تأويل الآيات الظاهرة في فضائل العترة الطاهرة، السيد شرف

الدين علي الحسيني الاسترابادي النجفي، ق 10، مدرسة الامام المهدي، قم، ايران.

77- تبصرة المتعلمين في أحكام الدين، العلامة الحلي، المتوفى سنة 726، تحقيق السيد أحمد الحسيني- الشيخ محمد هادي اليوسفي.

78- تحريرالأحكام الشرعية على مذهب الامامية، الحسن بن يوسف بن المطهر الحلّي، المتوفى سنة 726، تحقيق الشيخ ابراهيم البهادري، مؤسسة الامام الصادق، قم، ايران ..

79- التحرير الطاووسي، الشيخ حسن بن زين الدين صاحب المعالم، تحقيق فاضل الجواهري، مكتبة السيد النجفي المرعشي، قم، ايران.

80- تحف العقول عن آل الرسول، ابن شعبة الحراني، تصحيح علي أكبر الغفاري، مؤسسة النشر الاسلامي، قم، ايران.

81- تحفة الاحوذي بشرح جامع الترمذي، محمد عبد الرحمن المباركفوري، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

82- تحفة العالم في شرح خطبة المعالم، السيد جعفر آل بحر العلوم الطباطبائي، (مقتبسها في آخر بحار الأنوار/ 48).

83- تخريب وبازسازى بقيع به روايت اسناد، السيد علي قاضي عسكر، نشر مشعر، طهران، ايران.

84- تذكرة الحفاظ، شمس الدين محمد الذهبي، المتوفى سنة 748، دار احياء التراث العربي، بيروت.

85- تذكرة الخواص، سبط ابن الجوزي، المتوفى سنة 654.

86- تركة النبي، حماد بن زيد البغدادي المتوفى سنة 267.

87- تزويج علي عليه السلام بنته من عمر، الشيخ المفيد م 413، تحقيق عصام عبد السيد، المؤتمر العالمي بمناسبة الذكرى الألفية لوفاة الشيخ المفيد، قم، ايران.

88- تذكرة الفقهاء، العلّامة الحلّي، المتوفى سنة 726، مؤسّسة آل البيت- قم.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 413

89- تسلية المجالس، محمد بن أبي طالب، مؤسسة المعارف الاسلامية، قم، ايران.

90- تصحيفات المحدثين، العسكري، المتوفى سنة 382، الالمطبعة العربية الحديثة، القاهرة.

91- التعديل والتجريح، سليمان بن خلف الباجي المالكي، التوفى 474، تحقيق أحمد لبزار.

92- التعجب، الكراجكي، (المطبوع مع كنز الفوائد)، دار المصطفوي، قم، ايران.

93- تعجيل المنفعة بزوائد رجال الأئمة

الأربعة، أحمد بن علي بن حجر العسقلاني المتوفى سنة 852، دار الكتاب العربي، بيروت، لبنان.

94- تفسير أبي الفتوح الرازي، (بواسطة الكنى والألقاب).

95- تفسير الثعالبي المسمى بالجواهر الحسان في تفسير القرآن، عبد الرحمن بن محمد بن مخلوف أبي زيد الثعالبي المالكي، المتوفى سنة 875، تحقيق الشيخ علي محمد معوض والشيخ عادل أحمد عبد الموجود، دار احياء التراث العربي، بيروت، لبنان.

96- تفسير الصافي، المولى محسن الفيض الكاشاني، تصحيح الشيخ حسين الأعلمي، مكتبة الصدر، طهران.

97- تفسير الفرات الكوفي، أبوالقاسم فرات بن ابراهيم الكوفي، تحقيق محمد الكاظم، وزارة الثقافُ والارشاد الاسلامي، طهران، ايران.

98- تفسير القرآن العظيم، أبو الفداء اسماعيل بن كثير القرشي الدمشقي المتوفى سنة 774، دار المعرفة، بيروت، لبنان.

99- تفسير القرآن الكريم، السيد مصطفى الموسوي الخميني، مؤسسة تنظيم ونشر آثار الإمام الخميني، مؤسسة العروج، طهران، ايران.

100- تفسير القرآن الكريم لأبي حمزة الثمالي، عبد الرزاق محمد حسين حرز الدين، م وسسة نشر الهادي، قم، ايران.

101- تفسير القمي، علىّ بن ابراهيم القمي (قرن 3- 4)، مطبعة النجف، 1386.

102- التفسير المنسوب الى الإمام الحسن العسكري، مؤسسة الإمام المهدي، فم، ايران.

103- تفسير نور الثقلين، الشيخ عبد عليّ بن جمعة العروسي الحويزي، مؤسسة اسماعيليان، قم.

104- تفصيل وسائل الشيعة الى تحصيل مسائل الشريعة، محمد بن الحسن الحر العاملي، المتوفى سنة 1104، مؤسسة آل البيت، قم.

105- التلخيص الحبير في تخريج الرافعي الكبير، أحمد بن علي بن حجر العسقلاني، المتوفى سنة 852،

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 414

دار الفكر، بيروت، لبنان.

106- التنبيه والاشراف، المسعودي، المتوفى سنة 346.

107- التنقيح في شرح العروة الوثقى، تقرير أبحاث السيد أبوالقاسم الموسوي الخوئي، ميرزا علي الغروي، مؤسسة احياء آثار الإمام الخوئي، قم، ايران.

108- تنوير الحوالك شرح على موطأ مالك، جلال الدين السيوطي

المتوفى سنة 911، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

109- توضيح المقاصد، (المطبوع في المجموعة النفيسة)، الشيخ بهاء الدين محمد بن الحسين العاملي، المتوفى سنة 1030.

110- تهذيب الأحكام في شرح المقنعة للشيخ المفيد، الشيخ أبو جعفر محمد بن الحسن الطوسي المتوفى سنة 460، تحقيق السيد حسن الخرسان، دار الكتب الاسلامية، طهران، ايران.

111- تهذيب التهذيب، احمد بن علي بن حجر العسقلاني، دار الفكر، بيروت، لبنان.

112- تهذيب الكمال في أسماء الرجال، الحافظ جمال الدين أبو الحجاج يوسف المزي، المتوفى سنة 742، تحقيق الدكتور بشار عواد معروف، مؤسسة الرسالة، بيروت، لبنان ..

113- تهذيب المقال في تنقيح كتاب الرجال (للنجاشي)، السيد محمد علي الموحد الأبطحي.

«ثاء»

114- كتاب الثقات، محمد بن حبان التميمي البستي المتوفى سنة 354، حيدر آباد دكن، الهند.

115- الثاقب في المناقب، أبوجعفر محمد بن علي الطوسي المعروف بابن حمزة، مؤسسة الأنصاريان، قم، ايران.

«جيم»

116- جامع أسانيد أبي حنيفة.

117- جامع أحاديث الشيعة، أُلّف تحت اشراف السيد حسين الطباطبائي البروجردي، قم، ايران.

118- جامع البيان عن تأويل آي القرآن، أبوجعفر محمد بن جرير الطبري، دار الفكر، بيروت، لبنان.

119- جامع الخلاف والوفاق بين الإمامية وبين أئمة الحجاز والعراق، الشيخ علي بن محمد القمي السبزواري، ق 7، تحقيق: الشيخ حسين الحسني البيرجندي.

120- جامع الرواة وازاحة الاشتباهات عن الطرق والاسناد، محمد بن علي الأردبيلي الغروي الحائري، المتوفى ق 12، مكتبة المحمدي، قم، ايران.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 415

121- الجامع الصغير في أحاديث البشير النذير، جلال الدّين السيوطي، دار الفكر، بيروت، لبنان.

122- الجامع العباسي، الشيخ البهائي.

123- جامع المدارك، السيّد احمد الموسوي الخوانساري.

124- جامع المقاصد في شرح القواعد، الشيخ علي بن الحسن الكركي، المتوفى سنة 940، مؤسسة آل البيت لإحياء التراث، قم، ايران.

125- الجامع لأحكام القرآن (تفسير القرطبي)،

محمّد بن احمد الأنصاري القرطبي، دار احياء التراث العربي، بيروت.

126- الجامع للشرائع، يحيى بن سعيد، مؤسسة الإمام الصادق، قم، ايران.

127- الجرح والتعديل، الرازي، دار احياء التراث العربي، بيروت، لبنان.

128- الجمع بين رجال الصحيحين، محمد بن الحسين الأنصاري المري الظاهري، المتوفى سنة 536.

129- الجواهر السنية في الأحاديث القدسية، محمد بن الحسن الحرّ العاملي، المتوفى سنة 1104، مكتبة المفيد، قم.

130- جواهر الكلام في شرح شرائع الاسلام، الشيخ محمّد حسن نجفى، دارالكتب الاسلاميّة، طهران.

131- جواهر المطالب في مناقب الامام علي بن أبي طالب، شمس الدين أبو البركات محمد بن أحمد الدمشقي الباعوني الشافعي المتوفى سنة 871، تحقيق: الشيخ محمد باقر المحمودي، مجمع احياء الثقافة الاسلامية، قم، ايران.

132- الجوهرة في نسب الإمام علي وآله، محمد بن أبي بكر الأنصاري التلمساني المعروف بالبري، تحقيق الدكتور محمد التونجي، مكتبة النوري، دمشق، سوريا.

133- الجهاد والشهادة على ضوء القرآن والعترة، محمد أمين الأميني- المؤلف-، بيروت، لبنان.

«حاء»

134- حاشية اعانة الطالبين، أبوبكر السيد البكري بن السيد محمد شطا الدمياطيي، دار الفكر، بيروت، لبنان.

135- حاشية رد المحتار على الدر المختار، محمد أمين الشهير بابن عابدين، دار الفكر، بيروت، لبنان.

136- الحبل المتين، الشيخ البهائي.

137- الحدائق الناضرة، المحدث البحراني، مؤسسة النشر الاسلامي، قم، ايران.

138- حز الغلاصم في إفحام المخاصم، شيث بن ابراهيم بن محمد بن حيدرة، المتوفى سنة 598، تحقيق

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 416

عبد اللَّه بن عمر البارودي، مؤسسة الكتب الثقافية، بيروت، لبنان.

139- حلية الأبرار في أحوال محمد وآله الأطهار عليه السلام، السيّد هاشم البحراني، تحقيق الشيخ غلام رضا مولانا البروجردي، مؤسسة المعارف الاسلامية، بيروت، لبنان.

140- حلية الأولياء، أبو نعيم الاصفهاني.

141- الحواشي على تحفة المحتاج، حواشي الشيخ عبد الحميد الشرواني والشيخ أحمد العبادي على تحفة

المحتاج بشرح المحتاج لابن حجر العيثمي، دار احياء التراث العربي، بيروت.

«خاء»

142- الخرائج والجرائح، قطب الدين الراوندي، م 573، مؤسّسة الامام المهدي، قم.

143- خصائص الأئمة، الشريف الرضي، تحقيق الشيخ محمد هادي الأميني، مجمع البحوث الاسلامية، مشهد، ايران.

144- خصائص أمير المؤمنين، الشريف الرضي، تحقيق الشيخ محمد هادي الأميني، مجمع البحوث الاسلامية، مشهد، ايران.

145- الخصال، الشيخ الصدوق المتوفى 381، تحقيق على أكبر الغفاري، منشورات جماعة المرسين في الحوزة العلمية، قم، ايران.

146- خلاصة عبقات الأنوار في امامة الأئمة الأطهار، السيد علي الحسيني الميلاني.

147- الخلاف، الشيخ الطوسي، م 460، مؤسسة النشر الاسلامي، قم، ايران.

«دال»

148- دائرة المعارف الاسلامية، ترجمة أحمد الشنتناوي، ابراهيم زكي خورشيد، عبد الحميد يونس، دار المعرفة، بيروت، لبنان.

149- دائرة المعارف الاسلامية الشيعية، السيد حسن الأمين، دار التعارف بيروت، لبنان.

150- دائرة معارف تشيع. (باللغة الفارسية)، طبع في طهران، ايران.

151- الدرر السنية في الرد على الوهابية، أحمد بن زيني دحلان، م 1304، مطبعة البابي الحلبي و أخويه، مصر.

152- الدرّ الثمين في معالم الرسول الأمين.

153- الدرّ المنثور، جلال الدين السيوطي، دار المكتبة الاسلامية والمكتب الجعفري، طهران، ايران.

154- الدرّ المنضود في معرفة صيغ النيات والايقاعات والعقود، زين الدين علي بن علي بن محمد بن طي

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 417

الفقعاني، المتوفى سنة 855، تحقيق: محمد بركت، مكتبة مدرسة امام العصر، شيراز، ايران.

155- الدرجات الرفيعة في طبقات الشيعة، السيد علي خان المدني الشيرازي الحسيني، المتوفى سنة 1120، مكتبة البصيرتي، قم، ايران.

156- الدروس الشرعية في فقه الإمامية، الشيخ شمس الدين محمد بن مكي العاملي الشهيد الأول، استشهد سنة 786، مؤسسة النشر الاسلامي، قم، ايران.

157- الدعاء، أبوالقاسم سليمان بن أحمد الطبراني، م 360، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

158- دعائم الاسلام، القاضى أبوحنيفة نعمان

بن محمد بن منصور التميمي المغربي، تحقيق آصف بن علي أصغر فيضي، دارالمعارف- مصر.

159- الدعوات، قطب الدين الراوندي، المتوفى سنة 573، مؤسّسة الامام المهدي، قم.

160- دلائل الإمامة، أبو جعفر محمد بن جرير بن رستم الطبري، ق 5، مؤسسة البعثة، قم، ايران.

161- دلائل النبوة، اسماعيل بن محمد التيمي الاصفهاني، المتوفى سنة 535، دار طيبة، الرياض.

162- دليل الناسك، السيد محسن الحكيم، تحقيق السيد محمد القاضي الطباطبائي، مؤسسة المنار.

163- الديباج على صحيح مسلم بن الحجاج، جلال الدين السيوطي، المتوفى سنة 911، تحقيق أبو اسحاق الحويني الأثري، دار ابن عفان، السعودية.

«ذال»

164- ذخائر العقبى في مناقب ذوي القربى، محب الدين أحمد بن عبد اللَّه الطري المتوفى سنة 693، مكتبة القدسي.

165- ذخيرة الصالحين في شرح تبصرة المتعلمين، الشيخ محمد رضا الطبسي النجفي، (مخطوط).

166- ذخيرة المعاد في شرح الارشاد، ملا محمد باقر السبزواري المتوفى سنة 1090، مؤسسة آل البيت، قم، ايران.

167- الذريعة الى تصانيف الشيعة، الشيخ آقا بزرك الطهراني، دار الأضواء، بيروت، لبنان.

168- الذكرى، الشهيد الأول محمد بن مكي.

169- ذيل تاريخ بغداد، محب الدين ابو عبد اللَّه محمد بن محمود المعروف بابن النجار البغدادي، المتوفى سنة 643، تحقيق مصطفى عبد القادر عطا، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

«راء»

170- رأس الحسين عليه السلام، ابن تيمية الحراني.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 418

171- رحلة ابن بطوطة، ابن بطوطة، تحقيق الشيخ محمد عبد المنعم، دار احياء العلوم، بيروت، لبنان.

172- رحلة ابن جبير،- بواسطة الغدير والبقيع-.

173- رجال ابن داود، تقي الدين الحسن بن علي بن داود الحلي، المتوفى بعد 707، منشورات المطبعة الحيدرية، النجف الأشرف، العراق.

174- رجال الطوسي، الشيخ الطوسي، م 460، مؤسسة النشر الاسلامي، قم، ايران.

175- رجال النجاشي، النجاشي.

176- رسائل الجاحظ، حسن السندوبي، المطبعة الرحمانية، مصر.

177- رسائل

الشريف المرتضى، السيد المرتضي، تحقيق السيد أحمد الحسيني.

178- الرسائل العشر، أحمد بن محمد بن فهد الحلي المتوفى سنة 841، تحقيق السيد مهدي الرجائي، مكتبة آية اللَّه النجفي المرعشي، قم، ايران.

179- رسائل المحقق الكركي، الشيخ علي بن الحسين الكركي، المتوفى سنة 940، تحقيق الشيخ محمد الحسون، مؤسسة النشر الاسلامي، قم، ايران.

180- رسالة في تواريخ النبي والآل، الشيخ محمد تقي التستري، طبع في آخر قاموس الرجال، مؤسسة النشر الاسلامي التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة.

181- الركب الحسيني في الشام ومنه الى المدينة المنورة، الشيخ محمد أمين الأميني، مركز دراسات عاشوراء، قم، ايران.

182- روضة الواعظين، محمّدبن فتّال النيشابوري، م 508، منشورات الرضي، قم.

183- الروضة في المعجزات والفضائل.

184- رياض الصالحين، يحيى بن شريف النووي.

«سين»

185- سبائك الذهب، محمد أمين السويدي.

186- سبل السلام، محمد اسماعيل الكحلاني الصنعاني، تحقيق محمد عبد العزيز الخولي، القاهرة.

187- سبل الهدى والرشاد في سيرة خير العباد، محمد بن يوسف الصالحي الشامي، م 942، تحقيق عادل أحمد عبد الموجود وعلي محمد معوض، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

188- السرائر، ابن ادريس الحلي.

189- سر السلسلة العلوية، أبو نصر البخاري، منشورات المطبعة الحيدرية، النجف الأشرف، العراق.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 419

190190- سفرنامه مكه، مهديقلى هدايت (مخبر السلطنة)، تحقيق الدكتور السيد محمد دبير سياقي، نشر تيراژه، طهران، ايران.

191- السقيفة وفدك، أبوبكر أحمد بن عبد العزيز الجوهري البصري البغدادي، المتوفى 323، شركة الكتبي، بيروت، لبنان.

192- سماء المقال في علم الرجال، أبوالهدى الكلباسي، مؤسسة ولي العصر للدراسات الاسلامية، قم.

193- سنن إبن ماجة، محمّد بن يزيد القزويني ابن ماجة، المتوفى سنة 275، تحقيق محمد فؤاد عبد الباقي، دار الفكر، بيروت، لبنان.

194- سنن ابي داود، ابن اشعث السجستاني.

195- سنن الترمذي، محمّد بن عيسى الترمذي.

196- سنن الدارقطني،

علي بن عمر الدارقطني، المتوفى سنة 385، تحقيق مجدي بن منصور، دار الكتب العلمية، بيروت.

197- سنن الدارمي، عبداللَّه بن بهرام الدارمي.

198- السنن الكبرى، احمد بن الحسين البيهقي، م 458، دار الفكر، بيروت، لبنان.

199- سنن النسائي، أحمد بن شعيب النسائي.

200- سؤالات أبي بكر البرقاني، للدارقطني في الجرح والتعديل، تحقيق: مجدي السيد ابراهيم، مكتبة القرآن، القاهرة، مصر.

201- سير أعلام النبلاء، الذهبي المتوفى سنة 748، مؤسسة الرسالة، بيروت، لبنان.

202- السيرة النبويّة، ابن كثير.

203- السيرة النبوية، ابن هشام.

«شين»

204- شذرات الذهب.

205- شجرة الطوبى، الشيخ محمد مهدي المازندراني.

206- شرائع الاسلام في مسائل الحلال والحرام، المحقّق الحلّي، تعليق السيد صادق الشيرازي، انتشارات استقلال، طهران، ايران.

207- شرح الأخبار، القاضى نعمان، المتوفى سنة 363، انتشارات اسلامى التابعة لجماعة المدرّسين، قم.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 420

208- شرح اصول الكافي، المولى محمد صالح المازندراني المتوفى سنة 1081، تعليق الميرزا أبوالحسن الشعراني، المكتبة الاسلامية، طهران، ايران.

209- شرح الرضي على الكافية.

210- شرح الشفا.

211- شرح كتاب السير الكبير لمحمد بن الحسن الشيباني م 189، محمد بن أبي سهل السرخسي م 483.

212- الشرح الكبير، شمس الدين أبو الفرج عبد الرحمن بن أبي عمر محمد بن أحمد بن قدامة، م 682، دار الكتاب العربي للنشر والتوزيع.

213- شرح مائة كلمة، إبن ميثم البحراني.

214- شرح مسلم.

215- شرح مسند أبي حنيفة، ملا علي القاري الحنفي، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

216- شرح معاني الآثار، ابوجعفر أحمد بن محمد بن سلامة بن عبد الملك بن سلمة الأزدي الحجري المصري الطحاوي الحنفي، م 321، تحقيق محمد زهري النجار، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

217- شرح نهج البلاغة، إبن أبي الحديد، المتوفى سنة 656، دار احياءالكتب العربيّة.

218- الشفا بتعريف حق وق المصطفى، القاضي أبو الفضل عياض اليحصبي، م 544، دار الفكر، بيروت،

لبنان.

219- شواهد التنزيل لقواعد التفضيل، الحافظ عبيد اللَّه بن عبد اللَّه بن أحمد المعروف بالحاكم الحسكاني الحنفي النيسابوري، ق 5، تحقيق الشيخ محمد باقر المحمودي، مجمع احياء الثقافة الاسلامية، قم، ايران.

220- شهداء الفضيلة، الشيخ عبد الحسين الأميني النجفي، دار الشهاب، قم المقدسة، ايران.

«صاد»

221- صحاح الأخبار في نسب السادة الفاطمية الأخيار،

222- صحاح اللغة، الجوهري

223- صحيح ابن حبّان.

224- صحيح ابن خزيمة،

225- صحيح البخاري.

226- صحيح، مسلم.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 421

227- الصحيح من سيرة النبي الأعظم صلى الله عليه و آله، السيد جعفر مرتضى العاملي، دار السيرة، بيروت، لبنان.

228- صحيفه امام، مجموعة خطابات ورسائل وكلمات الإمام الخميني.

229- الصراط المستقيم الى مستحقّي التقديم، الشيخ علىّ بن يونس العاملي النباطى البياضى، المكتبة المرتضويّة لاحياء الآثار الجعفريّه- تهران.

230- صريح السنة، محمد بن جرير الطبري.

231- الصواحق المحرقة.

«ضاد»

232- ضعفاء العقيلي.

«طاء»

233- الطبقات الكبرى، محمد بن سعد، دار صادر، بيروت، لبنان.

234- طبقات المحدثين باصبهان والواردين عليها، أبو محمد عبد اللَّه بن محمد بن جعفر بن حبان المعروف بأبي الشيخ الأنصاري، م 369، تحقيق عبد الغفور عبد الحق حسين البلوسي، مؤسسة الرسالة، بيروت، لبنان.

235- طرائف المقال في معرفة طبقات الرجال، السيد علي أصغر بن محمد شفيع الجابلقي البروجردي المتوفى سنة 1313، تحقيق السيد مهدي الرجائي، مكتبة السيد النجفي المرعشي، قم، ايران.

«عين»

236- العارف باللَّه سيدي جعفر الصادق.

237- عبد اللَّه بن سبأ، السيد مرتضى العسكري.

238- العدد القوية لدفع المخاوف اليومية، رضي الدين علي بن يوسف المطهر الحلي، ق 8، تحقيق السيد مهدي الرجائي، مكتبة آية اللَّه النجفي المرعشي، قم، ايران.

239- العلل ومعرفة الرجال، أحمد بن حنبل المتوفى سنة 241، دار الخاني، طهران.

240- علل الدارقطني.

241- علل الشرائع، الشيخ الصدوق، م 381.

242- علموا أولادكم محبة آل بيت النبي

صلى الله عليه و آله، الدكتور محمد عبده يماني، مؤسسة الكتاب الثقافية، بيروت، لبنان.

243- العمدة، ابن بطريق.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 422

244- عمدة الطالب.

245- عود المعبود.

246- العوالم، الشيخ عبد اللَّه البحراني.

247- العهود المحمدية.

248- العين، الخليل بن أحمد الفاهيدي.

249- عيون الأثر في فنون المغازي والشمائل والسير، محمد بن عبد اللَّه بن يحيى ابن سيد الناس، م 734، مؤسسة عز الدين للطباعة والنشر، بيروت، لبنان.

250- عيون أخبار الرضا عليه السلام، الشيخ الصدوق، م 381.

251- عيون المعجزات، حسين بن عبدالوهّاب.

252- عين العبرة فى غبن العترة، جمال الدين السيد أحمد آل طاووس، م 677، دار الشهاب، قم، ايران.

«غين»

253- الغارات، أبواسحاق ابراهيم بن محمّد الثقفي الكوفي المتوفى سنة 283، تحقيق السيد جلال الدين المحدث، سلسلة انتشارات انجمن آثار ملي، طهران، ايران.

254- غاية الإختصار في البيوتات العلوية المحفوظة من الغبار،

255- الغدير في الكتاب والسنة والأدب، الشيخ عبد الحسين الأميني النجفي، دار الكتاب العربي، بيروت، لبنان.

256- غريب الحديث، ابن قتيبة.

257- غريب الحديث، الحربي.

258- غنائم الأيام.

«فاء»

259- الفائق في رواة وأصحاب الامام الصادق عليه السلام، الشبستري.

260- الفائق فى غريب الحديث، الزمخشري.

261- فتح الباري شرح صحيح البخاري، شهاب الدين ابن حجر العسقلاني، دار المعرفة، بيروت، لبنان.

262- فتح العزيز.

263- فتح القدير.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 423

264- الفتنة ووقعة جمل.

265- الفصول المهمة، الشيخ الحرّ العاملي.

266- الفضائل، أبوالفضل سديد الدين شاذان بن جبرائيل بن اسماعيل بن أبي طالب القمي المدني، ق 7، منشورات المطبعة الحيدرية، النجف الأشرف، العراق.

267- فضائل الأوقات.

268- فضائل الصحابة، أحمد بن حنبل المتوفى سنة 241، دار الكتب العلمية، طهران، ايران.

269- فقه الرضا (الفقه المنسوب الى الإمام علي بن موسى الرضا عليه السلام)،

270- فقه القرآن، الراوندي.

271- فوائد العراقيين.

272- فهرس التراث، السيد محمد حسين الحسيني

الجلالي، انتشارات دليل ما، قم، ايران.

273- فهرست ابن نديم.

274- في رحاب النبي وآله.

275- فيض القدير شرح الجامع الصغير، محمد عبد الرؤوف المناوي، م 1331، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

«قاف»

276- قاموس الرجال، الشيخ محمد تقي التستري، مؤسسة النشر الاسلامي التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة.

277- القاموس المحيط، فيروز آبادي.

278- قرب الإسناد، أبوالعباس عبد اللَّه بن جعفر الحميري، قرن 3، مؤسسة آل البيت لإحياء التراث، قم، ايران.

279- قصص الأنبياء، قطب الدين سعيد بن هبة اللَّه الراوندي المتوفى سنة 573، تحقيق الميرزا غلامرضا عرفانيان، مؤسسة الهادي، قم، ايران.

«كاف»

280- الكاشف في معرفة من له الرواية في الكتب الستة، الذهبي م 748، دار القبلة، جدة.

281- الكافي، الشيخ الكليني، المتوفى سنة 328، دارالكتب الاسلاميّة، طهران.

282- الكامل، عبد اللَّه بن عدي.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 424

283- الكامل في اللغة والأدب، الشيخ أبو العباس المبرد النحوي، م 285.

284- كامل الزيارات، جعفر بن محمّد بن قولويه، م 367، تصحيح الشيخ عبد الحسين الأميني، مكتبة المرتضويّه، النجف الأشرف.

285- كتاب التعجب، ابو الفتح محمد بن علي الكراجكي، م 449، منشوران مكتبة المصطفوي، قم، ايران.

286- كتاب الدعاء، الطبراني.

287- كتاب السنة.

288- كتاب الطهارة، الشيخ مرتضى الأنصاري.

289- كتاب الفتن، نعيم بن حماد المروزي، دار الفكر، بيروت، لبنان.

290- كتاب المجروحين.

291- كتاب الهواتف، ابن أبي الدنيا.

292- كشاف الفهارس، السيد محمد باقر الحجتي.

293- كشف الارتياب في أتباع محمد بن عبد الوهاب، السيد محسن الحسيني الأمين، مكتبة الحريس.

294- كشف الخفاء، اسماعيل بن محمّد العجلوني الجراحي.

295- كشف الرموز، الفاضل الآبى.

296- كشف الغطاء.

297- كشف الغمة، أبوالحسن علي بن عيسى بن أبي الفتح الاربلي، دار الأضواء، بيروت، لبنان.

298- كشف القناع.

299- كشف اللثام، الفاضل الهندي المتوفى سنة 1137، مؤسسة النشر الاسلامي، قم، ايران ..

300- كفاية الأثر.

301- كلمة

التقوى، الشيخ محمد أمين زين الدين.

302- كنزالعمّال، المتّقي الهندي، المتوفى سنة 975، مؤسّسة الرسالة، بيروت.

303- الكنى والألقاب، الشيخ عباس القمي، المتوفى سنة 1359.

304- كنى البخاري.

305- گنجينه دانشمندان، الشيخ محمد شريف الرازي.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 425

«لام»

306- لسان العرب، ابن المنظور.

307- لسان الميزان.

308- المع في أسباب ورود الحديث.

309- اللمعة البيضاء في شرح خطبة الزهراء، محمد علي بن أحمد القراچه داغي التبريزي الأنصاري، المتوفى سنة 1310، تحقيق السيد هاشم الميلاني، مؤسسة الهادي، قم، ايران.

310- اللهوف، السيد ابن طاوس.

«ميم»

311- المبسوط، الشيخ الطوسي.

312- المبسوط، السرخسي.

313- المجدي في أنساب الطالبيين، الشريف نجم الدين أبو الحسن علي بن أبي الغنائم محمد بن علي العلوي العمري، تحقيق: الدكتور أحمد المهدوي الدامغاني، مكتبة آية اللَّه النجفي المرعشي، قم، ايران.

314- مجمع البحرين، الشيخ فخر الدين الطريحي.

315- مجمع البيان فى تفسير القرآن، الطبرسي.

316- مجمع الزوائد، نور الدين علي بن أبي بكرالهيثمي، م 807، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

317- مجمع الفائدة والبرهان في شرح ارشاد الأذهان، المولى أحمد الأردبيلي، تحقيق العراقي والاشتهاردي واليزدي، مؤسسة النشر الاسلامي، قم، يران.

318- مجمل اللغة، ابن فارس،

319- مجمع النورين وملتقى البحرين، الشيخ أبوالحسن المرندي.

320- المجموع.

321- مجموعة نفيسة حاوية لرسائل شريفة، أمر بطبعها السيد النجفي المرعشي، منشورات مكتبة بصيرتي، قم، ايران.

322- المحبّر، أبو جعفر محمد بن حبيب بن أمية الهاشمي البغدادي، م 245؛ تحقيق سيد كسروى، دار الغد العربي، القاهرة، مصر.

323- المحلى، ابن حزم.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 426

324- مختصر التحفة الإثنى عشرية، الآلوسي.

325- مختلف الشيعة، العلامة الحلي.

326- المختصر النافع، المحقّق الحلّي.

327- مدارك الأحكام، السيد محمد العاملي.

328- المدخل.

329- مدينة المعاجز، السيّد هاشم البحراني، مؤسسة المعارف الاسلامية، قم، ايران.

330- المدونة الكبرى.

331- المراجعات، السيد عبد الحسين شرف الدين العاملي.

332- مراصد الاطلاع.

333- مرآة الحرمين.

334-

مرآة الكتب، التبريزي.

335- مروج الذهب ومعادن الجوهر، أبوالحسن علي بن الحسين بن علي المسعودي، م 346، دار الهجرة، قم، ايران.

336- المزار، الشيخ المفيد.

337- المزار، المشهدي،

338- المسائل السروية، الشيخ المفيد،

339- مسالك الافهام الى تنقيح شرائع الاسلام، الشهيد الثاني، مؤسسة المعارف الاسلامية، قم، ايران.

340- مسانيد أبي يحيى الكوفي.

341- المستجاد من الإرشاد، الطبرسي.

342- مستدرك الوسائل، المحدّث النوري الطبري.

343- مستدرك سفينة البحار، الشيخ علي النمازي، مؤسسة النشر الإسلامي، قم، ايران.

344- المستدرك على الصحيحين، الحاكم النيشابوري.

345- مستدركات أعيان الشيعة، السيد حسن بن السيد محسن الأمين.

346- مستدركات علم رجال الحديث، الشيخ علي النمازي الشاهرودي، مطبعة الحيدري، طهران، ايران.

347- مستند الشيعة في أحكام الشريعة، المولى أحمد بن محمد مهدي النراقي، مؤسسة آل البيت، قم.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 427

348- مسكن الفؤاد عند فقد الأحبة والأولاد، الشهيد الثاني زين الدين علي بن أحمد الجبعي العاملي، المستشهد سنة 965، مؤسسة آل البيت، قم، ايران.

349- مسند ابن جعد، أبوالحسن علي بن جعد بن عبيد الجوهري، المتوفى سنة 317، تحقيق الشيخ عامر أحمد حيدر، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

350- مسند اسحاق ابن راهويه، اسحاق بن ابراهيم بن مخلد المروزي، تحقيق: الدكتور عبد الغفور عبد الحق حسين برد البلوشي، مكتبة الإيمان، المدينة المنورة، المملكة العربية السعودية.

351- مسند أبي يعلى، احمد بن علىّ بن المثنّى التميمي، المتوفى سنة 307.

352- مسند الإمام احمد بن الحنبل، أحمد بن حنبل المتوفى سنة 241، دار صادر، بيروت.

353- مسند الحميدي، أبوبكر عبد اللَّه بن الزبيرالحميدي المتوفى سنة 219، تحقيق حبيب الرحمن العظمي، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

354- مسند الشاميّين، سليمان بن احمد بن أيوب اللخمي الطبراني المتوفى سنة 360، تحقيق حمدي عبد المجيد السلفي، مؤسسة الرسالة، بيروت، لبنان.

355- مسند أبي داود الطيالسي، سليمان بن

داود بن الجارود الطيالسي المتوفى سنة 204، دار الحديث، بيروت، لبنان.

356- مسند عائشة، أبوبكر عبد اللَّه بن سليمان بن الأشعث السجستاني المتوفى سنة 316، تحقيق عبد الغفور عبد الحق حسين، مكتبة الأقصى، الكويت.

357- مسند عبد بن حميد.

358- مشاهير علماء الأمصار أعلام الفقهاء الأقطار، أبوحاتم محمدبن حبان المتوفى سنة 354، دار الوفاء.

359- مصباح الزائر، السيد ابن طاوس.

360- مصباح الفقيه، آقا رضا الهمداني.

361- مصباح المتهجد، الشيخ الطوسي م 460.

362- المصباح المنير، الفيومي.

363- مصنّف إبن أبي شيبة.

364- مصنّف عبدالرزّاق.

365- مطالب السؤول.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 428

366- معالم المدرستين، السيد مرتضى العسكري.

367- معاني الأخبار، الشيخ الصدوق، المتوفى سنة 381، تصحيح علي أكبر الغفاري، مؤسسة النشر الإسلامي، قم، ايران.

368- المعتبر، المحقّق الحلّي.

369- معجم احاديث الامام المهدي، جماعة من المحققين، ومنهم مؤلف هذا الكتاب، مؤسسة المعارف الاسلامية، قم.

370- المعجم الأوسط، الطبراني.

371- معجم البلدان، الياقوت الحموي.

372- معجم رجال الحديث وتفصيل طبقات الرواة، السيد أبو القاسم الموسوي الخوئي.

373- المعجم الكبير، الطبراني.

374- معجم ما استعجم، عبداللَّه بن عبدالعزيز البكري الاندلسي المتوفى سنة 478، عالم الكتب، بيروت.

375- معجم ما كتب في الحج والزيارة والمعالم المشرفة في الحجاز، الدكتور عبد الجبار الرفاعي، دار المشعر، طهران، ايران.

376- معجم المطبوعات العربية، يوسف اليان سركيس، منشورات مكتبة آية اللَّه النجفي المرعشي، قم، ايران.

377- معجم معالم الحجاز، عاتق بن غيث البلادي.

378- معجم المؤلفين عمر رضا كحالة، دار احياء التراث العربي، بيروت، لبنان.

379- المغني، موفق الدين أبو محمد عبد اللَّه بن أحمد بن محمد بن قدامة، م 630، دار الكتاب العربي للنشر والتوزيع، بيروت، لبنان.

380- مغني المحتاج.

381- مقاتل الطالبيين، أبو الفرج الاصفهاني.

382- مقتل الحسين برواية الطبري.

383- مقتل الحسين عليه السلام، الخوارزمي.

384- مقتضب الأثر.

385- المقنعة، الشيخ المفيد، المتوفى سنة 413.

386- مكاتيب الرسول، الأحمدي الميانجي.

بقيع الغرقد

في دراسة شاملة، ص: 429

387- الملل والنحل، الشهرستاني.

388- من حياة الخليفة عمر بن الخطاب، عبد الرحمن أحمد البكري، الارشاد للطباعة والنشر، بيروت.

389- من لايحضره الفقيه، الشيخ الصدوق، المتوفى سنة 381، مؤسسةالنشر الإسلامي التابعةلجماعة

المدرّسين، قم.

390- مناقب آل ابي طالب، ابن شهر آشوب.

391- مناقب أبي حنيفة.

392- مناقب أهل البيت، المولى حيدر الشيرواني.

393- منتهى المطلب، العلّامة الحلّي المتوفى سنة 762، طبع الحاج أحمد، تبريز، ايران.

394- منتخب الأنوار في تاريخ الأئمة الأطهار، أبو علي محمد بن همام بن سهيل الكاتب الإسكافي، تحقيق: علي رضا هزار، دليل ما، قم، ايران.

395- منتخب التواريخ، محمد هاشم بن محمد علي الخراساني، انتشارات العلمية الاسلامية، طهران.

396- منتخب مسند عبد بن حميد.

397- المنتظم.

398- منتقى الجمان.

399- المنتقى من السنن المسندة.

400- موارد الظمآن إلى زوائد ابن حبان، علي بن أبي بكر الهيثمي، م 807، تحقيق محمد عبد الرزاق حمزة، دار الكتب العلمية، بيروت.

401- مواقف الشيعة، الأحمدي الميانجي.

402- مواهب الجليل، الحطاب الرعيني، دار الكتب العلمية، بيروت.

403- مؤتمر الامام جعفر الصادق والمذاهب الاسلامية.

404- موسوعة الإمام الجواد عليه السلام، اللجنة العلمية في مؤسسة ولي العصر للدراسات الاسلامية، قم.

405- موسوعة الإمام الصادق عليه السلام، السيد محمد كاظم القزويني المتوفى سنة 1413.

406- موسوعة التاريخ الاسلامي، محمد هادي اليوسفي الغروي، مجمع الفكر الاسلامي، قم، ايران.

407- موسوعة طبقات الفقهاء، اشراف: الشيخ جعفر السبحاني، مؤسسة الامام الصادق، قم، ايران.

408- الموسوعة الفقهية الميسرة، الشيخ محمد علي الأنصاري، مجمع الفكر الاسلامي، قم، ايران.

409- موسوعة مؤلفي الإمامية، مجمع الفكر الاسلامي، قم، ايران.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 430

410- الموضوعات.

411- الموطأ، مالك بن أنس.

412- المهذّب البارع في شرح المختصر النافع، أحمد بن محمد بن فهد الحلّي، تحقيق الشيخ مجتبى العراقي، مؤسسة النشر الاسلامي التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة، ايران.

413- ميزان الإعتدال.

414-

ميزان الحكمة، محمد المحمدي الري شهري.

«نون»

415- ناسخ الحديث ومنسوخه.

416- النجوم الزاهرة.

417- النزاع والتخاصم بين بني أمية وبني هاشم، تقي الدين أحمد بن علي المقريزي المتوفى سنة 845، تحقيق السيد علي عاشور.

418- نزهة الجليس.

419- نقد الرجال، التفرشي.

420- النص والاجتهاد، السيد عبد الحسين شرف الدين العاملي.

421- النصائح الكافية لمن يتولى معاوية، السيد محمد بن عقيل العلوي، م 1350، دار الثقافة، قم، ايران.

422- نصب الراية.

423- نظرات في الكتب الخالدة، الدكتور حامد حفني داود، دار المعلم للطباعة، القاهرة، مصر.

424- نظم المتناثر من الحديث المتئاتر، محمد جعفر الكتاني.

425- نظم درر السمطين في فضائل المصطفى والمرتضى والبتول والسبطين، جمال الدين محمد بن يوسف الزرندي الحنفي المدني، م 750، مكتبة نينوى الحديثة، طهران، ايران.

426- نوادر المعجزات في مناقب الأئمة الهداة، أبوجعفر محمد بن جرير بن رستم الطبري، ق 4، مدرسة الإمام المهدي عليه السلام، قم، ايران.

427- نور الأبصار، الشبلنجي.

428- النهاية في غريب الحديث والأثر، ابن الأثير، المتوفى سنة 606.

429- النهاية، الشيخ الطوسي.

430- نهاية الأحكام، العلّامة الحلّي.

بقيع الغرقد في دراسة شاملة، ص: 431

431- نهج الإيمان، زين الدين علي بن يوسف بن جبر، ق 7، تحقيق السيد أحمد الحسيني، مجتمع الإمام الهادي عليه السلام، مشهد، مطبعة ستارة، قم، ايران.

432- نهج البلاغة، مجموعة خطب ورسائل وكلمات الإمام أمير المؤمنين عليه السلام، السيد الرضي.

433- نهج السعادة في مستدرك نهج البلاغة، الشيخ محمد باقر المحمودي.

434- نيل الأوطار من أحاديث سيد الأخيار، محمد بن علي بن محمد الشوكاني المتوفى سنة 1255، دار الجيل، بيروت، لبنان.

«واو»

435- الوافي بالوفيات.

436- الوسيلة، أبوجعفر محمد بن علي الطوسي المعروف بابن حمزة، ق 6، تحقيق الشيخ محمد الحسون، مكتبة آيةاللَّه النجفي المرعشي، قم، ايران.

437- وصول الأخيار الى أصول الأخبار.

438- وفاء الوفاء، السمهودي.

439- وفيات الأعيان.

«هاء»

440- الهداية،

الشيخ الصدوق م 381.

441- الهداية الكبرى.

442- هدية العارفين، أسماء المؤلفين وآثار المصنفين، اسماعيل باشا البغدادي، ط استانبول.

«ياء»

443- ينابيع المودة لذوي القربى، الشيخ سليمان بن ابراهيم القندوزي الحنفي، تحقيق: سيد علي أشرف الحسيني، دار الأسوة، طهران، ايران.

بقايا حضارة الإسلام كما رأيت

اشارة

اسم الكتاب: بقايا حضارة الإسلام كما رأيت

المؤلف: حسيني شيرازي، محمد

تاريخ وفاة المؤلف: 1380 ش

اللغة: عربي

عدد المجلدات: 1

الناشر: مركز الرسول الاعظم(ص)

مكان الطبع: بيروت لبنان

تاريخ الطبع: 1420 ق

الطبعة: اول

بسم الله الرحمن الرحيم

ولو أن أهل القري آمنوا واتقوا

لفتحنا عليهم بركات

من السماء والأرض

سورة الأعراف: 96

صدق الله العلي العظيم

كلمة المركز

بسم الله الرحمن الرحيم

الإسلام: حضارة كونية، ورسالة حياة سماوية متكاملة، تهدف وهي قادرة علي انتشال بني البشر من مآسيهم وحل جميع مشاكلهم العالقة والمستعصية، وحلحلة جميع الأزمات الإنسانية السياسية والاقتصادية والثقافية والاجتماعية والأخلاقية وغيرها..

فالإسلام: دين وتمدن.. فكر ونظريات، وعمل وتطبيقات.. يسير بالإنسان خطوة بخطوة، ومع الإنسانية نقلة بنقلة، ليسير بهما إلي عالم كل ما فيه نور وسرور.

هذا هو الإسلام بكلمات بسيطة إلا انه حضارة عالمية عاشها الإنسان عندنا في هذا الشرق السعير، وكل من قرأ تاريخ الحضارة الإنسانية لا بدّ له من الوقوف طويلاً أمام تاريخ الحضارة الإسلامية، وكثير من العلماء انبهروا بهذه الحضارة العملاقة، والمنصفين منهم اعترفوا بعلوِّ كعبها وكبير فضلها علي مسيرة الحضارة العالمية..

إلا أننا نحن وأبناء جيلنا حالياً لم نشهد من تلك الحضارة إلا الاسم، وعلينا تذكر الرسم والمعالم من خلال الكتب التأريخية، أو الدراسات الحضارية، والوقوف علي تلك الأطلال ونبكي كبكاء شعرائنا الجاهليين: كعنترة وامرئ القيس (الملك الضليل) وغيرهما، وكما قال هذا الأخير في مطلع معلقته اللامية الشهيرة» قفا نبك من ذكري حبيب ومنزل… «.

حيث بكي واستبكي، ووقف واستوقف بشطر بيت من الشعر فقط.. ونحن ألا يحق لنا أن نقول: قفوا نبك من ذكري حضارتنا الإسلامية التليدة..؟

وفي هذا الكراس الذي بين يديك يا عزيزي (بقايا حضارة الإسلام كما رأيت) حديث عن بعض تلك الأطلال والجوانب المضيئة في حضارتنا حيث عاشها ورأي بقاياها الإمام المؤلف وذلك قبل نصف

قرن من الزمن..

وسماحته حين ينقل إلينا هذه الذكريات الجميلة، ويتناول بعض العناوين الهامة والضرورية للحضارة الإسلامية مثل (الاخوة، والوحدة، والنظام، والنظافة، والأمن، والأخلاق، والوفاء، والصفاء، والمرأة، والعمل، والثقافة، والقناعة… وغيرها من العناوين الجميلة) ويكتب كيف رآها أو رأي بعض بقاياها حين كان في ريعان شبابه وهو في العراق الجريح.

والذي نود التنويه إليه هو أن رؤية سماحة الإمام الشيرازي ليست كبقية الرؤي، إذ أنها رؤية عالمة واعية مثقفة ملتزمة رسالية.. بكل ما تحتويه هذه الكلمات من معني ومبني.. فالذي يراه العالم والأديب والفقيه والعارف بالله –سبحانه- غير ما يراه بقية الناس، فرؤيته أعمق، وأشمل وأكمل ودروسه أبلغ وأنفع..

ونحن إذ نقوم بإعادة طبع ونشر هذا الكراس لنقدم مثل تلك الرؤية الجميلة عن الإسلام الحنيف، وحضارته التليدة، سائلين الله التوفيق لهذه الأمة للعودة إلي حضارتها، وسابق عهدها المشرق، والمشرِّف..

وآخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمين.

مركز الرسول الأعظم صلي الله عليه و اله للتحقيق والنشر

بيروت – لبنان ص.ب 5951/13

المقدمة

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين والصلاة والسلام علي محمد وآله الطاهرين، واللعنة علي أعدائهم أجمعين إلي يوم الدين.

(بقايا حضارة الإسلام) كما شاهدتها قبل حوالي نصف قرن في العراق، كانت تحكي صورة ما عن الإسلام العظيم الذي نقرأه في التاريخ الإسلامي وفي الفقه وفي غيرهما من الكتب المعنية بشؤون الإسلام، فإن الحضارة شيء والتكنولوجيا الحاضرة شيء آخر، كما أن التمدّن شيء ثالث.

فإن التمدّن أن يعيش الإنسان في المدينة في قبال أن يعيش في القرية، لأن لكل من المدينة والقرية مزايا وخصوصيات.

ومن الواضح إن الذين يعيشون في المدينة يتنعّمون بمزايا المدينة، بينما الذين يعيشون في القرية لا يتنعّمون بمثل تلك المزايا، وإن كانت في المدينة أضرار لا توجد في القرية

إلا أن مزايا المدينة أكثر من أضرارها، كما إن أضرار القرية أكثر من مزاياها، وقد ألمعنا إلي جانب من ذلك تبعاً لعلماء الاجتماع في كتاب (الفقه الاجتماع).. فسهولة الوصول إلي العلم والطب والمستوي الأرفع في المعيشة وغيرها وإمكانية الاشتراك في الأمور الاجتماعية وإمكان الوصول إلي القضاء والشرطة ونحوهما في المدينة أكثر من القرية، بينما في القرية الهواء الأنقي، والطبيعة الأنظف، والبساطة الأكثر، مما يسبب قلة القلق والأمراض ونحوهما.

أما التكنولوجيا فهي تدخل في القرية وفي المدينة كالماء والكهرباء والتلفون والراديو والتلفزيون والمواصلات وسائر الآلات الحديثة.

أما النسبة بين الحضارة والتكنولوجيا فهي العموم من وجه، كما أن بين المدنية والقروية والتكنولوجيا أيضاً عموماً من وجه (علي الاصطلاح المنطقي).

والإسلام له حضارة خاصة تتسم بطابع الإيمان والفضيلة والتقوي والاطمئنان والنظافة، والنظام، وقلة المرض والجهل والفقر، وكثرة التعاطف والتعاون وما أشبه، فإذا دخلت في المدينة كانت أكثر روعة، وإن كانت الروعة موجودة في القرية أيضاً ولذا ورد في الحديث() التشويق إلي السكني في المدن الكبار وذمّ السكني في الرساتيق، كما أن التكنولوجيا إذا دخلت في الحضارة الإسلامية ظهر بريق الحضارة أكثر فأكثر، ولذا ورد في الحديث: صلي الله عليه و الهمن ساوي يوماه فهو مغبون?().

وفي حديث آخر: صلي الله عليه و الهمن ترك دنياه لآخرته فليس منا، ومن ترك آخرته لدنياه فليس منا?().

وقبل ذلك قال القرآن الحكيم: ? فمن الناس من يقول ربنا آتنا في الدنيا وما له في الآخرة من خلاق ومنهم من يقول ربنا آتنا في الدنيا حسنة وفي الآخرة حسنة وقنا عذاب النار أولئك لهم نصيب مما كسبوا?().

والحضارة المادية التي تقابل الحضارة الإسلامية، حيث دخلت في حياة المسلمين – منذ نصف قرن تقريباً أخذت بالتصاعد، بينما أخذت الحضارة

الإسلامية في الضعف – تغيرت أحوال المسلمين. وإن الذين أدركوا الحضارتين يرون البون الشاسع بينهما، فقد أوجبت الحضارة المادية: التنازع والتخاصم والتدابر، وذهاب الرضي والقناعة والاطمئنان النفسي، مما أخذ مكانها القلق والنهم وضعف الإيمان بالله واليوم الآخر وكثرة الجرائم، ومن جرّاء ذلك صارت البلاد الإسلامية بكاملها أسواقاً للغرب، ومحطاً لا للمشكلات المادية الموجودة في بلاد الغرب فحسب بل وأضيفت علي ذلك مشكلات العبيد أمام السادة، فصارت تصدّر المواد الخام بأبخس الأثمان، وتستورد الآلة أعلي الأثمان، وتقطعت البلاد وقامت الثورات والحروب المتتالية.

وإني أذكر قبل زهاء نصف قرن كيف كان المسلمون في الرفاه ولم يكن وارد العراق أكثر من مليون ونصف مليون من الدنانير، وقد قال ذات مرة المرحوم الشيخ محمد حسين كاشف الغطاء() لفيصل الأول(): إن أزقة النجف تحتاج إلي التبليط، فأجابه فيصل: إن وارد العراق اليوم مليون ونصف مليون وإذا وصل وارد العراق حسب تخطيطنا إلي ثلاثة ملايين فنبلط كل شوارع النجف وأزقتها.وفي الواقع: أنه أي وقت يأخذ الإسلام بالزمام يقلب المجتمع إلي مجتمع الرضي والفضيلة والتقوي والإيمان والسكينة والاطمئنان – ?ألا بذكر الله تطمئن القلوب? ()- والتعاون والمشاركة الوجدانية والقناعة والبساطة والرفاه والأمن والحلم والمروءة والحرية والحكومة الاستشارية، وغير ذلك من أسباب الرفاه والسعادة والتقدم.

وإني أذكر قبل زهاء خمسين سنة حيث اشتغل الشرق والغرب بمقدمات الحرب ثم بالحرب العالمية الثانية، وحيث لم تتغلغل الحياة المادية في البلاد الإسلامية، كيف كنا؟ وكيف تحولنا إلي حالة سيئة بعد تغلغل الشرق والغرب والحياة المادية في البلاد الإسلامية ابتداءً من انتهاء الحرب وتصاعداً في المشاكل والمآسي إلي يومنا هذا.

وفي هذا الكراس شيء مما شاهدته ولمسته ورأيته قبل الحرب العالمية الثانية مع العلم أن ما شاهدته لم يكن الإسلام

الكامل، وإنما بعض الإسلام، فالحكومة لم تكن استشارية إسلامية علي رأسها المراجع، ولم تكن الانتخابات الحرة بمعني الكلمة، وكان علي رأس الحكم الملك فيصل الذي كان من عملاء بريطانيا، وكانت في البلاد جملة من القوانين الغربية، كما لم يكن النظام والنظافة الإسلاميتان بصورة كاملة، وكان ظاهراً في البلاد بقايا التخلف الذي فرضته الحكومة العثمانية() الجديدة الزوال في تركيا وبقايا الحكومة القاجارية() الجديدة الزوال في إيران ولذا سميت الكتاب ب (بقايا حضارة الإسلام..كما رأيت).

والقول ب (إن ما يوجد في البلاد الآن هو من لوازم التكنولوجيا)، غير مستند إلي دليل، فإن التكنولوجيا توجب التقدم لا التأخر لأنها تزيد في قدرة الإنسان لا في ضعفه، وإنما سوء استغلالها بسبب الحضارة المادية هو الذي أوجب تأخير الإنسان، لا الإنسان المسلم فحسب، بل الإنسان الغربي أيضاً.

نعم صار الفرق بين المسلم والغربي، أن الغربي مستعمِر (بالكسر) والمسلم مستعمَر (بالفتح) فزادت مشاكل المسلمين إلي الضعف، ولو فرض – وهو شيء كائن بإذن الله تعالي – أن الحضارة الإسلامية سيطرت علي العالم وتمكنت من توجيه التكنولوجيا لرأي الناس من الهدوء والسكينة والاطمئنان والخير والسعادة والرفاه ما لم يكونوا يحلمون بها حتي في تخطيطاتهم المالية.

وها أنا أذكر مشاهداتي في ذلك الزمان في بضع وعشرين فصلاً.

والله الموفق المستعان.

محمد الشيرازي

قم المقدسة

1 الحريات

كانت الزراعة حرة يزرع من يشاء ما يشاء، في أي موضع من الأرض كيف يشاء، ولذا كثرت الزراعة كثرة غريبة، ورخصت الأسعار رخصاً كبيراً.

كما كانت الصناعة حرة أيضاً وأقصد بها الصناعة البدائية التي شاهدتها، مثلاً: كان في كربلاء أربعمائة قسم من الصناعة أخذاً من صناعة الجلال والسروج والمراوح والحصران الخوصية، وانتهاءً إلي صناعة الأواني والأبواب والبريمزات النفطية والمصابيح وغير ذلك، كان ذلك بدون قيود أو

شروط، أو ضرائب، أو ما أشبه.

كما إن التجارة والاكتساب والتجمع والسفر والإقامة والعمران كانت كلها حرة فكان العراقي يسافر إلي إيران ويرجع، والي الحج ويرجع، ولا جواز ولا ضرائب ولا ما أشبه مما هو معتاد في عالم اليوم إلا نادراً ندرة قليلة، حيث أخذت الحضارة المادية تدخل في البلاد الإسلامية.

أما قبل ذلك فقد حدثني بعض أجدادي ممن سافر إلي الحج قبل ثمانين سنة تقريباً أن سفره كان بحيث زار خلاله لبنان وسورية ومصر وفلسطين والأردن ومكة المكرمة والمدينة المنورة ولم يطالب في مكان من هذه الأمكنة بشيء يسمي بالجواز أو ما أشبه، وقد ذكر: أن سفره طال زهاء سنة وإنما أطال السفرة هذه الإطالة الطويلة ودخل هذه البلاد بعضها اضطراراً لركوب السفن، وبعضها اختياراً لزيارة المراقد المقدسة في مصر وسوريا والأردن وغيرها.

كما أن حيازة المباحات كانت حرة إلي أبعد الحدود، وقد كان الإنسان يستولي علي ما يشاء من الأرض لزراعته، أو عمارته وإني أذكر أن حياً من أحياء كربلاء بني قبل ما يقارب خمسين سنة ولم تأخذ الدولة علي الأرض إلا بمعدل كل متر أربعة فلوس، وكان المتدينون يقولون إنه ظلم بحت.

أما الاستفادة من صيد الماء والهواء والصحراء فكانت مباحة للجميع.

كما أن الكتابة والخطابة كانتا حرتين، فلا قيود كما هو موجود الآن في كثير من بلاد الإسلام علي المنابر، كما لا قيود كذلك علي الكتب أو المجلات أو ما أشبه.

فهذه الحريات الواسعة كان الناس يتمتعون بها، وإذا ضغطت الدولة علي مكان من هذه الحريات كان الناس يقفون صفاً واحداً أمام الحكومة حتي تنتهي الحكومة عن غيها.

كما كان السلاح حراً. فمن يشاء اشتري السلاح، وإني أذكر كيف كانت في كربلاء دكاكين لصنع الأسلحة وتصليحها وبيعها.

أما الانتخابات

لمجلس الأمة فكانت نصف حرة، حيث أن فيصلاً وجماعته كانوا يسعون بالترغيب والترهيب والتضليل في انتخاب جملة من النواب حسب آرائهم، ولكن مع ذلك كانت الحرية طابع الانتخاب العام.

وإني أذكر كيف كانت الحملات الانتخابية والتجمعات في الشوارع وغيرها؟ وكيف كان المتنافسون يبذلون قصاري جهودهم لأجل اكتساب الأصوات؟ ويركضون ليل نهار لأجل جلب ثقة الناس حتي يُنتخبوا، فمثلاً: كان لأحد المرشحين للانتخاب في كربلاء دار مفتوحة ليلاً ونهاراً للضيوف والواردين، وكان يطعم الناس كل ليلة، وله مجلس عزاء للحسين عليه السلام كل يوم صباحاً وليلاً، وكان هو بنفسه يركض من أول الصباح إلي نصف الليل بسيارته ويتجول في الدور والمستشفيات ويحضر المجالس والمناسبات لأجل جلب ثقة الناس، كما أنه كان يحل مشاكلهم إذا راجعوه، سواء المشاكل الاجتماعية أو غيرها.

2 الثقة بين الناس

لقد كان المجتمع يتمتع بثقة بعضهم ببعض في أرفع درجات الثقة، فكان الاقتراض مطلقاً إلا ما شذّ بدون سند()، كما أن البيع والإجارة والرهن وسائر المعاملات كانت تجري كذلك حتي في معاملات الدور والبساتين وما أشبه من الأمور الكبار.

وإني أذكر أن الدار التي كانت محل سكنانا وكنا نستأجرها لم يكن لها أي سند رسمي أو غير رسمي، وإنما كان الأبناء يتوارثونها من الآباء، وكنا نستأجرها منهم، وكذلك كانت غالبية دور كربلاء وبساتينها -كما كانوا يقولون-، أما الدار أو البستان، أو الدكان، أو الحمام الذي كان يتمتع بورقة شرعية، أو رسمية، فقد كان قليلاً جداً.

إن من غير الشك استحباب الإتقان وأخذ الورقة والكتابة كما في القرآن الحكيم() والسنة المطهرة، لكن كانت الثقة الطاغية علي المجتمع موجبة لترك هذا المستحب إلا ما شذّ وندر.

نعم الغالب الذي يشذّ خلافه في النكاح والطلاق أن يكون لهما ورقة، لكن الغالب الذي يشذّ

خلافه أن تكون الورقة شرعية بحتة، كما أن ثقة بعض الناس ببعض في التحفّظ علي نواميس الآخرين وأعراضهم كان في أرفع مستوي وذلك شيء طبيعي في بلد يسود فيه الإيمان والفضيلة والتقوي والعفة وحجاب النساء ويسود الزواج المبكر حتي أنه كان من النادر أن تجد الإنسان شاباً غير متزوج أو شابة غير متزوجة.

3 الأخوّة الإسلامية

وكانت الأخوة موجودة بمعناها الإسلامي الصحيح، فكنت تجد العربي والعجمي والهندي والأفغاني والخليجي وسائر المسلمين أخوة في كل شيء، متراصين في صفوف الجماعة ومتواجدين في المشاهد المشرفة بعضهم إلي جانب بعض، كما أن بعضهم كان يشتري من بعض ويبيع لبعض، ويشتري الأرض ويعمر الأرض ويتزوج من الآخرين ويزوج الآخرين وهم في كل شيء متساوون إلا بالتقوي وإلا بالكفاءة، فلم تكن مسألة القوميات والإقليميات واللونيات وما أشبه، ولم يكن لكلمة (الأجنبي) مفهوم إطلاقاً إلا بالنسبة إلي اليهود الذين كانوا يتواجدون بصورة قليلة في كربلاء المقدسة، كما أنهم كانوا يتواجدون قليلاً في مرقد النبي دانيال عليه السلام بين طريق كربلاء المقدسة والنجف الأشرف، ويضاف عليهم المسيحيون والصابئة في بغداد، حيث كان منهم فئة قليلة، هؤلاء كان يصطلح عليهم بالأجانب.

أما المسلمون فكانوا كلهم أخوة، كما أن الأجانب أيضاً كانوا يعيشون في المجتمع الإسلامي بكل حرية ورفاه وثقة متبادلة وما أشبه ومن الطبيعي أن القلة في المجتمع الكبير تتلون بلون المجتمع، وقد كانت هذه الأقليات تتمتع بعناية المسلمين حسب توصية الرسول صلي الله عليه و اله كما ورد في حديث عنه أنه قال صلي الله عليه و اله: صلي الله عليه و الهمن آذي ذمياً فقد آذاني?().

وإني أذكر كيف ازدري الناس بالحزب القومي الذي ظهر بعد الحرب العالمية الثانية ورأوه خارجاً عن الإسلام، ومخالفاً لموازين المجتمع،

كما أن المجتمع كان يزدري بالأحزاب الأخري التي كانت متواجدة في العراق بصورة قليلة جداً، ولم يكن طابعها الإسلام كالحزب الديمقراطي، وحزب الدستور، وحزب الأمة الاشتراكية، وحزب الاستقلال، إلي غيرها.. فلم تكن هذه الأحزاب بأجمعها تحظي إلا بنسبة ضئيلة من تأييد المجتمع العراقي، حيث أن الطابع العام الإسلام، وهذه الأحزاب لم تكن تتبني الإسلام في دساتيرها، وإنما كانت أحزاباً سياسية تدخل في برامجها شيئاً من الإسلام.

4 الرخص

وقد كان الرخص ضارباً بأجرانه في المجتمع، ولم يكن من الغلاء أثر إلا حين ابتدأت الحرب العالمية الثانية، فقد كان الرخص هو الطابع العام الدائم في المجتمع.

فمثلاً: كان الخبز كل واحد بفلس وأحياناً كل واحد ونصف بفلس، والخبز الواحد هو أكثر من ربع كيلو غرام() حيث كان الوزن المتعارف ذلك اليوم ما يسمي ب (الوقية) والوقية كانت أكثر من الكيلو غرام، كما أن المتعارف كانت (الحقة) والحقة كانت أكثر من أربع كيلوات، و(الوزنة) أكثر من مائة كيلو غرام والبيض كان كل ثمانية بأربعة فلوس، وأحياناً كل ستة بأربعة فلوس، والدهن كل أربع حقات بربع دينار، أي مائتين وخمسين فلساً، واللحم كل أكثر من ربع كيلو() بستة فلوس للحم الشاة الطازج، والدجاجة السمينة كانت بخمسة عشر فلساً، وأحياناً تصل إلي عشرين فلساً، (وكيس) من الأرز العنبر وهو قسم عال من الأرز كان بربع دينار، والكيس يحتوي علي أكثر من مائة كيلو، والملح كانت النساء تأتي به من معدن هناك قرب كربلاء فكان يباع كل كيلو بفلس أو أقل من فلس، وإذا دخل الإنسان الحمام العمومي لأجل الاغتسال فقط كانت الأجرة فلساً، وإذا أراد التدليك والتنوير وما أشبه فكانت الأجرة أربعة فلوس، وأجرة السيارة الصغيرة بين النجف وكربلاء خمسة عشر فلساً

وأحياناً تصل إلي عشرين فلساً، أما السيارة الكبيرة فكانت أجرتها عشرة فلوس، وأحياناً تنزل عن ذلك.

أما الفواكه فكان رخصها شيئاً غريباً في عالم هذا اليوم، فمثلاً: الرقي (الدابوعة)() كانت كل وزنة منه (والوزنة تعادل أكثر من مائة كيلو) بربع دينار وأحياناً أكثر إلي نصف دينار، وعلي هذا قس سائر الفواكه كالرمان والعنب والبطيخ والتفاح وما أشبه.

وعلي هذا المستوي سائر البضائع والحاجيات، فقد كنا نستأجر دارنا التي كنا نسكنها كل عام بثلاثة دنانير، كما إني أذكر أن أصحاب الدار اقترحوا لوالدي? أن يشتري الدار بأربعة وعشرين ديناراً، فاعتذر والدي عن اشترائها.

ولا يتوهم أن الغلاء الحالي في قباله أيضاً كثرة النقد، إذ قد ذكرنا في بعض كتبنا الاقتصادية أن الغلاء أكثر من النقد: فالأجور مثلاً ارتفعت إلي مائة ضعف، بينما الغلاء ارتفع إلي مائتي ضعف، ولذا يوجد في العالم أكثر من ألف مليون جائع()، كما جاء في تقرير أن ما يقرب من خمسين مليون طفل يموتون كل سنة لعدم توفر الغذاء والدواء وما أشبه().

فإن المادية الحاضرة فرضت علي الإنسانية غلاءً متفاحشاً، حيث يصرف قسم كبير من المال في السلاح والإبادة والتدمير، وقسم ثان منه في الإسراف والتبذير، وقسم ثالث منه في زيادة الموظفين، وقسم رابع منه في التجميلات المرتفعة الأسعار، مما سببت امتصاص أكبر قسم من أتعاب الناس وجعلت أكثر من نصف البشر لا يتمكنون حتي من تأمين أولياتهم، وذلك بسبب القيادة المنحرفة التي سيطرت علي العالم بسبب الحكومات الرأسمالية والشيوعية والاشتراكية، كما ذكرنا شيئاً من ذلك في كتبنا الاقتصادية().

5 قلة المشاكل

وحيث كانت الحريات وقلة الموظفين والرضي بالمعيشة والإيمان والفضيلة لم تكن المشاكل إلا قليلة جداً.

فلم تكن مشاكل للناس من جهة الإقامة والتذكرة والهوية والجنسية والجواز ورخصة البناء

ورخصة العمل ورخصة السفر ورخصة الإقامة.

ولم تكن منازعات بين الناس كالمنازعات بين الزوجين والشركاء والمتعاملين والجيران ومن إليهم إلا قليلاً.

وإني أذكر أنه لم تكن لهذه اللفظة (المشكلة) في المجتمع من أثر، وإذا وقعت مشكلة فرضاً كانت تحل حلاً يسيراً سريعاً().

6 قلة الأمراض

وذلك:

1 لوجود المناهج الصحية الإسلامية والسائدة بين المجتمع في المأكل والمشرب والملبس والمسكن والزواج والنوم والنظافة والطهارة والاستحمام وغيرها.

2 ولأن الناس كانوا يجتنبون المواد الضارة في الأطعمة والأشربة أمثال الخمر ولحم الخنزير ولحم الميتة ونحوها.

3 ولأنه لم يكن قلق ولا فوضي مما يسبب الأمراض، ولم يكن غش في الأطعمة.

ولأسباب أخري.. وقاية وعلاجاً..

أما الأمراض الدائمة فلم يكن لها أثر في المجتمع إلا نادراً ندرة إنسان واحد في كل عشرين ألف أو ثلاثين ألف، كما لم تكن من الأمراض الخبيثة أثر كالسرطان ونحوها.

وإني أذكر أني رأيت علي لافتة طبيب هذه العبارة (علاج الأمراض المستوطنة) فتعجبت من ذلك أكبر التعجب ونقلت ذلك للأصدقاء وتباحثنا حول أنه هل بالإمكان أن يكون مرض مستوطن؟

كما أنه وقعت سكتة قلبية في شارع الإمام علي عليه السلام (والذي كان يسمي سابقاً بشارع البلوش) فاجتمع الناس من كل نواحي كربلاء حتي غص الشارع بالناس وأخذ يتساءل بعضهم من بعض: وهل من الممكن أن ينام الإنسان ولا يستيقظ؟ فكان بعضهم يستشهد بالآية المباركة()، وبعضهم يتعجب وبعضهم يقول: إنه لم يمت وإنما غلبت عليه حالة الغشية، إلي غير ذلك..

وتبعاً لهذا فقد كان الأطباء قليلين جداً حتي أن مدينة واحدة كانت تحتوي علي طبيب واحد أو طبيبين، ولم يكن للصيادلة من أثر، حتي إني أذكر أن في كربلاء المقدسة علي كثرة جمعيتها وإنها محل الوافدين والزائرين كانت صيدلية واحدة فقط، ولم تكن مستوصفات ولا مستشفيات إلا مستشفي

واحداً قلّ ما يدخل فيه المرضي.

وأجرة الطبيب والأدوية كانت رخيصة، فمثلاً: الطبيب ما كان يتقاضي أجوراً، فمن أعطاه شيئاً فبها ونعمت ومن لم يعطه لم يسأله، والذي يعطي هو مخيّر في أن يعطي ما شاء حتي إني أذكر أن طبيباً واحداً كان يتقاضي من كل مراجع عشرة فلوس، ولما ارتفع السعر كان يتقاضي عشرين فلساً فقط.

وقد اجتاحت كربلاء المقدسة موجة من الملاريا فأصبنا نحن جميعنا (أهل الدار) باستثناء والدنا ? ()وكنا عشرة فكان رجل (نصف طبيب) يأتي كل يوم إلي دارنا صباحاً، ويصف لنا الدواء والأكل، وطال مرضنا ما يقارب الشهر وبعد إبرائنا من المرض كان كل مصاريف الطبيب والدواء نصف دينار، وقد كان الدواء عقارات طبية يونانية من الأعشاب ونحوها التي تحصل في نفس البلاد.

7 القضاء

وقد كان القضاء الإسلامي سائداً نوعاً ما في البلاد، مثلاً: كان في كربلاء المقدسة أحد العلماء واسمه (السيد عبد الحسين الحجة?)() كان يصلي الجماعة في صحن الإمام الحسين عليه السلام ويدرّس الدروس العالية في نفس الصحن ليلاً قرب باب الزينبية وكانت له رسالة عملية ويقلّده جماعة من الناس هو الذي يقضي في كربلاء قضاءً شرعياً، حسب قول الإمام عليه السلام: صلي الله عليه و الهفإني قد جعلته عليكم حاكماً?() وكان أهالي كربلاء يرجعون إليه، بل وأهالي حوالي كربلاء من القري والأرياف، في بيعهم وشرائهم ورهنهم وإجارتهم ووقفهم وصلحهم وزواجهم وطلاقهم، وأموال القصّر والغيّب والأيتام كانت بيده، كما إن المشاكل كان يحلّها، ولم يكن هنالك محامون ولا رسوم للقضاء ولا تشريفات ولا تعطيل، فكان يكتب المعاملة والنكاح والطلاق وغيرها في ورقة، ولم يكن يتقاضي حتي فلساً واحداً، وكان له محرر يكتب العقود ونحوها ويوقعها هو، وأحياناً كان شاهدان آخران جالسان

عنده يشهدان علي الورقة، كان في داره دهليز كبير في طرفي الدهليز مصطبتان مبنيتان من الآجر والجص، وكان علي المصطبة في الشتاء قسم من الزوالي الرخيص (گليم)()، وفي الصيف قسم من الحصير، وكان يجلس هناك صباحاً ثلاث ساعات أو ساعتين ويقضي في كل قضايا البلد.

وإذا كان إنسان يخالف أمره يهدده بالتعزير، وكان تعزيره خفيفاً جداً، بل ولم يكن يحتاج إلي التعزير في أكثر الأوقات، لأن الإهانة الاجتماعية التي كانت تلاحق المعزَّر، كانت تصرف المخالفين في القضاء عن إبدائهم المخالفة فيرضخون لأوامره، وكان حكمه مأخوذاً من الكتاب والسنة والإجماع والعقل، أي المستند الإسلامي بكامله.

كما أنه لم تكن هنالك سجون، وإنما كان للحكومة سجن هو عبارة عن غرفة كبيرة لا تعدو أن تكون عشرة أمتار في مجموعها في دار الحكومة (والتي كانت تسمي بالسراي)، وكان السجن في أغلب الأحوال فارغاً إلا من مجرم أو مجرمين أو ثلاثة أو ما أشبه.

وبعد الحرب العالمية الثانية حيث انتشرت الحضارة الغربية في البلاد حدثت قصة نزاع علي أرض زراعية بين شخصيتين كبيرتين من كربلاء وطالت لمدة ثلاث عشرة سنة وانتهت القضية بموت أحدهما.

كما أذكر أن قضية ثانية وقعت في النجف وطالت إحدي عشرة سنة، وأخيراً راجع الطرفان أحد علماء النجف فأنهي القضية في ظرف ثلاث ساعات.

وقضية ثالثة وقعت في أصفهان وقد دامت خمس عشرة سنة وانتهي الطرفان إلي عالم هناك فأنهي القضية في ظرف ساعتين.

وهكذا الإسلام بسيط في جميع شؤونه وواقعي في جميع شؤونه بغير التواء وتعطيل وانتهاب مال وتعقيد لمشاكل.

8 الأمن

وقد كان الأمن مستتبّاً في البلاد بصورة مذهلة، ولم تكن هناك مباحث أو ما يقال له في الاصطلاح (بالسرِّي) بالشكل الموجود حالياً وكان يعد ذلك في ذلك الوقت من التجسس

المحرم في الشريعة الإسلامية().

فكان الإنسان يري الدكاكين مفتحة إلي نصف الليل، والسيارات تأتي وتذهب، والبيوت أحياناً لا تغلق أبوابها، وكذلك جملة من الدكاكين، والإنسان كان يتمشي نصف الليل، وفي وقت السحر في كل شوارع البلد حتي البعيدة منها عن الصحنين المقدّسين.

نعم كان في بغداد دائرة تسمي ب(السايدي) تابعة لبريطانيا هي الدائرة المعروفة للتجسس، وكانت تتجسس في مستوي كبير لا في مستويات صغيرة مثلاً: كانت تتجسس علي كبار زعماء العشائر، أو علي كبار الشخصيات، أو علي كبار العلماء فكانت لكل واحد منهم في السايدي إضبارة خاصة، وكانت هذه القضية مثار تعجب الناس واستغرابهم، ويتساءل بعضهم من بعض إذا وصل الكلام إلي ذلك:

هل هذا صحيح؟

وهل هذا ممكن؟

وما هي الفائدة من ذلك؟

وأمثال هذه الأسئلة..

9 المجتمع

وكان المجتمع عائلة واحدة يرحم كبيرهم صغيرهم ويوقر صغيرهم كبيرهم، ويقضي بعضهم حوائج بعض.

وقد كان المجتمع مثالاً بارزاً لهذه القصة: فقد روي أنه التقي أمير من الأمراء بأحد الأئمة عليهم السلام، فقال الخليفة للإمام: عظني؟ فقال له الإمام عليه السلام:

إن في المسلمين الأكبر والمساوي والأصغر منك عمراً فاجعل أكبرهم أباً وأصغرهم ابناً وأوسطهم أخاً، فبرّ أباك وصل أخاك وارحم ابنك().

وقد كثرت في المجتمع - تبعاً لذلك -: الإطعامات في وفيات المعصومين وولاداتهم عليهم السلام، وفي أيّام عاشوراء، وأيام رمضان، وأيام الحج، وأيام الزيارات، وبمناسبات الأعراس، والوفيات، والختان، واشتراء الدار الجديدة والانتقال إلي دار أخري، ولو بعنوان الإيجار،أو بمناسبة الذهاب إلي الحج، والرجوع من الحج، وبمناسبة الذهاب إلي خراسان والرجوع من خراسان، إلي غير ذلك..

وقد كانت الأرحام موصولة، والجيران يتعاطف بعضهم مع بعض إلا ما شذّ.

10 قلة الجرائم

وكانت الجرائم قليلة جداً، فلا سرقة ولا اغتصاب للفتيات، ولا قتل ولا جرح، مع أن السلاح كان بيد الكثير من الناس وقد كان الزمان شبيه زمان وجود السيف، حيث كان الغالب يمتلكون السيف، ومع ذلك لم يكونوا يستعملون السيف للأغراض الإجرامية.

وقد كان كل إنسان يعرف أنه يجب أن يعيش بسلام، وأنه مسؤول محاسب أمام الله، وأن المجتمع ينظرون إليه باحترام، فإذا خالف موازين المجتمع لحقته عيون الازدراء، فكان خوف الله من الباطن وضغط المجتمع من الخارج يسببان عدم وقوع الجريمة.

11 الزواج

وكان الزواج المبكر هو السائد في المجتمع، والفتاة كانت تزوَّج في السنة الثانية عشرة والثالثة عشرة والرابعة عشرة، كما أن الشاب كان يزوَج في السادسة عشرة والسابعة عشر والثامنة عشرة، فقد اتخذ المجتمع قوله صلي الله عليه و اله:

صلي الله عليه و الهتناكحوا تناسلوا تكثروا فإني مباه بكم الأمم يوم القيامة ولو بالسقط?().

وقوله صلي الله عليه و اله: صلي الله عليه و الهمن سعادة المرء أن لا تحيض ابنته في بيته?().

وقوله صلي الله عليه و اله: صلي الله عليه و الهمن تزوج فقد أحرز نصف دينه – أو ثلثي دينه – فليتق الله في النصف الباقي?() اتخذها أسوة وشعاراً.

ولذلك لم تكن تجد – غالباً – رجلاً بدون زوجة ولا امرأة بدون زوج، وحتي إني أذكر أن أربعة رجال فقط كانوا غير متزوجين، كل اثنين منهما أخوة، فكان هؤلاء مثار تعجب الناس.

وكانت المهور بسيطة إلي أبعد الحدود، فكان يقتنع بمهر يؤمّن الأوليات البسيطة جداً، وكان الزواج غالباً – مما يندر خلافه – يقع في بيت أب الزوج، أو أب الزوجة فكانت العائلة تخصص غرفة في دارها، لأجل الزواج الجديد، فلم تكن الأخشاب، ولا التشريفات الحالية إطلاقاً،

ولذا كانت المهور رخيصة إلي أبعد الحدود.

حتي إن والدي ? ذكر أنه لما تزوج المرحوم السيد عبد الهادي الشيرازي?() لم تكن تختلف ليلة الزواج عن ليلة ما قبلها إلا بأنه اشتُريت للزوجة أشياء بسيطة جداً، ثم انتقلت الزوجة في ليلة الزواج من غرفة العائلة إلي غرفة الزوج، وهي غرفة أخري في نفس الدار.

وكانت العائلة تتعامل مع الزوجة الجديدة كبنتهم، أو مع الزوج الجديد كولدهم.

وما كانت الدراسة، أو الجندية أو ما أشبه تمنع عن الزواج، ولذا لم تكن حاجة للشباب والشابات إلي الانحراف الجنسي والمحرمات كالزني واللواط والاستمناء وما أشبه.

نعم يجب أن أذكر أن تعدد الزوجات كان قليلاً، ولم يكن كأوائل الإسلام مما كان متعارفاً، وأظن أن السر كان يعود إلي أن جملة من الأزواج المتعددي الزوجات أساؤوا إلي الزوجة الثانية أو إلي الزوجة الأولي، مما سبب امتعاض المجتمع عن مثل ذلك.

12 الوفاء والصفاء

وقد كان المجتمع، مجتمع وفاء وصفاء – غالباً – فلا مكر ولا خداع ولا التواءات ولا ما أشبه، فقد كان المجتمع في الطابع العام متخذاً من قوله سبحانه:

?ويمكرون ويمكر الله والله خير الماكرين?.()

وقوله تعالي: ?يخادعون الله وهو خادعهم?.()

وقول الإمام عليه السلام حيث أجاب عن سؤال من سأله: ما الحيلة؟ بقوله: صلي الله عليه و الهفي ترك الحيلة?،أسوة وشعاراً.

وقد كان الوفاء سائداً في المجتمع بعضهم يكون صديق بعض من أول عمره، أو من حين يصادقه إلي آخر عمره، فلا تقاطع ولا تدابر ولا تنازع، وكانوا يعتقدون أنه لو هجر بعضهم بعضاً فوق ثلاثة أيام لم تقبل صلاتهم وعباداتهم –كما ورد في الحديث-.

كما أن الصفاء كان سائداً في المجتمع، وكان لا يخفي بعضهم عن بعض شيئاً، ولا يلتوي معه في كلام أو عمل، ولذا لم يكن

بعضهم يواجه الآخر بوجهين وبلسانين، وكان في أذهان الكل صلي الله عليه و الهمن حفر بئراً لأخيه وقع فيها?().

13 الالتزام بالدين

فقد كان المجتمع ملتزماً بالدين في أصوله وفروعه وعقائده وأخلاقه وآدابه، فلم تكن تجد في كل المجتمع حتي رجلاً واحداً أو امرأة واحدة ترمي، أو يرمي بالإلحاد، كما لم يكن غالباً ظلم ظاهر من أرباب العمل بالنسبة إلي العمال، ولا من أصحاب المزارع بالنسبة إلي الفلاحين، فلم يكن يسمع من مشاكل العمال والفلاحين إلا نادراً، ولم يكن يسمع تارك صلاة ولا تارك صوم.

وكانت تقام في كثير من الدور مجالس العزاء والوعظ والإرشاد في الأسبوع مرة، أو في كل وفاة، أو ما أشبه ذلك..

وقد نقل لنا أحد علماء كربلاء وهو المرحوم السيد محمد حسين الكشميري أنه ذات مرة ذهب إلي بغداد وسمع فيها أن شاباً لا يصلي، فتعجب من ذلك، وطلب اللقاء بالشاب، وبعد ما هيئ له اللقاء سأل الشاب هل أنت مسلم؟ فقال الشاب: نعم. فقال: وهل أنك تارك للصلاة؟! فأطرق الشاب برأسه ولم يقل شيئاً. فنصحه السيد بأن يعود إلي صلاته ودينه.

ومن هذه القصة يظهر أنه كيف كان حتي تارك صلاة واحد مثار التعجّب والاستغراب.

ولم يكن الإنسان يسمع بخمّار ولا زانٍ ولا قمّار ولا امرأة سافرة، ولا بمحل خمر أو قمار أو مبغي، أو ما أشبه..

وإني أذكر حتي أن الإنسان لم يكن يري حالق ذقن واحد إطلاقاً، نعم المظهر الوحيد لآلات اللهو كان في أيام الأعراس، حيث أن فرقة مخصصة من الطبالين والزمّارين كانوا يأتون إلي دار الزوج في اليوم الأول، وكان هناك خلاف بين محرم له ومحلل.

وقد نقل لي أحد علماء كربلاء:

أنه ذهب إلي بغداد فرأي في بغداد امرأة سافرة في الشارع تتفرج، فتعجب

منها وكان ذلك صباحاً، ثم رآها أيضاً عصراً، ثم رآها في صباح اليوم الثاني، فسأل عنها؟ فقالوا: إنها امرأة بريطانية تسكن السفارة البريطانية، وإنها جاءت خصيصاً إلي بغداد لأجل أن تتفرج في الشوارع سافرة متبرجة لأجل أن تتعلم منها نساء بغداد وإنها أسست جمعية نسوية لأجل تعليم السفور، وانضمت إليها جملة من النساء المسيحيات واليهوديات.

كما نقل لي أحد علماء بغداد وهو المرحوم السيّد هبة الدين الشهرستاني()? أنه لما ظهرت هذه المرأة اجتمع جملة من العلماء لأجل مكافحة السفور، وحيث لم يكونوا يتصورون أن وراء هذا الشيء قوة استعمارية كبيرة، انفض المجلس بدون نتيجة، حيث أن أحد الحاضرين قال: إنه ليس بشيء وإنه يضمحل تدريجياً ثم تمثل بهذا المصرع من الشعر:

(سحابة صيف عن قريب تقشع).

قال السيّد: وحين أن تفشي السفور بعد سنوات اجتمعنا اجتماعاً ثانياً لأجل مكافحة السفور، وإذا بنفس ذلك الرجل الذي تمثل بذلك البيت في الاجتماع الأول قال متمثلاً:

(اتسع الخرق علي الراقع).

لكنا اتخذنا تدابير لأجل المكافحة، ولم تنفع تلك التدابير إلا قليلاً.

وإني أذكر أنه وصلت حالة بغداد أواخر الملكيين إلي حيث أن المرأة المتحجبة كانت ترمي بالسوء! وهكذا أصبح المنكر معروفاً والمعروف منكراً، كما أخبر به رسول الله() صلي الله عليه و اله، أما في زمان الجمهوريين فالأمر صار أشنع.

14 الرضي والقناعة

وأذكر أن شعار الجميع إلا من شذّ وندر كان الرضي والقناعة، وذلك يوجب من ناحية اطمئنان النفس، وفي الدعاء: (والرضي بالقضاء)().

وليس معني الرضي أن لا يسعي الإنسان، وإنما معناه أن يرضي بقدر سعيه، لا أن يمد رجله أكثر من ذلك، وقد قال سبحانه وتعالي: ?ولا تمدن عينيك إلي ما متعنا به أزواجاً منهم زهرة الحياة الدنيا?()، وفي الأحاديث: ينظر الإنسان في دنياه إلي من

هو دونه، وفي آخرته إلي من هو فوقه.

أما القناعة فهي كنز لا ينفد، إذ توجب عدم استغلال الغني مال الفقير لأجل الجشع والحرص، ولا طمع الفقير في مال الغني.

وفي الحال الحاضر يشاهد أن التعب النفسي والجسدي ومد اليد إلي مال الناس بالاحتكار والربا والاستغلال والسرقة والالتواء وما أشبه تحت مختلف العناوين البراقة أحياناً، والباهتة أحياناً لا يكون إلا لأن الرضي والقناعة ذهبا عن المجتمع.

والحكومة وإن كانت استعمارية حيث أن الغرب هو الذي أتي بفيصل إلا أن الحكومة لم تكن مثالاً فاضحاً ل (سبعاً ضارياً) علي حدّ تعبير الإمام أمير المؤمنين عليه السلام في نهج البلاغة() في وصف بعض الحكومات، بل ولو فرض أنها كانت حكومة ضارية فكان ضررها قليلاً نسبياً، ولذا لم يكن الناس يكرهون الحكم إلا من جهة الدين، أو من جهة الوطن كجماعة من العلماء وآخرين من المثقفين، وآخرين من المتدينين الذين يفهمون أنها ليست حكومة دينية، أو ليست حكومة وطنية بمعني الكلمة، ولذا لم تثمر محاربتهم لحكومة فيصل ولم يساعدهم الناس في إسقاطه حتي آل الأمر إلي تسفير جماعة من العلماء أمثال: السيد أبو الحسن الأصفهاني()، والشيخ ميرزا حسين النائيني()، والسيد محمد علي الطباطبائي، والشيخ مهدي الخالصي() وغيرهم من علماء النجف وكربلاء والكاظمية (رحمهم الله).

وحتي إني أذكر أن الملك لما كان يأتي إلي كربلاء كان بدون تشريفات زائدة، وإنما معه بضع سيارات فقط، وإنه كان ينزل قرب حرم الإمام الحسين عليه السلام، ولا حرس ولا شرطة إلا قليلاً، وحتي لو أرادت الجماهير قتله لأمكن قتله مائة مرة لا مرة واحدة لازدحام الطريق والسطوح لرؤيته، وسر ذلك أن الحكومة لم تكن سبعاً ضارياً بمعني الكلمة، وكان في العراق آنذاك نوع من الحرية.

وكان قسم

من الحريات متوفراً كما أشرنا إليه في فصل سابق.

كما إن السجون كانت فارغة، وكان السجن غالباً مختصاً بقسم من المجرمين ممن كان جرمهم كبيراً، وكانت المحاكم تعمل بقدر متوسط من النزاهة، كما أن أحد الخطباء شتم الحكومة فوق منبره وهاجمها مهاجمة قارصة وأمر الناس بإسقاط الحكم فلم تفعل الحكومة أكثر من أن سفّرته من النجف إلي كربلاء وحجزته في فندق، وكان الناس يذهبون زرافات زرافات لزيارته. وكان كل معني حبسه أنه لا يخرج من الفندق، ولم يدم ذلك إلا ما يقارب الشهر ثم أطلق سراحه.

وإني أذكر أيضاً أنه لم تكن الإعدامات حتي أن أربعة شيوعيين فقط أعدموا في زمان متأخر أحدهم مسيحي، والآخر يهودي، والثالث شيعي، والرابع سني، أعدمهم نوري السعيد حيث كانوا من الهيئة المركزية للحزب الشيوعي، وقد فزع الناس لإعدامهم مع اعتقاد الناس بأنهم ملحدون مرتدّون، وأنهم فاسدون مفسدون ويجب قتلهم، لكن القتل كان شيئاً بشعاً في أنظار الناس جداً.

كما إني أذكر أن أحد المحامين قتل حاكماً في المحكمة، وكان ذلك خرقاً للقانون:

أولاً: لأجل القتل.

وثانياً: لأجل انتهاك المحكمة.

وثالثاً: لأجل قتل الحاكم الذي كان في ذلك اليوم بمثل الملك، فكان يعد هذا الشيء اعتداءً علي الملك بذاته.

ولم يعدم هذا الشخص إلا بعد ما يقارب السنة من التداول والمحاكمات والاستئناف والتمييز والنشر في الصحف والمؤتمرات حول قتله، ولما قتل جيء به إلي كربلاء وشيّع تشييعاً كبيراً واتخذت له الفاتحة، وكان الناس بين مؤيد لقتله لأنه قتل وجزاء القتل القتل، وبين منكر حيث كانوا يلقون اللوم علي الحكومة وأنها هي التي أفسدت المجتمع مما سبب مثل هذه الجريمة.

وربما يتصور أن مثل هذا التحرك بدون محافظة بالنسبة إلي الحكومة لا يمكن في الحال الحاضر، لأن حكومات الغرب

والشرق تحرض علي قتل الكبار واغتيالهم فكيف يمكن أن ترجي إعادة الحالة السابقة؟!

والجواب: إن منح الحريات المعقولة ووجود الأحزاب الإسلامية الحرة والصحف الحرة وظهور الكفاءات وعدم البطالة وما أشبه يوجب الرفاه وعدم الكبت، مما تكون فرص الاغتيال والانفجار قليلة جداً، ولذا نشاهد هذا الشيء في جملة من البلاد، وفي المثل: (الضغط يولد الانفجار).

ولماذا يقتل شخص حتي الرئيس، فإنه يعلم أن في حالة الاستشارية الإسلامية لا ينفع قتل الرئيس، فإن الرئيس إذا ذهب يأتي غيره مكانه بدون تغيير نظام أو زيادة أو نقيصة.

نعم ربما يكون الأمر عداءً شخصياً للرئيس وهو قليل جداً أيضاً.

وإن شئت قلت: إن الاستشارية (الإسلامية) تخفف من خوف رئيس الدولة وأعضائها كثيراً.

15 الاكتفاء الذاتي

وكان الاكتفاء الذاتي سائداً في البلاد، فالإنتاج كان من نفس البلاد إلا ما شذّ وندر، فكانت الملابس والمآكل والمشارب وحتي المراكب من إنتاج نفس الوطن، حيث أن الدواب كانت هي المركب المنتشر وكانت هي سبب نقل البضائع والفواكه وغير ذلك إلا في بعض الأسفار لبعض الناس كالسفر من النجف إلي كربلاء، ومن كربلاء إلي بغداد والي غير ذلك.

ومن الواضح أن الإنتاج الوطني يوجب أولاً: الرخص، وثانياً: تشغيل الأيادي العاملة، وثالثاً: عدم اضطراب السوق، بأن يرتفع الشيء مرّة وينخفض مرّة فيقع الغلاء مرّة والرخص مرّة كما هو طابع عالم اليوم خصوصاً في العالم الإسلامي.

وأذكر أنه لما قامت الحرب العالمية الثانية لم يقع الناس في الاضطراب إلا من جهة السكّر والقماش، وقد فرض عليهما تموين، فبينما كان العالم يحترق في أتون الحرب كنا نستمع إلي أخبار الحرب من الإذاعات فقط، ولماذا الاضطراب؟ و الحال أن المسكن والمأكل والمشرب والفواكه والدواب والزراعة والصناعة الخفيفة وغيرها كلها كانت من البلد.

كما أنه لم يكن عند الناس

إسراف وتبذير وتجمل مثل ما حدث في هذا اليوم، وكانوا يطبّقون حتي الحديث() الوارد في النهي عن طرح النواة وصب فضل الماء، وحتي أن نويات التمر كانت تطحن لطعمة الدواب، بل حتي النفايات كانت تباع لأجل أن يُنتفع بها، وكانت النجاسات والأوساخ تلقي في المزارع كسماد.

وإن شئت قلت: إن الحضارة كانت موجودة بأكثرية معني الكلمة -ولا أقول بكل معني الكلمة- بدون أن يكون قد تدخلت التكنولوجيا فيها.

16 الدوائر الحكومية

وكانت الدوائر الحكومية قليلة جداً حتي أن الغرف في دار الحكومة والتي كانت تسمي بالسراي في شارع سيّدنا العباس عليه السلام كانت قليلة جداً: غرفة للمتصرف، وغرفة للحاكم، وغرفة للقاضي الشرعي، وغرفة لمدير الشرطة، وبضع غرف أخري لمساعدة هؤلاء، وغرفة للسجن.

كما كانت هناك دائرة ثانية تسمي بالبلدية لشؤون البلد لم يكن فيها إلا غرف قلائل، وكانت عمارة عادية في مكان يسمي بالميدان قرب الصحن المقدّس. وكانت السراي والبلدية تفتح أبوابها ثلاث ساعات أو أربع ساعات في الصباح فحسب، حيث لم تكن أشغالها كثيرة.

وكان الموظفون قليلين جداً، ومع ذلك كانوا مزدرين من قبل الناس بانهم الظلمة وأعوان الظلمة وإن مراجعتهم لا تجوز، وحتي أني أذكر أنه إذا وقع نزاع وروجع الحاكم أو القاضي مما كان يسمي قاضياً شرعياً وكان تابعاً للحكومة كان الناس يرون أن هذه المراجعة محرمة شرعاً، ويتعجبون من المراجعين، لأن القضايا كانت تحل علي يد العلماء كما ذكرنا في فصل سابق، كما أن كثيراً من القضايا لم تكن يرجع فيها حتي إلي العلماء، وإنما أهل الصنف يفصلونها بينهم في السوق. ونزاعات العوائل كانت تحل من قبل كبير العائلة أو من قبل الجيران أو من أشبه.

وقد ذهبت مرة بصحبة أحد الأصدقاء والذي كان له شغل في السراي

إلي السراي فرأيتها فارغةً إلا من بضعة أشخاص فقط.

17 الأحزاب

وفي العراق وإن كانت بعض الأحزاب علمانية كحزب الدستور والأمة الاشتراكية وغيرهما إلا أن الأحزاب الدكتاتورية لم تكن موجودة كالحزب القومي والبعثي والشيوعي، ولذا لم تكن حدة إطلاقاً بين الناس، وإنما جاء بها الأحزاب التي سمت نفسها بالثورية مما كونها الشرق أو الغرب والغالب أن هذه الأحزاب في بلادنا حتي الشيوعية منها مكونة بسبب الاستعمار البريطاني كما هو واضح.

والأحزاب العلمانية الديمقراطية التي كانت موجودة كانت ضئيلة جداً، ومع ذلك كانت تخدم المجتمع لأجل أن تحصل علي الأصوات وكانت تركض ليل نهار لأجل جلب رضي المجتمع.

نعم، إنه من الضروري في المستقبل أن تكون الأحزاب إسلامية ومنتهية إلي المرجعية حتي تتمكن من جمع الشباب تحت لواء المرجعية، وحتي لا يتمكن الشرق والغرب من سحب الشباب وجمعهم تحت لواء أحزاب ديمقراطية غربية أو دكتاتورية شرقية.

وقد ذكرنا في بعض الكتب الإسلامية: أنه من الضروري وجود التجمعات، وقد كان التجمع منذ القديم لكن في القديم كان التجمع بشكل العشائر وهو تجمع طبيعي، ولما جاء عصر الآلة انتقل ذلك النحو من التجمع وصار تجمعاً ثقافياً وهو ما يسمي في الاصطلاح الحديث بالحزب.

18 السلطة والقدرة

وقد كانت القدرة موزعة في فئات كبيرة أولاً، ثم في كل قسم كانت القدرة موزعة في وحدات أصغر، مما كان لا يدع مجالاً للدكتاتورية.

فقد كانت القدرة موزعة بين ثلاث طوائف: الحكومة من ناحية والعشائر من ناحية ثانية، والعلماء من ناحية ثالثة، وكانت قدرة العشائر متحالفة مع قدرة العلماء، حيث أن العشائر كانوا مقلِّدين للمراجع، ولذا كانت الحكومة تخشي العلماء لأن بيدهم قدرة الاجتماع من طرف وقدرة العشائر السلاحية والتجمعية من طرف آخر.

وفي ظل توزيع السلطة والقدرة وكذا التعددية كانت البلاد مزدهرة، والصناعة والتجارة والزراعة والثقافة والحوزات العلمية والعتبات المقدسة

والمجالس والتجمعات عامرة.

ثم إن كل قدرة من هذه القدرات الثلاث كانت موزعة، فكانت قدرة الحكومة موزعة بين الأحزاب التي كانت تسمي بالديمقراطية وغيرها، وقدرة العلماء أيضاً كانت موزعة بين مراجع التقليد، كما أن قدرة العشائر كانت أيضاً موزعة بين العشائر المتنوعة، وبهذه الكيفية من توزيع القدرة حصل التوازن وسلم الناس في أعراضهم وأموالهم ودمائهم وشخصياتهم، وقد دل التاريخ علي أن القدرة إذا اجتمعت في مكان تَفسُد وتُفسِد، وإن القدرة إذا كانت موزعة في إطارات معقولة تَصلُح وتُصلِح، فإن القدرة كالنار إذا زمّت نفعت، وإذا أطلقت فسدت وأفسدت.

وإني أذكر كيف أن الحكومة البريطانية كانت تحاول بشتي الوسائل والسبل للإيقاع بين هذه القدرات بعضها مع بعض تبعاً لقانون (فرق تسد) لكن العقلاء كانوا يقفون لذلك بالمرصاد وكانوا يعبِّرون عن حكومة بريطانيا بالدولة المنافقة ذات وجهين وذات لسانين كما كانوا يعبِّرون عنها بالحكومة المفسدة.

ومما يذكر في هذا الصدد أنه أرسلت السفارة البريطانية أحد عملائها مع ألف ليرة ذهبية في كوفية إلي إحدي العشائر في الشمال مزوّدة له بتعليمات فذهب هذا الشخص إلي دار رئيس العشيرة وقدم له هذه الألف ليرة الذهبية باعتبار أنه سافر إلي الشمال فوجد هذه الليرات قرب دار الشيخ وكان الشيخ جالساً في مضيفه بمحضر أفراد كثيرين من عشيرته فتقبل الشيخ الليرات وقال: إني سوف أفحص عن صاحبها، وخرج الرجل وجاء إلي عشيرة ثانية تنافس العشيرة الأولي ونقل لشيخ العشيرة الثانية وهو جالس في مضيفه بحضور جماعة من عشيرته قصة الألف ليرة، وأنه وجدها في الشارع وأعطاها للشيخ الفلاني.. وطمع كلا الشيخين في المال، لأن ألف ليرة في ذلك اليوم كانت لها قيمة كبيرة وسبَّب ذلك أن يدّعي كل من الشيخين أن المال له وأخذا

يتحاربان ولم يخرج الرجل من القريتين إلا وبينهما تخاصم وتحارب وسفك دماء.

لكن كانت محاولات بريطانيا في إلقاء النفاق بين الناس تبوء غالباً بالفشل كما ذكرنا سابقاً، لأن العقلاء والعلماء كانوا يصدون عن هذه النزاعات أو يحلونها، ولذا فكرت بريطانيا طويلاً ماذا تصنع حتي تنهب خيرات العراق أكثر فأكثر وتذل أهلها أكثر فأكثر وذلك بسبب الحقد الدفين الذي عندها ضد المسلمين وضد العراقيين بصورة خاصة، وأخيراً توصلت إلي انقلاب عبد الكريم قاسم الذي جرد العشائر عن السلاح بمختلف الأعذار الواهية وسقط ميزان تكافؤ القوي، ولذا بقي العلماء أمام الحكومة بدون سلاح، وقدرة الشعب وحدها لم تكن آنذاك كافية لمقابلة قدرة السلاح، فضربوا العلماء كما ضربوا العشائر من ذي قبل وبقيت القدرة بيد الحكومة ففسدت وأفسدت حيث أن الحكومة أيضاً خرجت عن الديمقراطية النسبية إلي الدكتاتورية ولا علاج للعراق إلا بإرجاع موازين القوي الإسلامية وتقسيمها وتكافؤها علي النحو الذي ذكرناه في بعض الكتب الإسلامية.

19 البساطة

وقد كان الطابع العام للناس: البساطة في كل شؤونهم الزراعية والصناعية والعبادية والعائلية وغيرها.. فمأكلهم بسيط وملبسهم بسيط ومسكنهم بسيط ومركبهم بسيط، وحتي المساجد كانت تفرش بالحصران ويصلّي الناس علي تلك الحصران شتاءً وصيفاً، وكذلك كانوا يصلّون جماعات علي الحصران في الصحنين المقدسين للحسين والعباس?، وكان الشعار العام:

صلي الله عليه و الهإن الله لا يحب المتكلفين?().

و صلي الله عليه و الهشر الإخوان من تكلف له?().

وكانوا كما قال علي عليه السلام: صلي الله عليه و الهمنطقهم الصواب، وملبسهم الاقتصاد، ومشيهم التواضع? ().

وحتي في ضيافاتهم لم يكن الأمر يتعدي غالباً شكلين من الطعام: الأرز والمرق، كما أنه كان كثيراً المرق وحده، أو ماء اللحم وحده.

وبعبارة مجملة: (كان الإنسان المحور) وقد أصبح في هذا اليوم بعكس

ذلك (المادة هي المحور)، ولذا كان في ذلك اليوم للإنسان قيمته بينما اليوم للمادة قيمتها، فإذا خطب حينذاك شاب إلي عائلة سألوا عن دينه وأخلاقه، وفي هذا اليوم يسألون عن ماله وأملاكه.

20 العمل

وكان غالب الناس رجالاً ونساءً يعملون، فلم يكن للبطالة مفهوم، فالرجال كانوا يشتغلون في الزراعة والعمارة والتجارة والكسب والصناعة وفي البساتين وحيازة المباحات كالسمك والأعشاب والأعواد وما أشبه، كما أن النساء كن يشتغلن بالإضافة إلي إدارة أمور العائلة والطبخ والكنس والغسل وما أشبه بتربية الدواجن والغزل والنسج ومساعدة الرجال في كسبهم.

ولم تكن تجد أثراً للبطالة بين الناس لأن الجميع كانوا يشتغلون، حيث الحريات الواسعة، وحيث سهولة شروط العمل، وحتي الأطفال كانوا يشتغلون مع آبائهم ومع أمهاتهم ولم تكن هنالك طبقة خاصة من الشباب، أو الأطفال، لأن الكل كانوا طبقة واحدة متعاونة.

وإني أذكر كيف أن البنين والبنات من سن التمييز فما فوق كانوا يشتغلون في البيوت، ويساعدون أمهاتهم، وكيف كانوا يشتغلون في الدكاكين ويساعدون آبائهم، ولذا لم تكن هنالك مثل المشاكل الموجودة فعلياً للشباب، حيث صاروا طبقة متميزة وهم لعدم نضجهم لا يتمكنون من التمييز بين الضار والنافع فينخرطون في الأحزاب الضارة ويعملون الأعمال الشائنة في بعض الأحيان، بالإضافة إلي أن الشباب حيث كانوا يتزوجون في سن مبكر، لم يكن لهم وقت لمثل هذه الأفكار والأعمال، فيتمتع الكبار بشبابهم، كما يتمتع الشباب بخبرة وتجارب آبائهم.

21 النظام

وكان كثير من الأمور في المجتمع منتظماً، اتباعاً لقول علي عليه السلام: صلي الله عليه و الهنظم أمركم? ()وكانت مجموعة أمور تنظم أوقات الناس وشؤونهم، كالصلوات في الأوقات الثلاث صباحاً، وظهراً، ومغرباً، وكشهر رمضان، وأشهر الحج، ومحرم وما أشبه بالنسبة إلي الشهور، وكذلك المواليد والوفيات للمعصومين عليهم السلام، والزيارات وما أشبه.

وقد كانت الشهور قمرية والسنوات هجرية والساعات غروبية وكانت تضبط الأوقات للمواليد من جهة أحكام البلوغ والحيض، كما كانت تضبط وقت موت إنسان لجهة ثالثه وسابعه وأربعينه وسنته وعدة زوجته وما

أشبه، كما أن أوقات فتح الدكاكين وغلقها وأوقات فتح الكتاتيب ودروس أهل العلم وما أشبه، كلها كانت تساعد في نظم الأوقات، وهكذا بالنسبة إلي فتح الصحنين المقدّسين في كربلاء وغلقهما.

22 الثقافة

وكانت الثقافة مرتفعة بين الناس، صحيح إن الثقافة بمعني القراءة والكتابة، أو ما أشبه لم تكن بهذا المستوي الفعلي، لكن الثقافة بمجموعها عقيدة وأخلاقاً وشريعةً وتاريخاً وما أشبه كانت رفيعة، وكانت تساعد علي ذلك الكتاتيب الموجودة الرخيصة جداً التي كانت في متناول الجميع، أمثال: مدرسة الشيخ علي أكبر النائيني، والشيخ حسن في صحن الحسين عليه السلام، والشيخ عبد الكريم في صحن العباس عليه السلام وغيرها، فكان المعلم يتقاضي من الطالب عشرين فلساً في الشهر وأحياناً أقل، وبعض الطلاب الذين لا قدرة لهم لا يقدمون حتي هذا الشيء البسيط وإنما الشيوخ كانوا يعلمونهم (قربة إلي الله تعالي) القراءة والكتابة، والأخلاق والآداب والقرآن الحكيم وغير ذلك.

كما إن أثاث المدارس كانت بسيطة جداً كالحصر، أو نحوها وكان الناس يعتمدون علي المعلمين أكبر اعتماد، حتي إن بعضهم كان يؤم الناس وهم يعيشون عيشة بسيطة متواضعة إلي أبعد الحدود، وكانوا يختلطون بالناس كأحدهم، كما إنه كان كذلك حال الأطباء والبنائين والمعماريين – مما يسمّي في عرف هذا اليوم بالمهندسين -.

وكذلك كان يساعد في ترفيع مستوي الثقافة حلقات المساجد وحلقات الصحنين المقدّسين والمدارس العلمية والمنابر والمكتبات التي كانت تتوفر في جملة من منازل أهل العلم وغيرها.

وكان يعتقد الجميع أن طلب العلم فريضة علي كل مسلم ومسلمة حتي إني أذكر أن بعض العلماء كان يفتي بأن الولد لا يحق له أن يتزوج والبنت لا يحق لها أن تتزوج إلا أن يعلما أصول الدين عن الأدلة ولو البسيطة منها.

كما إن في مثل النجف

الأشرف وكربلاء المقدّسة والكاظمية وسامراء كانت الحوزة العلمية تساعد علي ترفيع مستوي الثقافة أيضاً، ففي النجف الأشرف كانت حوزة علمية تحتوي علي ما لا يقل عن خمسة آلاف طالب علم ديني، كما أن في كربلاء المقدسة كانت حوزة علمية تحتوي علي زهاء ألف طالب علم ديني، وهؤلاء كانوا بدورهم يدرسون ويدرِّسون ويعقدون المجالس وغيرها، وكان الزعيمان الكبيران السيد أبو الحسن الأصفهاني في النجف الأشرف، والحاج السيد حسين القمي في كربلاء المقدّسة يشوّقون الناس إلي الدرس والتدريس وصعود المنبر والتأليف وغيرها.

وإني أذكر أن خال والدتي السيّد ميرزا علي آغا الشيرازي ابن المجدد الشيرازي الكبير، كان يشوّق الطلبة بأن كل واحد منهم حفظ ألفية ابن مالك أعطاه ليرة عثمانية ذهبية، وقد كان جملة من أهل العلم يحفظون متوناً كثيرة. فمثلاً: والدي? كان يحفظ القرآن الحكيم بكامله عن ظهر القلب، وكان يقرأ كل يوم – حفظاً – جزءً من القرآن الحكيم، كما كان يحفظ ثمانية آلاف بيت من الأشعار الدرسية وغيرها كألفية ابن مالك والنجم الثاقب في الإمامة للسيد محمد باقر الطباطبائي الحجة، كما أنه كان يحفظ متوناً كثيرة أمثال التهذيب في المنطق وغيره..

وكان مما يزيد المجتمع تقدماً وصفاءً وإخاءً الخطباء الممتازون من العلماء الذين كانوا يصعدون المنابر، ويأمرون بتقوي الله، واتباع أمره وسائر الشؤون الإسلامية والإنسانية أمثال: المرحوم الشيخ محمد علي الخراساني في النجف الأشرف، والمرحوم السيد حسن الاسترآبادي في كربلاء المقدسة وغيرهم، ولذا كان مجتمع إخاء ومودة وإسلام وسلام وفضيلة وتقوي.

23 النظافة

وكانت النظافة هي الطابع العام في المجتمع بسبب الواجبات والمستحبات الإسلامية كالأغسال الواجبة والمستحبة والوضوءات الواجبة والمستحبة، وكنس البيوت والأفنية، واستعمال المطهرات والمنظفات، وكانت الحمامات العامة تساعد في النظافة، فقد كان الشعار العام للناس (النظافة

من الإيمان) وكذلك كان عمال البلدية ينظفون الشوارع ويكنسونها، صحيح أن قلة الماء كانت سبباً لعدم التقدم النظافي الذي نراه هذا اليوم، لكنه من الصحيح أيضاً إن الالتزام بأحكام الإسلام عند عامة الناس كان يسبِّب النظافة العمومية، سواء في الجسد أو في الملابس أو في الدكاكين أو غيرها..

24 المرأة

وكانت المرأة شريكة للرجل في كل الميادين (باستثناء الإمارة والقضاء والجيش).

وكانت تزاول كل الأعمال مع الحشمة والحجاب والحياء والعفة، فكانت تشارك الرجل في الأسفار، والزيارات، والحج، وصلوات الجماعات، ومجالس الوعظ والإرشاد، وكذلك في سائر الاجتماعات.

كما أن الفتيات أيضاً كن يحضرن بيوت (الملايات) النسوية لتعلم القراءة والكتابة والقرآن والحديث وغيرها، وكانت من النساء: (الملايات) القاريات والواعظات في المجالس النسوية.

كما كانت المرأة تشارك الرجال في الزراعة والصناعة والغزل والنسج وتربية الدواجن في البيوت والبساتين وغيرها، وحتي أنها كانت تشارك الرجال في البيع والشراء، وكانت للنساء أسواق خاصة يبعن فيها المنتجات الزراعية والصناعية ونحوهما..

وقد تقدم في فصل الزواج، وفصل كون المجتمع عائلة واحدة بعض ما كان يخص شؤون المرأة في ذلك الدور، ولم يكن مما يسمي بمشكلة المرأة في هذا العصر عين ولا أثر، ولم تكن تجد النساء العوانس ولا العجائز اللاتي يعشن في دار العجزة بكل ذلة ومهانة.

أما المناهج الحديثة فقد أساءت إلي المرأة أكبر قدر من الإساءة، واليك ما جاء في دراسة حول أوضاع المرأة في مختلف أنحاء العالم، فقد ظهر من الدراسة هذا الحاصل:

1: النساء يؤلفن ثلث القوي البشرية العاملة رسمياً، بمعني العاملات المسجلات في الضمان الاجتماعي والصحي اللاتي يقبضن أجوراً، لأن هناك كثيراً من النساء يساعدن الزوج في المتجر أو الحقل وهؤلاء لا يعتبرن عاملات رسمياً.

2: النساء يشكلن نصف سكان الكرة الأرضية، رغم ادعاء الرجال إنهن

قليلات العدد.

3: تؤكد النتائج: أن النساء يقمن بما يوازي ست وستين وست من العشرة بالمائة من مجموع ساعات العمل، والأرجح أن تكون الدراسة قد اعتبرت ساعات العمل المنزلي من ضمن ساعات الشغل للمرأة.

4: النساء يملكن أقل من واحد في المائة من مجمل ممتلكات الإنسان في العالم، وطبعاً هذه حقيقة واقعة ليست محتاجة إلي دراسة، فإن عمل النساء بأكثريتهن غير مأجور.

5: النساء يقبضن عشرة بالمائة من مجمل الدخل العام في السنة، وهذا لا يحتاج إلي تعليق، ولكن نذكركم أن النساء يؤدين ثلثي مجمل ساعات الشغل الذي تنتجه الطاقة البشرية في لعالم().

سقوط العالم الإسلامي في قبضة الاستعمار الغربي

وهنا نذكر سجلاً للدلالة علي أنه كيف سقطت الحضارة الإسلامية علي يد الاستعمار الغربي، حين سقطت بلاد الإسلام في يده.

فقد أوردت بعض المجلات() سجلاً تاريخياً لمراحل سقوط العالم الإسلامي تحت وطأة الهجمة الغربية عليه، ونلاحظ أن ذلك بدأ مع طلائع القرن التاسع عشر واستمر حتي أوائل القرن العشرين()..

السنة الميلادية الحَدَث

1798م سقوط الهند الغربية تحت السيطرة الهولندية

1802 1806 حرب جريبون في جزر جاوا

1820 الإمارات المتصالحة (عمان-قطر) تحت الحماية البريطانية

1821 – 1838 حرب بادري في جزر سومطرة

1825 – 1830 حرب جزر جاوا

1830 – 1857 غزو الجزائر بواسطة فرنسا

1834 – 1859 إخضاع القوقاز بواسطة روسيا القيصرية

1837 – 1847 الثورة في آسيا الوسطي ضد الروس

1839 بريطانيا تضم عدن

1839 – 1842 الحرب الأولي بين الأفغان والهند تحت الحكم البريطاني

1842 الهند تحت الحكم البريطاني تضم إمارات السند الإسلامية

1846 – 1849 حرب جزر بالي

1846 – 1864 غزو وادي سرداريا بواسطة روسيا القيصرية

1849 الهند تحت الحكم البريطاني تضم أراضي القبائل في مقاطعة الحدود الشمالية الغربية

1853 – 1865 الحملة الروسية الأولي علي خوكند والاستيلاء علي طشقند

1856 دولة عود الإسلامية تضم إلي الهند البريطانية

1857 إسقاط

حكم امبراطور المغول في الهند بواسطة البريطانيين

1866 - 1872 غزت روسيا المناطق المحيطة بسمرقند وبخاري

1872 – 1908 حرب أشيه في شمال سومطرة

1873 – 1887 اجتاح الروس أراضي أوزبكستان

1867 – 1875 غزت روسيا أراضي خوكند

1879 حرب أفغانستان الثانية

1881 – 1883 فرنسا تغزو تونس

1882 بريطانيا تحتل مصر

1883 – 1885 الحرب ضد المهدي في السودان

1885 – 1890 إيطاليا تغزو أريتريا

1890 فرنسا تغزو السنغال

1891 – 1899 حملة فرنسية لغزو أهالي النيجر وساحل العاج

1891 مسقط وعمان توضعان تحت الحماية البريطانية

1895 روسيا تضم منطقة هضبة بامير

1898 بريطانيا تخضع السودان تماماً

1899 ضم أراضي الخانات الإسلامية في بلوخستان إلي الهند البريطانية

1900 – 1910 صمود الصومال أمام الاحتلال البريطاني

1900 فرنسا تغزو تشاد

1903 معركة كانو في شمال نيجيريا

1906 السلطات المسلمة في شمال نيجيريا تصبح مجمعات بريطانية

1912 – 1930 إيطاليا تغزو المقاطعات الليبية في طرابلس وسرينة

1912 فرنسا واسبانيا تغزوان مراكش

1912 – 1915 مقاومة مراكش للحاكم الإسباني

1914 – 1918 الهجوم علي تركيا في الحرب العالمية الأولي

1914 الكويت تصبح محمية بريطانية

1916 البريطانيون يغزون ثوار دارفور في السودان

1919 – 1926 مقاومة مراكش للاحتلال الفرنسي

1919 – 1920 مقاومة مراكش للحكم الإسباني

1919 – 1921 اليونان تتقدم لاحتلال سميرنا وأراضي تركية أخري

1919 – 1921 إيطاليا تحتل منطقة أنطاكية التركية

1919 – 1921 فرنسا تحتل منطقة صقلية التركية

1919 الحرب الأفعانية الثالثة

1920 كسر المقاومة الصومالية نهائياً

1920 بلاد الرافدين (العراق) تحت الحماية البريطانية، قيام الثورة

1920 سوريا ولبنان تحت الوصاية الفرنسية رغم المقاومة السورية

1925 – 1927 ثورة الدروز ضد الفرنسيين في سوريا

1926 حملة لاستكمال احتلال كل الصومال الإيطالي

1941 الاحتلال الانجلوروسي في إيران

1945 – 1949 كفاح اندونيسيا للاستقلال عن هولندا ()

1954 – 1962 حرب الاستقلال الجزائري ضد فرنسا

1956 الهجوم البريطاني الفرنسي ضد مصر في السويس ()

خاتمة

وهكذا نري

أنه علي مدة 150 عاماً لم تكد تمضي عشر سنوات، أو حتي خمس سنوات دون أن تضيع أرض إسلامية في مكان ما من إفريقيا أو آسيا، لتسقط في أيدي القوي الغربية ويبدأ كفاح المسلمين ضد تدخل هذه القوي.

وهذا آخر ما أردنا إيراده في هذا الكتاب، والله المسؤول سبحانه وتعالي أن يرد إلي البشرية عامة والي المسلمين خاصة الإيمان والفضيلة والتقوي والإسلام والسلام، ويمنح المسلمين حكومة إسلامية عالمية ذات ألف مليون مسلم()، وما ذلك علي الله بعزيز.

والحمد لله رب العالمين، وصلي الله علي محمد وآله الطيبين الطاهرين.

محرم 1404 ه

محمد الشيرازي

من مؤلفات الإمام الشيرازي حول الحضارة الإسلامية

1: الآداب والسنن (ج14)

2: أثر الحجاب في صيانة المجتمع الإسلامي /مخطوط

3: أثر النشاط والحكمة في تقدم المسلمين

4: احترام الإنسان في الإسلام /مخطوط

5: إحياء معالم الإسلام

6: الاخلاص سرّ التقدم

7: الأخلاق الإسلامية

8: الأخلاق المثالية /مخطوط

9: الأخوة الإسلامية

10: الارث في الإسلام

11: الاستنساخ البشري في رأي الإمام الشيرازي

12: الإسلام هو الإسلام

13: إسلاميات /مخطوط

14: أشعة من أمير المؤمنين عليه السلام /مخطوط

15: أول حكومة إسلامية في المدينة المنورة

16: البيئة

17: التكامل والشمولية في الشريعة الإسلامية /مخطوط

18: تلخيص الحضارة الإسلامية (ج1-2)

19: ثلاثون سؤالاً في الفكر الإسلامي

20: جمع الكلمة وتعدد الأحزاب

21: الحرية الإسلامية

22: حقوق الإنسان في الإسلام /مخطوط

23: حكم الإسلام.. مبادئه، أهدافه، ماهيته

24: الحكم في الإسلام

25: الحكومة الإسلامية في عهد أمير المؤمنين عليه السلام

26: حكومة الرسول صلي الله عليه و اله والإمام أمير المؤمنين

27: حل الإسلام لمشاكل الإنسان

28: حوار حول تطبيق الإسلام

29: الدولة الإسلامية (ج1-2)

30: رسول الإسلام صلي الله عليه و اله في المدينة (ج1-3)

31: رسول الإسلام صلي الله عليه و اله في مكة

32: الزهد

33: الزهد في الإسلام

34: السيرة الفواحة

35: شخصية المؤمن

36: الشوري في الإسلام

37: العالم الإسلامي المعاصر /مخطوط

38: العودة

إلي المجتمع الإنساني /مخطوط

39: الفضيلة الإسلامية (ج1-4)

40: ضرورة التعاون

41: في ظل الإسلام

42: قادة الإسلام

43: القرآن حياة /مخطوط

44: كيف انتشر الإسلام؟ (ج1-2)

45: كيف نعاشر الناس؟ /مخطوط

46: كيف يمكن نجاة الغرب؟

47: اللاعنف منهج وسلوك

48: ما هو الإسلام؟

49: المستحبات والمكروهات (ج13) /مخطوط

50: المسلم

51: المسلمون الأوائل /مخطوط

52: مقتطفات من تاريخ المدينة المنورة

53: مقومات التكامل الأخلاقي عند المسلمين /مخطوط

54: من التمدن الإسلامي

55: من القانون الإسلامي في المال والعمل

56: موجز تاريخ الإسلام

57: موقف الإسلام من الأحزاب المستوردة /مخطوط

58: النظام الإسلامي والأنظمة المعاصرة

59: هذا هو النظام الإسلامي

60: ولأول مرة في تاريخ العالم (ج1-2)

Bakaya Hadaret AL-Islam Kama ra‘et

The subject of this book which means (Remainders of Islamic civilization as I saw) is about several vision of the last traces of the Islamic civilization which was seen by AL-Imam AL-Shirazy while the society was still working with a lot of the Islamic laws.

We can make benefit of this book by doing comparison between that period and our present society which effected by the western civilization.

Written by:

AL-Imam Mohammed AL-Husaini AL-Shirazi

Second edition: 1420 H –2000 A.C

AL-Rasool AL-adam center for research and publishing

Beirut – Lebanon P.O.BOX 13/5951/Shuran

E-mail: alrasool@shiacenter.com

رجوع إلي القائمة

پي نوشتها

) مستدرك الوسائل: ج11 ص274 ب21 ح12984 وفيه: عن النبي ? أنه قال: ?من لم يتورع في دين الله تعالي ابتلاه الله بثلاث خصال: إما أن يميته شاباً، أو يوقعه في خدمة السلطان، أو يسكنه في الرساتيق?.

) وسائل الشيعة: ج11 ص376 ب95 ح5 وفيه: عن أبي عبد الله عليه السلام أنه قال: ?من استوي يوماه فهو مغبون، ومن كان آخر يوميه خيرهما فهو مغبوط، ومن كان آخر يوميه شرهما فهو ملعون? الخبر.

) وسائل الشيعة: ج12 ص49 ب28

ح1 وفيه: قال عليه السلام: ?ليس منا من ترك دنياه لآخرته ولا آخرته لدنياه?.

) سورة البقرة: 200-202.

) محمد حسين آل كاشف الغطاء (1294-1373ه) من أعلام الإمامية والمراجع وله عشرات المؤلفات في الفقه والسياسة والأدب وله مواقف تفخر بها الأمة الإسلامية.

) فيصل ابن الشريف حسين اصبح ملكاً علي العراق بعد تنصيبه من قبل الإنكليز وذلك نتيجة الضغوطات الكثيرة التي تعرض لها الإنكليز إبان وبعد ثورة العشرين وقد نصب في 23/آب/1921م المصادف 18/ذي الحجة/1339ه.

) سورة الرعد: 28.

) سلالة السلاطين الأتراك، أسسها عثمان الأول عام 1281م وتفككت عند إعلان الجهورية التركية عام 1923م.

) سلالة حكمة إيران (1795-1925م).

) أو أية وثيقة رسمية بل وحتي غير رسمية.. ما دامت الثقة يتبادل بها في التعامل بين أعضاء المجتمع.

) إشارة إلي قوله تعالي في سورة البقرة: 28 ?يا أيها الذين أمنوا إذا تداينتم بدين فاكتبوه وليكتب بينكم كاتب بالعدل?.

) الصراط المستقيم: ج3 ص13.

) و2) حيث يعادل ربع الأوقية الوزن المتعارف في ذلك الزمان.

) وهذه الفاكهة تسمي أيضاً ب (البطيخ الأحمر).

) 800 مليون جائع في العالم عام 1993 (جريدة العالم الإسلامي عدد (1339-6/رجب/1414).

) 40 ألف طفل يموتون يومياً من الجوع فقط في العالم. (تقرير منظمة الأغذية والزراعة الدولية والمعهد الدولي لأبحاث السياسة الغذائية في واشنطن التابع للأمم المتحدة).

) راجع بعض مؤلفات الإمام الشيرازي دام ظله في الاقتصاد: 1- الاقتصاد الإسلامي المقارن، 2- الاقتصاد الإسلامي في خمسين سؤالاً وجواباً، 3- الاكتفاء الذاتي والبساطة في العيش، 4- حل المشكلة الاقتصادية علي ضوء القوانين الإسلامية، 5- الحاجة والغني، 6- الغرب والحصار الاقتصادي علي المسلمين، 7- كيف يمكن علاج الغلاء؟ 8- من أسباب الفقر والحرمان في العالم، 9- لمحة عن البنك الإسلامي، 10- ماذا بعد النفط؟ 11-

الكسب النزيه، 12- انفقوا لكي تتقدموا، 13- موسوعة (الفقه: الاقتصاد ج1-2)، 14- آداب المال، 15- الاقتصاد عصب الحياة، 16- الاقتصاد للجميع، 17- موسوعة (الفقه: البيع ج1-5)، 18- موسوعة (الفقه: التجارة)، 19- المكاسب المحرمة (ج1-2)، 20- من القانون الإسلامي في المال والعمل.

) راجع: كتاب (الأزمات وحلولها) للإمام المؤلف دام ظله.

) وهي قوله تعالي: ?الله يتوفي الأنفس حين موتها والتي لم تمت في منامها..? الزمر: 42.

) هو آية الله العظمي السيد ميرزا مهدي الشيرازي (1304-1380ه) تصدي للمرجعية بعد وفاة آية الله العظمي السيد حسين الطباطبائي القمي عام (1366ه)

) السيد عبد الحسين الحجة الطباطبائي الحائري (000-1363ه) وانتهت إليه الرئاسة في كربلاء سنة (1337ه) وشغل منصب الزعامة الدينية بجدارة.

) الكافي: ج1 ص67 ح10 عن أبي عبد الله عليه السلام.

) باللغة الفارسية، وتعني: البساط المحاك من صوف وغيره..، أو المكبوس والمضغوط منه.

) راجع (موسوعة الفقه ج93: كتاب المحرمات): ص81 الفقرة 9 (التجسس).

) راجع تحف العقول: رسالة الحقوق للإمام زين العابدين عليه السلام وفيه: ?وأما حق أهل ملتك عامة –إلي أن قال عليه السلام-: وأنزلهم جميعاً منك منازلهم.. كبيرهم بمنزلة الوالد وصغيرهم بمنزلة الولد وأوسطهم بمنزلة الأخ?.

) جامع الأخبار: ص101 وفيه: ?تناكحوا تناسلوا تكثروا فإني أباهي بكم الأمم يوم القيامة ولو بالسقط?.

) من لا يحضره الفقيه: ج3 ص472 ب2 ح4647 وفيه: ?من سعادة الرجل أن لا تحيض ابنته في بيته?.

) بحار الأنوار: ج100 ص219 ب1 ح14 وفيه: ?من تزوج فقد أحرز نصف دينه فليتق الله في النصف الباقي?.

) آية الله العظمي السيد عبد الهادي الشيرازي (1305-1382ه) آلت إليه المرجعية بعد وفاة آية العظمي السيد حسين البروجردي سنة 1380ه.

) سورة الأنفال: 30.

) سورة النساء: 142.

) الكافي: ج8 ص19 ح4 وفيه: ?من حفر

لأخيه بئراً وقع فيها?.

) أحد علماء بغداد الكبار في بدايات القرن العشرين الميلادي اشترك في عمليات الجهاد ضد الإنكليز.

) الكافي: ج5 ص59 ح14 وفيه: ?كيف بكم إذ رأيتم المعروف منكرا والمنكر معروفا?.

) الكافي: ج2 ص48 ح4.

) سورة طه: 131.

) نهج البلاغة: الكتاب 53 الفقرة 8، من كتاب له عليه السلام إلي مالك الأشتر حين ولاه مصر وفيه: ?… وأشعر قلبك الرحمة للرعية، والمحبة لهم، واللطف بهم، ولا تكونن عليهم سبعاً ضارياً تغتنم أكلهم…?.

) آية الله العظمي السيد أبو الحسن الموسوي الإصفهاني: (1277-1365) آلت إليه المرجعية منذ سنة 1355 ه ثم توسعت مرجعيته حتي صار المرجع الأعلي للطائفة.

) آية الله العظمي الميرزا الشيخ محمد حسين النائيني: (1277-1355) من كبار المراجع وتصدي للمرجعية عام (1339) وكان له دور بارز في الحياة السياسية للعراق إبان الاحتلال الإنكليزي.

) وهو من أكبر علماء الإمامية في الكاظمية في عشرينات القرن العشرين الميلادي، وتولي القيادة الروحية للثوار العراقيين بعد وفاة شيخ الشريعة الإصفهاني ونفي من العراق أثناء حكومة عبد المحسن السعدون في 26/حزيران/ 1923م.

) راجع مكارم الأخلاق: ص103 الفصل الثاني، وفيه: عن أبي عبد الله عليه السلام قال: ?أدني الإسراف: هراقة فضل الاناء، وابتذال ثوب العون، وإلقاء النوي?.

) دعائم الإسلام: ج2 ص326 ح1228،وهذا الحديث مروي عن رسول الله ?.

) نهج البلاغة: قصار الحكم الرقم 479.

) نهج البلاغة: الخطبة 193 الفقرة 2 وفيه: ?فالمتقون فيها هم أهل الفضائل: منطقهم الصواب وملبسهم الاقتصاد ومشيهم التواضع?.

) نهج البلاغة: رقم الكتاب 47 الفقرة 3.

) مجلة الدستور: الاثنين /16 أيار – مايو/ 1983م – العدد (286).

) مجلة الدعوة: العدد (85) السنة 33 – شوال 1403، ص36 عن كتاب (الإسلام المجاهد).

) هذا الذي ذكر بعض ما هو واقع،

وإلا فالواقع أكثر.

) احتلال اليهود الصهاينة لفلسطين، وقبل ذلك احتلال النصاري للبنان.

) وأما الأحداث المؤلمة التي داهمت البلاد الإسلامية في النصف الثاني من القرن العشرين الميلادي فحدث عنها ولا حرج، وعلي سبيل المثال:

1961م العراق يطالب بالكويت، ونزول القوات البريطانية إلي الكويت لإفشال المطالبة

1965م

1967م إنقلاب عسكري في إندونيسيا بدعم أمريكي، يذهب ضحيته نصف مليون إنسان.

حرب حزيران واحتلال إسرائيل لبعض الأراضي العربية

1971 نشوب الحرب الهندية الباكستانية.

1971 إنفصال باكستان الشرقية (بنغلادش) عن باكستان الغربية.

1975 نشوب الحرب الأهلية في لبنان.

1979 إحتلال الاتحاد السوفييتي لأفغانستان بالقوات العسكرية.

1980 نشوب حرب الخليج الأولي بين العراق وإيران.

1982

1983 الاجتياح الإسرائيلي للبنان، وبداية المقاومة الوطنية الإسلامية من يوم عاشوراء تلك السنة واستمرت حتي الأربعين الحسيني من عام 1421/ 2000).

حركة تمرد عسكرية في جنوب السودان تطالب بالانفصال بسبب مذهبي وعرقي

1990 غزو النظام العراقي للكويت، بضوء أخضر من الغرب، ومن ثم فرض الحصار الاقتصادي علي العراق.

1991 نشوب حرب الخليج الثانية.

1991 نشوب الحرب الأهلية في الصومال والتي مهدت لتدخل القوات الغربية

1992 إشتعال الحرب الأهلية في البوسنة، وقيام الصرب وأمثالهم بالتصفية العرقية للمسلمين.

) علماً بأن نفوس المسلمين اليوم بلغت المليارين، وما ورد في نص الكتاب فهو إحصاء زمن تأليف الكتاب.

راجع كتاب (المتخلفون مليارا مسلم) صدر حديثاً للإمام المؤلف (دام ظله).

تاريخ حرم ائمه بقيع عليهم السلام و آثار ديگر در مدينه منوره

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور : تاريخ حرم ائمه بقيع (عليهم السلام) و آثار ديگر در مدينه منوره/ تاليف محمدصادق نجمي.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1380.

مشخصات ظاهري : 375 ص.:مصور.

شابك : 12000ريال:9647635044

يادداشت : چاپ چهارم: 1385.

يادداشت : كتابنامه: ص. [369] - 375؛ همچنين به صورت زيرنويس.

موضوع : بقيع.

موضوع : زيارتگاههاي اسلامي -- مدينه.

رده بندي كنگره : BP262/7/ن 3ت 2

رده بندي ديويي : 297/7635

شماره كتابشناسي

ملي : م 80-25103

انگيزه ايجاد و تخريب حرمها

چگونگي تأليف

در سال 53 _ 1352 خورشيدي، براي نخستين بار به حج تمتع و زيارت مدينه منوره مشرف شدم و مانند هر زائر دلسوخته، آنگاه كه در كنار حرم مطهر ائمه هدي و قبور صحابه عظيم الشأن و شهداي اسلام حاضر مي شدم، با ديدن وضع رقت بار قبورشان، متأثر و متأسف شده، خود را در برابر اين پرسش تحيرانگيز مي يافتم كه: در همه جاي دنيا، تلاش بر اين است كه آثار و بناهاي مذهبي و تاريخي را به صورت سمبل افتخار و مايه مباهات حفظ و حراست مي كنند و آنها را به عنوان عزيزترين و ارزشمندترين امانت، به نسل هاي آينده مي سپارند، حال چگونه است كه اين بناهاي با شكوه و اين حرم ها و گنبد و بارگاه هاي با عظمت و داراي قداست معنوي _ كه مانندش را در هيچ يك از آثار تاريخي جهان نمي توان يافت _ به اين وضع اسفبار و تأثر انگيز در آمده است؟! بي آنكه مشخص شود كه: اين بناها پيش از ويراني، در چه وضعيتي بوده و در چه تاريخي و به دست چه كساني ساخته شده اند. و به چه انگيزه اي و به دست چه كساني اين چنين به ويرانه مبدل شده اند.

اين تحير و تعجب و اين پرسش معنادار آنگاه تشديد مي شد كه مي ديدم عوامل و عناصر ويراني اين آثار تاريخي _ مذهبي، با حفظ آثار تاريخي كشورشان آنجا كه جنبه مذهبي ندارد؛ (مانند آثار يهوديان در خيبر) نه تنها مخالفتي ندارند بلكه با صرف هزينه هاي سنگين از آنها پاسداري و

حفاظت مي كنند!

در تشرف هاي بعدي، حس كنجكاوي ام مرا واداشت تا به تحقيق و بررسي در اين

[صفحه 20]

موضوع بپردازم. بدين سان، با استفاده از فرصت هاي تعطيلي، يادداشت هايي تهيه كردم، ليكن با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و آغاز جنگ تحميلي و پذيرفتن مسؤوليت خطير و مقدس امامت جمعه، اين نوع فعاليت ها متوقف گرديد و آن يادداشت ها در ميان پوشه ها نگهداري شد تا در فرصت مناسب تنظيم شود.

سرانجام، انتشار فصلنامه مبارك و علميِ «ميقات حج» توسط معاونت آموزش و تحقيقات بعثه مقام معظم رهبري، با همه مزايا و بركاتش، برايم توفيقي جبري بود و موجب شد پس از گذشت بيش از ده سال، آن نوشته ها احيا و به صورت مقالات متعدد از سال 71 تا 79 منتشر شود و اينك در اثر استقبال و تشويق دوستان و شخصيت هاي بارز و محترم، به ويژه معاونت محترم آموزش و تحقيقات بعثه مقام معظم رهبري، تصميم بر اين شد كه همين مقالات با تكميل و اصلاحات، به صورت كتاب مستقل در اختيار علاقه مندان قرار گيرد.

از آن معاونت محترم و همه برادران عزيز و دست اندركاران در بخش فرهنگيِ اين بعثه مبارك، كه در انتشار اين مقالات و نشر اين مجموعه همكاري داشتند، صميمانه سپاسگزارم و از خداوند منان براي آنان موفقيت بيش از پيش خواستارم.

تذكر نكته اي را براي محققان و صاحبان قلم؛ به ويژه دست اندركاران مسائل تبليغي، لازم مي دانم و آن اين كه:

ممكن است تصور شود مسأله تخريب و حذف بناها و آثار مذهبي، كه موضوع بحث ما در اين مجموعه مي باشد، در مقطع تاريخيِ خاصي، به

وسيله گروه به خصوصي در همان مقطع انجام شده و پايان يافته است و اكنون كه نزديك به يك قرن از اين اقدامات ناروا مي گذرد، چون اين گروه در محو اين آثار به هدف خود دست يافته اند و لذا خود را از ادامه اين سياست بي نياز مي دانند؛ زيرا هنوز يك قرن از اين حادثه نگذشته است كه عامه مسلمانان و حتي بسياري از خواص نيز از پيشينه تاريخي اين حرم ها و از انگيزه و هدف تخريب آنها و نتيجه و ثمره تلخ اعمال اين سياست اطلاع درست و دقيقي ندارند و طبيعي است اين ناآگاهي و دوري از واقعيات، با گذشت زمان و در قرن هاي آينده بيشتر و عميق تر خواهد شد و به نسل هاي آينده منتقل خواهد گرديد. ليكن بايد

[صفحه 21]

گفت: اين تصور صحيح نيست و قضيه دقيقاً به عكس آن است؛ زيرا كه اين حذف و تخريب، هنوز هم خاتمه نيافته و همچنان در قالب فعاليت هاي فرهنگي ادامه دارد؛ يكي از ابعاد آن را مي توان در تأليفات جديد و متنوعي يافت كه در تاريخ حرمين شريفين و مدينه شناسي، در سطح وسيع و به زبان هاي گونه گون منتشر مي شود و بر خلاف كتاب هاي مدينه شناسي پيشين _ كه بخش مهمي از آنها اختصاص به ابنيه و آثار مذهبي داشت _ در اين كتاب ها گزارشي از اين آثار منعكس نشده است، [1] به طوري كه گويي اصلا چنين آثاري وجود خارجي نداشته است! و بدينسان مي خواهند نسل هاي آينده از وجود اين آثار بي اطلاع گرديده و به طور كلي

از حوادث و تغيير و تحولي كه در آنها پديد آمده است بيگانه شوند.

اينجاست كه بايد در مقابل اين حقيقت زدايي و حركت منفي، قدم هاي مثبت برداشته شود و با انتشار كتاب و مقاله و از طريق وسايل تبليغي ديگر واقعيت امر به اطلاع مسلمانان برسد و نسل هاي آينده در جريان امر قرار گيرند و از آنچه به وقوع پيوسته آگاه شوند. ان شاء الله.

نكته ديگر اين كه چون هدف از تأليف اين كتاب ضمن معرفي حفظ و ثبت اين آثار در تاريخ است نه مجرد اطلاع رساني مقطعي، لذا در معرفي اين آثار گاهي مطلبي از چند نفر و احياناً مشابه و هم زمان نقل گرديده كه نبايد به تكرار حمل شود بلكه منظور بر تأكيد وجود آن اثر در آن تاريخ مي باشد.

محمد صادق نجمي دي ماه 1380

[صفحه 22]

بسم الله الرحمن الرحيم

... وَلَوْ أَنَهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَواباً رَحِيماً (نساء: 64)

وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللهِ لَوَوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُونَ وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ (المنافقون: 5)

... قالَ الَذِينَ غَلَبُوا عَلي أَمْرِهِمْ لَنَتَخِذَنَ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً (كهف: 21)

وَ اتَخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًي (بقره: 125)

صدق الله العلي العظيم

[صفحه 23]

پيشگفتار

انگيزه پيدايش و تخريب حرم ها

يكي از برنامه هاي مذهبي مسلمانان؛ اعم از شيعه و اهل سنت، از صدر اسلام تا به امروز؛ مانند همه پيروان اديان و مذاهب آسماني و همه صاحبان فكر و انديشه، بزرگداشت و تجليل از مقام انبيا و اوليا و اداي احترام نسبت به راهنمايان فكري و رهبران معنوي و شهداي راه اسلام و قرآن بوده است و اين احترام و بزرگداشت كه بيشتر

در قالب زيارت قبور آنان متجلي مي شود، نشأت يافته از تعاليم قرآن مجيد و سنت پيامبر خدا بوده و از عبادات و مستحبات به شمار مي آيد.

مسلمانان همواره از دور و نزديك، در كنار مدفن آن عزيزان حضور مي يابند و بر آنان درود و سلام مي فرستند و از خداوند متعال علو مقام و ترفيع درجاتشان را درخواست مي كنند و جملاتي بر زبان مي رانند كه بيانگر فضايل اخلاقي و تعليمات ديني و برنامه هاي عملي آنها و گوياي شكيبايي آنان در مقابل مصيبت ها و مشكلاتي است كه در راه تحكيم بخشيدن به اين تعاليم تحمل نموده اند.

شيفتگان آن حضرات، بدينسان مراتب ارادت خويش را به ساحت آنان ابراز مي دارند و خود را آماده پيروي از راه و رسمشان و اجراي برنامه ها و دستورالعمل هاي آنان مي نمايند و در كنار قبورشان، به نماز و دعا مي ايستند و آمرزش گناهان و پذيرش توبه خويش را در كنار مرقد اين «عباد الرحمان» از خداوند مسألت مي كنند.

و به همين انگيزه ي بزرگداشت و احترام و نيز به خاطر حفاظت زائرانِ آنان از سرما و

[صفحه 24]

گرما، به هنگام عبادت و زيارت و اقامه نماز به روي قبر آنان، سقفي قرار دادند و گاهي به اقتضاي نياز به فضاي بيشتر، در كنار اين مدفن ها مساجدي ساختند كه اين محل ها امروزه به «مشهد» و «حرم» شهرت يافته اند.

گفتني است كه اين تجليل و بزرگداشت ها از سوي مسلمانان، نه يك عمل ابتكاري و بدون دليل شرعي و بدون مدرك و مستند مذهبي است، بلكه راه و رسمي است برگرفته از

قرآن مجيد و سنت رسول الله (صلي الله عليه وآله) و عمل صحابه و پيشوايان دين، كه اكنون نمونه هايي از آن را مي آوريم:

-آن جا كه سخن از انبيا است، خداوند متعال درباره ي آنان، واژه «سلام» و درود را به كار برده و با اين كلمه زيبا از آنان ياد نموده است (سَلامٌ عَلي إِبْراهِيمَ) [11] ، (سَلامٌ عَلي مُوسي وَهارُونَ) [11] ، (وَ سَلامٌ عَلَي الْمُرْسَلِينَ) [11].

-و آن جا كه سخن از شهدا و بندگان صالح به ميان آمده، آنان را اين چنين ستوده است: (وَ مَنْ يُطِعِ اللهَ وَالرَسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَذِينَ أَنْعَمَ اللهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَبِيِينَ وَالصِدِيقِينَ وَ الشُهَداءِ وَالصالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً.) [11].

-قرآن مجيد مسلمانان را تشويق نموده است كه در مقام توبه و انابه و به هنگام طلب آمرزش گناهان، به رسول الله توسل جويند و وساطت و درخواست آن حضرت را عامل آمرزش گناهان بندگان معرفي نموده، مي فرمايد: (... وَلَوْ أَنَهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَواباً رَحِيماً [11].

و در جايي ديگر منافقان را نكوهش مي كند كه هرگاه به آنان گفته مي شود به حضور

[صفحه 25]

رسول خدا (صلي الله عليه وآله) برسند تا آن حضرت درباره آنان طلب آمرزش كند، از اين امر سرباز مي زنند؛ (وَإِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللهِ لَوَوْا رُؤُسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ). [11].

-قرآن مجيد درباره اصحاب كهف مي فرمايد: (... قالَ الَذِينَ غَلَبُوا عَلي أَمْرِهِمْ لَنَتَخِذَنَ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً). [11] مؤمنان راستين كه بر امر اصحاب كهف آگاهي يافتند و آن را سند زنده اي براي اثبات معاد جسماني به

مفهوم حقيقي اش ديدند، پس از مرگ آنان گفتند: «ما بر روي قبر آنها مسجد و ساختماني بنا مي كنيم تا مردم هرگز ياد آنها را از خاطره ها نبرند و در نيل به كمال اعتقادي و انساني خود، آنها را الگو و سرمشق خويش قرار دهند.»

و خداوند با نقل تصميم آن مؤمنان بر ايجاد بنا و ساختمان بر روي قبور اصحاب كهف و استفاده نمودن از آن، به عنوان يكي از پايگاه هاي عبادت و پرستش، عملكرد آنان را تثبيت و بر آن مهر تأييد مي زند.

-دفن شدن پيكر پاك رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در داخل خانه خويش و در زير سقف، دليل روشن و مصداق عيني بر اين واقعيت است كه در اسلام، وجودِ بنا در روي قبر شخصيت هاي معنوي، عملي مُستَحسن و مورد تأييد بوده است و اين حقيقت را درباره قبور انبياي گذشته نيز مي توان ديد؛ مانند قبر حضرت ابراهيم، و جناب اسحاق و يعقوب (عليهم السلام) و قبور همسرانشان در شهر الخليل؛ شهري كه به ياد و به نام حضرت ابراهيم (عليه السلام) «خليل» نام گرفت. [11] و مانند قبر حضرت داود و سليمان (عليهما السلام) در «بيت لحم» و قبور و آثار ساير انبيا در بيت المقدس و شامات كه در طول قرن هاي متمادي، قبل از اسلام و بعد از اسلام، از استحكام و زيباييِ بنا و ساختمان برخوردار بوده اند.

نكته جالب توجه در قبور انبياي گذشته اين كه شخص خليفه دوم در فتح بيت المقدس، نه تنها بر اين مقابر و بر اين آثار متعرض نگرديد، بلكه با نمازگزاردن [11] در

[صفحه 26]

اين

بقاع و امكنه، وجود آنها را با عمل خويش تأييد كرد. همچنين روش علما و پيشوايان اسلام نيز در طول تاريخ به همين منوال بوده است.

آري، مسلمانان؛ اعم از شيعه و اهل سنت، در طول تاريخ، در انجام اين برنامه ها و در تجليل از شخصيت هاي معنوي و در ساختن حرم و گنبد و بارگاه براي قبورِ آنان، به منابع اصليِ اسلامي؛ از قرآن و حديث [11] تمسك جسته و از سيره رسول الله (صلي الله عليه وآله) در زيارت قبور شهدا و صحابه كه از بارزترين برنامه هاي زندگي آن حضرت بوده، پيروي نموده اند.

انگيزه تخريب حرم ها

كج فهمي ديني

برنامه بزرگداشت از بزرگان و پيشوايان دين از سوي مسلمانان مانند پيروان ساير مذاهب همچنان در طول تاريخ ساري و جاري بود و كوچكترين مخالفتي با اين امر مشاهده نمي شد، تا اين كه در آستانه قرن هشتم، در شام، شخصي به نام ابن تيميه پيدا شد و تجليل و احترام از انبيا و مدفن آنها را، نه تنها غير مشروع و حرام بلكه مرتكبين آنها را مشرك و مرتد خواند! كه در صورت عدم توبه بايد به قتل برسند. وي همچنين بر وجوب تخريب اين آثار و ابنيه فتوا صادر كرد.

اين عقيده در آن زمان گرچه پيروان اندك يافت اما پس از مدت كوتاهي متروك و به فراموشي سپرده شد، تا اينكه در قرن يازدهم و پس از مدت چهار قرن، با پيدايش وهابي گري در نجدِ حجاز، بار ديگر مطرح و به مرحله اجرا گذاشته شد و در نتيجه ي همين باور و اعتقاد بود كه با تسلط وهابيان به مكه و مدينه در سال 1344

ه_. ق. تمامِ حرم ها در اين دو شهر و ديگر شهرهاي حجاز _ كه متعلق به اقوام و عشيره رسول خدا و صحابه آن حضرت و ساير شخصيت هاي مذهبي بود و همچنين مساجد موجود در كنار اين اماكن منهدم گرديد و امروز ديگر اثري از اين بناها باقي نيست.

[صفحه 27]

اكنون اين پرسش مطرح مي شود كه: «انگيزه و عامل اين بينش چيست؟» و چگونه است كه افرادي خود را مسلمان مي نامند ولي به خود اجازه مي دهند نسبت به بزرگان دين اهانت كنند و ابنيه و آثار متعلق به آنان را منهدم نمايند.

پاسخ اين سؤال اين است كه: يكي از آفات بزرگ و خطرناك در هر مذهب و آييني، كج فهمي ها و تندروي ها و برداشت هاي غلط و انحرافي و به اصطلاح قرائت هاي خودساخته از آن آيين است كه از ميان پيروان همان مذاهب به وجود مي آيد و موجب تضعيف و تفرقه در آن آيين مي شود. بديهي است پرداختن به موارد آن، در اديان گذشته، خارج از موضوع بحث ما است.

ولي با تأسف بايد گفت كه در ميان پيروان دين مقدس اسلام نيز كساني بوده اند كه از اين كج فهمي و انحراف فكري مصون نمانده و موجب پيدايش اختلافات و كينه ورزي ها و گاهي خونريزي ها در ميان پيروان قرآن شده اند.

از مصاديق و نمونه هاي بارز چنين انحراف فكري و برداشت هاي ناروا، گروه خوارج هستند كه در حال حيات رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و در ميان جامعه آن روز به وجود آمدند و در زمان امير مؤمنان (عليه السلام) گسترش يافته،

به صورت يك گروه معارضِ حكومت آن حضرت، ظاهر شدند و سرانجام آن بزرگوار به دست يكي از عوامل همين گروه به شهادت رسيد.

پس از آن حضرت و در طي ساليان متمادي، شاهد حضور و فعاليت همان گروه در نقاط مختلف جهان اسلام بوده و هستيم كه مايه دردسر براي اسلام گرديده و عده اي از مسلمانان به دست آنان كشته شده اند.

خوارج در زمان رسول خدا صلي الله عليه وآله و سلم

اشاره

همانگونه كه اشاره شد، تاريخ پيدايش خوارج به دوران حيات رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بازمي گردد؛ زيرا آن حضرت به هنگام مراجعت از جنگ «حُنين»، در منزلي به نام «جِعرانه» وقتي غنايم جنگي را در ميان جنگجويان تقسيم مي كرد، مردي از جاي خود برخاست و گفت: «يا محمد اعدل» پيامبر (صلي الله عليه وآله) فرمود: واي بر تو! اگر من با عدالت رفتار

[صفحه 28]

نكنم، پس چه كسي عدالت خواهد كرد؟! يكي از صحابه عرض كرد: يا رسول الله اجازه دهيد گردن اين منافق را بزنم و او را در مقابل جسارت و اهانتش مجازات كنم. رسول خدا (صلي الله عليه وآله) فرمود: معاذالله، اگر او را بكشيد، مردم مرا به كشتن ياران خودم متهم خواهند كرد، او را به حال خود واگذاريد ولي بدانيد كه اين مرد همفكراني هم دارد. آنان قرآن مي خوانند ولي از گلويشان پايين تر نمي رود. از دين خارج مي شوند همان گونه كه تير از كمان رها مي شود. [12].

در حديثي كه ابوسعيد خدري نقل كرده نيز آمده است: آن مرد كه «ذوالخويصره» نام داشت، خطاب به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) گفت: «اِتَقِ الله يا محمد». رسول خدا (صلي الله

عليه وآله) فرمود: اگر من خدا را عصيان كنم، پس چه كسي مطيع خدا خواهد بود. خدا كه مرا به همه مردم امين قرار داده آيا تو بر تقسيم اين غنيمت «ناچيز» امين نمي داني؟! و آنگاه كه ذوالخويصره برگشت، رسول خدا فرمود: در آينده از جنس اين مرد گروهي پديد آيند كه قرآن مي خوانند اما از گلويشان پايين تر نمي رود. مسلمان ها را مي كشند ولي متعرض بت پرستان نمي گردند. از اسلام مانند رها شدن تير از كمان خارج مي شوند و اگر من دركشان كنم، مانند قتل عاد و ثمود، همه آنها را از ميان خواهم برد. [13].

عملكرد تند خوارج با جريان ذوالخويصره و برخورد اهانت آميز وي نسبت به ساحت مقدس رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و گفتار آن حضرت در آن مقطع پايان نيافت بلكه با توجه به خطرات آينده اين گروه و ضربه هاي سنگيني كه از سوي آنها پس از رسول خدا (صلي الله عليه وآله) متوجه اسلام و مسلمانان گرديد، پيامبر خدا (صلي الله عليه وآله) در موارد مختلف و در ضمن حديث هاي متعدد، اوصاف و مشخصات آنها را بيان كرد تا مسلمانان با انحراف فكري و اعتقادي آنان آشنا شوند و تحت تأثير تعبد و تنسك ظاهريشان قرار نگيرند. [14].

[صفحه 29]

و ما در اين جا تنها به نقل سه مشخصه و ويژگي آنان، كه بيش از ساير اوصافشان مورد عنايت رسول خدا (صلي الله عليه وآله) قرار گرفته و با بحث ما بي ارتباط نيست، بسنده مي كنيم:

اهتمام خوارج به عبادت و تلاوت قرآن

يكي از اوصاف خوارج كه در حديث رسول خدا (صلي الله عليه وآله) مورد

توجه خاص قرار گرفته، كثرت عبادت و مقيد بودن آنان به نماز و روزه و قرائت قرآن است؛ به حدي كه عبادت ساير مسلمانان نسبت به عبادت آنها حقير و كم مي نمايد و اين موضوع در احايث متعدد منعكس گرديده است:

رسول خدا آنجا كه از آينده همفكران «ذو الخويصره» سخن مي گفت، چنين فرمود: «فان له أصحاباً يحقر أحدكم صلاته مع صلاتهم و صيامه مع صيامهم». [15].

و در حديث ديگر فرمود: «يخرج في هذه الاُمة قومٌ تحقرون صلاتكم مع صلاتهم». [16].

امير مؤمنان (عليه السلام) ضمن سخناني در جنگ نهروان خطاب به لشكريانش چنين فرمود:

«أيها الناس إني سمعت رسول الله (صلي الله عليه وآله) يقول يخرج قوم من أمتي يقرءون القرآن ليس قراءتكم إلي قراءتهم بشيء و لا صلاتكم إلي صلاتهم بشيء و لا صيامكم إلي صيامهم بشيء، يقرءون القرآن يحسبون أنه لهم و هو عليهم لا يجاوز صلاتهم تراقيهم يمرقون من الاسلام كما يمرق السهم من الرمية». [17].

مردم: من از رسول خدا شنيدم كه مي فرمود گروهي از امت من ظاهر خواهند شد كه قرآن مي خوانند به طوري كه قرآن خواندن شما نسبت به قرائت آنها چيزي به نظر نمي آيد و نه نماز و روزه شما نسبت به نماز و روزه آنها چيزي به حساب نيايد خيال مي كنند قرآن

[صفحه 30]

خواندن آنها به نفع آنان است در حالي كه به ضرر آنها است زيرا نماز آنها از گلويشان تجاوز نمي كند آنان از اسلام خارج مي شوند همانگونه كه تير از كمان خارج مي شود.

دور شدن خوارج از اسلام

دومين ويژگي خوارج، كه در متن احاديث به آن تكيه شده، فاصله گرفتن آنها از اسلام و

دور شدنشان از روح قرآن است كه در اثر غرور و تحجر حاضر نيستند از هيچ ناصحي نصيحت بپذيرند و از هدايت هيچ هدايتگري بهره گيرند.

«ان بعدي من امتي قوم يقرئون القرآن لا يجاوز حلاقيمهم يخرجون من الدين كما يخرج السهم من الرمية ثم لايعودون فيه هم شر الخلق و الخليقة» [18] آري، ديگر اميدي به توبه و برگشتشان به سوي اسلام نيست، همان گونه كه تير پس از خروج از كمان، ديگر به آن باز نمي گردد.

تكفير مسلمانان

يكي ديگر از خطرناكترين ويژگي هاي خوارج، تكفير مسلمانان بود و هر مسلمان متعهد را كه با عقيده و تفكر انحرافي آنان موافق نبود مرتد و خارج از اسلام مي دانستند كه در صورت عدم توبه بايستي به قتل برسند و اين در حالي است كه كوچكترين تعرض را نسبت به مشركان و بت پرستان روا نمي دانستند كه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) فرمود: «يقتلون أهل الإسلام و يدعون أهل الأوثان». [19] در تاريخ نمونه هاي جالبي از اين عملكرد آنان نقل شده است و اين انديشه باطل بود كه موجب پيدايش جنگ نهروان و كشته شدن مسلمانان در مقاطع مختلف گرديد.

از احمد بن تيميه تا محمد بن عبدالوهاب

عقيده و عملكرد خوارج چون مخالف قوانين اسلام و برنامه هاي قرآن بود و عقيده و باوري بود خودساخته پس از مدتي تنها در كتاب ها از آن به عنوان يك حادثه تاريخي

[صفحه 31]

ياد شد تا پس از چندين قرن، يعني در آستانه قرن هشتم، احمد بن تيميه در شام مطالبي را در مسائل مختلف اسلامي؛ در اصول عقايد و فروع احكام، كه بر خلاف مسلمات اسلام و مخالف با فتاواي علما و پيشوايان و در بعضي از مسائل موافق با نظريات خوارج بود، عنوان كرد و از طريق سخنراني ها و نوشته هايش به تبليغ و ترويج آراء خود پرداخت و در اين راه تلاش فراوان نمود.

علما و دانشمندان از شام و مصر و بغداد در مخالفت با نظريات او به ميدان آمدند و از راه تأليف و مناظره، به نقد عقايد او پرداختند و بر انحراف و ارتداد او فتوا صادر كردند. ابن تيميه پس از چند بار زنداني

شدن در مصر و شام، سرانجام در سال 728 ه_. ق. در زندان دمشق از دنيا رفت.

نوآوري ها و ابراز مطالب عوام پسندانه او موجب گرديد كه علي رغم مخالفت علما و متكلمان، گروهي هم از نظريات وي استقبال نمايند و به افكار او گرايش پيدا كنند و در اين گرايش ها، افزون بر تلاش و تبليغ او، زنداني شدن و مظلوم نمايي اش نيز نقش مؤثر و تأثير بسزايي داشت و همچنين حمايت جدي شاگرد صميمي و هم عقيده اش «ابن قيم»، كه در كتابها و تأليفات خود آراء و نظريات استادش را تبيين و نشر نمود، در پيشرفت افكار «ابن تيميه» نقش اساسي ايفا كرد.

با اين حال، همان گونه كه پيشتر اشاره كرديم، مخالفت علما و فقهاي مذاهب سه گانه «شافعي، حنفي و مالكي» با عقايد ابن تيميه، موجب گرديد كه در مدت كوتاهي، فتاواي او متروك و تأليفاتش همانند تأليفات ابي قيم از صحنه خارج شود و در انزوا قرار بگيرد.

وضع به همين منوال بود تا اينكه در قرن يازدهم، در نجد حجاز فردي به نام محمد بن عبدالوهاب پا به عرصه حيات گذاشت و پس از چهار قرن بارديگر به تبليغ و ترويج عقايد ابن تيميه پرداخت و به عللي كه اشاره خواهيم كرد، او توانست اين فتاوا را به مرحله اجرا در آورد و آنچه در لابلاي تأليفات ابن تيميه و ابن قيم بود، در صحنه عمل پياده كند.

چون درباره شرح حال و نقد عقايد و آراء ابن تيميه و دو شاگرد و همفكرش؛ ابن

[صفحه 32]

قيم و ابن عبدالوهاب از سوي طرفداران و مخالفانشان كتاب هاي متعددي تأليف و مقالات

زيادي ارائه شده است، ما در اينجا به عنوان مقدمه، خلاصه اي از تاريخ زندگي و بعضي از عقايد و فتاوايشان را با استناد به تأليفات و كتابهاي خودِ آنها، در اختيار خوانندگان عزيز قرار مي دهيم:

تقي الدين احمد ابن تيميه در سال 661 در «حران» از توابع شام ديده به جهان گشود و تحصيلات اوليه را تا 17 سالگي در آن سرزمين به پايان برد سپس به همراه پدرش عبدالحليم، از ترس مغولان به دمشق رفت. تا سال 698 چيزي از احمد شنيده نشد ولي از آغاز قرن هشتم به تدريج افكار شاذ و انحرافي وي بروز يافت و در هر مقطعي با اظهار نظر مخالف با مسلمات اسلام و آراي مشهور و رايج مسلمانان، افكار عمومي را متشنج مي كرد و پس از بارها زنداني شدن و تبعيد شدن در شام و ديار مصر، در سال 728 در زندان قلعه دمشق از دنيا رفت. ابن تيميه به عنوان يك عالم حنبلي و صاحب تأليفات، در كنار نقاط ضعف در مسائل عقلاني، طبعاً نقاط مثبتي نيز داشته است، منتها هواداران وي تنها به نقاط مثبت او چشم دوخته و با چشم پوشي از خطاهايش به ستايش مطلق وي پرداخته اند ولي آزاد انديشان بر هر دو جنبه نظر افكنده و نقادانه با وي برخورد كرده اند و ديدگاه هاي او را با آموزه هاي انبيا و اولياي الهي مغاير شمرده و در نقد وي كتابها نوشته اند.

ده ها نفر از علماي معاصر او و همچنين دانشمنداني پس از وي، عقايد او را نقد و رد نموده اند.

ابن تيميه و جسارت به بزرگان

كتاب هاي موجودِ ابن تيميه؛ از جمله

«منهاج السنه» [20] نشانگر اين است كه بر خلاف

[صفحه 33]

روش علماي دين و فقها و دانشمندان، كه در مقابل مخالفانشان ادب و احترام را مراعات نموده و از آنها به نيكي و عظمت ياد مي كنند، او در كوبيدن علماي دين جسور و در به كارگيري الفاظ اهانت آميز و دور از ادب و نزاكت نسبت به مخالفانش سر آمد بوده است. آري، او در منهاج السنه نسبت به علامه حلي و شيعه و گاهي به ساحت مقدس ائمه هدي (عليهم السلام) جسارت و هتاكي زيادي نموده است و در جاي جاي اين كتاب و در فصول مختلف آن، تحت عناوين «حماقات الشيعه» و «الإمام المنتظر و خرافاتهم فيه» و... تهمت ها و افتراها ي زيادي بر قلم رانده است.

البته اين رويه ابن تيميه، بر شيعه و پيشوايانشان منحصر نيست بلكه او درباره بزرگان صحابه و علماي اهل سنت نيز اين شيوه را در پيش گرفته و اعتراضات تند و جسارت هاي فراوان نسبت به آنان نموده است.

ابن حجر عسقلاني با حمايت و خوشبيني خاصي كه نسبت به ابن تيميه دارد درباره رويه خلاف اخلاق او مي نويسد:

تسلط ابن تيميه بر علوم مختلف از فقه و تفسير و حديث و استعداد و قدرت بي رقيب او در فن خطابه و سخنراني، موجب پيدايش حالت عُجب و خودپسندي در وي گرديده بود و لذا همه علما را از كوچك و بزرگ و ضعيف و قوي و قديم و جديد، مورد حمله و جسارت قرار مي داد؛ به طوري كه در يكي از سخنراني هايش از عمربن خطاب ياد نموده و او را مورد انتقاد تند قرار

داد و شديداً تخطئه نمود، چون مطالب اهانت آميز او درباره خليفه به سمع يكي از علماي وقت به نام «شيخ ابراهيم» رسيد به مقام رد و انكار ابن تيميه برآمد؛ به طوري كه او نتوانست مخالفت شيخ ابراهيم را ناديده بگيرد لذا شخصاً به نزد او رفت و از جسارتي كه نسبت به عمربن خطاب كرده بود در محضر او اعتذار و استغفار كرد و اظهار ندامت نمود. [21].

باز ابن حجر مي گويد: ابن تيميه درباره علي بن ابي طالب چنين مي گفت كه: او در هفده مورد اشتباه و با نص صريح قرآن مخالفت ورزيده است.

[صفحه 34]

ابن حجر مي افزايد كه او در مقايسه امير مؤمنان (عليه السلام) و عثمان بن عفان چنين مي گفت: اما علي بن ابي طالب فردي بود جاه طلب و رياست دوست و چون هدف او در تمام جنگ هايش نيل به رياست و به دست آوردن خلافت بود و نه پيشبرد اسلام و حمايت از قرآن، لذا در همه اين جنگ ها مخذول و با شكست مواجه گرديد و اما عثمان داراي روحيه حب مال و ثروت اندوزي بود و به همين جهت هم كشته شد. [22].

باز ابن حجر نقل مي كند: ابن تيميه در يك جلسه نسبت به امام غزالي جسارت و بر وي ناسزا گفت، به طوري كه گروهي بر ضد او قيام كردند و نزديك بود او را از بين ببرند ولي او از اين جان سالم به در برد. همچنين وي از محي الدين عربي بد گويي مي كرد و او را سب و لعن مي نمود. [23].

ابن تيميه و عدم اختيار همسر

انتقاد اهانت آميز ابن تيميه

از خلفا و تحقير او نسبت به علما و شخصيت هاي ديني و مخالفت او با عقايد قطعي و فتاواي پيشوايان و ائمه اهل سنت، نشانگر اين است كه وي از روحيه معتدل برخوردار نبود و اينكه او در طول نزديك به هفتاد سال زندگي، در حالي كه خود را شيخ الاسلام مذهب حنبلي مي دانست، حاضر نشد همسر اختيار كند، مهم ترين عامل آن را بايد در همان عدم تعادل روحي و تزلزل فكري اش جستجو كرد.

ابن قيم: بي شك بزرگ ترين شاگرد و حامي بي چون و چرا و مدافع جدي ابن تيميه، ابن قيم جوزي (متوفاي 751 ق.) مي باشند زيرا او تبليغ و ترويج افكار و آراء استاد خويش را در حال حيات و پس از مرگ وي بر عهده گرفت و با مخالفان او در افتاد و در تأليفات و كتابهايش با نظم و نثر، به ترويج عقايد او پرداخت و در همين راه مانند استادش رنج زندان و تازيانه را بر خود هموار ساخت.

و لذا وهابيان در نقل عقايد و آراء خويش، مانند تأليفات ابن تيميه به كتاب هاي ابن

[صفحه 35]

قيم هم استناد مي كنند و براي اثبات نظريات خود، به گفتار او تمسك مي جويند. از اين جهت ما هم در چند مورد به فتاواي وي اشاره خواهيم كرد.

محمد بن عبدالوهاب بنيان گذار وهابيت

مذهب وهابي و وهابي گري منسوب است به شيخ محمد بن عبدالوهاب تميمي نجدي و اين نسبت از نام پدر او «عبدالوهاب» گرفته شده است. گرچه وهابي ها اين نسبت را قبول ندارند و مي گويند «وهابي» را دشمنان آنان به آنها اطلاق نموده و لذا خود را گاهي

به اعتبار محمد عبدالوهاب «محمدي» و گاهي به اعتبار پيرويشان از صحابه و سلف صالح به اعتقاد خودشان «سلفيه» مي نامند.

شيخ محمد در سال 1115 ق. در شهر «عُيينيه» از توابع نجد حجاز تولد يافت. پدرش در آن شهر قاضي بود و از علماي حنبلي به شمار مي رفت.

شيخ محمد در دوران كودكي به مطالعه كتاب هاي مذهبي؛ از تفسير، حديث، فقه و همچنين مطالعه آراء و عقايد مختلف سخت علاقه مند بود.

او فقه حنبلي را در زادگاهش و در نزد پدرش آموخت. سپس براي تكميل معلومات رهسپار مدينه منوره گرديد و در آنجا به تحصيل پرداخت.

«احمد زيني دحلان» مورخ و معاصر شيخ محمد مي نويسد، محمد بن عبدالوهاب در همان دوران تحصيل گهگاه مطالبي بر زبان مي راند كه از عقايدي خاص حكايت داشت؛ به طوري كه اساتيد وي نسبت به آينده اش نگران شده و مي گفتند: اگر اين فرد به تبليغ بپردازد، گروهي را گمراه خواهد كرد.

محمد بن عبدالوهاب چندي بعد، مدينه را به سوي نقاط ديگر ترك كرد. چهار سال در بصره و پنج سال در بغداد و يك سال در كردستان و دو سال در همدان و اندك زماني هم در اصفهان و قم رحل اقامت افكند، آنگاه به «حريمله» زادگاه پدرش رفت و تا زماني كه پدرش زنده بود، وي كمتر سخن مي گفت و گاهي ميان او و پدرش نزاعي در مي گرفت ولي پس از درگذشت پدرش به سال 1153 كه شيخ محمد 38 سال داشت پرده از روي عقايد خود برداشت و تبليغات او در اين شهر افكار عمومي را برآشفت؛ به گونه اي كه

[صفحه 36]

ناگزير

شد اين شهر را به عزم اقامت در «عُيينيه» زادگاهش ترك كند. پس از مدت كوتاهي اين شهر را نيز به اجبار ترك نمود و به ناچار نقطه سومي به نام «درعيه» را كه محمد بن سعود جد آل سعود به عنوان رييس قبيله بر آن منطقه حكومت مي كرد، براي خود برگزيد.

او دعوت خود را با حاكم درعيه در ميان نهاد و هر دو پيمان بستند كه رشته ي دعوت از آن محمد بن عبدالوهاب و زمام حكومت در دست محمد بن سعود باشد و براي استحكام اين روابط، ازدواجي نيز ميان دو خانواده صورت گرفت. محمد بن عبدالوهاب تبليغ خود را در پرتو قدرت حاكم آغاز كرد و به زودي هجوم به قبايل اطراف و شهرهاي نزديك شروع شد و سيل غنائم از اطراف و اكناف به شهر درعيه كه شهر فقير و بدبختي بود سرازير گرديد. و اين غنايم جز اموال مسلمانان منطقه نجد نبود كه با متهم شدن به شرك و بت پرستي كه در صفحات آينده ملاحظه خواهيد كرد، اموال و ثروتشان بر سپاه محمد بن عبدالوهاب حلال شده بود. و اين تهاجمها و قتل و غارتها از سوي وهابيان توسعه و ادامه يافت تا در حجاز يك حكومت سياسي _ مذهبي كه مذهب آن وهابيگري و اجراي عقايد و آراء ابن تيميه بود به وجود آمد.

عوامل پيشرفت محمد بن عبدالوهاب

اشاره

بي شك آراء و عقايد محمد بن عبدالوهاب از آراء و عقايد ابن تيميه مايه گرفته و سخنان او همانها است كه پنج قرن قبل از او ابن تيميه و ابن قيم اظهار داشته بودند. اينك اين سؤال مطرح است كه چرا ابن

تيميه با مخالفت هاي شديد مواجه شد و با دشواري هاي بسيار و زنداني شدن كه متحمل گرديد هيچگاه نتوانست عقايد خود را اجرا نمايد ولي بر عكس شيخ محمد توانست دعوت خود را در نجد و سپس در منطقه حجاز منتشر و آراء و فتاوايش را جامه عمل بپوشاند.

در پاسخ اين سؤال، بايد به چند نكته توجه داشت:

محيط دور از معارف

همانگونه كه پيشتر گفتيم، ابن تيميه آراء و عقايدش را در شهرهايي مانند دمشق و قاهره كه از مراكز عمده علما و قضات صاحب نفوذ مذاهب سه گانه «مالكي، حنفي

[صفحه 37]

و شافعي» بود، اظهار نمود و در نتيجه با مخالفت سخت اين علما رو به رو شد. با وي به بحث و مناظره پرداختند و در رد گفته هاي او، كتاب هاي زياد تأليف و بر انحراف و ارتداد او فتوا صادر نمودند و بارها به زندان افتاد و سرانجام هم در زندان رخت از جهان بر بست.

اما شيخ محمد در نجد به اظهار و نشر عقايد خود پرداخت كه مردم آن را افراد بدوي و دور از تمدن و معارف تشكيل مي داد كه در آن وقت شايد بزرگترين علماي آن ناحيه شيخ عبدالوهاب پدر شيخ محمد و شيخ سليمان برادرش بود. گرچه اين دو تن شروع به مخالفت با او نمودند و و اولين كتاب را در رد شيخ محمد برادرش نوشت [24] ولي با توجه به وضع مردم آن سامان اينگونه مخالفت ها اثري نداشت. نجديان مردمي بودند در نهايت بساطت و سادگي و داراي ذهني صاف و خالي و آماده پذيرش هر سخن تازه، به خصوص اگر در پوشش «توحيد» كه شيخ

محمد مدعي بود عرضه شود.

دستيابي به ثروت

عامل ديگري كه مردم نجد را به سوي محمد بن عبدالوهاب كشاند، متهم كردن تمام مسلمانان به شرك و بت پرستي بود، آن هم از سوي كسي كه به عنوان عالم و فقيه مذهب حنبلي شناخته مي شد و لذا در حملاتي كه وهابيان به مردم نجد و ساير نقاط؛ مانند حجاز، يمن، شام و عراق مي كردند، ريختن خون مردم آن شهر و به غنيمت بردن ثروت آن ها را حلال مي دانستند و اين تفكر در پيشرفت و تداوم راه شيخ محمد، آن هم در ميان مردمي كه از نظر اقتصادي در سخت ترين شرايط بودند، نقش موثري را ايفا مي نمود و مردم به ويژه اعراب باديه نشين از هر طرف به سوي او روي مي آوردند و در اجراي فرمان او سر از پا نمي شناختند.

حمايت سياسي نظامي

عامل ديگر در گسترش وهابيت، حمايت سياسي _ نظاميِ آل سعود از اين آيين است كه طي پيماني كه در ميان شيخ محمد و محمد بن سعود منعقد گرديد وهابيت از

[صفحه 38]

ابتداي دعوت شيخ محمد از پشتيباني قوي اين خاندان به عنوان رييس يك قبيله بزرگ برخوردار بوده و اين حمايت و پشتيباني تا امروز ادامه داشته و حكومت سعودي خود را براي گسترش اين آيين و صرف هزينه هاي سنگين متعهد مي داند.

به كارگيري قهر و غلبه

عامل مهم ديگر در پيشرفت وهابيان در حجاز، قهر و غلبه و به كارگيري زور و شمشير و قتل و غارت و ايجاد رعب و وحشت در همگان بود. كشت و كشتاري كه وهابيان در شهرهاي مختلف حجاز و شام و يمن و عراق انجام دادند، هر انسان را به شگفتي وامي دارد و از شنيدن اين جنايت لرزه بر تن مستولي مي گردد. به عنوان نمونه به دو مورد از اين جنايات هولناك اشاره مي كنيم:

كشت و كشتار وهابيان در طائف

جميل صدقي زهاوي، مورخ سعودي، در خصوص فتح طائف به دست وهابيان مي نويسد:

از زشت ترين كارهاي وهابيان، قتل عام مردم در شهر طائف بود كه بر صغير و كبير رحم نكردند. طفل شيرخوار را بر روي سينه ي مادرش سر مي بريدند. جمعي را كه مشغول فراگرفتن قرآن بودند، همه را كشتند. چون در خانه ها كسي باقي نماند به دكانها و مساجد رفتند و هر كه بود حتي گروهي را كه در حال ركوع و سجود بودند كشتند. كتابها را كه در ميان آنها تعدادي مصحف شريف و نسخه هايي از صحيح بخاري و مسلم و ديگر كتب حديث و فقه بود، در كوچه و بازار افكندند و پايمال كردند. اين واقعه در ذي قعده سال 1217 اتفاق افتاد. [25].

تهاجم وهابيان به عتبات عاليات

اشاره

كشتار وهابيان در عتبات عاليات به راستي صفحه اي سياه در تاريخ اسلام است. صلاح الدين مختار كه از نويسندگان وهابي است، مي نويسد: در سال 1216 ق. امير سعود

[صفحه 39]

با لشكري بسيار، متشكل از مردم نجد و عشاير جنوب و حجاز و تهامه و ديگر نقاط، به قصد عراق حركت كرد. وي در ماه ذي قعده به شهر نزديك شد و آنجا را محاصره كرد. سپاهش برج و باروي شهر را خراب كرده، به زور وارد آن شدند و بيشتر مردم را، كه در كوچه و بازار و خانه ها بودند، به قتل رساندند و سپس نزديك ظهر با اموال و غنائم فراوان از شهر بيرون رفتند و در محلي به نام ابيض گرد آمدند. خمس اموال غارت شده را خود سعود برداشت و بقيه به نسبت هر پياده يك سهم و

هر سواره دو سهم بين مهاجمين تقسيم شد. [26].

دكتر عبدالجواد كليددار كه خود اهل كربلا است در تاريخ كربلا و حائر حسيني تعداد كشته شدگان از اهالي كربلا و زائران ايراني و غير ايراني را بيست هزار نفر نقل مي كند و مي گويد: پس از اينكه امير سعود از كارهاي جنگي فراغت يافت به طرف خزينه هاي حرم رفت. اين خزائن از اموال فراوان و اشياي نفيس انباشته بود. وي هر چه در آنجا يافت برداشت. مي گويند او درِ مخزني را باز كرد كه سكه هاي بسيار در آن گرد آوري شده بود. از جمله چيزهايي كه به چنگ آورد، گوهر درخشان بسيار بزرگ و بيست قبضه شمشير كه همه با طلا زينت يافته و با سنگ هاي قيمتي مرصع شده بود، ظرف هاي زرين و سيمين و فيروزه و الماس و ذخائر گران قيمتِ ديگر، همه را برداشت. ديگر چهارهزار شال كشميري، دو هزار شمشير طلا، تعداد زيادي تفنگ و سلاح ديگر، همه به غارت رفت.

كربلا پس از اين حادثه به وضعي در آمد كه شعرا براي آن مرثيه مي گفتند.

در ماه جمادي الأولي 1223 امير سعود مجدداً و با نيروي بسيار به عراق و به شهر كربلا يورش برد. ولي اين بار مردم اين شهر در اثر ثمرات تلخ حمله پيشين از آمادگي كامل برخوردار بودند. نيروهاي وهابي شهر را به گلوله بستند، اما نتوانستند وارد آن شوند و لذا از محاصره كربلا صرف نظر كرده و آنجا را ترك نمودند. امير سعود پس از قتل عام مردم كربلا بارها به شهر نجف نيز حمله برد و گاهي به افرادي كه

در بيرون شهر دست مي يافت

[صفحه 40]

مي كشت ولي در اثر آگاهي و آمادگي مردم نجف و مخصوصاً علما و در رأس آنها عالم بزرگ شيعه مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء، سپاه وهابي مجبور به عقب نشيني شد.

ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب از نگاه ابو زهره

محمد ابو زهره، نويسنده معروف مصري اين موضوع را كه اصل وهابيت برگرفته شده از آراء و افكار ابن تيميه است، مانند همه كساني كه با عقايد و آراء آنان آشنايي دارند، تأييد مي كند. آنگاه نكاتي را بر آن مي افزايد. اين نكات چون مناسب با بحث ما و موجب آشنايي بيشتر با ديدگاه ها و عملكردهاي اين گروه است، خلاصه گفتار او را در اينجا مي آوريم:

نويسنده مزبور در مورد تفاوت هايي كه در دعوت محمد بن عبدالوهاب و ابن تيميه وجود دارد، چنين مي نويسد: «وهابيان در حقيقت بر آنچه ابن تيميه اظهار داشته بود چيزي نيفزودند، ليكن از ابن تيميه شدت عمل بيشتري به خرج دادند و در عمل اموري را انجام دادند كه ابن تيميه متعرض آنها نشده بود و اين امور در چند چيز خلاصه مي شود:

1 _ بر خلاف ابن تيميه كه دايره مسائل عبادي را تنگ تر نموده است، وهابيان بعضي از امور عادي را نيز خارج از منطقه اسلام دانستند و به اين مناسبت دخانيات را حرام اعلام كردند و در تحريم آن سخت گيري نمودند و عوام وهابي كسي را كه دود بكشد همانند مشركين مي دانند كه ايشان از اين جهت مانند خوارج هستند كه هر كس را مرتكب گناه بشود كافر مي دانند.

2 _ وهابي ها در ابتداي امر، قهوه و امثال آن را بر

خود حرام كردند اما به طوري كه امروزه ديده مي شود، در آن سهل انگاري نمودند.

3 _ وهابي ها تنها به دعوت و تبليغ اكتفا نكردند بلكه بر روي مخالفان خود شمشير مي كشيدند و مي گفتند با بدعت ها جنگ مي كنيم.

4 _ وهابيان هر ده و شهري را تسخير مي كردند، به ويراني ضريح ها و قبور مي پرداختند. از اين روي پاره اي از نويسندگان اروپايي به آنها «ويران كنندگان معابد» لقب داده اند. او اضافه مي كند كه اين سخن مبالغه است؛ زيرا ضريح ها با معابد تفاوت دارد.

[صفحه 41]

5 _ وهابيان به امور كوچكي پرداختند كه طبق عقيده خود آنها نه بت پرستي بود و نه مقدمه بت پرستي و از جمله آنها عكاسي بود كه علمايشان به حرمت آن فتوا دادند ولي حاكمانشان قبول نكردند.

6 _ وهابي ها مفهوم بدعت را به طرز غريبي وسعت دادند، تا آن حد كه پرده بستن به روضه شريف نبوي (صلي الله عليه وآله) را بدعت شمردند. [27].

گفتني است، مسأله عكاسي در گفتار ابوزهره به عنوان مثال ذكر شده است؛ زيرا وهابي ها در ابتداي امر با هر نوع پديده جديد و دگرگوني در زندگي، مانند تلگراف و تلفن و دوچرخه و اتومبيل مخالف بودند و آن را بدعت و حرام مي دانستند ولي عبدالعزيز كه بر حرمين شريفين مسلط گرديد، ناچار بود وضع حكومت خود را با اوضاع روز جهان تطبيق دهد و لذا عليرغم خشم پيروان متعصب محمدبن عبدالوهاب استفاده كردن از مصنوعات جديد را تجويز و با ورود آنها به حجاز موافقت نمود، همان گونه كه امروزه استعمال دخانيات از

سوي وهابيان تجويز شده است.

نگاهي به عقايد و آراء وهابيان

همان گونه كه پيش از اين اشاره كرديم، وهابيان داراي عقايد و فتاواي خاصي، بر خلاف عقيده قطعي مسلمانان و بر خلاف فتواي فقها و پيشوايان؛ اعم از شيعه و اهل سنت مي باشند و گفتيم كه آنها در اين آراء و عقايد مسبوق به سابقه بوده و آنچه دارند از ابن تيميه حراني فرا گرفته و آراء و افكار او را احيا و اجرا كرده اند.

اكنون در هر دو موضوع «عقايد» و «احكام فقهي» به عنوان نمونه به نقل چند مورد مي پردازيم:

عقيده به تجسم و جهت براي خدا

متأسفانه توحيد مورد نظر ابن تيميه يك توحيد جسماني است، بر خلاف نظريه

[صفحه 42]

قطعي اسلام كه خداوند متعال را از هر نوع جسم و جسمانيت تنزيه نموده، و بر خلاف شعار قرآن مجيد كه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْء» و بر خلاف تلاش متكلمين و فلاسفه اسلامي كه در طول ساليان دراز به نقد تجسيم پرداخته و معتقدين به جسم و ماده بودن خداوند را خارج از حوزه و حيطه اسلام معرفي نموده اند و بزرگترين دليل بر تحريف تورات فعلي، آن بخش از آيات آن را دانسته اند كه خدا را موجود جسماني مي داند و به زمين مي آورد و به خيمه يعقوب (عليه السلام) وارد مي كند تا با او كشتي بگيرد. [28].

آري، ابن تيميه براي خداوند مكان و جهت قائل شده و او را در بالاي عرش قرارش داده كه فقط در اوقات خاصي به آسمان پايين فرود مي آيد. به عقيده او خداوند قابل رؤيت است و در روز قيامت با همان چشم مادي او را خواهيم ديد.

ابن تيميه اين عقيده خود را براي اولين بار در سال

698 ق. در مسجد دمشق و در سخنراني هايش اظهار و اعلان نمود كه موجب خصومت و نزاع و تشنج و بلوا در دمشق گرديد و خشم علما و فقها را برانگيخت.

و دامنه ي آن تا قاهره و اسكندريه كشيده شد. حاكم دمشق براي حفظ آرامش و به طور موقت به اين شورش پايان داد ولي اين آرامش گذرا و مانند آتش زير خاكستر بود؛ زيرا در سال 705 ق. اين شورش و بلوا در اثر طرح مجدد عقيده تجسم به وسيله ابن تيميه و به صورت حادي پديدار گرديد.

و لذا از طرف علما و قضات مصر براي كشف حقيقت قضيه، ابن تيميه به قاهره فراخوانده شد و پس از بحث و مناظره بر انحراف او حكم صادر و به مدت يك سال و نيم زنداني شد. و پس از آزادي از زندان قاهره به اسكندريه تبعيد گرديد سپس به دمشق مراجعت نمود.

انگيزه ابن تيميه در گرايش به تجسم

قبل از ورود به اصل موضوع، لازم است به اين پرسش پاسخ داده شود كه انگيزه

[صفحه 43]

گرايش ابن تيميه به تجسم به عنوان يك عالم ديني چيست؟ و چگونه ممكن است كسي كه حشر و نشرش با قرآن و حديث است، بگويد خداوند داراي مكان و قابل رؤيت و متشكل از اعضايي مانند اعضاي يك انسان است؟

در پاسخ اين سؤال مي گوييم: همان گونه كه در صفحات گذشته مطرح گرديد، يكي از آفات و خطرهاي بزرگ براي هر مذهب و مكتب، كج فهمي ها و تندروي ها و برداشت هاي غلط و انحرافي و احياناً عُجب و غرورها است.

و يكي از نمونه هاي بارز اين كج انديشي هاي ديني در ابن تيميه

و طرز تفكر او در مسأله توحيد و خداشناسي و بعضي از فتاواي فقهي وي متبلور گرديده است و در اعتقاد ابن تيميه به جسماني بودن خداوند، دو عامل مؤثر بوده و دو علت سبب گرايش وي به اين عقيده و بينش گرديده است:

يكي عدم شناخت صحيح از جهان هستي و ديگر جمود بر ظواهر الفاظ است.

زيرا كلمات و گفتارهاي ابن تيميه نشانگر اين است كه او از جهان هستي شناخت صحيح نداشته و مانند ماديون، در جهان هستي به جز طبيعت و امور مادي و جسماني، به چيزي قائل نبوده و به بيان ديگر وي چيزي خارج از «ماوراء الطبيعه» را قبول نداشته است و اگر مي بينم براي اعتقاد خويش درباره توحيد، به منقولات تمسك جسته و با ظاهر بعضي از آيات و احاديث استدلال نموده است، اين حركت در واقع براي توجيه و تعليل اين عقيده دروني و بيان اين مكنون باطني او بوده است.

گرچه اين جهت در پيدايش عقيده ابن تيميه نسبت به تجسيم، مورد توجه نويسندگان قرار نگرفته و در شرح حال و علت گرايش او به جسماني بودن خدا، فقط مورد دوم را مطرح نموده اند، ولي اين موضوع در لابلاي كلمات او گاهي با اشاره و كنايه و گاهي به صراحت مطرح و به مادي و جسماني بودن همه موجودات جهان هستي اصرار ورزيده و آنچه را كه خارج از دايره ماده و طبيعت مي باشد انكار نموده است:

او در پاسخ گفتار علامه درباره اوصاف خداوند: «انه غير مرئي ولا مدرك بشيء

[صفحه 44]

من الحواس لقوله تعالي لاتدركه الابصار هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير» [29] چنين مي

گويد «و اما اثبات موجود قائم بنفسه لايشار اليه و لايكون داخل العالم و لاخارجه فهذا مما يعلم العقل استحالته و بطلانه بالضرورة» [30] يعني اثبات هر موجودي كه به خود قائم باشد اما قابل اشاره نباشد و در درون و بيرون جهان هم نباشد چيزي است كه عقل بطلان و محال بودن آن را به روشني درك مي كند.

و اين گفتار ابن تيميه دقيقاً همان است كه مادي ها و كساني كه به ماوراء طبيعت قائل نيستند در رد و انكار خدا مي آورند، چيزي كه نه با چشم مي توان ديد و نه قابل لمس است و نه داراي رنگ و بو است عقل از پذيرش آن امتناع دارد (دقت شود!)

جمود بر ظاهر الفاظ

دومين عامل و انگيزه گرايش ابن تيميه به جسماني بودن خداوند، جمود او بر ظاهر الفاظ و انكار هر نوع معاني مجازي و مفاهيم استعاري است؛ زيرا مي دانيم در آيات و احاديث و به طور كلي در ادبيات عرب مانند همه زبان ها و بلكه بيش از همه زبان ها كنايه و مجاز گويي به طور گسترده به كار رفته است، ولي ابن تيميه هيچ يك از اين كنايات و استعاره ها را قبول ندارد و هر لغتي را كه در قرآن و حديث درباره اوصاف خداوند اطلاق گرديده، آن را اطلاق حقيقي مي داند و به مفهوم اولي آن حمل مي كند. او مي گويد چون در قرآن آمده است (الرَحْمَنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي). [31] پس خداوند در محلي به نام عرش نشسته است همان گونه كه (يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ). [32] دليل بر اين است كه خداوند داراي دست

است و...

ابن تيميه هم در سخنراني ها و محاوراتش بر اين عقيده اصرار داشت و هم در

[صفحه 45]

كتاب ها و تأليفاتش؛ طوري كه ابن بطوطه، جهان گرد معروف در سفرنامه اش تحت عنوان «الفقيه ذو اللوثه» (فقيه كم عقل) مي نويسد: من در دمشق فقيه بزرگ حنابله تقي الدين ابن تيميه را ديدم كه در فنون مختلف سخن مي گفت با اينكه در عقل او چيزي بود ولي مردم شام به او شديداً احترام قائل بودند. ابن بطوطه مي افزايد: او در يكي از جمعه ها در مسجد جامع مشغول وعظ و ارشاد بود و من نيز شركت داشتم؛ از جمله گفتار او اين بود كه خداوند از عرش به آسمان اول پايين مي آيد، مانند فرود آمدن من از منبر، اين سخن را گفت و يك پله از منبر پايين آمد. در اين هنگام فقيهي مالكي به نام «ابن الزهراء» به مقابله برخاست و سخن او را رد كرد مردم به طرف داري از ابن تيميه برخاستند و فقيه معترض را با مشت و كفش زدند تا آنجا كه عمامه از سرش افتاد! [33].

اين جريان را ابن حجر عسقلاني (متوفاي 753 ق.) معاصر ابن تيميه نيز نقل نموده با احتمال اين كه ممكن است اين موضوع ساختگي و جزو شايعات باشد. [34] در صورتي كه ابن بطوطه به عنوان يك نفر شاهد عيني بي طرف آن را ديده و جزئيات آن را مانند حوادث ديگر در سفرنامه اش نقل نموده است.

ابن تيميه در كتاب خود به نام «العقيدة الحموية الكبري» به طور ادعايي مي گويد هيچ يك از سلف صالح و صحابه و تابعين

نگفته اند كه خداوند در آسمان نيست و يا در فوق عرش نيست و كسي نگفته است خداوند در همه جا هست و نسبت همه مكان ها به او يكي است. و كسي نگفته است كه خدا نه در درون جهان است و نه در بيرون جهان و كسي نگفته است كه او قابل اشاره حسي نيست. [35] او در منهاج السنه هم مي گويد: «نازل شدن خداوند در هر شب به آسمان پايين، جزو حديث هاي معروف و از حديث هاي ثابت در نزد عالمان حديث است و همچنين حديثي كه مي گويد خداوند در روز عرفه به بندگانش نزديك مي شود»، از احاديث ثابت و مسلم مي باشد. [36].

[صفحه 46]

ابن قيم شاگرد و هم فكر ابن تيميه، عقيده خويش و استادش را درباره جسماني بودن خدا و اينكه او داراي مكان و جهت است و در بالاي عرش قرار دارد، در موارد متعدد از قصيده نونيه اش مطرح و بر آن اصرار ورزيده است او مي گويد: مي توان بر اين موضوع نه فقط هزار، بلكه دو هزار دليل اقامه نمود.

يا قومنا و الله ان لقولنا

الفاً يدل عليه أو الفان

كل يدل بانه سبحانه

فوق السماء مباين الأكوان

والله فوق العرش جل جلاله

سبحانه عن نفي ذي البهتان

و الله فوق العرش ينظر خلقه

فانظره ان سمحت لك العينان

فالذاة خصت بالسماء

وانما العلوم عم جميع ذي الاكوان [37].

عقيده به رؤيت خدا

دومين موضوع در عقيده ابن تيميه، مسأله رؤيت خداوند است كه او از طرفداران سرسخت مرئي بودن خدا در آخرت است و در اين زمينه، علاوه بر تأليفات ديگرش، در منهاج السنه بحث مفصلي كرده است. او در پاسخ علامه (رحمه الله)

كه به غير مرئي بودن خدا با آيه (لا تُدْرِكُهُ الأَبْصار) استدلال نموده، مي گويد: علما و محدثين بر اثبات رؤيت خدا اتفاق نظر دارند و حديث هاي متواتر و پياپي در اين زمينه نقل گرديده است؛ از آن جمله اين حديث است «انكم سترون ربكم كما ترون الشمس و القمر لا تضامون في رؤيته»؛ [38] شما همان گونه كه آفتاب و ماه را مي بينيد خدا را خواهيد ديد و هيچ ازدحام و فشار بر شما وارد نخواهد گرديد.

ابن قيم نيز اين مطلب را اين چنين به نظم در آورده است:

[صفحه 47]

ان العباد يرونه سبحانه

رؤيا العيان كما يري القمران

و باز مي گويد

فيرون ربهم جهرة

نظر العيان كما يري القمران [39].

اثبات ساير اعضا براي خدا

عقيده ابن تيميه درباره جسماني بودن خدا بمسأله مكان و رؤيت، به طوري كه توضيح داديم، منحصر نيست بلكه او درباره خدا به ساير اعضا نيز قائل است و خدايي كه ابن تيميه معرفي مي كند، مانند انسان از اعضاي مختلف؛ چشم و دست و ساق و... تشكيل يافته است.

ما براي مراعات اختصار در اين زمينه به نقل گفتار ابن حجر بسنده مي كنيم. او مي گويد: كساني كه مي گويند ابن تيميه به جسماني بودن خداوند قائل است، به دليل اظهارات او در «العقيدة الحموية الكبري» و «العقيدة الواسطيه» و ساير كتاب هاي او است كه در اين كتاب ها تصريح مي كند: آنچه در آيات و احاديث درباره صفات خداوند به كار رفته، مانند «يد»، «ساق»، «قدم»، «وجه» و... همه اينها صفات حقيقيه خدا است و نبايد هيچ يك از اين الفاظ را به كنايه و استعاره و مجازگويي حمل نمود؛ همان گونه

كه ذات پروردگار حقيقتاً در بالاي عرش قرار گرفته است. [40].

توحيد از نظر وهابيان

به طوري كه قبلاً گفته شد، محمدبن عبدالوهاب پيرو ابن تيميه و احياگر عقايد و مجري آراء و فتاواي او است و لذا آنچه محمد بن عبدالوهاب و پيروان او در مسائل عقيدتي و فتاواي فقهي مطرح نموده اند در دايره و محدوده ي آراء و عقايد ابن تيميه و ابن

[صفحه 48]

قيم بوده و تأليفات و اقوال آن دو را دليل و مستند خويش قرار مي دهند. و از اينجا است كه وهابيان در مسأله توحيد همان مطالب را تكرار نموده اند كه قبلاً از ابن تيميه نقل نموديم و لذا عبداللطيف نوه محمد بن عبدالوهاب كه از علماي وهابيان است در رساله چهارم از رسائل پنجگانه اش كه «هديه سنيه» ناميده است، در بيان بخشي از عقايد وهابيان مي گويد: «ما معتقديم كه خداوند همان گونه كه خودش فرمود (الرَحْمَنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي) در بالاي عرش نشسته و ما معتقديم خدا داراي دو دست مي باشد؛ زيرا فرموده است: (بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ) و ما معتقديم او داراي چشم و صورت است؛ زيرا فرمود: (وَيَبْقَي وَجْهُ رَبِكَ) گرچه كيفيت اين اعضا براي ما معلوم نيست و همه حديث ها را هم كه درباره صفات خدا از پيامبر نقل شده است تصديق و اعتراف مي كنيم كه در روز قيامت خدا به ميان بندگانش خواهد آمد و... [41].

فتاواي فقهي وهابيان

حرمت زيارت قبور انبيا

بخشي از عقيده وهابيان را در مهمترين و اساسي ترين موضوع كه مسأله توحيد و خداشناسي است ملاحظه فرموديد.

اكنون به نقل بعضي از فتاواي فقهيِ آنان، كه ارتباط مستقيم با بحث ما دارد، مي پردازيم: يكي از اين فتواها حرمت سفر براي زيارت قبور پيامبران و صالحان و

حرمت توسل و تبرك به آنان و ساختن حرم و بارگاه و تعمير قبور و مشاهد آنها است.

و اين موضوع اولين بار در سال 726 ق. در دمشق از سوي ابن تيميه مطرح و مجدداً موجب شورش و بلوا گرديد و اين شورش و فتنه، آنگاه به اوج خود رسيد كه علما و قضات متوجه شدند كه او در سال 710 ق. و شانزده سال قبل در حرمت زيارت قبور پيامبران و در حرمت توسل و تبرك به آنها، كتابي به نام «اقتضاء الصراط المستقيم» تأليف نموده است، چون هر روز بر شدت فتنه و آشوب مي افزود و شعله هاي اين آتش به شهرهاي ديگر نيز سرايت مي كرد، حاكم وقت مصلحت را در اين ديد كه براي رفع

[صفحه 49]

فتنه و حفظ آرامش، ابن تيميه را در قلعه دمشق زنداني كند و او از اين تاريخ به مدت دو سال محبوس بود تا رخت از جهان بربست.

به هر حال ابن تيميه علي رغم دلايل محكم بر استحباب زيارت قبور انبيا و به ويژه قبر پاك رسول خدا (صلي الله عليه وآله) كه يكي از عبادات بزرگ و شناخته شده در نزد همه مسلمانان است، سفر براي زيارت آن حضرت و ساير انبيا و پيشوايان ديني را حرام و بدعت و عملي شرك آميز معرفي كرده و بر اساس عقيده خويش كه ارتكاب هر عمل حرام، موجب ارتداد مي شود، جان و مال چنين فردي را اگر توبه نكند مانند ساير مرتدين بر مسلمانان حلال دانسته و بايد هر چه سريع تر به قتل برسد. همان گونه كه واجب است اين قبرها و حرم ها

كه نقش اصنام و اوثان را ايفا مي كنند هرچه زودتر تخريب و آثار آنها محو شود!

ابن تيميه در اين زمينه كتابي نوشته به نام «الجواب» و چند صفحه از «منهاج السنه» را نيز به اين موضوع اختصاص داده است. [42] در اين كتاب اخير گرچه مخاطب او همه مسلمانانند اما لبه تيز حمله او متوجه شيعيان است كه بيش از ساير مسلمانان براي مراقد ائمه (عليهم السلام) و پيشوايان خويش اهميت و احترام قائلند.

فتواهاي وهابيان درباره پيامبر خدا و...

وهابيان نيز به پيروي از ابن تيميه، درباره زيارت قبر رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و شخصيت آن حضرت و همچنين درباره مسلمانان، همان ديدگاه ها و فتواها را دارند و چون شرح و توضيح تك تك آنها به درازا مي كشد، از اين فتواها تنها به نقل آنچه مرحوم آية الله سيد محسن امين در كشف الارتياب آورده، بسنده مي كنيم:

آن مرحوم در فصلي تحت عنوان «اعتقاد الوهابيين في النبي (صلي الله عليه وآله) و سائر الانبياء و الصالحين و قبورهم» چنين مي گويد:

اعتقاد وهابي ها درباره پيامبر (صلي الله عليه وآله) و شفيع قرار دادن او به پيشگاه خدا و توسل جستن به آن حضرت و مخاطب قرار دادن او به تعبير «يا رسول الله» يا به تعبير «يا رسول الله بر

[صفحه 50]

من شفاعت كن» و يا «تو را به پيشگاه خدا وسيله قرار مي دهم» و همچنين تبرك جستن به قبر او و نماز خواندن و دعا كردن در كنار اين قبر و تعظيم و احترام آن، همه اين اعمال شرك و كفر و بت پرستي و موجب حلال شدن مال و جان چنين افراد است؛

همان گونه كه سفر كردن براي زيارت قبر وي حرام و منهدم ساختن قبر و گنبد او واجب است و همچنين حرام است تبرك كردن خاك و لمس نمودن و بوسيدن قبر او و اين قبر اينك يكي از بت هاي دنيا بلكه بزرگترين بت ها است؛ همان گونه كه قبور ساير پيامبران و صالحان چنين است. [43].

و مطالب ديگري كه ذكر آنها دور از ادب و احترام نسبت به ساحت مقدس رسول خدا (صلي الله عليه وآله) مي باشد.

مرحوم آية الله امين عاملي در فصل ديگري تحت عنوان «اعتقادهم في عموم المسلمين» مي نويسد: اعتقاد وهابيان درباره عموم مسلمانان اين است كه مسلمين پس از ايمان، به كفر برگشته اند و پس از توحيد به شرك گراييده اند؛ زيرا آنان در دين بدعت گذاشته و به جهت عبادت و زيارت و پرستش انبيا و صالحين، به كفر و شرك روي آورده اند؛ لذا جنگ با آنان واجب و ريختن خون آنان و تصرف اموالشان بر مسلمانان (وهابيان) حلال است! [44].

تخريب حرم ها و مقابر

اين است عقيده و بينش وهابيان درباره حرم ها و مقابر انبيا و صالحان و اين است رأي و فتوايشان در وجوب تخريب و منهدم كردن قبور پيشوايان و از اين جا است كه آنها به هر جا و به هر شهر و دياري دست مي يافتند قبل از هر چيز به تخريب اين مشاهد و مزارات اقدام مي كردند و با خاك يكسان مي نمودند. به هنگام تسلط بر طائف گنبد عبدالله بن عباس را خراب كردند، پس از آن كه به مكه وارد شدند گنبدهاي متعلق به جناب عبدالمطلب جد رسول خدا

و ابي طالب عموي آن حضرت و خديجه (عليها السلام) همسر

[صفحه 51]

آن بزرگوار و همچنين محل تولد پيامبر (صلي الله عليه وآله) و حضرت زهرا (عليها السلام) را ويران نمودند و در جده گنبد و قبر حوا را از بين بردند و چون مدينه منوره را محاصره كردند قبل از ورود به شهر، حرم و مسجد حضرت حمزه (عليه السلام) را منهدم كردند و شايع است كه از بيرون شهر به سوي گنبد پيامبر خدا (صلي الله عليه وآله) تيراندازي كردند.

و چون وارد مدينه شدند، در ماه رمضان 1344 ق. شيخ عبدالله بُلَيهد، قاضي القضاتشان را از مكه به مدينه اعزام داشتند تا موضوع تخريب مزارات و مقابر موجود در مدينه را با علما و سران اين شهر مطرح و موافقت آنها را ولو به صورت ظاهر جلب كند و بدين منظور جلسه اي تشكيل گرديد. شيخ عبدالله از حاضرين پرسيد درباره تخريب اين گنبد و بارگاه ها چه مي گوييد؟! بسياري از آنها از ترس جانشان جواب ندادند، بعضي ديگر هم اظهار موافقت نمودند.

مرحوم سيد امين مي گويد: با توجه به اين كه تخريب مقابر و مشاهد اساس عقيده وهابيان است و در وجوب از بين بردن اين آثار و حتي حرم شريف نبوي (صلي الله عليه وآله) كوچك ترين ترديدي نداشتند، لذا منظور شيخ بليهد از اين سؤال، سؤال حقيقي نبود بلكه هدف از آن جلب نظر مردم مدينه و نوعي تسلي خاطر و دلجويي از آنان بود. [45].

به هر حال پس از اين سؤال و جواب، آنچه گنبد و ضريح در مدينه و بيرون اين شهر بود ويران نمودند؛ از جمله آنها

گنبد و بارگاه ائمه (عليهم السلام) در داخل بقيع بود كه حتي ديوارها و صندوق و ضريحي كه در روي اين قبور شريف بود به كلي منهدم گرديد و از اين حرم و قبور، به جز قطعه سنگ هايي كه در اطراف قبور نصب كردند، اثر و علامتي باقي نماند و اين اقدام دقيقاً در هشتم شوال 1344 ق. انجام گرفت و به كارگراني كه اين عمل ننگين را انجام دادند، مبلغ هزار ريال مجيدي دست مزد پرداخت گرديد.

سپس گنبدهاي متعلق به عبدالله و آمنه والدين رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و حرم همسران و دختران آن حضرت و حرم جناب ابراهيم فرزند گرامي پيامبر و گنبد متعلق به عثمان بن عفان و اسماعيل فرزند امام صادق و گنبد امام مالك و ساير مقابر در بقيع و بيرون آن

[صفحه 52]

منهدم و با خاك يكسان گرديد.

تنها حرم مطهر پيامبر (صلي الله عليه وآله) آن هم در اثر ترس از قيام مسلمانان جهان از تعرض و تخريب مصون ماند كه اگر اين ترس نبود حرم پيامبر اسلام بر اساس عقيده وهابيان و در اثر احترام و تعلق خاطر شديد مسلمانان، قبل از ساير بقاع مورد تعرض و تخريب قرار مي گرفت. گرچه بعضي از نويسندگان وهابي اين مصونيت را بدين گونه توجيه مي كنند كه ما اين گنبد را به عنوان يكي از گنبدهاي مسجد مي شناسيم نه به عنوان گنبد و بارگاه حرم پيامبر و الا...

بالاخره، چون نتوانستند متعرض حرم شريف رسول خدا (صلي الله عليه وآله) شوند، چاره را در اين ديدند كه با گماردن مأمورين تند و خشن و گاهي چوب به دست

از نزديك شدن زائرين

[صفحه 53]

به اين حرم و از بوسيدن و دست زدن به آن جلوگيري به عمل آورند و به عقيده خود بدين وسيله مانع وقوع اين اعمال حرام و كفرگونه و شرك آلود شوند.

(قُلْ هَلْ نُنَبِئُكُمْ بِالاَْخْسَرِينَ أَعْمَالا - الَذِينَ ضَلَ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً). [46].

انعكاس خبر اين حادثه

چون خبر هولناك ويراني بقاع و هتك حرمت نسبت به حرم شريف ائمه بقيع در كشورهاي اسلامي انتشار يافت، مسلمانان آن را مصيبتي عظيم و حادثه اي بس بزرگ نسبت به جهان اسلام تلقي نمودند. تلگراف هاي اعتراض از سوي علما و مراجع و شخصيت هاي سياسي از عراق و ايران و هند و ساير كشورها به سوي حاكمان حجاز سرازير گرديد. مجالس درس در حوزه هاي علميه و نمازهاي جماعت در مساجد تعطيل شد. مراسم عزاداري به عنوان اعتراض و سوگواري تشكيل گرديد ولي چه سود كه اين حادثه بزرگ و تأسف بار به وقوع پيوست و اين آثار و ابنيه مذهبي _ تاريخي كه قدمت بعضي از آنها به بيش از ده قرن مي رسيد، به دست گروهي متعصب و متحجر و بي اطلاع و متأسفانه به عنوان ايفاي يك وظيفه واجب مذهبي با خاك يكسان گرديد كه در صفحات آينده تاريخ و چگونگي بخشي از اين بناهاي باشكوه و معنوي را تا آنجا كه فرصت و شرايط اجازه مي داد از منابع معتبر به دست آورده در اختيار خوانندگان ارجمند قرار مي دهيم.

«وَما تَوفِيقي اِلا بِالله»

[صفحه 57]

تاريخ حرم ائمه بقيع

مرحله نخست از تاريخ حرم ائمه بقيع

اشاره

«بقيع الغرقد» مقدس ترين و با فضيلت ترين امكنه و بقاع پس از مدفن رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در مدينه منوره است.

بقيع اولين مدفن و مزاري است كه به دستور رسول اكرم (صلي الله عليه وآله) و به وسيله مسلمانان صدر اسلام به وجود آمده است.

بقيع جايگاه حرم مطهر چهار امام معصوم از ائمه هدي و مدفن همسران و فرزندان و اقوام و عشيره پيامبر اسلام و جمع كثيري از

صحابه [47] و ياران آن حضرت و تعداد بي شماري از شهدا و علما و تاريخ سازان در طول تاريخ است و لذا از ديدگاه معنوي داراي جايگاهي والا و از نظر تاريخي از ارزش فوق العاده بر خوردار است.

معناي لغوي بقيع

اين مدفن مقدس و تاريخي در اصل «بقيع الغرقد» و «بقيع» ناميده مي شد و در قرن هاي اخير گاهي «جنة البقيع» نيز گفته مي شود.

ابن اثير مي گويد: «البقيع المكان المتسع من الأرض ولا يسمي بقيعاً إلا وفيه شجر أو أصولها»؛ در لغت بقيع به محل وسيعي كه داراي درخت و يا ريشه درخت باشد گفته مي شود او مي افزايد: چون بقيع قبلا داراي درخت «غرقد» و ريشه هاي آن بود پس از قطع

[صفحه 58]

اين اشجار نيز با همان اسم معروف گرديد. [48].

ياقوت حموي هم مشابه همين معني را آورده سپس مي گويد: و «غرقد» درختي است وحشي و خاردار و داراي ميوه مخصوص. [49].

چگونگي ايجاد مدفن در بقيع

در بقيع از انصار اولين كسي كه دفن شده است اسعد بن زراره [50] و از مهاجرين عثمان بن مظعون است. سمهودي مي گويد: به هنگام مرگ عثمان بن مظعون رسول خدا (صلي الله عليه وآله) فرمود: «ادفنوا عثمان بن مظعون في البقيع يكون لنا سلفاً فنِعْمَ السلف سلفنا عثمان»؛ [51] «عثمان ابن مظعون را در بقيع دفن كنيد تا شاخص و يادگاري از گذشتگان ما باشد و چه شاخص نيكي است عثمان.»

سمهودي مي افزايد و پس از فوت ابراهيم فرزند رسول خدا (صلي الله عليه وآله) كه در محله بني مازن و خارج از مدينه واقع شد. صحابه عرض كردند «أينَ نَدفَنه؟!». رسول خدا فرمود: «الحقوه بسلفنا الصالح عثمان بن مظعون» او را به سلف صالح ما عثمان لاحق كنيد و در كنار او به خاك بسپارند. او مي گويد پس از دفن شدن ابراهيم در بقيع مردم مدينه علاقمند شدند پيكر اقوام و عشيره خود را

در آنجا دفن كنند و هر يك از قبايل مدينه درختان و ريشه هاي بخشي از بقيع را قطع و زمين آن را براي همين منظور آماده نمودند و تدريجاً دو مدفن قديمي مدينه به نام «بني سلمه» و «بني حرام» متروك گرديد. [52].

گفتني است با توجه به اينكه وفات عثمان بن مظعون در سال دوم و وفات ابراهيم در اوائل سال دهم هجرت و به فاصله هشت سال به وقوع پيوسته است و مسلماً در اين مدت علاوه بر عثمان بن مظعون افراد ديگر نيز دفن شده اند لابد منظور سمهودي اين

[صفحه 59]

است كه با دفن شدن جناب ابراهيم در بقيع و دستور و عملكرد رسول خدا (صلي الله عليه وآله)، مسلمانان مدينه از اين تاريخ به تأسي از آن حضرت توجه بيشتري به بقيع پيدا نموده و آنجا را مدفن عمومي خود قرار دادند.

فضيلت بقيع

در فضيلت بقيع حديث هاي متعددي از رسول خدا (صلي الله عليه وآله) نقل گرديده است. از جمله در حديثي چنين فرمود: «يحشر من البقيع سبعون ألفاً علي صورة القمر ليلة البدر» [53] از بقيع هفتاد هزار نفر محشور خواهند شد كه صورت آنان مانند ماه چهارده شبه خواهد درخشيد.

و در حديث ديگر چنين فرمود: «يحشر من هذه المقبرة سبعون ألفاً يدخلون الجنة بغير حساب و كأن وجوههم القمر ليلية البدر»؛ [54] «از بقيع هفتاد هزار نفر كه صورتشان مانند ماه چهارده شبه است محشور خواهند شد و بدون حساب وارد بهشت خواهند گرديد.»

درباره حضور شبانه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در بقيع و دعا و طلب مغفرت آن حضرت نسبت به اهل بقيع كه گاهي روز و

گاهي شب هنگام انجام مي گرفت در حديث و تاريخ مطالب فراوان نقل شده است.

در حديثي چنين آمده است كه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در بقيع حضور مي يافت و اهل قبور را بدين گونه مورد خطاب قرار مي داد. «السَلامُ عَلَيكُم يا أَهلَ الْقُبُور يَغفِرُ اللهُ لَكُم وأنتم لَنا سلف ونحن بالأثر»؛ [55] «درود بر شما خدا ما و شما را بيامرزد. شما پيش آهنگان ما بوديد و ما هم در پي شما خواهيم آمد.»

در حديث ديگر آمده است كه مي فرمود: «السلام عليكم قومٌ مؤجلون أتانا وأتاكم ما توعدون. اللهم اغفر لأهل البقيع الغرقد»؛ [56] «درود بر شما اي كساني كه اجل شما و آنچه

[صفحه 60]

به ما و شما وعده داده اند فرا رسيد. خدايا اهل بقيع غرقد را بيامرز.»

«إني اُمِرتُ أن أدعو لهم».

از عايشه نقل شده است كه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) شب هنگام و آنگاه كه همه چشمها به خواب مي رفت به آرامي رختخواب را ترك نموده و از منزل خارج مي شد. خود من و گاهي «بريره» خدمتكارم به دستور من او را تعقيب مي كرديم و مي ديديم كه به بقيع مي آمد و در آنجا توقف طولاني مي نمود و مكرر دست ها را به سوي آسمان برمي داشت و به دعا و استغفار بر اهل بقيع مشغول مي گرديد. يكبار پس از مراجعت رسول خدا (صلي الله عليه وآله) از علت اين عمل استفسار نمودم؛ در پاسخ من فرمود: «إني أُمرت أن أدعو لهم»؛ «من از طرف خدا مأموريت دارم كه بر اهل بقيع استغفار كنم.» عايشه مي گويد: عرض كردم اگر

من به بقيع رفتم چه بگويم وبر آنان چگونه درود بفرستم. فرمود بگو: «السلام علي أهل الديار من المؤمنين والمسلمين ويرحمهم الله المستقدمين منا والمستأخرين وإنا إن شاء الله للاحقون». [57].

-حرم مطهر ائمه بقيع كه در كتب تاريخ بعنوان «مشهد» و «حرم» اهل بيت معروف گرديده، در سمت غربي و منتهي اليه بقيع واقع شده است كه در اين حرم مطهر قبر چهار تن از ائمه اهل بيت؛ امام مجتبي، امام سجاد، امام باقر و امام صادق (عليهم السلام) در كنار هم و بفاصله 3 _ 2 متري اين قبرها، قبر عباس عموي گرامي رسول خدا (صلي الله عليه وآله) قرار گرفته و در كنار آن نيز قبر ديگري است متعلق به فاطمه بنت اسد كه قبل از ويراني ساختمان اين حرم مطهر، همه اين قبور ششگانه در زير يك گنبد و بجز قبر فاطمه داراي ضريح و صندوق زيبا بودند.

در صدد آنيم كه در اينجا سه موضوع را بصورت مستقل و جداگانه مورد بررسي قرار دهيم:

1 _ تاريخ حرم ائمه بقيع

2 _ تاريخ ضريح هاي ائمه بقيع

3 _ قبر فاطمه بنت اسد يا فاطمه دختر رسول خدا (صلي الله عليه وآله)

[صفحه 61]

اجمالي از تاريخ حرم ائمه بقيع عليهم السلام

اشاره

گرچه پس از گذشت قريب به يك قرن از تخريب حرم مطهر ائمه بقيع و از بين رفتن تمام آثار اين بناي باشكوه و معنوي نمي توان همانند ساير ابنيه تاريخي و مذهبي، از آثار آن به عظمت و قدمتش پي برد و تاريخ ساختمان آن را بدست آورد، ولي آنچه از منابع مختلف بدست مي آيد، تا حدي مي تواند ما را با تاريخ و چگونگي بناي اين حرم شريف آشنا

سازد و بيانگر وضع اين بناي فخيم و پرشكوه معنوي در طول تاريخ گردد.

اجمال تاريخ اين حرم مقدس اين است كه قبور ائمه بقيع (عليهم السلام) مانند ساير قبرها در محوطه مكشوف و بدون ديوار و سقف نبوده؛ بلكه قبور مطهر آنان مانند تربت پاك رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و حضرت رضا (عليه السلام) از آغاز دفن اجساد مبارك و پيكر مطهرشان در داخل خانه اي كه متعلق به عقيل بوده، قرار داشته است و به مرور زمان اين خانه به ساختمان مناسب تبديل گرديده، سپس در محل همان ساختمان بزرگترين و مرتفع ترين گنبد و بارگاه بنا شده است و در قرون متمادي داراي خادم و دربان و داراي ظريفترين و گرانبهاترين ضريح و صندوق با زيباترين روپوش و داراي فرش و قنديل بوده است و بالاخره در هشتم شوال سال 1344ه_. ق. به وسيله وهابيان منهدم گرديده است.

و براي توضيح اين حقيقت تاريخي، توجه به دو مطلب را لازم مي دانيم:

مقبره هاي خانوادگي در بقيع

از مجموع گفتار مورخان چنين برداشت مي شود مردم مدينه كه قبلا اجساد درگذشتگان خود را در نقاط مختلف و در دو گورستان عمومي به نام گورستان «بني حرام» و «بني سالم» [58] و گاهي در داخل منازل خود دفن مي كردند، با رسميت يافتن

[صفحه 62]

بقيع به مناسبت دفن جسد عثمان بن مظعون [59] و ابراهيم فرزند رسول خدا (صلي الله عليه وآله) [60] به آنجا توجه نمودند و عده اي از صحابه و ياران رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بتدريج خارها و ريشه ي درختهاي موجود در بقيع را قطع و آن بخش را بعنوان آرامگاه خصوصي، به

خانواده خود اختصاص دادند و بعضي از اقوام و عشيره رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در داخل بعضي از منازل متصل به بقيع دفن گرديدند.

با اينكه وضع بقيع با مرور چهارده قرن، دگرگون شده و از قبور زيادي كه در اين آرامگاه تاريخي به افراد معروف از صحابه و شخصيتهاي اسلامي تعلق داشت، بجز تعدادي محدود باقي نمانده است ولي در عين حال همين تعداد از قبور نيز مي تواند مؤيد گفتار اين مورخان و بيانگر نظم و ترتيب موجود در آن دوران باشد؛ زيرا گذشته از اينكه قبور همه اقوام رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در قسمت غربي بقيع واقع شده است، هر گروه از آنان نيز به تناسب ارتباطشان با همديگر و انتسابشان به رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در يك نقطه ي معين و جايگاه مخصوص و در كنار هم دفن شده اند؛ مثلا قبور ائمه چهارگانه با قبر عباس و فاطمه بنت اسد در يك نقطه و در كنار هم و همه يا عده اي از همسران رسول خدا (صلي الله عليه وآله) [61] در يك نقطه معين و در كنار هم و رقيه و ام كلثوم دختران پيامبر در كنار هم كه مجموع اين بخش به نام «مقابر بني هاشم» معروف گرديده است؛ همانگونه كه ساير بخشهاي مختلف بقيع نيز به نامهاي خاصي ناميده شده؛ مانند «روحاء» و «زوراء». [62].

بقيع در پشت خانه هاي مدينه

مطلب دومي كه در اين بحث حائز اهميت است اين است كه طبق دلائل موجود تاريخي پس از هجرت رسول خدا خانه ها و منازل مدينه تا بقيع امتداد داشته و بقيع پيش

[صفحه 63]

از آنكه بصورت آرامگاه

عمومي درآيد و همانگونه كه در معرفي آن گفته شده است: «شَرْقيها نَخْلُ وَ غَرْبيها بُيُوت» [63] از طرف غرب در پشت منازل مدينه قرار داشت و كوچه هاي متعددي اين منازل را به همديگر وصل مي نمود و به محل بقيع منتهي مي گرديد كه بعضي از اين منازل بتدريج براي دفن افراد متشخص مورد استفاده قرار گرفته [64] و بعضي از آنها هم تخريب و به بقيع منضم گرديده است. [65].

گرچه در صفحات آينده شاهد دلائل و قرائن متعددي در اين زمينه خواهيم بود ولي به نظر مي رسد كه نقل چند دليل و شاهد تاريخي در اينجا ضروري است:

1 _ در كتب تاريخ و مدينه شناسي، در معرفي «روحاء» كه به بخشي از بقيع اطلاق مي گرديد؛ چنين گفته شده است:

«الروحاءْ اَلْمَقْبَرة اَلتي وَسَطَ اَلْبَقيعِ يُحيطُ بِها طُرُقُ مُطْرَقة» [66].

«روحاء مقبره اي عمومي در بخش مياني بقيع مي باشد كه راههاي متعددي آنجا را احاطه نموده است.»

2 _ و در بعضي از اين منابع چنين معرفي شده است:

«اَلروحاء كُلُ ما حاذَتْ اَلطريقَ مِنْ دارِ مُحَمَدبْنِ زَيْد اِلي زاويَة دارِ عقيل اليَمانِية الشرقِية». [67].

«روحاء» آن بخش از بقيع است كه در محاذي (كوچه اي) كه از خانه محمد ابن زيد به زاويه شرقي خانه عقيل منتهي مي گردد قرار گرفته است.»

3 _ گرچه مورخان و مدينه شناسان اهل سنت بيش از علماي شيعه، در محل دفن

[صفحه 64]

حضرت فاطمه (عليها السلام) اختلاف نظر دارند و ليكن همان نظرات مختلف نيز مؤيد اين واقعيت تاريخي و گوياي وجود خانه ها و كوچه هاي متعدد در سمت غربي بقيع مي باشد.

زيرا گاهي مي گويند: «قَبرُ فاطِمَةَ

بِنْتُ رَسول ِالله زاويَة دارِ عَقيل اَليَمانِية اَلشارِعَةِ في البَقيع». [68].

و گاهي مي گويند: «اِنَ قَبْرَ فاطِمَةَ وِجاهَ زُقاقَ نُبَيه وَاِنَهُ اِلي دار عَقيل اَقْرَبُ». [69].

و در مورد ديگر مي گويند: «اِن قَبْرَ فاطِمَةَ حِذْوَ زاويَةِ دارِ عَقيل مِما يَلي دار نُبَيهْ». [70].

و همچنين گفته شده است: «اِنَ قَبْرَ فاطِمَةَ مَخرَجَ الذُقاقِ اَلذي بَيْنَ دارِ عَقيل وَدارِ أبي نُبيْه». [71].

اين تعبيرات مختلف و جملات صريح بيانگر وجود منازل و كوچه هاي متعدد در كنار بقيع مي باشد؛ كوچه هايي كه خانه محمد بن زيد را به زاويه خانه عقيل متصل مي ساخت و كوچه اي كه در ميان خانه عقيل و نبيه قرار داشت و كوچه هايي كه به محل بقيع منتهي مي گرديد.

و خانه ها و منازلي كه متعلق به محمد بن زيد و عقيل بن ابي طالب و خانه ديگري متعلق به نبيه و ابن نبيه بوده و طبعاً منازلي متعلق به اشخاص ديگر كه نيازي به معرفي آنها نبوده است.

خانه عقيل يا آرامگاه خانوادگي

بيان يك نكته تاريخي:

يكي از حوادث تاريخي كه كمتر مورد توجه قرار گرفته اين است كه جناب عقيل هم مانند پدر ارجمندش ابوطالب به انگيزه هاي مختلف از سوي مخالفينش مورد نكوهش قرار گرفته و شخصيت وي از جهات متعدد تحريف گرديده است كه يكي از

[صفحه 65]

اين موارد تحريف تاريخ مهاجرت وي به مدينه مي باشد كه براي تحقير و تضعيف موقيعت عقيل مهاجرت او در سالهاي پنجم، ششم، و حتي در سال هشتم هجرت رسول خدا (صلي الله عليه وآله) عنوان گرديده است. در صورتي كه تاريخ صحيح بيانگر خلاف اين نظريه و مهاجرت عقيل را در سال دوم و پس

از جنگ بدر مي داند و دلائل و شواهد فراوان اين حقيقت را تأييد مي كند كه ما در اينجا به نقل يكي از اين شواهد تاريخي بسنده مي كنيم و آن حضور عقيل در مراسم ازدواج امير مؤمنان است.

آري بنا به نقل محدث بزرگ «ابن مردويه» عقيل بن ابي طالب در مراسم ازدواج اميرمؤمنان (عليه السلام) كه در سال دوم هجرت به وقوع پيوسته حضور فعال داشته و در برپايي اين مراسم وساطت نموده و به هنگام انتقال حضرت زهرا (عليها السلام) به حجله عروسي در كنار رسول خدا (صلي الله عليه وآله) جزو مشايعت كنندگان بوده است. پس از گذشت چند روز از عقد ازدواج اميرمؤمنان (عليه السلام) با حضرت زهرا عقيل به اميرمؤمنان عرض نموده برادر از اينكه افتخار دامادي رسول خدا (صلي الله عليه وآله) را به خود اختصاص داده اي ما بني هاشم مسرور و خوشحاليم و اين خوشحالي آنگاه كامل خواهد گرديد كه شاهد مراسم عروسي شما هم باشيم. برادر! چرا از رسول خدا درخواست نمي كني اجازه دهد كه همسرت را به خانه ات منتقل كني؟! اميرمؤمنان (عليه السلام) فرمود: الحياء يمنعني؛ من از اظهار اين مطلب به رسول خدا شرم دارم و لذا هر دو به نزد ام ايمن رفتند و موضوع را با او در ميان گذاشتند و او هم پيام آنها را به رسول خدا (صلي الله عليه وآله) رسانيد و مراسم اجرا گرديد.

باز در مراسم عروسي حضرت زهرا (عليها السلام) چنين آمده است. رسول خدا (صلي الله عليه وآله)، دخترش فاطمه را به مركب مخصوص خودش «شهباء» سوار نموده و به سلمان دستور داد

افسار آن را به دست بگيرد. و خود آن حضرت با عده اي در پشت سر حركت مي نموده از آنهاست حمزه و عقيل (و معه حمزه و عقيل). [72].

بنابراين عقيل بن ابي طالب از سال دوم هجرت رسول خدا به مدينه مهاجرت نموده و رسول خدا كه زمين هايي را در مدينه و در فاصله بقيع و مسجد تقطيع و براي احداث خانه در اختيار مهاجران قرار مي داد عقيل نيز از اين طريق در اين منطقه صاحب خانه

[صفحه 66]

گرديده است.

ولي جالب توجه است كه در ميان اين خانه ها تنها خانه عقيل بن ابي طالب است كه داراي اهميت و خصوصيت ممتاز مي باشد و بطوري كه در صفحات آينده خواهيم ديد اين خانه است كه مورد توجه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و افراد سر شناس پس از آن حضرت بوده و نيز همانگونه كه در تعبيرات قبلي ملاحظه فرموديد معرفي منازل ديگر در جهت معرفي خانه عقيل و در حول محور آن مي باشد.

اين اهميت و خصوصيت از اينجا بوجود آمده است كه اين خانه گرچه از نظر ساختماني يك خانه مسكوني و منتسب به عقيل بن ابي طالب بوده، اما در عين حال به آرامگاه خصوصي و خانوادگي اقوام و فرزندان رسول خدا مبدل گرديده است و اولين كسي كه در داخل آن دفن شده است، فاطمه بنت اسد [73] و پس از آن عباس عموي پيامبر است و پس از آنها پيكر پاك و مطهر چهار تن از ائمه هدي (عليهم السلام) و فرزندان رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در اين بيت بخاك سپرده شده است و

اين موضوع از مسلمات تاريخ است و ديده نشده كه مورخ و مدينه شناسي در اصل اين مطلب شك و ترديد و يا نظر مخالفي داشته باشد، مگر در مورد قبر متعلق به فاطمه كه آيا منظور از وي فاطمه بنت اسد است و يا فاطمه دختر گرامي رسول خدا (صلي الله عليه وآله) كه در صفحات آينده مورد بررسي قرار خواهد گرفت.

اينك بر مي گرديم به نمونه هايي از متن تاريخ و نص گفتار چند تن از مورخان:

قبر عموي پيامبر صلي الله عليه وآله و سلم و فاطمه بنت اسد سلم الله عليها در داخل خانه عقيل

1 _ ابن شبه متوفاي 262 قديمي ترين مورخ و مدينه شناس مي گويد: «دُفِنَ الْعَباسُ ابنُ عَبْدِالْمُطَلب [74] عند قَبْرِ فاطمة بِنْتْ اَسَدِبْنِ هاشِمْ في اَولِ مَقابِر بَني هاشِم اَلتي في

[صفحه 67]

دارِ عَقيل»؛ [75] «عباس بن عبدالمطلب در اول مقابر بني هاشم و در داخل خانه عقيل در كنار قبر فاطمه بنت اسد دفن شده است.»

2_3_ اين جمله صريح را مورخ و مدينه شناس معروف سمهودي [76] و مدينه شناس سوم احمدبن عبدالحميد عباسي [77] نيز در كتاب خود نقل نموده اند.

قبر امام مجتبي عليه السلام در خانه عقيل

مورخ اخير (احمد بن عبدالحميد) پس از تصريح به اينكه قبر فاطمه و عباس در داخل خانه عقيل قرار گرفته است، مي گويد: مؤيد اين حقيقت تاريخي، مطلبي است كه ابن حِبان آورده است و آن اين كه پس از اقامه نماز به جنازه حسن بن علي (عليهما السلام) بدن او در بقيع و دركنار جده اش فاطمه بنت اسد دفن گرديد. [78].

و باز در «تاريخ المدينه» و منابع ديگر، آمده است كه حسن بن علي (عليهما السلام) به برادرش وصيت نمود بدن او را در كنار قبر جدش رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به خاك سپارد، سپس فرمود اگر بني اميه مخالفت كنند در كنار مادرم فاطمه دفن كنيد و طبق وصيت آن حضرت در مقبره بني هاشم و در كنار قبر فاطمه به خاك سپرده شد. (فَدُفِنَ في الْمَقْبِرَةِ اِلي جَنْبِ فاطِمةِ) [79].

شيخ مفيد و طبرسي اين وصيت را چنين نقل نموده اند كه آن حضرت فرمود: «ثُم رُدني اِلي جَدتي فاطِمة بِنْت اَسَدْ فَادْ فِني هُناكَ». [80].

قبور سه تن از ائمه اهل بيت عليهم السلام در كنار قبر امام مجتبي عليه السلام

ابن نجار متوفاي 643 مي گويد: قبر عباس عموي پيامبر (صلي الله عليه وآله) و قبر حسن بن علي ابن ابي طالب در زير يك قبه مرتفع و قديمي قرار گرفته اند. سپس مي گويد: «وَ مَعَهُ في الْقَبْرِ

[صفحه 68]

اِبْنُ اَخيه عَلي بْنِ الْحُسينِ زَيْنُ الْعابِدينَ و اَبو جَعْفرْ مُحَمدِ بِنْ علي الباقرِ وَاِبْنُهُ جَعْفَر اَلصادقِ». [81].

و امام غزالي مي گويد: «وَيُسْتَحَبُ اَنْ يَزُورَ قَبْرَ الحَسَن بْنِ عَلي وَفِيهِ أيضاً قبر علي بْنِ الْحُسَينِ وَمُحَمدُ بْنِ عَلِي وَجَعْفَرُ بْنُ مُحَمَد _ رَضي الله عَنْهُم». [82].

مسعودي مورخ معروف (م 346) درباره امام سجاد (عليه السلام)

مي گويد: «وَفي سَنَةِ خَمْسَ وَتِسْعينَ قُبِضَ عَلي بْنُ الْحُسَين وَدُفِنَ في بَقيعِ الْغَرقَدِ مَعَ عَمهِ الْحَسَن بْنِ عَلي». [83].

و درباره وفات امام باقر (عليه السلام) مي گويد: «وَدُفِنَ بِالْبَقيعِ مَعَ أَبيهِ عَلِي بْنِ الْحُسَين». [84].

و در مورد وفات امام صادق (عليه السلام) مي گويد: «تُوفي اَبو عَبْدُاللهِ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمد سَنَة ثَمان وَأَرْبَعينَ وَ مِأَةْ وَ دُفِنَ بِالْبَقيعِ مَعَ أَبيهِ وَ جَدِهِ». [85].

نتيجه: هدف از نقل اين چند نمونه تاريخي، همانگونه كه اشاره گرديد، بيان اين نكته است كه بدن فاطمه بنت اسد و عباس در محوطه ي باز و بدون ديوار و سقف دفن نشده اند؛ بلكه از ابتدا در زير سقف و در داخل خانه اي متعلق به عقيل بن ابي طالب به خاك سپرده شده اند و پس از اين دو بزرگوار، پيكر پاك و مطهر ائمه چهارگانه اهل بيت (عليهم السلام) نيز در كنار آن دو قبر و در همان خانه و در زير همان سقف دفن گرديده اند.

چرا در داخل خانه؟

در اين جا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه با وجود بقيع، چرا پيكر عده اي از اقوام و فرزندان رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در خارج از اين آرامگاه عمومي و در داخل خانه ي عقيل دفن گرديده است و اگر اولين جسدي كه در اين خانه دفن شده است، متعلق به فاطمه بنت اسد باشد، چگونه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) شخصاً بدن او را بجاي داخل بقيع، در داخل منزل

[صفحه 69]

شخصي به خاك سپرده است؟!

پاسخ اين سؤال براي كساني كه با تاريخ مدينه آشنايي داشته باشند، روشن است؛ زيرا آن روز دفن شدن افراد متشخص

و مورد احترام، به جاي گورستان عمومي، در داخل منازل و توجه به آرامگاههاي خصوصي بيش از آنچه امروز در دنيا مرسوم است، معمول و رايج بوده است. بعنوان مثال مي توان از دفن شدن عبدالله پدر گرامي رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در خانه نابغه [86] و رافع بن مالك [87] در خانه آل نوفل كه پس از شهادت وي در احد و انتقال جنازه اش به مدينه انجام گرفت و از سعدبن مالك [88] انصاري كه در كنار خانه «بني قارط» دفن گرديده است ياد نمود، و همچنين دفن شدن خليفه اول و دوم در داخل بيت رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و پيشنهاد امام مجتبي (عليه السلام) در اين راستا از همين نمونه ها است.

واساساً دفن شدن رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و حضرت زهرا (عليها السلام) در داخل بيت و حجره خويش از نظر اجتماعي نه تنها يك مسأله تازه و بي سابقه نبوده، بلكه نسبت به شخصيت آن دو بزرگوار، يك عمل عادي و طبيعي به حساب مي آمد.

آنچه در مورد رسول خدا (صلي الله عليه وآله) تازگي داشت، گفتار امير مؤمنان (عليه السلام) بود كه: «اِنَ اللهَ لَمْ يقبض نَبياً في مكان اِلا و ارتضاه لرمسه واِني دافنه في حجرته التي قبض فيها». [89] كه صحبت از دفن شدن در محل قبض روح رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بود، نه در داخل بيت و حجره بودن. و در مورد حضرت زهرا، موضوع حساس، دفن شدن آن حضرت طبق وصيتش

[صفحه 70]

مخفيانه و شبانه و بدون اطلاع سران قوم بوده، نه دفن شدن در داخل حجره (و

تولي اميرالمؤمنين (عليه السلام) غسلها في جوف الليل و دفنها سراً بوصيته منها في ذلك). [90].

جايگاه دعاي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در كنار خانه عقيل

همانگونه كه قبلا آورديم در كتب حديث و تاريخ، روايات متعددي آمده است كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در اوقات مختلف در كنار بقيع قرار مي گرفت و در آنجا به مناجات مي پرداخت و بر اهل بقيع دعا و از خداوند متعال براي آنان استغفار و استرحام مي نمود و گاهي نيمه هاي شب براي همين مقصود، رختخواب خويش را ترك و به سوي بقيع حركت مي نمود.

در ارتباط با اين مطلب و راجع به محل توقف و جايگاه دعاي آن حضرت در كنار بقيع روايتي در منابع مدينه شناسي و از علما و نويسندگان اهل سنت نقل گرديده است كه داراي اهميت و متناسب با اين بحث تاريخي ما است.

متن روايت بنا به نقل سمهودي از اولين مدينه شناس و مورخ «ابن زباله» زنده در سال 199ه_ چنين است:

عَنْ خالِدِبْنِ عَوْسَجة: «كُنْتُ اَدْعُولَيْلَة الي زاوِية دار عَقيلِ بْنِ اَبي طالِبْ اَلتي تَلي بابَ الدار فمَر بي جَعْفَر بْنُ مُحَمد (عليه السلام) يُريدُ العُرَيْضَ مَعَهُ اَهْلُهُ فَقالَ لي اَعَنْ اَثَر وَقَفْتَ هيهنا؟ قُلْتُ: لا. قالَ: هذا مَوْقِفُ نبي الله _ صلي الله عليه و آله وَ سَلم _ بالليل اِذا جاءَ لِيَسْتَغْفِرَ لأَهْلِ الْبَقيع». [91].

خالدبن عوسجه مي گويد: «شبي رو به سوي زاويه ي خانه عقيل كه در جنب درب اين خانه قرار گرفته است، دعا مي كردم جعفر بن محمد (عليه السلام) كه به همراه خانواده اش عازم عُرَيْضْ بود، مرا در آن حال ديد و پرسيد آيا درباره اين محل خبر و مطلب

خاصي شنيده اي؟ گفتم: نه، فرمود: اينجا جايگاه دعاي رسول خداست، زيرا آن حضرت شب هنگام كه براي استغفار اهل بقيع مي آمد در اينجا توقف مي نمود.»

[صفحه 71]

استحباب و استجابت دعا در اين جايگاه

سمهودي پس از نقل اين روايت از ابن زباله، از وي چنين بازگو مي كند كه: اين خانه متعلق به عقيل و همان خانه است كه او و برادر زاده اش عبدالله بن جعفر در آن دفن شده اند و استادم (زين مراغي) مي گفت: بهتر است مسلمانان در اين محل به دعا و مناجات بپردازند و من شخصاً از افراد زيادي از اهل دعا و معنا شنيده ام كه دعا در كنار اين خانه و در نزديكي اين قبر مستجاب است. آنگاه اضافه مي كند: و اين استجابت دعا شايد به بركت وجود قبر عقيل و يا به جهت قبر عبدالله بن جعفر است كه خداوند به پاداش كثرت بذل و جودش استجابت دعا و قضاي حوائج را در كنار قبر وي قرار داده است.

ابن زباله سپس مي گويد: و از اتفاقات جالبي كه در اين محل براي يكي از افراد متدين و مورد وثوق رخ داده است اين است كه او به هنگامي كه در اين محل مشغول دعا و راز و نياز بوده چشمش به صفحه كاغذي كه در پيش رويش بوده مي افتد و بعنوان تفأل آن را بر مي دارد و با حيرت و تعجب مشاهده مي كند كه در هر دو طرف صفحه، اين آيه نوشته شده است: «وَقالَ رَبُكُمْ اَدعوني اَسْتَجِبْ لَكُمْ»

پاسخ سمهودي و توجيه او!

سمهودي پس از بيان تعليل و توجيه ابن زباله و با قبول اصل روايت و استجابت دعا در اين جايگاه و در كنار اين خانه، به رد گفتار ابن زباله پرداخته، مي گويد: من تاكنون در گفتار هيچ يك از مورخان و مدينه شناسان دليل و

نشاني از دفن شدن عبدالله بن جعفر در اين محل نيافته ام، بلكه مورخان در اصل محل دفن وي، اختلاف نظر دارند كه آيا در مدينه است يا در ابواء. [92].

سمهودي سپس مي گويد: اما دليل استجابت دعا در اين محل نه دفن شدن عبدالله بن جعفر بلكه همان است كه در گفتار جعفر بن محمد (عليه السلام) آمده است كه اين محل جايگاه دعاي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بوده است و در تأييد آن اضافه مي كند: و از اينجاست كه دعا كردن

[صفحه 72]

در تمام اماكن و نقاطي كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) در آنها دعا نموده است مستحب و مستحسن است؛ زيرا در اين اماكن به بركت دعاي آن حضرت اميد اجابت دعا و نيل به آمال بيش از نقاط ديگر است. [93].

و اين بود نظريه و توجيه سمهودي و اشكال وي به توجيه ابن زباله در بيان علت استجابت دعا در كنار خانه عقيل.

بررسي و تحليل اصل موضوع

به نظر نويسنده، گفتار هر دو مدينه شناس داراي اشكال و ايراد است و تحليل و برداشت آنان از اين روايت مهم كه ناظر بر يك حقيقت والا و نكته ي حساس است، نادرست مي باشد، زيرا مطلب مهم و نكته ظريف و قابل توجه در اين روايت شريف، اين جمله از گفتار امام صادق (عليه السلام) است كه فرمود: «هذا مَوْقِفُ نَبِي اللهِ بِالَليل اِذا جاءَ لِيَسْتَغْفِرَ لاَِهْلِ الْبَقيعِ» پس از اينكه آن حضرت از خالدبن عوسجه پرسيد: آيا راجع به اين محل كه ايستاده اي و مشغول خواندن دعا هستي خبر و مطلب خاصي براي تو نقل شده است؟ و او

جواب منفي داد، امام (عليه السلام) فرمود: اين محل جايگاه هميشگي پيامبر است شب هنگام كه براي استغفار بر اهل بقيع مي آمد در اين محل توقف مي فرمود.

آري اين مطلب است كه قابل دقت و بررسي است كه چرا رسول خدا (صلي الله عليه و آله) محل خاصي را در مقابل درب خانه عقيل جهت دعاي خود اختصاص داده و در دل شبها در اين جايگاه مخصوص و در كنار در اين خانه با خداي متعال به راز و نياز مي پرداخته است.

و اين نكته اصلي و حساس از روايت است كه بايستي مورد توجه و محور بحث و تحليل نويسندگان و مدينه شناسان همانند: «ابن زباله» و «سمهودي» قرار مي گرفت و با حل اين موضوع اصلي، مسأله فرعي و جنبي آن؛ يعني استحباب و استجابت دعا در اين مكان نيز روشن مي گرديد.

[صفحه 73]

اخبار غيبي و پيشگويي هاي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم

اشاره

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در طول دوران نبوتش از مسائل حساس و حوادث مهم آينده و خصوصاً از حوادث و پيش آمدهايي كه مربوط به خاندان و اهل بيتش بوده و ارتباط با اسلام و مسلمين داشته خبر داده و پيروانش را از وقوع چنين حوادث مهم مطلع ساخته است و آن بخش از اين حوادث كه داراي اهميت فوق العاده و مربوط به سرنوشت اسلام و عجين و آميخته با اهداف اصلي بعثت بوده هم از طريق گفتار و هم با عمل و رفتارش مسلمين را به اهميت موضوع متوجه نموده است.

مثلا آنجا كه اصل ولايت و وصايت مطرح است رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از دو جنبه ي قولي و عملي

و از طريق سمعي و بصري استفاده نموده و امت خود را در جريان امر قرارداده است، آن حضرت در غدير خم دستور اجتماع حجاج را در سرزميني داغ و سوزان صادر مي كند و آنقدر صبر و حوصله بخرج مي دهد تا همه عقب ماندگان و پيش روان قافله گرد هم آيند و مسلمانان با اين عمل رسول خدا و قبل از بيان موضوع به اهميت آن پي مي برند، سپس با گفتارش و با معرفي عملي امير مؤمنان (عليه السلام) هدف اصلي را به اطلاع حاضران مي رساند كه: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِيٌ مَوْلاهُ».

و با اينكه به امير مومنان (عليه السلام) مي فرمود: «أَنْتَ مِني بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسي» [94] و «اَنْتَ وَلِيُ كُلِ مُوْمِن بَعْدي» [95] عملا نيز دستور داد كه همه درها را كه به مسجد باز مي شد ببندند بجز در خانه علي، و آنگاه كه اعتراض نمودند فرمود: «ما أَنَا سَدَدْتُ اَبْوابَكمْ وَفَتَحْتُ بابَهُ وَلكن اللهَ أَمَرني بِسَدِ أَبْوابِكُمْ وَفَتْح بابِهِ». [96].

و با اينكه اعلان طهارت و قداست اهل بيت از طريق وحي انجام گرفته بود و مسلمانان آيه تطهير را قرائت مي نمودند ولي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) عملا و به مدت نه ماه، روزي پنج بار و در اوقات پنج گانه نماز در مرئي و منظر نماز گزاران و در مقابل ديد انصار و مهاجران كه در صفوف نماز در انتظار مقدمش بودند در آستانه خانه امير مؤمنان و در كنار

[صفحه 74]

در خانه ي او كه به مسجد باز مي شد مي ايستاد و مي فرمود: «اَلسلامُ عَلَيْكُم يا اَهْلَ الْبَيتِ (إِنَما يُرِيدُ

اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِرَكُمْ تَطْهِيراً)، اَلصلاة الصلاة». [97].

و اما موضوعات و حوادث مهم ديگر كه جزو اصول اسلام نبوده، آنها نيز از ديد وسيع و چشم حقيقت بين آن حضرت به دور نمانده و وقوع چنين حوادث را پيشاپيش به اطلاع مسلمانان رسانيده و از تحقق اين پيش آمدها در آينده دور و نزديك خبر داده است كه اين نوع حوادث در اصطلاح محدثين (ملاحم) و خبر دادن از اين حوادث، اخبار غيبي و پيشگوئي ناميده مي شود و گاهي بخود اين نوع اخبار ملاحم اطلاق مي گردد.

اينك از ميان ملاحم زيادي كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از آنها خبر داده است به نقل دو نمونه اكتفا مي كنيم:

جنگ و خون ريزي در احجار زيت

در ضمن حديث مفصلي كه در منابع حديثي اهل سنت نقل شده است، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) چند حادثه ي مهم را به صحابه بزرگ خود ابوذر غفاري گوشزد مي كند و با اين جمله: «يا أَباذَرْ كِيْفَ أَنْتَ» از وقوع آنها باخبر مي سازد و از جمله اين حوادث اين است:

«كَيْفَ أَنْتَ اِذا رَأَيْتَ أَحجار الزَيْتَ قَدْ غُرِقَتْ بِالدَم». [98].

چگونه خواهي بود روزي كه جنگ سختي در مدينه واقع و احجار زيت در خون

[صفحه 75]

غرق شود.

اين حديث رسول خدا كه از ملاحم است از حادثه مهم و از قيام شجاعانه و شهادت مظلومانه يكي از فرزندانش بنام محمد ملقب به نفس زكيه [99] كه در سال 145 در احجار زيت يكي از محله هاي معروف مدينه اتفاق افتاد، خبر مي دهد و اهميت اين قيام مقدس را كه در مقابل يكي از طواغيت و ستمگران معروف

عباسي ابو جعفر منصور دوانيقي واقع گرديد ترسيم مي كند.

جنگ خونبار در بيابان فخ

[«فخ» نام بياباني است در شش ميلي مكه به سوي مدينه كه اين منطقه امروز جزء شهر مكه شده و خيابان آن محل، شارع الشهدا و بيمارستان آن محل مستشفي الشهداء ناميده مي شود و اين جانب مكرر به زيارت قبور شهداي فخ در اين محل نائل شده ام. و جنگ فخ چنين بود كه حسين بن علي كه از فرزندان امام مجتبي (عليه السلام) است در مدينه بر ضد خليفه هادي عباسي قيام كرد و عده اي با وي در مبارزه با خليفه وقت بيعت و به سوي مكه حركت نمودند كه در فخ با نيروهاي خليفه درگير و به شهادت رسيدند، سرهاي شهدا را به نزد هادي فرستادند و اجسادشان سه روز در بيابان ماند و طعمه درندگان گرديد و از اينجاست كه گفته اند پس از فاجعه كربلا هولناكتر از حادثه فخ واقع نگرديده است. تاريخ طبري كامل ابن اثير و تاريخ ابن كثير حوادث سال 169. معجم البلدان، ج 4، ص 238 _ تذكرة الخواص، ص 240 _ تتمة المنتهي، ص 164.]

بر اساس نقل ابوالفرج اصفهاني رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در مسير خود به مكه چون به بيابان «فخ» رسيد از مركب خويش پياده گرديد و در اين سرزمين دو ركعت نماز خواند و در

[صفحه 76]

حال نماز گريه شديد نمود كه اصحاب و ياران آن حضرت متأثر و محزون شدند و چون علت اندوه و گريه آن حضرت را جويا شدند، فرمود: چون ركعت اول نماز را خواندم جبرئيل با اين پيام بر من نازل شد: يا محمد

يكي از فرزندان تو در اين محل به شهادت مي رسد و كسي كه در ركاب او شهيد شود به ثواب دو شهيد نائل خواهد گرديد (نَزَلَ عَلَيَ جَبْرَئِيلُ فَقالَ: يا مُحَمدُ اِنَ رَجُلا مِنْ وُلُدِكَ يُقْتَلُ في هذا الْمَكانِ وَ اَجْرُ الْشهيد مَعَهُ اَجْرُ شَهيدَيْنِ» [100].

پياده شدن رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در بيابان خشك و شنزار (فخ) و نماز خواندن آن حضرت قبل از اينكه پيام جبرئيل را اعلان كند، عملا اخبار از يك ملحمه و حادثه ديگري است كه در روز ترويه سال 169 در اين بيابان اتفاق افتاد و حسين بن علي بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب (عليهم السلام) كه بر ضد هادي عباسي قيام كرده بود به شهادت رسيد.

حضور رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در كنار خانه عقيل از ملاحم است

از طرفي احاديث ملاحم كه دو نمونه از آن را ملاحظه فرموديد نشانگر اين است كه حوادث دور و نزديك مربوط به خاندان و فرزندان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از نظر آن حضرت به دور نبوده و از طرق مختلف گاهي با بيان و گفتار و گاهي با عملي گويا از وقوع چنين حوادث خبر داده است و از طرف ديگر هيچ عمل و گفتار آن حضرت نمي تواند بدون جهت و بدون يك هدف و مقصد مشخصي انجام پذيرد و لذا مي توان چنين استنباط و اظهار نظر نمود كه حضور مستمر رسول خدا در مقابل در خانه عقيل بن ابي طالب از همان ملاحم و پيشگويي ها است كه آن حضرت مي خواسته عملا اهميت اين خانه را كه در آينده نزديك به آرامگاه چهار تن از اوصياي الهي و

مدفن چهار تن از فرزندان و اهل بيت پيامبر مبدل خواهد گرديد بيان كند، همانگونه كه در مقابل خانه ي امير مومنان عليه السلام چنين عملي را به مدت نه ماه انجام داده است.

آري رسول خدا (صلي الله عليه و آله) خواسته است كه با «موقف» قرار دادن در خانه عقيل اين معني را تفهيم كند كه اگر امروز اين خانه خشت و گلي متعلق به عقيل بن ابي طالب است در

[صفحه 77]

آينده به يكي از بيوتي كه (أَذِنَ اللهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ) مبدل خواهد گرديد و اگر اين در و ديوار امروز جنبه ي شخصي دارد، فردا محل تسبيح و تحليل مرداني خواهد شد كه (لاتُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَلابَيْعٌ عَنْ ذِكْرِاللهِ...) و اگر امروز اين خانه مطمح انظار ومورد توجه عامه مردم نيست بمرور زمان، مهبط ملائكه و محل نزول فرشتگان و مورد رحمت و بركت خداوند متعال خواهد گرديد. مگر نه اين است كه روزي مسجد پيامبر و محل تربت پاك او نيز در چنين شرايطي قرار داشت.

چگونه ممكن است پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) از حادثه اي كه پس از صد و پنجاه سال در يكي از ميادين مدينه واقع مي شود سخن بگويد و اهميت آن را گوشزد كند و توجه صحابه و مسلمانان را به شخصيت نفس زكيه جلب و احجار زيت را كه غرق در خون خواهد گرديد پيشاپيش در اذهان تجسيم و ترسيم نمايد، اما از مدفن چهار تن از ائمه اهل بيت خويش كه علت مبقيه ي اسلام و حفظه ي اسرار خداوند و رحمت موصوله و آيت مخزونه او هستند، سخن نگويد! چگونه

ممكن است پيامبر خدا با پياده شدن از مركب خويش و نماز خواندن در بيابان فخ و اعلان شهادت يكي از فرزندانش كه پس از صد و شصت سال اتفاق مي افتد نام اين بيابان و خاطره ي اين حادثه را زنده و جاويدان سازد اما خاطره و ياد جايگاهي را كه ابواب ايمان و امناء رحمان و ائمه معصومين در آن خواهند آرميد، بفراموشي سپارد؟!

خلاصه: به عقيده نگارنده با توجه به نمونه ها و شواهد ياد شده، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) كه از طريق گفتارش ائمه هدي را معرفي مي نمود و مي فرمود: «مِنْ وُلْدي أَحَدَ عَشَرَ نَقيبَاً نُجَباءُ مُحَدِثُونَ» [101] و «يَكُونُ اِثني عَشَرَ اَمِيراً كُلُهُمْ مِنْ قُرَيْش» [102] با موقف قرار دادن كنار خانه ي عقيل مي خواست اين خانه را عملا به مسلمانان معرفي و توجه آنان را به عظمت و اهميت اين مكان شريف جلب نمايد و به امت اسلام اعلام كند كه اين جايگاه در آينده يكي از كانون هاي مهم توحيد و معرفت خواهد گرديد و تا قيامت بصورت يكي از

[صفحه 78]

بزرگترين قله هاي نور و برهان و حكمت و عرفان خواهد درخشيد.

با اين توجيه، علت استحباب و استجابت دعا در كنار خانه ي عقيل روشن مي شود كه اين استحباب و استجابت نه در اثر وجود قبر عقيل و عبدالله جعفر در گوشه اين خانه است و حتي نه تنها در اثر توقف رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در اين جايگاه بوده است، بلكه بايد در اين محل حقيقت ديگري را جستجو كرد و در پي كشف واقعيت مهمتري گرديد كه

شخص رسول خدا (صلي الله عليه و آله) هم براي اعلان آن حقيقت، اين جايگاه را محل دعا و مناجات خويش قرار داده است. و دعاي آن حضرت در اين جايگاه فضيلت آن را مضاعف نموده است.

و اگر ابن زباله مدينه شناس معروف و سمهودي و همفكران شان بجاي ظاهر اين خانه، به باطن آن راه مي يافتند و بجاي «بيت» با «اهل بيت» آشنا مي شدند، به اين واقعيت مي رسيدند كه به يمن وجود قبر پاك و مطهر چهار تن از اهل بيت در اين خانه است كه خداوند متعال همانگونه كه آنان را تطهير نموده دعا در كنار قبورشان را نيز مستجاب فرموده است.

و درمي يافتند كه نه تنها دعاي آنانكه ولايت اين خاندان را پذيرفته و به داخل خانه و حرم امنشان راه يافته اند مورد قبول است، بلكه حتي كساني كه به اين مرحله نرسيده اند اما توانسته اند بطور ناخود آگاه به حريم حرمشان و به بيرون خانه ي امنشان قدم بگذارند باز هم به بركت قبور پاكشان از فضل و رحمت خدا مأيوس نيستند و وعده ي: (... اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ...) شامل حال آنان نيز خواهد گرديد.

آيا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از آينده خانه عقيل سخن گفته است؟!

اشاره

به عقيده نگارنده و بر اساس مطالب گذشته، اگر آن روز از محضر پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) علت توجه خاص آن حضرت را به اين محل سؤال مي نمودند، پاسخ آن حضرت در اين مورد نيز صريح و روشن بود كه اين مكان در آينده مدفن چهار تن از فرزندان معصوم و اهل بيت من و آرامگاه چهار ستاره از دوازده ستاره درخشان آسمان ولايت و امامت كه

بدست دشمنان آيين من شهيد مي شوند خواهد گرديد، همانگونه كه در مورد حادثه فخ

[صفحه 79]

فرمود: «نَزَلَ عَلَي جَبْرَئيلُ فَقالَ يا مُحَمَد اِنَ رَجُلا مِنْ وُلْدِكَ يُقْتَلُ فِي هذا الْمَكانَ...».

و بلكه شواهد تاريخي، نشانگرِ تصريح رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در اين زمينه و قرائن موجود مؤيد گفتاري از آن حضرت در كشف و بيان اين حقيقت است؛ زيرا در تاريخ زندگي و شرح حال عده اي از صحابه رسول خدا و افراد سرشناس و كساني كه براي خود شخصيت اجتماعي قائل بودند مي بينيم در آخرين روزهاي زندگي خويش و آنگاه كه خود را در آستانه ي مرگ حتمي مي ديدند، سعي و تلاش مي كردند كه قبر آنان بجاي «روحاء بقيع» و كنار قبر عثمان بن مظعون و ابراهيم فرزند رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در داخل خانه ي عقيل و در محوطه ي اين آرامگاه خصوصي قرار بگيرد و اگر به چنين موفقيتي نائل نشدند حداقل در كنار اين خانه و در نزديكترين نقطه ي آن دفن شوند تا از اين راه افتخاري كسب كنند و به امتيازي نائل گردند و عملكرد چنين افراد مؤيد اين حقيقت است كه در مورد آينده ي خانه عقيل از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مطلبي به گوش آنان رسيده و آن حقيقت گفتني كه امروز در دسترس ما نيست براي آنان بازگو شده بود و آن راز نهفته در آن خانه براي آنان كشف گرديده بود ولي شرايط روز و سياست موجود ايجاب مي كرد كه اين راز از ديگران نهان گردد و اين حقيقت در تاريخ مستور و

در پشت پرده بماند.

و نمونه ي اين رازداري را در بعد ديگر همين موضوع مشاهده كرديم كه چگونه با وجود قبور پيشوايان معصوم و فرزندان حضرت رسول (صلي الله عليه و آله) در داخل خانه ي عقيل و با وجود قبر حضرت زهرا (عليها السلام) طبق نظر عده اي از مورخان اهل سنت در اين بيت، ابن زباله اين حقيقت را ناديده گرفته و انگيزه ي استجابت دعا در حريم اين مكان مقدس را وجود خيالي قبر عبدالله جعفر يا قبر عقيل معرفي كرده است و يا سمهودي در اين مورد زيركانه اصل موضوع را فراموش و در فرع آن قلم فرسائي نموده است.

بهر حال شواهد و قرائن موجود نشانگر يك چنين واقعيت و بيانگر گفتاري صريح از پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) در مورد آينده خانه عقيل و معرفي آن بعنوان مأوي و ملجاء معنوي مسلمانان و پايگاه عبادت و پرستش خداي جهان آفرين است كه به نقل دو شاهد و نمونه تاريخي اكتفا مي كنيم:

[صفحه 80]

وصيت سعد بن ابي وقاص

مورخان و مدينه شناسان درباره محل دفن سعد بن ابي وقاص [103] مطلبي را نقل نموده اند كه اجمال آن اين است او در اواخر عمرش يكي از دوستانش را به زاويه ي شرقي خانه عقيل در كنار بقيع برده و از وي خواسته است خاكهاي سطحي زمين را كنار بزند سپس چند عدد ميخ كه به همراه داشته بعنوان علامت و نشانه به آنجا كوبيده و وصيت نموده است بدن او را در آن محل بخاك بسپارند و پس از مدتي كه در قصر خود در وادي عقيق و بيرون شهر از دنيا رفته

بدنش را به مدينه منتقل و طبق وصيت او در همان محل كه علامت گذاري و ميخكوبي شده بود دفن نموده اند (فَوَجَدُوا الاَوْتادَ فَحَفَرُوا لَهُ هُناكَ وَدَفَنوُهُ). [104].

ابوسفيان در فضاي بيرون خانه عقيل

شرح حال نويسان همچنين درباره ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب پسر عموي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) [105] نقل نموده اند كه روزي عقيل بن ابي طالب ابوسفيان را كه سخت مريض بود ديد كه در ميان مقابر (خصوصي) قدم مي زند، علت اين امر را از وي سؤال نمود، ابوسفيان پاسخ داد در پي محل مناسبي هستم كه مرا در آنجا بخاك بسپارند، عقيل او را بسوي خانه خود هدايت و در فضاي بيروني اين منزل محلي را مشخص نمود كه در آن محل براي ابوسفيان قبري آماده گرديد و پس از چند روز كه از دنيا رفت در همان قبر بخاك سپرده شد. (وَاَمَرَ بِقَبْر فَحُفِرَ في قاعَتِها [106] وَدُفِنَ فيها) [107] تصميم اين دو صحابي

[صفحه 81]

براي دفن شدن در خارج بقيع كه مدفن رسمي و همگاني مردم مدينه بود حاكي از نوعي اطلاع آنها نسبت به اهميت و آينده درخشان اين محل است كه به جز از طريق گفتار و اخبار رسول خدا امكان پذير نيست.

مرحله دوم از تاريخ حرم ائمه بقيع

اشاره

در مرحله اول از تاريخ حرم ائمه بقيع (عليهم السلام). اين مطالب به دست آمد:

1 _ حرم شريف ائمه بقيع (عليهم السلام) قبل از دفنِ پيكر اين امامان، در خارج از بقيع، و در خانه اي متعلق به عقيل بن ابي طالب قرار گرفته بود و با توسعه بقيع به آن منضم شده است.

2 _ اين خانه مورد توجه خاص رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و محل دعا و مناجات آن حضرت بوده و اين عمل پيامبر بزرگوار اسلام گوياي عظمت و نشانگر قداست و معرفي معنويت اين خانه بود كه در

آينده نه چندان دور، ستارگاني از آسمان ولايت در اين مكان شريف افول و چهار تن از اوصياي آن حضرت در اين خانه به خاك سپرده خواهند شد.

3 _ توجه عميق صحابه و افراد سرشناس و اصرار آنان بر دفن شدن در نزديكترين نقطه به اين خانه، قرينه و شاهدي بر اين حقيقت است كه آنان علاوه بر معرفي عملي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از زبان آن حضرت مستقيماً مطلبي صريح نسبت به آينده اين خانه، دريافته بودند كه اين مطلب و اين گفتار بر ما نقل نگرديده است.

و اينك در مرحله دوم از بررسي تاريخ حرم شريف ائمه قرار گرفته ايم و اين مرحله تغيير شكل خانه عقيل و تحول آن به صورت يك زيارتگاه عمومي (حرم) مي باشد.

گرچه نمي توان بطور دقيق تاريخ تحول مدفن ائمه بقيع را، از شكل مسكوني به يك زيارتگاه عمومي، مشخص نمود، ولي اولين و قديمي ترين مدينه شناس؛ «عبدالعزيز ابن زباله» _ زنده در سال 199 _ در مورد اين حرم شريف و همچنين در مورد حرم حضرت حمزه (عليه السلام) مطلبي دارد كه گوياي تاريخِ تقريبيِ تغيير وتحول در هر دو حرم شريف مي باشد.

[صفحه 82]

ابن شبه متن گفتار ابن زباله را در مورد اين دو حرم به ترتيب چنين نقل مي كند:

1 _ قال عبدالعزيز: «دفن العباسُ بن عبدالمطلب عند قبر فاطمة بنت اسدبن هاشم في أول مقابر بني هاشم التي في دار عقيل ويقال ان ذلك المسجد بني قبالة قبره...». [108].

عباس بن عبدالمطلب در اول مقابر بني هاشم و در كنار قبر فاطمه بنت اسد _ كه در خانه عقيل قرار

گرفته _ دفن شده است و مي گويند اين مسجد «حرم» در مقابل قبر عقيل بنا شده است.

2 _ قال عبدالعزيز: «والغالب عندنا انَ مصعب بن عمير و عبدالله بن جحش دفنا تحت المسجد الذي بني علي قبر حمزة و انه ليس مع حمزة أحدٌ في القبر». [109].

غالب علماي ما (دانشمندان مدينه) بر اين باورند كه مصعب بن عمير و عبدالله بن جحش در زير مسجدي كه در روي قبر حمزه ساخته شده، مدفون گرديده اند و اما در داخل قبر حمزه بجز خود او، كسي دفن نشده است.

از اين گفتار ابن زباله، دو مطلب زير به دست مي آيد:

الف _ اينكه در قرنهاي اول اسلام به حرمها و ساختمانهايي كه در روي قبور شخصيتهاي مذهبي بنا مي گرديد (مسجد) گفته مي شد و كلمه ي حرم، مزار و مشهد از اصطلاحاتي است كه در قرنهاي پنجم و ششم بوجود آمده و لذا احمد مقدسي كه از علماي قرن چهارم و از جهانگردان و جغرافي دانان اسلامي است، در مورد حرم حضرت حمزه _ مانند ابن زباله _ همان تعبير (مسجد) را بكار برده است و مي گويد:

«احد كوهي است در سه ميلي مدينه كه در دامنه آن، قبر حمزه در داخل مسجد است و جلو آن يك چاه است.» [110].

به نظر مي رسد كه اين تعبير از قرآن مجيد گرفته شده است؛ زيرا كه قرآن از ساختماني كه در روي قبور اصحاب كهف بنا شده، مسجد نام برده است. [111].

[صفحه 83]

ب _ ابن زباله در صدد بيان تاريخ اجماليِ ساختمانِ اين دو حرم شريف و اين دو زيارتگاه عمومي است كه در حال حيات

وي و در اواخر قرن دوم وجود داشته است و حرم ائمه بقيع در اين تاريخ، نه به شكل يك خانه، بلكه به صورت حرم و زيارتگاه عمومي بوده است.

اما قرائن و شواهد تاريخي ديگر، بيانگر اين است كه اين تحول و تغيير وضع، در دهه سوم از قرن دوم هجري؛ يعني دوران خلافت ابوالعباس سفاح 136 _ 132 و حداكثر در سالهاي اول خلافت ابوجعفر منصور 149 _ 137 بوقوع پيوسته است.

توضيح اين قرينه تاريخي

در احداث ساختمان و تعمير مدفن و قبور شخصيتهاي مذهبي و افراد معروف و سرشناس، معمولاً يكي از دو انگيزه وجود دارد؛ يا جنبه ي سمبليك و سياسي دارد و يا داراي انگيزه هاي معنوي و شعار مذهبي است و البته گاهي نيز ممكن است هر دو انگيزه همزمان وجود داشته باشد كه حرم ائمه بقيع با توجه به وجود قبر جناب عباس _ سرسلسله خلفاي عباسي _ در داخل آن، مخصوصاً در مقطع ياد شده، از هر دو جنبه برخوردار بوده است و در عين حال با سياست سلاطين اموي و عملكرد آنان در همين زمينه، ارتباط پيدا مي كند.

سلاطين اموي و بهره برداري سياسي از قبور

سلاطين بني اميه در دوران فرمانروايي خود، براي تثبيت و تقويت حكومت خويش، در كنار فشار فوق العاده اي كه به ائمه اهل بيت (عليهم السلام) و شيعيانشان وارد مي كردند، در برخي موارد از سياست تخريب و تعمير قبور شخصيتها نيز بهره برداري مي نمودند. نمونه هايي از اجراي اين سياست ناروا و ناشايست را مي توان در موارد زير ملاحظه نمود:

1 _ ضميمه نمودن محل دفن عثمان بن عفان به قبرستان بقيع، بدستور معاوية بن ابي سفيان. [112].

[صفحه 84]

2 _ حفر قنات و جاري نمودن آب از داخل قبور شهداي احد، مخصوصاً قبر حضرت حمزه، براي از بين بردن آثار اين شهيدان بدستور معاويه. [113].

3 _ انتقال قطعه سنگي كه به دست مبارك رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در روي قبر عثمان بن مظعون قرارگرفته بود و قرار دادن آن در روي قبر عثمان بن عفان بوسيله مروان بن حكم. [114].

تاريخ شاهد نمونه هاي فراوان ديگري از بهره برداري سياسي

امويها از مدفن شخصيتها، از طريق تخريب و تعمير آنها مي باشد كه به موازات حديث سازي در مدح و ذم افراد و در فضائل و مطاعن شخصيتها حركت نموده است. [115].

مقابله بني عباس با سياست امويها

با كوتاه شدن دست خاندان اموي از خلافت و انتقال آن به بني عباس كه با روي كارآمدن سفاح 136 _ 132 به وقوع پيوست و به مقتضاي شرايط و دگرگوني اوضاع سياسي، خلفاي عباسي در صدد مقابله با سياست امويها برآمدند و بهره برداري سياسي جهت تقويت و تثبيت حكومت اين خاندان از راه حديث سازي شروع گرديد و حديثهاي ساختگي فراوان در تحكيم سلاطين عباسي به كار گرفته شد و طبيعي است به

[صفحه 85]

موازات استفاده از اين نوع حديثها كه درباره يكايك اين خلفا و درباره جناب عباس [116] سرسلسله اين خاندان بوجود آمد، بهره برداري از تغيير و توسعه مدفن او نيز به عمل آمده است؛ زيرا اگر بني اميه علي رغم افكار عمومي و برخلاف ميل باطني مردم، از اين سياست استفاده مي نمود، چرا سفاح و منصور از همين سياست كه مطابق ميل مسلمانان و موافق با افكار آنان نيز بود استفاده نكنند و مدفن عباس و خانه عقيل را كه آن روز مدفن سه تن از فرزندان رسول خدا و فاطمه (عليها السلام) بود به صورت «مسجد» و زيارتگاه عمومي در نياورند و از اين طريق ضمن معرفي خاندان خويش و پيوند آن با رسول خدا (صلي الله عليه و آله) كه بزرگترين عامل پيروزي آنان بر بني اميه بود به اثبات نرسانند و با احترام ضمني بر اهل بيت كه با شعار حمايت از آنان، بني

اميه را از صحنه خارج كرده بود اين شعار را به صورت مجسم در معرض تماشاي همگان قرار ندهند؟

و اگر بني اميه تلاش مي نمود بدون توجه به افكار عمومي با ضميمه كردن محل دفن عثمان به گورستان مسلمانان و انتقال سنگ قبر ابن مظعون به قبر ابن عفان سياست خود را اعمال كند، چرا بني عباس با توسعه و تعمير محل دفن عباس عموي پيامبر (صلي الله عليه و آله) كه به انگيزه اعتبار و احترام، در كنار بقيع و در مقبره خصوصي و خانوادگي دفن شده بود از به كارگيري اين سياست محروم شود؟

واگر معاويه مي خواست با نبش قبر حضرت حمزه و ساير شهداي احد، آثار جنايت تاريخي خود و خاندانش را از صفحه تاريخ بزدايد و خاطره تلخ و نكبت بارِ شكافتن

[صفحه 86]

سينه ي حضرت حمزه عموي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و جويدن جگرِ اين مدافع شجاع و قهرمان اسلام را كه به وسيله هند انجام گرفت به فراموشي بسپارد، چرا بني عباس با احداث ساختمان در روي قبر مطهر آن حضرت ضمن معرفي و پيوند خويش با وي و اعلان شهامت و شجاعت و تجديد خاطره او كه به نفع اين خاندان و بر ضد بني اميه بود استفاده نكند؟

و اما جنبه مذهبي اين تحول

با روي كار آمدن عباسيها، شيعيان و مخصوصاً بني الحسن كه در مدينه از موقعيت و محبوبيت خاصي برخوردار بودند و در دوران سلاطين اموي و مرواني در سخت ترين شرايط بسر مي بردند به آزادي دست يافتند و به اظهار عقيده خويش پرداختند كه اين وضع تا بخشي از دوران خلافت منصور ادامه داشت، در اين

ميان بعضي از بني الحسن مانند عبدالله بن حسن محض و فرزندش محمد معروف به «نفس زكيه» از دوران امويها در پي كسب قدرت و در فكر روي كار آوردن اهل بيت و تفويض خلافت به فرزندان پيامبر (صلي الله عليه و آله) بودند و فعاليت پنهاني آنان از چشم عباسيان دور نبود ولي در عين حال سفاح براي جلب خوشنودي شيعيان و جدا ساختن بني الحسن از عبدالله و نفس زكيه هر نوع بذل و بخشش و احترام و همفكري با آنان را انجام مي داد و از نمونه هاي اين احترام و هم فكري، اعتراف سفاح به حقانيت اميرمؤمنان (عليه السلام) در اولين خطبه اش مي باشد كه پس از روي كار آمدنش ايراد گرديد [117] و نمونه ديگر از اين احترام، تفويض فدك به بني الحسن است كه باز بوسيله سفاح انجام گرفت. [118].

طبيعي است در چنين شرايط و با برداشته شدن همه موانع، شيعيانِ خاندان عصمت و بويژه سادات بني الحسن در تعمير و توسعه مدفن ائمه بقيع و تبديل خانه عقيل به

[صفحه 87]

«حرم» بعنوان يك وظيفه ديني و شعار مذهبي اهتمام ورزيده و به مفهوم آيه قرآني، تحقق خواهند بخشيد و آن بيت رفيع را براي عبادت و ذكر خداوند سبحان و حضور ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت آماده تر خواهند نمود كه:

(فِي بُيُوت أَذِنَ اللهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِ وَ الاْصالِ - رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللهِ).

دفن پيكر مطهر امام صادق عليه السلام در داخل حرم

از اين تحليل تاريخي دو نتيجه بدست مي آيد:

1 _ ايجاد ساختمان مدفن ائمه بقيع (عليهم السلام) و تبديل خانه عقيل

به حرم و زيارتگاه عمومي در دوران خلافت سفاح 136 _ 132 و يا در اوائل دوران خلافت منصور 158 _ 137 [119] به وسيله يكي از اين دو خليفه و يا به وسيله ي بني الحسن و شيعيان مدينه و يا با هماهنگي هر دو جناح و با اهداف مختلف صورت گرفته است.

2 _ همانگونه كه در صفحات گذشته روشن گرديد، اجساد مطهر سه تن از ائمه هدي؛ يعني امام مجتبي، امام سجاد و امام باقر (عليهم السلام) كه ارتحال و شهادت آنان به ترتيب در سالهاي 50، 95 و 114 واقع ش_ده و در داخل خانه عقيل دفن شده است، ولي پيكر امام صادق (عليه السلام) كه شهادت آن حضرت در سال 148 بوقوع پيوسته، نه تنها در داخل محوطه مسقف و در داخل خانه، بلكه در داخل حرم و پس از تبديل شدن خانه عقيل به «مسجد» و زيارتگاه عمومي در كنار قبور ائمه سه گانه، به خاك سپرده شده است. و اين بود مرحله دوم از تاريخ حرم ائمه بقيع (عليهم السلام).

متأسفانه در مورد تغيير و تحولي كه پس از اين تاريخ تا قرن پنجم، در اين حرم شريف بوجود آمده است، اطلاع دقيق و مستند تاريخي در دست نيست ولي با توجه به

[صفحه 88]

بحثهاي گذشته، مسلماً اين حرم در طول اين سه قرن نيز مورد توجه عباسيان و شيعيان اهل بيت بوده و از هر فرصت ممكن در تعمير و تجديد بناي آن اهتمام ورزيده اند و بعضي از شواهد تاريخي نيز مؤيد اين حقيقت است.

از جمله، مطلبي است كه مرحوم جزايري كه در سال 1095 هجري به زيارت مدينه

رفته است مي نويسد: يكي از شيعيان ساكن مدينه به او گفته است كه در سال پيش، علماي مدينه به تفتيش كتبي كه در خزانه ي بقيع بوده رفته و نسخه اي از «المزار» شيخ مفيد را در آنجا يافتند كه در آن كتاب نسبت به بعضي از صحابه بدگويي شده بود، كتاب را نزد قاضي آورده و از وي خواستند تا اجازه دهد قبه ائمه را تخريب نمايند. او گفت اين قبه را هارون الرشيد براي جدش ساخته و من نمي توانم به تخريب آن فتوا بدهم. [120].

بطوري كه در مرحله سوم از تاريخ حرم ائمه بقيع خواهيم ديد، قبه اي كه در قرن يازدهم مورد بحث بوده قاضي مدينه ساختمان آن را به هارون الرشيد نسبت مي داده است، همان بقعه و قبه اي است كه در قرن پنجم به دستور مجد الملك ساخته شده است نه به وسيله ه_ارون ال_رشيد ولي گفتار قاضي مدينه نشانگر اين است كه هارون هم در دوران خلافتش 193 _ 170 به اين حرم شريف توجه و در تعمير آن نقشي داشته است؛ بطوري كه حتي گنبد و بارگاهي كه تقريباً سه قرن پس از او و بدست يكي از وزراي ايراني ساخته شده است، به وي منتسب گرديده است. و همچنين تعمير اين حرم شريف به وسيله مسترشد بالله در سال 519 و به وسيله مستنصر خليفه عباسي در سال 640 كه در صفحات آينده توضيح خواهيم داد دليل توجه خلفاي عباسي به اين حرم شريف مي باشد.

مرحله سوم از تاريخ حرم ائمه بقيع

اشاره

مرحله سوم از تاريخ حرم ائمه بقيع، از قرن پنجم و با ساختن گنبد در روي قبور آنان

شروع مي شود.

براي آشنايي خوانندگان عزيز با اين بخش از تاريخ اين حرم شريف و سهولت نيل

[صفحه 89]

علاقه مندان به چگونگي آن در طول هشت قرن، به نقل گفتار بعضي از مورخان و جهانگردان در اين مورد مي پردازيم:

طبق دلائل مسلم تاريخي، گنبد و بارگاه حرم ائمه بقيع كه از نظر استحكام و ارتفاع، ظرافت و زيبايي بر همه قبه هاي موجود در بقيع، تفوق داشته و به مدت هشتصد سال سر بر آسمان مي سوده و توجه مورخان و جهانگردان را به خود جلب و در صفحات تاريخ عظمت آن منعكس گرديده است به دستور مجدالملك ابوالفضل اسعد بن محمد ابن موسي البراوستاني القمي وزير بركيارق از سلاطين سلجوقي [121] ساخته شده است.

در اين زمينه مورخ معروف ابن اثير متوفاي 630 ه_. ق. در كتاب خود (الكامل) در حوادث سال 495 ه_. مي گويد: در اين سال منظور بن عمارة حسيني امير مدينه از دنيا رفت و او معماري را كه از اهالي قم بود و از سوي مجدالملك بلاساني [122] براي ساختن قبه حسن بن علي و عباس عموي پيامبر (صلي الله عليه و آله) در مدينه به سر مي برد به قتل رسانيد.

سپس مي گويد: اين قتل پس از كشته شدن خود مجدالملك (در ايران) و پس از آن به وقوع پيوست كه معمار ياد شده به مكه فرار نموده و امير بر وي تأمين جاني داده بود. [123].

مرحوم عبدالجليل قزويني زنده در سال 556 در كتاب النقض مي گويد: و قبه ي حسن ابن علي (عليه السلام) كه عباس بن عبدالمطلب پدر خلفا هم آنجا مدفون است مجد الملك فرموده است.

[124].

[صفحه 90]

مرحوم قاضي نورالله شوشتري مي گويد:

و از آثار مجد الملك قبه حسن بن علي (عليه السلام) در بقيع است كه علي؛ زين العابدين، محمد باقر، جعفر صادق و عباس بن عبدالمطلب در آنجا آسوده اند.

سپس مي گويد:... و چهار طاق عثمان بن مظعون را... او بنا كرده است و مشهد امام موساي كاظم و امام محمد تقي در مقابر قريش در بغداد را هم او بنا نموده است و مشهد سيد عبدالعظيم حسني در ري [125] و غير آن از مشاهير سادات علوي و اشراف فاطمي (عليهم السلام) از آثار اوست. [126].

مرحوم محدث قمي مي گويد: براوستان قريه اي است از قراي قم و از آنجاست ابوالفضل اسعد بن محمد بن موسي مجدالملك شيعي وزير بركيارق و از براي اوست آثار حسنه؛ مانند قبه ائمه بقيع و مشهد امام موسي و امام محمد تقي (عليهما السلام) و مشهد جناب عبدالعظيم و غير ذلك. [127].

تاريخ ساختمان گنبد ائمه بقيع عليهم السلام

هيچيك از مورخان، تاريخ دقيق ايجاد ساختمان و بناي گنبد را كه به دستور مجدالملك انجام پذيرفته، مشخص ننموده اند ولي با توجه به تقارن قتل معمار اين حرم مطهر، با كشته شدن مجدالملك كه در سال 495 به وقوع پيوسته است مي توان گفت كه بناي قبه حرم ائمه بقيع نيز مقارن همان تاريخ و در اواخر قرن پنجم به اتمام رسيده است.

كيفيت گنبد و بارگاه ائمه بقيع عليهم السلام

اينك نگاهي گذرا داريم به گفتار عده اي ديگر از مورخان و جهانگردان كه مشاهدات خود را درباره چگونگي اين حرم شريف در طول هشتصد سال و به ترتيب زماني تا تاريخ تخريب آن در تأليفات و سفرنامه هاي خود ثبت و براي آيندگان به يادگار گذاشته اند.

[صفحه 91]

1 _ در قرن هفتم: ابن جبير جهانگرد معروف (متوفاي 614ه_) در مورد گنبد ائمه بقيع مي گويد:

«وَهِيَ قُبة مرتفعة في الهواء علي مقربة من باب البقيع».

«و آن قبه اي است مرتفع و سر بفلك كشيده كه در نزديكي در بقيع واقع شده است.» [128].

2 _ ابن نجار مدينه شناس و مورخ معروف (متوفاي 643) نيز مي گويد:

«و هي كبيرة عالية قديمة البناء و عليها بابان يفتح أحدهما كل يوم». [129].

«اين گنبد، بزرگ و مرتفع و داراي قدمت زماني است، دو در دارد كه يكي از آنها هر روز باز است.»

3 _ در قرن هشتم: خالد بن عيسي البلوي المغربي كه در سال 740 ه_. ق. به مدينه سفر كرده است، مي گويد:

«وهي قبة كبيرة مرتفعة في الهواء». [130].

«اين گنبدي است بزرگ، سر بفلك كشيده.»

4 _ و مشابه همين جمله را ابن بطوطه جهانگرد معروف (متوفاي 779 ه_. ق.) آورده است؛ او مي

گويد:

«و هي قبة ذاهبة في الهواء بديعة الاحكام». [131].

«و آن قبه ايست سر بفلك كشيده و از نظر استحكام، بديع و اعجاب انگيز»

5 _ در قرن دهم: سمهودي (متوفاي 911) مي گويد:

«و عليهم قبة شامخة في الهواء». [132].

[صفحه 92]

«در روي قبرشان گنبدي است بلند و سر بفلك كشيده.»

6 _ در قرن سيزدهم: سر ريچارد بورتون (SIR RICHARD BURTON) جهانگرد غربي كه در سال 1276 ه_. ق. به مدينه مسافرت نموده در سياحتنامه خود گنبد ائمه بقيع را چنين توصيف مي كند:

«و هذه القبة أكبر و أجمل جميعِ القبب الأخري و تقع علي يمين الداخل من باب المقبرة». [133].

«اين قبه كه در دست راست واردين به بقيع قرار گرفته است، بزرگتر و زيباتر از همه قبه ها است.»

7 _ در قرن چهاردهم: علي بن موسي كه يكي از نويسندگان ساكن مدينه است و كتابي دارد به نام «وصف المدينة المنوره» كه در سال 1303ه_. ق. تأليف نموده، درباره بقيع و مقابر و گنبدهاي آن توضيحاتي دارد و راجع به قبه ائمه بقيع مي گويد:

«و قبة آل البيت العظام و هي اكبر القبات». [134].

8 _ و بالأخره ابراهيم رفعت پاشا كه آخرين بار در سال 1325 ه_. ق. و 19 سال قبل از تخريب حرم ائمه بقيع سفر حج نموده است، مي گويد:

«و العباس و الحسن بن علي و من ذكرناه معه تجمعهم قبة واحدة هي اعلي القبات التي هنالك كقبة ابراهيم و...». [135].

و عباس و حسن بن علي و سه تن ديگر كه قبلاً نام برديم (ائمه سه گانه) در زير يك قبه قرار گرفته اند كه بزرگتر از همه قبه هاي موجود در بقيع؛ مانند

قبه ابراهيم و... مي باشد.

[صفحه 93]

تعميرات و خصوصيات حرم ائمه بقيع

اشاره

در صفحات گذشته، با اصل بناي حرم بقيع و تحولي كه در طول تاريخ در اين بناي مقدس به وجود آمده و همچنين با تاريخ ساختمان گنبد و بارگاه با عظمت آن و باني اصلي و معمارش آشنا شديم، اينك در تكميل همين بحث لازم است دو موضوع ديگر را مورد بررسي قرار دهيم:

1 _ تعميرات و اصلاحاتي كه در طول چند قرن، در اين حرمِ شريف، انجام گرفته است.

2 _ خصوصياتي كه همانند ساير حرمها در اين حرم نيز وجود داشته و يا ويژگيهايي كه منحصراً اين حرم شريف از آنها برخوردار بوده است.

در مورد تعميرات

اشاره

طبق مدارك موجود، با مرور زمان و در مقاطع مختلف در حرم و گنبد و بارگاه ائمه بقيع (عليهم السلام) تعميرات و اصلاحاتي به وسيله بعضي از خلفا و سلاطين و يا افراد مختلف به عمل آمده است كه به نقل اين موارد و معرفي اين افراد مي پردازيم:

تعمير حرم بقيع به وسيله مسترشد بالله

اولين تعمير در حرم ائمه بقيع (عليهم السلام) در سال 519 و پس از گذشت بيست و چهار سال از ايجاد ساختمان آن مي باشد كه به دستور «مسترشد بالله» خليفه عباسي انجام گرفته است.

سمهودي مي گويد: در طاق طرف قبر عباس، اين كتيبه وجود دارد كه: «إن الآمِرَ بعمله المسترشد بالله سنة تسع عشرة و خمسمأة». [136].

وي سپس مي گويد به نظر من، بناي اصلي اين حرم، پيش از اين تاريخ بوده است.

[صفحه 94]

(يعني صدور اين دستور، براي ايجاد ساختمان نبوده بلكه هدف از آن، انجام تعميرات و اصلاحات بوده است).

لازم به ذكر است كه مسترشد بالله بيست و نهمين خليفه عباسي است. وي در سال 512 ه_. پس از پدرش مستظهر بالله به خلافت رسيده و در سال 529 ه_. كشته شده است.

تعمير حرم بقيع به وسيله مستنصر

دومين تعمير در حرم بقيع در بين سالهاي 623 و 640 ه_. به وسيله يكي ديگر از خلفاي عباسي به نام مستنصر بالله انجام گرفته است.

باز سمهودي در اين مورد مي گويد: و در بالاي محراب حرم بقيع در كتيبه ي ديگري اين جمله به چشم مي خورد: «امر بعمله المنصور المستنصر بالله» [137].

سپس مي گويد: ولي در اين كتيبه تاريخ صدور اين دستور و مشخصات بيشتري از شخص مستنصر منعكس نگرديده است.

گفتني است مستنصر بالله نامش منصور، كنيه اش ابوجعفر، فرزند الظاهر بالله و سي و سومين خليفه عباسي است كه بنا به نقل سيوطي، در سال 623 به خلافت رسيده و در سال 640 بدرود حيات گفته است. [138].

بنابراين، تاريخ تقريبي اين اصلاح و تعمير نيز مشخص مي شود كه در نيمه اول قرن هفتم و در دوران

خلافت مستنصر عباسي از سال 623 تا 640 انجام گرفته است.

مطلب قابل توجه اين كه: همانگونه كه سمهودي اشاره نموده و طبق دلائل و شواهدي كه ملاحظه خواهيد نمود اقدامات و عملكرد «مسترشد» و همچنين مستنصر، مربوط به تعميرات و اصلاحات اين حرم شريف بوده است نه مربوط به اصل ساختمان و بناي آن و دو كتيبه نيز كه سمهودي از آنها ياد نموده نشانگر تاريخ تعميراتي است كه به ترتيب، پس از

[صفحه 95]

نيم قرن از بناي اصلي حرم و مجدداً پس از گذشت يك قرن از تعمير اول آن، انجام گرفته است؛ زيرا:

الف _ اين امري مسلم است كه بناي اصلي اين گنبد و بارگاه در اواخر قرن پنجم، به دستور مجدالملك براوستاني انجام پذيرفته و مورخان در اين مورد صراحت و اتفاق نظر دارند. طبيعي است، در بناي چنين ساختماني، با آن اهميت و قداست، پيش بيني هاي لازم در دوام و استحكام آن نه براي يك قرن و دو قرن، بلكه براي قرون متمادي منظور مي گردد. مشابه و قرينه ساختمانِ اين حرم، ساختمان حرم كاظمين (عليه السلام) و حضرت عبدالعظيم حسني است [139] كه پس از گذشت ده قرن، هنوز هم در ميان آثار مذهبي و باستاني، با قامتي استوار و محكم ايستاده اند. بنابراين چنين بناي مستحكم پس از گذشت پنجاه يا يكصد و پنجاه سال، نيازمند تجديد بنا نخواهد بود. گذشته از آن، حفظ كتيبه هاي متعدد، خود دليل واضح و روشن بر اين حقيقت است؛ زيرا در صورت تجديدِ اصلِ بنا به وسيله يكي از آن دو خليفه، حفظ هر دو كتيبه مفهومي ندارد.

ب _ دليل دوم برعدم

تجديد بنا، به وسيله دو خليفه ياد شده، گفتار ابن نجار (متوفاي 643) مي باشد كه گنبد حرم بقيع را چنين توصيف مي كند: «والقبران في قبة كبيرة عالية قديمة البناء» [140] و مشابه همين توصيف را، خالدبن عيسي البلوي كه در سال 740 بقيع را ديده، آورده است. [141].

اين توصيف «قديمة البناء» نشانگر قدمت اين حرم شريف است كه نه با تجديد بناي دوران معاصر ابن نجار و نه با دوران خالد بلوي قابل تطبيق است.

ج _ نكته جالب توجه ديگر اين كه سمهودي پس از نقل نظريه خويش (كه اصل بناي حرم قبل از مسترشد است) و پس از نقل گفتار ابن نجار در مورد عظمت و قدمت حرم بقيع، مي گويد: اين گنبد و بارگاه، امروز هم به همان شكل و داراي همان خصوصياتي است كه ابن نجار آن را توصيف نموده است (؛ وَقد قال ابن النجار ان هذه القبة قديمة البناء، و

[صفحه 96]

وصفها بما هي عليه اليوم) [142]؛ يعني همانگونه كه در اين حرم، قبل از ابن نجار تغيير اساسي داده نشده، بعد از وي نيز، تا امروز؛ يعني اوائل قرن دهم هجري كه سمهودي زندگي مي كرده، هيچ تغيير و تحولي در اصل ساختمان آن به وجود نيامده است.

د _ سرانجام بايد اين نكته را اضافه كنيم: برخلاف نظر صريح مورخان، در مورد بانيِ اصليِ گنبد و بارگاهِ ائمه بقيع (مجدالملك)، هيچ دليل قابل استناد و تاريخي وجود ندارد كه مؤيد و نشانگر نقش يكي از خلفا و سلاطين در اصل بناي اين ساختمان و ايجاد اين گنبد و بارگاه باشد. و از اينجاست كه مي توان با اطمينان

و تأكيد اظهار نمود، دو كتيبه اي كه سمهودي از آنها ياد نموده مربوط به تعمير حرم بقيع بوده همانگونه كه خود وي اين مطلب را مورد تأييد قرار داده است.

تعمير حرم ائمه بقيع به دستور سلطان محمود

تعميرِ سوم حرم شريف، متعلق به اوائل قرن سيزدهم هجري است كه به دستور سلطان محمود؛ عثماني انجام گرفته است.

فرهاد ميرزا كه در سال 1292 ه_. به حج مشرف شده است مي نويسد:

تعمير بقعه مباركه در بقيع، از سلطان محمود خان، [143] در سنه يكهزار و دويست و سي و چهار هجري به دست محمد علي پاشاي مصري و به امر سلطان واقع شد. [144].

ولي نايب الصدر شيرازي مي گويد: در سردر بقيع، قصيده اي طولاني، به زبان تركي حكاكي شده كه در مصرع آخر آن، تعمير كننده، محمود خان و تاريخ تعمير 1233 قيد شده است.

اين بود سه مورد از تعميرات حرم بقيع كه با تاريخ روشن و مشخصات عاملان آنها، به دست ما رسيده است، ولي بطور مسلم تعميرات و اصلاحات به عمل آمده در حرم بقيع،

[صفحه 97]

منحصر به موارد ياد شده نيست، بلكه چنين تعميرات و اصلاحات مكرر، طبق مقتضيات و ايجاب شرايط بدون اين كه تاريخ آنها مشخص و يا در منابع منعكس شود صورت گرفته است. و لذا فرهاد ميرزا پس از بيان سومين تعمير كه به وسيله سلطان محمود به عمل آمده است، مي گويد: و امسال هم تعميرات لازمه آن را به عمل آورده اند. [145].

و نايب الصدر مي گويد: و اين اوقات، جناب امين التجار؛ حاجي عبدالحسين، در مرمت موفق شده اند. [146].

به هر حال اين تعميرات، همانند احداث اصل ساختمان گنبد و بارگاه، بر قبور

ائمه بقيع (عليهم السلام) نشانگر اهتمام و توجه تام مسلمانان در طول تاريخ به اين حرم شريف مي باشد كه بالطبع توجه خلفا و سلاطين را نيز بر اين جايگاه مقدس و منبع نور و هدايت جلب نموده است.

ويژگيها و خصوصيات حرم شريف

اشاره

حرم شريف بقيع داراي ويژگي ها و خصوصياتي بوده كه در اين جا شش مورد از آنها را يادآوري مي كنيم:

حرم بقيع هشت ضلعي بوده است

بطوري كه در گذشته ملاحظه فرموديد، بيشترِ نويسندگان در آثار تاريخي و سياحتنامه هاي خود، كه درباره حرم و گنبد و بارگاه ائمه بقيع سخن به ميان آورده اند، عظمت، ارتفاع، قدمت و استحكام آن را مورد توجه قرار داده و از اين ابعاد به معرفي آن پرداخته اند، ولي مرحوم ميرزا محمد حسين فراهاني [147] كه در سال 1302ه_. اين حرم شريف را زيارت نموده، به دو جنبه ديگر آن نيز توجه كرده است. او به هشت ضلعي بودن

[صفحه 98]

ساختمان حرم از نظر مهندسي و همچنين به چگونگي داخل و خارج اين گنبد شريف از لحاظ رنگ اشاره نموده و در ضمن معرفي قبور افراد مشهور در بقيع، چنين مي نويسد: «اول چهار نفر از ائمه اثني عشر _ صلوات الله عليهم اجمعين _ است كه در بقعه بزرگي كه به صورت هشت ضلعي ساخته شده است واقعند و اندرون و گنبد آن سفيد كاري است». [148].

حرم بقيع داراي دو در بوده است

بنا به گفته ابن نجار، مدينه شناس معروف (متوفاي 647) حرم ائمه بقيع، داراي دو در بوده است كه يكي از آنها هميشه و در تمام ساعات روز، به روي زائرين باز بوده است. وي در ضمن اشاره به عظمت و قدمت و ارتفاع ساختمان اين گنبد و بارگاه مي نويسد: «و عليها بابان يفتح أحدهما في كل يوم للزيارة». [149].

محراب حرم بقيع

يكي ديگر از خصوصيات اين حرم شريف وجود محراب در داخل آن مي باشد. در اين مورد سمهودي مي نويسد: «و رأيت في أعلي محراب هذا المشهد: أمر بعمله المنصور المستنصر بالله». [150].

حرم بقيع خادماني داشته است

شواهد تاريخي نشانگر اين است كه حرم شريف بقيع نيز مانند ساير حرمها داراي خادم، كفشدار و زيارتنامه خوانهاي متعدد بوده است. در اين زمينه ما به نقل مطالب سه تن از نويسندگان كه هر يك داراي نكات قابل توجه و حائز اهميت مي باشد، مي پردازيم:

نايب الصدر شيرازي مي گويد: سه شنبه هيجدهم (محرم 1306 ه_.) به عنوان

[صفحه 99]

آستان بوسي حضرت مجتبي (عليه السلام) به بقيع رفتم، با اين كه سه ساعت از آفتاب برآمده بود، خدام نيامده بودند. ساعتي در بيرون بقعه، روي زمينِ عرش مكين نشسته، دو سودانيه كفشدار صحبتي مي نمودند كه اسامي خدام از اين قرار است: سيد عبدالكريم، سيد جعفر، سيد زين العابدين، سيد احمد من بني الحسن.

سپس مي گويد: سؤال نمودم «كَمْ رِيال يُوصَل الَيِهِم مِن طَرَفِ الحاجِ؟ قالَتا لا تَقُلْ رِيال بَل ليرات وَجِنات [151] وَالُوفَ وَ مِآت» بعد از ساعتي آمدند درِ روضه مباركه را گشودند و مشرف شدم، انگشتر فيروزجي داشتم، تمنا نمودند، نياز نمودم. [152].

امين الدوله [153] در سفر نامه خويش مي نويسد:

يكشنبه يازدهم محرم 1316، علي الصباح مُحرِم كعبه مقصود و فوز به مقام محمود شدم و از دل و جان، به آن آستان نماز آوردم. هوا روشن شد، هواي بقيع و زيارت ائمه هدي كردم، آنجا جز حاج صادق يزدي و يك ضعيفه ي كفشدار و يك سقا كسي نبود. كليددار، متولي و زيارت نامه خوان حضور نداشتند. در

بقعه متبركه بسته و مقفل بود، بي آنكه سبب معلوم شود. از بيرون سر بر آستان نهاده، زيارت خواندم و نماز زيارت گزارده، برگشتم... به چند نفر از حاجيها و هم سفرهاي ايراني، حضور داده و بسته بودن در حرمِ ائمه _ صلوات الله عليهم اجمعين _ به تواتر گفتند كه اين معامله به تعمد است. در اين اثنا شيخ جزاء و حاج صادق آمدند و خلاصه تحقيقات آنها اين كه: حضرت شريف به جناب شيخ الحرم، شرحي نوشته، توصيه كرده اند كه چون زوار كِرام و مردم جليل و نبيل از ايرانيان، به مدينه طيبه مي آيند، اهتمام كنيد خدام و كليد داران و متوليان طمع و توقع بي جا در اخذ و عمل ناروا را نكنند. شيخ الحرم نظر به توصيه شريف قدغن كرده اند از زوار چيزي گرفته نشود و چون در

[صفحه 100]

بقعه بقيع بر سبيل مقطوع از هر كس چند قرش گرفته مي شد سيد عبدالكريم برزنجي كليددار بقعه شريفه از حكم شيخ الحرم اعراض و در خانه نشسته، به بقيع نيامده است كه در به روي زوار بگشايد. در اين مبحث بوديم كه سيد حسن هم وارد شد و گفت قضيه همين است. گفتم اين چه شيخ الحرم است كه حكمش در سيد عبدالكريم به نقيض مقصود اثر مي كند؟!

وي پس از شرح مفصلي كه درباره ملاقات و بحث و گفتگويي كه با شيخ الحرم داشته و منجر به باز شدن حرم بقيع گرديده است، مي گويد:

گفتم برويد و در حرم را باز كنيد تا من... [154] شما را بدهم، رفت و... [155] در را گشود، زوار هم الحق بي

مروتي كردند و دست خود را بسته، @نقيبي به كفشدار ندادند، چه رسد به كليددار! جناب حاج ميرزا آقا امام جمعه تبريز با همتِ بلند و نيت ارجمند، حاضر شده اند در تبريز محلي معين كنند كه هر ساله هزار تومان براي خدام اين حرم مطهر، عايد شود. [156].

ابراهيم رفعت پاشا كه براي آخرين بار در سال 1325 ه_. به عنوان «امير الحاج مصري» به حج مشرف شده است، مي نويسد: مردم مدينه در روزهاي پنجشنبه به زيارت بقيع مي روند و بر روي قبرها دسته هاي گل و ريحان قرار مي دهند و هيچ شيعه داخل حرم اهل بيت نمي گردد مگر اين كه پنج قروش (به خدام) بپردازد، همانگونه كه به هيچ كس اجازه ورود به داخل كعبه و حجره نبوي داده نمي شود، مگر يك ريال بدهد، تازه اين براي افراد عادي است و از افراد ثروتمند وجه بيشتري دريافت مي شود. [157].

گفتني است: مقايسه گفتار ابن نجار با گفتار سه نويسنده ياد شده، نشانگر دگرگوني و تحولي است كه در حرم بقيع، در طول چندين قرن، در اثر شرايط، به وجود آمده است؛ بطوري كه در دورانهاي گذشته، در اين حرم مانند ساير حرمها در تمام روز، به روي زائران و علاقه مندان باز بوده ولي در قرن اخير كليددار و متوليان آن، كساني بودند كه جهت تأمين

[صفحه 101]

معاش و كسب درآمدِ بيشتر، محدوديتهايي براي زائران قائل گرديده و از آنان سلب آزادي مي نمودند.

تزيينات حرم بقيع

حرم ائمه بقيع، همانند ساير حرمها، داراي ضريح، روپوش، چلچراغ، شمعدان و فرش بوده است.

حرم بقيع صحن نداشته

بر خلاف حرم ساير ائمه و بقعه و بارگاه بيشتر امام زادگان كه علاوه بر ساختمان حرم و بقعه، داراي صحن و حياط و گاهي داراي صحنهاي متعدد و وسيع مي باشند. حرم مطهر بقيع، داراي صحن و سرا نبوده است. شاهد بر اين مطلب، اين است كه نه تنها در گفتار هيچ يك از مورخان و جهانگردان به وجودِ صحن و سرايي براي اين حرمِ شريف، تصريح و يا اشاره اي نگرديده، بلكه در كلمات بعضي از آنان نبودن صحن و سرا در حرم بقيع بوضوح ذكر شده است؛ از جمله در سفرنامه سيف الدوله كه در سال 1279 ه_. سفر حج نموده، چنين آمده است: و اما بقيع در خارج قلعه مدينه به طرف شرق واقع است، مدفن ائمه بقيع، بقعه اي دارد بدون صحن. [158].

و نايب الصدر شيرازي مي گويد: چنانكه جناب اجل اكرم، وزير اعظم، امين السلطان _ ادام الله اقباله _ در چند سال قبل، بناي ساختمان صحن براي بقعه متبركه حضرت مجتبي (عليه السلام) داشتند وكلا [159] صلاح ندانستند و عذرهاي بدتر از گناه آوردند.

و همو مي گويد: خداوند توفيق دهد كساني را كه سعي نمايند صحن بسازند. [160].

و اين بود قسمت دوم اين بحث و نكاتي در ويژگي ها و خصوصيات حرم شريف بقيع.

[صفحه 102]

تاريخ ضريح هاي ائمه بقيع

اشاره

پس از بررسي تاريخ بقعه و حرم ائمه بقيع، مي رسيم به بررسي تاريخ ضريح هاي سه گانه اين بزرگواران:

آنچه از تاريخ به دست مي آيد، اين است كه قبور ائمه بقيع و جناب عباس، از قديم الايام يعني پيش از قرن هفتم، داراي ضريح و صندوق بوده اند كه به مناسبت نزديكي

و اتصال قبور ائمه (عليهم السلام) همه آنها در داخل يك ضريح و قبر جناب عباس به علت فاصله ي آن با اين قبور، داراي ضريح مستقل بوده است و در قرنهاي اخير علاوه بر اين دو صندوق، يك ضريح مشبك و چوبين بزرگ هم ساخته شده كه هر دو صندوق در داخل آن قرار داشته اند.

صندوق قديمي

همانگونه كه اشاره شد، اين دو صندوق از نظر تاريخي داراي قدمت و سابقه بس طولاني، مخصوصاً ضريح ائمه بقيع، از نظر استحكام و ظرافت و زيبايي جالب توجه بوده است. بطوري كه مؤلفان و تاريخ نويسان در وصف آن، قلم فرسايي ها كرده و اين ظرافت و زيبايي را به وسيله نوشته هايشان به نسلهاي آينده منتقل نموده اند كه ما گفتار چند تن از اين مورخان را در اختيار خواننده ارجمند قرار مي دهيم:

1 _ تا آنجا كه ما به دست آورده ايم، در تاريخ براي اولين بار كه از صندوقِ قبورِ ائمه بقيع سخن به ميان آمده و ظرافت و زيبايي آن توصيف شده، به وسيله جهانگرد معروف ابن جبير (متوفاي 614 ه_.) مي باشد كه او درباره اين قبور و ضريح آنها مي گويد:

... و قبرشان بزرگ و از سطح زمين بلندتر و داراي ضريحي از چوب مي باشد كه بديعترين و زيباترين نمونه است از نظر فن و هنر، و نقوشي برجسته از جنس مس بر روي آن ترسيم و ميخكوبي هايي به جالبترين شكل در آن تعبيه شده است كه نماي آن را هر چه زيباتر و جالبتر نموده است.

[صفحه 103]

سپس مي گويد: ضريح ابراهيم فرزند پيامبر نيز به همين شكل است.

[161].

2 _ خالدبن عيسي البلوي كه در سال 740 اين ضريح شريف را زيارت كرده، مشابه همين مطالب را نقل نموده و مي گويد: «والقبران [قبر العباس و الائمة الأربعة] مرتفعان عن الأرض متسعان مُغَشَيان بألواح ملصقة ابدع الصاق مرصعةٌ بصفائح الصفر و مكوكبة بمسامير علي أبدع صفة و أجمل منظر». [162].

3 _ ابن بطوطه جهانگرد معروف نيز ميگويد: «ورأس الحسن الي رجلي العباس وقبراهما مرتفعان عن الأرض متسعان مغشيان بالواح بديعة الالصاق مرصعة بصفائح الصفر البديعة العمل». [163].

4 _ سمهودي مورخ و مدينه شناس معروف (متوفاي 911) مي گويد: «وقبر العباس و قبر الحسن مرتفعان من الأرض متسعان مغشيان بالواح ملصقة ابدع الصاق مصفحة بصفائح الصفر مكوكبة بمسامير علي أبدع صفة و أجمل منظر». [164].

دو نكته قابل توجه

اين بود مشاهدات تعدادي از نويسندگان و مورخان درباره ضريح ائمه بقيع (عليهم السلام) در طول هفت قرن از اوائل قرن هفتم تا اوائل قرن چهاردهم هجري.

در اينجا تذكر دو نكته را لازم مي دانيم:

نكته اول: بطوري كه ملاحظه فرموديد علي رغم توصيف صندوق و ضريح ائمه بقيع در منابع متعدد، در هيچيك از اين منابع، در مورد تاريخ دقيق ساخت اين ضريح و يا باني آن، ذكري به ميان نيامده است، ولي با توجه به قدمت آن و اهتمام مجدالملك براوستاني به بناي حرمها و احداث گنبد و بارگاه ائمه هدي و جناب ابراهيم و عثمان ابن مظعون در بقيع و ساختمان حرم كاظمين (عليهما السلام) و حضرت عبدالعظيم و ساير حرمها و مشابهت ضريح جناب

[صفحه 104]

ابراهيم با ضريح ائمه بقيع مي توان با ظن قريب به يقين ادعا نمود كه ضريحهاي سه گانه در بقيع نيز به

دستور وي ساخته شده است؛ زيرا بعيد است شخصي همانند مجدالملك با علاقه شديد و امكانات فراواني كه در اختيار داشته است بقعه اي با آن عظمت بنا كند ولي از ساختن ضريح و صندوق بر روي اين قبور، غفلت ورزد.

بنابراين باني ضريح ائمه بقيع و تاريخ تقريبي ساخت آن، روشن مي شود كه همزمان با ايجاد بقعه ائمه بقيع، در نيمه دوم قرن پنجم هجري، به دستور مجدالملك ساخته شده است.

نكته دوم اينكه: از قرائن مختلف درباره كيفيت قبور ائمه هدي (عليهم السلام) بويژه از آنچه فرهاد ميرزا ذكر نموده كه در ذيل ملاحظه مي فرمائيد معلوم مي شود كه اين قبور قبل از تخريب بوسيله وهابيون متصل بهم و بدون فاصله در داخل يك ضريح قرار گرفته بودند. و محيي لاري متوفاي 933 در سفرنامه منظومه اش «فتوح الحرمين» صفحه 87 باين معني تصريح كرده و مي گويد

چون بميان فاصله شان اندكيست

مرقد اين چار تو گوئي يكي است

مشهد عباس عليه السلام

دور از ايشان است بقدر دو گام

اين بود اولين ضريح ائمه بقيع (عليهم السلام) با آن قدمت و سابقه تاريخي.

و اما ضريح دوم

سيد اسماعيل مرندي در كتاب خود؛ «توصيف مدينه» كه در سال 1255 تأليف نموده است، مي گويد:

و هر چهار تن مطهر در يك ضريحند از چوب مشبك، و عباس در بالاي سر ائمه اربعه واقع شده و قبرش علي حده است. در ميان ضريح و چهار معصوم متصل به يكديگر و در بالاي قبر مطهر پرده كشيده اند و يك قبه بزرگ دارد. [165].

و مرحوم فرهاد ميرزا مي گويد: صندوق ائمه اربعه در ميان صندوق بزرگ است كه

[صفحه 105]

عباس عم رسول الله نيز

در آن صندوق قرار گرفته است. متولي آنجا درِ صندوق را باز كرده به ميان ضريح رفتم و دور ضريح طواف كردم، ميان صندوق و ضريح كمتر از نيم ذرع است كه به زحمت مي توان حركت كرد بلكه براي آدمهاي قطور متعسر است. [166].

ميرزا محمد حسين فراهاني مي نويسد: در وسط اين بقعه مبارك صندوق بزرگي است از چوبِ جنگلي بسيار ممتاز و در وسط اين صندوق بزرگ دو صندوق چوبي ديگر است و در اين دو صندوق پنج نفر مدفونند يكي امام ممتحن حضرت حسن (عليه السلام) و... [167].

و اين بود گفتار شاهدان در مورد ضريح دوم قبور ائمه بقيع كه در روي دو ضريح مجزا و مستقل متعلق به ائمه (عليهم السلام) و جناب عباس قرار گرفته بود.

ولي متأسفانه در اين منابع، از تاريخ اين ضريح هم كه مسلماً پس از قرن دهم ساخته شده و همچنين از سازنده آن، كه چه كسي بوده است، هيچ اثري به دست نيامد.

سومين ضريح

مرحوم سيد محسن امين [168] (1371 _ 1282 ه_. ق.) به مناسبت ممانعت مردم مدينه از توسعه حرم ائمه بقيع به وسيله سلطان قايتباي مي نويسد: در دوران ما هم چنين اتفاقي بوقوع پيوست؛ زيرا در اصفهان ضريح ديگري از فولاد براي قبور ائمه بقيع به صورتي ظريف و زيبا ساخته شد كه در قسمت هاي بالاي آن اسماء حسني با آب طلا و خط زيبا ترسيم شده بود. پس از جلب موافقت دولت عثماني به وسيله دولت ايران و انتقال آن به جده «سران» مردم مدينه از ورود آن به اين شهر مخالفت نمودند و پس از سه سال توقف

[صفحه 106]

ضريح

در جده ايراني ها با پرداختن مبلغ كلاني به مخالفان و جلب موافقت آنان ضريح به مدينه منتقل گرديد ولي باز هم مدينه اي ها از نصب آن در محل صندوق قبلي به بهانه اينكه اين صندوق وقف است و تغيير آن جايز نيست امتناع ورزيدند در نهايت قرار شد ضريح بر روي صندوق قبلي نصب شود و چون در ساخت آن چنين حادثه اي پيش بيني نشده بود و در اثر عدم تناسب حجم و ابعاد ضريح و صندوق بالاجبار به توسعه آن اقدام و اين عمل موجب نقص در بعضي جوانب آن شد كه با نصب قطعات چوبي همرنگ با ضريح اين نقص به ظاهر ترميم شد.

مرحوم سيد امين مي افزايد من اين قطعات را كه وصله ناجور شده و از زيبايي ضريح كاسته بود در سال 1321 ه_. كه پس از انجام اعمال حج به مدينه مشرف شدم مشاهده نمودم و مجدداً در سال 1330ه_. كه از دمشق مستقيماً به زيارت مدينه موفق بودم ضريح را با همان كيفيت ديدم و با همان شكل باقي بود تا در سال 1343 به وسيله وهابيان به هنگام تخريب گنبد و بارگاه و قبور ائمه هدي از بين رفت. [169].

بتنوني مصري كه در سال 1327ه_. سفر حج نموده درباره همين ضريح مي نويسد: «ومقصورة سيدنا الحسن فيها فخيمةٌ جداً وهي من النحاص المنقوش بالكتابة الفارسية وأظن أنها من عمل الشيعة الأعجام». [170] ضريح حضرت حسن (عليه السلام) در داخل اين بقعه، خيلي جالب و زيبا است و از فلز ساخته شده و خطوطي فارسي بر آن نقش بسته است. به گمانم از آثار شيعيان عجم

باشد.

چگونگي قبر و ضريح منسوب به فاطمه سلام الله عليها

اكثر مورخان كه به معرفي قبه و ضريح ائمه بقيع پرداخته و به بعضي از جزئيات آنها اشاره اي دارند. متأسفان_ه در مورد چگونگي قبر منتسب به فاطمه (عليها السلام) سكوت اختيار نموده اند، فقط در آثار بعضي از نويسندگان است كه گاهي مطالب و جزئيات در اين زمينه

[صفحه 107]

منعكس گرديده است و ذكر همين مطالب داراي ارزش تاريخي و گره گشاي نقاط مبهم، پس از گذشت هفتاد سال از انهدام اين حرم و ساير آثار در بقيع و خارج آن است.

و از مجموع اين مطالب و بر اساس نقل اين نويسندگان كه خود شاهد عيني بودند، معلوم مي شود كه قبر منتسب به فاطمه زهرا (عليها السلام) يا فاطمه بنت اسد، در عين حال كه در داخل بقعه ائمه بقيع قرار داشت، اما نه در وسط اين حرم شريف، بلكه در سمت جنوبي آن و در داخل طاقنمايي در مقابل محراب قرار گرفته بود و گر چه از سطح زمين قدري بلندتر و مشخص و مورد احترام زائران بوده و زيارت حضرت زهرا (عليها السلام) در كنار اين قبر خوانده مي شده، ولي داراي ضريح معمولي، همانند قبور جناب عباس و ائمه (عليهم السلام) نبوده، بلكه يك روپوش قيمتي و گلابتون به روي اين قبر كشيده مي شده، آن هم ظاهراً به هنگام موسم حج و در مواقع كثرت زائران و در قرنهاي اخير در قسمت مقدم اين طاق نما، شبكه اي از فولاد به صورت حائلي در ميان اين قبر و فضاي داخل حرم، تعبيه گرديده بود كه اين شبكه در اصطلاح عامه، به «ضريح حضرت فاطمه» معروف بود؛ همانگونه كه محراب

به عنوان «محراب فاطمه» معروف شده است و اين قسمت از حرم داراي تزيينات مختصري مانند شمعدان و چلچراغ بوده است.

و اينك گفتار اين نويسندگان:

ميرزا حسين فراهاني مي گويد: در وسط همين بقعه متبركه در طاقنماي غربي [جنوبي] قبري است كه به ديوار يك طرف آن را ضريح آهني ساخته اند و مي گويند قبر فاطمه زهرا (عليها السلام) است. در اين بقعه مباركه ديگر زينتي نيست مگر دو چلچراغ كوچك و چند شمعدان برنجي، و فرش زمين بقعه حصير است. [171].

نايب الصدر شيرازي مي گويد: و آثاري در آن بقعه در پيش روي ائمه به طرف ديوار؛ مانند شاه نشين ضريح و پرده دارد، مي گويند جناب صديقه طاهره (عليها السلام) مدفون است. [172].

سيد اسماعيل مرندي مي گويد: و محراب قبر حضرت فاطمه (عليها السلام) را زيارت مي كنند،

[صفحه 108]

ليكن قبر فاطمه بنت اسد است و هم پرده دارد. و در مورد فرش حرم مي گويد: چون كه حضرت در ميان اهل سنت افتاده اند هيچ زينت ندارند، فرش مستعمل دارد، امسال از يزد يك نفر كلان دوز (؟) فرش بسيار خوب فرستاده بود، نينداخته بودند، در بالاي هم مانده بود. [173].

فرهاد ميرزا مي نويسد مرقد مطهر حضرت صديقه در بقعه بقيع روبه روي ضريح ائمه اربعه (عليهم السلام) و عباس بن عبدالمطلب عم رسول الله است يك پرده از گلابتون آويخته اند و در آن پرده نوشته اند سلطان احمد بن... سنة احدي و ثلاثين و مأة بعد الألف (1131). در اين مدت كه فزون از يكصد و شصت سال است آن پرده خوب مانده چندان كهنه نشده چنين معلوم است كه در

ايام آمدن حاج مي آويزند و بر مي دارند. [174].

و سيف الدوله مي نويسد: هم در اين بقعه علامتي از قبر صديقه طاهره هست. [175].

تنها يادگار موجود از حرم بقيع

اين بود آنچه كه راجع به قبر و ضريح منتسب به حضرت فاطمه (عليها السلام) در منابع منعكس گرديده و يا به دست ما رسيده است ولي بايد توجه داشت كه:

اولا: متأسفانه هيچ دليل و شاهد معتبر در مورد تاريخ و باني اين ضريح «شبكه» در دست نيست. [176].

و ثانياً: آنچه فراهاني گفته است كه اين ضريح «شبكه» از آهن است، منظور وي فلزي بودن آن است؛ زيرا اين ضريح از فولاد ناب و از نظر فني داراي ظرافت و استحكام فوق العاده بوده و در عين حال تنها اثر و يادگار موجود و بجاي مانده از حرم ائمه بقيع (عليهم السلام) مي باشد كه وهابيان به هنگام تخريب اين حرم شريف، در 8 شوال 1344 ه_. اين شبكه را هفت قطعه

[صفحه 109]

نموده، شش قطعه آن را در بالاي ديوار سمت راست و چپ درب ورودي محوطه حرم حضرت حمزه و قطعه ديگر را در سمت قبور شهدا در احد نصب نموده اند و اين كه مي بينيم قطعات اين ضريح پس از گذشت هفتاد سال تحت تأثير شرايط جوي قرار نگرفته و هواي مرطوب و متغير مدينه كوچكترين تغييري در آن به وجود نياورده است، دليلي است بر اصالت و خالص بودن فولاد اين شبكه.

مشاهدات يك جهانگرد از ويراني بقيع

به طوري كه در صفحات گذشته ملاحظه فرموديد حرم ائمه بقيع (عليهم السلام) از دو جنبه معنوي و ظاهري و از نظر روحاني و شكوه و جلوه ساختماني، در طول تاريخ و از دوران رسول خدا تا به امروز، قلوب مسلمانان و زائران و توجه نويسندگان و مورخان را به خود جلب نموده است.

زيرا اينجا بزرگترين جايگاه عبادت و

پرستش خداوند متعال و از بارزترين بقاع و بيوت رفيعي است كه: (أَذِنَ اللهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ).

اين خانه مهبط ملائكه و فرشتگان و محل نزول رحمت الهي و بركات آسماني است.

اينجا محل ابتهال به خداوند متعال و درخواست حاجات از قاضي الحاجات است. اينجا محل قبول دعاها به بركت دفن پيكر چهار تن از معصومان و از اوصياي رسول خدا و فرزندان امير مؤمنان و فاطمه زهرا (عليها السلام) است.

از اين رو است كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) براي بيان عظمت و اهميت اين جايگاه، به هنگام دعا بر اهل بقيع در كنار اين حرم كه آن روز به عنوان خانه عقيل مطرح بود توقف و از خداوند طلب رحمت و مغفرت مي نمود.

پس از آن حضرت و با دفن شدن پيكر پاك اين امامان توجه مسلمانان بدين نقطه جلب گرديد و هر زائري پس از زيارت قبر و مسجد رسول الله، در اين حرم و در كناراين قبور شريف قرار مي گرفت و در اين حرم در تمام ساعات روز، به روي زائران و ارادتمندان اين امامان باز بوده است.

و اما از نظر شكوه و جلوه ظاهري، اين حرم شريف با گنبد و بارگاه كهن و سر به فلك

[صفحه 110]

كشيده اش و با ضريح زيبا و ظريفش، در طول تاريخ، در ميان ساير بقاع مانند قرص ماه در ميان ستارگان مي درخشيد و بر همه مقابر موجود در مدينه؛ از ياران و اقوام رسول خدا، نور و روشنايي مي بخشيد كه اينك در اثر جهل و ناداني كوته نظران و جور ظلم ستمگران، نه از آن عبادت كنندگان

به جز به صورت محدود خبريست و نه از آن گنبد و بارگاه اثري.

يكي از جهانگردان غربي به نام مستر ريتر RITER كه به فاصله كوتاه از ويراني اين حرم و ساير مقابر و حرمها، بقيع را ديده، ويراني آنجا را چنين ترسيم نموده است:

چون وارد بقيع شدم، آنجا را همانند شهري ديدم كه زلزله شديدي در آن به وقوع پيوسته و به ويرانه اي مبدل ساخته است؛ زيرا در جاي جاي بقيع بجز قطعات سنگ و كلوخ بهم ريخته و خاكها و زباله هاي روي هم انباشته و تيرهاي چوب كهنه و شيشه هاي درهم شكسته و آجرها و سيمانهاي تكه تكه شده، چيز ديگري نمي توان ديد، فقط در بعضي از رهگذرهاي تنگ اين قبرستان از ميان اين زباله ها راه باريكي براي عابرين باز نموده اند. و اما آنچه در كنار ديوار غربي بقيع ديدم، تلي بود از تيرهاي قديمي و تخته هاي كهنه و سنگها و قطعات آهن روي هم انباشته كه اينها بخشي از زباله ها و بقاياي مصالح ساختمانهاي ويران شده اي بود كه در كنار هم انباشته بود ولي اين ويراني ها و خرابيها نه در اثر وقوع زلزله و يا حادثه طبيعي، بلكه با عزم و اراده انسانها به وجود آمده است و همه آن گنبد و بارگاههاي زيبا و سفيد رنگ كه نشانگر قبور فرزندان و ياران پيامبر اسلام بود، با خاك يكسان گرديده است.

او اضافه مي كند: چون براي مشاهده بيشترِ اين آثار، كه نشانگر قبور مسلمانان صدر اسلام و تاريخ سازان روزگار است، در ميان سنگ و كلوخ حركت مي كردم. از زبان راهنمايم

شنيدم كه از شدت ناراحتي اين جمله ها را آهسته! تكرار مي نمود: «استغفرالله»، «استغفرالله». «لا حول ولا قوة اِلا بالله». [177].

مدارس آيات خلت من تلاوة...

و گويي دعبل خزاعي همان وضع تأسف بار را به نظم آورده و با شعر خود مجسم

[صفحه 111]

كرده است كه نويسندگاني مانند ريتر RITER پس از قرنها آن را مشاهده و با قلم خود ترسيم نموده اند. و گويي دعبل قصيده خود را از زبان شيعيان؛ و ارادتمندان و پيروان اهل بيت عصمت و طهارت در عصر حاضر و در مورد حرم ائمه بقيع سروده و از محضر حضرت رضا (عليه السلام) به دريافت جايزه نايل گرديده است كه مي گويد:

مدارس آيات خلت من تلاوة

و منزل وحي مقفر العرصات

«آن خانه ها محل فرا گرفتن آيات قرآني بود كه امروز خالي گشته و محل نزول وحي الهي بود كه به بيابان خشك و قفر مبدل شده است.»

منازل قوم يهتدي بهداهم

فتؤمن منهم زلة العثرات

«خانه هاي مردماني كه ديگران به بركت آنان هدايت مي يابند، و در اثر عصمتشان از هر اشتباه و لغزش در امانند.»

منازل جبريل الامين يحلها

من الله بالتسليم و البركات

«خانه هايي كه جبرئيل امين از سوي خداوند به همراه سلام و بركات او، بر آنها نازل مي گردد.»

منازل وحي الله معدن علمه

سبيل رشاد واضح الطرقات

«خانه هايي كه محل وحي خدا و معدن علم، و راههاي رشد و روشن او است.»

منازل كانت للصلوة وللتقي

وللصوم والتطهير والحسنات

«خانه هايي كه پي ريزي آنها براي نماز و تقواست و اساس آنها براي روزه و پاكي و نيل به حسنات است.»

ديار عفاها جور كل منابذ

ولم تعف للايام والسنوات [178].

[صفحه 113]

قبر فاطمه زهرا يا فاطمه بنت اسد

اشاره

پس از بررسي تاريخ حرم

و تاريخ ضريح ائمه بقيع، كه در صفحات گذشته ملاحظه فرموديد، به اين پرسش مي رسيم:

«قبري كه در داخل حرم مطهر ائمه بقيع به فاطمه (عليها السلام) نسبت داده مي شود، متعلق به فاطمه زهرا (عليها السلام) است يا فاطمه بنت اسد؟»

توضيح و بيان اين موضوع، كه مهمترين و جالبترين بخش از تاريخ حرم ائمه بقيع را به خود اختصاص داده است، ايجاب مي كند كه چند مطلب مورد بررسي قرار گيرد.

مدفن حضرت زهرا سلام الله عليها كجاست؟

يكي از مسائل مسلم و قطعي در مورد حضرت زهرا (عليها السلام) اين است كه قبر آن حضرت مخفي است و تا حال، بطور مشخص و به صورت قطعي قبري به آن حضرت نسبت داده نشده است.

و اما مدفن و محلي كه ممكن است پيكر پاك آن حضرت در آن جايگاه دفن شده باشد آن هم از نظر تاريخي، دقيقاً معلوم نيست و جاي بحث و گفتگو و مورد اختلاف است.

علت اختفا

سمهودي مي گويد: «سبب اختفاي قبر فاطمه (عليها السلام) و مشخص نبودن آن و بعضي ديگر از قبور بزرگان، اين است كه در صدر اسلام علاوه بر اينكه ساختن بنا بر روي قبور و يا استحكام قبور با گچ و آجر بطور عموم معمول نبوده، درباره اختفاي قبور اهل بيت _ بخصوص _، انگيزه ديگري نيز وجود داشته و آن عداوت و دشمني حكام درگذشته و امروز! با اهل بيت است؛ بطوري كه بنا به نقل مسعودي در سال دويست و سي و شش، متوكل دستور داد قبر حسين بن علي محو و با خاك يكسان و كساني كه در كنار اين قبر مي باشند، شديداً مجازات شوند و در اجراي اين دستور، پولهاي زيادي صرف و پاداشهاي

[صفحه 114]

فراواني به مجريان اين فرمان پرداخت گرديد. [179].

نويسنده: بخش دوم گفتار سمهودي درست و دقيقاً مطابق با حوادثي است كه در طول تاريخ، از سوي حكومتها در مقابل اهل بيت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به وقوع پيوسته است و دليل روشن بر گفتار وي، قبل از اقدام متوكل كه در اواسط قرن سوم صورت گرفته است اقدام بني اميه در تخريب و انهدام

خانه فاطمه زهرا (عليه السلام) است كه در قرن اول صورت گرفت ليكن بخش اول گفتار سمهودي را _ در مورد قبر يگانه يادگار رسول خدا _ بايد يك نوع تحريف تاريخ و تغيير واقعيت دانست؛ زيرا وي به جاي انگيزه واقعي اين موضوع، رايج نبودن بنا و ساختمان بر قبور بزرگان را دليل اختفاي قبر آن حضرت معرفي مي كند. در صورتي كه قبور عده اي از صحابه و اقوام ديگر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در مكه و مدينه در داخل و خارج بقيع مشخص مي باشد و لذا بايد علت اختفاي قبر آن حضرت را در جاي ديگر جستجو كرد و انگيزه واقعي آن را همانگونه كه هست، بيان نمود؛ همان انگيزه و علتي كه در منابع حديثي و تاريخي شيعه و اهل سنت منعكس گرديده است و آن عبارت است از وصيت و تأكيد فاطمه زهرا (عليها السلام) بر اين كه پيكر پاكش شبانه دفن شود و قبر مطهرش پنهان و مخفي گردد.

در صحيح بخاري و صحيح مسلم، در ضمن نقل جريان اختلافِ نظر حضرت زهرا (عليها السلام) با اقدام و عملكرد ابوبكر در مورد فدك و ارث رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از عايشه چنين آمده است:

«فوج_دت فاطمة علي أبي بكر في ذلك فحجرته فلم تكلمه حتي توفيت و عاشت بعدالنبي (صلي الله عليه و آله) ستة اشهر، فلما توفيت دفنها زوجها علي ليلاً و لم يؤذن بها أبابكر و صلي عليها». [180].

فاطمه (عليها السلام) از جهت مصادره فدك نسبت به ابوبكر رنجش خاطر پيدا كرد و با او سخن نگفت تا از دنيا رفت.

عايشه اضافه

مي كند: «فاطمه پس از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شش ماه زنده بود و چون از دنيا رفت همسرش علي، ابوبكر را از وفات وي مطلع نساخت و خودش بر پيكر او نماز خواند

[صفحه 115]

و شبانه دفن نمود.»

ابن عبدالبر مي گويد: «وكانت اشارت علي زوجها أن يدفنها ليلاً»؛ [181] «فاطمه به همسرش علي اشاره كرده بود كه شبانه به خاكش بسپارد.»

اين اشارت از سوي حضرت زهرا در مورد دفن شدن پيكرش به هنگام شب، كه در منابع اهل سنت فراوان نقل گرديده، در منابع شيعه قدري صريحتر ذكر شده است:

در روايتي آمده است كه: امير مؤمنان (عليه السلام) به هنگام شدت مرض و در آخرين روزهاي حيات همسرش، در پاسخ پيام عمويش عباس كه در مورد تجهيز و تشييع جنازه فاطمه زهرا به آن حضرت پيشنهاداتي را ارائه مي داد چنين فرمود:

«و أنا اَسألك يا عم أن تسمح لي ترك ما أشرت به، فانها وصتني بستر امرها» [182].

«اي عم! اجازه مي خواهم از پيشنهاد شما در اين مورد صرف نظر نمايم؛ زيرا خود فاطمه بر من وصيت نموده است كه مراسم تدفين وي مخفيانه انجام پذيرد.»

مرحوم شيخ مفيد از حسين بن علي (عليه السلام) نقل مي كند:

«فلما حضرتها الوفاة وصت اميرالمؤمنين ان يتولي امرها و يدفنها ليلاً و يعفي قبرها، فتولي ذلك اميرالمؤمنين و دَفنها و عفي موضع قبرها». [183].

و بنابر به بعضي از روايات، امير مؤمنان (عليه السلام) بر چهل قبر در بقيع آب پاشيد و شبيه هفت قبر به وجود آورد تا قبر حضرت زهرا به هيچوجه شناخته نشود. [184].

به هرحال اين وصيت و اين نوع تدفين موجب گرديده كه

قبر حضرت زهرا (عليها السلام) مخفي و اقوال و آراي مختلف در ميان محدثان و مورخان در محل دفن وي پديد آيد. از اين رو است

[صفحه 116]

كه عده اي مي گويند قبر فاطمه (عليها السلام) در بقيع واقع گرديده و عده اي ديگر بر اين عقيده اند كه در داخل خانه اش قرار گرفته و بعضي ديگر احتمال مي دهند در مسجد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و در ميان بيت و منبر آن حضرت باشد و بطوري كه ملاحظه خواهيد فرمود، كساني كه قبر آن حضرت را در بقيع دانسته اند، با اختلاف شديد سخن گفته و احتمالات متعددي را مطرح ساخته اند.

مدفن حضرت زهرا عليها السلام از ديدگاه روايات

روايات متعدد و مُسند و مورد اعتمادي كه از شش تن از ائمه معصوم (عليهم السلام) در محل دفن حضرت زهرا (عليها السلام) در منابع شيعه نقل گرديده، نشانگر اين است كه آن حضرت در داخل خانه خودش كه در كنار مسجد و در جوار خانه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) قرار داشت، دفن شده است؛ خانه اي كه به دستور بعضي حكام و خلفاي بني اميه تخريب و به مسجد ضميمه گرديد [185] و ما در اين زمينه به نقل چند روايت اكتفا مي كنيم:

در اين روايات دو نكته جالب توجه است: الف) شايد كمتر حادثه اي وجود داشته باشد كه درباره آن از شش معصوم بالاتفاق روايت نقل شده باشد.

ب) متن اين روايات دفن شدن آن حضرت در بقيع را با صراحت نفي مي كند:

1 _ امام رضا (عليه السلام)، مرحوم صدوق از ابي نصر بزنطي نقل مي كند كه از امام ابوالحسن علي بن

موسي الرضا (عليه السلام) از محل قبر فاطمه (عليها السلام) سؤال نمودم، فرمود:

«دُفِنَت في بيتها فلما زادت بنو امية في المسجد صارت في المسجد». [186].

اين روايت را مرحوم كليني [187] ابن شهرآشوب [188] و علامه مجلسي [189] نيز نقل كرده اند.

[صفحه 117]

2 _ امام صادق (عليه السلام)، همچنين بزنطي نقل مي كند از حضرت رضا (عليه السلام) سؤال كردم كه فاطمه دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در كجا دفن شده است؟ فرمود:

«شخ_صي همين موضوع را در مجلسي كه عيسي بن موسي [190] نيز حاضر بود از جعفر ابن محمد (عليه السلام) سؤال نمود، عيسي در پاسخ وي گفت: فاطمه (عليه السلام) در بقيع دفن شده است. آن شخص به جعفر بن محمد عرض كرد: شما چه مي فرماييد؟ فرمود: عيسي ابن موسي به سؤال تو پاسخ داد، وي بار ديگر عرض نمود: خدا شما را به سلامت دارد. من با عيسي بن موسي چه كار دارم! شما نظر پدرانتان را به من بگوييد، حضرت فرمود: «دفنت في بيتها.» [191].

3 _ امام هادي (عليه السلام)، سيد بن طاووس (رحمه الله) از كتاب: «المسائل و اجوبتها من الأئمة» در ضمن سؤالهايي كه از امام علي الهادي (عليه السلام) كتباً به عمل آمده است، اين مطلب را نقل مي كند كه:

محمد همداني مي گويد: به آن حضرت نوشتم: «اگر صلاح مي دانيد مرا از محل دفن مادرتان فاطمه آگاه سازيد كه آيا در داخل مدينه است يا همانگونه كه مردم مي گويند در بقيع قرار دارد؟ آن حضرت در جواب من نوشت: «هي مع جدي صلوات الله عليه» [192] وي پس از نقل اين روايت

مي گويد اين گفتار صريح از امام هادي (عليه السلام) به تنهايي كافي است كه بگوئيم پيكر مطهر حضرت زهرا در كنار مدفن رسول خدا (صلي الله عليه و آله) دفن شده است و نه در جاي ديگر.

4 _ 5 _ امام باقر و امام مجتبي (عليهم السلام)، مؤيد اين روايات، روايت ديگري است كه مرحوم كليني از امام باقر (عليه السلام) نقل كرده است كه وقتي وفات امام حسن مجتبي (عليه السلام) نزديك شد، به برادرش حسين بن علي (عليهما السلام) اينگونه وصيت كرد:

«چون مرگ من فرا رسيد تجهيزم كن و به نزد قبر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) ببر تا با وي تجديد عهد كنم سپس به نزد قبر مادرم فاطمه ببر، پس از آن، به بقيع برگردان و در همانجا دفن كن.

[صفحه 118]

«ثم اصرفني الي امي ثم ردني فادفني بالبقيع».

متن روايت ديگر چنين است: «ثم ردني الي قبر جدتي فاطمة فادفني هناك». [193] مرحوم كليني در جاي ديگر وصيت امام مجتبي (عليه السلام) را چنين نقل مي كند «يا أخي إني أوصيك بوصية فاحفظها فإذا أنا مت فهيئني ثم وجهني إلي رسول الله لاُِحدث به عهداً، ثم ردني إلي فاطمة (عليها السلام) ثم رُدني وادفني بالبقيع». [194].

6 _ اميرمؤمنان (عليه السلام)، ششمين امام است كه گفتار او دليل بر دفن شدن حضرت زهرا (عليها السلام) در داخل بيت خودش مي باشد. اميرمؤمنان (عليه السلام) به هنگام دفن پيكر پاك دختر رسول خدا اينگونه فرمود: «السلام عليك يا رسول الله عني و عن ابنتك النازلة في جوارك و السريعة اللحاق بك». [195].

«اي رسول خدا، سلام بر تو از جانب من و

از جانب دخترت كه هم اكنون در جوارت فرود آمده و به سرعت به تو ملحق گرديد.»

و در آخر مي گويد: السلام عليكما، سلام مودع...

مفهوم جمله «النازلة في جوارك» با دفن شدن آن حضرت در خانه خويش كه نزديكترين محل نسبت به خانه و مدفن رسول خدا و قرب و جوار تربت پاك او است متحقق مي گردد.

گذشته از اينكه اين جمله در نقل مرحوم كليني [196] و شيخ مفيد [197] و شيخ طوسي [198] چنين آمده است:

«السلام عليك يا رسول الله، عني وعن ابنتك النازلة في بقعتك و السريعة اللحاق بك». و به جاي «جوار»، «بقعه» به كار رفته است كه در اين صورت موضوع واضح تر و صريح تر خواهد گرديد. و آخرين جمله آن حضرت السلام عليكما، سلام مودع... تأكيد و

[صفحه 119]

نصي است بر اين قرب جوار و دفن شدن آن حضرت در كنار پدرش رسول خدا (صلي الله عليه و آله) همانگونه كه امام هادي (عليه السلام) فرمود: «هي مع جدي صلوات الله عليه».

مدفن حضرت زهرا عليها السلام از نظر علماي شيعه

اين بود نمونه رواياتي كه در مورد مدفن حضرت زهرا نقل نموديم و اينك توجه خوانندگان ارجمند را به نظريه عده اي از علما و محدثين بزرگ شيعه در اين مورد جلب مي نماييم:

1 _ نظريه شيخ صدوق و كيفيت زيارت او:

مرحوم شيخ صدوق (متوفاي 381 ه_. ق.) پس از نقل اختلاف در محل دفن آن حضرت، مي گويد:

«عده اي از محدثين رواياتي را نقل و مضمون آنها را پذيرفته اند كه دلالت دارد بر اينكه آن حضرت در داخل خانه اش كه در اثر توسعه بني اميه به مسجد ضميمه گرديده، به خاك سپرده شده است.»

سپس مي گويد: «و هذا هو الصحيح عندي».

آنگاه كيفيت زيارت خويش را بيان مي كند و مي گويد: «من به توفيق خداوند متعال به هنگام مراجعت از حج بيت الله الحرام، وارد مدينه شدم و چون زيارت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را به جاي آوردم، در حالي كه غسل زيارت نيز انجام داده بودم توجهم را به سوي خانه فاطمه منعطف ساختم و حد اين خانه از استوانه مقابل باب جبرئيل است تا محوطه اي كه قبر رسول خدا در آن واقع گرديده و در نزديكي اين محوطه، به طوري ايستادم كه مدفن رسول خدا در سمت چپم و قبله در پشت سرم و خانه فاطمه در مقابلم قرار گرفت آنگاه اين زيارت را خواندم: «السلام عليك يا بنت نبي الله، السلام عليك يا بنت حبيب الله...». [199].

سپس مي گويد: «چون در اخبار و احاديث، زيارت مشخصي براي حضرت فاطمه (عليها السلام)

[صفحه 120]

نيافتم، براي كساني كه كتاب مرا مي خوانند، همان زيارت را مي پسندم كه براي خود پسنديدم». [200].

وي در معاني الأخبار مي گويد: «قول صحيح از نظر من در مورد قبر فاطمه (عليها السلام) مضمون همان روايت است كه پدرم از طريق محمد بن عطار از حضرت رضا (عليه السلام) نقل نموده است كه فاطمه زهرا در داخل خانه اش دفن شده و اين خانه به هنگام توسعه مسجد، به وسيله بني اميه به مسجد منضم گرديده است.» [201].

2 _ نظريه شيخ مفيد (رحمه الله):

مرحوم شيخ مفيد (متوفاي 413 ه_. ق.) مي گويد:

«ثم قف بالروضة و زر فاطمة (عليها السلام) فانها هناك مقبورة». [202] «پس از زيارت رسول خدا (صلي

الله عليه و آله) در كنار روضه بايست و فاطمه را زيارت كن؛ زيرا او در اين جايگاه به خاك سپرده شده است.

3 _ نظريه شيخ طوسي (رحمه الله):

شيخ طوسي (متوفاي 460 ه_. ق.) مي گويد: «الأصوب انها مدفونة في دارها او في الروضة». [203].

4 _ نظريه طبرسي (رحمه الله):

مرحوم طبرسي از اعلام قرن ششم، پس از اشاره به اختلاف نظر در مدفن آن حضرت، مي گويد: «والقول الأول بعيد و القولان الآخران اشبه»:

اما قوم اول كه آن حضرت در بقيع مدفون است، بعيد است و دو قول ديگر كه در داخل خانه اش و يا در روضه دفن شده است صحيح به نظر مي رسد». [204].

[صفحه 121]

5 _ نظريه سيد بن طاووس (رحمه الله):

سيد بن طاووس (متوفاي 673 ه_. ق.) مي گويد: «و الظاهر ان ضريحها المقدس في بيتها المكلل بالآيات و المعجزات». [205].

و همو پس از روايتي كه بصورت مكتوب از امام هادي (عليه السلام) نقل شده است [206] مي گويد: «اين گفتار صريح و نص واضح از امام هادي (عليه السلام)، به تنهايي كفايت مي كند در اين كه: فاطمه زهرا (عليها السلام) در كنار مدفن رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به خاك سپرده شده است و نه در جاي ديگر.» [207].

6 _ نظريه علامه مجلسي (رحمه الله) و توضيح او در مورد روضه:

علامه مجلسي (متوفاي 1110 ه_. ق.) مي گويد: «همانگونه كه در كتاب مزار بيان كرده ايم، اصح اقوال اين است كه آن حضرت در داخل خانه اش دفن گرديده است». [208].

و در كتاب مزار مي گويد:

«الأظهر انها (عليها السلام) مدفونة في بيتها و قد قدمنا الأخبار في

ذلك». [209].

و آن مرحوم در مورد روضه كه در بعضي از اخبار و در لسان علما وارد شده و اين احتمال را مطرح نموده اند كه: آن حضرت ممكن است در «روضه» دفن شده باشد، روضه را هم به فاصله منبر و بيت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) منحصر دانسته اند، چنين توضيح مي دهد كه منظور از روضه كه در روايت ابن ابي عمير آمده است، يك مفهوم و معناي وسيعي است كه شامل خانه فاطمه زهرا (عليها السلام) نيز مي گردد [210] و منظور از روضه همان بيت فاطمه (عليها السلام) است.

نويسنده: و ما در صفحات آينده در اين موضوع بحث خواهيم نمود. إن شاء الله.

7 _ نظريه شيخ الشيعه در مدينه منوره: شيخ محمدعلي عمراوي، شيخ شيعيان حجاز،

[صفحه 122]

در مدينه منوره كه در ماه رمضان 1326 با او ملاقات داشتم ضمن مطالب سودمند درباره قبر شريف حضرت زهرا فرمودند: قبر آن حضرت مسلماً در داخل بيت خودش مي باشد و در دوران كودكي ما قبر مشخص بود و ارتفاع آن به يك متر مي رسيد و ايشان با اشاره به عصايي كه در دست من بود، گفت: تقريباً به ارتفاع عصاي شما.

شواهد و قرائن ديگر

اشاره

اين بود رواياتي كه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) در محل دفن حضرت زهرا (عليها السلام) نقل گرديده است و اين بود نظر صريح گروهي از علما و محدثين شيعه در اين زمينه.

و اينك توجه خواننده ارجمند را به شواهد و قرائن ديگر كه مؤيد دفن شدن پيكر مطهر آن حضرت در داخل بيت شريفش مي باشد، جلب مي نماييم:

اعتبار عقلي

در باره اين شواهد و مؤيدات قبل از مستندات نقلي به يك اعتبار عقلي اشاره مي كنيم و آن اين كه: جاي ترديد نيست كه دفن شدن در كنار قبر پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) براي هر مسلماني بزرگترين افتخار دنيوي و عالي ترين مقام معنوي است و بر همان اصل بود كه خليفه اول و دوم با بهره گيري از شرايط موجود و بدون اذن و اجازه، توانستند اين افتخار را به دست آورند و در جوار آن حضرت به خاك سپرده شوند.

و باز بر همان اصل بود كه امام مجتبي (عليه السلام) وصيت نمود در صورت امكان در كنار تربت جد بزرگوارش دفن شود ولي با غوغا سالاري و با اجبار و اكراه كه در تاريخ ضبط است از خواسته خود محروم و از دفن شدن در خانه خويش ممنوع گرديد.

در مورد حضرت زهرا (عليها السلام) افزون بر آنچه گفته شد وجود ارتباط خاص معنوي و روحاني متقابل در ميان رسول خدا و دخت عزيزش و عاطفه و محبت غير قابل وصف در ميان پيامبر خدا و حبيبه اش با توجه به اينكه شرايط مانند دوران شهادت حضرت مجتبي (عليه السلام) نبود و هيچ رادع و مانعي از دفن شدن

آن بانوي عزيز در داخل بيتش آن هم شبانه و مخفيانه وجود نداشت متصور نيست كه آن پيكر پاك به جاي داخل خانه اش و به جاي جوار پدر

[صفحه 123]

ارجمندش در محل ديگر به خاك سپرده شود و با آن علاقه و ارتباط غير قابل وصف، قابل قبول نيست كه آن حضرت بر دفن شدنش بجز در داخل خانه خويش و بجز در جوار تربت پاك پدر بزرگوارش راضي شود.

كشف اين حقيقت از طريق علم جفر

آية الله حسن زاده آملي ابقاه الله كه خود از صاحبدلانند مي نويسند:

بعضي از صاحبدلان به طريق خاصي از علم جفر بر اين سؤال كه: «يا عليم قبر فاطمه زهرا (عليها السلام) در چه جاي مدينه است؟» جواب گرفته است كه: «جاي قبر، خانه شفيع جميع امت است.» [211].

مدفن حضرت زهرا عليها السلام از نظر علماي اهل سنت

اشاره

علماي اهل سنت در محل دفن حضرت زهرا (عليها السلام) سه قول آورده اند:

در داخل بيت خودش

گذشته از اينكه دفن شدن حضرت زهرا (عليها السلام) در داخل بيت خود در ضمن رواياتي از طريق شيعه آمده، در منابع اهل سنت و از طريق آنان نيز از امام باقر و امام صادق (عليه السلام) نقل گرديده است. و بعضي از دانشمندان آنها نيز به اين معنا تصريح و دفن آن حضرت را در خانه اش تأييد نموده اند:

از جمله ابن شيبه از قديمي ترين مورخ و مدينه شناس عبدالعزيز [212] نقل مي كند كه وي مي گفت: «انها دفنت في بيتها و صنع بها ما صنع برسول الله (صلي الله عليه و آله) انها دفنت في موضع فراشها». [213].

[صفحه 124]

«فاطمه زهرا همانند رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در داخل خانه اش و در جايگاهي كه به عالم بقاء ارتحال يافته، به خاك سپرده شده است».

و ديار بكري با اشاره به اقوال مختلف مي گويد: «و گفته شده كه قبر آن حضرت در داخل خانه خود و در محل محرابي است كه در پشت حجره مقدسه قرار گرفته است. سپس اين نظريه را تأييد مي كند و مي گويد: «و هذا أظهر الأقوال». [214].

در بقيع

عده اي ديگر از علماي اهل سنت نيز مي گويند: «آن حضرت در بقيع ولي در خارج از حرم ائمه (عليهم السلام) به خاك سپرده شده است».

و اين گروه نظرات و احتمالات مختلفي را مطرح ساخته اند؛ زيرا بعضي مي گويند در زاويه بيروني خانه عقيل، كه به بقيع منتهي مي گردد، دفن شده است.

و بعضي ديگر مي گويند در مقابل كوچه اي كه به نام كوچه نبيه بوده به خاك سپرده شده و بعضي ديگر بيت

الأحزان را كه مسجد فاطمه ناميده مي شد، معرفي نموده اند.

و اقوال ديگري كه مجموعاً به شش قول بالغ مي گردد. [215].

در داخل حرم ائمه بقيع
اشاره

و اين قول را مي توان قول مشهور در ميان علماي اهل سنت دانست.

سمهودي پس از بيان نظرات و مطالب مختلف در مدفن حضرت زهرا مي گويد: «از آنچه گفتيم، چنين به دست مي آيد كه قبرآن حضرت در بقيع و در كنار قبر حسن بن علي (عليه السلام) است». [216].

ابن نجار، مدينه شناس معروف ديگر (متوفاي 643 ه_. ق.) پس از نقل وصيت امام

[صفحه 125]

مجتبي (عليه السلام) كه: «ادفنوني الي جنب امي فاطمة بالمقبرة» مي گويد: بنابراين قبر فاطمه (عليها السلام) در كنار قبر فرزندش حسن و در زير همين قبه است. [217].

عباسي م_ؤلف كتاب عمدة الأخبار مي گويد: «از قبور واقع در بقيع، قبر فاطمه دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) است و آن در داخل قبه عباس و در كنار قبر فرزندش حسن (عليه السلام) واقع گرديده؛ زيرا نقل شده است كه حسن بن علي به هنگام وفاتش وصيت نمود كه مرا در كنار قبر مادرم فاطمه به خاك بسپاريد». [218].

و اكثر نويسندگان گذشته و معاصر [219] همان مطلب را تكرار كرده و مدفن آن حضرت را در داخل حرم ائمه بقيع معرفي نموده اند.

دليل اين نظريه

اگر طرفداران اين قول، دليلي بر نظريه خود ذكر نمي نمودند، پذيرش گفتار آنان بعنوان يك مورخ امكان پذير بود، ولي بطوري كه ملاحظه فرموديد آنان در مقابل وجه اول كه مضمون روايات و گفتار بعضي از قديمترين مدينه شناسان است وصيت حضرت مجتبي (عليه السلام) را دليل و مستند خود ذكر نموده اند كه فرمود: «ادفنوني عند قبر امي فاطمة»: اگر از دفن شدن من در كنار جدم مانع گشتند در كنار قبر مادرم

فاطمه به خاكم بسپاريد. كه در گفتار ابن نجار و عباسي بدين دليل تصريح گرديده و ساير مورخان نيز با توجه به نقل اين وصيت در كنار اظهار نظر خويش، عملاً از همين روش پيروي و به همين دليل استناد و چنين تلقي نموده اند كه منظور آن حضرت از «امي فاطمة» مادر عزيزش فاطمه زهرا دخت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مي باشد.

نقض صريح اين نظريه

به عقيده ما در عين اين كه اصل وصيت امام مجتبي (عليه السلام) از نظر تاريخي مورد تأييد است

[صفحه 126]

اما برداشت طرفداران وجه سوم درست نيست، بلكه منظور امام مجتبي (عليه السلام) از جمله: «امي فاطمة» مادر بزرگش فاطمه بنت اسد مي باشد نه مادرش حضرت زهرا (عليه السلام).

در توضيح اين موضوع مي گوييم: گذشته از اينكه دفن شدن آن حضرت در بقيع مخالف با روش اهل بيت _ عليهم السلام _ در پنهان نگهداشتن قبر مطهر آن بزرگوار است و قطع نظر از اينكه مخالف مضمون روايات منقول از اهل بيت (عليهم السلام) به طريق شيعه و اهل سنت و مخالف نظر علما و دانشمندان شيعه در دفن آن حضرت در بيت خود مي باشد و گذشته از اين كه اطلاق كلمه «ام» به مادر بزرگ، يك اطلاق شايع است، گفتار و نقل صريح اين مورخان در موارد ديگر، ناقض اين برداشت و مؤيد اين است. بانوئي كه در حرم بقيع دفن شده، فاطمه بنت اسد است و نه فاطمه زهرا (عليها السلام).

از اين موارد مي توان گفتار اين مورخان در محل دفن جناب عباس عموي پيامبر را ذكر نمود. كه ابن شبه و سمهودي از قديمترين مدينه

شناس؛ عبدالعزيز چنين نقل مي كند: «دفن العباس بن عبدالمطلب عند قبر فاطمة بنت اسد بن هاشم في اول مقابر بني هاشم التي في دار عقيل». [220].

عب_اسي در ضمن نقل متن بالا گفتار ديگري را از ابن حبان [221] مي آورد كه وي در مورد تشييع و تجهيز پيكر امام مجتبي (عليه السلام) تصريح كرده است: «... دفن بالبقيع عند جدته فاطمة بنت اسد بن هاشم». [222].

بطوري كه ملاحظه مي شود، اين دو جمله از قديمي ترين مورخان و محدثان صراحت دارد بر اينكه بانويي كه در حرم بقيع دفن شده و عباس عموي پيامبر و امام مجتبي (عليه السلام) در كنار آن به خاك سپرده شده اند، جده و مادر بزرگ حضرت حسن بن علي يعني فاطمه بنت اسد است نه فاطمه زهرا دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله).

و روايتي كه قبلا از امام باقر (عليه السلام) نقل نموديم به همين معنا تصريح مي كند كه

[صفحه 127]

امام حسن (عليه السلام) در وصيت خود به امام حسين (عليه السلام) فرمود ثم ردني إلي قبر جدتي فاطمة فادفني بها.

قبر فاطمه بنت اسد عليها السلام در خانه فرزندش عقيل

در تأييد و توضيح مطالب گذشته اين نكته نيز قابل توجه است؛ همانگونه كه در مورد حرم ائمه بقيع و دفن شدن پيكر پاك آنان، توضيح داديم كه اين محل، خانه اي بوده متعلق به عقيل بن ابي طالب و پس از دفن شدن پيكر فاطمه و عباس و سه تن از ائمه چهارگانه (عليهم السلام) از حالت مسكوني به صورت زيارتگاه و عبادتگاه عمومي تغيير يافته است و در همين بخش از بحث، با ذكر شواهد تاريخي متذكر شديم كه دفن شدن افراد در

داخل منازل خود در صدر اسلام و مخصوصاً در مورد افراد متشخص، يك برنامه عادي و عملي رايج به شمار مي آمده است.

با توجه به اين حقيقت و با در نظر گرفتن مطالب گذشته، چگونگي دفن شدن مادر امير مؤمنان در داخل اين خانه از نظر تحليل تاريخي روشن مي شود و به دست مي آيد؛ وي كه در سال چهارم يا ششم هجري از دنيا رفته، با احترام و اهتمام فوق العاده اي كه فرزندان آن بانوي مكرمه و شخص رسول اكرم (صلي الله عليه و آله) بر او قائل بودند، پيكرش را با آن تشريفات خاصي كه در منابع تاريخي نقل شده است، در داخل خانه متعلق به فرزندش عقيل دفن نموده اند و پس از مدت كمي؛ يعني در سال سي ام هجري، پيكر عباس عموي رسول خدا بر همين منوال در همان محل و در كنار قبر بنت اسد و سپس ائمه چهارگانه (عليهم السلام) به ترتيب در همين خانه به خاك سپرده شده اند.

سياست و تحريف واقعيت

اين بود مضمون روايات و نظر معروفترين علما و محدثان شيعه در مورد مدفن فاطمه زهرا (عليها السلام). و همچنين روايات اهل سنت و نظر عده اي از علماي آنان در اين موضوع و نيز گفت_ار ب_عضي از مورخان و مدينه شناسان در مورد مدفن فاطمه بنت اسد و تبيين وصيت امام مجتبي (عليه السلام) در اين مورد و اين بود آنچه به نظر ما رسيد از نظر تحليل تاريخي.

[صفحه 128]

و از مجموع اين بحث و گفتار، ظن قريب به يقين به دست مي آيد كه قبر مطهر حضرت زهرا (عليها السلام) در بيت خود و

در كنار مسجد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و قبر فاطمه بنت اسد در داخل حرم ائمه بقيع قرار گرفته است. ولي نبايد اين نكته را ناديده گرفت كه تحريف اين واقعيت و اصرار و تلاش نويسندگان و حكومتها در طول تاريخ، در جهت معرفي قبر حضرت زهرا (عليه السلام) در داخل حرم ائمه بقيع و حتي ايجاد و ترسيم شبيه قبري و نسبت دادن آن به دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در غير محل قبلي آن، كه پس از تخريب اين حرم به وسيله حكومت سعودي، انجام پذيرفته، همه در جهت تقليل فشار سياسي و تخفيف تهاجم فكري، عقيدتي و سرپوش گذاشتن به ايراد و انتقادي بوده است كه در طول تاريخ از سوي پيروان مكتب اهل بيت (عليهم السلام) به پيروان خط فكري مخالف و به حكومتها از لحاظ مخفي بودن قبر يگانه يادگار رسول خدا وارد مي گرديده است.

و لذا حكومتها مجبور بودند به هر عنواني كه شده، قبري براي فاطمه دخت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) معرفي نمايند و تطبيق نمودن وصيت امام مجتبي (عليه السلام) به فاطمه زهرا (عليها السلام) مي توانست بطور طبيعي راه حلي براي اين معما باشد و در كنار همين حركت، چه بهتر قرائن و شواهدي هم ارائه شود و از طرف ديگر طبعاً لازم بود براي فاطمه بنت اسد هم مدفن ديگري غير از مدفن واقعي خود معرفي شود كه در هر دو جهت، شاهد تحقق اين حركت مي باشيم.

اما در مورد ارائه قرينه و شاهد در تأييد وجود قبر حضرت زهرا (عليها السلام) در داخل حرم بقيع،

مي بينيم در يك مقطع از تاريخ، سنگ نبشته و قطعه مرمري در روي قبور ائمه بقيع نصب و در آن اعلام مي گردد كه قبر فاطمه دخت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در اينجا واقع شده است.

مسعودي در مروج الذهب در مورد اين قطعه مرمر چنين مي گويد:

«و علي قبورهم في هذا الموضع من البقيع، رخامةٌ عليها مكتوب: بسم الله الرحمن الرحيم، الحمدلله مبيد الأمم و محي الرمم، هذا قبر فاطمة بنت رسول الله _ صلي الله عليه و سلم _ سيدة نساءالعالمين و قبر الحسن بن علي بن ابي طالب و علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب و محمدبن علي و

[صفحه 129]

جعفربن محمد _ رضي الله عنهم _». [223].

و در مقطع ديگر و پس از چند قرن مشابه همين كتيبه در بالاي در حرم ائمه بقيع نصب مي شود.

سيد اسماعيل مرندي درباره اين كتيبه در كتاب خود كه در سال 1255 تأليف نموده مي گويد:

بالاي در، در سنگ مرمر نوشته «هذا قبر فاطمة بنت رسول الله (صلي الله عليه و آله) و قبر حسن بن علي و قبر محمد بن علي و...». [224].

و متأسفانه اين تحريف و اعمال سياست در تاريخ اثر گذار شده و لذا علي رغم وجود روايات متعدد از شش تن از ائمه معصومين و نظريه عده اي از علماي بزرگ در دفن شدن پيكر آن حضرت در داخل بيت خويش و نفي صريح بقيع، بعضي از مورخان شيعه نيز تحت تأثير اين تحريف قرار گرفته و نظريه اهل سنت را تأييد كرده اند؛ مانند مرحوم «اربلي» كه وي در كشف الغمه، در شرح حال حضرت

زهرا (عليها السلام) مي نويسد: «قلت الظاهر و المشهور مما نقله الناس» و در باب التواريخ والسير آورده است: «انها دفنت بالبقيع». ولي ما مي گوييم: «أهل البيت أدري بما في البيت».

اما در مورد اصل قبر

محب الدين طبري (متوفاي 696 ه_. ق.) پس از آن كه اين مطلب را از ابن عبدالبر (متوفاي 463 ه_. ق.) نقل مي كند كه: «در كنار قبر امام مجتبي (عليه السلام) كه معروف و مشخص است، اثر قبري منتسب به فاطمه وجود ندارد»، مي گويد: «يكي از صلحا و برادران مؤمن بر من نقل نمود كه ابوالعباس مرسي به هنگام زيارت بقيع، در مقابل سمت قبله، داخل قبه عباس (حرم بقيع) مي ايستاد و به فاطمه سلام مي گفت و بر وي از راه مكاشفه ظاهر شده بود

[صفحه 130]

كه قبر فاطمه در داخل اين حرم و در اين سمت بوده است».

طبري اضافه مي كند: «و من با اعتماد بر صحت نقل اين فرد صالح و مؤمن، قبر فاطمه را به همين ترتيب زيارت مي نمودم...». [225].

از اين گفتار ابن عبدالبر و طبري كه هر دو از مورخان و شخصيتهاي معروف هستند، [226] معلوم مي گردد كه اثر قبر فاطمه در داخل حرم از بين رفته بوده و در قرن پنجم و قرن هفتم در داخل حرم بقيع بر خلاف قبور ائمه و قبر عباس علامت قبري آشكار منتسب به فاطمه وجود نداشته است.

بنابراين، آنچه ما قبلاً در اين مورد مطرح نموديم كه در قسمت جنوبي، داخل حرم بقيع و زير طاق در مجاورت محراب، شبيه قبري بوده منتسب به فاطمه و اين قسمت به وسيله شبكه فولاديني از فضاي حرم جدا شده

بود، مطلبي است جاي سؤال و جاي ترديد، كه آيا اين قبر و آن دو قطعه مرمر و كتيبه چگونه و در چه تاريخي و به وسيله كدام حكومت و به دست چه كسي بوجود آمده است؟ و همين سؤال در مورد قبر فعلي نيز كه در كنار قبور ائمه بقيع و منتسب به فاطمه مي باشد، مطرح است كه به فرض صحت انتساب قبري كه قبلاً اشاره گرديد، قبر فعلي از نظر مكان مطابقت با آن محل ندارد؛ زيرا اين قبر مانند ساير قبور در وسط حرم و نه در كنار آن قرار گرفته است.

و اما در مورد مدفن فاطمه بنت اسد عليها السلام

بطوري كه اشاره كرديم، چون اصل مدفن فاطمه بنت اسد كه در داخل خانه فرزندش عقيل و حرم ائمه بقيع بود، به عنوان مدفن فاطمه زهرا (عليها السلام) معرفي و براي تثبيت آن، قرائن و شواهدي هم اقامه گرديده است، طبعاً لازم بود، مدفن ديگري براي فاطمه بنت اسد كه با

[صفحه 131]

مباشرت شخص رسول اكرم (صلي الله عليه و آله) وبا تشريفات خاصي دفن گرديده بود، معرفي و مشخص شود و اين برنامه هم عملي و چند محل به عنوان مدفن آن بانو فاطمه بنت اسد معرفي گرديده است.

آري در اين مورد، شاهد اختلاف نظر و تشتت گفتار از سوي مورخان مي باشيم؛ زيرا گاهي مي گويند: «محل دفن فاطمه بنت اسد، مسجد فاطمه (عليها السلام) (بيت الأحزان) است». [227].

و گاهي مي گويند كه: «پيكر وي در «روحاء» و در كنار قبر ابراهيم و عثمان بن مظعون دفن شده است». [228].

و آنچه در ميان عده اي از مورخان و در بين مردم اشتهار يافته، اين است كه قبر وي

همان است كه در خارج بقيع و در شمال قبر عثمان بن عفان به فاصله 50 متر از قبر وي در كنار قبر ديگري قرار گرفته است. [229].

سمهودي پس از نقل گفتار بعضي از مورخان كه قبر فاطمه بنت اسد در «روحاء» قرار گرفته و پس از نقل گفتار ابن شبه از عبدالعزيز كه امام مجتبي در كنار قبر فاطمه بنت اسد بن هاشم و در اول مقابر بني هاشم دفن شده است، مي گويد: «و همه اين مطالب مخالفت صريح و نقض آشكار دارد با آنچه معروف شده است كه قبر وي در نزديكي قبر عثمان و در خارج بقيع واقع گرديده است و اولين كسي كه اين مطلب را مطرح كرد ابن نجار بود و ديگران از وي پيروي نمودند كه او مي گويد من دليلي بر اين نظريه نيافتم و نظريه صحيح در نزد من همان است كه او در كنار قبر امام مجتبي دفن شده است؛ زيرا خيلي بعيد است كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از اصل بقيع صرف نظر كند و پيكر بنت اسد را در اين محل دور و در انتهاي كوچه اي كه در بيرون بقيع واقع شده است، به خاك بسپارد.

سمهودي اضافه مي كند: «اصلاً معلوم نيست اين محل جزو بقيع باشد؛ زيرا بطوري كه

[صفحه 132]

در آينده خواهيم گفت، محل دفن عثمان جزو بقيع نبوده و اين محل كه در انتهاي كوچه اي در قسمت شمالي قبر عثمان قرار گرفته به طريق اولي جزو بقيع نخواهد بود». [230].

مشابه همين مطلب را احمد عباسي در عمدة الاخبار آورده سپس به كيفيت شهادت و محل دفن

سعد بن معاذ اشاره مي كند و مي گويد: «مدفن سعد بن معاذ به مدفني كه در خارج بقيع به فاطمه بنت اسد منسوب است، بيشتر قابل تطبيق است تا خود فاطمه بنت اسد». [231].

خلاصه: همانگونه كه قبلاً اشاره گرديد، انگيزه اصلي نصب اين كتيبه ها و ترسيم اين قبرها در طول تاريخ و حتي در دوران حكومت سعودي ها همان سياست دفاعي بوده و اين سياست موجب گرديده است كه قبر مطهر حضرت زهرا (عليها السلام) مشخصاً در حرم بقيع و براي فاطمه بنت اسد مدفنهاي مختلفي غير از مدفن اصلي وي معرفي گردد و بطوري كه ملاحظه فرموديد، گذشته از دلائل موجود در منابع حديثي و تاريخي شيعه از نظر عده اي از مدينه شناسان در تاريخ مدينه نيز همه اين موارد مردود و در نهايت، مدفن فاطمه بنت اسد در داخل حرم ائمه بقيع معرفي شده است، نه مدفن فاطمه زهرا (عليها السلام).

آيا فاطمه زهرا در روضه دفن شده است؟

اشاره

نتيجه بحث پيشين اين شد كه: احتمال وجود قبر شريف حضرت زهرا (عليها السلام) در بقيع، كه در كتب تاريخ عنوان شده، احتمالي است ضعيف و برگرفته از اقوال و منابع گروهي از مورخان و علماي اهل سنت. و در روايات شيعه و از ديدگاه علماي بزرگ ما، دليل صريح و روشني كه مؤيد اين احتمال باشد وجود ندارد و آنچه در روايات اهل بيت (عليهم السلام) بر آن تأكيد شده و محدثان و شخصيتهاي علمي گذشته ما هم بر آن تأكيد دارند، اين است كه پيكر آن بانوي عظيم الشأن، در داخل بيت شريفش به خاك سپرده شده است.

حال بايد ديد اولا دفن شدن آن حضرت در روضه

مطهره، كه گاهي به عنوان احتمال سوم مطرح شده، در چه حدي از قوت و استحكام برخوردار است؟ و ثانياً منظور از «روضه»

[صفحه 133]

چيست و حدود آن كدام است؟

تذكر اين نكته نيز لازم است كه بيان ضعف احتمال وجود قبر شريف آن حضرت در محلي، به هيچ وجه دليل بر نفي ثواب زيارت و استحباب عرض ارادت نسبت به آن بانوي عزيز در آن محل نيست؛ زيرا استحباب زيارت معصومين (عليهم السلام) از هر نقطه، دور يا نزديك، مسلم و ثابت است، به ويژه كه اين زيارت در روضه مطهره و در كنار قبر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و يا در بقيع، در كنار قبور ائمه هدي باشد و حداقل فايده و نتيجه اي كه بر تأييد و تقويت يك احتمال مترتب است _ افزون بر جنبه علمي و روشن شدن يك موضوع حساس تاريخي مذهبي _ حصول يك نوع اطمينان و جلب توجه زائران آن بانوي بزرگوار است كه اعتماد و ظن به وجود قبر شريف در يك محل، هر چه بيشتر و قوي تر باشد توجه باطني و حضور قلب به هنگام زيارت در آن مكان نيز بيشتر و افزون تر مي شود و نعم المطلوب!

روضه مطهره و فضيلت آن

آنچه به عنوان «روضه» مطرح است، آن بخش از مسجد النبي است كه در ميان منبر و خانه يا خانه هاي پيامبر (صلي الله عليه و آله) قرار گرفته است.

اصطلاح «روضه» و نامگذاري اين مكان مقدس بدين اسم، برگرفته از گفتار رسول خدا و از متن حديثهايي است كه از آن بزرگوار نقل گرديده است.

در فضيلت روضه مطهر، حديثهاي متعددي از طريق اهل سنت

و شيعه و در منابع حديثي هر دو گروه از پيامبر (صلي الله عليه و آله) نقل شده است. همچنين در بيان ائمه (عليهم السلام) و در گفتار علما و دانشمندان [232] بر عبادت و دعا در اين نقطه از مسجد تأكيد و سفارش شده است:

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در حديثي فرمود:

«ما بَينَ بيتي وَ مِنْبَري روضةٌ مِنْ رياضِ الجنة وَ مِنْبَري عَلي حَوْضي» [233].

[صفحه 134]

«فاصله بيت و منبر من باغي است از باغهاي بهشت و منبر من در بالاي حوض من قرار گرفته است»

و در حديث ديگر آمده است:

«وَ مِنبَري علي تُرْعة مِنْ تُرَعِ الجَنَةِ»

«منبر من در كنار دري از درهاي بهشت قرار گرفته است.»

در روايت ديگر، امام صادق (عليه السلام) به معاوية بن عمار فرمود: «در كنار منبر بايست و حمد و ثناي خدا را به جاي آور و حاجت خود را بخواه؛ زيرا پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرموده: «بين مِنْبَرِي وَ بَيتي رَوضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَةِ». [234].

علما و دانشمندان در توضيح مفهوم اين حديث شريف و در بيان تشبيه اين مكان مقدس به «روضه اي از رياض جنت» وجوه مختلفي ذكر كرده اند كه نقل آنها خارج از موضوع است ولي به طور اجمال آنچه در مفهوم اين حديث به نظر مي رسد اين است كه روضه و اين بخش از مسجد النبي در نزول رحمت الهي و استجابت دعاي مؤمنان و نيل بندگان به سعادت معنوي و اخروي، همانند روضه اي است از رياض جنت. آري اين مكان مقدس از نظر فضيلت و شرافت در حدي است كه از تصور ما خارج و فكر ما از

درك حقيقت آن عاجز و قاصر است؛ زيرا با مقايسه اين حديث شريف با حديث ديگر درباره مسجد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) كه فرمود: «صلاة في مسجدي هذا خيرٌ من ألفِ صلاة فيما سواه من المساجد الا المسجد الحرام». [235].

يا «صلاة في مسجدي هذا تعدل بعشرة آلاف صلاة» [236] مي توان به آن افق اعلا كه روضه مطهره قرار دارد تماشا كرد و به اهميت و فضيلت عبادت در اين مكان شريف و ارزش و ثواب دعا و نيايش در اين نقطه از مسجد پي برد كه اگر نماز خواندن در جاي جاي

[صفحه 135]

مسجد النبي بهتر از هزار نماز در همه مساجد، حتي مسجد الاقصي بجز مسجد الحرام است، و يا يك نماز در آن معادل است با ده هزار نماز در ساير مكانها و بقاع، طبعاً پاداش عبادت و نماز در «روضه» كه به وسيله شخص رسول خدا (صلي الله عليه و آله) معرفي شده است، به مراتب افزون تر خواهد بود و چنين ثواب و پاداش، كه قطره اي است از اقيانوس بيكران فضل و رحمت الهي، مي تواند نيل به بهشت برين و رسيدن به مرتبه اعلاي غفران الهي و صعود به درجاتي از قله رضوان خداوندي گردد؛ «وَرِضوانٌ من الله أكبر». به هر حال همه اين مواهب و كرامتها از روضه مطهره سرچشمه گرفته است.

حدود روضه

اشاره

چون درباره روضه مطهره، افزون بر حديث گذشته، احاديث متعدد ديگر با الفاظ و متون مختلف نقل گرديده است و ظاهراً در مضمون اين احاديث تضاد و تنافي وجود ندارد و در نتيجه مي تواند صدور اين احاديث در زمانهاي مختلف گوياي مصداقي

از روضه و بيانگر بخشي از ابعاد آن باشد، ولي در ميان محدثان و مدينه شناسان اهل سنت از قرنهاي اول اسلام، در حدودِ روضه، نظريات گوناگون وجود داشته است، و در مقابل اين نظريات، ائمه (عليهم السلام) نيز حدود روضه را مشخص و براي پيروان خويش معرفي نموده اند. بنابر اين بر خلاف علماي اهل سنت، در ميان علماي شيعه تعدد نظر و اختلاف رأي در اين زمينه وجود ندارد؛ (اهلُ البيتِ أدري بما فِيهِ!).

نگاهي به متن احاديث

1_ «ما بَيْنَ بيتي ومِنبَري رَوْضَةٌ مِنْ رياضِ الْجَنَةِ وَ مِنبَري عَلي حَوضي». [237].

2 _ «ما بَيْنَ حُجْرَتي وَمِنْبَري رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَة». [238].

3 _ «ما بَيْنَ مِنبَري الي حُجرَتي رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَة». [239].

[صفحه 136]

4 _ «ما بَيْنَ قَبْرِي وَمِنْبَرِي رَوضةٌ مِنْ رِياضِ اْلجَنَةِ». [240].

5 _ «ما بينَ مُصَلاي وَبَيْتي رَوْضةٌ مِنْ رياضِ الجنة». [241].

6 _ «ما بينَ هذِهِ البيوتِ الي مِنبَري رَوضَةٌ مِنْ رياضِ الجنة». [242].

احاديث فوق، بجز حديث اول و ششم، همه در منابع اهل سنت نقل شده و در منابع حديثي شيعه تنها حديث اول و ششم نقل گرديده است.

و در مورد حديث پنجم ميان آنان اختلاف نظر وجود دارد كه آيا منظور از مصلا، محراب رسول خدا است كه در داخل مسجد قرار دارد يا مقصود از آن، مصلاي عيد رسول الله (صلي الله عليه و آله) است كه در بيرون مسجد و سمت غربيِ آن، به صورت ميدان وسيع وجود داشت و آن حضرت نمازهاي عيد را در آنجا اقامه مي فرمود كه بيشتر علما مي گويند منظور از آن، معناي دوم و مصلاي نماز عيد است.

به هر حال بر اساس مضمون اين

احاديث، در ميان اهل سنت در «تعيين حدود روضه» سه وجه يا سه نظريه به وجود آمده است:

نظريه 01

حدود روضه در طرف شرق مسجد، از محدوده بيت رسول خدا آغاز و تا محدوده منبر ادامه مي يابد و عرض آن در طرف بيت محاذي آن و وسيعتر است و هر چه به طرف منبر امتداد پيدا مي كند، از وسعت آن كاسته مي شود تا به حد منبر مي رسد. بنابر اين نظريه روضه داراي مساحتي مثلثي شكل است و رأس آن منبر و قاعده آن را بيت تشكيل مي دهد، اين نظريه گرچه در اوايل مورد قبول عده اي قرار گرفته ولي به تدريج اهميت خود را از دست داده است جز در ميان گروهي خاص.

[صفحه 137]

نظريه 02

روضه مطهره شامل تمام مساحت مسجد النبي است كه در زمان آن حضرت احداث شده است.

عمده دليل اين نظريه حديث پنجم و ششم و استفاده از واژه هاي، «بيوت» و «مصلا» است؛ زيرا بيشتر فضاي مسجد در ميان بيوت و منبر و همه مسجد در ميان بيت و مصلا قرار دارد و براي اثبات اين نظريه، «خطيب» كه يكي از علماي اهل سنت است، كتابي نوشته به نام «دلالات المسترشد علي أن الروضة هِيَ المسجد» و يكي ديگر از علما به نام شيخ صفي الدين مدني در رد نظريه خطيب و كتاب او كتابي تأليف كرده و پس از اين دو كتاب، مورخ و محقق مدينه شناس؛ سمهودي (متوفاي 911) كتابي تأليف كرده به نام «رفع التعرض و الانكار لبسط روضة المختار» و به طوري كه خود مؤلف مي گويد: وي دراين كتاب دو تأليف قبلي را تلخيص و دو نظريه مخالف را به هم نزديك ساخته است. [243].

به طوري كه از نام كتاب پيداست،

وي سرانجام نظريه خطيب و شمول روضه به همه فضاي مسجد را تأييد كرده است.

نظريه 03

اينكه روضه نه همه مسجد است و نه آن بخش مثلثي شكل، بلكه از طرف شرق، از حجره رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شروع و در همان حد و به موازات حجره تا محاذي منبر امتداد پيدا مي كند و در جنوب و شمال، از ديوار محراب پيامبر شروع و تا ستون سوم، در سمت شمال را شامل مي شود.

بنابر اين قول، روضه به شكل مربع است كه در اين محدوده دوازده ستون قرار دارد؛ چهار ستون رديف هم از شرق به غرب و سه ستون از سمت قبله به شمال. و منظور از اين دوازده ستون ستونهاي داخل فضاي مسجد است نه ستونهايي كه در داخل ديوار قبله و محراب و يا در داخل ديوار حجره قرار گرفته اند. و اين مساحت، از شرق به غرب حدود

[صفحه 138]

بيست و دو متر و از قبله به سمت شمال پانزده متر و در جمع حدود سيصد و سي متر است.

در ميان علماي اهل سنت، اين قول اخير مشهورتر از دو قول پيشين است و لذا اين ستونها از دوران سلطان سليم (متوفاي 926 ه_.) و به دستور وي با نصب مرمر سفيد تا وسط آنها علامت گذاري و مشخص گرديده است و در زمان سلطان عبدالمجيد (متوفاي 1277 ه_.) كه قسمتي از شمال مسجد را توسعه دادند، اين علامت گذاري تجديد و در سال 1404 ه_. براي سومين بار ترميم و تزيين گرديد. [244].

و بر همين مبني است كه ازدحام حجاج و زائران در اين بخش بيش از ديگر

نقاط مسجد است و براي نماز خواندن و دعا و زيارت در اين قسمت اهميت بيشتري مي دهند.

حدود روضه از ديدگاه شيعه

نظريه شيعه در محدوده روضه، هم از جهت طول و هم از جهت عرض، با اقوال اهل سنت متفاوت است. و طبق رواياتي كه از ائمه هدي (عليهم السلام) نقل شده، روضه نه همه فضاي مسجد است و نه تنها آن بخش از مسجد كه در دو قول گذشته از اهل سنت نقل كرديم، بلكه محدوده روضه از ديوار محراب در جنوب، كه امروزه با نرده هاي فلزي مشخص است، آغاز و در شمال، به چهارمين ستون منتهي مي گردد؛ يعني يك ستون بيشتر از آنچه اهل سنت مي گويند و حد دوم آن در شرق، داخل بيت پيامبر (صلي الله عليه و آله) و بيت فاطمه زهرا (عليها السلام) است و در سمت غرب محاذي منبر شريف مي باشد.

دليل حد اول (از جنوب تا شمال) رواياتي است كه از ائمه (عليهم السلام) نقل شده، از جمله:

كليني (رحمه الله) با اسناد از مرازم و او از امام صادق (عليه السلام) نقل مي كند:

«قالَ: سألتُ أبا عبدِالله (عليه السلام) عما يقول الناس في الروضة، فقال: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله) فيما بين بيتي ومنبري روضة من رياض الجنة ومنبري علي تُرعَة من ترع الجنة فَقُلْتُ لَهُ جُعِلتُ فِداك فما حد الروضة، فقال بعدُ أربع

[صفحه 139]

اساتين من المنبر الي الظلال. فقلت: جعلت فداك منَ الصَحْنِ فيها شيء؟ قال: لا» [245].

مرازم مي گويد: «از امام صادق (عليه السلام) پرسيدم از آنچه مردم (اهل سنت) در روضه مي گويند، فرمود: رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرموده

است فاصله بيت و منبر من باغي از باغهاي بهشت است و منبر من بر دري از درهاي بهشت قرار گرفته است. عرض كردم فدايت شوم! حد روضه كدام است؟ فرمود: فاصله چهار ستون، از منبر تا سايه بانها. عرض كردم فدايت شوم! از صحن مسجد هم چيزي جزو روضه هست؟ فرمود: نه»

بر اساس مضمون اين روايت و امثال آنست كه ابن شهر آشوب نظر علماي شيعه را چنين نقل مي كند:

«وقالوا حد الروضة ما بين القبر و المنبر الي الأساطين التي تلي صحن المسجد». [246].

همچنين از مضمون اين روايت و روايات ديگر و نقل مدينه شناسان استفاده مي شود كه مدتي طولاني و در زمان ائمه (عليهم السلام) بخشي از مسجد (بيرون از مسجد اصلي) در سمت شمال و در نزديكي صحن، داراي سايه باني بوده كه از آن به «ظلال» و «مظله» تعبير شده است.

اين بود حد روضه از جنوب به سمت شمال.

و اما در سمت شرق مسجد، همانگونه كه گفتيم حد روضه عبارت است از فضاي داخلي بيت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و همچنين داخل بيت فاطمه زهرا (عليها السلام) و در غرب عبارت است از محاذي اين بيوت تا موازات منبر شريف.

و در اين زمينه نيز رواياتي در منابع حديثي نقل گرديده است كه متن بعضي از آنها را در اينجا مي آوريم:

[صفحه 140]

1 _ كليني با اسناد از جميل بن دراج نقل مي كند كه:

«سَمِعتُ أبا عبدالله (عليه السلام) يقول: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله) ما بين مِنبري وبيوتي روضةٌ من رياض الجنة و مِنبَري علي تُرعة من تُرَعِ الجنة و صلاة في مسجدي

تعدل ألف صلاة فيما سواه من المساجد الا المسجد الحرام. قال جميل قلت له بيوت النبي و بيت علي منها؟ قال: نعم و أفضل». [247].

جميل مي گويد: «از امام صادق (عليه السلام) شنيدم كه مي فرمود: فاصله منبر و خانه هاي من باغي است از باغ هاي بهشت و منبر من در بالاي دري از درهاي بهشت قرار دارد و يك نماز در مسجد من معادل هزار نماز در ساير مساجد، بجز مسجد الحرام است. جميل مي گويد: پرسيدم آيا خانه هاي پيامبر (صلي الله عليه و آله) و خانه علي (عليه السلام) هم از روضه است؟! فرمود: آري، بلكه افضل اند.»

به طوري كه ملاحظه مي كنيد در متن اين روايت، مانند حديث ششم كه از منابع اهل سنت آورديم، به جاي «بيت»، «بيوت» به صورت جمع آمده است و در اين روايت همه خانه هاي پيامبر و خانه امير مؤمنان (عليه السلام) كه در واقع آن هم از بيوت النبي (صلي الله عليه و آله) است، جزو روضه معرفي گرديده اند.

2 _ همچنين جميل بن دراج نقل مي كند كه:

«قلت لأبي عبدالله (عليه السلام): الصلاة في بيت فاطمة مثل الصلاة في الروضة؟ قال: و أفضل». [248].

3 _ از يونس بن يعقوب آمده است:

«قلت لأبي عبدالله (عليه السلام): الصلاة في بيتِ فاطمة أفضل أو في الروضة؟ قال: في بيت فاطمة» [249].

[صفحه 141]

«يونس بن يعقوب گويد: از امام صادق (عليه السلام) پرسيدم آيا نماز در خانه فاطمه برتر است و فضيلت بيشتري دارد يا در روضه؟ فرمود: در خانه فاطمه.»

توضيح اين كه در سال هشتاد و هشت هجري خانه فاطمه زهرا (عليها السلام) و به فاصله

كمي، ديگر خانه هاي متعلق به پيامبر اسلام، كه در كنار مسجد قرار داشتند، به دستور وليد ابن عبدالملك و به مباشرت عمر بن عبدالعزيز تخريب گشته، به فضاي مسجد ضميمه گرديدند و در زمان امام صادق (عليه السلام) تا سال 668 به همان صورت باقي بودند و مانند ساير نقاط مسجد، به هنگام عبادت و نماز مورد استفاده قرار مي گرفتند تا اينكه در اين سال به دستور ملك ظاهر بيبرس بندقداري پادشاه مقتدر مصر، دور خانه پيامبر و فاطمه زهرا (عليها السلام) نرده كشيدند و بار ديگر از مسجد جدا كردند و اين سؤالها كه از نماز خواندن در داخل خانه پيامبر و فاطمه (عليهما السلام) به عمل آمده ناظر به وضعيت آن زمان است.

آيا قبر فاطمه عليها السلام در روضه است؟

پس از روشن شدن اين مطلب كه «از نظر ائمه هدي (عليهم السلام) روضه داراي مفهوم وسيعتر و شامل بيت پيامبر و بيت فاطمه مي باشد.» اين موضوع نيز روشن مي شود كه مسأله دفن شدن آن بزرگوار در روضه، كه به صورت يكي از احتمالات از سوي بعضي از علما مطرح گرديده، حتي در صورت وجود دليلي بر اين موضوع، در واقع مكمل رواياتي خواهد بود كه با صراحت دلالت دارند بر اينكه پيكر آن بانو در داخل بيت خويش به خاك سپرده شده است.

اينك بعضي از رواياتي را كه در اين زمينه نقل شده است و قبلا آورديم مجدداً متذكر مي شويم و آنگاه به احتمال دفن شدن آن حضرت در روضه و علت پيدايش اين احتمال مي پردازيم:

1 _ ابونصر بزنطي از حضرت رضا (عليه السلام) نقل مي كند كه: از آن حضرت درباره محل

قبر فاطمه (عليها السلام) پرسيدم، فرمود:

[صفحه 142]

«دُفِنَتْ في بيتِها فلما زادت بنو أُمية في المسجد صارت في المسجد». [250].

2 _ بزنطي همچنين مي گويد از امام رضا (عليه السلام) از محل دفن فاطمه زهرا سؤال كردم، فرمود: شخصي اين موضوع را از جعفر بن محمد (عليهما السلام) سؤال كرد كه عيسي بن موسي هم در آن مجلس حاضر بود عيسي پاسخ داد: فاطمه (عليها السلام) در بقيع دفن شده است. آن شخص بار ديگر از امام سؤال كرد كه شما چه مي فرماييد؟ حضرت فرمود: عيسي به سؤال شما پاسخ داد. بزنطي مي گويد عرض كردم: أصلحك الله، من با او چه كار دارم، شما نظر پدرانتان را به ما بگوييد، فرمود: «دُفِنَت في بيتها». [251].

3 _ سيد بن طاوس (رحمه الله) از امام هادي (عليه السلام) نقل مي كند كه آن حضرت در جواب اين سؤال كه قبر مادرتان فاطمه زهرا (عليها السلام) در داخل مدينه است يا همانطور كه مردم مي گويند در بقيع؟ چنين نگاشت: «هيَ مَعَ جدي» [252].

علما و محدثان بزرگ شيعه نيز با اينكه مضمون اين روايات صريح و صحيح را پذيرفته اند و دفن شدن آن حضرت در داخل بيت خويش را مورد تأكيد قرار داده اند ولي دفن شدن آن حضرت در «روضه» و يا در ميان بيت و منبر را نيز به صورت احتمال مطرح ساخته اند. چند نمونه از گفتار آنان را مي آوريم:

1 _ محدث بزرگ، شيخ صدوق (رحمه الله) (م381) مي گويد: «اقوال در محل قبر فاطمه (عليها السلام) مختلف است؛ بعضي از مؤرخان مي گويند: در بقيع مدفون است و بعضي ديگر معتقدند

در ميان قبر و منبر؛ زيرا رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرموده است: ما بين قبري و منبري روضة من رياض الجنة و بعضي مي گويند در داخل خانه ي خودش دفن شده است. اما نزد من قول آخر صحيح است.» [253].

2 _ شيخ طوسي (م460) مي گويد: «الأصوب أنها مدفونة في دارها أوفي الروضة» [254].

[صفحه 143]

3 _ مرحوم طبرسي (از اعلام قرن ششم) مي گويد: در محل قبر آن حضرت اختلاف است؛ زيرا بعضي از علما مي گويند در بقيع دفن شده است و اين قول بعيد است و بعضي ديگر داخل بيت را تأييد مي كنند و بعضي ديگر مي گويند: در ميان قبر و منبر دفن شده است. سپس مي گويد: فرمايش رسول خدا (صلي الله عليه و آله) كه فرمود: «بين قبري ومنبري روضة من رياض الجنة» به اين معني اشارت دارد. [255].

4 _ سيد بن طاووس (م693) مي گويد: «و الظاهر أن ضريحها المقدس في بيتها المكلل بالآيات و المعجزات». سپس مي گويد: زيرا آن حضرت وصيت كرده بود كه شبانه دفن شود و كساني كه آن بزرگوار، تا هنگام مرگش نسبت به آنان خشمگين بود در نمازش حاضر نشوند و اگر پيكر پاك آن بزرگوار به بقيع حمل مي شد و يا در داخل مسجد و در ميان بيت و منبر دفن مي گرديد، آثار حفر قبر، كساني را كه در فكر كشف آن بودند راهنمايي مي كرد و لذا مستور بودن قبر شريف دليل بر اين است كه پيكر پاك وي به بيرون از خانه اش و يا به بيرون از حجره رسول خدا (صلي الله

عليه و آله) حمل نشده است. [256].

مبناي دفن شدن در روضه چيست؟

دليل و منشأ اين احتمال چيست؟ آيا دليل مسلم تاريخي آن را تأييد مي كند يا روايت مورد اعتماد از پيشوايان معصوم در اين زمينه وارد شده است؟!

و يا به قول شيخ طوسي (رحمه الله) در تهذيب، يك اختلاف نظري است كه در ميان علما، بدون ارائه دليل متقن به وجود آمده است؛ «و نُسبت هذا الاختلاف الي الأصحاب». [257].

پاسخ اين پرسش اين است: همانگونه كه مرحوم شيخ طوسي اشاره كرده اند، از گفتار علما و محدثان ظاهر مي شود كه در اين مورد نه مستند تاريخي وجود دارد و نه روايت مورد اعتماد آن را تأييد مي كند بلكه اين موضوع در مقابل روايات صريح و صحيح كه در مورد بيت شريف وارد شده است، يك استظهار ضعيف و يك اصطياد احتمالي است از حديث

[صفحه 144]

شريف «ما بَيْنَ بَيتي و قبْري رَوْضَة مِنْ رياضِ الجنة» بدين معني كه علما و مورخان اين حديث شريف را كه از پيامبر گرامي اسلام (صلي الله عليه و آله) در مورد روضه شريفه نقل گرديده است، چنين توجيه مي كنند و اين فضيلت و شرافت را چنين تعليل مي كنند كه: شايد به جهت دفن شدن پيكر پاك دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در روضه مطهره است كه اين كرامت و فضيلت به اين مكان مقدس اختصاص و تعلق يافته و موجب تفضيل و ترجيح روضه بر ساير نقاط مسجد گرديده است.

آنچه پيشتر از شيخ صدوق و طبرسي نقل كرديم، گواه صريح بر اين مطلب است و گواه سوم سخن ابن شهرآشوب است كه پس از نقل نظريه

شيخ طوسي؛ (و الأصوب أنها مدفونة في دارها أو في الروضة) مي گويد: «و يؤيد قَولَهُ قولُ النبي (صلي الله عليه و آله): «بين قبري و منبري روضة من رياض الجنة». [258].

و بالاخره گواه ديگر، گفتار شيخ ابوالفتوح رازي در رساله «حسنيه» است كه از زبان اين بانو در حضور هارون الرشيد چنين مي گويد:... و در ميانه قبر و منبر دفن كردند به حكم حديث «ما بين قبري و منبري روضة من رياض الجنة». [259].

و نمونه هاي ديگر از گفتار علما و دانشمندان كه نقل همه آنها موجب اطاله خواهد شد.

نتيجه اينكه احتمال دفن شدن حضرت زهرا (عليها السلام) در روضه دليل روشني ندارد بجز برداشت ضعيف از حديث ياد شده. بطوري كه در آخر بحث اشاره خواهيم كرد، اين در حالي است كه دفن شدن در مسجد، كه براي عبادت وقف شده است، از نظر شرعي مجوزي ندارد.

روضه و بيت يكي است

بايد گفت با توجه به مضمون روايات گذشته كه ائمه هدي (عليهم السلام) روضه را مفهوماً و يا حكماً به بيوت پيامبر (صلي الله عليه و آله) و بيت حضرت زهرا (عليها السلام) اطلاق نموده اند و بلكه مصداق بارز

[صفحه 145]

روضه و افضل از آن معرفي كرده اند، دفن شدن فاطمه زهرا (عليها السلام) در روضه، يك معناي قابل قبول و مطابق با واقع پيدا مي كند و اين موضوع با دفن شدن آن حضرت در داخل بيتش، كه مضمون روايات صريح است، منافي و مخالف نخواهد بود.

و چنين به نظر مي رسد كه منظور مرحوم علامه ناظر به همين معنا است. او پس از نقل اقوال سه گانه در مدفن آن بزرگوار از شيخ

طوسي (رحمه الله)، مي گويد: «والروايتان الأولتان متقاربتان ومن قالَ أنها دفنت في البقيع فبعيدٌ عن الصواب». [260].

يعني «روضه» و «بيت» داراي يك مفهوم نزديك به هم و قابل جمع هستند نه داراي مفهوم مخالف هم، كه هر يك مكاني مستقل و جداگانه باشد.

گفتني است اين معنا برداشت و تحليل صريح مرحوم علامه مجلسي نيز هست كه در آخر بحث ملاحظه خواهيد كرد.

علت فضيلت روضه و افضل بودن بيت فاطمه عليها السلام

پاسخ يك پرسش: در طول تاريخ ميان علما اين باور وجود داشته و همواره مطرح بوده است كه احتمالا حضرت فاطمه در روضه دفن گرديده و اين نظريه و اعتقاد بلا فاصله با حديث شريف «بين قبري و منبري...» مورد تأييد قرار گرفته است. حال اين پرسش پيش مي آيد كه: اگر اين ارتباط جاي ترديد دارد و اين احتمال ضعيف است پس علت اين تشريف و تفضيل، آن هم از زبان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) چيست؟ و تفوق و فضيلت روضه بر ديگر نقاط مسجد، اگر به علت دفن شدن حضرت زهرا نباشد پس چيست؟!

در پاسخ اين پرسش بايد گفت: جاي ترديد نيست كه اين بخش از مسجد مواجه است با بيوت رسول خدا و بيت فاطمه زهرا (عليها السلام) و محل حضور دائمي رسول خدا و جايگاه نزول وحي الهي بر آن حضرت و پايگاه عبادت، نماز و اعتكاف آن بزرگوار است. وجود محراب و منبر پيامبر (صلي الله عليه و آله) در اين سوي مسجد كه كانون عبادت و ابلاغ رسالت و ارشاد امت تا قيامت است، عامل برتري و تفوق و موجب فضيلت اين مكان بر ديگر نقاط مسجد است.

[صفحه 146]

در توضيح و تكميل اين

مطلب نكته اي را كه در اهميت و فضيلت قبر شريف رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مورد بحث بوده، مطرح مي كنيم و به دنبال آن، فضيلت و شرافت روضه و بيت پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) و بيت فاطمه (عليها السلام) را شرح مي دهيم.

يكي از بحثهايي كه از قرون اول اسلام و با الهام از اخبار و احاديث در بين علما و محدثان جريان داشته، بيان فضيلت و رجحان دو شهر مكه و مدينه نسبت به يكديگر و مقايسه مسجدالنبي (صلي الله عليه و آله) با مسجد الحرام در برتري و شرافت و نيز برتري آن دو نسبت به مسجد الأقصي و مقايسه كعبه با قبر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بوده است و در اين مقايسه طبق نقل سمهودي، علماي اهل سنت اجماع و اتفاق نظر دارند بر اينكه:

«آن قسمت از خانه پيامبر كه پيكر پاك رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در آن دفن گرديده، برتر از بيت خدا است و آن جايگاه مقدس كه جسم نازنين خاتم انبيا را به آغوش كشيده، برتر از كعبه است»؛ [261] زيرا در اثر تماس مستقيم آن پيكر مطهر با آن مكان مقدس و به علت مجاورت آن تربت پاك با آن جسد مبارك، شرافت اين جايگاه به اوج رسيده و برتر از عرش اعلا گرديده است. اين است ملاك برتري و فضيلت قبر پيامبر نسبت به كعبه!

اگر اين فضيلت و شرافت به جهت اين مجاورت نصيب اين مكان مقدس گرديده كه فضيلت و شرافتي مسلم و غير قابل انكار است، پس بقعه و مكاني و روضه

و بيتي كه وجود مقدس آن مشعل هدايت و جسم و روان خاتم نبوت را در حال حياتش در خود جاي داده و اشعه روحاني و فروغ معنوي وجودش از اين امكنه تا قيامت به جهانيان پرتو افشاني كرده، طبعاً از هر نقطه ديگر و از ساير نقاط مسجد افضل و اشرف خواهد بود!

حال بر اين اساس بايد گفت فضيلت بيت فاطمه (عليها السلام) بيشتر و شرافت آن نسبت به ساير بيوت افزون تر است؛ زيرا بيت فاطمه، گذشته از اينكه يكي از بيوت رسول خدا است و همه فضائل را كه ساير بيوت از آنها برخوردارند دارا است، خانه و بيت كساني است كه (لِيُذْهِبَ

[صفحه 147]

عَنْكُمُ الرِجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِرَكُمْ تَطْهِيراً). [262].

آري اين بيت علاوه بر اينكه بيت رسول خدا است، محل زندگي امير مؤمنان نيز هست، همان كسي كه نازل به منزله نفس رسول الله است. و محل زندگي فاطمه، بضعه رسول خدا و محل تولد و زندگي حسنين فرزندان رسول الله است. اين بيت همان جايي است كه آن حادثه مهم تاريخ جهان معنويت و نزول آيه تطهير در ميان آن به وقوع پيوسته است.

اگر فضيلت روضه را از راه حديث رسول خدا، كه زبان وحي است، شنيده ايم، فضيلت اين بيت و اهل آن را مستقيم و بيواسطه از زبان وحي و از طريق كلام خدا مي شنويم.

اگر پيامبر (صلي الله عليه و آله) فضيلت روضه را از طريق گفتارش به مسلمانان آموخته، طبق نقل محدثان شيعه و اهل سنت اين بيت و اهل آن را، هم از راه گفتار و هم در عمل و كردار به مدت نُه ماه، آن

هم هر روز پنج بار، به جهانيان معرفي كرده است. [263] وه چه فضيلتي! كه بالاتر از آن متصور نيست و اين است معناي گفتار امام صادق (عليه السلام) در پاسخ پرسش جميل از بيت پيامبر و اميرمؤمنان كه: آيا آنها هم از روضه است؟ مي فرمايد: «نعم و أفضل».

بررسي يك روايت مخدوش

اشاره

از مطالب گذشته به طور خلاصه معلوم شد كه:

1 _ اصل فضيلت روضه مطهر بر اساس حديث رسول خدا (صلي الله عليه و آله) ثابت و مسلم است ولي آيا محدوده روضه كجا است؟ جاي بحث و گفتگو است.

2 _ باز معلوم شد كه خانه پيامبر (صلي الله عليه و آله) و خانه فاطمه (عليها السلام) از نظر فضيلت، نه مانند روضه،

[صفحه 148]

بلكه افضل و برتر از روضه است و نيز ثواب عبادت و نماز در اين بيوت، بيشتر مي باشد.

3 _ همچنين فهميديم كه براي دفن شدن پيكر پاك حضرت زهرا (عليها السلام) در روضه، به مفهوم فاصله قبر و منبر، دليلي جز يك برداشت ضعيف و اظهار نظر احتمالي وجود ندارد، ليكن اگر از «روضه» معناي وسيع آن را بگيريم، كه شامل بيت حضرت زهرا هم هست، دفن شدن آن حضرت در روضه درست است و مؤيد روايات صحيح ديگري است كه مي گويند: «دُفِنَت في بيتها»

در تكميل اين بحث، لازم است به نقد و بررسي تنها روايتي بپردازيم كه مرحوم صدوق در «معاني الأخبار» نقل كرده است و از ظاهر آن استفاده مي شود كه پيكر حضرت زهرا ميان قبر و منبر مدفون است. و مخدوش بودن متن و سند آن را توضيح دهيم؛ متن روايت اين است:

«حدثنا محمد بن موسي بن

المتوكل (رحمه الله) قال حدثنا علي بن الحسين السعدآبادي، عن أحمد بن أبي عبدالله البرقي، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن بعض أصحابنا عن أبي عبدالله (عليه السلام) قال: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله): «مابين قبري و منبري روضة من رياض الجنة ومنبري علي ترعة من تُرع الجنة، لأن قبر فاطمة _ صلوات الله عليها _ بين قبره و منبره و قبرها روضة من رياض الجنة و إليه ترعة من تُرع الجنة». [264].

ظاهر اين روايت با توجه به ذيل آن (... لأن قبر فاطمة...) اين است كه آن حضرت در ميان قبر شريف و منبر منيف دفن شده است. ولي با يك توجه اجمالي مي توان به ضعف سند و تزلزل متن آن پي برد و مخدوش بودن آن را از هر دو جهت به دست آورد:

از نظر سند: به طوري كه ملاحظه مي كنيد اين روايت از نظر سند مرسل است و ابن ابي عمير آن را از بعض اصحاب نقل كرده است و آن بعض مشخص نيست كه چه كسي است! و مي دانيم كه روايت مرسل داراي حجيت نيست.

[صفحه 149]

و از نظر متن: اين روايت از جهت متن مدرج است و در علم درايه و حديث شناسي مدرج را چنين تعريف كرده اند:

«أن يقول الراوي كلاماً يريد أن يستدل عليه بالحديث فيأتي به بلا فصل فيتوهم أن الكل حديث». [265].

روايت مدرج آن است كه راوي براي تأييد متن روايتي كه نقل مي كند، در ذيل آن مطلبي بگويد كه خواننده و يا شنونده چنين تصور كند كه آن هم از متن روايت است كه از نظر حديث شناسان،

اينگونه روايات هم مخدوش و غير قابل اعتماد است. و اين روايت هم دقيقاً از همين روايات مدرج است و ذيل و تعليل در آن، نه از كلام امام بلكه مانند تعليل هاي گذشته، از اضافاتي است كه به وسيله راويان و يا به هنگام كتابت روايت به عمل آمده است.

و دليل بر اين مدعا اين است كه حديث «بين قبري و منبري» همانگونه كه پيشتر اشاره كرديم، از احاديث عامي است و تنها در منابع اهل سنت آن هم به طور ضعيف؛ از جمله در مسند احمد نقل شده و در منابع معتبر مانند صحاح نيامده است.

واقعيت تاريخي هم مدرج بودن اين روايت را تأييد و مضمون حديث «بين قبري و منبري» را نفي مي كند؛ زيرا رسول الله (صلي الله عليه و آله) در حال حياتش محل قبر و جايگاه دفن پيكر مطهرش را معين نكرده بود؛ همانگونه كه كيفيت نماز خواندن بر بدن مباركش را بيان ننموده بود.

از اين رو پس از رحلتش در هر دو مسأله ميان اصحاب اختلاف نظر پديد آمد كه به آن حضرت چگونه نماز بخوانند و در كجا دفنش كنند، تا اينكه امير مؤمنان (عليه السلام) فرمود:

«ان رسول الله امامُنا حياً و ميتاً... فيصلون عليه بلا امام وان الله لم يقبض نبياً في مكان الا وقد ارتضاه لِرَمسه فيه و اني لدافنه في حجرته التي قبض فيها فسلم القوم لذلك ورضوا به». [266].

[صفحه 150]

و اين ضعف متن و سند موجب گرديده است كه صدوق (رحمه الله) با اينكه خودش اين روايت را نقل كرده، در بيان آن چنين بگويد:

«قال مصنف هذا الكتاب (رضي الله عنه) رُوي هذا

الحديث هكذا و أوردته لما فيه من ذكر المعني، والصحيح عندي في موضع قبر فاطمة (عليها السلام) ما حدثنا به أبي (رحمه الله) قال: حدثني... عن أحمد بن محمد بن أبي نصر البزنطي قال: قال: سألت أبا الحسن علي بن موسي الرضا (عليه السلام) عن قبر فاطمة (عليها السلام) فقال: دفنت في بيتها فلما زادت بنوا فيه في المسجد صارت في المسجد». [267].

اين گفتار صدوق قابل توجه است؛ زيرا او در اين نقل و در اين متن مردد است و مي گويد: «رُوي هذا الحديث هكذا» و توضيح مي دهد از آنجا كه اين روايت با ترديد و احتمال مدرج بودن كه در آن مشاهده مي شود، نياز آن به توجيه و بيان است و در نتيجه به جاي اين روايت مضمون روايت ديگر را صحيح مي داند و آن را تأييد مي كند كه: «دفنت في بيتها».

باز به همين جهتِ ضعف متن و سند است كه علامه مجلسي پس از نقل آن از معاني الاخبار، مضمون آن را مردود مي داند و دفن شدن فاطمه (عليها السلام) در داخل بيت خويش را تأييد مي كند سپس به توجيه روايت مي پردازد و روضه را به آن حدي كه از ظاهر اين روايت استفاده مي شود، محدود نمي داند بلكه شامل بيت فاطمه (عليها السلام) نيز مي داند؛ همانگونه كه ما از روايات استفاده كرديم.

او پس از نقل روايت مي گويد:

«الأظهر أنها (عليها السلام) مدفونة في بيتها و قد قدمنا الأخبار في ذلك. و لعل خبر ابن أبي عُمير محمول علي توسعة الروضة بحيث تشمل علي بيتها». [268].

[صفحه 151]

نكته قابل توجه

اين بود بررسي يك روايت مدرج

و نظريه بزرگ محدث شيعه، شيخ صدوق (رحمه الله) در مورد اين روايت و اشكال و ايراد تلويحي و در نهايت اعراض وي از مضمون آن.

و همچنين نظريه مرحوم علامه مجلسي در تأويل اين روايت و توسعه اي كه در مفهوم «روضه» قائل گرديده است ليكن بايد به اين نكته نيز توجه كرد كه: آنگونه كه ملاحظه كرديد، همه كساني كه مدفن حضرت زهرا (عليها السلام) را در روضه، آن هم به مفهوم فاصله بيت و منبر مطرح كرده اند، به همين روايت، استناد و تعليل نموده اند كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: «بين قبري ومنبري روضة من رياض الجنة!»

بطوريكه پيشتر اشاره شد، علاوه بر اين كه دليلي بر دفن پيكر آن حضرت در روضه وجود ندارد، در صورت وقوع اين موضوع اين اشكال فقهي نيز بر آن متوجه خواهد شد كه از نظر شرعي دفن شدن جنازه، متعلق به هر كسي باشد، در مسجد و محلي كه براي عبادت مسلمانان وقف شده است جايز نيست و ائمه هدي اولي به مراعات احكام الهي هستند. پس پيكر مطهر حضرت زهرا چگونه در روضه، حساسترين محل مسجد پيامبر دفن شده است؟! و اگر چنين امري جايز بود، پيكر پاك رسول خدا بر اين عمل اولي و سزاوارتر بود.

خانه دوم امير مؤمنان عليه السلام و تاريخ تخريب بيت فاطمه عليها السلام

در خاتمه اين بحث، بيان دو مطلب ضروري به نظر مي رسد؛ يكي در ارتباط با بيت و حجره فاطمه (عليها السلام) و ديگري در ارتباط با دومين خانه امير مؤمنان (عليه السلام).

بطوري كه در متن روايات و در گفتار علما و در منابع تاريخي آمده است، بيت فاطمه (عليها السلام) به وسيله بعضي

از حكام بني اميه تخريب و به مسجد پيامبر (صلي الله عليه و آله) ضميمه گرديده است.

در اينجا نگاهي داريم به تاريخ اين تخريب و به تاريخ اين حادثه مهم تاريخي و همچنين به تغيير و تحولي كه در طول چند قرن تا امروز در اين حجره به وجود آمده است.

خانه فاطمه زهرا (عليها السلام) يكي از خانه هاي متعددي است كه طبق دستور رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در

[صفحه 152]

كنار مسجد آن بزرگوار ساخته شده بود.

مورخان مي گويند: اين خانه ها و حجره ها در قسمت شرقي و شمالي و در سمت جنوبي مسجد قرار داشتند، [269] كه هر يك از آنها به يكي از همسران رسول خدا اختصاص داشت؛ همانگونه كه حجره فاطمه به آن حضرت اختصاص داده شده بود. از نظر موقعيت، بيت فاطمه در شرق مسجد و در قسمت شمالي حجره اي كه پيكر پاك رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در آن به خاك سپرده شده و به عايشه اختصاص داشت، قرار گرفته بود؛ همانگونه كه حجره حفصه در قسمت جنوبي خانه عايشه قرار داشت، با اين تفاوت كه حجره عايشه و حفصه را راهروي از هم جدا مي ساخت ولي در ميان حجره فاطمه و عايشه فاصله اي به جز ديوار وجود نداشت و حتي بنا به نقل بعضي از مورخان اهل سنت، در ميان اين دو خانه، روزنه كوچكي تعبيه شده بود كه پيامبر اكرم در اوقاتي كه در خانه عايشه بسر مي برد، از همين روزنه با اهل بيت صحبت و از فاطمه و حسنين تفقد و دلجويي مي فرمود كه پس از مدتي

به عللي و طبق درخواست حضرت زهرا (عليها السلام) مسدود گرديد. [270].

اين خانه و حجره كه در لسان روايات و در متون تاريخ از آن به «بيت فاطمه» و گاهي به «بيت علي» (عليه السلام) تعبير مي شود؛ مانند ساير خانه هاي متعلق به رسول خدا و بعضي از صحابه و اقوام آن حضرت داراي دو در بود؛ يكي به داخل مسجد باز مي شد و ديگري به سمت شرق و به طرف بقيع كه در اين سمت، داراي حياط كوچكي هم مانند ساير بيوت بود و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) دستور داد همه كساني كه داراي چنين خانه در اطراف مسجد هستند، در خانه خود را كه به داخل مسجد باز مي شود ببندند مگر خانه علي (و سد الأبواب الا بابه).

گرچه در اين بيت و حجره و مرقد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) همانند مسجد آن حضرت در طول تاريخ، تحولات و دگرگونيهايي در اثر توسعه و عِلل ديگر به وجود آمده است ولي بطوري كه اشاره گرديد، هدف ما در اينجا فقط تذكر و يادآوري تغيير و تحولي است كه در بيت فاطمه (عليه السلام) ايجاد شده است.

[صفحه 153]

وليد بن عبدالملك خليفه اموي [271] كه در سال 88 به قصد سفر حج وارد مدينه شده بود، به هنگام سخنرانيش در مسجد رسول خدا، پرده حجره فاطمه (عليها السلام) كنار رفت و او متوجه گرديد كه حسن بن حسن بن علي (عليه السلام) [272] در ميان اين خانه نشسته در يك دستش آيينه و با دست ديگر محاسنش را شانه مي زند وليد بلافاصله دستور داد كه اين

خانه تخريب و به مسجد ضميمه شود. حسن بن حسن و همسرش فاطمه بنت الحسين (عليه السلام) با اين دستور مخالفت و از ترك نمودن اين حجره امتناع ورزيدند. وليد پيام داد كه اگر اين بيت را تخليه نكنيد بر سر شما ويران خواهم نمود، آنان باز هم مقاومت نمودند وليد دستور داد خانه را بر سر آنها و اطفالشان ويران كنند، چون مأمورين وارد خانه شدند و در اجراي فرمان وليد فرش از زير پاي حسن و فاطمه كشيدند آنان به اجبار اين حجره را ترك و به خانه ديگري كه متعلق به امير مؤمنان (عليه السلام) بود، منتقل گرديدند. [273].

بعضي از مورخين مي گويند: اصل اين حادثه و كنار رفتن پرده اين حجره، در حال سخنراني براي شخص وليد اتفاق نيفتاده، بلكه براي يكي از مأمورين وي كه در فاصله هاي مختلف جهت بررسي اوضاع مدينه به اين شهر وارد مي شد اتفاق افتاده و او اين موضوع را بعنوان امري بر خلاف شؤون خلافت تلقي و در نزد وليد سعايت نموده، وليد هم دستور تخريب اين بيت را صادر كرده است.

در ماه ربيع الأول سال 88 وليد به عمر بن عبدالعزيز والي خود در مدينه كتباً دستور داد همه خانه هاي اطراف مسجد را كه متعلق به همسران و اقوام و صحابه رسول خدا بود

[صفحه 154]

تخريب و به مسجد ضميمه نمايد، او در نامه خود تأكيد كرده بود كه هر يك از مالكان اين بيوت با فروش خانه اش موافقت كند خريداري و هر كس مخالفت نمايد، قيمت خانه پرداخت و بدون رضايت وي ويران شود.

عمر بن عبدالعزيز سران و علماي مدينه

را از مضمون نامه وليد آگاه ساخت، همه آنان با اين تصميم مخالفت نموده و چنين گفتند: اگر واقعاً هدف وليد توسعه مسجد است مي توان آن را از جوانب ديگر به اجرا گذاشت. اما اين حجره ها كه متعلق به رسول خدا و يادگار آن حضرت و با اين بساطت و سادگي و ديوارهاي خشتي با سقفهاي كوتاه و با پوشش شاخه هاي خرما كه بيانگر كيفيت زندگي پيامبر اسلام است موجب جلب توجه زائرين تا قيامت و سبب بهره گيري معنوي و سوق دادن مسلمانان به زهد و كناره گيري از تجمل گرايي مي باشد و مسلمانان در طول قرنها با مشاهده اين مناظر، پي خواهند برد كه علاقه به ساختمانهاي چند طبقه و گرايش به رفاه و زندگي پر زرق و برق از روش انبيا بدور است و طبعاً به آن حضرت تأسي و از روش وي تبعيت خواهند نمود.

عمر بن عبدالعزيز پيشنهاد سران مدينه را به وليد منعكس نمود. وي مجدداً دستور داد كه بايد اين خانه ها ويران و مسجد از تمام جوانب توسعه پيدا كند!

طبق نوشته مورخين، به هنگام تخريب اين خانه ها، مردم مدينه آنچنان ناله و شيون سر دادند و آنچنان گريه و زاري نمودند كه ايام رحلت رسول خدا را تداعي مي نمود وپس از درگذشت غم انگيز رسول خدا، در هيچ حادثه اي در مدينه چنين تأثر و حزن و اندوهي مشاهده نشده بود.

به هنگام تخريب اين حجره ها خبيب بن عبدالله به عمر بن عبدالعزيز گفت: به خدايت سوگند كاري نكنيد كه آيه (إِنَ الَذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ) را از بين ببريد. فرزند

عبدالعزيز دستور داد در روزي سرد بر بدن خبيب آب سرد بريزند و يك صد تازيانه بزنند كه وي در اثر اين فشار به شهادت رسيد. عمر بن عبدالعزيز بعدها از اين اقدام خود اظهار ندامت مي نمود و مي گفت اي كاش خبيب را نمي كشتم.

به هر حال وليد با تخريب اين بيوت مسجد را توسعه داد و از پادشاه روم جهت بنايي و زيباسازي آن استمداد نمود و چهل نفر معمار و كارگر مسيحي وارد مسجد و مشغول به كار

[صفحه 155]

شدند و در سال 91 توسعه و زيباسازي مسجد به پايان رسيد. [274].

گرچه مورخان بر خلاف دستور ثانوي و تخريب بيوت همسران پيامبر كه در سال 88 بوده، براي تخريب خانه فاطمه تاريخ دقيقي ذكر ننموده اند ولي همانگونه كه در گفتار بعضي از آنان اشاره شده، وقوع متعاقب اين دو حادثه، نشانگر اين واقعيت است كه تخريب حجره فاطمه و ضميمه كردن آن به مسجد، در حالي كه همه خانه هاي موجود به حال خود باقي بوده، موجب جلب توجه هر بيننده و از نظر اجتماعي شديداً سؤال برانگيز بوده است. وليد هم در اثر فشار افكار عمومي مجبور شده است با اتخاذ چنين تصميمي و به عنوان «توسعه مسجد» دستور تخريب همه اين بيوت را صادر نمايد تا در ضمن مشروعيت بخشيدن به عمل خود مسأله تخريب بيت فاطمه هم در بوته فراموشي قرار گيرد.

طبق دستور وليد، عمر بن عبدالعزيز اين خانه ها را ويران و مانند حجره فاطمه به مسجد ضميمه نمود و حتي ديوارهاي موجود در اطراف حجره و مرقد مطهر رسول خدا را نيز برداشت و براي مشخص

شدن مرقد مطهر به جاي ديوار قبلي، محدوده آن را با سنگهاي سياه رنگي، شبيه به سنگهاي ديوار كعبه ولي صاف و تراشيده شده، ديواركشي نمود. [275] و اين وضع تا به امروز باقي است و پرده اي كه در طول تاريخ قبر شريف با آن پوشش داده مي شود در روي همان ديوار كه در اطراف قبر بنا شده است قرار مي گيرد.

و باز براي اين كه قبر رسول خدا حالت كعبه را پيدا نكند، قسمت شمالي آن را كه محدوده بيت عايشه و حضرت زهرا مي باشد _ با اينكه جزو مسجد شده بود با ارتفاع مختصر از كف مسجد به شكل مثلثي در آوردند.

نصب شبكه در اطراف مرقد شريف و حجره فاطمه عليها السلام

وضع مرقد شريف و بيت فاطمه، قطع نظر از تغييرات جزئي، تقريباً به مدت شش قرن به همان شكلي بود كه توضيح داده شد و زائران قبر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مي توانستند قبر شريف

[صفحه 156]

آن حضرت را در فاصله يك متر و نيم و از پشت ديوار زيارت كنند و در اطراف مرقد شريف و در محل بيت فاطمه (عليه السلام) و ساير بيوت نماز بخوانند و گفتار ائمه هدي (عليهم السلام) [276] و محدثان و مورخان در مقاطع مختلف، بيانگر اين حالت و ناظر به اين تحول و دگرگوني و تخريب بيت فاطمه و ضميمه شدن آن به مسجد است كه به دستور وليد انجام گرفته است. ولي در سال 668 به دستور پادشاه مصر، ملك ظاهر ببرس بندقداري [277] در ميان ستونهايي كه در چهار طرف مرقد مطهر قرار داشت، شبكه چوبيني به ارتفاع تقريباً دو متر نصب و اين قسمت مجدداً

از مسجد جدا گرديد كه علاوه از مرقد مطهر بيت عايشه و بيت فاطمه (عليه السلام) نيز در داخل اين شبكه قرار گرفتند. اين شبكه داراي سه در بود؛ يك در در سمت قبله و در دوم در طرف شرق و در سوم در سمت غرب و داخل مسجد قرار داشت.

مورخين مي گويند در اندازه گيري محل نصب اين شبكه، ملك ظاهر كه در سال 667 در موسم حج به مدينه وارد شده بود، مباشرت مستقيم داشته و در سال 668 آماده و نصب گرديد.

پس از نصب اين شبكه، فاصله زائران با قبر رسول خدا بيشتر و مسلمانان از نماز خواندن در قسمتي از فضا كه به مسجد ضميمه شده بود، ممنوع شدند و اين موضوع به عنوان انتقاد از اقدام ملك ظاهر و بصورت عملي غير مشروع و مانع از اقامه نماز در بخشي از مسجد از سوي بعضي از علماي وقت، مطرح گرديد و پاسخ طرفداران ملك ظاهر اين بود كه: «او با نصب اين شبكه، قداست حجره شريفه را بيش از پيش حفظ و احترام محوطه روضه مطهر را كه در شرع انور وارد شده است، با ممنوع كردن عبور و مرور در آن، براي هميشه ابقاء نموده است.» [278].

[صفحه 157]

گرچه از قرن هفتم تا امروز در اين شبكه، از لحاظ ارتفاع و تبديل آن به شبكه فلزي و دگرگونيهاي مختلف ديگر، تغييراتي به وجود آمده است، اما محدوده اي كه براي اين شبكه در زمان ملك ظاهر ترسيم شده بود، هنوز هم به حال خود باقي است و تغييري در آن رخ نداده است و محل بيت فاطمه (عليها السلام) كه

در سمت شمالي مرقد رسول خدا، در داخل شبكه قرار گرفته بود، فعلاً نيز در داخل شبكه و در همان محدوده قرار دارد.

محراب و ضريح در بيت فاطمه عليها السلام

ابن نجار (متوفي 643 ه_. ق.) پس از اينكه از محمد بن ابراهيم؛ يكي از احفاد و نوادگان امام صادق (عليه السلام) نقل مي كند كه قبر فاطمه (عليه السلام) در بيت خودش قرار دارد، مي گويد:

«ق_لت و بيتها اليوم حوله مقصورة و فيه محراب و هو خلف حجرة النبي (صلي الله عليه و آله)» [279].

«در زمان فعلي، خانه فاطمه در داخل مقصوره و محدوده واقع شده و داراي محرابي است كه در پشت حجره پيامبر (صلي الله عليه و آله) قرار گرفته است».

ظاهراً منظور ابن نجار از «مقصوره» _ كه قبل از تاريخ نصب شبكه در اطراف بيت فاطمه (عليها السلام) بوده است _ همان مثلث مرتفعي است كه در زمان عمر بن عبدالعزيز در قسمت شمالي مرقد شريف نبوي (صلي الله عليه و آله) ايجاد شده بود كه با نصب شبكه، برداشته شده است.

متن گفتار ابن نجار را سمهودي نقل كرده و اضافه مي كند: «محرابي كه ابن نجار از آن ياد نموده كه در پشت حجره عايشه قرار دارد، در قسمت مقدم اين محراب، محلي هست كه مردم، آنجا را به عنوان «قبر فاطمه (عليها السلام)» مي شناسند و بر اين نقطه احترام زيادي قائلند و از قدم گذاشتن بر اين محوطه امتناع مي ورزند». [280].

همانگونه كه سمهودي اشاره نموده در داخل بيت فاطمه، نقطه مشخصي به عنوان محل قبر آن حضرت شناخته مي شده و از گفتار علامه مجلسي (رحمه الله) معلوم مي شود كه در قرنهاي گذشته

و در زمان آن مرحوم، علامت قبري نيز به عنوان قبر فاطمه در اين نقطه وجود

[صفحه 158]

داشته است [281] و امروز هم در داخل بيت فاطمه ضريحي را مشاهده مي كنيم منتسب به آن حضرت، به ابعاد تقريبي يك متر و نيم در يك متر و نيم كه ظاهراً در همان نقطه اي كه معروف به محل قبر آن حضرت بوده نصب شده و با علامت قبري كه مرحوم مجلسي اشاره فرموده، قابل انطباق است. گرچه تاكنون كيفيت پيدايش اثر قبر و تاريخ نصب اين ضريح؛ همانند تاريخ احداث محراب قديمي _ كه ابن نجار از آن ياد نموده _ معلوم و مشخص نگرديده است.

سكونت مهاجران در مدينه

اشاره

طبق مضمون بعضي از آيات و شواهد تاريخي عده اي از مسلمانان كه در مكه به اسلام گرويده بودند در اثر ايمان و عقيده به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و در اثر فشار مشركين مكه بهنگام هجرت پيامبر (صلي الله عليه و آله) خانه و زندگي خود را ترك و مصاحبت رسول خدا را به سكونت در مكه ترجيح دادند و يكي پس از ديگري به مدينه مهاجرت نمودند بعضي از اين مهاجرين كه در مدينه دوست و آشنايي داشتند به منزل آنها وارد شدند و بعضي ديگر در گوشه اي از مسجد سكني گزيدند.

انصار نيز در مقابل اين ايثار و فداكاري مهاجران و در مساعدت و ياري آنان آنچه داشتند از خانه و زمين و وسائل زندگي در اختيار رسول خدا (صلي الله عليه و آله) قرار دادند تا در ميان مهاجران تقسيم و مشكل مسكن و زندگي آنها را برطرف سازد و بدينگونه مسلمانان صدر

اسلام مفهوم ايثار و اخوت و تعاون اسلامي را متجلي ساختند و براي همه مسلمانان و بلكه همه جهانيان الگو و سرمشق گرديدند.

و لذا قرآن مجيد عملكرد اين دو گروه از صحابه را ستوده و ايثار و گذشت آنها را مورد تقدير قرار داده و فرموده است (لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ الَذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللهِ وَ رِضْواناً وَيَنْصُرُونَ اللهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ هُمُ الصادِقُونَ - وَ الَذِينَ تَبَوَؤُا الدارَ وَ اْلإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلا يَجِدُونَ فِي

[صفحه 159]

صُدُورِهِمْ حاجَةً مِما أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلي أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ) [282] ما در اينجا بعنوان نمونه چند مورد از اين مهاجر و انصار كه در تاريخ از آنها ياد شده است ذكر مي كنيم:

حارثة بن نعمان انصاري

اشتياق مسلمانان به حضور در مسجد و درك محضر رسول خدا موجب گرديد كه منازل آنها در جوار مسجد النبي و بيت آن حضرت باشد و لذا تقديم و تقسيم خانه و زمين در مرحله اول از جوانب چهارگانه مسجد شروع شد و اولين كسي كه چند باب خانه خود را كه در سمت جنوبي مسجد قرار داشت به رسول خدا تقديم داشت و ساير انصار از وي پيروي نمودند حارثة بن نعمان انصاري بود منزل مسكوني خود حارثه هم در جنوب شرقي مسجد و چسبيده به خانه ابوايوب انصاري بوده و اين خانه در زمان امام صادق (عليه السلام) به آن حضرت منتقل گرديد و در سال 1283 ق. بخشي از آن به ساختمان كتابخانه عمومي عارف حكمت معروف به شيخ الاسلام ضميمه شد و در توسعه سعودي

ها در سال 1414 ق. كتابخانه و منازل اطراف آن تخريب و جزء ميدان جنوبي مسجد گرديد.

ابوطلحه انصاري

و از جمله كساني كه در اين راه پيشقدم گرديد ابوطلحه انصاري بود. او نخلستان خود را كه در سمت شمالي مسجد النبي قرار داشت براي خانه سازي مهاجرين در ميان مسلمانان تقسيم نمود. در داخل اين نخلستان چاه آبي بود معروف به «بئر حاء» كه آب آن شيرين تر از چاه هاي ديگر بود و رسول خدا گاهي داخل اين باغ مي گرديد و از آب آن چاه مي نوشيد.

و لذا «بئر حاء» از چاه هاي تاريخي مدينه بشمار مي رفت و تا اين اواخر و پس از گذشت چند قرن حفظ شده بود و در توسعه اخير سعودي ها به مسجد ضميمه گرديد.

روزي ابوطلحه عرض كرد يا رسول الله خداوند مي فرمايد (لَنْ تَنالُوا الْبِرَ حَتي تُنْفِقُوا مِما تُحِبُونَ) و بهترين اموال من اين نخلستان است و لذا آن را در ميان مسلمانان تقسيم و صدقه جاريه قرار مي دهم و هر طور صلاح مي دانيد تقسيم كنيد.

[صفحه 160]

رسول خدا فرمود «بَخ ذلك مالٌ رابحٌ» مرحبا اين مال سوددهي است و من صلاح مي دانم اين نخلستان را خودت در ميان اقوام و عشيره نيازمند تقسيم كني. [283].

خانه عبدالرحمان عوف

ولي رسول خدا يك قطعه از نخلستان ابو طلحه را به عبدالرحمان بن عوف واگذار نمود و او در اين محل منزلي ساخت كه به مناسبت پذيرايي مهمانان رسول خدا در آن «دارالضيفان» و به مناسبت وسعت آن «دار الكبري» ناميده مي شد. [284].

در بخش غربي مسجد هم خانه ها و زمين هايي به مهاجران واگذار شده بود كه نيازي به ذكر آنها نيست.

و اما در طرف شرق و فاصله مسجد و بقيع هم كه

منطقه وسيعي بود زمين هايي در ميان بعضي از مهاجران تقطيع و خانه هاي متعددي احداث گرديد و كوچه هايي بوجود آمد مانند زقاق المناصع و زقاق البقيع.

زقاق البقيع «كوچه بقيع» در فاصله بقيع و مسجد النبي واقع شده بود و اين دو را بهم وصل مي كرد و قبل از تخريب و توسعه مسجد بوسيله سعودي ها در سال 1414 ق. ما از طريق اين كوچه مانند ساير حجاج از بقيع به مسجد و بالعكس آمد و رفت مي كرديم.

خانه عثمان و ابوبكر

از جمله خانه هايي كه در اين منطقه واقع شده بود خانه ابوبكر و عثمان بود. عثمان بن عفان در سمت شرقي مسجد داراي دو خانه متصل بهم بود يكي را دار كبري و ديگري را دار صغري مي ناميدند رسول خدا زمين خانه عثمان را به دو قطعه كرد و او هم قطعه ديگر را خودش خريداري و به دار كبري ضميمه نمود بنا به نقل سمهودي عثمان در همان دار كبري محاصره و در همان منزل كشته شد. [285].

خانه ابوبكر: بنا بگفته ابن شبه م _ 262 خانه ابوبكر در همان منطقه شرق مسجد در

[صفحه 161]

كنار كوچه بقيع و در مقابل دار الصغراي عثمان قرار داشت. [286].

عباسي مي گويد فاصله خانه ابوبكر و عثمان پنج ذراع بيشتر نبود (2 متر و نيم). [287].

ابن سعد از عايشه نقل مي كند پدرم ابوبكر در همان خانه كه زمين آن را رسول خدا به وي داده بود مريض شد و در همان خانه از دنيا رفت. [288].

و منازل ديگري نيز احداث شده بود كه به ساير صحابه تعلق داشت و در گذشته اشاره نموديم كه

محل دفن ائمه بقيع، خانه اي بود متعلق به عقيل؛ و همانگونه كه در آينده خواهيم گفت، صفيه عمه رسول خدا در محلي كه متصل به خانه مغيرة بن شعبه بود، دفن گرديده است و ظاهراً جمله معروف در معرفي بقيع كه در ميان مدينه شناسان اشتهار دارد «شرقيها نخل و غربيها بيوت» [289] اشاره به همين بيوت است.

دومين خانه اميرمؤمنان عليه السلام

و براساس شواهد تاريخي، يكي از اين منازل نيز متعلق به امير مؤمنان (عليه السلام) بود كه در انتهاي ذقاق البقيع و نزديك به بقيع قرار گرفته بود. به عنوان تأييد اين موضوع، متن چند سند تاريخي را در اينجا نقل مي كنيم:

1 _ ابن شبه قديمترين مدينه شناس در اين مورد مي گويد:

«واتخذ علي بن ابي طالب بالمدينة دارين احدايهما دخلت في مسجد رسول الله (صلي الله عليه و آله) و هي منزل فاطمة بنت رسول الله التي تسكن فيها و الأخري دار علي التي بالبقيع و هي بأيدي ولد علي علي حوزالصدقة»: [290].

[صفحه 162]

«علي بن ابي طالب براي خود در مدينه دو خانه اختيار كرده بود؛ يكي همان خانه اي است كه در داخل مسجد قرار گرفت و آن همان خانه فاطمه دختر رسول خداست كه در آن سكونت مي فرمود و ديگري خانه اي است كه در كنار بقيع واقع شده بود و اين خانه جزو موقوفات آن حضرت و در دست فرزندان او بود.»

2 _ ابن نجار (متوفاي 643 ه_. ق.) از سعيد بن جبير نقل مي كند كه:

«رأيت قبر الحسن بن علي بن ابي طالب في فم الزقاق الذي بين دار نبيه و بين دار علي بن ابي طالب» [291].

«قبر حسن

بن علي را در اول كوچه اي كه در ميان خانه نبيه و خانه علي بن ابي طالب قرار دارد، مشاهده نمودم.»

3 _ در مورد تخريب بيت فاطمه (عليها السلام) آمده است كه حسن بن حسن و همسرش فاطمه بنت الحسين چون مجبور به ترك حجره فاطمه شدند، اين حجره را ترك نموده و به خانه علي بن ابي طالب منتقل شدند. (فخرجوا منه حتي أتو دار علي نهاراً) [292].

4 _ سهيلي متوفاي 581ه_. در مورد عبيد الله بن عدي [293] مي گويد: «وله دار بالمدينة عند دار علي بن أبي طالب». [294].

: او در مدينه خانه اي داشت كه در جوار خانه علي بن ابي طالب قرار گرفته بود.

و مي دانيم منظور هم جوار بودن با خانه اي كه در كنار مسجد به اميرمؤمنان (عليه السلام) تعلق داشت نمي باشد؛ زيرا همسايگان اين خانه فقط رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و همسران آن حضرت بود.

[صفحه 163]

5 _ سمهودي آنجا كه نظرات مدينه شناسان را درباره بيت الاحزان نقل مي كند مي گويد: «و أظنه في موضع دار علي بن أبي طالب الذي اتخذه بالبقيع» [295] «به گمان من بيت الاحزان در محل همان خانه متعلق به علي بن أبي طالب واقع است كه در كنار بقيع ساخته بود.»

گفتني است كه ما گرچه، نظريه سمهودي را درباره محل بيت الاحزان صحيح نمي دانيم بلكه همانگونه كه در صفحات آينده ملاحظه خواهيد فرمود بيت الاحزان از اول بناي مستقل بود نه بيت متعلق به امير مؤمنان (عليه السلام). ولي به هر حال از مجموع اين نظرات و از اين متون تاريخي و مشابه آنها

معلوم مي شود كه امير مؤمنان (عليه السلام) در مدينه غير از خانه اي كه در كنار مسجد قرار داشت داراي خانه ديگر هم بود كه در نزديكي بقيع و در كنار منازل مهاجرين و به اصطلاح در محله مهاجر نشين مدينه قرار گرفته بود كه مانند چاه ها و باغات جزو موقوفات آن حضرت گرديد. [296].

حوادثي كه در اين خانه واقع شد

به عقيده نگارنده، حوادث مهم تاريخي كه بلافاصله پس از رحلت جانگداز رسول خدا (صلي الله عليه و آله) يكي پس از ديگري به وقوع پيوسته است همه آنها در اين منزل بوده نه در بيتي كه در كنار مسجد بود.

اجتماع عده اي از مهاجرين و انصار در مخالفت با بيعت ابوبكر، هجوم به خانه اميرمؤمنان [297] و سوق دادن آن حضرت و همچنين حركت حضرت زهرا (عليها السلام) به سوي مسجد، دوران نقاهت آن حضرت، ملاقات ها و حوادثي كه در اين دوران اتفاق افتاده و

[صفحه 164]

همچنين مراسم تجهيز و تشييع آن بانوي مخدره مربوط به اين منزل بوده و در اين خانه واقع شده است كه علاوه بر اعتبار عقلي، شواهد و قرائن تاريخي و چگونگي وقوع اين حوادث اين نظريه را تأييد مي كند. و براي اهميت اين موضوع به نقل بعضي از اين شواهد تاريخي مي پردازيم.

شاهد و قرينه اول: متن تعبيرات عده اي از مورخان درباره اجتماع گروهي از مخالفين جريان سقيفه در منزل اميرمؤمنان مي باشد از جمله طبري مي گويد: «أتي عمر بن الخطاب منزل علي وفيه طلحه والزبير ورجال من المهاجرين». [298].

ابن قتيبه مي گويد: «ان أبابكر تفقد قوماً تخلفوا عن بيعة أبي بكر عند علي كرم الله وجهه». [299].

علامه

حلي مي گويد «طلب عمر احراق بيت اميرالمؤمنين وفيه اميرالمؤمنين و فاطمه و ابناهما وجماعة من بني هاشم». [300].

يعقوبي مي گويد: «و بلغ أبابكر و عمر ان جملةً من المهاجرين و الأنصار قد اجتمعوا مع علي بن ابي طالب في منزل فاطمة بنت رسول الله». [301].

ابن ابي الحديد مي گويد: «ان قيس بن شماس... كان مع الجماعة الذين دخلوا بيت فاطمة... وكان في البيت ناسٌ كثير». [302].

اين تعبيرات مختلف و اجتماع قوم، ناس كثير، جماعة و جملةٌ من المهاجرين و الانصار دليل بر اين است كه آنان در فضايي بزرگتر از فضاي حجره فاطمه (عليها السلام) اجتماع كرده بودند فضائي كه حضرت زهرا و فضه و حسنين نيز در آنجا حضور داشتند.

قرينه دوم: تعبيراتي است كه در سوق دادن اميرمؤمنان بسوي مسجد بكار رفته است از جمله: وا جتمع الناس ينظرون اليه و امتلأت شوارع المدينة بالرجال [303] بهنگام

[صفحه 165]

جلب اميرمؤمنان بسوي مسجد كوچه هاي مدينه مملو از مردم بود كه به آن صحنه تماشا مي كردند.

قرينه سوم: در تعبيراتي در مورد حركت حضرت زهرا بسوي مسجد چنين آمده است «لما بَلَغ فاطمة إجماع أبي بكر علي منعها فدك لاثت خمارها علي رأسها واشتملت بجلبابها و أقبلت في لُمَة من حفدتها ونساء قومها...». [304].

و در تعبير ديگر آمده است: «واجتمع معها نساء كثير من غيرهن شميات اليها» [305] و باز در تعبير ديگر آمده است «ولم تبق من بني هاشم أمرئة الا خرجت معها [306] اين حركت و حضور _ لمة _ تعدادي از بانوان بهمراه حضرت زهرا كه در واقع يك حركت سياسي و راه پيمائي آرام بر ضد شرائط موجود بود بدون وجود

فاصله از منزل آن بانو تا مسجد متصور نيست و ترسيم اين حركت دسته جمعي در فاصله چند قدمي در ميان حجره آن حضرت و مسجد بعيد به نظر مي رسد.

قرينه سوم: چگونگي اطلاع يافتن اميرمؤمنان (عليه السلام): در يك روايت مفصل كه دوران عارضه و وفات و تجهيز حضرت زهرا نقل شده است چنين آمده است: پس از آنكه آن مخدره از دنيا رفت حسنين وارد منزل شدند و چون از ارتحال مادرشان مطلع گرديدند اسماء عرض كرد اي نور ديدگان رسول خدا هرچه سريعتر خبر فوت مادرتان را در مسجد به اطلاع پدرتان برسانيد.

آن دو بزرگوار حركت كردند و چون به نزديكي مسجد رسيدند و صدايشان به گريه بلند شد صحابه از مسجد بيرون آمدند و علت گريه آن دو را جويا شدند آنان پاسخ دادند مگر نمي دانيد كه مادر ما از دنيا رفته است در اينجا بود كه اميرمؤمنان بي اختيار به روي زمين افتاد... «فقالا لا أو ليس قد ماتت أمنا فاطمة قال: فوقع عليٌ علي وجهه...». [307].

اگر وفات آن مخدره در بيت و حجره اولي و در كنار مسجد اتفاق مي افتاد نيازي به

[صفحه 166]

حركت حسنين و طي فاصله نبود بلكه اميرمؤمنان با كوچكترين گريه در ميان حجره از وقوع حادثه مطلع مي گرديد.

قرينه چهارم: مراسم تشييع پيكر حضرت زهرا (عليها السلام): در اين مراسم دو موضوع قابل توجه است يكي اظهار نگراني آن حضرت از وضع تابوت هاي مكشوف و متعارف آن روز و در نهايت آماده سازي تابوتي داراي پوشش همانند هودج [308] و استفاده نمودن از آن و تشييع و انتقال پيكر آن حضرت از محلي

به محل ديگر و موضوع دوم دفن شدن آن حضرت در حجره خويش بطوري كه در صفحات گذشته ملاحظه فرموديد مضمون روايات شش تن از ائمه و گفتار علما و دانشمندان شيعه و دلائل ديگر قوياً مؤيد آن است كه پيكر مطهر دختر رسول خدا در جوار قبر آن حضرت دفن شده است با در نظر گرفتن اين دو جهت طبعاً اين سؤال پيش مي آيد كه اگر آن حضرت در حجره خويش و در كنار مسجد از دنيا رفته است و در همان حجره هم دفن شده است آماده سازي تابوت براي چه بوده و تشييع پيكر آن بانو چگونه انجام گرفته است و اين قرينه و شاهد ديگري است بر اينكه ارتحال آن بزرگوار مانند حوادث ديگر در خانه اي دورتر از خانه اولي واقع شده است.

پاسخ به شبهات

در اينجا تذكر اين نكته را لازم مي دانيم كه وجود خانه دوم و وقوع اين حوادث در آن گرچه بنا به دلائل گذشته از نظر شخص نويسنده يك مطلب مسلم و مورد قبول است همانگونه كه اصل تهاجم از مسلمات تاريخ شيعه و مورد تأييد عده اي از مورخان اهل سنت مي باشد ولي نظريه اين ناچيز و رد و قبول و اثبات و انكار آن مي تواند به صورت يك بحث تاريخي مورد بررسي قرار بگيرد كه در صورت تقويت اين احتمال افزون بر تأييد اصل حادثه به پاره اي از سؤالات در اين زمينه پاسخگو بوده و بعضي از شبهات و ابهامات را برطرف مي نمايد.

[صفحه 167]

اشكال ابن روزبهان و پاسخ او

[فضل بن روزبهان از بزرگان علماي شافعيه در عصر خود حكيم عارف، محدث شاعر و اديب داراي تأليفات متعدد مشهورترين آنها رد بر نهج الحق علامه حلي است به نام ابطال نهج الباطل كه در سال 909 آن را تأليف نموده و مرحوم قاضي نور الله شوشتري شهيد در سال 1019 احقاق الحق را در پاسخ آن نگاشته و در قرن اخير مرحوم آية الله شيخ محمد حسن مظفر پاسخ ديگري بر آن نگاشته به نام دلائل الصدق و در سه جلد چاپ شده است.]

به عنوان مثال فضل بن روزبهان آنجا كه مي خواهد حوادث پس از رحلت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را انكار و يا توجيه كند آن عده از مورخان اهل سنت را كه موضوع تهاجم و دستور احراق را نقل نموده اند مورد حمله قرار داده و پس از آنكه شيعيان را شديداً نكوهش مي كند مي گويد چگونه

مي توان گفت كه عمر بن خطاب چنين تصميمي اتخاذ و دستور احراق بيت دختر رسول خدا را صادر نموده است. در صورتي كه از طرفي اين بيت متصل به مسجد و قبر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و حجرات همسران آن حضرت بود و از طرف ديگر سقف آنها را شاخه هاي خشك و قابل اشتعال و احتراق تشكيل مي داد و آتش زدن به يكي از اين حجرات به مفهوم آتش زدن به همه آنها و سوزاندن خانه فاطمه سوزاندن مسجد و قبر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بود و قابل تصور نيست عمر بن خطاب چنين تصميمي بگيرد و خود را در معرض اعتراض و مورد نكوهش مردم قرار بدهد و اين با كياست و سياست او و هر شخص ديگر سازگار نمي باشد. [309].

كه اگر ابن روزبهان اين حقيقت تاريخي را نه آنچنان كه تصور نموده بلكه همانگونه كه ما مطرح نموديم و وقوع اين حوادث را به بيت دوم اميرمؤمنان (عليه السلام) نه به بيتي كه در كنار مسجد قرار داشت منتسب ساختيم درمي يافت براي اثبات ادعاي خود بدين اشكال تمسك نمي جست و طبعاً نيازي هم بر پاسخ نه چندان مستحكم مرحوم دانشمند كلامي شيخ محمد حسن مظفر نبود.

[صفحه 171]

بيت الاحزان يك حقيقت فراموش ناشدني

بيت الاحزان

اشاره

هر زائر شيعي، از هر نقطه دنيا كه وارد مدينه منوره مي گردد، پس از زيارتِ قبر مطهر حضرت رسول (صلي الله عليه و آله) و اقامه نماز در مسجد آن حضرت و پس از زيارت قبور پاك ائمه بقيع (عليهم السلام) و ساير قبور متعلق به اقوام و

عشيره پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) عازم زيارت بيت الاحزان مي شود، به اين اميد كه اگر به قبر مطهر زهراي مرضيه (عليها السلام) دسترسي ندارد، آن حضرت را در محل ديگري كه به وي منتسب است زيارت كند و اگر نمي تواند كه صورت خود را به خاك قبر يگانه يادگار رسول خدا بگذارد و ضريح مقدس آن حضرت را با اشك ديده بشويد، حداقل در جايگاهي كه دخت گرامي پيامبر (صلي الله عليه و آله) پس از رحلت پدر بزرگوارش و در ايام آخر عمرش هر روز چند ساعت از وقت خويش را در آنجا به عبادت و گريه و ناله سپري نمود، نماز بخواند و به ياد اشكهاي آن حضرت اشك بريزد. اما اينك نه از چنين محلي خبري است و نه از بيت الأحزان در بقيع، اثري.

آيا اصلاً بيت الاحزان در حقيقت وجود دارد يا يك موضوع موهوم و خيالي بوده و بجز در لسان بعضي از خطبا و گويندگان وجود خارجي نداشته است؟!

در اين بخش از كتاب برآنيم محل واقعي و تاريخ ساختمان بيت الاحزان را، تا آنجا كه از كتب حديث و تاريخ به دست مي آيد و گفتار كساني را كه در طول تاريخ و از قرن اول تا دوران تخريب، از نزديك اين بيت حزن را زيارت كرده و شاهد ساختمان آن بوده اند در اختيار خواننده ارجمند قرار دهيم تا معلوم شود كه بيت الأحزان يك واقعيت

[صفحه 172]

غير قابل انكار و يك حقيقت فراموش نشدني است، اگر چه ساختمان آن ويران گرديده و در گوشه بقيع، از گنبد بيت الاحزان اثري باقي نمانده است.

ولي منابع حديثي و تاريخيِ متقن از محدثان، مورخان، نويسندگان معروف و دانشمندان مشهور از شيعه و اهل سنت در طول تاريخ آن را تأييد و تثبيت نموده اند كه اينك نمونه هايي از روايات و اعتراف مورخان را از نظر خواننده عزيز مي گذرانيم.

بيت الاحزان در منابع حديثي

از جمله منابع حديثي كه در آن از انگيزه به وجود آمدن بيت الاحزان سخن به ميان آمده، خصال شي_خ صدوق (رحمه الله) مي باشد كه آن محدث بزرگ، در ضمن روايتي با اسناد از امام صادق (عليه السلام) نقل مي كند:

«و اما فاطمة فبكت علي رسول الله حتي تأذي بها اهل المدينة فقالوا لها قد آذيتنا بكثرة بكائك فكانت تخرج الي المقابر...». [310].

«فاطمه در مصيبت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آنقدر گريه نمود كه مردم مدينه از گريه او ناراحت شدند و اظهار نمودند با كثرت گريه ات ما را متأذي نمودي ولذا خانه خود را ترك مي نمود و به كنار قبرها مي رفت...»

صريح تر و روشن تر از روايت صدوق، گفتار فضه (خادمه حضرت زهرا (عليها السلام) است كه مرحوم علامه مجلسي در ضمن بيان جريان مفصل شهادت حضرت زهرا از زبان فضه، چنين نقل مي كند كه:

«ثم إنه بني لها بيتاً في البقيع نازهاً عن المدينة». [311].

«امير مؤمنان (عليه السلام) براي فاطمه، در بقيع و در خارج مدينه، خيمه اي برافراشت كه آن حضرت به همراه حسنين بدانجا مي آمد و پس از گريه طولاني به خانه اش مراجعت مي نمود.

[صفحه 173]

توضيح اينكه: بطوريكه در كتب لغت آمده است، «بيت» در لغت به معناي «محل و مسكن» است خواه به شكل چادر باشد يا

خانه اي از خاك و گل [312] و بطوري كه در آينده نيز خواهيم ديد، اولين بيت و مسكني كه براي فاطمه زهرا در بقيع ساخته شده، بصورت چادر و خيمه بوده است.

بيت الاحزان از نظر علما و مورخان

اشاره

عده اي از علماي بزرگ و شخصيتهاي علمي كه در تاريخ مدينه و يا درباره زيارت بقيع مطلبي نوشته اند، از بيت الأحزان نيز سخن گفته و وجود آن را تأييد و تثبيت نموده اند كه نظرات چند تن از آنان را به ترتيب تاريخ زندگي آنان، مي آوريم:

ابن شبه نميري
اشاره

قديمي ترين تاريخ موجود [313] در باره مدينه منوره، تاريخ المدينه، تأليف ابوزيد عمر ابن شبه النميري [314] است. او كه يكي از شخصيتهاي علمي و از فقها و محدثان مورد وثوق و از مورخان مورد اعتماد، نزد علما و دانشمندان اهل سنت است، در كتاب خود، آنجا كه آثار و قبور بقيع _ موجود در زمان خودش _ را معرفي مي كند، چنين مي نويسد:

[صفحه 174]

«شخص موثق و مورد اعتمادي بر من نقل نمود مسجدي كه در طرف شرقي آن به جنازه اطفال نماز خوانده مي شود، در اصل خيمه اي بوده براي زن سياهي بنام «رقيه» [315] كه به دستور حسين ابن علي (عليه السلام) در آنجا مي نشست تا از قبر فاطمه (عليه السلام) مراقبت كند زيرا قبر فاطمه را كسي بجز همان زن نمي شناخت. [316].

از اين گفتارِ ابن شبه كه مشهود و مسموع خود را در مورد بيت الاحزان نقل نموده است، دو مطلب زير به وضوح به دست مي آيد:

1 _ بيت الاحزان در دوران حسين بن علي (عليه السلام) يعني تا سال 61 هجري، مانند حال حيات حضرت زهرا (عليها السلام) بصورت خيمه و چادر و محلي بوده است مشخص و معين و حسين بن علي (عليه السلام) بر حفظ آن عنايت و اهتمام داشته؛ بطوري كه يكي از

بانوان و ارادتمندان حضرت زهرا (عليها السلام) را مأموريت داده است، در اين بيت و خيمه كه يادآورِ دورانِ حساس زندگي مادر بزرگوارش بوده، اقامت نموده و از آنجا حراست و نگهباني كند و لابد براساس همين ديد و اهتمام و به پيروي از روش آن حضرت، افرادي از اهل بيتِ عصمت پس از آن حضرت نيز همين روش را ادامه داده و خيمه را به ساختمان مبدل نموده اند.

2 _ بيت الاحزان پس از اين دوران و در اواخر قرن دوم و اوائل قرن سوم، داراي ساختمان بوده كه ابن شبه را وادار نموده است كم و كيف و انگيزه بوجود آمدن اين ساختمان را از افراد خبير و مطلع جويا شود و يكي از افراد مطلع و مورد وثوق نيز تا آنجا كه در اين مورد اطلاع داشته با وي در ميان گذاشته است و سابقه آنجا را كه زماني بصورت خيمه بوده، بازگو نموده است و ليكن اين خيمه دقيقاً در چه تاريخي و به وسيله چه كسي به ساختمان تبديل شده، معلوم نيست.

[صفحه 175]

توجيه متناقض

و اما مطلب ديگري كه در ذيل اين گفتار آمده است كه: اقامت آن زن در ميان بيت الاحزان براي حفظ و مراقبت قبر حضرت زهرا (عليها السلام) بوده است، تحليلي است از سوي خودِ وي و توجيهي است متناقض و غير قابل قبول؛ زيرا: اولاً خودِ ابن شبه در اين كتاب، مانند عده ديگر از مورخان مي گويد كه علي بن ابي طالب (عليه السلام) پيكر مطهر حضرت زهرا (عليها السلام) را شبانه و در داخل منزل خود دفن نمود؛ بنابراين، مراقبت از قبر آن حضرت

در بقيع مفهومي ندارد.

و ثانياً اگر قبر آن حضرت در بقيع واقع بوده و كسي بجز «رقيه» آن را نمي شناخته، باز هم مراقبت از قبرِ مجهول، معنا و مفهومي ندارد.

بهرحال با توجه به شرايط خاص و حساس آن روز، ابهام در پاسداري از بيت الاحزان و توجيهات مختلف در اقامت يك زن در داخل آن، مستبعد نيست.

فتواي امام غزالي بر استحباب خواندن نماز در بيت الاحزان

امام ابومحمد غزالي 450 _ 505 كه يكي شخصيتهاي معروف و از علما و دانشمندان اهل سنت است، در ضمن بيان وظايف زايران مدينه منوره و كساني كه به زيارت بقيع مشرف مي شوند مي گويد: «مستحب است كه زائران، هر روز صبح، پس از زيارت قبر حضرت رسول (صلي الله عليه و آله) در بقيع حضور بهم رسانند و قبور پيشوايان ديني و صحابه را كه در آنجا مدفون هستند زيارت كنند». سپس مي گويد: «و مستحب است در مسجد فاطمه (عليها السلام) نيز نماز بخوانند». (و يُستحب أن يخرج كل يوم الي البقيع بعدالسلام علي رسول الله... و يصلي في مسجد فاطمة رضي الله عنها). [317].

ابن جبير، جهانگرد و دانشمند معروف اسلامي

سومين كسي كه بيت الأحزان را از نزديك زيارت و درباره آن سخن گفته است،

[صفحه 176]

جهانگرد معروف اسلامي ابوالحسين احمد بن جبير اندلسي [318] است. او كه در ماه محرم سال 580 ه_. ق. وارد مدينه شده و بقيع را زيارت نموده است، مي گويد: «و در كنار قبه عباسيه، خانه اي قرار گرفته است كه به فاطمه دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) منتسب مي باشد، مي گويند اين همان خانه ايست كه فاطمه زهرا به آنجا مي آمد و در آنجا اقامت و حزن و اندوه خود را در مرگ پدر بزرگوارش ابراز مي نمود». [319].

سمهودي

[علما و دانشمندان سمهودي را چنين معرفي نموده اند: «الشيخ نورالدين علي بن احمد سمهوديِ مصريِ شافعي، شخصيت دانشمند و مفتي مدينه، مدرس و مورخ اين شهر، پيشوا و مقتداي مورخان. سلسله نسبش به حسن مثني فرزند امام مجتبي (عليه السلام) منتهي مي شود. او به سال 844 در سمهود مصر متولد و پس از تحصيلات و حفظ نمودن قرآن و نيل به مدارج علمي، در فنون مختلف از سال 873 در مدينه منوره متوطن و از اساتيد بزرگ حرم شريف نبوي (صلي الله عليه و آله) گرديد. وي در تاريخ مدينه منوره سه كتاب نوشته است كه يكي مفصل و جامع الأطراف بنام «اقتفاء الوفا باخبار دارالمصطفي» است كه در حادثه آتش سوزي مسجد نبوي در ماه رمضان سال 886ه_. از بين رفته است. دومي «وفاءالوفا باخبار دارالمصطفي» كتابي است كه به قول خودِ سمهودي به درخواست كسي كه «طاعته غنم و مخالفته غرم» مطالب كتاب قبلي را در اين كتاب تلخيص نموده است،

ولي در عين حال داراي گسترده ترين و دقيقترين مطالب در تاريخ مدينه مي باشد كه در هيچ يك از منابع ديگر نمي توان به دست آورد. اين كتاب در دو جلد و در 1435 صفحه چاپ شده است. و سومي «خلاصة الوفا» است و مطالب «وفاءالوفا» را در اين كتاب تلخيص نموده و اين كتاب نيز چاپ شده است. سمهودي داراي تأليفات متعدد ديگري نيز مي باشد. وفات وي در سال 911ه_. در مدينه واقع گرديد. در شرح حال او به شذرات الذهب، اعلام زركلي، و الكني و الالقاب مراجعه شود.]

چهارمين شخصيت و مورخي كه وجود بيت الأحزان را تأييد و تثبيت نموده است؛

[صفحه 177]

مقتدا و پيشواي مدينه شناسان، نورالدين علي بن احمد سمهودي مصري است؛ شخصيتي كه پس از وي هيچ مورخ و نويسنده اي در باره مدينه كتابي ننوشته و هيچ گوينده و خطيبي، از تاريخ مدينه سخن نگفته، مگر اينكه به گفته او استناد جسته و از كتاب او «وفاءالوفا» استمداد نموده است. او مي گويد:

«والمشهور ببيت الحزن انما هو الموضع المعروف بمسجد فاطمة في قبلة مشهد الحسن و العباس».

«مشهور در بيت الاحزان، همان محلي است كه به مسجد فاطمه معروف و در طرف قبله حرم (امام) حسن و (جناب) عباس واقع گرديده است.»

آنگاه مي گويد: «واظنه في موضع بيت علي بن ابي طالب الَذي كان اتخذه بالبقيع و فيه اليوم هيأة قبور». [320].

«و به عقيده من، اين بيت الأحزان در محل همان بيت و مسكني است كه علي بن ابي طالب (عليه السلام) آن را در بقيع آماده ساخته بود». و اضافه مي كند كه فعلاً در ميان آن، شكل

چند قبر نيز موجود است.

سر ريچارد بورتون

[SIR RICHARD BURTON]

يكي از جهانگردانِ غربي كه به مكه و مدينه مسافرت نموده [321] و در سياحتنامه خود از آثار و ابنيه حجاز و از اخلاق و رسوم مسلمانان در موسم حج و از جزئيات زندگي

[صفحه 178]

مردم حجاز سخن گفته است. از جمله حرمها و گنبدها و بارگاههاي موجود در بقيع را معرفي و با قلم خود ترسيم و تصوير نموده است. «سِر ريچارد بورتون» جهانگرد انگليسي است كه در سال 1853 ميلادي _ تقريباً 139 سال قبل _ بقيع را از نزديك مشاهده نموده و در باره بيت الأحزان چنين گفته است: «در بقيع مسجد كوچكي است كه در سمت جنوبي گنبد عباس بن عبدالمطلب واقع گرديده و اين مكان را بيت الأحزان نيز مي نامند؛ زيرا فاطمه زهرا آخرين روزهاي عمر خويش را در اين محل بسر مي برد و براي از دست دادن پدر عزيزش نوحه سرايي مي نمود. [322].

مطالبي كه از آقاي بورتون نقل شد، دليل روشني بر مشخص بودن ساختمان بيت الأحزان در زمان وي و اشتهار وجه تسميه و انگيزه ايجاد آن مي باشد كه يك جهانگرد انگليسي و غيرمسلمان در اندك زمان و با مختصر تماس با مسلمانان توانسته است همه اين مطالب را همانگونه كه در منابع محكم تاريخي و حديثي آمده است، دريافت و در سياحتنامه خود منعكس نمايد.

فرهاد ميرزا

[فرهاد ميرزا معتمدالسلطنه متوفاي 1305 ه_ در ميان شاهزادگان قاجار، از نظر علمي داراي شخصيت بارزي است كه از وي شش جلد كتاب، در فنون مختلف به جاي مانده از جمله آنها «قمقام ذخار» در مقتل و «هداية السبيل» كه سفرنامه حجِ اوست و هر دو كتاب

در موضوع خود در زبان فارسي از بهترين كتابها به شمار مي رود.]

فرهاد ميرزا معتمدالسلطنه كه در 18 ذيقعده 1292 ه_ به زيارت بقيع نائل گرديده، پس از بيان زيارت حرم، ائمه بقيع و نثار فاتحه بر قبور علما كه در كنار اين حرم مطهر واقع بودند، مي گويد: «از آنجا به بيت الأحزان رفتم و از آنجا به زيارت حليمه سعديه...» [323].

بيت الاحزان در آستانه تخريب

تا اينجا همراه با تاريخ بيت الأحزان از بدو پيدايش آن، تا اواخر قرن سيزده (1292)،

[صفحه 179]

قرن به قرن حركت نموديم. اينك در قرن چهاردهم هجري و در آستانه تخريب بيت الأحزان كه در سال 1344ه_. واقع گرديده است قرار گرفته ايم. در اين برهه محدود و مدت كمتر از نيم قرن، از ميان ميليونها زائر بيت الأحزان، تعدادي از علماي برجسته و نويسندگان را مي بينيم كه در تأليفات خود از بيت الأحزان سخن به ميان آورده و از اين بناي تاريخي و اثر فراموش نشدني ياد نموده اند، از جمله:

1 _ ابراهيم رفعت پاشا [324] نويسنده و اميرالحاج مصري است كه براي آخرين بار در سال 1325ه_ بقيع را زيارت كرده و مشاهدات خود را در باره بيت الأحزان چنين نقل مي كند:

«و هناك قبة تسمي قبة الحزن يقال انها ف_ي البيت الذي آوت اليه فاطمه بنت النبي (صلي الله عليه و آله) و التزمت الحزن فيه بعد وفات ابيها رسول الله (صلي الله عليه و آله) و كان في البقيع قباب كثيرة هدمها الوهابيون». [325].

«در بقيع، گنبد ديگري نيز وجود دارد كه «قبة الحزن» ناميده مي شود و مي گويند كه اين گنبد در روي همان محل ساخته شده

است كه فاطمه (عليه السلام) پس از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بدانجا مي آمده و حزن و اندوه خود را ابراز مي نموده است»، سپس مي گويد «در بقيع گنبدهاي زيادي بود كه وهابيها از بين برده اند.»

2 _ حاج سيد احمد هدايتي: يكي ديگر از كساني كه در آستانه تخريب بيت الأحزان و پنج سال قبل از اين حادثه تأسف بار، بيت الأحزان را زيارت و در سفرنامه خود به نام «خاطرات مكه» منعكس نموده است، مرحوم حاج سيد احمد هدايتي يكي از سادات مكرم و از اولاد محترم رسول اك_رم (صلي الله عليه و آله) است كه وي ضمن بيان م_وارد و نقاط مختلفي كه حضرت زهرا (عليها السلام) را زيارت نموده است، مي گويد: «پنجم در بيت الأحزان كه در قبرستان بقيع

[صفحه 180]

واقع است.» [326].

3 _ سيد شرف الدين (قدس سره) 1290 _ 1377: مرحوم علامه، سيد عبدالحسين شرف الدين، [327] سومين كسي است كه بيت الأحزان را پنج سال قبل از تخريب، زيارت و به تناسب بحثي در كتاب خود «النص و الاجتهاد» به اين مطلب تصريح نموده است كه گفتار او را بعنوان «ختامه مسك» مي آوريم:

«... سپس علي بن ابي طالب در بقيع محلي را آماده ساخت كه فاطمه زهرا براي گريه كردن، بدانجا مي آمد و بيت الأحزان ناميده مي شد و شيعيان در طول تاريخ اين بيت را همانند مشاهد و حرمهاي مقدس زيارت مي نمودند تا اينكه در اين ايام كه سال 1344ه_ است، ملك عبدالعزيز بر سرزمين حجاز مسلط و با دستور وي بر اساس پيروي اش از وهابيگري، منهدم گرديد و

در سال 1339 هجري كه خداوند توفيق سفر حج و زيارتِ پيامبر و مشاهد اهل بيتش در بقيع را بر من عنايت فرمود، بيت الاحزان را زيارت كردم.»

(... و كنا سنة 1339 تشرفنا بزيارة هذا البيت (بيت الأحزان)... في البقيع...). [328].

4 _ جناب شيخ عمراوي: ايشان بزرگترين عالم و شيخ الشيعه در مدينه منوره است كه بيت الأحزان را قبل از تخريب مشاهده كرده است اينجانب در طول سي سال مكرر به زيارت ايشان نائل گشته ام و آخرين بار در شب اول و شب پنجم ماه مبارك رمضان 1326 قمري بعد از نماز مغرب و عشا در منزلشان به زيارتشان كه در حال پيري و داراي 97 سال بودند شرفياب شدم در ضمن مطالب جالب درباره بيت الأحزان فرمودند من

[صفحه 181]

8 يا 9 ساله بودم و مكرر به همراه مادرم ضمن زيارت بقيع وارد بيت الأحزان هم مي شديم و اضافه نمودند كه بيت الأحزان داراي گنبد و فرش بود و مساحت آن به 8 و 9 متر مي رسيد و بشكل دايره اي بود و در چند قدمي جنوب غربي حرم ائمه بقيع واقع شده بود.

خلاصه و نتيجه

اين بود اجمالي از تاريخ بيت الأحزان و طبعاً كساني كه داراي فراغت كافي و دسترسي به منابع بيشتري دارند، مي توانند مطالب ارزنده و نكات جالب تري در اختيار علاقه مندان قرار دهند. و اينك مطالب گذشته را به صورت چند نكته خلاصه و نتيجه گيري مي كنيم:

1 _ بيت الأحزان، از دوران حيات حضرت زهرا (عليها السلام) تا سال 1344 ه_، محلي بوده است مشخص و معين كه شيعيان با پيروي از روش حسين بن

علي (عليه السلام) در طول تاريخ به اين بيت اهميت خاصي قائل بوده و آنجا را همانند ساير مشاهد و حرمها زيارت و در آنجا به نماز و عبادت مي پرداختند و حتي امام غزالي از علماي اهل سنت نيز به نماز خواندن در اين محل توصيه نموده است.

2 _ بيت الأحزان در زمان حسين بن علي (عليه السلام) داراي چادر و خيمه بوده و سپس به ساختمان مبدل گرديده است كه هنگام تخريب داراي گنبد بوده است.

3 _ بيت الأحزان در اصطلاح عامه، گاهي به «مسجد فاطمه» و گاهي با هر دو نام و گاهي نيز به «قبة الحزن» ناميده شده و طبعاً نويسندگان نيز از هر سه نام مصطلح، استفاده نموده اند، ولي آنچه مسلم است بيت الأحزان هيچگاه بعنوان يك مسجد واقعي شناخته نشده است و وجود چند قبر در داخل آن كه سمهودي اشاره نموده، دليل و مؤيد اين معنا است. مؤيد ديگر اينكه: در تأليفات مدينه شناسان، مانند «اخبار مدينه» ابن نجار، متوفاي643ه_، و «وفاءالوفا»ي سمهودي متوفاي 911 ه_، و «عمدة الاخبار» احمد بن عبدالحميد عباسي، متوفاي قرن دهم هجري كه همه مساجد موجود در داخل و خارج مدينه را معرفي نموده اند، در داخل بقيع از مسجدي به نام مسجد فاطمه ذكري به ميان

[صفحه 182]

نيامده است.

4 _ نكته مهم اينكه: بنابر مضمون روايات، بيت الأحزان، در داخل بقيع بوده و همه مورخان بدون استثنا بر همين معنا تصريح و اضافه مي كنند كه در سمت جنوب غربي در مجاورت حرم ائمه اهل بيت (عليهم السلام) قرار داشته است. بنابراين محلي كه در سالهاي اخير در خارجِ بقيع، به نام

بيت الأحزان معروف گرديده، با واقعيات تطبيق نمي كند و منابع حديثي و تاريخي آن را تأييد نمي نمايد. بطوري كه قبلاً اشاره نموديم در ملاقاتهاي مكرري كه با آقاي عمراوي شيخ العلماي حجاز از سال 50 شمسي در مقاطع و سالهاي مختلف در مدينه منوره داشتم، به همين معنا تأكيد و محل فعلي در خارج بقيع را موضوعي بي اساس و عملي عوامانه معرفي مي نمودند.

[صفحه 187]

حرم جناب ابراهيم و عثمان بن مظعون

حرم جناب ابراهيم

اشاره

از جمله بقعه ها و گنبد و بارگاهها در داخل بقيع كه به وسيله وهابيان منهدم گرديده است، ساختمان بقعه و حرم متعلق به جناب ابراهيم فرزند رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مي باشد. و از اين جهت كه پيكر جناب ابراهيم در كنار قبر عثمان بن مظعون صحابه جليل القدر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به خاك سپرده شده و هر دو قبر در كنار هم قرار گرفته اند، اين بقعه همانگونه كه به بقعه جناب ابراهيم مشهور شده است، گاهي به عثمان بن مظعون هم نسبت داده مي شود.

چگونگي حرم و ضريح جناب ابراهيم

وضعيت حرم جناب ابراهيم در كتب تاريخ و مدينه شناسي، از اوايل قرن هفتم مطرح و در مقاطع مختلف از آن سخن گفته شده است ولي قبل از تاريخ ياد شده، آيا اين بقعه به چه شكل بوده و اصلاً داراي ساختمان بوده است يا نه، در اين مورد مطلبي بدست نيامده اما آنچه مسلم است و با اهميتي كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به هنگام دفن اين دو بزرگوار، براي حفظ و بقاي قبر آنان قائل بوده. اين دو قبر در ميان مسلمانان در طول تاريخ مشخص و داراي احترام و از قبوري بوده كه مسلمانان زيارت آنها را همانند قبور ساير شخصيتهاي مذهبي از اعمال مستحب و جزو وظايف مهم مي دانستند و طبعاً در حفظ اصل قبرها و در ايجاد سقف و سايه بان در روي آنها تلاش مي نمودند.

[صفحه 188]

ابن جبير (متوفاي 614) در مورد اين بقعه مي گويد: «و أَمامَهُ قَبْر السلالة الطاهرة ابراهيم بن النبي (صلي الله عليه و آله) و

عليه قبة بيضاء» [329] در مقابل قبر مالك بن انس قبر سلاله رسول خدا است و در روي اين قبر گنبدي است سفيد رنگ. مشابه همين جمله را ابن بطوطه جهانگرد ديگر (756) ذكر نموده است. [330].

ابن جبير در مورد ضريح جناب ابراهيم پس از آن كه زيبايي و استحكام ضريح ائمه بقيع را با اين بيان توصيف مي كند كه: اصل اين ضريح از چوب اما بديعترين و زيباترين نمونه اي است از نظر فن و ظرافت و نقوش برجسته از جنس مس بر آن ترسيم و ميخكوبي هايي به جالبترين شكل در آن تعبيه شده كه نماي آن را هرچه زيباتر و جالبتر نموده است. مي گويد: «و علي هذا الشكل قبر ابراهيم بن النبي». [331].

«قبر ابراهيم فرزند پيامبر نيز به همين شكل است.»

پس از ابن جبير، ابن نجار مدينه شناس (متوفاي 643) نيز از بقعه و ضريح جناب ابراهيم ياد نموده و چنين مي گويد:

«و قبر ابراهيم بن النبي و عليه قبة و ملبن ساج». [332].

«قبر ابراهيم فرزند پيامبر داراي گنبد و ضريحي از چوب ساج مي باشد.»

محمد بن احمد مطري (متوفاي 741 ه_) در كيفيت ساختمان اين بقعه مي گويد:

«و عليه قبة فيها شباك من جهة القبلة و هو مدفون عند جنب عثمان بن مظعون رضي الله عنه». [333].

«در روي بقعه ابراهيم گنبدي است و در ديوار سمت جنوبي اين بقعه، شبكه هايي وجود دارد و او در كنار قبر عثمان بن مظعون دفن شده است.»

[صفحه 189]

از گفتار سمهودي (متوفاي 911) معلوم مي شود كه اين بقعه و ضريح در زمان وي نيز به همان شكلي بوده كه مطري و ديگر

مدينه شناسان قبل از وي ياد نموده اند؛ زيرا او مي گويد:

«و قبره علي نعت قبر الحسن و العباس و هو ملصق الي جدار المشهد القبلي و في هذا الجدار شباك». [334].

(ضريح) ابراهيم همانند (ضريح) حسن (عليه السلام) و عباس است و اين ضريح چسبيده به ديوار جنوبي حرم و در اين ديوار شبكه هايي وجود دارد.

سيد اسماعيل مرندي كه در سال 1255 هجري مدينه را زيارت نموده در كتاب خود از اين بقعه چنين ياد مي كند: و ديگر قبه حضرت ابراهيم پسر حضرت رسول خدا است كه يك ضريح دارد. [335].

نايب الصدر شيرازي هم كه در سال 1305 ه_. سفر حج نموده است، در شمار بقعه هاي موجود در بقيع مي گويد: و بقعه ابراهيم بن النبي (صلي الله عليه و آله) بر سر در آن چند شعر تركي است و يك مصرع آن كه فارسي است نقل مي شود: «شهزاده سلطان رسل ابراهيم». [336].

ابراهيم رفعت پاشا كه براي آخرين بار در سال 1325 و تقريباً بيست سال قبل از تخريب آثار مذهبي در حجاز، بقيع را زيارت نموده، از اين بقعه چنين نام مي برد: «گنبد و بارگاه عباس و حسن بن علي (عليه السلام) از همه گنبد و بارگاههاي موجود در بقيع؛ مانند گنبد ابراهيم و... بزرگتر و مرتفع تر است.» [337].

خلاصه: آنچه از گفتار اين مورخان و نويسندگان از قرن هفتم تا قرن چهاردهم هجري بدست آمد، اين است كه قبر شريف جناب ابراهيم سلاله پاك رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و جناب عثمان بن مظعون يكي از با وفاترين صحابه ها و ياران آن حضرت؛ همانند ساير

[صفحه

190]

قبور اقوام پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) در بقيع داراي بقعه و گنبد و بارگاه بوده است و قبر جناب ابراهيم كه داراي زيباترين ضريح همانند ضريح ائمه بقيع (عليهم السلام) و در سمت جنوبي اين بقعه و متصل به ديوار قرار گرفته و در اين سمت از ديوار شبكه هايي نيز تعبيه شده بود كه ارتباط زايرين با داخل حرم بوسيله اين شبكه ها حفظ مي گرديد.

و بالأخره توجه زائرين و حجاج كه در طول تاريخ از نقاط مختلف جهان به مدينه منوره مشرف مي شدند، به اين بقعه شريف و قبر مبارك منعطف مي گشت و اگر در اثر كثرت و ازدحام زائرين، امكان وارد شدن به داخل اين حرم وجود نداشت، طبعاً از بيرون حرم و از مقابل شبكه، قبر فرزند رسول خدا را زيارت و در اين محل به دعا و راز و نياز با خداوند متعال مي پرداختند.

و اينك در مورد اين حرم شريف تذكر دو موضوع ضروري به نظر مي رسد: يكي معرفي ساير مدفونين در اين محل و دومي بيان تاريخ بناي اين بقعه و بارگاه.

ساير مدفونين در بقعه ابراهيم

ماريه قبطيه مادر جناب ابراهيم

وي در سال پانزده هجرت از دنيا رفت و عمر بن خطاب بر پيكرش نماز خواند و در بقيع در كنار قبر فرزندش ابراهيم به خاك سپرده شد. [338].

عبدالرحمان بن عوف

بطوري كه در گفتار بعضي از مورخان و مدينه شناسان ملاحظه فرموديد و در آينده نيز به آن خواهيم رسيد، قبر جناب ابراهيم در كنار قبر عثمان بن مظعون و هر دو زير يك گنبد قرار داشتند. ولي بعضي از مورخان علاوه بر قبر عثمان بن مظعون وجود قبر تعدادي ديگر از صحابه را نيز در اين بقعه گزارش كرده اند؛ از جمله قبر عبدالرحمان ابن عوف.

ابن نجار در ضمن روايتي مي گويد: «عايشه در آخرين روزهاي زندگي

[صفحه 191]

عبدالرحمان بن عوف، بر وي پيام داد كه در صورت تمايل مي تواند وصيت كند در داخل حرم پيامبر دفن شود، ابن عوف در پاسخ اين پيام گفت: «گذشته از اين كه نمي خواهم خانه رسول خدا و محل زندگي عايشه را بوسيله دفن شدن، در مضيقه قرار دهم من با عثمان بن مظعون پيماني دارم كه هر يك از ما جلوتر از دنيا رود، دومي هم در جوار او به خاك سپرده شود.

ابن نجار پس از نقل اين روايت مي گويد: «بنابر اين، قبر ابن عوف هم مانند ابن مظعون در كنار قبر ابراهيم در داخل بقعه او قرار دارد». [339].

اسعد بن زراره و...

عباسي از علماي قرن يازدهم پس از اشاره به بقعه جناب ابراهيم و عثمان بن مظعون مي گويد: «و نقل مي كنند در اين بقعه غير از قبر اين دو شخصيت، قبر چند تن ديگر از صحابه واقع شده است. يكي از آنها اسعد بن زراره و ديگري سعد بن ابي وقاص است كه در عقيق بدرود حيات گفت و جنازه اش به مدينه منتقل و در اين محل بخاك سپرده شد و همچنين قبر

عبدالرحمن بن عوف و عبدالله بن مسعود و خنيس بن حذافه ي سهمي در داخل حرم جناب ابراهيم واقع شده است». [340].

علي حافظ [341] از مؤلفان قرن اخير پس از ذكر افراد پنجگانه ياد شده، مي گويد: «و بنا بر تأييد بعضي از مورخان، قبر فاطمه بنت اسد نيز در اين محل و در داخل حرم ابراهيم قرار گرفته است». [342].

سمهودي مدينه شناس معروف كه يك قرن قبل از عباسي مي زيسته است مي گويد: «در طرف شمال قبر جناب ابراهيم و در داخل حرم او، شكل دو قبر جديد به چشم مي خورد كه نه ابن نجار و نه هيچيك از مدينه شناسان بعد از وي از اين دو قبر ياد ننموده اند».

[صفحه 192]

سمهودي اضافه مي كند: «همانگونه كه قبلاً اشاره نموديم، مورخان مي گويند: قبر ابراهيم در كنار قبر عثمان بن مظعون قرار گرفته و عبدالرحمان بن عوف هم طبق وصيت خود در اين مكان بخاك سپرده شده است و لذا مناسب است اين دو صحابه نيز مانند ابراهيم در اين محل زيارت شوند». [343].

از گفتار سمهودي ظاهر مي شود كه به عقيده وي، بجز ابن مظعون و ابن عوف، از صحابه كسي در داخل بقعه ابراهيم دفن نشده است و چند تن از صحابه كه بعضي از مورخان از آنها ياد نموده اند، كه در مجاورت ابراهيم و در داخل بقعه او به خاك سپرده شده اند، قبر آنان در مجاورت او ولي در خارج بقعه، و نه در داخل آن، قرار دارد».

تاريخ بناي اين بقعه

همانگونه كه قبلاً آورديم، ساختمان حرم و ضريح جناب ابراهيم از اوايل قرن هفتم و به وسيله ابن جبير

مطرح شده است و او هم از وضع موجود اين حرم و ضريح و از آنچه خود شاهد آن بوده ياد نموده است اما آيا همان بقعه و ضريح در چه تاريخ و به وسيله چه كسي ساخته شده و همچنين اين حرم قبل از اين بنا و در طول قرنهاي اول به چه شكل بوده، در گفتار نويسندگان و مورخان در اين مورد مطلب صريحي وجود ندارد و ليكن از شواهد و قرائن موجود در گفتار آنان و تصريح بعضي از بزرگان شيعه مي توان در مورد تاريخ تقريبي و نسبت به باني اين بقعه و ضريح اظهار نظر نمود.

قاضي نور الله شوشتري (رضي الله عنه) پس از آنكه مجد الملك را باني ساختمان حرم ائمه بقيع معرفي مي كند، مي گويد: «و چهار طاق عثمان بن مظعون را... او بنا كرده است و مشهد امام موسي كاظم و امام محمد تقي در مقابر قريش در بغداد را هم او بنا نموده است و مشهد سيد عبدالعظيم حسني در ري و غير آن از مشاهير سادات علوي و اشراف فاطمي (عليهم السلام) از آثار او است». [344].

[صفحه 193]

ضريح جناب ابراهيم

بطوري كه ملاحظه فرموديد، ابن جبير جهانگرد معروف و سمهودي مدينه شناس مشهور، در ضمن توصيف از ضريح ائمه بقيع و معرفي ضريح ابراهيم به مشابهت و قرين بودن آن دو، تكيه و تأكيد نموده اند و اين گفتار و تشبيه، كه نشانگر شباهت تام از نظر فني و مواد اوليه و استحكام و ظرافت و نقوش و خطوط موجود در اين دو ضريح است طبعاً گوياي اين حقيقت مي باشد كه آنها در يك زمان

و در زير نظر يك صنعتكار و به دست يك استاد كار ساخته شده اند.

بطور خلاصه در ارتباط با ساختمان حرم و ضريح جناب ابراهيم سه موضوع قابل توجه است:

1 _ ايجاد گنبد و بارگاه و ساخته شدن ضريح ائمه بقيع به وسيله مجد الملك بوده كه در محل خود توضيح داده شد.

2 _ قاضي نورالله شوشتري تصريح مي كند كه حرم جناب ابراهيم نيز به وسيله مجد الملك ساخته شده است.

3 _ و بالأخره شباهت هايي كه در ميان دو ضريح وجود داشته است.

و از مجموع اين سه مطلب مي توان چنين نتيجه گيري نمود كه باني ضريح جناب ابراهيم، مانند حرم او و مانند حرم و ضريح ائمه بقيع، مجد الملك براوستاني است كه در اواخر قرن پنجم هجري ساخته شده است.

سنت رسول الله در تدفين ابن مظعون و ابراهيم

اين بود آنچه در مورد تاريخ بقعه و بارگاه و قبر جناب ابراهيم و عثمان بن مظعون بدست ما رسيده است و در اختيار خوانندگان ارجمند قرار داديم.

ولي در مورد اين دو شخصيت، موضوع مهم و نكته حساس و جالبتر از جنبه تاريخ، توجه به سنت رسول خدا و توجه به روش آن حضرت در كيفيت تشييع و تدفين آنها و فراگرفتن احكام اسلامي در اجراي سنت عملي آن بزرگوار در مورد تدفين و مراسم پس از آن، نسبت به همه مسلمانان مخصوصاً آنان كه از قداست

[صفحه 194]

و معنويت بيشتري برخوردارند و با رسول خدا پيوند خانوادگي و يا افتخار صحابگي آن حضرت را دارند و همچنين كساني كه داراي خدمات ارزنده به اسلام و قرآن مي باشند.

زيرا مسلم است كه مراسم تشييع و تدفين ابن مظعون و ابراهيم به دستور

مستقيم و به مباشرت شخص رسول خدا انجام گرفته و در حقيقت آن حضرت اين بخش از دستورات آيين خويش را عملاً بعنوان درس و برنامه همگاني در اين دو مراسم تعليم فرموده است و تمام مسلمانان موظفند اين درس را همانند ساير برنامه هاي ديني فرا گيرند و از سنت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پيروي و دستور او را اجرا و عملي سازند كه (وَما آتاكُمُ الرَسُولُ فَخُذُوهُ وَما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا).

بيان اين برنامه عملي و توضيح اين سنت جاوداني ايجاب مي كند كه مروري داشته باشيم به بيوگرافي ابن مظعون و جناب ابراهيم و نگاهي بر مراسم تشييع و تدفين پيكر پاك اين دو شخصيت بزرگوار؛ آنچنان كه در منابع حديثي و تاريخي نقل گرديده است.

عثمان بن مظعون در مكه

صحابه بزرگ؛ عثمان بن مظعون، كنيه اش ابوسائب از سابقين در اسلام و چهاردهمين فرد است كه در مكه به نداي توحيد پيامبر (صلي الله عليه و آله) لبيك گفته و اسلام را پذيرفته است و يكي از مسلمانان مجاهد و مبارز و از كساني بوده است كه دفاع از حريم اسلام و فداكاري در حمايت از شخص رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را در رأس وظايف و برنامه هاي زندگي خويش قرار داده است.

بنا به گفته بعضي از مورخان، وي افتخار اخوت و برادري رضاعي با رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را هم داشته است و او از آن عده از مسلمانها است كه (هاجر الهجرتين) در اثر فشار مشركين مكه، هم در هجرت به حبشه شركت نمود و هم جزو مهاجرين به مدينه بود. و طبق گفتار بعضي

از مورخان سرپرستي مهاجرين حبشه از طرف رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بر وي محول شده بود.

[صفحه 195]

ابن مظعون و رد پناهندگي مشركان

عثمان بن مظعون در مراجعت از حبشه با اين كه در جوار و پناه وليد بن مغيره يكي از سرشناسان مشركان مكه قرار گرفت و از ايذاء و اذيت مشركان در امان بود اما براي هماهنگي با ساير مسلمانان و اعلان استقلال و عظمت اسلام و تحقير شرك و بت پرستي جوار او را مردود اعلان نمود و تمام عواقب و آثار خطرناك آن را جانانه پذيرا گرديد و به وليد چنين گفت: «من اينك از جوار تو خارج مي گردم؛ زيرا دوست دارم همانند پيامبر و مسلمانان ديگر، بجز خدا، در پناه كسي نباشم و از وليد خواست كه اين موضوع در ميان مردم مكه اعلان شود، از اين رو به همراه وي وارد مسجد الحرام گرديد و در ميان سران قريش خارج شدن خويش را از پناه وليد اعلان نمود. [345].

عثمان بن مظعون در مدينه

ابن مظعون پس از هجرت به مدينه، گذشته از اين كه يكي از ياران عابد و زاهد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بحساب مي آمد يكي از چند نفر از صحابه بود كه از ديگر ياران آن حضرت نسبت به احكام آشناتر و از اين لحاظ در ميان سايرين معروفتر بودند.

ابن مظعون در زهد و دوري از لذائذ زندگي، به اينجا رسيد كه تصميم گرفت حتي بعضي از مباحات را نيز ترك كند، از اين رو از معاشرت با همسرش نيز خودداري ورزيد. همسر او شكايت به نزد رسول خدا برد، آن حضرت او را از اين عمل منع و به انجام وظايف نسبت به زن و فرزند تشويق فرمود.

ابن مظعون جزو كساني بود كه در دوران جاهلي نيز لب

به شراب نمي زد و شعارش اين بود: «شخص عاقل هيچگاه به چيزي كه عقل را زايل و موجب تمسخر ديگران مي گردد نزديك نمي شود».

[صفحه 196]

و او جزو چند تن از صحابه است كه تصميم گرفتند براي مبارزه با گناه و دوري از معصيت، خود را «اخصاء» و غريزه جنسي خود را بطور كلي از بين ببرند و در اين مورد نيز با مخالفت رسول خدا مواجه گرديدند و رسول خدا فرمود: «يا ابن مظعون عليك بالصوم فانها مجفرة»؛ «بر تو باد روزه گرفتن كه شكننده غريزه جنسي است».

ابن مظعون جزو بدريون و از يكصد و سيزده نفر صحابه است كه در جنگ بدر شركت جسته و اين افتخار و از خودگذشتگي را بر افتخارات ديگرش افزوده است.

بهرحال، وي معيار و الگوي فضيلت و زهد و تقوا و از خودگذشتگي معرفي شده است و لذا در زيارت ناحيه مقدسه آمده است: «السلام علي عثمان بن اميرالمؤمنين سمي عثمان ابن مظعون». [346].

گريه رسول خدا در مرگ عثمان بن مظعون

عثمان بن مظعون در ذي حجه سال دوم هجرت، پس از آن كه در جنگ بدر شركت نمود، بدرود حيات گفت و او اول كسي است از مهاجرين، كه در بقيع بخاك سپرده شد. [347].

مورخان و شرح حال نويسان از جمله ابن عبدالبر (متوفاي463) و ابن اثير (متوفاي630) از ابن عباس نقل نموده اند كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به هنگام مرگ عثمان بن مظعون، در بالين وي نشسته بود، صورت به صورت او گذاشت، چون سر برداشت اشك در ديدگان آن حضرت حلقه زده بود و دومين بار صورت به صورت او گذاشت چون سر برداشت اشك و اندوه

آن حضرت براي همه حاضرين مشهود بود و سومين بار صداي ناله و شيونِ آن حضرت بلند گرديد و حاضرين با ديدن اين منظره گريه و شيون سر دادند. [348].

[صفحه 197]

بوسه رسول خدا بر پيشاني ابن مظعون

در منابع شيعه از امام صادق (عليه السلام) [349] و در منابع اهل سنت از عايشه [350] روايت شده است كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پس از تغسيل و تكفين ابن مظعون، در حالي كه اشك مي ريخت بر پيشاني او بوسه زد «فلما غسل و كفن قَبَله رسول الله بين عينيه» [351] در مسند احمد بن حنبل و طبقات گفتار عايشه چنين نقل شده است:

«ان رسول الله قَبَل عثمان بن مظعون و هو ميت، قال فرأيت دموع النبي تسيل علي خد عثمان بن مظعون». [352].

و همچنين اين نكته از گفتار محدثان و مورخان به وضوح بدست مي آيد كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بهنگام مرگ و دفن پيكر ابن مظعون و بعدها تا آن حضرت زنده بود، با قول و عملش و با گفتار و كردارش بر حفظ اثر قبر و اِبقاء نام اين صحابه جليل القدر توصيه و تأكيد مي فرمود و بر سر تربت وي حاضر مي گرديد و ياد او را زنده و براي وي از خداوند متعال اعلاي درجه و نزول رحمت درخواست مي نمود.

نمونه هايي از گفتار و عمل رسول خدا در مورد ابن مظعون

پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) بهنگام مرگ ابن مظعون، چنين فرمود: «ادفنوا عثمان بن مظعون بالبقيع يكن لنا سلفاً فنعم السلف سلفنا عثمان بن مظعون». [353].

و اين جمله را بهنگام دفن پيكر او نيز تكرار نمود: «نعم السلف الصالح عثمان بن مظعون». [354].

[صفحه 198]

و بهنگام مرگ فرزند عزيزش ابراهيم فرمود: «الحقوه بسلفنا الصالح عثمان بن مظعون». [355].

بكار گيري و تكرار كلمه «سلف صالح» مخصوصاً بهنگام دفن ابراهيم و پس از گذشت هشت سال از وفات ابن مظعون

تأكيد بر اين است كه بايد ياد ابن مظعون بعنوان يادگاري از گذشتگان صالح و نمونه اي از صحابه فداكار رسول خدا زنده و جاويد بماند و نام و خاطره او از خاطرها محو نگردد.

نصب سنگ بر قبر ابن مظعون

پس از اين كه پيكر عثمان بن مظعون دفن گرديد، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) با دست مباركش قطعه سنگي را بعنوان نشانه و علامت بر قبر وي نصب و با اين عمل خويش نيز همانند گفتارش ياد او را زنده و قبر او را براي هميشه مشخص فرمود.

ابن عبدالبر مي گويد: «و اعلم النبي (صلي الله عليه و آله) قبره بحجر و كان يزوره». [356] رسول خدا قبر عثمان را با قطعه سنگي مشخص فرمود و هميشه اين قبر را زيارت مي نمود. و هم او از عبيدالله بن رافع چنين نقل مي كند: «فوضع رسول الله حجراً عند رأسه و قال هذا فرطنا». [357] همين جمله را ابن سعد هم در طبقات نقل نموده است. [358].

در دعائم الإسلام از اميرالمؤمنين نقل مي كند: «ان رسول الله (صلي الله عليه و آله) لما دفن عثمان ابن مظعون دعا بحجر فوضعه عند رأس قبره و قال يكون عَلَماً ليدفن اليه قرابتي». [359] رسول خدا (صلي الله عليه و آله) چون ابن مظعون را دفن نمود دستور داد قطعه سنگي را در طرف بالاي قبر او نصب كنند و فرمود اين سنگ علامت است تا قوم و خويش مرا در كنار آن دفن كنند.

در تاريخ الكامل مي گويد: «وجعل رسول الله (صلي الله عليه و آله) علي رأس قبره حجراً

[صفحه 199]

علامةً لقبره». [360].

سمهودي در ضمن نقل اصل موضوع و

اين كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) قطعه سنگي را بر روي قبر ابن مظعون نصب نمود به كيفيت اين سنگ قبر نيز اشاره مي كند و مي گويد: «اين قطعه سنگ نه قطعه سنگ معمولي بلكه قسمت پايين يك هاون سنگي بود كه پس از شكسته شدن و غير قابل استفاده بودن، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آن را بر قبر عثمان بن مظعون نصب نمود «فجعل رسول الله (صلي الله عليه و آله) اسفل مهراس علامة علي قبره» آنگاه فرمود: «وَ اجْعَلْني لِلْمُتَقِينَ إِماماً». [361].

سرگذشت اين سنگ قبر

اين بود گفتار رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در مورد عثمان بن مظعون و اين بود عملكرد آن حضرت در مراسم تدفين وي و نصب نمودن سنگ قبر بر روي قبر او تا علامتي بر آن قبر باشد و آيندگان آن را بشناسند و نسبت به صاحبش عرض ادب و احترام نمايند و خاطره او را بعنوان سرمشق زنده بدارند و شخصيت هاي اسلامي ديگر و اقوام و عشيره رسول خدا را در جوار آن دفن نمايند.

و اين قطعه سنگ تا دوران خلافت معاوية بن ابي سفيان در روي اين قبر قرار داشت و صحابه رسول خدا و مسلمانان طبق دستور و ارشاد آن حضرت به وسيله اين علامت، قبر ابن مظعون را مي شناختند و مانند خود آن حضرت به زيارتش مي شتافتند ولي در دوران معاويه كه مروان بن حكم امارت مدينه را به دست گرفت، دستور داد اين علامت و اين قطعه سنگ را از قبر عثمان بن مظعون برداشتند و در روي قبر عثمان بن عفان نصب نمودند.

مروان مي گفت: «والله لايكون علي قبر عثمان بن مظعون حجر يعرف به»؛ «به خدا سوگند براي من قابل قبول نيست كه در قبر عثمان بن مظعون علامتي باشد و با آن شناخته شود».

و اين عمل از نظر افكار عمومي آنچنان زننده و مورد اعتراض بود كه افراد

[صفحه 200]

سرشناس از بني اميه نيز اظهار مخالفت نمودند و به مروان گفتند: «چرا قطعه سنگي را كه با دست رسول خدا نصب شده بود، بجاي ديگر منتقل نمودي» ولي مروان به اين اعتراضها توجهي نكرد و در پاسخ آنان گفت: عثمان فعثمان! چه فرق مي كند آن عثمان يا اين عثمان و گاهي چنين گفت: «اما والله اذ رميت فلا يرد»؛ «به خدا سوگند پس از اين تغيير مكان قابل برگشت نيست.» [362].

ابراهيم از تولد تا وفات

اشاره

اين بود اجمالي از تاريخ زندگي عثمان بن مظعون و نكات برجسته اي از زهد و عبادت و مبارزه و استقامت او در برابر كفر و شرك و همچنين نكاتي درباره مرگ و مراسم تدفين و احترام و تجليل رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از اين صحابه جليل و گريه آن بزرگوار در كنار پيكر او.

و اينك اجمالي از بيوگرافي جناب ابراهيم فرزند رسول خدا و نكاتي از تولد و عاطفه و محبت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نسبت به اين فرزند عزيزش و چگونگي انتقال و تدفين اين طفل شانزده ماهه و گريه رسول خدا و سايرين در كنار پيكر و بهنگام دفن اين دُردانه پيامبر (صلي الله عليه و آله).

مراسم تولد

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در ذيقعده سال ششم هجرت كه از جنگ حديبيه مراجعت فرمود، نامه اي به وسيله يكي از اصحابش به نام حاطب بن ابي بلتعه به مقوقس پادشاه اسكندريه ارسال داشت كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در اين نامه او را به توحيد و قبول اسلام فراخوانده بود. مقوقس گرچه اسلام را نپذيرفت ولي احترام و ادب كامل را نسبت به نامه رسول خدا و پيك آن حضرت مراعات نمود و هنگام دريافت نامه گفت از اين پيام عطر خير و نيكي استشمام مي شود و دستور داد نامه رسول خدا در ميان صندوقي از عاج محفوظ بماند و

[صفحه 201]

به همراه پاسخ اين نامه دو كنيز به نام ماريه و سيرين كه هر دو خواهر و از زيبايي برخوردار بودند با هداياي ديگر به محضر رسول خدا (صلي الله عليه

و آله) ارسال نمود. اين دو خواهر پس از ورود به مدينه طبق دعوت و هدايت شخص رسول خدا به آيين اسلام گرويدند و در تاريخ جزو زنان مؤمنه و با فضيلت شناخته مي شوند. رسول خدا ماريه را براي خود نگهداشت و سيرين را به حسان بن ثابت شاعر معروف و مخصوص خود اهدا نمود. حسان از سيرين داراي فرزندي شد به نام عبدالرحمان كه با ابراهيم فرزند پيامبر پسر خاله مي باشند. [363].

انتقال ماريه به خارج از مدينه

از روزهاي اول ورود ماريه به خانه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بعضي از همسران آن حضرت نسبت به وي با چشم حسادت نگاه مي كردند و تحمل اين بانوي جوان و تازه وارد براي آنان سخت مي نمود و با ظاهر شدن اثر حمل در وي، اين حالت شديدتر و اظهار ناراحتي بيشتر گرديد؛ بطوري كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) براي حفظ توازن در ميان همسران و در داخل زندگيش مصلحت را در اين ديدند كه ماريه را علي رغم علاقه و محبت فوق العاده اي كه به وي داشتند به خارج مدينه منتقل و از ساير همسرانش جدا سازند، از اين رو ماريه در ميان بستاني كه متعلق به پيامبر و در ميان قبيله بني مازن و در نزديكي مسجد قبا قرار داشت اسكان داده شد كه اين محل بعدها به نام مشربه ام ابراهيم [364] مشهور و پس از چند ماه ابراهيم در اين محل متولد شد.

انتقال ماريه به خارج از مدينه را مورخان چنين نقل نموده اند:

[صفحه 202]

«و غار نساء رسول الله، و اشتد عليهن حين رزق منها الولد»؛ [365] «بعضي

از همسران پيامبر نسبت به ماريه حسد ورزيدند مخصوصاً آنگاه كه داراي فرزند شد.»

و صاحب طبقات نقل مي كند: «پيامبر خدا ماريه را از محيط زندگيش دور ساخت؛ زيرا تحمل وي براي همسران آن حضرت سخت بود و آنان حسد ورزيدند اما نه مثل عايشه. [366].

و باز در طبقات و ساير كتب تاريخ، از خود عايشه نقل شده است كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) يك روز ابراهيم را به نزد من آورده، فرمود: «عايشه ببين اين طفل چقدر به من شبيه است» گفتم هيچ شباهتي به تو ندارد، فرمود: چقدر (مانند من) سفيد و چاق است» گفتم طفلي كه شير گوسفند بخورد چاق و سفيد مي شود. [367].

به هرحال ابراهيم در ميان قبيله بني مازن و در محل مشربه متولد گرديد و سلمي همسر ابو رافع مامايي او را به عهده گرفت و لذا اولين كسي كه مژده ولادت ابراهيم را به رسول خدا رسانيد ابو رافع بود و آن حضرت غلامي به عنوان مژدگاني بر وي اهدا نمود. رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در روز هفتم ولادت ابراهيم گوسفندي عقيقه نمود و شخصي به نام ابوهند موي سر وي را تراشيد و بدستور پيامبر به وزن موها نقره به مساكين داده شد. سپس در داخل خاك دفن گرديد. و در همين روز پيامبر خدا اين فرزند را ابراهيم ناميد و فرمود: جبرئيل بر من نازل شد و گفت: «السَلام عليك يا أبا ابراهيم» و من هم نام جدم ابراهيم را بر وي انتخاب نمودم. [368].

پس از تولد ابراهيم هر يك از همسران انصار درخواست نمودند كه رسول خدا وظيفه

پرستاري و شير دادن به ابراهيم را بر وي محول نمايد و در اين مورد به همديگر

[صفحه 203]

سبقت مي جستند، بالأخره اين افتخار نصيب بانويي به نام ام برده همسر ابويوسف گرديد. خانه ابويوسف كه شغل آهنگري داشت در همان محله بني مازن و در نزديكي مشربه ام ابراهيم قرار گرفته بود و ام برده ابراهيم را به نزد ماريه در مشربه و به حضور رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در مدينه مي برد و پس از ديدار آنان به خانه اش برمي گرداند و گاهي رسول خدا شخصاً براي ديدن فرزندش به خانه ام برده مي رفت. [369].

محبت پيامبر نسبت به ابراهيم

انس بن مالك خدمتگزار رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مي گويد: «من نسبت به فرزند مهربانتر از رسول خدا كسي را نديده ام؛ زيرا به هنگامي كه ام برده ابراهيم را پرستاري مي نمود، گاهي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) با اين فاصله دور، به خانه او مي رفت و ابراهيم را در بغل مي گرفت و او را مي بوسيد، سپس به دايه اش تحويل مي داد و يك روز كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) باز قصد خانه ام برده را داشت، من نيز به همراه او حركت كردم، چون به خانه ابويوسف رسيديم، ديدم خانه او پر از دود است. من به سرعت وارد خانه شدم و او را از ورود رسول خدا مطلع ساختم، او هم با عجله دست از كار كشيد و كوره آهنگري را تعطيل نمود تا دود فضاي خانه، آن حضرت را آزرده نسازد ولي رسول خدا (صلي الله عليه و

آله) با همين وضع وارد گرديد و فرزندش را در بغل گرفت و به سينه چسبانيد. [370].

گريه رسول خدا و ماريه در كنار بستر ابراهيم

ابراهيم در خانه ام برده مريض شد و در روز سه شنبه يازدهم ربيع الاول سال دهم هجري كه هيجده ماهه و بنا به قولي شانزده ماهه بود، از دنيا رفت. در منابع حديثي متعدد نقل شده است: در دقايق آخر عمر وي و آنگاه كه در حال نزع بود، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در كنار بسترش نشسته بود و در حالي كه اشكش بصورتش جاري مي گرديد چنين فرمود:

[صفحه 204]

«تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول الا ما يرضي بِهِ الرب و أنا بك يا ابراهيم لمحزونون»؛ «قلبم اندوهناك و چشمم گريان است و چيزي بجز رضاي حق نمي گويم اي ابراهيم اينك در فراقت شديداً اندوهناكيم.» [371].

و در حديث ديگري آمده است كه آن حضرت پس از آن كه فرمود: «تدمع العين...» اين جمله را هم اضافه نمود: «و لو لا انه وعد صادق و وعد جامع و ان الآخر لاحق بالاول لوجدنا عليك يا ابراهيم اشد من وجدنا و انابك لمحزونون»؛ «اگر مرگ وعده حق و همگاني نبود و اگر قرار نبود پسينيان به پيشينيان ملحق شوند، اندوه ما در فراقت، بيش از اين مي شد و در عين حال در فراقت شديداً اندوهناكيم.» [372].

و باز در حديث ديگري كه ابي داود متن آن را نقل نموده، چنين آمده است: «ففاضت عينا رسول الله (صلي الله عليه و آله) فقال له سعد ما هذا؟ قال (صلي الله عليه و آله) انها رحمة وضعها الله في قلوب من يشاء و انما يرحم

الله من عباده الرحماء»؛ [373] «چون اشك پيامبر (صلي الله عليه و آله) جاري شد، سعد عرض كرد: يا رسول الله اين گريه چرا؟ فرمود اين رحمت و عاطفه است كه خداوند در دل كساني كه مي خواهد قرار مي دهد و خداوند از بندگان خويش بر آنها رحم مي كند كه در دلشان رحم باشد.»

عبدالرحمان بن حسان بن ثابت از مادرش سيرين نقل مي كند كه به هنگام مرگ ابراهيم من و خواهرم ماريه در كنارش بوديم با اينكه با ناله و شيون گريه مي كرديم اما از سوي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مخالفت به عمل نمي آمد ولي پس از مرگ او از شيون و فرياد كردن نهي نمود. (كلما صحت أنا و اختي ما ينهانا فلما مات نهانا عن الصياح). [374].

[صفحه 205]

انتقال پيكر ابراهيم

پس از مرگ ابراهيم كه در محله بني مازن و در خارج مدينه بوقوع پيوست، به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) عرض كردند: «اَينَ نَدْفَنُهُ؟»؛ «در كجا به خاكش بسپاريم؟» آن حضرت فرمود: «الحقوه بسلفنا الصالح عثمان بن مظعون [375] طبق اين دستور پيكر طفل شانزده ماهه براي خاكسپاري در بقيع به مدينه منتقل گرديد.

كيفيت انتقال جسد ابراهيم را در طبقات بدينگونه نقل مي كند: «و حمل من بيت ام برده علي سرير صغير»؛ [376] «و از خانه ام برده در ميان تابوت كوچكي به مدينه حمل شد.»

و در استيعاب نيز مشابه همين جمله را نقل نموده است: «و حمل علي سرير صغير و صلي عليه رسول الله (صلي الله عليه و آله)» [377] ولي ابن كثير مفسر و مورخ معروف به جزئياتي از نقل

و تشييع جنازه ابراهيم اشاره دارد، او مي گويد:

«لما توفي ابراهيم ابن رسول الله (صلي الله عليه و آله) بعث علي بن ابي طالب الي امه مارية القبطية و هي في مشربة فحمله علي في سفط و حمله بين يديه علي الفرس ثم جاء به الي رسول الله (صلي الله عليه و آله)»؛ [378] «چون ابراهيم فرزند رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از دنيا رفت آن حضرت اميرمؤمنان را به نزد ماريه كه در مشربه بود فرستاد و علي (عليه السلام) پيكر ابراهيم را در تابوتي در بالاي اسب و در پيش رويش حمل و بدينگونه به نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) منتقل نمود.»

بنابراين، انتقال جسد ابراهيم در ميان صندوقچه اي چوبين (تابوت صغير) و بوسيله امير مؤمنان (عليه السلام) در حالي كه سوار بر اسب بوده، انجام گرفته است.

غسل پيكر ابراهيم

بنا به نقل ابن عبدالبر، پيكر ابراهيم را مرضعه و پرستارش ام برده غسل داد. [379] ولي

[صفحه 206]

مشهور اين است كه مراسم غسل وي به وسيله فضل بن عباس انجام گرفته است. و در اين مراسم رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و عمويش عباس در گوشه اي نشسته بودند و چگونگي آن را نظاره مي كردند «غسله فضل بن عباس و رسول الله و العباس جالسان». [380].

گريه رسول خدا به هنگام تكفين ابراهيم

در سنن ابن ماجه از انس بن مالك نقل مي كند چون ابراهيم از دنيا رفت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به هنگام كفن كردن جسد وي فرمود: «بر كفن نپيچيد تا براي آخرين بار او را ببينم، آنگاه در كنار او نشست و به روي جنازه خم شد و گريه نمود (لا تدرجوه في اكفانه حتي انظر اليه فأتاه فأنكب عليه و بكي). [381].

اين گريه رسول خدا در تاريخ ابن كثير با توضيح جالبتري نقل شده است؛ زيرا او اين جمله را نيز اضافه نموده است: «فبكي حتي اضطرب لحياه و جنباه»؛ [382] «رسول خدا آن چنان گريه مي نمود كه چانه و شانه هاي آن حضرت از شدت گريه تكان مي خورد.»

تشييع جنازه

ابن كثير در ضمن جمله اي به تشييع جنازه ابراهيم اشاره مي كند و مي گويد: «فغسله و كفنه و خرج به و خرج معه الناس» [383] اين جمله نشانگر اين است كه پس از مراسم تغسيل و تكفين آنگاه كه جسد را به سوي بقيع حركت داده اند مردم نيز در پشت سر جنازه به همراه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به حركت درآمده و همانند خود آن حضرت در تشييع جنازه ابراهيم شركت نموده اند.

نماز رسول خدا بر ابراهيم

گرچه روايتي كه در سنن ابو داود از عايشه نقل شده، كه: «رسول خدا بر جنازه

[صفحه 207]

ابراهيم نماز نخوانده است.» [384] ولي مضمون روايات ديگري كه خود ابوداود و ساير محدثان و مورخان و در منابع حديثي و تاريخي آورده اند، اين است كه پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) بر پيكر فرزند صغيرش ابراهيم همانند اشخاص بزرگ نماز ميت بجاي آورده و سپس به خاك سپرده است. [385].

در سنن ابن ماجه اين حديث چنين نقل شده است: «لما مات ابراهيم ابن رسول الله صلي عليه رسول الله و قال: ان له مرضعاً في الجنة».

در ضمن حديثي در سنن ابي داود، محل اقامه ي اين نماز نيز تعيين گرديده است: «لما مات ابراهيم ابن النبي (صلي الله عليه و آله) صَلي عَلَيْهِ رسول الله في المقاعد». [386].

ابن كثير از مسند ابوعلي از ابن ابي اوفي نقل مي كند كه «صلي رسول الله (صلي الله عليه و آله) علي ابنه وصليت خلفه و كبر عليه أربعاً». [387].

كيفيت دفن

ابن كثير مي گويد به هنگام دفن ابراهيم امير مؤمنان (عليه السلام) وارد قبر شد و كف قبر را آماده و جسد را دفن نمود. «فَدَخل عليٌ في قبره حتي سوي عليه و دفنه». [388].

ولي به نقل ديگري كه در طبقات و استيعاب آمده است، فضل بن عباس و اسامة بن زيد با هم وارد قبر شده اند: «قيل ان الفضل بن عباس غسل ابراهيم و دخل في قبره هو و اسامة بن زيد». [389].

[صفحه 208]

به نظر مي رسد هر دو مطلب درست باشد كه در مرحله اول فضل بن عباس با همكاري اسامه و در مرحله آخر

امير مؤمنان شخصاً در آماده سازي قبر و دفن جسد ابراهيم اقدام نموده اند. و نقل ابن كثير مؤيد مطلبي است كه در بعضي از منابع شيعه نقل شده كه رسول خدا به امير مؤمنان (عليه السلام) دستور داده است صورت ابراهيم را او به خاك بگذارد.

گريه رسول خدا و مسلمانان در كنار قبر

در تاريخ ابن كثير در ضمن بيان مراسم دفن ابراهيم از سومين گريه رسول خدا سخن به ميان آمده است كه در اين مرحله، حزن و اندوه و گريه آن بزرگوار موجب اندوه شديد مسلمانان شركت كننده در مراسم دفن گرديده و در كنار قبر با صداي بلند گريه نموده اند و آن حضرت مجدداً فرموده است: «چشممان گريان و قلبمان محزون ولي چيزي كه موجب خشم خداست بر زبان نمي آوريم و اينك اي ابراهيم در فراقت شديداً محزون هستيم» (بكي رسول الله و بكي المسلمون حوله حتي ارتفع الصوت ثم قال: تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يغضب الرب و انا عليك يا ابراهيم لمحزونون). [390].

عبدالرحمان بن حسان بن ثابت هم نقل مي كند كه مادرم سيرين (خواهر ماريه) مي گفت به هنگام دفن ابراهيم من در كنار قبر بودم و گريه مي كردم و كسي هم از گريه من ممانعت نمي نمود: (و أنا أبكي عند قبره و لاينهاني أحد). [391].

نصب سنگ و ريختن آب بر قبر ابراهيم

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به هنگام دفن ابراهيم در ميان خشتها كه در داخل قبر چيده مي شد شكافي مشاهده فرمود و شخصاً قطعه كلوخي به حفار داد كه در ميان آن خشتها قرار

[صفحه 209]

بدهد، آنگاه فرمود: «انها لا تضر و لا تنفع ولكنها تقر عين الحي»؛ «اين كلوخ ضرر و فايده اي براي مرده ندارد ولي زنده ها را كه در كنار قبر هستند خوشحال مي كند.» و پس از پوشانيدن قبر در گوشه اي از آن، قطعه سنگي ديد آن را برداشت و با دست مباركش خاك قبر را تسطيح و هموار نمود

و چنين فرمود: «اذا عمل احدكم عملاً فليتقنه فانه مما يسلي نفس المصاب»؛ «هر گاه عمل دفن انجام مي دهيد در استحكام آن بكوشيد كه مايه تسلي خاطر مصيبت زدگان مي شود.»

آنگاه دستور داد مشك آبي آوردند و بر روي قبر ريختند و سپس سنگي بعنوان علامت بر بالاي قبر ابراهيم نصب نمود.

صاحب طبقات نقل مي كند: «امر رسول الله (صلي الله عليه و آله) بحجر فوضع عند قبره و رش علي قبره الماء». [392].

در مورد ريختن آب در جاي ديگر چنين نقل مي كند: به هنگام دفن ابراهيم رسول خدا خطاب به شركت كنندگان در اين مراسم فرمود: «كسي هست يك مشك آب بياورد؟» يكي از انصار مشك آبي حاضر نمود، آن حضرت فرمود: «بريز روي قبر ابراهيم» (قال صلي الله عليه و آله) هَلْ من أحد يأتي بقربة ماء فاَتي رجل من الأنصار بقربة ماء فقال رشها علي قبر ابراهيم.) [393].

صاحب استيعاب و اسدالغابه از زبير بن بكار نقل مي كنند كه: «رش علي قَبره ماء و علم علي قبره بعلامة و هو اول قبر رش عليه الماء». [394]؛ «رسول خدا بر قبر ابراهيم آب ريخت و بر قبرش (با سنگ) علامت گذاري نمود و آن اولين قبري بود كه آب بر آن ريخته شد.»

جلوگيري رسول خدا از نفوذ بد آموزيهاي فكري _ عقيدتي

در همان روزي كه ابراهيم از دنيا رفت اتفاقاً كسوف آفتاب هم بوقوع پيوست يك عده از افراد بي اطلاع اين موضوع را با حادثه فوت او مرتبط دانسته و در ميان خود

[صفحه 210]

مطرح نمودند كه اين كسوف به جهت مرگ ابراهيم و در اثر اين مصيبت بزرگ كه متوجه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و

مسلمانان گرديده به وجود آمده است، چون اين مطلب به سمع مبارك رسول خدا (صلي الله عليه و آله) رسيد پس از اقامه نماز آيات در ميان مسجد سخنراني نمود و اين موضوع بي اساس و اين فكر انحرافي و موهوم را تخطئه و مورد انتقاد قرار داد و از اين طريق از نفوذ بد آموزيهاي فكري عقيدتي جلوگيري فرمود و در ضمن مطالبي در اين زمينه چنين اظهار داشت: «آفتاب و ماه از آيات خداوند هستند و كسوف و خسوف در آنها هم روي حساب و نظم دقيق است» هيچگاه در اثر مرگ و زندگي اشخاص ولو شخصيتهاي بزرگ واقع نمي گردد و نبايد مسلمانان اين تصور باطل و اين انحراف فكري را ولو در حق ابراهيم فرزند عزيز پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) و دُردانه آن حضرت به خود راه دهند.

اين گفتار و هدايت رسول الله با مضامين و با اسناد مختلف در منابع حديثي و تاريخي نقل شده است. در متن يك حديث چنين آمده است: «كسفت الشمس علي عهد رسول الله يوم مات ابراهيم، فقال الناس: كسفت الشمس لموت ابراهيم. فقال رسول الله (صلي الله عليه و آله): ان الشمس و القمر لا يخسفان لموت أحد و لا لحياته و لكنهما آيتان من آيات الله فاذا رأيتموها فصلوا». [395].

و در متن حديث ديگري به سخنراني عمومي آن حضرت در اين مورد اشاره شده و چنين آمده است: «قام فخطب الناس فاثني علي الله بما هو أهله ثم قال: ان الشمس و القمر آيتان من آيات الله لا يخسفان لموت أحد و لا لحياته. فاذا رأيتموها فافزعوا للصلوة». [396].

[صفحه 211]

دو مسأله مهم عاطفي و اجتماعي در سنت رسول خدا: «گريه و حفظ آثار شخصيتهاي مذهبي»

اشاره

در بخش اول اين بحث در ضمن معرفي اجمالي از بيوگرافي عثمان بن مظعون و ابراهيم فرزند رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و بيان تاريخ و كيفيت سازگاري حرم و ضريح آنان، با سنت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و عكس العمل پيامبر در مرگ اين دو عزيز، كه تشييع و تدفين آنان با دستور و نظارت مستقيم شخص آن حضرت انجام پذيرفته، با مطالب زير آشنا شديم:

1 _ رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بهنگام مرگ عثمان بن مظعون، دوبار: يكي بهنگام مرگش و ديگري بهنگام كفن كردن پيكرش بشدت گريه نمود؛ بطوري كه گريه و ناله آن حضرت موجب گريه و ناله صحابه و ياران آن حضرت گرديد.

2 _ رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بهنگام دفن ابن مظعون، براي حفظ اثر و ابقاي قبر او، قطعه سنگي بر اين قبر نصب و اين عمل را با حضور دائمي خود در كنار آن و با جملاتي كه حاكي از اهتمام آن حضرت بر حفظ ياد و قبر ابن مظعون بود، تأكيد فرمود.

3 _ رسول خدا بهنگام وفات دردانه اش ابراهيم (همانند عثمان بن مظعون) در كنار جسد او سه بار گريه نمود، بهنگام مرگ، كفن كردن و دفن پيكرش. صحابه نيز به تأسي از آن حضرت و با مشاهده گريه و اندوه او، گريه نمودند؛ همانگونه كه بانوان نيز در اين حادثه، همراه رسول خدا گريه مي كردند.

4 _ رسول خدا (صلي الله عليه و آله) دستور داد پيكر ابراهيم با تشريفات خاصي به مدينه منتقل و با تشييع صحابه، در بقيع و در كنار قبر عثمان

بن مظعون دفن شود.

5 _ رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نه تنها مانند قبر ابن مظعون، بر قبر ابراهيم هم قطعه سنگي نصب فرمود بلكه دستور داد براي استحكام قبر وي، يك مشك آب نيز ريخته شود و اين قبر بجاي خاك با خشت و گل پوشانده شود.

6 _ و بالأخره رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در كنار اين روش و سنت خويش، با خطابه و سخنرانيش از نفوذ بد آموزيهاي فكري و عقيدتي جلوگيري و راه صحيح توحيد و خدا شناسي را بر آنان تعليم فرمود.

[صفحه 212]

اينك ادامه بحث :

اين بود عكس العمل رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بهنگام مرگ ابراهيم و عثمان بن مظعون و سنت آن حضرت در مراسم تدفين و به خاك سپاري پيكر آنان و اين بود آنچه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در جهت ابقاي قبر و حفظ اثر آنان با گفتار و عملش و بوسيله نصب كردن سنگ و گاهي با استحكام بخشيدن بوسيله ريختن آب بر قبر، انجام داد.

بطوري كه ملاحظه فرموديد، سنت و روش پيامبر (صلي الله عليه و آله) در هر دو مورد و نسبت به هر يك از ابراهيم (فرزندش) و عثمان بن مظعون مشابه بود و در هنگام مرگ، تا آخرين مرحله مراسم تدفين، درباره آنان يكسان عمل نموده است.

مجموع اين حركت و اين روش را مي توان در دو محور و بصورت دو بخش زير خلاصه نموده و نتيجه گيري كرد:

گريه رسول خدا و مسلمانان در مرگ عثمان بن مظعون و ابراهيم فرزند پيامبر

اشاره

اظهار غم و اندوه و گريه كردن در مرگ و فقدان عزيزان، از لوازم عاطفه بشري و از آثار رقت و از مقتضيات

رأفت انساني است و به مضمون گفتار رسول خدا (صلي الله عليه و آله) «انها رحمة وضعها الله في قلوب من يشاء وانما يرحم الله من عباده الرحماء»؛ [397] «اين عاطفه و رأفت و رحمت از الطاف و نعمتهاي خداوندي است و در قلب هر يك از بندگانش كه بخواهد قرار مي دهد.»

عاطفه هر چه بيشتر باشد، طبعاً اثر آن نيز بيشتر، و رحمت و رأفت دروني هر چه عميقتر شود تأثير آن و گريه شخص نيز به همان اندازه شديدتر خواهد گرديد.

اينجاست كه مرگ ابراهيم و عثمان بن مظعون در پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) بيش از ساير افراد مؤثر مي شود و آن حضرت در فقدان آنان، آنچنان گريه مي كند كه حاضرين را نيز تحت تأثير قرار مي دهد و موجب گريه شديد آنان مي گردد.

رسول خدا در مرگ ابن مظعون دوبار گريه كرد: الف _ بهنگام مرگ _ ب _ وقت كفن كردن. هنگامي كه پيكر ابن مظعون را كفن مي كردند، آن حضرت در حالي كه بر پيشاني او

[صفحه 213]

بوسه مي زد، اشكش بر سر و صورت وي سرازير بود.

و گريه پيامبر در مورد فرزندش ابراهيم در سه مرحله بوقوع پيوست:

الف _ در كنار بستر او بهنگام مرگش بهمراه ماريه و سيرين (مادر و خاله ابراهيم) آنگاه كه اين جمله نيز، كه بيانگر تأثر شديد آن حضرت بود، شنيده مي شد: «إن القلب ليحزن وان العين لتدمع ولانقول مالا يرضي به الرب وانا بك يا ابراهيم لمحزونون».

ب _ هنگامي كه پيكر ابراهيمِ شانزده ماهه، بر كفن پيچيده مي شد، دستور داد كه: «بر كفنش نپيچيد تا بار ديگر

نگاهش كنم» [398] سپس در كنار جسد فرزندش نشست و خم شد و آنچنان مي گريست كه اثر آن، در شانه ها و چانه آن حضرت مشاهده مي گرديد. [399].

ج _ بهنگام دفن ابراهيم و در كنار قبر وي بود كه همان جمله تأثر انگيز: «ان القلب ليحزن...» را تكرار كرد و آنچنان گريه نمود كه صحابه رسول خدا نيز بشدت متأثر گشتند و گريه سر دادند و نه مردان بلكه بانوان نيز كه در اين مراسم شركت داشتند، ناله سر دادند و كسي مانع و مزاحم آنان نمي گرديد.

و به تعبير ديگر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در فراق ابراهيم و ابن مظعون نه تنها گريه نمود و اشك ريخت بلكه كنار بستر و كنار قبر آنان را به مجلس ماتم و عزا مبدل ساخت كه شركت كنندگان در اين مجالس چهارگانه را، صحابه و اقوام آن حضرت از مرد و زن تشكيل مي دادند كه در متن تاريخ از ميان اين بانوان به ماريه و سيرين تصريح شده است.

گريه از ديدگاه فقه شيعه

تا اينجا موضوع گريه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و صحابه را از ديدگاه تاريخ و حديث، مورد بررسي قرار داديم، اينك مناسب است اشاره اي داشته باشيم به حكم فقهي اين مسأله و چگونگي آن از ديدگاه فقهاي شيعه و اهل سنت:

گريه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در مرگ ابراهيم و عثمان بن مظعون و در كنار قبر يكي از

[صفحه 214]

دخترانش [400] و همچنين به هنگام مرگ عده اي از صحابه و يارانش و در شهادت پسر عمويش جعفر بن ابي طالب [401] و عمويش حمزه [402]

و دستور صريح و دعوت آن حضرت از بانوان مدينه، جهت گريه نمودن براي حمزه [403] و به پيروي از روش اهل بيت عصمت و طهارت؛ مانند گريه حضرت زهرا (عليها السلام) در رحلت جانگداز رسول خدا (صلي الله عليه و آله) [404] و بهنگام در گذشت خواهرش رقيه [405] و گريه ممتد و طولاني حضرت علي بن الحسين (عليه السلام) در شهادت پدر بزرگوارش و موارد مشابه آن در منابع شيعه و اهل سنت بطور متواتر نقل گرديده است. آري بر اساس اين سنت قولي و عملي است كه فقهاي شيعه بر جواز گريه كردن _ حتي با صداي بلند _ فتوا داده و در موارد خاصي مانند گريه نمودن بر پيامبر و اهل بيتش قائل بر استحباب آن شده اند، به شرط آن كه توأم با عمل و گفتار حرام؛ مانند نوح به باطل و يا در منظر و حضور نامحرمان نباشد.

به عقيده نگارنده، گفتار (سيرين) هم كه در صفحات قبل نقل نموديم، دقيقاً با همين شرايط تطبيق مي كند كه مي گويد: «كلما صحت أنَا و اُختي ما ينهانا فلما مات نهانا عن الصياح».

بهنگام مرگ ابراهيم، تا مجلس خالي از اغيار است و ديگران از مرگ وي مطلع نشده اند، رسول خدا از ناله و شيون ماريه و سيرين مانع نمي گردد ولي پس از مرگ وي، كه طبعاً افراد بيگانه و نامحرم حضور پيدا خواهند نمود، بانوان را از «ناله و شيون» نهي مي كند نه از اصل «گريه».

گريه از ديدگاه فقه اهل سنت

فقهاي چهارگانه و ائمه اربعه اهل سنت نيز در اصل گريه با فقهاي شيعه همگام بوده

[صفحه 215]

و بر جواز آن فتوا داده

اند، گر چه در كيفيت و بعضي جزئيات آن همانند فروع ديگر فقهي اختلاف نظر دارند:

جزيري مي گويد: گريه كردن بر مردگان با شيون و صداي بلند به فتواي مالكيها و حنفيها جايز نيست ولي شافعيها و حنبليها بر جواز آن ولو اين كه توأم با ناله و شيون هم باشد قائل شده اند. اما گريه كردن و اشك ريختن بدون سر و صدا به فتواي همه مذاهب چهارگانه، مباح و جايز شمرده شده است. [406].

اختلاف نظر در مقام عمل

بطوري كه ملاحظه فرموديد مسأله گريه كردن در مرگ و فقدان عزيزان، يك موضوع عاطفي و از نظر تاريخ و حديث از سنن ثابت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و از مباحثي است كه مورد اتفاق فقهاي شيعه و اهل سنت مي باشد. ولي در مقام عمل و در مرحله انجام، اين سنت با اختلاف نظر مواجه بوده و شاهد دو بينش متضاد در ميان مسلمانان مي باشيم؛ زيرا شيعيان اهل بيت (عليهم السلام) و پيروان واقعي سنت، بر اساس تفكر مذهبي و طبق راه و رسم نبوي (صلي الله عليه و آله) و فتواي فقها، عملاً نيز گريه كردن را جايز و بلكه در فراق رسول اكرم (صلي الله عليه و آله) و در فقدان و مظلوميت پيشوايان ديني آن را جزو مستحبات مي دانند و اين عمل در طول تاريخ يكي از شعائر جهان شيعه و از مشخصات اين گروه از مسلمانان به حساب آمده و به صورت يك حقيقت تاريخي غير قابل ترديد و بشكل يك واقعيت عيني ملموس، متجلي گرديده است.

ولي بيشتر اهل تسنن در اين مورد حالت انفعالي داشته و نه تنها

گريه كردن در ميان اين گروه از مسلمانان يك عمل ناروا بحساب مي آيد بلكه شيعه را نيز از اين جهت متهم به عملي ناروا نموده و مورد نكوهش قرار مي دهند و گريه آنان را در مراسم عاشوراي حسيني (عليه السلام) و در كنار قبر پيامبر و قبور اوليا بعنوان عملي حرام و غير مشروع و بدعت در آيين معرفي مي نمايند كه شعار «يا حاج حرام» مأمورين حكومت سعودي و نگاه خشم

[صفحه 216]

آلود آنان بهنگام گريه حجاج در كنار حرم پيامبر (صلي الله عليه و آله) و ائمه بقيع (عليهم السلام) نموداري از اين نوع تفكر مي باشد. با اين كه مردم حجاز پيرو فقه حنبلي و از كساني هستند كه طبق فتوا، حتي گريه كردن با صداي بلند و با ناله و شيون را جايز مي دانند.

مخالفت خليفه دوم با گريه

انگيزه عمل جهان تسنن و عامل تفكر اين گروه از مسلمانان را در موضوع گريه، علي رغم جواز آن از نظر سنت و حديث و از نظر فقهاي چهارگانه، بايد در مخالفت عملي خليفه دوم در اين موضوع جستجو و ريشه يابي كرد؛ زيرا وي نه تنها مخالف با گريه بود و بر عقيده خويش اصرار مي ورزيد، بلكه عملاً نيز از گريه كردن ممانعت و جلوگيري مي نمود، گرچه به وسيله تازيانه و سنگ زدن بر گريه كنندگان و يا پاشيدن خاك و شن بر سر و صورت آنان باشد. و اين بود عقيده و روش خليفه در طول سالهاي خلافتش و حتي در دوران حيات رسول خدا (صلي الله عليه و آله).

و اينك به نقل چند نمونه از آنچه در اين زمينه، در

منابع اصيل اهل سنت آمده است مي پردازيم:

1 _ بخاري در صحيح خود پس از نقل حديثي در مورد گريه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و صحابه آن حضرت در بالين سعد بن عباده مي گويد: «وكان عمر _ رض _ يضرب فيه بالعصاء و يرمي بالحجارة و يحثي بالتراب». [407].

2 _ احمد بن حنبل و محدثين ديگر، از ابن عباس نقل نموده اند كه زنها در مرگ رقيه دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) گريه مي كردند، عمر آنها را با تازيانه مي زد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: بگذار گريه كنند. آنگاه خطاب به آنان فرمود: «ابكين و اياكن و نعيق الشيطان»؛ «گريه كنيد ولي از صداي شيطان دور باشيد.» و گريه خود را با عملي حرام توأم نكنيد.

در نقل واقدي و ذهبي اين جمله نيز اضافه شده است: «عمر كه آنها را مي زد رسول خدا دست او را گرفت و فرمود آرام باش عمر! بگذار گريه كنند؛ (فأخذ النبي (صلي الله عليه و آله) بيده

[صفحه 217]

فقال مهلاً يا عمر دعهن يبكين). [408].

3 _ باز احمد بن حنبل نقل مي كند كه عده اي از زنها در تشييع جنازه اي گريه مي كردند، عمر آنها را منع نمود، رسول خدا فرمود: به حال خودشان واگذار؛ زيرا عزيز خود را تازه از دست داده اند، قلبشان اندوهگين و چشمشان گريان است؛ (دعهن فان النفس مصابة والعين دامعة و العهد حديث). [409].

4 _ و بخاري در صحيح خود اشاره اي دارد به عكس العمل خليفه دوم در مورد زناني كه در مرگ ابوبكر گرد آمده بودند. او

مي گويد: «و قد أخرج عمر اُخت ابي بكر حين ناحت». [410].

مشروح اين جريان را طبري چنين نقل مي كند: در مرگ ابوبكر عايشه مجلس عزايي بر پا نمود، عمر شخصاً به در خانه او آمد و شركت كنندگان را از گريه كردن بر ابوبكر منع كرد، آنها چون به گفتار عمر گوش ندادند، به هشام بن وليد دستور داد وارد خانه شود و دختر ابي قحافه را به نزد وي بياورد. عايشه به هشام گفت: «بخدا سوگند در اين صورت خانه را بر سرت ويران خواهم كرد» عمر مجدداً به هشام دستور داد تا داخل خانه شد و امر خليفه را اجرا و ام فروه، خواهر ابوبكر، را در نزد وي حاضر نمود. عمر چند ضربه تازيانه بر پيكر ام فروه نواخت كه ساير شركت كنندگان با ديدن اين صحنه مجلس را ترك نموده و متفرق شدند (فاخرج أم فروة أخت أبي بكر الي عمر فعلاها بالدرة فضربها ضربات...) [411].

ابن ابي الحديد مي گويد: اولين كسي كه عمر در دوران خلافتش با تازيانه زد «ام فروه» دختر ابي قحافه بود؛ زيرا وقتي ابوبكر از دنيا رفت، زنان بر وي گريه و شيون مي نمودند، عمر چندين بار آنها را نهي نمود و چون آنان به گريه خود ادامه دادند، ام فروه را از ميانشان

[صفحه 218]

بيرون كرد و با تازيانه بر وي زد، زنان ديگر با ديدن كتك خوردن ام فروه متفرق شدند. [412].

و اين بود چند نمونه از مخالفت عملي خليفه دوم با گريه كردن مسلمانان در مرگ عزيزان و در فقدان اقوام و خويشانشان.

از اين بررسي كوتاه، دو مطلب زير بدست مي آيد:

1

_ اين سختگيري خليفه، در ارتباط با يك موضوع عاطفي همگاني و مورد ابتلاي عموم و انعكاس قطعي آن در منابع و مآخذ معمول و رايج از حديث و تاريخ كه در طول قرنها مورد استفاده مستقيم و غير مستقيم اهل سنت قرار گرفته است، در ميان اين گروه از مسلمانان همان بينش و فرهنگ را بوجود خواهد آورد و همان اثر را از خود بجاي خواهد گذاشت كه امروز شاهد آن هستيم.

بنابراين اگر گروهي از مسلمانان، گريه كردن را عملي زشت و ناپسند و گريه كنندگان را مرتكب عمل غير مشروع و ناروا و افرادي دور از واقعيات مي پندارند، يك امر طبيعي و از آثار و ثمرات همان حقيقت تلخ تاريخي است.

2 _ از اين حقيقت تلخ تاريخي و سختگيري خليفه، علت ايجاد بيت الأحزان در كنار بقيع و انگيزه انتخاب اين محل براي گريه كردن حضرت زهرا (عليه السلام) روشن مي شود؛ زيرا بديهي است كسي كه خواهر ابوبكر را به جرم گريه كردن در مرگ او مورد ضرب قرار مي دهد و كسي كه در حضور رسول خدا با ضرب تازيانه از گريه بانوان جلوگيري مي كند در غياب آن حضرت اجازه نخواهد داد بانويي در فراقش گريه و بر وي نوحه سرايي كند كه:

«يا ابتاه الي جبرئيل ننعاه يا ابتاه، جنة الفردوس مأواه». [413].

ماذا علي من شم تربة احمد

ان لايشم مدي الزمان غوالياً

صبت علي مصائب لوانها

صبت علي الأيام صرن ليالياً [414].

[صفحه 219]

اهتمام رسول خدا بر حفظ ياد و نگهداري قبر فرزندش ابراهيم و عثمان بن مظعون

اشاره

دومين مطلبي كه از سيره و سنت رسول خدا در مراسم دفن ابراهيم و عثمان بن مظعون به دست ميآيد و بعنوان يك وظيفه براي تمام مسلمانان ارائه

و ترسيم شده است. اهتمام بر حفظ ياد و نگهداري آثار و قبور شخصيتهاي مذهبي و كساني است كه با رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پيوند و ارتباط دارند؛ زيرا بطوري كه در مورد ابراهيم و ابن مظعون ملاحظه گرديد، روش شخص پيامبر اكرم قولاً و عملاً و با گفتار و كردارش توجه به اين جنبه و عنايت خاص به اين خصوصيت بوده است:

بكار بردن جمله: «ادفنوا عثمان بن مظعون با لبقيع يكن لنا سلفاً» بهنگام مرگ وي و تكرار اين جمله پس از مرگ ابراهيم و به فاصله هشت سال: «الحقوه بسلفنا الصالح عثمان بن مظعون» و نصب كردن قطعه سنگ به دست مبارك خويش بر قبر ابن مظعون و تأكيد بر اين مطلب كه: «يكون علماً ليدفن اليه قرابتي» و همچنين «لأجعلنك للمتقين اماماً» نموداري از اهتمام آن بزرگوار بر حفظ ياد ابن مظعون بعنوان «سلف صالح» و نمونه اي از ياران با وفاي آن حضرت كه بايد براي همه انسانها در طول قرنها بصورت الگوي زهد و تقوا و مبارزه و استقامت باقي بماند. همانگونه كه قبر او بايد به وسيله علامتي مشخص و اثري پايدار و به عنوان سمبلي گويا از اين حقايق حفظ شود.

و باز انتقال پيكر ابراهيم از محله بني مازن به داخل مدينه با آن تشريفات و به وسيله امير مؤمنان (عليه السلام) با دستور رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و اجراي مراسم تغسيل و تكفين و تشييع و تدفين وي با نظارت مستقيم آن حضرت و نصب كردن سنگ و ريختن آب بر قبر او، همه حاكي از علاقه پيامبر (صلي الله عليه

و آله) بر حفظ و ابقاي قبر ابراهيم و جلب توجه مسلمانان به سوي او بوده است.

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) دستور داد جسد اين طفل شانزده ماهه، به بقيع منتقل شود در صورتي كه صحابه آن حضرت فكر مي كردند پيكر او را در گورستان عمومي بني مازن در خارج شهر و يا طبق فرهنگ آن روز و شرايط سني ابراهيم، در گوشه باغي و يا در زير درخت خرمايي به خاك بسپارند ولي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: «الحقوه بسلفنا الصالح

[صفحه 220]

عثمان بن مظعون».

آري او بايد در بقيع و در گورستان رسمي شهر مدينه، كه در آينده پيكر هزاران نفر از صحابه و ياران پيامبر و شخصيتهاي علمي و محدثان و قاريان و تاريخ سازان را در آغوش خواهد گرفت، دفن شود تا ياد او در خاطره ها زنده و اثر قبر او در مرئي و منظر مسلمانان باقي بماند.

و اين است شريعت و قانون رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و سنت آن حضرت در مورد فرزند شانزده ماهه اش ابراهيم و در مورد يكي از يارانش به نام ابن مظعون.

پيروي مسلمانان از سنت رسول خدا

مسلمانان هم بر اين اساس و به پيروي از اين سنت، از قرنهاي اول اسلام براي حفظ ياد و آثار بزرگان دين و شخصيتهاي مذهبي بر حفظ قبور آنان همت گماشتند و با اين درك و بينش كه رسول خدا همانگونه كه در موضوع خسوف آفتاب در روز وفات ابراهيم، آنگاه كه موجب تفكر بي اساس در ميان بعضي از مسلمانان گرديد، ايستاد و با ايراد خطبه اي از نفوذ بد آموزيهاي فكري عقيدتي جلوگيري

نمود وليكن در جهت حفظ آثار و قبور عملاً مسلمانان را بر اين امر هدايت و راهنمايي فرمود.

آري مسلمانان با الهام گرفتن از راه و رسم رسول خدا (صلي الله عليه و آله) براي اين كه آثار و قبور متعلق به بزرگان دين و آيين و فرزندان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و شهداي اسلام با مرور ايام و گذشت زمان از بين نرود و از حوادث مختلف مصون و محفوظ بماند، بر روي چنين قبور احداث ساختمان و آنها را براي آيندگان حفظ و مشخص نمودند. و بطوري كه در تاريخ حرم ائمه بقيع اشاره گرديد، علاوه بر اين كه همانند پيكر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) اجساد مطهر اين امامان چهارگانه، از ابتدا در داخل ساختمان و در خانه متعلق به عقيل دفن شده اند اين قبور و همچنين مشخصاً قبر حضرت حمزه از اواسط قرن دوم هجري داراي حرم و زيارتگاه عمومي بوده است كه تاريخ صريح مبين اين حقيقت و گوياي اين واقعيت مي باشد.

مسلمانان در مورد ساير شخصيتهاي مذهبي نيز مانند قبور ائمه چهارگانه اهل سنت

[صفحه 221]

از همين فكر پيروي نمودند و اين سنت در طول تاريخ مورد عمل قرار گرفت و در اين درك و بينش و در اين اعمال و برنامه ها كوچكترين مخالفتي ديده نشده بود تا اين كه در اواخر قرن هفتم هجري شخصي بنام «محمد بن تيميه» [415] كه داراي عقايد انحرافي در مسائل اساسي و در اصول و فروع اسلام بود به وجود آمد او بطوري كه در اصل توحيد داراي انحراف فكري و معتقد به تجسم بود احترام بر

قبور بزرگان دين و آيين و ساختن گنبد و بارگاه در روي اين قبور و احداث مسجد در كنار آنها و مسافرت نمودن بقصد زيارت، حتي زيارت قبر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را، نه تنها حرام و غير مشروع بلكه كفر و الحاد پنداشته و هر مسلمان كه اين اعمال را انجام دهد كافر و خارج از اسلام و در صورت عدم توبه، واجب القتل دانست و از بين بردن اين قبور و گنبد و بارگاهها و حتي ويران ساختن مساجدي را كه در كنار آنها ايجاد شده است واجب معرفي نمود.

عقايد وي كه از سوي علما و دانشمندان جهان اسلام بعنوان عقايد انحرافي و مغاير با اعتقادات صحيح اسلامي محكوم شده بود، با مرگش و مرگ شاگردش ابن قيم به بوته فراموشي سپرده شد و نام وي توأم با نفرت و انزجار و افكار او جزو افكار ضد اسلامي و مخالف با اصول مسلم و ثابت، مطرح مي گرديد ولي پس از گذشت شش قرن، عقايد وي مجدداً به وسيله شخصي بنام «محمد بن عبدالوهاب» در «نجد» مطرح شد گرچه او هم مانند خود «ابن تيميه» از سوي علماي اسلام مورد طرد قرار گرفت و در رد عقايدش كتابهايي به وسيله علماي اسلام و حتي كتابي به وسيله برادرش «سليمان بن عبدالوهاب» [416] تأليف و منتشر گرديد ولي همسويي او با بعضي از رؤساي قبايل عرب و پشتيباني بعضي

[صفحه 222]

از كشورهاي غربي كه از طرفداران اين فكر تفرقه انگيز بودند، موجب گرديد اين گروه در منطقه حجاز به قدرت برسند كه يكي از اقدامات اوليه آنان، پس از تسلط، تخريب و

انهدام آثار و گنبد و بارگاههايي بود كه در طول قرنها به وسيله مسلمانان به وجود آمده بود؛ آثاري كه در مكه و مدينه به شخص رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و خاندان گراميش متعلق بود، گنبد و بارگاههايي كه در بقيع و معلي و در شهر طائف از آن فرزندان و عشيره و اقوام و صحابه و ياران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بود همه و همه با خاك يكسان گرديد، به طوري كه اگر وحشت و ترس از قيام مسلمانان سراسر جهان نبود، گنبد و بارگاه و قبر مطهر حضرت رسول (صلي الله عليه و آله) نيز از اين جسارت مستثني نمي شد. بهر حال اگر سنگ قبري كه به وسيله رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بر قبر عثمان بن مظعون نصب شده بود براي مروان بن حكم قابل تحمل نبود و بر قبر عثمان بن عفان منتقل نمود. وجود آثار و ضريح قبور فرزندان و اقوام رسول خدا (صلي الله عليه و آله) براي اين پيروان خط مروان، آنچنان سخت و غير قابل تحمل بود كه نه تنها اين آثار را به محل دلخواه خود منتقل ننمودند و يا بعنوان ارزشمندترين آثار مذهبي تاريخي و قديمي ترين آثار هنري اسلامي، در يكي از متاحف و موزه هاي دنيا نگهداري نكردند بلكه همه آنها را به آتش كشيده و يا قطعه قطعه نمودند كه اينك كوچكترين اثري از اين آثار گران بها باقي نيست.

يك اشكال و پاسخ آن

در اينجا مطلبي است كه ممكن است پيروان ابن تيميه آن را مستمسك خويش قرار دهند و انديشه و عمل خود را با

آن توجيه نمايند:

و آن اين كه: گرچه عملكرد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در حفظ قبر ابن مظعون و ابراهيم از نظر حديث و تاريخ مسلم و ثابت است و جاي انكار نيست وليكن عمل آن حضرت يك كار بسيط و ساده اي بيش نبوده است؛ زيرا پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) بر روي قبر خاكي و معمولي قطعه سنگي نصب نمود و يا با ريختن آب بر استحكام آن افزود ولي در اين قبرها نه از گچ و آجر خبري بود و نه از گنبد و بارگاه و نه از شمع و چراغ، بنابراين، وضع موجود در حرمها و زيارتگاهها كجا؟ و آن عمل رسول خدا و قبرهاي موجود در

[صفحه 223]

زمان آن حضرت كجا؟

پاسخ: پس از ثابت شدن مشروعيت حفظ قبور و ابقاي آثار شخصيتهاي مذهبي و بلكه استحباب آن به وسيله عمل رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و تحقق اصل موضوع از نظر حديث و تاريخ، كيفيت و جزئيات آن قهراً تابع شرايط زمانها و مكانها خواهد بود و از اينجاست كه در دوران سخت اقتصادي آن روز، نيل به اين هدف بيش از آنچه پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) انجام داد متصور نيست؛ زيرا در شرايطي كه بجاي كفن كردن بر پيكر تك تك شهداي اُحد پيكر دو شهيد را در يك قطعه كفن مي پيچند. [417] در جايي كه براي پيكر شخصيتي مانند حضرت حمزه (عليه السلام) تنها از يك قطعه نمد كوچك استفاده مي كنند و در اثر كوتاه بودن آن پاهاي مباركش را با علفهاي بياباني مي پوشانند. [418].

هنگامي كه ميهماني

به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) وارد مي شود، تمام همسران آن حضرت اظهار مي دارند: در حجره آنان غذايي بجز آب وجود ندارد و آنگاه كه اين مهمان با دعوت بعضي از صحابه به خانه او وارد مي شود منحصراً با غذاي مختصري كه جهت اطفال تهيه شده است، پذيرايي و براي اختفاي اين سر، چراغ منزل خاموش مي شود و همه اعضاي خانواده با شكم گرسنه شب را سحر مي كنند. و آيه شريفه: (وَ يُؤْثِرُونَ عَلي أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ) به همين مناسبت نازل مي گردد و... [419].

آري در اين شرايط سخت اقتصادي كه در دوران حيات رسول خدا بر مردم مدينه حاكم بود، پرداختن به جزئيات بيشتر، امكان پذير نبود، همانگونه كه در مورد مسجدالنبي (صلي الله عليه و آله) و قبر شريف آن حضرت كه از اهميت بالايي برخوردار بودند توجه به جزئيات امكان پذير نبوده است.

[صفحه 224]

نگاهي به چگونگي مسجد رسول خدا و قبر شريف آن حضرت

براي روشن شدن اين مطلب نگاهي گذرا داريم به چگونگي ساختمان مسجدالنبي (صلي الله عليه و آله) و بساطت و سادگي آن در زمان آن حضرت تا دوران عثمان، همچنين نگاهي بر چگونگي قبر شريف رسول الله (صلي الله عليه و آله) پس از رحلت آن بزرگوار:

آنچه از تاريخ و حديث [420] در كيفيت ساختمان مسجد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به دست مي آيد اين است كه ساختمان اين مسجد در مرحله اول عبارت بود از يك ديوار كوتاه تك خشتي و بدون سقف كه پس از جنگ خيبر و با افزايش مسلمانان، مسجد تجديد بنا گرديد و توسعه يافت. در اين مرحله ديوارهاي آن نيز

بجاي يك خشت با دو خشت خام بالا رفت و كف آن را بجاي فرش و حصير، شنهاي نرم پوشانده بود و طبق مضمون احاديث متعدد در بعضي از فصول سال، تابش مستقيم آفتاب سوزان مدينه نماز گزاران را شديداً ناراحت مي نمود. بطوري كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) با جمله «اذا اشتد الحر فابردوا عن الصلاة» [421] اجازه داد اقامه نماز تا فروكش كردن گرما و برگشت سايه به تأخير افتد.

ولي بازهم فشار گرما موجب گرديد كه صحابه آن حضرت درخواست كنند براي مسجد سقفي ايجاد شود و آن حضرت هم با اين درخواست موافقت نمود و دستور ايجاد سقف بر روي مسجد را صادر فرمود. [422] اينجا بود كه چند ستون از درخت خرما در كف مسجد نصب و روي آن با برگ خرما و علفهاي بياباني پوشانده شد و چون بهنگام بارندگي، آب به داخل مسجد فرو مي ريخت صحابه مجدداً عرضه داشتند: يا رسول الله: «لو امرت بالمسجد فطين»؛ «دستور بدهيد روي سايه بان مسجد، گل اندود شود» رسول خدا فرمود: «لا، عريش كعريش موسي» [423] نه، سايه باني باشد مانند سايه بان موسي (عليه السلام).

در روايتي آمده است: براي حفظ برگها و علفهاي خشك سايه بان مسجد، در مقابل

[صفحه 225]

باد و طوفان در بعضي قسمتهاي آن خاك رس ريخته شد، بطوري كه بهنگام باران شديد، همان خاكها بصورت گل به داخل مسجد فرو مي ريخت و شخص رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در ميان آب گل آلود نماز مي خواند و اثر گل در پيشاني مباركش ديده مي شد.

شن ريزي كف مسجد

در سنن ابوداود با سند از

ابي الوليد چنين نقل شده است كه از عبدالله بن عمر سؤال كردم علت اين كه كف مسجد با شن مفروش گرديده چيست؟ عبدالله پاسخ داد كه يك شب در مدينه باران شديدي آمد و كف مسجد را گل فرا گرفت. بعضي از نمازگزاران براي اين كه آلوده به گِل نشوند مقداري شن به همراه خود آوردند و به زير پاي خود ريختند. رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پس از اتمام نماز با مشاهده اين عمل فرمود: «ما احسن هذا؟»؛ «عجب كار خوبي بود!» [424] ولذا ساير صحابه نيز از اين عمل پيروي نمودند و بدين طريق كف مسجد شن ريزي گرديد.

به هرحال تا وفات رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مسجد با همان ديوار خشتي و سايه باني از شاخ و برگ خرما و علفهاي بياباني بجاي سقف باقي ماند و طبق مضمون روايات، در دوران ابوبكر و عمر نيز با اين كه در مسجد و سقف آن تغيير و تجديد به عمل آمد ولي همين وضع ادامه يافت تا در دوران خلافت عثمان كه مسجد توسعه پيدا نمود در اساس بنا و در كيفيت سقف آن هم تغيير داده شد.

اين موضوع در صحيح بخاري و سنن ابي داود از عبدالله بن عمر چنين نقل شده است كه: مسجد پيامبر (صلي الله عليه و آله) در دوران آن حضرت خشت خام و سقف آن از شاخ و برگ خرما بود. در دوران ابوبكر در اثر فرسودگي بعضي از قسمتهاي آن، با همان وضع سابق تعمير و مرمت گرديد؛ همانگونه كه عمر نيز در دوران خلافتش چنين كرد و در كيفيت آن

تغييري نداد ولي عثمان كه خواست مسجد را توسعه دهد ديوارهاي آن را با سنگ و آجر و سقفش را با تخته هاي محكم بنا نمود. [425].

[صفحه 226]

روشنايي مسجدالنبي

در سنن ابن ماجه از ابوسعيد خدري نقل مي كند كه او مي گفت: «اول من اسرج في المساجد تميم الداري»؛ [426] «اولين كسي كه روشنايي و چراغ را در مساجد معمول داشت تميم داري بود.» از اين روايت معلوم مي شود كه در زمان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مسجد آن حضرت داراي چراغ و روشنايي نبود قرائن حديثي و تاريخي ديگر نيز مؤيد اين معنا است، زيرا تا آنجا كه ما بررسي نموديم در اين مورد هيچ مطلبي بجز آنچه در باره تميم داري نقل گرديد، بدست نيامد و بطوري كه ملاحظه فرموديد شرايط زماني و كيفيت ساختمان مسجد نيز همين را ايجاب مي كند.

كيفيت قبر رسول خدا

در سنن ابوداود به طريق عمرو بن عثمان از قاسم [427] نقل مي كند كه بر عايشه وارد شدم و گفتم يا اُمَه اجازه بده قبر رسول خدا و دو صحابه اش را از نزديك ببينم. او سه قبر به من نشان داد كه نه چندان مرتفع بودند و نه چسبيده به زمين و روي آنها با شنهاي بياباني قرمز رنگي پوشيده بود (فكشفت لي عن ثلاثة قبور لا مشرفة و لا لاطئة مبطوحة ببطحاء العرصة الحمراء). [428].

اين بود اجمالي از كيفيت ساختمان مسجد رسول الله (صلي الله عليه و آله) تا دوران خليفه سوم، و اين بود كيفيت قبر شريف آن حضرت كه تدريجاً و به تناسب هر دوراني متحول گشته و توسعه و استحكام يافته و زيباسازي مسجد و حرم شريف نبوي (صلي الله عليه و آله) به وضع كنوني رسيده است و امروز اين مسجد از نظر وسعت و زيبايي و از نظر

استحكام و ظرافت در

[صفحه 227]

ميان تمام مساجد و معابد دنيا اولين و يا دومين مسجد مي باشد. همانگونه كه حرم شريف نبوي (صلي الله عليه و آله) با آن عظمت و شكوه و با آن مأذنه هاي سر به فلك كشيده اش و با آن گنبد سبز و فيروزه اي رنگش چشمها را خيره و دلها را به سوي خود جلب نموده است.

خلاصه پاسخ اين كه: اگر سادگي قبور در زمان حضرت رسول (صلي الله عليه و آله) دليل بر نفي وضع موجود و متداول در حرمهاي شخصيتهاي اسلامي باشد بايد در مسجدالنبي (صلي الله عليه و آله) و همه مساجد و معابد نيز از اين روش و از اين نوع تفكر پيروي نمود و تغيير و تحول اين مسجد را كه در طول چهارده قرن به وسيله بزرگان و شخصيتهاي اسلامي و با نظارت مستقيم علما و دانشمندان تكامل يافته است، تخطئه و بجاي توسعه و زيباسازي اين بناي باشكوه بر تخريب و انهدام آن اقدام و حالت اوليه اش را حفظ نمود.

آيا پيروان ابن تيميه مي توانند اين فكر و انديشه را بپذيرند و اين راه و روش را تأييد نمايند؟!

[صفحه 231]

حرم همسران و دختران رسول خدا

حرم همسران رسول خدا

اشاره

يكي از حرمها و گنبد و بارگاههايي كه در داخل بقيع به وسيله وهابيان تخريب گرديده، حرمي است منتسب به همسران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) گرچه متأسفانه جزئيات چنداني از كيفيت اين حرم دردست نيست ول_ي تاري_خ بناي آن معلوم و مشخص است؛ زيرا سمهودي (متوفاي 911) پس از اين كه از مطري (متوفاي 741) نقل مي كند كه اين حرم در زمان

وي داراي ساختمان نبوده بلكه محوطه اي بوده كه با ديواري از قطعات سنگ، از ساير بقاع مشخص مي گرديده است، تاريخ بناي اين گنبد و بارگاه را معين و باني آن را نيز معرفي مي نمايد. و مي گويد: «و كان حظيراً مبنياً بالحجارة كما ذكره المطري فابتني عليه قبة الأمير برديبك المعمار سنة ثلاث و خمسين و ثمان مأة». [429].

بنابراين، حرم همسران رسول خدا از سال 853 داراي ساختمان، گنبد و بارگاه بوده است و بنابر نقل بعضي از نويسندگان، اين حرم علاوه بر ساختمان و گنبد و بارگاه در قرنهاي اخير، داراي ضريح هم بوده است از جمله: مرحوم فرهاد ميرزا مي نويسد:

«... از آنجا به زيارت زوجات حضرت رسول (عليه السلام) رفتم. هشت نفر در يك ضريح است و اسامي هر يك را بالاي قبرشان به تخته نوشته، گذاشته اند.» [430].

[صفحه 232]

تعداد مدفونين در اين حرم

ديار بكري (متوفاي 982) از مناسك كرماني (متوفاي 786) [431] نقل مي كند كه در اين حرم، چهار تن از همسران رسول خدا دفن شده اند. [432].

ابن نجار (متوفاي 643) كه يكي از مورد اعتمادترين مدينه شناسان بشمار مي آيد، در مورد قبر همسران پيامبر چنين مي گويد:

«وقبور ازواج النَبي وهُنَ أربعة قبور ظاهرة و لا يعلم تحقيق ما فيها منهن». [433].

«و از قبور معروف در بقيع قبور همسران پيامبر است كه تنها چهار قبر از آنها بچشم مي خورد ولي تحقيقاً معلوم نيست كه اين قبور چهارگانه به كدام يك از همسران آن حضرت متعلق است و كدام يك از اين بانوان در آنها مدفون مي باشند.»

گفتار ابن نجار صريح است در اين كه در زمان وي و

در اوائل قرن هفتم، تنها چهار قبر در اين محل وجود داشته است. ولي از گفتار سمهودي معلوم مي شود كه در زمان او؛ يعني در اوائل قرن دهم با اين كه اين حرم داراي سقف و گنبد بوده و بعنوان مدفن همسران پيامبر شناخته مي شده، اما آثار اين قبور بطور كلي محو و در اين محل از آن چهار قبري كه ابن نجار ياد مي كند، خبري نبوده است؛ زيرا وي پس از آن كه گفتار قبلي ابن نجار را كه آورديم نقل مي كند، چنين مي گويد:

«قلت باطن هذا المشهد كله أرض مستوية ليس فيها علامة قبور». [434].

«داخل اين حرم مسطح است و در آن هيچ علامت از قبوري كه ابن نجار به آنها اشاره نموده است، به چشم نمي خورد.»

[صفحه 233]

گفتاري از ابن شبه قديمي ترين مدينه شناس

ابن شبه (متوفاي 262) در مورد قبر ام سلمه و ام حبيبه دو تن از همسران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مطلبي نقل مي كند كه نشانگر جدا بودن آنان از همديگر و همچنين دفن شدن اين دو تن در خارج از محلي است كه بعنوان مدفن و حرم زوجات رسول خدا معروف گرديده است و در نهايت مؤيد گفتار ابن نجار است كه همه همسران پيامبر كه در مدينه بودند، الزاماً در محوطه حرم منسوب به آنان و در زير گنبد و بارگاهي كه بعنوان «قبة الزوجات» بنا شده است به خاك سپرده نشده اند. ابن شبه در مورد قبر ام سلمه از محمد بن يحيي نقل مي كند كه محمد بن زيد بن علي خواست در كنار موضع فاطمه (بيت الاحزان) براي خود قبري مهيا كند،

از زير خاك، قطعه سنگ شكسته اي پيدا شد كه در آن اين جمله به چشم مي خورد: «ام سلمة زوج النبي» و معلوم شد آن محل قبر ام سلمه است و لذا وصيت نمود پيكر او را در محل ديگري به خاك بسپارند. و در مورد ام حبيبه از يزيد بن سائب و او از جدش چنين نقل نموده است كه: عقيل ابن ابي طالب در محوطه خانه اش حلقه چاهي حفر مي كرد كه قطعه سنگي بدست آمد و در آن اين جمله حك شده بود: «قبر ام حبيبة بنت صخر بن حرب.» عقيل با ديدن اين علامت دستور داد چاه را پر كنند و بر روي آن سقفي بعنوان «مدفن ام حبيبه» ايجاد نمايند. يزيد بن سائب اضافه مي كند: «من گاهي به اين مدفن وارد مي شدم و آن قبر را مي ديدم.» [435].

نظر نويسندگان اخير مبتني بر اشتهار عرفي است

از مجموع آنچه تا حال در مورد حرم همسران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از منابع اصلي و مآخذ معتبر نقل نموديم، چنين بدست آمد كه: اصل اين حرم و مدفني كه بعنوان «قبة الزوجات» در داخل بقيع معرفي شده است، داراي اصالت و قدمت تاريخي است كه در

[صفحه 234]

قرنهاي اول به وسيله ديواري كه در اطراف آن ايجاد شده بود مشخص مي گرديد. و در نيمه دوم قرن نهم، كه فن معماري گسترش يافته بود، براي اين حرم نيز گنبد و بارگاه ساخته شده است. و اما تعداد همسران پيامبر كه در اين محل به خاك سپرده شده اند، دقيقاً مشخص نيست. بعضي از مورخان و محدثان پيشين؛ مانند كرماني و ابن نجار، نظرشان

اين است كه چهار تن در اين محل دفن شده اند و تعداد چهار قبر هم ارائه شده است. بنابراين آنچه در قرنهاي اخير از سوي بعضي از نويسندگان ارائه شده و اين حرم بعنوان مدفن همه هشت تن همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله) كه در مدينه با آن حضرت زندگي نموده اند، معرفي شده و علائمي كه بيانگر اين تعداد باشد در اين حرم نصب گرديده، دليلي بر تأييد آن در دست نيست بلكه همه اين معرفيها مبتني بر اشتهار عرفي و نقل اقوال مي باشد كه معمولاً در اين نوع حقايق، كه مورد توجه عامه و داراي جنبه قداست و معنويت مي باشد، در طول ساليان متمادي و با مرور زمان طولاني به وجود آمده است و به اين اعتبار كه: رسول خدا در مدينه با هشت بانو ازدواج كرده بود و لابد همه آنان در يكجا و در اين محل دفن شده اند، پديدار گرديده است.

و اينك نمونه هايي از اين نظريه ها

1_ بطوري كه در گفتار فرهاد ميرزا ملاحظه گرديد، او مي گويد:

«قبر همه همسران هشتگانه پيامبر در يك ضريح قرار دارند و نام تك تك آنها هم در روي همان ضريح نصب شده است.»

2_ نايب الصدر شيرازي يكي ديگر از نويسندگان ايراني در سفرنامه اش مي گويد:

«زوجات آن حضرت هم آنچه در مدينه وفات يافته اند در يك بقعه مي باشند.» [436].

3_ علي حافظ، زنده در سال 1405 ه_ با اين كه خود از اهالي مدينه منوره است و طبق معمول بايد بيش از ساير نويسندگان و سياحان توجه به جزئيات تاريخي اين شهر

[صفحه 235]

داشته باشد، ولي بر همين مبني و بر اساس همين

اشتهار عرفي، در كتاب خود كه در سالهاي اخير و پس از تخريب آثار بقيع تأليف نموده است، در مورد مدفونين در اين بقعه چنين مي نگارد:

«و در پن_ج مت_ري قب_ر عقي_ل ب_ه ط_رف جن_وب، در سم_ت چپ رهگذر، قبور همسران پيامبر (صلي الله عليه و آله) قرار گرفته است و آنها عبارتند از:

1_ بانو عايشه 2_ بانو سوده 3_ بانو حفص_ه 4_ بانو زينب 5_ بانو ام سلمه 6_ بانو جويرية 7_ بانو ام حبيبه 8_ بانو صفيه.»

وي سپس مي گويد:

«و اما بانو خديجه دختر خويلد، در مكه و بانو ميمونه در سرف [437] دفن گرديده اند. [438].

اين بود گفتار اين نويسندگان در مورد تعداد همسران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) كه در بقعه ياد شده به خاك سپرده شده اند. ليكن بطوري كه ملاحظه فرموديد، شواهد و قرائن تاريخي، اين نظريه را نفي و حداقل مورد ترديد قرار مي دهد.

حرم دختران رسول خدا

اشاره

يكي ديگر از حرمهاي تخريب شده، حرم و گنبد و بارگاهي است منتسب به دختران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) يعني زينب، رقيه، و ام كلثوم.

آنچه از منابع اصلي به دست مي آيد اين است كه قبر همه دختران سه گانه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به جز حضرت زهرا (عليها السلام) در بقيع واقع شده است؛ زيرا گذشته از اين كه پس از رسميت يافتن بقيع بعنوان «مدفن عمومي مدينه» به وسيله رسول خدا (صلي الله عليه و آله) همه اقوام و

[صفحه 236]

عشيره آن حضرت كه در حال حيات او، از دنيا رفتند، در بقيع دفن شدند. روايات و نصوص تاريخي نيز مبين اين حقيقت، بخصوص

در مورد اين بانوان مي باشد.

بيهقي نقل مي كند كه يكي از دختران رسول خدا از دنيا رفت، آن حضرت فرمود: «الحقي بفرطنا عثمان بن مظعون». [439].

ابن شبه مشابه همين حديث را در مورد رقيه دختر آن حضرت نقل مي كند كه «لما ماتت رقية بنت رسول الله (صلي الله عليه و آله) قال رسول الله (صلي الله عليه و آله) الحقي بسلفنا الخير، عثمان بن مظعون». [440] و از گفتار نويسندگان در قرنهاي اخير، معلوم مي شود: «علاوه بر اين كه اين سه تن از دختران پيامبر (صلي الله عليه و آله) در كنار بقيع دفن شده اند، همه آنان هم در يك محل و در زير يك سقف و در داخل گنبد و بارگاهي قرار داشته اند و قبر هر سه تن در داخل يك ضريح واقع شده بود.»سيد اسماعيل مرندي كه در آخر سال 1255ه_. حرمين را زيارت كرده است، در مورد گنبد و بارگاههاي موجود در آن تاريخ مي گويد:

«و ديگر قبه بنات حضرت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) است كه همه در يك ضريحند؛ بقول اهل سنت، رقيه، ام كلثوم و زينب، دختران رسول است.» [441].

فرهاد ميرزا مي نويسد:

«خلاصه، در برگشتن، بنات رسول الله (صلي الله عليه و آله) رقيه، ام كلثوم و زينب را زيارت كردم كه در يك بُقعه است.» [442].

ابراهيم رفعت پاشا از وضع موجود بقيع در زمان خويش و قبل از تخريب آثار آن، عكسي را از بقيع ارائه مي دهد كه تعدادي از قبه ها در اين عكس مشاهده مي شود و آنها را بدين ترتيب معرفي مي كند:

[صفحه 237]

«گنبدي كه در سمت

راست بيننده واقع شده، گنبد حرم ابراهيم، دومي قبه عقيل، قبه سوم متعلق به همسران پيامبر و چهارمين قبه متعلق به دخت_ران آن حض_رت؛ رقيه، ام كلثوم، و زينب مي باشد.» [443].

علي حافظ كه از نويسندگان متأخر است، محل اين حرم و قبور دختران پيامبر (صلي الله عليه و آله) را چنين معرفي مي كند:

«به فاصله ده متر و در سمت غرب، قبور همسران پيامبر و در كنار راه باريكه سيماني قبور دختران پيامبر را مشاهده مي كنيد و آنها عبارتند از ام كلثوم، رقيه و زينب.» [444].

تاريخ بناي اين حرم

از آنچه ملاحظ_ه فرموديد، بطور اجم_ال ب_ه دست آم_د كه اي_ن سه ت_ن دختران پيامبر (صلي الله عليه و آله) در بقيع و در يك محل و در كنار هم دفن گرديده و هر سه داراي يك قبه و يك ضريح بوده اند. و اما اين كه اين قبه در چه تاريخي بنا شده و باني ساختمان اين حرم و ضريح كيست؟ در اين زمينه تا حال مطلبي بدست نيامده و در منابعي كه در اختيار ماست، سخني در اين مورد گفته نشده است و بعيد نيست همانند مطالب تاريخي فراوان در طول قرون متمادي، بدون اهميت تلقي گرديده و در بوته ابهام و فراموشي قرار گرفته باشد.

بيوگرافي دختران رسول خدا

در اينجا به مناسبت سخن از حرم دختران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نگاهي داريم بر تاريخ زندگاني آنان؛ زيرا براي هر فرد مسلمان همانگونه كه آشنايي با تاريخ زندگي پيامبر بزرگ اسلام (صلي الله عليه و آله) زيبا، لذت بخش و داراي اهميت است، آشنايي با تاريخ فرزندان آن حضرت هم شيرين و دلپذير خواهد بود؛ خصوصاً براي زائرين حرمين شريفين:

[صفحه 238]

هم_ه فرزن_دان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) اعم از پسر و دختر بجز جناب اب_راهي_م، از خديج_ه (عليها السلام) متولد شده اند و آن حضرت داراي چهار فرزند دختر بوده و نام آنها به ترتيب سن: [445] 1_ زينب 2_ رقيه 3_ ام كلثوم 4_ فاطمه (عليها السلام) مي باشند. حضرت فاطمه (عليه السلام) گرچه از لحاظ سن كوچكترين دختر رسول خدا است ولي از لحاظ فضيلت و شخصيت برتري_ن آنهاست؛ زيرا گذشته از اين كه نسل پيامبر (صلي الله عليه

و آله) از طريق فاطمه (عليه السلام) در پهنه گيتي باقي مانده است، در فضيلت و كرامت اين بانوي بزرگ اسلام آيات متعددي نازل گرديده و در تجليل و تكريم وي احاديث فراواني نقل شده است كه هيچيك از دختران پيامبر (صلي الله عليه و آله) با احترام فوق العاده اي كه به مناسبت انتسابشان به رسول خدا، از آن برخوردارند و مورد لطف و محبت آن حضرت بوده اند، داراي چنين فضيلت و مكرمت نيستند و در اين زمينه نگاهي اجمالي به منابع تفسيري و حديثي از شيعه و اهل سنت خواننده را مستغني و او را با اقيانوس عظيم فضائل اين يگانه يادگار رسول خدا آشنا مي سازد.

نظري مختصر و گذرا در مورد ساير دختران پيامبر

زينب

اشاره

اين بانوي بزرگوار بزرگترين فرزند رسول خدا (صلي الله عليه و آله) يا بزرگترين آنها پس از برادرش قاسم مي باشد. مورخان ولادت زينب را در سي سالگي پيامبر و پنج سال پس از ازدواج آن حضرت با خديجه (عليها السلام) دانسته اند. [446] مضمون حديثي كه از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نقل شده، گوياي عظمت آن بزرگوار است كه فرمود: «معاشر الناس ألا اخبركم بخيرالناس خالاً و خالةً؟ قالوا: بلي يا رسول الله. قال: الحسن و الحسين خالهما القاسم و خالتهما زينب بنت رسول الله (صلي الله عليه و آله)». [447].

[صفحه 239]

ازدواج زينب

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) زينب را به همسري ابوالعاص بن ربيع درآورد. نام وي «لقيط» و مادرش «هاله» خواهر حضرت خديجه كبري است. او از معدود تجار و ثروتمندان و افراد مورد اعتماد در ميان مردم مكه بود. [448].

پس از بعثت پيامبر (صلي الله عليه و آله) ابوالعاص بر خلاف زينب _ كه مانند حضرت خديجه به آيين اسلام روي آورد _ حاضر به قبول اسلام نگرديد و در شرك خود باقي ماند ولي با اين حال به همسرش زينب نيز وفادار بود و به پيشنهاد قريش كه او را به جدايي از زينب تشويق مي نمودند، توجه ننمود و علي رغم خواسته آنان، به زندگي خود با زينب ادامه داد. گرچه اسلام عملاً در ميان اين زن و شوهر جدايي انداخته بود ولي چون رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در آن شرايط سخت، قادر بر اجراي اين حكم نبود، اسلام زينب (عليها السلام) هم نتوانست موجب جدايي او با ابوالعاص شود.

اسارت ابوالعاص و آزادي زينب

پس از هجرت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به مدينه و با شروع جنگ بدر، ابوالعاص به همراه مشركين مكه، در اين جنگ شركت نمود و با گروهي از سپاهيان مكه كه تعداد آنها را هفتاد نفر نوشته اند، به اسارت مسلمانان درآمده و به مدينه گسيل گرديدند. زينب براي آزادي ابوالعاص به وسيله هيأتي كه جهت گفتگو درباره اسراي جنگي عازم مدينه بود. چند قطعه زيورآلات خدمت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرستاد و از آن حضرت درخواست نمود كه در مقابل آنها، همسر وي آزاد شود. در ميان اين زيورآلات، گردن بند

يادگاري خديجه (عليها السلام) نيز به چشم مي خورد كه پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) با ديدن آن، از خديجه ياد نمود و در حق وي دعا كرد و تأثر و رقت شديد در قيافه اش مشاهده گرديد. آنگاه با اصحاب خويش مشاوره و به آنان پيشنهاد نمود كه اگر صلاح بدانيد همسر دخترم زينب را آزاد كرده و آنچه از مال دنيا به عنوان عوض فرستاده است، به او برگردانيد. صحابه از اين پيشنهاد استقبال و اظهار

[صفحه 240]

مسرت نمودند و بدينگونه ابوالعاص پس از مدتي اسارت در دست مسلمانان، آزاد و به سوي مكه رهسپار گرديد و گردن بند يادگاري خديجه را به زينب بازپس داد. ولي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بهنگام آزادي ابوالعاص با وي شرط نمود كه از اين پس زينب را در هجرت به مدينه آزاد بگذارد و او هم بر تعهد خود عمل نمود و با رسيدن به مكه زينب را به همراهي برادرش كنانة بن ربيع راهي مدينه ساخت.

حمله مشركان به كجاوه زينب

كنانة بن ربيع بنا به درخواست برادرش ابوالعاص، زينب را در كجاوه اي نشاند و به سوي مدينه حركت نمود، عده اي از قريشيان كه از اين موضوع مطلع شدند او را تعقيب كرده و در بيرون مكه در محلي بنام «ذي طوي» بدو رسيدند و از اولين كساني كه به كجاوه زينب حمله نمود «هبار بن اسود» و «نافع بن عبدالقيس فهري» بود كه هبار با نيزه به كجاوه زينب فشار آورد و او، در حالي كه حامله بود، از بالاي شتر به روي تخته سنگي افتاد و در اثر فشار جسمي و رعب

و ترسي كه بر وي وارد گرديد، سقط جنين نمود و به عارضه خونريزي دچار شد كه تا آخر عمرش ادامه داشت. ابن اسحاق اضافه مي كند: به خاطر اين جنايت و قساوت قلب (هبار) بود كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به هنگام فتح مكه مسلمانان را در كشتن وي آزاد گذاشت. [449].

ابن ابي الحديد مي گويد:

«از كساني كه در حمله به كجاوه زينب و در جلوگيري از سفر او به مدينه شركت داشت، عمرو بن عاص بود و چون خبر اين جنايت به پيامبر رسيد، به شدت متأثر گرديد و بر اين افراد لعن و نفرين نمود.» [450].

واقدي مي گويد: «كنانه با ديدن منظره حمله به كجاوه زينب، آماده تيراندازي و دفاع از وي گرديد و

[صفحه 241]

قريشيها به شهر بازگشتند.» [451].

واقدي اضافه مي كند: ابوسفيان كه جزو شركت كنندگان در اين جريان بود، خطاب به كنانه چنين گفت:

«تو در اين اقدام خود اشتباه كرده و تصميم نابجايي گرفته اي كه دختر محمد را در روز روشن و در مقابل چشم اهل مكه از اين شهر بيرون كرده اي، مگر نمي داني از سوي پدرش چه فشاري بر ما وارد شده و چگونه ما را تحقير و خدايان ما را اهانت نموده است! آيا اين عمل تو تحقير و اهانت مجدد بر ما نيست؟! به خدا سوگند جلوگيري از سفر اين زن دردي را دوا نمي كند و ما كوچكترين اعتنايي بر او نداريم ولي هيچ عمل تحقيرآميز را هم تحمل نمي كنيم او را به مكه برگردان و مي تواني مخفيانه و بدور از چشم مردم راهي مدينه كني.»

و بدينگونه كنانه

زينب را به مكه بازگرداند و پس از مدتي شبانه مجدداً به مدينه حركت داد و به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) لاحق گرديد. [452] بلاذري نقل مي كند: «هبار» به هنگام فتح مكه، از ترس جانش فرار نمود و بعدها در مدينه به حضور رسول خدا رسيد و شهادتين را بر زبان جاري و اسلام خود را اعلان نمود. رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: ديگر كسي متعرض «هبار» نشود، حتي سلمي كنيز آن حضرت كه هبار را نكوهش مي كرد و مي گفت: «لا اَنعَمَ الله بِكَ عَلَينا»؛ «قدمت مبارك مباد.» پيامبر پاسخ داد: «مهلاً فَقَدْ مَحا الإسلامُ ما قَبْلَه»؛ «آرام باش، اسلام گذشته ها را به فراموشي سپرده است.»

ورود شبانه ابوالعاص به مدينه

ابوالعاص در اوائل سال هشتم هجرت و قبل از فتح مكه، به همراه عده اي از تجار مكه، با سرمايه خود و اموال قريش به سوي شام حركت نمود. اين قافله تجارتي بهنگام مراجعت، در نزديكيهاي مدينه با گروهي از مسلمانان مواجه و از ترس جانشان

[صفحه 242]

مال التجاره را رها و خود فرار نمودند ولي ابوالعاص براي باز پس گرفتن اموال خود، شبانه و مخفيانه وارد مدينه شد و به نزد زينب رفت و از وي پناه خواست تا مورد تعرض مسلمانان واقع نشود. زينب هم به وي پناه داد و روز بعد در حالي كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و مسلمانان مشغول نماز صبح بودند، از ميان صفوف بانوان آنان را بدينگونه مورد خطاب قرار داد: «اَيُها الناسُ اِني زَينَبُ بِنْتُ رَسولِ الله، آجَرتُ اَباالعاصِ بنِ رَبيع»؛ «اي مردم! من دختر پيامبرم و ابوالعاص را

پناه داده ام.»

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پس از اتمام نماز فرمود: مردم! آنچه من از زينب شنيدم شما هم شنيديد؟ گفتند: بلي، فرمود: به خدا سوگند من از ورود ابوالعاص خبر نداشتم تا اين كه از زبان زينب شنيدم همانگونه كه شما شنيديد. آنگاه فرمود: «يجير علي المسلمين أدناهم»؛ «كمترين فرد از مسلمانان، حق پناه دادن بر مشركين را دارد و بر همه مسلمانان هم لازم است اين حق را مراعات و بر تعهد وي عمل كنند.» [453].

سپس به خانه زينب رفت و بر وي توصيه فرمود كه احترام ابوالعاص را حفظ كن ولي چون او مشرك و بر تو حرام است با او خلوت نكن. آنگاه دستور داد مسلمانان تمام اموال او را بدو برگردانند و در غير اين صورت پيمان شكني خواهد بود.

اسلام ابوالعاص

ابوالعاص راهي مكه گرديد و پس از تحويل دادن اموال و امانتهاي مردم، اسلام را پذيرفت و مجدداً به سوي مدينه حركت نمود. رسول خدا به زينب دستور داد كه به خانه ابوالعاص برگردد و مانند گذشته براي او همسري وفادار باشد و بدينگونه، اين زوج پس از شش سال مفارقت در پرتو اسلام، به زندگي مشترك خود دست يافتند و در صف ساير مهاجرين قرار گرفتند.

تاريخ و علت وفات زينب

بنابر مشهور، زندگي مجدد زينب و ابوالعاص كوتاه و بيش از چند ماه نبود؛ زيرا

[صفحه 243]

زينب در اواخر سال هشتم هجرت بدرود حيات گفت و با حضور و شركت رسول خدا تشييع و در بقيع به خاك سپرده شد و ابوالعاص در سال دوازده و به فاصله چهار سال از وفات همسرش، از دنيا رفت.

از نظر مورخان، وفات زينب در اثر همان عارضه خونريزي كه قبلاً نقل نموديم بوقوع پيوسته است، كه بهنگام خروج از مكه مورد تهاجم مشركان قرار گرفت و در اثر سقوط به روي تخته سنگ و سقط جنين و در اثر رعب و ترس، اين عارضه در وي بوجود آمد و تا آخر عمر ادامه داشت تا از دنيا رفت.

فرزندان زينب

زينب از ابوالعاص داراي دو فرزند بود؛ يكي پسر بنام «علي» كه در اوائل جواني از دنيا رفت و ديگري دختر بنام «امامه» كه طبق وصيت حضرت زهرا (عليها السلام) امير مؤمنان (عليه السلام) با وي ازدواج نمود. [454].

رقيه

دومين دختر پيامبر _ از نظر سن _ رقيه است. رقيه در مكه با يكي از فرزندان ابولهب بنام عتبه ازدواج كرده بود، همانگونه كه خواهرش ام كلثوم به همسري فرزند ديگر ابولهب بنام عتيبه درآمده بود و چون سوره مباركه: (تَبَتْ يَدا أَبِي لَهَب) در نكوهش ابولهب نازل گرديد. او فرزندان خويش را مجبور كرد تا با دختران پيامبر متاركه كنند و به خيال خود در مقابل نكوهش قرآن كه از وي به عمل آورده است، او هم با اين عمل خويش رسول خدا را در فشار روحي قرار دهد. [455] پس از متاركه در ميان دختران رسول خدا و پسران ابولهب، رقيه به همسري عثمان درآمد و چون عده اي از مسلمانان در اثر فشار مشركان مكه، مجبور شدند به حبشه هجرت كنند، رقيه هم به همراه عثمان به حبشه هجرت نمود و پس از مراجعت به مكه راهي مدينه شد و جزو مهاجرين اين شهر گرديد. در بعضي از منابع نقل شده است كه رقيه از عثمان داراي فرزندي شد بنام عبدالله و

[صفحه 244]

در ماه جمادي الأولي سال چهارم هجرت، در شش سالگي در اثر عارضه اي كه در چشم او بوجود آمد، از دنيا رفت و بعضي مي گويند: در دوران شيرخوارگي از دنيا رفت، ولي قتاده اصل موضوع را تكذيب نموده و مي گويد: همانگونه كه ام كلثوم از عثمان داراي

فرزند نشد، رقيه هم از وي فرزندي به دنيا نياورده است. [456].

به هر حال، بطوري كه اشاره نموديم، رقيه پس از مراجعت از حبشه، به همراهي عثمان وارد مدينه گرديد و بنا به نقل محب الدين طبري، از ابن قيتبه پس از يكسال و ده ماه و بيست روز از ورود رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به مدينه، با مرض حصبه از دنيا رفت و در بقيع به خاك سپرده شد.

ام كلثوم

اشاره

سومين دختر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) ام كلثوم است. او با همين كنيه معروف شده و هيچيك از مورخان نام او را ذكر نكرده اند.

داستان شير زرقا

بطوري كه در شرح حال رقيه اشاره گرديد، اين دو تن از دختران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) با دو تن از فرزندان ابولهب بنام عتبه و عتيبه ازدواج كرده بودند ولي پس از نكوهش ابولهب و همسرش از زبان وحي، او به فرزندانش دستور داد از دختران پيامبر جدا شوند و آنها دستور پدرشان را اجرا كرده و با دختران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) متاركه نمودند.

ولي مورخان و محدثان درباره عتيبه مطلب و حادثه جالبي نقل نموده اند كه مي توان آن را بعنوان يكي از معجزات رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در اختيار خوانندگان ارجمند قرار داد و آن حادثه اين است: با آن كه عتيبه حاضر به زندگي با ام كلثوم نگرديد، ولي باز هم شعله كينه و عداوتش نسبت به رسول خدا خاموش نشد و تصميم گرفت عناد و لجاجت خويش را به طريق ديگري اعمال كند. او در حالي كه براي تجارت با عده اي عازم سفر به شام بود نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) رفت و خطاب به آن حضرت گفت: «كفرت بدينك و فارقت ابنتك

[صفحه 245]

لاتحبني و لا احبك»؛ «ديدي چگونه آيين تو را نپذيرفتم و دخترت را طلاق گفتم؟! من با تو دشمنم همانگونه كه تو با من دشمني.» آنگاه جسارت و بي ادبي را به آنجا رساند كه از لباس پيامبر گرفت و با شدت به سوي خود

كشيد؛ بطوري كه يقه آن حضرت پاره گرديد. رسول خدا در پاسخ اين جسارت و بي ادبي عتيبه، چنين فرمود: «اما اِني اسأل الله أن يسلط عليك كلبة»؛ «من هم از خدا مي خواهم سگي را بر تو مسلط كند.»

عتيبه پس از اين جريان مكه را به سوي شام ترك نمود تا اين كه شبي در گوشه اي از بيابان شامات، بنام «زرقا» در حالي كه به استراحت پرداخته بودند، مورد حمله شيري قرار گرفت و بدن او در زير پنجه هاي قوي شير تكه تكه گرديد و نفرين رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در مورد او به اجابت رسيد. [457].

وفات ام كلثوم

به هر حال، ام كلثوم در سال نهم هجرت در مدينه بدرود حيات گفت و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در تشييع دخترش شركت كرد و بر پيكر او نماز خواند.

در كتب تاريخ و رجال اهل سنت، نقل شده است كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به هنگام دفن ام كلثوم فرمود: «أَفيكُم أحدٌ لَم يقارف الليلة» [458] يا «من لم يقارف الليلة فليدخل». [459].

از ميان جمع حاضر كه عثمان نيز جزو آنها بود، سه تن اعلام آمادگي نموده و داخل قبر شدند: امير مؤمنان (عليه السلام)، فضل بن عباس و اسامة بن زيد و بدينگونه مراسم خاكسپاري پيكر ام كلثوم بدون مشاركت همسرش عثمان انجام پذيرفت. اين موضوع در منابع حديثي اهل سنت در طي حديثهاي متعدد و با مختص_ر تفاوت در متن آن، نقل گردي_ده است. در متن بعض_ي از اين احادي_ث به جاي «ام كلثوم»، «رقيه» آمده است و در بعضي از

[صفحه 246]

آنها بدون ذكر

نام و «ابنة لرسول الله» عنوان شده است [460] ولي همزم_ان بودن ف_وت رقيه با جن_گ بدر و دفن پيك_ر او قبل از مراجعت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) صحت نظر علماي تراجم و وقوع اين جريان به هنگام دفن ام كلثوم را تأييد مي كند.

دختران يا ربيبه هاي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم

از بيوگرافي اين سه تن از دختران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) خلاصه آنچه در منابع معروف نقل شده است، در اختيار خواننده عزيز قرار داديم و گفتني هاي فراواني را كه جنبه تحقيق و نياز به بررسي عميق علمي و تاريخي دارد و از محدوده اين نوشتار خارج است، به محل ديگر موكول مي كنيم و يكي از آنها گفتار و نظريه ابوالقاسم علوي كوفي [461] است كه او مي گويد: «زينب و رقيه كه قبل از اسلام با ابوالعاص و عثمان بن عفان ازدواج كرده بودند، نه دختران رسول خدا بلكه ربيبه هاي آن حضرت بودند و بر اين نظريه خويش، دلائلي آورده و مطالبي عنوان نموده است [462] و اخيراً يكي از علماي معاصر [463] در همين زمينه كتابي تأليف نموده و گفتار ابوالقاسم علوي را مبناي بحث و مورد تأييد قرار داده و نكات جالبي را بر آن افزوده است. ولي مرحوم مامقاني اين نظريه را بي اساس دانسته و با ذكر دلائلي به رد آن پرداخته است. [464] و الكلام ذو شجون.

[صفحه 249]

بقعه عقيل بن ابي طالب

بقعه عقيل بن ابي طالب و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب

اشاره

از جمله قبرهايي كه در بقيع گنبد و بارگاه داشته و پيوسته زائران را به سوي خود جلب كرده، قبر عقيل پسر ابوطالب است.

مدفن عقيل در ميان مورخان به گونه اي برخوردار از شهرت بوده كه پس از گذشت نزديك به يك قرن از انهدام اين اثر تاريخي و مذهبي و نبودن كوچكترين علامت در روي قبور موجود، باز هم در ميان قبورِ انگشت شمار در بقيع، قبري به وي منتسب است و نويسندگان و مدينه شناسان اخيرِ حكومت سعودي، علي

رغم بي توجهي به اين گونه مسائل و تلاش در به فراموشي سپردن اين آثار، باز هم قبر عقيل را، در ميان قبور ديگر، بطور مشخص معرفي كرده و از آن ياد نموده اند و بطوري كه خواهيم ديد، قبر ابوسفيان ابن حارث ابن عبدالمطلب در كنار قبر عقيل و در داخل خانه او و هر دو در يك محل و در زير يك گنبد قرار گرفته بودند.

لازم است براي روشن شدن موضوع با سه مطلب زير آشنا شويم:

1 _ نظريه مورخان در بقعه عقيل و ابوسفيان بن حارث.

2 _ خانه عقيل مدفن ابوسفيان و عقيل.

3 _ شرح حال ابوسفيان و عقيل.

[صفحه 250]

نظريه تاريخ نگاران درباره بقعه عقيل و ابوسفيان بن حارث

در مورد مدفن عقيل بن ابي طالب و بقعه و بارگاه متعلق به وي، آنچه از منابع در دسترس ما است، نشانگر اين است كه تاريخ نگاران و مدينه شناسان، از اوائل قرن هفتم به معرفي اين بقعه پرداخته و در نوشته هاي خود از آن ياد نموده اند. اما اين كه بقعه عقيل در چه تاريخي و به وسيله چه كسي بوجود آمد و به هنگام معرفي، چند قرن از عمر آن مي گذشت و همچنين اين مرقد شريف قبل از اين كه بصورت گنبد و بارگاه ساخته شود، به چه شكلي بوده است و...؟ از منابع موجود مطلبي به دست ما نيامد.

اينك گفتار برخي از نويسندگان، مدينه شناسان و جهانگردان از اوائل قرن هفتم تا امروز، به ترتيب تاريخ:

1 _ ابن جبير جهانگرد معروف (متوفاي 614 ه_. ق.) از قبر عقيل چنين ياد مي كند: «در مقابل قبر عبدالرحمان بن عمر، قبر عقيل بن ابي طالب و عبدالله بن جعفر

طيار واقع شده است.» [465].

2 _ ابن نجار مدينه شناس معروف (متوفاي 642 ه_. ق.) درباره بقعه هايي كه زمان او در بقيع معروف بوده اند؛ مي گويد: «و قبر عقيل بن ابي طالب، اخي علي _ رضي الله عنه _ في قبة في اول البقيع ايضاً.» [466].

در منابع متعلق به قرن دهم و يازدهم نيز چند تن از علما و نويسندگان و مدينه شناسان را مي بينيم كه بر اين موضوع تكيه و تأكيد كرده و بارگاه و قبر عقيل را به عنوان يكي از قبور معروف در بقيع معرفي نموده اند؛ از جمله:

3 _ سمهودي (متوفاي 911 ه_. ق.) پس از نقل محل دفن ابوسفيان بن حارث آورده است: «ظاهراً وي در همان حرمي است كه منتسب و متعلق به عقيل بن ابي طالب مي باشد.» [467].

[صفحه 251]

4 _ محي الدين لاري (متوفاي 933 ه_. ق.) در سفرنامه منظومش، در وصف بعضي از قبور بقيع مي گويد:

يك طرفش ظل ظليل عقيل

وز طرفي مالك امام جليل [468].

5 _ ديار بكري (متوفاي 982 ه_. ق.) مي گويد: «در بقيع، مرقد ديگري است كه گويند قبر عقيل بن ابي طالب و فرزند برادرش عبدالله بن جعفر در داخل آن واقع گرديده است ولي نقل صحيح اين است كه قبر عقيل در داخل خانه خويش قرار گرفته است. [469].

6 _ عبدالحق دهلوي (متوفاي 1052 ه_. ق.) مي نويسد: «و يكي ديگر، بقعه عقيل بن ابي طالب است كه در استجابت دعا در نزد آن اثري آمده است.» [470].

7 _ عباسي از مدينه شناسان قرن يازدهم ه_. ق. در دو مورد به معرفي قبر عقيل ابن ابي طالب

پرداخته است، چرا كه وي هم قبور همسران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را در سمت قبله بقعه عقيل معرفي مي كند و هم قبور دختران رسول خدا را نزد قبر عقيل مي داند و مي گويد: «وَ مِنْها رَوضَة بِقرب مشهد عقيل يقال ان فيها ثلاثة من أولاد النبي (صلي الله عليه و آله)». [471].

8 _ سيد اسماعيل مرندي (متوفاي1255 ه_. ق.) چنين نوشته است: «ديگر قبه حضرت عقيل بن ابي طالب برادر حضرت امير (عليه السلام) است كه با عبدالله بن جعفر در يك قبر مدفون است.» [472].

9 _ نايب الصدر شيرازي (متوفاي 1305 ه_. ق.) گويد: «جناب عقيل هم بقعه دارند.

[صفحه 252]

چند شعر بر سر در، به زبان تركي است كه يكي از آنها اين است: «قبه حضرت عقيلي كورن صاحب عقل ودها.» [473].

10 _ رفعت پاشا در مرآة الحرمين عكسي را كه متعلق به سال 1325 ه_. ق. است ارائه مي دهد و مي نويسد: «در اين عكس تعدادي از گنبدها مشاهده مي شود و اولين گنبد كه در دست راست واقع شده، متعلق به ابراهيم فرزند رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و دومي متعلق به عقيل و سومي بقعه همسران پيامبر... مي باشد.» [474].

و اين بود گوشه اي از اعتراف و تأييد نويسندگان و مورخان تا سال 1325 ه_. ق. يعني بيست سال قبل از تخريب آثار و بقاع در بقيع.

قبر عقيل پس از تخريب بقيع

تاريخ نويسان از بيست سال قبل از تخريب بقعه عقيل مطلب نوشته و عكس تهيه كرده اند و آن را براي آيندگان بيادگار گذاشته اند. جالب اين كه قبر عقيل پس از انهدام ساختمان آن

نيز براي كساني كه آشنايي با آثار مدينه منوره و قبور بقيع شريف دارند، معلوم و مشخص است و نويسندگان اخير در نوشته هاي خود اين قبر را در ميان چند قبر موجود در بقيع، مشخص نموده اند؛ براي نمونه:

1 _ احمد آل ياسين (متوفاي 1380 ه_. ق.) كه از علما و نويسندگان مدينه منوره است، در كتاب «تاريخ المعالم المدينه» اش كه نقشه بقيع فعلي را ترسيم و قبور را با شماره گذاري تعيين نموده، ششمين شماره را قبر عقيل بن ابي طالب و ابوسفيان بن حارث ابن عبدالمطلب معرفي مي كند. [475].

2 _ همچنين علي حافظ، زنده در سال 1405 در «فصول من تاريخ المدينة المنوره» محل قبر عقيل و ابوسفيان ابن حارث را چنين معرفي مي كند: «به فاصله چهل متر از در

[صفحه 253]

غرب جنوبي (بقيع) كه در داخل دو جدول سيماني حركت مي كنيد سه قبر را مشاهده خواهيد نمود، اين قبرها به عقيل و ابوسفيان و عبدالله بن جعفر _ مرد سخي عرب _ تعلق دارد.» [476].

شرح حال ابوسفيان و عقيل

ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب، پسر عموي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و برادر رضاعي و جزء اصحاب و ياران آن حضرت است. بعضي از مورخان نام او را مغيره گفته اند، ليكن اكثريت برآنند كه نام او همان كنيه او است. [477].

در منابع تاريخي آمده است: او از جمله كساني است كه از نظر قيافه، شباهت به رسول خدا داشت. همانگونه كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) علاقه شديد نسبت به ابوسفيان داشت و بر وي مژده بهشت داده بود و به وي مي فرمود: «أرجو أن تكون

خلفاً من حمزة» [478]؛ «اميدوارم جايگزين حمزه باشي.»

ابوسفيان قبل از فتح مكه اسلام را پذيرفت در فتح مكه، و جنگ حنين جزء لشكريان اسلام و از فداكاران مخلص رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بود. به طوري كه در يك درگيري شديد و عقب نشيني مسلمانان، حفاظت از جان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را به همراه اميرمؤمنان (عليه السلام) به عهده گرفت. وفات او در سال بيستم هجرت واقع شد و در قبري كه از پيش در خانه عقيل آماده كرده بود به خاك سپرده شد. نقل شده است كه ابوسفيان به هنگام مرگش توصيه نمود كه بر من گريه نكنيد؛ زيرا از روزي كه اسلام را پذيرفته ام مرتكب هيچ گناهي نشده ام. [479].

در علت مرگ او مي نويسند كه در سفر حج به هنگام حلق غده اي كه در سر او بود در اثر برخورد با تيغ زخمي شده و همين عارضه تشديد و موجب مرگ او گرديد.

[صفحه 254]

مدفن ابوسفيان

به طوري كه قبلا از مورخان نقل نموديم ابوسفيان در همان محلي كه عقيل دفن شده به خاك سپرده شده است و كيفيت آن را مورخان، از جمله ابن شبه (متوفاي 262 ه_. ق.) از عبدالعزيز كه از قديمي ترين مورخ مدينه است، نقل مي كند: «روزي عقيل بن ابي طالب ديد كه ابوسفيان بن حارث در حالي كه به شدت بيمار است در بين قبرها قدم مي زند. انگيزه اين كار را پرسيد ابوسفيان پاسخ داد در پي محل مناسبي هستم تا وصيت كنم بدن مرا در آنجا به خاك سپارند. عقيل او را به داخل خانه اش هدايت

كرد و در محوطه آن، محلي را براي ابوسفيان مشخص نمود كه در آنجا قبري برايش آماده ساختند تا اين كه پس از چند روز ابوسفيان بن حارث از دنيا رفت و در همين قبر دفن گرديد (فأدخله داره و أمر بقبر فحفر في قاعتها... حتي توفي فدفن فيه.) [480].

و در بعضي منابع آمده است كه ابوسفيان قبر خويش را با دست خود آماده نمود و به فاصله دو روز از دنيا رفت.

عبدالله بن جعفر كيست؟

اشاره

پدر ارجمندش جناب جعفر معروف به طيار و ذو الجناحين؛ مادر مكرمه اش اسماء بنت عميس و عمويش امير مؤمنان (عليه السلام) است كه افتخار دامادي آن حضرت را هم دارا بود؛ زيرا عبدالله با زينب كبري دختر امير مؤمنان (عليه السلام) ازدواج كرده بود.

تولد: عبدالله جعفر اولين مولودي است كه در حبشه به هنگام هجرت مسلمانان به آن كشور متولد گرديد و پس از وي دو برادرش محمد و عون متولد شدند و هر سه به همراه پدر و مادرشان به مدينه هجرت نمودند. [481].

وفات او: عبدالله جعفر در سال هشتاد و بنا به قولي در سال هشتاد و پنج هجري و در نود سالگي در مدينه بدرود حيات گفته و در بقيع به خاك سپرده شد.

[صفحه 255]

شخصيت عبدالله

ذهبي مي گويد با شهادت جعفر بن ابي طالب در جنگ موته رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شخصاً كفالت و سرپرستي عبدالله را به عهده گرفت و او را در دامان خويش تربيت نمود. [482].

ابن حجر مي گويد با اينكه عبدالله به هنگام وفات رسول خدا (صلي الله عليه و آله) كودك ده ساله بيش نبود ولي از آن حضرت درباره او احاديثي نقل گرديده است كه نشانگر علاقه و محبت پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) نسبت به وي و دليل عظمت و شخصيت او مي باشد. [483].

ابن عبدالبر مي گويد: «لم يكن في الاسلام أسخي منه» در جهان اسلام سخي تر از عبدالله ديده نشده است. [484].

باز ابن حجر از ابن حبان نقل مي كند كه در اثر كثرت جود و سخاي عبدالله، او به عنوان «قطب السخاء» معروف گرديده بود.

[485].

حديث او

عبدالله جعفر به طور مستقيم و به واسطه امير مؤمنان و عده اي از صحابه از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) حديث نقل نموده است. [486] و لذا او از محدثين به شمار مي آيد.

افتخار مصاحبت

مرحوم مامقاني مي گويد شيخ طوسي (رحمه الله) عبدالله جعفر را از صحابه و ياران امير مؤمنان و امام حسن مجتبي معرفي نموده است. آنگاه مي گويد براي من معلوم نشد كه آن مرحوم چرا عبدالله را از صحابه و ياران امام حسين معرفي نكرده است. در حالي كه مسلم است كه او جزء ياران آن حضرت نيز مي باشد و چون در حادثه عاشورا از همراهي

[صفحه 256]

نمودن با آن حضرت معذور بود با تقديم سه فرزندش ارادت و مواسات خود را نسبت به حسين بن علي (عليه السلام) اظهار نمود. [487].

نظريه نويسنده

در گفتار مرحوم مامقاني هم براي ما جاي اين سؤال است كه چرا او عبدالله جعفر را از صحابه ي امام سجاد معرفي ننموده است در صورتي كه عبدالله به مدت بيست سال و يا بيست و پنج سال حضور و مصاحبت امام سجاد (عليه السلام) را درك نموده و جزء صحابه و ياران آن حضرت به شمار مي آمد، بنابراين عبدالله همانگونه كه از صحابه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و امير مؤمنان (عليه السلام) است از اصحاب سه تن ديگر از ائمه هدي (عليه السلام) نيز مي باشد.

و باز در گفتار مرحوم مامقاني جاي اين سؤال باقي است كه آن مرحوم به معذور بودن عبدالله از همسفر بودن با حسين بن علي (عليه السلام) اشاره نموده اما با توجه به اهميت موضوع عذر او را توضيح نداده است ولي به هر حال با در نظر گرفتن شخصيت عبدالله و ارادت خالصانه وي به مقام والاي ولايت و اينكه همسر و فرزندانش را به همراه حسين بن علي به عراق

روانه نمود، عذر او از نظر كلي قابل درك و موضوعي است پذيرفتني گرچه جزئيات آن روشن نيست.

در جنگها

عبدالله جعفر در جنگ هاي سه گانه امير مؤمنان (عليه السلام) جزء ياران آن حضرت و در جنگ صفين از امراء و فرماندهان لشكر آن بزرگوار بود.

اب الشهدا

يكي ديگر از فضائل عبدالله جعفر اين است كه او پدر سه شهيد به نام محمد، عون و عبدالله است كه هر سه در روز عاشوراء و در كنار ساير شهداء و در مقابل ديد مادرشان حضرت زينب كبري (عليه السلام) به درجه عظماي شهادت نائل گرديدند.

[صفحه 257]

دفاع از ولايت

ابن ابي الحديد از مدائني جريان جالبي نقل نموده است كه گوياي ايمان و اخلاص عبدالله جعفر نسبت به مقام ولايت و دفاع او از امير مؤمنان (عليه السلام) و تجليل و تكريم وي از امام مجتبي و حسين بن علي (عليه السلام) مي باشد و خلاصه اين حادثه چنين است:

«روزي عمرو عاص در مجلس معاويه كه عبدالله جعفر نيز حاضر بود براي خوش آيند معاويه و جلب رضا و خشنودي او از امير مؤمنان (عليه السلام) بدگويي و نسبت به ساحت آن بزرگوار جسارت نموده و بي ادبانه سخن گفت. در اين موقع رنگ عبدالله متغير گشته و لرزه بر اندامش افتاد و از جاي خود برخاست و بدون واهمه به جاي عمرو عاص شخص معاويه را مورد خطاب قرار داد و چنين سخن گفت: معاويه تا كي دشمني تو را تحمل كنيم و تا كي به گفتار ناهنجار و سخنان بي ادبانه ات شكيبايي ورزيم. معاويه فكر مي كني خطاهاي بس بزرگ تو در ريختن خون مسلمانان و جنگ و ستيز تو با امير مؤمنان (عليه السلام) فراموش شده است. معاويه ديگر بس است. دست از ضلالت و گمراهي بردار و اگر از ما خاندان پيروي نمي كني لا اقل از ما بدگويي نكن و به ياد روزي باش كه در پيشگاه خداوند بايد پاسخگوي

اعمالت باشي...»

عبدالله در اين مجلس آنچنان محكم و كوبنده سخن گفت كه معاويه به مقام اعتذار برآمد و چنين گفت: ابا جعفر: به خدايت سوگند بس كن و بر جاي خود بنشين. خدا لعنت كند كسي را كه تو را واداشت اين چنين سخن بگويي و مطالب در دل نهفته را بيرون بريزي. عبدالله اگر نبود در تو هيچ فضيلتي جز زيبايي خلق و خويت و نعمت جمال و كمالت احترام تو بر ما لازم بود در حالي كه تو فرزند ذو الجناحين و سيد و سالار بني هاشم هستي.

عبدالله در اينجا سخن معاويه را قطع نمود و چنين گفت: معاويه اشتباه مي كني امروز سيادت بني هاشم با حسن و حسين است و جز آنان نه بر من و نه هيچ شخص ديگر ياراي ادعاي چنين مقامي نيست.

معاويه آنگاه خطاب به عمروعاص گفت: مي داني عبدالله چرا آنچه را كه بايد به تو گويد به من گفت و به جاي تو مرا نكوهش كرد؟ چون تو را پست تر از آن ديد كه مورد

[صفحه 258]

خطابت قرار دهد و بر سخنت پاسخ گويد. [488].

به طوري كه قبلا اشاره نموديم عبدالله جعفر در سال 90 هجري در مدينه بدرود حيات گفت و پيكرش در كنار قبر عمويش عقيل بن ابي طالب به خاك سپرده شد.

ابن اثير متوفاي 630ه_. ق. مي گويد در سنگ قبر عبدالله اين دو بيت نوشته شده است:

مُقيمٌ إلي أن يَبْعَثَ اللهُ خَلقَهُ

لِقائُكَ لا يُرْجي وأنْتَ قَريبٌ

تزيدُ بليً في كل يوم وليلة

وتُنسي كما تَبْلي وأنتَ حَبيبٌ

تا قيامت در اين قبر خواهي بود و ديگر اميدي به ديدارت نيست گر چه با مردم نزديكي

به گونه اي كه استخوان هايت با مرور زمان مي پوسد. ياد تو نيز از خاطرها محو خواهد گرديد. گر چه روزي محبوب خلق بودي.

ضمناً از مطالب گذشته و با دلايلي كه ذكر گرديد معلوم شد قبري كه در باب الصغير دمشق به عقيل بن ابي طالب و قبر ديگر كه به عبدالله جعفر منتسب است هيچ دليل تاريخي آنها را تأييد نمي كند.

عقيل كيست؟

اشاره

عقيل فرزند ابوطالب و مادرش فاطمه بنت اسد مي باشد. او عموزاده رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و برادر امير مؤمنان (عليه السلام) است.

ابوطالب چهار پسر با نامهاي: طالب، عقيل، جعفر و علي (عليه السلام) داشت كه هر يك از آنان، به ترتيب ده سال از هم كوچكتر بودند و لذا علي (عليه السلام) از عقيل بيست سال و از جعفر ده سال كوچكتر بود. كنيه عقيل ابو يزيد است. او و عباس عموي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به اجبار همراه مشركين در جنگ بدر شركت نمودند و هر دو به اسارت مسلمانان درآمدند كه سرانجام با پرداخت فديه و نقدينه آزاد شدند. [489].

[صفحه 259]

عقيل قبل از جنگ حديبيه به مدينه هجرت نمود. او علاوه بر قرابت و قوم و خويشي با رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و امير مؤمنان (عليه السلام) جزء اصحاب و ياران آن دو بزرگوار نيز بود.

عقيل در سال پنجاه هجري در مدينه از دنيا رفت و در داخل خانه خود، كه در كنار بقيع قرار داشت، به خاك سپرده شد.

قيافه واقعي عقيل در محاق خصومت ها

عقيل بن ابي طالب گذشته از اين كه از اعضاي خاندان رسالت و مورد توجه و عنايت خاص مقام نبوت و جزء اصحاب و ياران رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و امير مؤمنان (عليه السلام) بود. و همانگونه كه اشاره نموديم از جمله كساني است كه در جنگ حنين و موته شركت نموده و از خود استقامت فوق العاده نشان داده است ولذا هم از مهاجرين وهم از مجاهدان راه خدا مي باشد.

بيان فضيلت عقيل در حديث رسول خدا (صلي الله

عليه و آله) و حديث پيامبر از زبان عقيل و اخلاص او در ولاي امير مؤمنان (عليه السلام) و حمايت او از آن حضرت در خطرناكترين شرايط و در مقابل سرسخت ترين دشمنان و اعتماد و اطمينان خاص علي (عليه السلام) نسبت به وي و شهادت دوازده تن از فرزندان و نوادگانش و... خصوصياتي است كه عقيل از آنها برخوردار است. بديهي است كه نه همه اين خصوصيات، بلكه وجود بخشي از آن، در هر يك از ساير اصحاب و ياران رسول خدا، توجه مورخان و رجال شناسان را به خود جلب نموده و در منابع رجالي و تاريخي از جايگاه خاصي برخوردار مي سازد. ولي در مورد عقيل بن ابي طالب، قضيه به عكس است و مراجعه به اين منابع، به جاي اين كه خواننده را با خصوصيات و اوصاف واقعي او آشنا سازد، از وي قيافه اي ترسيم مي كند كه گويا او نه جزء خاندان پيامبر است و نه پيامبر و امير مؤمنان از او راضي بودند و نه داراي عقل درست بوده و نه ايمان ثابت! و قيافه واقعي او در محاقي از تحريف ها و خصومت ها قرار گرفته است.

اينك اين پرسش پيش مي آيد كه اين تحريف چگونه و چرا بوجود آمده است؟!

[صفحه 260]

اولين انگيزه

يكي از علل اين تحريف و دگرگوني را، ابن اثير مورخ و رجال شناس اهل سنت، چنين مي آورد:

عقيل در فصاحت، و بلاغت، طلاقت لسان، صراحت لهجه و حاضر جوابي سرآمد دوران بود و به نسابه ي عرب معروف و به انساب قبائل مختلف، بخصوص بر حسب و نسب قبيله قريش و بني اميه آشنايي

كامل داشت و از گفتن معايب و نقاط ضعف و پيشينه سوء آنان در مجالس و محافل، خودداري نمي كرد. گفتارش براي مخالفانش خطرناكتر از تير مسموم و زبانش برنده تر از شمشير بود و لذا سردمداران بني اميه به عداوت و دشمني با وي برخاستند و درباره او مطالب بي اساس بهم بافتند و بجاي ذكر فضائل و نقاط قوت، دروغهاي زيادي در تضعيف و تحقير و درهم شكستن شخصيت او منتشر نمودند و تا آنجا از جاده انصاف بدور افتادند كه حتي عقيل بني هاشم را به بُله و سفاهت متهم ساختند. [490].

دومين انگيزه

در كنار انگيزه پيشين، عوامل ديگري وجود دارد كه آنها دقيق تر و ظريف تر است؛ همان علل و انگيزه هايي كه از شخصيت والاي كفيل و بزرگترين حامي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) سيدالاباطح جناب ابوطالب، قيافه يك فرد مشرك و غير موحد ارائه نمود. انگيزه هايي كه فرجامش شهادت امير مؤمنان (عليه السلام) و فرزندانش بود و كار را به آنجا رسانيد كه وصي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و فرزندان او در نمازها مورد لعن قرار گرفتند!

آري مجموع اين عوامل ايجاب نمود كه عقيل نيز مانند پدرش ابوطالب و برادرش علي، امير مؤمنان (عليه السلام) در صف مظلومان تاريخ قرار گيرد و فضائل او نه تنها در ميان مخالفان وي بلكه به تدريج در ميان ارادتمندانش نيز به بوته فراموشي سپرده شود و احياناً با مطالب ساختگي درآميزد و آشنايي با قيافه واقعي او را از طريق منابع خودي نيز غير

[صفحه 261]

ممكن نمايد و مراجعه كننده را با هاله اي از ابهام مواجه

سازد؛ زيرا عقيل بني هاشم از جهات عديده به ويژه از سه محور زير مورد تهاجم مخالفينش قرار گرفته و از اين سه بعد شخصيت معنوي و موضع گيري فكري مذهبي او مورد سؤال واقع شده است.

1 _ تاريخ اسلام و هجرت او.

2 _ حضور وي در جنگ ها.

3 _ ملاقات او با معاويه.

مخالفان عقيل ابن ابي طالب به ويژه سردمداران بني اميه خواسته اند در هر يك از موارد سه گانه با تحريف حقيقت او را متهم و مورد نكوهش قرار دهند و از اين راه كينه عميق دروني و رنج عداوت و دشمني خود را كه از او و برادرش امير مؤمنان در دل داشتند تشفي بخشند.

و از اينجا است مي بينيم اسلام و هجرت او را كه پس از جنگ بدر و در سال دوم هجرت به وقوع پيوسته است در سال هشتم معرفي نموده اند.

و او را كه به همراه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در فتح مكه و جنگ حنين شركت نموده و پس از آن در اثر از دست دادن بينايي از حضور در جنگ ها محروم شده است نه به عنوان كسي كه از شركت نمودن در جنگ هاي دوران پيامبر (صلي الله عليه و آله) و دوران امير مؤمنان (عليه السلام) امتناع ورزيده بلكه به عنوان فردي كه در صفين جزء لشكريان معاويه و در جبهه مخالف امير مؤمنان بوده قلمداد گرديده است.

در مورد ملاقات وي با معاويه نيز كه پس از شهادت امير مؤمنان و در راستاي دفاع از آن حضرت به وقوع پيوسته است با تحريف گسترده اي مواجه هستيم كه تاريخ اين

سفر، در دوران حيات امير مؤمنان و انگيزه آن اهداف مادي و پناهنده شدن به دربار معاويه معرفي گرديده است. و چون طرح اين مسائل در اين مجموعه خارج از موضوع است خواننده ارجمند را به مطالعه مجموعه ديگري به نام «عقيل بن ابي طالب» كه در آستانه انتشار است ارجاع و در اينجا بخشي از فضائل او را در اختيار خواننده عزيز قرار مي دهيم.

[صفحه 262]

شخصيت معنوي عقيل

با همه پرده پوشي ها و پنهان سازي هاي فضائل و با آن همه نقل و انتشار مطالب خلاف واقع و دروغين درباره عقيل بن ابي طالب، باز هم حديثهايي در فضيلت و مراتب محبت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نسبت به وي وجود دارد. و نيز سخنان عقيل به هنگام بدرقه ابوذر به ربذه و متن نامه او به امير مؤمنان (عليه السلام) و پاسخ آن حضرت، و حقايقي كه در مجلس معاويه، _ در حضور دشمنان سرسخت امير مؤمنان _ در دفاع از آن حضرت مي گفت و بيان صريح اوصاف جميله و زهد و تقواي وصي پيامبر و بي مبالاتي معاويه و... همگي دليل است بر عظمت شخصيت عقيل و عنايت خاص پيامبر خدا بر وي و شاهدي است گويا بر اخلاص و ارادت او به مقام ولايت و بيانگر شهامت و شجاعت او است در اظهار حقيقت در مقابل سلطه و قدرت و اين فضيلتي است بس بزرگ.

عقيل در حديث رسول خدا

در فضيلت عقيل و محبت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نسبت به وي، احاديثي است كه بيشتر آنها در منابع اهل سنت آمده است: [491].

1 _ «يا أبا يزيد اِني أُحبُكَ حبين: حباً لقرابتك مني و حباً لِما كنتُ أعلم مِن حُب عمي أبي طالب اِياك.» [492].

«اي ابو يزيد، من از دو جهت تو را دوست دارم؛ يكي به جهت قوم و خويشي كه با من داري و ديگري به جهت علاقه و محبت عمويم ابوطالب نسبت به تو.»

روشن است كه حب و علاقه شديد مقام نبوي (صلي الله عليه و آله) نمي تواند متأثر از هواي نفساني و

يا به انگيزه هاي مادي و فاميلي باشد.

همچنين علاقه شديد ابوطالب نسبت به عقيل نيز نمي تواند فقط به لحاظ پدر و فرزندي باشد؛ زيرا عقيل نه يگانه فرزند ابو طالب بود و نه شجاعترين آنها. زيرا در ميان

[صفحه 263]

فرزندان ابوطالب شخصيتهايي مانند امير مؤمنان (عليه السلام) و ابو المساكين جعفر طيار و بزرگترين آنان؛ طالب وجود داشت و جاي شك نيست «شيخ ابطح» كه با داشتن چنين فرزنداني، نسبت به عقيل اظهار علاقه بيشتري مي كند، به جهت فضايل اخلاقي و معنوي است كه به طور ارثي و اكتسابي در او نهفته مي بيند.

ابن ابي الحديد در شرح و تأييد متن اين حديث مي نويسد:

«آري ابوطالب در ميان فرزندانش، عقيل را بيش از ديگران دوست مي داشت و از اين رو در سال قحطي، آنگاه كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و عمويش عباس به ابوطالب پيشنهاد كردند تا فرزندانش را در اختيار آنان بگذارد تا از بار سنگين هزينه زندگي اش قدري بكاهد، ابوطالب در پاسخ آنان چنين گفت: «دعوا لي عقيلا و خذوا من شئتم»؛ «عقيل را براي من بگذاريد و ساير فرزندانم هر كدام را مي خواهيد با خود ببريد.»

سرانجام عباس سرپرستي جعفر را و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) سرپرستي علي را به عهده گرفتند. [493].

2 _ شيخ صدوق اين حديث را از ابن عباس چنين نقل نموده است كه: امير مؤمنان (عليه السلام) به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) عرضه داشت: «يا رَسُولَ اللهِ اِنَكَ لَتُحِب عَقيلا؟ قال: اي والله اِني لأحبه حُبَين: حباً لهُ و حباً لحب أبي طالب له وان ولده

لمقتول في محبة ولدك». [494].

3 _ باز رسول خدا (صلي الله عليه و آله) خطاب به امير مؤمنان (عليه السلام) فرمود: «كأني بك (يا علي) و أنت علي حوضي تذود عنه الناس وان عليه لأباريق مثل عدد نجوم السماء واني وأنت والحسن والحسين وفاطمة وعقيل وجعفر في الجنة إخواناً علي سرر متقابلين...» [495].

4 _ همچنين امير مؤمنان از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نقل نموده است كه فرمود: «اعطي لكل نبي سبعة رفقاء نجباء و أعطيت أنا أربعة عشر فذكر منهم عقيلا.» [496].

[صفحه 264]

عقيل و بيان فضائل امير مؤمنان

علي رغم حساسيت عجيبي كه نسبت به سفر عقيل به شام و به ملاقات وي با معاويه وجود داشته و در همين راستا تاريخ اين سفر كه پس از شهادت امير مؤمنان (عليه السلام) به وقوع پيوسته تحريف گرديده و به دوران حيات آن بزرگوار نسبت داده شده است.

وعلي رغم اينكه هدف از اين سفر و ملاقات با معاويه كه دفاع از امير مؤمنان و بيان فضائل آن بزرگوار بوده با انگيزه هاي دنيوي و اهداف مادي رنگ آميز شده است.

و علي رغم ضبط و نقل گفتگوهاي عقيل و معاويه و حذف و اضافه هائي كه در اين مورد وجود داشته و بخشهاي متعددي از اين محاورات در منابع تاريخي هواداران حكومتها نقل گرديده است، در تمام اين گفتگوها تا آنجا كه به دست ما رسيده، آنچه از سوي عقيل مطرح شده دفاع از شخصيت امير مؤمنان و بيان فضائل و توصيف زهد و تقواي آن بزرگوار و تعريف و حمايت از ياران آن حضرت و نكوهش از معاويه بوده است و علي رغم خواست معاويه و سؤال پيچ

نمودن وي كه بلكه بتواند كلمه اي در مدح خود و ذم و قدح اميرمؤمنان از زبان عقيل بشنود، حتي به يك مورد و به يك جمله اي كه در آن كوچكترين بي توجهي به شخصيت امير مؤمنان و تعريض بر عملكرد و انتقاد از روش آن حضرت و يا مُشعر بر تعريف و توصيف از معاويه باشد، دست نيافتيم، گرچه يك مطلب جعلي و دست مايه مخالفان عقيل باشد كه اگر در اين جهت كوچكترين مطلبي وجود داشت، نه تنها به نقل آن مبادرت مي ورزيدند بلكه همين موضوع را بزرگ نمايي نموده، همانند اصل سفر عقيل به صورت بهترين وسيله تبليغي بر ضد وي بكار مي گرفتند.

آري عقيل در ملاقات با معاويه، گذشته از دفاع از شخصيت امير مؤمنان و بيان شخصيت ياران آن حضرت، از بعضي فضائل اميرمؤمنان (عليه السلام) سخن گفته است كه اگر او نمي گفت و از زبان او نقل نمي گرديد، مانند خيلي از فضائل آن بزرگوار، كسي بر آن آگاهي نمي يافت و بطور كلي به دست فراموشي سپرده مي شد.

عقيل در شرايطي اين فضائل را نقل نموده است كه نه تنها نقل فضائل امير مؤمنان در سراسر جهان اسلام ممنوع بود و نقل فضيلت او بزرگترين جرم محسوب مي شد، بلكه به جاي فضائل حديثهاي ساختگي در نكوهش آن بزرگوار رواج داشت و آن

[صفحه 265]

حضرت در خطبه هاي جمعه مورد لعن قرار مي گرفت. [497].

عقيل در شرايطي و در مجلس و محفلي به نقل اين فضائل لب به سخن گشوده و از مظلوميت امير مؤمنان (عليه السلام) دفاع نموده است كه خود آن حضرت چنين دفاع

را، حتي از سوي كساني كه بعنوان اعتراض او را ترك نموده و به معاويه پيوسته اند، ستوده و كشته شدن آنها را در اين راه، شهادت در راه خدا معرفي كرده است. [498].

اينك چند نمونه از گفتگوهاي عقيل و معاويه را، كه درباره امير مؤمنان بوده، مي آوريم تا روشن شود آنچه عقيل درباره آن حضرت گفته است، دفاع و بيان فضيلت و تجليل صريح از شخصيت آن بزرگوار و نكوهش از معاوية بن ابوسفيان بوده است:

1 _ ثقفي در الغارات نقل مي كند:

پس از ورود عقيل به شام، معاويه يكصد هزار درهم پول در اختيار وي قرار داد و اين جمله را هم گفت: «يا اَبايَزيد اَنَا خَيرٌ لَكَ أَمْ عَلِي؟»؛ «عقيل! آيا من براي تو بهترم يا برادرت علي؟!»

عقيل در پاسخ وي گفت: «وجدتُ عَلِياً أنظر لنفسه منه لي و وجدتك أنظر لي منك لنفسك».

«معاويه! علي را چنين يافتم كه دقت و نظارتش براي نجات خويش بيش از اين بود كه مرا ملاحظه كند و تو را چنين يافتم كه ملاحظه ات نسبت به من بيش از نجات خويشتنت مي باشد.» [499].

2 _ و نيز بنا به نقل بلاذري، معاويه در مجلسي به عقيل گفت:

«يا أبا يزيد أنا خير لك من أخيك علي!»؛ «من براي تو از برادرت علي بهترم!» عقيل

[صفحه 266]

در پاسخ وي گفت:

«اِنَ أخي آثر دينه عَلي دُنياه و أنت آثرتَ دُنياك عَلي دينك، فَاَخي خَير لنفسه منك علي نفسك و أنت خير لي منه». [500].

«برادرم دينش را بر دنيا مقدم ساخت و تو دنيا را بر دينت، پس برادرم براي دين خود بهتر است از تو نسبت به دينت

و لذا براي دنياي من تو بهتر از او هستي.»

3 _ در مجلس ديگري معاويه چنين گفت:

«اگر عقيل نمي دانست كه من براي او بهتر از برادرش هستم، هيچگاه در نزد ما توقف نمي كرد، عقيل در پاسخ وي گفت: «أخي خيرٌ لي في ديني و أنت خير لي في دنياي و قد آثرت دنياي و اسئل الله تعالي خاتمة الخير»؛ [501] «برادرم از لحاظ ديني برايم بهتر بود و تو از لحاظ دنيا، و من اينك دنيا را در پيش گرفته ام و از خدا مي خواهم عاقبت بخيرم گرداند.»

4 _ روزي معاويه از عقيل پرسيد:

«كيف تركت عَلِياً و أصحابه؟»؛ «علي و يارانش را چگونه ديدي؟» عقيل گفت: «كأنهم أصحاب محمد اِلا أَنَهم لم أر رسول الله فيهم. و كأنَكَ و أصحابك أبوسفيان و أصحابه اِلا اني لم أر أباسفيان فيكم» [502]؛ «گويي آنان ياران و اصحاب پيامبرند، فقط رسول خدا را در ميانشان نديدم اما تو و يارانت را همانند ابوسفيان و ياران ابوسفيان ديدم، جز اين كه خودِ ابوسفيان را در ميان شما نديدم.»

5 _ فضيلتي كه تنها از زبان عقيل مي شنويم:

درباره اهتمام امير مؤمنان به بيت المال و اين كه همه افراد در بهره برداري از آن، حتي از نظر زمان نيز مساوي و برابرند و براي كسي حق تقدم نيست، مطلبي از عقيل نقل شده كه او اين حادثه و فضيلت را در مجلس معاويه مطرح نموده است و ظاهراً از هيچ

[صفحه 267]

كس نقل نشده و در هيچيك از منابع تاريخي و حديثي نيامده است و اگر اين فضيلت را از زبان عقيل نشنيده بوديم؛ مانند فضائل بسيار ديگر

از امير مؤمنان و ساير ائمه (عليهم السلام) به دست فراموشي سپرده مي شد. ابن ابي الحديد اين حادثه جالب تاريخي را چنين آورده است:

معاويه روزي داستان آهن گداخته شده را، كه در ميان عقيل و امير مؤمنان (عليه السلام) واقع شده بود، از وي پرسيد. [503] عقيل گريه كرد و گفت:

«معاويه! برادرم علي در مورد بيت المال داستاني جالبتر از اين دارد، اول آن را بگويم سپس داستان آهن گداخته شده را. آنگاه چنين گفت: براي حسين فرزند برادرم ميهماني وارد شد و او براي پذيرايي ميهمان يك درهم قرض كرد و با آن نان تهيه نمود و چون براي خورشت چيزي نداشت از قنبر خادم علي (عليه السلام) خواست تا يكي از چند مشك عسلي را كه از يمن آمده بود، باز كند و مقداري عسل براي پذيرايي ميهمان در اختيار وي قرار دهد. پس از چند روز كه چشم علي به مشك افتاد، فرمود: قنبر! گويا اين مشك باز شده است. قنبر جريان را براي حضرت عرض كرد و علي از اين پيشامد خشمگين گرديد و فرمود: حسين را حاضر كنيد، آنگاه تازيانه را به سوي وي بلند كرد كه صداي حسين بلند شد: «بحق عمي جعفر!»؛ «پدرجان تو را به جان عمويم جعفر آرام باش!» «و هرگاه او را به حق جعفر قسم مي دادند، ساكت مي شد.» وقتي ناراحتي اش فرو نشست، فرمود: فرزندم! چرا قبل از تقسيم بيت المال از عسل برداشته اي؟! عرض كرد: پدر! ما هم در آن سهمي داريم و به هنگام تقسيم محاسبه مي كنيم. علي (عليه السلام) فرمود: «پدرت به قربانت، گرچه تو در

آن حق داري، ليكن نبايد پيش از ساير مسلمانان از حق خود استفاده كني؛ «اما لو لا أني رأيت رسول الله (صلي الله عليه و آله) يقبِل ثنيتك لأوجعتك ضرباً»؛ «اگر خود شاهد نبودم كه رسول خدا لب و دندانت را مي بوسيد، با تازيانه مي آزردمت. عقيل مي گويد: آنگاه علي يك درهم از لاي پيراهنش درآورد و به قنبر داد و دستور داد كه با آن بهترين عسل را تهيه كند، معاويه! بخدا سوگند من به دستهاي علي تماشا مي كردم كه چگونه دهانه مشك را باز كرده و قنبر آن عسل را به مشك مي ريخت و خود علي دهانه مشك را محكم مي بست و اين

[صفحه 268]

در حالي بود كه اشك از چشمان وي جاري بود و در حق حسين (عليه السلام) دعا مي كرد؛

(والله لكأني أنظر إلي يَدَي علي و هي عَلي فم الزق و قنبر يقلب العسل فيه، ثم شده و جعل يبكي و يقول: اللهم اغفر للحسين فانه لم يعلم). [504].

معاويه وقتي اين جريان را از زبان عقيل شنيد، گفت:

از كسي ياد كردي كه فضيلتش قابل انكار نيست. خدا رحمت كند ابوالحسن را. او بر گذشتگان سبقت جست. و آيندگان را بر خاك عجز نشانيد.» عقيل! اينك داستان حديده محماة را بگو.

عقيل گفت: ماجرا از اين قرار است كه قحطي و تنگ دستي سختي بر من روي آورد و از علي (عليه السلام) استمداد نمودم، اما او اعتنايي نكرد. دست اطفالم را گرفتم در حالي كه فقر و نداري از سر و صورت آنان ظاهر بود. نزد او رفتم و براي رفع فقر و گرسنگي ياري جستم. علي

گفت: اول مغرب به نزد من آي. وقت موعود در حالي كه يكي از فرزندانم دست مرا گرفته بود در نزد وي حاضر شدم. به فرزندم گفت: تا دور شود، آنگاه به من گفت: عقيل! بگير، من هم، از آنجا كه فقر و تنگ دستي عذابم مي داد، به خيال اين كه كيسه درهم و ديناري تحويلم مي دهد با حرص و اشتياق گرفتم. ناگاه دستم را به قطعه آهني داغ گذاشتم. آنچنان داغ بود كه گويي آتش از آن متصاعد است! آن را دور انداختم و مانند گاوي كه در زير كارد سلاخ قرار گيرد، نعره كشيدم. علي گفت: «مادر به عزا! اين نعره تو، از آهني است كه با آتش دنيا داغ شده است، فردا من و تو چگونه خواهيم بود اگر با زنجيرهاي جهنم ما را ببندند! و اين آيه را خواند: (إِذِ اْلأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ السَلاسِلُ يُسْحَبُونَ) [505] سپس فرمود: عقيل! تو در نزد من بيش از سهمي كه خدا قرار داده، حقي نداري، مگر آنچه را كه مي بيني. اينك به

[صفحه 269]

خانه ات باز گرد.»

معاويه با شنيدن اين حادثه از سر اعجاب، اين جمله را بر زبان مي راند: «هيهات هيهات كه مادرها از آوردن فرزندي مانند علي عقيمند. (هيهات عقمت النساء أَنْ يَلِدْنَ مِثْلَهُ). [506].

6 _ دفاع عقيل از ياران امير مؤمنان

در اين چند نمونه از گفتگوهاي عقيل با معاويه، ملاحظه نموديد كه او گاهي با يك جمله كوتاه و گاهي با بيان يك حادثه، توانسته است حق مطلب را درباره امير مؤمنان (عليه السلام) بيان كند و برخلاف خواسته معاويه از روش آن حضرت با مدح و

نيكي ياد كند و در عين حال از راه و روش معاويه انتقاد نمايد.

گفتني است، مراجعه به منابع، اين حقيقت را ثابت مي كند كه دفاع عقيل منحصر به شخص امير مؤمنان (عليه السلام) نبوده بلكه گاهي كه بحث و گفتگو به اصحاب و ياران آن بزرگوار منتهي مي شد، عقيل با صراحت كامل از آنها نيز دفاع مي نمود و علي رغم كراهت معاويه از شنيدن فضائل و صفات نيك آنان، به ذكر آنها پرداخته است.

يكي از اين موارد را مسعودي، طي گفتار مشروحي كه بين عقيل و معاويه واقع شده، نقل نموده است و ما خلاصه آن را مي آوريم:

وي مي نويسد:

روزي عقيل وارد مجلس معاويه شد و معاويه از اين كه برادر علي بن ابي طالب به نزدش آمده، شادمان گرديد و در ضمن اكرام و احترام از وي پرسيد: عقيل! علي را چگونه ديدي؟

عقيل پاسخ داد: «عَلي ما يحب الله و رسوله و ألفيتك علي ما يكره الله و رسوله»؛ «او را آنچنان ديدم كه خدا و رسولش از وي راضي بود و تو را آنچنان ديدم كه خدا و پيامبرش ناراضي است»

معاويه: عقيل! اگر ميهمان ما نبودي، پاسخ تو آنچنان بود كه تو را مي آزرد. سپس براي

[صفحه 270]

اين كه گفتار عقيل را قطع كند تا سخن تلخ ديگري از وي نشنود، مجلس را ترك نمود. روز بعد بار ديگر عقيل را احضار و همان پرسش قبل را تكرار كرد: «كَيفَ تركت علياً أخاك؟» عقيل پاسخ داد: «تركته خيراً لنفسه منك و أنت خيرٌ لي منه»؛ «او را به گونه اي ديدم كه براي خودش بهتر بود و تو براي

من بهتري»

معاويه: عقيل! پيري و گذشت زمان، تو را تغيير نداده و هنوز هم با وجود افرادي از بني هاشم، به خود مي بالي.

عقيل: «ولكن أنت يا معاوية اذا افتخرت بنو امية فيمن تفتخر؟»؛ «معاويه! اگر بني اميه بخواهد با وجود افرادي از اين قبيله افتخار كند، تو با كدام يك از سرشناسان آنها به خود افتخار مي كني»

معاويه: اي ابايزيد، به خدايت سوگند، ساكت باش؛ زيرا من منظوري نداشتم اما مي خواهم از وضع ياران علي كه به آنها آگاهي كامل داري بپرسم، معاويه آنگاه از آل «صوحان» كه چند برادر و در ارادت و صميميت نسبت به امير مؤمنان شهرت داشتند، شروع كرد. عقيل از ميان آنان اول درباره صعصعه سخن گفت: «عظيم الشأن، عضب اللسان، قائد فرسان، قاتل أقران، قليل النظير»؛ «او مردي است داراي مقامي بس بلند، در گفتار شيرين زبان، در جنگ فرماندهي شجاع، قاتل هماوران و بالأخره مردي است كم نظير.»

آنگاه چنين گفت: و اما برادرانش زيد و عبدالله به سيلي مي مانند كه صفوف دشمن در مقابلش تاب مقاومت ندارد و به كوه بلندي شبيهند كه ديگران در سختيها به آنها پناه مي برند. مرداني هستند سرا پا اراده و تصميم، بطوري كه هيچ سستي بدان راه ندارد.

نامه تشكرآميز صعصعة بن صوحان

مسعودي مي گويد:

چون گفتگوي عقيل با معاويه و حمايت و دفاع او از فرزندان صوحان، به صعصعه رسيد، طي نامه اي از عقيل تشكر و سپاسگزاري نمود جملاتي از نامه اش را مي آوريم:

[صفحه 271]

«بسم الله الرحمن الرحيم، ذكرالله اكبر و به يستفتح المستفتحون و أنتم مفاتيح الدنيا و الآخرة، فقد بلغ مولاك كلامك عدو الله وعدو رسوله فحمدت الله

علي ذلك و سألته أن يفي بك الي الدرجة العليا...»

«... ياد خدا بزرگترين ذكرها است و هر امري بايد با ياد و نام او شروع شود و شما خاندان، مفاتيح و كليدهاي خير دنيا و آخرت هستيد. اين خادم و غلام تو گفتار تو را كه با دشمن خدا و دشمن رسولش انجام گرفته دريافت نمود، از خداوند مسألت دارم تو را بر اين اظهار حقيقت از مقامي والا برخوردار سازد.» [507].

عقيل بن ابي طالب ابوالشهدا

يكي از افتخارات و امتيازاتي كه عقيل بن ابي طالب از آن برخوردار است اين است كه تعداد دوازده نفر از شهداي قيام عاشورا از اولاد و احفاد او مي باشند و اين افتخار بزرگ بجز وي و برادرش امير مؤمنان (عليه السلام) نصيب هيچيك از مسلمانان نگرديده است. و اينك معرفي اين شهدا:

شهدا از فرزندان عقيل

بلاذري مي گويد: فرزندان عقيل كه با حسين بن علي به شهادت رسيده اند، شش تن بودند، آنگاه شعري را كه در رثاي آنها سروده شده شاهد مي آورد:

يا عين جودي بعبرة و عويل

واندبي ان ندبت آل الرسول

تسعة منهم لصلب علي

قد ابيدوا وستةٌ لعقيل [508].

آنگاه مي گويد: محتمل است اين شهدا، پنج نفر باشند بطوري كه بعضيها در بيت اخير به جاي كلمه «ستة» «خمسة» خوانده اند و اين پنج شهيد را چنين معرفي مي كند:

[صفحه 272]

1 _ مسلم 2 _ جعفر اكبر 3 _ عبدالله اكبر 4 _ عبدالرحمان 5 _ محمد، كه همه فرزندان عقيل بن ابي طالب بودند. [509].

ابوالفرج اصفهاني هم پنج نفر شهيد از فرزندان عقيل را اينچنين معرفي مي كند:

1 _ مسلم بن عقيل.

2 _ عبدالله اصغر بن عقيل كه مادر وي بطوري كه مدائني گفته كنيز بوده.

3 _ عبدالله اكبر بن عقيل باز طبق نقل مدائني مادر وي كنيز بوده.

4 _ علي بن عقيل.

5 _ جعفر بن عقيل. [510].

شهدا از نوادگان عقيل

ابوالفرج اصفهاني مي گويد: شهدا از احفاد و نوادگان عقيل كه آنها هم در حادثه عاشورا به شهادت رسيده اند عبارت بودند از:

1 _ محمد بن مسلم بن عقيل، كه مادرش كنيز و قاتلش فردي است به نام لقيط بن اناس جهني.

2 _ عبدالله بن مسلم بن عقيل، مادر وي رقيه دختر امير مؤمنان و قاتل وي طبق نقل مدائني شخصي است به نام عمرو بن صبيح.

3 _ محمد بن ابي سعيد بن عقيل، (يكي از فرزندان عقيل ابوسعيد ملقب به احول بود كه فرزند او به نام محمد جزء شهدا در كربلا مي باشد.)

4 _ جعفر بن محمد بن

عقيل، ابوالفرج از ابن حمزه نقل مي كند: يكي از نواده هاي عقيل، كه در كربلا به شهادت رسيده است، جعفر بن محمد بن عقيل است كه به همراه محمد بن ابي سعيد كشته شد. [511].

5 و6 _ محمد و ابراهيم فرزندان مسلم بن عقيل، گذشته از چهار تن از احفاد عقيل

[صفحه 273]

ابن ابي طالب كه ابوالفرج اصفهاني از آنها ياد كرده و به نام معرفي نموده است.

بنا به نقل مرحوم شيخ صدوق (رحمه الله) در امالي در ضمن يك روايت مفصل، در جريان عاشورا، دو تن از فرزندان مسلم بن عقيل به نام محمد و ابراهيم به اسارت گرفته شده و پس از يكسال كه در كوفه زنداني بودند، با طرز فجيع به شهادت رسيده و به پدر و دو برادر شهيد خود ملحق گرديده اند. [512].

طبق اين آمار كه ملاحظه فرموديد، مجموع اولاد عقيل كه در حادثه عاشورا به فيض شهادت نايل گشتند، بالغ بر دوازده نفر است كه شش تن از فرزندان و شش تن ديگر از احفاد و نوادگان اين «ابوالشهدا» مي باشد.

[صفحه 277]

بقعه حليمه سعديه مرضعه رسول خدا

قبر حليمه سعديه دايه رسول خدا صلي الله عليه و آله و صفيه

اشاره

از قبوري كه در بقيع داراي گنبد و بارگاه بوده، قبر حليمه سعديه، مرضِعه (دايه) رسول خدا (صلي الله عليه و آله) است. اين قبر در انتهاي بقيع و در نزديكي قبر عثمان واقع است.

در سفرنامه ها و كتب مدينه شناسي كهن، مطلبي در اين مورد ديده نمي شود و حتي ابن بطوطه (757) در سفرنامه اش از وجود قبري كه منتسب به حليمه سعديه و فرزندش در شهر بصره است خبر مي دهد [513] ولي نويسندگان در قرون اخير از اين

قبر كه در بقيع بوده ياد نموده اند.

از جمله نايب الصدر شيرازي 1306 در سفرنامه اش آورده است: «در محاذات قبه عثم_ان، قبه اي است بر سردرش اين جمله نوشته ش_ده: «هذه قبة حضرت حليمة السعدية _ رضي الله عنها _» و نيز اين دو بيت را نوشته اند:

ياپلدي مرضييه فخرعالمه قبه

حليمه حضرتنه قيلدي پادشه حرمت

كه ذاتي در شرف دودمان مقدسه [514].

مضمون اين دو بيت تركي نشانگر اين است كه ساختمان اين بقعه متعلق به دوران سلاطين عثماني است اما قبل از آن در چه وضعيتي بوده، براي ما روشن نيست.

[صفحه 278]

حسام السلطنه 1330 در شمارش بقاع موجود در بقيع مي گويد: «... نهم بقعه حليمه سعديه است» [515].

ريچارد بورتون از جهانگردان غربي كه در سال 1853 ميلادي - 1276ه_. ق. بقيع را ديده است. مي گويد: «سومين جايي كه ديديم بقعه ايست كه در روي قبر حليمه سعديه بنا شده است» [516].

با اين كه از تخريب اين بقاع بيش از هفتاد سال مي گذرد ولي در عين حال از جمله قبوري كه هنوز از بين نرفته است يكي قبر حليمه سعديه است كه در آخر بقيع معروف، و مشهور و مورد توجه زائران است و از قبرهايي است كه در نقشه هاي موجود و تأليفات جديد، منعكس و مشخص گرديده است؛ مانند «تاريخ المعالم المدينة المنوره» [517].

قبر صفيه عمه رسول خدا

اشاره

در بقيع قبري است منسوب به صفيه، عمه پيامبر (صلي الله عليه و آله) و مادر زبير بن عوام و آن از جمله قبوري است در بقيع كه از قرون اول اسلام تا به امروز، به وسيله مدينه شناسان و سفرنامه نويسان معرفي گرديده است.

قبر صفيه از ديدگاه مدينه شناسان

ابن شبه مدينه شناس معروف (متوفاي 262ه_. ق.) از عبدالعزيز، اولين مدينه شناس و مؤلف در اين موضوع، نقل مي كند: چون صفيه عمه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از دنيا رفت، پيكر او را در آخر كوچه اي كه به بقيع منتهي مي شود دفن نمودند و اين قبر در كنار در خانه اي است كه به مغيرة بن شعبه منسوب است و چسبيده به ديوار اين خانه است و اين همان خانه ايست كه مغيره در زميني كه عثمان به وي اقطاع كرده بود، احداث نمود. ابن شبه در نقل خود اضافه مي كند: «هنگامي كه مغيره اين ساختمان را درست مي كرد عبور زبير از

[صفحه 279]

آنجا افتاد و خطاب به مغيره گفت: مغيره! ريسمانت را از قبر مادر من كنار بكش. مغيره خواست با استفاده از موقعيت خود در نزد عثمان، نسبت به زبير بي اعتنايي كند ليكن وقتي خبر به عثمان رسيد به مغيره دستور داد طبق درخواست زبير عمل كند و مغيره عقب نشيني كرد و لذا در اين قسمت از ديوار خانه انحراف وجود دارد [518].

ابن نجار (متوفاي 643 ه_. ق.) مي گويد: «و قبر صفيه بنت عبدالمطلب عمة النبي في تربة في أول البقيع» [519].

سمهودي (متوفاي 911ه_. ق.) آورده است: «از مشاهد و مدفنهاي معروف، مدفن صفيه عمه پيامبر و مادر

زبير بن عوام است و اين مدفن، آنگاه كه از باب البقيع [520] خارج شديد در دست چپ شما قرار مي گيرد. اين مدفن بنايي از سنگ دارد ولي گنبدي در روي آن نيست.»

و اضافه مي كند: «مطري گفته است كه قرار بود گنبد كوچكي نيز بر آن بنا كنند ولي انجام نگرفت.»

مشابه همين جمله را صاحب عمدة الاخبار، كه از علماي اواخر قرن دهم است، آورده، مي گويد: «و قبرها أول ما تلقي عن يسارك عند خروجك من باب [521] البقيع» [522].

اين بود نظريه چهار مدينه شناس معروف كه كتاب و تأليف هر يك از آنها در دسترس همگان است و در فن خود جزء منابع مورد اعتماد مي باشد.

قبر صفيه از ديد زائران و سياحان

1 _ ابن جبير (متوفاي 614 ه_. ق.) در سياحتنامه اش آورده است: «بقيع در شرق مدينه واقع است. پس از خروج از دروازه بقيع، اولين محلي كه با آن مواجه مي شويد

[صفحه 280]

مدفن صفيه عمه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و مادر زبير است. [523].

2 _ ابن بطوطه (متوفاي 779 ه_. ق.) مي نويسد: «البقيع و تخرج عليه علي باب يعرف بباب البقيع و أول ما يلقي الخارج اليه علي يساره عند خروجه من الباب قبر صفية بنت عبدالمطلب وهي عمة رسول الله» [524].

2 _ سيد اسماعيل مرندي در سفرنامه خود («توصيف المدينة»، 1255ه_. ق.) چنين آورده: «وديگر، قبه حضرت صفيه بنت عبدالمطلب عمه حضرت رسول و مادر زبير است.» [525].

اين بود نظريه مدينه شناساني از قرن اول تا يازده هجري و همچنين نظريه سه تن از جهانگردان مسلمان و زائران «مدينة الرسول» از اوائل قرن هفتم تا اواسط قرن سيزدهم

هجري.

حاصل نظريات و گفتار كتب تاريخ

قبر صفيه پيشتر در خارج از بقيع قرار داشته است

تاريخ نگاران در نگاشته هاي خود تصريح كرده اند آن بخش از بقيع كه قبر صفيه در آن واقع است، پيشتر خارج از اصل بقيع قرار داشته و در داخل كوچه اي كه بعدها مغيره در آنجا خانه ساخت، بوده است تا اين كه اخيراً به بقيع منظم گرديد. و تاريخ اين انضمام را 1373ه_. نوشته اند.

علي حافظ از نويسندگان اخير مي گويد: «بقيع العمات قبلا جدا از بقيع بود و كسي پيكر مرده خود را در آنجا دفن نمي كرد و در فاصله آنجا با بقيع كوچه اي وجود داشت كه به حره شرقي متصل مي شد تا اين كه در حوالي سال 1373ه_. شهرداري مدينه با برداشتن ديوارها، اين بخش و كوچه را به بقيع منضم ساخت و مساحت بقيع العمات كه اضافه شده، 3494 متر مربع مي باشد. [526].

[صفحه 281]

قبر صفيه پس از قرن دهم داراي گنبد بوده است

به طوري كه پيش از اين تصريح سمهودي را ملاحظه كرديد تا زمان وي؛ يعني اوائل قرن دهم، قبر صفيه گنبدي نداشته است ليكن از گفتار سيد اسماعيل مرندي برمي آيد كه در زمان او؛ يعني اواسط قرن سيزدهم، اين قبر داراي گنبد بوده گرچه تاريخ دقيق بناي آن روشن نيست. و طبق گفتار رفعت پاشا (كه نقل خواهيم نمود) اين گنبد در آخرين سال زيارت او (1325ه_. ق.) و يكصد و هفتاد و پنج سال پس از ديدار مرندي همچنان پابرجا بوده است.

بقيع العمه، نه بقيع العمات!

سومين نكته اينكه در اين محل تنها يكي از عمه هاي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) يعني صفيه مدفون است و در منابع ياد شده نيز سخن از قبر صفيه بود و بس و بقيع العمات اصطلاحي است كه بعدها در افواه مردم رايج شده و شايد علت آن، دفن شدن فرد ديگري در كنار قبر صفيه بوده و اين تعدد، اين توهم را به وجود آورده است كه آن دو قبر متعلق به دو عمه پيامبر (صلي الله عليه و آله) صفيه و عاتكه مي باشد ليكن همانگونه كه ملاحظه فرموديد تا نيمه قرن سيزدهم، هيچ يك از نويسندگان، نه از عاتكه ياد كرده اند و نه تعبير بقيع العمات را آورده اند و اين خود حاكي از آنست كه قبر دوم متعلق به هر كسي كه باشد، پس از اين تاريخ به وجود آمده و به تدريج در السنه و زبان مردم به «بقيع العمات» معروف گشته است و با گذشت زمان به بعضي از كتابها و سفرنامه ها، كه جديداً نوشته شده، راه يافته است. در

صورتي كه هيچ منبع تاريخي و مبناي صحيح علمي ندارد؛ مثلا رفعت پاشا (1325ه_. ق.) در معرفي گنبدهاي بقيع و اطراف آن، مي گويد:

«والتي علي يمين البرجين لعاتكة وصفية عمتي الرسول (صلي الله عليه و آله)». [527].

«گنبدي كه در سمت راست دوبرج قرار گرفته، به عاتكه و صفيه، عمه هاي رسول خدا تعلق دارد.

[صفحه 282]

و همچنين بيست و هفت سال قبل از وي، حسام السلطنه در سفرنامه اش از بقعه خارج بقيع، به عنوان «بقعه صفيه و عاتكه» نام مي برد. [528].

البته از آنان انتظار بيش از اين نيست؛ زيرا اولي يكي از درجه داران عالي رتبه مصر بود كه با سمت فرماندهي نيروي محافظ محمل، از طرف پادشاه مصر به حجاز سفر كرده و دومي يكي از وزراي دوران قاجار است كه ديده ها و شنيده هاي خود را به رشته تحرير درآورده اند. [529].

از مطالبي كه مؤيد نظريه ما است، گفتار علي حافظ از نويسندگان اخير و از اهالي مدينه است. او مي گويد: «در اين محل دو قبر وجود دارد؛ يكي قبر صفيه و ديگري در ميان مردمِ مدينه شهرت دارد كه به عاتكه متعلق است و لذا اين بخش را بقيع العمات مي گويند آنگاه اضافه مي كند: ولي از نظر تاريخي هجرت عاتكه به مدينه معلوم نيست و حتي پذيرفتن اسلام از سوي وي نيز مورد اختلاف است. [530].

نگارنده در تأييد اين مطلب مي گويد: مراجعه به كتب رجال و تراجم هم مبين اين است كه از ميان پنج عمه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) تنها صفيه به مدينه مهاجرت كرده و بقيه آنها يا قبل از اسلام

از دنيا رفته اند و يا به عللي از جمله در اثر ممانعت همسرشان به مدينه هجرت ننموده اند.

ابن قتيبه (م 276) مي گويد: «وَلَم تسلم من عماته (صلي الله عليه و آله) إلا صفيه»؛ [531] «از عمه هاي رسول بجز صفيه هيچ يك اسلام را نپذيرفت.»

عزالدين جزري (م630 ه_.) مي گويد: «و اسلمت عمته صفية اجماعاً و اختلفوا في اروي و عاتكه» [532] ابن عبدالبر (م463 ه_.) مي گويد: «اختلف في اسلام عاتكه والاكثر

[صفحه 283]

يأبون ذلك». [533].

ابن حجر عسقلاني اول به اختلاف موجود در اسلام عاتكه اشاره مي كند و سپس مي گويد: «ابن اسحاق به صراحت گفته است كه از عمه هاي رسول (صلي الله عليه و آله) بجز صفيه هيچ يك ايمان نياورده ولي بعضي درباره عاتكه با استناد به شعري كه در وصف پيامبر سروده است، معتقدند كه او نيز ايمان آورده است.» [534].

به هر حال اولا: از نظر تاريخي، اسلام عاتكه معلوم نيست بلكه عدم اسلام او معلوم است.

ثانياً: دليلي بر هجرت او بمدينه وجود ندارد بلكه عدم هجرت او از مسلمات است.

و ثالثاً اگر همه اين احتمالات را بپذيريم با استناد به كدام دليل تاريخي مي توان ادعا كرد كه جسد او در كنار خواهرش صفيه و در خارج بقيع دفن گرديده و پس از سيزده قرن به بقيع منضم شده است و نه در نقاط ديگر بقيع.

قبر ام البنين عليها السلام در كجا است؟

تا اينجا در مورد عدم صحت مدفن عاتكه در كنار بقيع و بي اساس بودن بقيع العمات و نداشتن دليل تاريخي بر اصالت آن مطالبي آورديم و از چگونگي انتقال آن به بعضي از سفرنامه ها و كتابها آگاهي پيدا كرديم

و دريافتيم كه همين نوشته ها براي بيشتر مردم سند تاريخي گرديده است ولي بي اساستر، و بي سندتر از قبر عاتكه مسأله قبر «ام البنين» است كه اخيراً پديد آمده و بعضي از زائران ايراني به هنگام زيارت قبر صفيه، در مقابل قبر ديگري كه در كنار آن است مي ايستند و به عنوان قبر ام البنين همسر امير المؤمنين نوحه سرايي كرده، ناله و ضجه سر مي دهند و به سر و سينه مي زنند، در صورتي كه اين نيز هيچ شاهد تاريخي ندارد، نه در منابع اصيل بلكه حتي در سفرنامه هايي كه به زبان فارسي و غير فارسي، كه در يكي دو قرن اخير نگاشته شده، از اين مطلب خبري

[صفحه 284]

نيست و شايد پيدايش آن به ربع قرن هم نرسد ولي مانند قبر عاتكه و بيت الاحزان در خارج بقيع، به سرعت و سينه به سينه منتشر شده و حتي به بعضي از كتابها راه يافته است! [535].

آري تنها مدرك اين موضوع، نوحه سرايي مداحان و نوحه خوانان در كنار قبر صفيه است كه: «ويك لا تدعوني أم البنين!».

پاسخ يك سؤال: گاهي كه سخن از بي اساس بودن وجود قبر ام البنين در كنار قبر صفيه به ميان مي آيد بلافاصله اين سؤال ساده از سوي بعضي ها مطرح مي شود كه «اگر قبر ام البنين در آن محل نيست پس در كجاي بقيع قرار گرفته است؟!».

پاسخ اين سؤال با توجه به مطالب گذشته و اينكه از انضمام مقبره و يا قبر صفيه به بقيع هنوز يك قرن نمي گذرد و اين منطقه در طول بيش از سيزده قرن خارج از

بقيع بوده روشن مي شود.

گذشته از اين بايد در پاسخ اين سؤال چنين گفت قبر همسران ديگر امير مؤمنان (عليه السلام) و همچنين قبور فرزندان آن حضرت از ذكور و اناث در هر نقطه اي از بقيع باشد قبر ام البنين هم دركنار آنها است؛ زيرا مي دانيم قبور خيلي از اقوام و صحابه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و فرزندان و همسران ائمه (عليهم السلام) و رجال و شخصيت هاي بزرگ اسلامي كه در طول تاريخ در بقيع دفن شده اند بجز تعدادي قليل و انگشت شمار مشخص نيست و قبر ام البنين (عليها السلام) هم يكي از آنها است مثلا:

مؤرخان مي گويند امير مؤمنان (عليه السلام) داراي بيست و هفت فرزند بوده و بعضي ديگر مي گويند آن حضرت سي و شش نفر فرزند داشت. هجده نفر ذكور و هجده نفر اناث. اينك اين سؤال مطرح است كه آيا قبور آنان كه بجز چند تن همه در بقيع مدفونند. در كجاي بقيع قرار گرفته است؟ و در ميان فرزندان آن حضرت كه پس از حسنين (عليهما السلام) محمد حنفيه از جايگاه خاصي برخوردار بوده و بنا به قولي در بقيع دفن شده است در كدام نقطه از بقيع قرار گرفته است؟ [536] و همچنين امير مؤمنان (عليه السلام) در طول زندگيش و پس از

[صفحه 285]

حضرت زهرا (عليها السلام) با نه نفر بانو [537] ازدواج نموده كه مسلماً وفات اكثر آنان در مدينه واقع گرديده و در بقيع دفن شده اند. قبور آنان در هر نقطه از بقيع قرار گرفته باشد قبر ام البنين هم در كنار آنها است.

[صفحه 289]

بقاع پيشوايان اهل

سنت در بقيع

اشاره

تا اينجا پيرامون تعدادي از آثار و بقاع شناخته شده در بقيع، كه به شخصيتهاي مشترك اسلامي و مورد احترام در ميان همه گروههاي اسلامي بود و به وسيله وهابيان منهدم و تخريب گرديده، مطالبي نوشتيم و اينك با سه بقعه ديگر، كه در روي سه قبر متعلق به پيشوايان اهل سنت بنا گرديده بود و همانند ديگر بقاع به وسيله وهابيان منهدم شده اند آشنا مي شويم.

گفتني است كه اين قسمت از بحث، گذشته از بيان چگونگي اين سه بقعه در طول قرنها و تاريخ تخريب آنها، بيانگر اين بحث كلامي _ فقهي نيز هست كه در مسأله ساختن بنا بر روي قبور شخصيتهاي ديني و علمي، همه مسلمانان؛ اعم از شيعه و سني همفكر و هم عقيده بوده اند و اين تنها گروه وهابيانند كه پس از قرنها پديد آمده و در مسائل متعدد اعتقادي؛ از جمله در اين مورد با مسلمانان به منازعه و مبارزه برخاستند و احياناً تصور نشود آنچه تا كنون از آثار در بقيع سخن گفته شده، به لحاظ اين كه بيشتر آنها متعلق به شخصيتهايي بوده كه براي شيعه بيش از ديگر مسلمانان مورد توجه بوده اند، بناچار اين آثار به وسيله آنان در طول تاريخ به وجود آمده است.

آري اين عقيده مشترك و استحباب ساختن بنا بر قبور بزرگان دين از ديدگاه فقه شيعه و اهل سنت را نه تنها در نقاط مختلف كشورهاي اسلامي مانند حرم امير مؤمنان و سيدالشهداء (عليه السلام) در نجف و كربلا و مانند حرم ابوحنيفه و احمد بن حنبل در بغداد و حرم و

[صفحه 290]

ضريح امام شافعي در

مصر مي توان ديد، بلكه در داخل بقيع و در كنار قبور ائمه و شخصيتهاي مذهبي شيعه نيز مي توان يافت. كه اينك به بيان اجمالي تاريخ اين بقاع مي پردازيم:

بقعه عثمان بن عفان

به طوري كه در منابع تاريخي آمده، پس از كشته شدن عثمان بن عفان، از دفن شدن جسد وي در داخل بقيع جلوگيري شد و طبعاً در خارج بقيع و در طرف شرقي آن، در محلي به نام «حش كوكب» دفن گرديد. ليكن در دوران معاويه كه مروان بن حكم به حكومت مدينه دست يافت، ديوار موجود در ميان بقيع و حش كوكب را برداشت و محل دفن عثمان را به بقيع ضميمه نمود و قطعه سنگي را كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) با دست مبارك خويش بر قبر عثمان بن مظعون نصب كرده بود بر قبر عثمان بن عفان منتقل كرد و چنين گفت:

«والله لا يكون علي قبر عثمان بن مظعون حَجَر يعرف به!». [538].

به هرحال از قبوري كه از دورانهاي دور تا زمان تسلط وهابيان، داراي بقعه و گنبد بوده همان قبر عثمان است. گرچه تاريخ ساختمان اول و همچنين مؤسس و بنيانگذار آن معلوم نيست ولي دو نفر از نويسندگان كه هر دو در اوايل قرن هفتم هجري مي زيستند، از وجود چنين بقعه اي در اين تاريخ سخن گفته و آن را تأييد نموده اند و بايد اين نكته را بر اين سخن تاريخي افزود كه: معمولا در اين گونه آثار و ابنيه امكان فاصله ساليان متمادي ميانِ «اصل احداث» آنها و «زمان مشاهده و معرفي آن» وجود دارد و ممكن است ساختماني كه در قرن هفتم

معرفي شده، به قرن پنجم و چهارم متعلق باشد.

ابن جبير (م614 ه_. ق.) در سفرنامه اش آورده: «و في آخر البقيع قبر عثمان و عليه قبة صغيرة مختصرة» [539]؛ «قبر عثمان در آخر بقيع واقع شده و در روي آن قبه كوچكي و بناي مختصري وجود دارد.»

[صفحه 291]

ابن نجار (م643 ه_. ق.) مي گويد: «و قبر عثمان _ رضي الله عنه _ و عليه قبة عالية» [540]؛ قبر عثمان داراي گنبدي است بزرگ.»

از گفتار اين دو نفر، كه يكي جهانگرد است و ديگري مدينه شناس، چنين برمي آيد كه در آن تاريخ و به فاصله سي سال، تحول و تجديد بنا در بقعه عثمان به وجود آمده و آن قبه كوچك و مختصر به يك قبه بزرگ تبديل شده است.

برخورداري قبر عثمان از بقعه، در طول تاريخ ادامه داشته تا در سال 1344 مانند ديگر آثار و بقاع به وسيله وهابيان منهدم گرديده است.

ولذا سمهودي (متوفاي 911 ه_. ق.) قبه عثمان را به عنوان «قبه اي بزرگ» معرفي مي كند و مي گويد: «و عليه قبة عالية البناء» [541] و مشابه همين جمله را صاحب كتابِ عمدة الاخبار في مدينة المختار، كه تقريباً يك قرن پس از سمهودي مي زيسته، به كار برده است. [542].

از گفتار نايب الصدر شيرازي [543] و رفعت پاشا [544] كه در آخرين دهه هاي قبل از انهدام بقيع به حج مشرف شده اند چنين برمي آيد كه در زمان آنها نيز اين بقعه با همين مشخصات، كه پيشتر گذشت، موجود بوده است.

بقعه امام مالك و نافع

اشاره

در آگاهي تاريخ و كيفيت ساختمان بقعه و گنبد متعلق به امام مالك، كه يكي از پيشوايان چهارگانه

اهل سنت است و نيز گنبد منتسب به نافع مولا ابن عمر يا نافع كه يكي از قاريان معروف هفتگانه مي باشد نيز به منابع مدينه شناسي و سفرنامه ها مراجعه مي كنيم و مي بينيم آنچه از مجموع گفتار اين نويسندگان برمي آيد اين است كه: تاريخ ساختمان

[صفحه 292]

بقعه امام مالك به قبل از قرن هفتم منتهي مي شود و كيفيت آن قبل از اين تاريخ معلوم نيست ولي ساختمان قبر منتسب به نافع در حدود قرن نهم هجري بنا شده است و قبل از اين تاريخ از بقعه اي بنام وي سخن به ميان نيامده است.

ابن جبير (متوفاي614 ه_. ق.) مي گويد: «قبر مالك بن أنس الامام المدني (رضي الله عنه) و عليه قبة صغيرة مختصرة البناء» [545].

سمهودي (متوفاي 911 ه_. ق.) هر دو بقعه را با اين بيان معرفي نموده است: «ومنها مشهد الامام ابي عبدالله مالك بن انس الاصبحي عليه قبة صغيرة و الي جانبه في المشرق و الشام قبة لطيفة ايضاً لم يتعرض لذكرها المطري و من بعده، فيحتمل أن تكون حادثة و يقال ان بها نافعاً مولا ابن عمر». [546].

صاحب عمدة الاخبار نيز يك قرن پس از سمهودي هر دو بقعه را مانند وي معرفي مي كند. [547].

در مرآت الحرمين مي گويد: «و قبة الإمام أبي عبدالله مالك بن اَنَس الأصبحي امام دارالهجرة و قبة نافع شيخ القراء». [548].

نايب الصدر شيرازي مي گويد: دو قبه وصل يكديگر؛ يكي از مالك بن انس كه مذهب مالكي به او منسوب است و ديگري از نافع كه از قراء معروف است.» [549].

در نقشه هاي موجود، از وضع فعلي بقيع كه ديگر چندان

اثري از قبور باقي نمانده است، هر دو قبر در كنار هم قرار دارد و در كنار هم معرفي مي شود؛ مثلا سيد احمد آل ياسين نقشه فعلي بقيع را در كتاب خود آورده و چنين توضيح مي دهد: «قبر الإمام مالك ابن انس... و قبر نافع مولا عبدالله بن عمر شيخ القراء». [550].

[صفحه 293]

اين كدام نافع است؟!

از آنجا كه عثمان بن عفان نيازي به معرفي ندارد، معرفي اجمالي داريم از انس بن مالك و نافع و در اين معرفي نافع را مقدم مي داريم و به بيان خطا واشتباهي كه در اثر تشابه اسمي در شخصيت وي به وجود آمده است مي پردازيم:

همانگونه كه ملاحظه كرديد، در معرفي نافع و قبرش، كه در بقيع است و اين كه پيشتر داراي بقعه بوده، تعبيرهاي مختلفي به كار رفته است؛ زيرا گاهي مي گويند: «نافع مولا ابن عمر» و گاهي مي گويند: «نافع شيخ القراء» و گاهي نيز با تعبير «نافع مولا عبدالله ابن عمر شيخ القراء» نام مي برند. و در كتابهاي ديگر نيز همين وضع مشاهده مي شود، به خصوص كتابهاي جديد التأليف.

اين تعبيرهاي گوناگون، ناشي از عدم تشخيص درست و عدم شناخت صحيح از شخصيت نافع مي باشد؛ زيرا نافع مولا ابن عمر و نافع شيخ القراء دو شخصيت جداگانه و مستقل هستند و تاريخ مرگشان به فاصله پنجاه سال واقع شده است. نافع اول، محدث و فقيه، و نافع دوم اشتهار در قرائت داشته است.

- نافع مولا ابن عمر ملقب به فقيه، مكني به ابوعبدالله است او از اسراي جنگي بوده كه در اختيار عبدالله فرزند عمر بن خطاب قرار گرفته و لذا معروف

به مولا ابن عمر گرديده است و در اثر استعدادي كه از آن برخوردار بوده، در مدينه فقه و حديث ياد گرفته است. او را جزو محدثين در طبقه تابعين مي شمارند.

او در زمان عمر بن عبد العزيز (99 - 101) به عنوان تعليم احكام براي مردم مصر به آن ديار اعزام گرديد و در سال يكصد و هفده يا نوزده و يا يكصد و بيست از دنيا رفت و در بقيع به خاك سپرده شد. [551].

-نافع مدني فرزند عبدالرحمان، كنيه اش ابن نعيم و نياكانش از اصفهان مي باشند. ابن جزري درباره او مي نويسد: «نافع يكي از قاريان و دانشمندان هفتگانه علم قرائت مي باشد. مردي است موثق و صالح و اصالتاً اصفهاني است. او قرائت را به گروهي از

[صفحه 294]

طبقه تابعين از اهل مدينه ياد داده است.

مالك بن انس مي گفت: قرائت اهل مدينه سنت و روش پيامبر خدا است، سؤال كردند: منظور شما همان قرائت نافع است؟ گفت: آري.

وفات نافع شيخ القراء در سال (169ه_. ق.) در مدينه واقع شده و در بقيع دفن گرديده است [552].

از اين مطالب مي توان چنين نتيجه گرفت كه: هر دو نافع، نافع و مفيد بودند؛ يكي در حديث و ديگري در علم قرائت. و از نظر زمان نيز تقريباً معاصر بودند و هر دو در مدينه از دنيا رفته و در بقيع دفن شده اند. ليكن پس از گذشت سيزده قرن نمي توان درباره نافعي كه قبرش در بقيع معروف و داراي بقعه بوده، اظهار نظر قطعي نمود كه نافع مولا ابن عمر است يا نافع شيخ القراء، و موضوع براي نويسندگان هم آنچنان

مشتبه گرديده كه گاهي چنين تعبير نموده اند: «نافع مولا ابن عمر شيخ القراء!»

امام مالك

مالك بن اصبحي معروف به «امام دار الهجره» كنيه اش ابوعبدالله يكي از پيشوايان چهارگانه اهل سنت و مذهب مالكي بر وي منتسب است كه گروهي از اهل سنت از اين مذهب پيروي مي كنند. تولد وي در سال 93 واقع شده است. در شرح حال امام مالك مي نويسند: مدت حمل او سه سال طول كشيده است.

امام مالك از افراد بسياري؛ از جمله امام ششم، حضرت صادق (عليه السلام) علم و حديث فراگرفته است. كتاب او «موطأ» اولين مدون حديثيِ موجود در جهان اهل سنت مي باشد. در اين كتاب بيش از پانصد حديث مسند جمع آوري شده است.

احترام مالك نسبت به رسول خدا

درباره احترام امام مالك نسبت به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و اهتمام وي نسبت به حديث آن حضرت نوشته اند: با كبر سن و ضعف شديد كه بر وي مستولي شده بود، باز هم در مدينه

[صفحه 295]

از سوار شدن بر مركب امتناع مي ورزيد و هميشه با پاي پياده حركت مي كرد و چنين مي گفت: «لا أركب في مدينة دفنت جثة رسول الله فيها»؛ «در شهري كه پيكر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در آن دفن شده است سوار مركب نخواهم شد.»

و هر وقت مي خواست حديث نقل كند وضو مي گرفت و محاسنش را شانه مي زد و با وقار و متانت در صدر مجلس مي نشست. چون علت اين اظهار وقار را از او جويا شدند، پاسخ داد: «احب ان اعظم حديث رسول الله (صلي الله عليه و آله)»؛ «دوست دارم از حديث پيامبر (صلي الله عليه و آله) تعظيم و تكريم بيشتري به عمل آورم.»

مناظره مالك با منصور دوانيقي در توسل به رسول خدا

قاضي عياض در شفاء، از ابن حميد، يكي از شاگردان برجسته امام مالك نقل مي كند: در سفري كه ابو جعفر منصور به مدينه نمود، در كنار قبر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) با امام مالك پيرامون مسأله اي بحث كردند. منصور در اين بحث گاهي با صداي بلند صحبت مي كرد. مالك گفت: يا امير المؤمنين در اين مسجد نبايد با صداي بلند سخن بگويي: زيرا خداوند گروهي را با اين آيه نكوهش كرد:

«يا أَيُهَا الَذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَبِيِ...»

و گروه ديگر را با اين آيه مدح و تعريف نمود:

(إِنَ الَذِينَ يَغُضُونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ

اللهِ...)

و باز گروه ديگر را با اين آيه مورد ملامت قرار داد:

(إِنَ الَذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ)

مالك سپس گفت: احترام پيامبر (صلي الله عليه و آله) پس از مرگش، مانند حال حياتش، بر همه مسلمانان لازم است. منصور گفتار مالك را پذيرفت و سكوت اختيار كرد. سپس پرسيد: اي ابوعبدالله، به هنگام دعا كردن رو به قبله بايستم يا رو به سوي قبر پيامبر (صلي الله عليه و آله)؟ مالك

[صفحه 296]

پاسخ داد: اي امير مؤمنان، چرا از پيامبر رو بر مي گرداني در حاليكه او در قيامت وسيله شفاعت و آمرزش تو و پدرت آدم خواهد بود! آري رو به سوي او كن و او را به پيشگاه خدا شفيع قرار ده تا خدا هم شفاعت او را درباره تو بپذيرد؛ زيرا خودش فرموده است:

(وَلَوْ أَنَهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَواباً رَحِيماً). [553].

امام مالك در چهاردهم ربيع الاول سال يكصد و هفتاد و نه در هشتاد و پنج سالگي و بقولي در نود سالگي در مدينه بدرود حيات گفت و در بقيع دفن گرديد. [554].

[صفحه 299]

بقعه اسماعيل فرزند امام صادق

اسماعيل فرزند امام صادق عليه السلام

اشاره

به دنبال مطالب گذشته كه درباره تاريخ هر يك از بقعه ها و گنبد بارگاههاي موجود در داخل بقيع كه به وسيله وهابيان تخريب گرديده است، بحث و بررسي به عمل آمد. اينك تاريخ سه بقعه ديگر را كه در خارج بقيع قرار داشتند و داراي معروفيت و مورد توجه بودند، بررسي مي كنيم و مطلب را از بقعه اسماعيل فرزند امام صادق (عليه السلام) كه نزديكترين بقعه به بقيع بوده است، آغاز مي كنيم:

بقعه و قبر اسماعيل، آنگونه كه ما ديديم

پيش از بيان اصل موضوع، يادآوري اين نكته ضروري است كه وهابيان بر خلاف قبور داخل بقيع _ كه به هنگام تخريب هيچ اثري از ساختمان و ديوار براي آنها باقي نگذاشتند _ گرچه ساختمان قبور خارج بقيع را هم ويران نمودند اما به دور اين قبور، كه در معبر عام قرار گرفته بودند، ديواري كشيدند بدون هيچ در و پنجره اي؛ از جمله آنها قبر منتسب به فاطمه بنت اسد و قبر سعد بن معاذ است. اين دو قبر در شمال قبر عثمان ابن عفان و خارج از ركن شمال شرقي بقيع قرار داشتند كه پس از انضمام اين ضلع به بقيع در سالهاي اخير ديوار موجود در اطراف آنها نيز برداشته شد. و همچنين بود قبر اسماعيل بن امام صادق (عليه السلام).

[صفحه 300]

در سال 1353 ش. - 1394ق. كه به حج تمتع و زيارت مدينه مشرف بودم، بقعه جناب اسماعيل در خارج بقيع و در سمت غربي آن، در محاذات قبور ائمه (عليهم السلام) به فاصله پانزده متر از ديوار بقيع قرار گرفته بود، در محوطه اي تقريباً سه متر در سه متر، با ديواري به ارتفاع دو

و نيم متر كه حدود نصف آن در فضاي پياده رو و نصف ديگرش در داخل خيابان واقع شده بود، و اينك اين خيابان جزو محوطه و ميدان وسيع مسجدالنبي است و پياده رو به صورت محلي مرتفع در كنار بقيع براي استفاده زائران در آمده است و چون ديوارِ بقعه، هيچ درب پنجره و منفذي نداشت وضع داخلي آن و كيفيت اصل قبر معلوم نبود و زائران از پشت ديوار و در محوطه پياده رو به زيارت و دعا مي پرداختند و گاهي در اثر ازدحام، از طرف مأموران ممانعت به عمل مي آمد.

و در همين روزها كه مشرف بودم، تخريب بخشي از سطح خيابان و وجود دستگاههاي خاك برداري و آسفالت ريزي، در آن خيابان، حاكي از زير سازي و توسعه اين خيابان بود كه به مناسبت ايام حج و كثرت جمعيت متوقف شده بود. آن سال حركت ما به سوي مكه مصادف بود با شب اول ذي حجه.

انعكاس خبر كشف جسد اسماعيل

پس از انجام مراسم حج (1353ش.) و مراجعت به ايران اين خبر جالب، از زبان حجاج مدينه بعد، در حوزه علميه قم و در ميان علما، در سطح وسيعي مطرح گرديد كه: «به هنگام زير سازي خيابان غربي بقيع به وسيله سعوديها، جسد اسماعيل فرزند امام صادق (عليه السلام) پس از گذشت قرنها، سالم كشف شده و در داخل بقيع دفن گرديده است.»

براي تحقيق موضوع، فردي آگاهتر از مرحوم آيت الله آقاي حاج شيخ محمد فقيهي رشتي [555] نيافتم. در يكي از شبهاي محرم، پس از نماز مغرب و عشا به ديدارش شتافتم

[صفحه 301]

و در منزل وي كه به مناسبت تشكيل مجلس روضه، عده

اي از علماي معروف نيز حضور داشتند سؤال مورد نظر را مطرح ساختم.

گر چه پس از گذشت بيش از بيست سال از ماجرا، حافظه ام براي ذكر جزئيات مطالبي كه ايشان پيرامون اين حادثه جالب بيان نمودند ياري نمي كند، ليكن خلاصه گفتار ايشان در تأييد و تثبيت اين خبر بود كه هم براي حاضران و هم براي حقير اطمينان بخش و جالب بود، به طوري كه در صحت موضوع جاي شك و ترديد باقي نمي گذاشت و بدينگونه خبر اين حادثه به وسيله يكي از افراد مطلع و معتمد مورد تأييد قرار گرفت.

تأييد ديگر

در سال بعد (1354ش.) باز هم توفيق تشرف حاصل گرديد و در آن سال از مسائلي كه در مدينه منوره توجه مرا به خود مشغول كرده بود، جريان انتقال پيكر اسماعيل به داخل بقيع و مدفن جديد وي بود. در خارج بقيع هر بيننده اي متوجه مي شد كه از بقعه اسماعيل _ كه تا سال 1353ش. (1394 ق.) در كنار خيابان و در جوار بقيع قرار داشت ديگر اثري باقي نمانده است.

اسماعيل در كجا دفن شد؟

در همين روزها كنار قبور شهداي حره واقع در بقيع، كه در ميان عوام به «شهداي احد» معروف است، مشغول خواندن زيارت و عرض ارادت و احترام بودم كه متوجه شدم در فاصله چند قدمي، يكي از زيارتنامه خوانهاي بومي، با گروهي از زائران آفريقايي در كنار قبري ايستاده و با صداي بلند مي خواند: «السَلامُ عَلَيكَ يا اِسْماعِيل بن الإمام جعفر الصادق...»، به سرعت به طرفش رفتم و دستش را گرفته، گفتم:

«سال قبل كه ما مشرف بوديم قبر اسماعيل را در بيرون بقيع زيارت كرديم شما چطور اين محل را به عنوان قبر وي معرفي مي كنيد؟! پاسخ داد: آري قبر وي قبلا در همان محل بود ولي در توسعه و زير سازي خيابان، پيكر او را سالم يافتند و به همين محل منتقل و در اينجا دفن نمودند.

[صفحه 302]

در اطراف قبر جديد اسماعيل قطعه سنگهاي بزرگي نصب شده بود و آن را از ساير قبور مشخص و متمايز مي ساخت و محل دقيق آن در سمت شرقي قبور شهدا، به طرف قبر حليمه سعديه و دقيقاً به فاصله ده قدم معمولي _ 10 متر _ است و بعد از آن

سالها مشخص و مورد توجه و محل دعا و زيارت افراد با اطلاع بوده است ليكن متأسفانه اخيراً در اثر جابجا شدن قطعه سنگها و ايجاد پياده رو در ميان اين قبر و قبور شهدا و از بين رفتن نشانه هاي موجود، اين نگراني وجود دارد كه مانند قبور شخصيتها و بزرگان ديگر، به طور كلي فراموش و از خاطرها محو شود!

به هر حال وجود اين قبر دليل روشني بر صحت جريان و حاكي از كشف شدن پيكر جناب اسماعيل بطور سالم است؛ زيرا با بينش خاصي كه علماي وهابي در تعمير و تجديد قبور دارند و آن را جزو اعمال حرام و غير مشروع مي دانند، احداث چنين قبري بدون صحت قضيه، نه قابل قبول است و نه توجيهي براي آن متصور است.

مرقد جناب اسماعيل داراي قديمي ترين و بزرگترين ساختمان بود

پس از نقلِ تاريخِ انتقال قبر و جسد جناب اسماعيل به داخل بقيع، به بيان تاريخ بنا و كيفيت حرم اين سلاله رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و فرزند امام هدي (عليه السلام) مي پردازيم:

آنچه از منابع تاريخي و مدينه شناسي به دست مي آيد، اين است كه اين مرقد شريف داراي دو خصوصيت بارز و مشخص نسبت به اكثر قبور و مراقد موجود در داخل بقيع بوده است:

1 _ قدمت و داشتن تاريخي كهن.

2 _ وسعت و بزرگي اين حرم شريف.

سمهودي (متوفاي 911) در مورد قدمت اين بنا، از مطري كه از مدينه شناسان قرن هفتم است، چنين نقل مي كند:

«بناه بعض العُبَيديين من ملوك مصر»؛ [556].

[صفحه 303]

«اين حرم را بعضي از ملوك و سلاطين فاطمي مصر بنا كرده اند.»

همين جمله را شيخ احمد عباسي از مدينه شناسان

قرن يازده نيز بدون انتساب به مطري آورده است. [557].

گفتني است كه سلطنت خاندان فاطميها در مصر از سال سيصد و دو شروع و تا سال پانصد و شصت و چهار ادامه داشته است [558] و به مناسبت اين كه نام مؤسس اين سلسله «عبيدالله» بوده، به آنان «عبيديون» نيز مي گويند. [559].

تعمير حرم اسماعيل در سال پانصد و چهل و شش

سمهودي به دنبال گفتار قبلي اش چنين ادامه مي دهد: در كنار در وسطي مرقد جناب اسماعيل كه به ميدان باز مي شود، قطعه سنگي نصب گرديده است كه در آن اين جملات حكاكي شده است: «عمره حسين بن أبي الهيجاء سنة ست وأربعين و خمسمأة».

سمهودي سپس مي گويد: شايد مطري به استناد همين قطعه سنگ و اثر تاريخي، بناي اين ساختمان را به فاطميها نسبت داده است؛ زيرا ابن ابي الهيجاء از سوي آنان بر حجاز حكومت مي كرده است.

به هر حال از گفتار سمهودي، كه هم شاهد بر قطعه سنگ تاريخي است كه بيانگر تاريخ تعمير اين حرم بوده و هم نظريه مطري را نقل نموده است، مي توان به قدمت بناي اصلي آن پي برد كه اگر تاريخ تعمير ساختمان اين حرم را حداقل پنجاه سال پس از احداث آن بدانيم بناي اصلي ساختمان، متعلق به قرن پنجم خواهد گرديد و اين ساختمان هم مانند ساختمان حرم شريف ائمه بقيع از قديمي ترين ابنيه مذهبي است كه پس از گذشت نه قرن به وسيله وهابيان تخريب و منهدم شده است.

[صفحه 304]

وسعت اين مرقد شريف

بازهم مي پردازيم به نقل آنچه كه سمهودي آن را مشاهده و بازگو نموده است:

وي افزون بر اين كه از اين حرم با تعبير «كبير» [560] ياد مي كند، براي آن سه در معرفي مي نمايد:

1 _ در جنوب شرقي؛ «... وهو كبير.. و هو ركن سور المدينة من القبلة و المشرق بني قبل السور فاتصل السور به فصار بابه من داخل المدينة».

«اين حرم بزرگ است و فعلا در ركن قلعه شهر مدينه از سمت جنوب شرقي واقع شده چون بناي

حرم قبل از احداث اين قلعه بوده، و ديوار قلعه به آن متصل گرديده است و دربي براي حرم از داخل مدينه (داخل سور) باز مي گردد.»

2 _ در وُسطي كه به طرف ميدان و خارج قلعه شهر باز مي شد؛ سمهودي مي گويد: «وعلي باب المشهد الأوسط الذي أمامه الرحبة التي بها البئر التي يتبرك بها حجر فيه أن حسين بن ابي الهيجاء عمره سنة ست وأربعين وخمسمأة».

3 _ در آخري؛ همچنين سمهودي مي گويد: «علي يمين الداخل الي المشهد بين الباب الأوسط والأخير حجر منقوش فيه وقف الحديقة التي بجانب المشهد في المغرب علي المشهد...». [561].

از اين سه جمله به وضوح به دست مي آيد كه اين حرم حداقل داراي سه در بوده است؛ دربي به داخل قلعه، در وسط و در آخر.

خانه امام سجاد

سمهودي آنگاه از مطري نقل مي كند كه محوطه اين حرم و اطراف آن در سمت شمال خانه امام زين العابدين (عليه السلام) بوده و در سمت غربي حرم، مسجد كوچك و متروكي

[صفحه 305]

است [562] كه به «مسجد امام زين العابدين» مشهور است.

سمهودي اضافه مي كند: و در ميان در وسطي و آخري اين حرم، قطعه سنگي نصب شده است و در آن نوشته شده: «باغ موجود در سمت غربي اين حرم را حسين بن ابي الهيجاء به اين حرم وقف نمود.»

و در ذيل اين وقفنامه آمده است كه محوطه اين حرم، خانه متعلق به امام زين العابدين است و مسجد هم منتسب به آن حضرت مي باشد و چاه موجود در محوطه، چاهي است كه از آب آن براي استشفاي مريضان استفاده مي شود.

سمهودي پس از نقل مطالب اين

قطعه سنگ، اين جمله را هم مي افزايد: «و نقل مي كنند كه امام محمد باقر در دوران طفوليت در حالي كه پدرش امام سجاد (عليه السلام) مشغول نماز بود به داخل اين چاه افتاد ولي امام سجاد نمازش را قطع نكرد.»

سمهودي آنگاه از گفتار ابن شبه (متوفاي 262) مؤيدي براي اين مطلب مي آورد كه او نيز اين محوطه را خانه امام سجاد معرفي نموده است. [563].

انگيزه وسعت حرم جناب اسماعيل

ممكن است اين پرسش در ذهن خواننده به وجود آيد كه حرم جناب اسماعيل چرا نسبت به حرمها و مقابر موجود در بقيع و منسوب به خاندان پيامبر، از وسعت و عظمت بيشتري برخوردار بوده است؟

پاسخ اين پرسش، با توجه به مطالب گذشته و آنچه در آينده درباره عقيده گروه اسماعيليان خواهيم گفت، روشن است؛ زيرا اولا: بر خلاف قبور واقع در بقيع [564] ، كه در يك مزار و گورستان عمومي تقريباً محدود و غير وسيع واقع شده اند، مرقد اسماعيل در

[صفحه 306]

كنار محوطه اي آزاد و خانه هاي مسكوني و شخصي؛ از جمله خانه امام سجاد (عليه السلام) قرار گرفته است كه با مرور زمان سمت ديگر آن به صورت باغ و نخلستان در آمده و به همين مرقد وقف گرديده است.

وثانياً: نبايد نقش سلاطين فاطمي را، كه نزديك به چهار قرن در شام و قسمتي از آفريقاي شمالي و مصر حكومت داشتند و به امامت جناب اسماعيل معتقد بودند ناديده گرفت؛ زيرا طبيعي است آنها هم علاقه داشتند كه در كنار گنبد و بارگاه ائمه بقيع و ديگر امامان و پيشوايان شيعه و اهل سنت در كشورهاي مختلف، ساختمان حرم امام و پيشواي آنان

نيز از عظمت و شكوه بيشتر برخوردار باشد.

شخصيت معنوي اسماعيل

مرحوم شيخ مفيد نقل مي كند: چون اسماعيل در ميان هفت فرزند ذكور امام صادق (عليه السلام) از نظر سن بزرگترين آنان و از لحاظ لياقت و شايستگي از مقام ارجمندي برخوردار بود و لذا محبت، عنايت، اعزاز و اكرام آن حضرت را بيش از بقيه به سوي خود جلب كرده بود و به همين دو جهت عده اي از شيعيان امام صادق فكر مي كردند پس از آن بزرگوار، امامت به وي منتقل خواهد شد ولي او در حال حيات پدر بزرگوارش در عريض [565] از دنيا رفت و تابوتش بر روي دوش مردم به مدينه منتقل و در كنار بقيع دفن گرديد.

شيخ مفيد مي افزايد: و روايت شده است كه امام صادق (عليه السلام) در مرگ اين فرزند جزع و بي تابي زياد مي نمود و به شدت اندوهگين بود؛ به طوري كه در پيشاپيش جنازه اش، با پاي برهنه و بدون عبا حركت مي كرد و به هنگام تشييع دستور داد چندين بار تابوت را بر

[صفحه 307]

زمين نهادند و كفن را كنار زد و به صورتش تماشا نمود. منظور آن حضرت از اين عمل اين بود كه مرگ اسماعيل بر همگان معلوم شود و براي كسي در مرگ وي شك و شبهه اي باقي نماند و اين فكر كه شايد او امام پس از پدرش باشد، به كلي از ذهنها زدوده شود. از اين رو پس از مرگ اسماعيل _ رحمة الله عليه _ كساني كه گمان مي كردند او در آينده به مقام امامت خواهد رسيد، به اشتباه خود پي بردند و از

عقيده خويش برگشتند ولي تعداد اندكي از كساني كه در مناطق دور زندگي مي كردند و رابطه با شخص امام و اصحاب آن حضرت نداشتند، در عقيده خويش مبني بر زنده بودن اسماعيل و امامت وي بعد از امام صادق باقي ماندند.

پيدايش مذهب اسماعيليه

شيخ مفيد مي نويسد: پس از شهادت امام صادق (عليه السلام) گروهي از همان افراد، راه حقيقت را دريافتند و از عقيده به حيات و امامت اسماعيل منصرف و به امامت حضرت موسي بن جعفر (عليه السلام) معتقد گرديدند و در اين عقيده نماند مگر تعدادي اندك و نادر كه آنان هم به دو گروه تقسيم شدند: گروهي وفات اسماعيل را پذيرفتند ليكن بر اين عقيده بودند كه به هر حال او شايسته امامت بود نه برادران ديگرش و پس از مرگ او و مرگ پدرش، اين مقام به فرزند او «محمد بن اسماعيل» منتقل مي شود نه برادرش «موسي بن جعفر»! بنابراين به امامت «محمد بن اسماعيل» معتقد گرديدند.

اما بعضي از آنها در عقيده به حيات اسماعيل ثابت و پابرجا ماندند، و اين هر دو گروه را اسماعيليه مي گويند.

مفيد _ رضوان الله تعالي عليه _ اضافه مي كند امروزه تعداد پيروان اسماعيليه اندك است و چندان قابل توجه نيست و آنچه امروز از عقيده آنان معروف است، اين است كه به عقيده اسماعيليه، امامت پس از اسماعيل بن امام صادق در ميان فرزندان او، تا قيامت نسل به نسل باقي خواهد ماند. [566].

[صفحه 308]

همين مطالب را مرحوم طبرسي حرف به حرف در «اعلام الوري» [567] بدون ذكر مأخذ درباره عقيده و تاريخ پيدايش اسماعيليان آورده است.

لازم به ذكر است با توجه

به اين كه در زمان فوت مرحوم شيخ مفيد (413ه_) و همچنين در زمان مرحوم طبرسي (قرن ششم)، به ترتيب بيش از يك قرن و دو قرن و نيم از تأسيس حكومت و سلطنت فاطميها در آفريقا و مصر، كه از پيروان اسماعيليه بودند، مي گذشت وصيت آنان در همه كشورهاي اسلامي از نظر قدرت و اعمال قوانين اسلامي گسترده بود. گفتار اين دو بزرگوار كه در زمان آنان اسماعيليه را يك فرقه اندك و غير قابل ذكر معرفي نموده اند، جاي ابهام و محل بحث و تحقيق است كه آيا فاطميان در آن دوران، به عنوان «اسماعيليه» معروف نبودند؟! و اين انتساب و اشتهار بعدها به وجود آمده است و يا مسأله ديگري است؛ زيرا نمي توان گفتار شخصيتي مانند شيخ مفيد اين استوانه بزرگ علمي را ساده تلقي نمود و از كنار آن گذشت.

به هر حال، مذهب اسماعيليه نيز مانند بيشتر مذاهب ديگر در طول تاريخ، فراز و نشيبهايي را پشت سر گذاشته است و امروز در تعدادي از كشورها به خصوص در هندوستان گروهي از اين مذهب پيروي مي كنند و به نام «اسماعيليه» معروفند.

[صفحه 311]

بقعه جناب عبدالله پدر گرامي رسول خدا

عبدالله بن عبد المطلب پدر گرامي رسول خدا صلي الله عليه و آله

اشاره

از آثار معروف در مدينه طيبه و از بقاع خارج از بقيع، كه تا سال 1355 شمسي مورد توجه و محل زيارت زائران و داراي ساختمان بوده، مرقد شريف جناب عبدالله بن عبد المطلب پدر گرامي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) است. اين بقعه شريف در تاريخ ياد شده، كه به عنوان توسعه مسجدالنبي و ميادين اطراف آن انجام گرفت، به وسيله وهابيان تخريب گرديد و اينك اثري

از آن باقي نيست.

بحثي كوتاه در ايمان پدر و مادر پيامبر

پيش از ورود به كيفيت و چگونگي اين بنا در طول تاريخ، مناسب ديدم بحثي كلامي را طرح كنم:

به عقيده علما و متكلمان شيعه و همچنين به عقيده گروهي از عالمان و دانشمندان اهل سنت و طبق دلائلي از آيات و احاديث از طريق اهل سنت و شيعه، پدر و مادر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و همه اجداد آن بزرگوار موحد و خداشناس بوده اند و هيچيك از آنان به شرك و بت پرستي آلوده نگرديده اند و نه تنها نطفه پاك رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و نور آن وجود مقدس از صلبهاي پاك و ارحام پاكيزه، به صلب عبداللهِ موحد و رحم آمنه با ايمان منتقل

[صفحه 312]

گرديده بلكه انبياي ديگر نيز داراي چنين ويژگي هستند و از چنين طهارت مولد برخوردار بودند.

ديدگاه دانشمندان اهل سنت

جلال الدين سيوطي صاحب تفسير «الدر المنثور» و كتابهاي زياد ديگر و از بزرگترين شخصيتهاي علميِ اهل سنت، در اين باره بحث مفصلي دارد كه اينك خلاصه آن را مي آوريم:

او مي گويد: قبل از اسلام، همانگونه كه در جزيرة العرب گروهي از مردم مانند ورقة بن نوفل و زيد بن عمرو بن نفيل بر توحيد و يگانه پرستي پايدار بودند، خاندان پيامبر و پدر و مادر او هم از «حُنَفا» و در دين جدشان حضرت ابراهيم (عليه السلام) بودند و بر آيين او عمل مي كردند.

سيوطي اضافه مي كند: گروهي از علماي ما درباره اجداد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بر همين عقيده هستند كه از جمله آنها است امام «فخر رازي». او در تفسير خود «انوار التنزيل» چند دليل بر اين مطلب

آورده است:

1 _ اولين دليل فخر رازي اين آيه شريفه است: (الَذي يراكَ حينَ تَقُومُ، و تَقَلُبَكَ في الساجِدين). [568].

«خدايي كه تو را مي بيند، آنگاه كه به عبادت بر مي خيزي و آنگاه كه در ميان سجده كنندگان منتقل مي گردي.»

فخر رازي مي گويد: به عقيده مفسران منظور از «تقلب و جابجا شدن در ميان ساجدين» انتقال نطفه پيامبر از صُلب سجده كننده و موحد و خداشناسي است به صلب سجده كننده و موحد ديگر. و اين آيه دليل است بر اين كه همه پدران پيامبر، موحد و خداشناس و از كساني بودند كه به پيشگاه خداوند يكتا سجده و ستايش مي كردند.

2 _ دليل دوم فخر رازي حديث شريف نبوي (صلي الله عليه و آله) است كه فرمود: «لَمْ أزَلْ أنْقُلُ مِن

[صفحه 313]

أصلابِ الطاهِرينَ الي أرحام المطهرات»؛ «من هميشه از صلبهاي پاك به ارحام پاك منتقل شده ام.»

در صورتي كه خداوند متعال مي فرمايد: (إِنَمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ) و اگر اجداد و جده هاي پيامبر مشرك بودند آن حضرت پاكي آنها را تأييد نمي كرد.

سيوطي پس از نقل دلايل ديگر از فخر رازي، مي گويد: فخر رازي كه به ايمان و قداست اجداد پيامبر معتقد است و اين دلايل را بيان كرده، در عظمت و شخصيت وي همين بس كه بزرگترين امام و پيشواي ديني و يگانه شخصيت علمي و تنها پاسخگوي سؤالات مختلف علمي دانشمندان دوران خود مي باشد.

سيوطي آنگاه در تأييد نظريه فخر رازي به بيان چند دليل عقلي و نقلي ديگر مي پردازد و در اثبات اين موضوع احاديثي از بخاري، بيهقي و ابونعيم و ساير محدثان نقل مي كند و

سپس دلائلي را كه شهرستاني و ماوردي آورده اند متذكر مي شود. [569].

كتابهايي كه علماي اهل سنت در اين باره نوشته اند

علماي اهل سنت درباره ايمان اجداد و پدر و مادر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) تأليفات زيادي دارند كه تنها سيوطي چهار جلد كتاب در موضوع ياد شده به رشته تأليف در آورده است:

1 _ الدرج الرفيعة في الآباء الشريفة.

2 _ المقاصد السندسية في النسبة المصطفوية.

3 _ التعظيم والمنة بأن أبوي رسول الله (صلي الله عليه و آله) في الجنة.

4 _ السبل الجلية في الآباء العلية. [570].

ديدگاه علما و دانشمندان شيعه

به طوري كه قبلا اشاره كرديم، ايمان پدر و مادر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و طهارت و قداست ولادت همه انبيا، از مسلمات بلكه از مشخصات بارز عقيده شيعه به حساب مي آيد.

[صفحه 314]

فخررازي مي گويد: «قالَت الشيعة أن أحداً مِنْ آباء الرسول و أجدادِهِ ما كان كافراً...». [571].

گفتار فخر رازي نشانگر آن است كه عقيده شيعه و اتفاق علماي آنان در موضوع مورد بحث، حتي براي اهل سنت نيز معلوم و در نزد آنان هم از مسلمات بوده است.

مجلسي (رحمه الله) مي گويد: اماميه اتفاق نظر دارند بر اين كه پدر و مادر پيامبر (صلي الله عليه و آله) و همه اجداد آن بزرگوار، تا آدم (عليه السلام) نه تنها موحد و با ايمان بلكه از گروه صديقين بوده اند؛ زيرا يا پيامبر بوده اند يا از اوصياي پيامبران و شايد بعضي از آنها به جهت تقيه يا مصالح ديني ديگر، از اظهار اسلام خود امتناع مي ورزيده اند. [572].

دلائل علماي شيعه

اشاره

در كتب كلامي و تفسيري شيعه، آنجا كه سخن از ايمان اجداد پيامبر به ميان آمده، دلائل متعددي از قرآن و حديث بر اين مطلب ارائه گرديده است كه براي رعايت اختصار، تنها به يك آيه و چند روايت بسنده مي كنيم:

دليل قرآني

در مورد قرآن به همان آيه شريفه كه قبلا گذشت و مورد استشهاد و استدلال فخر رازي نيز قرار گرفت اكتفا مي كنيم. خداوند متعال در آن آيه خطاب به پيامبر (صلي الله عليه و آله) فرمود: (الَذي يراكَ حينَ تَقُومُ وتَقَلُبَكَ في الساجِدين).

ترجمه و توضيح آيه در بيان فخر رازي در صفحات پيش آمد كه از تكرار خودداري مي شود.

دلايل روايي

الف: در حديث شريف نبوي (صلي الله عليه و آله) خطاب به امير مؤمنان، علي (عليه السلام) چنين آمده است:

[صفحه 315]

«يا علي، إنَ عبدالمطلب كانَ لا يَستقسِمُ بالأزلامِ ولا يَعبُدُ الأصنامَ ولا يَأكُلُ ما ذُبِحَ علي النَصب، ويقولُ أنا علي دينِ إبراهيم (عليه السلام)». [573].

«اي علي، عبدالمطلب استقسام به ازلام _ كه از اعمال دوران جاهلي بود _ نمي كرد و بتها را نمي پرستيد و از گوشت حيواني كه با نام بتها ذبح مي كردند، نمي خورد و مي گفت من در آيين ابراهيم هستم.»

ب: اصبغ بن نباته مي گويد كه امير مؤمنان، علي (عليه السلام) فرمود:

«والله ما عَبَدَ أبي وَلا جَدي عبدالمطلب ولا هاشم وَلا عبدَمناف صَنَماً قط. قيل فما كانوا يعبدون؟ قال: كانُوا يُصَلُونَ إلي البيتِ علي دينِ ابراهيمَ (عليه السلام) مُسْتمسكينَ به». [574].

«به خدا سوگند نه پدرم و نه جدم عبدالمطلب ونه هاشم و نه عبدمناف، بتي را نپرستيدند. پرسيدند: اي اميرمؤمنان آنان در دوران جاهلي چه چيزي را مي پرستيدند؟! فرمود: بر آيين ابراهيم به سوي بيت نماز مي خواندند و از آيين او جدا نبودند.»

نياكان پيامبر چرا متهم مي شوند؟!

به طوري كه مي دانيم افرادي در قرن اول اسلام به قدرت رسيدند و سرنوشت مسلمانان در دست آنان قرار گرفت كه پدران و برادران و نزديكترين اقوامشان نه تنها با شرك و بت پرستي چشم از اين جهان فرو بستند بلكه حتي در ميدان جنگ و در راه تحكيم شرك و بت پرستي و مبارزه با توحيد به دست مسلمانان كشته شدند و اين لكه ننگي است كه براي هميشه تاريخ در پيشاني آنان حك شده و زدودني نيست. از اين رو با

قرار دادن پدر و مادر و اجداد و نزديكترين اقوام رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در صف نياكان خويش و متهم ساختن آنان به شرك و بت پرستي، در صدد حل اين مشكل بزرگ اجتماعي خويش برآمدند.

[صفحه 316]

آري آنها از زبان رسول خدا به دروغ نقل كردند كه:

«إنَ رَجُلا قالَ يا رَسُولَ اللهِ أينَ أبي؟ قال: في النار، فلما قَفي دَعاه. فقال إن أبي وأباكَ في النار!». [575].

«مردي به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) عرض كرد: اي رسول خدا، پدر من در كجا است؟ فرمود: در ميان آتش است! چون آن مرد خواست برود، پيامبر (صلي الله عليه و آله) او را صدا كرد و چنين فرمود: پدر من و پدر تو هر دو در آتش هستند!»

ماجراي حضور رسول خدا در كنار قبر مادرش و تحريف آن

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پس از فتح مكه و به هنگام مراجعت، در «ابواء» قبر مادرش «آمنه» را زيارت كرد و در كنار آن نشست و عاطفه سرشار و روح لطيفش موجب گرديد كه خاطرات گذشته و زحمات طاقت فرساي مادرش را تداعي كند و گريه شديد سر دهد؛ به طوري كه صحابه آن حضرت نيز شديداً متأثر گشته و گريه كردند.

همه صحابه و ياران پيامبر (صلي الله عليه و آله) در آن روز، آن تكريم و احترام را از سوي آن حضرت نسبت به مادرش مشاهده نمودند. زيارت كردن قبر مادر و گريه شديد در مرئي و منظر عموم، چيزي نبود كه در آن شرايط و با وجود چند هزار نفر كه در اين سفر به همراه پيامبر بودند به فراموشي سپرده شود و حادثه اي باشد كه بتوان از

اصل انكارش نمود و لذا با حفظ اصل اين جريان تاريخي، در كيفيت آن دخل و تصرف كردند و از همان شيوه اي كه در ماجراي «غدير» و در تصرف و تحريف در لفظ «مولا» استفاده نمودند، در اين جريان نيز بهره گرفته و چنين گفتند:

«اين كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) قبر مادرش را زيارت و در كنار آن گريه كرد و صحابه نيز گريه كردند، درست است، ليكن اين عملكرد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) دليل بر ايمان و توحيد مادر آن حضرت نيست؛ زيرا پيامبر پس از اين مراسم جمله اي فرموده است كه شرك و كفر مادر

[صفحه 317]

او را به اثبات مي رساند! و آن اين كه:

«از خداوند براي مادرم اجازه طلب مغفرت كردم چنين اجازه اي به من داده نشد، اما براي زيارت قبرش اجازه خواستم كه خداوند اين اجازه را به من داد!».» متن حديث چنين است:

«عَن أبي هُريرة قال: زارَ النبي (صلي الله عليه و آله) قبر أُمِهِ فبَكي وأبكي مَنْ حَولَه، فقال استأذَنتُ رَبي في أن أستغفِرَ لَها فَلَم يأذَنَ لي واستأذنْتُهُ في أنْ أزورَ قَبرها فأذِنَ لي، فزوروا القُبورَ فإنها تذكر الموتَ».

اين حديث كه ناقل آن ابوهريره است، در صحيح مسلم [576] ، سنن نسائي [577] ، سنن ابن ماجه [578] سنن ابي داود [579] و تاريخ المدينة ابن شَبه [580] آمده است و در سه سنن ياد شده، با مضمون آن، بر جواز زيارت قبور مشركان استدلال گرديده است و براي اين حديث باب مستقلي به عنوان: «جواز زيارة قبر المشرك» اختصاص يافته است.

اين حديث مخالف مضمون قرآن است

ما فعلا در مقام پاسخگويي مشروح بر اين

تحريف، كه به صورت حديث نقل شده است، نيستيم ولي تذكر سه نكته را لازم مي دانيم:

1 _ اين حديث با مفهوم قرآن و مضمون آيه كريمه منافات دارد كه مي فرمايد:

(وَلا تُصَلِ عَلي أَحَد مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَلا تَقُمْ عَلي قَبْرِهِ إِنَهُمْ كَفَرُوا بِاللهِ وَرَسُولِهِ وَماتُوا وَهُمْ فاسِقُونَ) [581].

[صفحه 318]

در اين آيه شريفه، همانگونه كه از دعا كردن و نماز خواندن بر منافق نهي شده، از ايستادن در كنار قبرش نيز منع گرديده است و اين نهي و منع، با كفر باطني آنان نسبت به خدا و رسولش تعليل شده است و اگر اين علت در منافقان داراي يك جنبه و تنها مربوط به اعتقاد باطني و مكنون قلبي آنها باشد در كفار و مشركان داراي دو جنبه است؛ زيرا كفار و مشركان هم در باطن و هم در ظاهر و با زبان كفر مي ورزند و خدا و رسول را انكار مي كنند پس طبيعي است اين نهي در كفار شديدتر و با اولويت خواهد بود، نه آن كه در مورد منافقان هم دعا و هم توقف در كنار قبرشان ممنوع ولي در مورد كفار و مشركان دعا كردن ممنوع و توقف در كنار قبرشان مجاز باشد و اين مخالف مفهوم آيه شريفه است!

2 _ اگر در حديث ابوهريره آمده است كه: «درخواست استغفار رسول خدا (صلي الله عليه و آله) درباره مادرش مورد اجابت واقع نگرديد و اين حاكي از عدم رضاي خداوند از «آمنه» است!» در مقابل، از عبدالله بن مسعود صحابي جليل القدر نقل شده است كه: رسول خدا (صلي الله عليه و آله) چون بر سر قبر مادرش رسيد،

فرمود: «اين قبر آمنه است و مرا هم جبرئيل بر آن راهنمايي نمود. (دلني جبرئيلُ عَلَيهِ). [582].

آري مضمون حديث عبدالله بن مسعود نيز قداست و عظمت شخصيت «آمنه» را مي رساند كه معرف قبر او جبرئيل امين بوده است.

3 _ نكته آخر اين كه حديث ابوهريره به لحاظ مخالفتش با قرآن و بر اساس دلائل ديگر، حتي از نظر عده اي از محققان علماي اهل سنت نيز مردود شناخته شده و به طوري كه گذشت دانشمنداني مانند فخر رازي و سيوطي اين حديث و مانند آن را ناديده گرفته و همانند علماي شيعه به موحد بودن پدر و مادر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) قائل شده و حتي در اين باره كتابهاي متعدد تأليف نموده اند.

مسجد دارالنابغه يا مدفن پدر گرامي رسول خدا

دخل و تصرفي كه در مورد ماجراي زيارت پيامبر از قبر مادرش به عمل آمده و ما

[صفحه 319]

انگيزه تحريف و كيفيت آن را توضيح داديم، مشابه آن را مي توانيم در مورد قبر جناب عبدالله بن عبدالمطلب پدر گرامي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و حضور و نماز خواندن آن حضرت در كنار اين قبر نيز ببينيم و اين مطلب زماني روشن مي شود كه با تاريخ «دارالنابغه» (محل دفن پدر رسول خدا صلي الله عليه و آله) و تحولي كه در طول تاريخ در آن به وجود آمده است آشنا شويم:

خلاصه اي از تاريخ دارالنابغه

اشاره

دارالنابغه خانه اي بود در ميان خانه هاي قبيله بني نجار در مدينه، متعلق به شخصي از همان قبيله به نام «نابغه». اين خانه ها در سمت غربي مسجد النبي واقع بود و به مناسبت سابقه قوم و خويشي كه در ميان بني النجار و قبيله آمنه بنت وهب همسر جناب عبدالله وجود داشت، عبدالله به هنگام مراجعت از سفر تجارت شام در مدينه به اين قبيله وارد و در همانجا مريض شد و از دنيا رفت و پيكرش بر طبق روال آن روز در داخل همان خانه «دار النابغه» به خاك سپرده شد.

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شش ساله بود كه به همراه مادرش براي ديدار با اقوام مادريش به مدينه مسافرت كرد و مانند پدرش عبدالله وارد بر همين قبيله بني نجار گرديد و يكماه در دار النابغه اقامت گزيد. آن حضرت پس از هجرت به مدينه، در ضمن بازگويي خاطرات سفر دوران كودكيش مي فرمود:

«قبر پدرم عبدالله هم در داخل اين خانه است.»

و چون رسول خدا

پس از هجرت در همين خانه و در كنار قبر عبدالله گاهي نماز مي خواند به اين محل «مسجد دار النابغه» نيز گفته شد.

مدينه شناسان تا قرن سوم در معرفي دارالنابغه هر دو عنوان را مطرح ساخته و اين خانه را هم به عنوان «محل دفن عبدالله» و هم به عنوان «مسجد دار النابغه»، معرفي نموده اند. ولي به فاصله نه چندان زياد، از سوي نويسندگان در حمايت از همان سياستي كه در بحث گذشته و در مورد زيارت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از قبر مادرش ملاحظه نموديد، عنوان مدفن بودن دار النابغه در بوته فراموشي قرار گرفته و گاهي از محل دفن عبدالله در

[صفحه 320]

مدينه اصلا سخن به ميان نيامده است! و دار النابغه فقط به عنوان يكي از مساجد مدينه! معرفي شده است.

و اين وضع تقريباً تا قرن دهم ادامه داشته و در اين دوران ساختمان جديد براي دارالنابغه احداث شده و با نصب ضريح روي قبر و ايجاد محراب در كنار ضريح هر دو عنوان تجديد و محل هر يك از قبر و مسجد مشخص و حفظ گرديده است.

البته بيشتر مردم و زائراني كه آشنايي با تاريخ نداشتند و از وجود «مسجد» در اين محل مطلع نبودند، تنها به جنبه مدفن بودن اين بقعه توجه مي كردند و اين بقعه را منحصراً مرقد پدر گرامي پيامبر و نه محلي كه داراي عنوان مسجد است، مي شناختند و به نظر مي رسد انگيزه اصلي و علت مهم حفظ اين بقعه از سوي مسؤولان سعودي تا سال 1355شمسي با اين كه آنها هفتاد سال قبل همه ساختمانهاي بقاع را در مدينه

و ساير شهرهاي حجاز منهدم و با خاك يكسان نمودند، توجه به جنبه مسجد بودن دارالنابغه بوده نه به علت وجود قبر پدر گرامي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) كه از نظر وهابيها جزو كفار و مشركان! مي باشد.

و اينك مشروح اين بحث:

دارالنابغه مدفن عبدالله

كاتب واقدي (متوفاي 230 ق.) درباره عبدالله بن عبدالمطلب و مرگ وي در مدينه مي گويد:

«ودُفِنَ في دار النابغة وهُوَ رَجلٌ من بني عدي بن نجار...». [583].

ابن شبه (متوفاي 262 ق.) هم مي گويد: «قبر عبدالله بن عبدالمطلب في دارالنابغة». [584].

[صفحه 321]

و باز ابن شبه از تاريخ المدينه عبدالعزيز زنده در سال 95 ق. نقل مي كند كه محل دقيق قبر عبدالله به او ارائه و معرفي شده است كه در آستانه ورود به «خانه نابغه» و در سمت چپ كسي كه وارد مي شود قرار گرفته است. [585].

طبري (متوفاي 310 ق.) مي گويد: «وَ دُفن في دار النابغة في الدار الصغري إذا دخلت الدار عن يَسارِكَ لَيس بين أصحابنا في ذلك اختلاف». [586].

بايد گفت كه نظريه و گفتار مورخان و مدينه شناسان در اين باره بسيار است و نقل گفتار همه آنان به درازا خواهد كشيد.

توجه خاص رسول خدا به دار النابغه

كاتب واقدي مطلب مشروحي در زمينه سفر آمنه به همراه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به مدينه نقل نموده كه اينك خلاصه آن را در اينجا مي آوريم:

وي مي نويسد: آمنه به همراه رسول خدا، كه طفل شش ساله بوده، و در معيت ام ايمن و به وسيله دو نفر شتر، براي ديدار با اقوام خويش «بني النجار» رهسپار مدينه شد و در اين شهر يك ماه توقف كرد و در «دارالنابغه» اقامت گزيد و به هنگام مراجعت به مكه در «ابواء» از دنيا رفت و در همين محل دفن گرديد.

واقدي همچنين آورده است كه: پيامبر (صلي الله عليه و آله) پس از هجرت به مدينه، از اين سفر خويش ياد مي كرد و ديدنيها و

شنيدنيهاي حساس آن دوران را كه از مدينه در خاطرش بود مطالبي نقل مي نمود و به خصوص درباره دارالنابغه مي فرمود: «در آن سفر به همراه مادرم در اين خانه اقامت كرديم و قبر پدرم عبدالله نيز در ميان اين خانه است». [587].

و اين بود بخشي از گفتار مدينه شناسان درباره خانه نابغه و اين كه اين محل مدفن پدر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بوده است.

[صفحه 322]

مسجد دار النابغه!

ابن شبه در طي روايات متعدد نقل مي كند كه از جمله مكانها و نقاطي كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در آنها نماز خوانده «دار النابغه» است. [588].

تعدد اين روايات، نشانگر اين است كه نماز خواندن پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) در اين محل، مكرر و متعدد بوده، و از ظاهر اين روايات استفاده مي شود كه هر يك از راويان آنچه مشاهده نموده نقل كرده است و بعيد است كه همه آنها همزمان باشد و همه آنان تنها يكبار نماز خواندن آن حضرت را مشاهده كنند و در موارد متعدد نقل نمايند.

سمهودي از علماي اوائل قرن دهم نيز در شمارش مساجد مدينه يكي از آنها را مسجد دارالنابغه معرفي كرده و گفتار قبلي ابن شبه را بازگو مي كند و دو نكته بر آن مي افزايد:

الف: دار النابغه كه به عنوان مسجد مطرح است، همان خانه اي است كه طبق نقل ابن شبه قبر پدر گرامي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در داخل آن واقع شده است.

ب: دار النابغه در سمت غربي مسجدالنبي و در كنار خانه هاي بني جديله قرار گرفته است. [589].

مؤلف كتاب عمدة

الاخبار نيز كه تقريباً معاصر با سمهودي است، روش مشابه سمهودي را در پيش گرفته و پس از معرفي «مسجد دارالنابغه» به گفتار ابن شبه پرداخته است كه دارالنابغه همان خانه اي است كه قبر عبدالله در آن واقع شده است. [590].

ولي هيچ يك از اين دو مدينه شناس و بعضي از نويسندگان ديگر در قرون مختلف، قبر و مدفن عبدالله را به طور مستقل عنوان نكرده اند.

آنچه از مجموع اين نقل ها و اظهار نظرها به دست مي آيد اين است كه رسول خدا پس از هجرت به مدينه، با مشاغل فراواني كه داشت «دار النابغه» را به عنوان اين كه قبر پدر گراميش در داخل آن قرار داشت فراموش نكرده بود و گهگاهي اين قبر و سابقه اين

[صفحه 323]

خانه را يادآوري مي فرمود و در بعضي مواقع در كنار همان قبر نماز مي خواند و اين حقيقتي است كه مورخان قرون اولِ اسلام به آن اعتراف نموده اند ولي به تدريج به عنوان مسجد بودن دارالنابغه اهميت بيشتري داده شده و بقعه و مرقد بودن آنجا تحت الشعاع قرار گرفته است. و اين نوعي تحريف آگاهانه يا ناآگاهانه! در حقايق تاريخي است.

ساختمان بقعه جناب عبدالله و تخريب آن

چگونگي ساختمان بقعه عبدالله و مسجد دارالنابغه، قبل از قرن دهم به چه شكلي بوده است، براي ما معلوم نيست ولي پس از اين دوران، براي مقبره عبدالله بقعه اي نسبتاً رفيع و بنايي وسيع به وسيله بعضي از سلاطين عثماني ساخته شد و ضريحي بر روي قبر وي نصب و محرابي در كنار همان ضريح ايجاد گرديد تا هر دو عنوان يعني مسجد بودن و مقبره بودن محفوظ و مشخص

شود و اين بقعه تا روي كار آمدن وهابيان يكي از امكنه و بقاع مورد توجه براي زائرين در مدينه به شمار مي آمد و نويسندگان در اين مقطع اين بقعه را معرفي و گاهي به ذكر جزئيات آن پرداخته اند.

و با اينكه وهابيها پس از تسلط، همه بقعه هاي موجود در بقيع و خارج بقيع را تخريب نمودند اما ساختمان بقعه جناب عبدالله تا سال 1355شمسي همچنان باقي بود و در ورودي آن را با سنگ و آجر تيغه كرده بودند و راهي به داخل بقعه وجود نداشت.

در سال 1354شمسي بود كه (نويسنده اين سطور) براي انجام حج تمتع به آن ديار مقدس مشرف شدم مانند ديگر زائران و حجاج، اين بقعه را از بيرون در ورودي، كه در داخل كوچه تنگي قرار داشت، مشاهده و زيارت نمودم و در سردر اين ساختمان سنگ نوشته اي مشاهده مي شد كه در آن دو بيت شعر به زبان تركي حاوي نام تعمير كننده و تاريخ تعمير بنا منعكس گرديده بود. آن دو بيت اينست:

قبر پاك والد شاه رسلدر بو مقام

فضل حق سلطان محمودن بو خير برتري

وصف اعمارنده پرتو جوهري تاريخلر

قبر پاكيزه مقام والد پيغمبري 1245

و اين سنگ نبشته همانست كه نايب الصدر شيرازي در تحفة الحرمين از آن ياد

[صفحه 324]

نموده است.

و به فاصله چند ماه كه براي انجام عمره مشرف شدم، شاهد تخريب بقعه و بازار و خانه هاي اطراف آن براي توسعه مسجد و ميادين اطراف آن بودم و اين خانه به ميدان بزرگ واقع در سمت غربي مسجد ضميمه و بدين صورت دار النابغه كه شامل قبر جناب عبدالله و مسجد بود پس

از چهارده قرن به كلي محو گرديد.

بقعه عبدالله قبل از تخريب

به طوري كه اشاره كرديم مدينه شناسان و نويسندگان در قرنهاي اخير؛ مانند مدينه شناسان قرون اوليه، از بقعه عبدالله گاهي مشروحاً و گاهي به طور اجمال سخن گفته اند، از جمله آنها است علي حافظ. وي كه از نويسندگان و از اهالي مدينه است در كتاب خود در ذيل عنوان «قبر والد النبي (صلي الله عليه و آله)» مي نويسد:

«وَدُفنَ في المدينة المنورة و قبرُهُ معروف لدي أهل المدينة بزقاقِ الطوال». [591].

ابراهيم رفعت پاشا مصري مي نويسد: «من الأضرحة التي في خارج البقيع، ضريح لعبدالله بن عبدالمطلب والد النبي وهو بداخلِ المدينة». [592].

از نويسندگان فارسي زبان فرهاد ميرزا، [593] نايب الصدر شيرازي [594] و سيد اسماعيل مرندي [595] و تعدادي ديگر از سفرنامه نويسان، بقعه جناب عبدالله را يكي از بقاع در مدينه معرفي نموده اند.

حسام السلطنه كه در سال 1297 ق. به مكه مشرف شده، مي نويسد:

«دوشنبه عاشورا به عزم زيارت مقبره جناب عبدالله پدر بزرگوار حضرت پيغمبر و

[صفحه 325]

زيارت ائمه بقيع (عليهم السلام) از منزل بيرون آمدم، بقعه و مقبره آن بزرگوار در سوق الطوال در سمت يسار كوچه واقع است. حياط كوچكي دارد. ايواني در برابر آن است. در بقعه در يسار فضاي ايوان است. در بقعه بسته بود، مدتي معطل شديم تا متولي را حاضر كردند، در را باز كرد، داخل بقعه شده، آغازِ زيارت نموديم. ضريح چوبين داشت. جامه گُلي مفتول دوز دور مضجع آن بزرگوار كشيده بودند و اين جامه را والده سلطان عبدالمجيد خان در سلطنت سلطان عبدالعزيز خان دوخته است. در محراب آن دو ركعت نماز كرديم. در سمت

يسار محراب طاقچه اي بود كه به سمت باغچه باز مي شد و بعد از آن بيرون آمده به سمت بقيع رفتيم.» [596].

اين بود آنچه مي توان در حد يك مقاله درباره سابقه تاريخي «دارالنابغه» از دو جنبه مختلف بحث و بررسي كرد و چنين استنباط نمود كه جنبه دوم آن يعني مسأله نماز خواندن رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در اين خانه نمي تواند با جنبه اول آن؛ يعني وجود قبر پدر گراميش بي ارتباط باشد و همانگونه كه آن حضرت به هنگام سير و حركت قبر مادرش را زيارت مي كند و در كنار آن به شدت گريه مي كند، تا آنجا كه اصحاب و ياران او نيز گريه مي كنند در كنار قبر پدرش نيز كه هميشه در دسترس و در داخل مدينه بود قرار مي گيرد و به نماز و دعا و به راز و نياز با پروردگارش مي پردازد تاجايي كه آن محل به عنوان «مسجد دارالنابغه» معروف و مشهور مي گردد.

[صفحه 329]

حرم حضرت حمزه

حمزه سيدالشهدا و حرم شريف آن حضرت

اشاره

يكي از شخصيت هاي بزرگ در تاريخ اسلام، كه در راه قرآن و دفاع از اسلام فداكاري و ايثار را به حد اعلي رسانيد و در شرايطي كه توحيد در مقابل شرك و خداپرستي در مقابل بت پرستي قرار گرفته بود و پيامبر اسلام به ياران صديق و حاميان مخلص و دلسوز نيازمند بود، به ياري اش شتافت، جناب حمزة بن عبدالمطلب بود كه مانند اميرمؤمنان، علي (عليه السلام) در مقابل پرچم شرك، لواي توحيد را برافراشت و تعهد و ايمان خويش را در صحنه هاي جنگ متجلي ساخت. او در سخت ترين

و خطرناك ترين وضعيت جنگ، كه حتي بعضي از ياران نزديك پيامبر معركه را ترك كرده، به قله كوه ها و شيار دره ها پناه مي بردند، دليرانه مقاومت نمود، نه با يك دست كه با دو شمشير و با هر دو دست از رسول خدا دفاع كرد و با سپر قرار دادن وجود خويش، حملات پياپي دشمن را كه متوجه جان آن حضرت بود، درهم شكست تا اينكه با فجيع ترين وضع به مقام ارجمند شهادت نايل شد و در تاريخ به عنوان يكي از بزرگترين سرداران و مجاهدي مقاوم از مجاهدان شجاع و با اخلاص و از مدافعان و شهداي نامي اسلام و به صورت عاليترين الگو و سرمشق متجلي گرديد.

حمزه در قرآن مجيد و در احاديث و روايات، مورد تقدير و تجليل فراوان قرار گرفته و مدال پرافتخار «سيد الشهدا» از سوي رسول خدا نصيب او گرديد و لقب زيباي

[صفحه 330]

«اسدالله» و «اسدالرسول» بر او داده شد.

و ائمه هدي (عليهم السلام) با شخصيت و فداكاري او، در مقابل مخالفان مناظره و احتجاج و در ميان پيروانشان مباهات و افتخار نموده اند و در اثر ترغيب و تشويق رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بر زيارت قبر حضرت حمزه، قبر و حرم آن بزرگوار در طول تاريخ مورد توجه مسلمانان قرار گرفت و زيارت او را مانند زيارت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بر خود لازم دانستند و در ساختن حرم و گنبد و بارگاه بر روي قبر او، مانند حرم پيامبر (صلي الله عليه و آله) و ائمه (عليهم السلام) به همديگر سبقت مي جستند و از اين رو

قبر شريف آن بزرگوار داراي مجموعه اي از حرم و رواق و گنبد و بارگاه بود كه قدمت و پيشينه آن، به قرنهاي اول اسلام مي رسيد ولي نزديك به يكصد سال قبل، اين حرم شريف مانند ساير بقاع و حرمها در مدينه و مكه، به وسيله وهابيان تخريب گرديد و اينك از اين بقعه پاك، بجز يك قبر خاكي و ساده چيزي باقي نيست.

با اين مقدمه لازم است در اين مختصر چهار موضوع به ترتيب زير بحث و بررسي شود:

1_ حضرت حمزه از ديدگاه قرآن

2_ حضرت حمزه در كلام رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و ائمه هدي (عليهم السلام)

3_ حضرت حمزه در جنگ ها

4_ حرم حضرت حمزه در بستر تاريخ

نگاهي كوتاه به دوران زندگي حضرت حمزه

حمزة بن عبدالمطلب ملقب به «سيدالشهدا»، «اسدالله» و «اسدالرسول» كنيه او ابوعماره و ابويعلي است. مادرش هاله دختر «وهيب» و دختر عموي «آمنه» بنت وهب، مادر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) است.

حضرت حمزه عموي پيامبر اسلام و برادر رضاعي او است؛ زيرا هر دو از پستان مادري بنام ثُوَيْبه شير خورده اند.

[صفحه 331]

حضرت حمزه، بنابر مشهور دو سال از رسول خدا بزرگتر بود و بنا به گفته مشهور مورخان، او در سال دوم بعثت، اسلام را پذيرفته است.

بنا به نقل ابن اثير و گروهي از مورخان، چون حمزه سيدالشهدا ايمان خويش را اظهار كرد، سردمداران قريش فهميدند كه پيامبر از اين پس نيرومند شده و اسلام داراي مدافع قوي گرديده است و با گرويدن وي به اسلام، از طرحها و نقشه هاي زيادي كه بر عليه اسلام و مسلمين ترسيم كرده بودند منصرف شدند.

حضرت حمزه همزمان با هجرت رسول خدا

(صلي الله عليه و آله) به مدينه، هجرت نمود و در صف مهاجرينِ اولين قرار گرفت. او اولين فرمانده و پرچمدار اسلام است كه از سوي رسول خدا در رأس گروهي از مسلمانان براي پاسخ گويي به حمله مشركان، به محلي بنام «سيف البحر» اعزام گرديد.

در جنگهاي متعدد ديگر مانند بدر و احد شركت نمود و در بدر امتحان سختي را از سر گذراند و از سران قريش چند نفر، از جمله شيبة بن ربيعه و طُعَيمة بن عدي را به دست خود هلاك ساخت و در قتل يكي ديگر از مشركان نامي؛ يعني «عتبة بن ربيعه» با اميرمؤمنان (عليه السلام) شركت جست.

شجاعت حضرت حمزه در جنگ ها زبانزد خاص و عام و مورد تأييد دوست و دشمن است؛ زيرا او در جنگ بدر و احد با هر دو دست و با دو شمشير مي جنگيد.

حضرت حمزه در ميدان جنگ با نصب كردن «پرِ شترمرغي» به سينه اش از ديگر فرماندهان و جنگجويان مشخص و برجسته بود و به همين جهت در جنگ بدر يكي از سران دشمن پس از آنكه به اسارت مسلمانان در آمد و چشمش به حمزه افتاد، پرسيد: اين كيست؟ گفتند: حمزة بن عبدالمطلب. وي با تعجب گفت «ذلِكَ فَعَلَ بِنا الأفاعِيل» او بود كه صفوف ما را تار و مار كرد و ما را به روز سياه نشاند!

حضرت حمزه در سال سوم هجرت در جنگ احد پس از كشتن سي و يك تن از سران دشمن به مقام ارجمند شهادت نايل گرديد.

[صفحه 332]

حضرت حمزه از ديدگاه قرآن

در قرآن مجيد چون به آياتي مانند آيه شريفه (وَالَذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللهِ وَالَذِينَ

آوَوا وَ نَصَرُوا أُوْلَئِكَ هُمْ الْمُؤْمِنُونَ حَقاً لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ) [597] مي رسيم، حمزة بن عبدالمطلب را در رأس اين مؤمنان حقيقي مشاهده مي كنيم:

ايمان آوردن در وضعيت سخت، ياري كردن و پناه دادن به رسول خدا در مقابل دشمنان، آنگاه كه همه مشركان و دشمنان بر عليه او بسيج شده بودند.

و باز چون به آيه شريفه (لاَ يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَقَاتَلَ أُوْلَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنْ الَذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَقَاتَلُوا...) [598] مي رسيم حضرت حمزه را در اول اين صف از مؤمنان مي بينيم كه قبل از فتح، جان خويش را در طبق اخلاص گذاشت و با دشمنان به قتال و جهاد پرداخت و به خيل اولين شهداي اسلام پيوست؛ قتال و شهادتي كه با مثله و قطعه قطعه شدن اعضاي بدنش توأم گشت و علفهاي بيابان بر پيكر خونينش كفن گرديد.

و آيات متعدد ديگري كه سيدالشهدا، حمزه (عليه السلام) مصداق روشن و نمودار بارزي از اين آيات است.

ولي در قرآن مجيد آيات متعدد ديگري وجود دارد كه طبق نظر مفسران و محدثان و بر اساس مضمون روايات از ائمه هدي (عليهم السلام) بخصوص درباره حضرت حمزه سيدالشهدا نازل شده و خداوند سبحان در اين سند آسماني و از طريق وحي بر ايمان و پايداري او در دفاع از اسلام مهر تأييد زده و استقبال او از شهادت در راه خدا را ستوده است كه در اين زمينه به نقل سه آيه بسنده مي كنيم:

1 _ (هَذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِهِمْ فَالَذِينَ كَفَرُوا قُطِعَتْ لَهُمْ ثِيَابٌ مِنْ

[صفحه 333]

نَار يُصَبُ مِنْ فَوْقِ رُءُوسِهِمْ الْحَمِيمُ) [599].

«اينان دو گروهند كه در باره

پروردگارشان به مخاصمه و جدال پرداختند، كساني كه كافر شدند، لباسهايي از آتش براي آنها بريده شده و مايع سوزان و جوشان بر سرشان ريخته مي شود.»

در صحيح بخاري [600] و صحيح مسلم [601] و سنن ترمذي [602] و ابن ماجه [603] و منابع ديگر از اهل سنت و شيعه [604] آمده كه حضرت ابوذر (رحمه الله) فرموده است: اين آيه در باره دو گروه؛ گروهي حامي و مدافع سرسخت اسلام و گروه ديگر دشمن كينه توز و سرسخت اسلام نازل گرديده است. گروه اول اميرمؤمنان و حمزه و عبيده [605] و گروه دوم وليد، عتبه و شيبه از سران قريش مي باشند كه در جنگ بدر مقابل هم قرار گرفتند.

در تفسير فرات كوفي نزول آيه شريفه را از طريق سُدي از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نقل و اضافه مي كند كه رسول خدا پس از نزول اين آيه فرموده است:

«هؤلاءِ الثلاثة يَوم القيامة كواسطة القلادة فِي الْمُؤمنين و هؤلاءِ الثلاثة كَواسطة القلادة في الكفار». [606].

«در روز قيامت اين سه تن در ميان مؤمنان همانند مهره ي درشت گردن بند خواهند درخشيد، همانگونه كه اين سه تن ديگر در ميان كفار و مشركين مانند مهره درشت گردن بند خواهند بود.»

2_ (مِنْ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَي نَحْبَهُ

[صفحه 334]

وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَلُوا تَبْدِيلا). [607].

«در ميان مؤمنان مرداني هستند كه بر عهدي كه با خدا بسته اند، صادقانه ايستاده اند؛ بعضي پيمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشيدند) و گروهي ديگر در انتظارند و هرگز تغيير و تبديلي در عهد و پيمان

خود ندادند.»

در تفسير قمي ابن ابي الجارود از امام باقر (عليه السلام) نقل مي كند كه اين آيه در باره حمزه و جعفر و علي (عليهم السلام) نازل گرديده است. منظور از «مَنْ قَضَي نَحْبَهُ» حمزه و جعفر و منظور از «مَنْ يَنْتَظِر» علي بن ابي طالب است. [608].

ابن حجر مكي نقل مي كند اميرمؤمنان (عليه السلام) در كوفه بر فراز منبر بود كه از ايشان درباره اين آيه پرسيدند. حضرت فرمود: «أللهمَ غُفْراً» اين آيه در باره من و عمويم حمزه و پسر عمويم عُبيده نازل شده است كه عبيده در بدر و حمزه در اُحد به شهادت رسيدند و اما من منتظر شقي ترين اين امتم تا محاسنم را از خون سرم خضاب كند. اين پيماني است كه حبيبم ابوالقاسم (صلي الله عليه و آله) از آن خبر داده است. [609].

3 _ (أَمْ نَجْعَلُ الَذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَالِحَاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الاَْرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَقِينَ كَالْفُجَارِ). [610].

«آيا كساني را كه ايمان آورده و كارهاي شايسته انجام داده اند، همچون مفسدان در زمين قرار مي دهيم يا پرهيزكاران را همچون كافران؟!»

در تفسير فرات كوفي از ابن عباس نقل مي كند كه اين آيه در باره سه تن از مؤمنان متقي كه عمل صالح انجام داده بودند؛ علي بن ابي طالب و حمزه و عبيده و سه نفر مشرك مفسد؛ عتبه و شيبه و وليدبن عتبه نازل گرديده است. ابن عباس اضافه مي كند اين دو گروه

[صفحه 335]

بودند كه در جنگ بدر با هم به مبارزه برخاستند؛ علي (عليه السلام) وليد را كشت، حمزه عتبه را و عبيده شيبه را. [611].

حضرت حمزه در حديث رسول خدا

اشاره

پس از نقل چند آيه

در فضيلت حضرت حمزه اينك به بيان بخشي از فضايل آن حضرت مي پردازيم كه از زبان رسول خدا (صلي الله عليه و آله) وائمه هدي (عليهم السلام) نقل شده وبه دست ما رسيده است، و با بخشي ديگر، در صفحات آينده و به مناسبتهاي مختلف آشنا خواهيم شد.

حمزه، سيد همه شهدا، جز انبيا و اوصيا است

شيخ المحدثين صدوق (رحمه الله) در ضمن حديث مفصلي، با اسناد به حضرت سلمان، نقل مي كند:

«در ايام مريضي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) كه به ارتحال آن بزرگوار منتهي گرديد، در كنار بستر آن حضرت بودم كه فاطمه زهرا (عليها السلام) وارد شد، وقتي ضعف شديد را در پدر بزرگوارش ديد، اشك به صورتش جاري گرديد. رسول خدا براي تسلي و آرامش دخترش، از عنايات و بركات خداوند بر اهل بيت سخن گفت و بخشي از نعمت هاي خدا را، كه بر اين خاندان ارزاني داشته است، بر شمرد تا بدينجا رسيد كه:... دخترم! ما اهل بيتي هستيم كه خداوند شش صفت و ويژگي را بر ما عطا كرده است كه بر هيچيك از گذشتگان و آيندگان عطا ننموده است؛ زيرا پيامبر ما سيد انبيا و مرسلين است و آن پدر تو است و وصي ما سيد اوصيا است و آن همسر تو است و شهيد ما سيدالشهدا است و آن حمزة بن عبدالمطلب عموي پدر تو است.

فاطمه (عليها السلام) گفت: اي فرستاده خدا، آيا او فقط سيد شهيداني است كه با وي به شهادت رسيده اند؟

[صفحه 336]

پيامبر فرمود: نه، بلكه او سيد شهداي اولين و آخرين، بجز انبيا و اوصيا است.» [612].

با توجه به مضمون اين حديث، معلوم مي شود كه هم

حضرت حمزه و هم حضرت حسين بن علي (عليهما السلام) براي هميشه، از افتخار «سيد الشهدا» بودن برخوردارند. و اين لقب براي هميشه به آن دو بزرگوار اطلاق مي گردد؛ با اين تفاوت كه حسين بن علي حتي نسبت به حضرت حمزه هم سيد و سرور است ولي حضرت حمزه سيد است نسبت به ساير شهدا.

حضرت حمزه از سروران اهل بهشت است

شيخ صدوق همچنين از انس بن مالك نقل مي كند كه: رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: ما فرزندان عبدالمطلب، سروران اهل بهشتيم. رسول الله، حمزه سيد الشهدا، جعفر ذوالجناحين، علي، فاطمه، حسن، حسين و مهدي (عليهم السلام). [613].

حضرت حمزه، محبوب ترين عموي رسول خدا

صدوق (رحمه الله) از امام صادق (عليه السلام) وآن بزرگوار از جدش رسول خدا نقل مي كند كه فرمود:

«اَحَب اِخواني اِلَيَ علي بن أبي طالب و أحَب أعْمامي اِليَ حَمْزَة». [614].

«محبوب ترين برادرانم علي بن ابي طالب و محبوب ترينِ عموهايم حمزه است.»

حمزه محبوب ترين نامها در نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله

كليني (رحمه الله) از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده است كه:

[صفحه 337]

«جاءَ رَجلٌ اِلَي النبي (صلي الله عليه و آله) فقال يا رَسُول الله وُلِدَ لي غلامٌ فماذا اُسَميه؟ قال: سَمِهِ بأحَبِ الأسماء اِلي؛ حَمْزة». [615].

«شخصي محضر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آمد و عرض كرد: اي فرستاده خدا، فرزند ذكوري برايم متولد شده است، چه نامي بر وي نهم؟ فرمود: او را «حمزه» نام بگذار كه محبوب ترين نامها در نزد من است.»

حمزه يكي از چهار راكب در قيامت

مرحوم صدوق (رحمه الله) در ضمن حديثي از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) چنين نقل مي كند:

«و ما في القيامة راكبٌ غَيرنا وَنَحنُ أربعةٌ فَقام اِلَيه العَباس بن عبدالمطلب، فَقال: مَنْ هُم يا رسول الله؟ فقال: اما أَنا فَعَلي البراق... و عَمي حمزة بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله سيد الشهداء عَلي ناقتي الغضباء... و أخي علي، عَلي ناقة من نوق الجنة». [616].

«در قيامت همه پياده هستند بجز ما چهار تن. عباس بن عبدالمطلب عرض كرد: اي رسول خدا، آن چهار تن كدامند؟ فرمود: اما من سوار بر براق خواهم بود... و عمويم حمزة بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسول و سيد شهدا بر شتر غضباي من سوار خواهد شد. و برادرم علي بر شتري از شتران بهشتي.»

حضرت حمزه در گفتار ائمه

اشاره

اينك به نقل و بيان گفتار ائمه هدي (عليهم السلام) در اين زمينه مي پردازيم و سخن آن بزرگواران را كه همانند حديث پيامبر (صلي الله عليه و آله) در بيان شخصيت حضرت حمزه به عنوان يكي از افتخارات از خاندان نبوت و در كنار شخصيت وجود مقدس رسول الله و اميرمؤمنان و حسنين و حضرت مهدي (عليهم السلام) عنوان گرديده است، در اختيار خواننده ارجمند قرار مي دهيم:

[صفحه 338]

حضرت حمزه در گفتار و احتجاج اميرمؤمنان

1_ حميري [617] در قرب الإسناد آورده است كه اميرمؤمنان (عليه السلام) فرمود:

«منا سبعةٌ خَلَقَهم الله (عز و جل) لم يخلق في الأرض مثلهم؛ مِنا رسول الله (صلي الله عليه و آله) سيد الأولين و الآخرين، خاتم النبيين و وصيه خير الوصيين و سبطاه خير الأسباط؛ حَسَناً و حُسَيناً و سيد الشهداء حمزة عمه و من قد كان مع الملائكة جعفر و القائم عج». [618].

«خداوند در ميان خاندان ما هفت نفر خلق كرد كه در روي زمين مانند آنها را نيافريده است. آنگاه در معرفي اين هفت تن چنين فرمود: از ما است رسول خدا كه سيد اولين و آخرين و خاتم پيامبران است. و از ما است وصي او كه بهترين اوصيا است و دو سبطش حسن و حسين كه بهترين اسباطند و عمويش سيد الشهدا و جعفر كه به همراه فرشتگان پرواز مي كند و قائم عج.»

2_ حضرت حمزه در احتجاج اميرمؤمنان:

عمربن خطاب هنگام مرگش خلافت را به شوراي شش نفري، متشكل از اميرمؤمنان، عثمان بن عفان، طلحه، زبير، عبدالرحمان عوف و سعدبن ابي وقاص محول نمود و دستور داد پس از مرگ وي اين شش نفر در خانه اي براي تعيين خليفه

جمع شوند و با يكي از امامان بعنوان خليفه بيعت كنند، به طوري كه اگر چهار نفر با يكي از آنان بيعت كرد و تنها يك نفر امتناع ورزيد، گردن او را بزنند و اگر دو نفر امتناع كرد گردن آن دو نفر را بزنند و زمينه را طوري فراهم نمود كه با عثمان بن عفان بيعت نمودند. در اين جلسه اميرمؤمنان سخناني ايراد كرد و خصوصيات خانواده اش را براي اتمام حجت برشمرد تا اينكه فرمود: «شما را به خدا سوگند مي دهم آيا در ميان شما بجز من كسي هست كه عمويش سيد الشهدا باشد؟ گفتند: نه. (نشدتكم بالله هَلْ فيكُم اَحَدٌ عَمُهُ سيد الشهداء

[صفحه 339]

غيري؟! قالوا: لا). [619].

حضرت حمزه در احتجاج امام حسن مجتبي عليه السلام

شيخ طوسي (رحمه الله) از امام صادق از پدر ارجمندش امام باقر و او از امام سجاد (عليهم السلام) نقل مي كند كه: امام حسن مجتبي (عليه السلام) در يك محاجه و مناظره با معاويه چنين فرمود:

«... قال الحسن بن علي فيما احتج علي معاوية: و كان مِمَن استجاب الرسول الله (صلي الله عليه و آله) عمه حمزة و ابن عمه جعفر فقتلا شهيدين رضي الله عنهما في قتلي كثيرة معهما من اصحاب رسول الله (صلي الله عليه و آله) فجعل الله تعالي حمزة سيد الشهداء من بينهم و جعل لجعفر جناحين يطير بهما مع الملائكة كيف يشاء من بينهم و ذلك لمكانهما من رسول الله (صلي الله عليه و آله) و منزلتهما و قرابتهما عند رسول الله و صلي عَلي حمزة سبعين صلاةً من بين الشهداء الذين استشهدوا معه».

«و از كساني كه دعوت رسول خدا را اجابت كردند، عمويش حمزه و پسر عمويش

جعفر بود كه هر دو به همراه گروهي از اصحاب پيامبر شربت شهادت نوشيدند اما خداوند از ميان همه آنان حمزه را به عنوان «سيدالشهدا» معرفي كرد و براي جعفر دو بال عنايت فرمود كه آزادانه در ميان فرشتگان پرواز مي كند و اين دو امتياز براي اين دو شهيد به جهت موقعيت «معنوي» و قرابت آنها نسبت به رسول خدا بود و باز رسول خدا از ميان همه شهدا كه با حمزه به شهادت رسيده بودند، تنها بر پيكر او هفتاد بار نماز خواند.» [620].

حضرت حمزه در احتجاج حسين بن علي

حسين بن علي (عليهما السلام) در صبح عاشورا، خطاب به افراد لشگر عمر سعد، سخنان مفصلي ايراد و با آنان اتمام حجت نمود و در ضمن اين بيانات، چنين فرمود:

[صفحه 340]

«أيها الناس أنسبوني من اَنا ثم ارجعوا إلي انفسكم و عاتبوها و انظروا هل يحل لكم قتلي و انتهاك حرمتي؟! اَلَستُ ابن بنت نبيكم و ابن وصيه و ابن عمه و اول المؤمنين بالله و المصدق لرسوله بما جاء من عند ربه؟ أوَلَيس حمزة سيد الشهداء عمَ أَبي أوَ لَيس جعفر الطيار عمي أوَلَم يبلغكم قول رسول الله لي ولاِخي هذان شباب اهل الجنة...». [621].

«مردم! بگوييد من چه كسي هستم، سپس به خود آييد و خويشتن را ملامت كنيد و ببينيد آيا قتل من و شكستن حرمتم براي شما جايز است؟ آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم؟ آيا من فرزند وصي و پسر عموي پيامبر شما نيستم؟ مگر من فرزند كسي نيستم كه پيش از همه به خدا ايمان آورد و پيش از همه رسالت پيامبر را تصديق كرد؟

آنگاه فرمود: آيا حمزه سيد الشهدا عموي پدر من نيست؟

آيا جعفر طيار عموي من نيست؟ آيا شما سخن پيامبر را در حق من و برادرم نشنيده ايد كه فرمود: اين دو، سروران جوانان بهشت هستند؟...»

حضرت حمزه در گفتار و احتجاج علي بن الحسين

1_ صدوق (رحمه الله) از ثابت بن ابي صفيه نقل مي كند:

«نَظر علي بن الحسين سيد العابدين (عليهما السلام) الي عبيدالله بن عباس بن علي بن ابي طالب (عليه السلام) فاستعبر ثم قال: ما مِنْ يوم اَشَد علي رسول الله مِنْ يوم اُحُد قُتِلَ فيه عمه حمزة بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله و بعده يوم موته قتل فيه ابن عمه جعفربن ابي طالب، ثم قال و لا يوم كيوم الحسين (عليه السلام) اذ دلف اليه ثلثون ألف رجل يزعمون اَنهم من هذه الأمة كلٌ يتقرب اِلي الله عز و جل بدمه...»

«روزي علي بن الحسين (عليهما السلام) عبيدالله فرزند عباس بن علي را ديد و اشك در چشم آن بزرگوار حلقه زد، آنگاه فرمود: براي پيامبر روزي سخت تر از جنگ احد پيش نيامد؛

[صفحه 341]

زيرا در آن روز بود كه عمويش حمزة بن عبدالمطلب، اسدالله و اسدالرسول شربت شهادت نوشيد و پس از احد سخت ترين روز براي آن حضرت جنگ موته بود كه پسر عمويش جعفربن ابي طالب را شهيد كردند. و سخت تر از روز حسين (عليه السلام) پيش نيامده؛ زيرا سي هزار نفر آن بزرگوار را احاطه كرده بودند كه همه آنها خود را جزو امت پيامبر (صلي الله عليه و آله) تصور مي كردند و همه آنها با ريختن خون فرزند همان پيامبر به پيشگاه خدا تقرب مي جستند...» [622].

حمزه سيد الشهدا در جنگ بدر

اشاره

(وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللهُ بِبَدْر وَأَنْتُمْ اَذِلَة)؛

«خداوند شما را در بدر ياري نمود، در حالي كه شما ناتوان بوديد.»

اهميت جنگ بدر

امروز با وجود جنگهاي جهاني و جنگهاي بزرگ منطقه اي كه ميليونها انسان در آنها از بين مي رود و ضايعات فراوان و غير قابل جبران به همراه دارد، جنگ بدر با محدوديت مقتولان و اسراي آن شايد براي بعضي از خوانندگان داراي چندان اهميتي نباشد و مانند يك برخورد قبيله اي و عشيره اي تلقي شود ولي با توجه به اهداف و آثار اين جنگ، مي توان به اهميت آن پي برد و ابعاد آن را كه در هيچيك از جنگها در تاريخ اسلام وجود ندارد درك نمود؛ زيرا سرنوشت اسلام با اين جنگ رقم مي خورد و پيروزي مسلمانان در آن مساوي با پيروزي قطعي اسلام و احياناً شكست آنان در اين جنگ پيروزي قطعي شرك و بت پرستي را در كل تاريخ به دنبال داشت. و لذا قرآن مجيد از اين جنگ به عنوان: (... يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعَانِ...) [623] ياد نمود؛ يعني جنگي كه حق و باطل و توحيد و بت پرستي در اثر آن ظاهر گرديد؛ روزي كه در آن، دو گروه متكي به ايمان و متكي به كفر درگير شدند.

[صفحه 342]

و در آيه ديگر در اهميت اين جنگ چنين فرموده است: «به خاطر بياوريد زماني را كه از شدت ناراحتي، از پروردگارتان تقاضاي كمك مي كرديد و او تقاضاي شما را پذيرفت و گفت من شما را با يك هزار از فرشتگان كه پشت سرهم مي آيد ياري مي كنم ولي خدا اين را تنها براي شادي و اطمينان خاطر

شما قرارداد و گرنه پيروزي جز از طرف خدا نيست. [624].

در اين جنگ رسول خدا مكرر دست دعا و تضرع به سوي پروردگار برمي داشت و گاهي پيشاني به سجده مي نهاد و از خداوند درخواست پيروزي مي كرد و از جمله دعاهايش اين بود:

«اللهم إن تَهلك هذه العصابة لم تُعبد بعدُ».

«خدايا! اگر اين گروه مسلمانان از بين بروند كسي تو را پرستش نخواهد كرد!»

نقش حضرت حمزه در پيروزي جنگ بدر

در پيروزي سپاه توحيد، در جنگ بدر مانند هر جنگ ديگر، عوامل مختلفي قابل بررسي است ولي از همه مهمتر فضل و عنايت پروردگار بود كه در اثر استغاثه و استمداد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و مسلمانان براي شادي و اطمينان خاطر سپاهيان اسلام و براي امداد و ياري آنان هزار فرشته را پياپي فرو فرستاد:

(إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِي مُمِدُكُمْ بِأَلْف مِنْ الْمَلاَئِكَةِ مُرْدِفِينَ - وَمَا جَعَلَهُ اللهُ إِلاَ بُشْرَي وَلِتَطْمَئِنَ بِهِ قُلُوبُكُمْ). [625].

وهر يك از سپاهيان اسلام به اندازه درجه ايمان و كمال يقينش از اين مدد غيبي و اطمينان الهي بهره جسته و در شكستن صفوف دشمن و پيروزي اسلام سهمي را ايفا نموده است.

[صفحه 343]

اينك بايد ديد اين مژده و بشارت الهي بر دل كدام يك از لشكريان اسلام بيش از ديگران اشراق داشته و اين اطمينان آسماني در آن صحنه حساس در دست و بازوي كدام يك از حاضرين ظهور و تجلي بيشتري يافته و مشركين را ناباورانه به خاك مذلت كشانيده است.

آمار مقتولان از مشركان

براي روشن شدن اين حقيقت، بايد آمار مقتولان از مشركان را و اينكه به دست چه كساني كشته شده اند، به دست بياوريم تا راه قضاوت درست در اين فضيلت را در پيش روي خواننده عزيز قرار دهيم.

لازم به يادآوري است همانگونه كه آمار دقيق مقتولين جنگ بدر و معرفي همه آنان و خصوصيات ديگر به دست ما نرسيده و آنچه در تاريخ منعكس گرديده است اغلب درباره سران و سردمداران شرك بوده است. اين ابهام درباره تلاش قهرمانان اسلام نيز، كه نقش اساسي را در اين جنگ ايفا نموده اند، صادق است

و تعداد دقيق كساني كه به وسيله آنان به هلاكت رسيده اند مشخص نيست، ولي مي توان از آنچه در تاريخ به طور ناقص به دست مي آيد، تا حدي به حقيقت امر پي برد و با نقش اين افراد در اين جنگ آشنا گرديد.

ابن ابي الحديد در زمينه عدم انعكاس آمار دقيق پس از نقل و معرفي تعداد پنجاه و دو نفر از مقتولان از واقدي، مي گويد: روايات زيادي داريم كه مقتولان بدر هفتاد نفر بوده، وليكن آنها كه به نام شناخته شده اند، همان افرادي است كه ما معرفي نموديم. [626].

بايد به گفتار ابن ابي الحديد اين نكته را نيز اضافه كنيم: همانگونه كه در شرح حال عقيل اشاره نموديم و در آينده ملاحظه خواهيد كرد در تعميه و پرده پوشي حقايق تاريخي، به ويژه درباره اميرمؤمنان و حمزه (عليهما السلام) نبايد نقش سياستها را ناديده گرفت و از جعل و تحريف در پيروزي هاي آن دو بزرگوار، كه در ارتباط مستقيم با سلطه گران بني اميه قرار داشت، غفلت نمود.

[صفحه 344]

دو قهرمان جنگ بدر، علي امير مؤمنان عليه السلام و حمزه سيد الشهدا

كشته شدن بيشتر مقتولين جنگ بدر به دست مهاجرين و به ويژه اقرباي پيامبر (صلي الله عليه و آله) و در رأس آنان اميرمؤمنان (عليه السلام) و حمزه سيد الشهدا به وقوع پيوسته است.

و به طوري كه در تاريخ آمده است در همين جنگ بدر بود كه از سوي مشركان اميرمؤمنان به لقب «موت احمر»؛ «مرگ سرخ» ملقب گرديد و چرا چنين نباشد در حالي كه در همين جنگ بيش از نصف مقتولين را او از پاي در آورده و در به هلاكت رسانيدن تعداد ديگر نيز سهيم گرديده است؛

به طوري كه شيخ مفيد تعداد سي و شش تن از مقتولين را، كه به دست آن حضرت كشته شده اند، به نام معرفي نموده است. [627].

ابن اسحاق از مورخان معروف جهان تسنن مي گويد:

«أكثر قتلي المشركين يوم بدر كان لعلي»؛ [628].

«در جنگ بدر بيشترين كشته شدگانِ از مشركان به دست علي بوده است.»

ولي بعضي از مورخان اين تعداد را بيست و هفت، [629] و گاهي حتي به بيست و دو نفر تنزل داده اند. [630].

آمار مقتولين به دست حمزه سيد الشهدا

در منابع اهل سنت تعداد مقتولين به دست حمزه سيد الشهدا نُه نفر ذكر شده است كه در ميان اين عده، افرادي هستند مستقلا به وسيله آن حضرت و افراد ديگر به اشتراك او و حضرت علي، اميرمؤمنان (عليه السلام) به هلاكت رسيده اند و تنها در يك مورد از سعد بن وقاص به عنوان شريك آن بزرگوار ياد شده است.

لازم است قبل از بيان آمار و معرفي اين مقتولين به اين مطلب توجه شود كه بر

[صفحه 345]

اساس دلايل تاريخي، اين تعداد بخشي از كساني هستند كه به وسيله حضرت حمزه به هلاكت رسيده اند نه همه آنها، ولي عدم ذكر همه مقتولين و يا اختلاف نظر در مورد آنان، همانند اختلاف نظر در آمار مقتولين به وسيله اميرمؤمنان (عليه السلام) كه بعضي از مورخان بيشترين كشته شدگان و بعضي ديگر تنها بيست و دو تن را از آنِ آن حضرت دانسته اند. با در نظر گرفتن حقايق موجود تاريخي چندان مهم نيست؛ زيرا اگر همه مقتولان دراين جنگ مشخص و منعكس مي گرديد نظر مورخان در مورد هر دو بزرگوار تغيير مي كرد. به هر حال با اينكه

آمار دقيق از آن مقتولين به دست دو بزرگوار در دست نيست ولي دلائل مسلم تاريخي نقش اساسي آنها را در پيروزي جنگ بدر ثابت نموده است و در اين جنگ شكست دشمن در مرحله اول به دست اميرمؤمنان و سپس به دست حضرت حمزه آنگاه به دست ساير افراد سپاه توحيد به وقوع پيوسته است، آنهم نه همه افراد سپاه؛ زيرا طبق مضمون صريح قرآن تعدادي از صحابه از اول حركت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از مدينه، از اين برخورد ناخشنود و از ورود به صحنه جنگ شديداً مضطرب و نگران بودند. [631] و تاريخ هم گوياي اين واقعيت است كه بعضي از صحابه در ميدان جنگ يا نقشي نداشتند و يا داراي نقش كم رنگي بودند.

تحليل ابن ابي الحديد از پيروزي مسلمانان در جنگ بدر

در اينجا مناسب است تحليلي را كه ابن ابي الحديد از پيروزي در جنگ بدر و از شجاعت و نقش مؤثر اميرمؤمنان و حضرت حمزه (عليهما السلام) در اين پيروزي ارائه داده است به طور خلاصه نقل نماييم:

وي در تحليل خود از اين پيروزي با وجود نيروي قوي و تواناي مشركين و ضعف و ناتواني مسلمانان مي گويد: آري، سپاه كوچك اسلام از عده اي از انصار از قبيله اوس و خزرج و تعدادي از مهاجرين كه در بطولت و شجاعت معروف بودند، تشكيل يافته بود و مهمتر اينكه در كنار اين گروه به ظاهر كم، علي بن ابي طالب و حمزة بن عبدالمطلب كه

[صفحه 346]

شجاع ترين افراد در تاريخ بشريت مي باشند، قرار گرفته بودند و فرماندهي آنها را شخص رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آن پيامبر داعي به حق و

منادي توحيد و عدل و مؤيد به قوه الهي به عهده داشت. «وفيهم عليُ بنُ أبي طالب وَ حَمزَةُ بن عَبدِ المطلب وهُما أشجع البشر! و جَماعةُ من المُهاجرين أنجاد وأبطال». [632].

اعتراف يكي از سران مشركين به شجاعت حضرت حمزه

پس از خاتمه جنگ و در هنگام انتقال اسيران به پشت جبهه، يكي از آنان به نام «امية بن خلف» كه از مشركين سرشناس بود، چون چشمش به حضرت حمزه افتاد از عبدالرحمان بن عوف پرسيد:

«مَنْ هذا المُعلم؟»؛ «اين كه در سرش علامت است كيست؟».

گفتني است حضرت حمزه در جنگها با نصب ريش نعامه اي بر كلاه خودش، از ديگر سرداران متمايز بود. عبدالرحمان پاسخ داد: «او حمزه بن عبدالمطلب است.» أميه با تأسف و تحسر شديد از شكست سپاه شرك، چنين گفت: «ذاك الذي فعل بنا الأفاعيل»؛ «اين بود كه صفوف ما را در هم شكست و ما را به خاك سياه نشاند!» [633].

حضرت حمزه در جنگ احد

اشاره

مشهور در ميان مورخان آن است كه مجموع شهداي احد هفتاد نفر بوده است و اقوال غير مشهوري هم وجود دارد كه تعداد آنان را بيشتر و يا كمتر دانسته اند. به هر حال، چهار نفر آنان؛ يعني حضرت حمزه، عبدالله بن جحش، معصب بن عمير و شماس مخزومي از مهاجرين و بقيه از انصار بودند.

به حقيقت، شهداي احد و بازماندگانشان، صبر و استقامت و وفاداري و اخلاص را

[صفحه 347]

به حد اعلا رساندند و درس وفاداري و شهامت را به همه مسلمانان در پهنه گيتي، آموختند.

اكنون به چند نمونه اشاره مي كنيم:

1 _ به هنگام فرو كش كردن شعله جنگ، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به كساني كه در كنارش بودند، فرمود: آيا در ميان شما كسي هست كه ما را از سرنوشت سعد ابن ربيع [634] آگاه كند و بگويد كه او در ميان زنده ها است يا در ميان كشته شدگان؟! [635].

اُبي بن كعب عرض كرد:

اي رسول خدا، من اين خبر را برايت مي آورم. وي مي گويد: من خود را با سرعت تمام به ميدان و به كنار پيكرهاي شهدا رساندم، پيكر خون آلود سعد را، كه آخرين دقايق زندگي اش را سپري مي كرد، در ميان آنها يافتم و او را صدا كردم، چشمانش را باز كرد. به او گفتم: سعد! مرا رسول خدا فرستاد تا خبر وضعيت و حال تو را به او برسانم، اينك چگونه اي؟ به آرامي پاسخ داد: من ديگر از مردگانم، سلام مرا به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) برسان و از قول من بگو: «جَزاكَ الله عَنا خَيرَ ماجَزي نَبِياً عَنْ اُمَتِهِ»؛ «خداوند تو را از بهترين پاداش هايي كه بر ديگر پيامبران، در راه هدايت امتشان خواهد داد، برخوردار نمايد.» و نيز سلام مرا به قبيله ام برسان و به آنان بگو: مباد پيمان شكني كنيد، اگر يك نفر از شما زنده باشد و دشمن به رسول خدا راه پيدا كند، نزد خداوند هيچ عذري نخواهيد داشت.

اُبي مي گويد: اين خبر را به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آوردم، آن حضرت فرمود:

«رَحِمَ اللهُ سَعْداً نَصَرنا حَياً و اَوصي بنا مَيتاً» [636]؛ «خدا رحمت كند سعد را، كه در زنده بودنش ما را ياري رسانيد و در مرگش هم ياري كردن بر ما را توصيه نمود.»

2 _ يكي ديگر از شهداي جنگ احد، «انس بن نَضْر» است. او هنگامي كه فرار

[صفحه 348]

عده اي از صحابه را ديد، گفت:

«أَللهُمَ اِني اَعْتَذِرُ اِلَيْكَ مِما صَنَعَ هؤُلاءِ وَ اَبرأُ اِلَيْكَ مِماجاءَ بِهِ هؤُلاءِ».

«خدايا! من از آنچه اينها (فراريان از صحابه) انجام

دادند، در پيشگاهت اعتذار و از آنچه اينان (مشركين) آورده اند، تبري مي جويم.»

آنگاه وارد جنگ شد و به شهادت رسيد. نوشته اند كه در پيكرش بيش از هشتاد زخم بود و كسي نتوانست او را بشناسد، مگر خواهرش «ربيع» آن هم از طريق انگشتانش كه از زيبايي خاصي برخوردار بود. [637].

3 _ به هنگام مراجعت رسول خدا و اصحابش از احد، زنان مدينه به استقبال آمدند، بانويي از قبيله «بني دينار» پيش آمد و از كشته شدگان در جنگ پرسيد. به او گفتند همسر، پدر و برادرت، هر سه از كشته شدگانند. او به اين خبر توجهي نكرد و پرسيد: پيامبر چه شد؟! گفتند: به سلامت برگشته است. گفت او را به من نشان دهيد و چون رسول خدا را ديد گفت:

«كُلُ مُصيته بَعْدَكَ جَلَلٌ»؛ [638] «همه مصيبت ها با سلامتي تو كوچك است!» و بدين گونه در مصيبت و فراق سه تن از عزيزانش، صبر و بردباري را پيش گرفت. [639].

حمزه سيد الشهدا

آري، اينان تنها چند نمونه بودند از شهداي احد و اصحاب و ياران فداكار رسول خدا (صلي الله عليه و آله) كه در راه ايمان و عقيده و در دفاع از توحيد و مبارزه با شرك و بت پرستي، جان خود را در طبق اخلاص گذاشتند و صداقت و وفاداري و شهامت را به اوج رساندند.

اما مي توان گفت كه اگر همه اين بزرگواران و همه اين شهداي عزيز و همه شهداي

[صفحه 349]

اولين و آخرين، در يك صف و حمزه سيد الشهدا به تنهايي در يك صف قرار گيرد، طبق گفته رسول خدا، او بر همه اين شهيدان، به جز انبيا و

اوصيا، فضيلت و برتري خواهد داشت؛ «سَيدُ شُهَداءِ اْلاَوَلين وَ الآخِرين ما خَلا الأَنبياءِ وَالأَوصياء». [640].

آري، تنها او است كه با لقب «افضل الشهدا» و «اسد الله و اسد رسوله» و «سيد الشهدا» مفتخر و ملقب گرديد.

«وَ عَلي قائمة الْعَرش مَكْتُوب؛ حمزة اَسَد الله وَ اَسَد رسوله و سيد الشهداء» [641].

حضرت حمزه در آستانه جنگ

«وَالَذي اَنْزَلَ علَيكَ الكِتابَ لَنُجادِلَنَهُمْ».

به هنگام عزيمت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به احد، هر يك از ياران آن حضرت در استقامت و پايداري و حمايت خود از پيامبر مطلبي مي گفت و در وفاداري خويش و تشجيع ديگران جمله اي به كار مي برد، آنان كه در جنگ بدر حضور نداشتند مي گفتند: اي رسول خدا، ما براي جبران جنگ بدر در انتظار چنين روزي به سر مي برديم.

بعضي ديگر مي گفتند: اگر ما امروز در مقابل مشركان مقاومت نكنيم پس كي اين مقاومت را نشان خواهيم داد و...

و بدين گونه به سوي احد حركت كردند و به طوري كه پيشتر گفتيم، گروهي از آنها نتوانستند بر وعده خويش استوار بمانند و در لحظات سخت جنگ، جبهه را ترك كردند. اما در مقابل، گروهي، بر گفتارشان پايدار ماندند و بر وعده خويش عمل نمودند و در اين راه به شهادت رسيدند و يا با تن مجروح برگشتند. از جمله اين شهدا، حمزه سيد الشهدا است. او به هنگام حركت عرض كرد:

«يا رَسُول الله، وَالَذي اَنْزَلَ عَلَيكَ الكِتابَ لنُجادِلَنَهُمْ» [642].

«اي پيامبر خدا، سوگند به خدايي كه قرآن را بر تو فرستاد، در مقابل دشمن تا آخرين نفس مبارزه سختي خواهيم كرد.»

[صفحه 350]

شهادت حمزه و رؤياي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم

رسول خدا به هنگام عزيمت به احد، خطاب به يارانش فرمود: «من ديشب، در عالم خواب ديدم كه گاوي نزد من ذبح گرديد و قبضه شمشيرم شكست. تعبير من از اين خواب اين است كه گروهي از يارانم كشته مي شوند و يك نفر هم از اهل بيت من به شهادت مي رسد؛ «اَما الْبَقَرُ فَهِيَ ناسٌ مِن اَصحابي يُقَتَلُونَ وَاَما

الثلمُ الذي رَأيتُهُ في ذُبابِ سَيفي فَهُوَ رَجُلٌ مِنْ اَهْلِ بَيتي يُقْتَل» [643].

و در بعضي از روايات به جاي «رَجُلٌ مِنٌ اَهٌل بَيْتي»، «رَجُلٌ مِنْ عِتْرَتي» آمده است.

شهادت با دهان روزه

واقدي مي نويسد: «وَيُقالُ كانَ حَمْزةُ يَومَ الْجُمعةِ صائِماً وَيَوم السَبت صائماً فلاقاهُمْ وَهُو صائِم» [644] «مورخان نوشته اند: حمزه روز جمعه، يك روز قبل از جنگ، و روز شنبه كه جنگ واقع شد، روزه دار بود و با دهان روزه با دشمن مواجه گرديد و به شهادت رسيد.»

چگونگي شهادت حمزه

گرچه حضرت حمزه به دست غلامي شقي، به نام وحشيِ حبشي به شهادت رسيد ليكن در انجام اين جنايت هولناك، او را دو نفر تشويق و ترغيب نمود و در واقع در اجراي اين عمل فجيع، دو عامل نقش اساسي را ايفا نمودند:

1 _ جبير بن مطعم

ابن ابي الحديد در اين باره مي گويد: «وَكانَ حَمْزَةُ بْن عَبدِالمطلب مغامراً غَشَمْشَماً لايَبْصُر اَمامَهُ»؛ «حمزة بن عبدالمطلب بسيار نترس و جسور بود و در جنگ ها پيش

[صفحه 351]

پاي خود را نمي ديد.» سپس مي گويد: در جريان جنگ احد، جبيربن مطعم به غلام خويش وحشي چنين گفت:

«وَيلَكَ اِنَ عَلِياً قَتَلَ عَمي طُعَيمَة و...»؛ «واي بر تو! مي داني كه علي در جنگ بدر، عمويم «طعيمه را كشت و...» پس اگر در اين جنگ تو او را بكشي آزادت مي كنم و اگر محمد و يا حمزه را هم بكشي آزاد خواهي شد؛ زيرا بجز اين سه تن كسي با عموي من هم سنگ نيست.

وحشي پاسخ داد: اما محمد، يارانش دور او را مي گيرند و راهي بر او نيست و اما علي به هنگام جنگ آن چنان چابك و فرزانه است كه بر كسي اجازه تحرك نمي دهد و اما حمزه چرا، زيرا او به هنگام جنگ آن چنان به خشم مي آيد كه زير پاي خود را

نمي بيند! [645].

جبير بن مطعم به وعده اش وفا نمود و پس از مراجعت وحشي به مكه او را آزاد كرد.

2 _ و ديگر كسي كه وحشي را بر اين جنايت تشويق كرد و در به شهادت رسانيدن حمزه نقش اساسي داشت، هند همسر ابوسفيان بود.

او كه در چرب زباني و زيبايي زبانزد مردم مكه بود [646] و از فتاكي و بي باكي وحشي و از پيمانش با جبير آگاهي داشت، با وي ملاقات نمود و بر انجام مأموريتي كه بر عهده گرفته بود تأكيد و ترغيب كرد و در مقابل قتل يكي از سه نفر كه جبير پيشنهاد داده بود، جايزه بزرگي را بر وي وعده داد. پاسخ وحشي به هند همان بود كه به جبير داده بود ولي در قتل حمزه او را اميدوار ساخت و لذا در طول راه هر وقت وحشي و هند به همديگر مي رسيدند هند او را با اين جمله خطاب مي كرد و بر تصميمش تشويق مي نمود:

«وَيهاً يا اَبا دسمة اِشْفِ وَاسْتشْفِ»؛ [647] «به هوش باش اي ابا دسمه (كنيه وحشي است) تا دل ما را آرام و خودت را آزاد كني.»

[صفحه 352]

از وحشي بشنويم:

بر اساس نقل مورخان، وحشي خود گفته است كه: در اثر اين تشويق ها، به همراه مشركان وارد منطقه احد گرديد و مترصد بود تا به آزادي خويش و به وعده هاي هند و جوايز او نايل گردد. او كه در «حربه» [648] اندازي فن آور بود و در اصابت هدف كمتر خطا مي كرد، مي گويد: در اوج درگيري جنگ، براي دست رسي به حمزه وارد ميدان شدم و در پي

فرصت مناسب لحظه شماري مي كردم و در پشت هر درخت و قطعه سنگي مخفي مي شدم تا بلكه در تير رس من قرار گيرد؛ «... اَسْتَتِرُ مِنْهُ بِشَجَرة اَوْ بِحَجر لِيْدنُو مِني...».

در اين هنگام حمزه در ميدان ظاهر گرديد كه با هر كس رو به رو مي شد يا او را فراري مي داد و يا با ضربتي از كار مي انداخت. حمزه در ميدان با دو علامت شناخته مي شد؛ يكي آن كه با دو دست و با دو شمشير مي جنگيد و ديگر اين كه پر شترمرغي به كلاه خود نصب مي كرد.

وحشي مي گويد: در اين ميان «سباع بن عبدالعزي» از سران سپاه شرك به مصاف حمزه درآمد و حمزه فرياد مي زد: «هَلمَ اِليَ يا ابنَ مُقَطعَةِ البُظور»، «اي پسر زن پست، به سوي من آي»، آنگاه به وي حمله نمود. در اين درگيري و جنگ و گريز بود كه به كمين گاه من نزديك شد، او كه مانند شير ژيان به كسي مجال تحرك نمي داد، در موقعيت مناسبي در مقابل من قرار گرفت و من به «حربه» ام تكان سختي وارد كردم و به سوي حمزه انداختم حربه من به زير شكم [649] حمزه اصابت كرد و از پشتش سر درآورد! او هم به من هجوم آورد ولي توانش را از دست داده بود و در چند قدمي من بر زمين افتاد. و اين در وضعيتي بود كه در اثر درگيري شديد، هيچ يك از مسلمانان متوجه جريان نبودند و لذا من در گوشه اي صبر كردم و مطمئن شدم كه حمزه ديگر زنده نيست. به سويش برگشتم

و حربه را برگرفتم و مژده قتل او را كه هدفي جز آن نداشتم، بر لشكريان رسانيدم. [650].

[صفحه 353]

در روايتي از امام صادق (عليه السلام) آمده است كه حربه وحشي به زير گلوي حمزه اصابت كرد و چون بر زمين افتاد، دشمن از هر طرف بدو حمله آورد و با ضربه هاي متعدد و كاري و به صورت قتل صبر او را به شهادت رساندند. در اينجا بود كه وحشي سينه آن حضرت را شكافت و كبدش را براي گرفتن جايزه نزد هند برد، هند كبد را در دهان گذاشت و خواست آن را بجود و ببلعد ولي كبد در دهانش مانند قطعه استخواني شد و آن را بيرون انداخت. [651].

پيكر حمزه پس از شهادت
اشاره

پس از شهادت حضرت حمزه تا دفن آن حضرت، چند حادثه نسبت به پيكر پاكش رخ داده كه به نقل آنها مي پردازيم:

هند و پيكر حمزه

اولين حادثه پس از شهادت حضرت حمزه، مثله شدن پيكر آن حضرت به وسيله هند بود.

طبري در اين باره مي گويد: پس از شهادت حمزة بن عبدالمطلب و خاموش شدن شعله جنگ، هند به همراه ديگر زنان قريش، به سوي ميدان جنگ هجوم بردند و به مُثله كردن اعضاي ياران پيامبر پرداختند؛ يكي از آنها هند بود كه خود را به پيكر حمزه رسانيد و آن را قطعه قطعه كرد. و گوش و بيني و ساير اعضايش را بريد و از آنها براي خود خلخال و گردن بند ساخت و زيور آلات خود را به وحشي بخشيد و هم او سينه حمزه را شكافت و كبدش را درآورد و خواست آن را ببلعد كه نتوانست [652].

در تفسير قمي آمده است: «فَجائَتْ اِلَيهِ هِند فَقَطَعَتْ مَذاكِيره! وَ قَطَعَتْ اُذُنَيه وَ قَطَعَت يَديه وَ رِجْلَيه» [653]؛ «هند آنگاه كه در كنار پيكر حمزه قرار گرفت، تمام اعضاي او! و

[صفحه 354]

دست و پايش را قطع كرد.»

طبري مي نويسد: هند پس از انجام اين جنايت بر بالاي سنگ بزرگي رفت و مسلمانان را مورد خطاب قرار داد و اشعار معروف خود را با صداي بلند خواند.

اشعار هند، كه بيشتر مورخان آن را نقل كرده اند چنين است:

نَحنُ جَزيناكُم بِيَوم بَدر

وَالحَربُ بَعدَ الحَرب ذات سعْر

ما كان عَن عُتْبَ_ةَ لي مِن صَبر

وَلا اخي وَعَمِهِ وَبَكْري

شَفَيتُ نَفْسي وَقَضَيتُ نَذْري

شَفيت وَحشي غَليل صَدري

فَشُكر وَحشي عَلَيَ عُمري

حتي تَرم اَعْظمي في قبري [654].

«اين كشتار، پاداش ما بود بر شما از جنگ بدر؛

زيرا جنگ پس از جنگ است كه ارزش دارد.» «در مصيبت عتبه و برادرم و عمويم و بكر صبرم به آخر رسيده بود.»

«واينك شفا يافتم و نذرم را ادا كردم؛ وحشي! تو بودي كه بر عهد خود با من وفا كردي و غم را از سينه ام زدودي.»

«بر من است كه تا زنده ام شكرگزار او باشم بلكه تا پوسيدن استخوان هايم در درون قبرم سپاسگزارش گردم.»

ابن اسحاق مي گويد: از جمله اشعاري كه هند پس از مثله كردن پيكر حمزه مي خواند، اين بود:

شَفَيتُ مِنْ حَمْزَةَ نَفسي بأُحُد

حَتي بَقَرتُ بَطْنَهُ عَنْ الكَبِد

اَذْهَبَ عَني ذاكَ ماكنتُ اَجِدُ

مِن لَذعة الْحُزْنِ الشَدِيد الْمُعْتَمد

«من از كينه اي كه از حمزه در دل داشتم، در احد تشفي يافتم، آنگاه كه شكم او را تا كبد شكافتم.»

«اين عمل ناراحتي مرا از ميان برد كه مدام به صورت اندوه شديد بر من فرود مي آمد.» [655].

[صفحه 355]

ابوسفيان و پيكر حمزه

ابن اسحاق مي نويسد: پس از مثله شدن حمزه «حُلَيس بن زبان»، از سران سپاه شرك، ديد كه ابوسفيان با نوك نيزه به گونه آن حضرت فشار مي دهد و مي گويد: «ذق يا عقق [656]»؛ «بچش اي كسي كه بر بت ها عاق شدي!» حُليس گفت: عجب كار شرم آوري! كسي كه خود را رييس قومش مي داند، با پسر عمويش كه تكه گوشتي بيش نيست، با چنين خشونت و تحقير برخورد مي كند!

ابوسفيان گفت: «وَيحَك اكتمها عَني فَاِنَها كانَتْ زلةً»؛ «لغزشي بود روي داد، فاش نكن!». [657].

رسول خدا و پيكر حمزه

بنا به نقل بعضي از مورخان، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) با اين كه شديداً مجروح بود و حالي به شدت آزرده داشت، در جستجوي پيكر حضرت حمزه برآمد.

ابن اسحاق مي گويد: «وَخَرَجَ رَسولُ الله فيما بَلَغَني يَلْتَمِسُ حمزة بن عبدالمطلب فَوَجَدَهُ ببطن الوادي قَدْ بُقِرَ بطنه» [658].

در تفسير قمي آمده است: پس از فروكش كردن شعله جنگ، رسول خدا به يارانش فرمود: آيا در ميان شما كسي هست كه از عمويم حمزه خبري بياورد؟! «حرث بن اميه» عرض كرد: من محلي را كه او افتاده است مي شناسم و خود را به كنار پيكر حمزه (عليه السلام) رسانيد اما چون او را با وضع فجيع و دلخراش ديد، نتوانست خبر را به رسول خدا برساند و چون دير كرد پيامبر (صلي الله عليه و آله) به امير مؤمنان (عليه السلام) فرمود: «يا عَلِي اُطْلُب عَمك»؛ «اي علي، به سراغ عمويت برو» آن حضرت نيز چون وضع حمزه (عليه السلام) را مشاهده كرد، به خود اجازه نداد كه رسول خدا را آگاه سازد و

لذا خود پيامبر با چند تن از صحابه حركت كرد و چون پيكر پاره پاره و مثله شده عمويش را ديد گريه كرد و فرمود:

«لَنْ اُصابَ بِمِثْلِكَ أبداً»؛ «براي من مصيبتي بالاتر از مصيبت تو نخواهد بود.»

[صفحه 356]

و نيز فرمود: «وَالله ما وَقفتُ مَوقِفاً أغيَظ عَلَيَ مِن هذا الْمَكان»؛ [659] «به خدا سوگند تا كنون چنين مصيبت سختي بر من روي نداده بود.»

در آن حال بود كه فرمود: هم اينك جبرئيل نازل شد و اين مژده را به من داد: «اِنَ حَمزة مَكْتُوب في السَماوات السَبْع حَمْزَةَ بْن عَبْدالمُطَلب اَسَد الله وَ اَسَدُ رَسُولِه»؛ [660] «در آسمان هاي هفتگانه نوشته شده است كه حمزه شير خدا و شير رسول خدا است.»

و در روايت ديگر از جابر بن عبدالله انصاري نقل شده است كه چون رسول خدا (صلي الله عليه و آله) جسد عمويش را ديد گريه كرد و چون ديد او را مثله كرده اند، «شَهِق»، با صداي بلند گريست. [661].

باز روايت شده است كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) چون بدن مثله شده حمزه (عليه السلام) را ديد، فرمود: «رَحِمَكَ الله يا عَم فَقَد كُنتَ وَصُولا لِلرَحِم فَعُولاً بِالْخَيْرات»؛ [662] «اي عم، خداي رحمت كند بر تو كه در زندگيت نسبت به ارحام خود ايفاي وظيفه كردي و آنچه نيكي بود انجام دادي.»

صفيه و پيكر حضرت حمزه

ابن اسحاق مي نويسد: صفيه خواهر حمزه خود را به احد رسانيد تا پيكر برادرش را ببيند، چون خبر به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) رسيد، به زبير دستور داد كه «أَلْقِها فأرجعها، لا تَري ما بِأَخيها»؛ «برو و مادرت را برگردان تا برادرش را با اين وضع

نبيند.» زبير به استقبال مادرش شتافت و گفت مادر! رسول خدا دستور مي دهد كه بر گردي، صفيه گفت: چرا برگردم؟ من شنيده ام كه برادرم را مثله كرده اند و مي خواهم با پيكر مثله شده اش ديدار كنم ولي بدان تحمل همه اين مصائب در راه خدا سهل است و به هر چه در اين راه پيش آيد راضي ام و از خدا پاداش و صبر مي خواهم.

زبير چون گفتار صفيه را به رسول خدا عرض كرد، حضرت فرمود: «خَلِ سَبيلَها»؛

[صفحه 357]

«پس او را آزاد بگذار!» چون چشم صفيه به بدن قطعه قطعه شده برادرش افتاد، گفت: (اِنا للهِِ وَاِنا اِلَيهِ راجِعُون) آنگاه درباره او دعا و استغفار كرد. [663].

ابن ابي الحديد از واقدي نقل مي كند كه چون صفيه به احد آمد، انصار مانع شدند كه نزد رسول خدا بيايد ولي آن حضرت فرمود «دَعُوها»؛ «مانعش نشويد.» آنگاه در نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نشست و شروع به گريه كرد. او كه گريه مي كرد، رسول خدا هم مي گريست و چون صدايش به گريه بلند مي شد رسول خدا بلند مي گريست؛ «فجعلت اذا بكت يبكي رسول الله و اذا نشجت ينشج رسول الله» فاطمه زهرا (عليها السلام) كه در كنار آنان بود و گريه مي كرد و رسول خدا هم به همراه او گريه مي كرد. آنگاه فرمود:

«لَنْ اُصاب بمثل حمزة أبداً»، سپس خطاب به صفيه و فاطمه زهرا (عليها السلام) فرمود: بشارت مي دهم بر شما كه جبرئيل، نازل گرديد و به من خبر داد:

«إِنَ حمزة مكتوبٌ في أَهْلِ السماواتِ السَبْع حَمزة بْن عبدالمطلب اَسَدُالله وَاَسَدُ

رَسُولِهِ» [664].

گريه شديد رسول خدا به هنگام نماز بر عمويش حمزه

در ذخائر العقبي آمده است كه پيامبر خدا چون در كنار پيكر حمزه براي اقامه نماز ايستاد، با صداي بلند گريست، سپس آه عميقي كشيد و خطاب به پيكر او گفت:

«يا حَمزَة، يا عَم رسول الله واَسَدَ الله وَاَسَدَ رسوله، يا حَمزَة، يا فاعلَ الْخَيْرات، يا حَمْزَة يا كاشِفَ الكُرُبات، يا حَمْزَةَ يا ذابَ عن وجه رَسُول الله».

باز هم گريه طولاني كرد، آنگاه به نماز پرداخت. [665].

[صفحه 358]

هفتاد نماز بر پيكر حمزه

بيشتر مورخان و محدثان، از عبدالله بن عباس نقل كرده اند بر خلاف همه شهيدان، كه رسول خدا بر آنان، مانند همه مسلمانان ديگر، يك نماز مي خواند، بر پيكر عمويش حمزه هفتاد نماز يا هفتاد و دو نماز گزارد. بدين ترتيب كه: ابتدا پيكر عمويش را با يك قطعه لباس سفيد پوشاند، سپس با هفت تكبير بر وي نماز خواند. پس از آن هر يك از شهدا را آوردند كه بر وي نماز بخواند، در كنار پيكر حمزه قرار داد و به هر دو نماز خواند و سرانجام بر پيكر عمويش هفتاد و دو نماز گزارد. [666].

دفن حضرت حمزه با كفن

آنچه مسلم است، اين است كه: بر پيكر شهدا كه در جبهه و ميدان جنگ به شهادت مي رسند، نه غسل مي كنند و نه كفن، بلكه با همان پيكر و لباس خون آلود به خاك مي سپارند. عمل رسول خدا درباره شهداي احد هم، چنين بوده است. در منابع حديثي، از جمله در سنن ابي داود آمده است كه در جنگ اُحد رسول خدا دستور داد سلاح را از پيكر شهدا برگيرند و با لباس خون آلودشان دفن كنند. [667].

كليني (رحمه الله) از امام صادق (عليه السلام) نقل مي كند: «چون مشركان لباس از تن حمزه برگرفته بودند و پيكرش برهنه بود، رسول خدا دستور داد بر عمويش كفن بپوشانند و لذا او را در ميان نمدي قرار دادند و دفن كردند؛ «إِنَ رَسول الله (صلي الله عليه و آله) صَلي عَلي حَمزة و كَفَنَهُ لاَِنَهُ كانَ جُرِد». [668].

دفن حضرت حمزه

به هنگام دفن شهدا، پيكر چند تن از آنان براي دفن شدن به مدينه منتقل گرديد، چون اين خبر به رسول خدا (صلي الله عليه و آله) رسيد، از اين عمل منع كرد و فرمود: «ادفنُوهُم حَيثُ

[صفحه 359]

صُرِعُوا»؛ «در همانجا كه به شهادت رسيده اند، دفن كنيد.» و چون دستور پيامبر به مدينه رسيد و جنازه «شماس مخزومي) هنوز دفن نشده بود، او را به اُحُد برگرداندند و در همانجا به خاك سپردند. [669].

رسول خدا در بالاي سر هر يك از شهدا قرار مي گرفت، جمله اي در مقام ارجمند شهادت و رتبه و درجه شهدا در قيامت بيان مي كرد؛ از جمله اين كه مي فرمود:

«أَنَا شَهيدٌ عَلي هؤُلاء أَنَهُ ما مِن جَريح يُجْرَحُ

في الله إِلا وَاللهُ يَبعَثُهُ يَومَ القِيامَة و جُرحه يُدمي اللَونُ لَونُ دَم وَالرِيحُ ريحُ مِسك».

آنگاه مي فرمود:

«اُنْظُرُوا أَكثر هؤُلاء جمعاً لِلقرآن فَاجْعَلُوه أَمام اَصحابه في الْقَبر». [670].

«من شهادت مي دهم كه كسي در راه خدا مجروح نمي شود مگر اينكه خداوند در روز قيامت او را در حالي محشور مي كند كه از جراحت او خون جاري است، رنگ آن رنگ خون و بويش بوي مشك است.»

سپس فرمود: هر يك از اين شهدا بيشتر قرآن بلد است، در داخل قبر، پيش روي همقبرش قرار دهيد.

حمزه به تنهايي در يك قبر

در منابع حديثي آمده است: در جنگ اُحُد انصار نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آمدند و گفتند: يارسول الله، بدنها خسته ومجروح و قبر كندن بر تك تك شهدا طاقت فرسا است، فرمود:

«إِحفِرُوا وَ أَوسِعُوا وَ اجْعَلُوا الَرجُلَين في القَبْرِ الواحد».

«قبر را وسيع تر حفر كنيد و هر دو نفر را در يك قبر به خاك بسپاريد.»

[صفحه 360]

پرسيدند: «أَيُهُم يُقَدَم»؛ «كدام را در سمت قبله قرار دهيم؟» فرمود: «اَكْثَرُهُم قرآناً»؛ «آنكه بيشتر قرآن بلد است.» وبدين گونه، دو نفر و گاهي سه نفر در يك قبر دفن مي شدند. [671].

از جمله پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) دستور داد خارجة بن زيد با سعد بن ربيع و نعمان ابن مالك با عبده در يك قبر دفن شدند و همچنين عمرو بن جموح و عبدالله بن عمرو بن حرام كه با هم دوست صميمي بودند، در يك قبر دفن گرديدند. [672] ولي حمزه به تنهايي و مستقلاً در يك قبر دفن گرديد و در دفن او چند نفر شركت نمودند؛ از جمله امير مؤمنان (عليه السلام)

و ابوبكر و عمر و زبير داخل قبر شدند و اين در حالي بود كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) با حالت تأثر در كنار قبر نشسته بود و بر خاكسپاري او نظارت مي فرمود. [673].

تشكيل مجلس عزا

رسول خدا (صلي الله عليه و آله) به همراه صحابه، پس از دفن شهدا، با استقبال زنان بيوه و كودكان يتيم وارد مدينه گرديد. در صفحات گذشته به بعضي از جريانات كه به هنگام مراجعت آنان واقع شده است اشاره كرديم ولي شايد جالب ترين اين حوادث و حساس ترين اين صحنه ها كه در مدينه به وقوع پيوست تشكيل مجلس عزا براي حمزه سيد الشهدا باشد.

ابن هشام از ابن اسحاق چنين نقل مي كند كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از كنار خانه هاي قبيله «بني عبدا الأشهل» و بني ظفر عبور مي كرد، صداي بانوان اين دو قبيله را كه بر شهداي خود مي گريستند شنيد به آن حضرت رقت دست داد و گريست و اشكش جاري گرديد و فرمود: «لكِنْ حَمْزَةَ لا بَواكِيَ لَهُ»؛ «ولي حمزه گريه كننده اي ندارد» چون اين سخن پيامبر را به سعدبن معاذ و اُسَيد بن حُضَير نقل كردند، به بانوان اين دو قبيله دستور دادند لباس عزا به تن كنند و در كنار بيت رسول خدا بر عموي آن بزرگوار گريه و عزاداري نمايند؛ «اَمَرا نسائَهُم اَن يَتَحَزَمن ثُم يذهبن فيبكين عَلي عَم رَسُول الله (صلي الله عليه و آله)». [674].

[صفحه 361]

ابن اسحاق اضافه مي كند كه چون صداي گريه اين بانوان از كنار مسجد «و مجلس عزا» به گوش رسول خدا رسيد، از منزل خود

حركت كرد و به ميان آنها رفت و چنين فرمود: خدا بر شما رحمت كند كه با وجود خويش مرا ياري و مواسات نموديد به خانه هاي خود برگرديد و «اِرجعنَ يَرْحَمَكنَ الله فَقد آسيتن بأنفسكن»

واقدي متوفاي 207 پس از نقل همان مطالب مي گويد: بر اساس همان مراسم رسم زنان مدينه، تا امروز چنين است كه اگر يكي از عزيزانشان از دنيا برود اول بر حمزه گريه و عزاداري مي كند سپس بر عزيز از دست رفته خود «فَهُنَ اِلَي الْيَوم اِذا مات الْمَيت مِن الأنصار بَدَأ النساء فَبَكَينَ عَلي حَمزة ثُمَ بَكَينَ عَلي مَيِتِهِنَ» [675].

رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چرا اندوهگين بود؟!

از آنچه ملاحظه كرديد، معلوم شد كه رسول خدا در شهادت عمويش به شدت متأثر و اندوهگين بود و لذا چون پيكر او را ديد با صداي بلند گريست و فرمود: «لَنْ اُصاب بِمِثلك أَبَداً» و به همراه عمه اش صفيه و دخترش فاطمه نيز گريست. دوست داشت بانوان هم بر وي گريه كنند و از گريه كنندگان تقدير و آنها را دعا نمود و به هنگام اقامه نماز بر پيكر او، گريه ممتد و زمزمه در دل داشت.

پر واضح است كه اين حزن و اندوه شديد رسول خدا، نبود مگر به جهت فداكاري و ثبات قدم حمزه و اين گريه نبود مگر به جهت تلاش و جانفشاني عموي رسول خدا در اِعلاء كلمه حق، همانگونه كه فرمود: «كُنْتَ فَعُولاً بِالْخَيرات».

در واقع اندوه رسول خدا اندوه بر مصيبتي بود كه از فقدان يك مجاهد مخلص و مدافع شجاع بر اسلام وارد شده بود؛ زيرا رسول خدا نه در اثر عواطف شخصي و به انگيزه علاقه قومي بر كسي

محزون مي گرديد و نه كسي را با اين انگيزه ها به گريه تشويق مي نمود بلكه علاقه و دوستي او براي خدا و دوري و انزجارش هم براي خدا بود.

آري، معيار اندوه رسول خدا بر حمزه، بر ارتباط حمزه با خدا بر مي گردد و حزن

[صفحه 362]

پيامبر بر وي به مقياس خسارت فقدان او نسبت به اسلام بود و گرنه همانگونه كه حمزه عموي پيامبر است، ابولهب نيز عموي پيامبر بود ولي هيچ عداوت و دشمني مانند عداوت و دشمني ابولهب نسبت به رسول خدا و هيچ ايذاء و اذيتي مانند اذيت او نسبت به آن حضرت نبود و به همين نسبت انزجار رسول خدا از وي و در مقابل اين دوري و انزجار متقابل عنايت و علاقه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را مي بينيم نسبت به سلمان، كه مي فرمود: نگوييد سلمان فارسي، بگوييد سلمان محمدي تا آنجا كه درباره او فرمود: «سَلْمانُ مِنا اَهْل الْبَيت».

شاعر مي گويد:

كانت مودة سلمان لهم رحماً

ولم يكن بين نوح و ابنه رحم [676].

همان گونه كه عملكرد هند و ابوسفيان با پيكر آن شهيد عزيز و اهانت ابوسفيان بر قبر شريفش در دوران خلافت عثمان و تصميم معاويه بر محو اثر قبر او پس از گذشت بيش از چهل سال از جنگ احد [677] همه اينها دليل محكم بر نقش مؤثر آن بزرگوار در اعلاي كلمه حق و در هم كوبيدن شرك و الحاد بود.

حرم حضرت حمزه در بستر تاريخ

اشاره

قبر شريف و حرم مطهر حضرت حمزه، آن بزرگ مجاهد اسلام و عموي دلسوز رسول الله (صلي الله عليه و آله) از سال سوم هجرت، كه آن حضرت به شهادت

رسيد، تا سال 1344 كه گنبد و بارگاهش به وسيله وهابيان تخريب گرديد، مراحلي را طي كرده و حوادثي را به خود ديده است كه از نظر فقهي و مذهبي داراي نكاتي آموزنده و از نظر تاريخي حاوي مطالب ارزنده و قابل توجه است و ما در اين بخش، مطالبي را به تناسبِ تاريخِ وقوع آنها، در اختيار خوانندگان عزيز قرار مي دهيم:

[صفحه 363]

رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و قبر حمزه

محدثان و مورخان نقل كرده اند كه: «پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) هر سال به زيارت قبور شهدا مي رفت و خطاب به آنان مي گفت: «السَلامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَي الدار» [678] در اين بخش از نقل ها اين مطلب نيز اضافه شده است كه: پس از رسول الله (صلي الله عليه و آله) ابوبكر، عمر و عثمان نيز قبر حمزه (عليه السلام) و شهداي احد را زيارت مي كردند و معاويه نيز در سفر حج خود شهداي احد را زيارت نمود.

و اين جمله نيز آمده است كه وقتي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از فاصله دور، قبور را مشاهده مي كرد، با صداي بلند چنين مي گفت: «السَلامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ...».

سفارش امام صادق عليه السلام

حضرت صادق (عليه السلام) در ضمن توصيه به زيارت مساجد و مشاهد مدينه منوره، به معاوية بن عمار مي فرمايد:

«لا تَدَعْ اتيان المشاهد... و قبور الشهداء وبلغنا أن النبي (صلي الله عليه و آله) كان إذا أتي قبور الشهداء قال: «اَلسَلاَمٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَي الدَارِ» [679].

زيات مشاهد و قبور شهدا(ي احد) را ترك نكن (زيرا) به ما نقل شده است كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) به (زيارت) قبور شهدا مي رفت مي گفت: «السلام عليكم...»

فاطمه زهرا عليها السلام و زيارت حضرت حمزه

مرحوم كليني از امام صادق (عليه السلام) نقل مي كند: «فاطمه (عليها السلام) پس از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) هفتاد و پنج روز زنده بود و در اين مدت بشاش و متبسم ديده نشد و هر هفته دو بار؛ روزهاي دوشنبه و پنج شنبه به زيارت قبور شهدا مي رفت و گاهي محل استقرار مشركان در احد و

[صفحه 364]

همچنين جايگاه رسول خدا را به همراهانش معرفي مي كرد»؛ «لَمْ تُرَ كاشرةً ولا ضاحكةً تأتي قبور الشهداء في كل جمعة مرتين؛ الإثنين والخميس، فتقول: ههنا كان رسول الله وههنا كان المشركون».

درباره زيارت و حضور حضرت زهرا در كنار قبر حمزه (عليه السلام)، در منابع شيعه و اهل سنت مطالب فراواني نقل است؛ از جمله اينكه: «إن فاطمة (عليها السلام) كانت تزور قبور الشهداء بين اليومين والثلاثة و تدعو و تبكي حتي ماتت». [680].

زيارت حضرت حمزه از مستحبات مؤكده است

بر اساس سيره پيامبر (صلي الله عليه و آله) و معصومان (عليهم السلام)، يكي از اعمال مستحب و بلكه يكي از مستحبات مؤكد براي مسلمانان، زيارت قبر حضرت حمزه و ديگر شهداي احد است و در اين موضوع، فقهاي شيعه و علماي اهل سنت اتفاق نظر دارند و بهترين روز زيارتي آن حضرت را روز دوشنبه و پنج شنبه دانسته اند. [681].

ابوسفيان و قبر حمزه

ابن ابي الحديد مي نويسد: در دوران خلافت عثمان، ابوسفيان از كنار قبر حضرت حمزه گذر مي كرد، وقتي چشمش به قبر افتاد با پايش به قبر كوبيد و خطاب به حضرت حمزه چنين گفت:

«يا أَبا عمارَة، إن الأمر الذي اجتلدنا عَلَيهِ بِالسَيف أَمْسي فِي يَدِ غِلْمانِنَا الْيَوْم يَتَلَعَبُون بِهِ» [682].

[صفحه 365]

«اي ابا عماره، (سر از قبر بيرون آر و ببين) حكومتي كه ما بر سر آن با هم مي جنگيديم چگونه ملعبه و بازيچه جوانان ما گرديده است!»

و بدينگونه بار ديگر ابوسفيان كفر و نفاق خويش را نسبت به اسلام و كينه و عداوتش را نسبت به سيد شهيدان آشكار ساخت!

كرامت شهداي احد و شكست سياست معاويه

در سال چهل و نه هجري و پس از گذشت چهل و شش سال از جنگ اُحد و در دوران رياست بلا منازع معاوية بن ابوسفيان، از طرف او دستور صادر شد كه در اُحد قناتي حفر و مجراي آن را در كنار و يا داخل قبور شهدا قرار دهند و با آماده شدن قنات، منادي در مدينه اعلان كرد: افرادي كه در احد شهيد دارند براي در امان ماندن اجساد و قبور آنان از نفوذ و جريان آب، اين قبور را نبش و اجساد شهدا را به محل ديگر انتقال دهند و بر اساس اين دستور به نبش قبور شهدا اقدام گرديد.

از جمله قبر حمزه (عليه السلام) و عمرو بن جموح و عبدالله پدر جابر شكافته شد، عمال معاويه با تعجب مشاهده كردند كه اين اجساد تر و تازه مانده اند؛ به گونه اي كه گويي ديروز دفن گرديده اند. حتي لباسها و قطيفه ها و علفهايي كه آنان را پوشش مي

داد با همان وضع باقي است و كوچكترين تغييري در آنها رخ نداده است؛ به طوري كه وقتي بيل كارگر به پاي حضرت حمزه خورد، خون جاري گرديد و يا آنگاه كه دست يكي از شهدا، كه در روي زخم پيشانيش قرار داشت، برداشته شد خون جاري گرديد و اين كرامت شهدا موجب شد كه عمال معاويه از تصميم خود منصرف شده، قبور شهدا رابه حال خود بگذارند.

اين خلاصه اي است از آنچه در منابع تاريخي و مدينه شناسي گاهي به طور مشروح و گاهي به طور اختصار آمده است. [683].

[صفحه 366]

يكي از راويان اين حادثه تاريخي، جابر انصاري، صحابي معروف و فرزند عبدالله از شهداي احد است كه مي گويد: «استُصرخنا عَلي قَتلانا يومَ اُحد يَومَ حَفَر معاوية العين فوجدناهم رطاباً يتثنون فأصاب المسحاة رجْلَ حمزة فطار منها الدم».

و در بعضي از اين روايات آمده است: «كأنهم نُوَم»؛ «شهدا را ديديم تر و تازه گويا به خواب عميقي فرو رفته اند.»

درباره عبدالله يا عمرو بن جموح كه در يك قبر دفن شده بودند آمده است: «فأميطت يده عَن جُرْحِهِ فانبعث الدم فردت الي مكانها فسكن الدم»؛ «به هنگام شهادت، پيشاني او مجروح و دستش روي جراحت گذاشته شده و با همان وضع دفن گرديده بود، هنگام نبش قبر دستش را از روي جراحت برداشتند، خون سيلان كرد تا مجدداً دست را به روي پيشاني مجروح گذاشتند و خون قطع شد.»

هدف معاويه چه بود؟!

هدف معاويه از حفر اين قنات و جاري ساختن آن از كنار يا از داخل قبور شهدا، كه به دستور مستقيم وي انجام مي گرفت اين بود كه با انتقال اجساد شهدا به نقاط

مختلف و محو آثار و قبور آنان، يك مشكل سياسي _ اجتماعي را كه فكر او را دائماً به خود مشغول ساخته بود حل نمايد؛ زيرا علي رغم تبليغات فراواني كه به نفع او و بر ضد اهل بيت، به ويژه بر ضد امير مؤمنان، علي (عليه السلام) در سراسر كشور اسلامي انجام مي گرفت، سالانه هزاران زائر كه از نقاط مختلف وارد مدينه مي شدند، با حضور در كنار قبر حمزه و شهداي احد، صحنه جنگ اُحُدْ و جنايت هاي ابوسفيان و هند و شخص معاويه در به شهادت رسانيدن اين شهدا و مُثله كردن آنان و شكافتن سينه حمزه (عليه السلام) و جويدن جگر او و به طور كلي برافراشتن پرچم جنگ بر ضد اسلام و قرآن به وسيله خاندان معاويه در اذهان زنده مي شد و همه جنايات آنان را تداعي مي كرد و اين وضع براي معاويه قابل تحمل نبود و لذا تصميم گرفت اجساد اين شهدا را كه به عقيده او پس از گذشت بيش از چهل سال بجز يك مشت استخوان پوسيده از آنان باقي نيست، به دست بازماندگان خود ِاين شهدا به نقاط مختلف منتقل و پراكنده كند و اثر قبرها را محو سازد تا احد و جنگ آن در اثر عدم حضور

[صفحه 367]

مسلمانان در اين نقطه، به فراموشي سپرده شود. آري براي اجراي اين سياست بود كه معاويه دستور حفر قنات و عبور دادن آن، از محل دفن شهدا را صادر كرد و تا نبش قبر آنان، اين سياست به خوبي پيش رفت ولي با كرامت شهيدان و سالم بودن اجسادشان مواجه گرديد و براي جلوگيري از

تبليغات منفي بر ضد او و به طور اجبار اجساد شهدا در همان محل به خاك سپرده شدند.

فاطمه زهرا عليها السلام نخستين كسي كه قبر حمزه را ترميم نمود

به طوري كه ملاحظه خواهيد كرد، قبر شريف حمزه از قرن دوم هجري در زير سقف و داراي ساختمان بود ولي طبق نقل محدثان و مورخان، از امام باقر (عليه السلام)، اولين كسي كه اين قبر را پس از گذشت چند سال و ظهور آثار فرسودگي در آن، تعمير و ترميم و سنگچيني و علامت گذاري نمود و از ساير قبور مشخص ساخت، حضرت زهرا (عليها السلام) بود و جالب اين است كه اين روايت در منابع اهل سنت بيش از منابع شيعه منعكس گرديده است!

متن روايت چنين است:

«... عن سعد بن طريف، عن أبي جعفر (عليهما السلام) إن فاطمة بنت رسول الله (صلي الله عليه و آله) كانتْ تزور قبر حمزة (عليه السلام) ترُمُهُ و تُصْلحُهُ و قد تعلمتْه بحجر». [684].

«سعد بن طريف از امام باقر (عليه السلام) نقل مي كند كه دختر رسول خدا، فاطمه زهرا قبر عمويش حمزه را زيارت و آن را ترميم و اصلاح مي كرد و اين قبر را با سنگ چيني، علامت گذاري و مشخص ساخته بود.»

حرم حضرت حمزه در قرن دوم

سمهودي از عبدالعزيز (قديمي ترين مدينه شناس) نقل مي كند: «إنه كان علي قبر

[صفحه 368]

حمزة قديماً مسجد»؛ [685] «از قديم الأيام قبر حمزه در زير مسجد [686] قرار داشت.»

سمهودي سپس مي گويد: «وذلك في المأة الثانية». گفتار عبدالعزيز به قرن دوم مربوط است.

پس بنا به گفتار اين دو مدينه شناس، قبر حضرت حمزه در قرن دوم داراي حرم بوده و در زير سقف قرار داشته است، گرچه تاريخ دقيق اين بنا و همچنين باني آن براي ما روشن نيست.

در ادامه همين بحث، ملاحظه خواهيم كرد كه كتيبه موجود در كنار مدفن

شهداي اُحد بيانگر اين بوده كه قبور آنان هم در سال 275 داراي بنا بوده است.

حرم حضرت حمزه در قرن ششم

ابن جبير جهانگرد معروف (متوفاي 614) كه در سال پانصد و هفتاد و نه به زيارت حرمين شريفين مشرف شده، مي گويد:

«وعلي قبره (رضي الله عنه) مسجد مبني و القبر بِرحبته جوفي المسجد». [687].

«مسجدي بر روي قبر حمزه (رضي الله عنه) ساخته شده است و قبر در فضاي داخلي مسجد قرار گرفته است.»

ايجاد بناي باشكوه در قرن هفتم

ابن نجار، مدينه شناس قرن هفتم (متوفاي 643) كه تقريباً شصت و چهار سال پس از ديدار ابن جبير از حرم حضرت حمزه، كتاب خود را نگاشته است، مي نويسد: در سال پانصد و نود و نه مادر خليفه عباسي، ناصر لدين الله [688] براي

[صفحه 369]

حمزه حرم بزرگي بنا نهاد و ضريحي منقش از چوب ساج بر قبر او نصب كرد و اطراف حرم را ديوار كشيد و بر اين حرم دري از آهن گذاشت كه اين در، روزهاي پنج شنبه به روي زائران باز است. [689].

حرم حضرت حمزه در قرن دهم

سمهودي (متوفاي 911) حرم حضرت حمزه را به همان شكلي كه ابن نجار در سه قرن قبل از وي توصيف كرده است مشاهده نموده، مي گويد: «وعليه قبة عالية حسنة مُتْقَنَةٌ وبابُه مُصفح كله بالحديد بَنَتْهُ اُم الْخليفة الناصر لدين الله كما قاله ابن النجار وذلك في سنة تسعين وخمسمائة، قال: وجعلت علي القبر ملبناً من ساج وحوله حصباء وباب المشهد من حديد يُفتح كل يومِ خميس...» [690].

به طوري كه ملاحظه مي شود، اصل بناي ساختمان حرم حضرت حمزه در قرن دهم، همان بوده كه ابن نجار در اواسط قرن هفتم از كيفيت و اتقان و از درِ آهني و از ديواركشي اطراف آن سخن گفته است. [691].

سمهودي بقيه كلام ابن نجار را در مورد ضريح حضرت حمزه نقل مي كند كه: داراي ضريحي از چوب ساج همانند ضريح جناب ابراهيم و جناب عباس و حضرت حسن مجتبي (عليه السلام) مي باشد. سپس مي گويد: ولي امروز بر خلاف سه قبر ياد شده اخير در قبر حمزه، ضريح چوبي كه ابن نجار از آن ياد نموده است وجود

ندارد، بلكه ضريح و قبر او از گچ و آجر است و شايد اين ضريح با مرور زمان و با از بين رفتن آن ضريح چوبي ساخته شده است.

سمهودي در آخر گفتارش، انتساب اين بنا را به مادر خليفه عباسي مورد تأكيد قرار

[صفحه 370]

مي دهد و مي گويد: تاريخ اين بنا كه سال 590 مي باشد، در ديوار آن، با خط كوفي گچ كاري و تا امروز باقي است. [692].

حرم حضرت حمزه در قرن سيزدهم و هشتاد و نه سال قبل از تخريب

مرحوم سيد اسماعيل مرندي كه در سال هزار و دويست و پنجاه و پنج و سه قرن و نيم پس از سمهودي به مدينه و به زيارت قبر حضرت حمزه مشرف شده است، مي گويد: «قبر حضرت حمزه، عم رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در آنجا (احد) است. قبه و صحن دارد. يك صندوق چوبي دارد. بالاي قبر مطهر پرده انداخته اند...» [693].

از اين مطالب روشن مي شود كه در فاصله سه قرن و نيم، تغييرات نه چندان اساسي در حرم حضرت حمزه به وجود آمده كه از جمله آنها نصب مجدد ضريح چوبي به جاي ضريح آجري مي باشد.

حرم حضرت حمزه در سال 1325

از توصيف ابراهيم رفعت مصري، [694] كه در تاريخ پيشگفته و نوزده سال پيش از تخريب حرم حضرت حمزه را زيارت كرده است، معلوم مي شود كه اصل بنا و ساختمان حرم آن بزرگوار همان بوده است كه پيشينيان در قرن هاي گذشته آن را تعريف و توصيف نموده اند و همان ساختمان كه در قرن ششم بنا گرديده بود.

ولي در عين حال از سخن او به دست مي آيد كه در زمان وي بعضي توسعه ها در اطراف حرم و بعضي تزيينات در داخل آن وجود داشته است كه اين توسعه ها درگذشته وجود نداشته و يا مورخان گذشته از آنها ياد نكرده اند. به هر حال، چون گفتار او داراي نكات قابل توجه است، آن را از نظر خوانندگان مي گذرانيم. او درباره حرم و ضريح

[صفحه 371]

حضرت حمزه مي گويد:

اين مسجد (حرم) داراي بنايي محكم و در عين حال ساده و خالي از تزيينات و داراي گنبدي است كه در بالاي

ضريح حمزه قرار گرفته است و بر اين ضريح پرده اي مليله دوزي كشيده شده است، پارچه اين پرده از جنس پرده در كعبه است كه در مصر بافته مي شود و در يك طرف آن نوشته شده است:

بِسْمِ اللهِ الرَحْمَنِ الرَحِيمِ، (قُلْ كُلٌ يَعْمَلُ عَلَي شَاكِلَتِهِ فَرَبُكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدَي سَبِيلا).

و در طرف ديگرش نوشته شده است:

بِسْمِ اللهِ الرَحْمَنِ الرَحِيمِ، (هُوَ الَذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَي وَدِينِ الْحَقِ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِينِ كُلِهِ وَكَفَي بِاللهِ شَهِيداً).

آنگاه عكسي را از داخل حرم ارائه مي دهد كه گوياي وجود شبكه فلزي نسبتاً بزرگ در روي قبر شريف است و چند نفر، از جمله خود او در كنار ضريح نشسته اند و در ضمن معرفي آنان مي گويد از دست راست اولين شخص متولي حرم مي باشد.

[صفحه 372]

توسعه اطراف حرم

ابراهيم رفعت پاشا مي نويسد: گرچه حرم حضرت حمزه را مادرِ خليفه عباسي در سال 590 بنا كرده است ليكن اين حرم در سال 893 توسعه يافت و به دستور ملك اشرف قايتباي [695] و با سرپرستي شاهين الجمالي متولي حرم شريف نبوي (صلي الله عليه و آله) در سمت غربي آن چاهي حفر شد و چاه ديگري نيز با چند دستگاه دستشويي به فاصله دور از حرم، براي استفاده زائران احداث گرديد.

مصرع حضرت حمزه

ابراهيم رفعت با بيان اينكه در بيشتر منابع تاريخي آمده است: «مَصْرع» و محل شهادت حضرت حمزه در دامنه «جبل الرمات» بوده و رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پيكر او را به اين محل مسطح و هموار منتقل كرده و در آنجا دفن نموده است، به معرفي مصرع پرداخته، مي گويد:

در داخل ساختمان «مصرع»، ضريحي ديده مي شود كه در اطراف آن پنج بيت شعر نوشته شده، با مطلع:

أعظم بمشهد ليث الله حمزَة مَنْ

بيوم اُحُد لخير الخلق قد نصراً

«چه با عظمت و با شكوه است محل شهادت شير خدا حمزه؛ كسي كه در جنگ احد به بهترين خلق ياري كرد.»

ابراهيم رفعت سپس قطعه شعر ديگري را نقل مي كند كه در لوحي نوشته اند و در داخل ساختمان مصرع نصب كرده اند كه از جمله ابياتش اين است [696].

[صفحه 373]

مسجد حاز كل فخر وسؤدد

بدا نوره إلي العرش يصعُدُ

مسجد منه روحُ خير شهيد

رجعت بالرضا يفوز مؤبَد

«اين مسجدي است كه تمام افتخار و بزرگي را حايز گرديده و اينك نور او بر عرش صعود مي كند.»

«اين مسجدي است كه روح بهترين شهيد، از آن براي نيل به سعادت ابدي به سوي خدا

رجعت نمود.»

ابراهيم رفعت مي گويد لوح ديگري در بالاي ضريح «مصرع» ديده مي شود كه در آن، اين دو بيت نگاشته شده است:

قِفْ علي أبوابنا في كل ضيق

واطلب الحاجات واَبْشر بالمني

فحمانا ملجأ للطالبين

وبنا تجلي الكروب والعنا

«در هر پيش آمد ناگوار به آستانه ما ملتجي باش و حاجات خود را بخواه و مژده باد بر تو برآورده شدن خواسته هايت.»

«آستانه ما پناهگاه نيازمندان است و به وساطت ما است كه غمها و رنجها برطرف مي شود.»

او سپس ضمن ارائه عكسي از اطراف حرم حضرت حمزه، به خانه اي كه در پشت باغ خرما ديده مي شود، اشاره نموده، مي گويد: اينجا منزل مسكوني خادمِ «مصرع» حمزه (عليه السلام) است.

دو باب آب انبار در محوطه صحن

ابراهيم رفعت در همان عكس به مسجدي در پشت حرم حضرت حمزه اشاره مي كند و مي گويد: در كنار اين مسجد دو باب آب انبار وجود دارد كه داراي بناي محكم و درهاي آهنين هستند، و از آب باران و سيلاب رودخانه اي پر مي شوند كه با مدينه چهار ساعت فاصله دارد و به وسيله تنبوشه و لوله سفالين هدايت مي شود.

[صفحه 374]

سپس مي گويد: بانيِ اين آب انبارها علي بك، بزرگ حاجبِ سلطان عبدالحميد مي باشد. [697].

گنبد مصرع حمزه در نوشته بورتون

ريچارد بورتون، جهانگرد انگليسي كه در سال 1853 ميلادي تقريباً يكصد و پنجاه سال پيش، از احد ديدار كرده است، مي نويسد: اينك در جايگاهي كه حمزه به شهادت رسيده، قبه و گنبد محكمي بنا گرديده است. [698].

تبرك جستن به خاك قبر حضرت حمزه

گفتار سمهودي، مدينه شناس معروف نشانگر آن است كه مسلمانان از گذشته هاي دور به عنوان تبرك و استشفا، خاك اطراف قبر حضرت حمزه را به اوطان خويش حمل و به صورت هديه مدينه منوره، در ميان اقوام و دوستان خود توزيع مي كردند و با اينكه در ميان فقهاي اهل سنت انتقال خاك حرم مدني مورد اختلاف بوده و عده اي از آنان حمل خاك مدينه را هم مانند خاك حرم مكي جايز نمي دانستند، ولي همين علما نيز حمل تربت حمزه (عليه السلام) را به دليل سيره عملي مسلمانان جايز مي دانستند.

سمهودي در اين مورد مي گويد: زركشي [699] حمل تربت حمزه را از خاك ساير نقاط مدينه مستثني دانسته و به دليل اينكه مسلمانان در طول قرن هاي متمادي اين تربت را براي استشفا و مداواي سردرد به شهر و ديار خود حمل مي كردند تجويز نموده است. [700].

و همچنين او از احمد بن يكوت نقل مي كند درباره حمل خاك قبور شهدا از وي سؤال نمودند، و او چنين پاسخ داد: اشكال ندارد؛ زيرا از گذشته هاي دور حمل خاك قبر

[صفحه 375]

حمزه در ميان مسلمانان مرسوم بوده است. [701].

و باز او از ابن فرحون نقل مي كند كه در دوران ما هم مانند گذشته رسم بر اين است كه مسلمانان از خاك موجود در نزديكي قبر حمزه به صورت تسبيح و گردن بند

ساخته، به شهر و ديار خويش حمل مي كنند. [702].

سمهودي مي افزايد: چون حمل اين تربت براي استشفا و مداوا است، آن را از سيل گاهي كه در نزديكي حرم حمزه (عليه السلام) واقع است اخذ مي كنند ونه از خود قبر. [703].

به طوري كه ملاحظه كرديد، حمل تربت حمزه و استشفا به آن، از قرنهاي اول در ميان مسلمانان معمول بوده است؛ به طوري كه علماي قرن هاي ششم و هفتم عمل آنها را به عنوان سيره مسلمانان صدر اسلام ملاك و دليل فتواي خويش قرار داده اند.

در قرن هاي اخير

و اين بينش مسلمانان نسبت به خاك حمزه (عليه السلام) و تبرك جستن با آن، تا تسلط سعودي ها و روي كار آمدن وهابي ها ادامه داشته است؛ زيرا دونالدسون جهانگرد غربي كه چند سال قبل از تخريب آثار مدينه از اين شهر ديدار كرده، مشاهدات خود را در كتاب خود به نام «عقيده شيعه» آورده و ضمن گزارش از اُحد و حرم حضرت حمزه، مي نويسد: «در پيرامون قبور شهدا، خاك سرخ رنگي وجود دارد كه به حمزه (عليه السلام) نسبت داده مي شود و مردم با آن تبرك مي جويند.» [704].

زيارت رجبيه در كنار حرم حضرت حمزه

ابراهيم رفعت مي گويد: از قرن هاي گذشته در ميان مردم مدينه عادات و برنامه هاي مختلفي رواج داشته كه يكي از آن مراسم و برنامه ها، اجتماع مردم اين شهر در كنار حرم

[صفحه 376]

حضرت حمزه (عليه السلام) است و اين اجتماع همه ساله از اول تا نيمه ماه رجب با حضور زن و مرد تشكيل مي گردد. در اين مراسم افزون بر مردم مدينه گروهي از اهالي مكه و طائف و جده و رابغ و باديه نشينان كه همه ساله براي زيارت رجبيه در مدينه حاضر مي شوند _ شركت مي كنند و در اين اجتماع قرباني هاي زيادي ذبح و به حاضرين اطعام و احسان مي شود. [705].

سخن بورخارت

بورخارت مسيحي كه در سال 1915 ميلادي و در آستانه تسلط سعودي ها بر حجاز در زي يك مسلمان در موسم حج شركت نموده و مطالب فراواني از مشاهدات خود و گاهي تحليل هاي نادرستي را در سفرنامه اش منعكس ساخته است، به اين مراسم اشاره مي كند و مي نويسد: «رسم اهالي مدينه اين است كه هر سال يك بار از شهر خارج و سه روز متوالي در دامنه كوه احد اجتماع مي كنند و در اين مدت به سياحت و شادماني مي پردازند.» [706].

همانگونه كه پيشتر ملاحظه كرديد، هدف از اين اجتماع در ماه رجب، عبادت و زيارت بوده نه جشن و سياحت كه بورخارت اين جهانگرد غربي با برداشت و بينش خود مطرح نموده است.

چادرهايي كه در اين مراسم برافراشته مي شد

لبيب بتنوني مصري نيز كه پيش از تخريب آثار مدينه به حج مشرف شده، در سفرنامه اش عكسي از حرم حضرت حمزه ارائه مي كند كه در اطراف آن چادرهاي زيادي برافراشته شده و در زير آن عكس، اين جمله را مي نويسد:

«مسجد سيدنا حمزة و حوله زوار المدينة»؛ [707] «اين حرم حضرت حمزه است كه در اطراف آن چادرهاي زائران مدينه ديده مي شوند.»

[صفحه 377]

عقيده و عملكرد وهابيان

اين بود آنچه كه درباره ساختمان حرم حضرت حمزه (عليه السلام) از قرن اول تا قرن چهاردهم هجري رخ داده است و اين بود گوشه اي از زيارت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) و مراسم زيارت و اظهار ارادت مسلمانان نسبت به ساحت مقدس حمزه سيد الشهدا كه بر اساس پيروي آنان از رسول گراميشان انجام مي گرفته است.

ولي با تسلط وهابيان و با روي كار آمدن سعودي ها در حجاز، نه تنها حرم شريف حضرت حمزه و حرم ها و بقاع متعلق به شخصيت هاي اسلامي منهدم گرديد، بلكه آنان از راه فرهنگي و ممنوع ساختن زيارت، به تضعيف عقيده و بينش مسلمانان و تقويت عقيده نو ظهور خويش پرداختند كه تعطيل نمودن زيارت رجبيه در كنار حرم حضرت حمزه از نمونه هاي آن مي باشد.

و جاي تأسف است كه امروز نويسندگان و مؤلفان در حجاز، اقدامات اين گروه تندرو را بزرگترين افتخار تلقي مي كنند و دور شدن از راه و رسم رسول خدا را نسبت به

[صفحه 378]

نسل هاي آينده مسلمانان، بزرگترين امتياز مذهبي براي خود مي دانند و ساير مسلمانان را به شرك و بت پرستي متهم مي سازند.

مثلا نويسنده و مورخ معاصر «احمد

سباعي» مكي با اشاره به اين نوع مراسم و اجتماعات و ادعيه و زيارات، مي گويد: «اين بدعتها! از دوران فاطمي ها و در اثر تمايل و تشيع آنان نسبت به اهل بيت به وجود آمده بود و در طول تاريخ ادامه داشت تا اينكه سعودي ها در سال 1343 به مكه وارد شدند و اين اعمال را ابطال و اين مراسم را الغاء نمودند.» [708].

آري، آنان در عقيده خود آنچنان پافشاري و اصرار ورزيدند كه حتي مسافرت به شهر مدينه را، اگر توأم با قصد زيارت قبر پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) باشد، عملي حرام و گناهي بس بزرگ و غير قابل بخشودني دانستند.

پاورقي

[1] يكي از اين تأليفات كه در سال 1412 ق در مدينه منتشر شده كتابي است به نام «تاريخ المعالم المدينة المنورة قديماً وحديثاً» به قلم سيد احمد ياسين. مؤلف در اين كتاب چهارصد صفحه اي تا آنجا كه توانسته است آثار قديمي و تازه هاي مدينه را از مساجد و قلعه ها و چاه ها و قصرها و بناهاي مهم اداري را با عكس و شرح و تفصيل معرفي نموده ولي از بقيع حساس ترين اثر تاريخي مدينه فقط در هفت سطر و به عنوان گورستان عمومي مردم مدينه ياد نموده است.

[2] صافات، 109، 120، 181.

[3] همان.

[4] همان.

[5] نساء: 69. كساني كه از خدا و پيامبرش اطاعت كنند، با آنها خواهند بود كه خداوند نعمتشان داده است؛ آنان همانا پيامبران، صديقين، شهدا و صالحان هستند، و چه نيكو رفيقانند.

[6]).نساء: 65... اگر مسلمانان بر خود ستم روا دارند (و آلوده به گناه گردند) و به نزد تو آيند

و توبه و استغفار كنند و رسول هم بر آنان استغفار و درخواست آمرزش از خدا كند، خدا را توبه پذير و مهربان خواهند يافت.

[7] منافقون: 5.

[8] كهف: 21.

[9] نام اصلي «الخليل» كه در 25 كيلومتري بيت المقدس واقع شده، «حَبْرون» يا «حَبْري» است.

[10] تاريخ طبري، 3 / 405 چاپ لبنان مؤسسه اعلمي. تاريخ ابوالفداء، 7 / 58، چاپ مكتبة المعارف بيروت.

[11] در باره احاديث، به كتاب «شفاء السقام» از سُبكي (متوفاي 756) و «وفاء الوفا» ي سمهودي (متوفاي 911) ج4، كه هر دو از علماي بزرگ اهل سنت مي باشند، مراجعه شود.

[12] صحيح مسلم كتاب الزكات باب ذكر الخوارج، حديث شماره 1063.

[13] همان، ح 1064.

[14] اخبار مربوط به خوارج، در صحيح بخاري، در ضمن نُه حديث و در صحيح مسلم و ساير صحاح و مسانيد، در طي سي حديث آمده است.

[15] صحيح مسلم، ح148.

[16] همان، ح147.

[17] همان، ح156.

[18] صحيح مسلم، ح158.

[19] همان، ح1064.

[20] يكي از معروف ترين كتاب هاي ابن تيميه، منهاج السنه است در چهار جلدِ بزرگ. او اين كتاب را در رد كتاب «منهاج الاستقامه في اثبات الامامه تأليف عالم بزرگ شيعه، علامه حلي» (م 726 ق).» نوشته است. آنچه در اين پيشگفتار از منهاج السنه نقل مي شود از چاپ اول اين كتاب است كه در بولاق مصر به طبع رسيده است.

[21] الدرر الكامنه، ج1، ص154.

[22] همان.

[23] همان.

[24] به نام «الصواعق الالهيه» نسخه هايي از اين كتاب كه در استانبول چاپ شده است در كتابخانه بزرگ آيت الله العظمي مرعشي نجفي موجود است.

[25] الفجر الصادق، ص22، به نقل وهابيت مباني فكري و كشف الارتياب، ص24.

[26] تاريخ المملكه العربيه السعوديه، ج3، ص73،

به نقل وهابيت مباني فكري. نوشته آيت الله سبحاني.

[27] محمد ابوزهره، العقائد الاسلاميه، ص343.

[28] در اين بحث به جلد اول كتاب بيان ترجمه نويسنده با همكاري آقاي هريسي مراجعه شود.

[29] خدا قابل رؤيت و قابل درك با هيچ يك از حواس نيست زيرا خداوند مي فرمايد چشم ها او را نمي بيند ولي او همه چشم ها را مي بيند.

[30] منهاج السنه، ج1، ص218، چاپ بولاق مصر طبع اول.

[31] طه: 5.

[32] فتح: 10.

[33] رحله ابن بطوطه، ص 90، چاپ دار التراث بيروت.

[34] الدرر الكامنه، ج 1، ص104.

[35] ج 1، صص451 و 452 به نقل از دائرة المعارف اسلامي ج 187.

[36] منهاج السنه، ج 1، ص 262.

[37] يكي از كتاب هاي ابن قيم اعلام الموقنين و يكي ديگر القصيدة النونيه است كه الكافية الشافية في الانتصار للفرقة الناجيه ناميده است و داراي بيش از شش هزار بيت است كه اكثر اين اشعار بيان عقيده استادش ابن تيميه است. اين كتاب در دارالمعرفه بيروت از روي نسخه اي كه در 1345 ق. در قاهره چاپ شده، افست گرديده است.

[38] منهاج السنة 1 / 216 _ 215.

[39] القصيدة النونيه، ص243.

[40] الدرر الكامنه، 1 / 155.

[41] كشف الارتياب، ص125.

[42] صص 130 _ 133.

[43] كشف الارتياب، ص127.

[44] همان.

[45] كشف الارتياب، ص 55.

[46] كهف: 103 و 104.

[47] سمهودي از امام مالك نقل مي كند كه تعداد ده هزار نفر از صحابه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در مدينه از دنيا رفته اند و طبيعي است كه همه يا اكثر آنان در بقيع به خاك سپرده شده اند.

[48] نهايه؛ واژه بقيع.

[49] معجم البلدان، واژه بقيع.

[50] ابن شبه، تاريخ، 1 /

96.

[51] ابن شبه، همان، استيعاب، 3 / 85؛ اسد الغابه، 3 / 387.

[52] در تاريخ وفات عثمان بن مظعون و ابراهيم به اسد الغابه شرح حال آنان مراجعه شود.

[53] ابن شبه، تاريخ، 1 / 96.

[54] همان، 91؛ وفاء الوفا، 3 / 883.

[55] ترمذي، سنن، 2 / 258، حديث شماره 1059.

[56] سمهودي، وفاء الوفا، 3 / 885.

[57] ابن شبه، تاريخ، ج 1، ص 89، 90 و 95.

[58] سمهودي متوفاي 911ه_ در وفاء الوفا، ج 3، ص 888 مي گويد: اين دو گورستان با مرور زمان متروك و آثار آنها از بين رفته و ليكن سمت آنها در مدينه معلوم و مشخص است.

[59] وفات وي در دو سال و نيم از هجرت گذشته، واقع شده است.

[60] وفات وي در ذي حجه سال هشتم هجري واقع شده است.

[61] بجز خديجه كه در مكه و ميمونه كه در سرف دفن شده اند.

[62] «روحاء»؛ جايگاه انبساط و راحتي و «زوراء»؛ محل توجه و زيارت را گويند. روحاء بخش مياني بقيع و محلي است كه قبر عثمان بن مظعون و ابراهيم فرزند رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در آن قرار گرفته و اين تسميه و تفأل از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) بوده كه به هنگام دفن عثمان بن مظعون فرمود: «هذه الروحاء». تاريخ المدينه، ج1، ص100.

[63] اخبارالمدينه ج 1، ص 152. _ وفاء الوفا، ج 3، ص 889 _ عمدة الأخبار في مدينة المختار، ص151.

[64] در صفحات آينده اين مطلب روشن خواهد شد.

[65] ابن نجار مي گويد: عمربن عبدالعزيز خانه اي را كه متعلق به زيدبن علي و خواهرش خديجه بود، به مبلغ هزار و پانصد

دينار خريداري و تخريب نمود و جزو بقيع قرار داد و مقبره خصوصي خاندان عمربن خطاب گرديد. اخبار المدينه، ص156.

[66] تاريخ المدينه، ابن شبه، ج 1، ص101.

[67] تاريخ المدينه، ج 1، ص101 _ عمدة الأخبار في مدينة المختار، ص 52.

[68] تاريخ المدينه، ج 1، ص 105 _ وفاء الوفا، ج 3، ص901.

[69] همان؛ وفاء الوفا، ج 3، ص 901.

[70] تاريخ المدينه، ج 1، ص 101 _ وفاء الوفا، ج 3، ص 901.

[71] تاريخ المدينه، ج 1، ص 106 _ وفاء الوفا، ج 3، ص 901.

[72] اعيان الشيعه، شرح حال اميرمؤمنان و حضرت زهرا (عليهما السلام).

[73] وفات فاطمه بنت اسد در سال چهارم و بنا به قولي در سال ششم هجرت واقع شده است.

[74] وفات عباس عموي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در ماه رجب و يا در ماه رمضان در سال سي و دو واقع شده است. مرحوم شهيد ثاني در دروس به استحباب زيارت او تصريح نموده و در زيارت رسول خدا از دور آمده است: «السلام علي عمك سيد الشهداء، السلام علي عمك العباس بن عبدالمطلب». محدث قمي، تحفة الأحباب، 241.

[75] تاريخ المدينه، ج 1، ص 127.

[76] وفاء الوفا، ج 3، ص 910.

[77] عمدة الأخبار، ص 153.

[78] عمدة الأخبار، ص 153.

[79] تاريخ المدينه، ج 1، ص 111.

[80] ارشاد مفيد، ص 192 _ اعلام الوري، ص 211.

[81] اخبار مدينة الرسول، ص 153.

[82] احياء علوم الدين، ج 1، ص 260.

[83] مروج الذهب، ج 3، ص 169.

[84] همان، ص 232.

[85] همان، ص 297.

[86] در مورد دفن عبدالله در آينده بحث مستقل خواهيم داشت.

[87] رافع بن مالك انصاري از شخصيتهاي بارز و از صحابه و

ياران با وفاي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مي باشد او براي بيعت با رسول خدا به مكه مسافرت نموده و در بيعت عقبه اول و دوم حاضر گرديد و پس از فراگرفتن چند سوره از قرآن، به مدينه مراجعت و به دعوت اقوام و عشيره اش به اسلام مشغول شد و در دو جنگ مهم بدر و احد حضور داشت كه در جنگ احد به شهادت رسيد و جنازه اش به مدينه حمل و در خانه آل نوفل به خاك سپرده شد. _ اسدالغابه، ج 2، ص 158 _ اصابه، ج 1، ص 499 _ وفاءالوفا، ج 3، ص 941.

[88] سعد بن مالك ساعدي (پدر سهل ساعدي) از صحابه و از انصار است. وي كه براي شركت در جنگ بدر آماده مي گرديد مريض شد و از دنيا رفت. جنازه اش را در كنار خانه ي بني قارط به خاك سپردند. رسول خدا او را عملا از شركت كنندگان در جنگ محسوب نمود و سهم وي را از غنائم جنگي به فرزندانش تحويل داد. اسدالغابه، ج 2، ص 289 _ اصابه، ج 2، ص 34 _ استيعاب، ج 2، ص 35.

[89] اعلام الوري، ص 144.

[90] همان، ص 158.

[91] وفاء الوفا، ج 3، ص 890 _ اخبار المدينه ابن نجار، ص 157. در نسخه موجود از اخبار المدينه جمله: «يريد العريض و معه اهله» وجود ندارد.

[92] وبنا به نقل رافعي در «عنوان النجابة فيمن دفن بالمدينة من الصحابة» محتمل است قبر عبدالله در مكه باشد.

[93] وفاء الوفا، ج 3، ص 890.

[94] صحيح مسلم، ج 4، ح 2404 _ سنن ترمذي، ص 5 _

كتاب المناقب، ح 3808. سنن ابن ماجه مقدمه، ح 115.

[95] سنن ترمذي، ج 5 _ كتاب المناقب، ح 3796 _ مسند احمد، ج 1، ص 331.

[96] سنن ترمذي، ج 5 _ المناقب، ح 3815 _ مسند احمد، ج 1، ص 331 و ج 2، ص 26.

[97] اين مطلب در طي چندين حديث در كتب تفسير در ذيل تفسير آيه تطهير آمده است و متن يكي از اين احاديث كه در تفسيرالدُر المنثور، ج 5، ص 199 و در الميزان، ج 16، ص 337 نقل گرديده اين است: «و اخرج ابن مردويه عن ابن عباس قال شهدنا رسول الله (صلي الله عليه و آله) تسعة اشهر يأتي كل يوم باب علي بن ابي طالب رضي الله عنه عند وقت كل صلوة فيقول السلام عليكم و رحمة الله و بركاته اهل البيت، انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيراً، الصلوة رحمكم الله».

[98] سنن ابي داود كتاب الفتن و الملاحم، ص 416 _ مسند احمدبن حنبل، ج 5، ص 163 _ سنن ابن ماجه، ج2، كتاب الفتن ح 3958. _ مستدرك صحيحين، ج 3، ص 158.

[99] نفس زكيه محمد بن عبدالله بن حسن بن امام حسن مجتبي (عليهم السلام) در ماه رجب 145 در مدينه قيام نمود و مردم اين شهر و مكه و يمن با وي بيعت نمودند. منصور وليعهد و برادرزاده خويش، عيسي بن موسي را به همراه شش هزار تن به مدينه اعزام كرد. محمد و يارانش غسل نموده و كفن پوشيدند و خود را معطر كردند و در ميان او و نيروهاي عيسي جنگ سختي در گرفت تا به احجار زيت

كشيده شد و نفس زكيه و همراهانش در اين نقطه پس از مقاومت شديد به شهادت رسيدند، سر او را نزد منصور فرستادند و پيكرش به وسيله خواهرش زينب و دخترش فاطمه در بقيع دفن گرديد. مي گويند بر بدن وي آنقدر زخم وارد شده بود كه به هر عضوي از اعضايش دست مي زدند، متلاشي و از تنش جدا مي گرديد، شهادت نفس زكيه در چهاردهم ماه رمضان 145 _ بوقوع پيوست. تاريخ طبري كامل ابن اثير و تاريخ ابن كثير حوادث سال 145. مقاتل الطالبيين، ص 161 _ تذكرة الخواص، ص 231 _ تتمة المنتهي، ص 135.

[100] مقاتل الطالبيين، ص 290.

[101] اصول كافي، ج 1، ص 534.

[102] صحيح بخاري، ج 9 _ كتاب الفتن باب الإستخلاف و كتاب الاحكام _ صحيح مسلم، ج 6، كتاب الامارة.

[103] مرگ سعد بن ابي وقاص در سال 56 واقع شده است.

[104] اسدالغابه، ج2، ص293؛ تاريخ المدينه، ج1، ص116؛ عمدة الاخبار، ص152؛ وفاء الوفا، ج 3، ص899.

[105] ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب پسر عموي رسول خدا و برادر رضاعي آن حضرت است و از فضلاي صحابه به شمار مي آيد. در فتح مكه و جنگ حنين شركت جسته و در سال بيست وفات نموده است. نك_: اسد الغابه.

[106] اقرب الموارد مي گويد: فضاي بدون سقف و بنا را كه در وسط خانه هاي محله اي واقع شود «قاعة» مي گويند.

[107] اصابه، ج4، ص90؛ تاريخ المدينه ابن شبه، ج 1، ص 127؛ وفاءالوفا، ج 3، ص 911؛ عمدة الاخبار، ص156.

[108] تاريخ المدينه، ج 1، ص 127.

[109] تاريخ المدينه، ص126.

[110] احسن التقاسيم، به ترجمه علي النقي منزوي، ج1، ص118.

[111] قال

الذين غلبوا علي أمرهم لنتخذن عليهم مسجداً، كهف: 21.

[112] تاريخ طبري، چاپ دارالقلم بيروت، ج3، ص143.

كامل ابن اثير، چاپ دارالكتاب بيروت، ج3، ص91.

شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد به تحقيق محمد ابراهيم ابوالفضل، ج10، ص91.

[113] مسند احمد بن حنبل، ج3، ص 398 _ 397.

تاريخ المدينة ابن شبه، ج1، ص132.

دلائل النبوة بيهقي به نقل وفاء الوفا، ج3، ص939.

اسدالغابه، ج2، ص50.

[114] تاريخ المدينه ابن زباله، به نقل وفاء الوفا، ج3، ص894 و 914.

تاريخ المدينه ابن شبه، ج1، ص102.

عمده الاخبار، ص152.

اسدالغابه، ج3، ص387.

[115] در توضيح اين مطلب به جلد اول سيري در صحيحين از اين نويسنده مراجعه شود.

[116] نمونه هايي از اين حديثهاي ساختگي كه از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نقل گرديده است:

الف: يخرج عند انقطاع من الزمان و ظهور من الفتن رجل يقال له السفاح فيكون اعطائه المال حشياً. مسند احمد، ج 3، ص 80.

تاريخ الخلفا، ص 238.

ب: منا السفاح و منا المنصور و منا المهدي.

تاريخ الخلفا، ص242.

تاريخ بغداد، ج1، ص63.

ج: اوصاني الله بذي القربي و امرني ان ابدء بالعباس. مستدرك صحيحين، ج3، ص334 بدين ترتيب رسول خدا هم سه تن از خلفاي عباسي را مورد تأييد قرار داده و هم عباس را برتر از همه افراد اهل بيت معرفي نموده است.

[117] سفاح بهنگام ايراد اولين خطبه، زبانش بند آمد، داود بن علي در پايه دوم منبر قرار گرفت و بجاي وي خطبه خواند كه از جملات خطبه اش اين است: ما وقف هذا الموقف بعد رسول الله احدٌ أولي به من علي بن ابي طالب و هذا القائم خلفي. تاريخ يعقوبي، ج2، ص350.

[118] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج16، ص216

معجم البلدان، ج4،

ص239.

[119] زيرا مخالفت منصور با علويان از سال 145 با قيام محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله بن حسن علني گرديد بطوري كه مورخان درباره او گفته اند:

«كان المنصور اول مَن أوقع الفتنة بين العباسيين و العلويين و كانوا قبل شيئاً واحداً. تاريخ الخلفا، ص243.

[120] مجله ميقات، ش4، مقاله: حجاج شيعي در دوره صفوي، ص125 _ 124.

[121] بركيارق بن ملكشاه سلجوقي ملقب به ركن الدين و مكني به ابوالمظفر از پادشاهان مشهور سلسله سلاجقه و چهارمين پادشاه (498 _ 486 ه_. ق.) از اين سلسله است. نگا: لغتنامه دهخدا.

[122] صحيح آن براوستاني است. ياقوت حموي مي گويد: براوستان از روستاهاي قم و از آنجاست مجدالملك وزير بركيارق كه در سال 472 به قتل رسيد.

[123] الكامل چاپ دارالكتاب العربي، بيروت، ج8، ص214.

مرحوم قاضي نورالله شوشتري مطلبي نقل مي كند كه دليل بر متهم بودن مجدالملك به كشتن يك نفر از اهل سنت مي باشد، آنگاه اين موضوع را مورد ترديد قرار مي دهد. به نظر مي رسد قتل معمار ياد شده هم با اين قتل ارتباط داشته و موضوع داراي اهميت بوده كه در تاريخ منعكس شده است.

[124] النقض، ص58، قزويني از بزرگان علما و متكلمين در قرن ششم مي باشد. از آثار اوست كتاب النقض معروف به «بعض مثالب النواصب» كه براي اولين بار به همت مرحوم محدث ارموي در سال 1331 در بيش از هفتصد صفحه چاپ شده است.

[125] اصل اين قبه از آثار مجدالملك، ولي ايوانهاي اطراف از آثار سلاطين صفوي است.

[126] مجالس المؤمنين، ج2، ص458.

[127] هدية الاحباب، ص119.

[128] رحلة ابن جبير، چاپ دارالكتاب اللبنانيه، ج64.

[129] اخبار مدينة الرسول، ص153؛ گفتار ابن نجار را

سمهودي در وفاء الوفا، ج3، ص916 آورده است.

[130] تاج المفرق في تحلية علماء مشرق مطبعة فضالة مغرب، ج1، ص288.

[131] رحلة ابن بطوطه چاپ دارالتراث بيروت، ص119.

[132] وفاء الوفا، ج3، ص916.

[133] موسوعة العتبات المقدسه، ج3، ص283.

[134] وصف المدينة المنوره صفحه 10. اين كتاب جزو مجموعه اي است به عنوان رسائل في تاريخ المدينة كه در سال 1392ه_. از طرف منشورات داراليمامه رياض منتشر شده است.

[135] مرآت الحرمين، ج1، ص426.

[136] وفاء الوفا ج 3، ص 916.

[137] وفاء الوفا، ج3، ص 916.

[138] تاريخ الخلفا، ص 424.

[139] قبلا اشاره گرديد كه باني هر سه حرم شريف، مجدالملك براوستاني است.

[140] اخبار المدينه، از انتشارات مكتبة الثقافه، مكه مكرمه، ص 153.

[141] تاج المفرق في تحلية علماء مشرق، چاپ مطبعة فضاله، مغرب، ج1، ص 288 و 289.

[142] وفاء الوفا، ج 3، ص 916.

[143] وي سلطان محمود ثاني سي امين سلطان عثماني است كه در سال 1223 در 24 سالگي به سلطنت رسيده و در سال 1255 ه_. از دنيا رفته است. نك_: قاموس الاعلام تركي، ج6، ص 4225.

[144] سفر نامه فرهاد ميرزا، چاپ مطبوعاتي علمي 1366 ش. تهران، ص 141.

[145] همان.

[146] تحفة الحرمين، ص 227.

[147] ميرزا محمد حسين فراهاني در سال 1264 ه_. در قريه آهنگران از قراي فراهان متولد گرديد، پدرش ميرزا مهدي معروف به ملك الكتاب از شعرا و خوشنويسان دوران فتحعلي شاه است.

[148] سفر نامه فراهاني (ص 228 اين كتاب) به كوشش مسعود گلزاري در سال 1362 شمسي چاپ شده است.

[149] اخبار مدينة الرسول، چاپ مكتبة دارالثقافه، مكه مكرمه، ص 153. همين مطلب در وفاء الوفا، ج 3، ص 916 آمده است.

[150] وفاء الوفا، ج3، ص 916.

[151] جمع جني

واحد پول مصر است.

[152] تحفة الحرمين، ص257.

[153] امين الدوله ميرزا علي خان در سال 1315 ه_. ق. در اوائل سلطنت مظفرالدين شاه، به نخست وزيري رسيد و در سال 1316 عزل گرديد و در سال 1322 ه_. از دنيا رفت. وي در ايجاد رسم الخط جديد (شكسته نستعليق) و طرز ساده نويسي سرآمد زمان خويش به شمار مي آيد. نك_: لغتنامه دهخدا. و مي توان سفرنامه او را به عنوان نمونه اي از رسم الخط وي، معرفي نمود كه در كتابخانه عمومي آية الله العظمي مرعشي قم به شماره 253337 موجود است.

[154] يك كلمه ناخوانا.

[155] يك كلمه ناخوانا.

[156] سفرنامه امين الدوله _ اين سفرنامه شماره صفحه ندارد.

[157] مرآت الحرمين، ج1، ص 427. اين كتاب در سال 1343 ه_. در مصر چاپ شده است.

[158] سفر نامه سيف الدوله به تصحيح علي اكبر خدا پرست، چاپ 1364 ش. ص 143.

[159] منظور وي از «وكلا»، سران و امراي مدينه است كه از طرف حكام عثماني تعيين مي گرديدند.

[160] تحفه الحرمين، ص 212.

[161] رحلة ابن جبير _ چاپ دارالكتاب اللبنانيه، ص 144.

[162] تاج المفرق في تحلية علماء مشرق _ چاپ مطبعة فضاله مغرب ج1، ص 289 _ 288.

[163] رحلة ابن بطوطه، ص 119. وي اين كتاب را در سال 757 نوشته است.

[164] وفاء الوفا، ج 3، ص 916.

[165] توصيف مدينه، مجله ميقات حج _ شماره 5 ص 118.

[166] سفر نامه فرهاد ميرزا چاپ علمي، ص 140.

[167] سفر نامه فراهاني، ص 228.

[168] سيد محسن جبل عاملي ملقب به امين متولد روستاي شقراي جبل عامل تحصيل كرده حوزه علميه نجف مقيم دمشق از بزرگان علماي اماميه و از مفاخر شيعه اثني

عشريه در قرن چهاردهم مؤلف ده ها جلد كتاب سودمند در موضوعات مختلف از جمله آنهاست. كتاب اعيان الشيعه كه قبلا در بيش از پنجاه جلد و اخيراً در ده مجلد بزرگ و قطور در لبنان چاپ شده همانگونه كه از اسمش پيداست كتابي است پر ارزش و از محاسن جهان شيعه در عصر حاضر و كتاب ديگر او كشف الارتياب است در رد وهابيت و بهترين تأليف در موضوع خود. رفع الله في الخلد مقامه.

[169] كشف الارتياب: 324.

[170] رحله بتنوني، ص237. اين كتاب سفرنامه حج سال 1327ه_. است كه در سال 1329 در مصر چاپ شده است.

[171] سفر نامه ميرزا حسين فراهاني، ص 228.

[172] تحفه الحرمين، ص 227.

[173] توصيف مدينه _ فصلنامه ميقات حج، شماره 5، ص 118.

[174] سفرنامه فرهاد ميرزا، 156.

[175] سفر نامه سيف الدوله، ص 143.

[176] نوشته مخبر السلطنه كه «اين ضريح را امين السلطنه نصب كرده است» از جهاتي قابل ترديد است _ نك_: سفر نامه مخبر السلطنه، ص 270.

[177] موسوعة العتبات المقدسه، 3 / 329.

[178] شرح تائيه دعبل خزاعي _ علامه مجلسي (رضي الله عنه).

[179] وفاء الوفا، ج 3، ص 906.

[180] صحيح بخاري، كتاب المغازي، باب غزوه خيبر، ح 3998؛ صحيح مسلم، كتاب الجهاد و السير، ح 1759.

[181] استيعاب مطبوع در حاشيه اصابه، ج 4، ص 379.

[182] بحارالانوار، ج 43، ص 210.

[183] امالي مفيد، ص 146.

[184] بحارالانوار، ج 43، ص 183.

[185] در آينده توضيح خواهيم داد كه از قرن ششم اين خانه مجدداً با نرده كشي اطراف آن، بطوري كه امروز مي بينيم، از مسجد مجزا و محوطه آن مشخص شده است.

[186] اصول كافي ج1، ص461؛ عيون الأخبار، ص311.

[187] اصول

كافي، ج 1، ص 461.

[188] مناقب، ج 3، ص 365.

[189] بحارالأنوار، ج 100، ص 191.

[190] عيسي بن موسي از محدثين و علماي اهل سنت و معاصر با امام صادق (عليه السلام) است. نك_: تهذيب التهذيب.

[191] قرب الإسناد به نقل بحارالأنوار، ج 100، ص 192.

[192] اقبال الاعمال، ص 623.

[193] روضه كافي، به نقل وسائل الشيعه، ح1، كتاب الطهاره؛ ب13، از ابواب دفن، حديث 6 و 10.

[194] اصول كافي، ج1، 356.

[195] نهج البلاغة، گفتار 202.

[196] اصول كافي، ج 1، ص 359.

[197] امالي، ص 33.

[198] امالي، ج 1، ص 108.

[199] اين زيارت همان زيارت معروف است كه در كتب ادعيه و زيارات نقل شده است، به انضمام صلوات مخصوص براي هر يك از معصومين (عليهم السلام).

[200] من لايحضره الفقيه، به تصحيح علي اكبر غفاري، ج 2، ص 574 _ 572

زيارت معروف: «يا ممتحنة امتحنك الله الذي خلقك...» را مرحوم علامه مجلسي در مزار بحار از طريق محمد عريضي، از امام باقر (عليه السلام) نقل نموده است. لابد اين زيارت منقول، به دست مرحوم صدوق نرسيده و يا در سند آن مناقشه فرموده است.

[201] معاني الأخبار، ص 268.

[202] مقنعه، طبع دبيرخانه كنگره شيخ مفيد، ص 459.

[203] مناقب ابن شهرآشوب، ج 3، ص 365.

[204] اعلام الوري، ص 159.

[205] اقبال، ص 224.

[206] اين سومين روايت از رواياتي است كه ما نقل نموديم.

[207] اقبال، ص 623.

[208] بحار، ج 43، ص 188.

[209] بحار، ج 100، ص 193.

[210] همان.

[211] لوح اين سؤال و جواب كه جنبه تخصصي دارد در جلد سوم هزار و يك كلمه، صفحه 447 منعكس گرديده است.

[212] وي اولين مدينه شناسي است كه در اين موضوع تأليفي هم داشته و در

سال 199 در قيد حيات بوده است.

[213] تاريخ المدينه، ج 1، ص 108.

[214] تاريخ الخميس، ج 2، ص 176.

[215] اين اقوال را ابن شبه در تاريخ المدينه، ج 1، ص 105 و 106 و سمهودي در وفاءالوفا ج 3، ص 901 نقل نموده اند.

[216] وفاء الوفا ج 3، ص 901.

[217] اخبار المدينه، ص 154.

[218] عمدة الاخبار، ص 154.

[219] مانند علي حافظ در كتاب خود فصول من تاريخ المدينه، ص 168.

[220] تاريخ المدينه، ج 1، ص 127؛ وفاءالوفا، ج 3، ص 910.

[221] ابن حبان از بزرگترين محدثان و علماي اهل سنت در قرن چهارم (متوفاي 354) مي باشد و كتاب او از بهترين كتابهاي حديث به شمار مي آيد.

[222] عمدة الأخبار، ص 153.

[223] مروج الذهب ج 3، ص 297؛ سمهودي در وفاءالوفا ج 3، ص 905 مي گويد: اين گفتار مسعودي متعلق به سال 332 ه_. ق. مي باشد.

[224] توصيف مدينه، به نقل از فصلنامه ميقات حج شماره 5، ص 117.

[225] ذخائرالعقبي، ص 54.

[226] محمد بن عبدالبر قرطبي مالكي (متوفي 463 ه_. ق.) از شخصيتهاي علمي و داراي كتابها و تأليفات متعددي است، از معروفترين آنها «استيعاب في اسماء الأصحاب» مي باشد. اين كتاب در پاورقي «الإصابه» در مصر چاپ شده است. محب الدين طبري مكي شافعي، محدث و مفتي حرم مكه، مؤلف كتاب «الأحكام و ذخاير العقبي» مي باشد، وفات وي در سال 674 يا 694 واقع شده است.

[227] تاريخ المدينه، ج 1، ص 123.

[228] وفاءالوفا، ج 3، ص 895.

[229] اخبار مدينة الرسول، ص 156. اين دو قبر كه در خارج بقيع و داراي گنبد قديمي و جداگانه اي بودند، پس از تخريب گنبدها با

احداث ديواري به دور آنها، مشخص و مورد توجه عده اي از زائران بودند ولي در اين چند سال اخير، به علت توسعه بقيع در داخل بقيع قرار گرفتند و اينك اثري از آنها باقي نيست.

[230] وفاء الوفا، ج 3، ص 893.

[231] عمدة الاخبار، ص 153 و 157.

[232] سيد بن طاوس در مصباح الزائر، صص24 و 25 در اين باره بيان زيبايي دارد.

[233] فروع كافي؛ ج4، ص556؛ صحيح بخاري، ابواب فضائل المدينه، ح 1789 و ابواب التطوع، ح 1137، 1138؛ صحيح مسلم، ح 1390 و 1391؛ مسند احمد، ج 2، ص 236، 297، 438 و 466.

[234] كامل الزيارات، ص16.

[235] فروع كافي، ج4، ص556؛ كنز العمال، ج12، صص257 و 258.

[236] فروع كافي، ج4، ص556.

[237] منابع اين حديث را پيشتر آورديم.

[238] مسند احمد، ج2، ص334.

[239] مسند احمد، ج3، ص389؛ كنز العمال، ج12، ص260.

[240] مسند احمد، ج3، ص64؛ كنز العمال، ج12، ص261.

[241] كنز العمال، ج12، ص260.

[242] وفاء الوفا، ج1، ص435.

[243] وفاء الوفا، ج1، ص435.

[244] تاريخ المسجد النبوي، ص 116، چاپ مدينه.

[245] فروع كافي، ج4، ص555.

[246] مناقب، ج3، ص365.

[247] فروع كافي، ج4، ص556.

[248] همان.

[249] همان.

[250] عيون أخبار الرضا، ج 1، ص 311.

[251] قرب الاسناد، ص293، چاپ 1417، مؤسسه كوشانپور.

[252] اقبال الاعمال، ص623.

[253] من لا يحضره الفقيه، با تصحيح غفاري، ج2، ص572.

[254] به نقل از مناقب، ج3، ص365.

[255] اعلام الوري، ص159.

[256] اقبال الاعمال، ص624.

[257] به نقل وافي، ج8، ص1370.

[258] مناقب، ج3، ص365.

[259] رساله حسنيه، چاپ سنگي بدون مشخصات.

[260] تحرير، فصل زيارات، ص131، چاپ ايران 1314.

[261] قد انعقد الاجماع علي تفضيل ما ضمن الأعضاء الشريفة حتي علي الكعبة المنيعة. وقال الفاكهي: قالوا لا خلاف ان البقعة التي ضمت الأعضاء الشريفة أفضل

بقاع الأرض علي الاطلاق حتي موضع الكعبة واقول أنا أفضل بقاع السماوات أيضاً. وفاء الوفا، ج1، ص28.

[262] احزاب: 33.

[263] «... عن ابن عباس (رضي الله عنه) قال شهدنا رسول الله (صلي الله عليه و آله) تسعة أشهر يأتي كل يوم باب علي بن أبي طالب (رضي الله عنه) عند وقت كل صلاة فيقول السلام عليكم و رحمة الله وبركاته اهل البيت: (انما يُريدُ الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت، ويطهركم تطهيراً) الصلاة الصلوة! كل يوم خمس مرات.

تفسير «الدر المنثور»، ج5، ص199.

[264] معاني الأخبار، تصحيح: غفاري، ص267.

[265] مقباس الهدايه، مامقاني (رحمه الله)، ج1، ص221.

[266] ارشاد مفيد، چاپ بصيرتي، ص100.

[267] معاني الاخبار، ص268.

[268] بحار الانوار، ج 100، ص193.

[269] الدرة الثمينة في اخبار المدينه، ص 73.

[270] وفاء الوفا، ج 2، ص 466.

[271] دوران خلافت وي ده سال از 86 تا 96 هجري بوده است.

[272] ذهبي در تاريخ الاسلام در شرح حال شخصيتهائي كه در صدمين سال هجري بدرود حيات گفته اند مي گويد: حسن وصي پدرش امام مجتبي (عليه السلام) و متولي موقوفات امير مؤمنان (عليه السلام) بوده. از اين گفتار ذهبي، شخصيت وي و علت سكونتش در حجره فاطمه (عليه السلام) و علت انتقالش به خانه دوم امير مؤمنان معلوم مي گردد. و باز ذهبي نقل مي كند كه وليد كتباً دستور داد كه به حسن بن حسن يكصد تازيانه بزنند و يك روز تمام در معرض تماشاي مردم قرار دهند و در نامه اش آمده بود: «والله انا قاتله» و امام سجاد (عليه السلام) كلمات فرج را به او تعليم فرمود تا از توطئه اي كه براي شكستن شخصيت وي طراحي شده بود، نجات يافت.

[273] وفاء

الوفا، ج 2، ص 466.

[274] خلاصه اين حادثه تاريخي، در تاريخ طبري و كامل ابن اثير و تاريخ يعقوبي و ساير منابع تاريخي و مشروح آن در البداية و النهايه، در حوادث سال 88 نقل شده است.

[275] ارتفاع اين ديوار تقريباً شش متر و نيم و عرض آن شصت سانتي متر بوده است.

[276] همانگونه كه در صفحات قبل و روايات بزنطي از امام علي بن موسي الرضا (عليه السلام) نقل گرديد «دُفنت في بيتها فلما زادت بنو امية في المسجد صارت في المسجد».

[277] وي از سلاطين مقتدر مصر و از كساني بود كه به مسائل اساسي مذهبي توجه بيشتري داشت، از همين رو توانست در سال 665 ب_ا ي_ك برنامه وسيع، همه عقايد و مذاهب فقهي اهل سنت را به چهار مذهب معروف منحصر نمايد. نك_: خطط مقريزي، ج 2، ص 344.

[278] جريان نصب شبكه به وسيله ملك ظاهر در وفاء الوفا، ج 2، ص 604 و فصول من تاريخ المدينه، ص 126 آمده است.

[279] اخبار مدينة الرسول، ص 76.

[280] وفاء الوفا، ج 2، ص 469.

[281] بحار، ج 100، ص 193.

[282] حشر، 9 _ 8.

[283] صحيح بخاري تفسير سوره آل عمران ذيل آيه شريفه.

[284] تاريخ المدينة ابن شبه 1 / 235؛ وفاء الوفا 2 / 728.

[285] وفاء الوفا 2 / 731.

[286] تاريخ المدينة 1 / 242.

[287] عمدة الاخبار 116.

[288] طبقات 3 / 150 وفاء الوفاء 2 / 731.

[289] تاريخ ابن نجار، ص 152؛ عمدة الاخبار، ص 151؛ وفاء الوفا، ج 3، ص 889.

[290] به نقل سمهودي در وفاءالوفا، ج 2، ص 469. علي رغم دقت نظر و صداقت و امانت در نقل سمهودي، كه زبانزد

مورخان است، اين مطلب راكه وي از ابن شبه نقل نموده است در نسخه چهار جلدي _ كه از تاريخ ابن شبه در اختيار ماست _ با بررسي مكرر به دست نيامد و دليل آن همان است كه مصحح اين كتاب در صفحات اول آن تذكر داده است كه نسخه موجود در اختيار وي از نظر خط غير خوانا و در مطالب و صفحاتش سقط فراوان وجود داشته است.

[291] اخبار المدينه، ج 1، ص 54.

[292] وفاء الوفا، ج2، ص466.

[293] او خواهر زاده عثمان بن عفان است. در اواخر دوران حيات رسول خدا (صلي الله عليه و آله) متولد و در سال 90ه_. وفات نموده است.

[294] الروض الأنف، ج3، ص162.

[295] وفاء الوفا، ج3، ص918.

[296] از جملات اين وقف نامه است: «وإنه يقوم علي ذلك حسن بن علي... وإن حدث بحسن حدث و حسين حي فإنه إلي حسين بن علي وإن حسين بن علي يفعل مثل الذي أمرت به حسناً...».

[297] حادثه هجوم به خانه فاطمه زهرا و دستور احراق باب آن حضرت در كتب تاريخي اهل سنت از جمله در منابع زير آمده است:

تاريخ طبري، حوادث سال 11هجري؛ الإمامة و السياسه، ج1، ص11؛ عقد الفريد، چاپ مصر، ج3، ص64؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص126؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج2، ص45 و46 و56 و57.

[298] طبري 2 / 68.

[299] الإمامة والسياسة 1 / 12.

[300] نهج الحق 271.

[301] تاريخ يعقوبي 2 / 127.

[302] شرح نهج البلاغه 6 / 48.

[303] همان، 49.

[304] شرح نهج البلاغه 16 / 211 احتجاج طبرسي 1 / 131 بلاغات النساء / 12.

[305] شرح نهج البلاغه 6 / 49.

[306] مأساة الزهرا 2 / 177.

[307] كشف الغمه

2 / 127 بحار الانوار 43 / 187.

[308] ابن شبه تاريخ المدينة 1 / 108 ابن اثير اسد الغابة 7 / 226 سمهودي وفاء الوفاء 3 / 904.

[309] دلائل الصدق، ج 3، ص 46.

[310] خصال ابواب الخمسه _ وسائل الشيعه، ج 2، ص 922، باب 87 از ابواب دفن.

[311] بحارالانوار، ج 43، ص 177.

[312] البيت المسكن سواء كان من شعر او مدر _ اقرب الموارد.

[313] قديمي تر از اين كتاب، تاريخ المدينة ابن زباله است كه وي در سال 199 در قيد حيات بوده و در كتابهائي كه تا قرن دهم در تاريخ مدينه تأليف گرديده، از جمله در وفاءالوفا، از تاريخ ابن زباله مطالب فراوان نقل شده است ولي متأسفانه از اين كتاب در قرنهاي اخير خبري نيست.

[314] ابوزيد عمر بن شبه نميري فقيه و محدث و مورخ نامي در سال 173 متولد و در سال 262 وفات نموده است. در شرح حال ابن شبه چنين نوشته اند، او شخصي است اديب، فقيه، مورخ، صادق و دقيق، عالم به آثار، ناقل اخبار و صاحب تأليفات بسيار و... _ ابن نديم از وي 18 كتاب معرفي مي كند. در شرح حال او به فهرست ابن نديم وفيات الاعيان، تاريخ بغداد، تهذيب الأسماء و اللغات، تذكرة الحفاظ و لسان الميزان مراجعه شود. ت_اريخ اب_ن شبه براي اولين بار در سال 1399 ه_. با تحقيق فهيم محمد شلتوت در چهار جزء و 1396 صفحه در عربستان سعودي چاپ و اخيراً در قم افست گرديد. قسمت مهم جلد سوم و چهارم اين كتاب به شرح زندگاني و حوادث دوران خلافت عثمان اختصاص يافته است كه دليل هواداري و

علاقه شديد او نسبت به عثمان است.

[315] ابن حجر عسقلاني (در اصابة) ج 3، ص 305 با استناد به همين مطلب اين بانو را نيز در رديف ساير زنان، يكي از صحابه رسول خدا معرفي نموده است.

[316] واخبرني مخبر ثقة قال يقال ان المسجد الذي يصلي جنبه شرقياً علي جنائز الصبيان كان خيمة لامرئة سوداء يقال لها رقية كان جعلها هناك حسين بن علي (عليه السلام) تبصر قبر فاطمه (عليها السلام) و كان لايعرف قبر فاطمه رضي الله عنها غيرها. تاري_خ المدينه ج 1، ص 106.

[317] احياء علوم الدين، ج 1، ص 260.

[318] ابن جبير از علماي اندلس و در علم فقه و شعر و نويسندگي از بارزترين دانشمندان دوران خويش و از معروفترين و قديمي ترين جهانگردان اسلامي است، او رحله و سياحتنامه خود را چنين ناميده است: «تذكرة بالاخبار عن اتفاقات الأسفار» اين كتاب قبلاً در ليدن و اخيراً در بيروت چاپ شده است.

در شرح حال ابن جبير، رجوع شود به دائرة المعارف اسلامي، ج 3، ص 204 _ 207 و مقدمه رحله، چاپ لبنان والكني و الألقاب، ج 1، ص 232.

[319] ويلي هذه القبة العباسية بيت ينسب لفاطمه بنت الرسول (صلي الله عليه و آله) يقال انه الذي آوَتْ اليه والتزمت فيه الحزن علي موت ابيها المصطفي (صلي الله عليه و آله) رحله ابن جبير چاپ ليدن، صفحه 196 و چاپ دارالكتب اللبناني ص144.

[320] وفاءالوفا، ج 3، ص 918.

[321] در طول تاريخ تعداد زيادي از جهانگردان غربي در قيافه مسلمانان و در زي حجاج وارد مكه و مدينه گرديده اند و اكثر آنان نيز كه از نويسندگان بوده اند، توانسته اند مشاهدات

و برداشتهاي خود را به صورت كتاب و سفرنامه در اختيار ديگران قرار دهند، گرچه بعضي از اين نوشته ها و برداشتها توأم با مطالب خلاف واقع و نادرست و همراه با اغراض و تعصب است، ولي در عين حال، مي توان مطالب و نكات ارزشمند و پر بها نيز از آنها بدست آورد كه يكي از جهانگردان همان «ريچارد بورتون» انگليسي است كه در سال 1853 ميلادي به صورت يك مسلمان افغاني به نام «عبدالله» به مكه و مدينه مسافرت كرده و در تمام مراسم حج شركت و از همه اماكن و بقاع متبركه ديدن نموده و به همه جزئيات پرداخته است و سفرنامه خود را در دو جلد بزرگ منتشر ساخته است. موسوعة العتبات المقدسه، ج 3، ص 260.

[322] موسوعة العتبات المقدسه، ج 3، ص 285.

[323] هداية السبيل چاپ مطبوعاتي علمي تهران، ص 141.

[324] ابراهيم رفعت پاشا، در سال 1318 ق فرمانده نگهبانان محمل مصري و در سال 1320 و 21 و 25 به عنوان اميرالحاج از طرف خديو مصر به حج مشرف شده و خاطرات خود را به نام مرآت الحرمين نگارش نموده است. اين كتاب به نوبه خود يكي از كتابهاي سودمند كه در دو جلد در مصر چاپ و در اولين سال پيروزي انقلاب اسلامي در قم افست شده است.

[325] مرآت الحرمين، ج 1، ص 426.

[326] خاطرات مكه _ چاپخانه حيدري تهران، ص 129.

[327] علامه بزرگوار و شخصيت مجاهد و احياگر شيعه در شام و لبنان. مرحوم سيدشرف الدين، مستغني از تعريف و بالاتر از توصيف است كه خدمات ارزنده و ضد استعماري و آثار ارزشمند و علمي او مانند:

«النص و الاجتهاد» و «المراجعات» و ده ها كتاب ديگر، شاهد مجاهدات و دليل بر عظمت شأن و علو مقام علمي و سعه اطلاعات وي مي باشد.

[328] النص و الاجتهاد، با تحقيق ابو مجتبي، ص302.

[329] رحله ابن جبير، ص 144.

[330] رحله ابن بطوطه، ص 119.

[331] رحله، ابن جبير، ص 144.

[332] اخبار المدينه، ص 155.

[333] التعريف بما انسته الهجرة من معالم دار الهجره، چاپ قاهره، ص 46.

[334] وفاء الوفا، ج 3، ص 918.

[335] توصيف مدينه به نقل فصلنامه ميقات حج، شماره 5، ص 118.

[336] سفرنامه نايب الصدر شيرازي، ص 230.

[337] مرآت الحرمين، ج 1، ص 426.

[338] البداية والنهاية، كامل ابن اثير، شرح حال ماريه.

[339] اخبار مدينة الرسول، ص 156.

[340] عمدة الاخبار في مدينة المختار، ص 152.

[341] فصول من تاريخ المدينة المنوره، ص 169.

[342] در بحث تاريخ حرم ائمه بقيع، مردود بودن اين احتمال را توضيح داده ايم مراجعه شود.

[343] وفاء الوفا، ج 3، ص 919.

[344] مجالس المؤمنين، ج 2، ص 458.

[345] طبقات ابن سعد 3ق، ج 1، ص 286؛ اصابه، ج 2، ص 464؛ استيعاب، ج 3، ص 85؛ تاريخ الإسلام ذهبي، حوادث سال دوم هجرت.

[346] تلخيص از اسدالغابه، ج 3، ص 386؛ اصابه، ج 2، ص 464؛ استيعاب، ج 3، ص 87؛ تنقيح المقال، ج 2، ص 249؛ فروع كافي، ج 2، ص 56، 57.

[347] و اولين كسي كه از انصار در بقيع دفن شده است اسعد بن زراره مي باشد.

[348] استيعاب، ج 3، ص 87؛ اسد الغابه، ج 3، ص 383.

[349] من لايحضره الفقيه، ج 1، احكام الاموات؛ فروع كافي، ج 1، ص 72 و 73؛ تنقيح المقال، ج 2، ص 249.

[350] سنن ترمذي

كتاب الجنائز، ح 994؛ استيعاب، ج 3، ص 85.

[351] سنن ابي داود، ج 2، ص 179؛ تاريخ المدينه ابن شبه، ج 1، ص 100؛ اسدالغابه، ج 3، ص 387؛ استيعاب، ج 3، ص 85؛ تنقيح المقال، ج 2، ص 249.

[352] مسند احمد بن حنبل، ج 6، ص 55 و 56 و 206؛ طبقات، ج 3، ق 1، ص 288.

[353] تاريخ المدينه، ج1، ص100؛ استيعاب، ج3، ص85؛ اسدالغابه، ج3، ص387؛ تنقيح المقال، ج2، ص249.

[354] همان.

[355] تاريخ المدينه، ج1، ص100؛ استيعاب، ج3، ص85؛ اسدالغابه، ج3، ص387؛ تنقيح المقال، ج2، ص249.

[356] استيعاب، ج 3، ص 85.

[357] همان.

[358] طبقات، ج 3، ق 1، ص 289.

[359] بحار الانوار، ج 82، ص 22.

[360] الكامل، ج 2، ص 97 و 98.

[361] وفاء الوفا، ج 3، ص 914.

[362] اسد الغابه، ج 3، ص 387؛ تاريخ المدينه ابن زباله به نقل وفاء الوفا، ج 3، ص 894 و 914؛ تاريخ المدينه ابن شبه، ج 1، ص 102؛ عمدة الاخبار، ص 152.

[363] طبقات ابن سعد، ج 1، ق 1، ص 86؛ اسد الغابه، ج 1، ص 38؛ البداية و النهايه، ج 5، ص 307.

[364] مشربه ام ابراهيم در دو كيلومتري سمت شرقي مسجد قبا واقع است. به مناسبت نماز خواندن رسول خدا (صلي الله عليه و آله) در اين محل تبديل به مسجد گرديده و مورخان اين مسجد را جزو مساجد اطراف مدينه معرفي نموده اند و اينك اين مسجد و محوطه متعلق به آن، تخريب و به صورت گورستاني جهت ساكنين آن منطقه درآمده، با ديواري مرتفع و قفل بزرگي بر در آهني آن كه هيچ زائري نتواند وارد اين محوطه شود. اين وضع

را اينجانب در ذيقعده 1413 ه_. مشاهده نمودم.

[365] طبقات، ج1، ق1، ص68؛ البدايه و النهايه، ج5، ص304؛ يعقوبي، ج2، ص87؛ كامل ابن اثير، ج2، ص186.

[366] «ان رسول الله حجب ماريه وقد ثقلت علي نساء النبي (صلي الله عليه و آله) و غِرْن عليها ولامثل عايشه» طبقات ابن سعد، ج 1، ق 1، ص 86.

[367] «فقال انظري الي شبهه بي فقلت ما أري شبهاً فقال الا ترين الي بياضه و لحمه قلت من سقي البان الضأن سمن و ابيض. طبقات، ج 1، ق 1، ص 86؛ البدايه و النهايه، ج 5، ص 305؛ تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 87.

[368] طبقات، ج 1، ق 1، ص 87.

[369] طبقات، ج 1، ق 1، ص 87؛ استيعاب، ج 1، ص 43؛ اسدالغابه، ج 1، ص 39.

[370] اسد الغابه، ج1، ص49.

[371] اين دو حديث از منابع حديثي اهل سنت در صحيح بخاري ج 1، كتاب الجنائز، حديث 1241؛ صحيح مسلم، ج 2؛ صحيح مسلم كتاب الفضائل، ح 2315؛ سنن ابن ماجه، ج 1، كتاب الجنائز، ح 1589؛ سنن ابي داود، ج 2 كتاب الجنائز، باب البكاء علي الميت، مسند احمد، ج 3، ص 194. و از منابع تاريخي و رجالي استيعاب، ج 1، ص 44؛ اسدالغابه، ج 1، ص 39 نقل شده و در طبقات ابن سعد، ج 1، ق 1، ص 88 و 89 در طي ده روايت با مضامين متعدد نقل گرديده است.

[372] طبقات ابن سعد، ج 1، ق 1، ص 92؛ اسدالغابه، ج 1، ص 39؛ استيعاب، ج 1، ص 24.

[373] سنن ابي داود، كتاب الجنائز باب البكاء علي الميت.

[374] طبقات ابن سعد، ج 1، ق 1،

ص 92؛ اسدالغابه، ج 1، ص 39؛ استيعاب، ج 1، ص 24.

[375] تاريخ المدينه ابن شبه، ص100؛ استيعاب، ج 3، ص 85؛ اسدالغابه، ج 3، ص 387؛ تنقيح المقال، ج 2، ص 249.

[376] طبقات، ج 1، ق 1، ص 92.

[377] استيعاب، ج 1، ص 43.

[378] البدايه و النهايه، ج 45، ص 311.

[379] استيعاب، ج 1، ص 43.

[380] طبقات، ج 1، ق 1، ص 92؛ اسدالغابه، ج 1، ص 40.

[381] سنن ابن ماجه، كتاب الجنائز، ح 1475.

[382] البداية و النهايه، ج 5، ص 310.

[383] البداية و النهايه، ج 5، ص 311.

[384] سنن ابي داود، ج 2، باب الصلاة علي الطفل.

[385] سنن ابن ماجه، ج 1، كتاب الجنائز باب «ما جاء في الصلاة علي ابن رسول الله، ح 1511؛ سنن ابي داود، ج 2 كتاب الجنائز باب في الصلاة علي الطفل، المصنف، ج 3، ص 532؛ طبقات ابن سعد، ج 1، ق 1، ص 9؛ استيعاب، ج 1، ص 45؛ اسدالغابه، ج 1، ص 40.

[386] از گفتار ياقوت حموي در معجم البلدان معلوم مي شود كه در مدينه چند محل بعنوان «مقاعد» يعني ميدان و محل نشست عمومي شناخته مي شد و معروفترين آنها مقاعدي بود كه در مقابل دكانهايي در نزديكي خانه عثمان بن عفان واقع شده بود.

[387] البداية و النهايه، ج 5، ص 310.

[388] البداية و النهاية ج 5، ص 311.

[389] طبقات، ج 1، ق 1، ص 92؛ استيعاب، ج 1، ص 46.

[390] البداية و النهايه، ج 5، ص 311.

[391] طبقات، ج 1، ق 1، ص 92.

[392] طبقات، ج 1، ق 1، ص 91.

[393] طبقات، ج 1، ق 1، ص 91.

[394] استيعاب، ج 1، ص

46، اسد الغابه، ج 1، ص 40.

[395] صحيح بخاري، ج 1، ح 995 و 996؛ صحيح مسلم، ج 2، ح 911، 914 و 915؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ح 1261؛ طبقات ج 1، ق 1، ص 92.

[396] صحيح مسلم، ج 2، ح 901 موطأ مالك ج 1، ص 150؛ اسد الغابه ج 1، ص 39؛ استيعاب، ج 1، ص 35؛ البداية و النهاية ج 5، ص 311.

[397] منابع اين حديث در بخش گذشته آمده است.

[398] لاتدرجوه في أكفانه حتي انظر اليه.

[399] البدايه والنهايه، ج 5، ص 310.

[400] صحيح بخاري، ج 1، كتاب الجنائز باب 70 باب من يدخل قبر المرأة، ح 1277.

[401] استيعاب، ج 1، ص 275.

[402] سيره حلبيه، ج 2، ص 323.

[403] وسائل الشيعه، ج 2، باب 70 و باب 87 از ابواب دفن.

[404] سيري در صحيحين، ج 2، ص 402 401.

[405] جواهر الكلام، ج 4، ص 394.

[406] «يحرم البكاء علي الميت برفع الصوت و الصياح عندالمالكية و الحنفية و قال الشافعية و الحنابله مباح، اما هطل الدموع بدون صياح فانه مباح بإتفاق (الفقه علي المذاهب الاربعه، ج 1، ص 533).

[407] صحيح بخاري، كتاب الجنائز، باب البكاء، عندالمريض، ذيل حديث 1242.

[408] مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 335؛ طبقات، ج 8، ص 73؛ سير اعلام النبلاء، ج 2، ص 252؛ وفاء الوفا، ج 3، ص 894.

[409] مسند احمد بن حنبل، ج 2، ص 333.

[410] صحيح بخاري، ج 3، ص 243، كتاب الخصومات، باب اخراج اهل المعاصي.

[411] تاريخ طبري، حوادث پس از مرگ ابوبكر (سال 13).

[412] شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 181.

[413] صحيح بخاري، كتاب المغازي، باب آخر ما تكلم به النبي

(صلي الله عليه و آله)؛ سنن نسائي، ج 4، ص 13 باب البكاء علي الميت.

[414] سير اعلام النبلاء، ج 2، ص 134.

[415] ابن تيميه براي اثبات عقايد انحرافيش كتابهايي نيز تأليف نمود كه علماي آن روز بر تأليفاتش پاسخ نوشتند و با خود وي به بحث و مناظره پرداختند و بر انحراف او فتوا صادر نمودند. علماي اسلامي از مصر، حجاز، عراق و شام بر ضد او قيام كردند. ابن تيميه پس از چند بار زنداني شدن در سال 728، در زندان دمشق از دنيا رفت.

[416] عنوان اين كتاب «الصواعق الإلهية في الرد علي الوهابيه» و يكي از بهترين تأليفات در رد عقيده وهابيان است در تاريخ 1306 ه. براي اولين بار در 64 صفحه چاپ و در سال 1396 ه. در استانبول بصورت افست تجديد چاپ شده است. در كتابخانه عمومي حضرت آيت الله العظمي مرعشي نجفي در قم در ضمن مجموعه اي از چند جلد كتاب و رساله در رد وهابيان موجود است.

[417] عن جابر بن عبدالله ان رسول الله (صلي الله عليه و آله) «كان يجمع بين الرجلين من قتلي أحد في ثوب واحد». صحيح البخاري، كتاب المغازي، ح 3851.

[418] و كفن حمزة في نمرة إذا تركت علي رأسه بدت رجلاه و اذا غطي رجلاه بدارأسه فجعلت علي رأسه و جعل علي رجليه شئ من الأذخر. اسدالغابه، ج 2، ص 49.

[419] صحيح بخاري، كتاب فضائل الصحابه، حديث 3587.

[420] در اين بخش علاوه بر منابعي كه در موارد متعدد اشاره شده است، از البداية و النهايه، ج 3، ص 219 - 215 و وفاءالوفا، ج 1، ص 34 - 322 استفاده شده است.

[421]

اين مطلب در صحيح بخاري، ج 1، باب 8 از مواقيت الصلوة در ضمن 4 حديث و همچنين در سنن ترمذي، ج 1، ص 105 و 106 آمده است.

[422] ثم اشتد عليهم الحر فقالوا يا رسول الله لو أمرت بالمسجد فظلل قال نعم.».

[423] وفاء الوفا، ج 1، ص 336.

[424] سنن ابوداود، ج 1، ص 108 باب في حصي المسجد.

[425] صحيح بخاري، ج 1، كتاب المساجد، ح 435 سنن ابوداود، ج 1، ص 106 باب في بناءالمسجد.

[426] سنن ابن ماجه، كتاب المساجد، ح 760؛ اصابه، ج 1، ص 184. تميم بن اوس داري از مسيحيان فلسطين بود. در سال نهم هجرت وارد مدينه گرديد و اسلام را پذيرفت. او از قصاصان است و در زمان عمر در مسجد به مردم قصه مي گفت در زمان عثمان داستان سرايي او بيشتر گرديد و پس از وي به شام منتقل و در سال چهل بدرود حيات گفت. الاصابه، ج 1، ص 182 استيعاب، ج 1، ص 184؛ سير اعلام النبلاء، ج 2، ص 448.

[427] وي فرزند محمد بن ابوبكر و برادرزاده عايشه است.

[428] سنن ابي داود، ج 2، كتاب الجنائز، ص 192.

[429] وفاء الوفا، ج 3، ص 917.

[430] سفرنامه فرهاد ميرزا، ص 156.

[431] شمس الدين محمد بن يوسف كرماني فقيه اصولي، محدث، مفسر و متكلم. داراي تأليفات متعدد؛ از جمله شرح بر صحيح بخاري و حاشيه بر تفسير بيضاوي و كتاب مناسك حج است. معجم المؤلفين عمر رضا كحاله.

[432] تاريخ الخميس، ج2، ص 176.

[433] اخبارالمدينه، ابن نجار، ص 154.

[434] وفاء الوفا، ج 3، ص 917.

[435] تاريخ المدينه، ابن شبه، ج1، ص120؛ اين دو مطلب با تفاوت مختصر در

وفاء الوفا، ج3، ص93 و تاريخ المدينه ابن نجار، ص155 آمده است.

[436] سفرنامه نايب الصدر، ص 229. سفر وي به حرمين شريفين در سال 1305 بوده است.

[437] معجم البلدان مي گويد: سرف (بفتح اول و كسر ثاني) محلي است كه به فاصله شش ميل و بنا به قولي بفاصله دوازده يا نوزده ميل از مكه واقع شده است كه ميمونه همسر پيامبر (صلي الله عليه و آله) در اين محل از دنيا رفته و در آنجا به خاك سپرده شده است.

صاحب مرآت حرمين مي گويد: قبر بانو ميمونه در سرف داراي قبه اي است.

[438] فصول من تاريخ المدينه، ص 168.

[439] سنن بيهقي ج 4، ص 76.

[440] ابن شبه، تاريخ المدينه، ج 1، ص 102.

[441] توصيف المدينه به نقل فصلنامه «ميقات حج»، ش 5، ص 118.

[442] سفرنامه فرهاد ميرزا، ص 156.

[443] مرآة الحرمين، ج 1، ص 426.

[444] فصول من تاريخ المدينه، ص 168.

[445] اسدالغابه، ج 5، ص 456؛ الاصابه، ج 4، ص 304.

[446] اسدالغابه، ج 5، ص 467؛ الاصابه، ج 4، ص 299.

[447] تنقيح المقال، ج 3، باب الكني و الالقاب، ص 79.

[448] ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 14، ص 189.

[449] ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 14، ص 192.

[450] همان، ج 6، ص 282.

[451] ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 14، ص 193.

[452] شرح نهج البلاغه، ج 14، ص 193.

[453] اسدالغابه، ج 5، ص 237 شرح نهج البلاغه، ج 14، ص 195.

[454] اسدالغابه، ج 5، ص 467.

[455] اسدالغابه، ج 5، ص 456 و 612؛ الإصابه، ج 4، ص 304؛ استيعاب، ج 4، ص 299.

[456] اسدالغابه ج 5، ص 456 و ج

4، ص 300؛ الاصابة 4 / 304.

[457] ذخائر العقبي، ص 164.

[458] استيعاب، ج 4، ص 487؛ الاصابه 4894؛ اسدالغابه، ج 5، ص 12؛ تنقيح المقال، ج 3، فصل النساء؛ البداية و النهايه، ج 5، ص 307.

[459] همانگونه كه در بعضي از اين احاديث به صراحت آمده است: «من لم يقارف الليل اهله فيدخل»؛ يعني هر كس با همسرش همبستر نگرديده داخل قبر شود.

[460] به متن احاديث در صحيح بخاري، كتاب الجنائز، باب من يدخل قبر المرأه، ح 1277؛ مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 126، 127 و 270 مراجعه شود.

[461] سيد ابوالقاسم علي بن احمد بن موسي ابن الإمام محمد بن علي بن موسي بن جعفر (عليهم السلام) متوفاي جمادي الاولي 352 در ناحيه كرمي فسا، از شهرهاي فارس، او داراي تأليفات متعدد؛ از جمله كتاب الاستغاثه است كه در دو جزء و در يك مجلد چاپ شده است.

[462] الاستغاثه، ج 1، ص 76 - 64.

[463] وي نويسنده و محقق جناب آقاي سيد جعفر مرتضي عاملي است و كتاب او تحت عنوان «بنات النبي أم ربائبه» همانند ساير تأليفاتش بر نقاط تاريكي از تاريخ پرتو افكني مي كند.

[464] تنقيح المقال، ج 3، فصل النساء، ص 79.

[465] رحله ابن جبير، چاپ لندن، ص144.

[466] الدرة الثمينه في اخبار المدينه، چاپ مكه، ص154.

[467] وفاء الوفا، ج3، ص911.

[468] فصلنامه ميقات حج، شماره 8، ص164.

[469] تاريخ الخميس، ج2، ص176.

[470] جذب القلوب الي ديار المحبوب، ص 183؛ دهلوي عبدالحق بن سيف الدين (متوفاي 1052 ه. ق.) فقيه حنفي، از اهالي دهلي هند بوده و از بزرگترين محدثان دوره خويش به شمار مي رفته و چهار سال مجاورت حرمين را اختيار

نموده است. گويند كه تأليفاتش به يكصد جلد بالغ مي شود، از آنها است «جذب القلوب» در تاريخ مدينه و «فتح المنان» و كتب ديگر. جذب القلوب را در سال 988 نوشته است. نك: «معجم المؤلفين»، عمر رضا كحالة و «الاعلام» زركلي.

[471] عمدة الاخبار في مدانية المختار، ص154.

[472] فصلنامه ميقات حج، شماره 5، ص118.

[473] تحفة الحرمين، ص230.

[474] مرآة الحرمين، ج1، ص426.

[475] تاريخ معالم المدينه، ص244 و 245.

[476] فصول من تاريخ المدينه المنوره.

[477] در كتابهايي كه اخيراً نوشته شده، بجاي «ابوسفيان»، «سفيان بن حارث» آمده است كه در اثر عدم توجه نويسنده مي باشد.

[478] اسد الغابه، ج5، ص213؛ الاصابه، ج4، ص90.

[479] اسد الغابه، ج6، ص146؛ و سير اعلام النبلاء، ج1، ص 203 و ص 204.

[480] تاريخ مدينه، ابن شبه، ج1، ص127؛ وفاء الوفا، ج3، ص911؛ عمدة الأخبار، ص156.

[481] اسد الغابه، ج3، ص200.

[482] سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 456.

[483] اصابه، ج 2، ص 389.

[484] اسد الغابه، ج3، ص200.

[485] الاصابه، ج2، ص289.

[486] تهذيب التهذيب، ج 5، ص 170.

[487] تنقيح المقال، ج2، ص173.

[488] مشروح اين جريان: در شرح نهج البلاغه، ج6، ص295 آمده است.

[489] طبقات، 4ق، ج1، ص29 تاريخ الاسلام ذهبي متوفيات سنة 50؛ ذخائر العقبي، ص222.

[490] اسدالغابه، ج3، ص423.

[491] ذهبي در تاريخ الاسلام، شرح حال عقيل گويد: «وله من النبي أحاديث.».

[492] طبقات، ج4، ص30؛ اسدالغابه، ج3، ص422.

[493] شرح نهج البلاغه، ج11، ص250.

[494] امالي، ص27؛ تنقيح المقال، ج2، ص255؛ معجم رجال الحديث، ج11، ص159؛ ذهبي، تاريخ اسلام، ص222، شرح حال عقيل.

[495] طبراني و مجمع الزوائد، ج9، ص173؛ به نقل الغدير، ج2، ص322.

[496] ذهبي، تاريخ اسلام، شرح حال عقيل.

[497] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 11، ص 44

تا 46 و سيري در صحيحين از نويسنده، ج 1، ص 44.

[498] آنگاه كه امير مؤمنان (عليه السلام) به نجاشي شاعر مخصوصش حد شرابخواري جاري نمود، اعضاي فاميل او؛ از جمله طارق بني نهدي به همراه نجاشي از كوفه فرار و به معاويه پيوستند. در يك جلسه، معاويه از امير مؤمنان (عليه السلام) بدگويي كرد، طارق با اين كه از آن حضرت بريده بود ولي نتوانست تحمل كند و به مقام پاسخگويي برآمد. اين جريان كه در حضور امير مؤمنان (عليه السلام) چنين نقل شده فرمود: «لو قتل أخوبني نهد يومئذ لقتل شهيداً». نك: الغارات ثقفي، ج 2، ص 545 540.

[499] الغارات، ج 2، ص 551.

[500] انساب الأشراف، ج 2، ص 73.

[501] اسدالغابه، ج 3، ص 423 استيعاب مطبوع در حاشيه؛ اصابه، ج 3، ص 158.

[502] اسدالغابه، ج 3، ص 423.

[503] جريان آهن داغ شده در نهج البلاغه، در ضمن خطبه 219 آمده است.

[504] اين جريان گوياي مراعات احتياط شديد و سخت گيري امير مؤمنان (عليه السلام) در مقام امامت مسلمانان و حمايت آن حضرت از اموال عمومي، به عنوان «رهبر جامعه» است كه كوچكترين اغماض را و لو درباره فرزندش روا نمي داند و اما در مورد حسين بن علي (عليه السلام) بعنوان فردي از افراد جامعه، با شرايط خاص و ضرورت موجود، استفاده نمودن از سهم اختصاصي خود، با نظارت خازن بيت المال كار خلافي نبود؛ زيرا به فرض وقوع عمل خلاف، هيچ رادع و مانعي نمي توانست امير مؤمنان (عليه السلام) را از اجراي تعزير جلوگيري كند.

[505] غافر: 71.

[506] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 11، ص 253.

[507] مشروح اين بخش

از گفتار عقيل و نامه صعصعه در مروج الذهب، ج 3، ص 45 آمده است.

[508] «اي چشم ياريم كن با اشك و ناله و گريه كن اگر گريه كردي بر خاندان پيامبر.»

«كه نه تن از آنان از صلب علي كشته شدند و شش تن ديگر از اولاد عقيل.».

[509] انساب الأشراف، ج2، ص70.

[510] مقاتل الطالبيين، ص66 و67.

[511] ولي او احتمال مي دهد كه شهادت وي در جنگ «حره» و پس از جريان عاشورا واقع شده است.

[512] امالي صدوق، مجلس 19.

[513] رحله ابن بطوطه، ص 184.

[514] سفرنامه نايب الصدر شيرازي، ص230.

[515] سفرنامه حسام السلطنه، ص152.

[516] موسوعة العتبات المقدسه، ج 3، ص 282.

[517] ص245.

[518] تاريخ المدينه، ج1، ص126 و127.

[519] اخبار مدينة الرسول، ص154.

[520] وفاء الوفا، ج 3، ص 919.

[521] منظور از باب البقيع دروازه شرقي مدينه است كه باب البقيع معروف بود.

[522] عمدة الاخبار في مدينة المختار، ص156.

[523] رحله ابن جبير، ص144.

[524] رحله ابن بطوطه، ص119.

[525] فصلنامه ميقات حج، شماره 5، ص 118 بايد توجه داشت كه اين جمله در فصلنامه دو غلط چاپي دارد كه يكي صفيه را فاطمه نوشته و ديگري زبير را برير.

[526] فصول من تاريخ المدينه، ص173.

[527] مرآت الحرمين، ج1، ص426.

[528] سفرنامه مكه، ص152.

[529] در مورد كتابهاي جديد، كه قبر عاتكه را در كنار قبر صفيه تثبيت نموده اند، مي توان از تاريخ و آثار اسلامي مكه مكرمه و مدينه منوره و آثار اسلامي مكه و مدينه و گنجينه هاي ويران نام برد.

[530] فصول من تاريخ المدينه، ص170.

[531] المعارف، ص57.

[532] اسد الغابه، چاپ بيروت، ج1، ص40.

[533] استيعاب مطبوع به حاشيه اصابه، ج4، ص368.

[534] الاصابه، ج4، ص357.

[535] مانند تاريخ و آثار اسلامي مكه مكرمه و

مدينه منوره.

[536] در محل وفات و دفن محمد حنفيه دو قول است: طائف و مدينه.

[537] اين بانوان عبارتند از: 1 _ امامه، 2 _ خوصاء، 3 _ خوله حنفيه، 4 _ ام حبيب دختر ربيعه، 5 _ ام البنين، 6 _ ليلي بنت مسعود، 7 _ أسماء بنت عميس، 8 _ أم سعيد بنت عروة بن مسعود، 9 _ أم شعيب مخزوميه.

[538] اسد الغابه، ج3، ص387، تاريخ المدينه، ابن زباله به نقل وفاء الوفا، ج3، صص 914 _ 894.

[539] رحله ابن جبير، ص144.

[540] الدره الشحينه في اخبار المدينه، ص156.

[541] وفاء الوفا، ج3، ص919.

[542] ص159.

[543] سفرنامه، ص230.

[544] مرآت الحرمين 1 / 426.

[545] رحله ابن جبير، ص144.

[546] وفاء الوفا، ج3، ص920.

[547] عمدة الاخبار، ص156.

[548] مرآت الحرمين، ج1، ص426.

[549] سفرنامه نايب الصدر شيرازي، ص230.

[550] تاريخ المعالم المدينة المنوره، ص245.

[551] تهذيب التهذيب، ج10، ص413 و414.

[552] طبقات القراء، ج2، ص330؛ تهذيب التهذيب، ج10، ص407.

[553] وفاء الوفا، ج4، ص 1376.

[554] در شرح حال امام مالك به تهذيب التهذيب، ج10، صص 10 _ 5 تنوير الحوالك في شرح موطأ مالك و كوثر المعاني في كشف خبايا صحيح البخاري مراجعه شود.

[555] مرحوم حاج شيخ عبدالحسين نجفي رشتي، معروف به «فقيهي» از علماي اعلام و شخصيتهاي برجسته حوزه علميه قم، عالمي كامل و فقيهي از بيت فضل و كمال و صاحب شرح بر مكاسب و كفايه مي باشد كه ساليان متمادي از طرف مرحوم آيت الله العظمي آقاي بروجردي در موسم حج براي پاسخ گويي به مسائل شرعي و مراجعات حجاج، عازم حج مي شد و پس از ارتحال آن مرجع بزرگ و تا اواخر دوران زندگيش اين روش را ادامه داد. (رحمة الله

عليه).

[556] وفاء الوفا، ج 3، ص 920.

[557] عمدة الأخبار، ص158.

[558] دائرة المعارف وجدي، ج7، صص325 _ 314.

[559] دائرة المعارف وجدي، ج7، صص325 _ 314.

[560] همانگونه كه در «رسائل في تاريخ المدينه» ص102، آمده است: «وفي الجهة الشرقية، قبة كبيرة فيها مرقد سيدنا اسماعيل...».

[561] وفاء الوفا، ج3، ص920.

[562] سمهودي مي گويد اين مسجد در سال 884 تجديد بنا شده است.

[563] سمهودي متن گفتار ابن شبه را در ضمن هفت سطر از وي نقل نموده است ولي در نسخه موجود از كتاب وي «تاريخ المدينه» چنين مطلبي به دست نيامد و اين گفتار مصحح اين كتاب را تأييد مي كند كه نسخه موجود از يك نسخه خطي كه در آن سقط و تشويش فراواني وجود داشته چاپ شده است.

[564] به استثناي قبور ائمه چهارگانه كه از ابتدا در خانه شخصي و متعلق به عقيل واقع گرديده است.

[565] عُريض بضم اول روستاي سرسبزي است كه در بين مدينه و اُحُد در سمت راست جاده و نزديك به احد واقع شده است.

علي العريضي يكي ديگر از فرزندان امام صادق (عليه السلام) و از راويان حديث در اين محل مدفون و قبرش معروف است. امام صادق (عليه السلام) و فرزندانش در اين روستا داراي باغ و نخلستان بودند. ما در سال 70 ش. با عده اي از همسفران براي زيارت علي العريضي به اين روستا رفته و دقائقي در آنجا به سر برديم. اكثر ساكنين آنجا را شيعيان تشكيل مي دهند.

[566] ارشاد شيخ مفيد، ص285، چاپ بصيرتي قم.

[567] اعلام الوري، ص28، چاپ اسلاميه تهران.

[568] شعرا: 217 و 218.

[569] مالك الحنفاء: ص17، به نقل پاورقي بحارالانوار، ج15، ص 121 _ 128.

[570]

همان.

[571] همان.

[572] بحارالأنوار، ج15، ص117.

[573] خصال صدوق، به نقل بحارالانوار، ج15، ص144، ومن لا يحضره الفقيه، باب النوادر.

[574] كمال الدين، به نقل از بحارالانوار، ج15، ص144.

[575] صحيح مسلم، ج1، كتاب الإيمان، باب «بيان أن مَنْ مات علي الكفر فهو في النار.»

سنن ابن ماجه، حديث 1572؛ سنن أبي داود، ج2، ص532.

[576] ج1، كتاب الإيمان، باب «مَن ماتَ علي الكُفرِ فَهُوَ في النار.».

[577] ج4، كتاب الجنائز، باب «زيارة قبر المشرك».

[578] ج1، كتاب الجنائز، باب «ما جاء في زيارة قبور المشركين».

[579] ج2، ص195.

[580] ج1، ص118.

[581] توبه: 84.

[582] عن عبدالله بن مسعود قال: كنا نمشي مع النبي (صلي الله عليه و آله) ذات يوم إذ مرَ بِقَبر فقال: أتدرونَ قبرُ مَن هذا؟ قلنا: الله ورسولَهُ أعلم، قالَ: قبرُ آمنه، دلني عليهِ جبرئيل. تاريخ المدينة ابن شبه، ج1، ص117.

[583] طبقات، ج1، ق1، ص61.

[584] تاريخ المدينة ابن شبه، ج1، ص117 _ 116.

[585] تاريخ المدينة ابن شبه، ج1، ص117 _ 116.

[586] تاريخ طبري، چاپ لندن، ج2، ص76.

[587] طبقات، ج1، ق1، ص73.

[588] تاريخ المدينه، ج1، ص65 _ 64.

[589] وفاء الوفا، ج3، ص867.

[590] عمدة الاخبار في مدينة المختار، ص194.

[591] فصول من تاريخ المدينه، چاپ دوم، ص171.

[592] مرآت الحرمين، ج1، ص427.

[593] سفرنامه، ص152.

[594] سفرنامه، ص232.

[595] توصيف مدينه، فصلنامه ميقات حج، شماره 5، ص 117.

[596] سفرنامه مكه حسام السلطنه، ص148.

[597] «وآنان كه ايمان آوردند و هجرت نمودند و در راه خدا جهاد كردند و آنها كه پناه دادند و ياري نمودند، آنان مؤمنان حقيقي اند، براي آنها آمرزش «رحمت خدا» و روزي شايسته اي است.» انفال: 74.

[598] «كساني كه قبل از پيروزي انفاق كردند و جنگيدند با كساني كه بعد از فتح انفاق نمودند و جهاد

كردند، يكسان نيستند، آنها بلند مقام تر از كساني هستند كه بعد از فتح انفاق نمودند و جهاد كردند.» حديد: 10.

[599] حج: 19.

[600] ج4، تفسير سوره حج.

[601] به تفسير الدر المنثور و الميزان، تفسير سوره حج مراجعه شود.

[602] همان.

[603] همان.

[604] همان.

[605] عبيدة بن حرث بن عبدالمطلب، پسر عموي رسول خدا است. او از شجاعان عرب و از مدافعان اسلام بود كه در جنگ بدر به شهادت رسيد.

[606] تفسير فرات كوفي، ص271.

[607] احزاب: 23.

[608] تفسير قمي، ج2، ص188.

[609] صواعق محرقه، ص80.

[610] ص: 28.

[611] تفسير فرات كوفي، ص359، چاپ سال 1410 ه_. تهران.

[612] «قالت يا رسول الله (صلي الله عليه و آله) هو سيد الشهداء الذين قُتِلوا معه؟ قال بل سيد شهداء الأولين و الآخرين، ما خلا الأنبياء و الأوصياء». مشروح و متن اين حديث را در اكمال الدين، ج1، صص 264 _ 263، چاپ دارالكتب الاسلاميه ملاحظه كنيد.

[613] «نحن بنو عبدالمطلب سادة أهل الجنه، رسول الله و حمزة سيدالشهداء...». امالي صدوق، مجلس هفتاد و دوم.

[614] امالي صدوق، مجلس هشتاد و دوم، عمده ابن عقدة 281.

[615] كافي، كتاب العقيقه، باب الأسماء و الكني.

[616] خصال باب الأربعة.

[617] وي از اصحاب امام حسن عسكري است. و كتابش، قرب الاسناد، از منابع حديثي شيعه مي باشد.

[618] قرب الإسناد، چاپ كوشانفر، ص39.

[619] مشروح اين سخنراني در احتجاج طبرسي، ج 1، صص 188 _ 210 آمده است.

[620] مجالس طوسي به نقل بحارالأنوار، ج22، ص283.

[621] اين سخنراني با مختصر اختلاف در متن آن، در تاريخ طبري، ج7، ص328؛ كامل ابن اثير ج3، ص287؛ ارشاد مفيد، ص234؛ مقتل خوارزمي، ج1، ص253 و طبقات ابن سعد آمده است.

[622] امالي صدوق، ص277؛ بحارالأنوار، ج22، ص274 و

ج44، ص298.

[623] انفال: 41.

[624] انفال: 10.

[625] همان.

[626] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج14، ص212.

[627] ارشاد، ص39.

[628] به نقل بحار الانوار، ج19، ص291.

[629] تفسير قمي، ج1، ص271؛ بحار الانوار، ج19، ص240.

[630] نور الابصار شبلنجي، ص86.

[631] انفال: 5.

[632] شرح نهج البلاغه، ج14، ص107.

[633] شرح نهج البلاغه، ج14، ص49؛ الروض الأُنُف، ج2، ص41؛ تاريخ الخميس، ج1، ص382.

[634] از انصار، قبيله بني خزرج، بني حارث بن خزرج.

[635] «مَن رَجُلٌ يَنظُرُ لي ما فَعَلَ سَعْدُ بن الربيع، أ في الأحياء هو أمْ في الأموات؟».

[636] سيره ابن هشام، ج 3، ص 39؛ كامل ابن اثير، ج 2، ص 112؛ طبري، ج 2، ص 388؛ تاريخ الخميس، ج 1، ص 440؛ تاريخ ابن كثير، ج 3، ص 39؛ اُسد الغابه، ج 2، ص 249.

[637] كامل ابن اثير، ج 2، ص 109؛ اسد الغابه، ج 1، ص 154.

[638] جَلَل، هم در كثرت و هم در قلت به كار مي رود كه در اينجا معناي دوم منظور است.

[639] سيره ابن هشام، ج 2، ص 43؛ طبري، ج 2، ص 392.

[640] كمال الدين، ج 1، ص 263.

[641] بصائر الدرجات، ص 34؛ بحار الانوار، ج 27، ص 7.

[642] تاريخ ابن كثير، ج 4، ص 12.

[643] الروض الاُنُف، ج 3، ص 139؛ تاريخ ابن كثير، ج 3، ص 12؛ سيره ابن هشام، ج 3، ص 16.

[644] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 1، ص 243 و ج 14، ص 223؛ بحار الأنوار، ج 20، ص 125.

[645] شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 243؛ تاريخ ابن كثير، ج 3، ص 11؛ الروض الأنف، ج 3، ص 138؛ بحار الأنوار، ج 2، ص 83.

[646] مجالس المؤمنين، ج

1، ص 178.

[647] طبري، ج 2، ص 368؛ كامل، ج 2، ص 103؛ البراية و النهايه، ج 3، ص 11.

[648] حربه به فارسي زوبان و آن نيزه كوتاهي است كه از چند قدمي به سوي دشمن انداخته مي شود.

[649] در بعضي از متون «فَاَصابت لِيَتهُ» و در بعضي ديگر «فَاَصابت ثنيته» ضبط شده است كه اولي به معناي زير شكم و دومي به معناي زير گلو است.

[650] تاريخ ابن كثير، ج 4، ص 19؛ كامل ابن اثير، ج 2، ص 108.

[651] ارشاد مفيد، ص92.

[652] طبري، ج 2، ص 385؛ كامل، ج 2، ص 111؛ سيره ابن هشام، ج 3، ص 36.

[653] تفسير قمي، ج 1، ص 17.

[654] الروض الأُنُف، ج 3، ص 169؛ كامل ابن اثير، ج 4، ص 37.

[655] الروض الانف، ج 3، ص 107.

[656] عقق با ضم اول و فتح ثاني از عق گرفته شده و صيغه مبالغه است مانند فسق.

[657] سيره ابن هشام، ج 3، ص 37؛ الروض الأُنُف، ج 3، ص 170.

[658] البدايه، ج 3، ص 39؛ تاريخ طبري، ج 2، ص 388.

[659] تفسير قمي، ج 1، ص 123؛ كامل بن اثير، ج 2، ص 112؛ تاريخ الخميس، ج 1، ص 331.

[660] تاريخ ابن ابي كثير، ج 4، ص 40.

[661] اسد الغابه، ج 2، ص 54.

[662] همان.

[663] الروض الأُنُف، ج 3، ص 172؛ سيره ابن هشام، ج 3، ص 41؛ اسد الغابه، ج 7، ص 172؛ كامل ابن اثير، ج 2، ص 112.

[664] شرح ابن ابي الحديد، 15، ص17.

[665] ذخائر العُقبي، ص181.

[666] سيره ابن هشام، ج3، ص30؛ الروض الأُنُف، ج3، ص17؛ سنن أبي داود، ج2، ص174.

[667] سنن ابي داود، ج3، ص274.

[668]

فروع كافي، ج1، ص58.

[669] سيره ابن هشام، ج3، ص42 سنن ابي داود، ج2، ص180.

[670] فروع كافي، ج1، ص58.

[671] سنن ابي داوود ج 2، ص 174؛ ابن كثير ج 4، ص 42؛ ابن اثير ج 2، ص 113.

[672] طبقات واقدي ج 2، ص 31.

[673] كامل ابن اثير، ج 2، ص 113.

[674] سيره ابن هشام ج3، صص42 _ 43؛ ابن كثير، ج4، ص47؛ تاريخ الخميس ج1، ص444؛ طبري ج3، ص392.

[675] طبقات واقدي ج 2، ص 31.

[676] «محبت و دوستي سلمان موجب قرابت او با اهل بيت گرديد ولي در ميان نوح و فرزندش قرابتي نبود.».

[677] در بخشهاي آينده اين دو موضوع را ملاحظه خواهيد فرمود.

[678] ابن شبه، تاريخ مدينه، ج1، ص132؛ سمهودي، وفاء الوفا، ج3، ص932؛ ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج15، ص40؛ ابن كثير، تاريخ، ج4، ص45.

[679] كليني، كافي، ج4، ص561.

[680] كليني، كافي، ج4، ص561؛ شيخ حر عاملي، وسائل الشيعه، ج2، ص879؛ واقدي به نقل از ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج15، ص40؛ سمهودي وفاء الوفا، ج3، ص932؛ مجلسي، بحار الأنوار، ج36، ص353 وج43، ص90 وج79، ص169 وج99، ص30؛ شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج1، ص114.

[681] علامه اميني، الغدير، ج5، ص160.

[682] ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج16، ص136.

[683] ابن شبه، تاريخ المدينه، ج1، ص133؛ طبري، تاريخ، ج2، ص319؛ ابن كثير، تاريخ، ج4، ص43؛ ديار بكري، تاريخ الخميس، ج1، ص443؛ ابن نجار، اخبار مدينة الرسول، ص57؛ ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، صص14، 264؛ سبكي، شفاء السقام، ص162؛ ابن اثير، اُسد الغابه، ج2، ص55؛ سمهودي، وفاء الوفا، ج3، ص938؛ ابن كثير، تاريخ، ج4، ص43.

[684] ابن شبه، تاريخ المدينه، ج1، ص131؛ ابن سعد، طبقات،

ج3، ص11؛ سمهودي، وفاء الوفا، ج3، ص932.

[685] سمهودي، وفاء الوفا، ج3، ص922.

[686] در قرنهاي اول به بناهايي كه در روي قبور ساخته مي شد، مسجد اطلاق مي گرديد و اين اصطلاح از آيه شريفه «قَالَ الَذِينَ غَلَبُوا عَلَي أَمْرِهِمْ لَنَتَخِذَنَ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً» اتخاذ شده بود و اصطلاح حرم، مزار، و مشهد در قرن هاي بعد پديد آمده است.

[687] ابن جبير، رحله، ص44.

[688] الناصر لدين الله عباسي، سي و چهارمين خليفه عباسي است، تولد وي در سال 553 وفاتش در سال 622 و دوران خلافتش چهل و هفت سال بوده، گويند او به تشيع تمايل داشت. حرم حضرات ائمه بقيع و عباس عموي پيامبر را تعمير كرد. مادرش زمرد نام داشته است. سيوطي، تاريخ الخلفا، قمي تتمه المنتهي.

[689] ابن نجار، اخبار مدينة الرسول، ص58.

[690] سمهودي، وفاء الوفا، ج3، ص921.

[691] در متن تاريخ ابن نجار آمده: «وجعل حوله حصاراً» ودر نسخه وفاء الوفا اينگونه مي خوانيم: «وجعل حوله حصباء»؛ يعني «اطراف حرم را شن ريزي نمود» كه ظاهراً متن اول «دور حرم را ديواركشي نمود» صحيح است و اين تغيير و خطا از چاپ است.

[692] سمهودي، وفاء الوفا، ج4، صص923 _ 921.

[693] توصيف مدينه، به نقل از فصلنامه «ميقات حج»، ش5، ص119.

[694] ابراهيم رفعت پاشا چهار سال و آخرين بار در سال 1325 به عنوان امير الحاج از سوي پادشاه مصر در مراسم حج شركت نموده و از اين سفرها خاطرات و مشاهدات خود را جمع آوري و در دو جلد به نام «مرآت الحرمين» منتشر ساخته است.

[695] ملك اشرف قايتباي از پادشاهان سلسله چراكسه است كه در سال 872 به تخت نشست. در سال 901 وفات

يافت. او را با جلالت و بزرگ منشي ستوده اند. در كارهاي خير و ساختن مدارس و قلعه شهرها خصوصاً در شهر مكه و مدينه پيش قدم بود و چند كتاب به او نسبت داده شده است و گنبد سبز رسول خدا نيز از آثار اوست. نك_: حشمت سامي، قاموس الاعلام؛ دهخدا، لغت نامه.

[696] اين قطعه شعر داراي سيزده بيت و بيانگر تاريخ بناي موجود (265) به نام باني آن «سليم بك» مي باشد.

[697] ابراهيم رفعت پاشا، مرآت الحرمين، ج1، ص392 _ 390.

[698] موسوعة العتبات المقدسه، ج3، ص288.

[699] بدرالدين ابوعبدالله زركشي مصري منهاجي (متوفاي 794) صاحب كتاب سلاسل الذهب در علم اصول و زهرالعريش في احكام الحشيش وكتاب هاي ديگر.

[700] سمهودي وفاء الوفا، ج1، صص117 _ 116.

[701] سمهودي، وفاء الوفا، ج1، صص117 _ 116.

[702] همان.

[703] همان.

[704] موسوعة العتبات المقدسه، ج3، ص219.

[705] مرآت الحرمين، ج1، ص441.

[706] موسوعة العتبات المقدسه، ج3، ص255.

[707] رحلة بتنوني، ص345.

[708] احمد سباعي، تاريخ مكه، چاپ ششم، ج1، ص216.

البقيع الغرقد

اشارة

اسم الكتاب: البقيع الغرقد

المؤلف: حسيني شيرازي، محمد

تاريخ وفاة المؤلف: 1380 ش

اللغة: عربي

عدد المجلدات: 1

الناشر: مركز الرسول الاعظم(ص)

مكان الطبع: بيروت لبنان

تاريخ الطبع: 1420 ق

الطبعة: اول

بسم الله الرحمن الرحيم

وكذلك أعثرنا عليهم ليعلموا أن وعد الله حق وان الساعة لا ريب فيها اذ يتنازعون بينهم أمرهم فقالوا ابنوا عليهم بنيانا ربهم أعلم بهم قال الذين غلبوا علي أمرهم لنتخذن عليهم مسجدا

صدق الله العلي العظيم

سورة الكهف: 21

كلمة الناشر

بسم الله الرحمن الرحيم

الأرض ذرات تراب وأملاح مختلفة وعناصر أخري مؤلفة بشكل من الأشكال وذلك بسبب عامل أو عدة عوامل من العوامل الطبيعية من رياح وأمطار وحرارة ورطوبة وما أشبه.

والأرض بذاتها قد لا تكون لها قدسية خاصة، إلاّ أنها إذا قدّسها الله خالقها تصبح مقدسة ومتميزة، وعلي المخلوقات تقديس وتبجيلها لما أمر به عزوجل، قال تعالي: ?يا موسي… فاخلع نعليك إنك بالواد المقدس طوي?.

فقدسيّة الوادي لا تكون لترابه وصخوره وأشجاره، بل للتوجيه الإلهي والعناية الربانية إلي تلك البقعة المقدسة …

وكذلك مسألة البركة والنماء والروحانيات المتواجدة في أيَّة أرض أو أي مكان علي وجه الأرض كبيت المقدس? الذي باركنا حوله? ومكة المكرمة ?مثابة للناس وأمنا? و المدينة المنورة التي طاب هواؤها وأرضها وماؤها بفضل دعاء الرسول الأعظم صلي الله عليه و اله لها فصار إسمها «طيبة» وهكذا… فالقدسية من الله وامتثالا لأمر الله عزوجل.

وقد تتقدس أرض بقدسية من قتل علي ترابها أو دفن فيها وهذا أمر واضح وبديهي عند كل المبادئ والشعوب، فالقبور لها حرمتها وخاصة عند ذويها …

فعندما نقول كربلاء المقدسة أو النجف الأشرف أو بقيع الغرقد … فإن الأمر بقداسة تلك البقاع واضح وضوح الشمس في رابعة النهار …

فعلي تراب كربلاء سُفحت دماء سيد الشهداء وسيد شباب أهل الجنة عليه السلام

وأبناؤه وإخوته وأصحابه الميامين عليهم السلام وشرب ذاك التراب تلك الدماء الذاكية فتزكي، وارتوي بدمائهم الطاهرة فطهر، واكتنز وحوي أجسادهم الشريفة فتشرَّف …

وكذلك النجف الأشرف الذي حوي جسد عظيم الإنسانية بل أعظم من وطأ الثري بعد النبي محمد صلي الله عليه و اله ذاك أمير المؤمنين وإمام الثقلين أبو الحسنين الإمام علي بن أبي طالب عليه السلام ألاّ يحق لها أن تصبح رمزاً للهداية والنور..؟

وهذا وذاك حال تراب أو تربة حوت واحداً من أئمة أهل البيت عليهم السلام، فما رأيك بتربة تشرفت بعدة من أهل البيت عليهم السلام وخواصّهم الكرام من الهاشميين والعلويين وأقرب المقربين للرسول الأعظم صلي الله عليه و اله بالاضافة الي أبنائه الأطهار وزوجاته المؤمنات وبعض الصحابة الكبار عليهم السلام..

تلك البقعة التي إرتبطت منذ أكثر من 1400 سنة بالنبي صلي الله عليه و اله وأهل بيته عليهم السلام وحوت من الأجساد الطاهرة ما لم تحوه أية بقعة علي وجه الأرض أبداً.

فكانت ولأكثر من ألف سنة ملاذاً لأصحاب الحاجات ومزاراً للمؤمنين ومهبطاً للقلوب النقية الصافية وذلك عبر الأجيال ورغم كل المحاولات الآثمة لإبعادها من الساحة الإسلامية والقدسية الروحانية..إلا أنها بقيت وستبقي بحول الله وقوته كما كانت، بل وسيزداد تألقها وبريقها ولمعانها في الدنيا كل الدنيا إن شاء الله …

تلك هي «البقيع الغرقد» التي عملت أيادي الاستعمار من أجل إبعاد المسلمين عنها بعد أن هدمت القباب والأضرحة التي بنيت علي تلك القبور التي حوت ذاك الطُّهْر كله.

إن الشعوب السامية هي التي تعتزُّ بمقدساتها لأن المقدسات هي رمز تاريخها المشرق، وهي المكان الذي يجمع قلوب الأمة جميعاً، وقد حاول الاستعمار أن يمحو من ذاكرة المسلمين مقدساتهم وذلك لأنَّه أراد تمزيق الأمة وتبديد أوصالها حتي تصبح

لقمة سائغةً يسهل عليه اقتناصها.

ولذلك فقد أراد المستعمرون من خلال بعض أتباعهم أن يحطّموا كلَّ ما من شأنه أن يوّحد المسلمين ويجمع كلمتهم فعمدوا إلي المقدسات الإسلامية في الحجاز وهدموها فأصبحت أطلالاً بعد أن كان مناراً لكل مسلمي العالم وأهمها البقيع الغرقد والذي يضم أربعة من أئمتنا العظام عليهم السلام وكثيراً من الصحابة الأجلاء وزوجات النبي صلي الله عليه و اله وعماته وغيرهم.

فغدت تلك القباب المنيرة ركاماً وأحجاراً متناثرةً فوق تراب البقيع.. وقد منع الزوار من الاقتراب منه.

وهذا الكراس «البقيع الغرقد» الذي بين يديك أخي الكريم هو صرخة توجيهية من سماحة المرجع الديني الأعلي الإمام السيد محمد الحسيني الشيرازي (دام ظله) صاحب الفكر الموسوعي العالمي والطرح الإسلامي النقي.. يوجهها إلي المسلمين من أجل إنقاذ تلك البقعة المقدسة وإعادة بناءها لتعود الروحانية التي فقدتها الأمة عندما رضيت بتلك الأعمال الهادفة إلي الإطاحة بكل الإسلام …

ونحن إذ نشارك ونبارك هذه الصرخة من سماحته (دامت بركاته) اخذنا بنشر الكتاب آملين.. أن تلقي آذناً صاغية وقلوباً واعية من هذه الأمة المرحومة.

سأذهبُ للبقيعِ ولا أبالي

سألتُ الله مَن يدري بحالي

تهيِّئ للوصوِل لنا سبيلاً

تُجيب لدعوتي عند السؤالِ

تفرِّجُ كربةً عنّا وتعفو

وتغفرُ ذنبَنا يا ذا الجلالِ

أرومُ زيارةً منْ عمقِ قلبي

لرهطٍ حُبّهم أغلي الغوالي

قبورُ أئمتي أمستْ رسوماً

ولكنْ رسمُها ما زالَ عالي

سأبقي عندَهمْ أُحني ضلوعي

وأسكبُ دمعتي عبرَ الليالي

سأبقي رغم أخطارٍ وخوفٍ

وإنْ رفضَ الحقودُ وقالَ قالي

أظلُّ ولا أبالي في رحابٍ

سمتْ في الكونِ في أعلي الأعالي

سيعلو شأنها أبداً ويبقي

عزيزاً تُربُها مِثلَ اللآلي

سيُقطَعُ دابرُ الأعداءِ عنها

ويبقي رسمُها رمزَ المعالي

مركز الرسول الأعظم صلي الله عليه و اله للتحقيق والنشر

بيروت لبنان ص ب: 5951 / 13

المقدمة

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين والصلاة والسلام علي محمّد وآله الطيبين الطاهرين.

(البقيع الغرقد)

اسم هذا الكتاب.. وقد ذكرت فيه بعض النقاط التي يلزم مراعاتها بالنسبة إلي هذا المكان المقدس المشتمل علي آثار الرسالة النبوية، وقبور ائمة أهل البيت عليهم السلام.

عسي أن يهدي الله الحكام ويوفق المسلمين لاعادة قبورهم الطاهرة.. فانه يجب الاهتمام بذلك، والله الموفق المستعان.

قم المقدسة

11 ذي القعدة 1419ه

محمد الشيرازي

1 بعد أكثر من نصف قرن

نصف قرن مضي، ومضت مقوماته وأسبابه ومسبباته، فاللازم علي أن الإنسان أن يجدّد حياته لهذا القرن الآتي حسب تجدّد المقتضيات، وإلاّ صار من المتخلفين الذي يخسرون الدين والدنيا والعياذ بالله.

أذكر قبل ستين سنة كان الذهاب إلي مكة المكرمة يكلّف ثلاثة دنانير فقط.

وفي الغالب كانت السيارات تحمل مؤن السفر بالاضافة إلي الخباء الذي كانوا يضربونه خارج المدينة المنورة أو خارج مكة المكرمة، ولم يكن لهم تذكرة ولا جنسية ولا خروجية ولا دخولية ولا ما أشبه هذه الأمور المستوردة من الغرب.

وكذلك كانوا يأتون من ايران أو يذهبون إليها بدون كل ذلك وكأنك تسافر من النجف الأشرف إلي كربلاء المقدسة أو بالعكس.

وهذا ما فعلته أوروبا أخيراً حيث أسقطت الحدود الجغرافية بينها.

فهم قد أخذوا ما في الإسلام ولو بنسبة ونحن أخذنا منهم المساوئ.. كالحدود الجغرافية ومئات القوانين التي وضعت للسيطرة علينا..

ومَن وضعها في بلادنا غير عملائهم؟.

والآن حيث أسقطوها في بلادهم، فلماذا بقينا نحن متمسكين وملتصقين بها؟.

نعم: قال الله عزوجل: ?ومن أعرض عن ذكري فان له معيشة ضنكا? وهذا ما رأيناه في الدنيا، ونعوذ بالله من أن ينطبق علينا قوله سبحانه: ?ونحشره يوم القيامة أعمي?؟.

.. وذلك اليوم كان البقيع قد هدّم حديثا بأمر من الاستعمار، والمسلمون كانوا يرقبون بناءها كما كانت منذ أكثر من ألف سنة، لكنها لم تجدد..

والي يومنا هذا!.

مع أنه قد مات وذهب عامل خرابه الذي كان المستعمر الماكر، فهل

تبقي القبور هكذا خراباً؟

أو يهدي الله المسلمين لتجديدها؟

2 السلطات غير الشرعية

كان المسلمون يسافرون إلي الحج من مختلف البلاد بدون حد جغرافي أو تذكرة أو تأشيرة أو ما أشبه، ثم وُضعت كلُّ تلك الأشياء، وكلها باطلة عقلاً وشرعاً.

وقد توسعت بلاد مثل أمريكا والهند والصين، وتقطعت بلاد كما فعلوا بكوريا وبعض البلاد الأخري، وهكذا فعلوا ببلاد الإسلام فقطعوها وجزّؤوها..

أما رجوع بلاد الإسلام إلي حالتها الإسلامية.. أي إلي الوحدة كما كانت عليها أكثر من ألف سنة، فلم تحصل.. وذلك لجهل الحكام وحرصهم وما أشبه.

وإلا فالبلاد مع تعدد حكامها كانت كتعدد المحافظات في قطر واحد..

ولكن بما أن هذا الأمر مناف لغرورهم واستبدادهم لذلك عرقلوا حضور المسلمين في الحج وفي المشاهد المشرفة في المواسم وغيرها.

وقد أضر ذلك بأعمالهم وباقتصادهم وبتقدمهم في مختلف مجالات الحياة، وحتي بتعارف المسلمين بعضهم مع بعض مما يساعد علي حلّ مشاكلهم.

ومن هذه الجهة صارت مكة المكرمة والمدينة المنورة بما يتبعهما ومنها (البقيع الغرقد) تحت سلطتين غير صحيحتين:

1 سلطة البلد الذي يريد المسلم السير منه إلي الحج، مثل (العراق).

2 سلطة البلد الذي يحتوي علي مشاعر الحج والعمرة، ومشهد الرسول الأعظم صلي الله عليه و اله وأهل بيته الكرام (عليهم أفضل الصلاة والسلام).

وكلاهما علي خلاف العقل والشريعة التي قالت: ?إنّ هذه أمتكم أمة واحدة وأنا ربكم?.

فكما أن الرب واحد، فالأمة أيضاً واحدة ولا حدود جغرافية بينها.

حجّ الجدة

قبل ثمانين سنة تقريباً.. ذهبت جدتي إلي الحج، فسافرت من كربلاء المقدسة إلي سوريا.. إلي لبنان.. إلي مصر.. إلي فلسطين.. إلي مكة المكرمة والمدينة المنورة، وقد دامت سفرتها سنة كاملة.

فسألت عنها عمّا لاقت من الحدود؟

قالت: لم تكن في ذلك اليوم حدود، وقد سافرت في طريقي للحج الي تلك البلاد لمزارات فلسطين وسوريا ومصر وغيرها.

وقالت:

إن سفرتي كانت مثل سفري الآن بين النجف الأشرف وكربلاء المقدسة.

ولم يكن آنذاك فرق بين السفر براً أو بحراً.

3 غلادستون والخطة الاستعمارية

قال غلادستون الرئيس البريطاني قبل مائة عام: (إذا أردتم أن ترسخ أقدامكم في بلاد الإسلام فعليكم بمنع الحج ورفع القرآن عن أيدي المسلمين).

وقد نجحوا في الأمرين ولو بقدر.

جاء السفير الأمريكي والسفير البريطاني إلي النجف الأشرف لزيارة المرحوم آية الله العظمي السيد أبو الحسن الاصفهاني (قدس سره)، المرجع الأعلي في وقته، وقد كان من المعتاد زيارة السفراء للعلماء الكبار.

وأطالا الجلوس من دون أن يعتني السيد بهما، فقالا للسيد: نحن جئنا كي نمتثل أوامركم!

لكن السيد كان أذكي من ذلك فلم يطلب منهما شيئاً.

وأخيراً قال السفير الأمريكي للسيد: إن حكومتي أمرتني بلقائكم كي تطلبوا منّي شيئاً، وأصرّ.

فقال السيد: إذا كان الأمر كذلك فارفعوا المنع الموجود في ايران عن حج بيت الله الحرام وزيارة كربلاء المقدسة.

وقد كان البهلوي منع الحج ومنع زيارة الإمام الحسين منذ سبع سنوات وكان يريد إدامة المنع بحجة أن ذلك يوجب ضرر ايران اقتصادياً لصرف المال المحتاج إليه في البلاد العربية الأجنبية!!.

وكانت زيارة السفيرين للسيد صباحاً، فوعدا أن يهتما بالموضوع وذهبا إلي بغداد، وإذا في عصر ذلك اليوم أعلنت الحكومة البهلوية، فتح الطريقين مما تبين عمالة بهلوي وأنه إنما يعمل بأمرهما فقط.

وقد رأيت أنا إبّان زيارتي الحج وذلك في خدمة الوالد (رحمه الله) أمرين حسنين لكن بعدئذ سمعت برفعهما:

الأول: خلط الحجاج بعضهم مع بعض بما للكلمة من معني من جميع أصنافهم ومن كل البلاد الإسلامية، حتي أن الوالد (قدس سره) كان يصلي الجماعة هناك.. فكان المأمومون في جماعته من كل لون وبلد ومذهب.

لكنْ بعد ذلك جعلوا لكل بلد مكاناً خاصاً حيث لا يختلط بعضهم ببعض وذلك

بحجة النظم وما أشبه!!.

الثاني: إن جماعة من الحجاج كانوا يحملون معهم الخباء ويسكنون في أطراف المدينة المنورة ومكة المكرمة من دون حاجة إلي استئجار بيت.

بينما اليوم قد منعوا من ذلك، وهو تضييق للحجاج الكرام حيث أن الفقراء لا يمكنهم الحج لغلاء الأسعار.

4 البقيع مدفن الأولياء

الذين دفنوا في البقيع من الأئمة المعصومين عليهم السلام والأولياء الصالحين والمؤمنين والمؤمنات بكثرة حيث لم يحصهم التاريخ، والمشهور منهم:

1 الإمام الحسن المجتبي عليه السلام الذي قال فيه رسول الله صلي الله عليه و اله أنه: (سيد شباب أهل الجنة).

وهذا الكلام يشمل جميع الأنبياء والأولياء، فالإمام الحسن عليه السلام سيدهم، نعم يخرج منهم بالدليل رسول الله صلي الله عليه و اله وعلي أمير المؤمنين عليه السلام والصديقة الطاهرة الزهراء (سلام الله عليها) فانهم عليهم السلام أفضل منه عليه السلام.

2 الإمام علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام.

3 الإمام محمّد الباقر عليه السلام.

4 الإمام جعفر الصادق عليه السلام.

وكل واحد من هؤلاء الأربعة إمام علي كل مؤمن ومؤمنة، وهم من ضمن الأئمة الاثني عشر عليهم السلام، حسب نص الرسول صلي الله عليه و اله وقد صرح صلي الله عليه و اله بعددهم وأسمائهم من أولهم وهو أمير المؤمنين عليه السلام إلي آخرهم الإمام المهدي (عجّل الله تعالي فرجه الشريف) الذي يظهر في آخر الزمان ليملأ الأرض عدلاً وقسطاً ويوحد الأرض تحت لواء الإسلام.

5 صفية بنت عبد المطلب عمة الرسول صلي الله عليه و اله.

6 عباس بن عبد المطلب عمّ الرسول صلي الله عليه و اله.

7 فاطمة بنت أسد والدة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام ووالدة طالب وجعفر وعقيل.

8 عبد الله بن جعفر بن أبي طالب عليه السلام، أما جعفر فقد استشهد في غزوة الاردن تبوك

مسقطه ومقامه هناك.

9 عثمان بن مظعون الصحابي الجليل.

10 إبراهيم بن رسول الله صلي الله عليه و اله.

11 عقيل بن أبي طالب عليه السلام والد مسلم بن عقيل عليه السلام الذي استشهد في الكوفة وقبره هناك.

12 السيدة فاطمة أم البنين زوجة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام.

13 عدد من بنات رسول الله صلي الله عليه و اله وهم: رقية وزينب وأم كلثوم.

14 السيد إسماعيل بن الإمام الصادق عليه السلام.

15 عاتكة بنت عبد المطلب عمة رسول الله صلي الله عليه و اله.

16 السيدة حليمة السعدية مرضعة الرسول صلي الله عليه و اله.

17 عدد من زوجات النبي صلي الله عليه و اله.

18 أبو سعيد الخدري.

19 جملة من أصحاب النبي صلي الله عليه و الهوالتابعين لهم باحسان والعلماء العظام.

20 كما يحتمل أن يكون هناك قبر سيدة نساء العالمين فاطمة الزهراء عليها السلام وقبر الشهيد محسن السقط عليه السلام ابن الإمام أمير المؤمنين عليه السلام.

5 القبور والقباب في البقيع

ابتدئ الدفن في جنة البقيع منذ زمان النبي الأعظم صلي الله عليه و اله، وأحياناً كان الرسول صلي الله عليه و اله بنفسه يعلّم علي قبر المدفون بعلامة.

ثم بنيت قباب وأضرحة علي جملة من القبور من قبل المؤمنين وبأمر من العلماء.

كما كان البناء علي قبور الأولياء معتاداً منذ ذلك الزمان، فكانت عشرات منها في المدينة المنورة ومكة المكرمة وحولهما.

وقد تلقي جميع المسلمين بكل حفاوة وترحاب هذه الظاهرة الشرعية لا في المدينتين وأطرافها فحسب، بل في سائر بلاد الإسلام كالهند بما فيها الباكستان وبنغلادش، وكذا العراق وايران ومصر وسوريا وإندونسيا وغيرها.

إلي أن هدم الوهابيون أكثرها في الحجاز منذ مأتي سنة، ثم استرجعها سائر المسلمين، وبعد زهاء ثمانين سنة استولي الوهابيون علي البلدين المقدسين مرة ثانية وهدموا القباب

وأحرقوا المكتبات! وكانت فيها كتب ثمينة جداً.. ولو كان دأب الوهابيين أو كان إيحاء من الخارج إليهم بهدم المساجد لهدموها أيضاً.

كما أنهم أرادوا هدم قبة الرسول الأكرم صلي الله عليه و اله لكن تظاهر المسلمون في الهند ومصر ولعل غيرهما أيضاً، أوقفهم عن ذلك في قصة معروفة، وهم يحنّون إلي ذلك إلي الآن، حتي أن عالمهم (بن باز) لا يزور مسجد الرسول صلي الله عليه و اله قائلاً: ما دام هذا الصنم (أي قبة الرسول صلي الله عليه و اله) هناك لا أزوره، لكن الزمان مرّ عليه ولا يأبه بكلامه أحد.

6 لا للخشونة والسباب

ومن الغريب أن البلدين الطاهرين وهما أفضل بقاع الأرض ومشرق الإسلام والأخوة الإسلامية ومهبط الوحي صارا محلاً لسباب كل المسلمين ب:

(مشرك) و(كافر) و(زنديق) وما أشبه..

منذ ذلك اليوم إلي يومنا هذا، ولم يسمع في أي بلد آخر في العالم الإسلامي وغيره هذه الكثرة من السبابات علي طول التاريخ المحفوظ إلي الآن.

وقد رأيت أنا سنة ذهابي إلي الحج رواج مختلف أنواع السباب وأنواع الخشونة إلي حد غريب من أناس يدّعون أنهم أتباع القرآن! الذي يقول: ?ادع إلي سبيل ربك بالحكمة والموعظة الحسنة وجادلهم بالتي هي أحسن?.

ويقول: ?ولا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبوا الله عدواً بغير علم?.

ويقول: ?لا يسخر قوم من قوم عسي أن يكونوا خيراً منهم، ولا نساء من نساء عسي أن يكن خيراً منهن ولاتلمزوا أنفسكم ولا تنابزوا بالألقاب? …

ويقول.. ويقول …

وإني بنفسي قد نلت من سبابهم وخشونتهم الشيء الكثير.

وكان الشرطي الموكل بالعبور يضرب بعصاه الغليظة السيارات الظريفة بما لا يرضي أصحابها، فكانت تتأثر بتلك الضربة.

هذا وقد قال أحد الصحابة مخاطباً شخصاً: يابن السوداء! فقال له الرسول صلي الله عليه و اله: يا

فلان أفيك جاهلية؟.

وقال أمير المؤمنين علي عليه السلام حيث سمع أن بعض أصحابه يسب من حاربوه: (اني اكره لكم أن تكونوا سبابين).

والحاصل إن هؤلاء كأنهم أرادوا أن يعرف الناس أخلاق الإسلام من باب (وبضدها تعرف الأشياء)!!.

ونتيجة لذلك العنف والخشونة التي ما أنزل الله بها من سلطان، وبأمر من المستعمرين جاء هدم البقيع وسائر البقاع المشرفة هناك.

وقد ولدت هذه الظاهرة السيئة مع ولادة تلك الخشونة المشينة والسباب المقذع، فيجب أن يذهب كلاهما بإذنه سبحانه، ولا يكون ذلك إلا إذا احترمت الحكومة نفسها.

7 لماذا تخريب البقيع؟

الذين هدموا بقاع البقيع وسائر البقاع المباركة لم يفعلوها إلا بالسيف من دون أي منطق عقلائي، وهذا خلاف سيرة جميع الأنبياء والمرسلين والأئمة الصالحين عليهم السلام.

إنك تجد نوحاً عليه السلاملم يحارب بالسيف، وهكذا ابراهيم عليه السلام، وهكذا موسي عليه السلاموعيسي عليه السلام، ومن بعدهم النبي محمد صلي الله عليه و اله.

نعم إنما حمل صلي الله عليه و اله السيف دفاعاً وذلك عندما حمل المشركون السيف ضده، فدافع عن الإسلام ضد المحاربين الذين أرادوا اجتثاث الإسلام والمسلمين بالسيف، وأمير المؤمنين علي عليه السلام حارب الذين حاربوه وعندما ظفر عفي عنهم.

وباقي الأئمة الطاهرين عليهم السلاملم يستعملوا السيف إطلاقاً إلاّ الإمام الحسن عليه السلام والإمام الحسين عليه السلام في الدفاع كما ثبت ذلك في التاريخ.

ولو كانوا يستعملون السيف لم يكن لهم ذكر حسن، كما ذهب فرعون ونمرود وهيرودس وأبو جهل ومن أشبههم أدراج الرياح.

إن المنطق هو الذي يصلح للبقاء، وإلا فصاحب السيف يسقط حين يسقط سيفه، والسيف مؤقت جداً.

وبقاء القبور المباركة مهدومة دليل علي أنه لازال السيف بيد الهادمين إلي الآن ولكن عندما يسقط السيف من أيديهم، ستجد المسلمين جميعاً في نفس اليوم آخذين في البناء.

وقد ورد

في زيارة الإمام الحسين عليه السلام: (وفي قلب من يهواك قبرك).

هذا بالنسبة إلي القبور الطاهرة، أما الكتب الكثيرة الثمينة المخطوطة التي أذهبوها بالإحراق ونحو ذلك فلا يمكن إعادتها حتي بعد اسقاط السيف من أيديهم.

وهكذا الكثير من آثار رسول الله صلي الله عليه و اله والتراث الإسلامي ك (باب خيبر) الذي قلعه أمير المؤمنين علي عليه السلام، وقد كان الباب موجوداً إلي قبل تسلطهم علي هذه البلاد الطاهرة.

أدلة العقل في الأزمان باقية

وليس يذهب إلاّ السيف والحجر

إن هارون والمتوكل ومن إليهما أعملوا كل ما لديهم من سلاح ومال لهدم قبة الحسين عليه السلام لكنهم ذهبوا إلي حيث ألقت رحلها أم قشعم، والقبة النوراء باقية بأجلي مظاهرها وستبقي إلي يوم يبعثون.

8 منع الكتاب

كنت أبعث إلي الحج وأنا في العراق كتباً صغيرة لتعريف الشيعة إلي العالم الإسلامي، مثل: (هكذا الشيعة) و: (من هم الشيعة؟) وما أشبه إلي ثلاثة عشر كتاباً، والعالم السني استقبلها بكل رحابة صدر، حيث أن الكتب كانت معرّفة بأصول الشيعة وفروعها بإيجاز.

لكن الوهابية منعت كل كتاب للشيعة أشد المنع.

فثلاثة أشياء ممنوعة هناك: (الهيروين) و (السلاح) و (كتب الشيعة).

أما الهيروين، فلهم الحق لأنه يفسد الجسم والروح.

وأما السلاح، فليس من سبب في منعه، فالإسلام لم يمنعه، وإنما كان المسلمون يحملون السلاح في كل زمان، ثم خطط المستعمرون لنزع السلاح من الشعب حتي يسيطروا علي البلاد بعملائهم.

وإني أذكر في أيام الملكيين في العراق كان السلاح مباحاً للجميع، والي الآن في أمريكا السلاح الخفيفة متعارفة، وهكذا في بعض البلاد الأخري.

وليس السلاح مهماً الآن، بل إني قائل ب (اللاعنف) كما ذكرته في بعض الكتب.

وإنما المهم (الكتاب) فلماذا المنع؟ وفي القرآن الكريم وهو الأصل في دين الإسلام أشير إلي أدلة اليهود والنصاري والمشركين

ومن إليهم ولم يتصور أحد أن ذلك يضرّ بدين الإسلام.

وهكذا كان الحال في التوراة والإنجيل..

واليوم في العالم المسمّي بالحر، سواء في الشرق كالهند أو في الغرب كأمريكا وبريطانيا وألمانيا وفرنسا، حيث لا منع للكتاب إطلاقاً..

فكيف يكون مركز الوحي الذي يجمع المسلمين في كل عام من شتي بقاع الأرض يمنع فيه العلم والكتاب، خصوصاً ما يوجب تعريف المسلمين بعضهم إلي بعض!!

وقد رأيت كتاب (هورال المولال) الذي ألفه البعض ضد إسرائيل وبيّن فيه كيفية هدم إسرائيل، مع ذلك لم تتمكن إسرائيل من منعه، والكتاب مطبوع متداول في إسرائيل، وفي البلاد العربية.

وهكذا رأيت كتاب (إسرائيل ذلك الدولار الزائف) وهو متداول في العالم وفي إسرائيل بالذات.

ولعل البعض كان يتصور أن لمنع الكتاب في العالم السابق وجه.. أما منعه اليوم و في عالم منفتح والذي اصبح كقرية واحدة فهو بلا دليل إطلاقاً.

مضافاً إلي انه لم يُر ضررٌ للكتاب بل العكس هو الصحيح، وذلك:

أولاً: لأنه بكتاب الضد فرضاً يتجلي الضد أكثر فأكثر، إذ (وبضدها تتعرف الأشياء) وببيان الحق يظهر زيف الباطل.

وثانياً: الكبت يولّد الانفجار، أما عدم الكبت فلا، ومن هنا: كان الحزب الشيوعي في الغرب الرأسمالي مجازاً ولا يتمكن أن يفعل أيّ شيء.

وفي لبنان، الكتاب مجاز بكل أشكاله وصوره، فهل تمكن الكتاب أن يوجد خللاً في البلاد أو تحريفاً للمسيرة، بل بالعكس.. الفوضي نتيجة الكبت، والإنسان حريص علي ما منع، بالاضافة إلي سوء السمعة العالمية.

أما ما كان من الارهاب العملي وحرق المكتبات وما أشبه فقد انتهي دوره كما في قصة المغول والقرون الوسطي في أوروبا وفي بعض البلاد أحياناً، فقد ولّي من غير رجعة.

فاللازم الاهتمام حتي تتحرر تلك البلاد الطاهرة المشتملة علي بيت الله الحرام وحرم رسوله صلي الله عليه و

اله والبقيع الغرقد من هذه المشكلة التي انقضي زمانها بلا رجوع.

نسأل الله سبحانه إيقاظ المسلمين وهدايتهم إلي السبيل القويم.

9 ظاهرة توحيد الصلاة

منذ ما يقارب ثمانين سنة سعوا في أن تصبح الصلاة في المسجدين الشريفين خاصة بإمام جماعة واحد معيّن من قبل الحكومة، وقد نجحوا في ذلك، مع وجود كل المذاهب هناك، ولكل مذهب الحق في أداء الصلاة في أوقاتها الخاصة، ولكل مأموم حرية الاقتداء بأي إمام شاء.

وقد بني الرسول صلي الله عليه و اله في زمانه في المدينة المنورة سبعة وأربعين مسجداً، وكانت تقام الصلاة في جملة منها، ولم يدل دليل علي أنه صلي الله عليه و اله أمر الناس جميعاً بصلاة واحدة في مسجده.

بل عيّن بنفسه الشريفة (أم ورقة) لأن تصلي بالنساء، فمن شاءت كانت تصلي معه صلي الله عليه و اله ومن شاءت كانت تصلي مع أم ورقة.

وفي زمان أمير المؤمنين علي عليه السلام كانت مساجد خاصة بالنساء في مسجد الكوفة، مما يظهر منه عدم حضورهن جميعاً للصلاة معه عليه السلام في المسجد.

إن الإسلام دين الحرية إلا فيما استثني وهو نادر جداً وليست صلاة الجماعة من المستثني.

فاللازم أن يرجع أمر الصلاة في الجماعة والفرادي إلي السابق من عهد الإسلام الطويل..

ولو صحت البدعة لصح إجبار الناس علي أن يطوفوا بشكل منظم كصفوف عسكرية، ولا شك أنه أجمل لكنه خلاف الحرية.

حاله حال ما إذا أجبر الناس علي لبس لباس واحد في الصلاة أو غيرها كما في نظام الجند، أو بأكل الجميع طعاماً واحداً ظهراً أو مغرباً، أو بالسكن في نوع واحد من الدور، أو بألف توحيد وتوحيد مما يخالف قانون السلطنة والحرية.

وكل ذلك خلاف الشرع والعقل وخلاف عمل الرسول الأعظم صلي الله عليه و اله ومن جاء

بعده من الحكام والخلفاء والي هذا اليوم، وفي كل البلاد الإسلامية وغير الإسلامية حيث تتعدد الصلوات في المساجد الوسيعة في البلاد الإسلامية أو غير الإسلامية.

وهكذا في آفاق البلاد، فان كل بلد بحسبه في الوقت، ولا يصح شرعاً ولا من الناحية العلمية توحيدها، ففي الحديث: (إنما عليك مشرقك ومغربك).

وإطلاق الحديث، وسيرة المسلمين أيضا علي تعدد أول الشهر حتي بالنسبة إلي أول شهر رمضان وأول شوال، وقد ذكرنا تفصيل ذلك في (الفقه).

وإلا فالقائلون بالسفور مثلاً يرون أن ذلك أجمل بالنسبة إلي النساء السافرات! فليس كل جميل هو المفروض..

بالإضافة إلي أن للاختلاف جمالاً لا يوجد في ما يرونه من الاتحاد، مضافاً إلي أن فيه رعاية ما أوجبه الشرع من حفظ حرية الإنسان وكرامته..

فاللازم أن تقام صلوات الجماعة لكل من أراد من مختلف الأئمة والمذاهب في الحرمين الشريفين وفي البقيع الغرقد ومن دون أي محذور، كما كان عليه سيرة المسلمين.

10 توسيع المسجد وهدم الآثار

إزالة العشرات من آثار رسول الله صلي الله عليه و اله وآله الأطهار عليهم السلام وأصحابه الكرام باسم توسيع مسجد النبي صلي الله عليه و اله أمر غير عقلائي وغير شرعي،بل تضييع للتراث الإسلامي والتاريخي.

فإن لتلك الآثار دلالات للبشرية ومقومات للهداية، بالإضافة إلي أنها من أحسن الذكريات لا الذكري فقط.. والدنيا بأجمعها تحتفظ بالآثار بكل أنواعها، حيث أن العقل والعرف يدلان علي حفظها، ولا يكون ذلك خلاف الشرع الذي يصرح بالمرور في ديارهم والنظر إلي آثارهم، وقد قال القرآن الحكيم: ?وإنكم لتمرون عليهم مصبحين وبالليل?.

وقال تعالي: ?وإنها لبسبيل مقيم?.

فان حفظ آثار العذاب عبرة فكيف بآثار الصالحين.. وكيف بالنبي العظيم صلي الله عليه و اله والأئمة الطاهرين عليهم السلام والأصحاب المكرمين، وهكذا بالنسبة إلي المؤمنات الطاهرات.

ومن هنا حفظ عقلاء العالم

أهرام مصر، وان كان فيه نوع من إحياء الآثار الفرعونية.

وحفظوا موضع عبور موسي البحر، ومحل إحراق إبراهيم عليه السلام، ومسجد أصحاب الكهف، وغار حراء، وغار ثور، وغيرها.

هذا بالاضافة إلي وجود المعنوية في تلك الأماكن، كيف لا وقد قال سبحانه: ?فقبضت قبضة من أثر الرسول?.

فإن كان تراب حافر فرس جبرئيل له ذلك الأثر الخارق الذي سبب الخوار في العجل الجسد، أفلا يكون لتلك الآثار الكثيرة البركات العظيمة؟.

إن لريح ثوب يوسف عليه السلام كما أشار إليه القرآن الحكيم وقميصه الذي ارتد أبوه بصيراً بسببه.. تلك الآثار، فكيف لا تكون للأماكن المقدسة في المدينة المنورة الآثار العظيمة.

لقد حفظها المسلمون لينالوا من كرامتها.. وكيف لا تكون البركات الكثيرة لجنة البقيع الغرقد وقد تضمن جسد عدد من الأئمة المعصومين عليه السلام وأولاد رسول الله صلي الله عليه و اله وزوجاته وأصحابه!.

إن للآثار واقعيةً، وللذكري أثراً حقيقياً وإنْ لم يقترن بأثر مادي، فالواجب الاهتمام بكل ذلك حتي يأذن الله بإعادتها وما هو عليه بعزيز.

11 القبور قبل الهدم

11 القبور قبل الهدم

كان البقيع قبل هدمه هكذا:

الأئمة الأربعة عليهم السلام في قبة، وتزار فاطمة الزهراء عليها السلام في بقعتهم حيث من المحتمل أنها دفنت هناك، وإن كنت أنا رأيت في المنام رسول الله صلي الله عليه و اله واقفاً في قبره الشريف.. وقال لي وهو يشير إلي ما بين قبره ومنبره: أن قبر فاطمة ابنتي عليها السلام هناك، والله العالم بحقيقة الحال.

كما يحتمل أنها عليها السلام دفنت في بيتها، ولعل أمير المؤمنين عليه السلام حمل صورة جنازة إلي عدة أماكن، كما حمل الإمام الحسن عليه السلام صورة جنازة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام إلي البصرة.

ومن هنا لا بأس بزيارة الصديقة الطاهرة عليها السلام في البقيع، وفي المسجد، وفي بيتها

وذلك لخفاء القبر الشريف، وسيظهر ان شاء الله تعالي عند ظهور ولدها الإمام المهدي (عجّل الله تعالي فرجه الشريف) وإن كان من المحتمل إخفاء قبرها عليها السلام إلي يوم القيامة ليبقي سنداً علي مظلوميتها طول التاريخ.

وكان في نفس تلك القبة مدفن العباس عمّ النبي صلي الله عليه و اله.

وكانت خارج القبة بفاصلة قليلة قبةٌ مبنية علي بيت الأحزان، حيث كانت الزهراء عليها السلام تخرج إلي ذلك المكان وتبكي علي أبيها.

وكانت تشتمل مقبرة البقيع علي قباب كثيرة، مثل أزواج النبي وأولاده وبناته ومرضعته صلي الله عليه و اله حليمة السعدية، وكانت هناك قبة فاطمة بنت أسد عليها السلام والدة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام، وقبة أم البنين عليها السلام زوجة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام وقبتها قرب قبة عمات النبي صلي الله عليه و اله، وكانت أيضاً قبة جابر بن عبد الله الأنصاري، وغيرهم مما هو مذكور في التاريخ.

باب خيبر

كما أن أستاذنا الشيخ علي أكبر النائيني (رحمه الله) ذكر لي أنه كان بقرب حصن خيبر (باب خيبر) وقد كان من المرمر الكبير وكان بعيداً عن الحصن قرابة أربعين ذراعاً..

وقال: كلما ذهبنا في سفرتنا إلي الحج كنا نزور هذا الباب تبركاً بما ورد من أخذ الإمام عليه السلام له ورميه هناك.

ولما استولي الوهابيون قطّعوا هذا الباب قطعاً وذهبوا بها عملاً بما أملي لهم، وبعد ذلك لم نجد له أثراً.

ويقع البقيع في طرف الجنوب الشرقي من مسجد النبي صلي الله عليه و اله.

وقد اتسعت البقيع لكثرة من دفن فيها، فأدخلت فيه أراض كثيرة، وأول أرض اتصلت به محل دفن عثمان، وله قصة مذكورة في التواريخ.

وقد أخذوا بمحاربة البقيع وما تبقّي من آثار الرسول صلي الله عليه و اله

حتي منعت الحكومة الصلاة في البقيع، وزيارة النساء له، وإضاءة مصابيح في الليالي وما أشبه ذلك، مما ليس إلا رأياً واحداً تبنّته الحكومة وحملته علي المسلمين كذباً وافتراءً وهم ملياران، والوهابية لا تزيد علي حفنة قليلة جداً.

وبلاد السنة والشيعة كلها بريئة من مثل هذه الأمور وإلي الله المشتكي.

12 وفي الختام

وفي الختام نسأل الله تعالي أن يوفق أولئك الحكام ويهديهم ليرفعوا اليد عن مثل هذه الفكرة التي ما أنزل الله بها من سلطان، وأن يكفوا عما ارتكبوه ضد الإسلام والمسلمين، ويتركوا ما ابتدعوه من الأفكار والأعمال التي تمنع بسببها زيارة المسلمين لتلك البلاد الطاهرة ولجنّة البقيع الغرقد وتصد عن بنائه.

فتصبح الزيارة حرة كما يزورون العراق وايران ومصر وسوريا وغيرها.

وهو الموفق المستعان.

سبحان ربك رب العزة عما يصفون، وسلام علي المرسلين، والحمد لله رب العالمين، وصلي الله علي محمد واله الطاهرين.

قمّ المقدسة

محمّد الشيرازي

13/ ذي القعدة / 1419ه ق

من مصادر التهميش

• القرآن الكريم

• نهج البلاغة

• أعيان الشيعة

• الاستبصار

• الدعاء والزيارة / للإمام الشيرازي

• الزهد (من مصادر البحار)

• السيدة زينب عالمة غير معلمة / للإمام الشيرازي

• القواعد الفقهية / للإمام الشيرازي

• المنجد في اللغة والأعلام

• بحار الأنوار

• بشارة المصطفي

• تاريخ الطبري

• حياة الإمام الشيرازي

• سلسلة التعريف بالشيعة / للإمام الشيرازي

• كفاية الأثر

• مجلة المجلة / العدد 1006

• مقاتل الطالبيين

• موسوعة العتبات

• نزهة أهل الحرمين

پي نوشتها

- سورة طه: 11-12.

- سورة الإسراء: 1.

- سورة البقرة: 125.

- هذه الأبيات لفضيلة الشيخ عبد الأمير النصراوي تحت عنوان (الي جنة البقيع)، 8 شوال 1419ه.

- وكان يشتري بالدينار ما يقارب ألف خبزة، وكانت أربع خبزات بكيلو تقريباً.

- سورة طه: 124.

- سورة طه: 124.

- سورة الأنبياء: 92، وسورة (المؤمنون): 52.

- وليم بووارت غلادستون: سياسي بريطاني زعيم حزب الأحرار ورئيس وزراء بريطانيا في الأعوام (18681874م) و(18801885م) و (عام 1886م) و (1892 1894م).

- رضا خان بهلوي (1295 1363ه = 1878 1944م) شاه إيران (1343 1359ه = 1925 1941م) كان ضابطا من ضباط الجيش الايراني فاطاح بأسرة قاجار الحاكمة وأعلن نفسه شاهاً علي إيران عام 1925م، وحكم البلاد بالاستبداد، ثم اضطر إلي التنازل عن العرش لابنه محمد رضا بهلوي.

- وهو سماحة آية الله العظمي السيد ميرزا مهدي الحسيني الشيرازي (13041380ه) المرجع الديني الكبير في السبعينات من القرن الرابع للهجرة، وللتفصيل راجع كتاب (حياة الامام الشيرازي).

- بشارة المصطفي: ص199.

- راجع كفاية الأثر: ص195، وفيه: (عن سهل بن سعد الأنصاري قال: سألت فاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه و اله عن الأئمة عليهم السلام فقالت: كان رسول الله يقول لعلي عليه السلام: يا علي أنت الإمام والخليفة بعدي وأنت أولي بالمؤمنين من أنفسهم، فإذا مضيت فابنك الحسن

أولي بالمؤمنين من أنفسهم، فإذا مضي الحسن فابنك الحسين أولي بالمؤمنين من أنفسهم، فإذا مضي الحسين فابنه علي بن الحسين أولي من المؤمنين من أنفسهم، فإذا مضي علي فابنه محمد أولي بالمؤمنين من أنفسهم، فإذا مضي محمد فابنه جعفر أولي بالمؤمنين من أنفسهم، فإذا مضي جعفر فابنه موسي أولي بالمؤمنين من أنفسهم، فإذا مضي موسي فابنه علي أولي بالمؤمنين من أنفسهم، فإذا مضي علي فابنه محمد أولي بالمؤمنين من أنفسهم، فإذا مضي محمد فابنه علي أولي بالمؤمنين من أنفسهم، فإذا مضي علي فابنه الحسن أولي بالمؤمنين من أنفسهم، فإذا مضي الحسن فالقائم المهدي أولي بالمؤمنين من أنفسهم، يفتح الله تعالي به مشارق الأرض ومغاربها فهم أئمة الحق والسنة والصدق منصور من نصرهم مخذول من خذلهم).

- يقول الإمام الشيرازي في (الدعاء والزيارة): ص688 ط مؤسسة البلاغ، (وقبر محمد بن الحنفية ابن الإمام أمير المؤمنين عليه السلام فيها أي في البقيع وقبر السيد زينب بنت الإمام أمير المؤمنين عليه السلام فيها، وقد ذكر بعض المحققين انه كانت للإمام عليه السلام ثلاث بنات كلهن تسمي بزينب وتكني بأم كلثوم إحداهن في الشام والاخري في مصر والثالثة في المدينة، وقبر الحسن ابن الإمام الحسن عليه السلام زوج فاطمة بنت الحسين عليه السلام فيها، وقبر مقداد بن الاسود فيها، وقبر جابر بن عبد الله الانصاري فيها، وقبر مالك الأشتر علي قول (مجالس المؤمنين) فيها، وإن كان المشهور أنه قريب القاهرة في مصر، وقبر أسعد بن زرارة فيها وقبر عبد الله بن مسعود فيها. انتهي.

- الشيخ عبد العزيز بن باز (1330- 1420ه) مفتي السعودية.

- مكة المكرمة والمدينة المنورة.

- عام (1375 ه)، انظر كتاب (السيدة زينب عالمة غير معلمة) ص24، للإمام الشيرازي.

-

سورة النحل: 125.

- سورة الأنعام: 108.

- سورة الحجرات: 11.

- كتاب الزهد: ص60 ب10 ح160.

- نهج البلاغة: من كلام له عليه السلام 206 الفقرة 1.

- هو: توت عنخ آمون عاش في القرن الرابع عشر قبل الميلاد، فرعون من السلالة المصرية 18، أحيا عبادة آمون التي كان أهملها أمنحوتب4، اكتشف قبره ومومياؤه عام 1922م. المنجد: ص182.

- نمرود: من أقدم الجبابرة، ويقال انه أول جبار ظهر علي وجه الأرض، بني مدينة نينوي عاصمة آشور، ومدينة كلخ، وهو ابن كوش بن حام بن نوح.

-هيرودس: اسم أربعة من ملوك اليهود هم: 1 الكبير (72 4ق.م): ولد في عسقلان ملك اليهودية (40 4 ق.م) جمّل هيكل أورشليم وبني هيكل السامرة، اشتهر بحبه للعمران، أمر بذبح أطفال بيت لحم. 2 أنتيباس (20ق م 39) رئيس ربع الجليل (4ق م 39) ابن هيرودس الكبير، أمر بقطع رأس يوحنا المعمدان حاكم المسيح. 3 أغريبا الأول (10ق م 44) ملك اليهودية (41 44) قتل القديس يعقوب وسجن بطرس. 4 أغريبا الثاني (27 100) ملك اليهودية (50 93) انضمّ الي الرومان في حصار تيطس لأورشليم 70.

- عمر بن هشام: زعيم بني مخزوم في قريش من أعداء النبي (ص) قتل في معركة بدر سنة (2ه 623م).

- هارون العباسي: (170193ه=786 809) من أشهر الحكام العباسيين. حكم بالظلم والاستبداد، وقام في أواخر حياته سنة 193ه = 809م بهدم قبر الإمام الحسين (ع) الذي كانت تعلوه قبة، وهدم حوله من البيوت.

- المتوكل علي الله (جعفر بن المعتصم) (206 247ه=821 861م): الحاكم العباسي (232ه=847م) حارب المعتزلة وحكم بالظلم والاستبداد، هدم قبر الإمام الحسين (ع) اربع مرات وما حوله من المباني، كانه اوله سنة 233ه، وقد أرسل في مرة منها ديزج اليهودي

لذلك.

- كالمنصور الدوانيقي فانه أول من هدم قبر الإمام الحسين (ع).

- سلسلة (التعريف بالشيعة) صدرت بين عامي (1383ه/1396ه) اثنا عشر كراساً منها باللغة العربية وواحد باللغة الفارسية، كانت توزع في موسم الحج من كل عام مع ترجمة لأكثرها إلي لغات مختلفة.

- قاعدة: (الناس مسلطون علي اموالهم وانفسهم) راجع (موسوعة الفقه: القواعد الفقهية): ص135.

- الاستبصار: ج1 ص266 ب149 ح22.

- سورة الصافات: 137و138.

- سورة الحجر: 76.

- سورة طه: 96.

- قال تعالي: ?فلما أن جاء البشير ألقاه علي وجهه فارتد بصيرا? سورة يوسف: 96.

- راجع الدعاء والزيارة: ص681، فصل في زيارة سيدة نساء العالمين فاطمة الزهراء (سلام الله عليها).

گل بي خار: آسيب شناسي كتب اهدايي وهابيان در ايام حج

مشخصات كتاب

سرشناسه : درخشان، عدنان، 1352 -

عنوان و نام پديدآور : گل بي خار: آسيب شناسي كتب اهدايي وهابيان در ايام حج/ عدنان درخشان.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1387.

مشخصات ظاهري : 102 ص.

شابك : 6000 ريال 978-964-540-108-3:

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : كتاب حاضر شامل فهرست چهل عنوان از كتب اهل تسنن در مخالفت با وهابيان است.

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

عنوان ديگر : آسيب شناسي كتب اهدايي وهابيان در ايام حج.

موضوع : وهابيه -- دفاعيه ها و رديه ها.

موضوع : وهابيه -- عقايد.

موضوع : زيارت -- نظر وهابيه.

رده بندي كنگره : BP207/62/د4گ8 1387

رده بندي ديويي : 297/416

شماره كتابشناسي ملي : 1222445

به بهانه ي مقدّمه

سر در جيب تفكر فرو برده بودم و به آينده اي نه چندان دور فكر مي كردم؛ آينده اي كه در آن صدق و راستي، جاي گزين هرگونه دروغ و كژي مي شود و حقايق و واقعيّت ها در هاله اي از نور بر همگان هويدا مي گردد. كاش آن موعود الهي سر برسد و بر تمامي اين ناراستي ها خطّ بطلان بكشد. دردمندانه به انتظار نشسته ام و آزمندانه او را مي جويم تا بيايد و اين دنياي پُرتزوير را دگرگون سازد؛ دنيايي كه تبليغاتِ بَزَك كرده و زيبا، ديده ها را كم سو مي كند تا حقايق راستين، كم رنگ جلوه كند.

* * *

من طالب حجّم، حجّ بيت اللّه الحرام، آن كعبه ي آمالِ تمامي مسلمانان... مي خواهم احرام ببندم، از هر چه حجاب كه بوده و هست تهي گردم، سپيدِ سپيد به نزد پروردگار بروم.

مي خواهم لبّيك بگويم و كاش پاسخ را نيز به جان بشنوم. امّا... نكند در بازگشت از حج، آن گاه كه نامه ي عملم را به دست ولي زمان[ مي دهند، در آن ميقات، نماز، احرام و لبيّكي نباشد و خطاب آيد

كه:

«نه داخل ميقات شدى، نه نماز خواندى ، نه احرام بستى و نه لبّيكى از روى صدق و راستى گفتى»

* * *

پاي در صحراي تفتيده ديروز مي گذارم، صحرايي كه امروز محلّ فرود حاجيان شده است و قلب بيابان هايش را سالن هاي زيبا پر كرده است. خداي را سپاس كه محل استقرار حاجي را تزيين كرده اند. تاريك بيابانِ ديروز را هزاران شي ء نوراني روشن كرده و جاي شن هاي روان و خار مغيلان را سنگ هاي مرمرين و صندلي هاي پايه سيمين گرفته است. ديروز بوميان با طَبق طَبق خرما به استقبال حاجيان مي رفتند و امروز دسته دسته كتاب در اختيار حاجيان مي گذارند.

ناشكري نمي كنم و از هر شاخه، ميوه اي مي چينم و از هرگونه كتاب يكي برمي دارم.

* * *

قلبم فسرده است. اين همه نادرستي و ناپاكي را چرا با رنگ و لعاب بَزَك كرده اند. بازار مكاره را مي ماند كه زهر هَلاهِل را قندآميز كرده اند. روكشي از شيريني دارد و بالفور پايين مي رود؛ امّا درونش تلخي محض است و در باطن آكنده از نادرستي و ناپاكي است. يكي از يكي زيباتر و پر نقش و نگارتر. مار خوش خط و خال را مي ماند كه با طنّازي، به دورت مي پيچد و با عشوه گري، زهر در كامت مي ريزد و تا افسون نشوي و ديگر بار به خود نيايي، در نمي يابي...

* * *

سال ها پيش، آن زمان كه دل، هواي بيت اللّه و مسجد نبوي كرد، به عمره مشرّف شدم. آن چند كتابي كه براي توشه ي سفر اندوخته بودم در بدو ورود _ سالن فرودگاه _ از من به يغما بردند و من به تاوان آن، انبوهي از كتب تبليغي رايگانشان را

براي مطالعه در چمدان انداختم. افسوس كه اين كتاب ها هرچه زيباتر مي نمود، از حقايق ديني تهي تر بود. پس از مراجعه به ايران، از ديگر دوستان نيز كتاب هايي در اين زمينه گرفتم و نمونه هايي از اشتباه هاي فاحش اين كتب را به رشته ي تحرير درآورم؛ تا شكرانه اي باشد در توفيق زيارت و براتي باشد بر ادامه ي هدايت.

* * *

اين نوشتار، در پي به نقد كشيدن كتاب ها و قلم هايي است كه جز ضلالت و تفرقه _ آن هم در قبله گاه مسلمانان _ هدفي را دنبال نمي كنند.

عدنان درخشان

تابستان 1386

مقدّمه

كتاب، چشمه اي است كه روح آدمي را سيراب مي كند و عطش فراگيري او را فرو مي نشاند، تا آنجا كه بعضي كتاب را «بهترين دوست و همدم انسان» معرّفي مي كنند. امّا اگر عدّه اي در كتاب بذر نفاق بيفكنند و عقايد مسموم را در آن ترويج كنند، آيا سرابي نخواهد بود كه تشنگان را بي حاصل به دنبال خود خواهد كشانيد؟!

چرا بايد در سفر حج و در كنار خانه ي خدا - جايگاه اصلي خداشناسي - نوشته هايي توزيع شود كه خداوند را با صورت و چشم به تصوير كشد؟!

چرا بايد در كنار خانه ي پيامبر صلي الله عليه و آله و اطراف مسجد النبي صلي الله عليه و آله كتاب هاي رايگان، مظاهر اظهار محبّت به وجود مقدّس آن رسول رحمت را شرك معرّفي كند؟!

توحيد و نبوّت در نظر تمامي مسلمانان از اصول اعتقادي است. چگونه مي توان پذيرفت آنان كه خود در توحيد و خداشناسي به خطا رفته اند و خدايي جسماني را مي پرستند، ديگران را متّهم به شرك كنند و يا توجّه به نبي صلي الله عليه و آله را مصداق مرده پرستي قلمداد نمايند؟

در اين

مختصر، سخن آنان درباره ي توحيد، نبوّت و ديگر اصول اسلام و نيز سوء استفاده ي آنان از منابع اسلامي، به نقد كشيده خواهد شد.

مؤلف

فصل اوّل

توحيد

خداى جسماني، شايسته ي پرستش نيست

توحيد و اعتقاد به خداي يكتا، رمز مشترك تمامي اديان آسماني است. بنابراين بديهي است كه تأمّل در اين موضوع و شناختن خداوند متعال - بدان گونه كه خود، خود را معرّفي فرموده - وظيفه ي يكايك مسلمانان است. توجّه به همين نكته ي ساده راهنماي اين امر است كه خداوندِ جسماني كه داراي دست و پا و چشم و گوش است، خدايي محتاج به جسم است و شايستگي عبادت نخواهد داشت.

معرّفي خدا در كنار خانه ي خدا

خدايي انسان نما

خواهيم ديد كه توحيد - اين اساسي ترين پايه در هر دين الهي - همانند اعتقاد به نبوّت، شفاعت، توسّل، مهدي منتظر[ در كتبي كه در حج توزيع مي شود، وارونه جلوه گر شده، و وحدانيّت خدا به صورت تحريف شده عرضه مي گردد.

اعتقاد به خداوند كه از هر حدّ و مرزي فراتر است، در اين نوشته ها گرفتار ذهن محصور آدمي و در بند تفكّر محدود انساني شده است. صد افسوس آنان كه ديگران را به راحتي كافر و مشرك مي خوانند، خود به تشبيه خداوند پرداخته اند و ذات بي كران الهي را در وادي جسم بخشي محدود ساخته اند. اين سخنان بدان جا مي انجامد كه: «خدا را قابل ديدن مي دانند».

جسم انگارى خداوند

در كتاب «عقيده اهل سنت و جماعت» كه به زبان فارسي است و از زمستان سال 83 شمسي در ايّام حجّ واجب بين حجّاج فارسي زبان توزيع مي گردد، چنين مي خوانيم:

ايمان مى آوريم به اين كه خدا داراى چهره اى آراسته به عظمت و بزرگى و انعام و احسان است... ايمان مى آوريم به اين كه خداوند داراى دو دست گرامى و عظيم و بزرگ است... ايمان مى آوريم به اين كه براى خداى تعالى دو چشم حقيقى است، چنان كه مى فرمايد: {وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا} (و كشتى را با وحى ما و زير نظر ما بساز...) اهل سنت و جماعت همگى بر اين قول اند كه چشمان خداى متعال دوتاست...

در همين كتاب در ترجمه ي آيه ي {لا تُدْرِكُهُ الأَْبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الأَْبْصارَ} نويسنده به عنوان ترجمه و توضيح مي نويسد:

چشم ها او را (در دنيا) درك ننمايد (ليكن در آخرت مؤمنان او را خواهند ديد) و ... ايمان مى آوريم به اين كه مؤمنان در

روز قيامت، خدا را خواهند ديد.

روشن است كه عبارت هاي «در دنيا» و «ليكن در آخرت مؤمنان او را خواهند ديد» به ترجمه ي اين آيه ي شريفه ي قرآن افزوده شده و تفسير شخصي نويسندگان كتاب است. عبارت «ايمان مي آوريم به اين كه مؤمنان در روز قيامت خدا را خواهند ديد» نيز برگرفته از همين تفسير است و ارتباطي با آيه ندارد.

قرآن هايي كه با ترجمه ي فارسي در مسجد الحرام و مسجدالنبي در دسترس زائران قرار مي گيرد نيز داراي چنين مطالبي است. براي مثال، مترجم فارسي زبان قرآن هاي عربستان، در ذيل آيه ي 26 سوره ي يونس مي نويسد:

{للَّذين أحْسَنُوا الْحُسني و زيادَة}

آنان كه نيكوكاري كردند، برايشان بهشت و زياده بر آن است. يعني رؤيت خداي تعالي.

روشن است كه باز هم عبارت «يعني رؤيت خداي تعالي» در آيه ي قرآن وجود ندارد و تفسير شخصي مترجم است.

در كتاب ديگري كه به زبان عربي در مكه و مدينه توزيع مي شود، چنين مي خوانيم:

پروردگار ما هر شب (از عرش) به سمت آسمان دنيا پايين مى آيد (و در آن جا مى ماند) تا اين كه شب به يك سوم انتهايى مى رسد؛ آن گاه مى گويد: هر كس مرا بخواند او را جواب مى گويم.

چنين برداشتي از توحيد، مغاير اعتقاد فطري آدمي است كه خداوند را بينا مي يابد اما نه با چشم يا دو چشمي كه با آنها مخلوقات را ببيند؛ هر فطرتي خداوند را خالق مكان مي داند و او را در همه جا حاضر و ناظر مي بيند نه اين كه خداوند بايد از عرش پايين بيايد تا صداي خلايق را بشنود و آنگاه درصدد استجابت برآيد.

اين سخنان، يكي از بدترين اعتقادات - شرك در ذات - و نشانگر ناآشنايي

وهّابيان با توحيد راستين است. افسوس كه اينان، ادبيّات توحيدي را نمي دانند و در عين حال از مشرك و كافر خواندن مخالفان خود ابايي ندارند.

اشاعه ي شرك در ذات، به زبان هاى گوناگون

جاي بسي تأسّف است كه در عمل، چنين اعتقاداتي حتّي به زبان هاي ديگر هم ترويج مي شود كه آثار منفي خود را در پي خواهد داشت. به اين نمونه دقّت كنيد:

Narrated Ibn Umar (And Abu Huraira)...: On The Day Of Resurrection Allah Will Grasp The Whole (Planet Of) earth by his hand and all the heavens in his Right, then he will Say "I am the King".

از فرزند عمر (و ابوهريره) نقل است: در روز رستاخيز خداوند تمام (كره) زمين را در دست خويش مى گيرد و آسمان ها را در دست راست خويش گرفته، مى گويد: من پادشاه هستم.

به راستي،كتاب هاي پرتيراژ وهابيّت عربستان و قرآن هاي چاپ شده به زبان هاي گوناگون، كه حاوي چنين تفاسيري است، چه برداشتي از توحيد را براي مسلمانان به ارمغان خواهد آورد؟!

زير پرچم توحيد متّحد شويم

اوّلين توصيه براي ايجاد وحدتي پايدار، تلاش براي تصحيح مفاهيم در اصل اساسي «توحيد» است. يعني به جاي برداشت غلط در اين كه «خداوند دو دست دارد و با يكي سيّاره زمين و با ديگري تمام آسمان ها را مي گيرد» بگوييم «در روز قيامت، خداوند همه چيز را در يد قدرتمند خويش گرفته و همه چيز تحت سيطره و تسلّط اوست.» آن گاه مي فرمايد:

{ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ}

ملك و پادشاهي امروز براي كيست؟ براي خداوند يكتاي قهار است.

چنين خدايي چشم، دست، صورت و... ندارد تا اوّلاً نيازمند به آن باشد و ثانياً به آن محدود گردد و ثالثاً بندگانش به وادي تشبيه گرفتار شوند.

{ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ}

«خداى يكتا را هيچ مثل و مانندى نيست.»

خداوند چه در دنيا و چه در آخرت قابل ديدن نيست؛ چرا كه هر چه

به چشم آيد، حتّي اگر بزرگترين مخلوق باشد، باز هم محدود است و با عبارت «اللّه اكبر؛ خداوند برتر از آن است كه به وصف درآيد» و هر مسلماني هر روز بارها آن را تكرار مي كند، مغايرت دارد. به همين جهت نبايد آيه ي:

{ لا تُدْرِكُهُ الأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الأَبْصارَ}

چشم ها او را درك نمى كند ولى او ديدگان را _ و آن چه را ديدگان مى نگرند _ مى بيند.

را به ميل خويش تفسير كنيم و به آيه چيزي اضافه نماييم، لذا نگوييم « مؤمنان در دنيا خدا را نمي بينند؛ امّا در آخرت خداوند را خواهند ديد!». بلكه هيچ انساني در دنيا و آخرت خداوند را نخواهد ديد؛ همان گونه كه آيه ي قرآن بر اين مطلب تصريح دارد.

خلاصه ى سخن

1_ توحيد يعني خدا را از هر گونه تشبيه، پاك و منزّه بدانيم. عبارت «اللّه اكبر» يعني «خداوند بزرگ تر و برتر از آن است كه به وصف در آيد» نيز بر همين نكته اشاره دارد و مسلمانان هر روز و با هر نماز به آن توجّه مي كنند.

2_ وهّابيان توحيد الهي را با خدايي كه داراي دو دست، دو چشم و صورت است، جابه جا كرده اند. اين اعتقاد، همان تشبيهي است كه قرآن و روايات معصومين عليهم السلام آن را نفي مي كند.

3_ وهّابيان كه خود در فهم توحيد به غلط رفته اند، ديگران را به شرك و كفر متّهم مي كنند.

فصل دوم

نبوّت

زيارت پيامبر صلي الله عليه و آله

بدعت يا زيباترين واقعيّت

منتشركنندگان اين كتبِ به ظاهر رايگان نه تنها زيارت قبر شريف نبوي را كم اهميّت جلوه مي دهند، بلكه هرگونه ارتباط قلبي و عاطفي مسلمانان را با رهبر راستين خويش تكفير مي كنند. وهّابيان در كتبي كه به صورت رايگان و به تعداد بي شمار توزيع مي شود، حتّي بوسيدن ضريح نبوي صلي الله عليه و آله را بدعت مي شمارند.

ولايجوز لِأحد أن يتمسح بالحجرة أو يُقَبِّلَها او يطوف بها. لأنَّ ذلك لم يُنقل عن السلف الصالح بل هو بدعة منكرة.

جايز نيست كسى به خانه پيامبر (و ضريح شريف نبوى) دست بكشد يا آن را ببوسد و يا بر گرد آن حركت كند. زيرا اين مطلب از هيچ كدام از سلف صالح (صحابه پيامبر صلي الله عليه و آله و بزرگانى كه مورد قبول اهل سنت هستند) نقل نشده است؛ بلكه چنين عملى از بدعت هاى زشت شمرده مى شود.

برخلاف آن چه در بالا آمده است، اين عمل نه تنها بدعت نيست، بلكه از سلف صالح ( گذشتگان نيكوكردار) حكايت هاي فراواني در اين زمينه آمده است. بسيار بعيد _ بلكه ناممكن _ است كه ناشران وهّابي، اين مطالب را _ كه در منابع اهل تسنّن فراوان به آن اشاره شده _ نديده باشند. به نظر مي آيد وهّابيان با آگاهي كامل اين سخن را وارونه جلوه مي دهند.

براي مثال مي توان به عمل « ابوايّوب انصاري» كه به راستي سلف صالح و از اصحاب مشهور پيامبر صلي الله عليه و آله است، استناد كرد.

زيارت قبر شريف نبوى توسط ابوايوب انصارى

أقبل مروان يوماً فوجد رجلاً واضِعاً وجهَهُ على القبرِ فَأخَذَ بِرَقبتِهِ وقال: أتدرى ما تصنع؟ قال نعم؛ فأقبل عليه فاذا هو أبوأيّوب الأنصارى رضى اللّه عنه فقال: جئتُ رسولَ

اللّه صلي الله عليه و آله آتِ الحجر؛ سمعتُ رسولَ اللّه صلي الله عليه و آله يقول: لاتَبُكوا على الدّين إذا وَلِيَهُ أهلُه، ولكن ابكُوا عليه إذا وَلِيَهُ غيرُ أهله. هذا حديث صحيح الإسناد ولم يخرجاه.

روزى مروان [فرزند حَكَم كه از طرفداران معاويه و بنى اميه بود] مردى را ديد كه صورت بر قبر شريف پيامبر نهاده است. گردن او را گرفت و گفت: مى دانى چه مى كنى؟ وقتى آن مرد سر از قبر برداشت ديد كه ابوايّوب انصارى [صحابى مشهور رسول خدا صلي الله عليه و آله ] است.

ابوايّوب پاسخ داد: آرى [مى دانم كه چه مى كنم] من سراغ سنگ نيامده ام. بلكه به نزد رسول خدا آمده ام. از آن حضرت شنيدم كه فرمود: بر دين گريه نكنيد آن زمان كه شايستگان عهده دار آن مى شوند؛ بلكه آن هنگام بگرييد كه نااهلان [همانند مروان و معاويه] عهده دار و والى آن گردند.

سپس حاكم نيشابوري اضافه مي كند:

سندهاي اين حديث بر اساس شرط بخارى و مسلم (نويسندگان دو كتاب مشهور سنّيان) صحيح است، اما آن دو در كتب خويش آن را نياورده اند.

آري، اعتقاد سَلف صالح ، توجّه و توسّل به قبر شريف نبوي صلي الله عليه و آله بوده است و اين آل مروان و بني اميه هستند كه به اين عمل اعتراض مي كنند.

پيامبر رحمتي كه نبايد از او چيزي خواست

مشاهده كرديم كه اينان، بوسيدن ضريح را بدعت مي انگارند و مسلمانان را از اين نحوه اظهار محبّت برحذر مي دارند.

در كتاب ديگري - كه بين زائران مسجد نبوي توزيع مي شود - ارتباط عاطفي و حاجت خواهي نيز شرك به حساب مي آيد. در اين زمينه چنين

مي خوانيم:

ولايجوز لأحد أن يسأل الرسول صلى اللّه عليه [وآله] وسلم قضاء حاجة... وطلبه من الأموات شرك بالله.

براى هيچ كس جايز نيست كه از رسول خدا صلى اللّه عليه [وآله] وسلم حاجتش را بخواهد... و حاجت خواهيش از مردگان، شرك به خداست.

اختلاف نظر اهل تسنّن با وهّابيان در موضوع زيارت

تعجّبي نخواهد داشت كه باز هم در مدارك اهل تسنّن موارد فراواني را در مغايرت با ادّعاي فوق شاهد باشيم. به اين نمونه توجّه كنيد:

[اميرالمؤمنين] على عليه السلام روايت مى كند: «سه روز پس از دفن پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله باديه نشيني به مدينه آمد و خود را بر قبر آن حضرت افكند و از خاك آن بر سر خود ريخت و گفت: يا رسول اللّه! گفتى و اطاعت كرديم، تو از خدا خبر دادى و ما از تو خبر يافتيم. از جمله آنچه در قرآن بر تو نازل شده اين آيه است: «اگر آنان هنگامى كه به خود ستم كردند به نزد تو مى آمدند و از خدا طلب آمرزش مى كردند و پيامبر هم براى ايشان استغفار مى كرد خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند» .

اينك من بر خودم ستم كردم. به سوى تو آمدم و مى خواهم برايم استغفار كنى. از داخل قبر شريف ندا آمد كه: خداوند تورا آمرزيد.»

جالب آن است كه تمامي سنّيان به پيامبر صلي الله عليه و آله و آثار مرتبط با ايشان احترام مي گذارند؛ تا آنجا كه مؤلّف كتابِ «الفقه علي المذاهب الأربعه» مي نويسد:

هنگامى كه از دور، شهر مدينه را ديدى بر پيامبر صلوات و درود فرست و بگو: «خدايا، اين حرم نبىّ توست، پس آن را امان من از آتش قرار بده.»

... پس آن گاه كه داخل مسجد شدى بگو: «خدايا بر محمد و آل او درود فرست» پس برخيز و به سوى قبر رسول خدا برو و بالاى سر شريف آن حضرت و روبه قبله بايست... چهره زيبا و باوقار آن حضرت را تصور كن. گويى كه در قبرش خوابيده و به [اعمال] تو آگاه است و صدايت را مى شنود. پس بگو: «سلام بر تو اى پيامبر خدا و رحمت و بركت خدا بر تو باد! شهادت مى دهم كه تو رسول خدايى» ... و برسان سلام آن كس را كه به تو سفارش كرده است. پس بگو:

«سلام بر تو اى رسول خدا از طرف فلان فرزند فلان. از تو طلب شفاعت مى كند به سوى خداوند، پس شفيع او و تمام مسلمانان باش» ... سپس به سوى منبر برو و دستت را بر روى آن بگذار كه رسول خدا صلي الله عليه و آله دست خويش را به هنگام سخنرانى بر روى آن مى نهاد تا از بركت رسول خدا بهره مند شوى.

چنانچه ديديم برخلاف نظر تمامي مسلمانان، وهّابيان نه تنها موارد فوق را انكار مي كنند، بلكه در اصل زيارت قبر پيامبر صلي الله عليه و آله نيز شبهه مي افكنند و تلاش مي كنند زيارت روضه ي شريف نبوي را امري فرعي نشان دهند. با كمال تأسّف اين اعتقاد باطل به صورت نوشتار و جزوه و كتاب و نوار و... در مي آيد و بين زائران خانه ي خدا و مسجد نبوي به صورت رايگان و انبوه توزيع مي گردد. در جهاني كه تمامي اديان تلاش مي كنند ارتباط پيروان خود را با رهبر دينشان مستحكم كنند، به راستي چرا عده اي تمام تلاششان

بر قطع ارتباط با پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله متمركز شده است؟!

در كتاب «راهنماي حجّ و عمره» كه هر سال در مكّه و مدينه توزيع مي شود چنين مي خوانيم:

... زيارت قبر پيامبر صلَّى اللّه عليه [وآله] و سلّم برخلاف گمان بعضى از عامّه ى مردم، نه واجب است و نه شرطى از شروط اداى حج.

يكي از رهبران وهّابي توضيح بيشتري مي دهد و مي نويسد

زيارت قبر نبوى نه واجب است و نه شرط (قبولى) حج... كسانى كه از دور به سوى مدينه مى آيند نبايد به قصد زيارت سفر نمايند... اگر سفر به قصد زيارت رسول خدا و ديگران شرعى بود بايد امّت (مسلمان) به آن دلالت مى كرد (و آن را انجام مى داد).

روشن است كه نويسندگان مطالب بالا، سفر زيارتي را نامشروع اعلام مي كنند و اين سؤال ها را در ذهن مخاطبان خويش، بي پاسخ رها مي سازند:

آيا به قصد زيارت رسول خدا صلي الله عليه و آله سفر كردن، شرعي نيست؟!!

آيا زيارت رسول خدا صلي الله عليه و آله از سفرهاي تفريحي و يا تجاري، بي ارزش تر است كه چنين سفرهايي جايز است امّا سفر زيارتي مشروع نيست؟!!

آيا هيچ يك از امّت اسلام بر چنين مطلبي دلالت نمي كند؟!

چگونه است كه گذشتگاني كه مورد احترام مسلمانان و به ويژه اهل تسنّن اند، به چنين اعمالي مبادرت ورزيده اند؟

حكايتى زيبا از زيارت بلال حبشي

جا دارد قبل از بررسي پيشينه ي وهّابيان در ماجراي زيارت، حكايت ذيل را كه از كتب معتبر اهل تسنّن نقل شده است، بخوانيم:

و از كسانى كه به قصد زيارت رسول خدا و قبر آن حضرت از شام به مدينه آمد، بلال حبشى _ مؤذّن رسول خدا _ بود... همان گونه كه ابن عساكر با سندى عالى اين داستان را نقل كرده است: بلال حبشى [ مؤذّن رسول اللّه صلي الله عليه و آله ] آن حضرت را در خواب ديد كه به او مى فرمايد: اين چه جفايى است، اى بلال! آيا وقت آن نشده است كه به زيارت من آيى؟ بلال بيدار شد و اندوهگين و محزون گشت. بر مركب خود سوار شد و به زيارت

قبر پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و شروع به گريستن كرد و صورت بر قبر پيامبر مى نهاد. چون حسن و حسين آمدند، آن دو را در آغوش كشيد و بوسيد.

سُبكي از علماي سنّي، در شرح اين حديث و در تأييد زيارت قبور مي نويسد:

اعتماد ما در _ مشروع بودن _ سفر براى زيارت تنها به رؤيا و خواب بلال حبشى نيست؛ بلكه به عمل بلال حبشى است... و رؤياى بلال تنها تأييدى بر عمل اوست.

با اين تفاصيل، چرا بايد در كتبي كه در كنار مسجد النّبي به زبان هاي متعدّد توزيع مي شود، بخوانيم:

جايز نيست كسى به قبر پيامبر دست بكشد و يا آن را ببوسد؛ چرا كه اين رفتار از هيچ يك از سلف صالح نقل نشده است؛ بلكه بدعتى زشت به شمار مى آيد.

آيا امثال ابوايّوب انصاري و بلال حبشي از صحابه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلف صالح نيستند؟

پيشينه ى زيارت نزد مؤسّس فكرى فرقه ى وهّابي

اين طرز فكر، بدعتي است كه توسّط پايه گذار اعتقادي وهّابيّت _ ابن تِيْمِيه حنبلي مذهب _ رواج يافته است و نه تنها شيعيان _ كه پيرو رسول خدا صلي الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام هستند با آن مخالف اند_ بلكه هر چهار فرقه ي سنّي مذهب و حتّي حنبلي ها كه ابن تيميه در فقه پيرو امام آن ها _ احمد حنبل _ است نيز با آن مخالفت كرده اند.

مخالفت سنّيان با ابن تيميه در ماجراى زيارت، به زنداني شدن وى مي انجامد

ابن تيميه به انتشار عقايد عجيب و فتواهاي نوظهور مشهور بود. نشر چنين عقايدي، عالمان سنّي زمان او را آن چنان تحريك نمود كه سرانجام وي را راهي زندان كردند.

تاريخ، ماجراي به

زندان افتادن او را چنين بازگو مي كند:

گروهى از علماى اهل تسنّن چنين گفتند: زيارت قبر نبوى صلَّى اللّه عليه [وآله] و سلّم فضيلت و سنّت است كه تمامى اهل تسنّن بر آن اجماع دارند. امّا فتوا دهنده ى مذكور [ابن تيميه] بايد كه توسّط علما از چنين فتاواى باطلى باز داشته شود و از نشر چنين فتواهايى او را منع كنند و در صورتى كه قبول نكرد، او را در زندان حبس نمايند.

نام كساني كه اين دستور را امضا كردند، چنين است:

1_ قاضي شافعي مذهب در مصر، محمّد بن ابراهيم بن سعداللّه بن جماعة.

2_ قاضي القضاة حنفي مصر، محمّد بن جريري انصاري حنفي (او اضافه مي كند كه در هر صورت بايد او را به زندان افكند؛ حتّي اگر توبه كند؛ چرا كه قبلاً نيز توبه كرده و سپس همان عقايد را اشاعه داده است.)

3_ مفتي بزرگ مالكي هاي مصر، محمّد بن ابوبكر مالكي (او اضافه مي نمايد: بايد در زندان بر او سخت گرفت تا از اين عقيده فاسد و ديگر مفسده هاي او جلوگيري شود.)

4_ قاضي حنبلي مصر احمد بن عمر المقدسي.

اين اعتقاد و ديگر عقايد او باعث شد كه وي به دستور فقهاي سنّي مذهب زمان خود، بارها به زندان بيفتد. تا اين كه فتواي او در مسأله ي زيارت قبر شريف نبوي صلي الله عليه و آله سبب گرديد در شعبان سال 726 به بند كشيده شود و تا آخر عمر (شوّال سال 728) در زندان باشد.

مخالفت سنّيان با ابن تيميه و اعتقاداتش

رواج اين تفكّر، به حدّي سبب فتنه انگيزي شد كه حتّي ابن حَجَر عَسْقَلاني _ كه بر ضدّ مذهب شيعه كتاب نوشته است _ نيز به شديدترين صورت آن

را رد مي كند:

من اعتقد عقيدة ابن تيميَّة حلَّ دمه و ماله.

هر كس معتقد به اعتقاد ابن تيميه باشد، مال و جان او حلال است.

ديگر علماي اهل تسنّن نيز به اجماعي بودن زيارت قبر شريف نبوي صلي الله عليه و آله توجّه داده اند:

(در ميان اهل تسنّن بر اين كه زيارت قبر شريف پيامبر صلي الله عليه و آله سنّت است) اجماع وجود دارد. قاضى عياض گفته است: زيارت قبر پيامبر بين مسلمانان سنّت است كه بر آن اجتماع دارند و فضايل زيادى بر آن وجود دارد. گروه زيادى از علما اجماع دارند كه زيارت قبر پيامبر براى مردان امرى مستحب است؛ همان گونه كه نَوَوى اين مطلب را حكايت كرده است.

خلاصه ى سخن

1_ زيارت حرم نبوي و مسافرت به قصد زيارت بارگاه رسول خدا صلي الله عليه و آله ، در اعتقاد مسلمانان از بهترين اعمال است و تنها وهّابيان آن را بدعت مي دانند.

2_ وهّابيان اعتقاد به كفرآميز بودن سفر زيارتي را به تمام مسلمانان نسبت مي دهند، در حالي كه اين اعتقاد ساخته و پرداخته ي خود آن هاست.

3_ بوسيدن قبر شريف نبوي صلي الله عليه و آله ، توسّل و توجّه به آن وجود مقدس، در منابع اهل تسنّن نيز فراوان يافت مي شود؛ اما وهّابيان درصدد انكار اين واقعيّت هستند.

4_ وهّابيان اعتقاد نادرست خويش را در تيراژ وسيع منتشر و به رايگان توزيع مي كنند.

اينك به راستي بدعت گزار كيست؟ زائران مسجد نبوي و زيارت كنندگان قبر رسول خدا صلي الله عليه و آله يا...

تحريف متنى تاريخى در موضوع زيارت، حربه اى قديمى براى دورى مسلمانان از پيامبر

وهّابيان به جاي متّحد كردن امّت اسلام كه جايگاهش در زمان حج است، با

نشر اكاذيب، مسلمانان را متّهم مي كنند كه با زيارت رسول خدا و توسّل و شفاعت خواهي از او، عمل شرك آميز انجام مي دهند. براي نيل به اين هدف، حتّي از دست كاري و تحريف متون كهن تاريخي نيز ابايي ندارند.

نَوَوي از علماي مشهور اهل تسنّن و متوفّاي 676 در كتاب خويش الأذكار مي نويسد:

فصل فى زيارة قبر رسول اللّه صلَّى اللّه عليه[وآله]وسلّم و أذكارها.

اعلم أنه ينبغي لكلّ من حجّ أن يتوجّه إلى زيارة رسول اللّه صلَّى اللّه عليه [وآله] و سلّم، سَواء كان ذلك طريقِهِ أو لم يكن، فان زيارته صلَّى اللّه عليه[وآله]وسلّم من أهَمّ القُرُبات و اَربَح المساعي و أفضلِ الطّلبات، فإذا توجّه للزيارة اكثرَ من الصّلاةِ عليه صلَّى اللّه عليه [وآله] و سلّم فى طريقه، فاذا وَقَعَ بصرُه على اشجارِ المَدينَة وحَرَمِها و ما يُعَّرف بها، زاد من الصلاة والتسليم عليه صلَّى اللّه عليه [وآله] و سلّم و سألَ اللّه أن ينفعَه بزيارتِهِ صلَّى اللّه عليه[وآله]وسلّم و ان يُسعدَه بها فى الدارين وليقل: اللهم افتح علىَّ ابواب رحمتك وارزقنى في زيارةِ قبرِ نبيِّك صلَّى اللّه عليه[وآله]وسلّم ما رزقْته اولياءَك و أهلَ طاعتِك و اغفِرلي و ارحَمني يا خيرَ مسؤول.

فصلى است درباره ى زيارت قبر رسول خدا صلى الله عليه و[آله] و دعاهاى آن.

بدان هر كس كه عازم حج مى گردد، شايسته است آهنگ زيارت رسول خدا صلى الله عليه و[آله] نيز كند، خواه قبر شريف آن حضرت در مسير او باشد يا نباشد. زيرا زيارت ايشان از مهم ترين وسايل تقرّب به خدا، سودمندترين كار و برترين اهداف است. پس زمانى كه شخص آهنگ زيارت آن حضرت مى كند، [به جاست] در راه بر او درود فراوان فرستد و چون چشمش به درختان مدينه و حرم و علائم آن مى افتد، بر درود

و سلام بر آن حضرت بيفزايد و از خداوند درخواست كند كه اين زيارت را براى او سودمند گرداند و به پاس آن، سعادت دنيا و آخرت را به وى عطا كند. و بايد اين ذكر را بگويد: «اللهَّم افتَح...» يعنى بار خدايا، درهاى رحمتت را بر من بگشاى و به من در زيارت قبر پيامبرت، آن بهره اى را كه به اوليا و اهل طاعتت مى دهى، ارزانى بدار و بر من ببخشاى و مرا مورد رحمت قرار ده، اى كسى كه بهترين مطلوب درخواست كنندگانى.

اما در عصر ما همين كتاب توسّط مؤسّسه ي دارالهدي در رياض (پايتخت عربستان سعودي) چاپ مي شود و فردي به نام عبدالقادر ارناووط به اسم تحقيق، اين قسمت را چنين تغيير مي دهد:

فصل فى زيارة مسجد رسول اللّه صلَّى اللّه عليه[وآله] وسلّم.

اعلم أنه يستحب من أراد زيارة مسجد رسول اللّه ان يكثر من الصّلاة عليه فى طريقه فاذا وقعَ بصره على اشجار المدينة وحرمها وما يعرّف بها زاد من الصّلاة و التسليم عليه صلَّى اللّه عليه [وآله] و سلّم و سأل اللّه أن ينفعه بزيارته لمسجده و ان يُسعده بها في الدارين و ليقل: اللّهمَّ افتح على أبواب رحمتك و ارزقني في زيارَة مسجد نَبيّك صلَّى اللّه عليه[وآله]وسلّم ما رزقته اولياءك و اهل طاعتك و اغفرلي و ارحمني يا خير مسؤول.

در مقايسه ي دو متن، مشاهده مي كنيم كه عبارت هاي «زيارت قبر شريف نبوي صلي الله عليه و آله » يا «زيارت رسول خدا صلي الله عليه و آله » كه خوش آيند وهّابيان نيست، به عبارت «زيارت مسجد» تغيير يافته است! حتّي جمله هايي كه حكايت گر ثواب فراوان «زيارت» است، حذف گرديده است...

مگر ارزش مسجد نبوي صلي

الله عليه و آله جز به وجود مقدّس خاتم الأنبياء صلي الله عليه و آله و قبر مطهّر آن حضرت است كه برخي اين چنين نگران اند تا آن جا كه به تغيير عبارت دست مي يازند؟

مگر مي توان به راحتي متن زيارت، ادعيه و يا كتب مذهبي را كه برگرفته از تعاليم نبوي است، به ميل شخصي تغيير داد؟

به راستي چرا وهّابيان، مسلمانان را از توجّه به رسول خدا صلي الله عليه و آله و اهل بيتش عليهم السلام برحذر مي دارند و به هر وسيله _ حتّي تحريف متون و تخريب حرم امامان عليهم السلام در بقيع و سامراء_ در تلاش اند تا نمازخواندن هاي منظّم، پي درپي، طولاني و اجباري در مساجد شريفه را جاي گزين آن نمايند!!

نتيجه اى عبرت انگيز در قالب داستانى شگرف

معجزه اى از قبر شريف نبوى صلي الله عليه و آله

نشر چنين مطالبي آن هم در مدينه و در كنار روضه و قبر شريف پيامبر صلي الله عليه و آله و ترويج كتاب هايي اين چنين، انسان را به ياد حكايتي مي اندازد كه ذكر آن در منابع اهل تسنّن نيز رفته است:

أن خالد بن الوليد بن الحارث بن الحكم بن العاص و هو ابن مطيرة قام على منبر صلَّى اللّه عليه [وآله]وسلّم يوم جمعة فقال: لقد استعمل رسول اللّه صلَّى اللّه عليه[وآله] و سلّم عليّ بن أبي طالب رضي اللّه عنه و هو يعلم أنّه خائن ولكن شفعت له ابنته فاطمة رضي اللّه تعالى عنها. و داودبن قيس في الروضة، فقام فقال: أس، أى يسكته. قال: فمزق الناس قميصا كان عليه شقائق حتّى وتروه، و أجلسوه حذراً عليه منه، وقال: رأيت كفا خرجت من القبر، قبر رسول اللّه صلَّى اللّه عليه[وآله]و سلّم و هو يقول: كذبت يا عدوَّ اللّه، كذبت

يا كافر، مراراً.

خالد، معروف به ابن مطيره [كه از نزديكان بنى اميّه بود] روز جمعه اى بر منبر رسول خدا صلى الله عليه و[آله] رفت و گفت: پيامبر، علىّ بن ابى طالب رضي اللّه عنه را به كارى فرمان داد و آگاه شد كه او خيانت كرده است. امّا دخترش فاطمه رضي اللّه عنها شفاعت او را نزد رسول خدا كرد.

در اين هنگام داود بن قيس كه در مسجد پيامبر نشسته بود [و از دروغ پردازى ابن مطيره آگاه بود] برخاست و فرياد زد: ساكت باش! مردم جامه ى او را گرفتند و او را از ترس ابن مطيره نشاندند كه ناگاه صدايى از قبر پيامبر صلى الله عليه و[آله] برخاست كه مى فرمود: اى دشمن خدا، دروغ گفتى! اى كافر، دروغ گفتى! و اين جملات چند بار تكرار گرديد.

اميد است آنان كه در كنار كعبه و مسجدالحرام و حرم شريف پيامبر به غير حقيقت متوسّل مي شوند، از چنين وقايعي پند گيرند و قبل از آن كه نامه ي عملشان با مرگ بسته شود، توبه كنند؛ تا در هنگام مرگ نداي «كذبت يا عدوّ اللّه كذبت يا كافر» را نشنوند.

فصل سوم

ميراث نبوي

ميراث نبوى، آماج تيرهاى بدانديشى

بدعت انگارى حقايق دين

بدعت به معناي وارد كردن معنا و عملي جديد در دين است. چنين عملي به تصريح فقه شيعه و سنّي حرام شمرده مي شود و فرد بدعت گزار كافر معرّفي مي شود. در نتيجه، به همان ميزان كه ورود يك بدعت به دين خطرناك است، بدعت انگاري حقايق دين نيز مي تواند آشفتگي فراواني ايجاد كند. به اين معنا كه اگر حقيقتي _ به سبب سلايق شخصي _ بدعت معرّفي شود، گروه زيادي از مسلمانان كه پاي بند آن حقيقت اند و به آن عمل مي كنند، كافر شمرده مي شوند.

از سوي ديگر، بدعت شمردن حقايق ديني و افترا خواندن واقعيّت هاي مذهبي حرام است و دروغ و افترا محسوب مي شود. در نتيجه بدعت شمردن حقايق دين، خود به شرك منتهي مي شود.

همان گونه كه مشاهده كرديم، وهّابيان زيارت قبر نبوي صلي الله عليه و آله را بدعت مي شمارند. آنان سابقه ي طولاني در بدعت دانستن اموري دارند كه هر كدام، از اصيل ترين پايه هاي اسلام است. آن ها به راحتي حكمي را كه تمام مسلمانان به آن عمل مي كنند بدعت مي دانند و در نتيجه معتقدان و عاملان به اين حقيقت، بدعت گزار محسوب مي شوند و با برچسب كفر و شرك، جانشان به خطر مي افتد. اين ماجرا _ علاوه بر نبوّت _ در آثار نبوي و حتّي احكام فقهي نيز رخ داده است. به نمونه هايي ديگر كه در كتاب هاي توزيع شده در حج با آن مواجه مي شويم، توجّه كنيد:

بدعت انگارى در حكمى فقهى و مخالفت با شيعه و سنّى

در زمستان سال 83 در بين زائران فارسي زبان، كتاب «آموزش نماز» توزيع شده است. در مبحث «نيّت»، مترجم چنين توضيح مي دهد:

نيّت در قلب است؛ زيرا از رسول اكرم صلي الله عليه و آله ثابت نشده كه آن حضرت نيّت را بر زبان آورده باشند،

مگر نيّت حج و هم چنين از صحابه و ياران و تابعين هم ثابت نشده، پس نيّت كردن با زبان يك نوع بدعت به شمار مى رود.

توضيح بيشتر را مي توان در كتاب هاي ديگر _ كه به دست حجّاج داده مي شود _ پيدا كرد:

در هنگام نماز و طواف و در غير آن بهتر است كه نيّت را به زبان نياورد... بلكه اگر كسى نيّت را به زبان آورد بدعت است و اگر كسى اين نيّت را به آواز بلند بر زبان جارى سازد، زشت تر و گناهش شديدتر است.

اين سخن حتّي مورد قبول سنّيان هم نيست. جالب آن كه احمد حنبل _ امام فقهي وهّابيان _ با اين فتوا مخالف است. دو امام از چهار امام فقاهت اهل تسنّن _ احمد حنبل و شافعي _ به زبان آوردن نيّت را نه تنها بدعت نمي دانند، بلكه آن را سنّت مي شمارند و سيره ي پيامبر قلمداد مي كنند. امام ديگر مالك بن انس به زبان آوردن نيّت را از سنّت نمي شمرد. امّا از بدعت بودن آن نيز سخني نمي گويد و در نتيجه قول مشهور اهل تسنّن، جواز به زبان آوردن نيّت در نماز و غير آن است.

اين كه وهّابيان از نظر فقهي معتقدند به زبان آوردن نيّت بدعت است، محلّ بحث نيست. نكته در اين جاست كه آنان اين فتواي خاص را بين تمامي مسلمانان به عنوان حكم خدا نشر مي دهند و عمل نكردن به آن را بدعت مي دانند. تكليف بدعت گزار نيز از نگاه عالمان اين فرقه مشخّص است.

سابقه اى طولانى در بدعت انگارى

ساعت، تلفن، دوچرخه، ... در نظر وهّابيان بدعت بوده است!

با كمال تأسّف به نظر مي رسد ملاك بدعت دانستن امور نزد اين

گروه، ميل شخصي و درك سطحي از وقايع است. بدعت انگاري برخي واقعيّت هاي زندگي، نشانگر بينش سطحي وهّابيان است. از جمله اموري كه از زمان محمّد بن عبدالوهّاب (1206 _ 1115) پايه گذار وهّابيّت در عربستان به عنوان بدعت به آن نگريسته مي شد، موارد زير است:

1_ پيشينه ي وهّابيّت نشان مي دهد كه آنان سيم هاي تلفن و تلگراف را به سبب اين كه در زمان پيامبر نبوده پاره مي كردند و استفاده از تلفن را بدعت مي دانستند و صدايي كه از تلفن شنيده مي شد را صداي شيطان مي دانستند!!

2_ وهّابيان اگر كسي را سوار بر موتورسيكلت مي ديدند، كتك مي زدند. آن ها دوچرخه را ارابه ي شيطان يا اسب شيطان مي ناميدند و استفاده از آن را بدعت مي دانستند. معتقد بودند كه اين وسيله به نيروي جادو و پاي شيطان حركت مي كند!!

3_ ساعت شماطه دار، وسايل نقليّه و اتومبيل... و حتّي آسفالت جادّه ها_ به جرم اين كه بدعت است و در زمان حيات پيامبر نبوده است _ به آتش كشيده مي شد و تخريب مي گرديد!!

و باز هم... بدعت انگارى و مخالفت با اكثر مسلمانان در حكم فقهى ديگر: قسم به غير خدا

از سخنان نادرست و وحدت شكن وهّابيّت، اعتقادي است كه نتيجه ي آن، جز تفرقه، تهمت و بدبيني نيست:

من أنواع الشّرك الأصغر: الحلف بغير اللّه، كالحلف بالنّبيّ و الكعبة و الامانة و نحو ذلك.

از نمونه هاى شرك اصغر مى توان قسم خوردن به غير خدا را نام برد: مانند اين كه كسى به پيامبر، كعبه، امانت و مثل آن قسم بخورد.

ميزان صداقت وهّابيان در اجماعى بودن برخى احكام

متأسّفانه يك بار ديگر صحبت از اجماع مي شود و وهّابيان از اين كه همه ي اهل علم، با نظرشان موافق اند، سخن به ميان مي آورند:

... در جاهليّت، مشركان به مخلوقاتى

غير از خدا قسم مى خوردند؛ مانند كعبه، شرافت، پيامبر، ملائكه، بزرگان. پس اين قسم ها به طور كلّى جايز نيست و اين مطلب اجماع اهل علم است.

جايز نيست انسان به چيزى (غير از خدا) قسم بخورد... اين قول اكثر اهل علم است. بلكه برخى گفته اند: اين مطلب اجماعى است (و همه ى علما بر آن اتّفاق نظر دارند.)

چنان كه ديديم وهّابيان ادّعا كرده اند: «قسم به غير خدا، طبق نظر همه ي مسلمانان حرام است» و اين حكم را اجماع اهل اسلام و اهل علم مي دانند! به راستي آيا از ديدگاه خود اهل تسنّن _ و بدون توجّه به قول ائمّه ي هدي عليهم السلام و شيعيان _ اين مسأله مورد اجماع است؟

الحنفيه: الحلف [بغير اللّه تعالى] ان كان الغرض منه الوثيقه أى اتفاق الخصم بصدق الحالف جاز بدون كراهة... وان لم يكن... فإنّه يكره. الشافعية: يكره الحلف بغير اللّه تعالى...

الحنابله: قالوا يحرم الحلف بغير اللّه تعالى.

اعتقاد حنفى ها: قسم خوردن [به غير خداوند متعال] اگر قصد از اين كار مطمئن كردن مخالف نسبت به راست گويى فرد قسم خورده است، اين قسم خوردن جايز است و كراهتى ندارد... امّا اگر غير اين باشد [و قسم بى جهت و بى جا استفاده شود] كراهت دارد.

اعتقاد شافعى ها: قسم به غير خدا كراهت دارد.

اعتقاد حنبلى ها: آن ها مى گويند قسم به غير خدا حرام است.

همان گونه كه مشاهده كرديد، قسم به غير خدا، از ديدگاه دو فرقه ي اهل تسنّن يعني شافعي ها و حنفي ها در مواردي مباح است و در موارد ديگر اگر جايز نباشد، مكروه است و نه حرام.

امّا فرقه ي حنابله _ كه وهّابيان در فقه هم سوي با آنان هستند _ قسم به

غير خدا را مطلقاً حرام مي دانند. در فقه، تفاوت معناي مباح، مكروه و حرام بر هر كسي روشن است.

بار ديگر اين تذكّر لازم است كه «اعتقاد وهّابي ها براي خود آنان قابل احترام و عمل است» ولي نكته ي مهم اين جاست كه: «آنان اعتقاد خود را به تمام مسلمانان نسبت مي دهند و بي اعتقادان به آن را از حوزه ي اسلام خارج مي دانند.» باز هم اگر سخن تا به اين حدّ مي رسيد، قابل قبول مي نمود؛ چه بايد كرد كه فتواي مسلمان كشي در پس اين سخنان، جلوه هاي شوم چنين كلماتي را به تصوير مي كشد؟

فصل چهارم

امامت

مهدويّت و تحريف حقايق

وجدان هاي آگاه نمي پسندند كه به صرف دشمني با يك اصل، حقايق پايمال شود و اساساً چرا بايد عدّه اي در راستاي مخالفت با شيعه، اعتقادات خويش را نيز زير پا نهند؟

آيا مي توان به وجود مهدي منتظر[ اعتقاد داشت و در عين حال به صرف مخالفت با شيعيان آن را انكار كرد؟ آيا اصولاً در فرهنگ اسلامي _ و نه شيعي _ مهدويّت قابل انكار است؟ آيا مي شود معتقد به وجود مهدي آخرالزّمان[ بود و كتابي توزيع كرد كه مهدويّت را ردّ مي كند؟

مهدى موعود و منابع معتبر اهل تسنّن

از مباحث اصيل و قابل پي گيري و تحقيق _ حتّي در مدارك معتبر و قديمي سنّيان _ موضوع مهدويّت است. در «صحاح سته؛ كتب صحيح شش گانه» كه معتبرترين كتب اهل تسنّن است، به روشني از مهدويّت سخن رفته است.

مهدويّت و صحيح بخارى

محمّد بن اسماعيل بخاري (1 9 4 _ 256 هجري) در كتاب صحيح خود _ كه اهل تسنّن اين كتاب را برترين كتاب پس از قرآن مي دانند _ از زبان رسول اكرم صلي الله عليه و آله چنين نقل مي كند:

كَيْفَ أنتُم إذا نَزَلَ ابنُ مريمَ فيكم و امامُكم مِنْكم.

حال شما چگونه است آن گاه كه پسر مريم بر شما فرود آيد و امام [ جهت نماز] از شما مسلمانان باشد. [ و حضرت عيسى بدو اقتدا كند] ؟

مهدويّت و صحيح مسلم

مُسلِم بن حَجّاج نيشابوري (204 _ 261 هجري) نيز در صحيح خود _ كه پس از صحيح بخاري معتبرترين كتاب نزد سنّي ها است _ علاوه بر اشاره به حديث فوق ، حديث ديگري به نقل از صحابي مشهور جابر بن عبداللّه انصاري آورده است. جابر مي گويد:

شنيدم كه پيامبر فرمودند: گروهى از امّتم آشكارا تا روز قيامت بر اساس حق پيكار مى كنند. آن گاه فرمود: پس عيسى بن مريم فرود مى آيد، فرمانرواى گروه (مسلمانان) گويد: بيا و برايمان نماز بگزار. او مى گويد: نه! به درستى كه بعضى از شما به پاس گراميداشت اين امّت، بر ديگران امير هستيد.

شارحان صحيح بخارى و مسلم، از مهدى عليه السلام مى گويند

شرح كنندگان دو كتاب صحيح بخاري و مسلم، به روشني حديث هاي فوق را درباره ي حضرت مهدي[تفسير كرده اند. براي مثال ابن حَجَر عَسْقَلاني، از شرح كنندگان صحيح بخاري، در توضيح حديث هاي اين كتاب چنين مي نويسد:

قطعى و متواتر است كه مهدى عليه السلام از اين امّت است و همان كسى است كه عيسى عليه السلام پشت سر او به نماز مى ايستد.

وي در ادامه مي نويسد:

نماز خواندن عيسى عليه السلام پشت سر مردى از اين امّت، با توجّه به اين كه در آخرالزّمان و نزديك قيامت است، نشانه ى صحّت و درستى گفته هايى است كه گويد: به درستى زمين از قائمى براى خدا با حجّت خالى نخواهد بود.

اين مطلب كه از قول عالم بزرگ سنّي مذهب، «ابن حَجَر» نقل مي شود، تأييد روشني بر اعتقاد شيعه نسبت به «استمرار امامت» و «وجود امام غايب عليه السلام » است.

مهدويّت در سنن ابن ماجِه، ابوداود و تِرْمَذى

ابن ماجِه قزويني (209 _ 273 هجري) به حديث مشهور «المهدىُّ مِن وُلْد فاطمة»: «مهدي از فرزندان حضرت فاطمه [سلام اللّه عليها] است.» اشاره مي كند. ابوداوود سيستاني (202 _ 275 هجري) در كتاب سنن خويش مي نويسد:

پيامبر فرمود: اگر از عمر دنيا تنها يك روز باقى بماند، خداوند آن روز را آن چنان طولانى مى كند تا فردى از من (يا اهل بيت من) قيام كند، او هم اسم من است.

محمّد بن عيسي تِرْمَذي (209 _ 297 هجري) نيز با اشاره به دوران طلايي حكمراني آن حضرت مي نويسد:

فردى به نزد ايشان مى آيد و مى گويد: اى مهدى [من نيازمندم] به من اعطا كن. به من اعطا كن. پس [آن وجود مقدّس دستور مى دهند] در دامانش تا آن جا كه در توان اوست [سيم و زر] بريزند.

مهدى موعود عليه السلام و وهّابيان

جالب آن كه اعتقاد به مهدي عليه السلام ، چنان مستند و مستدل است كه وهّابيان نيز مجبور به قبول وجود آن منجي شده اند و حتّي به اثبات وجود مهدي مي پردازند.

ابن تيميه (661 _ 728 هجري) رهبر فكري وهّابيّت و پايه گذار اعتقادي اين گروه افراطي مي نويسد:

رواياتى كه به خروج مهدى اشاره مى كند، احاديث صحيحى است... مانند آن چه كه از رسول خدا نقل گرديده است: «... اگر از عمر دنيا يك روز باقى مانده باشد، خداوند آن روز را آن قدر طولانى خواهد كرد تا اين كه مردى از من يا (به تعبير روايت ديگر) از اهل بيت من قيام كند.»

حتّي در اين روزگار نيز رهبران فكري وهّابيّت، به ظهور آن ولي الهي عليه السلام اعتراف و اذعان دارند. مفتي بزرگ عربستان عبدالعزيز بن باز چنين مي نويسد:

امّا اين كه برخى از علماى عصر حاضر، وجود مهدى

منتظر را به طور كلّى انكار مى كنند، قول باطلى است؛ چرا كه احاديث درباره ى خروج (و ظهور) او در آخرالزّمان و اين كه او زمين را از عدل و داد پُر مى كند پس از آن كه از ظلم و ستم پر شده است، احاديثى است كه تواتر معنوى دارد و اين روايات بسيار نقل شده است.

انكار وجود حضرت مهدى عليه السلام و اتّهام به آن وجود مقدّس در كتاب هاى وهّابيان

در سرزمين وحي، در اطراف مسجدالحرام و در كنار مسجد زيباي نبوي صلي الله عليه و آله ، همان وهّابياني كه خود در اثبات وجود مهدي منتظر قلم فرسايي مي كنند، به زبان فارسي و براي تضعيف اعتقاد شيعيان به وجود آن حجّت الهي، كتابي چاپ و توزيع مي كنند كه نه تنها انكار مهدويّت مي نمايد ، بلكه آن حضرت را متّهم

مي كند كه مي خواهد پس از ظهور، قبله را از مكّه به كوفه تغيير دهد!!

نويسنده ي اين دروغ بزرگ و اين اتّهام زشت چنين نوشته است:

ما گمان مى كرديم كه امام قائم، مسجدالحرام را به حالت اصلى اش كه در زمان رسول خدا بوده است بازخواهد گرداند ولى بعدها فهميديم كه خير منظور اين است كه آن را خراب مى كند و با زمين هموار مى نمايد چون كه قبله را به سوى كوفه تغيير جهت خواهد داد.

آن گاه به روايت زير از اميرمؤمنان عليه السلام استناد كرده است:

فيض كاشانى روايت مى كند: (يا أهل الكوفه) اى مردم كوفه خداوند كسى را به اندازه ى شما دوست ندارد لذا امتيازاتى را به شما اختصاص داده است (مصلاّكم بيت آدم و بيت نوح وبيت ادريس و مصلّى ابراهيم...) مصلاى شما خانه آدم و خانه نوح و خانه ادريس و

مصلاّى ابراهيم است (ولاتذهب الأيّام حتّى ينصب الحجرالأسود فيه) طولى نمى كشد كه سرانجام حجرالأسود در آن نصب خواهد شد.

سپس اضافه مي كند:

بنابراين منتقل كردن حجرالأسود از مكّه به كوفه و كوفه را مصلاّى آدم و نوح و ادريس و ابراهيم دانستن، دليل بر اين است كه پس از خراب كردن مسجدالحرام، كوفه قبله ى نماز تعيين خواهد شد.

حقيقت ماجرا در ادّعاى واهىِ تغيير قبله

اين كه چگونه نويسنده ي كتاب از روايت اميرمؤمنان عليه السلام نتيجه گرفته «اعتقاد شيعيان اين است كه در زمان حضرت مهدي عليه السلام قبله از مكّه به سوي كوفه تغيير خواهد كرد.» مشخّص نيست.

اميرمؤمنان عليه السلام در اين حديث، نه تنها از تغيير قبله سخن نمي گويد، بلكه با اشاره به فضيلت مسجد كوفه و با استناد به دانشي كه به تعليم الهي و نبوي آموخته اند، بيان مي فرمايند كه اين مسجد، منزل گاه و محلّ نماز پيامبران بزرگ الهي از جمله حضرت آدم، نوح، ادريس و ابراهيم عليهم السلام بوده است.

سپس با بهره گيري از گنجينه ي علم غيبي كه خداوند در اختيار اميرمؤمنان عليه السلام نهاده، در مقام پيشگويي مي فرمايند: روزي حجرالأسود به كوفه خواهد آمد.

اين واقعه نزديك به سيصد سال بعد از آن حضرت، در زمان حكومت قرامطه در سال هاي 317 تا 330 ق اتفاق افتاد و اصولاً ربطي به حضرت مهدي[ و زمان ظهور ندارد.

تاريخ، اين واقعه را چنين ثبت كرده است:

سليمان بن حسن بن بهرام جنابى «ابوطاهر» پس از پدرش حسن در سال 310 در بحرين، رهبرى دولت قرامطه ى اسماعيليه را به دست گرفت... در سال 316 و 317 ابوطاهر سپاه خود را به مكّه برد و كعبه را غارت كردند و حجرالأسود را نيز با خود بردند.

او در سال 319 به كوفه بازگشت و در آن جا پنجاه روز مستقر شد. سپس ساحل بحرين را به تصرف درآورد و در سال 330 حجرالأسود را به كوفه آورد.

جالب آن است كه علاّمة مجلسي پس از ذكر همان حديث، چنين توضيح مي دهد:

نصب حجرالأسود در مسجد كوفه، در زمان قرامطه اتفاق افتاد كه كعبه را خراب كردند و سنگ را به كوفه انتقال دادند.

پس از چندى نيز «حجرالأسود» به مكّه بازگردانده مى شود و در مراسمى خاص، در جاى خويش در زاويه ى كعبه قرار مى گيرد.

متأسّفانه نويسنده به جاي توجّه دادن مسلمانان به اين خبر غيبي و استفاده از آن در جهت معرّفي اولياي خدا _ كه همانا اميرمؤمنان و فرزندان ايشان عليهم السلام اند _ با برداشتي كاملاً شخصي، از حديث سوء استفاده مي كند و حضرت مهدي عليه السلام را متّهم مي نمايد كه درصدد تغيير قبله خواهد بود.

خلاصه ى سخن

1_ تغيير كلام و تحريف معناي حديث اميرمؤمنان عليه السلام توسّط نويسنده ي كتاب.

2_ متّهم كردن امام زمان عليه السلام و موعود عدالت گستر جهان به اموري كه واقعيّت ندارد؛ مانند: تغيير قبله و نصب حجرالأسود در كوفه و تحريف حقايق.

3_ انتشار عقيده اي باطل با عنوان «دروغين بودن مهدي موعود» در بين زائران بيت اللّه الحرام و مسجد نبوي.

4_ انتشار عقيده اي باطل با آگاهي كامل از بطلان آن. چرا كه وهّابيان خود معتقد به وجود مهدي آخرالزّمان[ هستند اما كتابي را به رايگان توزيع مي كنند كه درباره ي «ردّ مهدويّت» در آن، قلم فرسايي شده است.

بسيار بجاست كه از توزيع رايگان چنين كتبي آن هم در مكان هاي مقدس _ مانند مكّه و مدينه _ جلوگيري

به عمل آيد كه به يقين، رضايت الهي در اين كار است.

فصل پنجم

مسلمانان

جان مسلمانان محترم است

فطرت پاك خدادادي، جان و مال انسان ها را محترم مي شمارد. با اين نگاه، قطعاً حريم مسلمانان، جايگاهي به مراتب بالاتر خواهد داشت. دين اسلام كه ديني فطري و بر نهاد پاكِ آدمي بنيان نهاده شده، بر اين مهم اشاره دارد.

ديني كه « به خوبي ها امر و از بدها نهي مي كند» به جان، مال و ناموس اهل اسلام، توجّهي خاص و ويژه دارد. در اين ميان رفتار بزرگان دين با دشمنان خويش، بهترين گواه بر اين مدّعاست.

جاي بسي تأسّف است كه وهّابيان همان گونه كه در توحيد، نبوّت، امامت،... از معاني اسلامي دور افتاده اند، ارزش مسلماني را نيز درك نكرده اند. آن ها در اين زمينه راهي برخلاف راه خدا، پيامبر صلي الله عليه و آله و ائمّه ي اطهار عليهم السلام طي مي كنند. به نمونه هاي زير كه براي مقايسه ي مكتب اهل بيت عليهم السلام با روش وهّابيّت انتخاب شده است، دقّت نماييد:

نمونه هايى از عطوفت اسلامى

رأفت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله بر قاتلان خويش

در ماجراي جنگ تبوك در سال نهم هجري در آن زمان كه پيامبر صلي الله عليه و آله در اوج قدرت بود و با فتح مكّه، كلّ شبه جزيره ي عربستان را در اختيار داشت، گروهي از اصحاب ايشان به طمع رسيدن به مقام و حكومت، در راه بازگشت از منطقه ي تبوك، درصدد بودند در گردنه ي كوهي در بين مسير، رسول خدا صلي الله عليه و آله را ترور كرده و از بالاي كوه به دره افكنند.

امّا به لطف الهي اين ترور، نافرجام ماند و منافقان شناسايي شدند؛ اما پيامبر صلي الله عليه و آله كه مظهر رحمت بر عالميان است، از

كشتن آن ها صرف نظر مي كنند.

آن حضرت در اين باره فرمودند:

[من آنان را نخواهم كشت زيرا] از اين كه مردمان بگويند محمّد [ صلي الله عليه و آله ] پس از آن كه از جنگ با كافران [در بدر، احد و خندق و...] آسوده شد، دست به قتل اصحابش زد، كراهت دارم. [و اين رفتار، سيره ى پيامبران عليهم السلام نيست.]

اصحاب ايشان گفتند: اى رسول خدا اين ها [منافق اند و] اصحاب نيستند! پيامبر صلي الله عليه و آله فرمودند: مگر به يگانگى خدا و رسالت من شهادت نمى دهند؟ اصحاب گفتند: آرى. پس پيامبر صلي الله عليه و آله فرمودند: [خداوند متعال] از قتل اين افراد مرا نهى كرده است.

چنين رفتاري از پيامبر صلي الله عليه و آله در ماجراي فتح مكّه نيز مشاهده شده است. ايشان پس از آن كه اين شهر را بدون خونريزي فتح كردند، امان عمومي دادند. مشركان مكّه قبل از هجرت با آزار فراوان رسول خدا صلي الله عليه و آله ، خاطر آن حضرت را مكدّر و ناراحت مي كردند و برخي حتّي با ريختن زباله و فضولات حيوانات بر سر آن حضرت، ايشان را آزرده مي ساختند. هم اينان سه سال پيامبر صلي الله عليه و آله و ديگر مسلمانان را در شِعب ابي طالب _ درّه اي در اطراف مكّه _ در شرايطي سخت زنداني كردند. در هنگام هجرت نيز مشركان، قصد كشتن پيامبر صلي الله عليه و آله را كرده و در سال هاي بعد از هجرت، بارها به جنگ با پيامبر صلي الله عليه و آله برخاستند. حتّي در جنگ اُحُد آن حضرت را مجروح كردند و دندان ايشان را شكستند... امّا تمامي اين جسارت ها سبب

نگرديد كه پيامبر صلي الله عليه و آله به هنگام قدرت، از ايشان انتقام بگيرد. آن حضرت فرمودند:

به راستى كه بد همسايگانى براى رسول خدا بوديد؛ برويد كه شما آزاد شدگان ايد.

باران رحمت حسينى عليه السلام بر حرّ بن يزيدِ رياحى

حُرّ_ فرمانده ي سپاه ابن زياد_ كه اوّلين بار راه را بر امام حسين عليه السلام بست و به يك معنا مسبّب تمام حوادث بعدي در كربلا بود، آن هنگام كه پشيمان گرديد بلافاصله توبه اش از سوي امام پذيرفته شد و الگويي جاويدان براي گناه كاران گرديد تا به هنگام ندامت به درگاه الهي اولياي خدا عليهم السلام پناه آورند.

وانحاز الحرّبن يزيد الَّذي كان جعجع بالحسين إلى الحسين فقال له: قد كان منى الَّذي كان و قد أتيتك مواسياً لك بنفسي، افترى ذلك لي توبةً ممّا كان منّي؟

قال الحسين: نعم، إنّها لك توبة، فابشر، فأنت الحرّ فى الدّنيا و أنت الحرّ فى الآخرة إن شاءاللّه.

حرّ بن يزيد كه راه را بر امام حسين بسته بود، پيش آن حضرت آمد و گفت: همانا از من كارى سر زد و اكنون آمده ام تا جان خود را فداى تو كنم. آيا معتقدى كه اين جانبازى موجب پذيرفته شدن توبه ى من خواهد بود؟

امام حسين فرمود: آرى همين توبه ى تو است. بر تو مژده باد كه تو به خواست خداوند در دنيا و آخرت آزادى.

آري، سيّدالشّهداء عليه السلام نه تنها جمله اي در نكوهش او نفرمودند، بلكه او را ستوده و بشارت دادند.

وهّابيان، مكّه و مدينه را بستر تفرقه كرده اند

با كمال تأسّف، وهّابيان به جاي قدم گذاردن در وادي اسلام و پيروي از اولياي الهي، هم چون خوارج شده اند و هر كس را كه به اعتقاد آن ها معتقد نباشد با عنوان و برچسب «مشرك» مي رانند و مال و جان او را _ هر چند مسلمان باشد _ هدررفته مي دانند. دريغ كه اين پايان ماجرا نيست و معتقدند چنين مشركاني بايد از صفحه ي روزگار حذف گردند تا اسلامِ ظاهري وهّابيان كه

روح عطوفت در كالبد آن نيست، ترويج گردد.

مشرك خواندن مسلمانان، دست مايه ي فتواهاي فراواني نزد وهّابيّت عربستان شده است. اينان با انتشار كتاب ها و جزوات، اين عقيده ي مسموم را ترويج مي كنند و خون چنين مشركاني را مباح مي شمارند. صد افسوس كه در اين كار _ به زعم خويش _ خود را مأجور نيز مي بينند و مستحقّ پاداش و اجر اُخروي مي دانند.

برچسبى به نام شرك

«براى هيچ كس جايز نيست كه از پيامبر صلي الله عليه و آله نيازمندى هاى خويش را بخواهد... و خواستن چنين امورى از پيامبر صلي الله عليه و آله شرك است.»

«عبدالعزيز بن عبداللّه بن باز» بزرگ ترين مفتي عربستان (متوفّاي سال 1421 ه_ ق) توضيح بيشتري در اين زمينه مي دهد:

... و أشد من هذه المنكرات و أعظم منها: دعاء الأموات والاستغاثة منهم... رجاء ان يشفعوا لداعيهم عنداللّه... و هذا من الشِّرك الأكبر الَّذي حرّمه اللّه.

و از شديدترين زشتى ها و بزرگترين آن ها عبارت است از: خواندن مردگان و پناه بردن به آنان... و اميد به اين كه آن اموات [منظور اصلى رسول اكرم صلي الله عليه و آله ، ائمّه ى بقيع عليهم السلام و شهداى اُحد هستند] نزد خدا ايشان را شفاعت كنند... پس اين شرك اكبر و بزرگ تر است كه خداوند آن را حرام كرده است.

و دست آخر همين عالم بزرگ و تأثيرگذار (عبدالعزيز بن باز) _ كه بايد بفهمد چه مي گويد و آن چه مي گويد چه تأثيري خواهد داشت _ حكم قتل اين معتقدان به شرك اكبر (!!) را صادر مي كند:

بر سلطان و حاكم واجب است آن كس را كه به شرك اكبر شناخته مى شود توبه دهد و اگر توبه

كرد [ كه از شرك پاك شده است و مشكلى نيست] در غير اين صورت، بايد كشته شود.

با چنين ديدگاه، چه جايي براي وحدت مسلمانان باقي خواهد ماند!

نتايج سخنان افسارگسيخته:

خشونت در پى خشونت

با كمال تأسّف اين فتواهاي به ظاهر شرعي و افسارگسيخته كه در مكّه و مدينه _ جايگاه اصلي وحدت تمامي مسلمانان جهان _ منتشر مي شود در گوشه و كنار جهان اسلام به صورت عملي نيز اجرا گرديده و مي گردد.

گروهك سپاه صحابه در پاكستان، القاعده و طالبان در افغانستان... كه با حمايت مادّي و معنوي وهّابيان تغذيه مي شوند بر اساس چنين اعتقادها و بر مبناي اين گونه فتاوا به اعمالي دست زدند كه با مشاهده ي آن، براي بينندگان، از اسلام جز ترور، قتل و جنايت مفهوم ديگري برداشت نمي شود.

جاويد پاراچه (يكى از رهبران سپاه صحابه): جوانان هوادار انجمن سپاه صحابه، بايد هزينه ى ازدواج خود را صرف خريد سلاح كرده و با قتل شيعيان، به همسران آن ها دست يابند. هفته نامه ى كيهان هوايى 17/7/70

حمله ى افراد مسلح به دو مسجد در كراچى و به شهادت رسيدن بيست نمازگزار شيعه... روزنامه ايران 8/12/73

(در پاكستان) شش مهاجم (سپاه صحابه) سوار بر يك وانت، اجتماع حدود چهل شيعه را به رگبار بستند... روزنامه ايران 30/5/75

دوازده تن از شيعيان كابل به بدترين وجه مُثله شدند. كيهان هوايى 21/3/76

طالبان هم چنين غنيمت گرفتن زنان شيعه را نيز آزاد اعلام كرده است. روزنامه ى زن 2/6/77

گروه طالبان پس از تصرّف مزار شريف (از شهرهاى شيعه نشين افغانستان)، تعداد زيادى زن و دختر جوان را از بين زنان و دختران انتخاب كرده و به عنوان كنيز به همراه خود برده و بقيّه ى آنان را به شهرهاى مختلف انتقال دادند. روزنامه ى

قدس 29/6/77

ملا محمّد عمر _ رهبر طالبان _ فتوايى صادر كرده است كه كشتن شيعيان جنايت نيست؛ چون آن ها كافر هستند. روزنامه ى زن 20/8/77

طالبان وارد حسينيّه هاى شيعيان شده، عَلَم ها را شكستند و به مقدّسات توهين كردند. دست هاى شيعيان را با پارچه هاى سياهى كه حسينيّه ها با آن پوشش داده شده بود بستند و سپس آنان را تيرباران كردند. هفته نامه ى عاشورا 19/9/77

با برچيده شدن پايگاه وهّابيّت در پاكستان و افغانستان، اينك اين خشونت ها در عراق و اردن و... پي گيري مي شود و هر روز شاهد حمله ي گروه هاي افراطي وهّابي تحت رهبري امثال اسامه بن لادن، ايمن الظّواهري، ابومُصْعب زرقاوي و ديگر رؤساي بلندپايه ي القاعده هستيم كه حتّي به برادران اهل تسنّن نيز رحم نمي كنند و با حملات انتحاري، انسان هاي بي گناه و مسلمان و به خصوص زائران حرم مطهّر ائمّه ي هدي عليهم السلام ، نمازگزاران مساجد و اجتماع شيعيان را در عزاداري ها و مراسم مذهبي به خاك و خون مي كشند.

به راستي با چنين طرز تفكّر و رفتاري، آيا از مسلماني نشاني باقي خواهد ماند؟

آيا فطرت هاي پاك، با اين نحوه ي برخورد به سوي اسلام گرايش پيدا مي كنند؟ آيا حج كه جايگاه وحدت است _ با ترويج چنين عقايد و كتبي _ پايگاه تفرقه نخواهد شد؟

تحريف معناى اجماع مسلمانان و دروغى بزرگ براى مباح كردن خون مسلمانان

طرز فكر اشتباه، يك خطا است؛ امّا دروغ پراكني براي اثبات اين طرز فكرِ اشتباه، خطاي بزرگتري است. به ويژه كه بار ديگر مدّعيان اين ادّعاي كذب، نظر خود را نظر همه ي مسلمانان بدانند كه در اين صورت، تمام اهل اسلام را آلوده به آن اعتقاد باطل جلوه مي دهند.

اين رفتار از سوي

سياستمداران و كساني كه هدف را توجيه گر وسيله مي دانند، به خوبي اعمال مي شود. جالب است بدانيد «گوبلز» وزير تبليغات هيتلر براي گسترش عقايد جنگ طلبانه ي خويش و ديگر رهبران آلمان نازي مي گفت: «دروغ هرچ_ه بزرگ تر ب_اشد و در سطح وسيع تري پخش گ_ردد، راحت تر پذيرفته مي شود.» گويا وهّابيان به جاي پيروي از رهبران اسلام و اولياي الهي، امثال گوبلز را الگو قرار داده اند و از اين ترفند بهره گرفته اند!

آن ها نه تنها دروغ سازي مي كنند بلكه آن دروغ را به تمامي مسلمانان و عالمان دين اسلام نسبت مي دهند و آن را اجماع مسلمانان قلمداد مي كنند. در يكي از كتاب هايي كه در ايّام حج توزيع مي شود، چنين آمده است:

كسى كه بين خود و خداوند متعال واسطه ها قرار دهد... و از آن ها شفاعت خواسته... به اجماع امّت كافر مى شود.

باز در كتاب ديگري چنين مي نويسند:

كسى كه بين خود و بين خدا واسطه قرار دهد... و از او شفاعت بطلبد... چنين اشخاصى، اجماع علما و دانشمندان اسلام بر كفر آنان است.

چنان كه مي بينيم وهّابيان ادّعا مي كنند: «شفاعت خواهي نزد بارگاه اولياي الهي و حتّي شخص رسول خدا و ائمّه ي بقيع، شرك اكبر است و چنين عملي از هر فردي سر بزند، به اجماع دانشمندان مسلمان و امّت اسلام كافر خواهد شد.»

اين كه اجماع ياد شده در كجا تحقّق يافته روشن نيست؛ چرا كه اوّلاً ميليون ها شيعه جزو امّت اسلام هستند و معتقدند نه تنها توسّل به نبي مكرّم اسلام و شفاعت خواهي از او شرك اكبر نيست، بلكه از بهترين اعمالي است كه يك زائر مي تواند در سفر حج انجام دهد كه در كمال تأسّف اين مطلب، در كتبي كه به

رايگان در سفرهاي حج و عمره توزيع مي شود، مورد تخطئه قرار گرفته است. مطالب چنين كتاب هايي نه تنها با اعتقاد شيعيان ناسازگار است بلكه با چهار فرقه ي اهل تسنّن نيز سنخيّت ندارد. در اين خصوص به بررسي ديدگاه مذاهب چهارگانه ي سنّيان مي پردازيم:

زيارت و شفاعت

اختلاف ديدگاه اهل تسنّن با وهّابيان

برخلاف آن چه وهّابيان ادّعا كرده اند، زيارت پيامبر صلي الله عليه و آله و شفاعت خواهي از آن وجود مقدّس، مورد قبول و احترام تمامي اهل تسنّن است.

در اين باره، در كتابي كه فقه مذاهب چهارگانه ي سنّيان را مقايسه كرده است، چنين مي خوانيم:

لا ريب فى ان زيارة قبر المصطفى من أعظم القرب و أجلها شأناً... فيقف عند رأسه الشريف مستقبل القبلة... ثم يقول: السَّلام عليك يا نبيّ اللّه و رحمة اللّه و بركاته أشهد أنّك رسول اللّه... و يبلغه سلام مَنْ اوصاه فيقول: السّلام عليك يا رسول اللّه من فلان بن فلان يستشفع بك إلى ربّك فاشفع له و لجميع المسلمين.

شك نيست ك_ه زي_ارت قبر (رسول خدا) حض_رت محمّد مصطفى [ صلي الله عليه و آله ] از بزرگ ت_رين راه ه_اى ن_زديكى به رحمت خداوند است و شأن اين زيارت نيز بسيار والاست... پس در بالاى سر مبارك رو به قبله بايست ... و بگو: شهادت مى دهم كه تو رسول خدايى... و سلام هر كس را كه به تو سفارش كرده است برسان و بگو: سلام بر تو اى رسول خدا از فلان پسر فلان كه از تو طلب شفاعت مى كند به سوى پروردگارت؛ پس او را شفاعت كن و تمام مسلمانان را نيز شفاعت نما.

اين اعتقاد، اعتقاد عموم اهل تسنّن است. قاضي عياض از علماي سنّي مي نويسد:

مالك

بن انس، بزرگ مالكيان در پاسخ خليفه ى عبّاسى كه سؤال كرده بود: [براى حاجت خواهى] رو به قبله كنم يا رو به سوى رسول خدا آورم؟ گفت: رو ب_ه س_وى رسول خدا كن و از او شفاعت بخواه تا خ_دا تو را شفاعت كند [مگر نشنيده اى كه] خداوند مى فرمايد: «اى پيامبر، اگر آنان كه به گناه بر خود ستم كردند، به نزد تو مى آمدند كه براى آنان از خدا طلب بخشش كنى و تو بر ايشان استغفار مى كردى، به تحقيق كه خداوند را پذيرنده ى توبه و مهربان مى يافتند» .

شرنبلالي حنفي در كتاب خويش «مراقي» در زيارت رسول خدا صلي الله عليه و آله اين گونه سفارش مي كند:

سلام بر تو اى آقاى من، اى رسول خدا، سلام بر تو اى نبىّ الهى... من از راه دور آمده ام ب_ه قصد زيارت ت_و براى اين كه به شفاعت شما نائل شوم...

عَدْوِي حَمزاوي مالكي در همين زمينه مي گويد:

بهترين آن چه در اين مكان شريف مى توان گفت، چنين است: اى رسول خدا، ما ميهمان و زائرين تو هستيم. به نزد تو آمديم براى اين كه حقّ تو را به جاى آوريم و با زيارتت متبرّك شويم و از ت_و طلب شفاعت كنيم؛ از آن چه كه پشت ما را خميده است و قلبمان را تاريك كرده است.

نمونه هايي اين چنين در مدارك سنّيان به فراواني يافت مي شود و نشان مي دهد كه اهل تسنّن توسّل و شفاعت را از اعتقادهاي راستين مي شمرند و بر اين نكته اجماع دارند.

* * *

از كساني كه خود را «خادمُ الحَرمينِ الشّريفين؛ خدمت گزار دو حرم شريف» مي دانند، انتظار مي رود كه اگر مسلماني را دشمن خويش مي دانند، حدّاقلِ

انصاف و حق مداري را درباره ي او رعايت كنند و با استدلال منطقي و قرآني به نقد آنان بپردازند. احترام صاحب كعبه ايجاب مي كند كه از نشر سخنان غير واقعي، آن هم عليه گروهي از مسلمانان خودداري شود و با عناويني مانند شرك و كفر، مسلمانان و به خصوص شيعيان متّهم نشوند.

خلاصه ى سخن

1_ توسّل و واسطه قرار دادن نبي مكرم اسلام و شفاعت خواهي از اولياي الهي، اعتقادِ عموم شيعه و اهل تسنّن است و تنها وهّابيان با اين اعتقاد مخالف اند.

2_ وهّابيان توسّل و شفاعت را شرك اكبر مي دانند و ادّعا مي كنند كه اين اعتقادِ غلط، اعتقاد تمامي مسلمانان است؛ در حالي كه اين ادّعا مخصوص آن هاست و نه كس ديگر.

3_ وهّابيان دو اصل مهم توسّل و شفاعت را كه از اركان اسلام است قبول ندارند و معناي اجماع و اجتماع مسلمانان را تحريف كرده اند.

4_ آنان اين اعتقادات را در تيراژ ميليوني به رايگان در بين زائران منتشر مي كنند.

تحريف معناى «تمامي مسلمانان»

چنان كه ديديم وهّابيان عقايدي را در كتب خويش به اجماع - تمامي مسلمانان - نسبت مي دهند كه تنها خود به آن معتقدند؛ گويي آنان هيچ ارزشي براي ساير مسلمانان قائل نيستند. اين ترفند در زمينه ي احكام نيز به كار گرفته شده است. به نمونه اي كوتاه توجّه كنيد:

كتاب آموزش نماز در سال 1383 به زبان فارسي بين حجّاج توزيع شده است. نويسنده در مقدّمه چنين مي نويسد:

لازم دانستم مسائل مهمّى كه بر هر مسلمان واجب است آن را انجام دهد، با ارائه ى دلايل شرعى از قرآن كريم و سنّت رسول اللّه جمع آورى كنم و مسائلى كه در آن اختلاف وجود دارد... ترك كنم.

امّا نويسنده در توضيح چگونگي وضوگرفتن، مطالبي را به عنوان واجبات وضو مي آورد كه حتّي اهل تسنّن نيز آن را واجب نمي دانند. ايشان مي نويسد:

امورى كه مراعات آن در وقت وضو واجب است:

شستن صورت كه مضمضه و استنشاق نيز جزو [ شستن] صورت شمرده مى شوند. يعنى شست و شوى دهان و بينى به وسيله ى داخل كردن آب

در آن ها.

مسح كردن تمامى سر، كه گوش ها نيز جزو آن است.

شيعيان مي دانند كه ائمّه عليهم السلام چنين وضويي را سفارش نكرده اند. در عين حال نظر اكثر بزرگان اهل تسنّن نيز برخلاف مدّعاي فوق است. در كتاب «الفقه علي المذاهب الأربعه» كه نظر علماي چهار فرقه ي سنّيان را بررسي كرده است، چنين مي خوانيم:

الحنابلة قالوا: فرائض الوضوء ستّة: الأوّل غسل الوجه... انّهم خالفوا جميع الأئمّة فى داخل الفم و الأنف.

حنبليان مى گويند: واجبات وضو شش مورد است. اوّل شستن صورت [ كه مضمضه و استنشاق نيز جزو اين شست وشو، واجب است]... آنان در اين مسأله كه شستن داخل دهان و بينى واجب است با ديگر امامان [سنّى] مخالف اند.

همان گونه كه مي بينيم تنها وهّابيان كه در فقه از احمد بن حنبل تبعيّت مي كنند چنين نظري دارند و ديگر سنّيان _ كه پيرو مالك، شافعي و ابوحنيفه هستند _ در اين مسأله با حنابله اختلاف نظر دارند. پس چنين نظري نه تنها بر هر مسلماني واجب نيست، بلكه براي اهل تسنّن هم ضرورتي نخواهد داشت. فتواي شيعيان نيز در اين مورد محترم است و جايگاه خود را دارد.

هم چنين در مدركي كه پيش از اين گذشت، نويسنده مسح تمامي سر و گوش ها را از واجبات وضو مي داند. اين قول، سخن تمامي مسلمانان نيست تا نويسنده آن را بر هر مسلمان واجب بداند و آن را نظر عموم مسلمانان و اجماع آنان اعلام كند. در يكي از مدارك سنّيان چنين مي خوانيم:

علما همگى مسح سر را از واجبات وضو مى دانند؛ امّا در مقدار مسح با هم اختلاف دارند. مالك مسح تمامى سر را واجب مى داند. شافعى و بعضى از پيروان مالك

و ابوحنيفه، مسح قسمتى از سر را واجب مى دانند. برخى ديگر از اصحاب مالك، مسح يك سوم سر را و برخى دو سوم را واجب مى دانند. امّا ابوحنيفه مسح يك چهارم را نيز كافى مى داند.

در كتاب ديگري، نويسنده پس از بررسي سخنان پيشوايان چهارگانه ي اهل تسنّن مي نويسد:

... امّا گوش ها، پس مسح آنان واجب نيست؛ زيرا گوش از قسمت هاى سر محسوب نمى شود و اين مطلب مورد اتّفاق همگان [و امامان سه گانه ى سنّى] است. جز حنابله كه مى گويند: گوش از جمله ي سر است [ و بايد همراه سر مسح شود.]

روشن است كه نويسنده ي كتاب آموزش نماز، از يك سو نظر احمد حنبل را ترويج مي كند و از سوي ديگر در مقدّمه ي كتاب ادّعا كرده مسائل اختلافي را ترك كرده است، وي در قسمت هاي مختلف كتاب خويش و در مسائل مورد اختلاف، نظري را بيان مي كند كه ديگران طبق مذهب خودشان، اجازه ي انجام آن را ندارند. عمل به اين فتوا براي كساني كه پيرو احمد حنبل نيستند، مي تواند باعث ابطال وضو و در نتيجه باطل شدن نماز در مكّه و مدينه باشد.

شيعه ستيزي ، چرا؟

دشمن اصلي وحدت، اتّهام است. يعني متّهم كردن ديگران به اموري كه روح و جانشان از آن آگاه نيست. وهّابيّت كه روابط نزديك آن ها با انگليس و امثال لورنس عربستان، فيلبي و همفر _ جاسوس انگليسي _ غيرقابل كتمان است، با هدف ايجاد تفرقه به تمامي گروه هاي مسلمان، بر چسب انحراف مي زنند و طبيعي است كه در اين ماجرا، سهم شيعيان به جهت پاي بندي آنان به اسلام راستين، بيش از ديگران باشد.

شيعه را همانند يهود و نصارا دانستن

وهّابيّت عربستان _ كه خود را نماينده ي تمام اهل تسنّن قلمداد كرده و به جاي تحكيم وحدت در پي تشديد تفرقه است _ مي نويسد:

التقريب بين الرافضة و بين أهل السُّنّة غير ممكن... كما انّه لايمكن الجمع بين اليهود و النَّصارى...

تقريب بين رافضه و اهل تسنّن غير ممكن است... به همان صورت كه تقريب بين يهودى و نصارا معنا ندارد.

كافر خواندن شيعيان

اي كاش كار به اين جا ختم مي شد كه شيعيان را با يهود و نصارا مقايسه كنند. رؤساي وهّابيّت در پاسخ سؤالي، چنين فتوا مي دهند:

إذا كان الأمر كما ذكر السائل من أن الجماعة الَّذين لديه من الجعفريّةيدّعون عل_يّاً و الحسن و الحسين و سادتهم، فهم مشركون، مرتدون عن الاسلام، لايحل الأكل من ذبائحهم، لانّها ميتة ولو ذكروا عليها اسم اللّه.

اگر مطلب همان است كه سؤال كننده مى گويد (يعنى) گروهى در اطراف او از فرقه ى جعفرى (و مذهب شيعه) زندگى مى كنند كه على، حسن، حسين و بزرگان (و اولياى الهى خويش) را مى خوانند، پس اين افراد مشرك بوده و از اسلام خارج شده اند و خوردن گوشت ذبح شده توسّط آن ها حلال نيست؛ چرا كه (حكمِ آن، حكمِ) مردار است، حتّى اگر اسم خدا بر آن جارى شده باشد!!

... من دعائهم عل_يّاً و الحسن و الحسين و نحوهم فهم مشركون شركاً أكبر يخرج من ملّة الاسلام، فلايحل أن نزوجهم المسلمات و لايحلّ لنا أن نتزوج من نسائهم... «و لاتَنْكِحوا الم_ُشْرِكاتِ حَتَّى يُؤْمِنَّ» .

... و كسانى كه على و حسن و حسين را مى خوانند پس آن ها آلوده به شرك اكبر و بزرگ تر محسوب مى شوند و از جمع مسلمانان خارج مى گردند. در نتيجه ازدواج زنان مسلمان (با

مردان آن ها) جايز نيست و حلال نيست كه از زنان (شيعه) همسر گزيند (چرا كه آيه مى فرمايد:) «و با زنان مشرك ازدواج نكنيد تا مؤمن شوند».

با چنين عقايدي كه در كتاب هاي گوناگون چاپ و منتشر مي گردد، آيا آرزوي وحدت، خيالي واهي نخواهد بود و اميد يك دلي و هم دلي به سرابي بي ارزش، بدل نخواهد گرديد؟

در جهاني كه پيوسته سخن از اتّحاد مي رود و كشورها با عقايد گوناگون و زبان هاي مختلف، براي رسيدن به قدرت بيشتر دست به اتّحاد مي زنند، آيا الگويي اسلامي براي اين امر وجود ندارد؟ به زعم وهّابيان آيا به راستي مسلمانان _ همانند جامعه ي اروپا يا كشورهاي آسياي جنوب شرقي _ نمي توانند با يكديگر متّحد شوند؟ به راستي نمي توان به جاي لغات مشرك و كافر از واژگان ديگري براي كساني كه كتاب، قبله و پيامبر مشتركي دارند، استفاده كرد؟

اتّهام هاى خنده آور به شيعه

فردي كه كارش اتّهام به اين و آن است، به جهت دوري از حقّ و حقيقت، گاهي به دامان سخنان مضحك و حكايات فكاهي مي افتد.

وهّابيّان امروز _ به پيروي از ابن تيميه حرّاني (متوفّاي 728 ه_ ) _ به سخنان عجيب و غريبي روي مي آورند و از شدّت دشمني، گويي نمي فهمند چه مي گويند و كار به سخنان سخيف و خنده آور منتهي مي شود. آن جا كه رهبر يك گروه _ ابن تيميه _ به اين اتّهامات واهي متوسّل شود، تكليف پيروان او معلوم است.

اتّهامى خنده آور از ابن تيميه

او مي نويسد:

از حماقت هاى شيعه آن است كه آنان از گفتن عدد «10» كراهت دارند و براى خانه ى خويش [به جهت بد بودن با لفظ 10] ده ستون درست نمى كنند و [يا در باغ و مزارعشان] ده درخت نمى كارند... و از عجايب است كه شيعيان لفظ «9» را دوست دارند.

وي حتي در جلد بعد كتابش ادعا مي كند:

از تعصب شيعيان اين است كه آن ها نمى گويند: «10» بلكه مى گويند: «9 و 1».

اين سخنان عجيب و اتهام هاي نابه جا، امروزه نيز پي گيري مي شود.

اتّهام هاى فكاهى و ترفندهاى امروزين

چند سالي است كه كتابي به زبان فارسي بين حاجيان توزيع مي شود كه در آن ادّعا شده است:

هنوز بعضى شيعيان معتقدند كه اهل سنّت دُم دارند.

جاي بسي تعجّب است كه چنين جملاتي در كتبي كه اسم «تحقيق نو» و «بررسي هاي جديد» را يدك مي كشد، خودنمايي مي كند. به نظر مي رسد تفرقه افكنان وهّابي به جاي بررسي متون كتب والاي شيعي و مراجعه به منابع اصيل تشيّع براي شناسايي اين فرقه ي ناجيه، به تماشاي فيلم هاي هاليوودي و خواندن رمان هاي تخيّلي مانند «هري پاتر» و «ارباب حلقه ها» مشغول اند كه چنين جملات خنده آوري را به شيعه نسبت مي دهند.

همان نويسنده در راستاي ايجاد تفرقه ادّعا كرده است:

اگر كسى [از شيعيان] خواسته باشد يكى را دشنام دهد و خشم خودش را بر او فرونشاند، مى گويد: استخوان سنّى در گور پدرت باد و از اين قبيل حرف ها.

و باز براي تفرقه ي بيشتر، شيعيان را متّهم مي كند كه اهل سنّت را نجس مي دانند؛ آن گاه خود را شيعه و مرجع تقليد و عالمي بزرگ در نجف جا مي زند و داستان زير را از قول پدر شيعه ي خود حكايت مي كند كه:

پدرم

دستور داد رختخواب [مهمان سنّى] را بسوزانند و ظرف هايى كه در آن ها غذا خورد خوب بشويند چون شيعيان معتقدند كه سنّى به حدّى نجس است كه اگر هزار بار هم شست وشو داده شود، پاك نمى شود.

جاي شكر باقي است كه پدر مؤلّف به شكستن و چال كردن ظروف غذايي كه آن سنّي از آن ها استفاده كرده بود، دستور نداده است و امر نكرده كه خاكستر رختخواب را به باد دهند و زميني كه رختخواب بر آن قرار داشته را خاك برداري كنند! و داستان پردازي نويسنده، در حدّ شكستن ظروف و آتش زدن رختخواب به پايان رسيده است!!

در هيچ رساله ي فارسي يا عربي موجود _ كه اينك در دست همگان است _ برادران سنّي مذهب، نجس محسوب نمي شوند، چه برسد به اين كه رختخواب مورد استفاده ي او به آتش كشيده شود يا ظروف غذاي او به اين شكل افراطي شست وشو گردد!

به اين ترويج كنندگان تفرقه _ كه نمي خواهند وحدت بين شيعه و سنّي را ببينند _ پيشنهاد مي كنيم، قبل از نوشتن يك كتاب، اگر وقت بررسي كتاب هاي شيعيان را ندارند، حدّاقل در كوچه و بازار مناطق شيعه نشين قدم بزنند تا تحقيقات آنان از استحكام بيشتري برخوردار باشد!

هر دَم از اين باغ برى مى رسد

از سال 85 شمسي كتاب هاي فراواني به زبان فارسي به رايگان در اختيار زائران مكّه و مدينه قرار مي گيرد.

در يكي از اين كتاب ها نويسنده ادّعا مي كند:

دانش جوى رشته ى پزشكىِ دانشگاه شهيد بهشتى در تهران بوده و در عين حال در درس هاى حوزوى و در كلاس هاى خارجِ فقه در قم نيز شركت داشته است. وى در هر دو زمينه با موفّقيّت و پشتكار فعّاليّت مى كند تا آن جا كه «آقاى وحيد خراسانى» او را

براى تبليغ به مناطق سنّى نشين مى فرستند. وى مدّعى است با اين كه در خانواده اى شيعى رشد و نمو يافته است، پس از آشنايى با منابع سنّى، به مذهب آنان گرايش پيدا كرده و در نهايت وهّابيّت را انتخاب مى كند.

اين نويسنده ي دانش پژوه كه كتابش بيشتر شبيه به قصّه و رمان است تا يك كتاب علمي، در كلّ كتاب 200 صفحه اي خود، تنها در يك جا نام يك كتاب و نويسنده اش را مي آورد!

«نهج البلاغه»

و در كمال تعجّب نام نويسنده را «شيخ رضي ملعون» معرّفي مي كند و ادّعا مي كند كه چندين هزار حديث دروغي را در نهج البلاغه جعل كرده است!!

عجيب است شخصي كه خود را با عنوان «حجّة الاسلام» بر روي جلد كتاب معرّفي كرده و تحصيلات دانشگاهي دارد و در كلاس هاي خارجِ فقه مراجع بزرگوار قم شركت مي كند، نمي داند كه نهج البلاغه تأليف «سيّد رضي» است و نه «شيخ رضي» و نمي داند كه اين كتاب مورد قبول سنّي و شيعه است تا آن جا كه برخي از اهل تسنّن بر نهج البلاغه شرح نوشته اند.

... و يا در كتاب ديگري باز هم فردي كه ادّعا مي كند شيعه بوده و در نهايت وهّابي شده است، مي نويسد:

شيعيان در معالجه ى فرزندان خود، زمانى كه از مداواى پزشك و دعاى علماى شيعه نتيجه نمى گيرند، به سراغ سنّى ها مى روند تا دعاى آنان براى معالجه اثر كند؛ چون نزد شيعه شايع است:

«شيطان را فقط شيطان بيرون مى راند.» (يعنى دعا خواندن سنّى كه مصداق شيطان است، براى معالجه ى بيمارى كه از شيطان سرچشمه گرفته، مفيد است.)

دست بر قضا، دعاي آن عالِم سنّي اثر مي كند و بيمار مي فهمد كه حق با وهّابيّت است!!

... و بالأخره

عجيب ترين ترفند در برخي از كتاب هاي توزيع شده در مكّه و مدينه، استفاده از نام بزرگان شيعه براي فريب خوانندگان فارسي زبان است. براي مثال بر روي جلد، در مقابل عنوان نويسنده يا مترجم، نام «جعفر سبحاني» يا «مرتضي عسكري» خودنمايي مي كند. اين دو بزرگوار، از علماي مشهور شيعه در زمان حاضر هستند و به كار بردن چنين نام هايي، براي جلب توجّه مخاطبان، جز فريب خواننده، هدفي را دنبال نمي كند.

آيا كساني كه ادّعاي هدايت مردم را دارند، مي توانند به هر وسيله اي براي رسيدن به هدف دست دراز كنند: دروغ، فريب، اتّهام...؟!

سخن آخر: دردِ دلى با مسلمانان

مسلمانان براي آن كه بتوانند در جهان امروز تأثيرگذار باشند، بايد با يكديگر متّحد گردند و با هم ياري ، هم دلي، پشتكار و به عنايت و توجّهات الهي و در ذيل تعاليم نبوي صلي الله عليه و آله و ائمّه ي اطهار عليهم السلام ، آدميان اين كره ي خاكي را افلاكياني آسماني نمايند.

در اين راه، شناسايي تفرقه افكنان و دشمنان واقعي دين لازم خواهد بود. مؤمنان بايد منافقي را كه در لباس اسلام مخفي است و عقايد مسموم خويش را در قالب كتاب، نوار و جزوه ترويج مي كند، شناسايي كنند تا «از يك سوراخ دوبار گزيده نشوند».

{أجَعَلْتُمْ سِقايَةَ الحاجِّ وَ عِمارَةَ الم_َسْجِدِ الحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّه ِ وَ اليَوْمَ الآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِ_يلِ اللّه ِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللّه ِ وَ اللّه ُ لا يَهْدِي القَوْمَ الظّالِمِ_ينَ}

«آيا سيراب ساختن حاجيان و آبادكردن مسجدالحرام را همانند [ كار] كسى پنداشته ايد كه به خدا و روز بازپسين ايمان آورده و در راه خدا جهاد مى كند؟ [ نه، اين دو] نزد خدا يكسان نيستند، و خدا بيدادگران را هدايت نخواهد كرد.»

كتب اهل تسنّن در مخالفت با وهّابيان

از جمله كتاب هايي كه توسط علماي سنّي در رد وهّابيّت و اعتقادات آنان نوشته شده، مي توان به اين كتاب ها اشاره كرد:

1 و 2 _ الأصول الأربعة فى ترديد الوهابية و العقائد الصحيحة فى ترديد الوهابية النجدية، خواجه محمّد حسن جان صاحب سرهندى مجددى.

3_ اظهار العقوق ممّن منع التّوسّل بالنّبى والولىّ الصَّدوق، شيخ مشرفى مالكى جزائرى.

4_ الاقوال المرضية فى الرّدّ على الوهابيّه، محمّد كسم حنفى.

5_ الانتصار للأولياء الأبرار، شيخ طاهر سنبل حنفى.

6_ الأوراق البغدادية فى الحوادث النّجديّه، شيخ ابراهيم راوى.

7_ البراهين السّاطعه، شيخ سلامه ى عزّامى.

8_ البصائر

لمنكرى التّوسّل، شيخ حمداللّه داجوى.

9_ تجريد سيف الجهاد لمدّعى الاجتهاد، شيخ عبداللّه بن عبداللّطيف شافعى.

10_ تحريض الاغبياء على الاستغاثة بالأنبياء و الأولياء، شيخ عبداللّه بن ابراهيم مير غينى.

11_ تهكّم المقلّدين بمن ادّعى تجديد الدّين، شيخ محمّد پسر عبدالرحمان عفالق حنبلى.

12_ التوسّل بالنبىّ وبالصالحين، ابوحامد بن مرزوق شامى.

13_ جلال الحق فى كشف احوال شرار الخلق، شيخ ابراهيم حلمى قادرى اسكندرى.

14_ الحقايق الاسلامية فى الرّدّ على المزاعم الوهابية بأدلة الكتاب والسّنة النّبويه، مالك داوود.

15_ الحقّ المبين فى الرّد على الوهابيين، شيخ احمد سعيد سرهندى نقشبندى.

16_ خلاصة الكلام فى امراء البلد الحرام، سيّد احمد فرزند زينى دحلان مفتى مكّه.

17_ الدّرر السنّية فى الرّد على الوهابيه، سيد احمد پسر زينى دحلان.

18_ ردّ على محمّد بن عبدالوهاب، شيخ الاسلام تونس شيخ اسماعيل تميمى مالكى.

19_ الرّدّ على الوهابيه، فقيه حنبلى عبدالمحسن الأشيقرى.

20_ الردّ على الوهابيه، شيخ ابراهيم بن عبدالقادر رياحى تونسى مالكى.

21_ سعادة الدّارين فى الردّ على الفرقتين الوهابيه ومقلدة الظّاهريه، شيخ ابراهيم فرزند عثمان سمنودى مصرى.

22_ السّيف الباتر لعنق المنكر على الأكابر، ابوحامد مرزوق.

23_ سيف الجبار المسلول على أعداء الأبرار، شاه فضل رسول قادرى.

24_ سيف الهندى فى ابانة طريقة الشيخ النجدى، شيخ عبداللّه بن عيسى صنعانى.

25_ شواهد الحق فى التّوسّل بسيّد الخلق، شيخ يوسف بنهانى.

26_ الصارم الهندى فى عنق النجدى، شيخ عطاء مكّى.

27_ صلح الاخوان فى الرّدّ على من قال بالشّرك والكفران، داود بن سليمان بغدادى.

28_ الصواعق الالهيّه فى الرّدّ على الوهابيه، شيخ سليمان فرزند عبدالوهّاب برادر محمّد عبدالوهّاب.

29_ الصّواعق والرعود تأليف، شيخ عفيف الدين عبداللّه بن داود حنبلى

30_ ضياء الصدور لمنكر التوسل بأهل القبور، ظاهر شاه ميان هندى.

31_ غوث العباد ببيان الرشاد، شيخ

مصطفى حمامى مصرى.

32_ فتنة الوهابيه، احمد بن زينى دحلان.

33_ الفجر الصادق، شيخ جميل صدقى زهاوى.

34_ فصل الخطاب فى الرّد على محمّد بن عبدالوهاب، شيخ سليمان بن عبدالوهاب برادر محمّد بن عبدالوهاب.

35_ فصل الخطاب فى ردّ ضلالات ابن عبدالوهاب، احمد بن على بصرى قبانى.

36_ مخالفة الوهابيه للقرآن والسّنه، عمر عبدالسلام.

37_ المدارج السنية فى ردّ الوهابيه، عامر قادرى.

38_ مصباح الامام وجلاء الظلام فى ردّ شبه البدعى النجدى التى اضلّ العوام، سيد علوى بن احمد حداد.

39_ المنحة الوهبيّة فى ردّ الوهابيه، شيخ داوود بن سليمان بغدادى نقشبنديه.

40_ النقول الشرعيه فى الرد على الوهابية، شيخ مصطفى احمد شطى حنبلى.

وهابيت بر سر دو راهي

مشخصات كتاب

سرشناسه : مكارم شيرازي ناصر، 1305 -

عنوان و نام پديدآور : وهابيت بر سر دو راهي/ مكارم شيرازي.

مشخصات نشر : قم: مدرسه الامام علي بن ابي طالب (ع)، واحد انتشارات 1384.

مشخصات ظاهري : 200 ص.

شابك : 8000 ريال ؛ 8000 ريال (چاپ دوم) ؛ 8000 ريال چاپ سوم 964-8139-84-9 : ؛ 8000 ريال (چاپ پنجم) ؛ 10000 ريال (چاپ هشتم) ؛ 10000 ريال : چاپ نهم 978-964-8139-84-6 : ؛ 14000ريال (چاپ دهم) ؛ 14000 ريال (چاپ يازدهم)

يادداشت : پشت جلد به انگليسي: Wahhabism in side - track.

يادداشت : چاپ دوم: مكرر 1384.

يادداشت : چاپ سوم.

يادداشت : چاپ چهارم و پنجم: 1385.

يادداشت : چاپ ششم و هشتم و نهم : 1386.

يادداشت : چاپ دهم و يازدهم: 1387.

يادداشت : كتابنامه: ص. [199] - 200؛ همچنين به صورت زير نويس.

موضوع : وهابيه -- دفاعيه ها و رديه ها

رده بندي كنگره : BP207/6/م7و9 1384

رده بندي ديويي : 297/416

شماره كتابشناسي ملي : 1101224

مقدّمه

امروز وهّابيون به دو شاخه تقسيم شده اند:

1_ سلفى هاى متعصّب و تندرو كه همه مسلمين جهان، جز خود را تكفير كرده و مشرك مى شمارند و خون و اموال آنان را مباح مى دانند; جمود در انديشه و خشونت در سخن و عمل از بارزترين ويژگى هاى آنهاست. از بحث هاى منطقى و عقلى گريزانند، در افغانستان، عراق، پاكستان و حتّى در زادگاه خود (عربستان) آن قدر خشونت آفريدند كه تمام دنيا از آن ها بيزار شدند و ترسيم بسيار زشتى از اسلام در جهان ارائه كردند كه براى زدودن آثار آن بايد سال ها تلاش كرد.

آن ها

به پايان عمر خود نزديك شده اند، و به زودى صحنه ها را ترك مى گويند.

2_ وهّابى هاى معتدل و روشنفكر كه اهل منطق و گفتمان و «حوار» هستند، به افكار ساير انديشمندان احترام مى گذارند و با ديگر مسلمانان به گفتگوى دوستانه مى نشينند.

صفحه10

نه فرمان قتل كسى را صادر مى كنند، نه مسلمانى را مشرك و كافر مى شمرند، و نه حكم به اباحه اموال و اَعراض مى دهند و روز به روز طرفداران بيش ترى پيدا مى كنند.

واين طليعه مباركى است براى جهان اسلام كه آثارش در كتابهايى كه اخيراً در حجاز منتشر شده و در جرايد و مناظره هاى تلويزيونى آنجا مشاهده مى شود.

شرح مستند اين مطالب را در كتابى كه در دست داريد مطالعه مى فرماييد.

ناشر

صفحه 11

آيا وهّابيّت به پايان عمر خود نزديك مى شود؟!

ده سال پيش از فروپاشى شوروى(1)، نگارنده كتابى تحت عنوان «پايان عمر ماركسيسم»(2) به رشته تحرير درآورد. در آن كتاب بر اين نكته تأكيد شده بود كه قراين و شواهد موجود گواهى مى دهد كه «ماركسيسم» به پايان عمر خود نزديك شده و به زودى غروب خواهد كرد. در مقدّمه كتاب چنين آمده بود:

«به اعتقاد من امروز اين واقعيّت را كه براى بعضى بسيار تلخ و ناگوار و براى بعضى شايد شگفت آور است، بايد بپذيريم كه ماركسيسم _ و محصول آن كمونيسم _ به پايان عمر شكوفايى خود نزديك مى شود و هم اكنون در سراشيبى زوال قرار گرفته است.

پاورقي

1. روسيّه شوروى در سال 1370 فروپاشيد و جمهورى هاى متّحده هر كدام اعلام استقلال كردند.

2. اين كتاب به وسيله انتشارات «نسل جوان» چاپ و منتشر گرديد.

صفحه 14

صريحتر بگويم ماركسيسم _ از نظر يك

جستجوگر آزاد فكر _ مكتبى است متعلّق به گذشته كه بايد كم كم در «بايگانى تاريخ» قرار گيرد!

ماركسيسم تمام تجربه هاى خود را بكار زده و با ناكامى در انجام تعهّدات خود در برابر جامعه بشرى روبرو شده، ماركسيسم از نظر منطقى و فلسفى ديگر يك مكتب زنده نيست و رؤياهايى كه «ماركس» و «انگلس» و «لنين» براى دنيا داشتند در بسيارى موارد بدون «تعبير» مانده يا نادرست از آب درآمده است!

ماركسيسم به تعبير ديگر، مكتبى است از «مُد» افتاده و كهنه، و جنبه ايده آليستى آن امروز به طور كامل آشكار شده است.

ماركسيسم به سوى انزوا و چند دسته اى با دهها شاخه مختلف در كشورهاى دنيا، به شكلى درآمده است كه «ماركسيسم رفيق مائو» هيچ شباهتى به «ماركسيسم برژنف» ندارد و «كمونيسم رفيق تيتو» با «كمونيسم انورخوجه» و هر دو با «فيدل كاسترو» و هر سه با... متفاوت است».(1)

پاورقي

1. پايان عمر ماركسيسم، صفحه 10 و 11 _ اين كتاب همان گونه كه در بالا آمد در سال 1360 حدود 10 سال قبل از فروپاشى شوروى نگاشته شد و از طرف مؤسسه انتشاراتى «نسل جوان» انتشار يافت.

صفحه 15

آرى همان گونه كه پيش بينى شده بود فروپاشى انجام گرفت و روسيّه شوروى ماركسيست با آن همه رجزخوانى ها و ادّعاهاى بزرگ و اقرار بر اين كه نظام سرمايه دارى به زودى نابود خواهد شد و ماركسيسم تمام جهان را فتح مى كند، از هم متلاشى شد و به بايگانى تاريخ پيوست!

اين پيش بينى نه «علم غيب» بود و نه «كهانت»، بلكه برخاسته از طبيعت ماركسيسم بود.

اكنون نيز تمام قراين و شواهد نيز نشان مى دهد

كه عمر «وهّابى گرى افراطى» به سر آمده و طرفداران و حاميان خود را به سرعت از دست مى دهد و به گذشته تاريخ سپرده مى شود، و هم اكنون آثار اين فروپاشى نمايان شده است، زيرا در بطن اصول «وهّابيّت تندرو» امورى نهفته است كه قابل بقا و دوام به خصوص در دنياى امروز نيست.

اين اصول عبارتند از:

1_ خشونت فوق العاده

2_ تحميل عقيده

3_ تعصّب شديد و افراطى

4_ عدم آشنايى به ارزش هاى فرهنگى

صفحه16

5_ جمود و مخالفت با هر پديده نوين

6_ ضعف منطق و برداشت نادرست از شش واژه قرآنى

شرح اين امور را در بحث هاى آينده ملاحظه خواهيد كرد.

صفحه 17

خشونت فوق العاده

توضيح

خشونت فوق العاده وهّابى هاى افراطى، چيزى نيست كه بر كسى پوشيده و پنهان باشد. كشتارى كه وهّابيّت در طول عمر خود از مسلمانان _ نه كفّار حربى! _ كرده، بسيار وحشتناك است.

سيل خونى كه در شهر كربلا از شيعيان به راه انداختند، و غارت اموال، و ويرانگرى شهر كربلا را همه به خاطر دارند.

و از آن عجيب تر، كشتار هولناك طائف و خونريزى وسيع از اهل سنّت آن سامان بود.

اين ها نشان مى دهد كه خشونت در جوهر تعليمات وهّابيّت است، و دليل آن همان برداشت غلطى است كه از كفر و ايمان و توحيد و شرك دارند و به آسانى هر كس را متّهم به شرك مى كنند و به دنبال آن اباحه دماء و اموال است كه به خواست خدا شرح آن خواهد آمد.

امام وهّابيان _ طبق اسناد قطعى كه به آن اشاره خواهيم كرد _

صفحه 18

مسلمانان عصر ما را به دو دليل از مشركان عصر جاهليّت بدتر مى شمرد و

با چنين قضاوتى معلوم است، آنها چه بر سر مسلمانان خواهند آورد، نيازى به مراجعه تاريخ نيست، نگاهى به عصر خودمان بيندازيم.

از جمله ميوه هاى تلخ اين شجره خشونت، در عصر ما «طالبان» و «سپاه صحابه» و بعضى از گروه هاى ديگر مانند «القاعده» هستند و ديديم كه هر كدام از اين ها چه تصوير زشتى از اسلام در اذهان جهانيان ترسيم كردند و ضربه اى را كه آنها به اسلام كه در حال پيشروى در جهان است، وارد آوردند ضربه اى جبران ناپذير است.

اجازه دهيد نخست كمى طالبان را بشناسيم.

گروه طالبان

در سال 1994 ميلادى توّسط «ملاّ محمّد عمر» در قسمت جنوبى افغانستان در شهر «قندهار» تأسيس شد و از سال 1996 تا سال 2001 قسمت معظم كشور افغانستان را تحت سيطره خود داشت.

حركت اوّليه طالبان به صورت ضعيف در سال هاى بين 1979 تا 1985 شكل گرفت. در آن ايّام ميان افغانستان و شوروى جنگ در گرفته بود و هرج و مرجى كه در فضاى افغانستان حاكم بود، فرصتى را براى حركت طالبان بوجود آورده بود.

صفحه 19

در دهه 1980 ميلادى افغانستان توسّط اتّحاديه جماهير شوروى به تسخير درآمد و در طىّ اين نبرد، نيروهاى مجاهدين افغانستان توسط آمريكا حمايت مى شدند، ولى سلطه شوروى بر افغانستان ديرى نپاييد.

بعد از عقب نشينى نيروهاى شوروى در سال 1989 ميلادى از شهرهايى نظير «ازبك» و «تاجيك» گروه هاى كوچك ديگرى نيز به قدرتى نسبى دست يافتند. در همين ايّام بود كه نيروى طالبان خود را به عنوان «اسلام خواهان» معرّفى كردند.

آنها كه اكثر از نژاد «پشتو» بودند، تصميم گرفتند كه بار ديگر حكومت مركزى را در كابل

تسخير كنند و در طىّ اين مدّت از ناحيه آمريكا تأمين تسليحاتى مى شدند!

در بدو اين حركت هزاران نفر از مردان جوان كه اكثر آنها در اردوى حفاظتى آوارگان به سر مى بردند و نيز افراد يتيم و بى سرپرست بسيارى به اين گروه پيوستند.

طالبان خود را به عنوان لشكر صلح! معرّفى كردند و افراد بسيارى كه بيشتر پشتو بودند و از جنگ هاى سابق و هرج و مرجى كه بر اين كشور حاكم بود، خسته شده بودند اين گروه را حمايت مى كردند; در حالى كه بسيارى از افراد طالبان در مدارس وهّابيّون افراطى در پاكستان پرورش يافته بودند.

طالبان جنگ خود را در سال هاى 1994 تا 1995 در قسمت

صفحه 20

جنوب و غرب افغانستان آغاز كردند و قندهار، هرات و ساير شهرهاى مجاور را به تصرّف خود درآوردند. در سال 1995 به حوالى كابل رسيدند ولى در همان سال توسّط نيروهاى حكومت عقب رانده شدند. آنها همچنان در تسخير كابل سعى كردند تا آن كه در سال 1996 كابل را به تصرّف خود درآوردند، كه نتيجه آن از بين رفتن 50000 نفر بود! «برهان الدين ربّانى» و «گلبدين حكمتيار» به سمت شمال كشور فرار كردند و طالبان نيز بعد از اشغال كابل «محمّد نجيب الله» را كه از طرف شوروى در آنجا فعّاليّت مى كرد، اعدام كردند.

در اين ايّام بود كه طالبان قوانين خشك مذهبى وهّابى هاى افراطى را به مرحله اجرا درآوردند.

ملاّ محمّد عمر كه بالاترين عضو در نيروى طالبان بود شورايى را تأسيس كرد كه متشكّل از اعضاى بالارتبه طالبان بود و قانون نهايى فقط با تصويب «ملاّ محمد» به مرحله اجرا

در مى آمد!

طالبان از طريق راديوى كابل و توسّط بلندگوهايى كه بر روى كاميون ها مستقر كرده بودند، قوانين خود را به گوش ساكنين مى رساندند، آنها سينماها و تئاترها را تعطيل كردند و مردان را با ضرب شلاّق مجبور به اقامه نماز در مساجد مى كردند. مدارس دخترانه را تعطيل نمودند و كاركردن زنان در خارج از خانه نيز ممنوع گشت. در نتيجه اكثر اعضاى بيمارستان ها از كار بركنار شدند. اين در حالى بود كه بسيارى از زنان، مردان خود را در جنگ از دست داده

صفحه 21

بودند و از تأمين معاش خود عاجز بودند.

طالبان بدون تشكيل دادگاه، افراد مجرم را مجازات مى كردند و مانند گوسفند سر مى بريدند، براى آنها مهم نبود چه كسى را مى كشتند، شيعه يا سنّى، هر كس مخالف آنها بود از دم تيغ مى گذراندند.

رژيم طالبان مكان امنى براى «اسامه بن لادن» ايجاد كرده بود، چرا كه او در دهه 1980 به نفع افغانستان بر ضدّ رژيم شوروى اقدامات زيادى انجام داده بود و در پايان همين نبرد بود كه او گروه «القاعده» را تأسيس كرد و گروه القاعده در حفظ طالبان اهتمام به سزايى داشت و همگام با طالبان با نيروى ائتلاف شمال در نبرد بود.

«بن لادن» كسى بود كه آمريكايى ها او را به عنوان تروريستى با نبوغ و خوش استعداد تشخيص داده بودند چرا كه در سال 1998 به سفارت آمريكا در كنيا و تانزانيا حمله كرده بود كه در نتيجه حدود 250 يا 190 نفر كشته و بيش از 1400 نفر زخمى شدند!

به گفته آمريكايى ها حمله 11 سپتامبر هم توسّط بن لادن

انجام شده بود و بديهى بود كه آمريكا «اسامه» را از «طالبان» طلب كند ولى رهبر طالبان اين خواسته را هرگز نپذيرفت چرا كه او وامدار «بن لادن» بود، و او را حافظ منافع خود مى دانست.

در ماه اكتبر آمريكا حمله خود را بر ضدّ تروريسم آغاز كرد و در نتيجه قسمتى از حمله خود را به طالبان و القاعده معطوف داشت و

صفحه 22

انگليس هم او را همراهى مى كرد. در اين هنگام نيروى ائتلاف شمال نيز به حركتى بر ضدّ طالبان دست زد كه از طرف آمريكا نيز حمايت مى شد و كابل و ساير شهرهاى مهم را به تصرّف درآوردند و در نتيجه در همان سال طالبان نيروى مقاومت خود را از دست داد و سرانجام در همان سال «هرات» را نيز واگذار كرد.

طالبان در زمان اوج قدرت خود، از ناحيه كشورهايى نظير پاكستان، عربستان سعودى و آمريكا حمايت مى شدند، ولى اين حمايت ديرى نپاييد.

بنابر تخمين ها، جنبش طالبان در سال هاى 1995 و 1996 براى تداوم فعّاليّت ها و عمليّات خود، سالانه به 70 ميليون دلار نياز داشته اند. به نوشته نشريّه هندى «تحليل استراتژيك» بخش اعظم اين بودجه از طريق عربستان سعودى تأمين مى گرديد. هفته نامه نيوزويك در يكى از گزارش هاى خود پيرامون اين موضوع مى نويسد: رياض مهم ترين منبع مالى جنبش طالبان است!

«ملاّ محمّد عمر» رهبر گروه طالبان در يك سفر به عربستان سعودى با مقامات بلند پايه اين كشور ديدار و گفت و گو كرد و رياض هم مبلغ 10 ميليون دلار كمك در اختيار گروه تحت امر وى قرار داد، تا به خشونت هاى

بى حساب خود ادامه دهند، ولى همان گونه كه اشاره شد بعدها همه به آنها پشت كردند و حكومت طالبان به تاريخ سپرده شد.(1)

پاورقي

1. برگرفته از مطبوعات مشهور و سايت هاى معروف جهان.

صفحه 23

به هر حال به سبب خشونت هاى بى حساب طالبان، وقتى آمريكايى ها كه خود از سردمداران خشونت در جهان هستند، به آنها حمله كردند نه تنها كسى از طالبان دفاع نكرد بلكه به سقوط آنها كمك كردند، و با تمام مشكلاتى كه آمريكايى هاى استعمارگر براى مردم افغانستان به وجود آوردند، مردم افغان آنها را بر طالبان ترجيح دادند، چرا كه فكر مى كردند خشونت طالبان از خشونت آمريكايى ها بيش تر است.

همان گونه كه گفتيم طالبان زنان و دختران را به كلّى از تحصيل بازداشتند، و با هر گونه مظاهر زندگى جديد، هر چند مفيد و مثبت بود به مبارزه برخاستند و همه آن ها را «بدعت» مى شمردند.

آن ها در حالى كه افراد را به خاطر نداشتن ريش هاى بلند سرزنش و گاه بازداشت مى كردند، كشت ترياك را در افغانستان گسترش دادند و به قاچاق موادّ مخدّر كمك شايانى كردند، در عين حال حتّى كشيدن سيگار را حرام مى دانستند! و اين به خاطر آن بود كه درآمد مهمّى از كشت و قاچاق ترياك داشتند و با آن سلاح تهيّه مى كردند و برادران دينى خود را مى كشتند و هيچ كس نمى داند چگونه اين تضادّ عملى را توجيه مى كردند: كشيدن سيگار حرام، گذاردن ريش هاى بلند لازم، امّا كِشت و قاچاق موادّ حرامى مثل ترياك به طور گسترده جايز!

امّا سپاه صحابه چه كسانى بودند؟

صفحه 24

سپاه صحابه

قرن ها شيعيان و اهل تسنّن در شبه قارّه هند در كنار هم به عنوان برادران مسلمان مى زيستند، تا زمانى كه وهّابيّون متعصّب به عنوان سپاه صحابه شروع به كشت و كشتار شيعيان كردند و با استفاده از ترورهاى بى رحمانه خون اين گروه از مسلمين را اعمّ از زن و مرد و كودك به خاك ريختند، آنها نيز در بعضى از موارد به مقابله برخاستند و ناامنى محيط را فرا گرفت.

پيدايش و حركت اين گروه از ديد خبرگزارى هاى جهان چنين است:

اين سپاه كه ادّعا دارد پيرو دين پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بوده و از اين رو خود را «سپاه صحابه» ناميده است، گروهى افراطى است و يكى از فرق اهل تسنّن را در بر مى گيرد.

اين گروه در اوايل دهه 1980 توسّط يك روحانى سنّى به نام «مولانا حق نواز جهنگوى» تأسيس شد كه مصادف با سال هاى اوّل انقلاب اسلامى در ايران بود و علّت پايه ريزى گروه صحابه اين بود كه از تأثيرگذارى انقلاب اسلامى ايران بر مردم پاكستان جلوگيرى كند.

اين گروه يكى از اهداف مهمّ خود را مبارزه با عزادارى امام حسين(عليه السلام) و در واقع تخطئه قيام آن حضرت مى دانستند و مجلّه «خلافت راشده» در طول سال هاى انتشار خود بارها اين خواسته را

صفحه 25

مطرح كرده و از دولت پاكستان خواسته است تا ضمن برچيدن تمامى امام باره هاى شيعه و حسينيّه ها، از برگزارى مراسم عزادارى عاشورا در كلّيه مدارس و دانشگاه ها جلوگيرى به عمل بياورد. البتّه اين تقاضا هيچ گاه از طرف دولت پاكستان مورد قبول قرار نگرفته است.

از ديگر اهداف اين گروه،

مبارزه با گروهى شيعى به نام «تحريك جعفرى» بوده است كه در پاكستان در سال 1979 تأسيس شده است.

يكى از علل اصلى تشكيل «سپاه صحابه» مبارزه با خطرات احتمالى شيعيان و ترس از رشد قدرت نظامى، سياسى و مذهبى آنان در منطقه بوده است.

بنا به آمارى كه «پرويز مشرّف» اعلام كرده است فقط در عرض يك سال 400 نفر از دو گروه بر اثر حملات دو جانبه به قتل رسيده اند.

گروه «سپاه صحابه» علاوه بر حملات خود بر ضدّ شيعيان، ايرانيان مقيم پاكستان را مورد هدف تهاجمى خود قرار دادند، به اين بهانه كه ايشان از ناحيه حكومت شيعى در ايران مورد حمايت قرار مى گيرند و بايد از ميان برداشته شوند.

گروه «سپاه صحابه» مى خواهند كه پاكستان به طور رسمى به عنوان سرزمينى سنّى نشين معرّفى شود. قلعه هاى نظامى و سنگرهاى اين گروه بيشتر در نواحى جنوبى پاكستان در منطقه مركزى و پرجمعيّت «پنجاب» و مرزهاى كراچى واقع شده و تعداد دفاتر و مراكز فعّاليّت اين گروه به 500 مركز بالغ مى شود و در هر بخش از

صفحه 26

استان پنجاب شاخه اى از اين گروه وجود دارد و حدود 000/100

_ صد هزار _ نفر در عضويّت اين گروه ثبت نام كرده اند و در كشورهاى خارجى نيز مراكزى براى فعّاليّت خود داير كرده اند كشورهايى چون : امارات متّحده عربى، عربستان سعودى، بنگلادش، كانادا و... .

بسيارى از حوزه هاى علميّه و مدارس در ايالت پنجاب توسّط اين گروه اداره مى شود و گزارش شده است كه بسيارى از مدرسه هاى سنّى در خارج از كشور پاكستان، تحت نظارت معلّمان و نيروهاى «سپاه صحابه»

اداره مى شوند و افراد خود را براى ترور مخالفان آموزش مى دهند.

«مولانا جهنگوى» در سال 1990 به قتل رسيد. او در همان سال درانتخابات شوراى ملى شركت كرده ولى رأى نياورده بود، امّا كماكان در ميان افراد خود از محبوبيّت بهره مند بود. بعد از او «مولانا اعظم طارق» مسؤوليّت اين گروه را به عهده گرفت.

گروه «سپاه صحابه» توسّط نظاميان طالبان حمايت مى شدند و «اعظم طارق» نيز آشكارا حمايت خود را از رهبر گروه طالبان اعلام مى كرد و او نيز به شدّت با قوانينى چون تحريم تلويزيون و سينما موافقت مى كرد.

اعظم طارق ابتدا از «لشكر جهنگوى» حمايت مى كرد ولى بعدها در فوريه سال 2003 ارتباط خود را با «لشكر جهنگوى» انكار كرد و ادّعا كرد كه بعضى از اعضاى لشكر صحابه از روند صلح آميز ما! براى

صفحه 27

اجراى قوانين اسلامى به ستوه آمده و «لشكر جهنگوى» را تأسيس كرده اند، از اين رو ما ديگر با ايشان كارى نداريم.

«اعظم طارق» متّهم شد كه در حدود 103 مورد، رهبرى ترور مقامات شيعيان را به عهده داشته است.

منبع درآمد اين گروه گاه از ناحيه سنّى هاى افراطى و ثروتمندى كه در عربستان سعودى و خليج فارس بودند، تأمين مى شد و گاه از ناحيه فرقه هاى متعصّب داخلى مانند گروه «جماعت اسلامى» و گروه «جماعت علماى اسلامى» و ساير گروه هاى هم عقيده با ايشان.

در 14 آگوست 2001 حكومت پاكستان تصميم گرفت كه جلوى حركت گروه هاى افراطى را بگيرد. بعد از پنج ماه از اين تصميم، گروه صحابه همچنان به فعّاليّت هاى افراطى خود ادامه مى دادند، از اين رو «پرويز

مشرّف» در 12 ژانويه 2002 فعّاليّت اين گروه را ممنوع اعلام كرد و به دنبال آن، گروه سپاه صحابه را مورد حمله قرار داد و افراد بسيارى را دستگير كرد.

بعد از اين واقعه «اعظم طارق» فعّاليّت خود را تحت عنوان جديدى به نام «ملّت اسلاميّه» آغاز كرد و مبالغ هنگفتى از ناحيه هواداران خارجى خود به دست آورد.

در 15 نوامبر 2003 دولت پاكستان اين گروه را نيز ممنوع اعلام كرد و اعضاى اصلى اين گروه را دستگير و حساب بانكى آنها را مصادره كرد و محلّ اجتماعات ايشان را در خانه ها، مساجد و ساير اماكن مورد حمله قرار داد.

صفحه 28

دولت پاكستان براى اين كه جلوى فعّاليّت ديگرى از اين گروه را در قالب اسمى جديد گرفته باشد، حدود 600 نفر از دستگيرشدگان را به پرداخت وجه ضمانت 000/100 روپيه محكوم كرد.

در اوايل اكتبر 2001 «اعظم طارق» نيز دستگير شد. او همچنان كه در حبس به سر مى برد، در انتخابات 10 اكتبر 2001 شركت كرده و رأى لازم را آورده و به عنوان عضوى مستقل در مجلس فدرال ايالت پنجاب برگزيده شد و در نتيجه در 30 اكتبر از زندان آزاد شد.

او چند ماه پس از آزادى شروع به حمايت از دولت منتخب «ظفرالله خان جمالى» كرد و در نتيجه همچنان به حركات افراطى خود عليه شيعيان ادامه داد.

او در 6 اكتبر سال 2003 به قتل رسيد. بعد از قتل او نيروهاى امنيّتى در منطقه مستقر شدند و در روز بعد افراد مدرسه او كه تحت رهبرى او بودند با هياهوى بسيار در مراسم تشييع او شركت كردند و بر پيكر او در مقابل

ساختمان مجلس در اسلام آباد نماز گزاردند. بعد از آن جمعيّت به مغازه ها، رستوران ها و چند سينما حمله كرده، آن اماكن را به آتش كشيدند و خرابى بسيارى به بار آوردند.(1)

به هر حال نام «سپاه صحابه» يادآور خشونت هاى عجيب و كشت و كشتارهاى بى رحمانه حتّى در مساجد و در ميان نمازگزاران است كه در جاى جاى كشور پاكستان واقع شد.

پاورقي

1. اقتباس از رسانه هاى معروف جهانى و دائرة المعارف Encarta .

صفحه 29

خشونت در عراق

وهّابيّت متعصّب و تندرو، در همين سال هاى اخير، چهره ديگرى از خشونت خود را در عراق نشان داد و هر چه توانست كشتار كرد، زن و مرد و پير و جوان و سنّى و شيعه و كُرد و... را هدف قرار داد و زمين را از خونشان رنگين ساخت و قطعات بدن آن ها را در اطراف خيابان ها و بيابان ها پراكنده كرد.

نه تنها مسلمانان بلكه همه مردم دنيا از اين همه خشونت در تعجّب و وحشت فرو رفتند و مى گفتند آيا اين ها تشنه خون بشرند؟ اين ها كدام هدف را دنبال مى كنند؟ پيرو كدام آيين هستند؟!

بعضى اصرار دارند اين خشونت ها را به بازماندگان بعثى ها نسبت دهند كه اين اشتباه بزرگى است، براى اين كه در بسيارى از كشتارها از روش انتحارى استفاده مى شود كه مى دانيم بعثى ها از اين روش هرگز استفاده نمى كنند و اين كار فقط كار وهّابى هاى متعصّب است كه خود را مسلمان و همه را مشرك و جايز القتل مى دانند.

خشونت در زادگاه وهّابيّت

از همه عجيب تر و وحشتناك تر اين كه وهّابى هاى متعصّب حتّى به هموطنان وهّابى خود نيز رحم نكرده و دامنه خشونت را به آنجا نيز كشاندند و با انفجارهاى متعدّد در رياض و جدّه و بعضى مناطق ديگر گروهى از شهروندان بى گناه خود را به خاك و خون كشيدند.

صفحه 30

تا آن جا كه امسال (سال 1425 قمرى) در مراسم حج خطباى نماز جمعه در اجتماع بسيار انبوه نمازگزاران، در نكوهش اين گروه و محكوم ساختن خشونت آن ها، بحث هاى زيادى داشتند و شعار «لاَ التَكْفِير

; وَ لاَ الإرْهَاب ; نه تكفير كردن ديگران و نه ترور» را سر دادند، و كار به جايى رسيد كه دولت عربستان مجبور شد همايش مهمّى در برابر «ارهاب» (تروريسم) تشكيل دهد و از كشورهاى مختلف براى تنظيم برنامه هماهنگ، جهت مبارزه با آن دعوت كند.

امّا تروريست ها چه افرادى بودند؟ همان وهّابيان متعصّب كه همه را غير از خود كافر مى دانند و خون آن ها را مباح مى شمرند.

دولت عربستان با اين كار مى خواهد هم خود را از هماهنگى با آنان تبرئه كند و هم براى نجات از چنگال آنان راه چاره قاطع و مؤثّرى بينديشد.

به هر حال اين محصول نامطلوب سبب شد كه متأسّفانه نام اسلام در اذهان بسيارى از مردم جهان، با خشونت توأم گردد و بهانه و دستاويز بدى به دست مخالفان اسلام دهد تا آنجا كه در بسيارى از كشورها، مسلمانان را «جماعتى آدمكش!» معرّفى كنند. البتّه تبليغات سوء آمريكايى ها و به خصوص صهيونيست ها نيز به اين امر بسيار كمك كرد، در حالى كه اسلام پيام آور صلح، عدالت و محبّت بوده و هست.

صفحه 31

همه مى دانيم در قرآن 114 سوره است كه همه آنها جز يك سوره با نام خداوند «رحمان» و «رحيم» كه اشاره به رحمت عام و خاص او است، آغاز مى شود و اين يك مورد هم مربوط به اعلان جنگ با كسانى است كه پيمان صلح با مسلمانان را شكستند.

قرآن با صراحت به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مى گويد ما تو را خشن و سنگ دل قرار نداديم كه اگر چنين بود مردم از گرد تو پراكنده مى شدند:(وَلَوْ

كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ).(1)

در روايات اسلامى مى خوانيم «هَلِ الدِّينُ إِلاَّ الحُبُّ; آيا دين چيزى جز محبّت است»،(2) محبّت به خدا، پيامبر، صالحان، و همه خلق خدا; ولى اين آيينى كه بر پايه محبّت بنا شده بر اثر اعمال گروه هاى زاييده وهّابيّت، چنان شد كه بدترين دستاويز را براى تشويه چهره اسلام به دست مخالفان داد.

ريشه هاى خشونت در تعليمات پيشوا

اجازه دهيد نخست تاريخچه بسيار فشرده اى را از زندگى پيشواى وهّابيان با استفاده از نوشته هاى مورّخان شرق و غرب در اختيار شما عزيزان بگذاريم.

مشهور اين است كه «محمّد بن عبدالوهّاب» پيشواى مذهب

پاورقي

1. آل عمران، آيه 159.

2. ميزان الحكمة، حديث 3097.

صفحه 32

وهّابى در سال 1115 در شهر كوچك «عُيَينه» از شهرهاى حجاز ديده به جهان گشود و در سال 1207 وفات كرد.

پدرش از قضات حنبلى بود و در كودكى به او درس مى داد. نويسنده كتاب «ازالة الشبهات» مى نويسد: او در كودكى علاقه شديدى به مطالعه كتاب هاى «ابن تيميّه» و «ابن قيم جوزى» كه هر دو در قرن هشتم مى زيستند، داشت و خميرمايه افكار خود را از آن دو گرفت.

بسيارى نوشته اند كه پدرش در همان سنين جوانى فهميده بود كه او اشتباهات فكرى فراوانى دارد، و از آينده او نگران بود و پيوسته او را سرزنش مى كرد و برحذر مى داشت.

او سفرهاى زيادى كرد، مدّتى به مكّه و مدينه و سپس به بصره رفت و از آنجا به ايران آمد و مدّتى در اصفهان نزد دانشمندى به نام ميرزاجان اصفهانى درس خواند، سپس به قم رفت و مدّت كمى در آنجا ماند و بعد به قلمرو حكومت عثمانى و

شام و مصر رفت سپس به جزيرة العرب (نجد) بازگشت و به اظهار عقايد خود پرداخت.

نخست گروهى به مخالفت با او برخاستند و از شهر «حريمله» بيرونش كردند و او به شهرك «عيينه» رفت. خبر افكار نادرست او به امير احسا و قطيف «سليمان بن محمّد» رسيد و او به حاكم عيينه «عثمان» دستور داد او را به قتل برساند، ولى چون عثمان نمى خواست آلوده قتل او گردد دستور به اخراج او از شهر داد.

صفحه 33

سرانجام او به شهر «درعيه» پناه برد. حكمران منطقه مردى از قبيله «غنيزه» به نام «محمّد بن سعود»، بود. شيخ محمّد با او ملاقات كرد و افكار خود را عرضه داشت و به او قول داد به كمك وى مى تواند بر تمام سرزمين نجد مسلّط شود!

«محمّد بن سعود» جدّ اعلاى پادشاهان سعودى احساس كرد مى تواند از وجود محمّد بن عبدالوهّاب براى توسعه قلمرو خود كمك گيرد، زيرا يك عدّه جوان پر جوش و خروش اطراف او را گرفته و سر بر فرمان او بودند و آنها نيروى خوبى براى پيش برد اهداف «ابن سعود» محسوب مى شدند.

ابن سعود قول حمايت و دفاع از شيخ را به دو شرط داد. نخست اين كه شيخ با ديگرى جز او رابطه برقرار نكند، ديگر اين كه خراجى را كه همه ساله از اهل شهر درعيّه دريافت مى كند بازهم دريافت دارد! شيخ اوّلى را پذيرفت ولى دوّمى را تلويحاً رد كرد و گفت : اميد است فتوحات و غنايم زيادى بيش از خراج درعيّه نصيب تو گردد!

امّا نبايد فراموش كرد كه غنايمى را كه شيخ محمّد انتظار آن را مى

كشيد، در درجه اوّل اموال مسلمانان حجاز و مكّه و مدينه وسپس ساير كشورهاى اسلامى بود كه از او پيروى نكرده بودند، زيرا چنان كه گفتيم او همه را غير از پيروانش مشرك مى پنداشت و خون و اموال آنها را مباح مى شمرد!

پيروان محمّد بن عبدالوهّاب به شهرهاى مختلف حجاز حمله

صفحه 34

كردند و براى ترويج وهّابيگرى، و در واقع كشورگشايى، دست به كشتار و خونريزى عجيبى زدند و اموال زيادى را به تاراج بردند.

بعد از وفات محمّد بن عبدالوهّاب پادشاهان سعودى برنامه هاى او را دنبال كردند و دايره حكومت خود را گسترش دادند و بر تمام نجد و حجاز سلطه يافتند.

از جمله اعمال بسيار وحشتناكى كه در تاريخ وهّابيّت ثبت شده و حتّى مورّخان وهّابى نيز به آن اعتراف كرده اند، قتل عام عجيب مردم «طائف» و از آن وحشتناك تر قتل عام مردم «عراق و كربلا» بود.

وهّابى ها در تاريخ 1216 به بعد (حدود ده سال بعد از فوت محمّد بن عبدالوهّاب) به منظور جلب غنايم و كشورگشايى و در ظاهر براى نشر توحيد (توحيد به زعم خودشان) چند بار به «كربلا» و نجف حمله كردند; يك بار با استفاده از فرصتى كه به خاطر ايّام زيارتى على(عليه السلام) پيش آمده بود و بسيارى از اهل كربلا، به نجف مشرّف شده بودند، حمله غافلگيرانه اى به كربلا كردند، ديوار شهر را خراب نمودند و به شهر وارد شده و هزاران نفر از مردم كوچه و بازار و زنان و كودكان را به قتل رساندند و هر چه بر سر راه خود يافتند غارت كردند. به حرم امام حسين(عليه السلام) كه نفايس زيادى

داشت حملهور شدند و آن را ويران كردند و تمام جواهرات و نفايس را با خود بردند.

بعضى عدد كشتگان را يكصد و پنجاه هزار تن! نوشته اند و مى گويند جوى خون در كوچه هاى كربلا به راه افتاد و جالب اين كه

صفحه 35

اسم اين كار را جهاد فى سبيل الله و مبارزه براى نشر توحيد مى گذاردند!

وقايع كربلا را بسيارى از مورّخان شرق و غرب و حتّى مورّخان سعودى نوشته اند. مى توانيد به كتاب هاى تاريخ المملكة العربيّة السعوديّة، عنوان المجد فى تاريخ نجد، تاريخ العربيّة السعوديّة نوشته دانشمند مستشرق «ناسى ليف» و مفتاح الكرامة سيّد جواد عاملى و كتب ديگر مراجعه فرماييد.(1)

باز مى گرديم به ريشه هاى خشونت در آيين وهّابيّت:

به هر حال محمّد بن عبدالوهاب داراى چند كتاب كوچك است كه عقايد خود را به طور عريان در آنها بيان كرده است.

او بهره كمى از سواد و علوم اسلامى داشت و هيچ گاه در حوزه هاى مهمّ علمى اسلام و نزد بزرگان علماى پيشين درس زيادى نخوانده بود و به همين دليل اشتباهات قابل ملاحظه اى داشت و متأسّفانه بر اشتباهات خود پافشارى مى كرد.

يكى از كتاب هاى او كشف الشبهات است، اين كتاب كوچك را _ چنان كه از نامش پيداست _ به منظور پاسخ گويى از ايرادات علماى

پاورقي

1. براى آگاهى بيشتر از تاريخ پرماجرا و عقايد وهّابيّت مى توانيد از كتاب هاى زير بهره بگيريد:

الاسلام فى القرن العشرين، جزيرة العرب فى القرن العشرين، تاريخ المملكة السعوديّة، تاريخ نجد آلوسى، كشف الارتياب، و تاريخ وهّابيان نوشته مرحوم فقيهى.

صفحه 36

بلاد (اغلب از اهل سنّت) بر افكارش نوشته است.(1)

مطالعه و بررسى همين

كتاب براى پى بردن به ريشه هاى خشونت در عقايد وهّابيان كافى است:

1_ نامبرده برداشت نادرستى درباره «توحيد» و «شرك» دارد و همان گونه كه در بحث هاى آينده خواهد آمد، تمام كسانى را كه از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) تقاضاى شفاعت عندالله كنند _ در حالى كه موافق صريح آيات و روايات است _ مشرك و كافر مى داند و جان و مال و ناموس آنها را مباح مى شمرد.(2)

به يقين همه مسلمانان اعمّ از سنّى و شيعه (به جز وهّابى ها) از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) طلب شفاعت عندالله مى كنند، بنابراين همه آنها كافرند و خون و جان و مال و زنانشان بر وهّابى ها حلال است!

2_ از اين هم فراتر رفته و با صراحت مى گويد: مشركين زمان ما از مشركان عصرپيامبر(صلى الله عليه وآله) كه آن حضرت با آنها جنگيد،بدترند!به دودليل:

اوّلا، مشركان زمانپيامبر(صلى الله عليه وآله) تنها در حال آرامش به غير خدا متوسّل مى شدند ولى _ طبق آيات قرآن _ هنگامى كه گرفتار بلا مى شدند (مثلا گرفتار امواج خروشان دريايى) خدا را خالصانه مى خواندند (فَإِذَا

پاورقي

1. از جمله كسانى كه بر اين رساله شرح نوشته اند محمّد بن صالح العثيمين است كه فرد نسبتاً معتدل و با سوادى بود ولى متأسّفانه يا از روى ترس از دست دادن مقام يا تقيّه سعى كرده توجيه گر سخنان محمّد بن عبدالوهاب گردد (جز در موارد معدودى) و ما آن چه نقل مى كنيم از متن اين كتاب است.

2. شرح كشف الشبهات عثيمين، صفحه 81.

صفحه 37

رَكِبُوا فِى الْفُلْكِ دَعَوُا اللهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا

هُمْ يُشْرِكُونَ).(1)

ولى مشركان زمان ما در هر دو حال به غير خدا متوسّل مى شوند، هم در رفاه و هم در بلا!

ثانياً، مشركان جاهليّت سنگ و چوبى را مى پرستيدند كه مخلوق و مطيع خدا است! ولى مشركان عصر ما افراد فاسق را مى پرستند (كه به ظاهر منظورش بعضى از سران صوفيّه است)(2) به اين ترتيب خون و مال و ناموس آنها مباح تر است!

البتّه اين برداشت ها حاصل يك سلسله مغالطه هاست كه در فصل آخر اين كتاب، پرده از روى آن برداشته خواهد شد. در اينجا منظور روشن ساختن ريشه خشونت آنها نسبت به جان و مال مسلمين غير وهّابى است.

3_ نمونه ديگرى از خشونت آن ها اين است كه مخالفان خود را _ كه جمعى از بزرگان علماى اهل سنّت هستند _ هنگام گفتگو با القاب زشت و توهين آميز ياد مى كند، به عنوان مثال:

پاورقي

1. عنكبوت، آيه 65.

2. او مى گويد: اعلم أن شرك الاوّلين أخفّ من شرك اهل زماننا بامرين: احدهما: انّ الاوّلين لا يشركون و لا يدعون الملائكة و الاولياء و الاوثان مع الله إلاّ فى الرخاء و أمّا الشدة فيخلصون لله الدعاء كما قال تعالى: (فاذا ركبوا فى الفلك...) الامر الثانى: انّ الاوّلين يدعون مع الله اناساً مقرّبين عندالله... و اهل زماننا يدعون اناساً من افسق الناس. (شرح كشف الشبهات، صفحه 100).

صفحه 38

در يك جا مى گويد: أيّها المشرك! (اى مشرك)،(1)

در جاى ديگر اعداء الله! (دشمنان خدا)،(2)

در جاى ديگر للمشركين شبهة اخرى (مشركان ايراد ديگرى دارند!)،(3)

در جاى ديگر هولاء المشركين الجهّال (اين مشركان جاهل!)،(4)

در جاى ديگر اعداء التوحيد (دشمنان توحيد!)،(5)

و در جاى ديگر مى گويد يك نفر

عامى بى سواد بر هزار نفر از علماى مشركين (مسلمانانى كه معتقد به شفاعت هستند) غلبه پيدا مى كند.(6)

همان گونه كه قبل از اين اشاره شد امام اين مذهب بهره كمى از معلومات اسلامى داشته است و به نظر مى رسد از پاسخ گويى هاى علماى بزرگ عصبانى بوده، لذا آنها را با انواع كلمات اهانت آميز خطاب و همه را متّهم به شرك و كفر و جهل مى كند، در حالى كه قرآن مجيد با صراحت مى گويد: «به كسانى كه اظهار اسلام مى كنند و از در صلح در مى آيند نگوييد مسلمان نيستيد تا اموال آنها را به عنوان

پاورقي

1. شرح كشف الشبهات، صفحه 77.

2. همان مدرك، صفحه 79.

3. همان مدرك، صفحه 109.

4. همان مدرك، صفحه 120.

5. همان مدرك، صفحه 65

6. همان مدرك، صفحه 68.

صفحه 39

غنايم به چنگ آوريد»: (وَلاَ تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكُمُ السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا).(1)

چراغ سبز براى خشونت

از آن چه در بالا آمد، مى توان فهميد چرا طالبان و القاعده و ساير متعصّبان وهّابى، به آسانى خون ديگر مسلمانان را در نقاط مختلف جهان مى ريزند و اموال آنها را به يغما مى برند.

كشتار طالبان در افغانستان اغلب از مسلمين بود (اعمّ از شيعه و اهل سنّت) و كشتار و ترورهاى كور القاعده و متعصّبان وهّابى در پاكستان و عراق همه از مسلمانان بود.

چه كسى سبب شد كه اين گروه ها اين همه بى رحم باشند؟ همان كسى كه گفت غير وهّابى ها مشركند و خون و مال مشرك مباح است! و نبايد تعجب كرد كه خون هايى كه طرفداران اين مذهب ريختند اغلب خون مسلمانان بود و تمام

اموالى كه به غارت رفت اموال مسلمين بود.

خشونت و ضربه شديد بر پايه هاى اسلام

در طول تاريخ كمتر كسى به اندازه وهّابى هاى متعصّب به اسلام ضربه زده است، اسلامى كه دين رأفت و رحمت بود و توصيه مى كرد

پاورقي

1. نساء، آيه 94.

صفحه 40

هر كارى را با نام «رحمان» و «رحيم» كه بيانگر رحمت عام و خاص خداست شروع شود.(1)

اسلامى كه مى گويد حتّى مشركان اگر براى تحقيق نزد شما آمدند آنها را پناه دهيد تا آيات قرآن را بشنوند، سپس آنها را سالم به وطن خودشان برسانيد (خواه اسلام را بپذيرند يا نه).(2)

اسلامى كه مى گويد در برابر بدى ها نيكى كنيد تا دشمنان سرسخت شما از اين همه محبّت (شرمنده شوند و) دوست شما گردند.(3)

اسلامى كه مى گويد: «هَلِ الدِّينُ إِلاَّ المَحَبَّةُ ; آيا دين چيزى جز محبّت است؟»(4)

آرى چنين اسلام لطيف، زيبا و پر از محبّت را آن چنان خشن نشان دادند كه دوست و دشمن را از آن بيزار ساختند!

جاذبه اسلام در عصر ما آماده است كه كار خودش را انجام دهد و به مصداق (يَدْخُلُونَ فِى دِينِ اللهِ أَفْوَاجاً )(5) گروه گروه مسلمان شوند، ولى اعمال اين گروه خشن و متعصّب متأسّفانه سدّ راه گسترش اسلام شد و ضربه دردناكى به اسلام و مسلمين زد.

خدايا آنها را هدايت كن!

پاورقي

1. كُلُّ أمر ذِى بال لَمْ يُذْكَرْ فِيهِ اسْمُ اللهِ فَهُوَ أبْتَرُ (تفسير البيان، جلد 1، صفحه 461).

2. توبه، آيه 6.

3. فصّلت، آيه 34.

4. خصال صدوق، صفحه 21 (عن الامام الصادق(عليه السلام)).

5. نصر، آيه 2 .

صفحه 41

تضادّ عجيب

شگفت آور اين كه حكومت آنها كه در سايه اين مذهب روى كار آمده، بى توجّه به اين گفته ها با تمام كشورهاى جهان _ از اسلامى گرفته تا

غير اسلامى _ رابطه سياسى، اقتصادى و فرهنگى دارد، يعنى با همه مشركان جهان دوست است!

و از آن فراتر، تمام مكّه و مدينه را به صورت كانونى از زيباترين هتل ها براى پذيرايى از مشركان مسلمان! كه همه ساله به عنوان مراسم حج و عمره به آنجا مى آيند، درآورده اند و بهترين پذيرايى را از اهل شرك مى كنند! و اين مشركان درآمد عظيم و سرشارى براى آنها دارند.

در حالى كه قرآن مجيد مى گويد مشركان نجس هستند و آنها را به مسجد الحرام راه ندهيد و اگر از فقر مى ترسيد، خداوند شما را به فضل خود بى نياز مى كند، (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلاَ يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَذَا وَإِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شَاءَ إِنَّ اللهَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ).(1)

راستى چرا در اينجا «مشركان»، «موحّد» مى شوند و به عنوان ضيوف الرحمان (مهمان هاى خداوند!) مورد مهر و محبّت و استقبال قرار مى گيرند و كوچك و بزرگ، خانه هايشان را در اختيار آنان قرار مى دهند.

پاورقي

1. توبه، آيه 28.

صفحه 42

به صراحت اعلام مى كنيم

اينجانب به عنوان يكى از خادمان علوم اسلامى با صداى رسا مى گويم آنچه را اين گروه خشن (وهّابيان متعصّب) از اسلام ترسيم كرده اند اسلام واقعى نيست، يك برداشت شخصى از سوى افرادى است كه بهره كمى از علوم اسلامى داشته اند و اكثريّت قريب به اتّفاق علماى اسلام با آن مخالفند.

ما در بخش آخر اين كتاب بر اساس آيات صريح قرآن و روايات اسلامى، خطاى آنها را در اين برداشت روشن خواهيم ساخت تا افراد معتدلى كه در ميان آنها هستند

و به دليل و منطق پاى بند مى باشند بدانند صراط مستقيم اسلام جاى ديگر است.

من در پيشگاه علماى اسلام سر تكريم فرود مى آورم و از همه تقاضا مى كنم دست به دست هم دهند و يكصدا بگويند اين گروه اندك متعصّب كه همه را _ جز خودشان _ «مشرك» مى پندارند و به همين دليل خون ومال آن ها را مباح مى شمرند، نمايندگان اسلام واقعى نيستند. بديهى است چنين مسلكى در دنياى امروز جايى ندارد و در سراشيبى سقوط است و پايان عمرش نزديك مى باشد و ما بايد اسلام را كه دين محبّت است در شكل واقعى اش به جهانيان عرضه كنيم تا مورد پذيرش قرار گيرد و اسلام همچنان به سير خود در جهان ادامه دهد و قلوب و افكار را تسخير كند.

از همه عجيب تر اين كه خشونت اين گروه دامان حكومتى را كه

صفحه 43

خودشان بر سر كار آورده اند (حكومت آل سعود) گرفته و ترورهاى وحشتناكى را در كشور سعودى به راه انداخته اند، تا آنجا كه دولت سعودى نيز به خطر آنها براى شهروندان خود اعتراف كرده و درصدد محدود كردن آنها برآمده است، تجديد نظر در تعليمات مدارس دينى وهّابى را شروع نموده، و افراد تندرو را از امامت مساجد بركنار ساخته است، كه اين خود دليل ديگرى بر نزديك بودن پايان عمر وهّابيّت متعصّب است، چرا كه حتّى در كانون پيدايش خود نيز ديگر جايى ندارد!

صفحه 44

صفحه 45

تحميل عقيده

توضيح

از اصول مسلّم اسلام اين است، كه تعامل فرق مختلف اسلامى با يكديگر فقط بايد از طريق بحث هاى منطقى و دوستانه باشد، حتّى در مورد غير

مسلمين نيز همين دستور داده شده است: (ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ).(1)

«با حكمت و اندرز نيكو، به راه پروردگارت دعوت نما; و با آنها به روشى كه نيكوتر است، استدلال و مناظره كن. پروردگارت، از هر كسى بهتر مى داند چه كسى از راه او گمراه شده است; و او هدايت يافتگان را بهتر مى شناسد».

و نيز مى فرمايد: (وَلاَ تُجَادِلُوا أَهْلَ الْكِتَابِ إِلاَّ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ إِلاَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ وَقُولُوا آمَنَّا بِالَّذِى أُنْزِلَ إِلَيْنَا وَأُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَإِلَهُنَا وَإِلَهُكُمْ وَاحِدٌ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ).(2)

پاورقي

1. نحل، آيه 125.

2. عنكبوت، آيه 46.

صفحه 46

«با اهل كتاب جز به روشى كه از همه نيكوتر است مجادله نكنيد، مگر كسانى از آنان كه ستم كردند; و (به آنها) بگوييد: ما به تمام آنچه از سوى خدا بر ما و شما نازل شده ايمان آورده ايم، و معبود ما و شما يكى است، و ما در برابر او تسليم هستيم».

اسلام هرگز اجازه نمى دهد كسى مخالفان خود را به عنوان «جاهلان مشرك» و «اعداءالله» و «اعداء التوحيد» و مانند آن خطاب كند، خود را محور اسلام پندارد و چوب كفر و شرك را بر سر همه بكوبد، همان كارى كه اين جمعيّت در اكثر كتاب هاى خود كرده اند.

مسلمانان در اصول تعليمات و اعتقادات اسلام با هم مشتركند و علماى اسلام در اصول مسائل فقهى نيز با هم متّفقند، هر چند در شاخ و برگ ها و شرح بعضى از اصول، برداشت هاى مختلفى دارند.

نبايد اين اختلاف نظرها سبب نزاع، درگيرى و خونريزى گردد،

بلكه بايد از طريق استدلال هاى منطقى و گفتمان و حوار صحيح، افكار را به هم نزديك كرد.

وهّابى هاى متعصّب (سلفى ها) به طور كامل در نقطه مخالف اين منطق عاقلانه و عادلانه اسلامى قرار دارند. آنها معتقدند بايد برداشت خود را در مسأله «شرك و توحيد» برديگران تحميل كرد، اگر چه از طريق تهديد به قتل و خونريزى و غارت اموال باشد كه اسنادش در كتاب هاى بنيان گذار اين مذهب موجود است و جلوتر به گوشه اى از آن اشاره شد.

صفحه 47

هنگامى كه به عالمان آنها مى گوييم اگر شما عالم هستيد ما هم عالم هستيم و بيش از شما درس خوانده ايم و كتاب نوشته ايم. اگر شما مجتهد هستيد ما هم مجتهد هستيم، علماى الازهر و حوزه هاى دينى دمشق و اردن و ساير بلاد اسلامى نيز مجتهدان بسيارى دارد. چه دليلى دارد كه ديگران مجبور باشند عقيده شما را(در باب شرك و توحيد)كه به طورقطع ازنظرمانادرست است،بپذيرند؟مى گويند حرف همين است كه ما مى گوييم و اسلام همين است كه ما به آن رسيده ايم!!

شما چه امتيازى بر ساير علماى اسلام داريد كه مى خواهيد عقيده خود را بر آنها تحميل كنيد، چرا با شلاق ديگران را مى زنيد؟! پاسخ منطقى ندارند.

گويى آنها چنين مى پندارند كه بر قلّه علم و ايمان نشسته اند و همه در درّه جهل و بى خبرى فرو رفته اند!

اين چيزى است كه در دنياى امروز هيچ كس آن را نمى پسندد و جايگاهى براى آن در ميان مسلمين نيست.

به همين دليل مى گوييم آنها به پايان عمرشان نزديك شده اند.

پاورقي

يك خاطره تلخ!

فراموش نمى كنم در

سال هاى نخستين كه به زيارت خانه خدا مشرّف شده بودم، در مدينه منظره عجيبى ديدم كه مرا سخت در فكر

صفحه 48

فرو برد. گروهى به نام «آمرين به معروف» (از متعصّبان وهّابى) با ريش هاى بسيار بلند اطراف مرقد پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)را گرفته بودند و هر كدام شلاّقى در دست داشتند و هر كس به قصد بوسيدن مرقد پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزديك مى شد، بر سرش مى كوفتند و مى گفتند «هذا حديد، هذا خشب و هذا شرك ; اين ضريح يك قطعه آهن و چوب بيش نيست، اين كار شما شرك است»!

آن ها از اين نكته غافل بودند كه هيچ عاقلى آهن و چوب را به خاطر آهن و چوب نمى بوسد، بلكه اين كار حركت نمادينى است براى اظهار علاقه و عشق و محبّت به صاحب آن قبر، همان گونه كه همه مسلمين حتّى خود وهّابى ها جلد قرآن را مى بوسند. آيا اظهار عشق و علاقه و محبّت به قرآن و پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)شرك است؟ هيچ عقل و منطقى با چنين عقيده اى موافق نيست.

مردم جهان پرچم كشور خود را مى بوسند و به آن احترام مى گذارند، آيا مقصودشان اظهار علاقه به يك قطعه پارچه بى ارزش است كه شايد جزء طاقه پارچه اى بوده كه بخشى از آن پرچم شده و بخش ديگرى را پيراهن و شلوار كرده اند؟

به يقين هدف آنها احترام به استقلال كشورشان است و مصداق حبّ الوطن است.(1)

پاورقي

1. سفينة البحار، مادّه وطن، در حديثى نيز از امام على(عليه السلام) نقل شده كه فرمود: عَمَرْتُ البُلْدَانَ بِحُبِّ الأوْطَانِ (ميزان الحكمة، جلد 4،

صفحه 3566). در جريان هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) از مكّه نيز حديث مناسبى در درالمنثور نقل شده است (الدر المنثور، جلد 1، صفحه 300).

صفحه 49

آيا هيچ كس احترام به وطن و آب و خاك را شرك مى شمرد؟!

جالب اين كه همه وهّابى ها به «حجرالاسود» احترام مى گذارند و آن را مى بوسند، هنگامى كه مى گوييم: هذا حجر لا يضرّ و لا ينفع... اين نيز قطعه سنگى بيش نيست، و سرنوشت ما در دست آن نمى باشد،

مى گويند: پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آن را بوسيده(1) ما هم پيروى مى كنيم و مى بوسيم!

مى گوييم: مقصودتان اين است كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به شما اجازه شرك داده و اين مورد مستثنى است و نوعى شرك جايز است، يا بوسيدن دليل بر شرك نيست؟!

اينجا سكوت مى كنند و پاسخى ندارند.

اضافه بر اين مى گوييم همه شما «جلد قرآن» را مى بوسيد و اين كار را جايز مى شمريد،يك قطعه چرم ومقوا چه ارزشى داردكه مى بوسيد؟

مى گويند هدف اظهار محبّت و احترام به قرآن است!

مى گوييم اين كار شرك نيست؟

مى گويند: صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) قرآن را مى بوسيدند.(2)

پاورقي

1. صحيح بخارى، جلد 2، صفحه 159 .

2. در دائرة المعارف كويتى ماده «تقبيل» مى خوانيم: مشهور در ميان حنابله و نيز حنفيه اين است كه بوسيدن قرآن جايز است، و از عمر نقل شده كه همه روز صبح قرآن را مى بوسيد و از عثمان نيز نقل شده كه قرآن را مى بوسيد و به صورت خود مى كشيد.

صفحه 50

مى گوييم آيا حضرت اجازه داده شما مشرك شويد؟ با اين كه دليل

شرك غير قابل تخصيص است: (إِنَّ اللهَ لاَ يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللهِ فَقَدْ افْتَرَى إِثْماً عَظِيماً)(1);

«خداوند (هرگز) شرك را نمى بخشد; و گناهان پايين تر از آن را براى هر كس بخواهد (و شايسته بداند) مى بخشد. و آن كس كه براى خدا، شريكى قرار دهد، گناه بزرگى مرتكب شده است».

به يقين بطلان شرك به حكم عقل قطعى ثابت شده و حكم عقل قابل تخصيص نيست.

در اينجا پاسخى ندارند.

كوتاه سخن اين كه آنها در گردابى از تضادها و تناقض ها غوطهورند و خودشان هم كم و بيش مى دانند امّا به رو نمى آورند.

وظيفه اصلى متولّيان خانه خدا

به يقين اماكن مشرّفه و بيت الله الحرام به همه مسلمين جهان تعلّق دارد: (جَعَلَ اللهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِيَاماً لِّلنَّاسِ وَالشَّهْرَ الْحَرَامَ وَالْهَدْىَ وَالْقَلاَئِدَ ذَلِكَ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللهَ يَعْلَمُ مَا فِى السَّماوَاتِ وَمَا فِى الاَْرْضِ وَأَنَّ اللهَ بِكُلِّ شَىْء عَلِيمٌ)(2);

«خداوند، كعبه _ بيت الحرام _ را وسيله اى براى استوارى و سامان

پاورقي

1. نساء، آيه 48.

2. مائده، آيه 97 .

صفحه 51

بخشيدن به كار مردم قرار داده; و همچنين ماه حرام، و قربانى هاى بى نشان، و قربانى هاى نشاندار را; اين احكام (حساب شده و دقيق،) به خاطر آن است كه بدانيد خداوند، آن چه را در آسمان ها و زمين است، مى داند; و خدا به هر چيزى داناست».

همه افراد دور و نزديك در بهره گيرى از خانه خدا يكسانند: (سَوَاءً الْعَاكِفُ فِيهِ وَالْبَادِ).(1) بنابراين متولّيان خانه كعبه تنها موظّف به ايجاد امنيّت و نظم و فراهم كردن امكانات لازم براى زوّار هستند، نه اين كه اين مركز اسلامى را پايگاهى

براى تبليغ مذهب خود و تحميل عقيده خويش بر ديگران قرار دهند.

آنها حق ندارند برداشت هاى خاصّ خود را در مسائل اسلامى كه با اجتهاد و استنباط هاى علماى ساير بلاد مخالف است بر آنها تحميل كنند، حتّى در عصر جاهليّت كار متولّيان خانه كعبه بيش از اين نبود كه در قرآن به آن اشاره شده است: (أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَاجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ)(2);

«كار آنها آب رسانى به حجّاج خانه خدا و آباد نگه داشتن خانه كعبه بود».

بنابراين اگر علماى اين سرزمين برداشت خاصّى در امر توحيد دارند، حق ندارند عقيده خود را بر ديگران تحميل كنند، به خصوص

پاورقي

1. حج، آيه 25.

2. توبه، آيه 19 .

صفحه 52

اين كه ديگران علماى بزرگى دارند كه اين برداشت ها را نادرست مى دانند.

به عنوان مثال در مسأله «طلب شفاعت» از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به اين معنى كه آن حضرت در پيشگاه خداوند درخواستى براى بندگان كند; اين گروه آن را كفر مى پندارند ولى ديگران،آن را عين توحيد مى دانند.

يا اين كه آنها چيزى را «بدعت» مى پندارند و علماى ديگر «سنّت» مى شمرند.

وهّابيان و هيچ گروه ديگرى هرگز حق ندارند فكر و برداشت خود را بر ديگران تحميل كنند.

تأكيد مى كنم آنها فقط بايد به نظم، امنيّت و عمران اين سرزمين مقدّس بپردازند، نه اين كه آن را پايگاه تبليغاتى مذهب خود سازند و جالب اين كه پادشاه عربستان سعودى خود را «خادم الحرمين الشريفين» مى داند نه «حاكم الحرمين الشريفين»; پس چرا علماى سلفى وهّابى خود را «حاكم الحرمين» مى دانند با اين كه معتقدند اطاعت ولاة الامر بر آنها واجب است.

البتّه ازكارهايى كه به

اجماع علماى اسلام ممنوع است بايد منع كنند.

خلاصه اين كه تحميل فكر از سوى يك گروه اندك كه از نظر علمى دست پايين تر را دارند، بر اكثريّت مسلمين با هيچ منطقى سازگار نيست، ولى سلفى هاى متعصّب از بدترين روش ها براى تحميل عقيده خود استفاده مى كنند و اين جاى تأسّف است.

صفحه 53

بدترين صورت تحميل عقيده!

متعصّبان وهّابى اخيراً كتاب هايى در ردّ بعضى از مذاهب اسلامى نوشته و آنها را در ميان حجّاج پخش مى كنند، كاش مشتمل بر مطالب مؤدّبانه اى بود; كتاب هايى است با ادبيّات زشت و الفاظ ركيك و مشتمل بر انواع دروغ ها و تهمت هاونسبت دادن شركو كفر به ديگران.

اين در حالى است كه اگر يك پاسخ منطقى و مؤدّبانه بر اين كتاب هاى زشت نوشته شود، محال است اجازه نشر يك نسخه از آن را بدهند!!

آيا اين است مفهوم آيه شريفه (فَبَشِّرْ عِبَادِ * الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ)(1); «پس بندگان مرا بشارت ده * همان كسانى كه سخنان را مى شنوند و از نيكوترين آنها پيروى مى كنند».

روشن است چنين مذهبى با چنان فرهنگى در دنياى امروز جايى ندارد و به زودى به بايگانى تاريخ سپرده مى شود.

به خصوص درعصرماكه احترام به عقايدديگران درنظرانديشمندان موقعيّت خاصّى دارد و همين امر يكى از عوامل انزوا و سقوط اين مذهب را فراهم ساخته است، زيرا هيچ مسلمانى حاضر به قبول چنين نسبت ناروايى نيست كه به اصطلاح متولّيان خانه خدا همه آنها را «مشرك» و «كافر» بدانند و بر تحميل عقيده خود پافشارى كنند.

حرم نبوى و قبور بقيع نيز به همه مسلمين تعلّق دارد و متولّيان آن

پاورقي

1. زمر، آيات

17 و 18.

صفحه 54

فقط موظّف به برقرارى نظم و امنيّت و امكانات لازم و جلوگيرى از آن چه بر خلاف اجماع مسلمين است مى باشند نه بيشتر.

آنها بايد به عقايد همه مسلمين جهان احترام بگذارند و از هتك و توهين نسبت به مقدّسات آنها بپرهيزند و پا را از گليم خود درازتر نكنند كه نه خدا راضى است و نه خلق خدا و نه اين كار عاقبت محمود دارد.

حرم امن خدا بايد از هر نظر امن باشد; اين چه امنيّتى است كه اگر «مسلمانان غير وهّابى» پاى خود را جلو و عقب بگذارند آنها را متّهم به شرك كنند؟!

فراموش نمى كنم در سفرهاى اوّليّه زيارت خانه خدا، جمعى از مسلمانان كشورهاى مختلف را ديدم كه مى خواستند منبر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را ببوسند و شرطه ها را كلافه كرده بودند.

يك نفر كه به ظاهر از مأموران امر به معروف بود، برخاست واين جمله را گفت: «والله يجوز قتال هولاء بالسيف; به خدا سوگند مى توان با شمشير به اين گروه حمله كرد» (و خونشان را ريخت!).

چه فرقى مى كند، شما جلد قرآن را مى بوسيد و آنها منبرى را كه ساليان دراز محلّ وعظ و ارشاد و تعليم و تربيت پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله)بوده است، مى بوسند. چرا حكم قتل آنها را صادر مى كنيد، نه پيروان خود را؟!

شما اين كار را «بدعت» مى دانيد و آنها «سنّت».

صفحه 55

اكنون مى فهميم چرا طالبان و القاعده كه همان وهّابيان تندرو هستند، به خودشان اجازه مى دهند تنها در يك بمب گذارى در نجف (دو سال قبل) 150 نفر از مردم عادى را بكشند

و 300 نفر را مجروح كنند كه در ميان آنها كودكان خردسال و زنان و پيران سال خورده بودند، اين ها ثمرات تلخ و دردناك آن طرز فكرهاست كه چهره اسلام را در جهان سخت مشوّه ساخته و محيط را حتّى در كشور عربستان سعودى كه پايگاه اصلى آن بوده، ناامن كرده است.

آيا چنين برنامه ها و چنين افكارى مى تواند باقى بماند؟

وهّابيان روشنفكر و ميانه رو

اخيراً هم از سوى دولت سعودى و هم از سوى جمعى از انديشمندان روشن فكر وهّابى، حركتى به سوى اعتدال، و بازنگرى در مفاهيم گذشته، ديده مى شود.

اين حركت تا آنجا پيش رفته است كه اميد مى رود گفتگو و «حوار» بين فرق مختلف اسلامى جاى نزاع و جنگ و جدال و بدگويى و متّهم ساختن به شرك و كفر را بگيرد.

گرچه هنوز اين امر به صورت يك روش عمومى در نيامده ولى موارد متعدّدى كه نشانه جوانه زدن اين نهال ميمون است، ديده مى شود.

خبر مى رسد كه بعضى از علماى شيعه حجاز با بعضى از

صفحه 56

دانشمندان معتدل وهّابى به گفتگو نشسته و سخنان آنها در بعضى از رسانه هاى جمعى پخش شده است. اين همان چيزى است كه متعصّبان وهّابى آن را كفر و بدعت مى دانند و به خاطر آن سخت عصبانى هستند، گويى اسلام را درحال زوال مى پندارند، حال آن كه اگر اين سنّت حسنه كه همان «جِدال بِالّتى هِىَ أحْسَن» قرآن مجيد است فراگير شود، اسلام از شرّ خشونت گرايان نجات پيدا خواهد كرد و فصل نوينى در شكوفايى اسلام در جهان آغاز خواهد شد، فصلى كه منطق و استدلال و گفتمان دوستانه جاى تكفير و

توهين و خون ريزى وغارت اموال را خواهد گرفت و اسلام در عربستان سعودى به مسير اصلى اش باز مى گردد.

جمعى از نويسندگان «اعتدال گرا»ى اين كشور نيز در نوشتارهاى خود، همين راه را با مركب راهوار قلم پيموده اند. به عنوان نمونه دانشمندى به نام «يوسف بن علوى»(1)، اخيراً كتابى نوشته است، به نام «مفاهيم يجب ان تصحّح» (مفاهيمى كه بايد بازنگرى وتصحيح شود).

اين كتاب در نوع خود يكى از شگفتى ها محسوب مى شود كه شرح آن به خواست خدا در پايان همين كتاب خواهد آمد.

پاورقي

1. يوسف بن علوى از علماى محترم «مكّه» و بسيار صاحب نفوذ بود كه جلسه درس گسترده اى داشت و اخيراً به رحمت ايزدى پيوست. نامبرده كتاب هاى متعدّدى نگاشته كه مورد توجّه محقّقان قرار گرفته است. از جمله كتاب «مفاهيم» است.

صفحه 57

تعصّب شديد و افراطى

«تعصّب» در عرف زمان ما به «اعتقاد و پاى بندى شديد نسبت به چيزى» گفته مى شود، خواه يك امر اعتقادى مربوط به مبدأ و معاد باشد، يا يك مسأله اخلاقى، و يا نوعى آداب و رسوم يك قوم و قبيله، و يا حتّى دفاع از يك فرد خاص.

از كلمات اميرمؤمنان على(عليه السلام) در نهج البلاغه در خطبه قاصعه(1)استفاده مى شود كه تعصّب در گذشته نيز مفهومى قريب به معنى امروزى داشته است ولى آن حضرت تعصّب را به دو گونه تفسير فرموده : تعصّب ممدوح و مثبت، و تعصّب مذموم و منفى.

در مورد تعصّب منفى تعصّب ابليس را يادآور مى شود كه او را از سجده بر آدم منع كرد. امام(عليه السلام) او را پيشواى متعصّبان جهان، نام مى نهد، و مى فرمايد: «فَعَدُوُّاللهِ

(ابليس) إِمامُ الْمُتَعَصِّبِينَ وَ سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِينَ... ; دشمن خدا ابليس پيشواى متعصّبان و سلف

پاورقي

1. نهج البلاغه، خطبه 192 (خطبة القاصعة).

صفحه 58

مستكبران است».(1) و در مورد تعصّب ممدوح مى فرمايد: «فَإنْ كانَ لابُدَّ مِنَ العَصَبِيَّةِ فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ لِمَكارِمِ الْخِصالِ وَ مَحامِدِ الاَْفْعالِ;(2)هرگاه ناگزير از تعصّب هستيد تعصّب شما براى به دست آوردن صفات نيك و كارهاى خوب باشد».

تعصّب مذموم همواره آميخته با جمود فكرى و يك جانبه نگرى و پيشداورى هاى غير منطقى است و هميشه _ به خصوص در عصر ما _ سبب نفرت و عقب افتادگى است.

نشانه اين نوع تعصّب، موضع گيرى هاى تند و خشن و گاه خونريزى و غارت اموال، و تحقير ديگران، و توسّل به كلمات زشت و تند و توهين آميز است.

اين گونه متعصّبان كمترين ارزشى براى افكار ديگران قائل نيستند و گوش شنوايى براى دلايل مخالفان خود ندارند و متكبّر وخودبرتر بين هستند.

تمام آنچه گفته شد در سخنان «وهّابيان افراطى» و اعمالشان و متأسّفانه در كتب پيشواى اين گروه ديده مى شود كه بعضى از نمونه هاى آن گذشت كه به اندك چيزى مسلمانان را مشرك مى خواند و خون و مالشان را مباح مى شمرد.

كسى كه علما و بزرگان مخالف خود را «جُهّال» خطاب مى كند و به آنها «أيّها المشرك» مى گويد، و هر كس سخنان او را نپذيرد كافر و

پاورقي

1 و 2 . نهج البلاغه، خطبه 192 .

صفحه 59

مهدور الدم مى داند(1)، آيا آماده بحث و گفتگوهاى منطقى و «مجادلة بالّتى هِىَ أحسن» است؟

قرآن مجيد افراد متعصّب را كه گوش شنوا براى شنيدن سخنان ديگران ندارند، جزء بندگان صالح پروردگار نمى داند چرا كه مى گويد:

(فَبَشِّرْ عِبَادِ * الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللهُ وَأُوْلَئِكَ هُمْ أُوْلُوا الاَْلْبَابِ).(2) مفهوم اين آيه آن است كه افراد مخالف اين روش، عباد صالح خدا نيستند.

قرآن كسانى را كه به هنگام سخن گفتن پيامبران پيشين، انگشت در گوش خود مى گذاردند تا سخنان آنها را نشنوند، سخت نكوهش مى كند، و شكايت نوح را از امّت خود چنين بيان مى دارد: (وَإِنِّى كُلَّمَا دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصَابِعَهُمْ فِى آذَانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِيَابَهُمْ وَأَصَرُّوا وَاسْتَكْبَرُوا اسْتِكْبَاراً)(3);

«و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند) تا آنها را بيامرزى، انگشتان خويش را در گوشهايشان نهاده و لباس هايشان را بر خود مى پيچيدند، در مخالفت اصرار مىورزيدند و به شدّت استكبار مى كردند».

در گذشته در محيط «مكّه» و «مدينه» و در كلّ «حجاز» هر گونه نقد

پاورقي

1. مدارك آن گذشت.

2. زمر، آيه 17-18.

3. نوح، آيه 7 .

صفحه 60

علمى از عقايد وهّابيّت ممنوع بود و متعصّبان وهّابى اجازه نمى دادند حتّى نقدهاى علمى توأم با احترام در آنجا منتشر شود و سانسور شديدى بر ورود هرگونه كتاب حتّى از كشورهاى اسلامى مانند «مصر» حكم فرما بود (و متأسّفانه هنوز هم ادامه دارد)، و اگر چيزى بر خلاف اين اصل ديده شود، استثنايى است.

بديهى است با اين وضع، آنها هرگز از حالت جمود خود خارج نمى شوند و از اشكالات و نقدهاى منطقى كه سبب پيشرفت فكرى آنان مى گردد، بهره نمى گيرند.

نكته جالب اين كه كتابخانه هاى ما شيعيان مملو است از كتب اهل سنّت و حتّى كتب وهّابيان و هيچ ترسى از وجود اين كتاب ها بر مذهب خود نداريم، در حالى

كه كمتر كتابخانه اى در عربستان مى يابيد كه كتب شيعه را داشته باشد (گاهى حتّى يك كتاب!) تا چه رسد به كتب نقد وهّابى گرى! چرا آنها اين قدر مى ترسند و ما نمى ترسيم؟ جوابش را وجدان خوانندگان محترم خواهد داد!

اين گونه تعصّب ها در هيچ زمان مقبول نبوده تا چه رسد در عصر ما، به همين دليل حاميان اين گونه تعصّب ها بايد بساط خود را جمع كنند و به گذشته تاريخ ملحق شوند!

جوانان وهّابى حق دارند از بزرگترهاى خود در اين باره سؤال كنند كه چرا كتب ساير مذاهب اسلامى و كتب نقد علمى و منطقى وهّابيّت در اختيار آنها نيست؟!

صفحه 61

ولى همان گونه كه جلوتر نيز اشاره شد، اين سخت گيرى ها و تعصّب خشك در قشر معتدل و روشن فكر وهّابى كمتر ديده مى شود و براى گفتمان هاى منطقى با ديگران اعلام آمادگى كرده اند و اين طليعه پربركتى است.

صفحه 62

صفحه 63

عدم آشنايى به ارزش هاى فرهنگى

نابودكردن گران بهاترين آثار تاريخى اسلام

در كمتر كشورى به اندازه حجاز آثار باستانى مربوط به قرون نخستين اسلام وجود داشته است، چرا كه زادگاه اصلى اسلام آنجاست و آثار گرانبهايى از پيشوايان اسلام در جاى جاى اين سرزمين ديده مى شود.

مراقد و قبور آنها، زادگاه آنها، آثار صحابه و تابعين و آثار گرانبهاى امامان اهل بيت(عليهم السلام) و دانشمندان و فقها و حتّى سلاطين و مراكز حكومت آنها، آثار هنرى و معمارى و... ولى «متعصّبان خشك وهّابى» غالب آنها را به بهانه واهى «آثار شرك» از ميان بردند! و كمتر چيزى از اين آثار پرارزش باقى مانده است و سزاوار است مسلمين براى نابودى اين آثار گرانبها خون گريه كنند.

امروز همه

مى دانيم هر ملّتى براى اثبات اصالت خود بر گذشته تاريخ خود تكيه مى كند و آثار مهمّى را كه از گذشته باقى مانده است

صفحه 64

شاهد و گواه آن مى شمرد و به همين جهت از آثار تاريخى خود به دقّت نگهدارى مى كند.

امّا اين گروه در اين سرزمين هاى مقدّس تقريباً چيزى از آثار تاريخى اسلام را بجاى نگذاشتند و همه را ويران كرده و از ميان بردند، آثارى كه از نظر ارزش، بهايى نمى توان براى آنها تعيين كرد.

نمونه بارز آن قبرستان بقيع است، اين قبرستان مهمترين قبرستان در اسلام است كه بخش مهمّى از تاريخ اسلام را در خود جاى داده و كتاب بزرگ و گويايى از تاريخ ما مسلمين است.

قبور همسران و فرزندان پيامبر اسلام، امامان اهل بيت(عليهم السلام)، فقها و علماى بزرگ، صحابه والا مقام، شهداى گرانقدر، سرداران رشيد اسلام و... همه و همه در آن جاى دارد; شايد بيش از ده هزار صحابى در آن جا مدفون است و به يك معنى بخش عظيمى از تاريخ اسلام در دل بقيع نهفته است.

ولى اكنون كه وارد بقيع مى شويم ويرانه اى بسيار زشت و مشمئز كننده و ناهموار، بدون هيچ علامت و نشانه مى بينيم كه اشك را از ديدگان انسان سرازير مى كند.

اين متعصّبان خشك با نهايت تأسّف اين آثار گرانبهاى تاريخى را به بهانه واهى «مبارزه با شرك» از ميان برده اند و جهان اسلام را گرفتار خسارت عظيمى كرده اند كه هرگز نمى توان آن را جبران كرد.

راستى كه انسان متعصّب چقدر خطر آفرين است و سرمايه هاى

صفحه 65

ارزشمند كشور خود را چگونه بر باد مى دهد،

سرمايه هايى كه به همه تعلّق دارد، به انسان هاى امروز و گذشته و آينده.

تضادّى ديگر: چرا هنوز بارگاه پيامبر برپاست؟!

كسانى كه به مكّه و مدينه مشرّف شده اند، مى دانند على رغم ويرانى تمام قبرستان بقيع و قبور شهداى احد و غير آنها، گنبد و بارگاه ملكوتى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) برپاست و مسلمانان از همه جاى دنيا به زيارت آن حضرت مى شتابند و اين وضع سؤال مهمّى در اذهان همه زائران ترسيم مى كند، كه چرا اين گروه به سراغ بارگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله)نرفتند؟!

حقيقت آن است كه آنها خود را كوچك تر از آن ديدند كه دست به اين كار زنند و تمام جهان اسلام را بر ضدّ خود بشورانند. آرى وهّابى هاى متعصّب نتوانستند، بارگاه ملكوتى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را از ميان بردارند، و گنبد خضرا را ويران سازند و ضريح مقدّس حضرت را نابود كنند.

هنگامى كه از آنها سؤال شد چگونه تمام گنبد و بارگاه هايى را كه بر فراز قبور ائمّه بقيع(عليهم السلام) و شهداى احد و غير آنها بنا شده بود از ميان برداشتيد ولى گنبد و بارگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) همچنان پابرجاست؟ اين تناقض در عمل چه مفهومى دارد؟

صفحه 66

اگر اين ها نشانه بت پرستى و شرك است، چرا اين «نشانه بزرگ!» را در كنار اين مسجد باشكوه و با عظمت نگه داشته ايد، و اگر نيست، چرا بقيّه را از ميان برداشتيد؟

آنها پاسخى در برابر اين سؤال ندارند و به راستى وا مى مانند.

در يكى از سفرهاى زيارتى كه مدّت ها قبل داشتم به ديدار «امام مدينه» رفتم و از او كه مرد فاضل و باانصافى

بود همين سؤال را كردم.

او سعى كرد با ذكر يك داستان تاريخى ذهن مرا از اين سؤال آزار دهنده و بدون جواب منصرف كند; داستانى مربوط به زمان «ناصرالدوله» نقل كرد كه دو نفر يهودى از خانه هاى مجاور حرم نقب زده بودند كه به قبر پاك پيامبر(صلى الله عليه وآله) دست يابند. «ناصرالدوله» در خواب ديد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او مى گويد مرا از دست اين دو نفر نجات بده! چند بار در چند شب اين خواب تكرار شد. او در حيرت فرو رفت و فهميد خبرى در مدينه است. به مدينه آمد و تمام مردم شهر را به صف كرد و نگاه كرد و آن دو نفر را كه در خواب ديده بود، در ميان آنها ديد، دستور داد آنها را گرفتند و توطئه را خنثى كرد و مجازات سختى براى آنها قائل شد.

سپس دستور داد اطراف قبر شريف را كندند و آن را با فلز گداخته پر كردند تا ديوارى پولادين به وجود آيد و كسى جرأت اين گونه كارها را در آينده نداشته باشد.

روشن است كه اين جواب هرگز قانع كننده نبود، زيرا حدّاكثر

صفحه 67

ساختن بخش زيرزمين قبر مطهّر را توجيه مى كرد، ولى جوابى براى گنبد و بارگاه و ضريح محسوب نمى شد، امّا رعايت ادب و احساس اين كه طرف مقابل حرفى براى گفتن ندارد و ممكن است شرمنده شود، مانع از ادامه بحث از طرف اينجانب شد.

اخيراً شنيده شد كه يكى از متعصّبان وهّابى گفته است در آينده گنبد و بارگاه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را نيز خراب خواهيم كرد كه البتّه اين سخن هر

چند با اصول فكرى متعصّبان آنها سازگار است، ولى به يقين هرگز چنين جرأتى در برابر جهان اسلام نخواهند داشت، به خصوص اين كه با پيدا شدن موج جديد در ميان اعتدال گرايان اين مسلك، هرگز چنين حادثه اى رخ نخواهد داد و كسى جرأت بر اين كار نخواهد داشت.

عجب اين كه اين سخن را به پيشواى وهّابيّون محمّد بن عبدالوهّاب نيز نسبت داده اند. ولى او در بعضى از سخنانش چنين نسبتى را كذب دانسته است، هر چند حسن بن فرحان مالكى در كتاب خود «داعية و ليس نبيّاً» _ چنان كه در پايان همين كتاب خواهد آمد _ معتقد است در كلمات شيخ محمّد اشاره اى به اين سخن ديده مى شود كه اگر توانايى يابم گنبد و بارگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نيز ويران مى كنم!

صفحه 68

صفحه 69

جمود و مخالفت با هر پديده نوين

توضيح

بنيان گذار مذهب وهّابى با هرگونه بدعتى به مبارزه برخاست، چيزى كه از نظر اصولى مورد انكار ساير فرق مسلمين نيز نبود، زيرا همگى بدعت ها را در دين به طور كلّى انكار مى كنند.(1)

ولى او در معنى بدعت مرتكب اشتباه بزرگى شده بود، و به همين جهت با هر چيز تازه اى به مبارزه برخاست.

اكنون ببينيم منظور از بدعت چيست؟ آيا هر مطلب تازه، هر ابداع جديد بدعت است؟ و بايد با تمام مظاهر نوين تمدّن بشرى به مبارزه برخاست _ آن گونه كه پيروان نخستين وهّابيان از سخنان او برداشت كرده بودند _ و به همين جهت حتّى دوچرخه را مركب

پاورقي

1. در حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم : «أهْلُ الْبِدَعِ شَرُّ الخَلْقِ وَ الخَلِيقَةِ; بدعت گزاران بدتر

خلق خدا هستند» (كنزالعمّال، حديث 10951) و در حديثى از امام على(عليه السلام) آمده است كه فرمود : «مَا أُحْدِثَتْ بِدْعَةٌ إِلاَّ تُرِكَ بِهَا سُنَّةٌ; هيچ بدعتى حادث نشد، مگر اين كه سنّتى با آن ترك شد، (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 9، صفحه 93) و احاديث در اين زمينه در كتب فريقين بسيار است.

صفحه 70

شيطان مى ناميدند و از آن اجتناب مى كردند!! و خط تلفنى را كه كاخ پادشاه سعودى را به مركز لشكر متّصل مى كرد، پاره پاره كردند!

دوربين هاى عكّاسى را تا چند سال قبل حرام مى شمردند و خريد و فروش آن در بازارهاى مكّه و مدينه تا چندى پيش ممنوع بود، و ملاّ عمر وهّابى رئيس طالبان نيز اجازه نداد هرگز عكسى از او بگيرند، و با تحصيل زنان و دختران حتّى در مدارس مخصوص به خود به مخالفت برخاستند و هم اكنون رانندگى زن را هر چند با حجاب كامل باشد حرام مى دانند، و گرفتن جشن ميلاد پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و مانند آن را نيز بدعت و حرام مى شمرند! نه تنها جشن ميلادى براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)بر پا نمى كنند، بلكه تمام مسلمين سنّى و شيعه را كه اين كار عاقلانه و انسانى را انجام مى دهند، سرزنش مى كنند!

به يقين بدعت از ديدگاه فقيهان بزرگ و علماى اصول مفهوم ديگرى دارد.

«بدعت» تفسير خاصّ خود را دارد وآن اين است كه انسان چيزى را كه از دين نيست جزء دين قرار دهد، و به عنوان يك عمل دينى آن را انجام دهد و در تعريف بدعت گفته اند: «اَلْبِدْعَةُ إدْخالُ ما

لَيْسَ مِنَ الدِّينِ فِى الدِّينِ».(1)

پاورقي

1. غنائم الأيّام، جلد 1، صفحه 277 .

در البحر الرائق (نوشته ابن نجيم مصرى) بدعت چنين تعريف شده است: «غلب استعمالها على ما هو (ايجاد) نقص فى الدّين او زيادة» و در كتاب فيض القدير (نوشته مناوى) چنين آمده : «الحدث فى الدين بعد اكماله» و همه اين تعاريف به يك معنى باز مى گردد.

صفحه 71

به يقين هيچ كس استفاده از اختراعات جديد مانند دوچرخه، تلفن، دوربين عكّاسى و رايانه و... را به عنوان يك امر واجب يا مستحب دينى انجام نمى دهد، بلكه يك امر عرفى است، مانند انواع غذاها و لباس ها و ساختمان ها كه بر اثر گذشت زمان تغيير مى يابد و شكل نوينى به خود مى گيرد.

به عبارت ديگر گونه اى از اعمالى كه ما انجام مى دهيم اعمال عرفى است كه ارتباط خاصّى با شرع ندارد، مانند مثال هايى كه در بالا آمد: تنوّع در انواع لباس ها، مركب ها، غذاها، آداب و رسوم و وسايل زندگى و منزل.

بدعت به معنى نوآورى مفيد در اين امور كار خوبى است و نشانه پيشرفت تمدّن بشر است، بنابراين نه دوچرخه مركب شيطان است، نه دوربين عكّاسى چشم شيطان، نه انواع تلفن مايه تباهى و فساد دين است و نه مراسم جشن و شادمانى براى تولّد بزرگان دين كه يك امر عرفى است گناه مى باشد، همان كارى كه گاه به عنوان مراسم جشن تولّد براى فرد فرد خانواده ها انجام مى شود و گاه به طور دسته جمعى براى يك عالم بزرگ دينى يا از آن بالاتر براى پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)و بزرگان دين مراسم باشكوهى

مى گيرند.

براى انجام اين گونه امور هيچ دليلى بر حرمت نداريم، جز سوء

صفحه 72

تعبير در مفهوم بدعت و عدم آشنايى به معنى فقهى آن و عدم شناخت امور عرفى از تكاليف شرعى.

كارى به گنبد و بارگاه براى قبور پيشوايان دين نداريم كه آن موضوع بحث ديگرى است، بلكه سخن از قبرستان هاى معمولى است هنگامى كه در عربستان به سراغ قبرستان مى رويم با زشت ترين و زننده ترين صحنه ها روبرو مى شويم، درست مانند يك بيابان بى آب و علف و سنگلاخ ناهموار و بى نظم، حتّى يك سنگ صاف روى هيچ قبرى نمى بينيد!

در حالى كه بناى ساده قبور يك امر عرفى در ميان تمام ملّت ها و عقلاى جهان است، كه سعى دارند قبور مردگان را به صورتى درآورند كه احترام آنها حفظ شود، و هرگز تحقير و توهين نشوند، در اطراف آن درخت و گل و گياهى ترتيب مى دهند تا مايه آرامش بازماندگان آنها شود.

براى قبور شعرا و بزرگان علم و ادب ساختمان مناسبى در خور شأن آنها مى سازند، و براى هر كسى به تناسب حالش.

اين يك كار انسانى و عرفى است، نه بدعت است و نه شرك و نه بت پرستى بلكه احترام و آداب انسانيّت است، در حالى كه بدعت حرام افزودن چيزى بر دستورات دين است.

امروزه در همه جاى دنيا معمول است كه به مناسبت يكصدمين سال، بزرگداشتى براى فلان شاعر يا مخترع مى گيرند و اين كار سبب

صفحه 73

تشويق جوانان به علم و دانش و پيشرفت علم و دانش است، آيا هيچ عاقلى مى گويد اين كار بدعت يا شرك است، يا چيزى بر

دين افزوده شده؟!

حال اگر ما براى بزرگان دين اين كار را انجام دهيم، كارى كه سبب توجّه عموم مردم به افكار و تعليمات و برنامه هاى آنها مى شود و پيوند محكمى ميان آنها و بزرگان دينى برقرار مى كند، كجاى اين كار بدعت يا شرك است؟ اين يك امر عرفى پسنديده است.

شايان توجّه اين كه گاه نوآورى هاى عرفى در كنار مسائل شرعى قرار مى گيرد بى آن كه به آن آميخته شود و عنوان بدعت حرام پيدا كند، به عنوان مثال امروز در مسجدالحرام و مسجد النبى مناره هاى زيادى مى بينيم كه به يقين در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبوده است، محراب پيامبر با نقش و نگار ساده و زيبايى آراسته شده بسيارى از آيات قرآن (و بعضى مى گويند تمام قرآن مجيد) بر ديوارها و درون طاق هاى مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خط زيبايى نگاشته شده، حتّى نام آن حضرت و تمام ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) و بعضى از بزرگان اسلام بر پيشانى يكى از حياط هاى آن مسجد به چشم مى خورد.

در حالى كه هيچ يك از اين ها در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)نبود. آيا اين ها بدعت و حرام است؟ اگر هست چرا وهّابى ها كه بر آن جا سلطه دارند همه را از ميان بر نمى دارند؟ و اگر نيست چرا موارد مشابه آن را نمى پذيرند؟

صفحه 74

به يقين هيچ كس اين ها را به قصد اين كه دستور دين است ابداع نكرده، بلكه يك سلسله امور عرفى هستند كه با ذوق سليم مردم ابداع شده اند.

كسانى كه بر اثر جمود فكرى با اين

آداب اجتماعى مسلمين و غير مسلمين مخالفند، جايگاهى در دنياى امروز ندارند و بايد به بايگانى تاريخ سپرده شوند، مگر اين كه اعتداليون آنها اين خطاهاى بزرگ را اصلاح و جبران كنند.

تكرار مى كنيم بدعت ممنوع و حرام چيز ديگرى است و آن اين است كه من كارى را به عنوان يك دستور دينى انجام دهم در حالى كه نه در ادلّه عامّه و نه ادلّه خاصّه چيزى درباره آن نيامده باشد.

مثل اين كه چيزى بر نماز يا روزه يا آداب و مناسك حج و امثال آن بيفزاييم يا بگوييم شرع به ما دستور داده است كه فلان شب را به عنوان ميلاد پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) جشن بگيريد.

متأسّفانه جمود و كمى اطّلاعات اين گروه سبب شده است كه اين دو مطلب با يكديگر اشتباه شود و «ابداعات عرفى» با «بدعت هاى شرعى».

تضادّى ديگر!

از تضادهاى عجيب اين گروه اين است كه همان كسانى كه يك

صفحه 75

روز دوچرخه ها را «مركب شيطان» مى شمردند و بدعت مى دانستند امروز سوار اتومبيل هاى آخرين سيستم آمريكايى و ژاپنى مى شوند و هيچ كس ايرادى بر آنها نمى گيرد.

و آنها كه يك روز خط تلفن بسيار ساده «قصر شاه سعودى» را به «پادگان لشكرش» بدعت دانستند و سيم ها را پاره پاره كردند، امروز همه آنها حتّى افراد دست فروش كنار خيابان را مى بينيم كه «جَوّال» (تلفن همراه) به دست دارند!

آيا اين گردش 180 درجه اى دليل بر قرار گرفتن اين گونه افكار در سراشيبى سقوط نيست؟ و جالب اين كه حكومت آنها بى اعتنا به اين افكار واپس گرا در مسير صنعتى كردن كشور به

پيش مى تازد، و غرق صنايع وابسته است.

دلايل ناكامى ابن تيميّه

آگاهان مى دانند امام مذهب وهّابى _ به اعتراف خودش _ بر سر سفره «ابن تيميّه» نشسته بود. ابن تيميّه نيز درباره شرك، توحيد، شفاعت و مانند آن همين افكار را داشت ولى چه شد كه او نتوانست در دمشق (مركز ظهور و فعّاليّتش) اين سفره را براى عموم بگستراند و اين خطر از شامات دفع شد، امّا شاگردش «محمّد بن عبدالوهاب» موفّق شد، راستى چرا؟

صفحه 76

نخست مناسب است اشاره كوتاهى به تاريخ زندگى ابن تيميّه داشته باشيم.

«احمد بن عبدالحليم بن تيميّه حنبلى» متولّد سال 661 و متوفاى سال 728 هجرى قمرى است. در شهر «حران» (شهرى است در شام) متولّد شد و به سبب جور تاتار، در كودكى همراه با خانواده اش «حران» را به سمت «دمشق» ترك كرد.

او كه حنبلى مسلك بود درصدد ترويج مذهب حنابله برآمد و مانند حنابله علم كلام را مردود دانست و متكلّمان را اهل بدعت شمرد! در مسأله صفات خدا مانند حنابله الفاظ صفات پروردگار را كه در نصوص آمده بدون هرگونه تفسير پذيرفت و به طور كلّى هرگونه «عقل گرايى» را محكوم كرد. او علاوه بر حمايت از روش و عقايد اهل حديث، عقايد جديدى را نيز اضافه كرد كه قبل از او سابقه نداشت.

براى مثال او سفر كردن به قصد زيارت قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تبرّك جستن به قبر او و توسّل به اهل بيت پيامبر(عليهم السلام) را شرك دانست! و فضايل اهل بيت(عليهم السلام) را كه در صحاح اهل سنّت و حتّى در مسند امامش «احمد بن حنبل» وجود داشت، انكار كرد و تلاش مى

كرد تا مانند بنى اميّه، شأن و مقام امام على(عليه السلام)و فرزندانش را پايين آورد.

امّا دعوت ابن تيميّه از سوى علماى اهل سنّت مورد پذيرش قرار نگرفت و جز برخى از شاگردانش همچون «ابن القيم»، ديگر بزرگان اهل سنّت با او مخالفت كردند و كتاب هاى متعدّدى در ردّ او و

صفحه 77

بدعت هايش نگاشتند. از جمله «ذهبى» از علماى هم عصر او نامه اى به او نوشت و او را مورد نكوهش قرار داد، و تسليم در برابر احاديث صحيح را از او خواستار شد.

«ذهبى» خطاب به او مى نويسد: «حال كه در دهه هفتاد از عمر خود هستى، و رحلت از اين عالم نزديك است آيا وقت آن نرسيده است كه توبه و انابه كنى؟»

در مصر نيز قاضى القضات فرقه هاى چهارگانه اهل سنّت آراى ابن تيميّه را غلط و بدعت اعلام كرد.

ولى در قرن دوازدهم، محمّد بن عبدالوهاب ظهور كرد و از افكار ابن تيميّه حمايت نمود و از ميان عقايد او بيش از همه بر همان عقايد جديدش تأكيد كرد.

علاوه بر عقايد فوق، ابن تيميّه داراى عقايد خاصّ ديگرى نيز بود. او در سال 698 آشكارا در بحث هاى داغ اعتقادى داخل مى شد و با مخالفين خودش به مناظره مى پرداخت، از جمله عقايد و رفتار او مى توان به موارد ذيل اشاره كرد:

1_ حدود شرعيّه را خودش اقامه مى كرد.

2_ موى سر كودكان را از ته مى تراشيد!

3_ با كسانى كه مخالف عقيده او بودند آماده پيكار بود.

4_ از ارائه دادن نذور، مردم را نهى مى كرد.

5_ به امكان رؤيت حسّى خداوند اعتقاد داشت!!

صفحه 78

6_ در مورد خوارج عقيده داشت

كه : «الخَوارِجُ مَعَ مُرُوقِهِمْ مِنَ الدِّينِ فَهُمْ أصْدَقُ النّاسِ ; با اين كه خوارج از دين خارج شدند راستگوترين مردم بودند !».

از كارهاى مثبت او اين بود كه در سال 702 بر ضدّ مغول اقدامات خوبى از خود ارائه داد.

علاّمه امينى بعد از آن كه كلام ابن تيميّه را در ردّ «حديث آغاز دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله)» (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ...) نقل مى كند كه او سند حديث مزبور را صحيح نمى داند، مى گويد: «از او اين سخن عجيب نيست زيرا او فرد متعصّبى است كه بر انكار ضروريّات و تكفير مسلمين و به خصوص انكار آن چه مربوط به فضايل اهل بيت(عليهم السلام)است اصرار دارد»(1) و در جاى ديگر مى افزايد: «لذلك عاد غرضاً لنبال الجرح من فطاحل علماء اهل السنّة منذ ظهرت مخاريقه و إلى هذا اليوم و حسبك قول الشوكانى فى البدر الطالع ج 2 ص 260 : صرّح محمّد البخارى الحنفى المتوفّى 841 بتبديعه ثمّ تكفيره ثمّ صار يصرح فى مجلسه : انّ من أطلق القول على ابن تيمية: انّه شيخ الاسلام، فهو بهذا الاطلاق كافر ; به همين دليل او همواره هدف تيرهاى انتقاد از سوى علماى بزرگ اهل سنّت واقع شد، از جمله «شوكانى» از محمّد بخارى حنفى نقل مى كند كه او را تكفير كرده و گفته است : هر كس ابن تيميّه را شيخ الاسلام بخواند، كافر است!».(2)

پاورقي

1. الغدير، جلد 2، صفحه 280 .

2 . همان مدرك، جلد 1، صفحه 247، (پاورقى).

صفحه 79

از مدافعان سرسخت ابن تيميّه مى توان از «ابن كثير» مؤلّف كتاب «البداية و النهاية» (متوفّاى 744) را نام برد كه در

سراسر كتاب خود به هر مناسبتى از ابن تيميّه دفاع كرده و او را ستوده است.

از علماى معاصر ابن تيميّه كه از او دفاع كرده و به سبب اين كار مورد نفرت جامعه خود قرار گرفت، محدّث مشهور «ابوالحجّاج مزى» صاحب كتاب «تهذيب الكمال» است كه در سال 742 درگذشته است.

ديگر از شاگردان ابن تيميّه، «احمد بن محمّد مرى لبلى» حنبلى است كه به گفته ابن حجر نخست مخالف ابن تيميّه بود ولى پس از ملاقات با او از دوستان و شاگردان او گرديد و مصنّفات او را نوشت و در طرفدارى از او پافشارى كرد و در ردّ مسأله سفر براى زيارت از او دفاع كرد، سرانجام «اخنايى» قاضى مالكى او را احضار كرد و آنقدر زد تا بدنش خونين شد و سپس دستور داد او را وارونه سوار قاطر كردند و در شهر گرداندند، تا تحقير شود.

بزرگ ترين شاگرد و مدافع سرسخت ابن تيميّه بى شك «ابن القيم الجوزية» است كه در همه اقوال و عقايد تابع و حامى بى چون و چراى او بود و نشر و بسط عقايد ابن تيميّه را در زمان حيات و پس از مرگ او بر عهده داشت و بارها با وى به زندان رفت و به همين سبب او را تازيانه زدند و سوار بر شتر در شهر گرداندند و با ابن تيميّه در

صفحه 80

قلعه دمشق زندانى كردند.(1)

اكنون به اصل موضوع باز مى گرديم كه چرا «ابن تيميّه» موفّق به گستردن سفره سلفى ها در شام نشد، ولى محمّد بن عبدالوهّاب، آن را در سرزمين نجد گسترد، و سپس دامنه آن را به تمام جزيره عربستان

كشيد و اين اعتقادات را به نام خود به عنوان «آيين وهّابيّت» در تاريخ ثبت كرد؟

دليل عمده آن دو چيز بود:

نخست اين كه دمشق و شام يكى از مراكز علوم اسلامى در آن زمان بود، و علماى برجسته و حوزه هاى علميّه فراوانى داشت; آنها به صورت وسيع در برابر اشتباهات ابن تيميّه به مقاومت برخاستند، و با اين كه طرفداران قابل ملاحظه اى پيدا كرده بود، نفوذ او را با دلايل منطقى درهم شكستند، در حالى كه سرزمين نجد از اين نظر در آن زمان بسيار فقير بود، و شبهات سر سلسله اين گروه با مقاومت چندانى رو به رو نشد و در ميان عوام گسترش يافت. در طول تاريخ هر منطقه اى زير پوشش علما و دانشمندان آگاه بوده است، از اين آفات مصون مانده است.

پاورقي

1 . گردآورى از كتاب هاى سير اعلام النبلاء، جلد 1، صفحه 37; الصحيح من السيرة، جلد 1، ص 245; الغدير، جلد 2، صفحه 280 ; الذريعة، جلد 2، صفحه 283 آشنايى با فرق و مذاهب اسلامى بخش 14، آيين وهّابيّت و فصل نامه مكتب اسلام، شماره 10.

صفحه 81

ديگر اين كه در آن زمان در ميان قبايل «نجد» بر سر حكومت منازعات شديدى بود، محمّد بن عبدالوهّاب طبق تواريخ موجود از اين موقعيّت استفاده كرد و با آل سعود پيمان بست كه آنها از افكارش حمايت كنند، او هم پيروان خود را براى كشورگشايى در اختيار آنان قرار دهد، در حالى كه در دمشق و شامات نه چنين شرايطى وجود داشت، و نه ابن تيميّه به فكر چنين طرحى افتاد.

صفحه 82

صفحه 83

ضعف منطق و برداشت نادرست از شش واژه قرآنى

اشاره

شاهكار مهمّ اين مذهب در مسأله

توحيد و شرك است و همان گونه كه گفتيم برگرفته از عقايد «ابن تيميّه دمشقى» مى باشد.

«محمّد بن عبدالوهّاب» در رساله «كشف الشبهات» در اين باره سخنى دارد كه خلاصه اش چنين است:

1_ توحيدى كه اسلام به آن دعوت كرده توحيد در عبادت است، زيرا مشركان عرب توحيد خالق را قبول داشتند و مى گفتند عالم همه مخلوق خداست (وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالاَْرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ).(1)

«هر گاه از آنها سؤال كنى چه كسى آسمان ها و زمين را آفريده؟ مى گويند: خداوند تواناى دانا !»

و در جاى ديگر مى فرمايد: (قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِّنَ السَّمَاءِ وَالاَْرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالاَْبْصَارَ وَمَنْ يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنْ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ

پاورقي

1. زخرف، آيه 9.

صفحه 84

مِنْ الْحَىِّ وَمَنْ يُدَبِّرُ الاَْمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللهُ فَقُلْ أَفَلاَ تَتَّقُونَ).(1)

«بگو: چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد؟ و چه كسى مالك گوش ها و چشمهاست؟ و چه كسى زنده را از مرده، و مرده را از زنده بيرون مى آورد و چه كسى امور (جهان) را تدبير مى كند؟ مى گويند: خدا! بگو: پس چرا تقوا پيشه نمى كنيد؟!».

با توجّه به اين آيات مشركان عرب، خالق جهان و رازق بندگان و مدير و مدبّر عالم را خداوند يگانه مى دانستند. پس شرك آنها در چه بود؟ اشكال كار آنها فقط در توحيد عبادت بود يعنى بت ها و بعضى از صالحان را پرستش مى كردند. به تعبير ديگر مشركان عرب هرگز منكر توحيد خالق و رازق و ربّ العالمين نبودند، بلكه مشرك در عبادت خدا بودند و اسلام آنها را به «عبادت» خداوند يگانه دعوت فرمود.

2_ مفهوم «شرك»

آن است كه انسان غير خداوند يگانه را بخواند و براى حلّ مشكلات به او پناه برد (به عنوان مثال يا رسول الله و يا على بگويد) زيرا قرآن مجيد مى گويد: (فَلاَ تَدْعُوا مَعَ اللهِ أَحَداً).(2)

3_ اگر كسى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) يا هر كس از پيشوايان اسلام و صالحان شفاعت بطلبد كار او شرك است! و جان و مال او بر موحّدان مباح است! زيرا او مشرك است و هر مشركى مهدورالدم و المال و

پاورقي

1. يونس، آيه 31.

2. جن، آيه 18.

صفحه 85

النساء مى باشد. قرآن مجيد مى گويد: (قُلْ للهِِ الشَّفَاعَةُ جَمِيعاً لَّهُ مُلْكُ السَّماوَاتِ وَالاَْرْضِ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ).(1)

«بگو: شفاعت به طور كامل از آن خدا است، حكومت آسمان ها و زمين از آن او است سپس به سوى او باز مى گرديد».

4_ به علاوه مشركان عرب هنگامى كه به جهت بت پرستى مورد اعتراض واقع شدند گفتند (مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللهِ زُلْفَى).(2)

«ما بت ها را تنها براى اين پرستش مى كنيم كه ما را به خدا نزديك كند» و هرگز پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)اين سخن را از آنها نپذيرفت.

بنابراين پرستش آنها نسبت به بت ها براى خالق و رازق بودن آنها نبود بلكه فقط براى شفاعت بت ها عندالله بود، پس هر كس غير خدا را شفيع بداند مانند مشركان عرب است و جان و مال او مباح است!!

اين بود عصاره كلام آنها در مسأله توحيد و شرك.

نقد و بررسى

در واقع تكيه گاه عمده «وهّابيّون» در كتاب هاى مختلف در بحث توحيد و شرك همان چند آيه بالاست كه در همه جا به آن استناد مى جويند، و

سعى دارند، از كنار ساير آيات قرآن به سادگى بگذرند،

پاورقي

1. زمر، آيه 44.

2. زمر، آيه 3.

صفحه 86

و آنها را ناديده بگيرند، يعنى در برابر قرآن به طور كامل گزينشى عمل كنند.

در ضمن براى اين كه علماى مخالف را كه با آيات ديگر قرآن خطاهاى آنها را روشن مى سازند، خلع سلاح كنند در يك ادّعاى بى سابقه مى گويند، تمام آياتى كه ديگران براى ردّ اين برداشت در مسأله «توحيد و شرك» به آن استدلال كرده اند از آيات متشابه است! و تنها آياتى كه آنها به آن استناد جسته اند از محكمات قرآن است!!(1)

در يك بررسى دقيق اين نكته به دست مى آيد كه خطا و اشتباه و برداشت نادرست وى از «شش واژه قرآنى» سبب شده كه همه مسلمين را به جز پيروان عقايد خود مشرك بشمرند و حكم كفر آنها را صادر كنند.

و متأسّفانه جهان اسلام براى خطاى آنها در تفسير اين شش واژه، بهاى سنگينى را تاكنون پرداخته است، چه خون هاى مقدّسى كه از مسلمانان بر زمين ريخته شد؟ و چه اموال هنگفتى كه به غارت رفت؟ و حتّى امروز هم آن وضع در بعضى از مناطق ادامه دارد كه نمونه هاى آن در زمان حكومت طالبان در افغانستان و در بمب گزارى هاى گروه سپاه صحابه در مساجد شيعيان پاكستان و بمب گذارى هاى بسيار وحشتناك و بى رحمانه در عراق در صفوف اهل سنّت و شيعه، و حتّى در عربستان سعودى در «رياض» و «الخبر» ديده شده است.

پاورقي

1. شرح كشف الشبهات، صفحه 74.

صفحه 87

چرا آنان حاضر نيستند با ديگر علماى اسلام، علماى الازهر، دمشق، قم و نجف به

بحث منطقى بنشينند تا حقايق روشن شود.

چرا بحث هاى آنها همچون پاسخ هاى بعضى از پيشوايان آنها كه با جمله «ايّها المشرك الجاهل» آغاز مى شود و گوينده با پيشداورى خود، طرف مقابل را نخست مهدورالدم و مشرك و نادان شمرده سپس با او بحث مى كند، هنوز ادامه دارد؟!

چرا آن گونه كه قرآن دستور داده، حاضر نيستند بحثى دوستانه بر اساس (فَبَشِّرْ عِبَادِ * الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ)(1) ميان علماى وهّابى و ديگران آغاز گردد؟!

كه اگر چنين مى كردند اين همه خون هاى پاك مسلمين ريخته نمى شد و اموال آنها به غارت نمى رفت، و دشمنان بر آنها مسلّط نمى شدند و اقلّيّت كوچك صهيونيست همه چيز آنها را به بازى نمى گرفت. معلوم نيست چه جوابى در برابر خدا براى روز قيامت و عندالميزان و الحساب آماده كرده اند؟

به هر حال اين شش كلمه سرنوشت ساز عبارتند از:

1_ شرك و مشرك (در قرآن مجيد)

2_ إله (در لا إله إلاّ الله در قرآن مجيد)

3_ عبادت (در قرآن مجيد)

4_ شفاعت (در قرآن مجيد)

پاورقي

1. زمر، آيات 17-18.

صفحه 88

5_ دعا (در قرآن مجيد)

6_ بدعت (در قرآن و حديث)

الف) مفهوم «شرك»

نخستين واژه مهمّى كه وهّابيان در آن گرفتار اشتباه و خطا شده و بر اثر آن فتواى اباحه خون و مال و نواميس بسيارى از مسلمين را صادر كرده اند واژه «شرك» و «مشرك» است.

«شرك» در لغت عرب به معنى شركت در چيزى است و «شريك» همان همتا و همطراز است.

لسان العرب در معنى اشتراك مى گويد: «اَشْرَكَ بِاللّهِ: جَعَلَ لَهُ شَرِيكاً فِي مُلْكِهِ» و در معنى «شرك» مى گويد: «والشِّرْكُ أَنْ يَجْعَلَ لِلّهِ شَرِيكاً فِي ربوبيّته»

و به اين ترتيب شرك را به معنى شريك قرار دادن براى خدا در حاكميّت و ربوبيّت تفسير كرده است. راغب در مفردات مى گويد: «شرك در دين دو گونه است: اوّل «شرك عظيم» است كه انسان شريك و همتايى براى خدا قرار دهد كه سبب محروميّت او از بهشت است». «مَنْ يُشْرِكْ بِاللهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ» ; و «شرك صغير» است اگر غير خدا را در بعضى امور مورد توجّه قرار دهد كه همان ريا و نفاق است. قرآن مى گويد:(1)(وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللهِ إِلاَّ وَهُمْ

پاورقي

1. مفردات راغب ماده شرك (با تلخيص).

صفحه 89

مُّشْرِكُونَ).(1)

بنابراين، حقيقت شرك عظيم آن است كه كسى را همتاى خدا و همطراز او در خالقيّت و مالكيّت و ربوبيّت و عبادت بدانيم.

ولى اگر بگوييم حضرت مسيح(عليه السلام) بيماران غير قابل علاج را به اذن خدا شفا مى داد، و مردگان را به اذن خدا زنده مى كرد، و با علمى كه از ناحيه خداوند كسب كرده بود از مسائل پنهانى و غيوب خبر مى داد، نه راه شرك پوييده ايم و نه سخنى به گزاف گفته ايم.

مگر قرآن مجيد از زبان مسيح(عليه السلام) نمى گويد: (وَأُبْرِءُ الاَْكْمَهَ وَالاَْبْرَصَ وَأُحْىِ الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللهِ وَأُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذَلِكَ لاَيَةً لَّكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُّؤْمِنينَ).(2)

«و (او را به عنوان) رسول و فرستاده به سوى بنى اسرائيل (قرار داديم، كه به آنها بگويد:) من نشانه اى از طرف پروردگار شما، برايتان آورده ام; من از گِل، چيزى به شكل پرنده مى سازم; سپس در آن مى دمم و به فرمان خدا، پرنده اى مى گردد. و به اذن

خدا، كورِ مادرزاد و مبتلايان به برص را بهبودى مى بخشم; و مردگان را به اذن خدا زنده مى كنم! و از آن چه مى خوريد، و در خانه هاى خود ذخيره مى كنيد; به شما خبر مى دهم; به يقين در اينها، معجزه براى شماست، اگر ايمان داشته باشيد».

پاورقي

1. يوسف، آيه 106 .

2. آل عمران،آيه 49.

صفحه 90

بنابراين اگر از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و بعضى از بندگان صالح خدا همچون امامان اهل بيت(عليهم السلام) چنين امورى را به همين صورت يعنى «به اذن خدا» تقاضا كنيم، نه تنها شرك نيست، بلكه عين توحيد است، چرا كه ما هرگز آنها را هم طراز و هم رديف و شريك خدا و مستقلّ در تأثير قرار نداده ايم، بلكه بندگانى سر بر فرمان او و مجرى اوامر او دانسته ايم.

تعجّب است چگونه پيشوايان وهّابى از واژه «شرك» كه معنى روشنى دارد، چنين برداشتى كرده و هرگونه درخواست از بندگان صالح خدا را كه جز به اذن خدا كارى نمى كنند شرك دانسته اند، مطلبى بر خلاف صريح قرآن؟!

فرض كنيد كسى خادمى دارد كه گوش به فرمان مولاست و چيزى را جز به اجازه او انجام نمى دهد، اگر كسى از او بخواهد از مولاى خود انجام فلان عمل را تقاضا كن، آيا اين تقاضا كننده، «خادم» را همتا و هم رديف و شريك مولا دانسته است، يا در مسير خدمت؟!

آيا هيچ وجدان بيدارى اين سخن را مى پذيرد، كه اين كار شرك است؟

تمام اشتباهات آنها از اينجا ناشى مى شود كه آيات قرآن را در كنار هم نچيده اند تا مفهوم واقعى آنها روشن شود، بلكه

آن چه را كه با پيشداورى هاى آنان در بدو نظر هماهنگ بوده پذيرفته، و بقيّه را كنار زده اند.

صفحه 91

ب) مفهوم «إله»

تصوّر شيخ الاسلام وهّابيان اين است كه «إله» فقط به معنى «معبود» است، بنابراين جمله لا إله إلاّ الله كه شعار پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و مسلمين جهان بوده و هست، فقط ناظر به «توحيد در عبادت» است، يعنى هيچ معبودى جز خداوند يگانه نيست، و به اين ترتيب نظر به نفى شرك در خلقت و رازقيّت و ربوبيّت و غير اين ها ندارد، زيرا مشركان جاهلى توحيد در خالقيّت و رازقيّت و ربوبيّت را قبول داشتند و تنها مشكل آنها عدم توحيد در عبادت بود، چون غير خدا را پرستش مى كردند.

توضيح بيشتر

بر خلاف تصوّر وهّابيون، مشركان عرب تنها گرفتار شرك در عبادت نبودند يا به تعبير ديگر «إله» در همه جا به «معنى» معبود نيست، بلكه گاه به معنى «خالق» است. قرآن مجيد مى فرمايد: (أَمْ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِّنَ الاَْرْضِ هُمْ يُنشِرُونَ * لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ).(1)

«آيا آنها خدايانى از زمين برگزيدند كه (خلق مى كنند و) منتشر مى سازند؟! * اگر در آسمان و زمين، جز «الله» خدايان ديگرى بود، فاسد مى شدند (و نظام جهان به هم مى خورد). منزّه است خداوند

پاورقي

1. انبياء، آيات 21-22.

صفحه 92

پروردگار عرش، از وصفى كه آنها مى كنند!».

در اين آيات به روشنى «آلهه» جمع «اِله» به معنى «خالق» آمده است و سخن در آيه درباره «توحيد خالقيّت» است نه «توحيد در عبادت».

در آيه ديگرى همين معنى با وضوح بيشترى ديده مى شود: (مَا اتَّخَذَ اللهُ

مِنْ وَلَد وَمَا كَانَ مَعَهُ مِنْ إِلَه إِذاً لَّذَهَبَ كُلُّ إِلَه بِمَا خَلَقَ وَلَعَلاَ بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْض سُبْحَانَ اللهِ عَمَّا يَصِفُونَ * عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ فَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ).(1)

«خدا هرگز فرزندى براى خود انتخاب نكرده; و خالق ديگرى با او نيست; كه اگر چنين مى شد، هر يك از خدايان مخلوقات خود را تدبير و اداره مى كردند و بعضى بر بعضى ديگر برترى مى جستند (و جهان هستى به تباهى مى كشيد); منزّه است خدا از آن چه آنان وصف مى كنند! * او داناى نهان و آشكار است; پس برتر است از آن چه براى او همتا قرار مى دهند!».

در اين آيات وجود خالق ديگرى جز خداوند يگانه نفى شده (آن هم با لفظ «إله») كه اگر خالق ديگرى غير از او بود نظم جهان به هم مى خورد. اين آيه اعتقاد مشركان عرب را به تعدّد خالق روشن مى سازد چون مى فرمايد (فَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ).

به اين ترتيب منحصر ساختن دعوت اسلام به «توحيد در

پاورقي

1. مؤمنون، آيات 91-92.

صفحه 93

عبادت» و عدم توجّه به شاخه هاى ديگر توحيد، اشتباهى بزرگ و مخالف آيات قرآن است.

تمام قراين نشان مى دهد كه «وهّابيان» روى علاقه اى كه نسبت برداشت خودشان از مسأله توحيد و شرك داشته اند، از كنار آيات ديگر قرآن كه بر خلاف برداشت آنها بوده، به سادگى گذشته و آنها را ناديده گرفته اند، با اين كه بسيارى از آنها به ظاهر حافظ قرآن بوده، امّا متأسّفانه همواره روى همان چند آيه مورد نظرشان تكيه مى كنند، چرا كه حفظ قرآن هميشه به معنى فهم قرآن نيست!

همچنين از آيات ديگر استفاده مى شود

كه جمعى از مشركان فراتر از مسأله عبادت بت ها و خالقيّت، اعتقاد به «ربوبيّت» بت ها يعنى تأثيرگذارى در سرنوشت خود داشتند و در يك پندار خرافى فكر مى كردند بت ها به عنوان مثال نسبت به مخالفان خود، غضب مى كنند و آنها را بيچاره مى سازند و موافقان را يارى مى دهند و خوشبخت مى كنند، به عنوان مثال مشركان زمان هود مى گفتند: (إِنْ نَّقُولُ إِلاَّ اعْتَرَاكَ بَعْضُ آلِهَتِنَا بِسُوء قَالَ إِنِّى أُشْهِدُ اللهَ وَاشْهَدُوا أَنِّى بَرِىءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ).(1)

«ما (درباره تو) فقط مى گوييم: بعضى از خدايان ما، به تو زيان رسانده (وعقلت راربوده)اند.(هود)گفت:من خدارابه شهادت مى طلبم، شما نيز گواه باشيد كه من بيزارم از آن چه شريك (خدا)قرار مى دهيد».

پاورقي

1. هود، آيه 54.

صفحه 94

آنها چنين مى پنداشتند كه بت ها گاه خشم مى گيرند و زيان مى رسانند و گاه خشنود مى شوند و بركت مى دهند يعنى بت پرستان بت ها را در سرنوشت خود مؤثّر مى دانستند و نوعى ربوبيّت براى آنها قائل بودند، كه اين عقيده گروه زيادى بود.

شعر معروفى را كه شاعر عرب در مذمّت طايفه «بنى حنيفه» در جاهليّت سروده _ به مناسبت اين كه آنها بتى از خرما ساخته بودند و در يك سال قحطى آن را خوردند! _ نيز شاهد اين مدّعاست!

أكلت حنيفة ربّها عام التقحم و المجاعة

لم يحذروا من ربّهم سوء العواقب و التباعة(1)

«طائفه بنى حنيفه خداى خود را در سال قحطى و سختى خوردند، و آنها از مجازات پروردگار خود نترسيدند».

كلمه «رب» بر بت ها اطلاق شده و خورندگان بت را از عواقب سوء كار خود برحذر داشته تا مبادا

بر آنها خشم گيرند و زيان رسانند.

شاعر ديگرى مى گويد: «أ ربّ يبول الثعلبان برأسه ; آيا بتى كه روباه ها بر آن بول مى كند «رب» است».(2) در طول تاريخ بت پرستى، اطلاق كلمه «رب» و «ارباب» بر بت ها حاكى از آن است كه آنها معتقد بودند بخشى از تدبير امور جهان به دست بت هاست.

لذا هنگامى كه يوسف مى خواهد زندانيان مشرك را به توحيد

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 7، صفحه 209.

2. بحارالانوار، جلد 3، صفحه 253.

صفحه 95

دعوت كند، مى گويد: (يَا صَاحِبَىِ السِّجْنِ ءَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ).(1)

«اى دوستان زندانى من! آيا خدايان پراكنده بهترند، يا خداوندِ يكتاى قدرتمند؟!». (به كلمه ارباب جمع رب توجّه داشته باشيد).

شاهد ديگر : رسول خدا(صلى الله عليه وآله) طبق صريح قرآن مجيد به مشركان اهل كتاب خطاب كرد: (قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَة سَوَاء بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللهَ وَلاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَلاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ).(2)

«بگو: اى اهل كتاب! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است; كه جز خداوند يگانه را نپرستيم و چيزى را همتاى او قرار ندهيم; و بعضى از ما، بعض ديگر را _ غير از خداى يگانه _ به خدايى نپذيرد. هرگاه (از اين دعوت،) سر باز زنند، بگوييد: گواه باشيد كه ما مسلمانيم».

تعبير به «ارباب» به خوبى نشان مى دهد كه آنها در مسأله ربوبيّت خداوند نيز گرفتار شرك بودند.

در آيه ديگرى از همين سوره مى خوانيم: (وَلاَ يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلاَئِكَةَ وَالنَّبِيِّينَ أَرْبَاباً أَيَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ

إِذْ أَنْتُمْ مُّسْلِمُونَ).(3)

پاورقي

1. يوسف، آيه 39.

2. آل عمران، آيه 64.

3. آل عمران، آيه 80.

صفحه 96

«خداوند به شما دستور نمى دهد كه فرشتگان و پيامبران را، پروردگارِ خود انتخاب كنيد. آيا شما را، پس از آن كه مسلمان شديد، به كفر دعوت مى كند؟!».

راه دور نرويم قرآن درباره بت پرستان جاهليّت مى گويد: (وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللهِ آلِهَةً لَّعَلَّهُمْ يُنصَرُونَ)(1) ; «آنها جز «الله» خدايانى برگزيدند تا آنها را يارى كنند».

يعنى آنها گرفتار شرك در شاخه ربوبيّت و تأثير در سرنوشت خود نيز بودند و بت ها را داراى تأثير فوق العاده اى مى پنداشتند.

در داستان ابراهيم(عليه السلام) در برابر بت پرستان مى خوانيم، او در آغاز با آن ها همصدا شد و درباره ستاره و ماه و خورشيد سه بار (هذا رَبِّى)(2)گفت تا بطلان عقيده آنها را در پايان كار نشان دهد.

تكيه او بر ربوبيّت به خوبى نشان مى دهد كه بت پرستان «بابل» ماه و خورشيد و ستارگان را تدبير كننده زندگى خود مى پنداشتند; همچنين گفتار او در برابر نمرود.(3)

نتيجه اين كه «إله» فقط به معنى معبود نيست، بلكه گاه به معنى «خالق» و گاه به معنى «ربّ» نيز استعمال مى شود و مشركان فقط در «عبادت» گرفتار شرك نبودند بلكه در امر «خالقيّت» و «ربوبيّت» نيز مشرك بودند.

پاورقي

1. يس، آيه 74.

2. انعام، آيات 76-78.

3. بقره، آيه 258.

صفحه 97

بنابراين هرگاه قرآن مجيد مى گويد اگر از آنها سؤال كنى خالق و مدبّر عالم كيست، مى گويند خداست، منظور مدبّر آسمان ها و زمين است، چرا كه آيات قرآن با هم تناقض و تضادّى ندارد.

آيا با اين برداشت هاى سستى كه سران وهّابيّت از

آيات قرآن به خصوص واژه «إله» دارند، مى توانند خون مسلمانان را مباح شمرده و اموال آنها را به يغما برند؟ راستى چقدر جان و مال مسلمان بى ارزش شده است !!

ج) مفهوم «عبادت»

«عبادت» سوّمين واژه قرآنى است كه وهّابيان برداشت نادرستى از آن دارند. آنها با صراحت مى گويند: اگر كسى به سراغ صالحان برود كه آنها نزد خداوند براى او شفاعت كنند مصداق آيه شريفه ذيل مى باشد: (أَلاَ للهِِ الدِّينُ الْخَالِصُ وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللهِ زُلْفَى إِنَّ اللهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فِى مَا هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ إِنَّ اللهَ لاَ يَهْدِى مَنْ هُوَ كَاذِبٌ كَفَّارٌ).(1)

«آگاه باشيد كه دين خالص از آنِ خداست، و آنها كه غير خدا را اولياى خود قرار دادند، (دليلشان اين بود كه:) اينها را نمى پرستيم مگر براى اين كه ما را به خدا نزديك كنند. خداوند روز قيامت ميان

پاورقي

1. زمر، آيه 3.

صفحه 98

آنان در آن چه اختلاف داشتند داورى مى كند; خداوند آن كس را كه دروغگو و كفران كننده است هرگز هدايت نمى كند».

ولى آنها به اين نكته قرآنى توجّه ندارند كه عيب كار مشركان اين نبود كه از صالحان شفاعت مى طلبيدند، بلكه مشكل كار آنها اين بوده كه براى شفاعت، آنها را «عبادت و پرستش» مى كردند، در برابر آنها به خاك مى افتادند و سجده مى كردند. (در مفهوم آيه فوق و جمله «ما نعبدهم» دقّت فرماييد)

ما هنگامى كه به زيارت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) برويم و بگوييم از تو مى خواهيم در دنيا و آخرت براى ما شفاعت كنى، آيا او را پرستش كرده ايم؟ براى او

به خاك افتاده و سجده كرده ايم؟

«طلب شفاعت» چه ارتباطى به «عبادت» دارد؟ هر كس اهل لغت و اهل عرف باشد مى داند اگر كسى نزد حضرت مسيح مى آمد و بچّه كورمادرزاد خود را مى آورد و به او مى گفت تو كه مى گويى كور مادرزاد را به اذن خدا شفا مى دهم (وَأُبْرِءُ الاَْكْمَهَ وَالاَْبْرَصَ)خواهش مى كنم فرزند مرا به اذن الله شفا بده، كجاى اين كار عبادت است؟! اين كارى است كه قرآن آن را مجاز شمرده است.

«عبادت» در لغت و عرف به نهايت خضوع در برابر ديگرى گفته مى شود مانند ركوع و سجود، امّا خواهش كردن از ديگرى هيچ ارتباطى با اين موضوع ندارد.

راغب در مفردات مى گويد: «العُبُودِيَّةُ إظْهارُ التَذَلُّلِ وَ الْعِبادَةُ أبْلَغُ

صفحه 99

مِنْها لأنَّها غايَةُ التَذَلُّلِ».(1)

در لسان العرب مى خوانيم : «اَصْلُ الْعُبُودِيَّةُ الخَضُوعُ وَ التَذَلُّلُ».

جالب اين است كه پيشواى مذهب وهّابيّت جمله (لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللهِ زُلْفَى) را مورد توجّه قرار داده، ولى از كنار جمله (مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ...) به راحتى گذشته است، پس اشكال كار در عبادت غير خدا است نه در «تقاضاى شفاعت براى قرب به خدا» آن هم شفاعت به اذن الله. (دقّت كنيد)

آرى انسان هنگامى كه با پيشداورى ناصوابى وارد مسأله اى مى شود، آن چه را موافق مقصود اوست مى بيند و آن چه مخالف است گاه به هيچ وجه نمى بيند و گاه ساده از كنار آن مى گذارد، سپس فتواى قتل ميليون ها نفر از مسلمين را به عنوان «مشرك» صادر مى كند! و خون و مال و ناموس اين مشركان را مباح مى شمرد!

البتّه بحث درباره حقيقت «شفاعت» و

«دعا» به زودى خواهد آمد، (إن شاء الله).

د) مفهوم «شفاعت»

شفاعت چهارمين واژه قرآنى است كه اين گروه در تفسير آن گرفتار خطا شده اند و همان گونه كه گفتيم حكم كفر تمام كسانى را كه از

پاورقي

1. مفردات راغب، ماده «عبد».

صفحه 100

پيامبر(صلى الله عليه وآله) يا امامان اهل بيت(عليهم السلام) يا صالحان ديگر تقاضاى شفاعت كنند، صادر كرده و آنها را «مشرك»! خوانده اند كه اسناد آن پيش از اين گذشت.

آنها به قدرى در اين راه تندروى مى كنند كه پيشواى آنان در رساله «كشف الشبهات» اين مشركان را به دو دليل بدتر از بت پرستان زمان جاهليّت مى شمرد و تصريح مى كند، با اين كه آنها نه اعتقاد به معاد داشتند، نه نماز مى خواندند و نه چيزى از فرائض اسلام را بجا مى آوردند، پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را ساحر و واجب القتل، و قرآن را سحر مى شمردند، باز هم بر مشركان عصر ما (آنها كه همه چيز را قبول دارند و متعبّد به تمام آداب اسلام هستند و فقط از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)طلب شفاعت مى كنند) برترى دارند!! و تصريح مى كند شرك آنها سبك تر از شرك اينهاست! چرا؟

زيرا آنها در حال رفاه «بت» مى پرستيدند، ولى در حال سختى (به عنوان مثال هنگامى كه گرفتار امواج خروشان و خطرناك دريا مى شدند) خدا را با اخلاص مى خواندند!(1)

راستى چقدر بى انصافى است كه انسان بگويد افراد متديّنى كه تمام مبانى اسلام را قبول دارند و همه آداب و احكام اسلام را انجام مى دهند، از تمام گناهان پرهيز دارند، زكات و حقوق مالى خود را به طوركامل

مى پردازند،از راه هاى دوربه زيارت خانه خدا مى آيند و

پاورقي

1. متن عربى اين سخن در صفحه 37 گذشت.

صفحه 101

حافظ قرآن و عالم به معارف اسلام هستند، از بت پرستان شرابخوار آدمكش و جاهل و خونخوار و آلوده به انواع گناهان زمان جاهليّت كه هيچ چيز را قبول نداشتند، بدترند، چرا كه از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) يا كسان ديگرى كه آنها را صالح مى دانند طلب شفاعت كرده اند، آنها مشركند و جان و مالشان مباح است!!

آيا كسى اين گونه سخنان دور از منطق را در دنياى امروز مى پذيرد؟!

بنابراين بايد قبول كرد كه عمر اين گونه افكار به پايان رسيده و به زودى به بايگانى تاريخ سپرده خواهد شد.

حال به سراغ اصل مسأله شفاعت مى رويم، تا ببينيم چه مشكلى از نظر توحيدى در اين مسأله نهفته شده كه اين همه كافر و مشرك و مهدورالدم درست كرده اند؟!

آيا شيخ الاسلام كشف تازه اى در اين مسأله كرده كه بر همه علماى اسلام در طول تاريخ جز او و جناب ابن تيميّه مخفى مانده است؟!

حقيقت اين است كه اصل مسأله شفاعت ضمن آيات فراوانى از قرآن مجيد به اثبات رسيده و به اجماع علماى اسلام از مسلّمات است، حتّى وهّابى ها نيز منكر اصل شفاعت نيستند و با صراحت به آن معترفند.

نكته ديگر، عدم امكان شفاعت شفيعان، بدون اذن خدا نيز از مسلّمات است، زيرا در بيش از پنج آيه از قرآن به اين موضوع تصريح

صفحه 102

شده، از جمله در آية الكرسى مى خوانيم: (مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ).(1)

«چه كسى نزد خداوند _ جز به اذن او _ شفاعت مى

كند؟!».

توحيد افعالى مى گويد همه چيز در عالم بايد به اذن خدا صورت گيرد و كسى همتا و شريك او نيست، اگر شفاعتى هم صورت مى گيرد به اذن و فرمان او است و از آنجا كه او حكيم است، اذن و اجازه اش نيز بر اساس حكمتى انجام مى گيرد و درباره كسانى اجازه شفاعت مى دهد كه لياقت شفاعت را داشته باشند و در طريق عصيان، تمام پل هاى پشت سر خود را ويران نكرده باشند. (دقت كنيد)

تا اينجا همه مسائل مورد توافق است، پس اختلاف در كجاست؟

اختلاف در اين است كه علماى اسلام (غير وهّابى) مى گويند تقاضاى از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نسبت به چيزى كه خدا به او داده (يعنى مقام شفاعت) كار شايسته اى است و نه تنها مخالف توحيد نيست، بلكه مؤيّد آن است، ولى وهّابى ها مى گويند اگر از او تقاضاى شفاعت كنى كافر و مشرك و مباح الدم و المال مى شوى!!!

آيا شفاعت باطل است؟ نه، زيرا به اتّفاق همه علما جايز است.

آيا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) مقام شفاعت ندارد؟ همه مى گويند البتّه دارد.

پس مشكل كار كجاست؟ مى گويند: مقام شفاعت دارد ولى از او نخواه كه كافر مى شوى! زيرا قرآن مى گويد، مشركان عرب هم

پاورقي

1. بقره، آيه 255.

صفحه 103

مى گفتند ما بت ها را بدين جهت پرستش مى كنيم تا شفيعان ما نزد خدا باشند و كار شما مانند كار مشركان عرب است.

مى گوييم آنها پرستش بت ها مى كردند، ما هرگز پيامبر(صلى الله عليه وآله) و خاندان او را پرستش نمى كنيم و درخواست شفاعت ربطى به عبادت و پرستش

ندارد.

مى گويند همين است كه ما مى گوييم!

مى گوييم قرآن خودش به گنهكاران دستور داده نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)بروند و از او تقاضاى استغفار (و شفاعت) در پيشگاه خدا كنند تا خدا آنها را ببخشد: (وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَّلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَوَّاباً رَّحِيماً).(1)

«اگر مخالفان، هنگامى كه به خود ستم مى كردند (و فرمان هاى خدا را زير پا مى گذاردند)، به نزد تو مى آمدند، و از خدا طلب آمرزش مى كردند، و پيامبر هم براى آنها استغفار مى كرد، خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند».

و از آن واضح تر در داستان يعقوب(عليه السلام) مى خوانيم كه فرزندان يعقوب بعد از اعتراف به اشتباه و گناه خود نسبت به يوسف(عليه السلام)، از پدر تقاضا كردند در پيشگاه خدا براى آنها استغفار (و شفاعت) كند و گفتند: (يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ * قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّى إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ).(2)

پاورقي

1. نساء، آيه 64.

2. يوسف، آيات 97 و 98.

صفحه 104

«گفتند: پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه، كه ما خطاكار بوديم. گفت: به زودى براى شما از پرودرگارم آمرزش مى طلبم، كه او آمرزنده و مهربان است».

نه تنها يعقوب اين تقاضا را كه تقاضاى شفاعت نزد خدا بود، انكار نكرد، بلكه از آن استقبال نمود.

آيا پيغمبر خدا فرزندان خود را به «شرك» و كفر دعوت مى كند؟

عذر ناموجّه

نكته جالب اين است كهوهّابيون متعصّب به سبب نداشتن پاسخ،سخن خود را به اينجا كه مى رسد عوض مى كنند و مى گويند: دو آيه فوق مربوط به زمان حيات اين دو پيامبر است،

ولى پس از مرگ كه آنها به صورت موجودى بى روح در مى آيند كارى از آنها ساخته نيست!

بنابراين تقاضاى شفاعت از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بعد از مرگ آن حضرت بى فايده است!

درست توجّه مى كنيد كه در اينجا مسأله شرك و كفر كنار مى رود و مسأله «بيهودگى» پيش مى آيد و مى گويند اگر در حال حيات از آنها شفاعت بطلبند، نه شرك است و نه كفر، ولى اگر پس از وفات باشد كارى بيهوده است و اين در حقيقت به معنى پس گرفتن تمام ادّعاهاى پيشين است. (دقّت كنيد)

ما مى گوييم نه كفر است و نه بيهوده، چرا كه هيچ مسلمانى به خود اجازه نمى دهد بگويد مقام پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از يك شهيد عادى

صفحه 105

ميدان بدر و اُحُد كمتر است آنها (أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ)(1) هستند ولى پيامبر(صلى الله عليه وآله) (نعوذ بالله) «كالحجر!» كدام جفاكار چنين سخنى مى گويد؟!

گويا اشتباه آنها از اينجا پيدا شده كه قرآن به پيامبر مى گويد: (إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ الْمَوْتَى وَلاَ تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَاءَ إِذَا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ).(2)

«به يقين تو نمى توانى سخنت را به گوش مردگان برسانى، و نمى توانى ناشنوايان را هنگامى كه روى بر مى گردانند و پشت مى كنند فراخوانى».

در حالى كه اين مربوط به افراد عادى است نه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و نيكان و پاكان.

بايد از آنها پرسيد پس چرا در نمازها بر آن حضرت سلام مى فرستيد: «السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا النَّبِىُّ وَ رَحْمَةُ اللهِ»، مى گوييد: آيا به كسى كه چيزى درك نمى كند (نعوذ بالله) سلام و درود مى فرستيد؟ آيا به آيه شريفه

(إِنَّ اللهَ وَمَلاَئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِىِّ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيماً);(3) «خدا و فرشتگانش بر پيامبر درود مى فرستند; اى كسانى كه ايمان آورده ايد، بر او درود فرستيد و سلام گوييد و به طور كامل تسليم (فرمان او) باشيد»، بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) عقيده داريد يا نه؟ خداوند و مؤمنان درود و رحمت بر چه

پاورقي

1. آل عمران، آيه 169.

2. نمل، آيه 80.

3. احزاب، آيه 56.

صفحه 106

كسى مى فرستند؟ به كسى كه (نعوذ بالله) هيچ چيزى درك نمى كند؟!

چرا بالاى سر آن حضرت اين آيه را تابلو كرده ايد: (لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِىِّ وَلاَ تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْض أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنْتُمْ لاَ تَشْعُرُونَ)(1); «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صداى خود را فراتر از صداى پيامبر نكنيد، و در برابر او بلند سخن مگوييد (و داد و فرياد نزنيد) آن گونه كه بعضى از شما در برابر بعضى بلند صدا مى كنند، مبادا اعمال شما نابود گردد در حالى كه نمى دانيد».

چرا اجازه نمى دهيد كسى صداى خود را در آنجا (در كنار قبر مطهّر پيامبر(صلى الله عليه وآله)) بلند كند؟ اگر آن عقيده را درباره پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)بعد از وفات داريد و مى گوييد او بعد از وفات چيزى نمى فهمد (العياذ بالله) اين سخنان ضدّ و نقيض چه معنى مى دهد؟!

انصاف دهيد آيا چنين عقايدى به پايان عمر خود نزديك نشده است؟!

ه_ ) مفهوم «دعا در قرآن»

از جمله واژه هايى كه وهّابيون تندرو در آن سخت در اشتباهند و بر اساس اين اشتباه حكم كفر بسيارى از مسلمانان را صادر كرده اند،

پاورقي

1. حجرات، آيه

2.

صفحه 107

مفهوم «دعا» در قرآن است. آنها معتقدند: هر كس پيامبر(صلى الله عليه وآله) يا يكى از صالحان و اولياء الله را بخواند، مشرك و كافر است و جان و مال او مباح است.

صنعانى از طرفداران افكار محمّد بن عبدالوهّاب در كتاب «تنزيه الاعتقاد» عبارتى دارد كه ترجمه اش عيناً چنين است: «خداوند «دعا» را عبادت ناميده و فرموده: (ادْعُونِى أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِى سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ)(1) ; مرا بخوانيد تا (دعاى) شما را بپذيرم. كسانى كه از عبادت من تكبّر ورزند با خوارى وارد جهنّم مى شوند». بنابراين كسى كه پيامبر يا صالحى (از صالحان) را براى انجام چيزى بخواند يا بگويد براى من نزد خدا، جهت برآمدن حاجتم شفاعت كن يا به وسيله تو نزد خدا براى برآمدن حاجتم شفاعت مى طلبم، يا مانند آن يا بگويد دين مرا ادا كن، يا بيمار مرا شفا ده، يا مانند آن، پيامبر يا آن فرد صالح را دعا كرده (فراخوانده) و دعا عبادت، بلكه مغز عبادت است. چنين كسى غير خدا را عبادت كرده و مشرك شده است، زيرا «توحيد» كامل نمى شود جز به اين كه انسان خدا را يگانه در الوهيّت و خالق و رازق بودن بداند و ديگرى را خالق و رازق نداند و عبادت غير او نكند; حتّى بعضى از عبادات را براى غير بجا نياورد».(2)

پاورقي

1. غافر، آيه 60 .

2. تنزيه الاعتقاد .

صفحه 108

اين عبارات همان چيزى است كه در بسيارى از كتاب هاى آنان تكرار مى شود.

استناد آنها در حكم به كفر كسانى كه غير خدا را مى خوانند، آيه فوق است كه در كلام صنعانى آمده

بود و آيات ديگرى مانند آيات زير است:

1_ «(وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ للهِِ فَلاَ تَدْعُوا مَعَ اللهِ أَحَداً)(1); مساجد از آن خدا است، ديگرى را با خدا نخواهيد».

2_ «(لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لاَ يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَىْء)(2); خواندن حق از آن او است و كسانى كه غير خدا را مى خوانند دعاى آنها هرگز به اجابت نمى رسد».

3_ «(إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ عِبَادٌ أَمْثَالُكُمْ)(3); كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد، بندگانى مثل خود شما هستند».

از اين آيات همان چيزى را نتيجه مى گيرند كه در كلام «صنعانى» آمده بود. يعنى هيچ كس حق ندارد حتّى «يا رسول الله اشفع لى عندالله» بگويد چرا كه كافر و مهدورالدم خواهد شد.

بنابراين يكى از عوامل مهمّ خشونت اين گروه كه هزاران هزار نفر را به سبب آن، از دم تيغ گذرانده و اموالشان را برده اند، اشتباه در فهم

پاورقي

1. جن، آيه 18.

2. رعد، آيه 14.

3. اعراف، آيه 194.

صفحه 109

معنى دعا در قرآن مجيد بوده است.

اكنون به قرآن مجيد باز مى گرديم و معنى واژه «دعا» را از قرآن مى طلبيم تا روشن شود «دعا» كردن و خواندن غير خدا، گاه كفر است و گاه ايمان ; امّا اين افراد بر اثر كم اطّلاعى يا پيشداورى هاى نادرست، گرفتار چنان اشتباه خطرناكى شده اند.

(اتّفاقاً ما تجربه كرده ايم، افراد نادرى كه در حوزه هاى علميّه ما، گاهى تمايلات وهّابى گرى پيدا مى كنند، آنها نيز افراد كم اطّلاعى هستند كه در دروس حوزوى مشكل داشته اند).

به هر حال واژه دعا در قرآن به معانى مختلفى آمده است:

1_ دعا به معنى عبادت، مانند آيه 18 سوره

جن (...فَلاَ تَدْعُوا مَعَ اللهِ أَحَداً) تعبير به «مع الله» (همراه با خدا) نشان مى دهد، منظور اين است كه كسى را همتا و شريك خدا نپنداريد و عبادت نكنيد.

گواه اين مطلب، آيه 20 همين سوره (با فاصله يك آيه) است كه مى گويد: «(قُلْ إِنَّمَا أَدْعُوا رَبِّى وَلاَ أُشْرِكُ بِهِ أَحَداً) ; بگو تنها پروردگارم را مى پرستم و كسى را شريك او قرار نمى دهم».

هر مسلمانى مى داند «دعا» به اين معنى، مخصوص خدا است و كسى همتاى او نيست و جاى شكّ و ترديد ندارد.

2_ دعا به معنى فراخواندن به سوى چيزى، مانند آنچه در مورد نوح پيامبر(عليه السلام) آمده است كه مى گويد: «(قَالَ رَبِّ إِنِّى دَعَوْتُ قَوْمِى

صفحه 110

لَيْلا وَنَهَاراً * فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعَائِى إِلاَّ فِرَاراً)(1); پروردگارا قوم خود را شب و روز فراخواندم ولى دعاى من جز بر فرار آنها نيفزود».

بديهى است اين دعا و فراخوانى قوم، همان دعوت آنها به سوى ايمان است و اين نوع دعا عين ايمان مى باشد و انجام آن بر پيغمبران خدا واجب بوده است.

و آنچه در مورد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آمده است كه خداوند مى فرمايد: «(ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ)(2); مردم را به راه خدا با حكمت و اندرز نيكو بخوان»، نيز از همين قسم است.

3_ دعا به معنى تقاضاى حاجت كه گاه از طريق عادى و معمولى است، مانند «(وَلاَ يَأْبَ الشُّهَدَاءُ إِذَا مَا دُعُوا)(3); هنگامى كه از «شهود» دعوت براى اداى شهادت شود، نبايد امتناع كنند».

اين فراخوانى و دعا در امور عادى است و به يقين اگر كسى آن را انجام دهد، كافر نمى شود بلكه

وظيفه را انجام داده است.

و گاه از طرق غير عادى و معجزات است كه اين بر دو قسم است:

گاه با اعتقاد استقلال غير خدا در تأثير است و گاه از شخص بزرگى مى خواهيم كه از خدا براى ما چيزى بخواهد.

قسم اوّل نوعى شرك است، زيرا مستقلّ در تأثير، تنها ذات پاك

پاورقي

1. نوح، آيه 5 و 6.

2. نحل، آيه 125.

3. بقره، آيه 282.

صفحه 111

خداست، حتّى اسباب و مسبّبات عادى نيز هر چه دارند از خدا دارند و به اذن او اثر مى گذارند.

قرآن مجيد در اين زمينه مى گويد: «(قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِّنْ دُونِهِ فَلاَ يَمْلِكُونَ كَشْفَ الضُّرِّ عَنكُمْ وَلاَ تَحْوِيلا)(1); بگو كسانى را غير از خدا كه مى پنداريد (قادر بر حلّ مشكلات شما هستند) بخوانيد، آنها نمى توانند مشكلى از شما را برطرف سازند و نه در آن تغييرى ايجاد كنند».

هيچ فرد مؤمن آگاه و مسلمان با ايمانى چنين عقيده اى را درباره هيچ يك از انبيا و اولياءالله ندارد.

امّا قسم دوّم، توحيدِ انسانِ كامل است، يعنى آنجا كه كسى را واسطه و شفيع به درگاه خدا قرار مى دهد و مسبّب الاسباب را خدا مى داند و همه چيز را در قبضه قدرت و اراده او مى بيند، ولى با توسّل به اولياء الله از آنها مى خواهد كه نزد خدا براى او تقاضاى حاجتى كنند، كه اين عين توحيد و ايمان به مشيّت مطلقه الهيّه است.

قرآن مجيد مى گويد: بنى اسرائيل نزد موسى آمدند و از او تقاضا كردند كه از خداوند غذاهاى متنوّعى (غير از منّ و سلوى) براى آنها بخواهد «(وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَى لَنْ نَصْبِرَ عَلَى طَعَام

وَاحِد فَادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنَا مِمَّا تُنْبِتُ الاَْرْضُ مِنْ بَقْلِهَا...)(2); اى موسى! ما نمى توانيم به يك نوع غذا قناعت و صبر كنيم، از پروردگارت بخواه كه از آنچه زمين

پاورقي

1. اسراء، آيه 56.

2. بقره، آيه 61.

صفحه 112

مى روياند از سبزيجات و... براى ما فراهم سازد».

موسى هرگز به آنها ايراد نكرد كه چرا مرا با خطاب يا موسى! فرا خوانديد و چرا مستقيماً خودتان از خدا نخواستيد و اين شرك و كفر است، بلكه تقاضاى آنها را از خدا خواست و اجابت شد و خطاب «(وَ لَكَمْ مَا سَأَلْتُمْ); آنچه خواستيد براى شما فراهم شد» از سوى خدا نازل گرديد، فقط به آنها گفت شما غذاى بهتر را رها كرديد و به سراغ غذاى كم اهمّيّت ترى رفتيد.

نتيجه:

از آنچه در اين بحث آمد، روشن مى شود كه اين گروه از وهّابى ها، به جاى اين كه به قرآن مراجعه كنند و تنوّع موارد استعمال «دعا» را ببينند و آنها را در كنار هم بچينند و از مجموع آنها به عمق تعليمات قرآن در مسأله دعا پى ببرند، تنها به مطالعه چند آيه بسنده كرده، و بريده اند و دوخته اند و به دنبال آن حكم شرك و كفر اكثريّت مسلمين جهان را صادر فرموده اند، و از آن اسفبارتر اين كه در عمل نيز آن را اجرا كرده، و جمع كثيرى از مسلمين مخلص را از دم تيغ گذرانده و اموالشان را به يغما برده اند كه در بحث هاى پيشين به آن اشاره شد.

صفحه 113

و ) بدعت در كتاب و سنّت

توضيح

ششمين واژه اى كه اين دسته از وهّابيان در فهم معنى آن گرفتار اشتباه عظيمى شده اند، واژه «بدعت»

است.

قرآن مجيد در مذمّت و نكوهش مسأله رهبانيّت در آيه 27 سوره حديد مى فرمايد: «(وَ رَهْبَانِيَّةً ابْتَدَعُوهَا مَا كَتَبْنَاهَا عَلَيْهِمْ إِلاَّ ابْتِغَاءَ رِضْوَانِ اللهِ فَمَا رَعَوْهَا حَقَّ رِعَايَتِهَا) ; و رهبانيّتى را كه بدعت گذارده بودند، ما بر آنها مقرّر نداشته بوديم... ولى آنها حقّ آن را نيز رعايت نكردند...».

هر گاه «استثنا» را در آيه متّصل بدانيم _ آن گونه كه ظاهر آيه است _ مفهوم آيه همان است كه در بالا آمد يعنى مسيحيان نوعى رهبانيّت و ترك دنيا را ابداع كرده بودند كه از سوى خداوند مقرّر نشده بود، در عين حال همان را هم رعايت نكردند كه شرح آن خواهد آمد.

و اگر استثنا را منقطع بدانيم، مفهوم آيه اين است كه ما «رهبانيّت» را به آنها دستور نداده بوديم (بلكه بدعتى بود از ناحيه آنها)، ما به آنها ابتغاء مرضاة الله (جلب خشنودى خدا) را توصيه كرده بوديم كه آن را رعايت نكردند.

به هر حال، اين آيه از اين بدعت مذمّت مى كند، بدعتى كه به گفته مورّخان، چند قرن بعد از حضرت مسيح(عليه السلام) بر اثر بعضى از حوادث تاريخى كه منجر به شكست مسيحيان شد و گروهى متوارى بيابان ها و كوه ها شدند و به زندگى در انزوا پناه بردند، به وجود آمد و به

صفحه 114

تدريج رهبانيّت به صورت يك برنامه دينى درآمد. نخست مردان تارك دنيا (راهبان) راهى «ديرها» شدند، سپس زنان تارك دنيا (راهبه ها) به آنها پيوستند و ديرنشينى آغاز شد.

و از جمله سنّت هاى غلط كه همراه با رهبانيّت در ميان راهبان و راهبه ها شكل گرفت، مسأله ترك ازدواج به طور مطلق بود

كه امرى بر خلاف سنّت الهى و طبيعت بشرى است و سرچشمه مفاسد بى شمارى شد.

مورّخ مشهور غربى «ويل دورانت» در تاريخ معروف خود، بحث مشروحى درباره رهبانان دارد كه قابل توجّه است. او در ضمن اعتراف مى كند كه پيوستن راهبه ها (زنان تارك دنيا) از قرن چهارم ميلادى شروع شد و روز به روز كار رهبانيّت بالا گرفت و در قرن دهم ميلادى به اوج خود رسيد.(1)

گرچه راهبان و راهبه ها در طول تاريخ اقدام به خدمات اجتماعى مختلفى كردند، ولى مفاسد اجتماعى و اخلاقى ناشى از آن بيشتر بود و بهتر است از ذكر آنها كه در كتب مورّخين مسيحى به آن اشاره شده، صرف نظر كنيم. آرى، نتيجه بدعت ها غالباً همين گونه است.

به هر حال، اضافه بر آيه مزبور، روايات فروانى در نكوهش بدعت، در منابع اسلامى وارد شده است. از جمله حديث نبوى معروف «كُلُّ بِدْعَة ضِلاَلَةٌ» مى باشد! كه در كتب بسيارى از جمله

پاورقي

1. تاريخ ويل دورانت، جلد 13، صفحه 443.

صفحه 115

«مسند احمد» و «مستدرك الصحيحين» و «سنن بيهقى» و «المعجم الاوسط طبرانى» و «سنن ابن ماجه» نقل شده است.(1)

وهّابيون تندرو با مشاهده اين گونه احاديث، بى آن كه در معنى «بدعت» دقّت كنند، نخست با هر پديده جديدى به مخالفت برخاستند، تا آنجا كه دو چرخه را مركب شيطان خواندند و با نصب خطوط تلفنى به مخالفت برخاستند، و چون ديدند دنيا به سرعت به سوى صنعتى شدن پيش مى رود سرانجام در برابر پديده هاى صنعتى غرب تسليم شدند، نه فقط تسليم شدند بلكه غرق در آن شدند، و امروز كه به عربستان سعودى مسافرت مى

كنيم، مى بينيم انواع اتومبيل هاى آخرين سيستم، وسائل مدرن تهويه، جالب ترين وسائل منزل و حتّى انواع سوپر ماركت ها و خوراك هاى غربى همه جا را پر كرده، و صغير و كبير و عالم و جاهل از آن استفاده مى كنند.

در اين هنگام، مخالفت با اين «بدعت ها»! را رها كرده، تنها به مخالفت با بدعت هايى كه از نظر آنان آب و رنگ مذهبى داشت به مخالفت برخاستند، مانند بناى بر قبور، مراسم بزرگداشت ميلاد پيامبر و بزرگان دينى، مراسم عزادارى بر شهيدان و امثال اين ها، هر

پاورقي

1. مسند احمد، جلد 4، صفحه 126 ; مستدرك، جلد 1، صفحه 97; سنن بيهقى، جلد 10، صفحه 114 ; سنن ابن ماجه، جلد 1، صفحه 16 و معجم طبرانى، جلد 1، صفحه 28.

صفحه 116

كس به سراغ اين امور برود، او را بدعت گذار و مستحقّ همه گونه ملامت و سرزنش مى بينند.

امّا به راستى بدعت چيست و در چه موارد حرام است؟ به شرح زير توجّه فرماييد. هر چند سابقاً اشاراتى نيز داشته ايم، ولى در اينجا ناگزير از توضيحات بيشترى هستيم:

«بدعت» در لغت _ همان گونه كه قبلا هم اشاره شد _ به معنى هرگونه نوآورى خوب يا بد است و در اصطلاح فقها «ادخال ما ليس من الدين فى الدين» است.

آرى، هر گاه چيزى را كه جزء دين نيست در دين وارد كنيم، و آن را به عنوان دستور الهى بشمريم، بدعت گذارده ايم.

و اين به دو گونه انجام مى شود، واجبى را حرام و حرامى را واجب، ممنوعى را مباح و مباحى را ممنوع سازيم.

مثلا بگوييم در نظام بانكدارى امروز، رباخوارى

قابل اجتناب نيست، بنابراين پذيرفته است، يا بگوييم حجاب مربوط به زمانى بوده كه بشر تمدّن امروز را نداشته ولى امروز كشف حجاب مانعى ندارد، و انواع و اقسام بهانه جويى هايى كه حلال را با آن حرام و حرام را حلال مى كنند، همه اين موارد، مصداق بارز بدعت است.

و گاه مى شود امورى را كه در دستورات دينى و در كتاب و سنّت وارد نشده جزء دين بشمريم، مثلا مراسم سوگوارى براى اموات را در

صفحه 117

سوّم و هفتم و چهلم كه يك امر عرفى است، جزء دستورات اسلام بدانيم و يا جشن و شادمانى در اعياد اسلامى را واجب شرعى بشمريم و امثال اين ها.

به عبارت روشن تر، نوآورى ها سه گونه است:

1_ نوآورى در امور صد درصد عرفى كه هيچ ارتباطى به مسائل شرع ندارد، مانند نوآورى هاى مربوط به صنايع و اختراعات و علوم طبيعى كه در زمان حيات و عصر پيامبر اسلام و ساير پيشوايان معصوم نيز بوده است، زيرا قافله علوم و اختراعات هيچ گاه متوقّف نمى شود، اين گونه بدعت ها جزء بدعت هاى مفيد و سازنده است، زيرا همه عقلاى جهان از هر پديده مفيدى _ بدون تعصّب _ استقبال مى كردند، از هر قوم و ملّتى كه بوده باشد.

2_ نوآورى هاى عرفى پيرامون موضوعات شرعى، بى آن كه نسبت به شرع داده شود، مثل بناى مساجد با كيفيّت خاص، گلدسته ها، محراب ها، كاشى كارى ها، كتيبه ها، استفاده از بلندگو براى اذان و صدها از اين قبيل.

به يقين هيچ يك از اين ها در عصر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نبود، آيا هيچ كس مى

گويد اين ها بدعت و حرام است، در حالى كه تمام مساجد مسلمين حتّى در عربستان سعودى و مراكز وهّابيّت و مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) پر از اين هاست.

همچنين تغييرات زيادى كه در مسجدالحرام صورت گرفته است،

صفحه 118

كه هيچ شباهتى با زمان پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) ندارد، و از آن مهم تر ساختن طبقه دوّم براى محلّ سعى صفا و مروه، و تغيير عجيبى كه اخيراً در جمرات ايجاد كردند وانتقال قربانگاه ها به خارج منى و امثال اين ها.

اين نوآورى ها امورى است عرفى، در كنار مسائل شرعى براى سهولت در كار يا رفع مشكلات و خطرها و هيچ كس آن را به عنوان يك دستور خاصّ شرعى نمى شناسد و بدعت نمى داند.

تشكيل جلسات مسابقه قرائت قرآن وانتخاب بهترين قاريان و حافظان و مفسّران قرآن مجيد.

به يقين هيچ يك از اين ها در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نبوده، اين ها نوآورى هايى است كه براى پيشرفت مقاصد و اهداف دينى در نظر گرفته مى شود، بى آن كه بگوييم جزء دين است.

همچنين احترام به اموات از طريق تشكيل مجالس بزرگداشت در مقاطع زمانى خاص.

تشكيل همايش ها و كنگره هاى مذهبى و جلسات نكوداشت براى بزرگان دين.

جشن هاى تولّد براى پيشوايان دين.

مجالس سوگوارى براى شهادت يا رحلت آنان.

و امور ديگرى از اين قبيل كه سبب عظمت اسلام و مسلمين و كنار زدن پرده هاى غفلت و بى خبرى و موجب معرفت و شناخت بيشتر آنان مى گردد.

ما در محيط خود بارها تجربه كرده ايم كه اين گونه برنامه هاى

صفحه 119

عرفى كه در حاشيه مسائل مذهبى انجام مى گيرد، موجى از آگاهى

و بيدارى در همه، به خصوص نسل جوان، بر مى انگيزد و سبب حركت آنها به سوى معارف قرآنى و اسلامى و اهتمام به امور دينى مى شود و به يقين تعطيل اين برنامه ها خسارت عظيمى بر مسلمين وارد مى كند.

به هر حال، اين ها يك سلسله امور عرفى است كه هيچ كس هنگام انجام اين امور نمى گويد خداوند يا رسول خدا چنين دستورى را داده است و به تعبير ديگر چيزى را كه جزء دين نيست جزء آن نمى كند.

بنابراين، هرگز نمى توان نام بدعت بر آن گذارد و به عنوان «كُلُّ بِدْعَة ضَلاَلَةٌ» آن را نوعى گمراهى دانست.

3_ نوع ديگرى وجود دارد كه همان بدعت حرام است كه در آغاز به آن اشاره شد : حريم دين را شكستن و قانونى بر ضدّ قوانين دينى وضع كردن يا قانونى بر آن افزودن يا قانونى را كم كردن بى آن كه دليلى در شرع بر آن وجود داشته باشد.

ولى تندروان وهّابى به خاطر ضعف اطّلاعات آنها نسبت به فقه اسلامى و علم اصول ميان اين سه نوع نوآورى نتوانسته اند فرق بگذارند و گرفتار اشتباه سختى شده اند، و برادران مسلمان خود را با اندك چيزى متّهم به «بدعت» مى كنند، همان گونه كه به سادگى آنها را متّهم به «شرك» مى نمايند.

اين گفتار را با سخنى از عالم فقيد يوسف بن علوى مالكى از

صفحه 120

مدّرسان معروف مسجدالحرام پايان مى دهيم.

او در كتاب «مفاهيم يجب أن تصحّح» در بحث بدعت تحت عنوان «بدعت خوب و بد» سخنى دارد كه خلاصه اش چنين است:

بعضى از فرومايگان جاهل و متعصّب و تنگ نظر كه

خود را بى جهت به «سلف صالح» منتسب مى كنند، با هر امر تازه اى به مبارزه برمى خيزند و هر اختراع مفيدى را به عنوان اين كه بدعت است و هر بدعتى ضلالت است، نفى مى كنند بى آن كه ميان بدعت ها و نوآورى ها فرق بگذارند و بدعت نيك را از بد بشناسند.

اين فرق گذارى چيزى است كه عقل سليم و فكر روشن آن را تأكيد مى كنند و جمعى از بزرگان علم اصول همچون «نووى» و «سيوطى» و «ابن حجر» و «ابن حزم» بر آن صحّه نهاده اند.

هر گاه احاديث نبوى كه يكديگر را تفسير مى كنند، در كنار هم بگذاريم و يكجا مورد مطالعه قرار دهيم، همين مطلب را مى رساند.

از جمله حديث «كُلُّ بِدْعَة ضَلاَلَةٌ» است كه ناظر به بدعت هاى بدى است كه داخل در تحت هيچ اصلى از اصول شرع نمى باشد.

سپس مى افزايد: بدعت به معنى لغوى (يعنى نوآورى) حرام نيست، آن چه حرام و ضلالت است، بدعت به معنى شرعى است و آن «چيزى را بر امر دين افزودن و به آن رنگ و صبغه شريعت دادن است» كه به عنوان يك امر شرعى منسوب به صاحب شريعت مورد قبول و تبعيّت واقع شود.

صفحه 121

امّا بدعت دنيوى، يعنى انواع نوآورى هاى مربوط به امور دنيا، هرگز ممنوع نيست.

بنابراين، تقسيم بدعت به دو قسم خوب و بد، ناظر به معنى لغوى آن است، امّا بدعت شرعى تنها يك نوع دارد كه حرام است و اگر مخالفان اين تقسيم، مفهوم «مَقْسم» را مى دانستند، قطعاً با آن به مخالفت بر نمى خاستند و مى دانستند كه نزاع

در الفاظ مى كنند.

آرى ; در ميان بدعت هاى دنيوى، امورى بسيار مفيد يافت مى شود كه بايد به استقبال آن رفت و امورى نيز وجود دارد كه جز شرّ و فساد نيست.(1) (اشاره به بعضى بى بند و بارى هاى اجتماعى است)

پاورقي

1. مفاهيم يجب أن تصحّح، صفحه 102 به بعد.

صفحه 122

صفحه 123

صفحه 124

صفحه 125

فريادى كه از مكه برخاست
يوسف بن علوى و نقد شجاعانه اش

در اثناى كتاب قول داديم كه از كتاب شگفت انگيز يوسف بن علوى گزارشى براى شما بنويسيم.

يوسف بن علوى عالم شجاعى بود كه در مكّه مى زيست و حلقه درس قابل توجّهى داشت، علما و بزرگان مكّه و رجال سياسى كشور سعودى احترام فوق العاده اى براى او قائل بودند; وى در اين اواخر ديده از جهان بربست و موجى از تأثّر و اندوه منطقه را فرا گرفت.

او كه خود را «خادم العلم الشريف بالبلد الحرام» مى خواند پيرو مذهب «مالكى» بود و از ذرّيه زهراى مرضيّه و به لقب «الحسنى» افتخار مى كرد و به دنبال نام خود آن را مى نگاشت.

حلقه درس او در مسجد الحرام از پرجمعيّت ترين حلقات درس مسجد الحرام بود و تأليفات فراوانى در علوم اسلامى داشت.

صفحه 126

او با تندروى وهّابى هاى متعصّب سخت مخالف بود و سرانجام كتاب «مفاهيم يجب أن تصحّح» (مفاهيمى كه بايد اصلاح گردد) را در نقد افكار و عقايد آن ها نوشت.

او با لحنى مؤدّبانه و عالمانه (همان گونه كه از نام كتاب پيداست) به نقد مهم ترين پايه هاى فكرى اين گروه تندرو پرداخت و در همه جا بر آيات قرآن و احاديث پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از منابع معتبر اهل سنّت تكيه كرد و به كتاب

ها و منابعى استناد جست كه وهّابى هاى تندرو نيز قادر بر انكار آن نبودند.

او به عنوان اين كه يك سلسله مفاهيم در مغز اين گروه است كه سبب تكفير بسيارى از مسلمانان و اباحه نفوس و اموال آن ها شده و رشته وحدت را گسسته است، و بايد اين مفاهيم اصلاح گردد به ميدان آمد، و به خوبى از عهده كار برآمد.

اين كتاب از جهاتى در نوع خود كم نظير يا بى نظير است:

1_ اين كتاب در طول 10 سال ده بار چاپ شد. حتّى در يكى از سال ها چهار بار به چاپ رسيد و با استقبال شديدى در اكثر كشورهاى اسلامى حتّى عربستان! مواجه شد.

2_ گروه زيادى از علماى بزرگ اهل سنّت در مصر، مراكش، سودان، بحرين، پاكستان و امارات و غير آن بر اين كتاب تقريظ نوشتند و نظرات «بن علوى» و شجاعت او را ستودند كه 23 نمونه آن در آغاز كتاب او در 70 صفحه به رشته تحرير درآمده است كه

صفحه 127

حكايت از نوعى اجماع بر مطالب اين كتاب مى كند و اين تقريظ ها خود كتابچه اى است جالب!

3_ اين كتاب گرچه در «دبى» به چاپ رسيده بود ولى على رغم سانسور شديدى كه سلفى هاى متعصّب بر بازار كتاب در عربستان دارند و اجازه نمى دادند كتابى در نقد افكار آنها وارد اين كشور شود، در بازار مكّه به فروش مى رفت و ما آن را از آنجا تهيه كرديم.

اين نشان مى دهد كه قشر جديد از وهّابيون _ چنان كه قبلا هم اشاره شد _ با افكار سلفى هاى متعصّب همراه نيستند، و تجديد نظر در

آن را لازم مى شمرند.

نمونه هايى از تقريظ هاى كتاب

در اينجا فقط به ذكر سه نمونه آن هم به طور خلاصه از مدح و تمجيدهايى كه علماى معروف بر آن كتاب نوشته اند قناعت مى كنيم تا روشن شود كه جهان اسلام درباره قشر متعصّب وهّابى چگونه قضاوت مى كند:

1_ «دكتر عبدالفتّاح بركة» دبير كلّ «مجمع بحوث اسلامى» در قاهره ضمن تقريظ خود چنين مى نويسد:

«در اين كتاب نفيس (اشاره به كتاب بن علوى) كوشش و تلاش عظيمى از سوى يك عالم مدقّق و محقّق اسلامى براى اتّحاد صفوف مسلمين و محو آثار تعصّب در برابر مسائل فرعى و اجتهادى به

صفحه 128

خصوص در مورد نسبت دادن مسلمين به شرك و كفر به عمل آمده است، هم چنين در مورد مسأله شفاعت و زيارت قبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)و مسائل حسّاس ديگر.

اميد است اين كتاب گرانبها تأثير پربركتى در وحدت صفوف مسلمين و از ميان بردن عوامل اختلاف داشته باشد.(1)

2_ «شيخ احمد العوض» رئيس مجلس افتاء شرعى در «سودان» در تقريظ خود چنين مى نويسد: «بحمدالله فرصتى دست داد كه از كتابى كه محقّق شريف بن علوى مالكى مكّى حسنى _ خادم العلم بالحرمين الشريفين _ به نام مفاهيم يجب أن تصحّح نوشته است، با خبر شوم.

اين كتاب از تصحيح مفاهيم (و اشتباهاتى) سخن مى گويد كه به سه امر مربوط است:

اوّل، مباحث عقيدتى است كه با ادلّه و براهين اثبات مى كند كه معيارهايى را كه گروهى (از وهّابيّون) براى كفر و ضلالت انتخاب كرده اند، فاسد است.

دوّم، مباحث مربوط به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و حقيقت نبوّت و مفهوم تبرّك جستن به پيامبر(صلى الله عليه وآله)و

آثار اوست، كه با براهين قاطع اين مسائل را اثبات كرده است.

سوّم، مباحث مربوط به حيات برزخى، و مشروعيّت زيارت

پاورقي

1. مفاهيم يجب أن تصحّح، صفحه 29 و 30 (با كمى تلخيص).

صفحه 129

پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امور ديگرى كه به آن ارتباط دارد كه اين مرد محقّق با دقّت به اصلاح افكار پرداخته است.(1)

3_ «عبدالسلام جبران» رئيس مجمع علمى اقليمى در مراكش به اتّفاق اعضاى آن مجلس تقريظ جامعى بر اين كتاب نگاشته اند، در بخشى از آن چنين آمده:

«هنگامى كه اين كتاب بر دانشمندان آگاه عرضه شد، همه آن را تلقّى به قبول كرده، بر مؤلّفش درود فرستادند، به خاطر انجام امر واجبى در برابر خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امّت اسلامى كه بر عهده همه علما بود... لذا اعضاى مجلس علمى مراكش تحت اشراف رئيس مجلس بعد از اطّلاع از اين كتاب و تأمّل در آن، موافقت كامل خود را نسبت به آن اعلام كرده و از تلاش بزرگ او سپاسگزارى نموده، اين اقدام جالب را به اين مؤلّف تبريك مى گويند».(2)

اضافه بر اين ها اشعار زيبا و پرمعنايى نيز از سوى بزرگان ادب در ستايش از اين كتاب سروده شد كه تنها به ذكر سه بيت از ميان آن همه بسنده مى كنيم:

اين سه بيت از ابياتى است كه «شيخ محمد سالم عدود» رئيس سابق دادگاه عالى موريتانيا و عضو مجمع فقهى رابطة العالم

پاورقي

1. مفاهيم يجب أن تصحّح، صفحه 37.

2. همان مدرك، صفحه 68.

صفحه 130

الاسلامى در مكّه سروده است:

صحّت مفاهيم كان الناس قد هاموا

فيها و زايلها لبس و ابهام

بحث دقيق عميق لا يقوم له

خبط و خلط و تدليس و ابهام

أبدى

به العلوى المالكى لنا

ما لم تنله من الحذّاق أفهام

«مفاهيم صحيحى كه مردم درباره آن سرگردان بودند و اشتباه و ابهام با آن آميخته بود. (به ما ارائه داد)

اين بحث دقيق و علمى است كه اشتباه و باطل و تدليس و ابهام در آن راه ندارد.

اين مفاهيم را علوى مالكى براى ما آشكار ساخت، مطالبى كه فهم (بسيارى از) آگاهان به آن نرسيده بود».(1)

محتواى كتاب

همان گونه كه در لابه لاى كلمات بعضى از علماى پيشين اشاره شد اين كتاب به نقد افكار وهّابيّون تندرو در سه محور پرداخته است و با استناد به آيات و روايات معتبر ضعف آن را آشكار ساخته است.

محور اوّل:

مربوط به مسائل مربوط به كفر و ايمان است. او با صراحت مى گويد: «بسيارى از مردم (منظورش سلفى هاى متعصّب است) كه

پاورقي

1. مفاهيم يجب أن تصحّح، صفحه 55.

صفحه 131

خدا آنها را اصلاح كند در فهم حقيقت امورى كه انسان را از دايره اسلام خارج مى كند، راه خطا پيموده اند تا آنجا كه هر كس را با آنها مخالف است تكفير مى كنند به حدّى كه تمام مسلمانان روى زمين را _ جز عدّه كمى _ كافر مى شمرند!!»

او حتّى معتقد است كه امام اين مذهب نيز اين تندروى را نمى پسنديد، سپس به حديث معروف نبوى «سِبابُ الْمُسْلِمِ فُسُوقٌ وَ قِتالُهُ كُفْرٌ» استناد جسته، از بدگويى به مسلمين و جنگ با آنان به شدّت نكوهش مى كند و با دلايل كافى مرز ايمان و كفر و اشتباه و خطاى سلفى هاى متعصّب را در اين امر روشن مى سازد.

جالب اين كه گاه لحن او در برابر مخالفان كمى تند مى شود

و از تعبيرات زشت مخالفان خشمگين مى گردد.

به عنوان مثال در مورد خوارق عادات از مخالفين نقل مى كند كه مى گويند: «مردم گاه از انبيا و صالحين چيزهايى مى طلبند كه جز خدا قادر بر آن نيست و اين شرك (و كفر) است».

در پاسخ مى گويد: «اين سخن ناشى از سوء فهم است نسبت به چيزى كه از قديم الايّام ميان مسلمانان بوده است، مردم از آن بزرگواران مى خواهند كه آنها دعا كنند و از خدا بخواهند مشكل لاينحلّى حل شود، و در روايات معتبر اسلامى از اين نوع تقاضاها از پيشگاه پيغمبر بسيار ديده مى شود، مانند درمان بيمارى هاى غير قابل علاج، نزول باران، جوشيدن چشمه از انگشتان پيامبر(صلى الله عليه وآله)،

صفحه 132

بركت يافتن غذاى كم به گونه اى كه جمعيّت زيادى از آن تناول كنند و مانند اين ها» و در پايان مى گويد: «آيا اين ها معنى توحيد و كفر را بهتر از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى فهمند؟! اين سخنى است كه هيچ جاهل تا چه رسد به عالم آن را تصوّر نمى كند».(1)

لحن او همه جا مؤدّبانه است و تعبير تند او در برابر تكفيرها و تفسيق ها و اهانت هاى مخالفان حدّاكثر مثل تعبيرات بالاست.

محور دوّم:

او در اين بخش از كلامش، مقام والاى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را طبق آيات و روايات اسلامى روشن ساخته، سپس به بيان مفهوم تبرّك جستن به آثار رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و اين كه هيچ ارتباطى به مسأله شرك ندارد، پرداخته، آن گاه موارد زيادى از روايات و اقوال علما را در جواز تبرّك به بوسيدن دست

پيامبر، تبرّك به ظرفى كه از آن آب مى نوشيد، تبرّك به خانه آن حضرت، تبرّك به منبر و قبر شريف آن بزرگوار و تبرّك به آثار صالحين و انبياى پيشين بر شمرده و آن قدر مدارك از كتب معروف اهل سنّت مى آورد كه جايى براى ترديد باقى نمى گذارد، و اسامى گروه زيادى از صحابه را مى شمرد كه به آثار رسول الله(صلى الله عليه وآله) تبرّك مى جستند.

او تعجّب مى كند از اين كه با اين همه روايات و مدارك روشن و

پاورقي

1. مفاهيم يجب أن تصحّح، صفحه 181.

صفحه 133

معتبر چرا گروهى چشم و گوش بسته به انكار اين موضوع مى پردازند و آن را نوعى «نادانى» يا «عوام فريبى» مى شمرند.(1)

محور سوّم:

در اين بخش از كتاب، مباحث مختلفى مطرح شده است كه به اعتقاد او مهم ترين آن استحباب زيارت قبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و دعا كردن در كنار آن و نيز تبرّك به آثار آن حضرت مى باشد و در اين رابطه كلمات زيادى از علماى بزرگ پيشين نقل مى كند.

و در پايان به نكته جالبى اشاره مى كند كه مورد مخالفت شديد متعصّبان وهّابى است و آن بزرگداشت ميلاد پيامبر(صلى الله عليه وآله) و روز هجرت آن حضرت و زمان بعثت و نزول قرآن و پيروزى مسلمين در غزوه بدر (نخستين غزوات پيامبر) و شب نيمه شعبان و مانند آنهاست.

مى دانيم اين متعصّبان تندرو معتقدند كه همه اين ها بدعت است و به همين جهت به شدّت از انجام برنامه جشن و بزرگداشت جلوگيرى مى كنند.

بن علوى در يك پاسخ منطقى به آنان مى گويد: اين گونه جلسات

بزرگداشت، يك امر عرفى است و هيچ كس به عنوان يك دستور شرعى آن را انجام نمى دهد، بنابراين ربطى به مسأله بدعت و عدم بدعت ندارد.

پاورقي

1. تلخيص از كتاب مفاهيم يجب أن تصحّح، از صفحه 194 تا 242.

صفحه 134

امّا به يقين آثار جنبى گرانبهايى دارد كه نبايد از آن غافل شد. در اين جلسات پرشكوه مى توان پيام اسلام را در تمام زمينه ها به مردم رساند.

در آخر مى افزايد: اين مجالس در واقع گنج هاى پرقيمتى هستند كه بايد از آن ها به بهترين وجهى نگهدارى كرد و آن را غنيمت شمرد و آنها كه با آن مخالفت مى كنند و در محو آن مى كوشند، افراد نادان و كوته فكرى هستند!(1)

يادآورى لازم

هدف ما از بيان فشرده اى از كتاب پر ارزش مذكور اين نيست كه مؤلّف محترم آن بن علوى مالكى مكّى هيچ اشتباه و خطايى در اين كتاب ندارد، بالاخره او هم گرچه عالم بزرگى بود ولى انسان است و محلّ سهو و نسيان.

هدف اين است كه اصول سخنان او كه با دليل، منطق، متانت و شجاعت همراه است، واقعيّت دارد و از طرف گروه عظيمى از علماى بزرگ جهان اسلام در كشورهاى مختلف حتّى در خود عربستان مورد استقبال قرار گرفته است.

اين نشان مى دهد متعصّبان وهّابى به آخر خط خود رسيده اند كه از چنين كتابى _ كه سراسر آن نقد وهّابيّت تندرو است _ چنان استقبالى در جهان اسلام مى شود.

پاورقي

1. خلاصه اى از بخش سوّم كتاب مفاهيم يجب أن تصحّح، از صفحه 243 تا 318.

صفحه 135

ولى بن علوى در برابر اين خدمت بزرگ به جهان اسلام، حتّى

به وهّابيّت ميانه رو پاداش خود را گرفت و كتاب هايى بر ضد او از سوى همان قشر تأليف يافت و در آن از همان شيوه سخيف و كهنه «تكفير» استفاده كرده و حكم كفر او را صادر كردند. (كتاب هايى به نام «حوار مع المالكى» و «الردّ على المالكى فى ضلالاته و منكراته»).

امّا نه تنها استقبالى از اين كتاب ها نشد بلكه از نظر جمعى از علماى دانشگاه الازهر مصر اين كتاب ها خدمتى به صهيونيسم و ضربه اى بر وحدت اسلامى شمرده شد و آقاى بن علوى همچنان مورد احترام خاصّ مردم عربستان بود، حتّى در تشييع جنازه او ده ها هزار نفر شركت كردند و زعماى سعودى براى تسليت به خانواده او مكرّر به منزل وى رفتند.

اين ها پاسخ محكمى بود به تندروان وهّابى در برابر حربه كهنه تكفير و تفسيق!

جالب اين كه قاضى مكّه بر ضدّ او اعلام جرم كرد و او را به دادگاه فرا خواند و حتّى دادگاه او به رياض كشانده شد، او چندين ساعت از نوشته هاى خود دفاع كرد و سرانجام گفت: اينها اجتهاد من است و حدّاكثر شما مجتهد هستيد و من هم مجتهد هستم و هيچ مجتهدى نمى تواند رأى خود را بر مجتهد ديگرى تحميل كند. وى سرانجام تبرئه شد!

صفحه 136

صفحه 137

وهّابيّون جديد

در پايان اين مقال ذكر دو نكته ضرورى به نظر مى رسد:

الف) قشر جديد وهّابى

آنچه در حال زوال و در سراشيبى سقوط است قشر متعصّب و متحجّر و خطرناك وهّابى است كه همه مسلمين را جز خود مشرك مى دانند و جان و مال آن ها را مباح مى شمرند، تا

چه رسد به غير مسلمانان، ولى قشر معتدلى در حال ظهور و بروز است. اين قشر كه بيشتر از نسل تحصيل كرده و جوان تشكيل يافته و حتّى بعضى از اساتيد و علماى بزرگ آنان با آنها هماهنگ هستند، داراى ويژگى هاى زير است:

1_ مسلمانان را متّهم به شرك نمى كنند و از خون ريزى بيزارند، به عقايد ديگران احترام مى گذارند و برچسب كفر و بدعت به ديگران نمى زنند.

صفحه 138

2_ از «گفتمان» و «حوار» منطقى و دوستانه بين مذاهب اسلامى استقبال مى كنند و گوش شنوايى براى شنيدن سخنان ديگران دارند، و كتب ديگران را نيز مطالعه مى كنند.

3_ مظاهر جديد و مثبت زندگى امروز را كه دليلى بر حرمت آن در كتاب و سنّت نيست، بدعت نمى شمرند و با بزرگداشت بزرگان اسلام مخالفت ندارند، و ميان رسوم عرفى و شرعى فرق مى گذارند.

4_ به زنان اجازه مى دهند كه با حفظ حجاب اسلامى و موازين عفّت به تحصيل علم و فعّاليّت هاى مفيد اجتماعى بپردازند.

5_ و در يك كلمه ضمن تجديد نظر در افكار خشونت آميز گذشته، حاضر به تعامل با ساير فرق اسلامى جهان هستند و خشم و نفرت آن ها متوجّه كسانى است كه قصد نابودى مسلمين را دارند، اين ها رفته رفته جاى سلفى هاى متعصّب و فوق العاده خشن را مى گيرند. گسترش اين گروه در برخوردهاى علمى و فرهنگى در ايّام حج و عمره به طور كامل نمايان است و آثار آن در كتاب هايى كه اخيراً نوشته مى شود، به خوبى به چشم مى خورد.

به اعتقاد ما زوال آن دسته و ظهور اين گروه، مى

تواند به ترسيم چهره مناسبى از اسلام در جهان كمك كند، و جاذبه هاى اين آيين پاك را كه به خاطر عقايد دُگم و خشونت آميز سلفى هاى پيشين به خطر افتاده است، تا حدّى جبران كند و ان شاءالله مقدّمات «يَدْخُلُونَ فِى دِينِ اللهِ اَفْواجاً» فراهم گردد و اسلام جايگاه واقعى خود را در جهان پيدا كند.

صفحه 139

همه مسلمين جهان از ظهور چنين قشرى استقبال مى كنند، و آن را عامل مهمّى براى تحكيم پايه هاى اخوّت اسلامى و اتّحاد صفوف مسلمين در برابر دشمنانى كه براى تضعيف و تحقير مسلمين سخت مى كوشند، مى دانند. آن چه درباره كتاب «مفاهيم يجب ان تصحّح» گذشت و تقريظ هايى كه گروه عظيمى از علماى اسلام در كشورهاى مختلف اسلامى بر آن نگاشته بودند، گواه ديگرى بر اين واقعيّت است.

بر زمامداران سعودى لازم است با گشودن مرزهاى بسته خود به روى كتب اسلامى و نوشته هاى ديگر كشورهاى مسلمان، و با فراهم ساختن زمينه هاى گفتگو بين مذاهب اسلامى و رفت و آمد علماى اين كشورها، به اين امر كمك كنند كه هم به نفع خود آنان است و هم به سود جهان اسلام!

ب) خطر غلاة

به يقين يكى از عوامل پيشرفت فكر وهّابى گرى افراطى، در ميان قشرى از مسلمين جهان تندروى هاى غلاة است، همان افراد نادان و بيسوادى كه درباره بزرگان دين به غلو پرداختند و آن ها را از درجه عبوديّت بالا بردند و به الوهيّت رساندند و شريك خدا قرار دادند.

بى شك خطر آن ها كمتر از خطر وهّابيّون متعصّب نبوده و نيست و اگر اين ها نبودند، بهانه اى در دست

آن ها نبود. تعبيراتى را كه با روح

صفحه 140

توحيد اسلامى سازگار نيست و در كتاب و سنّت هرگز نيامده، مانند خالق السماوات و الأرضين، و أرحم الراحمين، و امثال آنها كه از اوصاف خاصّ پروردگار است، نبايد در مورد اولياءالله به كار برد كه نه آن ها راضى هستند و نه با تعليمات اسلامى سازگار است.

اصرار بعضى از جاهلان بر اين امور سبب شده كه گروهى از اصحاب تفريط كه آن ها نيز در نادانى همچون گروه غلاة هستند، به مقابله برخيزند، و بگويند از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بعد از وفاتش (نعوذبالله) هيچ كارى ساخته نيست، حتّى شفاعت و دعاى براى مؤمنان، و حتّى رفتن به زيارت او بدعت و حرام است.

هم چنين كسانى كه با انواع خرافات از اصول توحيد و ساير تعليمات دينى دور شده اند و به عنوان مثال نعل اسب را مايه خوشبختى و جستن پلك چشم را نشانه شور بختى و عدد 13 را نحس و شوم و صداى فلان پرنده را ميمون و مبارك و فلان پرنده را شوم مى دانند، وخالق آنها را به فراموشى مى سپرند، سخت در اشتباهند.

و اينجاست كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى فرمايد: «هَلَكَ فِىَّ رَجُلانِ: مُحِبٌّ غال وَ مُبْغِضٌ قال ; دو كس درباره من هلاك شدند (و گمراه گشتند) دوست غلو كننده و دشمن بدخواه»!(1)

خوارج و ناصبيان سبب وجود غلاة شدند، و غلاة نيز به نوبه خود

پاورقي

1. نهج البلاغه، كلمات قصار، 117.

صفحه 141

بازار خوارج را گرم كردند.

به همين جهت وظيفه علماى اسلام هميشه و به خصوص امروز، بسيار سنگين است، از يك سو بايد به هدايت غلاة بر خيزند و

از سوى ديگر به سفسطه هاى وهّابيان تندرو پاسخ گويند، و چه مشكل است حفظ تعادل توده هاى كم سواد در اين امور، حتّى گاه ديده مى شود كه بعضى از كسانى كه به ظاهر در سلك عالمان هستند به يكى از اين دو طرف مى لغزند (أعاذَنَا اللهُ تَعالى عَنِ الاِفْراطِ وَ التَّفرِيطِ وَ هَدانا إلَى الصِّراطِ الْمُسْتَقِيمِ).

صفحه 142

صفحه 143

فريادى ديگر از نويسنده شجاعى ديگر
كتاب داعية و ليس نبياً!

اكنون نوبت كتاب «داعية وليس نبياً» (او اصلاح طلب بود نه پيامبر) مى باشد. اين كتاب تحت عنوان «قرائة نقدية لمذهب الشيخ محمّد بن عبدالوهّاب فى التكفير» (قرائت انتقادى (تازه اى) از مذهب پيشواى وهّابيان در مسأله تكفير و كافر شمردن ديگران) كتابى است كه به تازگى انتشار يافته و آوازه آن در مناطق وسيعى ازحجاز و غير حجاز پيچيده است.

قبل از هر چيز بايد با ويژگى هاى اين كتاب، سپس با محتواى آن آشنا شد.

1_ نويسنده كتاب : «شيخ حسن بن فرحان مالكى» از دانشمندان معروف اهل سنّت عربستان و پيرو مذهب مالكى و به اعتراف خودش از وهّابيون معتدل مى باشد.

صفحه 144

او به پيشواى وهّابيان شيخ محمّد بن عبدالوهّاب احترام مى گذارد، ولى سخنان او را به خصوص در مسأله تكفير مسلمانان به شدّت نقد مى كند و معتقد است اين دو با هم منافات ندارد.

او با صراحت مى گويد : من به او احترام مى گذارم، در عين حال او را نه تنها جايز الخطا مى شمرم، بلكه خطاهاى فراوانى براى او قائل هستم.

2_ روش نقد او در كتاب مزبور يك روش كاملا مؤدّبانه و مستدل است، امّا به هنگام نقد مطالب پيشواى وهّابيان، از هيچ چيز ملاحظه نمى كند، حتّى

خطرهاى فراوانى را كه از سوى وهّابيون تندرو (و به قول خودش غلاة وهّابى) او را تهديد مى كند، ناديده مى گيرد.

3_ او تسلّط خوبى بر مذاهب و منابع اسلامى دارد، به خصوص از كلمات طرف مقابل بر ضدّ خودش كمك مى گيرد، و جالب اين كه بخشى از كتاب خود را به تناقض ها و تضادهاى سخنان محمّد بن عبدالوهّاب تخصيص داده است.

4_ او معتقد است كه تندروان وهّابى كه خون و مال و ناموس مسلمانان غير وهّابى را مباح مى شمرند، گرفتار تعصّب و تقليد كوركورانه اند و آن را خطرى براى اسلام و مسلمانان منطقه مى داند; او نويسنده اى بسيار توانا و قوى است.

5_ او بيشترين نقد خود را روى كتاب «كشف الشبهات» و «كتاب التوحيد» محمّد بن عبدالوهّاب كه مهمترين كتاب هاى او است،

صفحه 145

متمركز كرده است، و بسيارى از منابع كلمات خود را به كتاب «الدرر السنية» آدرس مى دهد.

بد نيست بدانيد اين كتاب (الدرر السنية) گردآورى «عبدالرحمان بن محمّد بن قاسم الحنبلى» است كه مجموعه كتاب ها، رساله ها و نامه هاى «محمّد بن عبدالوهّاب» و جمعى از سران وهّابيّت را از زمان شيخ تا امروز در آن جمع كرده است. او در سال 1392 قمرى بدرود حيات گفت. «بن باز» فقيه معروف وهّابى كه در سال هاى اخير چشم از جهان فرو بست، اين كتاب را جزء دروس يوميّه خود قرار داده و تدريس مى كرد. اين كتاب بيش از ده مجلّد و منبع بسيار خوبى براى آگاهى از افكار وهّابيان است.

6_ البتّه اين عالم شجاع و نويسنده كتاب «داعية و ليس نبياً» از فشارها وتهديدهاى تندروان

وهّابى در امان نماند و حكم تكفير او را تاكنون صادر كرده اند، (همان گونه كه حكم تكفير عالم فقيد «بن علوى مالكى» را صادر كردند) و در آينده به چه سرنوشتى گرفتار شود، روشن نيست، ولى هر چه باشد او با اين كتاب خدمتى بزرگ به جهان اسلام كرده و ثابت نموده آن تكفيرها و خون ريزى ها، از اسلام بيگانه است و مولود افكار سست و نادرست و برداشت هاى غلطى است كه گروهى از ناآگاهان از آموزه هاى اسلامى داشته اند.

7_ او در بحث هاى مقدّماتى كتاب خود مى گويد: «حقيقت اين است كه من اين قرائت جديد از كتاب هاى محمّد بن عبدالوهّاب را

صفحه 146

قبل از 11 سپتامبر تهيّه كرده بودم و بعد از اين حادثه مايل نبودم آن را منتشر سازم (چرا كه شايد سبب اتّهام مسلمين در اين حادثه شود) ولى هنگامى كه ديدم تندروان وهّابى پيوسته كنگره و همايش براى تبرئه پيشواى اين مذهب، شيخ محمّد تشكيل مى دهند، لازم ديدم حقايق را برملا سازم تا انصاف دهند و اعتراف به خطاى شيخ در حكم به تكفير كنند».(1)

8_ او مطلب را با ظرافت خاصى آغاز كرده و مى گويد: محمّد بن عبدالوهّاب مرد اصلاح طلبى بود، نه پيامبر! و همين نام را براى كتاب خود انتخاب كرده است.

سپس مى افزايد: ما در ميان دو گروه افراطى قرار گرفته ايم. عدّه اى او را كافر و فاسق مى دانند و گروه ديگرى همچون يك پيامبر، با سخنان و گفتار او رفتار مى كنند، به گونه اى كه هيچ كس نبايد خرده اى بر او بگيرد; سپس مى افزايد هر

دو در اشتباهند.

وى با استفاده از اين مقدمه به سراغ نقدهاى خود نسبت به افكار و عقايد او مى رود.

9_ در بخش ديگرى از سخنان خود تحت عنوان «الشيخ لم يكن وحيداً فى العلم و الدعوة» مى گويد : بعضى از پيروان شيخ چنين مى پندارند كه او وحيد عصر خود در علم و دانش بود و تمام كشورهاى اسلامى كه دعوت وهّابيّت را نپذيرفتند، بلاد شرك و كفر

پاورقي

1. داعية و ليس نبيّاً، صفحه 28 .

صفحه 147

است و تمام علماى اين كشورها جاهلانى هستند كه هيچ چيز از اسلام نمى دانند!!(1)

سپس مى افزايد: و متأسّفانه اصل تكفير مسلمين، و كشورهاى آنها را كشور كفر دانستن، و همه علماى آنها را كافر شمردن را، در كلمات خود شيخ يافتم، همان گونه كه مدارك آن را ذكر خواهم كرد!

سپس مى افزايد: مسلّماً شيخ و تابعين او در اين عقيده راه صحيح را نپيمودند.

در ادامه مى گويد: بعضى از خطاهايى كه شيخ و بسيارى از پيروانش در آن افتادند به خصوص در مورد تكفير مسلمانان بسيارى از طالبان علم را _ از روى تقليد يا غلو _ گرفتار ساخت، و در نتيجه اعمال خشونت بار، اخيراً (در نقاط مختلف جهان) روى داد، و گروهى با همان استدلال شيخ و همان شعارها حوادث دردناكى آفريدند (و دست به كشتارهاى وحشتناكى زدند و مى زنند).

10_ شرم و حياى اكثر علما، در كشور سعودى از بيان خطاهاى شيخ، سبب مى شود نقد اين عقايد بر كسانى كه قدرت بر آن را دارند واجب عينى باشد و همين امر مرا وادار به اين بحث كرده است.

بر هر دانشمند و شهروندى در كشور

(سعودى) لازم است آنچه را كه سبب مى شود ما را از اين خشونت ها و تكفيرها خارج سازد، انجام دهد و از تبليغاتى كه تنها به كشور ما و اهل آن در دراز مدّت زيان

پاورقي

1. داعية و ليس نبياً، صفحه 13 .

صفحه 148

مى رساند، هر چند (خيال كنيم) در كوتاه مدّت فايده اى دارد، جدّاً پرهيز نمايد.

ما بايد دين و وطن خود را از آلودگى تكفير ستمگرانه و ريختن خون هاى بى گناهان پاك سازيم و به اين وضع خاتمه دهيم.

در اين هنگام كه اين سطور را رقم مى زنيم، روزى نيست كه خبر خشونت هاى وحشتناك از عراق به ما نرسد. هر روز ده ها و گاه صدها نفر طعمه اين خشونت لجام گسيخته به وسيله اتومبيل هاى بمب گذارى شده، مى شوند و بسيارى از آنها جنبه انتحارى دارد و نشان مى دهد كار كسانى است كه خود را مسلمان و همه را كافر مى پندارند و جان و مالشان را مباح مى شمرند.

اين ها نيز محصول همان تعليمات مكتب شيخ است كه از حجاز به اردن و از اردن به عراق آمده است.

جالب اين كه نويسنده كتاب مزبور (داعية و ليس نبياً) در پاورقى كتاب خود در همين فصل به نكته قابل توجّهى اشاره مى كند و آن اين كه غربى ها به خصوص آمريكايى ها با سياست هاى مخرّب سياسى، نظامى، اقتصادى و كمك هاى همه جانبه به اسرائيل غاصب، زمينه ساز اين خشونت ها بوده و هستند.

در بخش ديگرى از كلمات خود به سراغ اين مى رود كه اين تكفير لجام گسيخته كه سبب هرج و مرج حتّى در

داخل كشور سعودى شده، از كجا سرچشمه مى گيرد؟!

و سرانجام به اين نتيجه مى رسد كه تعليمات شيخ و مكتب او

صفحه 149

عامل اصلى اين خشونت هاست. از خشونت گروه اخوان در سرزمين نجد و سپس در حرم مكّه گرفته تا خشونت و انفجارهايى كه در مناطق مختلف عربستان روى داده، همه محصول تعليمات شيخ است.

سپس مى افزايد: «افرادى كه اين خشونت ها و انفجارها را آفريدند، افراد بيگانه اى نيستند كه از سرزمين هاى ديگر به حجاز آمده باشند، بلكه همان وهّابى هاى حجاز هستند، و اگر بگوييم همگى از فرهنگ شيخ و تعليمات او الهام گرفته اند، راه دورى نرفته ايم و هر كس به سخنان آنها مراجعه كند به اين حقيقت اعتراف مى نمايد».(1)

پاورقي

1. داعية و ليس نبياً، صفحه 62 و 63 .

صفحه 150

صفحه 151

فشرده اى از كتاب «داعية و ليس نبياً»

اكنون با روشن شدن اين مقدّمات به سراغ فشرده اى از اصل كتاب مى رويم.

حسن بن فرحان مالكى وهّابى نويسنده تواناى اين كتاب كه اثر خود را به نام «او اصلاح طلب بود نه پيامبر!» ناميده، عمدتاً به نقد سخنان و عقايد پيشواى وهّابيان در زمينه تكفير مسلمين و نسبت دادن شرك و كفر به همه كسانى كه وهّابى نيستند و سخنان او را نپذيرفته، پرداخته و در پنج فصل گفتنى ها را گفته است.

در فصل اول به سراغ نقد كتاب كشف الشبهات كه از مشهورترين و مهم ترين كتاب هاى محمّد بن عبدالوهّاب است مى رود، و به صورت كاملا روشنى آن را نقد مى كند. در فصل دوم به نقد ساير كتب او در مسأله شرك و توحيد مى پردازد.

در فصل سوم به سراغ اين مهم

مى رود كه آيا او از مسأله تكفير مسلمين عدول كرده است يا نه؟ سپس بخش عظيمى از تناقضات او

صفحه 152

را به صورت علمى آشكار مى سازد.

در فصل چهارم از موضوع مهمّ ديگرى بحث مى كند كه آيا پيروان او چشم و گوش بسته همان مسير تكفير مسلمين را دنبال كردند و بر اشتباهات او صحّه نهادند يا به نقد نظرات شيخ پرداختند؟

و سرانجام در فصل پنجم به نقد نظرات دشمنان شيخ مى پردازد و تندروان را از معتدلان جدا مى سازد و خود در صف معتدلان وهّابى قرار مى گيرد.

جالب اين كه در پايان مى گويد: «خلاصه تمام بحث ها اين است كه شيخ در مسأله تكفير راه خطا پيموده»، سپس مى افزايد:

«اعتراف به اين مسأله براى افراد منصف با توجّه به استدلالات روشنى كه داريم كار آسانى است، نه دين اسلام با اين اعتراف از بين مى رود و نه خورشيد از مغرب طلوع مى كند (و نه آسمان به زمين مى آيد! فقط انسان جايز الخطايى خطا كرده است)».(1)

و ما مى افزاييم : بلكه به عكس اين نقدها باعث رونق دين و پيراستن آيين اسلام از خشونت هاى وحشتناك و غير انسانى است، و حدّاقل وهّابيّون معتدل را به جاى وهّابيون متعصّب تندرو مى نشاند.

با اين توضيح به سراغ فشرده اى از هر يك از فصول كتاب مزبور مى رويم:

پاورقي

1. داعية و ليس نبياً، صفحه 28 و 29 .

صفحه 153

فصل اول : نقد كشف الشبهات

با اين كه كتاب كشف الشبهات كه از معروف ترين كتب شيخ است، كتاب بسيار كوچكى است (در حدود 70 صفحه)، ابن فرحان در نقد خود سى و سه ايراد قابل ملاحظه

بر او مى گيرد و سخنان پيشواى وهّابيون را به خصوص در مسأله «تكفير» به نقد مى كشد و قبلا ابراز تعجّب مى كند كه چگونه علماى وهّابى اين همه خطا و اشتباه را دركلمات شيخ ناديده گرفته و به سادگى از آن گذشته اند.

سپس مى افزايد: اگر بعضى از آنان، حتّى چند مورد از خطاهاى وى را يادآور شده بودند، من ضرورتى براى نوشتن اين كتاب نمى ديدم، ولى چه كنم كه همه سكوت كردند.

بد نيست در اينجا به اولين و آخرين ايراد او (از 33 مورد) اشاره كنم.

غلو و زياده روى درباره صالحان

محمّد بن عبدالوهّاب در آغاز كتاب «كشف الشبهات» مى گويد: «توحيد، دين پيامبرانى است كه خدا آنها را به سوى بندگانش فرستاده است، اول آنها نوح(عليه السلام) است، خداوند او را به سوى قومش فرستاد در زمانى كه آنها درباره «صالحان» غلو كرده بودند».

سپس «ابن فرحان» مى گويد: آغاز اين سخن صحيح است ولى پايانش ناصواب و مقدّمه اى است براى تكفير!

صفحه 154

زيرا خداوند نوح را براى دعوت به سوى خداوند يگانه و ترك شرك فرستاد، چون آنها بت هايى را به نام ودّ و سواع و... مى پرستيدند; مشكل آنها تنها غلوّ درباره صالحان نبود، غلو و زياده روى ممكن است گاهى سبب شرك شود، ولى هر زياده روى شرك نيست كه به بهانه آن خون مسلمين ريخته شود.

سپس مى افزايد : من هرگز نمى گويم زياده روى هايى كه درباره صالحان و بزرگان دين مى شود يا بعضى مراسم خرافى صحيح است، من مى گويم خطاست ولى كفر نيست.

گويا شيخ مى خواسته است با اين سخن خود به ايراد

مهمّى كه بر او مى كردند پاسخ گويد. به شيخ ايراد مى كردند كسانى را كه تو تكفير مى كنى و با آنها مى جنگى و به قتل مى رسانى، مسلمانانى هستند كه نماز مى خوانند و روزه مى گيرند و حج بجا مى آورند. او مى خواست بگويد چون درباره بزرگان دين زياده روى مى كنند، پس همگى كافرند حتّى از مشركان عصر جاهليّت بدترند!(1)

كوتاه سخن اين كه تهمت شرك و آن هم «شرك اكبر» يعنى شركى كه سبب اباحه اموال و نفوس گردد، تهمت كوچكى نيست كه به هر كس كه اندك زياده روى درباره يكى از بزرگان دين كند، بزنند و جان و مال او را مباح دانند.

«ابن فرحان» از اين تعجّب مى كند كه اين مخالفان غلو، خودشان

پاورقي

1. داعية و ليس نبياً، صفحه 33 (با تلخيص).

صفحه 155

درباره شيخ محمّد بن عبدالوهّاب چنان مرتكب غلو شده اند كه او را از هر خطا مبرّا مى پندارند، حتّى يكى از آنها از او تعبير به «شيخ الوجود» مى كند.(1) تعبيرى كه حتّى درباره پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)آن را جايز نمى شمرند!

و در آخرين ايراد (ايراد سى و سوم) به شيخ مى گويد او در صفحه 70، از كتاب خود تنها گروهى را كه از مسأله كفر استثنا كرده همان «مكره» است يعنى كسى كه او را مجبور كنند كه سخن كفرآميزى بر زبان جارى سازد و به آيه (إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ...) استناد جسته، سپس ابن فرحان گروه ديگرى را مى شمرد كه بر اثر جهل و نادانى يا اشتباه در فهم معانى آيات و روايات به انكار بعضى از مسائل دين برخاسته

اند (در حالى كه اصول اسلام را قبول دارند) اينها نيز به مقتضاى آيات قرآن و روايات معذورند و كافر نيستند.

سپس مى افزايد: يكى از عيوب روش شيخ آن است كه يك آيه يا يك حديث را مى گيرد و بقيّه آيات و احاديث را رها مى سازد و اين اشتباه بزرگى است.

فصل دوم : نقد آراى شيخ در كتاب «الدرر السنيّة»

دراين فصل كتاب به سراغ نقد آراى شيخ در كتاب «الدرر السنيّة» مى رود و 40 مورد از خطاهاى او را متذكّر مى شود، از جمله اين كه

پاورقي

1. داعية و ليس نبياً، صفحه 14 .

صفحه 156

طبق آنچه در اين كتاب آمده(1) علماى نجد و قضات آن منطقه هيچ يك معنى لا إله إلاّ الله را نمى دانند و ميان دين محمّد(صلى الله عليه وآله)و دين «عمرو بن لحى» (بت پرست معروف عصر جاهليّت) تفاوتى قائل نيستند، بلكه دين عمروبن لحى را بهتر مى شمرند و دين صحيح مى دانند!!

به اين ترتيب تمام علما و فقها و قضات منطقه را مشرك و كافر قلمداد مى كند. آنگاه به ذكر كتاب هايى كه درباره علما و فقهاى اين سرزمين نوشته شده، مى پردازد و مى گويد اين يك نمونه روشن است كه شيخ محمّد راه خطا را در تكفير مسلمين مى پيمود.

از جمله مواردى كه به عنوان غلوّ در تكفير از سوى اين گروه تندرو وهّابى مى شمرد، دو مورد زير است:

1_ تكفير شيعه: شيخ محمّد بن عبدالوهّاب در اين زمينه مى گويد كسى كه در كفر شيعه شك كند، كافر است!(2)

ابن فرحان مى افزايد: در حالى كه ابن تيميه با آن همه غلوّ و عداوات نسبت به شيعه، آنها را مسلمان _ هر

چند اهل بدعت! _ مى شمرد و با صراحت مى گويد، كافر نيستند.(3)

نگارنده مى گويد: به دنبال اين فتاواى غير انسانى و غير اسلامى

پاورقي

1. الدرر السنية، جلد 10، صفحه 51 .

2. همان مدرك، صفحه 369.

3. داعية و ليس نبياً، صفحه 86 .

صفحه 157

بود كه ريختن خون شيعيان كه پيشروترين مكتب توحيد را در اسلام بنا نهاده اند و غارت اموال آنها در مناطق مختلف آغاز شد و هنوز ادامه دارد.

2_ شيخ مى گويد : هر كس يك فرد صحابى از صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله)را (هر كس باشد) لعن كند كافر است!(1) در حالى كه به گفته ابن فرحان مالكى معاويه طبق صريح «صحيح مسلم»(2) دستور سبّ حضرت على(عليه السلام)را صادر كرد (و ده ها سال آن حضرت را بر فراز منابر به امر معاويه سب مى كردند) آيا با اين حال معاويه مسلمان بود؟(3)

نكته جالب اين كه : اين عالم سنّى مالكى مى گويد : بسيار ديده شده كه شيخ محمّد در مقام دفاع از خود مى گويد: «دشمنان مى گويند من به مجرّد سوء ظن، افراد را تكفير مى كنم يا افراد جاهل راكه اقامه حجّت بر آنها نشده، كافر مى شمرم. اين بهتان عظيمى

پاورقي

1. الدرر السنية، جلد 10، صفحه 369 .

2. او از سعد بن ابىوقّاص پرسيد چرا (با اين كه دستور دادم) على را سبّ نمى كنى؟ سعد پاسخ داد: به خاطر سه جمله اى كه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در عظمت على(عليه السلام) شنيدم (آن گاه آنها را نقل كرد; صحيح مسلم، كتاب فضائل الصحابه، باب فضايل على بن ابى طالب، حديث سوّم).

براى آگاهى از ترويج سبّ و

ناسزاگويى معاويه نسبت به على(عليه السلام) رجوع كنيد به : تاريخ طبرى، جلد 4، صفحه 52 و 188; كامل ابن اثير، جلد 3، صفحه 472 و جلد 5، صفحه 42 ; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى، جلد 4، صفحه 56 و عقد الفريد، جلد 4، صفحه 366 .

3. داعية و ليس نبياً، صفحه 86 .

صفحه 158

است، آنها مى خواهند مردم را از دين خدا و رسولش دور سازند!»(1)

ابن فرحان مى گويد : همين تعبير شيخ خود يك تكفير ضمنى است، نسبت به تمام كسانى كه مذهب وهّابيّت را نپذيرفته اند، زيرا منظورش از دين خدا و رسول كه مى خواهند مردم را از آن دور كنند همان آيين وهّابيّت است، بنابراين، مخالفان وهّابيّت كافر به دين خدا و رسولند!(2)

تناقض در كلمات شيخ

ابن فرحان به دنبال اين سخن به تناقض هاى صريح ديگرى در كلام پيشواى وهّابيان اشاره كرده، مى گويد: اشتباهات و خطاهاى فراوانى به شيخ نسبت داده اند و او آنها را از خود دفع مى كند، در حالى كه غالب آنها در كلماتش وجود دارد!

سپس او 25 مورد از اين نسبت ها را با ذكر مأخذ و مدرك بر مى شمرد، از جمله، اين كه شيخ انكار مى كند كه :

1_ كتب مذاهب چهارگانه اهل سنّت را باطل مى داند!

2_ كسى كه به صالحان توسّل جويد، كافر است!

3_ اگر توانايى پيدا كند گنبد و بارگاه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را ويران مى كند! (و مانند قبور ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) و ساير بزرگان بقيع با زمين يكسان مى سازد).

پاورقي

1. الدرر السنية، جلد 10، صفحه 113 .

2. داعية و ليس نبياً،

صفحه 107 .

صفحه 159

4_ او زيارت قبر پيامبر را حرام مى شمرد!

5_ او همه مردم، جز كسانى را كه از او پيروى مى كنند، كافر مى داند!

و امثال اين ها را انكار كرده، در حالى كه صريحاً يا به طور ضمنى در سخنان او، در كتابهايش ديده مى شود و اين تناقض شگفت آورى است.

فصل سوّم : ادامه راه
توضيح

حسن بن فرحان مالكى در فصل سوّم كتاب خود «داعية و ليس نبياً» مى گويد : متأسّفانه شاگردان و مقلّدين شيخ همان راه او را در تكفير پيمودند، و حكم كفر بسيارى از قبايل عرب و غير عرب و بسيارى از پيروان مذاهب اسلامى و جمعى از علماى معروف مسلمين را صادر كردند.(1)

از جمله:

1_ تصريح به اين كه اهل مكّه و مدينه (كه آن روز مذهب وهّابيّت را نپذيرفته بودند) همگى كافرند.(2)

پاورقي

1. و به تعبير ديگر از چپ و راست حكم كفر دادند و همه مسلمين را از زير تيغ تكفير گذراندند.

2. الدرر السنية، جلد 9، صفحه 285.

صفحه 160

2_ هر كس دعوت محمّد بن عبدالوهّاب را پذيرفته ولى عقيده دارد كه پدرانش مسلمان از دنيا رفتند كافر است!! بايد او را توبه دهند، هر گاه از سخن خود توبه نكرد، گردنش را مى زنند! و مال او تعلّق به بيت المال دارد!! و اگر حج بجا آورده چون قبل از قبول وهّابيّت بوده مشرك بوده و بايد حج را اعاده كند!(1)

3_ دولت عثمانى كافر بود و هر كس آن دولت را كافر نداند، كافر است!(2)

4_ اشاعره كافرند و معنى شهادتين را نمى دانند(3)، معتزله نيز كافرند!(4)

5_ مانع الزكاة كافر است.(5)

6_ كسانى كه غير مسلمانان را در دفاتر و شغل ها

وخانه هاى خود استخدام مى كنند كه بسيارى از واجبات را ترك كرده و بسيارى از محرّمات را انجام مى دهند و از شهادتين چيزى جز الفاظ آن را نمى فهمند، همگى كافر و مرتدند!(6)

پاورقي

1. الدرر السنيّة، جلد 10، صفحه 143 و 138.

2. همان مدرك، صفحه 429.

3. همان مدرك، جلد 1، ص 364.

4. همان مدرك، صفحه 357.

5. همان مدرك، جلد 10، صفحه 177.

6. همان مدرك، جلد 15، صفحه 486.

صفحه 161

حسن بن فرحان بعد از ذكر موارد 27 گانه اى كه شاگردان شيخ و پيروان او از تكفير مسلمين سر داده اند، مى افزايد: «بعد از اين همه زياده روى در امر تكفير كه نظير آن را سراغ نداريم، گروهى از علماى وهّابى حملات خشونت آميز تكفيرى خود را متوجّه «سيّد قطب» و «مودودى» و «اخوان المسلمين» و «حزب التحرير» كرده اند. درست است كه اين ها در جانب سياسى گرفتار زياده روى بودند، ولى زياده روى آنها هرگز به پاى زياده روى وهّابيون در همه جوانب، اعم از سياسى، عقيدتى، فقهى، فرهنگى و اجتماعى نمى رسد، انصاف هم چيزى خوبى است».(1)

سپس مى افزايد: «در عبارات گذشته بينديشيد، آيا چيزى از برنامه هاى به اصطلاح جهادى! (و حمله بر مسلمين) باقى مانده كه وهّابيون نگفته باشند».(2)

و در پايان اين بحث متذكّر مى شود كه بعد از محمّد بن عبدالوهّاب موج تكفير دامان خود وهّابيان را نيز گرفت و بعضى بعض ديگر را تكفير كردند و زنانشان را به اسارت گرفتند! سپس نمونه هاى متعدّدى از آن را با استناد به كتاب الدرر السنية ذكر مى كند.(3)

پاورقي

1 . داعية و ليس نبياً، صفحه 117 .

2. همان مدرك.

3.

داعية و ليس نبياً، صفحه 123 به بعد.

صفحه 162

در برابر اين نقطه هاى تاريك و اشمئزازآور به نقطه قوّتى در پايان اين فصل نيز اشاره مى كند و مى گويد: فرزند بنيانگذار مذهب وهّابى به نام عبدالله بن محمّد هنگامى كه بعد از سقوط «درعيه» (يكى از شهرهاى حجاز) به مصر رفت و از آن محيط بسته تعصّب آلود به محيط باز منتقل شد و به علوم تازه اى دست يافت، رو به مكتب اعتدال آورد، حكم به تكفير گروه هاى مختلفى از مسلمين را به خاطر پاره اى از بدعت ها كه پدرش به آن معتقد بود نفى كرد و گفت هيچ كس را نمى توان كافر دانست، مگر آن كس كه منكر ضرورى دين باشد يا كارى كه به اجماع مسلمين سبب كفر است انجام دهد.(1)(2)

در چهارمين بخش اين كتاب سخن از مخالفان شيخ به ميان مى آورد كه او (شيخ) و تمام وهّابيون را تكفير كردند، سپس به دفاع از آنها مى پردازد و مى گويد: اين گونه تكفيرها نيز اعتبارى ندارد، تنها بايد به خطاى آنها _ به خصوص در مسأله تكفير _ اعتراف كرد.

وى در اين فصل، 22 نفر از علماى معروف اهل سنّت را نام مى برد كه غالب آنها اهل نجد و مكّه بودند و بعضى از علماى دمشق، عراق، تونس و مراكش، همه به مخالفت با شيخ برخاستند، و بعضى

پاورقي

1. الدرر السنية، جلد 10، صفحه 244.

2. داعية و ليس نبياً، صفحه 125 .

صفحه 163

از آنها كتب ردّيه اى در ردّ سخنان محمّد بن عبدالوهّاب نگاشتند.(1)

به اين ترتيب نشان مى دهد كه اكثر معارضين او كسانى بودند كه

از منطقه خود او برخاستند يا از خويشان نزديك او بودند!

مهمترين اتّهامات پيشوايان وهّابى

ابن فرحان در ذيل بحث سابق، مهم ترين ايراداتى را كه علماى معروف اهل سنّت به شيخ گرفتند در چهار چيز خلاصه مى كند:

1_ تكفير مسلمين.

2_ ادّعاى نبوّت. (به زبان حال نه به زبان قال)

3_ قائل شدن به تشبيه و جسم بودن خداوند.

4_ انكار كرامات اولياء و بزرگان دين.

سپس مى گويد: اتّهام عمده، همان اولى است كه هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند.

آنگاه از شيخ احمد زينى دحلان، عالم و نويسنده معروف در كتاب «دعوى المناوئين» نقل مى كند كه او مى گويد: «وهّابى ها هيچ كس را موحّد نمى دانند، مگر كسى كه از تمام گفته هاى آنها پيروى كند!».(2)

از عالم مشهور ديگرى به نام «زهاوى» نقل مى كند كه اگر كسى سؤال كند مذهب وهّابيون كدام و نتيجه اين مذهب چه چيزى

پاورقي

1. داعية و ليس نبياً، از صفحه 127 تا 133 .

2. دعوى المناوئين، صفحه 166 .

صفحه 164

مى باشد؟! من در جواب هر دو سؤال مى گويم: «حكم به كفر همه مسلمين جهان! اين پاسخ كوتاه براى اين گونه سؤال هاكافى است».(1)

نامبرده (حسن بن فرحان) سعى مى كند كه شيخ را از سه اتّهام ديگر تبرئه كند، ولى اتهام اول كه آن را با تأكيد تمام پذيرفته، اتّهام كوچكى نيست، با اين كه قرآن صريحاً از متّهم ساختن مسلمين و حتّى كسانى كه در ظاهر ادّعاى اسلام مى كنند (مادامى كه منكر ضروريّات اسلام نشده اند) منع مى كند (وَلاَ تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكُمُ السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا)(2) ; «به كسى كه اظهار اسلام مى كند نگوييد

مسلمان نيستى تا بدين وسيله، سرمايه ناپايدار دنيا را به دست آوريد (و اموال او را به غنيمت گيريد)».

آيا با صراحت اين آيه شريفه، جايى براى تكفير مسلمين، آن هم بر اثر اشتباهات روشن تكفير كننده، در مسأله توحيد و شرك باقى مى ماند.

در جاى ديگر مى فرمايد: (وَمَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُّتَعَمِّداً فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِداً فِيهَا وَغَضِبَ اللهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَاباً عَظِيماً)(3); «هر كس فرد مؤمنى را عمداً به قتل برساند، كيفر او جهنّم است، جاودانه در آن مى ماند و خدا او را غضب و لعن مى كند و عذاب عظيمى براى او

پاورقي

1. دعوى المناوئين، صفحه 167 .

2. نساء، آيه 94 .

3. نساء، آيه 93 .

صفحه 165

فراهم ساخته است».

اين آيه پشت هر انسان با ايمانى را مى لرزاند; تهديد به آتش دوزخ، آن هم به صورت خلود و جاودانگى توأم با قهر و غضب الهى، تعبيرى است كه درباره هيچ گناهى از گناهان كبيره _ جز قتل نفس _ نيامده است.

تعبير به خلود و جاودانگى عذاب الهى _ با توجّه به اين كه اين كيفر عظيم مخصوص افراد بى ايمان است _ نشان مى دهد كه قاتلان مسلمين به يقين بى ايمان از دنيا مى روند، تا راه براى خلود آنها در دوزخ باز شود.

حال فكر كنيد چگونه خواهد بود حال كسانى كه مؤمنان نمازخوان و روزه گير و مؤدّب به تمام آداب اسلامى را به بهانه هاى واهى به قتل رساندند، زنانشان را اسير كردند و اموالشان را به غارت بردند. نه يك نفر بلكه صدها و هزاران نفر را اعمّ از زن و مرد و كودك شيرخوار و پير و

جوان. و نام آن را دين اسلام و توحيد محمّدى گذاردند و خود را اهل نجات مى دانند، نعوذ بالله العظيم!

و حال آن كه مصداق آيه شريفه (وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ فَهُمْ لاَ يَهْتَدُونَ)(1) ; «شيطان اعمال نارواى آنها را در نظرشان تزيين كرد و آنها را از راه حق باز داشت و لذا هدايت نمى شوند»، هستند.

پاورقي

1. نمل، آيه 24.

صفحه 166

خوشبختانه اخيراً بسيارى از پيروان اين مذهب به اشتباه خود پى برده اند و تكفير مسلمين را گناهى عظيم مى دانند، هر چند از نظر آنها، اهل بدعت باشند و ان شاءالله اين طليعه مباركى است براى پيراستن آيين پاك اسلام، از خشونت و ترور و ارهاب و نمايان ساختن مهر و محبّت و عطوفت اسلامى كه نمونه هاى آن را در دو كتاب «مفاهيم يجب أن تصحّح» و «داعية و ليس نبياً» و طرفداران اين دو كتاب ملاحظه كرديد.

در پايان _ به عنوان حسن ختام _ به سراغ اعلاميه مهمّى مى رويم كه جمعى از علما و فقها و محدّثان عربستان سعودى از وهّابيون معتدل، آن را اخيراً نگاشته و منتشر ساخته اند :

اين اعلاميّه در جرايد متعدّدى چاپ شد، ولى ما آن را از كتاب «معجم طبقات المتكلّمين» نقل مى كنيم.

صفحه 167

صفحه 168

صفحه 169

بيانيه هيئت علماى بزرگ سعودى

نخست متن عربى اين بيانيه كه در مورد محكوم ساختن خشونت هاى وهابيان است، تقديم مى گردد:

بيان من هيئة كبار العلماء

الحمد لله، و الصلاة و السلام على رسول الله، و على آله و صحبه و من اهتدى بهداه، أمّا بعد:

فقد درس مجلس هيئة كبار العلماء فى دورته التاسعة و الأربعين المنعقدة بالطائف ابتداء من تاريخ

2/4/1419 ه_ ، ما يجرى فى كثير من البلاد الاسلامية و غيرها من التكفير و التفجير، و ما ينشأ عنه من سفك الدماء، و تخريب المنشات و نظراً الى خطورة هذا الامر، و ما يترتّب عليه من إزهاق أرواح بريئة، و إتلاف أموال معصومة، و إخافة للناس، و زعزعة لأمنهم و استقرارهم، فقد رأى المجلس إصدار بيان يوضِّح فيه حكم ذلك نصحاً لله و لعباده، و ابراء للذمة، و إزالة للبس

صفحه 170

فى المفاهيم لدى مَن اشتبه عليه الأمر فى ذلك، فنقول و بالله التوفيق:

اولا : التكفير حكم شرعى، مردّه الى الله و رسوله، فكما أنّ التحليل و التحريم و الإيجاب، إلى الله و رسوله، فكذلك التكفير، و ليس كلّ ما وصف بالكفر من قول أو فعل، يكون كفراً أكبر، مخرجاً عن الملّة.

و لما كان مَرَدّ حكم التكفير إلى الله و رسوله لم يَجُز أن نُكَفِّر إلاّ من دلّ الكتاب و السنَّة على كفره دلالة واضحة، فلا يكفى فى ذلك مجرّد الشبهة و الظن، لما يترتّب على ذلك من الأحكام الخطيرة، و إذا كانت الحدود تُدْرأ بالشبهات، مع أن ما يترتّب عليها أقلّ ممّا يترتّب على التكفير، فالتكفير أولى أن يدرأ بالشبهات; و لذلك حذر النبى(صلى الله عليه وآله)من الحكم بالتكفير على شخص ليس بكافر، فقال : «أيّما امرئ قال لاخيه: يا كافر، فقد باء بها أحدهما، ان كان كما قال و إلاّ رجعت عليه». و قد يَرِد فى الكتاب و السنّة ما يُفهم منه أن هذا القول أو العمل أو الاعتقاد كفر، و لا يكفر من اتصف به، لوجود مانع يمنع من كفره، و هذا الحكم كغيره من الاحكام التى لا تتمّ إلاّ بوجود أسبابها

و شروطها، و انتفاء موانعها كما فى الإرث، سببه القرابة _ مثلا _ و قد لا يرث بها لوجود مانع كاختلاف الدين، و هكذا الكفر يُكره عليه المؤمن فلا يكفر به. و قد ينطق المسلم بكلمة الكفر لغلبة فرح أو غضب أو نحوهما فلا يكفر بها لعدم القصد، كما فى قصّة الذى قال : «اللهم أنت عبدى و أنا ربك» أخطأ من شدّة الفرح.

صفحه 171

و التسرُّع فى التكفير يترتّب عليه أمور خطيرة من استحلال الدم و المال، و منع التوارث، و فسخ النكاح، و غيرها مما يترتّب على الردة، فكيف يسوغ للمؤمن أن يقدم عليه لأدنى شبهة.

و جملة القول: أنّ التسرع فى التكفير له خطره العظيم; لقول الله عزّ و جلّ: (قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّىَ الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ وَالاِْثْمَ وَالْبَغْىَ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَأَنْ تُشْرِكُوا بِاللهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً وَأَنْ تَقُولُوا عَلَى اللهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ).(1)

ثانياً : ما نجم عن هذا الاعتقاد الخاطئ من استباحة الدماء و انتهاك الأعراض، و سلب الأموال الخاصّة و العامّة، و تفجير المساكن و المركبات، و تخريب المنشآت، فهذه الأعمال و أمثالها محرّمة شرعاً بإجماع المسلمين; لما فى ذلك من هتك لحرمة الأنفس المعصومة، و هتك لحرمة الأموال، و هتك لحرمات الأمن و الاستقرار، و حياة الناس الآمنين المطمئنين فى مساكنهم و معايشهم، و غدوهم و رواحهم، و هتك للمصالح العامّة التى لا غنى للناس فى حياتهم عنها.

و قد حفظ الإسلام للمسلمين أموالهم و أعراضهم و أبدانهم و حرم انتهاكها، و شدّد فى ذلك و كان من آخر ما بلغ به النبى(صلى الله عليه وآله) أمّته فقال فى خطبة حجّة الوداع: «إنّ دماءكم و أموالكم و

أعراضكم عليكم حرام كحرمة يومكم هذا فى شهركم هذا، فى بلدكم هذا». ثم قال(صلى الله عليه وآله) : «ألا هل بلغت؟ اللهم فاشهد». متّفق عليه.

پاورقي

1. أعراف، آيه 33 .

صفحه 172

و قال(صلى الله عليه وآله) : «كل المسلم على المسلم حرام دمه و ماله و عرضه».

و قال عليه الصلاة و السلام : «اتّقوا الظلم فإنّ الظلم ظلمات يوم القيامة».

و قد توعّد الله سبحانه من قتل نفساً معصومة بأشدّ الوعيد، فقال سبحانه فى حقّ المؤمن : (وَمَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُّتَعَمِّداً فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِداً فِيهَا وَغَضِبَ اللهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَاباً عَظِيماً).(1)

و قال سبحانه فى حقّ الكافر الذى له ذمّة، فى حكم قتل الخطأ: (إِلاَّ أَنْ يَصَّدَّقُوا فَإِنْ كَانَ مِنْ قَوْم عَدُوّ لَّكُمْ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَتَحْرِيرُ رَقَبَة مُّؤْمِنَة)(2) فاذا كان الكافر الذى له أمان إذا قتل خطأ، فيه الدية و الكفارة، فكيف إذا قتل عمداً، فان الجريمة تكون أعظم، و الإثم يكون أكبر. و قد صحّ عن رسول الله(صلى الله عليه وآله) إنّه قال: «من قتل معاهداً لم يرح رائحة الجنّة».

ثالثاً: إنّ المجلس اذ يبين حكم تكفير الناس بغير برهان من كتاب الله و سنّة رسوله(صلى الله عليه وآله) و خطورة اطلاق ذلك، لما يترتّب عليه من شرور و آثام، فإنّه يعلن للعالم أنّ الإسلام برىء من هذا المعتقد الخاطئ، و أن ما يجرى فى بعض البلدان من سفك الدماء البريئة، و تفجير للمساكن و المركبات و المرافق العامّة و الخاصّة، و تخريب للمنشآت هو عمل إجرامي، و الإسلام بريء منه، و هكذا كلّ مسلم يؤمن بالله و

پاورقي

1. نساء، آيه 93 .

2. نساء، آيه 92 .

صفحه 173

اليوم الآخر برىء منه، و إنّما هو تصرّف من صاحب فكر

منحرف، و عقيدة ضالّة، فهو يحمل إثمه و جرمه، فلا يحتسب عمله على الإسلام، و لا على المسلمين المهتدين بهدى الإسلام، المعتصمين بالكتاب و السنّة، المستمسكين بحبل الله المتين، و إنّما هو محض إفساد و إجرام تأباه الشريعة و الفطرة; و لهذا جاءت نصوص الشريعة قاطعة بتحريمه، محذّرة من مصاحبة أهله...

رئيس المجلس

عبدالعزيز بن عبدالله بن باز

صالح بن محمد اللحيدان عبدالله بن عبدالرحمن البسام عبدالله بن سليمان بن تقنيع عبدالعزيز بن عبدالله بن محمد آل الشيخ

محمد بن صالح العثيمي ناصر بن حمد الراشد

عبدالله بن محمد بن ابراهيم آل الشيخ محمد بن عبدالله السبيل محمد بن سليمان البدرعبدالرحمن بن حمزة المزروقى راشد بن صالح بن خنيند. عبدالله بن عبدالمحسن التركي عبدالله بن عبدالرحمن الغديان د. عبدالوهاب بن ابراهيم أبوسليمان محمد بن ابراهيم بن جبيرمحمد بن زياد آل سليمان د. صالح بن فوزان الفوزان د. صالح بن عبدالرحمن الأطرمحسن بن جعفر العتمى د. بكر بن عبدالله ابوزيد

صفحه 174

ترجمه بيانيه هيئت علماى بزرگ سعودى

الحمد لله، و الصلاة و السلام على رسول الله، و على آله و صحبه و من اهتدى بهداه، اما بعد:

هيئت «كبار العلماء» در جلسه چهل و نهم كه در طائف از تاريخ 2/4/1419 هجرى قمرى تشكيل شد، حوادثى را كه در كشورهاى اسلامى و غير آن، از تكفير و انفجارها و امور ناشى از آن، از خونريزى ها و نابود كردن مؤسّسات مختلف اتفاق افتاده، مورد بررسى قرار داد، و نظر به اهميّت اين موضوع و پى آمدهاى آن، اعمّ از كشتن بى گناهان و اتلاف اموال، و ايجاد رعب و وحشت در مردم، و ايجاد ناامنى و تزلزل و بى ثباتى در جامعه، مجلس تصميم گرفت حكم اين موضوع

را طىّ بيانيه اى به عنوان خيرخواهى الهى بندگان خدا و اداى تكليف، و رفع هرگونه اشتباه از كسانى كه گرفتار اشتباه در مفاهيم اسلامى شده اند، روشن سازد. به همين دليل نكات زير را يادآور مى شود و از خداوند توفيق مى طلبد:

1_ تكفير (كسى را كافر دانستن) يك حكم شرعى است كه بايد معيارش از سوى خدا و رسول او تعيين گردد، همان گونه كه حلال و حرام و واجب بايد از سوى خدا باشد، همچنين تكفير، و گفتار و رفتارى كه (در كتاب و سنّت) گاه كفر بر آن اطلاق شده به معنى «كفر اكبر» كه سبب خروج از دين اسلام مى شود، نيست.

بنابراين _ چون بايد حكم به كفر از سوى خدا و رسولش باشد _

صفحه 175

جايز نيست كسى را تكفير كنيم مگر اين كه دليل روشنى از كتاب و سنّت بر كفر او گواهى دهد، و گمان و احتمال هرگز كافى نيست، زيرا احكام سنگينى بر اين حكم بار مى شود. هنگامى كه ما، در مورد حدود معتقديم طبق قاعده «الحدود تدرء بالشبهات» بايد بدون قطع و يقين اقدام نكنيم، مسلّماً مسأله «تكفير» به خاطر آثار مهمّى كه دارد از حدود مهم تر است و لذا پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) همگان را از تكفير كسى كه واقعاً كافر نيست، بر حذر داشت و فرمود: هر كس به برادر مسلمانش بگويد: اى كافر! اگر راست بگويد، طرف مقابل گرفتار عذاب الهى مى شود و اگر دروغ بگويد به خودش باز مى گردد.

گاه در كتاب و سنّت تعبيرى ديده مى شود كه فلان سخن يا عمل يا اعتقاد موجب كفر است،

در حالى كه موانعى وجود دارد كه جلو اين حكم را مى گيرد، و اين مانند احكام ديگرى است كه بدون اجتماع اسباب و شرايط و نفى موانع حاصل نمى گردد، مثلا ارث يكى از احكام الهى است كه به سبب خويشاوندى صورت مى گيرد ولى گاه موانعى وجود دارد كه جلو اين حكم را مى گيرد، مانند اختلاف در دين. همچنين گاه كسى را اجبار بر اداى كلمات كفرآميز مى كنند در حالى كه سبب كفر او نمى شود (چون مجبور شده است) و نيز گاهى انسان سخن كفرآميزى بر اثر شدّت خوشحالى يا غضب و مانند آن مى گويد (در حالى كه از حالت طبيعى خارج شده) و اين موجب كفر او نمى شود چون قصدى ندارد، شبيه داستان معروفى كه كسى از

صفحه 176

شدّت خوشحالى مى گفت «خداوندا تو بنده منى و من پروردگار توأم!».

آثار مهم و خطرناكى بر شتاب در تكفير مترتّب مى شود از جمله مباح شمردن خون و مال آن شخص، و جلوگيرى از ارث او و جدايى از همسرش و غير اينها كه از آثار ارتداد است، بنابراين چگونه جايز است مسلمان به كمترين شبهه اى چنين نسبتى به كسى بدهد (و اين همه مسئوليّت را بپذيرد؟).

حاصل اين كه : شتاب در تكفير خطرات عظيمى دارد زيرا خداوند متعال مى فرمايد : (قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّىَ الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ وَالاِْثْمَ وَالْبَغْىَ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَأَنْ تُشْرِكُوا بِاللهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً وَأَنْ تَقُولُوا عَلَى اللهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ).(1) (طبق اين آيه هرگونه كار زشت و ظلم و شرك و نسبت ناروا و سخن بى دليل نسبت

به خداوند حرام شمرده است).

2_ آنچه از اين عقيده باطل (نسبت شرك به مسلمين) حاصل شده، يعنى خون ها را مباح شمردن و عِرْض و آبروى مردم را بردن و اموال آنها را غارت كردن و منفجر ساختن خانه ها و وسايل نقليّه و مراكز ادارى و تجارى، اين اعمال و مانند آن به اجماع همه مسلمين حرام و گناه است، زيرا سبب هتك حرمت نفوس و اموال است و امنيّت و آرامش زندگى مردمى را كه در خانه ها و مراكز كار صبح و شام

پاورقي

1. اعراف، آيه 33 .

صفحه 177

رفت و آمد دارند از بين مى برد، و مصالح عمومى جامعه را كه بدون آن نمى توانند زندگى كنند بر باد مى دهد.

اين در حالى است كه اسلام اموال و اعراض و نفوس مسلمين را محترم شمرده و به هيچ كس اجازه تجاوز به حريم آنها نمى دهد، و از آخرين امورى كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در خطبه حجّة الوداع به همه مسلمانان ابلاغ كرد اين بود كه فرمود: خون ها و اموال و اعراض شما بر يكديگر محترم است مانند احترام امروز (روز عيد قربان) و احترام اين ماه (حرام) و احترام اين سرزمين مقدّس (مكّه) ; سپس (براى تأكيد) فرمود: خداوندا گواه باش (من آنچه را بايد بگويم) گفتم! اين حديث مورد اتّفاق همه محدّثان است.

و نيز فرمود: تمام هستى مسلمان بر مسلمان حرام است، خونش، مالش و ناموس و عرضش و نيز فرمود : از ظلم بپرهيزيد كه ظلم در قيامت ظلمات است.

و نيز خداوند سبحان كسى را كه خون بى گناهى را بريزد به اشدّ مجازات تهديد كرده

و فرمود: «هر كس فرد با ايمانى را عمداً به قتل برساند، مجازاتش دوزخ است و براى هميشه در آن خواهد ماند و خداوند او را مورد غضب و لعن خود قرار خواهد داد و مجازات عظيمى براى او قرار داده است».(1)

و نيز درباره قتل سهوى كافرى كه در امان مسلمين زندگى مى كند،

پاورقي

1. نساء، آيه 93 .

صفحه 178

فرموده «بايد ديه و كفاره بدهيد».(1)

با اين حال قتل عمد او چه حكمى خواهد داشت. به يقين جرم او عظيم تر و گناه آن سنگين تر خواهد بود.

در حديث صحيح از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آمده است كسى كه غير مسلمانى را كه با مسلمين پيمان دارد به قتل برساند، هرگز بوى بهشت را نخواهد شنيد!

3_ اين مجلس با توجّه به حكمى كه در بالا نسبت به تكفير مردم بدون دليل از كتاب و سنّت صادر كرده و اهمّيت آن را به سبب آثار شوم و گناهانى كه بر آن مترتّب مى شود، بيان داشته به تمام مردم جهان اعلام مى كند كه اسلام از اين گونه عقيده هاى باطل بيزار است و آنچه در بعضى از كشورها از ريختن خون بى گناهان و منفجر ساختن مساكن و مركب ها و مراكز عمومى و خصوصى و تخريب كارگاه ها و مانند آن صورت مى گيرد، عملى جنايت كارانه مى داند كه اسلام از آن بيزار است. همچنين هر مسلمانى كه به خدا و روز جزا ايمان دارد از اين اعمال بيزار مى باشد، و اين كارها تنها كار كسانى است كه داراى افكار منحرف و گمراهند و گناه و جرم آن به گردن آنهاست و هرگز

نبايد به حساب اسلام و مسلمانانى كه به هدايت اسلام هدايت شده اند و متمسّك به كتاب و سنّت و پيرو قرآن مجيدند، گذارد. اين كارها فساد و جنايت بزرگى است كه شريعت اسلام و فطرت پاك

پاورقي

1. برگرفته از آيه 92 سوره نساء .

صفحه 179

انسانى آنها را نمى پذيرد.

لذا روايات اسلامى به طور قاطعانه آن را تحريم كرده، و از همنشينى با اين گونه افراد بازداشته است...»

سپس اين بيانيّه با آيات و رواياتى كه نشان مى دهد اسلام دين محبّت و دوستى و تعاون در نيكى و تقوى و گفتگوى منطقى و حكيمانه و پرهيز از هرگونه خشونت و پرخاشگرى است، پايان داده شده است.(1)

تحليل كوتاهى در مورد اين بيانيّه

اين بيانيّه كه به امضاى برترين مقام مذهبى وهّابيّت عربستان در عصر خودش يعنى «عبدالعزيز بن عبدالله بن باز» و 20 نفر از علماى طراز اول آنان رسيده و كمى قبل از فوت آن عالم معروف مذهبى وهابى تهيّه شده، حاوى نكات مهمى است كه به بعضى از آن ذيلا اشاره مى شود:

1_ گرچه سزاوار بود اين بيانيه پيش از آن همه خونريزى و هتك نفوس و اموال و اعراض منتشر مى شد، و بى شباهت به نوشداروى بعد از مرگ سهراب نيست، ولى با توجّه به اين كه ضرر را از هر جا

پاورقي

1. اين بيانيّه در بسيارى از جرايد و مطبوعات عربستان سعودى انتشار يافت و ما آن را از كتاب معجم طبقات المتكلمين، جلد 4، صفحه 100 نقل كرديم.

صفحه 180

جلوگيرى كنند سود و منفعت است، جاى تقدير و تشكّر فراوان دارد كه در برابر گروه تندروان كه مدّعى پيروى از دستورات شارع هستند، اتمام حجّت بسيار قوى و

گويا شده است و روشن ساخته اند آنها كه پيرو اين بيانيه نيستند، پيروان هوى و هوس هاى خويشتن مى باشند نه دستورات اسلامى و در يك كلمه اسلام از اين كارها بيزار است.

2_ اين بيانيّه عملا راه را براى نقد افكار و عقايد شيخ محمّد بن عبدالوهّاب گشوده كه حتّى وهّابيان مى توانند با حفظ احترام او، افكارش را نقد كنند و به جمع بندى معتدل ترى در آيين وهّابيّت برسند كه بتوانند با ساير مسلمين جهان تعامل خوبى داشته باشند.

3_ اين بيانيّه كه با تعبيراتى حساب شده همراه است به تندروان وهّابى اعلام مى كند كه دوران تكفير مسلمين گذشته است، و نبايد و نمى توان هر كس را كه موافق افكار آنها نيست، متّهم به كفر كرد و جان و مال و عرض او را بر باد داد، و اين كار ممكن است سبب كفر عامل آن گردد.

4_ اين بيانيّه خدمت خوبى به جهان اسلام مى كند و چهره كريه خشونت بارى را كه اين گروه، از اسلام، در برابر جهانيان ترسيم كرده اند تا حدّ زيادى اصلاح مى كند و نشان مى دهد مسلمانان واقعى از اين كارها بيزارند، گرچه برچيدن آثار منفى آن اعمال خشونت بار كه ساليان دراز انجام شده به اين آسانى ممكن نيست، به خصوص اين كه بهانه خوبى به دست ارباب كليسا و صهيونيست ها داده، كه آن را

صفحه 181

چهره واقعى اسلام معرّفى كنند و جهانيان را از آن بترسانند، پناه بر خدا از زيان هاى جاهلان، اميدواريم خداوند همه را به راه راست هدايت فرمايد و از دام شيطان برهاند.

صفحه 182

صفحه 183

توصيه دوستانه به علماى حجاز

ما به همه

علماى وهّابى كه راه اعتدال را مى پويند، خاضعانه و دوستانه توصيه مى كنيم; فرصت خوبى را كه در اين شرايط تاريخى براى بازنگرى در اصول وهّابيّت فراهم شده است، از دست ندهند و شكاف عظيمى را كه ميان آنها و ساير مسلمين جهان پيدا شده است و دشمن از آن بهره گيرى مى كند، با هوشيارى پر كنند.

ما امور زير را دوستانه به آنان پيشنهاد مى كنيم:

1_ متّهم ساختن مسلمين را به شرك و كفر به خاطر مسائلى كه حدّاكثر، مسائل اجتهادى محسوب مى شود، محكوم كنند، و دستور شريف قرآنى (وَلاَ تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكُمُ السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِناً) را به همه پيروان خود توصيه نمايند.

2_ هرگونه خشونت مذهبى كه سبب ترورهاى وحشتناك در عراق و پاكستان وافغانستان و حتّى عربستان و ساير نقاط شده است، به شدّت محكوم كنند.

صفحه 184

همان خشونت هايى كه علاوه بر ويرانى هاى عظيم، خون مسلمانان بى گناه را اعمّ از زن و مرد و كودك و پير و جوان و سنّى و شيعه، بر خاك مى ريزد و آيين پر افتخار اسلام را كه به يقين دين آينده تمام جهان است، بدنام مى كند، و بهترين ابزار تبليغاتى را بر ضدّ اسلام و مسلمين در اختيار دشمنان اسلام قرار مى دهد، وتمام زحماتى را كه انديشمندان اسلامى و مبلّغان و نويسندگان آگاه اسلامى در راه نشر اسلام كشيده اند بر باد مى دهد، آرى همه اين ها را محكوم كرده و مصداق هلاك «حرث» و «نسل» كه در قرآن آمده است، بشمارند.

3_ راه گفتگوى منطقى و دوستانه را بر اساس احترام متقابل، و دور از هر گونه اهانت

و تهمت به شرك و جهل، ميان خود و ساير دانشمندان اسلام بگشايند و در مسائل مورد اختلاف به بحث بنشينند و به مصداق (يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ) آن چه را صحيح تشخيص دادند، پذيرا شوند.

4_ مرزهاى فكرى و جغرافيايى خود را به روى كتب علمى و منطقى ساير مذاهب اسلامى بگشايند، و احساس خطرى برخود در اين كار نداشته باشند، و با حوزه هاى علميّه كشورهاى اسلامى مبادله طلاّب و دانشجو كنند.

5_ ديوارهاى بى اعتمادى و سوء ظن و بدبينى را ميان خود و ساير مسلمين از ميان بردارند و به حوزه هاى علميّه يكديگر رفت و آمد

صفحه 185

كنند و براى شركت در همايش ها براى مسائل مختلف اسلامى در هر جاى دنياى اسلام اعلام آمادگى كنند.

6_ دوستان خود را از مطلق نگرى، يعنى اجتهادهاى خود را در اصول و فروع، حقيقت اسلام دانستن وغير آن را كفر و ضلالت و بدعت شمردن، بر حذر دارند، و به پيام آيه شريفه (وَمَا أُوتِيتُمْ مِّنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلا) گوش فرا دهند.

هر گاه اين اصول شش گانه به كار بسته شود، اميد مى رود كه وحدت ميان صفوف مسلمين تقويت شود و اعتصام بحبل الله كامل شده و (لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ) حاصل گردد.

به اميد آن روز، وَاللهُ الْمُسْتَعانُپايان

محرّم الحرام 1426

ناص_ر مك_ارم شي_رازى

صفحه 186

فهرست منابع

1 _ قرآن كريم.

2 _ نهج البلاغه.

3 _ پايان عمر ماركسيسم، ناصر مكارم شيرازى.

4 _ ميزان الحكمة، محمّدى رى شهرى.

5 _ شرح كشف الشبهات عثيمين، محمّد بن صالح عثيمين.

6 _ خصال صدوق، شيخ صدوق.

7 _ سفينة البحار، شيخ عبّاس قمى.

8 _ صحيح بخارى، محمّد بن اسماعيل بخارى.

9 _ دائرة المعارف كويتى.

10 _

كنزالعمّال، على متّقى هندى.

11 _ غنائم الأيّام، ميرزا ابوالقاسم قمى.

12 _ البحر الرائق، ابن نجيم مصرى.

13 _ الغدير، علاّمه امينى.

14 _ سير اعلام النبلاء، محمّد بن احمد ذهبى.

15 _ الصحيح من السيرة، سيّد جعفر مرتضى.

16 _ الذريعة، سيّد مرتضى.

17 _ فصل نامه مكتب اسلام.

18 _ مفردات راغب، راغب اصفهانى.

19 _ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد.

20 _ بحارالانوار، علاّمه مجلسى.

21 _ تنزيه الاعتقاد، صنعانى.

22 _ تاريخ تمدّن، ويل دورانت.

23 _ مسند احمد، احمد بن حنبل.

24 _ مستدرك الوسائل، ميرزا حسين

صفحه 187

نورى.

25 _ سنن كبرى، احمد بن حسين بيهقى.

26 _ سنن ابن ماجه، محمد بن يزيد قزوينى.

27 _ معجم طبرانى، سليمان بن احمد طبرانى.

28 _ مفاهيم يجب أن تصحّح، يوسف بن علوى مالكى.

29 _ داعية و ليس نبياً، شيح حسن بن فرحان مالكى.

30 _ الدرر السنية، عبدالرحمان بن محمّد حلبى.

31 _ تاريخ طبرى، محمّد بن جرير طبرى.

32 _ الكامل فى التاريخ، ابن اثير.

33 _ عقد الفريد، احمد بن محمد بن عبد ربّه اندلسى.

34 _ دعوى المناوئين، شيخ احمد زينى دحلان.

35 _ معجم طبقات المتكلّمين، جعفر سبحانى.

خدا در آيين وهابيت

مشخصات كتاب

سرشناسه : عظيمي محمود

عنوان و نام پديدآور : خدا در آئين وهابيت تاليف محمود عظيمي مشخصات نشر : قم نشر بخشايش 1379.

مشخصات ظاهري : ص 58

شابك : 964-7090-16-11000ريال ؛ 964-7090-16-11000ريال وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي موضوع : خدا

موضوع : وهابيه رده بندي كنگره : BP238/6/ع 6خ 4

رده بندي ديويي : 297/527

شماره كتابشناسي ملي : م 80-6010

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و صلى الله على نبينا محمد وآله الطاهرين قال الله تبارك و تعالى : " وإن هذه أمتكم امة واحدة وأنا ربكم فاعبدون " سوره أنبياء آيه : 92 ( اينست امت شما امت واحده و من پروردگار شمايم ، تنها مرا بپرستيد ) از نعمتهاى بزرگ مسلمانان اينستكه خداى آنان احد و واحد و پيامبرشان صلى الله عليه وآله اشرف و خاتم پيامبران و اعتقادات و توحيدشان احسن و افضل و بهترين اعتقادات و امتشان امت واحد است . وحدت مسلمانان ضرورت قرآن و سنت است ، شعار حقيقى اسلام است ، لذا ما منادى وحدت و لزوم اتحاد امت اسلام بوده و هستيم و در راه تحقق آن با جان و دل مىكوشيم ، خصوصا در عصر حاضر كه كفر با تمام وجود كمر به نابودى اسلام و مسلمين بسته است . اما متأسفانه گروه كوچكى در دل بعضى از ممالك اسلام مرموزانه وجود گرفت و رشد كرد و بر عليه شيعه و ديگر فرق . . . خدا در آئين وهابيت خدا در آئين وهابيت . . . مسلمين ، يعنى اكثريت قاطع مسلمانان قد علم كرده ، همگى را مشرك و كافر و خارج

از دين خواندند . و متقابلا خود را پرچمدار اسلام و توحيد معرفى نموده در حالى كه شرائط موحد واقعى را نداشته ، بلكه مقام و منزلت الهى را بگونه اى ناهنجار تنزل داده اند . به همين خاطر ناگزيريم براى روش شدن اذهان عزيزان مسلمان قدرى پرده را بالا زده و كوس رسوايى اعتقادات و تصورات و اوهام باطله آنان را به صدا در آوريم تا همه بدانند عقائد آنها در باره خداوند متعال چيست و چگونه است . تا آنكه هم امت اسلام از دسايس و وساوس اين حزب و اقليت معلوم الهوية مطلع گردند و هم آنكه شايد فريب خوردگان آنان دست از تكفير مسلمين برداشته و به جانب حق روى نمايند و تفرقه و اهانت و اسائه ادب به ساحت قدس اعتقادات پاك و الهى مسلمين را رها كنند . وظيفه هر عالم مسلمانى ايجاب مى كند براى رفع بدعتها و گمراهيها قيام كرده و با تمام قوا در مقابل بدعت و بدعتگزاران ايستاده و از حريم اعتقادات حقه اسلامى دفاع نمايد .

( اذا ظهرت البدع فعلى العالم ان يظهر علمه والا فعليه لعنة الله ) ( هنگامى كه بدعتها بروز مى كنند ، عالم بايد علم خود را آشكار نمايد ، و اگر نه لعنت خداوند بر او باد . ) آنچه كه در اين جزوه آمده قطره اى از درياى كتب بزرگان و علماء آنها نظير ابن تيميه و ابن باز و البانى است كه محققين و حق جويان مى توانند با مراجعه به كتاب آنان صدق گفتار ما را در يابند . در صورت تمايل آماده ارائه مطالب

و حقايق بيشتر به عزيزان خواننده و ديگر برادران و خواهران مسلمان مى باشيم . " والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا " والحمد لله رب العالمين و ما توفيقى الا بالله العلى العظيم سيد محمود عظيمى.

خداى وهابى ها

جسمى مادى حاملان عرش الهى- حيوانات

- قال ابن بطوطة في رحلته : ص 90 ( وكان بدمشق من كبار الفقهاء الحنابلة تقي الدين بن تيمية كبير الشام يتكلم في الفنون إلا أن في عقله شيئا . . وكنت إذ ذاك بدمشق فحضرته يوم الجمعة وهو يعظ الناس على منبر الجامع ويذكرهم ، فكان من جملة كلامه أن قال : إن الله ينزل الى سماء الدنيا كنزولي هذا ، ونزل ربعة من ربع المنبر ! ! فعارضه فقيه مالكي يعرف بابن الزهراء وأنكر ماتكلم به ، فقامت العامة الى هذا الفقيه وضربوه بالأيدي والنعال ضربا كثيرا ، حتى سقطت عمامته ! ) . سفرنامه ابن بطوطه : ص 90 تقى الدين بن تيميه يكى از بزرگان فقهاء حنبلى ها در شام بود كه در فنون مختلف سررشته داشت ، اما كمى ناقص العقل بود . . . روز جمعه اى در دمشق در مجلس او حاضر شدم ، روى منبر مردم را موعظه مى كرد . يكى از سخنانش اين بود : خدا از آسمان مانند پائين آمدن من از منبر پائين مى آيد ، سپس چند پله از منبر پائين آمد . فقيهى مالكى مذهب بنام ، ابن الزهراء به او اعتراض كرد ، و منكر ادعاى او شد ، اما مردم هجوم آورده و او را با مشت و لگد چنان كوبيدند كه عمامه از سرش افتاد . ( ابن بطوطه سنى بوده

و سفرنامه او در نزد سنيها نيز بطور كلى پذيرفته است . البته علماء ديگر سنى نظير ابن حجر در كتاب الدرر الكامنه ، همين مطلب را از ابن تيميه نقل كرده اند . . . به نقل از كشف الارتياب ص : 380 )

- قال السقاف في شرح العقيدة الطحاوية : ص 358 ( المجسمة هم المشبهة أنفسهم وهم الذين يتخيلون بأن الله تعالى جسم على شكل ما من الأشكال ، وغالبهم يتصورونه ويتخيلونه على صورة رجل جالس على كرسي عظيم وهو كرسي الملك . والذي يدل على ذلك عباراتهم التي يرددونها في كتبهم التي يتكلمون فيها عن مسائل التوحيد والاعتقاد . و كتاب ( السنة ) المنسوب لابن الامام أحمد من أوضح الأدلة والشواهد على ذلك ! وبعضهم يكابر ويجادل بالباطل فيقول بأنه لا يتصور الله تعالى مثل ما ذكرنا عنهم ! وهم غير صادقين في تلك المكابرة والمجادلة العقيمة ، ومؤلفاتهم وكلماتهم وفلتات ألسنتهم وما يسرونه لكثير من أتباعهم وغير ذلك من الأمور الظاهرة ، دلالات ظاهرة تحكم بصدق دعوانا عليهم ! ومن أوضح الأمثلة على ذلك أيضا أن المجسمة والمشبهة يثبتون لله تعالى أعضاء يسمونها صفات كاليد ، والأصابع ، والوجه ، والساق ، والقدم ، والرجل ، والعين ، والجنب ، والحقو ، والجلوس ، والحركة ، والحد ، والجهة ، وغير ذلك من صفات المحدثات والأجسام كما تقدم ! )

- شرح عقيده طحاويه سقاف : ص 358 مجسمه همان مشبهه هستند كه خيال مى كنند خداوند جسم بوده و داراى شكل و شمايل مى باشد . غالب آنان تصور مى كنند خداوند مردى است كه بر صندلى بزرگى نشسته

است . كتابها و مطالبى را كه در كتب اعتقادى و توحيدى خود گفته اند دليل اين مدعا است . كتاب ، السنة ، پسر امام احمد بن حنبل بهترين دليل و شاهد ماست . اما بعضى از آنها با بحث و جدل باطل و بى فايده حاضر به قبول اين مطلب نيستند . اما دروغ مى گويند . زيرا كتابها و گفتارها و مطالب سرى و مخفيانه اى را كه براى پيروان خود گفته اند ، قويترين ادله بر صدق ادعاى ما ورد گفتار آنان مى باشد . يكى از روشنترين ادله ما اينست كه مجسمه و مشبهه معتقدند كه خداوند اعضاء و جوارحى مانند : دست و پا و انگشت و ساق و چشم ، پهلو و نشستن و برخاستن و جا و مكان و جهت و . . . نظير ديگر اجسام و مخلوقات دارد . خداى وهابيان به شكل آدم است.

- قال ابن باز في فتاويه : ج 4 ص 226 سؤال : ورد حديث عن النبي صلى الله عليه و سلم ينهى فيه عن تقبيح الوجه وأن الله سبحانه خلق آدم على صورته ؟ . جواب : الحديث ثابت عن النبي صلى الله عليه وسلم أنه قال : إذا ضرب أحدكم فليتق الوجه ، فإن الله خلق آدم على صورته . وفي لفظ آخر : على صورة الرحمن ! !

- فتاواى ابن بازج : 4 ص 226 سؤال : در روايت از پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) و سلم آمده كه صورت كسى را زشت نخوانيد ، زيرا خداوند سبحان انسان را به صورت خودش خلق كرده است ؟

جواب : اين حديث از پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) و سلم ثابت است : هر كسى را كه مى زنيد ، مواظب صورتش باشيد ، زيرا خداوند آدم را به شكل خودش آفريده است . در روايت ديگر آمده : خداوند انسان را به صورت ، رحمان ، خلق كرده است . ( قضيه روايت " خلق الله آدم على صورته " بر طبق روايات ما شيعيان اينستكه پيامبر صلى الله عليه وآله ديد دو نفر در حال مشاجره بوده و به يكديگر فحش و ناسزا مى گويند . يكى از آن دو به ديگرى گفت : خداوند صورت زشت تو را لعنت كند . رسول خدا صلى الله عليه وآله به او فرمود : صورت او را زشت مخوان كه خداوند صورت آدم عليه السلام را به شكل او خلق كرده است ( يعنى فحش به صورت او فحش به صورت حضرت آدم عليه السلام است ) . بسيارى از علماء سنى با ما شيعيان موافق بوده و روايت را همين گونه معنا كرده اند . به نظر مى آيد اين تفسير را از ائمه اهل البيت عليهم السلام گرفته باشند ) . خداى وهابى ها جوانى است كه نعلينى از طلا مى پوشد

- وقد صحح محدثهم الالباني حديث أم الطفيل في تعليقته على سنة ابن أبي عاصم برقم ( 471 ) وهو : أنها سمعت رسول الله صلى الله عليه و سلم يذكر أنه رأى ربه عز وجل في المنام في أحسن صورة : شابا ، موفرا ، رجلاه في خضرة ، عليه نعلان من ذهب ، على وجهه فراش

من ذهب ! ! البانى محدث وهابىها حديث ام الطفيل را صحيح دانسته و در پاورقى بر سنت ابن ابى عاصم شماره ( 471 ) مى نويسد : ام طفيل شنيد كه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم فرمود : خدا را در خواب ديدم بسيار زيبا ، جوانى بود داراى موهاى بلند ، در سبزه زارى ايستاده نعلينى از طلا به پا و تورى از طلا به صورت داشت ! ! خداوند بر روى عرش نشسته و عرش قدرى از خدا بزرگتر است .

- قال الديلمي في فردوس الاخبار : ج 1 ص 219

ابن عمر : إن الله عز وجل ملء عرشه يفضل منه كما يدور العرش أربعة أصابع بأصابع الرحمن عز وجل .

- فردوس الاخبار ديلمى : ج 1 ص 219 ابن عمر مى گويد : خداوند عزوجل عرش را پر كرده بطورى كه عرش به مقدار چهار انگشت خدا ، از خدا بزرگتر است ! !

- وقال ابن عبد ربه في العقد الفريد : ج 6 ص 208 ومن حديث عبد الله بن عمر قال : العرش مطوق بحية ، والوحي ينزل في السلاسل ! !

عقد الفريد ابن عبد ربه ج 6 ص 208 در حديث عبد الله بن عمر آمده : مارى بدور عرش پيچيده و وحى به صورت زنجير نازل مىشود ! !

- وقال الطبري في تفسيره : ج 3 ص 7 وسع كرسيه السموات والارض . . . عن أبي موسى : قال : الكرسي موضع القدمين . وعن السدي : والكرسي بين يدي العرش ، وهو موضع قدميه . . . عن عبد الله

بن خليفة أتت امرأة النبي فقالت : أدع الله أن يدخلني الجنة . . ثم قال صلى الله عليه و سلم : ان كرسيه وسع السموات والأرض وإنه ليقعد عليه فما يفضل منه مقدار أربع أصابع ! !

- تفسير طبرى : ج 3 ص 7 " وسع كرسيه السموات والارض . . . " از ابو موسى روايت شده : كرسى محل پاهاى خداست . از سدى روايت شده : كرسى در مقابل عرش و محل پاهاى خداست . عبد الله بن خليفه مى گويد : زنى نزد پيامبر آمد وعرض كرد : از خدا بخواه مرا بهشتى كند . . . حضرت صلى الله عليه ( وآله ) و سلم فرمود : . . . كرسى خدا تمام آسمان و زمين را در بر گرفته و خدا بر روى آن نشسته بطورى كه مقدار چهار انگشت از خدا بزرگتر است . عرش خدا بر دوش حيوانات

- قال الدميري في حياة الحيوان : ج 2 ص 428 عن عروة بن الزبير رضي الله عنه قال : حملة العرش أحدهم على صورة إنسان ، والثاني على صورة ثور ، والثالث على صورة نسر ، والرابع على صورة أسد ! !

- حياة الحيوان دميرى : ج 2 ص 428 عروة بن زبير مى گويد : حاملين عرش خدا چهار نفرند : يكى به صورت انسان ، يكى به صورت گاو نر ، ديگرى به صورت باز شكارى ، و چهارمى به صورت شير ! ! ‹ صفحه 17 ›

- وقال الجاحظ في كتاب الحيوان : ج 6 ص 221 ويدل على ذلك تصديق النبي صلى الله عليه

و سلم لأمية بن أبي الصلت حين أنشدوه : رجل وثور تحت رجل يمينه * والنسر للاخرى وليث مرصد

- كتاب الحيوان جاحظ ج : 6 ص 221 ( حاملين عرش خدا حيواناتند ) شاهد آن اشعار امية بن ابي صلت است كه پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) و سلم آن را تصديق نمود : مرد و گاو نرى زير پاى راست خداست * و باز شكارى و شير درنده اى زير پاى ديگر اوست

- وقال في الهامش : وفي الاصابة 549 عن ابن عباس أن النبي صلى الله عليه وسلم أنشد هذا البيت فقال : صدق ، هكذا صفة حملة العرش . وفي العقد الفريد عن ابن عباس قال : أنشدت النبي صلى الله عليه وسلم أبياتا لامية بن الصلت يذكر فيها حملة العرش وهي : رجل وثور تحت رجل يمينه * والنسر للاخرى وليث مرصد والشمس تطلع كل آخر ليلة * فجرا وتصبح لونها يتوقد تأبى فما تطلع لهم في وقتها * إلا معذبة والا تجلد فتبسم النبي صلى الله عليه و سلم كالمصدق له ! ! و در حاشيه آن آمده : و در ، الاصابه ، ص 549 از ابن عباس روايت شده : براى پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) و سلم اين اشعار را خواند ، فرمود : راست مى گويد . واقعا حاملين عرش خدا اين گونه اند . و در عقد الفريد از ابن عباس روايت مىكند : اشعار امية بن صلت را در توصيف حاملين عرش خدا خواندم . پس از تمام شدن اشعار حضرت تبسمى فرمود : گويا اشعار را تصديق نمود .

-

وقال الطبري في تفسيره : ج 1 ص 118 عن شعيب الجبائي قال : في كتاب الله الملائكة حملة العرش لكل ملك منهم وجه إنسان وثور وأسد ، فإذا حركوا أجنحتهم فذلك البرق ! - تفسير طبرى : ج 1 ص 118 شعيب جبائى مى گويد : در كتاب خدا آمده كه حاملين عرش ملائكه اند كه شكل انسان و گاو و شير را دارند ، هنگامى كه بالهاى خود را تكان مى دهند برق توليد مى شود .

- وقال ابن ماجة في صحيحه : ج 1 ص 69 حدثنا محمد بن يحيى ثنا محمد بن الصباح ثنا الوليد بن أبي ثور الهمداني عن سماك عن عبد الله بن عميرة عن الأحنف بن قيس عن العباس بن عبد المطلب قال : كنت بالبطحاء في عصابة وفيهم رسول الله صلى الله عليه وسلم فمرت به سحابة فنظر اليها فقال ما تسمون هذه ؟ قالوا السحاب ، قال والمزن ، قالوا والمزن ، قال والعنان ، قال أبو بكر قالوا والعنان ، قال كم ترون بينكم وبين السماء ؟ قالوا لا ندري ، قال فإن بينكم وبينها إما واحدا أو اثنين أو ثلاثا وسبعين سنة ، والسماء فوقها كذلك حتى عد سبع سماوات ، ثم فوق السماء السابعة بحر بين أعلاه وأسفله كما بين سماء الى سماء ، ثم فوق ذلك ثمانية أوعال بين أظلافهن وركبهن كما بين سماء الى سماء ، ثم على ظهورهن العرش بين أعلاه وأسفله كما بين سماء الى سماء ثم ، الله فوق ذلك تبارك وتعالى ! ! ورواه أبو داود في صحيحه : ج 2 ص 418 والحاكم في المستدرك :

ج 2 ص 288 وقال صحيح ورواه في : ج 2 ص 378 وقال صحيح على شرط مسلم ورواه في : ص 501 والديلمي في فردوس الاخبار : ج 5 ص 130 والسيوطي في الدر المنثور : ج 1 ص 43 وأحمد وغيرهم ! !

- صحيح ابن ماجه : ج 1 ص 69 محمد بن يحيى . . . . از احنف بن قيس بن عباس بن عبد المطلب روايت مى كند : گروهى به همراه رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم در ، بطحاء ، بيرون مدينه بوديم ، ابرى در آسمان ظاهر شد ، حضرت فرمود : نام آن چيست ؟ گفتند : ابر ، فرمود : مزن ، و عنان ، هم ناميده مى شود . سپس پرسيد : بين شما و آسمان چقدر فاصله است ؟ گفتند : نمى دانيم . فرمود : حدود هفتاد و يك تا هفتاد و سه سال فاصله است . و بالاى آن آسمان ديگرى با همين فاصله تا هفت آسمان و بالاى آن هفت آسمان دريايى است كه بين بالا و پايين آن همين مقدار فاصله است . بالاى آنها هشت گوزن است كه بين زانو تا سم آنها نيز همين مقدار فاصله ( هفتاد و يك تا هفتاد و سه سال ) است عرش بر پشت آنها قرار دارد كه بين پائين و بالاى عرش همين مقدار فاصله ، و خداوند بالاى آن عرش است . همين روايت را ابو داود در صحيح خود ج 2 ص 418 و حاكم در مستدرك ج 2 ص 288 وج 2 ص 378

وص 501 وديلمى در فردوس الاخبار ج 5 ص 130 و سيوطى در الدر المنثور ج 1 ص 43 و . . . نقل كرده اند . ( محمد بن عبد الوهاب مؤسس مذهب وهابيت در پايان كتاب توحيد خود حديث فوق را صحيح شمرده و آن را پذيرفته است . )

- وقال الشيخ حسن السقاف في هامش كتاب - دفع شبه التشبيه بأكف التنزيه - لابن الجوزى ص 259 : قلت : وقد بين بطلان هذا الحديث الامام المحدث الكوثري في مقالة خاصة مطبوعة ضمن كتابه ( المقالات ) ص 308 سماها : ( أسطورة الأوعال ) فلتراجع فإنها مهمة جدا . وكذا أبطله الإمام المحدث عبد الله بن الصديق الغماري وذكر بطلان متنه في كتابه في سبيل التوفيق فقال : ( وبينت بطلان حديث الأوعال بأن اسناده ضعيف ومعناه منكر ) شيخ حسن سقاف در پاورقى كتاب ، دفع شبه التشبيه بأكف التنزيه ، ابن جوزى ص 259 مى نويسد : محدث كوثرى در مقاله اى بنام ، افسانه ء گوزنها ، در كتاب المقالات ص 308 بطلان اين روايت را ثابت كرده است . همچنين محدث عبد الله بن صديق غمارى بطلان اين روايت را بيان كرده ، و در كتاب ، سبيل التوفيق ، متن روايت را نيز باطل دانسته است . مى نويسد : بطلان حديث گوزنها را بيان كرديم ، زيرا كه هم سند آن ضعيف است و هم معناى آن عجيب و غريب و باطل .

همه بدن خداى وهابى ها از بين مى رود جز صورتش

- قال الالباني في فتاويه : ص 522 و 523 سؤال : يا شيخ . . لي عدة أسئلة . . ولكن

قبل أن أبدأ أقول أنا بالأمس قد ذكرت مسألة أو غفلت عن ذكر هذه المسألة ، وهي عندما قلت أن الامام البخاري ترجم في صحيحه عن معنى قوله تعالى ( كل شئ هالك إلا وجهه ) قال إلا ملكه . . . أنا طبعا أردت أن أبين هذا مخافة أن أقع في كلام عن الإمام البخاري . الالباني : نعم جزاك الله خيرا . . السائل : أنت سمعت مني الشك في أن يقول البخاري هذه الكلمة . . لأنه . . ( ويبقى وجه ربك ذو الجلال والاكرام ) أي ملكه . . الالباني : يا أخي هذا لا يقوله مسلم مؤمن ! ! - فتاوى البانى : ص 522 و 523 سؤال : قبل از شروع سؤالات ، ديروز مسأله اى را از بخارى نقل كردم ، كه در معناى آيه شريفه " كل شئ هالك الا وجهه " ( همه چيز فانى شدنى است جز وجه الله ) گفته : فقط ملك خدا باقى ماندنى است . ولى اكنون شك پيدا كرده ام كه آيا بخارى چنين چيزى گفته يا نه . حال شما نظر خود را بگوييد . البانى : برادر من هيچ مسلمان مؤمنى چنين نمى گويد . ( البانى مى گويد : هر گز بخارى نمى گويد كه مراد از وجه الله ، ملك خداست ، يعنى همه چيز از بين رفتنى است جز ملك خدا ، بلكه هيچ مسلمان مؤمنى چنين نمى گويد ، زيرا مراد آيه شريفه اينست كه همه چيز از بين رفتنى است فقط صورت خدا باقى مى ماند . يعنى حتى تمام بدن خدا

هم از بين خواهد رفت جز صورتش . آقاى ناصر الدين البانى از علماء دمشق كه مرجع وهابىها در حديث بوده و گاهى او را امير المؤمنين در حديث خوانده اند . نسبت به خداوند و شأن و منزلت الهى تعصب و غيرتى نداشته و از آنجا كه معتقد است تأويل آيات خلاف و حرام است مى گويد همه چيز حتى تمامى بدن خدا از بين رفتى است جز صورت خدا . و آيه " كل شئ هالك الا وجهه " را بدون تأويل همين گونه معنا كرده ‹ صفحه 25 › است اما از آنجا كه بخارى در صحيح خود ج 9 ص 17 آيه را تأويل كرده و گفته معناى آيه اينستكه همه چيز از بين رفتنى است جز ملك خداوند . آقاى البانى به غيرتش بر خورده و تأويل بخارى را انكار كرده و مى گويد : بخارى چنين چيزى نگفته است ، بلكه هيچ مسلمان مؤمنى چنين چيزى نمى گويد . نتيجتا معناى سخن البانى بعنوان اسوه و الگوى وهابى ها اينستكه مسلمان مؤمن بايد اعتقاد داشته باشد : همه چيز حتى تمامى بدن خداوند از بين خواهد رفت و فقط صورت خداست كه باقى خواهد ماند . )

آقايان وهابيها عقيده خود را به خداوند از كجا گرفته اند ؟ !

قسمت اول

- قال الجرجاني في شرح المواقف : ج 8 ص 19 المقصد الأول : أنه تعالى ليس في جهة من الجهات ولا في مكان من الأمكنة ، وخالف فيه المشبهة وخصصوه بجهة الفوق اتفاقا ثم اختلفوا فيما بينهم ، فذهب أبو عبد الله محمد بن كرام الى أن كونه في الجهة ككون الأجسام فيها وهو أن يكون بحيث يشار اليه أنه ههنا أو

هناك قال : وهو مماس للصفحة العليا من العرش ويجوز عليه الحركة والانتقال وتبدل الجهات . وعليه اليهود حتى قالوا : العرش يئط من تحته أطيط الرحل الجديد تحت الركب الثقيل ، وقالوا إنه يفضل على العرش من كل جهة أربعة أصابع ، وزاد بعض المشبهة كمضر وكهمس وأحمد الهجيمي أن المخلصين من المؤمنين يعانقونه في الدنيا والآخرة ! !

- شرح المواقف جرجانى : ج 8 ص 9 مقصد اول : خداوند متعال در هيچ يك از جهات و در هيچ مكانى نيست ، اما مشبهه با ما مخالفند و مى گويند : خداوند در بالا است ، و در اين امر اتفاق دارند . اما در فوق بودن خدا باهم اختلاف دارند ، ابو عبد الله محمد بن كرام مى گويد : خداوند مانند اجسام ديگر در جهت قرار دارد ، بطوريكه مى توان به او اشاره كرد ، كه در اينجاست ، يا در آنجاست . و خدا مماس با قسمت فوقانى عرش است و داراى حركت و انتقال و جابجايى مى باشد . يهوديان همچنين مى گويند ، حتى قائلند كه عرش از سنگينى خدا ناله مى كند و بالاتر آنكه خداوند به مقدار چهار انگشت از هر طرف از عرش بزرگتر است . بعضى از مشبهه مانند ، مضر ، كهمس ، احمد هجيمى مى گويند : مخلصين مؤمن در دنيا و آخرت با خدا معانقه مى كنند ! !

2 - وقال الطبري في تفسيره : ج 25 ص 6 حدثنا محمد بن منصور الطوسى قا : ثنا حسين بن محمد عن أبي معشر عن محمد بن قيس قال : جاء

رجل إلى كعب فقال : يا كعب ، أين ربنا ؟ فقال له الناس : دق الله تعالى ، أفتسأل عن هذا ؟ فقال كعب : دعوه فإن يك عالما ازداد وإن يك جاهلا تعلم . سألت : أين ربنا ؟ وهو على العرش متكى واضع إحدى ‹ صفحه 28 › رجليه على الاخرى . . . ومسافة هذه الارض التى أنت عليها خمسمائة سنة ومن الارض إلى الارض مسيرة خمسمائة سنة وكثافتها خمسمائة سنة حتى تم سبع ارضين . ثم من الارض إلى السماء مسيرة خمسمائة سنة وكثافتها خمسمائة سنة ، والله على العرش متكى ثم تفطر السماوات . ثم قال كعب : اقرأو إن شئتم " تكاد السموات يتفطرن من فوقهن الآية . . . . تفسير طبرى : ج 25 ص 6 محمد بن منصور طبرى از حسين بن محمد از ابو مشعر از محمد بن قيس روايت مى كند : شخصى نزد كعب الاحبار ( روحانى يهودى مسلمان نما كه مورد اطمينان راويان سنى است ) آمد و پرسيد : خداى ما كجاست ؟ مردم به او گفتند : خدا بالاتر از اينهاست ، اين چه سئوالى است كه مى كنى ؟ كعب گفت : رهايش كنيد ، اگر عالم باشد ، علمش بيشتر مى شود و اگر جاهل باشد ، ياد مى گيرد . مى پرسى خدايمان كجاست ؟ خداوند بر روى عرش تكيه داده و يك پايش را روى پاى ديگر انداخته است .

زمينى را كه بر روى آن هستى ، مقدار آن پانصد سال است و از اين زمين تا زمين ديگر مسير پانصد سال و حجم آن

هم پانصد سال ، تا آنكه هفت زمين تمام شود و سپس از زمين تا آسمان هم مسير پانصد سال است و حجم آن هم پانصد سال و خداوند هم بر عرش تكيه داده ، اينستكه آسمانها از سنگينىاش در حال تركيدن است . اگر بخواهيد مى توانيد آيه را اين گونه بخوانيد " تكاد السموات يتفطرن من فوقهن . . . " تا آخر آيه . . . . ( توضيح : خداوند متعالى مى فرمايد : " تكاد السموات يتفطرن من فوقهن والملئكة يسبحون بحمد ربهم ويستغفرون لمن في الارض ألا إن الله هو الغفور الرحيم ، سوره شورى ، آيه : 5 ( نزديك است آسمانها از بالا منفجر شوند و ملائكه مشغول تسبيح پروردگارشان و استغفار براى اهل زمين اند . آگاه باشيد كه خداوند آمرزنده مهربان است ) مراد كعب الاحبار اين است كه اين آيه شريفه را دليل بگيرد كه تركيدن و انفجار آسمانها از بالا به خاطر سنگينى خداوند است . آيا واقعا نسبت دادن چنين مطالب زشت و ناهنجار و مزخرفى را به قرآن مجيد ، كلام مبارك خداوند و اعجاز رسول الله صلى الله عليه وآله خيانت و جنايت نيست ؟ ! در حالى كه آيه شريفه دلالتى بر مطلب كعب ندارد ، بلكه براى شكافتن و انفجار آسمانها و گسترده شدن آنها هزاران دليل علمى وجود دارد كه اختر شناسان از دير باز تاكنون از طرق علمى اسرار بسيار زياد و عجيبى را از عوالم آسمانها و كهكشانها و علل انفجارات سماوى كشف كرده اند . هدف كعب الاحبار اين است كه فرهنگ يهوديت و عقيده

تجسيم يعنى جسم دانستن خدا را پخش و نشر كند ، حتى اگر مخالف فطرت بشرى باشد . چنان كه در روايت ديديم مردم به آن شخص اعتراض كردند كه اين چه سئوالى استكه مى كنى ؟ خداوند بالاتر از اينهاست . بله ، هدف كعب تحريف آيات قرآن است ، اما متأسفانه جناب خليفه عمر و پس از او معاويه تمام زمينه هاى لازم را براى او فراهم آورده و چنان به او ميدان دادند كه مرجع مسلمانان در اسلام شد . اما چه مى توان كرد كه نفوذ فرهنگ يهوديت توسط كعب الاحبار يهودى و امثال او و تحت تأثير قرار گرفتن راويان جاهل و نادان و بعضا مغرض بهتر از اين نتيجه نمى دهد ! ! )

- و روى البخاري في صحيحه : ج 6 ص 33 : . . . عن عبد الله رضي الله عنه قال جاء حبر من الأحبار الى رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال : يا محمد إنا نجد أن الله يجعل السماوات على إصبع والأرضين على إصبع والشجر على إصبع والماء والثرى على إصبع وسائر الخلائق على إصبع فيقول : أنا الملك ، فضحك النبي صلى الله عليه وسلم حتى بدت نواجذه تصديقا لقول الحبر ! ! ثم قرأ رسول الله صلى الله عليه وسلم و ما قدروا الله حق قدره ! !

- صحيح بخارى : ج 6 ص 33 از عبد الله روايت شده : يكى از احبار ( يهودى ) نزد رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم آمد و گفت : يا محمد ( صلى الله عليه وآله ) ما

مى گوئيم خداوند آسمانها را بر يك انگشت و زمينها را بر يك انگشت و درختان را بر يك انگشت و آب و خاك را بر يك انگشت و ديگر مخلوقات را بر يك انگشت نگهداشته و مى گويد : أنا الملك ( پادشاه منم ) . پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) و سلم از حرف او بعنوان تصديق كلام او خنده اش گرفت ، بطوريكه دندانهاى حضرت نمايان شد . سپس اين آيه را قرائت فرمود : " و ما قدرو الله حق قدره " ( خدا را آنگونه كه بايد نشناختند ) .

- وقال الشيخ محمد عبد الوهاب في كتاب التوحيد تصحيح الشيخ محمد سالم محيسن ص 225 عن ابن مسعود رضي الله عنه قال ( جاء حبر من الأحبار إلى رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال : يا محمد إنا نجد الله يجعل السموات على إصبع والأرضين على إصبع والماء على إصبع والثرى على إصبع وسائر الخلق على إصبع فيقول أنا الملك فضحك النبي صلى الله عليه وسلم حتى بدت نواجذه تصديقا لقول الحبر ثم قرأ " وما قدروا الله حق قدره والأرض جميعا قبضته يوم القيامة " الآية . وفي رواية لمسلم ( والجبال والشجر على إصبع ثم يهزهن فيقول أنا الملك أنا الله ) وفى رواية للبخاري ( يجعل السموات على إصبع والماء والثرى على إصبع وسائر الخلق على إصبع ) أخرجاه ولمسلم عن ابن عمر مرفوعا ( يطوى الله السموات يوم القيامة ثم يأخذهن بيده اليمنى ثم يقول أنا الملك أين الجبارون أين المتكبرون ثم يطوى الأرضين السبع ثم يأخذهن بشماله ثم يقول أين الجبارون أين المتكبرون

) وروى عن ابن عباس قال : ما السموات في كف الرحمن إلا كخردلة في يد أحدكم . وقال ابن جرير حدثنى يونس عن ابن وهب قال : قال ابن زيد حدثني أبي قال : قال رسول الله صلى الله عليه وسلم ما السموات السبع في الكرسى إلا كدراهم سبعة القيت في ترس قال : قال أبو ذر رضي الله عنه سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول ( ما الكرسي في العرش إلا كحلقة من حديد ألقيت بين ظهري فلاة من الأرض ) . وعن ابن مسعود قال بين السماء الدنيا والتي تليها خمسائة عام وبين كل سماء خمس مائة عام وبين السماء السابعة والكرسي خمسمائة عام وبين الكرسي والماء خمسمائة عام والعرش فوق الماء والله فوق العرش لايخفى عليه شئ من أعمالكم ) أخرجه ابن مهدي عن حماد ابن سلمة عن عاصم عن زر عن عبد الله ورواه بنحوه المسعودي عن عاصم عن أبي وائل عن عبد الله قاله الحافظ الذهبي رحمه الله تعالى قال وله طرق وعن العباس بن عبد المطلب رضي الله عنه قال : قال رسول الله صلى الله عليه وسلم ( هل تدرون كم بين السماء والأرض ؟ قلنا : الله ورسوله أعلم . قال : بينهما مسيرة خمسمائة سنة ومن كل سماء إلى سماء مسيرة خمسمائة سنة وكثف كل سماء خمسمائة سنة وبين السماء السابعة والعرش بحر بين أسفله وأعلاه كما بين السماء والله فوق ذلك وليس يخفى عليه شئ من أعمال بني آدم ) أخرجه أبو داود وغيره . فيه مسائل : الاولى تفسير قوله : والأرض جميعا قبضته يوم القيامة .

الثانية : أن هذه العلوم

وأمثالها باقية عند اليهود الذين في زمنه صلى الله عليه وسلم لم ينكروها ولم يتأولوها . الثالثة : أن الحبر لما ذكر ذلك للنبي صلى الله عليه وسلم صدقه ونزل القرآن بتقرير ذلك ! الرابعة : وقوع الضحك الكثير من رسول الله صلى الله عليه وسلم عنده لما ذكر الحبر هذا العلم العظيم . الخامسة : التصريح بذكر اليدين وأن السموات في اليد اليمنى والأرضين في الأخرى . السادسة : التصريح بتسميتها الشمال . السابعة : ذكر الجبارين والمتكبرين عند ذلك . الثامنة : قوله كخردلة في كف أحدهم .

التاسعة : عظمة الكرسي بالنسبة الى السموات . العاشرة : عظمة العرش بالنسبة الى الكرسي . الحادية عشرة : أن العرش غير الكرسي والماء . الثانية عشرة : كم بين كل سماء الى سماء . الثالثة عشرة : كم بين السماء السابعة والكرسي . الرابعة عشرة : كم بين الكرسي والماء . الخامسة عشرة : أن العرش فوق الماء . السادسة عشرة : أن الله فوق العرش . السابعة عشرة : كم بين السماء والارض . الثامنة عشرة : كثف كل سماء خمسمائة سنة . التاسعة عشرة : أن البحر الذي فوق السموات بين أسفله وأعلاه مسيرة خمسمائة سنة . ( محمد بن عبد الوهاب مؤسس وهابيت در پايان كتاب توحيد خود فصل مخصوصى را منعقد كرده و در آنجا تعدادى از روايات تجسيم ( جسم بودن خداوند ) را آورده و آنها را صحيح شمرده و پذيرفته است ، و ايمان به آنها را واجب ورد و انكار آنها را كفر دانسته است . از جمله اين

روايات همان روايت گوزنها است كه عرش خدا را

بر دوش دارند . و روايت ديگر آن روايت ذيل است كه آقاى عبد الوهاب اعتقاد به آن را واجب شمرده است . و نتايجى را كه از روايت استنتاج نموده همه را پذيرفته است . )

قسمت دوم

- كتاب توحيد محمد بن عبد الوهاب : ص 225 تصحيح شيخ محمد سالم محيسن استاد الازهر مصر ابن مسعود مى گويد : يكى از علماى يهود نزد رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم آمد و گفت : يا محمد ( صلى الله عليه وآله ) ما معتقديم خداوند آسمانها را بر يك انگشت و زمينها را بر يك انگشت و آب را بر يك انگشت و خاك را بر يك انگشت و ساير مخلوقات را بر يك انگشت نگه داشته و مى گويد : ملك و پادشاه منم . حضرت رسول صلى الله عليه ( وآله ) و سلم به نشانه تصديق اعتقادات آن يهودى چنان خنديد كه دندانهايش نمايان شد و اين آيه را قرائت فرمود : " و ما قدرو الله حق قدره والارض جميعا قبضته يوم القيامة " در روايت مسلم آمده : " كوهها و درختان را بر يك انگشت نگه داشته سپس آنها را تكان مى دهد و مى فرمايد : پادشاه منم ، الله منم . و در روايت بخارى آمده : آسمانها را بر يك انگشت و آب و خاك را بر يك انگشت و ديگر مخلوقات را بر يك انگشت نگه داشته است . و مسلم از ابن عمر روايت كرده : خداوند روز قيامت آسمانها را درهم مى پيچد و به دست راستش مى

گيرد . سپس مى فرمايد : پادشاه منم ، كجايند جبارين و متكبرين ، سپس زمينها را هم درهم پيچيده و به دست چپش گرفته و مى فرمايد : پادشاه منم ، كجايند . جبارين و متكبرين . از ابن عباس روايت شده : تمامى آسمانهاى هفتگانه در دست خدا مانند دانه خردلى مى ماند در دست يكى از شما : ابن جرير از يونس از ابن وهب از ابن زيد از پدرش روايت مىكند : رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم فرمود : آسمانهاى هفتگانه در مقابل ، كرسى ، مانند هفت درهم است در مقابل سپر جنگى .

ابوذر مى گويد : از رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم شنيدم فرمود : كرسى در مقابل عرش مانند حلقه اى است كه در وسط بيابانى بيفتد . ابن مسعود مى گويد : بين آسمان دنيا و آسمان بعدى پانصد سال و بين آن با آسمان ديگر پانصد سال و بين آسمان هفتم با كرسى پانصد سال و بين كرسى و آب پانصد سال فاصله است و عرش بالاى آب و خدا هم بالاى عرش قرار دارد ، بطورى كه هيچ عملى از اعمال شما از او مخفى نمى ماند . اين روايت را ابن مهدى از حماد بن سلمه از عاصم از زر از عبد الله روايت كرده است . نظير اين روايت را مسعودى از عاصم از ابو وائل از عبد الله روايت كرده است . حافظ ذهبى مى گويد : اين روايت طرق و اسناد مختلفى دارد . عباس بن عبد المطلب مى گويد :

رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم فرمود : آيا مى دانيد بين آسمان و زمين چقدر فاصله است ؟ گفتيم : خدا و رسولش بهتر مى دانند . فرمود : بين آنها مسير پانصد سال فاصله است ، همين مقدار هم بين هر آسمانى با آسمان ديگر فاصله است . و حجم هر آسمانى به مقدار پانصد سال است و بين آسمان هفتم و عرش دريايى است كه بين پائين و بالاى آن پانصد سال فاصله است و خداوند بالاى آنها قرار دارد و هيچ عملى از اعمال بنى آدم از او مخفى نمى ماند . اين روايت را ابو داود و ديگران روايت كرده اند . در روايت فوق نكاتى است :

1 - تفسير آيه " والارض جميعا قبضته يوم القيامه " ( تمامى زمين روز قيامت در قبضه خدا خواهد بود )

2 - تمامى اين علوم و امثال آن تا زمان يهوديان در عصر پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) و سلم باقى بوده كه نه اين علوم را انكار كردند و نه تأويل .

3 - پيامبر صلى الله عليه ( وآله ) و سلم حرفهاى آن حبر ( روحانى يهودى ) را تصديق نمود ، و آيه قرآن را هم در تصديق او قرائت فرمود .

4 - خنده رضايت آميز رسول خدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم از آن همه علم گران قيمت و فراوان در نزد آن حبر ( يهودى )

5 - تصريح به داشتن دست براى خدا كه آسمانها را در دست راستش و زمينها در دست ديگرش مى گيرد .

6 -

تصريح به سمت چپ براى خدا .

7 - ذكر جبارين و متكبرين هنگام درهم پيچيدن آسمان و زمين .

8 - فرمايش حضرت كه بودن دنيا در دست خداوند مانند دانه خردلى در كف دست يكى از آنها است .

9 - عظمت و بزرگى كرسى نسبت به آسمانها .

10 - عظمت و بزرگى عرش نسبت به كرسى .

11 - اين كه عرش غير از كرسى و آب است .

12 - فاصله آسمانها از يكديگر .

13 - فاصله آسمان هفتم با كرسى .

14 - فاصلهء كرسى با آب .

15 - اين كه عرش بالاى آب قرار دارد .

16 - اين كه خداوند بالاى عرش است .

17 - فاصله بين آسمان و زمين .

18 - حجم هر آسمان پانصد سال است .

19 - دريايى كه بالاى آسمانها است ، بين پائين و بالاى آن مسير پانصد سال است . پايان كلام محمد بن عبد الوهاب ( اين است نتائجى كه محمد بن عبد الوهاب بعنوان رهبر و مقتداى وهابى ها از روايات فوق استنتاج كرده و آنها را پذيرفته است پذيرفتن او يعنى پذيرفتن جميع وهابى ها . نيك بخوانيد و نيك تدبر كنيد و نيك قضاوت كنيد " الآن حصحص الحق " سوره يوسف : آيه 51 ( الآن حق آشكار شد . )

در پايان براى توجه برادران عزيز مسلمان ذكر چند نكته لازم و ضرورى است :

1 - طبق اعتقاد هر مسلمانى اصيل و اصلى ترين ركن اعتقادى اسلام كه فارق بين مسلمان و غير مسلمان مى باشد ، توحيد خداوند تبارك و تعالى است ، ( يعنى : توحيد در ذات ، توحيد در صفات

، توحيد در افعال ) كه هر چه افراد در اين اعتقادات كاملتر شوند ، بيشتر به معرفت و رضايت و رضوان الهى دست يافته و كمالات معنوى و روحى و نفسانى و انسانى و اخلاقى آنان فزونتر مى گردد . هر مسلمانى مىداند كه گوهر و جوهره قرآن مجيد ، توحيد است ، توحيد به معناى واقعى كلمه ، توحيد " الله نور السموات والارض " توحيد " ليس كمثله شئ " توحيد " لا تدركه الابصار وهو يدرك الابصار توحيد " وتوحيد " هو الاول والاخر والظاهر والباطن " كسانى كه خداوند را با آن عظمت خاص خداوندى و الهى اش آن قدر پست و كوچك كرده كه او را جسم دانسته و پنداشته اند بر روى عرشى نشسته كه بر دوش حيوانات عجيب و غريبى به شكل انسان و گاو و شير و يا گوزنهاى عجيب الخلقه قرار دارد ، و پاهايش را بر روى يكديگر انداخته و يا كفش طلا پوشيده و در سبزه زارها قدم مى زند . چگونه به خود حق مى دهند اكثريت قاطع مسلمانان را به جرم اعتقاد نداشتن به چنين اباطيل و مزخرفاتى تكفير كرده و از دين خارج بدانند ؟ !

2 - كسانى كه خداوند را با آن همه عظمت و بزرگى كوچك كرده اند ، چگونه مى توانند به انبياء الهى و اوصياء ايشان عليهم السلام اعتقاد پاك و سالم و راسخى داشته ، و مقامات بلند آنان را درك نمايند . العياذ بالله خدائى كه چنين باشد ، پيامبرش چه خواهد بود ! !

3 - چنان كه گذشت ، ديديم كه منشأ اعتقادات وهابيت ،

دين تحريف شده يهوديت است كه توسط كعب الاحبار يهودى و امثال او و تحت تأثير قرار گرفتن بعضى از راويان منحرف وارد فرهنگ غنى اسلامى شد و با تمام تلاشى كه ائمه معصومين از اهل بيت پيامبر صلوات الله عليهم اجمعين براى دفع آن نمودند ، بازهم آثار شوم آن تاكنون باقى مانده ، كه در عصر حاضر توسط شخصى به نام محمد بن عبد الوهاب رخ نموده است .

4 - متأسفانه پيروان مذهب مذكور نه تنها به اشتباه خود اقرار و اعتراف نكرده اند ، بلكه اكثريت قريب به اتفاق مسلمانان را كه اعتقادى به اباطيل و اوهام مذكور ندارند ، جسورانه تكفير كرده و از دين خارج دانسته و كافر خوانده اند . و بالاتر آنكه داعيه رهبريت جوامع اسلامى را نيز داشته و دارند .

5 - جا دارد برادران مسلمان نصيحت دلسوزانه مناديان حق را به گوش جان پذيرفته و در افكار و عقائد و روش كسانى كه خداوند را مادى دانسته و عصمت انبياء و ائمه معصومين عليهم السلام و مقدسات مذهبى را بى باكانه مورد هجوم قرار داده و همه را به باد تمسخر گرفته اند ، بيشتر تحقيق و تدبر كرده و فريب ظواهر و قدرت و حشمت مادى آنان را نخورده ، و اعتقادات پاك خود را به خداوند متعال و انبياء و ائمه اهل البيت عليهم السلام به ثمن پست و ناچيز آنان نفروشند ، چرا كه روضه رضوان الهى اكبر و اعلاى از كل عالم و آنچه در آن است ، مى باشد .

ذره اى قرب و تقرب به درگاه مقدس خداوندى با دلى پاك و

نيتى خالى از شرك و ريا نه به اين جهان كه بر جميع عوالم مىارزد . خاكسارى به درگاه احديت و تمسك به نواميس الهى و انبياء عظام و ائمه هداة عليهم السلام پادشاهى بر عالم ملك و ملكوت است ، آنان كه مردم را از تقرب به انبياء و ائمه اهل البيت عليهم السلام و زيارت مراقد شريفه آنان منع كرده و تخريب اماكن مقدسه و عتبات عاليات ( من جمله مزار شريف پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله را كه از دير باز آرزوى ويرانى آن را داشته ، و به حمد الله از ترس مسلمانان هنوز موفق به انجام آن نشده ، و انشاء الله نخواهند شد ) را شعار خود ساخته و زائرين قبور رسول خدا صلى الله عليه وآله و اولاد طاهرينش عليهم السلام و شهداء و صلحاء را مشرك و بت پرست مى خوانند ، قطعا قصدى جز بستن ابواب هدايت الهى نداشته و طريق آنها كه با فطرت پاك بشرى ناسازگار است هر مسلمان مؤمن پاكدامنى را از آنان و عقائد و شعارهاى دروغينشان و صرف اموال بىحد و حصرشان براى گمراهى مسلمانان ، منزجر و ناراحت مى كند و دل هر مؤمن غيرتمندى را به درد مى آورد . لذا وظيفه هر مسلمانى ايجاب مى كند خود را از دام نيرنگهاى آنان حفظ كرده و ديگران را نيز از خطر آنان بر حذر بدارد .

قسمت سوم

6 - از باب حسن ختام و تيمن و تبرك ، قدرى از روايات شريفه نبى مكرم اسلام محمد مصطفى صلى الله عليه وآله و ائمه معصومين از اهل بيت پيامبر صلوات

الله عليهم اجمعين را نقل كرده ، تا هم اعتقاد حقه توحيد اسلام آشكار شده ، و هم انحراف وهابيت و پيروان آنها و دورى آنان از حق و حقيقت روشن گردد . كتاب توحيد صدوق : صفحه 398 حفص بن غياث قال : حدثنى خير الجعافر جعفر بن محمد قال : حدثنى باقر علوم الاولين والاخرين محمد بن على ، قال : حدثنى سيد العابدين على بن الحسين قال حدثنى سيد الشهداء الحسين بن على قال حدثنى سيد الاوصياء على بن ابي طالب عليهم السلام قال : كان رسول الله صلى الله عليه وآله ذات يوم جالسا في مسجده اذ دخل عليه رجل من اليهود فقال : يا محمد الى ما تدعو قال : الى شهادة ان لا اله الا الله وانى رسول الله . قال : يا محمد ، اخبرنى عن هذا الرب الذى تدعو الى وحدانيته وتزعم انك رسوله كيف هو ؟

قال : يا يهودى ان ربى لا يوصف بالكيف لان الكيف مخلوق وهو مكيفه . قال : فأين هو ؟ قال : ان ربى لا يوصف بالأين ، لان الأين مخلوق وهو أينه قال : فهل رأيته يا محمد ؟ قال : انه لا يرى بالابصار ولا يدرك بالاوهام . قال : فبأى شئ نعلم انه موجود ؟ قال : بآياته واعلامه . قال : فهل يحمل العرش ، ام العرش يحمله ؟ فقال : يا يهودى ان ربى ليس بحال ولا محل . . . ( ترجمه : حفص بن غياث از امام جعفر صادق از امام باقر از امام على بن الحسين زين العابدين از سيد الشهداء حسين بن

على از سيد الاوصياء على بن ابي طالب عليهم السلام روايت مىكند : روزى رسول خدا صلى الله عليه وآله در مسجد نشسته بود كه شخصى يهودى نزد او آمد و پرسيد : يا محمد : دعوت تو چيست ؟ فرمود : شهادت به لا إله الا الله و اين كه من رسول الله هستم .

پرسيد : خدائى كه مردم را به وحدانيت او مى خوانى و ادعا مى كنى رسول او هستى ، چگونه است ؟ فرمود : اى يهودى خداى من چگونگى و كيفيت ندارد ، بلكه كيفيت مخلوق اوست . پرسيد : خدايت كجاست ؟ فرمود : خداى من مكان ندارد ، بلكه مكان مخلوق اوست . پرسيد : آيا خدايت را ديده اى ؟ فرمود : خدا با چشم ديده نمى شود و در خيال نمى گنجد . پرسيد : پس از كجا بدانيم كه موجود است ؟ فرمود : از آيات و علاماتش . پرسيد : آيا او عرش را بر دوش دارد يا عرش او را حمل مىكند ؟ فرمود : اى يهودى خداى من نه در جائى حلول مىكند و نه محلى دارد . . . ) اين روايت شريفه به صراحت اعلام دارد كه خداوند نه با چشم ديده مى شود و نه در خيال و تصورات اشخاص مى آيد و نه بر عرش جاى دارد و هيچ گونه كيفيتى نداشته بلكه خود خالق كيفيت و مكان و عرش و . . . مى باشد . و خلاصه آنكه با صداى رسا تمامى ادعاهاى وهابيون را باطل كرده و تكذيب مى نمايد .

اصول كافى : ج 1

ص 85 كتاب التوحيد ، باب انه لا يعرف الابه ، حديث 2 عدة من اصحابنا عن احمد بن محمد بن خالد عن على بن عقبة بن قيس بن سمعان بن ابى ربيحة مولى رسول الله صلى الله عليه وآله قال : سئل امير المؤمنين عليه السلام : بم عرفت ربك ؟ قال : بما عرفنى نفسه . قيل : وكيف عرفك نفسه ؟ قال : لايشبهه صورة ولا يحس بالحواس ولا يقاس بالناس . . . . ( ترجمه : كلينى از عده اى از اصحاب و علماء شيعه از . . . ابن ابى ربيحه غلام رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت مىكند : از امير المؤمنين على عليه السلام پرسيدند : خدايت را چگونه شناختى ؟ فرمود : آنگونه كه خودش معرفى كرده است . پرسيدند : چگونه خودش را معرفى كرده است ؟ فرمود : به هيچ صورتى شبيه نيست و با حواس درك نمى شود و با انسانها قابل قياس نيست . . . . ) دقت در اين روايت هم صريحا از خداوند متعال نفى صورت كرده و به طور عموم دلالت مى كند كه حق متعال با هيچ حسى ، چشم يا غير چشم ، قابل ادراك نيست و اصلا قياس او با انسان كه اشرف مخلوقات است غلط و نامعقول است تا چه رسد به موجودات پست تر از انسان ! !

كتاب توحيد صدوق : ص 107 و 108 عن ابى عبد الله عن آبائه عليهم السلام قال : مر النبى صلى الله عليه وآله و سلم على رجل وهو رافع بصره الى السماء يدعو ،

فقال له رسول الله صلى الله عليه وآله : غض بصرك فانه لن تراه . وقال : مر النبى صلى الله عليه وآله وسلم على رجل رافع يديه الى السماء وهو يدعو ، فقال رسول الله صلى الله عليه وآله : اقصر من يديك فانك لن تناله . ( ترجمه : امام صادق عليه السلام از پدرانش عليهم السلام روايت مى فرمايد : رسول خدا صلى الله عليه وآله از جائى مى گذشت ، ديد شخصى چشمانش را به آسمان دوخته و دعا مىكند ، حضرت به او فرمود : چشمانت را به زير انداز ، زيرا هر گز نمى توانى او را ببينى . همچنين روايت مىكند : پيامبر صلى الله عليه وآله از جائى مى گذشت ، ديد شخصى دستانش را به آسمان بلند كرده و دعا مى كند ، به او فرمود : دستهايت را پائين تر بياور . چرا كه دستت هر گز به او نخواهد رسيد .

اصول كافى : ج 1 ص 82 كتاب التوحيد ، باب اطلاق القول بانه شئ حديث 6 على بن ابراهيم عن ابيه عن العباس بن عمرو الفقيمى عن هشام بن حكم عن ابي عبد الله عليه السلام انه قال للزنديق حين سأله ما هو ؟ قال : هو شئ بخلاف الاشياء ارجع بقولى الى اثبات معنى وانه شئ بحقيقة الشيئية غير انه لا جسم ولا صورة ولا يحس ولا يجس . فتقول انه سميع بصير قال : هو سميع بغير جارحة وبصير بغير آلة . . . ( ترجمه : على بن ابراهيم . . . از هشام بن حكم روايت مى كند :

شخصى مادى و كافر از امام صادق عليه السلام پرسيد :

خدا چيست ؟ فرمود : او چيزى است به خلاف تمامى اشياء اينكه مى گويم چيزى است ، براى آنكه معناى ( وجود ) را برسانم ، خداوند حقيقت شيئ بودن ( يعنى وجود ) را دارد ، جز آنكه جسم ندارد ، صورت ندارد با حواس درك نمى شود و نمى توان او را در جائى جست . شخص مادى پرسيد : تو كه مى گوئى خداوند شنوا و بيناست . فرمود : بله ، او مى شنود اما نه با گوش و مى بيند اما نه بوسيله چشم .

كتاب توحيد صدوق : ص 176 ابراهيم بن ابى محمود قال : قلت للرضا عليه السلام : يابن رسول الله ما تقول في الحديث الذى يرويه الناس عن رسول الله صلى الله عليه وآله انه قال : ان الله تبارك وتعالى ينزل كل ليلة الى السماء الدنيا فقال عليه السلام : لعن الله المحرفين الكلام عن مواضعه . والله ما قال رسول الله صلى الله عليه وآله كذلك ، انما قال : ان الله تبارك وتعالى ينزل ملكا الى السماء الدنيا كل ليلة في الثلث الاخير وليلة الجمعة في اول الليل فيأمره فينادى : هل من سائل فأعطيه هل من تائب فأتوب عليه هل من مستغفر فأغفر له ، يا طالب الخير أقبل ، يا طالب الشر أقصر . فلا يزال ينادى بهذا حتى يطلع الفجر ، فاذا طلع الفجر عاد الى محله من ملكوت السماء . حدثني بذلك أبي عن جدي عن رسول الله صلى الله عليه وآله . ( ترجمه : ابراهيم بن

ابن محمود مى گويد : به امام رضا عليه السلام عرض كردم : يابن رسول الله مردم حديثى از رسول خدا صلى الله عليه وآله نقل مى كنند كه فرمود : خداوند هر شب به آسمان دنيا پائين مى آيد . نظر شما در باره اين حديث چيست ؟ فرمود : خداوند لعنت كند كسانى را كه حرفها را تحريف مى كنند . به خدا قسم رسول خدا صلى الله عليه وآله چنين چيزى نفرمود ، بلكه فرمود : خداوند در ثلث آخر هر شب و در شب جمعه از ابتداء شب ملكى را به آسمان دنيا مى فرستد و به او دستور مى دهد ، ندا كند : آيا درخواست كننده اى هست تا خواسته اش را بر آورده كنم ؟ آيا توبه كننده اى هست تا توبه اش را بپذيرم ؟ آيا استغفار كننده اى هست تا او را بيامرزم ؟ اى كسى كه بدنبال خير و اعمال نيك هستى بيشتر پيش رو ، و اى گنهكار و بد اعمال ديگر دست بردار . اين ملك تا طلوع فجر مدام ندا مى دهد سپس به جايگاهش در ملكوت آسمانها باز مى گردد . اين حديث را پدرم از جدم از رسول خدا صلى الله عليه وآله برايم فرمود . ) چنان كه ملاحظه مى شود اين روايت صريحا نزول خدا را به آسمان دنيا نفى مى كند ، و به صراحت اعلام مى دارد كه خداوند ملكى را مى فرستد نه آنكه خودش پائين مى آيد . در حالى كه وهابى ها معتقدند خداوند خودش به آسمان دنيا پائين مى آيد و ندا مى دهد

. چنان كه ابن بطوطه در سفر نامه خود نوشت كه ابن تيميه مى گفت : خداوند مانند پائين آمدن من از منبر ، پائين مى آيد ! كمال الدين صدوق ص : 231 عن ابي حمزة عن ابي جعفر عليه السلام : قال : قلت : في قول الله عزوجل كل شئ هالك الا وجهه قال : يا فلان فيهلك كل شئ ويبقى وجه الله عزوجل والله اعظم من ان يوصف ولكن معناها : كل شئ هالك الادينه . . . ( ترجمه : ابو حمزه مى گويد : از امام باقر عليه السلام در باره آيه شريفه كل شئ هالك الا وجهه ( هر چيزى نابود شدنى است جز وجه خدا ) پرسيدم ، فرمود : فلانى ، بله همه چيز از بين خواهد رفت جز وجه خدا ، خداوند بزرگتر از آنست كه اين گونه وصف شود ( يعنى برايش وجه و صورت تصور شود ) بلكه وجه و صورت خدا ، دين خداست . . . )

احتجاج طبرسى ج 2 : ص 190 . . . . . قال : قلت يابن رسول الله ، فما الخبر الذى رووه : ان ثواب لا إله الا لله ، النظر الى وجه الله فقال عليه السلام : يا ابا الصلت ، فمن وصف الله بوجه كالوجوه فقد كفر ، ولكن وجه الله انبياءه ورسوله وحججه عليهم صلوات الله . . . . . يا ابا الصلت الله تبارك وتعالى لا يوصف بمكان ولا يدرك بالابصار والاوهام . ( ترجمه : ابا صلت مى گويد : به امام رضا عليه السلام عرض كردم :

يابن رسول الله معناى اين خبر چيست كه روايت مى كنند : ثواب " لا إله الا الله " نگاه كردن به صورت خداست ؟ فرمود : اى ابا صلت هر كس خدا را به هر صورتى توصيف كند مانند داشتن صورت ، كافر شده است ، وجه و صورت خدا ، انبياء و رسولان و حجج الهى صلوات الله عليهم اجمعين هستند . . . . . اى ابا صلت ، خداوند تبارك و تعالى موصوف به مكان نمى شود و هرگز با چشم و اوهام و تصورات درك نمى گردد . ) در اين روايت براى وجه الله معناى ديگرى شده است . در روايت گذشته وجه الله ، دين خدا معنا شده و در اين روايت وجه الله انبياء و حجج الهى معرفى شدند . مى توان گفت كه ، وجه الله ، مظاهر مختلفى دارد كه در هر كجا موضوع خاص خودش را دارد كه بايد از طريق مبينين واقعى قرآن يعنى پيامبر صلى الله عليه وآله و ائمه معصومين عليهم السلام مشخص و معين گردد .

اصول كافى : ج 1 ص 82 كتاب التوحيد ، باب اطلاق القول بأنه شئ ، حديث 2 محمد بن ابي عبد الله عن محمد بن اسماعيل عن الحسين بن الحسن عن بكر بن صالح عن الحسين بن سعيد قال : سئل ابو جعفر الثاني عليه السلام : يجوزان يقال لله أنه شئ قال : نعم : يخرجه من الحدين ، حد التعطيل وحد التشبيه ( ترجمه : محمد بن ابى عبد الله . . . از حسين بن سعيد روايت مىكند : از ابو

جعفر امام جواد عليه السلام سؤال شد : آيا مى توان به خدا شيئ ، اطلاق كرد ( يعنى گفت خدا چيزى است ) فرمود : بله ، به شرط آنكه حد تعطيل و حد تشبيه براى خدا تصور نشود . ) حد تعطيل و حد تشبيه براى خداوند نقص است ، هر چيزى كه خداوند را از چيزى غافل كرده يا بيكار و ناتوان كند و يا موجب شباهت پروردگار به احدى از مخلوقات شود ، باطل است ، لذا اگر مراد از اينكه خدا چيزى هست ، اين باشد كه مانند ديگر موجودات و مخلوقات است ، غلط است . اما اگر مراد اين باشد كه خداوند موجود است به حقيقت وجود . و هيچ گونه نقص و شباهتى در او وجود ندارد ، اين عقيده صحيح است . نظير روايات فوق در كتب روائى و تفسيرى و اعتقادى شيعه به حدى زياد است كه مى توان به حقيقت از آنها كمال معرفت به حق متعال و توحيد حقيقى را يافت و بر خلاف آنچه كوته نظران و گمراهان مىانديشند حضرت حق وذات الهى برتر از هر چيزى و داراى حقيقت وجود ولا مكان ولا زمان بوده و هيچ گونه نقص و تشبيهى در ذات مباركش راه نداشته و همچنان كه خودش فرموده ( ليس كمثله شئ ) و ( لا تدركه الابصار وهو يدرك الابصار ) هست و بوده و خواهد بود . اميد است خوانندگان گرامى و ديگر برادران و خواهران مسلمان با مراجعه به كتاب مجيد و سنت حقيقى نبوى و فرمايشات ائمه معصومين از اهل بيت پيامبر صلوات الله

عليهم اجمعين اعتقادات و معارف صحيحه را بدست آورده و با دست يابى به چشمه زلال معرفت الهى فريب نيرنگ بازان و دسيسه جويان و . . . . را نخورند و موجب سعادت خود و ديگران گردند سيد محمود عظيمى - قم

ابن تيميه، مؤسس افكار وهابيت

مشخصات كتاب

سرشناسه : رضواني علي اصغر، 1341

عنوان و نام پديدآور : ابن تيميه موسس افكار وهابيت/ تأليف علي اصغر رضواني.

مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمكران 1385.

مشخصات ظاهري : 208ص.

فروست : سلسله مباحث وهابيت.

شابك : 8000ريال 964-973-036-2 : ؛ 8000 ريال چاپ دوم 978-964-973-036-3 : ؛ 16000 ريال (چاپ سوم) ؛ 23000 ريال( چاپ چهارم)

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : چاپ دوم: 1385.

يادداشت : چاپ سوم: تابستان 1387.

يادداشت : چاپ چهارم: بهار 1390.

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع : ابن تيميه احمدبن عبدالحليم 661 - 728ق. -- نقد و تفسير

موضوع : وهابيه -- دفاعيه ها و رديه ها

شناسه افزوده : مسجد جمكران (قم)

رده بندي كنگره : BP201/65 /الف17 ر6 1385

رده بندي ديويي : 297/4924

شماره كتابشناسي ملي : م85-25542

مقدمه ناشر

ترويج فرهنگ ناب محمّدى و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در طول تاريخ دچار كج انديشى ها و نابخردى هايى بوده است كه نمونه بارز آن را در انديشه وهابيت و سلفى گرى مى توان نظارگر بود، تفكرى كه همه مسلمانان جهان را از دين اسلام خارج و فقط خود را مسلمان مى دانند. عدّه اى اندك كه با كج انديشى، مسلمانان جهان و ديگر اديان را دچار مشكل كرده و چهره اى خشن و كريه از دين رحمت ارائه نموده اند. معمار اين انديشه ابن تيميه از مخالفان فرزندان پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله مى باشد كه تفكّر او از قرن هفتم تا قرن سيزدهم به فراموشى سپرده شده و مورد مخالفت انديشمندان مذاهب اسلامى قرار گرفت ولى كمتر از يك قرن است كه اين تفكّر انحرافى دوباره در جامعه اسلامى توسط افرادى معلوم

الحال مطرح مى گردد. جا دارد متفكرين اسلامى، جريان هاى فكرى منحرف را به مسلمانان جهان معرفى كرده و محور وحدت اسلامى كه همان اسلام ناب محمدى صلى الله عليه وآله است را تبيين نمايند، محورى كه براساس محبّت و پيروى از اهل بيت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله استوار است و از فحاشى و ضرب و شتم و ترور و بمب گذارى به دور است و هيچ سنخيّتى با آن ندارد. گفت و گو در محافل علمى و معرفى انديشه ناب، نياز به آن حركات انحرافى ندارد، و چنانچه آنان در گفتار صادقند، ميدان علم و انديشه مهيا است.

تهاجم استكبار جهانى و صهيونيست ها به تفكّر اصيل اسلامى از زمانى آغاز و سرعت گرفت كه انقلاب شكوه مند اسلامى به رهبرى امام خمينى رحمه الله در كشور اسلامى ايران به ثمر نشست و توسط رهبر بزرگوار انقلاب اسلامى حضرت آيت اللَّه خامنه اى دام ظله هدايت گرديد.

از كليه عزيزانى كه ما را در نشر معارف اهل بيت عليهم السلام يارى مى نمايند به ويژه توليت محترم مسجد مقدّس جمكران حضرت آيت اللَّه وافى و همكاران در مجموعه انتشارات و مؤلف محترم جناب استاد على اصغر رضوانى كمال تشكر و قدردانى را داريم اميد است مورد رضاى حضرت حقّ قرار گيرد. ان شاءاللَّه.

مدير مسؤول انتشارات مسجد مقدّس جمكران حسين احمدى

شرح حال ابن تيميه

اشاره

يكى از كسانى كه در طول چندين قرن، مورد توجّه خاص وهابيان قرار گرفته و براى او ارزش فراوانى از نظر علمى قائلند؛ تقى الدين احمد بن عبدالحليم معروف به «ابن تيميه» است. او كسى است كه افكار وهابيان از او سرچشمه مى گيرد.

وهابيان براى او كنگره هاى علمى گرفته و كتاب هايى در مدح و منزلت

و شخصيت علمى اش تأليف نموده اند. و در حقيقت او را مؤسّس مذهب خود مى دانند؛ اگر چه آنان در ظاهر اين مطالب را اظهار نكرده و خود را سلفى مى نامند.

ما در اين كتاب قصد داريم كه به شرح زندگى او بپردازيم:

نسب ابن تيميه

صاحبان كتب تراجم درباره نسب او چنين گفته اند: وى احمد بن عبدالحليم بن عبدالسلام بن عبداللَّه بن خضر، تقى الدين، ابوالعباس، ابن تيميه، الحرانى، الحنبلى، است.

در شهر حرّان در سال 661 ه .ق متولد شد و در سال 728 ه .ق در دمشق وفات يافت. در خانه اى پرورش يافت كه اعضاى آن بيش از يك قرن پرچم دار مذهب حنبلى بوده اند.(1)

او بعد از شش سال با ساير خانواده اش از شهر خود - به جهت هجوم تاتار - هجرت كرده وارد دمشق شد. در آنجا براى پدرش موقعيت تدريس در مسجد جامع دمشق فراهم گشت و به تربيت دانش پژوهان پرداخت.

شروع تحصيل

او شروع به تحصيل نمود. ابتدا نزد پدرش مشغول به تحصيل شد. و سپس اساتيدى را براى خود انتخاب نموده و از آنان بهره مند شد. برخى از اساتيد او عبارتند از:

1 - احمد بن عبدالدائم مقدسى.

2 - ابو زكريّا سيف الدين يحيى بن عبدالرحمان حنبلى.

3 - ابن ابى اليسر تنوخى.

4 - عبداللَّه بن محمّد بن عطاء حنفى.

5 - ابو زكريّا كمال الدين يحيى بن ابى منصور بن ابى الفتح حرّانى.

6 - عبدالرحمان بن أبى عمر، ابن قدامه مقدسى حنبلى.

نزد جماعتى از زنان هم درس فرا گرفت كه عبارتند از:

1 - امّ العرب، فاطمه، دختر ابى القاسم بن قاسم بن على معروف به ابن عساكر.

2 - امّ الخير، ستّ العرب، دختر يحيى بن قايماز.

3 - زينب، دختر أحمد مقدسيّه.

4 - زينب دختر مكّى حرانيه.

آخرين استاد او شرف الدين احمد بن نعمه مقدسى (متوفاى 649 ه .ق) بود كه اجازه فتوا را به ابن تيميه داد.(2)

جرأت و جسارت

پدرش او را براى رسيدن به اجتهاد و نشستن بر كرسى درس آماده كرد. تا آن كه بعد از وفات پدرش بر كرسى تدريس در مسجد جامع دمشق نشست و درسش را در زمينه هاى مختلف؛ از قبيل: تفسير، فقه و عقايد گسترش داد. لكن به خاطر كج سليقگى و انحرافى كه داشت درصدد مخالفت با عقايد رايج مسلمين برآمد و با تمام مذاهب رايج در آن زمان به مخالفت برخاست. فتوا و نظرات اعتقادى و فقهى اش براى او مشكل ساز شد. در جواب نامه ها و سخنان خود اعتقاداتش را كه با عقايد عموم مسلمين سازگارى نداشت - از قبيل تجسيم، حرمت زيارت قبور اوليا، حرمت استغاثه به ارواح اولياى خدا، حرمت شفاعت، حرمت

توسل و... - ابراز مى كرد.

وقتى افكار و عقايد او به علماى عصرش رسيد با او به مخالفت برخاسته و از نشر آن ممانعت كردند.

ابن كثير - يكى از شاگردان ابن تيميه - مى گويد: «در روز هفتم شعبان مجلسى در قصر حاكم دمشق برگزار شد. در آنجا همه متّفق شدند كه اگر ابن تيميه دست از افكار باطلش برندارد او را زندانى كنند، لذا با حضور قضات او را به قلعه اى در مصر فرستادند. شمس الدين عدنان با او به مباحثه پرداخت. در آن جلسه عقايد خود را ابراز نمود. به حكم قاضى او را چند روز در برجى حبس نموده و سپس او را به حبس معروفى به نام «جبّ» منتقل ساختند..»..(3)

مى گويد: «در شب عيد فطر همان سال، امير سيف الدين سالار نايب مصر، قضات سه مذهب را با جماعتى از فقها دعوت نمود، به پيشنهاد آنان قرار شد كه ابن تيميه از زندان آزاد گردد؛ البته به شرطى كه از عقايد خود برگردد. كسى را نزد او فرستادند و با او در اين زمينه صحبت نمودند ولى او حاضر به پذيرش شروط نگشت. سال بعد نيز ابن تيميه هم چنان در «قلعه الجبل» مصر زندانى بود، تا آن كه او را در روز جمعه 23 ربيع الاوّل از زندان آزاد كرده و مخيّر به اقامت در مصر يا رفتن به موطن خود، شام نمودند. او اقامت در مصر را برگزيد، ولى دست از افكار خود برنداشت.

در سال 707 ه .ق باز هم به جهت نشر افكارش از او شكايت شد. در مجلسى ابن عطا بر ضدّ او اقامه دعوا كرد، قاضى بدر الدين بن جماعه

متوجه شد كه ابن تيميه نسبت به ساحت پيامبرصلى الله عليه وآله گستاخى مى كند، لذا نامه اى به قاضى شهر نوشت تا مطابق دستور شرع با او رفتار شود. با حكم قاضى دوباره به زندان رفت، ولى بعد از يك سال آزاد شد. در قاهره باقى ماند تا آن كه سال 709 ه .ق او را به اسكندريه تبعيد كردند. در آنجا هشت ماه توقف كرد و بعد از تغيير اوضاع، روز عيد فطر سال 709 ه .ق به قاهره بازگشت و تا سال 712 ه .ق در آنجا اقامت داشت تا آن كه به شام بازگشت.(4)

ابن تيميه در سال 718 ه .ق در شام، كرسى تدريس و افتاء را بر عهده گرفت و در آن جا نيز فتاوا و عقايد نادر خود را مطرح نمود. اين خبر به گوش علما و قضات و دستگاه حاكم رسيد، او را خواستند و در قلعه اى به مدت پنج ماه حبسش نمودند. سرانجام روز دوشنبه، عاشوراى سال 721 ه .ق از قلعه آزاد شد. پس از آزاد شدن تا سال 726 ه .ق بر كرسى تدريس قرار داشت. باز هم به خاطر اصرار بر افكار خود و نشر آن، در همان قلعه سابق محبوس و تحت نظر قرار گرفت. در آن مدّت مشغول تصنيف شد، ولى بعد از مدتى از نوشتن و مطالعه ممنوع گشت، و هر نوع كتاب، قلم و دواتى كه نزد او بود، از او گرفته شد.(5)

يافعى مى گويد: ابن تيميه در همان قلعه از دار دنيا رفت؛ در حالى كه پنج ماه قبل از وفاتش از دوات و كاغذ محروم شده بود.(6)

عصر ظهور ابن تيميه

پيشرفت اسلام در اروپا

و شكست اندلس براى غرب صليبى بسيار تلخ و ناگوار بود، و لذا آنان را به فكر و انديشه انتقام واداشت و در سال هاى پايانى قر ن پنجم، پاپ رم، با فرمان حمله به فلسطين (قبله اوّل اسلام)، صدها هزار مسيحى برافروخته از كينه ديرينه صليب بر ضد توحيد از اروپا به راه افتادند تا قدس را قتلگاه مسلمانان سازند و به دنبال آن در جنگ هاى مشهور صليبى كه حدود 200 سال (489 - 690) به طول انجاميد، ميليون ها كشته و زخمى بر جاى گذاشت. درهمان زمانى كه مصر و شام سخت با صليبيان درگير بودند، امت اسلامى با طوفانى مهيب تر؛ يعنى حمله مغولان به رهبرى چنگيز مواجه گرديد كه آثار ارزشمند اسلامى را نابود و يا غارت كردند.

و پنجاه سال بعد از آن (656 ه .ق) توسط هلاكو نواده چنگيز، بغداد به خاك و خون كشيده شد و طومار خلافت عباسى در هم پيچيد. و سپس بر حلب و موصل (657-660 ق) همان بلا را آورد كه بر بغداد وارد كرده بود.

ابن اثير مورخ مشهور اهل سنّت مى نويسد: «مصايب وارده بر مسلمين از سوى مغول آن چنان سهمگين بود كه مرا ياراى نوشتن آن ها نيست و اى كاش مادر مرا نمى زاد».(7)

گفتنى است كه در طول سلطه مغول، فرستادگان سلاطين همواره مى كوشيدند با جلب نظر مغولان و همدستى با آنان، امت اسلامى را از هر سو تار و مار كنند.

افزون بر اين كه مادر و همسر هلاكو و سردار بزرگش در شامات (كيتو بوقا) مسيحى بودند.

و همچنين اباقاخان (663 - 680 ه .ق) فرزند هلاكو با دختر امپراتور روم شرقى ازدواج كرد و با پاپ و سلاطين

فرانسه و انگليس بر ضد مسلمين متحد شدند و به مصر و شام لشكر كشيدند.

و از همه بدتر (ارغون) نوه هلاكو (683 - 690) به وسوسه وزير يهودى اش سعدالدوله ابهرى در انديشه تسخير مكه و تبديل به بت خانه افتاد و مقدمات اين دسيسه را نيز فراهم ساخت، كه خوش بختانه با بيمارى ارغون و قتل سعدالدوله آن فتنه بزرگ عملى نشد.(8) الحمد للَّه.

در چنين زمان حساسى كه كشورهاى اسلامى در تب و تاب اين درگيرى هاى ويرانگر مى سوخت و مسلمانان مورد حمله ناجوانمردانه شرق و غرب قرار گرفته بودند، ابن تيميه مؤسس انديشه هاى وهابيت دست به نشر افكار خود زد و شكافى تازه در امت اسلامى ايجاد كرد.

شوكانى از علماى بزرگ اهل سنّت مى گويد: «صرح محمّد بن محمّد البخاري الحنفي المتوفى سنة 841 بتبديعه ثمّ تكفيره، ثمّ صار يصرح في مجلسه: أن من أطلق القول على ابن تيميه أنه شيخ الإسلام فهو بهذا الاطلاق كافر»؛(9) «محمّد بن محمّد بخارى حنفى متوفاى سال 841 در بدعت گذارى و تكفير ابن تيميه بى پرده سخن گفته است تا آنجا كه در مجلس خود تصريح نموده كه اگر كسى به ابن تيميه "شيخ الاسلام" اطلاق كند، كافر است.»

عصر ظهور وهابيت

از آنجايى كه افكار باطل ابن تيميه در منطقه شامات كه مهد علم و دانش بود، با انتقادات و اعتراضات علما و دانشمندان مذاهب مختلف مواجه گرديد و باعث انزواى ابن تيميه گشته، افكار و عقايد وى در بوته فراموشى سپرده شد.

ولى در قرن 12 ه .ق اين افكار در منطقه نجد كه عارى از تمدن و فاقد فرهنگ بود، مجدداً منتشر شد و پس از آن توسط قدرت سعودى و با پشتيبانى

قدرت هاى استعمارى به ترويج آن ها پرداخته شد.

طرح مجدد افكار ابن تيميه توسط محمّد بن عبدالوهاب در بدترين شرايط تاريخى و اوضاع بسيار نامناسبى صورت گرفت كه امّت اسلامى از چهار طرف مورد تهاجم شديد استعمارگران صليبى قرار داشت و بيش از هر زمان نياز به وحدت كلمه داشت.

انگليسى ها بخش عظيمى از هند را با زور و تزوير از چنگ مسلمانان خارج ساخته و با پايان دادن به شوكت امپراطورى مسلمان تيمورى، خواب تسخير پنجاب و كابل و سواحل خليج فارس را مى ديدند و لشگر آنان گام به گام به سمت جنوب و غرب ايران پيش روى مى كرد.

فرانسوى ها به رهبرى ناپلئون، مصر و سوريه و فلسطين را با قوّه قهريه اشغال كرده و در حالى كه به امپراطورى مسلمان عثمانى چنگ و دندان نشان مى دادند، در انديشه نفوذ به هند بودند.

روس هاى تزارى كه مدعى جانشينى سزارهاى مسيحى روم شرقى بودند با حملات مكرّر به ايران و دولت عثمانى مى كوشيدند قلمرو حكومت خويش را از يك سو تا قسطنطنيه و فلسطين و از سوى ديگر تا خليج فارس گسترش دهند و بدين منظور اشغال نظامى ايران و دولت عثمانى و اروپا و قفقاز را در صدر برنامه هاى خود قرار داده بودند.

حتى آمريكايى ها نيز چشم طمع به كشورهاى اسلامى شمال آفريقا دوخته و با گلوله باران شهرهاى ليبى و الجزاير، سعى در رخنه و نفوذ به جهان اسلام داشتند، جنگ اتريش با دولت عثمانى بر سر صربستان و همكارى ناوگان جنگى هلند با انگليسى ها در محاصره نظامى پايتخت الجزاير نيز در همين دوران بحرانى صورت پذيرفت.

عملكردِ سياسى

اسلام دينى است كه مردم را به دو اصل اساسى دعوت مى كند: يكى كلمه

توحيد و ديگرى توحيد كلمه و وحدت بين مسلمين. پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در طول 23 سال بعثت مردم را به كلمه توحيد و گفتن «لا إِلهَ إِلاَّ اللَّه» و التزام به تبعاتش دعوت كرد. نيز همه را براى پيش برد اهداف اسلام به توحيد كلمه و اتحاد فراخواند؛ زيرا در سايه اتحاد است كه مسلمين مى توانند بر مشكلات فائق آمده، راه نفوذ دشمنان را ببندند. خداوند متعال مى فرمايد: «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَلا تَفَرَّقُوا»؛(10) «همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و متفرّق و پراكنده نگرديد.» در جاى ديگر مى فرمايد: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ»؛(11) «همانا مؤمنين برادر يكديگرند.» لذا پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله بين اوس و خزرج، مهاجرين و انصار عقد اخوت بست. در عين حال مشاهده مى كنيم كه ابن تيميه به اين سفارش ها توجهى نكرده و با ابداع افكارى بر خلاف عموم مسلمين - از صدر اسلام تا زمان خود - و تكفير آنان، سبب ايجاد اختلاف بين مسلمين شد؛ خصوصاً با در نظر گرفتن وضع سياسى آن عصر؛ زيرا سرزمين هاى اسلامى از هر طرف مورد هجوم و غارت دشمنان سرسخت اسلام و مسلمين قرار گرفته بود. در آن زمان كه مسلمين احتياج مبرمى به اتحاد و يك پارچگى داشتند، ابن تيميه با عناد تمام شروع به نشر افكار خرافى و انحرافى خود نمود و هر كسى كه با افكار او مخالفت مى كرد او را به كفر و شرك و زندقه متّهم مى ساخت. بنابراين همراه با مريدانى كه پيدا كرده بود، سبب ايجاد اختلاف بين مسلمين گشت.

برخى از فتاوا و آراى ابن تيميه

1 - تحريم نماز و دعا در كنار قبور اولياء

ابن تيميه مى گويد: «نماز خواندن در كنار قبور مشروع نيست. همچنين قصد مشاهد كردن به جهت

عبادت در كنار آن ها؛ از قبيل نماز، اعتكاف، استغاثه، ابتهال و قرائت قرآن، مشروع نيست، بلكه باطل است».(12)

2 - تحريم زيارت قبور

از جمله كسانى كه شديداً با زيارت قبر پيامبرصلى الله عليه وآله و ديگر اولياى الهى مقابله مى كند ابن تيميه است. او در جايى مى گويد: «تمام احاديث زيارت قبر پيامبرصلى الله عليه وآله ضعيف؛ بلكه دروغ است».(13)

3 - تحريم استغاثه به غير خدا

ابن تيميه مى گويد: «اگر كسى به شخصى كه از دنيا رفته، بگويد: مرا درياب، مرا كمك كن، از من شفاعت كن، مرا بر دشمنم پيروز گردان و امثال اين درخواست ها كه تنها خدا بر آن قدرت دارد، از اقسام شرك است».(14) و در جاى ديگر مى گويد: «اگر كسى چنين گويد، بايد توبه كند و گرنه كشتنش واجب است».(15)

4 - تحريم برپايى مراسم

ابن تيميه درباره برپايى مراسم جشن در اعياد و ولادت هاى بزرگان دين مى گويد: «اعياد، شريعتى از شرايع است كه در آن بايد از دستورها متابعت نمود، نه آن كه بدعت گذارى كرد. اين عمل همانند اعمال نصارى است كه حوادث مربوط به حضرت عيسى عليه السلام را عيد مى گيرند».(16)

5 - تحريم قسم به غير خداوند

ابن تيميه در اين مورد مى گويد: «قسم خوردن به غير خداوند مشروع نيست، بلكه از آن نهى شده است».(17)

6 - نسبت دادن جسميت به خدا

ابن تيميه در يكى از فتواهاى خود مى گويد: «آنچه در قرآن و سنّت ثابت شده و اجماع و اتفاقِ پيشينيان بر آن است، حق مى باشد. حال اگر از اين امر، لازم آيد كه خداوند متّصف به جسميت شود اشكالى ندارد؛ زيرا لازمه حق نيز حق است».(18)

ابن بطوطه مى گويد: «در دمشق شخصى بود از بزرگان فقهاى حنبلى به نام تقى الدين ابن تيميه، در هر علمى سخن مى گفت، ليكن مشكلى در عقل خود داشت. زمانى كه در دمشق بودم، روز جمعه اى بر او وارد شدم؛ در حالى كه بر منبر جامع دمشق مردم را موعظه مى كرد. از جمله مطالبى كه گفت اين بود كه: خداوند به آسمان دنيا مى آيد همان گونه كه من از منبر پايين مى آيم. اين را گفت و از منبر پايين آمد».(19)

تناقضات ابن تيميه

با مراجعه به كتاب هاى ابن تيميه و بحث و تحليل هاى او پى مى بريم كه در كلام وى تناقضات فراوانى وجود دارد. اينك به نمونه هايى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - در عين حال كه به صحيح بخارى در موارد زياد استدلال و احتجاج مى كند ولى هنگامى كه به روايتى در اين كتاب بر مى خورد كه با افكار او سازگارى ندارد آن را ابطال كرده و كتاب را نيز مورد تنقيص قرار مى دهد، و درباره آن مى گويد: «در بخارى اغلاطى وجود دارد».(20)

2 - او در حالى كه زياد به روايات «سنن» استدلال و احتجاج مى كند، ولى هنگامى كه شيعه دوازده امامى بر حقانيّت تعليمات مذهبى خود به يكى از روايات كتب «سنن» استدلال مى كند، مى گويد: «اين حديث در صحيحين نيامده است، بلكه در آن، برخى از اهل حديث همچون ابن حزم و ديگران طعن زده اند.

ولى اهل سنّت همچون ابى داوود و ترمذى و ابن ماجه آن را روايت كرده و صاحبان مسانيد همچون امام احمد و ديگران آن را نقل كرده اند. پس مطابق اصول شما از كجا اين روايات ثابت شده تا به آن احتجاج كنيد؟ و بر تقدير ثبوت، اين حديث از اخبار آحاد است».(21)

3 - او در باب فضايل عمر به كتاب ترمذى استناد مى كند، ولى هنگامى كه به روايات فضايل اميرالمؤمنين عليه السلام مى رسد، مى گويد: «ترمذى احاديثى را در فضايل على ذكر كرده كه بسيارى از آن ها ضعيف است».(22)

او هم چنين در جاى ديگرى مى گويد: «ترمذى احاديث متعدّدى را در باب فضايل على عليه السلام ذكر كرده كه در ميان آن ها احاديث ضعيف، بلكه جعلى وجود دارد».(23)

او درباره حديث نبوى «انا مدينة العلم و علىّ بابها» مى گويد: «گرچه ترمذى آن را نقل كرده ولى از روايات جعلى به حساب مى آيد».(24)

ما در كتاب «امام شناسى در قرآن و پاسخ به شبهات» به طور كامل و مفصّل بطلان حرف او را به اثبات رسانده ايم.

4 - او به احاديث احمد بن حنبل در كتاب «المسند» زياد احتجاج مى كند، ولى هنگامى كه مشاهده مى كند شيعه اماميه به برخى از احاديث آن احتجاج كرده مى گويد: «گاهى امام احمد و اسحاق و ديگران احاديثى را نقل مى كنند كه نزد خودشان ضعيف است».(25)

و در جايى ديگر مى گويد: «هر چه را كه احمد در مسند و غير مسند نقل كرده نزدش حجّت نيست».(26)

و نيز مى گويد: «مجرّد روايات احمد موجب نمى شود كه حديث صحيح بوده و عمل به آن واجب باشد».(27)

در نتيجه بايد گفت: آنچه موافق با هواى نفس ابن تيميه است حجّت بوده و آنچه كه مخالف

با هواى نفس اوست، ضعيف يا جعلى است.

5 - او به روايات حاكم نيشابورى در «المستدرك على الصحيحين» زياد استدلال مى كند ولى همين كه شيعه دوازده امامى به يك حديث اين كتاب كه درباره آن، حاكم تصريح به صحت بنابر شرط شيخين كرده و ذهبى نيز در «تلخيص المستدرك» با او موافقت نموده، و استدلال مى كند، مى گويد: «سند آن ضعيف است».(28)

6 - او در مواردى كه رأى و نظرش موافق با شهرستانى است به كلامش زياد اعتماد مى كند، ولى هر جا كه مطلبى از او مشاهده مى كند كه با رأى او موافق نيست، يا مايه تقويت شيعه اماميه است بر او هجوم برده و مى گويد: «شهرستانى خبرويّت ندارد».(29)

7 - او تفسير طبرى و ابن ابى حاتم و بغوى را به جهت نقل رواياتى كه موافق با آراء و نظريات او است تمجيد كرده ولى در مواردى كه شيعه دوازده امامى به روايات آنان استدلال مى كند، مى گويد: «مجرد نقل يكى از اين افراد دليل بر صحّت روايت نمى شود... بلكه اين كتب، جمع كننده چاق و لاغر، و جعلى و دروغى است».(30)

روش هاى غلط ابن تيميه

توضيح

پيروان ابن تيميه و ياران او درصدد برآمده اند تا موقعيت او را در نفوس و اذهان بزرگ جلوه دهند تا اين كه او در مباحث فقهى بر ديگران برترى داشته و بگويند در اطلاع از اختلاف مذاهب و حديث و تفسير قرآن و كلام اسلامى متخصّص بوده است، لذا بدين جهت او را «شيخ الاسلام» ناميده اند، تا به ديگران چنين وانمود كنند كه براى او مثل و نظيرى در تاريخ اسلام ديده نشده است. ولى هنگامى كه به نوشته جات و كتاب هاى او در مجال تفسير و

حديث و اقوال متكلمين مراجعه مى نماييم، پى مى بريم كه نه تنها متخصّص و اهل خبره در اين زمينه نبوده است بلكه يا جاهل به مسائل بوده و يا اهل عناد و مكابره بوده است. اينك به ذكر نمونه هايى از اين موارد مى پردازيم:

1 - روش او در جرح و تعديل

الف) حديثى را از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «يقول اللَّه تعالى من عادى لى ولياً فقد بارزنى بالمحاربة» و آن را به ابوهريره نسبت داده است. و گفته كه اين حديث در صحيح بخارى آمده است(31)؛ در حالى كه اين حديث با اين لفظ را بخارى از ابوهريره نقل نكرده بلكه طبرانى از ابى امامه نقل كرده است.

ب) ابن تيميه از ترمذى نقل كرده كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «لولم ابعث لبعث عمر»،(32) و آن را تقويت كرده و به آن اخذ كرده است؛ در حالى كه اين حديث از ترمذى نقل نشده بلكه ابن عدى آن را نقل كرده و سندش را به جهت وجود زكريا بن يحيى در طريق آن تضعيف كرده است.

و نيز ابن جوزى آن را در «الموضوعات» كه مختص به روايات جعلى است آورده است.

ج) او در كتاب «الزيارة» مى گويد: «عبداللَّه بن حسن بن حسين بن على بن ابى طالب شخصى را ديد كه رفت و آمد به طرف قبر پيامبرصلى الله عليه وآله مى كند...»(33)؛ در حالى كه علماى رجال شخصى را به اين اسم نمى شناسند، و صحيح در آن حسن بن حسن بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام است، كه موصوف به حسن مثنّى است.

د) البانى بعد از تصحيح صدر و ذيل حديث غدير مى گويد: «اين مطلب را كه دانستى

حال بايد بگويم كه انگيزه من بر تفصيل دادن كلام درباره اين حديث و بيان صحت آن اين بود كه مشاهده كردم شيخ الاسلام ابن تيميه جزء اوّل اين حديث را تضعيف كرده و جزء دوم را گمان كرده كه باطل است، و به نظر من، اين از مبالغه و تسريع او در تضعيف احاديث است قبل از آن كه طرق آن را جمع كرده و در آن دقت كند...».(34)

2 - عملكرد ابن تيميه در مورد قرآن

در مورد قرآن كريم و تفسير آن، اعتقادات و عملكردهايى دارد كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

الف) وى آيات صفات را تفسير جسمانى كرده و نسبت به آياتى كه ذات خداوند را از جسمانيّت منزّه ساخته بى اعتنايى كرده است كه اين روش و طريقه اهل حديث و مشبّهه و حشويّه است.

ب) او معتقد است كه آيات متشابه در قرآن وجود ندارد و مدّعى است كه تمام آيات قرآن از محكمات است و تشابه، امرى است نسبى،(35) با وجود آن كه قرآن تصريح به وجود آيات متشابه در خود دارد، آنجا كه مى فرمايد: «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَأُخَرُ مُتَشابِهاتٌ...»؛(36) «او كسى است كه اين كتاب [آسمانى را بر تو نازل كرد، كه قسمتى از آن، آيات "محكم" [= صريح و روشن ]است كه اساس اين كتاب مى باشد و قسمتى از آن، "متشابه" است...».

ج) تفسير بخشى از آيات قرآن كريم به احاديث ضعيف السند، بلكه با اسرائيليات از احاديث، همانند تفسير آيات 189 تا 190 از سوره اعراف با قصه اسرائيلى و قبيح كه لايق شأن حضرت آدم و حواءعليهما السلام نيست از جمله خصوصيات اوست.(37)

د) او تفاسيرى كه دربردارنده احاديث

ضعيف السند و اسرائيليات بوده، ترجيح داده و بر آن اعتماد مى كند، و در مقابل تفاسير ارزشمندى را كه آراى مخالف معتقد او در تجسيم و تشبيه را نقل كرده اند، يا اين كه آراء و معتقدات شيعه دوازده امامى را ذكر كرده اند را رها مى كند، كه از قسم اوّل مى توان به تفسير طبرى به نام «جامع البيان» اشاره كرد و از قسم دوم مى توان تفسير كشّاف را نام برد.(38)

3 - توسعه در عنوان شرك

ابن تيميه از جمله كسانى است كه در اطلاق عنوان شرك بر مخالفين خود در عقيده و رأى، دست توانايى داشته و اهل تسامح و تساهل نبوده و بسيار بى پروا بوده است.

الف) ابن تيميه مى گويد: «بناى بر اهل قبور از اعمال مشركين است».(39)

ب) او مى گويد: «اگر كسى بگويد از پيامبرصلى الله عليه وآله به جهت نزديكى به خدا مى خواهم تا شفيع من در اين امور باشد، اين از كارهاى مشركان است».(40)

ج) وى مى گويد: «اگر كسى به شخصى كه از دنيا رفته بگويد: مرا درياب، مرا كمك كن، از من شفاعت نما، مرا بر دشمنم پيروز گردان، و امثال اين درخواست ها كه تنها خدا بر آن قادر است، اين ها از اقسام شرك است».(41)

و در جايى ديگر مى گويد: «اگر كسى چنين گويد بايد توبه كند وگرنه كشتنش واجب است».(42)

4 - توسعه در عنوان بدعت

او هر گونه نوآورى در دين و استفاده كردن از اسلوب هاى جديد در دين را بدعت دانسته و آن را به ضلالت نسبت مى دهد:

الف) او مى گويد: «مشاهدى كه بر روى قبر صالحين و انبيا از اهل بيت و عامه بنا شده، همه از بدعت هاى حرامى است كه در دين اسلام وارد شده است».(43)

ب) ابن تيميه در مورد برپايى مراسم جشن در اعياد و ولادت بزرگان دين مى گويد: «اعياد، شريعتى از شرايع است كه در آن بايد از دستورات متابعت نمود، نه آن كه بدعت گذارى كرد. و اين عمل همانند اعمال نصارا است كه حوادث عيسى را عيد مى گيرند».(44)

5 - اصرار بر تجسيم

ابن تيميه در يكى از فتاواى خود مى گويد: «آنچه در قرآن و سنّت ثابت شده و اجماع و اتفاق پيشينيان بر آن است، حق مى باشد. حال اگر از اين امر، لازم آيد كه خداوند متّصف به جسميّت است اشكالى ندارد؛ زيرا لازمه حق نيز حق است».(45)

6 - ادّعاى اجماعات وهمى

كسى كه به كتاب هاى ابن تيميه مراجعه كند پى به ادّعاى اجماعاتى مى برد كه هرگز وجود خارجى نداشته است؛ از باب نمونه:

او مى گويد: «... من تفاسيرى را كه از صحابه نقل شده و احاديثى كه از آنان روايت گشته و بيش از صد تفسير بزرگ و كوچك را ملاحظه كردم، تا اين ساعت نيافتم كه يكى از صحابه حتى يك آيه از آيات صفات يا احاديث صفات را بر خلاف مقتضى و مفهوم معروف آن تأويل نمايد».(46)

اين در حالى است كه كتب تفسير مملوّ از نقل تأويلات صحابه است. و كسى كه مى خواهد از آن ها مطّلع گردد بايد به كتاب «الأسماء و الصفات» مراجعه كند كه تمام تأويلات را ذكر كرده است.

دكتر بوطى مى گويد: «صحيح نيست كه بگوييم در بين سلف كسى كه در تفسير آيات صفات يا برخى از آن ها، قائل به تأويل نبوده است».(47) آن گاه او اسامى برخى از سلف كه صفات را تأويل كرده اند را، ذكر مى كند.

مجسّمه و مشبّهه چنين وانمود كرده اند كه مذهب سلف، عدم تأويل و حمل نصوص بر ظواهر است و اين اشاعره بوده اند كه صفات را تأويل كرده و به تعطيلى كشانده اند، و اين شايعه اى بيش نيست؛ زيرا سلف از صحابه و تابعين معتقد به تأويل صفات بوده اند، و كسى كه تفسير طبرى را مطالعه كند پى به اين مطلب خواهد برد؛

از باب نمونه: طبرى با سندهاى خود از ابن عباس در تفسير آيه: «يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ»(48) نقل كرده كه «ساق» در اين آيه به معناى شدّت است؛ زيرا عرب مى گويد: «كشف الحرب عن ساقها»؛ يعنى جنگ شدّت گرفت.(49) و نيز آيه: «وَالسَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ»(50) را به معناى «بنيناها بقوّة» گرفته است؛ يعنى دست را كنايه از قوّت گرفته است.(51)

7 - تضعيف مغرضانه روايات

ابن تيميه رواياتى را كه مخالف عقايد و آراى اوست بدون آن كه سندش را بررسى كند، نسبت جعل يا وضع به آن ها مى دهد. اينك به يك مورد از آن ها اشاره مى كنيم:

او مى گويد: «همچنين است حديث: (هو وليّ كلّ مؤمن بعدي)؛ او - حضرت على عليه السلام - سرپرست هر مؤمنى بعد از من است. اين حديث، دروغ بر رسول خداصلى الله عليه وآله است؛ بلكه او در حيات و مماتش ولىّ هر مؤمنى است، و هر مؤمنى نيز ولىّ او در زمان حيات و ممات است».(52)

اين در حالى است كه بسيارى از علماى عامه؛ همچون ترمذى، نسائى، ابن حبّان، حاكم نيشابورى، طيالسى، احمد بن حنبل و ديگران از طريق جعفر بن سليمان اين حديث را نقل كرده اند... ».(53)

البانى بعد از نقل حديث «ولايت» مى گويد: «سند آن حسن است و رجال آن رجال ثقات، بلكه رجال شيخين مى باشند غير از اجلح كه همان ابن عبداللَّه كندى است كه در مورد او اختلاف شده است در «تقريب» صدوق شيعى معروفى شده است.

آن گاه مى گويد: اگر كسى بگويد: راوى اين شاهد شيعى است، و همچنين در سند اصل حديث شيعى ديگرى وجود دارد كه جعفر بن سليمان است، آيا اين مسأله طعنى در حديث به حساب نمى آيد؟

او در جواب مى گويد:

هرگز؛ زيرا اعتبار در روايت به صدق و حفظ است، و اما مذهب اش بين او و بين پروردگارش مى باشد و خداوند حسابرس او است. و لذا مشاهده مى كنيم كه صاحب صحيح بخارى و مسلم و ديگران از بسيارى از مخالفين كه مورد وثوق بوده اند روايت نقل كرده اند؛ همچون خوارج و شيعه و ديگران...

آن گاه مى گويد: با اين حال، من نمى دانم چرا ابن تيميه اين حديث را تضعيف كرده است، و از نظر من وجهى براى آن نمى بينم جز سرعت و مبالغه داشتن در ردّ بر شيعه...».(54)

8 - انكار حقايق تاريخى

ابن تيميه هنگامى كه با حقايق تاريخى كه مخالف با عقيده و مذهب او است برخورد مى كند آن را به طور كلّى منكر مى شود بدون آن كه توجّهى به مسلّم بودن آن داشته باشد؛ از باب نمونه: او از آنجا كه مخالف دعا كردن رو به قبر رسول خداصلى الله عليه وآله است، لذا درصدد برآمده تا قصه اى را كه به مالك بن انس نسبت داده شده انكار نمايد. و آن قصه از اين قرار است:

خليفه عباسى ابوجعفر منصور از مالك سؤال كرد: آيا مى تواند رو به قبر شريف كرده و دعا نمايد؟ مالك در جواب گفت: «لِمَ تصرف وجهك عنه وهو وسيلتك ووسيلة أبيك آدم عليه الصلاة والسلام إلى اللَّه تعالى يوم القيامة، بل استقبله واستشفع به فيشفعه اللَّه»؛(55) «چرا «روى خود را از پيامبرصلى الله عليه وآله بر مى گردانى؛ در حالى كه او وسيله تو و وسيله پدرت آدم عليه الصلاة و السلام نزد خداوند متعال در روز قيامت است، بلكه رو به سوى او كن و او را شفيع خود قرار ده تا خداوند شفاعت او را بپذيرد.»

ابن

تيميه درباره اين قصه مى گويد: «اين قصه اى است منكَر كه احدى آن را نقل نكرده و به امام مالك دروغى نسبت داده شده است». با اين كه قاضى عياض آن را با سند صحيح نقل كرده و گفته كه آن را از تعدادى از ثقات مشايخش اخذ كرده است. وانگهى اين كه مى گويد: كسى قائل به آن نشده. دروغى بيش نيست؛ زيرا مذهب مالك و احمد بن حنبل و شافعى استحباب استقبال قبر پيامبرصلى الله عليه وآله هنگام سلام دادن و دعا كردن است. اين مطلب را در بحث «نماز و دعا در كنار قبور اولياى الهى» مورد بررسى قرار داده ايم.

9 - نسبت دروغ بر مخالفان

ابن تيميه به تبع مشايخ حنبلى خود، نسبت دروغ به مخالفان خود را تجويز كرده و به آن نيز عمل كرده است. اينك به نمونه هايى از اين تهمت ها اشاره مى كنيم.

ابن تيميه مى گويد: «رافضه كسانى هستند كه نماز جمعه و جماعت به جاى نمى آورند نه پشت سر اصحابشان و نه غير از اصحابشان، و تنها پشت سر معصوم نماز مى گزارند و حال آن كه شخص معصوم نزد آن ها نيست».(56)

و نيز مى گويد: «رافضه اعتنايى به حفظ قرآن و شناخت معانى و تفسير آن و طلب ادله اى كه دلالت بر معناى آن داشته باشد ندارند، و نيز اعتنايى به حديث رسول خداصلى الله عليه وآله و شناخت صحيح آن از باطل و بحث از معانى حديث ندارند...».(57)

و نيز مى گويد: «و امّا ساير حماقت هاى شيعه اين است كه آنان كراهت دارند تا سخن به لفظ ده بگويند يا كارى انجام دهند كه به تعداد ده باشد، حتّى ساختمان هاى خود را ده طبقه نمى سازند، و نيز با ده تنه درخت بنا نمى كنند

و امثال اين موارد؛ زيرا آنان با خوبان صحابه كه همان ده نفرى هستند كه پيامبر بشارت بهشت به آن ها داده دشمن اند... ».(58)

به نظر مى رسد كه اين تهمت ها احتياج به پاسخ ندارد؛ زيرا هر كس كه با شيعيان معاشرت داشته باشد پى به سخيف و بى اساس بودن اين حرف ها مى برد.

ابن تيميه از ديدگاه اهل سنّت

اشاره

با مراجعه به تاريخ پى مى بريم كه نه تنها علماى شيعه، بلكه علماى اهل سنّت نيز ابن تيميه را مورد حمله و جرح و طعن قرار داده اند. اينك به عبارات برخى از علماى عامه اشاره مى كنيم:

1 - ابن جُهْبُل

او مى گويد: «ابن تيميه ادّعا كرده آنچه را خدا و رسولش و سابقون اوّلون از مهاجرين و انصار گفته اند مى گويد؛ در حالى كه او مطالبى را مى گويد كه هرگز هيچ يك از آن ها را خدا و رسول و... نگفته اند».(59)

2 - يافعى

او مى گويد: «ابن تيميه مى گفت: خداوند بر روى عرش به طور حقيقى استوار است، و اين كه: او به حرف و صوت سخن مى گويد. در دمشق و ديگر مناطق ندا داده شد كه هر كس بر عقيده ابن تيميه باشد مال و خونش حلال است. او مسائل عجيب و غريبى را ادّعا كرد كه بر او انكار شد و به سبب آن او را حبس نمودند؛ زيرا آن ها مباين با مذهب اهل سنّت به حساب مى آمد. او آن گاه قبايحى را مى شمارد و بدترين آن ها را نهى زيارت قبر پيامبرصلى الله عليه وآله دانسته است.(60)

3 - ابوبكر حصينى

او مى گويد: «پس بدان، من نظر كردم در سخن اين خبيث كه در قلب او مرض گمراهى است، كسى كه به دنبال مشتبهات قرآن و سنّت به جهت ايجاد فتنه است. كسى كه گروهى از عوام كه خداوند اراده هلاكشان كرده او را متابعت كرده اند، در او امورى ديدم كه قدرت بر نطق آن ندارم...؛ زيرا در آن ها تكذيب پروردگار عالميان است... ».(61)

4 - ابوحيّان اندلسى

ابن حجر مى گويد: «ابوحيان در ابتدا ابن تيميه را تعظيم مى كرد و او را با قصيده اى مدح كرده است، ولى بعدها از او انحراف پيدا كرده و در تفسير صغيرش او را با بدى ياد كرده است و به او نسبت تجسيم داده است...».(62)

زبيدى از سبكى نقل كرده كه گفت: «كتاب العرش» ابن تيميه از قبيح ترين كتاب هاى او است... چون شيخ ابوحيان از آن مطلع شد، دائماً او را لعن مى كرد تا از دنيا رفت؛ در حالى كه قبل از آن او را تعظيم مى نمود».(63)

5 - ابن حجر عسقلانى

او درباره اين تيميه مى گويد: «او همين كه فكر كرد مجتهد است بر كوچك و بزرگ علماى قديم و جديد ايراد گرفت...».(64)

مؤلّفين يا مناظره كنندگان در ردّ ابن تيميه

عده زيادى از علماى اهل سنّت از عصر ابن تيميه تا كنون در ردّ او كتاب تأليف كرده يا با او مناظره كرده اند. اينك به اسامى برخى از آنان مى پردازيم:

1 - قاضى محمّد بن ابراهيم بن جماعه شافعى.

2 - قاضى محمّد بن حريرى انصارى حنفى.

3 - قاضى محمّد بن ابوبكر مالكى.

4 - قاضى احمد بن عمر مقدسى حنبلى.

5 - حافظ مجتهد تقى الدين سبكى (756 ه .ق)، در «الاعتبار ببقاء الجنة و النار» و «الدرة المضيئة» و...

6 - امام فقيه محمّد بن عمر بن مكّى، معروف به ابن مرحّل (716 ه .ق).

7 - امام حافظ صلاح الدين علايى (761 ه .ق).

8 - قاضى مفسر بدرالدين ابن جماعه (733 ه .ق).

9 - امام احمد بن يحيى كلابى حلبى، معروف به ابن جُهْبُل (733 ه .ق).

10 - امام قاضى جلال الدين قزوينى.

11 - قاضى كمال الدين ابن زملكانى (727 ه .ق).

12 - قاضى صفى الدين هندى (715 ه .ق).

13 - فقيه محدّث على بن محمّد باجى شافعى (714 ه .ق).

14 - مورّخ فخر بن معلّم قرشى (741 ه .ق)، در «نجم المهتدى و رجم المعتدى».

15 - حافظ ذهبى (748 ه .ق)، در «النصيحة الذهبية».

16 - مفسّر معروف ابوحيّان اندلسى (745 ه .ق) در «النهر الماد».

17 - ابن بطوطه (779 ه .ق)، در «رحلة ابن بطوطة».

18 - فقيه تاج الدين سبكى (771 ه .ق)، در «طبقات الشافعية الكبرى».

19 - مورّخ ابن شاكر كتبى (764 ه .ق)، در «عيون التاريخ».

20 - عمر بن ابى اليمن لخمى فاكهى مالكى (734 ه .ق)، در «الدرّة

المختارة».

21 - قاضى محمّد سعدى مصرى اخنانى (750 ه .ق)، در «المقالة المرضية».

22 - امام زواوى (743 ه .ق).

23 - جوزجانى حنفى (744 ه .ق)، در «الابحاث الجليّة في الرّدّ على ابن تيميه».

24 - ابن حجر عسقلانى (852 ه .ق)، در «الدرر الكامنة في اعيان المائة الثامنة» و «لسان الميزان» و...

25 - ولى الدين عراقى (826 ه .ق)، در «الأجوبة المرضية في الردّ على الأسئلة المكية».

26 - فقيه مورّخ ابن قاضى شبهه شافعى (851 ه .ق)، در «تاريخ ابن قاضى شبهه».

27 - فقيه تقى الدين ابوبكر حصنى شافعى (829 ه .ق)، در «دفع شبه من شَبّه و تمرّد».

28 - ابن عرنه تونسى مالكى (803 ه .ق).

29 - علاءالدين بخارى حنفى (841 ه .ق)، بنابر نقل ابن حجر در «الدرر الكامنة».

30 - شيخ زروق فاسى مالكى (899 ه .ق).

31 - حافظ سخاوى (902 ه .ق)، در «الاعلان بالتوبيخ لمن ذم التاريخ».

32 - احمد بن محمّد وترى (980 ه .ق) در «روضة الناظرين».

33 - ابن حجر هيتمى (974 ه .ق)، در «الفتاوى الحديثية» و «الجوهر المنظم».

34 - شيخ ابن عراق دمشقى (933 ه .ق).

35 - جلال الدين دوانى (928 ه .ق)، در «شرح العضدية».

36 - قاضى ابوعبداللَّه مقرى در «نظم اللآلى في سلوك الأمالى».

37 - محدّث محمّد بن علان صديقى مكّى (1057 ه .ق) در «المبرد المبكى في ردّ الصارم المنكى».

38 - شيخ منافى شافعى (1029 ه .ق)، در «شرح الشمائل».

39 - قاضى بياضى حنفى، در «اشارات المرام من عبارات الامام».

40 - شيخ خفاجى مصرى حنفى (1069 ه .ق)، در «شرح الشفا».

41 - مورّخ ابوالعباس احمد مقرى (1041 ه .ق)، در «ازهار الرياض».

42 - محمّد زرقانى مالكى (1122 ه .ق)،

در «شرح المواهب اللدنية».

43 - شيخ عبدالغنى نابلسى (1143 ه .ق).

44 - فقيه محمّد بن مهدى بن على صيادى، مشهور به رواس (1287 ه .ق).

45 - شيخ محمّد ابوالهدى صيادى (1328 ه .ق)در «قلادة الجوهر».

46 - سلامه عزامى شافعى (1376 ه .ق)، در «البراهين الساطعة».

47 - محمود خطّاب سبكى (1352 ه .ق) در «الدين الخالص» و...

48 - محمّد زاهد كوثرى (1371 ه .ق) در «مقالات الكوثرى».

49 - مفتى مصطفى بن احمد شطى حنبلى دمشقى (1348 ه .ق)، در «النقول الشرعية».

50 - شيخ محمّد بخيت مطيعى، مفتى مصر (1354 ه .ق)، در «تطهير الفؤاد من دنس الاعتقاد».

51 - شيخ ابراهيم بن عثمان سمنودى مصرى، در «نصرة الامام السبكى برّد الصارم المنكى».

52 - ابوحامد بن مرزوق، عالم مكه (1390 ه .ق)، در «برائة الأشعريين من عقائد المخالفين».

53 - شيخ منصور محمّد عويس، در «ابن تيمية ليس سلفيّاً».

54 - شيخ ابوالفضل عبداللَّه بن صديق غمارى، در«اتقان الصنعة» و «الصبح السافر»

55 - ابوالأشبال سالم بن جندان اندونزيايى در «الخلاصة الكافية في الاسانيد العالية».

56 - فقيه عبداللَّه هروى حبشى، در «المقالات السنيّة» و «صريح البيان».

ابن قيّم، مروّج افكار ابن تيميه

يكى از شاگردان مهمّ ابن تيميه كه به عنوان مروّج افكار او مطرح است، ابوعبداللَّه محمّد بن ابوبكر بن ايّوب بن سعد بن حريز، زرعى، دمشقى، حنبلى، معروف به ابن قيّم جوزيه مى باشد.

جوزيه مدرسه اى بود كه محيى الدين بن حافظ ابوالفرج عبدالرحمن بن على بن محمّد بكرى حنبلى آن را در بازار قمح دمشق ساخته بود. و از آنجا كه پدرش قيّم و سرپرست اين مدرسه بود، لذا او را ابن قيّم جوزيه ناميدند.

او در سال 691 ه .ق متولد شد و در سال 712 ه .ق با

ابن تيميه ارتباط پيدا كرد و ملازم مجلس درس او شد. و فقه را نزد او آموخت و از او اخذ علم كرد ولى در تمام مسائل مقلّد كوركورانه او بود. لذا مذهب ابن تيميه را يارى كرده و افكارش را در كتاب هايش تأييد نمود، اضافه بر آن سعى كرد تا افكار و عقايد استادش را در قالب برهان و استدلال درآورد.

لذا در عصر شيخ و استادش، ابن تيميه از عقايد باطلش توبه داده شد، و نيز با او به زندان رفت ولى بعد از مرگ استادش رها شد. او به جهت اعتقاداتش سه بار به زندان رفت، خصوصاً به جهت اين كه همانند استادش حركت به جهت زيارت ابراهيم خليل عليه السلام را تحريم و منع نمود.

عبداللَّه هروى حبشى از ذهبى نقل كرده كه گفت: «... وقد حبس مدة؛ لانكاره شدّ الرحال لزيارة قبرالخليل - ابراهيم عليه السلام - »؛(65) «... او در مدتى به جهت انكار بار بستن به جهت زيارت قبر خليل الرحمن محبوس شد.»

او نيز از ابن حجر در «الدرر الكامنة» نقل مى كند كه گفت: «غلب عليه حبّ ابن تيمية حتى كان لايخرج عن شيى ء من اقواله، بل ينتصر له في جميع ذلك، وهو الّذي هذّب كتبه ونشر علمه. واعتقل مع ابن تيمية بعد ان أهين وطيف به على جمل مضروباً بالدرّة، فلمّا مات أخرج عنه...»؛(66) «محبّت ابن تيميه بر او غلبه كرد به حدّى كه از هيچ يك از اقوال او نمى گذشت و مخالفت نمى نمود، بلكه در تمام موارد او را يارى مى كرد. و او كسى بود كه كتاب هاى ابن تيميه را تهذيب كرده و علم او را منتشر مى ساخت. ابن قيّم با

ابن تيميه زندانى شد، بعد از آن كه مورد اهانت قرار گرفت، او را سوار بر شترى كردند و در حالى كه تازيانه مى زدند دور گرداندند. و چون ابن تيميه مرد او را رها كردند...».

دشمنى ابن تيميه با اهل بيت «عليهم السلام»

توضيح

كمتر كسى است كه كتاب هاى ابن تيميه - به خصوص منهاج السنة - را مطالعه كند و پى به نصب و عداوت و دشمنى او نسبت به اهل بيت پيامبرعليهم السلام نبرد. ما در اين بحث براى اثبات اين مطلب به ذكر نمونه هايى از اين موارد مى پردازيم:

1 - مخالفت با نزول آيه مباهله در شأن اهل بيت عليهم السلام

اشاره

ابن تيميه از جهاتى با نزول آيه مباهله در شأن اهل بيت عليهم السلام مخالفت كرده است و بر فرض نزول، آن را فضيلتى براى اهل بيت نمى شمارد. اينك به شبهات او پاسخ مى گوييم:

الف) كسى با پيامبرصلى الله عليه وآله مساوى نيست!!

ابن تيميه مى گويد: «هيچ كس مساوى با رسول خداصلى الله عليه وآله در فضايل نيست، نه على ونه غير او».(67)

پاسخ

اوّلاً: ما تابع نصّ هستيم. از اين آيه و ادله قطعى ديگر چنين استفاده مى شود كه امام على عليه السلام در تمام كمالات و قابليّت ها همانند رسول خداصلى الله عليه وآله است، و لذا اگر قرار بود بعد از ايشان پيامبرى باشد جز امام على عليه السلام كسى ديگر قابليت اين مقام را نداشت. ولى قرار نيست كه بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله پيامبرى ديگر باشد.

ثانياً: در روايتى صحيح السند از پيامبرصلى الله عليه وآله آمده است كه خطاب به امام على عليه السلام فرمود: «من از خدا چيزى نخواستم جز آن كه مثل آن را از خداوند براى تو درخواست نمودم. و از خداوند چيزى درخواست ننمودم مگر آن كه خدا به من عطا نمود. جز آن كه به من خبر داده شد كه بعد از تو پيامبرى نخواهد بود».(68)

و نيز پيامبرصلى الله عليه وآله مطابق حديث صحيح السند فرمود: «... عليّ منّي وأنا منه، وهو وليّكم بعدي»؛(69) «على از من و من از اويم و او ولىّ شما بعد از من است.»

ب) عدم دلالت «انفسنا» بر مساوات!

او نيز مى گويد: «انفس» در لغت عرب بر مساوات دلالت ندارد بكله مقصود به آن نزديكان و اقرباء انسان است. آن گاه بر مدعاى خود به آياتى استشهاد مى كند كه در آن ها لفظ انفس به كار رفته ولى دلالت بر مساوات ندارد؛ از قبيل: «لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِناتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْراً»؛(70) «چرا هنگامى كه اين [تهمت را شنيديد، مردان و زنان با ايمان نسبت به خود [و كسى كه همچون خود آن ها بود] گمان خير نبردند.»(71)

پاسخ

اوّلاً: در برخى از آيات بين كلمه انفس و اقرباء مقابله افتاده است، و لذا نمى توان در همه جا ادّعا كرد كه انفس به معناى اقرباء است.

خداوند متعال مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ ناراً»؛(72) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خود و خانواده خويش را از آتش حفظ كنيد.» و نيز مى فرمايد: «الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَأَهْلِيهِمْ»؛(73) «كسانى كه به خويشتن و خانواده شان زيان رسانده اند.» در مورد آيه مباهله نيز اين چنين است؛ جز آن كه در اين دو آيه، انفس در نفس انسان به معناى حقيقى آن استعمال شده است ولى در آيه مباهله مجازاً در معناى تنزيلى به كار رفته است؛ يعنى امام على عليه السلام به منزله پيامبرصلى الله عليه وآله در جميع فضايل است، نه اين كه نفس پيامبر باشد.

ثانياً: مستفاد از آيه مباهله آن است كه خداوند پيامبرش را خطاب كرده مى فرمايد: اى محمّد! خود را براى مباهله بياور. و پيامبر در آن موقف على عليه السلام را براى مباهله آورد. و اين كه شخصى نفس شخص ديگر باشد سه احتمال دارد:

1 - عينيت و اتحاد حقيقى حتى در جسميّت: اين معنا قطعاً باطل است؛ زيرا ما

معتقد به حلول نيستيم و نيز پيامبرصلى الله عليه وآله و امام على عليه السلام را به لحاظ جسمى يكى نمى دانيم.

2 - اتحاد در شؤونات و فضايل به جز آنچه كه استثناء شده است.

3 - تنها مجانست در قرابت و نزديكى.

معناى دوم و سوم از معانى مجازى براى كلمه نفس است، ولى ما بايد به دو جهت كلمه انفس را بر معناى دوم حمل كنيم نه سوم:

جهت اوّل اين كه: معناى دوم اقرب به معناى حقيقى كه همان وحدت از جميع جهات است مى باشد و مطابق آنچه در علم بلاغت گفته شده، لفظ بايد بر قريب ترين معانى به معناى حقيقى حمل شود.

جهت ديگر اين كه: قرائن بسيارى وجود دارد كه مؤيد معناى دوم است نه سوم، كه از آن جمله عبارت است از:

اوّل - حديث منزلت: پيامبرصلى الله عليه وآله خطاب به حضرت على عليه السلام فرمود: «أنت منّي بمنزلة هارون من موسى الّا أنّه لا نبيّ بعدي»؛(74) «تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى مى باشى جز آن كه بعد از من پيامبرى نخواهد بود.»

دوّم - بخارى از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه خطاب به على عليه السلام فرمود: «أنت منّي وأنا منك»؛(75) «تو از من و من از توام.»

سوّم - ابن مسعود از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «على بن ابى طالب همانند روح من است كه در جسدم مى باشد».(76)

چهارم - و نيز خطاب به امام على عليه السلام فرمود: «ما سألت اللَّه لي شيئاً الّا سألت لك مثله...»؛(77) «از خدا براى خود چيزى نخواستم جز آن كه مثل آن را براى تو تقاضا نمودم.»

ج) كفايت دعاى پيامبرصلى الله عليه وآله!!

ابن تيميه نيز مى گويد: «اين كه اين چهار نفر

را پيامبرصلى الله عليه وآله همراه خود آورد مقصود اجابت دعا نبوده؛ زيرا دعاى پيامبرصلى الله عليه وآله به تنهايى كافى بود».(78)

پاسخ

اوّلاً: اگر چنين بود چرا خداوند تعالى از پيامبر خود خواست تا از نصارا بخواهد كه اين افراد را نيز بياورند. و اگر وجود آن ها در مباهله دخيل نبود احتياجى به چنين دعوتى نبود، خصوصاً آن كه در آخر مى فرمايد: «ثُمَّ نَبْتَهِلْ»؛ «سپس همگى با هم مباهله كنيم.»

ثانياً: حرف ابن تيميه اجتهاد در مقابل نصّ است؛ زيرا مطابق برخى از روايات پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «إذا أنا دعوت فأمِّنوا»؛ «هر گاه من دعا كردم شما آمين بگوييد...».(79) و اين خود دلالت بر اين دارد كه آمين آن ها در اجابت دعاى پيامبر بى تأثير نبوده است.

د) عدم اختصاص به حضرت على عليه السلام!!

او نيز مى گويد: «كلمه «أَنْفُسَنا» اختصاص به على عليه السلام ندارد؛ زيرا به صيغه جمع آمده است».(80)

پاسخ

اوّلاً: قبلاً در آيه (ولايت) به اثبات رسانديم كه عرب به جهاتى از جمله تعظيم لفظ جمع را بر مفرد به كار مى برد و در قرآن نيز چنين استعمالى را زياد مشاهده مى كنيم.

ثانياً: تعبير به جمع در اين آيه به جهت بيان اين مطلب است كه هر كدام از دو دسته مباهله كننده سزاوار است كه خواص از اهل بيت خود را بياورد، خواه افراد هر دسته متعدد باشند يا خير.

ه) مقصود از «انفسنا»، شخص پيامبرصلى الله عليه وآله است!!

او همچنين مى گويد: «مقصود از «أَنْفُسَنا» شخص پيامبرصلى الله عليه وآله است؛ يعنى هنگام مباهله بايد خود و فرزندان و زن هاى خود را بياوريد».(81)

پاسخ

اوّلاً: اين توجيه اجتهاد در مقابل نص است؛ زيرا مطابق روايات صحيحه، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله براى مباهله امام حسن و امام حسين عليهما السلام را كه مصداق «أَبْناءَنا» بود، و نيز حضرت زهراعليها السلام را كه مصداق «نِساءَنا» بود، و نيز حضرت على عليه السلام را كه مصداق «أَنْفُسَنا» بود، آورد. و اگر مقصود از «أَنْفُسَنا» خود پيامبر بوده است، چرا پيامبرصلى الله عليه وآله، على عليه السلام را با خود به همراه آورد؟

ثانياً: با اين فرض، لازم مى آيد كه بين داعى و مدعو اتحاد باشد؛ يعنى دعوت كننده و دعوت شده يكى باشند كه اين قطعاً باطل است؛ زيرا هيچگاه انسان خودش را دعوت نمى كند.

ثالثاً: در صورت درست بودن اين احتمال، لازم مى آيد كه كلمه «أَنْفُسَنا وأَنْفُسَكُمْ»، در آيه زيادى باشد؛ زيرا شخص پيامبرصلى الله عليه وآله داخل در جمله «تَعالَوْا نَدْعُ» است.

و اگر كسى بگويد كه انسان گاهى خود را نيز دعوت مى كند؛ مثلاً عرب مى گويد: «دعوت نفسي إلى كذا»؛ «من خودم را به فلان چيز دعوت كردم.»

در جواب اين اشكال مى گوييم:

ما در اين جهت مناقشه نمى كنيم كه دعوت خود نيز صحيح است، ولى نمى توان اين نوع استعمال را حقيقى دانست. مضافاً به اين كه برخى تصريح كرده اند كه انسان هيچ گاه خودش را دعوت نمى كند بلكه ديگرى را مى خواند مگر آن كه مجازاً چنين باشد.(82)

مضافاً به اين كه اين اشكال در حقيقت اجتهاد در مقابل نصوص صحيح است كه مقصود از «أَنْفُسَنا» را امام على عليه السلام مى داند. گرچه ما منكر شمول پيامبرصلى

الله عليه وآله در كلمه «أَنْفُسَنا» نيستيم.

حاكم نيشابورى به سند صحيح از جابر قصه ورود عاتب و سيد و شرفياب شدن محضر رسول خداصلى الله عليه وآله را نقل كرده و در آخر آن مى گويد: «... و در حقّ آن ها نازل شد «تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَأَبْناءَكُمْ...». آن گاه جابر مى گويد: مراد از «أَنْفُسَنا وَأَنْفُسَكُمْ»، رسول اللَّه و على است و مراد از «أَبْناءَنا» حسن و حسين است و مقصود از «نِساءَنا» فاطمه مى باشد».(83)

2 - توجيه آيه تطهير

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «پيامبرصلى الله عليه وآله دعا كرد تا خداوند رجس و پليدى را از آنان دور ساخته و پاكشان گرداند و اين دلالت بر عصمت ندارد...».(84)

پاسخ

اوّلاً: پيامبرصلى الله عليه وآله مستجاب الدعوه است و اگر دعا كرده به طور قطع اجابت شده است.

ثانياً: فايده دعا، استمرار تطهير و اذهاب رجس در آينده است؛ همان گونه كه در تفسير «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» گفتيم.

ثالثاً: ممكن است كه دعا، بالا رفتن مرتبه و درجات خلوص و عمق گرفتن و رسوخ كردن اذهاب رجس و در نتيجه، تطهير اهل بيت را در بر داشته باشد.

رابعاً: مطابق برخى از رواياتى كه ذكر شده، دعاى پيامبرصلى الله عليه وآله بعد از نزول آيه تطهير بوده است.(85)

او همچنين مى گويد: اراده خداوند در آيه تطهير، متضمّن تحقّق مراد نيست، بلكه گاهى اراده مى كند چيزى را كه تحقق نمى يابد؛ خداوند متعال مى فرمايد: «وَاللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ»(86)؛ در حالى كه برخى توبه مى كنند و برخى نمى كنند. خداوند اراده كرده كه مردم را از شرك پاك كند، ولى بعضى مى خواهند كه بر شرك باقى بمانند.(87) آن گاه مى گويد: مقصود از «رجس» در آيه، شرك است، همانند قول خداوند: «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ اْلأَوْثانِ» و ما مى دانيم كه خداوند از اهل بيت پيامبرعليهم السلام شرك و خباثت را دور كرده است، ولى اين دلالت بر عصمت آنان ندارد.(88)

پاسخ

اوّلاً: اراده در آيه «وَاللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ» تشريعى است نه تكوينى؛ از همين رو به عموم مردم توجّه دارد، برخلاف اراده در مورد آيه تطهير كه به قرائنى - كه ذكر شد - خصوصاً رواياتى كه نصّ در نزول آيه در پنج تن بود، اراده تكوينى است نه تشريعى وگرنه شامل افرادى خاص نمى شد.

ثانياً: در آيه «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ اْلأَوْثانِ» مقصود از رجس مشخص شده است؛ زيرا بعد از آن با كلمه «من» بيانيه مقصود از رجس،

خصوص شرك معرفى شده است؛ خصوصاً آن كه خطاب در «فَاجْتَنِبُوا» عموم مشركين است. بر خلاف آيه تطهير كه الف و لام «الرِّجْسَ» در آن براى جنس بوده و عموم مراتب رجس كه از آن جمله گناه، اشتباه، خطا و سهو است را نيز شامل مى شود.

3 - مخالفت با شأن نزول آيه انذار

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «اين كلام «أنا المنذر، وبك يا عليّ يهتدي المهتدون» را نمى توان به پيامبرصلى الله عليه وآله نسبت داد؛ زيرا ظاهر قول، اين است كه هدايت فقط به توسط على عليه السلام است نه پيامبرصلى الله عليه وآله؛ در حالى كه هيچ مسلمانى چنين سخنى نمى گويد...».(89)

و نيز مى گويد: «خداوند تعالى محمّدصلى الله عليه وآله را هادى قرار داده و فرموده «إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيم» حال چگونه شما كسى را هادى قرار مى دهيد كه در قرآن به چنين صفتى توصيف نشده است؟»(90)

پاسخ

اين اشكال از سوء فهم و عناد ابن تيميه سرچشمه گرفته است؛ زيرا همه قبول داريم كه پيامبرصلى الله عليه وآله هادى امام على عليه السلام و همه امت در زمان حيات خود مى باشد ولى على عليه السلام هادى امت بعد از حيات رسول خداصلى الله عليه وآله است. و اين صريح حديث صحيح السند است كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «بك يهتدي المهتدون من بعدي»، كه مع الأسف ابن تيميه كلمه «بعدى» را يا نديده و يا از آن تجاهل كرده است.

ايراد ديگر

او همچنين مى گويد: «ظاهر جمله «بك يهتدي المهتدون» اين است كه هر كس از امت محمّد هدايت يافت به توسط على بوده است، و اين دروغى آشكار است؛ زيرا بسيارى از مردم به پيامبر ايمان آورده و هدايت يافتند و وارد بهشت شدند؛ در حالى كه سخنى از على عليه السلام نشنيدند. و بيشتر كسانى كه به پيامبرصلى الله عليه وآله ايمان آوردند و به او هدايت يافتند در هيچ چيز به على هدايت نيافتند. و نيز كشورها و شهرهايى فتح شد و مردم آن ها ايمان آورده و هدايت يافتند، بدون اين كه از على چيزى شنيده باشند، بلكه همگى به توسط صحابه غير از او هدايت يافتند. پس چگونه جايز است اين جمله را قبول كنيم كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرموده است: بك يهتدي المهتدون؟».(91)

پاسخ

اوّلاً: همان گونه كه در جواب اشكال قبل اشاره شد در حديث چنين آمده كه امام على عليه السلام بعد از رسول خداصلى الله عليه وآله تنها هدايت گر به حقّ و حقيقت است و اين منافات ندارد كه در زمان حيات رسول خداصلى الله عليه وآله هر دو مشتركاً و با رهبرى رسول خداصلى الله عليه وآله هدايت گر امت باشند.

ثانياً: چه كسى گفته كه تمام كسانى كه در زمان حيات رسول خداصلى الله عليه وآله و بعد از وفات آن حضرت ايمان آورده اند از امام على عليه السلام بهره نبرده اند. ما در بحث سفينه در جواب ابن تيميه مفصّل به اين موضوع پرداخته ايم.

ثالثاً: چه كسى گفته كه هر كس از غير راه امام على عليه السلام بعد از رسول خداصلى الله عليه وآله هدايت يافته، به هدايت حقيقى و واقعى هدايت يافته است؟ مطابق

اين حديث هدايت واقعى تنها از راه امام على عليه السلام است.

4 - تضعيف دلالت آيه ولايت

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «بين وِلايت (به كسر واو) و وَلايت (به فتح واو) تفاوت است، ولايتى كه در اين نصوص آمده، ضد عداوت است كه به فتح واو است نه به كسر واو كه به معناى امارت است و اين افراد نادان بين وَلايت و وِلايت تفاوتى نمى نهند. لفظ ولىّ و ولايت غير از لفظ والى است، و چون آيه درباره ولايت تمام مؤمنان است و همه مؤمنان ولايت به معناى امارت را ندارند، پس ولايت به معناى امارت نيست».(92)

پاسخ

اوّلاً: برخى دانشمندان لغت و ادبيات، تفاوتى بين معناى ولايت (به كسر واو) و ولايت (به فتح واو) نمى نهند؛ مانند فيومى، سيبويه، زجاج و فراء.

فرّاء مى گويد: «ولايت را به فتح واو و كسر واو در هر دو معناى دوستى و سرپرستى شنيده ايم».(93)

ثانياً: در بررسى دلالت آيه بر امامت حضرت على عليه السلام اشاره كرديم كه متبادر از لفظ «ولىّ» همان معناى سرپرستى است؛ هرچند به كمك قرائن باشد.

ثالثاً: اثبات كرديم كه اين آيه تنها مربوط به ولايت امير المؤمنين عليه السلام است و روايات متواتر بر اين مطلب دلالت دارد، و هرگز ارتباطى به تمام مؤمنان ندارد تا به اين جهت در معناى ولايت تصرف كنيم كه شامل همه مؤمنان شود.

5 - تضعيف شأن نزول آيه مودّت

اشاره

ابن تيميه در اين باره مى گويد: «سوره شورا بدون شك مكّى است و قبل از ازدواج على با فاطمه بوده است و لذا قبل از ولادت حسن و حسين نازل شده است».(94)

پاسخ

اوّلاً: براى تشخيص اين كه آيه اى مكّى است يا مدنى، از دو راه مى توان بررسى كرد:

الف) ملاحظه مضمون آيه؛ به اين نحو كه بگوييم: هر آيه اى كه درباره توحيد و معارف عقلى و انتقاد از بت پرستى و دعوت به ايمان به خدا و روز رستاخيز و جريان هاى امت هاى پيشين و مشابه اين امور است، در غالب موارد مكّى به حساب مى آيد؛ زيرا در آن عصر تنها مسائلى كه احتياج به ذكر آن ها بود همين قبيل مسائل است. ولى آياتى كه مربوط به شؤون نظام اسلامى و جهاد و مناظرات با يهود و نصارا و احكام شرعى و نظام اجتماعى بوده، غالباً مدنى به حساب مى آيد. در مورد آيه «مودّت» با مراجعه به مضمون آن پى خواهيم برد كه تناسب آن با نزول در مدينه است.

ب) رجوع به نصوصى كه در مورد آيه از طرف علما وارد شده است. و در مورد سوره شورا مشاهده مى كنيم كه مفسران مى گويند: سوره شورا مكّى است به جز چهار آيه از آن، كه اوّل آن ها آيه «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى است.

قرطبى مى گويد: سوره شورا بنا بر قول حسن و عكرمه و عطا و جابر، مكّى است. و ابن عباس و قتاده گفته اند: به جز چهار آيه آن كه در مدينه نازل شده است كه يكى از آن ها «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ...» مى باشد.(95)

ابوحيان از ابن عباس نقل مى كند كه سوره شورا مكّى است، به جز

چهار آيه آن از «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً...» تا آخر چهار آيه، كه در مدينه نازل شده است.(96)

شوكانى(97) و آلوسى(98) و... نيز همين مطلب را نقل كرده اند.

اين نكته قابل توجّه است كه بدانيم، قرآن كريم به اتفاق دانشمندان بر حسب ترتيب نزول جمع آورى نشده است، و لذا اغلب سوره هاى مكّى از آيات مدنى خالى نبوده و نيز اكثر سوره هاى مدنى از آيات مكّى خالى نيست. و اگر سوره اى را مكّى يا مدنى مى نامند تابع اين است كه اغلب آن سوره داراى چه نوع آيه اى و در كجا نازل شده است. براى روشن شدن موضوع به نمونه هايى اشاره مى كنيم:

الف) سوره عنكبوت مكّى است، مگر ده آيه از اوّلش كه مدنى است.(99)

ب) سوره كهف مكّى است، مگر هفت آيه از اوّلش كه مدنى است.(100)

ج) سوره مريم مكّى است، الّا آيه سجده و آيه «وَإِنْ مِنْكُمْ إِلّا وارِدُها».(101)

د) سوره حجّ مكّى است، مگر آيه «وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلى حَرْفٍ».(102)

ثانياً: بر فرض كه آيه «مودّت» مكّى باشد ولى اين مستلزم آن نيست كه مودّت محصور بر خويشاوندان موجود گردد بلكه شامل كسانى نيز مى گردد كه بعد از نزول آيه متولّد مى شوند و داراى شرايط موجودين هستند؛ يعنى آيه شامل هر شخص معصوم از امامان اهل بيت عترت و طهارت مى شود.

نظير اين آيه، آيه وصايت است. خداوند تعالى مى فرمايد «يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ» كه شامل هم اولاد موجود در زمان نزول آيه مى شود و هم اولادى كه بعداً متولّد مى شوند.

ابن تيميه در ادامه اشكال سابق خود مى گويد: «دليل اين مطلب اين است كه خداوند نفرمود: الّا المودة لذوى القربى، بلكه فرمود: «إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى ، و

اگر مقصود خداوند خويشاوندان پيامبرصلى الله عليه وآله بود، بايد للقربى يا لذوى القربى مى گفت، همان گونه كه در آيه خمس فرمود: «وَاعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ ِ خُمُسَهُ ولِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبى .(103)

پاسخ

با مراجعه به كتب تفسير پى خواهيم برد كه مفسرين درصدد پاسخ از اين سؤال برآمده و جواب آن را داده اند.

زمخشرى مى گويد: «اگر گفته شود: چرا گفته نشد: إلّا مودة القربى يا گفته نشد: الّا المودة للقربى؟ و به طور كلّى «إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى معنايش چيست؟ در جواب مى گوييم: در اين آيه، اهل بيت محلّ و مكان مودّت و مقرّ آن قرار گرفته اند. از باب مثال عرب مى گويد: «لي في آل فلانٍ مودّة»، براى من در آل فلان مودّت است. مقصود آن است كه من آنان را دوست دارم و آنان مكان و محلّ حبّ من هستند. در مورد آيه «فِي» متعلّق به مودّت نيست، بلكه متعلّق به محذوف است؛ مثل اين كه مى گوييم: «مال در كيسه است». و تقدير آن اين چنين است: «إلّا المودة ثابتة في القربى» مگر مودّتى كه در خويشاوندان رسول ثابت است».(104)

همين تفسير از فخررازى(105) وابوحيان(106) ونيشابورى(107) و ابوالسعود(108) نيز رسيده است.

ابن تيميه در ادامه مى گويد: «پيامبرصلى الله عليه وآله هرگز درخواست اجرى نمى كند؛ زيرا تنها اجر و مزد او بر خداوند است. آرى بر مسلمانان است كه به ادلّه ديگر او را دوست بدارند، ولى موالات و دوستى ما نسبت به اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله هيچگاه مزد و اجر پيامبر به حساب نمى آيد».(109)

پاسخ

در مورد مسأله اجر و مزد رسالت پيامبرصلى الله عليه وآله چهار نوع آيه وجود دارد:

1 - آياتى كه اجر و مزد پيامبرصلى الله عليه وآله را بر خداوند مى داند:

خداوند متعال از قول حضرت نوح عليه السلام مى فرمايد: «إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ * فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ * وَما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلّا عَلى

رَبِّ الْعالَمِينَ»؛(110) «مسلّماً من براى شما پيامبرى امين هستم. تقواى الهى پيشه كنيد و مرا اطاعت نماييد. من براى اين [دعوت هيچ مزدى از شما نمى طلبم، اجر من تنها بر پروردگار عالميان است.»

و از زبان حضرت هودعليه السلام مى فرمايد: «يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِيَ إِلّا عَلَى الَّذِي فَطَرَنِي أَ فَلا تَعْقِلُونَ»؛(111) «اى قوم من! من از شما براى اين [رسالت ]پاداشى نمى طلبم، پاداش من تنها بر كسى است كه مرا آفريده است، آيا نمى فهميد.»

از زبان حضرت صالح نيز همين تعبير نقل شده است.(112)

2 - از برخى آيات استفاده مى شود كه بازگشت مزد به خود مردم است. خداوند متعال در جايى ديگر خطاب به پيامبرش كرده مى فرمايد: «قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ»؛(113) «بگو: هر اجر و پاداشى از شما خواسته ام براى خود شما است.»

3 - نوع سوّم آيه اى است كه در آن خداوند اجر و مزد رسالت پيامبر را «راهى به سوى خدا قرار دادن» معرّفى كرده است. خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلّا مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلى رَبِّهِ سَبِيلاً»؛(114) «بگو: من در برابر آن [ابلاغ آيين خدا هيچ گونه پاداشى از شما نمى طلبم، مگر كسى كه بخواهد راهى به سوى پروردگارش برگزيند [اين پاداش من است .»

در اين آيه اجر و پاداشى كه استثنا شده عمل مسلمانان است؛ يعنى انتخاب راه به سوى خداوند. گرچه در اين آيه مستثنا ذات است ولى مقصود به آن مشيّت و خواست اوست.

4 - نوع چهارم نيز همين آيه مورد بحث؛ يعنى آيه مودّت است كه در آن سخن از اجر و مزد رسالت پيامبرصلى الله عليه وآله به

ميان آمده و آن را «مودة في القربى» دانسته است.

با تأمّل در اين چهار دسته آيه به اين نتيجه مى رسيم كه حكم اوّلى در رسالت انبيا آن است كه از مردم بابت رسالت و دعوت خود، نفع و بهره و مزدى نخواهند، بلكه اجر و مزد خود را تنها از خدا بخواهند.

و اگر در آيه «مودّت» به اجر و مزد اشاره شده، اين در واقع درخواست چيزى است كه نفعش به خود مردم باز مى گردد. لذا فرمود: بگو: هر چيزى را كه به عنوان اجر و مزد از شما خواستم نفعش به خود شما باز مى گردد.

حال چگونه نفع مودّت خويشاوندان پيامبرصلى الله عليه وآله به خود مردم باز مى گردد، از دو راه مى توان آن را اثبات نمود:

الف) از آنجا كه اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله به حكم آيات و روايات ديگر، از خطا و اشتباه معصومند، لذا مودّت و ارتباط با آن ها انسان را از سرچشمه زلال معارف آنان بهره مند مى سازد و در نتيجه به حق و حقيقت و سنّت واقعى پيامبرصلى الله عليه وآله رسيده، از معارف والاى قرآن كريم بهره مند خواهد شد.

ب) محبّت و مودّت، نيروى مرموز درونى است كه انسان را به سوى محبوب مى كشاند و لذا درصدد برمى آيد كه به او اقتدا كرده، او را الگوى خود قرار دهد. اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام از آنجا كه مظهر همه خوبى هايند لذا مودّت آنان انسان را به خوبى ها و عمل به آن جذب مى كند، پس نفع مودّت خويشان پيامبرصلى الله عليه وآله به خود انسان باز مى گردد.

و امّا اين كه مراد از آيه «مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلى رَبِّهِ سَبِيلاً» چيست؟

در جواب مى گوييم: مراد از آن همان مستثناى در آيه 23 از سوره شورا است؛ يعنى همان مودّت خويشان رسول است؛ زيرا همان گونه كه قبلاً اشاره شد مودّت و محبّت حقيقى جداى از اطاعت و متابعت نيست، و اطاعت از آن ها همان عمل به دستوراتى است كه انسان را در راه مستقيم قرار داده و به سوى خدا مى رساند. نتيجه اين كه مودّت خويشان پيامبرصلى الله عليه وآله در حقيقت همان برگرفتن راه براى رسيدن به خداوند است. و لذا مشاهده مى كنيم كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در حديث ثقلين و سفينه و امان و ديگر احاديث، امر به تمسّك به عترت خود نموده است.

6 - تضعيف ذيل حديث ثقلين

توضيح

ابن تيميه مى گويد: عبارت «وعترتي فانّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض» را ترمذى ذكر كرده است. در اين مورد از احمد سؤال شد، وى و عده اى ديگر آن را تضعيف كرده و گفته اند: صحيح نيست.(115)

پاسخ

1 - ظاهر عبارت ابن تيميه آن است كه ذيل حديث را فقط ترمذى نقل كرده؛ در حالى كه چنين نيست؛ بلكه عده اى از بزرگان اهل سنّت؛ از قبيل: ابن اسحاق، احمد بن حنبل، ترمذى، بزار، نسائى، ابويعلى، طبرى، اسفرائينى، بغوى، ابن الانبارى، ابن عقده، جعابى، طبرانى، ذهبى، حاكم نيشابورى، ثعلبى، ابونعيم، ابن عساكر، ضياء مقدسى و برخى ديگر نيز نقل كرده اند.

2 - اين كه مى گويد: عده اى ذيل حديث را تضعيف كرده اند. دروغ محض است؛ زيرا اگر اين چنين بود، چرا ابن تيميه اسامى آنان را نقل نمى كند، به رغم اين كه در جاهاى مختلف رجزخوانى مى كند. اگر او اسم يك نفر از آنان را نقل مى كرد، ما با مراجعه به كتاب او به صحّت و سقم آن پى مى برديم.

7 - توجيه بى مورد حديث «ثقلين»

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «حديث در صحيح مسلم فقط دلالت بر امر به تمسك به كتاب خدا دارد، ولى در حقّ عترت تنها به تذكر دادن به اهل بيت خود اكتفا كرده است، لذا سه بار مى فرمايد: «أذكّركم اللَّه في أهل بيتي» و به تمسك آن ها امر نكرده است».(116)

پاسخ

1 - مسلم، حديث را از زيد بن ارقم نقل كرده است و او از آنجا كه از عبداللَّه بن زياد مى ترسيد، حديث را به تمامه نقل نكرده؛ بلكه امر به تمسك به عترت را از آن حذف كرده است. دليل آن اين است كه زيد بن ارقم در موارد ديگر حديث را نقل كرده و در ذيل آن، حديث را به طريق مشهور آورده كه در آن به تمسك به عترت امر شده است و مسلم، مع الأسف در ذيل حديث زيد بن ارقم نياورده است.

فهم علماى اهل سنّت از ثقلين

الف) سندى از بزرگان محدّثان اهل سنّت، در شرح روايت مسلم مى گويد: «در اين حديث، پيامبرصلى الله عليه وآله از قرآن و اهل بيت عليهم السلام به «ثقلين» تعبير مى كند. «ثقل» شى ء نفيسى است كه بايد حفظ شود و واضح است كه اهل بيت، افراد نفيس و ارزشمندى اند كه بايد حفظ شوند؛ همان گونه كه كتاب خدا اين چنين است؛ زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله بين آن دو جمع كرده است و ما مى دانيم كه عمده اين اوصاف براى قرآن به افاده علوم الهى و احكام شرعى باز مى گردد. همين اوصاف در مورد اهل بيت عليهم السلام نيز به دليل مرجعيتشان در علوم الهى و احكام شرعى موجود است. و مؤيد آن، اين است كه پيامبرصلى الله عليه وآله مردم را در ابتدا از رسيدن مرگش آگاه مى كند و بعد مى فرمايد: من در ميان شما دو چيز گران بها مى گذارم. از اينجا استفاده مى شود كه پيامبرصلى الله عليه وآله بر كتاب و عترت به عنوان خليفه و جانشين خود در معارف الهى و احكام شرعى وصيت كرده است. سندى آن گاه مى گويد: اين آن معنايى

است كه از ظاهر حديث استفاده مى شود، بلكه با مراجعه به روايات ديگر پى مى بريم كه آن روايات نيز همين معنا را تأييد مى كند؛ زيرا در آن ها به طور صريح امر به تمسك به كتاب و عترت شده است، خصوصاً در حديثى كه احمد بن حنبل نقل كرده، عين عبارات مسلم آمده است، ولى با اضافه ذيلى در آن به تمسكِ عترت امر شده است...».(117)

ب) تفتازانى بعد از نقل حديث مى گويد: «از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه اهل بيت بر تمام مردم - چه عالم و چه غيرعالم - برترى دارند... آيا نمى بينى كه چگونه پيامبرصلى الله عليه وآله آنان را با كتاب خداوند متعال مقرون ساخته، در اين كه تمسك به آن دو، انسان را از ضلالت نجات خواهد داد. تمسك به كتاب به اين معنا است كه به آنچه از علم وهدايت در آن است، اخذ كرده و به آن عمل نماييم. هم چنين است عترت...».(118)

ج) شوكانى نيز در ردّ كسانى كه معتقدند آل پيامبرصلى الله عليه وآله همه امّتند، مى گويد: «از حديث ثقلين - كه در صحيح مسلم و ديگر كتاب ها آمده - خلاف اين مطلب استفاده مى شود؛ زيرا اگر مقصود از آن تمام امّت باشد لازم مى آيد كه مردم به خود تمسك كنند كه اين معنا قطعاً باطل است».(119)

د) محب الدين طبرى بابى را در «ذخائر العقبى» با عنوان «باب فضل اهل البيت و الحثّ على التمسك بهم و بكتاب اللَّه عزّوجلّ و الخلف فيهما بخير» مطرح كرده و در ذيل آن، حديث ثقلين را از سنن ترمذى و صحيح مسلم نقل كرده است.(120)

2 - حديث ثقلين با سندى كه

ترمذى نقل كرده و در آن امر به تمسّك به اهل بيت عليهم السلام شده، به طرق مختلفى رسيده كه عده زيادى از علماى اهل سنّت آن را تصحيح نموده اند.

ناصرالدين البانى امام وهابيان در حديث، بعد از نقل حديث ترمذى به سند خود از زيد بن ارقم - كه در آن به تمسك به كتاب وعترت امر كرده است - مى گويد: «حديث صحيح السند است».(121) وى حديث را در كتاب «صحيح الجامع الصغير» نيز تصحيح نموده است.(122)

ابن حجر عسقلانى بعد از نقل حديث ثقلين - كه در آن مردم را به تمسكِ به كتاب و عترت امر و تشويق كرده - مى گويد: «سند حديث صحيح است».(123)

همچنين عدّه اى ديگر حديث را با همين مضمون - كه امر به تمسك به كتاب و عترت در آن باشد - نقل كرده و تصحيح نموده اند؛ همانند: ابن حجر هيثمى،(124) بويصرى،(125) يعقوب بن سفيان فسوى،(126) قندوزى حنفى(127) و محمود شكرى آلوسى(128). كه آلوسى مى گويد: «حديث ثقلين نزد فريقين اهل سنّت و شيعه ثابت است». بنابر نقل متقى هندى در «كنزالعمال»،ابن جرير طبرى نيز حديث را تصحيح نموده است.(129)

جلال الدين سيوطى در مسند امام على عليه السلام از محاملى در كتاب «الامالى» نقل مى كند كه او نيز حديث ثقلين را تصحيح نموده است.(130)

حسن بن على سقاف شافعى بعد از نقل حديث ثقلين از سنن ترمذى مى گويد: «حديث از حيث سند صحيح است».(131)

حاكم نيشابورى بعد از نقل حديث با لفظ لزوم تمسك به كتاب و عترت و ختم آن به حديث غدير، مى گويد: «حديث از حيث سند مطابق شرط بخارى و مسلم صحيح است، اگرچه آن دو نفر حديث را نقل نكرده اند».(132)

ابن كثير مى گويد: «به

سند صحيح ثابت شده كه رسول خداصلى الله عليه وآله در خطبه خود در غدير خم فرمود: "إنّي تارك فيكم الثقلين"...».(133)

همو بعد از نقل حديث ثقلين با سند نسائى مى گويد: «شيخ ما ذهبى فرموده: اين حديث از حيث سند صحيح است».(134)

هيثمى بعد از نقل حديث بامضمون «لزوم تمسك به كتاب و عترت» مى گويد: «حديث را طبرانى در «معجم الكبير» نقل كرده و رجال آن همگى ثقه اند».(135)

جمال الدين قاسمى مى گويد: در سند صحيح ثابت شده كه پيامبرصلى الله عليه وآله در خطبه خود فرمود: "انّى تارك فيكم الثقلين؛ كتاب اللَّه و عترتى"...».(136)

سمهودى شافعى مى گويد: «طبرانى حديث را در معجم الكبير با سندى نقل كرده كه تمام رجال آن ثقه اند».(137)

ازهرى نيز بعد از نقل حديث ثقلين مى گويد: «محمّد بن اسحاق مى گويد: اين حديث حسن صحيح است».(138)

8 - تضعيف حديث غدير

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «و اما حديث (من كنت مولاه فعليّ مولاه) در صحاح وجود ندارد، ولى علما آن را نقل كرده اند، و مردم در صحت آن نزاع دارند. از بخارى و ابراهيم حربى و طايفه اى از اهل علم به حديث، نقل شده كه آنان در اين حديث طعن وارد كرده و آن را تضعيف كرده اند...».(139)

پاسخ

اوّلاً: ترمذى اين حديث را در صحيح خود نقل كرده و تصريح به صحّت آن نموده است.

ثانياً: كسى را نمى شناسيم كه در اين حديث نزاع كرده باشد، اگر كسى مى بود حتماً ابن تيميه نام او را مى برد.

ثالثاً: كار ابن تيميه در تضعيف اين حديث و احاديث ديگرى كه در مدح اهل بيت، خصوصاً على بن ابى طالب عليهم السلام وارد شده به جايى رسيده كه حتى ناصرالدين البانى كه از اتباع او در مسائل اعتقادى است، اين عمل او را ناخرسند دانسته و تصريح مى كند كه وى در تضعيف احاديث سرعت داشته است، بدون آن كه طرق آن را مورد بررسى قرار دهد.(140)

در حقيقت بايد گفت: ابن تيميه به جهت خصومت با شيعه و يا بهتر بگوييم: خصومت با اهل بيت عليهم السلام در صدد تضعيف بدون دليل تمام احاديث فضايل و مقامات اهل بيت عليهم السلام و در رأس آنان امام على عليه السلام برآمده است.

9 - تكذيب ذيل حديث غدير

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «جمله (اللّهمّ وال من والاه، وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله) به اتفاق اهل معرفت به حديث، دروغ است».(141)

پاسخ

اوّلاً: چگونه ابن تيميه ادّعاى اتفاق اهل معرفت به حديث بر كذب آن كرده؛ در حالى كه بسيارى از بزرگان محدثين اهل سنّت آن را نقل كرده اند؛ از قبيل:

- احمد بن حنبل.(142)

- نسائى.(143)

- ابن ابى شيبه.(144)

- ابن حبّان.(145)

- طبرانى.(146)

- بزار.(147)

- ضياء مقدسى.(148)

- حاكم نيشابورى.(149)

- ابن ابى عاصم.(150)

- ابن ماجه.(151)

آيا اين افراد از محدّثين اهل سنّت نيستند؟ آيا اين افراد به پيامبرصلى الله عليه وآله دروغ نسبت داده اند؟

ثانياً: افرادى همچون ابن حبّان، حاكم نيشابورى و ضياء مقدسى با سند صحيح اين ذيل را نقل كرده يا تصريح به صحت سند آن نموده اند.

ثالثاً: ناصرالدين البانى حديث غدير را با ذيلش در كتاب «سلسلة الأحاديث الصحيحة» آورده و آن را از طرق مختلف تصحيح نموده است. او در آخر مى گويد: «وقتى اين مطلب را دانستى پس اين را نيز بدان كه انگيزه من در آزاد گذاردن قلم درباره اين حديث و بيان صحت آن اين بود كه مشاهده كردم شيخ الاسلام ابن تيميه ذيل حديث غدير را تضعيف كرده است. و گمان كرده كه دروغ است، و اين به نظر من از مبالغات او است كه در نتيجه تسريعش در تضعيف احاديث پديد آمده است، قبل از آن كه طرق آن را جمع كرده و دقت نظر در آن ها بنمايد».(152)

بدين جهت است كه ابن حجر در «لسان الميزان» در ترجمه ابن مطهّر حلّى رحمه الله مى گويد: «من ابن تيميه را چنين يافتم كه در ردّ احاديثى كه ابن مطهّر نقل كرده، بسيار و بى نهايت بر

آن ها حمله مى كند، گرچه معظم آن ها از موضوعات و روايات واهى است!! ولى در رديّه خود بر احاديث، بسيارى از احاديث خوب را كه در حال تصنيف كتابش به ياد نداشته، رد نموده است؛ زيرا به جهت گستردگى محفوظاتش تنها بر آنچه در سينه داشته اتّكا كرده است، و حال آن كه انسان نسيان كار است. و چه بسيار از مبالغه اى كه در توهين كلام رافضى داشته او را احياناً به تنقيص على كشانده است. ولى اين ترجمه گنجايش واضح كردن آن ها و ذكر نمونه هايى از آن را ندارد».(153)

10 - تكذيب حديث «مؤاخاة»

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «احاديث مؤاخاة و عقد اخوت بين على و پيامبرصلى الله عليه وآله تماماً موضوع و جعلى است و پيامبر با هيچ كس عقد اخوت نبسته است و نيز بين هيچ مهاجرى و بين ابوبكر و عمر و بين انصارى با انصارى عقد اخوت نبسته است».(154)

پاسخ

اوّلاً: با مراجعه به كتب اهل سنّت پى به كذب بودن ادّعاى ابن تيميه مى بريم. اينك به برخى از روايات اشاره مى كنيم:

1 - ترمذى به سند خود از عبداللَّه بن عمر نقل مى كند كه رسول خداصلى الله عليه وآله بين اصحابش عقد اخوت بست. على عليه السلام گريان خدمت پيامبرصلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: اى رسول خداصلى الله عليه وآله! بين اصحابت عقد اخوّت بستى ولى بين من و كسى عقد اخوت نبستى؟ رسول خداصلى الله عليه وآله به او فرمود: تو برادر من در دنيا و آخرتى.(155)

2 - نسائى به سندش از عباد بن عبداللَّه نقل كرده كه على رضى الله عنه فرمود: «أنا عبداللَّه وأخو رسول اللَّه، وأنا الصديق الأكبر لا يقولها بعدي إلّا كاذب...»؛(156) «من بنده خدا و برادر رسول خدايم، و من صدّيق اكبرم، كسى اين ادّعا را پس از من جز دروغگو نمى كند...».

3 - ابن عساكر به سندش از انس بن مالك نقل كرده كه گفت: از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه خطاب به على عليه السلام مى فرمود: «أنت أخي في الدنيا والآخرة»؛(157) «تو برادر منى در دنيا و آخرت.»

4 - احمد بن حنبل به سندش از ابن عباس نقل كرده كه پيامبرصلى الله عليه وآله خطاب به على عليه السلام فرمود: «أنت أخي وصاحبي»؛(158) «تو برادر و مصاحب منى.»

5 -

حاكم نيشابورى به سندش از عبداللَّه بن عمر نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله عقد اخوّت بين اصحابش بست. بين ابوبكر و عمر، و بين طلحه و زبير، و بين عثمان و عبدالرحمن بن عوف عقد اخوّت بست. على عليه السلام عرض كرد: اى رسول خدا! بين اصحابت عقد اخوت بستى، پس برادر من كيست؟ رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: آيا راضى نمى شوى اى على! از اين كه من برادر تو باشم؟ على عليه السلام عرض كرد: آرى اى رسول خدا! آن گاه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: تو برادر منى در دنيا و آخرت.(159)

6 - متقى هندى از امام على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «پيامبرصلى الله عليه وآله عقد اخوت بين عمر و ابوبكر، و بين حمزة بن عبد المطلب و زيد بن حارثه، و بين عبداللَّه بن مسعود و سعد بن مالك، و بين من و خودش، بست».(160)

ثانياً: ابن تيميه در تضعيف و نسبت جعل به اين احاديث دادن تنها بوده و هيچ كس با او همراهى نكرده است. و اين مطلبى است كه علماى اهل سنّت نيز بر آن تصريح كرده اند.

ثالثاً: اين حديث را ده ها نفر از علماى اهل سنّت در كتب حديثى و تاريخى و تفسيرى خود نقل كرده اند. چگونه ممكن است آن را به جعل و كذب نسبت داد. اشخاصى همچون ترمذى، نسائى، ابن ماجه، حاكم نيشابورى، ابن عبد البر، ابن كثير، احمد بن حنبل، و... آن را در كتب روايى خود ثبت كرده اند، چگونه مى توان اين گونه افراد را كه نزد اهل سنّت از جلالت فوق العاده اى برخوردارند متّهم به نقل حديث كذب و جعلى كرد؟

رابعاً: زرقانى مالكى

مى گويد: «احاديث بسيارى درباره عقد اخوّت بين پيامبرصلى الله عليه وآله و على عليه السلام رسيده و ترمذى آن را نقل كرده و تحسين نموده و نيز حاكم نيشابورى آن را نقل كرده و تصحيح نموده است...».(161)

خامساً: برخى از بزرگان اهل سنّت در مقابل ابن تيميه ايستاده و تضعيف و ردّ او را جواب داده اند؛ از آن جمله ابن حجر در «فتح البارى» است. او بعد از نقل اشكال ابن تيميه كه گفته است: «تشريع مؤاخاة به جهت ارفاق بر يكديگر و تأليف قلوب مردم نسبت به يكديگر است و اين درباره پيامبرصلى الله عليه وآله با هيچ كس معنا ندارد» مى گويد: «اين توجيه در حقيقت ردّ يك نصّ است به قياس».(162)

11 - تضعيف حديث «عمّار»

تضعيف حديث «عمّار»

در نقل متواتر از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل شده كه فرمود: «تقتل عماراً الفئة الباغية»؛ «عمار را گروه ظالم خواهند كشت.»

ابن تيميه مى گويد: «فههنا للناس أقوال: منهم من قدح في حديث عمار»؛(163) «در اينجا براى مردم اقوالى است؛ از جمله آنان كسى است كه در حديث عمار اعتراض وارد كرده است.»

او در جايى ديگر درباره اين حديث مى گويد: «فبعضهم ضعّفه»؛(164) «برخى از افراد آن را تضعيف كرده اند.»

مقصود از حديث عمار گفتار نبوى در حق اوست كه فرمود: «اى عمار! تو را گروه ظالم خواهند كشت». كه مقصود گروه معاويه است.

پاسخ

اوّلاً: ايشان ذكر نكرده كه چه كسانى اين حديث را تضعيف كرده اند، چرا اسم اين افراد را ذكر نمى كند؟

ثانياً: حديث عمار حديثى است ثابت و متواتر كه 24 نفر از صحابه آن را نقل كرده اند. حافظ سيوطى نيز در كتاب «الخصائص الكبرى» به تواتر آن تصريح نموده است.(165)

و هم چنين حافظ لغوى مرتضى زبيدى در «لفظ اللآلى» و مناوى در شرح جامع الصغير سيوطى و ديگران اين حديث را متواتر مى دانند.(166)

ابن عبدالبرّ در «الاستيعاب» در ترجمه عمار مى گويد: «وتواترت الآثار عن النبيّ صلى الله عليه وآله انّه قال: "تقتل عماراً الفئة الباغية" وهذا من إخباره بالغيب وإعلام نبوّته صلى الله عليه وآله وهو من أصحّ الأحاديث»؛(167) «اخبار متواتر از پيامبرصلى الله عليه وآله رسيده كه فرمود: "عمار را گروه ظالم خواهند كشت" و اين از خبرهاى غيبى و نشانه هاى نبوّت آن حضرت است و از صحيح ترين احاديث به حساب مى آيد.»

حافظ ابن حجر در شرح صحيح بخارى مى گويد: «فائدة: روى حديث (تقتل عماراً الفئة الباغية) جماعة من الصحابة منهم قتادة بن النعمان كما تقدم، وأمّ سلمة عند

مسلم وأبوهريره عند الترمذى، وعبداللَّه بن عمرو بن العاص عند النسائى وعثمان بن عفان وحذيفة وأبوايّوب وأبورافع وخزيمة بن ثابت ومعاويه وعمرو بن العاص وأبواليسر وعمار نفسه. وكلّها عند الطبرى وغيره. وغالب طرقها صحيحة أو حسنة. وفيه عن جماعة آخرين يطول عدّهم. وفي هذا الحديث علم من إعلام النبوة وفضيلة ظاهرة لعليّ ولعمّار، وردّ على النواصب الزاعمين أنّ عليّاً لم يكن مصيباً في حروبه»؛(168) «فائده: حديث (تقتل عماراً الفئة الباغية) عمار را گروه ظالم خواهند كشت، را جماعتى از صحابه از آن جمله قتادة بن نعمان نقل كرده اند آن گونه كه گذشت. و نيز ام سلمه نزد مسلم، و ابوهريره نزد ترمذى و عبداللَّه بن عمرو بن عاص نزد نسائى، و عثمان بن عفان، و حذيفه و ابوايّوب و ابورافع و خزيمة بن ثابت و معاويه و عمرو بن عاص و ابواليسر و خود عمار اين حديث را نقل كرده اند. و تمام اين احاديث نزد طبرى و ديگران موجود است. و غالب طرق آن صحيح يا حسن است. و در اين حديث نشانه اى از نشانه هاى نبوّت و فضيلتى ظاهر براى على و عمار است. و نيز ردّى است بر افراد ناصبى كه گمان كرده اند على در جنگ هايش بر حق نبوده است.»

اين عبارت ابن حجر تعريض به ابن تيميه است كه به حضرت على عليه السلام در مورد جنگ هايش اعتراض كرده است.

ثالثاً: بخارى در صحيح خود از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «ويح عمّار تقتله الفئة الباغية يدعوهم إلى الجنّة ويدعونه إلى النار»؛(169) «واه بر عمار! او را گروه ظالم خواهند كشت او آنان را به بهشت دعوت مى كند ولى آن ها او را

به جهنم مى خوانند.»

بخارى در بابى ديگر اين حديث را اين گونه نقل مى كند: «... يدعوهم إلى اللَّه ويدعونه إلى النار»؛(170) «... او آنان را به سوى خدا دعوت مى كند ولى آنان او را به سوى دوزخ مى خوانند.»

ابن حبّان در صحيح خود از امّ سلمه نقل كرده كه گفت: رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «تقتل عمّاراً الفئة الباغية»؛(171) «عمار را گروه ظالم خواهند كشت.»

و نيز از ابوسعيد خدرى نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «ويح ابن سميّة تقتله الفئة الباغية يدعوهم إلى الجنّة ويدعونه إلى النار»؛(172) «واه بر فرزند سميه - عمار - گروه ظالم او را خواهند كشت، او آنان را به بهشت دعوت مى كند ولى آنان او را به دوزخ مى خوانند.

ابن حجر در شرح صحيح بخارى مى گويد: «ودلّ حديث (تقتل عمّاراً الفئة الباغية) على أنّ عليّاً كان المصيب في تلك الحروب، لأنّ أصحاب معاوية قتلوه...»؛(173) «حديث "مى كشد عمار را گروه ظالم" دلالت دارد بر اين كه على در آن جنگ ها بر حق بود؛ زيرا اصحاب معاويه عمّار را به قتل رساندند.»

12 - ردّ حديث «ولايت»

ردّ حديث «ولايت»

ابن تيميه مى گويد: «ومثل قوله: (أنت وليّ كلّ مؤمن بعدي) فأنّ هذا موضوع باتفاق أهل المعرفة بالحديث»؛(174) «و مثل گفتار پيامبرصلى الله عليه وآله كه (خطاب به حضرت على عليه السلام) فرمود: (تو سرپرست هر مؤمن بعد از من مى باشى)اين حديث به اتفاق اهل معرفت به حديث جعلى است.»

او در جايى ديگر مى گويد: «وكذلك قوله: (هو وليّ كلّ مؤمن بعدي) كذب على رسول اللَّه»؛(175) «و همچنين است گفتار پيامبرصلى الله عليه وآله (او - على عليه السلام - سرپرست هر مؤمنى بعد از من است) اين دروغ بر رسول خداصلى الله عليه وآله

است.»

پاسخ

اوّلاً: اين حديث را ترمذى در سنن خود نقل كرده و مى گويد: اين حديث حسن است.(176) و نيز نسائى در «الخصائص» و احمد بن حنبل در «المسند» و در «فضائل الصحابة» آن را نقل كرده اند.(177)

ابن حبّان نيز اين حديث را در صحيح خود نقل كرده و آن را تصحيح نموده است.(178)

حاكم نيشابورى بعد از نقل اين حديث مى گويد: «هذا حديث صحيح على شرط مسلم ولم يخرجاه»؛(179) «اين حديث صحيحى است كه مطابق با شرط مسلم است؛ گرچه بخارى و مسلم آن را نقل نكرده اند.» و ابن حجر در «الاصابة» بعد از نسبت دادن آن به ترمذى مى گويد: «إسناده قوى»؛(180) «سند آن قوى است.»

ثانياً: ناصرالدين البانى نيز اين حديث شريف را در كتاب «سلسلة الاحاديث الصحيحة» حديث شماره 2223 نقل كرده و سعى بليغ در تصحيح سند آن نموده است.

او بعد از نقل برخى از سندها مى گويد: «اگر كسى اشكال كند كه اجلح كه در برخى از سندها آمده شيعى است و نيز در سند ديگر جعفر بن سليمان وجود دارد كه او نيز شيعى است، آيا اين باعث طعن در حديث نيست؟

در جواب مى گوييم: هرگز؛ زيرا اعتبار در روايت حديث به صدق و حفظ است، و مذهب را خودش و خداى خودش مى داند، او حسابگر است. و لذا مشاهده مى كنيم كه صاحب صحيح بخارى و مسلم و ديگران، حديث بسيارى از مخالفين امثال خوارج و شيعه و ديگران را تخريج كرده اند...

و نيز اين حديث مورد تصحيح ابن حبّان است، با آن كه راوى آن در كتاب ابن حبان جعفر بن سليمان است، كسى كه تشيّع داشته و در آن نيز غالى بوده است. و حتى بنابر

تصريح او در كتاب «الثقات» او بغض شيخين را داشته است... .(181)

علاوه بر اين كه حديث فوق به صورت متفرّق از طرق ديگر نيز نقل شده كه در سند آن شيعه وجود ندارد؛ همانند جمله «إنّ عليّاً منّي وأنا منه» كه در «صحيح بخارى» حديث 2699 نقل شده است...

و امرى كه جاى تعجّب بسيار دارد اين است كه چگونه شيخ الاسلام ابن تيميه جرأت بر انكار و تكذيب اين حديث در «منهاج السنة»(182) داشته؛ همان گونه كه نسبت به حديث قبل داشته است... من وجهى در تكذيب او نسبت به اين حديث نمى بينم جز آن كه بگويم او در ردّ بر شيعه سرعت به خرج مى داده و مبالغه داشته است. خداوند از گناه ما و گناه او بگذرد».(183)

13 - تكذيب حديث «ردّ الشمس»

تكذيب حديث «ردّ الشمس»

ابن تيميه مى گويد: «وحديث ردّ الشمس له قد ذكره طائفة كالطحاوي والقاضي عياض وغيرهما، وعدّوا ذلك من معجزات النبيّ صلى الله عليه وآله، ولكن المحققون من أهل العلم والمعرفة بالحديث يعلمون أنّ هذا الحديث كذب موضوع كما ذكره ابن الجوزى في كتابه الموضوعات»؛(184) «و حديث ردّ شمس براى حضرت را طائفه اى همچون طحاوى و قاضى عياض و ديگران ذكر كرده اند و آن را از معجزات پيامبرصلى الله عليه وآله دانسته اند، ولى محققان از اهل علم و شناخت به حديث مى دانند كه اين حديث دروغ و جعلى است، آن گونه كه ابن جوزى در كتاب "الموضوعات" ذكر كرده است.»

پاسخ

اين حديث رابرخى از افرادى كه مورداعتماد نزد اهل سنّتند تصحيح كرده اند.

حافظ ابن حجر در شرح صحيح بخارى مى گويد: «وروي الطحاوي والطبراني في الكبير والحاكم والبيهقي في الدلائل عن اسمآء بنت عميس انّه دعا لمّا نام على ركبة عليّ ففاتته صلاة العصر، فردت الشمس حتى صلّى عليّ ثمّ غربت. وهذا ابلغ في المعجزة، وقد اخطأ ابن الجوزي بايراده في الموضوعات. وكذا ابن تيميه في كتاب الردّ على الروافض في زعم وضعه. واللَّه العالم»؛(185) «طحاوى و طبرانى در "المعجم الكبير" و حاكم و بيهقى در "الدلائل" از اسماء بنت عميس نقل كرده اند كه پيامبرصلى الله عليه وآله چون بر زانوى على عليه السلام خوابيد و نماز عصر او فوت شد، حضرت صلى الله عليه وآله دعا كرد و خورشيد برگشت تا اين كه على عليه السلام نماز به جاى آورد و خورشيد دوباره غروب نمود. و اين در معجزه رساتر است. و به طور حتم ابن جوزى خطا كرده كه اين حديث را در كتاب "الموضوعات" ذكر كرده است. و نيز ابن تيميه هم

خطا كرده كه در كتاب ردّ بر روافض گمان كرده كه اين حديث جعلى است، و خدا داناتر است.»

ابن جوزى در وجه تضعيف اين حديث مى گويد: «راويان در اين حديث اضطراب كرده اند و در حديث اسماء دختر عميس فضيل بن مرزوق وجود دارد كه ضعيف است. و براى آن طري دومى است كه در آن عبدالرحمن بن شريك وجود دارد. ابوحاتم گفته: او در حديث سست است و نيز در سند آن ابوالعباس ابن عقده وجود دارد كه رافضى است و به دروغ نسبت داده شده است. و در حديث ابوهريره نيز داوودبن فراهيج است كه ضعيف مى باشد».(186)

جواب اين تضعيف را سيوطى در كتاب «النكت البديعات» داده است. او مى گويد: «فضيل ثقه و صدوق است، و مسلم و چهار نفر ديگر از صاحبان كتب سته به جز بخارى به حديث او احتجاج كرده اند و ابن شريك را غير از ابى حاتم ديگران توثيق كرده اند. و بخارى نيز در كتاب «الأدب المفرد» از او روايت نقل كرده است. و ابن عقده از بزرگان حفّاظ است كه مردم او را توثيق نموده اند. و او را به جز عصرى متعصّب كسى ديگر تضعيف نكرده است. و جماعتى از علما از آن جمله قاضى عياض تصريح به تصحيح آن كرده اند».(187)

جالب توجّه آن كه حافظ ابن الصلاح و بعد از او ديگر حفاظ تصريح به تساهل ابن جوزى در كتاب «الموضوعات» كرده اند، به حيثى كه بسيارى از احاديث صحيح و ثابت را در آن كتاب آورده و بر روى آن رمز ضعف را گذاشته است.

14 - جعلى دانستن حديث «سدّ ابواب»

جعلى دانستن حديث «سدّ ابواب»

ابن تيميه مى گويد: «وكذلك قوله: (وسدّ الأبواب كلّها إلّا باب علي)، فإنّ هذا ممّا وضعته الشيعة على

طريق المقابلة»؛(188) «و همچنين است گفتار رسول خداصلى الله عليه وآله (و ببنديد تمام درها را به جز درب خانه على) اين حديث از جمله احاديثى است كه شيعه به جهت مقابله با عامه وضع كرده است.»

پاسخ

در پاسخ ابن تيميه كلامى از ابن حجر نقل مى كنيم كه در ردّ ابن جوزى در مورد اين حديث است. او مى گويد: «وفي هذا اقدام على ردّ الاحاديث الصحيحة بمجرد التوهم»؛(189) «و در اين كار اقدامى بر ردّ احاديث صحيح السند به مجرّد توهّم است.»

او بعد از آن كه طرق اين حديث را برمى شمارد، مى گويد: «فهذه الطرق المتظافرة من روايات الثقات تدلّ أنّ الحديث صحيح دلالة قويّة...»؛(190) «پس اين طرق آشكار از روايات افراد ثقه دلالت دارد بر اين كه اين حديث دلالت قوى داشته و صحيح است.»

حافظ سيوطى مى گويد: «قول ابن الجوزي في هذا الحديث أنّه باطل وأنّه موضوع، دعوى لم يستدل عليها إلّا بمخالفة الحديث الّذي في الصحيحين، ولاينبغى الاقدام على الحكم بالوضع إلّا عند عدم امكان الجمع. ولايلزم من تعذّر الجمع في الحال انّه لايمكن بعد ذلك؛ لأنّ فوق كلّ ذى علم عليم وطريق الورع في مثل هذا ان لايحكم على الحديث بالبطلان، بل يتوقّف فيه إلى ان يظهر لغيره ما لم يظهر له. وهذا الحديث من هذا الباب، هو حديث صحيح مشهور له طرق متعددة كل طريق منها على انفراد لاتقصر عن رتبة الحسن، ومجموعها مما يقطع بصحته على طريقة كثير من أهل الحديث. وامّا كونه معارضاً لما في الصحيحين فغير مسلّم ليس بينهما معارضة»؛(191) «گفتار ابن جوزى درباره اين حديث كه مى گويد: حديث باطل و جعلى است. ادّعايى است كه بر آن دليلى اقامه نكرده،

جز آن كه مى گويد: اين حديث مخالف با حديثى است كه در صحيحين آمده است. ولى سزاوار نيست كه انسان اقدام بر حكم به جعلى بودن حديثى كند مگر در صورتى كه جمع آن امكان پذير نباشد. و لازم نيست كه اگر الآن جمع كردن امكان ندارد بگوييم بعداً هم ممكن نيست؛ زيرا فوق هر صاحب علمى عالمى ديگر است. و طريق ورع در مثل اين موارد اين است كه انسان بر آن حديث حكم به بطلان نكند بلكه در آن توقف نمايد تا براى ديگرى ظاهر شود آنچه كه براى او ظاهر نشده است. و اين حديث از اين قبيل است. حديثى است صحيح و مشهور داراى طرق متعددى است و هر طريق آن به طور جداگانه كمتر از مرتبه حسن نيست. و مجموع طرق آن مى تواند انسان را به قطع به صحتش بر طريق بسيارى از اهل حديث برساند. و اما اين كه اين حديث معارض با حديثى است كه در صحيحين آمده، قبول نداريم؛ زيرا بين اين دو معارضه وجود ندارد.»

15 - تكذيب حديث «مدينه علم»

تكذيب حديث «مدينه علم»

ابن تيميه مى گويد: «وحديث (أنا مدينة العلم وعليّ بابها) اضعف واوهى، ولهذا انّما يعدّ في الموضوعات وان رواه الترمذى وذكره ابن الجوزى، وبيّن ان سائر طرقه موضوعة، والكذب يعرف من نفس المتن»؛(192) «و حديث (من مدينه علم و على دروازه آن است)، ضعيف تر و سست تر است، و لذا در زمره احاديث جعلى شمرده شده است، گرچه آن را ترمذى روايت كرده ولى ابن جوزى آن را ذكر كرده و بيان نموده كه تمام طرقش جعلى است و دروغ بودن آن از خود متن نيز شناخته مى شود.»

پاسخ

حافظ سيوطى درباره اين حديث مى گويد: «قلت: حديث عليّ اخرجه الترمذى و الحاكم، وحديث ابن عباس اخرجه الحاكم والطبرانى، وحديث جابر اخرجه الحاكم... والحاصل انّه ينتهى بطرقه إلى درجة الحسن المحتج به، ولايكون ضعيفاً فضلاً عن ان يكون موضوعاً...»؛(193) «من مى گويم: حديث على عليه السلام را ترمذى و حاكم نقل كرده، و حديث ابن عباس را حاكم و طبرانى، و حديث جابر را حاكم نقل نموده است... حاصل اين كه اين حديث به تمام طرقش منتهى به درجه حسن مى شود كه قابل احتجاج به آن است. و لذا ضعيف نمى باشد تا چه رسد به اين كه جعلى باشد...».

ابن حجر درباره اين حديث مى گويد: «وهذا الحديث له طرق كثيرة في مستدرك الحاكم اقلّ احوالها ان يكون للحديث اصل، فلاينبغى ان يطلق القول عليه بالوضع»؛(194) «براى اين حديث در مستدرك حاكم طرق بسيارى است كه كمترين احوال آن اين است كه براى اين حديث اصلى است، و لذا سزاوار نيست كه بر آن اسم وضع و جعل اطلاق شود.»

16 - تضعيف حديث «اقضاكم على عليه السلام»

تضعيف حديث «اقضاكم على عليه السلام»

ابن تيميه مى گويد: «وامّا قوله: قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: (اقضاكم عليّ) والقضآء يستلزم العلم والدين، فهذا الحديث لم يثبت وليس له اسناد تقوم به الحجة»؛(195) «و امّا گفتار حلّى كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: (على در قضاوت از تمام شما برتر است) و قضاوت مستلزم علم و ديانت مى باشد، اين حديث ثابت نمى باشد و داراى سندى نيست كه به واسطه آن حجّت تمام گردد.»

پاسخ

اوّلاً: صحابه و در رأس آن ها عمربن خطّاب به علم و قضاوت حضرت على اعتراف داشته اند. بخارى در صحيح خود از ابن عباس نقل كرده كه عمرگفت: «اقرؤنا أبيّ واقضانا عليّ»؛(196) «بهترين قرائت براى ابىّ است، و على از ديگران در قضاوت برتر مى باشد.»

حافظ ابن حجر در شرح صحيح بخارى مى گويد: «حديث (اقضانا على) در حديث مرفوع از انس نيز نقل شده كه گفت: «اقضى أُمّتي على بن أبي طالب»؛ ماهرترين فرد امت من در قضاوت، على بن ابى طالب است. بغوى آن را نقل كرده است... و بزار از حديث ابن مسعود نقل كرده كه گفت: ما چنين حديث مى كرديم كه على بن ابى طالب از تمام اهل مدينه در قضاوت مهارت بيشترى دارد».(197)

ثانياً: احمد بن حنبل و طبرانى به سندش از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده اند در خطاب به حضرت زهراعليها السلام كه فرمود: «امّا ترضين إنّي زوّجتك اقدم أُمّتي سلماً واكثرهم علماً واعظمهم حلماً»؛(198) «آيا راضى نمى شوى من تو را به ازدواج كسى درآوردم كه اوّلين فرد مسلمان بوده و از همه بيشتر علم دارد و حلمش از ديگران عظيم تر است.»

حافظ عراقى بعد از نسبت دادن اين حديث به احمد و طبرانى مى گويد: «وإسناده

صحيح»؛(199) «و سندش صحيح است.»

17 - تضعيف حديث «قتال ناكثين و...»

تضعيف حديث «قتال ناكثين و...»

ابن تيميه مى گويد: «وهو يروى في الأربعين أحاديث ضعيفة بل موضوعة عن أئمّة الحديث كقوله بقتال الناكثين والقاسطين والمارقين»؛(200) «و او در كتاب "اربعين" احاديث ضعيف بلكه جعلى از امامان حديث آورده است؛ همانند گفتار پيامبرصلى الله عليه وآله به قتال با ناكثين و قاسطين و مارقين.»

پاسخ

اين حديث كمتر از مرتبه حسن نيست؛ زيرا آن را حافظ ابن حجر در شرح صحيح بخارى آورده و خودش در مقدمه شرحش التزام داده كه آنچه را در شرح حديثى يا تتمه يا زيادتى براى حديثى مى آورد صحيح يا حسن است. و نيز در «المطالب العالية»(201) اين حديث را آورده و بر آن سكوت كرده و به ابى يعلى نسبت داده است.(202)

ابن حجر درباره تضعيفات ابن تيميه مى گويد: «إنّه ردّ في ردّه كثيراً من الأحاديث الجياد؛ يعني الصحيح والحسن»؛(203) «او در ردّ احاديث، بسيارى از احاديث خوب؛ يعنى صحيح و حسن را رد كرده است.»

18 - تكذيب حديث «محبّت حضرت على عليه السلام»

تكذيب حديث «محبّت حضرت على عليه السلام»

ابن تيميه بعد از نقل چند حديث؛ از جمله «من أحبّ عليّاً فقد أحبّني ومن أبغض عليّاً فقد أبغضني»؛ «هر كس على را دوست بدارد به طور حتم مرا دوست داشته و هر كس على را دشمن بدارد به طور حتم مرا دشمن داشته است.» مى گويد: «فالعشرة الاولى كلّها كذب»؛ «ده حديث اوّل همگى دروغ است.»

پاسخ

اين حديث حسن است، طبرانى در «المعجم الكبير» از امّ سلمه نقل كرده كه گفت: «أشهد أنّى سمعت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله يقول: من أحبّ عليّاً فقد أحبّني ومن أحبّني فقد أحبّ اللَّه ومن أبغض عليّاً فقد أبغضني ومن أبغضني فقد أبغض اللَّه»؛(204) «گواهى مى دهم كه من از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه فرمود: هر كس على را دوست بدارد به طور حتم مرا دوست داشته و هر كس مرا دوست بدارد به طور حتم خدا را دوست داشته است و هر كس على را دشمن بدارد به طور حتم مرا دشمن داشته و هر كس مرا دشمن بدارد به طور قطع خدا را دشمن داشته است.»

حافظ هيثمى بعد از نقل اين حديث مى گويد: «وإسناده حسن»؛(205) «سند اين حديث حسن است.»

حاكم نيشابورى از سلمان نقل كرده كه فرمود: «سمعت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله يقول: من أحبّ عليّاً فقد أحبّني ومن أبغض عليّاً فقد أبغضني»؛(206) «هر كس على عليه السلام را دوست داشته باشد مرا دوست داشته و هر كس على را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است.»

او بعد از نقل اين حديث آن را تصحيح كرده است.

زرقانى مالكى نيز ابن تيميه را به جهت ردّ حديث «مؤاخاة» مذمّت كرده است.(207)

19 - تهمت ابن تيميه به امام على عليه السلام

تهمت ابن تيميه به امام على عليه السلام

ابن تيميه مى گويد: «بر فرض تقدير كه ابوبكر فاطمه را اذيت كرده باشد، ولى اين كار را به جهت غرض شخصى انجام نداده است، بلكه تا خدا و رسولش را اطاعت كند و حق را به مستحق آن برساند، ولى على - رضى اللَّه عنه - قصدش اين بود تا هبو بر سر فاطمه آورد، و لذا او در اذيت فاطمه غرض

داشته است!!».(208)

پاسخ

اوّلاً: به چه دليل كه ابوبكر با گرفتن فدك از فاطمه عليها السلام قصدش اطاعت خدا و رسولش بوده و هدفش رساندن حق به مستحق آن بوده است؟ ملكى كه به جهت نحله رسول خداصلى الله عليه وآله براى حضرت زهراعليها السلام بوده، چه كسى به او اجازه داده كه به زور از حضرت گرفته و به مردم بدهد؟ چه كسى گفته كه ابوبكر حاكم و خليفه مشروع مسلمين است كه حق داشته باشد چنين عملى را انجام دهد؟ بر فرض كه او حاكم اسلامى باشد، مگر مى تواند بر خلاف دستورات خداوند حكم كند، مگر در قرآن نيامده كه خداوند فرموده است: «وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ»؛(209) «و آن ها كه به احكامى كه خدا نازل كرده حكم نمى كنند، كافرند.»(210)

ثانياً: موضوع ازدواج حضرت على عليه السلام با دختر ابوجهل، گرچه در كتب حديثى وارد شده ولى از حيث سند و دلالت مورد مناقشه شديد واقع شده است. كسى كه قصد بحث و تحقيق در اين زمينه را دارد به كتاب «شيعه شناسى و پاسخ به شبهات» مراجعه نمايد.

ثالثاً: اين گونه تعبير از ابن تيميه در شأن امام على عليه السلام دلالت بر نفاق او دارد؛ زيرا مطابق حديث مسلم در صحيح خود در باب فضايل حضرت على عليه السلام، پيامبرصلى الله عليه وآله در حق او فرمود: «يا علي! لا يحبّك إلّا مؤمن ولايبغضك إلّا منافق»؛(211) «اى على! دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر منافق.»

مى دانيم كه اين گونه تعبيرات از ابن تيميه دلالت بر دشمنى او با حضرت على عليه السلام و در نتيجه نفاق او دارد.

20 - ادّعاى بغض صحابه نسبت به حضرت على عليه السلام

ادّعاى بغض صحابه نسبت به حضرت على عليه السلام

او مى گويد: «بسيارى از صحابه و

تابعين، بغض على را داشته، او را سب كرده و با او جنگ نموده اند».(212)

پاسخ

اوّلاً دشمنى ابن تيميه با حضرت على عليه السلام باعث شده تا ادّعا كند كه بسيارى از صحابه و تابعين او را دشمن داشته و سبّ نموده اند. چرا او اسم اين افراد را نمى برد؟ آيا غير از خوارج كه ابن تيميه از اسلاف آنان است، كسى ديگر از تابعين بوده اند كه نسبت به حضرت اميرمؤمنان عليه السلام بغض و عداوت داشته باشند؟

ثانياً: اگر همه صحابه - بر فرض - بغض حضرت على عليه السلام را داشته باشند، اين نقص آنان است نه نقصى بر حضرت على عليه السلام؛ زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله در شأن او فرمود: «لايحبّك إلّا مؤمن ولايبغضك إلّا منافق»؛(213) «تو را به جز مؤمن دوست ندارد و نيز به جز منافق تو را دشمن نمى دارد.»

مگر پيامبرصلى الله عليه وآله در شأن او نفرمود: «من آذى عليّاً فقد آذاني»؛(214) «هر كس على را اذيت كند مرا اذيت كرده است.»

و مگر پيامبرصلى الله عليه وآله نفرمود: «من سبّ عليّاً فقد سبّني»؛(215) «هر كس على را دشنام دهد مرا دشنام داده است.»

مگر پيامبرصلى الله عليه وآله نفرمود: «من أحبّ عليّاً فقد أحبّني، ومن أبغض عليّاً فقد أبغضني»؛(216) «هر كس على را دوست بدارد به طور حتم مرا دوست داشته و هر كس على را دشمن بدارد به طور حتم مرا دشمن داشته است.»

چگونه كسى جرأت دارد كه على عليه السلام را دشمن بدارد؛ در حالى كه بخارى به سندش از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «أنت منّي وأنا منك»؛(217) «تو از من و من از تو هستم.»

و نيز بخارى در شأن او

از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه خطاب به حضرت على عليه السلام فرمود: «أما ترضى أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسى إلّا أنّه لانبيّ بعدي»؛(218) «آيا راضى نمى شوى كه تو نزد من به منزله هارون نزد موسى باشى، جز آن كه بعد از من نبى نيست.»

و نيز در شأن او فرمود: «إنّي دافعٌ الراية غداً إلى رجل يحبّ اللَّه ورسوله ويحبّه اللَّه ورسوله ...»؛(219) «هرآينه من فردا پرچم را به دست كسى مى دهم، كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند...»

21 - ادّعاى بيعت نكردن اكثر امت با امام على عليه السلام

ادّعاى بيعت نكردن اكثر امت با امام على عليه السلام

ابن تيميه مى گويد: «احدى ازامت به جز على بن ابى طالب بهره مند از امامت نشد، با اين كه امور براو سخت گشت، و نصف امّت و يا كمتر و يا بيشتر با او بيعت نكردند».(220)

پاسخ

اوّلاً: مستفاد از حكم عقل و نصوصات و ظواهر آيات قرآن كريم و سنّت نبوى آن است كه امامت منصبى الهى است و هر امامى بايد از جانب خداوند منصوب و منصوص باشد، و خليفه بعد از رسول خداصلى الله عليه وآله كه از جانب خدا منصوب به امامت شد امام اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام بود. با وجود اين نصّ، خلافت و امامت الهى او تمام شد، و در مشروعيّت پيدا كردن آن احتياج به بيعت مردمى نيست؛ گرچه بيعت مردم در حقيقت التزام عملى از ناحيه آنان در عمل به دستورات خليفه به حق است. و نفع اين عمل به خود مردم باز مى گردد كه از امام به حق اطاعت كرده و سلطه او را پذيرفته اند.

ثانياً: آيا عموم مردم با ابوبكر از روى طوع و رغبت بيعت كردند يا اين كه جماعت بسيارى از عموم مسلمانان از روى اكراه و تهديد سلطه او را پذيرفتند؟

مگر در سقيفه بر سر خلافت و تعيين جانشينى پيامبرصلى الله عليه وآله غوغا و كشمكش عظيمى پديد نيامد؟ مگر گروهى از صحابه از بيعت با ابوبكر سرباز نزدند و به خانه حضرت زهراعليها السلام پناه نبردند؟(221)

مگر عمر بن خطّاب به جهت بيعت گرفتن اكراهى با گروهى، به خانه حضرت على عليه السلام هجون نبردند؟(222)

ثالثاً: چه كسى غير از ابن تيميه ادّعا كرده كه بيشتر مردم با حضرت على عليه السلام بيعت نكردند؟ اين ادّعا تنها از ابن تيميه

است.

حسن بن فرحان مالكى مى گويد: «امامت على و خلافت او به نص و واقع و اجماع به اثبات رسيد، و بزرگان صحابه و مهاجرين و انصار بر بيعت با او اجماع كرده اند، و بر خلافت او تمام بلاد اسلام؛ همچون حجاز، يمن، فارس، خراسان، مصر، آفريقا، جزيره، آذربايجان، هند، سند و نوبه، خاضع شدند. و به جز اهل شام كسى با بيعت او معارضه نكردند، و آنان نصف امت و حتى ربع امت بلكه به يك دهم امت هم نمى رسيدند. بلكه در شام برخى از صحابه و تابعين نيز وجود داشتند كه بر خلافت على عليه السلام اقرار داشتند و از معاويه كناره گيرى مى كردند؛ مثل شدّاد بن اوس و عبدالرحمن بن غنم اشعرى بزرگ تابعين اهل شام. و با معاويه جز تعداد كمى از صحابه آن هم از مسلمانان فتح مكه و مسلمانان حنين و برخى كه در صحابى بودن آن ها اختلاف است وجود نداشتند...».(223)

در رابطه با تعداد كسانى كه از بدرى ها همراه با حضرت على عليه السلام بودند اختلاف است، برخى مى گويند: 130 نفر از بدرى ها همراه با حضرت على عليه السلام بودند.(224)

تمام اصحاب بيعت رضوان كه تا آن زمان زنده بودند همراه با على عليه السلام بودند. خليفة بن خياط (شيخ بخارى) به سند خود از عبدالرحمن أبزى نقل كرده كه گفت: از كسانى كه در بيعت رضوان با رسول خداصلى الله عليه وآله بيعت نموديم هشتصد نفر با على عليه السلام بوديم كه شصت و سه نفر از آنان از جمله عمار بن ياسر كشته شدند».(225)

اين حديث بنابر تصريح بزرگان اهل سنّت صحيح است و رجال آن بين ثقه و صدوق نزد آنان مى باشند.(226)

اعمش مى گويد: «به خدا

سوگند! من به جهت على و اصحابش تعجّب نمودم؛ زيرا همراه با او اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله بودند...».(227)

و نيز اجماع تابعين بر بيعت با على عليه السلام بود. حسن بن فرحان مالكى در اين باره مى گويد: «اگر صحابه اجماع بر بيعت با على داشتند تابعين نيز به تبع آنان بوده اند. تابعين حجاز و عراق و مصر و يمن و خراسان و ديگر بلاد اسلامى تابع صحابه بوده اند،و بدين جهت همراه با على عليه السلام در صفّين بزرگان تابعين از اهل عراق بوده اند و در رأس آنان بهترين تابعين اويس قرنى و علقمة بن قيس و ابوعبدالرحمن سلمى و ابوالأسود دوئلى و احنف بن قيس و ديگران از بزرگان تابعين قرار داشتند...».(228)

رابعاً: علما و محدّثان اهل سنّت، اجماع بر بيعت عمومى با حضرت دارند، اينك به عبارات برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - سليمان بن طرخان تيمى (143 ه .ق) مى گويد: «اهل حرمين با على عليه السلام بيعت نموده و بيعت براى اهل حرمين است».(229)

2 - ابن اسحاق (متوفاى 151 ه .ق) مى گويد: «چون عثمان كشته شد، با على بن ابى طالب به طور عمومى در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله بيعت شد. و اهل بصره با او بيعت كردند و در مدينه طلحه و زبير نيز بيعت نمودند».(230)

عبارت ابن اسحاق قصور دارد و معلوم است كه استقصا نكرده است؛ زيرا تنها به بيعت اهالى مدينه و بصره اشاره كرده و سخنى از بيعت كوفه و حجاز و يمن و مصر و خراسان و يمامه به ميان نياورده است؛ درحالى كه همه اهالى آن ديار نيز بيعت كردند.(231)

3 - محمّد بن ادريس شافعى (204 ه .ق) مى گويد:

«بدانيد كه امام به حق بعد از عثمان، على بن ابى طالب است و امامت او با بيعت بزرگان صحابه و رضايت بقيه ثابت شد».(232)

4 - ابن سعد (231 ه .ق) مى گويد: «چون عثمان در روز جمعه، شب 28 ذى الحجه، سال 35 به قتل رسيد با على بن ابى طالب رحمه الله فرداى آن روز به عنوان خلافت بيعت شد. طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل و عمار بن ياسر و اسامة بن زيد و سهيل بن حنيف و ابوايّوب انصارى و محمّد بن سلمه و زيد بن ثابت و خزيمة بن ثابت و تمام كسانى كه از اصحاب رسول خداصلى الله عليه وآله و ديگران كه در مدينه بودند با حضرت بيعت كردند».(233)

5 - ابن قتيبه دينورى (276 ه .ق) مى گويد: «... من نواصب را مشاهده كردم، هنگامى كه غلوّ رافضه در محبّت على و مقدّم داشتن او را ديدند، با اين عمل مقابله كرده و در تأخير على - كرّم اللَّه وجهه - و كوتاهى در حقّ او و ناسزاگويى به او غلو نمودند، گرچه به ظلم بر او تصريح نكرده اند... و به جهت جهلشان آن حضرت را از امامان هدايت خارج كرده و در زمره امامان فتنه گر داخل كردند، و او را مستوجب اسم خلافت ندانستند؛ زيرا مردم بر او اختلاف كرده اند ولى براى يزيد بن معاويه به بهانه اجماع مردم بر او، اسم خليفه را مستحق وى دانستند...».(234)

6 - حافظ ابوبكر اسماعيلى (متوفاى 371 ه .ق) در حكايت مذهب اهل سنّت مى گويد: «سپس خلافت على بن ابى طالب به بيعت بيعت

كنندگان از بدرى ها همچون عمار بن ياسر و سهل بن حنيف و تابعين آنان از ساير صحابه به جهت سابقه حضرت و فضل او ثابت شد».(235)

7 - ابوعبداللَّه بن بطّه (387 ه .ق) مى گويد: «بيعت على - رضى اللَّه عنه - بيعت اجتماع و رحمت بود، و هرگز مردم را به خود دعوت نكرد و نيز بر بيعت خود با شمشير، مردم را مجبور نساخت و با عشيره خود بر مردم غالب نشد. او با اين عمل خود به خلافت شرف و بها داد و با عدالت خود به قامت خلافت، زيور بها و عظمت و ارزش آويخت...».(236)

8 - ابوعثمان على بن عبدالرحمن صابونى (متوفاى 449 ه .ق) مى گويد: «... خلافت على به بيعت صحابه با او بود؛ زيرا تمام آنان او را سزاوارترين و برترين خلق در آن وقت به خلافت مى شناختند، و هرگز عصيان و نافرمانى او را به خود اجازه نمى دادند...».(237)

9 - ابن عبدالبرّ (متوفاى 463 ه .ق) مى گويد: «مهاجرين و انصار بر بيعت با او اجتماع كردند و تنها چند نفر از آن ها بودند كه بيعت نكردند...».(238)

10 - آمدى (631 ه .ق) مى گويد: «و امّا وجه دوم در اثبات امامت على عليه السلام اجماع امت بعد از قتل عثمان و اتفاق آن ها بر استخلاف و امامت او است... و اين دليل بر امامت وى مى باشد».(239)

11 - ابن عماد حنبلى (1089 ه .ق) مى گويد: «همراه و مؤيّد على عليه السلام جماعتى از بدرى ها و اهل بيعت رضوان و روايات پيامبرصلى الله عليه وآله و اجماع بر امامت او بودند».(240)

12 - ابن ابى العزّ حنفى شارح (792) مى گويد: «خلافت براى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب

بعد از عثمان، با بيعت صحابه، به جز معاويه از اهل شام ثابت شد».(241)

13 - ابن حجر عسقلانى (852 ه .ق) مى نويسد: «بيعت على بر خلافت، بعد از قتل عثمان در اوائل ذى الحجة سال 35 بود. مهاجرين و انصار و تمام كسانى كه حاضر بودند، با او بيعت كردند. بيعت او را به تمام مناطق اسلامى مكتوب نمودند، تمام اهالى آن ممالك به بيعت با او اذعان پيدا كردند به جز معاويه و اهل شام كه بين آن ها بعداً اتّفاقاتى افتاد».(242)

22 - اعتراض به حزن حضرت زهراعليها السلام

اعتراض به حزن حضرت زهراعليها السلام

ابن تيميه در اعتراض به حزن حضرت زهراعليها السلام در سوگ پدرش و مقايسه آن با حزن ابوبكر در غار مى گويد: «شيعه و ديگران از فاطمه حكايت مى كنند كه به حدّى در سوگ پيامبرصلى الله عليه وآله حزن داشته كه قابل توصيف نيست، و اين كه او بيت الاحزان ساخته است، و اين كار را مذمّت براى او به حساب نمى آورند، با اين كه او بر امرى حزن داشته كه فوت شده و باز نمى گردد، ولى ابوبكر در زمان حيات پيامبر از ترس اين كه حضرت كشته شود خوف داشته است و آن حزنى است كه متضمن حراست است، و لذا چون حضرت فوت كرد هرگز چنين حزنى را ابوبكر نداشت؛ زيرا بى فايده است، نتيجه اين كه حزن ابوبكر بدون شكّ كامل تر از حزن فاطمه است».(243)

پاسخ

اوّلاً: حزن ابوبكر ناشى از ضعف ايمان او به نصرت الهى بوده است و لذا پيامبرصلى الله عليه وآله در غار به او فرمود: «لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا»؛(244) «غم مخور، خدا با ماست.»

و نيز خداوند متعال مى فرمايد: «أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ»؛(245) «آگاه باشيد [دوستان و] اولياى خدا، نه ترسى دارند و نه غمگين مى شوند.»

ثانياً: حزن در فراق محبوب و گريه كردن بر او نه تنها امرى جايز و راجح است بلكه خود پيامبرصلى الله عليه وآله نيز چنين مى كرده است.

انس بن مالك از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «إنّ العين تدمع والقلب يحزن ولانقول إلّا مايرضى ربّنا، وإنّا لفراقك يا إبراهيم لمحزونون»؛(246) «همانا چشم مى گريد، و قلب محزون مى شود ولى غير از آنچه رضايت پروردگار ماست نمى گوييم، و به طور حتم اى ابراهيم

در فراق تو محزونيم.»

چرا ابن تيميه به پيامبرصلى الله عليه وآله اعتراض نمى كرد كه چرا به امرى كه گذشته و فوت شده محزونى؟!

بخارى و مسلم نقل كرده اند: هنگامى كه خبر شهادت زيد بن حارثه و جعفر بن ابى طالب و عبداللَّه بن رواحه در غزوه موته به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله رسيد؛ در حالى كه آثار حزن بر ايشان هويدا بود، جلوس نمود.(247)

بخارى از انس بن مالك نقل كرده كه گفت: «قنت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله شهراً حين قتل القرّآء، فما رأيت رسول اللَّه حزن حزناً قطّ أشدّ منه»؛(248) «هنگامى كه قاريان قرآن در كنار بئر معونه به شهادت رسيدند، يك ماه حضرت با مردم سخن نمى گفت. و هرگز ديده نشد كه پيامبرصلى الله عليه وآله به اين شدّت ناراحت شده باشد.»

ثالثاً: حزن و اندوه حضرت زهراعليها السلام بعد از وفات پيامبرصلى الله عليه وآله تنها در فراغ پدرش نبوده، بلكه حزن و اندوه و گريه او بر ارتداد امت و به فراموشى سپردن تمام زحمات و سفارشات پدرش و خانه نشين كردن خليفه به حق رسول خداصلى الله عليه وآله؛ يعنى حضرت على عليه السلام و ديگر امور نيز بوده است.

حضرت زهراعليها السلام چنان از اين امور محزون و ناراحت بود كه عبداللَّه بن حارث مى گويد: «مكثت فاطمة بعد النبيّ صلى الله عليه وآله ستّة أشهر وهي تذوب»؛(249) «فاطمه عليها السلام بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله شش ماه زنده بود و اين درحالى بود كه بدنش در اين مدّت آب مى شد.»

رابعاً: چه كسى گفته كه ابوبكر در سوگ پيامبرصلى الله عليه وآله محزون نشده و نگريسته است؟! بلكه مطابق نصّ طيالسى، بر پيامبرصلى الله عليه وآله

نوحه سرايى نيز كرده است.

او مى گويد: «بعد از وفات پيامبرصلى الله عليه وآله چون بر حضرت وارد شد لبانش را بين دو چشمان حضرت گذاشت و دو دستش را به دوگيجگاه او، آن گاه فرياد برآورد:«وا نبيّاه، وا خليلاه، وا صفيّاه»؛ «آه اى نبىّ خدا، واى اى دوست خدا، واى انتخاب شده خدا».(250)

خامساً: چگونه انسان در فراق رسول خداصلى الله عليه وآله محزون نگردد؛ در حالى كه حضرت فرمود: «من أصيب بمصيبة فليذكر مصيبته بي فإنّها من أعظم المصائب»؛(251) «هر كس به مصيبتى گرفتار آمد بايد مصيبت مرا به ياد آورد؛ زيرا كه مصيبت من از بزرگ ترين مصيبت ها است.»

سلمان و ابوالدرداء دائماً در فراغ رسول خداصلى الله عليه وآله محزون بودند و لذا از آن دو رسيده كه مى گفتند: «ثلاثة أحزنتني حتّى أبكتني: فراق محمّدصلى الله عليه وآله...»؛(252) «سه چيز مرا به حدّى محزون كرده كه به گريه واداشته است: يكى فراق محمّدصلى الله عليه وآله...».

حزن در فراق و دورى پيامبرصلى الله عليه وآله به حدّى تأثيرگذار بود كه حتى تنه درخت خرمايى كه در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله بود نيز متأثر شد.

دارمى در سنن خود از انس بن مالك نقل مى كند كه رسول خداصلى الله عليه وآله در روز جمعه مى ايستاد و پشت خود را بر تنه درخت خرمايى در مسجد تكيه مى داد. شخصى رومى آمد و گفت: آيا اجازه مى دهيد براى شما چيزى بسازم تا بر روى آن بنشينيد؟ زيرا گويا شما ايستاده ايد. او براى حضرت، منبر سه پلّه اى ساخت كه حضرت بر پله سوم آن مى نشست. چون پيامبرصلى الله عليه وآله بر روى منبر قرار گرفت، آن تنه درخت در حزن حضرت

صدايى همچون صداى گاو درآورد، به حدّى كه مسجد به لرزه درآمد. حضرت در آن هنگام از منبر پايين آمد و آن تنه درخت را در بر گرفت. در اين هنگام بود كه آرام گرفت. سپس حضرت فرمود: «والّذي نفسي بيده لو لم التزمه مازال هكذا حتى تقوم الساعة حزناً على رسول اللَّه صلى الله عليه وآله»؛ «قسم به كسى كه جانم به دست اوست اگر او را در بر نگرفته بودم تا روز قيامت در حزن رسول خدا اين چنين بود.» آن گاه پيامبر دستور داد تا آن چوب را دفن نمايند.

23 - اعتراض به شكوه حضرت زهراعليها السلام

اعتراض به شكوه حضرت زهراعليها السلام

ابن تيميه در اعتراض به علامه حلّى رحمه الله مى گويد: «و همچنين آنچه را ذكر كرده كه زهراعليها السلام - با ابوبكر و صاحب او (عمر) سخن نگفت تا آن كه به ملاقات پدرش رفت و به او شكايت كرد، اين مطلب امرى است كه لايق شأن فاطمه عليها السلام نيست كه درباره او گفته شود؛ زيرا شكايت و شكوه را نزد رسول خداصلى الله عليه وآله بردن امرى لايق بر او نيست، بلكه شكوه را بايد نزد خدا برد...».(253)

پاسخ

اوّلاً: اين موضوع كه حضرت زهراعليها السلام با ابوبكر قهر كرده و از او كناره گرفته، امرى ثابت و معروف است.

بخارى و مسلم و ابن حبان از عايشه نقل كرده كه فاطمه عليها السلام در موضوع اختلاف در ارث رسول خداصلى الله عليه وآله بر ابوبكر غضب كرد و از او كناره گرفت و تا هنگام وفاتش با او سخن نگفت.و بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله شش ماه زندگى كرد. و چون وفات يافت شوهرش شبانه او را دفن نمود. و هرگز ابوبكر را خبر نكرد و خود بر جنازه حضرت نماز گزارد.(254)

ثانياً: شكايت بردن نزد رسول خداصلى الله عليه وآله حقيقتاً شكايت بردن نزد خداوند است. لذا مشاهده مى كنيم كه صحابه در شدايد و مصايب و ظلم هايى كه به آنان روا مى شد به رسول خداصلى الله عليه وآله پناه برده و به او شكوه مى كردند.

ابوداوود از خولة بن مالك بن ثعلبه نقل كرده كه گفت: همسرم اوس بن صامت مرا طلاق ظهار داد. به نزد رسول خداصلى الله عليه وآله آمدم و از اين بابت نزد او شكايت كردم. حضرت در اين امر با من مجادله مى نمود

و مى فرمود: از خدا بترس؛ زيرا او پسر عموى تو است. من نگذشتم تا اين كه قرآن نازل شد، خداوند سبحان فرمود: «قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها»؛(255) «خداوند سخن زنى را كه درباره شوهرش به تو مراجعه كرده بود شنيد».(256)

ثالثاً: مطابق روايات بسيارى، صحابه نزد رسول خداصلى الله عليه وآله شكايت مى آوردند. اينك به نمونه هايى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - شكوه حضرت زهراعليها السلام از خدمت در منزل.(257)

2 - شكوه يكى از صحابه درباره قحطى.(258)

3 - شكوه صحابه از گرانى قيمت ها.(259)

4 - شكوه صحابه از فقر و تنگدستى.(260)

5 - شكوه صحابه از عطش در يكى از غزوات.(261)

6 - شكوه جرير از اين كه نمى تواند بر اسب بنشيند.(262)

7 - شكوه حذيفه.(263)

8 - شكوه عبدالرحمن بن عوف از خالد بن وليد.(264)

9 - شكوه يكى از صحابه از قساوت قلب.(265)

10 - شكوه عثمان بن ابى العاص از دردى كه در بدنش احساس كرده بود.(266)

11 - شكوه صحابه از ظلم مشركين.(267)

12 - شكوه يكى از صحابه در مورد تخيّلات در نماز.(268)

13 - شكوه زنان به جهت كتك خوردنشان.(269)

14 - شكوه تابعين از حجاج بن يوسف ثقفى.(270)

15 - شكوه اميرالمومنين عليه السلام در عالم رؤيا از امت پيامبرصلى الله عليه وآله.(271)

16 - شكوه بهائم نزد رسول خداصلى الله عليه وآله.(272)

24 - اعتراض به قهر كردن حضرت زهراعليها السلام با ابوبكر

اعتراض به قهر كردن حضرت زهراعليها السلام با ابوبكر

ابن تيميه مى گويد: «قهر كردن و كنار كشيدن فاطمه با صدّيق، كارى پسنديده نبود و از كارهايى نيست كه بتوان به خاطر آن حاكم را مذمّت نمود، بلكه اين عمل به جرح و طعن نزديك تر است تا اين كه مدح باشد».(273)

او در جايى ديگر مى گويد: «و اما قول ابن مطهر حلّى كه تمام محدثين روايت كرده اند كه پيامبرصلى الله عليه وآله

فرمود: «يا فاطمة! إنّ اللَّه يغضب لغضبك ويرضى لرضاك»، اين نسبت دروغ به پيامبر است؛ زيرا اين حديث از پيامبر نقل نشده، و در كتب معروف حديثى شناخته نشده و سند معروف يا صحيح و يا حسنى از پيامبر ندارد. و هر كس كه خدا و رسول از او راضى است ضررى ندارد كه يكى از خلق نسبت به او غضبناك شود، هر كس كه مى خواهد باشد».(274)

پاسخ

اوّلاً: موضوع قهر كردن و كنار كشيدن حضرت زهراعليها السلام از آن جهت كه آن حضرت به نصّ قرآن و حديث معتبر نبوى صلى الله عليه وآله معصومه است و به غضب او خدا و رسول به غضب درآمده، لذا دلالت بر منقصت بزرگى بر ابوبكر و عمر دارد؛ زيرا تا كسى كار خلافى انجام ندهد مورد غضب خدا و رسولش واقع نمى شود. مگر فاطمه عليها السلام مشمول آيه تطهير نيست؟ آيه اى كه دلالت بر عصمت پنج تن آل عبا از جمله حضرت زهراعليها السلام دارد.

ثانياً: حديث: «يا فاطمة! إنّ اللَّه يغضب لغضبك ويرضى لرضاك» را بسيارى از علماى عامه در كتب حديثى خود نقل كرده اند؛ از قبيل:

1 - ابن ابى عاصم.(275)

2 - حاكم نيشابورى.(276)

3 - ابوالقاسم طبرانى.(277)

4 - دولابى.(278)

5 - ابن عساكر دمشقى.(279)

6 - محبّ الدين طبرى.(280)

7 - ابن حجر هيثمى.(281)

ثالثاً: حاكم نيشابورى بعد از نقل اين حديث تصريح به صحت سند آن كرده است. و نيز حافظ هيثمى تصريح به حَسَن بودن آن نموده است.

گرچه ذهبى به دفاع از استادش ابن تيميه برآمده و اين حديث را با سند حاكم تضعيف كرده و گفته: حسين بن زيد منكر الحديث است و حلال نيست كه به او احتجاج شود، ولى

اين تعليق از ذهبى غريب به نظر مى رسد؛ زيرا او سبب جرح و نقد خود را ذكر نكرده و نيز علت اين كه نمى توان به حديث او احتجاج كرد را بيان ننموده است. نهايت مطلبى كه مى توان درباره حسين بن زيد ذكر كرد اين است كه او مشكلى ندارد. ابن عدى در «الكامل» مى گويد: عموم حديث او از اهل بيت است و اميد است كه در او باكى نباشد...».(282) و ابن حجر مى گويد: «او صدوق است و چه بسا در برخى موارد به خطا رفته است».(283)

بس است در توثيق او كه حافظ دارقطنى در سندى كه حسين بن زيد وجود دارد مى گويد: «تمام اين افراد ثقه هستند».(284)

و نيز ضياء مقدسى اين حديث را در كتاب «الاحاديث المختارة» نقل كرده است، با التزام به اين كه احاديثى كه نقل مى كند همگى موثّقند.

وانگهى ذهبى متّهم به تشدّد و سخت گيرى در احاديثى است كه در باب فضايل اهل بيت عليهم السلام وارد شده است، و گاهى بدين جهت افراد بسيار جليل القدر را تضعيف مى كند. ابن حجر عسقلانى در ترجمه على بن صالح انماطى، بعد از آن كه مشاهده كرده كه ذهبى او را متّهم به گفتارى كرده كه او از آن مبرّا است، مى گويد: «سزاوار است كسانى كه از ناحيه ذهبى تضعيف مى شوند را خوب بررسى كنيم».(285)

ذهبى چگونه اين حديث را تضعيف كرده؛ در حالى كه شيخ و استاد او حافظ مزّى در «تهذيب الكمال» و نيز ابن حجر در «الاصابة» از باب احتجاج اين حديث را نقل كرده و آن را تضعيف نكرده اند.

رابعاً: چه كسى گفته كه خداوند سبحان اگر از كسانى به جهت يك عمل خاصى راضى شده تا

ابد از آنان راضى است؛ گرچه بعد از آن عمل كارهاى خلاف بسيارى انجام داده باشند. بنابراين پيامبرصلى الله عليه وآله گرچه به جهت بيعت رضوان از عده اى از صحابه راضى شد ولى اين رضايت در مورد خاص و مربوط به آن عمل است و شامل اعمال خلاف او نمى شود. و نيز دلالت بر راضى بودن خداوند از آنان تا آخر عمر ندارد.

خامساً: معناى جمله «كائناً من كان» هر كس مى خواهد باشد، چيست؟ آيا اين اهانت به حضرت زهراعليها السلام و اظهار عداوت به او نيست.

سادساً: اگر جمله: «يا فاطمة! إنّ اللَّه يغضب لغضبك ويرضى لرضاك» در صحاح ستّه نيامده ولى شبيه اين مضمون در صحيح بخارى وارد شده است.

بخارى به سند خود از مسور بن مخرمه نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «فاطمة بضعة منّي فمن أغضبها فقد اغضبني»؛(286) «فاطمه پاره اى از تن من است پس هر كس او را به غضب درآورد به طور حتم مرا به غضب درآورده است.»

مى دانيم كه هر كس شخصى را به غضب درآورد او را اذيت و آزار داده است. در نتيجه پيامبرصلى الله عليه وآله به جهت غضب دخترش فاطمه عليها السلام اذيت و آزار شده است. در قرآن كريم آمده است: «إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَالآْخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً»؛(287) «آن ها كه خدا و پيامبرش را آزار مى دهند، خداوند آنان را از رحمت خود در دنيا و آخرت دور ساخته، و براى آن ها عذاب خواركننده اى آماده كرده است.»

25 - اعتراض بر حضرت زهراعليها السلام به جهت وصيّت به دفن شبانه!!

اعتراض بر حضرت زهراعليها السلام به جهت وصيّت به دفن شبانه!!

ابن تيميه مى گويد: «و همچنين آنچه را كه حلّى نقل كرده كه فاطمه وصيّت كرد تا او را شبانه دفن كنند

و هيچ كس بر او نماز نگزارد، اين مطلب را كسى از فاطمه حكايت نمى كند و به آن جز فرد جاهل احتجاج نمى نمايد، او به فاطمه مطلبى را نسبت مى دهد كه لايق آن نيست، و اين مطلب اگر صحيح باشد، به گناه بخشيده شده سزاوارتر است تا سعى مشكور؛ زيرا نماز مسلمان بر ديگرى خير زايدى است كه به او مى رسد...».(288)

پاسخ

حضرت زهراعليها السلام بى جهت چنين وصيتى نكرده است، او به جهت مبارزه سياسى با دستگاه حاكم و مطّلع كردن مردم از بى عدالتى آنان، دست به چنين وصيتى زده است. او با اين عملش مى خواست مردم سؤال كنند چرا دختر پيامبرصلى الله عليه وآله بايد شبانه دفن شود؟ و اگر مردم از سرّ اين وصيّت آگاه شوند پى به عدم مشروعيّت خلافت و بى عدالتى آنان خواهند برد. و نيز حضرت با اين وصيت نخواست تا آنان با حضور خودشان به مردم چنين وانمود كنند كه ما خليفه به حقّ مسلمين هستيم و با اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله مشكلى نداريم. هر سياستمدارى مى فهمد كه اين وصيت چه تأثير سوئى بر دستگاه خلافت تا روز قيامت داشته است.

ثانياً: نماز هر كس بر جنازه شخصى منشأ خير زايد نخواهد بود.

ثالثاً: حضرت زهراعليها السلام مطابق آيه تطهير و برخى از احاديث، معصومه بوده و از هر نوع اشتباه و خطا مصون است.

پيامبرصلى الله عليه وآله در شأن او فرمود: «فاطمة بضعة منّي من أغضبها فقد أغضبني»؛(289) «فاطمه پاره تن من است، هر كس او را به غضب درآورد به طور حتم مرا به غضب درآورده است.»

كسى كه اين گونه وصيت كرده به طور حتم از دستگاه خلافت و

سردمداران آن غضبناك بوده است، در نتيجه آنان مورد غضب پيامبرصلى الله عليه وآله نيز قرار گرفته اند. اين حديث دلالت بر عصمت حضرت زهراعليها السلام دارد؛ زيرا اگر حضرت در تمام امورش از آن جمله غضب كردن، معصوم نبود خداوند به طور مطلق در تمام موارد غضب كردن حضرت، غضب نمى نمود.

نتيجه اين كه: حضرت زهراعليها السلام با اين وصيّتش تا روز قيامت حجّت را براى كسانى كه براى حكومت خليفه اوّل ارزشى قائلند، تمام كرد... .

رابعاً: ابن تيميه در اصل وصيت و اين كه حضرت زهراعليها السلام به توسط حضرت على عليه السلام شبانه دفن شد شك دارد و بر فرض ثبوت اين قضيه بر حضرت زهراعليها السلام اشكال و ايراد مى كنند؛ در حالى كه مطابق نصوص معتبر نزد فريقين، هم وصيت به دفن شبانه و هم دفن حضرت شب هنگام از مسلّمات است.

بخارى به سندش از عايشه نقل كرده كه گفت: فاطمه دختر پيامبرصلى الله عليه وآله كسى را به نزد ابوبكر فرستاد تا ميراث خود از رسول خداصلى الله عليه وآله از فى ء مدينه و فدك و آنچه از خمس خيبر باقى مانده، بازخواهد... ابوبكر از دادن اين اموال امتناع كرد. فاطمه بر ابوبكر بدين جهت غضب نموده و او را رها كرد. و تا هنگام وفاتش با او سخن نگفت. بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله شش ماه زنده بود. هنگامى كه وفات نمود شوهرش على او را شبانه دفن كرد و ابوبكر را بر آن امر اعلان ننمود.(290)

مسلم نيز در ضمن قضيه غضب حضرت زهراعليها السلام بر ابوبكر و وفات او مى گويد: «... على عليه السلام خبر وفات حضرت فاطمه عليها السلام را به ابوبكر نرسانيد

و خودش بر او نماز گزارد».(291)

يعقوبى نقل مى كند: «... فاطمه بر شوهرش على وصيت كرد تا او را غسل دهد... و شبانه به خاك بسپارد، و كسى به جز سلمان و ابوذر و بنابر نقلى عمار در تشييع جنازه او حاضر نشد».(292)

ابن ابى الحديد مى گويد: «خبر صحيح نزد ما اين است كه فاطمه عليها السلام از دنيا رحلت نمود؛ در حالى كه بر ابوبكر و عمر غضبناك بود و لذا وصيت كرد تا اين دو نفر - ابوبكر و عمر - بر جنازه او نماز نگزارند».(293)

استاد توفيق ابوعلم نقل مى كند: «فاطمه زهراعليها السلام سه وصيت كرد، يكى آن كه كسانى كه بر آنان غضبناك بوده، در تشييع جنازه اش حاضر نشوند و جنازه اش شبانه به خاك سپرده شود...».(294)

26 - نفى اعلميّت امام حسن و امام حسين عليهما السلام

نفى اعلميّت امام حسن و امام حسين عليهما السلام

ابن تيميه مى گويد: «و اما اين كه اين دو زاهدترين و عالم ترين افراد در زمان خود بوده اند، قولى بدون دليل است».(295)

پاسخ

با مراجعه به كتب اهل سنّت پى به دروغ بودن كلام ابن تيميه در حقّ اين دو امام خواهيم برد. اينك به برخى از فضايل اين دو بزرگوار اشاره مى كنيم:

الف) فضايل امام حسن عليه السلام
امام حسن عليه السلام از ديدگاه رسول خداصلى الله عليه وآله

1 - ترمذى به سندش از ابن عباس نقل كرده كه روزى رسول خداصلى الله عليه وآله حسن بن على را بر دوش خود سوار كرده بود. شخصى عرض كرد: اى غلام! خوب مركبى را سوار شده اى. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: او نيز خوب راكبى است.(296)

2 - ابن كثير به سندش از جابر بن عبداللَّه نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «من سرّه أن ينظر إلى سيّد شباب أهل الجنّة فلينظر إلى الحسن بن علي»؛(297) «هر كس دوست دارد تا به آقاى جوانان اهل بهشت نظر كند بايد به حسن بن على نظر نمايد.»

3 - متقى هندى به سندش از عايشه نقل كرده كه گفت: «پيامبرصلى الله عليه وآله هميشه حسن عليه السلام را مى گرفت و او را به خود مى چسبانيد، آن گاه مى فرمود: «اللّهمّ إنّ هذا إبني وأنا أحبّه وأحبّ من يحبّه»؛(298) «بار خدايا! همانا اين فرزند من است و او را دوست دارم و دوست مى دارم هر كسى كه او را دوست دارد.»

4 - مسلم در صحيح خود از ابوهريره نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله درباره حسن عليه السلام فرمود: «اللّهمّ إنّي أحبّه فأحبّه وأحبب من يحبّه»؛(299) «بار خدايا! همانا من او را دوست دارم، پس تو نيز او را دوست بدار، و هر كس كه او را دوست دارد، دوست بدار.»

5 - و نيز همو از براء بن عازب نقل كرده كه گفت: حسن بن على را

بر دوش پيامبرصلى الله عليه وآله مشاهده كردم؛ در حالى كه حضرت مى فرمود: «اللّهمّ إنّي أحبّه فأحبّه»؛(300) «بار خدايا! همانا من او را دوست دارم، تو نيز او را دوست بدار.»

اين در حالى است كه بخارى از انس بن مالك نقل كرده كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «لايجد أحد حلاوة الإيمان حتّى يحبّ المرء، لا يحبّه إلّا اللَّه»؛(301) «هيچ كس طعم شيرينى ايمان را نمى چشد تا اين كه كسى را دوست بدارد. و او را جز به خاطر خدا دوست ندارد.»

6 - از پيامبرصلى الله عليه وآله در حديثى روايت شده كه فرمود: «لو كان العقل رجلاً لكان الحسن»؛(302) «اگر قرار بود عقل در شخصى مجسّم گردد، آن شخص حسن بن على مى شد.»

7 - براء بن عازب از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه درباره امام حسن عليه السلام فرمود: «هذا منّي وأنا منه وهو يحرم عليه ما يحرم عليّ»؛(303) «اين از من و من از اويم و آنچه بر من حرام است بر او نيز حرام مى باشد.»

امام حسن عليه السلام از ديدگاه صحابه و تابعين

1 - انس بن مالك مى گويد: «حسن بن على شبيه ترين مردم از حيث صورت به رسول خداصلى الله عليه وآله بود».(304)

2 - بخارى به سندش از عقبة بن حارث نقل كرده كه گفت: ابوبكر را ديدم كه حسن عليه السلام را به دوش گرفته و مى گويد: پدرم به فدايش، چقدر به پيامبرصلى الله عليه وآله شبيه است و شباهتى به على عليه السلام ندارد.اين در حالى بود كه على مى خنديد.(305)

3 - ابوهريره مى گويد: «... كسى نزد من محبوب تر از حسن بن على نبود بعد از آن كه رسول خداصلى الله عليه وآله

در حقّ او فرمود: «اللّهمّ إنّي أحبّه فأحبّه وأحبّ من يحبّه».(306)

4 - مساور مولا بنى سعد بن بكر مى گويد: ابوهريره را هنگام وفات حسن عليه السلام بر در مسجد مشاهده كردم كه مى گرييد و با صداى بلند مى گفت: «اى مردم! امروز محبوب رسول خدا از دنيا رحلت نمود».(307)

5 - خالد بن معدان مى گويد: «مقدام بن معدى كرب و عمروبن اسود بر معاويه وارد شدند. معاويه به مقدام گفت: آيا مى دانى كه حسن بن على از دنيا رحلت نمود؟ او گفت: چگونه اين مصيبت را ندانم؛ در حالى كه رسول خداصلى الله عليه وآله او را در دامن خود گذارد و فرمود: «هذا منّي وحسين من عليّ»؛(308) «اين از من و حسين از على است.»

6 - ابن عباس مى گويد: «من بر هيچ چيز كه در جوانى از من فوت شده پشيمان نشدم جز آن كه در آن ايّام پياده حج به جاى نياوردم. حسن بن على 25 بار پياده حج به جاى آورد؛ در حالى كه اسبان نجيب او را همراهى مى كردند. اموالش را با خداوند سه مرتبه تقسيم كرد تا اين كه كفش را مى داد و نعل را براى خود نگاه مى داشت».(309)

7 - جويريه مى گويد: «هنگامى كه حسن عليه السلام از دنيا رحلت نمود مروان بر جنازه او گريست. حسين عليه السلام به او فرمود: آيا بر او مى گريى؛ در حالى كه چه غصّه هايى را به او خوراندى؟ او گفت: من اين كارها را با كسى مى كردم كه از اين بردبارتر بود. در آن هنگام با دستش به كوه اشاره كرد.(310)

8 - حاكم به سندش از سعيد بن ابى سعيد مقبرى نقل مى كند: «ما با ابوهريره بوديم، حسن بن على

بن ابى طالب بر ما وارد شد و سلام كرد. ما جواب سلام او را داديم ولى ابوهريره از آمدن حضرت اطلاع پيدا نكرد. ما گفتيم: اى ابوهريره! اين حسن بن على است كه بر ما سلام نمود. ابوهريره خدمت او رسيده و عرض كرد: و عليك السلام يا سيدى! آن گاه گفت: از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه مى فرمود: او سيّد و آقا است.(311)

9 - و نيز به سندش درباره ابوهريره نقل كرده كه راوى گفت: ابوهريره را ملاقات كردم؛ در حالى كه به حسن عليه السلام مى گفت: رسول خداصلى الله عليه وآله شكم تو را بوسيد، آن موضعى را كه حضرت بوسيد بالا بزن تا من نيز ببوسم. او مى گويد: حسن عليه السلام آن موضع را بالا زد و ابوهريره آن جا را بوسيد.(312)

حاكم بعد از نقل اين حديث مى گويد: «اين حديث صحيح و داراى شرط شيخين است و ذهبى نيز آن را قبول كرده است.»(313)

هيثمى نيز رجال اين حديث را صحيح دانسته، به جز عمير بن اسحاق كه او ثقه است.(314)

احمد بن حنبل نيز آن را با سند صحيح نقل كرده است.(315)

امام حسن عليه السلام از ديدگاه علماى اهل سنّت

1 - ابن حجر هيتمى مى نويسد: «حسن عليه السلام آقايى كريم، بردبار، زاهد، داراى سكينه و وقار و حشمت، اهل جود و مورد مدح و ستايش بود».(316)

2 - ذهبى مى نويسد: «حسن بن على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف، امام، سيّد، دسته گل رسول خداصلى الله عليه وآله و سبط او، و بزرگ جوانان بهشت، ابومحمّد، قرشى، هاشمى، مدنى، شهيد. اين امام بزرگوارى بود تنومند، اهل خير، بسيار ديندار، باورع، داراى حشمت و جاه، و شأنى بزرگ».(317)

3 - ابن

عبدالبرّ مى گويد: «او مردى باورع و فاضل بود».(318)

4 - ابن صبّاغ مالكى مى نويسد: «او در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله مى نشست و مردم به دور او جمع مى شدند، چنان سخن مى گفت كه عطش سؤال كننده را سيراب كرده، و حجّت هاى مجادله كنندگان راقطع مى نمود».(319)

5 - شبلنجى مى گويد: «حسن در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله مى نشست و مردم به دور او گرد مى آمدند. مردى آمد و شخصى را مشاهده كرد كه از رسول خداصلى الله عليه وآله حديث مى گويد و مردم به دور او جمعند. كسى به سوى او آمد و گفت: مرا خبر بده از معناى «وَشاهِدٍ وَمَشْهُودٍ» او فرمود: شاهد، رسول خداصلى الله عليه وآله و مشهود، روز قيامت است. آيا گفتار خداوند عزّوجلّ را نشنيده اى كه مى فرمايد: «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً و مُبَشِّراً وَنَذِيراً»؛(320) «اى پيامبر! ما تو را گواه فرستاديم و بشارت دهنده و انذاركننده.» و در جاى ديگر فرمود: «ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النّاسُ وَذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ»؛(321) «آن روز، روزى است كه مردم در آن جمع مى شوند، و آن روزى كه همه آن را مشاهده مى كنند.»

از مردم سؤال كرد او كيست؟ به وى گفتند: او حسن بن على بن ابى طالب است».(322)

6 - دكتر محمّد عبده يمانى مى نويسد: «... حسن و برادرش در دامان پيامبرصلى الله عليه وآله تربيت و بزرگ شدند. لذا آن دو بر اخلاق خير و اخلاق نبوّت پايه گذارى شده تا آن كه بر آن بالا آمدند. در وجود او اوصاف جدّش و نشانه هاى حيات معنوى رسول خداصلى الله عليه وآله و اخلاق عظيم و علم واسع او است. او با حشمت و جاه و وقار

بزرگ شد. مردم او را دوست داشتند. زبانش عفيف بود. هرگز فحشى از او شنيده نشد. فصيح، بليغ، و زبانى روان داشت. بلاغت و فصاحت را از جدّش رسول خداصلى الله عليه وآله و از پدر و مادرش به ارث برده بود...».(323)

كرم امام حسن عليه السلام

1 - ابن صبّاغ مالكى در اين باره مى نويسد: «كرم و جود غريزه اى بود كه در آن حضرت كاشته شده بود».(324)

2 - ابن عساكر به سندش از عامر نقل كرده كه گفت: «حسن بن على اموالش را دو بار با خدا تقسيم نمود، حتّى اين كه به يك عدد از نعلينش صدقه داد».(325)

3 - روايت شده كه حسن بن على عليه السلام از برخى از كوچه هاى مدينه عبور مى كرد. گذرش به شخصى سياه پوست افتاد كه در دستش لقمه اى بود و آن را به سگ خود مى خوراند تا اين كه قرص نان خود را با آن سگ دو قسمت نمود. حضرت به او فرمود: چه باعث شد كه با آن سگ نان خود را دو قسمت نمودى و او را در اين امر هيچ گونه مغبون نساختى؟ او گفت: چشمانم از چشمانش حيا كرد كه بر او خدعه كنم. حضرت به او فرمود: برده چه كسى هستى؟ عرض كرد: برده ابان بن عثمان. حضرت فرمود: تو را قسم مى دهم كه از جايت حركت نكنى تا به سوى تو بازگردم. حضرت رفت و آن برده و باغ را خريد و به سوى آن غلام بازگشت و فرمود: اى غلام! من تو را خريدم. او بلند شد و عرض كرد: من سرتاپا گوش و اطاعت هستم براى خدا و رسولش و براى تو اى مولاى من. حضرت فرمود: من

اين باغ را نيز خريدم، و تو در راه خدا آزادى و اين باغ نيز هديه اى از جانب من به تو است...».(326)

عبادت امام حسن عليه السلام

1 - ابن عساكر به سندش از محمّد بن على نقل مى كند كه حسن بن على عليهما السلام فرمود: «إنّي أستحيي من ربّى عزّوجلّ أن ألقاه ولم أمش إلى بيته»؛(327) «همانا من از پروردگارم حيا مى كنم كه به ملاقات او روم؛ در حالى كه با پاى پياده به سوى خانه اش نرفته ام.»

2 - ابن كثير مى گويد: «حسن عليه السلام هر گاه كه نماز صبح را در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله به جاى مى آورد در مصلاّى خود مى نشست و ذكر خدا را مى گفت تا خورشيد بالا آيد».(328)

حلم امام حسن عليه السلام

ابن خلكان از ابن عايشه نقل كرده كه مردى از اهل شام مى گويد: من وارد بر مدينه - بر ساكن آن برترين سلام و درود باد - شدم، مردى را ديدم كه بر استر خود سوار است، و همانند او در زيبايى صورت و لباس و چهارپا نديدم. قلبم به او متمايل شد. سؤال كردم كه او كيست؟ گفتند: اين شخص حسن بن على بن ابى طالب است. دلم تبديل به بغض و حسد نسبت به على عليه السلام شد كه چگونه فرزندى مثل اين آقا دارد. نزد او رفتم و به او گفتم: آيا تو فرزند على بن ابى طالب هستى؟ حضرت فرمود: من فرزند اويم. او گفت: به جهت فلان كارى كه تو و پدرت كرده اى شما دو نفر را سبّ مى كنم. سخنانم كه تمام شد، حضرت فرمود: گمان مى كنم كه تو غريبى؟ گفتم: آرى. حضرت فرمود: نزد ما بيا، اگر به منزلى احتياج دارى تو را در آنجا ساكن مى كنيم، يا به مالى نيازمندى به تو عطا مى نماييم، يا حاجتى دارى تو را كمك خواهيم كرد. او مى گويد:

من از نزد او رفتم؛ در حالى كه كسى محبوب تر از او نزد من نبود. و هر گاه طريقه مقابله او را با خودم ياد مى كنم و آنچه كه من با او انجام دادم، او را سپاس گفته و خودم را سرزنش مى نمايم.(329)

ب) فضايل امام حسين عليه السلام
عبادت امام حسين عليه السلام

1 - ابن عبدربّه روايت كرده كه به على بن الحسين عليه السلام گفته شد: چرا اولاد پدرت اندك است؟ حضرت فرمود: تعجّب من آن است كه چگونه او بچه دار شده است؛ در حالى كه در هر شبانه روز هزار ركعت نماز به جا مى آورد، پس چگونه مى توانست كه فارغ براى زنان شود؟(330)

2 - ابن صباغ مالكى روايت كرده: هنگامى كه امام حسين عليه السلام به نماز مى ايستاد رنگش زرد مى شد. به او گفته شد: اين چه حالتى است كه شما را هنگام نماز عارض مى شود؟ حضرت مى فرمود: شما نمى دانيد كه من در مقابل چه كسى مى خواهم بايستم.(331)

3 - زمخشرى روايت كرده كه حسين بن على عليه السلام را مشاهده كردند؛ در حالى كه مشغول طواف گرد خانه خدا بود. آن گاه به طرف مقام اسماعيل آمد و نماز به جا آورد. سپس صورتش را بر مقام گذارده و شروع به گريه كرد و عرض نمود: بنده كوچكت به در خانه توست، خادم كوچكت به در خانه توست، سائلى به در خانه توست. اين جملات را مكرّر تكرار مى نمود. آن گاه از آن جا بيرون آمد و گذرش به مساكينى افتاد كه با آنان تكّه هاى نان بود كه مى خوردند. حضرت بر آنان سلام كرد. آنان حضرت را به طعامشان دعوت نمودند. حضرت نزد آنان نشست و فرمود: اگر اين ها صدقه نبود من با شما تناول

مى كردم. آن گاه فرمود: برخيزيد و به سوى منزل من آييد. حضرت آنان را غذا و لباس داد.(332)

4 - از عبداللَّه بن عبيد بن عمير روايت شده كه گفت: حسين بن على عليه السلام بيست و پنج مرتبه حج را پياده انجام داد؛ در حالى كه اسبان نجيبش به همراهش بودند.(333)

5 - ابن عبدالبر مى گويد: «حسين عليه السلام مردى فاضل و دين دار بود. نماز و روزه و حج بسيار انجام مى داد».(334)

6 - طبرى به سندش از ضحّاك بن عبداللَّه مشرقى نقل كرده كه گفت: «چون شب - در كربلا - بر حسين عليه السلام و اصحابش رسيد، تمام آن شب را به نماز و استغفار و دعا و تضرّع به سر بردند ...».(335)

حلم امام حسين عليه السلام

1 - از امام على بن الحسين عليهما السلام روايت شده كه فرمود: از حسين عليه السلام شنيدم كه فرمود: «اگر كسى مرا در گوش راستم دشنام دهد و در گوش ديگرم عذرخواهى كند از او قبول خواهم كرد؛ زيرا اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام مرا حديث كرد كه از جدم رسول خداصلى الله عليه وآله شنيده كه فرمود: «لايرد الحوض من لم يقبل العذر من محقّ أو مبطل»؛(336) «وارد حوض [كوثر] نمى شود كسى كه عذرپذير نباشد؛ چه صاحب حقّ باشد يا باطل.»

2 - يكى از غلامانش خلافى انجام داد كه مستحق تأديب بود، حضرت دستور داد تا او را تنبيه كنند. غلام عرض كرد: اى مولاى من خداوند متعال فرمود: «وَالْكاظِمِينَ الْغَيْظَ». حضرت فرمود: او را رها كنيد من خشمم را فرو بردم. باز گفت: «وَالْعافِينَ عَنِ النّاسِ». حضرت فرمود: از تو گذشتم. او ادامه داد: «وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ». حضرت فرمود: تو در راه

خداوند متعال آزادى. آن گاه دستور داد تا به او جايزه اى نيكو دهند.(337)

فضايل امام حسين عليه السلام از زبان رسول خداصلى الله عليه وآله

1 - بخارى به سندش از نعيم نقل كرده كه از ابن عمر سؤال شد: شخص مُحرم مگسى را به قتل مى رساند، حكمش چيست؟ او در جواب گفت: اهل عراق از مگسى سؤال مى كنند؛ در حالى كه فرزند دختر رسول خداصلى الله عليه وآله را به قتل رسانده اند. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «حسن و حسين دو ريحانه من از اين دنيايند».(338)

2 - حاكم نيشابورى به سندش از سلمان نقل كرده كه از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه مى فرمود: «الحسن والحسين إبناى، من أحبّهما أحبّني، ومن أحبّني أحبّه اللَّه، ومن أحبّه اللَّه أدخله الجنة، ومن أبغضهما أبغضني، ومن أبغضني أبغضه اللَّه، ومن أبغضه اللَّه أدخله النار»؛(339) «حسن و حسين دو فرزندان من هستند، هركس آن دو را دوست بدارد مرا دوست داشته و هركس مرا دوست بدارد خدا او را دوست خواهد داشت و هركس خدا او را دوست بدارد، او را داخل بهشت خواهد كرد. و هركس اين دو را دشمن بدارد مرا دشمن داشته، و هركس مرا دشمن بدارد خدا او را دشمن داشته و هر كس خدا او را دشمن بدارد، او را داخل در جهنم خواهد نمود.»

3 - و نيز او به سندش از ابن عمر نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «الحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنة وأبوهما خير منهما»؛(340) «حسن و حسين دو آقاى جوانان اهل بهشتند و پدرشان از آن دو بهتر است.»

4 - ترمذى به سندش از يوسف بن ابراهيم نقل كرده كه از انس بن مالك شنيد كه

مى گويد: «از رسول خداصلى الله عليه وآله سؤال شد: كدامين شخص از اهل بيت شما نزدتان محبوب تر است ؟حضرت فرمود: حسن و حسين. و هميشه به فاطمه مى فرمود: دو فرزندم را به نزد من آور. آن گاه آن دو را مى بوييد و به سينه مى چسبانيد».(341)

5 - يعلى بن مره مى گويد: با پيامبرصلى الله عليه وآله از منزل خارج شديم و به ميهمانى دعوت بوديم. ناگهان پيامبرصلى الله عليه وآله مشاهده كرد كه حسين عليه السلام در راه مشغول بازى است. حضرت با سرعت به جلوى جمعيت آمد و دو دست خود را باز كرد تا حسين عليه السلام را بگيرد ولى او به اين طرف و آن طرف مى دويد، هر دو مى خنديدند تا آن كه حضرت او را گرفت. يكى از دو دستش را زير چانه او و دست ديگرش را بين سر و دو گوشش قرار داد و با او معانقه كرد و او را بوسيد. آن گاه فرمود: «حسين منّي وأنا منه، أحبّ اللَّه من أحبّه، الحسن والحسين سبطان من الأسباط»؛(342) «حسين از من و من از اويم، خدا دوست بدارد هر كسى را كه حسين را دوست دارد. حسن و حسين دو سبط از اسباطند.»

در تفسير جمله «حسين منى و انا منه» مى گوييم: جمله اوّل اشاره به اين مطلب دارد كه حسين از رسول خداست؛ زيرا اگر چه پدرش حضرت على عليه السلام است ولى از آنجا كه آن حضرت به نصّ آيه مباهله نفس رسول خداست، لذا امام حسين عليه السلام فرزند پيامبرصلى الله عليه وآله به حساب مى آيد.

در مورد جمله دوم مى گوييم: پيامبرصلى الله عليه وآله بعد از تبليغ رسالتش ديگر به عنوان يك شخص

مطرح نيست بلكه يك شخصيت رسالى به حساب مى آيد. وى رمز و نمونه اى است كه رسالتش به تمام ابعاد در او تحقق يافته است. پس حياتش همان رسالتش و رسالتش همان حياتش مى باشد. از طرف ديگر مى دانيم كه سعى هر پدرى آن است كه فرزندى داشته باشد تا جانشين شخصيت او بوده و حافظ رسالت او و ادامه دهنده راهش باشد. در مورد امام حسين عليه السلام از آن جا كه او با قيام و شهادتش رسالت پيامبرصلى الله عليه وآله را زنده كرده است، لذا پيامبرصلى الله عليه وآله در شأن او مى فرمايد: من از حسينم؛ يعنى شخصيت رسالى من و ادامه و استمرار آن به وجود حسين عليه السلام وابستگى دارد. و لذا گفته شده: «الاسلام محمّدى الحدوث و حسينى البقاء است».

6 - يزيد بن ابى يزيد مى گويد: پيامبرصلى الله عليه وآله از حجره عايشه بيرون آمد و گذرش بر خانه فاطمه عليها السلام افتاد. صداى گريه حسين را شنيد. فرمود: (اى فاطمه!) آيا نمى دانى كه گريه او مرا اذيت مى كند؟(343)

7 - حاكم نيشابورى به سندش از ابوهريره نقل كرده كه گفت: رسول خداصلى الله عليه وآله را مشاهده كردم؛ در حالى كه حسين بن على را در بغل گرفته و مى فرمود: «اللّهمّ إنّي أحبّه فأحبّه»؛(344) «بار خدايا! من او را دوست دارم، تو نيز او را دوست بدار.»

گفتار صحابه درباره امام حسين عليه السلام

1 - انس بن مالك مى گويد: «بعد از شهادت حسين بن على عليه السلام سر او را نزد ابن زياد آوردند. او شروع به زدن با چوب به دندان هاى حضرت كرد... من در دلم گفتم: چه كار زشتى مى كنى، من مشاهده كردم رسول خداصلى الله عليه وآله را

كه همين موضعى را كه چوب مى زنى مى بوسيد».(345)

2 - زيد بن ارقم مى گويد: «من نزد عبيداللَّه بن زياد نشسته بودم كه سر حسين را به نزد او آوردند، ابن زياد چوب دستى خود را برداشت و بين لبان حضرت كوبيد. به او گفتم: تو چوبت را به جايى مى زنى كه رسول خدا مكرر آن جا را مى بوسيد. ابن زياد گفت: برخيز تو پيرمردى هستى كه عقلت را از دست داده اى».(346)

3 - اسماعيل بن رجاء از پدرش نقل مى كند كه گفت: «من در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله در ميان دسته اى بودم كه در ميان آن ها ابوسعيد خدرى و عبداللَّه بن عمر بود. حسين بن على عليه السلام از كنار ما عبور كرده و سلام نمود. آنان او را جواب دادند. عبداللَّه بن عمر سكوت كرد تا مردم فارغ شوند. آن گاه صداى خود را بلند كرده و گفت: و عليك السلام و رحمة اللَّه و بركاته. آن گاه رو به قوم كرده و گفت: آيا شما را خبر دهم به كسى كه محبوب ترين اهل زمين به آسمان است؟ گفتند: آرى. گفت: آن شخص اين مرد هاشمى است. بعد از روزهاى صفّين با من سخن نگفته است. اگر او از من راضى گردد براى من خوشايندتر است از اين كه براى من شتران گران قيمت باشد.(347)

4 - جابر بن عبداللَّه انصارى مى گويد: «هركس دوست دارد نظر كند به مردى از اهل بهشت، بايد به حسين عليه السلام نظر كند؛ زيرا از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه چنين مى فرمود».(348)

هيثمى نيز در «مجمع الزوائد» اين حديث را نقل كرده و در پايان مى گويد: «رجال اين حديث رجال صحيح

است، غير از ربيع بن سعد كه او ثقه است».(349)

5 - عمر بن خطّاب خطاب به امام حسين عليه السلام عرض كرد: «آنچه كه بر سر ما روييده شده (يعنى اسلام) توسط شما خاندان بوده است».(350)

6 - عبداللَّه بن عباس ركاب اسب امام حسن و امام حسين عليهما السلام را گرفت. برخى او را از اين كار سرزنش كردند و گفتند: سنّ تو از اين دو بيشتر است؟! ابن عباس گفت: اين دو فرزندان رسول خدا هستند، آيا سعادت من نيست كه ركاب اين دو رابه دست بگيرم؟(351)

امام حسين عليه السلام از ديدگاه تابعين

1 - معاويه به عبداللَّه بن جعفر گفت: تو سيد و سرور بنى هاشم مى باشى. او در جواب معاويه گفت: بزرگ بنى هاشم حسن و حسينند.(352)

2 - وليد بن عتبة بن ابى سفيان - والى مدينه - هنگامى كه مروان بن حكم به او پيشنهاد كشتن امام حسين عليه السلام را داد به او گفت: «به خدا سوگند اى مروان! دوست ندارم كه براى من دنيا و آنچه در آن است باشد؛ در حالى كه حسين عليه السلام را كشته باشم. سبحان اللَّه!آيا به جهت بيعت نكردن حسين او را بكشم؟ به خدا سوگند! من يقين دارم شخصى كه حسين را به قتل برساند او در روز قيامت ميزان عملش خفيف است.(353)

3 - ابراهيم نخعى مى گويد: «اگر من در ميان قاتلان حسين عليه السلام بودم آن گاه وارد بهشت مى شدم از نظر كردن بر صورت رسول خداصلى الله عليه وآله حيا مى كردم».(354)

امام حسين عليه السلام از ديدگاه علماى اهل سنّت
توضيح

با مراجعه به كتب تاريخ و تراجم اهل سنّت پى مى بريم كه امام حسين عليه السلام مورد مدح و ستايش آنان بوده است:

1 - ابن حجر عسقلانى

«حسين بن على بن ابى طالب، هاشمى، ابوعبداللَّه، مدنى، نوه رسول خداصلى الله عليه وآله و دسته گل او از دنيا، و يكى از دو بزرگوار جوانان اهل بهشت است».(355)

2 - زرندى حنفى

«حسين نماز و روزه و حج و عبادات بسيار انجام مى داد. او مردى با سخاوت و كريم بود. بيست و پنج بار پياده حج به جاى آورد».(356)

3 - يافعى

«دسته گل رسول خداصلى الله عليه وآله و نوه او و خلاصه نبوّت، محل محاسن و مناقب و بزرگوارى، ابوعبداللَّه، حسين بن على عليه السلام ...».(357)

4 - ابن سيرين

«آسمان بر كسى بعد از يحيى بن زكريا به جز حسين عليه السلام نگريست و هنگامى كه كشته شد آسمان سياه گشت، و ستارگان در روز، روشن شدند، به حدّى كه سيّاره جوزاء در وقت عصر ديده شد، و خاك قرمز فرو ريخت، و آسمان تا هفت شبانه روز به مانند لخته خونى بود».(358)

5 - عباس محمود عقّاد

«شجاعت حسين عليه السلام صفتى است كه از او غريب نيست؛ زيرا صفتى است كه از معدنش سرچشمه گرفته است. و اين فضيلتى است كه از پدران خود به ارث برده و به فرزندان بعد از خود به ارث گذارده است... و در بين بنى آدم كسى شجاع تر از حيث قلب ديده نشده، آن هنگام كه حسين عليه السلام در كربلا چنين اقدامى را انجام داد... بس است او را اين كه در تاريخ اين دنيا تنها او در طول صدها سال شهيد فرزند شهيد و پدر شهيدان است ...».(359)

6 - دكتر محمّد عبده يمانى

«حسين عليه السلام مردى عابد و متواضع بود. هميشه او را روزه دار مشاهده مى كردند. شب ها را بيدار و مشغول عبادت بود. هميشه در امور خير از ديگران سبقت مى جست و در نيكى از ديگران سرعت مى گرفت ...».(360)

7 - عمر رضا كحاله

«حسين بن على؛ او بزرگ اهل عراق در فقه و حال و جود و بخشش بود».(361)

27 - ادّعاى برترى شيخين بر امام حسن و امام حسين عليهما السلام

ادّعاى برترى شيخين بر امام حسن و امام حسين عليهما السلام

ابن تيميه مى گويد: «و اين دو گرچه دو بزرگوار جوانان اهل بهشتند ولى عمر و ابوبكر دو بزرگوار از پيران اهل بهشتند، و اين صنف كامل تر از آن صنف است».(362)

پاسخ

اين ادّعا نيز خالى از اشكال نيست. براى روشن شدن اين مطلب پاسخ را در دو بخش دنبال مى كنيم:

الف) بررسى احاديث سروران جوانان بهشت
اشاره

خطيب بغدادى به سندش از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «الحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنة، وأبوهما خير منهما»؛(363) «حسن و حسين دو آقاى اهل بهشتند و پدرشان از آن دو بهتر است.»

متقى هندى به سندش از حضرت على عليه السلام نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله خطاب به فاطمه عليها السلام فرمود: «ألا ترضين أن تكوني سيّدة نسآء أهل الجنة، وابنيك سيّدا شباب أهل الجنة»؛(364) «آيا راضى نمى شوى كه تو سرآمد زنان اهل بهشت باشى و دو فرزندت سرآمد جوانان اهل بهشت باشند.»

ابن عساكر به سندش از ابن عباس نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «الحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنة، من أحبهما فقد أحبّني ومن أبغضهما فقد أبغضني»؛(365) «حسن و حسين دو آقاى جوانان اهل بهشتند، هر كس آن دو را دوست بدارد به طور حتم مرا دوست داشته و هركس آن دورا دشمن بدارد به طور حتم مرا دشمن داشته است.»

تصريح به صحّت حديث

جماعتى از علماى اهل سنّت تصريح به صحت حديث نموده اند؛ از قبيل:

1 - حافظ گنجى شافعى: «اين حديث حسن و ثابت است...».(366)

2 - امام اهل حديث ابوالقاسم طبرانى در «المعجم الكبير» در ترجمه امام حسين عليه السلام طرق اين حديث را از تعدادى صحابه نقل كرده است... آن گاه اسامى جماعتى از آنان و طرق احاديثشان را نقل كرده و سپس مى گويد: انضمام اين اسانيد برخى به برخى ديگر، دليل بر صحت اين حديث است.(367)

3 - حاكم نيشابورى: «اين حديث با زيادى «و ابوهما خير منهما» صحيح است ولى شيخين آن را نقل نكرده اند».(368)

او در ذيل حديث ديگر مى گويد: «اين حديثى است كه

از راه هاى زيادى قابل تصحيح است و من تعجب مى كنم كه چگونه اين دو آن را نقل نكرده اند».(369)

4 - ذهبى: «اين حديث صحيح است».(370)

5 - ترمذى: «اين حديث حسن و غريب از اين وجه است».(371)

او با سند ديگرى اين حديث را آورده و در ذيل آن مى گويد: «اين حديث صحيح و حسن است».(372)

6 - البانى نيز تصحيح ترمذى را قبول كرده و مى گويد: «مطلب همان است كه او مى گويد». و نيز در حديث حسن ترمذى مى گويد: «سند آن صحيح و رجال آن ثقه اند به نحو رجال صحيح، غير از ميسره ابن حبيب كه ثقه است».(373)

او نيز تصحيح حاكم و ذهبى را مورد قبول قرار داده است.(374)

7 - هيثمى در «مجمع الزوائد» حديث مورد بحث را از طريق ابى سعيد خدرى، تصريح به صحت آن كرده است.(375)

8 - مصطفى بن عدوى.(376)

9 - حوينى اثرى در تحقيق كتاب «خصائص اميرالمؤمنين عليه السلام» نيز اين حديث را تصحيح كرده است.(377)

10 - الدانى ابن منير آل زهوى.(378)

11 - حمزه احمد الزين محقق كتاب «مسند احمد».(379)

12 - ابن حبان اين حديث را در كتاب صحيح خود آورده است.(380)

اين حديث در كثرت طرق به حدّى است كه سيوطى و سمعانى قائل به تواتر آن شده اند.(381)

ب) بررسى احاديث سروران پيران بهشت
اشاره

برخى اين حديث شريف را قلب كرده و بر ابوبكر و عمر ثابت كرده اند، و از آن جا كه آن دو در اسلام جوان نبودند لذا عبارت حديث را عوض كرده و به جاى شباب (جوانان) كهول (پيران)، قرار داده اند.

اينك به نقد و بررسى هر يك از اين احاديث خواهيم پرداخت:

1 - روايات ترمذى
روايات ترمذى

ترمذى با سه سند اين مضمون را نقل كرده است:

سند اوّل

«حدّثنا على بن حُجر، أخبرنا وليد بن محمّد الموقري، عن الزهري، عن علي بن الحسين، عن علي بن أبي طالب، قال: كنت مع رسول اللَّه صلى الله عليه وآله إذ طلع أبوبكر وعمر فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: هذان سيّدا كهول أهل الجنّة من الاوّلين والآخرين إلّا النبيين والمرسلين، يا على لاتخبرهما.»

اين حديث از جهاتى اشكال دارد:

اوّلاً: ترمذى آن را حديثى غريب دانسته است.

ثانياً: او مى گويد: وليد بن محمّد موقرى در حديث تضعيف شده است.(382)

و نيز ديگران از رجاليين اهل سنّت او را تضعيف كرده اند؛ از قبيل:

بخارى درباره او مى گويد: «در حديثش منكرات است».(383)

ابوحاتم او را ضعيف الحديث مى داند.

ابن حبان مى گويد: او از زهرى چيزهاى جعلى را نقل كرده كه زهرى اصلاً آن ها را حديث نكرده است... لذا احتجاج به احاديث او به هيچ وجه جايز نيست.

ابن المدينى مى گويد: حديثش نوشته نمى شود.

ذهبى او را در ديوان ضعفا و متروكين آورده و مى گويد: يحيى او را تكذيب كرده و دار قطنى او را ضعيف پنداشته است.(384)

ابن خزيمه مى گويد: من به حديث او احتجاج نمى كنم.

نسائى او را متروك الحديث دانسته و مى گويد: يحيى بن معين او را تكذيب كرده است.

حديثِ با چنين وضعيتى را چگونه مى توان به آن استدلال كرد.

ثالثاً: زهرى كسى بود كه از اركان حكومت بنى مروان به حساب مى آمد و هميشه در ركاب آنان بود. پس چگونه مى توان به او اعتماد نمود. به همين جهت است كه خواهرش او را تفسيق نموده است.(385)

و نيز شافعى و دار قطنى او را متّصف به تدليس كرده و ابن حجر او را در مرتبه سوم از مدلّسين

برشمرده است.(386) تدليسى كه نوعى دروغ به حساب مى آيد.

رابعاً: اين حديث مطابق ديدگاه اهل سنّت مشكل انقطاع سند دارد؛ زيرا امام زين العابدين عليه السلام در سنّى حضرت على بن ابى طالب عليه السلام را درك نكرده كه متحمل حديث از آن حضرت شده و از او شنيده باشد. گر چه نزد ما اين اشكال قابل حلّ است ولى از ديدگاه اهل سنّت اشكال دارد.

خامساً: در بهشت همه مردم جوانند، و پيرمرد وجود ندارد.

سادساً: چه جهتى دارد كه پيامبرصلى الله عليه وآله در اين حديث از نشر اين خبر جلوگيرى كرده است؟

سند دوّم

ترمذى همين مضمون را از حسن بن صباح بزار، از محمّد بن كثير، از اوزاعى، از قتاده، از انس از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده است. كه اين سند نيز مشكلاتى دارد:

اوّلاً: ترمذى آن را غريب دانسته است.

ثانياً: در سند آن محمّد بن كثير مصيصى است كه عده اى از علماى عامه او را تضعيف نموده اند؛ از قبيل:

احمد بن حنبل مى گويد: نزد پدرم نام محمّد بن كثير برده شد، او را جداً تضعيف نمود. و او را منكرالحديث دانست.

صالح بن احمد از پدرش نقل كرده كه او نزد من ثقه نيست.

به ابن المدينى گفتند كه محمّدبن كثير از اوزاعى، از قتاده، از انس اين حديث را نقل كرده است، او گفت: من قبلاً دوست داشتم كه اين شيخ را ببينم ولى الآن دوست ندارم او را ملاقات نمايم.

ابوداوود مى گويد: او فهم حديث را نداشت.

ابواحمد حاكم او را قوى نزد اهل سنّت نمى داند.

نسائى او را كثيرالخطاء معرفى كرده است.(387)

ثالثاً: در سند اين حديث قتاده وجود دارد كه امام مدلّسين برشمرده شده است.(388)

سند سوّم

ترمذى همين مضمون را نيز از يعقوب بن ابراهيم دورقى، و او از سفيان بن عيينه، و او از داوود، از شعبى، از حارث از على عليه السلام از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده است.

اين سند نيز مشكلاتى دارد:

اوّلاً: سفيان بن عيينه بنا بر تصريح نسائى و ديگران موصوف به تدليس است. ابن حجر نيز او را در مرتبه سوم از مدلّسين برشمرده است ولى لهجه خود را تخفيف داده و مى گويد او تنها از افراد ثقه تدليس كرده است. ولى جواب اين است كه در اين صورت چه ضرورتى بر تدليس وجود

دارد؟ تدليسى كه مطابق رأى برخى از علماى عامّه از انواع كذب به حساب مى آيد.(389)

ثانياً: در سند اين حديث نيز داوود بن ابى هند است كه احمدبن حنبل او را كثيرالاضطراب و الخلاف معرفى كرده است.(390)

ثالثاً: عجب اين است كه چگونه شعبى از حارث روايت نقل مى كند با اين كه او را كاذب مى داند. همان گونه كه بعداً به آن اشاره خواهيم كرد.

2 - روايت ابن ماجه
روايت ابن ماجه

ابن ماجه نيز اين حديث را با دو سند نقل كرده است.

سند اوّل

از هشام بن عمار، از سفيان، از حسن بن عماره، از فراس، از شعبى، از حارث، از على عليه السلام از رسول خداصلى الله عليه وآله اين مضمون را نقل كرده است.(391)

اين سند نيز مشكلاتى دارد:

اوّلاً: در سند آن سفيان بن عيينه است كه از مدلّسين به حساب مى آيد. و تدليس آن است كه حديث را به كسى نسبت دهد كه از او نشنيده است.

ثانياً: در سند آن حسن بن عماره است كه حال او از سفيان در تدليس بدتر است. و جمهور اهل سنّت او را تضعيف نموده اند.(392)

بيهقى مى گويد: او متروك بوده و احتجاج به احاديثش نمى شود.(393) دارقطنى او را تضعيف كرده(394)، و ابن حبّان او را در كتاب مجروحين ذكر كرده است.(395) يحيى بن معين نيز او را بى ارزش برشمرده است.

ابن حبّان از شعبه نقل كرده كه گفت: كسى كه از حسن بن عماره روايت نقل كند گناهش كمتر از زنا در اسلام نيست؛ يعنى گناه اين دو برابر است.

ثالثاً: شعبى كسى است كه به دستگاه خلافت بنى اميه راه يافته و معلّم اولاد عبدالملك بن مروان و قاضى او در كوفه در ايام ولايت حجاج و بعد از او به حساب مى آمد.(396)

نقل است كه احنف به او گفت: بين دو نفر به رأى خدا قضاوت كن. او در جواب گفت: من به رأى پروردگارم قضاوت نمى كنم، بلكه به رأى خودم حكم مى كنم.(397)

ابن ابى الحديد نقل مى كند كه جميله دختر عيسى بن جراد كه زنى زيبا بود، با كسى كه اختلاف داشت، نزد شعبى - قاضى عبدالملك - آمدند، شعبى به

نفع جميله حكم نمود. آن گاه شعر هذيل اشجعى را نقل مى كند كه در آن تصريح به قضاوت ظالمانه او شده است.(398)

رابعاً: شعبى روايت را از حارث نقل كرده است، كسى كه شعبى او را هميشه تكذيب مى كرد.

مسلم در مقدمه صحيحش به سند خود از شعبى نقل كرده كه گفت: حديث كرد ما را حارث اعور همدانى و او كذّاب است.(399)

ابن حبّان از شعبى نقل كرده كه حديث كرد ما را حارث و من شهادت مى دهم كه او يكى از كذّابين است.(400)

ابن حجر در ترجمه حارث مى گويد: «او را شعبى در رأى خود تكذيب كرده است. او به رفض نسبت داده شده و در حديثش ضعف وجود دارد».(401)

نووى در «خلاصه» مى گويد: «اجماع در ضعف او است؛ زيرا او كذّاب است».(402)

فتنى مى گويد: «حارث بن عبداللَّه همدانى اعور از بزرگان علماى تابعين است. شعبى و ابن المدينى او را تكذيب كرده اند...».(403)

سند دوم

ابن ماجه از ابوشعيب صالح بن هيثم طائى، از عبدالقدوس بن بكربن خنيس، از مالك بن مغول، از عون بن ابى جحيفه، از پدرش از رسول خداصلى الله عليه وآله همين مضمون را نقل كرده است.

در اسقاط اين حديث از اعتبار وجود عبدالقدوس كفايت مى كند، كسى كه ابن حجر در مورد او مى گويد: «محمود بن غيلان از احمد و ابن معين و خيثمه نقل كرده كه آنان بر روى حديث او خط كشيده اند».(404)

3 - روايت هيثمى

مضمون اين حديث را هيثمى به سندش از ابى جحيفه نيز از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده است.(405)

ولى در سند آن، خنيس بن بكر بن خنيس است كه صالح بن جزره او را تضعيف نموده است.(406)

4 - روايت دولابى

دولابى نيز به سند ديگرى از ابى جحيفه از رسول خداصلى الله عليه وآله همين مضمون را نقل كرده ولى در سند آن خنيس بن بكر بن خنيس وجود دارد كه تضعيف شده است.

5 - روايت عبداللَّه بن احمد حنبل

عبداللَّه بن احمد بن حنبل نيز به سندش از پيامبرصلى الله عليه وآله اين مضمون رانقل كرده است.(407) ولى در سند آن عبداللَّه بن عمر يمانى است كه ذهبى او را مجهول معرفى كرده است.(408)

هم چنين در سند آن حسن بن زيد است كه والى منصور در مدينه بوده و سپس از هم نشينان مهدى عباسى شده است. ابن عدى مى گويد: احاديثش معضل است.(409)

و نيز فتنى مى گويد: او ضعيف است.(410)

6 - روايات خطيب بغدادى
روايات خطيب بغدادى

بغدادى اين مضمون را به چهار سند نقل كرده است:

سند اوّل

وى به سند خود از انس بن مالك اين مضمون را نقل كرده است.(411)

در تضعيف اين سند همين بس كه يحيى بن عنبسه در سند آن قرار گرفته است؛ ابن حبّان او را در كتاب «المجروحين» ذكر كرده و مى گويد: «شيخ دجال كه وضع حديث كرده و به ابن عيينه و داوود بن ابى هند و ابى حنيفه و ديگران از ثقات نسبت داده است، نقل روايت از او به هيچ وجه صحيح نيست».(412)

دارقطنى او را دجّالى كه وضع حديث كرده، معرفى مى كند و ابن عدى مى گويد: او منكر الحديثى است كه امرش مكشوف است.(413) ذهبى نيز او را در ديوان ضعفا و متروكين آورده است.(414)

و هم چنين در سند آن حميد طويل واقع است كه ذهبى مى گويد: ما نمى دانيم او كيست.(415)

سند دوم

بغدادى اين مضمون را نيز به سندش از امام على عليه السلام از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده است، كه در سند آن شعبى و حارث قرار دارد كه قبلاً آن دو را تضعيف كرديم.

و نيز در سند آن بشّار بن موسى الخفّاف است كه بخارى او را منكر الحديث، و ابن معين او را از دجّالين و غير ثقه، و ابوزرعه او را ضعيف معرفى كرده اند.(416)

سند سوّم

و نيز به سند خود اين مضمون را از ابن عباس به دو طريق نقل كرده است.(417)

ولى در طريق اوّل عبيداللَّه بن موسى است كه او را شيعه آتشى معرفى كرده اند.(418) لذا هرگز احتمال داده نمى شود چنين كسى چنين حديثى را نقل كرده باشد. خصوصاً آن كه احمد بن حنبل محدّثين را از نقل حديثش منع كرده است.(419)

و نيز در سند طريق اوّل يونس بن ابى اسحاق وجود دارد كه برخى او را تضعيف كرده اند. احمدبن حنبل او را مضطرب الحديث و ضعيف معرفى كرده است.(420)

و در طريق دوم آن طلحة بن عمرو است كه كثيرى از رجاليين او را تضيف كرده اند: احمدبن حنبل او را لاشى و متروك الحديث، و ابن معين او را ضعيف، و جوزجانى او را غير مرضى در حديث، و ابوحاتم او را غير قوى، و بخارى او را بى ارزش، و نسائى او را متروك الحديث و غير ثقه، و ابن المدينى او را ضعيف بى ارزش، و ابن حزم او را ركنى از اركان دروغ و متروك الحديث معرفى كرده اند.

ابن حبّان مى گويد: او رواياتى را از افراد ثقه نقل مى كند كه در احاديثشان وجود ندارد.(421)

سند چهارم

و نيز اين مضمون را با سندى از ابن عباس نقل كرده كه در سند آن طلحة بن عمرو واقع است كه شرح حال او گذشت.

بغدادى، اين مضمون را دركتاب «موضح اوهام الجمع والتفريق» آورده است.(422) كه در سند آن عكرمة بن ابراهيم آمده و ابن حبان مى گويد: او كسى بود كه اخبار را مقلوب كرده و مراسيل را مرفوع مى نمود و لذا احتجاج به احاديث او جايز نيست. و ابن معين و ابو داوود او

را بى ارزش معرفى كرده و نسائى او را تضعيف نموده است.(423)

7 - روايت ابن حجر

اين مضمون را ابن حجر نيز در «لسان الميزان»(424) از ابن عمر نقل كرده است. در سند آن عبيداللَّه بن عمر وجود دارد. ابن حجر قول احمد را درباره او نقل كرده كه ما مدّتى احاديث او را آتش مى زديم. و جوزجانى او را ضعيف الامر دانسته و تضعيفات ديگران را نيز درباره او ذكر كرده است.(425)

8 - حديث ابن النجار

او در ذيل تاريخ بغداد به سندش از انس اين مضمون را نقل كرده است كه بين افراد سند آن محمّد بن كثير وجود دارد و ما قبلاً او را تضعيف نموديم.

9 - روايت ابن عساكر

او اين مضمون را به سندش از حسين بن على عليهما السلام نقل كرده است كه در سند آن محمّدبن يونس قرشى كديمى وجود دارد و دارقطنى او را متهم به وضع و جعل حديث معرفى كرده است.

ابن حبان مى گويد: او جعل حديث مى كرد، و به افراد ثقه بيش از هزار حديث به دروغ نسبت داده است. ابن عدى نيز مى گويد: او متهم به جعل حديث است، لذا عموم مشايخ ما حديث او را ترك كرده اند.

10 - حديث ابن أبي شيبه

او نيز اين مضمون را به سندش از حضرت على عليه السلام نقل كرده است، كه در سند آن موسى بن عبيده ربذى است. احمد بن حنبل درباره او مى گويد: حديثش نوشته نمى شود. نسائى و ديگران او را ضعيف دانسته و ابن عدى مى گويد: ضعف در روايتش آشكار است. و ابن معين او را بى ارزش معرفى كرده و يحيى بن سعيد مى گويد: ما از حديثش پرهيز مى كنيم.

و در سند آن ابى معاذ وجود دارد كه احمدبن حنبل از نقل روايت او منع كرده و ابن معين او را بى ارزش، و جوزجانى او را ساقط، و ابوداوود و دارقطنى او را متروك معرفى كرده اند.(426)

علاوه بر اين خطاب «يا اباالخطاب» كه ابى معاذ از او روايت كرده، فردى مجهول و ناشناخته است.

11 - روايات طحاوى
پ روايات طحاوى

طحاوى اين حديث را با چهار سند در كتاب «مشكل الآثار» نقل كرده است:

سند اوّل

در اين سند از انس بن مالك اين مضمون را نقل كرده كه در آن محمّد بن كثير صنعاعى وجود دارد كه قبلاً او را تضعيف كرديم.

سند دوّم

در سند دوم اين مضمون را از حضرت على عليه السلام نقل كرده كه در طريق آن ابى جناب يحيى بن ابى حيّه كلبى وجود دارد كه يحيى بن قطان، نقل روايت از او را حلال نمى شمرده است. فلاس او را متروك و نسائى و دارقطنى و عثمان بن ابى شيبه او را تضعيف كرده اند.(427)

ابن حبان مى گويد: او چيزى را كه از ضعفا شنيده بود، به ثقات نسبت مى داد... و لذا يحيى بن سعيد قطان او را واهى شمرده و احمدبن حنبل حمله شديدى بر او نموده است.(428) مضافاً به اين كه شعبى هم در سند آن واقع است كه او را تضعيف نموديم.

سند سوم

سند سوم را نيز از حضرت على عليه السلام نقل كرده كه در طريق آن شعبى از حارث وجود دارد كه قبلاً آن دو را تضعيف نموديم.

سند چهارم

سند چهارم را از ابو سعيد خدرى نقل كرده است، ولى در سند آن اصبغ بن فرج قرار دارد كه از مواليان بنى اميه بوده است.(429) و نيز على بن عابس قرار دارد كه ابن حبان او را در كتاب المجروحين آورده و احتجاج به احاديثش را باطل دانسته است.(430) و نيز كثير النداء در سند آن واقع است كه ذهبى او را در ديوان ضعفا و متروكين آورده است.(431)

12 - حديث ابن أبي حاتم

او اين مضمون را با سه سند نقل كرده، ولى هر سه سند را ابطال نموده است.(432)

13 - حديث طبرانى
حديث طبرانى

او نيز اين مضمون را با دو سند نقل كرده است:

سند اوّل

در اين سند كه از جحيفه از رسول خداصلى الله عليه وآله است(433)، خنيس بن بكر قرار دارد كه صالح جزره او را تضعيف نموده، و بويصرى در او نظر دارد.(434)

سند دوم

در اين سند كه انس بن مالك از رسول خداصلى الله عليه وآله اين مضمون را نقل كرده محمّد بن كثير قرار دارد كه قبلاً او را تضعيف نموديم.

14 - حديث ابن قتيبه

او نيز اين مضمون را در اوّل كتاب خود آورده، ولى در سند آن نوح بن ابى مريم قرار دارد كه ابن حبّان در شأن او گفته: او سندها را قلب مى كرده است. وى از ثقات احاديثى نقل كرده كه از حديث اثبات نيست، لذا نمى توان در هيچ حالى به احاديثش احتجاج نمود.(435)

مسلم و ديگران او را متروك الحديث، و بخارى منكر الحديث، و حاكم و ابن الجوزى او را اهل جعل حديث دانسته اند.(436) لذا ابن الجوزى احاديث جعلى او را در چند موضع ذكر كرده است. حاكم درباره او مى گويد: همه چيز به او روزى داده شده به جز راستگويى.(437)

نتيجه

همه اين ها احاديث سند دارى بود كه اهل سنّت درباره اين خبر نقل كرده اند. و واضح شد كه هيچ يك از اين سندها صحيح نيست. و برخى نيز اين مضمون را به طور مرسل كه از اقسام حديث ضعيف است در كتاب هاى حديثى خود آورده اند.

مشكل متن حديث

اشكال اساسى كه در متن حديث وجود دارد اين است كه ابوبكر و عمر دو سيد پيران اهل بهشت معرفى شده اند؛ در حالى كه مطابق روايات، در بهشت پيرى وجود ندارد، بلكه عموم مردم در سن سى سالگى هستند:

1 - ابوهريره از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: اهل بهشت؛ در حالى كه بلند قامت، بدون مو بر صورت، با موهاى فرى و سرمه كشيده و داراى سى سال هستند، وارد بهشت مى شوند. جوانى آن ها تمام نشده و لباس هايشان كهنه نخواهد شد.(438)

2 - ابو سعيد خدرى از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: هر كسى از اهل بهشت بميرد؛ چه كوچك و چه بزرگ، سى ساله به بهشت وارد مى شود و هرگز براين سن افزوده نمى شود. اهل دوزخ نيز همين سن را دارند.(439)

اعتراف به ناصبى بودن ابن تيميه

اشاره

بدين جهت است كه عدّه اى از علماى اهل سنّت نيز به ناصبى بودن و معاند بودن ابن تيميه نسبت به اهل بيت عليهم السلام اعتراف كرده اند. اينك به برخى از عبارات آن ها اشاره مى كنيم:

1 - ابن حجر عسقلانى

او در بخشى از شرح حال ابن تيميه مى گويد: «چه بسيار از مبالغه اش در توهين كلام رافضى (علامه حلّى) كه منجر به تنقيص و توهين به على شد».(440)

و در جايى ديگر مى گويد: «ابن تيميه در حقّ على عليه السلام مى گويد: او در هفده مورد اشتباهاتى با نصّ قرآن داشته است».(441)

در جايى ديگر مى گويد: «مردم درباره ابن تيميه اختلاف دارند: برخى او را به تجسيم نسبت مى دهند و گروهى نيز او را به كفر و عده اى به نفاق نسبت داده اند، به جهت نسبت ناروايى كه به على عليه السلام مى دهد».(442)

2 - ابن حجر هيثمى

او درباره ابن تيميه مى گويد: «وى كسى است كه خداوند متعال، او را خوار و گمراه و كور و كر و ذليلش كرد. صاحبان علم به اين مطلب تصريح نموده اند».(443)

3 - علامه زاهد كوثرى

او در بخشى از كلماتش در ردّ ابن تيميه مى گويد: «... از كلمات او آثار بُغض و دشمنى با على عليه السلام ظاهر مى گردد».(444)

4 - شيخ عبداللَّه غمارى

او در بخشى از ردّيه اش عليه ابن تيميه مى گويد: «علماى عصرش او را به جهت انحرافش از على عليه السلام به نفاق نسبت دادند».(445)

5 - حسن بن على سقّاف

او مى گويد: «ابن تيميه كسى است كه او را شيخ الاسلام مى نامند و گروهى نيز به كلماتش استدلال مى كنند؛ در حالى كه او ناصبى و دشمن على است و به فاطمه عليها السلام نسبت نفاق داده است».(446)

6 - علامه شيخ كمال الحوت

او نيز در ردّ خود بر ابن تيميه بابى را به نام (افتراءات ابن تيميه بر امام على عليه السلام) به اين موضوع اختصاص داده است.(447)

7 - شيخ عبداللَّه حبشى

او مى گويد: «ابن تيميه، على بن ابى طالب عليه السلام را سرزنش مى كرد و مى گفت: جنگ هاى او به ضرر مسلمين بوده است».(448)

8 - حسن بن فرحان مالكى

سليمان بن صالح خراشى در كتاب خود در دفاع از ابن تيميه مى گويد: «از شيخ حسن مالكى شنيدم كه در يكى از مجالس مى گفت: در ابن تيميه مقدارى نصب و عداوت على وجود دارد».(449)

9 - ناصر الدين البانى (محدّث وهّابى)

وى بعد از تصحيح حديث «ولايت» (و هو - يعنى على - ولىّ كلّ مؤمن بعدى) كه از رسول خداصلى الله عليه وآله رسيده است، مى گويد: «عجيب اين كه چگونه شيخ الاسلام ابن تيميه، اين حديث را تكذيب و انكار مى كند،(450) همان كارى كه با حديث سابق كرد، با وجود سندهاى صحيح كه براى حديث وجود دارد و اين چيزى جز تسرّع و مبالغه گويى در ردّ بر شيعه نيست».(451)

حكم بغض اميرمؤمنان على عليه السلام

با مراجعه به روايات اهل سنّت پى مى بريم كه پيامبرصلى الله عليه وآله عموم مردم را از بغض و عداوت و دشمنى با حضرت على عليه السلام منع كرده است. اينك به ذكر برخى از روايات اشاره مى كنيم.

1 - ابو رافع مى گويد: رسول خداصلى الله عليه وآله على را به عنوان امير بر يمن فرستاد، با حضرت شخصى از قبيله اسلم به نام عمرو بن شاس اسلمى حركت كرد. او از يمن بازگشت؛ در حالى كه على عليه السلام را مذمّت نموده و شكايت مى كرد. رسول خداصلى الله عليه وآله كسى را به سوى او فرستاد و فرمود: خفه شو اى عمرو! آيا از على ظلمى در حكم يا لغزشى در تقسيم مشاهده كردى؟ او گفت: هرگز. حضرت فرمود: پس براى چه، مطلبى را مى گويى كه به من رسيده است؟ او گفت: جلوى بغضم را نمى توانم بگيرم. حضرت چنان غضبناك شد كه نتوانست جلوى خود را بگيرد به حدّى كه غضب در چهره او نمايان شد، آن گاه فرمود: «من أبغضه فقد أبغضني ومن أبغضني فقد أبغض اللَّه، ومن أحبّه فقد أحبّني، ومن أحبّني فقد أحبّ اللَّه تعالى»؛(452) «هر كس على را دشمن بدارد به طور حتم مرا دشمن

داشته و هر كس مرا دشمن بدارد به طور حتم خدا را دشمن داشته است. و هر كس على را دوست بدارد به طور حتم مرا دوست داشته است و هر كس مرا دوست بدارد به طور حتم خدا را دوست داشته است.»

2 - رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «يا عليّ! أنت سيّد في الدنيا، سيّد في الآخرة، حبيبك حبيبى وحبيبي حبيب اللَّه وعدوّك عدوّي، وعدوّي عدوّ اللَّه، والويل لمن أبغضك بعدي»؛(453) «اى على تو آقاى در دنيا و آقاى در آخرتى، دوستدار تو دوستدار من است و دوستدار من دوستدار خداست و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست و واى بر كسى كه بعد از من تو را دشمن بدارد.»

3 - و نيز فرمود: «يا عليّ! طوبى لمن أحبّك وصدق فيك وويل لمن أبغضك وكذب فيك»؛(454) «اى على! خوشا به حال كسى كه تو را دوست داشته و در مورد تو راست بگويد. و واى بر كسى كه تو را دشمن داشته و در مورد تو دروغ بگويد.»

4 - هم چنين به سند صحيح از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل شده كه بعد از حديث غدير و ابلاغ ولايت حضرت على عليه السلام فرمود: «اللّهمّ وال من والاه، وعاد من عاداه...»؛(455) «بار خدايا! دوست بدار هر كس كه على را دوست بدارد و دشمن بدار هر كس كه على را دشمن دارد...».

اين حداقلّ معنايى است كه مى توان براى اين حديث كرد.

5 - و نيز فرمود: «عادى اللَّه من عادى عليّاً»؛(456) «خدا دشمن بدارد كسى را كه على را دشمن بدارد.»

6 - ابن عساكر از محمّد بن منصور نقل كرده

كه گفت: ما نزد احمد بن حنبل بوديم كه شخصى به او گفت: اى اباعبداللَّه! چه مى گويى درباره حديثى كه روايت مى شود كه على عليه السلام فرمود: من تقسيم كننده آتشم؟ او گفت: چه چيز باعث شده كه اين حديث را انكار مى كنيد؟ آيا براى ما روايت نشده كه پيامبرصلى الله عليه وآله خطاب به على عليه السلام فرمود: «لايحبّك إلّا مؤمن ولايبغضك إلّا منافق»؛ «دوست ندارد تو رامگر مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر منافق.»

ما گفتيم: آرى. احمد گفت: پس مؤمن كجاست؟ گفتند: در بهشت. گفت: و منافق كجاست؟ گفتند: در آتش. احمد گفت: پس على تقسيم كننده آتش است.(457)

صفات دشمنان حضرت على عليه السلام

توضيح

با مراجعه به روايات پى مى بريم كه رسول خداصلى الله عليه وآله صفات و خصوصياتى را براى دشمنان حضرت على عليه السلام ذكر كرده است، اينك به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - خبث ولادت

ابن عباس از رسول خداصلى الله عليه وآله روايت كرده كه خطاب به حضرت على عليه السلام فرمود: «لايبغضك من العرب إلّا دعيّ ولا من الانصار إلّا يهودي ولا من سائر الناس إلّا شقيّ»؛(458) «دشمن ندارد تو را از عرب مگر زنازاده، و از انصار مگر يهودى و از ساير مردم مگر انسان با شقاوت.»

ابن عساكر از ثابت و او از انس نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله على را در روز خيبر معرفى كرد و فرمود: «... يا ايّها الناس! إمتحنوا أولادكم بحبّه، فإنّ عليّاً لايدعو إلى ضلالة، ولايبعد عن هدى، فمن أحبّه فهو منكم ومن أبغضه فليس منكم»؛ «اى مردم! فرزندان خود را با حبّ على امتحان نماييد؛ زيرا على شما را دعوت به ضلالت نمى كند و از هدايت دور نمى نمايد. پس هر فرزندى كه او را دوست بدارد او از شما است و هر فرزندى كه او را دشمن بدارد از شما نيست.»

انس بن مالك مى گويد: بعد از خيبر كسى بود كه فرزند خود را بر شانه اش سوار مى كرد، آن گاه در بين راه على مى ايستاد و چون نظرش به حضرت مى افتاد بچه را رو به او كرده و مى گفت: اى فرزندم! آيا اين مردى كه مى آيد را دوست دارى؟ اگر بچه مى گفت: آرى، او را مى بوسيد و اگر مى گفت: خير، او را بر زمين مى زد و به او مى گفت: برو به مادرت ملحق شو، و پدرت را به اهل مادرت ملحق مكن؛

زيرا من به فرزندى كه على بن ابى طالب را دوست ندارد احتياج ندارم.(459)

2 - نفاق

اميرالمؤمنين عليه السلام در حديثى مى فرمايد: «والّذي فلق الحبّة وبرأ النسمة، إنّه لعهد النبيّ الأميّ إليّ: إنّه لايحبّنى إلّا مؤمن ولايبغضنى إلّا منافق»؛(460) «قسم به كسى كه دانه را شكافت و مردم را به خوبى خلق كرد، همانا عهدى است از جانب پيامبر امّى به من كه دوست ندارد مرا مگر مؤمن و دشمن ندارد مرا مگر منافق.»

امّ سلمه مى گويد: رسول خداصلى الله عليه وآله هميشه مى فرمود: «لايحبّ عليّاً منافق ولايبغضه مؤمن»؛(461) «هيچ گاه منافق على را دوست ندارد و مؤمن نيز او را دشمن ندارد.»

ابوذر غفارى مى گويد: «ماكنّا نعرف المنافقين على عهد رسول اللَّه صلى الله عليه وآله إلّا بثلاث: بتكذيبهم اللَّه ورسوله، والتخلّف عن الصلاة، وبغضهم علي بن أبي طالب»؛(462) «ما منافقين را در عهد رسول خداصلى الله عليه وآله تنها با سه خصلت مى شناختيم: به تكذيب خدا و رسول و تخلّف از نماز و بغض على بن ابى طالب.»

ابوسعيد خدرى مى گويد: «كنّا نعرف المنافقين - نحن معشر الأنصار - ببغضهم عليّاً»؛(463) «ما جماعت انصار، منافقين را بادشمنى على مى شناختيم.»

3 - فسق

ابوسعيد خدرى از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «لايبغض عليّاً إلّا منافق أو فاسق أو صاحب دنيا»؛(464) «على را به جز منافق يا فاسق يا دنياطلب دشمن ندارد.»

دفاع ابن تيميه از مخالفان اهل بيت «عليهم السلام»

دفاع ابن تيميه از مخالفان اهل بيت «عليهم السلام»

ابن تيمه كسى بود كه نه تنها با اهل بيت عليهم السلام دشمنى داشت بلكه از مخالفان آنان نيز دفاع مى نمود. ما در اين بحث به نمونه هايى از اين موارد اشاره مى كنيم:

1 - ادّعاى افضليّت عمر بر امام على عليه السلام!!

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «و امّا عمر، پس استفاده على از او بيش از استفاده عمر از او بود...».(465)

پاسخ

اوّلاً: خليفه دوم چه علمى داشته تا بخواهد حضرت على عليه السلام از او استفاده ببرد. اينك به برخى از آرا و فتاواى او اشاره مى كنيم تا براى خوانندگان اين مطلب روشن شود.

1 - حكم به، به جا نياوردن نماز براى كسى كه جنب بوده و آب در دسترس او نيست.(466)

2 - عدم معرفت به حكم شكيّات نماز.(467)

3 - مسروق بن اجدع مى گويد: روزى عمر بر منبر رسول خداصلى الله عليه وآله قرار گرفت و گفت: اى مردم! چرا مهر زنان را زياد قرار مى دهيد، رسول خداصلى الله عليه وآله و اصحابش مهر را چهارصد درهم و كمتر قرار مى دادند... زنى در مجلس حاضر بود، گفت: آيا نشنيده اى آنچه را كه خداوند در قرآن نازل كرده است؟ عمر گفت: كدامين آيه؟ زن گفت: آيا نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد: «وَآتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً»؛(468) «و مال فراوانى [به عنوان مهر] به او پرداخته ايد.» عمر گفت: بار خدايا! ما را ببخش، تمام مردم از عمر داناترند.(469)

4 - جهل خليفه به كلمه «ابّ» در آيه: «وَفاكِهَةً وَأَبّاً».(470)

5 - جهل خليفه به تأويل قرآن.(471)

6 - ابى سلمة بن عبدالرحمن مى گويد: عمر بن خطّاب نماز مغرب را با مردم به جاى آورد ولى قرائت را فراموش نمود. بعد از نماز به او گفتند: قرائت به جاى نياوردى. عمر گفت: ركوع و سجود من چگونه بود؟ گفتند: خوب بود. عمر گفت: پس باكى نيست.(472)

7 - جهل خليفه به كيفيت طلاق كنيز.(473)

8 - جهل خليفه به سنّت مشهور.(474)

9 - اجتهاد خليفه در گريه بر مرده.(475)

10 - ابن

ابى مليكه مى گويد: عمر درباره بچه اى از اهل عراق كه دزدى كرده بود چنين نوشت: او را وَجَب كنيد، اگر شش وجب بود دست او را قطع كنيد. او را وجب كردند، ديدند كه يك بند انگشت كمتر است، لذا او را رها نمودند.(476)

11 - از عمر بن خطّاب در مورد مردى سؤال شد كه زنش را در جاهليّت دو طلاق داده و در اسلام نيز يك طلاق داده است. او گفت: من تو را نه امر مى كنم و نه نهى. عبدالرحمن در آنجا حاضر بود و گفت: لكن من دستور مى دهم كه طلاقت را در شرك به حساب نياورى.(477)

12 - خرشة بن حر مى گويد: «عمر بن خطّاب را ديدم كه بر كف دستان مردان به جهت روزه گرفتن در ماه رجب مى زد تا دستان خود را بر غذا وارد كنند و مى گفت: رجب! و نمى دانى رجب چيست؟ همانا رجب ماهى است كه اهل جاهليّت آن را تعظيم مى كردند و چون اسلام آمد رها شد».(478)

اين در حالى است كه روزه ماه رجب از مستحبات نزد فريقين بوده و پيامبرصلى الله عليه وآله در آن ماه روزه مى گرفته است.(479)

ثانياً: استفاده عمر بن خطّاب از حضرت على عليه السلام از مسلّمات است. اينك به نمونه هايى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - روزى زنى كه بچه شش ماهه به دنيا آورده بود را نزد عمر آوردند. دستور داد تا او را سنگباران كنند. خواهرش نزد حضرت على عليه السلام آمد و عرض كرد: عمر مى خواهد خواهرم را سنگسار كند، تو را به خدا سوگند مى دهم اگر براى او عذرى مى دانى مرا خبر ده. حضرت فرمود: آرى براى او عذرى است... آن گاه

فرمود: خداوند مى فرمايد: «وَالْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ»؛(480) «و مادران، فرزندان خود را دو سال تمام، شير مى دهند.» نيز فرمود: «وَحَمْلُهُ وَفِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً»؛(481) «و دوران حمل و از شير بازگرفتنش سى ماه است.»

و نيز فرمود: «وَفِصالُهُ فِي عامَيْنِ»؛(482) «و دوران شيرخوارگى او در دو سال پايان مى يابد.» نتيجه اين كه: حدّاقلّ حمل، شش ماه است...(483)

2 - ابن عباس مى گويد: زن ديوانه اى را كه زنا داده بود به نزد عمر آوردند، عمر با عدهّ اى درباره حكم آن زن مشورت كرد، آن گاه دستور داد تا او را سنگسار كنند. حضرت على عليه السلام كه از آنجا عبور مى كرد فرمود: گناه اين زن چيست؟ گفتند: اين زن ديوانه فلان قبيله است كه زنا داده و عمر امر كرده تا او را سنگسار كنند. حضرت فرمود: او را برگردانيد. آن گاه به نزد عمر آمد و فرمود: آيا نمى دانى كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: قلم مؤاخذه از سه دسته برداشته شده است: از بچه تا بالغ گردد، و از خواب تا بيدار شود و از ديوانه تا عاقل گردد؟ اين زن ديوانه فلان قبيله است، و شايد در حال جنونش دست به چنين كارى زده است، آن گاه زن را رها كرد و عمر كه در آنجا بود به علامت تأييد، تكبير گفت.(484)

3 - زن آبستنى را نزد عمر آوردند كه اعتراف به زنا كرده بود. عمر دستور داد او را سنگسار كنند. حضرت على عليه السلام او را ديد، فرمود: اين زن را كجا مى بريد؟ گفتند: عمر دستور داده تا او را سنگسار كنيم. حضرت او را برگرداند و فرمود: تو اگر سلطه بر اين زن دارى چه حقى بر

آن بچه اى دارى كه در شكم او قرار دارد؟... عمر آن زن را رها كرد و در آن هنگام گفت: زنان عاجزند كه مثل على بن ابى طالب را بزايند، اگر على نبود به طور حتم عمر هلاك شده بود.(485)

ثالثاً: در هيچ مدرك معتبرى وجود ندارد كه حضرت على عليه السلام در مسأله اى فقهى يا حكم قضايى، به عمر مراجعه كرده و از او استفاده كرده باشد.

2 - تقديم سه خليفه بر امام على عليه السلام

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «مردم ابوبكر را مقدّم داشتند؛ زيرا او برتر بود».(486)

و او در افضليّت عمر به اين حديث استدلال كرده كه حضرت رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «اگر من در ميان شما مبعوث نشده بودم عمر مبعوث مى شد».(487)

پاسخ

اوّلاً: ابن تيميه براى اثبات مدّعاى خود به احاديثى تمسّك كرده كه خود اهل سنّت به جعلى بودن يا ضعيف بودن آن ها اعتراف كرده اند.

از باب نمونه: حديث «لولم ابعث لبعث عمر» را ابن جوزى در كتاب «الموضوعات» كه مخصوص احاديث جعلى است، آورده است. براى روشن شدن بيشتر اين مطلب به جلد پنجم «الغدير» مراجعه شود.

ثانياً: چگونه ابوبكر برتر و افضل از امام على عليه السلام است؛ در حالى كه آن حضرت مشمول آيه ولايت، آيه تطهير، آيه مودّت، آيه شراء، آيه مباهله و آيات مدح ديگر است. و نيز اوست كه برادر پيامبرصلى الله عليه وآله بوده و در كعبه متولد شد. و از طفوليّت تحت تربيت الهى به توسط پيامبرصلى الله عليه وآله قرار گرفت. بر هيچ بتى سجده نكرد و لذا موصوف به «كرّم اللَّه وجهه» شد.

او اوّلين مؤمن به اسلام و محبوب ترين خلق به سوى خداوند بود. نور او و نور رسول خداصلى الله عليه وآله از يك منشأ بود و از زاهدترين و شجاع ترين و داناترين افراد به حساب مى آمد.

براى تحقيق بيشتر و بررسى مصادر تاريخى و حديثى و اطّلاع از متن اين اخبار و روايات مى توانيد به كتاب «شيعه شناسى و پاسخ به شبهات»(488) از نويسنده مراجعه نماييد.

3 - ادّعاى عدم رضايت يزيد به قتل امام حسين عليه السلام

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «يزيد اظهار رضايت به قتل حسين نكرد، بلكه اعلان ناراحتى و دردمندى بر قتل او نمود».(489)

پاسخ

اوّلاً: از تاريخ به طور وضوح استفاده مى شود كه يزيد راضى به كشته شدن امام حسين عليه السلام بوده و لذا از اين امر خشنود بوده است. و مطابق روايات، هر كس بر عمل قومى راضى باشد از جمله آنان خواهد بود. اينك به شواهدى بر اين مطلب اشاره مى كنيم:

1 - يزيد به نعمان بن بشير گفت: «ستايش خداى را كه حسين را كشت».(490)

2 - يعقوبى مى نويسد: «زمانى كه خبر كشته شدن امام حسين عليه السلام به يزيد رسيد او در باغ خضراى خود بود، در آن هنگام تكبير بلندى گفت...».(491)

3 - و چون اسيران به شام رسيدند، يزيد بزرگان اهل شام را دعوت كرد تا بر او وارد شده و به او به جهت اين پيروزى تبريك بگويند.(492)

4 - مقريزى و ديگران نقل كرده اند كه چون سر امام حسين عليه السلام را نزد يزيد گذاردند، شروع به كوبيدن با قضيب به دندان هاى حضرت نمود و شعر خواند... آن گاه دستور داد تا سر شريف آن حضرت را بر در قصر تا سه روز به دار آويختند.(493)

و مطابق نصّ ديگر تا سه روز در دمشق سر را بر دار زد و سپس آن را در خزينه اسلحه خود قرار داد.(494)

5 - سيوطى مى نويسد: «خدا لعنت كند قاتل حسين عليه السلام را و ابن زياد و با او يزيد را».(495)

6 - از ابن جوزى درباره لعن يزيد سؤال شد؟ او گفت: احمد لعن او را جايز دانسته است و ما مى گوييم: يزيد را دوست نداريم؛ به جهت آن كارى كه با

فرزند دختر رسول خداصلى الله عليه وآله انجام داد، و آل رسول خداصلى الله عليه وآله را به اسيرى به شام بر روى هودج هاى شتران فرستاد».(496)

7 - ذهبى مى گويد: «يزيد مردى ناصبى و غليظ القلب بود. مسكر مى آشاميد و منكرات انجام مى داد. دولتش را با كشتن حسين عليه السلام شروع كرد و با واقعه حرّه ختم نمود».(497)

8 - ابن خلدون درباره كشتن امام حسين عليه السلام مى نويسد: «همانا كشتن او از كارهاى يزيد به حساب مى آيد كه تأكيد كننده فسق او به حساب مى آيد، و حسين در اين واقعه شهيد در راه خدا بود».(498)

ثانياً: مسعودى و ديگران نقل كرده اند كه: «يزيد هميشه اهل طرب بود ... روزى در مجلس شراب نشسته و در طرف راستش ابن زياد قرار داشت. و اين بعد از كشتن حسين عليه السلام بود. آن گاه رو به ساقى كرده و گفت:

إسقنى شربة تروّى مشاشى

ثمّ مل فَاسقِ مثلها ابن زياد

صاحب السرّ والامانة عندى

و لتسديد مغنمى وجهادى(499)

«مرا شرابى ده كه سراسر وجودم را سيراب كند. آن گاه روى كن و به مثل آن، ابن زياد را سيراب كن.

او كه صاحب سرّ و امانت نزد من است. به جهت تأييد غنيمت ها و جهاد من چنين كن.»

سبط بن جوزى مى نويسد: «يزيد، ابن زياد را به سوى خود طلبيد و اموال بسيار و تحفه هاى بزرگى به او عطا نمود، و او را به خود نزديك كرده، منزلتش را رفيع گردانيد. و نيز او را بر زنان خود داخل كرده و هم پياله شرابش گردانيد. آن گاه به آوازه خوان گفت: غنا بخوان. آن گاه خودش آن دو بيت سابق را انشاء نمود».(500)

ابن اعثم نقل كرده كه يزيد به

ابن زياد يك مليون درهم جايزه داد.(501)

ثالثاً: از تاريخ استفاده مى شود كه يزيد - بعد از آن كه ابن زياد امام حسين عليه السلام را به شهادت رسانيد - جوايز بسيارى براى او فرستاد و نزد او اجر و قرب خاصّى پيدا كرد.

1 - ابن اثير مى نويسد: «چون سر حسين عليه السلام به يزيد رسيد، مقام و درجه ابن زياد نزد يزيد بالا رفته، هدايايى به او عطا نمود و به جهت آنچه انجام داده بود او را مسرور ساخت».(502)

2 - طبرى نقل مى كند: «چون عبيداللَّه بن زياد، حسين بن على و فرزندان پدرش را به قتل رسانيد سرهاى آنان را به سوى يزيد بن معاويه فرستاد. در ابتدا يزيد از اين عمل خشنود شد و عبيداللَّه منزلت و مقامى نزد يزيد پيدا كرد».(503)

رابعاً: از نصوص تاريخى استفاده مى شود كه يزيد نه تنها ابن زياد را به جهت كشتن امام حسين عليه السلام توبيخ نكرد، بلكه از توبيخ او نيز جلوگيرى نمود.

طبرى و ديگران نقل كرده اند: «هنگامى كه اسرا را بر يزيد وارد كردند، يحيى بن حكم با خواندن دو بيت ابن زياد را بر اين عمل توبيخ و سرزنش كرد ... ولى يزيد مشت محكمى به سينه او زد و به او گفت: ساكت باش!»(504)

اين حركت و چنين دفاع سرسخت از ابن زياد، نه تنها دليل بر رضايت يزيد بر عمل ابن زياد دارد بلكه امضاى بر عمل او بوده و در حقيقت اين جنايت به امر او بوده است.

4 - انكار انتقال سر مبارك امام حسين عليه السلام به شام

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «انتقال سر حسين به شام در زمان يزيد، اصل و اساسى ندارد».(505)

پاسخ

اوّلاً: از تاريخ استفاده مى شود كه قصد يزيد آن بوده كه در صورت بيعت نكردن امام حسين عليه السلام او را به قتل برساند.

يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: «يزيد در نامه اى به وليد بن عقبة بن ابى سفيان، عامل و والى خود در مدينه چنين نوشت: هرگاه اين نامه من به دستت رسيد حسين بن على و عبداللَّه بن زبير را احضار كن و از آن دو براى من بيعت بگير، و در صورتى كه امتناع كردند گردن آن دو را بزن و سرهايشان را به نزد من بفرست... .»(506)

ثانياً: ابن اثير مى نويسد: «چون سر حسين عليه السلام به يزيد رسيد مقام و درجه ابن زياد نزد يزيد بالا رفته، هدايايى به او عطا نمود و به جهت آنچه انجام داده بود او را مسرور ساخت».(507)

ثالثاً: طبرى نقل مى كند: «آن گاه يزيد به مردم اجازه داد تا بر او وارد شوند. مردم داخل دارالاماره يزيد شدند؛ در حالى كه سر حسين عليه السلام مقابلش بود و با چوب دستى خود بر گلوى حسين عليه السلام مى كوبيد ... شخصى از اصحاب رسول خداصلى الله عليه وآله به نام ابوبرزه اسلمى خطاب به يزيد گفت: آيا با چوب دستى ات بر گلوى حسين عليه السلام مى كوبى؟ آگاه باش! تو چوبت را بر جايى مى كوبى كه من ديدم رسول خداصلى الله عليه وآله آن جا را مى بوسيد. اى يزيد! در روز قيامت خواهى آمد؛ در حالى كه شفيع تو ابن زياد است. ولى حسين عليه السلام در روز قيامت خواهد آمد؛ در حالى كه شفيعش محمّدصلى الله عليه وآله است،

آن گاه برخاست و بر او پشت كرد و از مجلسش بيرون رفت».(508)

رابعاً: ابن اثير نقل مى كند: «آن گاه يزيد بر مردم اذن داد تا بر او وارد شوند؛ در حالى كه سر مبارك امام حسين عليه السلام در مقابل او قرار داشت، و در دستان او چوبى بود كه با آن به گلوى آن حضرت مى كوبيد. آن گاه مشغول قرائت اشعار حسين بن حمام شد كه دلالت بر افتخار و تكبّر او در موضوع كشتن امام حسين عليه السلام دارد».(509)

اگر يزيد بر شهادت امام حسين عليه السلام و كشته شدن او راضى نبود چرا با چوب به گردن و بنابر نقل ديگر بر لب و دندان حضرت زد؟ و چرا بر اين كار با خواندن اشعار افتخار كرد؟!

سيوطى مى نويسد: «هنگامى كه حسين و فرزندان پدرش كشته شدند، ابن زياد سرهاى آنان را به سوى يزيد فرستاد. يزيد در ابتدا از كشته شدن آن ها خوشحال گشت، ولى چون مشاهده كرد مسلمانان بدين جهت او را دشمن داشته و بغض او را بر دل گرفته اند لذا اظهار پشيمانى نمود. و جا داشت و اين حق مردم بود كه او را دشمن بدارند».(510)

سبط بن جوزى نقل كرده: هنگامى كه سر حسين عليه السلام را به نزد يزيد گذاردند اهل شام را دعوت كرد و شروع به كوبيدن چوب خيزران بر سر حضرت نمود. آن گاه اشعار ابن زبعرى را قرائت نمود كه مضمون آن اين است كه ما بزرگان بنى هاشم را در عوض بزرگان خود كه در بدر كشته شدند به قتل رسانديم و لذا در اين جهت اعتدال و تعديل برقرار شد».(511)

5 - انكار به اسارت بردن حريم امام حسين عليه السلام

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «يزيد حريمى از حسين را

به اسيرى نگرفت، بلكه اهل بيت او را اكرام نمود».(512)

پاسخ

اوّلاً: طبرى و ديگران نقل كرده اند: «هنگامى كه اسرا را بر يزيد وارد كردند يحيى بن حكم با خواندن دو بيت ابن زياد را بر اين عمل توبيخ و سرزنش كرد ... ولى يزيد مشت محكمى به سينه او زد و به او گفت: ساكت باش!»(513)

ثانياً: ابن اثير مى نويسد: «اهل بيت (امام) حسين عليه السلام هنگامى كه به كوفه رسيدند ابن زياد آنان را حبس نمود و خبر آن را بر يزيد فرستاد ... آن گاه نامه اى از طرف يزيد به ابن زياد فرستاده شد و در آن امر نمود اسرا را به طرف شام ارسال دارد ...».(514)

6 - انكار امر يزيد به قتل امام حسين عليه السلام

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «پس يزيد امر به كشتن حسين و حمل سر او در مقابلش نكرد، و هرگز چوب به دندان هاى او نكوبيد، بلكه اين ابن زياد بود كه چنين اعمالى را انجام داد...».(515)

پاسخ

اوّلاً: ابن اعثم نقل مى كند كه وليد بن عقبه در نامه اى به يزيد از اتفاقى كه بين او و امام حسين عليه السلام و ابن زبير افتاد او را باخبر ساخت. يزيد از اين واقعه غضبناك شده و در نامه اى به او چنين مى نويسد: «هر گاه نامه من به دست تو رسيد بيعت مجدّدى از اهل مدينه با تأكيدى از جانب تو بر آنان بگير. و عبداللَّه بن زبير را رها كن؛ زيرا او تا زنده است از دست ما نمى تواند فرار كند، ولى همراه جوابى كه براى من مى فرستى بايد سر حسين بن على باشد! اگر چنين كردى براى تو اسبان نجيب قرار مى دهم و نزد من جايزه و بهره اى زيادتر دارى...».(516)

ثانياً: ابن عساكر مى نويسد: «خبر خروج حسين عليه السلام به يزيد رسيد، وى نامه اى به عبيداللَّه بن زياد كه عاملش در عراق بود نوشت و او را به جنگ و مقابله با حسين عليه السلام امر نمود و دستور داد كه اگر به امام حسين عليه السلام دسترسى پيدا كرد او را به سوى شام بفرستد».(517)

ابن اعثم مى نويسد: ابن زياد به اهل كوفه گفت: «يزيد بن معاويه نامه اى را با چهار هزار دينار و دويست هزار درهم براى من فرستاده تا آن را بين شما توزيع كنم و با آن شما را به جنگ با دشمنش حسين بن على بفرستم، پس به دستور او گوش فرا داده و او را اطاعت كنيد».(518)

سيوطى مى گويد:

«يزيد در نامه اى به والى خود در عراق - عبيداللَّه بن زياد - دستور جنگ با حسين را صادر نمود».(519)

ابن اعثم مى نويسد: «چون ابن زياد امام حسين عليه السلام را به قتل رسانيد، يزيد براى او يك ميليون درهم جايزه فرستاد».(520)

سلم بن زياد برادر عبيداللَّه بن زياد هنگامى كه بعد از شهادت امام حسين عليه السلام بر يزيد وارد شد، يزيد به او گفت: «هر آينه محبّت و دوستى شما اى بنى زياد بر آل ابو سفيان واجب شد».(521)

هنگامى كه ابن زياد به نزد يزيد آمد، يزيد به استقبال او رفت و بين دو چشمانش را بوسيد و او را بر تخت پادشاهى اش نشاند و بر زنانش وارد كرد و به آوازه خوان دستور داد تا برايش بخواند، و به ساقى گفت: ما را از شراب سيراب كن... آن گاه يك ميليون به او و عمر بن سعد جايزه داد. و تا يك سال خراج عراق را به وى واگذار نمود.(522)

ثالثاً: يعقوبى مى نويسد: «حسين عليه السلام از مكه به طرف عراق حركت نمود؛ در حالى كه يزيد، عبيداللَّه بن زياد را والى عراق كرده بود. يزيد به او چنين نوشت: خبر به من رسيده كه اهل كوفه به حسين نامه نوشته و از او دعوت كرده اند تا بر آنان وارد شود، و او نيز از مكه به طرف كوفه در حركت است ... اگر او را به قتل رساندى كه هيچ و گرنه تو را به نسب و پدرت باز خواهم گرداند. پس بپرهيز كه وقت از دست تو فوت نشود».(523)

از اين نصّ تاريخى به خوبى استفاده مى شود كه يزيد، عبيداللَّه بن زياد را مأمور كشتن امام حسين عليه السلام

كرده و او را در صورت نافرمانى تهديد نيز كرده است.

رابعاً: ابن اعثم و ديگران نقل كرده اند كه حرّ بن يزيد با اصحابش در مقابل امام فرود آمدند. او در نامه اى به ابن زياد از فرود آمدن امام حسين عليه السلام در سرزمين كربلا خبر داد. ابن زياد در نامه اى به امام حسين عليه السلام چنين نوشت: «اما بعد؛ اى حسين! به من خبر رسيده كه در كربلا فرود آمده اى، اميرالمؤمنين - يزيد - در نامه اى به من نوشته كه بر چيزى تكيه ندهم و از نان سير نگردم تا آن كه تو را به لطيف خبير ملحق كرده يا به حكم خود و حكم يزيد باز گردانم».(524)

از اين نصّ تاريخى به خوبى استفاده مى شود كه يزيد، عبيداللَّه را در صورت بيعت نكردن امام حسين عليه السلام مأمور به قتل آن حضرت كرده است.

7 - انكار واقعه حرّه

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «يزيد جميع اشراف را نكشت و تعداد كشته ها نيز به ده هزار نفر نرسيد، و خون ها نيز به قبر پيامبرصلى الله عليه وآله و روضه او نرسيد، و نيز كشتار در مسجد او واقع نشد».(525)

پاسخ

واقعه حرّه، رخدادى بس تلخ و سنگين است كه به سال 63 ه .ق در روزگار سلطنت يزيد بن معاويه، ميان لشكريان شام و مردم مدينه به وقوع پيوست.

«حرّه» در لغت به سرزمين هاى سنگلاخ و ناهموارى گفته مى شود كه داراى سنگ هاى سياه بوده، عبور از آن ها به دشوارى صورت مى گيرد.(526) واقعه حرّه از آن رو چنين نام گرفته كه هجوم لشكريان حكومتى شام به مردم مدينه از سمت شرقى آن؛ يعنى از ناحيه سرزمين هاى سنگلاخى آن شهر صورت گرفته است.(527)

واقعه حرّه رابه حق بايد يكى از فجايع تاريخ دانست و در شمار زشت ترين حوادث سلطنت بنى اميه به حساب آورد. ابن مُشكويه مى نويسد: «واقعه حرّه از سهمگين ترين و سخت ترين وقايع است».(528)

عوامل قيام مردم مدينه
توضيح

قيام مردم مدينه در سال 63 ه .ق عليه سلطنت يزيد و سلطه امويان، بيش از هر چيز اعتراض گسترده و مردمى عليه سياست ها و برنامه هاى حكومتى بود. اين جريان خودجوش اجتماعى، پس از همدلى در انكار سلطه بنى اميه صورت گرفت، و گروه انصار، عبداللَّه بن حنظله و گروه قريش، عبداللَّه بن مطيه را به فرماندهى نيروهاى رزمى خود انتخاب كرد.(529)

اين انقلاب و قيام عواملى داشته كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم.

1 - احساسات دينى

مدينه به عنوان شهر پيامبرصلى الله عليه وآله و سرزمين رشد و بالندگى پيام وحى از اهميت ويژه اى برخوردار بود، و گسترش معرفت دينى و بيان و تعليم و تبيين سنّت پيامبرصلى الله عليه وآله و نيز فهم و تفسير كلام وحى در عصر آن حضرت در آن شهر صورت گرفته، اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله اعم از مهاجران و انصار در آن ديار زيسته اند. پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه وآله نيز بيشتر آنان به جهت وجود خاطرات حضرت، ماندن در آن ديار را بر ساير شهرها ترجيح دادند.

بديهى است كه انس مردم مدينه با روش پيامبرصلى الله عليه وآله و اوصيا و اصحاب آن حضرت، سبب شده بود تا روح اسلام خواهى آنان در مقايسه با شاميان قوى تر باشد و نادرستى شيوه حاكمان و واليان را آسان تر از ديگران دريابند، چرا كه همين مردم بودند كه نخستين اعتراض سياسى خود را نسبت به عثمان بن عفّان ابراز داشتند. اكنون همان مردم شاهد فرمانروايى جوانى ناپخته شده اند كه نه از كار سياست چيزى مى داند و نه حريم هاى دينى را پاس مى دارد، لذا اعتراضات آنان بلند شد.

عثمان بن محمّد بن

ابى سفيان - حاكم مدينه - گروهى از مهاجرين و انصار را از مدينه به دمشق فرستاد تا با خليفه ملاقات كرده و اعتراضات خود را با يزيد در ميان بگذارند و با بخشش هايش آنان را ساكت كند.(530)

يزيد در اين ملاقات نه تنها نتوانست توجّه آن ها را به خود جلب كند بلكه با اعمال جاهلانه اش بى كفايتى خود را به آن ها ثابت كرد.(531)

آنان هنگامى كه به شهر مدينه بازگشتند، آنچه را از يزيد ديده بودند براى مردم تعريف كردند. آنان در مسجد پيامبرصلى الله عليه وآله فرياد مى زدند ما از نزد كسى مى آييم كه دين ندارد، شراب مى خورد، تنبور مى نوازد، شب را با مردان پست و كنيزان آوازه خوان به سر مى برد و نماز را ترك مى نمايد.(532)

مردم از عبداللَّه بن حنظله پرسيدند: چه خبر آورده اى؟ گفت: از نزد مردى مى آيم كه به خدا سوگند اگر كسى غير از فرزندانم با من نباشد با او مى جنگم. مردم گفتند: ما شنيده ايم كه يزيد به تو پول و هديه هايى داده است. عبداللَّه گفت: درست شنيده ايد. ولى من آن ها را نپذيرفتم مگر براى تدارك نيرو بر عليه خود او. به اين ترتيب عبداللَّه به تحريك مردم عليه يزيد پرداخت و مردم نيز اجابت كردند.(533)

سيوطى مى نويسد: «سبب مخالفت اهل مدينه، اين بود كه يزيد در معاصى زياده روى كرد».(534)

2 - واقعه كربلا وشهادت امام حسين عليه السلام

ابن خلدون مى نويسد: «چون ستم يزيد و كارگزارانش فراگير شد و فرزند رسول خداصلى الله عليه وآله و يارانش را كشت، مردم سر به شورش برداشتند».(535)

وقتى كه بشيربن جذلم خبر شهادت امام حسين عليه السلام و برگشتن اسيران را به اهل مدينه داد، گويا بانگ و خبر بشير، نفخه صور بود كه عرصه

مدينه را صبح قيامت كرد. زنان مدينه بى پرده از خانه ها بيرون آمدند و به طرف دروازه مدينه رهسپار شدند، به گونه اى كه هيچ مرد و زنى نماند جز اين كه با پاى برهنه بيرون مى دويد و فرياد مى زد «وامحمّداه، واحسيناه»؛ مثل روزى كه پيامبر خداصلى الله عليه وآله از دنيا رفته بود.(536)

امام سجادعليه السلام خطبه اى خواند و سخنانش در مردم مدينه سخت اثر كرد. از سوى ديگر، زينب كبرى عليها السلام و مادران شهيدان كربلا، هر يك فضاى گسترده اى از محيط جامعه خود را تحت تأثير رخدادهاى واقعه عاشورا و آنچه در راه كوفه و شام و مجلس يزيد ديده بودند، قرار مى داد.

3 - نابسامانى هاى سياسى

از ديگر عوامل مؤثر در قيام مردم مدينه در برابر دولت اموى، روش هاى ناشايست اخلاقى و تصميم گيرى هاى ناشيانه سياسى بود كه مردم مدينه شاهد آن بودند. عبداللَّه بن زبير در نامه اى به يزيد در انتقاد از وليد بن عقبه مى نويسد: «تو مردى خشن و سختگير را براى ما فرستاده اى كه به هيچ وجه توجّهى به حق و حقيقت ندارد و به پند خيرخواهان و خردمندان اعتنا نمى كند، و حال آن كه اگر مرد نرم خويى را گسيل مى داشتى، اميد مى داشتم كه كارهاى دشوار و پيچيده را آسان سازد».(537)

به دنبال اين اعتراض بود كه يزيد، وليدبن عقبه را عزل كرد، و عثمان بن محمّد بن ابى سفيان را كه او نيز جوانى مغرور و بى تجربه و بى دقت بود، به حكومت حجاز منصوب كرد،(538) و در زمانى كه او والى مدينه بود واقعه حرّه اتفاق افتاد.(539)

همه اين عوامل عقده هايى متراكم و فرصتى مناسب براى انفجار بود و احتياج به جرقّه اى داشت و

آن جرقه به وجود آمد. ابن مينا نماينده تام الاختيار يزيد در جمع آورى اموال او در مدينه بود، مى كوشيد تا اموال گرد آمده را از محلّ حرّه خارج كند كه معترضان مدينه، راه را بر او بسته و آن ها را توقيف كردند.(540)

ابن مينا موضوع توقيف اموال را به عثمان بن محمّد بن ابى سفيان، والى مدينه گزارش داد ... او نيز موضوع را طىّ نامه اى به شام گزارش نمود و يزيد را بر عليه مردم مدينه برانگيخت.

يزيد از شنيدن اين خبر خشمگين شد و اظهار داشت: «به خدا سوگند! لشكر انبوهى به طرف آن ها گسيل خواهم كرد و آنان را زير سم اسبان لگدمال خواهم نمود».(541)

رويارويى آشكار

عبداللَّه بن حنظله، مردم مدينه را براى مبارزه نهايى با يزيد و بنى اميه فرا خواند. جايگاه اجتماعى او در ميان مردم سبب شد تا با وى هماهنگ شوند و حتى خود او را به عنوان والى مدينه برگزينند و با او بيعت نمايند و يزيد را از خلافت عزل كنند.(542)

مردم مدينه پس از بيعت باعبداللَّه بن حنظله در روز اوّل ماه محرم 63 ه .ق، عثمان بن محمّد بن ابى سفيان عامل يزيد و والى مدينه را از شهر اخراج كردند. سپس بنى اميه و وابستگان آن ها و نيز قريشيانى را كه با بنى اميه هم عقيده بودند و شمار آن ها به هزار تن مى رسيد در خانه مروان حَكَم زندانى ساختند، بدون آن كه آسيبى به آن ها برسد.(543)

امير مدينه پيراهن پاره پاره خود را براى يزيد به شام فرستاد و در نامه اى به او نوشت: «به فرياد ما برسيد! اهل مدينه قوم ما را از مدينه بيرون راندند».(544)

يزيد شب هنگام به مسجد

آمد و بر بالاى منبر رفت و بانگ برآورد كه اى اهل شام! عثمان بن محمّد - والى مدينه - به من نوشته است كه اهل مدينه، بنى اميه را از شهر رانده اند. به خدا سوگند! اگر هيچ سرسبزى و آبادى وجود نداشته باشد برايم گواراتر از شنيدن اين خبر است.(545)

اعزام نيرو به مدينه

يزيد ابتدا فردى به نام ضحاك بن قيس فِهرى و سپس عمروبن سعيد اشدق و پس از او عبيداللَّه بن زياد را براى انجام اين مأموريت دعوت كرد، ولى هر كدام به شكلى از انجام اين مأموريت سر باز زدند.(546)

سرانجام اين مأموريت متوجه شخصى به نام مسلم بن عقبه مُرّى شد و يزيد او را به فرماندهى لشكرى براى مقابله با اهل مدينه گماشت. او كه پيرمردى مريض و داراى نود و اندى سال بود اين مسؤوليت را پذيرفت.(547)

مناديان حكومتى جار مى زدند: «اى مردم! براى جنگيدن با مردم حجاز بسيج شويد و پول خود را دريافت كنيد». هر كسى كه آماده مى شد در همان ساعت صد دينار به او مى دادند. مدّتى نگذشت كه حدود دوازده هزار نفر گرد آمدند.(548) و بنابر نقلى ديگر بيست هزار نفر سواره و هفت هزار نفر پياده آماده شدند. يزيد به هر كدام از سواره ها دويست دينار و براى هر كدام از پياده هاى نظام صد دينار جايزه داد و به آنان امر كرد كه به همراه مسلم بن عقبه حركت كنند.(549)

يزيد قريب به نيم فرسخ با مسلم بن عقبه و لشكريان همراه بود و آنان را بدرقه مى كرد.(550)

در ميان اين لشكر مسيحيان شامى نيز ديده مى شدند كه براى جنگ با مردم مدينه آماده شده بودند.(551)

يزيد درباره مردم مدينه به

مسلم بن عقبه چنين سفارش كرد: «مردم مدينه را سه بار دعوت كن، اگر اجابت كردند چه بهتر وگرنه در صورتى كه بر آنان پيروز شدى سه روز آنان را قتل عام كن، هر چه در آن شهر باشد براى لشكر مباح خواهد بود. اهل شام را از آنچه مى خواهند با دشمن خود انجام دهند باز مدار. چون مدت سه روز بگذرد از ادامه قتل و غارت دست بردار و از مردم بيعت بگير كه برده و بنده يزيد باشند! هر گاه از مدينه خارج شدى به سوى مكه حركت كن».(552)

مسلم بن عقبه همراه لشكريان خود از وادى القرى به سوى مدينه حركت كرد و در محلى به نام «جُرف» كه در سه ميلى مدينه واقع شده اردو زد.(553)

از طرف ديگر، مردم مدينه ديرى بود كه از حركت لشكر شام اطلاع يافته و براى مقابله و دفاع آماده شده بودند.

با نزديك شدن لشكر شام به مدينه، عبداللَّه بن حنظله در مسجد النبى صلى الله عليه وآله مردم را به نزد منبر پيامبرصلى الله عليه وآله فرا خواند و از آنان خواست هر كدام با او همراهند تا پاى جان با او بيعت كنند، مردم نيز تا پاى جان با او بيعت نمودند.

عبداللَّه بر منبر قرار گرفت و پس از حمد خداوند و بيان مطالبى گفت: «اى مردم مدينه! ما قيام نكرديم مگر به خاطر اين كه يزيد مردى زناكار، خمّار و بى نماز است و تحمّل حكومت او مايه نزول عذاب الهى است ... .»(554)

درگيرى لشكر شام و قواى مدينه

قواى مدينه از خندقى كه از زمان پيامبرصلى الله عليه وآله باقى مانده بود استفاده كردند. و بعيد مى دانستند كه لشكر

شام از قسمت ناهموار و سنگلاخى شهر مدينه كه در شرق واقع شده است حمله را آغاز كنند، و يا در صورت آغاز جنگ از آنجا كارى از پيش ببرند. ولى لشكر شام از همان منطقه به مردم مدينه حمله كرد. قواى مدينه سرسختانه مقاومت كردند و نبرد از صبح تا ظهر ادامه يافت.

عبداللَّه بن حنظله به يكى از غلامانش گفت: مرا از پشت سر محافظت كن تا نماز گزارم. عبداللَّه نمازش را خواند(555) و به نبرد با شاميان ادامه داد.

مسلم بن عقبه براى ورود به مدينه از مروان كمك خواست. او نيز به سمت مدينه حركت كرد تا به قبيله بنى حارثه رسيد. يكى از مردان آن قبيله را كه قبلاً شناسايى كرده بود فراخواند و طىّ گفت و گوى محرمانه به وى وعده احسان و جايزه داد تا راهى براى نفوذ به مدينه نشان دهد. آن مرد فريب خورد و راهى را از جانب محله بنى الاشهل به مروان نشان داد و شاميان از همان راه به داخل مدينه نفوذ كردند.(556)

مبارزان و مدافعان خطّ مقدّم مردم مدينه ناگهان صداى تكبير و ضجّه را از داخل مدينه شنيدند و پس از زمان نه چندان طولانى متوجّه هجوم لشكر شام از پشت سر خود شدند. بسيارى از آنان جنگ را رها كرده و به خاطر دفاع از زن و فرزند خود به مدينه بازگشتند.(557)

شاميان به هر سو حمله مى بردند و اهل مدينه را مى كشتند. آنان با كشتن عبداللَّه بن حنظله مقاومت باقى مانده مردم مدينه را در هم شكسته و بر كلّ مدينه تسلط يافتند.

قتل و غارت اهل مدينه

ابن قتيبه مى نويسد: «ورود لشكر شام در بيست و هفتم ماه

ذى الحجه 63ه .ق اتفاق افتاد و تا دميدن هلال ماه محرّم، مدينه به مدت سه روز در چنگال سپاه شام غارت شد».(558)

مسلم بن عقبه چنان كه يزيد بن معاويه گفته بود به لشكر شام پس از تصرّف مدينه، گفت: «دست شما باز است، هرچه مى خواهيد انجام دهيد! سه روز مدينه را غارت كنيد».(559)

بدين ترتيب شهر مدينه بر لشكريان شام مباح شد و در معرض تاراج و بهره بردارى همه جانبه آنان قرار گرفت، و هيچ زن و مردى در مسير آنان از گزند و آسيب ايمنى نيافت. مردم كشته مى شدند و اموالشان به غارت مى رفت.(560)

ناگوارتر از قتل و غارت شاميان نسبت به مردم مدينه و باقى مانده نسل صحابه رسول خداصلى الله عليه وآله و مهاجر و انصار، اقدام لشكر حريص و بى مبالات شام به هتك ناموس اهل مدينه بود.

در هجوم شاميان به خانه هاى مدينه، هزاران زن هتك حرمت شدند، هزاران كودك زاييده شد كه پدرانشان معلوم نبود. از اين رو آنان را اولاد الحرّه مى ناميدند.(561)

كوچه هاى مدينه از اجساد كشته شدگان پر و خون ها تا مسجد پيامبر بر زمين ريخته شده بود.(562) كودكان در آغوش مادران محكوم به مرگ شده(563) و صحابه پير پيامبرصلى الله عليه وآله مورد آزار و بى حرمتى قرار مى گرفتند.(564)

شدت كشتار به حدّى بود كه از آن پس مسلم بن عقبه را به خاطر زياده روى در كشتن مردم «مُسرف بن عقبه» ناميدند. اهل مدينه از آن پس لباس سياه پوشيدند و تا يك سال صداى گريه و ناله از خانه هاى آنان قطع نشد.(565)

ابن قتيبه نقل مى كند: «در روز حرّه از اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله هشتاد مرد كشته شد. و بعد از

آن از بدرى ها كسى باقى نماند. و از قريش و انصار هفتصد نفر به قتل رسيدند. و از ساير مردم از موالى و عرب و تابعين ده هزار نفر به قتل رسيدند».(566)

سيوطى مى نويسد: «در سال 63 ه .ق اهل مدينه بر يزيد خروج كرده و او را از خلافت خلع نمودند. يزيد لشكر انبوهى را به سوى آنان فرستاد و دستور داد آن ها را به قتل رسانده و پس از آن به طرف مكه حركت كرده و ابن زبير را به قتل برسانند. لشكر آمدند. و واقعه حرّه در مدينه طيّبه اتفاق افتاد. و نمى دانى كه واقعه حرّه چه بود؟ حسن يك بار نقل كرد كه به خدا سوگند! هيچ كس در آن واقعه نجات نيافت. در آن واقعه جماعت بسيارى از صحابه و از ديگران به قتل رسيدند و مدينه غارت شد و از هزار دختر باكره ازاله بكارت شد پس «إِنّا للَّهِ ِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ». رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «من أخاف أهل المدينة أخافه اللَّه وعليه لعنة اللَّه والملائكة والناس أجمعين»؛ «هركس اهل مدينه را بترساند خداوند او را خواهد ترسانيد و لعنت خدا و ملائكه و همه مردم بر او باد.» اين حديث را مسلم روايت كرده است».(567)

ابن قتيبه مى نويسد: «مسلم بن عقبه هنگامى كه از جنگ و غارت با اهل مدينه فارغ شد، در نامه اى به يزيد چنين نوشت: «السلام عليك يا اميرالمؤمنين ... من نماز ظهر را نخواندم جز در مسجد آنان بعد از كشتن فجيع و به غارت بردن عظيم ... فرار كننده را دنبال كرده و مجروحان را خلاص كرديم. و سه بار خانه هايشان را غارت

نموديم؛ همان گونه كه اميرالمؤمنين دستور داده بود ...».(568)

سبط بن جوزى از مداينى در كتاب «حرّه» از زهرى نقل كرده كه گفت: «در روز حرّه از بزرگان قريش و انصار و مهاجران و سرشناسان و از موالى هفتصد نفر به قتل رسيدند. و تعداد كسانى كه از بردگان و مردان و زنان به قتل رسيدند، ده هزار نفر بود. چنان خونريزى شد كه خون ها به قبر پيامبرصلى الله عليه وآله رسيد و روضه و مسجد پيامبرصلى الله عليه وآله پر از خون شد.

مجاهد مى گويد: مردم به حجره رسول خداصلى الله عليه وآله و منبر او پناه بردند؛ ولى شمشيرها بود كه بر آنان وارد مى شد.

مداينى از ابن قره و او از هشام بن حسان نقل كرده كه گفت: هزار زن بدون شوهر بعد از واقعه حرّه بچه دار شدند. و شخص ديگرى نقل كرده كه ده هزار زن بعد از واقعه حرّه بدون شوهر بچه دار شدند.(569)

اعدام شدگان

مسلم بن عقبه پس از استيلا بر مردم مدينه برخى از چهره هاى سرشناس و مؤثّر در قيام مدينه را احضار كرد و طىّ محاكمه هاى ويژه، آنان را محكوم به اعدام نمود. ويژگى اين محاكمات از اين رو است كه مسلم از احضار شدگان مى خواست تا آنان به عنوان اين كه برده و بنده يزيد باشند، با وى بيعت كنند.(570)

چهره هاى معروف اين رخداد اسفبار عبارتند از:

1 - ابوبكر بن عبداللَّه بن جعفر بن ابى طالب.(571)

2 - دو فرزند از زينب دختر امّ سلمه.(572)

3 - ابوبكر بن عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عمر بن خطّاب.(573)

4 - معقل بن سنان (يكى از پرچمداران پيامبرصلى الله عليه وآله در فتح مكه).(574)

5 - فضل بن

عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب.(575)

6 - ابوسعيد خدرى (از اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله كه در دوازده غزوه همراه پيامبر بود).(576)

7 - عبداللَّه بن مطيع.(577)

8 - انكار امر يزيد به خراب كردن كعبه

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «و درباره پادشاهان مسلمين از بنى اميه و بنى عباس و نايبان آنان، شكى نيست كه هيچ يك از آنان قصد اهانت به كعبه را نداشتند؛ نه نايب يزيد و نه نايب عبدالملك حجاج بن يوسف و نه غير از اين دو نفر، بلكه عموم مسلمين كعبه را تعظيم مى كردند. آرى مقصود آنان محصور كردن ابن زبير بود. و به منجنيق بستن هم به جهت او بود نه كعبه. و يزيد كعبه را خراب نكرد و قصد سوزاندن آن را نيز نداشت، نه او و نه نايبان او، و اين مورد اتفاق مسلمانان است، و اين فرزند زبير بود كه كعبه را خراب نمود...».(578)

پاسخ

ابن اثير در كتاب «الكامل في التاريخ» مى نويسد: «چون مسلم بن عقبه در جنگ با اهل مدينه و غارت آن فارغ شد، با افرادى كه همراه او بود به طرف مكّه حركت كرد تا با ابن زبير مقابله كند ... چون به مشلل رسيد مرگ او را فرا گرفت ... بعد از آن، حصين لشكر را به طرف مكّه حركت داد. چون به مكّه رسيدند در آنجا اقامت كردند و بقيه محرّم و صفر و سه روز از ماه ربيع الاوّل را با فرزند زبير و طرفدارانش جنگيدند، در اين اثناء خانه خدا را به منجنيق بسته و آن را به آتش كشيدند...».(579)

ابن قتيبه در كتاب «الامامة و السياسة» مى نويسد: «لشكر حصين بن نمير حركت كرد تا به مكه رسيد. عده اى اسب سوار را فرستاد تا پايين مكه را به دست گيرند. در آنجا وسايل جنگى و منجنيق ها را نصب نمودند و به لشكريان خود دستور داد تا

روزى ده هزار صخره به طرف مكه رها كنند».(580)

سيوطى در كتاب «تاريخ الخلفاء» از ذهبى نقل مى كند: «چون يزيد با اهل مدينه آن عمل را انجام داد... لشكر حرّه به جهت جنگ با فرزند زبير به طرف مكه حركت كرد... چون به آنجا رسيدند، فرزند زبير را محاصره كرده، با او به قتال برآمده و او را با منجنيق سنگ باران نمودند... از شرارت و شعله آتش آنان پرده هاى كعبه و سقف آن و... سوخت...».(581)

كلمات علماى اهل سنّت درباره يزيد

اكثر علماى اهل سنّت يزيد بن معاويه را به خاطر كشتن امام حسين عليه السلام و جنايات ديگرش شديداً مورد طعن و سرزنش قرار داده اند؛

1 - آلوسى مى گويد: «هر كسى كه بگويد: يزيد با اين عملش معصيت نكرده و لعنش جايز نيست، بايد در زمره انصار يزيد قرار گيرد».(582)

2 - ابن خلدون مى گويد: «غلط كرده ابن العربى مالكى كه مى گويد: حسين به شمشير جدش كشته شد. آن گاه بر فسق يزيد ادّعاى اجماع مى كند».(583)

3 - تفتازانى مى گويد: «رضايت يزيد به كشتن حسين و خوشحالى او به آن و اهانت اهل بيت عليهم السلام از متواترات معنوى است».(584)

4 - جاحظ مى گويد: «جناياتى كه يزيد مرتكب آن شد؛ از قبيل: كشتن حسين، به اسارت بردن اهل بيتش، چوب زدن به دندان ها و سر مبارك حضرت، ترساندن اهل مدينه، خراب كردن كعبه، همگى دلالت بر قساوت و غلظت و نفاق و خروج او از ايمان دارد. پس او فاسق و ملعون است و هر كس كه از دشنام دادن ملعون جلوگيرى كند خودش ملعون است».(585)

5 - دكتر طه حسين نويسنده مصرى مى گويد: «گروهى گمان مى كنند كه يزيد از كشته شدن حسين عليه السلام با اين وضع فجيع،

تبرّى جسته و گناه اين عمل را به گردن عبيداللَّه انداخت، اگر چنين است چرا عبيداللَّه را ملامت نكرد؟ چرا او را عقاب نكرد؟ چرا او را از ولايت عزل نكرد؟».(586)

9 - تمجيد از يزيديه

ابن تيميه با طايفه غلات از يزيديه، ارتباط تنگاتنگى داشته كه شك و ترديد انسان را از اين جهت برانگيخته و سؤال ها را در ذهن انسان نسبت به نصب و عداوت او به اهل بيت عليهم السلام بيشتر مى كند و مى تواند مهر تأييدى بر نصب و عداوت او نسبت به اهل بيت پيامبرعليهم السلام بلكه خود پيامبرصلى الله عليه وآله باشد.

طايفه اى از يزيديه هستند كه در حقّ يزيد غلو مى كنند و منسوب به شيخ عَدى بن مسافر اموى مى باشند. اينان فرقه اى از غلاتند كه اجماع مسلمانان بر كفر و خروج آنان از اسلام است؛ زيرا صفت الوهيت به شيطان و نبوّت به يزيد داده اند.

ابن تيميه معاصر اين طايفه بوده است. او در نامه اى كه به اتباع اين فرقه داشته، مى گويد: «از احمد بن تيميه به هر كسى كه از مسلمانان منسوب به سنّت و جماعت و منسوبين به جماعت شيخ عارف مقتدى ابوالبركات عدى بن مسافر اموى و هر كس كه پيرو اوست و اين نامه به او مى رسد مى باشد، خداوند شما را به پيمودن راهش موفّق گرداند... درود و رحمت خدا و بركات او بر شما باد!(587)

10 - دفاع از خوارج

ابن تيميه در دفاع از خوارج مى گويد: «... خوارج از بزرگ ترين مردم از حيث نماز و روزه و قرائت قرآن مى باشند كه داراى لشكر و لشكرگاه بودند. آنان متديّن به دين اسلام در باطن و ظاهرند».(588)

او مى گويد: «خوارج از رافضه راستگوتر و دين دارتر و باورع ترند، بلكه خبر نداريم كه خوارج عمداً دروغ بگويند، بلكه آنان راستگوترين مردمند».(589)

او هم چنين مى گويد: «خوارج عاقل تر و راستگوتر و بيشتر دنبال كننده حقّند از رافضه... بسيارى از رهبران رافضه و عامه آنان

زنديق و ملحدند!!».(590)

پاسخ اين جملات را در پاسخ اشكال بعد خواهيم داد.

11 - دفاع از قاتلين حضرت على عليه السلام

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «و امّا على؛ پس شكى نيست كه همراه با او طايفه اى از سابقين همچون سهل بن حنيف و عمار بن ياسر جنگيدند، ولى كسانى كه همراه با او جنگ نكردند برتر بودند... وانگهى آن كسانى كه با او جنگ و ستيز كردند هرگز خوار نشدند، بلكه هميشه و دائماً يارى شده، كشورها را فتح و با كافران مى جنگيدند... و لشكرى كه همراه معاويه مى جنگيدند هرگز خوار نشدند، بلكه حتّى در جنگ با على، پس چگونه ممكن است كه پيامبرصلى الله عليه وآله گفته باشد: «بار خدايا! خار كن هر كس كه او را خوار كند»، بلكه شيعيان هميشه خوار و مغلوب بوده اند...».(591)

و نيز مى گويد: «كسانى كه با او به قتال برآمدند از اين خالى نيست كه يا معصيت كارند و يا مجتهد و به خطا رفته يا به واقع رسيده. به هر تقدير، اين كار از آنان ضرر به ايمانشان وارد نمى كند و مانع از دخول در بهشت نمى شود».(592)

پاسخ

كسى كه كلمات و سخنان صحابه را در لابه لاى كتاب ها بررسى مى كند پى مى برد كه رسول خداصلى الله عليه وآله آنان را مأمور به نصرت و يارى اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام در تمام جنگ ها كرده است. حضرت صلى الله عليه وآله به اصحابش دستور داده تا با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگند. اينك به برخى از اين كلمات اشاره مى كنيم:

1 - ابوسعيد خدرى مى گويد: «رسول خداصلى الله عليه وآله ما را امر به قتال با ناكثين و قاسطين و مارقين نمود. عرض كرديم: اى رسول خدا! ما را به قتال با اين افراد دعوت نمودى، همراه با چه كسى با اين افراد

بجنگيم؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «همراه با على بن ابى طالب».(593)

2 - ابواليقظان عمار بن ياسر مى گويد: «رسول خداصلى الله عليه وآله مرا امر كرد تا با ناكثين و مارقين و قاسطين بجنگم».(594)

و نيز روايت كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «اى على! زود است كه تو را گروه ظالم به قتل برساند؛ درحالى كه تو برحقّى، پس هركس تو را درآن روز يارى نكند از من نيست».(595)

3 - خليد عصرى مى گويد: از اميرالمؤمنين عليه السلام در روز نهروان شنيدم كه مى فرمود: «رسول خداصلى الله عليه وآله مرا امر كرد تا با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگم».(596)

4 - ابوايّوب انصارى در عصر خلافت عمر بن خطّاب مى گفت: «رسول خداصلى الله عليه وآله امر به قتال با ناكثين و قاسطين و مارقين نموده است».(597)

5 - عبداللَّه بن مسعود مى گويد: «رسول خداصلى الله عليه وآله على عليه السلام را دستور داد تا با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگد».(598)

6 - على بن ربيعه والبى مى گويد: «از على عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: پيامبرصلى الله عليه وآله با من عهد و پيمان بست تا بعد از او با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگم».(599)

7 - ابوسعيد مولى رباب مى گويد: از على عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: «من به قتال با ناكثين و قاسطين و مارقين امر شده ام».(600)

8 - سعد بن عباده مى گويد: على عليه السلام به من فرمود: «به من دستور داده شده تا با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگم».(601)

9 - انس بن مالك از پدرش از امام على عليه السلام نقل كرده كه فرمود: «مأمور شده ام با سه دسته بجنگم: ناكثين و قاسطين و مارقين».(602)

10 - عبداللَّه بن مسعود

مى گويد: رسول خداصلى الله عليه وآله از حجره خود خارج شد و به طرف منزل امّ سلمه رفت. على عليه السلام آمد. رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: اى امّ سلمه! به خدا سوگند! اين شخص بعد از من با ناكثين و قاسطين و مارقين خواهد جنگيد».(603)

11 - ابورافع مى گويد: همانا رسول خداصلى الله عليه وآله به على عليه السلام فرمود: «زود است كه بين تو و بين عايشه امرى اتفاق افتد. حضرت عرض كرد: من، اى رسول خدا!؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: آرى. باز حضرت عرض كرد: من؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: آرى. حضرت عرض كرد: اى رسول خدا! من شقى ترين آن هايم؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: هرگز، ولى هنگامى كه چنين اتفاقى افتاد او (عايشه) را به مأمنش بازگردان.(604)

ابن ابى الحديد مى گويد: «از پيامبرصلى الله عليه وآله ثابت شده كه خطاب به على عليه السلام فرمود: «تقاتل بعدي الناكثين والقاسطين والمارقين»؛(605) «تو بعد از من با ناكثين و قاسطين و مارقين قتال خواهى كرد.»

مى دانيم كه مقصود از «ناكثين» عهدشكنان؛ يعنى اصحاب جمل و عايشه هستند. و مقصود از «قاسطين» ظالمان؛ يعنى همان اصحاب صفّين و پيروان معاويه مى باشند. و مقصود از «مارقين» خارج شوندگان از دين، همان خوارج و اصحاب نهروان است.

12 - دفاع از ابن ملجم

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «آن كسى كه على را كشت، نماز به جاى مى آورد و روزه مى گرفت و قرائت قرآن مى كرد. على را به اعتقاد اين كه خدا و رسولش كشتن او را دوست دارند، به قتل رسانيد...».(606)

او در جايى ديگر ابن ملجم را از عابدترين مردم معرفى كرده است.(607)

پاسخ

سخن ابن تيميه در حالى است كه رسول خداصلى الله عليه وآله در حديث صحيح السند(608) ابن ملجم را با تعبير «اشقى الناس» شقى ترين مردم توصيف كرده است، همان گونه كه قرآن همين تعبير را درباره قاتل شتر صالح در ميان قوم ثمود به كار برده است.

اين مضمون را ابن ابى حاتم، ابن مردويه، بغوى، ابونعيم، طبرانى و سيوطى از اين افراد در «درّ المنثور» در ذيل آيه شريفه: «إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها» و ابن البر و ابن اثير در ترجمه امام على عليه السلام از كتاب «الاستيعاب» و در «اسد الغابة» و طحاوى در «مشكل الآثار» و ديگران درباره ابن ملجم نقل كرده اند.(609)

13 - دفاع از بنى اميه

توضيح

ابن تيميه از بنى اميه بسيار دفاع كرده و آنان را مدح نموده است. او مى گويد: «همانا بنى اميه متولّى جميع اراضى اسلام شدند و دولت در زمان آنان عزيز بود».(610)

او نيز مى گويد: «سنّت قبل از دولت بنى عباس ظاهرتر بود تا دولت آنان...؛ زيرا در دولت بنى عباس بسيارى از شيعه و ديگران از اهل بدعت وارد شده بودند».(611)

او هم چنين در جايى ديگر نزول آيه: «وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ» را در شأن بنى اميه انكار كرده و اين گونه تفسير را از تحريفات شيعه در قرآن بر شمرده است.(612)

پاسخ

تفسير «شجره ملعونه» به بنى اميه از بسيارى از اهل سنّت وارد شده است؛ از قبيل: حاكم نيشابورى،(613) خطيب بغدادى،(614) فخر رازى،(615) خازن،(616) و سيوطى.(617) بلكه طبق قول ابى الفداء اين تفسير مورد اجماع مفسّرين است.(618)

چنان كه مطابق برخى از روايات، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله مروان و پدرش را به طور خصوص لعن كرده است.(619)

سلسله كتاب هاى پيرامون وهابيت

1 - شناخت سلفى ها(وهابيان)

2 - ابن تيميه، مؤسس افكار وهابيت

3 - خدا از ديدگاه وهابيان

4 - مبانى اعتقادى وهابيت

5 - موارد شرك نزد وهابيان

6 - توسل

7 - زيارت قبور

8 - برپايى مراسم جشن و عزا

پي نوشت ها

1 تا 140

1 ) تذكرة الحفاظ، ج 4، ص 1496؛ الوافى بالوفيات، ج 7، ص 15؛ شذرات الذهب، ج 6، ص 80.

2) ابن تيميه، حياته و عقايده، ص 57.

3) البداية و النهاية، ج 14، ص 4.

4) البداية و النهاية، ج 14، ص 52.

5) المنهل الصافى و المستوفى بعد الوافى، ص 340.

6) مرآة الجنان، ج 4، ص 277.

7) الكامل في التاريخ، ج 12، ص 358.

8) جهت اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب «وهابيت، مبانى فكرى و كارنامه عملى»

تأليف دانشمند فرزانه و فقيه توانا حضرت آيت اللَّه سبحانى، ص 21 - 24.

و جهت آگاهى از جنايات مغول و روابط آنان با صليبيون بر ضدّ اسلام، رجوع شود به كتاب «تاريخ مغول» اثر محقق توانمند آقاى عباس اقبال آشتيانى، ص 191 و 197 و 226 به بعد.

9) البدر الطالع، ج 2، ص 260.

10) سوره آل عمران، آيه 103.

11) سوره حجرات، آيه 10.

12) مجموعة الرسائل و المسائل، ج 1، ص 60.

13) التوسل و الوسيله، ص 156.

14) الهدية السنيّة، ص 40.

15) زيارة القبور، ص 17 و 18.

16) اقتضاء الصراط المستقيم، ص 293 و 295.

17) مجموعة الرسائل و المسائل، ج 1، ص 17.

18) الفتاواى، ج 5، ص 192.

19) رحلة ابن بطوطه، ص 95؛ الدرر الكامنة، ابن حجر عسقلانى، ج 1، ص 154.

20) منهاج السنة، ج 5، ص 101 و 102، ج 7، ص 215.

21) منهاج السنة، ج 3، ص 456.

22) منهاج السنة، ج 7، ص 178.

23)

همان، ج 5، ص 511.

24) منهاج السنة، ج 7، ص 515.

25) همان ص 53.

26) منهاج السنة، ج 7، ص 96.

27) همان، ص 400.

28) پيشين، ج 5، ص 396.

29) همان، ج 6، ص 300 و 305 و 319 و 326 و 362.

30) منهاج السنة، ج 7، ص 299.

31) الفرقان بين الاولياء الرحمن و اولياء الشيطان، ابن تيميه، ص 70.

32) همان، ص 57.

33) الزيارة، ص 23 و 34.

34) سلسلة الاحاديث الصحيحة، حديث 1750.

35) تفسير ابن تيميه معروف به تفسير كبير، ج 1، ص 253.

36) سوره آل عمران، آيه 7.

37) ر.ك: الوافى بالوفيات، صفدى، ج 7، ص 20؛ تفسير قرطبى، ج 7، ص 338.

38) مقدمه كتاب اصول التفسير، ابن تيميه.

39) منهاج السنة، ج 1، ص 474.

40) زيارة القبور، ص 156.

41) الهدية السنية، ص 40.

42) زيارة القبور، ص 17 و 18.

43) منهاج السنة، ج 2، ص 435 - 437.

44) اقتضاء الصراط المستقيم، ص 293 - 295.

45) الفتاوى، ج 5، ص 192.

46) تفسير سوره نور، ابن تيميه، ص 178 و 179.

47) السلفيّة، ص 134.

48) سوره قلم، آيه 42.

49) تفسير طبرى، مجلّد 5، جزء 8، ص 201 و 202.

50) سوره ذاريات، آيه 47.

51) تفسير طبرى، ج 27، ص 7.

52) منهاج السنة، ج 4، ص 104.

53) ر.ك: سلسلة الاحاديث الصحيحة، البانى، ج 5، ص 261.

54) ر.ك: سلسلة الاحاديث الصحيحة، البانى، ج 5، ص 261 - 264.

55) وفاء الوفاء، ج 4، ص 1376.

56) منهاج السنة، ج 5، ص 175.

57) همان، ص 163.

58) همان، ج 1، ص 38.

59) الحقائق الجليّة، ص 31 و 32.

60) مرآة الجنان، ج 4، ص 277.

61) دفع شبهة من شبّه و تمرّد، ص 216.

62) الدرر الكامنة، ج 4، ص 308.

63)

اتحاف السادة المتّقين، ج 1، ص 106.

64) الدرر الكامنة، ج 1، ص 150.

65) المقالات السنية، ص 43 به نقل از او.

66) همان، به نقل از ابن حجر.

67) منهاج السنة، ج 7، ص 122.

68) كنز العمال، ج 6، ص 407.

69) مسند احمد، ج 1، ص 3 و 151.

70) سوره نور، آيه 12.

71) منهاج السنة، ج 7، ص 122 - 130.

72) سوره تحريم، آيه 6.

73) سوره زمر، آيه 15؛ سوره شورى آيه 45.

74) صحيح بخارى.

75) همان، ج 5، ص 22، باب مناقب على بن ابى طالب عليه السلام.

76) كنز العمال، ج 11، ص 628.

77) كنز العمال، ج 6، ص 407.

78) منهاج السنة، ج 7، ص 122 - 130.

79) تفسير كشاف، زمخشرى، ج 1، ص 369 ؛ تفسير مراغى، ج 3، ص 175.

80) منهاج السنة، ج 7، ص 122 - 130.

81) منهاج السنة، ج 7، ص 122 - 130.

82) حاشيه شيخ زاده بر تفسير بيضاوى، ج 1، ص 634.

83) درّ المنثور، ج 2، ص 230 و 231.

84) منهاج السنة، ج 3، ص 4.

85) مسند احمد، ج 6، ص 292.

86) سوره نساء، آيه 27.

87) منهاج السنة، ج 4، ص 20.

88) منهاج السنة، ج 4، ص 21.

89) منهاج السنة، ج 7، ص 139 - 143.

90) همان.

91) منهاج السنة، ج 7، ص 139 - 143.

92) منهاج السنة، ج 4، ص 5 و 6.

93) لسان العرب، ج 15، ص 407.

94) منهاج السنة، ج 4، ص 25 - 27.

95) تفسير قرطبى، ج 16، ص 1.

96) البحر المحيط، ج 7، ص 507.

97) فتح القدير، ج 4، ص 524.

98) روح المعانى، ج 25، ص 10.

99) جامع البيان، ج 20، ص 86.

100) تفسير قرطبى، ج 10، ص

346.

101) اتقان سيوطى ج 1 ص 16.

102) تفسير قرطبى، ج 12، ص 1.

103) منهاج السنة، ج 4، ص 25 - 27.

104) تفسير كشاف، زمخشرى، ج 4، ص 219 و 220.

105) التفسير الكبير، ج 27، ص 167.

106) البحر المحيط، ج 7، ص 516.

107) تفسير نيشابورى در حاشيه تفسير طبرى، ج 25، ص 33.

108) تفسير ابوالسعود، ج 8، ص 30.

109) منهاج السنة، ج 4، ص 25 - 27.

110) سوره شعراء، آيه 107 و 109.

111) سوره هود، آيه 51.

112) سوره شعراء، آيه 143 - 145.

113) سوره سبأ، آيه 47.

114) ]. سوره فرقان، آيه 57.

115) منهاج السنة، ج 4، ص 104.

116) منهاج السنة، ج 4، ص 104.

117) دراسات اللبيب في الاسوة الحسنة بالحبيب، ص 231 - 237.

118) شرح المقاصد، ج 2، ص 221.

119) نيل الاوطار، ج 2، ص 328.

120) ذخائر العقبى، ص 16.

121) صحيح سنن الترمذى، ج 3، ص 543، ح 3788.

122) صحيح الجامع الصغير، ج 1، ص 842، ح 2457.

123) المطالب العاليه، ج 4، ص 65، ح 3972.

124) الصواعق المحرقة، ج 2، ص 428.

125) اتحاف الخيرة المهره، ج 9، ص 279.

126) المعرفة و التاريخ، ج 1، ص 536.

127) ينابيع المودة، ج 1 ص 120، رقم 45.

128) مختصر التحفة، ص 52.

129) كنز العمال، ج 1، ص 379، ح 1650.

130) مسند على عليه السلام، ص 192، ح 6050.

131) صحيح صفة صلاة النبى صلى الله عليه وآله، ص 29.

132) مستدرك حاكم، ج 3، ص 118، 4576.

133) تفسير ابن كثير، ج 4، ص 122.

134) البداية و النهاية، ابن كثير، ج 5، ص 228.

135) مجمع الزوائد، ج 1، ص 170.

136) محاسن التأويل، ج 14، ص 307.

137) جواهر العقدين، ص 236.

138) تهذيب اللغة، ج 2، ص

264.

139) منهاج السنة، ج 7، ص 319.

140) سلسلة الاحاديث الصحيحة، ح 1750.

141 تا 290

141) منهاج السنة، ج 7، ص 55.

142) مسند احمد، ج 1، ص 118 و 119 و 152.

143) سنن نسائى، ج 5، ص 132 و 134 و 136 و 154.

144) المصنف، ج 6، ص 366 و 368.

145) صحيح ابن حبان، ج 15، ص 376.

146) المعجم الكبير، ج 5، ص 166؛ المعجم الصغير، ج 1، ص 119.

147) مسند بزار، ج 2، ص 133 و 235 و ج 3، ص 35.

148) المختارة، ج 2، ص 105 و 106.

149) مستدرك حاكم، ج 3، ص 118.

150) السنة، ج 2، ص 566.

151) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 45.

152) سلسلة الاحاديث الصحيحة، ج 4، ص 346.

153) لسان الميزان، ج 6، ص 319.

154) منهاج السنة، ج 7، ص 359 - 361.

155) الجامع الصحيح، ج 5، ص 638.

156) خصائص اميرالمؤمنين عليه السلام، ص 3.

157) تاريخ امام على عليه السلام از تاريخ دمشق، ج 1، ص 117.

158) مسند احمد، ج 1، ص 230.

159) مستدرك حاكم، ج 3، ص 14.

160) منتخب كنز العمال در حاشيه مسند احمد بن حنبل، ج 5، ص 45.

161) شرح المواهب اللدنيّة، ج 1، ص 273.

162) فتح البارى في شرح صحيح بخارى، ج 7، ص 217.

163) منهاج السنة، ج 2، ص 204.

164) همان، ص 208.

165) الخصائص الكبرى، ج 2، ص 140.

166) لفظ اللآلى، ص 222 و 223؛ فيض القدير، ج 6، ص 366.

167) الاستيعاب در حاشيه الاصابة، ج 2، ص 481.

168) فتح البارى، ج 1، ص 543.

169) صحيح بخارى، كتاب الصلاة، باب التعاون في بناء المسجد.

170) صحيح بخارى، كتاب الجهاد و السير، باب مسح الغبار.

171) الاحسان بترتيب صحيح ابن حبّان، ج

9، ص 105.

172) همان، ج 8، ص 260 و ج 9، ص 105.

173) فتح البارى، ج 13، ص 85 و 86.

174) منهاج السنة، ج 3، ص 9.

175) همان، ج 4، ص 104.

176) سنن ترمذى، كتاب المناقب، باب مناقب على بن ابى طالب.

177) خصائص اميرالمؤمنين عليه السلام، ص 78؛ مسند احمد، ج 4، ص 437؛ فضائل الصحابة، ج 3، ص 605.

178) الاحسان بترتيب صحيح ابن حبّان، ج 9، ص 42.

179) مستدرك حاكم، ج 3، ص 110.

180) الاصابة، ج 2، ص 509.

181) الثقات، ج 6، ص 140.

182) منهاج السنة، ج 4، ص 104.

183) سلسلة الاحاديث الصحيحة، ح 2223.

184) منهاج السنة، ج 4، ص 186.

185) فتح البارى، ج 6، ص 221 و 222.

186) الموضوعات، ابن جوزى، ج 1، ص 355 - 357.

187) النكت البديعات، ص 294.

188) منهاج السنة، ج 3، ص 9؛ الفتاوى، ج 4، ص 415.

189) القول المسدّد، ص 26.

190) همان، ص 31.

191) اللآلى المصنوعة فى الاحاديث الموضوعة، ج 1، ص 347.

192) منهاج السنة، ج 4، ص 138؛ مجموع فتاوى، ج 4، ص 410.

193) اللآلى المصنوعة، ج 1، ص 334.

194) لسان الميزان، ج 2، ص 123.

195) منهاج السنة، ج 4، ص 138.

196) صحيح بخارى، تفسير سوره بقره، باب قوله: «ماننسخ من آية أوننسها نأت بخير منها أومثلها». سوره بقره، آيه 106.

197) فتح البارى، ج 8، ص 167.

198) مسند احمد، ج 5، ص 26 ؛ المعجم الكبير، ج 2، ص 229 و 230.

199) المغنى عن حمل الأسفار، ج 2، ص 919 و 920.

200) منهاج السنة، ج 4، ص 99.

201) المطالب العالية، ج 4، ص 297.

202) مسند ابى يعلى، ج 1، ص 397 و ج 3، ص 194 و 195.

203) لسان الميزان، ج 6، ص

319.

204) المعجم الكبير، ج 23، ص 380.

205) مجمع الزوائد، ج 9، ص 132.

206) مستدرك حاكم، ج 3، ص 130.

207) شرح المواهب اللدنيّة، ج 1، ص 273.

208) منهاج السنة، ج 4، ص 255.

209) سوره مائده، آيه 44.

210) براى بيشتر روشن شدن موضوع فدك، به كتاب «شيعه شناسى و پاسخ به شبهات» از نويسنده مراجعه شود.

211) صحيح مسلم، ج 1، ص 86.

212) منهاج السنة، ج 7، ص 137 و 138.

213) صحيح مسلم، ج 1، ص 86؛ مسند احمد، ج 1، ص 95؛ صحيح ترمذى، ج 5، ص 643؛ سنن نسائى، ج 5، ص 137؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 42.

214) مسند احمد، ج 3، ص 483؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 131؛ صحيح ابن حبّان، ج 15، ص 365.

215) مسند احمد، ج 6، ص 323؛ سنن نسائى، ج 5، ص 133؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 130.

216) مستدرك حاكم، ج 3، ص 141؛ المعجم الكبير، ج 23، ص 380؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 130.

217) صحيح بخارى، ج 2، ص 960 و ج 3، ص 1357.

218) صحيح بخارى، ج 2، ص 1359 و ج 4، ص 1602؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 1870 و 1871.

219) مسند احمد، ج 5، ص 353 و 354؛ صحيح بخارى، ج 3، ص 1096؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 1871.

220) منهاج السنة، ج 4، ص 105.

221) تاريخ الخميس، ج 1، ص 188؛ عقد الفريد، ج 3، ص 64.

222) تاريخ طبرى، ج 3، ص 198 و 199؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 130 - 134.

223) بيعة على بن ابى طالب في ضوء الروايات الصحيحة، ص 193.

224) امام على عليه السلام از تاريخ الاسلام، ص 484.

225) تاريخ خليفه، ص

196.

226) بيعة على بن ابى طالب، ص 196.

227) التاريخ الصغير، بخارى، ص 125.

228) بيعة على بن ابى طالب، ص 201.

229) انساب الاشراف، ج 2، ص 208.

230) الرياض النضرة، ج 3، ص 202.

231) بيعة على بن ابى طالب عليه السلام، ص 205.

232) مناقب الشافعى، رازى، ص 125.

233) الطبقات الكبرى، ج 3، ص 31.

234) الاختلاف في اللفظ و الردّ على الجهميّة و المشتبهة، ص 41.

235) اعتقاد اهل السنة، ص 46.

236) منهاج القاصدين، ابن قدامه، ص 77.

237) عقيدة السلف و اصحاب الحديث، صابونى، ص 292.

238) الاستيعاب، ج 3، ص 26.

239) الامامة من أبكار الأفكار في اصول الدين، ص 300 - 302.

240) شذرات الذهب، ج 1، ص 212 و 213.

241) شرح العقيدة الطحاوية، ص 722.

242) فتح البارى، ج 7، ص 72.

243) منهاج السنة، ابن تيميه، ج 8، ص 459 و 460.

244) سوره توبه، آيه 40.

245) سوره يونس، آيه 62.

246) صحيح بخارى، ج 1، ص 438 و 439؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 1807.

247) صحيح بخارى، ج 1، ص 437، باب من جلس عند المصيبة يعرف فيه الحزن؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 614.

248) صحيح بخارى، ج 1، ص 437.

249) سير اعلام النبلاء، ج 2، ص 128.

250) مسند طيالسى، ج 1، ص 217.

251) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 510؛ المعجم الأوسط، بيهقى، ج 4، ص 365؛ المعجم الصغير، ج 1، ص 366.

252) حلية الاولياء، ج 1، ص 207؛ شعب الايمان، بيهقى، ج 7، ص 378.

253) منهاج السنة، ج 4، ص 243 و 244.

254) صحيح بخارى، ج 4، ص 1549؛ صحيح مسلم، ج 3، ص 1380؛ صحيح ابن حبّان، ج 11، ص 153.

255) سوره مجادله، آيه 1.

256) سنن ابى داود، ج

2، ص 266.

257) صحيح بخارى، ج 3، ص 1133؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 2091؛ مسنداحمد، ج 1، ص 136.

258) صحيح بخارى، ج 1، ص 345.

259) صحيح ابن حبّان، ج 11، ص 340.

260) مجمع الزوائد، ج 6، ص 212.

261) صحيح بخارى، ج 1، ص 130و131؛ مسند احمد، ج 4، ص 434.

262) صحيح بخارى، ج 3، ص 1104؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 1925.

263) مسند احمد، ج 5، ص 402؛ سنن نسائى، ج 6، ص 117.

264) صحيح ابن حبّان، ج 15، ص 565؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 349.

265) الترغيب و الترهيب، منذرى، ج 3، ص 237؛ مجمع الزوائد، ج 8، ص 160.

266) صحيح مسلم، ج 4، ص 1727.

267) صحيح بخارى، ج 3، ص 1322؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 433.

268) صحيح بخارى، ج 2، ص 725؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 276.

269) سنن ابى داود، ج 2، ص 245؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 638.

270) صحيح بخارى، ج 4، ص 2591؛ مسند احمد، ج 3، ص 132.

271) مجمع الزوائد، ج 9، ص 138؛ الترغيب و الترهيب، ج 3، ص 99.

272) مسند احمد، ج 4، ص 173؛ الترغيب و الترهيب، ج 3، ص 144.

273) منهاج السنة، ج 4، ص 244.

274) همان، ص 248 و 249.

275) الآحاد و المثانى، ج 5، ص 363.

276) المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 167.

277) المعجم الكبير، ج 1، ص 108 و ج 22، ص 401.

278) الذريّة الطاهرة، ج 1، ص 120.

279) تاريخ دمشق، ج 3، ص 156.

280) ذخائر العقبى، ج 1، ص 39.

281) مجمع الزوائد، ج 9، ص 203.

282) الكامل، ج 2، ص 351.

283) تهذيب التهذيب، ج 1، ص 166، رقم 1321.

284) سؤالات البرقانى، ج 1، ص

22.

285) لسان الميزان، ج 4، ص 235.

286) صحيح بخارى، ج 3، ص 1361.

287) سوره احزاب، آيه 57.

288) منهاج السنة، ج 4، ص 247 و 248.

289) صحيح بخارى، باب مناقب فاطمةعليها السلام.

290) صحيح بخارى، ج 5، ص 177.

291 تا 440

291) صحيح مسلم، ج 3، ص 1380، ح 1759.

292) تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 115.

293) شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 50.

294) اهل البيت عليهم السلام، توفيق ابوعلم، ص 184.

295) منهاج السنة، ج 4، ص 41.

296) سنن ترمذى، ج 5، ص 327 ؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 170.

297) البداية و النهاية، ج 8، ص 35.

298) كنز العمال، ج 13، ص 652، رقم 37653.

299) صحيح مسلم، ج 7، ص 129؛ صحيح ترمذى، ج 5، ص 661.

300) صحيح ترمذى، ج 5، ص 661.

301) صحيح بخارى، ج 4، ص 57.

302) فرائد السمطين، ج 2، ص 68.

303) كنز العمال، ج 7، ص 107؛ ذخائر العقبى، ص 123.

304) ترجمه امام الحسن عليه السلام از تاريخ دمشق، ص 5.

305) صحيح بخارى، ج 5، ص 33؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 168.

306) همان، كتاب اللباس؛ مسند احمد، ج 2، ص 231؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 169.

307) مستدرك حاكم، ج 3، ص 174؛ حلية الاولياء، ج 2، ص 35.

308) مسند احمد، ج 4، ص 122؛ فيض القدير، ج 3، ص 415.

309) سنن بيهقى، ج 4، ص 331؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 37.

310) البداية والنهاية، ج 8،ص 38؛ تاريخ الخلفاء، ص 191؛تهذيب التهذيب، ج 2، ص 289؛ الصواعق المحرقة، ص 138.

311) مستدرك حاكم، ج 3، ص 169.

312) مستدرك حاكم، ج 3، ص 168.

313) همان.

314) مجمع الزوائد، ج 9، ص 177.

315) مسند احمد، ج 9، ص 232، رقم حديث 9478.

316) صواعق المحرقة، ص 82.

317)

سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 253.

318) الاستيعاب در حاشيه الاصابة، ج 1، ص 369.

319) الفصول المهمّة، ص 155.

320) سوره احزاب، آيه 45.

321) سوره هود، آيه 103.

322) نور الابصار، ص 140.

323) علّموا أولادكم محبّة آل بيت النّبي صلى الله عليه وآله، ص 124.

324) الفصول المهمة، ص 157.

325) ترجمه امام حسن عليه السلام از تاريخ دمشق، ص 143.

326) پيشين، ص 148؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 38.

327) ترجمه امام حسن عليه السلام، ابن عساكر، ص 141 و 142.

328) البداية و النهاية، ج 8، ص 37 و 38.

329) وفيات الاعيان، ابن خلكان، ج 2، ص 68.

330) عقدالفريد، ج 2، ص 220.

331) الفصول المهمة، ص 183.

332) ربيع الابرار، ص 210.

333) صفة الصفوة، ج 1، ص 321؛ اسد الغابه، ج 3، ص 20، چاپ مصر.

334) الإستيعاب، ج 1، ص 393.

335) تاريخ طبرى، ج 5، ص 421.

336) نظم درر المسطين، زرندى، ص 209،

337) وسيلة المآل، حضرمى، ص 183.

338) صحيح بخارى، ج 5، ص 33، كتاب فضائل الصحابه، باب مناقب الحسن و الحسين.

339) مستدرك حاكم، ج 3، ص 166.

340) مستدرك حاكم، ج 3، ص 167.

341) سنن ترمذى، ج 5، ص 323، رقم 3861.

342) المعجم الكبير، ج 22، ص 274؛ كنزالعمال، ج 13، ص 662؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 150.

343) مجمع الزوائد، ج 9، ص 201.

344) مستدرك حاكم، ج 3، ص 177.

345) ذخائر العقبى، ص 126.

346) كنز العمال، ج 7، ص 110؛ اسدالغابة، ج 2، ص 21.

347) اسدالغابة، ج 3، ص 5.

348) نظم درر السمطين، زرندى، ص 208؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 225.

349) مجمع الزوائد، ج 9، ص 187.

350) الاصابة، ج 1، ص 333.

351) همان.

352) كامل سليمان، حسن بن على عليهما السلام، ص 173.

353) كامل سليمان، حسن بن على عليهما السلام،

ص 147.

354) الاصابة، ج 1، ص 335.

355) تهذيب التهذيب، ج 2، ص 299.

356) نظم دررالسمطين، ص 208.

357) مرآة الجنان، ج 1، ص 131.

358) تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 339.

359) ابوالشهداء، ص 195.

360) علّموا أولادكم محبّة آل بيت النبي، ص 133.

361) اعلام النساء، ج 1، ص 28.

362) منهاج السنة، ج 4، ص 168 و 169.

363) تاريخ بغداد، ج 1، ص 140؛ المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 167.

364) كنز العمال، ج 16، ص 281.

365) ترجمه امام حسين عليه السلام از تاريخ دمشق، ص 45.

366) كفاية الطالب، ص 341.

367) همان، به نقل از طبرانى.

368) المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 167.

369) المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 167.

370) همان.

371) سنن ترمذى، ج 5، ص 660.

372) تحفة الاحوذى بشرح صحيح الترمذى، ج 10، ص 272.

373) سلسلة الاحاديث الصحيحة، ج 2، ص 423 - 426.

374) همان، ص 424.

375) مجمع الزوائد، ج 9، ص 201.

376) الصحيح المسند من فضائل الصحابة، ص 257.

377) تهذيب خصائص الامام على عليه السلام، ص 99، ح 124.

378) خصائص اميرالمؤمنين عليه السلام، تحقيق آل زهوى، ص 107، ح 140.

379) مسند احمد با تحقيق حمزه احمد الزين، ج 1، ص 101 و 195 و 204 و 259.

380) صحيح ابن حبان، ج 15، ص 413؛ مؤسسة الرسالة.

381) تحفة الاحوذى، ج 10، ص 186؛ فيض القدير، ج 3، ص 550؛ الانساب، ج 3، ص 477.

382) تحفة الاحوذى، ج 10، ص 149 و 150.

383) الضعفاء الكبير، ص 166.

384) ديوان الضعفاء و المتروكين، ص 332.

385) تاريخ ابن عساكر، ترجمه امام على عليه السلام، ج 2، ص 65.

386) طبقات المدلسين، ص 27.

387) ر.ك: ميزان الاعتدال، تهذيب التهذيب و لسان الميزان ترجمه محمّد بن كثير.

388) نصب الرايه، ج 3،

ص 155؛ تحقيق الغاية، ص 309؛ طبقات المدلسين، ابن حجر، ص 16.

389) الكفاية، خطيب بغدادى، ص 355، به نقل از شعبة بن الحجاج.

390) تهذيب التهذيب، ج 3، ص 205.

391) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 36 - 38.

392) طبقات المدلّسين، ص 20.

393) سلسلة الاحاديث الضعيفه، البانى، ج 3، ص 66.

394) سلسلة الاحاديث الضعيفه، البانى، ج 3، ص 66.

395) كتاب المجروحين، ج 1، ص 224.

396) وكيع، اخبارالقضاة، ج 2، ص 421 - 426.

397) همان، ص 427.

398) شرح ابن ابى الحديد، ج 17، ص 66.

399) صحيح مسلم با شرح نووى، ج 1، ص 97.

400) كتاب المجروحين، ج 1، ص 216.

401) تقريب التهذيب، ج 1، ص 141.

402) تحقيق الغاية بترتيب الرواة المترجم لهم في نصب الراية، ص 120.

403) تذكرة الموضوعات، ص 248.

404) تهذيب التهذيب، ج 6، ص 369.

405) موارد الضمآن الى زوائد ابن حبّان، ص 538.

406) ميزان الاعتدال، ج 1، ص 669؛ لسان الميزان، ج 2، ص 411؛ المغنى، ذهبى، ص 215.

407) مسند احمد، ج 1، ص 80.

408) المغنى، ص 355؛ ديوان الضعفاء، ص 175.

409) ميزان الاعتدال، ج 1، ص 492.

410) قانون الموضوعات، ص 249.

411) تاريخ بغداد، ج 5، ص 307.

412) كتاب المجروحين، ج 3، ص 124.

413) ميزان الاعتدال، ج 4، ص 400.

414) ديوان الضعفاء و المتروكين، ص 339.

415) المغنى، ص 196.

416) تهذيب التهذيب، ج 1، ص 441.

417) تاريخ بغداد، ج 10، ص 192.

418) ميزان الاعتدال، ج 3، ص 16.

419) همان.

420) تهذيب التهذيب، ج 11، ص 434.

421) تهذيب التهذيب، ج 5، ص 8؛ كتاب المجروحين، ج 2، ص 8؛ الاحكام، ابن حزم، ج 7، ص 101؛ المحلّى، ج 11، ص 276؛ ميزان الاعتدال، ج 2، ص 340؛ تاريخ بخارى (الكبير)، ج

4، ص 350.

422) موضح اوهام الجمع و التفريق، ج 2، ص 178، چاپ حيدرآباد.

423) ر.ك: المجروحين، ابن حبان؛ ميزان الاعتدال، ذهبى.

424) لسان الميزان، ج 3، ص 427.

425) پيشين.

426) ميزان الاعتدال، ج 2، ص 196.

427) ميزان الاعتدال، ج 4، ص 371.

428) كتاب المجروحين، ج 3، ص 111.

429) تهذيب التهذيب، ترجمه اصبغ بن فرج.

430) كتاب المجروحين، ج 2، ص 104.

431) ديوان الضعفاء و المتروكين، ص 256.

432) علل الحديث، ج 2، ص 382، چاپ سلفيّه مصر.

433) المعجم الكبير، ج 22، ص 85 و 86.

434) الزوائد، ج 8، ص 1.

435) كتاب المجروحين، ج 3، ص 48.

436) ميزان الاعتدال، ج 4، ص 279؛ الموضوعات، ابن جوزى، ج 1، ص 41.

437) تهذيب التهذيب، ج 10، ص 488.

438) سنن ترمذى، ج 4، ص 683؛ سنن دارمى، ج 2، ص 335؛ مجمع الزوائد، ج 10، ص 398.

439) التاج الجامع للأصول، ج 5، ص 375.

440) لسان الميزان، ج 6، ص 319 و 320.

441 تا 590

441) الدرر الكامنة، ج 1، ص 153.

442) الدرر الكامنة، ج 1، ص 155.

443) الفتاوى الحديثية، ص 114.

444) الحاوى في سيرة الطحاوى، ص 26.

445) الرسائل الغمارية، ص 120 و 121.

446) التنبيه و الرّد، سقاف، ص 7.

447) التوفيق الربّانى في الردّ على ابن تيميه، ص 85.

448) المقالات السنية، ص 200.

449) نحو انقاذ التاريخ الاسلامى، ص 35.

450) منهاج السنة، ج 4، ص 104.

451) سلسلة الاحاديث الصحيحة، رقم حديث 2223.

452) مجمع الزوائد، ج 9، ص 174، ح 14737.

453) مستدرك حاكم، ج 3، ص 138، ح 4640.

454) مستدرك حاكم، ج 3، ص 145، ح 4657؛ مسند ابى يعلى، ج 2، ص 259، ح 1599.

455) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 43،ح 116؛مسنداحمد، ج 6، ص 401،ح 18506؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 118،ح 4576.

456) كنز العمال، ج 11، ص 601، ح 32899.

457)

تاريخ دمشق، ج 42، ص 301، ح 8832؛ طبقات الحنابله، ج 1، ص 320.

458) مناقب خوارزمى، ص 323، ح 330.

459) تاريخ دمشق، ج 42، ص 288، ح 888.

460) صحيح مسلم، ج 1، ص 120، ح 131، كتاب الايمان؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 601، ح 3736؛ مسند احمد، ج 1، ص 135، ح 643؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 42، ح 114.

461) سنن ترمذى، ج 5، ص 549، ح 3717؛ المصنّف، ابن ابى شيبة، ج 12، ص 77، ح 12163.

462) الرياض النضرة، ج 3، ص 167؛ كنز العمال، ج 13، ص 106، ح 36346.

463) سنن ترمذى، ج 5، ص 593، ح 3717.

464) تاريخ دمشق، ج 42، ص 285، ح 8817.

465) منهاج السنة، ج 8، ص 279.

466) صحيح مسلم، ج 1، ص 355، ح 112؛ سنن ابى داود، ج 1، ص 88، ح 322.

467) مسند احمد، ج 1، ص 317، ح 1680؛ سنن بيهقى، ج 2، ص 332.

468) سوره نساء، آيه 20.

469) سيرة عمر، ص 137؛ درّ المنثور، ج 2، ص 466؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج 5، ص 233.

470) الطبقات الكبرى، ج 3، ص 327؛ مستدرك حاكم، ج 2، ص 559، ح 3897؛ فتح البارى، ج 13، ص 270.

471) مستدرك حاكم، ج 1، ص 628، ح 1682؛ عمدة القارى، ج 9، ص 240.

472) سنن بيهقى، ج 2، ص 347و381؛ المصنّف، عبدالرزاق، ج 2، ص 122، ح 2748.

473) مختصر تاريخ دمشق، ج 17، ص 389.

474) صحيح مسلم، ج 4، ص 361، ح 36، كتاب الآداب؛ صحيح بخارى، ج 2، ص 727، ح 1956.

475) مسند احمد، ج 1، ص 393، 551، ح 2128و3093؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 210، ح 4869.

476) المصنّف، ابن ابى

شيبة، ج 9، ص 486 و 487، ح 8206 و 8211.

477) كنز العمال، ج 9، ص 668، ح 27905.

478) المصنّف، ابن ابى شيبة، ج 3، ص 102؛ مجمع الزوائد، ج 3، ص 191.

479) صحيح بخارى، ج 2، ص 696، ح 1870؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 513، ح 179.

480) سوره بقره، آيه 233.

481) سوره احقاف، آيه 15.

482) سوره لقمان، آيه 14.

483) المصنّف، عبدالرزاق، ج 7، ص 350، ح 13444؛ السنن الكبرى، ج 7، ص 442.

484) سنن ابى داود، ج 4، ص 140، ح 4399و4401؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 659، ح 2042؛ مستدرك حاكم، ج 2، ص 68، ح 2351؛ فتح البارى، ج 12، ص 121.

485) الرياض النضرة، ج 3، ص 143؛ ذخائرالعقبى، ص 80.

486) منهاج السنة، ج 4، ص 365.

487) همان، ج 6، ص 55.

488) شيعه شناسى و پاسخ به شبهات، ج 2، ص 654 - 664.

489) رأس الحسين، ص 207.

490) مقتل الحسين عليه السلام، خوارزمى، ج 2، ص 59.

491) تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 222.

492) البداية و النهاية، ج 8، ص 197؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 309.

493) الخطط، مقريزى، ج 2، ص 289؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 319.

494) البداية و النهاية، ج 8، ص 222.

495) تاريخ الخلفاء، ص 207.

496) مرآة الزمان، ج 8، ص 496؛ صواعق المحرقة، ج 2، ص 634.

497) شذرات الذهب، ج 1، ص 69.

498) مقدمه ابن خلدون، ص 181.

499) مروج الذهب، ج 3، ص 77.

500) تذكرة الخواص، ص 260.

501) كتاب الفتوح ج 5 ص 252

502) كامل ابن اثير، ج 3، ص 300 ؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 388؛ تاريخ الخلفاء، ص 208 ؛ البداية و

النهاية، ج 8، ص 254؛ كتاب الفتوح، ج 5، ص 252.

503) تاريخ طبرى، ج 4، ص 288.

504) كامل ابن اثير، ج 3، ص 301؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 252؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 209.

505) رأس الحسين عليه السلام، ص 207؛ الوصيّة الكبرى، ص 206.

506) تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 241؛ الفتوح، ج 5، ص 10 و 11.

507) كامل ابن اثير، ج 3، ص 300؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 388؛ تاريخ الخلفاء، ص 208؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 254؛ كتاب الفتوح، ج 5، ص 252.

508) تاريخ طبرى، ج 4، ص 356؛ كامل ابن اثير، ج 3، ص 298.

509) كامل ابن اثير، ج 3، ص 298.

510) تاريخ الخلفاء، ص 208.

511) تذكرة الخواص، ص 235.

512) منهاج السنة، ج 2، ص 226.

513) كامل ابن اثير، ج 3، ص 301؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 252؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 209.

514) كامل ابن اثير، ج 3، ص 298؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 254.

515) سؤال في يزيد و معاويه، ص 16.

516) الفتوح، ابن اعثم، مجلّد 3، جزء 5، ص 18.

517) تاريخ دمشق، ج 14، ص 208.

518) الفتوح، ابن اعثم، مجلّد 3، ج 5، ص 89.

519) تاريخ الخلفاء، ص 193.

520) الفتوح، ابن اعثم، مجلّد 3، ج 5، ص 135.

521) همان، ص 136.

522) تذكرة الخواص، ص 290؛ مروج الذهب، ج 3، ص 67.

523) تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 242؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 28، ص 19.

524) الفتوح، ابن اعثم، ج 5، ص 150؛ مقتل الحسين، خوارزمى، ج 1، ص 140.

525) منهاج السنة، ج 4، ص 575 و 576.

526) لسان العرب، ماده حرر.

527) عيون الاخبار، ابن قتيبه، ج 1، ص 238.

528) تجارب الأمم، ج 2، ص 79.

529) طبقات الكبرى، ج

5، ص 106؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 368.

530) تاريخ طبرى، ج 4، ص 368؛ عقدالفريد، ج 5، ص 135.

531) الفتوح، ج 3، ص 179.

532) تاريخ طبرى، ج 4، ص 368؛ البداية و النهاية، ج 6، ص 233.

533) همان.

534) تاريخ الخلفاء، ص 209.

535) تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 37.

536) مقتل ابى مخنف، ص 200.

537) نهاية الارب، ج 6، ص 216.

538) همان.

539) المعارف، ص 345.

540) تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 250؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 206.

541) وفاء الوفاء، ج 1، ص 127.

542) طبقات ابن سعد، ج 5، ص 47.

543) همان؛ كامل ابن اثير، ج 4، ص 111؛ تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 37.

544) كامل ابن اثير، ج 4، ص 114؛ وفاء الوفاء، ج 1، ص 127.

545) الامامة و السياسة، ج 2، ص 9؛ المحاسن و المساوى، ج 1، ص 46.

546) الفتوح، ج 3، ص 179؛ طبقات ابن سعد، ج 5، ص 176؛ كامل ابن اثير، ج 4، ص 11.

547) الفتوح، ج 3، ص 180.

548) كامل ابن اثير، ج 4، ص 112؛ وفاء الوفاء، ج 1، ص 128.

549) تاريخ طبرى، ج 4، ص 371؛ اخبار الطوال، ص 310.

550) كامل ابن اثير، ج 4، ص 56.

551) تاريخ العرب، ج 1، ص 248.

552) اخبار الطوال، ص 310؛ كامل ابن اثير، ج 4، ص 112؛ الفتوح، ج 3، ص 180.

553) الامامة و السياسة، ج 1، ص 211.

554) طبقات ابن سعد، ج 5، ص 47.

555) طبقات ابن سعد، ج 5، ص 48؛ الاعلام، ج 4، ص 234.

556) الامامة و السياسة، ج 1، ص 211؛ اخبار الطوال، ص 310؛ وفاء الوفاء، ج 1، ص 129.

557) وفاء الوفاء، ج

1، ص 130.

558) الامامة و السياسة، ج 1، ص 220 و 221.

559) همان، ج 2، ص 10.

560) الفتوح، ج 3، ص 181؛ كامل ابن اثير، ج 4، ص 17.

561) الامامة و السياسة، ج 2، ص 10؛ الفتوح، ج 3، ص 181؛ البدء و التاريخ، ج 6، ص 14؛ وفيات الاعيان، ج 6، ص 276؛ تاريخ الخلفاء، ص 209.

562) كامل ابن اثير، ج 4، ص 113.

563) الامامة و الاسياسة، ج 1، ص 215.

564) اخبار الطوال، ص 314.

565) الامامة و السياسة، ج 1، ص 220.

566) همان، ج 1، ص 216؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 242.

567) تاريخ الخلفاء، ص 209؛ سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 37و38.

568) الامامة و السياسة، ج 1، ص 218.

569) تذكرة الخواص، ص 259و260؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 242؛ تهذيب التهذيب، ج 2، ص 316.

570) الفتوح، ج 2، ص 182.

571) نهاية الارب، ج 6، ص 227.

572) همان.

573) المعارف، ص 187.

574) وفاء الوفاء، ج 1، ص 133.

575) نهاية الارب، ج 6، ص 227.

576) حلية الاولياء، ج 1، ص 369.

577) نسب قريش، ص 384.

578) منهاج السنة، ج 4، ص 577.

579) كامل ابن اثير، ج 3، ص 316؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 246؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 381 و 382.

580) الامامة و السياسة، ج 2، ص 12؛ شذرات الذهب، ابن عماد حنبلى، ج 1، ص 287.

581) تاريخ الخلفاء، ص 209؛ اخبار مكه، ازرقى، ج 1، ص 202.

582) تفسير روح المعانى، ج 26، ص 73.

583) مقدمه ابن خلدون، ص 254.

584) شرح عقائد نسفيه، ص 181.

585) رسائل جاحظ، ص 298.

586) الفتنة الكبرى، ج 2، ص 265.

587) الوصية الكبرى، ابن تيميه، ص 5.

588) منهاج السنة،

ج 4، ص 37 و 38.

589) منهاج السنة، ج 7، ص 36.

590) همان، ج 7، ص 260.

591 تا 619

591) منهاج السنة، ج 7، ص 57 - 59.

592) منهاج السنة، ج 4، ص 393.

593) تاريخ ابن عساكر، ج 7، ص 339؛ كفاية الطالب، ص 173، باب 38.

594) مسند ابى يعلى، ج 3، ص 194، ح 1623؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 238.

595) تاريخ ابن عساكر، ج 12، ص 370؛ كنز العمال، ج 11، ص 613، ح 32970.

596) تاريخ بغداد، ج 8، ص 340، رقم 4447؛ تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 338.

597) مستدرك حاكم، ج 3، ص 150، ح 4674؛ الخصائص الكبرى، سيوطى، ج 2، ص 235.

598) المعجم الكبير، ج 10، ص 91، ح 10054؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 138.

599) مجمع الزوائد، ج 7، ص 238؛ مسند ابى يعلى، ج 1، ص 397، ح 519.

600) مناقب خوارزمى، ص 175، ح 212.

601) تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 338؛ كنز العمال، ج 11، ص 292، ح 31553.

602) تاريخ مدينة دمشق، ج 12، ص 367؛ البداية و النهاية، ج 7، ص 337.

603) تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 339؛ كنز العمال، ج 13، ص 110، ح 36361؛ الرياض النضرة، ج 3، ص 198.

604) مسند احمد، ج 7، ص 537، ح 26657؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 224؛ المعجم الصغير، ج 1، ص 332، ح 995؛ كنز العمال، ج 11، ص 196، ح 31205.

605) شرح ابن ابى الحديد، ج 13، ص 183، شرح خطبه 283.

606) منهاج السنة، ج 7، ص 153.

607) منهاج السنة، ج 5، ص 47.

608) مسند احمد، ج 1، ص 130؛ خصائص نسائى، ص 39؛ طبقات ابن سعد،

ج 3، ص 21.

609) مشكل الآثار، ج 1، ص 351.

610) منهاج السنة، ج 8، ص 238 - 242.

611) همان، ج 4، ص 130.

612) همان، ج 3، ص 404.

613) المستدرك على الصحيحين، ج 4، ص 480.

614) تاريخ بغداد، ج 6، ص 271 و ج 8، ص 280.

615) تفسير فخر رازى، ذيل آيه.

616) تفسير خازن، ذيل آيه.

617) درّ المنثور، ذيل آيه.

618) تاريخ ابى الفداء، ج 3، ص 115.

619) مسند احمد، ج 2، ص 385 ؛ مستدرك حاكم، ج 4، ص 480.

مخالفت وهابيت با قرآن و سنت

مشخصات كتاب

نويسنده :عمرعبد السلام

ناشر : مركز نشر اعتقادات

وهابيهامشركند, زيرا مى گويند: خداوند داراى جسم است

در ه_م_ه ادي_ان ال_هى - خصوصا اسلام - توحيد مهمترين اصل است .

خداوند متعال ,پيامبران را ب_رانگيخت و سرلوحه دعوت آنان را تبليغ يكتاپرستى وتبيين توحيد قرارداد.

اين اصل , در قرآن و سنت پيامبر (ص ) به روشنى تبيين شده است و هر مسلمانى بايد, توحيد را از اين منابع زلال بگيرد تامل در اعتقادها و انديشه هاى وهابيون نشان مى دهد كه آنان در اين اصل اساسى به كلى از قرآن و سنت دور افتاده اند و خدا را با اوصافى كه محكمات قرآن و سنت معرفى مى كند ((1)) قبول ندارند.

ب_ه اع_ت_ق_اد آن_ان , خداوند در بالاى عرش و يا در آسمان ,محدود و محاط بوده و محتاج به مكان است ((2)) اب_ن ت_ي_م_ية , رهبر وهابيها, در كتابهايش به اين اعتقادات اعتراف نموده و به آيات متشابه قرآن و احاديثى مجعول متوسل گشته و از محكمات قرآن و احاديث قطعى نبوى چشم پوشى كرده است .

او در اثبات عقايدش به اين حديث متوسل شده است كه مى گويد: خ_دا ه_ر ش_ب و ي_ا آخ_ر ه_ر ش_ب از ع_رش ب_ه زم_ي_ن ف_رود م_ى آي_د و ص_ب_ح آن ش_ب , ب_ه عرش برمى گردد ((3)) در حالى كه شب در زمين دائمى است , يعنى هر لحظه , مكانى در حال شب شدن ومكانى در حال ص_بح شدن است و هميشه نصف كره زمين شب است و قسمتى از كره زمين , ثلث آخر شب است .

اگ_ر خدا محدود و محاط در عرش باشد و براى يك بار هم به زمين فرود بيايد ديگر براى هميشه در

زم_ين باقى مى ماند چون شب و ثلث آخرشب در زمين تا قيامت برقرار است .

و لحظه اى نيست كه شب يا ثلث آخر شب در كره زمين تمام شود و نباشد در نتيجه اين حديث , خودش را تكذيب مى كند, زيرا ممكن نيست خداوند هر شب به زمين بيايد و صبح آن شب به عرش برگردد و اگر مقصود اين است كه خداوند يكبار به زمين مى آيد و ديگر به ع_رش ب_رن_م_ى گ_ردد و ي_ا اي_نكه لااقل تا قيامت برنمى گردد, باز هم عرش از وجود خدا خالى مى گردد.

در حالى كه به اعتقاد وهابيها, خدا در عرش است ب_ه ه_ر ح_ال , اب_ن تيميه و پيروانش در كتاب خود به اين عقيده كه از آن يهوديان درخداشناسى اس_ت , اع_ت_راف و اف_تخار مى كند و اين شايد عجيب نباشد.

چون آنهايهوديان را موحد مى دانند و ذب_ي_حه (قربانى ) آنها را حلال مى دانند ((4)).

آنان به قدرى به انحراف عقيده دچار گشته اند كه حتى براى اثبات اعتقادشان به اعتقادات فرعون تمسك مى جويند (به اين صورت كه مى گويند: از آن_ج_ا ك_ه ف_رع_ون معتقد بود كه خداى موسى در آسمان است و لذا به وزيرش هامان دستور داد چيزى براى بسازد تا بتواندبه آسمان برود و خداى موسى را در آنجا ببيند.

پس خدا در عرش است اگ_ر ك_سى بگويد خدا همچون انسان است , يعنى محدود و محتاج به مكان است , به شهادت آيات م_ح_ك_م_ات قرآن , كافر است .

جريرى در كتاب خود به نام الفقه على المذاهب الاربعه اعتقاد به ج_س_م_ي_ت خ_داوند و آنچه را مستلزم اعتقاد به تجسم

باشدموجب كفر و معتقد به آن را كافر و مشرك مى داند ال_بته عجيب اين است كه ابن تيميه خودش مى گويد: اعتقاد به اينكه خداوند جسم دارد موجب ارتداد نمى شود, زيرا قرآن و سنت و ائمه مذاهب نگفته اند كه خداوندجسم نيست سرانجام همين نظرات ((5)) مشركانه وى درباره خدا و انكارش نسبت به مقام رسول اللّه باعث شد ك_ه به حكم قضات حنفى , مالكى و شافعى دستگير گرديد و در زندان محبوس گشت تا مرد, در حكمى كه درباره او از طرف سلطان مسلمين صادر شده آمده است : وك_ان الشقي ابن تيمية في هذه المدة قد بسط لسان قلمه , و مد عنان كلمه , ونص في كلامه على ام_ور وم_ن_ك_رات , وات_ى في ذلك بما انكره ائمة الاسلام , وانعقد على خلافه اجماع العلماء الاعلام , وخالف في ذلك علماء عصره وفقهاء شامه ومصره , وعلمنا انه استخف قومه فاطاعوه , حتى اتصل بنا انهم صرحوا في حق اللّه بالتجسيم ...

وهابيها فضائل انبياء و اولياء را كه قرآن مى گويد منكرند

وهابيها, علم و قدرت و فضايلى را كه خداوند به اولياء خاص خود داده , انكارمى كنند.

آنان به هيچ رو ن_م_ى پ_ذي_رن_د كه خداوند به كسى قدرتى بدهد كه به اذن خدامريض را شفا دهد, يا از داخل خ_ان_ه ه_اى م_ردم خ_ب_ر دهد و يا تخت پادشاهى را در يك چشم به هم زدن احضار كند و يا زبان م_ورچگان و پرندگان را بفهمند و با آنها صحبت كند و يا همچون حضرت مريم از آينده طفل كه در رحم دارد با خبر باشد, يا همچون پيامبر (ص ) و على از حوادث آينده خبر دهند و يا...

حال آنكه ق_رآن ب_راى ان_ب_ي_اء واولياء خدا, علم و توانائى خارق العاده و فضايل بسيارى را ذكر مى كند كه ما به نمونه هايى از آنها اشاره مى كنيم : 1 - درب_اره ح_ضرت داود وسليمان ميفرمايد:ولقدآتيناداودمنافضلاياجبال اوبى معه والطير والنا له ال_ح_دي_د ان اع_مل سابغات وقدر في السرد واعملوا صالحا اني بماتعملون بصير ولسليمان الريح غ_دوه_ا ش_هر ورواحها شهر واسلنا له عين القطر ومن الجن من يعمل بين يديه باذن ربه ومن يزغ م_ن_ه_م عن امرنا نذقه من عذاب السعير يعملون له ما يشاء من محاريب وتماثيل وجفان كالجواب وقدور راسيات اعملوا آل داود شكرا وقليل من عبادي الشكور) ((6)) و داود را از س_وى خ_ود ف_ض_يلتى داديم كه اى كوهها و اى پرندگان با او هم آواز شويد وآهن را برايش نرم كرديم , كه زرهاى بلند بساز و در بافتن زره اندازها را نگهدار وكارهاى شايسته كنيد كه م_ن ب_ه كارهايتان بصيرم و باد را مسخر سليمان كرديم ,بامدادان يك ماهه راه مى رفت و شبانگاه ي_ك م_اه_ه راه , و چشمه مس را برايش جارى ساختيم و گروهى از ديوها به فرمان پروردگارش ب_راي_ش ك_ار م_ى ك_ردن_د و ه_ر ك_ه از آن_ان سر از فرمان ما مى پيچيد به او عذاب آتش سوزان را م_ى چ_ش_انديم براى او هر چه كه مى خواست از بناهاى بلند و تنديسها و كاسه هايى چون حوض و دي_گ_ه_اى م_ه_م ب_رج_اى مى ساختند.

اى خاندان داود, براى سپاسگزارى كارى كنيد و اندكى از بندگان من سپاسگزارند 2 - در سوره ديگرى خداوند متعال درباره حضرت سليمان مى فرمايد: (وحشر لسيلمان جنوده من الجن والانس والطير فهم

يوزعون ). ((7)) سپاهيان سليمان از جن و آدمى و پرنده گرد آمدند و آنها به صف مى رفتند 3 - درباره حضرت عيسى مى فرمايد: (وي_علمه الكتاب والحكمة والتوراة والانجيل ورسولا الى بني اسرائيل اني قدجئتكم بية من ربكم ان_ي اخ_ل_ق ل_كم من الطين كهيئة الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن اللّه وابرى ء الاكمه والابرص واءحيي الموتى باذن اللّه واءنبئكم بما تاءكلون وما تدخرون في بيوتكم ان في ذلك لاية لكم ان كنتم مؤمنين ). ((8)) خ_داون_د ب_ه او ك_ت_اب و ح_ك_م_ت و تورات و انجيل مى آموزد.

و بر بنى اسرائيل وى را به رسالت م_ى فرستد كه : من با معجزه اى از پروردگارتان نزد شما آمده ام برايتان از گل چيزى چون پرنده مى سازم و در آن مى دمم .

به اذن خدا پرنده اى شود.

و كور مادرزاد وبرص گرفته را شفا مى دهم و ب_ه ف_رم_ان خدا مرده را زنده مى كنم و به شما مى گويم كه چه خورده ايد و در خانه هاى خود چه ذخيره كرده ايد اگر از مؤمنان باشيد اينها براى شمانشانه هاى حقانيت من است ت_وسل مردم به حضرت عيسى بدين خاطر بود كه عقيده داشتند خداوند به او قدرتى عطا فرموده كه مى تواند بيماران را شفا دهد ي_ع_ن_ى او را پيامبر و بنده خالص خدا مى دانستند و بخاطر همين عبوديت و بندگى است كه آن ح_ضرت به چنين علم و قدرتى از جانب خداوند دست يافت و البته كه اين شرك نيست , بلكه عين توحيد است .

شرك آن است كه اين قدرت را از خود آن حضرت بدانيم و نه

از خدا

علم انبياء و اولياء در قرآن و سنت

خ_داون_د م_ت_ع_ال ب_ه ب_رگ_زي_دگان و بندگان خالص درگاه خود, غير از قدرت به هر اندازه ك_ه ب_خ_واهد, علم و آگاهى هم عطا مى كند.

نمونه هايى از اين بندگان را كه علم لدنى داشتند, قرآن شريف ذكر كرده است كه به آنها و مواردى ديگر اشاره مى كنيم 1 - مستثنى در آيه : (يعلم ما بين ايديهم وما خلفهم ولا يحيطون بشي ء من علمه الابما شاء). ((9)) آنچه را كه پيش رو و آنچه را كه پشت سرشان است مى داند و به علم او جز آنچه خودخواهد احاطه نتوانند يافت 2 - مستثنى در آيه : (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول ). ((10)) او داناى غيب است و غيب خود را بر هيچكس آشكار نمى سازد.

مگر بر آن پيامبرى كه از او خشنود باشد 3 - (ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك وما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم وهم يمكرون ). ((11)) اينها خبرهاى غيب است كه به تو وحى كرديم و آن هنگام كه با يكديگر گرد آمده بودند و مشورت مى كردند و حيلت مى ساختند, تو در آنها نبودى 4 - ه_مسفرموسى از آينده آن كشتى و آن بچه ها خبر داشت : (فوجدا عبدا من عبادناآتيناه رحمة من عندنا وعلمناه من لدنا علما). ((12)) و در آن_جا بنده اى از بندگان ما را كه رحمت خويش را بر او ارزانى داشته بوديم و خودبدو دانش آموخته بوديم , يافتند 5 - داود و س_ل_ي_م_ان ع_ل_م ل_دن_ى داش_ت_ن_د.

از ج_مله , زبان پرندگان , مورچگان , جنيان و... رامى دانستند: (ولقد آتينا

داود و سليمان علما و قالا الحمد للّه الذي فضلنا على كثير من عباده المؤمنين و ورث س_ل_ي_م_ان داود وق_ال ي_ا اي_ه_ا الناس علمنا منطق الطير واوتينا من كل شي ء ان هذا لهو الفضل المبين ). ((13)) ما به داود و سليمان دانش داديم , گفتند: سپاس از آن خدايى است كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمن خود برترى داد.

و سليمان , وارث داود شد و گفت : اى مردم , به ما زبان مرغان آموختند و از هر نعمتى ارزانى داشتند و اين عنايتى است آشكار 6 - ح_ض_رت مريم به علم لدنى دانست بدون شوهر فرزنددار مى شود و دانست سرنوشت بچه اش چيست ؟! (اذ قالت الملائكة يا مريم ان اللّه يبشرك بكلمة منه اسمه المسيح عيسى ابن مريم وجيها في الدنيا والاخ_رة ومن المقربين ويكلم الناس في المهد وكهلا ومن الصالحين قالت رب انى يكون لي ولد ولم يمسسني بشر قال كذلك اللّه يخلق ما يشاء اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون ). ((14)) ف_رشتگان گفتند: اى مريم , خدا تو را به كلمه خود بشارت مى دهد, نام او مسيح , پسرمريم است , در دن_ي_ا و آخ_رت , آب_رومند و از مقربان است .

با مردم همچنان كه در بزرگى در گهواره سخن م_ى گويد و از شايستگان است .

مريم گفت : اى پروردگار من , چگونه مرا فرزندى باشد, در حالى ك_ه ب_ش_ر به من دست نزده است .

گفت : بدين سان كه خدا هرچه بخواهد مى آفريند.

چون اراده چيزى كند به او گويد موجود شود, پس موجودمى شود در رواي_ت آمده است كه

به فاطمه زهراء نيز اخبارى توسط ملائكه داده مى شد و رسول خدا و على ب_ن اب_ى طالب نيز علم لدنى داشتند.

وقتى على بن ابى طالب از حوادث آينده و آخرالزمان و حمله تركان مغول و تاتار بر بلاد اسلامى و چگونگى اين حمله خبرمى داد.

مردى كلبى از او سؤال كرد يا على آيا تو علم غيب مى دانى ؟ ع_ل_ى از س_خن آن مرد به خنده افتاد و گفت : اى مرد كلبى , اين علم غيب نيست , اين علم از راه تعليم و تعلم است ل_ي_س هو بعلم غيب وانما هو تعلم من ذي علم ... فعلم علمه اللّه نبيه فعلمنيه .

يعنى اين اخبار از آي_نده را كه من مى گويم از اخبارى است كه خداوند به پيغمبرش تعليم فرموده و پيغمبر خدا نيز آن_ه_ا را ب_ه من آموخته و من آن آموخته پيغمبر خدا را براى شما بيان مى كنم .

اخبار رسول خدا و على بن ابى طالب راجع به آينده و آخرالزمان در كتب معتبرو به اسناد صحيح به طور متواتر آمده اس_ت .

مثلا رسول خدا از حوادث بعد از خودش تا حوادث آخرالزمان و قيام مهدى خبر داده و على بن ابى طالب نيز از روى كار آمدن بنى اميه و بنى مروان و قتل عام آنها توسط بنى عباس و از حوادث پس از انقراض بنى عباس تا قيام مهدى آل محمد خبر داده است

توسل و تبرك در قرآن و سنت

ي_كى ديگر از عقايد مسلم اسلامى , كه وهابيان آن را انكار مى كنند, توسل است .

مطابق عقيده اين ف_رقه , توسل فرزندان يعقوب به آن حضرت براى استغفار در نزد خدا,توسل مسيحيان

به حضرت عيسى براى شفاى امراضشان , توسل بنى اسرائيل به موسى براى زنده شدن مقتول و معرفى قاتل و توسل هر شخصى يا امتى به پيغمبران واولياء شرك است ((15)) پس طبق عقائد آنها تمام انبياء و اولياء خدا به خاطر تقرير و تاييد چنين توسلاتى مشرك و كافرند در ح_اليكه در قرآن و روايات , موارد زيادى از توسلات انبياء و اولياء خدا آمده است كه برخى از آنها را مى آوريم :

توسل فرزندان يعقوب به آن حضرت

ف_رزن_دان يعقوب به آن حضرت متوسل شدند تا در پيشگاه خدا براى آنان استغفار كند(قالوا يا ابانا اس_ت_غ_فر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين ) ((16)) .

گفتند: اى پدر, براى گناهان ما آمرزش بخواه كه ما خطاكار بوده ايم آن_ان در واق_ع آمرزش خود را از خدا مى خواستند نه از حضرت يعقوب , و فقط در اين كار, حضرت ي_ع_ق_وب را واس_ط_ه ق_رار داده بودند.

زيرا يعقوب پيش خدا آبرومند بود وخداوند دعاى او را رد نمى كرد در پى آن توسل , حضرت يعقوب فرمود: (قال سوف استغفر لكم ربي انه هو الغفور الرحيم ). گفت : از پروردگارم براى شما آمرزش خواهم خواست .

او آمرزنده و مهربان است

توسل امت موسى به آن حضرت

(واوح_ي_ن_ا ال_ى م_وسى اذ استسقاه قومه ان اضرب بعصاك الحجر فانبجست منه اثنتاعشرة عينا ...). ((17)) (واذ استسقى موسى لقومه فقلنا اضرب بعصاك الحجر فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا). ((18)) و چ_ون ق_وم م_وس_ى از او آب خواستند به او وحى كرديم كه عصايت را بر سنگ بزن , ازآن سنگ , دوازده چشمه روان شد و هر گروه آبشخور خويش را شناخت .

اف_زون بر آنچه گذشت , در خصوص استشفاء و توسل به پيامبر (ص ) روايات زيادى وجود دارد كه صحابه رسول خدا در مهمترين مشكلاتشان به پيغمبر خدا متوسل مى شدند, آب وضوى حضرت و نيز موى سر مباركش را براى استشفاء با خودمى بردند, و پيغمبر خدا هم اين رفتار را تقرير و امضاء مى فرمود.

و بلكه احيانا به شفابودن آنها تصريح مى نمود در اينجا برخى از اين روايات و گزارشهاى تاريخى را مى آوريم : 1 - ب_خ_ارى از ان_س

ب_ن م_ال_ك ن_قل كرده است كه : در عهد رسول خدا (ص ) مردم مدينه دچار خ_شكسالى شدند.

در روز جمعه هنگامى كه پيامبر خطبه مى خواند, مردى برخاست و گفت : اى پيامبر خدا, كشتزارها و چارپايان ما در شرف هلاكتند از خدابخواه كه ما را سيراب گرداند, پيامبر (ص ) دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و دعافرمود: ان_س م_ى گ_وي_د: ب_ق_درى ب_اران باريد كه آب بر منازل ما هم جارى شد, جمعه ديگر همان مرد ب_رخ_اس_ت , و گ_ف_ت : ي_ا رسول اللّه خانه هاى ما در حال ويران شدن است , از خدابخواه كه باران بايستد.

پيامبر (ص ) نگاهى به آسمان كرد, باران قطع شد و بر اطراف مدينه باريد ((19)) يا رسول اللّه ان اللّه قد نصرك واعطاك واستجاب لك , وان قومك قد هلكوا, فادع اللّه ان يسقيهم .

ي_ا رس_ول اللّه , خ_داون_د تو را يارى كرده و دعايت را مستجاب مى كند.

همانا قوم تو درحال هلاك شدن هستند.

از خدا بخواه كه آنان را سيراب گرداند... 2 - در صحيح بخارى از ابن عباس و انس بن مالك نقل شده است : ان ع_م_ر ب_ن ال_خ_طاب كان اذا قحط اهل المدينه استسقى بالعباس ((20)).

هنگامى كه قحطى و خشكسالى پديد مى آمد, عمر به عباس عموى پيامبر(ص ) متوسل مى شد تا او دعاكند وباران بيايد و عباس دعا كرد و باران زيادى آمد.

3 - ص_ح_ي_ح ب_خارى ذيل باب كنية النبى (ص ) از جعيد بن عبد الرحمن روايت مى كندكه ديدم س_ائب بين يزيد را در سن 94 سالگى همچون جوانى معتدل پس او به من گفت اين

قدرت جوانى وقوت چشم وگوش را از دعاى رسول اكرم دارم , زيرا من در كودكى مريض شدم خاله ام مرا پيش پيغمبر خدا برد و از آن حضرت خواست براى من دعا كندودعا كرد.

4 - ص_ح_ي_ح م_سلم در جلد هفتم در باب قرب النبى (ص ) بالناس وتبركهم به , از انس بن مالك روايت مى كند كه ام سليم وقتى رسول اللّه در خانه او استراحت مى كردند, عرق بدن آن حضرت را ج_م_ع م_ى كرد براى استشفاء و تبرك جستن براى شفاى كودكان ,حضرت رسول وقتى بيدار شد فرمود: كار صحيحى مى كنى .

(در مسند احمد از انس , ج 3, ص 226). 5 - در كتاب تاريخ مدينه آمده است : در ه_ن_گ_ام دف_ن م_ادر على (ع ), پيامبر (ص ) لحظه اى در قبر خوابيد و پيراهن خود را هم از تن درآورد و امر فرمود كه زير صورت او بگذاريد.

وقتى كه از ايشان علت اين كاررا پرسيدند, فرمودند كه پيراهنم را به اين خاطر گذاشتم كه - اگر خدا بخواهد - آتش به او نرسد.

اما خوابيدنم در قبر به اين منظور بود كه خداوند قبر او را وسيع گرداند.

6 - صحيح مسلم در جلد هفتم در باب قرب النبى (ص ) بالناس وتبركهم به , از انس بن مالك نقل مى كند كه كارگران مدينه هر صبح با جامهايى از آب مى آمدند تا رسول خدابا فروبردن دست در آنها آن آبها را تبرك كند و حضرت چنين مى كرد حتى درروزهاى بسيار سرد.

(در مسند احمد, ج 3, ص 137). 7 - ص_ح_ي_ح م_سلم در جلد هفتم در باب

قرب النبى (ص ) بالناس وتبركهم به , از انس بن مالك روايت مى كند كه ديدم سلمانى سر رسول خدا را مى تراشيد و هر موى آن حضرت در دست يكى از صحابه بود كه بدان تبرك مى جست .

(در مسند احمد, ج 3, ص 137). 8 - در صحيح بخارى در كتاب لباس در باب القبة الحمراء من ادم , روايت مى كند كه ابو جحيفه مى گويد رفتم پيش رسول خدا در قبه حمراء ادم و ديدم كه بلال آب وضوى پيغمبر را بيرون آورد و مردم براى گرفتن قطره هاى آن با هم مسابقه مى گذارند تا به آنها تبرك جويند.

ن_ك_ته ديگر اينكه : فضايل انبياء, همچون شفا دادن عيسى , كه در آيات صريح قرآن وسنت صحيح نبوى بيان شدن , غير قابل انكار است و اگر فرد وهابى از روى عمد وآگاهى آنها را انكار كند مرتد م_ى گردد و زن او خودبخود جدا شده و بايد عده وفات نگهدارد, مگر آنكه انكارش از روى جهل و نادانى باشد كه نوع عوام آنها چنين هستند.

تبرك به پيراهن يوسف

(اذهبوا بقميصي هذا فالقوه على وجه ابي يات بصيرا). اين جامه مرا ببريد و بر روى پدرم اندازيد تا بينا گردد.

و همه كسان خود را نزد من بياوريد.

چون كاروان به راه افتاد پدرشان گفت : اگر مرا ديوانه نخوانيد بوى يوسف مى شنوم گ_ف_ت_ند: به خدا سوگند كه تو در همان ضلالت ديرينه خويش هستى , چون مژده دهنده آمد و جامه بر روى او انداخت بينا گشت .

وهابيها همچون ماديون منكر روح

اب_ن تيميه و پيروانش , همچون ماديون , مردن را معدوم شدن مى دانند و به گفته قرآن وسنت به اي_نكه ارواح مردگان از زنده گان شنواترند و رسول خدا با ارواح مردگان حرف مى زند, و شهداء سلام زائرين را مى شنوند و جواب آنرا مى دهند, و... اعتقادى ندارند ال_ف - م_سلمانان طبق احاديث صحيح نبوى در آخر نماز از راه دور و نزديك خطاب به رسول اللّه س_لام م_ى ك_ن_ند و در هر كجاى جهان كه باشند مى گويند: السلام عليك ايهاالنبي ورحمة اللّه وبركاته .

و در احاديث نبوى است كه سلام شما به من مى رسد و من جواب شما را مى دهم ب - در اح_ادي_ث دي_گ_رى هم آمده است كه رسول خدا (ص ) اهل قبور بقيع را همچون زندگان مورد خطاب قرار مى داد و با آنان سخن مى گفت كه در اينجا به بعضى از آنهااشاره مى كنيم : 1 - حدثنا هودة بن خليفة قال : حدثنا عوف عن الحسن ان النبي (ص ) قام على اهل البقيع فقال : ال_س_لام عليكم يا اهل القبور من المؤمنين والمسلمين , لو تعلمون ما نجاكم اللّه منه مماهو كائن

بعدكم , ثم نظر الى اصحابه فقال هؤلاء خير منكم ((21)) .

هوده بن خليفه مى گويد كه عوف بن حسن گفت : پيامبر (ص ) به اهل بقيع خطاب كرد وفرمود: السلام عليكم يا اهل القبور من المؤمنين والمسلمين , اگر بدانيد كه خداوند شمارا از چيزى كه بعد از شما وجود دارد, نجات داده است .

سپس روى به اصحاب كردندو فرمودند: اينان (شهداء) از شما بهترند 2 - رس_ول خدا (ص ) مى فرمايد: به ميت خطاب كنيد و تلقين نمائيد كه وقتى از توسئوال كردند در قبر بگو لا اله الا اللّه لقنوا موتاكم لا اله الا اللّه ((22)) .

3 - و نيز رسول خدا (ص ) مى فرمايد: ان الميت يعرف من يحمله ومن يغسله ومن يدليه في قبره .

ميت مى شناسد كسى كه او را حمل مى كند, كسى كه او را غسل مى دهد و كسى كه او رادر قبرش مى گذارد ((23)) 4 - از ع_ب_داللّه ب_ن عمر است كه ارواح شهداء, سلام زائران را مى شنوند و جواب سلام را مى دهند.

تاريخ مدينه تاليف ابن شبه باب جنائز ح_دث_نا ابو غسان قال حدثنا عبد اللّه بن نافع عن اسامة بن زيد عن عبد اللّه بن ابي عروة , عن رجل حدثه عن عبد اللّه بن عمر قال : من مر على هؤلاء الشهداء فسلم عليهم لم يزالوا يردون عليه الى يوم القيامة .

اب_وغسان به اسناد خود از عبداللّه بن عمر نقل مى كند: هركس بر شهداء بگذرد و بر آنان سلام كند, سلام او را پاسخ مى دهند 5 - در ح_ديث آمده است كه پيامبر (ص )

شهداى احد را مخاطب قرار مى داد و برارواح آنان سلام مى كرد و مى گفت :(سلام عليكم بما صبرتم , فنعم عقبى الدار ... س_لام بر شما به خاطر آن همه شكيبائى كه ورزيديد, سراى آخرت , چه سراى نيكويى است .

و قرآن ن_يز شهدا را زنده ناميده در سوره بقره , آيه 154 (ولا تقولوا لمن يقتل في سبيل اللّه اموات بل احياء ولكن لا تشعرون ). 6 - از رسول خدا (ص ) روايت شده است : العبد اذا وضع في قبره وتولى وذهب اصحابه حتى انه ليسمع قرع نعالهم ... ((24)) ه_ن_گ_ام_ى ك_ه فردى را در قبر مى گزارند و بستگانش مى روند, او حتى صداى به زمين خوردن كفشهايشان را مى شنود 7 - در ص_ح_يح بخارى آمده است كه پيغمبر خدا در پايان جنگ بدر كشته شدگان مشركان را با اي_ن آيه صدا مى زد: (ونادى اصحاب الجنة اصحاب النار ان قد وجدنا ماوعدنا ربنا حقا ...). اصحاب گ_ف_ت_ند: يا رسول اللّه مردگان را صدا مى زنى ؟ پيغمبرفرمود: شما از آنها شنواتر نيستيد ولى نمى توانند جواب بدهند ((25)) 8 - در س_نن نسائى آمده است كه پيغمبر (ص ) فرمود: بر من , زياد درود بفرستيد كه درود شما بر من عرضه مى شود, گفتند: يا رسول اللّه چگونه درود بر شما عرضه مى شود در حالى كه بدن شما پ_س از م_رگ پ_وس_ي_ده خ_واه_د شد.

آن حضرت فرمودند:پيغمبر خدا زنده است و از خدا روزى مى گيرد بارى , وقتى مردگان صداى زندگان را مى شنوند و مى توان آنها را مخاطب قرار داد.

چرا نتوان به آن_ه_ا

گ_ف_ت ك_ه براى ما دعا كنند.

و يا اينكه از رسول خدا و شهداء كه ازشفاعت كنندگان روز ق_يامتند.

بخواهيم براى ما در روز قيامت در درگاه خدا شفاعت كنند.

آيا خداوند شفاعت آنها و يا دعاى آنها را رد مى كند؟ 9 - ع_ل_ى ب_ن اب_ي_ط_ال_ب بعد از وفات پيامبر (ص ) به آن حضرت متوسل مى شد و خطاب به آن بزرگوار مى گفت : بابي انت وامي اذكرنا عند ربك واجعلنا من بالك .

پدر و مادرم فدايت باد ما را در پيشگاه پروردگارت بياد آور و در خاطرت نگهدار يعنى براى ما در پيشگاه خدا دعا كن 10 - ع_ل_ى ب_ن اب_ي_طالب روايت مى كند كه پس از سه روز كه رسول خدا از دنيا رفته بود,مردى اع_راب_ى آم_د و خ_ود را ب_ر روى ق_ب_ر رس_ول خ_دا (ص ) انداخت و از خاك قبر بر سرمى ريخت و مى گفت : يا رسول اللّه قلت فسمعنا قولك , ووعيت عن اللّه سبحانه فوعينا عنك , وكان فيما اءنزل عليك : (ولو ان_ه_م اذ ظ_ل_م_وا ان_ف_س_ه_م ج_اؤوك ), وق_د ظلمت وجئتك تستغفر لي .

فنودي من القبر: قد غفرلك ((26)) .

11 - دارم_ى در كتاب صحيح خود باب ما اكرم اللّه نبيه بعد موته از ابوالجوزاء روايت كرده است كه اهل مدينه دچار قحطى شديدى شدند و به عايشه شكايت كردند.

عايشه گفت : نگاه به قبر پيغمبر كنيد و طورى آن را وسيله قرار دهيد كه ميان آن وآسمان سقفى نباشد, آنها چنين كردند و باران آمد و علف روييد در پايان اين بحث , بعضى از عبارات زيارت پيامبر (ص ) را به روايت فاكهى و

ديگران ذكر مى كنيم : 1 - وآته نهاية ما ينبغي ان يساله السائلون 2 - در زي_ارت م_ج_مع الازهر آمده است كه : واتوسل بك الى اللّه تعالى في ان اموت مسلما على ملتك وسنتك 3 - و در زي_ارت دي_گ_رى ك_ه ش_رن_بلالى حنفى در المراقى آورده , آمده است كه : وجئنامن بلاد ش_اس_ع_ة وامكنة بعيدة بقصد زيارتك لنفوز بشفاعتك ... فاشفع لنا الى ربك واساله ان يميتنا على سنتك ... الشفاعة الشفاعة يا رسول اللّه .

4 - اح_س_ن م_ا ي_ق_ول : نحن وفدك يا رسول اللّه , زوارك جئناك لقضاء حقك , وللتبرك بزيارتك , والاستشفاع بك مما اثقل ظهورنا واظلم قلوبنا.

5 - ق_س_ط_لان_ى در ال_م_واه_ب اللدنيه آورده است كه : وينبغي للزائر له (ص ) ان يكثر من الدعاء والتضرع والاستغاثه والتشفع والتوسل به (ص ), وجدير بمن استشفع له ان يشفعه اللّه فيه .

6 - زقانى در كتاب شرح المواهب مى گويد كه : وليتوسل به صلى اللّه عليه , ويسال اللّه تعالى بجاهه في التوسل به .

صحابه اولين بانيان حرم رسول خدا (ص )

وقتى رسول خدا (ص ) از دنيا رفت , صحابه طبق وصيت خود ايشان كه فرموده بود:هر پيغمبرى در ه_م_ان جايى كه از دنيا مى رود دفن مى شود پيغمبر خدا (ص ) را درزير سقف همان اتاق دفن كردند و به قبرستان بقيع , كه قبرستان عمومى مسلمانان بود,نبردند ص_ح_ابه رسول خدا (ص ) به روايت قاسم بن محمد بن ابى بكر و روايات ديگر به احترام قبر پيغمبر خ_دا (ص ), م_ي_ان ات_اق , دي_وارى ساختند تا آن نصف اتاق كه قبر پيغمبر خدادر آن است به چهار دي_وارى م_ح_ف_وظ

گ_ردد و حرمى مستقل براى مزار رسول اللّه (ص )شود و لذا مى توان گفت : صحابه رسول خدا اولين كسانى بودند كه اقدام به بناء براى حريم مزار قبر رسول خدا كردند س_پ_س ع_م_ر بن الخطاب براى آن خانه , ديوارى ايجاد كرد كه ساير صحابه آن ديوار رابزرگتر و بلندتر كردند و سپس بنى اميه و بنى عباس و... پ_س م_ى ت_وان گفت بانى ساختمان حريم قبر رسول خدا در مرحله اول , خود آن حضرت بود كه چنين وصيتى كرد كه در اتاق خودش دفن شود و بعد صحابه بودند كه به بناء آن افزودند ق_اس_م پ_س_ر محمد بن ابى بكر, يعنى برادرزاده عايشه , روايت مى كند كه من بر عايشه وارد شدم , گ_فتم : از شما مى خواهم پوششى را كه بر روى قبر رسول خدا و شيخين است , بردارى تا قبرها را ب_ب_ي_نم .

عايشه آن پوشش را برداشت و من سه قبر را ديدم كه در كنار هم قرار دارند.

نه از زمين ب_س_ي_ار بلندند كه مشرف باشند و نه با زمين يكنواخت هستند كه زير پا روند.

همچنين مشاهده كردم كه قبرها با سنگ و گل قرمززينت شده بودند ((27)) ال_بته اينكه قبر رسول اللّه مشرف نبوده به جهت دستورى است كه رسول خدا به على بن ابيطالب از م_شرف بودن قبر نهى فرموده بودند ((28)) و منظور از مشرف بودن قبر باملاحظه روايات قبر پ_يغمبر و معنى اشراف و روايات قاسم بن ابى بكر و بعض زوجات پيغمبر (ص ) بر اينكه قبر پيغمبر خ_دا م_ش_رف ن_بوده در نتيجه آن اتاق مسجد نگردد.

اين است كه روى قبر

را همچون ستونى بالا ن_ب_رند كه مشرف گردد, اما اينكه مقدار كمى اززمين بلندتر باشد كه پايمال نشود و نيز از اينكه قبر در اتاق باشد نهى نشده است در طبقات ابن سعد آمده است : در زمان رسول اللّه خانه آن حضرت ديوارى نداشت .

اولين كسى كه براى آن خانه , كه قبر آن حضرت در اتاقى از آن بود ديوار بنا كرد, عمربن خطاب بين سالهاى 13 - 23 بود عبيداللّه بن ابى زياد مى گويد: خانه پيامبر, ديوار كوتاهى داشت سپس عبداللّه بن زبير آن ديوار را بالاتر برد و بر آن افزود ((29)) بخارى مى گويد: هنگامى كه در زمان وليد بن عبدالملك (86 - 96) آن ديوار فروريخت , مجددا آن رابنا كردند وه_اب_ي_ون ك_ه با مشرك خواندن سازندگان حرم رسول خدا و صحابه و ذوى القربى مقصودشان اه_انت به خود رسول خدا و صحابه و تابعين است (كه چنين وصيت نموده و بناهائى را ساخته اند) خود مشرك و مرتدند, نه صحابه رسول خدا (ص ) ((30)) .

سقف و حرم سازى براى مزار ام حبيبه زوجه رسول خدا توسط صحابه

ه_ن_گ_امى كه عقيل بن ابى طالب در خانه اش چاهى حفر مى كرد به سنگى برخورد كه برروى آن ن_وش_ته بود: قبر ام حبيبه بنت صخر بن حرب پس عقيل آن چاله را پر كرد وبر روى آن اتاقى بنا كرد.

يزيد بن سائب مى گويد: من بر آن خانه داخل شدم و آن قبر را در آنجا ديدم ((31)) .

قبر فاطمه زهرا دختر رسول خدا (ص ) در اتاق خودش

عبدالعزيز بن عمران مى گويد: فاطمه , همچون رسول خدا, در منزل خودش , شبانه ودور از چشم اكثر مردم , دفن شد.

امام جعفر صادق (ع ) مى گويد: فاطمه زهرا شبانه در منزلش دفن شد.

اين منزل , دركنار مسجد بود و قبر او اينك در مسجد است ((32)) .

ابن جماعه مى گويد: در اينكه قبر فاطمه كجاست , دو نظر وجود دارد: يكى اينكه فاطمه در منزل خودش , دفن شده است و نظر دوم اينكه در بقيع و در همان مسجدى كه منسوب به ايشان است و در نزديكى قبه عباس عموى پيامبر, مدفون است ((33)) .

ن_ظ_ر درس_ت و صحيح همان روايت امام جعفر صادق (ع ) است كه فاطمه در خانه خودش كه در كنار مسجد النبى بوده دفن شده كه پس از توسعه مسجد داخل مسجدافتاده است و آن قبرى كه در بقيع در قبه عباس است قبر فاطمه بنت اسد مادر على بن ابى طالب است .

قبه ذوى القربى , معروف به قبة العباس يا خانه عقيل :

اب_ن ش_ب_ه م_ى گويد: عباس بن عبدالمطلب در كنار قبر فاطمه بنت اسد دفن شد كه درابتداى مقبره هاى بنى هاشم و در منزل عقيل است ((34)) .

م_ح_ب ط_برى , محدث حجاز مى گويد: حسن بن على در كنار مادرش (مادر بزرگش )فاطمه , دفن شد و قبر اين دو در قبه عباس است ((35)) .

از م_ح_ب الدين ابن نجار روايت شده است : در كنار حسن بن على , فرزند برادرش , زين العابدين و محمد باقر و جعفر صادق (ع ) نيز دفن شده اند ((36)) .

غزالى نيز محل و قبه عباس و شكل آنها را همين گونه توصيف كرده است

.

- شيخين نيز در زير سقف دفن شدند.

و حسن بن على نيز وصيت كرد در كنار قبر رسول خدا (كه زير سقف بود) دفن شود.

- ه_ارون ال_رش_ي_د ن_يز در خانه اى كه مرد دفن شد يا آن خانه را مامون براى او ساخت كه اكنون معروف به مزار على بن موسى الرضا است .

قبه ذوى القربى در زمان بنى عباس بدست خلفاء و زير آنها تعمير شد.

وهابيها زائران قبر رسول خدا را كافر مى دانند

با آنكه رسول خدا به زيارت قبور مؤمنين امر كرده و سيره رسول خدا بر زيارت قبوربوده است چه رس_د ب_ه زي_ارت ق_ب_ر رسول خدا كه بالاترين مؤمن است و بهترين مصداق امر بزيارت قبور است چنانچه پيامبر خدا به زيارت قبور فرمود فزوروا القبور - وزوروها م_س_لم در باب اضاحى آنرا نقل مى كند و نير ترمذي ونسائي و ابن ماجة و ابن داود درابواب جنائز ودر سنن خود آنرا نقل مى كند واحمد در مسندش و نيز ديگران ... و لذا حجاج بيت اللّه الحرام پس از اداء حج مكه و مسجدالحرام را كه نماز درمسجدالحرام بالاترين ث_واب ن_م_از در م_س_اجد را دارد آن را براى زيارت قبر رسول خداترك مى كنند تا به ثواب زيارت ع_ظيم قبر رسول اللّه نايل شوند و اين سيره خلفاء وصالحين از سلف بوده تا حال ادامه دارد و تنها ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب ازمؤسسين وهابيت در كتابهايشان و اينك هم ابن باز در كتابش ب_ن_ام ال_ت_حقيق و الايضاح صفحه 69 با سفر به قصد زيارت رسول اللّه مخالفت كرده اند و زوار قبر رس_ول اللّه راج_هال و كفار مى دانند, كتاب الرد على الاخنانى لابن تيمية :

لا يقصد الى القبر (قبر النبي - ص -) الا جاهل او كافر.

عدم مشروعيت حكومت وهابيها

اح_ادي_ث بسيارى از پيامبر گرامى اسلام (ص ) وارد شده است كه حكومت از آن قريش است , اين اح_ادي_ث را م_نابع حديثى اهل سنت آورده اند.

همچنين مطالبى در اين زمينه از ابوبكر و ديگران وارد شده است كه ما برخى از آنها را در ذيل مى آوريم : 1 - از رسول خدا (ص ) روايت شده است : لا يزال هذا الامر في قريش ما بقي منهم اثنان ((37)) .

امر خلافت , از آن قريش است حتى اگر در ميان آنها دو نفر باقى بمانند.

2 - لا يزال هذا الامر في قريش ما بقي من الناس اثنان ((38)).

امر خلافت از آن قريش است ,حتى اگر از مردم دو نفر باقى بماند يعنى تا قيامت است .

3 - همچنين از ابوبكر نقل شده است كه در روز سقيفه مى گفت : نحن امراء وانتم الوزراء ((39)) .

ما (قريش ) اميريم و شما (انصار) وزير.

4 - و نيز از ابوبكر نقل شده است : لم يعرف العرب هذا الامر الا لهذا الحي من قريش ((40)) .

عرب حكومت را از آن قريش مى داند.

5 - از رسول خدا (ص ) روايت شده است : الائم_ة م_ن ق_ريش : ان لهم عليكم حقا, ولكم عليهم حق مثل ذلك , ما ان استرحموافرحموا, وان ع_اه_دوا وف_وا, وان ح_ك_م_وا ع_دل_وا.

ف_من لم يفعل ذلك منهم فعليه لعنة اللّه والملائكة والناس اجمعين ((41)) .

پيشوايان از قريش هستند, همانا شما بر آنان حقى داريد و آنان نيز بر شما حقى دارندمادامى كه به پيمانهاى خود وفا كنند و به

عدالت حكم كنند و رحم داشته باشند, و اگرچنين نباشند (علاوه بر آنكه بر شما حقى ندارند) پس لعنت خدا و ملائكه و تمامى مردم بر آنان باد.

و در مسند احمد بن حنبل از ابى برز: قال رسول اللّه (ص ): الامراء من قريش , الامراء من قريش , الامراء من قريش ....

6 - يكون بعدي اثنا عشر خليفة كلهم من قريش ((42)) .

7 - يكون بعدي اثنا عشر اميرا ... كلهم من قريش ((43)).

(اني جاعلك للناس اماما قال ومن ذريتي قال لا ينال عهدي الظالمين ), يعنى ستمگر حق رهبريت را ندارد.

بقره , آيه 124.

اح_اديثى را كه از پيامبر (ص ) به نقل از منابع معتبر آورديم و نيز استدلال شيخين درمقابل انصار همچنين فتواى ائمه همه مذاهب اسلامى و اجماع سلف , از زمان صحابه وتابعين , بر اين است كه : اول_والامر بايد قريشى باشد و خلافت غير قريشى نامشروع است و اطاعت امرش واجب نبوده بلكه حرام است .

پس تنها امراى عادل قريش واجب الاطاعه هستند بنابراين , حكومت وهابيها كه غير قريشى است , نامشروع است .

ب_الاخ_ص اي_ن ك_ه الان وس_ي_له سلطه كفر بر مسلمين شده اند.

سوره النساء, 141 (لن يجعل اللّه للكافرين على المؤمنين سبيلا).

تذكر

صحيح بخارى در كتاب الفتن از عبد اللّه بن عمر روايت مى كند كه پيغمبر خدا(ص ) دوبار فرمود: خدايا به ما در يمن ما بركت بده خدايا به ما در شام ما بركت بده اصحاب گفتند يا رسول اللّه بفرمائيد نجد ما هم بركت بده , پيغمبر خدا فرمود: نجد جاى زلزله ها و فتنه هاست وشاخ شيطان از آن جا بيرون مى

آيد.

ياد آور مى شود كه نجد مركز خروج وطغيان وهابيون عليه مسلمين بوده است كه به كشتن عباد و زه_اد ح_رم و ح_تى طفل شيرخوار و آتش زدن كشاورزى و تجزيه امپراطورى دولت مسلمين و ذلت جهان اسلام بدست صهيونيست و كفار محارب منتهى گشت .

پي نوشتها

1- از جمله در قرآن , درباره خداوند آمده است : (هو معكم اينما كنتم ) سوره حديد, آيه 4.

(كان اللّه بكل شى ء محيطا) سوره نساء, آيه 126). (اقرب اليه من حبل الوريد) سوره ق , آيه 16.

2- از ك_ت_ابهايى كه در آنها به اين عقايد تصريح شده عبارت است از رسالة العقيدة الحموية , رسالة العقيدة الواسطية , الفتاوى الكبرى و منهاج السنة تاليف ابن تيمية 3- ك_ت_اب م_جموعة الرسائل لابن تيمية _ در رساله الوصية الكبرى و كتاب الصواعق المرسلة ابن قيم 4- ر.

ك .

الفتاوى الكبرى از ابن تيميه , ج 2, ص 180, چاپ بيروت .

5- الدرر الكامنه لابن حجر عسقلانى عن القاضى المالكى قال فقد ثبت كفر ابن تيمية 6- سوره سبا, آيات 10 _ 13 7- سوره نمل , آيه 17 8- سوره آل عمران , آيات 48 _ 49 9- سوره بقره , آيه 255 10- سوره جن , آيات 26 _ 27 11- سوره يوسف , آيه 102 12- سوره كهف , آيه 65 13- سوره نمل , آيات 15 _ 16 14- سوره آل عمران , آيات 45 _ 47 15- ر.

ك .

ال_رد ع_ل_ى الاخ_ن_ان_ى و كتاب فتاوى الكبرى لابن تيمية , و كتاب كشف الشبهات فى التوحيد لمحمد بن عبدالوهاب , چاپ قاهره و تفسير فاتحة , چاپ رياض

16- سوره يوسف , آيات 97 _ 98 17- سوره اعراف , آيه 160 18- سوره بقره , آيه 60 درباره رسول اللّه هم قرآن مى فرمايد: وما كان اللّه ليعذبهم وانت فيهم وما كان اللّه معذبهم وهم يستغفرون (سوره انفال آيه33 ) تا آنگاه تو در ميانشان هستى خدا عذابشان نكند و تا آنگاه از خدا آمرزش مى طلبدنيز خدا عذابشان نخواهد كرد 19- صحيح بخارى در علامات النبوة , و در فصل نماز جمعه 20- ابن شبه در تاريخ مدينه و صحيح بخارى در باب استسقاء و خروج النبى (ص ) ودر باب مناقب قرابة النبى (ص ) 21- ابن شبه , تاريخ المدينة المنورة , وفاء الوفاء سمهودى , و در صحيح بخارى 22- صحيح مسلم در باب تلقين ميت از ابواب جنائز (ومسند احمد, ج 3, ص 3) 23- مسند احمد, ج 3, ص 3 24- صحيح بخارى , كتاب جنائز باب الميت يسمع خفق النعال و صحيح مسلم درجنة حديث 70 _ 71 و مسند احمد از انس , ج 2, ص 233 25- ص_ح_ي_ح ب_خارى , ج 5, ص 97, چاپ بيروت و صحيح مسلم در باب جنه حديث 77 و مسند اح_م_د از ع_ب_داللّه بن عمر, ج 2, ص 131, و مختصر سيرة الرسول لمحمد بن عبدالوهاب فى باب غزوة بدر 26- وفاء الوفاء سمهودى , ج 4, ص 1361 يافعى در كتاب مرآة الجنان در حوادث سنه 728 مى نويسد لابن تيمية مسائل غريبة انكر عليه فيها و حبس بسببها مباينة لمذهب اهل السنة و من اقبحها نهيه عن زيارة قبرالنبى (ص ) زش_ت ت_رين كار ابن

تيميه مخالفت با زيارت قبر رسول خداست و ابن باز مفتى وهابيهااكنون هم سفر براى زيارت قبر رسول خدا را حرام مى داند 27- تاريخ الاسلام ذهبى , وفاء الوفاء سمهودى 28- مسند احمد بن حنبل در فصل مسند على بن ابيطالب 29- طبقات ابن سعد 30- وهابيها براى بقيع كه مزار مؤمنين است ديوار كامل و بلندى ساخته اند.

31- ابن شبه در تاريخ مدينه , ص 173 _ 262.

32- همان مدرك .

33- وفاء الوفاء, ج 3, ص 907 _ 911.

34- تاريخ مدينه , لابن شبه , متولد قرن دوم هجرى .

35- ذخائر العقبى .

36- اخبار مدينه .

37- صحيح بخارى , كتاب احكام باب الامراء من قريش , و نيز همان مدرك , كتاب مناقب .

38- صحيح مسلم , باب امارة , و مسند احمد بن حنبل در مسند عبداللّه بن عمر (ج 2,ص 29, 93, ص 128). 39- صحيح بخارى , كتاب مناقب , باب مناقب قريش .

40- مسند احمد, حديث سقيفه , ج 1, ص 56.

41- مسند احمد, در مسند ابى سعيد الخدرى , ج 3, ص 129, و در مسند انس , ج 3,ص 183, و در مسند ابى برزه , ج 4, ص 421, ج 4, ص 424.

42- مسند احمد بن حنبل , ج 5, ص 87, 90, 93, 97, 98, 99, 100, 101, 106,107.

43- صحيح بخارى , آخر كتاب احكام , و صحيح مسلم , باب امارة , و مسند احمد بن حنبل , ج 5, ص 90, 92, 93, 98, 99, 101, 107, 108.

مبانى اعتقادى وهابيت

مشخصات كتاب

سرشناسه : رضواني علي اصغر، 1341

عنوان و نام پديدآور : مباني اعتقادي وهابيت/ مولف

علي اصغر رضواني.

مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمكران 1385.

مشخصات ظاهري : 182ص

فروست : سلسله مباحث وهابيت.

شابك : 7500 ريال 964-973-038-9 : ؛ 12000ريال (چاپ دوم ؛ 14000 ريال چاپ چهارم 978-964-973-038-7 ؛ 14000 ريال ( چاپ پنجم )

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : چاپ دوم: بهار 1386.

يادداشت : چاپ چهارم: تابستان 1387.

يادداشت : چاپ پنجم 1389.

يادداشت : عنوان روي جلد: مباني اعتقادي وهابيان.

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

عنوان روي جلد : مباني اعتقادي وهابيان.

موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها

موضوع : وهابيه -- عقايد

شناسه افزوده : مسجد جمكران (قم)

رده بندي كنگره : BP212/5 /ر57م2 1385

رده بندي ديويي : 297/417

شماره كتابشناسي ملي : م85-25636

مقدمه ناشر

ترويج فرهنگ ناب محمّدى و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در طول تاريخ دچار كج انديشى ها و نابخردى هايى بوده است كه نمونه بارز آن را در انديشه وهابيت و سلفى گرى مى توان نظارگر بود، تفكرى كه همه مسلمانان جهان را از دين اسلام خارج و فقط خود را مسلمان مى دانند. عدّه اى اندك كه با كج انديشى، مسلمانان جهان و ديگر اديان را دچار مشكل كرده و چهره اى خشن و كريه از دين رحمت ارائه نموده اند. معمار اين انديشه ابن تيميه از مخالفان فرزندان پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله مى باشد كه تفكّر او از قرن هفتم تا قرن سيزدهم به فراموشى سپرده شده و مورد مخالفت انديشمندان مذاهب اسلامى قرار گرفت ولى كمتر از يك قرن است كه اين تفكّر انحرافى دوباره در جامعه اسلامى توسط افرادى معلوم الحال مطرح مى گردد. جا دارد متفكرين اسلامى، جريان هاى

فكرى منحرف را به مسلمانان جهان معرفى كرده و محور وحدت اسلامى كه همان اسلام ناب محمدى صلى الله عليه وآله است را تبيين نمايند، محورى كه براساس محبّت و پيروى از اهل بيت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله استوار است و از فحاشى و ضرب و شتم و ترور و بمب گذارى به دور است و هيچ سنخيّتى با آن ندارد. گفت و گو در محافل علمى و معرفى انديشه ناب، نياز به آن حركات انحرافى ندارد، و چنانچه آنان در گفتار صادقند، ميدان علم و انديشه مهيا است.

تهاجم استكبار جهانى و صهيونيست ها به تفكّر اصيل اسلامى از زمانى آغاز و سرعت گرفت كه انقلاب شكوه مند اسلامى به رهبرى امام خمينى رحمه الله در كشور اسلامى ايران به ثمر نشست و توسط رهبر بزرگوار انقلاب اسلامى حضرت آيت اللَّه خامنه اى دام ظله هدايت گرديد.

از كليه عزيزانى كه ما را در نشر معارف اهل بيت عليهم السلام يارى مى نمايند به ويژه توليت محترم مسجد مقدّس جمكران حضرت آيت اللَّه وافى و همكاران در مجموعه انتشارات و مؤلف محترم جناب استاد على اصغر رضوانى كمال تشكر و قدردانى را داريم اميد است مورد رضاى حضرت حقّ قرار گيرد. ان شاء اللَّه.

مدير مسؤول انتشارات مسجد مقدّس جمكران حسين احمدى

ميزان در توحيد و شرك

اشاره

وهابيان با ديدگاه خاصى كه در ميزان شرك و توحيد دارند، بسيارى از اعمال مسلمين؛ از قبيل تبرّك، استعانت از ارواح اولياى الهى و... را شرك مى دانند، و عاملان به آن را مشرك مى خوانند، و به تبع آن، خون و اموالشان را حلال مى شمرند. آنان تا آنجا پيش مى روند كه ذبيحه آنان را حرام مى دانند. ولى در مقابل، مسلمانان عالم با مبانى

خاصى كه از راه عقل و قرآن و روايات معتبر كسب كرده اند اين مصاديق و اعمال را نه تنها شرك ندانسته، بلكه مستحب و در راستاى توحيد مى دانند. در اينجا به بررسى موضوع فوق مى پردازيم:

فتاواى وهابيان در مصاديق شرك

1 - شيخ عبدالعزيز بن باز، مفتى وهابيان در عصر خود مى گويد: «دعا از مصاديق عبادت است، و هر كس در هر بقعه اى از بقعه هاى زمين بگويد: يا رسول اللَّه، يا نبى اللَّه، يا محمّد به فرياد من برس، مرا درياب، مرا يارى كن، مرا شفا بده، امّتت را يارى كن، بيماران را شفا بده، گمراهان را هدايت فرما، يا امثال اين ها، با گفتن اين جمله ها براى خدا شريك در عبادت قرار داده و در حقيقت پيامبرصلى الله عليه وآله را عبادت نموده است...».(1)

2 - همو در جاى ديگر مى گويد: «بى شك كسانى كه به پيامبرصلى الله عليه وآله يا غير او از اوليا و انبيا و ملائكه يا جن، پناه مى برند، معتقدند كه آنان دعايشان را شنيده و حاجاتشان را بر آورده مى كنند، اين اعتقادها انواعى از «شرك اكبر» است؛ زيرا علم غيب را غير از خدا كسى ديگر نمى داند. دليل ديگر اين كه تصرفات و اعمال اموات در دنيا با مرگ منقطع شده است - خواه پيامبر باشند يا غير پيامبر - و ملائكه و جن نيز از ما غايب و به شؤون خود مشغول اند».(2)

3 - همو مى گويد: «آنچه در كنار قبور از انواع شرك انجام مى گيرد، قابل توجّه است؛ از جمله صدا زدن صاحبان قبر، استغاثه به آنان، طلب شفاى مريض، طلب نصرت بر اعدا و امثال اين ها، همه از انواع شرك اكبر است كه اهل جاهليّت به

آن عمل مى كردند».(3)

4 - وى در جاى ديگر مى گويد: «ذبح براى غير خدا منكرى عظيم و شرك اكبر است؛ خواه براى پيامبر باشد يا ولىّ يا ستاره يا بت يا غير اين ها...».(4)

5 - همو مى گويد: «در نماز اقتدا به مشركان جايز نيست، كه از جمله آنان كسانى اند كه به غير خدا استغاثه مى كنند و از او مدد مى خواهند؛ زيرا استغاثه به غير خدا؛ از اموات و بت ها و جنّ و غير اين ها از انواع شرك به خداست...».(5)

6 - وى در جايى ديگر مى گويد: «قسم به كعبه يا غير كعبه از مخلوقات جايز نيست».(6)

7 - او مى گويد: «صدا زدن مرده و استغاثه به او و طلب مدد از وى، همگى از مصاديق شرك اكبر است، آنان همانند عبادت كنندگان بت ها در زمان پيامبرصلى الله عليه وآله از قبيل: لات، عزّى و مناتند...».(7)

گويا وهابيان تنها خود را اهل توحيد خالص مى دانند و معتقدند: بقيه - كه اكثريّت مسلمانان را تشكيل مى دهند - مشركانى اند كه خون، ذرّيه و اموالشان احترام ندارد، و خانه هايشان نيز خانه جنگ و شرك است... .

عمر عبدالسلام نويسنده سنّى مذهب مى گويد: «در سفرى كه در جوانى به مكه مكرّمه براى اداى فريضه حجّ به سال 1395 (ه .ق) داشتم، در مدينه منوره كنار قبر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله با صحنه بسيار عجيبى روبه رو شدم. ديدم كه وهابيان با انواع اهانت ها با مسلمين برخورد مى كنند و مسلمانان را كه ميهمانان خدا و رسولند با انواع فحش و دشنام از كنار قبر رسول خداصلى الله عليه وآله دور مى سازند. هر گاه زائر قصد اظهار محبّت به حضرت و نزديك شدن به ضريح رسول خداصلى الله

عليه وآله و بوسيدن آن را داشت، او را با جمله «ابتعدوا ايّها المشركون» از ضريح دور مى ساختند. از اين كردار بسيار ناراحت شدم، و بعد از مراجعه به تاريخ ديدم كه اين اعمال نشأت گرفته از افكار بزرگان وهابيان از قبيل ابن تيميه و ديگران است...».(8)

وهابيان با اين نوع برخورد چه هدفى را دنبال مى كنند؟ با دقت در رفتار آنان پى مى بريم كه آنان در ظاهر يك اصل مهمّى را دنبال مى كنند كه همان گسترش توحيد و مقابله با انواع شرك و بت پرستى است، ولى واقع امر و پشت قضيه حكايت از امر ديگرى دارد. واقع امر آن است كه آن ها خواسته يا ناخواسته هدفى را دنبال مى كنند كه استعمار، خواهان آن است كه همان تفرقه بين مسلمين و ايجاد فتنه ها و جنگ ها بين آنان است تا در اين ميان، دشمن سوء استفاده كرده، به مطامع شوم خود برسد. گروهى از محققين در تاريخ وهابيت اين هدف مخفى را به اثبات رسانده و تصريح نموده اند كه اصل اين مذهب و تأسيس آن در جزيرة العرب به امر مستقيم وزارت مستعمرات انگلستان بوده است؛ زيرا بهترين مذهبى كه مى تواند مطامع پليد آنان را تأمين نمايد، اين مذهب با همين نوع افكار، آن هم در جزيرة العرب است.(9)

توحيد، اساس دعوت انبيا

بى شك اساس دعوت انبيا، توحيد و نفى شرك و بت پرستى بوده است. قرآن كريم به اين هدف اساسى انبيا اشاره نموده، مى فرمايد: «وَلَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ»؛(10) «و هر آينه در هر امتى پيامبرى فرستاديم تا آنان را به عبادت خدا دعوت نمايند.»

دعوت به توحيد، اساس و هدف اساسى بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه

وآله بوده است. پيامبرصلى الله عليه وآله در حديثى مى فرمايد: «أمرت أن أقاتل النّاس حتّى يشهدوا أن لا إله إلّا اللَّه وأنّ محمّداً رسول اللَّه ويقيموا الصّلاة ويؤتوا الزّكاة فإذا فعلوا ذلك عصموا منّي دمآءهم وأموالهم إلّا بحقّ الاسلام وحسابهم على اللَّه»؛(11) «من مأمور شدم كه با مردم بجنگم تا شهادت به وحدانيت خدا و رسالت محمّد دهند، نماز برپا دارند و زكات بپردازند و هر گاه چنين كنند خون و اموالشان محفوظ است جز به حقّ اسلام و حسابشان با خداوند است.»

مورد نزاع و بحث با وهابيان آن است كه چه عملى شرك و چه عملى نشانه توحيد است؟ ما در اين بحث اثبات خواهيم كرد، مصاديقى كه وهابيان شرك مى دانند، نه تنها شرك نبوده بلكه در راستاى توحيد است.

مراحل توحيد

توضيح

توحيد در لغت يعنى: چيزى را يكتا و منحصر به فرد دانستن. و هنگامى كه بر خداوند اطلاق مى گردد، به معناى اعتقاد به وحدانيت و يكى بودن اوست.

در كتاب هاى اعتقادى براى توحيد مراحلى ذكر شده است:

1 - توحيد در الوهيت

2 - توحيد در خالقيت

3 - توحيد در ربوبيت

4 - توحيد در عبادت

1 - توحيد در الوهيت

يعنى تنها موجود مستحقّ عبادت كه داراى همه صفات كمال و جمال بالاستقلال بوده، خداوند متعال است.

خداوند متعال مى فرمايد: «وَإِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ»؛(12) «و خداى شما خداى يكتاست.»

همچنين مى فرمايد: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»؛(13) «بگو او خداى يگانه است.»

و نيز مى فرمايد: «وَما كانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ»؛(14) «و هرگز با او خداى ديگرى نيست.»

در جاى ديگر مى فرمايد: «وَلا تَجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ»؛(15) «هرگز با خداوند، خداى ديگرى [شريك قرار ندهيد.»

2 - توحيد در خالقيت

يعنى تنها خالق مستقل در عالم يكى است و هر كس غير از او، در خالقيّتش محتاج به اذن و مشيّت اوست و كسى بدون اراده او كارى انجام نمى دهد. ولى اين اراده و مشيت الهى با اختيار بنده ناسازگارى ندارد؛ زيرا اراده الهى بر اين تعلّق گرفته كه بندگان با اراده و اختيار خود اعمالشان را انجام دهند.

خداوند متعال مى فرمايد: «قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِ شَيْ ءٍ»؛(16) «بگو خداوند خالق هرچيز است.»

همچنين در جايى ديگر مى فرمايد: «هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ و اْلأَرْضِ»؛(17) «آيا خالقى غير خداوند وجود دارد كه در آسمان و زمين به شما روزى دهد؟.»

3 - توحيد در ربوبيّت

يعنى تنها تربيت كننده و مدبّر شؤون عالم و خلقت اشياء و هدايت كننده آن ها به سوى اهدافشان به صورت مستقل، خداوند متعال است و هركس ديگر كه شأنى از شؤون تدبير را دارد، به اذن و اراده و مشيّت الهى است.

خداوند متعال مى فرمايد: «الْحَمْدُ للَّهِ ِ رَبِّ الْعالَمينَ»؛(18) «حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه تربيت كننده عالميان است.»

در جايى ديگر مى فرمايد: «قُلْ أَغَيْرَ اللَّهِ أَبْغي رَبّاً وَهُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْ ءٍ»؛(19) «بگو آيا غير خدا را به عنوان پروردگار خود طلب نمايم؛ در حالى كه او پروردگار و تربيت كننده هر چيزى است.»

اين منافات ندارد كه برخى افراد؛ امثال ملائكه تدبير برخى از امور را از جانب خداوند به دست گرفته باشند، همان گونه كه خداوند درباره آنان مى فرمايد: «فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً».

4 - توحيد در عبادت

يعنى عبادت و پرستش مخصوص خداوند متعال است. خداوند متعال در آيات بسيارى به اين نوع از توحيد اشاره كرده است؛ از جمله:

الف) «وَقَضى رَبُّكَ أَلّا تَعْبُدُوا إِلّا إِيّاهُ»؛(20) «و حكم كرده پروردگار تو اين كه غير او را عبادت نكنيد.»

ب) «قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَبَيْنَكُمْ أَلّا نَعْبُدَ إِلاَّ اللَّهَ وَلا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَلا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ»؛(21) «اى اهل كتاب! بياييد از آن كلمه حقّ كه ميان ما و شما يكسان است پيروى كنيم كه به جز خداى يكتا هيچ كس را نپرستيم و چيزى را شريك او قرار ندهيم و بعضى، برخى را به جاى خدا به ربوبيت تعظيم نكنيم.»

ج) «وَلَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ»؛(22) «و همانا ما در ميان هر امّتى پيغمبرى فرستاديم تا به خلق ابلاغ كنند

كه خداى يكتا را بپرستيد و از بتان و فرعونيان دورى كنيد.»

با توجّه به تأكيدهاى قرآن بر توحيد در عبادت بجاست كه در اركان اين نوع توحيد بحث كنيم؛ زيرا عمده اختلاف مسلمانان با وهابيان در اين نوع از توحيد است.

بررسى مفهوم عبادت

با مراجعه به كتاب هاى لغت پى مى بريم كه عبادت و عبوديت به معناى مطلق «خضوع» و «تذلّل» است.

ابن منظور افريقى مى گويد: «اصل عبوديت، خضوع و ذلّت است».(23)

فيروزآبادى مى گويد: «عبادت يعنى: اطاعت».(24)

راغب اصفهانى مى گويد: «عبوديت يعنى: اظهار ذلّت».(25)

مى دانيم كه معناى اصطلاحى عبادت كه در قرآن به آن اشاره شده و آن مخصوص خداوند متعال است، به معناى لغوى آن - كه مطلق خضوع باشد - نيست؛ وگرنه لازم مى آيد كه هر كس كمترين تواضع و خضوعى را بر كسى داشته باشد عبادت حرام شمرده شود، بلكه عبادت در اصطلاح قرآن و حديث مقوّمات و اصولى دارد كه با بودن آن ها عبادت تحقق مى يابد.

مثلاً خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرينَ»؛(26) «در آينده خدا بر مى انگيزاند قومى را كه او آنان را دوست دارد و آن ها نيز خدا را دوست دارند و نسبت به مؤمنان فروتن و به كافران، سرفراز و مقتدرند.»

لذا اين ذلت را كسى به معناى عبادت نگرفته است.

خداوند متعال از سجود ملائكه بر حضرت آدم عليه السلام به امر خود خبر داده آنجا كه مى فرمايد:«وَإِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لآدَمَ فَسَجَدُوا إِلّا إِبْلِيسَ أَبى وَاسْتَكْبَرَ وَكانَ مِنَ الْكافِرِينَ»؛(27) «و (ياد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم: براى آدم سجده و خضوع كنيد، همگى سجده كردند؛ جز ابليس كه سر باز زد و تكبّر ورزيد، و

(به خاطر تكبّر و نافرمانى )از كافران شد.»

و اگر اين عمل در حقيقت عبادت است پس چرا به آن امر شده است.

درباره سجده بر حضرت آدم عليه السلام از ناحيه ملائكه توجيهاتى ذكر شده است:

1 - اين كه اين سجده در حقيقت براى خداوند به جهت خلقت موجودى همچون حضرت آدم است؛ يعنى نهايت تعظيم و كرنش در برابر حضرت حق سبحانه و تعالى كه چنين مخلوقى كه عصاره خلقت است را خلق كرده است.

2 - ممكن است كه اين سجده گرچه براى حضرت آدم عليه السلام بوده ولى به معناى اصطلاحى آن كه مختص به خداوند سبحان مى باشد و آن نهايت خضوع با قراردادن پيشانى بر زمين با نيت الوهيت يا ربوبيت مسجودله است نيست، بلكه تنها به جهت تعظيم بر حضرت آدم و كوچكى در مقابل او بوده است و اين عمل از آن جهت كه با نيت شرك آلود همراه نبوده اشكالى نداشته است.

3 - برخى مى گويند: سجده بر حضرت آدم در حقيقت سجده به سوى او بوده است؛ يعنى ملائكه مأمور شدند كه حضرت را قبله خويش قرار دهند و به طرف او سجده نمايند؛ چنان كه ما به طرف قبله نماز مى گزاريم، ملائكه نيز مأموريت يافتند تا حضرت آدم عليه السلام را قبله گاه خويش قرار دهند.

اين توجيه از جهاتى داراى اشكال است:

اوّلاً: خلاف ظاهر آيه است كه مى فرمايد:«اُسْجُدُوا لآدَمَ»و نفرموده اسجدوا الى آدم؛ يعنى سجده كنيد براى آدم، نه اين كه سجده كنيد به سوى آدم.

ثانياً: چون خداوند به ابليس فرمود:چه چيز مانع سجده كردن تو گرديد؟ ابليس در پاسخ گفت:«أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ»(28)؛ «من از آدم برترم؛ زيرا مرا

از آتش خلق كردى ولى او را از گل آفريدى.»

اگر سجده براى آدم به اين باشد كه او را قبله گاه خويش قرار دهد ديگر معنا نداشت تا او سجده نكند و دليل بياورد كه من از او برترم؛ چون لازمه قبله قرار دادن آدم در حال سجده براى خدا اين نيست كه حضرت از شيطان برتر است تا جاى اعتراض باشد.

4 - وهّابى ها در توجيه اين آيه و وجه سجده ملائكه بر حضرت آدم مى گويند:اين عمل به امر خداوند بوده و هركارى كه به امر خداوند انجام گيرد اشكالى نداشته و حرام و شرك نيست. اين توجيه نيز همانند توجيه سابق خالى از اشكال نيست؛ زيرا اگر سجده بر حضرت آدم عليه السلام عبادت و پرستش غير خداوند باشد، لازمه اش اين است كه غير خداوند را پرستش و عبادت كردن از آن جهت كه خداوند فرموده اشكالى نداشته و شرك نيست؛ در حالى كه امر خدا، شرك را مبدّل به عبادت نمى كند، و در اصول گفته شده كه هيچگاه حكم، موضوع خود را تغيير نمى دهد. از باب نمونه: اهانت كردن و فحش دادن گرچه به امر شارع باشد، نمى توان آن را از موضوعش خارج كند، در حالى كه ما معتقد به حسن و قبح عقلى هستيم.

وانگهى خداوند هرگز به فحشا امر نمى كند. و لذا در قرآن كريم مى فرمايد:«إنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ أَ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ»؛(29) «خداوند هرگز به اعمال زشت امر نمى كند،آيا آنچه را شما از روى نادانى انجام مى دهيد به خدا نسبت مى دهيد.»

همچنين از سجده نمودن فرزندان يعقوب به يوسف خبر داده و آن را مذمّت نكرده است؛ آنجا كه

مى فرمايد: «وَخَرُّوا لَهُ سُجَّداً»؛(30) «همه براى يوسف به سجده افتادند.» حال اگر اين نوع تعظيم ها عبادت محسوب مى شود، چگونه خداوند متعال به آن امر مى كند؟

كاشف الغطاء در اين باره مى فرمايد: «لاريب أنّه لايراد بالعبادة الّتي لاتكون إلّا للَّه ومن أتى بها لغير اللَّه فقد كفر، مطلق الخضوع والإنقياد، كما يظهر من كلام أهل اللغة، وإلّا لزم كفر العبيد والأجرآء وجميع الخدّام للاُمرآء، بل كفر الأنبيآء في خضوعهم للآبآء»؛(31) «شكى نيست در اين كه مقصود به عبادتى كه نبايد براى غير خدا انجام گيرد و هركس براى غير خدا انجام دهد كافر مى شود، مطلق خضوع و انقياد نيست چنان كه از ظاهر كلام اهل لغت به دست مى آيد؛ زيرا اگر چنين معنايى صحيح باشد بايد تمام بنده ها كه در برابر مولايشان خضوع مى كنند و اجيرانى كه در كار اجير مى شوند و مجبورند تا اطاعت آنان كنند و همچنين تمام خدمه سلاطين بلكه تمام انبيا به جهت خضوع نسبت به پدرانشان، كافر شوند.»

اركان عبادت

اشاره

عبادت در اصطلاح قرآن و حديث مقوّمات و اركان خاصى دارد كه با بودن آن ها، عبادت اصطلاحى تحقّق يافته و بدون آن تنها مطلق خضوع محقق مى شود:

1 - انجام فعلى كه گوياى خضوع و تذلّل باشد.

2 - عقيده و انگيزه خاصى كه انسان را به عبادت و خضوع نسبت به شخص وا داشته است؛ از قبيل:

الف) اعتقاد به الوهيت كسى كه بر او خضوع كرده است

خداوند متعال درباره مشركان مى فرمايد: «الَّذِينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ»؛(32) «آنان كه با خداى يكتا خدايى ديگر گرفتند، به زودى خواهند دانست كه در چه جهل و اشتباهى بوده اند و با چه شقاوت و عذابى محشور مى شوند.»

در جاى ديگر مى فرمايد: «وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا»؛(33) «و مشركان خداى يگانه را ترك گفته و براى احترام و عزّت دنيوى، خدايان باطل را برگرفتند.»

از اين دو آيه و آيات ديگر استفاده مى شود كه ركن عبادت غير خدا و شرك، اعتقاد به الوهيت غير خداوند است.

ب) اعتقاد به ربوبيت كسى كه بر او خضوع كرده است

خداوند متعال مى فرمايد: «يا بَنِي إِسْرائيلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ»؛(34) «اى بنى اسرائيل! خدايى را كه آفريننده من و شماست بپرستيد.»

در جايى ديگر مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ رَبّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ»؛(35) «همانا پروردگار من و شما خداست، بپرستيد او را كه همين است راه راست.»

از اين دسته آيات نيز استفاده مى شود كه يكى از مقوّمات عبادت غير خدا و شرك، اعتقاد به ربوبيّت استقلالى غير خداوند است، نه مطلق خضوع.

اعمال به نيت است

نبايد پنداشت كه تواضع و خضوع و درخواست از غير خداوند، شرك آلود و حرام است؛ زيرا از مجموع دلايل استفاده مى شود كه اعمال به نيّت است، بايد ديد نيت فرد، از عملش چه چيزى است.

تعمير مساجد با آن كه - فى نفسه - عمل نيكى است، اما از آنجا كه اگر مشركان انجام دهند به قصد سوء است، لذا از اين كار ممنوع شده اند؛ خداوند متعال مى فرمايد: «ما كانَ لِلْمُشْرِكينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَساجِدَ اللَّهِ شاهِدينَ عَلى أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ أُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ وَفِي النّارِ هُمْ خالِدُونَ * إِنَّما يَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ اْلآخِرِ وأَقامَ الصَّلاةَ وَآتَى الزَّكاةَ وَلَمْ يَخْشَ إِلاَّ اللَّهَ فَعَسى أُولئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ الْمُهْتَدِينَ»؛(36) «مشركان را نرسد كه مساجد خدا را تعمير كنند، در صورتى كه به كفر خدا شهادت مى دهند. خدا اعمالشان را نابود گردانيد و آنان در آتش دوزخ، جاويد در عذاب خواهند بود. به راستى تعمير مساجد خدا به دست كسانى است كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و نماز به پا دارند و زكات مال خود بدهند و از غير خدا نترسند، آن ها اميدوار باشند كه از هدايت يافتگانند.»

خداوند به خضوع در

برابر پدر و مادر امر مى كند؛ آنجا كه مى فرمايد: «وَاخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ»؛(37) «و هميشه پر و بال تواضع و تكريم را با كمال مهربانى نزدشان بگستران.»

اگر مطلق خضوع عبادت بود، خداوند چنين امرى نمى نمود.

با اين توضيح به اين نتيجه مى رسيم كه توسل و خضوع و استغاثه به غير خداوند متعال با عدم اعتقاد به الوهيت يا ربوبيّت او و اعتقاد به اين كه هر چه براى اوست به عنايت و به اذن و اراده خداوند است، اشكالى ندارد و هيچ نوع ارتباطى با آياتى كه در مذمّت مشركان وارده شده نيز ندارد؛ زيرا مورد اعتراض آيات جايى است كه دعا و استغاثه و استعانت به نيت استقلال باشد.(38)

عقيده مشركان

با بررسى آيات و روايات و تاريخ پى مى بريم كه خداوند مشركان را به جهت اعتقاد به استقلال معبودان مذمّت كرده است.

خداوند متعال در مذمّت يهود مى فرمايد: «اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَالْمَسيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَما أُمِرُوا إِلّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمّا يُشْرِكُونَ»؛(39) «علما و راهبان خود را به مقام ربوبيت رساندند و خدا را نشناختند و نيز مسيح پسر مريم را به ربوبيت گرفتند، در صورتى كه مأمور نبودند جز آن كه خداى يكتا را پرستش كنند. او منزه و برتر از آن است كه برايش شريك قرار مى دهند.»

از اين آيه به طور وضوح استفاده مى شود كه علت مذمّت آنان اين بود كه احبار و راهبان را به طور مستقل ربّ و مربّى خود مى دانستند.

خداوند متعال مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَمْلِكُونَ لَكُمْ رِزْقاً»؛(40) «آن هايى را كه غير از خدا پرستش مى كنيد، مالك

هيچ رزقى براى شما نيستند.»

يعنى عبادت و استعانت از غير خدا به طور مستقل مذموم است.

در جاى ديگر مى فرمايد: «قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَمْلِكُونَ مِثْقالَ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَلا فِي اْلأَرْضِ»؛(41) «بگو آن هايى را كه جز خدا، شما مؤثر مى پنداشتيد، هيچ يك به مقدار ذرّه اى هم در آسمان ها و زمين مالك نيستند.»

ابن هشام نقل مى كند: اولين كسى كه بت پرستى را به مكه و اطراف آن وارد كرد «عمرو بن لحى» بود. او در سفرى كه به «بلقاء» از اراضى شام داشت، مردمانى را ديد كه بت ها را عبادت مى كردند؛ از اين عمل سؤال نمود، در جواب او گفتند: اين ها بت هايى اند كه آنان را عبادت مى كنيم و هر گاه از آن ها باران و نصرت مى خواهيم به ما باران و نصرت مى دهند. عمرو بن لحى به آنان گفت: از اين بتان به ما نمى دهيد تا با خود به سرزمين عرب برده و آن ها را عبادت نماييم؟ او با خود بت بزرگى به نام «هبل» برداشت و آن را بر سطح كعبه قرار داد، و مردم را به عبادت آن دعوت كرد.(42)

از اين داستان استفاده مى شود كه مشركان جهت اعتقاد خاصى كه به بتان داشتند مذمّت مى شدند و آن ها را به اعتقاد اين كه به طور مستقل باران مى دهند و هنگام جنگ آنان را يارى مى كنند، پرستش مى كردند، و در حقيقت بر اين اعتقاد مذمّت شدند. اين كار آنان ارتباطى با كار مسلمانان ندارد؛ زيرا آنان با خضوع و تواضع و استمداد از پيامبر و اوليا بر اين اعتقادند كه همه امور به دست خداست، ولى از آن جهت كه پيامبران و اوليا

به خدا نزديكند و خداوند به آنان قدرت داده و هر چه مى كنند به اذن و اراده اوست، و خود خداوند نيز به واسطه قرار دادن آنان امر نموده، لذا به آنان توجّه نموده و حاجاتشان را از آنان مى خواهند، يا خدا را به آنان قسم مى دهند تا حاجاتشان را برآورد.

حسن بن على سقاف شافعى در كتاب «التنديد لمن عدّد التوحيد» مى گويد: «عبادت در شرع، عبارت است از نهايت خضوع و تذلّل نسبت به كسى كه خضوع شده، در حالى كه معتقد به اوصاف ربوبيت در او باشد. و عبادت در لغت به معناى اطاعت و عبوديت به معناى خضوع و ذلت است. پس عبادت در شرع با عبادت در لغت تفاوت دارد. كسى كه بر انسان خضوع كند شرعاً نمى گويند كه او را عبادت كرده است و اين چيزى است كه هيچ كس در آن اختلاف ندارد. پس هر كس كنار قبر پيامبر يا اولياى خدا تذلّل و توسّل كند نمى گويند كه او را عبادت كرده است؛ زيرا از نظر شرع، مجرّد خضوع و صدا زدن و استغاثه نمودن، عبادت محسوب نمى شود، اگرچه در لغت آن را عبادت بنامند. دليل اين مطلب امورى است؛ مثل لفظ صلاة كه در لغت به معناى مطلق دعا و تضرّع است، ولى در اصطلاح به معناى اقوال و افعال مخصوصى است كه افتتاح آن تكبير و اختتام آن تسليم است. پس هر دعايى نماز نيست، همچنين است عبادت...».(43)

همو در جاى ديگر مى گويد: «عبادت در شرع به معناى انجام نهايت خضوع قلبى و قالبى است. قلبى آن، اعتقاد به ربوبيت يا خصيصه اى از خصائص آن است؛ مثل استقلال در

نفع يا ضرر. و قالبى آن، انجام انواع خضوع ظاهر؛ از قيام، ركوع، سجود و غير اين هاست، همراه اعتقاد قلبى. لذا هر گاه كسى اين اعمال قالبى را بدون اعتقاد قلبى انجام دهد شرعاً عبادت محسوب نمى شود ولو آن عمل قالبى سجود باشد. اگر كسى قايل به كفر سجده كننده بر بت است، به اين علت مى باشد كه اين عمل نشانه آن اعتقاد است...».(44)

آن گاه در نتيجه گيرى از كلامش مى گويد: «با اين بيان روشن شد كه مجرد صدا زدن يا استغاثه يا استعانت از ارواح اولياى الهى يا خوف و رجا يا توسل و تذلل، عبادت محسوب نمى شود».(45)

از همين رو در «صحيحين» وارد است كه خورشيد در روز قيامت به مردم چنان نزديك مى شود كه عرق به نصف گوش مردم خواهد رسيد، در اين ميان همه به حضرت آدم، آن گاه به موسى و سپس به حضرت محمّدصلى الله عليه وآله استغاثه مى كنند، و خداوند شفاعت آنان را مى پذيرد و بين خلايق حكم مى كند.(46)

تقسيم توحيد نزد وهابيان

وهابيان توحيد را بر سه نوع تقسيم نموده اند: ربوبى، الوهى و توحيد در اسما و صفات.

ابن عثيمين مى گويد: «توحيد ربوبى؛ يعنى اختصاص دادن خلق، ملك و تدبير به خداوند. توحيد الوهى همان توحيد عبادت است؛ يعنى اين كه عبادت تنها مخصوص خداوند است. توحيد اسما و صفات؛ يعنى اثبات هر صفتى كه در ادله بر خداوند ثابت شده، لكن بدون در نظر گرفتن نظير و شبيهى براى خداوند».(47)

اين تقسيم اشكالاتى دارد كه به برخى از آن ها اشاره مى شود:

1 - ربوبيت به معناى خالقيّت نيست، بلكه همان گونه كه قبلاً به آن اشاره شد عبارت از تدبير و اداره عالم و تصرّف در شؤون آن است.

2

- از بررسى آيات و مطالعه تاريخ بت پرستان به دست مى آيد كه توحيد در خالقيّت مورد اتفاق مردم شبه جزيرة العرب بوده، و تنها مشكل آنان توحيد در ربوبيّت و الوهيت و عبوديت است. از همين رو خداوند متعال به پيامبرش مى فرمايد: «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَاْلأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»؛(48) «و اگر از آنان سؤال كنى چه كسى آسمان ها و زمين را خلق كرد، همه مى گويند: خدا.»

3 - «اله» به معناى معبود نيست، لذا توحيد در الوهيت به معناى توحيد در عبوديت نيست؛ بلكه مقصود از «اله» همان معنايى است كه از لفظ جلاله «اللَّه» استفاده مى شود و تنها فرقشان در اين است كه اولى كلّى و دومى مصداق آن كلّى است. شاهد اين مدعا آن است كه در كلمه اخلاص «لا اله الاّ اللَّه» اگر مقصود از «اله» معبود باشد جمله كذب محض مى شود؛ زيرا به طور وضوح در خارج معبودانى غير از خداوند مى بينيم كه مورد پرستش مردم واقع مى شوند.

4 - در مورد معناى توحيد صفاتى نيز اشكالاتى متوجه تقسيم آنان است كه در بحث كيفيت صفات الهى به آن اشاره كرده ايم. خلاصه اين كه حقيقت توحيد در صفات به معناى عينيّت صفات با ذات است، نه نيابت ذات از صفات كه معتزله قايل اند، و نه زيادت صفات بر ذات كه اشاعره قايل اند و نه اين معنايى كه وهابيان به آن معتقدند؛ زيرا معنايى كه وهابيان اعتقاد دارند، يا سر از تشبيه در خواهد آورد يا تعطيل.

شرك

«شرك» در لغت به معناى نصيب، و در اصطلاح قرآنى در مقابل حنفيت به كار رفته است. حنيف به معناى ميل به استقامت است، لذا شرك

در راه استقامت و اعتدال نيست، بلكه بر خلاف فطرت سليم انسانيّت است.

خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ إِنَّنِي هَدانِي رَبِّي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ»؛(49) «بگو اى پيامبر محققاً مرا خدا به راه راست هدايت كرده است به دين استوار و آيين پاك ابراهيم كه وجودش از لوث شرك و عقايد باطل مشركان، منزّه بود.»

همچنين مى فرمايد: «وَأَنْ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً ولا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ»؛(50) «و روى به جانب دين حنيف اسلام و آيين پاك توحيدآور و هرگز لحظه اى هم با آيين مشركان مباش.»

اقسام شرك

اشاره

شرك يا متعلق به عقيده است و يا مربوط به عمل. نوع اوّل بر سه قسم است:

1 - شرك در الوهيت

2 - شرك در خالقيت

3 - شرك در ربوبيت

شرك مربوط به عمل را شرك در عبادت و طاعت مى نامند كه بر دو قسم است:

1 - شرك جلى

كه در علم كلام و فقه مورد بحث قرار مى گيرد.

2 - شرك خفى
توضيح

كه در علم اخلاق از آن بحث مى شود و قرآن تمام اين اقسام را بررسى كرده است.

شرك در الوهيت

يعنى اعتقاد به موجودى غير از خداوند كه داراى تمامى صفات جمال و كمال به طور استقلال است؛ قرآن كريم مى فرمايد: «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ»؛(51) «به طور تحقيق كسانى كه قايل اند خداوند همان مسيح بن مريم است، كافر شدند.»

شرك در خالقيت

يعنى انسان به دو مبدأ مستقل براى عالم قايل شود؛ به طورى كه خلق و تصرّف در شؤونات عالم به دستشان است؛ همان گونه كه مجوس قايل به دو مبدأ خير به نام «يزدان» و شر به نام «اهرمن» مى باشند.

شرك در ربوبيت

آن است كه انسان معتقد شود در عالم، ارباب متعددى است و خداوند متعال ربّ الارباب است، به اين معنا كه تدبير عالم به هر يك از اين ارباب كه قرآن از آن به عنوان ارباب متفرق نام مى برد، به طور استقلال تفويض شده است؛ همان گونه كه مشركان عصر حضرت ابراهيم عليه السلام به اين نوع شرك مبتلا بودند. خداوند متعال مى فرمايد: «فَلَمّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ اْلآفِلِينَ * فَلَمّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي َلأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ * فَلَمّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي ءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ»؛(52) «چون شب تاريك در آمد، ستاره درخشانى را ديد، گفت: اين پروردگار من است، پس چون آن ستاره غروب كرد، گفت: من چيز نابود شونده را به خدايى نخواهم گرفت. پس چون ماه تابان را ديد، گفت: اين خداى من است، وقتى كه آن هم نابود شد، گفت: اگر خداى من مرا هدايت نكند همانا من از گمراهان عالم خواهم بود. پس چون خورشيد درخشان را ديد، گفت: اين خداى من است، اين از آن ستاره و ماه با عظمت تر و روشن تر است، پس چون آن نيز نابود گرديد، گفت: اى گروه مشركان من از آنچه شريك خدا قرار مى دهيد بيزارم.»

شرك در عبادت وطاعت

به اين معناست كه انسان خضوع و تذلّلش ناشى از اعتقاد به الوهيت يا ربوبيت كسانى باشد كه براى آن ها خضوع و تذلل و خشوع مى كند.

حكم شرك به خداوند

اشاره

قرآن كريم براى مشرك و شرك، احكام سنگينى را ذكر كرده است. اينك به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 – شرك ، گناهى نابخشودنى

از آيات قرآن استفاده مى شود كه شرك به خداوند گناهى نابخشودنى است :

1 - خداوند سبحان مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرى إِثْماً عَظِيماً»؛(53) «خداوند [هرگز] شرك را نمى بخشد و پايين تر از آن را براى هر كس بخواهد [و شايسته بداند] مى بخشد و آن كس كه براى خدا شريكى قرار دهد، گناه بزرگى مرتكب شده است.»

2 - شرك، ظلمى بزرگ است

خداوند سبحان مى فرمايد: «وَإِذْ قالَ لُقْمانُ لاِبْنِهِ وَهُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ»؛(54) «[به خاطر بياور هنگامى را كه لقمان به فرزندش - در حالى كه او را موعظه مى كرد - گفت: پسرم! چيزى را همتاى خدا قرار مده كه شرك، ظلم بزرگى است.»

3 - شرك موجب سقوط از مقامات عالى است

خداوند متعال مى فرمايد: «وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ...»؛(55) «و هر كس همتايى براى خدا قرار دهد، گويا از آسمان سقوط كرده و پرندگان [در وسط هوا] او را مى ربايند...».

4 - مشرك در آتش است

خداوند مى فرمايد: «إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَمَأْواهُ النّارُ»؛(56) «هر كس شريكى را براى خداوند قرار دهد، خدا بهشت را بر او حرام كرده، و جايگاه او دوزخ است.»

5 - مشرك در گمراهى است

و نيز مى فرمايد: «وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعِيداً»؛(57) «و هر كس براى خدا همتايى قرار دهد، در گمراهى دورى افتاده است.»

6 - مشرك بدون برهان است

و مى فرمايد: «وَمَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ»؛(58) «و هر كس معبود ديگرى را با خدا بخواند، مسلماً هيچ دليلى بر آن نخواهد داشت.»

7 - شرك موجب حبط عمل است

«وَلَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَإِلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ»؛(59) «به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى، تمام اعمالت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود.»

8 - نهى از شرك، محور گفت و گوى اديان

«قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً»؛(60) «بگو اى پيامبر! آنچه را كه پروردگارتان بر شما حرام كرده است برايتان بخوانم: اين كه چيزى را شريك خدا قرار ندهيد.»

9 - خباثت مشرك

و نيز خداوند سبحان مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا»؛(61) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! مشركان ناپاكند، پس نبايد بعد از امسال، نزديك مسجد الحرام شوند.»

10 - خداوند از مشرك بيزار است

و نيز مى فرمايد: «وَأَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ إِلَى النّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِي ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَرَسُولُهُ»؛(62) «و اين، اعلامى است از ناحيه خدا و پيامبرش به [عموم] مردم در روز حج اكبر [= روز عيد قربان كه خدا و پيامبرش از مشركان بيزارند.»

11 - نفى شرك، هدف بعثت انبيا

خداوند سبحان مى فرمايد: «وَلَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ * أَنْ لا تَعْبُدُوا إِلاَّ اللَّهَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ أَلِيمٍ»؛(63) «و هر آينه نوح را به سوى قومش فرستاديم. [او گفت:] به طور حتم من شما را ترساننده آشكارم به اين كه جز اللَّه [خداى يگانه يكتا] را نپرستيد؛ زيرا بر شما از عذاب روزى دردناك مى ترسم.»

و نيز فرمود: «قُلْ إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ وَلا أُشْرِكَ بِهِ إِلَيْهِ أَدْعُوا وَإِلَيْهِ مَآبِ»؛(64) «بگو: من مأمورم كه اللَّه را بپرستم، و شريكى براى او قايل نشوم، به سوى او دعوت مى كنم و بازگشت من به سوى اوست.»

و نيز فرمود: «قُلْ إِنَّما يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ»؛(65) «بگو: تنها چيزى كه به من وحى مى شود اين است كه معبود شما خداى يگانه است. آيا [با اين حال] تسليم [حق مى شويد [و بت ها را كنار مى گذاريد] ؟».

و نيز فرمود: «قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَالَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ وَمِمّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ كَفَرْنا بِكُمْ وَبَدا بَيْنَنا وَبَيْنَكُمُ الْعَداوَةُ والْبَغْضاءُ أَبَداً حَتّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ...»؛(66) «براى شما سرمشق خوبى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند وجود داشت، در آن هنگام كه به قوم [مشرك] خود گفتند: ما از شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد بيزاريم. ما

نسبت به شما كافريم و ميان ما و شما دشمنى و عداوت هميشگى آشكار شده است، تا آن زمان كه به خداى يگانه ايمان بياوريد.»

سرچشمه هاى شرك

توضيح

با مراجعه به قرآن پى مى بريم كه شرك، سرچشمه ها و منشأهايى دارد كه در آيات به آن ها اشاره شده است. اينك به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - پيروى از اوهام

خداوند سبحان مى فرمايد: «وَمَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ»؛(67) «و هر كس معبود ديگرى را با خدا بخواند - مسلّماً - هيچ دليلى بر آن نخواهد داشت.»

و نيز فرمود: «ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَآباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ...»؛(68) «اين معبودهايى كه غير از خدا مى پرستيد، چيزهايى جز اسم هايى [بى مسمّا] كه شما و پدرانتان آن ها را [خدا] ناميده اند نيست. خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده...».

و نيز فرمود: «وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَما لَيْسَ لَهُمْ بِهِ عِلْمٌ وما لِلظّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ»؛(69) «آن ها غير از خدا، چيزهايى را مى پرستند كه او هيچ گونه دليلى بر آن نازل نكرده است، و چيزهايى كه علم و آگاهى به آن ندارند. و براى ستمگران، ياور و راهنمايى نيست.»

و نيز فرمود: «... وَما يَتَّبِعُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ شُرَكاءَ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلّا يَخْرُصُونَ»؛(70) «... و آن ها كه غير از خدا را همتاى او مى خوانند [از منطق و دليلى] پيروى نمى كنند. آن ها فقط از پندار بى اساس پيروى مى كنند و آن ها فقط دروغ مى بافند.»

و نيز فرمود: «أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ هذا ذِكْرُ مَنْ مَعِيَ وذِكْرُ مَنْ قَبْلِي بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ الْحَقَّ فَهُمْ مُعْرِضُونَ»؛(71) «آيا آن ها معبودى جز خدا برگزيدند؟! بگو: دليلتان را بياوريد. اين سخن كسانى است كه با من هستند، و سخن كسانى [= پيامبرانى است كه پيش از من

بودند. اما بيشتر آن ها حق را نمى دانند و به همين دليل [از آن روى گردانند.»

و نيز فرمود: «قالُوا أَجِئْتَنا لِتَلْفِتَنا عَمّا وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا وتَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِياءُ فِي الْأَرْضِ وَما نَحْنُ لَكُما بِمُؤْمِنِينَ»؛(72) «گفتند: آيا آمده اى كه ما را از آنچه پدرانمان را بر آن يافتيم، منصرف سازى، و بزرگى [و رياست در روى زمين، از آنِ شما دو تن باشد؟! ما [هرگز] به شما ايمان نمى آوريم.»

2 - حس گرايى

خداوند سبحان مى فرمايد: «يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسى أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ...»؛(73) «اهل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان [يكجا] بر آن ها نازل كنى، [در حالى كه اين يك بهانه است آن ها از موسى، بزرگ تر از اين را خواستند، و مى گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان ده! و به خاطر اين ظلم و ستم، صاعقه آن ها را فرا گرفت...».

و نيز فرمود: «هَلْ يَنْظُرُونَ إِلّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ وَالْمَلائِكَةُ وقُضِيَ الْأَمْرُ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ»؛(74) «آيا [پيروان فرمان شيطان، پس از اين همه نشانه ها و برنامه هاى روشن انتظار دارند كه خداوند و فرشتگان، در سايه هايى از ابرها به سوى آنان بيايند [و دلايل تازه اى در اختيارشان بگذارند؟! با اين كه چنين چيزى محال است!] و همه چيز انجام شده و همه كارها به سوى خدا بازگردانده مى شود.»

3 - منافع خيالى

خداوند سبحان مى فرمايد: «وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَلا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَلا فِي الْأَرْضِ سُبْحانَهُ وَتَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ»؛(75) «آن ها غير از خدا، چيزهايى را مى پرستند كه نه به آن ها زيان مى رساند و نه سودى مى بخشد، و مى گويند: اين ها شفيعان ما نزد خداوند هستند. بگو: آيا خدا را به چيزى خبر مى دهيد كه در آسمان ها و زمين سراغ ندارد؟! منزه است او و برتر است از آن همتايانى كه قرار مى دهند.»

و نيز فرمود: «وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ»؛(76) «آنان غير از خدا معبودانى براى خويش برگزيدند به اين اميد كه يارى شوند.»

و نيز فرمود: «وَاتَّخَذُوا

مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا»؛(77) «آنان غير از خدا معبودانى براى خويش برگزيدند تا مايه عزّتشان باشد. [چه پندار خامى!] ».

4 - تقليد كوركورانه

خداوند سبحان مى فرمايد: «بَلْ قالُوا إِنّا وَجَدْنا آبآءَنا عَلى أُمَّةٍ وَإِنّا عَلى آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ * وَكَذلِكَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلّا قالَ مُتْرَفُوها إِنّا وَجَدْنا آبآءَنا عَلى أُمَّةٍ وَإِنّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ»؛(78) «بلكه آن ها مى گويند: ما نيكان خود را بر آيينى يافتيم، و ما نيز بر پيروى آنان هدايت يافته ايم. و اين گونه در هيچ شهر و ديارى پيش از تو پيامبر انذار كننده اى نفرستاديم مگر اين كه ثروتمندان مست و مغرور آن گفتند: ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و بر آثار آنان اقتدا مى كنيم.»

و نيز فرمود: «قالُوا نَعْبُدُ أَصْناماً فَنَظَلُّ لَها عاكِفِينَ * قالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ *أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ * قالُوا بَلْ وَجَدْنا آبآءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ»؛(79) گفتند: بت ها را مى پرستيم و همه روز ملازم عبادت آن هاييم. گفت: آيا هنگامى كه آن ها را مى خوانيد صداى شما را مى شنوند؟! يا سود و زيانى به شما مى رسانند؟! گفتند: ما فقط نياكان خود را يافتيم كه چنين مى كنند.»

و نيز فرمود: «وَإِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما أَلْفَيْنا عَلَيْهِ آبآءَنا أَوَ لَوْ كانَ آبآؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلا يَهْتَدُونَ»؛(80) «و هنگامى كه به آن ها گفته شود: از آنچه خدا نازل كرده است، پيروى كنيد. مى گويند: نه، ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم، پيروى مى نماييم. آيا اگر پدران آن ها، چيزى نمى فهميدند و هدايت نيافتند [باز از آن ها پيروى خواهندكرد؟!] ».

نيز فرمود: «وَإِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالُوا ما هذا إِلّا رَجُلٌ

يُرِيدُ أَنْ يَصُدَّكُمْ عَمّا كانَ يَعْبُدُ آبآؤُكُمْ»؛(81) «و هنگامى كه آيات روشنگر ما بر آن ها خوانده مى شود، مى گويند: او فقط مردى است كه مى خواهد شما را از آنچه پدرانتان مى پرستند باز دارد.»

ملاك هاى شرك نزد وهابيان

اشاره

وهابيان ملاك ها و مبناهاى خاصى براى شرك مطرح نموده اند، و هر عملى منطبق با آن ملاك ها باشد شرك مى نامند. ما نيز آن ها را ذكر كرده و نقد خواهيم كرد.

1 - اعتقاد به سلطه غيبى براى غير خداوند

بن باز مى گويد: «اگر كسى به پيامبر يا غير از او از اوليا استغاثه كند به اعتقاد اين كه او دعايش را مى شنود و از احوالش با خبر است و حاجتش را برآورده مى كند، اين ها انواعى از شرك اكبر است...».(82)

پاسخ

اعتقاد به اين نوع سلطه و قدرت غيبى اگر با اين اعتقاد همراه باشد كه تمام اين امور به خداوند متعال مستند است، شرك نخواهد بود.

حضرت يوسف عليه السلام پيراهن خود را به برادرانش مى دهد تا به چشمان پدرش يعقوب انداخته، بينا شود. قرآن در اين باره از قول حضرت يوسف عليه السلام مى فرمايد: «اِذْهَبُوا بِقَمِيصِي هذا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً»؛(83) «اكنون پيراهن مرا نزد پدرم يعقوب برده، بر روى او افكنيد تا ديدگانش بينا شود.» در دنباله آيه مى فرمايد: «فَلَمّا أَنْ جآءَ الْبَشِيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً»؛(84) «پس از آن كه بشارت دهنده آمد و پيراهن او را بر رخسارش افكند، ديده اش بينا شد.»

قرآن در ظاهر رجوع بصر به يعقوب را، مستند به اراده يوسف عليه السلام مى داند، ولى اين فعل ناشى از اراده و قدرت و مشيت الهى است.

همچنين خداوند متعال به حضرت موسى عليه السلام امر مى كند عصايش را به سنگ بزند تا از آن آب بجوشد؛ آنجا كه مى فرمايد: «فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً»؛(85) «ما به او دستور داديم كه عصاى خود را بر سنگ بزن، پس دوازده چشمه آب از آن سنگ بيرون آمد.»

خداوند متعال در جايى ديگر اين سلطه غيبى را براى يكى از نزديكان و حاشيه نشينان حضرت سليمان عليه السلام ثابت مى نمايد؛ آنجا كه مى فرمايد: «قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ

يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي»؛(86) «و آن كس كه به اندكى از علم كتاب دانا بود، گفت: من پيش از آن كه چشم بر هم زنى تخت را به اينجا مى آورم. چون سليمان سرير را نزد خود مشاهده كرد؛ گفت: اين توانايى از فضل خداى من است.»

آيات در اين زمينه بسيار است. حال اگر كسى معتقد به سلطه غيبى براى كسى شد، نه به صورت مستقل بلكه به اذن و مشيت الهى، اگرچه آن شخص در عالم برزخ باشد، از جانب شرك مشكلى در عقيده اش پديد نيامده است.

2 - تأثير مرگ در تحقق مفهوم شرك

محمّد بن عبدالوهاب در بحث توسل به انبيا و اوليا مى گويد: «اين امر در دنيا و آخرت جايز است، ولى بعد از وفات آنان جايز نيست».(87)

ابن قيم جوزيه مى گويد: «از انواع شرك، حاجت خواستن از اموات و استعانت از آنان و توجّه به آنان است و اين، اصل و اساس شرك در عالم است...».(88)

پاسخ

در بحث مستقلى كه در مورد حيات برزخى داريم به اين شبهه پاسخ مى دهيم و ثابت خواهيم كرد كه مردگان نه تنها در عالم برزخ حيات و زندگانى داشته و از اين عالم نيز باخبرند، بلكه زندگى شان از حيات دنيوى وسيع تر و علمشان به حقايق اين عالم جامع تر است.

3 - دعا نوعى عبادت است

محمّد بن عبدالوهاب در استدلال بر عدم جواز توجّه به غير خداوند و شرك بودن استغاثه و استعانت از غير خدا، مى گويد: «عبادت مخصوص خداوند متعال است و كسى در آن حقّى ندارد و دعا نوعى از عبادت است كه كوتاهى كردن از آن مستوجب عذاب است، لذا تقاضا از غير خدا، انحراف از عبادت خدا و شريك قراردادن غير او در عبادت با خداوند است».(89)

پاسخ

درخواست حاجت از غير خداوند به دو شكل صورت مى پذيرد: يكى اين كه با اعتقاد به استقلال در تأثير واسطه است كه اين مشكل شرك را دارد. ديگر اين كه توجّه به غير خدا دارد و از او حاجت طلب مى كند، لكن با اين اعتقاد كه او تنها واسطه خير است و همه امور به دست خداوند متعال است، اين عمل نه تنها اشكالى ندارد بلكه در راستاى توحيد است. و آيه شريفه: «اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ»؛(90) خواستن و توجّه، همراه با اعتقاد استقلالى در تأثير، شرك است، نه مطلق خواستن و توجّه كردن؛ زيرا خداوند متعال در قرآن كريمش به صراحت سخن از واسطه به ميان آورده و مردم را به طلب كردن و واسطه قراردادن دعوت كرده است؛ آنجا كه مى فرمايد:«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ...»؛(91) «اى مؤمنين! تقوا پيشه كنيد و با وسيله به درگاه خدا رو كنيد...».

با اين گفته ها، جواب «محمّد بن عبدالوهاب» در اين بخش نيز داده خواهد شد؛ آنجا كه استدلال به «الدعآء مخّ العبادة» كرده است؛ زيرا مطلق دعا عبادت نيست، تا چه رسد به اين كه روح و اصل عبادت باشد، بلكه دعا

از دعوت به معناى نداست و هر ندايى دعا نيست؛ همان گونه كه هر دعايى عبادت نيست. همچنين هر نداى خداوند به محض اين كه خطاب و نداى اوست عبادت نيست، بلكه - همان گونه كه قبلاً اشاره شد - عبادت در اصطلاح شرع عبارت از خضوعى است كه همراه با اعتقاد به الوهيت يا ربوبيت كسى باشد كه براى او خضوع شده است، و اين معنا هيچ گونه ربطى به توجّه و خواستن از اولياى الهى و استغاثه و استعانت از آنان ندارد؛ زيرا با اعتقاد به الوهيت و يا ربوبيت آنان همراه نيست. پس معناى حديث «الدعآء مخّ العبادة» اين است: ندا دادن و خواندن خداوند به عنوان اين كه او اله و مستقل در تأثير است، اصل عبادت مى باشد».

حسن بن على سقّاف شافعى مى گويد: «تمام اقسام دعا عبادت نيست، مگر آن نوعى كه همراه با اعتقاد به صفات ربوبيت يا يكى از آن صفات باشد.

و قول پيامبرصلى الله عليه وآله: «الدعآء هو العبادة» به اين معنا نيست كه هر دعايى عبادت است، بلكه دعايى عبادت است كه براى خدا بوده يا براى كسى كه دعا كننده معتقد به صفتى از صفات ربوبيت براى مدعوّ است».(92)

ايمان و كفر

اشاره

اصطلاحِ كفر و كافر از واژگانِ پركاربردِ وهابيان است. اينان هر گاه عقايد مسلمانى را قبول نداشته باشند، به كفر و زندقه و ارتداد نسبت داده و او را نه تنها از اسلام خارج مى كنند، بلكه از مشركان جاهليت نيز بدتر مى دانند. اين عمل باعث اختلاف و تشتّت فراوانى بين مسلمانان شده و سبب درگيرى و قتل و غارت بين آنان گرديده است، از اين رو جا دارد

كه واژه كفر و ضد آن؛ يعنى ايمان را به خوبى ريشه يابى كنيم.

ايمان در لغت و اصطلاح

خليل بن احمد مى گويد: ايمان؛ يعنى تصديق نمودن و مؤمن؛ يعنى تصديق كننده. و اصل آن از ماده «أمن» ضدّ خوف است.(93)

از كلمات ابن منظور در «لسان العرب» استفاده مى شود كه ايمان دو استعمال دارد: يكى ضدّ كفر، و ديگرى تصديق، ضدّ تكذيب.(94)

و در اصطلاح: ايمان به معناى تصديق قلبى است با اقرار به زبان، لذا عمل جزء آن نيست، بلكه شرط كمال ايمان است.

اين معنا مؤيّد مرجئه - كه قايل هستند عمل اهميتى ندارد - نيست، بلكه هدف از اين تعريف آن است كه بگويد: آنچه انسان را از كفر به ايمان متحوّل كرده و حكم به احترام جان و مالش مى دهد تصديق قلبى است، در صورتى كه با اقرار به زبان در صورت امكان مقرون گردد. امّا آنچه كه انسان را از جهنم نجات مى دهد تصديق توأم با عمل است. و شاهد اين مطلب كه عمل جزء ايمان نيست، آيات و روايات است:

1 - خداوند متعال عمل صالح را عطف بر ايمان كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ»؛(95) «همانا كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح به جاى آورده اند.» و مى دانيم كه مقتضاى عطف، مغايرت بين معطوف و معطوف عليه است. و اگر عمل داخل در ايمان باشد در اينجا تكرار لازم مى آيد.

2 - هم چنين مى فرمايد: «وَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَهُوَ مُؤْمِنٌ»؛(96) «و هر كس كه عمل صالح انجام دهد؛ در حالى كه مؤمن است.» كه از اين آيه نيز مغايرت بين عمل و ايمان در مفهوم استفاده مى شود.

3 - و نيز خداوند متعال مى فرمايد: «وَإِنْ طائِفَتانِ

مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى اْلأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ»؛(97) «و اگر دو طايفه از اهل ايمان به قتال و دشمنى برخيزند، شما مؤمنان در ميان آنان، صلح برقرار كنيد، و اگر يك قوم بر ديگرى ظلم كرد با آن طايفه ظالم قتال كنيد، تا به فرمان خدا بازآيد.» مشاهده مى نماييم كه در اين آيه خداوند مؤمن را بر گروه معصيت كار و ظالم اطلاق كرده است.

4 - و در آيه ديگرى مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَكُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ»؛(98) «اى مؤمنين! تقوا پيشه كرده و همراه با صادقين باشيد.» در اين آيه خداوند مؤمنين را به تقواى الهى؛ يعنى انجام واجبات و ترك محرمات امر نموده است.

5 - از برخى آيات نيز استفاده مى شود كه محلّ ايمان قلب است. خداوند مى فرمايد: «أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ اْلإِيمانَ»؛(99) «آنان كسانى هستند كه خدا بر دل هايشان نور ايمان نگاشته است.» در جايى ديگر مى فرمايد: «وَلَمّا يَدْخُلِ اْلإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ»؛(100) «و هنوز ايمان در دل هايتان داخل نشده است.»

6 - بخارى به سند خود از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه در روز خيبر فرمود: «به طور حتم پرچم را به دست كسى مى سپارم كه او خدا و رسول را دوست دارد و خداوند به دست او فتح و پيروزى قرار خواهد داد.

عمر بن خطّاب گفت: «هيچ زمانى به مانند آن وقت امارت را دوست نداشتم. انتظار مى كشيدم كه پيامبرصلى الله عليه وآله مرا صدا زند. رسول خدا على بن ابى طالب را خواست، آن گاه پرچم را به او داد و فرمود: پيش برو و به چيزى توجّه

نكن تا اين كه خداوند به دست تو فتح و پيروزى حاصل كند. على مقدارى حركت كرد، سپس متوقف شد و صدا زد: اى رسول خدا! تا كجا با آنان بجنگم؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: با آنان قتال كن تا شهادت به وحدانيت خدا و نبوت من دهند. و اگر اين چنين كردند خون و اموالشان محفوظ خواهد بود».(101)

7 - شيخ صدوق رحمه الله به سند صحيح از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «شهادت به وحدانيت خدا و نبوت پيامبرصلى الله عليه وآله و اقرار به طاعت و معرفت امام، كمتر چيزى است كه انسان را به ايمان مى رساند».(102)

امورى كه ايمان به آن ها واجب است

همان گونه كه در معناى اصطلاحى ايمان اشاره شد: تصديق به قلب با اقرار به زبان، دو ركن اساسى ايمان است. حال ببينيم كه متعلَّق ايمان چيست؟ و به چه امورى بايد تصديق قلبى داشته باشيم؟

تصديق قلبى بر دو گونه است: يكى اين كه اجمالاً آنچه را كه پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به آن خبر داده، تصديق نماييم. و مورد ديگر امورى است كه بايد به تفصيل تصديق كنيم؛ از قبيل:

1 - وجود خداوند متعال و توحيد او و اين كه او مثل و همتايى ندارد.

2 - توحيد در خالقيّت و اين كه براى عالم خالقى به جز او نيست.

3 - توحيد در ربوبيّت و تدبير و اين كه براى عالم مدبّرى بالاستقلال، جز او نيست.

4 - توحيد در عبادت و اين كه معبودى غير از او نيست.

5 - نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله.

6 - معاد و روز جزا.

كفر در لغت و اصطلاح

«كفر» در لغت به معناى ستر و پوشاندن است. و كشاورز را نيز كافر مى گويند؛ زيرا دانه را در خاك پنهان مى سازد. خداوند متعال مى فرمايد: «كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفّارَ نَباتُهُ»؛(103) «در مثل مانند بارانى است كه رويش آن، برزگر را به تعجب وامى دارد.»

و در اصطلاح: كفر به معناى ايمان نياوردن به چيزى است كه از شأنش ايمان آوردن به آن است؛ مثل عدم ايمان به خدا و توحيد و نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله و روز قيامت.

قاضى ايجى مى گويد: «كفر خلاف ايمان است و آن نزد ما عبارت است از تصديق نكردن پيامبرصلى الله عليه وآله در برخى از امورى كه علم حاصل شده كه از جانب پيامبرصلى الله عليه وآله رسيده است».(104)

ابن ميثم بحرانى مى گويد: «كفر عبارت است

از انكار صدق پيامبرصلى الله عليه وآله و انكار چيزى كه علم داريم از جانب پيامبرصلى الله عليه وآله رسيده است».(105)

فاضل مقداد نيز مى گويد: «كفر در اصطلاح عبارت است از انكار چيزى كه علم ضرورى حاصل شده كه از جانب پيامبرصلى الله عليه وآله است».(106)

سيد يزدى رحمه الله به امورى كه رسول خداصلى الله عليه وآله به آن خبر داده اشاره كرده، مى فرمايد: «كافر كسى است كه منكر الوهيت يا توحيد يا رسالت يا يكى از ضروريات دين شود، با توجّه به اين كه ضرورى است، به طورى كه انكارش به انكار رسالت منجر شود».(107)

اقسام كفر

متكلمان و صاحبان معاجم براى كفر اقسامى را ذكر كرده اند:

1 - كفر انكار: يعنى كسى به قلب و زبانش به خدا و رسول كافر شود.

2 - كفر جحود: يعنى كسى به قلبش به خدا و رسول ايمان داشته باشد و آن دو را تصديق كند، ولى به زبان آن را اقرار نكند، بلكه انكار نمايد. همان گونه كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ»؛(108) «با آن كه پيش نفس خود به يقين مى دانستند - باز از كبر و نخوت و ستمگرى - انكار آن كردند.»

3 - كفر عناد: اين كه به قلب بشناسد، و به زبان اقرار كند، ولى از روى عناد و حسد به آن متديّن نشود.

4 - كفر نفاق: اين كه به زبان اقرار كند، ولى به قلب معتقد نباشد، همانند منافق.(109)

تكفير اهل قبله

در مباحث گذشته به امورى اشاره نموديم كه ايمان به آن ها واجب است و با عدم ايمان به آن ها، انسان داخل كفر مى شود. با اين بحث به خوبى روشن مى شود كه صحيح نيست فرقه اى از فرق اسلامى را داخل در كفر نمود، مادامى كه اعتراف به شهادتين نموده، و ضرورتى از ضروريات دين را انكار نمى كنند.

اين مطلب از امورى است كه هر كسى كوچك ترين توجّهى به شريعت اسلامى داشته باشد از آن اطلاع دارد، ولو معاشرت زيادى با مسلمانان نداشته باشد. لكن - مع الاسف - مشاهده مى شود كه چگونه به سبب برخى از مسائل اختلافى، تعدادى از مذاهب ساير مسلمانان را تكفير كرده و به جان آنان مى افتند. كارى كه مورد خشنودى استكبار و استعمار شده و از اين راه استيلاى خود را بر مسلمين ادامه مى دهند.

جمهور فقيهان و متكلمان بر

اين باورند كه كسى حق ندارد ديگرى را كه اهل قبله است و به طرف آن نماز مى خواند، با اقرار به شهادتين و عدم انكار ضرورتى از ضروريات دين، تكفير نمايد:

1 - قاضى سبكى مى گويد: «اقدام بر تكفير مؤمنين جداً دشوار است. و هر كسى كه در قلبش ايمان است، تكفير اهل هوا و بدعت را دشوار مى شمرد، در صورتى كه اقرار به شهادتين دارد؛ زيرا تكفير امرى دشوار و خطير است».(110)

2 - قاضى ايجى مى گويد: «جمهور متكلمين و فقيهان بر اين امر اتفاق دارند كه نمى توان احدى از اهل قبله را تكفير نمود...».(111)

3 - تفتازانى مى گويد: «مخالف حقّ، از اهل قبله كافر نيست؛ مادامى كه ضرورتى از ضروريات دين را مخالفت نكند؛ مثل حدوث عالم، حشر اجساد».(112)

4 - ابن عابدين مى گويد: «در كلمات صاحبان مذاهب، تكفير ديگران بسيار مشاهده مى شود، ولى اين گونه تعبيرها از كلام فقهاى مجتهد نيست. و معلوم است كه اعتبارى به غير فقها نيست».(113)

اجتناب از گزافه گويى در تكفير

بسيارى از مردم در فهم حقيقت عوامل و اسبابى كه انسان را از دايره اسلام خارج مى كند و موجب مى شود كه متصف به كفر گردد، به اشتباه و بى راهه رفته اند و لذا بى جهت افرادى را متهم به كفر مى نمايند. آنان به حدى در اين امر افراط دارند كه در نتيجه قضاوتشان به جز اندكى از مسلمين، كسى براسلام باقى نمى ماند، كه مصداق بارز آنان در اين عصر و زمان وهابيان مى باشند. آنان گرچه به انگيزه امر به معروف و نهى از منكر چنين نسبتى را به مسلمانان مى دهند ولى بايد بدانند كه در اداى اين فريضه، ملاحظه حكمت و موعظه حسنه ضرورت دارد؛ همان گونه كه خداوند

متعال مى فرمايد: «ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجدِلْهُم بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ»؛(114) «با حكمت و اندرز نيكو به راه پرودرگارت دعوت نما و با آن ها به روشى كه نيكوتر است استدلال و مناظره كن.»

مى دانيم كه اين طريق و روش در برخورد، به پذيرش طرف مقابل نزديك تر است. لذا اگر كسى مسلمانى را كه نماز مى خواند و فرايض دينى را به جاى مى آورد و از محارم الهى اجتناب مى كند، به امورى كه نزد او بر حقّ است دعوت كند در حالى كه طرف مقابل برخلاف عقيده اوست، در صورت نپذيرفتن نبايد او را متهم به كفر و شرك نمايد؛ زيرا از قديم الأيام آراى علما و مردم مختلف بوده و هنگام دعوت، بعضاً عقايد يكديگر را نمى پذيرفتند، لذا نمى توان به مجرد نپذيرفتن عقايدى را كه نزد من برحقّ است، يك مسلمان را به كفر و زندقه متهم كرد.

علامه امام سيّد احمد مشهور الحداد مى گويد: «وقد انعقد الإجماع على منع تكفير أحد من أهل القبلة إلّا بما فيه نفي الصانع القادر جلّ و علا أو شرك جلىّ لايحتمل التأويل أو إنكار النبوة أو إنكار ما علم من الدين بالضرورة أو إنكار متواتر أو مجمع عليه ضرورة من الدين»؛(115) «به طور حتم اجماع منعقد شده بر اين كه هيچ يك از اهل قبله را نمى توان تكفير كرد مگر در عقيده اى كه منجر به نفى خداوند قادر جلّ و علا شده يا در آن شرك آشكارى باشد كه احتمال تأويل در آن نباشد. يا انكار نبوّت بوده يا چيزى از ضروريات دين انكار گردد، يا خبر متواتر يا امرى كه اجماع بر ضرورى بودن آن است انكار شود.»

در غير

اين موارد حكم به كفر مسلمان امر خطيرى است. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «إذا قال الرجل لأخيه يا كافر فقد بآء بها أحدهما»؛(116) «هرگاه شخصى به برادر دينى اش بگويد اى كافر، يكى از آن دو به كفر بازگشته است.» يعنى اگر آن شخص واقعاً كافر بود كه هيچ وگرنه خود شخصى كه اين نسبت را داده به كفر سزاوارتر است.

تكفير مسلمانان از ديدگاه روايات

در روايات؛ از تكفير مسلمانى كه اقرار به شهادتين نموده، نهى فراوان شده؛ خصوصاً كسانى كه اهل عمل به فرايض دينى نيز هستند. اينك به برخى از اين روايات اشاره مى نماييم:

1 - پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: اسلام بر چند خصلت بنا شده است: شهادت به وحدانيت خداوند، رسالت پيامبرصلى الله عليه وآله، اقرار به آنچه از جانب خدا رسيده و جهاد... . پس مسلمانان را به جهت گناه تكفير نكنيد، و عليه آنان شهادت به شرك ندهيد.

2 - و نيز فرمود: «اهلِ ملّتِ خود را تكفير نكنيد، اگرچه گناه كبيره انجام مى دهند».

3 - هر مسلمانى كه مسلمان ديگر را تكفير كند، اگر واقعاً كافر باشد اشكالى ندارد، و الّا خودش كافر مى شود.

4 - همچنين فرمود: «به جهت گناه، اهل لااله الّا اللَّه را تكفير نكنيد؛ زيرا كسى كه چنين كند، خودش به كفر نزديك تر است».(117)

فرق بين اسلام و ايمان

توضيح

اسلام در لغت از ماده «سلم» به معناى سلامت است؛ زيرا به سلامت منتهى مى شود. يا از تسليم است؛ چون نسبت به دستورهاى الهى تسليم است.(118) اسلام به معناى مصطلح آن در قرآن و روايات، همان معناى لغوى است. و غالب استعمال اسلام در مقابل شرك است. خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ»؛(119) «بگو اى رسول! من مأمورم اوّل كسى باشم كه تسليم حكم خداست و [خداوند به من دستور داده كه از مشركان نباش.» و نيز مى فرمايد: «مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيّاً وَلَا نَصْرَانِيّاً وَلكِنْ كَانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَمَا كَانَ مِنْ الْمُشْرِكِينَ»؛(120) «ابراهيم به آيين يهود و نصارا نبود و لكن به دين حنيف توحيد و اسلام بود و هرگز

از آنان كه به خدا شرك آرند نبود.»

و غالب استعمال ايمان در مقابل كفر است. خداوند متعال مى فرمايد: «وَمَنْ يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالْإِيمانِ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ»؛(121) «و هر كس ايمان را به كفر مبدّل سازد بى شك راه راست را گم كرده است.» و نيز مى فرمايد: «هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلإِيمانِ»؛(122) «آنان در آن روز به كفر نزديك ترند تا به ايمان.»

اين به حسب معناى لغوى اسلام است، ولى در قرآن كريم اسلام بر وجوه مختلفى استعمال شده است:

1 - اسلام در مقابل ايمان

خداوند متعال در برخى از موارد اسلام را بر اقرار لفظى اطلاق نموده كه همراه با تصديق قلبى نباشد، آنجا كه مى فرمايد: «قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَلَمّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ...»؛(123) «اعراب گفتند: ما ايمان آورديم، بگو شما ايمان نياورده ايد، ولكن بگوييد: اسلام آورده ايم و هنوز ايمان در قلوب شما وارد نشده است.»

2 - تسليم زبانى وتصديق قلبى

در برخى از موارد نيز اسلام بر مرتبه اوّل از ايمان اطلاق شده كه همان تسليم زبانى و انقياد و تصديق قلبى است، آنجا كه مى فرمايد: «الَّذِينَ آمَنُوا بِآيَاتِنَا وَكَانُوا مُسْلِمِينَ»؛(124) «كسانى كه به نشانه هاى ما ايمان آورده و تسليم بودند.»

3 - تسليم، وراى تصديق قلبى

گاهى نيز اسلام بر مرتبه ديگر از ايمان اطلاق مى شود و آن اين كه وراى تصديق قلبى، تسليم قلبى نسبت به دستورهاى خداوند داشته باشد. خداوند متعال مى فرمايد: «فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً»؛(125) «نه چنين است، قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمى شوند مگر آن كه در خصومت و نزاعشان، تنها تو را حاكم كنند و آن گاه به هر حكمى كه كنى هيچ گونه اعتراضى در دل نداشته، كاملاً از دل و جان تسليم فرمان تو باشند.» و از اين قبيل است قول خداوند: «إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ»؛(126) «آن گاه پروردگارش به او فرمود: [اى ابراهيم!] سر به فرمان خدا فرود آور، عرض كرد مطيع پروردگار عالميانم.»

غلوّ محمّد بن عبدالوهاب در تكفير

اشاره

از جمله خصوصيات وهابيان و در رأسشان رئيس آنان محمّد بن عبدالوهاب، غلو و افراطگرى در تكفير است. براى اثبات اين مدّعا تنها به رساله هاى محمّد بن عبدالوهاب (مجدّد افكار ابن تيميه) و كسى كه اين فرقه به نام او زنده است، مراجعه مى كنيم تا مطلب بيشتر روشن شود.

كسى كه به كتب و رساله هاى شيخ مراجعه مى كند، به جز رساله اش به اهل قصيم پى مى برد كه او در تكفير مسلمين غلو داشته و دايره تكفير را بسيار وسيع قرار داده است. اين كتاب ها و رساله ها غالباً در كتاب «الدرر السنية» از عبدالرحمن بن محمّد بن قاسم حنبلى نجدى آمده است، و لذا ما نمونه هايى را با ذكر آدرس از آن كتاب براى خوانندگان محترم ذكر مى كنيم:

1 - توحيد انحصارى

محمّد بن عبدالوهاب مى گويد: «... وأنا في ذلك الوقت لا أعرف معنى لا إله إلّا اللَّه، ولا أعرف دين الإسلام، قبل هذا الخير الّذي منّ اللَّه به، وكذلك مشايخى ما منهم رجل عرف ذلك، فمن زعم من علمآء العارض أنّه عرف معنى لا إله إلّا اللَّه أو معنى الاسلام قبل هذا الوقت أو زعم من مشايخه أنّ أحداً عرف ذلكم، فقد كذب وافترى ولبس على الناس ومدح نفسه بما ليس فيه»؛(127) «... من در آن وقت معناى لا اله الاّ اللَّه را نمى دانستم و نيز دين اسلام را نمى فهميدم، قبل از اين خيرى كه خداوند آن را بر من منّت گذاشت. و نيز در بين مشايخم هيچ كس وجود نداشت كه اين معنا را درك كند. پس هر كس از علماى "عارض" گمان كند كه معناى لا اله الاّ اللَّه را فهميده و يا معناى اسلام را قبل از

اين وقت شناخته، يا گمان كرده كه احدى از مشايخ اين معنا را فهميده اند، دروغ و افترا بسته و امر را بر مردم مشتبه كرده است و خودش را به چيزى نسبت داده كه در او نيست.»

از اين عبارت محمّد بن عبدالوهاب استفاده مى شود كه او معتقد به كفر تمام مردم قبل از خودش و دعوتش بوده است، و تنها او بوده كه توحيد را آورده است. و قبل از دعوت او به توحيد، هيچ كس معناى كلمه توحيد را نفهميده است.

2 - نسبت شرك به علماى اسلام

او در جايى ديگر علماى اسلام و مشايخ و اساتيد آنان را مورد خطاب قرار داده و مى گويد: «... و لم يميّزوا بين دين محمّدصلى الله عليه وآله ودين عمرو بن لحى الّذي وضعه للعرب، بل دين عمرو عندهم دين صحيح»؛(128) «آنان بين دين محمّدصلى الله عليه وآله و دين عمرو بن لحى كه براى عرب آن را وضع كرد، تمييز نداده اند؛ بلكه دين عمرو نزد آنان دين صحيحى است.»

و امّا اين كه عمرو بن لحى كيست، به قصّه اى كه ابن هشام نقل مى كند گوش فرا دهيد. او مى گويد: «اوّلين كسى كه بت پرستى را به مكه و اطراف آن وارد كرد عمرو بن لحى بود. او سفرى كه به بلقاء از اراضى شام داشت، مردمانى را ديد كه بت ها را عبادت مى كردند. از اين عمل سؤال نمود، در جواب او گفتند: اين بت هايى است كه آن ها را عبادت مى كنيم و هر گاه از آنان باران و نصرت مى خواهيم به ما باران داده و ما را يارى مى كنند.

عمرو بن لحى به آنان گفت: آيا از اين بتان به ما نمى دهيد تا با خود به سرزمين

عرب برده و آن ها را عبادت كنيم؟ او با خود بت بزرگى به نام «هبل» برداشت و به مكه آورد و آن را بر پشت بام كعبه قرار داد و مردم را نيز به عبادت آن دعوت كرد.(129)

عبارت محمّد بن عبدالوهاب دلالت بر تكفير صريح علماى مسلمين و حتى شيوخ و اساتيد خود دارد، تا چه رسد به عوام مردم؛ يعنى هر كس كه در باب توحيد خلاف آنچه را كه او فهميده بگويد و به آن معتقد باشد كافر است و بر دين عمرو بن لحى بوده نه بر دين اسلام. آرى كفرى را كه به عموم مسلمانان و علمايشان نسبت داده به جهت اعتقاد به تبرّك و استغاثه به ارواح اولياى الهى و برخى ديگر از عقايد است.

3 - تكفير اشخاص

محمّد بن عبدالوهاب در نامه خود خطاب به شيخ سليمان بن سحيم كه يكى از حنابله بوده و مقلّد ابن تيميه به حساب مى آمده است مى گويد: «نذكر لك انّك أنت وأباك مصرّحون بالكفر والشرك والنفاق!!... أنت وأبوك مجتهدان في عداوة هذا الدين ليلاً ونهاراً!!...إنّك رجل معاند ضالّ على علم، مختار الكفر على الاسلام!!... وهذا كتابكم فيه كفركم!!»؛(130) «من به تو تذكّر مى دهم كه به طور حتم تو و پدرت تصريح به كفر و شرك و نفاق كرده ايد!!... تو و پدرت شبانه روز نهايت كوشش را در دشمنى اين دين داريد!!... همانا تو با علمى كه دارى مردى معاند و گمراه مى باشى، و كفر را بر اسلام اختيار نموده اى!!... و اين است كتاب شما كه كفر شما را ثابت مى كند!!».

4 - مقايسه بين افراد

او مى گويد: «فأمّا ابن عبداللطيف وابن عفالق وابن مطلق فسبابة للتوحيد!... وابن فيروز هو أقربهم إلى الإسلام»؛(131) «امّا ابن عبداللطيف و ابن عفالق و ابن مطلق اينان دشنام دهنده توحيدند!!... و ابن فيروز از همه آنان به اسلام نزديك تر است.»

اين در حالى است كه خود محمّد بن عبدالوهاب اعتراف كرده كه ابن فيروز شخصى از حنابله بوده و از پيروان ابن تيميه و ابن قيم جوزيه بوده است.

و در جايى ديگر درباره او مى گويد: «كافر كفراً أكبر مخرج من الملة»؛(132) «او كفر عظيمى دارد كه او را از ملت اسلام خارج كرده است.»

حال اگر وضعيت او كه از پيروان ابن تيميه و ابن قيم جوزيه است اين چنين مى باشد، حال و وضع علماى ديگر از شيعه و سنى نزد او چگونه است؟ خدا مى داند.

5 - نسبت انكار معاد به غالب مردم

او در جايى ديگر غالب مردم را منكر بعث و قيامت معرفى كرده است.(133)

6 - تكفير شخصى

چون احمد بن عبدالكريم با شيخ محمّد بن عبدالوهاب به مخالفت پرداخت، شيخ بر او نامه اى فرستاد و در آن چنين نوشت: «... طحت على ابن غنام وغيره وتبرّأت من ملّة إبراهيم وأشهدتهم على نفسك باتباع المشركين...»؛(134) «تو ابن غنام و ديگران را گمراه كردى و از ملّت ابراهيم تبرّى جستى و آنان را بر خودت شاهد گرفتى كه پيرو مشركان هستى...».

7 - كفر تمام ديار

اعتقاد محمّد بن عبدالوهاب اين بود كه هر كشور و شهرى كه داخل در اطاعت و دعوت او نشود، در زمره بلاد مشركين به حساب مى آيد. و هيچ شهرى را در اين جهت استثنا نكرده است.(135)

8 - تكفير اماميه

او اماميه را تكفير كرده و مى گويد: «ومن شكّ في كفرهم فهو كافر»؛(136) «و هر كس در كفر آنان شك كند، خودش كافر است.»

محمّد بن عبدالوهاب اين مطلب را از مقدسى نقل كرده و آن را قبول نموده است. اين در حالى است كه ابن تيميه به طور صريح اماميه را تنها گروه مسلمان بدعت گذار معرفى كرده امّا آنان را كافر ندانسته است، ولى محمّد بن عبدالوهاب نه تنها اماميه را كافر مى داند بلكه تمام مسلمين مخالف با عقايد خودش را؛ از قبيل اشاعره و ديگران و نيز علما و قضات از اتباع مذاهب اربعه را كافر مى پندارد.

9 - تكفير كسى كه صحابه را ناسزا مى گويد

محمّد بن عبدالوهاب هر كس كه صحابه را ناسزا بگويد، تكفير مى نمايد.(137) با آن كه حضرت على عليه السلام هرگز در سخنانش خوارج را كافر نناميد؛ ولى آنان حضرت را تكفير كرده و سبّ مى نمودند. و نيز ابوبكر از ايذاى كسى كه او را سب مى كرد، نهى نمود.

وانگهى چگونه شما سبّ صحابى را منشأ كفر مى دانيد؛ در حالى كه شكّى نيست كه معاويه سبّ حضرت على عليه السلام مى كرد و مردم را نيز بر اين امر تحريص مى نمود، ولى در عين حال شما از او دفاع مى كنيد.

10 - تكفير اهل مكه

او اهل مكه را تكفير كرده و مى گويد: «إنّ دينهم هو الّذي بعث رسول اللَّه بالإنذار عنه»؛(138) «همانا دين اهالى مكه - يعنى معاصرين او تا زمان رسول خداصلى الله عليه وآله - همان دينى است كه رسول خداصلى الله عليه وآله مبعوث به ترساندن مردم از آن شد.»

11 - تكفير اهالى برخى مناطق

محمّد بن عبدالوهاب برخى از مناطق را به طور خصوص اسم برده و تكفير كرده است؛ از جمله:

الف) اهالى «بدو»

وى مى گويد: آنان كافرتر از يهود و نصارا هستند و به اندازه مويى از اسلام نزد آنان نيست؛ گرچه به شهادتين تكلم نمايند.(139)

ب) اهالى «وشم»

او تمام اهالى «وشم»؛ از علما و عوام آن را تكفير كرده است.(140)

ج) اهالى «سدير»

او تمام اهالى «سدير» را نيز؛ اعم از علما و عوام، تكفير كرده است.(141)

د) اهالى «أحساء»

او مى گويد: «إنّ الأحسآء في زمانه يعبدون الأصنام»؛(142) «همانا احساء در زمان خودش بت ها را مى پرستند.»

ه) قبيله «عنزه»

او درباره اهالى اين قبيله مى گويد: «إنّهم لايؤمنون بالبعث»؛(143) «آنان به قيامت ايمان نمى آورند.»

و) قبيله «ظفير»

او درباره آنان نيز همين تعبير را به كار برده است.(144)

ز) قبيله «عيينه و درعيه»

او ابن سحيم و همه پيروانش از اهالى عيينه و درعيه را كه از معارضين او و افكارش بودند، تكفير كرده است.(145)

12 - تكفير ابن عربى

محمّد بن عبد الوهاب، ابن عربى را تكفير كرده و او را كافرتر از فرعون معرفى كرده است و مى گويد: هر كس او را تكفير نكند خودش كافر است. بلكه او مى گويد: هر كس در كفر او شك داشته باشد، كافر است.(146)

13 - تكفير اكثر مسلمانان

محمّد بن عبد الوهاب، در جايى ديگر سواد اعظم؛ يعنى غالب و اكثر مسلمانان را به جهت همراهى نكردن با عقايدش و مخالفت با آن ها، تكفير كرده است.(147)

او حتى كسانى كه پيروانش را خوارج ناميده و با دشمنانش همراهى كرده اند را تكفير كرده؛ گرچه همگى موحّد بوده باشند، چون دعوت او را انكار مى كنند.(148)

14 - بت پرستى در نجد

وى مدّعى است كه در هر منطقه اى از مناطق نجد در زمانش بتى است كه مردم به جاى خداوند آن را مى پرستند.(149)

15 - تكفير فخر رازى

او فخر رازى صاحب تفسير معروف «التفسير الكبير» را تكفير كرده و مى گويد: «إنّ الرازي هذا ألّف كتاباً يحسن فيه عبادة الكواكب»؛(150) «فخر رازى كتابى را تأليف كرده و در آن عبادت ستارگان را خوب شمرده است.»

اين در حالى است كه فخر رازى كتابى نوشته كه در آن اشاره به فوايد ستارگان و تأثير آن ها بر زراعت ها و ديگر اشياء كرده است. ولى محمّد بن عبدالوهاب از او چنين معناى نادرستى فهميده است.

16 - نسبت شرك به علم فقه

محمّد بن عبدالوهاب در نامه خود خطاب به ابن عيسى كه بر او احتجاج كرده بود كه فقها غير از آن چيزى كه او فهميده، معتقدند اين آيه را در جواب او مى نويسد: «اِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ»؛ سپس مى گويد: «فسّرها رسول اللَّه والأئمّة من بعده بهذا الّذي تسمونه (الفقه) وهو الّذي سمّاه اللَّه شركاً واتخاذهم أرباباً لا أعلم بين المفسرين خلافاً في ذلك...»؛(151) «اين آيه را رسول خدا و امامان بعد از او به همين چيزى كه شما اسم آن را "فقه" گذاشته ايد، تفسير كرده اند. و اين فقه است كه خداوند آن را شرك ناميده و دنبال كردن آن را ارباب غير از خدا معرفى كرده است. من خلافى در اين معنا بين مفسرين نمى دانم...».

17 - تكفير متكلمين

محمّد بن عبدالوهاب، ادّعاى اجماع بر تكفير متكلمين كرده است.(152) و از ظاهر كلام او همين متكلمين اسلامى استفاده مى شود، نه متكلمان از كفّار. او به ذهبى و دارقطنى و بيهقى و ديگران نسبت داده كه آنان نيز متكلمين را تكفير كرده اند. در حالى كه اگر انسان كتاب «سير اعلام النبلاء» ذهبى را مطالعه كند پى مى برد كه چه بسيارى از متكلمين اسلامى را كه ترجمه كرده و شرح حال آنان را ذكر كرده است، بدون آن كه به كفر يكى از آن ها اشاره كرده باشد. آرى، از برخى فرقه هاى كلامى، خطا و لغزش هايى ديده شده، ولى نمى توان همه آنان را به كفر متّهم كرد.

18 - ديدگاه محمّد بن عبدالوهاب نسبت به مسلمانان معاصر

محمّد بن عبدالوهاب درباره مسلمانان هم عصر خود مى گويد: «وكثير من أهل الزمان لا يعرف من الآلهة المعبودة إلّا هبل ويغوث ويعوق ونسراً واللات والعزّى ومناة!! فإن جاد فهمه عرف أنّ المقامات المعبودة اليوم من البشر والشجر والحجر ونحوها مثل شمسان وإدريس وأبوحديدة ونحوهم منها»؛(153) «و بسيارى از اهل اين زمان از خدايان پرستيده شده به جز هبل و يغوث و نسر و لات و عزّى و منات را نمى شناسند. اگر فهم درستى داشتند مى فهميدند مقاماتى كه امروز پرستيده مى شود، از بشر و درخت و سنگ و نحو اين ها از خورشيد و ماه و ادريس و ابوحديده و نحو اين ها، از قبيل عبادت همان بت ها است.»

وى مى گويد: «شرك كفّار قريش دون شرك كثير من الناس اليوم»؛(154) «درجه شرك كفّار قريش، بسيار پايين تر از شرك مردم امروز است.»

او همچنين مى گويد: «فإذا علمت هذا وعلمت ما عليه أكثر الناس علمت أنّهم أعظم كفراً وشركاً من المشركين الّذين قاتلهم النبيّ صلى الله عليه وآله»؛(155) «هنگامى كه

اين مطلب را دانستى و دانستى آنچه را كه اكثر مردم برآنند، مى فهمى كه كفر و شرك افراد اين زمان بيشتر از مشركينى است كه پيامبرصلى الله عليه وآله با آنان به قتال پرداخت.»

او در جايى ديگر مى گويد: «لانكفّر إلّا من بلغته دعوتنا للحقّ ووضحت له المحجة وقامت عليه الحجة وأصرّ مستكبراً معانداً، كغالب ما نقاتلهم اليوم يصرون على ذلك الاشراك ويمتنعون من فعل الواجبات ويتظاهرون بأفعال الكبائر والمحرمات...»؛(156) «ما تكفير نمى كنيم مگر كسانى را كه دعوت حقّ ما به آنان رسيده و برهان و دليل بر آنان واضح شده و حجت بر آنان قائم شده است، ولى در عين حال از روى استكبار و عناد بر عقيده خود اصرار مى ورزدند؛ همانند غالب كسانى كه ما امروزه با آنان مى جنگيم. اين افراد بر شرك ورزيدن خود اصرار دارند و از انجام واجبات امتناع كرده و به افعال محرمات كبيره تظاهر مى نمايند...».

مقصود ايشان از شرك ورزيدن، همان تبرك و استغاثه به ارواح اولياى الهى و ديگر امور است كه به خيال وى اين ها شرك به حساب مى آيند.

نظرى گذرا به كتاب «كشف الشبهات»

اشاره

از جمله كتاب هاى مهم براى وهابيان كه با كوچكى حجم آن مورد توجّه خاصّ مدارس و حوزه هاى علمى و دانشگاهى آنان قرار گرفته، كتاب «كشف الشبهات» اثر محمّد بن عبدالوهاب است. او در اين كتاب معيارها و ميزان هايى را براى كفر و غلوّ در دين و شرك ذكر كرده و با آن معيارها، ساير مسلمين را به كفر و شرك نسبت داده است. لذا جا دارد گذرى اجمالى به برخى از مطالب اين كتاب داشته باشيم.

نقد اوّل

محمّد بن عبدالوهاب مى گويد: «إعلم رحمك اللَّه أنّ التوحيد هو إفراد اللَّه بالعبادة وهو دين الرسل الّذين أرسلهم اللَّه إلى عباده فأوّلهم نوح عليه السلام، أرسله اللَّه إلى قومه لمّا غلوا في الصالحين وداً وسواعاً ويغوث ويعوق ونسراً...»؛(157) «بدان - خداوند تو را رحمت كند - كه توحيد همان اختصاص دادن عبادت براى خدا است. و آن دين رسولان است كه خداوند آنان را به سوى بندگانش فرستاد. پس اوّل آنان نوح مى باشد كه خداوند او را به سوى قومش فرستاد. هنگامى كه آنان درباره صالحان غلو كرده و آنان را همانند ودّ و سواع و يغوث و يعوق و نسر قرار دادند...».

پاسخ

اوّلاً: توحيد، تنها منحصر به توحيد در عبادت نيست؛ بلكه داراى مراحلى است از قبيل: توحيد در الوهيت، توحيد در خالقيت، توحيد در ربوبيّت و توحيد در عبادت. و خداوند سبحان در قرآن كريم درباره هر كدام از انواع توحيد، آياتى را ذكر كرده است و از اينجا به دست مى آيد كه شرك از اين اقسام در جزيرة العرب شايع بوده كه خداوند در مقابل آن اشاره به اقسام توحيد كرده است.

ثانياً: خداوند سبحان نوح را به سوى قومش فرستاد تا آنان را به عبادت خدا و رها شدن از شرك دعوت كند؛ زيرا قوم او بت مى پرستيدند، نه اين كه درباره صالحان امت خود غلو كرده باشند.

ثالثاً: به چه دليل تبرّك جستن از صالحان و توسل به آنان و استغاثه به ارواح آن ها همانند پرستش بت به حساب مى آيد. مگر نه اين است كه اعمال به نيات است و بايد به نيّت افراد مراجعه كرد. هرگز در نيّت چنين اشخاصى شرك و استقلال

در تأثير نيست.

براى روشن شدن بيشتر به مبحث «تبرّك» و «استغاثه به ارواح اولياى الهى» از اين كتاب مراجعه كنيد.

نقد دوم

ابن عبدالوهاب مى گويد: «وآخر الرسل محمّدصلى الله عليه وآله وهو الّذي كسر صور هؤلاء الصالحين، أرسله إلى قوم يتعبّدون ويحجّون ويتصدّقون ويذكرون اللَّه ولكنّهم يجعلون بعض المخلوقين وسائط بينهم وبين اللَّه - يقولون: نريد منهم التقرب إلى اللَّه - ونريد شفاعتهم عنده؛ مثل الملائكة وعيسى ومريم وأناس غيرهم من الصالحين»؛(158) «و آخرين پيامبر محمّدصلى الله عليه وآله است. او كسى است كه صورت هاى آن صالحان را خرد كرد. خداوند او را به سوى قومى فرستاد كه عبادت مى كرده و حج به جاى مى آوردند و صدقه مى دادند و ذكر خداى مى گفتند؛ ولى آنان برخى از مخلوقين را وسيله بين خود و خداى عزّوجلّ قرار مى دادند و مى گفتند: ما از آن ها قصد تقرّب به سوى خداى عزّوجلّ را داريم، و از آن ها تقاضاى شفاعت نزد خدا داريم؛ همانند ملائكه و عيسى و مريم و افرادى غير از اين ها از صالحان.»

پاسخ

اوّلاً: ايشان صورت خوش و غير واقعى را از كفّار قريش ترسيم كرده تا مبتنى بر آن بتواند مسلمانان را تكفير كند. او مى گويد: كفّار قريش اهل عبادت، به جاى آوردن حج و صدقه و ذكر خدا بودند...!! سبحان اللَّه!! قريش چگونه اين چنين بوده است؟ آن ها كسانى بودند كه هر گاه گفته مى شد: بگوييد: «لا اله الاّ اللَّه» استكبار مى كردند. به روز قيامت و بعث و بهشت و دوزخ ايمان نداشتند. و به طور كلّى به پيامبرى ايمان نداشتند. بت ها را عبادت مى كرده و به يكديگر ظلم مى نمودند و همديگر را مى كشتند. شرب خمر، زنا، رباخوارى، و انواع محرمات را انجام مى دادند، آيا مطابق حرف محمّد بن عبدالوهاب، قريش در آن زمان تنها مشكلى كه داشت

توجّه به وسائط و استغاثه به آن ها بود؟

ثانياً: آيا كسى كه از انبيا و اولياى الهى طلب شفاعت مى كند، با اعتقاد به اين كه آنان بندگان صالح خدايند و كارى بدون اذن و مشيّت الهى انجام نمى دهند، همانند درخواست شفاعت مشركان از بت ها است؟ مشركان اگر چنين درخواستى از بتان يا ملائكه داشتند به جهت غلوى بوده كه درباره آن ها پيدا كرده بودند؛ با ديد استقلالى به آن ها نگريسته وآنان را مستقل در تدبير مى دانستند. وگرنه چه اشكالى دارد كه از شخصى كه خداوند مقامى معنوى را به او داده، تقاضاى اعمال آن را در حق او به اذن و مشيّت الهى بكنيم. و اگر قرآن كريم مشركان صدر اسلام را به جهت اعتقاد به شفاعت در بتان مذمّت مى كند، از اين جهت بوده كه آنان بت هاى خود را به جهت تقاضاى شفاعت و اعمال آن ها عبادت مى كردند. لذا خداوند سبحان از قول آنان مى فرمايد: «ما نَعْبُدُهُمْ إِلّا لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى ؛(159) «... [دليلشان اين بود كه اين ها را نمى پرستيم مگر به خاطر اين كه ما را به خدا نزديك كنند...».

وانگهى آنان در اين مقام با ديد استقلالى در مقابل اراده و مشيّت خداوند چنين اعتقادى را در حقّ بت ها قايل بودند.

به جهت روشن شدن بيشتر مطلب به بحث «شفاعت» و «استغاثه» مراجعه شود.

ثالثاً: اعتقاد مسيحيان درمورد حضرت عيسى و مريم عليهما السلام را نمى توان قياس به اعتقاد مسلمين به شفاعت و درخواست آن از اوليا كرد؛ زيرا مطابق گواهى تاريخ و قرآن كريم، آنان قايل به تجسّد و الوهيت حضرت مسيح و مريم بودند.

لذا خداوند متعال مى فرمايد: «وَإِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَأَنْتَ قُلْتَ

لِلنّاسِ اتَّخِذُونِي وَأُمِّيَ إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ»؛(160) «و آن گاه كه خداوند به عيسى بن مريم مى گويد: آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را به عنوان معبود غير از خدا انتخاب كنيد؟!... .»

و نيز مى فرمايد: «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَما مِنْ إِلهٍ إِلّا إِلهٌ واحِدٌ»؛(161) «آن ها كه گفتند: خداوند، يكى از سه خداست [نيز] به يقين كافر شدند، معبودى جز معبود يگانه نيست...».

نقد سوم

ابن عبدالوهاب مى گويد: «فبعث اللَّه تعالى محمّداًصلى الله عليه وآله يجدّد لهم دينهم - دين إبراهيم - ويخبرهم أنّ هذا التقرب والإعتقاد محض حقّ اللَّه - تعالى - لايصلح منه شيى ء لغيره ولا لملك مقرّب ولانبيّ مرسل فضلاً عن غيرهما»؛(162) «پس خداوند متعال محمّدصلى الله عليه وآله را فرستاد تا دين مردم را كه همان دين ابراهيم است تجديد كند، و به آنان خبر دهد كه اين تقرّب و اعتقاد تنها حق خداى متعال است، و براى هيچ كس غير از او صلاحيّت ندارد؛ نه براى فرشته مقرّب و نه نبىّ مرسل تا چه رسد به غير از اين دو.»

پاسخ

مسلمانان با تبرّك و توسّل و استغاثه و طلب شفاعت از اولياى الهى، تقرّب به غير خدا نمى جويند؛ بلكه از آنجا كه افراد صالح متقرّب نزد خدايند آنان را واسطه قرار داده تا به خدا نزديك شوند. ما معتقديم كه تقرّب اصلى و حقيقى و در نهايت امر به سوى خدا است و تنها او است كه پناه دهنده مردم و بيچارگان است، و ما با توسّل به افراد صالح سعى مى كنيم كه همراه با دعاى آنان به خداى متعال بيشتر نزديك شويم. و لذاست كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ»؛(163) «و وسيله اى براى تقرّب به او بجوييد.»

و نيز مى فرمايد: «وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جآؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوّاباً رَحِيماً»؛(164) «و اگر اين مخالفان هنگامى كه به خود ستم كردند [و فرمان هاى خدا را زير پا گذاردند] به نزد تو مى آمدند و از خدا طلب آمرزش مى كردند و پيامبر هم براى آن ها استغفار مى كرد، خدا را توبه پذير و مهربان

مى يافتند.» چرا قرآن هنگامى كه قصه برادران حضرت يوسف عليه السلام را نقل مى كند و اشاره به پشيمانى آن ها مى كند مى فرمايد: آنان نزد پدر خود يعقوب آمده و گفتند: «يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنّا كُنّا خاطِئِينَ»؛(165) «پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه كه ما خطاكار بوديم.»

اگر آمدن نزد واسطه و درخواست از او كه از خداوند آمرزش بخواهد شرك است، چرا حضرت يعقوب كه از داعيان توحيد و ترك شرك و بت پرستى است فرزندان خود را از اين نوع تقاضا و درخواست منع نكرد؟

نقد چهارم

او هم چنين مى گويد: «... وإلّا فهولآء المشركون - يعني كفّار قريش - يشهدون إنّ اللَّه هو الخالق وحده، لاشريك له، وانّه لايرزق إلّا هو، ولايحيى إلّا هو ولايميت إلّا هو، ولايدبّر الأمر إلّا هو، وأنّ جميع السموات ومن فيهنّ والأرضين السبع ومن فيها كلّهم عبيده وتحت تصرّفه وقهره...»؛(166) «... وگرنه آن مشركان؛ يعنى كفّار قريش گواهى مى دادند كه خداوند تنها خالقى است كه شريك و همتايى ندارد و تنها روزى رسان او است و نيز كسى جز او نمى ميراند و زنده نمى كند، و نيز مدبّر اين عالم تنها اوست. و تمام آسمان ها و هر كس كه در آن ها است و زمين هاى هفت گانه و هر آن كس كه در آن ها است همگى بنده او و تحت فرمان و سلطه اويند.»

پاسخ

اوّلاً: معلوم نيست كه مشركان در عصر پيامبرصلى الله عليه وآله توحيد در خالقيّت را قبول داشته اند. و اگر خداوند سبحان درباره آنان مى فرمايد: «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَاْلأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»؛(167) «و اگر از آنان سؤال كنى چه كسى آسمان ها و زمين را خلق كرد؟ همه مى گويند: خدا.»ظاهر آيه اين است كه در باطن و فطرت به آن اعتقاد دارند.

ثانياً: از برخى از آيات استفاده مى شود كه علت شرك قريش و ديگران آن بود كه معتقد بودند بت ها و وسائط ديگر به طور مستقل، مالك تصرّف در اين عالم مى باشند، بدون اين كه تصرفشان؛ اعم از رزق و نصرت و... تحت اراده و مشيت الهى باشد.

خداوند سبحان مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَمْلِكُونَ لَكُمْ رِزْقاً»؛(168) «آن هايى را كه غير از خدا پرستش مى كنيد، مالك هيچ رزقى براى شما نيستند.»

از اين آيه استفاده مى شود كه مشركان معتقد بودند

كه اين وسائط، مالك رزق و روزى آنان هستند و لذا آن ها را عبادت مى كردند.

و نيز در آيه ديگر مى فرمايد: «قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَمْلِكُونَ مِثْقالَ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَلا فِي الْأَرْضِ»؛(169) «بگو: كسانى را كه غير از خدا [معبود خود] مى پنداريد بخوانيد! [آن ها هرگز گرهى از كار شما نمى گشايند، چرا كه آن ها به اندازه ذره اى در آسمان ها و زمين مالك نيستند.»

حسن بن على سقّاف شافعى مى گويد: «إنّ العبادة شرعاً معناها الاتيان بأقصى الخضوع قلباً وقالباً، فهي إذن نوعان قلبية وقالبية، فالقلبية: هى إعتقاد الربوبية أو خصيصة من خصائصها كالإستقلال بالنفع أو الضرر ونفوذ المشيئة لمن اعتقد فيه ذلك. والقالبية: هي الإتيان بأنواع الخضوع الظاهرية من قيام وركوع وسجود وغيرها مع ذلك الإعتقاد القلبي، فإن أتى بواحد منها بدون ذلك الإعتقاد لم يكن ذلك الخضوع عبادة شرعاً ولوكان سجوداً...»؛(170) «عبادت در شرع به معناى انجام نهايت خضوع قلبى و قالبى است. پس عبادت دو نوع است؛ قلبى و قالبى. قلبى آن، اعتقاد به ربوبيت يا خصيصه اى از خصائص آن است؛ مثل استقلال در نفع و ضرر. و قالبى آن، انجام انواع خضوع ظاهرى؛ اعم از قيام، ركوع، سجود و غير اين اعمال است همراه با اعتقاد قلبى. لذا هر گاه كسى اين اعمال قالبى را بدون اعتقاد قلبى انجام دهد، شرعاً عبادت محسوب نمى شود گرچه آن عمل قالبى سجود باشد...».

حسن بن فرحان مالكى مى گويد: «إنّ هذا الإعتراف الّتي إعترف بها المشركون قد أجاب عنها بعض العلمآء، وذكروا أنّ المشركين إنّما إعترفوا بها من باب الإفحام والإنقطاع، وليس من باب الإقتناع، ولو كانوا صادقين في إعترافهم لأتوا بلوازم هذا الإعتراف. فلذلك يأمر

اللَّه نبيّه صلى الله عليه وآله أن يذكّرهم بلوازم هذا الإعتراف كما في قوله تعالى: (فقل أفلا تتقون) (قل أفلا تذكّرون) فكأنّ اللَّه عزّ وجلّ يوبّخهم بأنّهم كاذبون وأنّهم لايؤمنون باللَّه عزّ وجلّ خالقاً ورازقاً...»؛(171) «اين اعترافى كه مشركان به آن اقرار كرده اند را برخى از علما از آن اين گونه جواب داده اند كه مشركان اين اعتراف را از باب اجبار و سيه رو شدن و از روى ناچارى داشتند، نه از باب قانع شدن و رسيدن به اين مطلب. و اگر در اعترافشان به اين امور صادق بودند، ملتزم به لوازم آن نيز مى شدند. به همين جهت است كه خداوند پيامبرش را امر مى كند كه آنان را به لوازم اين اعتراف تذكر دهد؛ همان گونه كه در قول خداوند «افلا تتقون» و «افلا تذكّرون» آمده است. پس گويا خداوند عزّوجلّ آنان را توبيخ مى كند كه در ادّعايشان دروغ مى گويند و هرگز به خالقيت و رازقيت خدا ايمان ندارند.»

حيات برزخى

توضيح

يكى ديگر از مسائل مورد اختلاف بين مسلمين و وهابيان، حيات برزخى است. اين مسأله منشأ اختلاف در مسائل ديگر؛ از قبيل: استعانت از ارواح اولياى الهى، و استغاثه به آنان، توسل به اولياى الهى بعد از وفاتشان و... شده است. عموم مسلمين قايل به حيات برزخى و زندگى اموات؛ خصوصاً اولياى الهى در عالمى مابين عالم دنيا و آخرت به نام برزخند، بر خلاف وهابيان كه به حيات برزخى ولو براى اولياى الهى، اعتقادى ندارند؛ از همين رو استعانت از آنان، استغاثه و توسل به آنان را جايز ندانسته بلكه از مظاهر بارز شرك مى دانند. در حقيقت توجّه به اولياى الهى را به مانند توجّه به سنگ، بى اثر

و خاصيت مى دانند؛ زيرا معتقدند كه اوليا بعد از مرگ علم غيب ندارند و هيچ نوع تصرّفى نيز نمى توانند داشته باشند. اكنون به بررسى اين مساله زيربنايى مى پردازيم.

فتواهاى وهابيان

1 - بن باز مى گويد: «به ضرورت دين و ادله شرعى دانسته شده كه رسول خداصلى الله عليه وآله در هر مكانى موجود نيست و فقط جسم او در قبرش در مدينه منوره است، ولى روحش در جايگاه اعلى در بهشت است... .»(172)

همو مى گويد: «كثيرى از اهل سنّت قايل به حيات برزخى در قبر براى امواتند، ولى اين بدان معنا نيست كه علم غيب مى دانند، يا از امور اهل دنيا اطلاع دارند، بلكه اين امور با مرگ از آن ها منقطع گرديده است».(173)

وى در جاى ديگر مى گويد: «... و امّا اين كه پيامبرصلى الله عليه وآله مى بيند كسى را كه بر او سلام مى كند، اين اصل و مدركى ندارد، و در آيات و احاديث شاهدى بر آن موجود نيست، همان گونه كه پيامبرصلى الله عليه وآله از احوال اهل دنيا و آنچه در آن حادث مى شود اطلاعى ندارد؛ زيرا ميت ارتباطش با دنيا قطع مى گردد».(174)

2 - ناصرالدين البانى محدّث وهابى در مقدمه كتاب «الآيات البيّنات في عدم سماع الأموات» مى گويد: «... بعد از آن كه اهميت موضوع بحث و احتياج مردم به اطلاع از آن، براى تعدادى از اهل فضل و علم روشن شد، خصوصاً كسانى كه هميشه در باتلاق هاى جاهليت زندگى مى كنند، اهميت بحث در مباحثى؛ از قبيل: استغاثه به غير خدا، استعانت از ارواح انبيا و صالحين و غير اين ها، به توهّم اين كه آنان صدايشان را مى شنوند... روشن مى شود».(175)

تركيب انسان از روح و جسم

اشاره

متكلمان انسان را مركب از دو حقيقت مى دانند: روح و جسم. و بر آن دلايلى اقامه كرده اند كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - هر انسانى افعال خود را به يك حقيقتى به اسم «من» نسبت مى دهد و

مى گويد: من انجام دادم، من زدم و...، اين من كيست؟ آيا اين حقيقت غير از نفس است كه از آن به روح تعبير مى شود؟ همچنين هر انسانى اعضا و جوارح مادى خود را به حقيقتى به نام «من» نسبت مى دهد و مى گويد: قلب من، شكم من، قدم من و... اين من كيست؟ آيا غير از روح و نفس است؟

2 - هر يك از انسان ها اين حس را دارد كه شخصيتش در تغييرات روزگار ثابت بوده و در آن تغيير و تحوّل وجود ندارد، با وجود تغييراتى كه در جسم و بدن اوست، آيا آن شخصيت، همان روح و نفس او نيست؟

3 - گاهى انسان ممكن است نسبت به هر چيزى حتّى اعضاى بدن خودش غافل باشد؛ امّا از يك چيز كه همان خوديت اوست، غافل نمى شود. آيا اين همان نفس و روح او نيست؟ فخررازى مى گويد: «گاهى من عالم و آگاه به خودم هستم؛ در حالى كه از همه اجزايم غافلم و اين خوديت، همان نفس و روح است».(176)

قرآن نيز به اين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد: «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي»؛(177) «اى نفس قدسى مطمئن! به حضور پروردگارت باز آى كه تو خشنودى و او راضى از توست، باز آى و در صف بندگان خاص من در آى و در بهشت خاصّ من داخل شو.»

همچنين مى فرمايد: «فَلَوْلا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ وَأَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ»؛(178) «پس چگونه خواهد بود هنگامى كه جان به گلو رسد. و شما وقت مرگ بر بالين آن مرده حاضريد و مى نگريد.»

استمرار حيات بعد از انتقال از دنيا

از آيات قرآن به طور وضوح استفاده مى شود كه مرگ انسان،

پايان حياتش نيست؛ بلكه انتقال از حياتى به زندگى ديگر است. انسان با مرگ وارد عالم جديدى مى شود كه گسترده تر از عالم مادى است:

1 - خداوند متعال مى فرمايد: «اَللَّهُ يَتَوَفَّى اْلأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَالَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَيُرْسِلُ اْلأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ فِي ذلِكَ لآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»؛(179) «خداست كه وقت مرگ، ارواح خلق را مى گيرد و آن را كه هنوز وقت مرگش فرا نرسيده، روحش را در حال خواب قبض مى كند. سپس آن را كه حكم به مرگش كرده جانش را نگاه مى دارد و آن را كه حكم به مرگ نكرده به بدنش مى فرستد تا وقت معين، در اين كار نيز ادله قدرت الهى براى انديشمندان است.»

2 - همچنين مى فرمايد: «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ...»؛(180) «مپنداريد كه شهيدان راه خدا مرده اند، بلكه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند...».

از آيات ديگر استفاده مى شود كه اين حيات برزخى، اختصاصى به شهدا ندارد، بلكه شامل تمام صالحان و كسانى كه مطيع دستورات خداوند هستند نيز مى شود؛ خداوند متعال مى فرمايد: «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَداءِ وَالصّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً»؛(181) «و هر كسى كه خدا و رسول را اطاعت كنند، ايشان البته با كسانى كه خدا به آنان لطف و عنايت كامل فرموده؛ يعنى با پيامبران و صديقان و شهيدان و نيكوكاران محشور خواهند شد و اينان رفيقان نيكويى هستند.»

اگر شهدا نزد خدا زنده اند و روزى مى خورند، پس هر كس مطيع خدا و رسول باشد - و به دليل آن كه رسول نيز تابع

دستورات رسالت خويش است، شامل خود حضرت نيز مى شود - او نيز با شهداست، اگر شهدا نزد خدا زنده اند، پس اينان نيز زنده اند و حيات برزخى دارند.

اگر كسى - همانند بن باز - بگويد: اينان زنده اند، ولى در بهشت نزد خداوند متعال هستند و از احوال اين دنيا اطلاعى ندارند.

در جواب مى گوييم: خداوند درباره خود چنين مى گويد: «وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ»؛(182) «و او با شماست هر جا كه هستيد.»

و مى فرمايد: «أَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ»؛(183) «هر كجا رو كنيد همان جا وجه خداست.»

و مى فرمايد: «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ»؛(184) «و ما از رگ گردن به او نزديك تريم.»

حال اگر خداوند همه جا و با همه كس هست، پس شهدا نيز زنده اند و نزد خداوند روزى داده مى شوند. و اولياى الهى كه مطيع خدا و رسولند نيز اين گونه اند. علم غيب دارند، همان گونه كه خدا علم غيب دارد. قرآن مى فرمايد: «يَعْلَمُ خائِنَةَ اْلأَعْيُنِ وَما تُخْفِي الصُّدُورُ»؛(185) «خداوند به خيانت چشم خلق و انديشه هاى نهانىِ دل هاى مردم آگاه است.»

در روايات اسلامى به اين موضوع مهمّ اشاره شده است؛ از جمله بعد از آن كه كشته هاى مشركان را در چاه بدر انداختند، پيامبرصلى الله عليه وآله بر بالاى چاه آمد و مشركان را اين گونه خطاب كرد: «هر آينه شما همسايگان بدى براى رسول خدا بوديد، او را از منزلش بيرون ساخته و از خود طرد نموديد، سپس بر ضدّ او اجتماع نموده و با او محاربه كرديد، من آنچه را كه پروردگارم وعده داده بود، حق يافتم.» شخصى به ايشان عرض كرد: اى رسول خدا! چگونه شما با سرهايى كه از تن جدا شده است، سخن مى گوييد؟ پيامبرصلى

الله عليه وآله فرمود: «به خدا سوگند! تو از آنان شنواتر نيستى...».(186)

انس بن مالك از پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله نقل مى كند كه فرمود: «بنده هنگامى كه در قبرش گذارده مى شود و اصحابش او را ترك مى كنند، صداى كفش آن ها را مى شنود...».(187)

متقى هندى به سند خود از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل مى كند كه فرمود: «هر كس وصيت نكند، به او اذن صحبت با مردگان داده نمى شود. گفته شد: اى رسول خدا! مردگان سخن مى گويند؟ فرمود: آرى، به زيارت مى آيند».(188)

وجود ارتباط بين حيات برزخى و حيات مادّى

توضيح

از مجموع آيات و روايات استفاده مى شود كه بين حيات برزخى انسان در عالم برزخ با حيات مادى و انسان هاى زنده ارتباط برقرار است؛ به اين معنا: هنگامى كه انسان ها در عالم مادى آنان را صدا مى زنند مى شنوند و هنگامى كه از آنان سؤال و درخواست مى كنند، به اذن خداوند متعال جواب مى دهند. اينك به برخى از آيات و روايات در اين مورد اشاره مى كنيم:

الف) آيات

1 - خداوند متعال در خصوص قوم صالح مى فرمايد: «فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا في دارِهِمْ جاثِمِينَ * فَتَوَلّى عَنْهُمْ وَقالَ يا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسالَةَ رَبِّي وَنَصَحْتُ لَكُمْ وَلكِنْ لا تُحِبُّونَ النّاصِحِينَ»؛(189) «پس زلزله اى بر آنان آغاز گرديد تا آن كه همه در خانه هايشان از پاى در آمدند. چون علائم عذاب رسيد صالح از ايمان قوم نااميد شد و از آنان روى گردانيد و گفت: اى قوم! من از خداى خود ابلاغ رسالت كردم و شما را اندرز دادم ولكن شما ناصحان را دوست نمى داريد.»

2 - درباره قوم شعيب نيز شبيه اين گفت وگو بيان شده است.(190)

3 - در قرآن آمده است: «وَاسْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَجَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ»؛(191) «از رسولانى كه پيش از تو فرستاديم باز پرس كه آيا ما جز خداى يكتاى مهربان، خداى ديگرى را هم معبود مردم قرار داديم؟».

4 - همچنين در آيات متعدّدى سلام بر انبياى گذشته كرده و مى فرمايد: «سَلامٌ عَلى نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ»، «سَلامٌ عَلى إِبْراهِيمَ»، «سَلامٌ عَلى مُوسى وَهارُونَ»، «سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ» و «سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ»، از اين آيات استفاده مى شود كه بين اين عالم مادى و عالم برزخ ارتباط برقرار است؛ بدين شكل كه گفته ها، سؤال ها،

و درودها را مى شنوند، و جواب نيز مى دهند.

شيخ محمود شلتوت مى گويد: «آنچه از آثار دينى استفاده مى شود اين است كه هنگام خروج روح از بدن، مرگ حاصل مى شود و او؛ در حالى كه داراى ادراك است باقى مى ماند؛ كسى كه بر او درود مى فرستد مى شنود، زائرين قبرش را مى شناسد و لذت نعمت ها و درد عذاب را در عالم برزخ درك مى كند».(192)

شيخ الاسلام عزّالدين بن عبدالسلام در فتاواى خود مى گويد: «ظاهر اين است كه ميّت، زائر خود را مى شناسد؛ زيرا ما امر شده ايم به سلام بر او، و شارع امر نمى كند به خطاب كسى كه نمى شنود...».(193)

ب) روايات

1 - پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله فرمود: «هر مسلمانى بر قبر برادر مؤمنش كه او را در دنيا مى شناخته عبور كند و از او سؤال كند، خداوند روحش را برمى انگيزد تا جواب او را بدهد».(194)

2 - در روايت از پيامبرصلى الله عليه وآله ثابت شده كه فرموده اند: مردگان صداى كفش تشييع كنندگان را مى شنوند.(195)

3 - ابن قيّم جوزيه در كتاب «الروح» مى گويد: «سلف بر اين مطلب اجماع كرده و به تواتر رسيده است كه شخص مرده، كسانى را كه به زيارتش مى آيند مى شناسد و از آمدنشان مسرور مى شود».(196)

4 - ابن ابى الدنيا در كتاب «القبور» از عايشه نقل مى كند كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «هر كس به زيارت قبر برادر مؤمنش رود و نزد قبرش بنشيند، مرده با او انس مى گيرد، و جواب سلامش را مى دهد، تا هنگامى كه برخيزد و برود».(197)

5 - همچنين از ابوهريره نقل شده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: «هر كس بر قبر شخصى عبور كرده و بر صاحب آن

درود فرستد، صاحب قبر، او را شناخته و سلامش را جواب مى دهد».(198)

6 - بيهقى از سعيد بن مسيّب نقل مى كند: ما با على بن ابى طالب عليه السلام داخل قبرستان مدينه شديم. حضرت عليه السلام ندا داد: اى اهل قبرستان! سلام و رحمت خدا بر شما باد، از خبرهاى خود بر ما مى گوييد يا ما شما را خبر دهيم؟ سعيد مى گويد: صدايى شنيديم كه در جواب مى گويد: «وعليكم السلام ورحمة اللَّه وبركاته يا أميرالمؤمنين» خبر ده ما را از آنچه اتفاق افتاد. حضرت عليه السلام فرمود: اما زنان شما به همسرى ديگران در آمدند، اموال شما تقسيم شد، و اولاد شما نيز در زمره ايتام در آمدند. ساختمان هايى كه بنا كرديد دشمنانتان در آن ها ساكن شدند. اين خبرهايى است كه نزد ماست، شما چه خبرهايى داريد؟

سعيد مى گويد: مرده اى به صدا درآمد و گفت: هر آينه كفن ها پاره شد، موها ريخت، پوست ها از بدن جدا شد، حدقه ها بر صورت ها ريخت و از بينى ها چرك بيرون آمد. آنچه را فرستاده بوديم يافتيم، و آنچه را به جا گذارديم، خسارت ديديم...».(199)

ابن قيم جوزيه در بحثى در اين باره كه آيا مردگان زيارت افراد زنده را درك مى كنند؟ مى گويد: «همين كه كسى به زيارت ميّت مى آيد، مى گويند: «زائر» اين خود دليل بر اين است كه مرده، زائر را مى شناسد؛ زيرا اگر او را نشناسد به زيارت كننده، زائر گفته نمى شود».(200)

7 - بخارى و مسلم نقل كرده اند: «هر گاه مرده داخل قبر گذارده شود، صداى كفش تشييع كنندگان را مى شنود».(201)

8 - ابوهريره مى گويد: پيامبرصلى الله عليه وآله هر گاه به قبرستان مى رفت، با اهل قبور اين چنين سخن مى گفت: «السلام عليكم أهل الديار

من المؤمنين والمسلمين، وإنّا إن شآء اللَّه بكم لاحقون، أسأل اللَّه لنا ولكم العافية».(202)

9 - ابن عباس مى گويد: «يكى از اصحاب بر سر قبرى خيمه زد؛ در حالى كه نمى دانست آنجا قبر مرده اى است، ناگهان صداى قرائت سوره ملك به گوش او رسيد، تا وقتى كه سوره را ختم كرد. نزد پيامبرصلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: اى رسول خدا! من بر قبرى خيمه زدم؛ در حالى كه نمى دانستم قبر است، ناگهان صداى سوره ملك را از آنجا شنيدم. حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: اين سوره مانع از عذاب و نجات دهنده انسان از عذاب قبر است».(203)

حيات انبيا در عالم برزخ

در مورد حيات انبيا، در كتاب هاى حديثى اهل سنّت، رواياتى وجود دارد كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - انس بن مالك از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل مى كند كه فرمود: «انبيا در قبرهايشان زنده اند و نماز مى گزارند».

اين حديث را حافظ هيثمى در «مجمع الزوائد»(204) و علامه مناوى در «فيض القدير»(205) نقل كرده، و البانى(206) نيز آن را تصحيح نموده است.

2 - پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: «علم من بعد از مرگم، همانند علم من در حال حياتم است».(207)

3 - امام على عليه السلام فرمود: «عربى بيابانى كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: اى رسول خدا! برايم استغفار كن. از داخل قبر سه بار صدا آمد: خداوند تو را آمرزيد!».(208)

4 - دارمى در «سنن» خود به سندش از سعيد بن عبدالعزيز نقل مى كند كه او وقت نماز را به سبب همهمه اى كه از قبر پيامبرصلى الله عليه وآله مى شنيد، مى شناخت.(209)

5 - همو از سعيد بن مسيّب نقل مى كند كه در

ايام حرّه، صداى اذان را در وقت هاى نماز از قبر رسول خداصلى الله عليه وآله مى شنيدم؛ در حالى كه مسجد از جمعيّت خالى بود.(210)

6 - حافظ هيثمى به سند صحيح از ابوهريره نقل مى كند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: «قسم به كسى كه جان ابوالقاسم به دست اوست! عيسى بن مريم به عنوان امام عمل كننده به قسط و حَكَمِ عادل فرود مى آيد؛ و صليب را مى شكند، خوك را مى كشد، اصلاح ذات البين مى كند، كينه و عداوت را از بين مى برد و مال عرضه مى كند، ولى كسى قبول نمى كند. و اگر بر قبر من عبور كند و بگويد: اى محمّد! من او را جواب گويم».(211)

7 - حافظ هيثمى به سند صحيح از عبداللَّه بن مسعود روايت كرده كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «حياتي خير لكم تحدثون ويحدث لكم، ووفاتي خير لكم تعرض اعمالكم علىّ فما رأيت من خير حمدت اللَّه و ما رأيت من شرّ استغفرت اللَّه لكم»(212)؛«حيات من براى شما بهتر است، حديث مى گوييد و حديث مى شنويد. و وفات من براى شما بهتر است؛ زيرا اعمالتان بر من عرضه مى شود و هر چه از اعمال خير ببينم خدا را بر آن شكر مى گويم، و آنچه از اعمال شر ببينم براى شما استغفار مى نمايم».

حافظ عراقى در كتاب الجنائز از كتاب «طرح التثريب» نقل مى كند كه: «سند آن خوب است.»(213)

و حافظ هيثمى در «مجمع الزوائد» مى گويد: «اين حديث را بزار نقل كرده و رجال آن رجال صحيح است».(214)

و نيز مناوى در «فيض القدير» و شهاب خفاجى در «شرح الشفا» تصريح به صحت اين حديث كرده اند.(215)

تمام رواياتى كه در بحث استغاثه به ارواح اولياى

الهى آورده شده، شاهد صدقى بر حيات برزخى است.(216)

8 - يوسف بن على زنانى، از زنى هاشمى كه در مجاورت مدينه منوره ساكن بود، چنين نقل مى كند: برخى از خادمان، او را اذيت مى كردند. آن زن به پيامبرصلى الله عليه وآله پناه آورد. زن مى گويد: از داخل روضه شنيدم كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: من الگوى تو در صبرم و بايد صبر كنى. بعد از چند روز مشكل برطرف شد و آن خدمه ها كه مرا اذيت مى كردند، از دنيا رفتند.(217)

9 - بيهقى در كتاب «دلائل النبوة» مى گويد: «در حديث صحيح از سليمان تيمى و ثابت بنانى از انس بن مالك نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «اتيت على موسى ليلة أسرى بي عند الكثيب الأحمر و هو قائم يصلي في قبره»؛(218) «در شب معراج بر موسى كنار كثيب احمر وارد شدم در حالى كه او ايستاده و در قبرش مشغول نماز بود.»

10 - ابوهريره از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «...ولئن قام على قبرى فقال يا محمّد لأجيبنّه»؛(219)«...و اگر بر قبر من بايستد و بگويد: اى محمّد! جواب او را به طور حتم خواهم داد.»

كرامات اوليا در عالم برزخ

حاكم نيشابورى از ابن عباس نقل مى كند: پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نشسته بود و اسماء بنت عميس در كنارش قرار داشت، ناگهان پيامبرصلى الله عليه وآله جواب سلام كسى را داد؛ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: اى اسماء! اين جعفر بود با جبرئيل و ميكائيل كه از كنار ما عبور كرده و بر ما درود فرستادند...».(220)

قاضى سُبكى مى گويد: «تصرّف اوليا در زمان زندگى و مرگشان، همانا به اذن و اراده و مشيت الهى است، خداوند متعال

آنان را مشرّف به اين كرامت كرده و به دست و زبان آنان جارى ساخته است».(221)

حكم قرائت قرآن بر مردگان

ابن قيم جوزيّه مى گويد: «از جماعتى از سلف نقل شده كه آنان وصيّت مى كردند هنگام دفن، كنار قبرشان قرآن بخوانند».(222)

روايت شده كه عبداللَّه بن عمر وصيت كرد كه كنار قبرش سوره بقره بخوانند. احمد بن حنبل در ابتدا منكر اين مطلب بود، ولى از انكار خود برگشت.

خلال در كتاب «القرائة عند القبور» به سند خود از علاء بن لحلاج نقل كرده كه پدرم وصيت كرد: هنگامى كه مردم مرا در قبر گذاردند، بگو: «بسم اللَّه و على سنّة رسول للَّه» آن گاه بر روى من خاك بريز و بر بالاى سرم سوره بقره بخوان؛ زيرا شنيدم كه عبداللَّه بن عمر چنين مى گفت.(223)

حسن بن صباح زعفرانى مى گويد: از شافعى درباره قرائت قرآن كنار قبر مرده سؤال كردم، گفت: اشكالى ندارد.(224)

خلال از شعبى نقل مى كند: هر گاه يكى از انصار از دنيا مى رفت بر قبر او رفت و آمد مى كردند و قرآن مى خواندند.(225)

حسن بن جروى نقل مى كند: بر قبر خواهرم گذر كردم و در آنجا سوره تبارك را خواندم. شخصى نزد من آمد و گفت: خواهرت را در عالم رؤيا ديدم كه گفت: خدا برادرم را جزاى خير دهد، من به آنچه او قرائت كرد نفع بردم.(226)

شخصى هر روز جمعه بر سر قبر مادرش سوره ياسين مى خواند. يك روز بعد از قرائت ياسين ثوابش را به اهل قبور هديه كرد. شخصى نزد او آمد و گفت: تو فلان شخص هستى؟ گفت: آرى، آن شخص خطاب به او كرد و گفت: من دخترى داشتم كه از دنيا رفته است، او را در خواب

ديدم كه بر بالاى قبرش با خوشى نشسته بود و مى گفت: ما به بركت سوره ياسينى كه فلان شخص بر اهل قبور خواند، نجات يافتيم.(227)

نسايى به سندش از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نقل مى كند كه فرمود: سوره يس را بر اموات خود بخوانيد... .(228)

مفضّل بن موفّق مى گويد: من مكرّر به زيارت قبر پدرم مى آمدم، روزى به دليل كارى كه داشتم موفق نشدم كه به زيارت قبرش بروم. شب همان روز او را در عالم رؤيا ديدم كه مى گفت: اى فرزندم! چرا به زيارت من نيامدى؟ به او عرض كردم: هر گاه به زيارت تو مى آيم مى دانى؟ پدر گفت: آرى، به خدا سوگند، از هنگامى كه از خانه حركت مى كنى تا بر قبرم مى نشينى دائماً تو را نظاره مى كنم تا برگردى.(229)

به سند صحيح از مجاهد نقل شده كه فرمود: «بشارت صلاح فرزند را در قبر به انسان مى دهند».(230)

ابن قيّم جوزيّه مى گويد: «شاهد اين مطلب آن است كه از روزگاران قديم تا كنون مردم بر مردگانشان در قبر تلقين مى خوانند، و اگر مردگان صداى آنان را نمى شنيدند و از آن نفع نمى بردند، اين تلقين عبث بوده و بر آن فايده اى مترتّب نمى شد.(231)

از احمد بن حنبل در اين باره سؤال شد: او اين عمل را تحسين كرده و به آن دستور داد.(232)

سيوطى در كتاب «شفاء الصدور» مى گويد: «در اين كه آيا ثواب قرائت قرآن به مرده مى رسد يا خير اختلاف است. جمهور سلف و سه نفر از ائمه فقه قايل اند به اين كه ثواب قرائت قرآن به مرده مى رسد، بر خلاف امام شافعى كه با اين مسئله مخالفت كرده است؛ به دليل اين كه قرآن مى فرمايد: «وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلّا

ما سَعى .

ولى ديگران در جواب اين استدلال مى گويند:

اوّلاً: آيه منسوخ است به آيه: «وَالَّذينَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرّيَّتُهُمْ»؛(233) زيرا فرزندان به تبع پدران وارد بهشت مى شوند.

ثانياً: آيه مخصوصِ قوم ابراهيم و قوم موسى عليهما السلام است.

ثالثاً: مراد از انسان در آيه كافر است، امّا مؤمن آنچه كوشش كرده و آنچه برايش فرستاده مى شود، به او مى رسد.

رابعاً: مقصود آيه اين است: به عدالت نيست براى انسان مگر آنچه سعى و كوشش كرده، ولى ممكن است خداوند متعال از باب تفضل از راه هاى ديگر به مرده عنايت كند.

خامساً: لام در «للانسان» به معناى «عَلى است، كه شامل ضرر مى شود نه نفع.(234)

بهره مندى اموات

اشاره

از آيات و روايات به خوبى استفاده مى شود كه ثواب هديه استغفار و قرائت قرآن، به مردگان مى رسد.

1 - آيات

خداوند متعال مى فرمايد: «الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَمَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيُؤْمِنُونَ بِهِ وَيَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَىْ ءٍ رَحْمَةً وَعِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَاتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَقِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ»؛(235) «فرشتگان كه عرش با عظمت الهى را بر دوش گرفته و آنان كه پيرامون عرشند، به تسبيح و ستايش حق مشغولند و هم خود به خدا ايمان دارند و هم براى اهل ايمان از خدا آمرزش مى طلبند كه اى پروردگار! علم و رحمت بى منتهايت همه اهل عالم را فرا گرفته است، تو به لطف و كرم خود گناه آنان كه توبه كرده، راه رضاى تو پيموده اند را ببخش و آنان را از عذاب دوزخ محفوظ بدار.»

همچنين مى فرمايد: «تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ وَالْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي اْلأَرْضِ...»؛(236) «نزديك است كه آسمان ها از فراز شكافته شود و فرشتگان به ستايش خداى خود تسبيح گويند و براى اهل زمين آمرزش طلبند.»

در آيه اى ديگر مى فرمايد: «وَالَّذينَ جآؤُوا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَلِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِاْلإِيمانِ...»؛(237) «و آنان كه پس از مهاجران و انصار آمدند، دائم در دعا به درگاه خدا عرض مى كنند: پروردگارا! بر ما و برادران دينى ما كه در ايمان پيش از ما شتافتند ببخش.»

2 - روايات

همچنين از روايات استفاده مى شود كه ميت از اعمال خيرى كه زندگان برايش مى فرستند بهره مند مى شود.

بخارى و مسلم از عايشه نقل مى كنند كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «هر كس بميرد و بر عهده اش روزه باشد، وليّش از طرف او روزه بگيرد».(238)

از ابن عباس نقل شده است كه گفت: شخصى نزد رسول خداصلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: اى رسول خدا! مادرم از

دنيا رفته و برعهده اش يك ماه روزه است، آيا مى توانم از طرف او قضايش را به جاى آورم؟ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: «آرى؛ زيرا دين خدا سزاوارتر است كه قضا شود».(239)

در روايتى ديگر آمده كه ديگرى سؤال كرد: مادرم حج انجام نداده و از دنيا رفته است، آيا مى توانم از طرف او حج انجام دهم؟ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: آرى، از طرف او حجّ انجام ده.(240)

عطاء بن رباح نقل مى كند كه شخصى به رسول خداصلى الله عليه وآله عرض كرد: يا رسول اللَّه! آيا مى توانم از طرف مادرم - كه از دنيا رفته است - بنده آزاد كنم؟ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: آرى. سپس سؤال كرد: آيا از اين عتق نفع مى برد؟ فرمود: آرى.

سعد بن عباده به رسول خداصلى الله عليه وآله عرض كرد: مادرم نذرى به عهده داشته و از دنيا رفته است، آيا مى توانم آن نذر را ادا كنم؟ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: آرى. عرض كردم: آيا از آن نفع مى برد؟ فرمود: آرى.

ابوهريره نقل مى كند كه شخصى نزد رسول خداصلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: پدرم از دنيا رفته و اموالى به جاى گذارده، ولى وصيت نكرده است، اگر از طرف او صدقه دهم كفّاره گناهانش مى شود؟ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: آرى. آن گاه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: سوره يس را بر اموات خود بخوانيد... .(241)

بررسى اشكالات وهابيان

اشكال اوّل

همان گونه كه در فتواهاى وهابيان ملاحظه شد، آنان بر مدعاى خود به اين حديث تمسك مى كنند كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «هر گاه انسان بميرد عملش منقطع مى گردد، مگر از سه چيز: صدقه جاريه، علمى كه از آن نفع

برده شود و فرزند صالحى كه براى او دعا كند».

تمسك به اين حديث؛ يعنى اعتقاد به اين كه اموات ارتباطشان با اين عالم قطع مى شود، بركتى به آن ها از دنيا نمى رسد و آنان تصرفى در اين عالم انجام نمى دهند.

پاسخ

حديث دلالت دارد بر اين كه عمل انسان با مرگش قطع مى شود، مگر در سه مورد؛ نه اين كه از هيچ چيز غير از اين سه مورد نفع نمى برد.

به بيانى ديگر: حديث ناظر به اعمالى است كه پايدارى آن به خود انسان در حال حيات بستگى دارد. كه اين گونه اعمال با مرگ منقطع مى گردد، مگر در صورتى كه براى آن وجود استمرارى باشد، همانند موارد سه گانه اى كه در روايت استثنا شده است و اين منافاتى ندارد با اعمالى كه قوام آن ها به انسان نيست تا بعد از وفاتش از ديگرى به او نفع برسد ولو از غير اين سه مورد باشد.(242)

اشكال دوم

از ظاهر برخى آيات استفاده مى شود كه اموات چيزى نمى شنوند. خداوند متعال مى فرمايد: «فَإِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى وَلا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرينَ»؛(243) «پس تو اى رسول ما اين مردم دل مرده را نتوانى با سخن حق بشنوانى، و دعوت خود را به گوش اين كران كه عمداً روى گردانند برسانى.»

در آيه اى ديگر آمده است: «وَما يَسْتَوِي اْلأَحْياءُ وَلاَ اْلأَمْواتُ إِنَّ اللَّهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشاءُ وَما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ»؛(244) «و ابداً زندگان با مردگان مساوى نيستند. خدا هر كه را خواهد شنوا سازد و تو آن كس را كه در گورستان است شنوا نتوانى كرد.»

پاسخ

اوّلاً: ممكن است كه آيه ناظر به اجسادى باشد كه در قبرهاست؛ زيرا آن ها تبديل به خاك مى شوند و چيزى درك نمى كنند.

ثانياً: مراد از نفى سماع، نفى انتفاع است كه از آن به كنايه تعبير به نفى سماع شده است؛ يعنى اين مشركان آيات تو را مى شنوند، ولى از آن ها نفع نمى برند، همان گونه كه اهل قبور كلام شما را مى شنوند، ولى از آن نفع نمى برند؛ زيرا وقتش گذشته است.

ابن قيم جوزيه در تفسير آيه «وَما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ» مى گويد: «آيه دلالت دارد بر كافرى كه قلبش مرده است، به نحوى كه نمى توانى حقايق را به او برسانى تا از آن بهره مند شود، همان گونه كه نمى توانى به كسانى كه در قبرند چيزى بشنوانى به طورى كه نفع برند.

هم چنين در تفسير آيه شريفه: «إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى وَلا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ» مى گويد: «مراد از آيه نفى اهليّت سماع است؛ به اين معنى كه قلب هاى مشركان از آنجا كه مرده است، تو نمى توانى حقايق

را به آنان برسانى، همان گونه كه در اموات نيز چنين است».(245)

حسن بن على سقاف شافعى نيز در شرح آيه: «وَما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ» مى گويد: «آيه دليل بر آن است كه كافرانى كه بر باطل اصرار دارند، از موعظه تو نفع نمى برند، همانند امواتى كه در قبرند و از موعظه تو سودى نمى برند. آن گاه از «تفسير صابونى» نقل مى كند كه مقصود از آيه اين است: «همان گونه كه امواتِ كفّار از هدايت و دعوت پيامبرصلى الله عليه وآله بى بهره اند؛ مشركان نيز كه اهل شقاوتند از هدايت تو سودى نمى برند.(246)

هم چنين در تفسير آيه شريفه: «إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى مى گويد: اى پيامبرصلى الله عليه وآله تو نمى توانى حق را به كسانى كه قلبشان بر باطل مهر خورده، برسانى، در صورتى كه خود آن ها از حق اعراض كرده اند.(247)

سنّت و بدعت

اشاره

يكى از كلمات پركاربرد نزد وهابيان، واژه بدعت است. با مراجعه به فتاواى وهابيان پى مى بريم كه بسيارى از اعمالى كه در بين مسلمانان سنّت است، نزد آنان به عنوان بدعت مطرح مى شود؛ اين نيست مگر به جهت تحجّر و تنگ نظرى آنان در دين و فهم شريعت، يا اين كه در پشت قضيه اغراض سياسى خاصى وجود دارد. با آن كه مى دانيم دين و شريعت اسلامى از سوى پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به عنوان شريعت سهل و آسان معرفى شده است.

فتاواى وهابيان در مصاديق بدعت

با مراجعه به كتاب هاى فتوايى مفتيان وهابى پى به مصاديقى از بدعت مى بريم كه تعجّب انسان را برمى انگيزاند. قبل از هر چيزى به برخى از اين مصاديق اشاره مى كنيم و قضاوت را به خوانندگان محترم وا مى گذاريم.

1 - شيخ عبدالعزيز بن باز مى گويد: «توسّل به جاه فلان يا به بركت فلان يا به حقّ فلان شخص بدعت است ولى شرك نيست. پس اگر شخصى بگويد: بار خدايا! به جاه انبيايت يا به جاه فلان ولىّ ات يا به فلان بنده ات يا به حقّ فلان يا به بركت فلان از تو مى خواهم، اين نوع درخواست جايز نيست، و آن از جمله بدعت ها و از وسايل شرك است؛ زيرا اين نوع درخواست نه از پيامبرصلى الله عليه وآله رسيده و نه از صحابه؛ لذا بدعت است...».(248)

2 - شوراى دائمى مفتيان وهابيان مى نويسند: «بناء بر قبور بدعت منكر است كه در آن غلوّ در تعظيم كسانى است كه در آن قبرها دفن شده اند، و آن عمل راهى به سوى شرك است. پس بر ولىّ امر مسلمين يا نايب اوست كه امر كند تا آنچه بر روى قبور ساخته شده

خراب كرده و قبور را نيز با زمين يكسان سازند، تا اين بدعت را ابطال كرده و راه به شرك نيز بسته شود...».(249)

3 - صالح بن فوزان مى گويد: «سجده كردن بر تربتى كه به نام تربت ولىّ است اگر مقصود از آن، تبرّك به اين تربت و تقرّب به ولى است، اين شرك اكبر است، و اگر مقصود، تقرّب به خدا است همراه با اعتقاد به فضيلت اين تربت، و اين كه در سجود بر آن فضيلتى است؛ همانند فضيلتى كه خداوند در سرزمين مقدس در مسجد الحرام و مسجد نبوى و مسجدالأقصى قرار داده، اين بدعت در دين است...».(250)

4 - شوراى دائمى فتواى وهابيان مى نويسند: «بار سفر بستن به جهت زيارت قبور انبيا و صالحان و ديگران جايز نيست؛ بلكه اين عمل بدعت به حساب مى آيد».

5 - شيخ عبدالعزيز بن باز مى گويد: «برپايى مراسم به جهت ولادت پيامبرصلى الله عليه وآله و غير او جايز نيست؛ اين عمل از بدعت هايى است كه در دين حادث شده است؛ زيرا رسول خداصلى الله عليه وآله و خلفاى راشدين و غير آنان از صحابه اين عمل را انجام نداده اند و نيز تابعين صحابه كه به نيكى از آنان پيروى كردند، در قرن هايى كه برترى داده شده اند...».(251)

6 - شوراى دائمى مفتيان وهابى مى گويند: «برپايى مراسم براى كسانى از انبيا و صالحان كه از دار دنيا رحلت كرده اند جايز نيست، و نيز زنده داشتن ياد آنان در مولودى ها و برداشتن عَلَم ها و قرار دادن چراغ ها و شمع ها بر روى قبر آنان و ساختن قُبه ها و مساجد بر روى ضريح هاى آنان يا پوشاندن روى آن ها يا مثل اين اعمال، جايز نيست؛ زيرا

تمام آنچه كه ذكر شد از بدعت هايى است كه در دين حادث شده و از وسايل شرك است؛ زيرا كه پيامبرصلى الله عليه وآله و انبيا و صالحان گذشته اين كارها را انجام ندادند، و نيز صحابه با پيامبرصلى الله عليه وآله و هيچ يك از ائمه مسلمين در آن سه قرنى كه پيامبرصلى الله عليه وآله گواهى داده كه بهترين قرن ها بعد از او است، نسبت به هيچ يك از اوليا و صالحان انجام ندادند...».

7 - شوراى دائمى مفتيان وهابى مى گويند: «ذكر صلوات و سلام بر پيامبرصلى الله عليه وآله قبل از اذان، و همچنين جهر به صلوات بعد از اذان همراه با اذان از بدعت هايى است كه در دين حادث شده است».(252)

عبدالعزيز بن باز نيز در مجموعه فتاوايش همين فتوا را صادر كرده است.(253)

8 - شيخ ابن عثيمين مى گويد: «همانا در برپايى مراسم عيد ميلاد براى طفل، تشبّه به دشمنان خداست؛ زيرا اين عادت از عادات مسلمانان به حساب نمى آيد، بلكه از ديگران به ارث رسيده است...».(254)

او هم چنين مى گويد: «و اما اعياد ميلاد براى شخص يا اولادش يا مناسبت ازدواج و نحو آن، تماماً غيرمشروع است، و اين كارها به بدعت نزديك تر است تا مباح بودن».(255)

9 - شوراى دايمى وهابيان مى گويند: «همانا در روشن كردن چراغ در مساجد يا آويزان كردن لامپ هاى برقى بر بالا يا اطراف آن ها يا بالاى مناره ها يا آويزان كردن پرچم و علم و گذاشتن دسته گل بر مناره ها، در اعياد و مناسبات به عنوان تزيين و بزرگداشت آن اعياد و مناسبت ها، تشبيه به كفّار است همان طور كه آنان نسبت به معابد و كنيسه هاى خود انجام مى دهند، و حال آن كه

پيامبرصلى الله عليه وآله از تشبّه به كفّار در اعياد و عباداتشان نهى كرده است».(256)

10 - عبدالعزيز بن باز مى گويد: «همانا ذبح گاو يا گوسفند، هنگام به اتمام رسيدن ساختمان مساجد، اصل و اساسى بر آن نيست، و اعتقاد به آن خطاى محض است و سزاوار است كسى را كه معتقد به اين امور است يا اين كه اين كارها را انجام مى دهد، انكار كنيم؛ زيرا اين امور بدعت در دين به حساب مى آيد، و هر بدعتى ضلالت است».(257)

11 - شيخ صالح بن فوزان مى گويد: «از جمله بدعت هايى كه كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله انجام مى گيرد، زياد تردّد كردن بر قبر آن حضرت است، به اين نحو كه هر بار كه وارد مسجد مى شود، برود و سلام بر حضرت كند. و نيز نشستن در كنار قبر حضرت نيز بدعت است... و نيز از جمله بدعت ها، گريه كردن در كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله يا قبرى غير از او است، به گمان اين كه دعا كردن نزد آن قبور مستجاب است... و نيز از جمله منكراتى كه كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله انجام مى گيرد، بلند كردن صدا و درخواست حوايج از آن حضرت است. كه اين عمل شرك اكبر است. پس واجب است كه مردم را از اين كار برحذر داشت».(258)

12 - ابن عثيمين مى گويد: «تبرّك به پارچه كعبه و دست كشيدن بر روى آن از بدعت ها است؛ زيرا چنين عملى از پيامبرصلى الله عليه وآله نرسيده است».(259)

13 - شوراى دايمى وهابيان مى گويند: «... توجّه مردم به اين مساجد و دست كشيدن آنان به ديوارهاى آن و تبرّك جستن به آن بدعت بوده و نوعى از

انواع شرك به حساب مى آيد، و نيز شبيه به رفتار كفّار در جاهليّت اولى نسبت به بت هايشان است... .»(260)

14 - ابن عثيمين مى گويد: «قرار دادن قرآن در ماشين به جهت دورى از چشم زدن يا حفظ كردن خود از خطر، حكمش اين است كه اين كار بدعت است؛ زيرا صحابه چنين كارى را انجام نمى دادند».(261)

16 - ابن عثيمين مى گويد: «و امّا اجتماع در كنار مرده و خواندن قرآن و توزيع خرما و گوشت، همگى از بدعت هايى است كه سزاوار است بر انسان كه آن ها را رها كند؛ زيرا چه بسا همراه اين امور نوحه سرايى و گريه و حزن مى شود و از مرده چنان ياد مى شود كه به خاطر آن، مصيبت قلوب مردم زايل نمى گردد. من اين افراد را كه چنين كارهايى را انجام مى دهند، نصيحت مى كنم كه به سوى خداوند عزّوجلّ توبه كنند...».(262)

17 - ابن عثيمين مى گويد: «اجتماع كنار قبر و قرائت قرآن از امور منكرى است كه در عهد سلف صالح معروف نبوده است».(263)

18 - او هم چنين مى گويد: «و امّا اجتماع مردم در يك خانه براى تعزيت، از بدعت ها به حساب مى آيد، اگر به ضميمه اين كار طعام هم در آن خانه پخته شود، اين عمل از نوحه سرايى به حساب مى آيد... و نوحه سرايى - آن گونه كه بسيارى از اهل علم و از طلاب علم مى دانند - از گناهان بزرگ به حساب مى آيد...».(264)

19 - او در جاى ديگر مى گويد: «اجير گرفتن قارى قرآن تا اين كه قرآن كريم را بر روح مرده قرائت كند از بدعت ها به حساب مى آيد، و در آن اجرى براى قارى و مرده نيست؛ زيرا قارى تنها براى دنيا و

مال، قرائت قرآن مى كند و هر عملى كه مقصود به آن دنيا باشد نمى تواند موجب تقرّب به خدا باشد و در آن ثوابى نزد خدا نيست. بنابر اين عمل او ضايع شده و غير از اتلاف مال بر ورثه به حساب نمى آيد، لذا بايد از اين عمل احتراز جست؛ زيرا بدعت بوده و از منكرات به حساب مى آيد».(265)

20 - شوراى دايمى وهابيان مى گويند: «اجير كردن كسى براى قرائت به نيّت مرده به جهت تنفيذ وصيت او كه به آن سفارش كرده، از امورى است كه بدعت بوده و لذا اين عمل جايز و صحيح نيست».(266)

21 - عبدالعزيز بن باز مى گويد: «از پيامبرصلى الله عليه وآله و از اصحابش و نيز از سلف صالح ثابت نشده كه هيچ نوع برنامه اى را براى مرده گرفته باشند، نه هنگام وفاتش و نه بعد از يك هفته يا چهل روز يا يكسال بعد از وفاتش، بلكه تمام اين كارها بدعت و عادت قبيحى است كه نزد قدماى مصر و ديگر كافران بوده است. پس بايد مسلمانانى را كه اين برنامه ها را مى گيرند نصيحت كرده و بر آنان به جهت اين كارها انكار نمود؛ زيرا اميد است كه به سوى خدا توبه كرده و دست از اين كارها بردارند، چون در اين اعمال بدعت هايى در دين و مشابهت با كفّار وجود دارد...».(267)

22 - در فتواى ديگر مى گويد: «همانا برپا كردن وليمه براى تعزيت دهندگان، اصل و اساسى ندارد، بلكه اين عمل بدعت و منكر بوده و از امر جاهليّت است. پس بر تعزيت دهندگان جايز نيست كه وليمه براى صاحبان عزا برپا كنند، نه در روز اوّل و نه روز سوم

و نه چهارم...».(268)

23 - شوراى دايمى وهابيان مى گويند: «هديه كردن ثواب نماز بر ميّت، جايز نيست، بلكه اين عمل بدعت است؛ زيرا از پيامبرصلى الله عليه وآله و صحابه (رض) ثابت نشده است...».(269)

24 - شوراى دايمى وهابيان مى گويند: «هديه دادن ثواب براى پيامبرصلى الله عليه وآله جايز نيست، نه ثواب ختم قرآن و نه غير قرآن؛ زيرا سلف صالح از صحابه و بعد از آنان چنين كارى را انجام ندادند، و حال آن كه عبادات توقيفى است...».(270)

25 - ابن عثيمين مى گويد: «هنگام تعزيت دادن بوسيدن نزديكان مرده را من سنّت نمى دانم، و لذا براى مردم سزاوار نيست كه اين عمل را سنّت كنند...».(271)

26 - ابن فوزان مى گويد: «واجب است انكار تلقين ميّت؛ زيرا اين عمل بدعت است».(272)

27 - شوراى دايمى وهابيان مى گويند: «توزيع غذا و ميوه در كنار قبور بدعت است و براى قاريان جايز نيست كه قرآن را بر روى قبرها بخوانند... زيرا تمام اين كارها بدعت و منكر بوده و جايز نيست».(273)

28 - ابن عثيمين مى گويد: درخواست قرائت فاتحه از حاضران در مجلس نيز بدعت است».(274)

29 - او نيز مى گويد: «قرائت سوره يس بر قبر ميّت بدعتى است كه اصل و اساسى ندارد، و نيز قرائت قرآن بعد از دفن سنّت نيست، بلكه بدعت مى باشد».(275)

30 - شوراى دايمى مفتيان وهابيان مى گويند: «تهليل؛ يعنى گفتن لا اله الاّ اللَّه هنگام حمل اموات به طرف قبر دليل قابل اعتمادى براى آن نمى دانيم كه دلالت بر جواز چنين عملى كند، بلكه اين عمل بدعت است».(276)

31 - ابن عثيمين مى گويد: «كسانى كه به پرده هاى كعبه مى چسبند و زياد دعا مى خوانند، براى عملشان در سنّت اصل و اساسى نيست؛

بلكه اين كار بدعت است، لذا بر عالم است كه براى مردم اين مطلب را بيان كند».(277)

32 - ابن فوزان مى گويد: «بدعت هايى كه در مجال عبادات در اين زمان پديد آمده بسيار است؛ از جمله جهر به نيّت در نماز است، به اين كه بگويد: نيت مى كنم كه براى خدا فلان نماز را به جاى آورم، و اين عمل بدعت است؛ زيرا از سنّت پيامبرصلى الله عليه وآله به حساب نمى آيد... و جايگاه نيّت در قلب است، نيّت عمل قلبى است نه عمل زبانى. و نيز از بدعت ها، ذكر دسته جمعى بعد از نماز است؛ زيرا مشروع آن است كه هر شخصى ذكر معيّن را به صورت تنهايى بگويد...».(278)

33 - شوراى دايمى مفتيان وهابى مى گويند: «رفتن بالاى غار معروف به غار حرا از شعائر حج و از سنّت هاى اسلامى به حساب نمى آيد، بلكه اين عمل بدعت بوده و راهى از راه هاى شرك به خدا به حساب مى آيد. بنابر اين سزاوار است كه مردم را از بالا رفتن به غار حرا منع كرد...».(279)

34 - ابن عثيمين مى گويد: «برخى از زائران دست به محراب و منبر و ديوارهاى مسجد مى كشند، تمام اين ها بدعت است».(280)

35 - عبدالعزيز بن باز درباره بوسيدن دست بعد از مصافحه و قرار دادن دست بر سينه به جهت زيادتى دوستى مى گويد: «براى اين عمل اصل و اساسى از شريعت اسلامى نمى دانيم، و لذا بوسيدن دست يا قرار دادن آن بر سينه بعد از مصافحه مشروع نيست».(281)

37 - ابن عثيمين مى گويد: «در مورد مصافحه شخص وارد بر كسانى كه نشسته اند، چيزى از سنّت نمى دانم، و لذا سزاوار نيست كه اين عمل انجام گيرد. برخى از مردم

امروزه هنگامى كه وارد مجلسى مى شوند شروع به مصافحه از يك يك افراد مجلس مى كنند، اين عمل آن گونه كه من مى دانم مشروع نيست».(282)

38 - ابن عثيمين مى گويد: شروع مجالس و محاضرات به صورت دائم با آياتى از قرآن به صورتى كه گويا اين عمل سنّت مشروعى است، سزاوار نمى باشد».(283)

39 - شوراى دايمى مفتيان وهابى مى گويند: «همانا قرائت قرآن به صورت دست جمعى با يك صوت بعد از هر نماز صبح و مغرب ياغير اين دو بدعت است. همچنين التزام به دعاى دست جمعى با يك صوت بعد از هر نماز صبح و مغرب يا غير اين دو بدعت است. همچنين التزام به دعاى دست جمعى بعد از نماز بدعت مى باشد».(284)

40 - ابن عثيمين مى گويد: «ختم تلاوت قرآن به «صدق اللَّه العظيم» غير مشروع بوده و سنّت به حساب نمى آيد، لذا بر انسان سنّت نيست كه هنگام به پايان رساندن قرآن كريم «صدق اللَّه العظيم» بگويد».(285)

41 - شوراى دايمى مفتيان وهابى نيز مى گويند: «گفتن «صدق اللَّه العظيم» بعد از پايان پذيرفتن قرآن بدعت است».(286)

تحجّر وهابيان

وهابيان از آن جهت كه فكر متحجّرانه و بسيط دارند درصدد برآمده اند تا مفهوم «بدعت» را توسعه داده و آن را شامل هر امرى كه حادث شده و در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله نبوده است نيز بنمايند، و اين كار را تحت عنوان حرص بر محافظت شريعت انجام مى دهند؛ در حالى كه نمى دانند با اين عملكرد خود دين را از سهل و آسان بودن خارج كرده و مردم را در مشكلات بسيارى قرار مى دهند. آنان گمان مى كنند كه براى هر امر شرعى بايد نصّى خاص از جانب شارع رسيده

باشد، وگرنه داخل در مفهوم «بدعت» مى شود. آنان گمان مى كنند كه شريعت اسلامى عقيم بوده و دربردارنده ضوابط عمومى و قوانين نيست تا بتواند پاسخ گوى مصاديق حادث بوده و با شرايط زمان و مكان منطبق باشد.

در رأس اين مكتب و تفكّر ابن تيميه قرار دارد. شخصى كه با اين ديدگاه تنگ نظرانه تخم تفرقه و اختلاف را در بين مسلمين نشاند، و از اين طريق مسلمانان موحّد را به انواع تهمت ها متّهم ساخت. با اين كه خودش قايل است به اين كه عادت بشر مربوط به عرف و طبيعت آنان است، و لذا اصل در آن حلّيت و عدم منع است.

او مى گويد: «فالأصل في العبادات لا يشرع منها إلّا ما شرّعه اللَّه، والأصل في العادات لايحظر منها إلّا ما حظّره اللَّه»؛(287) «اصل در عبادات آن است كه چيزى به جز آنچه كه خداوند تشريع كرده مشروع نباشد، و اصل در عادات آن است كه چيزى جز آنچه كه خداوند محظور و ممنوع كرده، ممنوع نباشد.»

وهابيان و پيروان محمّد بن عبدالوهاب، اين عقيده و روش را از استادشان ابن تيميه به ارث برده و طوايف ديگر اسلامى را به جهت برخى اعمال، به بدعت گذارى و شرك و كفر متهم ساختند.

در «دائرة المعارف الاسلامية» آمده است: «مفهوم كلمه (بدعت) پيشرفت داشته و مردم در مقابل آن دو دسته شده اند: برخى به طور بسته با آن برخورد مى كنند، و گروهى نيز اهل تجدّدند. پيروان دسته اوّل به طور خاص حنابله مى باشند كه نماينده آنان امروزه وهّابيانند. اين گروه مى گويند: بر هر مؤمنى واجب است كه از رفتار و كردار پيشينيان پيروى كرده و از هر نوآورى بپرهيزد. و دسته دوم

خود را تسليم محيط و حالات مختلف كرده اند».(288)

نمونه هايى از انحراف فكرى

در ابتداى بحث به نمونه هايى از فتاواى وهابيان در توسعه مفهوم بدعت اشاره كرديم كه دلالت بر تحجّر و انحراف فكرى آنان داشت. اينك به نمونه هايى ديگر از اين نوع برداشت هاى غلط كه نزد اجداد سلفى آنان بوده اشاره مى كنيم:

1 - غزالى مى گويد: «روايت شده كه شخصى به ابوبكر بن عيّاش گفت: چگونه صبح كردى؟ او جوابش را نداد، و تنها گفت. ما را از اين بدعت رها كن».(289)

2 - ابن الحاج مى گويد: «علماى مارحمه الله - از پنكه ها منع كرده اند؛ زيرا قرار دادن آن ها در مساجد بدعت است».(290)

3 - او نيز مى گويد: «پهن كردن بساط و سجّاده قبل از آن كه افراد نمازگزار وارد مسجد شوند، از بدعت هايى است كه در دين حادث شده است، و لذا بر امام مسجد است كه مردم را از اين گونه كارها نهى نمايند...».(291)

ادله وهابيان بر حرمت اين مصاديق

وهابيان بر حرمت اين امور و ديگر مصاديق به ادله مختلف نقلى و عقلى تمسك كرده اند كه مهمترين آن ها عبارت است از:

1 - حديث بخارى از پيامبرصلى الله عليه وآله كه فرمود: «من أحدث في أمرنا هذا ما ليس منه فهو ردّ»؛(292) «هر كس در اين امر ما چيزى احداث كند كه از آن نيست، پس آن مردود است.»

2 - در روايتى ديگر مسلم از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «من عمل عملاً ليس عليه أمرنا فهو ردّ»؛(293) «هر كس عملى را انجام دهد كه امر ما بر آن نيست پس آن مردود است.»

3 - از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده اند كه فرمود: «عليكم بسنّتي وسنّة الخلفآء الراشدين المهديّين من بعدي، تمسّكوا بها وعضّوا عليها بالنواجذ، وإيّاكم ومحدثات الأمور، فإنّ كلّ

محدثة بدعة، وكلّ بدعة ضلالة»؛(294) «بر شما باد به سنّت من و سنّت خلفاى راشدين هدايت شده بعد از من، به آن سنّت تمسك كرده و محكم آن را نگه داريد، و بپرهيزيد از امورى كه حادث مى شود؛ زيرا هر امر حادثى بدعت بوده و هر بدعتى ضلالت است.»

4 - و نيز استدلال مى كنند به آنچه در خطبه پيامبرصلى الله عليه وآله در روز جمعه آمده كه مى فرمود: «أمّا بعد، فإنّ خير الحديث كتاب اللَّه، وخير الهدى هدى محمّدصلى الله عليه وآله، وشرّ الأمور محدثاتها وكلّ بدعة ضلالة»؛(295) «امّا بعد؛ پس همانا بهترين حديث، كتاب خدا و بهترين هدايت، هدايت محمّدصلى الله عليه وآله است و بدترين امور، نوآورى ها است و هر بدعتى ضلالت است.»

5 - گاهى مى گويند: «عبادات توقيفى است و لذا تعبّد به عباداتى كه از پيامبرصلى الله عليه وآله و يا از صحابه نرسيده، جايز نيست».

6 - گاهى مى گويند: «اين اعمال تشبّه به كفّار است و هر كس به قومى تشبّه پيدا كند از جمله آنان است».

پاسخ اجمالى

در پاسخ اجمالى به اين ادلّه مى گوييم:

اوّلاً: تمام امت اسلامى با هر فرقه و گروه و مذهبى كه هستند، به كبراى كلّى كه همان حرمت بدعت گذارى در دين است اعتقاد دارند. ولى سخن در اين است كه آيا اين مصاديق و اعمال از موارد بدعت محرّم به حساب مى آيد يا خير؟

ما معتقديم كه حرام دانستن اين مصاديق از باب اين كه بدعت است از بد فهمى مفتيان وهابى است.

ثانياً: در مورد حديث سوّم در جاى خود به اثبات رسيده كه از حيث سند اشكال دارد.

ثالثاً: در مورد بدعت همان گونه كه بعداً اشاره مى كنيم، قصد و نيّت انتساب

به شارع نهفته است، و لذا اگر كسى يكى از اين موارد را بدون انتساب به شارع انجام دهد هرگز داخل در مفهوم بدعت نخواهد بود.

رابعاً: برخى از اين مصاديق در روايات اهل سنّت آمده است، و از آنجا كه اين روايات مخالف با پيش فرض ها و اعتقادات نادرست وهابيان است، لذا به آن ها بى توجّهى كرده اند.

خامساً: ما نيز معتقد به توقيفى بودن عبادات هستيم و مى گوييم: عملى را به قصد و نيّت عبادت بدون آن كه از جانب شارع برسد نمى توان انجام داد، ولى مگر همه آن مصاديقى كه تحريم كرده اند، بدين نيّت است؟ بلكه به عنوان يك عمل عرفى و عقلايى است كه انجام مى دهند.

سادساً:برخى از اين مصاديق گرچه روايت و دليل خاصى برآن از جانب شارع وارد نشده ولى مى توان آن ها را تحت عنوان عام يا مطلق از ادله قرآنى يا روايى وارد كرد.

سابعاً: در جاى خود به اثبات رسانده ايم كه مطلق تشبّه به كفّار حرام نيست و نيز انسان را در زمره آنان قرار نمى دهد، بلكه انجام عملى از اعمال كفّار، انسان را در زمره آنان قرار مى دهد كه از خصوصيات آن ها به حساب آيد؛ مثل به گردن آويختن صليب يا زدن ناقوس و... .

اين موضوع را در بحث برپايى مراسم به طور مفصّل شرح و تفصيل داده ايم.

ثامناً: بخشى از اين مصاديق در روايات اهل بيت عليهم السلام به آن ها اشاره شده است و از آنجا كه سنّت اهل بيت پيامبر حجت است. لذا مى توان آن ها را از مصاديق بدعت خارج كرد.

سنّت در لغت و اصطلاح

سنّت در لغت به معناى روش و سيره است، و جمع آن سنن است، مانند غرفه و غُرَف. واژه سنّت در قرآن

كريم به خداوند و نيز به گذشتگان نسبت داده شده است؛ چنان كه مى فرمايد: «سُنَّةَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلاً»؛(296) «اين سنّت الهى است كه در گذشته نيز بوده است و هرگز براى سنّت خدا تغيير نخواهى يافت.» و نيز مى فرمايد: «فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ اْلأَوَّلِينَ».(297)

مقصود از سنّت الهى، طريقه حكمت و روش اطاعت اوست. سنّت الهى درباره بشر اين بوده است كه پيوسته آنان را بيافريند، و قرنى را پس از قرنى و امّتى را بعد از امّتى پديد آورد. و با فرستادن پيامبران الهى و نازل كردن كتب و شرايع آسمانى، طريقه اطاعت و بندگى را به آنان بياموزد، و بدين وسيله آنان را امتحان و آزمايش كند، تا آنان بتوانند بر اساس اختيار و انتخاب خود، و در سايه ايمان و عمل صالح به كمال مطلوب دست يابند. امّا سنّت امت ها اين بوده است كه «جز عده اى» پيامبران الهى را تكذيب مى كردند، و راه معصيت و طغيان را بر مى گزيدند، و خود را مستوجب سنّت الهى ديگرى؛ يعنى سنّت مجازات الهى مى كردند، كه نتيجه اش گرفتار شدن تكذيب كنندگان پيامبران به عذاب الهى و هلاكت و نابودى آنان بوده است، چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَما مَنَعَ النّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جآءَهُمُ الْهُدى وَيَسْتَغْفِرُوا رَبَّهُمْ اِلاّ أَنْ تَأْتِيَهُمْ سُنَّةُ الأَوَّلِينَ»؛(298) «و چيزى مانع مردم نشد از اين كه وقتى هدايت به سويشان آمد ايمان بياورند و از پروردگارشان آمرزش بخواهند، جز اين كه [مستحق شوند] تا سنّت [خداوند در مورد عذاب] پيشينيان، درباره آنان [نيز] به كار رود».(299)

در احاديث معصومين عليهم السلام سنّت به دو معنا به كار رفته است:

الف) آنچه را پيامبر

اكرم صلى الله عليه وآله (علاوه بر قرآن) از جانب خداوند آورده است تا بيانگر راه و روش زندگى بهتر باشد.

سنّت در اين كاربرد، معناى گسترده اى دارد و همه احكام دين؛ اعم از احكام تكليفى و وضعى را شامل مى شود.

ب) كاربرد ديگر سنّت در روايات، به معناى مستحب و مندوب است. معمولاً در مواردى كه كلمه سنّت با كتاب ذكر شده، مقصود سنّت به معناى اوّل است. از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: «ما من شى ء إلّا وفيه كتاب أو سنة»؛(300) «هيچ موضوعى نيست مگر آن كه براى او حكمى در كتاب يا سنّت وجود دارد.» همچنين در رواياتى كه سنّت و بدعت با يكديگر ذكر شده، مقصود از سنّت همين معناست.

معناى دوم سنّت نيز در روايات كاربرد فراوان دارد؛ مثلاً در روايات مى خوانيم: «السواك هو من السنة، ومطهّرة للفم»؛(301) «مسواك كردن از سنّت است و دهان را پاك مى كند.»

و نيز آمده است: «من السنة أن تصلّى على محّمد وأهل بيته في كلّ جمعة ألف مرّة»؛(302) «از سنّت است كه بر محمّد و اهل بيت او در هر جمعه هزار بار صلوات بفرستى.»

سنّت در اصطلاح فقها عبارت است از: قول يا فعل يا تقرير معصوم.

همه مسلمانان به عصمت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله عقيده دارند، بدين جهت قول، فعل و تقرير او نزد همه مسلمانان سنّت به شمار مى رود. از آنجا كه شيعه به عصمت ائمه اهل بيت عليهم السلام اعتقاد دارد، قول، فعل و تقرير آنان نيز داخل در سنّت خواهد بود. راه اثبات سنّت، نقل است كه دو گونه مى باشد: متواتر و غير متواتر.

نقل متواتر افاده علم مى كند، و در اعتبار آن ترديدى نيست.

و نقل غير متواتر نيز دو گونه است: گاهى با قراينى همراه است كه مفيد علم است؛ در اين صورت نيز در حجيّت آن سخن نيست، امّا اگر با قراين مفيدِ علم، همراه نباشد و تنها مفيد ظن باشد، در صورتى اعتبار و حجّيت دارد كه ناقل آن عادل يا ثقه باشد.

بدعت در لغت

بدعت در لغت به معناى كار نو و بى سابقه است، و معمولاً به كار بى سابقه اى گفته مى شود كه بيانگر نوعى حسن و كمال در فاعل باشد. «بديع» به معناى كار يا چيزى نو و بى سابقه است. اين واژه هر گاه درباره خداوند به كار رود به معناى اين است كه خداوند جهان را بدون استفاده از ابزار و بدون ماده پيشين و بدون اين كه از كسى الگوبردارى كرده باشد، آفريده است.(303)

واژه بدعت در روايات، غالباً در مقابل شريعت و سنّت به كار رفته است و مقصود از آن، انجام دادن كارى است كه بر خلاف شريعت اسلام و سنّت نبوى است. امام على عليه السلام فرموده است: «إنّما الناس رجلان متبع شرعة ومبتدع بدعة»؛(304) «افراد دو گونه اند: يا پيرو شريعتند، يا بدعت گذار در دين.»

در جاى ديگر پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه وآله درباره نبوت فرموده است: «أظهر به الشرائع المجعولة، وقمع به البدع المدخولة»؛(305) «خداوند به واسطه پيامبرصلى الله عليه وآله شريعت هايى را كه فراموش شده بود و مردم از آن ها آگاهى نداشتند، آشكار ساخت، و بدعت هايى را كه اهل بدعت در اديان پيشين وارد كرده بودند ريشه كن ساخت.»

و در جاى ديگر فرموده است: «ما أحدثت بدعة إلّا ترك بها سنة»؛(306) «هيچ بدعتى حادث نشد مگر اين كه به سبب آن سنتى ترك گرديد.»

بدعت در اصطلاح

فقها و محدّثان، بدعت را به گونه هاى مختلف تعريف كرده اند كه نمونه هايى از آن ها را يادآور مى شويم:

1 - ابن رجب حنبلى مى گويد: «البدعة ما أحدث ممّا لا أصل له في الشريعة يدلّ عليه، أمّا ماكان له أصل من الشرع يدلّ عليه فليس ببدعة شرعاً، وإن كان بدعة لغة»؛(307) «بدعت، امر حادثى است كه

براى آن در شريعت، دليلى نباشد كه بر آن دلالت كند و اگر دليلى در شرع وجود داشته باشد، شرعاً بدعت نيست؛ اگرچه در لغت آن را بدعت نامند.»

2 - ابن حجر عسقلانى مى گويد: «البدعة ما أحدث وليس له أصل في الشرع، وما كان له أصل يدلّ عليه الشرع فليس ببدعة»؛(308) «بدعت امر حادثى است كه براى او دليلى در شريعت نباشد، و اگر دليلى بر آن در شرع باشد، بدعت نيست.»

3 - سيد مرتضى رحمه الله مى گويد: «البدعة زيادة في الدين أو نقصان منه من إسناد إلى الدين»؛(309) «بدعت عبارت است از زياد كردن يا كم كردن از دين، با انتساب آن به دين.»

4 - علامه مجلسى رحمه الله مى گويد: «البدعة في الشرع ماحدث بعد الرسول ولم يرد فيه نصّ على الخصوص، ولايكون داخلاً في بعض العمومات»؛(310) «بدعت در شرع، هر امرى است كه بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله حادث شود و نص به خصوص بر آن نباشد، و داخل در برخى از عمومات نيز نباشد.»

مفاد تعريف هاى ياد شده اين است كه بدعت در اصطلاح علماى حديث و فقه اين است كه حكمى به دين افزوده و يا از آن كاسته شود، بدون اين كه مستندى از كتاب يا سنّت داشته باشد. بنابر اين هر گاه قول يا فعلى كه سابقه نداشته است، با استناد به دليلى از كتاب يا سنّت اظهار گردد، بدعت نخواهد بود، هر چند ممكن است در استنباط آن حكم از كتاب و سنّت خطايى رخ داده باشد؛ زيرا خطا در اجتهاد مورد مؤاخذه واقع نمى شود.

يادآور مى شويم، از آنجا كه احكام قطعى عقل نيز مورد تأييد قرآن و روايات قرار گرفته است،

و عقل قطعى از منابع احكام شرعى است، هر گاه حكم جديدى با استناد به دليل عقلى قطعى به عنوان حكم دينى اظهار شود، بدعت به شمار نمى رود.

تشويش در مفهوم بدعت

مفهوم «بدعت» در كلمات علما در هاله اى از تشويش و غموض قرار گرفته است، لذا در بيان حدود ماهيت و توضيح قيود آن تعريفات متفاوت و مختلفى ذكر شده و به تبع آن مصاديقى به عنوان بدعت معرفى شده است.

برخى چنان دائره مفهوم بدعت را وسيع گرفته و معنا كرده اند كه به اتّهام بدعت، بسيارى از مسلمانان را به جهت انجام اعمالى كه در آن ها نوآورى است، از دين اسلام خارج كرده و متّهم به كفر نموده اند. اين حربه از بارزترين وسايلى شده كه وهابيان بر سر مخالفان خود؛ مخصوصاً شيعه مى كوبند. لفظ «بدعت» گرچه از حيث معناى لغوى امرى واضح است، ولى از آنجا كه معناى اصطلاحى پيدا كرده لذا حدود و قيودى به آن اضافه شده است. بدين جهت جا دارد تا درباره مفهوم اصطلاحى اين لفظ بحث كنيم.

حرمت بدعت

بدعت به معنايى كه گذشت - يعنى افزودن چيزى بر دين و يا كاستن از آن - فعلى حرام است؛ زيرا تشريع مخصوص خداوند است، و جز به اذن و مشيّت خداوند كسى حق ندارد در حوزه تشريع وارد شود. قرآن كريم اهل كتاب را نكوهش مى كند كه چرا علماى دين خود را بى چون و چرا اطاعت مى كردند، و آنان را ارباب خويش بر گزيده بودند، خداوند مى فرمايد: «اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ».(311)

علماى يهود، مردم را به عبادت خود دعوت نمى كردند، و مردم نيز آنان را پرستش نمى نمودند، ليكن حرام خداوند را حلال و حلال الهى را حرام مى كردند، و مردم آنان را اطاعت مى نمودند. اين گونه اطاعت در حقيقت پرستش آنان بود.(312)

همچنين درباره نصارا مى فرمايد: «وَرَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ...»؛(313)

«و رهبانيتى كه آن را بدعت گذاردند، ما آن را برايشان ننوشته بوديم...».

در روايات نيز بدعت با شدّت تمام مردود شناخته شده است. در حديث نبوى آمده است: «كلّ بدعة ضلالة، وكلّ ضلالة في النار»؛(314) «هر بدعتى، ضلالت و گمراهى است و هر گمراهى و ضلالتى در آتش دوزخ است.»

اركان بدعت

با استفاده از روايات و تعريف هايى كه از علماى حديث و فقه در مورد بدعت ذكر شد، به دست مى آيد، كه بدعت سه ركن اساسى دارد:

1 - كسى حكمى رابه دين نسبت داده يا آن را از دين بيرون كند؛ مثل آن كه كسى «الصلوة خير من النوم» را جزء اذان بداند، يا متعه را از دين خارج كند. لذا خداوند متعال در مذمّت نسبت هاى نارواى مشركان مى فرمايد: «قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ»؛(315) «بگو آيا خداوند به شما اين اجازه را داده يا بر خدا افترا مى بنديد.»

و نيز مى فرمايد: «فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً...»؛(316) «واى بر كسانى كه مطالبى را با دستان خود مى نويسند، آن گاه آن را به خدا نسبت مى دهند تا اين كه در مقابل آن پول ناچيزى بگيرند...».

2 - بدعت آن وقتى مذموم است كه گوينده آن عقيده فاسد يا عمل غير مشروعى را در مجتمع اشاعه دهد، نه آن كه تنها در دل به آن اعتقاد داشته، يا در مكانى مخفى آن را انجام دهد. در مسلم روايتى به سند خود از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل مى كند: «... من دعا إلى ضلالة كان عليه من الإثم مثل آثام من يتّبعه لاينقص ذلك من آثامهم شيئاً»؛(317) «... هر كس كه

دعوت به ضلالت نمايد؛ مثل گناهان كسانى كه او را در آن ضلالت متابعت مى كنند بر اوست، و از گناهان متابعت كنندگان چيزى كاسته نمى شود.» در اين حديث تصريح به دعوت آمده، كه ظهور در اشاعه دارد.

3 - نبودِ دليل شرعى بر امر حادث در دين؛ كه اين ركن از تعريف هاى اصطلاحى كه براى بدعت ذكر شد به خوبى استفاده مى شود. لذا دو مورد از بدعت خارج مى شود:

الف) مواردى كه امرى حادث شود و دليل خاصى براى آن در شرع موجود باشد، ولو آن امر در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله اتفاق نيفتاده باشد؛ مثل زلزله كه در عصر رسول خداصلى الله عليه وآله اتفاق نيفتاد، تا آن كه در بصره زلزله اى شد و ابن عباس براى مردم نماز آيات خواند.

ب) مواردى كه تحت دليل عام است. يكى از امورى كه سبب ضمانت و حفظ و بقاى شريعت اسلامى است، عموماتى است كه در آن، شريعت در لسان أدله وجود دارد كه تطبيق بر جزئيات و موضوعات جديد، باعث پويايى و بقاى شريعت اسلامى است. از همين رو اگر امرى در شريعت حادث شده و آن را به دين نسبت دادند، ولو دليل خاصى بر آن از قرآن و روايات وجود نداشته باشد، ولى داخل در عمومات ادله است و از بدعت خارج مى گردد؛ مثلاً در آيه شريفه: «وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ...».(318) اگر در اين زمان كشور مسلمانى درصدد آماده نمودن هواپيماى جنگى و وسايل مدرن نظامى برآيد، مشمول اين آيه شريفه خواهد بود و به آن عمل كرده است؛ در حالى كه اين ادوات در صدر اسلام نبوده است.

و نيز در صحيح

بخارى از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل شده كه فرمود: «همانا بهترين شما كسى است كه قرآن را فرا گرفته و آن را به ديگران تعليم دهد».(319) حال اگر كسى بخواهد قرآن را با شيوه هاى جديد فرا گرفته يا بياموزد، اشكالى ندارد؛ زيرا داخل در عموم اين دليل است. لذا با اين توضيح، بسيارى از مسايلى را كه وهابيان از مصاديق بدعت مى شمرند؛ مثل بناى بر قبور، عزادارى براى اولياى الهى، برپايى مراسم جشن و ... از مفهوم بدعت خارج است؛ زيرا داخل در عمومات ادلّه امثال قول خداوند متعال: «وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ»، و ديگر ادله است.

نمونه هايى از عمومات قرآنى

همان گونه كه اشاره شد در قرآن كريم عمومات و اطلاقاتى وجود دارد كه انسان مى تواند با ارجاع مصاديق حادث و جديد به آن ها، حكمشان را استخراج كند. اينك به نمونه هايى از اين عمومات قرآنى اشاره مى كنيم:

1 - خداوند سبحان مى فرمايد: «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى ؛(320) «بگو: «من هيچ پاداشى از شما بر رسالتم درخواست نمى كنم، جز دوست داشتن نزديكانم [اهل بيتم .»

2 - «وَذَكِّرْهُمْ بِأَيّامِ اللَّهِ»؛(321) «و ايّام اللَّه را به آنان ياد آور.»

3 - «فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»؛(322) «پس كسانى كه به او ايمان آوردند، و حمايت و يارى اش كردند، و از نورى كه با او نازل شده پيروى نمودند، آنان رستگارانند.»

4 - «وَكُلاًّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ»؛(323) «ما سرگذشت هر يك از انبيا را براى تو بازگو كرديم، تا به وسيله آن، قلبت را آرامش بخشيم و اراده ات قوّى گردد.»

5 - «وَمَنْ

يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ»؛(324) «و هر كس شعائر الهى را بزرگ دارد، اين كار نشانه تقواى دل هاست.»

6 - «فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَالآْصالِ *رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَلا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ...»؛(325) «[اين چراغ پرفروغ در خانه هايى قرار دارد كه خداوند اذن فرموده ديوارهاى آن را بالا برند [تا از دستبرد شياطين و هوسبازان در امان باشد] ؛ خانه هايى كه نام خدا در آن ها برده مى شود، و صبح و شام در آن ها تسبيح او مى گويند. مردانى كه نه تجارت و نه معامله اى آنان را از ياد خدا غافل نمى كند...».

اين ها اطلاقات و عموماتى است كه مى توان از آن ها حكم استحباب و رجحان اعمالى را؛ همچون بناى بر قبور، برپايى مراسم جشن و عزادارى در ولادت و مناسبات و سوگوارى اولياى الهى و فروع ديگر را استفاده كرد.

7 - «وَإِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ»؛(326) «هنگامى كه قرآن خوانده مى شود، گوش فرا دهيد و خاموش باشيد؛ شايد مشمول رحمت خدا شويد.»

از اطلاق آيه فوق استفاده مى شود كه انسان مى تواند با هر وسيله اى جديد نيز كه اختراع شده قرآن را استماع كرد.

8 - «لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً»؛(327) «خداوند هرگز كافران را بر مؤمنان تسلّطى نداده است.»

امروزه انواع و اقسام مختلفى از ايجاد سلطه از ناحيه كفّار بر مؤمنين پديد آمده كه در زمان صدور آيه نبوده است، ولكن مى توانيم با تمسّك به اطلاق آيه فوق همه موارد سلطه را تحريم كنيم.

9 - «تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوى وَلا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوانِ»؛(328) «[همواره] در راه نيكى و پرهيزكارى با هم تعاون كنيد

و [هرگز] در راه گناه و تعدّى همكارى ننماييد.»

تعاون و كمك هايى كه بر كارهاى نيك و تقوى و نيز بر گناه و دشمنى در صدر اسلام بوده، محدود به موارد معيّنى بوده ولى در اين عصر و زمان دائره آن گسترش پيدا كرده است، لذا مى توان به اطلاق آيه فوق تمسك كرده و تمام مواردى كه داخل در مصداق حرمت نيست را از آيه فوق استفاده نمود.

نمونه هايى از عمومات حديثى

برخى از عمومات و اطلاقات حديثى است كه مى توان به آن ها تمسك نموده و بر مصاديق جديد تطبيق نمود. اينك به نمونه هايى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «...وأحبّوا أهل بيتي لحبّي»؛(329)«و اهل بيتم را به خاطر من دوست بداريد.» مى دانيم كه كارهايى از قبيل برپايى مراسم جشن و عزادارى براى اولياى الهى از مصاديق بارز محبّت درباره آنان است.

2 -و نيز فرمود:«طلب العلم فريضة على كلّ مسلم»؛(330) «طلب علم بر هر مسلمانى فرض است.»

3 - و نيز فرمود: «إنّ افضلكم من تعلّم القرآن وعلّمه»؛(331) «همانا بهترين شما كسى است كه قرآن را فرا گرفته و آن را به ديگران تعليم دهد.»

از اطلاق اين ادله استفاده مى شود كه طلب علم و نيز تعليم و تعلّم آن به هر نحو ممكن و مجاز، حلال بلكه راجح است.

شواهد تاريخى بر تطبيق

با مراجعه به تاريخ پى مى بريم كه مسلمانان با مراجعه به مصاديق جديدى كه پديد مى آمد، براى به دست آوردن حكم آن به عمومات و اطلاقات قرآن يا حديث مراجعه مى كردند. اينك به نمونه هايى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - طبرانى نقل كرده كه پيامبرصلى الله عليه وآله بر شخصى اعرابى گذر كرد كه نماز مى خواند. او در نمازش اين گونه دعا مى خواند: «يا من لاتراه العيون و لاتخالطه الظنون، و لايصفه الواصفون، و لاتغيّره الحوادث و...». پيامبرصلى الله عليه وآله شخصى را موكّل اعرابى كرد و فرمود: هر گاه نمازش تمام شد او را به نزد من بياور. از طرفى براى پيامبرصلى الله عليه وآله تكّه طلايى آورده بودند. چون اعرابى آمد، حضرت آن طلا را به او بخشيد، آن گاه فرمود: آيا مى دانى كه براى چه

اين طلا را به تو بخشيدم؟ اعرابى عرض كرد: به جهت رَحِمى كه بين من و شما است. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «إنّ للرحم حقّاً، ولكنّي وهبت لك الذهب لحسن ثنائك على اللَّه»؛(332) «همانا براى رحم حقّى است ولى من اين طلا را به تو به خاطر اين كه خدا را خوب ستايش كردى بخشيدم.»

آنچه كه در ادله قرآنى و حديثى رسيده، اشاره به اصل دعا و نيز برخى از دعاها ذكر شده است، ولى اين شخص اعرابى به واسطه برخى از اطلاقات و عمومات ادله كه ترغيب به دعا كرده، مناجات هايى از ناحيه خود با خدا داشت، و پيامبرصلى الله عليه وآله نيز آن ها را تأييد كرده است.

از اينجا استفاده مى شود كه تطبيق كلّيات عمومات و اطلاقات بر مصاديق جايز اشكالى نداشته، بلكه مستحب است.

2 - احمد بن حنبل از انس نقل كرده كه گفت: «نماز برپا شد، مردى با سرعت آمد و در آخر صف نماز قرار گرفت و در حالى كه نفس نفس مى زد، در آن حال گفت: «الحمد للَّه حمداً كثيراً طيّباً مباركاً فيه»، چون رسول خداصلى الله عليه وآله نماز خود را تمام كرد فرمود: «أيّكم المتكلّم»؛ كدامين از شما چنين سخنى را گفت؟ همه ساكت شدند. باز حضرت فرمود: «أيّكم المتكلّم، فإنّه قال خيراً...»؛(333) «كدامين از شما چنين سخنى گفت؟ او سخن نيكى گفته.»

اين سخن را گرچه از شخص پيامبرصلى الله عليه وآله نشنيده و خودش به عنوان تمجيد خدا از زبانش جارى كرده است، و لذا در جواب سؤال پيامبر از اين كه چه كسى اين جملات را گفت، مردم از ترس سكوت كردند، ولى پيامبرصلى الله عليه وآله

اين مصداق را از آنجا كه تحت عمومات و اطلاقات دعا و مدح و ستايش الهى است امضا كرده است. از اينجا استفاده مى شود كه حمل مطلقات و عمومات بر مصاديق تا مادامى كه داخل در حرام و مكروه نگردد، جايز است.

احمد بن على منجور مالكى مى گويد: «البدعة... الّتي لاتدخل تحت الاصول والقواعد العامة للشريعة»؛(334) «بدعت...چيزى است كه داخل تحت اصول و قواعد عام شرعى نمى شود.»

شموليّت و عموميّت تشريع اسلامى

شريعت اسلامى بر خلاف شرايع ديگر، از آنجا كه خاتم شرايع آسمانى است، لذا مشتمل بر قواعد و قوانينى شمول گرا است كه مى تواند تا روز قيامت پاسخ گوى همه نيازهاى بشر در تمام زمينه ها و در هر عصر و زمان باشد. و لذا خداوند متعال مى فرمايد:«مافَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ»؛(335)«ما هيچ چيز را دراين كتاب فروگذار نكرديم.»

و نيز مى فرمايد: «وَكُلَّ شَيْ ءٍ فَصَّلْناهُ تَفْصِيلاً»؛(336) «و هر چيزى را به طور مشخص [و آشكار] بيان كرديم.»

و نيز مى فرمايد: «وَنَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ وَهُدىً وَرَحْمَةً وَبُشْرى لِلْمُسْلِمِينَ»؛(337) «و ما اين كتاب را بر تو نازل كرديم كه بيان گر همه چيز، و مايه هدايت و رحمت و بشارت براى مسلمانان است.»

پيامبراكرم صلى الله عليه وآله در خطبه اى كه در حجةالوداع ايراد كرد، فرمود: «اى مردم! به خدا سوگند، هر چه را كه باعث نزديكى شما به بهشت و دورى شما از جهنم مى شود به آن امر نمودم، و هر چه كه شما را به جهنم نزديك و از بهشت دور مى كند شما را از آن نهى كردم...».(338)

در حقيقت اساس اين عموميت و شموليت آن است كه شريعت اسلامى، شريعتى است فطرى كه با فطرت انسان سازگارى تمام داشته و پاسخ گوى حاجات بشر است؛ شريعتى كه

تعيين كننده مصالح و مفاسد واقعى انسان ها است.

پيامبرصلى الله عليه وآله و اهل بيت معصومين اوعليهم السلام نيز در همين راستا تشريك مساعى كرده و در جهت توسعه شريعت و تكامل و تطبيق آن سعى فراوان نمودند، تا دين و شريعت الهى و اسلامى به اين گونه در آمد كه قابل انطباق و اجرا در تمام زمينه ها و عصرها و زمان ها است.

وسعت دايره حلال

از جمله امتيازات شريعت اسلامى كه باعث شموليت و عموميت دايره آن شده، مساله توسعه در حلّيت و گسترش دايره حليّت است. در نظر اسلام، اصل اولى حليّت و طهارت است. هر چيزى براى انسان حلال و پاك است مگر آن كه خلاف آن به طور علم و اطمينان ثابت شده باشد.

خداوند متعال مى فرمايد: «وَما كُنّا مُعَذِّبِينَ حَتّى نَبْعَثَ رَسُولاً»؛(339) «و ما هرگز [قومى را] مجازات نخواهيم كرد مگر آن كه پيامبرى مبعوث كرده باشيم.»

و نيز مى فرمايد: «لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلّا وُسْعَها»؛(340) «خداوند هيچ كس را، جز به اندازه توانايى اش تكليف نمى كند.»

در حقيقت كارهاى مباح و حلال، ناشى از واقع امر و ملاكات اقتضايى است كه مولى درصدد آن است كه انسان را نسبت به آن امور و افعال آزاد بگذارد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: «چه شده است گروهى را كه از رخصت ها و مباحات الهى اعراض مى كنند؟ به خدا سوگند كه من داناترين آنان به خدايم و از همه بيشتر از او خشيت دارم».(341)

خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَالطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ»؛(342) «بگو: چه كسى زينت هاى الهى را كه براى بندگان خود آفريده، و روزى هاى پاكيزه را

حرام كرده است؟ بگو: اين ها در زندگى دنيا براى كسانى است كه ايمان آورده اند [اگرچه ديگران نيز با آنان مشاركت دارند، ولى در قيامت، خالص [براى مؤمنان خواهد بود.»

و به جهت توسعه در جانب حلّيت است كه ملاحظه مى كنيم شريعت اسلامى تأكيد فراوانى بر ترك اصرار در سؤال و دنبال نمودن مسائل نموده است.

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: «آنچه را بر شما ترك كردم شما نيز آن را ترك كنيد. هر گاه حديثى براى شما بيان كردم آن را از من اخذ كنيد؛ زيرا كسانى قبل از شما به جهت كثرت سؤال، و آمد و شد براى سؤال نزد انبيايشان به هلاكت افتادند».(343)

اين ها همه ناشى از آن است كه شريعت اسلامى شريعتى آسان و روان است، خداوند متعال مى فرمايد: «يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ»؛(344) «خداوند راحتى شما را مى خواهد، نه زحمت شما را.»

و نيز مى فرمايد: «يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ وَخُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِيفاً»؛(345) «خدا مى خواهد كار را بر شما سبك كند، و انسان ضعيف آفريده شده است.»

رسول خداصلى الله عليه وآله بنابر نقلى فرمود: «من به يهوديت و نصرانيت مبعوث نگشتم، بلكه به حنفيّت و تسامح در دين مبعوث شده ام».(346)

بدعت حَسن و قبيح از نظر اهل سنّت

از بحث هاى گذشته روشن شد كه بدعت در اصطلاح شرع ملازم است با قبح، و حكم شرعى آن حرمت است. بنابر اين، تقسيم بدعت اصطلاحى به حسن و قبيح نادرست است. با اين حال، اهل سنّت بدعت مصطلح را به دو قسم حسن و قبيح تقسيم كرده اند.(347)

تقسيم بدعتِ مصطلح در شرع به حسن و قبيح، و مشروع و نامشروع نادرست است؛ زيرا در اصطلاح شرع، بدعت به معناى ابداع حكمى است

كه مبناى شرعى ندارد. چنين فعلى قطعاً حرام و مبغوض شارع است.

اصل عملى اباحه در اشيا و افعال

علماى علم اصول مى گويند: اصل اوّلى در افعال و عادات، حليّت و برائت است، مگر آن كه مورد نهى قرار گيرد. خداوند متعال خطاب به پيامبرش مى فرمايد: «قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلى طاعِمٍ يَطْعَمُهُ إِلّا أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً أَوْ لَحْمَ خِنْزِيرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقاً أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ»؛(348) «بگو اى پيامبر در احكامى كه به من وحى شده، چيزى كه براى خورندگان طعام حرام باشد نمى يابم جز آن كه مردار باشد يا خون ريخته يا گوشت خوك كه پليد است يا حيوانى كه بدون ذكر نام خدا از روى فسق ذبح كنند.»

دكتر يوسف قرضاوى مى گويد: «اوّل مَبدئى كه اسلام آن را تقرير كرده، آن است كه اصل اوّلى در اشياء و منافعى كه خداوند خلق كرده، حليّت و اباحه است، و حرام نيست مگر آنچه كه بر او نصّ صريح صحيح از شارع بر تحريمش رسيده باشد...».(349)

نقدِ ميزان بودن فعل سلف

اشاره

انسان وقتى به فتاواى وهابيان مراجعه مى كند پى مى برد به اين كه بسيارى از كارهايى را كه به عنوان بدعت معرفى كرده اند، دليلشان اين است كه سلف صالح آن را انجام نداده اند.

ابن تيميه در مورد برپايى مولودى خوانى در ولادت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله مى گويد: «... اين كارى است كه سلف و پيشينيان انجام نداده اند با آن كه مقتضى آن وجود داشت و مانعى نيز بر انجام آن نبود و اگر اين كار خير محض يا راجح بود سلف از ما سزاوارتر به انجام آن بودند؛ زيرا آنان محبّت بيشترى از ما به رسول خداصلى الله عليه وآله داشتند و از ما بيشتر پيامبرصلى الله عليه وآله را تعظيم مى نمودند، و بر كارهاى

خير حريص تر بودند».(350)

او در جايى ديگر مى گويد: «و امّا قرار دادن موسمى غير از موسم هاى شرعى همچون برخى از شب هاى ماه ربيع الاول كه گفته مى شود شب مولد است، و نيز برخى از شب هاى ماه رجب يا هجدهم ذى الحجه و اوّل جمعه از رجب، يا هشتم شوّال كه جاهلان آن را عيد ابرار مى نامند، اين ها همه بدعت هايى است كه سلف آن ها را مستحب ندانسته و انجام نداده اند».(351)

ابن الحاج نيز در تحريم برگزارى مولودى خوانى مى گويد: «اين عمل تنها به خود نيّتش هم بدعت است؛ زيرا اين عمل زيادتى در دين است و از عمل پيشينيان به حساب نمى آيد؛ در حالى كه متابعت و پيروى از سلف سزاوارتر است».(352)

پاسخ

اوّلاً: ما معتقديم كه عمل پيشينيان نمى تواند مصدرى از مصادر تشريع به حساب آيد، و هيچ دليلى بر آن وجود ندارد آن گونه كه در بحث از سلفى گرى به آن اشاره كرديم.

ثانياً: ما در هيچ موردى نمى توانيم آراى جميع افراد سلف را در يك عصر جمع كرده و به نقطه وحدت و يكپارچگى برسيم، تا چه رسد به اين كه بخواهيم آراى مردم و حتى علماى سه عصر و قرن را جمع كرده و به نقطه مشترك و واحدى برسيم؛ زيرا در هر مسأله اى اختلاف اقوال وجود داشته است. بسيارى از اعمال و رفتار سلف بوده كه در جانب نقيض فعل و ترك بوده و محكوم به جوّ سياسى در آن زمان قرار داشته است. امرى كه با موشكافى رفتار گذشتگان مى توان به علت آن پى برد. رفتار گذشتگان گاهى از حالت خوف و ترس و گاهى از حالت تسامح و بى مبالاتى نسبت به امور شرعى نشأت

گرفته است، و در برخى از موارد نيز ناشى از فهم اشتباه و تأويلات و توجيهات غير دقيق از نصوص شرعى بوده است.

ما به يقين مى دانيم كه قايلين به وجوب متابعت از رفتار سلف نمى توانند از خود يك ضابطه و قانون معيّن و محدودى را به دست بدهند تا هويّت سلف را مشخص كند، سلفى كه از چنان اطمينان و اعتمادى نزد آنان برخوردار است كه مصدر تشريع در مسائل دينى شده اند. مقصود از اين سلف كيست؟

جالب توجّه اين است كه ابن تيميه كه از سردمداران اين نظريه است، مى گويد: «چگونه مؤمن عالم مى تواند بر عادات عوام مردم يا كسانى كه عوام زدگى آنان را زنجير كرده يا قومى كه در جهالت غوطه ور بوده و هرگز رسوخ در علم نكرده اند، اعتماد كند، آنان كه از اولى الأمر به حساب نيامده و براى مشورت صلاحيّت ندارند، و شايد كه ايمانشان به خدا و رسولش كامل نشده است...».(353)

حال اگر اهل سلف ممكن است چنين باشند، چگونه فعل و كردار آنان را حجّت و مصدر تشريع مى دانند؟!

به هر حال ما معتقديم كه مصدر تشريع كه مى تواند از خلال آن احكام دين استنباط و استخراج شود، بايد از مصونيّت از خطا برخوردار باشند و از كمترين چيزى كه تصوّرش در تناقض و اختلاف و اشتباه مى رود محفوظ باشد كه در مورد فعل سلف اين چنين تصوّرى ممكن نيست.

ثالثاً: ما معتقديم كه دين اسلام دينى آسمانى است كه براى همه امت ها و قوميّت هاى گوناگون بشرى نازل شده و نمى توان آن را محصور در ضمن عادات و عرفيّت هاى خاصّى نموده يا محصور در محدوده و جوّ تقليدى معيّن كرد. دين بالاتر از

هر عرفيّتى است؛ زيرا دين درصدد برآوردن حاجات بشر است كه در كمون بشر نهفته است. دين متكفّل نظام و قوانين عامى است كه مى تواند هدايت عموم بشر را برعهده گرفته تا به سعادت و نجات برساند، كه از آن تعبير به اين جهانى و ابدى مى شود.

به تعبيرى ديگر: از آنجا كه عرف عمومى انسان در بردارنده ابعاد تغيير و تحوّل و اختلاف و پيشرفت است، لذا اين جهت مورد نظر و لحاظ شارع بوده و براى آن چاره انديشى كرده و حكم كلى بيان كرده است. لذا مى توان گفت كه عرف عمومى انسان مورد توجّه و اهتمام شريعت اسلامى بوده و از احترام ويژه اى برخوردار است، و اگر شارع حكمى را متوجه عرف خاصى كرده، از خلال و ديدگاه همان عرف عام انسانى است.

كسانى كه درصدد برآمده اند تا با تمسك به عدم فعل سلف نسبت به امور مستحدث و جديد، اين امور را به «بدعت» نسبت داده و تحريم نمايند، جنايتى نابخشودنى نسبت به تشريع اسلامى انجام داده اند.

بيشتر امور شرعى كه حادث مى شود و انسان مسلمان با آن ها در مراحل مختلف زندگانى سر و كار دارد داراى دو خاصيّت است؛

خاصيّت اوّل: چيزى است كه ما مى توانيم بر آن عنوان «جانب شرعى امر حادث» اطلاق كنيم كه آن عبارت است از اصل ممارست مشروع و مبتنى بر ادله ثابت در تشريع.

خاصيّت دوم: چيزى است كه ما از او به «جانب عرفى در امر حادث» ياد مى كنيم، كه عبارت است از شكل عمل مشروع و اسلوب وقوع آن. امرى كه به حسب پيشرفت و گذر زمان و طبيعت مختلف عرف ها و تقاليد رايج در مجتمع ها، تغيير و

اختلاف پيدا مى كند، بدون آن كه تأثيرى بر اصل مشروعيّت آن بگذارد.

عموم مسلمانان، امروزه بسيارى از امور و اعمال شرعى خود را از آن جهت كه جنبه شرعى ثابت دارد انجام مى دهند، ولى آن ها را در قالب و روش جديدى پياده مى نمايند. و اگر تغييرى پيدا شده و با رفتار مسلمانان صدر اسلام و سلف و پيشينيان سازگارى ندارد، تنها در جانب عرفى امر حادث است نه در جانب شرعى آن. و مى دانيم كه تغيير در جانب عرفى امرى است كه ضرورت زندگى آن را مى طلبد.

قضيه يادبود گرفتن و نصرت دين اسلام و پيامبرش امرى مسلم بوده و مورد توجّه همه مسلمانان از صدر اسلام تاكنون بوده است، ولى با گذر زمان و تحوّل و تغيير در حالات و عرفيّت ها، روش هاى نصرت و يادبود فرق كرده است، در عين اين كه روح شرعيّت آن محفوظ مانده است. و اين امرى صحيح و عقلايى و مورد قبول شرع و عقل است.

رابعاً: در بحث اصول به اثبات رسيده كه تنها صدور فعلى از شخص معصوم دلالت بر عدم حرمت آن فعل دارد؛ زيرا شخص معصوم از گناه مصون و محفوظ است، ولى نمى توان ادّعا كرد كه ترك فعلى از طرف معصوم دلالت بر حرمت و كراهت آن دارد؛ زيرا ممكن است كه شخص معصوم فعل مباح يا حتى بنابر نقلى مستحبّى را ترك نمايد. اين مطلب درباره افراد معصوم گفته شده تا چه رسد به افرادى كه از عصمت برخوردار نبوده اند، به طور حتم عمل سلف و گذشتگان از عصمت برخوردار نبوده و حتى نمى توان همه آنان را عادل دانست، لذا نمى تواند فعل سلف ميزان مشروعيّت اعمال ما قرار

گيرد.

مصاديق واقعى بدعت

توضيح

در تعريف بدعت و بيان مفهوم اصطلاحى آن گفتيم كه اين واژه در اصطلاح از سه ركن برخوردار است: وارد كردن چيزى در دين به زياده يا نقيصه؛ يعنى كم كردن يا زياد كردن عملى از اعمال. و ديگرى دعوت كردن به اين امر و شايع كردن آن. و ركن سوم آن است كه دليل و اصلى عام يا خاص براى آن در دين و شريعت نباشد؛ حال اگر بخواهيم براى «بدعت» واقعى و حقيقى در اصطلاح مصداق و مواردى بيان كنيم بايد به اعمال و رفتار و سيره خلفا در همان عصر سلف و على الخصوص صحابه مراجعه نماييم كه مى توان براى آن نمونه ها بسيارى پيدا كرد. اينك به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

الف) بدعت هاى خليفه اوّل

1 - تشكيل سقيفه

2 - وصيت ابوبكر به خلافت عمر

3 - حذف سهم مؤلفة قلوبهم

4 - حذف سهم ذوى القربى

5 - انكار ارث گذاشتن انبيا

6 - قتال با مانعينِ اعطاى زكات به دستگاه خلافت

7 - منع تدوين سنّت

و...

ب) بدعت هاى خليفه دوم

1 - جلوگيرى از به جاى آوردن حجّ تمتع واقعى

2 - نهى از متعه زنان

3 - اضافه كردن «الصلاة خير من النوم» در اذان

4 - حذف «حىّ على خيرالعمل» از اذان و اقامه

5 - اجراى سه طلاق در يك مجلس

6 - نماز تراويح

7 - عول در فرائض

8 - ارث جد با برادران

9 - منع از توريث عجم

10 - ارث دايى با پسر خاله

11 - فروش ام ولد

12 - نهى از به جاى آوردن نماز در صورت نبود آب

13 - نهى از گريه بر اموات

14 - حد معيّن كردن براى مهريه

15 - تعيين شوراى شش نفره براى تعيين خليفه بعد از خودش

و...

ج) بدعت هاى عثمان

1 - پرداخت بيت المال و دادن مناصب حكومتى به اقوام نالايق خود

2 - اتمام نماز در سفر

و...

براى بررسى هر يك از اين موارد و موارد ديگر و اطّلاع از مصادر آن ها به كتاب شريف «النصّ والاجتهاد» از مرحوم سيّد عبدالحسين شرف الدين عاملى مراجعه كنيد.

عوامل پيدايش بدعت

اشاره

بدعت از آن جهت كه عمل اختيارى است، لذا داراى اسباب و غاياتى است كه همگى منشأ آن به حساب مى آيند. اينك به اين عوامل اشاره مى كنيم:

1 - مبالغه در تعبّد انسان نسبت به خداوند

گاهى افراطگرى در تعبّد و به تعبيرى ديگر خشك مقدسى، انسان را وادار به بدعت گذارى در دين مى كند، كه مى توان نمونه آن را در وضوى غسلى دانست. برخى براى توجيه شستن پاها در وضو مى گويند: شستن پا و وارد شدن با پاى نظيف در مسجد بهتر از آن است كه انسان پا را مسح كند و سپس با پاى كثيف وارد مسجد شود.

جواب اين توجيه اين است كه انسان اوّل پاى خود را بشويد سپس به جهت وضوى نماز پاهايش را با نيت تعبّد مسح نمايد. و نيز به عنوان نمونه براى اين موارد مى توان به منع عمر از حج تمتّع مثال آورد؛ زيرا او مى گفت: كسى كه براى حج آمده تا اعمال حجّش تمام نشده نبايد به سراغ زن خود برود گرچه از عمره فارغ شده و از احرام بيرون آمده است.

2 - متابعت از هواى نفس

انسان هنگامى كه تاريخ مدعيان نبوّت و بدعت گذاران را مطالعه مى كند پى مى برد كه پيروى از هواى نفس نقش بسزايى در ظهور و بروز رفتار ناشايست آن ها از جمله بدعت گذارى داشته است.

ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه» نقل مى كند كه حضرت على عليه السلام گذرش به كشته شدگان خوارج افتاد و فرمود: «بؤساً لكم لقد ضرّكم من غرّكم. فقيل: ومن غرّهم؟ فقال: الشيطان المضلّ والنفس الأمّارة بالسوة...»؛(354) «بَدا به حال شما، هر آينه كسانى كه شما را گول زدند به شما ضرر رساندند. به حضرت عرض شد: چه كسانى آنان را گول زدند؟ حضرت فرمود: شيطان گمراه كننده و نفسى كه امر كننده به بدى است... .»

3 - نبود روحيه تسليم
توضيح

هر كس مطالعه اى در رابطه با حيات صحابه در عصر رسول خداصلى الله عليه وآله و بعد از آن داشته باشد پى مى برد كه در ميان آنان دو خطّ فكرى وجود داشت:

الف) خطّ فكرى اجتهاد در مقابل نصوص

اين خطّ فكرى معتقد بود كه لازم نيست به تمام آنچه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به آن خبر داده و دستور فرموده ايمان آورد و تعبّداً آن را قبول كرد، بلكه مى توان در نصوص دينى مطابق با مصالحى كه درك مى كنيم اجتهاد كرده و در آن ها تصرّف نماييم. اين خطّ فكرى از مبانى اساسى مدرسه خلفا بود و لذا بر اين اساس دست به بدعت گذارى در شرع و شريعت اسلامى زدند.

ب) خطّ تسليم وتعبّد محض

در مقابل اين خطّ فكرى، خطّ فكرى ديگرى وجود داشت كه معتقد بود بايد در مقابل مجموعه دين و شريعت اسلامى تسليم بوده و تعبّد كامل داشت.

اين خطّ فكرى همان طريق و روش اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و پيروان آنان مى باشد.

حجيت سنّت اهل بيت عليهم السلام

اشاره

قسمتى از مصداق هايى كه وهّابيان آن را جزء بدعت مى دانند به اين جهت است كه آنان سنّت اهل بيت عليهم السلام را حجت نمى دانند؛ در حالى كه در احاديث آنان تصريح به استحباب و مطلوبيّت شرعى شده است. ما در پايان به برخى از ادله به طور اجمال اشاره مى كنيم:

1 - آيه تطهير

خداوند متعال مى فرمايد: «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً»؛(355) «خداوند چنين مى خواهد كه هر رجس و آلايش را از شما اهل بيت پيامبر دور كند و شما را از هر عيب و پليدى كاملاً پاك و منزّه گرداند.»

مسلم به سند خود از عايشه نقل مى كند: «صبگاهى رسول خداصلى الله عليه وآله در حالى كه بر دوش او كسايى غير مخيط بود خارج شد. در آن هنگام حسن بن على وارد شد؛ پيامبرصلى الله عليه وآله او را داخل كساء كرد، سپس حسين آمد، او را نيز داخل آن نمود. فاطمه آمد او را نيز داخل كساء كرد، آن گاه على آمد او را نيز داخل آن نمود؛ بعد اين آيه را تلاوت كرد: «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً».(356)

كسانى كه اراده تكوينى خداوند بر اين تعلق گرفته تا از هر گونه پليدى و عيب و نقص پاك باشند، قطعاً معصومند، و هر كس معصوم باشد سنّت او حجّت است، پس اهل بيت عليهم السلام هر چه مى گويند براى ما حجّت است.

2 - حديث ثقلين

ترمذى از جابر بن عبداللَّه در صحيح خود روايت كرده كه در «حجة الوداع» روز عرفه رسول خداصلى الله عليه وآله را ديدم؛ در حالى كه بر شتر خود سوار بود و خطبه مى خواند، شنيدم كه فرمود:اى مردم! من در ميان شما دو چيز گران بها مى گذارم كه اگر به آن دو چنگ بزنيد هرگز گمراه نمى شويد: كتاب خدا و عترتم.

از اين حديث به خوبى - از جهات مختلف - عصمت اهل بيت عليهم السلام استفاده مى شود؛ زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله عترت را به قرآن مقرون ساخته است،

پس همان گونه كه قرآن مصون از اشتباه و خطاست، عترت نيز از خطا و اشتباه به دور است.

همچنين ادله ديگرى از قرآن و حديث بر عصمت و حجيت سنّت اهل بيت عليهم السلام است، كه به طور مفصّل در جاى خود به آن اشاره مى كنيم.

غلوّ

توضيح

در طول تاريخ افراد يا گروه هايى بوده اند كه در حقّ پيامبران و اولياى الهى غلو كرده اند و اين انكارناپذير است، ولى مع الأسف در مواردى در كلمات مغرضان و معاندان يا جاهلان مى بينيم كه اين عنوان را به شيعه اماميه نسبت داده اند؛ براى نمونه احمد امين مصرى مى نويسد: «غاليان شيعه در حقّ على به اين اكتفا نكردند كه او افضل خلق بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله و معصوم است، بلكه برخى از آنان قايل به الوهيت او شده اند».(357)

زبيدى در «تاج العروس» مى نويسد: «اماميه فرقه اى از غاليان شيعه است».(358)

دكتر كامل مصطفى مى نويسد: «غاليان از شيعه عقايد اصلى تشيّع؛ از قبيل: بداء، رجعت، عصمت و علم لدنّى را تأسيس نمودند كه بعدها به عنوان مبادى رسمى براى تشيع شناخته شد...».(359)

لذا جا دارد كه در مورد اين واژه قدرى بحث و تأمل كنيم.

تعريف غلوّ

واژه غلوّ در مقابل تقصير است، و در لغت به معناى تجاوز از حد و افراط در شى ء است؛(360) يعنى فرد يا چيزى بيش از آنچه در او هست، توصيف شود. اين واژه در اصطلاح شرع، به تجاوز و مبالغه نمودن در حق پيامبران و اولياى الهى و اعتقاد به الوهيت يا ربوبيت آنان اطلاق مى شود.

قرآن كريم اهل كتاب را از غلوّ در حقّ مسيح عليه السلام بر حذر داشته و مى فرمايد: «قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ»؛(361) «بگو اى اهل كتاب! در دين خود به ناحقّ غلو نكنيد.»

غلوّ اهل كتاب (نصارا) اين بود كه به الوهيت حضرت مسيح عليه السلام اعتقاد داشتند؛ چنان كه در جاى ديگر مى فرمايد: «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ»؛(362) «آنان كه به

خدايىِ مسيح پسر مريم قايل اند، به راستى كافر شدند.»

پديده غلوّ در جهان اسلام

بى شك يكى از پديده هاى انحرافى كه در حوزه اعتقادهاى دينى در جهان اسلام رخ داده است، پديده غلوّ و ظهور غاليان است. آنان كسانى بوده اند كه در حقّ پيامبرصلى الله عليه وآله يا على بن ابى طالب عليه السلام و يا ساير ائمه اهل بيت يا افراد ديگر به الوهيت، حلول خداوند در آن ها، يا اتحاد خداوند با آنان قايل شده اند. ولى اين بدان معنا نيست كه شيعه اماميه هر عقيده اى كه به امامان خود دارد؛ از قبيل: عصمت، رجعت، علم لدنّى و... همه غلوّ باشد؛ زيرا شيعه در اعتقاد به اين امور ادله اى متقن دارد.

نشانه هاى غلوّ

عقايدى كه از ويژگى غاليان شمرده شده و نشانه غلوّ به شمار مى رود، عبارتند از:

1 - اعتقاد به الوهيت پيامبرصلى الله عليه وآله يا اميرالمؤمنين عليه السلام يا يكى از اولياى الهى؛

2 - اعتقاد به اين كه تدبير جهان به پيامبرصلى الله عليه وآله يا اميرالمؤمنين عليه السلام يا ائمه اهل بيت عليهم السلام يا افرادى ديگر واگذار شده است؛

3 - اعتقاد به نبوت اميرالمؤمنين يا ائمه ديگر يا فردى از مردم؛

4 - اعتقاد به آگاهى فردى از عالم غيب، بدون آن كه به او وحى يا الهام شود؛

5 - اعتقاد به اين كه معرفت و محبّت ائمه اهل بيت عليهم السلام انسان را از عبادت خداوند و انجام فرايض الهى بى نياز مى سازد.(363)

و امّا اعتقادهايى كه دليل قطعى - از عقل يا نقل - بر آن ها اقامه شده؛ از قبيل: اعتقاد به عصمت اهل بيت عليهم السلام، و وصايت و خلافت بلا فصل اميرالمؤمنين عليه السلام و بعد از او ائمه اهل بيت عليهم السلام، اعتقاد به رجعت، علم لدنّى امام و ديگر اعتقادهاى شيعه كه براى هر

يك دليل محكم و متقنى اقامه نموده است، نمى توان آن را غلوّ و تجاوز از حدّ ناميد، بلكه عين حقّ و حقيقت است.

موضع ائمه اهل بيت عليهم السلام در برابر غاليان

ائمه اهل بيت عليهم السلام با پديده غلوّ و غاليان به شدّت مخالفت نموده اند:

امام صادق عليه السلام فرمود: «بر جوانان خود از خطر غاليان بيمناك باشيد، مبادا عقايد آنان را تباه سازند؛ زيرا غلات بدترين خلقِ خدايند. عظمتِ خدا را كوچك دانسته و براى بندگان خدا قايل به ربوبيّتند».(364)

امام على عليه السلام از غلات به درگاه خدا تبرّى جسته و عرض مى كند: «بار خدايا! من از غلات تبرّى مى جويم، همان گونه كه عيسى بن مريم از نصارا تبرّى جست. بار خدايا! آنان را تا ابد خوار و ذليل گردان و هيچ يك از آنان را يارى مكن».(365)

امام صادق عليه السلام فرمود: «لعنت خدا بر عبداللَّه بن سبأ باد كه در مورد اميرالمؤمنين عليه السلام قايل به ربوبيت شد. سوگند به خدا كه اميرالمؤمنين بنده مطيع خدا بود. واى بر كسى كه به ما نسبت دروغ دهد. گروهى در مورد ما مطالبى مى گويند كه ما قايل به آن نيستيم».(366)

امام صادق عليه السلام در جاى ديگر مى فرمايد: «لعنت خدا بر كسى باد كه ما را پيامبر بداند».(367)

مخالفت متكلّمان اماميه با غلوّ و غاليان

دانشمندان و متكلّمان اماميه نيز به مقابله با غاليان پرداخته و آنان را كافر و مشرك دانسته و از آنان تبرّى جسته اند.

شيخ صدوق مى فرمايد: «اعتقاد ما در مورد غلات و مفوّضه آن است كه آنان كافران به خدا مى باشند».(368)

شيخ مفيد مى فرمايد: «غلات گروهى از متظاهران به دين اسلامند كه اميرالمؤمنين و ائمه از ذريه او را به الوهيت و پيامبرى نسبت داده اند. آنان گمراه و كافرند و اميرالمؤمنين عليه السلام به قتل آنان دستور داد. ائمه ديگر نيز آنان را كافر و خارج از اسلام دانسته اند».(369)

علامه حلّى مى فرمايد: «برخى از غلات به الوهيت اميرالمؤمنين عليه السلام و دسته اى ديگر

به نبوت او معتقدند. و اين باورها باطل است؛ زيرا ما اثبات نموديم كه خدا جسم نيست و حلول در مورد خدا محال و اتحاد نيز باطل است. همچنين ثابت كرديم كه محمّدصلى الله عليه وآله خاتم پيامبران است».(370)

حال جاى بسى تعجب و تأسّف است كه گاهى از طرف افرادى مغرض يا ناآگاه شيعه اماميه به غلوّ در مورد ائمه طاهرين متّهم مى گردد؛ اين پندارى بيش نيست؛ زيرا حقيقت غلوّ - چنان كه قبلاً توضيح داده شد - تجاوز از حدّ است، همانند اعتقاد به مقام الوهيت و ربوبيت، يا نبوت و پيامبرى ائمه اهل بيت عليهم السلام، ولى آنچه از شؤون الوهيت و از مختصات نبوت نيست هيچ ربطى به غلوّ در دين ندارد، بلكه در آن مواردى كه به آن ها معتقدند دليل قانع كننده دارند و حقيقت داشته و گزافه نيست. مثلاً اعتقاد به عصمت، وصايت، رجعت، علم لدنّى و... در حقّ اهل بيت عليهم السلام حقيقت داشته و براى آن ادله قطعى اقامه شده؛ از همين رو اين گونه اعتقادها از غلو خارج است.

اصولاً برخوردارى از مقام عصمت و موهبت اعجاز و كرامت و آگاهى بر غيب، از مقامات اولياى بزرگ الهى است و اختصاص به پيامبران و امامان نيز ندارد. قرآن كريم از عصمت حضرت مريم خبر داده، مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ»؛(371) «خداوند تو را برگزيد و پاكيزه گردانيد و بر زنان جهان برترى بخشيد.»

همچنين از كرامت يكى از ياران حضرت سليمان خبر داده، مى فرمايد: «قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ»؛(372) «و آن كس كه اندكى به علم الهى دانا

بود، گفت: من پيش از آن كه چشم بر هم زنى تخت را بدين جا آورم.»

در احاديث اسلامى در بابى با عنوان «محدّث» از كسانى كه داراى اين مقام بوده اند ياد شده است. محدّث كسى را گويند كه بدون اين كه داراى مقام نبوت بوده و ملك و فرشته را در خواب يا بيدارى مشاهده كند، چيزى از عالم غيب به او الهام شود.

محمّد بن اسماعيل بخارى از ابوهريره روايت كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «در ميان بنى اسرائيل افرادى بودند كه بدون اين كه داراى مقام نبوت باشند از غيب با آنان گفت و گو مى شد».(373)

در احاديث شيعه نيز از ائمه طاهرين عليهم السلام به عنوان (محدّث) و از فاطمه زهراعليها السلام به عنوان «محدّثه» ياد شده است؛ چنان كه كلينى روايات آن را در «كافى» و علامه مجلسى در «بحارالانوار» آورده است.

حدّ و ميزان در غلوّ چيست؟

همان گونه كه از تعريف لغوى استفاده شد، غلوّ به معناى تجاوز از حدّ به كار رفته است؛ حال ببينيم حدّ و ميزان چيست كه تجاوز از آن غلوّ است و نرسيدن به آن تقصير. در اينجا چهار احتمال وجود دارد؛

1 - مراد از حد و ميزان، عرف باشد؛ يعنى هر چه زايد بر فهم عرف باشد غلوّ است. لكن اين احتمال باطل بوده و انسان دين دار هرگز آن را قبول نمى كند، بلكه اين ميزان براى كسانى است كه «لائيك» بوده و براى دين ارزشى قايل نيستند.

2 - مراد از آن، منزلت صحابه باشد؛ به اين معنا كه براى صحابه منزلتى قايل شويم كه براى غير آن ها نيستيم و غلوّ را به ميزان آن منزلت يا بالاتر از آن حد براى غير

صحابه بدانيم. براى اين ميزان و حدّ نيز دليلى نداريم، بلكه اين ميزان از بارزترين مصاديق مصادره به مطلوب است؛ يعنى دليل، عين مدعا است.

3 - مراد از حدّ و ميزان، مطالبى باشد كه علماى اهل سنّت از كتاب و سنّت مى فهمند. كه اين احتمال هم بدون دليل است؛ زيرا چه مستندى در دست است كه ميزان و حد، فهم طايفه اى از امت باشد.

4 - مراد از حدّ و ميزان خود كتاب و سنّت باشد كه همين احتمال صحيح است و عقل و قرآن و سنّت نيز آن را تأييد مى كند.

اعتراف به حق

بزرگان اهل سنّت كه اهل انصافند، چنين نظر دارند كه وهابيان و متعصبان از مخالفان شيعه، متوجّه اشتباه خود در مرحله شناخت انتسابى شيعه نيستند، و به همين جهت طبيعى است كه بين شيعه و غاليان تفكيك نمى گذارند. اينك به عبارات برخى از اين افراد اشاره مى كنيم:

1 - «انور جندى» انديشمند سنّى مصرى در اين باره مى نويسد: «سزاوار است كه يك پژوهشگر، هشيارانه بين شيعه و غاليان - كسانى كه امامان شيعه، سخت به آنان تاخته اند و در مورد نيرنگشان هشدار داده اند - جدايى افكند».(374)

2 - «على عبدالواحد وافى» ديگر نويسنده مصرى در اين باره مى نويسد: «بسيارى از نويسندگان ما بين شيعه جعفرى و فرقه هاى ديگر شيعه خلط كرده اند».(375)

3 - «محمّد غزالى» امام سنّيان اين دوران نيز تلاشى فراگير براى تصحيح شيوه مطالعاتى مخالفان متعصّب شيعه انجام داده و با اقتدار تمام در برابر آنان ايستاده و براى حل مشكل كسانى كه خلط بين تشيع و غلو كرده اند، زحمات فراوانى كشيده است. او در اين باره مى گويد: «برخى از اين دروغ گويان كه بين شيعه

و غاليان خلط نموده اند، شايع كرده اند كه شيعه پيروان على و سنّى ها پيروان محمّدصلى الله عليه وآله هستند. و شيعه، على را براى نبوت شايسته تر مى داند و معتقد است كه نبوت به غلط به ديگرى تعلق گرفته است. اين از تهمت هاى بسيار زشت و دروغ هاى پست است».(376)

او در جايى ديگر مى گويد: «برخى از اين گونه افراد به دروغ و به جهت وارونه كردن حقايق، به شيعه نسبت داده اند كه معتقد به نقصان آيه هاى قرآن است».(377)

4 - «عبدالحليم جندى» يكى ديگر از دانشمندان اهل سنّت مى نويسد: «كارهاى غاليان را به شيعه نسبت دادند و با اين كار تأثيرى نابجا در برداشت ديگران نسبت به شيعه گذاشتند. و تهمت هايى به شيعه نسبت دادند كه آنان از اين تهمت ها بيزارى مى جويند؛ مثل اين كه امام، همان خدا است...».(378)

5 - دكتر «طه حسين» نيز در اين باره مى گويد: «دشمنان شيعه همه چيز را به آنان نسبت مى دهند و تنها به شنيده ها و ديده هايشان از شيعه بسنده نمى كنند بلكه بيشتر به آن ها مى افزايند. و باز به اين مقدار نيز اكتفا نمى كنند، بلكه همه اين ها را به گردن ياران اهل بيت پيامبرعليهم السلام مى گذارند. آنان هم چون دزدان گردنه در كمين نشسته اند و تك تك گفته ها و كردار شيعيان را زير نظر گرفته اند، و حتى بيش از آنچه شيعيان گفته يا انجام داده اند، به آنان نسبت مى دهند، و شيعه را به مطالب عجيب و غريبى متهم مى سازند».(379)

6 - دكتر «على عبدالواحد وافى» نيز مى گويد: «اختلاف بين ما سنّيان و شيعيان، هر قدر هم كه بزرگ جلوه كند از دايره اجتهاد مشروع خارج نخواهد بود».(380)

7 - «سالم بهنساوى» نيز مى گويد: «قرآن موجود در

ميان اهل سنّت، دقيقاً همان قرآن موجود در مساجد و خانه هاى شيعيان است».(381)

8 - «حسن البنا» از دانشمندان و رهبران جنبش اسلامى مصر، يكى از پرشورترين كسانى است كه براى تصحيح سبك مطالعات شيعه شناسى وهابيان تلاش نموده و با نظريه پردازان همسانى تشيع و غلو به سختى در افتاده و از اينان بسيار تعجب كرده كه چگونه مرتكب اين اشتباه شده اند، با وجود آن كه كتابخانه هاى دنيا لبريز از گنجينه هايى است كه دانشمندان شيعه از خود به يادگار گذاشته اند.

اين عبارت را نيز عمر تلمسانى - شاگرد حسن البنا - از او نقل كرده است.(382)

9 - نويسنده معروف سنّى «عباس محمود عقاد» هم از آن هايى است كه متوجّه اين انحراف شده تا جايى كه «انيس منصور» نويسنده معروف مصرى از او نقل مى كند كه گفته است: «اگر اجل به او مهلت دهد مى خواهد پژوهشى منطقى درباره مذهب شيعه انجام دهد؛ زيرا ياوه هايى كه به دروغ به شيعه نسبت مى دهند چهره اى نامناسب از شيعه براى بسيارى از مردم نمايش داده است. ولى - مع الاسف - عمرش براى نوشتن اين كتاب كفاف نداد».(383)

10 - «محمّد كرد على» مورّخ سنّى نيز به سختى بر اين گروه كه فرقى بين شيعه و غاليان نمى گذارند تاخته، مى گويد: «عقيده برخى از نويسندگان كه مى گويند: مذهب تشيع از بدعت هاى عبداللَّه بن سبأ است، خيال باطلى بيش نيست كه از كم انديشى آنان سرچشمه گرفته است. و هر كس موقعيّت عبداللَّه بن سبأ را در شيعه بداند و از بيزارى آنان از او و گفتار و كردارش باخبر شود و كلمات دشمنان شيعه را كه همگى از او بدگويى كرده اند ديده باشد، پى مى برد كه

آن عقيده چقدر نادرست است».(384)

11 - «عمر تلمسانى» رهبر اخوان المسلمين نيز از جمله كسانى است كه از يكى دانستن تشيع و غلو بسيار تعجب مى كند و اظهار مى دارد كه «فقه شيعى از جهت قدرت و اوج تفكّر در آن، دنياى اسلام را سيراب كرده است».(385)

12 - «محمّد ابوزهره» يكى ديگر از پيشوايان اهل سنّت در عصر حاضر از اين شيوه سخت هراسان گشته و تفسير نادرست مخالفان شيعه از برخى تعبيرات كلامى اين مذهب را مورد نقد قرار داده و درباره «تقيه» مى گويد: «تقيه آن است كه مؤمن از روى ترس از شكنجه يا به جهت دسترسى به هدف والايش كه خدمت به دين خداست، برخى از عقايد خود را پوشيده بدارد. و اين معنا ريشه در خود قرآن دارد...».(386)

او در پاسخ وهابيان كه عقيده شيعيان را درباره امام با عقيده غاليان يكى دانسته اند، مى نويسد: «اماميه، مقام امام را به مقام پيامبرصلى الله عليه وآله نمى رساند».(387)

13 - استاد احمد بك، استاد شيخ شلتوت و ابوزهره مى گويد: «شيعه اماميه همگى مسلمانند و به خدا و رسول و قرآن و هر چه پيامبرصلى الله عليه وآله آورده، ايمان دارند. در ميان آنان از قديم و جديد فقيهانى بزرگ و علمايى در هر علم و فن ديده مى شود. آنان تفكّرى عميق داشته و اطلاعاتى وسيع دارند. تأليفات آنان به صدها هزار مى رسد و من بر مقدار زيادى از آن ها اطلاع پيدا نمودم».(388)

14 - شيخ محمّد ابوزهره نيز مى نويسد: «شكى نيست كه شيعه، فرقه اى است اسلامى،... هر چه مى گويند به خصوص قرآن يا احاديث منسوب به پيامبرصلى الله عليه وآله تمسك مى كنند. آنان با همسايگان خود از سنّى ها

دوست بوده و از يكديگر نفرت ندارند».(389)

15 - استاد محمود سرطاوى، يكى از مفتيان اردن مى گويد: «من همان مطلبى را كه سلف صالحمان گفته اند مى گويم و آن اين كه شيعه اماميه برادران دينى ما هستند، بر ما حق اخوّت و برادرى دارند و ما نيز بر آنان حقّ برادرى داريم».(390)

16 - استاد عبدالفتاح عبدالمقصود نيز مى گويد: «به عقيده من شيعه تنها مذهبى است كه آينه تمام نما و روشن اسلام است و هر كسى كه بخواهد بر اسلام نظر كند بايد از خلال عقايد و اعمال شيعه نظر نمايد. تاريخ بهترين شاهد است بر خدمات فراوانى كه شيعه در ميدان هاى دفاع از عقيده اسلامى داشته است».(391)

17 - دكتر حامد حنفى داوود، استاد ادبيات عرب در دانشكده زبان قاهره مى گويد: «از اينجا مى توانم براى خواننده متدبّر آشكار سازم كه تشيع آن گونه كه منحرفان و سفيانى ها گمان مى كنند كه مذهبى است نقلى محض، يا قائم بر آثارى مملو از خرافات و اوهام و اسرائيليات، يا منسوب به عبداللَّه بن سبأ و ديگر شخصيت هاى خيالى در تاريخ نيست، بلكه تشيع در روش علمى جديد ما به عكس آن چيزى است كه آنان گمان مى كنند. تشيع اولين مذهب اسلامى است كه عنايت خاصى به منقول و معقول داشته است و در ميان مذاهب اسلامى توانسته است راهى را انتخاب كند كه داراى افق گسترده اى است. و اگر نبود امتيازى كه شيعه در جمع بين معقول و منقول پيدا كرده هرگز نمى توانست به روح تجدّد در اجتهاد رسيده و خود را با شرايط زمان و مكان وفق دهد، به حدّى كه با روح شريعت اسلامى منافات نداشته باشد».(392)

او همچنين در

تقريظى كه بر كتاب عبداللَّه بن سبأ زده مى گويد: «سيزده قرن است كه بر تاريخ اسلامى مى گذرد و ما شاهد صدور فتواهايى از جانب علما بر ضدّ شيعه هستيم، فتاوايى ممزوج با عواطف و هواهاى نفسانى. اين روش بد سبب شكاف عظيم بين فرقه هاى اسلامى شده است. و از اين رهگذر نيز علم و علماى اسلامى از معارف بزرگان اين فرقه محروم گشته اند، همان گونه كه از آراى نمونه و ثمرات ذوق هاى آنان محروم بوده اند. و در حقيقت خساراتى كه از اين رهگذر بر عالم علم و دانش رسيده، بيشتر است از خساراتى كه توسط اين خرافات به شيعه و تشيع وارد شده است، خرافاتى كه در حقيقت، ساحت شيعه از آن مبرّا است. و تو را بس، اين كه امام جعفر صادق (متوفاى 148 ه .ق) - پرچم دار فقه شيعى - استاد دو امام سنّى است: ابوحنيفه نعمان بن ثابت (متوفاى 150 ه .ق) و ابى عبداللَّه مالك بن انس (متوفاى 179 ه .ق) و در همين جهت است كه ابوحنيفه مى گويد: اگر آن دو سال نبود، نعمان هلاك مى شد. مقصود او همان دو سالى است كه از علم فراوان جعفر بن محمّد بهره ها برده بود. و مالك بن انس مى گويد: من كسى را فقيه تر از جعفر بن محمّد نديدم».(393)

18 - استاد ابوالوفاء غنيمى تفتازانى، مدرّس فلسفه اسلامى در دانشگاه الأزهر مى گويد: «بسيارى از بحث كنندگان در شرق و غرب عالم، از قديم و جديد، دچار احكام نادرست زيادى بر ضدّ شيعه شده اند كه با هيچ دليل يا شواهد نقلى سازگار نيست. مردم نيز اين احكام را دست به دست كرده و بدون آن كه از صحت

و فساد آن سؤال كنند، شيعه را به آن ها متهم مى نمايند. از جمله عواملى كه منجرّ به بى انصافى آنان نسبت به شيعه شد، جهلى است كه ناشى از بى اطلاعى آنان نسبت به مصادر شيعه است و در آن اتهامات تنها به كتاب هاى دشمنان شيعه مراجعه نموده اند».(394)

عوامل پيدايش نظريه همسانى تشيع و غلو

درباره علل و عوامل پيدايش و گسترش نظريه همسانى تشيع و غلو به سه جهت مى توان اشاره كرد:

1 - جهل به معناى غلو

2 - عدم شناخت مفهوم تشيع

3 - عدم آگاهى از موضع گيرى اماميه نسبت به غلو و غاليان

«غلو» امرى است كه همه مذاهب اسلامى با آن به مخالفت پرداخته اند؛ زيرا قرآن و سنّت شديداً با آن به مقابله و مبارزه برخاسته است، ولى مشكل اساسى در جامعه اهل سنّت؛ خصوصاً وهابيان، عدم درك صحيح از مفهوم و حدود و قيود غلوّ است.

از زمانى كه وهابيت پا گرفت تا به امروزه، اين فرقه تعريفى عجيب و غريب را از مفهوم «غلو» رواج داده اند. تعريفى كه سرانجام جز متّهم نمودن ديگر مذاهب اسلامى را در پيش ندارد.

دانشمند معاصر اهل سنّت «يوسف قرضاوى» اين حالت تأسف بار را كه از كينه ها و عقده هاى چركين وهابيان سرچشمه گرفته، چنين به تصوير مى كشد:

«وارونه جلوه دادن شعائر اسلامى و در هم شكستن نمادهاى دينى و تخريب ارزش ها، آرزوى برخى از مسلمانان شده است. سال گذشته كه از كشور عربستان ديدارى داشتم، امرى دهشت بار و تأسف آميز را مشاهده كردم. مجموعه اى از كتاب ها منتشر شده بود كه دانشمندان و بزرگان را هدف تيرهاى اتهام و شماتت خود قرار مى داد. كتاب هايى كه به توسط برخى از هواداران سلفيّه نوشته شده بود. آنان هيچ دانشمند پيشين

و معاصر را از تهمت و افترا و مذمّت و بدگويى بى بهره نگذاشته اند. هر كسى را به گونه اى زير سؤال برده و در اين جهت بين مرده و زنده فرقى نگذاشته اند».(395)

«محمّد غزالى» پيشواى سنيان معاصر، فهم وهابيان را از دين فهمى غريب و نامأنوس دانسته و آن را خطرناك ترين دشمن اسلام مى شمارد. او مى گويد: «رشد اسلام گرايى از چند سو تهديد مى شود كه خطرناك ترين آن ها، نوعى تفكر مذهبى در لباس بنيادگرايى تندرو است كه حتى سلفيان راستين نيز از آن بيزارند».(396)

اعتقاد ما درباره اولياى الهى

ما معتقديم كه اولياى الهى و در رأس آنان رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله بنده خدايند كه مالك هيچ ضرر و نفع و موت و حيات و نشور به جز با اذن خدا نيستند.

خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ لاأَمْلِكُ لِنَفْسِى نَفْعاً وَلاضَرّاً إلَّا ما شآءَ اللَّهُ...»؛(397) «بگو: من مالك سود و زيان خويش نيستم مگر آنچه را خدا بخواهد... .»

ولى آنان در عين اين كه از جنس بشرند، داراى امتيازاتى هستند كه ديگران در آن ها شريك نمى باشند. لذا در حديث صحيح از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل شده كه فرمود: «إنّي لست كهيئتكم إنّي أبيت عند ربّي يطعمني و يسقيني»؛(398) «من همانند هيئت شما نيستم، همانا من نزد پروردگارم بيتوته مى كنم در حالى كه او مرا اطعام داده و سيراب مى كند.»

ملاحظه اين كه اولياى الهى و در رأس آن ها پيامبران، در تمام امور همانند ساير افراد بشرند، ديدگاه مشركان عصر جاهليت بوده است و در قرآن كريم شواهد بسيارى بر آن وجود دارد.

خداوند سبحان درباره قوم نوح مى فرمايد: «فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما نَريكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا»؛(399) «اشراف كافر قومش (در پاسخ او) گفتند: ما

تو را جز بشرى همچون خودمان نمى بينيم.»

و درباره قوم موسى و هارون عليهما السلام مى فرمايد: «فَقالُوا أَنُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنا وَ قَوْمُهُما لَنا عبِدُونَ»؛(400) «آن ها گفتند: آيا ما به دو انسان همانند خودمان ايمان بياوريم؟ در حالى كه قوم آن ها بردگان ما هستند.»

قوم ثمود به پيامبر خود عرض كردند: «ما أَنْتَ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا فَأْتِ بِايَةٍ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ»؛(401) «تو فقط بشرى همچون مايى، اگر راست مى گويى آيت و نشانه اى بياور.»

اصحاب أَيْكَه به حضرت شعيب عليه السلام عرض كردند: «إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ وَما أَنْتَ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا وَإِنْ نَظُنُّكَ لَمِنَ الْكاذِبِينَ»؛(402) «تو فقط از افسون شدگانى. تو بشرى همچون مايى و تنها گمانى كه درباره تو داريم اين است كه از دروغگويانى.»

مشركان عصر جاهليت به پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله عرض كردند: «مالِ هذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَيَمْشِى فِى الْأَسْواقِ»؛(403) «چرا اين پيامبر غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟»

و لذا در حديث صحيح آمده كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «تنام عيني ولا ينام قلبي»؛(404) چشمم مى خوابد ولى قلبم بيدار است.»

و نيز در حديث صحيح آمده است: «إنّي أراكم من ورآء ظهري كما أراكم من امامي»؛(405) «من شما را از پشت سرم مشاهده مى كنم همان گونه كه از جلو مى بينم.»

و نيز در حديث صحيح آمده است: «أوتيت مفاتيح خزائن الأرض»؛(406) «به من كليدهاى خزينه هاى زمين داده شده است.»

رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله و ديگر اولياى الهى گرچه از دار دنيا رحلت كرده اند ولى داراى حيات برزخى مى باشند، همان گونه كه در جاى خود به آن پرداخته ايم.

امور مشترك بين خالق و مخلوق

اشاره

اگر خالق و مخلوق در امورى با يكديگر مشترك باشند، اين امر با تنزيه بارى تعالى منافاتى ندارد، در صورتى

كه بازگشت اين امور بالإصاله به خداوند متعال باشد، ولى وهابيان انتساب آن امور را به مخلوق، شرك به خدا مى دانند. و اين جهل محض از آنان است؛ زيرا خداوند سبحان به هر كس كه بخواهد و آن گونه كه اراده كند تفضّل كرده و او را تكريم نمايد و مقام او را از ديگر افراد بشر بالا مى برد، در عين اين كه مقام بشريت او محفوظ است؛ زيرا آن مقام و منزلت و كمال، اكتسابى بوده و به اذن و فضل و اراده خداوند است نه به قوّت و تدبير و امر مخلوق، گرچه پيامبرصلى الله عليه وآله باشد. چه بسيار كمالاتى كه مطابق نصوص، حقّ خداوند متعال است ولى خداوند آن ها را به اولياى خود و در رأس آن ها رسول گرامى اسلام مرحمت فرموده است كه از آن جمله عبارت است از:

1 - شفاعت

خداوند سبحان در عين اين كه مى فرمايد: «قُلْ للَّهِ ِ الشَّفعَةُ جَمِيعاً»؛(407) «بگو: تمام شفاعت از آنِ خداست.» ولى در حقّ ديگران نيز به اذن و اراده خود ثابت كرده است؛ آنجا كه مى فرمايد: «مَنْ ذَا الَّذِى يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ»؛(408) «كيست كه در نزد خدا جز به فرمان او شفاعت كند؟»

و از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل شده كه فرمود: «اوتيت الشفاعة»؛(409) «به من شفاعت داده شده است.» و نيز فرمود: «أنا أوّل شافع ومشفّع»؛(410) «همانا من اولين شفاعت كننده و شفاعت شده هستم.»

2 - علم غيب

خداوند متعال در عين اين كه مى فرمايد: «قُلْ لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ»؛(411) «بگو: كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند غيب نمى دانند جز خدا.» ولى در جاى ديگر تصريح مى كند كه پيامبرش را از علم غيب مطلع ساخته است؛ آنجا كه مى فرمايد: «عالِمُ الْغَيْبِ فَلَا يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنْ ارْتَضَى مِن رَسُولٍ»؛(412) «داناى غيب اوست و هيچ كس را بر اسرار غيبش آگاه نمى سازد مگر رسولانى كه آنان را برگزيده.»

3 - هدايت

خداوند سبحان در عين اين كه مى فرمايد: «إِنَّكَ لَا تَهْدِى مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِى مَنْ يَشَآءُ»؛(413) «تو نمى توانى كسى را كه دوست دارى هدايت كنى، ولى خداوند هركس را بخواهد هدايت مى كند.» ولى در جايى ديگر خطاب به پيامبرش مى فرمايد: «وَ إِنَّكَ لَتَهْدِى إِلَى صِرَ طٍ مُّسْتَقِيمٍ»؛(414) «و تو مسلماً به سوى راه راست هدايت مى كنى.»

4 - رأفت و رحمت

خداوند سبحان درباره خود مى فرمايد: «إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِيمٌ»؛(415) «او نسبت به آنان مهربان و رحيم است.» ولى در عين حال درباره پيامبرش نيز مى فرمايد: «بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ»؛(416) «او نسبت به مؤمنان، رؤوف و مهربان است.»

تعظيم اولياى الهى

وهابيان بين تعظيم و عبادت، فرق نگذاشته و بين آن دو خلط كرده اند و گمان نموده اند كه هر نوع از انواع تعظيم، عبادت كسى است كه تعظيم مى گردد. آنان گمان كرده اند كه ايستادن در مقابل ولىّ خدا و بوسيدن دست او، تعظيم پيامبر و اولياى الهى، اطلاق «مولى و سيّد» بر آنان و ايستادن در مقابل آنان با ادب و وقار و خضوع، غلوّى است كه منجرّ به عبادت غير خداوند خواهد شد، در حالى كه اين چنين نيست؛ زيرا مطابق آيات قرآنى حضرت آدم عليه السلام مسجود ملائكه قرار گرفت، آنجا كه مى فرمايد: «وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِأَدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ»؛(417) «و (ياد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم: براى آدم سجده و خضوع كنيد، همگى سجده كردند جز ابليس... .»

و نيز مى فرمايد: «فَسَجَدَ الْمَلَائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ»؛(418) «همه فرشتگان بدون استثنا سجده كردند.»

و نيز در حقّ حضرت يوسف عليه السلام مى فرمايد: «وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً»؛(419) «و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همگى به خاطر او به سجده افتادند.»

و درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله مى فرمايد: «إِنَّآ أَرْسَلْنكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً * لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ...»؛(420) «به يقين ما تو را گواه (به اعمال آن ها) و بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاديم تا (شما مردم) به خدا و رسولش ايمان بياوريد و از او

دفاع كنيد و او را بزرگ داريد... .»

و نيز مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لَا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَىِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ»؛(421) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد چيزى را بر خدا و رسولش مقدم نشمريد.»

و نيز مى فرمايد: «لَا تَجْعَلُوا دُعَآءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَآءِ بَعْضِكُم بَعْضاً»؛(422) «صدا كردن پيامبر را در ميان خود مانند صدا كردن يكديگر قرار ندهيد.»

طبرانى و ابن حبان در صحيح خود از اسامة بن شريك نقل كرده كه گفت: «كنّا جلوساً عند النبيّ صلى الله عليه وآله كأنّما على رؤوسنا الطير ما يتكلّم منّا متكلّم... .»؛(423) «ما نزد پيامبرصلى الله عليه وآله نشسته بوديم گويا كه بر سرهاى ما پرنده اى نشسته است؛ هيچ كدام از ما سخن نمى گفت... .»

حاصل اين كه دو امر مهم است كه انسان بايد در نظر داشته باشد: يكى وجوب تعظيم پيامبرصلى الله عليه وآله و بالا بردن رتبه او بر ديگر خلايق و ديگرى اعتقاد به ربوبيت و الوهيت خداوند و اين كه او تنها و مستقل در اين دو امر است. و لذا اگر كسى در حقّ ولىّ خداوند سبحان تعظيم كرد، و يا حتى مبالغه در آن نمود ولى او را متصف به صفات خداوند نكرد به حقّ رفته و نمى توان او را متصف به كفر و شرك نمود؛ خصوصاً آن كه مجاز عقلى و استعاره و كنايه و تشبيه در كلمات بزرگان حتى در قرآن و حديث نيز به كار گرفته شده است.

سلسله كتاب هاى پيرامون وهابيت

1 - شناخت سلفى ها(وهابيان)

2 - ابن تيميه، مؤسس افكار وهابيت

3 - خدا از ديدگاه وهابيان

4 - مبانى اعتقادى وهابيت

5 - موارد شرك نزد وهابيان

6 - توسل

7 - زيارت قبور

8 - برپايى

مراسم جشن و عزا

پي نوشت ها

1 تا 150

1) مجموع فتاوى، بن باز، ج 2، ص 549.

2) مجموع فتاوى، بن باز، ج 2، ص 552.

3) همان.

4) همان، ص 561.

5) پيشين، ص 586.

6) مجموع فتاوى، بن باز، ج 2، ص 722.

7) همان، ص 746و747.

8) مخالفة الوهابية للقرآن و السنّة، ص 3 و 4.

9) ر.ك: أعمدة الاستعمار، خيرى حماد ؛ تاريخ نجد، عبداللَّه فيلبى ؛ مذاكرات حاييم و ايزمن اوّلين رئيس وزراء اسرائيل ؛ مذاكرات مستر همفر.

10) سوره نحل، آيه 36.

11) صحيح بخارى، ج 1، ص 11؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 39.

12) سوره بقره، آيه 163.

13) سوره اخلاص، آيه 1.

14) سوره مؤمنون، آيه 91.

15) سوره ذاريات، آيه 51.

16) سوره رعد، آيه 16.

17) سوره فاطر، آيه 3.

18) سوره فاتحه، آيه 2.

19) سوره انعام، آيه 164.

20) سوره اسراء، آيه 23.

21) سوره آل عمران، آيه 64.

22) سوره نحل، آيه 36.

23) لسان العرب، ماده عبد.

24) قاموس المحيط، ماده عبد.

25) مفردات راغب، ماده عبد.

26) سوره مائده، آيه 54.

27) سوره بقره / آيه 34.

28) سوره اعراف، آيه 12.

29) سوره اعراف، آيه 28.

30) سوره يوسف، آيه 100.

31) منهج الرشاد، ص 24.

32) سوره حجر، آيه 96.

33) سوره مريم، آيه 81.

34) سوره مائده، آيه 72.

35) سوره آل عمران، آيه 51.

36) سوره توبه، آيات 17 و 18.

37) سوره اسراء، آيه 24.

38) همان گونه كه در كتاب «شيعه شناسى» به آن ها اشاره كرديم.

39) سوره توبه، آيه 31.

40) سوره عنكبوت، آيه 17.

41) سوره سبأ، آيه 22.

42) سيره ابن هشام، ج 1، ص 79.

43) التنديد لمن عدد التوحيد، ص 30.

44) التنديد لمن عدد التوحيد، ص 34 و 35.

45) پيشين.

46) فتح البارى، ج 3، ص 338.

47) القول المفيد على كتاب التوحيد، ج 1، ص 16 و 17.

48) سوره

لقمان، آيه 25.

49) سوره انعام، آيه 161.

50) سوره يونس، آيه 105.

51) سوره مائده، آيه 17.

52) سوره انعام، آيات 76 - 78.

53) سوره نساء، آيه 48.

54)] . سوره لقمان، آيه 13.

55) سوره حج، آيه 31.

56) سوره مائده، آيه 72.

57) سوره نساء، آيه 116.

58) سوره مؤمنون، آيه 117.

59) سوره زمر، آيه 65.

60) سوره انعام، آيه 151.

61) سوره توبه، آيه 28.

62) سوره توبه، آيه 3.

63) سوره هود، آيات 25 و 26.

64) سوره رعد، آيه 36.

65) سوره انبياء، آيه 108.

66) سوره ممتحنه، آيه 4.

67) سوره مؤمنون، آيه 117.

68) سوره يوسف، آيه 40.

69) سوره حج، آيه 71.

70) سوره يونس، آيه 66.

71) سوره انبياء، آيه 24.

72) سوره يونس، آيه 78.

73) سوره نساء، آيه 153.

74) سوره بقره، آيه 210.

75) سوره يونس، آيه 18.

76) سوره يس، آيه 74.

77) سوره مريم، آيه 81.

78) سوره زخرف، آيات 22 و 23.

79) سوره شعراء، آيات 71 - 74.

80) سوره بقره، آيه 170.

81) سوره سبأ، آيه 43.

82) مجموع فتاوى بن باز، ج 2، ص 552.

83) سوره يوسف، آيه 93.

84) همان.

85) سوره بقره، آيه 60.

86) سوره نمل، آيه 40.

87) كشف الشبهات، ص 70.

88) فتح المجيد، ص 68.

89) الرد على الرافضه.

90) سوره غافر، آيه 60.

91) سوره مائده، آيه 35.

92) التنديد لمن عدّد التوحيد، ص 30و31.

93) ترتيب العين، ص 56.

94) لسان العرب، ج 13، ص 21.

95) سوره بقره، آيه 227.

96) سوره طه، آيه 112.

97) سوره حجرات، آيه 9.

98) سوره توبه، آيه 119.

99) سوره مجادله، آيه 22.

100) سوره حجرات، آيه 14.

101) صحيح بخارى، ج 1،ص 10، كتاب الايمان؛ صحيح مسلم، ج 7، ص 17، باب فضائل على عليه السلام.

102) بحارالأنوار، ج 66، ص 16 به نقل از معانى الأخبار صدوق.

103) سوره حديد، آيه 20.

104) المواقف، 388.

105) قواعد المرام،

ص 171.

106) ارشاد الطالبين، ص 443.

107) العروة الوثقى، كتاب الطهارة، مبحث النجاسات.

108) سوره نمل، آيه 14.

109) تاج العروس، ج 3، ص 254؛ لسان العرب، ج 5، ص 144.

110) اليواقيت و الجواهر، ص 58.

111) المواقف، ص 392.

112) شرح المقاصد، ج 5، ص 227.

113) ردّ المحتار على الدّر المختار، ج 4، ص 237.

114) سوره نحل، آيه 125.

115) مفاهيم يجب أن تصحح، به نقل از او، ص 72.

116) صحيح بخارى، ج 7، ص 597.

117) براى مجموع اين احاديث ر.ك: جامع الاصول، ج 1، ص 10و11.

118) مفردات راغب، ماده «سلم».

119) سوره انعام، آيه 14.

120) سوره آل عمران، آيه 67.

121) سوره بقره، آيه 108.

122) سوره آل عمران، آيه 167.

123) سوره حجرات، آيه 14.

124) سوره زخرف، آيه 69.

125) سوره نساء، آيه 65.

126) سوره بقره، آيه 131.

127) الدرر السنية، ج 10، ص 51.

128) الدرر السنية، ج 10، ص 51.

129) السيرة النبوية، ابن هشام، ج 1، ص 79.

130) الدرر السنية، ج 10، ص 31.

131) همان، ص 78.

132) پيشين، ج 10، ص 63.

133) همان، ص 43.

134) همان، ص 64.

135) الدرر السنية، ج 10، ص 12 و 64 و 75 و 77 و 86.

136) همان، ج 10، ص 369.

137) همان، ج 10، ص 369.

138) الدرر السنية، ج 10، ص 86 و ج 9، ص 291.

139) همان، ج 9، ص 2و238 و ج 10، ص 113 و 114 و ج 8، ص 117 و 118 و 119.

140) الدرر السنية، ج 2، ص 77.

141) پيشين.

142) همان، ج ، ص 54.

143) همان، ج 10، ص 113.

144) الدرر السنية، ج 10، ص 113.

145) همان، ج 8، ص 57.

146) همان، ج 10، ص 25.

147) پيشين، ج 10، ص 8.

148) همان،

ج 1، ص 63.

149) همان، ج 10، ص 193.

150) همان، ج 10، ص 355.

151 تا 310

151) الدرر السنية، ج 2، ص 59.

152) همان، ج 1، ص 53.

153) الدرر السنية، ج 1، ص 117.

154) همان، ص 120.

155) همان، ص 160.

156) پيشين، ص 234.

157) كشف الشبهات، ص 49.

158) كشف الشبهات، ص 49 و 50.

159) سوره زمر، آيه 3.

160) سوره مائده، آيه 116.

161) سوره مائده، آيه 73.

162) كشف الشبهات، ص 50.

163) سوره مائده، آيه 35.

164) سوره نساء، آيه 64.

165) سوره يوسف، آيه 97.

166) كشف الشبهات، ص 7.

167) سوره لقمان، آيه 25.

168) سوره عنكبوت، آيه 17.

169) سوره سبأ، آيه 22.

170) التنديد لمن عدّد التوحيد، ص 34.

171) داعية و ليس نبياً، حسن بن فرحان مالكى، ص 48.

172) مجموع فتاوا، بن باز ، ج 1، ص 408.

173) همان، ص 417.

174) مجموع فتاوا، بن باز، ج 2، ص 765.

175) مقدمة الآيات البيّنات في عدم سماع الاموات، نعمان آلوسى.

176) مفاتيح الغيب، ج 4، ص 149.

177) سوره فجر، آيات 27 - 30.

178) سوره واقعه، آيات 83 و 84.

179) سوره زمر، آيه 42.

180) سوره آل عمران، آيه 169.

181) سوره نساء، آيه 69.

182) سوره حديد، آيه 4.

183) سوره بقره، آيه 115.

184) سوره ق، آيه 16.

185) سوره غافر، آيه 19.

186) صحيح بخارى، ج 5، ص 76 و 77، باب قتل ابى جهل.

187) همان، ج 2، ص 123، باب الميّت يسمع خفق النعال.

188) كنز العمال، ج 16، ص 619 و 620، رقم 46080.

189) سوره اعراف، آيات 78 و 79.

190) همان، آيات 91 - 93.

191) سوره زخرف، آيه 45.

192) الفتاوى، شلتوت، ص 19.

193) فتاوى شيخ الاسلام عزالدين بن عبدالسلام، ص 431.

194) الروح، ابن قيم، ص 9.

195) همان.

196) الروح، ص 9.

197) همان.

198) فيض

القدير، ج 5، ص 487.

199) حقيقة التوسل و الوسيله، موسى محمّد على، ص 242.

200) الروح، ص 8.

201) فتح البارى، ج 3، ص 205.

202) تلخيص الحبير، ج 2، ص 137.

203) صحيح ترمذى، كتاب فضائل القرآن.

204) مجمع الزوائد، ج 8، ص 211.

205) فيض القدير، ج 3، ص 184.

206) سلسلة الاحاديث الصحيحة، ح 621.

207) كنز العمال، ج 1، ص 507، رقم 2242.

208) پيشين، ص 506.

209) سنن دارمى، ج 1، ص 56و57، رقم 93.

210) حقيقة التوسل و الوسيله، موسى محمّد على، ص 271.

211) مجمع الزوائد، ج 8، ص 211.

212) پيشين، ج 9، ص 24؛ الخصائص الكبرى، سيوطى، ج 2، ص 281.

213) طرح التثريب في شرح التقريب، ج 3، ص 297.

214) مجمع الزوائد ج 9، ص 24.

215) فيض القدير، ج 3، ص 401، شرح الشفا، ج 1، ص 102.

216) رجوع شود به بحث استغاثه.

217) الحاوى للفتاوى، سيوطى، ج 2، ص 261.

218) صحيح مسلم، ج 2، ص 268.

219) ابن حجر، المطلب العالية، ج 4، ص 23.

220) حقيقة التوسل و الوسيله، ص 265، به نقل از حاكم.

221) پيشين، ص 257.

222) الروح، ص 16 - 18.

223) همان.

224) همان.

225) همان.

226) الروح، ص 16 - 18.

227) همان.

228) همان.

229) همان، ص 18 و 19.

230) پيشين.

231) همان.

232) الروح، ص 18 و 19.

233) سوره طور، آيه 21.

234) شفاء الصدور بشرح حال الموتى و القبور، ص 402 - 406.

235) سوره غافر، آيه 7.

236) سوره شورى، آيه 5.

237) سوره حشر، آيه 10.

238) ر.ك: صحيح مسلم، ج 3، ص 155 و 156، باب قضاء الصيام عن الميّت.

239) پيشين.

240) ر.ك: صحيح مسلم، ج 3، ص 155 و 156، باب قضاء الصيام عن الميّت.

241) ر.ك:همان، ج 5، ص 73 - 78؛ كنزالعمال، ج 8، ص 598 - 602، رقم 17050 - 17071؛الروح،ص 118 - 121.

242)

ر.ك: صريح البيان، شيخ عبداللَّه حبشى، ص 176.

243) سوره روم، آيه 52.

244) سوره فاطر، آيه 22.

245) الروح، ص 45 - 46.

246) مختصر تفسير ابن كثير، ج 3، ص 145.

247) الاستغاثة.

248) مجموع فتاوى و مقالات متنوعة، بن باز، ج 4، ص 311.

249) اللجنة الدائمة للبحوث العلمية و الافتاء، فتواى رقم 7210.

250) المنتقى من فتاوى الشيخ صالح بن فوزان، ج 2، ص 86.

251) مجموع فتاوى و مقالات متنوعه، ج 1، ص 183.

252) اللجنة الدائمة للبحوث العلمية، رقم فتوا 9696.

253) فتاوى اسلامية، ج 1، ص 251.

254) فتاوى منار الاسلام، ج 1، ص 43.

255) مجموع فتاوى و رسائل، ابن عثيمين، ج 2، ص 302.

256) فتاوى اسلاميه، ج 2، ص 20.

257) مجلّة البحوث الاسلامية، ج 39، ص 142.

258) مجلّة الدعوة، شماره 1612، ص 37.

259) مجموع الفتاوى، ابن عثيمين، رقم 366.

260) اللجنة الدائمة للبحوث العلمية و الافتاء، فتواى 3019.

261) السؤال على الهاتف، ابن عثيمين، به نقل از كتاب البدع و المحدثات، ص 259.

262) فتاوى منار الاسلام، ج 1، ص 270.

263) مجموع فتاوى و رسائل ابن عثيمين، رقم 360.

264) لقاء الباب المفتوح، ج 12، ص 16.

265) مجمع فتاوى و رسائل ابن عثيمين، رقم 357.

266) اللجنة الدائمة، رقم فتوا 1207.

267) مجموع فتاوى بن باز، ص 777.

268) مجموع فتاوى و مقالات متنوّعة، ج 5، ص 119.

269) اللجنة الدائمة، رقم 7482.

270) همان، رقم 3582.

271) فتاوى التعزية، ص 143.

272) المنتقى من فتاوى بن باز، ج 2، ص 72.

273) اللجنة الدائمة، رقم 6167.

274) فتاوى ابن عثيمين، ج 1، ص 21.

275) فتاوى التعزية، ص 35.

276) اللجنة الدائمة من الفتوى، رقم 4160.

277) دليل الأخطاء الّتي يقع فيها الحاج و المعتمر، ص 43.

278) البدعة، ابن فوزان، ص 30و31.

279) اللجنة الدائمة، رقم فتوا 5303.

280)

دليل الأخطاء، ص 107.

281) فتاوى الاسلامية، ج 4، ص 408.

282) لقاء الباب المفتوح، ج 18، ص 48.

283) نور على الدرب، ص 43.

284) الجنة الدائمة من الفتوى، رقم 4994.

285) فتاوى الاسلامية، ج 4، ص 17.

286) اللجنة الدائمة من الفتوى، رقم 3303.

287) اقتضاء الصراط المستقيم، ابن تيميه، ص 269.

288) دائرة المعارف الاسلامية، ج 3، ص 456.

289) احياء علوم الدين، غزالى، ج 2، ص 251.

290) المدخل، ابن الحاج، ص 217.

291) همان، ج 2، ص 224.

292) صحيح بخارى، ح 2697 ؛ صحيح مسلم، ح 1718.

293) صحيح مسلم، ح 1718.

294) مسند احمد، ج 4، ص 126.

295) صحيح مسلم، ح 867.

296) سوره فتح، آيه 23.

297) سوره انفال، آيه 38.

298) سوره كهف، آيه 55.

299) الميزان، ج 15، ص 34.

300) اصول كافى، ج 1، ص 59، ح 4.

301) وسائل الشيعه، ج 1، ص 347.

302) پيشين، ج 5، ص 72.

303) ر.ك: العين، ج 2، ص 54؛ لسان العرب، ج 8، ص 6 ؛ صحاح اللغة، ج 3، ص 1183؛ مفردات راغب، ماده بدع.

304) نهج البلاغه، خطبه 176.

305) همان، خطبه 161.

306) همان، خطبه 145.

307) جامع العلوم والحكم، ص 160.

308) فتح البارى، ج 17، ص 9.

309) رسائل شريف المرتضى، ج 2، ص 264.

310) بحارالأنوار، ج 74، ص 202.

311 تا 423

311) سوره توبه، آيه 31.

312) اصول كافى، ج 4، كتاب الايمان و الكفر، باب الشرك؛ تفسير طبرى، ج 1، ص 80.

313) سوره حديد، آيه 27.

314) اصول كافى ج 12، كتاب فضل العلم، باب الدع؛ جامع الاصول، ح 3974.

315) سوره يونس، آيه 59.

316) سوره بقره، آيه 79.

317) صحيح مسلم، ج 8،ص 62، كتاب العلم؛ صحيح بخارى، ج 9، باب الاعتصام بالكتاب والسنة.

318) سوره انفال، آيه 60.

319) صحيح بخارى، ج 2، ص 157.

320) سوره شورى، آيه 23.

321)

سوره ابراهيم، آيه 5.

322) سوره اعراف، آيه 157.

323) سوره هود، آيه 120.

324) سوره حج، آيه 32.

325) سوره نور، آيات 36 و 37.

326) سوره اعراف، آيه 204.

327) سوره نساء، آيه 141.

328) سوره مائده، آيه 2.

329) مستدرك حاكم، ج 3، ص 149.

330) مجمع الزوائد، هيثمى، ج 1، ص 19.

331) صحيح بخارى، ج 2، ص 158؛ سنن ترمذى، ح 3071.

332) تراثنا الفكرى في ميزان الشرع و العقل، محمّد غزالى، ص 102 به نقل از طبرانى.

333) مسند احمد، ج 3، ص 106، ح 11623.

334) البدعة، دكتر عبدالملك سعدى، ص 16 و 17.

335) سوره انعام، آيه 38.

336) سوره اسراء، آيه 12.

337) سوره نحل، آيه 89.

338) كافى، ج 1، ص 74، ح 2.

339) سوره اسراء، آيه 15.

340) سوره بقره، آيه 286.

341) صحيح مسلم با شرح نووى، ج 15، ص 106.

342) سوره اعراف، آيه 32.

343) سنن ترمذى، ج 5، ص 45 و 46، ح 2679.

344) سوره بقره، آيه 185.

345) سوره نساء، آيه 28.

346) مسند احمد، ج 5، ص 266، ح .

347) ر.ك: النهايه، ابن اثير، ج 1، ص 79.

348) سوره انعام، آيه 145.

349) الحلال و الحرام، ص 33 - 35.

350) اقتضاء الصراط المستقيم، ص 294 و 295.

351) القوال الفصل، ص 49.

352) المدخل، ج 2، ص 10.

353) اقتضاء الصراط المستقيم، ص 271 و 272.

354) شرح ابن ابى الحديد، ج 19، ص 235.

355) سوره احزاب، آيه 33.

356) صحيح مسلم، ج 7، ص 130.

357) فجر الاسلام، ص 330.

358) تاج العروس، ج 8، ص 194.

359) الصلة بين التصوف و التشيع، فصل غلات.

360) لسان العرب، ج 15، ص 132.

361) سوره مائده، آيه 77.

362) همان، آيه 72.

363) بحارالأنوار، ج 25، ص 346.

364) پيشين، ص 265 به نقل از

امالى شيخ طوسى.

365) همان.

366) پيشين، ص 286 به نقل از رجال كشى.

367) همان، 296.

368) الاعتقادات، ص 71.

369) تصحيح الاعتقاد، ص 109.

370) أنوار الملكوت، ص 202.

371) سوره آل عمران، آيه 42.

372) سوره نمل، آيه 40.

373) صحيح بخارى، ج 2، ص 295.

374) الاسلام و حركة التاريخ، ص 421.

375) بين الشيعة و اهل السنة، ص 11.

376) رسالة التقريب، شماره 3، سال اوّل، شعبان 1414، ص 250.

377) ليس من الاسلام، محمّد غزالى، ص 48.

378) الامام جعفر الصادق عليه السلام، ص 235.

379) علىّ و بنوة، ص 25.

380) بين الشيعة و السنة، ص 4.

381) السنة المفترى عليها، سالم بهنساوى، ص 6.

382) ذكريات لا مذكرات، عمر تلمسانى، ص 250.

383) لعلّك تضحك، ص 201.

384) خطط الشام، محمّد كرد على، ج 6، ص 251.

385) مجلّه العالم الاسلامى، شماره 91.

386) الامام صادق عليه السلام، محمّد ابوزهره، ص 22.

387) پيشين، ص 151.

388) تاريخ التشريع الاسلامى.

389) تاريخ المذاهب الاسلاميّة، ص 39.

390) مجله رسالة الثقلين، شماره 2، سال اوّل 1413 (ه .ق)، ص 252.

391) في سبيل الوحدة الاسلامية.

392) نظرات في الكتب الخالدة، ص 33.

393) عبد اللَّه بن سبأ، عسكرى، ج 1، ص 13.

394) مع رجال الفكر في القاهرة، ص 40.

395) الشيخ الغزالى كما عرفته رحلة نصف قرن، قرضاوى، ص 263.

396) هموم داعية، محمّد غزالى، ص 152 ؛ سرّ تأخّر العرب، محمّد غزالى، ص 52.

397) سوره اعراف / آيه 188.

398) صحيح بخارى، ج 2، ص 242؛ صحيح احمد، ج 3، ص 8.

399) سوره هود، آيه 27.

400) سوره مؤمنون، آيه 47.

401) سوره شعراء، آيه 154.

402) سوره شعراء، آيه 185 - 186.

403) سوره فرقان، آيه 7.

404) صحيح بخارى، ج 4، ص 168.

405) صحيح بخارى، ج 1، ص 108.

406) صحيح بخارى، ج 2، ص 94.

407) سوره زمر،

آيه 44.

408) سوره بقره، آيه 255.

409) قرطبى، ج 10، ص 49؛ مصنف ابن ابى شيبه، ج 7، ص 442.

410) سنن دارمى، ج 1، ص 26.

411) سوره نمل، آيه 65.

412) سوره جن، آيه 26 - 27.

413) سوره قصص، آيه 56.

414) سوره شورى، آيه 52.

415) سوره توبه، آيه 117.

416) سوره توبه، آيه 128.

417) سوره بقره، آيه 34.

418) سوره حجر، آيه 30.

419) سوره يوسف/ آيه 100.

420) سوره فتح، آيه 8 - 9.

421) سوره حجرات، آيه 1.

422) سوره نور، آيه 63.

423) مستدرك، ج 4، ص 400.

موارد شرك نزد وهابيان

مشخصات كتاب

سرشناسه : رضواني علي اصغر، 1341

عنوان و نام پديدآور : موارد شرك نزد وهابيان/ تاليف علي اصغر رضواني.

مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمكران 1385.

مشخصات ظاهري : 115ص.

فروست : سلسله مباحث وهابيت.

شابك : 4500ريال 964-973-039-9 : ؛ 7500 ريال (چاپ دوم) ؛ 10000ريال چاپ سوم 978-964-973-039-4 :

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : چاپ دوم: پاييز 1386.

يادداشت : چاپ سوم: پاييز 1387.

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع : وهابيه -- دفاعيه ها و رديه ها

موضوع : وهابيه -- عقايد

شناسه افزوده : مسجد جمكران (قم)

رده بندي كنگره : BP207/62 /ر55م8 1385

رده بندي ديويي : 297/416

شماره كتابشناسي ملي : م85-25518

مقدمه ناشر

ترويج فرهنگ ناب محمّدى و اهل بيت عصمت وطهارت عليهم السلام در طول تاريخ دچار كج انديشى ها و نابخردى هايى بوده است كه نمونه بارز آن را در انديشه وهابيت و سلفى گرى مى توان نظارگر بود، تفكرى كه همه مسلمانان جهان را از دين اسلام خارج و فقط خود را مسلمان مى دانند. عدّه اى اندك كه با كج انديشى، مسلمانان جهان و ديگر اديان را دچار مشكل كرده و چهره اى خشن و كريه از دين رحمت ارائه نموده اند. معمار اين انديشه ابن تيميه از مخالفان فرزندان پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله مى باشد كه تفكّر او از قرن هفتم تا قرن سيزدهم به فراموشى سپرده شده و مورد مخالفت انديشمندان مذاهب اسلامى قرار گرفت ولى كمتر از يك قرن است كه اين تفكّر انحرافى دوباره در جامعه اسلامى توسط افرادى معلوم الحال مطرح مى گردد. جا دارد متفكرين اسلامى، جريان هاى فكرى منحرف را به مسلمانان جهان معرفى كرده و محور وحدت اسلامى

كه همان اسلام ناب محمدى صلى الله عليه وآله است را تبيين نمايند، محورى كه براساس محبّت و پيروى از اهل بيت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله استوار است و از فحاشى و ضرب و شتم و ترور و بمب گذارى به دور است و هيچ سنخيّتى با آن ندارد. گفت و گو در محافل علمى و معرفى انديشه ناب، نياز به آن حركات انحرافى ندارد، و چنانچه آنان در گفتار صادقند، ميدان علم و انديشه مهيا است.

تهاجم استكبار جهانى و صهيونيست ها به تفكّر اصيل اسلامى از زمانى آغاز و سرعت گرفت كه انقلاب شكوه مند اسلامى به رهبرى امام خمينى رحمه الله در كشور اسلامى ايران به ثمر نشست و توسط رهبر بزرگوار انقلاب اسلامى حضرت آيت اللَّه خامنه اى دام ظله هدايت گرديد.

از كليه عزيزانى كه ما را در نشر معارف اهل بيت عليهم السلام يارى مى نمايند به ويژه توليت محترم مسجد مقدّس جمكران حضرت آيت اللَّه وافى و همكاران در مجموعه انتشارات و مؤلف محترم جناب استاد على اصغر رضوانى كمال تشكر و قدردانى را داريم اميد است مورد رضاى حضرت حقّ قرار گيرد. ان شاء اللَّه.

مدير مسؤول انتشارات مسجد مقدّس جمكران حسين احمدى

تبرّك

اشاره

تبرّك به صالحين و اخيار از امت و اماكن و مشاهد مقدسه و آثار وابسته به آنان، از ناحيه وهابيان به شدت انكار شده و آن را از مصاديق شرك شمرده اند و با كسانى كه قصد تبرّك جستن از آثار انبيا و صالحان را داشته باشند، مقابله و مبارزه مى كنند. از همين رو، تبرّك يكى از مسائل اختلاف برانگيز بين وهابيان و مسلمين است. به همين جهت جا دارد كه در اين مسئله دور

از تعصبات و جنجال ها بحث نماييم تا حقيقت مطلب روشن گردد.

فتاواى وهابيان در حرمت تبرّك

1 - صالح بن فوزان از مفتيان وهابيان مى گويد: «سجده كردن بر تربت اگر به قصد تبرّك به اين تربت و تقرب به ولى باشد، شرك اكبر است و اگر مقصود از آن تقرب به خدا با اعتقاد به فضيلت اين تربت باشد، همانند فضيلت زمين مقدس در مسجد الحرام و مسجد نبوى و مسجد الأقصى، بدعت است...».(1)

2 - ابن عثيمين مى گويد: «تبرّك جستن به پارچه كعبه و مسح آن از بدعت هاست؛ زيرا در اين باره از پيامبرصلى الله عليه وآله چيزى نرسيده است».(2)

3 - شوراى دائمى مفتيان وهابى مى گويند: «... توجّه پيدا كردن مردم به اين مساجد و مسح نمودن ديوارها و محراب ها و تبرّك به آن ها بدعت و نوعى شرك و شبيه به عمل كفار در جاهليّت است».(3)

4 - بن باز مى گويد: «قرار دادن قرآن در ماشين به جهت تبرّك، اصل و دليلى بر آن نبوده و غير مشروع است».(4)

5 - ابن فوزان مى گويد: «تبرّك به معناى طلب بركت و آن به معناى ثبات خير و طلب خير و زيادتى آن است و اين طلب بايد از كسى باشد كه مالك آن بوده و بر آن قدرت دارد و او همان خداوند سبحان است كه بركت نازل كرده و ثبات مى دهد. هيچ مخلوقى قدرت بر بخشش، بركت، ايجاد و ابقا و تثبيت آن ندارد. لذا تبرّك به اماكن و آثار و اشخاص - از زندگان و مردگان - جايز نيست؛ زيرا يا شرك است و يا...».(5)

6 - ابن عثيمين نيز مى گويد: «برخى از زائرين دست به محراب و منبر و ديوار مسجد

مى كشند، تمام اين ها بدعت است».(6)

معناى تبرّك

تبرّك در لغت به معناى طلب بركت است و بركت به معناى زيادت و رشد يا سعادت است.(7) تبرّك به چيزى؛ يعنى طلب بركت از طريق آن شى ء. و در اصطلاح به معناى طلب بركت از طريق چيزها يا حقيقت هايى است كه خداوند متعال براى آن ها امتيازها و مقام هاى خاصى قرار داده است؛ همانند لمس كردن يا بوسيدن دست پيامبرصلى الله عليه وآله يا برخى از آثار آن حضرت بعد از وفاتش.

تبرّك در قرآن كريم

توضيح

كلمه بركت در قرآن كريم با الفاظ گوناگونى به كار رفته است؛ براى افاده اين معنا كه برخى از اشخاص يا مكان ها و زمان هاى معينى را خداوند متعال به جهات خاصى نوعى بركت افاضه كرده است.

الف) بركت در اشخاص

1 - خداوند متعال درباره حضرت نوح عليه السلام و همراهانش مى فرمايد: « اِهْبِطْ بِسَلامٍ مِنّا وَبَرَكاتٍ عَلَيْكَ وَعَلى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ»؛(8) «اى نوح! از كشتى فرود آى كه سلام ما و بركات و رحمت ما بر تو و بر آن اُمم و قبايلى كه هميشه با تو هستند.»

2 - همچنين درباره حضرت عيسى عليه السلام مى فرمايد: « وَجَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ وَأَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَالزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيّاً»؛(9) «و مرا هر كجا باشم براى جهانيان مايه رحمت و بركت گردانيد و تا زنده ام به عبادت نماز و زكات سفارش كرد.»

3 - در مورد حضرت موسى عليه السلام مى فرمايد: « فَلَمّا جآءَها نُودِيَ أَنْ بُورِكَ مَنْ فِي النّارِ وَمَنْ حَوْلَها»؛(10) «چون موسى به آن آتش نزديك شد او را ندا كردند. آن كس كه در اشتياق اين آتش است يا به گردش در طلب است...».

4 - و درباره حضرت ابراهيم و فرزندش اسحاق عليهما السلام خداوند متعال مى فرمايد: « وَبارَكْنا عَلَيْهِ وَعَلى إِسْحاقَ»؛(11) «و مبارك گردانيديم بر او و بر اسحاق.»

5 - همچنين درباره اهل بيت پيامبر اكرم عليهم السلام، يا اهل بيت ابراهيم عليه السلام مى فرمايد: « رَحْمَتُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَميدٌ مَجيدٌ»؛(12) «رحمت و بركات خدا مخصوص شما اهل بيت رسالت است؛ زيرا خداوند بسيار ستوده و بزرگوار است.»

ب) بركت در زمان و مكان

لفظ بركت و مشتقّات آن در مورد برخى از اماكن و بخش هايى از زمين يا زمان نيز به كار برده شده است:

1 - خداوند متعال راجع به مكه مكرمه مى فرمايد: « إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنّاسِ لَلَّذي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَهُدًى لِلْعالَمِينَ»؛(13) «همانا اولين خانه اى كه براى مكان عبادت مردم بنا شده مكه است كه در آن بركت

و هدايت خلايق است.»

2 - در رابطه با مسجد الأقصى و اطراف آن مى فرمايد: « سُبْحانَ الَّذي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ اْلأَقْصَى الَّذي بارَكْنا حَوْلَهُ»؛(14) «پاك و منزه است خدايى كه در شبى بنده خود را از مسجد الحرام به مسجد الاقصى سوق داد كه پيرامونش را مبارك و پرنعمت ساخت.»

3 - و درباره شب قدر مى فرمايد: « إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ إِنّا كُنّا مُنْذِرِينَ»؛(15) «همانا ما آن را در شبى پربركت نازل كرديم، ما همواره انذاركننده بوده ايم.»

تبرّك در روايات

با مراجعه به روايات با طيف بسيارى از كلمات نبوى و اهل بيت عليهم السلام مواجه مى شويم كه سخن از تبرّك به ميان آورده و محمّد و آل محمّدعليهم السلام را اشخاص مبارك، معرفى نموده اند:

1 - پيامبرصلى الله عليه وآله در كيفيت صلوات چنين دستور داده اند كه بگوييد: «اللَّهم صلّ على محمّد و على آل محمّد كما صلّيت على ابراهيم، و بارك على محمّد و على آل محمّد، كما باركت على ابراهيم في العالمين انّك حميد مجيد و السلام كما قد علمتم».(16)

2 - در صحيح بخارى در كيفيت صلوات به رسول خداصلى الله عليه وآله چنين آمده است: «اللَّهم صلّ على محمّد عبدك و رسولك، كما صلّيت على ابراهيم و بارك على محمّد و آل محمّد كما باركت على ابراهيم».(17)

تبرّك در تاريخ

آيا تبرّك به مفهوم اصطلاحى آن يك واقعيّت تاريخى است و در بين امّت هاى صاحب شريعت رايج بوده، تا از سيره و روش آنان كشف كنيم كه تبرّك در بين امّت هاى دينى پيشين نيز امرى مشروع بوده است؟

در پاسخ اين سؤال مى گوييم: تبرّك به آثار انبيا، از جمله مسائلى است كه در امت هاى دينى پيشين نيز سابقه داشته است، اينك به نمونه هايى از آن اشاره مى كنيم:

1 - خداوند متعال در مورد تبرّك حضرت يعقوب عليه السلام به پيراهن فرزندش حضرت يوسف عليه السلام مى فرمايد: « اِذْهَبُوا بِقَمِيصِي هذا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً»؛(18) «پيراهن مرا نزد پدرم [يعقوب برده بر روى او افكنيد تا ديدگانش بينا شود.»

برادران حضرت يوسف عليه السلام امر برادر خود را امتثال نموده و پيراهن را برداشته و بر صورت يعقوب عليه السلام انداختند. پدرى كه در فراق فرزندش بر اثر شدّت حزن و زيادى

اشك، نابينا شده بود. در اين هنگام به اذن خداوند متعال چشمان پدر به بركت پيراهن يوسف عليه السلام بينا شد. البته خداوند متعال قدرت دارد كه اين عمل را مستقيماً انجام دهد، ولى از آنجا كه عالم، عالَم اسباب و مسببات است و اسباب نيز برخى مادى و برخى معنوى است، حكمت الهى بر اين تعلق گرفته كه در انبيا و صالحين و آثارشان بركت قرار دهد تا از اين طريق مردم به آنان اعتقاد پيدا كرده و به آنان نزديك شوند و در نتيجه با الگو قرار دادن آنان به خداوند تقربّ پيدا كرده و به ثواب او نايل آيند.

2 - از جمله موارد ديگرى كه قرآن در مورد امت هاى دينى پيشين به آن اشاره كرده، تبرّك جستن بنى اسرائيل به تابوتى است كه در آن آثار آل موسى و آل هارون بوده است. خداوند متعال در قرآن كريم قصه پيامبر بنى اسرائيل را كه بشارت به پادشاهى طالوت داد، اين چنين حكايت مى كند: « إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَبَقِيَّةٌ مِمّا تَرَكَ آلُ مُوسى وَآلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ»؛(19) «نشانه پادشاهى او اين است كه آن صندوق [عهد] كه در آن آرامش خاطرى از جانب پروردگارتان، و بازمانده اى از آنچه خاندان موسى و خاندان هارون [در آن بر جاى نهاده اند؛ در حالى كه فرشتگان آن را حمل مى كنند به سوى شما خواهد آمد.»

اين تابوت همان تابوتى است كه مادر حضرت موسى عليه السلام به امر خدا فرزندش را در آن قرار داد و بر روى آب رها نمود، اين تابوت در بين بنى اسرائيل احترام خاصى داشت؛ به حدّى

كه به آن تبرّك مى جستند. حضرت موسى عليه السلام قبل از وفاتش، الواح و زره خود و آنچه از آيات نبوّت بود در آن قرار داد و نزد وصى اش يوشع به وديعه گذارد. اين صندوق نزد بنى اسرائيل بود و آن را از ديد مردم پنهان نگه مى داشتند. بنى اسرائيل تا مادامى كه تابوت نزدشان بود در عزّت و رفاه بودند، ولى هنگامى كه گناه كرده و به تابوت بى احترامى كردند، خداوند آن را مخفى نمود. آنان بعد از مدّتى، آن را از يكى از انبيايشان خواستند؛ خداوند متعال طالوت را پادشاه آنان كرد و نشانه ملك او، همان صندوق [عهد] بود.

زمخشرى مى گويد: «تابوت، صندوق تورات بوده است، و هرگاه حضرت موسى عليه السلام درصدد جنگ بر مى آمد آن را بيرون آورده و در منظر بنى اسرائيل قرار مى داد تا با ديدن آن آرامش پيدا كرده و در جهاد سست نگردند...».(20)

از اين داستان استفاده مى شود كه بنى اسرائيل نيز از تابوتى كه آثار حضرت موسى در آن بوده تبرّك مى جستند و براى آن احترام خاصى قائل بوده اند.

سيره مسلمين در تبرّك

الف) سيره صحابه در تبرّك به پيامبرصلى الله عليه وآله در زمان حياتش

محمّد طاهر مكّى مى گويد: «تبرّك به آثار پيامبرصلى الله عليه وآله سنّت صحابه بوده است كه اين سنّت را تابعين و صالحين مؤمن نيز دنبال نموده اند. تبرّك به آثار پيامبرصلى الله عليه وآله در عصر آن حضرت واقع شد و حضرت بر كسى انكار نكرد و اين خود دليل قاطعى بر مشروعيت تبرّك است؛ زيرا اگر اين چنين نبود پيامبرصلى الله عليه وآله مردم را از آن نهى مى كرد؛ خصوصاً با در نظر گرفتن اين نكته كه غالب صحابه ايمان قوى داشته و تابع دستورهاى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله

بوده اند.(21)

ابن حجر مى گويد: «هر مولودى كه در عصر پيامبرصلى الله عليه وآله به دنيا آمده، قطعاً پيامبرصلى الله عليه وآله را ديده است؛ زيرا اصحاب انگيزه فراوانى داشتند تا فرزندان خود را به نزد پيامبرصلى الله عليه وآله آورده تا به پيامبرصلى الله عليه وآله متبرك ساخته و پيامبرصلى الله عليه وآله او را تحنيك كند.(22) حتى گفته شده كه بعد از فتح مكه، اهالى آن فرزندانشان را نزد پيامبرصلى الله عليه وآله مى آوردند تا دست مباركش را بر سرشان كشيده و دعاى به بركت نمايد».(23)

در اين زمينه روايات فراوانى است كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - عايشه نقل مى كند: صحابه دائماً فرزندان خود را نزد رسول خداصلى الله عليه وآله مى آوردند تا آنان را تحنيك كرده و مبارك گرداند.(24)

2 - امّ قيس فرزندش را - كه هنوز غذاخور نشده بود - نزد رسول خداصلى الله عليه وآله آورد و او را در دامن آن حضرت صلى الله عليه وآله قرار داد... .(25)

ابن حجر در شرح اين حديث مى گويد: «از اين حديث استفاده مى شود كه تحنيك طفل و تبرّك به اهل فضل، مستحب است».(26)

3 - انس مى گويد: رسول خداصلى الله عليه وآله را ديدم كه حلاّق سر مباركش را مى تراشيد و اصحاب دور وجودش طواف مى كردند تا اگر دانه مويى از سر حضرت صلى الله عليه وآله جدا شود بر دستان آن ها قرار گيرد.(27)

4 - ابى جحيفه مى گويد: خدمت رسول خداصلى الله عليه وآله رسيدم؛ در حالى كه وضو مى گرفت و مردم بر هم سبقت مى گرفتند تا از آب وضوى پيامبرصلى الله عليه وآله بهره ببرند. هر كس از آن آب بر مى داشت، براى تبرّك

به خود مى ماليد و كسى هم كه به آن دسترسى پيدا نمى كرد از رطوبت ديگرى استفاده مى برد.(28)

عروه از مسور و ديگران نقل مى كند: هنگام وضوى رسول خداصلى الله عليه وآله، نزديك بود كه مردم به دليل هجوم آوردن براى تبرّك از آب وضوى پيامبرصلى الله عليه وآله خودشان را هلاك كنند.(29)

5 - سعد مى گويد: از اصحاب رسول خدا شنيدم كه مى گفتند: رسول خداصلى الله عليه وآله كنار چاه بضاعه آمد و با دلوى از چاه آب كشيد و با آن وضو گرفت و بقيه آن را داخل چاه ريخت. بعد از اين جريان هر گاه شخصى مريض مى شد، از آن چاه آب مى كشيدند و او را مى شستند، فوراً شفا مى يافت.(30)

6 - ابو ايّوب انصارى مى گويد: بعد از آن كه رسول خداصلى الله عليه وآله وارد خانه ما شد؛ من براى حضرتش غذا مى آوردم، هنگامى كه ظرف غذا را بر مى گرداندم، من و همسرم از محل دست هاى پيامبرصلى الله عليه وآله در غذا به نيت تبرّك برداشته و استفاده مى كرديم.(31)

7 - مسلم به سند خود از انس نقل كرده كه گفت: «إنّ النبي صلى الله عليه وآله أتى مني فأتى الجمرة فرماها ثمّ أتى منزله بمني ونحر وقال للحلاق: خذ، واشار إلى جانبه الأيمن ثمّ الأيسر، ثمّ جعل يعطيه الناس»؛(32) «پيامبرصلى الله عليه وآله به منى آمد، آن گاه به نزد جمره آمد و آن را رمى نمود. سپس به منزل خود در منى آمد و نحر كرد و به سرتراش فرمود: بچين (موهاى مرا). و اشاره نمود به طرف راست و سپس به طرف چپ، آن گاه موها را به مردم داد.»

ب) تبرّك صحابه و تابعين به آثار پيامبرصلى الله عليه وآله بعد از وفاتش

بخارى در «صحيح» بابى را به

اين مضمون ذكر كرده است. «آنچه از زره، عصا، شمشير، ظرف، انگشتر و... مو، كفش و... از چيزهايى كه صحابه و ديگران به آن ها بعد از وفات پيامبرصلى الله عليه وآله تبرّك مى جستند».(33)

1 - نقل است كه معاويه هنگام وفات وصيت كرد كه با پيراهن، شلوار، قبا و مقدارى از موى پيامبرصلى الله عليه وآله دفن شود.(34)

2 - عمر بن عبدالعزيز هنگام وفاتش دستور داد: مو و ناخنى از پيامبرصلى الله عليه وآله را آورده، در كفنش قرار دهند.(35)

3 - ابن سعد مى گويد: در حنوط انس بن مالك، كيسه اى از مشك و مويى از موهاى رسول خداصلى الله عليه وآله را قرار دادند.(36)

4 - ابن سيرين مى گويد: به عبيده گفتم: نزد ما مقدارى از موى پيامبرصلى الله عليه وآله از طرف انس يا اهل او باقى مانده كه براى من محبوب تر است از دنيا و آخرت.(37)

5 - صفيه مى گويد: هر گاه عمر بر ما وارد مى شد دستور مى داد تا كاسه اى كه از رسول خداصلى الله عليه وآله نزد ما بود به او دهيم، سپس آن را از آب زمزم پر مى نمود و از آن مى آشاميد و به قصد تبرّك بر صورتش مى پاشيد.(38)

6 - انس مى گويد: پيامبرصلى الله عليه وآله بر امّ سليم وارد شد و در آن جا مشكى از آب ديد كه بر ديوار آويزان شده بود؛ آن گاه پيامبرصلى الله عليه وآله ايستاده از آن آب آشاميد. امّ سليم مشك را برداشته و دهانه آن را بريده و براى تبرّك نزد خود نگاه داشت.(39)

7 - ابن سيرين نقل مى كند: نزد انس بن مالك، عصايى از رسول خداصلى الله عليه وآله بود كه بعد از

وفاتش آن را با او بين پهلو و پيراهنش دفن نمودند.(40)

8 - ابراهيم بن عبدالرحمن بن عبدالقارى مى گويد: ابن عمر را ديدم كه دستش را بر جايگاه پيامبرصلى الله عليه وآله در منبر كشيده و به صورت خود مى ماليد.(41)

9 - يزيد بن عبداللَّه بن قسيط مى گويد: «جماعتى از اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله را ديدم كه وقتى مسجد از جمعيت خالى مى شد، دست بر دستگيره منبر رسول خداصلى الله عليه وآله گذارده، آن گاه دعا مى نمودند».(42)

10 - داوود بن صالح مى گويد: «روزى مروان به روضه رسول خداصلى الله عليه وآله وارد شد، ديد شخصى صورتش را بر روى قبر پيامبرصلى الله عليه وآله گذارده است. به او گفت: آيا مى دانى چه مى كنى؟ هنگامى كه آن شخص صورتش را برداشت مروان ديد كه او ابوايّوب است. ابوايّوب در جوابش فرمود: من به جهت اين سنگ نيامده ام، بلكه به خاطر رسول خداصلى الله عليه وآله آمده ام.(43)

11 - ابن عساكر به سند خود از امام على عليه السلام نقل مى كند: بعد از دفن رسول خداصلى الله عليه وآله فاطمه عليها السلام بر بالاى قبر پدرش ايستاد و مشتى از خاك قبر را برداشته و بر ديدگانش ماليد و فرمود:

ماذا على من شمّ تربة أحمد

أن لا يشمّ مدى الزمان غواليا

صُبّت عليّ مصائب لو أنّها

صُبّت على الأيّام عدن ليالياً(44)

12 - سمهودى نقل مى كند: عبداللَّه بن عمر دست راستش را بر قبر شريف پيامبرصلى الله عليه وآله مى ماليد و بلال نيز صورتش را. آن گاه از عبداللَّه بن احمد بن حنبل نقل مى كند كه اين عمل به جهت شدت محبت بوده، و بدين جهت تعظيم و احترام اشكالى ندارد.(45)

13 - ابوالدرداء مى گويد: «شبى بلال مؤذن پيامبرصلى الله

عليه وآله در عالم رؤيا پيامبرصلى الله عليه وآله را زيارت نمود. حضرت صلى الله عليه وآله به او فرمود: اين چه جفايى است كه در حق ما نمودى! آيا وقت آن نشده كه به زيارت ما بيايى؟ بلال محزون و خائف از خواب بيدار شد؛ فوراً سوار بر مركب خود شد و به سوى مدينه حركت نمود و مستقيماً به كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله آمد و شروع به گريه كرد؛ در حالى كه صورتش را به قبر مبارك مى ماليد. حسن و حسين عليهما السلام بر او وارد شدند، بلال آنان را در بغل گرفت و بوسيد».(46)

14 - نافع نقل مى كند: ابن عمر را ديدم كه نماز مى گزارد در مكان هايى كه رسول خداصلى الله عليه وآله نماز خوانده بود...».(47)

ابن حجر در شرح اين حديث مى گويد: «از اين عمل ابن عمر استفاده مى شود كه دنبال نمودن آثار پيامبرصلى الله عليه وآله و تبرّك به آن ها مستحب است».(48)

15 - ابن عبدالبرّ مى گويد: «ابن عمر از آثار رسول خداصلى الله عليه وآله بسيار متابعت مى نمود و در مواقف عرفه و ديگر مواضع به دنبال مكانى مى رفت كه رسول خداصلى الله عليه وآله در آنجا وقوف نموده بود».(49)

16 - قاضى عينى در شرح حديث عثمان بن عبداللَّه بن وهب درباره موى پيامبرصلى الله عليه وآله مى گويد: «نزد ام سلمه تعدادى از موى قرمز پيامبرصلى الله عليه وآله بود كه در ظرفى نگه دارى مى كرد و هميشه مردم هنگامى كه مريض مى شدند به آن تبرّك مى جستند و از بركت آن استشفا مى بردند، و موى حضرت را برداشته و در ظرفى از آب گذاشته و آن را مى آشاميدند و بدين صورت شفا پيدا

مى كردند...»(50)

17 - يحيى بن حارث ذمارى مى گويد: واثلة بن اسقع را ملاقات كردم و به او گفتم: تو با اين دستت با رسول خداصلى الله عليه وآله بيعت كرده اى؟ گفت: آرى. گفتم: دستت را بده تا ببوسم. او دستش را به من داد و من آن را بوسيدم.»(51)

18 - بخارى در كتاب «الادب المفرد» از عبدالرحمن بن رزين نقل كرده كه گفت: گذرمان بر ربذه افتاد. به ما گفته شد كه سلمة بن اكوع رحمه الله در آنجا است. ما به نزد او آمده و بر او سلام كرديم. او دستانش را بيرون آورد و گفت: با اين دو دست با رسول خداصلى الله عليه وآله بيعت نمودم. مشاهده كرديم كه كف دستانش همانند كف پاى شتر كلفت بود، ما برخاسته و آن را بوسيديم».(52)

19 - ابى برده مى گويد: و ارد مدينه شدم و عبداللَّه بن سلام را ملاقات نمودم، او به من گفت: به منزل من بيا تا از ظرفى كه رسول خداصلى الله عليه وآله در آن آب آشاميده به تو آب دهم و نيز در مكانى كه رسول خدا در آن مكان نماز خوانده نماز بجا آورى.(53)

20 - ابي مجلز مى گويد: ابو موسى بين مكه و مدينه بود. نماز عشا را دو ركعتى به جاى آورد سپس برخاست و يك ركعت نماز وتر به جاى آورد و در آن صد آيه از سوره نساء خواند سپس گفت: من كوتاهى نمى كنم كه قدمم را جايى بگذارم كه رسول خداصلى الله عليه وآله گذارده است و نيز همان چيزى را كه رسول خداصلى الله عليه وآله قرائت كرده قرائت كنم.»(54)

21 - بخارى نقل مى كند: «چون

هنگام وفات عمر بن خطاب رسيد به فرزندش عبداللَّه گفت: به نزد عايشه برو و سلام مرا به او برسان و نگو اميرالمؤمنين زيرا من امروز اميرالمؤمنين نيستم، بلكه بگو: عمر بن خطاب از تو مى خواهد تا اجازه دهى من در كنار دو صاحبم دفن شوم. عبداللَّه اذن گرفت و سلام كرد و بر عايشه وارد شد درحالى كه او مى گريست، و گفت: عمر سلام مى رساند و از شما اجازه مى خواهد تا در كنار دو صحابش دفن شود... .»(55)

22 - عبداللَّه بن احمد بن حنبل مى گويد: پدرم را ديدم كه تار مويى از موهاى پيامبرصلى الله عليه وآله را گرفته و بر لب هاى خود مى گذارد و مى بوسد، و گمان مى كنم كه آن را بر چشم خود مى گذاشت و نيز در آبى مى شست و آن را مى آشاميد و به واسطه آن استشفا مى جست. و نيز ديدم كه كاسه پيامبرصلى الله عليه وآله را گرفته و در آب فرو برده و از آن مى آشاميد... .

و نيز ثابت شده كه عبداللَّه بن احمد از پدرش سؤال كرد درباره كسى كه برآمدگى منبر پيامبرصلى الله عليه وآله و نيز حجره حضرت صلى الله عليه وآله را مسّ مى كند. او در جواب گفت: من به اين عمل اشكالى نمى بينم.(56)

دلالت نصوص تبرّك

نصوص تبرّك به آثار پيامبرصلى الله عليه وآله دلالت صريح دارد بر اين كه بركت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله از ذاتش به اشيايى كه به حضرت يك نوع ارتباط داشته منتقل مى شود.

نووى در شرح صحيح مسلم در مورد حديث عتبان بن مالك كه از پيامبرصلى الله عليه وآله درخواست كرد تا در مكان او نماز گذارد تا آنجا را مصلاى خود قرار

دهد مى گويد: «وفي حديث عتبان فوائد كثيرة منها: التبرك بالصالحين وآثارهم والصلاة في المواضع التي صلوا بها و طلب التبرك منهم.»؛(57) «و در حديث عتبان فوائد بسيارى است از جمله آن ها تبرّك به صالحين و آثار آنان و نماز بجاى آوردن در مواضعى كه آنان در آنجا نماز به جاى آوردند و نيز طلب تبرّك از آنان».

ابن حجر عسقلانى در «فتح البارى» در شرح اين حديث مى گويد: «إنّما استأذن النبي صلى الله عليه وآله لأنّه دعى للصلاة ليتبرك صاحب البيت بمكان صلاته، فسأله ليصلّي في البقعة الّتي يحبّ تخصيصها بذلك»؛(58) «پيامبرصلى الله عليه وآله اذن خواست، زيرا او دعوت به نماز شده بود تا صاحب خانه به مكان نماز حضرت تبرّك جويد. لذا از او خواست تا پيامبرصلى الله عليه وآله در قسمتى را كه اختصاص به اين كار داده بود نماز به جاى آورد.»

همين عبارت از قاضى عينى در «عمدة القارى» و شيخ صديق حسن خان در «عون البارى» نقل شده است.

رأى ابن تيميه و احمد بن حنبل در تبرّك

ابن تيميه در كتاب «اقتضاء الصراط المستقيم» نقل مى كند: «احمد بن حنبل و غير او اجازه داده اند تا انسان منبر و جا دستى پيامبرصلى الله عليه وآله را بر روى منبر براى تبرّك مسح نمايد! ولى مسح قبر آن حضرت را رخصت نداده اند! ولى برخى ديگر از اصحاب ما روايتى از احمد نقل كرده كه مسح قبر پيامبرصلى الله عليه وآله را نيز جايز شمرده است».(59)

شفاعت

اشاره

يكى از اعتقادات عموم مسلمانان و معتقدان به اديان، مسئله شفاعت است؛ يعنى روز قيامت اولياى الهى، در حقّ گروهى از گناه كاران شفاعت كرده و آنان را از عقاب جهنّم نجات مى دهند. و يا بنابر تفسير برخى از شفاعت، اولياى الهى با شفاعتشان از شخصى سبب ترفيع درجه او مى شوند. ليكن در اندازه و ويژگى هاى آن اختلاف است؛ يهود براى اولياى خود بدون هيچ قيد و شرطى حق شفاعت قائل است كه قرآن به طور آشكار آن را باطل مى داند. در ميان مسلمانان، وهابيان معتقدند كه تنها مى توان از خدا طلب شفاعت كرد و اگر كسى از خود شافعان، طلب شفاعت كند مشرك است، ولى عموم مسلمانان قائلند اين حقّى را كه خداوند براى شافعان قرار داده، مى توان از آنان طلب نمود، البته با اعتقاد به اين كه: اصل اين حق از آنِ خداست و اوليا بدون اذن او شفاعت نمى كنند. در اين مبحث به اين موضوع مى پردازيم.

اجماع امّت

علماى اسلام بر مشروعيّت شفاعت و اين كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله يكى از شفيعان روز قيامت است، اجماع كرده اند؛ اگرچه در برخى از فروعِ شفاعت اختلاف نموده اند. اينك ديدگاه بزرگان شيعه و سنى را نقل مى كنيم:

1 - ابومنصور ماتريدى (متوفاى 333 ه .ق) در ذيل آيه شريفه « وَلا يَشْفَعُونَ إِلّا لِمَنِ ارْتَضى (60) مى گويد: اين آيه اشاره به شفاعت مقبول در اسلام دارد.(61)

2 - تاج الدين ابوبكر كلاباذى (متوفاى 380 ه .ق) مى گويد: «علما اجماع دارند كه اقرار به تمام آنچه خداوند در مورد شفاعت ذكر كرده و روايات نيز بر آن توافق دارد، واجب است...».(62)

3 - شيخ مفيد (336 -413 ه .ق) مى فرمايد: «اماميه اتفاق نظر

دارند كه رسول خداصلى الله عليه وآله در روز قيامت براى جماعتى از مرتكبان گناهان كبيره از امت خود، شفاعت مى كند. و نيز اميرالمؤمنين و امامان ديگرعليهم السلام براى صاحبان گناهان كبيره از شيعيان، شفاعت مى كنند. و خداوند بسيارى از خطاكاران را با شفاعت آنان از دوزخ نجات مى دهد».(63)

4 - شيخ طوسى رحمه الله (385 -460 ه .ق) مى گويد: «شفاعت نزد ما اماميه از آنِ پيامبرصلى الله عليه وآله، بسيارى از اصحابش، تمام امامان معصوم عليهم السلام و بسيارى از مؤمنان صالح است».(64)

5 - ابوحفص نسفى (متوفاى 538 ه .ق) مى گويد: «شفاعت رسولان و خوبان از امّت اسلامى، در حق گنه كاران كبيره، با اخبار مستفيض، ثابت است».(65)

6 - تفتازانى در شرح اين عبارت، رأى نسفى را بدون هيچ ترديدى تصديق كرده است.(66)

7 - قاضى عياض بن موسى (متوفاى 544 ه .ق) مى گويد: «مذهب اهل سنّت بر جواز شفاعت است عقلاً، و صريح آيات و اخبار نيز بر وقوع آن اذعان دارند».(67)

8 - قاضى بيضاوى در تفسير آيه شريفه « وَاتَّقُوا يَوْماً لَا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَلَا يُقْبَلُ مِنْهَا شَفَاعَةٌ» مى گويد: «برخى، اين آيه را دليلِ نفى شفاعت از گناه كاران كبيره دانسته اند، ولى بايد دانست كه آيه مخصوص كافران است؛ زيرا آيات و روايات فراوانى دلالت بر تحقق شفاعت در امّت دارد».(68)

9 - فتّال نيشابورى مى گويد: «ميان مسلمانان اختلافى نيست كه شفاعت امرى است ثابت و مقتضاى آن اسقاط ضررها و عقوبات است».(69)

10 - ابن تيميه حرّانى (728 ه .ق) مى گويد: «پيامبرصلى الله عليه وآله در روز قيامت سه نوع شفاعت دارد... نوع سوّم درباره كسانى است كه مستحقّ آتش جهنمند».(70)

11 - نظام الدين قوشجى (879 ه

.ق) مى گويد: «مسلمانان بر ثبوت شفاعت، به جهت قول خداوند متعال « عَسى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَاماً مَحْمُوداً»(71) اتفاق نظر دارند».(72)

12 - شعرانى حنفى مى گويد: «همانا محمّدصلى الله عليه وآله اوّلين شفاعت كننده روز قيامت است...».(73)

13 - علامه مجلسى (1110 ه .ق) مى فرمايد: «در مورد شفاعت، بين مسلمانان اختلافى نيست كه از ضروريات دين اسلام است؛ به اين معنا كه رسول خداصلى الله عليه وآله در روز قيامت براى امّت خود، بلكه امّت هاى پيشين شفاعت مى كند...».(74)

14 - محمّد بن عبدالوهاب (1115 - 1206 ه .ق) مى گويد: «شفاعت براى پيامبرصلى الله عليه وآله و ساير انبيا و ملائكه و اوليا و كودكان، از جمله امورى است كه مطابق روايات وارده، ثابت است... .»(75)

شفاعت در قرآن كريم

توضيح

آيات مربوط به شفاعت را مى توان بر چند دسته تقسيم نمود:

1 - آياتى كه شفاعت را نفى مى كنند

« يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِىَ يَوْمٌ لَا بَيْعٌ فِيهِ وَلَا خُلَّةٌ وَلَا شَفَاعَةٌ وَالْكَافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ»؛(76) «اى اهل ايمان! از آنچه روزى شما كرديم، انفاق كنيد پيش از آن كه روزى بيايد كه نه خريد [و فروشى هست و نه دوستى و شفاعتى به كار آيد و كافران در آن روز درمى يابند كه به خود ستم كردند.»

ولى آيات ديگر به وجود شفاعت به اذن خداوند متعال صراحت دارد. پس آيه فوق شفاعت بدون اذن را نفى مى كند.

2 - ابطال عقيده يهود در شفاعت

« يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعَالَمِينَ *وَاتَّقُوا يَوْماً لَا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَلَا يُقْبَلُ مِنْهَا شَفَاعَةٌ وَلَا يُؤْخَذُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلَا هُمْ يُنصَرُونَ»؛(77) «اى بنى اسرائيل! ياد كنيد نعمت هايى را كه به شما عطا كردم و شما را بر عالميان برترى دادم. و دورى كنيد از روزى كه در آن، كسى به جاى ديگرى مجازات نشود و هيچ شفاعت از كسى پذيرفته نشود و عوض قبول نكنند و يارى نشنوند.»

قرآن اعتقاد به يك نوع شفاعت باطل را كه در يهود بوده، رد مى كند، شفاعتى كه هيچ گونه شرطى در شفيع يا كسى كه شفاعت شده قرار نمى دهد و هيچ نوع ارتباطى با اذن خداوند ندارد.

3 - نفى شفاعت از كافران

« وَكُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ * حَتَّى أَتَانَا الْيَقِينُ * فَمَا تَنْفَعُهُمْ شَفَاعَةُ الشَّافِعِينَ»؛(78) «و روز جزا را تكذيب مى كرديم تا آن كه [با مرگ يقين به قيامت پيدا كرديم، پس در آن روز شفاعت شفيعان سودى به آنان نرساند.»

4 - نفى صلاحيت شفاعت از بت ها

« وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هؤُلآءِ شُفَعآؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لَا يَعْلَمُ فِي السَّماوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالى عَمَّا يُشْرِكُونَ»؛(79) « [اين مردم نادان به جاى خدا چيزهايى را مى پرستند كه به آن ها هيچ سود و زيانى نمى رساند و مى گويند كه اين بت ها شفيع ما نزد خدا هستند، به اينان بگو شما به بهانه شفاعت بت ها مى خواهيد به خدا چيزى كه در همه آسمان ها و زمين علم به آن ندارد، ياد دهيد؟! خدا از آنچه شريك او قرار مى دهيد برتر و منزّه است.»

5 - اختصاص شفاعت به خداوند

« قُلْ للَّهِ ِ الشَّفَاعَةُ جَمِيعاً لَهُ مُلْكُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»؛(80) «بگو [اى پيامبر!] شفاعت تنها از آن خداست كه مالك زمين و آسمان هاست و پس از مرگ، بازگشت همه شما به سوى اوست.»

6 - شفاعت مشروط براى غير خدا

« مَا مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ»؛(81) «هيچ شفيعى جز به اجازه او نخواهد بود.»

« وَلَا تَنْفَعُ الشَّفَاعَةُ عِنْدَهُ إِلَّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ...»؛(82) «و نفع نمى دهد شفاعت نزد خدا مگر براى كسى كه خداوند به او اذن دهد.»

مقتضاى جمع بين آيات اين است: - از آنجا كه طبق عقيده توحيد افعالى، و اين كه مؤثرى بالاصاله در عالم به جز خدا نيست، و هر تأثيرى به اذن و اراده اوست - برخى از آيات، شفاعت را منحصراً براى خدا قرار داده است، ولى منافات ندارد كه اين حقّ اختصاصى خود را به كسى بدهد، تا با اجازه او، اِعمال كند. همان گونه كه به پيامبرصلى الله عليه وآله و اولياى خود چنين اجازه اى داده است.

ضرورت شفاعت

توضيح

با چند عامل مى توان شفاعت را از جمله ضروريات جامعه بشرى به حساب آورد:

1 - ابتلاى مردم به گناه

برخى مى گويند: تنها نجات دهنده انسان در روز قيامت، عمل صالح است، همان گونه كه در قرآن آمده است: « وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً فَلَهُ جَزَآءً الْحُسْنى ؛(83) «و امّا كسى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دهد براى او پاداش نيكى است.»

هر چند رسيدن به جزا و سعادت، وابستگى زيادى بر عمل دارد، ولى از آيات ديگر آشكارا استفاده مى شود كه عمل به تنهايى باعث نجات بشر نخواهد بود، مگر اين كه با رحمت گسترده الهى ضميمه گردد.(84)

2 - گستره رحمت الهى

« رَبَّنَا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ ءٍ رَحْمَةً وَعِلْماً...»؛(85) «پروردگارا! رحمت و علمت را بر هر چيزى گسترش دادى.»

« فَإِنْ كَذَّبُوكَ فَقُلْ رَبُّكُمْ ذُو رَحْمَةٍ وَاسِعَةٍ»؛(86) «پس اگر اى پيامبر تو را تكذيب كنند بگو خداى شما داراى رحمت بى منتهاست.» مى دانيم كه شفاعت از مصاديق رحمت الهى است.

3 - نجات، اصل اوّلى در انسان

دليل و برهان عقلى نشان مى دهد كه اصل اوّلى در انسان، سلامت از هر گونه عذاب دنيوى و اخروى است و لذا توقّف در برزخ، و نيز مراحل مختلف در روز قيامت و ورود در جهنّم - در مدّتى محدود - همه براى آن است كه انسان پاك شده و به جوهر اصلى خود بازگردد، و شفاعت نيز در همين راستاست.

اثر شفاعت

درباره نتيجه و اثر شفاعت دو نظر وجود دارد: 1 - شفاعت به معناى از بين رفتن گناهان و عقاب است. 2 - شفاعت؛ يعنى زيادى ثواب و ترفيع درجات. بيشتر مسلمانان معتقد به قول اوّلند. ولى معتزله قول دوّم را پذيرفته اند و حق با قول اول است؛ به چند دليل:

1 - اصل اعتقاد به شفاعت، در بين يهود و بت پرستان قبل از اسلام رايج بوده است و اسلام، بعد از آن كه خرافات آن را پيراست، در جامعه اسلامى مطرح ساخت. و كسانى كه از ديدگاه هاى يهود و بت پرستانِ قبل از اسلام، در امر شفاعت اطلاع دارند، مى دانند شفاعتى را كه آنان براى انبيا و پدرانشان معتقد بودند، در سقوط گناهان و غفران آن ها بوده است. و تنها اشكال مهمّشان آن بود كه حقّ شفاعت را بدون هيچ شرطى براى آنان قائل بودند، ولى اسلام با پذيرش اصل اعتقاد به شفاعت، آن را مشروط به اذن خداوند نمود، آنجا كه مى فرمايد: « مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ»؛(87) «كيست كه نزد خدا شفاعت كند مگر به اذن او.» « وَلَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضى ؛(88) «و آن ها جز براى كسى كه خدا راضى (به شفاعت براى او) است شفاعت نمى كنند.»

2 - روايات شيعه

و اهل سنّت بر عموميت شفاعت دلالت دارد. پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: «أدّخرت شفاعتي لأهل الكبائر من أُمّتي»؛(89) «شفاعتم را براى صاحبان گناهان كبيره امتم، ذخيره كرده ام.»

3 - برخى از آيات تصريح مى كند كه خداوند حتّى بدون توبه، از گناهان عفو مى كند، كه اين با شفاعت به معناى اسقاط گناهان سازگارى دارد. خداوند متعال مى فرمايد: « هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَيَعْفُو عَنِ السَّيِّئَاتِ»؛(90) «او كسى است كه توبه را از بندگان خود مى پذيرد و گناهان را عفو مى نمايد.»

درخواست شفاعت از شفاعت كنندگان

همان گونه كه اشاره شد، برخى از گناه كاران به واسطه شفاعت، مورد عفو و بخشش الهى قرار خواهند گرفت، قرآن كريم و سنّت نيز بر اين مطلب تصريح نموده است.

قرآن كريم با مسلّم گرفتن اصل شفاعت، يادآور مى شود كه شفاعت تنها به اذن الهى انجام مى پذيرد: « مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ»؛ «كيست كه در پيشگاه الهى به شفاعت برخيزد مگر به فرمان او.» و نيز مى فرمايد: « مَا مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ»؛ «هيچ شفيعى جز با اجازه او نخواهد بود.»

و از طرفى ديگر به ابطال عقيده بت پرستان و مشركان در اين مورد پرداخته است؛ زيرا آنان براى شفاعت هيچ گونه شرط و قيدى مانند اذن خدا قائل نيستند. قرآن كريم در ردّ اين عقيده مى فرمايد: « وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هؤُلآءِ شُفَعَآؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لَا يَعْلَمُ فِي السَّماوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ»؛(91) « [اين مردم نادان] به جاى خدا چيزهايى را مى پرستند كه به آن ها هيچ سود و زيانى نمى رساند و مى گويند كه اين بت ها شفيع ما

نزد خدا هستند، به اينان بگو شما به بهانه شفاعت بت ها، مى خواهيد به خدا چيزى كه در همه آسمان ها و زمين علم به آن ندارد ياد دهيد؟ خدا از آنچه شريك او قرار مى دهيد، برتر و منزّه است.»

بنابر اين اگر كسى اين با استدلال به آياتى كه شفاعت خواهى مشركان از بت ها را مردود مى شمارد، قصد داشته باشد اصل شفاعت در اسلام را زير سؤال ببرد، مغالطه اى آشكار است؛ چرا كه در شفاعت اسلامى، نه اعتقاد به الوهيت شافعان مطرح است و نه بى قيد و شرط بودن شفاعت آنان.

قرآن كريم از فرشتگان به عنوان شفاعت كنندگانى ياد كرده است كه جز درباره كسانى كه خداوند رضايت مى دهد، شفاعت نخواهند كرد: « بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ * لَا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ * يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَى»؛(92) «بلكه آنان بندگان مقرّب خدا هستند كه هرگز پيش از امر خدا كارى نخواهند كرد و هر چه كنند به فرمان اوست،... از احدى، جز آن كه خدا از او راضى است، شفاعت نكنند.»

پس هر گاه اصل شفاعت پيامبرصلى الله عليه وآله و ديگران در قيامت مورد تأييد است، درخواست آن از سوى مؤمنان نيز امرى مشروع خواهد بود. همان گونه كه درخواست دعا از ديگران امرى مشروع است.

تحقيق مطلب

اشاره

براى روشن شدن مطلب و اين كه درخواست شفاعت از پيامبرصلى الله عليه وآله و ديگر اولياى الهى كار باطلى نيست، به دو نكته اشاره مى كنيم:

1 - اين كه طب شفاعت همان طلب دعا است.

2 - اين كه طلب دعا از صالحان امرى مستحبّ در اسلام است كه همه مسلمانان حتى وهابيان آن را اجازه داده اند.

توضيح نكته اول

همان گونه كه اشاره شد، شفاعت پيامبرصلى الله عليه وآله و ساير شفيعان در حقيقت درخواست آنان از خداوند متعال و طلب مغفرت از خداوند سبحان براى گناه گاران است. و خداى سبحان به آنان اذن داده تا در ظرفيت هاى خاص براى مردم دعا كنند، و در همان موارد نيز، استجابت دعا را ضمانت كرده است. و لذا آنان در غير مواردى كه اذن داده شده، دعا نمى كنند. و معناى جمله «يا وجيهاً عند اللَّه اشفع لنا عند اللَّه» همين است.

مفسر معروف اهل سنّت، نيشابورى از مقاتل در تفسير قول خداوند: « مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً حَسَنَةً يَكُنْ لَهُ نَصِيبٌ مِنْها وَمَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً سَيِّئَةً يَكُنْ لَهُ كِفْلٌ مِنْها»،(93) نقل كرده كه گفت: «... الشفاعة إلى اللَّه إنّما هي دعوة اللَّه لمسلم»؛(94) «... شفاعت نزد خدا همانا خواستن از خدا براى مسلمان است.»

فخر رازى شفاعت را به دعا و توسل به سوى خداى متعال معنا مى كند. او مى گويد: «خداوند متعال به محمّدصلى الله عليه وآله فرمود: « وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِناتِ».(95) محمّدصلى الله عليه وآله را امر كرده كه اوّلاً براى خودش استغفار كند و سپس براى ديگران استغفار نمايد...».(96)

مسلم در صحيح خود از ابن عباس نقل كرده كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «ما من رجل مسلم يموت فيقوم على جنازته أربعون رجلاً لايشركون

باللَّه إلّا شفّعهم اللَّه فيه»؛(97) «هيچ فرد مسلمانى نيست كه بميرد و بر جنازه او چهل مرد كه به خدا شرك نمى ورزند قيام كرده [و بر او دعا كنند] جز آن كه خداوند آنان را در حقّ آن ميت شفيع گرداند.»

بخارى در صحيح خود بابى را منعقد كرده تحت عنوان: «اذا استشفعوا الى الامام ليستسقى لهم لم يردهم»،(98) هر گاه امام را شفيع خود قرار دهند تا براى آن ها طلب باران كند خداوند آنان را رد نخواهد كرد.

از اين عبارت استفاده مى شود كه حقيقت شفاعت همان دعا و خواستن از خداوند است. و طلب شفاعت از ولى خدا به معناى طلب خواستن و دعا است.

توضيح نكته دوم

طلب دعا و خواستن از مؤمن نه تنها شرك و حرام نيست، بلكه امرى مستحب و راجح مى باشد و انسان مى تواند در حال حيات و ممات از كسى بخواهد تا براى او دعا كند و كارى را براى او از خدا بخواهد.

درخواست از اولياى الهى در حال حيات

درخواست دعا از شخصى؛ خصوصاً از اولياى الهى در حال حيات هيچ اشكالى ندارد و مطابق قرآن و حديث است. خداوند متعال مى فرمايد: « وَإِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ»؛(99) «و هر گاه به آنان گفته شود بياييد تا رسول خدا براى شما از حق آمرزش بطلبد، سرپيچى مى كنند و مى بينى كه با تكبّر و نخوت روى مى گردانند.»

و نيز درباره برادران حضرت يوسف عليه السلام مى فرمايد: « قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنّا كُنّا خاطِئِينَ * قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ»؛(100) «برادران يوسف عرضه داشتند: اى پدر! بر تقصيرات ما از خدا آمرزش بخواه كه درباره يوسف خطا كرده ايم. پدر گفت: به زودى از درگاه خدا براى شما آمرزش مى طلبم كه او بسيار آمرزنده و مهربان است.»

قرآن نيز دستور داده است تا گنه كاران به نزد پيامبرصلى الله عليه وآله رفته و از او درخواست استغفار نمايند، آنجا كه مى فرمايد: « وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جآؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوّاباً رَحِيماً»؛(101) «و هنگامى كه به نفس خود ظلم كردند نزد تو آمده و از خدا طلب مغفرت كرده و رسول نيز براى آنان استغفار كند، در آن هنگام به طور حتم خداوند را توبه پذير رحيم خواهند يافت.»

ترمذى از انس نقل كرده كه گفت: «سألت النبيّ صلى الله عليه

وآله أن يشفع لي يوم القيامة؟ فقال: أنا فاعل. قلت: فأين اطلبك؟ قال: على الصراط»؛(102) «من از پيامبرصلى الله عليه وآله درخواست كردم كه براى من در روز قيامت شفاعت كند؟ حضرت فرمود: من انجام خواهم داد. عرض كردم: كجا به دنبال شما باشم؟ فرمود: در كنار صراط.»

اين حديث رجالش رجال صحيح است جز آن كه در سندش ابوالخطاب حرب بن ميمون واقع است. گرچه بخارى او را تضعيف كرده ولى اكثر علما او را توثيق نموده اند. ابوالخطاب انصارى مى گويد: «او بصرى صدوق است». يحيى بن معين مى گويد: «او صالح است، و على بن مدينى و ديگران او را توثيق نموده اند».(103) ابن حجر مى گويد: خطيب در كتاب «المتفق و المفترق» گفته كه او ثقه است.(104)

اگر بخارى او را تضعيف كرده به جهت اين است كه او قَدَرى بوده و با عقيده او موافق نبوده است، و لذا نمى توان به تضعيف او توجّه نمود.

طبرانى در «المعجم الكبير» نقل كرده كه سواد بن قارب رضى الله عنه قصيده خود را اين گونه انشاد كرد:

وأشهد أنّ اللَّه لا ربّ غيره

وأنّك مأمون على كلّ غائب

وأنّك أدنى المسلمين وسيلة

إلى اللّه يابن الأكرمين الأطائب

فمرنا بما يأتيك يا خير مرسل

وإن كان فيما فيه شيب الذوائب

وكن لى شفيعاً يوم لا ذو شفاعة

بمغن فتيلاً عن سواد بن قارب(105)

رفاعى در توجيه اين شعر مى گويد: «سواد بن قارب رسول خداصلى الله عليه وآله را مورد خطاب قرار داده و اميدوار است كه حضرت نزد خداوند متعال شفيع او در روز قيامت باشد...».(106)

ابن عباس روايت كرده: «لمّا فرغ أميرالمؤمنين عليه السلام من تغسيل النبيّ صلى الله عليه وآله قال: «بأبي أنت واُمّي، أذكرنا عند ربّك...»؛(107)

«چون اميرالمؤمنين عليه السلام از غسل پيامبرصلى الله عليه وآله فارغ شد خطاب به پيامبرصلى الله عليه وآله عرض كرد: پدر و مادرم به فداى تو، ما را نزد پروردگارت ياد كن...».

نيز روايت شده: «لمّا توفّى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله جآء أبوبكر من سلع ووقف على فوته وكشف عن وجهه وقبّله وقال: بأبي أنت وأمّي طبت حياً وميّتاً، واذكرنا عند ربّك»؛(108) «چون رسول خداصلى الله عليه وآله از دنيا رحلت نمود ابوبكر از سلع آمد و چون از وفات حضرت مطّلع شد، پارچه را از روى حضرت كنار زده و او را بوسيد و گفت: پدر و مادرم به فداى تو، تو در حال حيات و ممات خود خوب بودى، ما را نزد پروردگارت ياد بنما.»

اگر در حال حيات درخواست شفاعت صحيح است، در حال ممات نيز صحيح مى باشد؛ زيرا در جاى خود حيات برزخى را اثبات نموده ايم.

وهابيان و درخواست شفاعت از شفيعان

وهابيان اصل شفاعت را قبول دارند، ولى در پاره اى از احكام و ويژگى هاى آن ديدگاه هايى خاص دارند كه موجب شده تا عقيده مسلمانان ديگر را در مورد شفاعت شرك آلود بدانند. مهم ترين مسئله مورد اختلاف درباره شفاعت، به درخواست شفاعت از شافعان بازمى گردد. درخواست شفاعت از شافعان - چه در حال حيات آن ها و چه پس از مرگ آنان - از نظر مسلمانان امرى جايز و مشروع است، ولى به اعتقاد وهابيان امرى نامشروع بلكه شرك آلود است. آنان شفاعت را تنها در صورتى صحيح مى دانند كه انسان مستقيماً از خداوند بخواهد كه پيامبرصلى الله عليه وآله و ديگر كسانى كه مأذون در شفاعت مى باشند، در حقّ انسان شفاعت كنند.

ابن تيميه مى گويد: «اگر كسى بگويد: از پيامبر به جهت

نزديكى به خدا مى خواهم تا شفيع من در اين امور باشد، اين از كارهاى مشركان است».(109)

محمّد بن عبدالوهاب مى گويد: «طلب شفاعت تنها بايد از خدا باشد نه شافعان؛ يعنى بايد گفت: بار خدايا! محمّد را در حقّ ما در روز قيامت شفيع گردان...».(110)

دلايل وهابيان

توضيح

وهابيان براى اثبات مدّعاى خود به ادلّه اى تمسك كرده اند:

دليل اوّل

طلب شفاعت از شفيع به منزله خواندن غير خدا است و اين شرك در عبادت است؛ زيرا خداوند متعال مى فرمايد: « فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَدَاً»؛(111) «با خدا هيچ كس را نخوانيد.»

پاسخ

خواندن غير خدا به طور مطلق نه حرام است و نه مستلزم شرك؛ زيرا اگر انجام عملى توسط فردى مجاز و مشروع باشد، درخواست انجام آن از وى نيز مجاز و مشروع خواهد بود؛ هر گاه شفاعت كردن براى پيامبرصلى الله عليه وآله و ديگر شفيعان در قيامت، حقّ و مشروع است. طلب شفاعت از آنان نيز چنين خواهد بود. حقيقت شفاعت، دعا كردنِ شفيع براى مستحق شفاعت و درخواست بخشش او از جانب خداوند است. بنابر اين، همان گونه كه انسان مى تواند از هر فرد مسلمان و مؤمنى درخواست دعا كند - كه اين مطلب مورد قبول وهابيان است - طلب شفاعت از غير خدا هم جايز خواهد بود. ليكن در طلب شفاعت از ديگران، تنها از كسانى مى توان طلب كرد كه شايستگى شفاعت را دارند؛ مانند پيامبران، مؤمنان صالح و فرشتگان.

ترمذى از انس بن مالك نقل كرده كه از پيامبرصلى الله عليه وآله خواست تا در قيامت او را شفاعت كند.(112)

فرزندان يعقوب نيز از پدر خواستند تا براى آمرزش آنان استغفار نمايد: « يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ»؛(113) « [برادران يوسف عرضه داشتند] اى پدر! براى ما از خدا آمرزش طلب كن كه [درباره يوسف خطا كرده ايم.»

و نيز خداوند به جهت عفو و آمرزش گناهان، مردم را دعوت مى كند كه از پيامبرصلى الله عليه وآله بخواهند تا براى آنان استغفار نمايد: « وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَآؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا

اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً»؛(114) «و هنگامى كه به نفس خود ظلم كردند، نزد تو آمده و از خدا طلب مغفرت كرده كه تو بر آنان استغفار كنى و در آن هنگام به طور حتم خدا را توبه پذير مهربان خواهند يافت.»

اگر وهابيان طلب دعا از پيامبرصلى الله عليه وآله را پس از وفات او شرك مى دانند، در هر دو حالت شرك خواهد بود. گذشته از اين، مرگ پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله مربوط به جسم اوست، اما روح او زنده است و شنيدن درخواست دعا و شفاعت و اجابت آن مربوط به روح است نه بدن. در بحث حيات برزخى به تفصيل به اثبات حيات روحانى پرداخته شده است.

دليل دوم

به گواهى قرآن كريم، خداوند مشركانِ عصر رسالت را به اين دليل كه از غير خدا طلب شفاعت مى كردند، مشرك دانسته است: « وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هؤُلآءِ شُفَعَآؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ»؛(115) «آنان به جاى خدا، چيزهايى را مى پرستيدند كه به آن ها هيچ سود و زيانى نمى رساند و مى گويند كه اين بت ها شفيع ما نزد خدا هستند.»

پاسخ

در اين كه مشركان عصر رسالت براى بت ها و معبودهاى خود مقام شفاعت قائل بودند، ترديدى نيست، ولى آنچه در اين آيه آمده اين است كه آنان هم بت ها را عبادت مى كردند و هم براى آنان مقام شفاعت قائل بودند، و اعتقاد به شفاعت همراه با عبادت آن ها، سبب مذمّت آنان شده است.

مشركان همچنين حقّ شفاعت بى قيد و شرطى براى موجوداتى قائل بودند كه خداوند چنين مقامى را به آنان نداده بود. و اين امور سبب مذمّت و شرك آلود شدن اعتقاد و درخواست آنان شد. ولى اگر اعتقاد به مقام شفاعت، در حق كسى باشد كه خداوند براى آن ها اين حق را قرار داده و به كار گرفتن آن را نيز به اذن خدا بداند و اين اعتقاد منجرّ به عبادت شفيع نشود، دليلى بر حرمت آن نيست.

دليل سوم

قرآن كريم شفاعت را حقّ ويژه خداوند دانسته است: « قُلْ للَّهِ ِ الشَّفاعَةُ جَمِيعَاً»؛(116) «بگو شفاعت تنها از آنِ خداوند است.» بنابر اين بايد شفاعت را فقط از خداوند درخواست كرد.

پاسخ

شفاعت از آن جهت كه نوعى تأثيرگذارى در سرنوشت بشر است، از مظاهر و جلوه هاى ربوبى خداوند است و بدين جهت اوّلاً و بالذات به او اختصاص دارد، ولى اين مطلب با اعتقاد به حقّ شفاعت براى پيامبران و صالحان منافات ندارد؛ زيرا شفاعت آنان به صورت مستقل نيست، بلكه مستند به اذن و مشيّت الهى است. و اين مطلبى است كه از قرآن كريم به روشنى به دست مى آيد؛ « مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ»؛(117) «كيست كه در پيشگاه الهى به شفاعت برخيزد، مگر به فرمان او.» و يا آيه: « مَا مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ»؛(118) «هيچ شفيعى جز به اجازه او نخواهد بود.»

دليل چهارم

طلب شفاعت اگرچه دعا محسوب مى شود، ولى خواستن آن از ميّت بى فايده است؛ زيرا او در عالم برزخ نمى شنود و حياتى ندارد.

پاسخ

در بحث «حيات برزخى» به طور مبسوط، حيات در عالم برزخ را به اثبات رسانديم. و نيز به آياتى كه وهابيان با آن بر عدم شنيدن مردگان در عالم برزخ استدلال مى كنند، پاسخ داديم.

دليل پنجم

طلب شفاعت از مرده شرك است.

ابن تيميه مى گويد: «از اقسام شرك آن است كه كسى به شخصى كه از دنيا رفته بگويد: مرا درياب، از من شفاعت كن، مرا بر دشمنم يارى نما، و امثال اين درخواست ها كه تنها خداوند بر آن ها قادر است.»(119)

پاسخ

در بحث حيات برزخى به طور تفصيل حيات اوليا در برزخ را به اثبات رسانده ايم.

بررسى دلايل منكران

1 - شفاعت محرّك معصيّت است!

در نظر عده اى، اعتقاد به شفاعت موجب جرأت بر گناه در افراد شده و روح سركشى را در گناه كاران و مجرمان زنده مى كند؛ لذا اعتقاد به آن، با روح شريعت اسلامى و ساير شرايع سازگارى ندارد!

پاسخ

الف) اگر چنين باشد، «توبه» كه بخشايش گناهان را در پى دارد نيز مايه تشويق به انجام دوباره گناه خواهد بود. در حالى كه توبه يكى از باورهاى اصيل اسلامى و مورد اتفاق مسلمانان است.

ب) وعده شفاعت در صورتى مستلزم تمرّد و عصيان گرى است كه شامل همه مجرمان با تمام صفات و ويژگى ها شود و نسبت به تمام انواع عقاب و تمام اوقات آن جارى باشد...، ولى اگر اين امور مبهم و نامعيّن شد كه وعده شفاعت در مورد چه گناهانى و كدام گناه كار و در چه وقتى از قيامت است، هيچ كس نمى داند كه آيا مشمول شفاعت مى شود يا خير؟ و لذا موجب تشويق بر انجام معاصى نخواهد شد.(120)

ج) با اندكى انديشه در آيات قرآن و گفتار پيشوايان معصوم عليهم السلام روشن مى شود كه خداوند شرايط ويژه اى براى شفاعت قرار داده است. خداوند مى فرمايد: « يَوْمَئِذٍ لَا تَنْفَعُ الشَّفَاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمَنُ وَرَضِىَ لَهُ قَوْلاً»؛(121) «در آن روز [قيامت شفاعت هيچ كس سودى نمى بخشد، جز كسى كه خداوند رحمان به او اجازه داده و به گفتار او راضى است.»

همچنين فرموده است: « مَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ وَلَا شَفِيعٍ يُطَاعُ»؛(122) «براى ستمكاران نه دوستى وجود دارد و نه شفاعت كننده اى كه شفاعتش پذيرفته شود.»

در روايتى از امام صادق عليه السلام آمده است: «إنّ شفاعتنا لن تنال مستخفّاً بالصّلاة»؛(123) «همانا شفاعت ما اهل بيت عليهم السلام به كسى كه نماز را سبك

بشمارد، نخواهد رسيد.»

روشن است كه چنين شرايطى نه تنها سبب تشويق به انجام گناه نمى شود، بلكه انسان را براى دست يابى به طاعات به تلاش وا مى دارد تا از شفاعت پيامبران و اولياى الهى برخوردار مى شود.

د) شفاعت نه تنها تشويق كننده گناه نيست، بلكه باعث اميدوارى گناه كار به آينده خود مى گردد و به اين باور مى رسد كه مى تواند سرنوشت خود را دگرگون سازد. كردار گذشته او سرنوشتى شوم و تغييرناپذير براى وى پديد نياورده است و مى تواند با يارى اولياى الهى و تصميم راسخ بر فرمانبردارى از خداوند، ضمن تغيير سرنوشت خود، آينده اى روشن را براى خود رقم بزند. بدين ترتيب، اعتقاد به شفاعت نه تنها مايه گستاخى نيست، بلكه باعث مى شود گروهى به اين اميد كه راه بازگشت به سوى خداوند براى آنان باز است، به يارى اولياى خدا، آمرزش را بجويند، و با كنار نهادن سركشى، به سوى حق بازگردند.

2 - شفاعت واسطه گرى است!

طبق نظر برخى شفاعت، نوعى پارتى بازى و واسطه گرى است كه موجب ضايع شدن حقّ عدّه اى، و سبب لوث شدن قانون است.

پاسخ

شفاعت، كمك اولياى الهى به افرادى است كه در عين گنه كار بودن، پيوند ايمانى و معنوى خويش را با خداوند و اولياى الهى نگسسته اند. شفاعت واقعى براى كسانى است كه نيروى جهش به سوى كمال و پاكى در روح و روان آنان باشد. و نورانيت شافعان، وجود تاريك كسانى را كه از هيچ گونه ويژگى مثبتى برخوردار نيستند، روشن نخواهد كرد.

بنابر اين، شفاعت هاى رايج ميان مردم (پارتى بازى) با شفاعت در منطق اسلام، تفاوت هاى زياد دارد؛ از آن جمله:

1 - در واسطه گرى هاى دنيوى، فرد گنه كار، شفيع را برمى انگيزاند تا با سرپرست فلان بخش تماس بگيرد و به دليل نفوذى كه در دستگاه او دارد، وى را وادار كند از تقصير گنه كار درگذرد و از اجراى قانون در حقّ او چشم بپوشد. در شفاعت اسلامى، كار دست خدا است و اوست كه شفيع را برمى انگيزاند. خداوند به دليل كمال و جايگاه شفيع، به او حق شفاعت مى بخشد و رحمت و بخشايش خود را از گذرگاه وى، شامل حال بندگان مى سازد.

2 - در شفاعت، شفيع از مقام ربوبى تأثير مى پذيرد، ولى در واسطه گرى هاى باطل، قدرت برتر سخنان شفيع است و اوست كه به خواسته هاى خلاف كار، تن در مى دهد. به ديگر سخن، در شفاعت هاى عرفى و دنيوى، شفاعت كننده، مولا و حاكم را برخلاف اراده، به انجام كارى وادار مى كند، ولى در شفاعت الهى، در علم و اراده خداوند هيچ گونه دگرگونى پديد نمى آيد، بلكه تنها مراد و خواسته دگرگون مى شود... .(124)

3 - جوهر اصلى شفاعت هاى دنيوى، تبعيض

در قانون است. بدين ترتيب كه نفوذ شفيع بر اراده قانون گذار يا مجريان قانون چيره مى شود و قدرت قانون تنها در برخورد با ناتوانان، نمود مى يابد. اين در حالى است كه در شفاعت اخروى، هيچ كس قدرت خود را بر خدا تحميل نمى كند و نمى تواند از اجراى قانون، جلوگيرى كند. در حقيقت شفاعت، رحمت گسترده و بخشايش بى پايان خداى مهربان است كه به وسيله آن، كسانى را كه شايسته اند، پاك مى كند. به همين دليل گروهى كه از شفاعت محروم شده اند، سزاوار برخوردارى از بخشايش و رحمت گسترده الهى نيستند. وگرنه در قانون خدا تبعيض وجود ندارد.

4 - شفاعت شونده بايد داراى شرايطى باشد؛ از آن جمله:

الف) خدا از او راضى باشد و او هم نسبت به خدا بيمناك باشد « وَلَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَى وَهُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ».(125)

ب) نزد خدا، پيمانى داشته باشد؛ مثلاً به خدا ايمان داشته باشد، به يگانگى او اقرار كند، نبوت و ولايت را تصديق كند و داراى كردار شايسته باشد: « لَا يَمْلِكُونَ الشَّفَاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمَنِ عَهْداً».(126)

ج) ستمكار نباشد: « مَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ وَلَا شَفِيعٍ يُطَاعُ».(127)

د) نماز را سبك نشمارد. امام صادق عليه السلام فرمود: «إنّ شفاعتنا لاتنال مستخفّاً بالصلوة».(128)

آثار شفاعت
توضيح

ماهيت شفاعت، نه تشويق به گناه است و نه چراغ سبز براى گناه كار. همچنين عامل عقب افتادگى و يا واسطه گرى نيست، بلكه مسئله مهم تربيتى است كه پى آمدهاى سازنده اى دارد. كه به برخى از آن ها اشاره مى شود:

1 - اميد آفرينى

غالباً چيرگى هواى نفس بر انسان، سبب ارتكاب گناهان بزرگى مى شود و به دنبال آن روح يأس حاكم مى شود و اين نااميدى، ايشان را به آلودگى بيشتر در گناهان مى كشاند. در مقابل، اميد به شفاعتِ اولياى الهى به عنوان يك عامل بازدارنده به افراد نويد مى دهد كه اگر خود را اصلاح كنند، ممكن است گذشته آن ها از طريق شفاعت نيكان و پاكان جبران گردد.

2 - برقرارى پيوند معنوى با اولياى الهى

مسلماً كسى كه اميد به شفاعت دارد، مى كوشد به نوعى اين رابطه را برقرار سازد و كارى كه موجب رضاى آن ها است،انجام دهد و پيوندهاى محبّت ودوستى را نگسلد.

3 - تلاش براى به دست آوردن شرايط شفاعت

اميدواران شفاعت بايد در اعمال گذشته خويش تجديد نظر كنند و نسبت به آينده تصميمات بهترى بگيرند؛ زيرا شفاعت بدون زمينه مناسب انجام نمى گيرد. حاصل آن كه، شفاعت نوعى تفضّل است كه از يك سو به خاطر زمينه هاى مناسبِ «شفاعت شونده» و از سوى ديگر به خاطر آبرو و احترام و اعمال صالح «شفاعت كننده» است.

3 - چه نيازى به شفيع داريم؟

گاهى سؤال مى شود كه چرا خداوند به طور مستقيم، گناهان بندگان را نمى بخشد و چه نيازى به وجود واسطه و شفيع است؟

پاسخ

1 - خداوند متعال، جهان آفرينش را به بهترين وجه آفريده است: « الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقَهُ»؛(129) «آن خدايى كه هر چيز را به بهترين صورت آفريده است.»

جهان بر اساس نظام علّت و معلولى و اسباب و مسبّبات، براى هدايت و رشد و تكامل انسان ها آفريده شده است و نيازمندى هاى طبيعى بشر به وسيله عوامل و اسباب عادى، برآورده مى گردد.

فيوضات معنوى خداوند؛ همانند هدايت، مغفرت و آمرزش نيز بر اساس نظامى خاص بر انسان ها نازل مى شود، و اراده حكيمانه خداوند بر اين تعلق گرفته است كه اين امور به وسيله اسباب و علّت هاى معيّن به انسان ها برسد. بنابر اين، همان گونه كه در عالم مادّه نمى توان پرسيد: چرا خداوند متعال زمين را به وسيله خورشيد نورانى كرده و خود بى واسطه به چنين كارى دست نزده است، در عالم معنا نيز نمى توان گفت: چرا خداوند به واسطه اولياى الهى، مغفرت خويش را شامل حال بندگان نموده است؟

شهيد مطهرى رحمه الله مى فرمايد: «فعل خدا، داراى نظام است. اگر كسى بخواهد به نظام آفرينش، اعتنا نداشته باشد، گمراه است. به همين جهت است كه خداى متعال، گناه كاران را ارشاد فرموده است كه درِ خانه رسول اكرم صلى الله عليه وآله بروند و علاوه بر اين كه خود طلب مغفرت كنند، از آن بزرگوار بخواهند كه براى ايشان، طلب مغفرت كند. قرآن كريم مى فرمايد: « وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَآؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمْ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً»؛(130) «و اگر ايشان هنگامى كه [با ارتكاب گناه به خود ستم

كردند، نزد تو مى آمدند و از خدا آمرزش مى خواستند و پيامبر هم براى ايشان طلب مغفرت مى كرد، خدا را توبه پذير مهربان مى يافتند.»(131)

2 - حكمت ديگرِ «شفاعت» اين است كه مشيّت الهى اين است كه با اعطاى منزلت شفاعت به پيامبران و اولياى الهى، آنان را تكريم كند. پذيرش دعا و درخواست اوليا، نوعى تكريم و احترام به آنان است. اولياى خدا، نيكوكاران، فرشتگان آسمان ها، و حاملان عرش كه همه روزگار را به فرمانبردارى خدا گذرانده و از مدار عبوديّت الهى، گام بيرون ننهاده اند، شايسته تكريم هستند و چه احترامى بالاتر و برتر از اين كه دعاى آنان درباره بندگان شايسته رحمت و مغفرت الهى، مستجاب شود.

4 - شفاعت عامل دگرگونى در علم و اراده الهى

رشيد رضا مى گويد: «حكم پروردگار عين عدل است و بر اساس مصلحت الهى شكل گرفته است. از طرفى، شفاعت در عرف مردم به اين معناست كه شفيع و واسطه، مانع اجراى حكم واقعى در مورد متخلف و مجرم مى شود. اگر حكم دوم كه در سايه شفاعتِ واسطه به دست آمده، مطابق عدل است و حكم نخست مخالف آن، پس دو حالت پيش مى آيد:

1 - بايد خدا را غير عادل دانست، كه قطعاً باطل است.

2 - بگوييم خداوند عادل است، ولى علم و آگاهى اش نارسا بوده است، كه اينك از رهگذر يادآور شدن شفيع، تغيير پيدا كرده است. در نتيجه حكم جديد عادلانه است. اين فرض نيز باطل است؛ زيرا علم خدا عين ذات اوست و تغيير و دگرگونى در او راه ندارد.

فرض مى كنيم حكم نخست، عين عدل بوده است و حكم دوم بر خلاف آن و خداوند تنها به دليل علاقه به شفيع، حاضر شده است عدل را زير پا نهد

و حكم جديد صادر كند. اين فرض نيز با عدالت الهى ناسازگار است. پس پذيرش شفاعت با چالش هاى فراوان رو به روست و استدلال عقلى، مخالف آن است».(132)

پاسخ

اين اشكال از آنجا پديد مى آيد كه نويسنده ميان تغيير در علم و اراده الهى و دگرگونى و تحول در موضوع و معلوم و مراد را در هم آميخته است. بايد دانست آنچه دگرگون شده، وضعيت مجرم و گنه كار است؛ يعنى به گونه اى شده كه سزاوار رحمت الهى گشته است؛ در حالى كه پيش تر چنين نبود. پس در علم و اراده خداوند، هيچ گونه دگرگونى پديد نيامده است. بنابر اين، دو اراده وجود دارد و خداوند مى داند كه اين شخص دگرگون خواهد شد و در پرتو اراده دوّمِ پروردگار قرار خواهد گرفت. پس علم و اراده الهى دگرگون نشده است، بلكه دو اراده گوناگون نسبت به دو موضوع متفاوت وجود دارد كه هيچ يك ناقض ديگرى نيست، بلكه هر دو عين عدل الهى است. بدين ترتيب، علم و اراده خدا دگرگون نمى شود، بلكه علم و اراده جديدى به موضوع نوينى تعلّق مى گيرد. مثلاً مى دانيم هنگام شب، تاريكى همه جا را فرا مى گيرد و با توجّه به اين علم، اراده مى كنيم تا از وسايل الكتريكى، مانند چراغ استفاده كنيم. سپس با طلوع آفتاب، چراغ را خاموش مى كنيم. در اين مثال، دو علم داريم؛ شب نور ندارد و روز نور دارد. ما نيز بر اساس اين دو علم، دو اراده و دو كار كرده ايم. شب هنگام چراغ را روشن و در روز، آن را خاموش مى كنيم. در اين مثال، علم و اراده دوم با علم و اراده نخست در تعارض

نيست، بلكه با توجّه به تفاوت موضوع، متناسب با آن شكل گرفته است.

درباره شفاعت نيز مى گوييم: خداوند از ازل مى دانست كه فلان انسان، حالت هاى گوناگونى خواهد داشت و بر اساس آن شرايط، اراده ويژه اى درباره او شكل مى گيرد. از اين رو، بر اساس تعدّد حالت ها و تغيير موضوع، اراده هاى متفاوتى نيز تعلّق گرفته است. پس در علم الهى و اراده او، خطا و تغييرى پديد نيامده است، بلكه هر علمى نسبت به موضوع خود درست است و هر اراده نسبت به موضوع خود، حكيمانه و بر اساس مصلحت است.

5 - لزوم يكى از دو محذور

برخى مى گويند: «بعد از آن كه خداوند متعال در قرآن مجيد براى گنهكاران و بزه كاران كيفرهاى سنگين معيّن كرده است، برداشتن كيفر آنان از عدالت خدا به شمار مى رود يا از ظلم او؟ اگر از عدالت او است، پس اصل وضع آن از ابتدا ظلم بوده كه شايسته ساحت خداوند نيست، و اگر برداشتن كيفر، ظلم است پس درخواست پيامبران يا هر شفيع ديگرى در خواستى ظالمانه است و چنين درخواستى شايسته ساحت پيامبران نيست».

پاسخ

اوّلاً: اشكال كننده در مورد اوامر امتحانى پروردگار چه پاسخى دارد؟ آيا برداشتن حكم امتحانى خداوند همچون منع از كشته شدن اسماعيل در مرحله دوم و اثبات كشته شدن او در مرحله اول به دست حضرت ابراهيم عليه السلام آيا هر دو عدالت است يا يكى عدالت و ديگرى ظلم است؟ لابدّ هر دو عدالت است و حكمت آن، بيرون آوردن نيت هاى درونى مكلف و شكوفاسازى استعدادهاى او است. در مورد شفاعت نيز خواهيم گفت: ممكن است خداوند مقدّر كرده باشد همه افراد با ايمان را نجات دهد. ولى در ظاهر احكامى را مقرّر كرده و بر مخالفت از آن ها كيفرهايى را معيّن نموده تا كافران به وسيله كفر خود هلاك، و مؤمنان به واسطه پيروى و اطاعت به درجه بالا ترفيع پيدا كنند و گنهكاران به واسطه شفاعت بر كشتى نجات سوار و از پاره اى عقاب ها رهايى يابند.

ثانياً: شفاعت از قبيل نقض و شكستن حكم اول و نيز از باب شكستن مجازات و عقوبت نيست، بلكه جنبه حكومت و سيطره را دارد؛ يعنى نافرمانى كننده را از شمول مجازات بيرون مى آورد و مشمول رحمت و احسان و عفو و فضل و

كرم خود مى سازد كه در اين امر قهراً به شفيع نيز احترام گذاشته شده است.

6 - تغييرناپذيرى سنّت هاى الهى

گفته شده: سنّت و قانون الهى بر پايه محكم استوار است و هيچ گاه در معرض اختلاف و تخلّف قرار نمى گيرد. خداوند متعال مى فرمايد: « فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلاً وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلاً»؛(133) «هرگز براى سنّت خدا بدل نخواهى يافت و هرگز براى سنّت او دگرگونى نخواهى يافت.»

افزون بر اين با حكمت خدا هم همخوانى ندارد.

پاسخ

صراط خدا مستقيم و سنّت او تخلّف ناپذير است، ولى سنّت خدا بر پايه يك صفت از اوصاف او استوار نشده و خداوند داراى يك سنّت مشخص نيست، بلكه سنّت هاى فراوانى دارد كه هر كدام در مورد خود كامل، تام، جامع و فراگير است. بنابر اين، سنّت الهى فقط بر يك صفت استوار نيست تا هيچ حكمى از موردش، و هيچ جزا و پاداشى از محلّش تخلّف نكند، بلكه رحمت گسترده و عفو و مغفرت او با شرايط ويژه شامل حال گنهكاران مى شود؛ چنان كه حق تعالى در جاى خود و با شرايط خاصّ، منتقم و قهّار است؛ يعنى در بررسى جامع بايد هر صفت از صفات الهى را با توجّه به ساير صفات وى ملاحظه و ارزيابى كرد.

در نتيجه، اگر شفاعتى واقع مى شود و عذاب را از كسى برمى دارد، هيچ اختلاف و اختلالى در سنّت و روش كلّى و جامع او پديد نمى آيد.

استغاثه به ارواح اوليا

اشاره

مسلمانان به طور اتفاق استغاثه و كمك گرفتن از ارواح اولياى الهى را جايز دانسته، بلكه آن را راجح و در راستاى توحيد مى دانند؛ زيرا اگر از اولياى الهى؛ يعنى پيامبر و ائمه معصومين عليهم السلام طلب كمك كرده و از آن ها مدد مى جويند به اين خاطر نيست كه آنان را مستقل در تأثير دانسته و از آن ها حاجت و كمك مى خواهد، بلكه از آن جهت است كه اولياى الهى مقرّب درگاه خداوند و مظهر صفات جمال، كمال، اسماى الهى، قدرت، علم و مانند آن شده اند و به اذن و اراده و مشيّت الهى در اين عالم تصرف دارند: « وَما تَشاؤُونَ إِلّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ».

اما وهابيان برخلاف اجماع مسلمين، اين مسئله را شديداً

تحريم كرده، بلكه آن را بزرگ تر از شرك جاهليت مى دانند. لذا جا دارد كه اين مسئله را مورد بحث قرار دهيم:

فتواهاى وهابيان

1 - ابن تيميه - مؤسّس عقايد وهابيان - مى گويد: «از اقسام شرك آن است كه كسى به شخصى كه از دنيا رفته بگويد: مرا درياب، مرا كمك كن، از من شفاعت كن، مرا بر دشمنم يارى كن و امثال اين درخواست ها كه تنها خدا بر آن قدرت دارد».(134)

در جايى ديگر اين درخواست را شرك صريح دانسته و مى گويد: «كسى كه اين گونه بگويد، بايد توبه كند، اگر توبه نكرد كشتنش واجب مى گردد».(135)

2 - محمّد بن عبدالوهّاب مى گويد: «صدا زدن غير خدا و كمك گرفتن از غير او موجب ارتداد از دين و داخل شدن در زمره مشركين و عبادت كنندگان بت هاست و حكم آن اين است كه مال و خونش حلال مى گردد، مگر توبه كند».(136)

3 - شيخ عبدالعزيز بن باز مى گويد: «هر كسى از مردم در هر جاى كره زمين بگويد: اى رسول خدا، اى نبىّ خدا، اى محمّد! كمك كن مرا، درياب مرا، يارى كن مرا، شفا ده مريضان

مسلمين را، هدايت كن گم شده مسلمين را و مانند آن، براى خدا شريك در عبادت قرار داده است».(137)

در جايى ديگر مى گويد: «شكّى نيست كه استغاثه كنندگان به پيامبرصلى الله عليه وآله، اوليا، انبيا، ملائكه يا جنّ، اين عمل را به اين اعتقاد انجام مى دهند كه آنان دعايشان را شنيده و از احوالشان اطلاع دارند و حاجتشان را برآورده خواهند كرد، اين امور انواعى از شرك اكبر است؛ زيرا غيب را غير از خدا كسى ديگر نمى داند. و نيز اموات؛ چه انبيا و چه غير انبيا اعمال

و تصرفاتشان در عالم دنيا با مرگ منقطع گرديده است».(138)

همچنين مى گويد: «و امّا صدا زدن ميّت و استغاثه به او و طلب مدد از او، همه از انواع شرك اكبر و از عمل عبادت كنندگان بت ها در عهد پيامبرصلى الله عليه وآله است».(139)

انواع استعانت (كمك گرفتن) از غير

انواع استعانت (كمك گرفتن) از غير

كمك گرفتن از غير، انواع و اقسامى دارد كه در ذيل به هر يك از آن ها با حكمشان اشاره مى كنيم:

1 - كمك گرفتن از انسان در زمان حيات
توضيح

اين خود به چند نوع تقسيم مى شود:

الف) استعانت در مسائل عادى

كمك گرفتن در كارهاى عادى كه اسباب طبيعى دارد، زيربناى اساسى اجتماع انسانى و تمدّن بشرى است؛ زيرا حيات بشر بر اساس تعاون و كمك به يكديگر است. اين مطلب از هيچ جهت و نزد هيچ كس قابل انكار نيست. و لذا خداوند متعال از قول ذى القرنين مى فرمايد: « فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْماً»؛(140) «پس شما با قوّت بازو به من كمك كنيد تا سدّى محكم بسازم تا به كلّى مانع از دست برد به شما شود.»

ب) كمك گرفتن از ولىّ خدا در امور غير عادى

يكى ديگر از موارد استعانت از زنده، كمك گرفتن از او در امور غير عادى؛ مثل شفاى مريض از راه غير طبيعى و مانند آن است، در صورتى كه قدرت اعجاز داشته باشد. اين مورد نيز شكّى در جوازش نيست، چون در واقع اعتقاد داشتن به قدرت اولياى الهى و معجزات آن هاست، لكن با اعتقاد به اين كه همه امور به دست خداست و تا خداوند نخواهد و اراده نكند، كارى انجام نمى گيرد. و منافاتى با توحيد در خالقيت و ربوبيت ندارد.

حضرت سليمان از حاضران طلب كرد تا تخت بلقيس را از يمن در يك لحظه به اردن - كه محلّ حكومتش بود - بياورند: « أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ»؛(141) «كدام يك تخت بلقيس را پيش از آن كه تسليم امر من شود خواهيد آورد؟»

هدف حضرت سليمان عليه السلام اين بود كه تخت بلقيس به صورت غيرطبيعى نزد او حاضر شود، آن گاه مى فرمايد: « قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ...».(142) «و آن كس كه به اندكى از علم كتاب الهى دانا بود گفت: من پيش از

آن كه چشم بر هم زنى، تخت را بدين جا مى آورم، چون سليمان سرير را نزد خود مشاهده كرد...».

خداوند متعال اعمال خارق عادت را به حضرت مسيح عليه السلام نسبت داده و مى فرمايد: « وَتُبْرِئُ اْلأَكْمَهَ وَاْلأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَإِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِإِذْنِي»؛(143) «و آن گاه كه كور مادرزاد و پيس را به امر من شفادادى و مردگان را به امر من [از قبر] بيرون آوردى.»

اگر كار خارق العاده از شخص سر مى زند، درخواست آن كار از آن شخص نيز اشكالى ندارد.

فرق بين افعال غيرعادى از خداوند و انسان اين است كه خداوند تنها فاعل و قادرى است كه در كارهايش وابسته به كسى نيست و خود مستقل در عمل است، به خلاف ديگران كه متّكى به او هستند.

ج) استعانت به دعاى غير

يكى ديگر از انواع استعانت، كمك گرفتن از ديگران به صورت دعا كردن است؛ يعنى التماس دعا گفتن. اين مورد نيز اشكالى ندارد و قرآن نيز در موارد بسيارى به آن اشاره كرده است؛ مثلاً كمك نگرفتن از دعاى ديگران را از صفات منافقين شمرده و مى فرمايد: « وَإِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ»؛(144) «و هر گاه به آنان گفته شود بياييد تا رسول خدا براى شما از حق آمرزش طلبد، سرپيچى مى كنند و مى بينى كه با تكبّر و نخوت روى مى گردانند.»

در جايى ديگر كمك گرفتن از دعاى مؤمنين را حاجتى فطرى مى داند و درباره برادران يوسف مى فرمايد: « قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنّا كُنّا خاطِئِينَ. قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ»؛(145) «برادران يوسف عرضه داشتند: اى پدر! بر تقصيرات ما از خدا آمرزش بخواه كه درباره يوسف

خطا كرده ايم. پدر گفت: به زودى از درگاه خدا براى شما آمرزش مى طلبم كه او بسيار آمرزنده مهربان است.»

درباره استغفار مؤمنين هم مى فرمايد: « وَالَّذِينَ جآؤُوا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَلِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ»؛(146) «و آنان كه پس از مهاجران و انصار آمدند و دائم به دعا به درگاه خدا عرض مى كنند: پروردگارا! بر ما و برادران دينى ما كه در ايمان، از ما پيشى گرفتند ببخش.»

اين مورد را ابن تيميه قبول كرده و مى گويد: «از پيامبرصلى الله عليه وآله به نقل صحيح رسيده كه فرمود: هر گاه كسى از نهاد دل براى برادر دينى اش دعا كند؛ به طور حتم خداوند ملكى را موكّل مى كند تا هنگام دعا به او بگويد: براى تو مثل آن چيزى است كه براى او خواستى».(147)

2 - كمك گرفتن از ارواح اولياى الهى بعد از مرگ

مسئله استعانت از ارواح اوليا و استغاثه به آنان بعد از وفاتشان، از مهم ترين مسائل باب استعانت از غير است؛ خواه به صورت دعا باشد يا طلب اعجاز. اين نوع استعانت را وهابيان از اقسام شرك دانسته و شديداً با آن مقابله مى كنند.

ادلّه جواز يا رجحان استعانت از اوليا (استغاثه)

با مراجعه به روايات پى مى بريم كه كمك گرفتن از اولياى الهى (استعانت) و استغاثه به آنان نه تنها اشكالى ندارد، بلكه رجحان نيز دارد؛ زيرا سيره و سنّت بزرگان دين اين گونه بوده است كه هنگام شدايد به وليّى از اولياى الهى پناه مى بردند. اينك به برخى از روايات اشاره مى كنيم:

1 - بخارى به سند صحيح از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل مى كند كه فرمود: «إنّ الشمس تدنو يوم القيمة حتى يبلغ العرق نصف الأذن، فبيناهم كذلك استغاثوا بآدم، ثمّ بموسى، ثمّ بمحمّد فيشفع ليقضي بين الخلق...»؛(148) «همانا خورشيد در روز قيامت چنان به مردم نزديك مى شود كه از شدّت گرما، عرق تا نصف گوش مردم را خواهد گرفت، در اين هنگام مردم به حضرت آدم و سپس به حضرت موسى و در آخر به حضرت محمّد پناه مى برند، پس شفاعت مى كند تا بين خلايق حكم شود.»

از اين حديث استفاده مى شود كه در كارهايى كه با قدرت خداوند انجام مى گيرد؛ مى توان به ديگران متوسل شد، لكن با اين اعتقاد كه همه امور به اذن و مشيّت الهى صورت مى پذيرد.

2 - طبرانى و ابويعلى در مسند خود و ابن السنّى در «عمل اليوم و الليلة» به سند صحيح از عبداللَّه بن مسعود روايت كرده است كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «إذا انفلتت دابة أحدكم بأرض فلاة فليناد: يا عباد اللَّه!

أحبسوا عليّ، يا عباد اللَّه! أحبسوا عليّ، فإنّ للَّه في الأرض حاضراً سيحبسه عليكم»؛(149) «هر گاه حيوان يكى از شما در بيابان گم شد اين گونه صدا زنيد: اى بندگان خدا! نگه داريد بر من، اى بندگان خدا نگه داريد بر من؛ زيرا خداوند در روى زمين كسانى را دارد كه آن حيوان را براى شما حفظ كنند.»

طبرانى بعد از نقل حديث مى گويد: اين مطلب از مجرّبات است.

شبيه اين حديث را بزار از ابن عباس نقل كرده كه فرمود: «همانا خداوند در روى زمين غير از حافظان، ملائكه اى دارد كه هر چه از برگ درختان مى ريزد مى نويسند، لذا اگر كسى در بيابان گرفتار شد، بگويد: اى بندگان خدا! مرا يارى كنيد».(150)

ابن حجر عسقلانى در «امالى الأذكار» بعد از نقل اين حديث، آن را حسن دانسته، و حافظ هيتمى نيز تمام رجال آن را ثقه مى داند.

3 - ابن حجر عسقلانى در «فتح البارى» مى گويد: ابن ابى شيبه به سند صحيح از مالك دينار - خزينه دار عمر - چنين نقل مى كند: «أصاب الناس قحط في زمن عمر، فجآء رجل إلى قبر النبيّ صلى الله عليه وآله فقال: يا رسول اللَّه! إستسق لأمّتك فإنّهم قد هلكوا...»؛(151) «در زمان عمر قحطى بر مردم عارض شد، شخصى كنار قبر رسول خداصلى الله عليه وآله آمد و به او استغاثه نمود و عرض كرد: اى رسول خدا! براى امّتت باران بخواه؛ زيرا آنان هلاك شدند.»

از آنجا كه اين درخواست بدون شك در منظر صحابه بوده و كسى او را منع نكرده، خود دليل بر جواز و رجحان استغاثه به ارواح اولياى الهى است.

4 - دارمى در سنن خود به سند صحيح از ابوالجوزاء اوس

بن عبداللَّه نقل مى كند كه گفت: «قحط أهل المدينة قحطاً شديداً فشكوا إلى عائشة، فقالت: أنظروا قبر النبيّ صلى الله عليه وآله فاجعلوا منه كواً إلى السمآء حتى لايبقي بينه وبين السمآء سقفاً. قال: ففعلوا فمطرنا مطراً حتى نبت العشب وسمنت الإبل حتّى تفتّقت من الشحم، فسمّى عام الفتق»؛(152) «قحطى شديدى بر مدينه عارض شد، مردم از وضع موجود نزد عايشه شكايت آوردند. عايشه دستور داد تا به سراغ قبر پيامبرصلى الله عليه وآله رفته و از آن، دريچه اى به سوى آسمان باز كنند تا سقفى بين قبر و آسمان مانع نباشد. آنان نيز چنين كردند. راوى مى گويد: بعد از اين عمل آن قدر باران آمد كه سبزى ها رشد نموده و شتران چاق شدند... .»

5 - اجماع مسلمين بعد از وفات پيامبرصلى الله عليه وآله تا اين زمان بر استغاثه و استمداد از ارواح اولياى الهى بوده است و اين اجماع از جايگاه خاصى نزد اهل سنّت برخوردار است.

6 - بيهقى در كتاب «الشعب» و ابن عساكر از طريق عبداللَّه بن احمد بن حنبل و نيز عبداللَّه بن احمد در كتاب «المسائل»(153) به سند صحيح - كه البانى(154) نيز به صحت آن اعتراف كرده - نقل مى كند: از پدرم شنيدم كه مى گفت: «من پنج بار حج گزاردم كه دو بار آن سواره و سه بار آن پياده بود، يا دو بار آن پياده و سه بار آن سواره بود. در يكى از سفرها راه را گم كردم. در حالى كه پياده بودم، شروع به گفتن اين جمله نمودم: «يا عباد اللَّه دلّونا على الطريق؛ اى بندگان خدا ما را به مسير سفر راهنمايى كنيد.» همين طور كه

اين جمله را تكرار مى كردم، ناگهان خود را در مسير يافتم.

7 - قسطلانى در «المواهب اللدنيّة» از كتب سيره نبوى نقل مى كند كه ابوبكر در روز وفات پيامبرصلى الله عليه وآله بر آن حضرت وارد شد؛ در حالى كه ملافه اى بر روى پيامبرصلى الله عليه وآله انداخته بودند، آن را كنار زده و صورت حضرت را بوسيد و عرض كرد: پدر و مادرم به فداى تو اى رسول خدا. تو در زمان حيات و مماتت پاك بودى! از ما نزد پروردگارت ياد فرما.(155)

8 - در تاريخ ثبت است كه صحابه شعارشان هنگام جنگ با مرتدين (از اهل يمامه و تابعين مسيلمه كذّاب) اين بود: يا محمّداه، يا محمّداه.(156)

9 - همچنين نقل شده است كه عقبة بن عامر كسى بود كه خبر فتح دمشق را براى عمر به مدينه آورد. هنگام آمدن به مدينه هفت روز در راه بود، ولى در بازگشت از مدينه به دمشق دو روز و نصفى بيشتر طول نكشيد و اين به بركت دعا و استغاثه اى بود كه در كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله انجام داد، لذا خداوند متعال مسافت او را كوتاه كرد.(157)

10 - سمهودى به سند خود از امام على عليه السلام چنين نقل مى كند: عربى باديه نشين بعد از سه روز از دفن رسول خداصلى الله عليه وآله وارد مدينه شد، خود را بر روى قبر پيامبر انداخت و خاك قبر را بر سر خود ريخت و عرض كرد: اى پيامبر! اين آيه را تلاوت كردى و ما هم شنيديم: « وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جآؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوّاباً رَحِيماً» من نيز به نزد

تو آمده ام تا استغفار نمايم.(158)

11 - ابوبكر مقرى مى گويد: «من و طبرانى و ابوالشيخ در حرم رسول خداصلى الله عليه وآله بوديم؛ در حالى كه گرسنگى شديد بر ما عارض شده بود، آن روز را به پايان رسانديم، وقت عشا كنار قبر رسول خداصلى الله عليه وآله آمديم و عرض كرديم: اى رسول خدا! ما گرسنه ايم... در اين هنگام ملاحظه نموديم كه كسى درب را مى كوبد، باز نموديم ديديم كه شخصى علوى با دو نفر غلام با زنبيلى از غذا كنار درب ايستاده اند، علوى آن ها را به ما هديه نمود. پس از صرف غذا به ما گفت: آيا به رسول خدا شكايت برديد؟ الآن رسول خدا را در عالم رؤيا ديدم، به من فرمود تا مقدارى از غذا نزد شما آورم».(159)

بررسى شبهات

اشاره

وهابيان بر مدّعاى خود - حرمت استعانت از اولياى الهى و شرك بودن استغاثه به آنان - به ادلّه اى واهى تمسك كرده اند كه در ذيل به نقد و بررسى آن ها مى پردازيم:

شبهه اول

كسى كه به اولياى الهى استغاثه مى كند معتقد به علم غيب آن هاست؛ در حالى كه علم غيب مخصوص خداوند است.

پاسخ

علم غيب نه تنها براى اولياى الهى - اعمّ از رسول و امام - امكان دارد، بلكه ضرورت هم دارد. ما در بحث مستقلى در كتاب شيعه شناسى و پاسخ به شبهات به اين موضوع پرداخته ايم. همچنين حيات برزخى اموات و ارتباط آن ها با دنيا؛ مخصوصاً اولياى الهى به اثبات رسيده است.

حافظ هيثمى در «مجمع الزوائد» به سند صحيح از انس بن مالك نقل كرده است كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «الأنبيآء أحيآء في قبورهم يصلون»؛(160) «انبيا در قبورشان زنده اند و نماز به جاى مى آورند.»

و نيز پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «علمي بعد مماتي كعلمي في حياتي»؛(161) «علم من بعد از وفاتم، همانند علم من در زمان حيات من است.»

دارمى به سند خود از سعيد بن عبدالعزيز نقل مى كند كه او وقت نماز را با همهمه اى كه از داخل قبر پيامبرصلى الله عليه وآله مى شنيد، مى شناخت.(162)

شبهه دوم

ترمذى از ابن عباس نقل كرده كه گفته است: «إذا سألت فاسأل اللَّه وإذا استعنت فاستعن باللَّه»؛(163) «هرگاه چيزى خواستى از خدا بخواه و هرگاه كمك خواستى از خدا طلب نما.»

پاسخ

حديث به اين نكته اشاره دارد كه انسان از هر كس كمك مى خواهد بايد به اين اعتقاد باشد كه همه امور به دست خدا و به اراده و مشيّت اوست، اگر كسى نيز كارى انجام مى دهد، به لطف و عنايت و خواست اوست. لذا در آخر حديث مى خوانيم: «بدان كه همه مردم اگر اجتماع كنند تا به تو نفعى برسانند هرگز نمى توانند، مگر اين كه خداوند بر تو مقدّر كرده باشد. و همچنين اگر همه مردم اجتماع كنند تا بر تو ضررى برسانند هرگز نمى توانند، مگر آن كه خداوند بخواهد».

شبهه سوم

برخى از وهّابيان براى حرمت استغاثه، به حديث عبادة بن صامت از رسول خداصلى الله عليه وآله تمسك كرده اند كه آن حضرت فرمود: «إنّه لايستغاث بي وإنّما يستغاث باللَّه تعالى»؛(164) «هرگز به من استغاثه نمى شود، بلكه تنها بايد به خداى متعال استغاثه نمود.»

پاسخ

اين حديث از حيث سند ضعيف است؛ زيرا ابن حجر هيثمى مكرّر ابن لهيعه را تضعيف نموده است؛ خصوصاً اين كه با احاديث صحيح ديگر كه در جواز، بلكه استحباب استغاثه صراحت دارند، منافات دارد.

شبهه چهارم

خداوند متعال مردم را از خواندن و صدا زدن غير خودش نهى كرده و فرموده: « وَأَنَّ الْمَساجِدَ للَّهِ ِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً»؛(165) «و مساجد مخصوص خداست، پس نبايد با خدا احدى غير از او را پرستش كنيد.»

و نيز مى فرمايد:

« لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْ ءٍ».(166)

« وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَكُمْ وَلا أَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ».(167)

« إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ عِبادٌ أَمْثالُكُمْ».(168)

« أُولئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلى رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ».(169)

« وَلا تَدْعُ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكَ وَلا يَضُرُّكَ».(170)

« إِنْ تَدْعُوهُمْ لا يَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ».(171)

« وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ».(172)

« ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ».(173)

پاسخ

مقصود از دعا در مجموع اين آيات مطلق دعا و خواستن نيست؛ بلكه دعا و نداى خاصّى است كه با قصدِ آن معنا، مرادف با معناى عبادت مى شود و آن معناى الوهيت و يا ربوبيّت است. به علاوه اين كه مجموع اين آيات مربوط به بت پرستانى است كه گمان مى كردند بت هايشان (يا آن موجوداتى كه اين بت ها رمز آن هاست) برخى از شئون تدبير را مالكند. لذا براى آن ها استقلال در فعل و تصرف قائل بودند. پر واضح است كه هر نوع تواضع براى كسى و درخواست از كسى غير از خداوند، با اين اعتقاد عبادت او محسوب شده و شرك است. اين قيد به خوبى از برخى آيات ديگر استفاده مى شود؛ از جمله:

« فَما أَغْنَتْ عَنْهُمْ آلِهَتُهُمُ الَّتِي يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ شَيْ ءٍ»؛(174) «و غير از خدا همه خدايان باطلى را كه مى پرستيدند، هيچ رفع هلاكت از آنان

ننمود.»

« وَلا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ»؛(175) «و غير خداى يكتا كه به خدايى مى خوانند، و كسى مالك و قادر بر شفاعت نيست.»

« وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ»؛(176) «و به غير او معبودانى را كه به خدايى مى خوانيد در جهان مالك پوست هسته خرمايى نيستند.»

« فَلا يَمْلِكُونَ كَشْفَ الضُّرِّ عَنْكُمْ وَلا تَحْوِيلاً»؛(177) «پس نمى توانند دفع ضرر و تغيير حالى از شما كنند.»

بنابراين، علت مذمّت مشركين از طرف خداوند اين بوده كه آنان معتقد به تدبير و تصرف بتان به نحو استقلال و بدون اذن و مشيّت خداوند بوده اند.

حسن بن على سقاف شافعى مى گويد: «معناى آيه « وَأَنَّ الْمَساجِدَ للَّهِ ِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً» اين است كه غير خدا را عبادت نكنيد و در كنار او اين بت ها را نپرستيد؛ بت هايى كه « اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً» با آن كه خداوند مى فرمايد: « أَأَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ». همچنين معناى آيه « وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ * إِنْ تَدْعُوهُمْ لا يَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ وَلَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَكُمْ * وَيَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ»(178) اين است: غير از خدا كسانى كه عبادت مى كنيد مالك هيچ چيز بر شما نيستند؛ اگرچه لفّافه هسته خرما باشد... .»(179)

شبهه پنجم

برخى مى گويند: خلق و تأثير، تنها مختص به خداوند است بدون اين كه براى كسى در آن تأثيرى باشد، و لذا اعتقاد به اين كه انبيا و ائمه و اوليا قدرت نفسى و قوّت تأثير دارند به حيثى كه مى توان به آنان در حوايج پناه برد و استغاثه كرد، نوعى از انواع شرك به حساب مى آيد.

بن باز مى گويد: «امّا آنچه در كنار قبور از انواع

شرك و بدعت ها در شهرهاى بسيارى انجام مى شود، امرى معلوم و قابل ملاحظه و بيان و پرهيز از آن است. از آن جمله خواستن از صاحبان قبرها و استغاثه به آنان و درخواست شفاى مريض و نصرت بر دشمنان و امثال اين امور كه تمام اين ها از شرك اكبر است كه اهل جاهليت بر آن بوده اند...».(180)

پاسخ

اوّلاً: لازمه اين اشكال آن است كه ما هر گونه تأثيرى را از انسان در عالم وجود نفى كرده و تنها تأثير را براى خداوند بدانيم، كه اين قول به جبرگرايى ختم مى شود.

ثانياً: همان گونه كه در جاى خود بحث كرده ايم، نظام عالم وجود، نظام علت و معلول است. ما معتقديم كه علت مستقل در تأثير بر تمام موجودات، خداوند سبحان است، و امّا علت هاى ديگر كه واسطه بين خدا و معلول امكانى است همگى واسطه هايى هستند كه فعل و اثر آن ها عين فعل و اثر خدا است. و وجود واسطه در رساندن فيض وجود به معلول، استقلال در تأثير شرك به حساب نمى آيد.

انسان هنگامى كه چيزى را با قلم مى نويسد مى توان آن را به قلم و دست و خود انسان هر سه نسبت داد، و اين نسبت در هر سه مورد صحيح است، به رغم اين كه يك نوشتن است.

نتيجه اين كه: هيچ تنافى بين جريان قانون عام عليّت، بين موجودات امكانى و بين استقلال خداوند در فعل و خلق و توحيد در خالقيت او نيست، بلكه واسطه ها مى تواند تأكيد كننده علت اخير باشند كه صاحب تأثير مستقل در وسائط است.

قرآن كريم چيزى را كه عقل بديهى به آن حكم دارد، تصديق مى كند. قرآن قانون عليت عمومى را تصديق نموده

و افعال طبيعى را به موضوعات و فاعل هاى طبيعى نسبت مى دهد، و نيز افعال اختيارى انسان را به خودش منسوب مى دارد، و در عين حال همه آن ها را نيز بدون استثنا به خداوند سبحان نسبت مى دهد، بدون آن كه هيچ گونه تناقضى پيدا شود.

ديدگاه قرآن

اشاره

1 - خداوند متعال مى فرمايد: « وَما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمى ؛(181) «و اين تو نبودى [اى پيامبر كه خاك و سنگ به صورت آن ها] انداختى آن گاه كه انداختى؛ بلكه خدا انداخت.»

در اين آيه فعل «رمى» را هم به پيامبرصلى الله عليه وآله نسبت مى دهد و هم به خدا، ولى به دو اعتبار طولى، و لذا از تناقض خارج است.

2 - و نيز در آيه اى كشتن كفار را به انسان نسبت مى دهد و مى فرمايد: « قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ»؛(182) «با آن ها پيكار كنيد، كه خداوند آنان را به دست شما مجازات مى كند.»

ولى در جاى ديگر كشتن را به خدا نسبت داده مى فرمايد: « إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِها»؛(183) «خدا مى خواهد آنان را به وسيله آن «فزونى اموال»، در زندگى دنيا عذاب كند.»

جمع بين اين دو آيه اين است كه علّت اصلى براى فعل، خداست كه به توسط انسان ها انجام مى گيرد. و لذا مى توان فعل را به هر دو به دو اعتبار - سبب و مباشر - نسبت داد.

3 - خداوند سبحان در عين حالى كه شفا را به خود نسبت مى دهد و مى فرمايد: « وَإِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ»؛(184) «و هنگامى كه بيمار شوم مرا شفا مى دهد.» درباره عسل نيز مى فرمايد: « شِفاءٌ لِلنّاسِ»؛(185) «شفا براى مردم است.» و درباره قرآن ميفرمايد: « وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَلا

يَزِيدُ الظّالِمِينَ إِلّا خَساراً»؛(186) «و از قرآن، آنچه شفا و رحمت است براى مؤمنان، نازل مى كنيم و ستمگران را جز خسران [و زيان] نمى افزايد.»

4 - خداوند سبحان در عين اين كه كتابت را به خود نسبت داده و مى فرمايد: « وَاللَّهُ يَكْتُبُ ما يُبَيِّتُونَ»؛(187) «آنچه را در اين جلسات مى گويند، خداوند مى نويسد.»، در همان حال كتابت را به فرستادگان خود نيز نسبت مى دهد و مى فرمايد: « بَلى وَرُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ»؛(188) «آرى، رسولان [و فرشتگان ما نزد آن ها هستند و مى نويسند.»

5 - و نيز در عين حال كه تدبير امور را به خود نسبت مى دهد و مى فرمايد: « ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ»؛(189) «سپس بر تخت [قدرت قرار گرفت، و به تدبير كار [جهان] پرداخت.» در جايى ديگر به ملائكه نسبت داده و مى فرمايد: « فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً»؛(190) «و آن ها كه امور را تدبير مى كنند.»

6 - در مورد گرفتن جان انسان ها هنگام مرگ در جايى آن را به خودش نسبت داده، مى فرمايد: « اَللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها»؛(191) «خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى كند.»، ولى در جايى ديگر اين عمل را به ملائكه نسبت مى دهد و مى فرمايد: « الَّذِينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ»؛(192) «همان ها كه فرشتگان [مرگ روحشان را مى گيرند در حالى كه پاك و پاكيزه اند.»

7 - خداوند متعال در عين اين كه نصرت و استعانت را مخصوص خود دانسته و مى فرمايد: « وَمَا النَّصْرُ إِلّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ»؛(193) «نيست پيروزى مگر از جانب خداوند تواناى حكيم است.» و نيز مى فرمايد: « إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ»؛(194) « [پروردگارا!] تنها تو را مى پرستيم و تنها از تو يارى مى جوييم.» ولى در جاى ديگر مى فرمايد: «

وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلاةِ»؛(195) «از صبر و نماز يارى جوييد.» و نيز مى فرمايد: « وَتَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوى ؛(196) «و [همواره در راه نيكى و پرهيزكارى با هم تعاون كنيد.» و در جايى ديگر مى فرمايد: « وَإِنِ اسْتَنْصَرُوكُمْ فِي الدِّينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ»؛(197) «و [تنها] اگر در [حفظ] دين [خود] از شما يارى طلبند، بر شماست كه آن ها را يارى كنيد.»

جمع بين اين گونه آيات اين است كه آنچه به خدا اختصاص داشته و محصور در او است، همان انتساب اين امور به نحو استقلال است، ولى به ديگرى هم اين امور به نحو تبعيت و به اذن الهى منسوب مى گردد، و لذا از اين جهت بين اين دو طايفه از آيات اختلاف و تعارضى نيست.

حسن بن على سقّاف شافعى مى گويد: «آيا جايز است درخواست چيزى از پيامبرصلى الله عليه وآله يا يكى از صالحان امتش بعد از وفات آنان؟ ما مى گوييم: اگر كسى معتقد است آن كس كه از او كمك خواسته شده و به او استغاثه شده، خواه زنده باشد يا مرده، چه در دنيا و آخرت، براى او صفتى از صفات ربوبيّت است او به طور حتم كافر مى باشد. و اين ثابت شده و در علم توحيد مشهور است. ولى اگر كسى از پيامبرصلى الله عليه وآله بعد از وفاتش طلب كند تا براى او استغفار نمايد، بدون آن كه معتقد باشد كه او رب، زنده كننده، گيرنده جان، خالق، رازق و... است، اين معنا منجرّ به كفر و شرك نمى شود؛ زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله كورى را تعليم داد تا در دعايش اين چنين بگويد: «يا محمّد! إنّي أتوجّه بك إلى اللَّه في حاجتي»؛

«اى محمّد! من تو را در بردن حاجتم نزد خدا وجيه قرار مى دهم.» و كسى كه به پيامبرصلى الله عليه وآله استغاثه كند چنين عقيده داشته و چنين مى گويد.

و امّا قول كسى كه مى گويد اين عقيده و عمل منجرّ به شرك خواهد شد و لذا ترك آن بهتر است. در جواب او مى گوييم: هرگز چنين نخواهد بود؛ زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله به امّتش چيزى تعليم نمى دهد كه منجرّ به شرك گردد. و در اين مطلب تعطيل كردن امرى است، به مجرد احتمال اين كه راهى به سوى شرك است؛ در حالى كه احاديث صحيح بر آن دلالت دارد و اين كلام جدّاً خطرناك است. و امامان از محدثين و فقها، هميشه در ابواب نماز حاجت، حديث اعمى را ذكر مى كنند، و مردم را تشويق مى نمايند كه در آن دعا بگويند: «يا رسول اللَّه! إنّي أتوجّه بك إلى اللَّه في حاجتي...».(198)

او هم چنين مى گويد: «استغاثه نزد من عبارت است از درخواست از پيامبرصلى الله عليه وآله قبل از وفات يا بعد از وفاتش؛ زيرا بعد از وفاتش نيز زنده است؛ آن گونه كه در روايات آمده است، مى شنود و اعمال امتش بر او عرضه مى گردد، درخواست اين كه از خدا بخواهد تا حاجتش را برآورده كند. چون مردم از آن حضرت صلى الله عليه وآله در زمان حيات و بعد از وفاتش درخواست مى نمودند، با آن كه باران به دست خداست نه به دست پيامبرصلى الله عليه وآله آن گونه كه معلوم و مشهور است... پيامبرصلى الله عليه وآله به آن مردمان نفرمود: هر گاه بر شما قحطى يا بلا وارد شد نزد من نياييد و از من

دعا نخواهيد، بلكه بر شماست تنها از خداوند درخواست كنيد...».(199)

شبهه ششم

برخى در اعتراض بر استغاثه به اولياى الهى چنين استدلال كرده اند كه چون سلف و پيشينيان چنين عملى را انجام نداده اند، لذا حرام است.

ابن تيميه مى گويد: «هيچ كس از سلف امت در عصر صحابه و تابعين و تابعين تابعين نماز و دعا در كنار قبور انبيا انجام نمى دادند، و از آنان سؤال و درخواست نكرده و به آن ها نه در غيابشان و نه در كنار قبورشان استغاثه نمى كردند».(200)

پاسخ

اوّلاً: همان گونه كه در موارد مختلف گفته ايم عدم فعل سلف و پيشينيان نمى تواند دليل بر حرمت كارى باشد، و اين ادّعا را نمى توان حتّى در مورد شخص معصوم داشت؛ زيرا ممكن است عملى از آن جهت كه مباح يا مكروه و يا حتى بنابر نقلى مستحب است، معصوم آن را ترك كرده باشد. اين مطلب در حق معصوم است تا چه رسد به صحابه و تابعين و تابعين تابعين، كه نه تنها همه آنان عادل نبوده اند بلكه برخى از آن ها مشكل بزرگ داشته اند.

ثانياً: انسان وقتى به تاريخ صحابه و عصر بعد از آن ها مراجعه مى كند پى مى برد به اين كه مسأله استغاثه نزد حتى صحابه امرى رايج و شايع بوده است، كه قبلاً به مواردى از استغاثه صحابه اشاره كرديم.

كتابشناسى توصيفى

علماى اهل سنّت در ردّ عقيده وهابيان مبنى بر حرمت و شرك بودن استغاثه، كتاب هايى نوشته اند كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - «مصباح الظلام في المستغيثين بخير الأنام في اليقظة والمنام»، شمس الدين ابوعبداللَّه محمّد بن موسى بن نعمان مراكشى.

2 - «الردّ على ابن تيمية»، البكرى.

3 - «شواهد الحقّ في الاستغاثة بسيّد الخلقِ»، يوسف بن اسماعيل نهبانى.

4 - «الإغاثة بأدلّة الاستغاثة بالنبىّ صلى الله عليه وآله»، حسن بن على سقاف شافعى.

5 - «نفحات القرب و الاتصال بإثبات التصرف بالأولياء بعد الانتقال»، شهاب الدين ابى العباس حموى حنفى.

6 - «أنوار الانتباه بحلّ النداء بيا رسول اللَّه»، احمد رضا افغانى.

7 - «شفاء السقام»، سبكى.

8 - «غوث العباد»، حمامى.

قسم. نذر و ذبح براى غير خدا

توضيح

از جمله موضوعات حرام يا شرك آلود نزد وهابيان، قسم، نذر و ذبح كردن براى غير خدا است. اكنون براى روشن شدن مطلب، اين سه موضوع را بررسى مى كنيم.

الف) قسم خوردن به غير خداوند

الف) قسم خوردن به غير خداوند

ابن تيميه مى گويد: «علما اتفاق نموده اند كه قسم به غير خدا منعقد نمى شود».(201) و نيز مى گويد: «قسم خوردن به غير خداوند مشروع نيست؛ زيرا از آن نهى شده است يا به نهى تحريمى و يا تنزيهى. و علما در اين مسئله بر دو قول اند و قول صحيح، نهى تحريمى است».(202)

صنعانى مى نويسد: «همانا قسم به غير خداوند، شرك كوچك است».(203)

ادله جواز قسم به غير خداوند

1 - در آيات قرآن كريم مشاهده مى نماييم كه خداوند متعال در بسيارى از موارد به غير خود قسم خورده است، و اگر اين عمل منكر و سوء بود خداوند نبايد آن را انجام مى داد؛ خداوند مى فرمايد: « لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ»؛(204) «خداوند متعال تجاهر به كلام سوء را دوست ندارد.» اينك به نمونه اى از قسم هاى خداوند به غير خودش اشاره مى نماييم:

خداوند متعال تنها در سوره «الشمس»، به هفت چيز از مخلوقاتش قسم خورده است: خورشيد، ماه، روز، شب، آسمان، زمين، نفس انسان. و در سوره نازعات، آيات 1 تا 3، به سه چيز قسم خورده است. در سوره مرسلات، آيات 1 تا 3، به دو چيز از مخلوقات خود قسم خورده است. و نيز در سوره طارق، قلم، عصر، بلد، تين، ليل، فجر و طور، به غير خود قسم خورده است.

2 - در روايات فراوانى كه از طريق شيعه و سنّى رسيده، قسم خوردن به غير خداوند فراوان مشاهده مى شود؛

مسلم در «صحيح» نقل مى كند كه شخصى نزد پيامبر آمد و عرض كرد: اى رسول خدا! كدامين صدقه اجرش نزد خداوند عظيم تر است؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: آگاه باش قسم به پدرت!...(205) كه در اين حديث پيامبرصلى الله عليه وآله به پدر

سؤال كننده قسم خورده است.

و در حديث ديگر، مسلم به سندش نقل كرده كه شخصى از نجد نزد رسول خداصلى الله عليه وآله آمد تا درباره اسلام از رسول خداصلى الله عليه وآله سؤال كند. رسول خداصلى الله عليه وآله به او فرمود: پنج نماز در روز و شب به جاى آور. او سؤال نمود: آيا غير از اين نيز بر من واجب است؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: خير... مگر آن كه بخواهى مستحبى به جاى آورى. و نيز روزه ماه رمضان بر تو واجب است. آن گاه سائل عرض كرد: آيا غير از اين بر من واجب است؟ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: خير... مگر آن كه بخواهى مستحبى انجام دهى. آن گاه آن مرد پشت كرد؛ در حالى كه با خود مى گفت: به خدا سوگند! بر اين تكاليف زياد نمى كنم و ازآن كم نمى نمايم. آن گاه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: قسم به پدرش، رستگار شد، اگر راست مى گويد. يا فرمود: داخل بهشت شد به پدرش قسم، اگر راست مى گويد.(206)

در حديثى كه احمد در مسندش نقل كرده در ذيل آن آمده است كه پيامبرصلى الله عليه وآله به مخاطب خود فرمود: «به جان خود سوگند! اگر به معروف سخن بگويى و از منكر نهى كنى بهتر از آن است كه ساكت باشى».(207)

امام على عليه السلام در نامه اى به معاويه چنين مى نويسد: «به جان خود سوگند! اگر به عقل خود نظر كنى - نه هواى نفست - هرآينه مرا مبرّاترين مردم خواهى ديد از خون عثمان».(208)

مالك بن انس نقل مى كند كه ابوبكر به دزدى كه زيورآلات دخترش را دزديده بود گفت: «به پدرت قسم! شب تو شب

دزدان نبود».(209)

دليل وهابيان

وهابيان براى حرمت قسم به غير خدا، به برخى از رواياتى تمسك كرده اند كه پيامبرصلى الله عليه وآله از قسم خوردن به پدران نهى كرده است.(210)

جواب اين احاديث آن است كه جهت نهى پيامبرصلى الله عليه وآله از قسم خوردن مسلمانان به پدران خود در آن زمان، آن بوده كه در غالب موارد آن ها مشرك و بت پرست بوده اند و حرمت و كرامتى نداشتند تا به آن ها قسم خورده شود. و لذا در برخى روايات چنين آمده است: «به پدران و طاغوت ها قسم نخوريد».(211)

اين كه در اين روايت طاغوت ها در كنار پدران قرار گرفته، مشخص است كه پيامبرصلى الله عليه وآله پدران كافر آن ها را قصد كرده است.

و امّا اين كه در برخى روايات به طور مطلق از قول پيامبرصلى الله عليه وآله نقل شده كه: «هر كس به غير خدا قسم بخورد به تحقيق مشرك شده است.»(212) اشاره به قَسَم مخصوص دارد كه همان قسم به «لات» و «عزّى» باشد كه در ميان عرب رسم بوده است.

حكم قسم بر خدا به حقّ مخلوق

از جمله موضوعاتى كه وهابيان جايز نمى دانند، قسم خوردن به خداوند به حقّ مخلوق است؛ مثل اين كه گفته شود: خدايا تو را قسم مى دهم به حقّ پيامبرت كه حاجتم را برآورى.

ابن تيميه مى گويد: «بر خداوند متعال قسم خورده نمى شود به هيچ يك از مخلوقاتش، لذا جايز نيست كه انسان بگويد: قسم مى خورم بر تو اى پروردگارم به حقّ ملائكه ات و امثال اين تعبير، بلكه تنها به خداوند و اسماء و صفاتش قسم خورده مى شود».(213)

رفاعى مى گويد: «قسم خوردن بر خداوند به حقّ مخلوقاتش امرى خطير و قريب به شرك است، اگر خود شرك نباشد».(214)

دليل وهابيان

رفاعى مى گويد: چيزى كه به آن قسم خورده مى شود بايد از آنچه بر او قسم خورده مى شود اعظم باشد، پس لازمه قسم به مخلوق بر خدا آن است كه مخلوق از خالق اعظم باشد.

در جواب مى گوييم: لازمه قسم به چيزى يا كسى بر خداوند آن است كه آنچه به آن قسم خورده شده، نزد خداوند محترم است نه آن كه از خدا اعظم باشد.

قدورى مى گويد: «قسم خوردن و خواستن از خداوند به حقّ مخلوقين جايز نيست؛ زيرا مخلوقات هيچ گونه حقّى بر خداوند ندارند».(215)

در پاسخ او نيز مى گوييم: در آيات بسيارى، خداوند براى مومنان، حقّ معيّن است؛ خداوند متعال مى فرمايد: « وَ كَانَ حَقّاً عَلَيْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ»؛(216) «مؤمنين بر ما حق دارند كه يارى شان كنيم.» و نيز در سوره توبه آيه 11، و يونس آيه 103، و نساء آيه 17، به حقوق مردم بر خداوند اشاره شده است.

رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «حق است بر خداوند كه كسانى را كه به جهت عفّت و خويشتن دارى از گناه چشم پوشى كرده

و ازدواج مى كنند، يارى نمايد».(217)

حضرت آدم عليه السلام به خاطر گفتن:«أسألك بحقّ محمّد إلّا غفرت لي»، مورد عفو قرارگرفت.(218)

در باب مناقب فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤمنين عليه السلام آمده است: چون از دنيا رحلت نمود رسول خداصلى الله عليه وآله با دست خود براى او لحدى درست كرد، و خاك آن را با دستانش بيرون ريخت و چون از حفر قبر فارغ شدند حضرت صلى الله عليه وآله در آن قبر خوابيد. آن گاه عرض كرد: «اللَّه الّذي يحيي و يميت وهو حى لايموت إغفر لأمي فاطمة بنت أسد و لقّنها حجّتها ووسّع عليها مدخلها بحقّ نبيّك و أنبياء الّذين من قبلى فإنك أرحم الراحمين... .»؛(219) «خداوندى كه زنده مى كند و مى ميراند و او زنده است كه هرگز نمى ميرد. بيامرز مادرم فاطمه دختر اسد را و حجتش را به او تلقين نما و جايگاهش را وسيع گردان، به حقّ نبىّ ات و انبيايى كه قبل از من بوده اند؛ زيرا تو بهترين رحم كنندگانى... .»

طبرانى اين حديث را در «المعجم الكبير» و «المعجم الاوسط» نقل كرده است. و در سند آن روح بن صلاح است كه ابن حبان و حاكم او را توثيق نموده اند و هر دو حافظ اين حديث را تصحيح كرده اند.

و نيز هيثمى در «مجمع الزوائد» رجال آن را رجال صحيح مى داند. و نيز اين حديث را ابن عبد البر از ابن عباس و ابن ابي شيبه از جابر و نيز ديلمى و ابونعيم آن را روايت كرده اند. و لذا طرق آن به حدّى است كه يكديگر را تقويت مى نمايد.

حافظ غمارى در كتاب «اتحاف الاذكياء» مى گويد: «اين حديث كمتر از رتبه حسن نيست؛ بلكه مطابق شرط ابن حبان صحيح است.»(220)

ابوسعيد خدرى از

رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «من خرج من بيته إلى الصلوة فقال: اللّهمّ إنّي أسألك بحقّ السّآئلين عليك و بحقّ ممشاى هذا فإنّي لم أخرج أشراً و لابطراً و لارياءً و لاسمعة، خرجت إتقاء سخطك و إبتغآء مرضاتك، فأسألك أن تعيذني من النار و أن تغفر لي ذنوبي، إنّه لايغفر الذنوب إلّا أنت، أقبل اللَّه بوجهه و استغفر له سبعون الف ملك»؛(221) «هر كس كه از خانه خود براى نماز خارج شود و بگويد بارخدايا! من تو را مى خوانم به حقّ سؤال كنندگان از تو و به حقّ اين راه رفتن من؛ زيرا من به جهت افساد و طغيان گرى و ريا و سمعه از خانه بيرون نيامده ام، من به جهت ترس از سخط تو و طلب رضايت تو آمده ام، از تو مى خواهم كه مرا از آتش نجات دهى و گناهان مرا بيامرزى؛ زيرا به جز تو كسى گناهان را نمى آمرزد در اين صورت است كه خداوند به او رو كرده و هفتاد هزار ملك بر او استغفار خواهند نمود.»

منذرى مى گويد: «اين حديث را ابن ماجه با سندى نقل كرده كه در آن مناقشه است، ولى شيخ ما حافظ ابوالحسن آن را حسن دانسته است.»(222) و نيز حافظ ابن حجر مى گويد: «اين حديث حسن است و احمد و ابن خزيمه در كتاب توحيد و ابو نعيم و ابن السنى آن را نقل كرده اند.(223) و نيز عراقى اين حديث را حسن شمرده است.(224)

و حافظ بويصرى در زوائد ابن ماجه مى گويد: «اين حديث را ابن خزيمه در صحيح خود آورده است.»(225)

و حافظ شرف الدين دمياطى مى گويد: «سند اين حديث حسن است ان شاء اللَّه»(226)

ب) حكم ذبح براى غير خداوند

از جمله اعمالى كه به جهت آن، وهابيان مسلمانان را به شرك نسبت داده اند، موضوع ذبح و نحر براى اموات و اولياى الهى است.

محمّد بن عبدالوهاب مى نويسد: «پيامبرصلى الله عليه وآله با مشركان جنگيد تا تمام اعمال؛ از جمله قربانى كردن تنها براى خدا باشد».(227)

تحقيق مطلب آن است كه: اگر كسى حيوانى را با قصد عبادت براى غير خدا ذبح كند - همان گونه كه بت پرستان انجام مى دادند - اين عمل شرك آلود بوده و از اسلام خارج شده است؛ چه اعتقاد به الوهيت آن ها داشته باشد و يا آن كه به قصد تقرّب به آن ها اين عمل را انجام داده باشد.

ولى اگر كسى حيوانى را از طرف انبيا و اوصيا يا مؤمنين ذبح كند تا ثواب انفاق گوشت آن را بر آن ها اهدا نمايد، همان گونه كه برخى قرآن مى خوانند و ثواب آن را براى انبيا و اوصيا يا مؤمنين هديه مى نمايند، شكّى نيست كه در اين عمل اجرى عظيم است. و قصد تمام قربانى كنندگان براى اولياى الهى همين قسم دوّم است.

روايت شده كه پيامبرصلى الله عليه وآله حيوانى را به دست خود قربانى نمود و عرض كرد: «بار خدايا اين قربانى از طرف من و هر كسى كه از امّتم قربانى نكرده است، باشد».(228)

و در روايتى وارد شده كه امام على عليه السلام به طور مستمر از طرف رسول خداصلى الله عليه وآله قوچ قربانى مى كرد و مى فرمود: رسول خداصلى الله عليه وآله وصيّت كرده كه دائماً از طرف او قربانى كنم».(229)

بريده روايت كرده كه زنى، از پيامبرصلى الله عليه وآله سؤال كرد: آيا مى توانم از طرف مادرم بعد از فوتش روزه گرفته و حج

به جاى آورم؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: آرى.(230)

ج) حكم نذر براى غير خداوند

توضيح

از جمله اعمالى كه وهابيان حكم به تحريم آن نموده اند، موضوع نذر براى غير خداوند است.

ابن تيميه مى گويد: «النذر للقبور أو لأهل القبور كالنذر لإبراهيم الخليل والشيخ فلان، معصية لايجوز الوفآء به...»؛(231) «نذر براى قبور يا اهل قبور همانند نذر براى ابراهيم خليل و فلان شيخ معصيت است و لذا وفاى به آن جايز نيست...».

او نيز مى گويد: «وإذا كان الطلب من الموتى - ولو كانوا انبيآء - ممنوعاً؛ خشية الشرك، فالنذر للقبور أو لسكّان القبور نذر حرام باطل يشبه النذر للأوثان ومن اعتقد أنّ في النذر للقبور نفعاً أو أجراً فهو ضالّ جاهل...»؛(232) «و اگر درخواست از اموات - گرچه پيامبر باشد - به جهت ترس از شرك ممنوع است، پس نذر براى قبور يا ساكنان آن نيز نذرى حرام و باطل بوده و شبيه به نذر براى بت ها است. و هر كس معتقد شود كه در نذر براى قبور نفع يا اجرى است، او گمراه جاهلى است...».

او همچنين مى گويد: «علماى ما جايز نمى دانند كه كسى براى قبرى يا مجاوران آن چيزى نذر كند، خواه پول باشد يا روغن چراغ يا شمع يا حيوان و غير اين امور، و تمام اين نوع نذرها معصيت و حرام است».(233)

عبدالرحمن بن حسن بن محمّد بن عبدالوهاب مى گويد: «والأحجار الّتي تقصد للتبرك والنذر لايجوز إبقآء شيئ منها على وجه الأرض مع القدرة على إزالتها»؛(234) «و سنگ هايى كه قصد تبرّك و نذر براى آن ها مى شود، جايز نيست چيزى از آن ها را روى زمين باقى گذاشت، در صورتى كه قدرت بر از بين بردن آن ها هست.»

او در جايى ديگر مى گويد: «المشاهد والأماكن

وقبور الأوليآء الّتي صارت محلاً للزيارة والخيرات والنذورات...كلّها محلّ الشيطان...»؛(235) «مشاهد و اماكن و قبور اوليا كه محل زيارت و خيرات و نذورات شده... همگى محلّ شيطان است.»

بلكه آنچه از كلمات سيد محسن امين عاملى استفاده مى شود اين است كه وهابيان اين عمل را موجب شرك به خداوند متعال مى دانند.(236)

تحقيق بحث

شكّى نيست كه نذر براى غير خدا به اين قصد كه آن شخص شايستگى براى نذر دارد از آن جهت كه مالك اشيا بوده و زمام امور به دست او است، كفر و شرك محسوب مى شود؛ زيرا نذر از اعظم عبادات است. ولى اگر مقصود نذر كننده اين باشد كه نذرش در واقع صدقه اى باشد تا ثواب آن را به اولياى الهى هديه نمايد، قطعاً اشكالى ندارد. پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به دخترى كه براى مادرش عملى را نذر كرده بود، فرمود: «به نذر خود عمل كن».(237)

از ثابت بن ضحاك نقل شده كه گفت: «نذر رجل على عهد رسول اللَّه صلى الله عليه وآله أن ينحر إبلاً ببوانة، فأتى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله فأخبره فقال صلى الله عليه وآله: "هل كان فيها وثن يعبد من أوثان الجاهليّة"؟ قال: لا. قال: "فهل كان فيها عيد من أعيادهم"؟ قال: لا. قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: "أوف بنذرك"»؛(238) «شخصى در زمان پيامبرصلى الله عليه وآله نذر كرد كه شترى را در منطقه بوانه نحر كند. خدمت رسول خداصلى الله عليه وآله آمد و از ايشان در اين باره سؤال نمود. حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: آيا در آن مكان بتى كه عبادت شود، وجود دارد؟ عرض كرد: خير. باز حضرت فرمود: آيا در آن مكان، عيد مشركين

گرفته مى شود؟ عرض كرد: خير. آن گاه حضرت فرمود: به نذر خود وفا كن.»

از اين حديث استفاده مى شود كه نذر تنها براى بت ها اشكال دارد و يا آن كه با عقيده شرك آلود همراه باشد.

ميمونة بن كردم نقل مى كند كه پدرم به پيامبرصلى الله عليه وآله عرض كرد: «إنّي نذرت أن أذبح خمسين شاة على بوانة؛ «همانا من نذر كرده ام كه پنجاه گوسفند در بوانه ذبح كنم.» فقال صلى الله عليه وآله: "هناك شيئ من هذه النصب؟" فقال: لا. قال: "فأوف بنذرك". فذبح تسعاً وأربعين وبقيت واحدة. فجعل يعدو خلفها ويقول: اللّهمّ أوف بنذري، حتى أمسكها فذبحها»؛(239) «رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: آيا در آنجا چيزى از اين بت ها وجود دارد؟ او عرض كرد: نخير. حضرت فرمود: پس به نذرت وفا كن. او چهل و نه گوسفند را ذبح كرد و يكى از آن ها باقى ماند. پدرم به دنبال آن مى دويد و عرض مى كرد: بار خدايا به نذر من وفا كن، اين را گفت تا آن كه گوسفند را گرفت و ذبح نمود.»

ابى داوود نيز نقل كرده كه زنى به نزد رسول خداصلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: «يا رسول اللَّه! إنّي نذرت أن أذبح بمكان كذا وكذا - مكان كان يذبح فيه أهل الجاهليّة - . فقال النبيّ: الصنم؟ قالت: لا. قال الوثن؟ قالت: لا. قال: في بنذرك»؛(240) «اى رسول خداصلى الله عليه وآله!... همانا من نذر كرده ام كه در فلان مكان و فلان مكان - مكانى كه در آنجا اهل جاهليت ذبح مى كردند - ذبح نمايم. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: آيا در آنجا بت بزرگ هست؟ آن زن عرض كرد: خير. حضرت نيز فرمود:

آيا بت كوچك است؟ عرض كرد: خير. در اين هنگام پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: به نذرت وفا كن.»

ديدگاه علماى اهل سنّت

خالدى مى گويد: «إنّ المسألة تدور مدار نيّات الناذرين، وإنّما الأعمال بالنيّات، فإن كان قصد الناذر، الميّت نفسه والتقرب اليه بذلك لم يجز قولاً واحداً، وإن كان قصده وجه اللَّه تعالى وانتفاع الأحيآء بوجه من الوجوه به وثوابه لذلك المنذور له... ففي هذه الصورة يجب الوفآء بالمنذور»؛(241) «مسأله دائر مدار نيّت نذر كنندگان است؛ زيرا اعمال به نيّات است. لذا اگر قصد نذر كننده، خود ميّت و تقرّب به او از اين راه باشد به طور اتفاق جايز نيست، ولى اگر قصد او خداى متعال است و نيّتش آن است كه زنده ها از آن به نحوى بهره ببرند و در ضمن ثواب آن براى كسى باشد كه براى او نذر شده... در اين صورت وفاى به نذر واجب است.»

او بعد از ذكر دو حديث از ابى داوود نيز مى گويد: «وأمّا إستدلال الخوارج بهذا الحديث على عدم جواز النذر في أماكن الأنبيآء والصالحين؛ زاعمين أنّ الأنبيآء والصالحين أوثان - و العياذ باللَّه - أعياد من أعياد الجاهليّة، فهو من ضلالهم وخرافاتهم وتجاسرهم على أنبيآء اللَّه وأوليائه...»؛(242) «و امّا استدلال خوارج به اين حديث بر عدم جواز نذر در اماكن انبيا و صالحين به گمان اين كه انبيا و صالحين بت هايى هستند - پناه بر خدا - و نيز عيدهايى از اعياد جاهليت است، اين از گمراهى و خرافات و جسارت آنان بر انبياى الهى و اولياى اوست...».

مقصود او از خوارج همان وهابيان است.

عزامى در ردّ بر ابن تيميه مى گويد: «... فإذا ذبح للنبيّ أو نذر الشيئ له فهو لايقصد

إلّا أن يتصدّق بذلك عنه، ويجعل ثوابه إليه، فيكون من هدايا الأحيآء للأموات المشروعة المثابة على إهدائها...»؛(243) «پس هر گاه كسى براى پيامبرصلى الله عليه وآله ذبح كرد، يا چيزى را بر او نذر نمود، او قصد ندارد جز آن كه تصدّقى از ناحيه آن حضرت به اين عمل بدهد، و ثواب آن را به پيامبرصلى الله عليه وآله عرضه نمايد. لذا اين عمل از نوع هداياى زنده ها بر مردگان است كه مشروع بوده و هديه دادن آن ثواب دارد...».

نماز و دعا در كنار قبور اولياى الهى

اشاره

اين موضوع، از جمله مسائل مورد اختلاف بين مسلمين از طرفى، و وهابيان از طرف ديگر است. مسلمانان چون وجود اولياى الهى را در حيات و مرگشان، و نيز بقعه و بارگاه و قطعه زمينى كه آن ها را در خود دارد، متبرك مى دانند، از طرف ديگر، توسل به اولياى الهى را در حال حيات و ممات جايز مى دانند، نمازشان را در كنار قبور اولياى الهى مى خوانند تا خداوند متعال لطف كرده به بركت آنان شيطان و وسوسه هايش را از آن ها دور كرده و تمام توجهشان مشغول خدا گردد، و نمازى با اخلاص و توجّه از آن ها صادر گردد. در مقابل، وهابيان با اين عمل به مخالفت برخاسته و آن را تحريم كرده اند، اينك مطلب را پى مى گيريم تا حكم آن روشن گردد.

فتاواى وهابيان

1 - ابن تيميه مى گويد: «صحابه عادتشان بر اين بود هنگامى كه كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله مى آمدند بر او سلام مى دادند، ولى هنگامى كه مى خواستند دعا كنند رو به قبر شريف دعا نمى كردند، بلكه از قبر منحرف شده و رو به قبله دعا مى نمودند؛ مانند ساير بقعه ها، از همين رو هيچ يك از ائمه سلف ذكر نكرده اند كه نماز كنار قبور و در مشاهد مستحب و افضل است، بلكه همه اتفاق نموده اند بر اين كه نماز در مساجد و خانه ها افضل از كنار قبور انبيا و صالحين است؛ چه آن قبر مشهد ناميده شده باشد يا خير».(244)

وى در جاى ديگر مى گويد: «نماز در كنار قبور مشروع نيست و نيز قصد مشاهد كردن براى عبادت در آن مكان ها؛ از قبيل نماز، اعتكاف، استغاثه و ابتهال و نحو اين افعال مشروع نيست و كراهت

دارد. بلكه عده زيادى نماز را به جهت نهيى كه به آن خورده، باطل مى دانند...».(245)

2 - ابن قيم جوزيه مى گويد: «پيامبرصلى الله عليه وآله نهى كرده از نماز خواندن در كنار قبور، ولى اكثر مردم در كنار قبور نماز مى خوانند...».(246)

3 - محمّد بن عبدالوهّاب مى گويد: «هيچ يك از ائمه پيشين ذكر نكرده اند كه نماز كنار قبور و مشاهد مستحب و افضل است، بلكه همه اتفاق دارند بر اين كه نماز در مساجد و خانه ها افضل از مقابر اوليا و صالحين است».(247)

4 - شيخ عبدالعزيز بن باز مى گويد: «نماز در كنار قبور بدعت و از وسايل شرك است. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «إجعلوا من صلاتكم في بيوتكم ولا تتخذوها قبوراً» اين حديث دلالت دارد كه در كنار قبور نبايد نماز خواند و تنها نماز را بايد در مساجد يا خانه به جاى آورد...».(248)

تبرّك برخى از زمين ها و بقعه ها

اشاره

از آيات و روايات استفاده مى شود كه برخى از زمين ها و بقعه ها مباركند و بر زمين ها و بقعه هاى ديگر ترجيح دارند و در مقابل، برخى از زمين ها و بقعه ها غير مباركند و بايد از آن ها پرهيز نمود.

الف) آيات

خداوند متعال در مورد كعبه و مكّه مى فرمايد: « إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنّاسِ لَلَّذي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَهُدًى لِلْعالَمينَ».(249) و نيز مى فرمايد: « وَقُلْ رَبِّ أَنْزِلْني مُنْزَلاً مُبارَكاً وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلينَ».(250) همچنين مى فرمايد: « وَنَجَّيْناهُ وَلُوطاً إِلَى اْلأَرْضِ الَّتي بارَكْنا فيها لِلْعالَمينَ».(251) خداوند درباره حضرت موسى عليه السلام مى فرمايد: « إِذْ ناداهُ رَبُّهُ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى».(252) و نيز در خطاب به او مى فرمايد: « فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى».(253) در آيه اى درباره سليمان عليه السلام آمده است: « وَلِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْري بِأَمْرِهِ إِلى اْلأَرْضِ الَّتي بارَكْنا فيها».(254) همچنين در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله مى فرمايد: « سُبْحانَ الَّذي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ اْلأَقْصَى الَّذي بارَكْنا حَوْلَهُ».(255)

ب) روايات

گاهى قطعه هاى زمين همانند بانيان آن ها متصف به صفت شقاوت و سعادت مى شوند:

1 - بخارى به سندش از عبداللَّه بن عمر نقل مى كند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله هنگامى كه از سرزمين ثمود مى گذشت، فرمود: «به سرزمين هايى داخل نشويد كه صاحبان آن ها به خود ظلم نمودند تا شما نيز همانند آنان به مصيبت مبتلا نگرديد، مگر در حالى كه گريانيد. آن گاه رسول خداصلى الله عليه وآله سر مبارك را پوشانيد و به سرعت از آن وادى گذر نمود.(256)

2 - همچنين بخارى به سندش نقل مى كند كه على عليه السلام از نماز خواندن در سرزمين فرو رفته بابل كراهت داشت.(257)

3 - حلبى در «سيره» خود نقل مى كند: اجماع امّت بر اين است كه مكانى كه اعضاى شريف پيامبرصلى الله عليه وآله را در بر گرفته، بهترين قسمت روى زمين است؛ حتّى بهتر از موضع كعبه شريفه. برخى ديگر گويند: افضل قسمت هاى روى زمين است، حتّى از

عرش الهى.(258)

4 - سمهودى شافعى در بحث تفضيل سرزمين مدينه بر سرزمين هاى ديگر مى گويد: جهت دوم آن كه: اين سرزمين مشتمل بر قطعه زمينى است كه به اجماع امت بر ساير قطعه ها برترى دارد و آن همان قطعه اى است كه بدن شريف پيامبرصلى الله عليه وآله را در بر گرفته است.(259)

5 - همچنين نقل كرده كه مردم بعد از فوت رسول خداصلى الله عليه وآله مى آمدند و از خاك قبر حضرت صلى الله عليه وآله به جهت تبرّك بر مى داشتند و با خود مى بردند: عايشه به جهت آن كه بدن پيامبرصلى الله عليه وآله نمايان نگردد، دستور داد دور قبر پيامبرصلى الله عليه وآله ديوارى كشيده شود.(260)

دليل جواز يا رجحان

1 - كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله يا يكى از اولياى الهى نيز يكى از زمين ها و بقعه هايى است كه اسم زمين و بقعه بر آن صادق است و نماز و دعا در هر مكانى مباح و جايز است، كه اين مكان نيز يكى از آن هاست.

2 - خداوند متعال مى فرمايد: « وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جآؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوّاباً رَحيماً»؛(261) «و اگر هنگامى كه گروه منافق بر خود به گناه ستم كردند از كردار خود به خدا توبه كرده و به تو رجوع مى كردند. و پيامبر هم براى آنان استغفار مى كرد، البته در اين حال خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند.»

كلمه « جآؤوك» شامل زمان حيات و ممات پيامبرصلى الله عليه وآله هر دو مى شود و همان گونه كه در زمان حيات پيامبرصلى الله عليه وآله گناه كار وجود داشت، بعد از وفات ايشان نيز چنين است، لذا احتياج به واسطه اى دارد تا به او توسل

كند و خداوند با استغفار او گناهانش را بيامرزد. حال چه اشكالى دارد، نماز و دعا كه در آن استغفار است در كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله و در حضور آن حضرت انجام گيرد تا از بركات ايشان گناهان ما آمرزيده شود.

3 - بى شك نماز در مقابر به جهت عبادت صاحب قبر و قبله قرار دادن آن شرك است، ولى هيچ مسلمانى اين چنين نيّتى ندارد، بلكه هدفش از اين عمل، تنها تبرّك جستن از آن بقعه و مكان است؛ زيرا نماز و دعا در آن مكان شريف ثواب بيشترى دارد و اگر اين چنين نبود، چرا عمر و ابابكر وصيت نمودند تا در جوار پيامبرصلى الله عليه وآله دفن شوند؟ مگر به غير جهت تبرّك بود؟ نمازگزار هم به همين نيّت در جوار قبور اولياى الهى نماز مى خواند. در قصه اصحاب كهف، به چه دليل مؤمنان و موحدان ساختن مسجد را بر روى اصحاب كهف پيشنهاد دادند؟ مگر براى غير اين جهت بود كه واجبات دينى شان را در جوار آنان انجام دهند تا عملشان متبرّك گردد. لذا زمخشرى در ذيل آيه مى گويد: «پيشنهاد به اين جهت بود كه مسلمين در آن مكان نماز گزارده و به مكان آنان تبرّك بجويند».(262) همين بيان را نيشابورى نيز در «تفسير» خود آورده است.

خداوند متعال قصه اصحاب كهف و پيشنهاد موحّدان را نقل مى كند، ولى سكوت كرده و پيشنهاد آنان را رد نمى كند، اين خود دليل بر مشروعيت عمل و پيشنهاد آنان است.

4 - قرآن كريم به حاجيان امر مى كند كه نزد مقام ابراهيم عليه السلام نماز به جاى آورند. مقام ابراهيم عليه السلام همان صخره اى است كه آن

حضرت بر روى آن براى ساختن كعبه مى ايستاده است. خداوند متعال مى فرمايد: « وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنّاسِ وَأَمْناً وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى»؛(263) «و به ياد آور زمانى كه كعبه را مقام امن و مرجع امر دين گردانديم و امر شد كه مقام ابراهيم را جايگاه پرستش خدا قرار دهيد.» مى دانيم كه نماز خواندن در اين مكان براى تبرّك به مقام ابراهيم عليه السلام است.

5 - سيوطى در باب احاديث معراج مى گويد: پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وارد مدينه، طور سينا و بيت لحم شد و در آن مكان ها نماز خواند. جبرئيل به او عرض كرد: اى رسول خدا! آيا مى دانى كجا نماز مى گزارى؟ تو در شهر طيّبى نماز خواندى كه هجرتت به سوى آن بود. تو در طور سينا نماز گزاردى؛ مكانى كه خداوند با موسى سخن گفت. تو در بيت لحم نماز گزاردى؛ مكانى كه عيسى متولد شد.(264)

پس بيت لحم به دليل ولادت حضرت عيسى عليه السلام در آن، متبرك است، لذا پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله در آن مكان نماز مى گزارد. حال چه فرقى بين زادگاه و مقبره است؟

6 - مسلمين در ايام حج در حجر اسماعيل نماز مى گزارند؛ در حالى كه آن مكان مدفن اسماعيل و هاجر است، حال چه فرقى بين اسماعيل و پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله است؟

7 - اگر نماز در كنار قبر اشكال دارد، چرا عايشه تا آخر عمر در كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله به زندگى خود ادامه داد؟ و در آنجا نماز به پاداشت؟

مگر نبود كه فاطمه زهراعليها السلام - آن زنى كه طبق نص پيامبرصلى الله عليه وآله: خدا به رضايت او راضى و

به غضب او غضبناك مى شود - هر جمعه به زيارت قبر حمزه مى آمد و در كنار قبر نماز به جاى مى آورد؟

8 - مگر پيامبرصلى الله عليه وآله در مسجد «خيف» نماز به جاى نياورد؛ در حالى كه در حديث است كه آن مسجد مدفن هفتاد پيامبر خداست؟

طبرانى به سند صحيح از ابن عمر نقل مى كند كه در مسجد «خيف» هفتاد پيامبر مدفون است.(265)

9 - مگر پيامبرصلى الله عليه وآله در كنار قبر ابراهيم عليه السلام نماز به جاى نياورد؟

ابوهريره از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل مى كند كه فرمود: «هنگامى كه جبرئيل مرا به بيت المقدس آورد و به قبر ابراهيم عليه السلام گذر داد، گفت: اى پيامبر خدا! فرود آى تا دو ركعت در اين مكان نماز گزاريم؛ زيرا اينجا قبر پدرت ابراهيم عليه السلام است. سپس مرا وارد بيت لحم نمود و گفت: فرود آى تا در اين مكان نيز دو ركعت نماز گزاريم؛ زيرا برادرت عيسى عليه السلام در اين مكان متولد شده است.(266)

10 - مسلمانان در طول تاريخ سعى داشته اند تا به اين سنّت عمل كرده و نماز خود را در كنار قبور اولياى الهى به جاى آورند، و هيچ گاه به ذهن كسى نيامده كه اين عمل حرام يا مكروه است.

منصور عباسى روزى از مالك بن انس - امام مالكى ها - در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله سؤال كرد: «اى اباعبداللَّه! آيا به طرف قبله قرار گيرم و دعا كنم يا روى به رسول خدا كرده و دعا نمايم؟».

مالك در جواب گفت: چرا روىِ خود را از رسول خداصلى الله عليه وآله بر مى گردانى؛ در حالى كه او وسيله تو و پدرت آدم

به سوى خدا تا روز قيامت است؟ بلكه روى خود را به طرف او بنما و او را شفيع قرار ده تا خداوند شفاعت او را در حقّ تو قبول كند.(267)

فتاواى فقهاى عامه

با مراجعه به كتاب هاى فقهى اهل سنّت - غير از وهابيان - پى مى بريم كه همگى قائل به جواز برپايى نماز و دعا در كنار قبور اولياى الهى اند:

1 - در كتاب «المدونة الكبرى» آمده است: «مالك به نماز گزاردن در مقبره اشكال نمى گرفت، بدين صورت كه كسى در مقبره نماز بخواند؛ در حالى كه جلو و عقب و راست و چپ او قبر باشد. و نيز مى گفت: به من خبر رسيده كه برخى از اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله در مقبره نماز مى خواندند».(268)

2 - عبدالغنى نابلسى در كتاب «الحديقة النديّة» مى گويد: «اگر كسى مسجد خود را كنار قبر صالحى قرار دهد و در آنجا به جهت تبرّك، نه تعظيم به صاحب قبر و توجّه به او نماز گزارد، اشكالى ندارد؛ زيرا مرقد اسماعيل كنار حطيم از مسجد الحرام است؛ در حالى كه آن موضع بهترين مكان براى نماز است».(269)

3 - خفاجى در «شرح الشفا» مى گويد: «رو به پيامبرصلى الله عليه وآله و پشت به قبله بودن هنگام دعا، مذهب شافعى و جمهور اهل سنّت است و از ابوحنيفه نيز نقل شده است».(270)

4 - ابن الهمام از علماى حنفيّه مى گويد: «آنچه از ابوحنيفه نقل شده كه او رو به قبله و پشت به قبر رسول صلى الله عليه وآله دعا مى كرد مردود است؛ زيرا خلاف سنّت است... كرمانى هم در اين زمينه مى گويد: مذهب ابوحنيفه - كه رو به قبله بودن است - باطل است؛ زيرا

پيامبرصلى الله عليه وآله در ضريح خود زنده است و زائرينش را مى شناسد...».(271)

بررسى ادله وهابيان

اشاره

وهابيان به دو دسته دليل بر حرمت و عدم مشروعيت نماز و دعا در كنار قبور اولياى الهى تمسك كرده اند: روايات و اصول.

الف) روايات

البانى از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «نماز را به سوى قبر و روى قبر نخوانيد».(272)

پاسخ

اوّلاً: وهابيان نمى توانند به منفردات حديثى خود بر ردّ عمل ديگران استناد كنند، همان گونه كه ابن حزم در «الفِصَل» مى گويد: «ما نمى توانيم عليه شيعه به روايات خود تمسك كنيم؛ زيرا آنان ما را تصديق نمى كنند، همان گونه كه آنان نيز نمى توانند به رواياتشان بر ما استدلال نمايند».(273)

ثانياً: طبق نصّ حديث، نماز خواندن به طرف قبور و تعظيم آن ها از آن جهت نهى شده كه موجب شرك و غلوّ در دين است، ولى اگر نماز صرفاً به جهت تبرّك باشد اشكالى ندارد.

بيضاوى در تفسير خود مى گويد: «يهود و نصارى در عصر پيامبرصلى الله عليه وآله بر قبر انبياى خود به جهت تعظيم آنان سجده مى كردند و آن قبرها را قبله خود قرار داده و به طرف آن نماز مى گزاردند و در حقيقت آن ها را بت هاى خود قرار مى دادند، لذا پيامبرصلى الله عليه وآله آنان را لعن كرده و مسلمين را از امثال اين اعمال باز مى داشت».(274)

حال اگر كسى در كنار قبور اولياى الهى نماز و دعا بخواند، نه به نيّت توجّه و تعظيم به آن ها، بلكه از آن جهت كه اين بقعه متبرك است و انسان در اين بقعه - به دليل اين كه در جوار ولىّ خداست، كسى كه داعى توحيد بوده و... - مى تواند با توجّه و اخلاص بيشترى نماز بخواند، نه تنها اشكالى ندارد، بلكه راجح است.

ب) اصول

برخى همانند شيخ عبدالعزيز بن باز به قاعده سدّ ذرائع تمسك كرده و مى گويند: از آنجا كه نماز و دعا كنار قبور اوليا راهى به سوى شرك است و ممكن است انسان را در برخى از موارد در خطّ شرك قرار دهد، باطل و حرام است.(275)

پاسخ

در بحث اصول به اثبات رسيده كه ذريعه و وسيله حرام مطلقاً حرام نيست، بلكه مقدمه و ذريعه موصله حرام است. در مورد بحث نيز، نماز و دعايى كه به شرك منجر شود حرام است، ولى نماز و دعايى كه هرگز اين نتيجه را به همراه ندارد، نه تنها حرام و باطل نيست، بلكه جايز و مستحب است. و اكثر قريب به اتفاق مردم تنها به قصد تبركِ مكان، در كنار قبور اولياى الهى نماز مى گزارند، نه به جهت تعظيم صاحب قبر.

سلسله كتاب هاى پيرامون وهابيت

1 - شناخت سلفى ها(وهابيان)

2 - ابن تيميه، مؤسس افكار وهابيت

3 - خدا از ديدگاه وهابيان

4 - مبانى اعتقادى وهابيت

5 - موارد شرك نزد وهابيان

6 - توسل

7 - زيارت قبور

8 - برپايى مراسم جشن و عزا

پي نوشت ها

1) المنتقى من فتاوى الشيخ صالح بن فوزان، ج 2، ص 86.

2) مجموع الفتاوى لابن عثيمين، رقم 366.

3) اللجنة الدائمة للبحوث العلمية و الافتاء، ح 3019.

4) فتاوى اسلاميه، ج 4، ص 29.

5) البدعة، ص 28 و 29.

6) دليل الأخطاء، ص 107.

7) لسان العرب، ج 10، ص 390؛ صحاح اللغة، ج 4، ص 1075؛ النهاية، ج 1، ص 120.

8) سوره هود، آيه 48.

9) سوره مريم، آيه 31.

10) سوره نمل، آيه 8.

11) سوره صافات، آيه 113.

12) سوره هود، آيه 73.

13) سوره آل عمران، آيه 96.

14) سوره اسراء، آيه 1.

15) سوره دخان، آيه 3.

16) صحيح مسلم، كتاب الصلاة، باب الصلاة على النّبى صلى الله عليه وآله بعد التشهد، ج 1، ص 350، ح 65.

17) صحيح بخارى، ج 3، ص 119، كتاب التفسير، تفسير سورة الاحزاب.

18) سوره يوسف، آيه 93.

19) سوره بقره، آيه 248.

20) تفسير كشاف، ج 1، ص 293.

21) تبرّك الصحابة بآثار الرسول صلى الله عليه وآله، ص 7.

22) تحنيك، عبارت است از اوّلين خوردنى كه به طفل مى خورانند؛ از تربت يا چيزى ديگر.

23) الاصابة، ترجمه وليد بن عقبه، ج 3، ص 638، رقم 9147.

24) مسند احمد، ج 7، ص 303، ح 25243.

25) صحيح بخارى، ج 1، ص 62، كتاب الغسل.

26) فتح البارى، ج 1، ص 326، كتاب الوضوء.

27) صحيح مسلم با شرح نووى، ج 15، ص 83؛ مسند احمد، ج 3، ص 591.

28) صحيح بخارى، ج 1، ص 55،

كتاب الوضوء، باب استعمال فضل وضوء الناس.

29) صحيح بخارى، ج 1، ص 55، كتاب الوضوء، باب استعمال فضل وضوء الناس.

30) الطبقات الكبرى، ج 1، ص 2، ح 184.

31) البداية و النهاية، ج 3، ص 201؛ سيره ابن هشام، ج 2، ص 144.

32) صحيح مسلم، ج 4، ص 82.

33) صحيح بخارى، ج 4، ص 46، باب ما ذكر من درع النبى صلى الله عليه وآله و عصاه و سيفه... .

34) السيرة الحلبية، ج 3، ص 109؛ الاصابة، ج 3، ص 400؛ تاريخ دمشق، ج 59، ص 229.

35) طبقات ابن سعد، ترجمه عمر بن عبدالعزيز، ج 5، ص 406.

36) همان، ج 7، ص 25، ترجمه انس.

37) صحيح بخارى، ج 1، ص 51، كتاب الوضوء، باب الماء الذى يغسل شعر الانسان.

38) الاصابة، ترجمه فراس، ج 3، ص 202؛ اسد الغابة، ج 4، ص 352.

39) مسند احمد، ج 7، ص 520، ح 26574؛ طبقات ابن سعد، ج 8، ص 313.

40) البداية و النهاية، ج 6، ص 6.

41) طبقات ابن سعد، ج 1، ص 254، ذكر منبر الرسول صلى الله عليه وآله.

42) همان.

43) المعجم الاوسط، ج 1، ص 94؛ الجامع الصغير، ص 728.

44) وفاء الوفا، ج 4، ص 1405.

45) همان.

46) تاريخ دمشق، ج 7، ص 137؛ تهذيب الكمال، ج 4، ص 289؛ اسد الغابه، ج 1، ص 244.

47) صحيح بخارى، ج 1، ص 130.

48) فتح البارى، ج 1، ص 469.

49) الاستيعاب، ج 2، ص 342.

50) عمدة القارى في شرح صحيح البخارى، ج 18، ص 79.

51) مجمع الزوائد، ج 8، ص 42.

52) الادب المفرد ص 144، طبقات ابن سعيد، ج 4، ص 39.

53) صحيح بخارى، كتاب الاعتصام، بالكتاب والسنة.

54) سنن نسايى، ج 3، ص 243.

55) صحيح

بخارى، كتاب الجنائز، باب ما جاء في قبر النبيّ صلى الله عليه وآله و كتاب فضائل الصحابة، باب قصة البيعة.

56) سير اعلام النبلاء، ج 11، ص 212.

57) المنهاج في شرح صحيح مسلم، ج 5، ص 161.

58) فتح البارى، ج 1، ص 518.

59) اقتضاء الصراط المستقيم، ص 367.

60) سوره انبياء، آيه 28.

61) تأويلات اهل السنة، ص 148.

62) التعرّف لمذهب أهل التصوّف، ص 54 و 55.

63) اوائل المقالات، ص 15.

64) التبيان، ج 1، ص 213 و 214.

65) العقائد النسفية، ص 148.

66) همان.

67) شرح صحيح مسلم، نووى، ج 3، ص 35.

68) انوار التنزيل، ج 1، ص 152.

69) روضة الواعظين، ص 406.

70) مجموعة الرسائل الكبرى، ج 1، ص 403.

71) سوره اسراء، آيه 79.

72) شرح تجريد، ص 501.

73) اليواقيت و الجواهر، ج 2، ص 170.

74) بحارالأنوار، ج 8، ص 29.

75) الهدية السنية، ص 42.

76) سوره بقره، آيه 254.

77) سوره بقره، آيه 47 و 48.

78) سوره مدثر، آيات 46 - 48.

79) سوره يونس، آيه 18.

80) سوره زمر، آيه 44.

81) سوره يونس، آيه 3.

82) سوره سبأ، آيه 23.

83) سوره كهف، آيه 88.

84) سوره نحل، آيه 61؛ سوره فاطر، آيه 45.

85) سوره غافر، آيه 7.

86) سوره انعام، آيه 147.

87) سوره بقره، آيه 255.

88) سوره انبياء، آيه 28.

89) سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1441.

90) سوره شورى، آيه 25.

91) سوره يونس، آيه 18.

92) سوره انبياء، آيات 26 - 28.

93) سوره نساء، آيه 85.

94) تفسير نيشابورى در حاشيه جامع البيان طبرى، ج 5، ص 118.

95) سوره نوح، آيه 28.

96) مفاتيح الغيب، ج 8، ص 220.

97) صحيح مسلم، ج 3، ص 54.

98) صحيح بخارى، ج 2، ص 29، ابواب الاستسقاء.

99) سوره منافقون، آيه 5.

100) سوره يوسف، آيات 97 و

98.

101) سوره نساء، آيه 64.

102) سنن ترمذى، ج 4، ص 42، باب ما جاء في شأن الصراط.

103) ميزان الاعتدال، ج 1، ص 470، رقم 1773.

104) تهذيب التهذيب، ج 2، ص 225 و 226، رقم 418.

105) المعجم الكبير، ج 7، ص 109 - 111؛ مجمع الزوائد، ج 8، ص 250.

106) التوصل الى حقيقة التوسل، ص 399.

107) مسند احمد، ح 228.

108) السيرة الحلبية، ج 3، ص 392.

109) زيارة القبور، ص 156.

110) الهدية السنية، ص 42.

111) سوره جن، آيه 18.

112) صحيح ترمذى، ج 4، ص 42، باب ما جاء في شأن الصراط.

113) سوره يوسف، آيه 97.

114) سوره نساء، آيه 64.

115) سوره يونس، آيه 18.

116) سوره زمر، آيه 44.

117) سوره بقره، آيه 255.

118) سوره يونس، آيه 3.

119) الهدية السنية، ص 40

120) الميزان، ج 1، ص 165.

121) سوره طه، آيه 101.

122) سوره غافر، آيه 18.

123) بحارالأنوار، ج 82، ص 235.

124) الميزان، ج 1، ذيل آيه 48 سوره بقره.

125) سوره انبياء، آيه 28.

126) سوره مريم، آيه 87.

127) سوره مؤمن، آيه 18.

128) بحارالأنوار، ج 11، ص 105.

129) سوره سجده، آيه 7.

130) سوره نساء، آيه 64.

131) مجموعه آثار، ج 1، ص 264.

132) المنار، ج 4، ص 307.

133) سوره فاطر، آيه 43.

134) الهديّة السنيّة، ص 40.

135) زيارة القبور، ص 17و18.

136) كشف الارتياب، ص 214.

137) مجموع فتاوى بن باز، ج 2، ص 549.

138) پيشين، ص 552.

139) همان، ص 746.

140) سوره كهف، آيه 95.

141) سوره نمل، آيه 38.

142) همان، 40.

143) سوره مائده، آيه 110.

144) سوره منافقون، آيه 5.

145) سوره يوسف، آيات 97 و 98.

146) سوره حشر، آيه 10.

147) رسالة زيارة القبور،ص 155.

148) فتح البارى شرح صحيح بخارى، ج 3، ص 338، كتاب الزكاة، رقم 52.

149) مجمع الزوائد،

ج 1، ص 132.

150) شرح ابن علاّن بر كتاب امالى الأذكار، ج 5، ص 151.

151) فتح البارى، ج 2، ص 495.

152) سنن دارمى، ج 1، ص 43.

153) المسائل، ص 217.

154) سلسلة الأحاديث الضعيفة، ج 3، ص 111.

155) حقيقة التوسل و الوسيلة، موسى محمّد على، ص 264، به نقل از المواهب اللدنيّة.

156) همان.

157) حقيقة التوسل و الوسيلة، موسى محمّد على، ص 264، به نقل از المواهب اللدنيّة.

158) وفاء الوفاء، سمهودى، ج 4، ص 1361.

159) وفاء الوفاء، ج 4، ص 1380.

160) مجمع الزوائد، ج 8، ص 211.

161) كنز العمال، ج 1، ص 507، رقم حديث 2181.

162) سنن دارمى، ج 1، ص 56، رقم 93.

163) صحيح ترمذى، ج 4، ص 76، ح 2635.

164) مجمع الزوائد، ج 8، ص 40.

165) سوره جن، آيه 18.

166) سوره رعد، آيه 14.

167) سوره اعراف، آيه 197.

168) همان، آيه 194.

169) سوره اسراء، آيه 57.

170) سوره يونس، آيه 106.

171) سوره فاطر، آيه 14.

172) سوره احقاف، آيه 5.

173) سوره غافر، آيه 60.

174) سوره هود، آيه 101.

175) زخرف، آيه 86.

176) سوره فاطر، آيه 13.

177) سوره اسراء، آيه 56.

178) سوره فاطر، آيه 13.

179) الاغاثة بادلة الاستغاثة، ص 31 و 32.

180) مجموع فتاوى بن باز، ج 2، ص 55.

181) سوره انفال، آيه 17.

182) سوره توبه، آيه 14.

183) سوره توبه، آيه 55.

184) سوره شعراء، آيه 80.

185) سوره نحل، آيه 69.

186) سوره اسراء، آيه 82.

187) سوره نساء، آيه 81.

188) سوره زخرف، آيه 80.

189) سوره يونس، آيه 3.

190) سوره نازعات، آيه 5.

191) سوره زمر، آيه 42.

192) سوره نحل، آيه 32.

193) سوره آل عمران، آيه 126.

194) سوره حمد، آيه 5.

195) سوره بقره، آيه 45.

196) سوره مائده، آيه 2.

197) سوره انفال، آيه 72.

198) الاغاثة

بأدلّة الاستغاثة، ص 3.

199) همان، ص 4، چاپ عمان.

200) رسالة الهديّة السنيّة، ص 162.

201) مجموعة الرسائل و المسائل، ج 1، ص 209.

202) همان، ج 1، ص 17.

203) تطهير الاعتقاد، ص 14.

204) سوره نساء، آيه 148.

205) صحيح مسلم، ج 3، ص 94، كتاب الزكاة، باب أفضل الصدقة.

206) صحيح مسلم، ج 1، ص 32، باب ما هو الاسلام.

207) مسند احمد، ج 5، ص 225.

208) نهج البلاغه، 367.

209) موطأ مالك، رقم حديث 29.

210) ر.ك: سنن ترمذى، ج 4، ص 109؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 277؛ مسنداحمد، ج 2، ص 69.

211) سنن نسائى، ج 7، ص 7؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 278.

212) السنن الكبرى، بيهقى، ج 10، ص 29.

213) مجموعة الرسائل و المسائل، ج 1، ص 21.

214) التوصل الى حقيقة التوسل، ص 217 و 218.

215) كشف الارتياب، به نقل از قدورى.

216) سوره روم، آيه 47.

217) الجامع الصغير، سيوطى، ج 2، ص 33.

218) المستدرك على الصحيحين، ج 2، ص 615.

219) مجمع الزوائد، ج 9، ص 257.

220) اتحاف الاذكياء، ص 20.

221) الترغيب و الترهيب، ج 3، ص 119.

222) الترغيب و الترهيب، ج 3، ص 119.

223) نتائج الأفكار، ج 1، ص 272.

224) عراقى، تخريج احاديث الإحياء، ج 1، ص 323.

225) مصباح الزجاجة في زوائد ابن ماجه، ج 1، ص 98.

226) المتحجر الرابح، ص 471.

227) كشف الشبهات، ص 62، چاپ المنار مصر.

228) مسند احمد، ج 3، ص 356؛ سنن ابى داود، ج 3، ص 99، ح 281؛ سنن ترمذى، ج 4، ص 77، ح 1505.

229) سنن ابى داود، ج 3، ص 94، ح 2790.

230) صحيح مسلم، ج 2، ص 805، ح 1149.

231) اقتضاء الصراط المستقيم، ص 315.

232) قائدة جليلة في التوسل و الوسيلة، ص 103.

233) رسائل الهدية السنيّة، ص

16.

234) فتح المجيد، ص 274.

235) پيشين، ص 137.

236) كشف الارتياب، ص 283.

237) صحيح بخارى، كتاب الاعتكاف، ح 5 و 15 و 16؛ صحيح مسلم، كتاب الايمان، ح 27؛ سنن ابى داود، كتاب الايمان، ح 22؛ سنن ترمذى، كتاب النذور، ح 12.

238) سنن ابى داوود، كتاب الايمان، ح 22 ؛ سنن ابن ماجه، باب الكفارات، ح 18 ؛ مسند احمد، باب اول، ح 90.

239) همان.

240) سنن ابى داود، ج 2، ص 81.

241) صلح الأخوان، خالدى، ص 102 - 109.

242) صلح الأخوان، خالدى، ص 109.

243) فرقان القرآن، عزامى، ص 133.

244) رساله زيارة القبور، ص 159.

245) مجموعة الرسائل و المسائل، ج 1، ص 60.

246) اغاثة اللهفان، ج 1، ص 214.

247) زيارة القبور، ص 159 و 160.

248) فتاوى نور على درب، ج 1، ص 302.

249) سوره آل عمران، آيه 96.

250) سوره مؤمنون، آيه 29.

251) سوره انبياء، آيه 71.

252) سوره نازعات، آيه 16.

253) سوره طه، آيه 12.

254) سوره انبياء، آيه 81.

255) سوره اسراء، آيه 1.

256) صحيح بخارى، ج 6، ص 7، كتاب المغازى.

257) همان، ج 1، ص 90، كتاب الصلاة.

258) السيرة الحلبيّة، ج 3، ص 306.

259) وفاء الوفاء، ج 1، ص 52.

260) همان، ص 385.

261) سوره نساء، آيه 64.

262) الكشاف، ذيل آيه.

263) سوره بقره، آيه 125.

264) الخصائص الكبرى، ج 1، ص 154.

265) المعجم الكبير، ج 3، ص 204.

266) صحيح ابن حبان.

267) وفاء الوفاء، ج 4، ص 1376.

268) المدونة الكبرى، ج 1، ص 90.

269) الحديقة النديّة، ج 2، ص 631.

270) شرح الشفا، ج 3، ص 517.

271) شرح الشفا، ج 3، ص 517.

272) المعجم الكبير، ج 3، ص 145.

273) الفِصَل، ج 4، ص 94.

274) حقيقة التوسل و الوسيله، ص 145، به نقل

از تفسير بيضاوى.

275) فتاوى نور على الدرب، ج 1، ص 302.

هجوم وهابيان به مدينه منوره

مشخصات كتاب

شماره كتابشناسي ملي : ايران84-18590

سرشناسه : صبري پاشا، ايوب سرشناسه : مهدي پور، علي اكبر

عنوان و نام پديدآور : هجوم وهابيان به مدينه منوره صبري پاشا، ايوب مهدي پور، علي اكبر

منشا مقاله : ، ميقات حج ش 46، (زمستان 1382): ص 135 - 153.

توصيفگر : وهابيه توصيفگر : مدينه توصيفگر : تاريخ توصيفگر : جغرافيا

توصيفگر : محله ها

توصيفگر : عثمانيان توصيفگر : ميدان مناخه توصيفگر : معماري توصيفگر : سعودبن عبدالعزيز

مقدمه مترجم

پايه گذار مكتب وهّابيت، «محمّد بن عبدالوهاب»، در شهر «عُيَيْنَه» از سرزمين نجد واقع در عربستان سعودى ديده به جهان گشود.

علوم تفسير، حديث، عقايد و فقه را بر اساس مذهب احمد حنبل در خدمت پدرش فراگرفت، آنگاه براى ادامه تحصيل به مكّه و سپس به مدينه مسافرت كرد و در همانجا بود كه زبان به انتقاد گشود كه چرا مسلمانان به زيارت قبر پيامبر مى روند و از آن حضرت شفاعت مى جويند؟!

سپس به نجد بازگشت، آنگاه راهى بصره و دمشق شد. مدّتى بعد به «حُرَيْمَلَه» از قلمرو نجد رفت كه پدرش به آنجا منتقل شده بود.

وى در آنجا نيز اعمال و رفتار مسلمانان را مورد انتقاد قرار داد و تحت تأثير افكار «ابن تيميّه» و «ابن قيّم جوزيّه» با زيارت قبور، تعمير قبور، توسّل، شفاعت و ساختن گنبد و بارگاه بر فراز قبور پيامبران و صالحان

تاريخ وهابيان، ص: 8

بشدّت مخالفت ورزيد.

مخالفت او با آداب و سنن رايج زمان، موجب درگيرى در منطقه شد؛ گروهى به طرفدارى و گروه ديگرى به مخالفت با او برخاستند.

اوّل كسى كه علم مخالفت با او را برافراشت پدرش عبدالوهاب بود.

عبدالوهّاب در آن روزگار قاضى شهر و عالم برجسته آن منطقه بشمار مى آمد

و لذا تا موقعى كه او در قيد حيات بود پسرش كارى از پيش نبرد.

پس از درگذشت پدر- به سال 1153 ه.- بود كه او به تبليغ افكار انحرافى خود پرداخت.

برادرش: «شيخ سليمان بن عبدالوهاب» با صلابت بى نظيرى در برابر افكارانحرافى او ايستاد و دو كتاب ارزشمند در ردّ وى نوشت كه عبارت است از:

1- «الصواعق المحرقة الإلهيّة في الردّ على الوهّابيه»

2- «فصل الخطاب في الردّ على محمّد بن عبدالوهّاب».

به دنبال درگيرى هاى فراوانى كه بين هوداران و مخالفان او درگرفت، امير «عُيَينه» از شهر بيرونش راند و او از آنجا راهى «درعيّه» شد و در اين شهر با امير درعيّه «محمد بن سعود» (نياى آل سعود)، ملاقات نموده، روابط نزديك ايجاد كرد.

درعيّه همان محلّى است كه «مسيلمه كذّاب» از آنجا برخاست و دعوى پيامبرى كرد و آنهمه فجايع به بار آورد.

ابن سعود آنچه در توان داشت در اختيار محمّد بن عبدالوهاب گذاشت، تا در گسترش افكار و عقايد خود تلاش كند. بايد گفت شرح جناياتى كه در راه گسترش آيين وهابيّت در آن دوران به وقوع پيوست، در اين صفحات نمى گنجد.

تاريخ وهابيان، ص: 9

كتابى كه در پيش ديد شماست، تنها گوشه اى از اين جنايتها را به صورت گزارش لحظه به لحظه بازگو مى كند. جالب است كه همه اين جنايتها با عنوان «دعوت به اسلام» و «شرك زدايى از چهره اسلام» انجام يافته است!

در اين كتاب با آمار وحشتناكى از قتل و غارت زنان و كودكان بى پناه در حرمين شريفين و ديگر مناطق جزيرةالعرب آشنا مى شويد.

محمّد بن عبدالوهاب به سال 1206 ه. درگذشت ولى بدعتهاى او همچنان باقى ماند. هزاران فرد بى گناه به جرم عدم پذيرش آيين او، به قتل

رسيدند. هزاران خانه و كاشانه طعمه حريق شد و بالأخره هزاران مرد و زن بى گناه بى خانمان شدند!

در خجسته روز غدير خم، در سال 1216 ه. ق. وهّابيان سنگدل به كربلاى معلّا شبيخون زدند. بيش از سه هزار تن از زائران و مجاوران را قتل عام كردند. ضريح مقدّس را شكستند وهمه نفايس حرم مطهّر را به يغما بردند!

صندوق قبر شريف «حبيب بن مظاهر» را، كه از چوب قيمتى بود، شكستند و در ايوان حرم امام حسين عليه السلام با آن قهوه درست كردند!

به سال 1222 ه. به نجف اشرف حمله بردند ولى چون اهالى نجف به فرمان مرحوم كاشف الغطا با توپ و تفنگ آماده دفاع بودند، كارى از پيش نبردند و لذا نجف را رها كرده، به شهر حلّه روى آوردند.

روز هشتم شوّال 1344 ه. قبور ائمّه بقيع را ويران كردند و همه قبور مربوط به خاندان رسالت را منهدم و با خاك يكسان كردند.

چهارده تن از به اصطلاح علماى وهّابى در پاسخ پرسش ابن سعود با صراحت نوشتند:

«فتواى ما در مورد مسجد حمزه و ابورشيد آن است كه سلطان آنها را

تاريخ وهابيان، ص: 10

بر سر مردمانشان خراب كند!»

«و در مورد رافضى ها فتوا داديم كه سلطان آنها را به پذيرش اسلام مجبور كند و از اظهار شعائر مذهب باطلشان باز بدارد ...!» «1»

از اين موضع گيرهاى ناجوانمردانه وهّابيان در برابر شيعيان، چنين تصوّر نشود كه عقايد آنها مورد پذيرش علماى سنّى است، بلكه بسيارى از بزرگان اهل تسنّن با اين عقايد انحرافى به شدّت مخالف مى باشند.

اوّل دانشمند سنى كه در عهد «ابن تيميه» در ردّ افكار باطل او كتاب نوشت، محمّد بن محمّد بن ابى بكر

أخنائى مالكى، (متوفّاى 763 ه.

ق.) بود كه كتابش با عنوان: «المقالة المرضيّة في الردّ على ابن تيميه» انتشار يافت.

تقى الدين سُبكى شافعى، قاضى القضاة شام (متوفّاى 756 ه. ق.) ديگر معاصر ابن تيميّه است كه «شفاء السقام في زيارة خير الأنام» را در ردّ او نوشت.

ابوحامد بن مرزوق از علماى بزرگ مكّه معظّمه در كتاب «التوسل الى النّبى وجهلة الوهّابيّين» از چهل كتاب نام مى برد كه علماى اهل سنّت معاصر با محمّد بن عبدالوهاب در ردّ عقايد وى تأليف كرده اند.

يكى از اين چهره هاى سرشناس اهل سنّت «سرتيپ ايّوب صبرى» مؤلف اين اثر ارزشمند است، كه از چهره هاى برجسته سياسى و مذهبى اهل سنّت در عهد خلافت عثمانى بود.

تاريخ وهابيان، ص: 11

موقعيّت كم نظير و بسيار والاى او را از تقريظهاى بزرگان آن زمان بر آثار ارزشمند ايشان مى توان به دست آورد.

تعداد 29 تن از اديبان، دبيران، شاعران، نظاميان، وزيران، مُفتيان و مشايخ عهد عثمانى بر كتاب «مرآت مكّه» ايشان تقريظ نوشته، با عبارات بسيار بلندى او را ستوده اند، كه نقل نمونه هايى از آنها، از حوصله اين گفتار خارج است. «1»

مقدمه

آنچه كه اينك در صدد تحرير و نوشتن آنم، در خصوص رويدادهاى سال 1222 ه. در منطقه مباركه حجاز، با عنوان «تاريخ وهّابيان» است. اين نوشته گرچه بيانگر جنايتهاى وهّابيان از آغاز تا فرجام مى باشد، ولى نظر به اينكه وهّابيت آيين منحرف خود را بر پايه هاى فرو ريخته «قَرامِطَه» بنياد نهاده اند، معلومات ضرورى مترقّب را درباره حوادث عجيب و غريب قرامطه منعكس نمى كنند.

از اين رهگذر ناگزير از تقديم مقدّمه اى هستم كه در آن، به طور فشرده از سرگذشت آن عدّه از خلفاى عبّاسى گفتگو شود كه

در ايّام پيدايش قرامطه، بر ممالك اسلامى حكومت مى كردند و از كيفيّت پيدايش گروههاى متجاوز و طغيانگر موسوم به «قرامطه» و اعتقادات مذهبى آنها بطور خلاصه سخن بگويم.

به هنگام پيدايش مذهب قرامطه، دولت عبّاسى در سراشيبى سقوط

تاريخ وهابيان، ص: 14

قرار داشت و سرنوشت مردم به دست فرمانروايانى رقم مى خورد كه با ادّعاى:

«اميرالامَرايى» در صدد توسعه سيطره خود بودند.

بر اين اساس همه واليان- خواه در ولايات دارالخلافه بغداد، خواه در ولايات اطراف- افكار استقلال طلبى در سر مى پروراندند.

در اثر ظلم و بى عدالتيهاى فراوان زمامداران، جان مردم به لب رسيده و از زندگى سير شده بودند.

در اين گيرودار، ملحدى غدّار به نام «يحيى بن ذكرويه» (به سال 289 ه.) به منزل «على بن يعلى ، يكى از اعيان و اشراف «قطيف» به عنوان مهمان وارد شد و خود را فرستاده حضرت امام مهدى عليه السلام معرفّى كرد و با شيطنت خاصّى از نزديك شدن ايّام ظهور آن حضرت سخن گفت. «1»

تاريخ وهابيان، ص: 15

او با حيله و دسيسه، اهالى قطيف را به سوى خود فرا خواند و گروهى از افراد ساده لوح قطيف و بحرين را فريب داد. وى از ميان رؤساى قبايل، «حسين بن بهرام جنّابى جنابتى» را به آيين باطل خود درآورد، آنگاه خود به گوشه انزوا و اختفا خزيد.

گر چه اختفاى يحيى بن ذكرويه مدّتى بس طولانى به درازا كشيد، ولى يكبار ديگر ظاهر شده، وانمود كرد كه از طرف حضرت امام مهدى عليه السلام مأموريّت يافته كه از هر يك از گروندگان مبلغ شش درهم و چهار دانق آقچه «1» دريافت نموده، به آن حضرت برساند.

او براى اثبات اين ادّعا، يك نامه جعلى به عنوان دستنويس

امام عليه السلام ارائه داد و در پرتو آن حيله، پولهاى بيشمارى گرد آورده، باز هم ناپديد شد.

يحيى بن ذكرويه يكبار ديگر ظاهر شد و نامه جعلى ديگرى به عنوان «توقيع شريف امام عليه السلام» ارائه داد كه در آن امر شده بود: همكيشان خمس اموال خود را به او تسليم كنند. و بدين وسيله توانست اموال و اشيايى بيرون از

تاريخ وهابيان، ص: 16

شمار بيندوزد. «1»

در اين ايّام شبى در خانه ابو سعيد جنّابى بيتوته كرد و ابو سعيد فوق العاده از او تجليل و تكريم به عمل آورد، حتّى همسرش را به وى تسليم نمود! و به اين وسيله از بى دينى و بى غيرتى خود پرده برداشت.

اين احترام فوق العاده ابو سعيد و ابراز مكتب: «اباحه» از طريق تسليم همسر خويش به او، در ميان اهالى موجب گفتگوى فراوان شد و يحيى بن ذكرويه از طرف حكومت به دام افتاد و با ذلّت و خوارى فراوان از حدود بحرين به خارج از مرز طرد شد.

وى پس از مدّتى در قبيله بنى كلاب رخنه كرد و مذهب باطل خود را در ميان آنها نشر داد و گروهى از افراد ناصالح بنى كلاب را با خود همراز نمود.

سرانجام با يارى آنها سپاهى گرد آورد و در حوالى شام تسلّط و سيطره اى يافت. آنگاه به خونريزى و هتك نواميس مسلمانان دست يازيد و در ظلم و فساد و تباهى، به اوج شقاوت و قساوت پاى نهاد.

پيروان فرومايه او در اطراف شام پراكنده شدند و با سپاهيانى كه به سوى آنها گسيل مى شد، به نبرد پرداختند. در اين درگيريها گاهى غالب و هنگامى مغلوب شدند. سپس آنها به گروههاى مختلف منقسم

شده، نيروهاى بيشترى را جذب كردند. هرجا قدم نهادند قتل عام نمودند. يكبار به قافله حجّاج حمله بردند، يك گروه بيست هزار نفرى را از دم تيغ گذراندند و حتّى يك نفر نفس كش باقى نگذاشتند.

تاريخ وهابيان، ص: 17

ابو سعيد وقتى احساس كرد كه عكس العمل اين جنايتها گريبانگير او خواهد شد، با تلاش بسيار به گردآورى سپاه پرداخت و با همكارى قرامطه، منطقه قطيف را از دست عبّاسيان بيرون آورد و همه افرادى را كه از پذيرش مسلك الحاد و اباحه امتناع ورزيدند قتل عام نمود.

آنگاه اهالى بحرين و حوالى آن را قتل و غارت كرد. در مورد اهل ايمان، اهانت را به جايى رسانيد كه زبان از بيان آن شرم دارد!

آنگاه در بصره و حوالى آن رخنه كرد و بر كسانى كه وارد جرگه الحاد و اباحه شدند حكومت راند و روز به روز دايره آيين پليد اباحه را گسترش داد.

اين فاجعه اسف انگيز در عهد «مقتدر باللَّه عبّاسى» روى داد. او به خيال خام خود براى متفرّق ساختن اردوى ابو سعيد، لشكرى را تحت فرماندهىِ «عبّاس بن عمر غنوى» گسيل داشت ليكن ابو سيعد بر آنها غالب آمد. او عباس بن عمر را با 700 نفر از افراد سپاه به اسارت گرفت و جز عبّاس، همه افراد سپاه را از لبه تيغ گذرانيد، آنگاه عبّاس را مخاطب قرار داده، گفت:

اى عبّاس، ما «قرمطى ها» صحرا نورد و بيابانگرديم، ما سربازان جان بر كفى هستيم كه به چيزى اندك قناعت مى ورزيم و در صدد كشور گشايى نيستيم. اگر دولت عبّاسى همه لشكريان خود را يكجا گرد آورد و به سوى ما گسيل دارد، به خداوند سوگند

ياد مى كنم كه در اوّلين نبرد بر همه آنها چيره خواهيم شد!

اردوى من انواع بلاها را آزموده اند. رفاه طلبى و آسايش جويى را بر خود حرام كرده اند، ولى لشكر بغداد در كمال راحتى و آسايش به سر مى برند و با انواع خوراكهاى لذيذ و طعامهاى گوارا خوگرفته اند و در زير سايه خليفه به زندگى آسوده عادت كرده اند و لذا آنها هرگز نمى توانند در برابر ما بايستند و با ما به نبرد برخيزند.

تاريخ وهابيان، ص: 18

اگر سپاهيان شما به قصد رو در رويى با ما از آسايشگاه خود بيرون آمده، به بيابانها گام بگذارند، همانند ماهىِ از آب بيرون افتاده، جان مى سپارند.

همين اردوى بغداد، كه به تعداد مورچه هاى بيابان بودند و در نخستين ساعات حركت از بغداد، بى تاب و توان گشتند و در لحظات اوليه رويارويى محو و نابود شدند؛ براى اثبات مدّعاى من كافى است.

اگر اردويى دليرتر از آن، با تجهيزاتى بيشتر از تجهيزات اردويى كه من فراهم خواهم آورد، به سوى ما گسيل شود، من در آغاز رويارويى، عقب نشينى مى كنم و پس از آنكه آنها را كاملًا خسته و آزرده ساختم، در تنگه باريكى در تنگنايشان قرار مى دهم و راه بازگشت را بر آنها مى بندم و از پسِ همه شان برمى آيم.

پس عاقلانه تر آن است كه از درگيرى با من منصرف شويد و سپاهيان خود را بى جهت تلف نكنيد.

اى عبّاس، من از خون تو گذشتم تا اين سخنان را به خاطر بسپارى و آنها را بدون كم و كاست در حضور خليفه بيان كنى.

ابو سعيد آنگاه او را رها كرد و موانع سفر را از سر راهش برداشت.

عباس بن عمر غنوى به بغداد بازگشته، اظهارات ابو سعيد

را به تفصيل براى مقتدر باللَّه عبّاسى بازگفت و مقتدر از شنيدن اين گزارش دچار ترس و اضطراب شد و مدّتى بس دراز حتّى نام گروه بدفرجام قرامطه را بر زبان نياورد! تا اينكه پس از گذشت چند سال، وقتى گروه اخلالگر قرامطه در شهر كوفه خودنمايى كردند و به ايجاد بلوا و آشوب پرداختند، با اعزام نيروى انتظامى منظّمى از پايتخت، آنها را پريشان ساخت. ليكن ابو طاهر پسر ابو سعيد، كه سركرده قساوت و شقاوت شده بود، همچنان بر حجّاج خانه خدا مى تاخت و اموالشان را به يغما مى برد و بر زنان و مردانى كه به زنجيرشان

تاريخ وهابيان، ص: 19

مى كشيد، اهانتهاى زشتى روا مى داشت و هر سپاهى را كه به سويش گسيل مى شد تارومار مى كرد.

از اين رهگذر، مقتدر بارديگر لشكر جرّارى متشكّل از سى هزار رزمنده، به فرماندهى «يوسف بن ابى السّاج» به سوى ابوطاهر گسيل داشت. هنگامى كه يوسف بن ابى السّاج به گروه ابوطاهر نزديك شد، پيكى به سويش فرستاد و با گوشزد كردن فزونى نفراتش او را به اطاعت از خليفه فراخواند.

ابو طاهر به اين توصيه ها و هشدارها وقعى ننهاد و به فرستاده يوسف گفت:

«به يوسف بگو: فردا او را دستگير خواهم كرد و با اين سگ به يك طناب خواهم بست!»

اين را گفت و به سگى كه در مدخل چادر به ميخ بسته شده بود اشارت نمود و فرستاده يوسف را از پيش خود راند.

روز بعد، همانگونه كه گفته بود، يوسف بن ابى السّاج را با گروهى از همراهانش دستگير كرد و به بند كشيد.

ابوطاهر پس از پيروزى در اين نبرد، با سيصد تن از قرمطى ها، از نهر فرات گذشت و شهر «انبار» متّصل

به دارالخلافه بغداد را به زور تصرّف كرد و دو لشكر ارسالى از بغداد را تارومار ساخت. آنگاه يوسف و همراهانش را كه در اسارتش بودند، از لبه شمشير گذراند، تا دلهاى پريشان اهالى انبار را بيش از پيش دچار وحشت و اضطراب نمايد.

او براى هر يك از اهالى انبار سالانه يك طلا خراج تعيين كرد و آنگاه بر نواحى مباركه سرزمين حجاز تسلّط يافت و به سوى مكّه معظّمه هجوم برد. وقتى پاى به مسجد الحرام گذارد، زمين آن را با خون سى هزار انسان بى گناه رنگين ساخت. در حالى كه بسيارى از آنها جامه احرام به تن داشتند! و

تاريخ وهابيان، ص: 20

حتّى جمعى را كه در داخل كعبه به بست نشسته بودند، نيز از لبه تيغ گذرانيد.

بسيارى از ساختمانهاى با شكوه مكه، آن شهر مقدّس را با خاك يكسان ساخت. «حجر الأسود» را از ديوار كعبه كند و به مسقط الرّأس خود؛ «هَجَر» حمل كرد.

هدف ابو طاهر از كندن حجر الأسود از ركن شريف كعبه و انتقال آن به سرزمين هجر، اين بود كه بازار پر فيض و پر رونق خانه خدا را به كسادى بكشد و فيوضاتى را كه از مسير حج خانه خدا عايد مكّه مى شد، به هجر سرازير نمايد.

به همين جهت ساختمان ناميمونى در هجر بنياد نهاد و آن را «دار الهجره» نام نهاد و حجر الاسود را به مدّت 22 سال در آنجا نگهداشت.

روزى كه در مسجد الحرام قتل عام نمود، تابلوهاى تزيينى درب خانه خدا، پرده مباركه كعبه، اشيا گرانبها و هداياى نفيس موجود در خزانه بيت اللَّه الحرام را به غارت برد و در ميان لشكريانش تقسيم كرد.

او مى خواست

ناودان طلا را نيز پايين آورده با خود ببرد ولى نظر به اين كه برخى از قرمطيهاى بدسيرتى را كه به پشت بام كعبه فرستاده بود، از بالاى كعبه به زمين افتادند و هلاك شدند، از اين تصميم منصرف گشت.

هنگامى كه حجر الأسود را به هجر برد، تصوّر مى كرد كه به آرزوى خود رسيده است و لذا تفصيل قضيّه را به «عبد اللَّه المهتدى» از سلاطين فاطمى معروض داشت و اظهار نمود كه بعد از اين خطبه را به نام او خواهد خواند.

عبد اللَّه المهتدى در پاسخ نوشت:

«شگفتا! در حرم امن الهى اينهمه رسوايى به بار آورده اى و جسارت را به آنجا رسانيده اى كه حجر الأسود را به هجر برده اى. نسبت به پرده مقدّس كعبه- كه هم در جاهلّيت و هم در اسلام، مبارك و محترم بود- هتك حرمت

تاريخ وهابيان، ص: 21

كرده اى، حال مى خواهى به نام من خطبه بخوانى! خداوند به تو و همه مددكارانت لعنت كند!»

پس از دريافت اين پاسخ، از ربقه اطاعت او بيرون رفت.

مورّخان در مقام تشريح عقايد باطله اين بدكيشان اختلاف كرده اند؛ برخى از آنها گفته اند:

«نخستين شخصى كه از قرامطه پا در عرصه ظهور نهاد، با دعوى نبوّت ظاهر شد و كتابى را كه محصول قريحه خويش بود به عنوان كتاب آسمانى قلمداد نمود.»

گروه ديگرى گفته اند:

«نخستين فردى كه از قرامطه اظهار وجود نمود، شخص بدفرجامى بود كه خود را از امامان اسماعيليّه و فرستاده حضرت مهدى عليه السلام «1» معرفى كرد و تلاش فراوان نمود كه اين ادّعا را بر كرسى بنشاند.»

از اين دو گفتار، هر كدام مورد پذيرش قرار گيرد، بطلان مذهب قرامطه، كفر و ضلالت آنها، ارتكاب آنان

به اعمال شنيع و اباحه اعمال قبيح در مذهبى كه به دست آنان انتشار يافت، بديهى است و جاى هيچگونه ترديد نمى باشد.

گرچه ما گفتار دوّم را استوارتر مى يابيم.

آيين قرامطه

قرمطيان گرچه به حسب ظاهر، اعتقاد به امامت محمّد فرزند اسماعيل فرزند امام جعفر صادق عليه السلام دارند و خود را شاخه اى از فرقه اسماعيليّه معرفى مى كنند، ولى در باطن محرّمات شرع را مباح مى دانند، ريختن خون مسلمانان

تاريخ وهابيان، ص: 22

را حلال مى شمارند و همه مسلمانان موحّد را، كه بيرون از دايره كيش باطل آنها باشند، تكفير مى كنند.

خلاصه معتقدات اين گروه عبارت است از:

1- نمازهاى يوميّه

2- اطاعت از امام معصوم

3- زكات

4- پرداخت خمس به امام معصوم

5- روزه

6- پاى بندى به رازهاى آيين

7- زنا!

8- ترويج و گسترش رازهاى مذهب

آنها مدّعى هستند كه فرشتگان را الگوى خود مى دانند و از شياطين دورى مى جويند! ولى ترديدى نيست كه اعمال كفرآميز و الحادى را روا مى دارند.

فرازهايى از عقايد باطل آنها عبارت است از:

1- شرب خمر را حلال مى پندارند.

2- از جنابت غسل نمى كنند.

3- روزه را به دو روز در سال منحصر مى دانند.

4- براى انجام فريضه حج [به جاى مكّه معظّمه رفتن به قدس شريف را واجب مى دانند.

5- در اذانِ نماز «أشهد أنَّ محمّدبن الحنفيّة رسول اللَّه!» مى گويند. «1»

تاريخ وهابيان، ص: 23

اينها گوشه اى است از عقايد باطل و پليد آنان.

در مورد سبب نامگذارى قرامطه به اين نام اختلاف است:

1- گفته مى شود كه پايه گذار اين آيين و سوق دهنده اين گروه به راه كفر و الحاد (ابو سعيد جنّابى)، «قرمط» نام داشت.

اين مردِ ضلالت پيشه، كوتاه قد بود و با پاهاى كوتاه خود، آهسته آهسته گام برمى داشت،

از اين رهگذر او را «قرمط» مى گفتند. و لذا پيروان راه كفر، الحاد و اباحه، كه از سوى ابو سعيد قرمط فرا راه آنان قرار گرفته بود، به «قرامطه» شهرت يافتند.

2- بر اساس نقل ديگرى، پيشواى قرمطيها كه براى گسترش آيين الحاد و اباحت همواره از روستايى به روستاى ديگر در حال رفت و آمد بود، در يكى از روستاهاى كوفه مريض شد و مدّتى در خانه شخص سرخ چشمى به نام: «كرمت» به استراحت پرداخت. پس از مدّتى بهبودى يافته، رخت سفر بربست. و پس از آن به مناسبت نام ميزبانش «شيخ الكرامة» نام يافت و با گذشت زمان، لفظ «كرمت» به «قرمط» مبدّل گشت.

3- بر اساس نقل ديگرى، يكى از بزرگان شقاوت پيشه اين گروه، در نگارش «خطِّ مُقَرْمَط» شهرت يافت و اين گروه بد فرجام به جهت انتساب به آن صاحب خط، «قرمطى» ناميده شدند.

كوتاه سخن اينكه آتش شرر بار قرامطه، كه در سال 261 ه. شعله ور گرديد، در سال 373 يا 384 ه. با تيغ آبدار شريعت به كلّى خاموش گرديد.

اين آتش خانمانسوز در آغاز اشتعال خود، در هر نقطه اى كه شعله ور گرديد، اطراف و نواحى آن را طعمه حريق نموده، بخشهاى مهمّى از ممالك اسلامى را در آتش بيداد سوزانيد.

غايله هاى داخلى دولت بنى عبّاس، به اركان دولتى فرصت نمى داد كه

تاريخ وهابيان، ص: 24

در مقابل چنين حوادث خطرناكى تدبيرهاى لازم را بيانديشند، از اين رو قرامطه به هر قوم و قبيله اى كه مى رسيدند به غارت و چپاولگرى مى پرداختند و به اين وسيله بر اقتدار خود مى افزودند.

قرامطه در سالهاى 278 و 313 ه. به كوفه حمله كردند. به سال 286 ه.

به

بحرين تاختند. در سالهاى 289 و 293 ه. به شامات يورش بردند. در سالهاى 290 و 360 ه. دمش را غارت كردند. به سال 307 ه. به بصره هجوم بردند. به سال 315 ه. انبار را مورد حمله قرار دادند. در سال 316 ه. به رحبه، رقّه و هيط تاختند و بالأخره در سال 317 ه. به شهرهاى مشهور مكّه معظّمه حمله كردند و اهالى آنها را قتل عام نمودند. و آسايش آن نواحى را مختلّ ساختند.

اين گروه كينه توز به سالهاى 294، 312 و 361 ه. به كاروانهاى حجّاج عراقى يورش بردند و آنان را از پا در آوردند و در سالهاى 314، 356، 363 و 384 ه. شقاوت را به آخرين درجه رسانيده، راه خانه خدا را بستند و حجّاج بيت اللَّه الحرام را از اداى فريضه حج محروم ساختند.

در باره «قرامطه»، كه 927 سال پيش از پيدايش وهّابيان پديد آمدند و به مدّت 123 سال سيطره شقاوتبار بر ممالك اسلامى داشتند و طلايه دار فسق و فجور در منطقه بودند، به همين گزارش كوتاه بسنده مى كنيم و در مدت 804 سال كه بين انقراض قرامطه و ظهور محمّد بن الوهّاب قرار گرفته، به نقل اسناد تاريخى و تبيين كيفيّت انتشار افكار قرامطه نيازى نيست؛ زيرا كيش و آيين برخى از اعراب نجد، يمن و حجاز كه زندگى عشيره اى و چادرنشينى دارند، همان معتقدات باطل بر جاى مانده از دوران باستان مى باشد.

سرگذشت شگفت انگيزى كه در صدد بيان آن هستيم بيانگر يكى از

تاريخ وهابيان، ص: 25

دلايل بى پايه بودن اعتقادات قرامطه است.

داستانى شگفت انگيز

شريف محمّد بن عون، پدر شريف حسين پاشا- امير فعلى «1» مكّه معظّمه- به

هنگام عزيمت به طائف، در دامنه كوه «كرا» با يك فقير ريش سفيد هندى مصادف شد.

پير مرد بى نواى هندى، در حالى كه به خون خود آغشته بود، با جمله:

«هان اى مردمان! دزدان مرا به اين حالت انداختند» از اين و آن استمداد مى جست. محمّد بن عون بزرگان روستاهاى آن نواحى را به حضور طلبيد و از آنها پرسيد: چه كسى اين بيچاره را به اين حال انداخته است؟!

بزرگ يكى از روستاها به عرض رسانيد:

«سرور من! اين مرد هنوز به زمره مسلمانان وارد نشده بود، من او را ختنه كرده، به زمره مسلمانان وارد كردم! زيرا بنابر عقيده ما پوست آلت تناسلى هر كس اگر تا ناف گرفته نشده باشد او مسلمان به شمار نمى آيد. از اين رو من او را بر اساس اصول اعتقادى خود ختنه كردم و قصد حيله، اهانت، سرقت، غارت و جسارتى نداشتم»!

در ميان برخى از قبايل باديه نشين، شيوه ختنه اى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بدان امر فرموده، شيوه نكوهيده اى شناخته مى شود و از روى جهل و نادانى شيوه زشتى را پيش گرفته اند كه بسيار خطرناك است و با سنّت پيامبر و شرف انسانى به هيچ وجه تناسب ندارد.

آنان نه تنها اين شيوه را بر سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله ترجيح مى دهند، بلكه در نظر زنان آنها كسى كه اين گونه ختنه نشود، مرد شناخته نمى شود و دخترها

تاريخ وهابيان، ص: 26

براى ازدواج با چنين افرادى اظهار تمايل نمى كنند.

بر اساس اعتقادات اين گروه، سنّت در ختنه اين است كه پوست همه آلت تناسلى بريده شود و براى انجام اين منظور، افراد شگفتى گمارده مى شوند.

براى اجراى چنين عمليّاتى، افرادى

كه به سنّ 15 الى 20 نرسيده باشند تحمّل ندارند و لذا براى پسرانى كه 15 الى 20 سال دارند، روزى به عنوان روز ختنه كنان تعيين مى شود و انعقاد بزم ختنه كنان از سوى پدر آن فرد اعلام مى گردد.

اين اعلان به معناى دعوت رسمى از خويشان و آشنايان اين خانواده، براى شركت در مراسم ختنه كنان مى باشد و لذا همه بستگان و وابستگان از قريه ها و قصبات گرد هم مى آيند و هر يك در حدّ توان هديه اى فراهم مى آورند، هر كدام دو، سه يا چهار گوسفند، گاو و يا شتر برداشته، يكى دو روز پيش از وقتِ اعلام شده، به محلّ اجراى ختنه رهسپار مى شوند.

اهالى روستاهاى مجاور كه به محلّ برگزارى مراسم دعوت شده اند، به صورت دسته جمعى حركت مى كنند و طبق برنامه از پيش تعيين شده، با اهالى ديگر روستاها، در نزديكى روستاى مورد نظر گرد هم مى آيند و سرودهاى پيش ساخته اى در ستايش ميزبان خود به صورت هماهنگ و دسته جمعى مى خوانند و تعدادى را جلو مى اندازند كه با نيزه و تفنگ به رقص و پايكوبى بپردازند.

اهالى روستاى ميزبان نيز به صورت دستجمعى به استقبال مهمان ها مى شتابند. با تير اندازى و خواندن اشعار و قصايد ابراز احساسات نموده، واردين را به محلّ از پيش تعيين شده هدايت مى كنند.

برپا كننده مراسم براى هر ده نفر يك گوسفند، مقدارى برنج و ابزار

تاريخ وهابيان، ص: 27

لازم؛ از ديگ و لگن و غيره تقديم نموده، آنها را به حال خود وا مى گذارد، كه در بيرون روستا، در يك پهن دشت وسيع و يا در دامنه كوهى باصفا مشغول پخت و پز باشند، كه در محدوده منازل امكان

پذيرايى از اين همه جمعيّت نيست.

مهمانهاى دعوت شده، گوسفندى را كه از طرف ميزبان تقديم شده، ذبح مى كنند و ديگها را بار مى گذارند و هر گوسفندى را به ده قسمت تقسيم نموده، تناول مى كنند. آنگاه برنجها را با اشكنه باقيمانده مى پزند و مى خورند.

سپس اهالى هر روستا در محلّ تعيين شده آتش بزرگى برمى افروزند و آنگاه به دو گروه تقسيم شده، به مشاعره مى پردازند و تمام شب را ايستاده و سرپا با مشاعره سپرى مى كنند و هرگروهى اشعارى به صورت دسته جمعى در ستايش و يا نكوهش طرف مقابل مى خوانند.

بامدادان مطابق رسمشان، با شليك تفنگ در يك ميدان وسيعى گرد مى آيند و ورود پسر بچّه اى را كه مقرّر است ختنه شود، انتظار مى كشند.

آن پسر بچّه نيز در زمان تعيين شده، در حالى كه مردان خانواده اش از پيش روى او و زنان از پشت سرش در حركتند، به ميدان ختنه كنان قدم مى گذارد و در كمال غرور و سرفرازى خنجر موسوم به «جنبيّه» «1» را مى كشد، آنگاه سنّتچى براى اجراى مراسم زانو مى زند. او نيز با چاقويى بسيار كوچك و ظريف از رستنگاه مو آغاز كرده، تمام پوست آلت تناسلى را در دو دقيقه جدا مى سازد.

اين مراسم غالباً در روزهاى عيد انجام مى پذيرد.

شخص ختنه شده به هنگام مراجعت به منزل، هر قدر ناله و فرياد سر

تاريخ وهابيان، ص: 28

دهد، به او خورده نمى گيرند، ولى اگر در ضمن اجراى عمليّات صداى گريه و آه و ناله از او شنيده شود، از چشم مردان قبيله ساقط مى شود و به او به عنوان يك زن نگاه مى كنند!

هنگامى كه مراسم ختنه به پايان رسيد، شخص ختنه شده چند قدم پيش مى رود

و مى گويد: «من فلانى پسر فلانى هستم، جوانمرد و صاحب ضرب شصت و قهرمانم.»

به اينگونه الفاظ، كه از رشادت، شهامت و شجاعت خود سخن گفته، با ابراز دليرى و مباهات، حدود صد قدم پايكوبى مى كند.

جمعيّت انبوهى كه در مراسم حضور يافته اند، فرد ختنه شده را در پيشاپيش خود قرار مى دهند، آنگاه در حالى كه مردان تيراندازى مى كنند و زنها دف مى زنند و نغمه سرايى مى كنند، گرداگرد روستا به گردش در آورده، سپس به منزلش برده در بسترش مى خوابانند و از كيكى كه ميزبان تهيّه كرده مى خورند و پراكنده مى شوند.

اين كيك از آرد، آب و روغن تهيّه مى شود.

هنگامى كه پسر ختنه شده در رختخوابش قرار مى گيرد، خويشاوندانش يك مشت آجيل بالاى سرش قرار مى دهند و بچّه ها شادى كنان آنها را جمع مى كنند.

افرادى كه اينگونه ختنه مى شوند، تعدادى از آنها در اثر صدمات وارده جان خود را از دست مى دهند ولى آنانكه جان سالم به در مى برند، پس از سه چهار ماه بسترى شدن، سرانجام بهبودى يافته، از رختخواب برمى خيزند.

پيدايش وهّابيان

اشاره

وهّابيان، گروه تجاوزگرى هستند كه به سال 1222 ه. در كنار خانه خدا چون ابر تيره اى بر زمين نشستند و در مجاورت مسجد الحرام رحل اقامت افكندند و «شريف غالب» را وادار كردند كه با اين گروه پليد مدارا و مرافقت نمايد.

بنيانگذار وهّابيت، «محمّدبن عبدالوهّاب» بود. او در دهكده اى به نام «عُيَيْنَه» در فاصله 15 منزلى مكّه معظّمه به سوى بصره، ديده به جهان گشود. پس از فراگيرى علوم مختلف به تدريس و تربيت دانش پژوهان در همين روستا مأموريّت يافت.

در دهكده «عيينه» گرچه تنها 30 خانوار زندگى مى كردند، ولى در نواحى چهارگانه آن حدود 500 الى

600 خانوار سكونت داشتند.

محمّدبن عبدالوهّاب كه پيرو مذهب جنبلى بود، از آغاز نقشه گمراه ساختن دانش پژوهان را در سرداشت، ولى از ابراز افكار خود امتناع مى ورزيد.

تاريخ وهابيان، ص: 30

دانش پژوهانِ گرد آمده از روستاهاى اطراف، گرچه به دليل بدوى بودن، قدرت تشخيص سخنان مربوط به «اباحه» را نداشتند، ليكن از عدم تقيّد او به تلاوت قرآن و از اين تعبير كه: «اينهمه زياده روى در دلايل الخيرات «1» چه لزومى دارد؟!» و ديگر سخنان او، به برخى از افكار و عقايد انحرافى اش پى برده، آنها را مبتنى بر انكار نبوّت مى دانستند و بر او طعنه مى زدند و تقبيحش مى كردند.

محمّدبن عبدالوهّاب سرانجام اشتغال به تدريس را رها كرد و به حوالى نجد و حجاز، كه تخم فساد و تباهى در آن به دست مسيلمه كذّاب پاشيده شده بود كوچ كرد و آيين تازه اى- بيرون از شرع مقدّس نبوى- اختراع نمود. او اعتقادات باطلى سر هم كرد و بدويهاى سبك مغز و باديه نشينهاى خيره سر را از راه راست منحرف ساخت و ناراضى هاى موجود در قلمرو اشراف مكّه معظّمه را به دور خود جمع كرد و سرانجام در صدد اشغال حرمين شريفين برآمد!

براى رسيدن به اين هدف انواع حيله ها و دسيسه ها را به كار برد. از اين روستا به آن روستا به راه افتاد و باديه نشينهاى سبك مغز را به آيين خود وارد ساخت. [سال 1188 ه.]

جناب شريف مسعود كه در آن ايّام امير مكّه مكرّمه بود، گزارشهاى مربوط به افكار الحادى و انحرافى محمّدبن عبدالوهّاب را از كسانى كه براى انجام فريضه حج به مكّه معظّمه مى آمدند، دريافت نمود.

تاريخ وهابيان، ص: 31

در اين

زمينه گزارشهاى ديگرى نيز از علماى ناحيه شرق (منطقه خاورى مكّه) دريافت كرده و در جريان جزئيّات افكار و عقايد او قرار گرفته بود.

وى در اين مورد كه در مقابله با چنين فرد گمراهى شرعاً چه وظيفه اى دارد؟ از بزرگان علماى مكّه نظر خواهى كرد و پاسخى به اين تعبير دريافت نمود:

«محمّدبن عبدالوهّاب بايد به توبه از كفر و الحاد و بازگشت به دين و ايمان ملزم شود و اگر در ادّعاى باطل خود ثابت و پابرجا بماند قتل و اعدامش واجب است.»

وى استفتاءات فراوانى نزد بزرگان مكّه فرستاد و پاسخ فوق را از گروهى از آنان دريافت نمود. اين پاسخها را گرد آورده، به پيوست عريضه مبسوطى درباره اوضاع جارى منطقه به باب عالى (استانبول) فرستاد.

پس از آنكه در باب عالى تحقيقات عميق و دقيقى انجام گرفت، علاوه بر شريف مسعود، به عثمان پاشا امير جدّه نيز دستور مؤكّد صادر شد كه به اتّفاق شريف مسعود حركت نموده، محمّدبن عبدالوهّاب را به سزاى عملش برسانند و ريشه كفر و الحاد را از صفحه روزگار براندازند.

ولى نظر به اينكه براى اين تحقيقات و بررسى ها زمانى طولانى وقت صرف شده بود، در اين فاصله زمانى محمّدبن عبدالوهّاب در سرزمين «نجد» به نشر آيين باطل خود پرداخته، در منطقه: «درعيّه» تلاش فراوان كرده بود كه افرادى را به دعوى خلافت وا دارد و توانسته بود كه گروههاى متشكّلى را گرد آورده، مذهب باطل خود را در نواحى حجاز منتشر سازد. و براى گسترش آن سعى بليغ انجام داده بود.

محمّدبن عبدالوهّاب با تلاش فراوان توانست جمعيّت انبوهى در نواحى درعيه گرد آورد و رهبرى آنها را به خود

اختصاص دهد.

تاريخ وهابيان، ص: 32

او گرچه در اين زمينه توفيقى به دست آورد ليكن براى جا افتادنِ افكار پوچ خود، اصالت حسب و شرافت نسب لازم بود، كه به اتّفاق همگان او فاقدِ آن بود.

از اين رهگذر به «عبدالعزيز» شيخ درعيّه متوسّل شد و او را به اشغال حرمين شريفين تشويق نمود. و عبدالعزيز كه خود داعيه استقلال طلبى در سر داشت، پيشنهاد زاده عبدالوهّاب را پذيرفت. او براى رسيدن به اين منظور، آيين ساختگى محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفت و از پذيرش آيين جديد ابراز غرور و نخو ت نمود و در صدد برآمد كه براى استيلاى بغداد، سپس تصرّف مكّه معظّمه، همّت خود را مصروف بدارد. عبدالعزيز از اين انديشه خود پرده برداشت و اعلام كرد كه اين آرزو با معاونت مذهبى محمّدبن عبدالوهّاب جامه عمل خواهد پوشيد.

آنگاه براى عرضه كردن عقايد محمّدبن عبدالوهّاب به بزرگان باديه نشينها، در قرا و قصبات به راه افتاد و به گرد آورى هزينه قيام و شورش، تحت عنوان «ماليات و زكات شرعى» پرداخت و هر يك از علماى اهل سنّت را كه از پذيرش اين آيين ساختگى امتناع ورزيد، طعمه شمشير ساخت و به قتل رسانيد. او به ضرب چماق، ثروت كلانى اندوخت تا از آن براى نگهدارى پيروان خود بهره جويد.

عبدالعزيز در اثر تشويقهاى پياپى پسر عبدالوهّاب، به دنبال وادار كردن گروهى از باديه نشينهاى خيره سر به پذيرش كيش الحادى، ادّعاى خلافت نمود و با دستيارى كسانى كه آيين ساختگى محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفته بودند، به ترتيب دادن سپاه پرداخت تا بتواند در مقابل نيروهاى انتظامى مقاومت كند.

وى هنگامى كه مشاهده كرد كوههاى درعيه و دشتهاى

نجد از افراد

تاريخ وهابيان، ص: 33

خيره سر وهّابى پر شده و همگى تحت تأثير سخنان محمّدبن عبدالوهّاب براى تقديم جان خود در راه اجراى فرمان او مهيّا هستند، شيوخ قبايل را فرا خواند و در يك جلسه كاملًا سرّى با وعده هاى فريبنده، افكار آنها را به سوى خود جلب كرد و نخستين سخنرانى رسمى خود را اينگونه آغاز كرد:

«من اينك صاحب اردويى هستم كه مى توانم آنچه در دل نهان دارم، صريحاً بر زبان آورم.

هدف من از گردآورى اين سپاه اين است كه از دارالخلافه خود- كه عبارت از درعيه و نجد باشد- با نيرويى مقتدر و شكست ناپذير حركت نموده، همه شهرها و آبادى ها را به تصرّف خود در آوريم، احكام و عقايد خود را به آنها بياموزيم، در پرتو عدالت و انصافى كه به آن متّصف هستيم، بغداد را با همه توابعش به دست آوريم.

براى تحقّق بخشيدن به اين آرزو، ناگزير هستيم كه عالمان اهل سنّت را كه مدّعى پيروى از سنّت سنيّه نبويّه و شريعت شريفه محمّديّه هستند از روى زمين برداريم. «1»

تاريخ وهابيان، ص: 34

به عبارت ديگر، مشركانى را كه خود را به عنوان علماى اهل سنّت قلمداد مى كنند، از دم شمشير بگذرانيم؛ به ويژه علماى سرشناس و مورد توجّه را، زيرا تا اينها زنده هستند، همكيشان ما روى خوشى نخواهند ديد.

تاريخ وهابيان، ص: 35

از اين رهگذر بايد نخست كسانى را كه به عنوان عالم خودنمايى مى كنند ريشه كن نمود، سپس بغداد را تحت تصرّف درآورد.»

عبدالعزيز سخنان خود را اينگونه به پايان برد.

رؤساى قبايلى كه در اين گردهمايى شركت كرده بودند، سخنان او را تأييد كردند و بر حسن تدبيرش آفرين گفتند و

در صحّه گذاشتن بر گفتارش، ابراز داشتند:

«ما براى اجراى اوامر و انفاذ فرمانهاى تو خانه و كاشانه خود را ترك كرده، از كوههاى درعيّه و بيابانهاى نجد در اينجا گرد آمده ايم، آنچه اراده كنى بدون كم و كاست انجام مى دهيم و آنچه فرمان دهى بدون كوچكترين ترديد و تأمل، اجرا مى كنيم.»

آنگاه بر اساس آداب باديه نشينها، يك يك برخاستند و دست عبدالعزيز را بوسيدند و براى اجراى دستورها و دسيسه هايش پيمان بستند.

عبدالعزيز نخستين فرمان خود را اينگونه صادر كرد:

«حالا كه همگى اظهار انقياد نموديد، به عنوان يكى از مظاهر عدالتخواهى، اين ايده و عقيده را جامه عمل بپوشانيد و همه اعراب را براى نبرد بى امان با مشركانى كه خود را مسلمان قلمداد مى كنند، گسيل داريد.»

به هنگام صدور اين فرمان، محمّدبن عبدالوهّاب براى نشر آيين وهّابيت در سير و سياحت بود و يكى از پرورش يافتگان خود به نام:

«محمّدبن احمد حفظى» را نزد عبدالعزيز گذاشته بود.

افكار تجاوزگرانه عبدالعزيز پس از اين سخنرانى، به مقتضاى جمله

تاريخ وهابيان، ص: 36

معروف: «كلّ سرّ جاوز الإثنين شاع»: «هر رازى كه از دو تن- يا دو لب- تجاوز كند برملا مى شود» شايع گشت و نقل مجالس گرديد.

خيره سران بى دين به تشويق و تحريك محمّدبن احمد حفظى، براى كشتن علماى دين دندان تيز كردند. از اين رهگذر علماى نواحى درعيه دچار ترس و لرز شدند و براى نجات جان خود و بيدار كردن سردمداران حكومت از خواب گران و به منظور خدمت به ملّت مسلمان، با يكديگر تماس حاصل كرده، خانه و كاشانه خود را ترك گفتند و به سوى بغداد گريختند و حوادث جارى را به اطّلاع «سليمان پاشا» والى

بغداد رساندند و معروض داشتند:

«زنديقى به نام «محمّدبن احمد حفظى» خود را نماينده مجدّد دين! و پيشواى اهل يقين محمّد بن عبدالوهّاب معرفى كرده، مردم منطقه را به الحاد و بى دينى سوق مى دهد.»

ظاهر اين زنديق اگرچه با برخى از فضايل آراسته است ولى در باطن او، شيطان آن چنان مأوا گزيد كه براى خداوند لامكان، معتقد به أخذ مكان شد.

شفاعت خاتم پيغمبران صلى الله عليه و آله را انكار نمود و انحرافات بى شمارى را به افراد جاهل و بى فرهنگ تلقين كرد. «1»

تاريخ وهابيان، ص: 37

محمدبن احمد حفظى كه خود گمراه بود و گمراه كننده ديگران و دشمن جانى يكتاپرستان به شمار مى رفت، به جهت حبّ جاه و مقام، «عبدالعزيز» را «اميرالمؤمنين!» خواند و ابلهانى را كه به كيش باطل او گرويدند، به فردوس برين و كسانى را كه در دين مقدّس اسلام پابرجا ماندند، به آتش دوزخ بشارت مى دهد.

مردم با ايمان منطقه در آتش ظلم و بيداد آنها مى سوزند و در زير يوغ تعدّى و چپاول آنان نابود مى شوند.

مردان و زنان با ايمانى كه در طول پنج قرن گذشته از دنيا رفته اند، از نظر آنها بر كفر و زندقه در گذشته اند! و اين به صورت يكى از اعتقادات آنها در آمده است.

هر يك از علماى اسلام كه با دلايل روشن، خلاف گفتار آنان را اثبات مى كند، او را تكفير مى كنند و دمار از روزگارش در مى آورند.

نامبرده عبدالعزيز را تحريك مى كرد كه بغداد و حرمين شريفين را تحت سيطره خود در آورد. و عبدالعزيز نيز كه خود هواى استقلال در سر داشت، براى حمله به بغداد مهيّا شد و به تجهيز سپاه پرداخت، هر عالمى را

كه بر سر راهش قرار داشت طعمه شمشير مى ساخت و در اين رابطه دستور اكيد به وهّابيان صادر كرده كه:

«به مجرّد اينكه ما اين خبر را دريافت كرديم خانه و كاشانه خود را ترك گفته، براى التجاء به زير سايه دولت عليّه عثمانيّه به حضور عالى رسيديم. مطمئن باشيد كه اگر در اين خصوص مسامحه شود،

تاريخ وهابيان، ص: 38

در همه نواحى حجاز حتّى يك نفر مسلمان باقى نخواهد ماند، جز اينكه از دم شمشير خواهد گذشت و سرزمين حجاز تحت سيطره وهّابيان در خواهد آمد.»

سليمان پاشا از دريافت اين خبر تأثّر انگيز به شدّت متأثّر شد و در مجلسى كه به اين مناسبت منعقد گرديد، از جزئيّات افكار و عقايد عبدالعزيز آگاه شد و به منظور پيشگيرى و مقاومت در برابر او، نامه هاى تهديد آميزى ارسال كرد.

عبدالعزيز پس از دريافت نامه سليمان پاشا از در حيلت وارد شده، پاسخ مزوّرانه زير را نوشت:

«خيال مى كنم برخى از اشخاص غرض آلود در مورد اين دعاگو تهمت و افترا زده، سخنان خلافى را به عرض عالى جناب رسانده اند. اين دعاگو به خدا و رسولش ايمان آورده، به اوامر الهى و فرمانهاى نبوى گردن نهاده است.

از اين رهگذر در دهات و قصباتى كه اداره آنها بر عهده اينجانب مى باشد، مفسده جويانى كه از محدوده شرع نبوى بيرون رفته، به حريم شريعت مقدّس اسلامى جسارت نموده اند، مى خواهند در ميان ما اختلاف بيندازند و آتش فتنه را شعله ور سازند. آنها مى خواهند با گستاخى و بى شرمى در نواحى درعيّه بگردند و هر گونه تباهى را آزادانه انجام دهند. البته در كشورى كه احكام شريعت مو به مو اجرا مى گردد، چنين شيوه اى هرگز

امكان پذير نخواهدبود.

از آن عالى جناب كه عدالت و مرحمتش در همه آفاق و اكناف بر همگان روشن و مسلّم است، تقاضا مى كنم كه اين افراد مغرض را كه در صدد ايجاد اختلاف و افشاندن بذر نفاق در ميان ما هستند، براى

تاريخ وهابيان، ص: 39

عبرت ديگران به جزاى اعمالشان برسانيد و حكم اعدام در حقّ ايشان اجرا كنيد تا ديگر كسى جرأت رخنه كردن در ميان ما را نداشته باشد.»

سليمان پاشا پس از دريافت اين نامه نادرست، از محتواى نامه پر از حيله و دسيسه عبدالعزيز دريافت كه آتش فتنه و فسادى كه وهّابيان در نهانخانه دل مى پرورانند، ممكن است به زودى شعله ور گردد و منطقه را بر خاكستر بنشاند. از اين رهگذر مقرّر نمود كه سپاهى فراهم شود تا مهيّاى حمله به منطقه درعيّه باشد. ولى پيش از عزيمت سپاهيان شخص مورد اعتمادى از درعيّه آمد و گفت:

«يكى از اعراب باديه نشين همراه برادرش از مكّه معظّمه مراجعت مى كرد، كه در اثناى راه گروهى از اشقياى درعيه، از دست پرورده هاى سعودبن عبدالعزيز به او حمله كردند و برادرش را از پا درآوردند و همه اموالش را به غارت بردند.

فرد اعرابى از مشاهده اين جنايت به شدّت خشمگين شد و به قصد كشتن سردسته آنان يعنى «سعودبن عبدالعزيز» رهسپار درعيّه گرديد. ليكن به سعود دست نيافت و پدرش عبدالعزيز را از دم شمشير گذرانيد و انتقام برادرش را گرفت.»

سليمان پاشا پس از دريافت گزارش مربوط به مرگ عبدالعزيز، از گسيل داشتن اردويى كه براى درعيّه گرد آورده بود صرف نظر نمود. ولى سعودبن عبدالعزيز، در نخستين ساعاتى كه بر فراز كرسى رياست قرار گرفت، با

اغواى محمّدبن احمد حفظى اساس آيين مقدّس نبوى را برچيد و تصميم گرفت كه به مدينه منوّره حكم «دارالنّدوه گمراهان» جارى نمايد.

تاريخ وهابيان، ص: 40

در مدّت كوتاهى، لشكرى بيرون از شمار از خيره سران وهّابى فراهم نمود و در صدد استيلاى حرمين شريفين برآمد. هنگامى كه مقدّمات سفر فراهم شد، نامه اى به «شريف سُرور» امير مكّه نوشت و چنين اظهار كرد:

«با اجازه آن عالى جناب امارت انتساب، مى خواهم فريضه حج به جاى آورم.»

سعود تلاش فراوان نمود كه نظر شريف سرور را به اين معنى معطوف بدارد، ولى شريف سرور كه هماوردى دلير و شجاعى كم نظير بود، در پاسخ او نوشت:

«پيكر مردار وى را با شمشيرم هزار قطعه خواهم كرد. اگر لاشه اش را طعمه شير مى خواهد، بيايد!»

شريف سرور اردوى مختصرى فراهم كرده به سوى درعيه حركت نمود.

شريف سرور در ميان اعراب به صلابت و شجاعت معروف بود، تا جايى كه او را با دو هزار مرد جنگى برابر مى شمردند.

سعودبن عبدالعزيز هنگامى كه مطّلع شد كه شريف سرور با اردوى مجّهزى از مكّه خارج شده، دچار وحشت و دهشت گرديد و با سپاهيانش به كوههاى صعب العبور پناه برد.

شريف سرور او را دنبال كرده، در نخستين نبرد، سبك مغزان وهّابى را پريشان ساخت و بسيارى از آنها را طعمه شمشير نمود، آنگاه به مكّه معظّمه بازگشت و پس از اندك زمانى در بستر بيمارى افتاد و در گذشت.

سعودبن عبدالعزيز وقتى از رحلت شريف سرور مطّلع شد، فرصت را غنيمت شمرده، بر گسترش دايره فساد تلاش نمود و راه پرفيض خانه خدا را

تاريخ وهابيان، ص: 41

مسدود ساخت.

سعود به سال 1224 ه. از باديه نشينان تعداد پانزده هزار وهّابى گرد آورد

و به قصد تسخير قطعه «جفير» بر فراز نهر فرات همّت گماشت و سپاه بيست هزار نفرى سليمان پاشا- امير جدّه- را تار و مار ساخت.

سعود از اين پيروزى سرمست شده، به قصبه «سراج»، كه در مجاورت قلعه جفير قرار داشت، حمله ور گرديد.

به دنبال شكست سليمان پاشا، حاج محمّد آغا كه از اعيان «رَقّه» و از صاحب منصبان عالى رتبه بود، از طرف عبداللَّه پاشا- والى رقّه- به فرماندهى ده هزار سپاه مجهّز به سوى سعودبن عبدالعزيز هجوم برد. در نخستين حمله، سپاه وهّابيان را مغلوب و منكوب نمود و بسيارى از آنها را گردن زد و حدود دويست شتر به غنيمت گرفت.

سعود پس از اين شكست كمرشكن، بازمانده هاى سپاه شكست خورده اش را يكجا گرد آورد و آنها را از نو متشكّل ساخت و به كاروان حجّاج مصرى شبيخون زده، صدها انسان بى گناه را به قتل رسانيد و يا به اسارت گرفت.

«شريف غالب» كه پس از درگذشت شريف سرور به امارت مكّه منصوب شده بود، به برادرش شريف عبدالعزيز مأموريّت داد تا چپاولگرانى را كه به قتل و غارت قافله هاى مصرى دست يازيده بودند، قلع و قمع نمايد.

شريف عبدالعزيز با هر فرقه اى از وهّابيان مواجه گرديد مردانه جنگيد و آنان را پريشان و پراكنده ساخت، ولى پيش از آنكه وارد قلعه درعيّه شود به مكّه بازگشت.

شريف غالب تأكيد داشت كانون وهّابيت را، كه در درعيّه هر لحظه شعله ورتر مى شد، خاموش نمايد. از اين رهگذر، از كار كرد شريف عبدالعزيز كه

تاريخ وهابيان، ص: 42

به قلعه درعيّه وارد نشده بازگشته بود، ابراز نارضايتى نمود و شخصاً برنامه حمله به درعيّه را به عهده گرفت.

شريف غالب برادرى داشت

به نام «شريف فُهَيد» كه او از عقلاى اشراف بود.

شريف فهيد به شريف غالب گفت:

«وهّابيان در نقطه اى بسيار دور قلعه اى طبيعى و مستحكم اتّخاذ كرده، تحصّن نموده اند. اگر در اين رويارويى توفيق پيدا نكنيد و شكست بخوريد، ناگزير مى شويد كه از مكّه سپاهى گرد آوريد و چنين كارى در عمل ممكن نخواهد بود.

اگر رأى والاى شما بر اين تعلّق يافته كه وهّابيان بايد سخت تأديب و تربيت شوند، اين كار نياز مبرم به يك نيروى مقتدر و متشكّل دارد و چنين نيرويى همواره بايد در مركز خلافت اسلامى متمركز باشد نه در نقاط دور دست.

ما حدّاكثر در مكّه معظّمه مى توانيم از چنين نيرويى برخوردار باشيم و در صورت هجوم مخالف به نبردى سخت بپردازيم.

ما اگر به طرف يك چنين دشمن مسلّح و مقتدرى حمله بريم و نيروهاى خود را در اين راه فدا كنيم، سرزمين مقدّس حجاز را نيز از دست خواهيم داد.»

شريف غالب به نصايح برادرش گوش نداد و سپاه بسيار مقتدرى را تدارك ديد و مكّه معظّمه را به قصد در هم كوبيدن قلعه درعيّه ترك گفت.

علّت اينكه شريف غالب به نصايح برادرش شريف فهيد گوش نداد اين بود كه خاطرش نسبت به او مكدّر بود؛ زيرا شريف غالب فرماندهى سپاهى را كه پيشتر به سوى چپاولگران قافله مصرى گسيل داشت، به وى پيشنهاد كرد

تاريخ وهابيان، ص: 43

و شريف فهيد كه از نوابغ روزگار بود، از پذيرش آن امتناع ورزيد و اين قضيّه موجب رنجش خاطر او شد و سرانجام فرماندهى اين سپاه را خود به عهده گرفت و پندهاى حكيمانه شريف فهيد را بر ترس و بزدلى حمل كرد و به آن

گوش نداد.

از بررسى پيامدهاى اين تصميم گيرى شتابزده، استفاده مى شود كه بى توجّهى به پندهاى حكيمانه شريف فهيد، اشتباه بزرگى بوده است.

هنگامى كه شريف غالب به وادىِ «شَعرا» رسيد و در برابر قلعه آن قرار گرفت، همّت خود را مصروف ضبط و تسخير آن نمود. در آن هنگام وهّابيان از قلعه شعرا با توپ و تفنگ به مقابله و دفاع از خود پرداختند.

شريف غالب اعلام كرد:

«من به هر تقدير بايد اين قلعه را ضبط و تسخير كنم. تا اين قلعه را ويران نكنم و با خاك يكسان نسازم، قدمى عقب نشينى نخواهم كرد.»

براى اين منظور در وادى شعرا چادر زد و قرارگاهى ترتيب داد. آنگاه به ايجاد تضييقات بر عليه قلعه وهّابيان پرداخت.

اين قلعه عبارت از يك خاكريز بسيار كوچكى بود كه فقط از نظر استراتژى حايز اهمّيت بود و لذا به صورت دژ فعّال و سنگر مستحكمى در آمده بود كه 70 تن وهّابى از آن محافظت مى كردند.

شريف غالب اردوى خود را در پيرامون اين قلعه مستقر ساخت و با پرتاب توپ، تفنگ و خمپاره به مدّت 20 روز بر آنها فشار آورد. امّا اين تضييقات و اعمال فشارها هيچ تأثيرى در وضع افراد محاصره شده بر جاى نگذاشت و كوچكترين اثرى از ضعف و سستى در آنها مشاهده نشد.

شريف غالب اگر اين قلعه را ترك مى كرد و بدون نتيجه از كنار آن مى گذشت، به نظم و انضباط نظامى و غرور فرماندهى او برمى خورد. و لذا

تاريخ وهابيان، ص: 44

براى تصرّف آنجا، نردبان آهنى از مكّه معظّمه با خود آورد و تلفات فراوانى را در اين راه متحمّل شد. از مراكز نظامى در خواست ارسال نيرو

كرد و نتيجه اى نگرفت و همواره از نرسيدن قوا ناليد و ابراز تأسّف كرد.

چندين ماه به اين منوال گذشت و شريف غالب تلاشهاى بى ثمر خود را همچنان ادامه داد و هيچ نتيجه اى نگرفت. سرانجام پس از تحمّل تلفات فراوان، در حالى كه جمله «براى رفتن به بزم و لياقت حضور در آن، شانس و سعادت لازم است» را با خود زمزمه مى كرد به مكّه معظّمه بازگشت

شريف غالب به مجّرد رسيدن به مكّه معظّمه، لشكر ديگرى آراست و آن را به سوى «قرمله يمانى قحطانى» پرچمدار ظلم و شقاوت در «بريّه» گسيل داشت. اين لشكر تازه نفس، همانند سپاه غضب بر سپاه قرمله هجوم برد و آنها را از پا در آورد و بسيارى از آنها را از دم شمشير گذرانيد.

شريف غالب به خاطر اينكه اعراب باديه نشين به او كمك نكردند و در مقابل وهّابى هاى قلعه شعراء تنهايش گذاشتند، بر آنها خشمگين شد. از اين رو خانه و كاشانه اعرابى را كه در مسير او قرار داشت ويران نمود. قراء و قصبات آنها را با خاك يكسان كرد و به لانه زاع و زغن و ويرانكده بوم و كلاغ تبديل ساخت. او با اين رفتار قساوتبار، ترس و وحشت بر دل اعراب انداخت به طورى كه كسى را ياراى مخالفت نبود. [1208 ه].

شريف فهيد از اينكه برادرش در منطقه قدرت و نفوذ يافته بود، خوشحال به نظر مى رسيد، ليكن از دريافت گزارشهاى مربوط به تعرّض سپاهيان به اعراب باديه نشين، كه طبعاً تنفّر و انزجار آنان را از شريف غالب در پى داشت، دلش خون بود.

شريف فهيد براى اينكه برادرش شريف غالب را به مكّه معظّمه باز

گرداند، نامه اى به اين مضمون خطاب به او نوشت:

تاريخ وهابيان، ص: 45

«برادر جان! ديگر دوران صحرانوردى سپرى شده است. لشكريانى كه در ركاب شرافت انتساب جناب عالى هستند، به دنبال پيروزيهاى پياپى كه نصيبشان شده، سرمست گشته اند و به انجام كارهاى ناشايستى پرداختنه اند كه موجب تنفّر شديد در ميان اعراب شده اند.

اين كارها پيامدهاى وخيمى دارد كه موجب پشيمانى و شرمسارى خواهد بود.

اينك كه از صولت دليرانه وهيبت شجاعانه شما، ترس و وحشت در دل همگان افتاده، به مكّه معظّمه باز گرديد و مدّتى در مركز امارت خود بياساييد.»

شريف غالب اين نامه حكيمانه را نيز حمل بر بزدلى و زبونى شريف فهيد نمود و استراحت در طائف را بر اقامت در مكّه معظّمه ترجيح داد.

اين سرسختى شريف غالب و سرپيچى او از نصايح حكيمانه برادر، دوّمين اشتباه بزرگ و مهمترين عامل شكست در مقابل وهّابيان به شمار مى آيد.

سپاهيان شريف غالب كه از باده پيروزى سرمست بودند، از نخستين روزى كه چادرهاى ستاد فرماندهى را در طائف برزمين كوبيدند، آزادانه به روستاهاى اطراف روى آوردند و به عنوان طلايه دار فتح و پيروزى، گستاخى و فرومايگى را به جايى رساندند كه شريف فهيد در نامه خود گوشزد كرده بود.

يكى از افراد سپاه با دختر عفيفه اى در خلوت مواجه شده، حريم عفّتش را رعايت نكرد و بر دامن عصمتش تعدّى نمود. دختر بى نوا كه فردى پاكدامن از خاندانى اصيل و آبرومند بود، پيراهن به خون آغشته اش را بر دوش نهاد و نزد مردان قبيله اش رفت و سرگذشت خود را براى آنها بازگو كرد. برخى از مردان قبيله با شنيدن اين فاجعه هولناك، از شدّت تأثّر از هوش رفتند.

تاريخ وهابيان، ص:

46

دختر بى چاره براى تحريك غيرت مردان قبيله، تابلويى تهيّه كرد و بر افراد قبيله عرضه نمود:

«رسوايى، رسوايى، اى همسايگان!

رسوايى، رسوايى، اى جوانمردان!

رسوايى، رسوايى، اى ناموس داران!

رسوايى، رسوايى، بر حريم پرده نشينان!

رسوايى، رسوايى، اى مردان قبيله! اى عصمت مداران! اى آبرومندان!»

وى اين تابلو دادخواهى را بر وجدانهاى بيدار عرضه مى كرد و مى گفت:

«فداى جان از مشاهده اين رسوايى شايسته تر است.»

با اين شيوه دادخواهى، لشكر انبوهى به تعداد ريگهاى بيابان گرد آورده، به سوى طائف هجوم بردند.

طبيعى است گردآورى چنين لشكرى نمى توانست در محدوده صحرا محصور، و از اهالى مكّه و طائف مستور بماند، ولى نظر به اينكه همه اهالى از جور و ستم شريف غالب به تنگ آمده بودند، آراستن لشكرى به اين عظمت، آنقدر شتابزده و مخفيانه انجام گرفت كه تا ورود آنان به سرزمين طائف هيچ گزارشى از تدارك چنين لشكرى به گوش سپاهيان شريف غالب نرسيده بود.

البتّه پيشتر گزارش آن فاجعه هولناك بر سر زبانها افتاده و به گوش شريف غالب رسيده بود، جز اينكه شريف غالب آنرا دروغ و بى اساس مى پنداشت و با سكوت در مقابل چنين حادثه وحشتناكى، سوّمين اشتباه بزرگ خود را رقم زد.

مدّت بسيار كوتاهى پس از وقوع آن فاجعه هولناك، انبوه متشكّل و مسلّح اعراب بدوى در اطراف حصار طائف نمايان شدند و با تهاجم شديد خود شريف غالب را ناگزير از فرار كردند. آنگاه همانند گرگ گرسنه اى كه به گلّه

تاريخ وهابيان، ص: 47

گوسفند حمله كند، به لشكر مغرور و سرمست او تاختند و همه را از پاى در آوردند. 45 تن از شرفا و 200 تن از سر كرده هاى سپاه را به دار آويختند و با تاراج اشياى

قيمتى و مهمّات نظامى، به انتقامجويى پرداختند.

شريف غالب به دنبال اين شكست و پريشانى فوق العاده، فرماندهى سپاه و امارت طائف را به بدويها واگذاشت و به سوى مكّه معظّمه بازگشت.

در مكّه نيز از ولايت و امارت چشم پوشيد و راه عزلت گزيده، به گوشه انزوا خزيد. او در خانه محقّرى همانند يكى از افراد معمولى مأوا گزيد. ولى هنگامى كه سعود با لشكر انبوهى از ملحدان به قصد تجاوز به حريم مكّه مكرّمه خارج شد، شريف غالب لشكر انبوهى آراسته به سوى آنها عزيمت نمود و در قريه اى به نام «طريّه» راه را بر آنها بسته، به نبردى سخت پرداخت و آنها را وادار به عقب نشينى كرد.

سعودبن عبدالعزيز كه در خود ياراى مقاومت در برابر سطوت و شوكت شريف غالب را نمى ديد، سپاهيان خود را برداشت و به كوهها پناه برد.

ولى از آنجا كه شريف غالب آنها را دنبال نكرد، سعودبن عبد العزيز سپاهيان پراكنده در كوه و صحرا را يكبار ديگر گرد آورد و قبايل باديه نشين حجاز را با اعمال فشار از طرفى و تحريك روحيه ملّى گرايى از طرف ديگر، تحت اطاعت و انقياد خود در آورد، همانند شيطان پليد در رگهاى اعراب نادان وارد شد و همه را از راه راست منحرف كرده، به كيش ساختگى خود وارد كرد.

بدينگونه تعداد پيروان خود را به مقدار زيادى افزايش داد و شريف غالب را به امضاى قرار داد صلح ناگزير ساخت.

يكى از موادّ صلحنامه اين بود كه سعود و ديگر وهّابيان هر وقت بخواهند مى توانند به حج و زيارت خانه خدا بروند و حق اقامت و سياحت در طائف و نواحى آن را

دارند و هر دو طرف مى توانند با يكديگر داد و ستد و

تاريخ وهابيان، ص: 48

ديگر روابط متقابل را داشته باشند.

از ديگر موادّ صلحنامه عفو عمومى نسبت به اعرابى بود كه در جنگ طائف با شريف غالب به نبرد برخاسته و شكست خورده بودند.

بر اساس ديگر مادّه صلحنامه، قسمتى از نواحى حجاز تحت فرمان شريف غالب باقى ماند و قسمتى ديگر تحت تابعيّت سعودبن عبدالعزيز در آمد. [1212 ه.].

اين فاجعه غم انگيز نيز از چهارمين اشتباه بزرگ شريف غالب پديد آمد؛ زيرا اگر شريف غالب به هنگام پراكنده نمودن سپاه سعود در روستاى «طريّه» آنها را دنبال مى كرد و از نواحى حجاز بيرون مى راند و به كلّى تار و مار مى ساخت، او ديگر نمى توانست بدويهاى حجاز را منحرف كند و به جنگ با شريف غالب وادارد و او را به امضاى قرار داد صلحى ننگين ناگزير سازد.

اين قرار داد ننگين در اواسط سال 1212 ه. به امضا رسيد و سعودبن عبدالعزيز به همراه سپاه انبوهى در مراسم حجّ 1213 ه. و 1214 ه. شركت كرد و در مكّه و عرفات به افشاندن تخم نفاق در دل قبايل عرب پرداخت.

در طول اين دو سال تعداد كسانى كه مذهب محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفته و با سعودبن عبدالعزيز بيعت كردند، در حدّ شگفت انگيزى افزايش يافت و همگى با تمام قدرت با شعاير اسلامى به نبرد برخاستند.

شريف غالب از نمودار ميزان بيعت كنندگان و گسترش روز افزون وهّابيها دريافت كه فتنه وهّابيت هر لحظه وسيعتر مى شود و طولى نمى كشد كه سرزمين حجاز در دامن وهّابيت سقوط مى كند و زمام كشور به دست سعودبن عبدالعزيز مى افتد، از اين رهگذر نامه هاى تهديد

آميزى به سعود نوشته، متذكّر شد كه بر اساس موادّ صلحنامه بايد اعرابى را كه به سوى او مى روند به روستاهايشان برگرداند.

تاريخ وهابيان، ص: 49

او نيز با كمال گستاخى نوشت:

«آنانكه به آيين حق مى گروند، شرعاً بازگردانيدنشان روانيست!»

شريف غالب ناگزير شد كه براى به اجرا گذاشتن موادّ صلحنامه به زور متوسّل شود ولى سعودبن عبدالعزيز همه باديه نشينها را به جنگ فراخواند و قطعنامه اى به تعبير زير صادر كرد:

«هر كس بخواهد شرط اطاعت را به جاى آورد، بايد در زير سايه شمشيرهاى سعود قرار گيرد.»

با اين فراخوانى، اعراب منطقه را در نقطه اى گرد آورد و با نطقهاى آتشين خود، آنها را به اطاعت بى قيد و شرط خود فرا خواند و امكان رهايى از آفات دنيوى و عقوبات اخروى را تنها در پرتو اطاعت خويش اعلام كرد و تلاش فراوان نمود كه آنها را به اين معنا متقاعد كند.

آنگاه بر اساس فتواى بى اساس علماى وهّابى، در مورد مهدور الدّم بودن مسلمانان، هسته هايى را با عنوان «گروه ضربت» تشكيل داد و به تعليم و تجهيز آنان پرداخت.

شريف غالب پس از دريافت اين گزارش، براى اينكه مكّه معظّمه به دست اشقيا نيفتد، در صدد تجديد صلحنامه در آمد و براى اين منظور دو تن به نامهاى «عثمان بن عبدالرّحمان المضايقى» و «محسن الخادمى» را به «درعيّه» فرستاد و نامه محبّت آميزى نوشت و از سعود خواست كه به موادّ صلحنامه سابق، ذيلى به اين تعبير افزوده شود:

«هرگز نبايد به حقوق احدى از طرفين تعدّى شود.»

شريف غالب همواره از اينكه پندهاى حكيمانه برادرش شريف فهيد را

تاريخ وهابيان، ص: 50

گوش نداده بود، اظهار ندامت مى كرد و مى گفت: «در پذيرش صلح با سعود

نيز مرتكب خطا شدم.» ولى ديگر كار از كار گذشته بود و شريف فهيد نيز دريافته بود كه ديگر نواحى حجاز از دست رفته است و اقامت در اين سامان روا نيست و لذا بدون اينكه برادرش شريف غالب را در جريان امر قرار دهد، شبى به صورت مخفيانه از مكّه معظّمه به مدينه منوّره هجرت كرد و پس از آن از مدينه به شام و از شام به عكّا رفت و تا رسيدن اجل موعود در آنجا رحل اقامت انداخت.

استيلاى دشمن خائف بر قلعه طائف

از آنجا كه عثمان مضايقى يكى از طرفداران شقاوت پيشه وهّابيّت بود و در باطن با شريف غالب دشمنى مى ورزيد، همسفرش محسن خادمى را نيز با خود هماهنگ ساخت و به مجرّد وصول به «درعيّه» به سعودبن عبدالعزيز قول همكارى دادند و براى انجام منويّات او اعلام آمادگى كردند.

عثمان مضايقى از سوى سعود به فرماندهى يكى از سپاهيان وهّابى منصوب شد و به همراه سپاه تحت فرمانش به دهكده اى در نزديكى طائف به نام: «عبيله» بازگشت و از آنجا نامه ويژه اى به شريف غالب نوشت.

وى در اين نامه از طرف خود و سعود اعلام نقض عهد كرد و ياد آور شد كه براى ضبط و تسخير مكّه معظّمه، به همه اعراب حجاز دستور اكيد صادر شده است و از آنان خواست كه همگى به فرمان سعود گردن نهاده، تسليم شوند.

آثار سوء اين فرمانها به سرعت ظاهر شد و شريف غالب و اهالى حرمين

تاريخ وهابيان، ص: 52

شريفين را به شدت دچار ترس و وحشت ساخت و راه جور و ستم را هموار نمود، و به قول شاعر:

«گاهى ديده مى شود كه افرادى ناپاك نام «طاهر»

را بر خود نهاده اند، اما بعدها روشن مى شود كه وى مردارى بيش نبوده است.»

شريف غالب نامه هاى ناصحانه اى به عثمان مضايقى نوشت و او را به ترك شقاوت دعوت كرد. مشفقانه او را پند و اندرز داد ولى آن شقاوت پيشه با اين نامه ها برخورد بى ادبانه كرد و همه آن پند نامه ها را ابلهانه پاره كرد و دور ريخت و بدين وسيله بيش از پيش خوى دد منشانه اش را ظاهر ساخت.

عثمان مضايقى با غلبه بر نيروهايى كه از مركز فرماندهى به سويش گسيل مى شد، شريف غالب را به عقب نشينى تا قلعه طائف ناگزير ساخت و دريافت كه شريف غالب ديگر نمى تواند در مقابل وهّابيان مقاومت كند. از اين رو در اواخر شوّال 1217 ه. در قريه اى به نام «مَليس» در نزديكى طائف اردو زد وتصميم به محاصره قلعه طائف گرفت. بر اساس اخبار واصله، با «سالم بن شكبان» امير جنگل متّحد شد و در برابر شريف غالب به رجزخوانى پرداخت.

پسر شكبان 20 نفر از شيوخ جنگل را برگزيد و با هر يك از آنها تعداد 500 نفر و خود به سركردگى يكهزار تن آماده نبرد شدند.

شريف غالب اهالى طائف را بسيج كرد و با پشتيبانى آنها به اردوگاه مليس حمله برد و تعداد 1500 تن از سربازان ابن شكبان را بر خاك مذلّت انداخته، ديگر خائنان وهّابى را شكست داد و از منطقه دور ساخت. ولى مع الأسف پسر شكبان توانست يكبار ديگر اردويى فراهم كند و به روستاى مزبور شبيخون بزند و هستى آنها را به تاراج ببرد.

شريف غالب از بازگشت ابن شكبان دچار وحشت و اضطراب شد و شبى

تاريخ وهابيان، ص: 53

مخفيانه

از طائف گريخت و اهالى طائف را به ترس و هراس انداخت. اينجا بود كه اهالى طائف پس از مذاكرات فراوان به دو گروه تقسيم شدند؛ گروهى دست زن و بچّه خود را گرفته، شبانه از طائف گريختند و گروهى تسليم قضا شده، در طائف ماندند. گروهى كه در طائف ماندند، در قلعه طائف به سنگر نشسته، به سوى وهّابيان آتش گشودند و چندين بار اردوى آنان را تار و مار كردند. ليكن از آنجا كه تعداد دشمن فراوان بود، هر قدر از آنها را بر خاك مذلّت مى انداختند، دو سه برابر آنها، نيروى تازه نفس فراهم مى شد و نبرد بى امان ادامه مى يافت.

طائفيان سرانجام در صدد تسليم برآمدند و پرچم تسليم را بالا بردند و براى طلب عفو و امان، نماينده اى را به اردوگاه دشمن فرستادند.

در اين ميان صفهاى وهّابيان در هم شكست، ترس و وحشت بر اندام آنان افتاد و فرار را بر قرار ترجيح دادند و به تخليه اردوگاه پرداختند.

نماينده سنگر نشينان كه خود شاهد ماجرا بود و مى ديد كه صفهاى وهّابيان در هم شكسته، به طرز فجيعى از ميدان كار زار مى گريزند و آنقدر ترس و وحشت بر اندامشان افتاده كه در حال فرار حتّى تاب يك نگاه به سوى طائف را ندارند، ولى از روى حماقت دستار از سر برداشت و با صداى بلند آواز داد:

«اى سپاه هميشه پيروز! شريف غالب از صولت حمله شما طاقت نياورد و فرار كرد، اينك اهالى طائف در نهايت زبونى از شما طلب عفو و امان كرده، قلعه را دو دستى تقديم مى كنند و مرا براى اين تقاضا به سوى شما فرستاده اند. من از روزگار

باستان خيرخواه شما بودم. من به خوبى مى دانم كه ديگر اهالى تاب مقاومت ندارند. زود برگرديد كه طالع پيروزى به نام شما رقم خورده است. پس از اينهمه

تاريخ وهابيان، ص: 54

تلاش و تلفات، ترك اين ديار پيش از تصرّف طائف شايسته نيست.

من آرزوى شما را برآورده مى كنم و به خدا سوگند مى خورم كه اهل طائف بدون هيچ مقاومتى تسليم شده، خواسته هاى شما را بدون قيد و شرط خواهند پذيرفت.»

تراژدى غم انگيز تسليم طائف به دست اشقيا، پى آمد پنجمين اشتباه شريف غالب و فرار ناصواب او از ميدان نبرد بود، ولى از سرنوشت نتوان گريخت كه شاعر گويد:

شعر

«اگر سرت از سنگى به سنگى مى خورد چاره چيست؟ چيزى را كه سرنوشت ازلى حكّ كرده، نتوان تغيير داد.» «1»

تاريخ وهابيان، ص: 55

وهّابيان به حكم «الخائن خائف»، در صحّت سخنان نماينده اهل طائف ترديد كردند. آنان پس از مشاهده پرچم تسليم، در يك طرف حصار گرد آمده، براى تحقيق بيشتر و جلب نظر آنان نماينده اى برگزيدند. نماينده اشقيا به وسيله طنابى كه از بالاى ديوار آويزان بود، بر بالاى ديوار قلعه صعود كرد و در جمع طائفيان گفت:

«اى اهالى! اگر واقعاً تسليم شده ايد و همانند گفتار نماينده خود طالب عفو و امان هستيد، براى رهانيدن جان خود، هر چه مال و منال داريد در اينجا گرد آوريد.»

مردم طائف آنچه مال و ثروت داشتند، به تشويق مرد ساده لوحى به نام «ابراهيم بن محمّد امين» گرد آوردند و در طبق اخلاص نهادند.

نماينده وهّابيان آن را كم انگاشته، با درشتى گفت:

«نه، نه، هرگز با اين اموال كم براى شما برات عفو و امان نوشته نمى شود. شما بايد آنچه از مال

و منال داريد همه را به اينجا بياوريد و دفترى مهيّا كرده، نام كسانى را كه اموالشان را مخفى كرده اند ثبت كنيد و افرادى را از ميان خود برگزينيد كه به نوبت از اين اموال محافظت و نگهبانى كنند. و در هر صورت اگر با رفتن مردان شما به جاهاى مورد نظر موافقت شود، زنان و كودكان همگى اسير خواهند بود و به زنجيز كشيده خواهند شد.»

فرستاده وهّابيان اين سخنان ناهنجار را با شدّت و غلظت تمام بر زبان آورد، هر چه از او خواسته شد كه با نرمش و ملاطفت رفتار كند، بر شدّت و

تاريخ وهابيان، ص: 56

خشونت خود افزود. اينجا بود كه ديگر صبر و حوصله «ابراهيم بن محمّد امين» تمام شد و سنگى بر سينه او نواخت و به هلاكتش رسانيد.

«لذّت زندگى براى روزگار شادى و انبساط خاطر است، براى كسى كه در طوفان بلا غوطه ور است به عمر دراز حضرت نوح عليه السلام چه حاجت!»

به مجرّد اينكه فرستاده وهّابيان به سزاى عملش رسيد و روح پليدش به سوى دوزخ گريخت، درهاى قلعه را بستند و به مقدار زيادى حالت ترس و وحشت از دلشان زدوده شد.

ولى به دنبال افتادن پيكر بى جان فرستاده وهّابيان از بالاى ديوار قلعه، گروهى از اشقيا تلاش كردند كه خود را به داخل قلعه برسانند.

تعدادى از آنها كه از رگبار تير و گلوله جان سالم بردند، با استفاده از ديلم و ديگر وسايل آهنى، درهاى قلعه را شكستند و به داخل آن راه يافتند و با هر كسى كه مصادف شدند به قتلش رساندند.

زمين قلعه با خون مردان، زنان و كودكان رنگين شد. وهابيان حتّى به كودكانى

كه در گهواره آرميده بودند، رحم نكردند و همه را به خاك و خون كشيدند. پيكر چاك چاك آن بينوايان را طعمه جانوران نموده، آنچه مال و ثروت يافتند به يغما بردند.

شعر

«كسى كه به مردم مكر و حيلت روا دارد، هرگز عاقبت به خير نمى شود. اگر خودش به سزاى عملش نرسد، فرزندانش روزى دچار آن خواهند شد.»

تاريخ وهابيان، ص: 57

وهّابيان از طرف شرق قلعه وارد شدند و به افرادى كه در داخل بناهاى محكم و استوار سنگر گرفته بودند حمله بردند ولى موفّق نشدند كه آنها را دستگير كنند، از اين رهگذر تا غروب آفتاب آنها را به رگبار بستند و گروه زيادى را به شهادت رسانيدند. پس از غروب آفتاب عقب نشينى كرده، درهاى قلعه را بستند.

افراد بى نوايى كه در داخل ساختمانها گرفتار بودند زبان حالشان اين بود:

شعر

«دنيا همه اش حسرت و درد و بلاست. جهان كانون غم و محنت و ماتم سراست.»

آنها با يك دنيا حسرت و حيرت، منتظر فرستاده ملعنت پيشه خود بودند كه براى تأمين عفو و امان به سوى اشقيا فرستاده بودند. اما هنگامى كه مطّلع شدند كه همه درب هاى خروجى قلعه به وسيله اشقيا بسته شده و همه راههاى عبور و مرور روستاهاى مكّه و طائف به دست دشمن افتاده، بر اضطراب و تشويش آنها افزوده شد.

هنگامى كه به ياد سرنوشت بينوايانى مى افتادند كه زنان و كودكان خود را در نواحى طائف رها كرده، به سوى مكّه شتافته بودند و احياناً گرفتار لبه تيز شمشير نشده اند، در درياى غم و اندوه غوطه ور مى شدند.

چون با خبر شدند كه عثمان مضايقى شكست خورده و يك بار ديگر لشكرى آراسته، به قرارگاه «عُبَيله» باز

گشته است، متوجّه شدند كه اوضاع كاملًا مشوّش و بد شده است.

مگر نماينده بدكردار مردم براى فراخوانى عثمان مضايقى تا محلّ فرار او رفته بود؟!

تاريخ وهابيان، ص: 58

به دنبال نصب چادرهاى قرارگاه عثمان مضايقى در «عبيله»، فرستاده پليد مردم كه براى تحصيل عفو و امان رفته بود، از روى كفر و الحاد، در كوچه و بازار مى گشت و با صداى بلند مى گفت:

«هان اى اهالى طائف! من موفّق شدم كه از ابن شكبان براى همه شما نامه امان و عفو عمومى بگيرم. من به همه شما تبريك مى گويم.

اين تلاش و خدمت بزرگ مرا در محكمه وجدان ارزيابى كنيد، دست زن و بچّه خود را بگيريد، از حصار بيرون رفته، به هر نقطه اى كه مورد نظرتان باشد برويد.»

به دنبال انتشار اين سخنان فريبكارانه، بسيارى از سلحشوران كه در جاهاى امنى مخفى بودند و از شمشير اشقيا جان سالم برده بودند، به خيال اينكه اين گفتار راست است و رسماً براى آنها عفو و امان داده شده از مخفيگاه خود بيرون آمدند و خانه و كاشانه خود را ترك كردند و دست زن و بچّه خود را گرفته، در كمال يأس و نوميدى، به دنبال سرنوشت نامعلوم به سوى درهاى قلعه رهسپار شدند.

نگهبانان اين افراد را بازرسى بدنى كرده، از همراه نداشتن مال و ثروت مطمئن شدند و آنگاه همه آنها را بر فراز تپّه اى رها كرده، اطراف تپّه را با افراد مسلّح محاصره نمودند.

تعداد افراد بيچاره اى كه بر فراز اين تپّه رها شدند ثبت نشده، ولى آنچه مسلّم است اين است كه اكثريّت آنها را زنان و كودكان تشكيل مى دادند.

اين گروه بينوا را كه عمدتاً از پرده

نشينان پاكدامن بودند، به مدّت 12 روز بدون آب و نان و بدون دارو و درمان، بر فراز آن تپّه در محاصره نگهداشتند، گاهى با چوب و چماق آنها را مى زدند و هنگامى سنگ جفا به سوى آنها پرتاب مى كردند.

تاريخ وهابيان، ص: 59

اين همه اهانت و گستاخى، آتش درونشان را تسكين نمى داد. به بهانه پرس و جو از جاى دفينه ها و گنجينه ها، آنها را تك تك مى بردند و مورد ضرب و شتم قرار مى دادند.

آن بيچاره ها با ناله و فرياد از ابن شكبان، سعود نامسعود و عثمان مضايقى تقاضا مى كردند كه از قتل عام آنها صرف نظر كنند، ولى آنچه به جايى نمى رسيد فرياد بود.

شعر

«كسى با پشتوانه اراده و تدبير قادر به تغيير دادن سرنوشت نيست، كه براى دستبرد به لابه لاى سطرهاى تقدير، خامه اى ساخته نشده است.»

ابن شكبان بدسيرت، پس از دوازده روز محاصره و در تنگنا قرار دادن، بر شيرمردان به سنگر نشسته در ساختمانهاى محكم قسمت شرقى قلعه دست نيافت و با جنگ و نبرد نتوانست بر آنها چيره شود، از اين رهگذر به غدر و حيله متوسّل شد و اعلام كرد:

«هر كس بدون اسلحه مخفيگاه خود را ترك كند در عفو و امان است.»

سلحشوران دلاورى كه تا آخرين نفس سنگر خود را ترك نكرده بودند، و ديگر اندوخته غذايى و رزمى نداشتند، به وعده هاى مزوّرانه ابن شكبان بى ايمان و سوگندهاى فريبكارانه او اعتماد كردند و با دست خالى از سنگرهاى خود بيرون آمدند و در دامهاى شيطانى ابن شكبان گرفتار آمدند.

اين بيچاره ها هنگامى بر فراز تپّه قرار گرفتند كه قتل عام گروه قبلى، در

تاريخ وهابيان، ص: 60

مقابل ديدگان زنها و بچّه هايشان، آغاز شده

بود.

گروه بعدى كه 367 نفر مرد جنگى بودند، با دستهاى بسته بر فراز تپّه قرار گرفتند و در برابر زنها و كودكان از دم شمشير گذشتند.

به هنگام ورود اين سلحشوران، تعدادى از كشته شدگان قبلى هنوز نيمه جان بودند و در ميان خاك و خون دست و پا مى زدند. پيكرهاى پاك مدافعان سنگر ايمان، پس از مدّت مديدى كه توسّط درندگان وهّابى جويده شد، به مدّت 16 روز براى ضيافت پرندگان و درندگان بر فراز تپّه روى هم انباشته ماند.

وهّابيان سنگدل اجساد پاك اين مرزبانان ايمان را برهنه و عريان، روى شنهاى سوزان ترك كردند و در خانه و كاشانه آنان به تكاپوى اموال و اشياى قيمتى پرداختند.

در اين جستجوى خانه به خانه، آنچه از مال و منال يافتند، مقابل درب قلعه بر روى هم انباشتند و از آن تپّه اى ساختند. آنگاه يك پنجم آن را به سعودبن عبدالعزيز داده، بقيّه را در ميان اشقياى وهّابى تقسيم نمودند.

بر اساس گزارش مستند و مورد اعتماد، آنچه از اموال موجود در قلعه، از غارت و سرقت چپاولگران وهّابى بر جاى ماند و در جلو درب قلعه به روى هم انباشته شد عبارت بود از چهل هزار ريال پول نقد و ديگر اشياى قيمتى كه از حدّ شمار و تخمين بيرون بود.

سركرده هاى وهّابى ده هزار ريال از اين پولهاى نقد را در ميان زنان و دختران خود تقسيم كردند و اشياى قيمتى مغصوبه را در ميان خود توزيع نمودند و اشياى ديگرى را كه مورد رغبت خودشان نبود، در كوچه و بازار به ثمن بخس فروختند.

ظرفهاى مسى و كالاهاى ديگر كه مشترى پسند نبود و به ازايش پول

تاريخ

وهابيان، ص: 61

نمى دادند، به خيال خود به رسم فتوّت و جوانمردى به گدايان و فقيران بخشش نمودند!

امّا كتابهاى خطّى نفيسى كه در كتابخانه ها، مساجد، تكايا و منازل شخصى وجود داشت؛ از قبيل كتب تفسير، حديث و ديگر علوم قرآنى و اسلامى، هيچگاه مورد رغبت ملّت بى فرهنگ و شقاوت پيشه قرار نگرفت، بلكه همه اش در زير پاى چكمه پوشان وهّابى لگدمال شد!

جلدهاى چرمى گران قيمت، كه توسّط هنرمندان اسلامى براى مصاحف شريفه تهيّه شده بود و در طول قرون و اعصار همانند مردمك ديدگانشان از آنها محافظت مى كردند تبديل به كفش و چاروق گرديد.

در مواردى، آيات مبارك و اسماء جلاله، كه روزى زينت بخش جلدهاى قرآن كريم بود، روى چاروقهاى وهّابيان بى فرهنگ به چشم مى خورد.

مصاحف شريف و كتب نفيسى كه به دست وهّابيانِ دور از ادب و فرهنگ، پاره پاره گشت و بر روى زمين انباشته شد، به قدرى زياد بود كه در كوچه و بازار خونرنگ طائف، جاى پايى يافت نمى شد كه رهگذران بدون لگدكوب كردن اوراق متبركّه، گام نهاده عبور كنند.

گر چه از طرف ابن شكبان اعلاميّه اى- مصلحتى- انتشار يافت و در آن گوشزد شد كه به هنگام نابود كردن كتابهاى خطّى، مصاحف را جدا نموده و آنها را پاره نكنند، ولى اعراب باديه نشين، بويژه حشرات وهّابى، قدرت تشخيص قرآن از ديگر كتب اسلامى را نداشتند و لذا هر قرآنى به دستشان رسيد بى محابا پاره كردند و گستاخانه بر روى زمين ريختند.

اين تجاوز بزرگ بر حريم قرآن و اسلام، آنقدر گسترده بود كه در شهر بزرگ طائف- كه طبعاً در هر خانه چندين نسخه مصحف بود- تنها سه نسخه قرآن و يك نسخه صحيح

بخارى از دست اشقياى وهّابى جان سالم به در برد.

تاريخ وهابيان، ص: 62

معجزه اى بزرگ

خيره سران وهّابى، در يك اقدام جسورانه و ملحدانه، همه كتابهاى ارزشمند موجود در منطقه را- كه تعداد بى شمارى قرآن، تفسير و كتاب حديث در ميان آنها بود- پاره پاره كردند و به زير پا انداختند، ولى با قدرت خداوند منّان همه اوراق قرآن به هوا رفت! حتّى يك برگ قرآن هم به روى زمين نيفتاد، در حالى كه در آن لحظات از وزش باد خبرى نبود و اين يكى از معجزات باهرات قرآن كريم بود.

اجساد كشته شدگان به مدّت 16 روز بر فراز تپّه ياد شده رها شد و آفتاب سوزان حجاز بدنهاى به خون آغشته را دگرگون ساخت. بوى تعفّنِ شديد منطقه را فرا گرفت. و لذا ناگزير شدند با التماس فراوان از ابن شكبانِ بى ايمان رخصت طلبيده، به دفن اجساد اقدام نمايند. آنان دو كانال بزرگ حفر كردند و بازمانده اجساد را- كه از برخى نصف، و از برخى ديگر يك چهارم آن باقى مانده بود- در اين دو كانال گذاشتندو بر روى آنها خاك ريختند. آنگاه ناگزير شدند ديگر قطعات را كه توسّط پرندگان و درندگان به نقاط دور دستى برده شده بود، براى آسايش خويش، گرد آورده، در دو كانال ديگر دفن كنند.

وهّابيان خباثت پيشه پيكرهاى شهيدان را روى ريگهاى بيابان رها كرده بودند كه تا انفصال كامل اجزايشان، بر روى زمين بمانند و جسارت و حقارت كاملى در حقّ آنها انجام يابد. در حالى كه اين جسارتها و تحقيرها هرگز از مقام اخروى آنان نمى كاهد، بلكه موجب رفعت شأن و علوّ درجات آنها مى گردد، كه شاعر گفته:

«اگر

افتاده اى غم مخور كه افتادگى موجب رفعتت گردد،

مگر نه اين است كه هر بنايى تا ويران نشود، آباد نمى گردد.»

تاريخ وهابيان، ص: 63

وهّابيان چون از قتل عام مردم طائف و تقسيم غنايم جنگى فارغ شدند، بر اساس عقايد پوچ و باطلشان، به سراغ قبور متبرّكه و مراقد مطّهره طائف رفتند و هر جا گنبد و بارگاهى يافتند، آن را ويران كردند و با خاك يكسان نمودند.

آنگاه تعداد انگشت شمارى از اهالى طائف را كه از تيغ خون آشام وهّابيان جان سالم به در برده بودند، به بيرون قلعه برده، رهايشان ساختند.

وهّابيان بى فرهنگ، در اثناى هدم قبور، وقتى به قبر مطّهر مفسّر بزرگ قرآن، جناب «عبداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطّلب» رسيدند، در صدد برآمدند كه قبر شريفش را نبش كرده، جسد مقدّسش را در آورند و طعمه حريق سازند.

چون ضريح از روى قبر شريفش برداشتند، عطر روح افزايى در اطراف پيچيد. وهّابيان از مشاهده اين كرامت بر قساوتشان افزودند و گفتند:

«اينجا بايد شيطان بزرگى آرميده باشد، ديگر نبايد بانبش قبر وقت گذرانى كرد، مناسبتر اينكه قبر را با همه محتوياتش طعمه حريق سازيم!»

اين سخنان پوچ و هذيان گونه را بر زبان جارى ساخته، برگشتند، پس از مدّتى باروت زيادى فراهم كرده، به قصد منفجر كردن قبر شريف بازگشتند. امّا باروت كار نكرد و عاملان خسران مآل، پس از مشاهده اين كرامت از تصميم خود منصرف شدند. پس از اين واقعه سالها قبر شريف اين صحابى بزرگ بدون ضريح ماند، سرانجام شادروان سيّد ياسين افندى تبرّكاً ضريحى بر فراز قبر آن صحابى بزرگ بنا نهاد.

وهّابيان قبر شريف سيّد عبدالهادى و ديگر مشاهير بزرگ اسلام را نبش كردند ولى

از كرامت اولياى الهى نتوانستند ضررى بر آنها برسانند. سرانجام از

تاريخ وهابيان، ص: 64

نبش قبور منصرف شدند.

عثمان مضايقى و ابن شكبان فرمان مشتركى صادر كردند و گفتند:

«پيش از هدم گنبدها و بارگاهها، بايد همه مساجد و مدارس دينى تخريب گردد.»

مرحوم ياسين افندى يكى از علماى بزرگ آن روز فرمود:

«هدف شما از تخريب مساجدى كه براى اقامه نماز تأسيس شده چيست؟!

اگر هدفتان قبر شريف عبداللَّه بن عبّاس است، آن قبر در گوشه راست مسجد اعظم و زير گنبد خاصّى قرار دارد، و لازمه هدم قبر ايشان، تخريب كلّ مسجد نيست.»

در مقابل اين گفتار منطقى، عثمان مضايقى و ابن شكبان سخنى براى گفتن نداشتند. ولى زنديقى به نام «درويش مُطوَّع» اينگونه سخن آغاز كرد:

«دَعْ ما يُريبُكَ الى ما لا يُريبُكَ»:

«آنچه را كه تو را به شك و ترديد وادارد فرو گذار و به آنچه شك و ترديدى در آن نباشد چنگ بزن.»

مرحوم سيّد ياسين در مقابل اين سفسطه جويى فرمود:

«مگر ممكن است در مسجد شك و ترديدى باشد؟!»

درويش مطّوع به مصداق فَبُهِتَ الَّذى كَفَرَ «1» ديگر نتوانست به

تاريخ وهابيان، ص: 65

سفسطه بازى خود ادامه دهد، به ناچار به منطق زورگويان متوسّل شده، زبان به فحش و هرزه گويى گشود.

عثمان مضايقى براى فيصله دادن به اين گفتگو گفت:

«ما تابع نظر شما نيستيم، مسجد را فرو گذاريد و گنبد موجود بر فراز قبر ابن عبّاس را تخريب كنيد.»

تاريخ وهابيان، ص: 66

صفحه سفيد

استيلاى وهّابيان بر بلده طيّبه پروردگار

اشاره

عثمان مضايقى پس از تحكيم قلعه طائف و گماردن نگهبانان و محافظان، در صدد تسخير مكّه معظّمه برآمد و سپاهيان خود را گرد آورده، به قرارگاه «سيل» رفت تا با سپاهيان سعودبن عبدالعزيز متّحد شوند.

در اين

گير و دار مطّلع شدند كه شريف پاشا، والى جدّه، همزمان با ورود قافله هاى مصر و شام، به مكّه معظّمه مشرف شده است.

از اين رو به انجام اراده شوم خود جسارت نكردند، فقط به تهديد و تخويف شريف غالب بسنده نمودند. [1217 ه.].

شريف غالب از تهديد وهّابيان به قدر كافى به وحشت افتاده، والى جدّه، اميرالحاج مصر و اميرالحاج شام را دعوت نمود و به هنگام گفتگو، از اراده زشت وهّابيان در مورد تسخير خانه خدا خبر داد و به آنها گفت:

«اگر شما به ميزان بسيار ناچيزى از من پشتيبانى كنيد، دستگير كردن سركرده خوارج (سعودبن عبدالعزيز) كار مشكلى نيست.»

تاريخ وهابيان، ص: 68

اين را گفت و زمانى طولانى منتظر پاسخ ماند، امّا پس از گذشت زمانى، از هر سه پاسخ منفى شنيد.

شريف غالب به ناچار برادرش «شريف عبدالمعين» را به قائم مقامى خود برگزيد و مهمانسراى خويش- واقع در دامنه كوه جياد- را منهدم ساخت و دست زن و بچّه اش را گرفته، رهسپار جدّه شد.

شريف عبدالمعين جمعى از علماى مكّه، چون شيخ محمّد طاهر، سيّد محمّد ابوبكر، ميرغنى، سيّد محمّد عطاسى و عبدالحفيظ عجمى را نزد سعودبن عبدالعزيز فرستاد و از او تقاضاى عفو و امان كرد. [1218 ه.].

سعود تقاضاى شريف عبدالمعين را پذيرفت و به همراه علمايى كه از مكّه به نزدش آمده بودند سپاه گرد آمده در «سيل» را برداشت و به سوى مكّه معظّمه حركت نمود.

سعود، قائم مقامى عبدالمعين را پذيرفت و با صادر كردن فرمان هدم قبور و تخريب گنبدها و بارگاهها، از ميزان قساوت و شقاوت خود پرده برداشت. وهّابى ها مى گفتند:

«اهالى حرمين شريفين به جاى خداوند يكتا، گنبدها و بارگاهها

را مى پرستند، اگر گنبدها تخريب گردد و ديوارهاى مشاهد مشرّفه برداشته شود، تازه اهالى حرمين از دايره شرك و كفر بيرون آمده، در مسير پرستش خداوند يكتا قرار خواهند گرفت!»

به خيال پوچ محمّدبن عبدالوهّاب، پيشواى وهّابيان، آنانكه بعد از سال 500 ه. وفات كرده اند، به حال كفر و شرك از دنيا رفته اند.!

از آنجا كه گويى احكام دين مبين اسلام از سوى خداوند عالميان به اين خائن بى ايمان وحى شده است! بر اساس آيين ساختگى وهّابيت، جنازه

تاريخ وهابيان، ص: 69

افرادى كه پس از پيدايش وهّابيّت از دنيا مى روند، نبايد در كنار مسلمانان در گذشته از سال 500 هجرى به بعد دفن شوند! ولى دفن آنها در كنار قبور مشركان مانعى ندارد!

سعودبن عبدالعزيز پس از آنكه امّ القرى (مكّه معظّمه) را تحت سيطره خود در آورد، به بهانه دستگيرى شريف غالب در صدد دست يافتن بر حصار جدّه برآمد. وى براى اين منظور با حيله و دسيسه فراوان لشكر مجهّزى آراست و به سوى بندر جدّه گسيل داشت.

در برابر اين دسيسه سعود، شريف غالب ناگزير بود كه از طريق دريا بگريزد، امّا با تشويق خويشاوندان خيرخواهش از فرار منصرف شد و با والى جدّه (شريف پاشا) متّحد شده، وهّابيان را شكست داد و آنان را تار و مار ساخت.

سعود پس از تحمّل شكست ذلّت بار، با سپاهيان بازمانده از تيغ شرر بار شريف غالب، به سوى مكّه معظّمه بازگشت و حصير پاره غرور و نخوت را در دارالاماره محتشم مكّه گسترد و به حكمرانى پرداخت.

شريف عبدالمعين براى محفوظ ماندن ساكنان مكّه معظّمه از جنايات طاقت فرساى وهّابيان، تلاش فراوان نمود كه با رؤساى اشقيا مدارا نموده،

حسن سلوك نشان دهد، ولى هر لحظه آنها بر لجاجت، قساوت و شقاوت خود افزودند.

هنگامى كه شريف عبدالمعين از سازش و حسن همجوارى با اشقيا مأيوس شد، به برادرش شريف غالب پيغام داد كه ستاد فرماندهى وهّابيان در منطقه «معلّا» در ميان خيمه هايى محصور است و سعود با سپاهيانش در قلعه «جياد» مى باشد، اگر بتوانيد مقدارى سپاه فراهم كرده، به اين سامان عزيمت كنيد، به راحتى مى توان سعود را دستگير كرد.

تاريخ وهابيان، ص: 70

شريف غالب با دريافت اين پيام، بدون اينكه احدى را از قصد خود آگاه سازد، سپاهى مجهّز فراهم آورد و به همراه شريف پاشا والى جدّه شبانه حمله ور شد و قرارگاه وهّابيان را به منظور دستگيرى سعود از چهار طرف محاصره كرد امّا «سعودبن عبدالعزيز» با دسايس شيطانى از آنجا گريخت و ساير وهّابيان تقاضاى عفو نمودند كه با تقاضاى آنان موافقت شد و پس از خلع سلاح، به آنها رخصت داده شد كه به روستاهاى خود باز گردند و بدين سان مكّه معظّمه از وجود پليد وهّابيان پاك گرديد.

مدّت كوتاهى پس از آن، حصار طائف نيز تسخير شد و عثمان مضايقى با سركرده هاى تجاوزگرش ناگزير از فرار گرديد.

حصار طائف نه با قدرت و شوكت و نيروى قهريّه شريف غالب، كه با روح انقياد و حسن فرمانبردارى اعراب بنى ثقيف تسخير گرديد؛ زيرا وهّابيانى كه در مكّه معظّمه از عفو و عطوفت اسلامى برخوردار گرديدند و به سوى روستاهاى خود رها شدند، با صلاحديد سعود به خانه و كاشانه خود باز نگشتند، بلكه دربين مكّه و طائف به راهزنى وچپاولگرى پرداختند.

شريف غالب به باديه نشينهاى نواحى طائف و رجال بنى ثقيف پيام فرستاد

و از آنها خواست كه با تهاجم شديد خود به طائف، عثمان مضايقى را از حصار طائف بيرون رانده، مال و منال آنها را در ميان خود تقسيم كنند.

اعراب بنى ثقيف كه تشنه چنين درگيرى و شيفته غنايم جنگى بودند، با ديگر باديه نشينها دست به يكى شده، به دهكده هاى «سلامه» و «مثنّى» در نزديكى طائف شبيخون زدند و همه اموال و اشياى قيمتى آنان را به غارت بردند و سپاهيان عثمان مضايقى را كه براى دفع آنها دست به تهاجم زده بودند، وادار به عقب نشينى نموده، حصار طائف را ضبط كردند و پيروزى خود را به شريف غالب گزارش دادند.

تاريخ وهابيان، ص: 71

عثمان مضايقى در اثر اين شكست و پريشانى، از نواحى طائف گريزان شد و در كوههاى يمن مخفى گرديد.

يكى از فرماندهان سپاه سعود به نام «عبدالوهّاب ابونقط» و دو گروه ديگر به نامهاى «حسينيّه» و «سعيديّه» با چند گروه ديگر از نواحى مختلف، به سوى مكّه معظّمه حمله ور شده، شهر مكّه را به محاصره خود در آوردند. در اين محاصره، كه سه ماه به طول انجاميد، اهالى مكّه فشارهاى طاقت فرسايى را متحمّل شدند.

در طول اين مدّت، دهها بار شريف غالب براى شكستن حلقه محاصره حمله كرد و با وهّابيان درگير شد ولى هر دفعه با شكست و پريشانى مجبور به عقب نشينى گرديد.

آثار محاصره از نظر تمام شدن اندوخته ها به قدرى شديد بود كه نزديك بود مردم به گوشت يكديگر دست طمع دراز كنند. قحطى و گرانى ناشى از محاصره موجب شد كه هر گرده نان در مكّه معظمه به 5 ريال و 140 درهم روغن زرد به دو ريال

بالغ گردد. «1»

جالب تر اينكه توفيق ديدن جمالِ فروشنده، خود شانس بزرگى مى خواست و به آسانى ميسّر نمى شد. در اوايل محاصره، گوشت پرندگانى چون كبوتر، در اواسط گوشت حيواناتى چون گربه و سگ و در اواخر گياهان و برگ درختان به عنوان سدّ جوع مورد استفاده قرار مى گرفت. پس از تمام شدن آنها، ناچار به امضاى مصالحه شدند.

بر اساس اين قرار داد، سعود به شرط عدم تجاوز و ستم، حقّ ورود به مكّه معظّمه را پيدا كرد.

تاريخ وهابيان، ص: 72

شريف غالب را براى امضاى اين قرار داد نمى توان مورد نكوهش قرار داد، ولى مى توان مسامحه و سهل انگارى او در جلب و جذب اردوى كافى براى حفظ حدود و ثغور مكّه، پيش از اين محاصره را، هفتمين اشتباه بزرگ او به شمار آورد.

جالبتر اينكه اهالى مكّه در آغاز محاصره، توسطّ سيّد ميرغنى و شيخ محمّد عطاس به شريف غالب پيغام فرستادند كه:

«در صورت امكان از مردان قبايل اطراف كه پذيراى اوامر آن جناب هستند، دعوت به عمل آوريد كه محاصره را شكسته، ما را رها سازند، و اگر اين مقدار ممكن نباشد، حدّاقل آن مقدار بدوى جلب كنيد كه بتوانيم تا فرا رسيدن ايّام حجّ در مقابل وهّابيان مقاومت كنيم، كه با فرا رسيدن موسم حج و آمدن قافله هاى مصر و شام طبعاً از تنگنا رهايى خواهيم يافت.»

شريف غالب در پاسخ گفت:

«اگر پيش از محاصره مى توانستم بدويان را جذب نمايم اين محاصره اتّفاق نمى افتاد، ولى اكنون راه جذب نيرو از بيرون ميسّر نيست، و اگر بخواهم به امضاى صلحنامه رغبتى نشان دهم، بى گمان، تنفّر عموم را به خود جلب خواهم كرد.»

اين بيان، خود نشانگر آن است

كه شريف غالب به اشتباه خود در پيش بينى نكردن نيروى لازم معترف است.

آنگاه فرستاده هاى مردم به او گفتند:

«اگر شما به تأسّى از جدّ بزرگوار خود حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله به عقد پيمان اقدام كنيد، از سنّت سنيّه نبويّه پيروى كرده ايد؛ زيرا رسول

تاريخ وهابيان، ص: 73

گرامى اسلام براى امضاى پيمان صلح، عثمان بن عفّان را از «حُدَيبِيّه» به مكّه معظّمه فرستاد.»

شريف غالب اين پيشنهاد را از فرستادگان ياد شده شنيد و با سكوت برگزار نمود و با تأخير انداختن پذيرش صلح، نفرت مردمان را بيش از پيش بر عليه خود برانگيخت.

اهالى مكّه در طول اين محاصره به شدّت سختى ديدند، بويژه از طرف كارگزاران شريف غالب، كه از سوى آنها نيز ناهنجاريهاى فراوانى را متحمّل شدند. كار به جايى رسيد كه برخى از مردم در صدد پناهنده شدن به عثمان مضايقى درآمدند و يكى دو نفر نيز به سوى او گريختند.

آنگاه پيمان صلح با اجبار و الزام «عبدالرّحمان بن التيامى» از علماى وهّابى صورت تحرير يافت.

هدف شريف غالب از ردّ پيشنهاد علماى مكّه و پذيرش پيشنهاد عبدالرّحمان بن تيامى اين بود كه تا حدّ امكان، زير فشار سعود له نشود و در حدّ ممكن نظر اهالى مكّه را از نيروهاى نظامى گرفته تا نيروهاى مردمى، به سوى خود جلب نمايد.

در حقيقت نيز تحت فشار و حمايت آن زنديق از خشم سعود در امان ماند و با گرفتن عفو و امان بر اعتبار مردمى خود افزود.

و از طرف ديگر با ابراز اين معنا كه: «اين قرار داد تحت فشار و بدون رضايت انجام گرفت، و گرنه من هرگز تا فرا رسيدن

ايّام حجّ تن به صلح نمى دادم»، از نكوهش نيروهاى نظامى و مردمى در امان ماند.

به مقتضاى اين پيمان زيانبار، سعودبن عبدالعزيز به مكّه معظمه گام نهاد و پرده اى از يك پارچه معمولى بر كعبه معظّمه آويخت و با اعراب بدوى به انس و الفت پرداخت. آنگاه با دسيسه هاى فراوان، شريف غالب را از قدرت

تاريخ وهابيان، ص: 74

و شوكت انداخت و خود بازيگر ميدان شد و صفحه جديدى از تجاوز و تعدّى به حقوق مردم را آغاز كرد.

شريف غالب از دولت مركزى (دستگاه خلافت) به شدّت ناراحت بود كه چرا در اين مدّت به كمك مردم حجاز نشتافته و نيرويى براى يارى آنان نفرستاده اند و لذا در ميان مردم شايع كرد:

«علّت اصلى سقوط حجاز در دامن وهّابيت و افتادن حرمين شريفين به دست اشقيا، سهل انگارى و اهمال كارى وكلاى دولت مى باشد.»

آنگاه براى تحريك غيرت دولت عثمانى، به سعود پيشنهاد كرد كه راه حج را به روى قافله هاى مصر و شام ببندد، ولى سعود احتياج به تشويق و تلقين نداشت و در جور و ستم، گوى سبقت را از هر ستمگرى ربوده بود.

سعود بدفرجام بسيارى از دانشمندان اهل سنّت را بى دليل به شهادت رسانيد و بسيارى از اعيان و اشراف را بدون هيچ اتّهامى به دار آويخت و هر كه را كه در اعتقادات مذهبى ثبات قدم نشان داد، به انواع شكنجه ها تهديد كرد.

آنگاه با كمال گستاخى مناديانى فرستاد كه در كوچه و بازار بانگ زدند:

«ادخلوا فى دين سعود و تظلّوا بظلّه الممدود»:

«هان اى مردمان! به دين سعود داخل شويد و در زير سايه گسترده اش مأوا گزينيد!»

با اين ندا مردم را رسماً به پذيرش آيين

محمّدبن عبدالوهّاب فرا خواند.

شريف غالب با يك ارزيابى دقيق متوجّه شد تعداد افرادى كه بتوانند در دين مقدّس اسلام پابرجا بمانند، نه فقط در روستاها، بلكه حتّى در خود شهر

تاريخ وهابيان، ص: 75

مكّه هر لحظه رو به كاهش مى باشد و در آينده اى نه چندان دور، دين مقدّس اسلام از سرزمين حجاز رخت برخواهد بست، از اين رهگذر به سعودبن عبدالعزيز گفت:

«اگر شما پس از مراسم حجّ در مكّه معظّمه بمانيد، بى گمان در مقابل لشكر انبوهى كه مقرّر شده از پايتخت امپراتورى اسلامى وارد اين سرزمين شود، قدرت مقاومت نخواهيد داشت و حتماً جان خود را از دست خواهيد داد، من معتقدم كه شما خود را در اين مخاطره قرار ندهيد و پس از ايّام حجّ اين سرزمين را ترك كنيد.»

اين تهديدهاى پندگونه شريف غالب نه تنها موجب تخفيف در جنايات سعود نشد، بلكه بر ميزان غرور و نخوت او افزود.

داستانى شگفت!

سعودبن عبدالعزيز در آن ايّام يكى از افراد صاحب كرامت را فرا خواند و به او گفت:

«آيا حضرت محمّد صلى الله عليه و آله در قبر زنده است و يا- همانند عقيده ما- چون ديگران مرده است؟!»

آن مرد با فضيلت با كمال شجاعت در پاسخ گفت:

«هو حىٌ في قبرِهِ»؛

«پيامبر اكرم در قبر خود زنده است.»

هدف سعود از اين پرسش اين بود كه براى كشتن آن مرد بافضيلت راهى پيدا كند و افكار مردم را براى كشتن و شكنجه نمودن او آماده سازد.

تاريخ وهابيان، ص: 76

از اين رهگذر خطاب به او گفت:

«اگر براى اثبات زنده بودن آن حضرت، دليل قانع كننده اى ارائه ندهى كه موجب پذيرش همگان باشد و براى عدم پذيرش آيين حق عذر موجّهى

به شمار آيد، تو را به قتل مى رسانم.»

آن بزرگوار با كمال شهامت در پاسخ گفت:

«من نمى خواهم با آوردن دلايل لفظى شما را قانع كنم، بفرماييد با هم به روضه مطّهر رسول اكرم صلى الله عليه و آله مشرّف شويم، در مقابل ضريح مقدّس آن حضرت بايستيم، من از پيش روى مبارك تقديم سلام كنم، اگر جواب سلام را با گوش خود شنيديد و ناگزير از پذيرش آن شديد، زنده بودن حضرت رسول پناه ثابت مى شود و اگر جواب سلام داده نشد، آن موقع بنده را به جرم دروغگو بودن به هر صورتى كه صلاح دانستيد به قتل رسانيد.»

آتش خشم سعود، از اين پاسخ حيرت انگيز زبانه كشيد و به جهت نداشتن قدرت علمى، در آن مجلس سكوت اختيار كرد ولى چند روز بعد يكى از وهّابيان را براى كشتن او مأمور كرد و گفت:

«به هر حال بايد اين شخص كشته شود، در ساعتى كه به انجام اين مأموريّت آمادگى داشتى به من اطّلاع ده.»

آن شخص بر اساس حكمت بارى تعالى حاضر به اين جنايت نشد و اين خبر در ميان مردم شايع گرديد.

آن عالم ربّانى از اين واقعه مطّلع شد و دانست كه ديگر اقامتش در شهر مكّه صلاح نيست، از اين رو از مكّه معظّمه كوچ كرد.

تاريخ وهابيان، ص: 77

سعود از هجرت او آگاه شده و يك جلّاد بدوى را براى قتلش مأمور ساخت.

آن مأمور نادان به خيال اينكه با كشتن آن شخص به خير دنيا و آخرت خواهد رسيد، با شتابى فراوان خود را به آن عالم ربّانى رسانيد، امّا در لحظه وصول به محضر او، آن عالم سعادتمند، با فرا رسيدن اجل موعود،

جان به جان آفرين تسليم كرد.

آن باديه نشين، شتر مرد با فضيلت را به درختى بست و براى تهّيه آب جهت غسل ميّت، به درّه مجاور رفت. پس از دقايقى بازگشت و جز شتر چيزى در آن صحرا نيافت و به شدّت دچار شگفت شد.

پس از مراجعت به هنگام گزارش مشاهدات خود به سعود چنين گفت:

«آرى، آرى، من در عالم رؤيا عروج ملكوتى آن بزرگوار را با تسبيح و تقديس ديدم. من يك عدّه فرشته نورانى را مشاهده كردم كه تسبيح گويان پيكر پاك آن عالم را به سوى آسمان مى بردند و مى گفتند: اين پيكر پاك فلان ذات است كه به جهت اعتقاد صحيح و پيروى نيكو از رسول اكرم صلى الله عليه و آله به عنوان يك پاداش شايسته، جنازه اش به سوى آسمانها عروج مى كند.»

سپس افزود:

«بسيار جاى شگفت است كه مرا به قتل چنين شخصيّت جليل القدرى مى فرستى! آيا پس از مشاهده الطاف بيكران حق تعالى در مورد آن مرد بزرگوار، هنوز هم در صدد اصلاح اعتقاد خود بر نمى آيى؟.»

سعود از سخنان بى آلايش آن مرد بدوى پند نگرفت، بلكه عثمان

تاريخ وهابيان، ص: 78

مضايقى را به امارت مكّه معظّمه منصوب نمود و خود به طرف «درعيّه» حركت كرد.

سعود به هنگام بازگشت به درعيّه، از سوى علماى زنديق آن سامان به جهت تسخير مكّه معظّمه، مورد تقدير و تجليل قرار گرفت و نامه هاى تبريك و تهنيت فراوان دريافت كرد.

اين تحسينها و تمجيدها، او را به شدّت تحت تأثير قرار داد و بر نخوت و تكبّر او افزود.

سعود در جور و ستم افراط كرد آنگاه براى گسترش دامنه قساوت و شقاوتش هسته هاى مقاومت تشكيل داد و دست

آنها را در ظلم و تعدّى بر اهالى حجاز و يمن باز گذاشت.

ظفرنامه ها، مديحه سراييها و مكتوبات فراوانى كه به اين مناسبت دريافت مى كرد، موجب مى شد كه سينه ستبر كرده، باد به غبغب انداخته، در ظلم و تعدّى دست از پا نشناسد.

«محمّد بن احمد حفظى» سرآمد زنادقه زمان، قصيده اى در ستايش سعود و نكوهش علماى اسلام سروده بود كه از نظر هنر شعرى بر ديگر قصيده ها برترى داشت.

از اين رهگذر اين قصيده از طرف علماى اسلام مورد انتقاد شديد قرار گرفت و نظيره ها و استقباليّه هاى فراوانى بر وزن و قافيه آن سروده شد.

در اين نظيره ها آيين محمّدبن عبدالوهّاب به شدّت مورد هجو و مسخره قرار گرفت.

يكى از اين نظيره ها به دست سعود رسيد و موجب خشم شديد و غضب فوق العاده او گرديد و لذا افراد شقاوت پيشه اى را برگزيد و به آنها فرمان داد كه هر كجا مسلمان متعهّدى ديدند بى محابا به قتلش رسانند و هر جا عالم

تاريخ وهابيان، ص: 79

موحّدى سراغ داشتند به شديدترين وجه براى قتل و اعدامش اقدام نمايند. او از آن پس، اين جانيان را به بالاترين مناصب دولتى منصوب كرد.

پس از آنكه باديه نشينهاى نواحى مكّه را كاملًا تحت سيطره خود در آورد، فرمان داد كه بدويهاى نواحى مدينه را منقاد بلكه فدايى او سازند.

آنگاه دو گردان وهّابى تحت فرماندهى: «بداى بن بدوى» و «نادى بن بدوى» به قصد تصرّف مدينه منوّره به سوى دارالهجره رسول اكرم صلى الله عليه و آله گسيل داشت.

تاريخ وهابيان، ص: 80

صفحه سفيد

استيلاى وهّابيان بدكردار بر مدينه پيامبر 9

اشاره

بداى بن بدوى با برادرش نادى در پرتو پيروزيهاى پياپى و تضييقات مداوم، همه قبايل ساكن در نواحى مدينه را تحت فرمان خود

در آورد و آنها را به پذيرش آيين ساختگى محمّدبن عبدالوهّاب ناگزير ساخت. با نشر احكام اختراعى، همه را از شاهراه هدايت گمراه نمود و وضع موجود را به سعود گزارش داد.

آنگاه به دستور سعود، نامه اى به عنوان فراخوانى اهالى مدينه به آيين وهّابيت نوشت و به سوى آنان فرستاد و از آنها پاسخ فورى مطالبه كرد.

اين نامه توسطّ يك وهّابى ناصالح به نام «صالح بن صالح» به مدينه منوّره ارسال گرديد.

بداى بن بدوى و برادرش نادى گر چه توانستند اعراب ناحيه مدينه را به اطاعت سعود وادارند، ليكن براى رسيدن به اين مقصود خانه هايى كه ويران كردند، اموالى كه به غارت بردند و خونهايى كه به جرم «ترديد در پذيرش آيين

تاريخ وهابيان، ص: 82

جديد» ريختند، بيرون از شمار است.

متن نامه سعودبن عبدالعزيز به اهالى مدينه

«بسم اللَّهِ مالك يوم الدّين، نُهِىَ الى جناب أهل المدينة كافّة:

الْكَواحي و العلماء و الأَغَوات و التّجّار و العامّة، سلام على من اتّبع الهدى.

امّا بعد! فانّى أدعوكم بدعوة الاسلام، كما قال اللَّه تعالى:

انَّ الدِّينَ عِنْدَاللَّهِ الإسلام «1»،

وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيرَ الإسلام دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الآخِرَةِ مِنَ الخاسِرِين «2» و أنتم خابرون من أحوالكم عندنا ودّ، فانا لكم لأجل مجاورة الرّسول صَلَّى اللَّه عَلَيهِ [وَآلِهِ وَسَلَّم، و لا ناوٍ بأمر يضرّكم و يضيق عليكم، و هذا و لأهل بيت اللَّه و حرمه يوم انقاد، و ما شاقّوا منّا الّا الاكرام.

و نحن قادمون لزيارة حرم الرّسول، فان أجبتم الى الاسلام فأنتم بأمان اللَّه. و وجهى و ذمّتى على جميع التّعدّى، لا على دم و مال. و ردّ لنا الجواب. و رجالى صالح بن صالح. و الجواب على لسانه والسّلام».

«به نام خداوند، صاحب روز رستاخيز.

به محضر

همه اهالى مدينه ابلاغ مى گردد، از اعيان، اشراف، علما، تجّار و ديگر طبقات سلام بر پيروان راه هدايت.

امّا بعد، من شما را به فراخوانى اسلام فرا مى خوانم، چنانكه خداوند منّان

تاريخ وهابيان، ص: 83

فرموده: «بى گمان دين در نزد خداوند اسلام است»، «هر كس به جز اسلام آيين ديگرى بجويد، هرگز از او پذيرفته نخواهد شد و او در آخرت از زيانكاران است.»

شما موقعيّت خودتان را در نزد ما مى دانيد، شما به جهت همجوارى با حضرت رسول صلى الله عليه و آله مورد محبّت ما هستيد. ما هرگز در نظر نداريم كه در مورد شما كارى انجام دهيم كه به ضرر شما باشد و يا عرصه را بر شما تنگ سازد.

ما با ساكنان خانه خدا و حرم امن الهى نيز چنين كرديم. از روزى كه آنها به فرمان ما گردن نهادند، جز احترام از مانديدند.

ما براى زيارت حرم پيامبر به سوى شما گام برمى داريم. اگر دعوت اسلام را پذيرا شويد در امان خدا و در زير حمايت من بوده و از هر گونه تجاوز به جان و مال مصون و محفوظ خواهيد بود.

پاسخ اين نامه را با هر مطلبى كه داشتيد، توسّط آدم من صالح بن صالح به من ابلاغ كنيد والسّلام.»

هنگامى كه اين نامه به وسيله «صالح بن صالح» به اهالى مدينه رسيد، به وضع فجيعى آنها را به وحشت انداخت. آنان چون از فاجعه وحشتناك طائف آگاهى داشتند و همه يكتا پرستان از آنچه در طائف انجام شده بود به سختى دچار حيرت و وحشت شده بودند، به نامه سعودبن عبدالعزيز پاسخ ندادند، «آرى» و يا «خير» نگفتند.

در اثر بى جواب ماندن نامه سعود از

طرف اهالى مدينه، «بداى بن بدوى» در اواسط سال تحرير نامه، پس از تسخير «ينبع بحرى» به قصد تسخير قلعه مستحكم مدينه منوّره، به سوى دارالهجره پيامبر حمله ور شد و از طرف دروازه «عنبريّه» تهاجم سختى نمود. كه با قافله حجّاج شامى

تاريخ وهابيان، ص: 84

مواجه گرديد.

حجّاج شامى و نيروهاى انتظامى كه آنان را همراهى مى كردند، به دستور «عبداللَّه پاشا» امير الحاج قافله شام، به مدّت دو ساعت با وهّابيان جنگيدند و سپاه «بداى بن بدوى» را تار و مار نمودند و سرانجام 200 تن از اشقياى وهّابى را بر خاك مذلّت انداختند.

تا هنگامى كه عبداللَّه پاشا مشغول انجام مراسم حج و زيارت حرمين شريفين بودند، اهالى مدينه تا حدّى از هجوم وهّابيان در امان بودند. به مجرّد اينكه قافله شام از مدينه منوّره فاصله گرفت، بداى بن بدوى مدينه منوّره را محاصره كرد و سه دهكده: قبا، عوالى و قربان را به تصرّف خود درآورد.

آنگاه دو سنگر محكم بنياد نهاد و نگهبانانى بر آنها گمارد و همه راههاى ورودىِ موادّ غذايى و بستر چشمه «زرقا» را ويران ساخت و بدين وسيله اهالى مدينه را دچار قحطى، گرانى و بى آبى نمود.

معجزه اى بزرگ

در آن هنگام كه بداى بن بدوى مسير چشمه زرقا را ويران كرد و اهالى مدينه را به تشنگى و بى آبى مبتلا ساخت، آب چاهى كه از عصر رسالت پناه در حرم مطّهر پيامبر و در باغچه روضه مطّهره مسجدالنّبى وجود داشت و از دير زمان آبش تلخ بود و قابل شرب نبود، از لطف و عنايت پروردگار شيرين و مطبوع گرديد و همه اهالى مدينه را تا رفع محاصره از بى آبى نجات داد.

ايّام

محاصره مدّتى بس طولانى به درازا كشيد. مردم محاصره شده به اميد اينكه امروز و فردا قافله شام مى رسند و وهّابيان را قلع و قمع مى كنند و ما را از محاصره رها مى سازند به هر سختى تن دادند و هر مشكلى را تحمّل كردند. ولى ابراهيم پاشا اميرالحاج قافله شام، به جهت اينكه قدرت مقابله با

تاريخ وهابيان، ص: 85

سپاه بداى بن بدوى را نداشت و يا به هر علّت ديگر گفته بود:

«اهالى مدينه بايد قلعه مدينه را به وهّابيان واگذار كنند!»

اهالى مدينه به خيال اينكه ابراهيم پاشا با بداى بن بدوى ملاقات كرده، براى اهالى مدينه امان نامه دريافت كرده، نامه زيرا را نوشته، توسّط نمايندگان خود: محمّد طيّار، حسن قلعى چاوش، عبدالقادر الياس و على صويغ، نزد سعودبن عبدالعزيز فرستادند.

متن نامه اهالى مدينه به سعود

«بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم» الحمدللَّه ربّ العالمين، والصّلاة و السّلام على الرّسول الاعظم، صَلَّى اللَّه عَلَيهِ [وَآلِهِ وَسَلَّم.

نهدى شريف الشّرف السّلام و رحمة اللَّه و بركاته، الى جناب الشّيخ سعود وفّقه اللَّه لما يرضيه و سلك بتأويه سبل مراضيه. و بعد، لايخافك انّه لمّا وصل اميرالحاج ابراهيم پاشا قطير آغاسى و رأى الشّيخ بداى محصّر المدينة، قطع عنه السّبيل. فخطبه فى ذلك فأخبر عنه [انّه مأمور منك بذلك. انّك ما تريد الجوار النّبى صَلَّى اللَّه عَلَيهِ [وَآلِهِ ، و سلّم الّا بخير. فاستحسنا ان نعرّف جنابك. فاجتمع حكّام البلدة و أعيانها و اختاروا من اهل العقل و الامانة أربعة أشخاص فوجّهت اليك. هم: محمّد طيّار، و الچاوش حسن قلعى، و عبدالقادر الياس و على الصّويغ. و نرجو اللَّه انّهم لايرجعون الّا بما يسرّنا من جوابك ان شاءاللَّه تعالى».

«به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر. ستايش به پروردگار عالميان،

درود و سلام به پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله بهترين درودها، رحمت و بركات

تاريخ وهابيان، ص: 86

خداوند را به جناب شيخ سعود تقديم مى كنيم. خدايش به آنچه برايش مى پسندد موفّق بدارد و به موجبات خشنودى خويش او را برساند.

امّا بعد! بر شما پوشيده نيست كه «ابراهيم پاشا قطير آغاسى» امير قافله حج، هنگامى كه به اينجا آمد و محاصره كننده مدينه «شيخ بداى» را مشاهده كرد كه راه ورود را بسته است، در اين رابطه با او سخن گفت. او اظهار نمود كه از طرف شما به اين كار مأموريت يافته است.

ما كه مى دانستيم شما براى مجاورين حضرت رسالت پناه به جز خير هيچ اراده اى نمى كنيد، مناسب ديديم كه اوضاع را به آگاهى شما برسانيم.

از اين رهگذر اعيان، اشراف و حكّام منطقه گرد آمده، از ميان خود چهار نفر امين و عاقل برگزيده، آقايان: محمّد طيّار، حسن قلعى چاوش، عبدالقادر الياس و على صويغ را به سوى جنابعالى فرستادند.

از خداوند منّان مى خواهيم كه اين نمايندگان با پاسخى از سوى شما باز گردند كه ما را قرين شادى و سرور نمايند. ان شاءاللَّه.»

نمايندگان مردم مدينه كينه ديرينه سعود را در مورد اهل مدينه از سخنان تند و تيز وى احساس كرده بودند، از اين رهگذر خود را به پاهاى او انداخته، با هزار خواهش و تمنّا، تقاضاى عفو و امان نمودند.

سعود در پاسخ گفت:

«از اين نوشتار استفاده مى شود كه شما در صدد پذيرش دين حق و اطاعت و انقياد در برابر من نيستيد. بلكه در اثر محاصره به قحطى و

تاريخ وهابيان، ص: 87

گرانى و بى آبى افتاده، براى رفع حصر و دفع تشويش از

در سازش و ملاطفت برآمده ايد. شرايطى را براى شما اعلام مى كنم. اگر طالب عفو و امان باشيد، چاره اى جز پذيرش اين شرطها نداريد.

پس از پذيرش اين شرطها اگر كوچكترين حركتى بر خلاف افكار من از شما سر بزند، همانند اهل طائف همه شما را نابود مى كنم.»

ساكنان مدينه در مقابل سخنان درشت و خشن او هيچ چاره اى جز پذيرش شرطها نداشتند و لذا بر شروط تحميلى و طاقت فرسايش گردن نهادند.

و اينها بود شروط تحميلى او:

مادّه 1: بايد پرستش پروردگار متعال بر اساس احكام و معتقدات آيين وهّابيّت انجام پذيرد.

مادّه 2: بايد احترام حضرت رسول صلى الله عليه و آله بر اساس معيارهايى كه از طرف پيشواى وهّابيان معيّن و مقرّر گشته، رعايت گردد.

مادّه 3: بايد گنبد و بارگاه همه مقابر و مراقدى كه در داخل مدينه منوّره و يا در نواحى آن موجود است، تخريب گردد؛ يعنى سقف و ديوارش برداشته شده، همه آنها بدون ضريح و صندوق به صورت پشت ماهى در آورده شود.

مادّه 4: همه بايد دين و آيين نياكان خود را ترك نموده، به دين و آيين وهّابى درآيند و پس از اين براساس آيين وهّابيت به احكام دين عمل نمايند.

مادّه 5: هر كس بايد معتقد باشد كه به محمّدبن عبدالوّهاب از سوى خداوند رحمان الهام شده، آيين او مذهب حقّه مى باشد. و بايد او را به عنوان مجدّد دين و احياگر مذهب بشناسد.

مادّه 6: كسانى را كه در دين نياكان خود پايدارى نشان دهند و آيين وهّابى را نپذيرند، بايد با ابزار خشم و غضب و اجراى جور و ستم در تنگنا قرار

تاريخ وهابيان، ص: 88

داده، مورد اهانت و تحقير قرار

دهند.

مادّه 7: علمايى را كه از پذيرش آيين وهّابى سر باز زنند، بايد به قتل برسانند و يا مخفيگاه آنها را به امراى وهّابى گزارش كنند.

مادّه 8: وهّابيانى كه براى حفاظت از حصار مدينه تعيين خواهند شد به داخل حصار راه دهند.

ماده 9: هر گونه امر و نهى كه از طرف وهّابيان در مورد مسايل مذهبى و يا سياسى اعلام شود، هر قدر سخت و توان فرسا باشد، بايد از ته دل پذيرا شوند و مو به مو اجرا كنند و در احترام فوق العاده امراى وهّابيان تلاش كنند.

نمايندگان مردم مدينه اين پيشنهادات خانمانسوز سعود را پذيرا شده، با دريافت امان و عفو عمومى به مدينه باز گشتند.

اهالى مدينه ناگزير مفاد آن را پذيرفتند و تعداد 70 نفر از طرف بداى بن بدوى وارد حصار مدينه شده، نگهبانى قلعه را به دست گرفتند.

اهالى مدينه گرچه به ظاهر همه موادّ عهدنامه را پذيرفتند و در اجراى آن شتاب و صميميّت نشان دادند، ليكن هرگز از ظلم و تعدّى رهايى نيافتند. و همچنين اهالى مدينه گرچه آيين وهابيت را از اعماق دل پذيرا نشدند، ولى همين پذيرش ظاهرى، پيامدهاى خطرناكى براى آنان در پى داشت.

شريف غالب اوضاع رقّت بار مدينه را به پايتخت امپراتورى عثمانى گزارش داد و پاسخ زير را دريافت نمود:

«به زودى از مركز خلافت اسلامى لشكر انبوهى ارسال خواهد شد.»

سه سال تمام اهالى مظلوم مدينه دندان روى جگر نهاده، جنايات طاقت فرساى وهّابيان را تحمّل كردند و هر گونه تحقير و تعدّى را به انتظار رسيدن لشكر موعود بر خود هموار ساختند و كوچكترين عكس العملى از خود

تاريخ وهابيان، ص: 89

نشان ندادند.

در مدّت سه سال نه

تنها از سپاه و نيروهاى امدادى خبرى نشد، بلكه حتّى يك پيام محبّت آميز و نويد بخش و يا ابراز همدردى و اظهار تأسّف مصلحتى نيز مخابره نگرديد.

شريف غالب ناگزير تصميم گرفت كه نمايندگانى را به استانبول بفرستد و اوضاع رقّت بار مدينه منوّره را به دربار عثمانى برساند.

وى اوضاع اسف انگيز مدينه را در حدّ توان در نامه اى ترسيم كرد و آن را توسّط: «ابوالسّعود شيروانى» مفتى سابق مدينه، «حسين سيّد زين برزنجى» و «احمد الياس» از اعيان و اشراف مدينه، مخفيانه به سوى استانبول فرستاد.

شريف غالب در اين نامه و در نامه هايى كه پيشتر فرستاد، افكار خطرناك گروه تجاوزگر وهّابيّت را به نحو مشروح مرقوم و معروض داشت.

نمايندگان ياد شده نيز به هنگام وصول به دارالخلافه اعلام داشتند:

«اگر امسال نيز در ارسال كمك به اهالى مدينه منوّره تأخير و مساحه روا داريد، بى گمان ديگر راه حجّ و زيارت حرمين شريفين مسدود خواهد شد.»

نمايندگان، اين استمداد و دادخواهى را به يكايك وزرا و وكلا ابلاغ نمودند. گفته اند:

«پادشاه را آگاهى بر احوال مردم لازم است. اگر اداره امور كشور بر عهده وكلا باشد، واى بر احوال مردم.»

تنها پاسخى كه دريافت كردند، اين بود:

تاريخ وهابيان، ص: 90

«براى تحقيق در اوضاع جارى به هنگام لزوم مأمور و مفتّش ارسال خواهيم كرد و در صورت لزوم براى تجهيزات نيروهاى رزمى و نمايش قدرت و شوكت خود، دستورات لازم را به والى شام و والى مصر صادر خواهيم نمود»!

با اين سخنان تو خالى كه چندين سال شريف غالب را مشغول كرده بودند، نمايندگان را نيز مشغول ساختند و آنها با كمال يأس و نوميدى به سوى مدينه باز گشتند.

از

شدّت اضطراب و تشويش خاطر، همه نمايندگان به شدّت رنجور شدند و به جز «احمد الياس» بقيّه در اثناى راه جان باختند.

احمد الياس مفتى زاده افندى كه با وضع دلخراشى از دست گرگ اجل نجات يافته بود، به عنوان تنها فرد بازمانده از نمايندگان اهالى مدينه، به مدينه منوّره باز گشت و در اوّلين لحظه ورود به هجرتسراى پيامبر، ابراز نمود كه هرگز سپاه و نيرويى از پايتخت امپراتورى عثمانى گسيل نخواهد شد.

با شيوع اين خبر، همه اهالى دچار يأس و نوميدى شدند و هاله اى از غم و اندوه سر تا سر مدينه را فرا گرفت.

اهالى مدينه انجمن كرده، در اين رابطه به گفتگو پرداختند، پس از مشورت و بررسى اوضاع، نامه اى به شرح زير نوشته، به سعودبن عبدالعزيز ارسال نمودند.

متن عرض حال اهالى مدينه

«الحمدللَّه السّتّار، و الصّلاة و السّلام على نبيّنا المختار، و على آله و أصحابه الأبرار، نهدى أشرف السّلام و أسنى التّحيّات الكرام، على صاحب الدّعوة النجديّة، أمير الدّرعية،

تاريخ وهابيان، ص: 91

المشمول بالفخر و العزّ، الأمير شيخ سعودبن عبدالعزيز.

امّا بعد، فقد أمرتنا بتوحيد اللَّه و اتّباع سنّة رسول اللَّه، و القيام بفعل الطّاعات و الاجتناب عن فعل المحّرمات. فهذا أمر منك مقبول. حيث إنّ فيه اتّباع الرّسول.

و أمرتنا بهدم القبب الّتى فوق القبور، فهدّ مناها مراعاة للحديث المشهور.

و كلّما صدر منك الأمر، فيمضى حكمه على رغم زيد و عمرو.

و المأمول منك صرف النّظر عن من أتى اليك عنّا بخبر، ولا تسمع لنا قل عنّا خبر و لا مقال، الّا اذا كان عن صحّة و استدلال. انّ من نمّ لك نمّ عليك.

و هذا جوابنا المرسول اليك، فاعتمد عليه غاية الاعتماد و نسئلك سبل الرّشاد. و اعلم انّ

بداى بن مضيان استوى على مياه السّبل بطريق العدوان، و ادّعى انّك قد أمرت بهذا و هو مأمور، و أنت لاترضى هذه الامور.

و الحال قد صار علينا و موقوف يداعى حجزه لأموالنا، بالخيوف، و ليس خاف على علمك الصّحيح الفاخر ما هو لنا من البضايع و المهاجر. و نحن جيران رسول اللَّه الكريم، المبادرون الأمر و التّسليم، و قد ارسلناك من هذا الطّرف فايدة الجواب: صحائة الجا و شيّة و حسين شاكر و محّمد شعاب. فبعد الوصول اليك ينفى الافادة عمّا به يكون الاستغناء عن الاعادة».

«به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر، ستايش به پيشگاه خداوند ستّار العيوب، درود بى كران بر پيامبر برگزيده و فرزندان و ياران نيك كردار.

تاريخ وهابيان، ص: 92

برترين درودها بر صاحب دعوت نجديّه و امير درعّيه، شيخ سعودبن عبدالعزيز عزيز و گرانمايه!

شما ما را به يكتايى خداوند منّان، پيروى سنّت رسول عالميان، تلاش در اطاعت يزدان و ترك محرّمات خداى جهان فرمان داده بوديد.

اين فرمان شما كه مربوط به اطاعت خدا و پيامبر بود به هر تقدير مطاع مى باشد.

فرمان داده بوديد كه گنبدها و بارگاههاى موجود بر فراز قبور مطهّره را تخريب كنيم، آن را نيز به تبعيّت از حديث مشهور انجام داديم.

هر فرمانى از طرف شما صادر شود، عليرغم خواسته اين و آن، در حقّ ما نافذ است.

از شما نيز انتظار داريم كه به سخن چينى احدى در حقّ ما گوش فرا ندهيد و هيچ سخن و گزارشى را از هيچكس بدون دليل روشن در حقّ ما نپذيريد؛ زيرا هر كسى براى تو سخن چينى كند از تو نيز سخن چينى خواهد كرد.

اين عرض حال ماست كه به سوى شما فرستاديم، بر

آن كاملًا اعتماد كنيد و هر گونه ارشاد و راهنمايى داشته باشيد با كمال ميل پذيرا هستيم.

ولى اين بداى بن مضيان از روى عداوت سرچشمه و بستر رودها را تصرّف نموده و اين كار را به شما مستند كرده و آن را جزء مأموريّت خود قلمداد نموده است. در حالى كه شما هرگز به چنين كارى رضايت نمى دهيد.

او اينك كاملًا بر ما مسلّط شده، مى خواهد هر چه از مال و منال در نواحى هست مصادره نمايد. بر شما پوشيده نيست كه ما ديگر نه سرمايه اى داريم و نه جاى ديگرى كه به آنجا مهاجرت كنيم. ما

تاريخ وهابيان، ص: 93

همسايه هاى رسول خدا هستيم و همواره در اطاعت و انقياد كوشا بوديم.

اين پاسخ كامل ما مى باشد كه توسّط نمايندگان خاصّ خود: حسين شاكر و محمّد شعاب به سوى شما فرستاديم. اين عرض حال، وضع ما را به صورتى كه ديگر نيازى به تكرار نباشد، براى شما بيان مى دارد.»

اين عرض حال به دست سعودبن عبدالعزيز رسيد، امّا پيش از آن نامه دادخواهى شريف غالب و اهالى مدينه به استانبول، به گوش سردمداران درعيّه رسيده بود و از محتواى آن آگاهى يافته بودند و سعود از صحّت آن تحقيق كرده بود و به نتيجه مثبت رسيده بود.

بر اين اساس سعود نمايندگان اهالى مدينه را به حضور نپذيرفت و براى شيوخ هر يك از قبايل باديه نشين نامه اى به عنوان «نداى توحيد» و به امضاى: «امام الدّرعية المجديّة و الأحكام و الدّعوة النجّدية» نوشت و به هر يك از آنها فرمانهايى صادر كرد و هر يك از اين نامه ها را توسّط يك مأمور تندخوى به شيخ يك قبيله بدوى فرستاد

و به اين وسيله سران همه قبايل را به درعيّه جلب نمود و به دست آنها لشكر انبوهى به تعداد ريگهاى بيابان فراهم كرد و خود را: «پادشاه سرزمين نجد» نام نهاد و به آنها فرمان داد كه اهالى يمن را به پذيرش آيين وهّابى تشويق و وادار نمايند. و نامه اى با نگارش خاصّى به قاضى يمن فرستاد.

به همراه اين نامه شرك آلود، قصيده كفر آميز: «محمّدبن احمد حفظى» پليد را كه در ستايش آيين وهّابيت و نكوهش علماى اسلام سروده بود، ارسال كرد.

قاضى يمن كه از رجال دين و از ارباب فضل و كمال بود، در مقابل اين

تاريخ وهابيان، ص: 94

قصيده الحادى، قصيده ارزنده اى در همان وزن و قافيه، در نكوهش سعود و تكفير پيروان آن آيين ساختگى سرود و به عنوان پاسخ نامه ارسال نمود.

وصول اين نامه محكم و مستند، بر حدّت و شدّت سعود افزود و او را خشمگين ساخت.

سعود براى اجراى تعدّيات و تضييقات بيشتر نسبت به ساكنان حصار مدينه، كه از سه سال پيش سينه خود را آماج جنايات بى شمار او قرار داده بودند و به كلّى از زندگى دست شسته بودند، فقط به انتظار روزى كه بتوانند زن و بچّه خود را از اين مهلكه نجات دهند، همه اين جنايات را به جان مى خريدند، با آن لشكر جرّار حركت نموده، در لحظه ورود به مدينه منوّره دستور داد كه بايد بقاياى گنبدها و بارگاهها به طور كامل تخريب شود.

از دستورات اكيد سعود اين بود كه: بايد هر گنبدى به دست خادمين آن مرقد مطّهر تخريب گردد.

از اين رهگذر خدمتگزاران اماكن متبرّكه به ناگزير به اين جنايت هولناك اقدام

مى كردند.

خادمين حرم مطّهر حضرت حمزه سيّد الشّهدا اظهار داشتند كه: «ما در اثر پيرى و ضعف جسمى قدرت هدم و تخريب نداريم.»

سعود با نزديكان خاصّ خود شخصاً به حرم مطّهر جناب حمزه رفت و به يكى از زور مندان وهّابى كه او را در جسارت و گستاخى با يك قبيله برابر مى دانست، دستور داد كه بيل و كلنگ برداشته، بر فراز گنبد مطهّر برود. او نيز با تعبير: «على الرّأس و العين» آمادگى خود را اعلام كرد و گستاخانه بر فراز گنبد مطهّر پا نهاد و كلنگ را با شدّت تمام، بر پرچمى كه بر فراز گنبد در اهتزاز بود، فرود آورد.

كلنگ از دست پليدش بيرون شد، توازن بدنش به هم خورد، از فراز گنبد

تاريخ وهابيان، ص: 95

به زير افتاد و در همان لحظه به قعر دوزخ روانه شد.

سعود پس از مشاهده اين واقعه، از تخريب گنبد منصرف شد، با سوزانيدن درب حرم، پستى خود را ابراز كرد و آنگاه دستور داد همه اهالى مدينه از مرد و زن در ميدان «مناحه» گرد آيند.

پس از اجتماع مردم در ميدان مناحه، درها و دروازه هاى قلعه را بستند، سعود بر فراز تختى كه از پيش تهيّه شده بود، قرار گرفت و با صداى بلند آواز داد:

«هان اى مردم مدينه! من از شما مطمئن نيستم، ظاهراً شما مى خواهيد در دين اسلام پا بر جا بمانيد و نمى خواهيد به آيين وهّابيت اعتقاد كامل پيدا كنيد. به نظر مى رسد كه شما مى خواهيد منافقانه رفتار كنيد، نور هدايت در سيماى شما به چشم نمى خورد، شما مى خواهيد در آيين شرك باستانى خود بمانيد!

من دستور دادم كه نگهبانانى را كه از طرف شما

در حصار هستند به اينجا جلب كنند. اگر با اين فرمان من كوچكترين مخالفتى ابراز شود، آن شيوه عدالت مذهبى كه در طائف انجام دادم، اينجا نيز بى گمان مقرّر خواهم نمود!»

سعود سخنان خود را اينگونه پايان داد. براى گرد آمدن همه اهالى مدينه با زن و بچّه در ميدان مناحه، جارچى ها در كوچه و بازار جار زدند و هنگامى كه دروازه ها را بستند، در اذهان مردم اين معنا مجسّم شد كه همه آنها را همانند اهالى طائف قتل عام خواهند كرد. از اين رهگذر زن و بچّه خود را به عنوان آخرين ديدار توديع كرده، در ميدان مناحه گرد آمدند.

مردها در يك سوى ميدان و زنها در ديگر سو، از يكديگر حلاليّت طلبيدند و به صف ايستادند. آنان گردن كج كرده، چشم حسرت بر گنبد مقدّس

تاريخ وهابيان، ص: 96

حضرت رسالت پناه دوخته بودند.

تا آن روز چنين روز سياهى در مدينه مشاهده نشده بود.

سعود همه نگهبانان بومى را از حصار مدينه خارج كرد و به جاى آنها نگهبانان وهّابى گماشت. و از ميان اهالى مدينه «حسن قلعى چاوش» را كه بيش از همه به او اعتماد داشت به عنوان «والى مدينه» برگزيد و عنوان فرماندهى قلعه را بر عهده او نهاد.

آنگاه خلعتى از جنس: «حسا» كه 5 ريال ارزش داشت بر اندام او پوشانيد و خود به سوى درعيّه باز گشت.

پس از مدّتى سعود تصميم گرفت كه در ايّام حجّ، فريضه حج را به جاى آورد. وهابيان نيز به همراه او در مراسم حجّ شركت كنند و علماى وهّابى در مسجد الحرام به نشر آيين ساختگى وهّابيت بپردازند.

از اين رهگذر دستور داد كه عزيمت به

سوى خانه خدا را همه جا اعلام كنند. جمعيّت انبوهى گرد آمد، برخى پياده و برخى سواره به سوى خانه خدا حركت كردند.

گروه بى شمار وهّابى به سوى خانه خدا راه افتادند و علماى وهّابى، رساله اعتقادات محمّدبن عبدالوهّاب را با خود برده، حدود 10 روز در فضاى مقدّس مسجدالحرام به طور علنى براى حج گزاران خواندند و احكام وهّابيت را با بيان ساده اى كه براى بدويها قابل فهم باشد براى آنها تشريح كردند.

آنگاه سعودبن عبدالعزيز وارد مكّه مكّرمه شد و مستقيماً به منزل شريف غالب در محلّه «الْمُعَلّا» رفت.

به مجرّد ورود به خانه مسكونى او، آنجا را چون دير يهود ساخت و براى جلب توجّه مردم، جامه خاصّى موسوم به: «مشلخ» بر او خلعت داد. او نيز دست سعود را بعنوان بيعت فشرد.

تاريخ وهابيان، ص: 97

شريف غالب يك روز بعد از دست بيعت دادن، به همراه سعودبن عبدالعزيز به مسجد الحرام رفت و به طواف خانه خدا پرداخت.

آنگاه به هر يك از قضات مذاهب اربعه و افراد سرشناس از خدمه مسجدالحرام يك جامه از نوع: «مشلخ» «1» و 25 قروش (يك چهارم ليره) بخشش داد و ابراز تقدير و تشكّر نمود.

در اين اثنا- كه روز 22 ذيقعده الحرام 1222 ه. بود- قافله شام به مدينه منوّره رسيد، ليكن موفّق به زيارت روضه مطهّر نشدند و در نقطه اى كه سه ساعت از مدينه فاصله داشت منزل كردند. و به جهت ترس و وحشتى كه بر آنها مستولى بود نتوانستند طبق معمول طبل و سورنا بزنند، بلكه فقط با شليك توپ نزول قافله و حركت آن را- مطابق رسم آن زمان اعلام كردند.

آنگاه با راهنمايى فرد ناشايستى

به نام: «صالح بن صالح» به سوى كعبه دلها مكّه معظّمه به راه افتادند.

به مجّرد حركت قافله شام و عزيمت آنها به سوى مكّه معظّمه، يكى از سران وهّابيان به نام: «مسعود مضايقى» آنها را دنبال كرد و در نقطه اى به نام:

«قيب» در حوالى مدينه با آنها مواجه شد و به آنها گفت:

«شما با شرايط منعقد شده مخالفت نموده ايد؛ زيرا نيروى نظامى همراه خود آورده ايد، در حالى كه فرمانى كه سعودبن عبدالعزيز توسّط صالح بن صالح فرستاده بود، اقتضا مى كرد كه نيروى انتظامى همراه شما نباشد. تا هنگامى كه با اراده سعود مخالفت مى ورزيد، حقّ ورود به مكّه معظّمه را نداريد!»

«يوسف پاشا»، اميرالحاج قافله شام براى اينكه اين واقعه را به سعود

تاريخ وهابيان، ص: 98

برساند و براى انجام فريضه حجّ، اجازه تحصيل نمايد به مكّه معظّمه رفته، ماوقع را به او گزارش كرد.

سعود در پاسخ گفت:

«اگر ترس از خدا مانع نبود همه شما را به قتل مى رساندم، كيسه هاى طلا را كه براى اهالى مكّه، مدينه و باديه نشينان طبق معمول آورده ايد، تسليم نموده باز گرديد، كه شما را امسال از انجام مراسم حجّ و طواف خانه خدا محروم نمودم.»

يوسف پاشا با شنيدن اين پاسخ ناهنجار، كيسه هاى طلا را تسليم نمود و به سوى قافله شام باز گشت.

محروم ساختن قافله شام از انجام مراسم حجّ، با پيشنهاد و صلاح ديد شريف غالب انجام پذيرفت. هدف شريف غالب از اين كار، تحريك دولت عثمانى بود، كه بلكه از اين ايجاد مزاحمتها و حركتهاى ايذايى عصبانى شده، براى قلع و قمع وهّابيان از سرزمين وحى تصميم جدّى بگيرند.

سعودبن عبدالعزيز به يوسف پاشا اميرالحاج قافله شام گفته بود كه

آنها براى زيارت حرم مطهّر رسول خدا مجاز هستند و نامه اى به اين منظور خطاب به «حسن قلعى چاوش» والى مدينه نوشت به دست يوسف پاشا داد.

ولى نامه ديگرى نوشته به والى مدينه فرستاد و قافله شام را از زيارت حرم نبوى نيز ممنوع ساخت.

اين كار نيز به پيشنهاد شريف غالب براى رسيدن به هدف فوق انجام يافت.

محروميّت قافله شام از ورود به صحراى عرفات به گوش مسلمانان در اقطار و اكناف جهان رسيد و همه را متأثّر ساخت.

تاريخ وهابيان، ص: 99

اهالى مكّه با شنيدن اين خبر خيال كردند كه اين ممنوعيّت شامل اهل مكّه نيز مى باشد، و لذا بيش از هر منطقه ديگر در درياى غم و اندوه غوطه ور شدند، براى اين واقعه اشكها ريختند و ناله ها سردادند.

روز بعد اعلام شد كه اهالى مكّه مى توانند به عرفات رفته بر «جبل الرّحمه» صعود نمايند، مشروط بر اينكه از كجاوه، تخت روان و اشتران تيز پا استفاده نكنند.

قضات و ديگر اعيان و اشراف به اسب و شتر و غيره بر فراز جبل الرّحمه صعود كردند.

در اثناى وقوف در عرفات، به جاى قاضى مكّه، يكى از زنادقه به دستور سعود خطبه خواند، آنگاه به سوى مكّه بازگشتند.

شبى كه از عرفات باز مى گشتند، راهنماى حج از طرف شريف غالب مأموريّت يافت كه قاضى مكّه و قاضى مدينه را پيدا كرده، به آنها ابلاغ نمايد كه به فرمان سعود از سمت قضاوت معزول مى باشند.

آنگاه اعلام شد كه: «عبدالرّحمان تيامينى» به عنوان قاضى مكّه تعيين شده است. پس از اندك مدّتى با ابلاغ سلام از طرف شريف غالب، به آنها اعلام شد كه سعود مى خواهد با آنها ديدار نمايد.

بر اين

اساس «محمّد خطيب زاده افندى» قاضى مكّه و «حكيم اوغلو سعدا بيك»- نواده على پاشا- قاضى مدينه، با راهنمايى مأمور ياد شده، با پاى پياده به: «معلّا» رفتند و با يك دنيا ترس و وحشت از ميان چادرهاى وهّابيان گذشتند و با ناراحتى فراوان به محلّ اقامت سعود رسيدند.

از طرفى، نقيب مكّه معظّمه، «عطايى» نيز كه به آنجا دعوت شده بود، همان لحظه از راه رسيد. هر سه با هم به اتاقى كه سعود با پسرش عبداللَّه در آن حضور داشت، وارد شدند.

تاريخ وهابيان، ص: 100

با معرّفى عطايى، مراسم سلام و مصافحه انجام يافت و همگى بر روى يك قاليچه دو زانو نشستند.

كمى بعد قهوه آوردند. پس از صرف قهوه، حاضران يكى پس از ديگرى به سعود معرّفى شدند، او نيز- مطابق روال وهّابيان- با چهره خشنى فرمان بيعت صادر كرد. آنها نيز با گفتن: «لا اله الا اللَّه، وحده لا شريك له» مصافحه نموده، در جاى خود مستقر شدند.

سعود كه از اين بيعت و مصافحه خشنود بود، با كمال نرمش و ملاطفت سخن آغاز كرد و در ابتداى سخن گفت:

«من شما را و حجّاج قافله شام را به صالح بن صالح سپردم، او شخص امين و آدم خوبى است.

من نرخ شتر باركش و شتر كجاوه دار را 300 قروش، و نرخ شتر بى هودج را براى سوار شدن يك نفر از مكّه تا شام 150 قروش تعيين كردم.

يك چنين نرخ ارزان براى عزيمت به شام براى شما نعمت بزرگى است، تا حجّاج خانه خدا همه ساله با اين اجرت كم، در زير سايه من، در كمال آسايش و امنيّت، در رفت و آمد باشند، اين نيز

يكى ديگر از آثار عدالت من مى باشد.

من نامه مخصوصى به سلطان سليم پادشاه آل عثمان نوشته، به او گوشزد كردم كه از اين پس ساختن گنبد و بارگاه بر فراز قبور ممنوع است.

توسّل به قبور و ذبح قربانى براى اهل قبور نيز ممنوع مى باشد.

من اين نامه را به دست شما مى دهم كه به او تسليم كنيد.»

آنگاه به نامبردگان اجازه مراجعت داد.

تاريخ وهابيان، ص: 101

از آنجا كه در آن ايّام مسافرت از طريق جدّه به سوى مصر ممنوع بود، آنها چاره اى نداشتند جز اينكه به قافله شام پيوسته، تحت رهبرى صالح بن صالح از مكّه معظّمه حركت كنند

از اين رهگذر، حضرات قضات با قافله شام حركت كرده، روز 16 ذيحجّة الحرام 1222 ه. به مدينه منوّره رسيدند ولى دروازه هاى مدينه را به روى خود بسته يافتند؛ زيرا در اين فاصله، يكى از اشقياى وهّابى به نام «عبدالرّحمان مطوّع» نامه اى براى سعود آورده بود، كه در ضمن آن زيارت روضه مطهّر رسول اكرم ممنوع اعلام شده بود.

اين شقى نامه فوق را به يوسف پاشا اميرالحاج قافله ارائه داد و به او گفت: بايد بدون هيچ توقّفى از مدينه حركت نموده، از طريق بغداد عزيمت نماييد. و اصرار فراوان نمود كه اين دستور سعود است و بايد اجرا گردد.

هدف مطوّع از اين پافشارى اين بود كه مسلمانان شيفته اى كه با يك دنيا شوق و شعف به زيارت حرمين شريفين مشرّف شده اند و اينك با دست خالى، بدون توفيق زيارت حرمين برمى گردند، بيش از پيش در درياى حسرت و محنت غوطه ور شوند و رنج و مشقّت بيشترى را متحمّل شوند.

در اثر پافشارى سادات مدينه، اين فرمان اجرا نشد و

قافله شام در بيرون مدينه چادر زده، براى محروميّت خود از انجام فريضه حجّ و زيارت حرمين شريفين، زانوى غم بغل كرده، اشك حسرت ريختند.

در اين اثنا سعود از راه رسيد و به محكمه اى در نزديكى باب السّلام وارد شد. او زنديقى به نام «احمدبن ابونصر» را به عنوان قاضى مدينه منصوب كرد و دروازه هاى حصار را بسته، زايران روضه مطهّر را از عتبه بوسى، توسّل و زيارت ممنوع ساخته، فرمان غارت كردن قافله را صادر نمود.

مفتى سابق مدينه، اعيان و اشراف مدينه را جمع كرد و به آنها گفت:

تاريخ وهابيان، ص: 102

«اگر وهّابيان بدفرجام به فرمان سعود نامسعود بر قافله شام حمله ور شوند، به جهت كثرت اينها، قافله شام يك لقمه خواهد شد و در زير پاى اين بى فرهنگها لگد مال خواهد شد. بياييد براى نجات جان و مال آنها به صورت دسته جمعى به نزد سعود رفته، همگى به پاى او بيفتيم و از او تقاضا كنيم كه اجازه دهد قافله شام با امنيّت و آزادى مراجعت كنند.»

آنگاه حركت كرده به نزد سعود رفتند و دسته جمعى به پاى او افتادند و با زحمت فراوان او را قانع كردند كه از اين فرمان زشت صرف نظر كند.

آنگاه به چادرهاى قافله رفته، تصميم سعود را گوشزد كرده، به آنها گفتند:

«اگر يك شب ديگر در اينجا بيتوته كنيد، همه اموالتان به يغما رفته، خودتان نيز به قتل خواهيد رسيد.»

قافله حجّاج كه به عشق زيارت خانه خدا و عتبه بوسى روضه مطهّر رسول خدا، از راههاى دور و دراز، رنج سفر بر خود هموار كرده، در برابر همه خطرات سينه سپر كرده بودند و سرانجام خود

را به پشت دروازه هاى كعبه مقصود رسانيده و تا چند قدمى كوى دلجوى محبوب رسيده بودند، از اين خبر اسفبار به شدّت متأثّر شده، بر اين محروميّت بزرگ گريه ها سر دادند و ناله هاى جانگدازى از دل برآوردند.

از اينكه راضى ساختن او ممكن نشد و سماجت بيشتر به نابودى و محروميّت دائم منتهى مى شد، سخت ناراحت شدند و ناچار تسليم قضا شده، عنان قافله را به سوى شام برگردانيدند و با نگاه حسرت آلود به گنبد خضراى رسالت پناهى از ديار محبوب دور شدند.

تاريخ وهابيان، ص: 103

«يوسف آغا» كدخداى سابق «والده» «1» در ميان قافله شام بود. هنگامى كه نمايندگان اهل مدينه به پايتخت عثمانى رفته بودند، نظر به اينكه يوسف آغا در ميان وكلا و وزرا نفوذ زيادى داشت، مفتى مدينه با ديگر همراهان خود به منزل وى واقع در ساحل درياى مرمره رفته به او گفتند:

«سرورم! اگر امسال نيز براى حفظ و نگهدارى مدينه منوّره اهتمام نشود، مسجد مقدّس نبوى كه همسنگ بهشت برين است، تحت سيطره نامحرمان درخواهد آمد. و ترديدى نيست كه راه حجّ و زيارت حرمين شريفين به دست خوارج مسدود خواهد شد.

لطفاً اين موقعيّت خطرناك را به عرض ملوكانه برسانيد، كه اگر كوچكترين قدمى از طرف ايشان برداشته شود، وهّابيان به كلّى ريشه كن مى شوند.

همين قدر كه شايع شود لشكرى از سوى پادشاه اسلام پناه براى دفاع از حرمين شريفين به راه افتاده، براى نجات مسلمين حجاز كافى است.

حتّى اگر يك اردوى 500 تا 600 نفرى از اينجا گسيل شود، بى گمان همه اعراب منطقه مسلّح شده، خوارج را از منطقه فرارى خواهند داد.

بدين وسيله هم حرمين شريفين از استيلاى دشمن رهايى

مى يابد و هم دولت عليّه اسلاميّه مجبور نمى شود كه در آينده براى دفع شرّ آنها هزينه هاى سنگين ترى را متحمّل شود.»

سخنان گرم مفتى مدينه در آهن سرد يوسف آغا مؤثّر نشد و آنها را با پاسخ سردى رد كرد.

تاريخ وهابيان، ص: 104

حال كه تندباد قضا يوسف آغا را از استانبول تا دروازه مدينه سوق داده و اينك با محروميّت تمام در حال بازگشت است، مفتى مدينه فرصت را مناسب ديده، اينگونه سخن آغاز كرد:

«ما به استانبول آمديم، همانند دريوزه اى در به در، به در خانه آن جناب آمديم، فرياد زديم:

«هجرتسراى نبوى از دست مى رود!»

دست استمداد و استرحام به سوى شما دراز كرديم!

در آن ايّام ما اين روزها را به چشم خود مى ديديم و از فرا رسيدن چنين روزگار سياهى در انديشه و هراس بوديم.

همانطور كه شما از شنيدن سخنان ما كر بوديد، امروز هم گوش وهّابيان از شنيدن ناله هاى شما كر شده است.

البته شما بيش از ما گرفتار حزن و اندوه هستيد، زيرا اينهمه راه را به قصد عتبه بوسى حرم مطهّر حضرت رسول و معطّر شدن از فضاى عطر آگين نبوى طى كرده ايد و اجازه تشرّف به آستان نبوى را نيافته ايد و پيش از آنكه پيشانى بر آستان بساييد، محروم و مأيوس باز مى گرديد.

با كمال تأسّف طالع ناميمون شما باعث شد كه ديگر زائران حرمين شريفين نيز از اين فيض بزرگ محروم شده، با هزاران غم و اندوه، با دلى شكسته و خاطرى افسرده باز گردند.»

مفتى مدينه با تعبيرات شكننده به نكوهش و سرزنش يوسف آغا پرداخت.

پس از خواهش و تمنّاى فراوان به آقايان: محمّد خطيب زاده افندى و محمّد سعدا بيك اجازه داده شد

كه در معيّت زين العابدين پاشا والى جدّه با

تاريخ وهابيان، ص: 105

راهنمايى ابن صالح در مدينه منوّره با سعودبن عبدالعزيز ملاقات نمايند.

نامبردگان براى ديدار با سعود به محكمه او وارد شدند، او مشغول مرافعه بود. اينها روى حصير پاره اى نشسته، منتظر گوشه چشمى از سوى سعود شدند.

پس از پايان مرافعه، سعودبن عبدالعزيز توسّط مفتى الياس زاده به آقايان دستور داد كه تجديد بيعت كنند.

پس از انجام بيعت مجدّد نامه بى محتوايى را كه براى سلطان سليم نوشته بود، با يك مهر بزرگ ايالتى مهر زده به دست محمّد سعدا حكيم اوغلو- نواده على پاشا- داد كه به سلطان سليم برساند. آنگاه همگى برخاسته، رخصت گرفتند و به چادرهاى خود باز گشتند.

محمّد سعدا بيك كه خود شاهد شكنجه و آزار حجّاج به دست صالح بن صالح بود و مى دانست كه او چه هزينه هاى كمر شكنى را بر آنها تحميل مى كند، تصميم گرفت كه از طريق دريا مسافرت كند.

وى اين مطلب را با «حسن سلفى افندى» كه خود به مسافرت دريايى مجاز بود، در ميان نهاد. او گفت: اين كار پس از تحصيل موافقت امكان پذير است.

از اين رهگذر به وسيله «الياس زاده» مفتى مدينه از سعود اذن طلبيد.

سعود در پاسخ گفت: «اگر محمّد سعدا بيك نيز همانند حسن سلفى 5000 قروش بدهد به او نيز اجازه مسافرت دريايى داده مى شود.»

محمّد سعدا بيك در صدد تهيّه 5000 قروش بود كه الياس زاده به نزد او آمده، از سعود پيغام زير را آورد:

«اگر محمّد سعدا بيك 50000 قروش هم بدهد با سفر دريايى او موافقت نخواهم كرد، به من خبر آورده اند كه كنيز ماهرويى در نزد او

تاريخ وهابيان، ص:

106

هست، اگر آن كنيز را به من تقديم كند با سفر دريايى اش موافقت مى كنم»!

سعدا بيك گفت: «من آن كنيز را آزاد كرده ام.»

سعود نامسعود در پاسخ گفت:

«آنگونه كه سعدا بيك آن كنيز را آزاد كرده است به مذهب ما باطل مى باشد، به اعتقاد ما آن كنيز هنوز در اختيار اوست.»

محمّد سعدا بيك در مقابل اصرار و پافشارى سعود چاره اى جز تسليم نيافت، آن كينز را دو دستى تقديم كرده، اجازه مسافرت دريايى دريافت نمود.

اصرار محمّد سعدا بيك به سفر دريايى از اين جهت بود كه سفر حجّاج را از طريق بغداد، پرمخاطره پيش بينى مى كرد و براى حجّاج شامى مقرّر شده بود كه از طريق بغداد مراجعت كنند.

از اين رهگذر كنيزك را به سعود داده، هداياى زيادى نيز به اطرافيان سعود پيشكش نمود، آنگاه از همه اموالش دست شسته، براى رهايى از دست صالح بن صالح مدينه را به قصد «ينبع» ترك گفت.

در آن ايّام كه محمّد سعدا بيك رخت سفر مى بست، يكى از خدمتگزاران روضه مطهّر به نام «سالم آغا» از گستاخيهاى وهّابيان و بى حرمتى هاى آنان در مورد حرم مطهّر حضرت رسول صلى الله عليه و آله به غيرت آمد و در روز جمعه اى شمشير برداشته، به سوى وهّابيان حمله ور شد.

سعود كه مى دانست كار به وخامت خواهد كشيد، دستور داد درهاى حرم نبوى را ببندند و سالم آغا را دستگير كنند.

درهاى حرم را بستند و به دستيارى وهّابيان «سالم آغا» را دستگير نموده به زنجير كشيدند.

تاريخ وهابيان، ص: 107

آنگاه «عنبر آغا» شيخ حرم را نيز دستگير كرده، به 20000 قروش جريمه نقدى محكوم نمودند. جزاى نقدى را گرفته رها ساختند و اجازه دادند كه به

سوى مصر مسافرت كند.

هنگامى كه قافله شام چند منزل از مدينه دور شدند، سعود در محكمه حضور يافته، دستور داد كه همه زر و زيور و جواهرات گرانبهاى موجود در روضه مطهّر و گنجينه حرم نبوى را غارت كنند. سپس فرمان داد گنبدهايى را كه تاكنون تخريب نشده، منهدم سازند. فقط گنبد مطهّر حضرت رسول را بر اساس تقاضاى اهالى مدينه اجازه داد كه به همان حال باقى بماند.

سپس فرمان داد كه نام پادشاه عثمانى را از خطبه ها حذف كنند و ديگر هيچ نام و نشانى از القاب آل عثمان در منبرهاى مكّه و مدينه برده نشود.

آنگاه دستورهاى لازم در مورد برگردانيدن حجّاج مصر و شام و تحكيم دروازه هاى قلعه را صادر نموده و همه اهالى مدينه را در «مسجدالنّبى» گرد آورده، درهاى مسجد را بست و اينگونه سخن آغاز كرد:

«اى اهالى مدينه! هدف من از گرد آوردن شما در اينجا اين است كه يك پند و اندرز به شما دهم و پيروى كامل شما را از دستورها و فرمانهايى كه صادر خواهم كرد، گوشزد نمايم.

اى اهالى مدينه! بر اساس آيه شريفه: الْيَوْمَ اكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ ... «1» دين و آيين شما امروز به كمال رسيد، به نعمت اسلام مشرّف شديد، حضرت احديّت از شما راضى و خشنود گرديد.

ديگر اديان باطله نياكان خود را رها كنيد و هرگز از آنها به نيكى ياد نكنيد. از درود و رحمت فرستادن بر آنها به شدّت پرهيز نماييد؛ زيرا همه آنها به آيين شرك در گذشته اند.

تاريخ وهابيان، ص: 108

اعمال، اطاعات و عبادات خود را در كتابهايى كه به دست علما سپرده ام، تعيين و مشخّص كرده ام.

- بايد در پاى

درسهاى خواجگان حضور پيدا كرده، بر پندها و موعظه هاى آنها گوش بسپاريد و به مقتضاى رهنمودهاى آنان گام برداريد.

- اگر كسى از ميان شما در صدد اعتراض و مخالفت در آيد، جان و مال و زندگى اش را بر سپاهيانم مباح كرده ام.

- بر اساس دستورات مؤكّدى كه به آنها داده شده، شما را به زنجير مى كشنده و زن و بچّه هايتان را به اسارت برده، مردانتان را به دلخواه شكنجه خواهند داد.

ايستادن در پيشروى رسول اكرم صلّى اللَّه عليه [وآله وسلّم و صلوات و سلام فرستادن به رسم سابق، در مذهب ما ممنوع است و اين نوع تعظيم و تجليل در مذهب وهّابى نامشروع است و چنين اقدامى از ديدگاه وهّابى بدعت، زشت، ناپسند و ممنوع است.

كسانى كه از پيش روى مبارك عبور مى كنند، بايد بدون توقّف حركت كنند و فقط مى توانند در حال عبور بگويند:

«السّلام على محمّد».

همين مقدار بنابر اجتهاد پيشواى ما (محمّدبن عبدالوهّاب) كافى است.»

سعود اين سخنان زشت را بر زبان جارى كرد و مطالب مستهجن ديگرى را نيز در اين زمينه گوشزد نمود، سپس دستور داد كه درهاى مسجد را باز كرده، مردم را رها سازند.

آنگاه پسرش «عبداللَّه» را به عنوان والى مدينه تعيين كرد و خود راهى «درعيّه» شد.

تاريخ وهابيان، ص: 109

از فرازهاى اين گفتار استفاده مى شود كه دعواى وهّابيان به ظاهر دعواى مذهب بود، ولى در واقع آنها دعواى دين داشتند.

سعود نامسعود اگر چه به پيروى آيين محمّدبن عبدالوهّاب تظاهر مى كرد ولى در باطن فكر اختراع دين جديدى را در سر مى پرورانيد، كه نور نبوّت هم خودش را از بين برد و هم انديشه باطل او را از ريشه و بن بركند.

غربى ها كه خود

به آيين مقدّس اسلام ايمان نياورده اند، به اين حقيقت معتقدند كه هر دين و آيينى بعد از اسلام اختراع شود، نور نبوى آن را نابود خواهد كرد و به نابود شدن آيين وهّابيت به عنوان «آيين جديد» استدلال مى كنند.

فلاسفه غرب اين معنا را متذكّر هستند كه به هنگام بعثت رسول اكرم صلى الله عليه و آله به مناسبت فروپاشى امپراتورى روم هزاران آيين نو بنياد در آسيا پديد آمد ولى آيين مقدّس اسلام و نور تابناك پيامبر اسلام همه آن بناهاى سست بنياد را به زباله دان تاريخ افكند و از صفحه روزگار برانداخت.

معجزه اى بزرگ

سعود به هنگام غارت جواهرات حرم مطهّر رسول خدا، به قصد غارت دُرِّ شاهوارى كه از ديوار حرم مطهّر آويزان بود، سه نفر وهّابى پست آيين فرستاد. هر يك از آنها كه به ديوار نبوى نزديك شد، بدون هيچ علّت ظاهرى به روى زمين افتاده به هلاكت رسيد.

با ظهور اين معجزه باهره، دست سعود به آن دُرِّ شاهوار نرسيد.

معجزه اى ديگر

ناقلان آثار و راويان اخبار نقل كرده اند كه در روزگار بسيار سخت و

تاريخ وهابيان، ص: 110

ناهنجار محاصره مدينه منوّره، كه وهّابيها وجب به وجب ديوار قلعه مدينه را از داخل و خارج به شدّت تحت مراقبت خود داشتند، ارزاق متنوّعه از ديوارهاى مدينه به داخل مدينه سرازير مى شد، بدون اينكه نگهبانان مطّلع شوند.

ورود اين طعامها در آن شرايط سخت و بحرانى، يكى ديگر از معجزات باهره رسول گرامى اسلام به شمار مى رفت.

فرمان رهاسازى حرمين شريفين

اشاره

[استيلاى وهّابيان بى فرهنگ بر حرمين شريفين از سويى، اعمال زور و فشار بر اهالى حرمين از ديگر سو، گستاخى ها و همچنين اهانتهاى آنان بر روضه مطهّره و ديگر مشاهد مشرّفه، همه مسلمانان جهان را متأثّر ساخت .

وقوع اين جنايات همه مسلمانان را در اقطار و اكناف جهان در اندوهى عميق فرو برد.

درهاى فيوضات بيكران حج كه از عهد حضرت ابراهيم خليل عليه السلام به روى همه مسلمانان در طول قرون و اعصار گشاده بود، در سال 1222 ه. بر اثر تمرّد و سركشى سعود، به روى همگان بسته شد و ديگر حج خانه خدا و زيارت حرمين شريفين به صورت غير ممكن درآمد. آنگاه از طرف مركز خلافت اسلامى «محمّد على پاشا» والى مصر، براى قلع و قمع وهّابيان از سرزمين حجاز تعيين گرديد و فرمان عالى براى اين منظور به نام ايشان صادر گرديد.

تاريخ وهابيان، ص: 112

محمّد على پاشا پس از دريافت فرمان در سال 1224 ه. به تهيّه و تجهيز نيروى لازم پرداخت و اين خدمت بزرگ را به نيكوترين وجه انجام داد.

او با يك حركت شايان تحسين و مستوجب غفران، با عنايات بى پايان خداوند منّان، شجره خبيثه وهّابيت را در

سرزمين حجاز و تهامه، از ريشه و بن بركند و حرمين شريفين را از وجود شقاوت آلود خوارج پاك و پاكيزه ساخت. و سرانجام روز 26 محرّم الحرام 1228 ه. كليد سعادت قرين مدينه منوّره را به مركز خلافت ارسال كرد و در غرّه ربيع المولود همان سال كليد فيض بخش خانه خدا را به مركز فرستاد. و آنگاه سركردگان وهّابى، چون «شيخ جديده» را با گروه ديگرى از اشقيا به زنجير كشيد و تحت الحفظ به استانبول فرستاد.

سلاطين عثمانى از نخستين روزهاى پيدايش، با شعار «عدل گسترى» جهاد را پيشه خود ساخته، اجراى احكام اسلام را در رأس كارنامه خود قرار داده بودند. آنان پس از اين حادثه، با احراز عنوان «خادم الحرمين» و افزودن آن بر ديگر القاب خود، شوكت و احتشام بيشترى را در جامعه اسلامى به دست آوردند، و در ميان ديگر سلاطين عنوان «خليفه» و مركز حكومتشان عنوان «قبّة الاسلام» را پيدا كرد.

و لذا مسدود شدن راه حج، و زيارت حرمين شريفين در عهد خلافت آنان، براى جهان اسلام مصيبت جانفرسايى به شمار مى آمد.

بسيار شگفت انگيز است كه در نخستين روزهاى استيلاى وهّابيان بر سرزمين مقدّس حجاز با ارسال لشكرى در صدد قلع و قمع آنان برنيامدند.

عذر سلاطين عثمانى اين بود كه در آن ايّام گرفتار يك سلسله مسائل داخلى بودند و با داشتن چنين بحرانهايى ديگر نمى توانستند با مسائلى چون مسأله وهّابيّت درگير شوند؛ زيرا ابتداى ظهور محمّدبن عبدالوهّاب با اوّلين روزهاى جلوس عبدالحميد خان اوّل مصادف بود و در آن ايّام لشكر عثمانى با

تاريخ وهابيان، ص: 113

لشكر روسيّه در نبردى تنگاتنگ درگير بود.

به دنبال اين درگيرى، معاهده: «قاينارجه» واقع

شد «1».

در اين معاهده با استقلال طوايف تاتار و سواحل رودخانه قوبان «2»، مناطقى چون: قيلبورون «3»، ينى قلعه «4»، آزاق «5»، ممالك قبارطاى «6» و گرجستان در دست دشمن ديرينه باقى ماند و با دادن امتيازات فراوانى به دشمن، دولت و ملّت با مشكلات طاقت فرسايى رو به رو گرديد.

بعدها نيز بر قلعه عكّا، ممالك صعيد «7» و برّ الشّام «8» هجومهاى وحشتناكى انجام گرفت و به دنبال آنها اهالى موره «9» و آرنا ؤدلوق «10» بر دولت عثمانى

تاريخ وهابيان، ص: 114

شوريدند، آنگاه خانهاى تاتار با يكديگر به منازعه برخاستند و در نتيجه قطعه «كريم» «1» به دست روسها افتاد و از اين رهگذر زبونى ديگرى دامنگير دولت عثمانى شد.

در جنگى كه به حكم ضرورت بر عليه روسيّه، آلمان و اطريش اعلام گرديد، قلعه «اوزى» نيز از دست رفت و 25000 نفر مسلمان با انواع شكنجه ها و تحقيرها از دم تيغ گذشت و بر مشكلات دولت افزوده گشت.

با شورش «ينى چرى ها» «2» و مرگ سلطان عبدالحميد خان اوّل «بلگراد» و قلعه هاى بندر اسماعيل نيز از دست رفت و به دنبال آن براى مقابله با شورشهاى «ودين» «3» و «صِرب» نيز نياز مبرمى به لشكر كشيهاى پياپى پديد آمد.

سپس تصرّف كشور مصر از سوى فرانسوى ها و جسارت يافتن برده داران بر ادّعاى استقلال، شورش جزّار- نگهبان عكّا- قيام على پاشا- دپه دلنلى- و خيزش اهالى موره، هيئت دولت را دچار سر در گمى نمود.

سيطره فرانسويها بر مصر، گسيل نيروى دريايى انگلستان به سوى استانبول، سپس به طرف مصر، موجب شد كه بر عليه انگلستان اعلام جنگ شود.

آنگاه حركت ينى چرى ها و مخالفت آنها با

نظام جديد و كشته شدن

تاريخ وهابيان، ص: 115

اغلب رجال دولتى و بيشتر كسانى كه لباس نظام جديد به تن داشتند، و در نهايت كشته شدن سلطان سليم، توان كوچكترين حركت را از دولت عثمانى سلب نمود.

در عين حال ممكن بود كه به غائله وهّابيت اجازه ندهند كه اين قدر گسترده شود و مشكل آفرين گردد. ولى وكلاى آن زمان فتنه وهّابيت را كوچك شمردند و همواره گفتند:

«اين غائله اعراب بلاى بزرگى براى ما شده، هر سال اين حوادث مكّه و مدينه آسايش ما را سلب مى كند، ديگر اين اعراب از حد گذشتند!»

با اين مهمل بافى ها از كنار مسائل مربوط به وهّابيت گذشتند و اعتنايى به اين فجايع از خود نشان ندادند! و هنگامى كه نمايندگان مردم مدينه رنج سفر بر خود هموار كرده، نزد هر كدام از وكلا و وزرا رفتند و اوضاع سرزمين خود را شرح دادند و از آنها استمداد جستند، در پاسخ فقط يك جمله شنيدند و آن اينكه: «من گوش استماع ندارم، اين حرفها را به چه كسى مى گويى؟!»

با اين تعبيرات زشت و ناشايست دادخواهى مجاوران هجرتسراى پيامبر و مهمانان درگاه الهى را پشت گوش انداختند.

كارگزاران پايتخت عثمانى با اين برخورد ناهنجار نمايندگان را باز مى گرداندند و نمى گذاشتند كه مشروح جنايات وهّابيان به گوش سلطان سليم برسد و در نتيجه سرزمين مقدّس حجاز به دست يغماگران چپاولگر افتاد.

همين ها بودند كه سالها براى شريف غالب مهمل بافتند و در مقابل استمدادهايش گفتند:

«به هنگام لزوم براى تحقيق در مورد وهّابيان، از استانبول پژوهشگرانى را به منطقه اعزام خواهيم كرد و به هنگام لزوم براى نشان دادن شوكت و صولت دولت عثمانى به

واليان جدّه، مصر،

تاريخ وهابيان، ص: 116

بغداد و شام دستورات لازم را خواهيم نوشت!»

اگر اين سفسطه بازيها را كنار مى گذاشتند و به سخنان نمايندگان گوش جان مى سپردند و براى دفع ستم، به موقع تصميم مى گرفتند، هرگز قتل عام طائف پيش نمى آمد و حرمين شريفين به دست نامحرمان نمى افتاد.

استرداد مدينه پيامبر از دست وهّابيان

سعودبن عبدالعزيز، شيخ درعيّه، در آن ايّامى كه پسرش «عبداللَّه» را به عنوان والى مدينه برگزيد و خود به سوى درعيّه بازگشت، محمّد على پاشا- والى مصر- پسرش «احمد طوسون پاشا» را به عنوان والى جدّه تعيين كرد و لشكرى را تحت فرماندهى او به سوى مدينه منوّره گسيل داشت و فرمان واجب الاطاعه همايونى را براى او تشريح كرد كه بايد به سوى مدينه حركت كرده، حرمين شريفين را از وجود پليد اشقياى وهّابى پاك و پاكيزه نمايد.

احمد طوسون پاشا از مصر حركت كرد و در «وادى حمرا» واقع در تنگه جديده به آرايش نظامى پرداخت. او در مسير خود با هر چريك وهّابى مصادف شد از دم تيغ گذرانيد، همه قرا و قصباتى را كه در مسيرش قرار داشت به تحت اطاعت و انقياد دولت عثمانى درآورد.

عبداللَّه بن سعود از دريافت گزارش اين حركت، پريشان شده، اهالى مدينه را در يك نقطه گرد آورد و خطابه پرشورى را به اين مضمون ايراد كرد:

«از رسيدن لشكر مصر به قريه حمراء آگاه شدم، به سوى آنها حمله كرده، به نبردى سخت خواهم پرداخت. شما را در اين سفر به همراه

تاريخ وهابيان، ص: 117

خود خواهم برد. رخت سفر بربنديد و در محلّ ... در رأس ساعت ...

همگى گرد آييد.»

اهالى مدينه به ناچار موافقت كرده، در نقطه موعود گرد

آمدند و به طور ناگهانى بر لشكر احمد طوسون پاشا شبيخون زدند.

نبرد و درگيرى پنج روز تمام به صورت شبانه روزى ادامه يافت و سرانجام لشكر مصر شكست خورد و همه مهمّات جنگى و وسايل رزمى به دست عبداللَّه افتاد، آنگاه عبداللَّه مصمّم شد تا باروى محكمى را كه احمد طوسون پاشا به هنگام وصول به وادى حمراء در يك نقطه سوق الجيشى ساخته و 70 نفر جنگجوى آلبانى تبار بر آن گمارده بود، به تصرّف در آورد، از اين رو 5000 جنگجوى وهّابى بدانجا فرستاد.

هفتاد دلاور آلبانى تبار، 16 روز تمام در مقابل يك اردوى خون آشام 5000 نفرى مقاومت كردند و سينه هاى خود را آماج تيرهاى دشمن نمودند. تا اينكه پس از 16 روز نبرد بى وقفه، ابن سعود دريافت كه با قدرت نظامى هرگز به تسخير بارو قادر نخواهد بود، و لذا دستور داد كه اطراف بارو را با فاصله پرتاب يك تير محاصره كنند.

دلاوران آلبانى تبار به اميد اينكه از مصر نيرو و امداد خواهد رسيد، مدّتى طولانى در ميان محاصره دشمن مقاومت نمودند و از سنگر خود محافظت كردند.

با طولانى شدن ايّام محاصره، اندوخته هاى خوراكى و مهمّات نظامى به پايان رسيد و سه شبانه روز هم با گرسنگى دمساز شدند و در مقابل دشمن سر تسليم فرود نياوردند و با يكديگر گفتند:

«ما با ادّعاى مردانگى، نگهبانى اين بارو را برعهده گرفتيم و شاعر

تاريخ وهابيان، ص: 118

گفته است:

«شرط هنر اين است كه انسان به ادّعايى كه كرده جامه عمل بپوشاند، كسى كه از اثبات ادّعايش عاجز باشد رسواى جهان گردد.»

بنابر اين اگر تسليم شويم، اظهار عجز و ناتوانى كرده ايم و اگر با ترك

سلاح، امان نامه اى به دست آورده تسليم شويم، باز هم به جهت اينكه چندين برابر خود، وهّابى كشته ايم ما را خواهند كشت. حتّى اگر ما را نكشند، زندگى در زير سلطه دشمن براى سربازى سلحشور جز ننگ و عار نيست.

اگر واقعاً به امن و امان برسيم، باز هم ذلّت صفّه نشينى در طول زندگى هر روزش برابر هزاران مرگ است. به تعبير شاعر:

«اين جهان ناپايدار، اگر با دقّت محاسبه شود، يك لحظه اش با هزاران سال آن يكسان است.»

براى همه ما مرگ مقدّر است و سرانجام بايد آماج تير اجل شويم. به تعبير شاعر:

«تير فلك اگر از آهن هم باشد، آن را بر خود هموار ساز، كه پذيرش تير فلك كج مدار، از تحمّل منّت مردم پست و سفله آسانتر است.»

پس بياييد همگى در صفهاى فشرده سلاح بركشيم و به روى دشمن بدسگال حمله ور شويم و مردانه شاهد زيباى شهادت را در آغوش كشيم و تا آخرين قطره خون از شرف دين و آيين دفاع كنيم و تا آخرين تير، سينه دشمن را نشانه رويم.»

با اين عهد و پيمان، با يكديگر توديع نموده، تكبير گويان بر صفهاى دشمن هجوم بردند. صفهاى به هم فشرده بيش از 5000 دشمن مسلّح را درهم كوبيدند. بيش از 200 نفر از سپاه دشمن را بر خاك مذلّت ريختند و از كشته ها پشته ساختند و ميدان كار زار را براى آنان به صورت مسلخ در آوردند.

تاريخ وهابيان، ص: 119

اشقياى وهّابى كه خود را در برابر صولت مردانه سلحشوران آلبانى باخته بودند، تلاش فراوان كردند كه آنها را وادار به تسليم كنند و لذا به آنها مى گفتند:

«اى سلحشوران قهرمان! اى يلان بيشه شجاعت،

حيف است كه دلاورانى چون شما كشته شوند. بياييد دست از نبرد بر داريد و در زير حمايت ابن سعود قرار بگيريد. مطمئن باشيد كه عبداللَّه بن سعود به شما قهرمانان نامدار نياز دارد. هرگز در حق شما اراده سوء نخواهد كرد.»

با اين سخنان سعى فراوان كردند كه روحيّه آنها را تضعيف كنند و به ترك كارزار وادار نمايند. ولى آنها ديگر تصميم خود را گرفته بودند و بر سر پيمان خود از سر و جان گذشته بودند. از اين رهگذر همچون شير ژيان حمله كردند و وهّابيان روباه صفت را بر خاك مذلّت انداختند.

اين نبرد خونين 12 ساعت ديگر ادامه يافت، ولى در اثر گرسنگى قدرت بازوهايشان را از دست دادند و تير و كمانشان تمام شد و شمشيرهايشان شكست و نيزه ها از كار افتاد، سرانجام همگى شربت شهادت نوشيدند و يكى ديگر از صفحات زرّين تاريخ را ورق زدند. خداوند از همه شان خشنود باد!

عبداللَّه بن سعود از اين پيروزى غير مترقّبه اى كه نصيبش گرديد، فوق العاده مسرور شد و با نخوت و غرور به سوى مدينه باز گشت. وى به هنگام ورود به مدينه، همه نگهبانان بومى قلعه را بركنار كرد و به جاى آنها نگهبانان وهّابى گمارد.

ابن سعود براى مقابله با لشكرى كه قرار بود تحت فرماندهى احمد طوسون پاشا به مدينه منوّره يورش آورد، همه برجها و باروهاى مدينه را استحكام بخشيد و اهالى مدينه را مورد سرزنش و نكوهش قرار داد و گفت:

تاريخ وهابيان، ص: 120

«شما براى اينكه من در مقابل احمد طوسون پاشا شكست بخورم يكى پس از ديگرى، در وسط راه فرار كرديد.»

ابن سعود از آن پس اهالى

مدينه را به شدّت مورد آزار و اذيّت قرار داد.

اهالى مدينه از روى ناچارى به سپاهيان ابن سعود پيوسته بودند و لذا در اثناى راه يكى پس از ديگرى گريخته بود و به هنگام وصول به وادى حمرا حتّى يك نفر هم از اهالى مدينه با او نمانده بود.

احمد طوسون پاشا براى اين شكست، دليلى جز جوانى و ناپختگى خود، نبايد جستجو مى كرد. همزمان با حركت احمدطوسون از مصر از راه خشكى، كاتب ديوان مصرى طاهر افندى با سپاه و ادوات جنگى از راه دريا به منطقه اعزام شده بود. و ينبع دريايى را بدون جنگ و ينبع خشكى را با نبرد و درگيرى تسخير نمود، سپس با احمد طوسون متّحد شد.

هجوم دليرانه طاهر افندى به ينبع برّى بسيار مردانه و خونين بود، او 600 سر بريده را با 2000 اسير به بند كشيده بود.

احمد طوسون پاشا به دنبال اين نبرد خونين، به سوى قلعه «شويق» كه توسّط «ابن جبّاره» يكى از سركرده هاى وهّابى در روستاى شويق به صورت بسيار مستحكمى ساخته شده بود، هجوم برد و پس از تسخير اين قلعه در فاصله چهار ساعتى ينبع برّى، تنگه «جديده» را براى عبور خود برگزيد.

طوسون پاشا به جهت داشتن غرور جوانى، در اين تصميم گيرى، با كوماندوهاى مصرى كه تحت فرمانش بودند، مشورتى به عمل نياورد و لذا از تدابير لازم، براى عبور دادن يك سپاه، از يك تنگه غفلت نمود.

وى به هنگام ورود به تنگه، سپاهيان پياده را در قسمت جنوبى و شمالى تنگه، از پشت كوهها سوق داده بود و به آنها گفته بود كه در جاهاى

تاريخ وهابيان، ص: 121

لازم سنگر ايجاد

كنند، و جاهاى سوق الجيشى را به هر شكل ممكن در دست بگيرند و خود، سپاهيان سواره را به همراه خود برداشت و تا وادى حمراء پيش تاخت.

اين تدبير از نظر سوق الجيشى تا حدّى درست بود، ولى هنگامى كه در سمت مدينه تنگه، با سپاه عبداللَّه بن سعود مصادف شد، آنها را دنبال كرد و وادار به عقب نشينى نمود.

در اين اثنا پيادگان مصرى، وهّابيانى را كه در پشت كوههاى جنوبى تحصّن كرده بودند فرارى داده، سنگرهايشان را ضبط كردند و آنها را از نقطه ورودى تنگه تا نقطه خروجى آن تعقيب نمودند.

وهّابيان فرارى هنگامى به نقطه خروجى تنگه رسيدند كه پيشاهنگان احمد طوسون پاشا براى شناسايى و بررسى راهها از كوههاى جنوبى سرازير شدند و راه فرار وهّابيان را بستند و آنها را وادار به عقب نشينى نمودند. و آن گروه از وهّابيان كه در ميان دو شاخه لشكر مصر محصور شدند، از ترس جانشان به سوى احمد طوسون حمله ور گشتند.

گرچه در واقع قلع و قمع وهّابيان امكان پذير بود، ولى نظر به اينكه تعداد سواريانى كه همراه احمد طوسون پاشا بودند، اندك بود و قدرت مقاومت در برابر وهّابيان را نداشتند و هنگام رو در رويى با لشكر انبوه وهّابيان فرار را بر قرار ترجيح دادند و تنها 9 نفر همراه او، پا برجا ماند. سرانجام پيادگانى از كوه سرازير شده، آنها را از دست وهّابيان نجات دادند و به ينبع بحرى رساندند.

مطابق تحقيق، تعداد وهّابيانى كه در اين نبردِ نابرابر شركت داشتند، بالغ بر پنجاه هزار نفر بود.

احمد طوسون پاشا سرگذشت تلخ شكست خود را از ينبع بحرى به

تاريخ وهابيان، ص:

122

پدرش محمّد على پاشا گزارش داد و از او به مقدار كافى لشكر و مهمّات مطالبه كرد.

والى مصر سپاه و مهمّات لازمه را تدارك ديد و لشكر جرّارى تحت فرمان: حسين بيك، زعيم او غلو، بناپارت و عثمان كاشف از طريق دريا گسيل داشت.

احمد طوسون پاشا سپاه اندكى همراه برداشت و از پيش تاخت، بدون برخورد با هيچ مانعى به سرزمين بدر رسيد و در منطقه بدر چادر زد و به انتظار رسيدن فرماندهان چهارگانه نشست. آنگاه با مشورت نامبردگان، نامه زير را نوشت و براى شيوخ منطقه فرستاد:

«سلطان محمود غازى از فاجعه مولمه تسخير مدينه منوّره به دست وهّابيان و محروميّت مسلمانان از زيارت روضه مطّهر نبوى آگاه شده، براى قلع و قمع گروه ستمگر وهّابيان از سرزمين مقدّس حجاز به پدرم محمّد على پاشا- والى مصر- فرمان صادر كرده است.

پدرم انفاذ و اجراى اين فرمان همايونى را به عهده من نهاده و براى اين منظور سپاه انبوهى به اين منطقه ارسال نموده است. و هر قدر لشكر ايجاب كند تجهيز نموده، ارسال خواهد كرد.

براى بازگشايى حرم مطهّر نبوى، هر قدر لشكر و مهمّات لازم باشد، پدرم وعده قطعى داده كه تهيّه و ارسال نمايد.

در اين زمينه توصيه هاى لازم را براى من به صورت مؤكّد بيان فرموده و من تا آخرين قطره خون در اين راه تلاش خواهم نمود.

اگر موافقت صريح خود را با من، و- در صورت لزوم- مساعدت و پشتيبانى خود را از لشكر مصرى اعلام كنيد، عايدات ديرينه را به رسم مألوف به شما تقديم نموده، جوايز ملوكانه را به شما اعطا

تاريخ وهابيان، ص: 123

مى كنم و با عواطف خاصّ پادشاه اسلام

پناه شما را مورد عنايت قرار مى دهم.

اگر كسى خيال كند كه من چون يكبار در وادى حمراء شكست خورده ام، پس هميشه وهّابيان پيروز خواهند شد! سخت در اشتباه است.

در اين حادثه تنها تعداد اندكى از سپاهيان مصرى در كنار من بودند، كه آنها نيز با منطقه آشنا نبودند و در برابر سيل دشمن فرار كرده، موجب شكست من شدند.

اگر يك سپاه در يك نقطه شكست بخورد، پادشاه جهان پناه از ارسال سپاهيان ديگر ناتوان نيست.

نظر به اين كه اين وظيفه را پدرم بر عهده من نهاده، به هر حال در اين كار توفيق يافته، وهّابيان را قلع و قمع و از سرزمين مقدّس حجاز اخراج خواهم نمود.

يكتا پرستان مصرى با دستيارى ديگر مسلمانان، به ويژه مسلمانان تركستان، به نبردى سخت با وهّابيان آماده خواهند شد و سرزمين مقدّس حجاز را از دست وهّابيان باز پس خواهند گرفت.

براى شما نيازى نيست كه بيش از اين اطاله كلام شود. با درايت و دور انديشى گام برداريد و پاسخ قطعى و روشن خود را سريعاً به من اطّلاع دهيد.

اگر احدى در ميان شما در صدد عدم انقياد به فرمان مطاع همايونى باشد، بر عليه همه شما شمشير آبدار مقرّر خواهد شد.»

طوسون پاشا نامه هاى ديگر به اين مضمون نوشت و به هر يك از شيوخ قبايل ارسال نمود.

وصول نامه هاى وى به شيوخ قبايل، تأثير نيكو گذاشت و آنان پس از

تاريخ وهابيان، ص: 124

تشكيل شوراى بزرگ به دو گروه تقسيم شدند:

گروهى تصميم گرفتند كه نسبت به دولت عليه عثمانيّه اظهار اطاعت و انقياد نموده، بر عليه سعود نامسعود قيام كنند.

گروه ديگرى تصميم گرفتند كه نه از دولت عثمانى طرفدارى كنند

و نه از سعود، بلكه به كنارى رفته، بى طرفى را شعار خود سازند و منتظر نتايج حوادث باشند.

هر فرقه اى بر اساس ايده و عقيده شيوخ خود، نامه اى به احمد طوسون پاشا نوشتند و موضع خود را اعلام كردند.

همه قبايل «احامده» جزو كسانى بودند كه تا آخرين قطره خون اعلام حمايت و طرفدارى از دولت عثمانى و نبرد بى امان با سعود نامسعود كردند.

بزرگترين شيخ احامده «شيخ جزا» نام داشت. او با همه مشايخى كه از او پيروى مى كردند، به صورت دسته جمعى به منطقه بدر رفتند و با احمد طوسون پاشا ديدار نمودند و به او اطمينان دادند كه تا آخرين قطره خون وفادار خواهند ماند.

احمد طوسون پاشا نيز به هر يك از آنها يك خلعت قيمتى و يك شال سرخ كشميرى هديه كرد.

در يك شوراى نظامى بنا به پيشنهاد و صلاحديد شيخ جزا، مقرّر شد كه نامه اى بنويسد و براى «حسن قلعى چاوش» بفرستد. حسن قلعه تنها سرلشكرى بود كه مورد اعتماد كامل سعود و مورد توجّه او بود.

اين نامه به صورت ناصحانه و مشفقانه تحرير شد و توسّط محمود عبدالعال و حسين [كه هر دو اهل مدينه بودند و از جمله كسانى بودند كه به لشكر مصر پيوسته، آماده فداكارى و جانبازى بودند] به حسن قلعى چاوش ارسال گرديد.

تاريخ وهابيان، ص: 125

متن نامه چنين بود:

«جناب حسن قلعى مهربان، بدانيد كه پدر گرانقدرم محمّد على پاشا، بر حسب اراده همايونى، براى رهاسازى نواحى مقدّسه حجاز از دست وهّابيان غدّار و بازگشايى حرمين شريفين به روى حجّاج و زائران مسلمان مأموريّت يافته است.

او براى اجراى اين فرمان همايونى، مرا با لشكر انبوهى به اين سامان گسيل

داشته و شخص ايشان نيز با لشكرى بى شمار در آينده اى نزديك به اين منطقه خواهد آمد.

با شيوع اين خبر در ميان اعراب، همگان بر شكست قطعى عبداللَّه ابن سعود اعتقاد راسخ پيدا كرده و قبايل بدوى دسته دسته به حضور مى آيند و اعلام اطاعت و انقياد مى كنند.

حضرت عالى كه از شخصيّتهاى برجسته مدينه منوّره و از رجال مشهور و صاحب عقل و كياست مى باشيد و ظاهراً به همين دليل ناگزير شديد با وهّابيان اظهار اتّحاد كنيد و اين تدبير شما كاملًا حكيمانه، دور انديشانه و شايان تحسين بود.

امّا اكنون كه سرور معظّم و رهبر مفخّم، پادشاه جهان پناه، اهتمام نموده اند كه با تدبير شاهانه و غيرت ملوكانه، حرمين شريفين را، به هر قيمتى كه تمام شود، از دست اشقيا مسترد نمايند و خوارج بدفرجام را از اين سرزمين قلع و قمع نمايند، البته كه اراده همايونى جامه عمل خواهد پوشيد.

در مورد اعلام اطاعت و انقياد در برابر اراده الهام بخش ملوكانه و اجتناب از هر گونه غفلت و مخالفت، كه عواقب و خيمى به دنبال دارد، منتظر پاسخ نامه هستيم كه در آن با فكر صائب خود براى استرداد سريع شهر مقدّس مدينه، تدبيرهاى مفيد و ارزشمندى را

تاريخ وهابيان، ص: 126

ارائه نماييد و با تسريع در پاسخ نامه، خيرخواهى خود را نسبت به اهالى در بند و مبتلاى مدينه به اثبات برسانيد كه از سوابق درخشان و درايت و كياست شما جز اين انتظار نمى رود.»

محمود عبدالعال و حسين، دو تن از اهالى مدينه كه پيشتر از آنها ياد كرديم، به عهده گرفتند كه اين نامه را به «حسن قلعى» برسانند.

يك نفر بدوى از قبيله شيخ جزا

نيز براى راهنمايى به همراه آنان به راه افتاد.

نامبردگان هنگامى به مدينه منوّره رسيدند كه همه درها بسته بود و راهى براى ورود به شهر وجود نداشت. و لذا منتظر ماندند و پس از نيمه شب از مجراى چشمه زرقا وارد شدند و از آبشخور ميدان مناحه- واقع در داخل حصار- بيرون آمدند و آنگاه مأموريّت خود را به انجام رسانيدند.

حسن قلعى چاوش، نامه احمد طوسون پاشا را دريافت كرد و با دقّت مورد مطالعه قرار داد و با جمله: «اين نهايت خواسته و آرزوى ماست» موافقت خود را اعلام كرد.

حسن قلعى همان شب يكى دو نفر از افراد فهميده و كار آزموده هر محلّه را احضار كرد و پس از تأكيد فراوان بر اخفاى راز و تشريح راههاى مكتوم داشتن آن، اينگونه سخن آغاز نمود:

«من اين نوشتار را از احمد طوسون پاشا دريافت نمودم، انفاذ و اجراى آن گرچه بسيار سخت است ولى براى من و شما بشارت بزرگ و نعمت غيرمترقّبه اى است.

بياييد همه دست در دست هم داده، تلاش خود را به كار بريم و از قيد اسارت رهايى يابيم و زندگى شرافتمندانه زن و بچّه خود را فراهم نماييم.»

تاريخ وهابيان، ص: 127

پس از بيان اين مقدّمه، نامه را در آورده، متن آن را براى حاضران قرائت نمود.

حاضران از شنيدن اين خبرِ مسرّت بخش، غرق در شادى شدند و اشك شوق ريختند و گفتند:

«وه چه سعادت بزرگ و بشارت فرخنده اى به سراغ ما آمده است!»

آنگاه براى پوشيده داشتن اين راز سوگند خوردند و ابراز داشتند:

«ما در مورد يك چنين موضوع پيچيده و حسّاسى، از هر گونه اظهار نظر و ارائه طرح ناتوانيم، شما هر تصميم و

تدبيرى اتّخاذ كنيد، ما تا آخرين قطره خون براى اجراى آن تلاش و فداكارى مى كنيم.»

حسن قلعى چاوش گفت:

«طرحى كه من در اين رابطه ارائه مى دهم اين است كه وقت خاصّى را با احمد طوسون پاشا تعيين مى كنم و در آن وقت مقرّر بر فراز همين خانه اى كه الآن در آن هستيم تيرى را شليك مى كنم.

شما كه الآن از اينجا برگرديد، همسايگان خود را مخفيانه دعوت كنيد و اين راز را با آنها در ميان بگذاريد. آنان در لحظه اى كه صداى شليك از پشت بام خانه من شنيده شد سلاحهاى خود را بر دارند، به وهّابيان موجود در برجها و باروهاى حصار حمله ور شوند و هر وهّابى را هر جا يافتند بكشند. سعى كنند كه در داخل حصار حتّى يك نفر وهّابى زنده نماند. آنچه براى مردم ضرورت دارد كه حساب شده و دقيق انجام دهند، همين است و بس.

اگر اين وظيفه را به نحو احسن انجام بدهند به مقصد و مقصود خود نايل مى شوند و براى هميشه از اين غم و اندوه رهايى مى يابند.»

تاريخ وهابيان، ص: 128

آنگاه نامه اى به شرح زير نوشت و توسّط نامبردگان از طريق مجراى عين الزرّقا براى احمد طوسون پاشا فرستاد.

متن نامه حسن قلعى چاوش به احمد طوسون پاشا

«ولى نعمت بزرگوارم، سرورم و پيشواى مقتدرم! فرمان مسرّت بخش شما به دست چاكرتان واصل شد.

اهالى مدينه از دير زمان نمك پرورده دولت عليّه عثمانيّه و شرمنده الطاف بيكران آن پادشاه اسلام پناه هستند. و چون از اعماق دل و صميم قلب به دولت عثمانى عشق مى ورزند، خروج از تابعيّت افتخار آميز دولت عثمانى و گرفتارى در بند اسارت و جنايت ديگران، خود فاجعه بزرگى است.

از اين رهگذر ما در

عهد سلطان سليم خان چندين بار از دربار شوكت اقتران ايشان استمداد جستيم و نماينده ها فرستاديم، كه متأسّفانه در عهد ايشان شرايط رو در رويى با فرقه طغيانگر وهّابيان فراهم نشد.

اهالى نيز بيش از آن قدرت تحمّل محاصره و تضييقات را نداشتند، بنابر اين ناچار در مقابل آنان تسليم شدند.

پيروى از اين فرمان گرامى براى ما نعمت بزرگ و قرين امتنان است.

تلاش براى بيرون راندن دشمنان بدكردار از هجرتسراى پيامبر، وظيفه فرد فرد اهالى مدينه است و طبعاً ما بيش از سپاه مصرى فداكارى و جانبازى خواهيم نمود.

و لذا از شما مى خواهيم كه در فلان روز وفلان ساعت سپاه مصرى در منطقه «بئر على» گرد آيند.

در لحظه اى كه از داخل مدينه صداى شليك تنفگ شنيده شد، از آن دربِ حصار كه به روى آنها باز خواهد شد به داخل حصار

تاريخ وهابيان، ص: 129

سرازير شوند.

اين جانب هنگامى كه لشكر همايونى را در منطقه آبار على مشاهده كنم، پشت بام رفته به شليك تفنگ مى پردازم. اهالى مدينه بر اساس قرارى كه مخفيانه مقرّر گشته، گروهى به برجها و باروها رفته، وهّابيها را قتل و قمع خواهند نمود و گروهى ديگر دروازه هاى حصار را گشوده، لشكر همايونى را به داخل حصار هدايت خواهند كرد.

اين تدبير با افراد لازم در ميان نهاده شده و توسّط آنها به فرد فرد اهالى تفهيم گرديده است. آنچه مهمّ است اين است كه لشكر همايونى همه همّ خود را صرف كرده، در سر ساعت تعيين شده در روز مقرّر در آبار على حضور پيدا كنند.

در غير اين صورت پيامدهاى بسيار خطرناكى براى اهالى مدينه در پى خواهد بود. با تأكيد بر اين نكته،

عريضه را خاتمه مى دهم.»

احمد طوسون پاشا از اين پاسخ صريح و تدبير صحيح حسن قلعى بيش از حد مسرور شده، 73 نفر سواره و 400 نفر پياده از اعراب شيخ جزا و تحت فرماندهى «عثمان كاشف» از سركرده هاى لشكر مصرى، به سوى آبار على گسيل داشت، تا در روز مقرّر و ساعت معين به نقطه از پيش تعيين شده بر سند.

عثمان كاشف كه از افسران كار آزموده و آشنا با فنون رزمى بود، 473 تن سرباز سلحشورى را كه در تحت فرماندهى او بود حركت داده، در روز معيّن و ساعت مقرّر به منطقه «آبار على» «1» كه در فاصله سه ساعتى مدينه منوّره به

تاريخ وهابيان، ص: 130

سمت مكّه معظّمه قرار داشت واصل گرديد.

وهّابيان مدينه از وصول سپاه عثمان كاشف به آبار على مطّلع شدند، اهالى مدينه را احضار نموده، اينگونه اوليتماتوم دادند:

«به جهت اينكه ممكن است شما از كنار ما فرار كنيد، اين دفعه شما را با خود نمى بريم، لازم است همه شما مسلّح شويد، با كمال بيدارى و هشيارى در خانه هاى خود گوش به زنگ بمانيد.

اگر ما- بر فرض محال- در مقابل سپاه مصرى شكست خورديم، شما بايد بى درنگ به يارى ما بشتابيد. و اگر در يارى ما كوتاهى كنيد پيامد بسيار سختى برايتان خواهد داشت.»

اهالى مدينه در پاسخ آنها اظهار داشتند:

«زن و فرزند ما در اين شهر زندگى مى كنند، اموال و اشياى ما در اين حصار است، و لذا ما وظيفه داريم كه با همه توان در محافظت از شهر و حصار تلاش كنيم. شما فقط در فكر خودتان هستيد، ولى ما در انديشه زن و بچّه خود هستيم.

اگر قلعه به

دست تركها بيفتد، ما با زبان آنها آشنايى نداريم، آنها نيز زبان ما را نمى دانند. اموال ما را به يغما مى برند، مردان ما را مى كشند و زنان ما را به اسارت مى برند؛ زيرا نژاد آنها از نژاد ديگرى است.»

وهّابيان با شنيدن اين پاسخ مصلحتى از قلعه خارج شدند، گروهى سيل آسا به سوى «آبار على» روان گشتند و گروهى براى محافظت از سنگرهاى قُبا و عَوالى تعيين شدند و گروه ديگرى مسلّح در داخل حصار باقى ماندند.

وهّابيانى كه به سوى آبار على حمله ور شدند، چهار هزار نفر بودند كه بداى بن مضيان و نيز برادرش در سپاه سعود بى ايمان بودند.

تاريخ وهابيان، ص: 131

عثمان كاشف در ابتداى امر احساس كرد كه يك سپاه 473 نفرى نمى تواند با يك لشكر جرّار رويا روى شود و لذا صلابت و شجاعت سپاهش را به آنها گوشزد مى كرد و سربازى و جانبازى آنان را در برابر دين و دولت مى ستود و مى گفت:

«دوستان! مادران ما، ما را براى چنين روزى به دنيا آورده اند. امروز تنها كارى كه ما بايد انجام دهيم رهاسازى هجرت سراى رسول گرامى اسلام از دست پليد دشمنان خارجى است.

گرچه تعداد دشمنان ما زياد است ولى به حكم «الخائن خائف» آنها بزدل و ترسو هستند. اگر يار و ياور آنها شيطان است، پشتيبان ما عنايات خاصّ پيامبر خدا و الطاف بيكران خالق منّان مى باشد.

ما اگر صلابت و پايمردى خود را حفظ كنيم و جان ناقابل خود را در طبق اخلاص نهاده، به سوى دشمن بزدل حمله ور شويم، بى گمان پرچم پيروزى را به اهتزاز درآورده، دشمن دين و ايمان را از ريشه و بن برخواهيم كند.

اهالى مظلوم مدينه اينك

در كنار حرم رسالت پناهى، براى غلبه و پيروزى ما دست به نيايش برداشته، سيل اشك بر رخسار خود روان مى سازند و از محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله تقاضاى يارى مى كنند.

كسانى كه در اين نبرد شربت شهادت بنوشند، همانند كسى هستند كه در ركاب رسول خدا به شهادت رسيده باشند. بى گمان رحمت و مغفرت پروردگار شامل حالشان خواهد بود. ارواح طيّبه شهدا و ساكنان ملأ اعلا به تماشاى شما برخاسته اند. توجّهات معنوى و عنايات روحانى آنها براى نصرت و پيروزى ما بس است. هان! اى همرزمان، با اتّكا به عنايات الهى دلگرم شويد، با شمشيرهاى آخته به سوى دشمن زبون بتازيد. يكدل و يك صدا بانگ تكبير برآوريد و

تاريخ وهابيان، ص: 132

دمار از روزگار دشمن در آوريد.

اينك من پيشاپيش شما حركت مى كنم، شما شيفتگان خدا و پيامبر به دنبال من روان شويد. اى عاشقان به پيش.»

عثمان كاشف با اين نصايح حماسى، دلاوران مصرى را تشويق نمود و لشكر توحيد با گلبانگ تكبير، چون شير ژيان به سوى دشمن بى ايمان حمله بردند. 5 ساعت تمام آتش جنگ را برافروخته نگه داشتند و دشت روح افزاى آبار على را با خون دشمن زبون گلگون ساختند. كه شاعر گفته است:

«اين پيامد نبرد است كه دشت و هامون را به جاى لاله هاى سرخ با خون دشمنان خود بياراستيم.»

لشكر بد آيين دشمن در مقابل اين حمله هاى دليرانه و يورشهاى شجاعانه تاب مقاومت نياورد و همگى فرار را بر قرار ترجيح داده، به سوى مدينه منوّره عقب نشينى كردند. چون درب هاى حصار را بسته ديدند به خاكريزهاى عوالى و قربان پناه بردند و همانند جوجه كبوتر به سوى

دهكده قبا پراكنده شدند.

سپاهيان مصرى به مقدار زيادى آنها را دنبال كردند و هر كدام را يافتند از پا در آوردند و به قرارگاه خود در آبار على با فتح و غلبه بازگشتند.

رؤساى اشقيا از مشاهده شجاعت و صلابت سپاهيان مصرى و از تنگتر شدن محاصره مدينه توسّط «احامده» به پشتيبانى از سپاه مصرى، از رويارويى با سپاه عثمان سخت برآشفتند.

از اين رهگذر سران اهل مدينه، چون: محمّد فلاح، محمّد طيّار و حسن قلعى را فرا خواندند و به آنها اولتيماتوم دادند كه:

«ما با يك سپاه نيرومند متشكّل از چهارده هزار مرد جنگى به سوى

تاريخ وهابيان، ص: 133

سپاه ترك حمله ور خواهيم شد. اگر براى همكارى نكردن با ما به عذرهاى واهى متوسّل شده، تعلّل بورزيد، نخست شما را از دم تيغ مى گذرانيم، سپس به سوى آبار على حمله ور مى شويم.

شما در ابراز اطاعت و همكارى كوتاهى نمى كنيد ولى برخى از اعمال شما ما را به شك و ترديد در مذهب و آيين شما وا مى دارد.

شما بايد يكايك در مقابل ما سوگند ياد كنيد و همه خواسته هاى ما را برآورده سازيد.»

آنگاه يك پيمان همكارى به صورت ظاهر منعقد شد و در مورد همكارى و همراهى اهالى مدينه اطمينان خاطر حاصل گرديد. اين قول همكارى از طرف اهالى مدينه به صورت جبرى و از روى مماشات بود.

پس از آن دو نامه به رشته تحرير در آمد؛ يكى را به «عثمان كاشف» و ديگرى را به «شيخ جزا» كه تا آن موقع به آبار على رسيده بود، ارسال نمودند.

اين دو نامه كه توسّط دو تن از اهالى مدينه از طريق مجراى عين زرقا فرستاده شد، هر دو به

يك مضمون بود، جز اينكه يكى به عربى و ديگرى به زبان تركى بود.

متن نامه اى كه به زبان تركى خطاب به عثمان كاشف ارسال شده بود- پس از حذف القاب- چنين بود:

«فردا فلان ساعت درهاى قلعه مدينه منوّره به روى لشكر شما، بر اساس قرار دادى كه در ميان ما مقرّر شده، گشوده خواهد شد.

اگر مسامحه و تأخير روا داريد، اين قرار داد توسّط جاسوسهاى وهّابيان معلوم خواهد شد و همه اهالى مدينه را قتل عام خواهند كرد؛ زيرا هنوز در ميان ما از طرفداران آنها كم و بيش هست و ممكن است ما برخى از آنها را نشناسيم و در بزم خود جاى دهيم.

تاريخ وهابيان، ص: 134

در اين زمينه كوچكترين مسامحه روا نداريد، دار الهجره پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را از دست پليد دشمن رها ساخته، ساكنان دارالسّكينه و زنان و فرزندانشان را دلشاد كنيد.»

اين نامه در حوالى نيمه شب به دست عثمان كاشف رسيد، پس از اطّلاع از مضمون آن به نامه رسانها گفت:

«انشاءاللَّه فردا رأس ساعت تعيين شده، ما را در مقابل درهاى قلعه خواهيد ديد و به يارى حضرت حق از بند اسارت رهايى خواهيد يافت.»

و تأكيد كرد كه در وقت معيّن سپاهيان مصرى و سپاهيان شيخ جزا را بى درنگ گسيل خواهد داشت.

آنگاه نمايندگان اهل مدينه از طريق مجراى عين زرقا به مدينه بازگشتند و به اهالى مدينه بشارت دادند و اهالى مدينه همگى در خانه هاى خود مسلّح گشته، ديدگان خود را به سوى آبار على دوختند و تا صبح ترك خواب و استراحت نمودند.

سپاه عثمان كاشف به هنگام سپيده دم با شليك توپ و تفنگ كماندوهاى وهّابى

را تار و مار ساختند و سركرده هاى اشقيا را فرارى دادند و سرانجام به يكى از درب هاى حصار مدينه كه «عنبريّه» نام داشت نزديك شدند.

سپاه پادشاهى مصرى با شجاعت و صلابت بى نظير در برابر حصار قلعه قرار گرفتند و حسن قلعى چاوش در ساعت مقرّر بر فراز بام خانه اش تيرى شليك كرد. بر اساس تعليمات قبلى، اهالى مدينه به صورت دسته جمعى با ادوات جنگى حركت نموده، نگهبانان وهّابى قلعه را از رو در رويى با سپاه

تاريخ وهابيان، ص: 135

مصرى منع كردند. در اين ميان جوانمردى كه جان بر كف نهاده، دل به دريا بزند و دروازه عنبريّه را بگشايد يافت نشد، و لذا مدّتى سپاه مصرى در پشت ديوارهاى حصار سنگر گرفتند و در انتظار باز شدن دروازه نشستند.

در اين اثنا اگر سپاهيان وهّابى موجود در نواحى عوالى و قبا گرد مى آمدند و به طرف سپاه عثمان كاشف حمله ور مى شدند، بى گمان سپاه- مصرى به دليل كمى نفرات- شكست مى خوردند و همه اهالى مدينه از زن و مرد و خُرد و كلان كشته مى شدند.

نگهبانان وهّابى براى جلوگيرى از نزديك شدن سپاه مصرى به قلعه و گشوده شدن دروازه، از برجها و باروها پيوسته توپ و تفنگ پرتاب مى كردند.

گروهى از ايثارگران مدينه جان خود را بر طبق اخلاص نهادند و بدون اعتنا به توپ و تفنگ، كه چون رگبار باران فرو مى ريخت، به سوى دروازه شتافتند و دروازه را گشودند و سپاهيان مصرى را به داخل قلعه هدايت نمودند و به ميدان مناحه آوردند.

آنگاه براى محافظت آنان از خطر دشمن، سواران مصرى و بدويان شيخ جزا را در پناهگاههاى مستحكم جاى دادند و دروازه عنبريّه

را بستند و از احمد طوسون پاشا درخواست نيرو كردند.

احمد طوسون از شنيدن خبر ورود سپاهيان به درون حصار مدينه، بيش از حدّ مسرور گرديد و لشكرى متشكّل از سه هزار مرد جنگى تحت فرماندهى زعيم اوغلو، حسين بيك، شراره و بناپارت، از سركرده هاى نامدار ارتش مصر ترتيب داد و به يارى عثمان كاشف فرستاد.

سپاهيان ياد شده با سرعتى شگفت طىّ مسافت نمودند و در مدّتى كوتاه به ناحيه مدينه رسيدند و آنگاه چادر ستاد فرماندهى را در بيرون حصار مدينه نصب كردند.

تاريخ وهابيان، ص: 136

ورود خضرگونه و پيش بينى نشده لشكر مصرى، از طرفى موجب قوّت قلب سپاهيان عثمان كاشف و شيخ جزا شد- كه چندى قبل وارد مدينه شده و با كمبود آذوقه مواجه بودند- و از طرفى موجب تشويش خاطر و نگرانى شديد وهّابيانى شد كه در خاكريزهاى اطراف قربان، عوالى و قبا سنگر گرفته بودند، كه همگى از منطقه گريختند.

وهّابيانى كه در داخل قلعه متحصّن بودند، هنگامى كه مشاهده كردند همه اطراف حصار توسّط سربازان سلحشور مصرى محاصره شده، بداى بن مضيان، برادرش سعود و عبداللَّه بن سعود و ديگر سركرده هاى وهّابى، سنگر نشينان عوالى و قربان را برداشتند و از منطقه فرار كردند. آنان حتّى وقتى مطمئن شدند كه ديگر نيرويى به كمكشان نخواهد آمد. در اثر عناد و لجاجتى كه داشتند باز هم به جنگ و نبرد ادامه دادند و اهالى مدينه و سپاه مصرى را با شليك مداوم توپ و تفنگ مورد ايذاء قرار دادند.

يكى از فرماندهان مدبّر مصرى به نام «احمد آغا» كه در اثر شجاعت و صلابتش به «بناپارت» شهرت يافته بود، توپهاى غول پيكر را بر

فراز قلّه كوه «سلع» در جنوب مدينه مستقر نمود و قلعه را مدّتى متمادى زير رگبار توپها قرار داد. او وقتى متوجّه شد كه از اين طريق نيز كار پيش نمى رود با حسن قلعى چاوش مشورت كردند و تصميم گرفتند كه كانالى حفر كرده، قلعه را منفجر نمايند.

آنگاه شخصى به نام «عودالحيدرى» را نزد وهّابيان فرستادند و پيغام دادند كه اگر سلاحهاى خود را بر زمين بگذارند، مورد عفو و امان قرار خواهند گرفت و به هر جا كه مايل باشند مى توانند بروند.

عودالحيدرى كه در نهان از طرفداران ابن سعود بود، وهّابيان را به ادامه نبرد تشويق كرد و نقطه حفر كانال را به آنها معرّفى نمود و تأكيد كرد كه آن

تاريخ وهابيان، ص: 137

نقطه را بخصوص مورد پرتاب توپ قرار دهند.

هنگامى كه احمد آغا بناپارت از اين واقعه مطّلع شد، دستور داد كه حفر كانال تعطيل شود و كانال ديگرى به سوى برج مستحكم واقع در كنار حمّام محمّد پاشا حفر گردد.

حفر اين كانال نيز با صلاحديد حسن قلعى چاوش انجام گرفت و به قدرى مخفيانه انجام يافت كه حتّى احمد آغا نيز از آن مطّلع نشد.

انفجارى كه در اين كانال انجام گرفت، برج مستحكم وهّابيان را به هوا فرستاد و حفره وسيعى ايجاد كرد كه يك ستون ده نفرى به راحتى توانست از ميان آن بگذرد.

در حدود هزار نفر از ايثارگران سپاه پادشاهى مصرى از اين كانال عبور كردند و به داخل قلعه راه يافتند، ولى يك گروه دو هزار نفرى از وهّابيان راه را بر آنها بستند و در پشت ساختمانها سنگر گرفتند و با تفنگ و تپانچه از پيشرفت آنها

جلوگيرى كردند.

با تشجيع و تشويق فداييان بومى، ايثارگران ياد شده توانستند جاليز محمّد پاشا را به تصرّف خود در آورند و در آنجا سنگر بگيرند. در اين درگيرى شجاعانه، فقط يك نفر شهيد و يك نفر زخمى شد.

گرچه تصرّف اين جاليز وحشت و اضطراب عجيبى در دل وهّابيان انداخت، ولى اين جاليز به يك كوچه تنگ و باريك ختم مى شد كه هر دو طرف اين كوچه با سدّهاى محكم مسدود بود و در دو طرف اين گذرگاه برج و باروى بسيار مستحكمى قرار داشت كه توسّط نگهبانان حفاظت مى شد.

از اين رهگذر ايثارگران جانبازى كه تا جاليز محمّد پاشا پيش رفته بودند، در يك موقعيّت بسيار خطرناكى قرار گرفتند. اين فدائيان جان بر كف مدّتى در اين نقطه مخاطره انگيز درنگ كردند و به دنبال راه چاره بودند، كه يك

تاريخ وهابيان، ص: 138

قهرمان جان بركف با صولت حيدرى خيز برداشت و با يك خيز خود را به باروى اوّل رسانيد و نگهبانان بارو را در دم به هلاكت رسانيد.

نگهبانان ديگر باروها با مشاهده رشادت اين قهرمان، كه «درويش دشيشه» نام داشت، به وحشت افتاده، از منطقه گريختند.

ديگر فدائيان ايثارگرى كه در جاليز محمّد پاشا حيران و سرگردان مانده بودند، به غيرت آمده، با يك بسيج عمومى بر وهّابيها هجوم برده، همه آنها را چون گوسفند سر بريدند.

آتش جنگ با ورود سپاهيان بعدى مصرى و امدادگران بدوى، آنچنان شعله ور شد، كه تشخيص اهالى مدينه از تجاوزگران وهّابى براى مصريها و بدويها غير ممكن شد. و لذا اهالى رزمجوى مدينه كلاه سربازى بر سر نهادند تا از وهّابيها باز شناخته شوند.

وهّابيان پليد در عناد و لجاجت خود

اصرار ورزيده، از روى سفاهت و حماقت خواستار عفو و امان نشدند.

پس از مدّتى متمادى جنگ و خونريزى، وهّابيان ديدند كه هرگز قدرت مقاومت در برابر سپاه توحيد را ندارند، و لذا به برجها پناه برده، تقاضاى عفو و امان نمودند.

همه جاى داخل حصار با لاشه هاى وهّابيان بدكردار پر شده بود و طبعاً به جهت وحشت و اضطرابى كه بر زنان و كودكان عارض مى شود، به عفو و امان پناه بردند. اين تقاضا از طرف اهالى پذيرفته شد و مقرّر گرديد كه آنها را تا فاصله چند ساعتى مدينه تحت الحفظ ببرند، به طورى كه از تير رس اهالى مدينه خارج شوند. در ميان فرماندهان مصرى اين مأموريّت بر عهده عثمان كاشف نهاده شد و او به مقدار لازم سواره به همراه خود برداشت و وهّابيان پناهنده و خلع سلاح شده را تحت الحفظ از مدينه بيرون برد.

تاريخ وهابيان، ص: 139

وهّابيان هنگامى كه به منطقه «عرَيض» رسيدند، على رغم بى سلاح بودنشان، در صدد برآمدند كه با كشتن عثمان كاشف آتش درون خود را خاموش نمايند.

عثمان كاشف پس از برملا شدن افكار پليد آنان، با سپاهيانى كه در تحت اختيارش بود، با وهّابيان به جنگ و نبرد پرداخت و همه آنها را از دم شمشير گذرانيد. تنها هفت نفر از آنها موفّق به فرار شدند. [1227 ه.].

تعداد وهّابيانى كه سعود براى نگهبانى قلعه مدينه گمارده بود به چهارده هزار نفر مى رسيد، كه همه آنها در اثناى جنگهاى پياپى به هلاكت رسيدند، به جز هفت نفر، كه يكى از آنها به: «احمد حنبلى» موسوم بود.

احمد حنبلى از مجاوران مدينه منوّره بود و مدّت زمان طولانى با تدريس علم فقه در

داخل مسجدالنّبى امرار معاش مى كرد. ولى در نهايت بلاى حبّ جاه بر جانش افتاد و با بيعت سعودبن عبدالعزيز، دين و ايمانش را بر باد داد و راه كفر و الحاد را در پيش گرفت.

اين خائن پليد گرچه از محاربه «عرَيض» جان سالم به در برد و به وضع بسيار ناهنجارى خود را به درعيّه رسانيد، ولى در آنجا خود را لو داد و به شرحى كه در زير بيان مى كنيم به هلاكت رسيد.

احمدطوسون پاشا پس از اين پيروزىِ درخشان، از منطقه بدر حركت نمود و به قصد زيارت حرم مطهّر و روضه معطّر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به سوى مدينه منوّره عزيمت كرد و كليد مبارك شهر مقدّس مدينه را به حضور پدرش محمّد على پاشا فرستاد. همزمان با اين حركت، محمّد على پاشا نيز با 28 كشتى حامل نيرو، ادوات جنگى و ابزار نظامى به بندر جدّه وارد شد. او آنگاه بى درنگ وصول كليد و كيفيّت استرداد شهر مقدّس مدينه منوّره را از دست خوارج بى فرهنگ با شرح و بسط، به مركز خلافت عثمانى- به استانبول- گزارش داد.

استرداد كعبه معظّمه از دست اشقياى بى فرهنگ

محمّد على پاشا در لحظه ورود به جدّه، از خبر مسرّت بخش قلع و قمع فرقه هاى تجاوزگر وهّابى و اخراج آنان از خاك پاك هجرت سراى پيامبر صلى الله عليه و آله آگاه شد و اين خبر بهجت انگيز موجب شد كه در صدد استرداد مكّه معظّمه نيز برآيد، از اين رو لشكر جرّارى به فرماندهى مصطفى بيك از جدّه گسيل داشت و به اعزام لشكرى از مدينه و بسيج كردن بقاياى سپاه مصرى به سوى مكه معظّمه فرمان داد.

لشكرى كه به فرماندهى

احمد طوسون پاشا از مدينه منوّره حركت نمود، در اثناى راه با سپاه «بداى بن مضيان» و برادرش سعود مواجه شده، طى نبرد سختى همه آنها را از ريشه و بن بركند. آنگاه با سپاهى كه توسّط پدرش از جدّه گسيل شده بود، متّحد شد و با يك حمله دليرانه گروههاى اشقيا را مجبور به فرار و عقب نشنى كرد كه سرانجام بقاياى وهّابيهاى مكّه به قرارگاه مستحكم «زعميم» پناه بردند.

هدف وهّابيان از پناه بردن به قرارگاه زعميم اين بود كه راههاى اين قرارگاه سوق الجيشى را ببندند و در پناه موقعيّت طبيعى اين قرارگاه از هجوم لشكر پيروز محمّد على پاشا در امان باشند. و هر از چندى به لشكر همايونى شبيخون زده، در موقع مناسب با وهّابيان درعيّه متّحد شوند و مكّه معظّمه را باز پس گيرند.

مصطفى بيك فرمانده لشكر مصرىِ اعزام شده به جدّه، با شجاعت و دلاورى بى نظير خود سوگند ياد كرد كه تا وهّابيان پليد را از قرارگاه زعميم قلع و قمع نكنم از مركب خود پياده نخواهم شد.

آنگاه چهل تن فدايى جان بركف با خود برداشت و با حمله دليرانه خود تعداد هفت هزار وهّابى زبون را، كه مشغول تحكيم موقعيّت خود بودند، از

تاريخ وهابيان، ص: 141

قرارگاه زعميم فرارى داد و اين قلعه مستحكم را ضبط و تسخير نمود.

استرداد طائف پرلطائف از دست دشمن خائف

پس از ضبط و تسخير كامل مكّه معظّمه و قرارگاه زعميم و تحكيم نقاط سوق الجيشى، محمّد على پاشا با لشكرى آراسته به فرماندهى خود از بندر جدّه حركت كرد و به شهر مقدّس مكه معظّمه شرفياب شد.

او در مسير خود، حصار طائف را به تسخير خود درآورد و در ضمن آن به

تجهيز لشكرى نيرومند همّت گماشت.

عثمان مضايقى كه از طرف سعودبن عبدالعزيز، شيخ درعيّه، امارت طائف را بر عهده داشت، از مشاهده استرداد مكّه معظّمه از آغوش اشقيا و قلع و قمع گروههاى وابسته به بداى بن مضيان و تجهيز لشكرى بيرون از شمار براى ضبط و تسخير حصار طائف، همسر و فرزندان خود را برداشت و از حصار طائف گريخته سر به بيابان نهاد.

اهالى طائف نيز با مشاهده اين وضع به استقبال لشكر شاهانه مصرى، كه از طرف محمّد على پاشا به فرماندهى مصطفى بيك گسيل شده بود، شتافتند و حصار شهر را به او تسليم كردند.

هنگامى كه اين شيوه عاقلانه اهالى طائف به محمّد على پاشا گزارش شد، او نيز در مورد اهل طائف عنايت ويژه اى ابراز كرد و شخصاً به حصار طائف آمد و اهالى شهر را مورد تفقّد قرار داد. از ظلمها، ستمها و اهانتهايى كه از اشقياى وهّابى به اهالى طائف رسيده بود، ابراز تأسّف نمود و هر يك از اهالى شهر را با بيان مناسبى نوازش داد. به آنها توصيه كرد كه به كسب و كار خود بپردازند و در كمال امنيّت و آسايش زندگى كنند و دعاگوى مجد و شوكت پادشاه جهان «سلطان محمود غازى» باشند.

تاريخ وهابيان، ص: 142

پس از مدّتى كوتاه، عثمان مضايقى تعدادى از اعراب را به دور خود جمع كرد و در صدد حمله به مكّه يا طائف برآمد و در قرارگاه «سيل» اردو زد.

سپاه پادشاهى از اين حركت ايذايى آگاه شد و سپاه نيرومندى را به منطقه اعزام نمود كه نبرد سختى كردند و همگان را به تعجّب وا داشتند و در نهايت وهّابيان را

شكست دادند.

جنگ «سيل» به درازا كشيد و تعداد كشته هاى وهّابيان به قدرى زياد شد كه از كشته ها پشته ساختند و مردم ستمديده طائف از موفقيّت خود در اخذ انتقام از وهّابيان تجاوزگر، بى نهايت مسرور شدند.

از آنجا كه در صحنه نبرد هيچ وهّابى زنده باقى نماند و كشته هاى وهّابيان بر روى يكديگر انباشته شد و تپّه هايى را تشكيل دادند، مردم تصوّر كردند كه عثمان مضايقى نيز به درك واصل شده است.

ولى عثمان مضايقى هنگامى كه نتيجه جنگ را پيش بينى كرده بود و فهميده بود كه حتّى يك نفر از اشقيا زنده نخواهد ماند، از ترس جانش، جامه پليدش را درآورده، لخت و عريان به غارى در سر راهش پناه برد.

پس از اين نبرد خونين، گروهى از بدويان به قصد تبريك و تهنيت گفتن به اين پيروزى درخشان، به محضر محمّد على پاشا عازم بودند، يكى از آنها به هنگام عبور از كنار آن غار، فرد لخت و عريانى را مشاهده كرد كه در دهانه غار نشسته است، به او گفت:

«تو كيستى؟ و چرا اينگونه لخت و عريان شده اى؟.»

او در پاسخ گفت:

«من عثمان مضايقى والى سابق طائف هستم، در جنگ سيل در برابر محمّد على پاشا شكست خوردم، براى نجات جانم تا اينجا گريختم.

تاريخ وهابيان، ص: 143

اگر براى نجات من از اين دامى كه دچار شده ام، مقدارى موادّ خوراكى و نوشيدنى با يك شتر راهوار برايم فراهم كنى، به جان خود سوگند كه تو را احيا مى كنم و پاداش بزرگى مطابق شأن والاى خود و شايان شخصيّت برجسته خويش به تو عطا مى كنم. بدانكه اگر من امروز از اينجا نجات پيدا كنم، خانواده ات، فرزندانت و همه خويشاوندانت

مادام العمر در رفاه و آسايش خواهند بود و در زمره شخصيّتهاى برجسته حجاز قرار خواهند گرفت.

گذشته از عطاياى فراوان من، مورد الطاف بيكران و عنايات بى پايان حاكم درعيّه، سعودبن عبدالعزيز نيز قرار خواهى گرفت و يكى از خانواده هاى خوشبخت منطقه خواهى شد.

نتيجه اوضاع را ارزيابى كرده، مرا برپشت خود سوار مى كنى و به نزد سعودبن عبدالعزيز مى برى، كه وجود من در نزد او بيش از ده هزار نفر وهّابى ارزش دارد. اينك در همه محافلِ سركردگان، از مديريّت و كارسازى و كاردانى من گفتگو مى شود. اگر دور انديش و عاقبت نگر باشى، در رهايى من يك دقيقه اهمال نمى كنى و اين فرصت طلايى را از دست نمى دهى.»

شخص بدوى در پاسخ گفت:

«فهميدم، فهميدم. تو واقعاً قهرمان و قهرمان زاده اى. مقام والاى تو در دل هر كسى جاى دارد. همواره اهالى حجاز به وجودت افتخار مى كنند.

از حوادث روزگار گذشته اطّلاعى ندارم، ولى از روزى كه تو را شناخته ام، در منطقه حجاز شخص دوّمى را سراغ ندارم كه همانند تو شهرت به دست آورده باشد.

تو حتماً روى قول خود پايدار خواهى بود، من چقدر آدم

تاريخ وهابيان، ص: 144

خوشبختى هستم كه با تو مواجه شدم. من مى دانم كه اگر بتوانم تو را از اين مهلكه نجات دهم، در ميان اعراب منطقه نام و نشان پيدا خواهم كرد و در نزد سعودبن عبدالعزيز نيز مقام و منزلت خاصّى پيدا خواهم يافت.

بسيار مواظب خود باش، از دهانه غار عقب تر برو، خود را به كسى نشان نده. آرام نفس بكش، سرفه نكن، عطسه نكن. از هر حركتى كه در بيرون غار منعكس شود به شدّت پرهيز كن؛ زيرا ممكن است سپاهيان مصرى

متوجّه شده، تو را به قتل برسانند. از دهكده خويش كه بيرون آمدم تا اينجا هيچ نقطه اى را از سربازان مصرى خالى نديدم. با هر فرد سپاهى كه مواجه شدم، بعد از سلام و تعارف، درباره تو پرس و جو مى كردند.

من آگاهى يافته ام كه محمّد على پاشا وعده داده كه هر كس تو را به قتل برساند و يا دستگير كند، او را احيا خواهد كرد. تو خود بهتر مى دانى كه محمّد على پاشا از وزراى صادق الوعد عثمانى مى باشد و روى قول خود پابرجاست.

و لذا هر سرباز ترك تو را ببيند يا تو را به قتل رسانيده، سرت را نزد ايشان مى برد و يا تو را دست بسته به او تحويل مى دهد.»

اين بدوى با اين سخنان به ظاهر منتظم، «عثمان مضايقى» را مطمئن ساخت و به دهكده خود بازگشت. او از كسانى بود كه در عهد حكومت عثمان مضايقى، به دستور او به شدّت مورد شتم و ضرب قرار گرفته بود.

از اين رهگذر پس از فريب دادن آن ملعون، در دل خود گفت: «عجب فرصت خوبى براى انتقامجويى است!» بى درنگ به روستا رفته، برادر و پسر عموهايش را برداشت و به سوى غار آمد. او را بر فراز شتر قرار داد. دستها و

تاريخ وهابيان، ص: 145

پاهايش را محكم بست و به سوى طائف حركت نمود.

عثمان مضايقى كه سرانجام در استانبول به سزاى اعمال پليدش رسيد، تضرّع وزارى فراوان كرد تا بدويان او را به طائف نبرند، و وعده هاى پوچ فراوان به ايشان داد، ولى اين وعده ها و وعيدها در آنها مؤثّر نشد.

بدويان بى توجّه به گريه و زارى اين روباه مكّار، او را به حضور

محمّد على پاشا برده، گفتند:

«اين همان عثمان مضايقى مكّار و غدّار است كه او را در فلان مغاره يافتيم و به حضور عالى آورديم.»

محمّد على پاشا نيز او را دست بسته به پايتخت عثمانى (استانبول) فرستاد و گزارش داد كه:

1- اين پليد از وزراى پر وزر و بال سعودبن عبدالعزيز است.

2- مكّه معظّمه از دست اشقيا به كلّى آزاد شده است.

3- وهّابيان معدودى كه از شمشير آبدار سپاه اسلام جان سالم به در برده اند، از منطقه گريخته تا درعيّه عقب نشينى كرده اند.

4- بر اساس فرمان همايونى كه از ناحيه پادشاهى شرف صدور يافته بود، شريف غالب را به همراه سه تن از كارگزارانش به «سلانيك» اعزام كردم.

5- «طامى» ملعون را كه بلاد يمن را مسخّر كرده بود، دست بسته به استانبول فرستادم.

سعودبن عبدالعزيز كه در اثر تألّمات روحى خسته و افسرده در بستر بيمارى، در گوشه اى از درعيّه افتاده بود، به دنبال شكستهاى پياپى وهّابيان، در جاى جاى سرزمين حجاز، به شدّت دچار تشويش و اضطراب شد و گوشتهاى بدنش پوسيده، فرو ريخت و در وضع بسيار بد و تنفّر انگيزى از دنيا

تاريخ وهابيان، ص: 146

رخت بربست.

پسرش «عبداللَّه» كه پيشتر والى مدينه منوّره بود، به جاى پدر نشست و در صدد استيلاى مجدّد بر مدينه برآمد. و براى اين منظور اردوى انبوهى گرد آورد و از درعيّه راهى مدينه شد.

احمد طوسون پاشا به مجرّد اطّلاع از اين حركت و تصميم وى، سربازان مصرى موجود در مدينه را آماده ساخت و براى مقابله با وهّابيان به راه افتاد.

در ميان دو قرارگاه «حناكه» و «قاصيم» دو اردو به هم رسيدند؛ يك يا دو بار با يكديگر درگير

شدند. امّا با پا در ميانى شيوخ اعراب، طرفين مهيّاى سازش شدند و در نتيجه احمد طوسون پاشا به مدينه منوّره و عبداللَّه بن سعود به درعيّه بازگشتند.

محمّد على پاشا پس از آگاهى از اين سازش، بى درنگ به مدينه منوّره مشرّف شده، احمد طوسون پاشا را به مصر فرستاد و «عابدين بيك» را به فرماندارى مدينه نصب كرد و آنگاه خود به قاهره بازگشت.

پس از اندك مدّتى، عبداللَّه بن سعود بار ديگر در صدد استيلاى حرمين شريفين برآمد و براى رسيدن به اين هدف مقدارى از وهّابيان را به دور خود گرد آورد.

اين موضوع توسّط اهالى مكّه و مدينه به دربار عثمانى گزارش شد و از سوى خليفه عثمانى فرمان دستگيرى عبداللَّه بن سعود و اعزام او به استانبول و يا قتل و اعدامش صادر گرديد.

بر اساس اين فرمان همايونى، محمّد على پاشا به مقدار لازم لشكر آراست و به فرماندهى پسرش «ابراهيم پاشا» به سوى مدينه منوّره اعزام كرد.

ابراهيم پاشا به هنگام زيارت روضه مطهّر متوجّه شد كه حرم پاك

تاريخ وهابيان، ص: 147

رسول خدا صلى الله عليه و آله نياز مبرمى به تنظيف و تطهير دارد، از اين رو در نخستين روز ورودش به مدينه منوّره دستور تنظيف و شست و شوى حرم مطهّر را صادر كرد و روز بعد، مسجد شريف نبوى در كمال متانت و احترام غبار روبى و شست و شو شد.

به هنگام شست و شوى حرم مطهّر و مرقد معطّر نبوى كه ابراهيم پاشا خود نيز حضور داشت. فرماندهان ارتش، سركردگان لشكر، اعيان و اشراف شهر همگى با جامه هاى فاخر افتخار خدمت داشتند.

در مدخل درب هاى باب السّلام و باب

الرّحمه ديگهاى شربت گذارده بودند و خدمتگزاران حرم و مباشران تنظيف مسجد، توسّط سقّايان، با اين شربتها پذيرايى مى شدند.

تعداد افراد شركت كننده از اعيان و اشراف در اين خدمت مبارك، بيش از دو هزار تن بود كه همگى جارو به دست گرفته، افتخار خدمت يافتند و پيشانى بر آستان سوده، با مژه هاى خود روضه مطهّره را جارو زدند.

ابراهيم پاشا نيز گاهى جارو به دست گرفته وظيفه خدمتگزارى خود را انجام مى داد و گاهى مشك شربت به دوش گرفته به سقّايى مى پرداخت. كه شاعر گفته:

«همه پادشاهان بنده اين درگاهند اى فرستاده خدا.

اين آستان امانگاه همه جهانيان است اى رسول گرامى پروردگار.

اى پيامبر، اگر اين كمترين از شفاعت گسترده ات كامياب گردد عجب نيست.

كه همه ملّتها در پرتو عنايتت كامروا هستند.»

ابراهيم در مسير خود از قاهره تا مدينه كه از طريق خشكى اين مسير را

تاريخ وهابيان، ص: 148

مى پيمود، همه قراء و قصباتى را كه بر آنها مى گذشت، مورد تفقّد خود قرار مى داد. برخى را كيسه زر و سيم مى داد، به برخى ديگر شوكت و سطوت خود را بنمود. تا همگى را تحت اطاعت و انقياد خود درآورد.

در ميان اعرابى كه بين قاهره و مدينه سكونت داشتند، كسى نبود كه آثار نافرمانى از او نسبت به ابراهيم پاشا مشاهده شود، و يا نسبت به عبداللَّه بن سعود علاقه و طرفدارى از او احساس گردد.

چند روز بعد از تنظيف شايسته حرم شريف نبوى و مورد توجّه و تفقّد قرار دادن اهالى مدينه منوّره، لشكر با صلابت و شهامت خود را به سوى درعيّه حركت داد و همه قلعه هاى واقع در مسير را تصرّف كرد و به مقدار لازم محافظ و

نگهبان گماشت و تا قلعه هاى مستحكم درعيّه پيش تاخت و در برابر قلعه نجديّه چادر فرماندهى خود را با شكوهى هر چه تمامتر نصب كرد.

عبداللَّه بن سعود هنگامى كه پيشروى دليرانه سربازان شاهانه را تا مقابل حصار درعيّه مشاهده كرد، خود را به برج محكم و استوار قلعه، كه جايگاه و يادگار پدرش سعودبن عبدالعزيز بود رسانيد و اطراف چهار گانه آن را محكم ساخت.

او تلاش فوق العاده اى از خود نشان داد. به چادرهاى مسلمانان اشاره كرد و سخن پوچ: «مشركين آمدند، مشركين آمدند» را تكرار نمود و سربازان پادشاهى را چون گوسفندهاى قربانى انگاشته به وهّابيان دستور داد كه به سوى آنان بشتابند و خونهايشان را بر زمين بريزند. آنگاه با ابراز شادى و خوشحالى گفت:

«به روح پدرم سعود و روح پدر بزرگم عبدالعزيز سوگند كه برخى از اينها را طعمه شمشير ساخته، برخى ديگر را مطرود و منكوب خواهم كرد. آنچه ابزار و ادوات جنگى با خود آورده اند، همه را

تاريخ وهابيان، ص: 149

ضبط كرده، در ميان شما تقسيم خواهم كرد.»

او تلاش فراوان كرد وهّابيان را متقاعد سازد كه در نخستين رويارويى، سربازان شجاع و جان بركف مصرى را نابود خواهد كرد.

ولى هنگامى كه مشاهده كرد قلعه مستحكم درعيّه از چهار طرف در محاصره مسلمانها قرار گرفته و در نقاط سوق الجيشى سنگرهاى فراوان ساخته شده و توپهاى غول پيكرى بر فراز آنها كار گذاشته اند، هوش از سرش پريد و عقلش از كار افتاد!

از اين رهگذر از حمله به اردوى شاهانه منصرف شد و تصميم گرفت كه از داخل قلعه به مقابله برخيزد.

اگر پسر سعود اين تصميم را نمى گرفت نيز وهّابيها ديگر در موقعيتى نبودند

كه بتوانند در صدد تهاجم برآيند؛ زيرا وهّابيان شجاعت و دلاورى سربازان جان بركف پادشاهى را آزموده بودند و مى دانستند كه به جز قلعه درعيّه همه حصارها و قلعه ها را سپاه مصرى با قدرت و غلبه تصرّف نموده اند و مطّلع بودند كه چقدر از اشقياى وهّابى در همين مسير به دست دلاوران مصرى به خاك مذلّت افتاده اند.

آنها با چشم خود مى ديدند كه حتّى عبداللَّه بن سعود هنگامى كه در مقام تشجيع آنها سخن مى گفت، قدرت اداى كلمات را نداشت و مطالب را بريده بريده از دهانش فرو مى ريخت و خود حصار را خالى گذاشت و به برج ناميمون پدرش كه آنرا «قصر» مى خواند پناه برد! و از طرفى در ميان وهّابيها قرار بر اين بود كه اگر عبداللَّه بن سعود حكم حمله دهد اطاعت نكنند!

ابراهيم پاشا به صورت جدّى در صدد نبود كه با سوق دادن لشكر، زمين درعيّه را با خون مردم رنگين سازد و لذا به مدّت پنج ماه و نيم محاصره را ادامه داد تا كاملًا بر افراد محصور در ميان برج فشار وارد شود و مجبور به

تاريخ وهابيان، ص: 150

تسليم گردند.

ابراهيم پاشا با اين تدبير عاقلانه، به جز برجى كه عبداللَّه در آن متحصّن بود، همه قسمتهاى حصار را تصرّف كرد و سرانجام عبداللَّه بن سعود را زنده دستگير ساخت و دست و پا بسته به مصر فرستاد و آنچه از اشياى قيمتى روضه مطهّر نبوى به وسيله سعود به غارت رفته و در آن برج موجود بود، به دست آورد و براى ارسال شدن به استانبول به قاهره فرستاد. آنگاه قلعه درعيّه نجديّه را با خاك يكسان نمود و

برجها و باروهايش را آشيانه جغد و كلاغ كرد.

هنگامى كه خبر دستگيرى ابن سعود در منطقه شايع شد، وهّابيان موجود در داخل و خارج درعيّه، يكى پس ديگرى به حضور ابراهيم پاشا مى آمدند و امان نامه تقاضا مى كردند و به صورت ظاهرى هم كه شده ابراز تنفّر و انزجار از آيين وهّابى مى كردند و به دين و آيين باز مى گشتند و از اهانتهاى الحادى كه به حرم مطهّر نبوى انجام شده بود اظهار ندامت مى كردند.

در موضوع فتح درعيّه و ابراز ندامت اعراب و طلب امان نامه آنان، «داود پاشا» والى بغداد سهم بسزايى داشت؛ زيرا ايشان دو تن از سركرده هاى بنى خالد به نامهاى «شيخ ماجد عُرَيْعِر» و برادرش «محمّد» را به يارى و پشتيبانى ابراهيم پاشا برگزيد و آنها در اين رابطه سران همه عشاير و قبايل «لحسا» را گرد آوردند و توجيه نمودند كه در همه مساجد و محافل خود نام خليفه را در منبرها و سخنرانيها بر زبان جارى سازند و آوازه اش را در گوشها طنين اندازند و از والى بغداد همواره اطاعت نموده، عشاير و قبايل خود را در برابر وهّابيان عنود و لجوج توجيه كنند.

بر اين اساس هيچگونه يارى و پشتيبانى از وهّابيان بغداد به ابن سعود

تاريخ وهابيان، ص: 151

نرسيد و وهّابيان حجاز هم كارى از پيش نبردند و در نتيجه ابراهيم پاشا توانست با توپهاى دشمن كوب، ديوارهاى حصار درعيّه را در هم شكند، برجها و باروها را ويران نمايد، پيروان وفادار به ابن سعود را طعمه شمشير سازد و پسر سعود را زنده دستگير نمايد.

پس از دستگيرى عبداللَّه بن سعود، پسرش «خالد» نيز به همراه «احمد حنبلى» برترين

عالم وهّابيان دستگير شدند.

با توجّه به اينكه خالد كودكى چهار ساله بود، ابراهيم پاشا او را در نزد خود نگه داشت و احمد حنبلى را به جهت روحانى بودنش نكشت ولى دندانهايش را يكجا كشيد و خود را همانند مركب بدويان به درشكه بست و سه شبانه روز در ميان سربازان مصرى گردانيد، سپس از طريق مدينه به مصر فرستاد.

هنگامى كه عبداللَّه بن سعود را دست بسته وارد مدينه منوّره كردند، سه شبانه روز توپ انداختند. كوچه ها و بازارها را تزيين ساختند. همه محلّه ها را آذين بستند. همگان كسب و كار خود را ترك كرده، با اندختن آب دهان بر سر و صورت ابن سعود، از او مراسم استقبال به عمل آوردند.

روز چهارم او را به طرف قاهره، سپس از طريق اسكندريّه به مركز خلافت اسلامى (استانبول) فرستادند.

آنگاه چهار فرزندش به اتفّاق سردمداران خاندان محمّدبن عبدالوهّاب و ياران و كارگزارانش، استادش احمد حنبلى، كاتب دوّمش عبدالعزيز و رييس ديوانش عبدالسّريديّه، از طريق مصر دست بسته به استانبول فرستاده شدند.

عبداللَّه بن سعود به جهت اهانتهاى فراوانى كه در مورد معارف اسلامى روا داشته بود، مورد تنفّر و انزجار همه علماى اسلام بود، از اين رهگذر از مدينه تا اسكندريّه، از هر شهر و قصبه اى كه گذشتند، اهل ايمان گروه گروه

تاريخ وهابيان، ص: 152

آمدند و ابراز شادمانى كردند. آنها آب دهان به سر و صورتش نثار مى كردند.

مراسم شادمانى كه در قاهره، اسكندريّه و ديگر شهرها و قصبات مصرى بر پا گرديد به طورى كه هر يك با شكوهتر از ديگرى برگزار شد.

پيوست

وهّابيان پس از اين شكست سنگين، به شهرهاى قطيف، بحرين و شيخ نشينهاى مسقط پراكنده شدند.

آنان آيين اباحه و الحادى خود را مخفى نموده، در آن مناطق به صورت ناشناس اقامت گزيدند و گروهى از آنها به بلاد هند كوچ كردند.

ساكنان قطيف، بحرين و ديگر شهرهاى نجد، اعتقادات الحادى و اباحه اى خود را مقدارى تعديل نموده، در پشت پرده خفا آن را نگهداشتند و با توالد و تناسل بر تعداد خود افزودند و به مرحله اى رسيدند كه توان ايذاء و اذيّت مردم را پيدا كردند، امّا همانند عبداللَّه و پدرش سعود، توفيق نشر آيين باطل خود را نيافتند.

آن گروه كه به هند كوچ كردند مذهب باطل خود را ابراز نكردندو در نهايت پنهان كارى به عقايد خود وابسته ماندند. پس از 10 تا 15 سال، آيين خود را بر ملا نمودند ولى جرأت نشر آن را پيدا نكردند.

ده تا پانزده نفر از اين ملحدان، حدود 15- 16 سال پيش [پيشتر از تاريخ تأليف كتاب به بهانه انجام فريضه حج، با خانواده خود به مكّه معظّمه مشرّف شده، در آنجا رحل اقامت افكندند و حدود هشت يا نُه سال در آن بلده طيّبه اقامت گزيدند.

اهالى مكّه متوجّه اين معنى شده بودند كه طاعات و عبادات آنان با هيچيك از مذاهب چهارگانه اهل سنّت تطبيق نمى كند ولى نظر به اينكه

تاريخ وهابيان، ص: 153

كيفيّت طواف و سعى آنها را شبيه شيعيان ديده بودند، به شيعه بودن آنان معتقد شده بودند.

هفت يا هشت سال پيش يكى از علماى هند به وهّابى بودن آنها پى برده و اين موضوع را به شريف عبداللَّه پاشاى فقيد گزارش كرده بود و او نيز آنها را احضار كرده، پرسيده بود:

«شما پيرو كدام آيين هستيد و چرا در

مكّه معظّمه سكنى گزيده ايد؟»

آنها در پاسخ گفته بودند:

«ما از بقاياى مذهب وهّابى هستيم، حضرت امام جعفر صادق عليه السلام پيشواى ماست! ما براى عبادت و اطاعت پرودگار متعال اين شهر مقدّس را برگزيده ايم، هندوها ما را به برادران اهل سنّت خود قياس كرده، ما را مورد رعايت خود قرار داده اند.»

پس از اين پاسخ آنها را به اتّفاق خانواده هايشان به جدّه برده، سوار كشتى كردند و به عنوان تبعيد به بمبئى فرستادند.

جنايات طاقت فرساى وهابيان در سرزمين مقدّس حجاز، به ويژه در ميان اهالى حرمين شريفين، ضرب المثل شده و به هنگام گفتگو از افراد جانى و تجاوزگر او را به وهّابى تشبيه مى كنند و به هنگام ترسانيدن كودكان، آنها را با جمله «وهّابى آمد، وهّابى آمد» مى ترسانند.

هنگامى كه خبر تبعيد وهّابيان هندى به هندوستان شايع شد، همه اهالى از خرد و كلان به محلّ توقيف آنان هجوم بردند و تا لحظه اخراج آنان از مكّه معظّمه، لحظه اى از تحقير و استهزاى آنان فرو گذار نشدند و تعداد

تاريخ وهابيان، ص: 154

افرادى كه با نثار آب دهان بر سر و صورت وهّابيان، آنها را بدرقه مى كردند بيرون از شمار بودند.

وصول كليدهاى حرمين شريفين به استانبول

نگهبان شهرهاى خدا و نگهبان بندگان پروردگار، پادشاه زمان، سلطان محمود، از استرداد حرمين شريفين كه در دست دشمنان تجاوزگر بود و فتوحات جليله، بسيار مسرور و شادمان گرديد و براى استقبال با شكوه از كليدهاى حرمين شريفين فرمان همايونى صادر گرديد. تا به اين وسيله نسبت به كعبه معظّمه و روضه مطهّره، تجليل و تعظيم شايانى ابراز گردد.

آنگاه بر اساس فتوايى كه از سوى مفتى اعظم پايتخت صادر شد، مقرّر گرديد كه در منابر و محافل

به دنبال نام پادشاه لقب «غازى» افزوده گردد. «1»

يكى از اين دو كليد، روز 26 محرّم الحرام 1228 ه. و ديگرى در غرّه جمادى الاولاى همان سال به استانبول مركز پايتخت اسلامى شرف وصول بخشيد. در اين دو روز بر اساس فرمان همايونى مراسم با شكوهى ترتيب يافت. در اين مراسم پرآوازه شيخ الاسلام، قائم مقام، وزرا، وكلا، رجال دربار و همه ارتشيان- از پياده و سواره- حضور داشتند.

اين مراسم از مقابل «سلطان ايّوب» مسجد مقدّسى كه ابوايّوب انصارى رحمه الله در آن مدفون است، تا مقابل باب عالى (كاخ پادشاه) ادامه داشت.

در طول اين مسيرِ بسيار طولانى، مردم مشتاق و با ايمان در دو طرف خيابان صف كشيده بودند و رجال دولت با لباسهاى رسمى از مقابل باب عالى

تاريخ وهابيان، ص: 155

حركت كردند. رييس تشريفات دربار «عنبرآقا» از سوى دربار در پيشاپيش آنها گام برمى داشت و دو عدد سينى بسيار شفّاف نقره اى را با كمال وقار و احترام در دست گرفته بود، كه يكى براى حمل كليد كعبه معظّمه و ديگرى براى حمل كليد روضه مطهّره از پيش تهيّه شده بود. يكى از اين سينى ها را عنبر آقا شخصاً حمل مى كرد و ديگرى را كدخداى دربار به دست گرفته بود. «1»

شركت كنندگان در اين مراسمِ با شكوه، يكدل و يكصدا صلوات و سلام مى فرستادند و مأموران ويژه تشريفات دربار نيز در چهار طرف «امانتهاى مقدّسه» «2» با نغمه هاى دلنشين تكبير، آواى توحيد را در فضاى شهر طنين انداز مى ساختند.

از نجات يافتن سرزمين مقدّس حجاز از دست خوارج، همه ممالك اسلامى مسرور و شادمان بودند و مأمورين تشريفات دربار با آواى روحبخش تكبير، كه

از دلهايى مالامال از عشق و شور برمى آمد، بر سرور و شادى تماشاچيان مى افزودند.

مشاهده اين مراسم شكوهمند، مردان و زنان بى شمارى را كه در دو

تاريخ وهابيان، ص: 156

طرف مسير ايستاده بودند، به شدّت تحت تأثير قرار داده، اشك محبّت آنان را بر گونه هايشان سرازير ساخته بود.

مراسم استقبال كليدهاى مبارك، با آرامش و متانت خاصّى از «ادرنه قاپوسى» آغاز و از طريق راه ديوانى (ديوان يولى) به باب عالى منتهى گرديد.

سلطان محمود غازى با پاى پياده به استقبال كليدها شتافت و از در ميانى تا مقابل غرفه «خرقه شريف»، «1» در پيشاپيش استقبال كنندگان حركت كرد، آنگاه با كمال تعظيم و تجليل، خود را با خرقه شريفه رسول خدا صلى الله عليه و آله متبرّك نمود. آنگاه مفتى اعظم و قائم مقام را كه در دايره خرقه شريف حضور داشتند، و بابا پاشا را كه در آن ايّام ميهمان دربار بود، با ديگر اعيان، اشراف و رجال دولتى، جدا جدا مورد تفقّد و عنايت قرار دادند.

سلطان محمود غازى از كمال مسرّت و انبساط خاطر، شخصاً به كاخ مشهور به «اسكى سراى» قدم رنجه فرموده، شيخ الاسلام سيّد عبداللَّه درى زاده، قائم مقام رشدى پاشا، بابا پاشا نخستين پيك تيزتك بشارتگر، كد خداى مصر، ترجمان حرمين شريفين و سرايدار مخصوص دربار را مورد عنايت قرار داده، به هر يك خلعت و پوستينى مطابق شأن و رتبه شان عطا كرد.

تاريخ وهابيان، ص: 157

به محمّد على پاشازاده و اسماعيل بيگ كه كليد حرمين را آورده بودند و لطيف آغا كه كليددار پاشاى ياد شده بود، به هر كدام دو تاج افتخار «طوغ» و «صور غوج» مرحمت نمود. «1»

به شخص محمّد

على پاشا، والى عالى شأن مصر نيز به عنوان قدردانى از مساعى جميله اش، عنايت خاصّى مبذول داشته، شمشير مرصّعى با يك لوح تقدير با خطّ همايونى، توسّط «سعيدآغا» رييس تشريفات دربار فرستاده شد.

در اين شادى بزرگ و مسرّتِ مباهات انگيز، سه شبانه روز همه اهالى استانبول غرق شادى و سرور شدند و اين خبر مسرّت بخش توسّط قاصدان تيزپا به همه بلاد اسلامى گزارش گرديد.

ورود اسيران وهّابى به مركز خلافت عثمانى

دستگيرى سران و رهبران تجاوزگر وهّابى، كه پستى آنان در نزد همگان مسلّم بود و مدّت متمادى مكّه معظّمه را تحت سيطره خود در آورده، حجّاج بيت اللَّه الحرام را از اداى فريضه حج مانع شده بودند و به قافله حجّاج آزار و شكنجه مى دادند و اينك با تلاشهاى فراوان و فداكاريهاى بى پايان به دست قهرمانان اسلام دستگير شده، دست بسته به مركز خلافت فرستاده مى شود، موجب شادى و سرور فوق العاده پادشاه و رجال دولت گرديد. و لذا فرمان همايونى صادر شد كه آنها را براى تحقير بيشتر به زنجير بسته، با تمام ذلّت و خوارى وارد دربار نمايند.

تاريخ وهابيان، ص: 158

از اين رهگذر «عبداللَّه بن سعود» را با ديگر همراهانش بر فراز سكّوى معروف به «اسكله دفتردار» برده، به دست مأمورين لشكرى و كشورى، به گردن هر يك از اشقياى وهّابى تخته اى به دو عدد زنجير افكندند و به دست هر كدام دستبندهاى محكمى نهادند. در حالى كه از دو طرف يدك كشيده مى شدند، از جاده معروف به «ديوان يولى» به باب عالى و از آنجا به زندان «بستانجى» منتقل شدند و به شرحى كه بعداً بيان خواهيم كرد، همگى به سزاى عمل خويش رسيدند.

مأموران رسانيدن وهّابيان به زندان

در اين مراسم، عبارت بودند از:

نجيب آغا معاون ادارى والى مصر، سرپرست قاصدان مصرى، كارگزاران و همراهان ارسالى از طرف والى مصر، اعيان، اشراف، قضات و ديگر منسوبين دربار.

در حضور اينها آخرين بازجويى اشقياى وهّابى انجام گرفت، ولى انجام مجازات آنان تا تشريف فرمايى پادشاه به «اسكى سراى» به تأخير افتاد.

سرانجام در روز دوّم جمادى الأولى 1234 ه. ذات همايونى با شكوه فراوان به اسكى سراى آمد و عبداللَّه بن سعود را به حضور طلبيد. سپس او را حدود نيم ساعت براى تحقير دست بسته سرپا نگهداشتند، پادشاه خطاب به صدر اعظم «درويش پاشا» فرمان داد كه او را با يارانش، هر كدام را در يكى از گذرگاههاى مناسب شهر گردن بزنند.

طبيعى است كه انجام اين فرمان به عهده «خليل آغا» زندان بان بستانچى واگذار گرديد.

خليل آغا، «عبداللَّه بن سعود» را در ميدانِ سراى، به دار آويخت و «طامى قحطانى» را در مقابل كاخ تشريفات گردن زد و زنديق مشهور به

تاريخ وهابيان، ص: 159

«خزانه دار» را در بازار مرجان، و عامل قتل عام شهر طائف «عثمان مضايقى» را در مقابل باب عالى، و ديگر اشقيا را در ديگر گذرگاهها به سزاى عملشان رسانيد.

با اعدام عبداللَّه بن سعود و ديگر دستيارانش، تبار وهّابيانى كه ساليان دراز در سرزمين حجاز مرتكب انواع جنايتها و خيانتها شده بودند، به شمشير «سلطان محمود غازى» از ريشه و بن كنده شد.

تكميل

چپاولگرى، راهزنى و كشتار دستجمعى حجّاج خانه خدا و زائران حرم رسول خدا، به قرمطى ها و وهّابى ها اختصاص ندارد، بلكه هر از چندى، گروهى از تجاوزگران بى ريشه، پرچم ظلم و تعدّى برافراشته، شمشير كين بركشيده اند و با خون حجّاج

خانه خدا، سرزمين حجاز را گلگون كرده اند.

نژاد خفاجى در سال 303 هجرى، باديه نشينان كوه عرجون در سال 1062 ه. و ديگر اعراب ساكن مسيرِ راهِ حاجيان در سالهاى 1112 ه.

1113 ه. 1115 ه. و 1121 ه. به قافله هاى عازم حجّ خانه خدا شبيخون زده، آتش جنگ به پا كردند و شيفتگان خانه خدا و زائران مدينه رسول اللَّه را به شهادت رساندند. در اين مسير افراد بى گناه فراوانى، افزون از ريگهاى بيابان، به دست اين ستمگران مظلومانه به خاك و خون كشيده شدند.

ولى سرانجام ستمگران تجاوزگر با شمشير شريعت و تيغ آبدار سلطنت، مقهور و منكوب شده، روانه دوزخ گشتند.

خداوند منّان همه آنان را از رحمت خود دور گرداند و سايه بلند پايه پادشاه زمان، سلطان سلاطين، سلطان عبدالحميد خان ثانى [فرزند سلطان محمود غازى را با تأييدات ربّانى مؤيّد نمايد و سايه نشينان سايه

تاريخ وهابيان، ص: 160

گسترده اش، از اهل ايمان را، به احترام پيامبر رحمتش از شرّ دشمنان شقاوت پيشه، مصون و محفوظ بدارد!

پايان

در اين نوشتار كه درباره تاريخچه و عملكرد وهّابيان به رشته تحرير در آمد، ممكن است كاستيها و يا ناهماهنگى هايى در مورد جزئيّات رويدادها به چشم بخوردكه امرى است طبيعى؛ زيرا هر فرازى از اين معلومات، از راه جداگانه اى به دست آمده است.

برخى از اين مطالب از كهنسالان حجازى اخذ شده و با گزارشات ديگر تنظيم گرديده است.

و لذا به هنگام تلفيق، تنسيق و تنظيم آنها به صورت يك كتاب مستقل، اين مقدار ناهماهنگى بسيار طبيعى است، ولى مطمئن هستيم كه خوانندگان گرامى مرا مورد عفو و اغماض قرار خواهند داد.

با عرض پوزش و تقاضاى توفيق از خداوند منّان،

مطالب خود را پايان مى برم.

دريادار سرگرد ايّوب صبرى

سرپرست مدرسه عالى نيروى دريايى

يادكردى از مؤلّف

اشاره

از شرح زندگى مؤلّف بزرگوار، معلومات گسترده اى به دست ما نرسيده، تنها چيزى كه از بيوگرافى ايشان مى دانيم اين است كه:

دريادار سرتيپ «ايّوب صبرى پاشا» در اوايل قرن نوزدهم ميلادى در قصبه اى به نام: «ارميه» ديده به جهان گشود.

«ارميه» قصبه خوش آب و هوايى در جنوب شرقى «تساليا» در 250 كيلومترى «آتن» واقع است.

اين قصبه در زمان عثمانيها مركز بخش بوده و در حدود 2500 نفر جمعيّت، 5 مسجد، 2 مدرسه و يك سرباز خانه مستحكم داشته است. و مقبره شيخ على سمرقندى در اين قصبه واقع شده، كه از طرف بار بروس خيرالدّين پاشا بنياد گرديده است.

«ارميه» يكى از بخشهاى ششگانه «ينى شهير» است كه پس از معاهده برلين، به يونان ملحق شد و به نام «آرميرو» شهرت يافت، چنانكه «ينى شهير» نيز به: «لاريسا» مشهور شد.

تاريخ وهابيان، ص: 162

از دوران تحصيلات مؤلّف اطّلاعى در دست نداريم ولى مى دانيم كه از نظر مدارج نظامى به دريا سالارى رسيده و نشان سرتيپ و عنوان فرماندهى نيروى دريايى را داشته است و به تعبير عثمانيها «مين باشى»؛ يعنى «سر هزار تن سپاهى» بود، كه در تشكيلات نظامى عثمانى، منصبى پايين تر از قائم مقام به شمار مى رفت. او همچنين رئيس ديوان محاسبات نيروى دريايى و سرپرست مدرسه عالى نيروى دريايى بود.

مذهب وى حنفى و از جهت طريقت به «ادريس مختفى» منسوب بود و سرانجام در صفر 1308 ه. برابر سپتامبر 1890 م. در گذشت و در پايين پاى «ادريس مختفى» مدفون گشت.

آثار چاپ شده مؤلّف

1- احوال جزيرة العرب (جغرافياى مفصّل شبه جزيره)

2- اسباب العنايه (ترجمه كتاب بداية النّهايه)

3- تاريخ وهّابيان (كتاب حاضر)

4- ترجمه شمايل شريف (شمايل رسول اكرم صلى الله

عليه و آله)

5- تكملة المناسك (مناسك حج)

6- رياض الموقنين (در اخلاقيّات)

7- شرح بانت سعاد (شرح قصيده معروف)

8- محمود السّير (سيره رسول گرامى اسلام)

9- مرآة مكه (تاريخ مكه، دو جلد)

10- مرآة مدينه (تاريخ مدينه، دو جلد)

11- مرآة جزيرة العرب (تاريخ جزيرة العرب)

12- نجاة المؤمنين (احكام و عقايد)

تاريخ وهابيان، ص: 163

محمّد طاهر افندى، شرح حال كوتاهى از ايشان آورده و به عنوان «مردى با فضيلت و فردى پر تلاش» وى را ستوده است. «1»

از ديگر منابع ترجمه اش:

1- ايضاح المكنون، ج 1، ص 218 و 316، ج 2، صص 445، 458 و 625

2- معجم المؤلّفين، ج 3، ص 30

3- هديّة العارفين، ج 1، ص 229

كتاب حاضر

مؤلّف محترم مطالب اين كتاب را نخست به صورت سلسله مقالاتى در روزنامه «ترجمان حقيقت» منتشر كرد و سپس مجموعه آنها را به صورت كتابى گرد آورد. تاريخ وهّابيان در سال 1296 ه. برابر 1879 م. در 288 صفحه به تركى عثمانى در چاپخانه «قرق انبار» چاپ، و توسّط «ينى كتابخانه» منتشر شده است. آنگاه پس از گذشت يك قرن كامل، توسّط «سليمان چليك» به حروف لاتين تبديل شد و در سال 1992 م. از طرف انتشارات بدر- به تركى استانبولى- در استانبول انتشار يافت.

و اينك ويژگيهاى كتاب را به اختصار مى آوريم

1- به ريشه يابى عقايد وهّابيت پرداخته و از «قرامطه» آغاز كرده است.

وى سيماى قرامطه را در صفحات محدود ترسيم مى كند.

2- به هنگام تشريح حوادث انجام شده، از ريزه كاريهاى وقايع فرو گذار نكرده، بلكه رويدادها را با تمام ريزه كاريها بيان نموده است.

تاريخ وهابيان، ص: 164

3- اشعار جالب و مناسب فراوانى به تناسب مطالب در جاى جاى كتاب آورده، كه همه آنها به تركى عثمانى بود و لذا متن آنها را نياورديم و به ترجمه آنها بسنده كرديم.

4- در مواردى تاريخ وقوع حادثه را در آخر مطلب آورده، كه براى مشخّص شدن در داخل كروشه [...] قرار داديم.

5- على رغم ارتشى بودن و اعتقاد راسخ داشتن به خلفاى عثمانى، اشتباهات كارگزاران دربار عثمانى را ناديده نگرفته، بلكه آنچه مقتضاى انصاف و تحقيق بود به صراحت آورده است.

6- در مواردى از كتاب، از آگاهيهاى گسترده اش در مسائل نظامى بهره جسته و به تشريح نقاط قوّت و يا نقاط ضعف نبردها پرداخته است.

7- به دليل منصب والاى نظامى اش، آمار دقيق و بسيار جالبى- كه توسّط پاشاها و فرماندهان و فرمانداران به مركز گزارش

مى شد- در اختيار او قرار مى گرفت و او آمار و ارقام تعداد افراد سپاه، رقم اموال به يغما رفته و شمار افراد قتل عام شده را در موارد زيادى از كتابش آورده است كه در هيچ منبع ديگرى يافت نمى شود.

8- به دليل آگاهى گسترده اش از جغرافياى حجاز، نام روستاها، قلعه ها، چشمه ها و گذرگاهها را به طور دقيق معرفى مى كند.

9- تحليلهايى درست و به دور از تعصّب، در بسيارى از پديده ها ابراز نموده، كه دقيق و واقع بينانه است؛ همانند تحليل اشتباهات شريف غالب.

10- متن عربى نامه هاى متبادل بين سران وهّابى و طرفهاى درگير را آورده، كه ما نيز متن عربى آنها را به عنوان اسناد تاريخى، همراه با ترجمه فارسى آورديم.

اينها گوشه اى بود از نكات مورد توجّه و نقاط قوّت كتاب كه به طور

تاريخ وهابيان، ص: 165

فشرده آورديم و اينك به نقاط ضعف و كاستيهاى آن نيز اشاره مى كنيم تا ارزيابى صحيحى ارائه داده باشيم:

ضعف ها و كاستى ها

1- در ريشه يابى كتاب از قرامطه گفتگو كرده، ليكن از «ابن تيميّه» و ديگر پايه گذاران مكتب وهّابيت؛ چون برخى از فقهاى حنابله و خلفاى عبّاسى سخن نگفته است.

2- عقايد پوچ و باطل وهّابيان را در جاى جاى كتاب آورده و مهر باطل بر آنها زده، ولى هرگز به بطلان آنها استدلال نكرده است.

3- به جهت مذهب سنّى و مكتب جبرى كه داشت، در موارد فراوانى ناكاميهاى نيروهاى انتظامى را به قضا و قدر حمل كرده و به اشعارى از اسلاف خود در اين موارد تمسّك جسته است.

4- در برخى از موارد ميان گزارشهاى مربوط به يك واقعه، تناقضاتى ديده مى شود كه خود مؤلّف در آخرين پاراگراف كتاب به آن

اشاره كرده و از آن پوزش طلبيده است.

5- در ميان گزارشهاى كتاب به برخى از عنايات الهى اشاره كرده و آنها را به عنوان «معجزه» مطرح نموده است، كه از نظر ما معجزه نبوده و اصل وقوع آنها براى ما مسلّم نيست، گرچه دليلى هم بر عدم وقوع آنها نداريم، كه همواره حوادث خارق العاده به فرمان حضرت احديّت در جهان هستى در حال انجام يافتن است.

6- در عهد مؤلّف، وهّابيت در حجاز از ريشه و بن قلع و قمع شده بود و تشكّل بعدى كه منجرّ به تشكيل دولت سعودى و هدم قبور ائمّه بقيع شد، بعد از تأليف اين كتاب روى داد و لذا كتاب فاقد اين بخش و ديگر جنايات وهّابيان

تاريخ وهابيان، ص: 166

از حمله به كربلا و نجف اشرف و غيره مى باشد.

7- على رغم دقّت فراوانش در آوردن ضبط صحيح اسامى اماكن و غيره، «ميدان مناخه» را همه جا «ميدان مناحه» آورده و ما نيز به جهت حفظ امانت در ترجمه «مناحه» آورديم و به اين وسيله اصلاح مى كنيم.

8- بعد از نام مقدّس رسول خدا طبق روال اهل سنّت: صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَسَلَّم آورده كه ما براى عدم مخالفت با حديث پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد «صلوات بَتْراء» «1» لفظ [و آله را در داخل كروشه آورديم.

اميدواريم ترجمه اين كتاب- با همه كاستيهايش- روشنگر قسمتى از زواياى تاريك تاريخ و بيانگر ناگفته هاى فراوانى از جنايات وهّابيان، در مقطع حسّاس پى ريزى شالوده مذهب باطل وهّابيان باشد محقّقان و خوانندگان را بهره دهد. و نيز مترجم و دست اندركاران نشر كتاب را ذخيره اى باشد براى روزى كه: لا يَنْفَعُ مالٌ

و لا بَنُون، الَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ: «روزى كه ثروت و فرزند سود نبخشد، جز كسى كه قلبى سليم به پيش خدا مى آورد.» «2»

اين ترجمه روز هفتم ذيقعدة الحرام 1418 ه. در «شام» كنار حرم مطهّر قهرمان كربلا حضرت زينب كبرى عليها السلام آغاز گرديد و روز دوازدهم صفرالخير 1419 ه. در «قم» كنار حرم مطهّر كريمه اهلبيت حضرت معصومه عليها السلام پايان يافت.

حوزه علميّه قم

على اكبر مهدى پور

تاريخ وهابيان، ص: 167

صفحه عنوان- نسخه اصلى

تاريخ وهابيان، ص: 168

صفحه اوّل و دوّم- نسخه اصلى

كتابنامه وهّابيت

از نخستين روزى كه آئين ساختگى وهّابيّت در سرزمين مقدّس حجاز شكل گرفت، تعداد فراوانى از علماى اعلام و مرزبانان كشور ايمان، با تأليف كتابهاى ارزشمندى، پوچى و بى پايگى افكار و عقايد «محمّدبن عبدالوهّاب» را اعلام كرده، مسلمانان را از گرايش به اين مسلك بى اساس بر حذر داشتند.

نخستين كسى كه از علماى اهل سنّت به جنگ بى امان با بافته هاى وهّابيان پرداخت، برادرش: «شيخ سليمان بن عبدالوهاب نجدى» بود كه در كتاب: «الصّواعق الالهيّة فى الرّد على الوهّابيّه» پرده از نقشه هاى شيطانى اين ضالّ مضل برداشت و او را از زادگاهش فرارى داد.

دوّمين دشمن سرسخت او پدرش «عبدالوهّاب» بود كه قاضى «عُيَينه» بود و تا ايشان زنده بود وى قدرت ابراز همه عقايد انحرافى اش را نداشت، چنانكه در مقدّمه كتاب «التّوحيد» اين مطلب به صراحت آمده است. «1»

و نخستين كسى كه از علماى شيعه در ردّ او كتاب نوشت، مرجع عاليقدر

تاريخ وهابيان، ص: 170

جهان تشيّع موحوم «شيخ جعفر كاشف الغطاء» متوفّاى 1228 ه. بود.

وى با تأليف كتاب ارزشمند: «منهج الرّشاد لمن اراد السّداد» همه عقايد محمّد بن عبدالوهّاب را با دلائل روشن

و احاديث معتبر از منابع مورد اعتماد و استناد اهل تسنّن، ابطال نمود.

جالب توجّه اينكه معظّم له اين كتاب را در پاسخ نامه «عبدالعزيز بن سعود» تأليف كرده، براى ايشان ارسال نموده است.

پس از آنها صدها عالم متعهّد و درد آشنا با تأليف كتابهاى ارزشمندى به ردّ آراء و عقايد باطل محمّدبن عبدالوهّاب پرداخته اند.

و اينك عناوين تعدادى از آنها را كه به دست ما رسيده در سه بخش جداگانه تقديم خوانندگان گرامى مى كنيم:

الف- آثار علماى اهل سنّت در ردّ وهّابيّت

1. الأجوبة النّجدية، شمس الدين سفارينى، نابلسى حنفى، متوفاى 1188 ق.

2. الأجوبة النّعمانية عن الأسئلة الهنديّة، ابن آلوسى، متوفاى 1317 ق.

3. اسلام دينى و وهابيت دينى- استانبولى-، عمر اوُنگوت، چاپ استانبول 2002 م. 227 صفحه رقعى.

4. الاسلام و الايمان، حسين حلمى ايشيق، چاپ استانبول، 1986 م.

5. الاشارة بطرق حديث الزيارة، ابن حجر عسقلانى، متوفاى 852 ق.

6. الاصول الاربعة فى ترديد الوهّابيّة، محمّد حسن مجدّدى سرهندى،

تاريخ وهابيان، ص: 171

چاپ امرتسر، هند، 127 صفحه رقعى.

7. اظهار العقوق ممّن منع التّوسّل بالنّبى و الولىّ الصّدوق، مشرفى مالكى جزائرى.

8. الاقوال المرضيّة فى الرّد على الوهّابيّة، شيخ عطا الكسم دمشقى.

9. الانتصار للاولياء الابرار، طاهر سنبل حنفى، چاپ بغداد، 1345 ق.

10. الاوراق البغداديّة، شيخ ابراهيم راوى.

11. براءة الشّيعة من مفتريات الوهّابيّة، محمّد احمد حامد سودانى، چاپ تهران، 1413 ق.

12. البراءة من الاختلاق فى الرّد على أهل الشّقاق، شيخ على بن زين العابدين سودانى.

13. البراهين السّاطعة، شيخ سلامة عزامى، متوفاى 1379 ق.

14. البصائر فى ردّ الوهابيّين و المادّيين، مجدالدولة غلام نبىّ اللَّه، چاپ مدارس، هند، 1295 ق.

15. البصائر لمنكرى التّوسّل بأهل المقابر، شيخ حمداللَّه داجوى هندى.

16. تاريخ وهّابيان- استانبولى- ايّوب صبرى، متوفاى 1308

ق. چاپ استانبول، 1296 ق.

17. تاريخ الوهّابييّن، ايّوب صبرى، تعريب: عبدالناصر جزايرى، چاپ قاهره، 2003 م. 224 صفحه رقعى.

18. تاژاوه ى وه هابيه كان- كردى- سيد احمد زينى دحلان، چاپ اول، 1367 ش.

19. تبرّك الصّحابة، شيخ محمدطاهر كردى مكى، چاپ اول، 1385 ق.

تاريخ وهابيان، ص: 172

20. تبرّك الصّحابة بآثار الرّسول، محمّد طاهر كردى حنفى. (ترجمه حيدر انصارى نجف آبادى)، چاپ اول، تهران، 1396 ق.

21. تجريد سيف الجهاد، عبداللَّه بن عبداللّطيف شافعى (استاد محمّدبن عبدالوهّاب).

22. تحذير أحباب الأولياء، چاپ معهد تيجانى، امّ درمان، سودان.

23. تحريض الاغبياء على الاستغاثة بالانبياء و الاولياء، عبداللَّه بن ابراهيم ميرغنى.

24. التّحفة المختارة فى الرّد على منكر الزيارة، تاج الدين عمر بن ابى اليمن لخمى فاكهى مالكى، متوفاى 731 ق.

25. التّحفة الوهبيّة فى الردّ على الوهابيّة، داود بن سليمان بغدادى نقشبندى حنفى، متوفاى 1299 ق.

26. تطهير الفؤاد من دنس الاعتقاد، شيخ محمد بخيت مطبعى حنفى، مفتى مصر، متوفاى 1354 ق، چاپ مصر، 1318 ق.

27. التّعقّب الشّديد على هدى الزّرعى العنيد، شيخ محمد عربى تبانى مكّى، متوفاى 1390 ق.

28. تنبيه المنتقد للاحتفال بليلة المولد، عمر بن ابى بكر بارو، چاپ اول، 1369 ش.

29. تهكّم المقلّدين بمن ادّعى تجديد الدّين، محمّدبن عبدالرّحمان بن عفالق حنبلى (معاصر محمد بن عبدالوهاب).

30. التّوسّل، محمّد عبدالقيّوم قادرى هزاروى، چاپ استانبول، 1984 م.

31. التّوسّل بالنّبى و جهلة الوهّابيّين، ابوحامد بن مرزوق دمشقى، چاپ

تاريخ وهابيان، ص: 173

استانبول، 1975 م.

32. التوسّل عبادة توحيدية، محمد عيسى آل مكباس، چاپ قم، 1426 ق.

33. التوضيح عن توحيد الأخلاق، عبداللَّه راوى افندى- مخطوط-.

34. جلاء العينين فى محاكمة الأحمدين، نعمان بن محمود آلوسى بغدادى.

35. جلال الحقّ فى كشف أحوال أشرار الخلق، شيخ ابراهيم حلمى قادرى الاسكندرى،

چاپ اسكندريه، مصر، 1355 ق.

36. الجوابات، ابن عبدالرزاق حنبلى.

37. الجوهر المنظّم فى زيارة قبر النبى المكرم، ابن حجر مكى، چاپ قاهره، 2000 م.

38. حسن المقصد فى عمل المولد، جلال الدين سيوطى، متوفاى 911 ق. چاپ بيروت، 1407 ق.

39. الحق الدّامغ، شيخ احمد بن حمد خليلى، مفتى كشور عمان.

40. الحقّ المبين فى الرّد على الوهّابيّين، شيخ احمد سعيد سرهندى نقشبندى.

41. الحقائق الاسلاميّة فى الرّد على المزاعم الوهّابيّة، شيخ مالك بن شيخ داود (مدير مدرسه العرفان، در كوتبالى، مالى) چاپ استانبول، 1405 ق.

42. الحقيقة الاسلامية فى الردّ على الوهّابية، عبدالغنى بن صالح حمادة، چاپ إدلب، 1894 م.

43. خاطرات همفر، مستر همفر، ترجمه دكتر محسن مؤيدى، چاپ

تاريخ وهابيان، ص: 174

تهران، 1362 ش.

44. خلاصة الكلام فى بيان امراء البلد الحرام، احمد بن زينى دحلان مكّى، چاپ قاهره، 1888 م.

45. الدّرر السّنيّة فى الرّد على الوهّابيّة، احمدبن زينى دحلان مكّى (صاحب سيره نبويّه)، چاپ قاهره، 1298 م.

46. الدّر المنيف فى زيارة اهل البيت الشريف، احمد بن احمد مصرى- تاريخ تأليف 1267 ق-

47. الدّرة الثّمينة فيما لزائر النّبى الى المدينة المنوّرة، احمد بن محمد مدنى دجانى انصارى، چاپ قاهره، 2000 م.

48. دستهاى ناپيدا، مستر همفر، ترجمه احسان قرنى، چاپ تهران، 1378 ش.

49. دفع الشّبه عن الرّسول و الرّسالة، ابوبكر بن محمد حصنى دمشقى، متوفاى 829 ق. چاپ قاهره، 1418 ق. 256 صفحه.

50. الردّ على ابن عبدالوهاب، شيخ احمد مصرى احسائى.

51. الردّ على ابن عبدالوهاب، اسماعيل تميمى، متوفاى 1248 ق. چاپ تونس.

52. الردّ على ابن عبدالوهاب، شيخ عبداللَّه بن عيسى مويسى.

53. الردّ على ابن عبدالوهاب، عبدالوهاب بن احمد بركات شافعى مكى.

54. الردّ على ابن عبدالوهاب، شيخ محمد بن عبداللّطيف احسائى.

55. الردّ

على محمد بن عبدالوهاب، محمد بن سليمان كردى شافعى (استاد محمد بن عبدالوهاب).

تاريخ وهابيان، ص: 175

56. الردّ على الوهابية، عبداللَّه حبشى هررى.

57. الردّ على الوهابية، عمر محجوب- مخطوط-.

58. الردّ على الوهابية، عبداللَّه بن صديق غمارى، متوفاى 1413 ق.

59. الرّد على الوهّابيّة، صالح كواش تونسى.

60. الرّد على الوهّابيّة، طباطبائى بصرى.

61. الرّد على الوهّابيّة، عبدالرّحمان احسائى.

62. الرّد على الوهّابيّة، عبداللَّه بن عيسى مويسى.

63. الرّد على الوهّابيّة، عبدالمحسن اشيقرى حنبلى.

64. الرّد على الوهّابيّة، محمّد بن عبداللّطيف احسائى.

65. الرّد على الوهّابيّة، محمّد صالح زمزمى شافعى.

66. الرّد على الوهّابيّة، مصطفى مصرى بولاقى.

67. الرّد على الوهّابيّة، منعمى.

68. ردود على شبهات السلفية، محمد نورى بن رشيد نقشبندى ديرشوى، چاپ 1408 ق.

69. الردود على محمد بن عبدالوهاب، شيخ صالح غلابى مغربى.

70. ردّ وهابى، مفتى محمود، بن مفتى عبدالقيّوم، چاپ استانبول، 1401 ق.

71. الرّسالة الرّديّة على الطائفة الوهّابيّة، محمّد عطاء اللَّه رومى.

72. رسالة فى تحقيق الرّابطة، شيخ خالد بغدادى، چاپ استانبول، 1973 م.

73. رسالة فى جواز التّوسّل، شيخ مهدى وازنانى مغربى.

تاريخ وهابيان، ص: 176

74. رسالة فى حكم التّوسّل بالانبياء، شيخ محمّدحسنين مخلوف.

75. رسالة فى الصّوفيّة و ردّ الوهّابيّة، خالد بغدادى.

76. رسالة فى مسألة الزّيارة، محمد بن على مازنى.

77. الرسالة المرضية فى الرد على من ينكر الزيارة المحمدية، محمد سعدى مالكى.

78. رسالة مسجّعة محكمة، شيخ صالح كواش تونسى.

79. زنگ خطر، حاج سيد امير شيخ قتالى (م: 1415 ه).

80. سبيل النّجاة عن بدعة اهل الزّيغ و الضّلالة، قاضى عبدالرّحمان قوتى.

81. سرگذشت وهابيت، احمد زينى دحلان، ترجمه ابراهيم دامغانى، چاپ دوّم، 1378 ش. تهران.

82. سعادة الدّارين فى الرّد على الفرقتين: الوهّابيّة و مقلّدة الظّاهريّة، شيخ ابراهيم سمنودى منصورى، چاپ مصر 1320 ق- دو مجلد.

83. سلفيّه بدعت يا

مذهب؟، محمد سعيد رمضان البوطى، ترجمه دكتر حسين صابرى، چاپ مشهد، 1383 ش. 297 صفحه وزيرى.

84. السّلفيّة مرحلة زمنية مباركة، لا مذهب اسلامى، محمد سعيد رمضان البوطى.

85. السّلفيّة الوهّابيّة، حسن بن على سقّاف، چاپ بيروت، 1425 ق.

86. السّيف الباتر لعنق المنكر على الاكابر، سيّد علوى بن احمد حدّاد، متوفاى 1222 ق.

87. سيف الجبار المسلول على أعداء الأبرار، شاه فضل رسول قادرى،

تاريخ وهابيان، ص: 177

چاپ استانبول، 1979 م.

88. السّيف الصّقيل فى الردّ على ابن زفيل، تقى الدين سبكى، متوفاى 756 ق.

89. السّيف الهندى فى ابانة طريقة الشّيخ النّجدى، عيسى بن محمّد صنعانى.

90. السّيوف الصّقال فى أعناق من أنكر على الاولياء بعد الانتقال، يكى از علماى بيت المقدس.

91. السّيوف المشرفيّة لقطع أعناق القائلين بالجهة و الجسمية، على بن محمد ميلى جمالى مالكى تونسى.

92. شرح حزب البحر، احمد زروق فاسى مالكى، متوفاى 899 ق.

93. شفاء السّقام فى زيارة خير الأنام، تقى الدّين سبكى، متوفاى 756 ق.

94. شواهد الحق بالاستغاثة بسيّد الخلق، شيخ يوسف نبهانى، چاپ استانبول، 1973 م.

95. الصّارم المنكى فى الرّد على السّبكى، ابن عبدالهادى مقدسى (چاپ 1319 ه. مصر).

96. الصّارم الهندى فى عنق النّجدى، شيخ عطاء مكّى.

97. صاروخ الغارة، شيخ محمدطاهر يوسف تيجانى مالكى، چاپ سودان.

98. صالح الاخوان فى الردّ على من قال على المسلمين بالشرك و الكفران، داود بن سليمان بغدادى، متوفاى 1299 ق.

99. صدق الخبر فى خوارج القرن الثّانى عشر، شريف عبداللَّه بن شريف حسن پاشا (چاپ لاذقيّه، سوريّه).

تاريخ وهابيان، ص: 178

100. صفحات من تاريخ الجزيرة العرب الحديث، محمد عوض الخطيب.

101. الصّلات و البشر فى الصّلاة على خير البشر، محمّد بن يعقوب فيروز آبادى (صاحب قاموس).

102. صلح الاخوان، فى الرّد على من قال على

المسلمين بالشّرك و الكفران، داود بن سليمان حنفى بغدادى (م: 1299. ه).

103. الصّواعق الالهيّة فى الرّد على الوهّابيّة، شيخ سليمان بن عبدالوهّاب نجدى (برادر محمّدبن عبدالوهّاب)، چاپ بمبئى، 1306 ق.

104. صواعق من نار على صاحب المنار، شيخ يوسف دجوى، از علماى الازهر مصر.

105. الصّواعق و الرّدود، عفيف الدّين عبداللَّه بن داود حنبلى.

106. ضلالات الوهّابيّين، حسين حلمى ايشيق، (چاپ استانبول 1976 م).

107. ضياء الصّدور لمنكر التّوسل بأهل القبور، ظاهر شاه سيان بن عبدالعظيم سيان مدينى، چاپ استانبول، 1406 ق.

108. العقائد الصّحيحة فى ترديد الوهّابيّة النّجدية، حافظ محمد حسن سرهندى حنفى، چاپ امرتسر، هند، 1360 ق.

109. عقد نفيس، فى ردّ شبهات الوهّابى التّعيس، ابوالفداء اسماعيل تميمى تونسى.

110. عقيدتنا فى زيارة القبور، عبدالعزيز صالح مدنى، چاپ اول، 1419 ق.

111. علماء المسلمين و الوهّابيّون، حسين حلمى ايشيق، چاپ استانبول، 1973 م.

112. غوث العباد فى بيان الرّشاد، شيخ مصطفى حمامى مصرى.

تاريخ وهابيان، ص: 179

113. فاهامان واهابى، ترجمه كتاب حاضر به زبان: مالزى، چاپ معاونت بين الملل، تهران، 1367 ش.. Fahaman WahabiL

114. فتاوى العلماء فى تحريم تكفير المسلمين، زين العابدين شابغدادى، چاپ پاكستان، 1971 م.

115. الفتنة الوهّابيّة، احمد بن زينى دحلان، چاپ مصر، 1354 ق.

116. فتنه وهّابيت، احمد بن زينى دحلان (ترجمه دكتر همايون همّتى).

117. الفجر الصّادق فى الرّد على منكرى التوسّل و الكرامات و الخوارق، شيخ جميل صدقى زهاوى، چاپ قاهره، 1323 ق.

118. فرقان القرآن بين جهات الخالق و جهات الأكوان، شيخ سلامه عزامى قضاعى شافعى، چاپ مصر.

119. فصل الخطاب فى ردّ ضلالات ابن عبدالوّهاب، احمد بن على بصرى قپانچى شافعى.

120. فصل الخطاب فى الرّد على محمّد بن عبدالوهّاب، شيخ سليمان بن عبدالوهّاب (برادر محمّدبن عبدالوهّاب)، متوفاى 1210 ق. چاپ

چهارم.

121. قصيدة فى الردّ على ابن عبدالوهاب، سيو معمى.

122. قصيدة فى الردّ على الصنعانى الذى مدح ابن عبدالوهاب، سيد مصطفى بولاقى.

123. قصيدة فى الردّ على الصنعانى فى مدح ابن عبدالوهاب، ابن غلبون ليبى.

124. قصيدة فى ردّ الوهابية، عبدالعزيز قرشى مالكى احسائى.

125. قطع العروق الوُرْدِية من صاحب البروق النّجدية، حافظ احمد بن

تاريخ وهابيان، ص: 180

صديق غمارى، متوفاى 1380 ق.

126. القول المقنع فى الردّ على الألبانى المبتدع، عبداللَّه بن صديق غمارى، متوفاى 1413 ق.

127. اللّامذهبيّة أخطر بدعة تهدّد الشّريعة الاسلامية، دكتر محمدسعيد رمضان البوطى، چاپ دمشق، 1988 م.

128. لفحات الوجد من فعلات أهل نجد، محسن بن عبدالكريم بن اسحاق، متوفاى 1266 ق.- مخطوط-.

129. لمع الشهاب فى سيرة محمد بن عبدالوهاب، چاپ بيروت، 1976 م.

با تحقيقات احمد مصطفى ابوحاكمة.

130. المبرد المبكى فى الردّ على الصارم المنكى، محمد بن على بن علّان صديقى مكّى، متوفاى 1057 ق.

131. مخالفة الوهّابيّة للقرآن و السّنّة، عمر عبدالسّلام، چاپ بيروت، 1416 ق.

132. المدراج السّنية فى ردّ الوهّابيّة، عامر قادرى (معلّم دارالعلوم قادرى كراچى)، چاپ استانبول، 1978 م.

133. مذكّرات مستر همفر، ترجمه دكتر ج. خ. چاپ بيروت، 1973 م.

134. مرهم العلل المعظلة، عفيف الدّين عبداللَّه بن اسعد يافعى يمنى، متوفاى 768 ق.

135. المسائل المنتخبة، قاضى حبيب الحق بن عبدالحق، چاپ استانبول، 1406 ق.

136. مصباح الانام و جلاء الظّلام فى ردّ شبه البدعى الّتى اضلّ بها العوام،

تاريخ وهابيان، ص: 181

سيّد علوى بن حداد.

137. المقالات الوفيّة فى الرّد على الوهّابيّة، شيخ حسن قزبك.

138. المقالة المرضية فى الردّ على من ينكر الزيارة المحمديّة، به پيوست كتاب «البراهين الساطعة» چاپ شده.

139. مناظرة مع الألبانى، محمد غمارى زمزمى، متوفاى حدود 1407 ق.

140. المنح الالهيّة فى طمس الضّلالة الوهّابيّة،

اسماعيل تميمى تونسى، نسخه خطى آن در كتابخانه ملى تونس به شماره 2780 موجود است.

141. المنحة الوهبيّة فى الرّد على الوهّابيّة، داود بن سليمان حنفى بغدادى (م: 1299 ه.)، چاپ بمبئى، 1305 ق.

142. من معرّبات المكتوبات، شيخ احمد بن عبد الأحد قادرى حنفى نقشبندى، چاپ استانبول، 1973 م.

143. المواهب الرّحمانيّة و السّهام الأحمديّة فى نحور الوهّابيّة، شيخ احمد بن داود.

144. الميزان الكبرى، عبدالوهاب بصرى، چاپ استانبول، 1973 م.

145. نجم المهتدى و ردّ المعتدى، فخر بن معلّم قرشى، متوفاى 725 ق.

146. النّصيحة الذهبية، حافظ ذهبى، متوفاى 748 ق.

147. نصيحة لاخواننا علماء نجد، يوسف بن سيد هاشم رفاعى، با مقدمه دكتر محمدسعيد رمضان الفوطى.

148. النّقول الشّرعيّة فى الرّد على الوهّابيّة، مصطفى بن احمد بن حسن شطى حنبلى، چاپ استانبول، 1406 ق.

149. وسيلة الاسلام بالنّبى عليه الصّلاة و السّلام، ابوالعباس احمد بن

تاريخ وهابيان، ص: 182

خطيب، ابن قنفذ جزايرى، متوفاى 810 ق. با مقدمه سليمان صيد چاپ شده.

150. وهابيت ايده استعمار، مستر همفر، ترجمه: الف. ع. چاپ تهران، 1398 ق.

151. الوهّابيّة فى نظر علماء المسلمين، احسان عبداللّطيف بكرى، چاپ چهارم، قم، 1408 ق.

152. وهابيت مسلمانان علماء كى نظر مين (اردو) احسان عبداللّطيف بكرى، ترجمه سيد نيازعلى رضوى هندى، چاپ قم، 1411 ق.

153. وهابيز فتنه (انگليسى) سيد احمد زينى دحلان، ترجمه سيد سعيد اختر رضوى، Wahhabis, Fitnah Exposed چاپ قم، 2000 م.

154. وهابيسم (فرانسه) زينى دحلان, Heresie Wahabite چاپ تهران، 1370 ش.

155. الوهابيون و البيوت المرفوعة، محمد على بن حسن همدانى سنقرى، متوفاى 1354 ق. چاپ دوم، قم، 1418 ق.

156. يهود لا حنابلة، شيخ ظواهرى، شيخ الأزهر.

ب- آثار علماى شيعه در ردّ وهابيّت

157. آئين وهّابيّت، استاد جعفر سبحانى،

چاپ دهم، 1380 ش.

158. الآيات البيّنات، شيخ محمّد حسين كاشف الغطاء، چاپ نجف اشرف، 1345 ق.

159. الآيات الجليّة فى ردّ شبهات الوهابيّة، شيخ مرتضى آل كاشف الغطاء، متوفاى 1931 ق.

تاريخ وهابيان، ص: 183

160. ابن باز فقيه آل سعود، صالح الوردانى، چاپ مصر، 2001 م.

161. الاحتجاجات العشرة مع العلماء فى مكة المكرمة و المدينة المنورة، آيةاللَّه سيد عبداللَّه شيرازى، متوفاى 1405 ق. چاپ ششم، 1425 ق.

162. الاحتفال بذكرى الانبياء و عباد اللَّه الصّالحين، سيّد مرتضى عسكرى.

163. الاحتفال بذكرى مولد النبى صلى اللَّه عليه و آله، سيد عبدالرحيم موسوى، چاپ اول، قم، 1422 ق.

164. الأرض مسجداً و طهوراً، محمد نديم فليّح طائى، چاپ كويت، 1399 ق.

165. إزاحة الغىّ فى الردّ على عبدالحىّ، مشرف على بن حسن، متوفاى بعد از 1240 ق.

166. ازاحة الوسوسة عن تقبيل الأعتاب المقدّسة، شيخ عبداللَّه مامقانى، متوفاى 1351 ق. چاپ نجف اشرف، 1345 ق.

167. ازهاق الباطل فى ردّ شبه الفرقة الوهّابية، محمّدبن عبدالوهّاب همدانى، متوفاى 1303 ق.

168. استغاثه، توسّل و شفاعت، مرتضى قاسمى، چاپ كاشان، 1373 ش.

169. اكمال السّنة فى نقض منهاج السنّة، سيد مهدى بن صالح قزوينى كيشوان، متوفاى 1358 ق.

170. اكمال المنّة فى نقض منهاج السنّة، شيخ سراج الدين حسن بن عميمى لكهنوى، متوفاى 1353 ق.

171. الانصاف و الانتصاف لأهل الحق من الاسراف، تاريخ تأليف:

تاريخ وهابيان، ص: 184

757 ق.- مخطوط-.

172. اينست آيين وهّابيت، سيد ابراهيم سيد علوى.

173. بحث تحليلى در عقايد وهّابيت، سيد جعفر سيّدان، چاپ مشهد، 1386 ش.

174. بحوث مع اهل السّنة و السّلفيّة، سيّد مهدى روحانى، چاپ تهران، 1399 ق.

175. البدعة، استاد جعفر سبحانى، چاپ بيروت، 1419 ق.

176. البراهين الجليّة فى رفع تشكيلات الوهّابيّة، سيّد محمّد حسن قزوينى، متوفاى

1380 ق. چاپ نجف اشرف، 1346 ق.

177. برگى از جنايات وهابى ها، سيد مرتضى رضوى، ترجمه ضيائى.

178. بزرگداشت اولياء خدا، يعقوب جعفرى، چاپ تهران، 1372 ش.

179. بزرگداشتها در اسلام، سيّد جعفر مرتضى عاملى، ترجمه محمد سپهرى، چاپ سوم، 1378 ش.

180. البكاء على موتى المؤمنين، سيد عبدالرحيم موسوى، چاپ دوم، 1426 ق.

181. البكاء على الميّت على ضوء السّنة و السّيرة، محمّد جواد طبسى.

182. البناء على قبور الانبياء و الاولياء، سيّد مرتضى عسكرى.

183. بنيانگذاران عقائد وهّابيّت، داود الهامى.

184. بيان احوال وهابيان (آذرى) فهرست نسخ خطى آذربايجان، ج 1، ص 49، رقم 104 (اليازمالارى كاتولوغى) به شماره 248216814- 6.

185. البيت المعمور فى عمارة القبور (اردو)، سيد علينقى نقوى لكهنوى،

تاريخ وهابيان، ص: 185

متوفاى 1408 ق. چاپ هند، 1345 ق.

186. پيشينه سياسى فكرى وهّابيّت، محمّد ابراهيم انصارى لارى.

187. تاريخ وهّابيّت، عبدالرّسول مدنى كاشانى، متوفاى 1366 ق.

188. تاريخچه و نقد و بررسى عقايد و اعمال وهّابى ها، سيّد محسن امين (ترجمه: سيّد ابراهيم سيّد علوى)، چاپ اول، تهران، 1357 ش.

189. التبرّك، صباح على بياتى، چاپ اول، 1422 ق.

190. التّبرك، على احمدى ميانجى، چاپ تهران، 1404 ق.

191. تبرّك و توسّل، جواد محدّثى، چاپ قم، 1376 ش.

192. تجزيه و تحليل الوهابية، سيد محمدحسن قزوينى، چاپ تهران.

193. التحفة الامامية فى دحض حجج الوهابية، سيد محمدحسن آغا مير قزوينى، متوفاى 1380 ق.

194. تحليلى نو بر عقائد وهّابيان، محمّد حسين ابراهيمى، چاپ چهارم، 1379 ش.

195. تنبيه الغافلين، شيخ عبدالحسين فخرومى قرشى.

196. توحيد و شرك، مديريت حوزه هاى علميه اهل سنت، چاپ اول، 1378 ش.

197. التوسّل، سيد عبدالرّحيم موسوى، چاپ اول، 1422 ق.

198. التوسّل، سيد محسن خرازى، چاپ اول، 1422 ق.

199. توسّل از ديدگاه عقل و قرآن، سيّد محمّد ضياء

آبادى، چاپ تهران، 1362 ش.

200. التوسّل الى اللَّه، محمود عرفان، چاپ اول، 1425 ق.

تاريخ وهابيان، ص: 186

201. توسّل به ارواح مقدّسه، استاد جعفر سبحانى.

202. التوسّل، مفهومه و اقسامه و حكمه، استاد جعفر سبحانى، چاپ بيروت، 1418 ق.

203. ثامن شوال، سيد عبدالرزّاق مقرّم، متوفاى 1391 ق.

204. جنايت وهّابيت، سيّد حسن ميردامادى.

205. جوابات الوهابيّين، سيد محمدحسين موسوى كيشوان، متوفاى 1356 ق.

206. چرا به زيارت بقيع مى رويم؟ على كاظمى، چاپ 1397 ق.

207. چرا؟ چرا؟ على عطائى اصفهانى، چاپ اول، 1384 ش. 368 صفحه رقعى.

208. چهره واقعى وهابيت، ترجمه حبيب روحانى، چاپ پنجم، 1382 ش.

209. الحرب الوهّابى، دكتر عبدالصّاحب يادگارى.

210. الحسين و الوهّابية، جلال معاش، چاپ بيروت، 1426 ق.

211. حقيقة التوسّل و الوسيلة، موسى محمّد على، (چاپ بيروت).

212. حكم البناء على القبور، عبدالكريم بهبهانى، چاپ اول، 1422 ق.

213. خداى وهابى ها، سيد محمود عظميى، چاپ اول، 1377 ش.

214. الدرّ الفريد فى العزاء على السّبط الشهيد، سيد على بن سيد محمدحسين شهرستانى، متوفاى 1344 ق.

215. دربارگاه نور، ناصرالدّين صديق، چاپ دوم، قم، 1383 ش.

216. درسهايى از شفاعت، سيد تقى طباطبايى قمى، چاپ اول، قم، 1364 ش.

تاريخ وهابيان، ص: 187

217. دعايات مكثّفة ضدّ الوهابية، سيد مهدى بن سيد محمد سويج.

218. دعوى الهدى الى الورع فى الافعال و الفتوى، شيخ محمّد جواد بلاغى، متوفاى 1352 ق. چاپ نجف اشرف، 1344 ق.

219. الدّعوة الحسينيّة الى مواهب النّبى السّنية، محمدباقر همدانى- مخطوط-

220. دعوة الحق الى ائمّة الخلق، ميرزا هادى حسينى خراسانى، (م:

1368 ه) در دو مجلد، جلد اول در بغداد به چاپ رسيده، جلد دوم آن مخطوط است.

221. دليل واقعى در جواب وهّابى، سيد حسين عرب باغى، متوفاى 1369 ق. چاپ سنگى تبريز.

222. دو محور

عقايد وهابيان، داود الهامى، چاپ قم، 1379 ش.

223. ردّ شبهات وهّابيها، عيسى سليم پور اهرى، چاپ قم، 1341 ش.

224. الردّ على فتاوى الوهّابيّين، سيد حسن صدر كاظمى، متوفاى 1354 ق. چاپ اول، بغداد، 1344 ق.

225. الردّ على الوهابيّة، شيخ عبدالكريم الزّين، متوفاى 1360 ق.

226. الردّ على الوهابيّة، شيخ محمدعلى اردوبادى، متوفاى 1380 ق. چاپ 1345 ق.

227. الردّ على الوهابيّة، شيخ مهدى بن محمدعلى اصفهانى.

228. الردّ على الوهابيّة، شيخ هادى بن عباس بن على آل كاشف الغطاء، متوفاى 1361 ق.

229. ردّ الفتوى بهدم قبور الأئمّة فى البقيع، شيخ محمدجواد بلاغى،

تاريخ وهابيان، ص: 188

متوفاى 1352 ق.

230. رساله اى در ردّ شبهات وهّابيّه، سيّد صدرالدّين صدر (م: 1373 ه)

231. رساله ردّ بر وهّابيت، شيخ محمّد صفائى حائرى.

232. رسالة فى ردّ شبهات الوهابية، سيد صدرالدين صدر، متوفاى 1373 ق.

233. رسالة فى الرّد على الوهّابيّة، سيّد حسن صدر، (م: 134 ه).

234. رسالة فى الرد على الوهابية، شيخ قاسم ابوالفضل محجوب بوشهرى.

235. رسالة فى ردّ مذهب الوهابية، سيد محمد بن سيد محمود عصّار، متوفاى 1356 ق. چاپ قم، 1420 ق. با تحقيقات نعمان النّصرى.

236. رسالة فى هدم المشاهد، سيد ابوتراب خوانسارى، متوفاى 1346 ق.

237. رويكرد عقلانى بر باورهاى وهابيت، نجم الدين طبسى، چاپ قم، 1384 ش.

238. رؤية اللَّه بين التّنزيه و التّشبيه، عبدالكريم بهبهانى، چاپ اول، 1422 ق.

239. زيارت، جواد محدّثى، چاپ تهران، 1371 ش.

240. زيارة قبر الرسول، چاپ نجف اشرف، 1426 ق.

241. زيارة القبور، سيد عبدالرّحيم موسوى، چاپ اول، 1422 ق.

242. الزّيارة و التوسّل، صائب عبدالحميد، چاپ قم، 1421 ق.

243. السّجود على الارض، على احمدى ميانجى.

244. السّجود على التّربة، محمدابراهيم موحّد قزوينى، چاپ دوم،

تاريخ وهابيان، ص: 189

1401 ق.

245. السّيف الحيدرى، ولايتعلى

بن غلام رسول اكبر فورى.

246. سيماى وهابيت، عبداللَّه محمد (ترجمه هكذا رأيت الوهّابيّين).

247. شبهات الوهّابيّة، حسن بن ابى المعالى، چاپ نجف اشرف.

248. شبى در قطار، حسينعلى انصارى راد.

249. شرك و بدعت، مصطفى نورانى.

250. الشّعائر الحسينية، شيخ محمدحسين آل مظفر، متوفاى 1381 ق.

چاپ بغداد، 1348 ق.

251. الشّعائر الحسينية فى العراق، سيد على نقى نقوى لكهنوى، ترجمه از انگليسى، از طامس لائل.

252. الشّفاعة، عبدالكريم بهبهانى، چاپ اول، 1422 ق.

253. الشّفاعة حقيقة اسلامية، چاپ قم، 1418 ق.

254. الشفاعة، بحوث فى حقيقتها و اقسامها و معطياتها، سيد كمال حيدرى، چاپ اول، 1425 ق.

255. الشّيعة و الوهّابية، سيد مهدى بن سيد صالح قزوينى، متوفاى 1358 ق. چاپ نجف اشرف.

256. الصّراط المستقيم، غلامعلى بهاونگرى هندى (به زبان كجراتى).

257. الصّوارم الماضية لردّ الفرقة الوهابية، سيد محمد مهدى قزوينى، متوفاى 1300 ق.

258. الصّواعق المحرقة فى علائم الظّهور و ردّ الوهّابيّة، شيخ ابوالحسن مرندى (صاحب مجمع النّورين)، چاپ تهران، 1334 ش.

تاريخ وهابيان، ص: 190

259. العقود الدّرية فى ردّ شبهات الوهابية، سيد محسن امين عاملى- به نظم-

260. غفلة الوهّابيّة عن الحقائق الدّينيه، سيّد مهدى قزوينى.

261. فتنه وهّابيت (انگليسى)، سيد سعيد اختر رضوى، چاپ قم، 2000 م.

262. فتنه وهّابيت (اردو)، فروغ كاظمى، چاپ لكهنو، هند، 1998 م.

263. فراسوى پرده ها، سيّد محسن امين (ترجمه: دكتر سيد حسن افتخار زاده)، چاپ تهران، 368 صفحه.

264. فرقه وهّابى و پاسخ شبهات آنها، على دوانى، چاپ سوم 1368 ش.

265. الفرقة الوهّابيّة فى خدمة من؟، سيّد ابوالعلا تقوى.

266. فصل الخطاب فى نقض مقالة ابن عبدالوهاب، محمد بن عبدالنّبى نيشابورى، متوفاى 1232 ق.

267. الفصول المهمّة فى مشروعيّة زيارة النّبى و الأئمّة، شيخ مهدى ساعدى عمارى.

268. فقهاء النّفط، صالح الوردانى، چاپ قاهره، 2001 م.

231 صفحه.

269. فهرست كتابهائى كه در ردّ وهابيّت نوشته شده، ناصر باقرى بيد هندى.

270. قائدة اهل الباطل و دفع شبهات المجادل، على بن عبداللَّه بحرانى، چاپ هند، 1306 ق.

271. كشف الأثر، فى مسألة السّفر و جواب ملّا احمد وهّابى، سيد حسين عرب باغى، متوفاى 1369 ق. چاپ قم، 1366 ش.

272. كشف الارتياب فى أتباع محمّدبن عبدالوهّاب، سيّد محسن امين،

تاريخ وهابيان، ص: 191

چاپ پنجم، 1347 ق. دمشق.

273. كشف الاستار، سيّد احمد خسرو شاهى.

274. كشف النّقاب عن عقائد ابن عبدالوهاب، سيد علينقى نقوى لكهنوى، متوفاى 1409 ق. چاپ نجف اشرف، 1927 م.

275. كفر الوهابية، شيخ محمدعلى قمى حائرى، متوفاى 1381 ق. چاپ نجف اشرف، 1927 م.

276. الكلمات التّامّات، ميرزا محمد على اردوبادى، متوفاى 1380 ق.

277. ماضى الوهابيّين و حاضرهم، سيد مرتضى رضوى، چاپ بيروت- لندن.

278. مسأله شفاعت، هاشم هاشم زاده هريسى، چاپ سوم، 1399 ق.

279. المشاهد المشرّفة و الوهّابيّون، شيخ محمدعلى سنقرى، متوفاى 1354 ق. چاپ نجف اشرف، 1345 ق.

280. مع الوهّابيّين فى خططهم و عقائدهم، استاد جعفر سبحانى، چاپ تهران، 1986 م.

281. معيار الشّرك فى القرآن، سيد عزّالدين زنجانى، چاپ بيروت، 1411 ق.

282. المناهج الحائرية فى نقض كتاب الهداية السّنية، سيد محمدحسن آغامير قزوينى، متوفاى 1380 ق.

283. من سنن النّبى البكاء على الميّت، سيّد مرتضى عسكرى.

284. من سنن النّبى الصّلاة على محمّد و آل محمّد، سيّد مرتضى عسكرى.

تاريخ وهابيان، ص: 192

285. منظومة فى الردّ على الوهابية، شيخ عبدالحسين خيامى عاملى، متوفاى 1375 ق.

286. المنهج الجديد و الصّحيح فى الحوار مع الوهّابيين، دكتر عصام عماد يمنى، چاپ قم، 1423 ق.

287. منهج الرّشاد لمن اراد السّداد، شيخ جعفر كاشف الغطاء. (م: 1228 ه)، چاپ نجف اشرف، 1343 ق.

288.

المواسم و المراسم، سيد جعفر مرتضى عاملى، چاپ تهران، 1367 ش.

289. نصيحتى الى شيخ الوهّابية، سيد محمود بحرالعلوم، چاپ قم، 1424 ق.

290. نقد و تحليلى پيرامون وهابيگرى، دكتر همايون همتى، چاپ تهران، 1367 ش.

291. نقدى بر انديشه وهّابى ها، سيد محمدحسن قزوينى، ترجمه حسن طارمى.

292. نقض فتاوى الوهّابية، محمدحسين آل كاشف الغطاء، چاپ بيروت، 1419 ق.

293. نگاهى به پندارهاى وهّابيّت، محمدحسين آل كاشف الغطاء، ترجمه محمدحسين رحيميان، چاپ قم، 1376 ش.

294. نگرشى بر وهابيت، سيد محمد وحيدى، چاپ قم، 1414 ق.

295. نيم نگاهى بر وهّابيت، محمد مردانى، چاپ قم، 1385 ش.

296. الهادى فى جواب مغالطات الفرقة الوهابية، محمد فارسى حائرى

تاريخ وهابيان، ص: 193

ديلمى، چاپ نجف اشرف، 1346 ق.

297. الهديّة السّنية فى ابطال المذهب الوهّابيّة، سيد محمدحسن آغا مير قزوينى، متوفاى 1380 ق.

298. هذي هى الوهّابيّة، شيخ محمّد جواد مغنيّه، چاپ بيروت، 1982 م.

299. هكذا رأيت الوهّابيّين، عبداللَّه محمّد، چاپ تهران 1402 ق.

300. الوجيزة فى ردّ الوهابية، على بن عليرضا خوئى، متوفاى 1350 ق.

301. الوحدة الشّيعيّة و الغزو الوهابى، دكتر نجاح طائى، چاپ بيروت، 1426 ق. سه مجلد.

302. وهّابيان، على اصغر فقيهى، چاپ سوم 1366 ش. 478 صفحه.

303. وهّابيت (تركى استانبولى) چاپ استانبول.

304. الوهّابية بمنظار الحقيقة، مهدى معاش، چاپ بيروت، 1427 ق. 200 صفحه.

305. الوهّابية دعاوى و ردود، نجم الدين طبسى، چاپ قم، 1420 ق.

271 صفحه.

306. الوهّابيّة على حقيقتها، عبداللَّه على، چاپ بيروت 1978 م.

307. الوهّابية كفر و الحاد، سيد عباس كاشانى، چاپ لندن.

308. الوهّابية فى خدمة من؟ سيد مرتضى رضوى.

309. الوهّابية فى صورتها الحقيقيّة، چاپ بيروت، 1417 ق.

310. الوهّابيّة فى الميزان، استاد جعفر سبحانى.

311. وهّابيّت، مبانى فكرى و كارنامه عملى، استاد جعفر سبحانى، چاپ قم،

1380 ش. 440 صفحه.

تاريخ وهابيان، ص: 194

312. الوهّابيّة و اصول الاعتقاد، محمّد جواد بلاغى. (همان رساله ردّ بر ابن بليهد است).

313. الوهّابيّة و التّوحيد، على كورانى، چاپ بيروت.

314. وهّابيت و ريشه هاى آن، نورالدين مدرّسى چهاردهى، چاپ تهران، 1984 م.

315. وهّابيّت يك تحقيق عميق، مصطفى نورانى، چاپ 1370 ش.

316. وهّابيسم (انگليسى) جعفر سبحانى، ترجمه جليل دُرّانى، چاپ تهران 1996 م. 423 صفحه.

317. وهّابى ليك (آذرى) دكتر همايون همّتى.

318. الوهّابيّون خوارج ام سنّة؟ دكتر نجاح طائى، چاپ بيروت، 1426 ق.

ج- آثارى در نقد عملكرد آل سعود

319. آل سعود ماضيهم و مستقبلهم، جبران شاميه، 223 صفحه.

320. آل سعود من اين و الى اين؟ م. ص.

321. آنسوى حج خونين، سيد حسن ميردامادى، چاپ تهران، 1367 ش.

471 صفحه.

322. ابن باز فقيه آل سعود، صالح الوردانى، چاپ قاهره 2001 م.

323. از كجا تا به كجا؟ ناصرالسّعيد، ترجمه وحيد ابوميثم، چاپ تهران، 1360 ش.

324. الاسلام السعودى الممسوخ، سيد طالب الخرسان، چاپ قم، 1409 ق.

تاريخ وهابيان، ص: 195

325. الاسلام و الوثنيّة السعودية، فهد قحطانى، چاپ دوم، لندن، 1406 ق.

326. انتفاضة الحرم، منظمّة الثورة الاسلامية فى الجزيرة العربيّة، چاپ 1401 ق.

327. البترول و السياسة فى المملكة العربية السّعودية، توفيق الشيخ، دارالصفا، لندن، 500 صفحه.

328. بريطانيا و ابن سعود، محمدعلى سعيد، چاپ تهران، 1367 ش. 208 صفحه.

329. تاريخ آل سعود، داود الهامى- مخطوط-.

330. تاريخ آل سعود، ناصر السعيد، چاپ بيروت، 1040 صفحه.

331. تجاوز آل سعود به حرم امن الهى، يوسف حكمت كامران، چاپ تهران.

332. التسلّح السّعودى، دكتر عبدالعزيز غازى، چاپ لندن، 660 صفحه.

333. حج خونين، مجموعه شعرى گروهى از شاعران، چاپ تهران، 1367 ش.

334. حقايق عن القهر السّعودى، ناصر السعيد.

335. دماء فى الكعبة، رفعت سيد

احمد، چاپ لندن.

336. روايت حجّ خونين، چاپ تهران، 1367 ش.

337. زلزال جهيمان فى مكّة، فهد القحطانى، 666 صفحه.

338. سرزمين سلاطين، رابرات ليسى، ترجمه فيروزه خلعت برى، چاپ تهران- دو مجلد- 820 صفحه.

تاريخ وهابيان، ص: 196

339. السّعودية تبتلع اليمن، مهدى يوسف مهاجرى، چاپ لندن، 560 صفحه.

340. سعودى هاى وهّابى، عيسى سليم پور اهرى- مخطوط-

341. سنين القهر، منظّمة الثورة الاسلامية فى الجزيرة العربية، 140 صفحه.

342. سياست و حكومت در عربستان سعودى، سيد داود آقايى، چاپ تهران، 1368 ش. 378 صفحه.

343. صراع الاجنحة فى الاسرة الحاكمة السّعودية، فهد القحطانى، چاپ منظمة الثورة الاسلامية فى الجزيرة العربية.

344. صفحة عن آل سعود الوهّابيّين، سيد مرتضى رضوى، 138 صفحه.

345. طبايع الاستبداد السّعودى، ابوالفرج مدنى، چاپ لندن، 1405 ق.

346. عربستان بى سلاطين، فرد هاليدى، ترجمه بهرام افراسيابى، چاپ تهران، 1360 ش. 344 صفحه.

347. فيصل القاتل و القتيل، عبدالرحمن ناصر شمرانى، چاپ بيروت، 365 صفحه.

348. قيام العرش السّعودى، ناصر الفرج، چاپ لندن، 1988 م.

349. قيام كعبه سرآغاز خونين قرن، ترجمه شاكر كسرائى، چاپ منظمة الثورة الاسلامية فى الجزيرة العربية.

350. كعبه در زنجير، محمدحسن زورق، چاپ تهران، 1362 ش.

351. مذبحة الحريّة، منظّمة الثورة الاسلامية فى الجزيرة العربية.

تاريخ وهابيان، ص: 197

352. مملكة الفضائح، عبدالرحمن ناصر شمرانى، چاپ بيروت، 400 صفحه.

353. منظّمة الثّورة الاسلامية فى الجزيرة العربية، چاپ سعودى، 1401 ق.

354. موت أميرة أم موت النّظام السّعودى، توفيق عبدالحىّ، نشر وكالة الأنباء العربية، 280 صفحه.

355. النّظام السّعودى بعد ايران، كلود فوييه (ترجمه از متن فرانسوى) چاپ بيروت، 216 صفحه.

356. النّظام السّعودى فى ميزان الاسلام، 95 صفحه.

357. النّظام السّعودى ينفجر، نداف سافران، چاپ لندن.

358. النّفط السّعودى ثروة مستلبة و مستقبل مجدل، جعفر الشيخ عبداللَّه، چاپ لندن.

359. وهّابيت و

آل سعود، دكتر سيد محمود اسداللّهى، چاپ تهران، 1375 ش.

360. اليمانى و آل سعود، فهد القحطانى، چاپ لندن، 1988 م.

تاريخ وهابيان، ص: 198

منابع كتابنامه

نگارنده سطور مدّتى بس طولانى با دانشمند فقيه شادروان داود الهامى به تدوين موسوعه اى پيرامون وهابيت اشتغال داشت و اينك همان مجموعه را با دانشمند فرزانه استاد محمود طلوعى پى مى گيرد.

تعداد قابل ملاحظه اى از آثار معرّفى شده در كتابخانه نگارنده موجود است و شمارى را به هنگام پژوهش در كتابخانه هاى عمومى فيش بردارى كرده كه تعداد آثار مورد مراجعه بيش از 500 عنوان مى باشد، كه شمارى از آنها به صورت فشرده در اينجا معرفى گرديد.

با توجه به اينكه نشر موسوعه ممكن است مدتى به درازا بكشد، علاقمندان به تفصيل بيشتر مى توانند به منابع زير مراجعه كنند:

1. تاريخ الوهّابيين، ترجمه عربى كتاب حاضر، از ايّوب صبرى، تعريب عبدالنّاصر جزايرى چاپ قاهره 2003 م. صص 191- 220، شامل 191 عنوان.

2. تراثنا، سال چهارم، شماره 17 چاپ آل البيت قم، 1409 ق. صص 146- 178، شامل 213 عنوان، به قلم سيد عبداللَّه محمد على.

3. السّلفية الوهّابيّة، از حسن بن على سقّاف، چاپ بيروت، 1425 ق.

صص 123- 132، شامل 94 عنوان.

4. ماضى الوهّابيّين و حاضرهم، از سيد مرتضى رضوى، چاپ بيروت- لندن، كه متن مقاله تراثنا را در آخر كتاب آورده است.

5. مجلّه مكتب اسلام، سال 29 شماره هاى 1- 4، چاپ 1368 ش. به قلم ناصر باقرى بيدهندى، شامل 102 عنوان.

تاريخ وهابيان، ص: 199

آخرين سخن:

چنانكه پيشتر يادآور شديم، اين كتاب به سال 1296 ق (1879 م) به تركى استانبولى در استانبول به چاپ رسيده، سپس در تاريخ 1992 م. با حروف لاتين در استانبول چاپ و

منتشر شده است.

ده سال پيش نگارنده آن را از تركى استانبولى به فارسى برگردانده، در تاريخ 1377 ش. از سوى نشر طوفان انتشار يافت.

در اين مدت در غالب كتابهايى كه پيرامون وهابيت تأليف شده، از اين كتاب استفاده شده و در مقالات فراوانى از آن ياد شده است.

آنگاه از روى اين ترجمه، توسّط استاد: «عبدالناصر جزايرى» به عربى برگردان شده، با مقدّمه استاد «عبداللَّه موحّد» از اسيوط مصر، در تاريخ 1420 ق. (2002 م) در ايران، سپس در تاريخ 2003 م. در قاهره چاپ و منتشر شده است.

اين كتاب همزمان به دو زبان ديگر «انگليسى» و «مالزى» ترجمه شده است:.

1. 2.. (و آخر دعوانا أن الحمد للَّه رب العالمين)

حوزه علميه قم

على اكبر مهدى پور

جمادى الاولى 1429 ق.

نقض فتاوي الوهابية

اشارة

سرشناسه : آل كاشف العطاآ، محمدحسين ق 1373 - 1294

عنوان و نام پديدآور : نقض فتاوي الوهابية/ تاليف محمدحسين آل كاشف الغطاآ؛ تحقيق غياث طعمة

مشخصات نشر : بيروت : موسسه آل البيت (ع لاحياآ التراث ، 1998م = 1419ق = 1377.

مشخصات ظاهري : ص 86

فروست : (سلسله ذخائر تراثنا؛ 5)

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس موضوع : وهابيه -- دفاعيه ها و رديه ها

موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها

موضوع : وهابيه -- كتابشناسي شناسه افزوده : طعمة، غياث ، مصحح شناسه افزوده : موسسه آل البيت (عليهم السلام لاحياآ التراث رده بندي كنگره : BP207/6/آ7ن 7 1377

شماره كتابشناسي ملي : م 81-21228

مقدمه

[توضيح]

و بعد :

فلم يعد ثمة شك لمستريب أن ما جهدت في ترويجه والدعوة إليه - ولسنين طويلة - حملة ومروجو الفكر الوهابي بل وما استفرغوا فيه الطاقة والمال ، والعبارات المزوقة الجوفاء - التي أصم ضجيجها الآذان وأقرح سقمها النفوس - قد أتت عليه الحقائق الثابتة والدلائل القاطعة المرتكزة والمتجذرة في عمق العقيدة الإسلامية المباركة ، فعرته من كل دعاواه ، وجردته من كل مدعياته ، وبات ذلك الهاجس الذي شكل في يوم من الأيام - إبان فورة الاندفاع الأولي المتجلبب برداء التقوى والورع ، والذب عن الدين الحنيف ، وتشذيبه من كل ما علق به من غيره - هاجسا أرق بعض الأجفان الساذجة ، مجرد حكاية سمجة ، وشبهات باهتة ، لا يعسر علي مبتدئ في العلوم الدينية ردها ودحضها بالأدلة المرتكزة على القرآن الكريم والسنة المطهرة والآثار الثابتة في كتب الفرق الإسلامية المختلفة ، لا في أسفار الشيعة

‹ صفحه 6 ›

ومؤلفاتهم فحسب .

ولعل من شبهاتهم الساقطة التي أقاموا

من أجلها الدنيا ولم يقعدوها ما ابتدعوه من القول بحرمة البناء على القبور وزيارتها ، وما يتصل بها ، وحيث أفتوا في ذلك بما خالفوا فيه إجماع المسلمين ، وما عرف من سيرتهم القطعية بذلك في عموم البلاد الإسلامية دون استثناء ، وحيث تصدى لإبطال تقولاتهم هذه - التي ادعوا فيها استنادها إلى الإجماع تارة ، وإلى الحديث تارة أخرى ، وإلى الإجماع المستند إلى الحديث ثالثة - جملة واسعة من علماء المسلمين ، من السنة كانوا أم من الشيعة .

ومن هؤلاء الأعلام الإمام المصلح الشيخ محمد الحسين كاشف الغطاء رحمه الله تعالى ، في موارد كثيرة ومنها هذه الرسالة القيمة الماثلة بين يدي القارئ الكريم ، والتي سبق أن نشرت على صفحات ( تراثنا ) في عددها الثالث عشر ( شوال \ 1408 ه) بتحقيق السيد غياث طعمة ، حيث عمدنا إلى إخراجها مستقلة ضمن مستلات ( ذخائر تراثنا ) المتلاحقة .

كما إنا ألحقنا بهذه الرسالة القيمة معجما لما ألفه علماء الأمة الإسلامية للرد على خرافات الدعوة الوهابية ، الذي قام بإعداده السيد عبد الله محمد علي - والذي سبق أن نشر في العدد السابع عشر من مجلة ( تراثنا ) ( شوال \ 1409 ه) - إتماما للفائدة وتسهيلا للباحث والمستقرئ .

وآخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمين ، وصلى الله علي محمد وعلى أهل بيته الطيبين الطاهرين .

مؤسسة آل البيت عليهم السلام

لإحياء التراث

‹ صفحه 7 ›

على أعتاب الذكرى

منذ أن روى الإسلام رمال الجزيرة بدماء الأبرار ، فاخضرت أزهاره ونشر أريجه وطمح أن يزيح كابوس الظلام والظلم عن صدر العالم ، كانت جحافل الشر والكفر والنفاق تحاول قلع ما يغرسه الإسلام ، وتقف سدا

أمام مد النور الساطع ، لأنه إن انتشر ماتت ، وما برحت تكيد الدسائس لمحو الإسلام ، وإلا فلتحجيمه على أضعف الآمال . . .

وبالفعل عصفت بالأمة الإسلامية عواصف هوجاء ، كل عاصفة تحمل لونا وطريقة ، لكنها تلتقي في هدف القضاء على الإسلام . . .

وإذا كانت تلك النكبات قد جرت على أيدي أناس انتحلوا الإسلام وتولوا زمامه وهم يطعنونه صباح مساء ، فلا غرو أن يشهر الغرب والشرق سلاحه ويعلن عداءه وهدفه بعد أن مهد أدعياء الإسلام له ذلك .

وبالفعل فقد شمر عن الساعد ووضع كل إمكاناته في سبيل خدمة هدفه الأصلي . . . القضاء علي الإسلام العزيز . . . ولأجل تحاشي الاصطدام ما أمكن بدأ بزرع جراثيمه في الأصقاع الإسلامية ، وكلما كان البلد أكثر عراقة وأشد التزاما بتعاليم دينه كان لا بد أن تكون الشجرة الملعونة الحاكمة في ذلك البلد أشد سما

‹ صفحه 8 ›

وأكثر انزلاقا في بحر الرذيلة ، وعالمنا المعاصر أنموذج حي لذلك ، ففي فلسطين تبذر إسرائيل ، وفي مصر لا بد أن يحكم السادات وأضرابه ليمر يد الذل ويمسح بها على يد تلطخت بدماء المسلمين الأبرار وليجري أجل كلام . . . كلام الله . . . علي أفحش لسان ويدعي الاستناد إلى القرآن في عمله . . . وفي العراق و و . . . ولما كانت ارض الحجاز تضم أقدس مقدسات المسلمين . . . بيت الله وحرمه الآمن وحرم رسوله - صلى الله عليه وآله - . . . كان لا بد أن يكون الخنجر أمضى من غيره . . . وهكذا كان حيث ترعرعت الوهابية في رحم الكفر وولدت وتربت في

أحضانه ، لتكون كما يريد وتطبق ما يأمر ، وتقاتل رسول الله - صلى الله عليه وآله - باسم دين الله إرضاء لربها الانگلو أمريكي ، ولتفتري ما يحلو لها على الله ورسوله وتفتي على أصول الملكة التي البست خادم الحريم ! لا الحرم الصليب وهو يبتسم ولا يستطيع إخفاء فرحه بهذا الوسام . . .

قد يكون ما حدث بالأمس بعيدا حينما يكون الحدث ميتا . . . ولكنه حين يرتبط بالمقدسات يبقى حيا ما حيي الضمير في المجتمع المسلم وتبقي كل لحظات الحدث شاخصة أمام الأعين والقلوب .

أجل . . . نحن علي أبواب الذكرى السنوية الأولى لمجزرة البيت الحرام . . البيت الذي يأمن فيه النمل والجراد . . . يأمن فيه القاتل من القصاص حتى يخرج منه ، ويتعرض حجاج بيت الله إلى مجزرة لم يشهد التاريخ لها نظيرا حتى أيام الجاهلية الأولى ! ولا في جاهلية القرن العشرين . . . ! !

أخذوا وقتلوا تقتيلا ، لا لذنب جنوه ، إلا أنهم كبروا وهللوا وتبرؤوا من أعداء الله كما أمر الله وتطبيقا لشريعة الله . . . لكن أمن الإسلام وخلافة الله قتل زوار الله على مائدة الله وفي ضيافته ؟ !

كيف يعرف الإسلام من ليس بمسلم ؟

هل الوهابيون مسلمون ؟ ! فأي إسلام يأمر أن تبقى لحوم الأضاحي طعمة لحرارة الشمس حتى تنفسخ . . . وملايين البشر من المسلمين وغيرهم عيدهم أن

‹ صفحه 9 ›

يشبعوا من رائحة الطعام فضلا عن تناوله . . . ؟ !

هل هم مسلمون . . . وهم يهينون رسول الله - صلى الله عليه وآله - حينما يعتبر زعيمهم عصاه أفضل من النبي -

صلى الله عليه وآله - وهو ولي كل مؤمن ومؤمنة . . . ؟ !

أهم يخدمون البيت ويطهرونه . . . وهم قد نجسوه بكل منكر استطاعوا فعله . . . ؟ !

وأي شئ فيهم يمت إلى الإسلام بصلة ولو كخيط بيت العنكبوت . . فكرهم . . أخلاقهم . . معاملتهم . . عدلهم . . أم ماذا . . ؟ !

أجل ، تمر الأيام لتكمل سنة علي المجزرة ، لكنها سنة في حساب الزمن وهي لحظات في حساب الوجدان والضمير لأنها ماثلة ما صعد نفس ونزل وما غمضت عين وفتحت . . .

لقد تصدي الكثير من العلماء الأبرار للرد على هذه الفرقة الضالة وبدعها ، وألفت في ذلك المؤلفات مثل : كشف الارتياب في اتباع محمد بن عبد الوهاب ، فتنة الوهابية ، هكذا رأيت الوهابيين ، وغيرها ، ومن جملة من ألف الشيخ كاشف الغطاء - طاب ثراه - حيث كتب رسالة ( نقض فتاوى الوهابية ) .

* * *

‹ صفحه 11 ›

رسالة نقض فتاوى الوهابية

وهي رسالة من خمس - أو أربع رسائل - جمعت في كتاب ( الآيات البينات في قمع البدع والضلالات ) من تأليف علم من أعلام هذا القرن ، غطت سمعته الأرجاء ، وأقر بفضله العلماء ، ألا وهو الشيخ محمد حسين كاشف الغطاء - طاب ثراه - .

اسمه ونسبه :

هو الشيخ محمد حسين بن شيخ العراقين علي بن الحجة الشيخ محمد رضا ابن المصلح بين الدولتين موسى بن الشيخ الأكبر جعفر بن العلامة الشيخ خضر ابن يحيى بن سيف الدين المالكي الجناجي النجفي .

ولادته و نشأته :

ولد في النجف الأشرف سنة 1294 ه، ونشأ في بيت جليل عرف بالعلم وربي العلماء ، وشرع بدروسه حين بلغ العاشرة من عمره ، وأنهي دراسة سطوح الفقه والأصول وهو بعد شاب ، ثم بدأ الحضور في دروس أكابر العلماء كالشيخ محمد كاظم الخراساني والسيد اليزدي وآغا رضا الهمداني وأضرابهم ، ولازمهم سنين طوالا حتى برز بين أقرانه وحظي باحترام واهتمام أساتذته ، ودرس الفلسفة علي يد الميرزا محمد باقر الاصطهباناتي والشيخ أحمد الشيرازي وغيرهما من الفحول .

ولما لمع نجمه ونبغ شرع في التدريس في مسجد الهندي وكان درسه يضم من الفضلاء ما يربو على المائة .

* * *

‹ صفحه 12 ›

رحلاته و نشاطاته :

ومن السمات المميزة لحياة الشيخ كاشف الغطاء - قدس سره - رحلاته المتعددة واستثمارها ، ونشاطاته المتنوعة ، خصوصا في نشر صوت مذهب الإمامية والدعوة إلى وحدة الكلمة بين المذاهب الإسلامية عموما من خلال النقاش الموضوعي ، فعندما طبع الجزء الأول من كتابه ( الدين والإسلام ) وهم بأن يطبع الثاني إذا بالسلطة تأمر بمهاجمته ومنعه من الطبع ، فسافر إلى الحج ، ومنه إلى الشام فبيروت وطبع الجزءين بصيدا ، واتصل بكبار العلماء ورجالات الفكر وجرت عدة محاورات ومراسلات معهم من جملتها محاورته مع فيلسوف الفريكة أمين الريحاني ، وناقش ضمن هذه المحاورات جرجي زيدان حول مؤلفه ( تاريخ آداب اللغة العربية ) وأظهر الكثير من شطحاته ، وناقش كذلك الشيخ يوسف الدجوي أحد مدرسي الجامع الأزهر ، والشيخ جمال الدين القاسمي عالم دمشق حينها ، ونشر خلال هذه السفرة عدة مؤلفات له ، ونشر عدة كتب لعدة مؤلفين وأشرف على تصحيحها والتعليق عليها ، وقضى ثلاث سنوات في سوريا ولبنان ومصر

.

ووافق عودته إلى العراق سنة 1332 نشوب الحرب العالمية الأولى فقضى سنيها في سوح الجهاد بصحبة السيد محمد - ولد أستاذه السيد اليزدي - ورجع إلى النجف الأشرف عند انتهائها .

وفي سنة 1338 هرجع في التقليد إلى المترجم له خلق كثير .

وفي سنة 1350 انعقد المؤتمر الإسلامي العام في القدس الشريف ، ودعى من قبل لجنة المؤتمر مرارا فأجاب الدعوة ، وألقى في المؤتمر خطبة ارتجالية ظهر فيها فضله وعظمته ، فقدمه العلماء وائتموا به في الصلاة ، وفي عام 1352 زار إيران وبقي فيها حدود ثمانية أشهر داعيا الناس إلى التمسك بمبادئ الدين الحنيف .

وفي سنة 1371 هحضر المؤتمر الإسلامي في كراچي .

‹ صفحه 13 ›

مؤلفاته :

إضافة إلى المقالات النفيسة والقصائد البديعة التي نشرت في أمهات الكتب ، فقد ترك المؤلف آثارا جليلة نذكر ما وقفنا عليه :

1 - الآيات البينات في قمع البدع والضلالات .

2 - أصل الشيعة وأصولها .

3 - الفردوس الأعلى .

4 - الأرض والتربة الحسينية .

5 - العبقات العنبرية في الطبقات الجعفرية ( مخطوط ) .

6 - تحرير المجلة .

7 - المثل العليا في الإسلام لا في بحمدون .

8 - شرح على العروة ، كتبه في حياة أستاذه ( مخطوط ) .

9 - الدين والإسلام ، أو الدعوة الإسلامية إلى مذهب الإمامية ( أربعة أجزاء طبع منها اثنان ) .

10 - نزهة السمر ونهزة السفر ( مخطوط ) .

11 - المراجعات الريحانية ، الموسوم بالمطالعات والمراجعات أو النقود والردود .

12 - وجيزة الأحكام .

13 - السؤال والجواب .

14 - زاد المقلدين ( فارسي ) .

15 - حاشية التبصرة .

16 - حاشية العروة الوثقى .

17 - تعليقة على سفينة النجاة .

18

- مناسك الحج .

‹ صفحه 14 ›

19 - تعليقة علي عين الحياة .

20 - حاشية على مجمع الوسائل ( فارسي ) .

21 - التوضيح في بيان حال الإنجيل والمسيح .

22 - عين الميزان ، في الجرح والتعديل .

23 - محاورة مع السفيرين .

24 - ملخص الأغاني ( مخطوط ) .

25 - رحلة إلي سورية ومصر ( مخطوط ) .

26 - ديوان شعر ( مخطوط ) .

27 - جنة المأوى .

وغيرها كثير .

وفاته ومدفنه :

دبت في بدن الشيخ الجليل كاشف الغطاء أواخر أيامه عدة أسقام ، لكنه لم يتوان لحظة ولم يأل جهدا في سبيل خدمة الدين والمسلمين ، ولما اشتد علية مرضه سافر إلى بغداد ورقد في المستشفي شهرا فاقترح عليه البعض الذهاب إلى ( كرند ) لطلب الصحة ، فقصدها في 15 ذي القعدة سنة 1373 لكن الأجل لم يمهله ، فوافاه يوم الاثنين 18 ذي القعدة 1373 هبعد صلاة الفجر فنقل جثمانه الشريف إلى النجف ودفن في مقبرته الخاصة التي أعدها سلفا في وادي السلام وبذلك ودع الإسلام أحد أفذاذه وثلم به ثلمة عظيمة ( * ) .

وإليك - أخي المسلم - الرسالة كاملة . . .

0000000000000

* لمزيد من الاطلاع على ترجمته أنظر : الدليل العراقي الرسمي لسنة 1936 ، الموسوعة العربية ، المكتبة البلدية ، فهرس التوحيد ، المنجد ، نقباء البشر ، الأعلام للزركلي ، معجم المؤلفين ، مقدمة الفردوس الأعلى ، مقدمة جنة المأوى ، المثل العليا في الإسلام لا في بحمدون ، أصل الشيعة وأصولها ، مجلة ( الأديب ) عدد 12 سنة 13 ، صوت البحرين / ذي القعدة - ذي الحجة 1373 ، العرفان 36 و 43 وآب

/ 54 ، المعارف عدد 2 سنة 1 ، المقتبس عبد الفتاح العسكري 7 : 776 - 778 و 8 : 212 - 213 .

‹ صفحه 15 ›

بسم الله الرحمن الرحيم

( إن الذين يكتمون ما أنزلنا من البينات والهدى من بعد ما بيناه للناس في الكتاب أولئك يلعنهم الله ويلعنهم اللاعنون . )

رسالة نقض فتاوي الوهابية ورد كلية مذهبهم

اشارة

بسم الله الرحمن الرحيم

ومن الناس من يعجبك قوله في الحياة الدنيا ويشهد الله على ما في قلبه وهو ألد الخصام . وإذا تولي سعي في الأرض ليفسد فيها ويهلك الحرث والنسل والله لا يحب الفساد . وإذا قيل له اتق الله أخذته العزة بالإثم فحسبه جهنم ولبئس المهاد .

وحي معجز

بسم الله الرحمن الرحيم

هذا ما ألقاه علينا أستاذنا الأكبر ، وشيخنا الأعظم ، حجة الإسلام ، آية الله في الأنام ، علامة الدهر ، مولانا الشيخ محمد حسين دامت بركاته في شأن الوهابية ، واستفتاء علماء المدينة المتضمن تهديم القبور وغير ذلك في عدة مجالس ضممنا بعضها إلى بعض وجلوناها مجموعة عليك .

قال دامت أيام إفاداته : وقفنا من جريدة العراق في العدد الموافق منها 13 ذي القعدة سنة 1344 على سؤال قاضي الوهابيين ابن بليهد مستفتيا علماء المدينة عن البناء على القبور ، واتخاذها مساجد ، وإيقاد السرج عليها وما يفعل عند الضرائح ، من التمسح والتقريب إليها بالذبائح والنذور ، وتقبيلها وعن التكبير والترحيم والتسليم في أوقات مخصوصة . . .

‹ صفحه 16 ›

هذا ملخص السؤال وكان الجواب من علماء المدينة بالمنع مطلقا ووجوب الهدم ، مستدلين على المنع في بعضها ، ومرسلين الفتوى بغير دليل في الباقي .

وقد رغب إلينا الكثير من الأعلام والأفاضل في إبداء ملاحظتنا على تلك الفتوى

، ووضعها في معيار الاختبار وميزان الصحة والسقم ، وعرضها على محك النقد ، ومطرقة القبول أو الرد ، إيضاحا للحقيقة وطلبا للصواب ، كي لا تعرض الأوهام والشكوك وتعلق الشبهة بأذهان البسطاء من المسلمين ، فإن البلية عامة ، والمصيبة شاملة ، والرزية على الجميع عظيمة ، وعليه فنذكر نص الفتوى جملة جملة حسبما ذكر في تلك الجريدة ، ثم نعقب كل جملة منها بما يحق لها من البيان ، وبالله المستعان .

قالوا في الجواب : أما البناء على القبور فهو ممنوع إجماعا لصحة الأحاديث

الواردة في منعه ، وبهذا أفتي كثير من العلماء بوجوب هدمه ، مستندين على ذلك بحديث علي - رضي الله عنه - أنه قال لابن الهياج : ( ألا أبعثك على ما بعثني عليه رسول الله - صلى الله عليه وآله - ألا أدع تمثالا إلا طمسته ، ولا قبرا مشرفا إلا سويته ) ( 1 ) رواه مسلم . انتهي .

فتراهم قد تمسكوا تارة الإجماع ، وأخرى بالحديث ، أو الإجماع المستند إلى الحديث .

أما دعوى الإجماع فهي مدحوضة مرفوضة ولكن لا تتسع أعمدة الصحف والمجلات لنقل كلمات العلماء في جوازه ، بل رجحانه ، وفساد توهم الإجماع وبطلانه من أول الإسلام وإلى هذه الأيام ، وأي حاجة بك إلى أن أسرد لك أو أملي عليك ما يوجب الملل ( قال فلان وقال فلان ) ، وهذا عمل المسلمين وسيرتهم القطعية في جميع الأقطار والأمصار ملء المسامع والأبصار ، على اختلاف

000000000000

( 1 ) صحيح مسلم 2 / 666 باب 31 ح 93 ، مسند أحمد 1 / 96 و 129 ، سنن النسائي 4 / 88 وفيه : :

ولا صورة في بيت إلا طمستها ، سنن أبي داود 3 / 215 ح 3218 ، الجامع الصحيح للترمذي 3 / 366 باب 56 ح 1041 .

‹ صفحه 17 ›

طبقاتهم وتباين نزعاتهم ، من بدء الإسلام إلى هذه الغاية من العلماء وغيرهم ، من الشيعة والسنة وغيرهم ، وأي بلاد من بلاد الإسلام من مصر أو سوريا أو العراق أو الحجاز وهلم جرا ليس لها جبانة شاسعة الأطراف واسعة الأكناف ، وفيها القبور المشيدة والضرائح المنجدة ؟ !

وهؤلاء أئمة المذاهب : الشافعي في مصر ، وأبو حنيفة في بغداد ، ومالك بالمدينة وتلك قبورهم من عصرهم إلى اليوم سامقة المباني شاهقة القباب ، وأحمد ابن حنبل مباءة والوهابية ومرجعهم في الفروع كان له قبر مشيد في بغداد جرفه شط دجلة حتى قيل : ( أطبق البحر على البحر ) . وكل تلك القبور قد شيدت وبنيت في الأزمنة التي كانت حافلة بالعلماء وأرباب الفتوى وزعماء المذاهب ، فما أنكر منهم ناكر ، بل كل منهم محبذ وشاكر .

وليس هذا من خواص الإسلام ، بل هو من جار في جميع الملل والأديان ، من اليهود والنصاري وغيرهم ، بل هو لعمر الحق من غرائز البشر ومقتضيات الحضارة والعمران وشارات التمدن والرقي ، والدين القويم المتكفل بسعادة الدارين إذا كان لا يؤكده ويحكمه فما هو بالذي ينقضه ويهدمه ، وإذا كان كل هذا لا يكفي شاهدا قاطعا ودليلا بينا على فساد دعوى الإجماع فخير أن تكسر الأقلام ويبطل الحجاج والخصام ولا يقول علي شئ دليل ولا بينة ولا حجة ولا برهان :

وليس يصح في الأذهان شئ ** إذا أحتاج النهار إلى دليل

هذا حال الإجماع ، أما حديث

مسلم : ( لا تدع تمثالا إلا طمسته ، ولا قبرا مشرفا إلا سويته ) فها هي نسخة من صحيح مسلم بين يدي ، طبع بولاق القديمة سنة 1290 ، وقد روى الحديث المزبور صفحة 256 ج 1 في باب الأمر بتسوية القبر ، ولكن بعد هذا بقليل صفحة 265 قال : ( باب ما يقال عند دخول القبور والدعاء لأهلها ) وروى فيه بسنده إلى عائشة : إن النبي كان يخرج إلى البقيع فيقول : السلام عليكم دار قوم مؤمنين ( 2 ) إلى الآخر في حديثين طويلين .

( 2 ) صحيح مسلم 2 / 669 باب 35 ح 102 و 103 .

وروى بعدهما بسنده إلى سليمان بن بريدة عن أبيه ، قال : كان رسول الله - صلى الله عليه وآله - يعلمهم إذا خرجوا إلى المقابر فكان قائلهم يقول في رواية أبي بكر : السلام على أهل الديار ( 3 ) .

وفي رواية زهير : السلام عليكم أهل الديار من المؤمنين والمسلمين والمسلمات وإنا إن شاء الله للاحقون ، أسأل الله لنا ولكم العاقبة ( 4 ) .

ثم بعد أن فرغ من هذا الباب قال تلوه : ( باب استئذان النبي - صلى الله عليه وآله - ربه عز وجل في زيارة قبر أمه ) ، وروى فيه أربعة أحاديث صريحة في الأمر بزيارة القبور :

أولها : بسنده إلى أبي هريرة ، قال : قال رسول الله - صلى الله عليه وآله - : استأذنت ربي أن أستغفر لأمي فلم يأذن لي ، واستأذنته أن أزور قبرها فأذن

لي ( 5 ) .

ثانيها : بسند آخر إلى أبي هريرة ، قال : زار

النبي - صلى الله عليه وآله - قبر أمه فبكى وأبكى من حوله فقال : استأذنت ربي أن أستغفر لها فلم يأذن لي ، واستأذنته أن أزور قبرها فأذن لي ، فزوروا القبور فإنها تذكر الموت ( 6 ) .

ثالثها : بسنده عن ابن بريدة ، عن أبيه ، قال : قال رسول الله - صلى الله عليه وآله : نهيتكم عن زيارة القبور فزوروها ، ونهيتكم عن لحوم الأضاحي فوق ثلاث فأمسكوا ما بدا ( 7 ) لكم ، إلى آخر الحديث .

رابعها : بسند آخر بالمعني المتقدم أيضا ( 8 ) .

وبين يدي كذلك كتابان جليلان لعالمين جليلين من كبار مشاهير علماء

000000000000000

( 3 ) صحيح مسلم 2 / 671 باب 35 ح 104 .

( 4 ) صحيح مسلم 2 / 671 باب 35 ح 104 .

( 5 ) صحيح مسلم 2 / 671 باب 35 ح 105 .

( 6 ) صحيح مسلم 2 / 671 باب 35 ح 105 .

( 7 ) صحيح مسلم 2 / 672 باب 36 ح 106 .

( 8 ) صحيح مسلم 2 / 672 باب 36 ح 106 .

‹ صفحه 19 ›

السنة والجماعة : أحدهما كتاب ( شفاء السقام في زيارة خير الأنام ، للإمام الحافظ قاضي قضاة في القرن الثامن الشهير بتقي الدين أبي الحسن السبكي ، ويسمي أيضا ب: ( شن الغارة على من أنكر فضل الزيارة ) وقد نشر هذا الكتاب ومثله للطبع سنة 1318 في مطبعة بولاق لعالم الفن العلامة الجليل أحد أكابر علماء مصر القاهرة الشيخ محمد بخيت المطبعي ، رئيس المحكمة الشرعية العليا بمصر ، وقد حضرنا دروسه بمصر سنة 1330 فوجدناه

في أكثر العلوم بحرا مواجا ، وسراجا وهاجا ، شعلة ذكاء وفهم ، وإحاطة وحزم ، ودفع إلينا جملة من مؤلفاته منها ذلك الكتاب الذي نشر في صدره مقدمة في بعض أحوال ابن تيمية مؤسس مذاهب الوهابية وبعض بدعه في الدين وتكفيره من جمهور علماء المسلمين ، وقد أجاد في تلك المقدمة ، وأحسن النظر في الموضوع وعلله وأسبابه .

أما ذات كتاب الإمام السبكي فقد رتبه على عشرة أبواب :

الأول : في الأحاديث الواردة في الزيارة .

الثاني : في الأحاديث الدالة على ذلك وإن لم يكن فيها لفظ الزيارة .

الثالث : فيما ورد في السفر إليها .

الرابع : في نصوص العلماء على استحبابها .

الخامس : في كونها قربة .

السادس : في كون السفر لها قربة .

السابع : في دفع شبه الخصم وتتبع كلماته .

الثامن : في التوسل والاستغاثة .

التاسع : في حياة الأنبياء .

العاشر : في الشفاعة .

وذكر في الباب الأول من الأحاديث الواردة في زيارة قبر النبي - صلى الله عليه وآله - ، وفضلها ، والحث عليها خمسة عشر حديثا ، وأطنب في تصحيح سند كل واحد منها ، عن رجال السند وعلله فصحح أسانيد أكثرها ، مثل : ( من

‹ صفحه 20 ›

زار قبري وجبت له شفاعتي ) ( 9 ) وقد أفاض في البحث عن سند هذا الحديث في خمس أوراق وبمضمونه حديثان آخران ومثل : ( من حج فزار قبري بعد وفاتي فكأنما زارني في حياتي ( 10 )

وأفاض في النظر والبحث عن سنده في أربع أوراق ومثل : ( من حج البيت ولم يزرني فقد جفاني ) ( 11 ) إلى أمثال ذلك من الأحاديث التي آخرها في هذا

الباب : ( من أتى المدينة زائرا لي وجبت له شفاعتي يوم القيامة ) و ( من مات في أحد الحرمين بعث آمنا ) ( 12 ) .

ثم استوفى القول والحديث في الباب الثاني ، ودخل بعده في الباب الثالث وذكر مفصلا زيارة بلال من الشام التي هاجر إليها بعد وفاة النبي صلى الله عليه وآله - وأنه رأى في المنام وهو يقول له : ( ما هذه الجفوة يا بلال ، أما آن لك أن تزورني ؟ ! ) فانتبه حزينا وجلا ، فركب راحلته وقصد المدينة فأتى قبر النبي - صلى الله عليه وآله - إلى آخر الحديث .

وكان ذلك في زمن أكابر الصحابة كالشيخين وغيرهما ، وعقبه بذكر زيارة جماعة من الصحابة والتابعين لقبره - وشد الرحال إليه .

الكتاب الثاني بين أيدينا كتاب ( الجوهر المنظم في زيارة قبر النبي المكرم ) تأليف العالم الشهير صاحب المؤلفات الطائرة الصيت ، أحمد بن حجر

0000000000000

( 9 ) سنن الدارقطني 2 / 278 ح 194 ، الجامع الصغير للسيوطي - نقلا عن البيهقي - 2 / 605 ح 8715 ، كنز العمال 15 / 651 ح 42583 ، وفاء الوفاء 4 / 1336 ، الكامل لأبي أحمد بن عدي 6 / 2350 ، وأورد العلامة الأميني في الغدير 5 / 93 - 96 ( 41 ) مصدرا ، فراجع .

( 10 ) سنن الدارقطني 2 / 278 ح 192 ، سنن البيهقي 5 / 246 ، كنز العمال 5 / 135 ح 12368 و 15 / 651 ح 42582 ، وفاء الوفاء 4 / 1340 وفيه : كان كمن زارني ، الكامل لأبي أحمد بن

عدي 2 / 790 ، الجامع الصغير للسيوطي - نقلا عن الطبراني - 2 / 594 ح 8628 ، وأورد العلامة الأميني في الغدير 5 / 99 - 100 ( 9 ) مصادر ، فراجع .

( 11 ) كنز العمال 5 / 135 ح 12369 ، وفاء الوفاء 4 / 1342 ، شفاء السقام : 23 ، وأورد الأميني ( 9 ) مصادر في الغدير 5 / 100 .

( 12 ) وفاء الوفاء 4 / 1348 شفاء السقاء : 34 ، وقد أورد السبكي في شفاء السقام كل الأحاديث السابقة في الفصل الأول .

‹ صفحه 21 ›

الشافعي ، المطبوع ذلك الكتاب بمطبعة بولاق أيضا في مصر ، القاهرة سنة 1279 ، ورتبه - كسابقه - على فصول :

الأول : في مشروعية زيارة قبر النبي - صلى الله عليه وآله - واستدل عليها

من الكتاب بآيات ، ومن السنة بأحاديث كثيرة صحح أسانيدها من الطرق المتفق عليها عند جمهور المسلمين ، ثم استدل بإجماع علماء المسلمين ، وزاد على ما ذكره الحافظ السبكي لتأخر زمانه عنه .

قال ابن حجر - بعد أن استوفى الكلام في سرد الحديث والإجماع على فضل الزيارة فضلا عن مشروعيتها صفحة 13 - ما نصه :

فإن قلت : كيف تحكي الإجماع السابق على مشروعية الزيارة والسفر إليها وطلبها وابن تيمية من متأخري الحنابلة منكر لمشروعية ذلك كله كما رآه السبكي في خطه ، وقد أطال ابن تيمية في الاستدلال لذلك بما تمجه الأسماع وتنفر عنه الطباع ، بل زعم حرمة السفر لها إجماعا وأنه لا تقصر فيه الصلاة ، وأن جميع الأحاديث الواردة فيها موضوعة ، وتبعه بعض من تأخر عنه من أهل

مذهبه ؟ !

قلت : من هو ابن تيمية حتى ينظر إليه أو يعول في شئ من أمور الدين عليه ؟ ! وهل هو إلا كما قال جماعة من الأئمة الذين تعقبوا كلماته الفاسدة ، وحججه الكاسدة ، حتى أظهروا عوار سقطاته ، وقبائح أوهامه وغلطاته ، كالعز بن جماعة : عبد أضله الله تعالى وأغواه ، وألبسه رداء الخزي وأرداه ، وبوأه من قوة الافتراء والكذب ما أعقبه الهوان ، وأوجب له الحرمان .

ولقد تصدى شيخ الإسلام ، وعالم الأنام ، المجمع على جلالته ، واجتهاده وصلاحه وإمامته ، التقي السبكي ، قدس الله روحه ، ونور ضريحه ، للرد عليه في تصنيف مستقل أفاد فيه ( 13 ) وأجاد وأصاب وأوضح بباهر حججه طريق الصواب ، ثم قال : هذا ما وقع من ابن تيمية مما ذكر ، وإن كان عثرة لا تقال أبدا ، ومصيبة يستمر شؤمها سرمدا ، ليس بعجيب فإنه سولت له نفسه وهواه

0000000000000

( 13 ) وكذا ناقشه في شفاء السقام في باب شبهة الخصم 98 - 115 .

‹ صفحه 22 ›

وشيطانه أنه ضرب مع المجتهدين بسهم صائب ، وما درى المحروم أنه أتى بأقبح المعائب إذ خالف إجماعهم في مسائل كثيرة ، وتدارك على أئمتهم سيما الخلفاء الراشدين باعتراضات سخيفة شهيرة ، حتى تجاوز إلى الجناب الأقدس المنزه - سبحانه - عن كل نقص ، والمستحق لكل كمال أنفس ، فنسب إليه الكبائر والعظام ، وخرق سياج عظمته بما أظهره للعامة على المنابر من دعوى الجهة والتجسيم ، وتضليل من لم يعتقد ذلك من المتقدمين والمتأخرين ، حتى قام عليه علماء عصره ، والزموا السلطان بقتله أو حبسه وقهره ،

فحبسه إلى أن مات وخمدت تلك البدع ، وزالت تلك الضلالات ، ثم انتصر له أتباع لم يرفع الله لهم رأسا ، ولم يظهر لهم جاها ولا بأسا ، بل ضربت عليهم الذلة والمسكنة باؤوا بغضب من الله ذلك بما عصوا وكانوا يعتدون ، انتهى .

هذا بعض كلام ابن حجر العالم الذي ليس له في علماء السنة مدافع ، ولا ينازع في جلالة شأنه وعظيم فضله منازع ، ولسنا الآن في صدد تعداد مثالب ابن تيمية وبدعه في الدين ، وما أدخله من البلية على الإسلام والمسلمين ، فإن ذلك خارج عما نحن بشأنه من مواقف الحجة والبرهان ، والنظر في الأدلة على نهج علمي لا يخرج عن دائرة آداب المناظرة .

وأما حال ابن تيمية . . . فقد كفانا مؤونة إشاعة فضائعه ووقائعه علماء الجمهور من أهل السنة والجماعة شكرت مساعيهم الجميلة .

أما كلمتنا التي لا بد لنا من إبدائها في الجمع بين تلك الأخبار ، ونظريتنا في استجلاء الحقيقة من خلال تلك الحجب والأستار ، فسوف نبديها في تلو هذا السجل ناصعة بيضاء مستقرة ، وعليه التكلان ، وبه المستعان .

ها نحن أولاء ، وبعد أن سردنا عليك ذروا من الأحاديث ، وشذورا من الروايات ، نريد أن نأتي على الخلاصة ، ونوقفك على الفذلكة ، ونمنحك الحقيقة المكنونة ، والجوهر الثمينة فنتوصل إلى الحقيقة من أقرب طرقها ، ونتوسل إلى البغية المنشودة بأقوى أسبابها ، وأوثق عراها ، وامتن أواخيها ، فنقول :

‹ صفحه 23 ›

نقدر على الفرض أن رسول الله - صلى الله عليه وآله - ها هو أمام كل مسلم من أمته يراه بعينه ويسمعه بإذنه قائلا له : (

لا تدع تمثالا إلا طمسته ، ولا قبرا مشرفا إلا سويته ) بناء على صحة كل ما ورد في الصحيحين - البخاري ومسلم - إذ هذا الفرض - وإن كنا لا نقول به - ولكن نجعله من الأصول الموضوعة بيننا - أعني به ما هو فصل النزاع وقاطع الخصومة - ومعلوم أن المتخاصمين إذا لم يكن فيما بينهما أصول موضوعة ينتهون إليها ، ويقفون عندها ، لا تكاد تنتهي سلسلة النزاع بينهما والتخاصم طول الأبد وعمر الدهر ، إذا فنحن على سبيل المجاراة والمساهمة مع الخصم نقول بصحة ذلك الحديث ، كما يلزمنا معا أن نقول بصحة غيره من أحاديث الصحيحين فها هو النبي صلى الله عليه وآله - يقول : ( لا تدع قبرا مشرفا إلا سويته ) ، كما رواه مسلم ، - ولكنه يقول حسب روايته أيضا : ( فزوروا القبور فإنها تذكر الموت . . . ) ، و ( استأذنت ربي في زيارة أمي فأذن لي ( . . . وقد زار هو قبور البقيع . . . وفي البخاري عقد بابا لزيارة القبور وحينئذ - فهل هذه الأحاديث متعارضة متناقضة ؟ ! النبي الذي لا ينطق عن الهوى إن هو إلا وحي يوحى يأمر بهدم القبور . . . ويأمر بزيارتها . . . يأمر بهدمها ثم هو يزورها . . .

فإن كان المقام من باب تعارض الأحاديث واختلاف الروايات وجب الجمع بينهما لا محالة ، على ما تقتضيه صناعة الاجتهاد ، وطريقة الاستنباط ، وقواعد الفن المقررة قي الأصول ، بحمل الظاهر على الأظهر ، وتأويل الضعيف من المتعارضين وصرفه إلى المعنى الموافق للقوي ، فيكون القوي قرينة

على التصرف في الضعيف ، وإرادة خلاف ظاهره منه كما يعرفه أرباب هذه الصناعة ، فهل المقام من هذا القبيل ؟ !

كلا ثم كلا ، ومهلا مهلا : إن هذه الساقية ليست من ذلك النبع ، وتلك القافية ما هي من ذلك السجع ، وليس المقام من باب التعارض كي يحتاج إلي التأويل والجمع .

ما كنت أحسب أن أدنى من له حظ من فهم التراكيب العربية

‹ صفحه 24 ›

والتصاريف اللغوية يخفى عليه الفرق بين ( التسوية ) و ( المساواة ) .

إن الذين يصرفون قوله - عليه السلام - : ( ولا تدع قبرا مشرفا إلا سويته ) إلى معنى ساويته بالأرض أي ( هدمته ) أولئك قوم أيفت أفهامهم ، وسخفت أذهانهم ، وضلت ألبابهم ، ولم يكن من العربية لهم ولا قلامة ظفر فكيف بعلمائهم ؟ !

ولا يخفى على عوام العرب أن تسوية الشئ عبارة عن تعديل سطحه أو سطوحه ، وتسطيحه في قبال تقعيره أو تحديبه أو تسنيمه وما أشبه ذلك من المعاني المتقاربة ( 14 ) والألفاظ المترادفة ، فمعنى قوله - صلى الله عليه وآله - : ( لا تدع قبرا مشرفا - أي : مسنما - إلا سويته - أي - سطحته وعدلته - ) وليس معناه : إلا هدمته وساويته بالأرض كي يعارض ما ورد من الحث على زيارة القبور واستحباب إتيانها ، والترغيب في تشييدها ، والتنويه بها ، وذلك المعنى - أعني أن المراد من تسوية القبر تسطيحه وعدم تسنيمه - كان هو الذي فهمته من الحديث أول ما سمعته بادئ بدء وعند أول وهلة ، ثم راجعت الكتاب - أعني صحيح مسلم - ونظرت الباب

فوجدت صاحب الصحيح - مسلم - قد فهم فيه ما فهمناه من الحديث حيث عنون الباب قائلا : ( باب تسوية القبور ) وأورد فيه أولا بسنده إلى تمامه قال : كنا مع فضالة بن عبيد بأرض الروم برودس فتوفي صاحب لنا فأمر فضالة بقبره فسوي

ثم قال : سمعت رسول الله - صلى الله عليه وآله - يأمر بتسويتها ( 15 ) ثم أورد بعده في نفس هذا الباب حديث أبي الهياج المتقدم : ( ولا قبرا مشرفا إلا سويته ) .

وكذلك فهم شارحوا صحيح مسلم وإمامهم النووي الشهير ، وها هو بين أيدينا يقول في شرح تلك الجملة النبوية ما نصه : فيه : أن السنة أن القبر لا يرفع عن الأرض رفعا كثيرا ولا يسنم ، بل يرفع نحو شبر ، وهذا مذهب الشافعي ومن

0000000000000

( 14 ) معجم مقايس اللغة 3 / 112 ( سوى ) .

( 15 ) صحيح مسلم 2 / 666 باب 31 / ح 92 .

‹ صفحه 25 ›

وافقه ، ونقل القاضي عياض عن أكثر العلماء أن الأفضل عندهم تسنيمها ( 16 ) . انتهي كلام النووي .

ويشهد لأفضلية التسنيم ما رواه البخاري في صحيحه في باب صفة قبر النبي وأبي بكر وعمر بسنده إلى سفيان التمار أنه رأى قبر النبي - صلى الله عليه وآله - مسنما ( 17 ) . . .

ولكن القسطلاني أحد المشاهير من شارحي البخاري ، شرحه في عشر مجلدات طبعت في مصر القاهرة ، قال ما نصه : ( مسنما ) بضم الميم وتشديد النون المفتوحة أي : مرتفعا ، زاد أبو نعيم في مستخرجه : وقبر أبي بكر وعمر كذلك ، واستدل

به على أن المستحب تسنيم القبور ، وهو قول أبي حنيفة ( 18 ) ومالك ( 19 ) وأحمد ( 20 ) والمزني وكثير من الشافعية :

وقال أكثر الشافعية ( 21 ) ونص عليه الشافعي : التسطيح أفضل من التسنيم لأنه - صلى الله عليه وآله - سطح قبر إبراهيم وفعله حجة لافعل غيره ( 22 ) ، وقول سفيان التمار لا حجة فيه - كما قال البيهقي - لاحتمال أن قبره - صلى الله عليه وآله - وقبري صاحبيه لم تكن في الأزمنة الماضية مسنمة ( 23 ) .

وقد روى أبو داود بإسناد صحيح أن القاسم بن محمد بن أبي بكر قال : دخلت على عائشة فقلت لها : اكشفي لي عن قبر النبي - صلى الله عليه وآله - وصاحبيه فكشفت عن ثلاثة قبور لا مشرفة ولا لاطئة مبطوحة ببطحاء العرصة

0000000000000

( 16 ) إرشاد الساري لشرح صحيح البخاري 4 / 301 .

( 17 ) صحيح البخاري 2 / 128 .

( 18 ) المبسوط للسرخسي 2 / 62 .

( 19 ) المنتقى 2 \ 22 .

( 20 ) المغني لابن قدامة 2 / 380 .

( 21 ) المجموع 5 / 295 .

( 22 ) الأم 1 / 273 .

( 23 ) سنن البيهقي 4 / 4 وفيه - بعد أن نقل حديث التمار - : وحديث القاسم أصح وأولى أن يكون محفوظا .

‹ صفحه 26 ›

الحمراء ، أي لا مرتفعة كثيرا ولا لاصقة بالأرض ( 24 ) ، إلى أن قال القسطلاني الشارح : ولا يؤثر في أفضلية التسطيح كونه صار شعار الروافض لأن السنة لا تترك بموافقة أهل البدع فيها ! ولا يخالف

ذلك قول علي - رضي الله عنه - أمرني رسول الله - صلى الله عليه وآله - أن لا أدع قبرا مشرفا إلا سويته ، لأنه لم يرد تسويته بالأرض وإنما أراد تسطيحه جمعا بين الأخبار ، ونقله في المجموع عن

الأصحاب ( 25 ) .

إنتهى ما أردنا نقله من شرح البخاري ، وأنت ترى من جميع ما أحضرناه لديك وتلوناه عليك من كلمات أعاظم المسلمين وأساطين الدين من مراجع الحديث كالبخاري ومسلم ، وأئمة المذاهب كأبي حنيفة والشافعي ومالك وأحمد ، وأعلام العلماء وأهل الاجتهاد كالنووي وأمثاله ، كلهم متفقون على مشروعية بناء القبور في زمن الوحي والرسالة ، بل النبي - صلى الله عليه وآله - بذاته بنى قبر ولده إبراهيم ، إنما الخلاف والنزاع فيما بينهم في أن الأفضل والأرجح تسطيح القبر أو تسنيمه ، فالذاهبون إلى التسنيم يحتجون بحديث البخاري عن سفيان التمار أنه رأى قبر النبي - صلى الله عليه وآله - مسنما ، والعادلون إلى التسطيح يحتجون بتسطيح النبي قبر ولده إبراهيم ، وصحيح القاسم بن محمد بن أبي بكر شاهد له ، ولعل هذا الدليل هو الأرجح في ميزان الترجيح والتعديل ، ولا يقدح فيه أنه صار من شعار الروافض وأهل البدع - كما قال شارح البخاري - فيما مر عليك نقله .

ولا يعنينا الآن الخوض في حديث الروافض وأنهم من أهل البدع أم لا ، إنما الشأن في حديث ( لا تدع قبرا مشرفا إلا سويته ) واحسب أنه قد تجلى لك بحيث يوشك أن يلمس بالأنامل ، ويرى بباصرة العين أن معنى ( سويته ) عدلته وسطحته في قبال سنمته وحدبته ويناسب هذا المعنى كل المناسبة التقييد

0000000000000

(

24 ) سنن أبي داود 3 / 215 ح 3220 .

( 25 ) إرشاد الساري 2 / 477 .

‹ صفحه 27 ›

بقوله ( مشرفا ) فإن أصل الشرف لغة هو العلو بتسنيم مأخوذ من سنام البعير ، وعليه فيحسن ذلك القيد ، بل يلزم ويكون بلسان أهل العلم ( قيدا احترازيا ) .

أما على معنى ساويته فالقيد لغو صرف ، بل مخل بالغرض المقصود .

وبعد هذا كله فهل من قائل لذلك المفتي ، مفتي علماء المدينة الذي أفتى بجواز هدم القبور أو وجوبه استنادا إلى ذلك الحديث : يا هذا ! من أين جئت بتلك النظرية الحمقاء ، والحجة العوجاء ، والبرهنة المعكوسة ، والمزعمة المقلوبة التي

ما همها وأهم ، ولا خطرت على ذهن جاهل فكيف بالعالم ؟ !

اللهم إلا أن يكون ( ابن تيمية ) أو بعض ذناباته فإن الرجل ترويجا لأباطيله ، وتمشية لأضاليله ، حيث تعوزه الحجة والسند قمين بتحوير الحقائق ، وقلب الأدلة ، والتلاعب بالحجج والبراهين تلاعبه بالدين ( كما تلاعبت الصبيان بالأكر ) .

لا يا هذا ، إن الشمس لا تستر بالأكمام ، وإن الحق لا يسحق بزخارف الكلام وسفائف الأوهام . . . إن الحديث ( لا تدع قبرا إلا سويته ) دليل عليك لا لك ، وحجة قاطعة لأضاليلك وقالعة لجذور أباطيلك ، فإن معناه الذي لا يشك فيه إنسان من أهل اللسان ( سويته أي : عدلته وسطحته ، لا ساويته وهدمته ) ، وبهذا المعنى لا يكون معارضا لشئ من الأحاديث حتى يحوج من له حظ من صناعة الاستنباط إلى الجمع والتأويل ، وهذا هو معناه بذاته وظاهر من نفس مفرداته وتركيبه ، لا الذي

يحصل بعد الجمع كما يظهر من عبارة شارح البخاري المتقدمة .

نعم ، لو أبيت إلا عن حمل ( سويته ) على معنى ساويته بالأرض وجاملناك على الفرض والتقدير ، حينئذ تجئ نوبة المعارضة ويلزم الصرف والتأويل ، وحيث إن هذا الخبر بانفراده لا يكافئ الأخبار الصحيحة الصريحة الواردة في فضل زيارة القبور ومشروعية بنائها ، حتى أن النبي - صلى الله عليه وآله - سطح قبر إبراهيم ، فاللازم صرفه إلى أن المراد : لا تدع قبرا مشرفا قد اتخذوه

‹ صفحه 28 ›

للعبادة إلا سويته وهدمته .

ويدل على هذا المعنى الأخبار الكثيرة الواردة في الصحيحين - البخاري ( 26 ) ومسلم - من ذم اليهود والنصاري والحبشة حيث كانوا يتخذون على قبور صلحائهم تمثالا لصاحب القبر فعبدونه من دون الله ، ولعله إشارة إلى بعض طوائف اليهود والنصارى والحبشة حيث كانوا كذلك في القديم فعدلوا واعتدلوا .

أما المسلمون من عهد النبي - صلى الله عليه وآله - إلى اليوم فليس منهم من يعيد صاحب القبر ، وإنما يعبدون الله وحده لا شريك له في تلك البقاع الكريمة المتضمنة لتلك الأجساد الشريفة ، وبكل فرض وتقدير فالحديث يتملص ويتبرأ أشد البراءة من الدلالة على جواز هدم القبور فكيف بالوجوب ، والأخبار التي ما عليها غبار ومما لم نذكره ناطقة بمشروعية بنائها وإشادتها وأنها من تعظيم شعائر الله ( ومن يعظم شعائر الله فإنها من تقوى القلوب ) ( 26 ) .

تتمة : في العام الماضي طبعت في النجف الأشرف رسالة موسومة ب( منهج الرشاد ) لأسطوانة من أساطين الدين - الشيخ الأكبر كاشف الغطاء - الذي يعرف كل عارف أنه كان فاتحة السور من فرقان العزائم

، وكوكب السحر في سماء العظائم ، هو من أفذاذ الأعاظم الذين لا تنفلق بيضة الدهر إلا عن واحد منهم ، ثم تعقم عن الإتيان بثانيه إلا بعد مخض طويل من الأحقاب ، من غر أياديه - وكم له في العلم من أياد غرر - تلك الرسالة التي رتبها على مقدمة وفصول ، عقد كل فصل منها لدفع شبهة من شبهات الوهابية ودحضها بالأدلة القطعية ، والأحاديث النبوية الثابتة من الطرق الصحيحة عند أهل السنة ، على أن المقدمة وحدها كافية في قمع شبهاتهم ، وقلع جذوم مذهبهم ، وهدم أساس طريقتهم ، وقد أبدع فيها غاية الابداع .

ومن بعض أبواب الرسالة : ( الباب الرابع : في بناء قبور الأنبياء

000000000

( 26 ) صحيح البخاري 2 / 114 .

( 27 ) الحج : 32 .

‹ صفحه 29 ›

والأولياء ) وأفاض في البيان إلى أن قال :

والأصل في بناء القباب وتعميرها ما رواه التباني واعظ أهل الحجاز عن جعفر بن محمد ، عن أبيه ، عن جده الحسين ، عن أبيه علي - عليه السلام - أن رسول الله صلى الله عليه وآله - قال له : ( لتقتلن في أرض العراق وتدفن بها ، فقلت : يا رسول الله ، ما لمن زار قبورنا وعمرها وتعاهدها ؟

فقال : يا أبا الحسن ، إن الله جعل قبرك وقبر ولديك بقاعا من بقاع الجنة ، وإن الله جعل قلوب نجباء من خلقه ، وصفوة من عباده تحن إليكم ، وتعمر قبوركم ، ويكثرون زيارتها تقربا إلى الله تعالى ومودة منهم لرسوله ) ( 28 ) .

ثم قال - قدس سره - بعد إيراد تمام الحديث : ونقل

نحو ذلك أيضا في حديثين معتبرين نقل أحدهما الوزير السعيد بسند ، وثانيهما بسند آخر غير ذلك السند ، ورواه أيضا محمد بن علي بن الفضل ، انتهي .

والقصارى : أن النزاع بيننا معاشر المسلمين أجمع وبين سلطان نجد وأتباعه الذين يحكمون بضلالة سائر المسلمين أو بتكفيرهم ، لو كان ينحسم وينتهي بإقامة الحجج والبراهين لجئنا بالقول المقنع المفيد ! ولكان عندنا زيادة للمستزيد ، بل لو كنا نعلم أنهم يقنعون بالحجة البالغة ، ويخضعون للأدلة القاطعة ، لملأنا الطوامير من الحجج الباهرة التي تترك الحق أضحى من ذكاء ، وأجلى من صفحة السماء ، ولكن سلطان نجد له حجتان قاطعتان عليهما يعتمد ، وإليهما يستند ، ولا فائدة إلا بمقابلتهما بمثلهما أو بأقوى منها ، وهما : الحسام البتار ، والدرهم والدينار ، السيف والسنان ، والأحمر الرنان هذا لقوم وذاك لآخرين :

أحدهما لأهل الصحف والمجلات في مصر وسوريا ونحوهما ليحبذوا أعماله الوحشية ويحسنوا همجيته التي تضعضع أركان كل مدنية .

والآخر لأعراب البوادي ولشرفاء الحجاز وأمثالهم من أمراء العرب حيث تساعده الظروف لا قدر الله .

00000000000000

( 28 ) فرحة الغري : 77 .

‹ صفحه 30 ›

إذن فأي فائدة في إطالة الكلام ، وسرد الأحاديث ونضد الأدلة . نعم ، فيها تبصرة وتبيان لطالب الحقيقة المجردة عن كل خوف ورجاء ، وتحامل وتزلف ، ولكن أين هو ذلك الرجل الطالب للحق المجرد عن كل غرض ؟ ! ولئن كان لوح الوجود غير خال منه ففيما ذكرناه غنى له وكفاية .

أما أمير نجد وأجناده وقضاته ومن لف لفهم الذين اتخذوا لتلك الدعوى والديانة وسيلة لامتداد سلطتهم ، واتساع سطوتهم ، وضخامة ملكهم ، فلسنا معهم في

الخصام وإقامة الحجج إلا كإشراق الشمس على المستنقعات العميقة ، في الأودية السحيقة ، لا تزيدها تلك الأشعة إلا سخونة وعفونة وانتشار وباء في الهواء .

ليت قائلا يقول لقاضي القضاة - ابن بليهد - ولمفتي علماء المدينة : أتراكم تعتقدون وتعتمدون على كل ما في صحيح مسلم ، وتعملون بكل ما ورد من النصوص فيه ؟ فإن كنتم كذلك فقد عقد مسلم في صحيحه بابا وأورد عدة أحاديث في أن الخلافة لا تكون إلا في قريش ، وأن الأئمة من قريش ( 29 ) ،

بأساليب من البيان ، وأفانين من التعبير ، وكلها صريحة في أن الخلافة الحقة المشروعة مخصوصة بتلك القبيلة . . ومثله ، بل وأكثر منه في صحيح البخاري ، وعليه فأين تكون خلافة أميركم ابن سعود ؟ وكيف حال إمامته ؟ أهي من قوله تعالى : ( وجعلنا منهم أئمة ) ( 0 3 ) ؟ ! أم من قوله تعالى لإبراهيم : ( إني جاعلك للناس إماما قال ومن ذريتي قال لا ينال عهدي الظالمين ) ( 31 ) ؟ ! وحسبنا هذا القدر إن اللبيب من الإشارة يفهم !

وأما حديث لعن رسول الله زائرات القبور والمتخذين عليها المساجد

000000000000000

( 29 ) صحيح البخاري 9 / 77 باب ( 1 ) كتاب الأحكام ، صحيح مسلم 3 / 1451 - 1454 باب ( 1 ) كتاب الإمارة .

( 30 ) السجدة : 24 .

( 31 ) البقرة : 124 .

‹ صفحه 31 ›

والسرج ( 32 ) فهو نهي للنساء عن التبرج والخروج إلى المجتمعات وعن السجود على القبر وهو مما لا يصدر من أحد من المسلمين ، وعن إيقاد السرج عبثا

وتعظيما لذات القبر ، أما الإسراج لقراءة القرآن والدعاء فلا منع ولا نهي ، بل في بعض الأحاديث جوازه ( 33 ) .

هذا كله في الجواب عن حديث مسلم في شأن هدم القبور وزيارتها والاسراج عليها ، أما فتاوي مفتي علماء المدينة الأخرى المتعلقة بشأن التبرك بالقبور ، والتمسح بها ، وزيارتها ونحو ذلك ، فقد أفتى ذلك المفتي بالمنع منها مطلقا ، ولكن أرسل أكثر الفتاوى إرسالا من غير أن يسندها إلى حجة أو يعمدها على دليل حتى نتصدى للجواب عنه .

نعم ، قال في آخرها - وما أصدق ما قال - : هذا ما أدى إليه نظري السقيم . انتهى .

والسقيم - لا محالة - إنما جاء من إحدى العلتين اللتين مر ذكرهما أو من كليهما ، نسأله تعالى العافية لنا ولجميع المسلمين .

وفي الرسالة - المنوه بذكرها من أمم - لكل واحدة من تلك المسائل فصل مستقل أثبت فيه من الطرق الصحيحة المعتبرة عند القوم مشروعيتها ورجحانها وعمل الصحابة والتابعين بها ، فمن أراد فليراجع . وعلى هذا الحد فلتقف الأقلام ، وينتهي الكلام ، فقد تجلى الصبح لذي عينين ، والسلام . تمت بحمد الله تعالى .

* * *

00000000000000

( 32 ) سنن أبي داود 3 / 218 ح 3236 .

( 33 ) مستدرك الحاكم 1 / 374 .

‹ صفحه 33 ›

كلية مذهب الوهابية و خلاصة القول فيه

إن أول من نثر في أرض الإسلام المقدسة تلك البذور السامة والجراثيم المهلكة ، هو أحمد بن تيمية في أخريات القرن السابع من الهجرة ، ولما أحس أهل ذلك القرن - بفضل كفاءتهم - أن جميع تعاليمه ومبادئه شر وبلاء على الإسلام والمسلمين يجر عليهم الويلات ، وأي شر وبلاء

أعظم من تكفير قاطبة المسلمين على اختلاف نزعاتهم ! أخذ وحبس برهة ثم قتل .

ولكن بقيت تلك البذور دفينة تراب ، وكمينة بلاء وعذاب ، حتى انطوت ثلاثة قرون ، بل أكثر ، فنبغ ، بل نزع محمد بن عبد الوهاب فنبش تلك الدفائن ، واستخرج هاتيك الكوامن ، وسقى تلك الجراثيم المائتة بل المميتة ، والبذور المهلكة ، فسقاها بمياه من تزويق لسانه وزخرف بيانه ، فأثمرت ولكن بقطف النفوس وقطع الرؤوس وهلاك الإسلام والمسلمين ، وراجت تلك السلعة الكاسدة ، والأوهام الفاسدة ، على أمراء نجد واتخذوها ظهيرا لما اعتادوا عليه من شن الغارات ، ومداومة الحروب والغزوات من بعضهم على بعض وقد نهاهم الفرقان المبين والسنة النبوية عن تلك العادات الوحشية ، والأخلاق الجاهلية ، بملء فمه وجوامع كلمه ، وقد عقد بينهم الأخوة الإسلامية ، والمودة الايمانية وقال :

( مال المؤمن على المؤمن حرام كحرمة دمه وعرضه ) ( 34 ) وقال جل من قائل :

ولا تقولوا لمن ألقى إليكم السلام لست مؤمنا ) ( 35 ) ، أراد الله سبحانه أن يجعلهم فيما بينهم إخوانا وعلى العدو أعوانا ، أراد أن يكونوا يدا واحدة للاستظهار على الأغيار من أعداء الإسلام ، فنقض ابن عبد الوهاب تلك القاعدة الأساسية

.000000000000

( 34 ) مضمون الحديث ورد في الكافي 2 / 268 ح 2 ، من لا يحضره الفقيه 4 / 300 ح 909 ، مستدرك الوسائل 9 / 136 ح 10478 ، المؤمن : 72 ح 199 .

( 35 ) النساء : 94 .

‹ صفحه 34 ›

والدعامة الإسلامية ، وعكس الآية فصار يكفر المسلمين ويضرب بعضهم ببعض ، وما انجلت تلك الغبرة إلا

وهم آلة بأيدي الأعداء ينقضون دعائم الدين ، ويقتلون بهم المسلمين ، ويصلون ما أمر الله بقطعه ، ويقطعون ما أمر الله بوصله ، فإذا طولبوا بالدليل والبرهان ، وجاء حديث السنة والقرآن ، فالجواب الشافي عند السيف والسنان ، والنصف مع البغي والعدوان ، والحق مع القوة والسطوة ، والعدل والسواء ، في الغلبة والاستيلاء .

نعم ، ليس للقوم فيما وقفنا عليه من كتب أوائلهم وأواخرهم ، وحاضرهم وغابرهم حجة عليها مسحة من العلم أو روعة من البيان ، وطلاء من الحقيقة ، سوى قولهم : إن المسلمين في زيارتهم للقبور وطوافهم حولها واستغاثتهم بها وتوسل الزائر بالملحود في تلك المقابر قد صاروا كالمشركين الذين كانوا يعبدون الأصنام ، وأصبحوا يعبدون غير الله ليقربهم إلى الله تعالى كما حكى الله سبحانه في كتابه الكريم حيث يقول عنهم : ( ما نعبدهم إلا ليقربونا إلى الله زلفى ) ( 36 ) فلم يقبل الله منهم تلك المعذرة ، ولا أخرجهم ذلك الزعم عن حدود الشرك والضلالة .

هذه هي أم شبهاتهم ، واس احتجاجاتهم ، وأقوى براهينهم ودلالاتهم ، وإليها ترجع جميع مؤاخذاتهم على غيرهم من طوائف المسلمين من مسألة الشفاعة والتوسل ، والتبرك والزيارة ، وتشيد القبور ، إلى كثير من أمثال ذلك مما يزعمون أنه عبادة لغير الله ، وهو على حد الشرك بالله ، تعالى الله عما يقول الظالمون علوا كبيرا .

وأنا أقول : لعمر الله والحق ما أكبر جهلهم ! وأضل في تلك المزاعم عقلهم ! وليت شعري من أين صح ذلك القياس والتشبيه ؟ ! تشبيه المسلمين بالمشركين وقياسهم بهم مع وضوح الفرق في البين ، فإن المشركين كانوا يعبدون الأصنام

لتقربهم إلى الله زلفى كما هو صريح الآية ، والمسلمون لا يعبدون القبور ولا أربابها ، بل يعبدون الله وحده لا شريك له عند تلك القبور . والقياس الصحيح

000000000000

( 36 ) الزمر : 3 .

‹ صفحه 35 ›

والتشبيه الوجيه ، قياس زائري القبور والطائفين حولها بالطائفين حول الكعبة البيت الحرام وبين الصفا والمروة : ( إن الصفا والمروة من شعائر الله فمن حج البيت أو اعتمر فلا جناح عليه أن يطوف بهما ) ( 37 ) ، فالطائف حول البيت ، والساعي بين الصفا والمروة لم يعبد الكعبة وأحجارها ، ولا الصفا والمروة ومنارها ، وإنما يعبد الله سبحانه في تلك البقاع المقدسة ، وحول تلك الهياكل الشريفة التي شرفها الله ودعا إلى عباده فيها ، وهكذا زائر القبور .

هذا هو القياس الصحيح والميزان العدل ، أما القياس بالميزان الأول ففيه عين بل عيون ، لا بل هو خبط وجنون أليس من الجنون قياس من يعبد الله موحدا له بمن يعبد الأصنام مشركا لها مع الله جل شأنه ؟ !

وكشف النقاب عن محيا هذه الحقيقة الستيرة ، بحيث تبدو للناظرين ناصعة مستنيرة ، موقوف على بيان حقيقة العبادة وكنه معناها ، ولو على سبيل الإيجاز حسب اقتضاء هذه العجالة التي جرى بها اللسان متدافعا تدافع الآتي من غير وقفة ولا أناة ولا مراجعة ولا مهل .

إن حقيقة العبادة ومصاص معناها ، وكنه روحها ومغزاها بعد كونها مأخوذة بحسب الاشتقاق من العبد والعبودية ، وليس العبد في الحقيقة وطباق نفس الأمر والواقع ما ملكته بالاغتنام أو الشراء أو غيرهما من الأسباب ، ولا السيد والمولي من تولي عليك بالغلبة والقهر ، أو المصانعة والخداع ، إنما

السيد من أنعم عليك بنعمة الحياة ، وخلع عليك بعد العدم خلعة الوجود ، ورباك في بواطن الأصلاب وبطون الأرحام ستيرا ، لا تراك سوى عينه ، ولا ترعاك سوى عنايته ، فذاك هو الرب والمالك والسيد حقيقة من غير تسامح في المعني ، ولا تجوز في اللفظ ، وأنت ذلك العبد المملوك بحقيقة العبودية ، المربوب بنعمة الايجاد والتكوين ، والصنع والخلق ، وقد اقتضت تلك العبودية ، حسب النواميس العقلية ، والاعتبار والروية ، المعزى إليها بقوله عز شأنه : ( وما خلقت الجن

000000000000000

( 37 ) البقرة : 158 .

‹ صفحه 36 ›

والإنس إلا ليعبدون ) ( 38 ) .

فالعبادة معناها كلفظها مشتقة من العبودية ، وهي شأن من شؤونها وأثر من آثارها ، فإن العبودية قضت على العبد حفظا لاستدامة تلك النعمة ، بل النعم الجمة وامتدادها أبديا أن يقف العبد موقف الإذعان والاعتراف بها لوليها ومولاها ، فكما أنه في موطن الحق والواقع عدما صرفا وعجزا محضا ولا يملك لنفسه نفعا ولا ضرا ، ولا موتا ولا حياة ، كذلك يكون في موطن الخارج والظاهر ماثلا بين يدي مولاه في غاية الخضوع والذلة ، والعجز والحاجة .

فالعبادة حقيقة هي التظاهر بتلك العبودية الحقيقية باستعمال أقصى مراتب الخضوع في الظاهر بجميع القوى والمشاعر مقرونا باستحضار تلك الجوهرة المكنونة ، والدرة الثمينة - جوهرة العبودية - وأني أخضع وأخشع ، وأسجد وأعبد ، ذلك المنعم الذي أنعم علي بنعمة الحياة ، وأسبغ على جلابيب الوجود ، فصرت بتلك النعم مغمورا ، بعد أن أتى علي حين من الدهر لم أكن فيه شيئا مذكورا .

إذا فالعبادة على الحقيقة هي كون العبد في مقام الاعتراف

والاذعان بالعبودية مقرونا بما يليق بها من استعمال ما يدل على أقصى مراتب الخضوع ، والذلة بالسجود والركوع ، والهرولة والطواف ، وغير ذلك مما وصفته الشرائع ، وأوعزت إليه الأديان من معلوم الحكمة ومجهولها ، ومبهم الحقيقة أو معقولها .

تلك هي العبادة الحقيقية ، غايته أن عامة الناس قصرت أفكارهم عن اجتناء ذلك اللب واقتصروا على القشور من العبادة ، اللهم إلا أن يكون ذلك مرتكزا في أعماق نفوسهم على الإجمال في المقصود ، دون التفصيل والاستحضار والشهود ، وكيف كان الحال ، فهل تحس أن أحدا من زوار القبور والمتوسلين بأربابها يقصد أن القبر الذي يطوف حوله ، أو صاحبه الملحود فيه هو صانعه وخالقه ، وأنه بزيارته يريد أن يتظاهر بالعبودية له فتكون عبادة له ؟ ! أو أن أحدا من الزائرين يقول للقبر - أو لمن فيه - : يا خالقي ويا رازقي ويا معبودي ؟ !

0000000000000

( 38 ) الذريات : 56 .

‹ صفحه 37 ›

كلا ثم كلا ما أحسب أن أحدا يخطر على باله شئ من تلك المعاني مهما كان من الجهل والهمجية ، كيف وهو يعتقد أن صاحب القبر بشر مثله عاش ومات وأصبح رميما رفاتا . نعم ، يعتقد أن روحه باقية عند الله - جل شأنه - فهو بها يسمع ويرى ( ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون ) ( 39 ) ونظرا إلى تلك الحياة يخاطبه ويسلم عليه ويتوسل إلى الله سبحانه به ويطلب الشفاعة منه .

وبعد هذا كله فهل تجد من الحق والإنصاف تشبيه الزائرين بعبدة الأصنام وهذه منابرهم ومنائرهم ومشاعرهم تضج في الأوقات الخمس بل في أكثر

الأوقات بشهادة أن لا إله إلا الله ويلهجون بأنه لا معبود إلا الله ؟ ! فهل ذلك القول إلا قول مجادل بالباطل يريد أن يدحض به الحق ، ويلقح شرر الفساد في الأرض ، ويريق دماء المسلمين ظلما وعدوانا ؟ ! ومما ذكرنا من معنى العبادة وحقيقة معناها يتضح أنه لا شئ من تلك العناوين الممنوعة عند الوهابية ، من الشفاعة والوسيلة ، والتبرك والاستغاثة والزيارة وأمثالها ، له مسيس بالعبادة بوجه من الوجوه ، هذا مضافا إلى صدوره من النبي وأصحابه والتابعين الواردة في صحيح الأخبار من صحيحي البخاري ومسلم وغيرها ، وقد استوفى جملة منها جدنا كاشف الغطاء - رفع الله درجته - في رسالته التي مثلها الطبع في العام الغابر المسماة بمنهج الرشاد كما سبق ذكرها قريبا فلا حاجة إلى إعادتها وفيها مقنع وكفاية ، من أرادها فليراجعها .

وإنما جل الغرض تنبيه الوهابين وغيرهم من المسلمين على موضع الزلة ومدخل الشبهة وخطل الرأي ، وأن الصريمة والغريمة اليوم ، والواجب ، بل الأهم من كل واجب هو وحدة المسلمين وتكاتفهم ، فإن الجميع موحدون فحبذا لو أصبحوا والجميع متحدون ، ولا يحسبوا أن بقاء سلطتهم ونعيمهم بأن يضرب بعضهم بعضا ويتعادى بعضهم على بعض ، بل هذا أدعى لفشلهم وقرب أجلهم .

00000000000

( 39 ) آل عمران : 169 .

‹ صفحه 38 ›

وليعلم الوهابيون علما جازما حاسما لكل وهم وشبهة أن اليد التي أصبحت تضرب بهم المسلمين اليوم سوف تضربهم بغيرها غدا فلينتبهوا ولينتهوا قبل أن يقعوا في حفائر السياسة السحيقة ، ومهاويها العميقة ، وإلى الله سبحانه نضرع راغبين إليه وحده في أن يجمع الكلمة ويؤلف شمل الأمة ويوقظهم من سنة هذه

الغفلة التي أوشكت أن تكون حتفا قاضيا عليهم أجمع ، وإلى الله تصير الأمور ، ومنه البعث وإليه النشور .

* * *

‹ صفحه 39 ›

معجم ما ألفه علماء الأمة الإسلامية للرد على خرافات الدعوة الوهابية

إعداد وتنظيم

السيد عبد الله محمد علي

‹ صفحه 41 ›

بسم الله الرحمن الرحيم

منذ أن أطلت الوهابية بوجهها القبيح وتركت آثار بصماتها شروخا بينة في جسد المسلمين ، حتى تصدى لها ذوو الأفكار البينة والخطوط الواضحة من الأعلام البارعين . .

فبلغ مجموع ما كتبه علماء المسلمين بطوائفهم المختلفة ومذاهبهم المتعددة ردا على خرافات الفرقة الوهابية المنحرفة من الكثرة بمكان بحيث تغني كل مسلم وذي عقل ليدرك عظم خطورة هذه الفتنة وانحرافات أصحابها ، وتبين عظم ما تريده بالإسلام .

والملف الذي بين يديك عزيزي القاري ، يضم ما أمكن حصره مما كتب من هذه الردود ، نضعها بشكل مبوب بعد أن نستعرض وإياك الأبعاد التالية :

1 - سطور عن تاريخ الوهابية .

2 - إجماع الأمة في رد هذه الدعوة الخبيثة .

3 - منهج العمل في هذا المعجم .

ولقد توخينا الاختصار جهد الإمكان في ذلك تحاشيا للإسهاب والتطويل واكتفاءا بما نورده من هذه المؤلفات التي يمكن للقارئ أن يرجع إليها ويتبين حقيقة

‹ صفحه 42 ›

هذه الدعوة .

1 - سطور من تاريخ الفرقة الوهابية .

سنة 1111 ولد مؤسس الفرقة محمد بن عبد الوهاب .

سنة 1143 أعلن دعوته اللا إسلامية الفاسدة كحزب شاذ عن جميع المذاهب والطوائف الإسلامية ، وعمره ( 32 ) سنة .

سنة 1157 استخدم هذه الدعوة محمد بن سعود حاكم المنطقة وناصره عليها .

سنة 1208 غزوا البصرة وانتهبوا مدينة الزبير .

سنة 1216 أغار الوهابيون على كربلاء وأباحوها وقتلوا أهلها وانتهبوا ما فيها بما في ذلك الضريح المقدس لسبط الرسول الحسين الشهيد عليه السلام

.

سنة 1220 غزوا نجران وما والاها .

سنة 1221 غزوا المدينة واستولوا عليها وانتهبوا التحف والأموال الموجودة في الحجرة النبوية الشريفة .

سنة 1225 غزوا الشام وقتلوا أهل موران قتلا ذريعا .

سنة 1305 قاتلوا الشريف غالب ، شريف مكة ، واستولوا على مناطق كثيرة من بلاد الحرمين .

سنة 1317 مجزرة الطائف .

سنة 1332 - 1336 ناصروا الإنكليز ضد الخلافة العثمانية التركية ، واستولوا على الحجاز وطردوا الحسن بن علي ملك الحجاز من المدينة .

سنة 1343 في ثامن شوال هدموا الأماكن المقدسة بالبقيع ، وانتهبوا حرم الرسول صلى الله عليه وآله وسلم للمرة الثانية في تاريخهم الإجرامي الأسود . وكادوا يهدمون القبر المقدس ، لكن اكتفوا بهدم قباب نساء النبي وأولاد الرسول والصحابة .

سنة 1407 مجزرة مكة حيث قتلوا - في وضح النهار - أكثر من ( 500 ) حاج .

2 - لقد رد على هذه الفرقة وعقائدها والمخالفة للإسلام، وخرافاتهم وتعدياتهم على

‹ صفحه 43 ›

ساحة الإسلام والمسلمين ، أحياءا وأمواتا ، كل المسلمين قاطبة ، بمذاهبهم وطوائفهم المتعددة ، وبذلك حصل الإجماع القطعي على خروج الفرقة الوهابية عن جماعة المسلمين .

كما أن الذين ردوا على هذه الفرقة لم ينحصروا ببلاد معينة ، بل العلماء من كل بلاد المسلمين قاموا بالرد على الفرقة وأبطلوا بدعتها ، وفندوا مزاعمها ، وزيفوا خرافاتها .

و إليك أسماء المذاهب الرادة على الوهابية :

لقد ردت عليه المذاهب الإسلامية جمعاء من أهل السنة ، ومن الشيعة ، فكتب علماء الشيعة ردودا كثيرة حاسمة على الوهابية .

ومن أهل السنة الأشعرية كل الطوائف والمذاهب ، وفي مقدمتهم الحنابلة الذين تنتمي إليهم الفرقة الوهابية وتدعي متابعة أحمد بن حنبل ، وإن كان علماء المذهب الحنبلي ينفون أن يكون ما يزعمه محمد بن عبد

الوهاب من رأي أحمد بن حنبل .

وكذلك الحنفية ، والشافعية ، والمالكية ، ومن أهل الطرق : الرفاعية ، والنقشبندية والزيدية ، وحتى بعض علماء عمان الذين يتبعون المذاهب الإباضية .

ورد عليهم العلماء من جميع البلدان :

وفي المقدمة علماء بلاد الحجاز وخاصة ( نجد ) والأحساء التي ينتمي إليها محمد بن عبد الوهاب ، فلقد رد عليه أبوه وأخوه قبل كل أحد ، وكل مشايخه الذين تعلم لديهم حيث كانوا قد توسموا فيه إضلال الناس والدعوة اللا إسلامية ، الباطلة . ثم علماء البحرين والقطيف والمدينة المنورة ومكة المكرمة وصنعاء وعدن وعمان والكويت .

الاصول الأربعة في ترديد الوهابية

مشخصات كتاب

حكيم معراج الدين

ناشر:مكتبة اشيق

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله و سلام علي عباده الذين اصطفي اما بعد اين چند فقره اي است كه از نسمات قدس و رشحات انس به خاطر فاتر اين قليل البضاعة ريخته اند خواستم كه از جهت يادگار به قيد تحرير آيند تا برادران ملت و مذهب از آن منتفع شوند مخفي مباد كه در اين زمان فرقه از اهل هوا در اسلام پيدا شده است كه خود را اهل حديث مي نامند و در مقابله اهل السنة والجماعة خصوص مقلدين مذهب حنفيه كار رواييهاي مخالفانه به پيمانه اعلي به عمل مي آرند و در پس اطفاء نور ملت و مذهب به جان كوشان اند و بسا عوام را در دام فريب خود آورده هم مشرب خود نموده اند و استاد اول اين طائفه در هندوستان مولوي اسمعيل دهلوي است كه تقريبا در سنه دوازده صد و پنجاه هجري در هند ظهور كرده بود و كتاب التوحيد محمد بن عبدالوهاب بخدي را به زبان فارسي ترجمه كرده بنام تقوية الايمان در هند شايع نمود و بعد از آن صراط مستقيم و غيره رسائل را براي فريفتن مسلمانان و راهزني اسلام تأليف نمود شاگردان او چون عبدالله غزنوي و نذير حسين دهلوي و صديق حسن خان بهوپالي و رشيد احمد گنگوهي و بعض افراد مدرسه ديوبنديه و تلاميذ اينها، بر آن افزودند و كتب و رسائل و دفاتر كثيره تأليف نمودند و بسياري از خلق الله را در دام تزوير خود آوردند متأخرين اين فرقه دو نوع روش اختيار كردند يك فرقه ظاهر ظهور خود را اهل حديث گفته از تقليد

شخصي انكار كردند و اكابر امت مرحومه را از طبقه علماء و صلحا و اولياء مشركين و مبتدعين گفتند. فرقه ديگر [ صفحه 2] به طريق نفاق خود را در پرده حنفيت مستور داشته عملا حنفي مي باشند اما اعتقادا با فرقه اولي هم نفس و هم قفس اند و سبب اخفاء اين فرقه اراده اضلال عوام مسلمانان احناف است كه در صورت اظهار وهابيت نفرت خلق را مد نظر داشته اين حيله اظهار حنفيت را سبب حصول مقصود خود دانسته اند والحق به اين حيله و مكر به مقصود خود رسيده اند پس ضرر اين طائفه در اغواء خلق الله و بر هم زني عقايد اسلاميه زياده از ضرر فرقه اولي است بنابراين اكثر مخاطبه در اين رساله با همين فرقه است اگر نظر به ظاهرش كني گويي كه پخته مسلمان است و اگر از خباثت باطنش خبردار شوي گويي كه بدتر از شيطان است ظاهرش به صلاح آراسته با جامه پاك سفيد با ريش دراز مشروع با اظهار تقوي با گفتار نرم و شيرين با تحمل اذي از عوام الناس و باطنش پر از خباثت طعن و لعن بر كافه امت مرحومه و انكار از طرق مشايخ سلاسل اربعه و انكار از تقليد مذاهب اربعه و انكار از كرامت اولياء الله و شرك دانستن استمداد از ارواح طيبه و انكار از ايصال ثواب به ارواح اموات تبعيين دهم و چهلم و ساليانه و انكار شفاعت رسول اكرم صلي الله عليه و سلم إلا أن يأذن الله له و حرام دانستن سفر به زيارت او صلي الله عليه و سلم و حرام دانستن نداء

غايب به لفظ يا رسول الله و نحو ذلك و حرام دانستن توسل به ارواح انبياء و صلحاء إلي غير ذلك من سوء عقائدهم چونكه ذكر عقايد وهابيه در ميان آمد بايد كه چندي از عقايد اينها منسوب به كتب مصنفه آنها براي اعلام خلق الله ذكر شود اگر چه نقل كفر كفر نباشد اما دل و قلم از ذكر آن مي لرزد كه ذكرش از سوء ادب خالي نيست ولو حكايته مگر ضرورت اعلام مقتضي آن است كه ذكر آن كرده شود بدان كه مايه و ناز اين طايفه مسأله توحيد است و توحيد را مخصوص به جماعت خود مي دانند. [ صفحه 3] و ديگران را مشرك في التوحيد مي پندارند اما احوال توحيد آنها اين است:

مسأله امكان كذب باري تعالي

يعني ممكن است كه حق تعالي دروغ گويد عياذا بالله و حق تعالي را از جهت و مكان منزه دانستن بدعت و گمراهي است ملخصا ايضاح الحق اسمعيل صفحه 23 وصيانة الايمان صفحه 5 مؤلفه شهود الحق شاگرد نذير حسين و براهين قاطعه مصدقه رشيد احمد گنگوهي صفحه 2 حق تعالي بر عرشش نشسته است بر كرسي هر دو پاي خود داشته است و كرسي از آن چرچر ميكند وحيد الزمان در ترجمه قرآن در حاشيه آية الكرسي صفات او تعالي حادث اند و علم تفصيلي او تعالي هم حادث است. اقامة البرهان عبدالاحد غازيپوري وازاحة العيب صدي او تعالي پيش از خلق آسمان و زمين در هوا مي ماند فتادي محمديه صفحه 2 سطر 23 اين است عقايد آنها در باب توحيد الآن درباره رسالت بايد شنود آن حضرت خاتم النبيين نيست كه الف

لام براي عبد خارجي است جامع الشواهد بحواله نصر المومنين صفحه 2 و 12 مؤلفه صديق حسن خان تمام انبياء در تبليغ احكام معصوم نيستند جامع الشواهد به حواله كتاب رد تقليد صفحه 12 مطبوعه صديقي بار اول مؤلفه صديق حسن خان تعظيم آن حضرت صلي الله عليه و سلم به مقدار تعظيم برادر كلان كردن بايد تقوية الايمان به لفظ صفحه 20 سطر 2 و 3 مؤلفه مولوي اسمعيل دهلوي هر مخلوق خرد باشد يا كلان در پيش شأن او تعالي از [1] چمار هم ذليل است تقوية الايمان صفحه 13 سطر 15 آن حضرت صلي الله عليه و سلم در قبر حيات ندارد بلكه مرد و خاك شد تقوية الايمان سفر به قبر محمد و مشاهد او و مساجد او و سفر به قبر نبي يا ولي و ديگر بتان و غيرها شرك اكبر است تقوية الايمان صفحه 63 و كتاب التوحيد محمد بن عبدالوهاب صفحه 133 علم غيب آن حضرت را آنچه او را خداي تعالي عطا كرده است. [ صفحه 4]

گوشه اي از عقايد وهابيت در احكام

اعتقاد كردن بد است تقوية الايمان صفحه 26 خيال آن حضرت صلي الله عليه و سلم در نماز بدتر از خيال گاو خر است صراط مستقيم صفحه 93 مؤلفه مولوي اسمعيل عضائي من از محمد بهتر است در قتل مار و غيره اوضح البراهين صفحه 10 به حواله سيد احمد دحلان اوليا و انبيا بيكاراند تقوية الايمان صفحه 29 انبياء و اولياء هيچ قدرت ندارند و نه ميشنوند صفحه 23 و 29 نظير او عليه السلام ديگر نبي هم پيدا شدن ممكن است تقوية الايمان صفحه 30 آن حضرت

را صلي الله عليه و سلم در علم غيب چه خصوصيت است اين چنين علم زيد و عمرو و بكر بلكه هر كودك و ديوانه بلكه جميع بهائم و حيوانات را هم حاصل است و به نص ثابت نيست حفظ الايمان مؤلفه اشرف علي تهانوي صفحه 7 آن حضرت را علم از ملك الموت و شيطان كم است و هر كه عقيده آن كند كه علم او عليه السلام از ملك الموت و شيطان زياده است و به نص ثابت است اين شرك است براهين قاطعه صفحه 51 اجماع امت كه سند آن به ما معلوم نباشد حجت شرعي نيست معيار الحق صفحه 121 از خواندن كتب متداوله فقه آدمي كافر مي شود بايد كه آن كتب سوختانيده شوند بوي غسلين از ولوي عبدالجليل سامردي در هر وقت ضرورت پيغمبران و شهيدان و فرشتگان را ندا كردن شرك است. تقوية الايمان صفحه 5 انبياء و اولياء را شفيع خود دانستن شرك است تقوية الايمان صفحه 2 اين زمانه را تمام مردم كافراند، تقوية الايمان بلفظه صفحه 45 را مچندركشن جي لچهمن اين جمله انبيا بر حق بودند بر آنها ايمان آوردن واجب است هديته المهدي صفحه 85 از وحيد الزمان نبي و ولي را مزارات مثل بت است از آن ممد خواستن شرك است، هداية السائل از صديق حسن خان صفحه 20 تقليد شخصي و ميلاد مبارك و قيام و وظيفه يا رسول الله و عبد عم القادر جيلاني شيئا لله و سوم و چهلم و يازدهم پير پيران و اسقاط ميت اين جمله كفر و شرك و بدعت است لوامع الانوار صفحه 80 مؤلفه

غلام حسن ساهوواله و براهين. [ صفحه 5]

قول وهابيت در گوشت مردار

قاطعه صفحه 38 و ستة ضروريه مع فتوي عبد الجبار امر تسري آن حضرت عليه السلام در نزد او تعالي از ذره ناچيز هم كمتر است تقوية الايمان صفحه 55 در پيش روضه آن حضرت به طريق تعظيم استادان شرك است تقوية الايمان صفحه 23 هر كه از مزار ولي الله امداد خواهد او كافر و بي ايمان و شيطان است تذكير الاخوان صفحه 153 و صفحه 211 مع تقوية الايمان خاندان قادري نقش بندي چشتي و غيره گمراه اند تعويذ و رشته و مراقبات كردن شرك است (تذكير الأخوان صفحه 7) اين است اعتقاد وهابيه در باب رسالت مختصرا قدري از عمليات آنها نيز بشنو هر كه جماع كرد و انزال نشد نماز او به غير غسل جايز است، هداية القلوب صفحه 27 و بلاغ المبين نكاح خاله غير حقيقي كه پدر يك باشد و مادران جدا باشند بر خواهر زاده درست است جامع الشواهد به حواله فتاوي عبدالقادر غير مقلد شاگرد نذير حسين نكاح جده با پسر زاده جايز است كه حرمت او منصوص نيست پرچه اهل حديث نمبر 45 و به مهر ثناء الله امر تسري 3 رمضان سنه 1320 هجري اگر از ظرفي سگ آب بخورد پس خورده او پاك است طريقه احمديه نصر الباري پاره اول صفحه 73 بر حاشيه نوشته كه پس خورده سگ و خنزير هر دو پاك است مني مرد و زن هر طرح پاك است عرف الجادي صفحه 10 و كنز الحقايق وحيد الزمان صفحه 16 و روضه نديه صفحه 11 و 12 به حواله كلمة الفصيح

گوشت مردار و گه و بول غير آدمي جمله پاك است روضه نديه صفحه 8 تا 10 قرآن مجيد را در قاذورات يعني پليدي انداختن و وقت ضرورت او را زير مقعد داشتن يا او را زير پا داشتن كه به مكان بلند طعام و غيره را دست برسد درست است كتاب تحريق اوراق صفحه 3 و 5 تصنيف غلام علي كلمة الفصيح صفحه 32 از هر ظرفي كه خنزير آب خورد يك بار شستن او كافي است طريقه احمديه كلان صفحه 33 پوست خنزير و پي آن به دباغت پاك مي شود كنز الحقايق صفحه 13 ده عورت را در نكاح يك جا آوردن درست است. [ صفحه 6]

در نجاست آب

عرف الجادي صفحه 115 اصحاب از صريح حديث انكار مي كردند و بر فتوي خود عمل مي كردند فتادي عبدالجبار غزنوي صفحه 181 آب پاك است او را هيچ چيز نجس نمي كند تا كه او صاف ثلثه او مبدل نشود لعاب سگ و خنزير و پس خورده آنها پاك است نزل الابرار من فقه النبي المختار مصنفه وحيد الزمان صفحه 491 رطوبت فرج و شراب و پيشاب حيوان حرام باشد يا حلال پاك است صفحه 45 جلد اول و صفحه 8 جلد سوم از نزل الابرار اين جمله عقايد و حواله ها كه ذكر شدند منقول از كتاب اباطيل وهابيه تصنيف مولوي احمد علي مؤي و كتاب سيف الابرار از نظام الدين ملتاني است اما اينجا مختصر نوشته شد در اصل به تفصيل نوشته اند كه عقايد باطله آنها را نمبراز 250 هم زياده است اگر كسي را تحقيق اين كردني باشد اصل

را مطالعه نمايد پس اي برادران اسلام خدا را انصاف از دست ندهيد و بفرماييد كه آيا اين عقايد و عمل اصحاب رسول الله صلي الله عليه و سلم را بوده، آيا اين عقايد و عمل اتباع اصحاب را بوده يا تبع اتباع را بوده آيا اين عقايد و عمل سلف صالح امت را بوده آيا در اين عقايد توحيد آنها جسم و مكان و عجيز او تعالي را ثابت نمي شود آيا در اين عقايد ايشان در باب رسالت توهين و تحقير و تذليل رسول اكرم صلي الله عليه و سلم تصريحا و تلويحا ثابت نيست آيا در اين عقايد توهين و تحقير شريعت محمدي عليه وعلي آله الصلاة والسلام ثابت نيست بلي والله كه از روي انصاف جمله ثابت است پس با وجود چنين خباثت باطني آيا دعوي اهل حديث بودن اينان را مي سزد آيا دعوي مسلماني اينان را مي رسد آيا با چنين عقايد و عمل پاكيزگي لباس ظاهر و درازي لحيه و نرمي گفتار و طلاقت لسان كه براي فريفتن خلق الله به عمل مي آرند اينان را روز قيامت از روي شرع نجات خواهد داد؟ [ صفحه 7]

منافق بودن وهابيت

هرگز نه بلكه علامات منافقين زمانه نبوت علي صاحبها الصلاة والسلام مو به مو در اين قوم موجودند اگر پرسي كه آن كدام علامات است گويم بشنو حق تعالي در قرآن مجيد در سوره بقره ركوع دوم احوال منافقين چنين مي فرمايد أعوذ بالله من الشيطان الرحيم و من الناس من يقول امنا بالله وباليوم الآخر و ما هم بمؤمنين اينها هم مي گويند ايمان داريم به خدا و به

روز جزا اما حق تعالي تكذيب اين دعوي مي كند و مي فرمايد وماهم بمؤمنين يعني نيستند مؤمنان يخادعون الله والذين آمنوا يعني فريب مي دهند خداي را بزعم خود به دعوي ايمان و همچنين فريب مي دهند مسلمانان را ترديد اين خداع حق تعالي مي فرمايد و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون يعني فريب نمي دهند در حقيقت مگر نفس هاي خود را و نمي دانند قباحت فعل خود را اين طايفه نيز براي فريب خلق الله اظهار تقوي كردن و بر سر زبان آيات و احاديث را داشتن تا مردم مرا به مكر در دام خود آرند عادت دارند في قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا يعني در دلهاي ايشان بيماري نفاق است پس زياده كرد آنها را حق تعالي آن بيماري ولهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون واذا قيل لهم لا تفسدوا في الارض قالوا انما نحن مصلحون يعني هرگاه گفته شود منافقين را فساد مكنيد در ملك گويند بدرستي كه ما مصلحانيم و همين است عادت وهابيه كه خود را حاميان دين و شريعت مي دانند حق تعالي در ترديد آنها مي فرمايد الا انهم هم المفسدون ولكن لا يشعرون يعني بدرستي كه اينان مفسدانند مگر نمي دانند فساد عقايد خود را واذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس قالوا آمن كما آمن السفهاء يعني هر گاه گفته شود آنها را كه ايمان آريد به صدق چنانچه ديگر مردم ايمان به صدق آورده اند در جواب مي گويند آيا ما ايمان آريم چنانچه ايمان آورده است نادانان و بي عقلان و همين احوال است وهابيان زمان را اگر [ صفحه

8]

شباهت خوارج و وهابيت

كسي آنها را گويد عقايد باطله خود را بگذاريد و چون عموم امت مرحومه عقايد و عملهاي خود را صحيح و ثابت نماييد مي گويند كه شمايان نادان و بي عقل هستيد قول الله و قول الرسول را گذاشته به قول زيد و عمرو عمل مي كنيد ما هرگز به مثل ايمان شما ايمان نمي آوريم حق تعالي در ترديد اين قولشان مي فرمايد ألا إنهم هم السفهاء ولكن لا يعلمون يعني خبردار شويد اينها خود نادانند مگر نمي دانند ناداني خود را كه قول مجتهد مذهب مو به مو موافق قول الله و قول الرسول است مگر وهابيان نمي دانند مأخذ قياس مجتهد را وإذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا وإذا خلوا إلي شياطينهم قالوا إنا معكم إنما نحن مستهزؤون يعني هرگاه ملاقي مي شوند منافقان با مؤمنان خاص مي گويند ايمان آورديم به اخلاص و هر گاه خلاص مي شوند به رفيقان و سركردگان خود مي گويند ما با شما هستيم در عقايد با مؤمنان در اظهار ايمان مسخره كنان هستيم و همين است احوال وهابيان حنفي نما كه جماعت احناف را گويند ما حنفي هستيم و هر گاه با رؤساي وهابيه جمع مي شوند مي گويند ما با شماييم ما فقط براي فريفتن آنها اظهار حنفيت مي كنيم فايده حق تعالي رؤساي منافقين را شياطين فرمود و آنها در اظهار بني آدم بودند براي اينكه بداني كه اعتبار عمل و عقايد را هست نه جسد و صورت را گو صورتش انسان باشد اما چونكه كار شياطين مي كند او شيطان است چنانچه در سوره والناس مي فرمايد يوسوس في صدور

الناس من الجنة والناس حق تعالي در ترديد اين قول آنها مي فرمايد الله يستهزئهم ويمتدهم في طغيانهم يعمهون يعني حق تعالي جزاي تمسخر آنها مي دهد و مهلت مي دهد در سركشي آنها در حالتي كه سرگردانند در حيرت و نابينايانند از چشم بصيرت اولئك الذين اشتروا الضلالة بالهدي يعني اينانند كه خريدند گمراهي را به هدايت و همين است احوال غير مقلدان مذهب كه گمراهي پسند كردند از راه راست امت [ صفحه 9] مرحومه حق تعالي نتيجه اين خريداري آنها چنان مي فرمايد فما ربحت تجارتهم وما كانوا مهتدين يعني فايده نكرد تجارت منافقين و نيافتند راه راست را همچنين است حال وهابيان كه در اين عقايد فاسده خود راه راست نيافتند و گمراه گشتند در اينجا اگر كسي گويد كه همين آيات متلوه را اگر غير مقلدين از طرف خود بر شما حجت آرند مي توانند كه مقلدين مذاهب را تشبيه به منافقان داده علامات نفاق را در شمايان ثابت نمايند در جواب گوييم نمي توانند به دو وجه وجه اول آنكه حق تعالي در اول آيات لفظ ومن الناس فرموده است و لفظ من تبعيضي است يعني بعض الناس كه جماعت منافقان مدينه طيبه بودند و آنها به نسبت ديگر افراد اصحاب اقل قليل بودند همچنين غير مقلدين به نسبت مقلدان مذاهب اربعه اقل قليل اند پس اين تشبيه با منافقان بر غير مقلدين صادق مي آيد نه بر مقلدين ديگر آنكه در اين آيات منافقان را حق تعالي مي فرمايد وإذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا وإذا خلوا إلي شياطينهم قالوا إنا معكم الآية اين علامت در مقلدين گاهي

پيدا نمي شود كه نزد وهابيان بگويند كه ما به مذهب شماييم و هر گاه به رؤساي مقلدين برسند گويند كه ما به طريق تمسخر خود را وهابي نموديم تا ديگر وهابيان را به فريب مقلد نماييم و همين علامت به عينه در غير مقلدين حنفي نما موجود است من اوله إلي آخره ببين در تمام مقلدين كسي هست كه خود را به نفاق وهابي ظاهر سازد و هزارها وهابيان هستند كه خود را به نفاق حنفي مي گويند فانصف وتنبه الحاصل اصول ما به النزاع در ميان مقلدين و غير مقلدين چهار چيز است التعظيم لغير الله التوسل بأرواح الصلحاء والاستمداد منها النداء للغائب وسماع الموتي [ صفحه 10]

قول وهابيت در تقليد

الاتباع والتقليد لارباب المذاهب الاربعه اين هر چهار چيز وهابيه شرك و كفر و بدعت مي دانند چنانچه در عقايد آنها به حواله كتب آنها ذكر يافت و اهل السنة والجماعة مقلدين مذاهب اربعه اين هر چهار چيز را مباح و مسنون و واجب مي دانند الحال بر ما مقلدان لازم است كه دلايل اباحت و تسنن و وجوب امور معلومه از روي كتاب الله و حديث رسول الله صلي الله عليه وسلم و اقوال و افعال سلف صالح و جمهور علماء امت مرحومه ثابت كنيم اما قبل از شروع در مقصود جماعت غير مقلدين را عموما و جماعت وهابيه حنفي نما را خصوصا به كمال ادب معروض كه براي خدا پرده تعصب و آتش قهر و غيظ بي محل كه با مقلدان مذاهب دارند يكسو انداخته به طريق انصاف كه احسن الاوصاف است به كمال فراخ دلي فكر غائر منصفانه بر مضامين رساله

بعمل آورده نتيجه كه مقتضاي انصاف باشد بر آرند كه حق طلبي اين است و خواه مخواه به مجرد سماع دليل مخالف طبع بر دو قدح آن نكوشند كه اين طريقه نفس پروري است والله يهدي من يشاء إلي صراط مستقيم اصل اول التعظيم لغير الله ثابت است بكتاب الله واحاديث صحيحه رسول الله صلي الله عليه وسلم و اقوال و افعال سلف صالح و جمهور علما و امت اما كتاب الله تعالي فقد قال الله تعالي في كتابه العزيز ومن يعظم شعائر الله فإنها من تقوي القلوب يعني هر كه تعظيم كند نشانه هاي حق تعالي را پس اين تعظيم از تقوي و پرهيزگاري است اول معناي شعائر بايد فهميد محقق دهلوي شيخ عبد الحق رحمه ربه مي فرمايد شعائر جمع شعيره است و شعيره علامت را گويند پس هر چيز كه از ديدن آن خدا [ صفحه 11]

منظور از شعائر الله چيست؟

ياد آيد از شعائر الله است انتهي پس شعائر الله مخصوص به صفا و مروه نيست بلكه آنها بعضي از شعائر الله هستند قال الله تعالي ان الصفا والمروة من شعائر الله و نه مخصوص به عرفات و مزدلفه و مني است حضرت شاه ولي الله رحمة الله عليه در حجة الله البالغه صفحه 69 مي فرمايد ومعظم شعائر الله اربعة القرآن والكعبة والنبي والصلوة و همين بزرگ در الطاف القدس صفحه 30 مي فرمايد و محبت شعائر الله عبادت از محبت قرآن وپيغامبر و كعبه است بلكه محبت هر چه منتسب باشد به خدا حتي اولياء الله نيز انتهي پس ادين عبارت مفهوم شد كه اولياء الله نيز داخل شعائر الله خود سر

گروه وهابيان مولوي اسمعيل در كتاب خود صراط مستقيم در باب اولي مي گويد و از فروع حب منعم است تعظيم شعائر او يعني اموري كه به آن مناسبت خاصه مي دارد به حيثيتي كه ذهن كسي كه واقف به آن مناسبت باشد از آن امور به آن منعم انتقال مي كند مثل تعظيم نام او و كلام او و لباس او و سلاح او حتي كه مركب او و مسكن او الخ انتهي از اين عبارت معلوم شد كه تعظيم شعائر رسول الله صلي الله عليه وسلم عين محبت منعم حقيقي است پس تعظيم نام آن سرور عليه الصلوة والسلام و كلام او و لباس او و مركب او و مسكن و مولد و مرقد او و مشاهد او و مساجد او عين تعظيم آن سرور است عليه الصلوة والسلام كه در حقيقت تعظيم رب العزة است و در پس آن تعظيم المبيت او و تعظيم اصحاب او و چيزهايي كه به آن بزرگواران منسوب اند تعظيم آن سرور است صلي الله عليه وسلم كه در حقيقت تعظيم رب العزة است زيرا كه سبب تعظم آن است كه او فرستاده و محبوب رب العزة است و محبوب محبوب لا محالة محبوب مي باشد مولوي اسمعيل پس از عبارت فوق اين [2] رباعي در صراط مستقيم خود مي نويسد [ صفحه 12] نازم به چشم خود كه جمال تو ديده است++ افتم به پاي خود كه به كويت رسيده است هردم هزار بوسه زنم دست خويش را++ كو دامنت گرفته به سويم كشيده است اين همه تعظيم لغير الله است يا چيز ديگر چونكه سر

گروه و مقتداي قوم چنين مي گويد و در باب منتسبات حضور اكرم اينقدر تأكيد مي كند معلوم نيست كه اين بدبختان به پيروي كدام شخص در عوض تعظيم تحقير و توهين و هدم و محو آثار آن حضرت صلي الله عليه وسلم مي كنند كه خود سر گروه اينها اين آثار متبركه را از جمله شعائر الله مي نويسد و حق تعالي امر به تعظيم آنها مي كند اين است اتباع اين قوم مر كلام الله را و مرشد و مقتداي خود را اگر اين دو آيه را به طريق قياس منطقي به هم جمع كني ان الصفا والمروة من شعائر الله ومن يعظم شعائر الله فانها من تقوي القلوب بعد سقوط حد اوسط نتيجه چنين برمي آيد ومن يعظم الصفا والمروة فإنها من تقوي القلوب تعظيم صفا و مروه كه دو كوهك خرد متصل حرم مكي اند به سبب رفت وآمد سيدتنا هاجره والده حضرت اسمعيل نبي الله علي نبينا وعليه الصلوة والسلام از شعائر الله به نص قرآن ثابت شد كه يادگار آن معصومه محترمه است امكنه مقدسه كه يادگار فخر الاولين والآخرين سيد الانبياء والمرسلين محمد رسول الله صلي الله عليه وسلم هستند چون مولد او ومسكن او و معبد او و مهجر او و مسجد او و مرقد او و آثار و مرقد آل و اصحاب او صلي الله عليه وسلم تعظيم به جاي خود دارند هب وهابيه قابل البقاء بحال خود هم نماندند بلكه واجب التخريب گشتند انا لله وانا اليه راجعون اگر به نظر انصاف ورق گرداني قرآن مجيد تمام قرآن پر از تعظيم و توقير او عليه

الصلوة والسلام يابي سوره حجرات بسم الله الرحمن الرحيم يا أيها الذين آمنوا لا تقدموا بين يدي الله ورسول واتقوا الله ان الله سميع عليم [ صفحه 13]

آيه شريفه يا ايها الذين آمنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبي

يا أيها الذين آمنوا لا ترفعوا أصواتكم فوق صوت النبي ولا تجهروا الله بالقول جهر بعضكم لبعض ان تحبط أعمالكم وأنتم لا تشعرون ان الذين يغضون أصواتهم عند رسول الله اولئك الذين امتحن الله قلوبهم للتقوي لهم مغفرة وأجر عظيم ان الذين ينادونك من وراء الحجرات اكثرهم لا يعقلون ولو انهم صبروا حتي تخرج اليهم لكان خيرا لهم والله غفور رحيم ط 5 در اين پنج آيه اگر كسي به غور و انصاف فكر كند معلوم مي تواند كرد كه حق تعالي چه مقدار ساحت عزت و تعظيم و توقير رسول مقبول خود را صلي الله عليه وسلم بلند ساخته و به كدام مرتبه امر و ارشاد مراعات آداب او عليه الصلوة والسلام بر امت او فرض نموده و تا كدام حد تهديد و تقريع بي ادبان بيان فرموده كه فقط بلندي آواز را بر آواز او عليه الصلوة والسلام سبب تحبط اعمال فرموده و اعمال را به صيغه جمع فرمود براي اشعار به آنكه جميع اعمال صالحه كه در اسلام كرده اند بلكه خود اسلام هم عملي است از عمل هاي نيك به سبب سوء ادب رفع صوت محبوط و نابود مي گردند و در شان نزول ان الذين ينادونك من وراء الحجرات مفسرين مي نويسند كه عيينه بن حصن فزاري و اقرع بن حابس با هفتاد نفر از قوم خود بني تميم وقت نيم روز در مدينه منوره رسيدند و حضور اقدس رسول مقبول

صلي الله عليه وآله در استراحت قيلوله بودند پس اين قوم بيرون حجره هاي ازواج طاهرات به طريق بي ادبانه نعره ها برپا كردند و گفتند يا محمد اخرج الينا پس حق تعالي زجر و توبيخ كرد اين روش بي ادبانه آن قوم را و امر به تعظيم و توقير و ثبات و صبر فرمود عجب اينكه اين قوم بني تميم كه نجديان اين زمان هم خود را منسوب به بني تميم مي كنند از اول زمان [ صفحه 14] همچنين بي ادب و با روش جاهلانه بودند، زان وجه در حديث وارد است الغلظ والجفاءتي المشرق و خاص در حق نجد فرمود منه يطلع قرن الشيطان صدقه رسول الله صلي الله عليه وسلم والله قد خرج منه قرن الشيطان ومنه وقعت الفتن والزلازل في المسلمين وأي الفتن والزلائل نهبت الاموال وقتلت الرجال وسبيت الحريم والأطفال واتمر الوبال علي اهل الحرمين إلي هذا الحال فتسأل الله الكريم المتعال ان يمن بفضله ويكشف السوء والنكال ويحسن الحال والمال اگر نزول قرآن به انتقال حضور اقدس او صلي الله عليه وسلم منقطع نمي گشت در حق اين بي ادبان نجديان چه آيات وعيد شديد نازل مي گشتند اما افسوس كه آن سلسله مقطوع گشت الحال نجديان در تخريب آثار و هنديان در تحسين آن تخريب خشنودند فايده در اول آيات سوره حجرات شروع ارشاد آداب به لفظ يا ايها الذين امنوا لا تقدموا الآية فرمود و در شروع آيه ثانيه باز لفظ يا أيها الذين آمنوا را مكرر فرمود اگر چه ايجاز و جزالت قرآن كريم مقتضي واو عاطفه است يعني اگر ولا ترفعوا اصواتكم إلي اخر

الآية مي فرمود كافي بود اشعار به اينكه ارشاد عدم رفع صوت به حضور او عليه الصلوة والسلام و ارشاد عدم مخاطبه او عليه الصلوة والسلام به مثل مخاطبه آنها با يكديگر و در صورت عدم امتثال وعيد تحبط اعمال مخصوص به اهل زمان آن سرور صلي الله عليه وسلم نيست بلكه هر كسي كه متصف به ايمان باشد إلي يوم القيامه اين حكم تحفظ آداب آن حضرت عليه الصلوة والسلام دامنگير اوست اگر مخصوص به اهل زمان بودي يا اصحاب النبي ونحوه مي فرمود و آن احكامي كه مخصوص به اهل زمان است چون يا نساء النبي او يا اهل يثرب [ صفحه 15] او يا أيها الذين هادوا به الفاظ مخصوصه ذكر فرموده است بلكه چون نماز و روزه و حج و زكات و باقي اصول اسلام را به لفظ يا أيها الذين آمنوا ذكر كرده است كه تا روز قيامت جمله مؤمنان مر آن عمل نمايند اين ارشاد آداب را هم به همان طرح به لفظ مكرر يا ايها الذين آمنوا ارشاد فرمود پس مدفوع گشت به ذكر اين فايده آنچه وهابيان مي گويند كه تعظيم آن سور وعليه الصلوة والسلام محدود به ايام حيات او بود و اجساد و ارواح انبياء و صلحاء بعد از مردن قابل تعظيم و استمداد نيستند زيرا كه مراعات آداب حضور انور تا روز قيامت بر جميع مؤمنان به حكم همين آيات فرض گشت فتدبر وانصف اين همه تأكيدات مراعات آداب تعظيم لغير الله است يا چيز ديگر بلكه تعظيم غير الله است لله آيه كريمه يا أيها الذين آمنوا لا تقولوا راعنا وقولوا انظرنا واسمعوا

وللكافرين عذاب اليم چونكه كفار و منافقان لفظ راعنا را در مخاطبات حضور انور راعينا مي گفتند و اصحاب كرام راعنا حسب اصطلاح لغت عرب مي گفتند و هر دو لفظ بصورت مشابهت با هم داشت حق تعالي مؤمنان را از استعمال لفظي كه مشابه لفظ كفار بود منع فرمود و در پس آن فرمود وللكافرين عذاب اليم يعني اگر كسي مراعات ادب نكند و اصرار بر آن كند او كافر است و كافران را عذاب دردناك است اين امر از جانب الهي مر مؤمنان را براي تعظيم حضور انور است يا چيز ديگر و در صدر آيه يا أيها الذين آمنوا فرمود اشعار به اينكه هر كه مؤمن باشد إلي يوم القيامة بر او مراعات آداب حضور انور فرض است كريمه ولو أنهم إذ ظلموا أنفسهم جاؤك فاستغفروا الله واستغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحيما يعني اگر آنها هر گاه كه ظلم كنند بر خود به كفر يا به فسق بيايند نزد تو پس طلب [ صفحه 16]

آيه شريفه و لو انهم إذ ظلموا انفسهم جاؤك فاستغفر الله لهم الرسول

مغفرت كنند از او تعالي و طلب مغفرت كند براي آنها رسول هر آينه خواهند يافت او تعالي را توبه قبول كننده و بسيار مهربان اين آيه شريفه به كمال ايضاح ترديد مذهب غير مقلدين مي كند زيرا كه لفظ جاؤوك عام است از دور بيايند يا از نزديك پس آنچه اين محرومان مي گويند كه سفر روضه مباركه حضرت خير البريه حرام و شرك است صريح مخالف و مصادم قول او تعالي است زيرا كه مجيئت ازدور به غير سفر ممكن نيست فاستغفروا الله ندا مي كند كه دعاي مغفرت و قضاي حاجات

در اماكن متبركه مقدسه مقبول است ور نه استغفاري الهي در هر مكان ممكن بود فاء تعقيبي زياده تر توضيح آن مي كند يعني استغفاري كه پس از مجيئت واقع شود آن مقبول است ترديد است قول محرومان را كه او تعالي هر جا دانا وبينا است اماكن مقدسه را تاثيري و دخلي در آن نيست واستغفر لهم الرسول باب شفاعت كشاد گويا كه استغفار رسول شرط مغفرت است كه استغفار الهي آن وقت مفيد مي افتد كه مقرون شود به استغفار رسول و آنچه اين محرومان انكار شفاعت مي كنند و مي گويند كه شفاعت به غير اذن كسي نمي تواند استدلالا بقوله تعالي من ذا الذي يشفع عنده إلا باذنه گوييم بالكل صحيح به غير اذن كسي نمي تواند شفاعت كرد اما رسول مقبول را اذن شده است كه مقام محمود موعود همين مقام شفاعت كبري است بدليل حديث صحيح اعطيت الشفاعة به صيغه ماضي و اگر محرومان اعتراض آرند و گويند كه اين آتيه مخصوص به حالت حيات او بود عليه الصلوة والسلام گوئيم لفظ إذ ترديد مي كند اعتراض شما را كه إذ مخصوص به زمان دون زمان نيست پس از اين كريمه سه امر ثابت شد سفر روضه مطهره او عليه الصلوة والسلام و اجابت دعا در اماكن مقدسه [ صفحه 17]

شفاعت

و شفاعت آن سرور صلي الله عليه وسلم مر عاصيان را فتنبة كريمه ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم يعني آن كساني كه بيعت مي كنند با تو بدرستي كه بيعت با خدا مي كنند سبحان الله چه مقدار مرتبه قرب است آري

خليفه مطلق هم رسول بر حق است يد الله فوق ايديهم اسراري دارد كه بيرون از حيطه تحرير است قلم اينجا رسيد و سر بشكست كريمه وما كان الله ليعذبه وانت فيهم يعني حق تعالي عذاب نمي فرستد بر كفار و [3] حال آنكه وجود مسعود تو در ميان آنها است اي عزيز قوم هر نبي بعد از طغيان مورد نزول عذاب مي گشت و امت آن حضرت از نزول عذاب الهي در دار دنيا مأمون اند به سبب بودن وجود مبارك او عليه الصلوة والسلام در ميان امت خود إلي يوم القيمه اگر وجود مسعود او عليه الصلوة و السلام در ميان ما نبودي هر آينه به سبب انواع طغيان مستحق انواع عذاب مي گشتيم ترديد است مر قول محرومان را كه او از ميان ما رفت و خاك شد خاك باشد در دهان آن قوم كريمه يا أيها النبي انا ارسلناك شاهدا ومبشرا ونذيرا وداعيا إلي الله باذنه وسراجا منيرا يعني اي نبي مكرم ما فرستاديم ترا در حالي كه شاهد هستي بر احوال امت و بشارت دهنده هستي مر مومنان را به دخول جنت و ترساننده هستي مر كفار را به دخول دوزخ و خواننده هستي مرد و مرا بسوي بندگي او تعالي به اذن او و چراغ روشن هستي اين جمله تشريفات و تعظيمات كه از جانب او تعالي مر حبيب او را صلي الله عليه وسلم عطا شده است قابل غور هستند در آخر آيته فرمود و چراغ روشن هستي و اين چراغ از نور ذات الهي روشن شده است وهابيان در پي اطفاء اين چراغ هستند يريدون أن يطفؤا

نور الله بأفواههم والله [ صفحه 18]

وهابيون به دنبال خاموش كردن نور الهي

متم نوره ولو كره الكافرون و حال آنكه چراغي را كه ايزد برفروزد - اگر كس پف زند ريشش بسوزد ريش سوختن آسان است اما ايمان سوختن امر مشكل مؤلف رساله عفي عنه رموز اين كريمه و ديگر متعلق اين باب در رساله تهليليه خود به تفصيل و اشباع نوشته است من شاء فليرجع اليها كريمه وعلمك ما لم تكن تعلم وكان فضل الله عليك عظيما يعني آموخت ترا آنچه نمي دانستي آنرا و فضل خدا بر تو اي نبي مكرم عظيم است لفظ ما تقاضاي عموم مي كند كه علوم اولين و آخرين داخل اين عموم مي تواند شد و در اين باب احاديث صحيحه نيز به مرتبه تواتر رسيده اند و چه عجب كسي كه فضل خدا بر او به نص قرآن عظيم باشد بايد كه چنين باشد ترديد است مر قول محرومان را كه مي گويند از علم او عليه الصلوة والسلام علم ملك الموت و علم شيطان زياده است كه به نص ثابت است اول سوال اين است كه آن كدام نص است كه دال بر عموم علم ملك الموت و شيطان است چرا آن نص را ظاهر نمي كنند واز اين نص مذكور چرا چشم بصيرت اينها كور است سعدي خوش گفت چشم بد انديش كه بر كنده باد - عيب نمايد هنرش در نظر، مؤلف از اين بحر بي پايان چه مقدار نوشته مي تواند كسي كه به متابعت او مرتبه محبوبيت در درگاه الهي حاصل مي شود خودش به كدام مرتبه محبوب و مقرب خواهد بود قل ان كنتم تحبون

الله فاتبعوني يحببكم الله كسي كه اطاعت او عين اطاعت خدا باشد وصف قرب او به كدام زبان بيان مي تواند كرد من تطع الرسول فقد اطاع الله كسي كه امتثال امر و نهي او را حق تعالي سفارش مي كند عظمت قدر او را هم او مي داند ما آتاكم الرسول فخذوه وما نهاكم عنه فانتهوا اين بحث را به اين بيت ختم كنم [ صفحه 19] لايمكن الثناء كما كان حقه++ بعد از خدا بزرگ تويي قصه مختصر، صلي الله علي سيدنا محمد وآله واصحابه وبارك وسلم اللهم ارزقنا شفاعته وامتنا علي سنته رجوع به اصل مطلب كنيم كه تعظيم لغير الله چه حكم دارد حق تعالي مي فرمايد وإذ قلنا للملائكة اسجدوا لآدم فسجدوا إلا ابليس أبي واستكبر وكان من الكافرين اين امر ملائكه كرام را به سجود آدم عليه السلام به جهت تعظيم آدم بود يا به جهت تحقير او اگر تحقير بود شيطان چرا مبادرت نكرد كه او اول آنان است كه از تعظيم غير الله انكار كرده اند و او اول آنان است كه تحقير انبياء عليهم الصلوة والسلام مد نظر مي دارند و اگر به جهت تعظيم آدم بود پس تعظيم غير الله مأمور به گشت يا نه كريمه وخروا له سجدا اين سجده اخوان و ابوين يوسف عليه السلام براي او به جهت تعظيم او بود يا چيز ديگر اگر تعظيم غير الله كفر و شرك بودي حق تعالي در محل توصيف ذكر آن نمي فرمود اگر چه نزد ما جماعه مقلدين سجده بعينه لغير الله حرام است كه سجده تعظيم مشابه سجده تعبد است و آن

حضرت صلي الله عليه وسلم از سجده لغير الله منع فرموده است به حديث ابي حصريرة رضي الله عنه قال قال النبي صلي الله عليه وسلم لو كنت أمر أحدا أن يسجد لأحد لاموت الموأة أن تسجد لزوجها ترمذي اما از حرمت سجده حرمت بلكه كفر و شرك تعظيم لغير الله از كجا فهميدند فايده اول آنان كه انكار كرد از تعظيم لغير الله ابليس بود پس استاد اول نجديان و نجدي پرستان ابليس است از آن وجه ابليس را با نجديان تعلق و رشته داري محكم است چه هرگاه كه در حضور انور صلي الله عليه وسلم در صورت بني آدم ظاهر شده است سجليه نجديان ظاهر شده است قصه دار الندوه كه كفار قريش در قتل حضور انور صلي الله عليه وسلم مشورت مي كردند و شيطان به صورت شيخ نجدي بر آنها ظاهر گشت و طريق قتل آنها را نشان داد و جمله كفار گفتند [ صفحه 20] القول ما قال الشيخ النجدي اما حق تعالي حبيب خود را از شر آنها نجات داد مشهور و معروف است از آن روز نام شيطان شيخ نجدي مقرر گشت ببين كتب لغت غياث و غيره شيخ ابن عربي رحمة الله عليه در كتاب مسامرات خود آورده است كه سالكيه قريش بناي كعبه معظمه مي كردند و در وضع حجر اسود اختلاف افتاد هر رئيس قوم مي گفت كه من مستحق اين خدمتم آخر به صلاح يكي از آنها قرار بر آن گرفت كه هر كه فردا اول از دروازه فلان به حرم در آيد او را سپرد اين كار شود اتفاقا حضور انور صلي

الله عليه وسلم كه در عمر 25 سالگي بود اول از آن دروازه درآمد جمله به اتفاق گفتند هذا الامين رضينا به آن حضرت به جهت مراعات خاطر همه رئيسان امر فرمود كه حجر مبارك را بر گليمي داشتند و هر رئيس را امر فرمود كه يك گوشه گليم را گرفته حجر شريف را بالا كنند چون چنان كردند خود به دست مبارك برداشته بر محل مقرر او ثبت نمود در آن حالت شيطان به صورت شيخ نجدي ظاهر گشت و اشاره كرد رسول مقبول را عليه الصلوة والسلام به سنگي يعني اين سنگ را در پس حجر استوار بكن مقصودش آن بود كه هرگاه سنگ ديگر در آن طاق داشته شود هر آينه حجر اسود پس خواهد غلطيد و مردم فعل او را عليه الصلوة والسلام مشئوم خواهند دانست اما حضور انور عليه الصلوة و السلام به نور نبوت مقصد او را دريافته فرمود اعوذ بالله من الشيطان الرجيم پس خائب و خاسر ناپيدا گشت مسامرات باب بناء الكعبه از آن وجه حضور انور صلي الله عليه وسلم نجديان را قرن الشيطان فرمود كما في البخاري هناك الزلازل والفتن وبها يطلع قرن الشيطان وعن ابن عمر انه سمع النبي صلي الله عليه وسلم وهو مستقبل المشرق يقول الا ان الفتنة ههنا من حيث يطلع قرن الشيطان بخاري هرگاه كه نجديان را با [ صفحه 21] شيطان علاقه قديمي و رشته داري استادي و شاگردي است و تا اليوم آن رشته داري را نجديان و نجدي پرستان به كمال ادب مرعي مي دارند ورنه هدم و تخريب و تحقير مقامات مقدسه و مآثر معظمه را

كه يادگار حضور انور صلي الله عليه وسلم و اصحاب و اولاد او بودند به تهمت اينكه مردم در آن شرك مي كنند ديگر كدام باعث بود عياذا بالله من الشرك نفل خواندن و دعا كردن و حاجات خود را از خداي تعالي در اماكن مقدسه خواستن كدام شرك است اگر مقامات مقدسه قابل نفل خواندن و دعا خواستن نباشند پس امر و اذن في الناس بالحج براي كدام مطلب است و امر واتخذوا من مقام ابراهيم مصلي براي چه و بوسيدن حضرت رسول اكرم صلي الله عليه وسلم حجر اسود را در طواف چه شود و ايستادن خلق بر عرفات و رجوع به مزدلفه و مني و رمي جمرات و سعي بين الصفا والمروه و دعا خواستن در هر مقام براي كدام مقصد مقرر شده است آيا يادگار حضرت خليل علي نبينا وعليه الصلوة والسلام است يا چيز ديگر ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمه قدري از احاديث رسول مقبول صلي الله عليه وسلم نيز در باب تعظيم لغير الله بشنو وقت قدوم حضرت سعد بن معاذ رض براي تحكيم بني قريظه آن حضرت صلي الله عليه وسلم جماعه انصار را فرمود قوموا لسيدكم او خيركم (بخاري) اين امر به قيام براي پايان كردن سور بود از دابه او كه او بيمار بود مردود است به لفظ حديث و فحواي كلام خير الانام كه قوموا به لفظ جمع فرمود براي امداد نزول يك شخص نهايت دو شخص حسب عرف كافي اند تمامي جماعت را برخواستن چه ضرور اگر تعظيم او مقصود حضرت نبودي قوموا لسعد كافي بود و

چونكه قوموا لسيدكم و خيركم فرمود صريح است در تعظي از اينجا فايده ديگر [ صفحه 22] هم مستفاد مي شود كه لفظ سيد مر رئيس قوم را گفتن در محل تعظيم جايز است وقت قدوم زيد بن حارثه رضي الله عنه حضور انور خود بغير آنكه جامه را بر خود راست كند بر خواسته و با او معانقه كرده و بوسه داده است لفظ حديث اين است عن عائشة رض قالت قدم زيد بن حارثه المدينة ورسول الله صلي الله عليه وسلم في بيتي فاتاه فقرع الباب فقام اليه رسول الله صلي الله عليه وسلم عريانا يجر ثوبه فاعتنقه و قبله ترندي اگر گويند كه اين قيام و معانقه و بوسه براي محبت بود نه براي تعظيم گوييم بوسه رسول مقبول عليه الصلوة والسلام حجر اسود را براي محبت بود يا براي تعظيم محبت انسان با سنگ معني ندارد و اگر بر اين هم اكتفا نكنند گوييم تقبيل يهوديان دست و پاي حضرت با عزت را عليه الصلوة والسلام تصريح است به تعظيم كه عرفا بوسه محبت بر روي مي شود و بوسه تعظيم بر دست و پاي اگر تقبيل دست و پاي كسي به جهت تعظيم جايز نبودي حضرت آنها را اجازت آن ندادي لفظ حديث اين است عن صفوان بن عسال قال قال يهودي لصاحبه اذهب بنا إلي هذا النبي فقال صاحبه لاتقل نبي انه لو سمعك لكان له اربعة اعين فاتيا رسول الله صلي الله عليه وسلم فسالاه عين تسع ايات بتينات فقال لهم لاتشركوا بالله شيئا ولا تسرقوا ولا تزنوا ولا تقتلوا النفس التي حرمها الله الا بالحق ولا تمشو

ببريئي إلي ذي سلطان ليقتله ولا تسحروا ولا تاكلوا الربا ولا تقذفوا محصنة ولا تولوا الفرار يوم الزحف وعليكم خاصة اليهودان لا تعتدوا في السبت قال فقبلوا يديه ورجليه وقالوا نشهد انك نبي إلي آخر الحديث ترندي بابي در تعظيم المؤمن گذاشته از ابن عمر روايت مي كند مي گويد و نظر ابن عمر يوما إلي البيت أو إلي الكعبة فقال [ صفحه 23]

گفتار علماي اهل سنت در زيارت كردن

ما اعظمك وما اعظم حرمتك والمؤمن اعظم حرمة عندالله منك إلي آخر الحديث قدري رجوع بعمل نجوم سمار الاسلام اصحاب خير الانام صلي الله عليه وسلم ورضي عنهم نيز بايد كرد در كتب احاديث و سير ثابت است كه صحابه كرام در حضور انور او صلي الله عليه وسلم چنان به ادب و فروتني و خشوع مي نشستند كانما علي رؤسهم الطير يعني از كثرت تعظيم او صلي الله عليه وسلم و توقيرمجلس او سرهاي خودها را فرو انداخته مي نشستند كه گويا بر سر آنها مرغ وحشي نشسته است كه به ادني تحرم پريده مي رود و از كمال تعظيم به طرف او عليه الصلوة والسلام ديده نمي توانستند لفظ ترمذي اين است فلا يرفع اليه احد منهم بصره في حديث طويل الحال بعض اقوال و اعمال علماء امت را نيز به نظر انصاف ملاحظه فرمايند مولانا مخدوم محمد هاشم سندهي در حيوة القلوب في زيارة المحبوب در باب چهاردهم فصل سوم از مولانا رحمة الله صاحب مناسك و شيخ علي قاري خلاصه عبارات آنها چنين مي نويسد مستحب است زيارت مساجد و آبار و آثار كه منسوب اند به سوي آن حضرت صلي الله عليه وسلم برابر است

كه دانسته شود عين آنها يا جهت آنها و تصريح كرده اند به اين استحباب علي الاطلاق جماعتي از حنفيه و طايفه از شافعيه و مالكيه و حنابله إلي قوله تعظيم هر چيزي كه مساس كرده باشد بدست او يا پهلوي او يا قدم او يا عضوي از اعضاي او برابرست كه صحيح گشته باشد نقل در ثبوت او يا اينكه معروف باشد در مردم بر وجه اشتهار به غير ثبوت آن در اخبار و آثار انتهي. مختصرا حالا انصاف بايد كه در باب آثار متبركه شهرت كافي است يا حدثنا و عن عن را ضرورت است در باب مولد النبي دارار قم بن ارقم مكان خديجة الكبري رض مولده فاطمه رض و مساجد و آثار كسي نگفته است كه اين جعلي اند بلكه جمله بر صحت [ صفحه 24] آل اتفاق دارند و زيارت آن آثار را مستحب مي گويند ببين ايضاح المناسك ايام نودي ومناسك ملا علي قاري و تاريخ قطبي تا اين حد كه پيشواي نجديت ابن تيميه وغيره نيز آن را جعلي نگفته اند آري موجب مذهب خود زيارت آنرا حرام مي گويند چنانچه صديق حسن خان در كتاب رحلة الصديق از ابن تيميه همين مضمون نقل مي كند حضرت عبدالله ابن عمر هر گاه كه به حج مي رفت پس در مساجد و مقامات كه بين الحرمين بر آثار آن حضرت صلي الله عليه وسلم درست شده بودند مي ماند و در آن نماز ادا مي كرد به جهت حصول بركت و زير هر درختي كه حضور انور صلي الله عليه وسلم استراحت فرموده بود آن درخت را آب مي

دهانيد اين روايات در صحاح و سنن و مسانيد و معاجم به كثرت موجود است در طبقات ابن سعد مي نويسد رئي ابن عمر واضحا يده علي المنبر يعني منبر النبي صلي الله عليه وسلم ثم وضعها علي وجهه از اين وجوهات از حضرت امام احمد بن حنبل رض بوسه منبر و بوسه قبر النبي صلي الله عليه وسلم به جهت حصول بركت مردي است شيخ سمهودي در وفاء الوفا جلد 2 صفحه 443 مي فرمايد قال الغرفي كتاب العلل والسوالات لعبدالله بن احمد از والد خود قال عبدالله سألت ابي عن الرجل يمس منبر رسول الله صلي الله عليه وسلم ويتبرك بمسه ويقبله ويفعل بالقبر مثل ذلك رجأ تواب الله تعالي قال [4] لا بأس به انتهي مؤلف مي گويد عفي عنه كه جمله اصحاب مذاهب اربعه بر همين استحباب اند اما تخصيص روايت از امام احمد بن حنبل رحمة الله عليه شايد به جهت تبكيت وهابيه نجديه آورده است كه آنها به ظاهر دعوي تقليد همين امام جليل مي كند و تبرك به آثار جليله شرك و كفر مي دانند از اينجا معلوم [ صفحه 25] معلوم شد كه دعوي حنبليت آنها محض كذب و افترا است علامه عيني حنفي در عمدة القاري جلد 4 صفحه 607 مي فرمايد كه استادم حافظ زين العابدين عراقي مي فرمود اعبرني الحافظ ابو سعيد بن العلائي قال رأيت في كلام احمد بن حنبل في جزء قديم عليه خط ابن ناصر و غيره من الحافظ ان الامام احمد سئل عن تقبيل قبر النبي صلي الله عليه و سلم وتقبيل منبره فقال لا باس بذلك فاريناه للشيخ ابن

تيميه فصار يتعجب من ذلك ويقول عجبت احمد عندي جليل هذا كلامه او معني كلامه قال واي عجب في ذلك وقد روينا عن الامام اذ غسل قميصا للشافعي وشرب الماء الذي غسله به واذا كان هذا تعظيمه لاهل العلم فكيف بمقادير الصحبة وكيف بآثار الانبياء عليهم الصلاة والسلام و همين قول را به سبب شهرت امام مقري مالكي در كتاب خود فتح المتعال بصفة النعال بجنسه نقل كرده است صفحه 81 نسخه قلمي علامه مقري پس از اين نقل مي نويسد كه همين قول امام احمد رض مأخوذ است از روايتي كه او در مسند خود نقل مي كند كه حضرت أبو أيوب انصاري رض بر قبر حضور انور صلي الله عليه و سلم روي خود نهاد پس مردان گردن او را گرفت اوفرمود بگذار نزد سنگي نيامده ام به حضور اقدس او صلي الله عليه و سلم آمده ام اين روايت در مسند امام احمد جلد 5 صفحه 433 موجود است شيخ سمهودي وعلامه ابن حجر مكي و امام سبكي نيز طريق رواة اين حديث بيان كرده اند در منظم ووفاء الوفاء وشفاء السقام را مطالعه فرمايند انتهي مختصرا ايضا در كتاب باطل شكن مي فرمايد صحابه كرام رضي الله عنهم از جمله آثار او صلي الله عليه و سلم تبرك مي جستند از آب دهن مبارك او از آب پس خورده او از آب وضوي او از عرق مبارك او صاحب صحيح البخاري در جامع خود بابي قائم كرده است جلد اول صفحه 438 باب ما ذكر من درع [ صفحه 26]

تبرك جستن خلفاء به آنچه از رسول اكرم بجاي مانده بود

النبي صلي الله عليه و سلم وعصاه وسيفه وقدحه و

خاتمه و ما استعمل الخلفاء بعده من ذلك مما لم تذكر قسمته و من شعره ونعله وانيته مها يتبرك فيه اصحابه وغيرهم بعد وفاته صلي الله عليه و سلم نزد حضرت عائشه لباده آن حضرت بود كه زيارت ميكنانيد مردم راد او مي فرمودند كه حضرت ايشان در همين لباده رحلت فرموده است لفظ بخاري اين است اخرج لنا عايشة رض كساء اطيدا صفحه 438 نزد حضرت انس رض نعلين مبارك بودند كه زيارت ميكنانيد مردم را لفظ بخاري اخرج لنا انس نعلين جر داوين صفحه 438 نزد حضرت عبدالله بن سلام پياله حضور اقدس بود كه در آن آب انداخته مردم را مي نوشانيد لفظ بخاري قال ابو برده قال لي عبدالله بن سلام الا اسقيك في قدح شرب النبي صلي الله عليه و سلم فيه جلد 3 صفحه 842 پس همين پياله را عمر بن عبدالعزيز براي تبرك نگاه داشت نزد حضرت أم سلمه أم المومنين موهاي مبارك بودند هر كه بيماري شد آن را شسته آبش به نيت شفا مي خورانيد بخاري جلد 2 صفحه 845 هرگاه جمله آثار او صلي الله عليه و سلم متبرك و واجب التعظيم شدند قبر مبارك او چرا متبرك نباشد از آن سبب ابو ايوب بر آن رو نهاد كه گويا روي بر قدم او صلي الله عليه و سلم نهاده است قصه قبر امام بخاري رض در كتب شراح بخاري موجود است كه از قبر او بوي مشك پيدا مي شد و مردم خاك آن را به تبرك مي بردند رحلت امام موصوف در سنه 454 در سلطنت عباسيه در عين مملكت ترقي شريعت و

محكمه هاي قضا و احتساب واقع شده است مگر كسي بر اين فعل احتساب نكرد و همين بود عادت سلف صالحين واي بر حال پيشوايان نجديت كه نزد آنها فقط بر قبر دست داشتن شرك وكفر و بدعت است آن بود زمانه محدثين رباني و اين است زمانه [ صفحه 27]

توسل به ارواح صلحاء و استمداد از آنها

محدثين زباني ببين تفاوت راه از كجا است تا به كجا اين بحث را اينجا ختم مي كنيم و در اين كفايت است مر اهل انصاف را اصل ثاني ما به النزاع التوسل بارواح الصلحاء والاستمداد منها چونكه تحقيق اين مسأله موقوف بر حيات ارواح است بعد مفارقة الابدان بايد كه اول حل اين مسئله نموده بعد از آن توسل و استمداد را بر آن متفرع نمائيم قال الله تعالي ويسئلونك عن الروح قل الروح من أمر ربي وما أوتيتم من العلم إلا قليلا مسأله روح حسب منطوق قرآن مجيد نهايت پيچيده است اما ما به قدر علم قليل خود آنچه تكلم مي كنيم در حيات و ممات او مي كنيم نه در كيفيت و ماهيت او كه روح به موجب منطوق قرآن شريف از عالم امر است و عالم خلق از عالم امر آنقدر بيان ميتواند كه شارع عليه الصلاة والسلام از كيفيت و ماهيت او ساكت است اما حيات او در اصول اسلام و قواعد شرع شريف به اتفاق ثابت است بلكه شعور و ادراك او بعد از آزادي قفس جسم زياده از حالت گرفتاري او در عناصر اربعه جسم است ارواح سعدأ در نشأة اخري ترقي كامل مي كنند و نفوس قدسيه چنانچه در اين عالم مصادر فيوض و بركات

بودند همچنان در آن عالم به قوت تامه زياده از حال حيوة اين عالم مصادر فيوض و بركات مي باشند بر اين مسأله حكماء اسلام و محققين متكلمين و محدثين و اكابر دين اتفاق دارند امام غزالي امام رازي علامه تفتازاني علامه سيد شريف قاضي بيضاوي شاه ولي الله هندي و قاضي ثناء الله در كتب و رسائل خودها اين مسأله را به براهين و دلائل عقليه و نقليه ثابت كرده اند حتي كه رؤساي غير مقلدين چون ابن قيم وغيرهم [ صفحه 28]

قول اهل سنت در حيات و شعور روح

نيز اعتراف حيات و شعور و ادراك تام روح كرده اند در تفسير بيضاوي جلد اول مطبوع هند صفحه 85 مي نويسد در تحت آيه حيوة شهدا وفيها دلالة علي ان الارواح جواهر قائمة بانفسها مغائرة لما يحس من البدن تبقي بعد الموت دراكة وعليه جمهور الصحابة والتابعين و به نطقت الايات والسنن اگر غير مقلدين كه از مضامين كتب درسيه هم بي خبرند گويند در كدام آيات و سنن ادراك و شعور آن ثابت شده است گوييم عذاب قبر كه متفق عليه طوايف اسلام است و سؤال و جواب نكير و منكر و تنعيم و تعذيب اهل قبور چنانچه در احاديث صحاح قريب به مرتبه تواتر رسيده است آن جمله موقوف بر حيات و ادراك و شعور روح است اگر روح را شعور نبودي سؤال و جواب ملكين با كيست و اگر گويند كه در آن لحظه سؤال او را شعور است بعد از آن نيست گوييم كه تنعيم و تعذيب كه إلي يوم القيمة در احاديث صحاح آمده است دليل صريح است بر ادراك و شعور او تا

روز رستاخيز علاوه بر آن به قول صادق مصدوق عليه الصلاة والسلام مايان مأموريم به تكلم كردن با اموات آنجا كه ارشاد مي فرمايند كه هر كه به مقبره مسلمانان برسد گويد السلام عليكم يا اهل القبور السلام عليكم دار قوم مؤمنين وانا انشاء الله بكم للاحقون انتم لنا فرط ونحن لكم تبع اسئل الله لنا ولكم العافية مسلم و ترمذي وابن ماجه وابو داود به الفاظ متقاربه حصن صفحه 154 اگر آنها را شعور نمي بود رسول مقبول صلي الله عليه و سلم مايان را به خطاب جمادات مأمور نمي فرمود حاشا و كلا بلكه خود حضور انور عليه السلام به اين الفاظ زيارت اهل قبور مي فرمودند رئيس غيرمقلدين ابن قيم در كتاب روح صفحه 5 مي نويسد از آثار متواتره ثابت شده است وسلف را اجماع است بر اينكه مردگان زائرين را مي شناسند و از آواز آنها خوش مي شوند امام سيوطي [ صفحه 29]

احاديثي از عايشه و ابوهريره و ابن عباس در مورد زيارت قبور

در شرح صدور صفحه 151 مي نويسد الاحاديث والآثار تدل علي أن الزائرمتي جاء علم به المزور وسمع كلامه و انس به ورد سلامه عليه از حضرت عايشه رض صديقه وابو هريرة وابن عباس رضي الله عنهم متعدد روايات ابن ابي الدنيا در كتاب القبور و امام بيهقي در كتاب شعب الايمان روايت كرده است كه هر گاه كسي نزد قبر مرده خود مي رود آن مرده او را مي شناسد و از آواز او خشنود مي شود و جواب سلام او مي دهد عن عائشه رضي الله تعالي عنها قالت قال رسول الله صلي الله عليه و سلم ما من رجل يزور قبر أخيه

ويجلس عنده الا استأنس به ورد عليه حتي يقوم كتاب روح صفحه 5 و شرح الصدور صفحه 136 از اين جهت حضرت عمرو بن العاص وقت مرگ وصيت كرد كه بعد از دفن من ساعتي جمله شمايان بر قبر من توقف كنيد تا كه من استيناس با شما كنم به اين الفاظ در صحيح مسلم آمده ثم اقيموا احول قبري مقدار ما تنحر جزور ويقسم لحمها حتي استأنس بكم ابن قيم از اين عبارت اخذ كرده در كتاب روح صفحه 13 مي نويسد كه ميت از حاضران انس و انبساط حاصل مي كند و آنچه گفته بوديم از قول علما كه درك روح بعد از موت زياده مي شود به اين وجه كه در حالت حيات اگر كسي او را در مكاني محبوس مي كرد كه هيچ منفذ نمي داشت آواز هيچكس نمي توانست شنيد اما در قبر به موجب روايات ما قبل مي شنود تا كه در صحيح مسلم آمده ان الميت يسمع خفق نعالهم و اگر كسي در ته خانه باشد به رفتن كسي بر بالاي خانه او را ايذاء نمي رسد و ميت را از پاي مالي قبرش ايذاء مي رسد كه حضور انور صلي الله عليه و سلم كسي را كه تكيه بر قبر كرده بود فرمودند لا تؤذ صاحب هذا القبر رواه الامام احمد في مسنده تا كه با پاي پوش در قبرستان رفتن منع فرموده است ابو داود جلد دوم في باب المشي بين القبور في النعل صفحه 104 طبع هند [ صفحه 30] شراح احاديث مي نويسند كه مفهوم احاديث اين است كه با قبور اهانت و استخفاف

نكردن بايد زيرا كه مردگان را از آن ايذاء مي رسد بلكه قبور را به لحاظ مراتب اهل قبور ادب و احترام لازم است در مسند امام احمد جلد 6 صفحه 202 طبع مصر نوشته است كه از حضرت عايشه صديقه رض روايت نوشته است كه من در حجره خود بعد از دفن حضور انور صلي الله عليه و سلم و حضرت ابوبكر صديق رضي الله عنه بي تكلفانه ميرفتم و مي گفتم كه حضور انور و پدر است بعد از دفن حضرت عمر رضي الله عنه به غير نقاب داخل نمي توانم شد حياءا من عمر حاكم در مستدرك تصحيح اين حديث كرده است و در مشكوة نيز اين حديث نقل شده است در لمعات مي نويسد كه در اين حديث دليل واضح است بر اينكه زائر احترام و ادب قربان مرتبه كند كه در حال حيات او مي كرد بالخصوص قبور صالحين را مشكوة طبع نظامي صفحه 146 از اينجا بايد فهميد كه مسلك حضرت ام المومنين عايشه صديقه در باب شعور اموات چيست و انكار او از سماع به كدام معني بود اگر ايشان قطعا انكار شعور اموات را مسلك مي داشتند با برادر مرده خود حضرت عبدالرحمن بن ابي بكر الصديق رض خطاب و گفتگو نمي فرمودند مردي است كه حضرت عبدالرحمن به قرب مكه معظمه رحلت فرمود نعش او را به مكه معظمه آورده مدفون كردند چونكه حضرت صديقه براي زيارت برادر خود تشريف آورد فرمود اي برادر اگر من وقت وفات تو حاضر مي بودم تو را در همان جا دفن مي كردم و اگر آنجا حاضر مي بوديم

حاجت آمدن نزد شما بار ديگر نبود ترمذي كتاب الجنائز جلد اول صفحه 131 الحاصل كه معامله روح عجب حيرت افزا معامله است و طاقت و قوت او عجب طاقت و قوت است خصوص ارواح مقدسه كه با ملأ اعلي شامل شده به صفات آنها متصف مي شوند علم و درك و شعور و سير و تصرف [ صفحه 31]

قول قاضي بيضاوي تحت قول خداوند فالمدبرات امرا

آنها را در عالم هيچ حاجب و حاجز نمي تواند شد قاضي بيضاوي تحت قوله تعالي فالمدبرات امرا مي نويسد كالملائكة و ارواح الصلحاء اگر چه مسكن آنها اعلي عليين باشد با قبر خود نيز تعلق كامل مي دارند شب معراج حضور انور صلي الله عليه و سلم حضرت موسي عليه السلام را در قبر مشغول نماز ديد و در مسجد اقصي با ارواح ديگر انبياء ملاقات فرمود و در آسمان ششم با حضور انور صلي الله عليه و سلم مكالمه و مخاطبه نمود و حال آنكه تمامي قصه معراج در مقدار زمان چشم زدن بود حافظ ابن حجر در فتاوي خود مي فرمايد ارواح المؤمنين في علتين و ارواح الكفار في سجين ولكل روح بجسدها اتصال معنوي إلي قوله ومعذلك فهي مأذون لها في التصرف شرح صدور صفحه 163 از آن جهت سرورعالم صلي الله عليه و سلم ارشاد فرموده است كه اگر در صحراي شمايان را مشكلي پيش آيد و يار و مددكار نظر نيايد سه مرتبه بگوئيد يا عباد الله أعينوني و در اين ارشاد لفظ عباد الله عام است كه شامل است رجال الغيب و ملائكه و ارواح طيبه صلحاء را اصحاب مشاهده و علماء ثقات اين قصه را بارها

تجربه كرده اند و صحيح يافته اند حصن صفحه 103 شاه ولي الله دهلوي رحمه الله تعالي مي نويسد هرگاه روح از علائق جسمانيت آزاد مي شود رجوع به مزاج اصلي خود كرده با ملائكه ملحق شده شريك كارهاي آنها مي گردد و اكثر كارشان اعلا وكلمة الله ونصر حزب الله مي باشد حجة الله البالغه صفحه 34 چونكه مسأله حيات و ادراك و شعور وعلم و سير و تصرف ارواح مقدسه ثابت شد حالا مسأله توسل و استمداد بايد فهميد انبياء و اولياء چنانچه در زندگي واسطه و وسيله بين الخالق والمخلوق اند ومظهر عون الهي اند كه به توسل و تشفع آنها مخلوق در مقاصد ديني و دنيوي خود كامياب ميشوند همچنان در عالم [ صفحه 32]

عالم برزخ

برزخ مظاهر عون الهي اند كه فيوض و بركات روحاني آنها وقت توسل و تشفع باعث حل مشكلات و قضاي حاجات خلق مي شوند حلال المشكلات و قاضي الحاجات در هر حال صرف ذات پاك واحد لا شريك است مگر ارواح مقدسه وسيله محض و واسطه صرف مي باشند چنانچه در حال حيات بودند در حال ممات نيز همان اند امام غزالي رحمة الله عليه فرموده از هر كه در حيات استمداد مي تواند كرد بعد از وفات نيز از او استمداد مي تواند كرد طالبان حق و سالكان طريقت از پيران و مقتدايان خود در زندگي و از ارواحشان بعد از وفات همين استمداد تقرب إلي الله مي جويند و تقرب إلي الله در زندگي هم بزرگان به مدد روح مي فرمايند نه به قوت دست و پا و بعد مردن هم همان روح

برقرار بلكه اقوي از آن است كه در حال حيات بود باقي مانده طرز استغاثه و استمداد عوام الناس آن ضرور قابل اصلاح است كه در استمداد به حد افراط مي رسند و از بعضي كلمات و حركات ملحدانه و مشركانه سر زد مي شوند بر علما بر اصلاح و هدايت آنها لازم است نه اينكه مطلقا زيارت قبور صلحا را شرك دانند و مردم را از آن قطعا منع نمايند مثلا كسي نابينا در مسجدي در آمد و رو به غير جهت قبله كرده نماز شروع كرد بر بينايان لازم آنكه او را هدايت كنند كه رو به قبله شود نه آنكه مسجد را منهدم نمايند يا از نماز او را منع كنند عقيده صحيحه مسلمانان اهل سنت والجماعة اين است كه اين ها نه زنده را بالاستقلال حاجت روا مي دانند نه مرده را اگر كسي كدام دوا را نافع و ضار حقيقي داند يا كدام حكيم را شافي اصلي داند يا پادشاه و آقاي خود را رزاق مستقل داند يا كدام بزرگ را قاضي الحاجات بالذات داند اين شخص چنان ملحد و مشرك است امر واحد لا شريك داند مگر دوا را سبب نفع و ضرر داند و حكيمان را ذرايع صحت داند و امر او سلاطين را ذرايع حصول رزق داند و انبياء و اولياء را در زندگي [ صفحه 33] و بعد وفات محض وسيله و واسطه حل مشكلات و قضاي حاجات دانند اين شخص مسلمان صادق الاعتقاد است كه او بر كريمه وابتغوا اليه الوسيلة عمل كرده است چنانچه علامه جزري در حصن خود زير آداب الدعا مي نويسد

وان يتوسل إلي الله تعالي بأنبيائه (خ ر س) والصالحين من عباده (خ) و عمده ترين دلايل در باب توسل و استمداد حديث اعمي است كه در آن توسل واستغاثه و تشفع و استمداد جمله علي رغم انوف الوهابيه موجود است و آن حدث اين است كه يك نابيناي به حضور انور صلي الله عليه و سلم حاضر شد و عرض كرد كه براي روشني فرمود اللهم اني اسئلك واتوجه اليك بنبيك محمد نبي الرحمة يا محمد إلي اتوجه بك إلي ربي في حاجتي هذه لتقضي لي اللهم فشفعه، في رواه الترمذي وصححه والنسائي وابن ماجه والحاكم في المستدرك وصححه علي شرط الشيخين ورواه البيهقي في الدلائل وفي كتاب الدعوات باسناد صحيح وزاد فقام وقد ابصر از جهر منظم ابن حجر وحصن الحصين صفحه 125 وشفاء السقام للسبكي صفحه 123 و آن شخص حسب ارشاد نبوي دعا خواند و چشمش به حلم او تعالي روشن شد اصحاب كرام براي حاجتمندان همين دعا را معمول مي داشتند اگر تأثير اين دعا مخصوص بزمانه آن حضرت صلي الله عليه و سلم بود چنانچه بعض محرومين به اين عذر مي سرايند اصحاب كرام بر آن عمل نمي فرمودند بشنو قصه حضرت عثمان بن حنيف رض را و آن اين است كه در زمانه خلافت حضرت عثمان ذي النوري رضي الله عنه كسي را حاجتي بود بخليفه وقت كه خليفه متوجه حال او نمي شد شكايت خود نزد عثمان بن حنيف رض نمود او همين دعاي اعمي به او نشان داد به مجرد خواندن او خليفه متوجه حال او شد و در كار خود كامياب شد اين واقعه را

طبراني به سند معتبر به چند طريقه ثابت كرده است در معجم كبير خود زير ترجمه عثمان بن حنيف در جزء پنجاهم و امام [ صفحه 34]

درخواست حاجت كردن

بيهقي نيز ثابت كرده است. شفاء السقام للبكي مطبوعه حيدر آباد صفحه 125 و در معجم صغير نيز در صفحه 103 مطبوعه مصر اين روايت موجود است محدثين براي روايت اين حديث باب چنان قائم مي كنند باب من كان له حاجة إلي الله تعالي اوالي احد من خلقه صاحب حصن الحصين چنين مي فرمايد و من كان له ضرورة فليتوضأ فيحسن وضؤه ثم يصلي ركعتين ثم يدعو اللهم اتي اسئلك الخ ملا علي قاري در شرح اين مي نويسد قوله ضرورة اي حاجة علجئة إلي الله اوالي احد من خلقه ورحصن الحصين صفحه 23 مي نويسد قلت وان لم يجب الدعاء عند قبر النبي صلي الله عليه و سلم ففي اي موضع يستجاب و در عده حصن الحصين طبع مصر صفحه 85 در زير اين نوشته است وعند قبور الانبياء عليهم السلام وجربت استجابة لدعاء عند قبور الصالحين به شروط معروفه علامه ابن عبد البر در استيعاب جلد 2 صفحه 428 مي نويسد كه در خلافت فاروقي سالي قحط در مدينه منوره افتاد شخصي نزد قبر مطهر او عليه الصلاة والسلام آمده استغاثه كرد كه اي رسول خدا احوال امت را ببين پس همان شخص را در خواب حضور پر نور بشارت بارش داد حافظ ابن حجر عسقلاني در اصابه جلد 6 صفحه 144 طبع مصر تخريج همين قصه را از ابن ابي خثيمه حواله داده است شيخ بنهاني رح در دعوة الحق طبع مصر صفحه

77 مي فرمايد رواه البيهقي و ابن ابي شيبه باسناد صحيح الحاصل كه در قرون ثلاثه المشهود لها بالخير توسل و استمداد را به كثرت ثبوت موجود است وتوسل شان مخصوص به حضور انور صلي الله عليه و سلم نبود بلكه از قبور صحابه رض و اهل بيت رض و صالحان امت نيز توسل و استفاضه واستغاثه معمول قرون سابقه بود علامه ابن عبد البر كه امام المحدثين صدي چهارم بود در ذكر حضرت ابو ايوب انصاري رضي الله عنه مي نويسد و قبر ابي ايوب [ صفحه 35] قرب سورها معلوم إلي اليوم معظم يستسقون به فيسقون استيعاب جلد اول صفحه 156 و علامه ابن الاثير در اسد الغابه من نويسد وقبره بها يستسقون به جلد 2 صفحه 90 طبع مصر كاتب الحروف مؤلف رساله ميگويد معلوم است كه قسطنطنيه در سنه چهار صد در قبضه نصاري بود و آنها با وجود كفر و عداوت اسلام قبر حضرت ابو ايوب را معظم داشته استسقا به آن مي كردند حق تعالي به فضل خود حاجت روايي آنها مي كرد چنانچه در استيعاب مي نويسد واي بر حال مدعيين اسلام طايفه نجديه كه قبور اكابر صحابه و اهل بيت النبوة وامهات المومنين رضوان الله عليهم اجمعين و صلحاء امت را جمله ويران و پامال كردند و هيچ ملاحظه اصول اسلام نكردند از امام شافعي رحمة الله عليه مردي است كه مي فرمودند قبر موسي الكاظم ترياق مجر لاجابة الدعاء اشعة اللمعات و غيره اين روايت امام شافعي بر طبع غير مقلدان بسيار گران مي افتد كه ايشان با جلالة قدر چه طور چنين مي فرمايد مگر

آنها معلوم ندارند كه امام شافعي رحمة الله عليه هميشه توسل وتشفع بقبور صلحا بالخصوص قبر حضرت امام ابوحنيفه رحمة الله عليه مي كرد، چنانچه علامه عزالدين بن جماعه محدث در كتاب خود انس المحاضره و همچنين امام موفق بن احمد مكي در مناقب امام ابوحنيفه صفحه 199 ذكر كرده است ذكر السفيري شارح بعض مجالس من احاديث البخاري و نقل عزالدين بن جماعة في كتابه انس المحاضره عن علي بن ميمون قال سمعت الشافعي يقول اني تبرك بابي حنيفة واجيئ إلي قبره يعني زائرا فاذا عرضت لي حاجة صليت ركعتين وجئت إلي قبره وسألت الله تعالي الحاجة عنده فما تبعد عني حتي تقضي صلح الاخوان للسيد داود الخالدي طبع بمبئي صفحه 83 علامه ابن حجر مكي رحمة الله عليه در خيرات الحسان طبع مصر صفحه 29 [ صفحه 36]

به زيارت امام رضا رفتن بزرگان اهل سنت

مي فرمايد اعلم انه لم يزل العلماء وذوو الحاجات يزورون قبره (اي قبر ابي حنيفة) ويتوسلون به في قضاء حوائجهم ويرون نجح ذلك منهم الامام الشافي رح لما كان به بغداد فانه جاء عندانه قال اني لاتبرك بأبي حنيفة رح واجيئ إلي قبره الخ علامه ابن الجوزي در كتاب صغوة الصفوة از امام ابراهيم حربي كه از أرشد تلامذه امام احمد بن حنبل است روايت مي كند كه مي فرمودند قبر معروف الكرخي الترياق المجرب وسيله جليله صفحه 139 ونزد تمام اكابر بغداد اين خبر معروف رح معروف و مشهور است حضرت امام ابوالقاسم قشيري كه از اكابر محدثين و صوفيه سه صدي و چهار صدي بود در رساله قشيريه طبع مصر صفحه 11 در تذكره حضرت معروف كرخي رضي الله عنه مي فرمايد

كان من المشائخ الكبار مجاب الدعوان يستشفي بقبره يقول البغداديون قبر معروف ترياق مجرب علامه ابن خلكان نيز چنين مي نويسد در وفيات الاعيان جلد 2 صفحه 136 امام ابوبكر بن خزيمه كه در تعريف او امام سبكي مي نويسد امام الأئمة المجتهد المطلق البحر العجاج در طبقات كبري جلد 2 صفحه 130 و امام ذهبي كه ملقب شيخ الاسلام است در تذكرة الحفاظ جلد صفحه 86 مي نويسد كه اين اكابر هرگاه به زيارت قبر حضرت امام خراسان سيدنا امام علي بن موسي الرضا رضي الله عنه مي رسيدند چه مقدار خضوع وتواضع و تضرع بجا مي آوردند حافظ ابن حجر عسقلاني در تهذيب التهذيب جلد 7 صفحه 388 مي نويسد قال (اي الحاكم) وسمعت ابابكر محمد بن المؤمل بن الحسن بن عيسي يقول خرجنا مع امام اهل الحديث ابي بكر بن خزيمة وعديله ابي علي الثقفي مع جماعة من مشائخنا وهم اذ ذاك متوافرون إلي زيارة قبر علي بن موسي الرضا رح بطوس قال فرأيت من تعظيمه يعني ابن خزيمة لتلك البقعة [ صفحه 37] وتواضعه لها وتضرعه عندها ما تحيرنا محدث مشهور ابوحاتم ابن حبان صاحب الصحيح در كتاب الثقات لابن حبان در ترجمه امام علي رضا بن موسي رحمة الله عليه چنين مي نويسد ماحلت بي شدة في وقت مقامي بطوس وزرت قبر علي بن موسي الرضا صلوات الله علي جده وعليه ودعوت الله تعالي ازالتها عني الا استجيب لي وزالت عني تلك الشدة وهذا شئي جربته مرارا منقول از نسخه قديمه قلميه از اين قبيل روايات معتبره در كتب اسلاميه از زمانه خير القرون إلي زماننا هذا به طريق تواتر

منقول است كه هميشه علما وصلحا و اكابر دين از قبور اوليا وصلحا و اهل بيت النبوة استمداد مي كردند و تعظيم آنها بجا مي آوردند اگر جمله روايات نقل گردد كتابي عليحده بايد نوشت صاحب انصاف را همين قدر زياده از كفايت است و بي انصاف را دفاتر كثيره درايت و روايت زياده باعث ضلالت است و اين وقت بايد كه رجوع به اصل مقصد كنيم و گوييم كه استدلال منكر بن سماع موتي آيه انك لا تسمع الموتي وكريمه و ما انت بمسمع من في القبور است و قول حضرت عايشه صديقه در باب انكار سماع اموات قليب بدر و اين كه فقهاء حنفيه در باب حلف مي نويسند كه اگر كسي ديگري را گفت كه من با تو سخن نكنم اگر بعد از مرگ او سخن گويد حانث نمي شود زيرا كه ميت نمي شنود همين سه وجوه را استدلال مي كنند مؤلف رساله مي گويد كه اين جمله صحيح است نه آيات قرآني غلط نه استدلال حضرت صديقه رض غلط نه قول فقهاء كرام غلط اما خدا را قدري دلايل مثبتين را هم به غور تأمل بفرمايند آنها مي گويند كه از آيات شريفه نفي سماع موتي هرگز مستنبط نمي شود زيرا كه ان الاموات لا يسمعون وارد نشده است كه بطور استدلال پيش شود و از اين اموات كه در آيات مذكورند [ صفحه 38] مردگان مرادند بلكه به طريق استعاره كفار مرادند كه كفار را تشبيه به اموات داده است و وجه شبه عدم اجابت است نه كه عدم سمع و اين ظاهر است كه كفار كران نبودند قوت

سامعه كفار زايل نشده بود لا والله مي شنيدند اما اجابت نمي كردند ببين در كريمه صم بكم عمي كسي از اهل علم ميگويد كه كفار حقيقته گنگان و كران و كوران بودند مؤلف رساله ميگويد عفي عنه كه در اصطلاح لغة عرب لفظ سمع به معناي اجابت بسيار واقع مي شود ببين لفظ سمع الله لمن حمده معنايش مطلق سمع نيست زيرا كه او تعالي از هر كس مي شنود و حمد گويد يا نگويد بلكه معنايش اجابت است يعني قبول مي كند او تعالي احمد حامد را و همچنين در هر زبان شنيدن به معناي قبول كردن اصطلاح شايع و ذايع است چنانچه كسي را كه نصيحت قبول نمي كند گفته مي شود كه بسيار تو را گفتم اما نشنيدي شاعر ميگويد دوش آن نا مهربان احوال ما پرسيد و رفت - صد سخن گفتيم و از ما يك سخن نشنيد و رفت معنايش اين نيست كه معشوق كر است انتهي ديگر وجه آنكه لفظ لا تسمع يا لفظ ما انت بمسمع هر دو از باب افعال است يعني تو نمي تواني شنوانيد اين از كجا معلوم شد كه اموات في نفسه نمي شنوند و او تعالي هم آنها را نمي تواند شنوانيد ببين كريمه انك لا تهدي من اجبت و لكن الله يهدي من يشاءهم از اين قبيل است، باقي ماند استدلال حضرت صديقه رض جواب آن به اين وجه مي گويند كه قول يك صحابي در مقابله نص قرآن و در مقابله اقوال ديگر اصحاب كرام دليل و حجت نمي تواند شد حضرت عمر رض و ديگر اكابر صحابه كه بر

موقع بدر حاضر بودند و خطاب سماع موتي هم به آنها صادر شده بود و اينها تسليم سماع به فرموده رسول اكرم صلي الله عليه و سلم كرده بودند چه طور به استدلال حضرت صديقه رض قول و عمل آن اكابر لغو قرار داده شود و [ صفحه 39] از روايت خطاب حضرت صديقه رض با برادر خود پس از مرگش چنانچه گذشت صريح است بر رجوع حضرت صديقه رض از قول خود علاوه بران در احاديث صحاح سماع موتي ثابت است چنانچه در قصه بدر حضرت عمر رض را فرمود كه شمايان از مردگان زياده نمي شنويد و در صحيح مسلم وارد است كه مرده آواز نعل زائران مي شنود و در روايت ديگر كه مرده سلام زائر مي شنود و جواب آن ميدهد وه پيشوايان وهابيه چون ابن تيميه و ابن قيم و ابن عبدالهاد و قاضي شوكاني وغيرهم جمله تصحيح اين احاديث كرده اند و سماع موتي را قائل گشته اند ببين صارم منكي را در كتاب الروح ابن قيم را صفحه 71 عجيب حالت است غير مقلدين را آنجا پيشوايان خود را شيخ الاسلام و غيره القاب مي دهند و اقوال آنها را چون نص قطعي مي دانند و در بعض عقايد حقه آنها كه خلاف مشرب اين ها مي باشد اقوال آنها را بجوي نمي شمرند و بعض روايات ضعيفه كتب حنفيه را به استدلال پيش مي كنند در چنين مواضع اتركوا قولي بخبر الرسول را چرا وقعت نمي دهند و احاديث صحاح را تاويل لا يعني دور از انصاف مي كنند كه اين از خصايص بود و غيره خصوصيت

آن وقت معقول بود كه اگر امت را امر به خطاب اموات نمي فرمود چونكه السلام عليكم اهل الديار براي تمامي امت امر است پس خصوصيت به كدام معنا است در اين موقع مولانا شاه محمد سليمان صاحب پهلواروي رحمة الله عليه تقريري فرموده كه ذكر آن خالي از لطف نيست خلاصه تقريرشان اينكه از تموج هواي آوازي كه از راه ثقبه مجوفه گوش به دماغ مي رسد و در قوت سامعه حسي از آن پيدا مي شود آن را سماع گفته مي شود اين سماع حقيقته از مردگان منفي است كه به سبب موت چونكه حيات فاني مي شود قوتهاي سمع و بصر و لمس و شم و ذوق هم معطل مي شوند بي شك مردگان به سمع [ صفحه 40] معمول حيات نمي شنوند پس انك لا تسمع الموتي بر جاي خود به غير تاويل صحيح است و همچنين انكار حضرت عايشه صديقه رض از سمع بجاي خود صحيح است وقس عليه احكام الفقه اما ادراك و شعور چيز ديگر است كه خاصه روح است چونكه روح فاني نيست ادراك و شعور او هم فاني نمي شوند بلكه زياده از حال حيوة تيز مي شوند و مردگان را شعور و ادراك هست اما سمع معمول حيات نيست و هر جا كه در احاديث شريفه لفظ سمع براي مردگان وارد شده است مراد از آن ادراك و شعور است انتهي و انكار فقها از سماع موتي بنابر عرف عام است و در ايمان عرف را اعتبار است پس از نفي سماع نفي شعور و ادراك لازم نمي آيد فافهم وانصف تتمه مسألة استمداد شيخ

الاسلام علامه حموي حنفي در نفحات القرب مي نويسد من نسب إلي الامام ابي حنيفه رح القول بانقطاع الكرامات واهم وعن طريق اهل الهدي ضال اذلم يثبت في شئي من كتب مذهب ابي حنيفة رح اصولا وفروعا القول بانقطاع الكرامات بالموت بل لم يثبت في شئ من كتب المذاهب الثلاثة الخ صفحه 216 شفاء السقام طبع مصر و در همين كتاب صفحه 218 مي نويسد ثم ان تصرف الاولياء في حياتهم ومماتهم انما هو باذن الله تعالي وارادته لا شريك له في ذلك خلقا ولا ايجادا ولا يقصد الناس بسؤالهم قبل الموت وبعده نسبتهم إلي الخلق والايجاد والاستقلال بالافعال فان هذا لا يقصده مسلم ولا يخطر ببال احد من العوام فضلا عن غيرهم فصرف الكلام اليه ومنعه من باب التلبيس في الدين الخ نجديان وهابيان و حاميان آنها معناي مجازي و استعاره هرگز قبول نمي كنند اگر كسي نسبت فعلي به كسي بكند اگر چه به طريق مجاز باشد يك دم بر آنها حكم شرك وكفر جاري مي كنند و آيات قران [ صفحه 41] كريم كه در شأن كفار و آلهه باطله آنها وارد شده اند بر مسلمانان چسپان كرده حكم شرك مي كنند و حال آنكه كفار آلهه خود را متصرفين بالاستقلال مي دانستند و عبادت آنها مي كردند و به اين عبادت تقرب إلي الله مي جستند و هيچ مسلماني اگر چه عامي باشد هيچ بزرگ را إله نمي داند و نه او را متصرف بالاستقلال مي داند بلكه فقط ارواح بزرگان را حيا و ميتا وسيله درگاه او تعالي مي كنند حالا مسألة مجاز و حقيقت را توضيح از آيات قرآن

بشنو كه يك فعل را حقيقة منسوب به او تعالي مي كند باز همان فعل را مجازا منسوب به عباد مي كند هر كس مي داند كه حاكم او تعالي است كريمه ان الحكم الا لله اثبات بعد نفي تخصيص حكم به او تعالي مي كند باز مي فرمايد فلا وربك لا يؤمنون حتي يحكموك فيما شحر بينهم و هر كس مي داند كه زندگي و مردن به حكم او تعالي است حقيقة كريمه هو يحيي ويميت والله يتوفي الا نفس حين موتها باز مجازا همين فعل منسوب به ملك الموت مي كند كريمه قل يتوفاكم ملك الموت الذي وكل بكم شفائي بيمار به حكم او تعالي است حقيقة كريمه واذا مرضت فهو يشفين مگر مجازا منسوب به حضرت مسيح فرموده وابرئ الاكمه والابرص واحيي الموتي باذن الله اولاد دهنده او تعالي است حقيقة و مجازا حضرت جبريل ميگويد لاهب لك غلاما نركيا مولاي حقيقي به حكم الله ولي الذين امنوا و تعالي است مگر مجازا همين حكم منسوب بعباده فرموده است انما وليكم الله ورسوله (و) النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم همچنان معين حقيقي او تعالي است و مجازي بندگان را امر فرموده است وتعاونوا علي البر والتقوي و استعانت از عمل نيك نيز در قرآن منصوص است كريمه واستعينوا بالصبر والصلوة رهزنان دين اگر لفظ عبد منسوب به غير مي شنوند بي محابا او را مشرك [ صفحه 42] مي گويند و از نام عبدالنبي عبد الرسول چه مقدار بيزار هستند و حق تعالي در قرآن مي فرمايد وانكحوا الايامي والصالحين من عبادكم واماءكم از اين كريمه به تصريح جواز نسبت عبديت به

غير ثابت مي شود همچنان رب حقيقي پروردگار عالم است واذكرني عند ربك او تلد الامة ربتها ديگري را مجازا گفته مي شود مستغاث حقيقي او تعالي است اما مجازا فاستغاثه الذي من شيعته علي الذي من عدوه وارد شده است و در حديث شفاعت آمده است فاستغاثوا بآدم و در حصن الحصين حديث حسن مذكور است و آن اينكه وان اراد عونا فليقل يا عباد الله اعينوني يا عباد الله اعينوني بتصريح نداء غائب به لفظ يا و استمداد است و نيز امام بخاري رح در ادب المفرد حديثي نقل مي كند حدثنا ابو نعيم قال حدثنا سفيان عن ابي اسحق عن عبدالرحمن بن سعد قال خذرت رجل بن عمر فقال له رجل اذكر احب الناس اليك فقال يا محمد و در روايت ديگر وصاح يا محمداه صفحه 140 اگر نداء غائب جائز نبودي صحابي جليل القدر چون عبدالله بن عمر چنين ندا نكردي علاوه بر اين تمامي مسلمانان در نماز پنجگانه از زمانه مباركه إلي يومنا هذا السلام عليك ايها النبي مي گويند اين تخاطب به كسي كه غائب است از نظر معمول تمام اهل اسلام است و خود غير مقلدين نيز اكثر التحيات را به همين الفاظ مي خوانند با وجود آن اگر كسي لفظ يا رسول الله گفت او را مشرك و كافر مي گويند كبرت كلمة تخرج من افواههم ان يقولون الا كذبا نجديان اهل حرمين را خصوصا و تمامي امت مرحومه را عموما مشرك مي دانند از آن وجه قتل النفس ونهب اموال مسلمانان را جائز مي دانند و مسلمانان حرمين را عبدة الشياطين مي نامند و حديث صحيح

[ صفحه 43] سرور عالم را صلي الله عليه و سلم كه در شأن اهل حرمين فرموده است ان الشيطان قد يئس ان يعبد في جزيرة العرب و در حديث ديگر اهل حجاز را بشارت ايمان داده است و سنگدلي و جفاء را در اهل مشرق كه نجد در شرق حجاز است فرموده لفظ حديث اين است غلظ القلوب والجفاء في المشرق والايمان في اهل الحجاز صحيح مسلم و نيز آن حضرت صلي الله عليه و سلم به درگاه الهي عرض كرده است اللهم لا تجعل قبري و ثنا يعبد بعدي و يقين كه همين دعاي او به درگاه او تعالي مستجاب است پس همين مزار مقدس را نجديان صنم اكبر نام كرده اند و در انهدام آن مي كوشند اين چه مقدار بي ادبي و گستاخي و توهين آن حضرت است صلي الله عليه و سلم قاعده نجدي پرستان را عادت است كه هرگاه آيات قرآني و احاديث نبوي در ترديد آنها پيش مي شوند و از جوابش عاجز مي شوند مي گويند كه دليلي از قول امام خود ابوحنيفه رح پيش كن در باب سماع موتي و استمداد و عرس ومولود شريف و بوسفه قبر وغيرها قول امام خود پيش كن و اين نهايت قول بي بنياد عاميانه است زيرا كه مقلدين مذاهب اربعه خوب مي دانند كه در هر جزئيه قول امام را جستن خلاف اصول مذهب است مسائل فقهيه به سبب امتداد زمانه روز به روز نو پيدا مي شوند پس حكم آنها از اصول قواعد مذهب علماء وقت پيدا كردن مي توانند مذهب حنفي فقط نام قول حضرت امام اعظم

و ابو يوسف و محمد و زفر رحمة الله عليهم نيست كه در جزئيات مسائل تنقيدات علماء متاخرين هم مذهب حنفي است مولانا مولوي عبدالحي در صفحه 166 كتاب سعي مشكور مي فرمايد لايلزم تصريح كل من الفروع والجزئيات عن الأئمة فالعلوم تتزائد يوما فيوما [ صفحه 44] بحسب اختلاف حوادث الامة فمالم يظهر تصريحهم علي خلافه يحكم بالجواز مؤلف ميگويد عفا الله عنه سلسله اجمال و تفصيل در ادله قطعيه موجود است ببين اجمال قرآن مجيد را احاديث حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و سلم تفصيل نمود مثلا حكم قرآن است اقيموا الصلاة بالاجمال و احاديث تفصيل آن كرد كه فرض صبح دو ركعت و فرض ظهر چهار ركعت علي هذا القياس وبحكم ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا قول و فعل حضور اقدس هم نص قطعي گشت باز در بعض احاديث اجمال بود تفصيل آن اجمال اقوال و افعال اصحاب كرام و تابعين اصحاب كردند وبحكم عليكم بسنتي وسنة الخلفاء الراشدين من بعدي واصحابي كالنجوم بايهم اقتديتم اهتديتم و خير القرون قرني ثم الذين يلونهم ثم الذين يلونهم قول و فعل اصحاب واتباع نيز چون نص قطعي گشت باز به سبب اختلاف حوادث زمانه اجمال قول اصحاب واتباع را تفصيل اصحاب مذاهب اربعه در كتب مذاهب خود اصولا وفروعا ثبت كردند به حكم لعلمه الذين يستنبطونه به اجماع امت اين استنباط و قياس از ادله قطعيه گرديد باز اجمال يا عدم ذكر بعض جزئيات مسائل از اصحاب مذاهب علماء امت هر مذهب موافق اصول صاحب مذهب خود تفصيل آن اجمال يا ذكر آنچه باقي مانده بود در كتب معتبره

خود نوشته و بر آن فتوي كردند به حكم علماء امتي كانبياء بني اسرائيل چنانچه انبياء بني اسرائيل علي نبينا وعليهم الصلاة والتسليمات اصحاب شرائع بودند علماء امت مرحومه اصحاب استنباط و فتوي اند اما مراد از علماء امت آنانند كه ورثته الانبياء و اصحاب نفوس زكيه باشند نه دين فروشان كه رهزنان [ صفحه 45] دين اند و اين نيز حجت قطعي است كه دروع همان اصول مقرره اصحاب مذاهب است پس در هر جزئيه حادثه قول امام را طلبيدن عوام را در مغالطه انداختن است لا حول ولا قوة الا بالله هدانا الله واياهم سواء الصراط. اصل ثالث ما به النزاع نداء غائب و سماع موتي است بدان كه نجديان دهم مشرب ايشان نداء غائب به لفظ يا فلان يا تخاطب يا غائبان شرك اكبر مي نامند اگر به نيت حاضر بودن منادي باشد اگر چه روح مبارك حضرت رسول مقبول صلي الله عليه و سلم باشد امام غير مقلدين شوكاني در كتاب خود در الغضيد مي آرد تعظيم القبور و خطاب الموتي بالحوائج كفر باز در تطهير الاعتقاد صفحه 11 طبع فاروقي دهلي مي نويسد و من فعل ذلك بمخلوق من حي او ميت سواء كان ملكا او نبيا او وليا صار مشركا وان اخبر بالله وعبد نقل از سيف الابرار و بعض وهابيه فرق مي كنند مي گويند كه اگر نداء يا رسول الله عاشقانه باشد يعني به غير ملاحظه سماع منادي جائز است و اگر به اين نيت باشد كه منادي يعني رسول خدا صلي الله عليه و سلم مي شنود پس كفر است مؤلف گويد عفا الله عنه از

اين طائفه كه فعل سلف صالح را شرك و فاعل را مشرك مي نويسند سوال است كه مراد شمايان از غائب كدام است آيا مراد غائب عن النظر است كه در ديدن شما نيايد يا غائب عن الوجود يعني معدوم كه در حقيقت وجود نداشته باشد اگر مراد از آن شق اول است پس نداء شمايان به ذات پاك باري تعالي و تقدس اسمه نيز داخل مي شود كه منادي از نظر شما غائب است و به حكم كريمه لا تدركه الابصار ابصار مخلوق طاقت ديدار حضرت [ صفحه 46] تعالي و تقدس در اين جهان ندارند بلكه نزد وهابيه از ديدار الهي در بهشت نيز انكار است ببين عقيده 20 ثنائي در كتاب سيف الابرار و اگر مراد شق ثاني است يعني مراد از غائب معدوم است پس ارواح انبياء عليهم الصلاة والسلام و ارواح اولياء كرام رضوان الله عليهم كجا معدوم اند كه وجود تصرف و شعور و ادراك آنها در اصل گذشته از اقوال علماء فريقين ثابت شده است ببين تفصيل آن اقوال در اصل سابق و اگر گويند كه قبول داريم كه ارواح زنده اند و ادراك و شعور هم دارند اما طاقت تصرف ندارند پس گويم كه ترديد اين قول او تعالي مي فرمايد و در كريمه فالمدبرات امرا مفسرين بالخصوص قاضي بيضاوي در تحت آن مي نويسد كالملائكة و ارواح الصلحاء پس كه تدبير امور مر ارواح را در قرآن مجيد ثابت شد وتدبير عين تصرف است ثانيا چونكه ارواح از قبيل مجردات است تصرف آنها در عالم بأمر واذن او تعالي چون تصرف ملائكه به امر الله تعالي

در قرآن مجيد از قبيل اتا و ايجاد و احيا و اماتت جابجا مذكور و مسطور است از آن فروتر آمده تصرفات اجنه و شياطين در عالم به نظر انصاف ببين كه تا كدام حد قوي و پر اثر است قصه حضرت سليمان عليه السلام بابت خدمات شاقه اجنه معلوم است كريمه يعلمون له ما يشاء من محاريب و تماثيل و جفان كالجواب وقد ور راسيات را به نظر انصاف تأمل كن از آن هم فروتر آمده ببين كه در اين عالم بسيار اشياء است كه وجودش از نظر غائب است و قوت تصرف آن زياده از محسوسات است مثلا وجود هوا از نظر غائب است و از تموج آن قلل جبال راسيات و عوالي عمارات راسخات بر زمين مي غلطند و درختان عظيمه سرنگون مي افتند و اجساد كبيره ذي قوت بني آدم چون عاديان بقوة سخت تموج هوا كه آن را صرصر گويند از هم [ صفحه 47] پاشيده مي شوند و اثر عين و سحر و جفر وغيرها چه عجائب تصرفات دارند اگر چه موجد اثر آنها قدرت قادر حكيم است اما به ظاهر افعال منسوب به اسباب است پس اين جمله تصرفات مذكوره اگر قبول كنند تصرف ارواح صلحا چرا مردود مي كنند اگر آن به اذن الهي است اين هم به اذن الهي است اگر آن همه را قبول نكنند مصادمه و مقابله قرآن عظيم است و اگر گويند اثرات آنها به قرآن ثابت است و اثرات و تصرفات ارواح به قرآن ثابت نيست گوئيم كه آيه شريفه متلوه فوق اعني فالمدبرات امرا را چرا فراموش كردي در اين محل

ذكر مناظره عالم غير مقلد با عامي مقلد خالي از لطف نيست و آن اينكه شخصي ملا ابراهيم نام مقلد قوم بلوچ به مؤلف اين اوراق نقل كرد كه عالمي از پنجاب بكوئنه بلوچستان رسيده بود و در مسجدي بناء وعظ نهاده بود انبوه مردم براي سماع وعظ ديدم من هم شامل شدم مولوي صاحب در وعظ سخن به اين حد رسانيد كه هر كه مرد نبي باشد يا ولي پس از مردن نفع و ضررش به هيچ كس نمي رسد زيرا كه خاك شد و از خاك نفع و ضرر غير متصور ناقل گويد عرض كردم اي مولوي صاحب انبياء عليهم السلام را در حالت حيوة معجزات بودند يا نه گفت آري بودند گفتم اولياء الله را در حالت حيوة كرامات بودند يا نه گفت آري بودند گفتم آن معجزات و آن كرامات آنها كجا رفتند گفت به مرگ مسلوب شدند گفتم مولوي صاحب مردم بر سه طبقه اند انبياء و اولياء و عوام مؤمنين چونكه موت سالب است معجزات انبياء را عليهم السلام و سالب است كرامات اولياء الله را رحمة الله عليهم ونزد عوام مؤمنين به غير ايمان ديگر چيز نيست بر قاعده شما بايد كه موت سالب ايمان عوام مؤمنين شود هرگاه از انبياء و اولياء سالب نعمت است از عوام چرا سالب نعمت نشود پس مولوي صاحب از جواب [ صفحه 48] فرو مانده جماعه خود را به اخراج من از مجلس امر فرمود كه اين شخص طبع مرا خراب كرد انتهي و اين قصه را فقير در رساله تهليليه خود واضح تر از اين بيان كرده يحتمل كه در

بعض الفاظ تغاير باشد اما مضمون يك است چونكه دلائل اين باب نداء غائب و روايات سلف صالح اين اصل اكثر همان دلائل و روايات اند كه در اصل دوم يعني اصل استمداد گذشتند از آن وجه اطناب تحريرند بر مكرر آن نشد حديث اعمي و حديث يا عباد الله اعينوني و حديث زيارة القبور بلفظ السلام عليكم و اثر حضرت عثمان بن حنيف كه اصل اين باب اند جمله در باب ما قبل از اين بالاستيفا ذكر شده اند در اين اصل بابي از احاديث آن حضرت صلي الله عليه و سلم در باب زيارت القبور بالخصوص قبر مطهر مكرم فخر عالم صلي الله عليه و سلم وعلم موتي به زائران خود ورد تسليم زائران منقول از كتاب جوهر منظم في زيارت قبر النبي المكرم تصنيف خاتمة المحققين احمد بن حجر الهيتمي المكي و كتاب شرح الصدور في احوال الموتي والقبور للشيخ الاجل و الامام الاكمل الشيخ جلال الدين السيوطي المتفق علي جلالته وورعه وغزارة علمه بدان وفقك الله تعالي كه آنچه در اين باب ذكر احاديث و اقوال سلف صالح مي شود براي زيادت يقين برادران اسلام مقلدين مذاهب است اما غير مقلدين پيروان نجديه احاديث اين باب را ضعيف يا موضوع خواهند گرفت و اقوال مشائخ و علماء امة خود بر آنها حجت نمي تواند شد زيرا كه آنها در كتب خود حكم شرك وكفر بر مقلدين مذاهب جاري مي كنند ببين كتاب تحقيق الكلام تصنيف غلام علي قصوري وظفر المبين واعتصام السنة صفحه 32 ترجمه عبارت هندي او اين است چهار مذهب و خاندان قادريه و نقشبنديه و چشتيه و سهرورديه

كافر و مشرك و بدعتي هستند در اخبار الحديث [ صفحه 49]

تقليد كردن از نظر وهابيت

ولوامع الانوار و معيار التقليد بديع الزمان مي نويسد تقليد شخصي شرك و بدعت و بدتر از سرگين است نقل از كتاب سيف الابرار و اباطيل وهابيه فائده مهمة احاديث حضرت رسول كريم صلي الله عليه و سلم حصر در صحاح سته و مسند امام احمد و مؤطا امام مالك رحمهم الله تعالي نيستند بلكه مصنفين كتب احاديث شكر الله تعالي سعيهم اجمعين آن حديثي را در كتب خود مي نويسند كه به شروط مقرره اهل حديث كه در سند و روات حديث مقرر كرده اند موافق باشد و اگر به آن شروط موافق نيايد آن را ذكر نمي كنند چنانچه صاحب كتاب صحيح بخاري كه اصح الكتب است بعد كتاب الله خود مي نويسد كه من از چندين لكهما احاديث همين احاديث مذكوره كتاب را منتخب كردم و همچنين احوال ديگر مصنفان پس از اين مستفاد مي شود كه احاديث همين كتب مشهوره متداوله صحيح اند و در آن ضعيف و موضوع نيست الا نادرا اما اين مستفاد نمي شود كه ما سواي آن در تمام عالم حديث صحيح نيست زيرا كه حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و سلم در مقام تبليغ بودند روزانه هزارها حديث بيان مي فرمودند پس هر كه را هر حديث به سند صحيح رسيد آن را در كتاب خود ذكر نمود و زمانه اصحاب مذاهب اربعه قبل از زمانه مصنفين كتب حديث بود پس حديثي كه صاحب بخاري را مثلا به سند صحيح نرسيد و در كتاب خود ذكر نكرد يا نقيض آن در كتاب

خود نوشت از اين لازم نمي آيد كه همين حديث به حضرت امام ابوحنيفه و غيره رضوان الله عليهم اجمعين نيز به سند ضعيف رسيده باشد زيرا كه آنها رحمهم الله تعالي در زمان خير القرون بودند و وسايط كمتر بودند و اهل تقوي و صلاح بودند و كذب و افترا در آن زمان نبود الا نادرا پس اصحاب مذاهب وضع مذاهب خود را به آن احاديث صحيحه كردند و اصحاب كتب صحاح سته را اگر آن [ صفحه 50] حديث به سند ضعيف رسيد و ذكر آن در كتب خود نه كردند اصحاب مذاهب را از آن چه قدح چنانچه همين مضمون را حضرت شيخ عبد الحق دهلوي رحمة الله عليه در كتاب خود فتح المنان في اثبات مذهب النعمان به بسط كافي و تحقيق وافي ذكر كرده است من شاء فليرجع اليه انصاف اين است كه اصحاب صحاح جامعين اقسام احاديث اند رحمة الله عليهم و اصحاب مذاهب ناقدين اقسام احاديث اند رحمة الله عليهم پس اصحاب صحاح به منزله عطاران اند كه اقسام ادويه مفردات را جمع مي فرمايند و اصحاب مذاهب به منزله حكيمان اند كه خواص آن ادويه مفرده شناخته موافق مزاج هر مريض آن مفردات را به هم جمع نموده معجون تيار مي كنند كه باعث شفاي آن مريض مي شود رحمة الله تعالي عليهم اجمعين رجوع به اصل مطلب شيخ ابن حجر مكي در كتاب جوهر منظم مذكور در فصل سادس صفحه 52 طبع مصر مي نويسد العاشرة ينبغي له أيضا أن يستحضر ما قدمناه في الفصل الثاني من حيوته المكرمة في قبره المكوم وأنه يعلم بزائريه علي

اختلاف درجاتهم وأحوالهم وقلوبهم وأعمالهم وانه صلي الله عليه و سلم يمد كلامهم بما يناسب ما هو عليه وانه خليفة الله الذي يشاء وانه لا يمكن احدا ان يصل إلي الحضرة العلية من غير طريقه وان من سولت له نفسه اللعينة شيئا من ذلك كان سببا لحرمانه و قبيح قطيعة وخسرانه و من ثم راه صلي الله عليه و سلم بعض الصالحين في النوم فقال له يا رسول الله ما تقول في ابن سينا قال صلي الله عليه و سلم ذلك رجل أراد أن يصل إلي الله من غير طريقي فقطعته ويشهد لذلك ان المحققين علي كفره و دوام شقاوته انتهي وقال رحمه الله تعالي في الفصل الثاني من كتابه المذكور صفحه 22 اعلم انه مرت احاديث [ صفحه 51]

فضيلت زيارت كردن

كثيرة صحيحة وغيرها متضمنة لفضائل عظيمة تحصل للزائر فلا بأس بسرد هاههنا لتستحضر فوائده وترجي عوائدها وهي قوله صلي الله عليه و سلم من زائر قبري وجبت له شفاعتي و معني وجبت له شفاعتي انها ثابتة له بالوعد الصادق لابد منها وافاد قوله صلي الله عليه و سلم مع عموم شفاعته له ولغيره انه يخص بشفاعته تناسب عظيم عمله اما بزيادة النعيم و اما بتخفيف الاهوال عنه في ذلك اليوم و اما بكونه من الذين يحشرون بلا حساب و اما برفع درجات في الجنة و اما بزيادة شهود الحق والنظر اليه و اما به غير ذلك مما لا عين رأت ولا اذن سمعت ولا خطر علي قلب بشر هذا كله ان اريد ان يخص بشفاعة لا تحصل لغيره ويحتمل ان يراد انه يفرد بشفاعته مما يحصل لغيره و الافراد للتشريف والتقوية بسبب الزيادة وان

يراد أنه ببركتها يجب دخوله فيمن تناله الشفاعة فهو بشري بموته مسلما فيجري علي عمومه ولا يضمر فيه شرط الوفاة علي الاسلام و الا لم يكن لذكر الزيارة معني لان الاسلام وحده كاف في نيل هذه الشفاعة بخلافه علي الاولين وافادة اضافة الشفاعة له صلي الله عليه و سلم انها شفاعة عظيمة جليلة اذهي تعظم بعظم الشافع ولا اعظم منه صلي الله عليه و سلم فلا اعظم من شفاعته وقوله صلي الله عليه و سلم من زاعرني بعد موتي فكانما زارني في حياتي وقوله صلي الله عليه و سلم من جاءني زائرا لا تعمله حاجة الا زيارتي كان حقا علي ان اكون له شفيعا يوم القيمة وقوله صلي الله عليه و سلم من جاءني زائرا كان له حقا علي الله عز وجل ان اكون له شفيعا يوم القيمة ومر معناه في الفصل [ صفحه 52]

احاديث في الزيارة

الاول وسيأتي في تاسعة الفوائد في خاتمة السادسة عشر من الفصل السادس ماله تعلق بذلك فراجعه فانه مهم والحاصل ان هذا الثواب العظيم وهو الفوز بتلك الشفاعة العظيمة منه صلي الله عليه و سلم لا يحصل الا لمن اخلص وجهه فيها بان لا يقصد بها او معها امرا اخرينا فيها وقوله صلي الله عليه و سلم من حج فزار قبري بعد وفاتي كان كمن زارني في حياتي وقوله صلي الله عليه و سلم من حج فزار قبري بعد موتي كان كمن زارني في حياتي وصحبتي وقوله صلي الله عليه و سلم من حج فزارني في مسجدي بعد وفاتي كان كمن زارني في حياتي وقوله صلي الله عليه و سلم من زارني إلي المدينة كنت له شفيعا او شهيدا او

قوله صلي الله عليه واله و سلم من زار قبري او قال من زارني كنت له شفيعا او شهيد أو من مات في احدي الحرمين بعثه الله عز وجل في الآمنين يوم القيمة وقوله صلي الله عليه و سلم من زارني متعمدا اي بان لم يقصد غير زيارتي كما مرفي معني خبر من جاءني زائر الا تعمله حاجة الا زيارتي الحديث كان في جواري يوم القيمة وقوله صلي الله عليه و سلم من سكن المدينة و صبر علي بلائها كنت له شهيدا وشفيعا يوم القيمة وقوله صلي الله عليه و سلم من زارني بعد موتي فكانما زارني في حياتي و من مات باحدي الحرمين بعث من الامنين يوم القيمة وقوله صلي الله عليه و سلم من حج حجة الاسلام فزار قبري وغرا غزوة و صلي في بيت المقدس لم يسأله الله تعالي فيما افترض عليه وقوله صلي الله عليه و سلم من زارني بعد موتي فكانما زارني وانا حي و من زارني كنت له شهيدا [ صفحه 53]

في قول رسول الله من زارني محتسبا إلي المدينة كان في جواري يوم القيمة

وشفيعا يوم القيمة وقوله صلي الله عليه و سلم من مات في احدي الحرمين بعث من الآمنين يوم القيمة و من زارني محتسبا إلي المدينة كان في جواري يوم القيمة وقوله صلي الله عليه و سلم من زارني ميتا فكانما زارني حيا و من زار قبري وجبت له شفاعتي يوم القيمة ومامن احد من امتي له سعة ثم لم يزرني فليس له عذر وقوله صلي الله عليه و سلم من زارني في مماتي كان كمن زارني في حياتي و من زارني حتي ينتهي إلي قبري كنت له يوم القيمة شهيدا او قال شفيعا وقوله صلي الله

عليه و سلم من حج إلي مكة ثم قصدني في مسجدي كتبت له حجتان مبرورتان وقوله صلي الله عليه و سلم من زار قبري بعد موتي فكانما زارني في حياتي و من لم يزر قبري فقد جفاني وقوله صلي الله عليه و سلم من اتي المدينة زائرا إلي وجبت له شفاعتي يوم القيمة و من مات في احدي الحرمين بعث امنا انتهي مؤلف گويد عفا الله عنه تعدد روايات زيارت مع تقارب اللفظ والمعني از حضرت شيخ ابن حجر شايد براي تعضيد و تأئيد وتاكيد زيارت مكرم است صلي الله عليه و سلم لان الاحاديث يعضد بعضها بعضا الحال قدري از احاديث نبوي صلي الله عليه و سلم و اقوال سلف صالح از قول شيخ امام سيوطي نيز بشنو حضرت شيخ در كتاب شرح الصدور في احوال الموتي والقبور مي نويسد باب زيارة القبور وعلم الموتي بزوارهم ورويتهم لهم اخرج ابن ابي الدنيا في كتاب القبور عن عائشة رض قالت قال رسول الله صلي الله عليه و سلم ما من رجل يزور قبر أخيه ويجلس عليه الا استأنس ورد حتي يقوم [ صفحه 54] واخرج ايضا والبيهقي في الشعب عن ابي هريرة رض قال اذا مر الرجل بقبر يعرفه فسلم عليه رد عليه السلام وعرفه واذا مر بقبره يعرفه فسلم عليه رد عليه السلام واخرج ابن عبدالبر في الاستذكار والتمهيد عن ابن عباس قال قال رسول الله صلي الله عليه و سلم مامن احد يمر بقبر اخيه المؤمن كان يعرفه في الدنيا فيسلم عله الا عرفه ورد عليه السلام صححه عبدالحق واخرج ابن ابي الدنيا في القبور والصابوني في المأتين عن ابي هريرة رض عن

النبي صلي الله عليه و سلم قال مامن عبد يمر علي قبر رجل يعرفه في الدنيا فيسلم علي الاعرفه ورد عليه السلام و اخرج العقيلي عن ابي هريرة رض قال قال ابو رزين يا رسول الله ان طريقي علي الموتي فهل من كلام الكلوبه اذا مررت عليهم قال قل السلام عليكم يا اهل القبور من المسلمين والمؤمنين انتم لنا سلف ونحن لكم تبع وانا انشاء الله بكم لاحقون فقال ابو رزين يا رسول الله يسمعون قال يسمعون ولا يستطيعون ان يجيبوا قال يا ابا رزين الا ترضي ان يرد عليك بعددهم من الملائكة و معني لا يستطيعون ان يجيبوا اي جوابا يسمعه الجن والانس و الا فهم يردون حيث لا يسمع واخرج احمد والحاكم عن عائشة قالت كنت ادخل البيت فاضع تربي واقول انما هو ابي وزوجي فلما دفن عمر معهم ما دخلته الا وانا مشددة علي ثيابي حياء من عمرو اخرج الطبراني في الاوسط عن ابي عمر وقال وقف رسول الله صلي الله عليه و سلم علي مصعب بن عمر حين رجع من احد فوقف عليه مع اصحابه فقال اشهد انكم احياء عند الله فزورهم و سلموا عليهم فو الذي نفسي بيده لا يسلم عليهم احد الا ردوا عليه [ صفحه 55] إلي يوم القيمة وفي الاربعين الطائية روي عن النبي صلي الله عليه و سلم انه قال آنس ما يكون الميت في قبره اذا زاره من كان يحبه في دار الدنيا واخرج ابن ابي الدنيا والبيهقي في الشعب عن محمد بن واسع قال بلغني ان الموتي يعلمون بزوارهم يوم الجمعة ويوما قبله ويوما بعده واخرجا ايضا عن الضحاك قال من زار قبرا يوم

السبت قبل طلوع الشمس علم الميت بزيارته قيل له وكيف ذلك قال لمكان يوم الجمعة فصل قال السبكي عود الروح إلي الجسد في القبر ثابت في الصحيح لسائر الموتي فضلا عن الشهداء وانما النظر في استمرارها في البدن وفي ان البدن يصير حيابها كحيوته في الدنيا اوحيا بدونها وهي حيث شاء الله تعالي فان ملازمة الحيوة للروح امر عادي لا عقلي فهذا اي ان البدن يصيربها حيا كحيوته في الدنيا مما يجوزه العقل وقد ذكره جماعة من العلماء ويشهد له صلواة موسي عليه السلام في قبره فان الصلاة تستدعي جسدا حيا وكذلك الصفات المذكورة في الانبياء ليلة الاسري كلها صفات الاجسام ولا يلزم من كونها حيوة حقيقية ان تكون الابدان معها كما كانت في الدنيا من الاحتياج إلي الطعام والشراب و غير ذلك من صفات الاجسام التي تشاهدها بل يكون لها حكم اخرواما الا دراكات كالعلم والسماع فلاشك ان ذلك ثابت لهم ولسائر الموتي وقال غيره اختلف في حياة الشهداء هل هي للروح فقط او للجسد معها به معني عدم البلاله علي قولين وقال البيهقي في كتاب الاعتقاد الانبياء بعد ما قبضوا ردت اليهم ارواحهم فهم احياء عند ربهم كالشهداء وقال ابن القيم في مسألة تزاور الارواح وتلاقيها الارواح قسمان منعمة ومعذبة فاما [ صفحه 56] المعذبة فهي في شغل عن التزاورد التلاقي و اما المنعمة المرسلة غير المحبوسة فتتلاقي وتتزاور وتتذاكر ما كان منها في الدنيا و ما يكون من اهل الدنيا فتكون كل روح مع رفيقها الذي هو علي مثل عملها و روح نبينا محمد صلي الله عليه و سلم في الرفيق الاعلي قال الله تعالي و من يطمع الله والرسول فاولئك مع

الذين انعم الله عليهم من النبيين والصديقين والشهداء والصالحين وحسن اولئك رفيقا وهذه المعية ثابتة في الدنيا وفي دار البرزخ وفي دار الجزاء والمرء مع من احب في هذه الدور الثلاث انتهي فان قيل قوله تعالي ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون كيف يكونون امواتا واحياء قلنا يجوزان يرزقهم الله في قبورهم وارواحهم في جزء من ابدانهم يحس جميع بدنه بالنعيم واللذة لاجل ذلك الجزء كما يحسن جميع بدن الحي في الدنيا ببرودة او حرارة تكون في جزء من اجزاء بدنه وقيل المرادان اجسادهم لابتلي في قبورهم ولا تنقطع اوصالهم فهم كالاحياء في قبورهم وقال ابوحيان في تفسيره عند هذه الآية اختلف الناس في هذه الحيوة فقال قوم معناه ابقاء ارواحهم دون اجسامهم لانا نشاهد فسادها وفناءها وذهب اخرون إلي ان الشهيد حي الجسد والروح ولا يقدح في ذلك عدم شعورنا به فنحن نراهم علي صفة الاموات وهم احياء كما قال الله تعالي وتري الجبال تحسبها جامدة وهي تموموا لسحاب وكما نري النائم علي هيئة وهو يري في منامه ما يتنعم به او يتالم قلت ولذلك قال الله تعالي بل احياء و ليكن لاتشعرون فتنبه بقوله ذلك خطابا للمؤمنين علي انهم [ صفحه 57] لا يدركون هذه الحيوة بالمشاهدة والحس وبهذا يتميز الشهيد عن غيره ولو كان المراد حيوة الروح فقط لا يحصل له تمييز عن غيره لمشاركة سائر الاموات له في ذلك لعلم المؤمنين بامرهم حيوة كل الارواح فما بقي لقوله و ليكن لاتشعرون معني وقد يكشف الله لبعض اوليائه فيشاهد ذلك نقل السهيلي في دلائل النبوة عن بعض الصحابة انه حضر في مكان فانفتحت طاقة فاذا

شخص علي سرير و بين يديه مصحف يقرأ فيه و امامه روضة خضراء وذلك كان باحد وعلم انه من الشهداء لانه رؤي في صفحة وجهه جرحا وارود ذلك ايضا ابوحيان ويشبه هذا ماحكاه اليافعي في روضة الرياحين عن بعض الصالحين قال حضرت قبر الرجل من العباد فبيتما انا سوي اللحد اذ سقطت بسنة من لحد قبر يليه فنظرت فاذا انا بشيخ جالس في القبر وعليه ثياب بيض تقبقع و في حجره مصحف من ذهب مكتوب بالذهب وهو يقرء فيه فرفع راسه إلي وقال لي اقامت القيمة رحمك الله قلت لافقال رد اللبنة إلي موضعها عافاك الله فرددتها وقال اليافعي ايضا روينا عمن حضر القبور من الثقات انه حضر قبر انا شرف فيه علي انسان جالس علي سرير وبيده مصحف يقرء فيه وتحته نهر يجري فغشي عليه واخرج من القبر و لم يدرواما اصابه فلم يفق الافي اليوم الثالث وحكي ايضا عن الشيخ نجم الدين الاصبهاني انه حضر رجلا يدفن فقعد الملقن يلقنه فسمع الميت وهو يقول الا تعجبون من ميت يلقن حيا وقال ابن رجب روينا من طريق مراد بن جميل قال ابو المغيرة ما رأيت مثل المعافي بن عمران و ذكر من فضله قال حدثني بعض اخواني ان غانما جاء معافي بن عمران [ صفحه 58] بعد ما دفن نسمعة وهو يلقن في قبره وهو يقول لا إله الا الله ويقول المعافي لا إله الا الله وحكي اليافعي ايضا عن المحب الطبري احد ائمة الشافعية وهو شارح التبيه انه كان مع الشيخ الاسماعيل الحضرمي مقبرة زينبية قال المحب فقال لي يا محب الدين اتؤمن لكلام الموتي قلت نعم قال ان صاحب هذا القبر يقول

لي انا من حشوا لجنة وحكي ايضا عن الشيخ اسمعيل المذكور انه مر علي بعض مقابر اليمن فبكي بكاء شديدا او اعلاه حزن ثم ضحك ضحكا شديد او اعلاه سرور فسئل عن ذلك فقال كشف لي عن هذه المقبرة فرايتهم يعذبون فبكيت ثم تضرعت الله تعالي فيهم فقيل لي قد شفعناك فيهم فقالت صاحبة هذا القبر وانا معهم يافقيه اسمعيل انا فلانة المغنية فقلت وانت فيهم فلذلك ضحكت وحكي عبدالغفار في الوحيد اخبرنا القاض علاء الدين الصاحب شرف الدين الغائري ان الشيخ معين الدين جبرئيل مات معهم في الطريق قبل دخول القاهرة قال واذ اوصلنا إلي عند الباب وهم يمنعون الميت ان يدخل المدينة رفع الشيخ يده واصبعه فادخلنا وحكي ايضا قال حكي لي زين الدين البوشي عن الفقيه عبدالرحمن النويري انه لما كان في المنصورة واسرو المسلمين وكان عبدالرحمن النويري يقرء القران فته قوله تعالي ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون فلما قتل الفقيه عبدالرحمن حضرا حد الضرنج وفي يده حربة فلكزه بها وقال قسيس المسلمين انت تقول قال ربكم انكم احياء ترزقون اين هو فرفع الفقيه رأسه وقال حي و رب الكعبة موتين فنزل الضرنجي عن فرسه وجعل يقبل وجهه [ صفحه 59]

در سوال ملكين در قبر

وامر غلامه بحمل معه إلي بلدة وفي الرسالة للقشيري بسنده عن الشيخ ابن سعيد الخراز قال كنت بمكة فرأيت بباب بني شيبة شابا ميتا فلما نظرت اليه تبسم في وجهي وقال لي يا ابا سعيد اما علمت ان الاحياء احياء وان ماتوا وانما ينقلون عن دار إلي دار انتهي و اين باب را امام سيوطي به بسط تمام نوشته ان شئت فارجع

اليه الحال قدري از احوال موت و سختي آن و سوال ملكين در قبر و غيره نيز بشنو شيخ سيوطي هم در اين كتاب شرح الصدور احاديث بسيار نقل كرده است چندي از آن براي آگاهي برادران اسلام و استعداد موت و ما بعده در تحرير مي آيند قال السيوطي رحمه الله اخرج احمد و ابو داود في سننه والحاكم في مستدركه وابن ابي شيبة في المصنف والبيهقي في كتاب عذاب القبر والطيالسي والعبد في مسنديهما وهناد بن سري في الزهد وابن حرير وابن حاتم وغيرهم من طرق صحيحة عن البراء بن عازب قال خرجنا مع رسول الله صلي الله عليه و سلم في جنازة رجل من الانصار فانتهينا إلي القبر ولما يلحده فجلس رسول الله صلي الله عليه و سلم و جلسنا حوله وكان علي رؤسنا الطير وفي يده عود نيكت به في الارض فرفع راسه فقال استعيذوا بالله من عذاب القبر موتين وثلاثا ثم قال ان العبد المؤمن اذا كان في انقطاع من الدنيا واقبال من الآخرة نزل اليه ملئكة من السماء بيض الوجوه كان وجوههم الشمس معهم اكفان من كفن الجنة و حنوط من حنوط الجنة حتي يجلس منه مد البصر ثم يجئ ملك الموت حتي يجلس عند رأسه فيقول ايتها النفس الطيبة اخرجي إلي مغفرة من الله ورضوان قال فتخرج تسيل كما تسيل القطرة [ صفحه 60] من في السقاء وان كنتم ترون غير ذلك فياخذها فاذا اخذها لم يدعوها في يده طرفة عين حتي ياخذوها فيجعلوها في ذلك الكفن وفي ذلك الحنوط ويخرج منها كاطيب نفحة مسك وجدت علي وجه الارض قال فيصعدون بها فلا يمرون علي ملاء من الملئكة

الا قالوا ما هذا الريح الطيب فيقولون فلان بن فلان باحسن اسمائه التي كانوا يسمسونه بها في الدنيا حتي ينتهوا بها إلي سماء الدنيا فيستفتحون له فيفتح لهم فيشيعوا من كل سماء مقربوها إلي السماء التي تليها حتي ينتهي بها إلي السماء السابعة فيقول الله اكتبوا كتاب عبدي في عليين واعيدوه إلي الارض فاني منها خلقتهم وفيها اعيدهم ومنها اخرجهم تارة اخري فتعاد روحة في جسده فيأتيه ملكان فيجلسانه فيقولان له من ربك فيقول ربي الله فيقولان له مادينك فيقول ديني الاسلام فيقولان له ما هذا الرجل الذي بعث فيكم فيقول هو رسول الله فيقولان له و ما علمك به فيقول قرأت كتاب الله فامنت به وصدقت فينادي مناد من السماءان قد صدق عبدي فافرشوه من الجنة والبسوه من الجنة وافتحوا له بابا إلي الجنة فيأتيه من روحها وطيبها ويفسح له في قبره مد بصره ويأتيه رجل حسن ابوجه حسن الثياب طيب الريح فيقول البشر بالذي يسرك هذا يومك الذي كنت توعد فيقول له من انت فوجهك الوجه الذي يجئي بالخير فيقول انا عملك الصالح فيقول رب اقم الساعة رب اقم الساعة حتي ارجع إلي اهلي و مالي قال وان العبد الكافر اذا كان في انقطاع من الدنيا واقبال من الآخرة نزل اليه من السماء ملئكة اسود الوجوه معهم المسوح فيجلسون منه مد البصر ثم يجئ ملك الموت [ صفحه 61]

في الخروج عن القبر

حتي يجلس عند رأسه فيقول ايتها النفس الخبيثة اخرج إلي سخط من الله و غضب تضرق في جسده فينتزعها كما ينتزع الفوسد من الطوف المبلول فيأخذها فاذا اخذها لم يدعوها في يده طرفة عين حتي يجعلوها في تلك المسوح ويخرج منها كانتن ريح

جيفة وجدت علي وجه الارض فيصعدون بها فلا يمرون بها علي ملاء من الملئكة الا قالوا ماهذا اروح الخبيث فيقولون فلان بن فلان با قبح اسمائه التي كان يسمي بها في الدنيا حتي ينتهي بها إلي السماء الدنيا فيستفتح فلا يفتح له ثم قرء رسول الله صلي الله عليه و سلم لا تفتح لهم ابواب السماء و لا يدخلون الجنة حتي يلج الجمل في سم الخياط فيقول الله تعالي اكتبوا الكتاب في سجين في الارض السفلي فتطرح روحه طرحا ثم قرء رسول الله صلي الله عليه و سلم و من يشرك بالله فكانها خرمن السماء فتحظفه الطيرا وتهوي به الريح في مكان سحيق فتعاد روحه في جسده ويأتيه الملكان فيجلسانه فيقولان له من ربك فيقول هاه هاه لا ادري فيقولان له مادينك فيقول هاه هاه لا ادري فيقولان له ما هذا الرجل الذي بعث فيكم فيقول هاه هاه لا ادري فينادي مناد من السماء ان كذب عبدي فافرشوه من النار والسبوه من النار وافتحوا له بابا إلي النار فياتيه من حرها وسمومها ويضيق عليه قبره حتي تختلف فيه اضلاعه ويأتيه رجل قبيح الوجه قبيح الثياب منتن الريح فيقول البشر بالذي يسؤك هذا يومك الذي كنت توعد فيقول من انت فوجهك وجه الذي يجئ بالشر فيقول انا عملك الخبيث فيقول رب لاتقم الساعة واخرج ابويعلي في مسنده وابن ابي الدنيا من طريق يزيد الرقاشي عن انس [ صفحه 62] عن تميم الداري عن النبي صلي الله عليه و سلم قال يقول الله لملك الموت انطلق إلي وليي فأتني به فاني جربته بالسراء والضراء فوجدته حيث احب فأتني به لاريحه من هموم الدنيا وغمومها فينطلق اليه ملك

الموت و مه خمس مأته من الملئكة معهم اكفان و حنوط من حنوط الجنة ومعهم ضبائر [5] الريحان اصل الريحانة واحد في رأسها عشرون لونا لكل لون منها ريح سوي ريح صاحبه ومعهم الحرير الابيض فيه المسك الاذفر فيجلس ملك الموت عند راسه وتحتوشه الملئكة ويصنع كل منهم يده علي عضو من اعضائه ويبسط ذلك الحرير الابيض والمسك الاذفر تحت ذقنه ويفتح له باب إلي الجنة قال فان نفسه تعلل عند ذلك به طرف [6] . الجنة مرة بازواجها ومرة بكسوتها ومرة بثمارها كما يعلل الصبي اهله اذا بكي وان ازواجه ليبتهش [7] عند ذلك ابتهاشا قال وتنزو [8] . الروح نزوا ويقول ملك الموت اخرجي ايتها الروح الطيبة إلي سدر مخضود وطلح منضود وظل ممد ودوماء مسكوب قال والملك الموت اشد تلطفا به من الوالدة بولدها يعرف ان ذلك الروح حبيب إلي ربه كريم علي الله فهو يلتمس بلطفه تلك الروح رضي الله عنه فتسل روحه كما تسل الشعرة من العجين قال وان روحه لتخرج والملئكة حوله يقولون سلام عليكم ادخلوا الجنة بما كنتم تعملون وذلك قوله الذين تتوفاهم الملئكة طيبين يقولون سلام عليكم قال فاما ان كان من المقربين فروح وريحان وجنة نعيم قال روح من جهد الموت وريحان يتلقي به عند خروج نفسه وجنة نعيم اصابه او قال مقابله [ صفحه 63]

الكلام في احوال القبر

فاذا قبض ملك الموت روحه يقول الروح للجسد جزاك الله عني خير القد كنت بي سريعا إلي طاعة الله تعالي بطيئا عن معصيته فهنيا لك اليوم فقد نجوت وانجيت ويقول الجسد للروح مثل ذلك قال وتبكي عليه بقاع الارض التي كان يطيع الله عليها وكل باب من السماء كان

يصعد منه عمله وينزل منه رزقه اربعين ليلة فاذا قبضت الملئكة روحه اقامت الخمس مأته ملك عند جسده لايتلبه بنوادم لشق الا قلبته الملئكة قبله وعلته باكفان قبل اكفانهم وحنوط قبل حنوطهم ويقوم من باب بيته إلي باب قبره صفان من الملئكة يستقبلونه بالاستغفار يصيح ابليس عند ذلك صيحة يتصدع منها بعض عظام جسده ويقول لجنوده الويل لكم كيف خلص هذا العبد منكم فيقولون ان هذا كان معصوما فاذا صعد ملك الموت بروحه إلي السماء يستقبله جبرئيل عليه السلام في سبعين ألف من الملئكة كلهم يأتيه ببشارة من ربه فاذا انتهي ملك الموت إلي العرش خرت الروح ساجدة إلي ربها فيقول الله لملك الموت انطلق بروح عبدي وضعه في سدر مخضود وطلح منضود وظل ممدود وماء مسكوب فاذا وضع في قبره جاءت الصلوة فكانت عن يمينه وجاء القيام فكانت علي يساره وجاء القران والذكر فكانا عند رأسه وجاء مشيه إلي الصلوة فكان عند رجليه وجاء الصبر فكان ناحية القبر ويبعث الله له غلقا [9] من العذاب فيأتيه عن يمينه فتقول الصلوة وراءك والله مازال و [10] ائباعمره كله وانما استراح الان حين وضع في قبره قال فيأتيه عن يساره فيقول الصيام مثل ذلك فياتيه [ صفحه 64]

الكلام في وسعت القبر

عن قبل رأسه فيقال له مثل ذلك فلا يأتيه العذاب من ناحية فيلتمس هل يجد اليه مساغا الا وجد ولي الله قد احرزته الطاعة قال فيخرج عنه العذاب عند مايري ويقول الصبر لسائر الاعمال اما انه لم يمنعني ان اباشره انا بنفسي الا اني نظرت ماعند كم فلو عجزتم كنت انا صاحبه فاما اذا جزأتم عنه فانا ذخر له عند الصراط وعند الميزان قال ويبعث الله اليه

ملكين ابصارهما كالبرق الخاطف واصواتهما كالرعد الفاصف وانيابهما كالصيامي [11] وانفاسهما كاللهب يطأن في اشعارهما بين منكبي كل احد منهما مسيرة كذا وكذا قد نزعت منهما الرافة والرحمة الا بالمؤمنين يقال لهما منكر ونكير في يدكل احد منهما مطرقة لو اجتمع عليها الثقلان لم يقلوها فيقولان له اجلس فيستوي جالسا في قبره فتسقط اكفانه في حقويه فيقولان له من ربك وما دينك وما نبيك فيقول ربي الله وحده لاشريك له والاسلام ديني ومحمد صلي الله عليه وسلم نبيي وهو خاتم النبيين فيقولان له صدقت فيدفعان القبر فيوسعانه من بين يديه ومن خلقه وعن يمينه وعن يساره ومن قبل رجليه ثم يقولان له انظر فوقك فينظر فاذا هو مفتوح إلي الجنة فيقولان له هذمنزلك يا ولي الله لما اطعت الله قال قال رسول الله صلي الله عليه وسلم فو الذي نفس محمد بيده انه لتصل إلي قلبه عند ذلك فرحة لاترتدا بدا فيقال له انظر تحتك فينظر تحته فاذا هو مفتوح إلي النار فيقولان يا ولي الله نجوت من هذا فقال رسول الله صلي الله عليه وسلم والذي نفسي بيده انه لتصل إلي قلبه [ صفحه 65] عند ذلك فرحة لاترتدابدا ويفتح له سبعا وسبعين بابا إلي الجنة يأتيه من ريحها وبردها حتي يبعثه الله من قبره قال ويقول الله تعالي لملك الموت انطلق إلي عددي فأتني به فاتي قد بسطت له في رزقه وسربلته بنعمتي فابي الا معصيتي فأسمتني به لانتقم منه اليوم فينطلق اليه ملك الموت في اكره صورة مارأها احد من الناس قط له ثلثة عشر عينا ومعه سفود [12] من نار كثير الشون ومعه خمسمأته من الملئكة معهم نحاس وجمر من جمرجهنم

ومعهم سياط من النار تؤجج فيضربه ملك الموت بذلك السفود ضربة بغيب اصل كل شوكة من ذلك السفود في اصل كل شعرة وعرق من عروقه قال ثم يلويه ليا شديدا فينزع روحه من اظفار قدميه فيلقيها ما في عقبيه فيسكو عدوالله عند ذلك سكرة وتضرب الملئكة وجهه ودبره بتلك السياط ثم تجد [13] به جذبة فتنزع روحه من عقبيه فيلقيهاني ركبتيه فيسكر عدوالله سكرة وتضرب الملئكة وجهه ودبره بتلك السياط ثم كذلك إلي حقويه ثم كذلك إلي صدره ثم كذلك إلي حلقه ثم تبسط الملئكة ذلك النحاس و جمر جهنم تحت ذقنه ثم يقول ملك الموت اخرجي ايتها النفس اللعينة الملعونة إلي سموم وحميم وظل من يحموم لابارد ولاكريم فاذا قبض ملك الموت روحه قالت الروح للجسد جزاك الله عني شرا فقد كنت سريعا بي إلي معصية الله تعالي بطيئا بي عن طاعة الله فقد هلكت واهلكت ويقول الجسد للروح مثل ذلك وتلعنه بقاع الارض التي كان يعصي الله عليها وتنطلق جنود ابليس اليه يبشرونه قد اوردوا عبدا من [ صفحه 66] بني ادم النار فاذا وضع في قبره ضيق الله عليه قبره حتي تختلف اضلاعه فتدخل اليمني في اليسري واليسري في اليمني ويبعث الله اليه حياث وهما [14] فتأخذ بارنبته وابهام قدميه فتفوضه حتي تلتقي في وسطه قال ويبعث الله اليه الملكين فيقولان له من ربك ومادينك ومن نبيك فيقول لا ادري فيقال له لادريت ولا تليت فيضربانه ضربة يتطائر الشرار في قبره ثم يعود فيقولان له انظر فوقك فينظر فاذا باب مفتوح إلي الجنة فيقولان له يا عدد الله لو كنت اطعت الله كان هذا منزلك فوالذي نفسي بيده انه لتصل إلي قلبه

عند ذلك حسرة لا ترتدا بدأ ويفتح له باب إلي النار فيقال يا عدو الله هذا منزلك لما عصيت الله ويفتح له سبع وسبعون بابا إلي النار يأتيها حرها و سمومها حتي يبعثه الله من قبره يوم القيمة إلي النار واخرج ابن ماجه والبيهقي عن ابي هريرة رض عن النبي صلي الله عليه وسلم قال تحضر الملئكة فاذا كان الرجل صالحا قال اخرجي ايتها النفس الطيبة التي كانت في الجسد الطيب اخرجي حميدة والبشري بروح وريحان ورب راض غير غضيان فلا يزال يقال لها ذلك حتي تخرج ثم يعرج بهالي السماء فيفتح لها فيقال من هذا فيقولون فلان بن فلان فيقال مرحبا بالنفس الطيبة كانت في الجسد الطيب ادخلي حميدة وابشري بروح وريحاني ورب راض غير غضبان فلا تزال يقال لها ذلك حتي تنتهي إلي السماء السابعة واذا كان الرجل السوء قال اخرجي ايتها النفس الخبيثة التي كانت في الجسد الخبيث اخرجي ذميمة وابشري بحميم وغساق واخرمن شكله ازواج فلا يزال يقال لها ذلك حتي تخرج ثم يعرج بها إلي السماء [ صفحه 67] فيستفتح لها فيقول من هذا فيقال فلان فيقال لا موجبا بالنفس الخبيثة كانت في الجسد الخبيث ارجعي ذميمة فانك لاتفتح لك ابواب السماء فترسل من السماء ثم تصير إلي القبر وهمدرين باب شيخ امام سيوطي رحمه الله عليه مي فرمايد روي ابن ابي شيبة عن ربعي بن حراش قال اتيت فقيل لي قد فات اخوك فجئت سريعا وقد سجي بثوبه فانا عند رأس اخي استغفر له واسترجع اذ كشف الثوب عن وجهه فقال السلام عليكم قلنا وعليك السلام سبحان الله قال سبحان الله اني قدمت علي الله بعدكم فتلقيت بروح وريحان

ورب غير غضبان وكساني ثيابا خضرا من سندس واستبرق ووجدت الاموايسر مماتظنون ولا تعطوا فاني استأذنت ربي ان اخبركم وابشركم حملوني إلي رسول الله صلي الله عليه وسلم فانه عهد إلي ان لايبرح حتي اتيه ثم طفي مكانه واخرج ابونعيم عن ربعي قال كنا اربعة اخوة وكان ربيع اخي اكثرنا صلوة واكثرنا صياما وانه توفي فبينا نحن حوله اذ كشف الثوب عن وجهه فقال السلام عليكم فقلنا وعليك السلام ابعد الموت حياة قال نعم اني لقيت ربي بعدكم فلقيت ربي غير غضبان فاستقبلني بروح وريحان واستبرق الاوان اباالقاسم ينتظر الصلوة علي فعجلوني ولا تواخروني ثم طفي [15] فنموا الحديث إلي عائشة رض فقالت اما اني سمعت رسول الله صلي الله عليه وسلم يقول يتكلم رجل من امتي بعد الموت قال ابونعيم حديث مشهور واخرجه البيهقي في الدلائل وقال صحيح لاشك في صحته واخرج جويبرفي تفسيره عن ابان بن ابي عياش قال حضرنا وفات مورق العجلي فلما سجي وقلنا قد قضي [ صفحه 68] رأينا نورا ساطعا قد سطع من عند رأسه حتي خرق السطح ثم رأينا نورا قد سطع من قبل رجليه مثل الاول ثم رأينا نورا قد سطح من وسطه فمكثنا ساعة ثم انه كشف الثوب عن وجهه فقال هل رأيتم شيئا قلنا له نعم واخبرناه بما رأيناه فقال تلك سورة السجدة قد كنت اقرءها في كل ليلة وكان النور الذي رأيتم عند رأسي اربع عشرة اية من اولها والنور الذي رأيتم عند رجلي اربع عشرة اية من اخرها والنور الذي رأيتم في وسطي اية السجدة بنفسها صعدت تشفع لي وبقيت سورة تبارك تحرسني ثم قضي واخرجه ابن ابي الدنيا في كتاب من عاش

بعد الموت من طريق اخر عن مورق الجلي قال كان عندنا رجل قد اغمي عليه فخرج نور من رأسه ثم اتي السقف فخرقه فمضي ثم خرج نور من سترته حتي فعل مثل ذلك ثم خرج نور من رجليه حتي فعل مثل ذلك ثم افاق فقلنا له هل علمت ما كان منك قال نعم اما النور الذي خرج من رأسي فاربع عشرة اية من اول آلم تنزيل واما النور الذي خرج من سرتي فآية السجدة واما النور الذي خرج من رجلي فاخر سورة السجدة فذهبن يشفعن لي وبقيت تبارك عندي تحرسني وكنت اقرءهما كل ليلة واخرج عن مغيرة بن خلف ان روبة ابنة السبحان ماتت فغسلوها وكفنوها ثم انها تحركت فنظرت اليهم فقالت ابشروا فاني وجدت الامر ايسر مما كنتم تخوفون ووجدت لايدخل الجنة قاطع رحم ولا مدمن خمر ولا مشرك واخرج عن خلف بن حوشب قال مات رجل بالمدائن وسجي فحرل الثوب فكشف عنه فقال قوم مخضبة لحاهم في هذا المسجد يلعنون ابابكر وعمر ويتبرؤن منهما الذين جاؤني يقبضون روحي [ صفحه 69] يلعنونهم ويتبرؤن منهم ثم عاد ميتا كما كان واخرجه من طريق اخر عن عبدالملك بن عمير وعن ابي الخطيب بشير ولفظه دخلت علي ميت بالمدائن وعلي بطنه لبنة نبينا نحن كذلك اذ وثب وثبة ندرت اللبنة عن بطنه وهو ينادي بالويل والثبور فلما را ذلك اصحابه قصدعوا عنه فدنوت منه فقلت ما رأيت وماحالك قال صحبت مشيخة من اهل الكوفة فادخلوني في رأيهم علي سب ابي بكر وعمر والبراءة منهما قلت استغفر الله ولا تعد قال وما ينفعني وقد انطلقوابي إلي مدخلي من النار فأريته ثم قيل لي انك سترجع إلي اصحابك

فتحدثم بما رأيت ثم تعود إلي حالتك الاولي فما ادري انقضت كلمته اوعاد ميتا علي حاله الاولي واخرج ابن عساكر عن ابن معشر قال مات عندنا رجل بالمدينة فلما وضع علي مغتسله ليغتسل التوي قاعداثم اهوي بيده إلي عينيه فقال بصر عيني بصر عيني بصر عيني إلي عبدالملك بن مروان والي الحجاج بن يوسف يستحبان امعائهما في النار ثم عاد مضطجعا كما كان واخرجه ابن ابي الدنيا عن زيد بن اسلم قال اغمي علي المسور بن مخرمه ثم افاق فقال اشهد ان لا اله الا الله وان محمدا رسول الله عبدالرحمن بن عوف في الرفيق الاعلي عبدالملك والحجاج يجران امعائهما في النار وكانت هذه القضية قبل ولاية عبدالملك والحجاج بدهرفان المسور توفي بمكة يوم جاء نعي يزيدبن معاوية سنة اربع وستين و ولاية الحجاج بعد السبعين واخرج ابن ابي الدنيا بسند فيه متهم عن ابي هريرة قال بينا نحن جلوس حول مريض لنا اذ هدء وسكن حتي ما يتحرك منه عرق نسجيناه واغمضناه وارسلنا إلي ثيابه وسدره [ صفحه 70] وسريره فلما ذهبنا النغسله تحرك فقلنا سبحان الله ما كنا نراك الاقدمت قال اني قدمت وذهبت بي إلي قبري فاذا انسان حسن الوجه طيب الرائحة قد وضعني في لحدي وطواه بالقراطيس اذ جاءت انسانة سوداء منتنة الريح فقالت هذا صاحب كذا وهذا صاحب كذا اشياء والله استحيي منها كانما اقلعت عنها ساعتئذ قال قلت انشدك الله ان تدعني وهذه قالت انطلق مخاصمك فانطلقت إلي دارنيحا واسعة فيها مسطبة من فضة وفي ناحية منها مسجد ورجل قائم يصلي فقرء السورة النحل فتردوفي مكان منها ففتحت عليه فانفتل عن الصلوة فقال السورة معك قلت نعم قال اما

انها السورة النعم قال ورفع وسادة قريبة منه فاخرج منها صحيفة فنظر فيها بند ربة السوداء فقالت فعل كذا فعل كذا قال وجلس الحسن الوجه يقول وفعل كذا يذكر محاسني فقال الرجل عبد ظالم نفسه وليكن الله تجاوز عنه لم يجئ اجل هذا بعد اجل هذا يوم الاثنين قال فقال لهم انظروا فان مت يوم الاثنتين فارجوا لي ما رأيت وان لم امت يوم الاثنين فانها هو هذيان الوجع قال فلما كان يوم الاثنين صح حتي بعد العصر ثم اتاه اجله فمات واخرج ابن عساكر من طرق عن قرة بن خالد قال عرج بروح امؤة من اهلنا اياما سبعة لايمنعهم من دفنها الاعرق يتحرك في وريدها ثم انها تكلمت فقالت مافعل جعفر بن الزبير وكان جعفر قدمات في تلك الايام التي لاتعقل فيها فقلنا مات قالت والله لقد رأيته في السماء السابعة والملئكة يتباشرون به اعرف في اكفانه وهم يقولون قد جاء المحسن قد جاء المحسن واخرج ابن ابي الدنيا عن [ صفحه 71] صالح بن حي قال اخبرلي جارلي ان رجلا عرج مردحه فعرض عليه عمله قال فلم ارني اجدني استغفرت من ذنب الاغفر لي ولم ارذنبالم استغفر منه الا وجدته كما هو قال حق حبة رمان كنت التقطها يوما فكتب لي بها حسنة وقمت ليلة ا صلي فرفعت صوتي فسمع جارلي فقام فصلي فكتب لي بها حسنة واعطيت يوما مسكينا در هما عند قوم لم اعطه الا من اجلهم ووجدته لالي ولاعلي واخرج ابن عساكر عن ابن الماجشون قال عرج بروح ابي الماجشون فوضعناه علي سرير الغسل وقلنا للناس نروح به فدخل غاسل اليه فراي عرقا يتحرك من اسفل قدميه فاخرناه فلما كان

بعد ثلاث استوي جالسا فقال ايتوني بسويق فاتي به فشربه فقلنا له اخبرنا بما رأيت قال لغم انه عرج بروحي فصعد بي الملك حتي اتي السماء الدنيا فاستفتح ففتح له ثم هكذا في السموات حتي انتهي إلي السماء السابعة فقيل له من معك قال الماجشون فقيل له لم يان له بقي من عمره كذا وكذا ثم يهبط فرأيت النبي صلي الله عليه وسلم ورأيت ابابكر عن يمينه وعمر عن يساره ورأيت عمر بن عبدالعزيز بين يديه فقلت للذي معي من هذا قال اوما تعرفه قلت اني اجبت ان اتثبت قال هذا عمر بن عبدالعزيز قلت انه لقريب المقعد من رسول الله صلي الله عليه وسلم قال انه عمل بالحق في زمن الجور وانها عملا بالحق في زمن الحق واخرج ابن ابي الدنيا والحاكم في مستدركه والبيهقي في دلائل النبوة وابن عساكر من طرق عن ابراهيم ابن عبدالرحمن بن عوف ان عبدالرحمن بن عوف رضي الله عنه مرض مرضا فاغمي عليه حتي ظنوا انه قد فاضت نفسه حتي قاموا من عنده وجللوه ثوبا ثم افاق [ صفحه 72] فقال انه اتاني ملكان فظان غليظان فقالا انطلق بنا مخاكمك إلي العزيز الامين فذهبابي فلقيهما ملكان هما ارق منهما وارحم فقالا اين تذهبان به قالا مخاكمه إلي العزيز الامين قالا دعاه فانه ممن سبقت له السعادة وهو في بطن امه وعاش بعد ذلك شهر اثم توفي رضي الله عنه واخرج ابوبكر الشافعي في الغيلانيات عن سلام بن اسلم قال زاملت [16] . الفضل بن عطية إلي مكة فلما رحلنا من قيد انبهني في جوف الليل قلت ماتشاء قال اريدان اوصي اليك قلت وانت صحيح قال رأيت في مناهي

ملكين فقالا انا امرنا بقبض روحك قلت لو اخرتماني إلي ان اقضي نسكي فقالا ان الله قد تقبل منك نسكك ثم قال احدهما للاخر افتح اصبعيك السبابة والوسطي فخرج من بينهما ثوبان ملات خضرتهما مابين السماء والارض فقالا هذا كفنك من الجنة ثم طواه وجعله بين اصبعيه فما وردنا المنزل حتي قبض وقال سعيد بن منصور في سنته حدثنا سفيان عن عطاءان سلان اصاب مسكا فاستودعه امرأته فلما حضره الموت قال ابن الذي كنت استود عندي قالت هوذا قال فاد نفيه [17] بالماء ورشه حوك فراشي فانه يحضرني خلق من خلق الله لايأكلون الطعام ولايشربون الشراب ويجدون الريح واخرج ابن ابي الدنيا عن ابي مكين قال اذا حضر الرجل الموت يقال للملك شم رأسه قال اجد في رأسه القران قال شم قلبه قال اجدني قلبه الصيام قال [18] في كتاب من عاش بعد الموت عن داؤد بن ابي هندانه مرض مرضا شديدا فقال نظرت إلي رجل قد اتبل ضخم الهامة ضخم المناكب كانه من هؤلاء الذين يقال لهم الزط قال فلما رأيته [ صفحه 73] استرجعته وقلت تقبضني هل اناكا فوقال وسمعت انه يقبض انفس الكفار ملك اسود قال فبينا انا كذلك اذ سمعت وسقف البيت ينقض ثم انفرج حتي رأيت السماء ثم نزل علي رجل عليه ثياب بيض ثم اتبعه اخر قصار اثنين نصاحا بالاسود فادبر وجعل ينظر إلي من بعيد وهما يزجرانه فجلس واحد عند رأسي والاخر عند رجلي فقال صاحب الرأس لصاحب الرجلين المس فلمس بين اصابعي شم قال له كثير النقل بها إلي الصلوة ثم قال صاحب الرجلين لصاحب الرأس المس فلس لهواتي ثم قال رطبة من ذكرالله واخرج الحكيم الترمذي

في نوادر الاصول من طريق النصربن سعيد عن ابي قلابة انه كان له ابن اخ ماجن فاشتد مرضه فلم يعده في مرضه فلما كان في السوق قال ابوقلابة هو ابن اخي وامره إلي الله تسهر عنده تلك الليلة فبينما هو كذلك اذ هو باسودين معهما عتلة فهبطا من سقف البيت قال ابوقلابة فاسمع احدهما يقول لصاحبه اذهب إلي هذا الرجل هل تجد عنده شيئا من الخير قال فلما دني من ابن اخي شم رأسه ثم شم بطنه تم شم قدميه ثم ذهب إلي صاحبه فاسمعه يقول شممت رأسه فلم اجد في رأسه شيئا من القران وشممت بطنه فلم اجده صام يوما وشممت قدميه فلواحده قام لله ليلة ثم جاء صاحبه فشم رأسه ثم شم كفيه ثم شم بطنه ثم شم قدميه فاسمعه يقول ان هذا اللعجب ان هذا كتيه الله من امة محمد صلي الله عليه وسلم ليس فيه من هذه الخصال خصلة ثم ابصره ففتح فمه ثم اخذ بطرف لسانه فعصره ثم سمعه يقول الله اكبر اجد له تكبيرة كبرها بانطاكيه مخلصا فنفح منه ريح المسك فقبض روحه ثم ذهب فاسمعه يقول للاسودين وهما علي باب البيت [ صفحه 74] ارجعا فليس لكما اليه سبيل فلما اصبح ابوقلابة اخبر الناس بما رائي فقيل يا ابا قلابة انها بالناكية فقال لا والذي لا اله الا هو ما سمعتها من فم الملئكة الا بانطاكيه فاسرع الناس إلي جنازة ابن اخيه قال الحكيم الترمذي العتل الفاس اذا كان نصابه منه واخرج ابوالقاسم بن مندة في كتاب الاحوال عن ابن مسعود قال اذا اراد الله قبض روح المؤمن اوحي إلي ملك الموت اقرئه مني السلام فاذا جاء ملك

الموت يقبض روحه قال ربك يقرءك السلام واخرج المودزي وابوالشيخ في تفسيره وابن ابي الدنيا عن ابن مسعود قال اذا جاء ملك الموت ليقبض روح المؤمن قال ربك يقرئك السلام انتهي مؤلف رساله گويد عفا الله عنه اللهم انت السلام ومنك السلام واليك يرجع السلام حينا ربنا بالسلام وادخلنا دار السلام تباركت ربنا وتعاليت يا ذا الجلال والاكرام بدان اي عزيز رحمك الله تعالي فقير مؤلف رساله چند حديث درين باب از دونفر علمأ برگزيده نامدار حضرت شافعيه يعني شيخ ابن حجر مكي وشيخ امام سيوطي رحمهما الله تعالي نقل كرد اگرچه اقوال سادات علماء حنفيه نيز درين باب بسيار موجوداند بجهة آنكه اكثر غير مقلدين احاديث مرويه احناف را قابل اعتماد نمي دانند بران حكم ضعيف بلكه موضوع مي كنند و احاديث مرويه ذكر آن براي اخيار است نه براي اغيار روح رحماني بايد كه قبول اخبار رسول نمايد ويؤمنون بالغيب را مصداق باشند روح حيواني ظاهر بينان كجا قابل اين حكايات مي تواند شد گرنه بيند بروز شبپره چشم چشمه و آفتاب را چه گناه - وتراهم ينظرون اليك وهم لايبصرون را مصداق اند ربنا اننا آمنا بما انزلت واتبعنا الرسول فاكتبنا مع الشاهدين ذكر اين احاديث اگر چه به ظاهر با موضوع مبحث اصل سوم كه نداء غائب [ صفحه 75]

در تقليد شخصي

است چندان تعلق و ارتباط ندارد اما اگر كسي با وصف انصاف متعمق در آن نظر كند موافق مقصود باب خواهد يافت. اصل رابع در بيان تقليد شخصي بدان اي عزيز وفقك الله للسعادة وجنبك عن مواضع الضلالة كه احكام شرع شريف ما دور افتاده گان را به ذريعه علماء

راسخين و صلحاء كاملين رسيده اند و آنها دو طائفه اند محدثين و مجتهدين كار محدثين رحمهم الله تعالي تنقيد لفظ حديث است و كوشش در صحت روايت و جماعت سرآمد اينها در مقصد خود به فضل الهي كامياب شده اند جزاهم الله عنا خير الجزاء و كار مجتهدين استنباط احكام است از آيات قرآني و احاديث مصطفوي صلي الله عليه و سلم و سرآمد اينها نيز در مقصد خود به فضل الهي كامياب گشته اند و معلوم ذوي العقول است كه عمل مايان در عبادات و معاملات بر احكام است و به سبب بعد زمان و نامعلومي ناسخ و منسوخ و محكم و ماول و مقدم و مؤخر و تطابق نصوص متضاد اهل حق را در اين زمان بجز تقليد مجتهدي كه موصوف باشد به اوصاف قرب زمان و وفور علم و كثرت روايت و كمال تقوي وجودت ملكه استنباط چاره نيست حضرت سفيان بن عينيه را قول است الحديث مضلة الا للفقهاء چنانچه ابن امير حاج مالكي در مدخل نوشته است و هم اعلم مباني الاحاديث باشد چنانچه ترمذي در ابواب الجنائز آورده و ابن حجر در قلائد و خود رئيس اين قوم ابن تيم در كتاب اعلام الموقعين مي نويسد لا يجوز لاحد ان يأخذ من الكتاب والسنة مالم يجتمع فيه شروط الاجتهاد إلي اخره در كفايه مي نويسد العامي اذا سمع حديثا ليس له ان ياخذ بظاهره لجواز أن يكون مصروفا عن ظاهره او منسوخا بخلاف الفتوي و همچنين در تقرير شرح تحرير و در آن بعد از لفظ منسوخا مي نويسد بل عليه [ صفحه 76]

در معني اولي الامر

الرجوع إلي الفقهاء

سيد سمهودي رحمه الله در عقد فريد مي نويسد وقد قال محقق الحنفية الكمال بن الهمام رحمة الله عليه نقل الامام الرازي اجمع المحققون علي منع العوام من تقليد اعيان الصحابة بل يقلدون من بعدهم الذين يسروا ووضعوا ودونوا صاحب مسلم الثبوت مي نويسد اجمع المحققون علي منع العوام من تقليد الصحابة بل عليهم اتباء الذين يسروا وبوبوا وهذبوا ونقحوا وفرقوا وعللوا وفصلوا وعليه ابنتني ابن الصلاح منع تقليد غير الائمة ودر شرح منهاج الاصول است قال امام الحرمين في البرهان اجمع المحققون علي ان العوام ليس لهم ان يعملوا بمذاهب الصحابة بل عليهم ان يتبعوا مذاهب [19] الأئمة پس هر كه اين اجماع را مي شكند او را گمراه بايد گفت زيرا كه صحابه كرام به سبب مشغولي امر و جهاد و ترقي اسلام تدوين كتب تفاسير و احاديث را فرصت نيافته بودند وانوار رسالت بر قلوب آنها آنقدر جلوه گر بودند كه ضرورت كتاب نداشتند هر كسي به روشناي همان نور بر راه راست مي رفت چونكه زمان خير القرون به آخر رسيد و اختلافات بسيار شد هر كسي خلاف ديگري نقل از اصحاب واتباع مي كرد طالبان حق را كمال پريشاني دست داد حق تعالي به فضل خود از امت مرحومه چهار نفر علماء صلحاء اتقيا را برگزيد وطاقت استنباط به كمال احتياط آنها را عطا فرمود خلق را به سبب تقليد آنها ازتيه غوايت به جاده هدايت آورد ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء الحال حكم الهي در باب وجوب تقليد بشنو قوله تعالي يا أيها الذين امنوا اطيعوا الله واطيعوا الرسول و اولي الامر منكم و مراد از اولي الامر

علماء مجتهدين است و علماء مجتهدين همين چهار بزرگوار معروف و مشهوراند در اين دعوا [ صفحه 77] دو شق است شق اول اينكه مراد از اولي الامر علماء مجتهدين است شق دوم اينكه علماء و مجتهدين همين چهار امام مذاهب اربعه مشهوره اند ثبوت شق اول كه مراد از اولي الامر علماء مجتهدين است هم از قرآن بشنو قوله تعالي ولو ردوه إلي الله و إلي الرسول والي اولي الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم يعني اولي الامر آنانند كه علم استنباط احكام از نصوص داشته باشند و اگر مراد از اولي الامر حكام وقت داشته شوند چنانچه راي بعض است پس در اين راي تفصيل است اگر حاكم صاحب علم و ديانت واستنبطا احكام باشد چنانچه خلفاء الراشدين المهدين وعمر بن عبدالعزيز بودند پس مسلم است من حيث الاستنباط لامن حيث الحكومة و اگر حكام جاهل يا فاسق يا كافر بود و خلاف امر اهلي حكم دهد اطاعت او واجب نيست لحديث لاطاعة المخلوق في معصية الخالق وكريمه وان جاهداك علي ان تشرك بي ما ليس لك به علم فلا تطعهما پس همين مراد غير مسلم است و در حديث شريف در معناي اولي الامر تصريح است به آن در سنن دارمي روايت است اخبرنا يعلي حدثنا عبدالملك معن عطاء قال اولي الامر ايا ولي العلم والفقه در تفسير اتقان امام سيوطي مي نويسد عن ابي طلحة عن ابن عباس قال اولي الامر اهل الفقه والدين اخرج ابن جرير والمنذر وابن ابي حاتم والحاكم عن ابن عباس وعن محاهدهم اهل الفقه والدين و همچنين است در تفسير كبير جلد ثالث صفحه 375 و

در شرح مسلم امام نووي جلد ثاني صفحه 123 و در تفسير معالم ونيشاپور پس با وجود ثبوت قرآني و اقوال علماء امة از محدثين و مفسرين در اطاعت علماء مجتهدين قول غير مقلدين كه بجز خدا و رسول اطاعت ديگري شرك و بدعت است چه مقادر غلط و بي معني است حالا چند حديث در تحقيق اين مبحث بشنو حديث اول [ صفحه 78]

حديثي از رسول اكرم در باب اجتهاد

عن معاذبن جبل ان رسول الله صلي الله عليه و سلم لما بعثه إلي اليمن قال كيف تقضي اذا عرض لك قضاء قال اقضي بكتاب الله قال وان لم تجد في كتاب الله قال اتضي بسنة رسول الله قال فان لم تجد في سنة رسول الله قال اجتهد براي ولا آلو قال فضرب رسول الله صلي الله عليه و سلم علي صدره وقال الحمد لله الذي وافق رسول رسوله بما يرضي به رسول الله صلي الله عليه و سلم رواه الترمذي و ابو داود والدارمي پس از اين حديث ثابت شد كه مراد از اولي الامر مجتهد است و اطاعت او مرضي رسول الله است صلي الله عليه و سلم حديث دوم العلم ثلثة آية محكمة أو سنة قائمة او فريضة عادلة رواه أبو داود وابن ماجه شيخ عبدالحق محدث دهلوي در شرح مشكوة زير اين حديث مي نويسد فريضه عادل آن است كه مثل و عديل كتاب و سنت است اشارت است با جماع و قياس كه مستند و مستنبط اند از آن و به اين اعتبار آن را مساوي و معادل كتاب و سنت فرمود و تعبير از آن به فريضه عادله از آن وجه كه تنبيه

باشد بر آن كه عمل به آنها واجب است چنانچه بكتاب و سنت پس حاصل حديث آن شد كه اصول دين چهاراند كتاب و سنت و اجماع و قياس حديث سوم آن عمر بن الخطاب لما ولي شريحا القضاء قال له انظر في ما تبين لك في كتاب الله صريحا فلا تسئل عنه احا وما لم يتبين لك في كتاب الله فاتبع مافيه سنة محمد صلي الله عليه وسلم وان لم يتبين لك في السنة فاجتهد فيه برأيك رواه البيهقي حديث چهارم كان ابوبكر رضي الله عنه اذا اورد عليه الخصم نظر في كتاب الله فان وجد مافيه يقضي بينهم قضي به وان لم يكن في الكتاب وعلم من رسول الله صلي الله عليه وسلم في ذلك الامر سنة قضي به [ صفحه 79] فان اعياه خرج فسأل المسلمين إلي ان اذا اجتمع رأيهم علي امر قضي به رواه الدارمي حديث پنجم كان عبدالله بن عباس اذا سئل عن الامر فكان في القران اخرج به فان لم يكن في القران وكان عن رسول الله صلي الله عليه وسلم اخرجآ به فان لم يكن فعن ابي بكر وعمر فان لم يكن فيه امر برأيه وفي رواية نظر ما اجتمع عليه الناس اخذ به رواه الدارمي صفحه 33 و 34 ثبوت شق ثاني و آن اينكه علماء مجتهدين همين چهار بزرگوار معروف و مشهورند اجماع امت است از زمانه خير القرون و متصل خير القرون إلي زماننا هذا بر تقليد و اطاعت همين چهار امام و حديث لا يجتمع امتي علي الضلالة ويد الله علي الجماعة و من شذ شذ في النار دلائل كافي اند بر صحت

همين اجماع دليل دوم براي وجوب تقليد قوله تعالي يوم ندعو كل اناس بامامهم قاضي بيضاوي در تحت اين مي نويسد اي به من ائتموا به من بني او مقدم في الدين و همين مضمون در تفسير مدارك است و در تفسير معالم است عن سعيد بن جبير عن ابن عباس قال به امام زمانهم الذي دعاهم إلي ضلالة او هدي وعن سعيد بن المسيب كل قوم يجتمعون إلي رئيسهم في الخير والشر در تفسير حسيني است يا مقدميكه در مذهب او متابعت او نموده باشند چنانچه ندازند يا شافعي يا حنفي انتهي پس در اختلاف امت هركه مقتداء او كامل ومكمل باشد او شفيع خواهد بود مرتابع خود را امام شعراني در ميزان مي فرمايند ولما مات شيخنا شيخ الاسلام ناصر الدين اللقاني رحمه الله راه بعض الصالحين في المنام فقال له مافعل الله بك فقال لما اجلسني الملكان ليسألان اتاهم الامام مالك فقال امثل هذا يحتاج إلي سوال في ايمانه بالله ورسوله تنحياعنه فتنحياعني باز در همين كتاب [ صفحه 80]

شفاعت صوفيه و فقها

مي فرمايد ان الصوفية والفقهاء كلهم يشفعون في مقلديهم ويلاحظون احدهم عند طلوع روحه وعند سوال منكر ونكير له وعند الحشر و النشر والحساب والصراط ولا يغفلون عنهم في موقف من المواقف إلي اخره واذا كان مشائخ الصوفية يلاحظون اتباعهم ومريديهم في جميع الاهوال والشدائد في الدنيا والآخرة فكيف بائمة المجتهدين وهم ائمة المذاهب الذين هم اوتاد الارض واوتاد الدين وامناء الشارع علي امة فطب نفسايا اخي وقرعينا بتقليد كل امام ما شئت منهم مطلب اينكه روز قيامت هر شخص بنام امام او خواسته مي شود پس هر كه امام او

عالم مجتهد متورع و متقي باشد او شفاعت خواهد كرد مقلد وتابع خود را و همين اوصاف در هر چهار امام رضوان الله عليه اجمعين به طريق اتم واكمل موجودند و حق تعالي مي فرمايد واتبع سبيل من اناب إلي و همين بزرگواران به اتفاق امت مرحومه منيبين إلي الله اند و متابعت شان بر مايان واجب دليل سوم بر وجوب تقليد قول الله تعالي و من يتبع غير سبيل المومنين نوله ما تولي ونصله جهنم وساءت مصيرا در تفسير كبير جلد ثالث صفحه 472 نوشته است ان الشافعي سئل من اية في كتاب الله تعالي تدل علي ان الاجماع حجة فقرء القران ثلاث مائة مرة حتي وجد هذه الاية وتقرير الاستدلال ان اتباع غير سبيل المؤمنين حرام فوجب ان يكون اتباع سبيل المؤمنين واجبا در تفسير مدارك زيراين آية نوشته است وهو دليل علي ان الاجماع حجة لايجر زمخالفتها كما لايجوز مخالفة الكتاب والسنة در تفسير بيضاوي در معني آيته مذكوره مي نويسد والآية تدل علي حرمة مخالفة الاجماع إلي ان قال واذا كان اتباع [ صفحه 81]

تقليد از بزرگان

غير سبيل المومنين محرما كان اتباعه سبيلهم واجبا پس هرگاه تقليد را علماء و صلحاء امت واجب نوشته اند و لا مذهبي را سخت گناه نوشته اند پس خلاف جمله علما مصادم و مخالف همين آيته شريفه است زيرا كه حق تعالي همين امت را چنان وصف كرده است كنتم خير امة اخرجت للناس تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر الآية و علماء امة ترك تقليد را منكر ديده از آن نهي فرموده اند پس هر كه ترك تقليد را جائز داند و خلاف قول

علماء زد و منكر آيته شريفه خواهد بود معاذ الله من ذلك اگر گويند كه در فرق غير مقلدين چون وهابيه و مرزائيه و نيچريه نيز جماعت مؤمنين است اتباع آنها كافي است گوئيم كه علماء اين فرق غير مقلدين از چهار اصول شرع دو اصل را بزعم خود گرفتند و دو را ترك كردند و از سواد اعظم اسلام خارج شدند و از جماعه اهل السنة والجماعة دور افتادند پس اتباع آنها در نجات از دوزخ كافي نيست ور نه هر صاحب هوا چون رافضيه و خارجيه و معتزله و جبريه و قدريه همين دعوا دارند كه ما تابع علماء مذهب خود هستيم پس هر چه جواب غير مقلدين براي آنها است همان جواب مقلدين است براي غير مقلدين دليل چهارم بر وجوب تقليد قوله تعالي فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون يعني بپرسيد اهل ذكر ودانش را اگر ندانيد احكام را در اين آيته سه امر غور طلب است اول سوال كردن دوم سوال از اهل الذكر نه از هر كس و ناكس سوم اين سوال وقت جهالت و نادانستن است پس هر كه را از قرآن و حديث مسألة واقعه دستياب نشود پس بر او لازم است كه از مجتهد مذهب خود سوال كند پس هر كه سوال كرد و بر قول او عمل كرد مقلد ثابت شد و اگر سوال نكند يا بقول مجتهد عمل نكند و انكار كند غير مقلد گشت باقي اين أمر تنقيح طلب است كه اهل ذكر كيست آيا امام مذهب است يا هر نيم خوانده در اين باب حديثي مردي است [ صفحه 82] اخرج

ابن مردويه عن انس قال سمعت رسول الله صلي الله عليه و سلم يقول ان الجرل يصلي ويصوم ويحج ويغزو وانه المنافق قيل يا رسول الله بماذا دخل عليه النفاق قال لطعنه علي امامه وامامه اهل الذكر پس معلوم شد كه مراد از اهل الذكر همان اولوا الامر است كه در دليل اول مذكور شده است واولوا الامر بقول صحيح علماء راسخين و امامان مذاهب اربعه اند كه در شأن آنها كريمه و ما يذكر الا اولوا الباب وانما يتذكر اولوا الباب وفاعتبروا يا اولي الابصار صادق آيد نه آنان كه چند سطور از فارسي و ا ردو خوانده باشند و از كوچه زهد و تقوي و علماء ربانيين نگذشته باشند و تفسير قرآن و احاديث شريفه راي خود كنند و حديث من قال في القران به غير علم فليتبؤا مقعده من النار رواه الترمذي و حديث اذا لم يبق علما اتخذ الناس رؤسا جهالا فسئلوا فافتوا به غير علم فضلوا واضلوا متفق عليه را مصداق باشند في المشكوة عن جابر رضي الله عنه قال خرجنا في سفر فاصاب مناهجر فشجه في راسه قال لاصحابه هل تجدون لي رخصة في التميم قالوا ما نجد لك رخصة وانت تقدر علي الماء فاغتسل فمات فلما قدمنا إلي النبي صلي الله عليه و سلم اخبرناه بذلك قال قتلوه قتلهم الله الا سالوا اذا لم يعلموا فانما شفاء العي السؤال الحديث هرگاه صحابه كرام رضوان الله عليه اجمعين به سبب فتوي براي خود به غير سوال از مجتهدين صحابه اين قدر معاتب حضور انور شدند كه مورد قتلهم الله گشتند پس واي بر حال نيم خواندگان اين زمان كه

اقوال علماء راسخين را گذاشته به راي خود تفسير قرآن و حديث مي كنند و ايمان عوام الناس را غارت مي كنند پس اين قوم را رهزنان دين بايد گفت نجانا الله سبحانه من سوء عقيدتهم عن ابن سيرين قال ان هاذ العلم دين فانظروا عمن تأخذون دينكم رواه مسلم [ صفحه 83] والدارمي صابي جليل القدر حضرت ابوموسي اشعري در حضور حضرت عبدالله بن مسعود رضي الله عنهما فتوي نمي داد و مي فرمود لا تسألوني مادام هذا الحبر فيكم مشكوة زيرا كه ابن مسعود افقه و اعلم بود از ابوموسي رضي الله عنهما حضرت امام شافعي با وجود جلالت قدر خود در حضور مزار مبارك حضرت امام ابوحنيفه رضي الله عنهما ترك قنوت فجر و رفع به دين در نماز مي كرد كسي دريافت اين معني از ايشان نمود فرمود ادبنا مع هذا الامام اكثر من ان نظره خلافه بحضرته الخ مرقاة شرح مشكوة و غيره اين است عظمت و شوكت حضرت امام اعظم رح اما چه بايد كرد شافعي واري مردي بايد كه آن عظمت را بداند كه او را در قبر زنده دانسته در حضورش خلاف مذهبش عملي نفرمود آري تفقه في الدين آن نيك مردان را بتمامه حاصل بود و مصداق حديث شريف من يرد الله به خيرا يفقهه في الدين رواه البخاري بودند پس احكام شرع شريف را از فقيه كامل و مجتهد مذهب بايد پرسيد نه از اهل حديث و اهل تفسير كه بموجب كل ميسر لما خلق له هر كسي را بهر كاري ساختند اهل حديث را براي تصحيح احاديث و تنقيد رواة ساختند و اهل تفسير

را براي بيان معاني قرآن كريم ساختند و هر دو قوم جزاهم الله عنا خيرا در وظيفه مقرره خود به كمال جد و جهد كوشيدند و به مقصد و مطلوب خود رسيدند و فقها را براي استخراج احكام از نصوص قرآن و حديث ساختند و اين بزرگواران پايه استخراج احكام شريعت را به نقطهء آخر رسانيدند و راه را بر ما دور افتادگان آسان كردند به وفور علم و تقوي خداداد خود تناقض نصوص را تطابق كردند محكم را از مأول شناختند مؤخر را از مقدم و ناسخ را از منسوخ امتياز فرمودند از اين وجه كافه امت مرحومه شرقا وغربا وشمالا تقليد اين بزرگواران را به جان پسنديدند و غاشيه برداري اين مقتدايان را سعادت خود دانستند علما وفضلا وصلحا و اتقيا و اوليا و اقطاب و اوتاد و جمله طالبان راه [ صفحه 84] حق جل شانه و عاشقان رسول اكرم صلي الله عليه و سلم خود را به اين شهسواران ميدان شريعت به كلي سپردند چون مفردات اقوال محدثين و مفسرين و مجتهدين به هم معجون شدند نام اين معجون شريعت محمدي گشت پس بر ما كم علمان دور افتادگان اقتدا به آن امامان دين واجب است و راه نجات همين است يا بموجب هواي نفساني خود تفسير قرآن شريف به راي خود و تقرير احاديث مصطفوي بزعم فاسد كاسد خود كردن راه نجات است لا والله راه نجات پيروي مقتدايان دين است اولئك الذين هدي الله فهداهم اقتده نص قرآن است و بس سوال اگر غير مقلد گويد قبول كرديم كه مراد از اولوا الامر كه ما مأمور با طاعت آنان

مي باشيم علماء مجتهدين اند و اهل الذكر هم همين بزرگان اند و تقليد اينها بر ما واجب اما تقليد يكي از اينها بشخصه دون الآخر او الجميع از كجا معلوم شد بلكه اگر عمل ما خارج از اين چهار امام نباشد در تقليد كافي است گوئيم كه تقليد دو يا سه يا هر چهار امام ممكن نيست به اين وجه كه اختلاف حضرات مجتهدين در فروع احكام بسيار است يك فعل را يكي واجب ميگويد ديگر همان فعل را حرام ميگويد مثلا اخراج دم ناقض وضو است نزد امام اعظم رحمه الله و ناقض نيست نزد امام اعظم وعلي هذا القياس اختلافات است با امام مالك و امام احمد بن حنبل رحمة الله عليهما پس اگر عمل بقول امام اعظم رح كند مخالف ديگران شد و اگر عمل بقول ديگر امامان كند مخالف امام اعظم شد پس تقليد هر چهار در مسائل اختلافيه غير ممكن و همين حال است در تقليد سه امام و دو امام پس نماند در صورت تقليد مگر تقليد يك امام از اين هر چهار و همين است تقليد شخصي و اگر گويند كه در بعض مسائل تقليد يكي و در بعض تقليد ديگري و در بعض تقليد سوم و در بعض تقليد چهارم مي كنيم به هر حال از دائره تقليد بيرون نيستيم گوئيم كه اين تلاعب [ صفحه 85] است در دين و آن ممنوع و حرام است در حديث شريف است مثل المنافق كمثل الشاة العائرة بين الغنمين تعير إلي اهذه مرة والي هذه مرة رواه مسلم حديث دوم ان شر الناس ذو الوجهين الذي ياتي هؤلاء

بوجه وهؤلاء بوجه رواه البخاري و صادق مي آيد بر او قوله تعالي انما النسئ زيادة في الكفر يضل به الذين كفروا يحلونه عاما ويحرمونه عاما يك چيز را يك سال حلال مي گويند همان چيز را در سال ديگر حرام مي گويند مثلا في زماننا هذا علماء خلافتيه قبل از اين دو سال پوشيدن جامه هاي ولايتي را حرام مي گفتند و كرسي نشيني و منبري حكام وقت را حرام مي گفتند و غيره و غيره حالا آن جمله را حلال مي گويند و به عمل مي آرند و هجرت به ملك افغانيه فرض مي دانستند وبان هزارها خلق الله را بي خانمان كردند بعد شش ماه تقريبا آن حرام شد وعلي هذا القياس پس اين اگر تلاعب در دين نيست ديگر چيست الحال چند عبارت علماء راسخين در وجوب تقليد شخصي بشنو شيخ ابن الهمام در تحرير الاصول و شيخ ابن الحاجب در مختصر الاصول و صاحب در مختار در كتاب در مختار به الفاظ صاحب بحر رائق مي نويسند فوجب علي مقلد ابي حنيفة العمل به ولا يجوز له العمل بقول غيره كما نقل الشيخ قاسم في تصحيحه عن جميع الاصوليين انه لا يصح الرجوع عن التقليد بعد العمل بالاتفاق در مسلم الثوبت از عبدالبر مالكي منقول است ان تتبع رخص المذاهب غير جائز بالاجماع در مجمع البحار مي نويسد لكن منعه الاصوليون للمصلحة وحكي عن بعض الأئمة ان من اختار من كل مذهب هواهون يفس امام شعراني در ميزان مي نويسد سمعت سيدي عليا الخواص رحمة الله عليه يقول امر علماء الشريعة بالتزام مذهب معين تقريبا للطريق شاه ولي الله محدث

[ صفحه 86]

اجتهاد و احكام آن

دهلوي در انصاف مي نويسد بعد المأتين ظهر فيهم التذهب للمجتهدين باعيانهم و قل من كان لا يعتمد علي مذهب مجتهد بعينه وكان هذا هو الواجب في ذلك الزمان انتهي راقم گويد چونكه در آن زمان واجب بود در اين زمان به طريق اولي واجب است ملا علي قاري در رساله تشييع الفقهاء نوشته است بل وجب عليه ان يعين مذهبا من هذه المذاهب در تفسير احمدي نوشته است اذا التزم مذهبا يجب عليه ان يدوم علي ذلك ولا ينتقل عنه إلي مذهب اخر شيخ ابن الهمام در فتح القدير مي نويسد فبهذا ظهران الصواب ما ذهب اليه ابوحنيفة وان العمل علي المقلد واجب والافتاء بغيره لايجوز لهم در عالمگيري مي نويسد حنفي ارتحل إلي مذهب الشافعي يعزر كذا في جواهر الاخلاطي حموي در شرح اشباه مي نويسد وفي الفتح قالوا ان المنتقل من مذهب إلي مذهب بالاجتهاد والبرهان آثم فيستوجب التعزير فبلا اجتهاد و برهان اولي قهستاني در نقايه شرح هدايه در كتاب القضاء مي نويسد قال ابوبكر الرازي لوقضي بخلاف مذهبه مع العلم لم يجز في قولهم جميعا در شرح مسلم الثبوت صفحه 622 مي نويسد غير المجتهد المطلق ولو كان عالما يلزمه التقليد لمجتهد ما امام شعراني از صفحه 24 ميزان مي نويسد فان قلت فهل يجب علي المحجوب عن الاطلاع علي العين الاولي للشريعة التقليد بمذهب معين فالجواب يجب عليه ذلك لئلا يضل نفسه ويضل غيره در رد المحتار جلد چهارم صفحه 283 مي نويسد ليس للعامي ان يتحول من مذهب ويستوي فيه الحنفي والشافعي مولف گويد عامي در اين عبارت به مقابله مجتهد است چنانچه از

عبارتهاي فوق ظاهر است ملا علي قاري در شرح عين العلم مي نويسد فلو التزم احد مذهبا كابي حنيفة والشافعي فلا يقلد [ صفحه 87] غيره في مسألة من المسائل شاه ولي الله در عقد الجيد مي نويسد اذا لم يجتمع آلات الاجتهاد لايجوز له العمل علي الحديث به خلاف مذهبه لانه لا يدري انه منسوخ مأول او محكم علي ظاهره و مال إلي هذا القول ابن حاجب في مختصره وتابعوه ايضا شاه ولي الله دهلوي در رساله فيوض الحرمين مي نويسد عرفني رسول الله صلي الله صلي الله عليه و سلم ان المذهب الحنفي طريقة انيقة وهي اوفق الطرق بالسنة المعروفة التي جمعت ونقحت في زمان البخاري واصحابه حضرت داتا گنج بخش لاهوري در كتاب كشف المحجوب مي نويسد كه حضرت يحيي معاذ رازي رحمة الله عليه در خواب زيارت حضرت رسول مقبول صلي الله عليه و سلم كرد عرض كرد كه اين اطلبك يا رسول الله صلي الله عليه و سلم قال عند علم ابي حنيفة صاحب تحرير در كتاب خود مي نويسد لا يرجع عما قلد فيه اي عمل به اتفاقا مولنا عبد السلام در شرح جوهره مي نويسد انعقد الاجماع علي ان من قلد في الفروع و مسائل الاجتهاد واحدا من هؤلاء بري عن عهدة التكليف به فيما قلد فيه حضرت امام رباني مجدد الف ثاني رحمة الله عليه در رساله مبدء ومعاد مي فرمايد آخر الامر الله تعالي به بركت رعايت مذهب كه نقل از مذهب الحاد است حقيقت مذهب حنفي در ترك قرأت ماموم ظاهر ساخت إلي آخره حضرت شاه عبدالعزيز دهلوي در تفسير خود تحت آية ولا تجعلوا

الله اندادا مي نويسد كساني كه اطاعت آنها به حكم خدا فرض است شش گروه اند از آن جمله مجتهدان شريعت و مشايخان طريقت حضرت امام غزالي رحمة الله عليه در كتاب كيمياي سعادت در بحث آداب الامر مي نويسد مخالفت مذهب خود كردن نزد هيچكس روا نباشد حضرت شيخ عبدالحق دهلوي در شرح سفر السعادت مي نويسد خانه دين اين چهاراند هر كه [ صفحه 88] راهي از اين راه ها و دري از اين درها گرفت و اختيار نمود به راه ديگر رفتن و دري ديگر گرفتن عبث و لهو باشد و كارخانه عمل را از ضبط و ربط بيرون افكندن است و از راه مصلحت بيرون افتادن است انتهي باز ديگر جا مي نويسد قرارداد علماء و مصلحت ديد ايشان در آخر زمان تعيين مذهب است و ضبط و ربط كار دين و دنيا هم در اين صورت بود از اولي مخير است كه هر كدام راه كه اختيار كند صورتي دارد ليكن بعد از اختيار يكي به جانب ديگر رفتن بي تو هم سوء ظن وتفرق و تشتت در اعمال و اقوال خواهد بود قرار داد متاخرين علما بر اين است وهو المختار وفيه الخير امام قهستاني در شرح مختصر وقابه قبيل كتاب الاشربه مي نويسد و اعلم ان من جعل الحق متعددا كالمعتزلة اثبت للعامي الاختيار في الاخذ من كل مذهب مايهواه ومن جعل الحق واحدا كعلمائنا الزم للعامي اماما كما في الكشف فلو اخذ من كل مذهب مباحه صار فاسقا كما في شرح الطحاوي للفقيه سعيد ابن مسعود سوال اگر كسي گويد سلمنا كه تلفيق مذاهب تلاعب في الدين

است و هر كه هر مذهب را از اين مذاهب چهارگانه المتفق علي وجوب العمل به اختيار كرد باز او را جائز نيست كه نقل به ديگر مذهب كند اما حنفيان را مثلا التزام مذهب امام ابوحنيفه نمودن و آن را احق بالاتباع دانستن از ديگران ترجيح بلا مرجح است و همچنين شافعيان را مذهب امام شافعي احق بالاتباع دانستن از ديگران ترجيح بلا مرجح است گوئيم جواب شافعيان از شافعيان پرس و جواب حنفيان اين ست كه ما مذهب خود را احق بالاتباع مي دانيم و بر خود التزام همين مذهب معين كرده ايم و اين ترجيح بلا مرجح نيست بلكه ترجيح را مرجحي هست الحال وجوه ترجيح بشنو اول اينكه حضرت امام اعظم ابوحنيفه نعمان [ صفحه 89] بن ثابت رحمة الله عليه اعلم واقدم وافقه واورع امامان مذاهب است حضرت امام شعراني رحمه الله تعالي اگر چه شافعي المذهب است [20] از روي انصاف اوصاف حضرت امام اعظم را چنين مي نويسد فلا ينبغي لاحد الاعتراض عليه (اي علي ابي حنيفة) لكونه من اجل الأئمة واقدمهم تدوينا للمذهب واقربهم سندا إلي النبي صلي الله عليه و سلم ومشاهد الفعل اكابر التابعين وكان متقيدا بالكتاب والسنته ومتبرئا من الراي مؤلف گويد چون امام شعراني شخصي كه از علماء ربانيين شمرده مي شود او را متبرءا من الرأي مي نويسد و بعض اهل حديث او را و اصحاب او را اصحاب الراي لقب مي دهند عفا الله عنهم وسامحهم ما اجرئيم علي تنقيض اكابر الدين حضرت شيخ ابن حجرمكي شافعي رحمه الله تعالي كتابي عليحده در مناقب حضرت امام ابوحنيفه تصنيف كرده است مسمي

به خيرات الحسان في مناقب النعمان مشهور و معروف است حضرت شيخ السيد ابن عابدين حنفي در رد المحتار مي نويسد وحسبك من مناقبه اشتهار مذهبه ما قال قولا الا اخذبه امام من الائمة الاعلام وقد جعل الله الحكام اتباعه من زمنه إلي هذه الايام وقد اتبعه علي مذهبه كثيرمن الاولياء الكرام الخ اي في عامة بلاد الاسلام بل كثير من الاقاليم والبلاد لا يعرف الا مذهبه كبلاد الروم والهند والسند وماوراء النهر وسمرقند و قوله من زمنه إلي هذه الايام فالدولة انعباسية وان كان مذهبهم مذهب جدهم فاكثر قضاتها ومشائخ اسلامها حنفية يظهر ذلك لمن تصفح كتب التواريخ وكان مدة ملكهم خمسمائه سنة تقريبا واما الملوك السلجوقيون وبعدهم الخوارزميون فكلهم حنفيون وقضاة ممالكهم [ صفحه 90] غالبا حنفية الخ علامه محمد طاهر حنفي در مجمع البحار مي نويسد ويدل عليه ما يسر الله له من الذكر المنتشر في الآفاق فلو لم يكن لله تعالي سر فيه لما جميع شطر الاسلام علي تقليده ملا علي قاري هروي در رساله رد قفال مي نويسد واتباع ابي حنيفة قديما وحديثا ففي الازدياد في جميع البلاد سيمافي بلاد الروم وماوراء النهر وولاية الهند والسند واكثر أهل خراسان و عراق مع وجود كثيرين منهم في بلاد العرب بالاتفقا واظن انهم يكون ثلثي المسلمين بل اكثر عند المهندسين بالاتفاق مع ان السلاطين في كل زمان ومكان ثابتون علي مذهب النعمان في كل عصر و دهر حضرت امام رباني قطب دوراني شيخ احمد فاروقي مجدد ألف ثاني رضي الله عنه در مكتوبات شريف خود مي فرمايد مثل روح الله مثل امام اعظم كوفي است كه به بركت ورع و تقوي و

دولت متابعت سنت درجه عليا در اجتهاد و استنباط يافته است كه ديگران در فهم آن عاجزند و مجتهدات او را بواسطه رقت معاني مخالف كتاب و سنت دانند و او را اصحاب الراي پندارند كل ذلك لعدم الوصول إلي حقيقة علمه ودرايته وعدم الاطلاع علي فهمه وفراسته، مگر امام شافعي عليه الرحمة از فقاهت او عليه الرضوان شمه يافت كه گفت الفقهاء كلهم عيال ابي حنيفة في الفقه بواسطه همين مناسبت كه به روح الله دارد تواند بود آنچه حضرت خواجه محمد پارسا رحمه الله در فصول سته نوشته است كه حضرت عيسي بعد از نزول به مذهب امام ابوحنيفه حكم و عمل خواهد كرد الغرض علما و صلحاء اكثر امت مقلدين مذهب حنفي اند غير مقلدين به نسبت چنين فرد كامل عالم و عامل آنچه ياوه گويي ها مي كنند و مقلدين مذاهب را حكم كفر مي دهند بلكه مي گويند كه از خواندن كتب فقه مرد كافر مي شود و در كتب اين قوم چون الجرح [ صفحه 91] علي ابي حنيفة، و بوي غسلين و غيره به تصريح نوشته است معلوم نيست كه اين كم نصيبان را چه باعث است بر دشمني چنين امام معظم و مكرم و در حقيقت دشمني او دشمني اكثر امت آن حضرت است صلي الله عليه و سلم راقم مؤلف گويد عفا الله عنه در اين اصل رابع اكثر روايات مرقومه منقول است از كتاب المجيد في وجوب التقليد تصنيف مولانا محبوب احمد نقشبندي مجددي امرت سري در اين وقت نبذي از كتاب مسند كبير امام ابوحنيفه رضي الله عنه جمع كرده شيخ عالم محمد بن

محمود الخوارزمي رضي الله عنه ذكر مي شود شيخ موصوف در ديباچه كتاب مذكور در مناقب حضرت امام ابوحنيفه رحمة الله عليه چنين مي نويسد الباب الاولي في ذكر شئ من فضائله التي تفرد بها اجماعا نقول وبالله التوفيق مناقبه وفضائله كالحصي لاتعد ولا تحصي ولا يمكن ان يستقصي لكن من فضائله خاصة التي تفرد بها ولم يشاركه اجماعا من بعده فيها فحصرها في عشرة انواع الاول في الاخبار والآثار المروية في مدحه دون من بعده الثاني في انه ولد في زمن الصحابة والقرن الذي شهد له رسول الله عليه وسلم بالخير دون من بعده الثالث في انه روي عن اصحاب رسول الله صلي الله عليه وسلم دون من بعده الرابع في تبرزه في عهد التابعين الخامس في رواية الكبار عنه من التابعين و علماء المسلمين السادس في انه تلمذ واستفاد عن اربعة الاف من التابعين وغيرهم السابع في انه اتفق له من الاصحاب العظماء المجتهدين مالم يتفق لاحد من بعده الثامن في انه اول من استنبط حكم الاحكام واسس قواعد الاجتهاد التاسع في انه لم يقبل العطايا عن خلفاء البرايا بل افضل من كسبه الحلال علي جماعات الفقهاء العاشر في وفاته و [ صفحه 92] شهادته بسبب تورعه عن الدنيا وجاهها اما الاول فقد اخبرني الصدر الكبير شرف الدين احمد بن مويد بن موفق بن المكي بخوارزم قال اخبرني جدي الصدر العلامه ابوالمؤيد الموفق بن احمد المكي قال انا الشيخ الزاهد محمد بن اسحاق السراجي الخوارزمي انا ابوحفص عمر بن احمد الكرابيسي انا الامام ابوالفضل محمد بن حسن الناصحي ثنا ابومحمد الحسن بن محمد ثنا ابوسهل عبدالحميد بن محمد الطوافي ثنا ابي ثنا ابوالقاسم

بونس بن طاهر البصري حدثنا ابويوسف احمد بن محمد الواعظ في رباط ابراهيم بن ادهم ثنا ابوعبيد الله محمد بن نصير الوراق قال انا ابوعبيدالله المامون بن احمد بن خالدنا ابوعلي بن احمد بن علي الحنفي ثنا فضل بن موسي الشعيباني عن محمد بن عمر عن إلي سلمه عن ابي هريرة رضي الله تعالي عنه قال قال رسول الله صلي الله عليه وسلم يكون في امتي رجل يقال له ابوحنيفة هو سراج أمتي يوم القيمة وبسند الخوارزمي عن محمد بن عمروبن علقمه بن وقاص الليثي عن ابي سلمة عن ابي هريرة رضي الله عنه عن رسول الله صلي الله عليه وسلم انه قال ان في امتي رجل وفي حديث القصري يكون في امتي رجل اسمه النعمان وكنيته ابوحنيفة هو سراج امتي هو سراج امتي هو سراج امتي وبسنده عن ابان بن ابي عياش عن انس ابن مالك قال قال رسول الله صلي الله عليه وسلم سيأتي من بعدي رجل يقال له النعمان بن ثابت ويكني ابا حنيفة ليجيين دين الله وسنتي علي يديه وبسنده عن نافع عن ابن عمر رضي الله عنهما قال قال رسول الله صلي الله عليه وسلم يظهر من بعدي رجل يعرف بأبي حنيفة يحيي الله سنتي علي يديه وبسنده [ صفحه 93] عن عبدالله بن مغفل قال سمعت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب رضي الله عنه يقول الا انبئكم برجل من كوفان من بلدتكم هذه اومن كوفكم هذه يكني بابي حنيفة قد ملئ قلبه علما وحكما وسيهلك به قوم في اخر الزمان الغالب عليهم التنابز يقال لهم البنانيه كما هلكت الرافضه بابي بكر وعمر رضي الله عنهما انتهي مختصرا مؤلف گويد

عفا الله عنه اگر بعض اصحاب حديث اعتراض كند و گويد كه روات اين احاديث مجهول الحال هستند گوئيم جهل كسي از خلف سبب قدح بر سلف نمي تواند شد و اگر گويند كه اين احاديث در صحاح سته نيامده اند گوئيم احاديث آن حضرت صلي الله عليه و سلم محدود در صحاح سته نيستند قطع نظر از اين احاديث حديث ترمذي در منقبت حضرت امام اعظم رضي الله عنه كافي است و آن اين است عن أبي هريرة رض قال كنا عند رسول الله صلي الله عليه وسلم حين انزلت سورة الجمعة فتلاها فلما بلغ واخرين منهم لما يلحقوابهم قال له رجل يا رسول الله من هؤلاء الذين لم يلحقوا بنا فلم يكلمه قال وسلمان الفارسي فينا قال فوضع رسول الله صلي الله عليه وسلم يده علي سلمان فقال والذي نفسي بيده لوكان الايمان بالثريا لتناوله رجال من هؤلاء الحديث يعني من اهل الفارس و در روايت ديگر لو كان العلم بالثريا لتناوله رجال من اهل فارس و معلوم است كه نسب امام اعظم فارسي است و اين هم معلوم كه چون امام اعظم كسي در فارسيان صاحب علم واجتهاد نگذاشته است ازان وجه شيخ عبدالحق در لمعات مي نويسد ولقد ظهر بسطة العلم والاجتهاد في التابعين مالم يظهر في غيرهم و تابعيت حضرت امام در نوع ثالث [ صفحه 94] بثبوت خواهد رسيد واما النوع الثاني من المناقب انه رض ولد في زمن الصحابة وبسنده إلي ابي النعيم يقول ولد ابوحنيفة سنة ثمانين من الهجرة وبسنده إلي حماد ابن ابي حنيفة يقول ولد ابي سنة ثمانين وهكذا اخرجه الحافظ ابوالقاسم طلحه بن محمد

بن جعفر في مسنده وقال توفي في ايامه عبدالله بن جعفر بن ابي طالب وابوامامة الباهلي وواثلة بن الاسقع وعمرو بن حريث وعبدالله بن ابي اوفي وجماعة من الصحابة يقول اضعف عباد الله محمد العربي الخوارزمي فثبت بهذا انه ولد في زمن الصحابة وهو من اهل القرن الذي شهد لهم رسول الله صلي صلي الله عليه وسلم ايضا وقد اجمعوا ان ولادته كانت في القرن الاول و نشاءته في القرن الثاني واجتهد وافتي في القرن الثاني وصدرا من القرن الثالث واما النوع الثالث من المناقب انه روي عن اصحاب رسول الله صلي الله عليه وسلم فان العلماء اتفقوا علي ذلك وان اختلفوا في عدوهم فمنهم من قال انهم ستة وامراة ومنهم من قال انهم خمسة وامرأة ومنهم من قال سبعة وامرأة فبسند الخوارزمي رض إلي ابي يوسف القاضي انا ابوحنيفة رضي الله عنه قال سمعت انس بن مالك يقول قال رسول الله صلي الله عليه وسلم طلب العلم فريضة علي كل مسلم وبذلك الاسناد إلي ابي داود الطيالسي عن ابي حنيفة رض قال ولدت سنة ثمانين وقدم عبدالله بن انيس صاحب رسول الله عليه وسلم الكوفة سنة اربع وتسعين ورابية وسمعت منه وانا ابن اربع عشرة سنة سمعته يقول سمعت رسول الله صلي الله عليه وسلم يقول حبك الشئ يعمي ويصم وبسنده إلي ابي يوسف القاضي ثنا ابوحنيفة قال ولدت [ صفحه 95] سنة ثمانين وحجت مع ابي سنة ست وتسعين وانا ابن ستة عشر سنة فلما دخلت المسجد الحرام رأيت حلقة عظيمة فقلت لابي حلقة من هذه فقال حلقة عبدالله بن الحارث ابن جزء الزبيدي صاحب النبي صلي الله عليه وسلم فتقدمت فسمعته يقول

سمعت رسول الله صلي الله عليه وسلم يقول من تفقه في دين الله كفاه الله همه ورزقه من حيث لايحتسب وبسنده عن يحيي بن قاسم عن ابي حنيفه قال سمعت عبدالله بن ابي اوفي يقول سمعت رسول الله صلي الله عليه وسلم يقول من بني لله مسجدا ولو كمفحص قطاه بني الله تعالي له بيتا في الجنة وبسنده إلي ابي سعيد الجندي عن ابي حنيفة قال سمعت واثلة بن الاسقع يقول سمعت رسول الله صلي الله عليه وسلم يقول لاتظهر شماتة لاخيك فيعافيه الله ويبتليك وبسنده عن يحيي بن معين ان ابا حنيفة صاحب الرائ سمع عائشة بنت عجر وتقول قال رسول الله صلي الله عليه وسلم اكثر جند الله في الارض الجرار لا امحله ولا احرمه فهؤلاء الخمسة من الصحابة وامراءة من الصحابيات واما من قال بانهم سبعة من الصحابة فالحق بهؤلاء الخمسة معقل بن يسار المزني وفيه كلام لان معقل مات في خلافة معاوية رض ومات معاوية رض سنة ستين وجابر بن عبدالله الانصاري وظن انه سمع منه ولم يكن سمع منه لانه معنعن واما انس بن مالك وغيره من هولاء فلا مانع من ذلك وقد اشتهرت الروايات في ذلك فان انس بن مالك رضي الله عنه مات سنة احدي وتسعين او ثنتين وتسعين او ثلاث وتسعين فيكون عمر ابي حنيفة يوم مات اكثر من عشر سنين بالاتفاق واما النوع الرابع من مناقبه فانه قد ثبت بسده [21] المتصل إلي يحيي بن معين قال [ صفحه 96] سمعت علي بن مسهر يقول خرج الاعمش إلي الحج فشيعه اهل الكوفة وانا فيهم فلما اتي القادسية راوه مغموعا فقالوا في ذلك فقال علي بن مسهر

شيعنا قالوانعم قال ادعوه لي فدعوني وكان يعرفني بمجالسة ابي حنيفة فقال ارجع إلي المصر وسل ابا حنيفة ان يكتب لي المناسك فرجعت برسالته فاملا علي ثم اتيت بها الاعمش وبسنده قال ثنا ابويوسف قال لقيني الاعمش فقال صاحب هذا الذي يخالف عبدالله بن مسعود قال قلت له فيما يخالفه قال قال عبدالله بيع الامة طلاقها وصاحبك يقول ليس بيع الامة طلاقها فقلت له انت حدثتنا عن النبي صلي الله عليه و سلم انه لم يجعل بيع الامة طلاقها فقال الاعمش واين حدثت ذلك قال قلت له انت حدثتنا عن ابراهيم عن الاسود عن عائشة بنت الصديق ان النبي صلي الله عليه وسلم خير بريرة فقال ابويوسف رحمه الله فلو كان بيع الامة طلاقها لما كان للتخيير معني لان عائشة ام المومنين رضي الله تعالي اشترتها فلو كان بيعها طلاقها لما خيرها النبي صلي الله عليه وسلم فقال الاعمش يا يعقوب هذا في هذا قال نعم قال محمد وفي رواية ان الاعمش قال ان ابا حنيفة يحسن المعرفة بمواضع الفقه الدقيقة وغور غوامض العلوم الخفية رآها ابوحنيفة في ظلمة اماكنها من فسح ضوء سراج قلبه حيث قال عليه الصلوة والسلام هو سراج امتي انتهي مختصرا واما النوع الخامس من فضائله رواية الكبار عنه فبسند الخوارزمي إلي الاستاذ ابي محمد عبدالله بن محمد بن يعقوب البخاري الحارثي في كتاب الكشف له قال لو لم يستدل علي فضل ابي حنيفة الا برواية الكبار عنه كعمرو بن دينار فانه من شيوخ [ صفحه 97] ابي حنيفة وكبار العلماء وقد روي عنه ونظراءه واشباهه كعبدالله بن المبارك ويزيد بن هارون قال محمد بن اسماعيل يعني البخاري روي عنه عباد

بن العوام وهشيم ووكيع وهمام بن خالد وأبو معاوية الضرير وقد روي عنه عبدالعزيز بن ابي رواد وعبدالمجيد بن عبدالعزيز ابن رواد وسفيان بن عيينه وفضيل بن عياض وداؤد الطائي و ابن جريج وعبدالله بن يزيد المقري روي عنه تسع مأة حديث وسفيان الثوري وابن ابي ليلي وابن شبرمه روي عنه حديثا واحدا ومسعد بن كدام واسمعيل بن ابي خالد وشريك بن عبدالله وحمزة بن حبيب المقري روي عنه الكثير وعاصم بن ابي النجود امام القراء وشيخ ابي حنيفة كان يسأله وياخذ بقوله ويقول جزاك الله يا ابا حنيفة و كان يقول اتيتنا صغيرا واتيناك كبيرا انتهي مختصرا واما النوع السادس من مناقبه انه تلمذ عند اربعة آلاف من شيوخ ائمة التابعين فبسند الخوارزمي إلي ابي حفص عمر بن الامام ابي بكر رح انه قال وقعت منازعة بين اصحاب الامام الاعظم ابي حنيفة رح واصحاب الامام المعظم الشافعي رح ففضل كل طائفة صاحبها فقال ابوعبدالله بن ابي حفص الكبير وهو امام ائمة الحديث لاصحاب الشافعي عدوا مشائخ الشافعي رح كم هم فعدوهم فقالوا انهم بلغوا ثمانين شيخنا فقال لهم فعدوا مشائخ ابي حنيفه رح فعدوهم فقالوا انهم بلغوا اربعة الاف وبسنده إلي الربيع بن يونس يقول دخل ابوحنيفة رضي الله عنه علي اميرالمؤمنين ابي جعفر المنصور وعنده عيسي بن موسي فقال للمنصور يا أميرالمؤمنين هذا عالم الدنيا اليوم فقال له المنصور يا نعمان ممن اخذت العلم فقال عن اصحاب عمر [ صفحه 98] بن الخطاب رضي الله عنهم عنه وعن اصحاب علي بن ابيطالب رضي الله عنهم عنه وعن اصحاب عبدالله بن مسعود عن عبدالله وعن اصحاب عبدالله بن عباس عن عبدالله بن عباس وما

كان في وقت ابن عباس علي وجه الارض اعلم منه فقال له المنصور لقد استوثقت لنفسك و اما النوع السابع من مناقبه انه اتفق له من الاصحاب مالم يتفق لاحد من بعده فبسنده إلي قاضي القضاة ابوبكر عتيق بن داؤد اليماني رحمه الله في ترجيح مذهب ابيحنيفه رحمة الله عليه علي سائر المذاهب في كلام طويل فصيح إلي ان قال هو امام الائمة وسراج الامة ضخم الدسيعه السابق إلي تدوين علم الشريعة ثم ايده الله تعالي بالتوفيق والعصمة فجمع له من الاصحاب والائمة عصمة منه تعالي لهذه الامة عالم يجتمع في عصر من الاعصار في الاطراف والاقطار منهم ذوالفقه والدراية باو يوسف يعقوب بن ابراهيم الانصاري ومنهم العالم الرباني محمد بن الحسن الشيباني ومنهم ذوالزكاء الباهر زفرين هذيل التميمي العنبري ومنهم الفاضل النزيهه الحسن بن زياد اللؤلؤي ومنهم الفقيه البصير وكيع بن الجراح ومنهم الفقيه الكامل عبدالله بن المبارك ومنهم ازهد الامة داود بن نصير الطائي ومنهم خفص بن غياث النخعي ومنهم الامام بن زكريا بن ابي زائده ومنهم الامام حماد بن ابي حنيفة ومنهم يوسف بن خالد السمتي وعافيه بن يزيد الاودي وحبان ومندل ابنا علي وعلي بن مسهر و القاسم بن معز واسد بن عمر والبجلي ونوح ابن ابي مريم وغيرهم قال الخوارزمي فكان رحمه الله تعالي اذا وقعت واقعة شاورهم و ناظرهم وحاورهم وسالهم فيسمع ماعندهم من الاخبار والاثار [ صفحه 99] ويقول ما عنده ويناظرهم شهرا واكثر حتي يستقر احد الاقوال فيثبته ابويوسف رحمه الله تعالي حتي اثبت الاصول علي هذا المنهاج شوري لا انه تفرد بذلك كغيره من الأئمة والدليل علي ذلك ما اخبرني فلان عن فلان (وساق السند) قال

كنا عند وكيع ابن الجراح يوما فقال رجل اخطاء ابوحنيفة فقال وكيع وكيف يقدر ابوحنيفة ان يخطي ومعه مثل ابي يوسف وزفر ومحمد في قياسهم و اجتهادهم ومثل يحيي بن زكريا ابن ابي زائده وحفص بن غياث وحبان ومندل ابنا علي في حفظهم للحديث ومعرفتهم به والقاسم بن معن يعني ابن عبدالرحمن بن عبدالله بن مسعود في معرفته باللغة والغربية وداود بن نصير الطائي وفضيل بن عياض في زهدهما وورعهما من كان اصحابه هؤلاء وجلسائه لم يكن ليخطئ لانه أن أخطاء ردوه إلي الحق ثم قال وكيع والذي يقول مثل هذا كالانعام بل هم اضل فمن زعم ان الحق فيمن خالف ابا حنيفة اقول له ماقال الفرزدق لجرير اولئك ابائي فجئني بمثلهم اد اجمعتنا با جرير الجامع واما النوع الثامن من فضائله التي لم يشاركه فيها من بعده انه اول من دون علم الشريعة و رتبه ابوابا ثم تابعه مالك بن انس رحمه الله تعالي في ترتيب الموطاء لم يسبق ابا حنيفة احد لان الصحابة رضوان الله عليهم والتابعين لهم باحسان لم يضعواني علم الشريعة ابوابا مبوبة ولا كتبا مرتبة وانما كانوا يعتمدون علي قوة حفظهم فلما راي ابوحنيفة العلم منتشرا خاف عليه من الخلفاء السوءان يضيعوه علي ماقال عليه الصلوة والسلام ان الله لايقبض العلم نتزاعا ينتزعه وانما يقبضه بموت العلماء فيبقي رؤساء [ صفحه 100] جهال فيفتون بغير علم فيضلون ويضلون فلذلك دونه ابوحنيفة فجعله ابوابا وكتبا فبدء بالطهارة ثم بالصلوة ثم بالصوم ثم سائر العبادات ثم المعاملات وهو اول من وضع كتاب الشروط وقد قيل بلغت سائل ابي حنيفة خمسمائة ألف مسألة وكتبه وكتب اصحابه تدل علي ذلك مع تضمن مذهبه من

المسائل الغامضة المشتملة علي دقائق النحو والحساب مايتعب في استخراجها العلماء بالعربيه والجبر والمقابلة وفنون الحساب وهو اول من استنبط حكم الاحكام وأسس قواعد الاجتهاد علي سبيل الاحكام والدليل عليه ماقال الامام الشافعي رحمه الله تعالي الناس عيال علي ابي حنيفة في الفقه وبسنده إلي يحيي بن معين يقول سمعت يحيي بن سعيد القطان يقول لا نكذب علي الله تعالي ماسمعنا باحسن من رأي ابي حنيفة وقد اخذنا باكثر اقواله انتهي مختصرا واما النوع التاسع في مناقبه انه رحمه الله تعالي كان يتعيض بكسبه الحلال ويفضل علي جماعة المشائخ ولم يقبل الجوائز والعطايا والدليل علي ذلك ما اخبرني فلان عن فلان (وساق السند) إلي مسعر بن كدام قال كان ابوحنيفة كلما اشتري شيئا لعياله انفق علي شيوخ العلماء مثله واذا اكتسي ثوبا فعل ذلك وبسنده إلي شقيق بن ابراهيم البلخي قال كنت مع ابي حنيفة في طريق يعود مريضا فرآه رجل من بعيد فاختباء منه واخد في طريق اخر فلما علم ان ابا حنيفة بصره خجل ووقف فقال له ابوحنيفة لم عدلت عن الطريق فقال لك علي عشرة آلاف درهم وقد طال الوقت وامتدولم اقدران اودي فقال له ابوحنيفة سبحان الله بلغ الامر كل هذا وقد وهبته منك [22] كله [ صفحه 101] واجعلني في حل مما دخل في قلبك حين رايتني قال شقيق فعرفت انه زاهد حقيقي وأما النوع العاشر من مناقبه التي لم يشاركه فيها احد من بعده انه مات مظلوما ومحبوسا ومسموما والدليل علي ذلك ما انبأني فلان عن فلان (وساق السند) عن عبدالوهاب قال بعث المتصور إلي ابي حنيفة وسفيان الثوري وشريك بن عبدالله فادخلوا عليه فقال لهم لم ادعكم الا

لخير وكتب قبل ذلك ثلاثة عهود فقال لسفيان هذا عهدك علي قضاء البرة فخذه والحق بها وقال الشريك هذه عهدك علي قضاء الكوفة فخذه والحق به وقال لابي حنيفة هذا عهدك علي مدينتي هذه ثم قال لحاجبه وجه معهم او كما قال فمن ابي فاضربه مأة سوط فاما شريك فاخذ عهده ومضي واما سفيان فاخذ عهده وتركه في المنزل وهرب إلي اليمن واما ابوحنيفة فلم يقبل العهد فضرب ماءة سوط وحبس فمات بالحبس وقد اتفق العلماء علي انه ضرب علي القضاء فلم يقبل ومات في الحبس ثم اختلفوا فقال بعضهم مات من الضرب وقال بعضهم سقي السم وذكر بعضهم اشياء آخروالله اعلم بالحقيقة فان قيل قد ذكر ابوبكر احمد بن علي بن ثابت الخطيب في تاريخ بغداد من المطا عن في ابي حنيفة مايعارض ما ذكرت من مناقبه فالجواب عنه من وجوه خمسة اربعة من حيث الاجمال والخامس من حيث التفصيل قال مؤلف الرسالخ ة عفا الله عنه قد اطنب المصنف أعني الخوارزمي وأجاب فاحسن وأجار لكني تركت نقله لان هذه العجالة لا تحتمل ذكره ومن أراد الاطلاع عليه فعليه بالسند الكبير له إلا أني أحببت ذكر بعض استنباطاته رحمه الله تعالي من الجواب [ صفحه 102] الخامس قال فمنها ماشنع هو وغيره علي ابي حنيفة رضي الله عنه انه لايعمل بالخبر وانما يعمل بالرأي وهذا قول من لايعرف شيئا من الفقه ومن شم رائحته وانصف اعترف ان ابا حنيفة رح اعمل الناس بالاخبار واتباع الاثار والدليل علي بطلان ماقاله من وجوه ثلاثة احدها ان ابا حنيفة رحنه الله يري المراسيل حجة ويقدمها علي القياس خلافا للشافعي رحمه الله والثاني ان انواع القياس اربعة احدها

القياس المؤثر وهو الذي يكون بين الاصل والفرع معني مشترك مؤثر والثاني القياس المناسب وهوان يكون بين الاصل والفرع معني مناسب والثالث قياس الشبهه وهوان يكون بين الاصل والفرع مشابهة صورة الاحكام الشرعية والرابع قياس الطرد وهو ان يكون بين الاصل والفرع معني مطرد وابوحنيفة واصحابه رحمهم الله قالوا بان قياس الشبه والاخالة باطل و اختلف اصحابه في قياس الطرد فانكره بعضهم وقال ابوزيد الكبيربان قياس المؤثر حجة والباقي ليس بحجة وقال الشافعي رحمه الله بان الانواع الاربعة من القياس حجة ويستعمل قياس الشبه كثيرا ومن ذلك قولهم الخل مائع لاسي القنطرة علي حبسها فلايزيل النجاسة كالدهن وان لم يكن ذلك موثرا فجمع الشافعي بين الخل والدهن لمشابهتهما في الصورة وابوحنيفة رح جمع بين الخل والماء في المعني المؤثر في ازالة النجاسة من الترقيق بالمجاورة والشيوع بالدلك والتقاطر والزوال بالعصر ولذلك امثلة كثيرة ثم العجب ان ابا حنيفة رض لا يستعمل إلا نوعا أو نوعين من القياس والشافعي رح يستعمل الانواع الاربعة ويراها حجة ويقول الخطيب وامثاله بان ابا حنيفة كان يستعمل القياس دون الاخبار وهذا [ صفحه 103] الغلبة الهوي وقلة الوقوف علي الفقه فمن عرف مأخذ ابي حنيفة رح د واصحابه عرف بطلان ماقاله وبيان ذلك من حيث التفصيل ان ابا حنيفه قال القهقة في الصلوة ناقضة لحديث الاعمي الذي وقع في البركة فضحك وبعض القوم قهقهة فقال رسول الله صلي الله عليه وسلم الامن قهقه منكم فليعد الوضوء والصلوة وهذا الحديث وان كان ضعيفا فقد وال به ابوحنيفة وترك قياس القهقة في الصلوة علي غير الصلوة خلافا للشافعي رح فانه اخذ بالقياس وقال ابوحنيفة بجواز الوضوء بنبيذ التمر لحديث ابن مسعود ليلة

الجن وان كان ضعيفا فقد اخذ به ابوحنيفة وترك به قياس النبيذ علي سائر الاشربة خلافا للشافعي رح فانه اخذ بالقياس فعلم ان ابا حنيفة رح يقدم الاحاديث الضعيفة علي القياس ولكن رأي الخطيب وامثاله انه ترك ابوحنيفة العمل ببعض الاحاديث التي اخذها الشافعي رح وظن انه تركها بالقياس ولم يعلموا انه انما تركها لاحاديث اصح منها فمنها قوله عليه السلام اذا بلغ الماء قلتين لم يحمل خبثا تركه ابوحنيفه لانه ليرفي الصحيحين ولان القلة اسم مشترك واسناده مضطرب واخذ بالحديث الذي اتفق عليه الشيخان البخاري ومسلم وهو قوله عليه السلام لايبولن احدكم في الماء الدائم ثم يتوضاء منه ولفظ مسلم ثم يغتسل منه ومنها حديث ام هاني انها كرهت ان يتوضاء بالماء الذي يبل فيه شئ تركه ابوحنيفة لان ام هاني روت عن النبي صلي الله عليه وسلم حديثا يخالف هذا والحديث الصحيح الذي اتفق الشيخان علي اخراجه وهو حديت ام عطية قالت توفيت احدي بنات رسول الله صلي الله عليه وسلم فقال اغسليها [ صفحه 104]

مسائل في احكام

بسدر اجعلي في الاخيره كافورا فلهذا الحديث اصحيح قال ابوحنيفه رض بان اسم الماء المطلق اذا زال باختلاط شئ طاهر كالسدر والكافور و الاشنان والصابون والزعفران يجوز الوضوء به خلافا للشافعي ومنها احاديث وردت في عدم جواز الوضوء بفضل وضوء المراة ليس شئ منها في الصحاح تركوا العمل بهذا للحديث الصحيح الذي ذكره التمرذي في جامعه وهو حديث ميمونة قالت اجتنبت لنا ورسول الله صلي الله عليه وسلم فاغتسلت في جفنة ففضلت فضلة فجاء رسول الله صلي الله عليه وسلم ليغتسل منها قلت اني اغتسلت منها قال ان الماء ليس عليها جنابة ولا ينجسه شئ فاغتسل

منه قال ابوعيسي الترمذي رحمه الله هذا حديث حسن صحيح فلهذا قال ابوحنيفة رحمه الله يجوز الوضوء بذلك خلا فالبعض اصحاب الحديث ومنها الاحاديث العامة التي وردت في نجاسة الماء بموت الحيوان تركها ابوحنيفة في موت ماليس له دم سائل كالبق والذباب والزنابير والعقارب للحديث الخاص الذي اخرجه البخاري في صحيحه ان رسول الله صلي الله عليه وسلم قال اذا وقع الذباب في اناء احدكم فليغمسه كله ثم ليطرحه فان في احد جناحيه شفاء وفي الاخر داء ومنها العمومات التي وردت في المتية تركها ابوحنيفة رح في جواز دباغ جلدها خاصة للحديث الصحيح الذي اتفق الشيخان علي اخراجه وهو حديث ابن عباس قال مر رسول الله صلي الله عليه وسلم بشاة ميتة فقال الا استنغعتم بها فقالوا يا رسول الله انها ميتة فقال انما حرم اكلها فلهذا قال يطهر جلدها بالدباغ خلافا للجماعة ومنها هذه العمومات الواردة في الميتة ايضا تركها ابوحنيفة رحمه الله بهذا الحديث [ صفحه 105] الصحيح وهو قوله انما حرم اكلها فقال رحمه الله ان شعر الميتة وعظمها وقرنها وصوفها طاهر خلافا للشافعي رحمه الله ومنها احاديث وردت في عدم وجوب غسل المني وجواز القرص والفرك ظنوا ان ابا حنيفة تركها حيث قال بنجاسة المني ولم يتركها بل عمل بها فقال يجزي الفرك في اليابس و يجب غسل الرطب للحديث الصحيح الذي اتفق الشيخان علي اخراجه وهو حديث عطاء بن يسار قال اخبرتني عايشة رضي الله عنها انها كانت تغسل المني عن ثوب رسول الله صلي الله عليه وسلم فيخرج ويصلي وانا انظر إلي البقع في ثوبه من اثر الغسل فلهذا قال انه نجس خلافا للشافعي رح ومنها حديث ابن عمر

رقيت يوما علي بيت حفصة فرأيت رسول الله صلي الله عليه وسلم علي حاجة مستقبل القبلة مستدبر الشام فظنوا ان ابا حنيفة ترك العمل به بل قال ابوحنيفة رحمه الله يحتمل انه كان قاعدا ليقضي حاجته فلما ابتدء في قضائها استدبر القبلة جمعا بينه وبين الحديث الصحيح الذي اتفق الشيخان علي اخراجه وهو حديث ابي ايوب ان النبي صلي الله عليه وسلم قال لا تستقبلوا القبلة بغائط ولابول ولكن شرقوا او غربوا فلهذا الحديث قال رحمه الله تعالي لا يجوز اتسقبال القبلة في قضاء الحاجة في الصحاري والبنيان خلافا للشافعي رحمه الله وبعض اصحاب الحديث ومنها الاحاديث التي وردت ان النبي صلي الله عليه وسلم توضاء ثلاثا ثلاثا فظنوا ان ابا حنيفة لم يعمل بها حيث لم ير تكرارا المسح مستحبا وابوحنيفه رحمه الله قال الوضوء هو الغسل فيستجب فيه التكرار واما المسح فليس بوضوء ولا يستحب فيه التكرار للحديث الذي رواه الترمذي في حديث علي رضي الله عنه انه حكي وضوء رسول الله صلي الله عليه وسلم وذكر فيه انه [ صفحه 106] مسح بارسه مرة ثم قال هذا حديث حسن صحيح ومنها الاحاديث التي وردت في تعجيل المغرب وكراهة تاخيرها وظنوا ان ابا حنيفة لم يعمل بها حيث قال للمغرب وقتان كسائر الصلوات وابوحنيفة يقول يكره تاخيرها لهذه الاحاديث ولا يدل كراهة التاخير علي انه ليس له وقت جواز الاداء كتأخير العصر إلي وقت اصفرار الشمس فيجوز المغرب لواداه قبل غيبوبة الشفق للحديث الصحيح الذي اتفق الشيخان علي اخراجه عن النبي صلي الله عليه وسلم انه قال اذا قدم العشا فابدؤابه قبل ان تصلوا صلوة المغرب ولا تعجلوا عن عشائكم فلهذا قال بالجواز

خلافا للشافعي رحمه الله تعالي ومنها الاحاديث التي وردت في اداء الصلوة لمواقيتها وفي اول الوقت فظنوا ان ابا حنيفة لم يعمل بها حيث قال بان الاسفار افضل وانما جمع ابوحنيفة بينهما لاحتمالها وبين الحديث الصريح الذي رواه الترمذي عن النبي صلي الله عليه وسلم انه قال اصبحوا [23] بالصبح فانه اعظم للاجر قال الترمذي هذا حديث حسن صحيح فلهذا قال يستحب الاسفار جمعا بينه وبين الحديث الآخر الصحيح افضل الاعمال اداء الصلوة لوقتها فان اخر الوقت ايضا وقتها واما قوله اول الوقت رضوان الله واخره عفو الله فهو من الموضوعات اشار اليه ابن الجوزي في كتاب التحقيق ولم يصرح بكونه موضوعا وقد صرح به غيره ومنها الاحاديث التي وردت ان صلوة الوسطي صلاة الفجر فظنوا ان ابا حنيفة لم يعمل بها حيث قال الوسطي صلوة العصر وانما قال ابوحنيفة بموجب الحديث الصحيح الذي اخرجه الشيخان عن علي رضي الله تعالي عنه عن النبي صلي الله عليه وسلم انه قال يوم الاحزاب ملاء الله قلوبهم وقبورهم ناراكما اشغلونا عن صلوة الوسطي صلوة العصر حتي غابت الشمس [ صفحه 107] فلهذا قال الوسطي صلاة العصر خلافا للشافعي فانه قال الفجر ومنها الاحاديث التي وردت في الجهر بالتسمية ظنوا أن أبا حنيفة خالفها بالقياس وانما لم يعمل بها لأنها لم تصح عن رسول الله صلي الله عليه وسلم في ذلك فأما عن بعض الصحابة فقد صح منه شئ ولم يصح الباقي والعجب كل العجب من علي بن عمر الدار قطني حيث صنف كتابا في الجهر بالتسمية تعصبا وأورد فيه أحاديث موضوعة فأنكر عليه ذلك المحدثون ورموه عن قوس واحدة فلما قدم مصر قال له بعض المالكية انا

شدك الله الذي لا إله الا هو هل صح عن رسول الله صلي الله عليه وسلم حديث في الجهر بالتسمية فقال لا فلهذا لم يعمل بها أبو حنيفة وإنما عمل بالحديث الصحيح الذي أخرجه الشيخان عن انس بن مالك قال صليت خلف رسول الله صلي الله عليه وسلم وخلف ابي بكر وعمر وعثمان وكانوا لايجهرون ببسم الله الرحمن الرحيم وفي لفظ فكانوا لا يستفتحون القراءة ببسم الله الرحمن الرحيم فلهذا قال رحمه الله لايجهر خلافا للشافعي ومنها الاحاديث التي وردت في الفاتحة نحو قول عليه السلام لا صلوة الا بفاتحة الكتاب وقوله كل صلوة لم يقرء فيها بفاتحة الكتاب فهي خداج غير تمام ظنوا ان ابا حنيفة لم يعمل بها حيث قال بان الصلوة بدون قراءة فاتحة الكتاب صحيحة اذا قرء غيرها و لم يعلموا انه انما عمل بها ابوحنيفة وانما جمع بين الكل ابوحنيفة لانه قال الصلوة بغير فاتحة الكتاب خداج ناقصة غير تامة فان كان تركها عمدا فهو عاص وصلوته ناقصة غير تامة وان كان تركهانا سيا يجبر بسجود اسهو وقال لاصلوة كاملة فاضلة الا بفاتحة الكتاب لكن لايبطله تبرك الفاتحة للحديث الصحيح الذي تلقتة الامة بالقبول واتفق الشيخان علي [ صفحه 108] اخراجه ان النبي صلي الله عليه وسلم علم المسئ للصلوة فرائضها كلها فقال كبر ثم اقرء ما تيسر معك من القرآن والعمل به واجب لانه موافق لكتاب الله تعالي حيث قال فاقرؤا ماتيسر من القرآن فلهذا قال لاتبطل الصلوة تبركها خلافا للشافعي رحمه الله تعالي ومنها تشهد ابن عباس رضي الله تعالي عنه ظنوا ان ابا حنيفة تركه برأيه ولم يعلموا ان ابا حنيفة انما اخذ بتشهد ابن مسعود رضي

الله عنه فانه اصح ما نقل قال ابوعيسي الترمذي أصح حديث روي عن النبي صلي الله عليه وسلم في التشهد حديث ابن مسعود ثم قال الترمذي وعليه اكثر اهل العلم من الصحابة والتابعين ومنها قوله عليه السلام اذا شك احد كوفي صلاته فليبن علي اليقين ظنوا ان ابا حنيفة تركه برأيه ولم يعلموا ان ابا حنيفة عمل به فيما اذا لم يكن له غالب ظن واذا كان له غالب ظن يتحري الصواب عملا بالحديث الصحيح الذي اخرجه الشيخان في صحيحهما عن النبي صلي الله عليه وسلم اذا شك احدكم في صلاته فليتحر الصواب خلافا للشافعي رحمه الله ومنها الاحاديث التي وردت في القنوت في صلوة الفجر ظنوا ان ابا حنيفه تركها برأيه ولم يعلموا ان ابا حنيفة علم انها منسوخة والدليل عليه ما اخرجه الشيخان في الصحيحين عن انس بن مالك قال قنت رسول الله صلي الله عليه وسلم في الفجر شهرايد عواعلي اجباء من العرب ثم تركه ومنها الحمومات الواردة في صلاة الجنازة ظنوا ان ابا حنيفة رحمه الله خالفها برأيه حيث كره صلوة الجنازة في الاوقات المكروهة الثلاثة وانما خصصها ابوحنيفة بالحديث الصحيح الخاص الذي اخرجه مسلم في صحيحه عن عقبة بن عامو ثلاث ساعات كان ينهانا رسول الله صلي الله عليه وسلم [ صفحه 109] ان نصلي فيهن وان نقبر فيهن موتانا ومنها قوله عليه السلام عفوت عن امتي عن صدقة الخيل والرقيق ظنوا ان ابا حنيفة لم يعمل به بل عمل برأيه وانما اخذ ابوحنيفة بالحديث الصحيح الذي اخرجه الشيخان البخاري ومسلم ان رسول الله صلي الله عليه وسلم ذكر الخيل فقال ورجل ربطها تعفقا ثم لم يمنع حق الله تعالي

في رقابها ولا ظهورها فهي لذلك ستر فلذا قال في الخيل زكوة خلافا للشافعي رح ومنها قوله عليه السلام اقطر الحاجم و للحجوم ظنوا ان ابا حنيفة ترك العمل به برأيه ولم يعلموا ان ابا حنيفة علم معناه وتأويله فعمل بمعناه والحجامة لاتفطر للحديث الصحيح الذي اخرجه الترمذي عن ابن عباس ان النبي صلي الله عليه وسلم احتجم وهو صائم قال الترمذي هذا حديث صحيح ومنها الحديث الذي اورده مسلم ان رسول الله صلي الله عليه وسلم افرد الحج ظنوا ان ابا حنيفة تركه برأيه حيث قال القرآن افضل وانما رجح ابوحنيفة الحديث الصحيح الذي اخرجه الشيخان في الصحيحين عن انس قال سمعت رسول الله صلي الله عليه وسلم بقول لبيك بحجة وعمرة ومنها قوله عليه السلام لا ينكح المحرم و لاينكح ولا يخطب انفرد مسلم باخراجه ظنوا ان ابا حنيفة ترك العمل به بالقياس وانما عمل ابوحنيفة رح بالحديث الذي اتفقا علي صحته واخرجاه في صحيحهما من حديث ابن عباس ان النبي صلي الله عليه وسلم تزوج ميمونة وهو محرم ومنها قوله عليه السلام الشفعة فيما لو يقسم ظنوا ان ابا حنيفة تركه بالقياس وانما اخذ ابوحنيفة بالحديث الصحيح الذي اتفق الشيخان علي اخراجه وهو قوله عليه الصلوة والسلام الجاراحق بسقبه ومنها الصومات الواردة في الحث علي نواذل العبادات ظنوا ان ابا حنيفة تركها [ صفحه 110] بالقياس حيث قال الاشتغال بالنكاح افضل وانما اخذ ابوحنيفة بالحديث الصحيح ولكن اصوم واقطروا تزوج النساء فمن رغب عن سلتي فليس مني ومنها العمومات الواردة في اشتراط الولي في النكاح نحو قوله عليه السلام لانكاح الابولي ظنوا ان ابا حنيفة ترك العمل بها بالقياس حيث قال بانه

يصح النكاح بغير ولي في البالغة وانما عمل ابوحنيفة بالحديث الصحيح الخاص الذي اخرجه الترمذي في جامعه ان النبي صلي الله عليه وسلم قال الايم احق بنفسها من وليها والبكر تستأذن في نفسها واذتها صماتها وبالحديث الصحيح الذي رواه البخاري ان ختساء زوجها ابوها وهي كارهة وكانت ثيبة فردالنبي صلي الله عليه وسلم نكاحها فلهذا قال ابوحنيفة الايم احق بنفسها من وليها والبكر تستأذن خلافا للشافعي رحمه الله ومنها العمومات الدالة علي اشتراط التسمية [24] . في النكاح ظنوا ان ابا حنيفة ترك العمل بها بالقياس وانما عمل ابوحنيفة بالحديث الصحيح الذي رواه الترمذي في جامعه ان امراة انت عبدالله بن مسعود وقد تزوجها رجل ومات عنها ولم يفرض لها صداقاولم يدخل بها فقال عبدالله اري لها مثل صداق نسائها ولها الميراث وعليها العدة فشهد معقل بن سنان الاشجعي ان النبي صلي الله عليه وسلم قضي في تزويج بنت واشق الاشجعية مثل ماقضي به عبدالله قال الترمذي هذا حديث صحيح فلهذا قال ابوحنيفة رحمه الله يصح النكاح خلافا للشافعي رحمه الله ومنها العمومات الواردة في اباحة الطلاق ظنوا ان ابا حنيفة رحمة الله عليه تركها بالقياس حيث قال بجهة ارسال الثلاث وانما اعتمد ابوحنيفه رح بالحديث الصحيح [ صفحه 111] اتفق الشيخان علي اخراجه وهو حديث ابن عمرانه طلق امراته في حال الحيض فسأل عمر النبي صلي الله عليه وسلم عن ذلك فقال مره فليراجعها ثم يمسكها حتي تطهر ثم تحيض ثم تطهر ثم تحيض ثم تطهر ثم ان شاء امسكها بعد وان شاء طلقها قبل ان يبين فتلك العدة التي امرالله تعالي ان يطلق لها النساء ومنها جريان القصاص في كسر السن خلافا للشافعي

رحمه الله ظنوا ان ابا حنيفة رحمه الله قال بالقياس وانما اعتمد ابوحنيفة بالحديث الصحيح الذي اخرجه البخاري في صحيحه وهو حديث انس ان الربيع بنت النضر عمته لطمت جارية فكسرت سنها فعرضوا عليهم الارش فابوا فاعرضوا عليهم العفو فابوا فاتوا النبي صلي الله عليه وسلم فأمرهم بالقصاص الحديث بطوله ومنها العمومات الواردة بقتل المشركين ظنوا ان ابا حنيفة ماعمل بها بل بالقياس حيث قال لايقتل المرأة ولا الشيخ الفاني ولا الرهبان ولا العميان خلافا للشافعي رحمه الله وانما اعتمد ابوحنيفة بالحديث الصحيح الذي رواه الترمذي في جامعه ان امرأة وجدت مقتولة في بعض مغازي رسول الله صلي الله عليه وسلم فانكر رسول الله صلي الله عليه وسلم قتل النسأ والصبيان قال الترمذي هذا حديث صحيح ومنها العمومات الواردة في اباحة صيد الكلب ظنوا ان ابا حنيفة لم يعمل بها بل بالقياس حيث قال بانه لايوكل صيد الكلب اذا اكل منه خلافا للشافعي رحمه الله في احد قوليه وانما اعتمد ابوحنيفة رحمه الله بالحديث الصحيح الذي اخرجه الشيخان ان عدي بن حاتم سأل رسول الله صلي الله عليه وسلم فقال اذا ارسلت كلبك المعلم فقتل فكل واذا [ صفحه 112] اكل فلا تأكل فانما امسك علي نفسه ومنها الرد علي ذوي السهام الا علي الزوج والزوجة وعند الشافعي رحمه الله يوضع في بيت المال ظنوا ان ابا حنيفة رحمه الله قال ذلك بالقياس وانما اعتمد ابوحنيفة رح بالحديث الصحيح الذي اخرجه البخاري ومسلم وهو حديث ابي هريرة رضي الله تعالي عنه ان رسول الله صلي الله عليه وسلم قضي في جنين امرأة من بني لحيان سقط ميتا بغرة عند اوامة ثم توفيت المرأة التي قضي

لها بالغرة فقضي رسول الله صلي الله عليه وسلم بان ميراثها بينها وزوجها وان العقل علي عصبتها واحاديث آخر أخرجه مسلم في صحيحه فعلم بهذا كله ان الذي قاله الخطيب وغيره ان ابا حنيفة كان يعمل بالقياس والرأي دون الاخبار بهت وافتراء وهو واصحابه برأء وانما يعملون بالقياس عند عدم الحديث وكذلك جميع المجتهدين رضوان الله عليهم اجمعين انتهي ما قاله الخوارزمي رحمه الله مؤلف گويد عفا الله عنه اگر چه در اين اصل رابع سخن به طول كشيد اما براي برادران احناف از فوائد خالي نيست كه اكثركم علمان الحديث غير مقلدين همين وظيفه ورد زبان دارند كه امام ابوحنيفه رح قياس و رأي خود را بر حديث مقدم مي كند معاذ الله من ذلك كه امام ابوحنيفه رح قياس خود را بر قول صحابي هم مقدم نمي كند چنانچه مشهور است كه خليفه منصور به طرف امام اعظم رحمه الله نوشت كه من شنيده ام كه تو قياس خود بر حديث مقدم مي كني امام در جواب نوشت ليس الامر كما بلغك يا امير المؤمنين انما اعمل اولا بكتاب الله ثم بسنته رسول الله صلي الله عليه و سلم ثم اقضية ابي بكر وعمر وعثمان وعلي ثم اقضية بقية الصحابة رضي الله عنهم ثم اقيس بعد ذلك و به اين سخن محض از تعصب [ صفحه 113] و تحسد به نسبت امام اعظم رضي الله عنه نزد جهلا حجت مي گيرند و بعض مواضع است كه فكر آنها به غور مأخذ حضرت امام نمي رسد و به دقايق استنباطات خداداد او رحمه الله تعالي نمي توانند رسيد زيرا كه انتهاء عروج اين جماعت

تا صحاح سته است و زمانه اصحاب صحاح سته بعد از زمانه حضرت امام اعظم است رحمه الله تعالي به قدر صد سال زياده وكم پس اگر كدام حديثي در زمانه اصحاب صحاح ضعيف باشد از آن لازم نمي آيد كه همان حديث در زمانه امام اعظم هم ضعيف باشد به جهت احتمال آنكه طريان ضعف در آن حديث از سبب رواة متأخرين باشد چنانچه همين مضمون از فرموده حضرت شيخ عبدالحق محدث دهلوي در كتاب فتح المنان سابق ذكر يافت و شيخ عبدالحق اول كسي است بعد خير القرون خلط و ملط در آراي عالم به عموم پيدا شد و زمانه رنگ ديگر گرفت اگر ديگر نمي گرفت تخصيص خير القرون از زبان مبارك رسول امين مأمون براي چه بود. خاتمه در اول رساله تحرير يافته كه وهابيان دو فرقه اند وهابي حقيقي كه خود را اهل حديث مي گويند و مقلدين مذاهب را مشركين و كفار و مباح المال والدم مي دانند چون نجديان و بعض افراد وهابيان هندو بنام حضرت امام ابوحنيفه رحمة الله عليه سخت توهين و طعن ولعن در كتب خود مي نويسند چون ابوالقاسم بنارسي نو مسلم كه كتابي مسمي به الجرح علي ابي حنيفه تأليف كرده است در آن مي نويسد كه او يعني ابوحنيفه قرآن و حديث نخوانده بود و او علم تاريخ و تفسير مطلقا نمي دانست و او مانند شيخ چلي خيالات داشت و از او يك حجام بهتر است وفقه او فقه بي علمي است و او در علم حديث بالكل نادان بود كه يك حديث هم به او نرسيده و او ضعيف و

تمامي استادان و شاگردان او ضعيف و او مرجيه و جهميه زنديق بود و مرجيه از اسلام خارج اند لهذا حنفيان هم از اسلام خارج اند و او بنياد شرك [ صفحه 114] قائم كرد لهذا او مشرك شد و طريقه او خلاف صريح قرآن است و او نه مجتهد بود و نه در او شروط اجتهاد موجود بودند و او قرن الشيطان است و او باغي است و از او هيچكس در مسلمانان زياده رذيل و منحوس نگذشته اباطيل وهابيه نقل از الجرح علي ابي حنيفة طبع سعيد المطابع بنارس سنه 1330 و چون عبدالجليل سامردي كه كتابي بنام بوي غسلين در سنه 1319 طبع كرده و در آن هم داد گستاخي داده است و باز ديگر مقتدايان متقدمين آنها چون ابن تيميه و ابن قيم و ابن عبدالهاد و مقتدايان متأخرين اينها چون قاضي شوكاني ميني و مولوي اسمعيل دهلوي و صديق حسن خان بهوپالي وغيرهم اين جمله به نسبت فقه امام ابوحنيفه چيزها نوشته كه ذكر آنها نهايت تطويل طلب است خير آنها دانند عقائد و اعمال شان دانند به حكم آيه كريمه أفرأيت من اتخذ الهه هواه واضله الله علي علم و ختم علي سمعه وقلبه وجعل علي بصره غشاوة فمن يهديه من بعد الله كيست كه گمراه او تعالي راه به راه راست آرد اما سوال در اينجا از فرقه ثانيه وهابيه كه خودها را در لباس حنفيت پوشانيده عوام وكم علمان را از راه مي برند اين است لله ايمانا راست بگويند كه آيا شمايان عقائد اعمال طائفه او لي را نيك و مستحسن مي دانيد يا قبيح و

نا جائز اگر نيك و مستحسن دانند پس به حكم حديث المؤمع من احب ايشان نيز جز ولا ينفك آنها مي باشيد و دعوي حنفيت شمايان به نفاق است پس آيات منافقين كفار كه در اول رساله تحرير يافته است بر شمايان هو بهور است و صادق مي آيند. و اگر عقائد و اعمال و اقوال آنها را قبيح و ناروا مي دانيد پس قسم به ذات پروردگار شمايان را داده مي شود راست بگويند كه كدام فردي از افراد شمايان كدام كتابي كدام رساله كدام تحريري و در ترديد آنها نوشته است يا نه اگر نوشته است نامش چيست و مصنفش كيست و اگر نه نوشته است غيرت اسلامي و حميت ايماني [ صفحه 115] شمايان چه مقدار است از جماعة اولي كه مقلدين را خطابهاي شرك وكفر و غيره مي دهند سوال است كه شمايان در اعمال و عقائد پيروي مقتدايان خود چون قاضي شوكاني و مولوي اسمعيل دهلوي و صديق حسن خان بهوپالي مي كنيد يا نه اگر مي كنيد شمايان هم مقلدين ثابت گشتيد فرق ما و شما اين است كه مايان مقلدين امام ابوحنيفه و شمايان مقلدين شوكاني و غيره و نسبتي كه از شرك و كفر و بدعت به جماعت مقلدين مذاهب مي كنيد بر شمايان هم راست مي آيد و اگر پيروي آنها نمي كنيد پس چنانچه الجرح علي ابي حنيفه و غيره مي نويسد كدام جرحي هم بر آنها نوشته ايد يا نه اگر نوشته ايد كدام است و اگر نه باعثش چيست و اگر گويند كه مايان پيروي احاديث رسول اكرم صلي الله عليه و سلم

مي كنيم پس در اينجا سؤال اين است كه آيا شمايان را صحبت خير البشر عليه الصلاة والسلام حاصل شده است و به گوش خود از حضور اقدس او صلي الله عليه و سلم احاديث شنيده ايد يا نه اگر شق اول است ثابت كنيد صحبت خود را و اگر شق ثاني است پس شمايان را احاديث مباركه كه رسانيد اگر گويند كه احاديث مايان را مصنفين كتب احاديث چون صحاح سته وغيرهم رسانيدند پس سوال اين است كه اصحاب صحاح وغيرهم از راوياني كه نقلي احاديث مي كنند معتمدين و موثقين بودند يا اگر موثقين نبودند بر قول و روايت آنها عمل كردن خطا است و اگر موثقين بودند به كدام دليل اگر گويند به دليل آنكه بزرگان دين چون امام بخاري و امام مسلم و ابو عيسي ترمذي ويحيي بن معين و حاكم و ابن جوزي و امام سيوطي و غيره هم آنها را معتمدين و موثقين نوشته اند گويم الحمد لله چشم ما روشن دل ما شاد كه اين عين تقليد شخصي است كه معناي تقليد قبول كردن قول شخصي است بلا طلب دليل اما افسوس كه براي شمايان آفتي ديگر پيدا كرده و تراشيده خود شمايان پيش مي آيد كه تقليد شخصي كفر و شرك و بدعت است [ صفحه 116]

حديث افتراق الأمة

آن را علاج چيست در اين وقت ختم رساله بر ذكر احاديث ثلثه مي كنم به گوش هوش بشنو حديث اول حديث افتراق الامة است در صحيح ترمذي به روايت عبدالله بن عمر وقال قال رسول الله صلي الله عليه و سلم ليأتين علي امتي ما اتي علي بني

اسرائيل حذو النعل بالنعل حتي ان كان منهم من إلي امه علانية لكان في امتي من يصنع ذلك وان بني اسرائيل تفرقت علي ثنتين وسبعين ملة تفرق امتي علي ثلاث وسبعين ملة كلهم في النار الا امة واحدة قالوا من هي يا رسول الله قال ما انا عليه واصحابي وفي رواية احمد وابي داود عن معاوية ثنتان وسبعون في النار وواحدة في الجنة وهي الجماعة وانه سيخرج في امتي اقوام تبتجاري بهم تلك الاهواء كما تبتحاري الكلب بصاحبه لايبقي منه عرق ولا مفصل الا دخلته اين حديث شريف جنگ هفتاد و دو ملت را صلح نهاد رسول مقبول آيه كريمه و ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي زينت بخش كلام مبارك اوست فرموده است كه امت من چون بني اسرائيل بر هفتاد سه ملة متفرق خواهند شد از آن جمله هفتاد و دو فرقه به آتش دوزه بروند مگر يكي اصحاب عرض كردند كه اي پيغامبر خدا آن كدام فرقه خواهد بود كه ناجيه باشد فرمود آنان كه بروند بران راهي، كه من و اصحاب من بر آن راهيم سوال آيا اين هفتاد و دو فرقه در امت دعوتند يا در امت اجابت گويم كه در امت اجابت است كه در حديث لفظ امتي مكرر آمده است و ملل زائغه كه اهل قبله نيستند آنها را امه آن حضرت گفته نمي شود و علماء علم كلام هفتاد و دو فرقه را در اهل قبله شمرده اند و ثابت كرده اند كه فرقه ناجيه همين فرقه اهل السنة والجماعة است كه مقلدين مذاهب اربعه اند در اينجا سؤالي بس عظيم و سخت پيچيده

در ميان امت و آن [ صفحه 117] اين ست كه جمله طوائف هفتاد و سه فرقه كلمه گو هستند و هر كدامي از اينها همين حديث شريف را قبول دارند سوال اين است كه هر يكي از اين هفتاد و سه فرقه دعوي اين مي كند كه فرقه ناجيه منم و ما انا عليه واصحابي در حق من راست است حالا كدام كس باشد كه در ميان اين طوائف حكم و امين شده فيصله حق كند و اگر كسي فيصله هم كند كدام فرقه باشد كه خلاف مقصود خود آن فيصله را قبول كند پس مايان اهل السنة والجماعة علاجي ديگر ندانسته همان رسول مقبول را صلي الله عليه و سلم امين قبول كرديم كه او را مأمون از زيغ و باطل يافتيم بالتجاوز اري عرض كرديم كه اي رسول خدا صلي الله عليك و سلم هم تو فيصله اين مهم بفرما ديديم كه به فضل خدا هم در اين حديث فيصله پيدا شد و آن جمله وهي الجماعة است برواية ابو داود و احمد و لفظ جماعت در نام اهل السنة والجماعه موجود است و مراد از جماعه كثرت افراد امت است و كثرت افراد اهل السنة به نسبت و مقابله هر فرقه از اين فرق هفتاد و دو بديهي است اگر كسي را باور نشود آدم شماري عالم را كه به حكم حكام وقت فيصل مي شود پيش نظر نهد تا حق حق شود و باطل باطل گردد بلكه افراد اهل السنة والجماعة كه پابند و مقلدين مذاهب اربعه اند اگر به مقابله جمله هفتاد و دو فرقه گرفته شوند تا هم

به فضل الهي زياده هستند اگر كسي گويد كه مراد از جماعة در حديث كساني اند كه بر راه صواب باشند گو تعداد افراد او كم باشد چنانچه بعض محرومين را همين گمان است گوئيم كه فيصله اين قصه باز هم رسول مقبول صلي الله عليه و سلم در حديث ديگر فرموده است كه مراد از لفظ جماعه كثرت افراد است و آن اين است عن ابن عمر رضي الله عنهما قال قال رسول الله صلي الله عليه و سلم ان الله لا يجتمع امتي او قال امة محمد علي ضلالة ويد الله علي الجماعة و من شذ شذ في النار رواه الترمذي وعن [ صفحه 118]

لا تجمع أمتي علي الضلالة

ابي بصرة قال قال رسول الله صلي الله عليه و سلم سألت ربي ان لا تجتمع امتي علي ضلالة فاعطانيها رواه الطبراني وعن ابن عباس قال قال رسول الله صلي الله عليه و سلم من فارق الجماعة فمات مات ميتة جاهلية رواه البخاري باز هم اگر كسي گويد در اين احاديث شريفه اگر چه لفظ اجتماع امه و لفظ جماعه آمده است اما باز هم تصريح به كثرت افراد نيست گوئيم وعن ابن عمر رضي الله عنهما قال قال رسول الله صلي الله عليه و سلم اتبعوا السواد الاعظم فانه من شذ شذ في النار رواه ابن ماجه وعن معاذ بن جبل قال قال رسول الله صلي الله عليه و سلم ان الشيطان ذئب الانسان كذئب الغنم يأخذ الشاة القاصية والناحية واياكم والشعاب وعليكم بالجماعة والعامة رواه احمد وعن ابي هريرة قال قال رسول الله صلي الله عليه و سلم من فارق الجماعة شبرا فقد خلع ربقة

الاسلام عن عنقه رواه احمد و ابو داود ومشكوة شريف لفظ سواد اعظم و عامه تصريح است به كثرت افراد و كثرت افراد در مقابله جميع فرق اهل قبله مر اهل السنة والجماعة و مقلدين مذاهب اربعه را است پس ثابت شد كه فرقه ناجيه هم فرقه اهل السنة والجماعة است، حديث دوم مردي است از حضرت عبدالله بن مسعود قال قال رسول الله صلي الله عليه و سلم ان الاسلام بدء غريبا وسيعور غريبا كما بدء فطوبي للغرباء ترمذي في باب ما جاءان الاسلام بدء غريبا صفحه 377 غريب در اصطلاح عرب مسافر و تنها را گويند ليني دين اسلام در ابتدا ضعيف بود و از ضعف ترقي به قوت كرد تا كه رسيد به حد كمال قوت بعد از آن رو به نزول كرد تا كه رسيد در اين زمان به حد كمال ضعف و هنوز تنزل او يوما فيوما در زيادت است و اين صفت نيست در تمامي اهل قبله مگر اهل السنة والجماعة را زيرا كه معلوم و مشاهد هر ذي فهم [ صفحه 119] است كه تمامي فرق زائغه چون شيعه و خارجيه و وهابيه و نيجريه و مرزائيه وغيرهم در اين زمان يوما فيوما در ترقي است اگر كسي را شك آيد آدم شماري ده سال سابق را با آدم شماري حال مقابله كند و بيند كه فرق زائغه چه مقدار سال به سال زيادت مي كنند و اين زيادت از كجا مي آيد از افراد اهل السنة والجماعة كم مي شوند و سبب اخراج عوام از تقليد و دخولش در فرق زائغه معلوم است كه در آن طرق

پابندي اكثر محارم شرعيه نيست و هر كس مطلق العنان مجتهد وقت خود است هر چه خواهد آن كند و نفوس اماره اين زمانه از تقليد و پابندي شرع شريف ابا مي كنند از آن وجه ربقه تقليد از گردن هاي خود انداخته لا مذهبي اختيار مي كنند و مطابق خواهشات نفوس خود بلا لومة لائم و او نفس پروري داده عمر خود را در مقتضيات نفوس به آخر مي رسانند پس از اين حديث شريف معلوم شد كه اسلام حقيقي همين جماعت اهل السنة و الجماعة مقلدين مذاهب اربعه است بلكه اسلام نام همين جماعت مقرر شد كه از غربت به ترقي رسيد و باز از ترقي رو به غربت نهاد فالحمد لله علي ذلك وانا لله و انا اليه راجعون و اگر كسي گويد كه در حديث شريف لفظ اسلام است و اسلام در مقابله كفر مستعمل مي شود پس معناي حديث چنان باشد كه اقتدار و حكومت اسلام از ضعف به قوت رسيد و از قوت باز رجوع به ضعف خواهد نمود گوئيم آن حاكمان ذوي الاقتدار اسلاميه كه بودند آيا وهابيه غير مقلدين بودند آيا شيعه و نيجري بودند آيا مرزائي و نجدي بودند آنها هم آخر مسلمانان مقلدين يكي از مذاهب اربعه بودند پس ضعف آنها در مقابله كفار باز هم ضعف جماعت مقلدين شد حديث سوم عن انس رضي الله عنه قال جاء رجل إلي رسول الله صلي الله عليه و سلم فقال يا رسول الله صلي الله عليه و سلم متي قيام الساعة فقام النبي صلي الله عليه و سلم إلي الصلاة فلما صلوته قال اين السائل عن

قيام الساعة فقال الرجل [ صفحه 120] انا يا رسول الله قال ما اعددت لها قال يا رسول الله ما اعددت لها كثير صلوة ولا صوم الا اني احب الله ورسوله فقال رسول الله صلي الله عليه و سلم المرء مع من احب وانت مع من اجبت فما رايت فرح المسلمين بعد الاسلام فرحهم بها هذا حديث صحيح ترمذي صفحه 344 مقصود از حديث شريف آنكه هر كه در دنيا كسي را محبوب دارد و در عقبي به همراه او در صف او و در درجه او خواهد بود پس كساني كه دعوي حنفيت مي كنند و با نجديان محبت قلبي دارند و افعال شنيعه آنها را مستحسن مي دانند و به قتل مسلمين اهل حرمين وهتك حرمات الله و تخريب شعائر الله بر او لقب غازي وموحد كامل وعظمة السلطان مي نهند و تولاي آنها مي كنند پس به حكم همين حديث شريف و حكم كريمه و من يتولهم منكم فانه منهم اين كلمه گويان حنفي نما در روز قيامت در صف آنها و در درجه آنها خواهند بود پس به دعوي حنفيت آنها كسي فريفته نشود كه اينها عقيدة عين آنهايند ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمة انك انت الوهاب اللهم ارزقنا حبك وحب من يحبك وحب عمل صالح يقربنا إلي حبك وحب عبد صالح يد لنا إلي حبك وارزقنا اطاعتك واطاعة رسولك واطاعة عبادك الصالحين فقد قلت وقولك حق ومن يطع الله والرسول فاولئك مع الين انعم الله عليهم من النبيين والصديقين والشهدأ والصالحين وحسن اولئك رفيقا ذلك الفضل من الله وكفي بالله عليما وليكن هذا آخر

ما اردنا تحريره في هذا المقام وصلي الله علي سيدنا محمد واله واصحابه بارك سلم وكان الفراغ من تحرير الرسالة ضحوة الاثنين الثامن عشره من شهر جمادي الاولي المنسلكة في شهور سنة ست واربعين بعد الالف وثلاثمأته وانا الفقير إلي الله محمد حسن المجددي الفاروقي اللهم اختم لنا ولمن نظر فيها بعين الانصاف بالخير والسعادة يازالجود والمغفرة تأليف 1346 تمت بالخير 1928 [ صفحه 121] تقريظ حضرت علامة العصر رأس العلماء مولنا عبد الباقي صاحب قاضي بلاد سنده و بلوچستان و سجاده نشين درگاه عالي حضرت مفتي و يار السنده استاذ الآفاق علامه مولنا محمد عبدالغفور الهمايوني عليه الرحمة بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله وحده والصلوة والسلام علي من لانبي بعده وعلي اله واصحابه الذين هم الموضيون عنده اما بعد فاني قد طالعت الرسالة المسماة بالاصول الاربعه في ترديد الوهابيه التي ضفها الجر القمقام والبحر الطمطام حافظ آيات القران ناشر احاديث رسول الرحمن المقتدي في مذهب الامام النعمان حضرة سيدي ومولايي الحاج محمد حسن جان لازالت شموس افاضة ساطعة وبدور افادته لامعة فوجدتها بحمدالله حاوية علي تحقيقات انيقة وشاملة علي تدقيقات رشيقة ماسمعتها الآذان ولا رأتها الاعين ولا خطرت علي قلب بشر مشيدة بالدلائل الساطعة ومؤيدة بالحجج القاطعة نافعة نفعاجما وفاتحة قلي با غلفا و اعينا عميا وآذانا ضما ولاريب في انها ماء زمزم يشربونه بنيل الشفاء من كان قلوبهم غلفا وتنكشف افئدتهم بها انكشافا يقربهم إلي الله زلفي وماء الحيات يحيي به صدور الموتي وكحل الجواهر يبصربه عيون اهل العمي فلله در مؤلفها حيث اتي بدلائل شافية و تحقيقات كافية فيالت شعري هذا كتاب ينطق علكم بالحق والصواب ولعمري ان هذا هو القول الفيصل

في الباب وفصل الخطاب فمن اعرض بعد هذا التحقيق وكان من مرض القلب عليلا فاقرء في شانه قوله تعالي من كان في هذه اعمي فهو في الآخرة اعمي واضل سبيلا واخر دعوتنا ان الحمد لله رب العلمين وسلام علي جميع عباد الله الصالحين خصوصا علي سيدنا وشفيعنا خاتم النبيين وعلي اله واصحابه اجمعين انا الفقير عبدالباقي الهمايوني عفا الله عنه [ صفحه 122] تقريظ حضرت علامة الدهر رئيس العلماء مولنا محمد حسن صاحب سجاده نشين درگاه كپسار شريف و مفتي بلوچستان - بسم الله الرحمن الرحيم محمده وتصلي علي رسوله الكريم والا جميع من سلك صراط المستقيم اما بعد بر ضمائر ارباب بصائر مخفي نماند كه در اين زمان فساد و طغيان كه شيطان و قرن الشيطان در اغواء بني نوع انسان از سر تا پا مشتغل ومنهمك اند از هيچ گوشه نداء ارحني يا بلال مسموع نمي گردد و هيچ كسي از اصحاب فضل و كمال در احياء معتقدات اهل السنة و اماته به دعات عقائد خبيثه مستحدثه مشغول نمي نمايد حال آنكه ارباب مذاهب باطله همچون روافض و مرزائيه و وهابيه در اغواء خلق الله به كمال جوش و خروش معين ابليس پر تلبيس اند و در اين تكاپوي روزانه به تيز رفتاري تمام روز افزون ترقي مي دارند خصوصا فرقه شاذه وهابيه كه خود را در لباس متقيانه ملبوس نموده باجبه و دستار مهره دار و ريش مشروع و عصاي دراز در پرده اشاعت توحيد و اتباع سنت و تبليغ اسلام در دين حضرت سيد المرسلين عيارانه رهزني ها مي كنند و هر كس مي داند كه توحيد ايشان مصنوع به توحيد

نجدي است نه اصلي توحيد اسلامي و سنت ايشان سنت ابن عبدالوهاب و ابن تيميه است نه سنت نبويه علي صاحبها الصلوة والتحية و كساني كه در علم تاريخ يد طولي مي دارند به وجه احسن مي دانند كه اكثر اهل مذاهب باطله عقائد فاسده خود را به بهانه تأييد و حمايت توحيد الهي فروغ در اوج داده اند چنانكه طائفه معتزله كه قرآن پاك كلام الهي را حادث مي دانند و از قديم دانستنش انكار مي كنند و مي گويند كه در صورت اعتقاد قوم كلام الهي تعدد قدماء لازم مي آيد و آن منافي توحيد است كما يستفاد من كتاب المامون العباسي خليفة بغداد إلي نائبه اسحاق بن ابراهيم الخزاعي المذكور في تاريخ الخلفاء في ترجمة المأمون و نمي دانند كه ممنوع و منافي توحيد تعدد ذوات قديمه است نه تعدد صفات قديمه كما حققه في شرح العقائد النسفية بما لا يتصور المزيد عليه و همچون حكماء فلاسفه مثل افلاطون و جالينوس و ارسطاطاليس وغيرهم كه توحيد ذات پاك باري تعالي را به حدي كه رسانيده بودند كه مي گفتند الواحد الحقيقي لا يصدر منه الا الواحد لهذا از باعث تضيق و تقريظ در توحيد از افعال لما يريد بودن او تعالي و از خالق كل شئ بودنش انكار نموده در وادي ضلالت [ صفحه 123] سرنگون افتادند و خالقيت او تعالي شانه را فقط در خلق عقل اول محدود و محصور كردند همچنين وهابيان نيز در توحيد اسلامي تضييق و تفريط و تحريف نموده تعظيم غير الله را اگر چه در حد اجازت شرعيه محدود بوده باشد منافي توحيد و مرادف شرك

وكفر دانستند كما صرحوا به في كتبهم المؤلفة في ذكر التوحيد النجدي صد هزار شكر باريتعالي بجا آورده مي شود كه در اين زمان سعادت اقتران ذات ملكي صفات حجة الخلف بقية السلف راس المشائخ الكرام ورئيس العلماء العظام مولنا ومقتدانا حضرت خواجه محمد حسن جان صاحب فاروقي مجددي سجاده نشين درگاه ئندهء سائينداد زيدت بركاته وفيوضاته در ترديد اقوال وهابيان كتابي مستمي به (الاصول الاربعه في ترديد الوهابيه) تأليف نزده مسلمانان عالم را از شرائن طائفه مفسده نجات بخشيده است فبادروا اليها الطلاب إلي مطالعة هذا الكتاب فانه عديم النظير في هذا الباب مشتمل علي الحق والصواب وانا الفقير محمد حسن الكتباري عفا عنه الباري حيث من علي كافة المسلمين بما يفيد حفظ عقائدهم واذعانهم جين ماشرع المنهبون من ارباب المذاهب الباطلة بنهب متاع ايمانهم وشفي من عليل العقائد السيئة من كان علي شفا واوضح من مراسم الدين ما قد تغير وعفا وليس هذا سنة مستحدثة استأثر بها المؤلف الحبر النحريز بل احقاق الحق و ابطال الباطل سنة قديمة في بيت هذا الشيخ الكبير مستمرة فيهم عن الاكابر إلي الاصاغر يرويها الاخلاف عن اسلاف العشائر كيف لاهو من نسل من هو الفاروق بين الحق والباطل صاحب الدرة والاحتساب إلي وضع الله الحق علي لسانه وجعل لايه موافقا للوحي و الكتاب ومن اولاد من هو الامام الرباني والمجمدد للالف الثاني رحمة الله عليه الذي شف كتابه المسمي بتحقيق النبوة حين رأي بعض متغلبة زمانه عذب كثيرا من علماء الاسلام بتشديدان إتعذيبات لايناسب ذكرها لرسوخهم في متابعة الشرائع واذعان الرسل وبلغ الامر إلي ان يهجر التصريح باسم خاتم الانبياء عليه الصلوة والسلام في مجلسه ومنع ذبح

البقرة وهو من اجل شعائر الاسلام في الهند وخرب المساجد ومقابر اهل الاسلام وعظم معابد الكفار ورسوماتهم وعباداتهم وضف كتابه في الترديد علي الروافض حي رائ فتنتهم قد فشت في الهند واكنافها فالخلف الصالح من اتم بسمات آبائه انصف بصفات كبرائه ليكون اتصافه بتلك الصفات علي صحة انتسابه برهانا كبيرا ومن لم يتصف فكأنه لم يأت بما يكون علي ما ادعاه سلطانا [ صفحه 124] نصيرا فيافأض الجود ويا غاية كل مقصود افضل علينا من بركات هذا الشيخ للمؤلف واجزه عنا وعن جميع المسلمين ما يوازي غناءه ويخازي عنائه من جميل الثناء والصالح الدعاء واخر دعوتنا ان الحمد لله رب العلمين والصلوة واسلام علي سيد المرسلين وعلي آله وصحبه اجمعين كتبه الفقير محمد قاسم المتوطن في بلدة گروهي ياسين ضلع سكهر سنده تقريظ جناب قدوة السالكين علامه مخدوم بصرالدين صاحب سيوستاني - بسم الله الرحمن الرحمن الله تعالي در مولنا المؤلف الشيخ الكامل والعالم العامل المشتهر في المشارق والمغارب صاحب المقامات العلية والمناقب حيث بني اربعة بسم الله الرحمن الرحيم نحمده ونصلي علي رسوله الكريم وعلي آله واصحابه اجمعين اما بعد پس چونكه دستور مقرر شده كه قبل از شروع كتاب مختصر حالات منصف براي ازدياد بصيرت ناظرين ذكر كرده مي شوند بنابراين نبذي از حالات با بركات حضرت مؤلف اين كتاب درج كرده مي آيد والله الموفق والمعين مخفي نماند كه حضرت سيدنا المؤلف امام الوقت شيخ الاسلام خواجه محمد حسن جان صاحب قبله سجاده نشين درگاه ئنده سائينداد مد ظله العالي خلف اكبر و قائم مقام حضرت شيخ قطب الوقت غوث الزمان سراج الاولياء خواجه عبدالرحمن صاحب فاروقي مجددي معصومي مي باشد در

خاندان عالي سلسله فيوض و بكرات و علوم ظاهري و باطني ابا عن جد مسلسل و متوارث جاري است بتاريخ 6 شوال سنه 1278 هج حضرت مولانا المؤلف در دار الرشاد قندها رونق افروز عالم وجود گشتند و ايم طفلي به تحصيل به كمالات از خدمت والد بزرگوار خود مشغول شده علوم درسيه و كتب ابتدائيه را از آن حضرت درس مي گرفتند و به نظر كيميا اثر حضرت ايشان باعلي بمارح كمال رسيدند تا كه در ايام انقلاب دولت افغانيه و تسلط حكومت انگريز بر آن ديار حضرت سراج الاولياء بمعه تمامي اهل و عيال در سنه 1297 هج به اراده توطن و سكونت به طرف عربستان هجرت فرمودند و هم درد آن زمان حضرت مؤلف قبله با وجود صغر سن در غزوات اسلاميه در صف مجاهدين و مبارزين اسلام داخل شده شامل زمره والمجاهدون في سبيل الله باموالهم وانفسهم مي شدند و چون گذر حضرت ايشان بر ملك سنده افتاد حسب استدعاء مخلصين صادقين آن ديار چندي در قريه نكهراز توابع حيدر آباد سنده توقف افتاد و در آن ايام بعض علوم عقليه و نقليه از حضرت علامه الحاج الحافظ مولوي لعل محمد صاحب المتعلوي اخذ فرمودند چون بمعه جميع قبايل و عشائر در سنه 1300 هج [ صفحه 125] به بلاد حرمين شريفين رسيدند در آن بلاد متبركه پنچ سال اقامتگزين شدند و از ماشهير علماء كرام آن ديار چون حضرت شيخ زيني احمد دهلان و حضرت شيخ رحمة الله مهاجر هندي تكميل علوم خصوصا استفاده و استفاضه علم حديث و اجازت روايت صحاح سته حاصل نمودند و با وجودي كه خدمت

ذوي الحقوق و سرپرستي جمله عائله و قافله و رفقاء سفر كه مشتمل بر عجائز و اطفال و زائد از شصت نفر بودند مفوض بذات سامي صفات حضرت مؤلف قبله بوده تا هم مع بجا آوري حق الخدمت در اداي سعي و طواف و حج و عمره و زيارت مشاهد و ماثر متبكره و درس علوم و كسب كمالات و حصول سعادات شب و روز كوشان مي بودند و همدر آن ايام با وجود اين همه اشغال و علائق محض بلطف الهي وحسن سعي و عالي همتي خويش به دولت حفظ كلام الله شريف مشرف شدند بعد از مدت پنج سال حسب الامر حضرت والد سراج الاولياء قدس سره باز به ملك سنده معاودت فرمودند و در قريه نكهر تقريبا ده سال سكونت پذير شدند و چون حضرت سراج الاولياء در سنه 1315 هج به جوار رحمت الهي پيوستند حضرت مؤلف قبله به اتفاق اعزه و علماء و مريدين و مخلصين مسند آراي طريقه آباد اجداد شدند و در قريه ئنده سائنداد خانقاه و مكانات و مسجد تعمير فرمود سكونت اختيار نمودند و در سنه 1320 هج باز داعيه سفر حرمين شريفين (كه هميشه مركوز خاطر عاطر مي باشد) تازه شد و با جماعت مخلصين و محبين سفر ميمنت اثر به خير و خوبي تمام نموده مراجعت فرمودند باز در سنه 1322 هج معاودت حج و زيارت نمودند نوبت چهارم براي زيارت انبياء و اولياء باره عراق و بغداد شريف سفر حج اختيار فرمودند و در آن ديار جميع مشاهد و مزارات متبركه را زيارت نموده بعد از حج و زيارت روضه مطهره به راه

شام وبيت المقدس معودت فرمودند و از زيارت انبياء كرام عليهم السلام مشرف و فيضياب شدند حالات عجيبه و غريبه كه در اين اسفار مشاهده شده جمله در سفر تامهاي خود مفصلا مرقوم فرموده اند والحال بر خانقاه شريف كه مأوي الغربا و مرجع الفقراء والصلحاء است در ئنده سائنداد داكخانه ئنده محمد خان ضلع حيدر آباد سنده به ارشاد وهداتي بندگان خدا مشغول اند و اوقاب شريفه به وظائف عبادات وخيرات و مبرات معمور و مصروف خصوصا در خدمت خلق الله و هم دردي بني نوع انسان و حمايت مذهب اهل سنت و جماعت و قمع وقلع مذاهب باطله و ضلالات شائعه كه به هر طرف عالم گير شده اند وجود شريف حضرت ايشان در اينچنين زمانه قحط الرجال از مغتنمات عزيزه و نعماء عظيمه است متع الله المسلمين به طول بقائه وافاض علينا من فيوضه و بركاته آمين و حضرت ايشان با وجود كثرت مطالعه وسعت معلومات و تبحر در علوم دينيه و قدرت بر تأليف [ صفحه 126] و تصنيف به كمال سلاست و نفاست به سبب قلت فرصت و عدم فراغت چند رساله هاي مختصره و چند كتب معدوده تصنيف كرده اند كه اسماء بعضي از آنها مرقوم مي شوند انيس المريدين كتابي است مشتمل بر اسرار و فوايد عجيبه در ذكر مقامات و خوارق عادات حضرت قبله بزرگوار خود كه نافع و مفيد خاص و عام است انساب الانجاب در نسب حضرات مجدديه كه اسماء تمامي حضرت مجدديه را تا اين زمانه در آن درج فرموده اند رساله تهليليه در معني كمله طيبه و بيان عقايد مذهب اهل السنة والجماعة

و اين هر سه تأليفات خود را به سعي خويش طبع فرموده مفت تقسيم نموده اند و آنچه طبع نشده اند بسيارند منها شفاء الأمراض عربي در وظائف و اعمال و تعويذات مجربه منها رساله رد قادياني منها رساله عالم برزخ در بيان روح عوبي منها رساله تحقيق الجمعة في القري عوبي منها اشاره إلي البشاره در ترديد اقوال معترض بر مكتوبات شريف منها سفر نامه ها و شرح چهل كاف و اجازت نامه احاديث مسلسل از شيخ محمد ابي نصر شامي عربي منها شرح حكم شيخ عطاء الله الاسكندراني منها ترجمه عهود و مواثيق شيخ عبدالوهاب شعراني فارسي ومنها الاصول الاربعه في ترديد الوهابيه منها رسالة في احكام الطاعون عربي منها سرور المحزون في اللطائف عربي منها رسالة في ذكر اولياء الزمان الذين تشرف المؤلف بملاقاتهم منها رسالة في عجائب مصنوعات الله تعالي فارسي وغيرها واخر دعوتنا ان الحمد لله رب العالمين والصلوة علي سيد المرسلين وآله وصحبه اجمعين

پاورقي

[1] راه چمار در اصطلاح هند طايفه ارذال است كه كار پختن پوستهاي جانوران كنند.

[2] راه مؤلف گويد نسبت اين رباعي به مولوي اسمعيل غير صحيح مي نمايد خلاف مشرب و مذهب اوست.

[3] يعني از آنكه وجود مسعود تو در ميان آنها است بر ايشان عذاب نخواهد كرد.

[4] ولنعم ما قال العارف الشيرازي في بستانه اگر بوسه بر خاك مردان زني++ به مردي كه پيش آيدت روشني كساني كه پوشيده چشم دل اند++ همانا كزين توتيا غافل اند مصحح عفي عنه.

[5] اي الجماعات.

[6] اي المستحدت من المال.

[7] اي الفرج.

[8] اي يسرع.

[9] اي طايفة. [

[10] اي نغبا.

[11] قرون البقر.

[12] اي الحديده المعوجة.

[13] تجبذه حبذه.

[14] اي

سودا.

[15] نمو بمعني رسانيدن براي اصلاح.

[16] المزامله المعادلة علي البعير.

[17] المزامله المعادلة علي البعير.

[18] ونوف تركردن مسك.

[19] من اهل السنة والجماعة و هم اهل المذاهب الاربعة 12 (عقود الجواهر المنيفة).

[20] والفضل ماشهدت به الاعداء قال الشعراني في كتابه المسمي بلطائف المنن يقول الفقير إلي الله تعالي عبدالوهاب بن احمد بن علي الشعراني الشافعي عفاالله عنه....

[21] اين بسند الخوارزمي.

[22] الظاهر لك.

[23] اي اسفروا.

[24] اي تسمية المهر في النكاح.

انعكاس عقايد محمد بن عبدالوهاب در ميان علماي اسلامي

مشخصات كتاب

مولف:مكتب اسلام - سال 39 - شماره 4

مقدمه

عقايد عبدالوهاب را كه از مرزهاي نجد فراتر رفته بود، پي گيري مي كنيم و گفتيم اگر چه مسلك وهابيت در قرن دوازدهم توسط محمد بن عبدالوهاب پديدار و منتشر گرديد، ولي ريشه هاي اصلي آن به قرن چهارم به زمان بربهاري و ابن بطه و قرن هفتم و هشتم به زمان ابن تيميه و شاگرد او ابن قيم جوزيه و نظائر آنها مي رسد. پس از پيدايش وهابيت بعضي از علما از اهالي غير نجد نيز به آن مسلك گرويدند و آنچه اين مسلك را در نظر آنها نيكو جلوه داد، اين بود كه اين مسلك به ظاهر با بدعت ها كه در آن زمان بيشتر رواج داشت، به مبارزه برخاسته بود. يكي از معاصران محمد بن عبدالوهاب، «محمد بن اسماعيل صنعاني» (1182 - 1099) امير و مجتهد يمن بود، همين كه از جريان قيام مذهبي نجدي ها آگاهي يافت از اين ماجرا بسيار خوشحال شد و قصيده اي سرود كه مطلع آن اين است: سلام علي نجد و من حل في نجد++ و ان كان تسليمي علي البعد لا يجدي «سلام من بر نجد و ساكنانش باد، اگر چه اين سلام من از دور بر من فائده ندارد». و در دنباله ي آن مي گويد: اعادوا بها معني سواع و مثله++ يغوث و ودا ليس ذلك من ودي [ صفحه 61] و قد هتفوا عند الشدائد باسمها++ كما يهتف المضطر بالصمد الفرد و كم نحروا في سوحها من غيرة++ اهلت لغير الله جهلا علي عمد و كم طائف حول القبور مقبلا++ و يلتمس الأركان منهن بالأيدي [1] . «آنان خاطره بت هاي سواع و ود را زنده كردند

كه ما را هيچ خوش آيند نيست. در شدايد و مشكلات به آنها توسل مي جويند، چنانكه انسان به خداي يگانه و بي نياز پناه مي برد، چه بسا در اماكن عمومي شتر ذبح مي كنند و ندانسته يا دانسته نام غير خدا را مي آورند و چه بسا مردمي كه اطراف قبرها را طواف مي كنند و با دستهاي خود اركان آنها را لمس مي نمايند». و در همين موقع رساله اي به نام «تطهير الاعتقاد عن ادران الالحاد» تأليف كرده بود ولي آنگاه كه از حقيقت قضيه اطلاع پيدا كرد و ديد كه جريان امر خالي از غرض ورزي و توطئه چيني نيست، از كار خود به شدت پشيمان شد، اشعار ديگري ساخت كه مطلع آن چنين است: رجعت عن القول الذي قلت في نجد++ فقد صح لي عنه خلاف الذي عندي «من از آنچه درباره ي نجد گفته بودم، برگشتم، چون خلاف آنچه پيش من بود، ثابت شد». مرحوم علامه ي امين مي نويسد: از همين محمد بن اسماعيل نقل شده كه وي در شرح قصيده ي ياد شده كه به نام «محو الحوبة في شرح ابيات التوبه» معروف است، گفته است: هنگامي كه قصيده ي اول من به نجد رسيد، چند سال بعد مرد عالمي به نام شيخ مريد بن احمد تميمي در ماه صفر سال 1170 پيش من آمد و او بعضي از كتابهاي ابن تيميه و ابن قيم را به خط خود فراهم آورده بود و سپس در ماه شوال همان سال به وطن خود بازگشت، او از شاگردان محمد بن عبدالوهاب بود كه ما قصيده ي خود را به وي فرستاده بوديم. و پيش از او شيخ فاضل به نام عبدالرحمن نجدي نزد ما آمده

بود و او از پسر عبدالوهاب مطالبي نقل كرده بود كه براي ما بسيار عجيب و دردآور بود از قبيل قتل و غارت مسلمانان و آدم كشي و لو با خدعه و نيرنگ و به طور كلي تكفير ملت مسلمان در تمام نقاط جهان از جمله فتاواي منقول از محمد بن عبدالوهاب بود. ما در سخنان عبدالرحمن و در آنچه كه وي از پسر عبدالوهاب نقل مي كرد، در ترديد بوديم تا آن كه شيخ مربد مزبور دوباره پيش ما آمد، او مردي شريف و زيركي بود و برخي از رساله هاي محمد بن عبدالوهاب را با خود همراه داشت كه در آنها حكم كفر اهل ايمان و تجويز قتل و غارت مسلمانان نوشته شده بود، ما درباره ي نويسنده ي اين رساله دقت كرديم و ديديم كه او [ صفحه 62] مردي است كه از شريعت اسلام اطلاع كمي دارد و آن هم سطحي است نه عميق. و نزد استادي درس نخوانده كه بتواند او را ارشاد و هدايت كرده به دانشهاي مفيد و سودمند راهنمايش شود و در احكام و مسائل دين فقيه و دانا نمايد. او را شخصي يافتيم كه برخي از كتابهاي ابن تيميه و ابن قيم را خوانده و بدون فكر و تأمل از آنها تقليد كرده است. در صورتي كه خود آنها تقليد را جايز نمي دانند. مرحوم امين پس از نقل اين داستان مي نويسد: از سخنان محمد بن اسماعيل صنعاني استفاده مي شود كه او از مسلك وهابيت برگشته است و شايد تاريخ بازگشت او پس از نوشتن رساله ي «تطهير الاعتقاد» مي باشد زيرا خود اين كتاب در گزافه گوئي و مغالطه دست كمي از كتابهاي محمد

بن عبدالوهاب ندارد. پس از پيدايش وهابيت برخي از كساني كه منتسب به علم هستند، از اهالي غير نجد، به اين مسلك گرايش پيدا كردند و آنچه اين مسلك را در نظر برخي از برادران اهل سنت نيكو و زيبا جلوه داده، اين است كه اين مسلك به ظاهر با بدعتها كه در آن زمان در جوامع اسلامي بيشتر رواج داشته، به مخالفت و مبارزه برخاسته است ولي افراط و زياده روي غالبا آفتي است كه بيش از آن كه اصلاح كند، افساد مي كند [2] .

نخستين كسي كه بر رد محمد بن عبدالوهاب كتاب نوشت، برادرش بود

همين كه محمد بن عبدالوهاب عقايد خود را آشكار ساخت و مردم را به پذيرفتن آنها فراخواند، عده ي زيادي از علماي بزرگ اسلام با عقايد او به مخالفت پرداختند. نخستين كسي كه به شدت با او به مخالفت برخاست، پدرش عبدالوهاب و سپس برادرش شيخ سليمان بن عبدالوهاب بودند كه هر دو از علماي حنبلي بودند. شيخ سليمان نخستين كسي بود كه در رد عقايد برادرش كتابي تحت عنوان «الصواعق الالهيه في الرد علي الوهابية» را تأليف نمود. او كه از ترس جان خود از «درعيه» به مدينه فرار كرده بود، همين كتاب را نوشت و براي شيخ محمد فرستاد. از مقدمه ي اين رساله معلوم مي شود كه ميان آن دو مكاتبه و پيامهاي شفاهي در جريان بوده و شيخ سليمان اين رساله را در پاسخ نامه هاي او نوشته و فرستاده است وي در اين رساله [ صفحه 63] نوشته: آنچه از گفتار اهل علم آموخته ام براي تو مي نويسم خواه تو قبول بكني يا نكني؟ اگر قبول بكني چه بهتر و خدا را شكر و اگر قبول نكني باز خدا

را شكر كه من به وظيفه ام عمل كرده ام. در آغاز رساله، خطاب به او مي گويد: بدان خداوند تبارك و تعالي حضرت محمد را با قرآن و دين حق به عالم فرستاد تا آن را بر همه ي اديان غالب گرداند و بر او قرآن را نازل فرمود تا حقيقت هر چيز را روشن نمايد و خداوند وعده ي خويش را عملي ساخت و دينش را بر تمام اديان غالب گردانيد. بعد با استناد به آيات و روايات ثابت مي كند كه امت پيامبر، بهترين امتها هستند و اين امر امت تا قيام قيامت ثابت و مستقيم مي باشد و پيروي اثر اين امت را بر هر فردي واجب گردانيده، آنجا كه فرموده: (... و يتبع غير سبيل المؤمنين نوله ما تولي و نصله جهنم و سائت مصيرا) [3] «هركس از راهي جز راه مؤمنان پيروي كند ما او را به همان راه كه مي رود، مي بريم و به دوزخ داخل مي كنيم و جايگاه بدي دارد». بدين ترتيب اجماع امت را حجت قاطع قرار داده كه بر احدي جايز نيست از آن خارج شود. سپس به جهالت و ناداني محمد بن عبدالوهاب اشاره كرده مي نويسد: «به موجب آنچه از پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله رسيده، آدم جاهل نبايد استبداد رأي داشته باشد، بلكه بر او واجب است آنچه نمي داند از اهل علم سؤال كند، چنانكه خداي تعالي فرموده: (فاسئلوا أهل الذكر ان كنتم لا تعلمون) «اگر نمي دانيد از اهل علم بپرسيد» و در روايتي پيامبر فرمود: «هل لا اذا لم يعلموا سئلوا فانما دواء العين السؤال» «چرا سؤال نمي كنيد وقتي كه نمي دانيد زيرا داروي ناتواين و ناداني سؤال است»

بالاخره وظيفه ي جاهل و نادان سؤال كردن است و اين اجماعي است. ابوبكر هروي گفته: تمام علما اجماع دارند بر اين كه جايز نيست كسي ادعاي امات و پيشوائي بكند مگر اين كه جامع اين اوصاف باشد، سپس شيخ سليمان اوصافي را كه براي امام و پيشوا لازم است، از زبان هروي نقل كرده، و سخن وي را چنين ادامه داده است: اگر اين اوصاف در كسي جمع شد، در اين صورت جايز است آن شخص امام و پيشوا باشد و بر ديگران نيز جايز است از او تقليد نمايند و اگر كسي جامع اين اوصاف نباشد، يا فاقد [ صفحه 64] يكي از آنها باشد، ناقص است و نمي تواند امام و پيشوا باشد و مردم از او تقليد نمايند وقتي كه اين شرائط براي صحت اجتهاد و امامت ثابت باشد، بايد كسي كه واجد اين اوصاف نيست، از كسي كه جامع اين اوصاف است، تقليد نمايد. به طور كلي مردم از لحاظ دين دو قسم هستند: مجتهد يا مقلد. سپس در تأييد اين سخن، به كلام «ابن قيم» استناد كرده و گفته است: ابن قيم در كتاب «اعلام الموقعين» نوشته است: «مادامي كه شرايط اجتهاد از جميع علوم در كسي جمع نباشد، جايز نيست از قرآن و سنت حكم اخذ كند. احمد بن المنادي گفت: مردي از احمد بن حنبل پرسيد اگر كسي صد هزار حديث حفظ كند آيا او فقيه مي شود؟ گفت: نه. اگر دويست هزار حديث چطور؟ گفت: نه. گفت: سيصد هزار چطور؟ گفت: نه. گفت: چهارصد هزار چطور؟ گفت: آري ابوالحسن مي گويد از جدم سؤال كردم احمد چقدر حديث حفظ داشت، گفت: ششصد

هزار. شيخ سليمان بن عبدالوهاب پس از ذكر اين مقدمه، مي گويد: من اين مقدمه را براي اين ذكر كردم تا قاعده اي باشد در آنچه بعدا ذكر مي كنيم. بالاخره شيخ سليمان پس از آن كه در اين مقدمه به شرائط سخت و سنگين اجتهاد اشاره مي كند و ثابت مي نمايد كه ادعاي اجتهاد كار آساني نيست و كار هركس نمي باشد و او كه بيش از هركس از معلومات برادرش آگاه است، به او مي فهماند كه معلوماتش در آن حد نيست كه ادعاي اجتهاد نمايد و مثل يك مجتهد مسلم فتوا بدهد سپس برادرش را به جهالت و گمراهي متصف ساخته مي نويسد: «فان اليوم ابتلي الناس بمن ينتسب الي الكتاب و السنه و يستنبط من علومهما و لا يبالي من خالفه و اذا طلبت منه ان يعرض كلامه علي أهل العلم لم يفعل بل يوجب علي الناس الاخذ بقوله و من خالفه فهو عنده كافر هذا و هو لم يكن فيه خصلة واحدة من خصال اهل الاجتهاد و لا والله عشر واحدة و مع هذا خراج كلامه علي كثير من الجهال فانا لله و انا اليه راجعون» [4] . «امروز مردم گرفتار كسي (برادرش محمد بن عبدالوهاب) شده اند كه خود را در علوم قرآن و حديث وارد مي داند و از مخالفان خود هيچ باكي ندارد و اگر از او خواسته شود سخن خود را به اهل علم عرضه كند، هرگز اين كار را نمي كند، بلكه مردم را ملزم مي سازد كه قول وي را بپذيرند و هركس با او [ صفحه 65] مخالفت كند، پيش وي كافر شمرده مي شود. اين شخص در حالي كه حتي يكي از شرايط و

اوصاف اهل اجتهاد در او نيست نه به خدا قسم حتي يك دهم آن شرايط در او نيست با وجود اين سخنان، او براي بسياري از مردم جاهل پسنديده آمده است اينجاست كه بايد گفت: «انا لله و انا اليه راجعون». و با اين كه تمام ملت مسلمان يكصدا بر ضد او هم آواز شده اند، به صداي آنها توجه نمي شود و همه را كافر و نادان مي كنند. خدايا اين مرد گمراه را هدايت كن و به راه راست برگردان». كتاب پر مغز و پر مطلب «الصواعق الالهية» شيخ سليمان بن عبدالوهاب در رد عقايد محمد بن عبدالوهاب و مسلك وهابيت از بهترين و محكمترين كتابهاست و اينك چند قسمت ديگر از اين كتاب را در اينجا مي آوريم: 1 - «فان اهل العلم ذكروا في كل مذهب من مذاهب الأقوال و الأفعال التي يكون بها المسلم مرتدا و لم يقولوا من نذر لغيرالله فهو مرتد...». «علماي هر مذهب، اقوال و افعالي را كه موجب مرتد شدن مسلماني مي شود، ذكر كرده اند ولي نگفته اند كه هركس براي غير خدا نذري بكند، يا از غير خدا حاجت بخواهد، مرتد مي شود و همچنين هيچ كدام به مرتد بودن كسي كه براي غير خدا ذبح كند، يا قبري را لمس نمايد و از خاك آن بردارد، حكم نكرده است آن چنان كه شما مي گوئيد اگر در اين باره حرفي داريد، بگوييد. زيرا كتمان علم جايز نيست، ليكن شما به گمان خود عمل كرده و از اجماع مسلمانان جدا شده ايد و با اين سخن خود كه هركس اين اعمال را (نذر، ذبح و لمس قبر و...) انجام دهد كافر است، و هر

كه مرتكبين آن اعمال را كافر نداند، او هم كافر است، بدين ترتيب همه ي امت محمد صلي الله عليه و اله را كافر دانسته ايد. در حالي كه همه ي مردم مي دانند كه بيشتر از هفتصد سال است كه اين اعمال (نذر، ذبح و زيارت و...) همه مناطق اسلام را پركرده و اهل علم اگر چه خود، اين كارها را انجام ندهند، مرتكبين آنها را تكفير نكرده و احكام مرتد بر آنان جاري نساخته اند، بلكه احكام مسلمين را بر آنها جاري نموده اند. به خلاف گفته ي شما كه شهرهاي مسلمين را بلاد كفر مرتدين مي ناميد، حتي حرمين شريفين را دارالكفر قرار داده ايد، در حالي كه در احاديث صحيح از پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله تصريح شده است كه اين دو شهر همواره دو شهر اسلامي هستند و بت در آن دو شهر پرستيده نمي شود و حتي دجال كه در آخرالزمان همه ي شهرها را زير پا مي گذارد، ولي داخل مكه و مدينه نمي شود. ولي همه ي اين شهرها در نظر شما بلاد حرب است و اهل آنها كافرند زيرا به قول شما بت ها را پرستيده اند و به عقيده ي شما همه ي آنها مشرك و از ملت اسلام خارج هستند. فانا لله و انا اليه راجعون» [5] . [ صفحه 66] 2- «ان هذه الامور حدثت من قبل زمن الامام احمد في زمان ائمة الاسلام و أنكرها من أنكرها منهم و لا زلت حتي ملأت بلاد الاسلام كلها و فعلت هذه الأفاعيل كلها التي تكفرون بها و لم يرو عن احد من ائمة المسلمين انهم كفروا بذلك...». «اين امور (اموري كه وهابيها موجب شرك و كفر مي دانند) قبل از احمد

بن حنبل و در زمان ائمه ي اسلام، به وجود آمده بود. جمعي هم آنها را انكار كردند ولي از هيچكدام از ائمه ي اسلام شنيده و روايت نشده است كه مرتكبين اين اعمال را كافر يا مرتد دانسته و دستور با آنان را داده باشند، يا اين كه شهرهاي مسلمانان را همانگونه كه شما مي گوييد، بلاد شرك يا دارالكفر ناميده باشند، و نيز در اين مدت هشتصد سال كه از زمان ائمه مي گذرد، از هيچ عالمي روايت نشده است كه اين امور را كفر دانسته باشد، بلكه هيچ عاقلي چنين گمان نمي كند. به خدا قسم لازمه ي گفتار شما اين است كه تمام امت اسلامي و علما و امراي آنها بعد از زمان احمد بن حنبل تاكنون كافر و مرتد مي باشند. انا لله و انا اليه راجعون». شيخ سليمان در اينجا با حالت تأثر و اندوه مي گويد: «واغوثاه الي الله واغوثاه» از اين سخن شما كه مي گوييد: قبل از شما، هيچ كس دين اسلام را نشناخته است [6] . 3 - «و معلوم عند الخاص و العام لمن له معرفة بالاخبار ان هذه الامور التي تكفرون بها ملأت بلاد المسلمين من أكثر من سبع مأئة عام...». «بر خواص و عوام و هركس كه با اخبار آشنائي دارد، معلوم است اين اموري كه شما به سبب آنها، مردم بلاد مسلمين را متجاوز از هفتصد سال قبل تا به امروز (زمان تأليف كتاب الصواعق) كافر مي پنداريد، اگر آن امور بدانگونه كه شما مي پنداريد بت پرستي بزرگ باشد. پس اهل آن شهرها كافرند و آن طوري كه شما مي گوييد هر كه آنها را كافر نداند، خود او كافر است در حالي

كه واضح است كه علما و امرا آنان را كافر ندانسته اند و احكام مرتد را بر آنان جاري نساخته اند». با اينكه همه ي اين امور در غالب بلاد اسلام به طور آشكار جريان دارد و عده ي زيادي از اين راهها امرار معاش مي كنند و از تمام شهر به اماكن مقدسه سفر مي كنند. با وجود اين شما به ما بگوئيد كه آيا حتي يك نفر از اهل علم يا اهل شمشير را مي توانيد به ما نشان بدهيد كه مانند گفته هاي شما سخني بر زبان آورده باشند. همه ي علما حكم اسلام را بر آنان جاري ساخته اند پس اگر مرتكبين اين اعمال، به زعم شما، كافر و بت پرست باشند و علما و امرا بر آنها حكم اسلام كرده باشند، لازمه ي اين عمل شما كفر تمام علما و امراست زيرا هركس اهل شرك را كافر نداند [ صفحه 67] خود او كافر خواهد بود و در اين صورت از امت حضرت محمد صلي الله عليه و اله محسوب نمي شود و اين با حديث نبوي منافات دارد [7] . 4 - شيخ سليمان كه اساس كتاب خود را بر رد سخن برادرش مبني بر تكفير عموم مسلمانان (غير از اتباع خود) قرار داده، در پايان 52 حديث از صحاح سته و ساير كتب معتبر اهل تسنن در رد وي نقل كرده است و به موجب همين روايات ملاك مسلمان بودن، بر زبان جاري ساختن شهادتين و انجام ضروريات دين مي باشد [8] . شيخ سليمان ظاهرا كتاب ديگري هم موسوم به «فصل الخطاب في الرد علي محمد بن عبدالوهاب» در رد عقايد برادرش نوشته است كه فعلا از آن خبري نيست. «عباس

محمود عقاد» نويسنده ي نامي مصر مي نويسد: «بزرگترين مخالفان شيخ محمد، برادرش شيخ سليمان صاحب كتاب «الصواعق الالهيه» است. عقاد همچنين گفته است كه شيخ سليمان برادر شيخ محمد كه از بزرگترين مخالفان او بود، در ضمن اين كه سخنان برادرش را به شدت رد مي كند، مي گويد: اموري كه وهابيان آن را موجب شرك و كفر مي دانند، و آن را بهانه ي مباح شدن مال و جان مسلمانان مي پندارند، در زمان ائمه ي اسلام به وجود آمده بود، ولي هيچ يك از ائمه ي اسلام شنيده و روايت نشده است كه مرتكبين اين اعمال را كافر يا مرتد دانسته و دستور جهاد با آنان را داده باشند و يا اين كه بلاد مسلمانان را به همانگونه كه شما مي گوييد، بلاد شرك و دارالكفر ناميده باشند [9] . خلاصه وقتي محمد بن عبدالوهاب عقايد خود را آشكار ساخت و مسلك وهابيت را بنياد نهاد، علماي معاصر وي از اين مسلك احساس خطر كردند و در رد او كتابها و رساله ها نوشتند و گفتيم اولين كتاب را در رد او برادرش شيخ سليمان نوشت. البته پدرش شيخ عبدالوهاب نيز از مخالفان سرسخت فرزند خود محمد بود و او را بر انحرافش از آئين اسلام سخت نكوهش مي كرد ولي ظاهرا او كتابي در اين زمينه ننوشته است.

پاورقي

[1] تطهير الاعتقاد، به نقل كشف الارتياب، ص 15.

[2] بنا به نقل كشف الارتياب، ص 16 ، 15 و ترجمه ي فارسي، ص 9 و 10.

[3] سوره نساء: آيه 115.

[4] الصواعق الالهية، ص 4.

[5] همان كتاب، ص 7.

[6] همان كتاب، ص 38.

[7] منظور حديثي است در صحيح مسلم از پيامبر اكرم صلي الله عليه و

اله روايت شده است كه: «ان الله زوي لي الأرض فرأيت مشارقها و مغاربها و ان امتي ليبلغ ملكها ما زوي لي منها...».

[8] الصواعق از ص 55 تا 63.

[9] الاسلام في القرن العشرين: ص 136 - 7.

دورنماي وهابيت در كلامي كوتاه

مشخصات كتاب

نويسنده: م،ن

نشريه: فلسفه، كلام و عرفان » درسهايي از مكتب اسلام » بهمن 1369، سال 30 - شماره 10

مقدمه

تاكنون در هشت فراز اشاراتي به حركت و انگيزه ها و معتقدات و پيشوايان فرقه وهابيت داشته ايم و سخن به عوامل پيشرفت آنها در سرزمين حجاز و نجد رسيد گفتيم يكي از اين عوامل عامل سياسي بود كه نقش بسيار مهمي در گذشته و حال در حركت وهابيت داشته و دارد و قضاياي اخير خليج فارس گرچه از جهات زيادي ناگوار است ولي اين حسن را دارد كه مساله تسليم بي قيد و شرط وهابيان را در برابر قدرتهاي ظالم جهان كاملا آفتابي و روشن نمود. اكنون به اصل سخن برمي گريدم و بحث را از همانجا كه كوتاه كرده ايم، ادامه مي دهيم: سرزمين حجاز و حرمين شريفين جائي نبود كه از نظر استعمارگران و قواي استكباري دنيا دور بماند و مسلما سيطره بر اين منطقه براي آنها بسيار با ارزش بود. اولا - اينجا قلب جهان اسلام است و وجود يك حركت دست نشانده به آنها امكان مي دهد كه اين قلب را در اختيار بگيرند، و مساله حج كه بالقوه مي تواند به صورت يك كنگره عبادي سياسي درآيد و مسلمين با استفاده از آن نيروهاي خود را بر ضد دشمنان اسلام متشكل كنند، از محتوا درآورده و تبديل به عبادتي خشك و كم اثر كنند كه فاقد روح حج كه در كتاب الهي و سنت پيامبر (ص) و معصومين (ع) آمده، بوده باشد. ثانيا - براي ايجاد تفرقه ميان مسلمين كه شرط اصلي سيطره دشمن بر آنها است، چيزي بهتر از اين نيست كه در كانون اصلي

اسلام حكومتي را روي كار آورند كه در تعارض و تضاد با ساير مسلمين اعم از شيعه و اهل سنت باشد و آتشي روشن سازد كه خاموش ساختن آن به آساني [ صفحه 17] ممكن نباشد و نيروهاي علماي اسلام را براي دفع اين فتنه به خود مشغول دارد و مايه آرامش خاطر دشمن گردد. ثالثا - بعد از كشف منابع عظيم نفت يا به تعبير ديگر عظيم ترين منابع نقشي جهان در اين سرزمين، منطقه فوق، كعبه آمال قدرتهاي بزرگ جهاني مخصوصا آمريكا شد و بزرگترين سرمايه گذاري را براي حفظ حكومت وهابيان در اين منطقه از جهان كردند به طوري كه هم اكنون هيچ نقطه اي در خاورميانه در نطر آنان به اين اهميت نيست، و آنها از هيچ گونه حمايتي از حكام وهابي دريغ نمي دارند. مخصوصا مذهب وهابيت از اين نظر براي آنها مهم است كه عملا ميان سياست و دين جدائي افكنده و ديوار بلندي ساخته است به طوري كه در مراسم مذهبي حتي نماز جمعه كه اصلا يك نماز عبادي سياسي است و خطبه هاي آن بايد ناظر به مسائل مهم سياسي و اجتماعي باشد، كمترين اثري از مسائل مهم سياسي جهان اسلام ديده نمي شود. مجموع اين جهات سبب شده كه كارگزاران استكبار هم در آغاز و هم در ادامه راه از اين حكومت و مذهب حمايت كنند و از هيچگونه حمايتي دريغ ندارند.

كتب مهم بر ضد وهابيگري

جالب توجه است كه از اولين كتابهائي كه بر ضد محمد بن عبدالوهاب نوشته شد كتاب «الصواعق الالهيه» است كه به وسيله برادرش شيخ سليمان نوشته شد. و نيز قابل توجه است كه قسمت مهمي از اين كتب

رديه وسيله علماي حنفي نگاشته شده است و اين خود نشان مي دهد تا چه اندازه علماي اسلام احساس خطر از اين مذهب مي كنند. يكي ديگر از كتب قابل ملاحظه در اين زمينه كتاب «الدرر السنيه» نوشته سيد احمد زيني دحلان مفتي مكه است. از كتابهاي مهم ديگر در اين زمينه كتاب «كشف الارتياب» كه در نوع خود كم نظير است نوشته مرحوم سيد محسن عاملي مولف «اعيان الشيعه». و ديگري منهج ارشاد «مرحوم كاشف الغطاء كتاب وهابيان» تاليف آقاي فقيهي نيز از كتب خود در اين قسمت است و نيز كتاب «آئين وهابيت» از كتابهاي خوب در اين زمينه است.

كتابهائي كه در نقد از وهابيگري نوشته شده

همان گونه كه طرفداران وهابيگري از خود محمد بن عبدالوهاب گرفته (وقتي قبل از او ابن تيميه) تا به امروز كتب زيادي در دفاع از اين فرقه نوشته اند كه [ صفحه 18] غالب آنها تكرار مكررات است و عصاره ي همه آنها چند مطلب است كه به خواست خدا بعدا مورد بحث و بررسي قرار مي گيرد. همچنين كتب رديه و نقدهاي زيادي نيز از ناحيه مخالفان نوشته شده است كه نكته هاي عجيبي در بر دارد. از جمله اينكه نخستين كتاب در زمان خود محمد بن عبدالوهاب و از سوي برادرش شيخ سليمان بن عبدالوهاب بود او كتابي بنام «الصواعق الالهيه» نوشته و عقايد برادرش را سخت مورد حمله قرار داد و چون از بي رحمي برادر و طرفدارانش آگاه بود سرانجام از ترس اين كه خونش وسيله آنها ريخته شود عيينه را ترك كرد. البته پدر او عبدالوهاب نيز از مخالفين سرسخت فرزند خود محمد بود و او را بر انحرافش از آئين اسلام نكوهش مي كرد ولي

ظاهرا او كتابي در اين زمينه ننوشت. باز نكته جالب توجه اين است كه غالب كتابهائي كه در اين واخر در نقد اين مذهب نوشته شد از سوي علماي اهل سنت و حنفيها بود و اصولا بسياري از كتب مهم رديه به قلم دانشمندان سني و حتي بعضي از آنها مانند «الفتوحات الاسلاميه» نوشته زيني دحلان مفتي مكه از سوي كساني است كه در همان محيط و همان سرزمين زندگي داشته و اثرات اين مذهب را با چشم خود ديده اند. در اينجا به قسمتي از كتب معروف رديه اشاره مي كنيم: «الصواعق الالهيه» تاليف شيخ سليمان بن عبدالوهاب (برادر بنيانگذار اين مسلك) 2- «الفتوحات الاسلاميه» تاليف زيني دحلان مفتي مكه. 3- «فتنه الوهابيه» تاليف همين مولف. 4- «سيف الابرار علي الفجار» تاليف محمد بن عبدالرحمن حنفي. 5- «تجريد سبب الجهاد» نوشته عبدالرحمن عبداللطيف (استاد محمد بن عبدالوهاب). 6- مقاله شيخ محمد بن سليمان كردي (استاد محمد بن عبدالوهاب.) 7- «النقول الشرعيه في الرد علي الوهابيه» نوشته شيخ حسن شطي حنبلي دمشقي. 8- «الفجر الصادق» نوشته جميل صدقي. 9- «الدرر السنيه». 10- «ازهاق الباطل» تاليف امام الحرمين محمد بن داود. [ صفحه 19] قسمتي از كتب پربار قابل ملاحظه اي كه از سوي علماي شيعه نوشته شده به شرح زير است: 1- كشف الارتياب. نوشته عالم بزرگوار مرحوم سيد محسن جبل عاملي. 2- «منهج الرشاد» نوشته مرحوم كاشف الغطاء. 3- «هذه هي الوهابيه» تاليف مرحوم محمد جواد مغنيه. 4- «البراهين الجليه» نوشته سيد محمد حسن. 5- «آئين وهابيت» نوشته آقاي سبحاني. 6- «وهابيان از نظر تاريخ و عقايد» نوشته آقاي فقيهي. البته در ميان اين كتب نوشته شده

از سوي علماي مرحوم پيشين، كتاب «الارتياب» از حامعيت خاصي برخوردار است كه هم تاريخچه و هم عقايد و افكار آنها را به صورت بسيار گسترده و مشروح مطرح كرده و مورد بررسي و نقد منطقي و علمي قرار داده است. ولي ناگفته پيداست وهابيان متعصب غالبا حاضر نيستند حتي يك صفحه از اين كتب را مطالعه كنند اعم از آنچه از سوي علماي اهل سنت نوشته شده باشد، يا علماي شيعه. آنها نه تنها اين كتب را، كتب ضلال مي پندارند بلكه مطالعه بسياري از آثار اسلامي حتي كتب فقهيه كه از سوي علماي اهل سنت نوشته شده را موجب كفر مي شمردند چون آنها همه مردم را جز خودشان كافر و مشرك خيال مي كنند و طبعا آثار آنها را آثار ضلال و گمراهي، در حالي كه در بحثهاي آينده به روشني ثابت مي شود كه آنها خود آلوده به انواع شركند و بسياري از عقايد آنها شبيه عقايد مشركان عصر جاهليت است.

سفر وهابيت به مصر

مشخصات كتاب

نويسنده: دين پرست،منوچهر

نشريه: تاريخ » زمانه » سال چهارم، خرداد 1384 - شماره 33

مقدمه

جز وهابيت كه شكل گيري آن مستقيما ريشه در انديشه كلامي سنت اسلامي دارد، ديگر جنبشهاي اسلامي دو قرن اخير جهان اسلام به تاثير از انديشه هاي غربي و فعاليت روشنفكراني چون سيد جمال الدين، سيد احمدخان هندي و محمد عبده و... شكل گرفتند. جالب آن كه اين انديشمندان اسلامي، عليرغم اولين برخوردشان با دنياي غرب و در شرايطي كه سياستهاي استعماري اروپا و غرب بر جهان اسلام سايه افكنده بود، در عين توجه به دين اسلام و حتي صاحب نظر بودن در اين زمينه، شيفتگي خاصي به تمدن جديد غربي از خود نشان دادند و حتي درصدد توجيه اسلام برمبناي توجه به انديشه و تمدن غرب جديد برآمدند؛ چنان كه سيد احمدخان هندي در سفري به انگلستان چنان منقلب شد كه حتي مردم هند را در مقابل مردم متمدن غرب، بوزينه تلقي كرد. اما همپاي ديرپايي استعمار، فروپاشي خلافت عثماني، شكل گيري استعمار نو و دولتهاي دست نشانده استعمارگران غربي در كشورهاي اسلامي، و به ويژه پس از شكست تجربه هاي توسعه به شيوه غرب در اين كشورها، به تدريج شيفتگي اوليه روشنفكران مسلمان به غرب، جاي خود را به نوعي طرد انديشه غربي و جستجوي راههاي مبارزه با آن سپرد. بارزترين نمونه اين چرخش و جهت گيري فكري از سمت گرايش به سيستم تمدن غربي به سوي تمركز بر يك روش اسلامي __ در دنياي تسنن __ در انديشه هاي سلفي گرايانه محمد رشيد رضا قابل جستجو است كه عليرغم وجود بن مايه اين فكر در انديشه محمدعبده و سيد جمال الدين، وي در تلفيقي با ناسيوناليسم عربي

به آن وجهه اي خاص بخشيد كه پس از او، هرچه بيشتر بر جنبه هاي افراطي عربي آن افزوده شد تا اينكه تفكر سلفي، عليرغم خاستگاه روشنفكري اوليه اش، امروزه در همسنخي آشكار با وهابيت عربستان، به نماد بارز جمود فكري و بنيادگرايي افراطي تبديل شده است و عليرغم آن كه در ظهور خود پديده اي مدرن به حساب مي آيد، از هر انديشه اي جز خود بيزاري مي جويد. اين نحله فكري گرچه پس از حوادث تروريستي اخير در جهان، معارضان جديدي در سطح بين المللي پيدا كرده است اما اصلي ترين معارض فكري آن تا كنون تفكر شيعي بوده است. ازاين رو نظام جمهوري اسلامي نيز كه براساس انديشه هاي شيعي استوار مي باشد، از همان آغاز مورد دشمني آنان واقع شد؛ چنان كه در جنگ تحميلي عراق و ايران، اين گروهها بيشترين كمك را به رژيم بعث نمودند. مقاله حاضر در نظر دارد سلفيه را از ديدگاه لغوي، تاريخي و معرفت شناختي بررسي كند، سپس سير تطور تاريخي آن را در مصر و از ديدگاه رشيدرضا تحليل نمايد و پس از آن به نقش دولت عربستان سعودي و عقيده وهابيت در حمايت و گسترش سلفيه بپردازد. پرسش اصلي مقاله اين است كه آيا سلفيه مي تواند به عنوان ايدئولوژي مبارزاتي اهل سنت تلقي شود؟ به عبارتي، آيا امروزه سلفيون تنها گروه راديكال در اهل سنت هستند كه به ترويج عقيده خود و مبارزه عليه دشمن __ به ويژه عليه امريكا __ مي پردازند؟

سلفيه در لغت و اصطلاح

سلفي گري در معناي لغوي به معني تقليد از گذشتگان، كهنه پرستي يا تقليد كوركورانه از مردگان است، اما سُلَفيه (Salafiyye: اصحاب السف الصالح) در معناي اصطلاحي آن، نام فرقه اي است كه تمسك به

دين اسلام جسته، خود را پيرو سلف صالح مي دانند و در اعمال، رفتار و اعتقادات خود، سعي بر تابعيت از پيامبر اسلام(ص)، صحابه و تابعين دارند. آنان معتقدند كه عقايد اسلامي بايد به همان نحو بيان شوند كه در عصر صحابه و تابعين مطرح بوده است؛ يعني عقايد اسلامي را بايد از كتاب و سنت فرا گرفت و علما نبايد به طرح ادله اي غير از آنچه قرآن در اختيار مي گذارد، بپردازند. در انديشه سلفيون، اسلوبهاي عقلي و منطقي جايگاهي ندارد و تنها نصوص قرآن، احاديث و نيز ادله مفهوم از نص قرآن براي آنان حجيت دارد. [1] .

خاستگاه فكري سلفيه

محمد ابوزهره در بيان عقايد اين نحله در كتاب تاريخ المذاهب الاسلامية مي نويسد: «هر عملي كه در زمان پيامبر(ص) وجود نداشته و انجام نمي شده است، بعدا نيز نبايد انجام شود.» ابن تيميه (661__728.ق) __ فقيه و متكلم حنبلي __ از اين اصل كلي سه قاعده ديگر استخراج و استنتاج كرد: «1__ هيچ فرد نيكوكاري يا دوستي از دوستان خدا را نبايد وسيله اي براي نزديك شدن به خدا قرار داد 2__ به هيچ زنده يا مرده اي پناه نبايد برد و از هيچ كس نبايد ياري خواست 3__ به قبر هيچ پيغمبر يا فرد نيكوكاري نبايد تبرك جست يا تعظيم كرد.» [2] . معتقدان به سلف صالح، عقايد خود را به احمد بن حنبل (241__164.ق) نسبت مي دادند، اما پاره اي از فضلاي حنبلي در اين خصوص، يعني در نسبت آن سخنان به احمد بن حنبل، با آنان به مناقشه پرداختند. در آن زمان، ميان اين گروه و اشاعره جدالها و مناقشات شديدي جريان داشت و هركدام از آن دو فرقه

ادعا مي كرد كه دعوت آنها براساس مذهب سلف صالح است. معتقدان به سلف صالح با روش معتزله شديدا مخالفت مي كردند؛ زيرا معتزله در تبيين عقايد اسلامي از فلاسفه اي بهره مي بردند كه آنان نيز به نوبه خود افكارشان را از منطق يونان اقتباس مي كردند. تصاويري كه از احمد بن حنبل در منابع مختلف ارائه شده، وي را محدثي سنت گرا و ضد فقاهت و اجتهاد نشان مي دهد كه از تمسك به راي تبري مي جسته و تنها به قرآن و حديث استدلال مي كرده است و چون در استناد به حديث بسيار مبالغه مي نموده، گروهي از بزرگان اسلام، مانند محمد بن جرير طبري و محمد بن اسحاق النديم، او را از بزرگان حديث __ و نه از مجتهدان اسلام __ شمرده اند. درواقع ابن حنبل به عنوان محدثي برجسته و پيرو طريقه اصحاب حديث با هرگونه روش تاويلي و تفسير متون مخالف بود و با بزرگان اصحاب راي، سر ناسازگاري داشت. وي مخالفت با سنت را بدعت مي خواند و با «اهل الاهواء و البدع» موافق نبود. [3] آنچه مسلم است، احمد بن حنبل بيش از صد وپنجاه سال پيشواي عقايد سنتي __ سلفي بود، اما «به طور كلي قشري بودن، متابعت از ظاهر كلام، جمود افكار، تعصب مفرط حنبليان، دورافتادگي مكتب فقهي ايشان از واقعيت زنده تاريخي و مهجوري از هر آنچه در اجتماع و زندگي روزمره تازه بود، در مجموع، منجر به سقوط و [ صفحه 69] انحطاط اين مذهب و كم طرفدار بودن اين فرقه شد.» [4] . پس از مرگ احمد بن حنبل انديشه ها و افكار وي نزديك به يك قرن ملاك سنت و بدعت بود، تا

اينكه عقايد وي و نيز سلفي گري تحت تاثير انتشار مذهب اشعري به تدريج فراموش شد. در قرن چهارم هجري ابومحمد حسن بن علي بن خلف بربهاري براي احياي سلفي گري تلاش كرد، اما در برابر شورش مردم كاري از پيش نبرد. در اواخر قرن هفتم و اوايل قرن هشتم احمد بن تيميه و سپس شاگردان ابن قيم الجوزيه عقايد حنابله را به گونه اي افراطي تر احيا كردند. ابن تيميه به عنوان متكلم و مدافع متعصب مذهب حنبلي، با آزادانديشي و تأويل مخالف بود و لذا اقداماتش بيش ازپيش باعث انحطاط و عقب ماندگي مذهب حنبلي شد. عصر ابن تيميه، دوره انحطاط و تنزل تفكر فلسفي و استدلال منطقي و همچنين قرن روي آوردن به ظواهر دين و توجه سطحي به معارف خشك و مذهبي عنوان شده است. درواقع، در اين عصر «فقها و متكلمان قشري بعضي مذاهب ___ مانند مذهب حنبلي __ به عنوان دفاع از دين و عقايد خاص مذهبي خود، به توجيه اصول و فروع مذهب خود پرداختند و احيانا در اين راه بر ضد علم و فلسفه قيام كردند. ابن تيميه يكي از اين كسان بود كه در مذهب حنبلي قيام كرد. وي به عنوان دفاع از آن مذهب، مبارزاتي با مذاهب ديگر اسلامي مي كرد و عقايد خود را به عنوان زنده كردن عقايد مذهب حنبلي در بسياري از كتابهاي خود بيان كرد.» [5] . با مرگ ابن تيميه، دعوت به سلفي گري و احياي مكتب احمد بن حنبل در عرصه اعتقادات عملا به فراموشي سپرده شد.

ظهور وهابيت

در قرن دوازدهم هجري قمري، محمد بن عبدالوهاب نجدي (1206__1115.ق) با طرح مجدد ادعاي بازگشت به اسلام اصيل، انديشه پيروي از سلف صالح را

بار ديگر به عرصه منازعات كلامي آورد. او با استناد به «بدأ الاسلام غريبا و سيعود غريبا» معتقد بود كه اسلام اصل نخستين را در غربت يافته است؛ ازاين رو، وي با آنچه خود آن را بدعت و خلاف توحيد مي خواند، به مبارزه برخاست و مسلمانان را به سادگي اوليه دين و پيروي از سلف صالح دعوت مي كرد و مظهر بارز سلف صالح او نيز امام احمد بن حنبل بود. يكي از آثار عبدالوهاب، التوحيد و مختصر سيرة الرسول نام دارد. نهضت وي جنبه ضد حكومت عثماني يافت و پس از آن كه امراي سعودي نجد __ كه حنبلي مذهب بودند __ به آيين او گرويدند، وي براي فرمانروايي عثماني خطرساز گرديد و لذا محمدعلي پاشا، خديو مصر، از جانب سلطان عثماني براي سركوب آنان مامور شد. اما عليرغم اين سركوب، با گذر زمان، پيروان محمد بن عبدالوهاب بر نجد و حجاز تسلط يافتند و دولت سعودي كنوني را تشكيل دادند. [6] . به اعتقاد وهابيان، مذهب وهابي نه نحله اي جديد، بلكه، همان مذهب سلف صالح است و ازاين رو، خود را «سلفيه» نيز مي نامند؛ زيرا آنان مدعي هستند كه در اعمال و افعال خود، از سلف صالح، يعني از اصحاب پيامبراكرم(ص) و تابعين آنان پيروي مي كنند. وهابيان معتقدند كه بايد اساس دين بر قرآن و مفاهيم ظاهري احاديث صحيح پيامبر(ص) و اصحاب او نهاده شود و در پي آنند كه اين آيات و روايات بدون هرگونه تغيير و تأويل مورد استناد و عمل قرار گيرد؛ يعني صرفا به ظاهر مفاهيم آنها عمل شود. ازاين رو، آنان آن دسته از رفتار و كردار مسلمانان را كه با قرآن و

احاديث اصلي تطبيق نمي كند، انحراف از اصول و فروع اصلي قرآن و اسلام مي شمارند. دكتر محمدسعيد رمضان البوطي، [7] از منتقدان انديشه سلفيه و فرقه وهابيت، در كتاب «السلفية مرحلة زمينة مباركة لا مذهب اسلامي» درباره سلفيه و پيدايش آن مي گويد: «سلفيه پديده اي ناخواسته و نسبتا نوخواسته است كه انحصارطلبانه مدعي مسلماني است و همه را جز خود، كافر مي شمرد؛ فرقه اي خود خوانده كه با به تن در كشيدن جامه انتساب به سلف صالح و با طرح ادعاي وحدت در فضاي بي مذهب، با بنيان وحدت مخالف است. سلفيه، يعني همان بستر وهابيت، مدعي است كه هيچ مذهبي وجود ندارد و بايد به عصر سلف، يعني دوران صحابه، تابعين و تابعينِ تابعين بازگشت و از همه دستاوردهاي مذاهب كه حاصل قرنها تلاش و جستجوي عالمان فرقه ها بوده و اندوخته اي گران سنگ از فرهنگ اسلامي در ابعاد گوناگون پديد آورده است و با پاس داشت پويايي اسلام و فقه اسلامي آن را به پاسخگويي به نيازهاي عصر توانا ساخته است، چشم پوشيد و “اسلام بلامذهب” را اختيار كرد.» سلفيه دستي به دعوت بلند مي كند و مي گويد: «بياييد با كنارگذاشتن همه مذاهب به سوي يگانه شدن برويم» اما با دست ديگر، شمشير تكفير برمي كشد و مدعي است كه با حذف ديگران از جامعه اسلامي و راندن آنان به جمع كفار، جامعه اسلامي را يك دست مي كند. در پشت اين دعوت به بي مذهبي، نوعي مذهب نهفته و بلكه دعوت، خود نوعي مذهب است، آن هم مذهبي گرفتار چنگال جمود و تنگ نظري كه اسلام را به صورت ديني بي تحرك، بي روح، ناقص، ناتوان و بي جاذبه تصوير مي كند و با احياي خشونت و

تعصب، راه را بر هرگونه نزديك شدن به همديگر مي بندد.» [8] اين فرقه با ساير فرقه هاي سني در عقيده و كلام نيز اختلاف دارد و مدعي است كه بدعتها، خرافات و اوهام وارد دين راستين و ناب اسلام شده و مسلمانان را از دنبال كردن راه سلف بازداشته اند. در عقايد اين فرقه، احاديث و سنت مقام ويژه اي دارند و آنان قرآن را معيار سنجش احاديث و سنت مي دانند. سلفي ها معتقدند كه سنت با قرآن نسخ نمي شود و آن را نسخ نمي كند. آنها معتقدند كه نيازمندي قرآن به سنت بيش از نيازمندي سنت به قرآن است و احاديث را بايد بر قرآن عرضه كرد. البته اين بدان معنا نيست كه قرآن در درجه دوم قرار دارد و سنت و احاديث ارجح اند، بلكه بايد به قرآن همان گونه عمل كرد كه رسول الله(ص) آن را انجام مي داد؛ ولو اين مساله نيز معمولا با توجه به شرايط روز با مشكلاتي روبرو است. سلفيون به حديث روايت شده از عبدالله بن مسعود استناد مي كنند، مبني براين كه پيامبر(ص) فرمود: «خير الناس قرني، ثم الذين يلونهم، ثم الذين يلونهم و...» [9] آنان آراي علما را در مراد از اين قرون ثلاثه ذكر مي كنند و نتيجه مي گيرند كه سبب «خيريت» نسل اول صدر اسلام آن است كه آنها (صحابه، تابعين و تابعينِ تابعين) سلسله منتهي به منبع وحي را تشكيل مي دادند و اسلام را دست نخورده و بكر فرامي گرفتند و به نسلهاي بعدي مي رساندند، اما بدعتها پس از اين تاريخ در اسلام پيدا شد و همين امر علت خيريت آن سه نسل از مسلمانان است. به عقيده سلفيون، نهايت تلاش درست ما مي تواند

چنين باشد كه سلوك آنان را در فهم اسلام، ميزاني براي استنباط و فهم خود قرار دهيم، به آنان اقتدا كنيم و از هرگونه خلاف راه و روش آنها اجتناب نماييم. گرچه پيروان سلفيه با اين ديدگاهشان جامعه اسلامي و مسلمانان را به دو دسته سلفيه و غيرسلفيه __ از نظر آنان كافر و مشرك؛ حتي اهل سنت __ تقسيم كردند و اين خود يك بدعت است، اما اين فرقه در تبادل فهم و آراء خود، حتي در بين خودشان نيز به اختلافات اساسي دچار شدند. درواقع سلفيون با اعتقادشان به تبعيت از روش و اسلوب سلف، باب استنباط و اجتهاد را كه تضمين كننده بقا و ابديت اسلام است، مسدود كردند.

سلفيه پس از فروپاشي عثماني

پس از فروپاشي امپراتوري عثماني __ آخرين دولت بزرگ و مستقل اسلامي __ اهل سنّت قطب نماي خود را گم كردند و به تدريج كشورهاي متعددي نظير عراق،عربستان، سوريه، لبنان، اردن و... به عنوان كشورهاي جداگانه اي از دل اين امپراتوري تجزيه شدند. از اين رويداد بزرگ، جنبشهاي متعددي مبتني بر نهضتهاي كلاسيك ديني به تدريج سربرآوردند. اين جنبشها __ كه گاه اصلاح گرا نيز بودند __ خاستگاهي ضداستعماري داشتند و خواهان بازگشت به «وضع پيشين» بودند. جنبشهايي نظير اخوان المسلمين در مصر، جنبشهاي آزادي بخش در الجزاير، تونس، پاكستان و ساير ملل اسلامي را مي توان از اين دسته شمرد. اما اين جنبشها با يك رويكرد مهم نيز روبرو بودند و آن احياي سمبلها و الگوهاي صدر اسلام بود. جنبشهاي اسلامي مشكل عمده خود را انديشه هاي غربي و نظامهاي تئوريك منبعث از غرب مي دانستند. نظامهاي حكومتي مبتني بر پايه هاي اومانيسم و دموكراسي در غرب، اكنون توانسته

بودند تجارب خود را در كشورهاي مختلف غربي به عرصه ظهور رسانده و حكومتهاي مدرني را پايه گذاري كنند. اما جنبشهاي اسلامي با [ صفحه 70] چالشي عظيم مواجه بودند و آن وجود انديشه بازگشت به نظام خلفاي صدر اسلام، يعني بازگشت به «وضع پيشين» بود. اين انديشه بازگشت به زودي به شكل گيري انديشه تشكيل حكومت اسلامي منجر شد. چيزي كه اين دگرگوني را سريع تر كرد، مجموعه اي از واكنشهاي سنت گرايان در قبال سكولاريسم تركيه، تجاوز و تهديد قدرتهاي غربي و پيامدهاي بحران فلسطين بود كه پس از سيطره رژيم اسرائيل بر آن، به يك مساله محوري و بنيادي براي جنبشهاي عربي __ اسلامي تبديل شد. اما خاستگاه اصلي اين تفكرات، بنيادگرايي (Fundamentalism) بود. بعدها به بنيادگرايي، پسوند اسلامي نيز اضافه شد و اين تفكر به يكي از انديشه هاي سياسي راديكال تبديل گرديد. بنيادگرايي سلفي به ويژه در مصر ابتدا تركيبي از بنيانگذاران وهابي دولت عربستان سعودي و تعاليم فرقه سلفيه ملهم از محمد عبده و محمد رشيد رضا بود كه بازگشت به اسلام اوليه يا وضع پيشين را تبليغ مي كرد. اين دو رگه بنيادگرايي بعدها از يكديگر جدا شدند و سلفيه نمود فعاليت انقلابي و راديكال و ازسوي ديگر، وهابي گري مظهر محافظه كاري سفت و سخت شد. [10] انديشه سلفيه گرچه بعدها به اپوزيسيون فرقه وهابيت تبديل شد، اما همچنان به عنوان يك ايدئولوژي انقلابي باقي ماند.

نقش رشيد رضا در ترويج عقيده مبارزاتي سلفيه

در پايان قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، تعاليم سيد جمال الدين اسدآبادي (1838__1898.م) و محمد عبده (1849__1905.م) در مصر و سرزمينهاي ديگر عرب پيروان بسياري در ميان نويسندگان و انديشمندان يافت و سرآغاز شيوه تفكر تازه اي درباره جايگاه اسلام در

جهان امروز شد. از جمله اين روشنفكران محمد رشيدرضا (1865__1935.م) بود كه به دعوت محمد بن عبدالوهاب اهميت داد و خود نيز از دگماتيسم و جمود سلفيه اثر پذيرفت و با اين تاثيرپذيري، بر نهضت اصلاح ديني مسلمانان تاثير منفي نهاد. رشيدرضا سوري الاصل بود و تحصيلاتش را در طرابلس در مدرسه ملي اسلامي __ از مدارس پيشرو آن زمان __ و سپس در يكي از مدارس دولتي عثماني به پايان برد. كوششهاي محمد رشيدرضا در جنبش عرب در سوريه، بلندي آوازه و شهرت او را در پي داشت كه باعث شد وي در سال1920.م به رياست كنگره ملي سوريه در دمشق برگزيده شود. پس از تسلط فرانسويان بر سوريه، وي به مصر مهاجرت كرد و در شمار پيروان عبده درآمد. برخلاف عبده كه در زمان حياتش چندبار از اروپا ديدن كرده بود، رشيدرضا تنها يك بار، آن هم در سال1921.م به عنوان عضو هيات نمايندگي سوريه و فلسطين براي اعتراض به قيمومت انگلستان و فرانسه به جامعه ملل، به اين سرزمين سفر كرد. با اين حال، چون مدارسي كه او در آنها درس خوانده بود علوم جديد را به دانش آموزان ياد مي دادند، وي بيش از عبده از معارف جديد بهره داشت. مهمترين خدمتش در تبليغ سلفيه، انتشار ماهنامه المنار بود كه نخستين شماره آن در سال1898.م در قاهره منتشر شد و تا سي و پنج سال به طورمدام در صفحات آن معارف اسلامي سني و عقايد رايج مسلمانان نقد مي شد. [11] كار ديگر رشيدرضا بنيانگذاري انجمني به نام «جمعية الدعوة والارشاد» (انجمن تبليغ و راهنمايي) در سال1909.م بود. او نخستين بار به هنگام ديدار از كتابخانه هيات

مبلغان مذهبي امريكايي در طرابلس به فكر تاسيس اين انجمن افتاد. وي قصد داشت از اين راه، هم تبليغات هياتهاي مذهبي مسيحي را در كشورهاي اسلامي بي اثر سازد و هم واعظان و آموزگاراني جوان براي تبليغ شعائر اسلامي تربيت كند. سالهايي كه رشيدرضا به نشر آثار و افكار خود مي پرداخت، با واپسين سالهاي عمر امپراتوري عثماني مقارن بود. ناتواني و فساد اين دستگاه __ به عنوان دارالخلافه مسلمانان __ بسياري از سنيان را بر فرجام خلافت نگران كرده بود. رضا خلافت را مظهر پيوستگي دين و دولت در اسلام مي دانست و تحقق همه آرمانهاي دين جهاني اسلام را به آن وابسته مي ديد. گرچه البته اين عقيده او، تازگي نداشت، بلكه فقهاي سني و به ويژه ماوردي، غزالي و ابن جماعه نيز در قرون پنجم، ششم و هشتم قمري آن را به تفصيل بيان كرده اند. [12] . رساله مهم رشيدرضا درباب خلافت (الخلافة و الامامة العظمي) اندكي قبل از الغاي خلافت انتشار يافت. اين رساله، اثري است كه بايد با توجه به زمينه سير فكري رضا __ تحول از ابراز طرفداري نسبت به خلافت عثماني به نام شمول جهاني اسلام، به تفسير نسبتا بي طرفانه درباب انحلال آن __ ارزيابي شود و همچنين به آراي تجددخواهانه او در قانونگذاري و مبارزه با جهل و خرافات در ميان مسلمانان بايد توجه كرد. [13] . رشيدرضا موضوع حكومت اسلامي را پس از پرداختن به مسائل خلافت پيش مي كشد و اين كار را در سه مرحله انجام مي دهد: 1__ مباني خلافت را در نظريه و نگرش سياسي اسلام پيگيري مي كند. 2__ شكاف بين حكومت اسلامي و عملكرد سياسي را در ميان مسلمانان

سني نشان داده و مورد بررسي قرار مي دهد. 3__ انديشه خود را در مورد چگونگي حكومت اسلامي مطرح مي سازد.

وهابيت و اشاعه سلفيه در مصر

دولت و مفتيان وهابي عربستان سعودي از اوايل قرن نوزدهم ميلادي با برخي از متفكران و رهبران جريانهاي اسلامي مصر و در راس آنها «جماعت اخوان المسلمين»، «جماعت [ صفحه 71] انصار سنت محمدي» و «جمعيت شرعي براي پيروي از انديشه هاي سلفي و همكاري عاملان به كتاب و سنت محمدي» (جمعية الشرعية التعاون العاملية بالكتاب و السنة) ارتباط برقرار كردند. اين جريانها و رهبرانشان از طريق دعوت افراد، استفاده از مساجد و چاپ كتاب، به نشر و تقويت خط فكري سلفي و وهابيت حنبلي در مصر همت گماردند. اما به رغم اين تلاشها، تفكر وهابي سعودي در حصار اين جماعتها و رهبران آن باقي ماند و بيشتر نفوذ وهابيت در بين گروه انصار سنت و جريان محب الدين الخطيب به چشم مي خورد. محب الدين الخطيب اولين كسي بود كه به صورت رسمي اقدام به تاسيس انتشاراتي با نام «سلفيه» نمود و مجله اي تحت عنوان التوحيد منتشر كرد. وي به شدت از سوي سعودي ها حمايت مي شد. الخطيب هنگام ورود به مصر كتابهايي با نام العواصم من القواصم، الخطوط العارضيه، التحفه الاثني عشريه منتشر كرد. او در اين سه كتاب سعي داشت انديشه و تفكرات مسلمانان را در مصر شكل دهد و آنها را به سوي وضع پيشين (سلفيه) سوق دهد تا طعمه آساني براي گرفتارشدن در دام سعوديها باشند. شايان ذكر است كتاب «الخطوط العارضيه» پس از انقلاب اسلامي ايران چندين بار تجديد چاپ و به زبان انگليسي نيز ترجمه شد و به هزينه يكي از سعوديها، منتشر و

در مصر به طور گسترده توزيع شد. پس از سرنگوني حكومت وقت و تصفيه گروه اخوان المسلمين در سال1954.م، صحنه براي فعاليت گروههاي وهابي خالي ماند، اما برپايي موسسة الازهر و حمايت جمال عبدالناصر (1918__1970.م) از اين موسسه و نيز تلاش وي براي ايجاد تحول و پيشرفت در آن و همچنين جهت گيري خصمانه دولت مصر نسبت به عربستان سعودي، مانع از انتشار اين جريان شد و ازاين رو، رشد اين حركت با كندي صورت گرفت؛ تا اينكه سرانجام به تنزل نهايي رسيد. با روي كارآمدن سادات (1971.م) و ارتباط او با امريكا و عربستان سعودي، جريان فكري وهابيت با تمام قدرت به فعاليت پرداخت و جماعت انصار سنت مانند يك موسسه وهابي با گروههاي مخالف وهابيت به مقابله پرداخت. جماعت اخوان المسلمين دوباره در صحنه ظاهر شد و با مقبوليتي كه نزد حركتهاي اسلامي، جوانان و دانشجويان كسب كرد، به نشر و بسط تفكر وهابي پرداخت. در دهه هفتاد ميلادي از سوي شاخه جوانان جماعت اخوان المسلمين و جماعت انصار سنت حركتهايي شكل گرفت كه تفكر وهابي را اشاعه مي داد و جمعيتهايي اسلامي (مانند جمعيت سلفيه، جمعيت جهاد، جمعيت اسلامي و جمعيت تكفير) به وجود آورد كه تا به امروز فعاليت مي كنند. اين جمعيتها همگي به تبعيت از عربستان سعودي تفكر وهابيت را تبليغ مي كنند.

جمعيتهاي سلفي در مصر

جمعيت سلفيه

اين جمعيت كه بر پايه تفكرات وهابي به وجود آمده است، از هيچ يك از رهبران اسلامي مصر تبعيت نمي كند، بلكه از رهبران وهابي عربستان سعودي پيروي و به فتواهاي آنان عمل مي كند. در دهه هفتاد، رهبري آن برعهده دانشجوي جواني به نام محمد برزوا بود. جمعيت سلفيه مبتني بر جهت گيريهاي سياسي نيست،

اما گروههايي كه از آن مشتق شده اند نسبت به حكومت، مواضع راديكال دارند.

جمعيت جهاد

اين جمعيت علاوه بر داشتن تفكرات وهابي، خواستار مقابله مسلحانه با دولت و تلاش براي برقراري دولت اسلامي از طريق جهاد است.

جمعيت اسلامي

اين جمعيت نيز تا حدودي مانند جمعيت جهاد است، با اين تفاوت كه فعاليت جمعيت اسلامي به طورآشكار صورت مي گيرد، اما فعاليت جمعيت جهاد به طورمخفيانه است و آنها انعطاف بيشتري نسبت به ميراث فكري دارند.

جمعيت تكفير

اين جمعيت تنها در زمينه مسائل مربوط به قبرستانها، ضريحها، توسل به اهل قبور و پاره اي مسائل ديگر از افكار و سلوك وهابيت پيروي مي كنند. موسس شاخه اصلي آن، شكري مصطفي بود. وي به استفاده مستقيم از كتاب و سنت معتقد است. جمعيت جهاد و جمعيت اسلامي بر اهميت وجود يك طرح كلي براي جنبش و عملكرد سياسي اتفاق نظر دارند. اين دو گروه به رغم اختلافهاي اصلي، در چارچوبهاي كلي برنامه تغيير سياسي با هم مشترك اند. برجسته ترين اين چارچوبها عبارتند از: الف __ سرنگوني رژيم موجود و برپايي حكومت اسلامي، ب __ رفع اختلافهاي موجود در ميان گروههاي اسلامي. [14] . اين گروهها و جريانات، به ميراث اسلامي __ يعني به قرآن و سنت __ به عنوان يك ايدئولوژي مبارزاتي نگاه مي كردند كه در عقايد سلفيه و ابن تيميه محور مبارزات قرار مي گرفت و به مبارزات خود توجيهي شرعي مي دادند و دست به اعمال خشونت آميز مي زدند. گرچه هدف كلي آنها ايجاد حكومتي برمبناي عقايد سلفيه بود، به رغم موضع خصمانه و خشونت بار جريانها و حركتهاي اسلامي عليه دولتهاي اسلامي و تكفير آنها، اين حركتها، به غير از جريان سلفيه، هيچ عمل خصمانه اي عليه دولت وهابي عربستان سعودي نشان نمي دادند. جريانهاي مذكور خطر بزرگي براي جماعت اخوان المسلمين __ كه از آن به وجود آمدند __ و جمعيت انصار سنت و جمعيت شرعيه بر جاي گذاردند و «جمعيت دعوة» نيز مشكلات زيادي

با دولت پيدا كرد. سادات براي تثبيت حاكميت خود سياست استثمار جمعيتهاي اسلامي و رهايي از دشمنان را در پيش گرفت و راه را براي فعاليت وهابيون سعودي هموار ساخت (اين افراد سرانجام موجبات قتل او را فراهم كردند). جمعيتهاي سلفيه، الجهاد، جهاد اسلامي و گروه تكفير به همراه اخوان المسلمين مجموعه حركت اسلامي را در مصر تشكيل مي دادند. [ صفحه 72]

مبارزه شيعيان با جنبشهاي سلفي گري

تا كنون تنها معارض فكري وهابيون سعودي و خط فكري سلفيه، جنبش شيعيان بوده است. ازاين رو، جريانهايي كه به عنوان مجموعه حركت اسلامي مصر از آنها نام برديم، همواره عليه تشيع و جمهوري اسلامي ايران فعاليت مي كنند؛ چنان كه در جنگ هشت ساله عراق عليه ايران، بيشترين حمايت را از رژيم عراق به عمل آوردند. آغاز فعاليتهاي شيعي در دوران معاصر به دهه 1970.م باز مي گردد كه با تشكيل «دارالتقريب» شكل گرفت. دارالتقريب متشكل از شيوخ الازهر و جمعيت اهل البيت به رياست سيد طالب رفاعي، يكي از شخصيتهاي شيعه عراق، است. اين دو جمعيت اقدام به انتشار كتابهاي متعددي مثل فدك، الشيعه و فنون الاسلام نمودند؛ ضمن آن كه جمعيتهاي ديگري چون جمعيت جعفريه (منتسب به امام جعفر صادق عليه السلام) نيز در مصر به انجام فعاليتهاي شيعي مشغول شدند. به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي ايران در سال1979.م و قطع روابط مصر و ايران، كليه فعاليتهاي شيعي در مصر __ كه از ابتداي دهه1970 آغاز شده بود __ متوقف و حكم انحلال جمعيت اهل البيت صادر شد و بدين ترتيب، اين فعاليتها با تنزل و ركود مواجه گرديد. سازمان امنيت مصر در گزارش خود درخصوص انحلال جمعيت اهل البيت اعلام كرد كه اين جمعيت تفكر شيعه را رواج مي داد

و تفكر مذكور، براي عقايد مردم و وحدت مصر خطر بزرگي به شمار مي رود، ضمن آن كه بسياري از طلاب شيعه عرب و ايراني با اين جمعيت در ارتباط هستند و براي انتشار مذهب شيعه كمكهاي مالي فراواني را جمع آوري مي كنند. وقوع حوادث مختلف براي شيعيان در مصر از حقايق و موانعي پرده برداشت كه بر سر راه فعاليت آنها در اين كشور وجود داشت. اين مشكلات به دو دسته خارجي و داخلي تقسيم مي شدند كه از مشكلات خارجي مي توان به چهار مورد اشاره كرد: 1__ مشكلات امنيتي 2__ فعاليت دستگاههاي تبليغي عليه آنها 3__ گروههاي اسلامي 4__ نيروهاي خارجي. مهمترين مشكل بر سر راه جمعيتهاي شيعي، همان مشكلات امنيتي بود كه شامل جمعيتهاي سلفي و حاميان تفكر آنها و به طورمشخص دولت مصر مي شد. به عنوان مثال، در نمايشگاه بين المللي كتاب قاهره در سال1987.م گروههاي سلفي اطلاعيه هايي را در ميان مردم پخش كردند و بدين وسيله آنها را از كتابهاي ناشران شيعه برحذر داشتند. پس از اين ماجرا، ميان جريان سلفي و [ صفحه 73] ناشران شيعه مصري و لبناني درگيري آغاز شد و به حدي شدت يافت كه به زد و خورد تن به تن منجر گرديد. اين درگيري در طول ايام نمايشگاه ادامه يافت. به دنبال وقوع اين حوادث در نمايشگاه، اداره امنيت مصر، سرپرست وقت دفتر حفاظت منافع جمهوري اسلامي ايران را به اتهام ترويج و اشاعه تفكر شيعي مجبور كرد خاك مصر را ترك كند. يكي ديگر از مشكلات شيعيان در مصر در مواجهه با تفكر سلفي، وجود فعاليت نيروهاي خارجي بود. از جمله نيروهاي خارجي كه در مصر پرچم

مخالفت را عليه شيعه و ايران برافراشتند، كشورهاي عراق، عربستان سعودي، امريكا و اسرائيل بودند. پس از خاتمه جنگ ايران و عراق و آغاز جنگ خليج فارس، عربستان سعودي مو ضعي به ظاهر مسالمت آميز درباره شيعيان اتخاذ كرد، اما مواضع ضدشيعي توسط سلفيون مصر و ديگر كشورها تقويت شد. دركل بايد گفت: وهابيون و موسسات وابسته به آن و حركتهاي سلفي براي مقابله با حركتهاي شيعي و اشاعه تفكرات خود از هيچ اقدامي كوتاهي نمي كنند؛ چنان كه در سه سال گذشته، ده ها كتاب ضد آل سعود، مصادره شده و از چاپ روزنامه هاي افشاگرانه درخصوص جرايم و منكرات آل سعود جلوگيري به عمل آمده است. حتي در سطح دانشگاه مصر نيز دولت سعودي توانست استادان بسياري را جمع كند كه عليه گروه و جرياني كه در سطح دانشگاه عليه وهابيون فعاليت مي كنند، دست به خشونت بزنند. [15] در حال حاضر، الازهر با صدور فتواهاي تكفيري عليه نويسندگان و متفكراني كه مخالف وهابيت اند، نقش بزرگي در خدمت به وهابيت و آل سعود بر عهده دارد. پس از ترور انور سادات، حمله گسترده اي عليه كتابهاي وهابيون، ابن تيميه و شاگردانش در مصر صورت گرفت؛ چرا كه دولت معتقد بود همين كتابها جمعيت جهاد را بر آن داشت تا سادات را به قتل برسانند. برخي خواستار آتش زدن اين كتابها شدند، اما بنا به علل نامعلومي اين حمله متوقف گرديد. نقش دولت سعودي و خط فكر وهابيت در مصر تنها به نفوذ در حكومت و جمعيتهاي اسلامي آن محدود نمي شود، بلكه دولت سعودي فعاليتهاي نشر كتاب در مصر را نيز تحت نفوذ خود درآورده است. دولت وهابي سعودي براي تعميم كتابهاي وهابي، به

عناصر جمعيتهاي سلفيه كمك كرد تا مراكز نشر خود را در مصر تاسيس كنند. در حال حاضر، كتابهاي وهابيون و ابن تيميه و شاگردانش از جمله كتابهايي اند كه در مصر بيشترين شمارگان را دارند. بخشي از اين كتابها به طور رايگان و برخي با قيمتهاي ارزان در اختيار مردم قرار مي گيرند و مابقي به كشورهاي آفريقايي، جمهوريهاي سابق شوروي، اروپا و امريكا ارسال مي شوند. خط فكر سعودي تنها به كتاب محدود نمي شود، بلكه بر ساير فعاليتهاي هنري __ از قبيل فيلم و سينما __ نيز سايه افكنده است. حضور گسترده سعوديها در بيشتر امور فرهنگي مصر باعث شده است كه گروههاي اسلامي و سلفي و همچنين انديشمندان و روشنفكران به مخالفت با عربستان سعودي برخيزند. گرچه عملكرد اپوزيسيوني اين گروهها تاكنون به نتايجي نيز دست يافته است، اما هدايت اصلي و فكري جريانهاي داخلي مصر همچنان از ناحيه سعوديها و افراد وابسته به آنان انجام مي گيرد.

نتيجه

روشن شد كه عصر سلف، گروههاي مختلف و دسته هايي منسوب به اسلام و مسلمين را در برمي گرفت كه به دلايل و عوامل گوناگون از شيوه مورد استناد عامه علما و پيشوايان مسلمانان در فهم، تفسير و تاويل متون ديني روي برتافته و به دام گمراهيها و سرگشتگيهاي گوناگون افتادند. سپس هر يك از اين فرقه ها در درون خود به دسته ها و گرايشهاي متفاوت تقسيم شدند و ديگري را كافر خواندند. با آغاز قرن نوزدهم ميلادي، حركتهاي اصلاح ديني جنبشهايي را در كشورهاي عربي و اسلامي شكل دادند كه در ترويج عقيده سلفيه در محافل فرهنگي __ اجتماعي موثر بودند. بدين ترتيب، پس از گذشت يك قرن، اين واژه از

عنواني به منظور تبليغ براي حركتي «مذهبي» __ يا به عبارتي «فرقه اي» __ به يك جنبش مبارزاتي و به ايدئولوژي راديكال مذهبي در ميان اهل سنت تبديل شد. گرچه سير تاريخي شكل گيري ايدئولوژي مبارزاتي اهل سنت را در مصر بررسي كرديم، امروزه شاهديم كه گروههايي سلفي و افراطي به وجود آمده اند كه خود آغازگر جنبشهاي بنيادگرايانه و افراطي شده اند. اطلاق واژه بنيادگرايانه به آن گروه از مسلماناني كه مي خواهند حكومتهاي ملي شان براساس بنيادهاي اسلام پي ريزي شود، با پاره اي تعارضات در محتواي سياسي و ايدئولوژي آنها روبرو شده كه نمونه بارز آن را مي توان در حكومت وهابي سعودي ملاحظه كرد. دولت عربستان سعودي كه بر پايه ايدئولوژي وهابيت بنا شده است، نظر به سلطه انديشه سلفي در داخل كشور، در نوع سياست خود در قبال امريكا و شيعيان دچار تعارض شده است؛ بدين معنا كه گرايش دولت وهابي عربستان سعودي به امريكا بيشتر شده و با شيعيان و به ويژه با جمهوري اسلامي ايران نيز در چند سال اخير ملايم تر گرديده است، اما سلفيون اين كشور به شدت با شيعيان مخالف اند و امريكا را دشمن اصلي خود مي دانند. سلفيه گرچه در گذشته به لحاظ اعتقادي با افكار وهابيت همسو بودند، اما امروزه مي توان چارچوب عقيدتي اين گروه را تحت عنوان يك ايدئولوژي مبارزاتي و راديكاليستي در ميان اهل سنت تفسير كرد كه افكار انقلابي آن در منطقه نجد عربستان (كه منطقه اي سلفي نشين است) نمود بيشتري دارد. آنان حتي به حمايت عربستان از امريكا، به ويژه در جريان مبارزه جهاني عليه تروريسم پس از وقايع 11 سپتامبر، به نوعي اعتراض دارند و همين اعتراضها بود كه درنهايت

دولت امريكا را به پرهيز از اعمال فشار بر دولت عربستان درخصوص مسائل داخلي واداشت. طالبان و طرفداران جدي اين تفكر، نوع جديدي از بنيادگرايي و راديكاليسم اسلامي را به جهان عرضه داشتند كه هرگونه سازش ميان اسلام و غرب را رد مي كند. تفكر سلفي گري به بنيادگرايي اسلامي در هزاره سوم ميلادي چهره و هويت جديدي بخشيده است كه هيچ نوع سازش با ديگران و هيچ گونه نظم و ايدئولوژي اي جز خودش را قبول ندارد. به طوركلي، جريان سلفي گري و به ويژه نوع راديكال آن كه در مصر قوت بيشتري يافت، محبوبيت چنداني در جهان ندارد. روشنفكران عرب، غرب و اسلامي اين تفكر را نمي پذيرند و سعي در كاهش قدرت آن دارند. اما امروزه سلفي گري به ايدئولوژي اي تبديل شده كه مسلماناني را در سراسر جهان به خود جذب نموده است. دهه 1970 ميلادي به بعد را مي توان شروع عصر مبارزات شيعيان در اقصي نقاط جهان ناميد كه در ايران و لبنان اوج گرفت و به ثمر نشست. با اين حال، در ادامه اوج مبارزات مسلمانان، هم اكنون نيز شاهد تداوم اين مبارزات البته به نوعي ديگر در ميان اهل سنت هستيم.

پاورقي

[1] علي اصغر فقيهي، وهابيان، انتشارات صبا، 1352، چاپ اول، ص20.

[2] عبدالمحسن مشكوةالديني، اختلاف روشهاي فكري در اسلام، مجله ادبيات و علوم انساني دانشگاه مشهد، تابستان 1354، س هشتم، ش دوم، ص509.

[3] دايرةالمعارف بزرگ اسلامي، جلد 6، ص722.

[4] يوسف فضايي، مناظرات امام فخر رازي، تهران، تابستان1361، صص209__208.

[5] رمضان البوطي، سلفيه بدعت يا مذهب، ترجمه: حسن صابري، مشهد، آستان قدس رضوي، 1373، چاپ اول، ص277.

[6] مقصود فراستخواه، سرآغاز نوانديشي معاصر، شركت سهامي انتشار، 1377، چاپ سوم، ص129.

[7]

دانشمند سوري و استاد دانشگاه دمشق.

[8] رمضان البوطي. همان، ص16.

[9] همان، ص8.

[10] حميد عنايت، انديشه سياسي در اسلام معاصر، ترجمه: بهاءالدين خرمشاهي، خوارزمي1372، چاپ سوم، ص128.

[11] حميد عنايت، سيري در انديشه سياسي عرب، اميركبير، 1376، چاپ پنجم، ص157.

[12] حميد عنايت، انديشه ها و نهادهاي سياسي در اسلام، دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران، 1353، ص125.

[13] براي مطالعه آثار رشيدرضا درباب خلافت، در ارتباط با تجددخواهي او نگاه كنيد به: Malcom Kerr, Islamic Reform, Berkeley, 1966, pp 153-208.

[14] سيداحمد رفعت، جنبشهاي بنيادگرايي اسلامي در مصر، ترجمه: مرضيه زارع زرديلي و صغري روستايي، نهضت، س اول، ش اول، بهار 1379، ص69.

[15] از اين افراد مي توان به عبدالصبور شاهين، استاد دانشگاه قاهره، و دكتر احمد عمر هاضم در دانشگاه الازهر اشاره كرد.

فتاوي تفرقه انگيز وهابيان همسو با خشم آمريكا و اسرائيل از تقريب بين مسلمانان

مشخصات كتاب

مولف:عبدالكريم بي آزار شيرازي

مقدمه

نيم قرن قبل كنگره اي توسط علماي اسلامي در قدس برگزار گرديد، و علماي همه ي مذاهب و همه كشورهاي اسلامي براي خنثي كردن جنبش صهيونيسم، و اعلاميه بالقور نماز جمعه را در مسجد الاقصي به امامت يكي از مراجع تقليد شيعيان مرحوم حاج شيخ محمد حسين آل كاشف الغطاء برگزار كردند. سياستمدارن انگليسي كه در آن موقع به نمايندگي دولت متبوع خود بر فلسطين و اردن و عراق حكومت مي كردند از تقريب و همبستگي ميان شيعه و سني به وحشت افتادند و شخصي را به نام «اسعاف نثاثييي» به تأليف و نشر كتابي به نام «اسلام صحيح» برانگيختند. و او باس قلم اجير شده و تفرقه انگيزش خطاب به همه مذاهب اسلامي اعلام داشت: شما هيچ كدامتان مسلمان نيستيد، تنها من مسلمانم و بس. در آن روزها در اثر بي اطلاعي مسلمانان از يكديگر، استعمارگران و تفرقه انگيزان از اين راه توانستند، سياست فرق تسد (تفرقه بينداز و آقايي كن) را به اجرا درآورند، و كار را به جايي برسانند كه در حال حاضر بعضي از سران دست نشانده در نهايت ذلت و خواري رژيم اسرائيل غاصب را برسميت بشناسند. در سال 1395 ه ق. شيخ عبدالعزيز عبدالله بن باز رئيس دانشگاه مدينه و مفتي عربستان فتوايي به شماره 2143 مورخ 3 / 9 / 1395 صادر كرد كه: [ صفحه 50] «نماز به امامت زيديه را صحيح نمي دانم زيرا خصلت غالب در آنان اين است كه نسبت به اهل بيت غلو مي كنند و انواع شرك را مرتكب مي كردند، افزون بر اين كه نسبت به بعضي از صحابه عشق مي ورزند و بدعتهايي را بروز

مي دهند، و همچنين است وضع بقيه گروههاي شيعه كه امروز وجود دارند مثل اماميه و گروههاي ديگر...» يك سال بعد سياست عوض مي شود و همين مفتي از فتواي خود برمي گردد و اعتراف مي كند كه آن فتو را بر اساس مسموعات صادر كرده است: «اين همان فتوايي است كه توسط اين جانب صادر گرديده و مبتني بر اطلاعاتي است كه از طرق بسيار به من رسيده است.» اتخاذ چنين روشي از جانب يك فقيه و رئيس دانشگاه مسلمان، به حدي، مايه ي شگفتي است كه قاضي عبدالرحمن ارياني از ملاحظه ي آن متحير مي گردد و در نامه ي مورخ 10 / 12 / 1396 خود به علامه عبدالرحمن خير چنين مي نويسد: «به طوري كه ملاحظه مي كنيد مشار اليه از تكفير عام و مطلق خود به طور محافظه كارانه دست برداشته اما او را همين بس كه بدين وسيله خود را در قالب شخصي شناسانده كه بنابر گفته هايي حكم تكفير صادر مي كند و باز بر اساس گفته هايي ديگر، محافظه كارانه از حكم قبلي خود دست برمي دارد و به عبارتي ديگر علم و اطلاع از مندرجات كتب و اقوال علماء قومي به تكفير آنان مي پردازد و بدين ترتيب نهايت جرأت را در امر افتاء به خرج مي دهد.» آقاي بن باز در بازگشت خود از تكفير شيعه مي نويسد: «عده اي از فارغ التحصيلان دانشگاه اسلامي مدينه كه نسبت به علم و دينشان وثوق كامل دارم، ضمن تماس اظهار داشتند، علماي زيديه بر عدم غلو نسبت به اهل بيت نظر دارند، و سزاوار نيست كه وقوع شرك از جانب برخي از عوام مجوزي براي اتهام اكثريت آنان گردد. بنابراين بر من واجب آمد كه

در فتواي قبلي خود تجديد نظر كنم و از اين كه بدون مجوز شرعي مسلماني را تكفير كنم و با نماز خواندن پشت سر مسلماني را منع نمايد، به خدا پناه مي برم. هر انساني بايد بر طبق جرمش بازخواست شود و بر ظاهر گفتار يا كردارش محكوم گردد.... رئيس كل مركز تحقيقات علمي و افتاء و تبليغ و ارشاد عبدالعزيز بن عبدالله بن باز 24 / 9 / 1396 ه.ق [1] . [ صفحه 51] و اينك درست همزمان با تأسيس مجمع التقريب در ايران به امر آيت الله خامنه اي ولي فقيه مسلمين و نشست سران كشورهاي اسلامي در تهران و سودان عليه كنفرانس مادريد و سازش ذلت بار سران ارتجاع با اسرائيل، و پيوستن و تقريب مسلمانان الجزاير و سودان، يمن و جمهوريهاي مسلمان نشين شوروي به جمهوري اسلامي و افروخته شدن خشم و نفرت سران آمريكا و اسرائيل از اين همبستگي، بار ديگر مفتيان وهابي مانند بن باز و شيخ عبدالله بن عبدالرحمن الجبرين و بعضي ديگر از تجديد نظر خود پشيمان مي شوند و مجددا فتواي خود را مبني بر تكفير شيعه و استحقاق شيعه براي كشته شده صادر مي كنند و ايادي استعمار آن را در سطح وسيعي منتشر مي كنند و بار ديگر امنيت شهر امن مكه را به خطر مي افكنند.

مباني فتواي مفتيان وهابي

اشاره

اينك بد نيست به مباني فتواي مفتيان وهابي بنگريم تا دريابيم كه چقدر اين فتاوي بي مطالعه و از روي احساسات، تعصبات، شايعات و يا سوء تفاهمها صادر شده است.

غلو درباره ي اهل بيت

آقاي بن باز، رئيس كل مركز تحقيقات علمي و افتاء و رئيس دانشگاه اسلامي مدينه و آقاي شيخ جبرين و ديگران در فتوايشان چنين استدلال كرده اند كه خصلت غالب در آنان اين است كه به اهل بيت غلو مي كنند و آنگاه مي گويند اين فتوا مبني بر اطلاعاتي است كه به من رسيده است. آيا روش تحقيق و افتاء و اجتهاد در دانشگاه اسلامي مدينه و مركز تحقيقات علمي و افتاء مدينه خود سانسوري از كتب و منابع شيعه و استفاده از شايعات است؟ آقاي رئيس كل تحقيقات! آيا مي دانيد به شيعه اي نسبت غلو مي دهيد كه تمامي فقها و مراجع آنان در رساله هاي علمي خود غلو كننده را نجس و از ارث محروم مي دانند؟ و غسل دادن و دفن نمودن مرده هاي آنان را اجازه نمي دهند؟ و نيز دادن زكات به غلاة حرام و ازدواج با غالي را جائز نمي دانند؟ [2] . آيا در كجا شيعه، علي را رب و خالق و متصرف در كون و عالم غيب و مالك سود و زيان و مانند آن دانسته كه شيخ عبدالله بن عبدالرحمن جبرين در فتاواي مورخ 22 / 3 / 1421 ه به شيعه نسبت مي دهند؟ شايد اين هم از روشهاي تحقيق مركز تحقيقات ملي و افتاء عربستان است كه مشخصات فرقه ي غلاة را كه در كتاب ملل و نحل شهرستاني آمده در ذهن خود به ميليونها نفر شيعه ي امامي منطبق كنند بي آن كه واقعيتهاي موجود را كه

درست ضد آنست در نظر گيرند؟! [ صفحه 52]

خواندن علي و اهل بيت در شدايد

دليل ديگر آقاي بن باز و عبدالله بن عبدالرحمن جبرين و ديگر مفتيان وهابي اين است كه شيعيان غالبا مشركند زيرا كه علي بن ابي طالب را پيوسته در شدايد و سختيها مي خوانند، و نيز فرزندان علي و ائمه خود را در دعا مي خوانند و اين شرك اكبر و ارتداد از اسلام است كه مستحق كشته شدن مي باشند. اين شرك بيني شيعه نيز همان طور كه خود اظهار داشته اند بر اساس ظاهر بيني، و مسموعات ايشان در مكه و عرفات است، و اي كاش با ديد حقيقت بين مساله را دنبال مي كردند تا دريابند، شيعه هرگز به اين صورت كه فكر مي كنند از پيامبر و اهل بيت چيزي نخواسته كه علماي شيعه، نيز اين عمل را شرك مي دانند بلكه اگر به كتب ادعيه شيعه توجه شود طرف دعا همواره خداست و پيامبر و اهل بيت شفيع و وسيله اند و به تعبير سيد محمد رشيد رضا در تفسير «المنار» شيعه مانند ميهماني است كه بعضي از نيازهايش را مستقيما از صاحب خانه مي خواهد و بعضي را توسط اهل بيت و دوستان صاحب خانه كه توسط او براي خدمت به ميهمانان گمارده شده اند، درخواست مي كند و همه را از الطاف صاحب خانه مي داند. اگر اين كار شرك است لابد شما پيغمبر اكرم (ص) را نيز مشرك مي دانيد كه بر اساس روايت صحيح نزد خودتان از ترمذي، حاكم، و ابن حاجه به نابينايي ياد دادند كه در دعاي خود بگويد: «پروردگارا، من به وسيله ي پيغمبرت كه پيامبر رحمت است به سوي تو روي مي آورم و حاجت خود را از تو مي خواهم.

يا محمد! من به وسيله ي تو به درگاه پروردگارم روي مي آورم كه حاجتم را برآورده سازد. پروردگارا شفاعتش را در حق من بپذير». مگر دعاي توسلي كه در مكه و عرفات از شيعه شنيده ايد غير از اينست كه در تمام قسمتهاي آن، اين چنين پيامبر يا اهل بيت، شفيع و وسيله قرار داده شده اند؟ اللهم اني اسئلك و اتوجه اليك بنبيك نبي الرحمة محمد (ص) يا اباالقاسم يا رسول الله. يا امام الرحمة يا سيدنا و مولانا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بك الي الله و قدمناك بين يدي حاجاتنا يا وجيها عندالله اشفع لنا عندالله» [3] . آيا كجاي اين دعا شرك و درخواست و دعا از غير خداست؟ مگر در «صحيح بخاري» - باب استسقاي مردم در قحط سالي و در باب علامات نبوت نيامده كه مردم پيش پيامبر آمدند و گفتند، گاو و گوسفندان ما هلاك شدند، از خداوند بخواه كه براي ما باران نازل كند و پيغمبر (ص) دعا كردند. بعضي از وهابيان، مانند شيخ سليمان نجدي، گفته اند: توسل فقط مخصوص پيغمبر است نه ديگري، اگر چنين است پس بايد خليفه ي دوم عمر را هم مشرك بدانيد زيرا كه وقتي در زمان وي قحطي پديد آمد براي استسقاء و نزول باران به عموي پيغمبر (ص)، عباس متوسل شد، و [ صفحه 53] چنين دعا كرد: «خدايا با توسل به عموي پيغمبر (ص) از تو طلب آب مي كنيم» [4] .

توسل به اصحاب قبور

وهابي ها معتقدند. توسل به امواتي كه نزد خدا جا و مقامي دارند، جايز نيست «ابن عبدالوهاب» حاجت خواستن از مردگان را خطاب به معدوم مي داند و از نظر عقل زشت و

مذموم. «ابن تيميه» اين عمر را شرك دانسته و به اين آيه استناد مي كند كه: «معبوداني كه جز خداي يگانه به خدايي مي خوانيد، پوست هسته خرمايي هم؟؟؟؟؟ ندارند، اگر آنها را بخوانيد (چون جمادند) دعاي شما را نمي شنوند، و اگر هم بشنوند اجابت نمي كنند [5] . بايد گفت معدوم دانستن مردگان آن هم كساني كه نزد خدا جاه و مقامي دارند كاملا مخالف نص صريح قرآن است كه مي فرمايد: «و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون». كشته شدگان راه خدا را مرده نپنداريد كه اينان زنده اند و نزد پروردگارشان روزي مي خورند [6] . و همچنين بر خلاف روايات صحيح بخاري است كه پيغمبر اكرم در كنار چاه بدر ايستادند و با آيه ي 46 سوره ي اعراف كشته شدگان را مخاطب قرار دادند و با آنان سخن گفتند بعضي ها ايراد گرفتند كه پيغمبر با مردگان سخن مي گويد، حضرت فرمود: شما شنواتر از آنان نيستيد [7] . و نيز بر خلاف نظريه ي علماي بزرگ اهل سنت همچون غزالي در كتاب «احياء العلوم» است كه مي گويد: «برخي از مردم مرگ را نيستي و عدم مي پندارند و كساني بر اين عقيده اند كه بي دين و منكر خدا و آخرت هستند». بنابراين وقتي كه مردگان مشرك بنا به فرمايش پيغمبر اكرم (ص) از زندگان شنواترند: ما انتم باسمع لماقلت منهم، آيا خود پيامبر اكرم و ائمه ي طاهرين كه از اين جهاهن رخت بربسته اند، شنواتر نيستند؟ و اگر توسل به آنان بعد از مرگ يا شهادت شرك است بايد توسل به آنان در زمان حياتشان نيز شرك باشد. آياتي هم كه امثال «ابن تيميه» براي شرك خواندن توسل

به پيامبر و اهل بيت آورده اند، كاملا مغاير است زيرا آيات، كافران و مشركان را نكوهش مي كند كه بتها يا طاغوتياتي را به خدايي گرفته و به جاي خدا حاجات خود را از آنان مي طلبند مسلما اگر ما نيز حاجات خود را اينچنين از پيامبر و ائمه، مستقل از خدا، بطلبيم شرك است، و معاذ الله كه ما چنين تصور و [ صفحه 54] عقيده اي داشته باشيم، بلكه همان طور كه گذشت - همواره حاجات خود را از خدا مي طلبيم و پيامبر و اهل بيت را به خاطر آبرويي كه پيش خدا دارند و اجازه ي شفاعتي كه خدا به آنان داده است وسيله ي استجابت دعا قرار مي دهيم.

تحريف قرآن

شيخ جبرين در فتواي خود مي افزايد: «شيعيان طعنه به قرآن مي زنند و گمان مي كنند كه صحابه آن را تحريف كرده و از آن چيزهاي بسياري كه مربوط به اهل بيت و دشمنان آنان است حذف كرده اند بنابراين اعتقادي به قرآن ندارند و آن را دليل و حجت نمي دانند». اين تهمت آقاي شيخ جبرين نيز حاكي از بي اطلاعاتي كامل ايشان از شيعه و كتابهاي علميه آنان است. اي كاش همان طور كه ما شيعيان تمامي كتب اهل سنت را در كتابخانه هاي خود مطالعه مي كنيم، علماي وهابي هم قدري از شدت خود سانسوري مي كاستند و بعضي اي كتب شيعه را به كتابخانه هاي خود مي بردند، و از طريق كتب دشمنان، شيعه را مورد قضاوت قرار نمي دادند. و اي كاش لااقل به پيام تاريخي امام در مراسم حج گوش مي دادند كه صريحا صيانت قرآن از تحريف را مورد تأكيد قرار دادند. و يا يكي از صدها مقاله و كتابي كه توسط

محققان شيعه درباره ي عدم تحريف قرآن نوشته شده مانند كتاب «تفسير البيان» آيت الله خويي و «تفسير الميزان» علامه طباطبايي ج 12، كتاب علامه عسگري و «اعتقادات» صدوق و «آلاء الرحمن في تفسير الميزان» علامه شيخ جواد بلاغي، كتاب «افسانه ي تحريف قرآن» و كتاب «التحقيق في نفي التحريف» و همچنين فتاواي مراجع بزرگ شيعه همچون آيت الله العظمي حكيم، آيت الله العظمي شاهرودي و آيت الله العظمي گلپايگاني و آيت الله العظمي ميلاني مبني بر عدم تحريف قرآن را در مقدمه ترجمه و تفسير مير احمد علي پاكستاني ملاحظه مي كردند. آيا جزئي بيني و كلي گويي روش تحقيق و افتاء است؟ آيا به صرف اين كه شخص غير مسؤولي در زماني اظهار نظر شخصي كرده و يا مستشرقي درباره ي شيعه چنان گفته بايد آن را به حساب كل شيعه گذاشت و نظر جمهور علما و فقها و مفسران شيعه را ناديده گرفت؟ اگر چنين است پس اجازه دهيد ما هم همين روش تحقيق و افتاء را در پيش گيريم و آنچه شايسته گفتن نيست از قبيل نسبت قول تحريف به اهل سنت را به استناد برخي روايات سست [8] بنويسيم كه البته نمي نويسيم زيرا با روش تحقيق سازگار نيست. مسلما تمامي فرق و مذاهب اسلامي با تحقيقات و اجتهادهاي فراوان و كنار رفتن سياستها و حكومتهاي تحميل كننده، تغييرات فراوان از نظر انديشه و اعتقاد يافته و بسياري از اشتباهها را كنار گذاشته اند و اين صحيح نيست كه نبش قبور اشتباههاي گذشتگان، براي هر يك از [ صفحه 55] مذاهب، هيولا و تصوراتي خصمانه در ذهن خود بسازيم و بر اساس ساخته هاي خود آنان را

تكفير و مهدور الذم كنيم، بلكه لازم است واقعيتهاي موجود را بشناسيم و آنچه را كه هر مذهبي در حال حاضر فكر و عمل مي كند مورد قضاوت و يا انتقاد قرار دهيم. نه فقط به استناد شش عنوان كتابي كه قرنها پيش توسط دشمنان شيعه نوشته شده و شما در فتواي خود معرفي كرده ايد.

بي اعتنايي به قرآن

اما اين كه در فتواي خود نوشته اند شيعه اعتنايي بهس قرآن ندارد و آن را «دليل» نمي داند، از آن تهمتهايي است كه باز نشانگر بي اطلاعي كامل از آن همه تفاسير و دوره هاي كتب فقهي و استدلالي با كتب (احكام القرآن و آيات الاحكام) شيعه است، و در اين مورد نيز به شيعه اي اين تهمت بزرگ را مي زنند كه رهبر فقيدش امام خميني (ره) حتي در بستر بيماري روزي هشت بار، قرآن تلاوت مي كرد و تمام گفتار و كردارش منطبق با قرآن بود و رهبر كنوني شيعه آيت الله خامنه اي عاشق و پيرو قرآن است و با شنيدن صوت قرآن گريان مي شود، و همواره درصدد حفظ قرآن بوده و هست و بسياري از سوره هاي قرآن را حفظ دارد و هر سال عده اي از قاريان مصري به ايران دعوت مي شوند و آن همه مورد استقبال مردم قرار مي گيرند. و نيز به شيعه اي تهمت بي اعتنايي به قرآن را مي زنند كه تفسير مجمع البيانش بنا به پيشنهاد بزرگترين شيخ الازهر، شيخ عبدالمجيد سليم و با مقدمه ي تاريخي شيخ محمود شلتوت شيخ فقيد الازهر و با حواشي علماي الازهر به عنوان بهترين تفسير عالم اسلامي، چاپ مي شود و مورد استفاده هزاران عالم سني جهان اسلام قرار مي گيرد. و اي كاش ما مسلمانان، اينچنين از هم

بيگانه نبوديم و سري به ايران مي زديد تا ببينيد بعد از انقلاب اسلامي چقدر استقبال مردم و حوزه هاي علميه به قرآن افزايش يافته و چقدر (دارلقرآن) ها و (دارالتحفيظها) تأسيس و چقدر سمينارها و كنفرانسهاي قرآن برگزار و چقدر تفسير و تحقيق درباره ي قرآن نگاشته مي شود.

سب و لعن خلفا و صحابه

چهارمين دليلي كه براي تكفير شيعه آورده اند اينست كه اينان به بزرگان صحابه مانند خلفاي سه گانه و زنان پيامبر و مشاهير صحابه مانند انس و جابر و ابي هريره و مانند آنان طعنه مي زنند و احاديث آنان را نمي پذيرند زيرا كه اينان در نظرشان كافرند. اين كه شيعه خلفاي سه گانه و زنان پيامبر و اصحاب را كافر مي داند، تهمتي ديگر بر شيعه است بلكه نظر شيعه به خلفا و اصحاب همان نظري است كه حضرت علي (ع) و ساير ائمه [ صفحه 56] درباره ي آنان داشته اند، و همواره اين دعاي امام سجاد (ع) را در صحيفه سجاديه راجع به اصحاب مي خوانند كه: اللهم و اصحاب محمد (ص) خاصه الذين احسنوا الصحابه... خداوندا! اصحاب گرامي محمد (ص) خاصه او هستند كه حق صحبت و ياري را بخوبي ادا كردند، كساني كه در راه ياري او به بلاهاي بسيار مبتلا گشتند و بخوبي از عهده ي امتحان برآمدند و از او جانبداري كردند و صميمانه به سوري ندا و پيام او بشتافتند. ... خداوندا بر اصحاب محمد (ص) درود باد كه صحبت او را با جان خويش آميخته بودند و به جاي كالاي دنيا متاع مهر و محبت به بازار آوردند،... ... پس خداوندا تو نيز به رحمت و لطف خويش آنچه را در راه تو، به خاطر تو ترك

كردند و مردم را به سوي تو فراخواندند و با پيامبر تو به جانب تو راه پيمودند، فراموش مكن و از آنها اراضي و خشنود باش... [9] . اين دعا به تعبير عالم بزرگ شيعه استاد محمد جواد مغنيه، بهترين نمودار عقايد شيعه نسبت به اصحاب است [10] . اما اينكه گفته شده شيعيان خلفا و بزرگان صحابه را مورد طعن قرار مي دهند، انكار نمي كنيم كه همواره در دو طرف بعضي از عوام و افراد نادان و يا افراطي برخي از خلفا و صحابه را مورد طعن قرار داده اند، اما اين مسأله هيچ گاه بخصوص بعد از انقلاب امام خميني عموميت نداشته است و بزرگان شيعه به پيروي از ائمه (ع) بخصوص حضرت علي (ع) از طعن و سب و لعن خودداري مي كنند. اي كاش نهج البلاغه حضرت علي (ع) را مي خوانديد كه شيعيان خود را حتي از سب و دشنام به سپاهيان معاويه بازمي دارد و مي فرمايد «اني لا احب ان تكونوا سبابين» [11] (من خوش ندارم كه شما دشنام دهنده باشيد). علامه ي اميني در كتاب الغدير به دنبال نقل اين خطبه مي نويسد: «چون علي (ع) چنين گفت: حجرو عمرو گفتند: يا اميرالمؤمنين! پندت را مي پذيريم و به همان سان كه تو مي خواهي تربيت مي شويم. اميني نيز همين را مي گويد بلكه اين سخن همه ي شيعه است: [12] . و مرحوم كاشف الغطاء مرجع فقه و محقق بزرگ شيعه در عراق مي نويسد: «تنها فرق مهم ما با اهل سنت يكي در امامت است كه اين بستگي به وحدت اسلامي ندارد و ديگر سب و لعن خلفاست كه بيشتر شيعيان با آن مخالفند و در اخبار ائمه از

آن نهي شده است. بنابراين صحيح نيست كه به [ صفحه 57] واسطه ي روش نكوهيده بعضي از افراطيها با تمام شيعيان دشمني ورزيد، و بر فرض تمام شيعه ها اين چنين باشند اين امر موجب كفر و خروج آنان از اسلام نخواهد گشت، نهاست مرتبه اين كه مرتكب گناه شده اند و چه بسيارند گنهكار در هر دو دسته، و عصيان مسلمان موجب قطع رابطه ي برادري اسلامي نخواهد گرديد.» [13] . البته بنا به فتواي شما وهابيان كه طعن بر خلفا و اصحاب را موجب كفر و خروج از اسلام مي دانيد بايد گفت كه شما خود حكم تكفير عده اي از خلفا و صحابه را صادر كرده ايد زيرا در طول دهها سال از دوران زمامداري بني اميه و چند سال از حكومت عباسيان، در خطبه هاي نماز جمعه و روي منابر به علي (ع) و امام حسن و امام حسين و عده اي از صحابه ناسزا مي گفتند، و در بين ناسزاگويان و يا آمران به ناسزاگويي كساني بودند كه جزو صحابه و خلفا به شمار مي رفتند. البته چنين توجيه خواهيد كرد كه اينان اجتهاد كرده اند و معذورند. به قول علامه كاشف الغطاء: «وقتي اجتهاد جنگهايي را كه در صدر اسلام ميان اصحاب روي داده مانند جنگ جمل و صفين، صحيح مي شمرد و كشتن هزاران نفر مسلمان و ريختن خون آنان را جرم نمي داند، پس بهتر است كه تجاوز و طعن برخي از افراطيها را نسبت به خلفا جرم نداند.» [14] . اي كاش آنقدر از برادران خود بيگانه نبوديد و آن همه اهتمام وزارت ارشاد جمهوري اسلامي ايران را براي جلوگيري از كتابهاي تفرقه انگيز مي ديديد و يا از انتشارات شيعه

در لبنان با خبر مي شديد كه تمامي كتب «دايرة المعارف بحارالانوار مجلسي» را چاپ كرده اند بجز چند جلد آن كه سب و لعن در آن بوده است، و افسوس كه نمي دانيد كه در حوزه ي علميه ي قم كتاب ادعيه شيعه توسط عالم جليل القدر و با تقوا و استاد بزرگ حوزه آيت الله مشكيني از سب و لعن زدوده شده است.

اساس عمل به حديث

دليل ديگر مفتيان وهابي بر كفر و مباح بودن قتل شيعيان اينست كه احاديث صحابه را قبول ندارند و به احاديث صحيحين عمل نمي كنند مگر آنچه را كه از اهل بيت رسيده باشد و به احاديث دروغ و يا احاديث بي دليل عمل مي كنند. همانطور كه مرحوم علامه كاشف الغطاء مي نويسد: اختلاف ما در اين باره اختلاف در صغري است نه در كبري، به عبارت ديگر، ما همگي تمامي دستورات پيامبر (ص) را واجب [ صفحه 58] الاطاعه مي دانيم به دليل اين كه قرآن مي فرمايد: اطيعوالله و اطيعوا الرسول. اما اينكه بايد منحصرا از فلان محدث يا فلان كتاب حديث دستورات پيامبر اكرم گرفته شود به چه دليل؟ آنچه كه قابل قوبل قرآن و عقل است اين است كه اساس عمل به حديث بايد بر وثوق و اطمينان به راستگويي راوي باشد - خواه امامي باشد يا غير امامي - و با قرآن مغايرت نداشته باشد. و اين نظر محققين شيعه است در عمل به حديث: به عنوان نمونه علامه حلي در كتاب «الخلاصه» و ميرزاي قمي در «قوانين الاصول» [15] تصريح مي كنند كه: «احاديث افراد موثق غير شيعه مورد قبول است». همچنين در كتاب «تنقيح المقال ج» [16] و «رسائل» شيخ انصاري [17] آمده

كه روايت صحيح از امام صادق (ع) رسيده كه خذوا مارووا (آنچه را كه «اهل سنت» روايت مي كنند بگيريد.) سيد محمد تقي حكيم در كتاب الاصول العامه مي نويسد: «شيعه اخبار كساني را كه با آنها همعقيده نيستند حجت و معتبر دانسته مشروط بر اين كه ثابت شود كه مورد وثوق هستند و اخبار اين قبيل افراد را «موثقات» نامند و اين گونه خبرها مانند ساير اخبار حجت بوده و كتابهاي شيعه از اين گونه احاديث مملو است» [18] . نمونه ي عملي استفاده فراوان علماي بزرگ شيعه از روايات موثق اهل سنت، كتاب «تفسير الصافي» و «المحجه البيضاء» فيض كاشاني، «جامع السعادت» نراقي «شرح لمعه» و «منية المريد» و «مسكن الفواد» شهيد ثاني، «تفسير ابوالفتوح رازي»، «تفسير مجمع البيان»، «تفسير منهج الصادقين» و «السوق في الدولة الاسلاميه» علامه سيد جعفر مرتضي است. شيخ طوسي در كتاب «عدة الاصول» اين روايت را از امام صادق نقل مي كند كه فرمود: «اذا نزلت بكم حادثة لا تجدون حكمها فيماروي عنا فانظر وا الي مارووه عن علي (ع) فاعملوا به» [19] . (هر گاه مسئله ي تازه اي براي شما پيش آمد كه حكم آن را در آنچه از طريق ما روايت شده نيافتيد به آنچه آنان (اهل سنت) از علي (ع) روايت كرده اند بنگريد و بدان عمل كنيد). شيخ طوسي به دنبال نقل اين روايت مي نويسد: «به جهت آنچه گفتيم، طايفه اماميه به آنچه كه حفص بن غياث و غياث بن كلوب و نوح بن دراج، سكوني و غيره آنان از اهل سنت از ائمه ما روايت كرده اند، عمل نموده و مورد انكار قرار نداده اند و مخالفت مفاد آن را ندانسته اند»

[20] . از محتواي كلام شما چنين برمي آيد كه مخالف امام علي و اهل بيت پيغمبر نيستيد، مسلما [ صفحه 59] نمي توانيد انكار كنيد كه اهل البيت بخاطر قرابت و نزديكي با پيغمبر (ص) و علم و تقواي فراوان بهترين ناقل حديث بلكه عترت قولا و عملا بهترين بيانگر سنت است. و لذا در احاديث فراوان شما حديث ثقلين هم با عبارت «كتاب الله و سنني» و هم با عبارت «كتاب الله و عترتي» آمده است. [21] كه البته اسناد حديث دوم بسيار بيشتر و قوي تر است. بنابراين، آيا ايراد بر كتب حديثي شيعه وارد است؟ كه جمع بين سنت و عترت كرده و بيشترين رواياتش را از ائمه بخصوص امام باقر و امام صادق (ع) گرفته است يا ايراد بر برخي از كتب حديثي شما چون بخاري كه از عترت فاصله گرفته و از ابوهريره - كه بيش از يك سال و نه ماه محضر پيامبر خدا را درك نكرده - 446 حديث و از امام علي (ع) - كه در دامان نبوت پرورش يافته - فقط 20 حديث نقل كرده و از امام باقر و امام صادق حتي يك حديث هم نقل نكرده است [22] . در عين حال ما به دستور ائمه از كتب احاديث شما استفاده مي كنيم اما نه كليني و نه بخاري و نه هيچيك از جمع كنندگان حديث را معصوم و رواياتشان را صد در صد صحيح نمي دانيم بلكه بعضي را قابل تحقيق و اجتهاد و بسياري را مشترك ميان فريقين مي بينيم. مي گويند ما نسبت به علي و اهل بيت اشكالي نداريم ايراد ما به راويان و روايت شما

است اي كاش درباره ي علم الحديث شيعه اندكي مطالعه مي كرديد تا دريابيد كه شيعه نيز براي پذيرش حديث مقررات و قواعد محكمي دارد و روايت هر روايت كننده اي را نمي پذيرد. و اي كاش كتاب «المراجعات» مرحوم سيد عبدالحسين شرف الدين را مي خوانديد تا دريابيد كه بيش از صدراوي شيعه همانهايي هستند كه در كتب؟؟؟؟ شما مورد وثوق و اعتبار هستند و رواياتشان را نقل كرده اند و در واقع مشترك ميان شيعه و سني هستند، و اي كاش كتابهايي چون دوره ي كتاب «الفقه علي المذاهب الخمسه» از شيخ محمد جواد مغنيه را مطالعه مي كرديد تا دريابيد كه شيعه و سني در بيشتر احكام و روايات با هم مشترك و يكسانند، و ندانسته به دشمني با يكديگر برخاسته اند.

تمسك به احاديث كذب

دليل ديگري كه مفتيان وهابي عليه شيعه مطرح كرده اند، اين است كه شيعيان به احاديث دروغ يا روايات بي دليل تمسك مي جويند. باز هم به شيعه اي چنين تهمتي را روا مي داريد كه همواره روايت پيامبر اكرم (ص) را مد نظر دارد كه فرمود: «هر كس عمدا بر من چيزي به دروغ نسبت دهد جايگاهش آتش خواهد بود.» و شيعيان، بيش از ساير مذاهب اسلامي، اساس عمل به حديث را صدق راوي قرار داده اند [ صفحه 60] تا جايي كه تمامي فقهاي شيعه دروغ بستن به خدا و پيامبر و ائمه (ع) را مبطل روزه و موجب قضا و كفاره مي دانند [23] . و نمونه ي عملي پرهيز شيعه از احاديث دروغ و يا توهين آميز به خلفا و اصحاب اين كه چند سال پيش چاپ يك جلد كتاب حديث جعلي كه حاوي توهين به خلفا بود ممنوع اعلام شد. و

از همه مهمتر سنت بسيار حسنه و پسنديده ي «هفته ي وحدت» است كه پس از انقلاب اسلامي در ايران برقرار گرديده و هر سال به مناسبت ميلاد رسول اكرم تجديد مي شود. ولي افسوس كه شما اين را هم نيز بدعت و حرام دانستيد.

تقيه و نفاق

نهمين دليل وهابيون بر كفر و استحقاق كشته شدن شيعه اينست كه: «منافقانه عمل مي كنند و به زبان چيزي مي گويند كه در قلبشان نيست و در دلشان چيزهايي را پنهان مي دارند و مي گويند: من لا تقيه له فلا دين له (كسي كه تقيه ندارد دين ندارد) بنابراين ادعاي برادري و محبت ديني آنان پذيرفته نيست. زيرا نفاق عقيده آنان است.» عبدالله بن عبدالرحمن الجبرين 22 / 3 / 1421 افسوس و صد هزار افسوس كه عقيده ي شيعه را در اين باره ي نيز به بدترين وجه توجيه و مورد سوءظن قرار داده ايد. تقيه از كلمه ي تقوي به معناي پرهيز است و بنابر رساله ي التقيه ي امام خميني رضوان الله تعالي عليه كه در 1373 ه نگاشته شده بر دو قسم است: 1 - تقيه ي اضطراري: اين نوع تقيه مطابق نظر شيعه و سني هر دو است و منظور در هر موردي است كه انسان مضطرب شود، مانند بيم انسان از زيان جاني، آبرويي، و مالي يا آنچه متعلق به اوست و نيز بيم از ضرر به برادران ايماني و يا بيم از ضرر به حوزه ي اسلام و ترس از ايجاد اختلاف كلمه مسلمين. بنا به آيه ي «فمن اضطر» [24] يا آيه ي «الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان» [25] حفظ جان و آبرو و مال محترم، و حوزه ي اسلام مقدم است. هر چند كه

به اندازه ي ضرورت و اضطرار ناچار به خوردن حرام يا گفتن دروغ و يا پنهان داشتن عقيده باشد. مفسران شيعه و سني در تفسير آيه ي فوق مي گويند: مشركان عمار ياسر را اذيت و آزار كردند و وا داشتند كه سخن زشتي در مورد خدا و پيامبر بر زبان جاري سازد، و او چنين كرد. برخي از اصحاب گفتند عمار ياسر كافر شد اما رسول اكرم (ص) فرمودند: هرگز، عمار [ صفحه 61] از سر تا پاي در ايمان فرورفته است... عمار آمد نادم و پريشان مي گريست، رسول خدا دست بر چشمان او كشيد و فرمود: «گريستن را فروگذار، اگر باز هم چنين كردند، تو نيز آنچه را گفتي تكرار كن.» [26] . بنابراين تقيه بدعت شيعه نبوده بلكه شيعه و سني آن را از قرآن گرفته اند و حتي اصطلاح تقيه را از آيه 28 سوره ي آل عمران گرفته كه مي فرمايد: لا يتخذو المؤمنون الكافرين اولياء من دون المؤمنين و من يفعل ذلك فليس من الله في شي ء الا ان تتقوا منهم تقاة. (نبايد اهل ايمان، مؤمنان را واگذاشته و از كافران دوست گيرند و هر كه چنين كند رابطه ي او با خدا قطع است مگر براي در حذر بودن از شر آنها) دليل ديگر تقيه، آيه ي 28 سوره مؤمن است. كه مؤمن آل فرعون ايمانش را از فرعونيان پنهان مي كرد: و قال رجل مؤمن من آل فرعون بكتم ايمانه. بنابراين آيه ي كتمان ايمان و اظهار خلاف آن، نفاق و ريا نيست و الا قرآن نمي فرمود رجل مؤمن. علماي بزرگ اهل سنت نيز اين مسأله را قبول دارند و تقيه ي اضطراري را واجب مي دانند چنان كه

غزالي در بخش سوم احياء العلوم در باب موارد جواز دروغ مي گويد: «پاسداري از خون مسلمان واجب است. پس هر گاه قصد خون مسلماني از طرف ظالمي شد و آن مسلمان پنهان گرديد، دروغ واجب است.» [27] . فخر رازي نيز پس از ذكر اقوال مختلف در تقيه و تفسير آيه ي: الا ان تتقوا منهم تقاة مي نويسد: از حسن نقل شده كه: «تقيه تا روز قيامت براي مومن جايز است» و اين قول بهتر است زيرا دفع ضرر تا جايي كه امكان دارد واجب است [28] . و به قول علامه شيخ عبدالرحمن خير حتي آقاي «بن باز» به تقيه فتوي داده است: اين كه آقاي بن باز در فتواي خود به اهل سنت يمن گفته اند: بر اهل سنت واجب است در صورت امكان در تمام اوقات بر طبق اذان شرعي (بدون حي علي خيرالعمل) اذان بگويند، چنين استنباط مي شود كه در صورت عدم تمكن از اعلام اذاني كه خود آن را شرعي مي نامند، اكتفا به اذاني را تجويز مي كند كه به زعم او بدعت مي باشد و صدور چنين رأيي از جانب او به معني عمل به تقيه تلقي مي گردد كه سنيان متعصب به واسطه ي آن، برادر شيعه خود را مورد نكوهش قرار مي دهند.» [29] . خوشبختانه همان طور كه مرحوم شيخ محمد جواد مغنيه مي نويسد اين نوع تقيه در [ صفحه 62] زمانهاي دور، يعني دوراني كه بر شيعيان عذاب و شكنجه روا مي داشتند بود و امروز كه با آنان ظالمانه رفتار نمي شود تقيه اضطراري در بين شيعيان وجود ندارد [30] . (2) تقيه ي مداراتي: اما نوع دوم تقيه كه اختصاص به تقيه با اهل سنت

دارد، تقيه مداراتي است كه آنچه مطلوب است تقوي، و پرهيز از اختلاف و خصومت با اهل سنت به منظور وحدت كلمه مسلمين با محبت و دوستي و مدارا با آنان است بدون اين كه ترس و بيم در كار باشد و امروز تقيه ما با برادران اهل سنت از اين نوع است. امام خميني رضوان الله تعالي عليه در رساله ي خود مي نويسند: «تقيه ي مداراتي كه نسبت به آن ترغيب شده و عبادت با آن محبوبترين و با فضيلت ترين عبادات است. اختصاص به تقيه (و پرهيز از اختلاف) با اهل سنت دارد. شايد راز آن، صلاح حال مسلمانان يا وحدت كلمه و عدم تفرق و پراكندگي جماعت آنان است، تا اين كه ميان ساير ملل ذليل و خوار نشوند و تحت سلطه ي كفار و سيطره ي آنان واقع نگردند.» [31] . و اينكه در فتواي خود نوشته ايد شيعه معتقد است كه «من لا تقيه له لا دين له». منظور تقيه مداراتي است و اين سيرت پيامبر اكرم (ص) و مومنان واقعي است كه اشداء علي الكفار رحماء بينهم. در پايان، اي مفتيان عربستان شما را در راه خدا انذار مي كنيم: بترسيد از قهر و غضب الهي كه اينچنين بر ملتي كه بنام دين خدا و پيامبر برانگيخته شده از ميان شما خالصانه انقلاب كرده و آن همه شهيد براي احياء اسلام داده تهمت و افترا مي بنديد و رفتار محبت آميزش را عمل منافقانه مي خوانيد و بدون تحقيق و مطالعه حكم تكفير و قتلش را صادر مي كنيد و با دشمنان اسلام يعني اسرائيل و آمريكا همسو مي شويد و آب به آسياب دشمن مي ريزيد. بترسيد از اين كه

خداي نكرده با اين همه تفرقه انگيزي بين برادران مسلمان، در حالي كه اسلام را در احتكار خود مي دانيد و ساير مسلمانان را مشرك مي پنداريد، خود بر اساس آيه ي 32 روم از مشركان باشيد كه مي فرمايد: «و لا تكونوا من المشركين، من الذين فرقوا دينهم و كانوا شيعا كل حزب بمالديهم فرحون». (و از مشركين نباشيد يعني از كساني كه دين خود را به صورت فرقه هاي مختلفي پراكنده اند و هر فرقه و حزبي (دچار خودبرتر بيني فرقه اي شده) به آنچه نزد خويش دارند شادمانند). [ صفحه 63] مبادا كه همچون بني اسرائيل دچار قصاوت قلب شويد و با قضاوت يكطرفه بدون مطالعه و تحقيق صحيح، فتواي مباح بودن خون ميليونها مسلمان مخلص را صادر كنيد و صدها نفر زائر و ميهمان خدا را در شهر امن الهي كه حتي حيوانات هم در آن شهر در امانند به قتل برسانيد و در پاكستان، سپاه صحابه تشكيل دهيد و برادر كشي به راه اندازيد. آيا بهتر نيست بجاي اين برادر كشي ها در ايران يا عربستان دور هم جمع شويم و از نزديك يكديگر را بهتر بشناسيم و برادرانه با منطق و برهان گفتگو كنيم؟ آيا بهتر نيست كه كتابهاي مورد استفاده، بخصوص كتب تفسير و فلسفه ي شيعه را مورد مطالعه قرار دهيد، آيا بهتر نيست سري به مساجد و كتابخانه هاي شيعه بزنيد تا ببينيد كه قرآن شيعه با قرآن شما هيچ فرقي ندارد. و از نزديك شيعيان را بنگريد تا بدانيد كه مدارا و اظهار محبتشان نه از موضع ضعف و نفاق بلكه به دستور ائمه (ع) و مراجع آنان براي خداست. و آنچه را كه در كتابهاي

ارائه شده در فتوايتان چندين قرن قبل راجع به شيعه تصور شده و شما مطالعه مي كنيد با واقعيت موجود كاملا مغاير است. در خاتمه دعايي را كه حضرت علي (ع) در خطبه ي 206 نهج البلاغه به ياران خود بجاي سب و دشنام به سپاهيان معاويه آموخته اند بر زبان جاري مي كنيم: «بار پروردگارا! خون ما و آنها را حفظ كن بين ما و آنها را اصلاح نما و آنان را از گمراهي به راه راست هدايت فرما: تا آنان كه جاهلند حق را بشناسند و كساني كه ستيزگي و دشمني با حق مي كنند دست بردارند و بازگردند».

پاورقي

[1] به نقل از كتاب الرسول يدعوكم يا نداي وحدت تأليف جناب آقاي حاج شيخ حسن سعيد، ص 507 - 484.

[2] رجوع شود به تحرير الوسيله امام خميني، چاپ نجف 1390، ج 1، ص 118 و نيز رجوع شود به بابهاي طهارت، زكاة و ازدواج و ارث كتابهاي جواهر، مسالك، عروة الوثقي، وسيلة النجاة از كتابهاي فقهي و عملي شيعه.

[3] مفاتيح الجنان، حاج شيخ عباس قمي، چاپ نشر فرهنگي رجا، 1369، ص 200.

[4] نگاه كنيد به صحيح بخاري، كتاب 15 باب 3، كتاب 63 باب 11؛ طبقات ابن سعد ج 3، ق 1 - ص 232، ج 4، ق 1، ص 18.

[5] منهاج السنة، ابن تيميه ج 1، ص 11.

[6] ابراهيم: 17 و نيز سوره هاي اسراء: 14، مريم: 62، انفطار: 13.

[7] صحيح بخاري، چاپ بيروت داراحياء التراث بي تا، ج 4، ص 111 و نيز رجوع شود به صحيح مسلم، كتاب 51، حديث 76 و 77 و سنن نايي، كتاب 21، باب 116 و مسند احمد حنبل اول، ص 26 دوم، ص

131 ، 34 ، 31 و مسند الطيالي حديث 403.

[8] التفسير الكبير، الفخر رازي، ج 1، ص 213 و نيز رجوع شود به كتاب الانفاق في علوم القرآن، ج 1، ص 65.

[9] تفصيل اين دعا را در صحيفه سجاديه، دعاي چهارم تحت عنوان: في الصلوه علي اتباع الرسل و مصدقيهم، مطالعه فرمائيد. [

[10] رجوع شود به مقاله ي «غلاة از نظر شيعه»، شيخ محمد جواد مغنيه در كتاب همبستگي مذاهب اسلامي ص 235.

[11] نهج البلاغه خطبه 106.

[12] الغدير علامه اميني، جلد 8 ص 396.

[13] مجله ي رساله ي الاسلام، دارالتقريب، سال 2، شماره 1، جزء 6 ص 271 - 270.

[14] همان مأخذ.

[15] قوانين الاصول، محقق قمي، چاپ 1319 ه، جزء اول.

[16] تنقيح المقال، ج 1، ص 206.

[17] الرسائل، شيخ مرتضي انصاري، بحث خبر واحد.

[18] الاصول العامه، سيد محمد تقي حكيم، چاپ اول، ص 219.

[19] عدة الاصول، شيخ طوسي (ج 1) ص 379 و الفوائد الرجاليه كجوري (ص (7 و تفسير الصافي فيض كاشاني، ج 1، مقدمه.

[20] عدة الاصول شيخ طوسي، ج 1، ص 280.

[21] طبقات ابن سعد ج 2، ق 2، ص 2، و مسند احمد بن حنبل ثالث ص 14 و 17 و 26 و 59 و رابع ص 366، خامس ص 181 و 189.

[22] اضواء علي السنة المحمدية، محمود ابوريه، نويسنده اهل سنت ص 225.

[23] رجوع شود به كتاب المراجعات آيت الله سيد عبدالحسين شرف الدين، چاپ پنجم، ص 75 و 77.

[24] مائده: 3.

[25] نحل: 106.

[26] رجوع شود به تفسير انوار التنزيل و اسرار التأويل بيضاوي، ج 1، ص 361.

[27] رجوع شود به احياء علوم الدين، غزالي، چاپ بيروت، دارالمعرفة 1402 ه، ج 3، ص 129 - 127

بيان مارخص فيه من الكذب.

[28] تفصيل احكام تقيه از نظر اهل سنت را در جلد 8 تفسير كبير فخررازي، ص 13 مطالعه فرمائيد.

[29] به نقل از مقاله علامه شيخ عبدالرحم خير در قبول امامت شيعيان و اقتداي به آنان در كتاب الرسول يدعوكم تأليف شيخ حسن سعيد، ص 490.

[30] تقيه از نظر اهل سنت و شيعه، شيخ محمد جواد مغنيه، كتاب توحيد كلمه، ج 1، ص 104.

[31] الرسائل امام خميني، ج 2، ص 200 - 174.

فهرست كتابهائي كه در رد وهابيت نوشته شده است

مشخصات كتاب

عنوان: فهرست كتابهايي كه در رد وهابيت نوشته شده است

پديدآورنده: ناصر باقري بيدهندي

نشريه: درس هايي از مكتب اسلام

شماره نشريه: 339

سال: 1368

ماه: 4

تعداد صفحه: 72-74 و 55

زبان: فارسي

موضوع: كتابشناسي - فهرست كتب رد وهابيت - معرفي

موسس مذهب وهابيت

نخستين كسي كه مسلك «وهابي» را بنيان گذاري كرد و در راه ترويج آن به شدت كوشيد محمد بن عبدالوهاب بود كه در سال 1115 يا 1111 ه در شهر عيينه نجد، متولد شد و با اين كه معتقدات او قرنها قبل از وي توسط افرادي چون «ابومحمد بربهاري» حنبلي در قرن چهارم و «عبدالله بن محمد عكبري» حنبلي (ابن بطه) و «احمد بن تيميه» و شاگردش «ابن قيم جوزيه» و «ابن عبدالهادي» و ديگران اظهار شده بود اما محمد بن عبدالوهاب اولين فردي بود كه پس از اظهار معتقدات خود در راه اجراي آنها قيام كرد و برخي از امراي نجد را نيز با خود همفكر و همراه ساخت و لذا توانست مسلك وهابيت را پديد آورد و آنگاه براي ايجاد شكاف بين مسلمين به تحريك استعمار انگلستان، تقريبا در ممالك اسلامي شيوع يافت و نويسندگان مزدور نيز آن را در بين مردم ترويج كردند. محمد بن عبدالوهاب تحصيلات خود را نزد پدر خود كه از علماي صالح بود شروع كرد و محضر درس عالمان مكه و مدينه را نيز درك كرد، در بصره در جلسه درس شيخ «محمد مجموعي» حاضر شد و سپس به ايران سفر كرد و نزد مدرسان حوزه اصفهان به تحصيل پرداخت و در ضمن تحصيل احيانا از عقايد خود پرده برمي داشت، پدرش كه انحرافاتي در او مي ديد از آينده اش مي ترسيد و مردم را از پيرويش برحذر مي داشت در

سال 1153 كه پدرش درگذشت با جرات بيشتر [ صفحه 59] معتقدات خود را آشكار ساخت و مردم را در عقايدشان تخطئه مي كرد جمعي به او گرويدند و وي شهرت يافت. در سال 1160 پس از گريختن محمد بن عبدالوهاب از عيينه و وارد شدن به «درعيه» محمد بن سعود جد سعوديها كه امير درعيه بود به او گرويد و به ياري او شتافت و لذا او و فرزند و نواده اش عبدالعزيز و سعود از نخستين افرادي بودند كه بنيانگذار وهابيت را در عقايد ويژه اش كمك كردند و پس از آن كه محمد بن سعود داماد محمد بن عبدالوهاب شد رابطه نزديكتري ميان آنان به وجود آمد. در پناه اين همبستگي بود كه گروهي ديگر از مردم به تبعيت از محمد بن عبدالوهاب درآمدند آنگاه او به رؤسا و قضات نجد نامه نوشت و طي آن از آنان خواست كه از او اطاعت كنند برخي پذيرفتند و برخي هم وي را به استهزاء و تمسخر گرفته و او را جادوگر، جاه طلب، منحرف دانستند. محمد بن عبدالوهاب به اين بسنده نكرد با لشگركشي هاي پياپي، مردم نجد را به اطاعت خود درآورد و به سلطه آل سعود بر سرزمين نجد كمك كرد. و مرحوم علامه سيد محسن امين در ارتباط با گرايش اهل سنت به اين مذهب گويد آنچه اين مذهب را در نظر برخي برادران اهل سنت نيكو و زيبا جلوه داده آن است كه اين مذهب به ظاهر با بدعت ها كه در آن زمان رواج داشته به مخالفت و مبارزه برخاسته است ولي افراط و زياده روي غالبا آفتي است كه بيش از آن

كه اصلاح كند افساد مي نمايد و كل يدعي وصلا بليلي (و همه وصال ليلي را مدعيند) محمد بن عبدالوهاب به سال 1206 ه ق درگذشت اما فكر و عقايد انحرافي او توسط فرزندش عبدالعزيز و پس از مرگ او فرزندش سعود و پس از فوت او بواسطه پسرش عبدالله ترويج شد و پس از آنها توسط عالمان آنان و علماي بسياري از شيعه و اهل سنت بر عليه افكار او به پا خاستند و آثاري از خود به جاي گذاشتند كه به اهم آنها در دو بخش اشاره مي شود: بخش اول: 1 - آئين وهابيت: جعفر سبحاني: دارالقرآن الكريم - قم نويسنده محقق هدف كتاب را اين گونه بيان مي كند: ما در اين رساله، كليات مسائل مورد اختلاف وهابيان با سائر طوائف اسلامي را عنوان كرده و از طريق كتاب و سنت، نظريه اسلام را روشن ساخته ايم. [ صفحه 60] كتاب از يك پيشگفتار و 19 فصل تشكيل شده است. كتاب در 356 صفحه به قطع وزيري است. 2 - آيات البينات في قمع البدع و الضلات [1] ، شيخ محمد حسين كاشف الغطا بن حسين (م 1373 ق) چاپ نجف 1345 ه 3 - الاصوال الاربعة في ترديد الوهابيه: خواجه محمد حسن جان صاحب هندي مجددي تاريخ تاليف 1336. 4 - اظهار العقوق ممن منع التوسل بالنبي و الولي الصدوق. شيخ مشرفي مالكي جزائري 5 - ازهاق الباطل في رد شبه الفرقة الوهابيه: آقا ميرزا محمد بن عبدالوهاب بن داود همداني. 6 - الانتصار للاولياء الابرار: طاهر سنبل حنفي 7 - الاقوال المرضيه: محمد عطاء الله بن ابراهيم بن ياسين الكسم [2] از فقهاي

حنفيه است. 8 - الاوراق البغداديه: شيخ ابراهيم راوي (رئيس طريقه رفاعيه) 9 - البراهين الساطعة: شيخ سلامة العزامي (م 1379 ه) 10 - البراهين الجليه في رفع تشكيكات الوهابيه [3] : سيد محمد حسن قزويني حائري بن محمد باقر، چاپ مطبوعات النجاح در سال 1346 ه نوشته شده اين كتاب تحت عناوين زير به فارسي برگردانده شده است: الف - فرقه وهابي و پاسخ به شبهات آنها با مقدمه و ترجمه از علي دواني چاپ از وزارت ارشاد اسلامي، ترجمه بخش دوم كتاب فوق است در 240 صفحه ب - نقدي بر انديشه وهابي ها ترجمه از حسن طارمي، چاپ از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي 175 صفحه 11 - بحوث مع اهل السنة و السلفية: مهدي حسيني روحاني، المكتبه [ صفحه 61] الاسلاميه تاريخ تاليف 1398 ه، 288 صفحه استاد روحاني همچنين رساله هاي مختصري در اطراف همين موضوع دارد كه يكي از آنها رساله كوچكي است تحت عنوان فرقه السلفيه كه در مجله نور علم چاپ شده و همين رساله در كنفرانس علوم انساني ژاپن به عربي و انگليسي چاپ و منتشر شده است. اين كتاب عموما در مسائل مورد اختلاف بين شيعه و اهل سنت است و از آنجا كه فرقه سلفيه سمبل مطالب اهل سنت را دارند طرف حجت و مخاصمه بالخصوص آنانند و اما عقايد سائر اهل سنت تعديلي از عقايد اهل سنت اوليه كه سلفيه (وهابيه) پيرو آنان اند مي باشد. 12 - البصائر لمنكري التوسل باهل المقابر: شيخ حمدالله داجوي هندي چاپ مكتبه اشيق استانبول. اين كتاب رد بر كتاب ملا طاهر بنجيري (بنحشيري) مرداني پاكستاني رهبر فرقه وهابيه در كشور

هند است كه آن را «البصائر للمتوسلين بالمقابر» ناميده و در آن از منطق شرع خارج شده است و متوسلين را مشرك دانسته و اتهاماتي را بر آنان وارد كرده است. 13 - البراءة من الاختلاق في الرد علي اهل الشقاق و النفاق في الرد علي الفرقه الوهابيه الضاله: شيخ علي زين العابدين سوداني. اين نويسنده با مناظراتي كه با بزرگان وهابيت در تلويزيون جمهوري سودان داشت فتنه آنان را خاموش كرد. 14 - براءة الشيعة من مفتريات الوهابيه: محمد احمد حامد سوداني. 15 - تحريص الانبياء علي الاستغاثه بالانبياء و اولاولياء: عبدالله بن ابراهيم ميرغني (ساكن طائف) 16 - تجريد سيف الجهاد لمدعي الاجتهاد: عبدالله بن عبداللطيف شافعي استاد ابن عبدالوهاب است. 17 - تاريخ وهابيه ملاعبدالرسول مدني كاشاني (1366 ه) [4] . 18 - توسل به ارواح مقدسه: جعفر سبحاني [ صفحه 62] اين رساله، مربوط به مسائل توسل به ارواح مقدسه است كه وهابيان در آن مورد بيش از همه گرد و خاك مي كنند. 19 - تبرك الصحابة به آثار رسول الله (ص) محمد ظاهر الكردي المكي نويسنده از علماي اهل سنت ساكن مكه و كتاب فوق كه يكي از مولفات بسيار اوست در 1374 ه ق در مكه مكرمه تاليف و در 1385 براي نخستين بار چاپ شده و در 1394 تجديد چاپ شده است اين كتاب را آقاي حيدر انصاري نجف آبادي در سال 1396 ه ق به فارسي ترجمه و تحت عنوان «تبرك الصحابة» و در قطع جيبي در 217 صفحه به چاپ رسانده است در ضمن ترجمه مقاله اي تحت عنوان (مشرك و موحد) از مترجم محترم چاپ شده است.

مولف در مقدمه كتاب گويد: در اين رساله بسياري از احاديث صحيح و آيات قرآن مجيد را درباره تبرك جستن صحابه به آثار پيامبر (ص) را گرد آوري كرد و اين احاديث و آيات نشانه و اشاره اي است به عظمت فضيلت و آوازه شهرت و پايه عظمت آن بزرگوار و چرا چنين نباشد كسي كه خدايش بر جهانيان برتري داد و منصب نبوت و رسالت را بدو ختم كرد و در روز رستاخيز (مقام محمود) را ويژه ي او گردانيد و به احترام او امت وي را بر امتهاي گذشته برتري داد. 20 - التبرك: علي احمدي ميانجي موسسة البعثه - تهران. اين كتاب همان طور كه از عنوان آن معلوم است محور و موضوع اصلي خود را پيرامون حكم تبرك جستن صحابه و تابعين به آثار پيامبر (ص) و صلحاء اختصاص داده است. نويسنده محقق كتاب، جواز تبرك را با ذكر نمونه هاي فراواني از قبيل تبرك جستن از قطرات مبارك دستان پيامبر (ص) در حال وضوء با استناد به منابع اهل سنت به كرسي اثبات نشانده است نيز در اين اثر با استناد به روايات، آداب زيارت مرقد پيامبر (ص) و تبرك جستن از خاك مقدس قبر او مورد بررسي واقع شده است، به علاوه مسائلي از قبيل بوسه زدن بر دست علماء و والدين و استادان و حكم شرعي آن به اجمال مورد بحث واقع شده است. در اين نوشته ثابت شده كه تبرك جستن به آثار رسول خدا بخلاف ادعاي بي اساس وهابي ها نه تنها شرك نيست بلكه نشانه ايمان و يقين نيز هست. [ صفحه 63] اين كتاب به دنبال موضع ناصحيح وهابي ها

و مشاهده كتاب ارزشمند «تبرك الصحابه» به آثار الرسول (ص) محمد طاهر كردي از علماء مكه تاليف شده است و به طوري كه از نويسنده متتبع و محقق كتاب شنيدم پس از چاپ كتاب به نمونه هاي فراوان ديگري دست يافته اند كه خود يك جلد كتاب خواهد شد. 21 - توسل از ديدگاه عقل و قرآن و حديث: سيد محمد ضياء آبادي سال نشر بهار 1362، ناشر موسسه اهل البيت، بنياد بعثت 280 صفحه 22 - تنبيه الغافلين: شيخ عبدالحسين مخزومي قرشي عامل خيامي (م 1371) [5] . 23 - التوسل بالنبي و الصالحين: ابن حامد بن مرزوق و به ضميمه آن التوسل نوشته محمد عبدالقيوم القادري الهزاوي 336 صفحه 24 - تهكم المقلدين بمن ادعي تجديد الدين: محمد بن عبدالرحمن بن عفالق حنبلي 25 - جلال الحق في كشف احوال اشرار الخلق: شيخ ابراهيم حلمي قادري اسكندري 26 - الحق المبين في الرد علي الوهابيين: شيخ احمد سعيد سرهندي نقشبندي [6] . 27 و 28 - دعوي الهدي الي الورع في افعال و الفتوي: شيخ محمد جواد بلاغي نجفي بن حسن (م 1352) چاپ نجف 1344 ق [7] و نيز انوار الهدي چاپ نجف در سال 1340 ق از همين مولف 29 - دليل واقعي در جواب وهابي: سيد حسين بن نصرالله بن صادق حسيني موسوي عرب باغي (م 1361) تبريز چاپ سنگي [8] . [ صفحه 67] 30 - الدرر السنية في الرد علي الوهابية: احمد زيني دحلان مكي [9] . 31 - دعوة الحق: ميرزا هادي حسيني خراساني بجستاني (م 1368) [10] . 32 - رد شبهات وهابي ها: شيخ عيسي اهري [11] . 33

- الرسالة الردية علي طائفه الوهابيه: محمد عطاء الله رومي بن محمد شرف بن ابي اسحاق نويسنده فقيه و متكلم است. 34 - رساله اي در رد شبهات وهابيه: سيد صدرالدين صدر بن سيد اسماعيل (م 1373) نويسنده هنگامي كه وهابيها قبور متبركه ائمه بقيع را خراب كردند اشعار زيبائي سرود از جمله: لعمري ان ناحية البقيع++ يشيب لهولها فود الرضيع و سوف تكون فاتحة الرزايا++ اذا لم نصح من هذا الهجوع اما من مسلم لله يرعي++ حقوق نبيه الهادي الشفيع [12] . 35 - رسالة في الرد علي الوهابية: سيد حسن صدر بن هادي (م 1354) [13] . [ صفحه 68] 36 - رساله رد بروهابيت: شيخ محمد صفائي حائري قمي 37 - السجود علي الارض: استاد شيخ علي احمدي ميانجي موسسه در راه حق قم. 38 - سعادة الدارين في الرد علي الفرقتين الوهابيه و مقلدة الظاهرية: شيخ ابراهيم سمنودي منصوري. 39 - السيف الهندي في ابانه طريقة الشيخ النجدي ابن عبدالوهاب: عيسي بن محمد صنعاني يمني [14] . 40 - السيوف الصقال في اعناق من انكر علي الاولياء بعد الانتقال از علماي بيت المقدس است. 41 - السيف الباتر لعنق المنكر عفي الاكابر: سيد علوي بن احمد حداد 42 - شيعه چه مي گويد: حاج سراج انصاري رد بر انكار كسروي است كه در كتاب شيعيگري و... به انتشار افكار منحط وهابيها سعي داشت. 43 - صواعق محرقه في علائم الظهور و رد الوهابيه في تخريب البقاع المتبركه: شيخ ابوالحسن بن محمد دولت آبادي مرندي نجفي (م 1352) كتاب فارسي است در تهران در 1334 ش به چاپ رسيده، سنگي، حاج عبدالرحيم. 44 - الصواعق

الالهية في الرد علي الوهابية: شيخ سليمان بن عبدالوهاب نجدي. اين كتاب نخستين ردي است كه از طرف علماي اهل سنت بر عقايد محمد بن عبدالوهاب نوشته شده. نويسنده در اين كتاب «صفحه 4 «برادرش (رئيس فرقه وهابيت) را به جهالت و گمراهي متصف ساخته و مي گويد امروز مردم گرفتار كسي (برادرش محمد بن عبدالوهاب) شده اند كه خود را در علوم قرآن و حديث وارد مي داند و از مخالفين خود هيچ هراسي ندارد اگر به او پيشنهاد شود كه افكارش را به اهل علم عرضه كند كه هرگز گوش فرا نمي دهد و بر مردم لازم مي داند كه طبق عقايد [ صفحه 69] او رفتار كنند مخالفين خود را كافر مي داند در صورتي كه به خدا سوگند يك شرط بلكه يك دهم شرط اجتهاد هم در او تحقق نيافته است ولي در عين حال سخنان او براي بسياري از مردم جاهل و نادان پسنديده آمده است و با اينكه تمام ملت مسلمان يكصدا بر ضد او هم آواز شده اند به صداي آنها توجه نمي شود و همه را كافر و نادان قلمداد مي كنند خدايا اين مرد گمراه را هدايت كن و به راه راست برگردان وي كتاب ديگري هم بر عليه وهابيها نوشته است. 45 - صالح الاخوان في الرد علي من قال علي المسلمين بالشرك و الكفران داود بن سليمان بغدادي (م 1299 ه) 46 - الصواعق و الرعود: عفيف الدين عبدالله بن داود حنبلي بر اين كتاب علماء بصره و بغداد و حلب و احساء و... تقاريظي نگاشته اند كه تاييدي است از آنان نسبت به محتويات كتاب و اين كتاب را محمد بن بشير، قاضي

راس الخيمه تلخيص كرده است. 47 - الصارم الهندي في عنق نجدي: شيخ عطاء مكي. 48 - ضياء الصدور لمنكر التوسل باهل القبور ظاهرشاه سيان ابن عبدالعظيم سيان مديني. 49 - علماء المسلمين و الوهابيون، حسين حلمي بن سعيد استانبولي [15] . 50 - غفلة الوهابية عن الحقائق الدينية سيد مهدي قزويني كاظمي [16] . 51 - غوث العباد ببيان الرشاد: شيخ مصطفي حمامي مصري [17] . 52 فضل الخطاب في الرد علي محمد بن عبدالوهاب از شيخ سليمان بن عبدالوهاب نجدي برادر محمد بن عبدالوهاب رئيس وهابيان (كه فرد باسواد بوده و در شهر حريمله سمت قضاوت داشته است) 53 - فصل الخطاب في رد ضلالات ابن عبدالوهاب يمني رئيس الوهابيه احمد بن علي بصري مشهور به قباني [18] . [ صفحه 70] 54 - الفجر الصادق في الرد علي منكري التوسل و الكرامات و الخوارق مطبعة الواعظ مصر. شيخ جميل صدقي زهاوي: در مطبعة الواعظ چاپ و در استانبول در سال 1986 م افست شده است [19] . 55 - فتنة الوهابية: توسط حسين حلمي بن سعيد استانبولي، افست شده است (24 صفحه) 56 - فتنه الوهابيه تاليف: سيد احمد قزويني دحلان مفتي مكه توسط دكتر همايون همتي به فارسي ترجمه و تحت عنوان «فتنة وهابيت» توسط مركز چاپ و نشر سازمان تبليغات اسلامي در تابستان 1367 در 59 صفحه به چاپ رسيده است 57 - كشف الارتياب في اتباع محمد بن عبدالوهاب: سيد محسن امين عاملي در اين كتاب گرانسنگ افكار وهابيها به صورت علمي مورد مناقشه قرار گرفته و عقايد آنان بر اساس قرآن و سنت بررسي شده است و در

سال 1962 ميلادي توسط فرزند دانشمند مولف تجديد چاپ شده و فصلهاي تازه و پاورقي هاي مفيد و با ثمري بر آن افزوده شده است اين كتاب توسط نويسندگان زير به فارسي ترجمه شده است: الف - تاريخچه نقد و بررسي وهابيها ترجمه و نگارش توسط سيد ابراهيم سيد علوي انتشارات اميركبير (530 صفحه) چاپ اول 1357 چاپ دوم 1365 و چاپ سوم 1367 ب - تهراني ج - فراسوي پرده ها: ترجمه و تلخيص سيد حسن افتخار زاده، جيبي، شميز 368 چاپ انتشارات بنياد بعثت. چاپ كتاب كشف الارتياب موجب شد كه وهابيها رفتار خشونت آميز خود را نسبت به شيعيان احساء و قطيف تعديل كنند. 58 - كشف اسرار حضرت امام خميني دام ظله رد بر اسرار هزار ساله حكمي زاده كه مروج عقايد وهابيها در ايران بود.

پاورقي

[1] مولفين كتب چاپي ج 2 ص 818.

[2] معجم المولفين ج 10 ص 293.

[3] نقباء البشر ص 389 مولفين كتب چاپي ج 2 ص 525.

[4] مفتاح النجاح صفحه 165.

[5] مولفين كتب چاپي ج 3 ص 740.

[6] هدية العارفين ج 1 ص 190 معجم المولفين ج 1 ص 232.

[7] مولفين كتب چاپي ج 2 ص 413.

[8] مولفين كتب چاپي ج 2 ص 906.

[9] مولف شافعي و مفتي مكه معظمه بوده است: هديه العارفين ج 1 ص 191. [

[10] در بغداد به چاپ رسيده است وفيات العلماء ص 244.

[11] اين جزوه كه در سال 41 توسط جلسات بحث عقايد و مذاهب در قم چاپ شده راجع به زيارت قبور اهل بيت است.

[12] اختران تابناك ج 1 ص 268 نور علم (نجوم امت) ش 7 صفحه 77.

[13] به چاپ

رسيده است الاعلام زركلي ج 2 ص 240.

[14] تاريخ فراغت از تاليف سال 1318 ه ايضاح المكنون ج 2 ص 37 هديه العارفين ج 1، ص 2488.

[15] مكتبه ايشيق - استانبول چند بار چاپ شده است.

[16] الذريعه ج 16 ص 59.

[17] به چاپ رسيده است.

[18] ايضاح المكنون ج 2 ص 190.

[19] مجله المرشد، العدد 10 مجلد 2 ص 388 جمادي الاول سال 1346 ه.

قتل عام حجاج يمني توسط وهابيان

مشخصات كتاب

شماره كتابشناسي ملي : ايران79-4891

عنوان و نام پديدآور : قتل عام حجاج يمني توسط وهابيان

منشا مقاله : ، درسهايي از مكتب اسلام، سال 40، ش 2 ، (ارديبهشت 1379): ص 55 - 62.

توصيفگر : وهابيه

توصيفگر : كشتار دسته جمعي

توصيفگر : عربستان سعودي

توصيفگر : انگلستان

توصيفگر : آل سعود

مقدمه

در سال 1341 وهابيان با حجاج يمني كه هيچ گونه وسيله ي دفاعي با خود نداشتند، روبه رو شدند. آنان در ابتدا با حجاج همراه شدند و به ايشان امان دادند ولي بعدا نيرنگ بكار بردند وقتي كه به دامنه ي كوه رسيدند وهابيان در قسمت بالاي و پهناي كوه قرار گرفتند و حجاج يمني در پائين، آنگاه دهانه ي توپها را به طرف آنها كرده و همه را به گلوله بستند و همه ي آنها را كه حدود هزار نفر بودند، كشتند و تنها دو نفر موفق به فرار شدند و از جريان اين كشتار وحشيانه اطلاع دادند. مرحوم علامه ي اميني، پس از نقل اين جريان و جنايت هولناك مي گويد: «صاحب المنار طبق عادت ديرينه اش كه براي اعمال زشت و ناهنجار وهابيان عذرتراشي مي كند، از اين جنايت هولناك وهابيان نيز در مجموعه مقالات خود «الوهابيون و الحجاز» اين چنين عذرتراشي كرده است: «پس از درگذشت سيد محمدعلي ادريسي كه از منطقه ي عسير به نفع پادشاه نجد كناره گفته بود، ملك حسين به آنجا يورش برد و وهابيان را سخت گوشمالي داد و به دنبال آن رويداد قتل حجاج يمني پيش آمد، وهابيان به تصور آن كه آنان سپاهيان امدادي ملك حسين هستند، به سوي آنها تيراندازي كردند و پس از آن كه به اشتباه خود پي [ صفحه 56] بردند سلطان عبدالعزيز از

امام يحيي پوزش خواست و با پرداخت غرامت معقولي بر حفظ مراتب دوستي موافقت كردند». [1] . با اين گونه عذرتراشي هاي خنك و فاسد هرگز نمي تواند جنايات وهابيان را در ريختن خون مسلمانان توجيه كند و بپوشاند زيرا اين اولين بار نيست كه وهابيان وحشي دست به چنين جنايت هولناك مي زنند، بلكه آنها در هر فرصتي كه پيش آمده، دهانه ي توپهاي خود را به سوي مسلمانان گشوده اند و مسلمانان را با نيرنگ و ستم گاه در سوريه و گاه در حجاز يا عراق و يمن كشتار كرده اند، آري اين جنايات وهابيها را همه فهميده اند و هرگز اين عذرهاي بدتر از گناه نمي تواند بر روي آنها پرده كشد! صاحب المنار مي گويد: وهابيها گمان كردند كه حجاج يمني كمك و سپاه امدادي ملك حسين هستند، چگونه مي توان چنين احتمالي داد در صورتي كه آنها سلاح با خود نداشتند و آنها مجاز نبودند در كشور ديگري با خود سلاح حمل كنند و اگر آنها اسلحه با خود داشتند وهابيها نمي توانستند آنها را قتل عام كنند، آيا وضع زائران خانه ي خدا از وضع جنگجويان شناخته نيست؟! چگونه انسان عاقلي مي تواند چنين احتمالي بدهد كه اين جمعيت حجاج سپاه امدادي باشند؟ آيا وهابيها درباره ي عربهاي شرق اردن نيز تصور كرده بودند كه آنان سپاه امدادي هستند كه با آنها در خانه هايشان جنگيدند و همه شان را به توپ و گلوله بستند و همه را از بين بردند؟! آيا مردم عراق را نيز سپاه امدادي مي پنداشتند كه پي در پي به آنها يورش مي بردند و مي كشتند و غارت مي كردند و... [2] .

هجوم وحشيانه ي وهابيان بر حجاز

ابن سعود به تدريج نفوذ خود را در تمام سرزمين

نجد توسعه داد و رقيب نيرومند خود ابن الرشيد را از ميان برد، درصدد برآمد حكومت خود را توسعه دهد و حجاز را به [ صفحه 57] تصرف خود درآورد و حرمين شريفين را ضميمه ي حكومت خويش نمايد. مسأله ي فتح حجاز به واسطه ي وجود شهرهاي مقدس مكه و مدينه بسيار دشوارتر و حساستر بود. از سوي ديگر ابن سعود كه اكنون سالي 000 / 60 ليره ي استرلينگ از انگلستان دريافت مي كرد مايل نبود برخلاف ميل آنها عمل كند. و بالاخره فرقه گرائي خشونت آميز وهابيان از نظر عربها و مسلمانان غير وهابي خوشايند نبود و سبعيت و بي رحمي آنان زماني كه يك قرن پيش محمد بن مسعود حاكم بر مكه بود، از خاطره ها محو نشده بود. حال براي فتح حجاز عبدالعزيز بن عبدالرحمن بن سعود مي بايستي دو كار انجام دهد، يكي اين كه انگليسي ها را به وفاداري بي چون و چراي خود نسبت به آنان كاملا مطمئن سازد و ديگر اين كه مسلمانان جهان را متقاعد كند كه قادر به سرپرستي و نگهبان اماكن مقدس اسلام مي باشد. در مورد نكته ي اول كار ابن سعود مشكل نبود زيرا مي دانست انگلستان از دست شريف حسين به تنگ آمده است، حسين مرتب سالوسي ها و رياكاريهاي گذشته ي انگليسي ها را به رخ آنها مي كشيد و از آن مهمتر جهان اسلام را بر ضد اعلاميه ي بالفور و ايجاد يك «كانون ملي يهود» در فلسطين به شورش دعوت مي كرد، لذا انگليسي ها از همان شخصي كه در «جنگ جهاني اول» به عنوان «قهرمان قيام عرب» نام مي بردند، اكنون با صفتهاي «مزور، دروغگو، زودباور، شكاك، لجوج، خودپسند، نادان، حريص و بي رحم» و به عبارت خلاصه نفرت انگيز ياد مي كردند. [3]

. و نيز آن طور كه مؤلف تاريخ مكه نوشته است [4] ، مطامع استعماري انگليسيها اقتضا مي كرد كه بندر عقبه را از حجاز جدا سازند و ادعا مي كردند كه آن را ضميمه ي شرق اردن كه تحت حكومت امير عبدالله فرزند شريف حسين است، خواهند ساخت. شريف در اين باره، به انگليسيها سخت پرخاش كرد و آنان در عوض او را در مقابل [ صفحه 58] رقيب ديرينه اش ابن سعود، تنها گذاشتند، عاقبت ابن سعود، تصميم گرفت به حجاز حمله كند، از اين روي در غره ي ماه ذيقعده ي سال 1342 در رياض انجمني مركب از علماي وهابي و رؤساي قبائل به رياست پدرش عبدالرحمن تشكيل داد. ابتدا عبدالرحمن آغاز به سخن كرد و گفت نامه هايي رسيده و از ما درخواست سفر حج كرده اند من آن نامه ها را نزد فرزندم عبدالعزيز فرستاده ام، او امام شماست، و هر چه مي خواهيد از او بخواهيد. سپس ابن سعود خطاب به حاضرين گفت: نامه هاي شما رسيد و از شكايت شما آگاه شدم، هر چيزي پاياني دارد و هر كاري بايد به موقع انجام گيرد. بعد از سخنان ابن سعود، مذاكراتي جريان يافت و در نتيجه همه ي حاضران حمله به حجاز را تأييد كردند. مدت سه سال بود كه شريف حسين به نجديان، اجازه ي حج نداده بود. ابن سعود به دنبال تصميم به جنگ، سپاهي به فرماندهي سلطان بن بجاد به سوي مكه، گسيل داشت، نيروهاي وهابي در سال 1342 به محلي رسيدند كه از آنجا شهر طائف يكي از شهرهاي مهم حجاز ديده مي شد، شهرتي كه نيروهاي رزمنده ي وهابي بهم زده بودند، طوري بود كه قواي پادگان طائف كه فرماندهي آن را علي بن حسين،

پسر حسين امر حجاز برعهده داشت، پيش از آن كه حمله آغاز شود، فرار كردند. چند ساعت بعد، پس از آن كه مذاكرات در مورد تسليم شهر با زعماي قوم صورت گرفت ابن سعود وارد طائف شد. با آن كه زعماي قوم شهر را تسليم كرده بودند، خونريزي بي رحمانه اي صورت گرفت و مردم بي دفاع شهر اعم از مرد و زن و اطفال را از دم تيغ گذراندند و رقم كشته شدگان كه در ميان آنها علما و صلحا زياد بود، نزديك دو هزار نفر بودند، مغازه هاي بازار را تاراج كردند و خانه ها را به آتش كشيدند و چندان كارهاي زشت انجام دادند كه از شنيدن آنها مو بر بدن انسان راست و دل هر انساني كباب مي شود، چنانكه در دفعات [ صفحه 59] قبل نيز نظير اين جنايات را كرده بودند از جمله كشته شدگان، شيخ عبدالله زواري مفتي شافعي ها بود كه از مسجد بيرون كشيدند و قطعه قطعه كردند و در ميان كشته شدگان برخي پرده داران و خدمتگزاران كعبه ي مكرمه كه براي ييلاق به طائف آمده بودند، ديده مي شدند. البته ابن سعود نتوانست اين جنايات هولناك را انكار كند و ضمن اعتراف، كار وهابيان را به اعمال خالد بن وليد در فتح مكه تشبيه كرد و با سخن رسول خدا كه در آن زمان فرمود: «اللهم اني ابرء اليك مما صنع خالد» پوزش خواست. [5] . سعوديها امروزه مي گويند: احتمالا ارتش بر اثر تحريكاتي كه شده بود، واكنش بيش از حد تندي نشان داد. ولي آنچه مسلم است، خبر اين كشتار در سراسر حجاز پيچيد و وحشت آفريد ملك حسين، انگليسي ها را به كمك طلبيد، سفير انگليس

به او وعده داد كه درخواست وي را به دولت متبوع خويش اطلاع دهد. شريف از جده به مكه بازگشت و منتظر كمك انگلستان نشست ولي آن دولت در جواب درخواست او به سفير خود اشعار داشته بود كه جنگ ميان ابن سعود و ملك حسين يك جنگ مذهبي است كه انگلستان به خود اجازه ي مداخله در آن را نمي دهد، اما اگر زمينه را مساعد ببيند، حاضر به ميانجيگري مي باشد. [6] . طبق گفته ي «جرج آنتونيوس» دولت انگلستان گفته بود اگر طرفين درخواست كنند كه ميان آنها، حكم شود، در كارشان مداخله خواهد كرد. [7] . و بنا به نقل ديگر انگليسي ها در پاسخ حاضر شدند صرفا او را تا بندر عقبه اسكورت و همراهي كنند كه از حجاز خارج شود و به نفع پسر خود علي كناره گيري نمايد. [ صفحه 60] در آن موقع، جمعيتي در مكه به نام حزب وطني تشكيل يافت كه هدف نهائي آن رها ساختن حجاز از وضع آشفته اي بود كه دچار آن گرديده بود، جمعيت مزبور، مقرر داشت كه ملك حسين، به نفع فرزند خود ملك علي، از حكومت كنار برود و ملك علي فقط پادشاه حجاز باشد. اين جمعيت به اين مزبور در تاريخ چهارم ربيع الأول سال 1343 تلگرافي به امضاي صد و چهل تن از علما و اعيان و تجار و اصناف ديگر به ملك حسين مخابره كرد و موضوع مزبور را به او تكليف نمود. ملك حسين ناگزير اين پيشنهاد را پذيرفت و حزب وطني در روز بعد، ضمن تلگرافي، ملك علي را كه در جده بود، از جريان آگاه ساخت و او به مكه آمد

و در تاريخ پنجم ربيع الأول 1343 زمام امور را در دست گرفت اما اين تدبير هيچ مشكلي را حل نكرد، زيرا اولا با مخالفت خشك انگلستان مواجه شد و ثانيا ابن سعود به ملك علي همان نظري را داشت كه به ملك حسين پدرش دارا بود. [8] . چنين حكومتي در حول علي بن حسين تشكيل شد، اما هيچ كشوري آن را به رسميت نشناخت. تا مدت يك سال بعد هنوز مسأله ي حقوقي حجاز حل نشده بود و علي بن حسين كناره گيري پدر به نفع خود را عنوان كرده خود را حاكم حجاز دانست در همان سال وهابيان بي آنكه جنگي رخ دهد، وارد شهر مقدس مكه شدند، ملك حسين و پسرش كه به جده رفته بودند، وهابيها خانه ي او را غارت كرده و تمام دارائي او را تصاحب نمودند. آنگاه او بالاجبار از حجاز خارج و روانه ي بندر عقبه گرديد. پس از رسيدن به مقصد، در راه پيشرفت ملك علي كوشش فراوان مي كرد و به دوام حكومت وي اميد فراوان داشت. در همين حال دولت انگلستان به وسيله ي يكي از اميرالبحرهاي خود به ملك حسين اخطار كرد در مدت سه هفته بندر عقبه را ترك كند و به هر كجا مي خواهد برود. وي ابتدا اين اخطار را جدي نگرفت، ولي پس از جرياناتي كه رخ داد، مجبور شد [ صفحه 61] سوار كشتي شود و عازم جزيره ي قبرس گردد. شريف حسين به قدري به انگليسيها بدبين شده بود كه غذا جز از دست آشپز مخصوص خود نمي خورد و مي ترسيد وي را مسموم كنند. شريف تا سال 1931 م در قبرس ماند و در اين سال

بيمار شد وي را به عمان (پايتخت اردن مركز پسرش امير عبدالله) انتقال دادند و در آنجا و در همان سال فوت كرد و در جوار قدس شريف در بيت المقدس مدفون ساختند. [9] . سرزمين حجاز، بجز مدينه و جده و بندر ينبع در تصرف قواي ابن سعود افتاده بود از طرفي نمايندگاني از دو سوي، در رفت و آمد بودند تا مگر قضيه با صلح فيصله يابد، اما هيچ نتيجه اي نمي گرفتند. در روز دهم ربيع الثاني سال 1343 ابن سعود به نيت عمره، از رياض به سوي مكه حركت كرد و براي پيشبرد مقصود خود دست به ابتكاري زد و از سران مسلمانان جهت برگزاري يك كنفرانس اسلامي دعوت به عمل آورد، تا درباره ي اين كه چگونه بيت الله الحرام از تمايلات سياسي دور نگاه داشته شود، با يكديگر تبادل افكار نمايند، ظاهرا فقط مسلمانان هندوستان به دعوت او پاسخ مثبت دادند. [10] . ابن سعود در حالي كه جمعيت زيادي از سپاهيان و علماي نجد و جمعي از خاندان محمد بن عبدالوهاب و عده اي از رؤساي قبائل همراه او بودند، در مدت بيست و چهار روز به نزديكي مكه رسيد، در كوه عرفات «ابن لؤي» يكي از فرماندهان سپاه او در مكه، با هزار تن از جمعيت اخوان، به استقبال وي آمد ورود او به مكه غروب روز هفتم جمادي الأولي سال 1343 بود. پس از فتح طائف و مكه توسط وهابيان، جنگ ميان ابن سعود و ملك علي در جده درگرفت و در همان سال برنامه ي حج تعطيل گرديد. ملك علي جمعي از افسران [ صفحه 62] سوري و افراد ديگر را به حجاز فراخواند و اسلحه و

هواپيما خريد و پولها خرج كرد، ولي فائده اي نداشت وهابيها جده را محاصره كردند، و چون محاصره ي جده به طول انجاميد، اميرعلي ناگزير از مصالحه با وهابيها گرديد و قرارداد صلح به وسيله ي كنسول انگلستان در جده تدوين شد و او با يك كشتي جنگي بريتانيائي و يا وسيله ي قطار از جده خارج گرديد. [11] . وهابيها به سال 1344 وارد اين شهر شدند و كشتي هاي ملك حسين را تصاحب كردند و ملك علي در عراق نزد برادرش ملك فيصل اقامت گزيد و با خروج او از حجاز ملك سعود پادشاه نجد و حجاز هر دو شد و وهابيها بر مدينه و تمام سرزمين حجاز دست يافته و عربهاي حجاز را زير فرمان خود درآوردند. ابن سعود در گرماگرم جنگ با اميرعلي مي گفت كه او به حجاز نيامده مگر آن كه مردم حجاز را از ظلم و ستم اشراف رهائي بخشد و او قصد ندارد پادشاه حجاز بشود و در اين خصوص او از مردم حجاز نظر خواهد خواست. [12] . او اين سخنان را همچون ديگر سياستمداران و نيرنگ بازان دنيا كه پيش از به قدرت رسيدن وعده ها مي دهند و هرگز بدان عمل نمي كنند، بر زبان مي راند ابن سعود به عنوان پادشاه حجاز تاجگذاري كرد «اخوان» (سربازان خاص سعودي) ناخرسندي خود را ابراز داشتند و در مراسم تاجگذاري شركت نكردند. «اخوان» به تدريج از رئيس خود ناراضي شده بودند، آنها گمان مي كردند كه در راه خدا پيكار مي كنند ولي نمي دانستند كه در خدمت جاه و شكوه امير قرار دارند. [13] .

پاورقي

[1] الوهابيون و الحجاز: ص 33.

[2] كشف الارتياب: ص 50 - 51.

[3] نظام آل سعود، ص

54.

[4] تاريخ مكه: ج 2، ص 236.

[5] كشف الارتياب: ص 52.

[6] المملكة العربية السعودية: ج 2، ص 300 - 299.

[7] يقظة العرب: ص 455.

[8] صلاح الدين مختار، تاريخ المملكة العربية السعودية، ج 2، ص 300.

[9] صلاح المختار، ج 2، ص 306 و 314 تا 316. [

[10] نظام آل سعود: ص 57.

[11] تاريخ المملكة العربية السعودية: ج 3، ص 357 و 363.

[12] كشف الارتياب: ص 53.

[13] نظام آل سعود، ص 57.

محمد بن عبدالوهاب و حركت وهابيت

مشخصات كتاب

مولف:جعفر سبحاني

مقدمه

فتنه ابن تيميه خاموش شده بود، و انديشه هاي او و شاگردش ابن القيم مي رفت كه در لابلاي كتابها دفن شود، كه ناگهان چهار قرن بعد، اين افكار مجددا جان تازه اي به خود گرفت و توسط محمد بن عبد الوهاب احياء گرديد. محمد بن عبد الوهاب در سال 1115 در شهر«عيينة»واقع در صحراي«نجد»عربستان چشم به جهان گشود و در سال 1206 يا 1207 ديده از جهان فرو بست. پدرش عبد الوهاب از علماي حنبلي و مورد احترام مردم شهر خود (عيينه) بود. فرزند عبد الوهاب پس از به پايان رساندن دروس مقدمات، زادگاهش را ترك گفت و به مدينه مهاجرت كرد و پس از اقامت كوتاهي در مدينه به بصره و سپس به بغداد و آنگاه به كردستان و همدان و اصفهان روانه شد و در هر يك از اين شهرها مدتي چند اقامت گزيد تا آنجا كه به شهر«قم»نيز آمد و سرانجام تصميم گرفت كه به زادگاه خود برگردد و پس از بازگشت، هشت ماه از مردم دوري گزيد، و سپس مردم را به آيين جديدي فرا خواند [1] . در بسياري از كتابهاي عربي، مسافرت شيخ به شهرهاي مختلف و اقامت او در آن مناطق آمده است. و قديمي ترين كتاب فارسي كه در آن نامي از محمد بن عبد الوهاب و پاره اي از عقايد او به ميان آمده است، كتاب«ذيل تحفة العالم»نوشته«عبد اللطيف شوشتري»است [2] . وي سالها در هند اقامت داشت و با محمد بن عبد الوهاب معاصر بود. كتاب فارسي ديگري كه از اين مردم نام برده، كتاب مآثر سلطانيه تاليف عبد الرزاق دنبلي ت (1067) - م (1242) است

كه توقف طولاني شيخ را در اصفهان براي فراگيري فقه و اصول متذكر شده است [3] سومين كتاب فارسي كه از او نام برده كتاب سفرنامه ميرزا ابو طالب اصفهاني است كه او نيز با شيخ معاصر بوده و مسافرت او به اصفهان و اكثر بلاد ايران و خراسان تا سر حد غزنين را آورده است [4] . غالب بيوگرافي نويسان، درباره محمد بن عبد الوهاب يادآور ميشوند كه از همان دوران جواني سخنان زننده اي از او شنيده مي شد، و پدر او كه مرد صالحي بود، نيز انحراف او را پيش بيني ميكرد. شيخ در جواني غالبا به مطالعه زندگي نامه كساني كه مدعي نبوت شده بودند مانند مسيلمه كذاب و سجاج و اسود عنسي و طليحه اسدي علاقه خاصي داشت [5] . اگر اين گزارش درست باشد، حاكي از آن است كه او از همان آغاز، سوداي رهبري را در سر مي پرورانده و سرانجام اين سودا در دعوت وهابيگري جلوه كرد، و از اين طريق به تكفير تمام فرق اسلامي پرداخته و ديگران را جاهل و نادان و مشرك و بدعت گذار ناميده و اين سيره همه بدعت گذاران و فرقه سازان است.

انتقال به «حريمله»

پدر محمد بن عبد الوهاب از محل اصلي خود به نام عيينه به بخش حريمله منتقل شد و در آنجا زيست تا در سال 1143 مرگ او فرا رسيد. او از فرزند خود راضي نبود و پيوسته او را سرزنش ميكرد. حتي برادرش سليمان بن عبد الوهاب از مخالفان سر سخت وي بود و بعدها كتابي در رد انديشه هاي او نوشت. وقتي پدر فوت كرد، او محيط را براي اظهار عقايد خود

بي مانع ديد، ولي با هجوم عمومي مردم حريمله روبرو شد و نزديك بود كه خونش را بريزند. ناچار از آنجا به زادگاه خود عيينه باز گشت، پس از ورود به زادگاهش با امير آنجا به نام عثمان بن معمر پيمان بست كه هر يك از آن دو، بازوي ديگري باشد و امير اجازه دهد او عقايد خود را بي پرده مطرح كند. شايد نتيجه آن، اين باشد كه امير بر همه امير نشينهاي منطقه نجد كه عيينيه نيز يكي از آنهاست تسلط يابد. آنگاه براي اينكه پيوند محمد بن عبد الوهاب با امير استوارتر گردد، وي خواهر امير را گرفت و پس از بستن عقد، و وعده همكاري صميمانه، شيخ به امير گفت:اميد است خدا نجد و اعراب نجد را به تو ببخشد! بدينگونه پيماني ميان شيخ و امير بسته شد كه در حقيقت داد و ستدي بيش نبود [6] . شيخ، منطقه را به امير بخشيد، در حالي كه نه از تقواي او آگاهي صحيح داشت و نه از سرانجام كار او!پس از اين پيمان نخستين اثر آن اين شد كه قبر زيد بن الخطاب، برادر خليفه دوم، با خاك يكسان گشت زيرا از ديد شيخ، بناي بر قبور بدعتي بود كه بايد از ميان مي رفت، ولي همين كار، واكنشهايي در منطقه ايجاد كرد و امير احساء و قطيف به نام سليمان حميري، به امير عينيه (عثمان بن معمر) فرمان داد كه هر چه زودتر اين فتنه را بخواباند و شيخ را به قتل برساند امير عيينيه ناچار شد كه عذر شيخ را بخواهد تا او عيينيه را ترك كند. در اين موقع شيخ

منطقه سومي را به نام«درعيه»برگزيد و در سال 1160 به آنجا منتقل شد. اين بخش همان زادگاه مسيلمه كذاب بود. شيخ پس از آمدن به درعيه با امير منطقه محمد بن سعود، نياي خاندان سعودي، تماس گرفت و همان پيماني كه با امير عيينيه بسته بود، با محمد بن سعود بست، و همان طور كه منطقه را با عربهاي ساكن آن، به عثمان بن معمر فروخته بود، اين بار به ابن سعود فروخت. [7] . ناگفته پيداست جنگها و نبردهاي آنان با كفار و مشركان نبود. حملات آنان در يك قرن و نيم تنها به قبائل اسلامي و كشورهاي همجوار بود كه همگي گوينده«لا اله الا الله، محمد رسول الله»بودند و پيوسته خدا را عبادت ميكردند و فرائض را به جاي مي آوردند. اما چرا مردم از نظر محمد بن عبد الوهاب كافر و مشرك بودند؟دليل آن اين است كه بر قبور صالحان سايباني ساخته و به زيارت قبر پيامبر مي آمدند و به ارواح مقدسه توسل مي جستند!! ابن سعود از پيمان خود با شيخ فوق العاده خوشحال بود، ولي دو چيز را با او مطرح كرد: 1 - اگر ما تو را ياري كرديم و كشورها را گشوديم ميترسيم ما را ترك كني و در نقطه ديگري سكني گزيني! 2 - ما در فصل رسيدن ميوه ها از مردم درعيه ماليات مي گيريم. مي ترسيم كه تو ماليات را تحريم كني! شيخ در پاسخ گفتار ابن مسعود گفت:من هرگز تو را با ديگري عوض نخواهم كرد و خدا در فتوحاتي كه نصيب ما خواهد كرد، غنائمي قرار خواهد داد كه تو را از اين ماليات ناچيز بي نياز خواهد

ساخت [8] سپس براي تحكيم روابط ميان دو خانواده، امير درعيه دختر شيخ را به ازدواج فرزند خود عبد العزيز در آورد، و از اين طريق رابطه زناشوئي ميان دو خانواده برقرار شد و تا كنون نيز اين رابطه در شعاع گسترده اي محفوظ مانده است [9] .

موحدي جز من و جز چند نجدي نيست

پيمان شيخ با«محمد بن سعود»به مرور زمان استحكام بيشتري يافت. نخستين برنامه اي كه شيخ براي محاربه با كفار!ريخت، گرفتن انتقام از امير«عيينة»به نام«عثمان بن معمر»بود، زيرا وي به اشاره امير«احساء»و«قطيف»كه در منطقه از مقام برتري برخورددار بود، پيمان خود را شكست. انديشه انتقام هنگامي قوت گرفت كه شيخ آگاه شد وي با امير«احساء»مكاتبات سري دارد، و در صدد خيانت به شيخ مي باشد، از اين جهت دو نفر از جانب شيخ به نامهاي«احمد بن راشد»و«ابراهيم بن زيد»اعزام شدند كه امير عيينه را ترور كنند. هر دو نفر پس از ورود به منطقه او را در حال خواندن نماز جمعه ترور كردند، و اين مطلبي است كه هم اكنون سعوديها به آن اقرار دارند، و در كتابي كه اخيرا به عنوان«رسائل محمد بن عبد الوهاب»با نظارت عبد العزيز بن باز مفتي عربستان سعودي منتشر شده چنين آمده است: «عثمان بن معمر مشرك و كافر بود و مسلمانان وقتي از كفر و شرك او آگاه شدند، تصميم گرفتند كه او را بكشند.» از اين جهت در ماه رجب 1163 وقتي او از نماز جمعه فارغ گشت، هنوز از مصلي خارج نشده بود كه او را به قتل رساندند. سه روز پس از قتل او، خود شيخ وارد عيينه شد و براي آنان حاكمي به نام«مشاري بن معمر»تعيين كرد [10] . اين

نخستين خوني بود كه بوسيله ايادي شيخ، در منطقه ريخته شد. و در حقيقت نخستين كافري!!!كه به دست آنان كشته شد، مردي بود كه در سنگر عبادت، اقامه نماز مي كرد!و هنوز دقايقي از پايان نماز نگذشته بود كه به خون خود در غلطيد. او جرمي جز اين نداشت كه حاضر به خضوع در برابر شيخ نشده بود. (و ما نقموا منهم الا ان يؤمنوا بالله العزيز الحميد) (البروج - 8) ترور امير عيينه به اتهام كفر و شرك، حاكي از عقيده شيخ درباره همه مردم نجد، بلكه تمام مسلمانان است، زيرا جز گروه معدودي در«درعية»همه مردم نجد و همه مسلمانان با امير«عيينه»هم عقيده بودند. اگر انگيزه قتل او، كفر و شرك او بود، مي بايست همه را به اين جرم بكشند. اتفاقا كليه لشكر كشي ها و نبردهاي شيخ با طوائف نجد و قبائل منطقه روي اين اصل بود. و در حقيقت همه مسلمانان جهان جز شيخ و اتباع او كافر و مشرك بودند!!! نظامي كه شيخ در عيينه به وجود آورد و اميري را كه براي مردم آنجا نصب كرد، نتوانست رضايت مردم را جلب كند. سرانجام بر او شوريدند. وقتي خبر به شيخ و محمد بن سعود رسيد، فورا با گروهي بر عيينه حمله و همه شهر را با خاك يكسان كردند، تا آنجا كه درختها را سوزاندند، و چاهها را پر كردند و مردها را كشتند و زنان را اسير كردند و به نواميس مردم تجاوز نمودند و فزون تر از آن نيز جناياتي كردند كه قلم از بيان آن شرم دارد و اين شهر تا به امروز، به صورت ويرانه اي باقي مانده است. به

عقيده شيخ، اين عذابي بود كه خدا براي آنان فرستاد [11] . كشتن امير عيينه و لشكر كشي مجدد و ويران كردن شهر و كشتن مردان و اسير كردن زنان، رعب و وحشتي در منطقه بوجود آورد، و شيخ و محمد بن مسعود را بر توسعه حكومت تشويق كرد. از اين جهت محمد بن عبد الوهاب نامه هايي به مردم نجد نوشت، و آنان را به مذهب توحيد!!!دعوت كرد. آنان كه آئين او را مي پذيرفتند، در امن و امان بودند. ولي آنان كه مذهب او را رد مي كردند، پيوسته مورد هجوم اتباع شيخ بودند، و ساليان درازي نبرد ميان نجد و احساء برقرار بود. حملات وحشيانه اتباع شيخ، گروهي را بر آن داشت كه پرده از اعمال شيخ بردارند. و جهان را متوجه جنايات وي سازند. برادر شيخ (سليمان بن عبد الوهاب) در كتاب خود به نام«الصواعق الالهية»به شيخ و اتباعش چنين خطاب مي كند: «شما به كوچكترين چيز، بلكه با كوچكترين ظن و گمان مردم را تكفير مي كنيد. شما كساني را كه آشكارا معترف به اسلامند، كافر مي شماريد. حتي آنان را كه در تكفير اين گروه توقف مي كنند، نيز كافر مي دانيد» [12] . دعوت شيخ به آيين توحيد و تظاهر به مبارزه با شرك، در آغاز كار بسيار جالب و فريبنده بود و افرادي كه از دور ناظر بر دعوت شيخ بودند، مجذوب آوازه دعوت او شده، حتي سيد محمد بن اسماعيل كه يكي از امراي يمن بود، در يك قصيده طولاني شيخ را ستود كه مطلع آن چنين است: سلام علي نجد و من حل في نجد و ان كان تسليمي علي البعد لا يجدي!

درود بر نجد و كساني كه در آنند هر چند درود من از دور، سودي ندارد ولي هنگامي كه خبر كشتارها و حملات وحشيانه وهابيان به وي رسيد، از قصيده اي كه در مدح او سروده بود، پشيمان شد و قصيده ديگري در نكوهش او سرود كه مطلع آن چنين است: رجعت عن القول الذي قلت في نجد فقد صح لي عنه خلاف الذي عندي! از سخني كه درباره نجد گفته بودم، برگشتم، زيرا خلاف آنچه كه در گذشته فكر ميكردم، براي من ثابت شد. شاعر يمني به قصيده دوم اكتفاء نكرد و اين قصيده را شرح كرد و نام آن را«محو الحوبة في شرح ابيات التوبة»نهاد [13] . تكفير مسلمين، يگانه شعار محمد بن عبد الوهاب! آيين وهابيت، آيين نفاق افكن و تفرقه آفريني است كه از روز نخست چنين پيامدي را بدنبال داشت. محمد بن عبد الوهاب در خطبه هاي نماز جمعه مي گفت هر كس به پيامبر متوسل شود، كافر شده است، و عجيب اين كه برادرش سليمان سخت با او مبارزه مي كرد. روزي به برادرش گفت:اركان اسلام چند است؟گفت:پنج تا (شهادتين، بپا داشتن نماز، و پرداختن زكات، فريضه حج، روزه رمضان) [14] برادر گفت:تو ركني را نيز بر آن افزوده اي، و آن اينكه هر كس از تو پيروي نكند مسلمان نيست و اين نيز ركن ششم است [15] . روزي به برادر خود گفت:خدا در هر شب از شبهاي ماه رمضان چند نفر را از آتش دوزخ آزاد مي كند؟گفت:در هر شب صد هزار نفر، و در شب آخر ماه رمضان به اندازه همه كساني كه در آن ماه آزاد كرده، يكجا آزاد مي فرمايد. برادر گفت:پيروان تو

به يك دهم اين مقدار نيز نرسيده است، پس اين مسلماناني كه خدا آنها را آزاد مي كند، كجا هستند؟تو كه مسلمانان را در خود و اتباع خود محصور ساخته اي!شيخ در پاسخ برادر ماند و چيزي نگفت. كار نزاع ميان دو برادر به جايي رسيد كه سليمان بر جان خود ترسيد و در عيه را به قصد مدينه ترك گفت و در آنجا رساله اي بر رد برادر نوشت و برايش فرستاد. متاسفانه رساله مؤثر واقع نشد، بلكه كتابهاي ديگري نيز كه علماي حنبلي و ديگران نوشتند، در او مؤثر نيفتاد.

شعار وهابيان: تكفير مسلمانان جهان

كفر چو مني گزاف و آسان نبود محكم تر از ايمان من، ايمان نبود در دهر يكي چو من، و آنهم كافر پس در همه دهر، يك مسلمان نبود! از روزي كه احمد بن تيميه مكتب خود را پي ريزي كرد، تلويحا و تصريحا خود و اتباع خود را موحد و مسلمان دانسته و ديگر طوائف را كافر و مشرك مي شمرد. برخي از اعمال مسلمانان از قبيل توسل به پيامبر و سفر براي زيارت قبر وي و جشن گرفتن در مواليد را شرك و بدعت توصيف مي كرد و مفاد آن اين بود كه مرتكبين اين اعمال، مشرك بوده و طبعا كافر نيز خواهند بود. پس از ابن تيميه (كاسه ليس) سفره او محمد بن عبد الوهاب همين شعار را تكرار كرد و در رساله«اربع قواعد»در قاعده چهارم مي گويد: «مشركان زمان ما بدتر از مشركان گذشته اند، زيرا مشركان گذشته، در حال رفاه، شرك مي ورزيدند، اما در حال سختي به خداي يگانه پناه مي بردند و خالصانه، تنها او را مي خواندند، اما اينان در هر دو حال به پيامبر

متوسل شده و مي ورزند»!! [16] . و در رساله ديگر مي گويد: «توحيدي كه مشركان زمان ما آن را انكار كرده اند، توحيد در عبادت است» [17] . ما در تحليل عقايد وهابيت توحيد و شرك را به صورت منطقي تعريف كرده و حد و مرز آن را بيان خواهيم كرد و روشن خواهيم ساخت كه اگر معياري را كه اين دو نفر براي توحيد و شرك ترسيم مي كنند، صحيح باشد، هرگز در روي زمين نميتوان موحدي يافت و اساس اشتباه هر دو نفر اين است كه براي عبادت حد صحيحي قائل نشده و هر نوع توسل به اسباب را پرستش سبب خوانده اند، و ميان تعلق به سبب، و عبادت سبب فرقي قائل نشده اند. شعار وهابيان در تكفير مسلمانان به قدري افراطي و شور است كه به اصطلاح«حتي خان هم فهميده»تا آنجا كه يكي از طرفداران آنان مانند آلوسي صاحب تاريخ نجد، بر آنان خرده گرفته و مي گويد: «سعود بن عبد العزيز به اطراف لشكركشي كرد و بزرگان عرب در برابر او سر فرود آوردند ولي متاسفانه او مردم را از زيارت خانه خدا باز داشت و بر خليفه عثماني خروج كرد و مخالفان خود را تكفير نمود و در قسمتي از احكام شدت عمل به خرج داد و درباره برخي از اعمال مسلمين با ديدي ظاهر بينانه قضاوت كرد و آنان را متهم به شرك ساخت، در حالي كه اسلام، آيين سهل و آسان است، نه آيين سخت، آنچنان كه علماي نجد انديشيده اند و پيوسته بر مسلمانان منطقه يورش برده و اموال آنان را به عنوان جهاد في سبيل الله غارت مي كنند» [18] .

دگرگوني در موضع وهابيان

همان

طور كه گفته شد اساس وهابيت را ايجاد تفرقه و دو دستگي ميان مسلمانان تشكيل مي دهد و اين ايده تا آغاز زمامداري عبد العزيز (1304 ه -) باقي بود، ولي پس از اشغال حجاز به دست او و تماس وهابيان با ملل مختلف اسلامي، موضع آنان به تدريج دگرگون گرديد، زيرا وهابيان پيش از اشغال حرمين در صحراها و باديه ها زندگي مي كردند، و با گروه هاي معدود تماس داشتند، واقعا فكر مي كردند كه اسلام واقعي همان است كه فرزند عبد الوهاب به آنان آموخته است و جز آنان در جهان مسلماني نيست، و پس از تسلط بر حرمين شريفين و گسترش تماسها، فكر خشونت به تدريج كاهش افت خصوصا پس از مرگ عبد العزيز و روي كار آمدن فرزندان او مانند سعود، و فيصل، كه مدتها در اروپا و آمريكا زندگي كرده بودند، فكر خشونت و تكفير مسلمين - به دست فراموشي سپرده شده و تصميم گرفتند كه دامنه تبليغات را گسترده سازند. ولي موضع آنان نسبت به شيعه تغيير نكرد، بلكه پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، موضع آنان سخت تر شده است، زيرا پيوسته از آن ميترسند كه موج انقلاب به سرزمين آنان برسد و توده مستضعف بر آنان بشورند و اركان سلطنت را متزلزل سازند و لذا ماه و يا هفته اي نمي گذرد كه جزوه اي، رساله اي، نشريه اي و يا كتابي بر ضد شيعه ننويسند و پيوسته همان دروغهاي شاخداري را كه در ده قرن گذشته پشت سر شيعه گفته شده، تكرار مي كنند.

پاورقي

[1] احمد امين:زعماء الاصلاح، ص 10، ط بيروت.

[2] سيد عبد اللطيف:ذيل التحفة، ص 8 به بعد. چاپ بمبئي.

[3] دنبلي، عبد الرزاق:المآثر السلطانية، ص 82 به بعد.

[4]

ميرزا ابو طالب:سفرنامه، ص 409 به بعد.

[5] صدقي الزهادي:الفجر صادق، ص 17 و احمد زيني دحلان:فتنة الوهابية، ص 66.

[6] فيلبي، عبد الله:تاريخ نجد، ص 36 - چاپ بيروت.

[7] فيلبي، عبد الله:تاريخ نجد، ص 39.

[8] ابو عليه:محاضرات في تاريخ الدولة السعودية الاولي، ص 13 - 14.

[9] فيليب حتي:تاريخ العرب، ج 2، ص 926.

[10] فليبي، عبد الله:تاريخ نجد، ص 97.

[11] ناصر السعيد، تاريخ آل سعود، ص 22 و 23.

[12] الصواعق الالهية، ص 27 - 29 چاپ - 1306.

[13] الامين، سيد محسن:كشف الارتياب، ص 16.

[14] صحيح بخاري كتاب ايمان، 1/7.

[15] سيد احمد زيني دحلان:الدرر السنية، ص 39 - 40.

[16] محمد بن عبد الوهاب:اربع قواعد، ص 4.

[17] محمد بن عبد الوهاب:كشف شبهات، ص 3.

[18] سيد محسن امين، كشف الارتياب، ص 9 به نقل از تاريخ نجد.

وهابيت و تحقير مقام انبياء و اولياء عليهم السلام

مشخصات كتاب

جمعي از نويسندگان

حرمت زيارت پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم

باسمه تعالي زيارت قبور پيامبران و صالحان بلكه هر گونه تكريم و بزرگداشت آنان را وهّابيّون حرام و موجب شرك مي دانند. «ابن تيميّه» مي گويد:«فمن جعل سفره إلي مسجد الرسول صلي اللّه عليه وسلّم وقبره كالسفر إلي قبور هؤلاء والمساجد التي عندهم فقد خالف إجماع المسلمين وخرج عن شريعة سيّد المرسلين» [1] . هر كس سفرش را به قصد زيارت قبر رسول اكرم (صلي الله عليه وآله وسلم) انجام دهد، مثل كساني كه به قصد زيارت قبور پيشوايانشان در مدينه و مساجدي كه اطراف آن است سفر مي كنند، با اجماع مسلمانان مخالفت نموده و از شريعت پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله وسلم) خارج شده است. و نيز مي گويد:«من زار قبره أو قبر غيره ليشرك به ويدعوه من دون اللّه فهذا حرام كلّه وهو مع كونه شركاً باللّه» [2] . زيارت قبر پيامبر يا غير او، و غير خدا را خواندن، و شريك كردن آنان در كارهاي خدايي، حرام، و شرك است. و نيز مي گويد: «التمسّح بالقبر وتقبيله ولو كان ذلك من قبور الأنبياء شرك» [3] مسح و بوسيدن هر قبري اگر چه قبر پيامبر باشد، شرك است. گفتني است كه اين افكار مخالف با نصّ صريح قرآن است، آنجا كه مي فرمايد: (وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذ ظَّ_لَمُواْ أَنفُسَهُمْ جَآءُوكَ فَاسْتَغْفَرُواْ اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ) [4] «و اگر آنان كه به خود ستم كرده بودند، پيش تو مي آمدند و از خدا آمرزش مي خواستند و پيامبر براي آنان طلب آمرزش مي كرد، قطعاً خدا را توبه پذير مهربان مي يافتند». و از قول برادران حضرت يوسف نقل مي

كند كه از حضرت يعقوب خواستند تا براي آنان از خدا طلب مغفرت كند (يَ_أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا) [5] آيا آنها مشرك بودند؟ و از طرفي مخالف با روايات صحيح اهل سنّت مي باشد چنانكه نقل مي كنند: «أصاب الناس قحط في زمن عمر رضي اللّه عنه، فجاء رجل إلي قبر النبي صلي اللّه عليه وسلّم، فقال: يا رسول اللّه! هلك الناس، استسق لأمّتك، فأتاه رسول اللّه صلّي اللّه عليه وسلّم في المنام، فقال: إئت عمر فاقرأه منّي السلام، وأخبره أنّهم مسقون، وقل له: عليك الكيس. قال: فأتي الرجل عمر فأخبره، فبكي عمر رضي اللّه عنه، وقال: يا ربّ ما آلوا إلاّ ما عجزت عنه» [6] . در زمان عمر، مردم دچار قحطي و خشكسالي شدند، مردي كنار قبر پيامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) آمد و گفت: اي رسول خدا مردم نابود شدند، از خداوند براي امّتت طلب باران كن، رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم) در عالم خواب به آن مرد فرمود: نزد عمر برو و از جانب من به او سلام برسان و بگو: بزودي باران خواهد آمد و سيرآب خواهيد شد، و بگو: كيسه سخاوت را گسترده ساز. آن مرد ماجراي خوابش را براي عمر نقل كرد، قطرات اشك از چشمان عمر جاري شد و گفت: خداوندا كوشش و جديّت كردم، ولي هميشه ناتوان و عاجز بودم. ابن حجر در فتح الباري و ابن كثير در البداية والنهاية مي گويند: اسناد اين روايت صحيح است [7] . ابن حجر مي نويسد: مردي كه خواب ديده بود بلال بن هلال از اصحاب رسول اكرم (صلي الله عليه وآله وسلم) بود [8] .

سيره تمامي مسلمين بر اين امر در طول تاريخ استوار بوده و هست بطوري كه «حصني دمشقي» شافعي مي نويسد: «وقال (ابن تيميّة): «من استغاث بميّت أو غائب من البشر، بحيث يدعوه في الشدائد والكربات، ويطلب منه قضاء الحاجات... فإنّ هذا ظالم، ضالّ، مشرك». هذا شيء تقشعرّ منه الأبدان، ولم نسمع أحداً فاه، بل ولا رمز إليه في زمن من الأزمان، ولا بلد من البلدان، قبل زنديق حرّان _ قاتله اللّه عزّ وجلّ _ وقد جعل الزنديق الجاهل الجامد، قصّة عمر رضي اللّه عنه دعامة للتوصّل بها إلي خبث طويّته في الإزدراء بسيّد الأوّلين والآخرين وأكرم السابقين واللاحقين، وحطّ رتبته في حياته، وأنّ جاهه وحرمته ورسالته وغير ذلك زال بموته، وذلك منه كفر بيقين وزندقة محقّقة» [9] . «ابن تيميّه» گفته است: هر كس به مرده و يا فرد دور از نظر استغاثه كند و در گرفتاريها از وي استمداد كرده و طلب حاجت نمايد، ظالم، گمراه و مشرك است. از اين سخن «ابن تيميّه»، بدن انسان مي لرزد، اين سخن، قبل از زنديق حرّان «ابن تيميّه» از دهان كسي در هيچ زمان و هيچ مكان بيرون نيامده است، اين زنديق نادان و خشك، داستان عمر را وسيله اي براي رسيدن به نيّت نا پاكش در بي اعتنايي به ساحت حضرت رسول اكرم (صلي الله عليه وآله وسلم) قرار داده و با اين سخنان بي اساس مقام و منزلت آن حضرت را در دنيا پايين آورده است، و مدعي شده است كه حرمت و رسالت آن بزرگوار پس از رحلت از بين رفته است. اين عقيده به يقين كفر و در واقع زندقه و نفاق

است).

انكار فضائل اهل بيت عليهم السلام

يكي از مباني فكري «ابن تيميّه» انكار فضائل مسلّم اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) است، او در كتاب «منهاج السنّة» كه به قول علاّمه اميني بايد آن را «منهاج البدعة» ناميد [10] مي نويسد: نزول آيه شريفه (إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ و) [11] در حقّ علي (عليه السلام) به اتفاق اهل علم دروغ است. «وقد وضع بعض الكذّابين حديثاً مفتري أنّ هذه الآية نزلت في عليّ لمّا تصدّق بخاتمه في الصلاة، وهذا كذب بإجماع أهل العلم بالنقل، وكذبه بيّن من وجوه كثيرة [12] . بعضي از دروغگويان حديثي را جعل كرده و گفته اند: آيه (إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ و) در شأن علي هنگامي كه در نماز انگشترش را به فقير صدقة داد نازل شده است، به اجماع اهل علم اين مطلب دروغ، و دروغ بودن آن آشكار است. اين حديث و شأن نزول را بيش از 66 نفر از محدّثان و دانشمندان اهل سنّت نقل كرده اند [13] . آلوسي از علماء بزرگ اهل سنّت مي گويد:«غالب الأخباريّين علي أنّ هذه الآية نزلت في عليّ كرّم اللّه وجهه». (غالب اخباريها معتقدند كه اين آيه در باره علي بن أبي طالب (عليه السلام) نازل شده است). سپس مي افزايد كه حسّان شاعر، در اين زمينه اشعاري سروده است، و آنگاه اشعار او را ذكر مي كند [14] . و نيز مي نويسد: «وأمّا قوله وأنزل اللّه فيهم (قُل لاَّ أَسْ_َلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي) فهذا كذب ظاهر» [15] . نزول آيه شريفه (قُل لاَّ أَسْ_َلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا...) در حقّ خاندان رسالت دروغ است. و حال آن كه متجاوز از

45 نفر از بزرگان اهل سنّت آن را نقل كرده اند [16] . و در باره حديث «عليّ مع الحقّ والحقّ معه» مي نويسد: من أعظم الكلام كذباً وجهلاً فإنّ هذا الحديث لم يروه أحد عن النبيّ صلّي اللّه عليه وسلّم لا بإسناد صحيح ولا ضعيف». از بزرگترين دروغها و نادانيها است كه اين حديث را از پيامبر بدانيم، چون اين روايت را هيچ كس حتي با سند ضعيف، از پيامبر نقل نكرده است. با اين كه جمعي از علماء بزرگ اهل سنّت همانند: خطيب بغدادي، هيثمي حاكم نيشابوري، ابن كثير و ابن قتيبه، از ابو سعيد خُدري، سعد بن وقّاص، علي بن أبي طالب (عليه السلام)، ام سلمه و عائشه اين حديث را با تعابير مختلف نقل كرده اند. مانند: «عليّ مع الحقّ والحقّ مع عليّ، ولن يفترقا حتّي يردا عليّ الحوض يوم القيامة». و يا عبارت: «عليّ مع الحقّ والقرآن، والحقّ والقرآن مع عليّ، ولن يفترقا حتّي يردا عليّ الحوض» و يا جمله: «الحقّ مع ذا، الحقّ مع ذا» و همچنين عبارت: «الّلهمّ أدر الحقّ مع عليّ حيث دار». هيثمي از علماء بزرگ اهل سنّت مي نويسد: «رواه أبو يعلي، ورجاله ثقات» [17] اين روايت را ابويعلي نقل نموده، و روات آن همه ثقه هستند. و همچنين حاكم نيشابوري و ذهبي كه از استوانه هاي علمي اهل سنّت به شمار مي روند، تصريح به صحت روايت نموده اند [18] . فخر رازي مي نويسد: «من اقتدي في دينه بعليّ بن أبي طالب فقد اهتدي لقول النبيّ صلّي اللّه عليه وآله وسلّم: «الّلهمّ أدر الحقّ مع عليّ حيث دار» [19] (هدايت يافته كسي است

كه به علي (عليه السلام) اقتدا كند، زيرا پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله وسلم) فرموده است: خدايا حق را بر محور علي قرار بده).

توهين به اميرمؤمنان عليه السلام

ابن حجر عسقلاني نسبت به جوابيّه هاي ابن تيميّه در پاسخ به علاّمه حلّي و در مقام تأثّر وتأسّف مي گويد: «وكم من مبالغة لتوهين كلام الرافضي أدّته أحياناً إلي تنقيص عليّ رضي اللّه عنه» [20] (ابن تيميّه در پاسخ به علاّمه حلّي بقدري زياده روي كرده است، كه جوابهاي او منجرّ به تنقيص مقام علي بن ابي طالب شده است). و در موردي ديگر مي گويد: «وقال ابن تيميّة في حقّ عليّ: أخطأ في سبعة عشر شيئاً، ثمّ خالف فيها نصّ الكتاب منها اعتداد المتوفّي عنها زوجها أطول الأجلين [21] . «ابن تيميّه» درباره امير مؤمنان (عليه السلام) مي گويد: علي در 17 مورد دچار اشتباه شده است، و با نصّ قرآن مخالفت نموده است، كه يكي از آنها در باره عدّه زن شوهر مرده است، كه طولاني ترين زمان را تعيين كرده است.

انكار موقعيت علمي علي عليه السلام

ابن تيميّه مي نويسد: «قوله، ابن عباس تلميذ عليّ كلام باطل» [22] . عالم شيعه، علاّمه حلّي كه مي گويد: ابن عباس شاگرد علي (عليه السلام) بوده است، دروغ محض است. «والمعروف أنّ عليّاً أخذ العلم عن أبي بكر» [23] آن چه مشهور است علي علم را از ابوبكر فرا گرفته است. همچنين گفته: «وقد جمع الشافعيّ ومحمّد بن نصر المَرْوَزي كتاباً كبيراً فيما لم يأخذ به المسلمون من قول عليّ لكون قول غيره من الصحابة أتبع للكتاب والسنّة» [24] . شافعي و مَرْوَزي در كتابي بزرگ مواردي كه مسلمانان به گفتار علي عمل نكرده اند را جمع آوري كرده اند، چون گفتار صحابه غير از علي به قرآن و سنّت نزديكتر بوده است). «عثمان قد جمع القرآن كلّه

بلا ريب، و كان أحياناً يقرؤه في ركعة واحدة، وعليّ قد اختلف فيه هل حفظ القرآن كلّه أم لا؟» [25] . عثمان قرآن را جمع كرد و بعضي از اوقات تمام قرآن را در يك ركعت نماز قرائت مي كرد، ولي در اين كه علي تمام قرآن را حفظ بود يا نه، اختلاف است.

اهانت به حضرت صديقه عليها السلام

استاد حسن سقّاف از دانشمندان معاصر اردني در كتاب خود «التنبّي والردّ علي معتقد قِدَم العالم والحدّ» مي نويسد: «ابن تيميّة يحتجّ كثير من الناس بكلامه، ويسمّيه بعضهم «شيخ الاسلام»، وهو ناصبيّ، عدوّ لعليّ (عليه السلام)، واتّهم فاطمة (عليها السلام) بأنّ فيها شعبة من النفاق» [26] . برخي از مردم به ابن تيميّه، شيخ الاسلام مي گويند با اينكه وي ناصبي و دشمن امير المؤمنين (عليه السلام) است، و به ساحت حضرت صدّيقه طاهره جسارت كرده و مي گويد: در او _ نستجير باللّه _ شعبه اي از نفاق وجود داشت [27] .

دفاع «ابن تيميه» از ابن ملجم

قال ابن تيميّة: والذي قتل عليّاً كان يصلّي ويصوم ويقرأ القرآن، وقتله معتقداً أنّ اللّه ورسوله يحبّ قتل عليّ، وفعل ذلك محبّة للّه ورسوله في زعمه، وإن كان في ذلك ضالاًّ مبتدعاً [28] . («ابن تيميّه» مي گويد: آن كسي كه علي را كشت، اهل نماز و روزه بود و قرآن مي خواند، و معتقد بود كه كشتن علي مورد رضايت خدا و پبامبر است، و اين كار را به خاطر به دست آوردن محبّت خدا و پيامبر انجام داد، اگر چه در اين عقيده دچار گمراهي شده بود). و نيز مي گويد:«وقال أيضاً: قتله واحد منهم وهو عبدالرحمن بن ملجم المرادي مع كونه كان من أعبد الناس وأهل العلم» [29] (علي بن ابي طالب را يكي از خوارج به نام عبد الرحمن بن ملجم در حالي كه از عابدترين انسانها و داراي مقام علمي بود به قتل رساند). ملاحظه مي كنيد كه «ابن تيميّه»، ابن ملجم را چگونه مدح مي كند با اين كه پيامبر گرامي (صلي الله عليه وآله

وسلم)، او را از شقي ترين انسانها و در رديف پي كننده ناقه ثمود شمرده است. قال علي(عليه السلام): «أخبرني الصادق المصدّق أنّي لا أموت حتي أضرب علي هذه وأشار إلي مقدّم رأسه الأيسر فتخضب هذه منها بدم، وأخذ بلحيته وقال لي: يقتلك أشقي هذه الأمّة كما عقر ناقة اللّه أشقي بني فلان من ثمود» [30] . قال الهيثمي: رواه الطبراني وأبو يعلي وفيه رشدين بن سعد وقد وثّق، وبقيّة رجاله ثقات. حضرت امير (عليه السلام) مي فرمايد: پيامبر راستگو و راستين به من خبر داد كه مرا شقي ترين انسانهاي اين امت به شهادت خواهد رساند). هيثمي رواياتي به اين مضمون نقل مي كند، سپس مي نويسد: روات اين روايات همه مورد وثوق هستند. سپس روايت ديگري به همين مضمون نقل مي كند و مي گويد: وقال بعد رواية أخري بهذا المضمون: رواه أحمد والطبراني والبزّار باختصار، ورجال الجميع موثّقون [31] . احمد وطبراني و بزّار آن را به اختصار نقل كرده اند، و راويان اين حديث همه آنان ثقه مي باشند.

تمجيد از معاويه و يزيد

«ابن تيميّه» مي نويسد: «إنّ الرافضة تعجز عن إثبات إيمانه (أي عليّ بن أبي طالب(عليه السلام)) وعدالته، فإن احتجّوا بما تواتر من إسلامه وهجرته وجهاده، فقد تواتر إسلام معاوية ويزيد وخلفاء بني أميّة وبني العبّاس وصلاتهم وصيامهم وجهادهم الكفّار» [32] شيعه نمي تواند ايمان و عدالت علي (عليه السلام) را ثابت كند، چون اگر به اسلام و هجرت و جهاد علي كه به تواتر ثابت شده است استدلال كند، خواهيم گفت كه اسلام معاويه و يزيد، و خلفاء بنو اميه، و بنو عباس، و همچنين نماز، و روزه، و جهاد آنان

نيز به تواتر ثابت شده است. همچنين هيئت افتاي سعودي در پاسخ به سؤالي مي نويسد: «لم يثبت فسقه الذي يقتضي اللعن» فسق يزيد به طوري كه لعن او را جايز شمارد، ثابت نشده است [33] .

كارنامه عملي وهابيت، وهابيت و اتهام بدعت با خيالات واهي و باطل

اشاره

از زشت ترين پديده ها در آيين وهّابيّت اين است كه هر چيزي كه با افكار آنان تطبيق نكند، آن را بدعت شمرده و شرك مي دانند، كه در اين قسمت به بخشي از آن اشاره مي شود.

سجده بر تربت بدعت است

صالح فوزان عضو هيئت إفتاء سعودي مي نويسد: «السجود علي التربة المسمّاة تربة الوليّ إن كان المقصود منه التبرّك بهذه التربة والتقرّب إلي الوليّ، فهذا شرك أكبر، وإن كان المقصود التقرّب إلي اللّه مع إعتقاد فضيلة هذه التربة و أنّ في السجود عليها فضيلة، كالفضيلة التي جعلها اللّه في الأرض المقدسّة في المسجد الحرام، والمسجد النبويّ، و المسجد الأقصي، فهذا إبتداع في الدين [34] . (سجده بر تربت اولياء، اگر به قصد تبرّك به تربت و تقرّب به اولياء باشد، شرك اكبر محسوب مي شود، و اگر مقصود تقرّب به خداوند متعال باشد با اعتقاد به اين كه اين تربت همانند زمين مسجد الحرام، و مسجد النبي، و مسجد الأقصي داراي فضيلت مي باشد، بدعت در دين به شمار مي رود).

مراسم ميلاد رسول اكرم بدعت است

بن باز مفتي اعظم سعودي مي نويسد: «لايجوز الأحتفال بمولد الرسول (ص) ولا غيره، لأنّ ذلك من البدع المحدثة في الدين، لأنّ الرسول (ص) لم يفعله ولاخلفاؤه الراشدون ولاغيرهم من الصحابة _ رضي اللّه عنهم _ ولا التابعون لهم بإحسان في القرون المفضّلة» [35] . (مراسم ميلاد پيامبر گرامي (صلي الله عليه وآله وسلم) جايز نيست چون بدعت در دين محسوب مي شود، زيرا رسول گرامي، و خلفاي راشدين، و صحابه حضرت، و ديگر تابعين، چنين مراسمي انجام نمي داده اند).

مراسم سوگواري پيامبران و صالحان بدعت است

فتواي هيئت دائم افتاي سعودي در پاسخ به سؤالي پيرامون مراسم سوگواري: «لايجوز الإحتفال بمن مات من الأنبياء والصالحين ولا إحياء ذكراهم بالموالد و... لأنّ جميع ما ذكر من البدع المحدثة في الدين، و من وسائل الشرك» [36] . (مراسم سوگواري براي پيامبران و صالحان و همچنين مراسم بزرگداشت آنان جايز نيست و بدعت در دين، و شرك به حساب مي آيد).

جشن تولد نوزادان و سالگرد ازدواج بدعت است

شيخ عثيمين از نويسندگان و فعّالان گروه وهّابيّت مي نويسد: «إنّ الإحتفال بعيد الميلاد للطفل فيه تشبهاً بأعداء اللّه، فإنّ هذه العادة ليست من عادات المسلمين: و إنّما ورثك من غيرهم، وقد ثبت عنه (ص) «أنّ من تشبّه بقوم فهو منهم» [37] . (بر پائي مراسم جشن تولّد براي اطفال از عادات و سنّتهاي اسلامي نيست، بلكه از دشمنان به ارث برده شده است، رسول اكرم (صلي الله عليه وآله وسلم) فرموده است: هر كس همانند ديگران شود از آنان محسوب مي گردد). و در سخني ديگر مي گويد: «و أمّا أعياد الميلاد للشخص أو أولاده أو مناسبة زواج و نحوها فكلّها غير مشروعة و هي للبدعة أقرب من الإباحة» [38] (جشن ميلاد براي اشخاص يا اولاد و يا براي مناسبتهاي ديگر از قبيل ازدواج و مانند آن غير مشروع وبدعت است). هيئت دائم افتاي سعودي در پاسخ به سؤالي پيرامون مراسم جشن تولّد مي نويسد: «وأعياد الموالد نوع من العبادات المحدثة في دين اللّه فلا يجوز عملها لأيّ من الناس مهما كان مقامه أو دوره في الحياة» [39] . (جشن تولّد بدعت در دين محسوب مي شود، و براي هيچ فردي جايز نيست اگر چه از شخصيّتهاي برجسته جامعه و داراي

موقعيّت ممتاز باشد). و در پاسخ به استفتاي ديگري مي نويسد: «لا يجوز إقامة عيد ميلاد لأحد لأنّه بدعة». وقد ثبت عن الرسول (ص) أنّه قال: «من أحدث في أمرنا ما ليس منه فهو ردّ» [40] . (به پاداشتن مراسم جشن تولد براي هيچكس جايز نيست و بدعت به شمار مي آيد، و از رسول اكرم (ص) آمده است: هر كس در دستورات ديني ما چيزي بيفزايد، مردود مي باشد). ولي جاي بس شگفتي است كه همان هيئت در رابطه با مراسم جشنهاي دولتي مي نويسد: «وما كان المقصود منه (العيد) تنظيم الأعمال مثلا لمصحلة الأمّة وضبط أمورها كأسبوع المرور، وتنظيم مواعيد الدراسيّة، والاجتماع بالموظّفين للعمل ونحو ذلك ممّا لا يفضي به إلي التقرّب والعبادة والتعظيم بالأصالة، فهو من البدع العاديّة التي لا يشملها قوله (ص) «من أحدث في أمرنا ما ليس منه فهو ردّ» فلا حرج فيه، بل يكون مشروعاً [41] . (اگر مقصود از مراسم برگزاري عيد به خاطر مصلحت ملّت و تظيم امور كشور صورت پذيرد، همانند هفته پليس، و شروع سال تحصيلي، وگردهمايي كارمندان دولتي، و امثال آنها كه قصد تقرّب و عبادت در آن نيست، مانعي ندارد و شامل نهي پيامبر نمي شود). بديهي است كه چنين تفكري، نهايت تحجّرگرايي و انجماد فكري است زيرا گذشته از اين كه مخالفت با برپايي جشن تولد، مخالفت با امري فطري است، بلكه هيچ تفاوتي ميان جشن ولادت با جشن هاي ديگر مانند مراسم دولتي وجود ندارد، چون كساني كه براي فرزندان خود مراسم جشن تولّد مي گيرند، هيچ گونه قصد تقرّب و يا عبادت ندارند.

درود بر رسول اكرم قبل از اذان و بعد از اذان بدعت است

هيئت دائم افتاي سعودي در پاسخ

به سؤالي پيرامون درود و تحيّت بر پيامبر مي نويسد: ذكر الصلاة والسلام علي الرسول (ص) قبل الأذان، وهكذا الجهر بها بعد الأذان مع الأذان من البدع المحدثة في الدين، وقد ثبت عن النبيّ (ص) أنّه قال: «من أحدث في أمرنا هذا، ما ليس منه فهو ردّ». متّفق عليه، وفي رواية: «من عمل عملا ليس عليه أمرنا فهو ردّ». رواه مسلم... من فعل تلك البدعة ومن أقرّها ومن لم يغيّرها وهو قادر علي ذلك فهو آثم [42] . ومثله قال إبن باز في فتاواه [43] . (درود فرستادن بر رسول اكرم (صلي الله عليه وآله وسلم) قبل از اذان و بعد از اذان، از بدعتهايي است كه در دين ايجاد شده و رسول اكرم (صلي الله عليه وآله وسلم) فرموده است: هر كس بر دستورات ديني ما چيزي بيفزايد، مردود است، و همچنين فرموده است: هر كس عملي را انجام دهد كه ما به آن دستور نداده ايم قابل قبول نيست. همين مطلب در نوشتار بن باز مفتي اعظم سعودي نيز آمده است).

دعا كردن در كنار قبر رسول اكرم به قصد اجابت بدعت است

شيخ صالح فوزان عضو هيئت افتاي سعودي مي نويسد:«من البدع التي تقع عند قبّة الرسول (ص) كثرة التردّد عليه، كلّما دخل المسجد ذهب يسلّم عليه، وكذلك الجلوس عنده، ومن البدع كذلك، الدعاء عند قبر الرسول (ص) أو غيره من القبور، مظنّة أنّ الدعاء عنده يستجاب» [44] . (رفت و آمد زياد به كنار قبر رسول اكرم (صلي الله عليه وآله وسلم) و نشستن در آنجا و سلام گفتن به حضرت، بدعت به شمار مي آيد، و همچنين دعا كردن به اين نيّت كه شايد در آنجا به اجابت برسد، نيز از

بدعتها به حساب مي آيد).

دست كشيدن به پرده كعبه بدعت است

شيخ عثيمين از مفتيان و علماء بزرگ سعودي مي نويسد: «التبرّك بثوب الكعبة والتمسّح به من البدع، لأنّ ذلك لم يرد عن النبيّ (ص) [45] . (تبرّك جستن به پرده كعبه و دست كشيدن به آن بدعت به شمار مي رود، چون از رسول اكرم (صلي الله عليه وآله وسلم) دستوري در اين باره نرسيده است).

اهداء ثواب نماز و قرآن به رسول اكرم و مردگان بدعت است

لجنه دائم افتاء سعودي مي نويسد: «لا يجوز أن تهب ثواب ما صلّيت للميّت، بل هو بدعة، لأنّه لم يثبت عن النبيّ (ص) ولا عن الصحابة رضي اللّه عنهم [46] . قالت اللجنة الدائمة: لا يجوز إهداء الثواب للرسول صلي اللّه عليه وسلّم، لا ختم القرآن ولا غيره، لأنّ السلف الصالح من الصحابة رضي اللّه عنهم، ومن بعدهم، لم يفعلوا ذلك، والعبادات توقيفيّة» [47] . (هديه نمودن ثواب نماز به ميّت بدعت محسوب مي شود، چون از رسول اكرم (صلي الله عليه وآله وسلم) و اصحاب در اين باره چيزي نرسيده است. و همچنين اهداء ثواب و ختم قرآن براي رسول گرامي (صلي الله عليه وآله وسلم) نيز جايز نمي باشد، چون اصحاب پيامبر و ديگران چنين كاري نكرده اند).

قرائت قرآن براي ميت بدعت است

شيخ عثيمين از مفتيان و علماء بزرگ سعودي مي نويسد: «وأمّا الاجتماع عند أهل الميّت وقرائة القران، وتوزيع التمر واللحم، فكلّه من البدع التي ينبغي للمرء تجنّبها، فإنّه ربّما يحدث مع ذلك نياحة وبكاء وحزن، وتذكّر للميت حتّي تبقي المصيبة في قلوبهم لا تزول. وأنا أنصح هؤلاء الذين يفعلون مثل هذا أنصحهم أن يتوبوا إلي اللّه عزّ وجلّ» [48] . (اجتماع نزد مصيبت ديده و همچنين خواندن قرآن براي ميّت و توزيع خرما و گوشت از بدعتهايي است كه بايد از آن اجتناب نمود، چون اين كار باعث نوحه سرايي و گريه و حزن داغديدگان مي شود، و تلخي مصيبت براي هميشه در قلب آنان مي ماند، و من اين چنين افراد را نصيحت مي كنم كه از اين كار خود دست برداشته و توبه نمايند).

رفتن به غار حراء بدعت است

لجنه دائم افتاء سعودي مي نويسد: «الصعود إلي الغار المذكور _ أي غار حراء _ ليس من شعائر الحجّ، ولا من سنن الإسلام بل أنّه بدعة، وذريعة من ذرائع الشرك باللّه، وعليه ينبغي أن يمنع الناس من الصعود له» [49] . (رفتن به غار حراء از شعائر حجّ و آداب اسلامي به حساب نمي آيد، بلكه بدعت و از اسباب شرك است، و بايد مردم را از اين عمل جلوگيري نمود).

ذكر با تسبيح بدعت است

بن باز مفتي اعظم سعودي گفته است:«لا نعلم أصلا في الشرع المطهّر للتسبيح بالمسبحة، فالأولي عدم التسبيح بها، والإقتصار علي المشروع في ذلك، وهو التسبيح بالأنامل» [50] . (ذكر گفتن با تسبيح در شرع مطهّر وارد نشده است بهتر است به جاي تسبيح با انگشتان دست ذكر گفته شود). و اي كاش از وي سؤال مي شد كه آيا غذا خوردن با قاشق، مسافرت با ماشين و هواپيما، در شرع وارد شده يا خير؟

آغاز نمودن جلسات با آيات قرآن بدعت است

شيخ عثيمين از مفتيان مي نويسد: «إتّخاذ الندوات والمحاضرات بآيات من القرآن دائماً كأنّها سنّة مشروعة فهذا لا ينبغي» [51] . (آغاز نمودن جلسات و سخنراني ها با آيات قرآن به صورت دائم، در شرع وارد نشده است و شايسته نيست).

قرائت قرآن و دعاء، به صورت دسته جمعي بدعت است

لجنه دائم افتاء سعودي نوشته است: «إنّ قراءة القرآن جماعة بصوت واحد بعد كلّ من صلاة الصبح والمغرب أو غيرهما بدعة، وكذا التزام الدعاء جماعة بعد الصلاة» [52] . (قرائت قرآن و همچنين خواندن دعاء به صورت دسته جمعي پس از هر نماز بدعت است).

گفتن «صدق الله العظيم» بعد از ختم قرآن بدعت است

لجنه دائم افتاء سعودي نوشته است: «قول صدق اللّه العظيم بعد الإنتهاء من قراءة القرآن بدعة» [53] . (در پايان قرائت قرآن گفتن «صدق اللّه العظيم» بدعت است). شيخ عثيمين از مفتيان بزرگ سعودي نيز به همين حكم فتوا داده است [54] .

پاورقي

[1] الردّ علي الأخنائي: 18.

[2] الردّ علي الأخنائي: 25.

[3] الجامع الفريد، كتاب الزيارة لابن تيميّة: 438، المسألة السابعة.

[4] نساء: 64.

[5] يوسف: 97.

[6] تاريخ دمشق: 44/346 و 56/489، الإصابة: 6/216، المصنّف لابن أبي شيبة: 7/482، وكنز العمّال: 8/431.

[7] فتح الباري: 2/412، في باب سؤال الناس الإمام الاستسقاء إذا قحطوا، والبداية والنهاية: 7/105. في واقعة سنة ثماني عشرة.

[8] فتح الباري: 2/412.

[9] دفع الشبه عن الرسول: 131.

[10] الغدير: 3/148: وهو الحريّ بأن يسمّي «منهاج البدعة» وهو كتاب حشوه ضلالات وأكاذيب، وتحكّمات، وإنكار المسلّمات، وتكفير المسلمين، وأخذ بناصر المبدعين، ونصب وعداء محتدم علي أهل بيت الوحي (عليهم السلام).

[11] مائده: 55.

[12] منهاج السنّة: 2/30.

[13] الغدير: 3/154 _ 162.

[14] روح المعاني في تفسير القرآن: 6/167.

[15] منهاج السنّة: 4/563.

[16] الغدير: 3/156.

[17] مجمع الزوائد للحافظ الهيثمي: 7/235.

[18] المستدرك: 3/123، 124 ح 4629.

[19] (تفسير الكبير: 1/205 و207 والمحصول: 6/134). رجوع شود به: تاريخ بغداد: 14/322، تاريخ مدينة دمشق: 42/449، كنز العمّال: 11/621 ح 33018 البداية والنهاية لابن كثير: 7/ 398، الصواعق المحرقة: 74، ط. الميمنة بمصر، تاريخ الخلفاء للسيوطي: 116 و162، وفيض القدير للمناوي: 4/356، الإمامة والسياسة: 1/98، بتحقيق علي شيري.

[20] لسان الميزان: 6/319.

[21] الدرر الكامنة: 1/153 _ 155.

[22] منهاج السنّة: 7/536.

[23] منهاج السنّة: 5/513.

[24] منهاج السنّة: 8/281.

[25] منهاج السنّة: 8/229.

[26] التنبيه والردّ: 7.

[27] رجوع شود به منهاج السنة ج 4 ص 245.

[28] منهاج السنة: 1/153.

[29] منهاج السنّة: 5/47.

[30] مسند

أبي يعلي: 1/431، المعجم الكبير: 8/38، كنز العمّال: 13/192، تاريخ مدينة دمشق: 42/543.

[31] مجمع الزوائد: 9/136.

[32] منهاج السنّة: 2/62.

[33] فتاوي اللجنة الدائمة للبحوث العلميّة والإفتاء: 3/297.

[34] المنتقي من فتاوي الشيخ صالح بن فوزان: 2/86.

[35] مجموع فتاوي و مقالات متنوعة: 1/183، فتاوي اللجنة الدائمة للبحوث العلميّة والإفتاء: 3/18.

[36] فتاوي اللجنة الدائمة للبحوث العلميّة والإفتاء: 3/54 الفتوي رقم 1774.

[37] فتاوي منار الإسلام: 1/43.

[38] مجموع فتاوي و رسائل ابن العثيمين: 2/302.

[39] فتاوي اللجنة الدائمة للبحوث العلميّة والإفتاء: 3/83، الفتوي رقم 2008.

[40] فتاوي اللجنة الدائمة للبحوث العلميّة والإفتاء: 3/84، الفتوي رقم 5289.

[41] فتاوي اللجنة الدائمة للبحوث العلميّة والإفتاء: 3/88، الفتوي رقم 9403.

[42] فتاوي اللجنة الدائمة للبحوث العلميّة والإفتاء: 2/501، الفتوي رقم 9696.

[43] فتاوي إسلاميّة: 1/251.

[44] مجلّة الدعوة: عدد 1612 ص 37.

[45] مجموع الفتاوي لإبن عثيمين: رقم 366.

[46] فتاوي اللجنة الدائمة للبحوث العلميّة والإفتاء: 4/11، الفتوي رقم 7482.

[47] فتاوي اللجنة الدائمة للبحوث العلميّة والإفتاء: 9/58، الفتوي رقم 3582.

[48] فتاوي منار الإسلام: 1/270.

[49] اللجنة الدائمة، الفتوي رقم 5303.

[50] فتاوي إسلاميّة: 2/366.

[51] نور علي الدرب: 43.

[52] فتاوي اللجنة الدائمة للبحوث العلميّة والإفتاء: 3/481 فتوي رقم 4994.

[53] فتاوي اللجنة الدائمة للبحوث العلميّة والإفتاء: 4/149 فتوي رقم 3303.

[54] قال الشيخ ابن عثيمين: «ختم التلاوة به _ أي بقول (صدق اللّه العظيم) _ غير مشروع ولا مسنون، فلا يسنّ للإنسان عند إنتهاء القرآن الكريم أن يقول: (صدق اللّه العظيم». فتاوي إسلامية: 4/17.

فتنه الوهابيه

اشارة

سرشناسه : دحلان احمد، زيني، 1816؟ - - 1886

Dahlan, Ahmad ibn Zayni

عنوان و نام پديدآور : فتنه الوهابيه/ تاليف احمدبن زيني دحلان؛ مترجم منوچهر دستگير

مشخصات نشر : سقز: احمدبن زيني دحلان، 1380.

مشخصات ظاهري : ص 32

شابك : 964-06-0475-5

يادداشت : اين كتاب در سالهاي

مختلف تحت عناوين مختلف توسط مترجمين و ناشرين مختلف منتشر شده است

يادداشت : عنوان اصلي: الفتنه الوهابيه.

يادداشت : فهرستنويسي براساس اطلاعات فيپا.

موضوع : وهابيه -- تاريخ

شناسه افزوده : دستگير، منوچهر، . - 1348

رده بندي كنگره : BP237/6/د3ف 2041 1380

رده بندي ديويي : 297/527

شماره كتابشناسي ملي : م 80-12963

فتنة الوهابية

اعلم أن السلطان سليم الثالث حدث في مدة سلطنته فتن كثيرة منها ما تقدم ذكره ومنها فتنة الوهابية التي كانت في الحجاز حتي استولوا علي الحرمين ومنعوا وصول الحج الشامي والمصري ومنها فتنة الفرنسيس لما استولوا علي مصر من سنة ثلاث عشرة سنة الي ست عشرة ولنذكر ما يتعلق بهاتين الفتنتين علي سبيل الاختصار لأن كلا منهما مذكور تفصيلا في التواريخ وأفرد كل منهما بتأليف رسائل مخصوصة، أما فتنة الوهابية فكان ابتداء القتال فيها بينهم وبين أمير مكة مولانا الشريف غالب بن مساعد وهو نائب من جهة السلطنة العلية علي الاقطار الحجازية وابتداء القتال بينهم وبينه من سنة خمس بعد المائتين والألف وكان ذلك في مدة سلطنة مولانا السلطان سليم الثالث ابن السلطان مصطفي الثالث ابن أحمد (وأما ابتداء أول ظهور الوهابية) فكان قبل ذلك بسنين كثيرة وكانت قوتهم وشوكتهم في بلادهم أولا ثم كثر شرهم وتزايد ضررهم واتسع ملكهم وقتلوا من الخلائق ما لا يحصون واستباحوا أموالهم وسبوا نساءهم وكان مؤسس مذهبهم الخبيث محمد بن عبدالوهاب وأصله من المشرق من بني تميم وكان من المعمرين فكاد يعد من المنظرين لأنه عاش قريب مائة سنة حتي انتشر عنه ضلالهم، كانت ولادته سنة ألف ومائة وإحدي عشرة وهلك سنة ألف ومائتين وأرخه بعضهم بقوله: (بدا هلاك الخبيث) 1206 وكان في ابتداء أمره من طلبة العلم بالمدينة المنورة علي ساكنها أفضل

الصلاة والسلام وكان أبوه رجلا صالحاً من أهل العلم وكذا أخوه الشيخ سليمان وكان أبوه وأخوه ومشايخه يتفرسون فيه أنه سيكون منه زيغ وضلال لما يشاهدونه من أقواله وأفعاله ونزعاته في كثير من المسائل، وكانوا يوبخونه ويحذرون الناس منه فحقق الله فراستهم فيه لما ابتدع ما ابتدعه من الزيغ والضلال الذي أغوي به الجاهلين وخالف فيه أئمة الدين وتوصل بذلك إلي تكفير المؤمنين فزعم أن زيارة قبر النبي صلي الله عليه وسلّم والتوسل به وبالأنبياء والأولياء والصالحين وزيارة قبورهم شرك وأن نداء النبي صلي الله عليه وسلّم عند التوسل به شرك وكذا نداء غيره من الأنبياء والأولياء والصالحين عند التوسل بهم شرك وأن [ صفحه 3] من أسند شيئا لغير الله ولو علي سبيل المجاز العقلي يكون مشركا نحو نفعني هذا الدواء وهذا الولي الفلاني عند التوسل به في شيء وتمسك بأدلة لا تنتج له شيئا من مرامه وأتي بعبارات مزورة زخرفها ولبس بها علي العوام حتي تبعوه وألف لهم في ذلك رسائل حتي اعتقدوا كفر أكثر أهل التوحيد، واتصل بأمراء المشرق أهل الدرعية ومكث عندهم حتي نصروه وقاموا بدعوته وجعلوا ذلك وسيلة إلي تقوية ملكهم واتساعه وتسلطوا علي الأعراب وأهل البوادي حتي تبعوهم وصاروا جنداً لهم بلا عوض وصاروا يعتقدون أن من لم يعتقد ما قاله ابن عبد الوهاب فهو كافر مشرك مهدر الدم والمال، وكان ابتداء ظهور أمره سنة ألف ومائة وثلاث وأربعين وابتداء انتشاره من بعد الخمسين ومائة وألف. وألّف العلماء رسائل كثيرة للرد عليه حتي أخوه الشيخ سليمان وبقية مشايخه وكان ممن قام بنصرته وانتشار دعوته من أمراء المشرق محمد بن سعود أمير الدرعية وكان من بني حنيفة قوم مسيلمة الكذاب،

ولما مات محمد بن سعود قام بها ولده عبدالعزيز ابن محمد بن سعود، وكان كثير من مشايخ ابن عبدالوهاب بالمدينة يقولون سيضل هذا أو يضل الله به من أبعده وأشقاه فكان الأمر كذلك وزعم محمد بن عبد الوهاب أن مراده بهذا المذهب الذي ابتدعه إخلاص التوحيد والتبري من الشرك وأن الناس كانوا علي شرك منذ ستمائة وأنه جدد للناس دينهم وحمل الآيات القرآنية التي نزلت في المشركين علي أهل التوحيد كقوله تعالي (ومن أضل ممن يدعو من دون الله من لا يستجيب له إلي يوم القيامة وهم عن دعائهم غافلون) وكقوله تعالي (ولا تدع من دون الله مالا ينفعك ولا يضرك) وكقوله تعالي (والذين يدعون من دونه لا يستجيبون لهم بشيء) (الرعد: 15) وأمثال هذه الآيات في القرآن كثيرة: فقال محمد بن عبدالوهاب من استغاث بالنبي صلي الله عليه وسلّم أو بغيره من الأنبياء والأولياء والصالحين أو ناداه أو سأله الشفاعة فإنه مثل هؤلاء المشركين ويدخل في عموم هذه الآيات وجعل زيارة قبر النبي صلي الله عليه وسلّم وغيره من الأنبياء والأولياء والصالحين مثل ذلك وقال في قوله تعالي حكاية عن المشركين في عبادة الأصنام ما إلا لتقربونا إلي الله زلفي [ صفحه 4] إن المتوسلين مثل هؤلاء المشركين الذين يقولون ما نعبدهم إلا ليقربونا إلي الله زلفي قال: فإن المشركين ما اعتقدوا في الأصنام أنها تخلق شيئا بل يعتقدون أن الخالق هو الله تعالي بدليل قوله تعالي (ولئن سألتهم من خلقهم ليقولنَّ الله) (ولئن سألتهم من خلق السموات والأرض ليقولن الله) مما حكم الله عليهم بالكفر والإشراك إلا لقولهم ليقربونا إلي الله زلفي فهؤلاء مثلهم، ومما ردوا به عليه في الرسائل المؤلفة للرد عليه

أن هذا استدلال باطل فإن المؤمنين ما أتخذوا الأنبياء عليهم الصلاة والسلام ولا الأولياء آلهة وجعلوهم شركاء لله بل أنهم يعتقدون أنهم عبيد الله مخلوقون ولا يعتقدون أنهم مستحقون العبادة وأما المشركون الذين نزلت فبهم هذه الآيات فكانوا يعتقدون استحقاق أصنامهم الألوهية، ويعظّمونها تعظيم الربوبية وإن كانوا يعتقدون أنها لا تخلق شيئاً وأما المؤمنون فلا بعتقدون في الأنبياء والأولياء استحقاق العبادة والألوهية ولا يعظمونهم تعظيم الربوبية بل يعتقدون أنهم عباد الله وأحبّاؤه الذين اصطفاهم واجتباهم وببركتهم يرحم عباده فيقصدون بالتبرك بهم رحمة الله تعالي، ولذلك شواهد كثيرة من الكتاب والسنة فاعتقاد المسلمين أن الخالق الضار والنافع المستحق العبادة هو الله وحده ولا يعتقدون التأثير لأحد سواه وأن الأنبياء والأولياء لا يخلقون شيئاً ولا يملكون ضراً ولا نفعا وإنما يرحم الله العباد ببركتهم فاعتقاد المشركين استحقاق أصنامهم العبادة والألوهية هو الذي أوقعهم في الشرك لا مجرد قولهم مانعبدهم إلا ليقربونا إلي الله لأنهم لما أقيمت عليهم الحجة بأنهم لا تستحق العبادة وهم يعتقدون استحقاقها العبادة قالوا معتذرين مانعبدهم إلا ليقربونا إلي الله زلفي فكيف يجوز لا بن عبدالوهاب ومن تبعه أن يجعلوا المؤمنين الموحّدين مثل أولئك المشركين الذين يعتقدون ألوهية الأصنام فجميع الآيات المتقدمة وما كان مثلها خاص بالكفار والمشركين ولا يدخل فيه أحد من المؤمنين روي البخاري عن عبدالله بن عمر رضي الله عنهما عن النبي صلي الله عليه وسلّم في وصف الخوارج أنهم انطلقوا إلي آيات نزلت في الكفار فحمَّلوها علي المؤمنين وفي رواية عن بن عمر أيضاً أنه صلي الله عليه وسلّم قال أْخَوفُ ما أخاف علي أمتي رجل يتأول القرآن بصنعه في غير [ صفحه 5] موضعه فهو وما قبله صادق علي

هذه الطائفة ولو كان شيء مما صنعه المؤمنون من التوسل وغيره شركاً ماكان يصدر من النبي صلي الله عليه وسلّم وأصحابه وسلف الأمة وخلفها ففي الأحاديث الصحيحة أنه صلي الله عليه وسلّم كان من دعائه «اللهم إني أسألك بحق السائلين عليك» وهذا توسل لاشك فيه وكان يُعلّم هذا الدعاءَ أصحابَه ويأمرهم بالإتيان به وبسط ذلك طويل مذكور في الكتب وفي الرسائل التي في الرد علي ابن عبدالوهاب وصح عنه أنه صلي الله عليه وسلّم لما ماتت فاطمة بنت أسد أُمّ علي رضي الله عنهما ألحدها صلي الله عليه وسلّم في القبر بيده الشريفة وقال «اللهم اغفر لأمي فاطمة بنت أسد وَوسِّعْ عليها مدخلها بحق نبيك والأنبياء الذين من قبلي إنك أرحم الراحمين» وصح أنه صلي الله عليه وسلّم سأله أعمي أن يرد الله بصره بدعائه فأمر بالطهارة وصلاة ركعتين ثم يقول اللهم إني أسألك وأتوجه إليك بنبيك محمد نبي الرحمة يامحمد إني أتوجه بك إلي ربي في حاجتي لتقضي اللهم شَفِّعه فِيَّ» ففعل فرد الله عليه بصره وصح أن آدم عليه السلام توسل بنبينا صلي الله عليه وسلّم حين أكل من الشجرة لأنه لما رأي اسمه صلي الله عليه وسلّم مكتوبا علي العرش وعلي غرف الجنة وعلي جباه الملائكة سأل عنه فقال الله له هذا ولد من أولادك لولاه ماخلقتك، فقال اللهم بحرمة هذا الولد ارحم هذا الوالد فنودي يا آدم لو تشفعت إلينا بمحمد في أهل السماء والأرض لشفعتاك وتوسل عمر بن الخطاب بالعباس رضي الله عنه لما استسقي الناس، وغير ذلك مما هو مشهور فلا حاجة إلي الإطالة بذكره والتوسل الذي في حديث الأعمي قد استعمله الصحابة والسلف بعد وفاته صلي الله عليه

وسلّم وفيه لفظ يا محمد ذلك نداء عند التوسل ومن تتبع كلام الصحابة والتابعين يجد شيئاً كثيراً من ذلك كقول بلال بن الحارث الصحابي رضي الله عنه عند قبر النبي صلي الله عليه وسلّم يارسول الله استسق لأمتك كالنداء الوارد عن النبي صلي الله عليه وسلّم عند زيارة القبور وممن ألف في الرد علي ابن عبدالوهاب أكبر مشايخه وهو الشيخ محمدبن سليمان الكردي مؤلف حواشي شرح ابن حجر علي مت بافضل فقال من جملة كلامه يا ابن عبدالوهاب إني أنصحك الله تعالي أن تكف لسانك عن المسلمين فإن سمعت من شخص أنه يعتقد تأثير [ صفحه 6] ذلك المستغاث به من دون الله فعرفه الصواب وأين له الأدلة علي أنه لا تأثير لغير الله فإن أبي فكفره حينئذ بخصوصه ولا سبيل لك إلي تكفير السواد الأعظم من المسلمين، وأنت شاذ عن السواد الأعظم فنسبة الكفر إلي من شذ عن السواد الأعظم أقرب لأنه اتبع غير سبيل المؤمنين قال تعالي (ومن يشاقق الرسول من بعد ماتيبن له الهدي ويتبع غير سبيل المؤمنين نوله ما تولي ونصله جهنم وساءت مصيرا) وإنما يأكل الذئب من الغنم القاصية اه_ وأما زيارة قبر النبي صلي الله عليه وسلّم فقد فعلها الصحابة رضي الله عنهم ومن بعدهم من السلف والخلف وجاء من فضلها أحاديث أفردت بالتأليف ومما جاء في النداء لغير الله تعالي من غائب وميت وجماد قوله صلي الله عليه وسلّم «إذا أفلتت دابة أحدكم بأرض قلاة فليناد ياعباد الله أحبسوا فإن لله عباداً يجيبونه» وفي حديث آخر «إذا أضل أحدكم شيئاً أو أراد عونا وهو بأرض ليس فيها أنيس فليقل يا عباد الله أعينوني وفي رواية أغيثوني فإن لله

عباداً لا ترونهم» وكان النبي صلي الله عليه وسلّم إذا سافر فأقبل الليل قال يا أرض ربي وربك الله وكان صلي الله عليه وسلّم إذا زار قال السلام عليكم يا أهل القبور وفي التشهد الذي يأتي به كل مسلم في كل صلاة صورة النداء في قوله السلام عليك أيها النبي والحاصل أن النداء والتوسل ليس في شيء منهما ضرر إلا إذا اعتقد التأثير لمن ناداه أو توسل به ومتي كان معتقداً أن التأثير لله لا لغير الله فلا ضرر في ذلك وكذلك إسناد فعل من الأفعال لغير الله لا يضر إلا إذا اعتقد التأثير ومتي لم يعتقد التأثير فإنه يحمل علي المجاز العقلي كقوله نفعني هذا الدواء أو فلان الولي فهو مثل قوله: أشبعني هذا الطعام، وأروني هذا الماء، وشفاني هذا الدواء فمتي صدر ذلك من مسلم فإنه يحمل علي الإسناد المجازي والإسلام قرينة كافية في ذلك فلا سبيل إلي تكفير أحد بشيء من ذلك ويكفي هذا الذي ذكرناه إجمالا في الرد علي أبي عبدالوهاب ومن أراد بسط الكلام فليرجع إلي الرسائل المؤلفة في ذلك وقد لخصت مافيها في رسالة مختصرة فلينظرها من أرادها، ولما قام ابن عبدالوهاب ومن أعانه بدعوتهم الخبيثة التي كفّروا بسببها المسلمين ملكوا قبائل الشرق قبيلة بعد قبيلة، ثم اتسع ملكهم فملكوا اليمن والحرمين وقبائل الحجاز وبلغ ملكهم [ صفحه 7] قريبا من الشام فإن ملكهم وصل إلي المزبريب وكانوا في ابتداء أمرهم أو سلوا جماعة من علمائهم ظنا منهم أنهم يفسدون عقائد علماء الحرمين ويدخلون عليهم الشبهة بالكذب والمين، فلما وصلوا إلي الحرمين وذكروا لعلماء الحرمين عقائدهم وما تملكوا به رد عليهم علماء الحرمين وأقاموا عليهم الحجج والبراهين التي عجزوا

عن دفعها وتحقق لعلماء الحرمين جهلهم وضلالهم و وجدوهم ضحكة ومسخرة كحمر مستنفرة فرت من قسورة ونظروا إلي عقائدهم فوجدوها مشتملة علي كثير من المكفرات فبعد أن أقاموا البرهان عليهم كتبوا عليهم حجة عند قاضي الشرع بمكة تتضمن الحكم بكفرهما بتلك العقائد ليشتهر بين الناس أمرهم، فيعلم بذلك الأول والآخر، وكان ذلك في مدة إمارة الشريف مسعود بن سعيد بن سعد بن زيد المتوفي سنة خمس وستين ومائة وألف، وأمر بحبس أولئك الملحدة فحبسوا وفر بعضهم إلي الدرعية فأخبرهم بما شاهدوا فازدادوا عتواً واستكباراً وصار أمراء مكة بعد ذلك يمنعون وصولهم للحج فصاروا يغيرون علي بعض القبائل الداخلين تحت طاعة أمير مكة ثم انتشب القتال بينهم وبين أمير مكة مولانا الشريف غالب بن مساعد بن سعيد بن سعد بن زيد وكان ابتداء القتال بينهم وبينه من سنة خمس بعد المائتين والألف ووقع بينهم وبينه وقائع كثيرة قتل فيها خلائق كثيرون ولم يزل أمرهم يقوي وبدعتهم تنتشر إلي أن دخل تحت طاعتهم أكثر القبائل والعربان الذين كانوا تحت طاعة أمير مكة. وفي سنة سبع عشرة بعد المائتين والألف ساروا بجيوش كثيرة حتي نازلوا الطائف وحاصروا أهله في شهر ذي القعدة من السنة المذكورة، ثم تملكوه وقتلوا أهله رجالا ونساء وأطفالا ولا نجامنهم إلاّ القليل ونهبوا جميع أموالهم ثم أرادوا المسير إلي مكة فعلموا أن مكة في ذلك الوقت فيها كثير من الحجاج ويقدم إليها الحاج الشامي والمصري فيخرج الجميع لقتالهم فمكثوا في الطائف إلي أن انقضي شهر الحج وتوجه الحجاج إلي بلادهم وساروا بجيوشهم يريدون مكة ولم يكن للشريف غالب قدرة علي قتال جيوشهم فنزل إلي جدة فخاف أهل مكة أن يفعل الوهابية معهم مثل ما

فعلوا مع أهل الطائف فأرسلوا إليهم وطلبوا منهم الأمان لأهل مكة فأعطوهم الأمان ودخلوا مكة ثامن محرم من السنة الثامنة عشر بعد [ صفحه 8] المائتين والألف ومكثوا أربعة عشر يوما يستتيبون الناس ويجددون لهم الإسلام علي زعمهم ويمنعونهم من فعل ما يعتقدون أنه شرك كالتوسل وزيارة القبور، ثم ساروا بجيوشهم إلي جدة لقتال الشريف غالب فلما أحاطوا بجدة رمي عليهم بالمدافع والقلل فقتل كثيراً منهم ولم يقدروا علي تملك جدة فارتحلوا بعد ثمانية أيام ورجعوا إلي بلادهم وجعلوا لهم عسكراً بمكة وأقاموا لهم أميراً فيها وهو الشريف عبد المعين أخو الشريف غالب وإنما قبل أمرهم ليرفق بأهل مكة ويدفع ضرر أولئك الأشرار عنهم، وفي شهر ربيع الأول من السنة المذكورة سار الشريف غالب من جدة ومعه والي جدة من طرف السلطنة العلية وهو شريف باشا ومعهما العساكر فوصلوا إلي مكة وأخرجوا من كان بها من عساكر الوهابية ورجعت أمارة مكة للشريف غالب ثم بعد ذلك تركوا مكة واشتغلوا بقتال كثير من القبائل وصار الطائف بأيديهم وجعلوا عليه أميراً عثمان المضايقي فصار هو وبعض جنودهم يقاتلون القبائل التي في أطراف مكة والمدينة ويدخلونهم في طاعتهم حتي استولوا عليهم وعلي جميع الممالك التي كانت تحت طاعة أمير مكة فتوجه قصدهم بعد ذلك للاستيلاء علي مكة فساروا بجيوشهم سنة عشرين وحاصروا مكة وآحاطوا بها من جميع الجهات وشددوا الحصار عليها وقطعوا الطرق ومنعوا الميرة من مكة فاشتد الحصار علي أهل مكة حتي أكلوا الكلاب لشدة الغلاء وعدم وجود القوت فاضطر الشريف غالب إلي الصلح معهم وتأمين أهل مكة فوسط أناساً بينه وبينهم فعقدوا الصلح علي شروط فيها رفق بأهل مكة فمن تلك الشروط أن إمارة مكة تكون

له فتم الصلح ودخلوا مكة في أواخر ذي القعدة سنة عشرين وتملكوا المدينة المنورة علي ساكنها أفضل الصلاة والسلام وانتهبوا الحجرة وأخذوا ما فيها من الأموال وفعلوا أفعالا شنيعة وجعلوا علي المدينة أميراً منهم مبارك بن مضيان واستمر حكمهم في الحرمين سبع سنين ومنعوا دخول الحج الشامي والمصري مع المحامل مكة وصاروا يصنعون للكعبة المعظمة ثوبا من العباء القيلان الأسود وأكرهوا الناس علي الدخول في دينهم ومنعوهم من شرب التنباك ومن فعل ذلك وأطلعوا عليه عزروه بأقبح التعزير وهدموا القبب التي علي قبور الألياء وكانت الدولة العثمانية في تلك [ صفحه 9] السنين في ارتباك كثير وشدة قتال مع النصاري وفي اختلاف في خلع السلاطين وقتلهم كما سنقف عليه إن شاء الله تعالي، ثم صدر الأمر السلطاني [1] لصاحب مصر محمد علي باشا بالتجهيز لقتال الوهابية وكان ذلك في سنة 1226 فجهز محمد علي باشا جيشاً فيه عساكر كثيرة جعل عليهم بفرمان سلطان ولده طوسون باشا فخرجوا من مصر في رمضان من السنة المذكورة ولم يزالوا سائرين براً وبحراً حتي وصلوا إلي ينبع فملكوه من الوهابية، ثم لما وصلت العساكر إلي الصفرا والحديدة وقع بينهم وبين العرب الذين في الحربية قتال شديد بين الصفرا والحديدة وكانت تلك القبائل كلها في طاعة الوهابي وانضم إليها قبائل كثيرة فهزموا ذلك الجيش وقتلوا كثيراً منهم وانتهبوا جميع ما كان معهم وكان ذلك في شهر ذي الحجة سنة 26 ولم يرجع من ذلك الجيش إلي مصر إلا القليل فجهز جيشاً غيره سنة سبع وعشرين وعزم محمد علي باشا علي التوجه إلي الحجاز بنفسه وتوجهت العساكر قبله شعبان في غاية القوة والاستعداد وكان معهم من المدافع ثمانية عشر مدفعا وثلاثة

قنابل فاستولت العساكر علي ما كان بيد الوهابية وملكوا الصفراء والحديدة وغيرهما في رمضان بلا قتال بل بالمخادعة ومصانعة العرب بإعطاء الدراهم الكثيرة حتي أنهم أعطوا شيخ مشايخ حرب مائة ألف ريال وأعطوا شيخا من صغار مشايخ حرب أيضاً ثمانية عشر ألف ريال ورتبوا لهم علائف تصرف لهم كل شهر، وكان ذلك كله بتدبير شريف مكة غالب وهو في الظاهر تحت طاعة الوهابي وأما المرة الأولي التي هزموا فيها فلم يكونوا كاتبوا الشريف غالب في ذلك حتي يكون الأمر بتدبيره ودخلت العساكر المدينة المنورة في أواخر ذي القعدة، ولما جاءت الأخبار إلي مصر صنعوا زينة ثلاثة أيام وأكثروا من الشنك وضرب المدافع وأرسلوا بشائر لجميع ملوك الروم واستولت العساكر السائرة من طريق البحر علي جدة في أوائل المحرم سنة ثمان وعشرين ثم طلعوا إلي مكة واستولوا عليها أيضاً، وكل ذلك بلا قتال بتدبير الشريف سراً ولما وصلت العساكر إلي جدة فر من كان بمكة من عساكر الوهابية وأمرائهم، وكان سعود أمير الوهابية حج في سنة سبع وعشرين ثم ارتحل إلي [ صفحه 10] الطائف، ثم إلي الدرعية ولم يعلم باستيلاء العساكر السلطانية علي المدينة إلا بعد ذلك ثم لما وصل إلي الدرعية علم باستيلائهم علي مكة ثم الطائف ولما وصلت العساكر إلي جدة ومكة فر من الطائف أميرها عثمان المضايقي وفر من كان بها من عساكر الوهابية وأمرائهم وفي شهر ربيع الأول من سنة ثمان وعشرين أرسل محمد علي باشا مبشرين إلي دار السلطنة ومعهم المفاتيح وكتبوا إليهم أنها مفاتيح مكة والمدينة وجدة والطائف فدخلوا بها دار السلطنة بموكب حافل ووضعوا المفاتيح علي صفائح الذهب والفضة وأمامهم البخورات في مجامر الذهب والفضة وخلفهم الطبول والزمور

وعملوا لذلك زينة وشنكا ومدافع وخلعوا علي من جاء بالمفاتيح وزادوا في رتبة محمد علي باشا وبعثوا له أطواخاً وعدة أطواخ بولايات لمن يختار تقليده، وفي شهر شوال سنة ثمان وعشرين توجه محمد علي باشا بنفسه إلي الحجاز وقيل توجهه من مصر قبض الشريف غالب علي عثمان المضايفي الذي كان أمير علي الطائف للوهابية، وكان من أهل أكبر أعوانهم وأمرائهم فزنجره بالحديد وبعثه إلي مصر فوصل في ذي القعدة بعد توجه الباشا إلي الحجاز ثم أرسل إلي دار السلطنة فقتلوه و وصل محمد علي باشا في ذي القعدة إلي مكة وقبض علي الشريف غالب ابن مساعد وبعثه إلي دار السلطنة وأقام لشرافة مكة ابن أخيه الشريف يحيي بن سرور ابن مساعد، وفي شهر محرم من سنة 29 بعثوا إلي السلطنة مبارك بن مضيان الذي كان أميراً علي المدينة المنورة للوهابية فطافوا به في القسطنطينية في موكب ليراه الناس ثم قتلوه وعلقوا رأسه علي باب السرايا وفعل مثل ذلك بعثمان المضايقي وأما الشريف غالب فأرسلوه إلي سلانيك وبقي بها مكرما إلي آن توفي سنة إحدي وثلاثين ودفن بها وبني عليه قبة تزار ومدة إمارته علي مكة ست وعشرون سنة ثم أن محمد علي باشا وجه كثيراً من العساكر إلي تربة وبيشة وبلاد غامد وزهران وبلاد عسير لقتال طوائف الوهابية وقطع دابرهم ثم سار بنفسه في أثرهم في شعبان سنة تسع وعشرين و وصل إلي تلك الديار وقتل كثيراً منهم وأسر كثيراً وخرب ديارهم، وفي شهر جمادي الأولي سنة تسع وعشرين هلك سعود أمير الوهابية وقام بالملك بعده ولده عبدالله ورجع محمد علي باشا من تلك [ صفحه 11] الديار التي وصلها من ديار الوهابية عند إقبال

الحج وحج ومكث بمكة إلي رجب سنة ثلاثين ثم توجه إلي مصر وترك بمكة حسن باشا ووصل الباشا إلي مصر في منتصف رجب سنة ثلاثين ومائتين وألف فتكون إقامته بالحجاز سنة وسبعة أشهر، ما رجع إلي مصر ألا بعد أن مهد أمور الحجاز، وأباد طوائف الوهابية التي كانت منتشرة في جميع قبائل الحجاز والشرق وبقي منهم بقية بالدرعية أميرهم عبدالله بن سعود فجهز محمد علي باشا لقتاله جيشاً وأرسله تحت قيادة ابنه إبراهيم باشا، وكان عبدالله بن سعود قبل ذلك يكاتب مع طوسون باشا بن محمد علي باشا حين كان بالمدينة وعقد معه صلحاً علي بقاء إمارته ودخوله تحت طاعة محمد علي باشا فلم يرض محمد علي باشا بهذا الصلح فجهز ولده إبراهيم باشا وجعل العساكر إليه، وكان ابتداء ذلك في أواخر سنة إحدي وثلاثين فوصل إلي الدرعية سنة اثنتين وثلاثين ونازل بجيوشه عبدالله بن سعود وقوع بينهما وقاع وحروب يطول ذكرها إلي أن استولي علي عبدالله بن سعود في ذي القعدة سنة 33، ولما جاءت الأخبار إلي مصر ضربوا لذلك ألف مدفع وفعلوا شنكا ويزنوا مصر وقراها سبعة أيام، وكان محمد علي باشا له أهتمام كبير في قتال الوهابية وأنفق في ذلك خزائن من الأموال حتي أخبر بعض من كان يباشر خدمته أنهم دفعوا في دفعة من الدفعات لأجرة تحميل بعض الذخائر خمسة وأربيعن ألف ريال هذا في مرة من المرات كان ذلك الحمل من الينبع إلي المدينة عن أجرة كل بعير ست ريال دفع نصفها أمير ينبع والنصف الآخر أمير المدينة وعند وصول الحمل من المدينة إلي الدرعية كان أجر تلك الحملة فقط مئة وأربيعن ألف ريال وقبض إبراهيم باشا علي عبدالله بن

سعود وبعث به وكثر من أمرائهم إلي مصر فوصل في سابع عشر محرم سنة أربع وثلاثين وصنعوا له موكباً حافلا يراه الناس وأركبوه علي هجين وازدحم الناس للتفرج عليه، ولما دخل علي محمد علي باشا قام له وقابله بالبشاشة وأجلسه بجانبه وحادثه، وقال له الباشا ما هذا المطاولة فقال الحرب سجال قال وكيف رأيت ابني إبرهيم باشا قال ماقصر وبذل همته ونحن كذلك حتي كان ماقدره الله تعالي فقال له الباشا أنا أترجي فيك عند مولانا السلطان [ صفحه 12] فقال المقدر يكون ثم ألبسه خلعة وأنصرف إلي بيت اسماعيل باشا ببولاق، وكان بصحبة عبدالله بن سعود صندوق صغير مصفح فقال الباشا له. ماهذا؟ فقال هذا ما أخذه أبي من الحجرة أصحبه معي إلي السلطان، فأمر الباشا بفتحه فوجدوا فيه ثلاثة مصاحف من خزائن الملوك لم ير الراؤون أحسن منها ومعها ثلاثمائة حبة من اللؤلؤ الكبار وحبة زمرد كبيرة وشريط من الذهب، فقال له الباشا الذي أخذتموه من الحجرة أشياء كثيرة غير هذا فقال هذا الذي وجدته عند أبي فإنه لم يستأصل كل ما كان في الحجرة لنفسه بل أخذه العرب وأهل المدينة وأغاوات الحرم وشريف مكة فقال الباشا صحيح وجدنا عند الشريف أشياء من ذلك ثم أرسلوا عبدالله بن سعود إلي دار السلطنة ورجع إبراهيم باشا من الحجاز إلي مصر في شهر المحرم من سنة 35 بعد أن أخرب الدرعية خراباً كليا حتي تركوا سكناها ولما وصل عبدالله بن سعود إلي دار السلطنة في شهر ربيع الأول طافوا به البلد ليراه الناس ثم قتلوه عند باب همايون وقتلوا أتباعه أيضاً في نواح متفرقة هذا حاصل ما كان في قصة الوهابي بغاية الأختصار ولو بسط

الكلام في كل قضية لطال، وكانت فتنتهم من المصائب التي أصيب بها أهل الإسلام فإنهم سفكوا كثيراً من الدماء وانتهبوا كثيراً من الأموال وعم ضررهم وتطاير شررهم فلا حول ولا قوة إلا بالله وكثير من أحاديث النبي صلي الله عليه وسلّم فيها التصريح بهذه الفتنة كقوله صلي الله عليه وسلّم «يخرج أناس من قبل المشرق يقرأون القرآن لا يجاوز تراقيهم يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرمية سيماهم التحليق» وهذا الحديث جاء بروايات كثيرة بعضها في صحيح البخاري وبعضها في غيره ولا حاجة لنا إلي الإطالة بنقل تلك الروايات ولا لذكر من خرجها لأنها صحيحة مشهورة ففي قوله سيماهم التحليق تصريح بهذه الطائفة لأنهم كانوا يأمرون كل من اتبعهم أن يحلق رأسه ولم يكن هذا الوصف لأحد من طوائف الخوارج والمبتدعة الذين كانوا قبل زمن هؤلاء، وكان السيد عبدالرحمان الأهدل مفتي زبيد يقول لا حاجة إلي التأليف في الرد علي الوهابية بل يكفي في الرد عليهم قوله صلي الله عليه وسلّم سيماهم التحليق فإنه لم يفعله أحد من المبتدعة غيرهم واتفق مرة أن مرأة أقامت الحجة علي ابن الوهاب لما [ صفحه 13] أكرهوها علي اتّباعهم ففعلت، أمرها ابن عبدالوهاب أن تحلق رأسها فقالت له حيث أنك تأمر المرأة بحلق رأسها ينبغي لك أن تأمر الرجل بحلق لحيته لأن شعر رأس المرأة زينتها وشعر لحية الرجل زينته فلم يحدلها جوابا ومما كان منهم أنهم يمنعون الناس من طلب الشفاعة من النبي صلي الله عليه وسلّم مع أن أحاديث شفاعة النبي صلي الله عليه وسلّم لأمته كثيرة متواترة وأكثر شفاعته لأهل الكبائر من أمته وكانوا يمنعون من قراءة دلائل الخيرات المشتملة علي الصلاة علي النبي

صلي الله عليه وسلّم وعلي ذكرها كثير من أوصافه الكاملة ويقولون أن ذلك شرك ويمنعون من الصلاة عليه صلي الله عليه وسلّم علي المنابر بعد الأذان حتي أن رجلا صالحاً كان أعمي، وكان مؤذنا وصلي علي النبي صلي الله عليه وسلّم بعد الأذان بعد أن كان المنع منهم، فأتوا به إلي ابن عبدالوهاب فأمر به أن يقتل فقتل ولو تتبعت لك ما كانوا يفعلونه من أمثال ذلك لملأت الدفاتر والأوراق وفي القدر كفاية والله سبحانه وتعالي أعلم.

پاورقي

[1] (من خليفة رسول الله صلي الله عليه وسلّم سلطان محمودخان ثاني بن عبدالحميدخان اول بن سلطان احمد).

آسمان دوم (زندگي نامه امام حسن مجتبي عليه السلام)

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: آسمان دوم/ جعفر ابراهيمي، 1330.

مشخصات نشر: تهران: محراب قلم ، 1378.

مشخصات ظاهري: 148 ص.

شابك: 6000 ريال : 964-323-098-8؛ 65000 ريال (چاپ دوم)؛ 17000 ريال : چاپ چهارم : 978-964-323-746-2

يادداشت: چاپ دوم: 1379.

يادداشت: چاپ چهارم: 1386.

يادداشت: عنوان روي جلد: آسمان دوم: زندگي نامه امام حسن مجتبي(ع).

يادداشت: كتابنامه: ص. 148.

عنوان روي جلد: آسمان دوم: زندگي نامه امام حسن مجتبي(ع).

موضوع: حسن بن علي (ع)، امام دوم، 3 - 50ق -- صلح با معاويه

موضوع: داستان هاي فارسي -- قرن 14

موضوع: داستانهاي مذهبي--قرن 14

رده بندي كنگره: PIR7943 /ب 54آ5 1378

رده بندي ديويي: 8فا3/62[ج]

شماره كتابشناسي ملي: م 78-23579

بوي اندوه

رسول اكرم صلي الله عليه وآله وسلم

«ان هذا ريحانتي و ان ابني هذا سيد سيصلح الله به بين فثتين من المسلمين!»

«همانا حسن، [1] من است و اين فرزندم آقاست، و به زودي خدواند به دست او، بين دو گروه مسلمان، صلح برقرار خواهد كرد!»

باد مي وزيد. بادي كه با خود بوي اندوه و ماتم داشت. شب بود؛ ماتمزده و سياه و تاريك. ستاره هاي درخشان مثل قطره هاي گرم اشك بر گونه هاي آسمان كوفه نشسته بودند. صداي گريه هاي تلخ مردم از كوچه هاي كوفه به آسمان مي رفت.

در تمام كوچه هاي شهر، شيون و زاري بود. زن و مرد و جوان و پير و كودك غرق در اندوه و ماتم، گريه مي كردند؛ مانند ابر بهاري. در سوگواري آن ها، آسمان هم غرق در اندوه و ماتم بود. لحظه ها سرشار از ماتم، گريه و غم بود. كوفه آن شب، اشكباران بود...

در كوچه اي از كوچه هاي شهر كوفه، ناگهان دري گشوده شد و مردي بيرون

[صفحه 8]

آمد. مردم گريان و غمگين با ديدن او دوره اش كردند.

- حسن جان! حال آقايم چه طور است؟

- حسن جان! حال مولايم چه گونه است؟

حسن

جانم، بگو حال علي خوب است؟ يا...

حسن با بغض سنگين صدايش گفت: «اي مردم! خوب مي دانم همه غمگين و دلسرديد. ولي اميرتان علي - اميرمؤمنان - فرمود كه به خانه هاي خوييش برگرديد و غمگين مباشيد!»

مردم اما غمزده ماندند.گريه كردند و دست به نذر و دعا برداشتند. با هم گريستند و با هم دعا خواندند.....

علي در خانه، بر بالشي تكيه داده بود. با سربند زردي، سرش را بسته بودند. صورتش رنگ پريده بود؛ مثل سربندي كه بر سر داشت. خون زيادي كه از شكاف سرش رفته بود، رنگ از صورتش گرفته بود. لب هاي كبودش را تكان مي داد. زير لب گويا دعا مي خواند.

ياران نزديكش، اين جا و آن جا گريه مي كردند. اميرمؤمنان چشم هايش را به آرامي گشود. به يارانش نگاهي كرد و فرمود: «گريه مكنيد! زيرا كه من بهشت خدا را پيش رو دارم!»

علي اين جمله را فرمود و براي لحظه اي از حال رفت. چشم هاي مهربانش دوباره بسته شد. زهر شمشيري كه در فرق سر مباركش فرورفته بود، كم كم كار خود را مي كرد. حسن با كاسه ي شيري به دست آمد. كنار پدر، روي زانو نشست. ظرف شير را به دست پدر داد. علي ظرف شير را گرفت. دو - سه جرعه نوشيد. كاسه را پس داد و فرمود: «براي عبدالرحمان [2] هم، ظرف شيري ببريد! مبادا... مبادا كه در آب و غذاي او كوتاهي كنيد!»

بااين سخن علي، صداي گريه ي همه بلند شد. يكي زير لب گفت: «الله اكبر! ما كه ياران علي هستيم، نتوانستيم او را آن چنان كه هست، بشناسيم! به راستي او

[صفحه 9]

كيست؟ او كه نگران قاتل خويش است؟! علي، بيش از آن كه به فكر آب

و غذاي خود باشد، در فكر آب و غذاي قاتل بي دين خويش است!»

فرداي آن شب، در كوفه هر چه حكيم و طبيب بود، بر بالين اميرمؤمنان آمدند. هر كدام چيزي گفتند. دستورهايي دادند و رفتند. يكي از آن طبيبان كه در جراحي مهارت داشت، پس از ديدن شكاف سر مبارك علي، كمي فكر كرد و سپس گفت: «برايم گوسفندي بياوريد!»

زود، گوسفندي آوردند. طبيب از آن گوسفند، رگي تازه و گرم بيرون كشيد. و در شكاف زخم گذاشت. سپس با دهانش در آن رگ دميد تا به عمق زخم سر رسيد.طبيب، مدتي در آن نگاه كرد. ناگهان غمي روي چهره اش دويد. رو به فرزندان و ياران علي كرد و گفت: «نقطه هاي سفيدي در شكاف زخم ديدم. بي شك دلمه هاي مغز است. شمشير زهرآلود آن ملعون، تا مغز اميرمؤمنان رسيده است. ديگر از من يا ديگر طبيبان هيچ كاري برنمي آيد!»

علي – امير مومنان - اگرچه حرف هاي طبيب را شنيده و منظور جراح را خوب فهميده بود، اما هيچ گونه دگرگوني و يا تغييري در چهره اش آشكار نشد. ناگهان صداي گريه هاي دخترانش، زينب و ام كلثوم در فضاي غمبار خانه پيچيد. طبيب گفت: «علي، اميرمؤمنان! براي وصيت آماده باش!»

شب آن روز براي اهل خانه ي علي و مردم كوفه، شب دردآوري بود؛ شب تاريك و ماتم زا؛ شب گريه. صداي گريه هاي زينب و ام كلثوم لحظه اي قطع نمي شد. هر لحظه، دسته اي از مردم كوفه به خانه ي اميرمؤمنان مي آمدند و گروه گروه براي ديدن علي، وارد اتاق مي شدند. ديگر كسي نمي توانست جلوي مردم گريان و دل شكسته را بگيرد. علي فرموده بود كه ورود مردم را به خانه اش آزاد بگذارند. علي با آن كه حالش

هر لحظه بدتر مي شد، مردمي را كه به خانه اش

[صفحه 10]

مي آمدند، به گرمي مي پذيرفت و با آن ها سخن مي گفت و مي فرمود: «برادران و خواهران! پيش از آن كه من از ميانتان بروم، هر سؤال و پرسشي داريد، بپرسيد!»

شب بيست و يكم ماه رمضان رسيد. حال علي ناگاه بدتر شد و تمام پيروان و دوستان و خانواده اش، دور و برش نشسته بودند. همه ناراحت و غمگين و پريشان حال بودند. زمين و آسمان كوفه غمگين بود. غم در كوچه ها مي گشت و از هر سو صداي گريه مي آمد.

وقتي خوارج [3] در جنگ نهروان شكست سختي از علي خوردند، سران آن ها گريختند و به سوي مكه رفتند و آن ها كه زنده مانده بودند، به تدريج از گوشه و كنار رو به سوي مكه گذاشتند و در آنجا به هم پيوستند. سران خوارج طبق يك نقشه ماهرانه، تصميم گرفتند كه علي، معاويه و عمروعاص را در يك زمان از ميان بردارند. سران خوارج عقيده داشتند كه اين سه تن، شكاف عميقي بين مسلمانان انداخته اند و با هلاكتشان، اسلام و مسلمانان به آرامش و امن خواهند رسيد.

قرار شد كه در يك روز و يك ساعت، اما در سه شهر مختلف، علي، معاويه و عمروعاص را ترور كنند. براي اجراي نقشه، سه مرد دواطلب شدند:

عبدالرحمان بن ملجم از قبيله مراد - كه پدرش در جنگ نهروان به دست لشكر علي و به قولي به دست خود علي كشته شده بود. - داوطلب كشتن علي، اميرمؤمنان در شهر كوفه شد.

حجاج بن عبدالله معروف به برك، دواطلب كشتن معاويه در شام شد.

عمروبن بكر دواطلب كشتن عمروعاص در مصر شد.

آن سه تن، روز نوزدهم ماه

مبارك رمضان را براي اين منظور در نظر گرفتند و هر كدام به سوي شهر مورد نظرشان حركت كردند. آن ها قرار را بر اين نهادند كه در سر نماز، در مسجد، كارشان به پايان رسانند.

[صفحه 11]

برك به شام رفت و وارد صف نماز شد. در ركعت دوم و سجده ي دوم، شمشير كشيد و بر سر معاويه فرود آورد. اما از آن جا كه معاويه هرگز در نمازش با خدا صحبت نمي كرد و هميشه روح و فكرش در پي جاه و مقام دنيوي بود، با شنيدن صدايي از پشت سر خود، پيش از موقع سر از سجده برداشت و ضربت برك بر ران معاويه فرود آمد.

برك را گرفتند. معاويه را هم به كاخش رسانند طبيبان و حكيمان حاذق و ماهر برايش آوردند. شكاف زخم را با آهن گداخته داغ كردند و داروهايي به او خوراندند و گفتند: «خطر برطرف شد! از مرگ رستي!»

وقتي كه مي خواستند در حضور معاويه سر از تن برك جدا سازند، او امان خواست و گفت: «معاويه! اگر به من امان دهي، مژده اي خواهم داد. مژده اي بزرگ!»

معاويه كه هيچ وقت بر سر عهد و پيمان نمي ماند، به او امان داد. برك گفت: «همان روزي كه من براي كشتن تو آمدم، قرار بود كه دو مرد ديگر به جز من، در كوفه و مصر دست به كشتن علي و عمروعاص بزنند. مرا نكش و صبر كن تا خبر كشته شدن علي به تو برسد، اگر ابن ملجم موفق شد و ضربتي بر علي زد، تو مي ماني و يكه تازي و ميدان بي مدعي خلافت. اگر هم موفق نشد، رها كن مرا تا به سرعت عازم كوفه شوم

و جان علي را بگيرم و اين جا برگردم. پس از كشتن او، هر آن گونه كه ميل داري، بكن! اگر خواستي يا عفو كن و يا سرم را جدا كن!»

معاويه وقتي اين سخن را شنيد، چنان شادمان شد كه گويي دگرباره از مادرش زاده شد. نگاه پر از حيله و مكر خود را به سوي برك دوخت و او را بغل كرد و بوسيد. [4].

عمرو بن بكر هم - كه قرار بود در مصر، عمروعاص را بكشد - مثل برك، موفق نشد. وقتي او وارد مسجد شد و در صف نمازگزاران نشست، در هنگام سجده ضربتي بر سر عمروعاص زد؛ ولي زود فهميد كه آن كسي كه ضربت به فرق سرش خورده، كس ديگري بود؛ يعني قاضي مصر [5] بوده است.

[صفحه 12]

آري! تقدير چنين خواست كه برك و عمروبن بكر نتوانند معاويه و عمروعاص را از ميان بردارند؛ اما ابن ملجم بتواند پاك ترين يار و ياور رسول خدا را به شهادت برساند.

ابن ملجم نيز در مسجد كوفه، در صف نماز جا گرفت. در ركعت دوم و در سجده ي دوم، آن گاه كه همه ي سرها به سجده بود، پيش از هنگام، سر از سجده برداشت و با شمشير زهرآلود خود بر فرق سر مبارك علي، ضربتي مهلك فرود آورد. صداي ضربت شمشير با الله اكبر علي درهم آميخت و در فضاي مسجد ريخت. شيعيان فهميدند. علي را دوره كردند. از زير عمامه ي سبز او، خون سرخ و گرم جاري شده بود. پيشاني و گونه هايش پوشيده از خون بود.

ابن ملجم گرچه از سوي خوارج مأموريت داشت كه علي را به شهادت رساند، ولي بيش از خوارج، قطام - آن دختر زيبا رخ زشت

سيرت - او را تشويق به كشتن علي كرده بود. اين دختر فتنه جوي ديوسيرت - كه پدر و برادرانش را در راه نهروان ازدست داده بود - تشنه ي خون علي بود. براي همين، با زيركي، ابن ملجم را دلباخته و عاشق خود ساخته بود و كشتن اميرمؤمنان را شرط ازدواج با او قرار داده بود.

ابن ملجم، مست از باده عشق زميني، به سوي مسجد رفت و مؤمن ترين و پاك ترين مرد روزگار را ضربت زد؛ آن حامي بيچارگان را؛ مولاي پرهيزگاران و امير مومنان را؛ شير خدا را. ابن ملجم كار خود را كرد، بي آن كه بداند كه هرگز به آن عشق ننگين خود نخواهد رسيد و با ضربت فرزند رشيد علي، قصاص خواهد شد.

ابن ملجم را مسلمانان گرفتند و پيش علي بردند. علي در حالي كه جوي خون بر صورت و پيشاني اش جاري بود، پرسيد: «اي برادر! چرا چنين كردي؟ من آيا برايت امير بدي بودم؟»

ابن ملجم گفت: «نه!»

علي پرسيد: «پس چرا چنين كردي؟»

[صفحه 13]

ابن ملجم ساكت و خاموش ماند؛ لال. [6].

عرق از پيشاني علي مي ريخت زهر شمشير ديگر به همه ي اعضاي بدنش سرايت كرده بود. شير خواست. آوردند جرعه اي نوشيد. آن گاه، رو به فرزند بزرگ خود حسين فرمود: «فرزندم! قلم و كاغذ بياور!»

حسن رفت و با كاغذ و قلم آمد. علي فرمود: «آنچه مي گويم، بنويس!»

حسن با چشم هاي گريان و با قلبي پريشان و غمگين، گوش به سخنان پدر بزرگوارش سپرد:

- بنويس اين، وصيتنامه علي بن ابيطالب، پسر عم رسول الله و يار و بردار و هم صحبت اوست:

بسم الله الرحمن الرحيم... و اشهد ان لا اله الا الله... و اشهد ان محمدا رسول الله...

شهادت مي دهم كه خداوند بخشنده ي مهربان، كساني را كه در

گورها آرميده اند، دوباره زنده مي كند و درباره ي عمل هايشان از آنان مي پرسد. خداوند از آنچه كه در سينه هاي مردم پنهان است، آگاه مي باشد...

حسن! فرزند من! اكنون كه وقت جدايي است و بايد وصيت كنم، طبق فرموده رسول خدا، تو را وصي و جانشين مي كنم و كتاب و سلاح خويش را به دست تو مي سپارم. همان گونه كه رسول خدا مرا جانشين خودش خواند و كتاب و سلاح خود را به من واگذاشت و مأموريتم داد كه تو را مأمور دارم.

حسن! فرزند من وقتي زمان مرگت نزديك شد، برادرت حسين را وصي و جانشين خود قرار ده! واين كتاب و اين سلاح را به دست او بسپار!

امام مكثي كرد و بعد از لحظه اي سكوت، دوباره فرمود:

- من شما را به پرهيزگاري و به عبادت خدا فرا مي خوانم،... بر يتيمان رحم آوريد! به مستمندان و فقيران و بيچارگان نيكي كنيد و ياري شان رسانيد!

... و همواره به راه نيكي و راه خير برويد! و راه خير در اين است كه ظالم را از

[صفحه 14]

ميان برداريد و ستمگر را نابود سازيد!

... حسن، پسرم! همواره و در همه حال براي خداوند كار كن! از بد زباني بپرهيز فقط و فقط در راه خير و نيكي فرمان بده... از بدي ها بپرهيز! ازهر غذايي كه مي خوري، به مستمندان و فقيران نيز بده!

...نماز بخوان و روزه بدار! كه روزه، سپر بلاي بدن است.. و با نفس خود جهاد كن!...

علي پس از گفتن وصيت هايش به حسن، درباره ي قاتل خود نيز چند سفارش فرمود:

- به قاتلم خوراك و آشاميدني بدهيد... و با او به خوبي و نيكي رفتار كنيد. اگر من زنده ماندم، خودم درباره اش تصميم مي گيرم. اگر

به هلاكت رسيدم، او را بكشيد! اگر او را ببخشيد، به پرهيزگاري نزديك تريد. فقط يك ضربت به او بزنيد و جز كشنده ي من، نبايد كس ديگري كشته شود!

نفس هاي علي كوتاه و كوتاه تر مي شد. كلمه ها را ديگر به سختي ادا مي كرد: - خداوند با نيكوكاران و پرهيزگاران است!

ساكت شد. عرق سردي بر پيشاني نشست؛ عرق مرگ. چشم هايش را به آرامي بست و آخرين جمله اش را بيان فرمود. آخرين جمله آن مرد خدا اين بود:

- اشهد ان لا اله الا الله... واشهد ان محمدا رسول الله!

كتاب زندگاني علي - اميرمؤمنان و مولاي پرهيزگاران بسته شد.

آن شب، غم و اندوهي بي پايان و ماتمي بزرگ بر زمين و آسمان كوفه سايه افكند. مردم كوفه وقتي فهميدند كه روح امير مومنان و مولاي متقيان آن شب به پيش پروردگارش شتافته است، بر سر و سينه زنان به سوي خانه اش هجوم آوردند.

علي آن شب به سوي خدا رفت. آن امام عدالت و امام خوبي ها، چشم از جهان فروبست و خانواده و ياران و پيروانش را با چشم هاي گريان و با دل هاي غمگين و پريشان باقي گذاشت. تمام كوفه آن شب تا سحر ناليد. زمين و آسمان

[صفحه 15]

هم در عزاي او رخت سياه ماتم پوشيدند. ديگر هيچ كس صداي مهربان او را در مسجد كوفه نشنيد. ديوارهاي مسجد كوفه آن شب زبان باز كردند و نوحه سر دادند.

ديگر هيچ كس سيماي نوراني اش را در كوچه ها و خيابان هاي كوفه نديد. خورشيد داد و عدالت در تاريكي شب كوفه غروب كرد و جهان را غمي سنگين و ماتمي بزرگ فرونشست. چشم اميد مردم كوفه، حالا به سوي حسن بود. حسن، يادگار علي و يادگار زهرا بود. او

و برادرش حسين، نور چشمان پيامبر و اميدهاي مردم كوفه بودند.

با شهادت علي، پاكان و نيكان خون گريستند؛ اما ناپاكان و دشمنان آن حضرت، شادمان شدند. آن نادانان نمي دانستند كه:

هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق... [7].

[صفحه 19]

فرزند خورشيد

حسن به سوي مسجد كوفه به راه افتاد؛ باشكوه و باوقار؛ با گام هايي آرام و استوار. او چهارشانه بود؛ با گردني كشيده و با قامتي رسا. صورتش سفيد بود؛ آميخته با سرخي. چهره اي جذاب و زيبا داشت؛ نمكين و دوست داشتني. گردنش كشيده و براق بود؛ صاف و براق مثل شمشيري از نقره. چشم هايش سياه و درشت و گشاده بود؛ با گونه هايي هموار. در صورتش لبخندي از پاكي و معصوميت و عشق ديده مي شد.

وقتي كه از دور مي آمد، بيننده را به ياد رسول خدا مي انداخت. از سينه تا سر، شبيه جدش رسول خدا بود. پس از رحلت پيامبر، هر كس كه براي ديدن سيماي آن حضرت دلتنگ مي شد. در سيماي نوراني نوه اش، حسن خيره مي ماند. هر كه

[صفحه 20]

او را مي ديد، زير لب مي خواند: «حسن شبيه ترين فرد است به جدش رسول الله!»

درون و بيرون مسجد پر از انبوه مردم بود. همه در انتظار حسن بن علي بودند تا بيايد و امامشان بشود. مردم مشتاق در مسجد كوفه و اطرافش، براي بيعت با حسن، لحظه ها را مي شمردند.

حسن با جمعي از ياران نزديكش و با برادرش حسين، از راه آمد. غمي سنگين بر چهره ي نوراني اش سايه انداخته بود. ابرهاي تيره ي غم در آسمان پهناور دلش مي باريدند. چشم هاي درشت و سياهش در ماتم و سوگ پدر مرطوب و پر از اشك بودند؛ سرخ و ورم كرده از گريه هاي زياد! همان چشم هاي سياهي كه

- وقتي كودك بود - بوسه گاه جدش رسول خدا بود؛ آن چشم هاي مهربان اكنون غمگين و اشك آلود بودند. همان چشم هايي كه پيامبر هميشه نگرانش بود و مي فرمود: «واي بر روزي كه اشكي از چشم هاي حسن و حسين فرو ريزد!»

او همان حسني بود كه پيامبر بر دوش خود سوارش مي كرد و به مسجد مي برد. همان حسني كه بر يك زانوي پيامبر مي نشست و برادرش حسين، بر زانوي ديگرش و پيامبر دست نوازش بر سر آن دو برادر مي كشيد و مي فرمود: «بار خدايا! من، حسن و حسين را بسيار دوست مي دارم! پس، دوست بدار آن كه را كه اين دو را دوست دارد و دشمن بدار آن را كه اين دو را دشمن مي دارد!»

آري! او همان حسني بود كه پيامبر درباره او و برادرش مي فرمود: «حسن و حسين، سيد جوانان بهشتند. پدرشان علي، از آن دو هم بهتر است و عزيزتر پيش خداوند!»

حسن، عزيز پيامبر بود و عزيز علي و فاطمه. حسن، عزيز و نور چشم جدش رسول الله بود. نخستين ثمره وصلت آسماني علي و فاطمه و نخستين نوه ي رسول خدا بود.

مردم مشتاق، راه بر او باز كردند و او وارد مسجد شد. روي منبر رفت. منبري كه پيش از آن، پدر بزرگوارش علي مي نشست و با صداي مهربانش سكوت

[صفحه 21]

مسجد را مي شكست. منبري كه قلب مردم بر آن مي تپيد. حال، حسن به جاي پدر، روي منبر نشست. سكوت بود.

مردم روزه دار در انتظار به سر مي بردند. در انتظار خطبه ي حسن بن علي. همه ساكت نشسته بودند. چشم بر چهره ي نوراني او داشتند. حسن، نخست نام خداوند بخشنده ي مهربان را بر زبان آورد. آن گاه از جدش رسول خدا ياد كرد.

سپس درباره پدر بزرگوارش علي بن ابيطالب سخن ها گفت. هنوز از رحلت جانگداز و ماتم انگيز پدرش، شبي بيش نگذشته بود. هنوز، داغ شهادت علي در قلب او و مردم كوفه، تازه بود. وقتي كه نام علي بن ابيطالب بر زبانش جاري شد، بغض سنگيني راه گلويش را گرفت و اشك هايش بر گونه هاي هموارش فرو لغزيد. بغض مردم هم شكست. گريه كردند؛ مثل ابر بهاري. آن ها با گريه و زاري و با دل هاي غمگين، گوش به سخنان حسن سپردند. بغض هاشان را فرو خوردند و دوباره ساكت شدند:

- مردم كوفه! شما همه مرا به خوبي مي شناسيد. اگر كسي در ميانتان هست كه مرا نمي شناسد، بداند كه من حسن، فرزند زهرا و علي هستم! و فرزند رسول الله! فرزند آن كس كه شما را به سوي خداوند بخشنده و مهربان فراخواند، و براي هدايت از تاريكي و گمراهي به سوي نور الهي، چراغ راهتان شد. كسي كه پيامبري اش، رحمتي بزرگ بود. و هم چنين نعمتي بزرگ بر جهان و بر جهانيان

بود!

مردم همه تكبير گفتند. حسن نگاهي رو به مردم كرد و حرف هايش را چنين ادامه داد:

- من، فرزند علي هستم. آري، فرزند، علي. فرزند آن كس كه در راه خدا عاشقانه جهاد كرد. كسي كه همواره، همه جا يار و همراه رسول خدا بود. كسي كه از هرگونه ناپاكي جدا بود. كسي كه با جان پاكش از رسول الله دفاع كرد. من فرزند علي بن ابيطالبم. فرزند آن كس كه رسول الله، او را وصي، برادر و جانشين خود خواند. فرزند آن مردم كه جوانمرد جوانمردان و مولاي متقيان و امير مؤمنان

[صفحه 22]

بود. كسي كه هيچ كس در پايداري و ايمان و عدالت هم پايه اش

نبوده است و نخواهد بود؛ چه پيش از او و چه پس از او.

باز هم سكوت بود. حسن ادامه داد:

- علي، يار و غمخوار بيوه زنان، يتيمان و بي سرپرستان بود. كسي كه شبي سر به بالش نگذاشت، مگر آن كه در فكر بيچارگان، يتيمان و مظلومان باشد. و لحظه اي از ياد پروردگارش غافل نبود. در آخرين لحظه ها هم شوق ديدار خدا را دردل داشت. هيچ كس مثل پدرم به اسلام خدمت نكرد.هيچ كس مثل او مظلوم واقع نشد. علي بن ابيطالب به راستي دوست خداوند بود؛ ولي الله...

حسين با زبان شيوا و بيان رسايش سخن مي گفت. لحنش مثل لحن چشمه ساران، صميمي بود؛ مثل بوي شاد گل هاي آرامش بخش بود و دل ها را صفا مي داد و جان را تازه مي كرد. گفتارش چنان در مردم كوفه اثر مي كرد كه اشك بر گونه هاشان جاري مي ساخت. رفتار و كردار و گفتارش، مردم را به ياد پدرش علي و جدش رسول الله مي انداخت. وقتي سخن مي گفت و نام علي بر زبانش جاري مي شد، مردم به مظلوميت و شكوه و جلال روح علي مي انديشيدند و مي گريستند.

آن ها چشم اميد به جانشين آن حضرت داشتند تا امامتشان را بر عهده بگيرد و جامعه مسلمان را دريابد و براي اصلاح نارسايي هاي مملكت بشتابد.

وقتي كه خطبه ي حسن تمام شد،عبدالله بن عباس [8] برخاست و با صداي بلند، مردم را به بيعت با حسن بن علي فراخواند. مردم غمگين كوفه كه در رحلت مولايشان گريان و سوگوار بودند، دسته دسته پيش مي رفتند و دست بيعت در دست هاي مبارك امام حسن (ع) مي گذاشتند. امام با هر كسي كه دست مي داد، در حقش دعاي خير مي خواند. كساني كه بيعت

مي كردند، مي گفتند «حسن جان! ما مطيع و فرمانبر تو هستيم. هر آنچه فرمان دهي، با دل و جانمان مي پذيريم و امر و فرمان تو را به گوش جان مي گيريم و امر و نهي تو را واجب مي شماريم. جان بر كف آماده ي امر و نهي تو هستيم و در راه تو جان مي سپاريم!»

[صفحه 23]

بيعت مردم كوفه و اطراف كوفه با حسن، باغي از شكوفه هاي شادي و اميد را براي پيروان راستين و صادق علي به ارمغان آورد. ولي از سوي ديگر،اضطراب و ترس بي اندازه بر دل هاي دشمنان اسلام افتاد و تشويش، ترس و نگراني در دل بعضي مسلمان هاي به ظاهر مسلمان ريخت. آتش خشم و انتقام را هم در آن ها برانگيخت. همان مسلمان هاي در ظاهر مسلماني كه خود را وارث حكومت اسلام مي دانستند و بيعت مردم كوفه و بزرگان قبايل، قرار و آرام را از آن ها گرفت.مخصوصا از معاويه كه حاكم شام و سردسته دشمنان علي بود. معاويه كه شام را به صورت كانوني از دشمنان علي و خاندان پيامبر خدا درآورده بود، در كاخ خود با دلي پر تشويش و نگران به اين سو و آن سو مي رفت. سراپا خشم و تشويش بود. معاويه در آتش انتقامي كه در سينه اش از علي داشت، مي سوخت.حتي با شهادت آن حضرت هم اين آتش به سردي نگراييده بود. معاويه خبر داشت و خوب مي دانست كه مسلمان ها، حسن را چه قدر دوست دارند. او خوب مي دانست كه اگر دير بجنبد و توطئه اي نچيند، به زودي حسن جاي خالي علي را در قلب مسلمان ها پر مي كند وبر جاي پدرش مي نشيند. معاويه كه مرد حيله گر و قدرت طلبي بود، احساس مي كرد كه

با قيام حسن بن علي، حكومتش در شام به خطر خواهد افتاد. معاويه تشويش آينده را داشت. او از طريق جاسوس هايش فهميده بود كه امام حسن، بلافاصله پس از بيعت مردم با او، دست به سازماندهي نيروهايش زده و عبدالله بن عباس را به عنوان ولي و فرماندار بصره به آن ديار فرستاده است. براي هر بخشي از محل حكومت خود نيز فرمانداري برگزيده است. از همه مهم تر اين كه، بسياري از كساني را كه در زمان علي مقامي داشتند، در مقامشان باقي گذاشته است.

حاكم حيله گر شام همه ي اين ها را مي دانست و خبرها را شنيده بود. بي دليل نبود كه چون مار زخمي به خودش مي پيچيد، اطرافيانش را پي در پي به باد ناسزا و نيش و كنايه مي گرفت و آن ها را به چاره انديشي فرامي خواند. معاويه خوب مي دانست كه زماني دراز نخواهد كشيد كه حسن با سپاه عظيمش به سوي شام

[صفحه 24]

مي تازد و كار او را مي سازد. او خوب مي دانست كه اگر توطئه اي نچيند و نقشه اي نينديشد، جنگ را مي بازد و خود را به چاه اسيري مي اندازد.

امام حسن نيز دورادور همه چيز را مي شنيد و مواظب اوضاع بود. او مي دانست كه در شام و در قصر معاويه چه ها مي گذرد. امام، معاويه را به خوبي مي شناخت و خوب مي دانست كه پدر بزرگوارش علي، از حيله هاي ناجوانمردانه ي معاويه ي كافر و كوردل چه خون ها به دل داشت. او براي چاره انديشي و چيدن توطئه، گروهي از دشمنان قسم خورده علي و كساني مثل قيس بن اشعث و عمروعاص را كه در حيله گري چيزي از معاويه كم نمي آوردند، دور خود جمع كرده بود. بخصوص عمروعاص در حيله و نيرنگ

همتايي نداشت و مردم نه روباه را در حيله گري، كه او را مثل مي زدند.

عمروعاص، طراح بيش تر توطئه هايي بود كه معاويه بر ضد اسلام،قرآن و علي به كار بسته بود. از آن جمله، «قرآن بر سر نيزه كردن» يكي از انديشه هاي پليدانه ي او بود. او از آن نامردمان بود كه در كسب مال و مقام، به هر حيله و حقه ي كثيف و نا جوانمردانه اي دست مي زد. او براي به دست آوردن مال، جاه، مقام و حفظ جان كثيفش، هر گونه خواري و پستي را به جان مي خريد. او همان مرد خبيثي بود كه يك بار در جنگ اسلام با كفر، به دست علي بن ابيطالب گرفتار آمد و از ترس آن كه زندگاني كثيفش به پايان رسد،لباس هايش را يكي يكي با خفت و خواري از تن در آورد و شرمگاهش را نشان داد. عمروعاص با انجام اين عمل كثيف، خود را زبون و خوار ساخت. خود را در چاه مذلت انداخت تا بلكه از مرگ حتمي رهايي يابد؛ و البته رهايي يافت. علي وقتي آن همه حقارت و دون همتي را در او ديد، رهايش كرد و زندگي خفت بار و حقيرش را دوباره به او بخشيد. او هم تا پايان عمر،اين خفت و خواري با خود به يدك كشيد؛ به طوري كه هر از گاهي، دوستان و دشمنانش و حتي دوستان نزديكش هم چون معاويه، او را به باد تمسخر مي گرفتند و مي گفتند: «عمروعاص از ترس مرگ، عورتش را آشكار كرد و علي از كشتن او چشم پوشيد و گفت: برو كه تو را به خاطر

[صفحه 25]

عورتت [9] بخشيدم!»

معاويه براي مقابله با انديشه هاي پاك علي و رسول خدا،

از فكر و انديشه هاي ناپاك چنين نامردماني سود مي جست و توطئه هاي ناجوانمردانه اي را كه آن ها مي انديشيدند و مي چيدند، بر ضد جبهه ي حق به كار مي بست. حال نيز مي خواست با نيرنگ و حيله ي همانان، به جنگ فرزند علي، فاطمه و نوادگان عزيز رسول خدا برخيزد و خون مسلمان ها را در راه رسيدن به هدف هاي كثيف و نامشروع خود، به ناحق بريزد. معاويه و يارانش براي رسيدن به مقصود خويش، از هيچ جنايتي روگردان نبودند. و در دل، كم ترين خوف و بيمي از خدا نداشتند. آن ها مي پنداشتند كه هر چه هست در همين دنياست و بهشت را در اين دنياي خاكي و فاني جستجو مي كردند. اگرچه در ظاهر نماز مي خواندند و خودشان را مسلمان هايي دو آتشه نشان مي دادند، اما از جمله مردماني بودند كه چون از مسجد به خلوت مي روند، آن كار ديگر مي كنند. [10].

معاويه، فرزند ابوسفيان بود. فرزند آن كسي كه تا آخر عمرش با رسول خدا دشمني داشت و لات و هبل [11] را خدايان خود مي پنداشت. عاقبت - پس از فتح مكه به وسيله ي مسلمانان - به اجبار، در ظاهر و از ترس مرگ بود كه اسلام را پذيرفت؛ اما هرگز حرفي در دفاع از اسلام نگفت و قدمي هم در راه خدا و اسلام برنداشت.او در دلش، هرگز به خداوند و رسالت رسول اكرم (صلي الله عليه وآله) ايمان نياورد. پدر معاويه همان كسي بود كه در جنگ هاي كفار با رسول خدا، هميشه پيشقدم و پرچمدار كفر و شرك بود. پدر معاويه همان كسي بود كه وقتي عثمان - به عنوان خليفه ي سوم مسلمانان - به قدرت رسيد، در حضور خليفه گفت: «اي جوانان بني اميه!

خلافت را به دست بگيريد و آن را در خانواده ي خود بگردانيد و موروثي كنيد. همه ي پست هاي مهم آن را به دست آوريد!»

سپس رو به عثمان و اقوام ديگرش كرد و گفت: «سوگند به آن كسي كه جان ابوسفيان در دست هاي اوست؛ نه بهشتي وجود دارد و نه دوزخي و نه روز رستاخيزي! هر چه هست، در همين دنيا و در همين خاكي است كه رويش

[صفحه 26]

ايستاده ايم!»

حال، فرزند چنين مردي - با چنان انديشه هايي - مي خواست حكومت بر مسلمان ها را به دست بگيرد و حاكم بر سرنوشت مسلمان ها شود. قوم بني اميه تا آن جا كه توانسته بودند، با اسلام و پيامبر خدا جنگيده بودند و پس از شكست خفت بار در برابر سپاه اسلام، رنگ عوض كرده و ريا و نفاق پيشه كرده بودند. حال معاويه - كه همواره پا به پاي پدرش، با اسلام و مسلمانان جنگيده بود - مي خواست خليفه ي حكومتي شود كه تا چندي پيش، براي نابودي اش مي جنگيد و مي كوشيد. او به مخالفت خود با خدا و پيغمبر افتخار مي كرد و در مكه فخر مي فروخت.

معاويه يك مرد فرصت طلب بود. او در شام با حيله و نيزنگ، به قدرتي بزرگ و شيطاني دست يافته بود. همه ي دنياپرستان و مال دوستان و از خدا بي خبران را در شام گرد آورده بود. تا زماني كه عثمان - خليفه ي سوم - زنده و بر سر قدرت بود، او با خيال آسوده، و با آزادي كامل، خون مسلمان ها را در شيشه مي كرد. اما با شروع خلافت علي، خواب خوش از چشم هايش رفته بود. حال مي ترسيد كه فرزند علي هم خار چشمش شود.

معاويه با پريشان حالي و درماندگي در كاخ خود-

كه آن را بهشت زمين مي پنداشت - از اين سو به آن سو مي رفت و مي غريد؛ مثل ببري زخمي. آن مرد فربه و شكم گنده، مثل پلنگي زخم خورده مي غريد و بر عمروعاص و ديگر مشاوران پليدش نهيب مي زد: «چرا نشسته ايد؟ مگر نمي دانيد كه شام در خطر است؟ اگر براي براندازي و شكست دادن حسن در كوفه و بصره چاره اي نينديشيد، بايد براي هميشه، فكر حكومت بر مسلمان ها را از سرتان بيرون كنيد.

اگر كار حسن در كوفه بالا بگيرد، هميشه مورد تهديد قدرت بزرگ او خواهيم بود. آن گاه شما ديگر نخواهيد توانست در اين كاخ باشكوه، با آسودگي خاطر بنشينيد، بخوريد و بياشاميد و از رقص كنيزكان زيبارو لذت ببريد! پس بينديشيد و

[صفحه 27]

راه چاره اي براي اين مشكل بزرگ بيابيد! زيرا شام و هم چنين آينده ي حكومت بني اميه بر عرب و عجم در خطر است!»

عمروعاص ملعون و حرامزاده كه لحظه اي از انديشه هاي باطل غافل نمي شد، گفت: «مگر در زمان علي كه قدرتي بزرگ تر از قدرت حسن در كوفه داشت، ما چه مي كرديم؟ هان؟!»

معاويه حيرتزده پرسيد: «منظورت چيست، عمرو؟!»

عمروعاص بر بالش زربفت خود لم داد. خنده هاي شيطاني و وحشيانه - مثل خنده ه هاي كه در عصر جاهليت سر مي داد - سر داد و گفت: «همان توطئه هايي را كه براي مقابله با علي به كار مي بستيم و موفق هم مي شديم، دوباره به كار مي بنديم. اما اين بار براي مقابله با فرزند علي. اين كه كار مشكلي نيست! عده اي را مي فريبيم و خود كناري مي نشينم و فقط نقشه مي كشيم. در زمين قلب هاي مسلمان ها بذر تفرقه مي كاريم. بهترين كار، همين است كه من مي گويم بايد باز هم تفرقه بيندازيم و حكومت كنيم! اين

را كه تو خود بهتر از ما مي داني، اي ابايزيد! تا وقتي حيله گراني مانند ما هستند و تا وقتي ابلهاني مثل اين مردم ساده دل وجود دارند، چه غمي داريم؟!»

عمروعاص اين را گفت و بار ديگر وحشيانه خنديد. اين بار معاويه و ديگران هم به او پيوستند و مثل دوران جاهليت، خنده سر دادند و مي خوردند.

[صفحه 31]

نقشه هاي شوم شام

معاويه ي حيله گر، نخستين حيله اي كه برضد امام حسن به كار بست، اين بود كه دو جاسوس زبردست و كارآزموده از دو قبيله ي حمير و بني القين را برگزيد. يكي را به كوفه - مركز خلافت حسن - و آن ديگري را هم به بصره فرستاد. هم زمان با فرستادن آن دو جاسوس كار آزموده، كسان ديگري را هم با همان منظور جاسوسي به شهرهاي ديگري روانه كرد تا او را از اوضاع داخلي عراق باخبر كنند و او بتواند در فرصتي مناسب، دست به توطئه، آشوب و شورش عليه امام حسن بزند.

جاسوس حميري، در شبي تاريك، مخفيانه وارد شهر كوفه شد و به خانه ي قصابي رفت كه از پيش، او را براي همكاري با اين جاسوس، شناسايي و آماده

[صفحه 32]

كرده بودند. اين جاسوس در خانه ي قصاب ماند تا كم كم و به تدريج وارد جمع مردم شود. كار جاسوسي خود را آغاز كند. چند روزي گذشت و آن جاسوس كارآزموده با آن كه مردي زيرك و دركارش استاد بود، پيش ازآن كه بتواند كاري كند، به ياري خداوند از سوي نيروهاي مخفي امام و مأمورهاي اطلاعاتي شهر كوفه، شناسايي و دستگير شد.

مردم، آن جاسوس را دست بسته پيش امام بردند تا آن حضرت خود درباره ي او تصميم لازم را بگيرد. امام با او گفتگو

كرد و پس از آن كه به جاسوس بودنش اطمينان يافت و فهميد كه او به امر معاويه، مأموريت جاسوسي بر ضد مسلمان ها را داشته و با اين هدف از شام به كوفه آمده، فرمود تا جانش را بگيرند. با كشته شدن او، بخشي از نقشه ي شوم شام نقش بر آب شد. امام كه دريافته بود معاويه جاسوس ديگري هم به سوي بصره فرستاده است، نامه اي براي عبدالله بن عباس نوشت و آن را با پيك تيزپايي به سوي بصره فرستاد. به او خبر داد كه معاويه دست به چه نقشه هاي شوم و چه توطئه هايي زده است.وقتي كه نامه ي امام به دست فرماندار بصره رسيد، او به مأمورهايش دستور داد تا دست به كار شوند و به جستجوي آن جاسوس بپردازند. طولي نكشيد كه مأمورها، جاسوس بني القين را هم دستگير كردند و گردنش را زدند. معاويه چون ديد كه از طريق جاسوس هاي زيركش هم نمي تواند كاري از پيش ببرد، توطئه ديگري ريخت؛ توطئه اي شوم، پليد و نا جوانمردانه تر. او بنا به پيشنهاد عمروعاص روباه صفت، تصميم گرفت كه در بين فرماندهان سپاه امام و مردم مسلمان تفرقه بيندازد؛ يعني آب را از سرچشمه گل آلود كند و از آب گل آلود، ماهي آرزوهايش را بگيرد. تصميم گرفت كه در آغاز كارش فرماندهان سپاه اسلام را با وعده و وعيدهاي فريبنده بفريبد و از سوي خود بكشاند.سپس با ثروت باد آورده ي بي حد و حصرش، راهزن دل و دين مردم شود. او و يار همراهش عمروعاص، خوب مي دانستند كه جاه و مقام و ثروت، گام ها را سست مي كند، قلب ها را مي لرزاند، عقل را مي فريبد و انسان را به دام

مي اندازد. اين

[صفحه 33]

دو شاگردان ممتاز شيطان خوب مي دانستند كه ثروت و مقام و وعده و وعيدهاي دنيوي باعث مي شوند كه عده اي مانند بيد بر سر ايمان خويش بلرزند، از راه بلغزند و در چاه كفر و شرك فرو افتند. معاويه خوب مي دانست كه با اين روش مي تواند حتي مؤمناني مانند عبيدالله بن عباس را - كه سابقه اي درخشان در بين مردم داشت، و همواره در خط مستقيم و دوستدار علي و وفادار به اهل بيت رسول خدا بود. - بفريبد و به سوي خود بكشاند. و اين گونه هم شد.

عبيدالله بن عباس [12] به خاطر شهادت دو فرزندش در جنگي به دست بسر بن ارطاة - يكي از فرماندهان نظامي جنايتكار معاويه - كينه اي شديد نسبت به بني اميه در دل داشت. اما وقتي اين پيام فريبنده ي معاويه به گوشش رسيد وآن وعده و وعيدها را شنيد، با گرفتن پانصد هزار درهم، خيانت كرد و به لشكر معاويه پيوست. او با اين كار، ننگي بزرگ و جاودانه براي خود خريد؛ هر چند كه از نخستين مؤمناني بود كه در مسجد كوفه با حسن بيعت كرده بود. او در زمان علي هم مسؤليت هايي بر عهده داشت. حاكم يمن و اطراف آن بود؛ هم چنين پدر دو شهيد بود. او در كودكي، تا سن ده سالگي در خدمت رسول خدا بود. ده ساله بود كه رسول خدا رحلت فرمود.

خيانت و گريز چنين كسي از زير بيدق امام و پناه بردنش به شام و لشكر معاويه، در خيال هيچ يك از مسلمان ها نمي گنجيد. كسي نمي توانست حتي گمان برد كه شخصيتي مثل او - كه فرماندهي دوازده هزار نفر را از سوي امام حسن

بر عهده گرفته بود – با چنان حقارتي سپاهش را ترك گويد و سعادت را در كاخ معاويه بجويد. كاخي كه ديوارهايش با خون بهترين بندگان خدا رنگين شده بود. كاخي كه كاخ ستم و محل كفر و شرك و بت پرستي بود.

عبيدالله بن عباس از سوي امام حسن مأموريت داشت تا با سپاه عظيمش به جانب شط فرات حركت كند و تا زمين هاي مسكن پيش رود. سپس رو به روي سپاه معاويه - كه ممكن بود از آن سو به عراق حمله آورد - سد محكمي بسازد و

[صفحه 34]

در برابر سپاه دشمن بايستد. امام به او فرموده بود: «هر جا كه با سپاه معاويه روبه رو شدي، مانند سدي آهنين در برابرش بمان. ولي جنگ نكن تا من خود به آن جا بيايم؛ چون خودم هم درپي شما به آن سو خواهم آمد. هر مشكلي كه پيش آمد، مرا با خبر كن. با قيس بن عباده و سعيد بن قيس كه همراه تو خواهند بود، در كارهايت مشورت كن. اگر معاويه در جنگ پيشدستي كرد، با او بجنگ! و اگر تو كشته شدي، فرماندهي با قيس بن سعد بن عباده خواهد بود. اگر قيس هم از پا درآيد، سعيد بن قيس برخيزد و علم نبرد را به دست بگيرد و لشكر را فرماندهي كند!

عبيدالله بن عباس به جاي اطاعت از امر امامش، پيشنهاد وسوسه آميز معاويه را پذيرفت. پانصد هزار درهم گرفت و شبانه از چادرش گريخت و به دامن معاويه در شام آويخت. در آنجا پانصد هزار درهم ديگر نيز از او جايزه گرفت. او شبانه، وقتي سپاهيانش به خواب رفتند، با استفاده از تاريكي شب، از

چادرش بيرون آمد و...

سحرگاه وقتي سپاهيان براي اداي نماز صبح آماده بودند، هر چه انتظار كشيدند تا عبيدالله بن عباس براي خواندن نماز از چادرش بيرون بيايد، نيامد. حتي صدايي از درون چادرش بر نخاست. آرام و آهسته رفتند و وارد چادر شدند. ولي او را در چادر نيافتند. اين سو و آن سو را كه گشتند، به اصل ماجرا پي بردند و دانستند كه دعوت وسوسه آميز حاكم شام را پذيرفته و رفته است. قيس بن سعد بن عباده به ناچار با مردمش نماز خواند. پس از نماز جماعت، بلند شد و در برابر سپاه، خطبه اي خواند و فرار عبيدالله را به آن ها خبر داد. سپس آن ها را به صبر و پايداري فراخواند. باري، قيس، فرماندهي سپاه را بر عهده گرفت؛ ولي در همان وقت، بسر بن ارطاة - كه يكي از فرماندهان ظالم سپاه معاويه بود - براي شايعه پراكني در بين مردم عراق، پيش آمد. او از سوي معاويه مأموريت داشت تا خبرهاي دروغيني را ميان لشكر امام و مردم عراق

[صفحه 35]

پخش كند و آنها را بفريبد و او پيش روي سپاه عراق ايستاد و فرياد برآورد: » اي لشكريان عراق! چرا بيهوده و بي هيچ سودي، خويشتن را به كام مرگ و نيستي مي اندازيد؟! فرمانده ي شما عبيدالله بن عباس به پند و اندرز من گوش داد به ما پيوست. اكنون هم در بين لشكر ماست؛ نزد معاويه. از اين گذشته، امام شما، حسن بن علي با معاويه از در صلح و آشتي درآمد پس چرا شما با معاويه سر جنگ داريد و مي خواهيد بيهوده خود را به كشتن دهيد؟ آيا مي خواهيد خود را

در راهي و كاري كه هيچ سودي برايتان ندارد، به هلاكت برسانيد؟!»

قيس بن سعد كه هم باهوش و هم مؤمن بود، فورا از نيت ناپاك فرستاده ي معاويه آگاه شد. پوز خندي رو به بسر بن ارطاة زد و آن گاه رو به لشكرش كرد و با صدايي محكم و رسا گفت: «اي مردم عراق و اي سپاه حق! شما در اين جا، دو راه پيش رو داريد! خوب بينديشيد! حالا كه بر سر اين دو راهي ايستاده ايد، بايد يكي از آن ها را برگزينيد! يا دست بيعت به سوي معاويه و سپاه گمراهش دراز كنيد و دين و ايمان خود را به دنيايتان و لذت هاي زودگذرش بفروشيد و آخرت را رها كنيد و دنيا را دودستي بچسبيد، يا با من بمانيد و با دشمنان اسلام بجنگيد. حرف هاي بسر بن ارطاة دروغي ناجوانمردانه بيش نيست. البته در اين كه عبيدالله خيانت پيشه كرده و به معاويه در شام پيوسته است، هيچ شكي نداريم؛ ولي حرف او درباره ي صلح امام حسن با معاويه ي فاسد و گمراه، شايعه اي بي اساس است كه فقط ابلهان و ساده لوحان و يا تهي مغزان و سست ايمانان ممكن است آن را باور كنند. صلح امام با معاويه، با هيچ منطقي جور در نمي آيد. مگر ممكن است كه حق به باطل بپيوندد؟! حال به من بگوييد، از اين دو راهي كه يكي سوي حق و آن ديگري سوي باطل مي رود، كدامين راه را بر مي گزينيد؟!

در بين مردم، همهمه افتاد. بسر بن ارطاة خواست يك بار ديگر هم زبان چرب و نرمش را به كار اندازد، ولي قيس پيشدستي كرد و گفت: «مردم عراق!

[صفحه 36]

گيرم كه گفته ي بسر بن

ارطاة راست باشد؛ هر چند كه هرگز حرف حقي از زبان او به گوش ما نخورده است. گيرم كه امام ما حسن، با معاويه صلح كرده باشد؛ كه بي شك صلح نكرده است. آيا شما با معاويه و لشكر گمراه او صلح مي كنيد و يا اين كه با سپاهش مي جنگيد؟ آيا فراموش كرده ايد كه اين حاكم فاسد شام، چه ظلم ها به مردم عراق كرده؟ و امامتان علي، چه خون ها از اين مرد بدكار و فاسد به دل داشت؟!»

سپاهيان عراق،همه يك دل و يك صدا فرياد برآوردند: «ما هرگز از گمراهان و بدكاران پيروي نمي كنيم. تا جان در بدن و توان جنگيدن داريم، با اين قوم ستمكار و فاسد خواهيم جنگيد. ما هرگز با معاويه آشتي نمي كنيم و دل هامان هميشه پر از كينه ي اوست. ما معاويه را دشمن دين خدا و پيامبر خدا مي شماريم و جنگ با او را بر خودمان واجب مي دانيم. در راه حق هم از مرگ هيچ ترسي نداريم!»

بسر بن ارطاة با نااميدي به سوي معاويه برگشت و اين نقشه هم نقش بر آب شد. قيس كه با آن بيان رسايش توانسته بود سپاهيانش را از لغزش باز دارد، با شادماني و با اراده اي قوي و استوار به آماده سازي لشكرش براي جنگ با معاويه پرداخت. او لشكرش را از دو سو به جانب سپاه شام به حركت درآورد. جنگ سختي بين آن ها در گرفت؛ جنگ بين حق و باطل بود. تيرها و كمان ها، شمشيرها، نيزه ها و خنجرها به كار افتادند. سپاه اسلام با چنان رشادتي جنگيدند كه سپاه شام از آن همه رشادت و شجاعت به حيرت افتاد. عده ي زيادي از سپاه شام در همان آغاز

جنگ، مثل برگ هاي خزان زده روي خاك باريدند.

لشكريان شام كه از جنگ جز گرفتن زر و سيم از معاويه و به دست آوردن غنايم جنگي هيچ نيت ديگري در دل نداشتند، وقتي كه مرگ را در چند قدمي خود ديدند، فرار را بر قرار ترجيح دادند و رو به لشكرگاه خويش نهادند. معاويه وقتي شنيد كه لشكرش به دست قيس شكست خورده و عقب نشسته است، به شدت خشمگين و نگران شد. پيروزي قيس بر سپاه پوشالي شام، بر او خيلي

[صفحه 37]

گران آمد. با خودش گفت: «آه اي قيس بن سعد! گمان مي كني كه مي تواني شكستم دهي؟ آخر تو را هم مي خرم؛ همان گونه كه عبيدالله بن عباس را بنده ي زرخريد خود كردم. مي دانم كه تو هم عاقبت فريب مال و ثروت و مقام و جاه را مي خوري. تو را هم عاقبت با كيسه هاي زر و سيم و وعده هاي وسوسه آميز خواهم فريفت. وقتي كه وعده ي كاخي با كنيزكان خوبرو و سيم و زر به تو بدهم، چنان فريب مي خوري كه در تصورت هم نگنجد. هر چند كه ممكن است بهاي تو اندكي بيش تر از بهاي عبيدالله بن عباس باشد، ولي عاقبت تو هم رام و غلام من مي شوي! آن روز را به زودي زود خواهم ديد كه با حقارت تمام، سر تعظيم در برابرم فرود مي آوري!»

معاويه با اين خيال و وهم كودكانه، فرستاده اي را به سوي او روانه كرد. قيس مشغول رسيدگي به وضع لشكرش بود كه فرستاده ي معاويه از شام آمد. با قيس خلوت كرد و پيغام خود را به او داد.قيس لحظه اي ساكت با نگاهي مرموز، در چهره ي فرستاده معاويه خيره ماند. سپس

پوزخندي زد و با تمسخر به او گفت: «وقتي به نزد اميرت بازگشتي، از زبان من به او بگو كه: اي فرزند راستين ابوسفيان! سوگند به خداوند كه هرگز بين من و تو ديداري نخواهد بود و مرا ملاقات نخواهي كرد؛ مگر آن كه بين من و تو، خنجر و شمشير باشد!»

معاويه چون پاسخ محكم قيس را از زبان فرستاده ي خود شنيد، آتش خشم و انتقام در دلش شعله ور شد و دانست كه ديگر اميدي براي فريفتن قيس نيست. با خشم در كاخش قدم زد. آن قدر از اين سو به آن سو رفت، تا خسته شد. خشمگين نشست و نامه اي براي او نوشت. معاويه ي كوردل مي پنداشت كه اين نامه، ترس و بيم و وحشت در دل قيس خواهد انداخت و او را بر سر عقل خواهد آورد. نامه را چنين نوشت:

«اي جهود، پسر جهود! دلت را به بيهوده خوش مي كني! با چنين حرف هاي جسورانه اي، زندگاني خود را تباه مي سازي و خود را به كام مرگ و نيستي مي اندازي! آن هم در راه و كاري كه هيچ سود و زياني برايت ندارد. اگر آن كه تو

[صفحه 38]

دوستش داري و به پيروي اش اميد داري، پيروز شود، مطمئن باش كه تو را به دست فراموشي خواهد سپرد و از فرماندهي بر كنارت خواهد كرد. تو چند روزي بيش، فرمانده نيستي! اگر آن كه دشمنش مي داري و بر شكستش اميدواري، پيروز، شود اگر زندگاني خود را تا آن زمان از كف نداده باشي، خوار و در مصيبت اسيري گرفتار مي شوي!

قيس وقتي نامه ي سراسر توهين آميز معاويه را خواند، خشمگين شد و پاسخ نامه ي او را چنين داد:

«اي بت پرست، پسر بت پرست! تو

و پدرت از روي ناچاري و اجبار اسلام را پذيرفتيد. البته پس از آن كه سال هاي سال از اسلام و پيامبر بد گفتيد! معاويه! تو از قديم مسلمان نبوده اي و به تازگي هم منافق و مشرك نشده اي؛ تو با خدا و رسولش هميشه دشمني داشته اي و داري! چنان ناداني كه مي پنداري مي تواني به جنگ خداوند برخيزي! تو همواره جزو گروه منافقان و مشركان بوده اي، هستي و خواهي بود؛ زيرا پيامبر، تو، پدر تو و برادرت را هفت بار لعن و نفرين كرد و شما سه تن، جاودانه در گمراهي به سر خواهيد برد. اين كه پدر مرا به بدي ياد كرده اي و او را جهود و مرا جهود زاده ناميده اي، حرفي احمقانه بيش نيست. تو خودت خوب مي داني و مردم نيز مي دانند كه من و پدرم، دشمن ديني بوديم كه از آن بيرون آمديم و ديني را كه بدان ايمان آورده ايم، ياري كرده ايم!

معاويه چون نامه ي قيس را خواند، از شدت خشم برافروخت و جانش از آتش خشم سوخت. خواست نامه ي ديگري هم براي قيس بنويسد؛ نامه اي بدتر و توهين آميزتر از نامه ي پيشين. اما عمروعاص حيله گر به او گفت: «براي چه خودت را خسته و درمانده كرده اي؟ اگر نامه ي ديگري برايش بفرستي، در پاسخت سخن هاي بدتر و زشت تر از اين نامه اش خواهد نوشت. پس بهتر است كه او را رها كني و راحتش بگذاري و در انتظار فرصتي مناسب بماني. وقتي كه به پيروزي رسيدي و بر خر مراد سوار شدي، او به ناچار مثل دشمنان سرسخت ديگرت، از تو پيروي خواهد كرد. آن وقت مي تواني و اختيار داري كه هر گونه ميلت كشيد، با

[صفحه 39]

او رفتار

كني! با هر كسي بايد از راهش رفتار كني و او را به سوي خود بكشي. يكي را با وعده و وعيد به جاه و مقام؛ يكي را با سيم و زر و كاخ؛ بعضي را هم با زور و شمشير و خنجر. اگر با هيچ يك از اين راه ها به راه نيامدند، بايد جانشان را بگيري و خودت را از شرشان آسوده سازي!»

[صفحه 43]

پيشنهاد آشتي

شايعه ها و خبرهاي نادرستي كه معاويه درباره ي صلح امام حسن با او شايع كرده بود، نتوانست قيس را بفريبد و او را از مقصد و نيتي كه در دل داشت، باز دارد. او نامه هايي براي امام خود نوشت و همه چيز را به آن حضرت خبر داد.

بزرگترين و شوم ترين توطئه ي معاويه بر ضد امام حسن، همان شايعه هاي بي اساس بود كه در ميان لشكريان خود و لشكريان امام پخش كرده بود. بدترين آن شايعه ها هم، شايعه ي صلح امام با معاويه بود. ايمان و پايداري قيس باعث شد كه اين شايعه به طور موقت بي اثر شود. معاويه وقتي چنين ديد، اين شايعه را به گونه اي ديگر بين مردم پخش كرد. جاسوس هاي معاويه در بين مردم شايع كردند.كه: «امام حسن پيشنهاد صلح به معاويه داده است؛ ولي هنوز معاويه اين پيشنهاد

[صفحه 44]

را نپذيرفته است.»

اين شايعه ي دروغ و ناجوانمردانه از همان روزهاي اول، عده ي بي شماري را فريفت. اين سخن همه جا، زبان به زبان گشت. در حالي كه معاويه يك بار توسط عبدالله بن نوفل و بار ديگر توسط عبدالله بن عامر پيشنهاد صلح را براي امام حسن مطرح كرده بود. اما امام با قاطعيت تمام پيشنهاد صلح را رد كرده بود و خواستار تسليم

بي قيد و شرط معاويه در برابر اراده ي مسلمان ها شده بود.

اين شايعه به مرور باعث شد كه روحيه ي رزمندگان اسلام تا حدي درهم بكشند و نظر بعضي از مسلمان هاي ساده دل نسبت به امام عوض شود؛ اما امام هيچ گونه سستي از خود نشان نداد و در برابر توطئه هاي معاويه و حكومت جبار شام ايستادگي كرد. او حتي چندين بار حاكمان شام را تهديد به جنگ كرد و آن ها را به مبارزه طلبيد. بعد از اعدام دو جاسوسي كه معاويه به كوفه و بصره فرستاده بود، امام در نامه اي براي معاويه نوشته بود: «اي معاويه، فرزند ابوسفيان! تو بعضي از نيروهاي كار آزموده ات را براي جاسوسي به سوي ما مي فرستي! گويا كه تو دوست داري با من بجنگي. البته شكي در اين نيست و من هر لحظه آماده ي اين جنگ هستم. پس منتظر باش. من به ياري خدا براي جنگ با تو، به سويت خواهم آمد.»

به غير از نامه هايي كه امام در آن ها معاويه را به جنگ تهديد كرده بود، حركت آن حضرت به منطقه ي ساباط مداين براي تشويق و ترغيب مردم و آماده سازي آن ها براي جنگ با معاويه، بهترين گواه است كه آن حضرت اصلا ميلي به صلح با معاويه نداشته است تا بخواهد پيشنهاد صلح را ابتدا او به حاكمان شام بدهد. امام حسن از همان آغاز بيعت مردم با او، پسر عموي خود مغيرة بن نوفل را در كوفه مأموريت داد و به او سفارش كرد كه در تشويق و ترغيب مردم به جهاد و جنگ با دشمن، لحظه اي غافل نماند. هم چنين وقتي كه سپاه عراق را براي حركت آماده كرد، عبيدالله بن عباس را به فرماندهي

آن سپاه برگزيد و قيس بن سعد و سعيد بن قيس را هم به عنوان مشاوران و معاونان او انتخاب كرد. پيش از

[صفحه 45]

راهي كردن آن ها، سه بار در ميانشان نماز خواند و سپاه را تا دير عبدالرحمان بدرقه كرد.

معاويه وقتي ديد كه امام پيشنهادهاي مكرر او را درباره ي صلح نمي پذيرد، به وسيله ي جاسوس هاي خود كه در همه جا نفوذ داشتند، شايع كرد كه امام حسن خواهان صلح است. متأسفانه اين شايعه ناجوانمردانه به سرعت در اين جا و آن جا پيچيد و زبان به زبان گشت؛ تا جايي كه گروهي ساده لوح، تندرو و احساساتي كه اين شايعه را باور كرده بودند، زبان به اعتراض گشودند و ساز مخالفت با آن حضرت را به صدا درآوردند. بعضي نيز مغرضانه به اين قضيه دامن زدند.

پيش از آن كه امام از شهر كوفه عزيمت كند، جماعتي نزد او آمدند و گفتند: «اي حسن بن علي! روز به روز كه مي گذرد، معاويه دست به توطئه هاي خطرناك تر از پيش مي زند و فرماندهان سپاه اسلام را يكي يكي فريب مي دهد تا به سوي خود بكشاند. پس بايد به طور جدي به جنگ با معاويه برخيزيم و خون اين دشمنان خدانشناس را بريزيم. تو خليفه و امام بر حق ما هستي و ما هم مطيع تو هستيم.هر چه فرمان دهي، ما اطاعت مي كنيم و تا پاي جان در كنارت جانفشاني مي كنيم!»

امام كه بي وفايي و خيانت مردم كوفه را در زمان علي ديده و تجربه كرده بود، در زمان خلافت خود نيز بي وفايي و خيانت كسي مانند عبيدالله بن عباس را به چشم ديده بود؛ مي دانست كه اين مردم بي وفا دروغ مي گويند و به او هم

وفادار نخواهند ماند. وقتي شخصيتي مانند عبيدالله بن عباس دست به خيانت مي زد، از ديگران چه انتظاري مي رفت؟ امام در پاسخ جماعتي كه آمده بودند و خواهان فرمان جهاد و جنگ بودند، فرمود: «به خداوند سوگند كه دروغ مي گوييد! شما با پدر من كه بهتر از من بود، وفا نكرديد! چگونه به من وفادار خواهيد ماند؟! من با چه اطمينان خاطري حرف هاي شما را باور كنم؟ اگر واقعا راست مي گوييد و خواهان جنگ و جهاد هستيد، ميعاد من با شمايان در لشكرگاه مداين. پس

[صفحه 46]

همگي به سرعت، راه مداين را در پيش بگيريد!»

امام به خوبي مي دانست كه بي وفايي مردم كوفه در مداين آشكار خواهد شد. براي همين هم آن جا را ميعادگاه امتحان وفاداري مردم برگزيد. گروهي همان ابتدا بي وفايي خود را نشان دادند. آن ها بهانه آوردند و به عهدشان وفا نكردند؛ همان گونه كه پيش تر هم با علي كرده بودند. گروهي نيز به سوي مداين حركت كردند تا در آنجا و يا در بين راه، بي وفايي هايشان را آشكار سازند و گروهي ديگر به همراه امام به سوي مداين به راه افتادند.

امام به همراه ياران و پيروانش، پس از استراحت كمي در دير عبدالرحمان، از آن جا كوچ كردند. از حمام عمر و دير كعب گذشتند و در يك سحرگاه، در روستاي ساباط فرود آمدند. در همين جا بود كه امام تصميم گرفت مردم را بيازمايد؛ زيرا به خوبي مي دانست دسته اي از مردم تندرو كه شايعات بي اساس پيشنهاد صلح از سوي او به معاويه را باور كرده بودند، قصد جانش را دارند. و نيز شنيده بود كه معاويه به اشعث بن قيس كندي، عمرو بن حريث، حجر بن

حجر و شبث بن ربعي و دسته اي ديگر از جنگجويان معروف، نامه هايي مخفيانه نوشته و از آن ها خواسته است كه امام را به هلاكت برسانند.

معاويه براي آن جنگجويان نوشته بود: «به هركس كه بتواند حسن را به شهادت برساند، دويست هزار درهم خواهد بخشيد. رياست لشكري از لشكرهاي شام را هم به او خواهم داد. البته يكي از دخترانم را نيز همسر او خواهم كرد.»

براي همين بود كه امام حسن هميشه در زير رخت خود درع [13] و جوشن [14] به تن مي كرد و به هنگام نماز، با محافظان و ياران صديق خود در صف نماز حاضر مي شد. يك بار حتي گروهي، تيري به سويش رها كرده بودند؛ ولي خوشبختانه آن تير به جوشن تن امام خورده بود و صدمه اي به خود آن حضرت نرسيده بود.

امام در چنين شرايطي، حق داشت كه لشكرش را از راه هاي مختلف امتحان و

[صفحه 47]

آزمايش كند. صبح دومين روز ورودش به ساباط، دستور داد كه مردم را جمع كنند. وقتي همه جمع شدند، امام بر منبر رفت و پس از ستايش خدا و درود و سلام بر رسول الله و علي و فاطمه - پدر و مادرش - فرمود:

«سوگند به الله كه آرزوي من اين است كه خدا را ستايش كنم و شكرش را به جا آورم. شكر براي اين همه نعمت بي شماري كه به ما بخشيده است. دلم مي خواهد كه با پند و اندرز، شما مردم را از جهل و گمراهي به راه راست كوچ دهم. اي مردم عراق! بدانيد و آگاه باشيد، آن گونه كه من خير و خوبي تان را مي خواهم، شما خود خيرتان را نمي خواهيد. پس با من

ساز مخالفت مزنيد. خداوند همه ي ما را به راه راست هدايت فرمايد و همه ي ما را بيامرزد. ان شاء الله...»

امام پس از اين سخنان، از منبر پايين آمد. مردم با حيرت و تشويش به يكديگر نگاه مي كردند. هر يك به ديگري مي گفت: «ازاين سخنان حسن چه فهميدي؟ آيا توانستي بفهمي كه حسن از اين سخنانش چه منظوري داشت؟»

گروهي مي گفتند: «اين گونه كه از حرف هاي حسن برمي آيد، گويا ميل دارد كه با حاكمان ستمكار شام آشتي كند و صلح را بين خود و معاويه برقرار سازد و به اين ترتيب، خلافت را به دست بني اميه بسپارد!»

عده اي هم مي گفتند: «حرف هاي حسن بن علي بوي سازش مي دهد. لابد ميل دارد كه امر خلافت را به معاويه واگذارد و خود گوشه نشيني گزيند.!»

گروهي كه قلبا مذهب خوارج را داشتند و دوستدار علي و فرزندانش نبودند، بلكه در ظاهر خود را دوستدار اهل بيت نشان مي دادند، مي گفتند: «به خداوند سوگند كه اين مرد با اين سخن سازش كارانه اش به راه كفر و شرك قدم گذاشته... و بذر سازش با دشمنان خدا و قرآن را در دل خود كاشته است!»

در همين زمان ناگهان مردي از راه رسيد و با صداي بلند فرياد برآورد: «اي مردم عراق!بدانيد و آگاه باشيد كه لشكر عراق از لشكر معاويه شكست سختي خورد و قيس بن سعد به دست سپاهيان شام كشته شد!»

[صفحه 48]

اين خبر كه يك شايعه دروغ بود و از سوي معاويه و حاكمان ديگر شام ساخته و پرداخته شده بود، فورا در بين مردم پخش شد. اصل خبر، بر عكس شايعه بود؛ چرا كه قيس با سپاهش، لشكر معاويه را به سختي شكست داده

بود. معاويه براي آن كه رسوايي شكست خود را از مردم بپوشاند، اين شايعه دروغ را ساخته بود. با شنيدن آن يأس و نااميدي بر دل مردم عراق چنگ انداخت و مثل باد خزان باغ دل هاشان را پژمرده و افسرده ساخت. گروهي ناگهان سر به آشوب و شورش برداشتند و گستاخانه به اعتراض و انتقاد از امام معصوم زبان باز كردند. آن ها همگي با هم، يكباره به استراحتگاه آن حضرت هجوم بردند، حريم مقدسش را شكستند و غارت كردند و حتي مصلاي [15] امام را از زير پايش كشيدند و بردند. مردي با خشم وحشيانه اي پيش آمد و با گستاخي تمام، رداي آن حضرت را از دوش مباركش كشيد و با خود برد. آن ها اين كارها را چنان سريع انجام دادند كه گويي از پيش در پي فرصتي بودند و فقط بهانه اي مي جستند تا كينه و دشمني قلبي شان را نسبت به فرزند پاك پيامبر نشان دهند. آن ها مگر قدر پدرش علي را دانستند كه قدر او را بدانند! آن ها قدر مجموعه ي گل را ندانستند و خزاني ابدي بر دل هايشان چنگ انداخت و خوار و ذليلشان ساخت. خزاني كه ديگر بهاري به دنبالش نداشت.

ناگهان ياران نزديك امام و پيروان راستينش بر آن جماعت گستاخ و بي فرهنگ يورش بردند. عده اي، امام را در ميان گرفتند و از دست شورشي ها و آشوبگران نادان نجات بخشيدند. پيش از آن كه آن جماعت خيانت پيشه بتوانند آسيبي به آن حضرت برسانند، او را سوار بر اسبي از ساباط بردند و راه مداين را در پيش گرفتند.

ياران صادق امام مي دانستند كه دسته ي مخالفان در همه جا و هر لحظه كمين كرده اند تا آن حضرت را به

شهادت برسانند. در بين راه مداين، مردي ناگاه از كمينگاه بيرون جست و لگام اسب امام را گرفت.سپس با صدايي بلند و گستاخانه گفت: «اي حسن! پدرت علي بن ابيطالب، مشرك و كافر شد. تو نيز اكنون از خدا

[صفحه 49]

برگشتي و كافر شدي!»

آن مرد بدكار و نانجيب كه جراح بن سنان نام داشت، پس از گفتن اين سخن، با تيشه ي تيزي كه در دست داشت، با شدت تمام ضربتي بر ران امام فرود آورد. چنان كه ران آن حضرت شكاف خورد و استخوانش هم آسيب ديد. امام در همان حال با زيركي و رشادت، شمشير خود را در آورد و ضربتي بر آن مرد بدكار زد. آن گاه هر دو، دست در گريبان هم بر زمين افتادند. ياري از ياران امام پيش دويد و تيشه را از دست جراح بن سنان بيرون كشيد. يار ديگري روي او افتاد و بيني او را بريد.سپس آجري سنگين برداشت و با زدن چند ضربه بر سرش، او را كشت و راهي جهنم كرد.

امام را كه زخم مهلكي برداشته بود بر سريري [16] نشاندند و دوباره رو به سوي مداين نهادند. خبر شورش مردم، حمله شان به چادر امام و غارت اموال شخصي آن حضرت و نيز زخمي كه برداشته بود، به گوش قيس رسيد. او با دوستانش مشورت كرد و قرار بر اين شد كه سپاه را به سوي كوفه برگرداند؛ زيرا قيس دريافت كه جان امام در خطر مي باشد و با اين موقعيت، جنگ بيهوده است.

[صفحه 53]

بي وفايي مردم عراق

در مداين، امام را كه حال بدي داشت، به خانه ي سعيد بن مسعود ثقفي بردند. سعيد، والي مداين و عموي مختار ثقفي

بود. او بعدها براي انتقام خون امام حسين قيام كرد و جانيان كربلا را به مجازات رساند. اما در آن زمان، مختار نوجواني بيش نبود و هنوز مو بر صورتش نرسته بود. پدر مختار در جنگي كشته شده بود و از آن زمان، او با عمويش سعيد زندگي مي كرد.سعيد از سوي اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) به حكمراني مداين انتخاب شده بود. امام حسن نيز او را در مقامش باقي گذاشته بود.

سعيد پذيراي گرمي از امام كرد. طبيبي بر سر بالينش آورد. او زخمش را ديد و مداوا كرد. مختار وقتي كه امام را به آن حال و روز بد و زخم شديد ديد، رو به

[صفحه 54]

عمويش گفت: «عمو جان! بيا و حسن را به معاويه تحويل بده. او در عوض اين خدمت مهم، حكومت عراق را به ما خواهد داد!»

سعيد خشمگين و به شدت برافروخته شد. پس با فرياد بر سر برادرزاده نوجوانش نهيب زد كه: «از پيش چشم من دور شو. اين چه انديشه زشتي است كه در سر داري؟! چه كار پست، زشت و نا جوانمردانه اي از من مي خواهي؟! تو انتظار داري كه من فرزند پاك رسول خدا را - كه پدر بزرگوارش مرا به اين حكمراني گماشت و دستور حكمراني ام را با دستخط مبارك خودش براي من نوشت - به دست معاويه ي فاسد و گناهكار بسپارم؟!»

ياران امام وقتي از اين ماجرا باخبر شدند، تصميم به كشتن مختار گرفتند. ولي سعيد ميانجيگري كرد و گفت: «او را به نوجواني اش بر من ببخشيد!»

و ياران امام از كشتن او چشم پوشيدند. [17].

از آن پس، امام در بستر بيماري افتاد.ياران و شيعيانش نگران اوضاع بودند و نمي دانستند چه

كنند. از يك سو نگران جان امامشان بودند و از سوي ديگر، نگران توطئه هاي معاويه بر ضد مسلمانان و ملك عراق. صبحگاه يكي از همان روزها، زيد بن وهب به ديدن امام آمد. وقتي امام را مجروح و دردمند ديد، عرض كرد: «اي فرزند عزيز رسول خدا! مردم پريشانند. سرگشته و حيران و نگرانند چه دستوري مي فرماييد؟!»

امام آهي دردمندانه كشيد و آن گاه فرمود: «به خداوند سوگند، من نه از دست معاويه كه دشمن خداست، بلكه از دست اين جماعت نادان ناله دارم آن ها مثلا

پيروان منند، اما كمر به كشتن من مي بندند. آن ها اموال و رخت و لباس مرا به غارت بردند. ردايم را از دوشم كشيدند و بردند. حتي سجاده ام را از زير پايم كشيدند و مرا اين گونه مجروح و بيمار كردند. اين گونه كه مي بيني! سوگند به خدا كه اگر من به جنگ با معاويه برخيزم، گروهي از همين مردم - شيعيان من - مرا به دست معاويه مي سپارند؛ آن هم دست و پا بسته. آري، آن ها وفايي ندارند. اگر با معاويه صلح كنم، براي اهل بيت من و شيعيان راستينم بهتر خواهد بود، تا جنگي

[صفحه 55]

كه مردم تنهايم بگذارند. اگر بجنگم، كشته خواهم شد و يا اسير دست دشمن. در آن صورت، معاويه براي زنده ماندنم بر من منت خواهد گذاشت و فرزندان او بر زنده و مرده ي ما فخر خواهند فروخت!»

زيد بن وهب گفت: «اي فرزند رسول خدا! آيا شيعيانت را به حال خودشان وامي گذاري؛ آن گونه كه گوسفندان بي شبان باشند؟!»

امام آه ديگري كشيد و فرمود: «اي زيد! چه مي توان كرد؟ سوگند به خدا، من چيزهايي مي دانم كه شما نمي دانيد. من از نيت دروني

اين مردم آگاهم!»

امام كه خيانت بعضي از فرماندهان سپاهش و بي وفايي پيروانش را كه حتي كمر به قتلش بسته بودند، ديده بود، دانست كه در جنگ با معاويه تنهاست و نمي تواند دل به وعده هايي خشك و خالي و پوچ مردم ببندد. امام از مردمي كه اصلاح پذير نبودند و به گفتار و كردار و تعهدشان نمي شد اعتماد كرد، مأيوس و نااميد شد. او دانست كه با پشتگرمي چنين مردمي نمي تواند به جنگ با معاويه برود. پس از صلح با معاويه در خطبه اي خطاب به مردم فرمود:

«به خداوند سوگند، من حكومت و خلافت را تسليم معاويه نكردم؛ بلكه من ياراني نيافتم تا به جنگ با او بروم. اگر همراهان صادق و يكدلي مي داشتم، شب و روز خود را به جنگ با معاويه مي گذراندم. جنگ با او را آن قدر، ادامه مي دادم تا خداوند بين من و او حكم بفرمايد. ولي افسوس كه بي يار و ياور بودم و تنها؛ بسيار تنها. من مردم كوفه را به خوبي مي شناختم و آنان را بارها و بارها آزمودم و به تجربه دانستم كه نمي توانم به عهد كوفيان دل ببندم. كوفيان هيچ گونه وفايي در دل ندارند. نمي توان به عهد و وعده و وعيدشان دل خوش كرد. آن ها در ميان خودشان هم اختلاف و چندگانگي دارند و يكدل نيستند. كوفيان مي گويند: «دل هاي ما با شماست!» حال آن كه شمشيرهاشان را به روي ما كشيده اند و آماده كشتن مايند!» [18].

امام مي دانست كه اگر با اندك پيروان راستينش جنگ را شروع كند و ادامه

[صفحه 56]

دهد، شكست خواهد خورد و آن وقت بهانه به دست معاويه خواهد داد. معاويه نيز همه ي شيعيان صادق و دوستداران اهل بيت

را از دم تيغ خواهد گذراند و از آنان حتي يك نفر را هم زنده باقي نخواهد گذاشت. يك بار به يكي از پيروانش - كه از امام براي صلح با معاويه انتقاد كرده بود - فرمود: «من دانستم كه مردم ياري ام نخواهند كرد و مرا دست به گردن بسته، تحويل معاويه خواهند داد. ترسيدم كه ريشه ي مسلمان ها از روي زمين كنده شود. با اين صلح، خواستم نگاهباني براي حفظ پاسداري از دين خدا باقي بمانند. براي حفظ شيعيان، صلح را مناسب ديدم و جنگ را به فرصتي ديگر واگذاشتم!» معاويه خبر شورش لشكر امام در ساباط و نيز حركت سپاه قيس به سوي كوفه را شنيد، فرصت را غنيمت شمرد و پي در پي نامه هايي به آن حضرت نوشت و او را به صلح و آشتي فراخواند. چنان كه در نامه اي، با لحن مهرانگيز و صميمانه اي نوشت:

«اي پسر عمو، قطع رحم مكن! خود ديدي كه مردم با تو وفادار نماندند و مكر ورزيدند و حيله به كار بستند. چنان كه پيش از اين هم با پدرت علي چنين كردند!»

معاويه هم چنين تعدادي از نامه هاي عده اي از سپاهيان امام را كه براي معاويه نوشته بودند و براي معاويه دم جنباني كرده بودند، ضميمه ي اين نامه كرد. بعضي از پيروان منافق امام در نامه هاشان براي معاويه نوشته بودند: «اي معاويه! به سوي ما بيا و حمله كن! وقتي سپاهت به نزديكي سپاه ما رسيد، ما حسن را دست به گردن بسته به نزدت مي فرستيم و يا اگر بخواهي، تيغ بر او مي كشيم و مي كشيمش!»

معاويه در آخر نامه اش افزوده بود: «اي حسن! اگر صلح را بپذيري، هر چه

فرمان بدهي، اطاعت مي كنم و هر شرطي داشته باشي،مي پذيرم.»

امام اگر چه مي دانست كه حرف هاي معاويه دروغ محض است و او به وعده هاي خود عمل نخواهد كرد، ولي هيچ راهي به جز صلح نداشت. او با كدام

[صفحه 57]

سپاه مي خواست به جنگ با معاويه برود؟ با همان سپاهي كه براي معاويه نامه نوشته بودند و وعده داده بودند كه وقتي سپاه معاويه نزديك شود، حسن را دست به گردن بسته تحويل دشمن بدهند؟ براي امام حسن از آن سپاه عظيم - كه ابتدا معاويه را به وحشت انداخته بود. - جز عده اي معدود از اصحاب علي و اصحاب و ياران نزديك خودش، كسي نمانده بود. اگر امام مي خواست به آن جنگ نابرابر برخيزد، در همان آغاز حمله، خونشان به هدر مي رفت و از شيعيان علي، يك تن جان سالم به در نمي برد. پس، آن حضرت به اجبار تصميم به صلح گرفت؛ ولي با اين حال خواست تا با مردم اتمام حجت كند و براي آخرين بار هم آن ها را بيازمايد. پس امر كرد كه مردم جمع شوند.

وقتي مردم گرد آمدند، امام فرمود: «اي مردم! بدانيد و آگاه باشيد كه معاويه مرا به امري فراخوانده است كه در آن، نه عزتي هست و نه انصافي! براي آخرين بار از شما مي پرسم. اگر شما براي كشته شدن و مرگي شرافتمندانه در راه حق آماده ايد، بگوييد تا من دعوت معاويه را رد كنم!»

مردم سكوت كردند. صداي كسي در نيامد. امام ادامه داد: «اگر دنيا و زندگي دنيايي را دوست داريد و زندگي همراه با ذلت و خواري را به شهادت در راه خدا ترجيح مي دهيد، بگوييد تا دعوت او را

بپذيرم. هر چه شما بگوييد، همان را مي كنم و خشنودي شما را به دست مي آورم!»

در آن هنگام بود كه ناگهان همه ي آن مردم نااهل و بي وفا، يك صدا فرياد سر دادند: «زندگي، زندگي، زندگي!»

آري! مردم با ذلت و خواري تمام فرياد سر دادند كه: «ما زندگي خفت بار را به مرگ شرافتمندانه در راه خدا ترجيح مي دهيم.»

دل امام از اين صداي شوم و خفت بار مردم شكست و غم و اندوه در دل مهربان و بزرگش آشيانه كرد، حالش دگرگون شد و...

پيش از آن كه امام صلح را بپذيرد، نامه هاي زيادي بين او و معاويه ردوبدل

[صفحه 58]

شد كه در يكي از آن نامه ها، امام خطاب به معاويه نوشته بود: «اي معاويه! من از امر خلافت كناره مي گيرم و آن را براي تو مي گذارم. در مورد اين معامله، در روز قيامت، خداوند بين من و تو حكم خواهد راند و قضاوت خواهد كرد. ولي بدان كه واگذاري حكومت به تو، شرايطي چند دارد!»

[صفحه 61]

صلح امام عليه السلام از روي ناچاري

معاويه براي عقد صلح، نامه اي سفيد براي امام فرستاد. بر آن سر كاغذ سفيد، فقط اين چند سطر نوشته شده بود:

«من، معاويه، اين نامه ي سفيد را براي عقد صلح فرستاده ام و آن را امضاء و مهر كرده ام. هر شرطي كه مي خواهيد و صلاح مي دانيد،در آن بنويسيد. همه ي شرطهايتان مورد قبول من است و من ناديده و ناشنيده آن ها را پذيرفته ام و امضاء كرده ام. [19].

امام وقتي كاغذ سفيد را ديد و حرف هاي معاويه را خواند، قلم خواست و در صلحنامه چنين نوشت:

«اين قرارداد صلح بين حسن بن علي، با معاويه بن ابي سفيان است...

[صفحه 62]

- به شرطي حكومت مسلمانان به معاويه واگذار مي شود كه

طبق فرمان خداوند و سنت پيامبرش و روش خليفه هاي شايسته ي پيشين عمل كند. معاويه حق ندارد پس از خودش، كسي را به جانشيني اش برگزيند. بايد انتخاب خليفه ي بعد از خود را به شوراي مسلمانان واگذارد.

- مردم در هر جا كه هستند، از هر نژاد و قبيله، در شام و عراق و حجاز و بصره و يمن و... بايد در امنيت كامل به سر برند. شيعيان علي بن ابيطالب بايد در امنيت كامل باشند. اموال و فرزندان و زنانشان بايد در امنيت كامل باشند. معاويه در اين پيمان، بايد در گرو وعده ي الهي باشد. هم چون پيماني كه خدواند اجراي آن را بر هر يك از بندگانش واجب مي شمارد.

- معاويه هرگز نبايد به حسن و برادر گراميش حسين و اهل بيت فرزندان رسول خدا آزار برساند؛ چه در آشكار و چه در نهان. نبايد كوچك ترين توطئه اي عليه آن ها بچيند و حق ندارد هيچ كس را در سرزمين اسلامي به ترس و وحشت اندازد. جمعي بر اين پيمان، گواهي و شهادت داده اند و خداوند بهترين گواه و شاهد اين عهد و پيمان است.» [20].

امام شرطهاي ديگري نيز در صلحنامه آورده بود؛ از جمله اين كه معاويه نبايد خودش را اميرالمؤمنين بخواند و بنامد. هم چنين از معاويه خواسته بود كه او و مردم در قنوت نمازهايشان، از علي به زشتي ياد نكنند؛ [21] پيروان آن حضرت را نيازارند. براي آنها و خانواده هاي شهيداني كه در جنگ جمل و صفين در ركاب اميرالمؤمنين جنگيده بودند و به شهادت رسيده بودند، حقوقي مقرر بدارد و احترامشان را نگه دارد.

البته امام به خوبي مي دانست كه معاويه ي حيله گر به هيچ يك از آن

شرطها عمل نخواهد كرد. آن حضرت از پدر بزرگوارش و از جد عزيزش رسول خدا شنيده بود كه فرموده بودند: «حكومت اسلام به دست بني اميه خواهد افتاد و امير آن مردمي خواهد بود گلوگشاد و شكم گنده و بسيار خوار؛ كه هر چه بخورد،

[صفحه 63]

سير نشود. او كسي است كه: حق را باطل و باطل را حق جلوه خواهد داد. حرام را حلال و حلال را حرام خواهد شمرد. گمراهان را قوي دست خواهد ساخت و به ستمكاران ميدان عمل خواهد بخشيد. مؤمنان و مردان خدا را ذليل و خوار خواهد ساخت. بيت المال مسلمانان را در بين قوم و خويش خود تقسيم خواهد كرد. در حكومت اين امير ستمكار و مشرك، مردم، ذليل خواهند شد!»

معاويه كه توانسته بود با حيله و نيرنگ مردم عراق را از اطراف امام پراكنده سازد و آن حضرت را به پذيرش صلح وادارد. همه جا شايع كرده بود كه نخست امام حسن پيشنهاد صلح داد. بيش تر مردم براين باور نادرست بودند و مي پنداشتند كه ابتدا امام پيشنهاد صلح به معاويه داده و معاويه هم پس از مدت ها نامه نگاري با امام، صلح را پذيرفت.

معاويه وقتي به كوفه آمد، مردم در مسجد اجتماع كردند تا خلافت مطلق را به او تبريك بگويند و با او بيعت كنند. امام هم وارد مسجد شد و بر منبر رفت و پس از سپاس و ستايش پروردگار، با صدايي محكم و رسا فرمود: «اي مردم كوفه! معاويه خيال مي كند كه من او را شايسته خلافت و رهبري مسلمان ها مي دانم و خود را سزاوار اين امر نمي بينم. معاويه و بسياري از پيروانش به راستي باور كرده اند كه چنين است. در حالي

كه هم خدا مي داند و هم معاويه و هم شما مي دانيد كه بنا بر آنچه در كتاب خدا آمده و آيات آن بر زبان رسول خدا جاري شده است، من براي حكومت و خلافت، سزاوارترين و شايسته ترينم. به خداوند سوگند مي خورم كه اگر مردم عراق به راستي با من بيعت مي كردند، در بيعت خود صداقت مي داشتند، دلشان با زبانشان يكي مي بود، از من اطاعت مي كردند، ياري ام مي دادند، فريب شايعات بي اساس و نادرست را نمي خوردند، شهادت در راه خدا را بر زندگي خفت بار ترجيح مي دادند، بركت هاي خداوند متعال از آسمان بر زمين و بر سر آنان نازل مي شد و خداوند پيروزي را به آن ها ارزاني مي داشت. البته معاويه هم در حكومت شما طمع نمي كرد. جدم رسول خدا

[صفحه 64]

فرمود: هيچ ملتي و هيچ امتي، امامت و ولايت خود را به فردي واگذار نخواهد كرد، در حالي كه داناتر و شايسته تر از او در ميانشان وجود داشته باشد. اگر چنين كنند و فرد نالايقي را بر سر كار آورند، به سرنوشت همان ملتي گرفتار خواهند آمد كه گوساله را خداي خود قرار دادند و پرستش كردند. پس، از يكتاپرستي و خداپرستي دور افتادند.» [22].

امام اين خطبه را كه خواند، رو به معاويه كرد و با صدايي بلند و محكم فرمود: «اي معاويه! اگر من به اندازه ي كافي دوستان و نزديكاني داشتم، هرگز كار ما به صلح نمي انجاميد و من هرگز با هم چون تويي بيعت نمي كردم. ولي افسوس كه ياراني نداشتم و ملاحظه خون مسلمان هاي راستين را كردم!»

آري! ناپايداري بيعت مردم كوفه با امام حسن، ضعف ايمان و سستي اراده ي آن ها، باور داشتن شايعات بي اساس و دروغيني كه معاويه با

حيله و نيرنگ در ميانشان پركنده ساخت، همگي باعث شد كه امام درست در لحظه هايي كه بايد به جنگ با معاويه و حكومت شام برمي خاست و خلافت را به دست مي گرفت، تنها ماند. بي وفايي كوفيان يك بار ديگر تكرار شد و آن ها همان كار بي شرمانه اي را كه با علي بن ابي طالب - پدر حسن - كرده بودند، با او نيز كردند. امام ديد كه اگر بخواهد با معاويه بجنگد، تمام كوفيان سست ايمان فرار را برقرار ترجيح خواهند داد و يا به لشكر معاويه پناه خواهند برد. در نتيجه تنها عده اي مؤمن و وفادار به خاندان پاك علي و رسول خدا به شهادت خواهند رسيد و ريشه ي شيعيان واقعي اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) از زمين بركنده خواهد شد. امام به خوبي مي دانست كه اگر با نيروي اندكش با معاويه بجنگد، او از اين فرصت استفاده مي كند و يكايك صحابه ي عزيز رسول خدا و شيعيان راستين علي را از دم تيغ مي گذراند. امام با قبول صلح، جان نيروهاي خود را حفظ كرد و نگذاشت براي كشت و كشتار شيعيان و پيروان صادق علي عليه السلام بهانه به دست معاويه ي كوردل و ستمگر و همين طور عمروعاص حيله گر بيفتد.

حسين - بردار گرامي حسن - براي امام نه تنها برادري مهربان، كه يار و همراه

[صفحه 65]

وفادار بود. حسين همواره و هر جا در كنار حسن بود و در هر مشكلي او را ياري مي داد؛ ولي درباره ي صلح با معاويه چندان موافق نبود. پس از آن كه صلح بين امام و حاكمان شام برقرار شد، حسين با دلي غمگين و با چشمان گريان، نزد برادرش رفت و پرسيد: «اي برادر! چرا با اين

مظهر آشكار فساد و گناه صلح كردي!»

حسن مدتي با برادرش گفتگو كرد. حسين وقتي از اتاق امام بيرون آمد، مردم ديدند كه ديگر غمي در چهره اش نيست و لبخند شادي روي لبانش نشسته است. مردم با ديدن حسين و آن لبخند شادش به حيرت افتادند و پرسيدند: «حسين بن علي، چه پيش آمد؟ وقتي كه مي رفتي امامت را ببيني، غمگين و پر تشويش بودي؛ ولي اكنون كه از نزد او برمي گردي، غم از چهره ات رفته است و لبخند بر لبانت مي درخشد؟ مگر برادرت چه گفت كه اين چنين عوض شدي؟!»

حسين با همان لبخند بر لب، رو به مردم كرد و فرمود: «من پيش حسن رفتم كه او را نصيحت و از او انتقاد كنم كه چرا صلح را پذيرفته است! ولي خود نصيحت شدم و از انتقادم گذشتم. وقتي وارد شدم، از او پرسيدم: اي برادر! چه باعث شده است كه مي خواهي حكومت را به معاويه واگذار كني؟

برادرم حسن فرمود: همان چيزي كه پدر گرامي مان را واداشت تا خلافت را از نخست به ديگران واگذارد.

و نيز درباره ي مردم كوفه فرمود: سه چيز مرا از مردم كوفه دور كرد و من تركشان گفتم و رهايشان كردم. نخست آن كه آن ها پدر بزرگوارمان اميرالمؤمنين را ناجوانمردانه در حال عبادت و در حال سجده ضربت زدند و كشتند. ديگر آن كه آن ها به سوي من هجوم آوردند و اموالم را به غارت بردند و ردايم را از دوشم و سجاده ام را از زير پايم كشيدند. ديگر آن كه آن ها مرا زخم مهلك زدند. آن ها خيانت پيشه كردند و توطئه چيدند. كوفيان مي خواستند مرا دست به گردن بسته، تحويل معاويه

بدهند. زبانشان با من بود و دل هايشان با معاويه. ديگر چه بگويم از بي وفايي اين كوفيان؟»

مردم با شنيدن اين سخنان از زبان حسين بن علي، شرمگين سر به زير

[صفحه 66]

انداختند و هيچ نگفتند؛ لال.

وقتي مردم بصره و كوفه و بزرگان قبايل با معاويه بيعت كردند، معاويه پيكي نزد قيس بن سعيد - كه هنوز با معاويه سر جنگ داشت و حاضر به بيعت نمي شد -

فرستاد و از او خواست كه با زبان خوش بيايد و بيعت كند؛ و گرنه كشته خواهد شد. قيس گفت: «من قسم خورده ام كه هرگز با معاويه روبه رو نشوم، مگر در بين ما شمشير و خنجر قضاوت كند!»

معاويه كه مي دانست قيس از سوگند خود برنمي گردد، مجبور شد تدبيري بينديشد. سپس او را نزد خود خواند. و در حضور امام حسن از او خواست كه بيعت كند. براي آن كه قيس سوگند خود را نشكند، معاويه دستور داد كه شمشيري بين او وقيس قرار دهند. قيس كه چنين ديد، به امر امامش پيش رفت. ولي به جاي دست دادن با معاويه، دست بر ران او گذاشت. پس معاويه خم شد و دست قيس را به زور در دست خود گرفت. امام براي آن كه قيس را از كشته شدن به دست معاويه برهاند،به او امر كرد تا به شرط وجود شمشير در بين آن دو با معاويه بيعت كند. وقتي كه كار بيعت قيس تمام شد، معاويه رو به امام كرد و گفت: «حسن بن علي! بايد بيعت برادرت حسين را هم برايم بگيري!»

امام نگاه خشمگيني بر معاويه انداخت و آن گاه فرمود: «حرفي از بيعت حسين مزن و او را براي بيعت به

اين جا مخوان! چون كه او هرگز دست بيعت به تو نخواهد داد. مگر آن كه در اين راه كشته شود. او كشته نخواهد شد مگر آن كه اهل بيت او كشته شوند و اهل بيت او كشته نخواهند شد، مگر آن كه تمام اهل شام كشته شوند!»

معاويه وقتي اين پاسخ را از امام حسن شنيد، ديگر حرفي نزد. بعد از آن هم هرگز حرف بيعت گرفتن از حسين را به ميان نياورد. حتي بعدها هم در هنگام مرگ، به فرزند خود يزيد بن معاويه سفارش كرد: «هرگز گرد حسين نگرد و براي بيعت گرفتن از حسين، او را در فشار نگذار!»

[صفحه 67]

معاويه كه ديگر از جانب امام آسوده خاطر شده بود و ديگر خطري از سوي آن حضرت حكومتش را تهديد نمي كرد، پيش از حركت به سوي كوفه، خطبه اي براي مردم شام خواند كه در آن نيت اصلي خود را براي مردم آشكار ساخت. او گفت: «اي مردم شام! سوگند به خدا، من با شما جنگ نكردم كه نماز بخوانيد و روزه بگيريد و مراسم حج به جا آورديد و يا زكات و خمس بدهيد. من با شما جنگيدم تا سلطه ي خود را بر شما ثابت كنم. اين خلافت را خداوند به من عطا كرد، شما از اين موضوع ناراحت و ناراضي بوديد و اكراه داشتيد كه من خليفه ي شما باشم. من در قرارداد صلحي كه با حسن بستم، قول هايي به او دادم و تعهدهايي را پذيرفتم. شرطهايي را هم كه او براي صلح قايل شده بود، همه را قبول كردم. اكنون بدانيد من كسي نيستم كه به اين قول و قرارها پايبند بمانم. من همه ي آن قول ها

و شرطها را زير پايم مي گذارم و به هيچ يك از آن ها وفا نخواهم كرد!» وقتي هم كه به كوفه آمد، افراد خودي را بر سر پست هاي مهم - به جاي افراد پيشين - قرار داد و صاحب مقامان پيشين را از مقام هايشان بركنار كرد. روزي در حضور مردم كوفه به منبر رفت و خطبه اي خواند و در آن، حرف هاي بسيار زشتي به امام حسن (عليه السلام)نسبت داد. او از علي امير مؤمنان هم به بدي و زشتي ياد كرد. در آن مجلس، امام و برادرش حسين هم حضور داشتند. معاويه بي شرمي و گستاخي را چنان به نهايت رساند كه در حضور آن بزرگواران، از آن ها و پدر گراميشان بد گفت. حسين وقتي آن حرف هاي زشت و توهين آميز را شنيد، با خشم بسيار از جا برخاست و خواست پاسخ تند و دندان شكني به او بدهد؛ اما امام او را به صبر فراخواند. خود برخاست و چنان پاسخ محكمي در حضور مردم به ياوه گويي معاويه داد كه او را از گفته هاي زشت خود پشيمان كرد.

امام نخست بر پدران و اصحاب بني اميه نفرين و لعنت بسيار فرستاد و آن گاه با دليل هاي محكم و منطقي، جواب حرف هاي زشت او را داد. اگرچه در آن لحظه ها عده ي زيادي از مردم از امام حسن حمايت كردند و صداي اعتراضشان عليه معاويه بلند شد، اما ديگر حمايت آن ها فايده اي نداشت؛ زيرا كار از كار

[صفحه 68]

گذشته و معاويه ي حيله گر به آنچه كه مي خواست، رسيده بود؛ چنان كه جز آه و افسوس و پشيماني و عذاب وجدان، چيزي براي مردم كوفه نمانده بود.

روزهاي پس از قرارداد صلح امام با معاويه، براي معاويه

و يارانش در شام روزهاي خوشي بود؛ اما براي امام و برادرش حسين و ياران و پيروان راستين امام روزهاي سخت و غم انگيزي بود؛ روزهاي غمبار و بد. امام به شدت نگران و غمگين بود. معاويه در برابر مردم رسما اعلام كرده بود كه به هيچ يك از قول هايش عمل نخواهد كرد. امام از پيش مي دانست كه او روزي به چنين كاري دست خواهد زد؛ اما گمان نمي كرد كه به اين زودي و با آن گونه گستاخي پيمان خود را بشكند.

اعتراف معاويه به پيمان شكني خود در برابر مردم، او را مجاز مي كرد كه دست به هر كار خلاف و نا مشروعي بزند. و اين، امام را نگران مي كرد. از سوي ديگر، انتقاد و اعتراض پيروانش به خاطر قبول صلح، بيش تر شده بود. گروهي از آن ها بدون آن كه به موقعيت امام فكر كنند، مي گفتند: «حال كه معاويه پيمان شكني كرده،بنابراين قرارداد صلح منتفي است. پس بايد لشكر اسلام را آماده كرد و به جنگ با كافران رفت و حاكمان زورگوي شام را از اوج قدرت به زير كشيد!»

امام با هر اعتراض و انتقاد كننده اي با توجه به شخصيتش حرف مي زد. هر روز گروهي از مردم پيش او مي آمدند و سؤال بارانش مي كردند كه: «چرا صلح با معاويه را قبول كرده اي؟»

و پي در پي كنايه و نيش هاي تند مي زدند.بعضي حتي لقب هاي توهين آميزي به آن حضرت مي دادند.

اين انتقاد و اعتراض كنندگان چند گونه بودند. نيت بعضي از آن ها خير بود و تشويش آينده ي مبهم دين اسلام را در قلب داشتند. براي همين بر جنگ با معاويه اصرار داشتند. البته تعداد اين گونه افراد كم بود. اما گروهي ديگر نقش

بازي

[صفحه 69]

مي كردند و خود را حامي و دلسوز اسلام قلمداد مي كردند؛ در حالي كه چنين نبودند. تا چندي پيش، همان ها براي جنگ طفره مي رفتند و شانه خالي مي كردند. گروهي نيز منافق، رياكار و مشرك بودند. آن ها تنها قصد آزار امام را در دل و سر داشتند.و نيتي جز درهم شكستن روحيه ي امام و برادرش حسين و پيروان پاكشان نداشتند. يكي از همين كسان، سفيان بن ابي ليل بود. او مردي خبيث و فرومايه و از حاميان خوارج و از دشمنان قسم خورده علي امير مؤمنان بود. او در زمان حكومت علي نيز به مخالفت با آن حضرت برخاسته بود. به همين منظور وقتي نزد امام حسن آمد، با كلمه هايي كه نشان دهنده ي روح پليد و قلب ناپاكش بود، خطاب به امام گفت: «السلام عليك يا مذل المؤمنين!» [23].

امام كه او را به خوبي مي شناخت و از سرشت ناپاك و شيطاني اش باخبر بود، خشمگين شد و با چهره اي خشمگين و برافروخته فرمود: «واي بر تو اي خارجي! شرم كن و با من اين گونه با خشونت حرف مزن! زيرا آنچه كه باعث شد تا صلح با معاويه پيش بيايد، رفتار و كردار ناپسند و منافقانه ي شما بود. كساني مثل تو اين صلح را بر من تحميل كرديد. شما بوديد كه پدرم را كشتيد! سپس به روي من شمشير كشيديد و اردوگاهم را غارت كرديد!»

امام لحظه اي مكث كرد و سپس فرمود: «واي بر تو اي سفيان! مگر نمي داني كه من نتوانستم به مردم سست ايمان كوفه اعتماد كنم؟ هر كس بخواهد به ياري مردم كوفه به پيروزي برسد، با شكستي حتمي روبه رو خواهد شد. حتي دو تن از كوفيان

با هم يكدل و يك رنگ نيستند. پدرم آيا از دست اين مردم بي وفا كم خون دل خورد؟ اين كوفه به زودي ويران مي شود؛ زيرا مردمش در دين خدا تفرقه افكندند و از هم متفرق شدند؛ و به سوي گروه گمراهان شتافتند و ذلت و خفت را براي خود خريدند!»

عبدالله بن زبير نيز از جمله دشمنان امام بود كه آمد و امام را مورد اعتراض و انتقاد قرار داد. او به امام گفت: «حسن بن علي! تو از ترس و زبوني با معاويه صلح

[صفحه 70]

كردي و با ستمكار شام كنار آمدي؟

امام خطاب به او فرمود: «واي بر تو عبدالله! خيال مي كني كه من از ترس مرگ و اسارت و يا از روي زبوني با معاويه صلح كردم؟ واي بر تو با اين سخن دروغ و زشتت! مگر ممكن است كه من، فرزند آن شجاع ترين مرد عرب، بترسم؟! مگر نمي داني كه فاطمه، آن سرور بانوان عالم مرا زاييده و شير داده است؟ واي بر تو كه به دروغ و نفاق سخن مي گويي. تو خوب مي داني كه هرگز ترس و بيم و ناتواني در دل من راهي ندارد. دليل صلح من با شام، وجود ياران زبوني مثل تو بود كه روبرويم مي نشستيد و حرف از دوستي مي زديد؛ اما پشت سر، توطئه مي چيديد و در دل، خواستار نابودي ام بوديد و آرزوي مرگ مرا مي كرديد!»

اين گونه افراد به خاطر دشمني با علي و فرزندان او چنين حرف هايي را به آن حضرت مي گفتند تا آرامش را از خانه ي دلش بگيرند و اما وقتي پاسخ دندان شكن مي گرفتند، آبروشان مي رفت و رسوا مي شدند. امام در پاسخ خود به آن ها، ناپاك بودن نيت قلبي

آن ها را براي مردم فاش مي ساخت و آن ها را پيش مردم از اعتبار و آبرو مي انداخت.

اما بعضي از اعتراض كنندگان از ياران و پيروان راستين و دلسوز علي اميرالمؤمنين بودند. از آن جمله، مالك بن ضمره، از ياران و همراهان ابوذر غفاري بود. او با ناراحتي پيش امام آمد و علت صلح امام را با معاويه جويا شد. امام فرمود: «مالك! من ترسيدم كه ريشه ي مسلمان ها از زمين كنده شود و كسي از آنان نماند. براي همين هم با صلح خواستم جان مسلمان هاي واقعي را حفظ كنم تا دين اسلام باقي بماند؛ زيرا مطمئن بودم كه اگر جنگ درگيرد، با نيروي اندكي كه ما داشتيم، قطعا شكست مي خورديم و معاويه يك تن از پيروان پدرم را زنده نمي گذاشت!»

حجر بن عدي نيز از جمله ياران صديق امام بود كه به صلح امام با معاويه اعتراض داشت. او وقتي وارد شد، با لحن اعتراض آميز و غمگين گفت: «به خداوند سوگند، دوست مي داشتم كه مي مردم و همه ي ما در كنار تو جان

[صفحه 71]

مي سپرديم و چنين روزي را نمي ديديم.حالا ما شكست خورده، غمزده و غريبيم و به خانه هاي خود خزيده ايم؛ اما دشمنان ما شادمان و پيروز به شام برمي گردند. پيروز و سربلند!»

امام دست حجر را گرفت و صميمانه فشرد. آن گاه او را به گوشه اي خلوت كشيد و فرمود: «اي حجر! به خداوند سوگند كه من صلح را پذيرا نشدم مگر به خاطر بقاي زندگاني شما و اراده ي خداوند متعال. اين جنگ به نفع اسلام نبود و شكست كامل را براي هميشه براي ما به بار مي آورد.!» و در پاسخ عدي بن حاتم فرمود: «من ديدم كه مردم از جنگ

بيزارند و ميل و اشتياقي به جنگيدن ندارند. در عوض، اشتياق زيادي براي برقراري صلح داشتند. بنابراين نخواستم كه جنگ را بر آن ها تحميل كنم. جنگ در راه خدا، اگر از روي اخلاص و ميل باطني نباشد، بيهوده خواهد بود. ديدم مناسب تر آن است كه جنگ را فعلا به زماني ديگر موكول كنم. به زماني كه مردم براي جنگيدن با ستمكاران از خود رغبت نشان دهند؛ زيرا اراده ي خدا هر روز به گونه اي است. اراده ي خدا امروز در اين است كه صلح را بپذيريم!»

بعضي از ياران صديق امام هم حتي با همان لقب هايي زشتي كه دشمنان به آن مرد حق داده بودند، آن حضرت را مورد خطاب قرار مي دادند و به او اعتراض مي كردند. از آن جمله، بشر بن همداني وقتي كه در مدينه امام را ديد، گفت: «سلام بر تو اي خوار كننده ي مؤمنان!»

امام در كمال آرامش جواب سلام او را داد و فرمود: «بنشين برادر!»

او نشست و امام فرمود: «من مؤمنان را خوار نكردم؛ بلكه عزت و بزرگواري به آنان دادم و جانشان را حفظ كردم. قصد از صلح همين بود كه شما را از مرگ حتمي خلاصي دهم، زيرا مي ديدم كه ياران بي وفايم آماده ي نبرد نيستند و در بحبوحه ي جنگ، خيانت پيشه خواهند كرد و من را دست بسته، به دست معاويه خواهند داد. همه ي مؤمنان واقعي، يك به يك به دست سپاه خودي تارومار خواهند شد. آيا تو مي خواستي چنين شود؟ آيا نديدي وفاي اين مردم نامردم

[صفحه 72]

كوفه را؟!»

ابوسعيد عصيصاتيمي هم وقتي به خدمت امام رفت، گفت: «اي پسر نبي اكرم! چرا در برابر معاويه، سستي از خود نشان دادي و صلح را

پذيرفتي؟ تو خود خوب مي داني، همه مي دانند و خدا هم مي داند كه حق با توست و معاويه فردي گمراه، فاسد و ستمگر است!»

امام فرمود: «ابوسعيد، مگر نه آن كه من حجت خداوند بر بندگان مؤمنش هستم؟ و بعد از علي أميرالمؤمنين، امام مسلمانانم؟ نيستم آيا؟»

ابوسعيد با لحن محكمي گفت: «هستي. چنين است كه فرمودي!»

امام باز فرمود: «مگر رسول خدا درباره ي من و بردارم حسين نفرمود كه حسن و حسين، هر دو پيشوا و امام شمايند، چه قيام كنند و چه ساكت بمانند و بجنگند؟!»

ابوسعيد با شرمندگي گفت: «آري چنين است! رسول خدا درباره ي تو و حسين اين چنين گفته بود!»

امام افزود: «پس من هنوز هم پيشوا و امام شمايم! چه با معاويه بجنگم و چه با وي صلح كنم ابوسعيد! من به همان دليل با معاويه ي از خدا بي خبر صلح كردم كه رسول خدا با قبيله ي بني ضمره و قبيله ي بني اشجع و مردم مكه در حديبيه صلح كرد. آن ها به رسول خدا ايمان نياوردند و نسبت به قرآن كافر شدند. حال، معاويه و ياران او، كافران به تفسير و شرح صحيح قرآنند! وقتي من از سوي خداوند بخشنده ي مهربان امام شمايم، پس نبايد در صلح و يا در جنگ، مرا متهم به ترس و ناداني و زبوني كنند. چرا كه ممكن است دليل واقعي كارهاي مرا ندانند و به راه خطا و اشتباه بروند.!»

و سپس فرمود: «اي ابوسعيد! مگر در كتاب خدا نخوانده اي كه وقتي خضر كشتي را سوراخ كرد؛ پسري را كشت؛ ديواري را تعمير كرد و دوباره ساخت، موسي كه نسبت به آن كارها علم و آگاهي نداشت، خشمگين شد و حيرت كرد!»

ابوسعيد گفت: «چرا، خوانده ام اي فرزند

عزيز رسول خدا.»

[صفحه 73]

امام فرمود: «مگر نمي داني كه وقتي خضر دليل كارهايش را براي موسي شرح داد، آن حضرت آرام شد و پي به آن همه خطا و اشتباه خويش برد؟ اكنون همه ي شما در كاري كه دليلش را نمي دانيد، به من اعتراض و انتقاد مي كنيد كه چرا چنين و چنان كرده ام. اگر من اين كار را نمي كردم، حتي يك تن از ياران و شيعيان من و پدرم علي و صحابه ي رسول خدا، روي زمين باقي نمي ماند و جملگي بي چون و چرا و بي بهانه، بي هيچ جرم و گناهي كشته مي شدند.»

[صفحه 77]

ميزبان مهمان آزار

پس از آن كه حكومت عراق و حجاز به دست معاويه افتاد و خليفه ي ستمكار و زورگوي شام، عهدنامه ي صلح با امام را زير پا انداخت و به تمام قول و قرارهاي خود پشت پا زد و شرطهاي امام را ناديده گرفت، امام چندي را در كوفه ماند و سپس به سوي مدينه كوچ كرد. پيش از آن كه آن حضرت به مدينه برود، در كوفه، هر روز گروهي تشنه ي علم و دانش امام، از راه هاي دور و نزديك به خدمتش مي آمدند و از حضور مباركش درس ها مي گرفتند و سودها مي بردند. ياران معاويه، از جمله عمروعاص، وليد بن عقبه و عتبه بن ابوسفيان به رفت و آمدهايي كه به خانه ي امام مي شد، گمان بد بردند و به وحشت افتادند كه مبادا انديشه هاي پاك امام بر آن مردم تأثير بگذارد و آن ها را از ظلم و ستم هاي

[صفحه 78]

معاويه آگاه سازد. براي همين، پي در پي معاويه را وادار مي كردند كه توطئه اي بچينند و امام را از نظر مردم بيندازند و آن حضرت را در برابر مسلمان ها خوار و ذليل گردانند.

آن ها به معاويه مي گفتند: «اي ابا يزيد! مهماني شاهانه و بزرگي ترتيب بده و همه ي سران قبايل و بزرگان كوفه را به اين مهماني دعوت كن و حسن را هم بخوان تا در اين مهماني بزرگ شركت جويد. ما در اين مجلس از پيش آماده شده، با او به گفتگو مي نشينيم و بحث و جدل مي كنيم. در بين گفتگوها كاري مي كنيم كه او و پدرش علي بن ابيطالب در بين مردم، قاتل عثماني معرفي شوند. اگر در انجام اين كار موفق شويم، از احترام و بزرگي او در بين مردم كاسته خواهد شد و ديگر حنايش پيش مردم رنگ نخواهد داشت. گفتارش نيز مثل سابق بر دل ها نخواهد نشست و براي هميشه، ابهت، عظمت و شكوه او در بين مردم خواهد شكست!»

معاويه كه مردي سياستمدار، باهوش و زيرك بود، بيش از اطرافيانش با شخصيت بزرگ امام آشنايي داشت و به خوبي مي دانست كه گفتگو و بحث و مجادله با آن حضرت، كار هر كس و ناكسي نيست. چرا كه او فرزند علي و فاطمه بود و نوه ي رسول الله. براي همين، خطاب به اطرافيانش گفت: «فراموش كرده ايد كه حسن، زباني گويا و بياني رسا دارد؟! شما اگر با او گفتگو كنيد و به بحث و جدل با وي بنشينيد، حتما شكست مي خوريد. به علاوه، اگر او را به ميهماني بخوانم، به عنوان ميزبان مجبور خواهم بود كه او را در بيان سخنانش آزاد بگذارم و به او ميدان دهم تا هر چه كه سزاوار آن هستيد، به شما بگويد!»

عمروعاص با تعجب پرسيد: «ابا يزيد! آيا تو به راستي بيم داري كه باطل او بر حق ما پيروز

شود؟!»

معاويه با لحني عصباني و در عين حال كنايه آميز گفت: «آه احمق ها! اگر نمي دانيد، بدانيد كه شما نمي توانيد اهل بيت را سرزنش كنيد و از آنها بد بگوييد و ننگ و رذالت و خواري را به آنان نسبت دهيد! شما فقط بايد بكوشيد كه كشته شدن عثمان را به پدرش علي و او نسبت دهيد. فقط همين. بايد بار ديگر

[صفحه 79]

پيراهن عثمان را علم كنيد تا شايد بتوانيد به پيروزي دست يابيد. همه ي حرف هايتان بايد روي همين موضوع بچرخد و اين را بايد در بين مردم هم جا بيندازيد كه علي از سه خليفه ي پيش از خود ناراضي بود؛ يعني از ابوبكر، عمر و عثمان!»

امام عزم كرده بود كه كوفه را به قصد مدينه ترك گويد. ياران معاويه مي كوشيدند تا معاويه را راضي كنند كه پيش از رفتن آن حضرت از كوفه، آن مهماني كذايي را ترتيب بدهد. معاويه بالاخره قبول كرد و مهماني بزرگي ترتيب داد. او همه ي بزرگان كوفه را به اين مهماني دعوت كرد و پيكي هم به سوي امام حسن فرستاد تا آن حضرت را هم به مهماني فراخواند.

امام كه از پيش مي دانست آن ها از ترتيب دادن اين مهماني چه هدف و نيت كثيفي دارند و نيز از آن جا كه كم ترين ترس و واهمه اي از بحث و جدل با آن ها در دل نداشت، تصميم گرفت كه در آن مهماني شركت كند. در زماني كه حضرت لباسهايش را مي پوشيد و آماده مي شد، زير لب زمزمه كرد: «بار الهي! از تو ياري مي جويم تا با نيروي تو بر آن ها پيروز شوم. از شر آن ها به تو پناه مي برم و از تو ياري مي خواهم. پس

مرا در برابر آن پليدان حفظ كن و هر گونه كه خود صلاح مي داني،همان كن،اي مهربان ترين مهربانان!»

امام وقتي وارد مجلس ميهماني شد، معاويه از جا برخاست، با آن حضرت سلام و احوالپرسي كرد و خوشامد گفت. امام نگاهي معني دار به معاويه انداخت و با لحني كنايه آميز فرمود: «خوشامد گفتن و سلام كردن به مهمان، علامت امنيت و سلامت براي مهمان است!»

امام در همان لحظه ي ورود، ضربه ي بزرگي بر معاويه و يارانش زد كه يعني: «از توطئه هايتان و هدف از برگزاري اين مهماني كذايي تان خبر دارم!»

معاويه و يارانش هم همگي دانستند كه منظور امام چيست؟ آن ها دانستند كه امام از همه چيز آگاه است و حيرتزده به يكديگر نگاه كردند. معاويه با لحن گستاخانه اي گفت: «حسن بن علي! من بنا به درخواست و خواهش اين جماعت،

[صفحه 80]

تو را به اين جا كشانده ام. اين ها ادعاهايي دارند و در اين مجلس مي خواهند از تو اعتراف بگيرند كه عثمان، خليفه ي سوم مسلمان ها به دست پدرت علي بن ابيطالب و تو كشته شده است. خود من درباره ي حرف هاي تو و آن ها قضاوتي نمي كنم. پس، حرف هاي اين جماعت مدعي را بشنو و پاسخ بده! نگران هيچ چيز هم مباش! زيرا من كه ميزبانم و در اين مجلس حضور دارم، اجازه نمي دهم كه هيچ گزند و آزاري از سوي آن ها ببيني!»

معاويه گمان مي كرد كه با اين سخنان مي تواند امام را فريب دهد. او با زيركي مي خواست خود را از نتيجه ي اين بحث و جدل ها بر كنار دارد تا اگر امام پيروز و سربلند شد، او بگويد كه من با اين جماعت نيستم و من فقط به درخواست آن ها جواب مثبت دادم

و اين ميهماني را برگزار كردم. معاويه نيز مانند ياران گمراهش، از جوهره ي وجود مقدس امام حسن به اندازه كافي خبر نداشت و گويا او نيز فراموش كرده بود كه حسن فرزند علي است. فرزند كسي كه هرگز زير بار حرف زور نمي رفت... و فرزند رسول خداست. فرزند كسي كه نور را در مقابل ظلمت و گمراهي عربستان هديه آورد و مردم را از تاريكي گمراهي، به روشنايي ايمان هدايت فرمود.

امام پوزخندي زد و در پاسخ آن حرف هاي مكر آميز معاويه فرمود: «اي معاويه پسر ابوسفيان! اين خانه، خانه ي توست! اجازه هر گونه كاري و حرفي در اين خانه، با توست. اگر تو خواهش اطرافيانت را قبول كرده اي، معني اش جز اين نيست كه تو هم با آنان همداستاني و من از اين كار زشتي كه تو مرتكب شده اي، شرم دارم. اگر بگويي به اين كار راضي نبوده اي و آن ها بر تو پيروز و غالب شدند و تو را با زور به اين كار واداشتند، از اين ناتواني و بيچارگي تو در برابر زير دستانت شرم دارم. حال به من بگو به كدام يك از اين دو حالت اعتراف مي كني؟ من اگر مي دانستم و خبر داشتم كه چنين افرادي در مجلس مهماني ات هستند و همه هم بر عليه من بسيج شده اند، من نيز كساني را در رديف و مرتبه ي آن ها - از بين عبدالمطلب - مي آوردم. ولي بدان كه من، هرگز از تو و اين

[صفحه 81]

مگس هاي گرد شيريني، ترس و بيمي به دل ندارم؛ بلكه مي دانم كه اين ها جملگي از من بيم و وحشت دارند؛ و گرنه لازم نبود كه اين همه افراد براي بحث و

جدل با من، خود را آماده كنند. البته به آنان حق مي دهم كه وحشت كنند و بترسند؛ زيرا خداوند يكتا، بخشنده و مهربان، ولي من است. همان خداوندگاري كه قرآن را بر رسول گرامي اش - كه جد من است - نازل فرمود!»

سكوتي مرگبار و كشنده بر مجلس معاويه سايه افكند. ياران معاويه روزها و شب ها دور هم نشسته و انديشيده بودند و با يكديگر مشورت كرده بودند. آن ها اتهام هايي را از پيش، ساخته و پرداخته بودند كه حال مي خواستند آن اتهام هاي بي مورد و بي اساس را بر امام حسن ببندند.

آن ها هر يك به ترتيب، اتهامي را به امام و پدرش علي (عليه السلام) نسبت دادند و امام با حوصله و دقت به حرف هاي آن ها گوش داد تا در سرانجام كار، با پاسخ هاي خوب، منطقي و محكم، يك يك آن ها را رسوا كند. مهم ترين اتهام هايي كه آن ها از پيش انديشيده بودند، چنين بودند:

- بني اميه، در جنگ بدر هفده كشته داد كه بابت آن كشته ها بايد از بني هاشم انتقام گرفت و به همان تعداد ازاهل بيت آن ها كشت!

- اي حسن بن علي! تو ادعا داري و بارها - اين جا و آن جا - گفته اي كه تو براي امر خلافت، سزاوارتر از معاويه، فرزند ابوسفياني؛ در حالي كه تو نه خرد و دانش اين كار را داري و نه توانايي خلافت كردن بر مردم را!

- پدرت علي به خاطر دنياپرستي و سلطنت طلبي، از عثمان، خليفه ي سوم، انتقادهاي بسيار مي كرد و در كشته شدن او شركت داشت. اگر ما بخواهيم در كشته شدن عثمان، خليفه ي سوم مسلمان ها يك نفر را قاتل و مسؤول انتخاب كنيم، آن يك نفر، بي شك جز علي،

كس ديگري نيست؛ يعني پدر تو علي بن ابيطالب!

- حسن! ما تو را به اين جا فرا خوانده ايم تا به تو و پدرت علي، دشنام هاي بد و زشتي - كه سزاوار آنيد - بدهيم. هر چند كه خداوند متعال، پدرت را به سزاي

[صفحه 82]

اعمالش رساند و ما را از انتقام كشيدن از او بي نياز ساخت و بلاي خوارج را به جانش انداخت. ولي اگر تو به دست ما كشته شوي، هر گز گناهي بر ما نخواهد بود و مردم هم ما را سرزنش نخواهند كرد؛ زيرا همه مي دانند كه ما بر حقيم و شما بر باطليد!

- اي حسن! پدرت علي، ابوبكر - خليفه ي اول مسلمان ها - را مسموم كرد و در واقعه ي قتل عمر بن خطاب - خليفه ي دوم - نيز دست داشت. همه ي ما بر اين قضيه به خوبي آگاهيم!

- اي حسن! پدرت علي، حتي با رسول خدا هم دشمني و كينه داشت. او با همه دشمني داشت. او شمشيري بلند و زباني گويا داشت. با شمشيرش زنده ها را مي كشت و با زبانش مردگان و زندگان را متهم مي ساخت!

- حسن! تو و پدرت، در قتل خليفه هاي پيشين شركت داشتيد! با ابوبكر، به درستي و از صميم قلب بيعت نكرديد. در حكومت عمر كارشكني بسيار كرديد! عثمان را بي رحمانه كشتيد و خونش را روي قرآن ريختيد! عثمان بسيار مظلومانه كشته شد.و اكنون، معاويه، به عنوان ولي آن مقتول مظلوم و بي گناه، بايد انتقامش را از تو بگيرد!

اتهام ها چنان جسورانه و گستاخانه مطرح مي شدند و براي اثبات آن اتهام هاي بي اساس چنان دلايل باطلي آورده مي شد كه اگر يك نفر انسان عادل و باانصاف و عاقل در آن جمع

مي بود، از شنيدن آن دروغ هاي بي اساس، خنده اش مي گرفت و گمان مي برد كه آن ها قصد مزاح مسخره اي دارند و نسنجيده سخن مي گويند. امام در همه ي مدتي كه آن ها بر او و پدر گراميش اتهام پشت اتهام وارد مي كردند، ساكت و صبور بود و اجازه مي داد تا آن ها عقده هاي قلب بيمار و سياهشان را بيرون بريزند و حرفشان را بزنند. وقتي حرف هاي احمقانه ي آن كوردلان از خدا بي خبر و آن ابلهان خيره سر تمام شد، امام از جا برخاست. نگاهي تيز و كوبنده به يكايك مهمانان انداخت و آن گاه با بيان محكم، رسا و زبان كوبنده و گوياي خود، نقاب از چهره يكايك آن جماعت برداشت و آبروشان را

[صفحه 83]

برد. هر كدامشان را پيش ديگر مهمان ها خوار و ذليل ساخت و خيانت ها و گناه هاي بزرگي را كه پيش تر مرتكب شده بودند و پس از گذر زماني نسبتا طولاني از يادها رفته بودند، به يادشان آورد. آن ناجوانمردان چون ديگر دليلي در برابر سخنان امام نداشتند، ذليل شدند و جملگي انگشت ندامت و پشيماني گزيدند كه چرا اصلا آن تهمت ها را به امام زدند تا اين گونه بي آبرو شوند.

امام ابتدا به معاويه فرمود: «خدا را شكر مي گويم كه هدايت و راهنمايي اولين و آخرين شما را بر عهده اولين و آخرين ما گذاشت!»

اين سخن كوتاه ولي پربار و شيواي امام، معاويه را چنان شرمگين و خشمگين ساخت و كه چهره اش برافروخته شد و دندان هايش را از شدت خشم و شرم بر هم فشرد. ولي چون جوابي نداشت، ساكت ماند؛ چون دليلش نماند، ذليل شد. امام با صدايي بلند و رسا كه همه ي جمع بتوانند بشنوند، فرمود: «اي معاويه! اين گروه

احمق و نادان به من ناسزا نگفتند و اين ابلهان كوردل نبودند كه به من و پدر بزرگوارم تهمت هاي ناروا و ناجوانمردانه زدند؛ بلكه اين تو بودي كه آن ناسزاها را به من گفتي و آن تهمت ها را به من و پدرم زدي! زيرا كه تو با زشتي و پليدي بزرگ شده اي و تربيت يافته اي. از كودكي همراه پدرانت به سوي باطل شتافته اي و اخلاق فاسد در جان و روحت ريشه دوانده است. از همين روست كه تو همواره با محمد رسول الله و خاندان شريفش دشمني مي ورزي. چون از زمره ي بدان هستي، با شنيدن نام خوبان مي لرزي. اي معاويه! به خداوند سوگند كه اگر ما هم اكنون در مسجد پيامبر گرامي اسلام مي بوديم و مهاجرين و انصار [24] هم در اطراف ما جمع مي بودند، تو و اين ياران تو چنين جسارت و گستاخي نداشتيد كه اين گونه تهمت هاي ناروا به ما بزيند و چنان دشنام هاي زشتي را درباره ي من و پدرم بر زبان نمي رانديد. اگر هم چنين جسارت و گستاخي از خودتان نشان مي داديد، بي شك زنده از مسجد بيرون نمي رفتيد!»

امام حسن مكث كوتاهي كرد و سپس فرمود: «اي معاويه! تو را به خداوند سوگند مي دهم كه بگويي آيا مي داني آن كسي را كه دشنام داديد و از او به بدي

[صفحه 84]

و زشتي ياد كرديد، به سوي هر دو قبله خدا نماز خوانده است؟ در حالي كه تو نسبت به هر دو قبله كافر بوده اي و لات و عزي [25] را عبادت مي كردي! تو و پدرت! و يارانتان! آيا به ياد مي آوري؟»

امام سپس رو به ياران معاويه كرد. همه، نفس ها را در سينه حبس كردند. چون مي دانستند

كه امام حسن حالا يك و يك آن ها را رسوا خواهد كرد. امام رو به آن ها گفت: «اگر خدا را واقعا مي شناسيد و به او اعتقاد داريد، به خداوند سوگندتان مي دهم و از شما مي پرسم كه آيا علي بن ابيطالب، پدر من، نخستين كسي نبود كه در جنگ بدر، پرچم اسلام را بر دوش گرفت؟ آيا همين معاويه، فرزند ابوسفيان نبود كه علم كفر را بر دوش داشت و با خود پيش مي برد و جنگ با پيامبر اسلام را بر خودش واجب مي شمرد؟ بگوييد! آيا علي، بعد از خديجه نخستين كسي نبود كه به پيامبر اسلام ايمان آورد؟ مي توانيد منكر شويد كه علي در جنگ احد و احزاب همراه پيامبر بود و پرچم اسلام را بر دوش داشت؟ نمي توانيد منكر شويد كه همين معاويه - كه بر مسند قدرت نشسته است - در جبهه ي كفر بود و علم كفر را بر دوش گرفته بود، پيامبر در همه ي جنگ ها از پدرم خشنود بود و دعايش مي كرد و در تمام جنگ ها از دست معاويه و پدرش ابوسفيان خشمگين بود و نفريشان مي كرد و لعنتشان مي كرد!»

امام لحظه اي كوتاه ساكت ماند و آن گاه فرمود: «آيا فراموش كرده ايد شبي را كه ابوسفيان و يارانش - كه دشمنان خدا و پيامبر خدا بودند - قصد به شهادت رساندن پيامبر را كردند و پدرم علي در بستر آن حضرت خوابيد و پيامبر همراه يارش ابوبكر - خليفه ي اول - خودش را ازدست مشركان نجات بخشيد؟! آيا فراموش كرده ايد كه از سوي خداوند متعال آيه اي درباره ي همين فداكاري پدرم براي نجات پيامبر نازل شد؟ آيا كسي جز علي در آن روزها پيدا مي شد

كه چنين كار عظيمي بكند و جان خود را به خاطر رسول خدا در خطر اندازد؟! شما را به خداوند سوگند، آيا به ياد مي آوريد كه پيامبر وقتي بني قريظه و بني نضير را محاصره كرد، چه فرمود؟ يادتان هست؟ حتما به ياد داريد. نمي توانيد منكرش

[صفحه 85]

شويد! پيامبر كه قبلا پرچم جنگ را به دست بعضي از ياران خود - ابوبكر، عمر و... - سپرده بود و آن ها نتوانسته بودند كاري از پيش ببرند، فرمود: «پرچم جنگ را فردا به دست كسي خواهم سپرد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد. خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند. او جنگجويي است كه هرگز پشت به دشمن نمي كند. از جنگ نمي گريزد و جز با پيروزي برنمي گردد!»

امام مكثي كرد و نگاهش را در بين جمع گرداند و آن گاه فرمود:

«ابوبكر، عمر و ديگران، همه نگران بودند كه اين مرد چه كسي است؟ خودشان كه نبودند. چون دراين كار شكست خورده بودند. علي را هم از آن جهت كه به چشم درد شديدي مبتلا شده بود و قادر به ديدن نبود، به حساب نمي آوردند. پس آن مرد خدا چه كسي بود؟ و شما خوب مي دانيد كه او چه كسي بود! همان طور كه فرداي آن روز، عمر و ابوبكر و ديگران دانستند كه آن مرد خدا كه بوده است. فرداي آن روز، پيامبر دستور داد كه علي را بياورند. عمر و ابوبكر و ديگران به حيرت افتادند و خدمت پيامبر عرض كردند: «يا رسول الله! مگر خبر نداريد كه علي چشم درد شديدي گرفته و خانه نشين شده است. او نمي تواند بيرون بيايد؛ چه رسد به آن كه در جنگ شركت جويد.» پيامبر فرمود: «مي دانم.

ولي با اين حال، او را خبر كنيد تا بيايد!» [26].

رفتند و علي را خبر كردند و او آمد. پيامبر از آب دهان مبارك خود به چشم پدرم ماليد درد چشم در همان لحظه كاملا بهبود يافت و گويي كه اصلا چشم دردي نداشته است. پيامبر، پرچم اسلام را بر دوش او گذاشت و او را روانه كرد. علي رفت و با سربلندي و پيروزي بازگشت.. اي معاويه! تو آن روز در مكه بر دشمني با خدا و پيامبر خدا اصرار مي ورزيدي و با سپاه خدا مي جنگيدي! آيا از تو و پدرت و دشمنيها يتان با رسول خدا بازهم بگويم؟ آري؟ باز هم بگويم؟

يا اين كه...»

معاويه حرفي نزد و شرمگين سر به زير افكند. امام فرمود: «شما را به خدا سوگند، آيا به ياد مي آورديد كه پيامبر خدا در حجه الوداع و در بازگشت از آخرين

[صفحه 86]

مراسم حجش در غدير خم، خطاب به مسلمانان درباره ي علي بن ابيطالب چه فرمود؟ آيا مي توانيد انكار كنيد كه پيامبر چنين نكرد و درباره ي پدرم علي چنان نفرمود؟ حتما به يادتان هست كه از جهاز شترها منبري ساختيد و پيامبر اسلام بالاي آن رفت و دست پسر عمويش علي را گرفت و بلندش كرد و فرمود: «بعد از من علي جانشين من و مولاي شما مسلمان ها است.»

و آيا نفرمود: «هر كسي مرا دوست دارد، علي را دوست بدارد. هركس را كه من مولاي اويم، علي مولاي اوست!»

و باز فرمود: «خدايا! دوست بدار دوستدار علي را و دشمن بدارد دشمنان علي را.»

آيا شما به اين وصيت روشن و آشكار رسول خدا عمل كرديد؟ در روز قيامت براي اين رفتارها و كردارها يتان چه پاسخي

خواهيد داشت؟ وقتي با پيامبر روبه رو شويد و به اعمالتان رسيدگي شود، چه پاسخ خواهيد داد؟» معاويه و يارانش باز هم سرافكنده خاموش ماندند و لب باز نكردند؛ زيرا همه ي آنچه را كه امام حسن مي فرمود، به ياد مي آوردند و مي دانستند كه علي كيست و چه مقامي پيش رسول خدا دارد. آن ها به خوبي هم مي دانستند كه معاويه كيست، فرزند كيست و...

امام ادامه داد: «شما را به خدا سوگند، آيا به ياد نمي آوريد كه اصحاب و ياران پيامبر، آن روز در حضور رسول خدا، جانشيني علي را به او تبريك گفتند؟ خليفه هاي پيش از پدرم، از نخستين كساني بودند كه جانشيني پدرم را تبريك گفتند.»

امام سپس رو به معاويه برگشت و اين گونه فرمود: «و اما تو اي معاويه! حتما به خوبي به ياد داري كه در جنگ احزاب، پدرت ابوسفيان بر شتري سرخ سوار بود و مردم را به جنگ عليه رسول خدا و مسلمانان تشويق مي كرد. در حالي كه تو شتر او را مي راندي و برادرت عتبه كه هم اكنون در اين مجلس حضور دارد، مهار شتر را مي كشيد. آيا مي توانيد اين مطلب را انكار كنيد؟ اگر من دروغ مي گويم،

[صفحه 87]

بگوييد! حتما به ياد مي آورديد كه وقتي رسول خدا شما سه تن و آن شتر سرخ را ديد، هر سه تان را با خشم و غضب تمام نفرين كرد و فرمود: «خدايا! سواره، راننده و مهار گيرنده ي اين شتر را از رحمت خود دور گردان!» آيا يادت هست؟»

معاويه شرمزده سر به زير افكنده و زير لب با خود چيزهاي گفت كه هركسي نشنيد. شايد بر خود و ياران خود نفرين و لعنت مي فرستاد كه آن مهماني كذايي را ترتيب داده

بودند و لابد در دلش مي گفت: «عجب خطايي كرديم و عجب غلطي! آمديم او را بي آبرو كنيم، خود بي آبرو شديم.آمديم حسن را خراب كنيم، خود خراب شديم. خوار و ذليل و پشيمان شديم!»

امام به سخنان خود چنين ادامه داد:

- شما اي ياران وفادار معاويه كه در خطاها و گناه هاي او شريك هستيد! به خدا سوگندتان مي دهم، آيا به ياد مي آوريد كه رسول خدا هفت بار و در هفت مكان، بر ابوسفيان لعنت فرستاد و نفرينش كرد؟ آيا كسي هست كه بتواند اين موضوع را انكار كند؟ موضوعي كه همه از آن باخبرند! آيا مي خواهيد به يادتان بياورم كه آن هفت بار لعنت بر ابوسفيان، در كجا و كي اتفاق افتاد؟ مي گويم! يك بار بيرون از مكه و در نزديكي طائف. زماني كه پيامبر مشغول صحبت با عده اي از قبيله بني ثقيف بود و داشت آن ها را به دامان پر مهر اسلام فرامي خواند. در آن لحظه ها بود كه ابوسفيان ناگهان پيش آمد و به پيامبر خدا دشنام داد و آن حضرت را ديوانه و دروغگو خطاب كرد. حتي به سوي رسول خدا حمله برد؛ ولي موفق نشد به آن حضرت دست يابد و صدمه اي به او بزند. پيامبر در حضور آن مردم بر ابوسفيان لعنت فرستاد و فرمود: «لعنت خدا و لعنت پيامبرش بر تو با اي ابوسفيان!»

يك بار ديگر وقتي پيامبر فرمان داده بود كاروان قريش را كه از شام مي آمد، توقيف كنند و در عوض مال هايي كه آن ها از مسلمان ها گرفته بودند، اموال آن كاروان را بگيرند؛ ابوسفيان كاروان را از بيراهه به سوي مكه فراري داد و بعد با گرد آوردن ثروتمندان و كافران مكه،

جنگ بدر را تدارك ديد. رسول خدا نفرينش

[صفحه 88]

كرد و لعنتش فرستاد.

و نيز در جنگ احد كه ابوسفيان در برابر اين فرمايش پيامبر كه: «خداوند، ولي ماست و شما را ولي و سرپرستي نيست!» گفت: «ما بت عزي را داريم و شما چنين بت بزرگي نداريد!» در آن روز، هم خداوند و هم پيامبر - هر دو - بر او لعنت فرستادند. در جنگ احزاب نيز پيامبر او را نفرين كرد و بر او لعنت فرستاد و هم چنين در روز صلح حديبيه، ابوسفيان جلو مسلمان ها را گرفت و مانع از انجام مراسم حج شد. پيامبر هم بر ابوسفيان و پيروان گمراه او لعنت فرستاد. حتي عده اي از پيامبر پرسيدند: «آيا اميدي به مسلمان شدن هيچ يك از پيروان و فرزندان ابوسفيان داريد؟»

پيامبر فرمود: «اين لعنت به فرزندان مؤمن آن ها نمي رسد. اما زمامداران آن ها هرگز رستگار نخواهند شد!»

سكوتي تلخ و سنگين بر مجلس مهماني سايه افكنده بود. هيچ كس جرأت سخن گفتن نداشت. سكوتي مرگبار بر آن مهماني حكم مي راند. خداوند مهر سكوت بر دهان يكايك آن كافران زده بود. امام ادامه داد: «اي معاويه! در جاهاي ديگري نيز پيامبر پدرت را لعنت و نفرين كرد. تو مشرك و كافر بودي و پدرت را ياري مي كردي. در حالي كه پدر من مسلمان بود و پيامبر را ياري مي كرد.حالا شما را به خداوند سوگند بگوييد كه كدام يك، علي يا ابوسفيان دشمن پيامبر بودند؟ علي يا معاويه؟!»

امام وقتي سكوت تلخ و ذلت بار مجلس را ديد، رو به ياران معاويه كرد و سخنان خود را چنين ادامه داد:

- اي ياران معاويه! آيا مي دانيد كه ابوسفيان، پدر همين مرد، بعد

از بيعت مردم با عثمان به عنوان سومين خليفه، در حضور جمعي از بني اميه كه در آن جا حضور داشتند، خطاب به عثمان چه گفت؟ او نخست از عثمان پرسيد: «اي برادر زاده! آيا غير از بني اميه، كس ديگري دراين جمع هست؟»

[صفحه 89]

عثمان گفت: «نه! نيست! همگي از بني اميه اند!»

و ابوسفيان رو به آن جمع گفت: «اي جوانان بني اميه! خلافت را صاحب شويد و همه پست هاي مهم حكومتي را به دست گيريد و خلافت را در خانواده ي بني اميه موروثي كنيد!»

سپس براي آن كه به آن ها دل و جرأت داده باشد، گفت: «سوگند به آن كسي كه جان ابوسفيان در دست هاي اوست، نه بهشتي وجود دارد و نه دوزخي و نه روز قيامتي! هرچه هست، در همين دنياست!»

در اين لحظه امام رويش را به سوي معاويه برگرداند و با لحني محكم، خطاب به او فرمود: «معاويه! اين است گذشته تو و پدرت ابوسفيان. آيا سخني داري بگويي؟ آيا مي تواني از حرفهايي كه درباره ي تو و پدرت گفتم، دفاعي بكني؟» معاويه سرخ و بعد زرد شد، رنگ به رنگ شد؛ ولي خاموش و ساكت ماند. نتوانست حتي كلمه اي و سخني بر زبان جاري كند. فقط در حالي كه لب هايش از شدت خشم و ناراحتي مي لرزيدند، نگاهي غضبناك به عمروعاص و ديگر يارانش انداخت. همان ها كه او را واداشته بودند تا آن مهماني كذايي را عليه امام ترتيب دهد. امام پس از آن كه به طور كامل - مختصر و مفيد - به حساب معاويه و پدرش ابوسفيان رسيد، رو به سوي ياران معاويه كرد و پاسخ يك و يك آن ها را هم داد؛ آن گونه كه شايسته اش بودند. امام در پاسخ

آن هايي كه آن تهمت هاي ناروا را نسبت به او و پدر بزرگوارش زده بودند، چنان حرف هايي زد كه هيچ كدامشان جرأت نكردند كلمه اي بر زبان جاري و يا از خود دفاع كنند. امام نخست رو به عمروعاص - كه بيش از همه شيطنت مي كرد و بيش از ديگران امام را آزرده بود - كرد وخطاب به او فرمود: «و اما تو اي عمرو بن عاص كه پست تر،فرومايه تر و گمراه تر از ديگراني. تو همان فرومايه اي هستي كه پدرت ناشناس بود و پنج نفر از مردان قريش ادعا داشتند كه پدرت هستند و از اين پنج نفر، عاص بر ديگران غلبه يافت و تو پسر او ناميده شدي. عاص در بين آن پنج نفر، پست ترين و

[صفحه 90]

فرومايه ترين كسي بود كه ادعاي پدري تو را داشت. بر هيچ كس پوشيده نيست كه پدرت چگونه مردي بود. او آشكارا و پنهان با پيامبر گرامي اسلام دشمني داشت. با خدا دشمني داشت. تو خود نيز در تمام جنگ ها با پيامبر به مبارزه برخاستي و بر هيچ كس پوشيده نيست كه چه سخن هاي زشتي به رسول خدا گفتي و چه قدر آن حضرت را آزردي و قلب پاكش را شكستي. تو هماني هستي كه براي برگرداندن جعفر طيار و همراهان به فرمان پيامبرشان به حبشه رفته بودند تا از گزند شما كافران و دشمنان خدا در امان باشند. تو نزد نجاشي رفتي و چه حرف ها كه بر ضد مسلمان ها نگفتي و بسيار كوشيدي كه نجاشي را نسبت به مسلمان ها بدبين كني. حتي از او خواستي كه مسلمان ها را به دست تو بسپارد. ولي به خواست و اراده ي خداوند متعال، نجاشي كوچك ترين اعتنايي به حرف هاي بي ارزش

تو نكرد و مسلمان ها را پناه داد و از آن ها حمايت كرد. تو هم با خفت، خواري و سرافكندگي تمام به مكه بازگشتي!»

امام براي لحظه اي كوتاه مكث كردو نگاهي تحقيرآميز به عمروعاص انداخت.سپس فرمود: «عمروعاص! تو هماني كه شعر بلندي در هفتاد بيت در هجو رسول خدا سرودي. در آن، از آن حضرت بد گفتي و پيامبر خدا درباره ات فرمود: «خداوندا! لعنت و نفرين خود را بر عمروعاص بفرست. در برابر هر بيت شعرش، هزار بار لعنت بر او بفرست!»

امام باز هم مكث كوتاهي كرد وسپس ادامه داد: «عمروعاص! تو مدعي هستي كه پدر بزرگوار من علي، در قتل عثمان، خليفه ي سوم دست داشته است. به خداوند سوگند كه تو نه يك بار عثمان را ياري كردي و نه از كشته شدنش خشمگين و غمگين شدي. اين بود كه او را در آتش فتنه انداختي و رهايش كردي و رفتي. در حالي كه پدرم، من و برادرم حسين را براي دفاع از جان عثمان به خانه ي او فرستاد. ولي ما نتوانستيم جلوي خشم مردم را بگيريم و عثمان كشته شد. گويا فراموش كرده اي كه مردم، آب را به روي خانه عثمان بسته بودند و او و

[صفحه 91]

اهل خانه اش تشنه بودند! كسي نمي تواند انكار كند كه اين پدرم علي بود كه براي عثمان آب به خانه اش فرستاد. در حالي كه در آن لحظه ها، كسي جرأت چنين كاري نداشت. لابد يادت نرفته است كه قبل از آن كه عثمان كشته شود، چند بار مردم خشمگين قصد كشتن او را كردند و پدرم ميانجيگري كرد و عثمان را از دست خشم مردم نجات داد.

و باز زماني كه خانه ي عثمان به محاصره ي

مردم خشمگين درآمد، اين پدرم بود كه مردم را به صبر وشكيبايي فراخواند و مردم را در كشتن عثمان هشدار داد و ترسانيد. همان طور كه قبلا هم چند بار عثمان را در برابر خشم مردم ياري كرده بود. به من بگو، چگونه شده است كه همان هايي كه خواستار قتل خليفه ي سوم بودند، اكنون ادعاي خونخواهي اش را دارند؟ عمروعاص! تو از قديم و حتي بيش از اسلام هم با بني هاشم دشمني داشتي و همواره در سينه ات نسبت به ما، بذر كينه و دشمني مي كاشتي. اين كينه و دشمني زماني به اوج خود رسيد كه جدم محمد رسول الله، از سوي خداوند به پيامبري برگزيده شد. عمروعاص! تو هيزم كش بيچاره اي هستي كه همواره آتش هاي فتنه را بر مي افروزي. ولي بدان كه عاقبت خود در اين آتش ها مي سوزي. تو هماني هستي كه در جنگي، وقتي با پدرم علي روبه رو شدي، از شدت ترس از مرگ، لباس هاي خود را از تنت كندي و با فرومايگي و حقارت تمام طلب عفو كردي. پدرم هم از كشتن تو درگذشت.» عمروعاص نيز مانند معاويه سرخ و بعد زرد شد. از خشم و غضب به خود مي پيچيد؛ اما زبانش را به دندان گرفته و ساكت مانده بود. گويي زبانش را بريده و لبانش را دوخته بودند؛ لال شده بود.

سپس امام رو به وليد بن عقبه كرد و فرمود: «اي وليد! من تعجب نمي كنم از اين كه تو با پدرم دشمني داري؛ زيرا پدرم تو را براي خوردن شراب، هشتاد ضربه تازيانه زده است. آن هم پيش روي جمعي از مردم و عثمان. يادت كه مانده است؟! صبح آن روزي را مي گويم كه در حال مستي

وارد مسجد شدي و نماز صبح را چهار ركعت خواندي و رو به مردم گفتي: «مي خواهيد بيش تر هم

[صفحه 92]

بخوانم؟»

تو همان اميري بودي كه از شدت بدمستي، در محراب مسجد استفراغ كردي و مسجد خدا را آلودي. تو مردي شكم گنده اي. شكم گنده، پست، فرومايه و شهوت پرستي كه جز شراب خواري و شهوت راني انديشه ي ديگري در سر نداري. زندگاني ات سراسر خواري و ذلت است. من در تو آن شايستگي را نمي بينم كه بيش از اين درباره ات بگويم. تا همين اندازه كافي است!

وليد نيز مثل معاويه و عمروعاص، از شدت خشم و غضب، لب هاي خود را به دندان گزيد و سكوت مطلق اختيار كرد. امام وقتي او را هم ذليل و خوار كرد، به سراغ ديگري رفت و پاسخ همه ي كساني را كه اتهام هايي به آن حضرت بسته بودند، داد و براي آن ها، آبرويي در بين مهمان هاي ديگري باقي نگذاشت. مغيرة بن شعبه، آخرين كسي بود كه امام جواب تهمت ها و تهديدهايش را داد و آبرويش را در بين جمع برد. رو به او فرمود: «مغيره! تو كسي هستي كه مادرم فاطمه، دختر گرامي پيامبر خدا را آزردي و مجروحش ساختي و با اين كار خود باعث شدي كه فرزند رسول خدا - كه آبستن بود - در رحمش سقط شود. تو مي داني كه گناه اين كارت تا چه اندازه زياد است؟ تو حريم مقدس رسول خدا را شكستي و دختر گرامي اش را آزردي. همان كه پيامبر خدا درباره اش فرمود: «دخترم!تو سرور همه ي زنان بهشتي! [27] همان دختري كه مادرمن و همسر علي بود.»

امام مكثي كرد و از مغيره پرسيد: «اي مغيره! تو از چه رو به پدرم، علي دشنام

مي دهي و او را نفرين مي كني؟ آيا پدرم با پيامبر بيگانه بود؟ و يا با او نسبت نداشت؟ آيا در طول عمرش، كوچكترين مشكل و گرهي براي اسلام و مسلمان ها به بار آورد؟ و يا برخلاف احكام الهي گامي برداشت و عدالت را اجرا نكرد و ستم پيشه كرد؟ تو كه ادعا داري، علي عثمان را كشته است، چرا در زمان زنده بودن عثمان، او را ياري نكردي؟ و چرا در مرگش نگريستي؟ و غمگين نشدي؟»

[صفحه 93]

وقتي امام حرف هايش را تمام كرد، برخاست ولي پيش از آن كه مجلس كذايي معاويه را ترك گويد، اين آيه را با صدايي زيبا و مهربان تلاوت كرد: «زنان زشت سيرت، مردان خبيث را درمي يابند. مردان زشت س يرت، زنان خبيث را. و زنان پاك، از آن مردان پاكند و مردان پاك، از آن زنان پاك. اين ها از نسبت هاي ناروايي كه ناپاكان به آن ها مي دهند، مبرايند و برايشان آمرزش الهي، روزي پر ارزشي است! [28].

و فرمود: «در اين آيه، منظور از، پاكان، علي بن ابيطالب و ياران و شيعيان آن حضرت است!»

پس از رفتن امام، همهمه اي در ميهماني معاويه بر پا شد. معاويه همه ي خشمي را كه در مدت سخنراني امام در دلش نگه داشت بود، به يكباره بيرون ريخت و بر سر عمروعاص و ديگر يارانش فرياد زد: «اي خاك عالم بر آن سرهاي بي مغزتان، با اين نقشه كشيدن هايتان!»

ياران معاويه، شرمگين سر به زير انداختند و دم بر نياوردند، معاويه ادامه داد: «چه ادعاهايي! فلان مي كنيم و بهمان مي كنيم. حسن را از ميدان به در مي كنيم و قتل عثمان را هم بر گردن او و پدرش مي اندازيم. دشنام مي دهيم

و تهمت مي بنديم. پس چه شد آن ادعاهايتان؟» ياران معاويه باز هم شرمزده و غمگين سر زير انداختند. معاويه با خشم و غضب فرياد برآورد: «دور شويد از من اي ابلهان! دور شويد و گورتان را گم كنيد. من از اول هم به شما گفتم كه شما بي عرضه ها نمي توانيد با حسن بن علي بحث و مجادله كنيد و شكست شما پيشاپيش حتمي است! خوب آبرويتان را برد و آب پاكي روي دست هايتان ريخت و خشمتان را برانگيخت. چون دليلتان نماند، ذليلتان كرد. هم مرا، هم شما را. آب در خوابگه مورچگان ريخت و رفت. من همه اين ها را از چشم شما احمق ها مي بينم. از چشم شما احمق هايي كه هنوز نتوانستيد حريفتان را بشناسد!»

[صفحه 94]

معاويه اين را گفت و مجلس را با ناراحتي ترك كرد. پس از رفتن او، هر يك از مهمانان، براي دادن پيشنهاد تشكيل آن مهماني، ديگري را مقصر قلمداد كرد. هر كدام مي خواستند گناه اين بي آبرويي را بر گردن ديگري بيندازند؛ در حالي كه خوب مي دانستند كه همگي مقصرند. آن ها مثل مارهايي زخمي بودند كه به گرد خويش مي پيچيدند و يكديگر را به نيش كنايه مي گرفتند.

[صفحه 97]

سفر به سوي مدينه

پس از قرارداد صلح، امام حسن (عليه السلام) مصلحت را در آن ديد كه با ياران و خانواده اش، كوفه را به مقصد مدينه ترك گويد؛ زيرا حس مي كرد كه ماندن در كوفه، ديگر به صلاح او و پيروانش نيست. اما اين خبر كه او مي خواهد به سوي مدينه حركت كند، كوفه را غرق در اندوه و غم كرد. مردم غمگين و نااميد، دسته دسته خدمت امام مي آمدند و مي كوشيدند آن حضرت را از رفتن به مدينه باز

دارند. گروهي پيشنهاد مي كردند كه دوباره سپاهي فراهم كند و به جنگ با معاويه برخيزد. مي گفتند: «حال كه معاويه زير قول و قرارهايش زده و همه شرطهاي قرارداد صلح را زير پا گذاشته است، اين قرارداد به خودي خود لغو شده به حساب مي آيد و امام بايد دوباره به جنگ با معاويه برخيزد.حق هم دارد. كه

[صفحه 98]

دست به چنين كاري بزند!»

امام مي دانست كه اين حرف ها تعارفي بيش نيست. مردم، آن زمان كه بايد ياري اش مي كردند و مي جنگيدند، ياري اش نكردند و نجنگيدند و امامشان را تنها رها كردند. حال كه ديگر معاويه بر خر مراد سوار بود و به قدرت كامل دست يافته بود و سپاه امام از هم پاشيده شده بود، حرف از جنگ گفتن، مثل آب در هاون كوبيدن و مشت بر سندان زدن بود.

بسياري از بزرگان كوفه نيز نزد امام آمدند و به آن حضرت پيشنهاد كردند كه هم چنان در كوفه بماند. اما امام پيشنهاد هيچ كس را نپذيرفت؛ زيرا عزمش را جزم كرده بود كه باقي عمر مباركش را مدينه - شهر جدش – به سر برد. به اين ترتيب، به همراه برادرش حسين و خانواده اش و دوستان نزديكش، راه مدينه را در پيش گرفت و كوفه را با همه ي خاطره هاي تلخ و شيرينش، پشت سر گذاشت؛ كوفه را كه زماني، شهر عدل و داد و مركز حكومت علي بود، اما حال جز نامي خشك و خالي از آن نمانده بود.

مردم كوفه، غمگين و ماتم گرفته و با چشم هاي اشكبارشان، امام را تا مسافتي طولاني بدرقه كردند. امام با همه ي آن ها وداع كرد و آن ها را با نگاه هاي اشكبار و دل هاي سرشار از

غم و حسرت باقي گذاشت. اندكي كه از كوفه دور شدند، امام ايستاد. سر برگرداند و نگاهي به پشت سر انداخت و چنين فرمود: «بدرود اي كوفه بدرود اي خانه ي يارانم! بدرود!»

مردم مدينه وقتي شنيدند كه امام حسن (عليه السلام) به آن سو مي آيد، با شادي فراوان به استقبالش شتافتند. زن و مرد و جوان و پير و كودك! مردم مدينه چنان استقبال گرمي از حسن كردند كه خاطره ي شيرين ورود پيامبر خدا را به آن شهر، دوباره در دل هاي مردم زنده كرد. مردم با بي صبري و با بي قراري، كنار جاده ايستاد و يا نشسته و در انتظار ورود امام بودند...

اشتياق گرم مردم براي ديدن امامشان، چهره ي شهرشان را عوض كرده بود.

[صفحه 99]

مردم دلباخته و مشتاق، براي ديدن امام لحظه ها را مي شمردند و انتظار مي كشيدند. انتظار مردم چندان به طول نينجاميد و عاقبت مسافران عزيزشان از راه رسيدند. مردم با مهرباني و صميميتي كم نظير، فرزندان عزيز فاطمه را در آغوش پرمهر و گرمشان فشردند و اشك شوق از ديدگانشان باريدند. مردم مدينه، هم شوق ديدار سيماي نوراني حسن و حسين را در دل داشتند و هم بي صبرانه منتظر بودند تا اتفاقاتي را كه در كوفه بر آن حضرت، برادرش و يارانش گذشته بود، از زبان آن ها بشنوند. امام براي آن كه آن ها را از آن انتظار تلخ بيرون آورد، فرمود: «مردم شريف مدينه، سپاهيان من سستي ورزيدند و بر سر ايمان خويش لرزيدند و ضعف از خود نشان دادند. خيانت بعضي از فرماندهان سپاهم، ديگران را در عزمشان سست كرد و به تدريج پراكنده شان ساخت. حيله هاي معاويه و شايعات بي اساس او چنان بين مردم ريشه دوانيد كه مردم به

دشمني عليه من برخاستند. من مجبور شدم قرارداد صلح را قبول كنم. خير و صلاح امت مسلمان، در همين راهي است كه من برگزيدم. چون ديدم كه معاويه بر آن است تا بهانه اي بجويد و همه ي پيروان علي را از صحنه ي خاك بردارد. او موجود خطرناكي است و دشمني اش با پيامبر و پدرم علي، بر هيچ كس پوشيده نيست. پس توكل به خدا داشته باشيد و صبر و بردباري پيشه كنيد تا بهانه به دست دشمن خونخوار ندهيد!»

با آمدن امام به شهر مدينه، گويي كه باران رحمت و بركت بر آن شهر باريد، مردم مدينه از زماني كه اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) مدينه را ترك گفته بود، تشنه ي ديدار خاندان رسول خدا بودند و حال، به آرزويشان رسيده بودند و بوسه بر دست هاي مبارك فرزندان علي و فاطمه مي زدند و خدا را شكر مي گفتند كه نعمت ديدار آن دو زاده ي زهرا را بر آنان ارزاني داشته است!

امام مدت ده سال در مدينه ماند. مثل معلمي مهربان و پدري دلسوز، مردم را هدايت كرد و پناه ستمديدگان و مظلومان شهر مدينه شد. ده سالي كه هر

0[صفحه 100]

لحظه اش براي مدينه نعمتي بزرگ بود. دانش پژوهان و تشنگان علم و دانش وقتي شنيدند كه امام حسن به شهر آمده است، از هر طرف به سوي آن شهر روانه شدند تا از چشمه ي علم و دانش امام، جرعه اي بنوشد و در استفاده از چشمه ي بخشنده دانش آن حضرت بكوشند.

مدينه با حضور امام حسن، تبديل به دانشگاهي بزرگ براي تشنگان علم و دانش و اخلاق شد. امام حسن مثل ستاره اي درخشان كه از قلب جدش نور گرفته بود، مكتب اسلام را در مدينه

روشن كرد. ياران علي از هر طرف به سوي مدينه رهسپار شدند تا زير نظر فرزند مولايشان علي، دوباره گرد هم جمع شوند و با رهبري هاي آن امام، شروع به جنگ سرد عليه معاويه و ستمكاران ديگر بني اميه كنند. كساني كه در زمان عقد قرارداد صلح، امام را مورد انتقام قرار داده بودند و از صلح با معاويه ناراضي بودند، در مدينه با درس گرفتن از مكتب امام حسن، كم كم پي به اشتباه هاي خويش بردند و دانستند كه او بعد از علي، امام بر حق است و راهي كه او برگزيده، به صلاح امت مسلمان و پيروان راستين علي بوده است.

امام طي ده سال اقامتش در مدينه، شاگردان زيادي تربيت كرد. شاگرداني كه هر كدام از آن ها بزرگاني شدند و نامشان بر صفحه ي جهان پايدار ماند. بسياري از اين شاگردان، از ياران علي و بعضي ديگر از ياران بي رياي امام حسن بودند. بعضي ازاين افراد بعد از امام، برادرش حسين را ياري دادند و لحظه اي از مبارزه با ستم و ستمكاران باز نايستادند؛ از جمله شاگرداني مانند حبيب بن مظاهر كه بعدها در كربلا و در ركاب امام حسين (عليه السلام) به شهادت رسيد. او هم چنين از جمله مرداني بود كه با علي (عليه السلام) پيمان بسته بودند كه تا لحظه ي مرگ با آن حضرت و از پيروان هميشگي او باشند. حبيب كسي بود كه تا آخرين نفس در پيمان خود پايدار ماند.

شاگردان و راوياني كه در محضر مبارك امام حسن (عليه السلام) تربيت مي شدند، در

[صفحه 101]

نشر فرهنگ اصيل اسلامي و انديشه هاي مولايشان در جامعه اسلامي تلاش مي كردند و دست به افشاگري حيله هاي معاويه و يارانش مي زدند.

آن ها از ظلم و ستم او انتقاد مي كردند و مردم را به سوي راه حق و راه خدا فرامي خواندند.نشر فرهنگ اصيل اسلامي از مهم ترين وظيفه هاي شاگردان امام حسن بود؛ زيرا معاويه و ياران نابكارش درصدد بودند كه فرهنگ اصيل اسلام را تحريف كنند و به بيراهه بكشانند و تهاجم فرهنگي حاكمان اموي - كه معاويه در رأس آن ها قرار داشت و فرمان مي راند - اين خطر بزرگ را داشت كه پس از مدتي، چهره ي واقعي اسلام عوض شود. معاويه مي خواست اسلام را از راهي كه پيامبر خدا، علي و ياران راستينشان آن را نشان داده بودند، به بيراهه بكشاند. به همين دليل، امام حسن كه از نيت شيطاني معاويه و ديگر حاكمان اموي خبر داشت، دست به مبارزه عليه تهاجم فرهنگي آن ها زد و يارانش را همه جا پراكنده ساخت تا سنگرهاي اسلام را در برابر اين تهاجم محكم كنند و مردم را از فتنه ها و حيله هاي معاويه آگاه سازند.

معاويه كه همه ي قدرت و هم و غم خود را براي دگرگون كردن اسلام به كار مي برد، مي كوشيد تا در بعضي از احكام ديني و آيين هاي اسلامي، تغييراتي به بوجود آورد؛ يا چيزهايي بر آن ها بيفزايد و يا چيزهايي از آن ها بكاهد تا بتواند آن طور كه دلش مي خواهد، حكومت كند و زمينه را براي حكومت ظالمانه ي فرزندش يزيد آماده كند. مثلا در زمان خلافتش، مدت چهل روز در نماز جمعه، صلوات و درود بر پيامبر خدا را ناديده گرفت و يادي از پيامبر به ميان نياورد. او قصد داشت. به اين وسيله، ياد پيامبر خدا را از دل ها بزدايد و اسلام دلخواه خود را در جامعه

پياده كند. وقتي بعضي از نزديكانش از او پرسيدند: «چرا صلوات بر پيامبر خدا را از نماز جمعه حذف كردي؟»

او اين پاسخ گستاخانه را بر زبان ناپاكش جاري كرد: «به اين جهت نام پيامبر را بر زبان جاري نكردم تا اهل بيت او در بين مردم، بزرگ و ارجمند نشوند و رفته رفته، ارج و منزلتشان را از دست بدهند!»

[صفحه 102]

معاويه مي دانست كه وقتي در هر نماز جمعه و نماز جماعت، نام پيامبر را در حضور مردم مي برد، مردم بيشتر به ياد حقانيت علي و حسن مي افتند و اين انديشه كه: «معاويه با فريب و نيرنگ بر اين مقام تكيه زده است!» در سرشان پيدا مي شود. براي همين بود كه تصميم گرفت نام پيامبر را در نمازهاي جمعه حذف كند.

معاويه هم چنين ربا را در معامله هاي مردم جايز اعلام كرد. در حالي كه همه ي مردم مي دانستند پيامبر بارها و بارها درباره ي حرام بودن ريا سخن گفته بود. ابودرداء كه قاضي شهر دمشق بود، وقتي خبر جايز شمردن ربا را از سوي معاويه شنيد، با خشم پيش او رفت و گفت: «اي معاويه! شنيده ام كه گفته اي ربا از نظر اسلام مانعي ندارد!»

معاويه با خونسردي و گستاخي تمام گفت: «آري! درست شنيده اي. همين طور گفته ام!»

ابودردا در حالي كه از شدت خشم به خود مي پيچيد، خطاب به معاويه گفت: «چه طور جرأت كردي چنين سخني بگويي، در حالي كه من بارها و بارها از زبان مبارك پيامبر اسلام شنيدم كه مردم را از ربا مي ترساند و مي فرمود: ربا عمل نادرستي است و سودي كه از طريق ربا به دست آيد، حرام است!»

معاويه پوزخندي زد و بدون كم ترين اعتنايي به اعتراض

ابودردا از او دور شد. ابودردا وقتي چنين ديد، از مقام خود استعفا داد و به سوي مدينه رهسپار شد تا به مولايش حسن بپيوندد. هنگام حركت از دمشق، وقتي مردم علت استعفايش را جويا شدند گفت: «ديگر دليلي براي كار كردن در دستگاه ظالمانه ي معاويه نمي بينم. زيرا او فرمان هاي رسول خدا را زير پا مي گذارد و آيين هاي اسلامي را بنا به سليقه و روش كافرانه ي خود تفسير و تعبير مي كند. اگر در دستگاه او كار كنم، در حقيقت به هدف هاي مستبدانه و ملحدانه ي او كمك كرده ام. بنابراين، صلاح را در اين ديدم كه استعفا بدهم و به سوي مولايم امام حسن بروم!»

از ديگر كارهاي خود سرانه اي كه از معاويه سر زد، تغيير دادن بعضي از

[صفحه 103]

احكام حج بود. مثلا به هنگام احرام، عطرهاي خوشبو استفاده مي كرد؛ در حالي كه چنين كاري به هنگام احرام، به هيچ وجه جايز نيست. هم چنين در نماز عيد فطر و عيد قربان، اذان و اقامه خواند؛ در حالي كه همه ي مؤمنان مي دانستند كه پيامبر تأكيد فرموده بود: «خواندن اقامه و اذان در نمازهاي عيد فطر و عيد قربان لازم نيست و نبايد خوانده شوند.»

معاويه هم چنين خطبه هاي نماز عيد فطر را بر خلاف سنت رسول خدا، پيش از نماز خواند و اين روش را هم چنان ادامه داد. پيامبر و جانشين بر حق او حضرت علي (ع)، معتقد بودند: «كسي كه امير و حاكم مردم مي شود، بايد زندگي ساده اي داشته باشد. و لباس هايي بپوشد كه ديگر مردم به تن مي كند.» خليفه هاي اول و دوم - ابوبكر و عمر - نيز به همين روش رفتار مي كردند. اما معاويه نه تنها زندگي شاهانه اي داشت، بلكه

لباس هاي حرير - كه براي مردان حرام بود - اشرافي و گران قيمت مي پوشيد و در ظرف هاي طلا و نقره آب مي نوشيد و غذا مي خورد؛ در صورتي كه هر دوي اين اعمال از سوي رسول اكرم به شدت نهي شده بود.

معاويه علاوه بر اين ها، كساني را با كيسه هاي زر و سيم مي فريفت تا حديث هاي پيامبر خدا را تغيير دهند. و حديث هاي ديگري به وجود آوردند. براي اين كار دانشمندان، اديبان و نويسندگان زيادي را هم اجير كرده بود. آن ها حديث هايي را هم كه درباره ي علي (عليه السلام)و اهل بيت باقي مانده بود، تغيير مي دادند و يا كم رنگ مي كردند. معاويه در نامه هايي به اميران خود و فروخته اي كه خود بر سر مقام ها گماشته بود، مي نوشت كه نسبت به تغيير حديث ها و ساختن و پرداختن حديث هاي جديد و جعلي، همه ي سعي و تلاششان را به كار گيرند. در نامه اي به آن ها نوشت:

«همه ي راويان و شاعراني را كه طرفدار عثمانند و درباره ي او شعر مي سرايند و سخن مي گويند، شناسايي كنيد و آن ها را فرا بخوانيد و احترامشان كنيد و هر چه

[صفحه 104]

خواستند، به آن ها بدهيد و از نظر مال و ثروت بي نيازشان كنيد. در بين مردم از آن ها به خوبي و بزرگي و با احترام ياد كنيد تا ارجمند و محبوب شوند. از هر تبليغي كه براي محبوبيت آن ها در بين مردم لازم است، استفاده كنيد تا حرف هايشان مورد قبول قلب هاي مردم واقع شود. نام اين راويان، شاعران و همين طور روايت ها و حديث هايي را كه درباره ي عثمان و پدر من و خود من نقل مي كند - همه را - بنويسيد و براي من بفرستيد.»

اين گونه راويان خدانشناسي كه فقط به خاطر

جاه، مقام و مال دنيا كار مي كردند و براي به دست آوردن آرزوهاي پست دنيوي دست به اين كار زشت مي زدند، كم كم به سوي معاويه جذب شدند و با نوشتن روايت ها و ساختن حديث هاي جعلي و ساختگي درباره ي عثمان و ابوسفيان و معاويه، ثروت هاي هنگفت و كلاني به دست آوردند. ديگران نيز وقتي ديدند كه اين كار ثروت بادآورده اي با خود به همراه دارد، به آن ها پيوستند و اين كار در همه جا فراگير شد و تا مدت زيادي به دستور معاويه ادامه يافت؛ به طوري كه روايت ها و حديث هاي جعلي مربوط به عثمان آن قدر زياد شد كه خود معاويه هم به بيم و هراس افتاد و فكر كرد: «مبادا مردم به قلابي بودند اين روايت ها و حديث ها پي ببرند!»

براي همين به گويندگان، نويسندگان و شاعران خود فروخته اش دستور داد تا درباره ي ابوبكر، عمر و ديگر صحابه ي پيامبر نيز حديث هايي بسازند و بنويسند. او در نامه اي به نويسندگان، گويندگان و سازندگان اين حديث ها و روايت هاي دروغين و ساختگي نوشت:

«هر حديثي كه درباره ي ابوتراب [29] ديديد و شنيديد، حديثي درباره ي رد آن بسازيد. مبادا حديثي را از قلم بيندازيد و حديثي در رد آن نسازند!»

طبق اين فرمان معاويه، نويسندگان و گويندگان شيطان صفت، دست به كار شدند و حديث هاي قلابي زيادي در رد حديث هايي كه از زبان پيامبر خدا درباره علي (عليه السلام) مانده بود، ساختند. هم چنين در رد حديث هايي كه براي حسن و حسين و ديگر اهل بيت پيامبر وجود داشت، چنين كردند. مثلا در برابر اين حديث

[صفحه 105]

معروف پيامبر كه فرموده بود: «حسن و حسين دو سرور جوانان بهشتند!»

اين حديث جعلي را درباره ي عمر و

ابوبكر ساختند: «ابوبكر و عمر دو سرور جوانان بهشتند! [30].

و نيز اين حديث جعلي را درباره ي عثمان ساختند كه: «ملائك از عثمان حيا مي كنند!»

معاويه با همه تلاشي كه براي از بين بردن سنت پيامبر و گوشه گير ساختن اهل بيت كرد، نتوانست موفقيت چشمگيري به دست آورد؛ زيرا امام حسن چنان روزهايي را پيش بيني مي كرد و مي دانست كه معاويه با شخصيت خبيثي كه دارد، دست به چنين كارهاي خطرناك، زشت و خيانت كارانه اي خواهد زد. براي همين، در مدينه به كمك ياران راستينش در برابر چنين حركت هايي به شدت مقاومت نشان داد و مردم را با سخنان پربار خود - در برابر آن توطئه ها - بيمه ساخت. او با آن بيان زيبا و رسايش، تاثير شگفتي بر قلب هاي مردم گذاشت؛ به طوري كه به تدريج و به مرور زمان، مردم مسلمان دانستند و دريافتند كه احكام درست ديني و مسايل فقه اسلام را فقط از زبان فززندان عزيز پيامبر در مدينه مي توان آموخت؛ يعني در مكتب امام حسن مجتبي و برادرش حسين.

امام حسن لحظه اي آرام و قرار نداشت. روز و شب تلاش مي كرد. او كساني را به شهرهاي مختلف مي فرستاد تا به كارهاي مردم رسيدگي كنند و آن ها را از توطئه هاي شوم معاويه و ديگر حكام اموي آگاه سازند. معاويه وقتي ديد كه نمي تواند بين خود وامام حسن و ياران علي جنگي راه بيندازد و آن ها را قلع و قمع كند، تصميم گرفت تا از طريق بي اعتبار ساختن حديث هاي باقيمانده از رسول خدا و ساختن و پرداختن حديث هاي جعلي جديد، اهل بيت را در بين مردم خوار و ذليل گرداند و بني اميه را گرامي و عزيز بدارد؛

اما به ياري خدا و با تلاش هاي شبانه روزي امام حسن و ياران صديقش، او نتوانست كاري از پيش ببرد و هم چنان مثل سابق، از وجود شريف آن حضرت در مدينه ترس و وحشت داشت. او همواره در پي فرصتي بود تا بتواند آن حضرت را به شهادت برساند.

[صفحه 106]

معاويه به خوبي مي دانست كه تا وقتي حسن زنده است، حكومت پوشالي او در معرض خطر سقوط قرار دارد. براي همين، نقشه ي قتل آن حضرت را مي كشيد و به دنبال فرصتي بود تا نقشه ي شومش را جامه ي عمل بپوشاند. غافل از اين كه با شهادت امام حسن، افكار بلند و پربار آن حضرت در قلب هاي مردم زنده مي ماند و حسين، برادر حسن، راه او را دنبال خواهد كرد؛ چندان كه سد راه او در رسيدن به هدف هاي نفساني و آرزوهاي شيطاني و خار چشم او و ديگر حكام اموي خواهد شد!

امام علاوه بر آموزش و پرورش مردم و آموختن علم و دانش و مسايل مذهبي و فقهي به آن ها، طوري در بين مردم زندگي مي كرد كه عزيز دل هاي مردم و محبوب مؤمنان شده بود. اين محبوبيت روز به روز افزايش مي يافت. امام در انجام كارهاي نيك و خداپسندانه سرمشق مردم بود. امام با وجود كارهاي زيادي كه داشت و هيچ فرصتي براي او باقي نمي گذاشتند، اما از هيچيك از وظيفه هاي كه خود در برابر خانواده و مردمش غافل نمي شد. حتي به حرف هاي نيازمندي كه از در خانه اش مي گذشت و از او درخواست كمك مي كرد، با دقت تمام گوش مي داد و آن گاه نيازش را بيش از آنچه درخواست كرده بود، برآورده مي ساخت. مهرباني و خوشرويي آن حضرت،سيماي مهربان و همواره متبسم پيامبر

گرامي اسلام را در قلب هاي مردم زنده مي كرد. به راستي هم امام حسن مثل جدش رسول خدا بود و هم چون او زندگي مي كرد و راه و روش او را در زندگي به كار مي بست.هرگز فقيري از در خانه ي او با دست خالي بر نمي گشت. آن حضرت در بخشندگي، مهرباني و دستگيري از مستمندان و نيازمندان، زبانزد خاص و عام شده بود.

روزي از آن حضرت پرسيدند: «اي حسن بن علي! چه طور است كه هيچ نيازمندي، نااميد از در خانه ات بر نمي گردد؟»

امام در پاسخ فرمود: «همه ي ما به نوعي نيازمند و مستمنديم. من هم مانند ديگران، نيازمند درگاه خدايم. همان گونه كه من ميل ندارم از درگاه خداوند

[صفحه 107]

نااميد و دست خالي برگردم، دلم نمي خواهد نيازمندي را نااميد و دست خالي از در خانه ام برگردانم. خداوند اين همه نعمت به ما عطا فرموده است. پس بر ماست كه از اين نعمت ها به ديگران هم ببخشيم. من هميشه مي ترسم و بيم دارم كه اگر نياز نيازمندي را برآورده نكنم و او دست خالي از در خانه ام برود، خداوند هم مرا دست خالي از درگاهش براند!»

و آن گاه افزود: «انسان وقتي جوانمرد است كه مورد سؤال و درخواست واقع شود و از او نيازي طلب شود. اين سعادتي است براي انسان كه بتواند نياز نيازمندي را برآورده سازد. خداوند به بندگان بخشنده اش بهشت را وعده داده است و براي بخيلان،جهنم را آماده ساخته است. آن كس كه داشته باشد و دست بخشنده نداشته باشد و نياز نيازمندي را برآورده نكند، نه مسلمان است و نه از ما.»

و باز فرمود: «وقتي كسي، نيازش را پيش ما مي آورد و ما آن را برآورده مي كنيم،

بايد خدا را شكر كنيم و سپاس بگوييم و از آن نيازمند هم متشكر باشيم كه ما را شايسته ي اين كار خير و بذل و بخشش قرار داده است. بدانيد كه بخشش و خير واقعي آن است كه بدون سؤال و درخواست فرد نيازمند باشد. چون آنچه را كه پس از درخواست نيازمند به او مي دهي، آن بخشش را در برابر آبروي او پرداخته اي!»

امام با اين همه بخشندگي، اما همواره نيازمندان را نيز پند مي داد كه جز در موارد مهم و حياتي، دست نياز به سوي ديگران دراز نكنند و آبرويشان را با اين كار نريزند او مي فرمود: «براي مسلمان، درخواست كمك شايسته نيست، جز در سه حالت: بدهكاري سنگين؛ فقري كه انسان را به خاك مذلت بنشاند؛ پرداختت خونبها و يا بدهكاري كه انسان در پرداخت آن درمانده باشد و جز با كمك ديگران، نتواند مشكل خود را حل كند!»

امام در مورد هديه گرفتن و هديه دادن مي فرمود: «وقتي كسي هديه اي به شما مي دهد، بكوشيد با هديه اي گرانبهاتر و با ارزشمندتر، كار او را جبران كنيد! نيكي را با

[صفحه 108]

نيكي بيش تر پاسخ دهيد!

همه ي رفتار و كردار و گفتار امام، سرمشقي بزرگ براي مسلمانان بود. وقتي به نماز مي ايستاد، بند بدن بدنش مي لرزيد.وقتي حرف از مرگ و روز قيامت به ميان مي آمد، به شدت مي گريست. وقتي براي برگزاري نماز وضو مي گرفت، بندهاي استخوانشان به هم مي خورد و رنگ از چهره ي مباركش مي پريد. وقتي علت تغيير حالش را مي پرسيدند، مي فرمود: «وقتي انسان در برابر پيشگاه خداوند بزرگ مي ايستد، بايد همين طور بشود. بايد رنگش بپرد و از خوف پروردگار بگريد!»

امام به شدت فروتن و متواضع بود و

هيچ وقت بر كسي فخر نمي فروخت و تكبر نمي ورزيد. حتي با گدايان و بيچارگان بر سر يك سفره مي نشست و غذا مي خورد. يك بار كه سواره از جايي مي گذشت، جمعي از تنگدستان و فقيران را ديد كه بر زمين نشسته بودند و زيراندازي هم نداشتند. تابستان بود. هوا گرم بود. آن مستمندان در زير سايه ي درختي روي زمين نشسته بودند و تكه هاي نان خشكي را كه در پيش رو داشتند، مي جويدند. امام خواست بگذرد و برود، اما حس كرد كه اگر اين كار را بكند، ممكن است دل آن مستندان از او بشكند و گمان برند كه او به خاطر فقرشان دور شد و كسر شأن خود دانست كه به آن ها نزديك شود. اين بود كه مركبش را به سوي آنان راند. وقتي جلوتر رفت، به آن ها سلام كرد و آنها به او تعارف كردند كه از مركب پايين بيا و در كنار ما بنشين و نان بخور!

امام تعارف صميمانه و صادقانه ي آن ها را پذيرفت. از مركبش پياده شد و رفت و در كنار آن ها نشست. آن ها گفتند: «اي پسر دختر رسول خدا! بفرما و با ما صبحانه بخور!»

هر چند كه از وقت صبحانه گذشته بود و امام ميلي هم به خوردن نداشت، اما دعوت آن ها را پذيرفت و تكه نان خشكي را برداشت و شروع به خوردن كرد. سپس اين آيه را خواند: «ان الله لايحب المستكبرين.» [31].

امام درست مثل آن مستمندان بيچاره روي خاك نشست و با آن ها نان خشك

[صفحه 109]

خورد. پس از خوردن صبحانه، آن ها را به خانه اش دعوت كرد و از آن ها خواست كه براي صرف ناهار در خانه اش بمانند. آن ها هم دعوت

امام را پذيرفتند و براي ناهار ماندند. امام در خانه از آن ها به گرمي پذيرايي كرد. سپس به همه ي آن ها لباس و پول كافي داد. وقتي همه ي آن ها خرسند، راضي و خشنود از خانه ي امام بيرون رفتند، امام رو به نزديكانش كرد و فرمود: «به راستي كه كار آن ها بسيار برتر و بزرگ تر از كار من بود. زيرا آن ها مرا به همه ي آنچه كه داشتند، دعوت كردند و به غير از آن چند تكه نان، چيز ديگري نداشتند. ولي ما بيش از آنچه كه به آن ها بخشيديم، باز هم داريم. پس با اين حساب، كار آن ها ايثار است و كار ما نيست!»

[صفحه 113]

مدينه، شهر آرزوها

وقتي امام به سوي مدينه رفت، معاويه كه ديگر خيالش از طرف آن حضرت راحت شده و تسلط كاملش بر عراق به دست آورده بود، شروع به آزار و اذيت مردان حق و طرفداران علي عليه السلام كرد. او با تغييراتي كه در احكام الهي به وجود مي آورد روز به روز بر تعداد مخالفان خود مي افزود؛ به طوري كه افراد زيادي از مردان حق و حتي كساني كه با معاويه بيعت كرده و زير فرمانش بودند و در دستگاه اموي خدمت مي كردند، از او بريدند و به سوي مدينه رهسپار شدند تا در زير بيرق اسلام نفس بكشند. از آن جمله ابودردا، قاضي معروف دمشق بود. كم كم مدينه به عنوان پايگاهي براي پناهندگان سياسي درآمد و هر كس كه از ظلم و ستم معاويه به تنگ مي آمد، به سوي مدينه مي رفت و در پناه امام حسن

[صفحه 114]

قرار مي گرفت. امام با تمام توانش از اين گونه افراد حمايت مي كرد و پناهشان مي داد. همه ي كساني كه آرزوي

سقوط بني اميه و به روي كار آمدن حق و حقيقت را در دل مي پروراندند، به سوي مدينه رهسپار مي شدند. مدينه شهر آرزوهاي مردان خدا شده بود. آن ها مثل پروانه هاي عاشق، برگرد شمع وجود امام مي چرخيدند و امام با قلب و روح بزرگش بر قلب هاي تشنه ي آن ها نور مي بخشيد و شور و اميد مي داد. يكي از كساني كه به مدينه پناه آورده و در زير علم حمايت امام حسن قرار گرفته بود، سعيد بن ابي سرح كوفي، از دوستداران اهل بيت بود. او به خاطر مخالفت هاي شديدي كه با حكومت معاويه داشت، مورد غضب زياد بن ابيه - استاندار كوفه - قرار گرفته بود. زياد دستور داده بود كه او را دستگير كنند. اما او از كوفه گريخته و به مدينه پناهنده شده بود. يك روز سعيد پيش امام نشسته بود و از ظلم و ستم هايي كه بر او و مردم كوفه رفته بود؛ سخن مي گفت. ناگاه قاصدي آمد و خبر آورد كه زياد در كوفه، مال و اموال سعيد را مصادره كرده، خانه اش را آتش زده و با خاك يكسان كرده، زن و فرزندانش را نيز دستگير و زنداني كرده است.شرط آزادي آن ها را هم بازگشت و تسليم سعيد به كوفه قرار داده است.

زياد بن ابيه كسي بود كه معاويه او را به پدر خود ابوسفيان نسبت داده، سپس برادر خود خوانده و او را به استانداري شهر كوفه گمارده بود. اين كار معاويه از حركت هاي بسيار زشت سياسي او بود كه در دوران خلافتش انجام داد و با مخالفت هاي زيادي هم روبه رو شد. گروهي از صحابه ي پيامبر به آن شديدا اعتراض كردند. امام حسن

و برادرش حسين نيز از جمله كساني بودند كه به شدت با اين حركت زشت سياسي معاويه به مخالفت و اعراض برخاستند. گروهي از صحابه ي پيامبر در نامه اي اعتراض آميز به معاويه نوشتند:

«طبق فرمايش رسول خدا، زنازاده، متعلق به مادر است و زناكار بايد سنگسار شود. زياد كه يك زنازاده است، بايد به نام مادرش زياد بن سميه ناميده شود و نه

[صفحه 115]

زياد بن ابوسفيان؛ زيرا ابوسفيان از جمله كساني بود كه با سميه رابطه ي نامشروع داشت!»

امام حسن و برادرش حسين نيز هر كدام نامه هاي جداگانه اي براي معاويه و زياد بن سميه نوشتند و به اين مطلب شرم آور اعتراض كردند. حسين در نامه اش به معاويه نوشت: «اي معاويه! آيا تو ادعاي برادري با زياد بن سميه را داري؟ زياد پسر سميه است كه بر بستر زنا به دنيا آمده است. تو گمان مي كني كه او پسر پدر توست. در صورتي كه پيامبر گرامي اسلام فرموده است كه فرزند بر بستر زنا به دنيا آمده، متعلق به مادر است و زناكار بايد سنگسار شود. تو سنت پيامبر را زير پا نهادي و از هوا و هوس خود پيروي كردي و زياد را بر مردم مسلمان بصره و كوفه مسلط ساختي!»

حال، همين زياد بن ابيه در كوفه شروع به آزار و اذيت دوستداران اهل بيت كرده بود. اموال سعيد را مصادره كرده، خانه اش را آتش زده و خانواده اش را هم زنداني كرده بود. امام از شنيدن خبر اين حركت زشت زياد، به شدت ناراحت و نگران شد. با عصبانيت برخاست، قلم و كاغذ آورد و نامه اي خطاب به زياد نوشت. امام در نامه اش با كلامي، استوار و محكم، زياد

را مورد خطاب قرارداد و ضمن حمايت از سعيد، زياد را به امر به معروف و نهي از منكر فراخواند و در نامه اش با او از موضع قدرت برخورد كرد. نامه ي امام خطاب به زياد چنين بود:

«تو يكي از مسلمانان را در مورد خشم و غضب خود قرار داده و در آزار او كوشيده اي! در حالي كه سود او سود مسلمانان و ضرر به او ضرر به مسلمانان است. خانه اش را ويران و اموالش را مصادره كرده اي. اين ها بس نبود كه خانواده اش را هم به زندان انداخته اي؟! وقتي اين نامه به تو مي رسد، فورا خانه ي سعيد را درست كن و اموالش را به او بازگردان. خانواده اش را هم در اولين فرصت آزاد كن. ميانجيگري مرا درباره ي او بپذير تا پاداش و جزاي نيك به تو برسد!»

زياد كه نه تنها زنازاده، بلكه مردي پست فطرت بود و از سوي معاويه به يك

[صفحه 116]

مقام رفيع و بلند دنيوي رسيده بود، فراموش كرد كه چه شخصيت مهمي براي او نامه نوشته و او را مورد خطاب قرار داده است. كبر و غرور و مقام كاذب دنيوي نگذاشت تا بفهمد كه چه سعادتي به او روي آورده و چه شخصيتي برايش نامه نوشته است. شخصيت مهرباني كه در پايان نامه اش حتي براي فرد فاسدي مانند او، وعده ي جزاي نيك داده بود. زياد از لحن نامه ي امام - كه از موضع قدرت نوشته شده بود - به جاي آن كه بر سر عقل بيايد و پس از توبه، به فرموده ي آن حضرت عمل كند، به شدت خشمگين شد و جواب زشت و گستاخانه اي براي امام نوشت. جوابي كه در آن ذات

پليد خود را آشكار ساخت و لعنت ابدي خدا را براي خود خريد. از يك زنا زاده ي نابكار جز اين هم انتظار نمي رفت. نامه ي زياد خطاب به امام چنين بود:

«از زياد بن ابي سفيان به حسن بن فاطمه.

نامه ات به دستم رسيد و آن را خواندم. چرا نام خود را قبل از نام من نوشته بودي؟ در حالي كه من بر سر مقام و قدرتم؛ اما تو نيازمندي هستي كه از من تقاضاي بخشش سعيد را كرده اي. تو كه از مردم عادي و معمولي هستي، به چه حقي و با چه جرأتي مثل يك حاكم قدرتمند به من فرمان مي دهي واز مرد خائني كه به تو پناه آورده است و تو پناهش داده اي حمايت مي كني؟! آيا نمي داني كه تو خود نيز با حمايت و پناه دادن به او، مجرم به حساب مي آيي؟ به خدا سوگند كه اگر سعيد را در ميان پوست و گوشت خود هم پنهان كني، نمي تواني از او محافظت كني. بدان كه من اگر به تو دست يابم، ملاحظه ي هيچ چيز را نخواهم كرد و گوشت تو را لذيذترين گوشت براي خوردن مي دانم. پس، هر چه زودتر سعيد را رها كن. اگر او را ببخشم، به خاطر ميانجيگري تو نيست و اگر او را بكشم، به جرم صحبت او با پدر توست!»

زياد بن ابيه نوشتن چنين نامه اي، روح خبيث خود را نشان داد. او زنازاده اي بود كه در پستي و فرومايگي و تكبر و بي عفتي يگانه بود و امام او را به خوبي مي شناخت. براي همين هم نامه اش را آن گونه نوشته و از جايگاه قدرت و بالا او

[صفحه 117]

را مورد خطاب قرار داده و

شخصيت او را به چيزي نگرفته بود.

امام وقتي نامه ي توهين آميز زياد را خواند، دست از حمايت سعيد بن ابي سرح برنداشت. نامه اي براي معاويه نوشت و نامه ي سراسر توهين زياد را هم به آن ضميمه كرد و براي او فرستاد. از او خواست تا جلو افسار گسيختگي زياد را بگيرد و امنيت سعيد را به او بازگرداند. معاويه كه مردي باهوش،زيرك و سياستمدار بود و شخصيت امام را هم به خوبي مي شناخت و مي دانست كه در افتادن با آن حضرت به سود او و حكومتش نيست، نامه اي به اين مضمون براي زياد نوشت:

«حسن بن علي! نامه اي برايم نوشته است و نامه اي را هم كه تو براي او نوشته بودي، ضميمه ي نامه اش كرده است. من از اين برخورد احمقانه تو در شگفتم. البته مي دانم كه تو اين خصلت ها را از مادرت، سميه به ارث برده اي و همان خصلت ها تو را بر آن داشته است كه آن چنان نامه اي براي حسن بن علي بفرستي و در آن به پدرش دشنام بدهي. در صورتي كه به جان خودم سوگند تو در گناه و فساد، سزاوارتري. اين كه حسن نام خود را پيش از نام تو نوشته است، حق دارد؛ او مقام والايي دارد. اگر او نام خود را پيش از نام تو بنويسد، از مقام تو چيزي كم نمي شود. اگر عقلت را خوب به كار بيندازي، متوجه مي شوي كه او حق دارد، در نامه اش به تو فرمان بدهد و خود را براي آزادي سعيد واسطه قرار دهد. اگر تو شفاعت و ميانجيگري او را نپذيرفته اي، افتخار بزرگي را از دست داده اي؛ زيرا او از هر نظر و از هر

جهت، والاتر از تو است. تا اين نامه به دستت رسيد، خانواده ي سعيد را آزاد كن؛ خانه اش را بساز و تحويلش بده. اموالش را هم به او بازگردان. ديگر كاري به كار او نداشته باش و مزاحمش مشو! من به جز اين نامه، نامه اي هم براي سعيد نوشته ام و در آن، آزدي اش را به او خبر داده و گفته ام اگر دلش خواست، در مدينه بماند، و گرنه مي تواند به شهر خودش برگردد.

اي زياد! واي بر تو كه حسن را به مادرش نسبت داده اي و قصد جسارت و گستاخي داشته اي. تو او را به كدام مادر نسبت مي دهي؟ اگر تو آگاه، عاقل و

[صفحه 118]

صاحب فكر و انديشه ي سالم بودي، بايد مي دانستي كه اين نسبت كه تو به نظر خودت براي توهين كردن به او نوشته اي و او را پسر فاطمه ناميده اي، بزرگترين و والاترين افتخار براي او است؛ زيرا مادر او، فاطمه، دختر رسول خداست. آيا اين را نمي داني؟»

[صفحه 121]

گرگ در لباس ميش

معاويه با آن كه در هر گوشه و كنار كشور پهناور اسلامي - كه شمال عراق، حجاز، ايران و شامات مي شد - به آزار و اذيت دوستداران اهل بيت مي پرداخت و دستور مي داد كه دوستداران اهل بيت را از كارهاي مملكتي، چه كوچك و چه بزرگ بر كنار كنند و خانه هاي دوستداران علي را بر سرشان خراب سازند، اما در ظاهر، چنان رفتار مي كرد تا مردم گمان برند كه ميانه ي امام با او خوب و صميمانه است. او شايعه هايي مي ساخت و در آن ها به دوستي بين بني هاشم و بني اميه، حسن و معاويه اشاره مي كرد. اما امام حسن بيدار و هشيار بود. او يك يك توطئه هاي معاويه

را در هم مي ريخت و نقشه هاي شوم او را يك به يك نقش بر آب مي كرد. مخالفت خود را نسبت به حكومت مستبدانه معاويه چه مستقيم و

[صفحه 122]

چه غير مستقيم نشان مي داد هر جا كه ياران و فداييان خود فروخته ي معاويه را مي ديد، زبان به اعتراض مي گشود و كارهاي زشت آنان را گوشزد مي كرد. كم ترين ملاحظه اي هم در اين باره از خود نشان نمي داد.

معاويه براي آن كه مردم ساده دل را بفريبد و آن ها را در اين گمان اندازد كه ارتباط او با امام حسن و بني هاشم خوب است، مروان بن حكم - فرماندار مدينه - را پيش عبدالله بن جعفر فرستاد و دختر او را براي يزيد - پسر معاويه - خواستگاري كرد. معاويه خوب مي دانست كه اگر اين ازدواج سر بگيرد، نظر مردم به كلي نسبت به او عوض مي شود و پايه هاي حكومت بني اميه نيز محكم تر مي شود. عبدالله بن جعفر بدهي هاي زيادي داشت و محتاج بود. مروان بن حكم تصميم گرفت كه از اين موضع به سود خود و معاويه بهره برداري كند. معاويه به او سفارش كرده بود كه او در مورد مهريه ي دختر حد و اندازه اي قايل نشود و هر قدر كه پدر دختر خواست، به او بدهد. مروان بن حكم با عبدالله بن جعفر صحبت كرد و او به قول داد كه اگر دخترش را به ازدواج يزيد درآورد، تمام بدهي هاي او بپردازد و زندگي خوب و شاهانه اي براي او و خانواده اش ترتيب دهد.

عبدالله بن جعفر در برابر وعده هاي فريبنده ي مروان كمي انديشيد و سپس گفت: «من نمي توانم به تنهايي در امري به اين مهمي نظر بدهم.بايد با بزرگ بني هاشم، يعني امام

حسن مجتبي مشورت كنم!»

مروان مجلس بزرگي آراست. بزرگان بني اميه و بني هاشم را به آن مجلس فراخواند و جاي حسن بن علي را در صدر مجلس تعيين كرد. وقتي همه جمع شدند و امام حسن نيز در جايگاه خويش نشست، مروان بن حكم كه همه چيز را با چشم هاي دنيوي اش مي ديد و گمان مي كرد كه پول و ثروت و مقام، حلال همه ي مشكلات است، با اطمينان خاطر از اين كه بني هاشم تن به اين ازدواج سياسي خواهد داد، پيشنهاد خود را درباره ي خواستگاري از زينب - دختر عبدالله بن جعفر

[صفحه 123]

- براي يزيد بن معاويه، در مجلس مطرح كرد. مروان پيش خود فكر مي كرد: «چه كسي است كه آرزو نكند دخترش، عروس خليفه ي كشور اسلامي بشود.»

او در پي طرح پيشنهادش افزود: «بنا به دستور شخص معاويه، پدر دختر مي تواند مهريه ي دخترش را هر قدر كه ميل دارد، تعيين كند و هيچ مشكل و محدويتي در اين باره وجود ندارد. ضمن آن كه معاويه قبول كرده است كه همه بدهي هاي عبدالله بن جعفر را بپردازد. همگي بدانيد كه اگر اين ازدواج سر بگيرد، صلح و آرامشي هميشگي بين بني اميه و بني هاشم برقرار خواهد گشت، كينه ها و دشمني ها به دوستي ها و مهر و صفا تبديل خواهد شد!»

امام حسن كه به منظور مروان و توطئه شوم معاويه و حقه ي تازه او پي برده بود، به فكر فرو رفت و پاسخي نداد. او اجازه داد كه مروان بن حكم، همه ي كوشش خود را در جهت خواستگاري زينب براي يزيد به كار برد. مروان بن حكم كه براي رسيدن به هدف خود خيلي عجله داشت، به خيال خود سكوت مجلس را به

موافقت بزرگان بني هاشم در اين امر تعبي كرد. در نتيجه گستاخ تر شد و شروع به مداحي يزيد بن معاويه كرد.

- همه مي دانيد كه يزيد بن معاويه، جواني رعنا و بي همتاست، ابرهاي آسمان به بركت وجود او مي بارند و زمين را بارور مي سازند. آري! دختري كه با چنين جوان رعنا و پاكي ازدواج كند، افتخاري بزرگ و هميشگي نصيب خود و خاندانش خواهد كرد. اين ازدواج به راستي افتخاري بزرگ است كه نصيب اين دختر و نصيب بني هاشم خواهد شد!

در اين لحظه امام حسن با آرامش و متانتي كه فقط از او برمي آمد، از جاي برخاست و شروع به صحبت كرد. او با چند جمله ي پربار، همه ي رشته هاي مروان را پنبه كرد و نيت پليد معاويه و او را در اين خواستگاري سياسي، براي جمع در مجلس فاش ساخت و جواب دندان شكني هم به حرف ها و مدح هاي مروان درباره ي يزيد داد.

اي مروان بن حكم! تو گفتي كه مهريه ي زينب هر قدر كه باشد، معاويه خواهد

[صفحه 124]

پذيرفت. دليل اين كار چيست؟ نمي داني و مگر يادت رفته است كه ما، در ازدواج هايمان از سنت پاك رسول خدا پيروي مي كنيم و هرگز از حدي كه رسول خدا براي مهريه تعيين فرموده است، تجاوز نمي كنيم؟ رسول خدا مبلغ پانصد درهم براي مهريه تعيين فرموده است، و ما كه پيرو سنت آن حضرتيم، مهريه اي از آن بيش تر نه مي دهيم و نه مي گيريم.

امام نگاهي به جمع انداخت و سپس اين گونه ادامه داد:

- مروان! تو مگر نمي داني كه هرگز سابقه نداشته است، ما بني هاشميان بدهي هاي خودمان را با مهريه ي دخترانمان بپردازيم؟! مگر نمي داني كه اين كار زشت است و توهين به امر مقدس ازدواج؟!

امام لحظه اي

مكث كرد و مروان بن حكم با دهان باز از تعجب به امام چشم دوخت. با شنيدن سخنان اوليه ي امام گمان مي كرد كه آن حضرت با اصل ازوداج زينب و يزيد مخالفتي ندارد و انتقادش فقط به ميزان مهريه است كه نمي خواهد بني هاشم سنت شكني كند و بدعت بدي بگذارد. امام ادامه داد:

- اي مروان بن حكم! اگر نمي داني، بدان كه اگر دشمني و كينه اي بين بني هاشم و بني اميه وجود دارد، نه براي مال دنيا كه براي حق و خداست. پس به خاطر چنين وعده هاي دنيايي، ما با بني اميه آشتي و صلح نخواهيم كرد. اين كه گفتي در اين ازدواج، بيش ترين افتخار نصيب بني هاشم مي شود، حرفي بيهوده و نسجيده و از سر ناداني، كبر و نخوت است. اگر خلافت بر نبوت برتري داشت، حق با تو بود و در آن صورت، بيش ترين افتخار نصيب بني هاشم مي شد؛ اما هم تو مي داني و هم همه ي ما مي دانيم كه نبوت بر خلافت برتري دارد. آن هم بر خلافتي كه به ناحق به بني اميه رسيده است. پس در اين ازدواج، افتخار و عزت نصيب بني اميه مي شود و نه بني هاشم. در واقع، بني هاشم حتي عزتش را هم از دست خواهد داد.

امام پس از مكثي كوتاه فرمود: «اين كه گفتي باران به خاطر يزيد شراب خوار مي بارد، حرف مضحكي است و مزاحي بيش نيست و باران به خاطر اهل بيت

[صفحه 125]

رسول خدا مي بارد. اين را خود معاويه نيز به خوبي مي داند. تو هم مي داني!»

ناگاه همهمه اي در بين جمع مجلس درگرفت. كساني كه از سوي بني اميه آمده بودند، با ناراحتي اعتراض كردند. امام دست هايش را بالا برد و آن جمع را به سكوت دعوت كرد. سپس

فرمود: «ما براي زينب، خواستگاري از پيش داشته ايم.ما زينب را به عقد پسر عمويش قاسم بن محمد بن جعفر در آورده ايم.

يكي از زمين هاي زراعتي خودم را در مدينه به عنوان مهريه ي او قرار داده ام. اين مزرعه همان مزرعه اي است كه معاويه مي خواست به ده هزار دينار از من بخرد و من نفروختم. بي شك اين مزرعه، نياز زينب و همسرش و همين طور مشكلات خانواده اش را بر طرف خواهد كرد.»

مروان بن حكم با گوش هاي آويخته و با قلبي شكسته و مأيوس، مهمانان را بدرقه كرد. سپس براي معاويه پيغام فرستاد كه در اين خواستگاري سياسي، شكست خورد. اما معاويه از پا ننشست و نقشه اي ديگر كشيد. اين بار شخصي به نام ابن خديج را به خدمت امام فرستاد، تا يكي از دخترها و يا خواهرهاي آن حضرت را براي يزيد خواستگاري كند. ابن خديج به مدينه رفت، به خدمت امام حسن رسيد و اين مطالب را با حضرت در ميان گذاشت. امام بدون آن كه كم ترين مخالفت و يا ناراحتي از خودش نشان دهد، با خونسردي تمام فرمود: «ما دخترها و خواهرهاي خودمان را در انتخاب شوهر آزاد مي گذاريم. آن ها مي توانند با هر كسي كه بخواهند، ازدواج كنند!»

ابن خديج خوشحال از اين كه اگر دختر امام با اين ازدواج موافق باشد، امام مخالفتي نخواهد كرد، پيش دختر آن حضرت رفت و امر خواستگاري يزيد از او را مطرح كرد. دختر امام در پاسخ ابن خديج گفت: «به خداوند سوگند كه اين كار هرگز انجام نخواهد شد؛ زيرا معاويه در بين ما مسلمانان، مثل فرعون است و در رفتار و كردار، از فرعون پيروي مي كند او مردان مؤمن را مي كشد و...»

ابن خديج حيرتزده از اين پاسخ

قاطع، نزد امام برگشت و گفت: «اي فرزند رسول خدا! دخترت نه تنها خواستگاري يزيد را نپذيرفت، بلكه از معاويه و يزيد

[صفحه 126]

بد گفت و كارهاي معاويه را به كارهاي فرعون تشبيه كرد. او را پيرو فرعون ناميد!»

امام كه دختر خود را به خوبي مي شناخت و مي دانست كه او چنين پاسخي به خواستگار يزيد خواهد داد، ابن خديج را پيش دخترش فرستاده بود او مي خواست معاويه و يارانش فكر نكنند كه تنها مردان و بني هاشم هستند كه با ازدواج با بني اميه مخالفند. امام به ابن خديج رو كرد. فرمود: «ابن خديج! برو و به معاويه بگو: اي معاويه! از دشمني ما بپرهيز! هم چنين به ياد معاويه بياور كه رسول خدا فرمود: هر كسي كه باخاندان ما دشمني بورزد و آن ها را بيازارد، خداوند در روز قيامت او را با تازيانه هاي آتشين از حوض كوثر دور خواهد ساخت!

ابن خديج با نااميدي پيش معاويه برگشت و شكست خود را در اين خواستگاري به او خبر داد. معاويه در اين نقشه ي شومش هم نتوانست موفقيتي به دست آورد.

يكي از شرطهاي امام در عهدنامه صلح اين بود كه معاويه پس از خودش، جانشيني به عنوان خليفه انتخاب نكند و انتخاب خليفه ي جديد را بر عهده ي مردم بگذارد. معاويه كه همه ي عهدها، قول ها و شرطهاي عهدنامه ي صلح را زير پا نهاده بود، تصميم گرفت كه اين شرط مهم را نيز ناديده بگيرد و در يك همه پرسي عمومي،نظر مردم را درباره ي پسرش يزيد بسنجد. در واقع از آن ها براي يزيد بيعت بگيرد. البته معاويه اهميتي به نظر و رأي مردم نمي داد و بنا به ميل خودش عمل مي كرد. او خواسته هاي خود را با خودخواهي به مردم

تحميل مي كرد. اما در اين مورد خاص فقط مي خواست در ظاهر هم كه شده است،يك همه پرسي تشريفاتي انجام دهد. او اگرچه همه ي موانعي را كه در سر راه حكومتش وجود داشت، از پيش پا برداشته بود، اما مي دانست كه بيعت گرفتن از مردم براي يزيد، كار چنداني آساني نيست و به سادگي انجام نخواهد گرفت. او مي دانست كه عده ي زيادي از مردم با اين تصميم او مخالفت خواهند كرد و مهم ترين و بزرگترين مانع

[صفحه 127]

هم در برابر اين كار، حسن بن علي و سپس برادرش حسين بن علي و آن گاه دوستداران علي و اهل بيت پيامبر هستند.

معاويه به خوبي مي دانست و آگاه بود كه اگر يزيد را به عنوان خليفه ي بعد از خودش معرفي كند، پس از مرگش، مردم كم ترين توجهي به مقام يزيد نخواهند كرد و او نمي تواند مقام خلافت را به طور كامل به دست آورد؛ زيرا يزيد نه سياست، زيركي و هوشمندي پدرش را داشت و نه با راه و رسم حكومت آشنا بود. او از دوران كودكي، نازپروده بار آمده و كودكي و نوجواني خود را در ناز و نعمت گذرانده بود. همه ي كارهايش به وسيله ي نوكران و كلفت هايش انجام مي شد. اكنون نيز جواني عشرت طلب بود كه همه ي وقتش به سگ بازي و شكار و عيش و عشرت با دوستان، مي خوردن و خوشگذارني با شاعران فاسدي مي گذشت كه براي استفاده از سفره ي نعمت خانه ي معاويه - مرتبا دور و بر او مي پلكيدند. لحظه اي نبود كه او با دوستانش بزم عيش و عشرت راه نيندازد. به تنها چيزهايي كه هرگز فكر نكرده بود، خلافت، اداي آدم هاي مؤمن را در آوردن، به

مسجد رفتن و خواندن نماز ريا مانند پدرش بود. خليفه ي مسلمانان يزيد كم ترين توجهي به امر مملكتي از خود نشان نمي داد. علاقه اي هم به اين كار نداشت. ولي خود را مجبور مي ديد كه بعد از مرگ پدرش، خلافت را بر عهده بگيرد؛ چون اگر خلافت را از دست مي داد، ديگر هرگز نمي توانست در كاخ زندگي كند؛ غلام و كنيزهاي فراوان داشته باشد، و يا بزم عيش و نوش به راه اندازد. معاويه مي دانست كه با وجود شخصيت هاي مانند حسن بن علي و برادرش حسين بن علي، كسي به يزيد توجهي نمي كند و او را براي به قدرت رسيدن ياري نمي دهد. از اين رو، او سخت در تلاش بود تا فرزند فاسدش را به كار خلافت علاقه مند سازد و راه و چاه اين كار را به او بياموزد.

معاويه براي رسيدن به اين مقصود، ابتدا مخفيانه نامه هايي به چند تن و از جمله عبدالله بن عباس، عبدالله بن زبير، عبدالله بن جعفر و حسين بن علي نوشت و در آن به جانشيني يزيد - بعد از خود - اشاره كرد و نظر آن ها را جويا

[صفحه 128]

شد. هر يك از اين افراد جواب هاي تند و دندان شكني به او دادند. جواب حسين بن علي تندتر و دندان شكن تر از جواب هاي ديگر بود. او نوشت:

«اي معاويه، پسر ابوسفيان! از خدا بترس و از جانشين قرار دادن پسرت، يزيد - بعد از خود - بپرهيز! بدان كه خداوند همه ي رفتار، كردار و گفتار كم و زياد ما را مي بيند و مي شنود و هيچ كاري از ديد خداوند متعال مخفي نيست. خداوند مثل مردم نيست كه با كوچكترين شكي كه به آن ها

بردي، دستور به كشتنشان مي دهي و عده اي را دستگير و در سياهچال ها زنداني مي كني! فرزند تو كه آرزوي خلافتش را در سر مي پرواني،جواني شراب خوار، سگ باز و عشرت طلب است! تو با بيعت گرفتن از مردم براي او، نه تنها حكومت خودت را محكم تر نخواهي كرد، بلكه آن را نابود خواهي ساخت و مردم و دين خدا را از بين خواهي برد.»

[صفحه 131]

جعده كينه جو

معاويه بسيار كوشيد تا امام حسن (عليه السلام) را به سوي خود بكشاند و از دوستي او با خود سوء استفاده كند. اما امام با تمام نيرو و توانش به مخالفت با معاويه و حكومت ستمگرانه اش ادامه داد. معاويه بسيار كوشيد تا امام را در نظر مردمان خوار و كوچك كند و او را از چشم مردم بيندازد؛ ولي باز هم نتوانست به هدف هاي شيطاني خود دست يابد. هر روزي كه مي گذشت و روز ديگري مي آمد، بر محبوبيت امام در بين مسلمانان افزوده مي شد. معاويه هر توطئه اي كه بر ضد امام حسن و اهل بيت مي چيد، با شكست روبه رو مي شد و نتيجه ي معكوس مي گرفت؛ زيرا توطئه ها به زيان خود او مي شد و آبرويش را مي ريخت؛ پس باز هم روز از نو و روزي از نو مي شد و توطئه اي ديگر و شيطنتي ديگر و

[صفحه 132]

حيله و مكري ديگر بود.

مدينه با وجود امام حسن، حالا ديگر براي معاويه و حكومت ظالمانه و زورگويانه اش خطر بزرگي شده بود. او دورادور و از طريق جاسوس هايش مي شنيد كه تشنگان عشق و حقيقت هر روز از هر سو به جانب مدينه رهسپار مي شوند و در پناه امام حسن (عليه السلام) قرار مي يابند و به آرامش روحي مي رسند. هر روز كه مي گذرد، گروهي

بر ياران راستين امام افزوده مي شود.

معاويه و ياران نابكارش بسيار انديشيدند و ديدند كه براي مقابله با فرزند رشيد پيامبر هيچ راهي ندارند جز آن كه او را از ميان بردارند و خيال خودشان را براي هميشه از سوي آن حضرت آسوده كنند. آن گاه با خيال راحت به حكومت ظالمانه ي خود ادامه دهند و زنجير اسارت بر دست و پاي مسلمانان بزنند. پس، شروع به چيدن توطئه هاي زيادي كردند تا امام را به شهادت برسانند. معاويه بارها و بارها نقشه ي مسموم كردن آن حضرت را كشيد؛ ولي موفق نشد. بارها و بارها امام را مسموم كردند، اما زهر اثر نكرد و امام جان به سلامت به در برد؛ تا اين كه در آخرين بار...

معاويه باز هم دست به توطئه اي ناجوانمردانه زد. او مي دانست كه جز از طريق شهادت امام، نمي تواند از دست مخالفت هاي آن حضرت آسوده بماند. اين بار نقشه اي ماهرانه و نا جوانمردانه تر از همه ي نقشه هاي پيشينش كشيد و آن را به دست مروان بن حكم - فرماندار مدينه - به مرحله ي اجرا گذاشت. معاويه در يك نامه ي كاملا محرمانه و خصوصي از مروان بن حكم خواست تا كار مسموم كردن امام حسن را در اولويت همه ي كارهايش قرار دهد. براي شهادت آن حضرت نقشه اي بينديشد و نتيجه ي انديشه اش را هم به او خبر بدهد.

معاويه در شام و مروان بن حكم در مدينه با مشورت همكاران جاني شان، براي مسموم كردن آن حضرت راه هاي مختلفي را جستجو كردند. تا آن كه معاويه به ياد جعده - همسر امام - افتاد. معاويه ي حيله گر مي دانست كه جعده چندان دل خوشي از امام حسن و اهل بيت پيامبر ندارد. او، دختر اشعث بن قيس

[صفحه 133]

كندي

و مادرش ام فروه - خواهر ابوبكر بود. پدر او در زمان رسول خدا، موجودي فاسد بود كه آزارهاي بسياري به پيامبر خدا رسانده بود. او پيامبر را دروغگو و جادوگر خطاب كرده بود. او در سال دهم هجرت ناچار شد كه به دين اسلام ايمان بياورد. تا زماني كه پيامبر زنده بود، او زندگي منافقانه اي داشت و پس از رحلت رسول خدا، از دين اسلام خارج شد و پس از مدتي دوباره به آيين اسلام گرويد. او با خواهر ابوبكر ازدواج كرده و در زمان عثمان به فرمانداري آذربايجان برگزيده شده بود. بعد از كشته شدن عثمان، اميرالمؤمنين او را از كار بركنار كرد. او در جنگ صفين از جمله كساني بود كه در توطئه ي بر سر نيزه كردن قرآن نقش مهمي داشت. هم چنين در شهادت امام حسين (عليه السلام) در كربلا شركت كرد.

معاويه دختر چنين مردي را براي رسيدن به نقشه ي پليد خود برگزيده بود تا به وسيله ي او، امام حسن را مسموم كند.

جعده در خانه نشسته بود كه خبر دادند زني آمده است و با او كار دارد. جعده به كنار در رفت. و زني نسبتا مسن را ديد. او آهسته در گوش جعده گفت كه از سوي مروان بن حكم پيغامي محرمانه دارد. جعده او را به خلوتي برد و درها را بست و گفت: «بسيار خوب، پيغامت را بگو. در اين جا كسي مواظب ما نيست!»

آن زن گفت: «اين پيغام در واقع از سوي معاويه، خليفه ي مسلمانان است و براي تو خوشبختي و سعادت به ارمغان مي آورد. پيغامي است كه در بهشت را به رويت باز مي كند!»

جعده كه از حرفهاي آن زن، دهانش باز مانده

بود، مشتاقانه گفت: «منظورت چيست؟»

زن گفت: «آيا دوست داري در قصري بزرگ زندگي كني و اطرافت پر از كنيزان و خدمتكاران باشند و دست هايت از مچ تا آرنج پر از دستبندهاي طلا

[صفحه 134]

باشند و از گوش هايت، گوشواره هاي مرواريد بياويزي؟»

جعده مثل كودكي كه از شنيدن خبر خوشي به شوق آمده باشد، از شدت خوشحالي خنديد و يك لحظه احساس كرد كه روي ابرها راه مي رود. او خود را در قصري بزرگ و دست هايش را غرق در طلا ديد و... او با اشتياقي بيش از پيش پرسيد: «ولي چگونه؟»

زن گفت: «اگر همسر يزيد بشوي، به همه ي آنچه كه گفتم، مي رسي، چون در آن صورت، همسر خليفه ي مسلمانان شده اي؛ زيرا به زودي يزيد جانشين پدرش خواهد شد. اگر حسن بن علي را رها كني و همسر يزيد بشوي...»

سايه اي از غم و نگراني به صورت جعده افتاد. او خطر را در دو سه قدمي خويش ديد. با تعجب پرسيد: «چگونه؟»

زن گفت: «اگر به من اعتماد كني و به آنچه كه مي گويم، عمل كني، هيچ اتفاقي نمي افتد. حتي آب از آب تكان نميخورد. بعد، تو بانوي قصر يزيد مي شوي!»

جعده پرسيد: «در برابر اين قول هايي كه دادي، من چه كاري بايد بكنم؟ حتما كار بزرگ و خطرناكي از من مي خواهيد، درست است؟

زن گفت: «آري درست است. البته كار تو خيلي بزرگ است، اما خطرناك نيست. هيچ خطري براي تو ندارد. چون تو در پناه معاويه خواهي بود و هيچ كس جرأت صدمه زدن به تو را نخواهد داشت!»

جعده كه كم كم داشت خشمگين مي شد و از شدت نگراني خسته شده بود، گفت: «يكباره بگو و خلاصم كن!»

زن گفت: «بايد همسرت را مسموم كني.

من ترتيب تهيه زهر را مي دهم. زهر را در شير مي ريزي و به او مي دهي تا بخورد. وقتي او را كشتي، به همسري يزيد در مي آيي و به عنوان جايزه صد هزار درهم از معاويه دريافت مي كني!»

عرق سردي بر پيشاني جعده نشست. پشتش لرزيد. مدتي طولاني ساكت ماند. عاقبت گفت: «به من مهلت بده. بايد فكر كنم.»

[صفحه 135]

جعده آن شب را تا صبح انديشيد. به چهره ي نوراني همسرش فكر كرد و به شخصيت بزرگ او، به قصر يزيد فكر كرد و به كنيزكان، طلا، وسوسه ي زندگي در قصر يزيد و عاقبت، جايزه ي هنگفتي كه براي مسموم كردن امام پيشنهاد شده بود. اين ها جعده ي سسست ايمان را فريفتند و او عزم خود را جزم كرد تا به دستور معاويه عمل كند.

معاويه براي تهيه ي زهري كشنده، پيكي پيش پادشاه روم فرستاد و از او تقاضاي زهري كشنده كرد. پادشاه روم در پاسخ فرستاده ي معاويه نوشت: «در دين و آيين ما، رسم بر اين است كه در كشتن كسي كه با ما جنگ ندارد و با ما دشمني نمي كند، شركت نكنيم!»

معاويه دوباره در نامه اي براي پادشاه روم نوشت: «كسي كه مي خواهيم با اين زهر كشنده بكشيم، فرزند همان مردي است كه در سرزمين تهامه خروج كرد و او اينك قيام كرده است و مي خواهد سلطنت پدر خود را باز پس بگيرد. من مي خواهم توطئه اي بچينم و زهر را به وسيله ي يكي از نزديكان خود او به او بخورانم و مردم و شهرها را از شر وجود او آسوده سازم!»

معاويه به همراه اين نامه، هداياي گرانبهايي براي پادشاه روم فرستاد و بالاخره او را واداشت تا زهر كشنده را

براي كشتن امام بفرستد. معاويه زهر را براي مروان بن حكم فرستاد و او نيز طبق نقشه اي كه از پيش كشيده و با جعده هماهنگي كرده بود، زهر را به او رساند تا در غذاي امام حسن بريزد. جعده كه در رؤياهاي شيرين آينده سير مي كرد، زهر كشنده را با خوشحالي گرفت و به خانه برد. او كه ذاتا از خانواده هاي پست فطرت و فرومايه بود و نيز از آن جا كه صاحب فرزندي از امام حسن (عليه السلام) نشده بود، و نسبت به آن حضرت كينه و عقده اي در دل داشت. براي همين با شنيدن وعدهاي فريبنده ي معاويه وسوسه شد و فريب خورد. معاويه ي روباه صفت، به راستي خوب كسي را براي اجراي نقشه ي ناجوانمردانه اش برگزيده بود؛ نقشه اي شوم و بزرگ. معاويه از درون اين زن خائن و نابكار به خوبي آگاه بود و مي دانست كه او مناسب ترين فرد براي از بين بردن امام است.

[صفحه 138]

خورشيد جهان رفت

آن روز، هوا بسيار گرم بود، گويي آتش از آسمان بر خاك مدينه مي باريد؛ روزي گرم و دم كرده. گويي آن روز قلب خورشيد آتش گرفته بود و با آه آتشينش مي خواست زمين و آسمان را بسوزاند. خورشيد آن روز، گرمايي اندوهبار بر مدينه مي پاشيد. لحظه ها، تلخي عجيبي داشتند و هوا...

با فرورفتن آفتاب در غرب مدينه، اگرچه خورشيد سوزان از نظرها ناپديد شد، اما گرمايش هنوز هم در كوچه هاي خاك آلود مدينه بيداد مي كرد. آن روز كوچه هاي مدينه حال و هواي ديگري داشت. گويي كسي در انتهاي آسمان ها گريه مي كرد. گويي گرد و غباري از اندوه و غم بر فضا و كوچه هاي شهر پاشيده بودند. همه چيز گرم و مرموز و لغزنده

بود. بوي توطئه از هوا مي آمد؛ بوي اندوه؛

بوي ماتم. غروب، آبستن فاجعه اي بزرگ و غم انگيز بود.

امام حسن (عليه السلام) آن روز، روزه داشت؛ مثل اغلب روزهاي ديگر. روزه داشتن و تشنگي را در چنان گرماي سوزاني تحمل كردن، به راستي كه سخت و طاقت فرسا بود. امام با لبهاي تشنه و خشك، از بيرون به خانه آمد. لحظه ي افطار بود. اذان مغرب خوانده شده و امام هم نمازش را به جا آورده بود. اكنون براي افطار به خانه آمده بود. امام به شدت تشنه و گرسنه بود. تا پا به خانه گذاشت، كاسه اي شير خواست تا افطار كند. جعده نابكار و شيطان صفت كه با عادت امام آشنايي داشت و مي دانست كه او شير دوست دارد و اغلب با شير افطار مي كند، از پيش زهر كشنده را در كاسه شير ريخته بود. [32].

امام تشنه لب و روزه دار كاسه ي شير را گرفت و سر كشيد؛ اما فورا به مسموم بودن شير پي برد. بلافاصله حالش دگرگون شد. رنگش از رخساره ي مبارك چون ماهش پريد. درد شديد و كشنده اي در ناحيه سينه و شكمش پيچيد.زهر چنان قوي و كشنده بود كه فورا روده هاي آن حضرت را پاره پاره كرده و كبدش را سوزانده بود.

امام در حالي كه از شدت درد به خود مي پيچيد و مي ناليد، آهسته رو به جعده فرمود: «اي دشمن خدا! اي ملعون نابكار! عاقبت كار خودت را كردي و مرا كشتي؟ خداوند تو را بكشد و از تو نگذرد!»

امام لحظه اي به خود پيچيد و كوشيد درد شديد شكمش را تحمل كند. آن گاه فرمود: «به خداوند سوگند كه پس از من، به آنچه مي خواستي برسي، نخواهي رسيد و

خداوند تو را ذليل و خوار خواهد كرد. تو را فريب دادند و رايگان از تو براي رسيدن به هدف هاي كثيفشان استفاده كردند. از اين كار هيچ سودي به تو نخواهد رسيد. به خداوند سوگند كه معاويه با اين كار تو را بيچاره و بدبخت كرد. و خود را نيز ذليل و خوار ساخت!»

آن گاه در حالي كه مي كوشيد دراز بكشد، زير لب فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون...»

[صفحه 140]

جعده از فرصت استفاده كرد و پيش از آن كه كسي متوجه شود، از خانه گريخت. به زودي اهل خانه فهميدند و به ياري امام شتافتند.

حال امام هر لحظه بدتر مي شد. فورا بستري برايش آماده كردند و امام در بستر بيماري افتاد: بيماري مرگ.حسين بن علي وقتي واقعه را شنيد، سراسيمه بر بالين برادر شتافت. وقتي آن حضرت را در چنان حال زاري يافت، شروع به گريستن كرد و او در آغوش فشرد و غرق بوسه كرد.

هر لحظه كه مي گذشت، حال امام بدتر و بدتر مي شد. ديگر كسي، اميدي به زنده ماندن آن حضرت نداشت. جنادة بن اميه كه ياران و اصحاب پيامبر خدا بود، به ملاقات امام رفت. حالش را پرسيد و آن گاه گفت: «اي فرزند رسول خدا! چرا خودت را معالجه نمي كني؟ چرا دستور نمي دهي كه براي معالجه ات طبيب حاذقي بياورند؟!»

امام در حالي كه از شدت درد و ناراحتي به خود مي پيچيد و رنگ به رخساره نداشت، فرمود: «معالجه؟ چگونه مي توان مرگ را معالجه كرد؟»

جناده گفت: «انا لله و انا اليه راجعون!»

و امام ادامه داد: «پيامبر خدا امامت را بر عهده ي ما - دوازده جانشين خود - گذاشته است و هيچيك از ما به حال طبيعي از دنيا

نخواهيم رفت. يا مسموم خواهيم شد و يا با تيغ و خنجر و شمشير دشمن به شهادت خواهيم رسيد!»

تشتي كه در برابر امام قرار داشت، پر از خون شده بود. لخته هاي سياه و قهوه اي در آن ديده مي شد كه شبيه به تكه پاره هاي جگر بود. [33] جناده در حالي كه اشك مي ريخت، گفت: «اي فرزند رسول خدا، جانم فدايت! پندي به من بده و مرا نصيحتي كن.»

امام فرمود: «جناده، هميشه براي سفر آخرت آماده باش و توشه ي آخرت را پيش از آن كه بميري، آماده كن! اين را بدان كه انسان هميشه در جستجوي دنياست؛ در حالي كه مرگ هميشه به دنبال اوست. هر چه از مال دنيا به دست

[صفحه 141]

مي آوري، در راه خدا ببخش و در راه حلال خرج كن! اگر دارايي دنيا در راه حرام خرج شود، عذابي شديد به دنبال خواهد داشت. براي كارهاي دنيا چنان كوشا باش كه گويي هزاران سال خواهي زيست و براي كارهاي آخرت چنان باش كه گويي فردا از دنيا خواهي رفت!»

امام، پندهاي ديگري هم به جناده داد، اما كم كم حالش بدتر شد و زردي چهره اش چنان زياد شد كه اطرافيانش ترسيدند مبادا امام در همان لحظه از دنيا برود. نفس هايش بريده بريده شد و ديگر نتوانست به سخنان پر بارش ادامه بدهد. به حالت بيهوشي درآمد و در بستر افتاد. چند لحظه بعد دوباره حالش جا آمد و چشم هايش را باز كرد.

در دومين روز مسموميت امام بود كه برادرش حسين وارد شد و در كنار بستر آن حضرت نشست و پرسيد: «برادر جان! حالت چطور است؟ بهتري؟»

امام با اندوهي در چشمهايش و با بغضي سنگين در گلويش

فرمود: «اكنون در آخرين روز از عمر دنياي ام هستم و در حال وارد شدن به اولين روز از دنياي آخرتم به سر مي برم،برادر! از اين كه بين من و تو و ديگر دوستان و اهل بيتم جدايي مي افتد، به شدت غمگين و ناراحتم!»

امام لحظه اي مكث كرد و سپس فرمود: «اما از جهتي هم خيلي خوشحال و خرسندم. چون به زودي، پدر عزيزم رسول خدا و مادر گراميم را ملاقات خواهم كرد. همين طور جعفر، حمزه و ديگر شهيدان را خواهم ديد!»

امام لحظه اي ديگر مكث كرد. آن گاه سر در گوش برادرش نهاد و كلمه هايي را آرام در گوش برادرش نجوا كرد. امام در آخرين لحظه هاي زندگيش به برادرش حسين چه ها گفت؟! اين را فقط خدا مي داند. گويا آنچه را كه از پيامبر گرامي اسلام و پدربزرگوارش علي (ع) به او به ارث رسيده بود، به برادرش منتقل كرد. همان گونه كه روايت است، پيامبر اكرم در آخرين دم زندگي، علي را در زير بستر خود خواست و زبان خود را در دهان علي نهاد و حقايقي الهي را به

[صفحه 142]

او آموخت؛ حقايقي كه از خدا به آن حضرت رسيده بود.

امام وقتي سر از گوش برادرش برداشت، فرمود: «برادر، مي خواهم وصيت كنم. كاغذ و قلم بردار و بنويس!»

حسين كاغذ و قلم آورد و امام فرمود: «بسم الله الرحمن الرحيم. اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علي ولي الله.

اين وصيت حسن بن علي به برادرش حسين بن علي است. خداوند را سپاس مي گويم. خداوندي را كه بازگشت همه ي ما به سوي اوست. اي حسين! بردارم! تو را سفارش مي كنم در ميان بازماندگان و اهل بيتم،

خطاكاران را با بزرگواري خود ببخشايي و نيكوكاران را پاداش دهي. بعد از من، جانشين و پدر مهرباني براي آن ها باشي؛ پدري مهربان براي همه ي مسلمانان.

وقتي كه من از دنيا رفتم، مرا غسل بده و كفن كن! در تابوت بگذار و تابوتم را به سوي قبر جدم رسول خدا ببر تا با او ديداري تازه كنم. مرا در كنار قبر پيامبر دفن كن! اگر مانع دفن من در كنار پيامبر شدند، به خداوند بزرگ، سوگندت مي دهم كه با كسي جنگ نكني و به خاطر من، خون كسي را نريزي. حتي قطره اي خون نبايد ريخته شود. اگر كساني مانع اين كار شدند مرا از آن جا ببر و در بقيع، در كنار آرامگاه مادرم دفن كن!»

امام در روز پنجشنبه، بيست و هشتم صفر [34] سال پنجاهم در سن چهل و هشت سالگي چشم از جهان هستي فروبست و به شهادت رسيد. روح بزرگوارش پيش پدر و مادر و جد بزرگوارش به پرواز درآمد.

خبر شهادت امام، غوغايي در مدينه برپا كرد. شهر مدينه يكسره به حالت تعطيلي درآمد. همه ي مردم كارهايشان را رها كردند و براي تشييع جنازه ي آن حضرت شتافتند. جمعيت انبوه تششيع كنندگان چنان زياد بود كه جاي سوزن انداختن نبود. پس از رحلت امام حسن، افراد قبيله ي بني هاشم خود را آماده كرده و به همه ي شهرها و روستاهاي اطراف مدينه - كه ياران امام در آن ها زندگي مي كردند رفته بودند و با دلي سرشار از غم و اندوه و ماتم، خبر شهادت امام را به مردم

[صفحه 143]

داده بودند. مردم وقتي خبر شهادت آن حضرت را شنيده بودند، بر سر و سينه زنان، كارهايشان را تعطيل كرده و به سوگواري

پرداخته بودند. بسياري از اين مردم در روز تشييع جنازه ي آن حضرت به سوي مدينه هجوم آوردند. مدينه آن روز جمعيتي را به خود ديد كه نظير آن هرگز در شهر تكرار نشد.

مردم مي گريستند و بر سرشان مي زدند. گويي بار ديگر علي از جهان رخت بر بسته بود. حال، مدينه، كوفه اي ديگر شده بود و مردمش سوگوار مولايشان بودند. زمين و آسمان مدينه غمگين بود و خون مي گريست. مروان بن حكم كه فهميده بود امام حسين مي خواهد برادرش را در كنار قبر مبارك پيامبر دفن كند، به عايشه - همسر پيامبر و دختر ابوبكر – خبر داد و او را تشويق كرد تا جلوي اين كار را بگيرد و نگذارد جنازه ي حسن در كنار قبر جدش به خاك سپرده شود. خود نيز با تعدادي سرباز به سوي قبر پيامبر به راه افتاد تا جلوي اين كار را بگيرد.

عايشه بر استري [35] سوار شده بود و به اين سو و آن سو مي تاخت و فرياد مي زد: «مي خواهيد كسي را كه دوست نمي دارم، در خانه ي من دفن كنيد!»

عايشه فراموش كرده بود كه شوهرش پيامبر خدا،درباره ي حسن و حسين چه فرموده بود. او بارها و بارها از زبان پيامبر گرامي اسلام شنيده بود كه: «خدايا! هر كس را كه حسن و حسين را دوست بدارد،دوست بدار و هر كس را كه حسن و حسين را دشمن بدارد،دشمن بدار!»

حال او با صداي بلند و با افتخار فرياد مي زد: «مي خواهيد كسي را كه من دوست ندارم، در خانه ي من دفن كنيد؟»

مروان بن حكم نيز فرياد مي زد: «اين چه كاري است كه مي خواهيد بكنيد؟ عثمان با آن عظمتش در دورترين جاها دفن شود و

آن وقت حسن كنار پيغمبر به خاك سپرده شود؟ تا من شمشير در دست دارم، نخواهم گذاشت كه اين كار صورت بگيرد!»

حسين طبق وصيت بردارش نخواست در برابر آن ها ايستادگي كند. خشم

[صفحه 144]

خود را فرو خورد و سخني نگفت كه منجر به كشت و كشتار شود. اما ابن عباس جلوي مروان بن حكم رفت و با عصبانيت فرياد زد: «اي مروان!ما قصد نداريم آقايمان را در كنار پيامبر دفن كنيم. آن حضرت را آورده ام تا با جدش ديداري تازه كند. اگر مي خواستيم اين كار را بكنيم تو نمي توانستي جلوي كار ما را بگيري!»

و امام حسين فرمود: «مروان! تو ناتوان تر از آني كه جلوي ما را بگيري!من افسوس مي خورم كه برادرم وصيت كرده است قطره اي خون ريخته نشود، و گرنه...»

عايشه نيز وارد معركه شد و بگو مگوي شديدي بين او و ياران امام درگرفت. امام حسين فرمود: «اگر وصيت برادرم نبود كه خوني ريخته نشود آن گاه مي دانستيد كه شمشير خدا بين شما و من قضاوت خواهد كرد!»

عايشه كه چهل سوار با خود آورده بود، به دنبال بهانه اي مي گشت تا زد و خوردي به راه بيندازد و خون بريزد. بالاخره هم در دسيسه ي خود موفق شد و مردم را به جان هم انداخت. او هر از چندي،آگاهانه يا ناآگاهانه بازيچه ي دست معاويه و حكام اموي مي شد و ضربه هايي به مسلمانان راستين مي زد؛ در حالي كه برادر همين زن - محمد بن ابي ابكر - تا آخرين لحظه به علي وفادار ماند و عاقبت هم در اين راه به طرز فجيعي به شهادت رسيد.

باري! دشمنان امام شروع به تيراندازي به سوي پيكر مبارك آن حضرت كردند. روايت است كه در زمان دفن

پيكر پاك آن حضرت،هفتاد تير از بدن مباركش بيرون كشيدند. ابن عباس رو به عايشه كرد و فرياد زد: «تو چه بيچاره و بدبختي عايشه! تو امروز سوار بر استري هستي و يك روز سوار بر اشتري بودي (در جنگ جمل) و مي خواهي نور خدا را خاموش كني و با دوستان خدا بجنگي! برگرد و برو كه آنچه ديگران مي خواستند، به خوبي انجام دادي و مأموريت زشت خود را با موفقيت به پايان رساندي. خداوند اهل بيت را ياري خواهد فرمود!»

در مكه يك هفته عزاي عمومي بود. مردم نوحه سر مي دادند و در مرگ

[صفحه 145]

مولايشان اشك مي ريختند. در شهرهاي ديگر نيز تا خبر شهادت آن حضرت به مردم مي رسيد،شروع به عزاداري مي كردند و مي گريستند. معاويه در مسجد اموي نشسته بود كه خبر شهادت امام حسن را شنيد و ناگاه با صداي بلند با سرور و شادماني فراوان، تكبير گفت. فاخته - همسر معاويه -كه آن جا بود، پرسيد: «معاويه، براي چه تكبير گفتي و براي چه خوشحال شدي؟!»

معاويه با همان خوشحالي گفت: «مگر نمي داني كه حسن بن علي مرده است. اين، خوشحالي و تكبير گفتن ندارد؟!»

فاخته گفت: «انا لله و انا اليه راجعون!»

و سپس شروع به گريستن كرد. عبدالله بن عباس كه در آن روزها در شام به سر مي برد،چون خبر خوشحالي معاويه را در زمان شنيدن خبر شهادت امام شنيد، به ديدار معاويه رفت. وقتي داخل شد، معاويه خطاب به او گفت: «ابن عباس! حسن بن علي مرد و به هلاكت رسيد!»

عبدالله بن عباس گفت: «آري»!

و چند بار تكرار كرد: «انا لله و انا اليه راجعون!»

و سپس گفت: «اي معاويه! شنيده ام كه وقتي خبر مرگ حسين بن علي را

شنيدي،شادماني كردي. آيا درست شنيده ام؟»

معاويه گستاخانه گفت: «آري، درست شنيده اي!»

عبدالله بن عباس گفت: «اي معاويه! آگاه باش و بدان كه قسم به خداوند، با مرگ حسن بن علي، هرگز قبر تو پر نمي شود [36] و كوتاهي عمر پربركت او بر عمر تو نمي افزايد. او رحلت فرمود، حال آن كه وجودش بهتر از تو بود. امروز اگر ما مصيبت نبود آن وجود مبارك را داريم،قبلا هم به چنين مصيبتي گرفتار شده ايم؛ در زمان رحلت رسول خدا. ولي خداوند با انتخاب جانشيني خوب و نيكو، آن مصيبت را جبران كرد!»

در اين هنگام،عبدالله از شدت غم و ناراحتي فريادي برآورد و با صداي بلند شروع به گريستن كرد؛ به طوري كه هر كس در آن جا بود، اشكش جاري شد.

[صفحه 146]

حتي مي گويند: «معاويه ي ملعون نيز اشك به چشم هايش آورد.»

جعده در برابر كار كثيف و خائنانه اي كه كرده بود، براي گرفتن جايزه پيش معاويه رفت و معاويه طبق قولي كه به او داده بود، صد هزار درهم به او داد. ولي به قول ديگرش عمل نكرد و او را به عقد يزيد در نياورد. وقتي جعده به او اعتراض كرد كه: «چرا به قولت عمل نمي كني و مرا به عقد پسرت يزيد در نمي آوري؟ [37].

معاويه گفت: «به اين دليل تو را به عقد يزيد در نمي آورم كه او را دوست دارم. آخر او پسر من است و من نمي خواهم پسر عزيزم به دست تو مسموم شود. تو وقتي فرزند رسول خدا را مسموم مي كني،به پسر من رحم خواهي كرد؟!»

پس از آن كه امام حسن به شهادت رسيد، زنان بني هاشم، چهل روز در سوگ آن حضرت سوگواري كردند و نوحه و زاري سر دادند. به

روايتي،يك سال عزاداري كردند و رخت سياه ماتم را از تن بيرون نياوردند.

مردم در روز رحلت امام حسن، مدت ها در مدينه با صداي بلند مي گريستند و مي ناليدند و كساني با صداي بلند مي گفتند: «اي مردم بگرييد! بگرييد و بسيار بگرييد! زيرا محبوب ترين و نزديك ترين فرد به رسول خدا از دنيا رفته است.

براي او گريه كنيد. بناليد. بگرييد و بسيار بگرييد!»

بگرييد، بگرييد، عزيز دلمان رفت

بناليد، بناليد كه خورشيد جهان رفت

بكوبيد، بكوبيد، همه بر سر و سينه

و با نوحه بخوانيد كه آن سرو روان رفت

بگرييد،بگرييد، بناليد، بناليد

كه خورشيد زمين رفت، كه خورشيد زمان رفت

بگرييد و بخوانيد، حسن، آن گل زيبا،

بهار دل ما بود، كه با زهر خزان رفت [38].

والسلام

پاورقي

[1] هر گياه خوشبو و لذت بخش را ريحانه گويند.

[2] عبدالرحمان بن ملجم مرادي: ملعوني كه امير مومنان علي (عليه السلام) را با شمشير زهرآلود ضربت زد.

[3] خوارج گروهي از ياران علي بودند كه وقتي سربازهاي معاويه در جنگ، قرآن بر سر نيزه ها كردند، دست از حمايت علي و جنگ با معاويه برداشتند و گفتند ما شمشير به روي قرآن نمي كشيم. عده اي از آنان گفتند: «علي كافر شده است؛ چون معاويه قرآن را حكم قرار داده است؛ اما علي نمي پذيرد.»

علي،مالك اشتر و ديگر ياران راستين علي هر چه گفتند: «اين دسيسه اي از سوي معاويه و عمروعاص است.» آن گروه زير بار نرفتند. بعد هم كه قضيه حكميت پيش آمد و آن ها علي را وادار به پذيرش حكميت قرآن كردند، براي اين كار، عمروعاص از سوي معاويه و ابوموسي اشعري از سوي علي به عنوان حكم انتخاب شدند. اشعري مردي ساده لوح بود و علي با انتخاب او به شدت مخالف بود؛ اما

همان گروه او را بر علي تحميل كردند. عمروعاص در جريان حكميت، با نيرنگ ابوموسي را فريب داد. گروهي كه مخالف جنگ بودند، اين بار خواستار جنگ شدند و گفتند: حكميت با نيرنگ همراه بوده است و آن را نمي پذيريم.»

آن ها اسم خوارج را بر خود نهادند و از علي جدا شدند. آن حضرت را هم كافر ناميدند. خوارج به نام قرآن، اسلام و حكم الله، جنايت هاي زيادي مرتكب شدند. آن ها در جايي به نام نهروان آماده ي جنگ شدند و علي مجبور شد با آن ها بجنگد و آن ها را شكست بدهد. باز ماندگان اين جنگ، كينه ي علي را به دل گرفتند و نقشه ي قتلش را كشيدند و بالاخره آن حضرت را در ماه رمضان به شهادت رساندند.

[4] معاويه اگرچه برك را امان داد - كه اگر مژده اش راست درآيد، او را خواهد بخشيد - ولي وقتي سوار بر خر مراد شد، دستور داد تا در حضور مردم سر از تن او جدا سازند.

[5] او خارجه بن ابي جبله، قاضي مصر بود كه به طور اتفاقي آن شب به جاي عمروعاص، پيشنمازي نماز جماعت را در مسجد به عهده گرفته بود. قضيه از اين قرار بود كه عمروعاص به علت بيماري قولنج، نتوانسته بود در مسجد حضور يابد و قاضي مصر را به جاي خود به مسجد فرستاده بود. عمروعاص نيز به اين گونه از مرگ حتمي نجات يافت.

[6] زماني كه ابن ملجم در آغاز خلافت علي (عليه السلام) با آن حضرت بيعت مي كرد، از زبان علي شنيده بود كه: «اين دست ها كه اكنون با من بيعت مي كنند، روزي شمشير بر من خواهند كشيد و قاتل من خواهند بود!» و

عاقبت چنان شد كه علي (عليه السلام) فرموده بود.

[7] اشاره به مصرعي از «حافظ شيرازي».

[8] نوه ي عبدالمطلب. عبدالله پسر عباس پسر عبدالمطلب. وي نيز جد پدري رسول خدا و علي (ع) بود.

[9] عورت: شرمگاه.

[10] اشاره به اين بيت حافظ

«واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مي كنند

چون به خلوت مي روند،آن كار ديگر مي كنند.».

[11] لات و هبل، دو بت از بت هاي كعبه در عصر جاهيلت بودند.

[12] برادر عبدالله بن عباس كه از سوي امام حسن (عليه السلام) والي بصره بود.

[13] درع: لباس جنگي كه از حلقه هاي آهني مي سازند؛ زره.

[14] جوشن: درع، لباس جنگي.

[15] مصلا: محل نماز، دراين جا به معني «سجاده» و «جانماز» است.

[16] سرير: تخت، در اين جا، منظور چيزي مانند برانكار است.

[17] روايت ديگري هم ازاين واقعه هست كه فقط در كتاب «النقض» از شيخ عبدالجليل قزويني آمده و در هيچ كتاب ديگري به چنين چيزي اشاره نشده است. آن روايت چنين است: «مختار به عموي خود شك و گمان بد داشت. او مي پنداشت كه ممكن است عمويش به طمع حكومت عراق، امام را تحويل معاويه بدهد، براي همين با مشورت اعور همداني - يك از ياران امام - قرار شد كه او عمويش را بيازمايد تا اگر ميل دارد امام را به معاويه بدهد، امام را از آن جا حركت بدهند و به جاي امن تري ببرند. اما سعيد برخلاف گمان بد مختار، جواب سختي به او داد. گمان مي رود كه اين روايت به خاطر آن است كه مختار از اين گناه پاك شود، اين رفتار بد به او نسبت داده نشود و كارش توجيه شود؛ زيرا مختار بعدها براي خونخواهي سيدالشهداء قيام كرد.

[18] همان گونه كه بعدها همين

مردم، همين بي وفايي را درباره برادر امام، حضرت امام حسين (عليه السلام) هم انجام دادند و فرزدق شاعر در راه كربلا امام را ديد و گفت: «دل هاي مردم با شماست و شمشيرهاشان بر شما. آن ها وفايي ندارند.».

[19] به روايتي ديگر، معاويه در پايان آن نامه ي سفيد و در كنار امضاي خود، سوگندهاي زيادي ياد كرده بود و آن سوگندها را به امضاي همه ي اعضاي هيأت حاكمه شام رسانده بود. مضمون آن سوگندها چنين بود: «معاويه فرزند ابوسفيان سوگند مي خورد و متعهد مي شود كه به مضمون قرارداد صلح با حسن، مانند محكم ترين پيمان و عهدنامه اي كه خداوند از بندگانش مي گيرد، وفادار بماند و به همه ي شرايط امام و قول هاي خود عمل كند.».

[20] صلحنامه در بيست و پنجم ماه ربيع الاول و به روايتي ربيع الثاني سال چهل ويكم هجري منعقد شد.

[21] معاويه و پيروان پليدش، علي را كافر مي دانستند و در نمازهاشان بر آن حضرت لعنت مي فرستادند كه لعنت خدا بر خودشان باد!.

[22] اشاره به گمراهي قوم موسي (بني اسرائيل) و پيروي كردن آنها از سامري و گوساله كه از زيورآلات مردم ساخته بود و مردم را در غياب موسي (عليه السلام) به پرستش آن گوساله فرامي خواند مردم گمراه شدند و خداوند هم آن ها را سزاي بدي داد و آواره شان كرد؛ آواره ي دشت و بيابان ها. موسي هم به فرمان خداوند از آن ها خواست تا براي آمرزيده شدن، يكديگر در تاريكي بكشند.

[23] سلام بر تو اي ذليل كننده ي مؤمنان.

[24] مهاجرين از آن جمله ياران پيامبر بودند كه از مكه به مدينه هجرت كردند و به مهاجرين معروف شدند. انصار كساني هستند كه در مدينه، آن حضرت را ياري كردند.

[25] لات و

عزي، از مهم ترين بت هاي مكه در دوران جاهليت بودند كه با قيام پيامبر (صلي الله عليه وآله) و فتح مكه، آن بت ها درهم شكسته شدند و دوران بت پرستي به سر رسيد.

[26] اشاره به جنگ خيبر است كه علي در آن جنگ قلعه ي خيبر را فتح كرد.

[27] انت سيده نساء اهل الجنه.

[28] سوره ي نور، آيه ي 26. قرآن مجيد.

[29] ابوتراب از لقب هاي حضرت علي (عليه السلام) است و معاويه همواره آن حضرت را ابوتراب مي ناميد.

[30] همين طور كه از حديث جعلي برمي آيد نويسندگان و گويندگان اين گونه احاديث براي تغيير حديث ها زحمت چنداني نمي كشيدند و هنري به خرج نمي دادند. چرا كه گاه با تغيير اسم ها،حديث خود به خود مخدوش مي شد. مثلا در همين حديث با جايگزيني اسم هاي جعلي به جاي اسم هاي اصلي،دم خروس به خوبي پيداست؛ زيرا پيامبر زماني اين حرف را زده است كه حسن و حسين، كودك و نوجوان بوده اند و طبيعي نيست كه پيامبر به ابوبكر و عمر، «جوانان» بگويد.

[31] به درستي كه خداوند، مستكبران را دوست نمي دارد (قسمتي از آيه ي 23، سوره ي نحل).

[32] روايت است كه جعده از آن شير به يكي از كنيزان نيز داده بود تا او را هم بكشد. زهر اما در او اثر نكرده بود و با استفراغ كردن، حالش بهبود يافته بود. اما امام به دليل اين كه قبلا هم بارها با زهر مسموم شده و زنده مانده بود و زهر زيادي در خونش وجود داشت، اين بار به شهادت رسيد. روايت است كه معاويه، هفتاد بار آن حضرت را مسموم كرده بود.

[33] در بيش تر كتابهايي كه درباره ي زندگي و شهادت امام حسن (عليه السلام) نوشته شده است، به ريختن تكه هاي كبد آن حضرت در

تشت در حضور جناده اشاره شده است؛ اما به عقيده ي پزشكان،زهر هر قدر هم كه قوي و كشنده باشد، فقط معده را مي سوزاند و روده ها را تحريك مي كند. بيرون آمدن پاره هاي كبد همراه با استفراغ خون، ربطي به زهر ندارد. احتمالا آنچه كه جناده در تشت و در ميان خون ديده بود، لخته هاي خون بوده كه شبيه تكه هاي جگر بوده است!.

[34] درباره ي شهادت امام حسن و مدت بيماريش پس از خوردن زهر، روايت هاي زيادي به جا مانده است. بعضي گفته اند: «همان روز كه زهر را خورد، از دنيا رفت!» بعضي نيز مي گويند: «چهار پنج روز طول كشيد.» حتي بعضي مي گويند: «دو ماه پس از خوردن زهر به شهادت رسيد.» طبق فرمايش امام جعفر صادق (عليه السلام) همه ي آن روايت ها اشتباه است. امام جعفر صادق فرمود: «امام حسن پس از آن كه جعده او را مسموم كرد، دو روز بيش تر زنده نماند و معاويه هم بدانچه كه به جعده وعده كرده بود، وفا نكرد.». لازم به ذكر است كه امام حسن درست در همان روزي كه جد بزرگوارش رسول خدا رحلت فرموده بود، رحلت كرد؛ يعني در روز بيست و هشتم صفر. امام در بيست و هشتم صفر سال پنجاه و پيامبر در بيست و هشتم صفر سال يازده رحلت فرمود.

[35] استر: قاطر.

[36] يعني: «فكر نكن كه چون او مرده است، تو زندگي طولاني خواهي داشت و حالا حالاها نخواهي مرد!».

[37] در چند روايت آمده است كه معاويه به قول اولش هم عمل نكرد؛ يعني صد هزار درهم را هم به او نداد. اين روايت ها با پيش بيني امام موافق تر است كه فرمود: «معاويه تو را رايگان فريفت و

بدبخت و بيچاره ات كرد.

[38] شعر از نگارنده است.

اسوه ي كامل (زندگي امام سجاد عليه السلام)

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: اسوه كامل: بررسي مقاطع زندگي و ابعاد نوراني وجود اقدس حضرت زين العابدين و سيدالساجدين علي بن الحسين (عليه السلام)/ محمدمحسن دعايي.

مشخصات نشر: تهران: اطلاعات ، 1380.

مشخصات ظاهري: 563 ص.

شابك: 964-423-475-8؛ چاپ دوم : 978-964-423-475-0

يادداشت: چاپ دوم: 1389 (فيپا).

يادداشت: كتابنامه: ص. 543 - 548؛ همچنين به صورت زيرنويس.

عنوان ديگر: بررسي مقاطع زندگي و ابعاد نوراني وجود اقدس حضرت زين العابدين و سيدالساجدين علي بن الحسين (عليه السلام).

موضوع: علي بن حسين (ع)، امام چهارم، 38 - 94ق.

شناسه افزوده: موسسه اطلاعات

رده بندي كنگره: BP43 /د7الف 5 1380

رده بندي ديويي: 297/954

شماره كتابشناسي ملي: م 80-14633

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين من الآن الي يوم الدين

«صلوات پروردگار و ملائكه او و حمله ي عرش الهي و جميع خلائق بر سيد و آقاي ما، آدم اهل البيت، شخصيت منزه از هر گونه چنين و چنان، روح جسد امامت و شمس فلك شهامت، مضمون كتاب ابداع و حل معماي اختراع، سر «الله» در همه ي عالم هستي، انسان عين شهود و خازن و نگهدار گنجهاي عالم غيب، واقف بر امور محب و محبوب - و آشناي كامل به همه رموز عشق بين عاشق و معشوق - محل طلوع نور ايمان و كاشف سر عرفان، حجت قاطع و دره ي لامع، ثمره ي شجره ي قدسي طوبي، ازل الغيب و ابدالشهاده - همان شخصيتي كه حقيقت ولايت او ازلي و ابدي است - سر كلي الهي در زمينه ي اسرار عبادت ربوبي، ستون اصلي خيمه گاه هستي، زينت بندگان و امام العالمين، مجمع البحرين: حضرت زين العابدين علي بن الحسين عليه السلام».

آنچه گذشت

ترجمه ي آزاد صلوات منسوب به جناب شيخ محي الدين بن عربي

[صفحه 10]

بر حضرت سجاد عليه السلام بود. [1].

كتابي كه پيش روي داريد درباره ي تحليل زندگاني اين آيت عظماي حق و بررسي ابعاد نوراني وجود اقدس اين شخصيت عظيم است و حقا چه كار مشكل و حقيقتا چه امر خطير و بزرگي است.

اگر امام «و هو بحيث النجم من ايدي المتناولين» [2] بسان ستاره اي بلند در آسمان نيلگون است كه دست آدميان هر چند دراز شود به دامن پر تلألؤ او نخواهد رسيد و اگر «لا يقاس بآل محمد من هذه الامة احد» [3] هيچ كس در افق آل محمد عليهم السلام نبوده تا بتوان آنان را به او قياس نمود، پس با برهان و عيان بايد در اين وادي خاضعانه اقرار به عجز داشت و متواضعانه عذر تقصير آورد؛

اما:

آب دريا را اگر نتوان كشيد

هم به قدر تشنگي بايد چشيد

گرچه طمع ادراك كنه حقايق متعالي ذوات عصمت و طهارت، از ما خاكيان منقطع است، [4] اما با توجه به بعد «اناب شر مثلكم» [5] كه آنان از آن بهره مندند و تمام كمالات خود را در افق يك بشر تحصيل نموده اند، بايد نهايت تلاش را در شناخت ابعاد متعالي وجود كامل و فوق كمال آنها كه مظاهر اتم صفات و اسماء حسناي الهيه اند، بكار برد و در پرتو آنچه خداوند متعال آنان را ستوده و آنچه كه خود از باب «و اما بنعمة ربك فحدث» [6] از كمالات خود بيان كرده اند، به سمت انوار متلألي وجود نوراني شان پيش رفت و تا ديده نسوخته و بينش از كار نيفتاده است، آن مظاهر كمال و اصول الكمال و الكرم را شناسايي

نموده و با زندگي منورشان آشنا شد.

و اين از سري بس مهم برخوردار است كه مختصرا اشاره مي گردد:

علاوه بر مسئله ضرورت امامت و جايگاه امام در عالم هستي از جهت تكوين و تشريع، بشر بر اساس حكمت ذات باري، موجودي است كه وصول به كمال خود و وجدان فلسفه حيات خويش را با حركت از نقص آغاز مي كند و در اين راستا علاوه بر

[صفحه 11]

علم و آگاهي و قدرت بر حركت، نياز به اسوه ي عملي دارد تا با اقتداي عيني به او، مسير خود را به سوي كمال واقعي درست تشخيص داده و فراز و نشيبهاي مسير حيات طيبه را با كمك او بپيمايد.

اصولا انسان در تمام ابعاد زندگي خود بر اساس اقتباس و اسوه گيري از ديگران رشد مي كند و به جلو مي رود و بر اساس اين ويژگي حيات بشري، خداوند متعال در كنار نسخه ي جامع همه ي ارزشها و خوبيها و بايسته ها يعني «قرآن»، اسوه ي كامل همه ي كمالات و تجسم عيني همه ي ارزشها و حسنها را تعبيه فرموده كه هر آينه آن ذات اقدس حضرت ختمي مرتبت محمد بن عبدالله - صلي الله عليه و آله - مي باشد.

از اين رو در قرآن مي فرمايد: «و لكم في رسول الله اسوة حسنة» [7] و بر مبناي كمال و حسن مطلق اين كامل اتم، بارها به پيروي محض و كامل از حضرتش دستور داده است.

آري در قرآن اقتداي به هدايت اولياي حق و تبعيت از آئين و روش آنان علما و عملا تأكيد شده است. خداوند مي فرمايد: «فبهداهم اقتده» [8]، «فاتبعوا ملة ابراهيم حنيفا» [9].

حال بر اساس معارف ناب و برهاني شيعه كه امامت را تداوم وجود نبوت

و امام را نفس و جان و مجسمه ي همه كمالات شخص پيامبر - صلي الله عليه و آله - و اصولا همه ي آنان را «نور واحد» مي داند، طبعا به مبحث سيره و بررسي سنن ائمه هدي عليهم السلام اهتمام خاص مبذول شده است.

آري همه معصومين عليهم السلام اسوه هاي كامل و تمام عيار در تمام ابعاد حياتند و خود نيز به اين حقيقت تصريح نموده اند؛ حضرت ابي عبدالله سيدالشهداء عليه السلام در يكي از خطابه هاي خود مي فرمايند: «و لكم في اسوة» [10].

در بين ائمه هدي عليهم السلام زندگاني حضرت زين العابدين و سيدالساجدين علي بن الحسين عليه السلام به خاطر بهره مندي حضرت از طول مدت امامت و حساسيت استثنايي عصر ايشان، حضور حضرت در نهضت عاشورا و

[صفحه 12]

سپس مديريت نهضت پدر و عبور از بحران پس از نهضت و زمينه سازي براي قيام فرهنگي امامين همامين حضرت باقر و صادق عليهماالسلام از جوانب مختلف و ويژه اي برخوردار است و لذا موضوع تحقيق حاضر را به خود اختصاص داده است.

غرض از اين تحقيق، معرفي اجمالي يك اسوه ي كامل در همه ي ابعاد حيات است. امام كه قافله سالار انسانيت به سوي قله كمال يعني توحيد و لقاء الهي است، خود پيشتاز همگان مي باشد. بويژه حضرت زين العابدين عليه السلام كه آنچنان در اين پيشتازي گوي سبقت را ربوده اند كه خارج از حد بيان و توصيف است، از اين رو بررسي ابعاد حيات نوراني آن امام ضرورت مي يابد.

آنچه گذشت بيان ضرورت تحقيق براي معرفي يكي از برترين اسوه هاي عالم وجود بود.

اما روش تحقيق در اين رساله، روش كتابخانه اي است كه شيوه ي آن توضيح داده خواهد شد.

منبع اصلي تحقيق، كتاب شريف و گرانقدر: «بحارالانوار، الجامعة لدرر الاخبار الائمة الاطهار عليهم السلام»

تأليف محدث عظيم الشأن، علامه محمد باقر مجلسي - رضوان الله عليه - مي باشد.

گرچه همچنانكه در قسمت منابع تحقيق در آخر كتاب آمده است، در نگارش اين كتاب بيش از هشتاد منبع مورد مراجعه و استفاده قرار گرفته است، ولي اهتمام جدي در استخراج معارف گسترده و والائي بوده است كه عمدتا در مجلد 45 و 46 اين كتاب گرد آمده است. هدف اصلي نشان دادن غناي فوق العاده اين كتاب گرانقدر مي باشد كه چگونه به بركت تلاش بزرگ عالم و تشيع مرحوم علامه مجلسي - رضوان الله تعالي عليه - مجموعه اي بسيار پر قيمت و نسبتا جامع گرد آمده است كه اگر به شكل موضوعي استخراج گردد اقيانوس مواج معارف اسلامي خواهد بود.

با توجه به آنچه گذشت، در نقل آدرس احاديث، اصولا به ذكر آدرس از كتاب بحار شريف اكتفا شده است و براي اينكه مشخص گردد منبعي كه بحار از آن نقل كرده كدام است، در بين الهلالين منبع مورد نظر بحار به عنوان مصدر نيز آمده است و در عين حال در موارد بسياري، آدرس منابع ديگر نيز ذكر گرديده است. به هر تقدير تلاش گرديده تا آنجا كه ميسور است مطالب مستند بيان گردد.

شيوه ي كار در اين تحقيق چنين بود كه پس از تهيه چارچوب كلي مطالب كه

[صفحه 13]

تقسيم زندگاني حضرت علي بن الحسين عليه السلام به مقاطع مختلف بود - شامل مقطع كودكي و نوجواني، همراهي با پدر تا آستانه ي شهادت، رهبري نهضت پدر پس از پدر تا آستانه ي ورود به مدينه، و حضور در مدينه تا آخر عمر به مدت 35 سال و به دوش كشيدن بار امامت در اين

مدت طولاني، كه در ضمن آن ابعاد نوراني وجود مقدس حضرت مانند بعد فردي، اجتماعي، فرهنگي، سياسي و اقتصادي و كيفيت انجام رسالت سنگين امامت در قالب برنامه هاي كوتاه مدت و بلند مدت و بالاخره فصل فراق و ارتحال جانگداز حضرت - به مطالعه ي دقيق احاديث مربوط به حضرت در جلد 45 بحارالانوار - كه گرچه در واقع مربوط به حضرت امام حسين عليه السلام مي باشد ولي نظر به حضور جدي حضرت سجاد عليه السلام با پدر در نهضت خونين عاشورا و بعد از آن، در موارد عديده اي اين احاديث به حضرت زين العابدين عليه السلام مربوط مي باشد، و احاديث جلد 46 كه تا نيمه همه مستقلا در ارتباط با حضرت است، مشغول شده و تمام احاديث را استخراج موضوعي نموديم. از اين رو صدها فيش با عناوين مختلف فراهم آمد و منابع ديگري هم كه در پايان كتاب مورد اشاره قرار گرفته است براي تكميل خلأهايي كه احيانا پيش مي آمد، مورد مراجعه و مطالعه قرار گرفت.

سپس بر اساس همان طرح كلي به نگارش مشغول شده و اصول كار نگارش را بر مبناي نمودار درختي قرار داديم. بدين صورت كه سعي شد مطالب به صورت پيوسته و متصل يكي پس از ديگري از هم تراوش نموده و به هم متصل باشد بسان شاخه هاي درختي كه يكي به ديگري و همه به اصول و شاخه هاي اصلي و آنها به تنه درخت متصل اند.

در اين راستا از سيستم «هاي لايت» (high light) استفاده گرديد، بدين صورت كه در هر قسمت با رسيدن مطلب به جايي كه بايد تحت عنوان جديدي مطرح گردد و بحث شود، آن موضوع برجسته گرديده و چنانچه اين

مباحث در قالب يك CD در رايانه پياده شود، با استفاده از همين سيستم هاي لايت، به راحتي مي توان از هر قسمت كه مورد توجه و مراجعه خواننده است به عناوين و مطالب جديد كه مورد نظر اوست انتقال يافت.

در واقع آنچه با خط درشت تايپ شده است و در سيستم رايانه اي با هاي لايت مشخص مي گردد، خود عنوان يك فيش جديد و يا سر فصل مطالب جديدي است كه

[صفحه 14]

با كليك كردن روي آن، شبكه ي جديدي از مطالب فرا روي كاربر گشوده مي شود تا به صورت زنجيره اي و كاملا به هم پيوسته ادامه ي مطالب مورد نظر خود را تعقيب كند.

نكته ديگر اينكه نظر به گستردگي دامنه معارف بجا مانده از حضرت زين العابدين عليه السلام و تعدد آثار نفس قدسيه ي آن حضرت، در بررسي اين آثار با اظهار شرم و خضوع نتوانستيم حتي در حد بضاعت مزجاة خود تلاش قابل قبولي ارائه دهيم. «صحيفه ي مباركه سجاديه» اقيانوسي است مواج از معارف بلند عرفاني و اسلامي، «رسالة الحقوق» حضرت يك مكتب تمام عيار اخلاقي و حقوقي است و كلمات درر بار منقول و رساله ها، صحيفه ها و نامه هاي به جا مانده از حضرت به صدها عدد بالغ مي گردد، از اين رو به خاطر جلوگيري از حجيم شدن كتاب، به حداقل اكتفا نموديم. اميد است به توفيق الهي در فرصتهاي جديد اين بخش ها را با تفصيل بيشتر به مشتاقان استفاده از معارف اهل بيت عليهم السلام عرضه كنيم.

اشاره به اين نكته نيز لازم به نظر مي رسد كه تمام اين تلاش به منظور معرفي يك اسوه ي برتر براي جامعه اسلامي بويژه جوانان و فرهيختگان امت اسلام انجام پذيرفت تا در عصري

كه همه جنود شيطان تحت عنوان «كلمة الكفر و النفاق» متفق گرديده و بس?ج شده اند تا همه ارزشهاي جامعه اسلامي را به يغما برده و با مطرح نمودن اسوه هاي انحرافي، ارزشهاي بدلي خود را مطرح كنند و راه هدايت را بر جامعه اسلامي سد نمايند، روزنه اي باشد فرا روي طالبان حقيقت ناب كه با استمداد از نور فطرت، كمال واقعي را پي جويي مي نمايند. اميد است كه بتوان پس از آشنايي با ابعاد متعالي اين انسان كامل، در راستاي اقتباس و اقتدا به آن بزرگوار موفق بود.

در اين قسمت لازم مي دانم از سروران معظم جناب حجج اسلام حاج شيخ غلامرضا فياضي و حاج شيخ رسول جعفريان و حاج شيخ محمد رضائي - ادام الله توفيقاتهم - كه قبول زحمت نمودند و اين اثر ناقابل را به دقت ملاحظه نموده و نظرات خود را ارائه نمودند، كمال تشكر و تقدير داشته باشم.

در پايان اين مقدمه قسمتي از «مناجات انجيليه وسطي» حضرت سجاد عليه السلام را ترجمه مي نمائيم. باشد كه با ترنم آن مشام جانمان به عطر دل انگيز اين مناجات عارفانه ي بلند، معطر و خداوند متعال نيز مضمون آن را در حق ما مستجاب و اين سعي ناقص را به فضل عميم خود مشكور و مقبول فرمايد. الهي آمين.

[صفحه 15]

«خدايا!

ما را از كساني قرار دبه كه گرفتي عميق تاريكيهاي چشمان قلوبشان را تو گشوده اي تا توانستند به حقيقت امور در اين عالم نگاه كرده و تو را با تيزبيني قلبهايشان در اين ميانه بخوبي بشناسند.

اي معبود بي نهايت!

كدام چشم است كه مي تواند در برابر نور تو ايستادگي كند بلكه اصولا كدام فهم است كه اين امور را بفهمد، آري

تنها چشماني كه تو آنها را از پرده هاي كوري نجات مرحمت فرمودي، مي تواند به نور درخشان بارگاهت نظر كند.

ارواح اينان بر بالهاي ملائك سوار شده و به سوي تو عروج نمودند. اهل ملكوت اينان را زائران تو مي دانند و اهل جبروت آنها را پروانگان به دور شمع وجود تو مي شناسند.

اين افراد در ميان صفوف تسبيح كنندگان ملكوت حركت مي كنند و به سراپرده ي قدرت تو چنگ زده اند و با پروردگارشان در هر آن و هر حال گفتگو دارند.

قلبهايشان حجابهاي نور را پاره كرده و با چشم دل به عظمت جلال تو در بيكران ملكوت نظر كرده اند و اين نظاره در اذهان آنها معرفت و توحيد تو را به ارمغان آورده است. اي معبودي كه جز تو معشوقي نيست؛ وحدك لا شريك لك»

بار پروردگارا! ما را از اينان قرار ده.

«يا ابالحسن يا علي بن الحسين يا زين العابدين يابن رسول الله يا حجة الله علي خلقه يا سيدنا و مولانا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بك الي الله و قدمناك بين يدي حاجاتنا يا وجيها عند الله اشفع لنا عند الله»

(فراز از دعاي توسل)

و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته سيد محمد محسن دعايي، مشهد مقدس. رجب 1421

[صفحه 19]

دورنمايي كلي از مباحث اصلي كتاب

بسم الله الرحمن الرحيم

چهارمين امام معصوم حضرت علي بن الحسين عليه السلام شخصيتي كه جد بزرگوارشان حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام، ايشان را بهترين اهل زمين بعد از پدرشان معرفي نموده اند. [11]، در سال 38 هجري در مدينه منوره چشم به دنيا گشودند.

مادر مكرمه آن حضرت بنا بر قول صحيح و مشهور، عليا مخدره جناب شهربانو، دختر آخرين پادشاه سلسله ي ساساني «يزدگرد سوم» بوده اند. حضرت زين العابدين و سيد

الساجدين عليه السلام، داراي القاب و كنيه هاي متعددي مي باشند كه در كتب روايي و تاريخي ذكر شده است.

دوران كودكي حضرت، در زمان جد بزرگوارشان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و عموي ارجمندشان، امام حسن مجتبي عليه السلام، گذشت و در زمان نوجواني تا شهادت پدر بزرگوارشان حضرت امام حسين عليه السلام، كه حدود ده سال به طول انجاميد، در خدمت پدر و به همراه حضرت بودند.

امام سجاد عليه السلام داري همسراني بوده اند كه اغلب «ام ولد» (كنيز) مي باشند و فرزندان آن حضرت نيز متعدد بوده است.

[صفحه 20]

اثبات امامت حضرت علي بن الحسين عليه السلام بر اساس ادله و براهين روشن و قطعي مي باشد.

زندگاني نوراني و پربركت حضرت سجاد عليه السلام را پس از دوران كودكي و نوجواني كه اشاره شد، مي توان به چند مقطع تقسيم نمود:

1- مقطع همراهي با حضرت امام حسين عليه السلام از مدينه به كربلا تا هنگام شهادت. (همراه با پدر تا شهادت).

2- مقطع پس از شهادت حضرت سيدالشهداء عليه السلام تا ورود به مدينه (رهبري نهضت پس از پدر).

3- مقطع حضور حضرت سجاد عليه السلام در مدينه تا وفات.

در بررسي مقطع سوم از حيات نوراني حضرت سجاد عليه السلام با ترسيم اوضاع زمانه حضرت و بيان برنامه هاي بلند مدتي كه حضرت براي خود جهت فعاليت هاي اجتماعي، فرهنگي و سياسي انتخاب فرمودند تا مسئوليت خطير امامت را به انجام رسانند، به كنكاش پيرامون ابعاد نوراني وجود اقدس حضرت مي پردازيم و در خلال بررسي هر يك از آن ابعاد با كمالات و فضايل بي پايان حضرت آشنا شده و تحقق عيني اهداف و برنامه هاي حضرت را به نظاره مي نشينيم.

حضرت پس از 35 سال مجاهده در ميدانهاي مختلف كه تجسم جهادي به مراتب سخت تر و جانكاه تر از جهاد

رويارويي با دشمن در ميدان نبرد بود، با زمينه سازي فعاليت هاي گسترده ي فرزند و نواده ي معصوم خود، امام باقر و امام صادق - عليهماالسلام -، و استقرار كامل مكتب حياتبخش امامت كه همان اسلام ناب بود و انسجام بخشيدن به جامعه ي شيعي، به دست پليد «وليد بن عبدالملك» مسموم شده و روح مطهر و اقدسشان به عالم قدس پركشيد. شهادت و وفات حضرت، «مدينه» و ساير جوامع اسلامي و عموم شيعيان را در غمي جانكاه فرو برد.

مدفن مقدس حضرت «بقيع»، و در جوار عموي بزرگوارشان حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام مي باشد. و كلام آخر، زمزمه صلوات خاص حضرت خواهد بود. و السلام عليه يوم ولد و يوم استشهد و يوم يبعث حيا.

[صفحه 23]

مروري گذرا بر زندگينامه حضرت سجاد عليه السلام و اثبات امامت حضرت

سال و روز تولد امام چهارم

سال تولد حضرت علي بن الحسين عليه السلام و همچنين روز تولد آن بزرگوار مورد اختلاف شديد مورخين و سيره نويسان واقع شده و در اين ارتباط، اقوال مختلفي نقل گرديده است.

مشهورترين اقوال در زمينه ي سال تولد حضرت، سال 38 هجري است كه بزرگاني نظير جناب شيخ مفيد در ارشاد، شيخ كليني در اصول كافي، ابن شهر آشوب در مناقب، ابن خشاب در مواليد اهل البيت، شهيد در كتاب دروس، ابن صباغ مالكي در كتاب الفصول المهمه و ديگران به آن قائل شده اند. [12].

اقوال ديگر در اين زمينه عبارتند از سال 33 هجري، سال 36 هجري، سال 37 هجري و همچنين سال 48 يا 49 هجري كه بعضي از متأخرين بر اساس يك قضيه در زمينه ي پي جويي آثار بلوغ در بدن مبارك حضرت سجاد عليه السلام در كاخ «عبيدالله» به هنگام اسارت، آن را حدس زده اند. [13].

علامه مجلسي - رضوان الله تعالي عليه - مي فرمايد: «تولد

حضرت سجاد عليه السلام در زمان خلافت جد بزرگوارش حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام

[صفحه 24]

قطعي بوده و هيچ محل شبهه نيست». [14] از اين رو سال 38 كه مشهورترين اقوال نيز هست، به عنوان سال تولد حضرت از ساير اقوال معتبرتر است وآنچه در تقويت قولهاي ديگر بيان شده همه قابل خدشه مي باشد و هيچ كدام صحيح به نظر نمي رسد.

در زمينه روز تولد آن بزرگوار نيز مشهورترين قول روز پنجشنبه يا جمعه نيمه ي «جمادي الاولي» است. گرچه قول روز پنجشنبه يا يكشنبه پنجم «شعبان» نيز در درجه بعد، از شهرت قابل توجهي برخوردار است. اقوال ديگري نيز وجود دارد كه عبارتند از: پنجشنبه نهم «شعبان»، پنجشنبه هشتم «شعبان» و همچنين هفتم «شعبان».

لازم به ذكر است بعضي از قائلين به روز نيمه «جمادي الاولي»، تولد حضرت را دراين روز در سال 36 هجري دانسته و تعداد زيادي از قائلين به روز پنجم «شعبان»، آن را در سال 38 هجري گزارش كرده اند. [15].

محل تولد امام چهارم

به اتفاق سيره نويسان و مورخين، محل تولد حضرت علي بن الحسين عليه السلام شهر مقدس «مدينه بوده است و هيچ كس در اين مطلب اختلافي نكرده و قول ديگري نقل نشده است. [16].

شهربانو مادر امام چهارم

اشاره

براي مادر حضرت علي بن الحسين عليه السلام نامهاي مختلفي در كتب تاريخي ذكر شده است كه بعضي از آنها عبارتند از: «غزاله»، «سلافه»، «خوله»، «بره»، «حرار»، «شهربانو»، «شهربانويه»، «شاه زنان»، «جهان شاه»، «شهرناز»، «جهان بانويه» و بالاخره «مريم» و «فاطمه».

هر يك از اين نامها در سندي از اسناد تاريخي موجود است ولي اختلاف شديدي در وحدت صاحب اين نامها از يك سو و ثبوت بعضي از آنها به عنوان مادر

[صفحه 25]

حضرت امام زين العابدين عليه السلام از سوي ديگر بين مورخين و محققين در علم تاريخ به چشم مي خورد. از ميان نامهاي ذكر شده «شهربانو» و سپس «شاه زنان» از بقيه مشهورتر است و اتفاقا در اصل مادر بودن ايشان براي امام چهارم عليه السلام تشكيكاتي انجام شده است. به علاوه در اينكه «شهربانو» دختر كيست نيز وحدت نظري وجود ندارد. پدر او را «يزدگرد» [17]، آخرين پادشاه ساساني، «شيرويه» پسر «پرويز» ذكر كرده اند و بعضي هم به اشتباه «نوشجان» از مردم خراسان را پدر او دانسته اند كه در اين ميان «يزدگرد» از بقيه مشهورتر است.

گرچه بعضي از محققين تلاش وافري انجام داده اند تا مادر بودن جناب «شهربانو» يا «شاه زنان» براي حضرت سجاد عليه السلام را مشكوك جلوه دهند. [18]، اما اين تشكيكات قابل پاسخ مي باشند و با توجه به شهرت قطعي اين مسأله و وجود سندهايي كه در حد قابل توجهي از اعتبار و اتقان بوده و از بسياري از تشكيكات مصون است، و

همچنين قرائن و شواهد زيادي كه در خلال اسناد و روايات معتبر وجود دارد، براي محقق منصف جاي هيچ شكي باقي نمي گذارد كه مادر مكرمه حضرت سجاد عليه السلام از خاندان پادشاهان ايران باستان بوده است كه با تقدير الهي پس از تشرف به اسلام در خواب، به دست سپاهيان اسلام اسير و به «مدينه» آورده شده و به عقد نكاح حضرت امام حسين عليه السلام در آمده است.

با يادآوري اين نكته كه جريان مادر حضرت سجاد عليه السلام شباهت زيادي به داستان حضرت «نرجس خاتون» مادر حضرت امام مهدي - عجل الله تعالي فرجه الشريف - دارد، در اين قسمت سندي را كه به تصريح بزرگان اهل تحقيق داراي اعتبار است و از شهرت بيشتري برخوردار بوده و اقوي مي باشد نقل و بررسي موضوع به شكل مبسوط و تحقيقي به جاي ديگر موكول مي گردد.

[صفحه 26]

مرحوم حاج شيخ عباس قمي - رضوان الله تعالي عليه - در كتاب شريف منتهي الآمال [19] مي نويسد: «قطب راوندي به سند معتبر از حضرت امام باقر عليه السلام روايت كرده است كه چون دختر «يزدجرد بن شهريار» آخر پادشاهان عجم را براي «عمر» آوردند و داخل «مدينه» كردند، جميع دختران «مدينه» به تماشاي جمال او بيرون آمدند و مسجد «مدينه» از شعاع روي او روشن شد و چون «عمر» اراده كرد كه روي او را ببيند مانع شد و گفت سياه باد روز «هرمز» كه تو دست به فرزند او دراز مي كني!! «عمر» گفت: اين گبر زاده مرا دشنام مي دهد و خواست او را آزار كند. حضرت امير - عليه السلام - فرمود كه تو سخني را كه نفهميدي چگونه دانستي كه دشنام است.

پس «عمر» امر كرد كه ندا كنند در ميان مردم و او را بفروشند. حضرت فرمود: جايز نيست فروختن دختران پادشاهان هر چند كافر باشند و ليكن بر او عرض كن كه يكي از مسلمانان را خود اختيار كند و او را به او تزويج كن و مهر او را از عطاي بيت المال او حساب كن. آن سعادتمند آمد و دست بر دوش مبارك حضرت امام حسين عليه السلام گذارد. پس حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از او پرسيد به زبان فارسي كه چه نام داري اي كنيزك؟ عرض كرد: «جهانشاه»، حضرت فرمود كه تو را «شهربانويه» نام كرده اند. عرض كرد آن نام خواهر من است. حضرت باز به فارسي فرمود: راست گفتي. سپس رو كرد به حضرت امام حسين عليه السلام و فرمود اين با سعادت را نيكو محافظت نما و احسان كن به سوي او كه فرزندي از تو بهم خواهد رسانيد كه بهترين اهل زمين باشد بعد از تو، و اين مادر اوصياء ذريه طيبه من است. پس حضرت امام زين العابدين عليه السلام از او بهم رسيد».

و روايت كرده است كه «پيش از آنكه لشكر مسلمانان بر سر ايشان بروند، «شهربانو» در خواب ديد كه حضرت رسول - صلي الله عليه و آله و سلم داخل خانه او شد با حضرت امام حسين عليه السلام و او را براي آن حضرت خواستگاري نمود به او تزويج كرد، «شهربانو» گفت كه چون صبح شد محبت آن خورشيد ملك امامت در دل من جا كرد و پيوسته در خيال آن حضرت بودم. چون شب ديگر به خواب رفتم حضرت فاطمه (صلوات الله عليها) را در خواب ديدم كه به

نزد من آمده و اسلام را بر من عرضه داشت و من به دست مبارك آن حضرت مسلمان شدم. پس فرمود: «به اين

[صفحه 27]

زودي لشكر مسلمانان بر پدر تو غالب خواهند شد و تو را اسير خواهند كرد و به زودي به فرزند من حسين خواهي رسيد و خداي نخواهد گذارد كه كسي دستي به تو برساند تا آنكه به فرزند من برسي» و حق تعالي مرا حفظ كرد تا آنكه مرا به مدينه آوردند و چون حضرت امام حسين عليه السلام را ديدم، دانستم كه همان است كه در خواب ديده ام و به اين سبب او را اختيار كردم.»

لازم به ذكر است دقيقا اين روايت در كتاب شريف بحارالانوار [20] ذكر شده است و در ترجمه ي مرحوم حاج شيخ عباس قمي - رحمة الله عليه - بعضي از كلمات جابجا گرديده و بعضي از قسمت ها به صورت آزاد، ترجمه گرديده است.

همچنين در همين مجلد بحارالانوار (صفحه 15) از كتاب دلائل الامامه داستان مذكور از قول ابوجعفر محمد بن جرير بن رستم الطبري با تفصيل بيشتري نقل شده است كه قابل توجه مي باشد.

در ارتباط با شهرت ازدواج حضرت امام حسين عليه السلام با شاهزاده ايراني كه ثمره آن تولد حضرت امام زين العابدين عليه السلام بود به بعضي از اسناد تاريخي و روايي توجه نمائيد:

زمخشري: از حضرت پيامبر - صلي الله عليه و آله - روايت شده كه مي فرمود: براي خداوند از بندگانش دو برگزيده و سر گل وجود دارد. پس برگزيده او از عرب «قريش» و از عجم «فارس» است. علي بن الحسين عليه السلام مي فرمود من فرزند دو برگزيده هستم (انا ابن الخيرتين) چون جدش «رسول الله» بود

و مادرش «دختر يزدگرد» پادشاه. [21].

كشف الغمه: مادرشان «ام ولد» بود كه اسمش «غزاله» است و گفته شده اسمش «شاه زنان» دختر «يزدگرد» بوده است. [22].

مواليد اهل البيت: مادرشان «خوله» دختر «يزدگرد» پادشاه فارس بود. همان كه اميرالمؤمنين عليه السلام او را «شاه زنان» ناميدند. [23].

[صفحه 28]

بصائر الدرجات: مضمون روايت سابق را نقل مي كند. [24].

ارشاد: و مادرشان «شاه زنان» دختر «يزدگرد ابن شهريار كسري» است. [25].

مناقب: ابوجعفر بن بابويه گفته است: مادرشان «شهربانو» دختر «يزدگرد ابن شهريار كسري» است و او را «شاه زنان» نيز مي نامند و «جهان بانويه» و «سلافه» و «خوله» و گفته اند او «شاه زنان» دختر «شيرويه ابن كسري ابرويز» است و گفته شده او «بره» دختر «نوشجان» است و صحيح همان قول اول است. و او را اميرالمؤمنين عليه السلام «مريم» ناميد و گفته شد كه او را «فاطمه» ناميد و خوانده مي شده به «سيده النساء» [26].

كافي: مادرشان «سلافه» دختر «يزدگرد» است. [27].

دروس شهيد: و مادرشان «شاه زنان» دختر «شيرويه ابن كسري ابرويز» و گفته شده دختر «يزدگرد». [28].

التذكره: مادرشان «شاه زنان» دختر پادشاه كاشان و گفته شده دختر «كسري يزدگرد بن شهريار» و گفت شده اسمش «شهربانويه» مي باشند. [29].

دلائل الامامه: داستان گذشته را به صورت تفصيل نقل مي كند و كيفيت برگزاري مراسم عقد را نيز مي آورد. [30].

المبرد: اسم مادر علي بن الحسين عليه السلام «سلافه» از فرزندان «يزدجرد» بوده است. [31].

به هر حال با توجه به طرح اين قضيه در قديمي ترين متون تاريخي نظير وقعة الصفين و تاريخ يعقوبي و بصائر الدرجات، ديگر هيچ جاي شكي در صحت آن وجود ندارد. [32].

[صفحه 29]

اما سرنوشت جناب شهربانو مطلب ديگري است كه بايد به آن پرداخت.

سرنوشت شهربانو

در ارتباط با

سرنوشت مادر مكرمه ي حضرت امام سجاد عليه السلام اقوال مختلفي ذكر شده كه بعضي افسانه ي محض است و بعضي از اعتبار برخوردار نيست. صحيح ترين قول در اين زمينه اين است كه آن بانو پس از وضع حمل حضرت سجاد عليه السلام به فاصله اندكي وفات نمودند. بنا به نقل بحارالانوار اين قول را «قطب الدين راوندي» در الخرائج و مرحوم «صدوق» در عيون اخبار الرضا نقل نموده اند. [33].

اما اينكه حضرت شهربانو خود را بعد از واقعه عاشورا در آب غرق كرده باشد و يا با «ذوالجناح» به سمت «ايران» شتافته و سپس در دل كوه وارد شده و همانجا مدفون شده باشد كه جزء افسانه هاي تاريخي است و يا اينكه پس از شهادت حضرت امام حسين عليه السلام «زبيد» مولاي آن حضرت، ايشان را به زني گرفته باشد، كه «ابن سعد» نقل مي كند، [34] اين اقوال هيچ قابل توجه نبوده و از صحت و اتقان برخوردار نيست.

بايد توجه داشت پس از رحلت مادر حضرت سجاد عليه السلام ايشان در دامان دايه اي پرورش يافت كه به شكل طبيعي هميشه حضرت او را «مادر» صدا مي زدند. و بر اساس سندهاي متعددي «زبيد» با همين «كنيز» كه مسئوليت دايگي حضرت را عهده دار بوده است، ازدواج نموده است و به غلط چنين شهرت يافت كه امام سجاد عليه السلام مادر خود را شوهر داده است. [35].

اما اينكه حضرت شهربانو خود را بعد از واقعه عاشورا در آب غرق كرده باشد و يا با «ذوالجناح» به سمت «ايران» شتافته و سپس در دل كوه وارد شده و همانجا مدفون شده باشد كه جزء افسانه هاي تاريخي است و يا اينكه پس از شهادت حضرت امام حسين عليه السلام

«زبيد» مولاي آن حضرت، ايشان را به زني گرفته باشد، كه «ابن سعد» نقل مي كند، [36] اين اقوال هيچ قابل توجه نبوده و از صحت و اتقان برخوردار نيست.

بايد توجه داشت پس از رحلت مادر حضرت سجاد عليه السلام ايشان در دامان دايه اي پرورش يافت كه به شكل طبيعي هميشه حضرت او را «مادر» صدا مي زدند. و بر اساس سندهاي متعددي «زبيد» با همين «كنيز» كه مسئوليت دايگي حضرت را عهده دار بوده است، ازدواج نموده است و به غلط چنين شهرت يافت كه امام سجاد عليه السلام مادر خود را شوهر داده است. [37].

القاب امام چهارم

اشاره

براي امام چهارم حضرت علي بن الحسين عليه السلام القاب متعددي در كتب تاريخ ذكر شده است.

در كتاب مناقب تأليف «ابن شهر آشوب» اين القاب براي حضرت آمده است:

[صفحه 30]

«زين العابدين»، «سيد العابدين»، «زين الصالحين»، «وارث علم النبيين»، «وصي الوصيين»، «خازن وصايا المرسلين»، «امام المؤمنين»، «منار القانتين»، «الخاشع»، «المتهجد»، «الزاهد»، «العابد»، «العدل»، «البكاء»، «السجاد»، «ذوالثفنات»، «امام الامه»، «ابوالائمه». [38].

در كتاب كشف الغمه تأليف «اربلي» نيز آمده است كه براي امام چهارم القاب زيادي ذكر شده است. و مشهورترين آنها عبارتند از: «زين العابدين»، «سيدالعابدين»، «الزكي»، «الامين»، «ذوالثفنات». [39].

پر واضح است اين القاب همه حاكي از كمالات و فضايل حضرت علي بن الحسين عليه السلام مي باشد كه نظر مردم را جلب نموده و حضرتش را بدان وصف مي نموده اند.

لقب زين العابدين

در احاديث اسلامي دو علت براي ملقب شدن امام چهارم به لقب «زين العابدين» ذكر شده است:

اول اينكه: امام صادق عليه السلام فرمودند: روز قيامت منادي ندا مي دهد كه «زين العابدين» كجاست؟ پس گويا من به علي بن الحسين نگاه مي كنم كه در بين صفوف از روي تعجب و با تبختر راه مي رود. [40].

عين اين مطلب را «ابن عباس» نيز از رسول خدا - صلي الله عليه و آله - نقل نموده است. [41].

دوم اينكه: در كتاب كشف الغمه آمده است كه حضرت سجاد عليه السلام شبي در محراب به نماز شب ايستاده بود كه شيطان در صورت مار بزرگي براي او متمثل شد تا او را از عبادتش مشغول سازد ولي آن حضرت به او هيچ توجهي ننمود. پس به سمت انگشت ابهام پاي او (انگشت شصت) آمده و آن را در دهان گرفت، باز به او توجهي ننمود ولي شيطان با گزيدن، حضرت

را متألم ساخت. اما حضرت نمازش را

[صفحه 31]

قطع نفرمود. پس چونكه از نماز فراغت يافت، خداوند بر او كشف فرمود و دانست كه او شيطان است. پس او را ناسزا گفته و لطمه زد و فرمود كه دور شو اي ملعون!! و براي تمام كردن اذكارش قيام كرد. در اين هنگام صورتي را شنيد ولي قائل آن را نمي ديد كه سه مرتبه تكرار مي كرد: «انت زين العابدين»، تويي زينت عبادت كنندگان. پس اين كلمه ظاهر شد و به عنوان لقب آن حضرت شهرت يافت. [42].

از اين روايت شريف كه در ضمن استفاده علت نامگذاري حضرت به لقب مبارك و بلند «زين العابدين» كه يكي از مشهورترين القاب حضرت است، به دست مي آيد كه چگونه حضرت از حضور قلب در نماز بهره مند بوده و به هيچ وجه توجهش از حقيقت نماز به چيز ديگر جلب نمي شده است.

لقب سجاد

در علل الشرايع از امام باقر عليه السلام نقل شده است كه: پدرم علي بن الحسين عليه السلام هيچ نعمتي از نعم الهي را ياد نمي كرد مگر اينكه به سجده مي افتاد و هميشه هنگامي كه آيه اي از آيات قرآن كه در آن سجده بود، تلاوت مي فرمود، سجده مي كرد. هر گاه خداوند - عزوجل - از او امر سوئي را كه از آن مي ترسيد يا كيد بدخواهي را دفع مي كرد، سجده مي نمود، چه اينكه هميشه كه از نماز واجبي فارغ مي شد به سجده مي رفت.

همچنين هنگام توفيق اصلاح بين دو نفر، سجده مي كرد و آثار سجود در جميع مواضع سجود آن حضرت مشهود بود و به اين علت «سجاد» ناميده شد. [43].

لقب ذوالثفنات

از امام باقر عليه السلام نقل شده است كه براي پدرم در موضع سجودش آثار برآمده اي بود كه در هر سال دو مرتبه آن را قطع مي نمود، هر بار پنج «ثفنه» را و بدين

[صفحه 32]

خاطر حضرت را «ذوالثفنات» ناميدند. [44].

و «ثفنه» موضع بدن شتر است كه بر اثر رسيدن به زمين پينه مي بندد مانند زانو و سينه، از اين رو مواضع سجود حضرت سجاد عليه السلام به خاطر كثرت سجده براي حق تعالي، مرتب پينه مي بسته و هر سال دو مرتبه آن را قطع مي فرموده است. و اين حاكي از نمازهاي بسياري است كه اين امام همام در طول شبانه روز اقامه مي نموده است.

عبدالعزيز ابن ابي حازم مي گويد: از «ابي حازم» شنيدم كه مي گفت: حضرت علي بن الحسين عليه السلام در شبانه روز هزار ركعت نماز مي خواند تا اينكه در پيشاني و ساير مواضع سجده ي حضرت، چيزي به مانند پينه بر زير شكم و پاهاي شتر، بيرون آمد.

(و كان يصلي في اليوم والليلة

الف ركعة، حتي خرج بجبهته و آثار سجوده مثل كركرة البعير) [45].

در روايتي از حضرت باقر عليه السلام نقل شده است كه فرمود: از حضرت علي بن الحسين در هر سال هفت «ثفنه» (پينه) از مواضع و جايگاههاي سجده حضرت برگرفته مي شد چرا كه حضرت بسيار نماز مي خواند و اين ثفنه ها را جمع مي نمود و چونكه وفات نمود با ايشان دفن گرديد. [46].

كنيه هاي امام چهارم

براي حضرت علي بن الحسين عليه السلام در كتب روائي و تاريخي كنيه هاي متعددي ذكر شده است.

در كتاب مناقب تأليف «ابن شهر آشوب» اين كنيه ها براي حضرت آمده است: «ابوالحسن»، «ابومحمد»، «ابوالقاسم» و «ابوبكر». اين كنيه ها همچنين در كتاب مواليد اهل البيت تأليف «ابن خشاب» و كشف الغمه تأليف «اربلي» براي آن حضرت ذكر شده است. [47].

[صفحه 33]

دوران كودكي امام چهارم

بر اساس نقل هاي متعدد تاريخي، حضرت امام زين العابدين عليه السلام دو سال ابتداي كودكي خود را در زمان خلافت جدشان، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام گذرانيدند چرا كه سن مبارك حضرت بنابر مشهور 57 سال و زمان شهادت آن حضرت سال 95 هجري گزارش شده است. از اين رو سال تولد آن حضرت 38 هجري خواهد بود و چون اميرالمؤمنين عليه السلام در سال چهلم هجري به شهادت رسيدند، بنابراين دو سال اوليه عمر امام چهارم، در دوران جدشان سپري شد.

بر اين مطلب، بر طبق آنچه «علامه مجلسي» (ره) در بحارالانوار نقل فرموده است، حداقل شش سند تاريخي وجود دارد كه بسياري از آنها از اعتبار برخوردار است. [48].

البته مدت مذكور را 4 سال و 6 سال هم گزارش كرده اند كه چندان قابل توجه نيست.

قول ديگري هم وجود دارد كه چون تولد حضرت را در سال 48 هجري مي داند اساسا هم عصر بودن امام چهارم عليه السلام با جدشان را منكر است ولي اين قول با همه تلاشي كه براي تثبيت آن از طرف بعضي از محققين انجام شده، بسيار ضعيف بوده و ادله ي محكمي برخلاف آن وجود دارد. [49].

امام چهارم حضرت زين العابدين عليه السلام پس از شهادت جدشان به مدت 10 سال در عصر امامت امام حسن عليه السلام عمر خود را گذرانيدند.

در ارتباط

با چگونگي حالات امام چهارم عليه السلام و قضاياي مربوط به اين دوازده سال مطلب خاصي در خلال نصوص تاريخي و روايي ذكر نشده است.

دوران نوجواني امام چهارم

پس از مسموميت و شهادت حضرت امام حسن عليه السلام تا زماني كه حضرت امام حسين در سال 61 هجري در كربلا به شهادت رسيدند، ده، يازده و يا

[صفحه 34]

دوازده سال مي گذرد [50] و اين مدت، امام چهارم عليه السلام در كنار پدر بزرگوار خود حضرت امام حسين عليه السلام به سر برده است.

گرچه در متون تاريخي چيزي از اين دوران درباره ي حضرت گزارش نشده است ولي حضرت سجاد عليه السلام در تمام اين مدت شاهد حوادث تلخ و اسف باري بوده است كه بر امت اسلامي مي گذشته است.

سياست مكارانه دودمان اموي به سركردگي «معاويه»، بي وفايي مردم نسبت به حكومت عادلانه و الهي عموي بزرگوارش و مظلوميت بي نظير آن حضرت و سپس وقايع مربوط به كناره گيري امام حسن عليه السلام از خلافت و صلح با «معاويه» بر اساس مصالح عام امت اسلام، به ويژه حفظ شيعه، و بالاخره دوران اختناق و سركوب شديد نسبت به شيعيان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام پس از حاكميت مطلق «معاويه» تا زمان مرگش كه دوران بسيار سختي بوده است، اين همه را حضرت سجاد عليه السلام شاهد بوده است و در اين مدت در كنار عمو و پدر بزرگوار خود زندگي را در خاندان امامت سپري مي كرده است. تا بالاخره «معاويه» جاي خود را به پسر نالايق و شرابخوار و فاسق خود «يزيد» واگذار مي كند و مسأله ي گرفتن بيعت از حضرت امام حسين عليه السلام پيش مي آيد كه با انكار شديد حضرت مواجه شده و مقدمات حركت ايشان از «مدينه» به «مكه» و سپس

به «كوفه» براي رهبري امتي كه تقاضاي كمك نموده و براي نصرت حضرت امام حسين عليه السلام اعلام آمادگي كرده اند، فراهم مي شود و حضرت سجاد عليه السلام كه در اين سال طبق نقل مشهور 23 سال سن دارد در كنار پدر حضور دارد.

همسران امام چهارم

اشاره

امام چهارم حضرت زين العابدين عليه السلام داراي همسران متعددي مي باشند كه اكثر آنها «ام ولد» [51] بوده اند.

يكي از همسران حضرت سجاد عليه السلام عليا مخدره حضرت فاطمه (ام عبدالله) دختر حضرت امام حسن عليه السلام مي باشند كه ثمره ي ازدواج

[صفحه 35]

حضرت با آن بانوي مكرمه، امام محمد باقر عليه السلام بوده است. [52].

همسر ديگر امام چهارم كنيزي است به نام «حوراء» كه جناب «مختار ابن ابي عبيد ثقفي» آن را به ششصد دينار و بنابر نقلي سي هزار خريده بود و به حضرت هديه داد كه ايشان مادر حضرت «زيد بن علي» - سلام الله عليه - شهيد بزرگوار خاندان عصمت و طهارت است. [53].

«ابوالفرج اصفهاني» در كتاب مقاتل الطالبين از «ابن المنذر» نقل مي كند كه «مختار ابن ابي عبيد» كنيزي را به سي هزار خريد، پس به او گفت: پشت كن پس او پشت كرد، بعد به او گفت: رويت را به اين سمت كن، پس او چنين كرد. سپس مختار گفت: هيچ كس را شايسته تر از علي بن الحسين عليه السلام براي او نمي شناسم. و لذا آن كنيز را براي حضرت فرستاد و او همان مادر «زيد بن علي» عليه السلام است. [54].

از اسامي ساير همسران حضرت سجاد عليه السلام اطلاع چنداني در اسناد تاريخي موجود نيست و چنانكه ذكر شد آنها اغلب «ام ولد» بوده اند.

در متون تاريخي و روايي در ارتباط با همسري چند خانم با امام سجاد عليه السلام مطالبي ذكر شده

است گرچه به نام آنها تصريح نشده است. در اين زمينه تحت عنوان «همسري ديگر براي امام چهارم» (1) و (2) و (3) مطالبي ذكر خواهد شد.

حضرت فاطمه، بنت الحسن (ام عبدالله)

حضرت فاطمه، دختر امام حسن مجتبي عليه السلام است كه كنيه شان «ام عبدالله» است، در ميان دختران حضرت به جلالت و عظمت شأن و بزرگواري ممتاز بودند. ايشان به همسري حضرت امام سجاد عليه السلام در آمده و ثمره ي اين وصلت، چهار فرزند بوده است. حضرت ابوجعفر محمد باقر عليه السلام حسن، حسين و عبدالله باهر [55] (البته مادر حسن و حسين و عبدالله باهر در بعضي از اسناد تاريخي

[صفحه 36]

«ام ولد» ذكر شده است). [56].

«ام عبدالله» اين افتخار را دارد كه با همسر شدن براي حضرت سجاد عليه السلام باعث پيوند نسل دو امام به يكديگر شد. آري ايشان از زنان نادره جهان است كه در داشتن برخي از امتيازات منحصر به فرد مي باشد و اين مزايا در يك فرد غير از ايشان جمع نشده است.

ايشان دختر امام، نوه امام، همسر امام، عروس امام، مادر امام، مادر بزرگ امام مي باشند. وي فرزند امام مجتبي عليه السلام و نوه اميرالمؤمنين عليه السلام همسر امام سجاد عليه السلام عروس امام حسين عليه السلام مادر امام باقر عليه السلام و مادر بزرگ ساير امامان عليهم السلام است.

امام باقر عليه السلام فرموده اند روزي مادرم در زير ديواري نشسته بود كه ناگاه صدايي از ديوار بلند شد و از جا كنده شد و خواست كه بر زمين افتد. مادرم با دست خود اشاره كرد و به ديوار فرمود: نبايد فرود آيي!!، قسم بحق مصطفي - صلي الله عليه و آله و سلم - كه حق تعالي رخصت نمي دهد تو را در افتادن. پس آن ديوار معلق

در ميان زمين و هوا باقي ماند تا آنكه مادرم از آنجا بگذشت. پس پدرم امام زين العابدين عليه السلام صد اشرفي براي او تصدق داد.

و نيز از حضرت امام صادق عليه السلام روايت شده كه روزي آن جناب جده اش، مادر حضرت امام محمد باقر عليه السلام را ياد كرد و فرمود: «كانت صديقة لم يدرك في آل الحسن مثلها».

يعني جده ام صديقه بود و در دودمان حضرت امام حسن عليه السلام كسي به درجه و مرتبه او نرسيد. [57] (با توجه به اصطلاح «صديق» و مقام خاص صديقان كه در قرآن همرديف انبياء آورده شده اين تعبير امام صادق عليه السلام راجع به مادر بزرگ خود قابل دقت است.)

با توجه به نقل هاي متعدد تاريخي مبني بر حضور حضرت باقر عليه السلام در چهار سالگي در صحنه عاشورا، نبايد وصلت حضرت امام سجاد عليه السلام با حضرت فاطمه بنت الحسين عليه السلام ديرتر از سال 56 هجري بوده باشد.

[صفحه 37]

حوراء

يكي ديگر از همسران حضرت امام زين العابدين عليه السلام كنيزي است به نام «حوراء» كه از سوي جناب «مختار» به ايشان هديه شده بود. ايشان مادر مكرمه حضرت زيد بن علي عليه السلام است كه با رشادت كامل عليه دودمان اموي قيام كرد و در «كوفه» به شهادت رسيد. در اين ارتباط قضيه بسيار جالبي در بحارالانوار نقل شده است كه از اين قرار است:

«ابوحمزه ثمالي مي گويد: هر سال يك بار علي بن الحسين عليه السلام را در ايام حج زيارت مي كردم. يك سال حضور حضرت آمدم و ديدم روي زانوي حضرت بچه اي نشسته است. من هم نزد ايشان نشستم. بچه آمد و در هنگام عبور از درگاه اتاق افتاد و حالش متشنج شد. حضرت علي

بن الحسين عليه السلام بسرعت از جا بلند شد و دوان دوان به سراغ او رفت و با لباس خود، اشك هاي چشم آن طفل را پاك كرد و به او فرمود: اي پسرم! تو را به خدا پناه مي دهم كه در «كناسه» به دار آويخته شوي. به ايشان عرض كردم: پدر و مادرم فداي شما، كدام كناسه؟ فرمود: «كناسه ي كوفه» عرض كردم فداي شما شوم اين قضيه واقع مي شود؟ فرمود: بلي قسم به كسي كه پيامبر را بحق مبعوث فرمود، اگر بعد از من زنده باشي هر آينه اين بچه را در ناحيه اي از نواحي كوفه مي بيني در حالي كه مقتول است و بعد دفن شده و سپس او را از قبر بيرون آورده و در حالي كه او را لخت نموده روي زمين مي كشند و در «كناسه» به دار مي آويزند و سپس او را پائين آورده و مي سوزانند و خاكستر او را در آب فرات مي ريزند. گفتم: فداي شما شوم اسم اين غلام چيست؟ فرمود: اين فرزند من «زيد» است. سپس چشمان حضرت پر از اشك شد و فرمود: آيا به تو نگويم خبر اين فرزندم را؟ شبي از شبها در حالي كه در سجده و ركوع به سر مي بردم در بعضي از حالات خواب مرا فراگرفت. پس ديدم كان در بهشت هستم و حضرت رسول و علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام مرا با جاريه اي از حورالعين تزويج نموده اند. من پس از هم بستر شدن با او نزد «سدرة المنتهي» غسل كردم و همينكه پشت كردم هاتفي صدا مي زد: «زيد» بر تو مبارك باد!1 «زيد» بر تو مبارك باد!! «زيد» بر تو

مبارك باد!! پس از خواب بيدار شدم و آثار جنابت را در خود ديدم. و لذا بلند شدم و براي نماز غسل كردم و نماز صبح را خواندم، پس درب زده شد و به من گفته شد: پشت درب خانه كسي است كه تو را مي طلبد. من بيرون آمدم و مردي را ديدم كه با او جاريه اي بود پوشيده

[صفحه 38]

شده و روبندش در دستش بود و روپوشي روي او افتاده بود. من گفتم: حاجت تو چيست؟ گفت با علي بن الحسين عليه السلام كار دارم. گفتم من علي بن الحسينم پس گفت: من فرستاده «مختار ابن ابي عبيد الثقفي» هستم. او به شما سلام مي رساند و مي گويد: با اين جاريه در منطقه امان برخورد كردم و او را به 600 دينار خريدم، اين هم 600 دينار است. پس براي زندگي و روزگار خود از اين كنيز و پول استفاده نما. و نامه اي هم به من داد. من مرد و جاريه را وارد منزل نمودم و جواب نامه «مختار» را نوشتم و آن مرد روانه شد. پس به «جاريه» گفتم: اسم تو چيست؟ گفت: «حوراء»، اهل منزل او را مهيا نموده و به عنوان عروس نزد من فرستادند. و سپس براي من اين بچه را به ارمغان آورد و من اسم او را «زيد» گذاشتم. «ابوحمزه» آنچه را به تو گفتم: يادداشت نما.

«ابوحمزه ي ثمالي» مي گويد: قسم به خدا مدتي نگذشت كه «زيد» را در كوفه در منزل «معاويه بن اسحاق» ديدم. نزد او رفتم و به او سلام كردم و به او گفتم: فداي تو شوم چرا به اين شهر آمدي؟ فرمود: براي امر به معروف و نهي از

منكر. من هم مرتب نزد او رفت و آمد مي كردم. بعد شب نيمه شعبان نزد او آمدم و بر او سلام كردم و او به خانه هاي «بارق و بني هلال» منتقل شده بود. نزد او نشستم. او گفت: اي ابوحمزه آيا بلند مي شوي تا براي زيارت قبر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مشرف شويم؟ عرض كردم: بلي فدايت شوم. بعد ابوحمزه روايت را ادامه مي دهد تا اينجا كه: رسيديم به «ذكوات البيض» او فرمود: اين قبر اميرالمؤمنين است. و سپس برگشتم. و سرگذشت ايشان همان بود كه بود. پس به خدا قسم او را ديدم در حالي كه كشته شده بود و دفن گرديد و سپس قبر او نبش شد و بدنش را عريان روي زمين كشيدند و به دار آويختند و بعد هم سوزانده شد و در پائين كوفه به آب ريخته شد. [58].

البته داستان اين خواب و وقايع بعد از آن به گونه هاي ديگري هم نقل شده است. [59].

از اين حديث شريف علم غيب حضرت سجاد عليه السلام محبت و ارادت «مختار» به حضرت سجاد عليه السلام محبت شديد حضرت سجاد عليه السلام به جناب «زيد بن علي» - سلام الله عليه - استفاده مي شود.

[صفحه 39]

همسري ديگر براي امام چهارم (1)

بحارالانوار، ج 46، ح 8 (به نقل از كتاب الزهد).

جناب زراره از حضرت باقر عليه السلام نقل مي كند كه فرمود: «علي بن الحسين عليه السلام خانمي را در بعضي از مشاهد «مكه» مشاهده نمود و نسبت به كمالات او متعجب شد، پس او را براي خود خواستگاري نمود و با او ازدواج كرد و نزد او بود. حضرت دوستي از «انصار» داشت كه از اين ازدواج غمگين شد. آن شخص در ارتباط با وضعيت

اين خانم پرسش نمود و به او اطلاع دادند كه او از «آل ذي الجدين از بني شيبان» است. پس نزد حضرت علي بن الحسين عليه السلام آمد و عرض كرد: «خداوند من را فداي شما گرداند، پيوسته از اين ازدواجي كه با اين خانم داشتيد در نفس من مسأله اي است و من گفتم علي بن الحسين با خانمي ناشناخته وصلت كرده است. مردم هم چنين مي گويند. دائما هم از نسبت او مي پرسيدم تا اينكه او را شناختم و دانستم از قوم «شيبانيه» است».

حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرمودند: «هر آينه تو را داراي نظري بهتر از آنچه مي بينم، مي دانستم. خداوند متعال «اسلام» را آورد و با آن پستي و فرومايگي را برطرف نمود و نقص هاي اعتباري و اجتماعي را به آن اتمام فرمود. و با اسلام «سرزنش ها» و «نكوهش ها» را به «كرامت» تبديل كرد. پس سرزنشي بر مسلمانان نيست. هر آينه سرزنش، سرزنش جاهليت است». [60].

اما اين خانم چه نام داشته و آيا براي حضرت فرزندي آورده است يا نه، چيزي در تاريخ ذكر نشده است.

از اين حديث به دست مي آيد كه ملاك ازدواج و گزينش همسر، شرافت فاميلي و شهرت نيست. اسلام ملاك فضيلت است نه چيز ديگر.

همسري ديگر براي امام چهارم (2)

حضرت صادق عليه السلام فرمودند: حضرت علي بن الحسين صلوات الله عليهما با كنيزي كه براي امام حسن عليه السلام بود، ازدواج كردند. اين خبر به اطلاع «عبدالملك بن مروان» رسيد و در طي نامه اي از آن حضرت به خاطر ازدواج با يك كنيز عيب جويي كرد. حضرت نيز جواب دندان شكني براي او نوشتند كه موجب

[صفحه 40]

اذعان او به شرافت حضرت گرديد. [61].

مشروح اين حديث تحت عنوان «نامه عبدالملك

به حضرت سجاد عليه السلام در زمينه ازدواج با يك كنيز و جواب حضرت» آمده است.

به هر حال از اين سند نيز استفاده مي شود حضرت همسري را كه قبلا كنيز حضرت امام حسن عليه السلام بوده است براي خود انتخاب كرده بودند.

همسري ديگر براي امام چهارم (3)

«يزيد بن حاتم» نقل مي كند كه «عبدالملك بن مروان» در مدينه جاسوسي داشت كه آنچه در آنجا واقع مي شد را براي او مي نوشت و گزارش مي كرد. در همان هنگام حضرت علي بن الحسين عليه السلام يك كنيز از كنيزان خود را آزاد نمودند و سپس او را به ازدواج خود در آوردند. آن جاسوس اين واقعه را به «عبدالملك» گزارش كرد. در اين رابطه «عبدالملك» به حضرت علي بن الحسين عليه السلام نوشت: «اما بعد، به تحقيق چنين به من گزارش شده كه تو با كنيز خود ازدواج كرده اي و اين در حالي است كه تو بخوبي مي داني در «قريش» هستند افرادي همطراز و «كفو» تو، كه بتواني با ازدواج با او بزرگي نمايي و از او داراي اولادي نجيب باشي. پس نه براي خودت حرمت قائل شدي و نه براي فرزندانت چيزي باقي گذاشتي!! والسلام».

حضرت علي بن الحسين عليه السلام در جواب او نوشتند: «اما بعد، نامه تو به من رسيد كه در زمينه ازدواجم با كنيز خودم من را توبيخ كرده اي و گمان داشته اي كه در «قريش» هست كسي كه از طريق ازدواج با او به مجد و بزرگي برسم و از او اولادي نجيب به هم برسانم. و لكن هر آينه فوق رسول خدا - صلي الله عليه و آله - هيچ وسيله اي براي رقاء و بزرگي يافت نمي شود و هيچ امكان افزايش در كرامت

وجود ندارد. [62]. و اين خانم كه مورد اشاره تو مي باشد «ملك يمين» و كنيز من بود كه او را در راه خدا آزاد كردم و بدين وسيله به اراده الهي و بر اساس امر او قصد رسيدن به ثواب آزاد كردن برده را داشتم و سپس بر اساس سنت الهي رسول خدا - صلي الله عليه و آله -

[صفحه 41]

او را برگردانيده و با او ازدواج كردم. و هر كس در دين خداوند پاكيزه باشد هرگز در هيچ امري دچار اخلال و مشكل نخواهد شد. آري هر آينه خداوند با «اسلام» «پستي» و «خسيسه» را رفع نموده و به آن نقيصه ها را برطرف كرده است، و لؤم و پستي را برده است پس بر فرد مسلمان هيچ پستي و لؤم نمي باشد. هر آينه لؤم و پستي، لؤم و پستي جاهليت است، والسلام».

چون «عبدالملك» نامه حضرت را قرائت كرد آن را به طرف فرزندش «سليمان» پرت كرد و او نيز آن را خواند؛ آنگاه گفت: «اي اميرالمؤمنين!! چقدر آنچه با آن علي بن الحسين بر تو فخر كرده است شديد و بزرگ است».

«عبدالملك» در جواب گفت: «پسركم اين چنين سخن مگو، هر آينه اين زبانهاي بني هاشم است كه سنگ خارا را مي شكافد و از دريا سيراب مي شود. پسرم!علي بن الحسين عليه السلام از همانجا كه مردم، فرومايه و خوار مي شوند، رفعت و بزرگي مي يابد». [63].

در نقل ديگر آمده: زين العابدين عليه السلام فرموده: «اين رسول خداست كه با كنيزش ازدواج كرد و همسر غلام خود را به عقد خود در آورد». «عبدالملك» نيز گفت: «علي بن الحسين از همانجا كه مردم پست و فرومايه مي گردند به شرافت

و بزرگي مي رسد». [64].

به هر حال از اين روايت به دست مي آيد حضرت همسر ديگري داشته اند كه قبلا كنيز ايشان بوده است.

قابل توجه اينكه احتمال دارد همسر مورد اشاره در قسمت قبل با اين كنيز از نظر خارجي يكي باشند، گرچه احتمال تعدد آن دو قوي تر به نظر مي رسد.

فرزندان امام چهارم

اشاره

در كتب تاريخي براي حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرزندان زيادي ذكر شده است كه در مورد تعداد آنها اتفاق نظري وجود ندارد.

در كتاب مناقب تأليف «ابن شهر آشوب» تعداد فرزندان حضرت، «دوازده» نفر

[صفحه 42]

ذكر شده است. [65] در كتاب كشف الغمه تعداد فرزندان حضرت «نه» نفر آورده شده و ادعا شده كه حضرت دختر نداشته اند. [66].

«ابن الخشاب» در كتاب مواليد اهل البيت فرزندان حضرت را «هشت» نفر ذكر كرده و فرموده آن حضرت دختر نداشته اند. بعضي هم «ده» پسر و «چهار» دختر براي حضرت ذكر كرده اند و «ابن سعد» در طبقات هفده فرزند براي حضرت برشمرده است. [67].

اما بنابر نقل مرحوم حاج شيخ عباس قمي در منتهي الآمال در بخش اولاد حضرت سيدالساجدين عليه السلام «شيخ مفيد» براي آن حضرت پانزده فرزند از دختر و پسر ذكر كرده است كه عبارتند از:

1- امام محمد باقر عليه السلام ملقب به «ابوجعفر» كه مادرشان «فاطمه» (ام عبدالله) دختر حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام بوده است.

2 و 3 و 4 - «عبدالله» و «حسن» و «حسين» كه مادرشان «ام ولد» (كنيز) بوده است.

5 و 6 - «زيد» (شهيد بزرگوار كوفه) و «عمر» كه مادرشان «ام ولد» ديگري بوده است.[مادر ايشان كنيزي بوده به نام «حوراء» كه جناب «مختار» به حضرت هديه كرده بود.]

7 و 8 و 9 - «حسين اصغر» و «عبدالرحمن» و «سليمان» از «ام ولد»

ديگري بوده اند.

10 و 11 - «علي» و «خديجه» كه مادرشان «ام ولد» بوده است و اين «علي» كوچكترين فرزند حضرت سجاد عليه السلام بوده است.

12- «محمد اصغر» كه مادرش «ام ولد» بوده است.

13 و 14 و 15 - «فاطمه» و «عليه» و «ام كلثوم» كه مادرشان «ام ولد» ديگري بوده است. [68].

[صفحه 43]

لازم به ذكر است براي تعدادي ازاين فرزندان امام سجاد عليه السلام اولاد و احفاد زيادي ذكر شده و سرگذشت و حالات تك تك آنان در كتب تاريخ بيان گرديده است.

(از بهترين اين كتابها، كتاب منتهي الآمال، تأليف مرحوم حاج شيخ عباس قمي است كه در فصل هفتم از باب ششم كه مربوط به حضرت سيدالساجدين عليه السلام است به صورت مفصل به ذكر اين امور پرداخته است.)

زيد بن علي

حضرت زيد بن علي بن الحسين عليه السلام برادر بزرگوار امام باقر عليه السلام و عموي گرامي امام صادق عليه السلام مي باشد كه در نزد خاندان اهل بيت عصمت و طهارت از جلالت قدر و عظمت فوق العاده اي برخوردار است.

پيرامون شخصيت اين امامزاده جليل القدر مطالب زيادي در روايات اسلامي وارد شده كه بعضي مربوط به كيفيت تولد ايشان و نامگذاري و مادر بزرگوارشان مي باشد و بعضي مربوط به شدت محبت حضرت سجاد عليه السلام به ايشان و برخي ديگر در زمينه فقه و فضل و ورع و خداترسي و كمالات روحي و فضايل اخلاقي و برنامه زندگي ايشان و بعضي ديگر پيرامون مباحثات و گفتگوي آن بزرگوار با بعضي از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهماالسلام و بالاخره تعدادي از روايات مربوط به بعد شجاعت و صلابت در شخصيت آن حضرت است كه منتهي به قيام بر ضد دودمان ننگين «اموي» در شهر «كوفه»

گرديد و سرانجام مسأله شهادت مظلومانه آن حضرت و وقايع متأخر از آن و همچنين اخبار مكرر مسأله به دار آويخته شدن آن حضرت در «كناسه ي كوفه» كه از طرف جد، پدر، برادر و همچنين برادرزاده شان بيان شده است و همه ي اصحاب آن را مي دانسته اند. و تألمات سخت حضرت صادق عليه السلام و اصحابشان از شهادت آن بزرگوار و برخورد ايشان با اين قضيه. [69].

در زمينه قيام حضرت، علل و ريشه هاي آن، پيامدها و نتايج، اينكه آيا اين قيام

[صفحه 44]

مورد رضايت اهل بيت عليهم السلام بوده است يا نه؟ اصل اعتقاد جناب زيد شهيد به امامت حضرت باقر و حضرت صادق عليهماالسلام، جزئيات قيام و تداوم آن توسط حضرت «يحيي» فرزند جناب «زيد» و ... ، بحث هاي مفصلي در كتب تحليلي تاريخ بيان شده كه در اينجا جاي طرح آن نيست ولي آنچه به شكل قطعي مي توان اظهار داشت اين است كه حضرت «زيد» تالي تلو معصوم بوده و كاملا به امامت ائمه هدي عليه السلام اذعان داشته اند و اگر در قيام پيروز مي شدند ولايت را به امام صادق عليه السلام، مسترد مي فرمودند و اين شهيد از مقام بسيار بلندي نزد خداوند در روز قيامت برخوردار است و البته اگر در امر قيام صد در صد نظر امام زمان خود، حضرت صادق عليه السلام، را مراعات مي كرد به مقام بلندتري نائل مي گرديد. [70].

اثبات امامت امام چهارم

اشاره

با توجه به اينكه بر اساس ديدگاه شيعه «امامت» يك مقام الهي و منصب رباني است، مسئوليت اعطاء آن تنها به دست خداوند تبارك و تعالي مي باشد. خداوند متعال بر اساس ادله ي فراواني اين منصب را پس از پيامبر عظيم الشأن اسلام حضرت محمد بن عبدالله -

صلي الله عليه و آله و سلم - به دوازده نفر از برگزيدگان اولياءش مرحمت فرموده است و خود، اسامي آنان را به پيامبرش اعلام نموده و حضرت آن را به صورت مكرر به گوش مردم رسانيده است.

روايات و ادله ي فراواني اسامي مبارك اين دوازده نفر را دربر دارد كه در كتب روايي موجود است.

و اسم مبارك حضرت علي بن الحسين عليه السلام پس از اسم مبارك پدرش حضرت امام حسين عليه السلام در تمام اين نصوص ديده مي شود. [71] و از آن جمله «حديث شريف لوح» است كه اسم مبارك زين العابدين عليه السلام پس از حضرت امام حسين عليه السلام است. بنابراين مطابق روايات صريحي كه محدثين بزرگ شيعه در كتب روايي خود آورده اند، امام علي بن الحسين عليه السلام وصي حضرت

[صفحه 45]

امام حسين عليه السلام مي باشد.

گذشته از اين پذيرش امام سجاد عليه السلام در جامعه شيعه به عنوان امام چهارم و جانشين و وصي حضرت امام حسين عليه السلام و مقبوليت عملي آن حضرت در طول تاريخ از طرف شيعه، خود شاهد صد و گواه محكمي است بر اعتبار اين وصايت.

اما شبهه امامت جناب «محمد بن حنفيه» فرزند حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كه مدتي فضاي فرهنگي شيعه را آلوده نمود و متأسفانه «فرقه كيسانيه» با اين اعتقاد شكل گرفتند، اين شبهه آنچنان بي اساس بود كه با كرامت حضرت امام سجاد عليه السلام و شهادت «حجرالاسود» به امامت حضرت سجاد عليه السلام و قانع شدن «محمد بن حنفيه» از يك سو و وجود «شمشير» و «زره ي» پيامبر - صلي الله عليه و آله - و همچنين كتاب مخصوصي كه حاوي علوم بيشماري بوده است، نزد حضرت سجاد عليه السلام (كه اين نيز اماره ي قطعي امامت

و وصايت صاحب آن است) از سوي ديگر، هيچ جاي ترديد باقي نگذاشته است كه امام چهارم، حضرت علي بن الحسين عليه السلام مي باشند.

همچنين وجود معجزات و كرامات بيشمار ديگر كه جز از ولي بر حق خدا قابل انجام نيست و صلاحيت هاي علمي و عملي اين شخصيت بزرگوار، نشانه هاي ديگري از امامت ايشان مي باشد. (به اين مباحث در بخش بررسي ابعاد شخصيت حضرت در ادامه ي مباحث كتاب پرداخته شده است).

بنابراين تصريح حضرت رسول - صلي الله عليه و آله - و امام پيشين كه وجود نص بر امامت حضرت است و معجزات و كرامتها و صلاحيت هاي علمي و عملي، همه دال بر امامت حضرت سجاد عليه السلام مي باشد.

اما مدت امامت حضرت كه پس از شهادت پدر بزرگوارشان آغاز شده و تا پايان حيات ايشان ادامه مي يابد، بنابر نقل مشهور 35 سال مي باشد.

محمد بن حنفيه

يكي از فرزندان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كه از همسري به نام «خوله» دختر «جعفر بن قيس بن مسلمه» مي باشد، «محمد بن حنفيه» نام دارد. مولي علي عليه السلام به اين فرزند خود بشدت علاقه داشته و در وصيتي كه براي وصي

[صفحه 46]

خود حضرت امام حسن عليه السلام مرقوم نموده اند، مي نويسند: «و اوصيك باخيك محمد خيرا فانه شقيقك و ابن ابيك و قد تعلم حبي له ...».

«و براي برادرت محمد تو را به خير و نيكي به او سفارش مي كنم چرا كه او برادر تو و پسر پدر توست و تو بخوبي محبت من به او را مي داني».

«محمد بن حنفيه» در «جنگ جمل» صاحب لواء و پرچمدار پدر بود و در «جنگ صفين» از خود دلاوريهاي زيادي نشان داد كه مشروح جريان اين امور در كتب تاريخي نقل

شده است. [72].

در ارتباط با شخصيت جناب «محمد بن حنفيه»، علت عدم مشاركت ايشان در نهضت عاشورا، ادعاي امامت و سپس اذعان به امامت حضرت علي بن الحسين عليه السلام، ارتباط با «مختار» و ... مسائل مفصلي در روايات تاريخي و اقوال محدثين مطرح شده است كه در اين مختصر نمي گنجد. ولي به طور خلاصه در ارتباط با مسأله اخير مي توان گفت گرچه در ابتداي امر براي ايشان شبهه اي در زمينه ي امامت حضرت زين العابدين عليه السلام مطرح بوده است ولي با معجزه اي كه از حضرت در به نطق در آوردن «حجرالاسود» و شهادت بليغ آن سنگ به امامت حضرت سجاد عليه السلام مي بيند، به صورت راسخ و كامل به امام آن بزرگوار معتقد شده و از اظهار اعتقاد خود به اصحاب و مريدان خود نيز ابا نداشته است. [73].

(در اين ارتباط بعضي از احاديث در قسمت شهادت حجرالاسود به امامت و وصايت امام چهارم عليه السلام ذكر شده است).

فرقه ي كيسانيه

پس از شهادت حضرت امام حسين عليه السلام سركوب شديدي كه امويان بر شيعه وارد كردند و حاكميت جو خفقان و در نتيجه از هم پاشيدگي شيعه، در اوايل امامت حضرت علي بن الحسين عليه السلام يك جريان انحرافي، دامن گروهي از شيعيان را فراگرفت و موجب شد ذهن تعدادي از آنها به امامت «محمد بن حنفيه» كه فرزند حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بود، معطوف شود و نسبت به امامت

[صفحه 47]

حضرت زين العابدين عليه السلام دچار خدشه و ترديد گردند.

آري خطي كه در مقابل خط امامت حضرت علي بن الحسين عليه السلام به شكل انحرافي در آن زمان شكل گرفت و با رهبري «مختار ابن ابي عبيده ثقفي» پايه گذاري شد، تشكلي به نام «فرقه ي كيسانيه»

را پديد آورد. اينان گروهي بودند كه مدعي شدند پس از حسين بن علي عليه السلام «محمد بن حنفيه» داراي منصب امامت و ولايت است.

و در وجه تسميه آنان به اين نام نقل شده كه چون مختار در آغاز طفوليت توسط پدر، خدمت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آورده شد حضرت او را روي زانوي خود نشاندند و به او فرمودند «كيس كيس» [74] و چون او بعد از «محمد حنفيه» رهبري اين فرقه را به دست داشت، از اين رو اين فرقه به نام «كيسانيه» نام گرفتند.

البته علل ديگري نيز براي اين تسميه بيان شده است كه چندان متقن به نظر نمي رسد.

در زمينه شخصيت «مختار» و رهبري او در قيام بزرگي كه به نابودي جمع كثيري از قاتلين سيدالشهداء عليه السلام منجر شد و انگيزه هاي سياسي و اجتماعي او در مطرح كردن خود به عنوان نماينده ي «محمد بن حنفيه» و ديدگاه اهل بيت عليهم السلام نسبت به ايشان، بحث هاي مبسوطي در كتب تاريخي مطرح است كه بايد مورد توجه و پيگيري قرار گيرد. [75].

دليل و اماره ي قطعي امامت و وصايت امام چهارم

«عبيدالله بن عبدالله بن عتبه» مي گويد: نزد حسين بن علي عليه السلام نشسته بودم كه علي بن الحسين اصغر [76] وارد شد. پس حسين عليه السلام او را به سوي خود خواند و محكم او را به سينه خود چسبانيد و بين دو چشمان او را بوسيد و سپس فرمود: پدرم فداي تو چقدر خوشبويي! و چقدر خوش اخلاقي!

[صفحه 48]

پس اين قضيه باعث شبهه براي من شد و عرض كردم: پدرم و مادرم فداي شما يابن رسول الله؛ اگر آنچه كه ما از آن به خدا پناه مي بريم كه در مورد تو ببينيم، واقع شد، (يعني قضيه

شهادت و ارتحال حضرت امام حسين عليه السلام) پس به چه كسي امر ولايت و وصايت محول خواهد شد؟ حضرت فرمود: علي، همين پسرم. اوست امام و پدر ائمه ... [77].

همچنين امام باقر عليه السلام مي فرمايند: چونكه براي امام حسين حاضر شد آن چه كه حاضر شد، (و هنگام شهادت حضرت نزديك گرديد) دختر بزرگ خود، «فاطمه»، را صدا زد، پس به او كتاب (نامه) پيچيده اي داد و وصيتي به حسب ظاهر (يعني وصيتي به صورت شفاهي) به او فرمود و حضرت علي بن الحسين دچار مرضي شده بودند كه در حال احتضار بوده و اميد بهبهودي ايشان را ظاهرا نداشت و تصور نمي كرد بعد از آن باقي بماند. پس چونكه حسين عليه السلام كشته شد و اهل بيتش به «مدينه» برگشتند «فاطمه» «كتاب» را به علي بن الحسين عليه السلام برگرداند و قسم به خدا آن كتاب الآن در دست ماست. و وقتي راوي مي پرسد در آن كتاب چيست؟ مي فرمايند: همه آنچه بني آدم تا روزي كه دنيا فاني شود، به آن نياز دارند، سوگند به خداوند در آن كتاب همه حدود و قوانين ثبت است حتي جريمه ي «خراش وارد ساختن به ديگران». [78].

بايد توجه داشت كه چنين جامعي تنها نزد امام معصوم عليه السلام موجود مي باشد.

چه اينكه حضرت باقر عليه السلام فرموده اند: چونكه امام حسين عليه السلام متوجه عراق شدند تمام وصيت و كتب و غير آن را به «ام سلمه» همسر پيامبر، دادند و به او فرمودند: چونكه بزرگترين فرزند من به سراغ تو آمد، آنچه به تو دادم به او برگردان. پس چونكه «حسين» كشته شد، علي بن الحسين عليه السلام به سراغ «ام سلمه» آمدند و آنچه را حسين عليه السلام

به او داده بودند به حضرت برگرداند. [79].

و طبق نقل «اثبات الهداه» حضرت امام حسين عليه السلام به هنگام شهادتش در كربلا علي بن الحسين عليه السلام را حاضر نمود و ايشان مريض بود. پس

[صفحه 49]

«اسم اعظم» و «مواريث انبياء» عليهم السلام را به ايشان وصيت نمود و به ايشان فهماند كه علوم و مصحف ها و سلاح را نزد «ام سلمه» گذاشته و به او امر كرده است كه همه اينها را به حضرت برگرداند. [80].

و در آخرين وداع حضرت امام حسين عليه السلام با امام سجاد عليه السلام نيز نص صريح امامت ايشان از طرف پدرشان صادر شده است كه بسيار قابل توجه مي باشد. آري حضرت فرزندش را به سينه مي چسباند و با بالاترين فرياد به گوش همه مي رساند كه او «امام مفترض الطاعه» است.

در همين زمينه روايتي شريف در ارتباط با نقش انگشتري حضرت سجاد عليه السلام كه نقش انگشتر پدر بزرگوارشان بود و از ايشان به حضرت رسيده بود، وارد شده است كه قابل توجه مي باشد.

شهادت «حجرالاسود» به امامت و وصايت امام چهارم

ثقه الاسلام كليني - رضوان الله تعالي عليه - در اصول كافي و جناب طبرسي در الاحتجاج نقل نموده اند كه از امام ابوجعفر الباقر عليه السلام روايت شده است كه فرمود: چونكه حسين بن علي عليه السلام كشته شد، «محمد بن حنفيه» به سراغ حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرستاد و با او خلوت كرد. سپس گفت: اي پسر برادرم شما مي دانيد كه رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - وصايت و امامت را پس از خود براي علي بن ابي طالب عليه السلام قرار داده و بعد براي امام حسن عليه السلام و سپس براي امام حسين عليه السلام و پدر تو كشته شد،

خدا از او راضي باشد و درود خدا بر او، ولي او به كسي وصيت نكرده است. و من عموي تو هستم و برادر تني پدر تو و من به خاطر سنم و قدمتم، نسبت به اين امر، شايسته تر از تو كه هنوز جوان هستي، مي باشم. پس با من در مورد وصايت و امام منازعه مكن، و با من به مخالفت بر مخيز.

در اين هنگام حضرت علي بن الحسين عليه السلام به او فرمود: عمو جان! تقواي الهي پيشه كن و آنچه براي تو حق نيست، ادعا مكن. من تو را موعظه مي كنم تا از جاهلين و گمراهان مباشي. اي عمو! پدرم صلوات الله عليه قبل از اينكه متوجه به

[صفحه 50]

سوي عراق شود به من وصيت نمود. و در همين مورد ساعتي قبل از شهادتش با من عهد بست. و اين سلاح رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - است كه نزد من است. پس متعرض اين امر مشو كه براي تو از نقص عمر و دگرگوني حال بيمناكم. هر آينه خداوند تبارك و تعالي سوگند ياد كرده و به عهد گرفته است كه وصيت و امامت را قرار ندهد مگر در عقب و نواده حسين عليه السلام پس اگر مي خواهي بداني بيا با هم به كنار «حجرالاسود» برويم تا او را «حكم» بين خودمان قرار دهيم و از او در اين مورد سؤال كنيم. (امام باقر عليه السلام فرمودند: زماني كه اين سخن بين آن دو رد و بدل مي شد آن دو در «مكه» بودند).

پس با هم حركت كردند و رفتند تا به «حجرالاسود» رسيدند. پس حضرت علي بن الحسين عليه السلام به «محمد»

فرمودند: آغاز كن و به سوي خداوند ابتهال نما و گريه و زاري كن و از او بخواه تا «حجر» را براي تو به نطق در آورد و بعد از آن بپرس. «محمد» نيز دعايي با ابتهال خواند و از خداوند سؤال نمود و سپس از «حجر» بپرسيد، ولي به او جواب نداد. علي بن الحسين عليه السلام فرمودند: اي عمو جان تو اگر وصي و امام بودي حتما «حجر» به تو جواب مي داد.

«محمد» به آن حضرت عرض كرد: پس تو اي پسر برادرم دعا كن و از او سؤال نما. پس علي بن الحسين عليه السلام آنچه اراده فرموده بود دعا كرد و سپس فرمود: تو را مي خوانم اي چيزي كه ميثاق همه انبياء و ميثاق اوصياء و ميثاق همه مردم در تو قرار داده شده است كه ما را به زبان عربي آشكار خبر دهي كه وصي و امام بعد از حسين بن علي كيست؟ پس «حجر» تكاني خورد كه نزديك بود از موضعش بيفتد، سپس خداوند آن را به زبان عربي آشكار گويا نمود و گفت: «اللهم بار پروردگارا! هر آينه وصيت و امام بعد از حسين بن علي عليه السلام به علي بن الحسين ابن «علي بن ابي طالب» و ابن «فاطمه» دختر رسول الله - - صلي الله عليه و آله و سلم - سپرده شده است.»

در اين حال «محمد بن حنفيه» برگشت در حالي كه از مواليان و معتقدان به امامت حضرت علي بن الحسين عليه السلام بود. [81].

[صفحه 51]

اين روايت شريف را مختصر بصائر الدرجات و اعلام الوري و مناقب نيز نقل نموده اند. [82].

«مبرد» در كتاب الكامل آورده است كه «ابوخالد الكابلي» به

«محمد بن حنفيه» گفت: آيا با علي بن الحسين به گونه اي سخن مي گويي كه او با تو اين چنين سخن نمي گويد؟ او گفت: او مرا به نزد «حجرالاسود» به محاكمه برد و گمان داشت كه «حجر» به نطق درمي آيد من هم نزد آن رفتم و از او شنيدم كه مي گفت: «امر امامت و وصايت را به پسر برادرت تسليم كن كه او از تو به آن شايسته تر است». و «ابوخالد كابلي» در اثر شنيدن اين مطلب، شيعه ي امامي شد. [83].

در رجال «كشي» و مرعفة اخبار الرجال و مناقب روايت جالبي در ارتباط با «ابوخالد كابلي» آمده است كه چون مربوط به همين بحث بوده و حاوي كرامتي از حضرت سجاد عليه السلام نيز هست، در اينجا نقل مي كنيم: «ابوبصير» مي گويد: از حضرت باقر عليه السلام شنيدم كه مي فرمود: «ابوخالد كابلي» عمري را خدمتگزار «محمد بن حنفيه» بود و هرگز در امامت او شك نداشت تا اينكه روزي به خدمت او آمد و گفت: فدايت شوم!! من داراي حرمت و دوستي و اخلاص به تو هستم و به حرمت رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - و اميرالمؤمنين عليه السلام تو را مي خوانم كه به من خبر دهي آيا تو امامي هستي كه خداوند اطاعتش را بر خلق واجب كرده است؟ او گفت: يا اباخالد به چيز عظيمي مرا سوگند دادي. امام بر من و تو علي بن الحسين عليه السلام است و او امام بر هر مسلماني است.

چون «ابوخالد» اين را از «محمد بن حنفيه» شنيد، به نزد حضرت علي بن الحسين عليه السلام آمد. پس چون براي دخول اذن خواست و به حضرت خبر دادند

كه «اباخالد» است اذن فرمود و او هم داخل شده و به نزديك او آمد. حضرت فرمود: مرحبا به تو اي «كنكر»، تو كه زيارت كننده ي ما نبودي!! چه شده است و در مورد ما چه چيزي بر تو آشكار شده است؟ در اين حال «ابوخالد» به سجده به روي زمين افتاد براي اينكه اين كلام را از حضرت سجاد عليه السلام شنيد، سپس گفت: حمد خداي را كه من را از اين دنيا نبرد تا امام خود را شناختم. حضرت علي بن الحسين

[صفحه 52]

عليه السلام به او فرمودند: يا «اباخالد» چگونه امام خود را شناختي؟

گفت: شما من را به آن اسمي صدا زديد كه مادر هنگامي كه مرا زائيد، به آن ناميده بود و من نسبت به امرم در كوري به سر مي بردم و مدتي بس طولاني خدمتگزار «محمد بن حنفيه» بودم و در اينكه او امام است، شك نداشتم. ولي عن قريب او را به حرمت الله و به حرمت رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - و به حرمت اميرالمؤمنين عليه السلام خواندم و او هم مرا ارشاد كرد. و گفت: علي بن الحسين عليه السلام امام بر من و بر تو و بر همه خلق الله است. سپس اذن گرفتم و به نزد شما آمدم و شما هم من را به اسمي كه مادرم بر من نهاده بود، صدا زديد، پس دانستم هر آينه اين شما هستيد كه امام مفروض الطاعه بر من و بر هر مسلماني مي باشيد. [84].

از روايت هايي كه ذكر گرديد علاوه بر كرامت بلند حضرت سجاد عليه السلام در به نطق در آوردن «حجرالاسود» و اخبار به نام واقعي «ابوخالد

كابلي» كه هيچ كس از آن مطلع نبود، به دست مي آيد «حجرالاسود» در بردارنده تمام ميثاقهاي الهي از جانب انبياء و اوصياء و مردم مي باشد.

به هر تقدير بر اساس روايات متعددي با معجزه ي حضرت سجاد عليه السلام در به نطق در آوردن «حجرالاسود»، به طور كلي «محمد بن حنفيه» از ادعاي خود دست كشيده و به طور قطع به امامت حضرت معتقد گرديد. در اين رابطه داستان ديگري در بحارالانوار نقل شده كه قابل توجه مي باشد. [85] اين داستان مربوط به «ابي بجير» عالم اهواز و عدول از اعتقاد به كيسانيه است.

داستان «ابي بجير» عالم اهواز و عدول از اعتقاد به كيسانيه

مرحوم علامه مجلسي - رحمة الله عليه - در بحارالانوار در باب مربوط به احوال «مختار ابن ابي عبيد الثقفي» مي فرمايد: در اينجا رساله شرح الثار تأليف شيخ فاضل پرهيزگار «جعفر بن محمد بن نما» كه مشتمل بر بخش عمده اي از احوال «مختار» است، مي آوريم تا با آن سينه هاي مؤمنين شفا يافته و بعضي از حالات «مختار» روشن شود.

[صفحه 53]

بعد تمام اين رساله را ذكر مي كند كه در اوايل آن چنين آمده است: «محمد بن حنفيه» از نظر من از «زين العابدين» بزرگتر بود ولي مقدم شمردن حضرت را بر خود لازم مي دانست و جز به آنچه او بپسندد حركتي نمي كرد، و فقط از سر رضاي او سخن مي گفت و مانند يك رعيت از او اطاعت مي نمود. او را به مانند سيد و آقا كه بر موالي و خادم برترند، برتر مي شمرد و دست زدن «محمد» براي اخذ انتقام به خاطر راحتي خاطر شريف حضرت بود، تا آن بزرگوار دچار تحمل مشكلات و آمد و شد نباشد. و بر اين مطلب دلالت دارد آنچه را كه

از «ابي بجير» عالم اهواز، روايت مي كنم و او به امامت «محمد بن حنفيه» قائل بود. او گفت: من حج به جا آوردم و امام خود را ملاقات نمودم و روزي نزد او بودم كه جواني از كنار او گذشت و بر او سلام نمود. پس «محمد» ايستاد و مابين دو چشم او را بوسيد و او را با لفظ «يا سيدي» خطاب نمود و بعد كه آن جوان گذشت، «محمد» به مكان خود برگشت. در اين لحظه به او گفتم: زحمات خود را به حساب خدا سبحان مي گذارم. او گفت: چگونه؟ گفتم: ما به امام مفترض الطاعه بودن تو اعتقاد داشتيم، حال شما مي ايستي و به يك جوان مي گويي «يا سيدي»؟ او گفت: آري، او امام من است!! گفتم: او كيست؟ گفت: علي، پسر برادرم حسين و تو بدان كه من با او در مورد امامت منازعه كردم و او هم با من منازعه نمود و گفت: آيا راضي هستي كه «حجر الاسود» بين من و تو «حكم» باشد؟ من گفتم: چگونه به «حجر» كه يك جمادي است به عنوان محاكمه برويم؟ او فرمود: امامي كه جماد با او سخن نگويد، امام نيست!! من از اين امر خجالت كشيده و حيا نمودم و گفتم: «حجرالاسود» حاكم بين من و تو باشد. پس به سمت «حجر» حركت كرديم و او نمازي خواند و من نيز نماز خواندم و او به سوي حجر جلو رفت و گفت: تو را مي خوانم به كسي كه تمام مواثيق و پيمانهاي بندگان را در تو وديعه گذاشته است تا وفاي آنان را گواهي كني، ما را خبر ده كه كداميك از

ما امام هستيم؟ پس به خدا قسم «حجر» به نطق آمد و گفت: اي محمد!! امر امامت را به پسر برادرت تسليم نما كه او سزاوارتر از تو به آن است و او امام توست!! بعد چنان حركتي كرد كه گمان كردم هم اكنون به روي زمين در مي غلتد. من در پي مشاهده ي اين جريان به امامت ايشان اذعان پيدا كرده و به وجوب اطاعت او ايمان آوردم و متدين شدم.

«ابوبجير» مي گويد: من از پيش «محمد بن حنفيه» برخاست و منصرف شدم در حالي كه به امامت علي بن الحسين عليه السلام ايمان آورده بودم و آن را دين خود

[صفحه 54]

مي شناختم و اعتقاد به «كيسانيه» را رها كردم. [86].

مدت امامت امام چهارم

بدون ترديد امامت حضرت علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام از لحظه شهادت پدر بزرگوارشان در كربلا يعني عصر روز دهم محرم سال شصت و يك هجري قمري آغاز شد. اما بالنسبه به مدت استمرار اين امامت پربركت در بين مورخين، اتفاق نظر وجود ندارد، گروهي آن را تا سال 94 هجري قمري دانسته و گروه ديگري آن را تا سال 95 هجري قمري مي دانند.

بنابراين مدت امامت حضرت 34 سال و يا 35 سال بوده است. حال از آنجا كه تعيين سال 95 هجري به عنوان سال ارتحال و شهادت حضرت سجاد عليه السلام توسط بزرگاني نظير «شيخ مفيد» در ارشاد [87] «شيخ كليني» در كافي [88]، «علي بن عيسي اربلي» در كشف الغمه [89] (البته طبق يكي از اقوال او) و بسياري از ديگر بزرگان اهل حديث و تاريخ صورت گرفته است، [90] مي توان نتيجه گرفت قوت قول دوم بيشتر است. چه اينكه شهرت اين قول نيز

بيشتر مي باشد بنابراين مدت امامت حضرت را مي توان 35 سال بيان نمود، گرچه قول ديگر كه توسط گروه ديگري از تاريخ نگاران نقل شده است، نيز خالي از قوت نيست.

[صفحه 57]

همراه با پدر تا شهادت

مقدمه

در ارتباط با مقطع «همراهي امام علي بن الحسين عليه السلام با پدر از «مدينه» به «كربلا» تا هنگام شهادت»، آنچه از نظر تاريخي قابل بحث و طرح است يكي همراهي امام سجاد عليه السلام با پدر از مدينه تا كربلاست كه بايد ديد در طول اين مسير امام چهارم عليه السلام چه برخوردي با پدر داشته و از چه عملكردي برخوردار بوده اند و آيا در تاريخ در اين زمينه گزارشي ثبت شده است؟

مطلب ديگر بررسي وضعيت حضرت سجاد عليه السلام در كربلا از شب عاشورا تا صبح آن است.

و مطلب سوم بررسي آنچه در روز عاشورا بر حضرت سجاد عليه السلام گذشت و كيفيت آخرين برخورد امام حسين عليه السلام با ايشان مي باشد.

همراهي امام سجاد با پدر از مدينه تا كربلا

اشاره

بر اساس آنچه به شكل مبسوط در تاريخ زندگاني امام حسين عليه السلام ذكر شده است، كاروان حضرت سيدالشهداء عليه السلام مسير «مكه» تا «نينوي» را با گذر از منزلهاي مختلفي طي كرد. در تمام اين مدت از حضرت علي بن الحسين امام سجاد عليه السلام كه در معيت پدر است، خبر خاصي در اسناد تاريخي گزارش نشده است.

[صفحه 58]

چيزي كه در بعضي از اسناد آمده (و البته از نظر محل وقوع و كيفيت آن مختصر تفاوتي بين روايات وجود دارد) اين است كه پس از گذشتن از يكي از منازل بين راه حضرت در حالي كه بر پشت اسب خود در حال حركت بودند، چند لحظه به خواب رفتند، بعد كه بيدار شدند فرمودند: «انا لله و انا اليه راجعون و الحمد لله رب العالمين» و آن را دو يا سه بار تكرار كردند. پس فرزندشان علي بن الحسين به سوي ايشان رو كرده عرض كرد: براي چه حمد

خدا را بجا آورديد و استرجاع نموديد؟ (يعني كلمه شريف «انا لله و انا اليه راجعون» را گفتيد) حضرت فرمود: «پسرم من كمي به خواب رفتم. شخصي كه بر اسبي سوار بود، در پشت اسب اين كلام را براي من مي گفت: «اين قوم سير مي كنند و قاصد مرگ هم به سوي آنها حركت مي كند.» من هم دانستم كه خبر مرگ ما ابلاغ شده است.»

فرزندشان «علي» عرض كرد: «پدر جانم، خداوند به شما بدي نرساند، آيا ما بر حق نيستيم؟» حضرت فرمود: «بلي، قسم به خدايي كه بازگشت همه بندگان به سوي اوست». علي بن الحسين جواب داد: «بنابراين ما در حالي كه بر حقيم، نسبت به مرگ هيچ باكي نداريم». امام حسين عليه السلام به او فرمودند: «خداوند به تو بهترين جزاي خيري كه از پدري به فرزندش مي رسد، عنايت فرمايد.» [91].

اين قضيه پس از كوچ كردن از منزل «قصر بني مقاتل» نقل شده است و در منزل «ثعلبيه» با تفاوتي مختصر نيز گزارش شده است. [92].

آري اين تنها خبري است كه از برخورد حضرت علي بن الحسين عليه السلام با پدر در اين راه طولاني در دست داريم. اما آيا اين علي بن الحسين عليه السلام حضرت سجاد عليه السلام مي باشند يا برادر بزرگوارشان حضرت علي اكبر، كه در كربلا به شهادت رسيدند؟ هيچ معلوم نيست. آنچه در روايت آمده «قال له ابنه علي عليه السلام» است يا «فاقبل اليه ابنه علي بن الحسين» گرچه غالبا داستان را مربوط به حضرت علي اكبر مي دانند.

به هر حال تا قبل از شهادت پدر، گزارش ديگري كه از حضرت سجاد عليه السلام در اسناد آمده اين است كه:

[صفحه 59]

«علي بن يزيد» از حضرت

علي بن الحيسن عليه السلام نقل مي كند كه ما با حضرت امام حسين عليه السلام خارج شديم، پس در هيچ منزلي نزول نفرمود و از هيچ منزلي كوچ نكرد مگر اينكه از «يحيي بن زكريا» و كشته شدن او يادي به ميان مي آورد.

و يك روز فرمود: «از پستي دنيا نزد خداوند اينكه سر «يحيي بن زكريا» هديه شد به زن بد كاره اي از زنهاي بدكاره بني اسرائيل» [93].

اما سر اينكه چرا حضرت حسين عليه السلام مرتب از كشته شدن حضرت «يحيي بن زكريا» ياد مي كرده است، در حديث ديگري آمده است.

از اين حديث بخوبي به دست مي آيد كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام دائما در كنار پدر بوده و در طول اين سفر در خدمت ايشان قرار داشته و حتي سخنان پدر را نيز به خاطر سپرده است.

شايد از همين جا بشود استفاده كرد كه مريضي حضرت سجاد عليه السلام در طول مسير اتفاق نيفتاده است. ولي به هر حال به شكل دقيق زمان و مكان عروض بيماري حضرت در تاريخ ذكر نشده است. چه اينكه راجع به علت بيماري حضرت مطلب مستندي در تاريخ وجود ندارد.

علت ياد كردن مكرر حضرت امام حسين از كشته شدن «يحيي بن زكريا»

حضرت علي بن الحسين - عليه السلام از پدرش نقل مي كند كه فرمود: «زني پادشاه بني اسرائيل شد كه سنش زياد بود. او خواست دخترش را به ازدواج پادشاه ديگري در آورد. آن پادشاه با حضرت «يحيي بن زكريا» مشورت نمود و حضرت او را از اين كار نهي نمود، آن زن اين موضوع را دانست و دخترش را تزئين نمود. او را به سراغ آن پادشاه فرستاد. او رفت و در مقابل آن پادشاه به بازي و عشوه گري پرداخت.

پادشاه به او گفت:

درخواست تو چيست؟

گفت: سر «يحيي بن زكريا.»

پادشاه گفت: دخترم حاجت ديگري درخواست نما.

[صفحه 60]

گفت: من غير از اين نمي خواهم.

و چنين بود كه اگر پادشاهي در ميان آنها دروغ مي گفت از مقامش عزل مي شد پس او بين سلطنت و يا قتل «يحيي بن زكريا» مخير شد. و او حضرت را كشت، سپس سرش را در طشت طلايي قرار داده و به سوي آن زن فرستاد. در اين هنگام به زمين دستور داده شد و آن زن را گرفت (و در درون خود فرو برد مانند گرفتن زمين «قارون» را كه در قرآن آمده است) و خداوند به آنها «بخت نصر» را مسلط فرمود و او آنها را با منجنيق هاي زياد سنگباران كرد ولي هيچ كدام كاري از پيش نبرد. در اين موقع پيرزني از آن شهر بيرون آمده و نزد او رفت و گفت: اي پادشاه اين شهر پيامبران است و هرگز فتح نخواهد شد مگر به آنچه كه من تو را بر آن دلالت مي كنم.

او گفت: آنچه درخواست كني انجام مي شود.

زن گفت: شهر را با اشياي بد و «عذره» (نجاست) سنگباران كن.

او نيز چنين كرد و بر شهر مسلط شد پس داخل آن شده و دستور داد آن پيرزن را بياورند. بعد از او سؤال كرد: نياز تو چيست؟

زن گفت: در شهر خون جوشاني وجود دارد كه ساكن نمي شود پس بر آن بكش تا ساكن شود.

«بخت نصر» هم بر سر آن، خون هفتاد هزار نفر را ريخت تا آن خون ساكن شد. پسرم اي علي قسم به خداوند؛ خون من نيز ساكن نمي شود تا خداوند «مهدي» را بفرستد و او به خاطر خون من

از منافقين كافر و فاسق هفتاد هزار را خواهد كشت.» [94].

زمان عروض بيماري براي امام سجاد

در اسناد تاريخي از زمان عروض بيماري حضرت زين العابدين عليه السلام خبر صريحي وجود ندارد. آنچه به صورت قطعي مي توان ادعا كرد بيمار بودن حضرت در شب عاشوراست و اين بيماري نيز به گونه اي نبوده كه حضرت را از حضور در جمع اصحاب مانع شود. حضرت مي توانستند بنشينند و در جمع حاضر باشند و

[صفحه 61]

يا رفتار پدر را تحت نظر داشته و كلام او را بشنوند و به گريه افتاده و سكوت كنند.

«ابوحمزه ي ثمالي» از حضرت علي بن الحسين عليه السلام نقل مي كند كه فرمود: «(هنگامي كه پدرم نزديك مغرب در شب عاشورا اصحاب را جمع كرد براي اينكه آنها را مرخص كند) من نزديك او شدم تا آنچه را براي آنها مي گويد بشنوم و «من در آن هنگام مريض بودم»، پس شنيدم كه پدرم به اصحابش مي فرمود: ...» [95].

همچنين نقل شده كه حضرت سجاد عليه السلام فرمودند: «من در آن شبي كه پدرم در صبحش به شهادت رسيد نشسته بودم و عمه ام - حضرت زينب - نزد من مشغول پرستاري من بود، در اين هنگام پدرم در پنهاني از اصحابش كناره گرفت و نزد او «جون» بنده ي ابوذر غفاري بود و او شمشيرش را اصلاح مي كرد و پدرم اشعاري را قرائت مي كرد، آن اشعار را دو بار يا سه بار تكرار كرد تا اينكه من آن را فهم?دم و آنچه مي خواست دانستم، پس گريه راه گلويم را بند آورد، اشكهايم را پاك كردم و سكوت اختيار كردم و دانستم كه بلا نازل شده است. ولي عمه ام هم آنچه من شنيدم شنيد و او زن است

و زنها داراي رقت قلب و جزع مي باشند، پس نتوانست خود را كنترل كند ...» تا آخر حديث شريف كه مفصل داستان برخورد حضرت زينب با امام حسين عليه السلام و غش كردن حضرت زينب و بهوش آوردن ايشان و كلام امام حسين عليه السلام با خواهر، از طرف حضرت سجاد عليه السلام نقل مي شود و سپس مي فرمايد: «بعد پدرم حضرت زينب را آورد تا او را كنار من به زمين نشاند.» [96].

بنابراين حضرت در شب عاشورا مريض بوده اند، و البته اين مرض در روز عاشورا بخصوص به هنگام وداع آخرين با پدر، بشدت رو به وخامت گذاشته و حال جسماني حضرت در آن موضع بسيار وخيم گزارش شده است كه ديگر حتي توانايي نشستن هم نداشته اند.

علت عروض بيماري سجاد در جريان نهضت عاشورا

مرحوم علامه ي مجلسي - رضوان الله تعالي عليه - در بحارالانوار از كتاب الخرائج و الجرائح تأليف «قطب راوندي» نقل مي كند كه ايشان نوشته است در

[صفحه 62]

كتاب المقتل «احمد بن حنبل» مي گويد: «سبب مرض زين العابدين عليه السلام در كربلا اين بود كه حضرت زرهي پوشيدند كه از قامتشان بلندتر بود، و لذا مقدار اضافي زره را به دست خود گرفته و آن را پاره نمودند.» [97].

بايد توجه داشت اين مطلب قابل نفي و اثبات نيست و در ساير اسناد تاريخي چيزي كه آن را تأييد كند يا نفي نمايد، وجود ندارد. ولي آنچه با توجه به ضرورت ادامه حيات حضرت امام زين العابدين عليه السلام بعد از پدر بزرگوارشان، مي توانست بيان نمود اين است كه حكمت الهي اقتضاء مي كرد تا حضرت در هنگامه نبرد در روز عاشورا، مريض باشند به گونه اي كه از شركت در جنگ عليه نيروهاي متجاوز بني اميه و

طرفدارانشان معذور بوده و بدين وسيله حيات ايشان براي تداوم امامت و رهبري امت حفظ گردد.

وضعيت امام سجاد در شب عاشورا

از حضرت زين العابدين عليه السلام نقل شده است كه: «من با پدرم بودم در شبي كه در صبح آن به شهادت رسيد، پس حضرت به اصحابش فرمود: اين شب است! پس شما آن را به عنوان محمل براي خود برگزينيد و از سياهي آن براي رفتن استفاده كنيد، چرا كه اين قوم فقط مرا اراده كرده اند و اگر مرا بكشند با شما كاري ندارند. و شما از نظر من در وسعت و حليت مي باشيد (و من بيعت خود را از شما برداشتم.)

آنان گفتند: نه قسم به خدا، اين هرگز رخ نخواهد داد.

حضرت فرمود: هر آينه شما فردا همگي كشته خواهيد شد و هيچ كس از شما باقي نمي ماند.

آنان گفتند: حمد خداي را كه ما را به كشته شدن با شما شرافت بخشيد. سپس حضرت دعا كرد و به آنان فرمود: سرهايتان را بلند كنيد و نظاره كنيد آنان نيز مشغول نظاره ي مواضع و منازل خود در بهشت شدند و حضرت به آنان مي فرمود: اين منزل توست اي فلاني، اين قصر توست يا فلان، و اين درجه ي توست

[صفحه 63]

اي فلان.

پس مردان از اصحاب با سينه ي خود به استقبال نيزه و شمشير مي رفتند چرا كه مي خواستند به جايگاه خود در بهشت برسند.» [98].

اين حديث مبارك كه حاكي از حضور حضرت سجاد عليه السلام در جمع اصحاب و شنيدن كلام پدر و ديدن مقام ملكوتي اصحاب در بهشت است، با نقل هاي مختلف ديگري نيز آمده است. [99].

تنها قضيه ديگري كه از حضرت علي بن الحسين عليه السلام امام سجاد، در ارتباط با شب عاشورا

نقل شده، مسأله شنيدن اشعاري است كه پدرشان قرائت مي كرد و باعث ناراحتي شديد ايشان مي شود ولي خود را كنترل مي كنند. و اين در حالي بوده است كه حضرت مريض بوده و عمه شان، حضرت زينب - سلام الله عليها -، از ايشان پرستاري مي كرده اند.

(اين روايت در قسمت زمان عروض بيماري براي امام چهارم عليه السلام نقل شده است)

آنچه در روز عاشورا بر حضرت سجاد گذشت

اشاره

در زمينه وضعيت جسماني حضرت سجاد عليه السلام در روز عاشورا نقل هاي تاريخي متفقند كه آن حضرت در اين روز دچار بيماري شديدي بودند به صورتي كه مطلقا از امكان حضور در نبرد برخوردار نبوده و در خيمه ي مخصوص استراحت مي كردند و حضرت زينب - سلام الله عليها - مرتب از ايشان پرستاري مي نموده اند و حالشان به گونه اي بوده كه حتي نمي توانستند در مقابل پاي پدر بايستند.

اولين نقل قولي كه از حضرت علي بن الحسين - عليه السلام - در روز عاشورا انجام شده اين است كه حضرت فرموده اند: چون سپاه دشمن به سمت حضرت حسين عليه السلام رو نمود، آن حضرت دستش را بلند نمود و عرض كرد: «اللهم انت ثقتي في كل كرب ...» تا آخر دعاي بلند و ملكوتي حضرت حسين عليه السلام [100].

[صفحه 64]

نقل قول ديگري كه از حضرت سجاد عليه السلام در روز عاشورا رسيده مربوط به قصه ي تناول يك «سيب» از طرف پدرشان است كه مائده اي آسماني و هديه اي از جانب جبرئيل عليه السلام براي اهل بيت عليهم السلام بوده است.

همچنين حضرت زين العابدين عليه السلام فرموده اند:

«چونكه امر بر حضرت حسين بن علي بن ابيطالب عليه السلام سخت شد كساني كه با او بودند به او نگريستند پس حضرتش خلاف همه آنان بود چرا كه آنان هر چه امر مشكل تر و

سخت تر مي شد رنگشان تغيير مي كرد و اركان بدنشان مي لرزيد و قلوبشان خائف بود ولي امام حسين عليه السلام و بعضي از همراهانش كه از خصائص اصحاب او بودند، چهره هايشان مي درخشيد و اعضاء و جوارحشان آرام مي گرفت و نفوسشان از حالت آرامش برخوردار بود، پس بعضي از آنان به بعضي ديگر گفتند كه: نگاه كنيد ابدا از مرگ باكي ندارد.»

و سپس حضرت سجاد عليه السلام سخنان گهربار پدر را خطاب به اصحابش نقل مي كنند. [101].

همچنين از حضرت زين العابدين عليه السلام روايت شده است كه فرمود: «پدرم در روزي كه كشته شد در حالي كه خونها[از بدنش]مي جوشيد من را به سينه چسبانيد و مي گفت: «اي پسرم از من حفظ كن دعايي را كه فاطمه - صلوات الله عليها - مرا تعليم نمود و رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - او را تعليم كرده بود و جبرئيل به پيامبر براي حاجتها و امور مهم و غم و غصه ها تعليم داده بود. و همچنين در امور مهمي كه از آسمان نازل مي شود و يا كارهاي بزرگ و سهمگين.

فرمود بخوان: بحق يس و القرآن الحكيم، و بحق طه و القرآن العظيم، يا من يقدر علي حوائج السائلين، يا من يعلم ما في الضمير، يا منفس عن المكروبين، يا مفرج عن المغمومين، يا راحم الشيخ الكبير، يا رازق الطفل الصغير يا من لا يحتاج الي التفسير، صل علي محمد و آل محمد و افعل بي كذا و كذا.» [102].

و بالاخره آخرين مطلبي كه از حضرت زين العابدين عليه السلام در روز

[صفحه 65]

عاشورا تا قبل از شهادت حضرت امام حسين عليه السلام نقل شده است مربوط به آخرين وداع ايشان با پدرشان

مي باشد.

تناول سيب توسط حضرت امام حسين ساعتي قبل از شهادت

«حسن بصري» و «ام سلمه» روايت كرده اند كه: امام حسن و امام حسين عليهماالسلام به رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - وارد شدند در حالي كه جبرئيل در مقابل حضرت بود آن دو شروع كردند به دور از گرديدن و او را به «دحيه ي كلبي» تشبيه مي كردند. (گمان مي كردند جبرئيل «دحيه ي كلبي» است كه يكي از افراد ساكن در «مدينه» بوده است). جناب جبرئيل با دستش اشاره اي كرد مثل كسي كه مي خواهد چيزي را دريافت كند. در اين هنگام در دست او يك «سيب»، يك «گلابي» و يك «انار» قرار گرفت، او آنها را به آن دو آقازاده داد. آن دو خوشحال شده و به سوي جدشان رفتند، حضرت آنها را از آن دو گرفت و بوئيد و فرمود: «با آنچه داريد به سوي مادرتان برويد و ابتدا به پدرتان آغاز كنيد.» آن دو همچنان كه حضرت امر فرموده بود عمل كردند و از آن ميوه ها نخوردند تا پيامبر به سوي آنها آمدند. آنگاه همه شروع كردند به خوردن پس پيوسته هر چه از آن مي خوردند مجددا جاي آن پر مي گشت و اين بود تا اينكه پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - به عالم ملكوت ارتحال كردند.

حضرت حسين فرمودند: «ابدا در زمان حيات حضرت فاطمه دختر رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - هيچ نوع تغيير و نقصاني بر اين ميوه ها عارض نگرديد تا اينكه خانم وفات يافتند. در آن موقع «انار» را از دست داديم و در زمان پدرم «سيب» و «گلابي» باقي بود، ولي چون اميرالمؤمنين عليه السلام به شهادت رسيدند «گلابي»

از دست رفت و «سيب» به همان هيأتش نزد حضرت امام حسن عليه السلام باقي بود تا اينكه آن حضرت نيز به واسطه ي سم از دنيا ارتحال فرمودند و «سيب» باقي ماند تا هنگامه اي كه من از نظر آب در محاصره قرار گرفتم. در آن حالت من هر گاه تشنه مي شدم آن «سيب» را مي بوئيدم و شعله ي عظيم عطشم فرو مي نشست و ساكن مي شد. ولي چون تشنگي من بسيار شديد شد، مقداري از آن را خورده و به فناء و از بين رفتن يقين كردم.»

علي بن الحسين عليه السلام فرمود: «خودم از پدرم اين مطالب را شنيدم كه

[صفحه 66]

اندكي قبل از كشته شدنش آن را بيان مي فرمود، و چون به آرزوي خود رسيده و جان سپرد، بوي آن «سيب» در محل كشته شدن او يافت مي شد. پس من به دنبال آن گشتم و هيچ اثري از آن «سيب» نديدم. ولي بوي آن «سيب» دائما از قبر حضرت به مشام مي رسد و لذا هر كس از شيعيان ما كه زائر قبر حضرت هستند، اگر اين را بخواهد، بايد آن را در اوقات سحر پي جويي نمايد كه حتما آن را خواهد يافت البته اگر مخلص باشد.» [103].

كيفيت برخورد آخر امام حسين و آخرين وداع حضرت با امام سجاد

چون امر بر حضرت حسين عليه السلام تنگ شد و تنهاي تنها ماند به خيمه هاي پسران پدرش ملتفت شد و آن را از آنان خالي يافت. سپس به سراغ خيمه هاي بني عقيل رفت. آن را هم خالي يافت، بعد به سوي خيمه هاي اصحابش رفت و احدي از آنان را در آن نيافت و لذا مكرر مي فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم» آنگاه به سمت خيمه هاي زنها رفت و

به سراغ خيمه فرزندش زين العابدين عليه السلام آمد و او را ديد كه بر روي قطعه اي از پوست دباغي شده به پشت خوابيده است، بر او داخل شد و نزد او زينب حضور داشت كه به پرستاري او مشغول بود. چونكه حضرت علي بن الحسين عليه السلام به پدر نگريست، خواست به پا خيزد ولي به خاطر شدت مرض نتوانست و لذا به عمه اش فرمود: «مرا به سينه خود تكيه بده چرا كه اين پسر رسول خداست كه مي آيد.» از اين رو حضرت زينب پشت سر ايشان نشست و او را به سينه گرفت، و حضرت حسين عليه السلام شروع كرد به پرسيدن احوال فرزندش. و ايشان مرتب حمد خداوند را بجا مي آورد. سپس عرض كرد: «پدر جان امروز با اين منافقين چه كار كردي؟»

حضرت حسين عليه السلام فرمود: «اي پسرم شيطان بر آنان مسلط شد پس ياد خدا را آنان به فراموشي سپرد و آتش جنگ بين ما و ايشان، كه خدا لعنتشان كند، شعله ور شد، تا اينكه زمين از خون ما و ايشان لبريز گرديد.»

حضرت علي بن الحسين عليه السلام عرض كرد: «پدر جان عمويم عباس كجاست؟ پس چونكه از عمويش پرسيد گريه به راه گلوي حضرت زينب را بند آورد و

[صفحه 67]

شروع كرد به نگاه كردن به برادرش كه چگونه پاسخ ايشان را مي دهد چرا كه او را به شهادت عمويش عباس خبر نداده بود زيرا مي ترسيد مرضش شديدتر شود.

پس حضرت حسين عليه السلام فرمود: «اي پسرم عمويت كشته شد و در كنار فرات دستانش را قطع كردند.»

پس علي بن الحسين گريه شديدي نمود تا بيهوش شد و چونكه به هوش آمد باز از يك يك عموها مي پرسيد

و امام حسين عليه السلام پاسخ مي دادند: «كه كشته شد.»

حضرت پرسيد: برادرم «علي» كجاست و «حبيب بن مظاهر» و «مسلم بن عوسجه» و «زهير بن قين»؟ امام حسين عليه السلام فرمود: «اي پسرم بدان هر آينه در خيمه ها جز من تو مرد زنده اي وجود ندارد. و اينها كه از آنان سؤال مي كني همگي كشته شده روي زمين افتاده اند.» پس باز علي بن الحسين عليه السلام بشدت گريست، آنگاه به عمه اش فرمود: «اي عمه جان شمشير و عصا برايم بياوريد.»

پدرش به او فرمود: «با آنها چه مي كني؟»

جواب داد: «اما عصا تا بر آن تكيه كنم و اما شمشير پس به وسيله آن از فرزند رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - دفاع مي كنم. چرا كه بعد از او خيري در زندگي نيست.»

حضرت امام حسين عليه السلام او را از اين كار منع نمود و او را به سينه خود چسبانيد و به او فرمود: «اي پسرم تو طيب ترين ذريه ي من هستي و با فضيلت ترين عترت من، تو جانشين من مي باشي بر اين اطفال و عيال، چرا كه آنان غريباني هستند كه مخذول شده اند. آنان را ذلت و يتيمي و بدگويي دشمنان و ناگواري روزگار احاطه كرده، هرگاه گريه هاي بلند كردند آنان را ساكت كن و اگر وحشت كردند آنان را انيس باش و پريشاني آنها را با كلام نرم، آرامش بخش، چرا كه از مردانشان جز تو كسي نمانده است كه به او انس بگيرند و احدي نزد آنان نيست جز تو كه ناراحتي و حزن خود را به او شكايت برند. به آنان اجازه بده تو را ببويند و تو آنان را ببو و

آنان بر تو گريه كنند و تو بر آنان گريه كن.»

سپس حضرت امام حسين عليه السلام حضرت سجاد عليه السلام را به دست خود محكم گرفتند و به بالاترين صدايشان فرياد برآوردند كه «اي زينب»،

[صفحه 68]

و اي «ام كلثوم» و اي «سكينه» و اي «رقيه» و اي «فاطمه»، سخن مرا بشنويد و بدانيد اين فرزند من جانشين و خليفه ي من بر شماست و او «امام مفترض الطاعه» است.»

سپس به فرزندش فرمود: «اي فرزندم سلام مرا به شيعيان برسان و به آنان بگو: پدرم غريبانه مرد پس براي او گريه كنيد و او شهيد گشت پس براي او گريه كنيد.» [104].

البته در سند ديگري كه در بحارالانوار نقل شده است، چنين آمده كه: «هنگامي كه حضرت حسين عليه السلام به چپ و راست نگاه كرد و كسي از اصحابش را نديد علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام خارج شد و او مريض بود و قدرت نداشت شمشير خود را حمل كند و «ام كلثوم» از پشت سر او را صدا مي زد: «فرزندم برگرد.»

حضرت هم مي فرمود: «عمه جان مرا واگذار تا در جلوي فرزند رسول خدا جنگ كنم.»

در اين حال امام حسين عليه السلام فرمودند: «اي «ام كلثوم» او را بگير تا زمين از نسل آل محمد - صلي الله عليه و آله و سلم - خالي نماند.» [105].

[صفحه 71]

رهبري نهضت حسيني پس از شهادت پدر

مقدمه

نهضت عظيم عاشورا كه با حركت سيدالشهداء عليه السلام از مدينه آغاز شد، با ورود حضرت به سرزمين كربلا و محاصره ايشان از طرف دشمن به اوج خود رسيد تا اينكه در روز عاشورا منجر به جانفشاني بي نظير اصحاب و ياران امام حسين عليه السلام و از همه مهم تر شهادت خود حضرت گرديد و زيباترين صحنه

عشق بازي اولياء حق در راه دفاع از مقام امامت و ولايت و حمايت از دين خدا از يك سو و زشت ترين چهره ي انحطاط و توحش و ضديت با حق و تبعيت از واليان سوء، از سوي ديگر ترسيم گرديد. اين بخش از نهضت با رهبري سالار شهيدان حضرت امام حسين عليه السلام به انجام رسيد ولي به اينجا خاتمه نيافت و براي به ثمر نشستن و باروري و ثبت در تاريخ، بايد تداوم آن از سوي خاندان عصمت و طهارت رهبري مي شد. به حسب ظاهر رهبري اين جريان مبارك توسط بانوي بزرگ اسلام، دخت گرانقدر فاطمه و علي عليهماالسلام، حضرت زينب - سلام الله عليها - انجام شد ولي خود آن حضرت نيز با اشاره و رهنمود امام حي خود حضرت زين العابدين عليه السلام كاروان اسرا و حوادث بعد از واقعه عاشورا را مديريت مي فرمود. آري در اين ميانه رهبري واقعي نهضت عاشورا به دوش مبارك امام سجاد عليه السلام است كه حضرت به بهترين نحو، رسالت تداوم نهضت عاشورا كه با جانفشاني پدر و اصحاب آن بزرگوار به وجود آمده بود را به انجام رساند. براي بررسي اين مقطع از

[صفحه 72]

زندگاني امام سجاد عليه السلام كه از لحظه شهادت حضرت ابي عبدالله عليه السلام شروع شده تا ورود كاروان بازماندگان عاشورا به مدينه و حوادث متأخر از آن، ادامه مي يابد، بايد موضوعات زير مورد توجه قرار گيرد.

1- امام سجاد عليه السلام و شنيدن خبر شهادت پدر.

2- وضعيت امام سجاد عليه السلام از لحظه شهادت پدر تا عزيمت به كوفه.

3- امام سجاد عليه السلام در كوفه و حوادث مربوط به آن.

4- حركت امام سجاد عليه السلام از كوفه به سوي شام.

5- امام سجاد

عليه السلام در شام و نقش بي نظير حضرت در خثني نمودن نقشه هاي يزيد

6- برگشت حضرت سجاد عليه السلام به همراه كاروان اسيران به كربلا.

7- ورود امام سجاد عليه السلام با كاروان بازماندگان عاشورا به مدينه و خطبه افشاگرانه و آگاهي بخش حضرت.

امام سجاد و شنيدن خبر شهادت پدر

گرچه بعد از وداع آخرين حضرت زين العابدين عليه السلام با پدر، هر لحظه حضرت در انتظار شنيدن خبر جانكاه شهادت پدر بوده است ولي در زمينه ي كيفيت اطلاع امام سجاد عليه السلام از خبر شهادت پدر بزرگوارشان در كتب تاريخي و روايي، به شكل مشخص چيزي ذكر نشده است. آنچه در اين باره روايت شده اين است كه «چون اسب حضرت سيدالشهداء عليه السلام كه اسمش «ذوالجناح» بوده از كناره ي جسم شريف و گلگون حضرت امام حسين عليه السلام شيهه زنان به كنار خيام حسيني آمد، حضرت زينب عليهاالسلام شيهه اسب را شنيده به خواهرش «ام كلثوم» رو كرد و گفت: اين اسب برادرم حسين عليه السلام است كه به طرف خيمه مي آيد، شايد همراه او آب باشد. «ام كلثوم» سراسيمه از خيمه بيرون آمد، ناگاه به اسب نگاه كرد ديد اسب آمده ولي صاحبش نيامده است، دست بر سر زد و چادر خود را پاره نمود و فرياد زد؛ «قتل و الله الحسين»، زينب سخن خواهرش را شنيد، صدا به گريه بلند كرد و مرثيه سرايي نمود و اشك مي ريخت.» [106].

[صفحه 73]

به اين مطلب در «زيارت ناحيه» [107] نيز اشاره شده است و در روايات ديگر نيز با اندك تفاوتي جزئيات ديگري از اين واقعه ذكر گرديده است. حال به حسب ظاهر زمان اطلاع حضرت زين العابدين عليه السلام از شهادت پدر همين لحظه بوده است. گرچه بر اساس آنچه در كتب محدثين

بزرگ شيعه نظير مرحوم كليني - رحمة الله عليه - آمده [108] لحظه ارتحال امام و انتقال بار سنگين امامت به وصي او، با يك سري تحولات معنوي عميق در روح آن وصي همراه است كه با انجام اين امور، علم به امام براي امام حاصل مي شود. و حضرت سجاد عليه السلام بر اين اساس، با احساس بار امامت بر دوش خود، به شهادت جانكاه پدر واقف شده است.

اما به خاطر شدت مرض حضرت در آن لحظه، كه در بستري در خيمه آرميده بوده اند، قاعدتا جز حزن و بكاء، كار ديگري از ايشان ساخته نبوده است.

وضعيت امام سجاد از لحظه شهادت پدر تا عزيمت به كوفه

اشاره

بررسي وضعيت امام سجاد عليه السلام از لحظه شهادت پدر تا عزيمت به كوفه كه از عصر روز عاشورا تا بعد از ظهر روز يازدهم و يا تا روز دوازدهم به طول انجاميده است در چند قسمت انجام مي گيرد.

1- حضرت سجاد عليه السلام در عصر عاشورا، بعد از شهادت پدر.

2- وضعيت امام سجاد عليه السلام از شب يازدهم تا هنگام حركت از كربلا.

3- خاطره اي از حضرت سجاد عليه السلام به هنگام حركت از كربلا به سمت كوفه.

4- عبور حضرت سجاد عليه السلام از كنار بدنهاي پاره پاره ي شهداء.

[صفحه 74]

حضرت سجاد در عصر عاشورا بعد از شهادت پدر

پس از اينكه حضرت سيدالشهداء - عليه السلام - در عصر روز عاشورا در بي نظيرترين صحنه ي عشق بازي با حق، شراب عشق را تا انتها نوشيد و آن قوم جنايتكار، كار حضرت را به سرانجام رساندند، صحنه ديگري از طغيان و ظلم خود را به نمايش گذاشتند و آن، حمله به خيام مطهر حسيني بود براي غارت آن و ايذاء بازماندگان حضرت و سپس به اسارت گرفتن آنها.

داستان اين تهاجم در كتب تاريخي به شكل هاي مختلف روايت شده است. اما آنچه به حضرت علي بن الحسين عليه السلام در اين مقطع زماني يعني از بعد از شهادت در عصر عاشورا تا شب يازدهم مربوط است، با توجه به شدت مرض حضرت و بستري بودن ايشان در خيمه، اين است كه: اولا در هنگام هجوم به خيمه ها و غارت آن، حضرت نيز مورد تعدي قرار گرفته و به ايشان آسيب رسيد.

حضرت زينب - سلام الله عليها - مي فرمايند: «كنار خيمه ايستاده بودم، ناگاه مردي كبود چشم به سوي خيمه آمد (و او خولي بود) و آنچه در خيمه يافت ربود. امام سجاد عليه السلام -

روي فرش پيوستي خوابيده بودند، آن نامرد آن پوست را آنچنان كشيد كه حضرت روي زمين افتاد سپس او به من متوجه شد و مقنعه ام را كشيد و گوشواره ام را از گوشم بيرون آورد كه گوشم پاره شد ...» [109].

مرحوم مجلسي - رحمة الله عليه - در بحارالانوار مي نويسد كه در بعضي از كتب ديده ام: «فاطمه صغري (دختر امام حسين عليه السلام) گفت: «كنار خيام ايستاده بودم و ... (و بعد فجايع دردناك آن روز و حمله به اين دختر و بيهوش شدن او را ذكر مي كند تا اينجا كه) وقتي به هوش آمدم ديدم عمه ام نزد من است و گريه مي كند و مي فرمايد: «برخيز به خيمه برويم، ببينم بر بانوان و برادر بيمارت چه گذشت». برخاستم و گفتم: «اي عمه جان آيا پارچه اي هست تا با آن سرم را از نگاه ناظران بپوشانم؟» زينب سلام الله عليها فرمود: «دخترم عمه تو نيز مثل توست» به خيمه بازگشتيم ديديم آنچه در خيمه بود را غارت كرده اند و برادرم امام سجاد عليه السلام به صورت بر زمين افتاده است و از شدت گرسنگي و تشنگي و دردها قدرت نشستن

[صفحه 75]

ندارد، ما هم شروع كرديم به گريه كردن بر او و هم براي ما گريه مي كرد.» [110].

ثانيا بعد از هجوم و غارت كه نوبت سوزاندن خيمه ها شد، باز حضرت در خيمه حاضر بودند و اگر مراقبت و دفاع حضرت زينب - سلام الله عليها - نبود، قطعا آسيب جدي به آن حضرت وارد مي شد.

در بعضي از مقاتل آمده: «هنگامي كه خيام را آتش زدند، حضرت زينب - سلام الله عليها - نزد امام سجاد عليه السلام آمد و عرض كرد:

«اي يادگار گذشتگان و پناه باقيماندگان، خيمه ها را آتش زدند ما چه كنيم؟» امام فرمود: «عليكن بالفرار» بر شما باد كه فرار كنيد. همه كودكان و بانوان در حالي كه گريان بودند و فرياد مي زدند، فرار كردند، و سر به بيابانها نهادند. ولي حضرت زينب - سلام الله عليها -باقي ماند و كنار بستر امام سجاد عليه السلام به آن حضرت مي نگريست، و امام بر اثر شدت بيماري قادر به فرار نبود.

يكي از سربازان دشمن مي گويد: بانوي بلند قامتي را كنار خيمه اي ديدم، در حالي كه آتش در اطراف آن خيمه شعله مي كشيد آن بانو گاهي به طرف راست و چپ و گاهي به آسمان نگاه مي كرد و دستهايش را بر اثر شدت ناراحتي به هم مي زد. و گاهي وارد آن خيمه مي شد و بيرون مي آمد، با سرعت نزد او رفتم و گفتم: «اي بانو مگر شعله آتش را نمي بيني؟ چرا مانند ساير بانوان فرار نمي كني؟» او گريه كرد و فرمود: «اي شيخ ما شخص بيماري در ميان اين خيمه داريم كه قدرت بر نشستن و برخاستن ندارد، چگونه او را تنها بگذارم و بروم با اينكه آتش از هر سو به طرف او شعله مي كشد؟» [111].

ولي به هر حال آنچنان كه ظاهر است حضرت زينب - سلام الله عليها -از جان امام خود محافظت نموده است و به هر تقديري بوده نگذاشته است كه آتش جان آن حضرت را به خطر بيندازد.

ثالثا چنانچه مرحوم شيخ مفيد - رحمة الله عليه - نقل كرده است، علاوه بر آنچه گذشت، حضرت علي بن الحسين عليه السلام پس از هجوم گروهي از رجاله هاي سپاه «عمر سعد» (پياده نظام) به

فرماندهي «شمر» به خيمه ها در معرض كشته شدن هم

[صفحه 76]

قرار گرفته است، ولي نظر به ضرورت بقاء حيات آن امام بزرگوار براي ايفاء نقش در تداوم نهضت حسيني و انجام وظايف امامت، اين شر بزرگ نيز به لطف الهي و تقدير ربوبي از سر حضرت گذشته است.

«حميد بن مسلم» كه يكي از گزارش نويسان حادثه و از شاهدان عيني رويدادهاي صحنه ي كربلاست و در عين حال از افسران لشكر «عمر سعد» بوده و صاحب نفوذ مي باشد، مي گويد: «ما به علي بن الحسين عليه السلام رسيديم در حالي كه در بستري دراز كشيده بود و داراي مرض شديدي بود و با «شمر» جماعتي از رجاله ها (پياده نظام) بودند. آنها به او گفتند: آيا اين مريض و عليل را نمي كشي؟ من گفتم: «سبحان الله آيا بچه ها هم كشته مي شوند اين بچه اي است و اميد بهبودي او نيست پس پيوسته اصرار كردم تا آنها را از او دور كردم.» در اين حال «عمر سعد» آمد و زنهار و بروي او مشغول گريه كردن شدند. او به اصحابش گفت: هيچ كس از شما در بيوت اين زنها وارد نشود و به اين بچه ي مريض كسي تعرض نكند ...» [112].

البته در تاريخ طبري در همين ارتباط آمده است كه: علي بن الحسين عليه السلام به من گفت: «خير ببيني، به خدا سوگند كه خداوند با گفته ي تو شري را از سر من باز كرد.» [113].

لازم به ذكر است تعبير به «صبي» كه به جوان و نوجوان اطلاق مي شود در كلام «حميد بن مسلم»، براي جلوگيري از قتل امام بوده است چرا كه بر اساس مقررات جنگ هاي صدر اسلام، كودكان كشته نمي شدند، و

سن حضرت سجاد عليه السلام در آن زمان 23 سال بوده است و سپس حضرت سجاد عليه السلام به عنوان اسير به كوفه اعزام مي شوند.

وضعيت امام سجاد از شب يازدهم محرم تا هنگام حركت از كربلا
اشاره

پس از تهاجم سپاهيان «عمر سعد» به خيام حسيني و انجام فجايعي كه قلم از نوشتن آن شرم دارد و هتك حرمت بازماندگان حضرت سيدالشهداء عليه السلام و

[صفحه 77]

از جمله آتش زدن خيمه ها و پراكنده شدن اطفال و بانوان به بيابانهاي اطراف، چون اين وقايع نزديك عصر و غروب آفتاب در روز عاشورا به وقوع پيوست، بنابراين شب يازدهم، شب فوق العاده عجيبي براي اين داغديدگان مظلوم بوده است. مصيبت عظماي شهادت همه ي محارم و نزديكان و اصحاب، مورد تعدي و ظلم و تهاجم شقي ترين افراد قرار گرفتن، سوخته شدن مأوي و مسكن و به هر حال خوف از ايذاء و آزار مجدد و بي سرپناهي و محاصره ي دشمن، اينها گوشه اي از شرايط آن شب عجيب است. در اين وضعيت اين زينب كبري است كه بايد از بازماندگان در جوانب مختلف مراقب نمايد و الحق از عهده ي اين وظيفه ي مهم بخوبي برآمده است. يكي از وظايف سنگين او ادامه پرستاري از حضرت سجاد عليه السلام است كه اين كار نيز انجام گرديده است.

آنچه در آن شب سهمگين به نقل از حضرت سجاد عليه السلام حائز اهميت است اين است كه ايشان مي فرمايند: «عمه ام زينب را در شب يازدهم محرم ديدم كه نشسته نماز مي خواند.» [114].

حقيقتا اين استقامت و پايداري بي بي دو عالم حضرت زينب - سلام الله عليها -در بندگي حق كه حتي در چنين وضعيتي، نماز شب خود را ترك نمي كند، درس بزرگي براي همه علاقمندان خاندان عصمت و طهارت است.

به هر حال اين

شب دردناك نيز مي گذرد و فرداي آن روز كه روز يازدهم است امام سجاد عليه السلام با مصيبت جانكاه ديگري مواجه مي شود كه همان مسأله ي وداع با بدن قطعه قطعه شده پدر و ساير ارحام و اصحاب از يك سو و مسأله ي ديدن ناجوانمردي «عمر سعد» و اصحابش از سوي ديگر است كه او بر جنازه ي كشته شدگان خود نماز خوانده و آنها را به خاك سپرد ولي جنازه ي مطهر پدر او و ساير شهداي به خون غلتان كربلا، بايد بدون كفن در زيرا آفتاب سوزان كربلا باقي بمانند.

اين مسائل را حضرت خود در بيان خاطره ي دلسوزي از آن لحظه ي دردناك، نقل كرده است. اما چون بر بدن امام بايد حتما امام نماز بخواند، خداوند متعال امام سجاد عليه السلام را براي اين مهم به كربلا برمي گرداند تا او بر بدن گلگون پدر نماز بخواند و او را به خاك بسپرد.

[صفحه 78]

خاطره اي دردناك و دلسوز از حضرت سجاد به هنگام حركت از كربلا به سوي كوفه

«شيخ ابن قولويه قمي» از حضرت سجاد عليه السلام نقل كرده است كه: چون در روز طف (عاشورا) بر ما ستم ها رسيد و پدرم با يارانش كشته شدند و حرم او را به جهاز شتران سوار و به جانب كوفه روانه كردند، من كشتگان بر زمين افكنده را ديدم كه به خاك سپرده نشده بودند و بر من گران بود و از آنچه مي ديدم سخت آشفته حال بودم و نزديك بود كه از اين درد قالب تهي كنم. عمه ام زينب - سلام الله عليها -آثار آن حزن را در من ديد به من گفت: «اي بازمانده جد و پدر و برادرانم! چرا اين گونه بيتابي! چرا جان خود را در معرض خطر قرار داده اي؟» (مالي اراك تجود

بنفسك يا بقية جدي و ابي و اخوتي؟»

گفتم: «چگونه بيتابي نكنم و ناشكيبائي نورزم در حالي كه مي بينم پدر و برادران و عموها و عموزادگان و كسان من بر زمين افتاده و به خون آغشته اند در حالي كه جامه هايشان را ربوده اند و نه كسي آنها را دفن كرده است و نه به خاك سپرده شده اند! هيچ كس نزديك آنها نمي شود، گويي خانواده ديلم و خزر هستند!»

عمه ام گفت: «اينها تو را به جزع نياورد كه اين عهدي است از رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - با جد و پدرت عليهماالسلام و خداوند پيماني گرفته از جماعتي از اين امت كه سركشان زمين آنها را نمي شناسند، اما فرشتگان آسمانها آنها را مي شناسند. آنها اين استخوانهاي پراكنده را جمع نموده و با اين پيكرهاي خون آلود به خاك مي سپارند و در اين سرزمين براي قبر پدرت حسين عليه السلام نشاني برپا بدارند كه آثار آن از بين نرود و هر اندازه كه دشمنان و سردمداران كفر و پيروان ضلالت در محو اين آثار بكوشند شناخته تر و عظيم تر گردد ...» [115].

نماز خواندن امام سجاد بر اجساد مطهر و دفن كردن آنها

بنابر نظر قطعي و صحيح كه جز امام معصوم عليه السلام هيچ كس نبايد عهده دار غسل و كفن و دفن امام معصوم شود، گرچه به حسب ظاهر در تاريخ آمده است كه عده اي از «بني اسد» كه در كنار نهر «علقمه» زندگي مي كردند، عهده دار كفن و

[صفحه 79]

دفن شهداء كربلا و من جمله حضرت امام حسين عليه السلام شدند ولي قطعا اين امور توسط حضرت زين العابدين عليه السلام رهبري و هدايت شده و در مورد حضرت سيدالشهداء عليه السلام توسط خود ايشان انجام شده است.

در اين ارتباط ابتدا بيانات

حضرت رضا عليه السلام را ذكر مي كنيم و بعد مشروح جريان به خاك سپاري امام حسين عليه السلام توسط فرزندشان حضرت سجاد عليه السلام را بيان مي كنيم.

در رجال كشي آمده است كه: «... علي بن حمزه» به امام رضا عليه السلام عرض كرد ما از پدران شما روايت كرده ايم كه متولي امر امام بجز امام بعد از او نخواهد بود. حضرت رضا عليه السلام به او فرمود: «مرا خبر ده آيا حسين بن علي عليه السلام امام بود يا اينكه امام نبود؟

«علي بن حمزه» گفت: «آن حضرت امام بود.»

امام رضا عليه السلام فرمود: چه كسي متولي امر او بود و او را دفن كرد؟

«علي بن حمزه» گفت: «حضرت علي بن الحسين عليه السلام»

حضرت رضا عليه السلام فرمود: علي بن الحسين عليه السلام در آن هنگام كجا بود؟ آيا او محبوس در دست «عبيدالله بن زياد» نبود؟

«علي بن حمزه» گفت: «علي بن الحسين عليه السلام آمد و دشمنان اطلاع نداشتند و آن حضرت پيكر امام را دفن كرد و بازگشت.»

حضرت ابوالحسن رضا عليه السلام فرمود: «همان كس كه به علي بن الحسين عليه السلام قدرت داده است كه به كربلا بيايد و جسد مطهر پدرش را دفن كند به صاحب اين امر قدرت داده است تا به بغداد بيايد و امر امام و پدرش را عهده دار شود. و سپس بازگردد، با اين تفاوت كه او در زندان و اسارت دشمن همانند علي بن الحسين نبوده است.» [116].

به هر حال آنچنانكه در بعضي از مصادر آمده است: عده اي از قبيله ي «بني اسد» به تحريك زنهايشان آمدند تا بدن مطهر امام حسين عليه السلام و يارانش را دفن كنند، اما چون آنها سر در بدن نداشتند و حتي لباس آنها ربوده شده

بود و بيشتر بدنها بر اثر ضربات شمشير پاره پاره بود، قابل شناسايي نبودند و «بني اسد» متحير مانده بودند كه

[صفحه 80]

در اين هنگام سوار ناشناسي نزد آنها آمد و به آنها گفت: «براي چه به اينجا آمده ايد؟» گفتند: «براي دفن اين اجساد مطهر آمده ايم ولي بدنها را نمي شناسيم.» آن سوار با شنيدن اين سخن با صداي بلند گريه كرد و صدا زد «وا اباه، وا اباعبدالله ...» سپس به آنها فرمود: «من شما را راهنمايي مي كنم.»

از اسب پياده شد و از كنار پيكرهاي پاره پاره عبور كرد ناگهان نگاهش به جسد مطهر حسين عليه السلام افتاد. آن را در آغوش كشيد و با چشمي گريان و حالي غمبار فرمود: «اي بابا» با كشته شدن تو چشم مردم شام روشن شده و بني اميه شاد شدند. اي بابا بعد از تو غم و اندوه ما بسيار طولاني خواهد بود.»

سپس اندكي خاك از كنار آن پيكر برداشت قبر آماده اي پيدا شد، خودش بدن پاره پاره را در ميان آن قبر گذاشت در حالي كه به شدت گريه مي كرد و مي فرمود: «آفرين بر آن زميني كه پيكر پاك تو را دربر گرفته، دنيا پس از تو تاريك و آخرت به نور تو روشن است. ديگر شبها خواب ندارم و اندوهم را پاياني نيست. تا اينكه خداوند اهل بيت تو را به تو ملحق گرداند و در مأواي تو جاي دهد. درود من بر تو اي فرزند رسول خدا و رحمت خداوند بر تو باد.»

سپس روي قبر مطهر نوشت: «هذا قبر الحسين بن علي بن ابي طالب الذي قتلوه عطشانا غريبا».

آنگاه بدن مقدس حضرت علي بن الحسين (علي اكبر) عليه السلام

را پايين پاي حضرت به خاك سپردند و بعد به دستور امام عليه السلام ساير شهداي اهل بيت عليهم السلام را در نزديكي قبر امام حسين عليه السلام در يك محل دفن كردند.

سپس به همراهي «بني اسد» به كنار نهر «علقمه» رفته و بدن قطعه قطعه ي «قمر بني هاشم حضرت ابوالفضل العباس» عليه السلام را مشاهده مي كند. حضرت خود را به روي آن بدن مطهر مي اندازد و در حالي كه به شدت گريه مي كند مي فرمايد: «پس از تو اي ماه بني هاشم خاك بر دنيا ببارد. بر تو درود مي فرستم و رحمت خداوند را بر تو مي طلبم.» (علي الدنيا بعدك العفا يا قمر بني هاشم و عليك مني السلام من شهيد محتسب و رحمة الله و بركاته) سپس دستور حفر قبري را صادر و آن بدن مطهر را نيز دفن مي كند.

هنگامي كه آن مرد ناشناس بر اسب سوار شد تا برگردد، «بني اسد» دامن او را گرفتند و گفتند تو را به حق اين افرادي كه به خاك سپردي به ما بگو تو كيستي؟ ايشان

[صفحه 81]

فرمود: «من علي بن الحسين هستم، آمدم تا بدن پدرم امام حسين عليه السلام و يارانش را دفن كنم و اكنون به زندان «ابن زياد» باز مي گردم ...» [117].

بايد توجه داشت گرچه در اين روايات از نماز خواندن حضرت سجاد عليه السلام بر اجساد شهدا، يادي به ميان نيامده ولي به صورت قطعي حضرت سجاد عليه السلام بر بدن آنها نماز نيز خوانده اند و سپس آنها را به خاك سپرده اند. چه اينكه در كامل شيخ بهايي آمده است: «بني اسد» به ساير قبايل عرب فخر مي كردند به اينكه ما بر حسين عليه السلام و اصحابش نماز گزارده و آنها

را دفن كرديم. [118].

بنابر بعضي از نقل ها جريان دفن شهيدان كربلا در روز سيزدهم محرم سال 61 هجري قمري بوده است. [119].

عبور حضرت سجاد از كنار بدنهاي پاره پاره ي شهدا

چون روز يازدهم محرم از نيمه گذشت، «عمر سعد» پس از فراغت از دفن اجساد پليد كشته شدگان خود، به سپاه خود امر كرد كه دختران و فرزندان پيغمبر - صلي الله عليه و آله و سلم - را با وضعي اسفبار بر شتران بي جهاز سوار كرده و به عنوان اسير، آنها را به سمت كوفه حركت دهند. در اين ميان وضعيت حضرت سجاد عليه السلام به خاطر وضع جسماني ايشان كه به مرض شديدي مبتلا بوده اند، از همه نگران كننده تر است. و به علاوه قساوت قلب آن دژخيمان در مورد حضرت در حد اعلي بروز نموده و به خاطر شدت ايذاء و آزار، زنجير مخصوص كه به «غل جامعه» [120] شهرت داشته است، بر گردن حضرت افكندند و چون به خاطر شدت بيماري توان نشستن بر پشت شتر را نداشتند هر دو پاي مباركش را زير شكم شتر بستند و با همين وضعيت، ايشان را به همراه ساير زنان و كودكان به هنگام حركت به سمت كوفه، از كنار اجساد پاره پاره

[صفحه 82]

شهداي كربلا عبور دادند. [121].

پر واضح است اين امور چه مصائب دردناكي را در قلب مطهر حضرت سجاد عليه السلام به وجود مي آورد.

حضرت نتوانست از شتر پياده شود و در همان بالاي شتر به آن پيكرهاي به خون تپيده و بي سر شهيدان نگاه مي كرد از همانجا با پدر و ساير عزيزانش وداع نمود.

آري بار سنگين مصيبت آنچنان بر حضرت سنگيني كرد كه نزديك بود روح از كالبدش بيرون رود. «فكادت نفسي تخرج»

[122] (اين داستان به عنوان «خاطره اي از حضرت سجاد عليه السلام به هنگام حركت از كربلا» گذشت.)

امام سجاد در كوفه

اشاره

داستان غمبار ورود اسيران آل الله به كوفه - كه حضرت سجاد عليه السلام با وضعي دردناك در ميان آنان حضور داشتند يكي ديگر از برگهاي تلخ قصه ي خونبار نهضت حسيني است. رسيدن اسيران به همراه «عمر بن سعد» و لشكريانش به «كوفه» به هنگام شب و پس از غروب آفتاب بوده است. توقف در بيرون كوفه، دستوري بود كه از طرف دربار «عبيدالله» صادر شد تا مقدمات ورود فراهم شود.

به هر حال صبح روز بعد طبل ها به صدا در آمد و دستور برپايي جشن و پيروزي بر خروج كنندگان عليه خلافت، فرمان رسمي حكومت بود. اسيران اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام سوار بر چهل شتر كه بدون روپوش و پلاس بوده اند و در محاصره ي لشكريان دشمن وارد كوفه مي شوند. اتفاقات داخل شهر و حال و هواي مردم، مسائل مفصلي است كه بايد در جاي خود بدان پرداخت اما آنچه مربوط به حضرت علي بن الحسين عليه السلام است در چند فصل قابل بررسي است.

1- وضعيت امام سجاد عليه السلام به هنگام ورود به كوفه و خطبه ايشان.

2- امام سجاد عليه السلام در مجلس «عبيدالله بن زياد».

3- امام سجاد عليه السلام در زندان كوفه.

[صفحه 83]

وضعيت امام سجاد به هنگام ورود به كوفه و خطبه ي ايشان
اشاره

آنچه در بين اسناد تاريخي مسلم است، نشاندن حضرت سجاد عليه السلام بر شتر برهنه به هنگام ورود به «كوفه» است كه اين به جهت تحقير و ايذاء آن شخصيت عظيم القدر طراحي شده بود و از اين بدتر و دلخراش تر گذاشتن «غل جامعه» به گردن و دستهاي حضرت است كه از بدترين انواع شكنجه در آن عصر محسوب مي گرديد. به هر حال وضعيت حضرت زين العابدين عليه السلام به هنگام ورود به «كوفه» بسيار دلخراش و

دردناك بوده است.

«شيخ مفيد» و «شيخ طوسي» از «حذام بن ستير» روايت كرده اند كه گفت: «من در ماه محرم سال شصت و يكم وارد كوفه گشتم و آن هنگامي بود كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام را با زنان اهل بيت به «كوفه» وارد مي كردند و لشكريان «ابن زياد» به ايشان احاطه كرده بودند و مردم «كوفه» از منازلشان به جهت تماشا بيرون آمده بودند. چون اهل بيت را بر آن شتران بي روپوش و برهنه وارد كردند، زنان «كوفه» به حال آنها رقت كردند و گريه و ندبه آغاز نمودند. در آن حال علي بن الحسين عليه السلام را ديدم كه از كثرت مرض رنجور و ضعيف گشته و «غل جامعه» به گردنش نهاده اند و دستهايش را به گردن مغلول كرده اند و آن حضرت به صداي ضعيفي مي فرمود: «آيا بر ما گريه مي كنيد و نوحه مي سرائيد، پس ما را كه كشته است؟» (أتنوحون و تبكون من اجلنا؟ فمن قتلنا؟)

سپس حضرت زينب - سلام الله عليها -شروع به خطبه كرد كه گويا زبان علي عليه السلام در كام او به حركت در مي آمد (و سپس خطبه بلند حضرت را نقل مي كند و مي گويد:) در اين موقع حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرمود: «اي عمه! خاموشي اختيار فرما و باقي را از ماضي اعتبار گير و حمد خداي را كه تو، عالمي مي باشي كه معلم نديده اي ودانايي مي باشي كه رنج دبستان نكشيدي و مي داني كه بعد از مصيبت، فزع كردن سودي ندارد و به گريه و ناله آنكه از دنيا رفته بازنخواهد گشت.» [123].

در همين ارتباط روايت ديگري هم وجود دارد كه گرچه «مرسل» است ولي «مرحوم مجلسي» -

رحمة الله عليه - در بحارالانوار مي فرمايد: در بعضي از كتب معتبر

[صفحه 84]

آن را ديدم. [124].

روايت مربوط به فردي است به نام «مسلم جصاص» (گچكار) كه در قصر دارالاماره مشغول كار بوده و با شنيدن غوغا و فريادهايي در سطح شهر و اطلاع از خبر شهادت حضرت سيدالشهداء عليه السلام، خود را مضروب نموده و بيرون مي آيد و مطالبي را گزارش مي كند. من جمله اينكه: «ناگهان علي بن الحسين عليه السلام را مشاهده كردم كه بر روي شتري برهنه و خالي از جهاز شتران سوار است و از رگهاي گردن او (به خاطر زنجيري كه بر گردن او گذارده بودند) خون جاري است و او در اين حال مي گريست و مي گفت:

يا امة السوء لا سقيا لربعكم

يا امة لم تراع جدنا فينا

لو اننا و رسول الله و يجمعنا

يوم القيامة ما كنتم تقولونا؟

تسيرونا علي الاقتاب عارية

كاننا لم نشيد فيكم دينا

بني امية ما هذا الوقوف علي

تلك المصائب لم تصغوا لداعينا

تصفقون علينا كفكم فرحا!

و انتم في فجاج الارض تسبونا

اليس جدي رسول الله ويلكم

اهدي البرية من سبل المضلينا؟

يا وقعة الطف قد اورثتني حزنا

والله يهتك استار المسيئينا!

يعني: اي امت بدكردار! بر خانه هايتان باران نبارد، اي امتي كه حرمت جد ما را در مورد ما رعايت نكرديد!

- اگر در روز قيامت، ما و رسول خدا گرد آئيم، شما چه پاسخي به رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - در ارتباط با اين فاجعه خواهيد داد؟

- ما را بر شتران عريان سوار مي كنيد و مي گردانيد! گويي ما همان كساني نيستيم كه اساس دين را ميان شما محكم ساختيم.

- اي بني اميه! اين وقوف بر اين مصيبتهاي بزرگ چگونه است؟ و گويا فرياد

ما را نمي شنويد.

- از فرط شادي و ضعف، كف مي زنيد كه ما اسير شده ايم! و ما را در دره و گودال ها اسير و محبوس مي كنيد.

[صفحه 85]

- واي بر شما! آيا جد ما رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - نبود كه مردم دنيا را از گمراهي نجات داد و به راه راست هدايت كرد؟!

- اي حادثه كربلا! مرا اندوهگين كردي، خداوند متعال پرده از روي كار بدكاران برخواهد داشت و آنان را رسوا خواهد كرد.

بعد «مسلم گچكار» بقيه مشاهدات خود را بيان مي كند كه طولاني است. [125].

البته در بعضي ديگر از روايتها آمده است كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام در بين اسرا در حالي ديده شده اند كه، سرشان برهنه بوده و از پاهاي ايشان (يا رانهايشان) خون جاري بوده است. [126].

پس از ورود به كوفه با وضيعتي كه ذكر شد بر اساس بعضي از اسناد تاريخي حضرت سجاد عليه السلام خطبه اي بسيار عالي انشاء فرموده اند.

خطبه ي غراء و تاريخي امام سجاد در شهر كوفه

در فاصله ورود كاروان اسيران كربلا به شهر كوفه تا هنگام دخول به كاخ «عبيدالله» گه به واسطه ي شرايط استثنايي آن روز و ازدحام بيش از حد جمعيت، موقعيت مناسبي براي انجام رسالت الهي در راستاي تداوم نهضت عاشورا و روشنگريهاي لازم فراهم آمده بود، خاندان اهل بيت عصمت و طهارت هر كدام بهترين استفاده را نموده و خطبه هاي بسيار گرم و افشاگرانه اي را ايراد نمودند. حضرت زينب، حضرت ام كلثوم، حضرت فاطمه بنت الحسين عليه السلام و بالاخره حضرت سجاد عليه السلام هر كدام خطابه هاي بديعي انشاء فرمودند كه در ترتيب آن بين روايات اختلاف است.

در اينجا متن خطبه حضرت سجاد عليه السلام كه در بحارالانوار نقل شده است

بيان مي گردد:

«پس حضرت زين العابدين عليه السلام با اشاره، مردم را به سكوت دعوت فرمود، نفس ها در سينه ها ماند و سكوت مطلق همه جا را فراگرفت. آنگاه امام سجاد عليه السلام اين گونه خطبه تاريخي خود را ايراد فرمود: پس از حمد و ثناي الهي، از رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - ياد كرد و بر او درود فرستاد و خطاب به مردم

[صفحه 86]

گفت: «اي مردم! هر كس مرا مي شناسد، مي داند كه من كيستم و آنكه مرا نمي شناسد، بداند كه من علي فرزند حسينم كه او را در كنار فرات بدون هيچ گناهي و يا اينكه از او خوني طلب داشته باشند، از دم شمشير گذراندند. من فرزند آن كس هستم كه پرده حريم حرمت او را دريدند، و اموال او را به غارت بردند و افراد خانواده او را به زنجير اسارت كشيدند. من فرزند آن كس هستم كه او را با زجر و شكنجه كشتند (انا ابن من قتل صبرا - قتل صبر اين است كه موجود زنده اي را نگه دارند و بر او شمشير، نيزه، سنگ و امثال آن بزنند تا بميرد) و همين افتخار ما را بس است.

اي مردم! شما را به خدا سوگند آيا به خاطر داريد كه به پدرم نامه ها نوشتيد و او را دعوت كرديد ولي با او نيرنگ باختيد؟ با او پيمان وفاداري بستيد و با او (و نماينده او) بيعت كرديد ولي به هنگام حادثه، او را تنها گذاشتيد و با او به پيكار برخاستيد و او را مخزول نموديد؟ پس شما را هلاكت و نابودي باد! چه بد توشه اي براي خود پيش

فرستاديد!! و براي شما چه زشت و ناپسند بود.

به من بگوئيد با كدام چشم مي خواهيد به روي رسول خدا - صلي الله عليه و آله - بنگريد هنگامي كه به شما بگويد: عترت مرا كشتيد و حريم حرمت مرا شكستيد. پس شما ديگر از امت من به حساب نمي آئيد.»

راوي مي گويد: هنگامي كه سخن امام بدين جا رسيد، از هر طرف صداي آن جماعت بيشمار به گريه بلند شد و به همديگر مي گفتند: نابود شديد، آيا مي دانيد؟!

امام سجاد عليه السلام در دنباله سخنان خود فرمود: «رحمت خدا بر آن كس باد كه پند مرا بپذيرد و سفارش مرا درباره ي خدا و رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - و دودمان او به خاطر بسپارد و حفظ كند چرا كه براي همه ما رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - اسوه ي نيكويي است.»

مردم يكصدا بانگ برداشتند: اي پسر پيامبر خدا! ما همگي فرمانبردار اوامر توايم!! و پيمان تو را محترم و دلهاي خود را به جانب تو معطوف مي داريم و هواي تو را در سر مي پرورانيم! رحمت خدا بر تو باد! تو فرمان بده تا با هر آنكه با تو در آميزد، بستيزيم! و با هر كس كه تسليم دستورات تو باشد، از در آشتي درآييم! و يزيد را از اريكه قدرت به زير كشيم و او را اسير كنيم! و از كساني كه بر شما خاندان ستم روا داشتند، بيزاري جسته و انتقام خون پاكان شما را از آنان بگيريم!!

[صفحه 87]

امام سجاد عليه السلام فرمود: «هيهات! ايها الغدرة المكره ...» هيهات اي بي وفايان نيرنگ باز! در ميان شما و خواسته هاي

شما پرده اي كشيده شده است. آيا برآنيد كه با من نيز به همان گونه كه با پدران من رفتار كرديد، عمل كنيد؟ (مطمئن باشيد كه به ياوه هاي شما ترتيب اثر نخواهم داد) و هرگز چنين نخواهد شد. به خداي شترهايي كه زائران خانه خدا را از «مكه» به «مني» و «عرفات» مي برند (راقصات) سوگند كه هنوز آن زخم عميقي كه ديروز از قتل عام و كشتار پدرم و فرزندان و اصحاب او در قلب من پديد آمده است، التيام نيافته و هنوز داغ رحلت رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - را فراموش نكرده ام و همچنين داغ شهادت پدرم و فرزندان پدرم. مزه تلخ حزن و اندوه ناشي از اين مصيبت ها را در سينه خود احساس مي كنم و اندوه اين آلام جانفرسا هنوز در قفسه ي سينه من مانده است!! و غصه هاي آنان در راه سينه من جريان دارد. من از شما مي خواهم كه نه با ما باشيد و نه عليه ما.»

سپس حضرت اشعاري را قرائت نمود كه ترجمه آن بدين صورت است:

«- شگفت آور نيست اگر حسين كشته شد و پدر بزرگوارش علي، كه بهتر از حسين بود، او نيز كشته شد.

- اي اهل كوفه شادمان نباشيد به اين مصيبت كه بر حسين وارد شد كه اين مصيبتي است بس بزرگ.

- جانم فداي آن كه در كنار نهر فرات شهيد شد و كيفر آن كس كه او را كشت، آتش جهنم است.» [127].

اين خطبه حاوي نكات متعدد جالبي است كه با تأمل عميق درآن قابل استفاده است.

امام سجاد در مجلس عبيدالله بن زياد

به هر تقدير و با هر رنج و مشقت و مصيبتي بود، فاصله ي دروازه ي

«كوفه» تا قصر دارالاماره طي شد، «ابن زياد» كه در قصر خود جلوس كرده بود، اذن عام داده بود تا همه براي مشاهده ي فتوحات او حاضر شوند. قبلا سر مقدس حضرت سيدالشهداء عليه السلام نيز در برابر او حاضر شده بود و او با چوبدستي خود به آن جسارت

[صفحه 88]

مي كرد.

در اين حال كاروان اسرا وارد قصر شدند و حضرت زينب - سلام الله عليها - با جمعي از كنيزان در گوشه اي نشستند و بين ايشان و «ابن زياد» سخناني رد و بدل شد كه بسيار عالي است. [128].

بعد از آن «ابن زياد» به سوي علي بن الحسين عليه السلام نگاه كرد و گفت: اين كيست؟

گفته شد: علي بن الحسين است.

ابن زياد گفت: مگر خدا علي بن الحسين را نكشت؟

علي بن الحسين عليه السلام فرمودند: مرا برادري بود كه نام او علي بن الحسين بود و مردم او را كشتند.

عبيدالله گفت: بلكه خدا او را كشت!!

علي بن الحسين عليه السلام فرمود: «الله يتوفي الانفس حين موتها و التي لم تمت في منامها». [129].

خداوند جانها را به هنگام مرگشان مي گيرد.

ابن زياد خشمگين شد و گفت: در پاسخ من با جسارت سخن مي گوئي؟! او را گردن بزنيد.

زينب - سلام الله عليها - چون چنين ديد، امام سجاد عليه السلام را در آغوش خود كشيد و گفت: اي پسر زياد هر چه از خون ما ريختي، تو را بس است. به خدا از او جدا نخواهم شد. اگر قصد كشتن او را داري مرا نيز با او بكش!!

«ابن زياد» لحظه اي به زينب و علي بن الحسين عليهماالسلام نگريست و گفت: «خويشي چه شگفت انگيز است. به خدا سوگند كه اين زن دوست دارد با برادر زاده اش كشته شود. گمان مي كنم كه

اين جوان همين بيماري درگذرد.»

علي بن الحسين عليه السلام رو به عمه اش زينب - سلام الله عليها - كرد و گفت: اي عمه بگذار تا من با او صحبت كنم. آن گاه روي به «ابن زياد» كرد و فرمود: «ابالقتل تهددني يابن زياد؟! اما علمت ان القتل لنا عادة و كرامتنا الشهادة».

[صفحه 89]

يعني: «آيا مرا به قتل تهديد مي كني؟! مگر نمي داني كه كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا براي ما كرامت است؟!» [130].

آري جا دارد اين كلمات با آب طلا نوشته شود و در هر كوي و برزن نصب گردد. عجيب است قدرت روحي امام معصوم عليه السلام كه چگونه در مقابل يكي از دژخيم ترين سفاكهاي تاريخ، به عالي ترين وجه جواب مي دهد و ابدا كلمه اي كه حاكي از ذلت و عقب نشيني باشد، از او شنيده نمي شود. آري او فرزند كسي است كه فرمود: «هيهات منا الذلة».

البته در كتاب كامل ابن اثير آمده است: «وقتي «ابن زياد» تصميم به قتل حضرت علي بن الحسين عليه السلام گرفت، حضرت به او فرمود: «اگر بين تو و اين زنها رحمي هست با آنها كسي را بفرست تا آنها را به وطنشان برساند.»

در اين لحظه «ابن زياد» گفت: «تو خود آنها را مي رساني.» و كان حيا كرد و خداوند قتل را از سر حضرت گردانيد.» [131].

لازم به ذكر است در ارتباط با حضور امام سجاد عليه السلام در مجلس «ابن زياد» و گفتگوي او با حضرت، نقل هاي ديگري هم مبني بر دستور «ابن زياد» براي تفحص از آثار بلوغ در وجود حضرت زين العابدين عليه السلام وجود دارد كه نظر بي اعتباري آنها به آنها اشاره نگرديد. [132].

امام سجاد در زندان كوفه

پس از پايان يافتن مجلس «عبيدالله بن زياد»، آن

پليد دستور داد تا امام سجاد عليه السلام و اهل بيت را به خانه اي كه جنب مسجد اعظم كوفه قرار داشت، برده و در آنجا جاي دهند، و آن منزل زندان اين بزرگواران بود. [133] در اين خلال كه آنان در اين زندان به سر مي بردند «عبيدالله» توسط قاصدان خبر قتل امام حسين عليه السلام را در همه جا منتشر كرد. [134].

[صفحه 90]

و در ضمن نامه اي به يزيد نوشت و با اطلاع آنچه گذشت، كسب تكليف كرد كه دستور آمد، اسرا را با سرها به «شام» گسيل كند. [135].

حال مدت وقوف در اين زندان چقدر طول كشيده و حال حضرت سجاد عليه السلام و بقيه ي اسرا و خاندان اهل بيت چگونه بوده است؟ به صورت مشخص در تاريخ چيزي نيامده است.

تنها واقعه اي كه مربوط به حضرت زين العابدين است و شايد در اوايل ورود به اين زندان، به صورت اعجاز رخ داده است، همان بازگشت حضرت سجاد عليه السلام به صحراي كربلا براي گزاردن نماز و دفن اجساد پاره پاره پدر و ساير شهداست. (كه تحت عنوان نماز خواندن امام سجاد عليه السلام بر اجساد مطهر و دفن كردن آنها گذشت.)

حركت امام سجاد از كوفه به سوي شام

اشاره

«بعد از رسيدن پاسخ «يزيد» مبني بر اعزام سر مبارك حضرت ابي عبدالله عليه السلام و سرهاي كساني كه با او كشته شده اند و حمل آنچه از حضرت غارت شده و اهل و عيال او، «عبيدالله» شخصي به نام «مخفر بن ثعلبه عائذي» را طلبيد و زنان و سرها را به او سپرد و او هم آنها را مانند اسيران كفار به سمت «شام» به حركت درآورد. در حالي كه در بين راه مردم شهر و ديار آنها را مي ديدند!»

اين نقل

جناب «سيد ابن طاوس» - رحمة الله تعالي عليه - بود. [136].

ولي جناب «مفيد» - رحمة الله عليه - در ارشاد مطلب ديگري دارد و آن اينكه: «عبيدالله بن زياد» دستور داد تا اسيران كربلا آماده شوند و امر كرد تا حضرت علي بن الحسين عليه السلام را با زنجير ببندند، آنها نيز دستهاي حضرت را به گردن ايشان زنجير كردند و سپس به عنوان اسير در پشت سرهاي شهدا، آنها را روانه كردند و «مخفر بن ثعله عائذي» و «شمر بن ذي الجوشن» با آنها بودند. پس رفتند تا به گروهي كه سر حضرت ابي عبدالله عليه السلام با آنها بود، ملحق شدند. و حضرت علي بن الحسين عليه السلام با احدي از آن گروه در طول راه حتي يك كلمه سخن نگفت

[صفحه 91]

تا به «شام رسيدند» [137].

«طبري» نيز در تاريخ خود آورده كه «در پشت سر اسيران علي بن الحسين عليه السلام را حركت دادند در حالي كه دستهايش را به گردن او بسته بودند و همسر و بچه هايش همراهش بودند.» [138].

بنابر نقل منتهي الآمال در كامل بهائي آمده كه «... و غل گران بر گردن امام زين العابدين عليه السلام نهاد، چنانكه دستهاي مباركش را بر گردن بسته بود. امام در راه به حمد و ثناي خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و هرگز با هيچ كس سخن نگفت مگر با عورات (زنهاي) اهل بيت عليهم السلام.» [139].

از اين چند نقلي كه ذكر شد به دست مي آيد: حضرت سجاد عليه السلام چگونه اين مسير طولاني «كوفه» تا «شام» را با سخت ترين شكنجه و بدترين وضعيت ممكن، پيموده اند و علاوه بر اينها شماتت ها، آزارها و طعنه هاي ساكنين بعضي از منازل

بين راه و هزاران اذيت از طرف دژخيمان مسئول اين قافله را بايد اضافه كرد و به گوشه اي از مصائب اين امام همام و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام واقف شد. اكنون داستان اين سفر غمبار و مشقت آفرين را از زبان خود حضرت سجاد عليه السلام بشنويم.

«سيد ابن طاوس» در كتاب اقبال به نقل از المصابيح از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده است كه از پدرش از امام زين العابدين عليه السلام كه فرمود: «سوار كردند مرا بر شتري كه لنگ بود بدون روپوشي و جهازي و سر حضرت سيدالشهداء عليه السلام بر نيزه بلندي بود و زنان ما پشت سر من بودند بر استران پالاندار و آن جماعتي كه از حد و مرز در ظلم و ستم درگذشته بودند (فارطه) با نيزه ها در جلو و عقب و گرد ما بودند، هر گاه يكي از ما چشمش مي گريست، سر او را به نيزه مي كوبيدند تا آنگاه كه وارد «دمشق» شديم و چون داخل آن بلده شديم فريادگري صدا زد كه: «اي اهل شام اينها اسيران اهل بيت ملعون هستند.» [140].

خدا مي داند دراين راه طولاني و با اين همه آزار و اذيت، چه به دل خاندان اهل

[صفحه 92]

بيت و زنهار و بچه ها رسيده، و بويژه حضرت سجاد عليه السلام كه هنوز آثار مرض در وجود شرفشان بوده است، چه كشيده اند.

مورخين منازل طي شده بين «كوفه» و «شام» را در تواريخ آورده و به وقايع متعددي در اين منازل اتفاق افتاده اشاره كرده اند ولي از وقايع مربوط به امام سجاد عليه السلام در مسير «كوفه» تا «شام» تنها با اشارات مختصري گذشته اند.

وقايع مربوط به سفر اسارت حضرت سجاد در مسير كوفه تا شام

اطلاع مستند و دقيقي از كم و كيف وقايعي

كه در طول مسير طولاني كوفه تا شام براي حضرت سجاد عليه السلام اتفاق افتاده است به صورت مبسوط در دست نيست. اين وقايع علي الاصول متعدد مي باشد و در تواريخ به تعدادي از آنها پرداخته شده است. گرچه ممكن است مستندات بعضي از اين وقايع چندان قوي نباشد ولي به بعضي از آنها كه مربوط به حضرت سجاد عليه السلام است، اشاره مي شود.

در يكي از منازل كه آب قافله تمام شده و راه هم گم شده بود اهل بيت عصمت و طهارت و من جمله حضرت سجاد عليه السلام دچار كم آبي شديد و تشنگي جانكاه مي شوند. نوشته اند: «حضرت زينب در حالي كه امام سجاد عليه السلام را پرستاري مي كردند با هم به كنار سايه شتري آمدند و نزديك بود امام سجاد عليه السلام از شدت تشنگي جان بدهند، حضرت زينب - سلام الله عليها -ايشان را باد مي زدند و مي فرمودند: اي برادزاده بر من دشوار است كه تو را در اين حال ببينم.» [141].

همچنين در منزلي به نام «عسقلان» شخصي به نام «زرير خزاعي» كه جوان بازرگان و غريبي است، در حالي كه شهر را مزين مي بيند و مردم را در حال شادي، شرح حال را مي پرسد و پس از اطلاع به سراغ هودجها مي رود با مشاهده حضرت سجاد - عليه السلام - شروع به گريستن مي كند. سپس حضرت سجاد - عليه السلام - پس از سؤالهايي كه از او مي كنند از او مي خواهند تا به حامل سر مقدس حضرت ابي عبدالله - عليه السلام - بگويد جلوتر برود تا مردم به آن بنگرند و بانوان در معرض تماشا قرار نگيرد. «زرير» چنين مي كند و با دادن 50 دينار به حالم سرها

خواسته حضرت را برآورده مي سازد و در برگشت از حضرت مي پرسد اگر حاجت ديگري

[صفحه 93]

داريد بفرمائيد تا انجام دهم. و حضرت مي فرمايد: اگر جامه اي داري براي زنها بياور!!» و او بلافاصله جامه هاي فراواني حاضر مي كند و زنها از آن استفاده مي كنند.

و بعد كه مأموران حفاظت قافله مطلع مي شوند او را بشدت مضروب و مجروح مي كنند تا بيهوش مي شود. [142].

هديه جامه اي از «خز» به حضرت سجاد عليه السلام از طرف شخصي به نام «يحيي» كه يهودي بوده و با مشاهده تلاوت آيات قرآن توسط سر مبارك سيدالشهداء -عليه السلام - متعجب و متنبه شده است، در منزلي به نام «حران» نيز گزارش شده است. [143].

از اينها گذشته چند شعر نيز از حضرت زين العابدين عليه السلام در منزل «سيبور»، «بعلبك» و «حلب» روايت شده است كه به اين شرح است:

آل الرسول علي الاقتاب عارية

و آل مروان يسري تحتهم نجب [144].

يعني: آل رسول به شتران بي جهاز سوار شوند و آل مروان بر مركبهاي نجيب سوار مي باشند.

در «بعلبك» نقل شده است كه چون حضرت سجاد عليه السلام بي حرمتي والي و مردمان آن شهر را مشاهده كرد گريست و فرمود:

و هو الزمان فلا تفني عجائبه

من الكرام و ما تهدي مصائبه

فليت شعري الي كم ذاتجاذبنا

فنونه و ترانا لم نجاذبه

يسري بنا فوق اقتاب بلا وطأ

و سابق العيش يحمي عنه غاربه

كأننا من اساري الروم بينهم

كان ما قاله المختار كاذبه

كفرتم برسول الله ويحكم

فكنتم مثل من ضلت مذاهبه [145].

- اين همان زمان است كه شگفتي هايش از نظر بزرگان پايان پذير نيست و مصائب آن نامشخص است.

- اي كاش مي دانستم كه مشغله هاي زمان تا به كجا ما را به دنبال خود مي كشاند و مي بيني كه ما او را به

خود نمي كشانيم.

[صفحه 94]

- ما را بر شتران عريان و بي جهاز در هر شهر و دياري مي گردانند و كساني از دنبال، دارندگان مهار شتران را حمايت مي كنند.

- گويا ما در ميان آنان چون اسيران روميان و گويا آنچه را پيامبر فرموده نادرست بود!

- واي بر شما!! نسبت به رسول خدا كفر پيشه كرديد و شمايان به گم كرده ي راهي مي مانيد كه راهها را نمي شناسد.

و در شهر «حلب» نيز روايت شده كه حضرت سجاد عليه السلام گريستند و گفتند:

ليت شعري هل عاقل في الدياجي

بات من فجعة الزمان يناجي

انا نجل الامام ما بال حقي

صائع بين عصبة الاعاج [146].

- اي كاش مي دانستم كه شخص خردمندي هست كه در ظلمت ها، بيتوته كند و از سختي هاي زمان زمزمه نمايد.

-من فرزند امام هستم، چه شده است كه حق من بين اين گروه كفار ضايع شده است.

در پرتو اين اسناد، نكته بسيار جالب و قابل توجه، اهتمام بليغ حضرت سجاد عليه السلام به حفاظت از حجاب و حرمت نواميس اهل بيت رسول الله عليهم السلام است كه چگونه اولين درخواست خود را، انديشيدن تدبيري براي دور شدن عامل نگريستن چشمهاي نامحرم به زنان و اطفال همراه خود قرار مي دهند و براي آنها روپوش و چادر طلب مي كنند. آري اهتمام به «حجاب» و «عفت» از درس هاي قطعي مكتب عاشوراست.

امام سجاد در شام و نقش بي نظير حضرت در تغيير شرايط اجتماعي و سياسي به نفع جريان حق

اشاره

پس از طي شدن مسير طولاني «كوفه» تا «شام» با همه مصائب و رنج هايي كه براي اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ويژه حضرت امام سجاد عليه السلام در برداشت، بالاخره اين كاروان به «شام» مي رسد و بر اساس

[صفحه 95]

بعضي از اسناد تاريخي مدت مديدي در پشت دروازه ي شهر معطل مي ماند تا شاميان شهر را آماده كنند. در اين

خلال شهر آراسته شده و هزاران نفر به كوچه ها و خيابان ها مي ريزند و مشغول پايكوبي و خوشحالي مي شوند و اهل بيت را در نهايت استخفاف وارد شهر مي كنند. براي بررسي اين بخش از زندگاني حضرت سجاد عليه السلام كه از ورود به «شام» آغاز شده و تا خروج ايشان با عز و احترام از آن، خاتمه مي يابد و در واقع نمود عيني نقش برجسته حضرت در تغيير شرايط سياسي حاكم به نفع جريان حق است، بايد موضوعات زيرا را بررسي نمائيم:

1- چگونگي ورود حضرت سجاد عليه السلام به همراه كاروان اسرا به «شام».

2- امام سجاد عليه السلام و ساير اسرا در مجلس «يزيد».

3- محل اقامت حضرت سجاد عليه السلام در «شام»

4- خطبه تاريخي امام چهارم عليه السلام در «مسجد اموي شام» و بازتابهاي آن. 5- ساير قضاياي مربوط به اقامت حضرت سجاد عليه السلام در «شام».

6- مصائب عمومي اسرا و بويژه حضرت سجاد عليه السلام در «شام» از زبان خودشان.

7- تصميم «يزيد» به بازگرداندن حضرت سجاد عليه السلام و ساير اسرا و گفتگوي او با حضرت.

چگونگي ورود حضرت سجاد با كاروان اسرا به شام
اشاره

بيش از چهل سال است كه منطقه «شام» با مديريت خاندان «ابوسفيان» اداره مي شود. از زماني كه اين منطقه فتح شده تا حال مداوم در تحت سلطه خاندان اموي بوده و بر اساس منويات پليد آن خاندان تربيت شده است. يكي از شاخصه هاي اعتقادي «معاويه» و ساير امويان، ضديت با دودمان پيامبر بويژه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بوده و آنچنان جو سنگين تبليغاتي عليه امام علي عليه السلام در اين منطقه حاكم بوده است كه مردم نه تنها او و شيعيانش را دشمن مي دانستند بلكه اساسا به ايمان آنها باور نداشتند. بر اساس همين تربيت ها و تبليغات، در جنگ

«صفين» حدود صد هزار نفر از اين منطقه، در مقابل مولي صف

[صفحه 96]

كشيدند و اكنون در زمان حاكميت يزيد، اين شهر آماده ورود كاروان از اسراي خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام شده است كه در آن فرزندان امام علي عليه السلام حضور دارند.

براي ترسيم گوشه اي از كيفيت اين آمادگي، به اين فراز تاريخي به نقل منتهي الآمال از كتاب كامل بهائي كه توسط شيخ جليل مرحوم «حسن بن علي طبري» در حدود ششصد و شصت سال قبل تأليف شده است، توجه نمائيد:

«بر در شهر سه روز ايشان را بازگرفتند تا شهر بيارايند و هر حلي و زيور و زينتي كه در آن بود به آئين ها ببستند به صنفي كه كسي چنان نديده بود، قريب پانصد هزار نفر مرد و زن با دفها و اميران ايشان با طبل ها و كوس ها و بوق ها و دهلها بيرون آمدند و چند هزار مردان و جوانان و زنان، رقص كنان با دف و چنگ و رباب زنان، استقبال كردند. جمله ي اهل ولايت، دست و پا خضاب كرده و سرمه در چشم كشيده ...» [147].

به هر تقدير كاروان اسرا كه حضرت سجاد عليه السلام در ميان آنها بودند، با اين وضعيت وارد شهر مي شوند و مدت مديدي طول مي كشد تا مسير تعيين شده را طي كنند و به قصر «يزيد» برسند.

در اين ارتباط سند ديگري در تاريخ ثبت شده است كه از زبان يك صحابي پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - به نام «سهل بن سعد ساعدي» [148] وقايع مربوط به كيفيت ورود كاروان اسرا به «دمشق» بيان شده است.

سهل مي گويد: «به سوي «بيت المقدس» حركت كردم در وسط

راه به «دمشق» رسيدم، شهري را ديدم با رودخانه هاي پرآب و درختان انبوه كه بر در و ديوار آن پرده هاي زيبا آويخته شده بود و مردم شادي مي كردند. و زناني را ديدم كه دف و طبل مي زدند!! با خود گفتم براي شاميان عيدي نيست كه ما ندانيم. پس گروهي را ديدم كه با يكديگر سخن مي گفتند.

به آنان گفتم: براي مردم «شام» عيدي هست كه ما از آن بي خبريم؟

[صفحه 97]

گفتند: اي پير مرد! گويا تو مردي اعرابي و بيابان گردي!

گفتم: من سهل بن سعدم كه محمد - صلي الله عليه و آله وسلم - را ديده ام.

گفتند: اي سهل! تعجب نمي كني كه چرا آسمان خون نمي بارد؟ و زمين ساكنان خود را فرونمي برد؟!

گفتم: مگر چه روي داده است؟

گفتند: اين سر «حسين» فرزند «محمد» است كه از «عراق» به ارمغان آورده اند.

گفتم: وا عجبا!! سر حسين عليه السلام را آورده اند و مردم شادي مي كنند؟ از كدام دروازه آنان را وارد مي كنند؟ آنان اشاره به دروازه اي نمودند كه آن را «باب ساعات» مي گفتند. در آن هنگام كه با آن افراد سرگرم گفتگو بودم، ديدم كه پرچمها يكي پس از ديگري نمايان شد. در اين هنگام اسب سواري ظاهر شد كه دستش پرچم بود و بر بالاي آن سر كسي بود كه شبيه ترين سرها به سر رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - بود. سپس «سهل» ادامه مي دهد كه: «ديدم زناني را كه بر شتران برهنه سوارند، به اولين آنها گفتم: اي خانم شما كيستيد؟ گفت: من «سكينه» دختر «حسين» عليه السلام هستم. به او گفتم: «آيا حاجتي داري؟» من «سهل ابن سعد» از زمره ي كساني هستم كه جد تو

را ديده و احاديث او را شنيده ام. آن خانم گفت: اي سعد! به صاحب اين سر بگو كه آن را از جلوي ما مقدم بدارد تا مردم به نظاره ي آن مشغول شوند و به حرم رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - نگاه نكنند. «سهل» مي گويد: من به صاحب سر نزديك شدم و به او گفتم: آيا حاضري حاجت مرا برآورده سازي و از من چهارصد دينار بگيري؟ او گفت: «حاجت تو چيست؟» گفتم: «سر را جلوي حرم مقدم بدار.» او چنين كرد و من به آنچه را به او وعده داده بودم به او پرداختم. سپس «سهل» بقيه مشاهدات خود را بيان مي كند تا ورود كاروان به قصر «يزيد» و برخورد او با صاحب سر كه به بريده شدن سر او ختم گرديد. [149].

البته در منتهي الآمال خواهش امام زين العابدين عليه السلام و زنان همراه به ويژه جناب «ام كلثوم» براي دور شدن حامل سر مبارك سيدالشهداء عليه السلام از شخصي به نام «عمر بن منذر همداني» هم ذكر شده است. [150].

[صفحه 98]

پس از اينكه كاروان اسيران وارد شام شدند، آنها را روانه مسجد جامع شهر كردند تا اجازه ورود به مجلس «يزيد» صادر شود.

در اين خلال اتفاقات متعددي افتاده است كه آنچه مربوط به حضرت زين العابدين عليه السلام است، برخورد يك پيرمرد شامي با ايشان است و توهين و ياوه گويي او و سپس كلماتي كه حضرت به او مي گويند كه منجر به هدايت و توبه او مي گردد.

برخورد يك پيرمرد شامي با حضرت سجاد در كتاب درب مسجد شام و جواب حضرت

جناب «سيد ابن طاوس» در كتاب مقتل خود به نام اللهوف علي قتلي الطفوف آورده است: «هنگامي كه كاروان اسيران را به درب مسجد

شام آوردند، يك پيرمرد شامي به نزديك زنان و اهل بيت حضرت سيدالشهداء عليه السلام آمد و گفت:

خدا را سپاس مي گويم كه شما را كشت و نابود كرد!! و يزيد را به شما مسلط ساخت! و شهرها را از مردان شما رهايي بخشيد!! (در همين قسمت در امالي «شيخ صدوق» آمده است كه پيرمردي از شيوخ اهل شام جلو آمد و گفت: حمد خداي را كه شما را كشت و هلاك كرد و شاخ فتنه را قطع نمود و بعد هر چه مي توانست ناسزا گفت) [151] پس چون كلامش تمام شد علي بن الحسين عليه السلام به او فرمود:

اي پيرمرد! آيا قرآن خوانده اي؟

گفت: آري.

فرمود: آيا اين آيه را خوانده اي «قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي» [152].

پيرمرد گفت: آري تلاوت كرده ام.

امام سجاد عليه السلام فرمود: ما «قربي» هستيم، اي پيرمرد! آيا اين آيه را قرائت كرده اي؟ «و اعلموا انما غنمتم من شي ء فان الله خمسه و للرسول و لذي القربي» [153].

گفت: آري.

[صفحه 99]

علي بن الحسين عليه السلام فرمود: «قربي» ما هستيم، اي پيرمرد! آيا اين آيه را قرائت كرده اي؟ «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.» [154].

آن پيرمرد گفت: آري.

علي بن الحسين عليه السلام فرمود: اي پيرمرد! ما اهل بيتي هستيم كه به آيه طهارت اختصاص داده شديم!

راوي مي گويد: آن پيرمرد ساكت ماند و از آن سخني كه گفته بود پشيمان شد. آنگاه روي به علي بن الحسين عليه السلام كرد و گفت: تو را به خدا سوگند شما همان خاندان هستيد؟!

علي بن الحسين عليه السلام فرمود: به خدا سوگند بدون شك ما اهل بيت عصمت طهارت هستيم و به حق جدمان رسول خدا - صلي

الله عليه و آله و سلم - ما همان خاندانيم. در اين هنگام آن پيرمرد گريست و عمامه اش را از سر گرفته و به زمين زد و سر به سوي آسمان برداشت و گفت: خدايا! من از دشمنان آل محمد خواه از انسيان باشند و يا از جنيان، به درگاه تو بيزاري مي جويم. سپس به حضرت عرض كرد: آيا براي من توبه اي هست؟

علي بن الحسين عليه السلام فرمود: آري اگر توبه كني خدا بر تو مي بخشايد و تو با ما خواهي بود.

آن پيرمرد گفت: من از آنچه گفتم توبه اي مي كنم.

بعد كه خبر اين برخورد پيرمرد به «يزيد» رسيد دستور داد تا او را بكشند و كشته شد. [155].

از اين روايت اولا شيوه برخورد حضرت سجاد عليه السلام با يكي از دشمنان ناآگاه خاندان اهل بيت روشن مي شود كه با چه اسلوب بديعي از راه قرآن او را هدايت كردند.

و ثانيا نفوذ كلمه ايشان قابل توجه مي باشد كه چگونه با كلام خود، دشمن را منقلب مي سازند.

[صفحه 100]

امام چهارم حضرت سجاد به همراه ساير اسيران در كاخ يزيد
اشاره

«يزيد» در قصر خود در محلي كه بر «جيرون» [156] مشرف بود، روي تخت نشسته بود و آنچنانكه در خبر «سهل» آمده است بر سر او تاجي بود كه مزين به در و ياقوت بود و اطراف او را گروه زيادي از پيرمردان قريش احاطه كرده بودند.

در اين وضعيت حاملان سر مقدس حضرت ابي عبدالله عليه السلام وارد بر او شده و با ارائه سر، گزارشي از عملكرد خود دادند و «يزيد» با آنان برخوردي عجيب نمود [157] و بعد كاروان اسيران كربلا بر او وارد شدند، اما چگونه؟ آنچنانكه در كتب تاريخي آمده بازماندگان نهضت حسيني را در حالي كه دست مردها

را كه دوازده نفر بودند، به گردنشان بسته بودند و همه ي اسيران نيز به وسيله ي زنجير به يكديگر بسته شده بودند، بر «يزيد» وارد كردند و همه را در مقابل او نگاه داشتند. [158].

در اين هنگام بنابر نقل جناب شيخ مفيد در ارشاد «مخفر بن ثعلبه» كه مسؤليت كاروان اسرا را از طرف «ابن زياد» به عهده داشت، صدايش را بلند كرد و گفت: «اين «مخفر بن ثعلبه» است كه به خدمت اميرالمؤمنين آمده و گروهي از انسانهاي فاجر و پست را براي او آورده است.» كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام جواب دادند: «آنچه را كه مادر مخفر زاده است بدتر و پست تر است.» [159].

(البته اين جواب را «ابن نما» از زبان «يزيد» بازگو كرده است.) [160].

به هر حال هنگامي كه اسيران با آن وضعيت دردناك در مقابل «يزيد» ايستادند امام چهارم عليه السلام در حالي كه با يازده نفر ديگر به هم زنجير شده بودند، به «يزيد» فرمودند: «تو را به خدا سوگند مي دهم اگر رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - ما را در اين حالت ببيند، گمان داري با تو چه خواهد كرد؟» بعد هم دختر امام حسين

[صفحه 101]

فرياد زد: «اي يزيد! آيا دختران رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - بايد اين گونه به اسارت گرفته شوند؟»

اهل مجلس با شنيدن اين جمله از دختر امام حسين عليه السلام به گريه افتادند به گونه اي كه صداي گريه ايشان شنيده مي شد.

«يزيد» چون وضعيت را به اين صورت ديد به ناچار دستور داد دستهاي امام چهارم را باز كنند. و ريسمانها را بريده و غلها را بردارند. [161].

بايد توجه

داشت اين قطعه از تاريخ بنا بر روايتي كه جناب «علي بن ابراهيم قمي» - رحمة الله عليه - از امام صادق عليه السلام نقل مي كند، بدين صورت بوده است:

«چون سر مبارك حضرت سيدالشهداء عليه السلام را با حضرت علي بن الحسين عليه السلام و دختران اميرالمؤمنين عليه السلام بر «يزيد» وارد كردند، علي بن الحسين عليه السلام را غل در گردن بود، «يزيد» به او گفت: «اي علي بن الحسين حمد خدايي را كه پدر تو را كشت». حضرت فرمود: «لعنت خدا بر كسي باد كه پدر مرا كشت.»

«يزيد» چون اين جمله ي كوبنده را شنيد غضب كرده فرمان قتل آن حضرت را صادر كرد.

حضرت فرمود: «هر گاه بكشي مرا، پس دختران رسول خدا را چه كسي به منزلگاهشان برگرداند، در حالي كه جز من محرمي ندارند.»

«يزيد» گفت: «تو آنها را بر مي گرداني.»

پس يزيد سوهاني طلبيد و شروع كرد به سوهان كردن «غل جامعه» كه به گردن آن حضرت بود. پس از آن گفت: اي علي بن الحسين آيا مي داني چرا اين كار را كردم؟

حضرت فرمود: «بلي، مي خواستي كه جز خودت ديگري را بر من منت و نيكي نباشد.»

«يزيد» گفت: «به خدا قسم اين بود آنچه اراده كرده بودم.»

بعد «يزيد» اين «آيه» را خواند كه: «ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم». [162].

[صفحه 102]

يعني: «آنچه از مصيبت و گرفتاري كه به شما مي رسد به سبب كارهاي خودتان مي باشد.»

حضرت فرمود: «هرگز، چنين نيست كه تو گمان كرده اي، اين آيه درباره ي ما نازل نشده است. بلكه آيه ديگري كه درباره ي ما نازل شده اين است: «ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبرأها»

[163].

يعني: «هيچ مصيبتي نه در زمين و نه در مورد خودتان به شما نمي رسد مگر اينكه قبل از اينكه آن را ايجاد كنيم در كتابي نوشته شده ثبت گرديده است.»

بعد حضرت فرمود: مائيم كساني كه چنين هستند. و بر آنچه بر ما فوت شده تأسف نمي خوريم و به آنچه به ما داده شده فرهمند و خوشحال نمي شويم.» [164].

البته «شيخ مفيد» در ارشاد فرموده: «يزيد» به امام سجاد عليه السلام گفت: اي پسر حسين پدرت رابطه ي خويشاوندي را ناديده گرفت و مقام و منزلت مرا در نيافت!! و با سلطنت من در آويخت و خدا آن گونه كه ديدي با او رفتار كرد.

دراينجا علي بن الحسين عليه السلام اين آيه قرآن را تلاوت كردند كه: «ما اصاب من مصيبة ...» و يزيد به فرزند خود «خالد» گفت: پاسخ او را بده. خالد نتوانست، «يزيد» به او گفت: بگو، «ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير» [165].

جناب «ابن شهر آشوب» در مناقب مي فرمايد: پس از آن علي بن الحسين عليه السلام فرمود؛ اي پسر «معاويه» و «هند» و «صخر»! نبوت و پيشوايي هميشه در اختيار پدران و نياكان من بوده پيش از آن كه تو زاده شوي، براستي كه در جنگ «بدر» و «احد» و «احزاب» پرچم رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم -، در دست جدم علي بن ابيطالب عليه السلام و پرچم كافران در دست پدر و جد تو بود.

بعد حضرت اين شعر را خواند كه:

ماذا تقولون اذ قال النبي

ماذا فعلتم و انتم آخر الاممم

بعترتي و باهلي بعد مفتقدي

منهم اساري و منهم صرخوا بدم

[صفحه 103]

يعني: «چه پاسخ مي دهيد به هنگامي كه

پيامبر، شما را گويد: در حالي كه شما آخرين امت هستيد.

به عترت و خاندانم بعد از فقدان من چگونه برخورد كرديد؟ آنها برخي هم اينك اسير و بعضي هم آغشته به خون شدند.»

و امام چهارم عليه السلام در ادامه فرمودند: اي «يزيد» واي بر تو! اگر مي دانستي چه عمل زشتي را مرتكب شدي و با پدرم و عموهايم چه كردي، مسلما به كوهها مي گريختي!! و بر روي خاكستر مي نشستي! و فرياد به واويلا بلند مي كردي! كه سر پدرم حسين فرزند فاطمه و علي را بر سر دروازه شهر آويخته اي! و ما امانت رسول خدا در ميان شما هستيم، تو را به خواري و پشيماني فردا بشارت مي دهم! و پشيماني فردا زماني است كه مردم در روز قيامت گرد آيند.» [166].

بايد توجه داشت در كاخ «يزيد» در مدت حضور اسيران مظلوم كربلا در آنجا، اتفاقات بي شماري رخ داده كه به شكل مبسوط در تاريخ درج شده است: «مسأله ي آوردن سر مبارك سيدالشهداء عليه السلام و گذاشتن در مقابل يزيد و خواندن اشعاري توسط يزيد كه بوي كفر مي داد» و «اهانت هاي مكرر به آن سر مبارك»، «خطبه بليغ و انقلابي حضرت زينب - سلام الله عليها -كه چهره كريه «يزيد» را براي عالميان برملا كرد و در واقع دادخواستي بود عليه او»، «داستان تنبه سفير روم و صحبت هاي او كه منجر به شهادتش گرديد»، و مسائل ديگر. [167].

اما در نهايت آنچه مربوط به حضرت سيدالساجدين، زين العابدين عليه السلام است اينكه بر اساس نقل مرحوم «علامه مجلسي» در كتاب الاحمر آمده است: «يزيد» به حضرت «زينب» گفت: سخن بگو!! حضرت فرمود: سخنگوي ما امام سجاد عليه السلام است. بعد حضرت سجاد

عليه السلام اين اشعار را خواند.

لا تطمعوا ان تهينونا فنكرمك

و ان نكف الاذي عنكم و تؤذونا

و الله تعلم انا لا نحبكم

و لا نلومكم ان لا تحبونا

- اين توقع را نداشته باشيد كه شما به ما اهانت كنيد و ما شما را گرامي بداريم! و

[صفحه 104]

ما را آزار نمودن شما خودداري كنيم ولي شما در آزار ما بكوشيد.

- سوگند به خدا، تو مي داني كه ما شما را دوست نمي داريم و شما را بدين خاطر كه ما را دوست نمي داريد، ملامت نمي كنيم.

«يزيد» گفت: «راست گفتي اين غلام. ولي پدر و جد تو خواستند امير باشند و خداي را سپاس كه آنان را كشت و خونشان را ريخت.»

حضرت سجاد عليه السلام فرمود: «پيوسته نبوت و امارت براي پدران و اجداد من بوده است قبل از اينكه تو هنوز زاده شوي.» [168].

لازم به ذكر است بر اساس اسناد متعددي كه در كتب تاريخي آمده چندين بار «يزيد» تصميم به قتل حضرت سجاد عليه السلام مي گيرد كه هر دفعه خداوند خطر را از سر حضرت دفع مي كند. از جمله ي اين تصميمات اسكان حضرت در زنداني مخروبه است كه هر لحظه انتظار فرود آمدن سقف آن مي رفته است. كه تحت عنوان محل اقامت حضرت سجاد عليه السلام در «شام» داستان آن بيان خواهد گرديد.

اهانت يزيد به سر مبارك حضرت سيدالشهداء

مسأله ي اهانتهاي مكرر «يزيد بن معاويه» - كه لعنت ابدي خداوند بر او باد -به سر مبارك و نوراني حضرت سيدالشهداء عليه السلام از مسلمات تاريخي است و تمام گزارشگران آن را نقل كرده اند.

اين اهانتها انواع مختلفي داشته كه در اينجا يكي از آنها را بيان مي كنيم.

در كتاب عيون اخبارالرضا آمده است كه: «فضل» مي گويد از حضرت رضا عليه السلام شنيدم كه مي فرمود:

«چون سر حضرت حسين عليه السلام را به «شام» حمل كردند، يزيد - لعنة الله عليه - امر كرد آن را بگذارند و سفره اي بگسترانند و او و اصحابش سر آن سفره شروع به خوردن كردند و آب جو (فقاع) مي نوشيدند. وقتي فارغ شدند «يزيد» امر كرد كه سر را در طشتي زير تخت بگذارند و تخته شطرنج را باز كنند و او نشست - كه لعنت خدا بر او باد - تا شطرنج بازي كند و مرتب حسين و پدرش و جدش - صلوات الله عليه - را ياد مي كرد و آنها را استهزاء مي نمود. هر موقع از رفيقش در بازي مي برد آب جو مي خورد. پس سه بار آن را نوشيد و زيادي اش را به روي آن

[صفحه 105]

طشت مي ريخت. شيعيان ما بايد از خوردن «آب جو» و بازي با «شطرنج» اجتناب كنند و هر كس به «آب جو» يا «شطرنج» نگاه كرد، پس به ياد حسين عليه السلام بيفتد و «يزيد» و «آل زياد» را لعنت كند تا خداوند عزوجل به اين واسطه گناهان او را ولو به تعداد ستارگان باشد محو نمايد.» [169].

تصميم يزيد بر قتل حضرت سجاد

در كتاب دعوات راوندي آمده است: چونكه علي بن الحسين عليه السلام به سوي «يزيد» برده شد او تصميم به قتل حضرت گرفت. پس دستور داد حضرت در مقابل او بايستد و با ايشان صحبت كند تا از او كلمه اي بشنود كه موجب قتل او گردد. و حضرت علي بن الحسين عليه السلام بر حسب آنچه كه او صحبت مي كرد، جوابش را مي دادند. و اين در حالي بود كه در دستشان تسبيح كوچكي بود كه با انگشتانشان آن را دور مي چرخاندند و صحبت هم

مي كردند. يزيد گفت: «من با تو صحبت مي كنم و تو جوابم را مي دهي در حالي كه با انگشتانت تسبيح را دور مي چرخاني؟ چگونه اين ممكن است؟»

حضرت فرمود: «پدرم به من گفت از جدم كه هر كس هنگامي كه نماز صبح خواند قبل از اينكه رويش را برگرداند، صحبت نكند مگر اينكه تسبيح را در دست بگيرد و بگويد: «اللهم اني اصبحت اسبحك و امجدك و احمدك و اهللك بعدد ما ادير به سبحتي» و تسبيح را بگيرد و آن را بچرخاند بعد بدون اينكه تسبيح بگويد، به آنچه دوست دارد حرف بزند، براي او ثواب تسبيح و ذكر محسوب مي شود و اين حرزي است براي او تا اينكه به بستر برود. پس هر گاه به بسترش رفت، همين دعا را بخواند و تسبيح را زير بالشت خود بگذارد تا موقع برخاستن از خواب نيز براي او ثواب ذكر خدا محسوب مي گردد. من هم اين كار را به عنوان اقتداي به جدم انجام دادم.»

در اين موقع «يزيد» گفت: «با هيچكدام از شماها سخني نگفتم مگر اينكه مرا جواب مي دهيد به آنچه كه به آن پناه مي برم. پس او را عفو كرد و صله عطا نمود و دستور داد تا حضرت را آزاد كنند» [170].

[صفحه 106]

البته در خبر ديگري كه در كتاب لهوف تأليف سيد ابن طاوس - رحمة الله عليه - نقل شده، آمده است كه بعد از خطبه ي غراء حضرت زينب - سلام الله عليه - كه كوس رسوايي «يزيد» به وسيله آن به صدا در آمد، او از شاميان نظر خواست كه با اينها چه كنم؟ آنها با كمال بي ادبي جمله اي گفتند كه قلم

از ترجمه و بازگويي آن شرم دارد ولي محتواي آن اين است كه: «آنها را از دم شمشير بگذران!!» در اين حال «نعمان بن بشير» كه يكي از انصار است گفت: ببين اگر رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - بود با آنان چه مي كرد. تو نيز همان جور رفتار كن. [171].

در اينجا نقل قولي هم از حضرت امام باقر عليه السلام كه در آن مجلس حضور داشتند، بيان شده است كه حضرت نيز با كلامي معجزه آسا رأي «يزيد» را از قتل اولاد رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم – بر گردانيدند. در پايان خبر آمده است كه يزيد سر بر زير انداخت و سپس دستور داد تا آنان را از مجلس بيرون برند. [172].

در روايتي كه از محدث جليل «سيد نعمة الله جزائري» در انوار النعمانيه نقل شده. آمده است كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام به «منهال» فرمودند: «هيچگاه يزيد ما را نمي طلبيد مگر آنكه گمان مي كرديم اراده ي قتل ما دارد و به جهت كشتن ما را مي طلبد.» [173].

و به هر تقدير با توجه به شواهد متعددي كه در اسناد تاريخي وجود دارد، يزيد تصميم قطعي به قتل حضرت علي بن الحسين عليه السلام و جميع همراهان ايشان داشته ولي خداي تعالي از جان حضرت و بقيه حفاظت نموده و اين نقشه عملي نشده است.

محل اقامت حضرت سجاد در شام

پس از پايان مراسم ننگين كاخ يزيد كه به افتضاح و رسوايي او و ظهور كرامات و معجزات خاندان نبوت ختم شد، يزيد دستور داد خاندان عصمت و طهارت و بازماندگان كربلا را از آن مجلس بيرون ببرند و در منزلي

ساكن كنند. اما وضعيت آن منزل چگونه بوده است؟ بايد به سراغ سندهاي تاريخي برويم تا از كيفيت مأوي و

[صفحه 107]

مسكن خاندان وحي و نبوت و عزيزان آل الله مطلع گرديم.

1- در كتاب بصائر الدرجات كه از قديمي ترين و معتبرترين كتب تاريخي است آمده است: «محمد حلبي از امام صادق عليه السلام نقل مي كند كه حضرت فرمودند: چون حضرت علي بن الحسين عليه السلام و ساير همراهانش را به حضور «يزيد بن معاويه» كه به آن دو لعنت هاي خدا نثار باد - آوردند، آنها را در منزلي قرار دادند، بعضي از آنان گفتند: ما را در اين منزل قرار دادند تا بر سر ما خراب شود و همگي كشته شويم. در اين حال نگهبانان آن منزل كه رومي بودند با زبان رومي گفتند: نگاه كنيد به اينان!! مي ترسند كه سقف بر آنان فرو ريزيد. هر آينه فردا از اينجا خارج شده و همگي كشته خواهند شد.

حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرمود: در بين آنان هيچ كس جز من رومي را خوب نمي دانست.» [174].

از اين حديث بخوبي به دست مي آيد كه آن منزل به گونه اي بوده است كه هر لحظه انتظار اين مي رفته كه بر سر آن عزيزان خراب شود و همگي به قتل برسند. از اين گذشته نگهبانان مي دانسته اند كه اگر اين هم واقع نشود، فرد آنها كشته خواهند شد.

2- جناب «صدوق» در كتاب امالي خود از قول فاطمه دختر علي عليه السلام نقل مي كند كه فرمود: «يزيد لعنة الله امر كرد زنان و نسوان امام حسين عليه السلام را با حضرت علي بن الحسين عليه السلام در زنداني حبس كنند كه آن زندان نه آنها را از گرما حفظ

مي كرد و نه از سرما. تا اينكه پوستهاي آنان ورق ورق شد و پوست انداخت.» (در دنباله روايت آمده است كه در آن ايام در «بيت المقدس» هيچ سنگي را برنداشتند مگر اينكه زير آن خون تازه بود و مردم به خورشيد كه نگاه مي كردند آن را بر روي ديوارها به صورت سرخي مي ديدند كان خورشيد به ملحفه هاي زرد رنگ مي ماند تا اينكه علي بن الحسين عليه السلام به همراه نسوان از آن زندان خارج شدند و سر حضرت امام حسين عليه السلام به كربلا برگردانيده شد.) [175].

3- بر اساس نقل جناب «سيد نعمة الله جزايري، در خبري كه ملاقات امام سجاد

[صفحه 108]

عليه السلام را با «منهال» مي كند، در ادامه آن آورده است: «منهال» گفت: عرضه داشتم آقاي من اكنون كجا مي رويد فرمود: آنجايي كه ما در آن هستيم، سقف ندارد و آفتاب ما را گداخته است و هوا را در آنجا نمي بينيم، فعلا به جهت ضعف بدن بيرون آمده ام و از آنجا فرار مي كنم تا لحظه اي استراحت كنم و زود برگردم چرا كه بر زنها مي ترسم، پس در اين حال كه با آن حضرت تكلم مي كردم و او با من حرف مي زد ديدم نداي زني بلند شد و آن جناب را صدا زد كه كجا مي روي اي نور ديده، و آن زن جناب «زينب» دختر علي مرتضي - سلام الله عليه - بود. پس حضرت برگشت و من از او منصرف شدم و من پيوسته او را ياد مي كنم و گريه مي كنم.» [176].

4- در كتاب مناقب نيز آمده است كه «ابي مخنف» و ديگران نقل كرده اند كه «يزيد» دستور داد سر مبارك حسين عليه السلام را بر سر در

منزلش نصب كنند و به اهل بيت حسيني دستور داد تا وارد منزل او شوند، چون زنان بر منزل او وارد شدند هيچ كس از آل معاويه و آل ابي سفيان نماند مگر آنكه آنها را با گريه و زاري و شيون و صيحه استقبال نمود و آن خانمها آنچه از لباس و زيور داشتند، خدمت آن عزيزان آوردند و سه روز براي حضرت حسين عليه السلام عزاداري برپا داشتند.

(در دنباله اين حديث نيز داستاني از «هند» همسر «يزيد» آمده است كه جالب به نظر مي رسد.) [177].

بايد توجه داشت شايد داخل نمودن اسرا به حرمسرا و منزل خصوصي «يزيد» به منظور به رخ كشيدن و تحقير بيش از پيش آنان بوده است و اين رسمي از رسوم جاهليت بوده كه وقتي اسيري مي گرفتند او را براي ديدن منزل خود به آن منزل مي برده اند تا قدرت نمايي كنند [178] ولي با تدبير الهي اين مسأله به ضرر قطعي «يزيد» منجر گرديد و تأثير عجيبي بر وضع داخلي منزل او به نفع جريان حق بر جاي گذاشت.

5- به هر تقدير چنانچه «شيخ مفيد» بنابر نقل منتهي الآمال نيز آورده: بعد از اينكه جو كاخ يزيد عليه او عوض شد او لحن خود را عوض كرده و دستور داد اهل بيت حسيني را به خانه اي كه براي آنها آماده كرده بودند ببرند و علي بن الحسين

[صفحه 109]

عليه السلام هم با آنان بودند و آن خانه در كنار قصر «يزيد» واقع شده بود. [179].

6- اما در بعضي از اسناد هم آمده است كه: «يزيد» آنان را در منزل خصوصي خود جاي داد و هيچ وقت ناهار و شام نمي خورد مگر اينكه حضرت

علي بن الحسين عليه السلام حاضر باشند. [180] و شايد اين مربوط به اواخر حضور اهل بيت در شام باشد كه با افشاگريها و خطبه هاي تاريخي آنان كاملا جو شهر عليه يزيد تغيير كرده و او در صدد انجام كارهاي تبليغي براي مبارزه با اين جو بر آمده است كه يكي از آنها احترام به اسيران كربلا بوده است.

7- و بالاخره در خبر ديگري كه كامل بهائي آن را نقل مي كند چنين آمده است كه ام كلثوم [181] كسي را نزد «يزيد» فرستاد تا اجازه دهد براي حسين عليه السلام به سوگواري بپردازند!! اهل بيت در آنجا هفت روز عزاداري نمودند و هر روز گروه زيادي از زنان «شام»، گرد آنها جمع مي شدند و عزاداري مي كردند.

(در ادامه آمده است: «مروان» به نزد يزيد رفت و او را از اجتماع مردم در آن محل آگاه كرد و گفت روحيه مردم شام دگرگون شده است و ماندن اهل بيت در شام به صلاح پادشاهي تو نيست و پيشنهاد داد تا آنان به «مدينه» گسيل شوند.) [182].

از اين سند هم به دست مي آيد كه بالاخره پس از تغيير شرايط احتمالي شهر دمشق به نفع خاندان حسيني، آنان در محل جديد مستقر شدند و در ادامه فعاليت هاي تبليغي خود با اقامه عزاداري بر سالار شهيدان هر چه بيشتر به رسوا سازي خاندان ننگين اموي پرداختند كه بازتاب آن از زبان «مروان بن حكم» نقل گرديد.

خطبه ي تاريخي حضرت سجاد در شام

اشاره

پس از گذشت مراسم غمباري كه در كاخ يزيد برگزار شد و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام با برخوردهاي سنجيده و صحبت هاي قاطع و كوبنده خود، بخش زيادي از نقشه هاي دستگاه اموي و شخص «يزيد» براي

هدم نام دين و جريان امامت حق را نقش بر آب نمودند؛ در اين حال «يزيد» تصميم گرفت در روز جمعه كه

[صفحه 110]

روز اجتماع گسترده مسلمين در مسجد جامع شهر است از راه خطبه هاي نماز جمعه كه توسط يكي از علماء سوء و خطباء خود فروخته دستگاه اموي قرائت مي شد، كار تبليغي گسترده اي بر ضد خاندان وحي و نبوت بويژه حضرت علي و امام حسين عليهماالسلام انجام دهد. و اين البته در تداوم حدود چهل سال كار تبليغي مداوم عليه خاندان امامت و ولايت بود كه در «شام» انجام مي شد. از اين رو چون روز جمعه فرا رسيد، «يزيد» يكي از خطباي برجسته خود را به منبر فرستاد و دستور داد آنچه مي تواني در مذمت حسين و پدرش بيان كن و او چنين كرد و بعد در تعريف و تمجيد از «يزيد» و «معاويه» بسيار طولاني صحبت كرده و براي آنها از بيان هيچ خوبي و زيبايي فروگذار نكرد.

و اين در حالي بود كه «يزيد» حضرت علي بن الحسين عليه السلام را با خود به مسجد برده بود. حضرت كه اين سخنان را شنيد فرياد برآورد: «ويلك ايها الخاطب اشتريت مرضاة المخلوق بسخط الخالق فبتوأ مقعدك من النار» واي به تو اي سخنران!! رضايت مخلوق را به قيمت سخط و ناراحتي خالق خريداري نمودي (و براي خشنودي يك مخلوق، خدا را بر خود خشمناك ساختي) پس جايگاهت آتش دوزخ خواهد بود!!

سپس حضرت به «يزيد» فرمودند: «اي يزيد به من اجازه بده تا بر اين «چوبها» بالا رفته و چند كلمه سخن بگويم كه موجب خشنودي خداوند باشد. و اين حضاري كه در مجلس نشسته اند (نيز از

آن بهره مند شده) به اجر و ثوابي نائل گردند.»

«يزيد» از اين كار شدت ابا داشت. مردم و اطرافيان او به او گفتند: يا اميرالمؤمنين بگذار تا بر منبر بالا رود شايد چيزي از او بشنويم.

«يزيد» كه از صلاحيت هاي علمي و مقام حضرت بخوبي آگاه بود گفت: «اگر او بر منبر بالا رود، پائين نمي آيد مگر اينكه مرا و آل ابي سفيان را مفتضح نموده و رسوا سازد.»

به او گفتند: «اين جوان بيمار و شكست خورده چگونه چنين قدرتي خواهد داشت؟»

«يزيد» گفت: «او از خانواده اي كه علم و دانش را به كام خود كشيده اند و از شير خوارگي بمانند مرغي كه به جوجه هايش دانه مي دهد، به آنها علم و كمال تعليم شده است» ولي مردم دست از اصرار برنمي داشتند و پيوسته از «يزيد» مي خواستند كه

[صفحه 111]

موافقت كند.

در بعضي روايات آمده كه فرزند يزيد نيز با اصرار از پدر مي خواست كه با اين خواسته موافقت كند تا بالاخره او رضايت داد و حضرت بر منبر بالا رفتند و شروع به ايراد خطبه اي نمودند كه نقش اول را در بقاء و تداوم نهضت حسيني بازي كرد و اگر اين خطبه نبود چه بسا اهداف و ماهيت اين نهضت مخفي مي ماند، و ستمكاراني كه دست به اين جنايت بزرگ زده بودند رسوا نمي گرديدند. حضرت بر بالاي منبر ابتدا حمد و ثناي الهي را بجا آورد و بعد خطبه اي خواند كه همه مردم گريستند تا بيقرار شدند و بشدت عواطف آنها تحت تأثير قرار گرفت.

فرمود: «اي مردم! خداوند به ما شش خصلت عطا فرموده و ما را به هفت ويژگي بر ديگران فضيلت بخشيده است. به ما «علم» و «بردباري»

و «سخاوت» و «فصاحت» و «شجاعت» و «محبت در قلوب مؤمنين» ارزاني داشت و ما را بر ديگران برتري داد به اينكه «پيامبر برگزيده اسلام حضرت محمد - صلي الله عليه و آله و سلم - از ماست». «صديق (حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام) از ماست»، «جعفر طيار از ماست»، «شير خدا و شير رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - (حضرت حمزه) از ماست»، «امام حسن و امام حسين همان دو سبط بزرگوار اين امت از ماست» و «مهدي اين امت (كه دجال را مي كشد) از ماست».

حال هر كس مرا شناخت كه شناخت و براي آنان كه مرا نمي شناسند خاندان خود و حسب و نسبم را بيان خواهم كرد.

اي مردم! من فرزند مكه و منايم، من فرزند زمزم و صفايم، من فرزند كسي هستم كه «حجرالاسود» را با رداي خود حمل كرد و در جاي خود نصب فرمود، من فرزند بهترين كساني هستم كه لباس احرام پوشيد، من پسر بهترين انساني هستم كه كفش به پا كرد و براي طواف به دور خانه خدا پا برهنه شد. من فرزند بهترين طواف كنندگان و سعي بجا آوردگانم. من فرزند بهترين حج كنندگان و تلبيه گويان هستم. من پسر آن كسي هستم كه بر «براق» سوار شده و در هوا حركت نمود. من فرزند كسي هستم كه در يك شب از «مسجد الحرام» به «مسجد الاقصي» برده شد. من پسر كسي هستم كه جبرئيل او را به «سدرة المنتهي» برد. من فرزند كسي هستم كه به مقام قرب ربوبي نائل آمد. و آنقدر به خدا نزديك و نزديكتر شد تا آنكه فاصله

او به اندازه دو[انتهاي]كمان يا نزديكتر بود. من پسر آن كسي هستم كه فرشتگان آسمان به او

[صفحه 112]

اقتدا كرده و نماز خواندند، من پسر آن كسي هستم كه خداي بزرگ به او وحي كرد آنچه را كه وحي كرد، من پسر «محمد» برگزيده خدا هستم.

من فرزند «علي مرتضي» هستم. من پسر كسي هستم كه سران مشركين را كوبيد، و دماغ آنها را به خاك ماليد تا به وحدانيت حضرت حق اقرار كردند و گفتند: «لا اله الا الله»، من پسر كسي هستم كه جلوي پيامبر با دو شمشير مي جنگيد و با دو نيزه مبارزه مي كرد. او دو بار هجرت كرد و دو بار بيعت نمود. او در جنگ «بدر» و «حنين» نبرد نمود و به اندازه يك چشم به هم زدن به خدا كفر نورزيد. من فرزند صالح مؤمنين و وارث انبياء و از بين برنده ي مشركان و امير پيشواي مسلمين و فروغ چشم جهادگران و زينت عبادت كنندگان و افتخار گريه كنندگانم؛ كسي كه بردبارترين بردباران و افضل نمازگزاران از آل ياسين و رسول رب العالمين است. من پسر كسي هستم كه جبرئيل او را تأييد و ميكائيل او را ياري كرد. من فرزند آنم كه از حرم مسلمين حمايت كرد و با «مارقين» و «ناكثين» و «قاسطين» جنگيد و بر ضد دشمنان ناصب و عنود خود مجاهده نمود. او در بين قريش با افتخارترين انساني است كه قدم به اين زمين نهاد و اول شخصيتي است كه دعوت ايمان را اجابت نمود و به فراخواني خدا و پيامبرش لبيك گفت.

آري او اولين سبقت گيرندگان به همه ي خوبيها بود و كوبنده ي متجاوزين و نابود

كننده ي مشركين و تيري از تيرهاي الهي به سر منافقين و زبان حكمت عباد الهي كه پرستش خداوند مي كنند و نصرت گر دين خداوند و ولي امر الهي و بوستان حكمت خداوندي و حامل علم خدا و مخزن علم اوست. اوست كه جوانمرد است و بخشنده، زيبا و نيكو چهره و هوشمند و پاك، از سرزمين حجاز است و مرضي خدا، پيشگام است و پيشواي بلند همت، صابر و بسيار روزه گيرنده، مهذب و بسيار عبادت كننده، قطع كننده پشت ها و نسل هاي مشركين، پراكنده كننده ي حزبهاي كفر، از همگان پر جرأت تر و قوي دلتر و داراي اراده اي محكم و عزمي استوار و راسخ و از همه باصلابت تر و خلل ناپذيرتر، اوست كه شير دلاور است همان كس كه در جنگ ها به هنگام برهم خوردن نيزه ها و نزديك شدن پيشتازان جنگ، كافران را بمانند خردكردن سنگ آسيا، خرد مي كرد و مي كوبيد و مانند طوفان كوبنده كه خار و خاشاك را درهم مي ريزد، دشمنان را درهم مي ريخت. شير حجاز و يكه سوار عراق، كسي كه هم مكي است هم مدني، هم خيفي است هم عقبي (منتسب به «خيف» كه مسجدي است در «مني» و «عقبه») هم بدري است هم احدي، اوست

[صفحه 113]

كسي كه در «بيعت شجره» يكه تاز ميدان بود و در هجرت هم، آقاي عرب، و شير ميدان نبرد، وارث دو مشعر (مشعر و عرفات) و پدر دو سبط رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - يعني حسن و حسين، آري اين است جد من علي بن ابي طالب».

حضرت بعد از اين معرفي كه از اميرالمؤمنين حضرت علي عليه السلام به عمل آورد، در جايي

كه جز دشنام و نكوهش و لعن و ياوه نسبت به او چيزي گفته نشده بود، فرمود:

«من فرزند فاطمه زهرايم، من فرزند خديجه كبرايم (و در بعضي روايتها آمده كه فرمود: من فرزند كسي هستم كه از روي ظلم كشته شد من پسر كسي هستم كه سرش را از قفا بريدند. من پسر تشنه كامي هستم كه با لب تشنه به شهادت رسيد. من پسر كسي هستم كه پيكرش در زمين كربلا افتاده است، من پسر كسي هستم كه عمامه و عبايش ربوده شد.) پس پيوسته مي فرمود: «من» «من» و به اين حديث بلند افتخار و حماسه ادامه مي داد تا شيون مردم به گريه بلند شد.

آري مردم زار زار گريستند و صداي گريه و ناله، همه مجلس را فراگرفت. در اين حال «يزيد» ترسيد كه مبادا فتنه و انقلاب و آشوبي ايجاد شود؛ به مؤذن فرمان داد: اذان بگو. او گفت: «الله اكبر» امام سجاد عليه السلام فرمود: هيچ چيزي از خدا بزرگتر نيست. او گفت: «اشهد ان لا اله الا الله» حضرت فرمود: موي و پوست و گوشت و خونم به يكتايي خداوند شهادت مي دهد.

و هنگامي كه مؤذن گفت: «اشهد ان محمدا رسول الله»، حضرت از بالاي منبر به «يزيد» رو كرد و فرمود: «محمد» همين كه موذن به رسالت او شهادت داد. آيا جد من است يا جد تو؟ اگر ادعا كني كه جد توست؛ دروغ گفته اي و كافر شده اي و اگر جد من است پس چرا خاندان او را كشتي و آنان را از دم تيغ گذراندي؟»

(در اين قسمت بخش هاي ديگري به عنوان سخن حضرت سجاد عليه السلام نيز نقل شده است كه «اگر

او جد من است پس چرا پدر مرا از روي ستم كشتي؟ و مال او را تاراج نمودي و اهل بيت او را به اسارت گرفتي؟» اين جملات را گفت و دست برد و گريبان خود چاك زد و گريست. و فرمود: «به خدا قسم اگر در جهان كسي باشد كه جدش رسول خداست، آن منم. پس چرا اين مرد پدرم را كشت و ما را مانند روميان به اسيري گرفت؟ آن گاه فرمود: اي يزيد! اين جنايت را مرتكب شدي و بازمي گوئي: محمد رسول خداست؟ و روي به قبله مي ايستي؟ و اي بر تو! در روز

[صفحه 114]

قيامت جد و پدر من دشمن تو خواهند بود»).

سپس موذن بقيه اذان را گفت و «يزيد» پيش آمد و نماز ظهر را خواند.» [183].

دقت در اين خطبه و مضمون آن كه چگونه حضرت سجاد عليه السلام پرده ي جهل و ناداني مردم نسبت به پدر و جد خود را دريده و آن شخصيت هاي والايي كه در بين اين مردم ناشناخته مانده اند را معرفي مي كند و توجه به شرايط خفقان آميز مجلس، گوشه اي از نقش استثنايي حضرت سجاد عليه السلام و شجاعت ايشان را براي ما روشن مي نمايد.

حال بايد ديد اين خطبه ي تاريخي چه بازتابي در مقر حكومت اموي داشته است.

بازتاب خطبه ي تاريخي حضرت سجاد در مسجد دمشق

پر واضح است خطبه تاريخي حضرت سجاد عليه السلام چه تأثير عميقي در جو عمومي شهر «شام» بر جاي گذاشته است. اين تأثير را از خلال روايت مربوط به اين خطبه هم مي توان به دست آورد؛ آنجا كه راوي نقل مي كند: «ضج الناس بالبكاء و النحيب» يعني «مردم با گريه و شيون ضجه مي زدند و ناله مي كردند.» و در روايت ديگر آمده:

«فعلت الاصوات بالبكاء» يعني: «صداها به گريه بلند شد.»

آري مردم حاضر در آن مسجد كه بخش عمده اي از بزرگان شهر و اركان حكومت «يزيد» بودند، بشدت تحت تأثير اين بيانات قرار گرفته و زمينه ي بيداري آنان فراهم گرديد و در همان مجلس، عده اي زبان به اعتراض گشودند و وقتي «يزيد» برخاست تا نماز بگذارد، عده اي با نماز خوانده و عده اي هم نماز نخواندند و پراكنده شدند. [184].

به علاوه وضع عمومي شهر به گونه اي شد كه «يزيد» مجبور گرديد در مقابل درخواست بازماندگان حادثه ي كربلا كه مي خواستند براي مصائب امام حسين عليه السلام عزاداري كنند، تسليم شود و محلي را به نام «دار الحجاره» براي آنها منظور كرد و آنها هفت روز به اقامه ماتم پرداختند و حتي آنچنانكه «ابي مخنف» كه

[صفحه 115]

از واقعه نگاران و مورخين بزرگ و والا مقام است، مي نويسد: «آنچنان ذكر حسين عليه السلام همه جا را فراگرفت كه يزيد قرآن را به قسمت هاي مختلف تقسيم كرد و در مسجد به مردم مي داد تا قرآن بخوانند و بدين وسيله توجهشان از ياد حسين عليه السلام منصرف گردد ولي هيچ چيز نمي توانست آنها را از اين مسأله منصرف سازد.» [185].

عزادار? سيدالشهداء عليه السلام در «دمشق» باعث شد كه تمام زنان قريش سياه بپوشند و پس از مدتي عزاداري، «يزيد» كه اوضاع را نامناسب ديد، تصميم به انتقال كاروان اسرا به «مدينه» گرفت. [186].

از ديگر آثار اين خطبه و ساير برخوردهاي بازماندگان حادثه عاشورا، اين بود كه شخص «يزيد» بشدت در رفتار خود تجديد نظر كرده و البته از سر سالوس و ريا در برخورد با اهل بيت و بويژه امام زين العابدين عليه السلام اظهار محبت مي نمود. اولا او

كه تصميم داشت سر مبارك حضرت سيدالشهداء عليه السلام را تا چهل روز بر بالاي مناره ي مسجد جامع شهر نگه دارد، دستور داد آن را پائين آورده و با احترام كامل به قصر بياورند.

ثانيا محل سكونت اهل بيت حسيني عليهم السلام را تغيير داد به آنها محبت نمود.

ثالثا گناه قتل سيدالشهداء عليه السلام را به گردن «ابن زياد» انداخت و او را لعن و نفرين مي كرد و مي گفت: اگر من بودم دست به چنين كاري نمي زدم و هرگز حسين را نمي كشتم [187]، كه البته همه اين برخوردها مزورانه بوده و به جهت كنترل اوضاع اجتماعي در اطراف خود انجام شده است، چرا كه در تاريخ ثبت است وقتي «ابن زياد» به «دمشق» آمد او را در كنار دست راست خود مي نشانيد و با هم شراب مي خوردند و ... [188].

به هر حال واقعه ي ديگري كه در خود «مسجد اموي» در ارتباط با تأثير خطبه حضرت سجاد عليه السلام گزارش شده است، مربوط است به يكي از علماي يهود

[صفحه 116]

كه در آن مجلس حاضر بوده و بعد از شنيدن خطبه و سؤال از حسب و نسب امام سجاد عليه السلام و اطلاع از اينكه او از اولاد رسول خدا است، بشدت به «يزيد» اعتراض مي كند و او خشمگين شده و دستور مي دهد او را كتك بزنند و عمال يزيد بشدت او را مضروب ساختند. [189].

ساير قضاياي مربوط به اقامت حضرت سجاد در شام

اشاره

1- امام سجاد عليه السلام روزي در بازار شام با «منهال بن عمرو الطائي» كه از شيعيان حضرت بود، برخورد كردند (بعضي هم گفته اند اين ملاقات بعد از خطبه حضرت سجاد عليه السلام در مسجد «دمشق» بوده است). «منهال» به خدمت امام عرض كرد: «كيف اصبحت يابن رسول الله» اي پسر

رسول خدا حال شما چطور است؟ و چگونه شب را به صبح مي آوريد؟

امام سجاد عليه السلام فرمود: واي بر تو، آيا وقت آن نرسيده كه بداني حال ما چگونه است؟ در اين امت، ما همانند «بني اسرائيل» گرفتار فرعونيانيم!! مردان ما را كشتند و زنان ما را نگه داشتند!! اي منهال، «عرب» بر «عجم» مي بالد كه محمد مصطفي - صلي الله عليه و آله و سلم - از ماست و قبيله «قريش» بر ديگر قبايل مباهات مي كند كه رسول خدا از «قريش» است، و اينك ما فرزندان اوئيم كه حقمان غصب شده و خون مان به ناحق روي زمين ريخته شده است، و ما را از خانمان خود آواره كرده اند!! «فانا لله و انا اليه راجعون» از اين مصيبت كه بر ما گذشته است.

در روايت ديگري آمده كه فرمود: حال ما اهل بيت محمد - صلي الله عليه و آله و سلم - به گونه اي شده است كه اصلا حقي براي ما نمي شناسند.

و يا فرمود: حق ما اهل بيت غصب شد، مقتول و آواره گرديده ايم. [190].

بايد توجه داشت در بعضي روايات قريب به اين مضامين، در ملاقاتي كه فردي به نام «مكحول» مصاحب رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - با حضرت

[صفحه 117]

سجاد عليه السلام داشته است، نقل گرديده است. [191].

2- همچنين در روايتي آمده كه يزيد به علي بن الحسين عليه السلام گفت: «و اعجبا از پدر تو، چقدر فرزندانش را «علي» نام نهاده است!!»

حضرت علي بن الحسين عليه السلام پاسخ دادند: «پدرم حسين، پدرش را بسيار دوست مي داشت، از اين رو فرزندانش را مكررا به اسم «علي» نامگذاري مي فرمود.» [192].

3- «طبري» در تاريخ خود

آورده است كه يزيد بر سر سفره خود نمي نشست مگر اينكه علي بن الحسين عليه السلام را فرامي خواند! و او را بر سر همان سفره مي نشانيد تا با او غذا بخورد. [193].

4- همچنين در تاريخ طبري و بلاذري آمده است كه: «يزيد بن معاويه» به علي بن الحسين عليه السلام گفت: آيا حاضري با فرزندم «خالد» كشتي بگيري؟ حضرت فرمود: تو با كشتي من با او چه مي خواهي بكني؟ به او يك كارد و به من يك كارد بده تا با هم به جنگ بپردازيم. در اين هنگام يزيد گفت: «شنشنة اعرفها من احزم» (قطعه شعري به اين معني كه: اين طبيعي است كه از «احزم» نام شخص يا قبيله اي است - آن را مي شناس) و بعد گفت «هل تلد الحية الا الحيه» يعني آيا مار جز مار مي زايد؟ [194].

در بعضي از روايتها هم آمده «يزيد» حضرت را بغل زد و در بغل فشرد و گفت: شهادت مي دهم تو فرزند علي بن ابي طالب هستي. [195].

چه اينكه اين قضيه را بعضي بعد از بازگشت يزيد و امام سجاد عليه السلام از مسجد ذكر كرده اند.

بايد توجه داشت همين قضيه در بعضي ديگر از روايات نقل شده ولي پيشنهاد كشتي با فرزند «يزيد» به فرزند امام حسن عليه السلام، به نام «عمرو بن الحسن» كه در آن هنگام يازده ساله بوده و در كاروان حضور داشته، داده شده است. [196].

به هر حال قضاياي مربوط به اقامت چند روزه و مشقت آفرين حضرت

[صفحه 118]

سجاد عليه السلام در «شام» متعدد است و يكي از آنها خاطره اي از حضرت سجاد عليه السلام است مربوط به حضور سفير روم در كاخ يزيد و تنبه او و سپس شهادتش

كه قابل توجه مي باشد.

خاطره اي از حضرت امام سجاد در كاخ يزيد

«سيد ابن طاوس» در كتاب لهوف آورده است كه: از حضرت زين العابدين عليه السلام روايت شده كه چون سر امام حسين عليه السلام را براي «يزيد» آوردند، عادت او چنين بود كه مجالس ميگساري ترتيب مي داد و سر مبارك را هم مي آوردند و جلوي او مي گذاشتند و در مقابل آن شروع به شرب خمر مي كرد، روزي در مجلس او رسول و نماينده (سفير) روم حاضر شد كه از اشراف و بزرگان روميان بود. او گفت اي پادشاه عرب: اين سر از آن كيست؟ «يزيد» به او گفت: چه كار به اين سر داري؟ پاسخ داد: من هنگامي كه به مملكت خود برگردم، پادشاه ما از همه مسائل و اموري كه ديده ام از من سؤال خواهد نمود. دوست دارم قضيه اين سر را به او گزارش كنم تا با تو در سرور و فرح مشاركت كند.

«يزيد» به او گفت: اين سر «حسين بن علي بن ابي طالب» است.

پرسيد: مادر او كيست؟

گفت: فاطمه دختر رسول خدا.

در اين حال آن نصراني گفت: «اف به تو و بر دين تو، دين من بهتر از دين توست، چرا كه پدرم از نوادگان حضرت داود عليه السلام است و بين من و او پدران بيشماري فاصله شده است، در عين حال نصاري مرا تعظيم مي كنند و از خاك زير قدمهاي من به عنوان تبرك مي گيرند و شما پسر دختر پيامبرتان را مي كشيد، در حالي كه بين او و بين پيامبر جز يك مادر فاصله نيست؟

اين چه ديني است كه شما داريد؟!!»

سپس بر اساس بعضي از نقل ها داستان كنيسه اي به نام «كنيسه ي حافر» را نقل مي كند كه در آن جاي سم الاغي

كه گفته مي شود يك بار حضرت عيسي عليه السلام بر آن سوار شده اند وجود دارد، و چقدر مورد احترام نصاري قرار گرفته است. آنها مي آيند و به گرد آن طواف مي كنند و مي بوسند و در آنجا حوايجشان را از خدا مي خواهند، حال شما پسر دختر پيامبرتان را مي كشيد؟ خدا نه در خودتان و نه در

[صفحه 119]

دينتان براي شما بركت قرار ندهد!!

يزيد (كه بشدت غضبناك شده بود) گفت: اين نصراني را بكشيد تا مرا در كشور خود مفتضح نكند.

و او كه اين مطلب را حس كرد، گفت: آيا مي خواهي مرا بكشي؟ «يزيد» گفت: بله.

گفت: بدان كه ديشب در عالم رؤيا پيامبر شما را ديدم و او به من مي فرمود: تو از اهل بهشتي!! از كلام او متعجب شدم، و هم اكنون شهادت مي دهم «ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم -» بعد از جا جهيد و سر مبارك سيدالشهداء را در سينه گرفت و شروع كرد به بوسيدن و گريه كردن تا اينكه كشته شد. [197].

مصائب عمومي حضرت سجاد و ساير اسرا در شام از زبان خودشان

در روايت آمده است كه از امام سجاد عليه السلام پرسيدند سخت ترين مصائب شما در سفر كربلا كجا بود؟ در پاسخ سه بار فرمود: «الشام»، «الشام»، «الشام». [198].

در همين رابطه نقل شده كه امام سجاد عليه السلام فرمودند:

فياليت لم انظر الي دمشق و لم اكن

يراني يزيد في البلاد اسيرا [199].

يعني: اي كاش اصلا نگاهم به «دمشق» نيفتاده بود و يزيد بدين سان مرا اسير و در هر شهر و د?اري نمي ديد.

بنابراين آنچه مسلم است در طول سفر به «شام» و اقامت در آن ديار، مصائب جانكاهي براي حضرت سجاد عليه السلام پيش آمده

و مرتب حضرت در معرض كشته شدن بوده اند.

اكنون اين مصائب را آنچنان كه «ملا حبيب الله كاشاني» در تذكرة الشهداء نقل كرده است، مرور مي كنيم.

امام سجاد عليه السلام بر طبق روايتي به «نعمان بن منذر مدائني» فرمودند: در «شام» هفت مصيبت بر ما وارد آوردند كه از آغاز اسيري تا آخر، چنين مصيبتي بر ما وارد نشده بود:

[صفحه 120]

1- ستمگران در «شام» اطراف ما را با شمشيرهاي برهنه و استوار كردن نيزه ها، احاطه كرده و بر ما حمله مي نمودند و سر نيزه به ما مي زدند و ما را در ميان جمعيت بسيار نگه داشتند و ساز و طبل مي زدند.

2- سرهاي شهدا را در ميان هودجهاي زنهاي ما قرار دادند، سر پدرم و عمويم عباس را در برابر چشمان عمه هايم «زينب» و «ام كلثوم» عليهماالسلام نگه داشتند و سر برادرم «علي اكبر» و پسر عمويم «قاسم» را در برابر چشم «سكينه» و «فاطمه» (كه خواهرانم بودند) مي آوردند و با سرها بازي مي كردند و گاهي سرها به زمين مي افتاد و زير سم ستوران قرار مي گرفت.

3- زنهاي شامي از بالاي بامها، آب و آتش به سر ما مي ريختند، آتش به عمامه ام افتاد و چون دستهايم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش كنم. آتش عمامه ام را سوزاند و به سرم رسيد و سرم را نيز سوزانيد.

4- از طلوع آفتاب تا نزديك غروب در كوچه و بازار، با ساز و آواز ما را در برابر تماشاي مردم گردش دادند و مي گفتند: اي مردم بكشيد اينها را كه در اسلام هيچ احترامي ندارند.

5- ما را به يك ريسمان بستند و در اين حال در مقابل خانه هاي «يهود» و «نصاري» عبور

دادند و به آنها مي گفتند: اينها همانهايي هستند كه پدرانشان، پدران شما را (در جنگ هاي خيبر و ... ) كشتند و خانه هاي آنها را ويران كردند. امروز شما انتقام آنها را از اينها بگيريد. پس اي «نعمان» هيچ كس از آنها نماند مگر اينكه هر چه خواست از خاك و سنگ و چوب به سوي ما افكند.

و در روايتي هست كه پيرزن يهودي به سر امام حسين عليه السلام سنگ زد.

6- ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جاي غلام و كنيز بفروشند، ولي خداوند اين امر را براي آنها مقدر نساخت.

7- ما را در مكاني جاي دادند كه سقف نداشت و روزها از گرما و شبها از سرما آرامش نداشتيم و از تشنگي و گرسنگي و خوف كشته شدن همواره در وحشت و اضطراب به سر مي برديم. [200].

[صفحه 121]

تصميم يزيد به بازگرداندن حضرت سجاد و ساير اسرا به مدينه و گفتگوي او با ايشان

رهبري حضرت سجاد عليه السلام در زمينه چگونگي برخورد با «يزيد» و نقشه هاي متنوع او براي امحاء كامل خاطره ي قيام كربلا و به انحراف كشيدن اهداف و تحريف واقعيت آن و سركوب هر نوع دادخواهي در اين زمينه و از بين بردن زمينه تداوم فرهنگ قيام عليه دستگاه اموي، به ثمر نشست و در آن شرايط خفقان آميز حاكم، روزنه هاي بيداري و بصيرت گشوده گرديد و علايم تغيير در مردم آشكار شد، از يك سو آنچنان برخوردها و سخنان بازماندگان نهضت حسيني بويژه حضرت زينب عليهاالسلام و حضرت سجاد عليه السلام محكم، قاطع و مستدل بود كه «يزيد» بي تجربه و جوان كه در انواع پليديها و آلودگي ها غوطه ور بود، توان مقابله با آنها را نداشت.

از سوي ديگر مظلوميت بي نظير اين خاندان و مبارزات فرهنگي

آنها و بالاخص خطبه ي غراي حضرت سجاد عليه السلام در مسجد اموي، جو عمومي شهر را به نفع اين مظلومان تاريخ، عوض نمود و آهسته آهسته زمينه هاي شورش و انقلاب در سطح شهر پديدار گرديد.

«يزيد» براي مقابله با اين وضعيت از طرفي شيوه ي رفتاري خود را با اهل بيت حسيني عوض نموده، شروع كرد به اعطاء جوايز و اظهار محبت و تغيير محل اقامت و اجازه ي اقامه ي عزا و از طرف ديگر سعي كرد مزورانه گناه ارتكاب فجيعه ي عظماي قتل حضرت امام حسين عليه السلام را به گردن «ابن زياد» انداخته و از خود سلب مسئوليت نمايد.

از اين رو مرتب او را لعن مي كرد و مي گفت اگر من بودم اجازه نمي دادم حسين كشته شود اما در عين حال جريان به گونه اي شد كه «يزيد» ماندن اهل بيت حسيني در «شام» را براي حكومت خود خطرناك ديد و تصميم گرفت آنها را به «مدينه» منتقل كند.

اينك با بررسي اسناد تاريخي در اين زمينه؛ بنگريم چگونه مقدمات حركت اهل بيت حسيني عليهم السلام به همراهي حضرت سجاد عليه السلام از «شام» فراهم شد و در لحظات آخر چه گفتگويي بين ايشان و «يزيد» رد و بدل گرديد.

بعد از اقامه عزاي هفت روزه توسط بازماندگان عاشورا در «شام»، «مروان بن حكم» نزد «يزيد» آمده و از تغيير روحيه مردم «شام» او را مطلع نمود و گفت اگر اينها

[صفحه 122]

در اينجا بمانند كار پادشاهي تو تمام است. [201] از اين رو «يزيد» تصميم گرفت اهل بيت حسيني را به «مدينه» بازگرداند. در اينجا بود كه بنابر نقل «سيد ابن طاوس» در لهوف حضرت سجاد عليه السلام را طلبيد و به ايشان گفت: سه حاجتي را كه

به تو وعده كرده بودم بجا آورم، بيان كن!!، حضرت فرمود: اول اينكه صورت سيد و مولا و پدرم حضرت حسين عليه السلام را به من نشان بده، چرا كه مي خواهم از آن توشه برگيرم، به آن نگاه كنم و در اين لحظه ي آخر با آن وداع كنم. دوم اينكه آنچه از ما غارت شده به ما برگردان. سوم اينكه اگر تصميم به قتل من داري، كسي را با اين زنان همراه ساز كه آنها را به حرم جدشان برگرداند.

«يزيد گفت: اما صورت پدرت را كه هرگز نخواهي ديد.

اما كشتن تو پس از تو در گذشتم و زنان را جز تو كسي به «مدينه» برنمي گرداند، و اما آنچه از شما گرفته شده و غارت گرديده پس به عوض آن چندين برابر قيمتش را به شما خواهم داد.

امام سجاد عليه السلام فرمودند: اما مال تو را نمي خواهم، آن بر تو ارزاني باد. من كه چيزهاي غارت شده مان را طلب كردم بدين علت بود كه در ميان آن پارچه ي دست بافت فاطمه - سلام الله عليها - و روسري و گردن بند و پيراهن حضرت بوده است. يزيد دستور داد اين اثاثيه را برگردانيدند و دويست دينار هم از مال خودش به آن اضافه كرد كه حضرت زين العابدين عليه السلام همه را در ميان فقيران تقسيم فرمود. سپس «يزيد» دستور داد اسيران خانواده حسين عليه السلام به وطن خودشان يعني «مدينه» پيامبر بازگردند. [202].

(بايد توجه داشت كه در بعضي روايات آمده است كه سرهاي شهداء كربلا توسط حضرت سجاد عليه السلام به «كربلا» منتقل شد و در آنجا در كنار اجساد مطهرشان به خاك سپرده شد.) [203].

سپس به دستور يزيد «نعمان

بن بشير» كه صحابي پيامبر بوده و مردي امين بود، مقدمات سفر را فراهم آورد.

در تاريخ طبري آمده است: «در هنگام حركت، «يزيد» امام سجاد عليه السلام

[صفحه 123]

را فراخواند تا با او ودا كند. و گفت: خدا لعنت كند «ابن مرجانه» را. اگر من با پدرت ملاقات كرده بودم هر خواسته اي كه داشت، مي پذيرفتم! و كشته شدن را به هر نحوي كه بود، گرچه بعضي از فرزندانم كشته مي شدند، از او دور مي كردم! ولي همان طور كه ديدي كشته شدن او قضاء الهي بود چون به وطن رفتي و در آنجا استقرار يافتي، پيوسته با من مكاتبه كن و حاجات خود را براي من عنوان كن.» [204].

پر واضح است «طبري» كه گرايشات درباري او شهره همگان است براي تطهير «يزيد» چنين نقل دروغي را در تاريخ خود آورده است ولي اگر نقل صحيح باشد اين برخورد جز از سر سالوس و تزوير از شخص پليدي همچون «يزيد» صادر نشده است چرا كه او خود مسبب قتل حضرت سيدالشهداء عليه السلام بوده و شخصا فرمان جنگ با حضرت را صادر كرده است.

آنگاه دوباره «نعمان بن بشير» را خواست و براي رعايت حال و حفظ آبروي اهل بيت حسيني به او سفارش نمود كه شبها آنها را حركت دهند، و خود در پيشاپيش آنها حركت كند و اگر علي بن الحسين عليه السلام در بين راه حاجتي داشتند، آن را برآورده سازد. و سي سوار نيز در خدمت ايشان مأمور ساخت. [205] آنگاه بنابر نقل «مرحوم مجلسي» محمل هاي مزين براي ايشان ترتيب داد و اموال براي خرج ايشان حاضر كرد و گفت اينها عوض آنچه به شما واقع شد، كه در

اينجا حضرت «ام كلثوم» با برخورد بسيار تند و انقلابي، بي حيايي او را به او تفهيم نمودند. [206].

به هر حال با آماده شدن براي حركت بنابر نقلي «نعمان بن بشير» و بنابر نقل ديگر «بشير بن حذلم» با آنها حركت كردند. در طول مسير همه جا اهل بيت حسيني از جلو روان بودند و لشكر در عقب مي آمدند به اندازه اي كه اهل بيت از نظر نيفتند و يا از جلو به عنوان نگهبان حركت مي كردند، و در منازل از ايشان دور شده و در اطراف ايشان بمانند نگهبانان متفرق مي شدند و خلاصه به سان خدمتكاران و حارسان در خدمت ايشان بودند تا به «مدينه» رسيدند.

قابل توجه اينكه در روايتي كه جناب «مفيد» و «ابن شهر آشوب» نقل كرده اند، قبل از حركت، «يزيد» آنها را براي ماندن در «شام» دعوت نمودند، ولي داغديدگان كربلا

[صفحه 124]

امتناع نمودند و گفتند ما را به «مدينه» كه محل هجرت جدمان - صلي الله عليه و آله و سلم - است، برگردان. در اين موقع بود كه «يزيد» به «نعمان بن بشير» كه صحابي رسول الله بود، دستور داد: «اينها را با آنچه به صلاحشان هست تجهيز نما و فردي از اهل شام كه صالح و امين باشد را با آنها روانه ساز و با آنها اسب سواران و كمك كاراني بفرست» و بعد خود آنها را پوشانيد و هديه داد و براي آنها ارزاق و وسايل پذيرايي تعيين نمودند و سپس با حضرت سجاد عليه السلام وداع نمود. [207].

برگشت حضرت سجاد به همراه كاروان اسيران به كربلا

پس از حركت كاروان مصيبت كشيده ي اسيران از «شام» با عز و ناز كه آن را به بركت مجاهدتهاي خود تحت رهبري حضرت سجاد

عليه السلام اكتساب نموده بودند، در راه طبق دستور مستقيم و اكيد «يزيد»، نگهبانان و همراهان ايشان، بمانند خادميني مهربان و دلسوز، آنها را مراقبت كرده و از هر جهت مراعات حال آنها را مي نمودند حتي آنها از جلو مي رفتند و هر گاه كاروانيان منزل مي كردند، از آنها فاصله گرفته و در راه اطراف بمانند نگهبانان پراكنده مي شدند و هر موقع يكي از آنها مي خواست وضو بگيرد او را پياده مي كردند و به هر حال آنچه از محبت و مهرباني و ملاطفت ممكن بود در حق آنان كوتاهي نمي كردند.

در خلال راه به «عراق» رسيدند. آنها به مسئول و راهنماي همراه خود گفتند ما را از راه «كربلا» ببر، چرا كه مي خواهيم قبرهاي مطهر عزيزان خود را زيارت كنيم. او پذيرفت و آنها به طرف «كربلا» روانه شدند تا به آنجا رسيدند.

حال هر كسي مي تواند حال روحي اين عزيزان بلا كشيده را حدس بزند. روشن است كه آنها چگونه گريستند و چه سان ناله و زاري كردند. آري چه نوحه ها كه نخواندند و چه ناله هاي جانسوز كه سر ندادند و چه لطمه ها كه به سر و روي خود نزدند. (كه تمام جزئيات اين امور در تاريخ ثبت شده است.) [208].

به هر تقدير اين خاندان داغديده سه روز را به اين منوال گذرانيدند و آنچنان كه «سيد ابن طاوس» در كتاب شريف لهوف آورده است «و اقاموا الماتم المحرقه للاكباد»

[صفحه 125]

يعني: «عزاداريها و ماتمهايي را اقامه كردند كه جگرها را مي سوزاند.» [209].

پر واضح است اگر به همين ترتيب اين عزيزان در آنجا باقي مي ماندند، موجبات هلاكت خود را فراهم نموده در عزاي عزيزان از دست رفته، جان خود را

تقديم مي كردند. از اين رو حضرت علي بن الحسين عليه السلام كه ولي خدا و رهبر مطاع الهي بود، به آنها دستور داد: «بارها را بربنديد و براي رفتن به «مدينه» آماده شويد.» آنها نيز با كمال اشتياقي كه براي ماندن بر سر قبور عزيزان خود داشتند، امتثال نموده و با دلي آكنده از حزن و سوز، آماده رفتن شدند و با آن سرزمين و قبور و صاحبان آن، وداع نمودند. چه وداع جانسوزي كه شايد نظير آن در تاريخ ثبت نشده باشد. آخر چگونه مي توان بدون «حسين» عليه السلام و بدون «عباس» و «اكبر» و بدون ساير آن عزيزاني كه در اين سرزمين به شهادت رسيدند، به «مدينه» بازگشت؟!!!

نكته اي كه در اينجا قابل ذكر است اينكه: جناب «سيد ابن طاوس» - رحمة الله عليه - در كتاب خود آورده است كه هنگامي كه كاروان حسيني به همراه حضرت سجاد عليه السلام وارد «كربلا» شدند، ديدند جناب «جابر بن عبدالله انصاري» آن صحابي والا مقام پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - به همراه جماعتي از بني هاشم و مرداني از آل رسول الله وارد «كربلا» شده اند تا به زيارت قبر امام حسين - عليه السلام - نائل شوند و لذا در يك زمان با هم ملاقات كرده و در آنجا گرد هم آمدند. آنها با گريه و حزن و سينه زني همديگر را ملاقات نمودند و عزاداريهاي جگر سوز اقامه داشتند و زناني هم كه در آن نواحي مي زيستند گرد آنها جمع گرديدند و بدين منوال چند روزي را آنجا ماندند.

چنين مشهور است كه جناب جابر، در روز بيستم صفر سال 61 هجري به زيارت حضرت

سيدالشهداء عليه السلام آمده است، حال آيا ورود حضرت سجاد عليه السلام با كاروان به «كربلا» هم در اين روز بوده است؟ (كه با توجه به محاسبه ي مدت مديدي كه از حركت اسرا از «كوفه» تا رسيدن به «شام» و اقامت در آنجا و سپس برگشت به «كربلا» صرف گرديد، بعيد مي نمايد) و يا اين ملاقات در زيارتهاي بعدي جناب «جابر» از «كربلا» اتفاق افتاده است؟ و يا احتمال ديگري

[صفحه 126]

مطرح است؟ خداوند متعال آگاه تر است. [210].

ورود امام سجاد به همراه بازماندگان عاشورا به مدينه

اشاره

حضرت زين العابدين عليه السلام كه رهبري امت اسلامي را پس از شهادت پدر بزرگوارش به دوش دارد، در هر مقطع از زمان نقش بي نظير خود را در انجام رسالت سنگين ابلاغ پيام نهضت حسيني و پاسداري از آن ايفاء مي نمايد.

اينك قافله بازماندگان عاشورا در نزديكي «مدينه» است، «مدينه» شهر پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - و قلب اسلام است و شهر حسين و اهل بيت عليهم السلام مي باشد و با همه ي تحولاتي كه پس از رحلت پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - پيدا كرده اما هنوز عميقا به حسين و دودمان او عشق مي ورزد و هنوز بيش از هفت ماه از خروج حسين عليه السلام با آن خاطره هاي به ياد ماندني از اين شهر نگذشته است. از اين رو حضرت سجاد عليه السلام با برنامه ريزي الهي خود، تصميم مي گيرد بيشترين بهره برداري را از ورود مجدد خود به همراه ساير بازماندگان عاشورا به «مدينه» داشته باشد. بايد كاري انجام شود كه همه مردم در جريان آنچه گذشته است، به بهترين وجه ممكن قرار گيرند و به عظمت واقعه اي كه اتفاق افتاد و چگونگي هتك

حرمت حريم آل الله، آگاه گردند كه آگاهي مردم مهمترين عامل در ايجاد هر نوع تغيير و دگرگوني اجتماعي است.

كاروان به آرامي به سمت «مدينه» در حركت است و اينك به نزديكي آن شهر مقدس رسيده است، كه ناگاه به دستور حضرت زين العابدين عليه السلام متوقف مي شود «بشير بن حذلم» كه از شام بدينجا در خدمت كاروان بوده است، مي گويد: حضرت از مركب خود پياده شد و بار از شتران برگرفته و خيمه ها برافراشته گرديد و بعد اهل حرم كه شامل زنان و كودكان بودند را در اين خيمه ها فرود آورد، دستور داد در آنجا استراحت كنند. سپس رو به من نموده و فرمود: اي بشير: «خداوند پدرت را رحمت كند او شاعر بوده آيا تو نيز بر شعر سرودن توانايي؟»

«بشير» مي گويد: گفتم: بلي، يابن رسول الله، من نيز شاعرم.

[صفحه 127]

فرمود: حال كه چنين است وارد مدينه شو و خبر شهادت حضرت ابي عبدالله عليه السلام را به مردم ابلاغ كن. (نظر به كارآئي بيشتر «شعر» در انتقال احساس و تأثير خارق العاده ي آن در تهييج عواطف، استفاده ي به موقع حضرت سجاد عليه السلام از اين «هنر» براي پيشبرد اهداف عاليه خود در اين قسمت قابل توجه است.)

«بشير» در پي فرمان حضرت سجاد عليه السلام بر اسب خود سوار شده و با شتاب وارد «مدينه» مي شود و مي تازد تا به مسجد پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - مي رسد. حال بقيه داستان را از زبان خود او بشنويم:

«چونكه به مسجد پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - رسيدم در حالي كه گريه مي كردم صدايم را بلند كردم و اين شعر را براي مردم

خواندم:

يا اهل يثرب لا مقام لكم بها

قتل الحسين فادمعي مدرار

الجسم منه بكربلا مضرج

و الراس منه علي القناة يدار

- اي مردم مدينه!! ديگر اينجا جاي اقامت شما نيست، چرا كه حسين كشته شد و اشكهاي من در سوگ او جاري است.

- پيكر او در كربلا به خاك و خون آغشته است و سر منورش بر روي نيزه ها در شهرها چرخانيده شده از يك محل به محل ديگر حمل مي شود.

آري اين علي بن الحسين عليه السلام است كه با عمه ها و خواهرانش بر شما وارد شده و در بيرون شهر مدينه فرود آمده اند و من فرستاده ايشان هستم تا به شما جايگاه آنان را و محل استقرارشان را معرفي كنم.»

وقتي مردم خبر مرا دريافت كردند همه فوج فوج به سمت خارج شهر به حركت درآمدند، به گونه اي كه ديگر در «مدينه» هيچ زني باقي نماند مگر اينكه از خانه خارج شد و اين در حالي بود كه از شدت اين مصيبت موهايشان پريشان شده بود و چهره هايشان را مي خراشيدند و به آن لطمه مي زدند و آه و ناله سر مي دادند.

آري همه فرياد مي زدند و واويلا!!، وا ثبورا!! و من در عمرم همانند آن روز را به ياد ندارم كه جمعيت گريه كنندگان به آن انبوهي باشند، و روزي را بر مسلمانان تلخ تر از آن روز به خاطر ندارم.

در اين هنگام صداي زني را شنيدم كه براي امام حسين عليه السلام گريه مي كرد و با اشعاري كه بسيار زيبا و جالب و بلند است در مصيبت او نوحه سرايي

[صفحه 128]

مي نمود.

او به من گفت: اي كسي كه خبر مرگ حسين عليه السلام را براي ما آوردي مصيبت و اندوه ما را در

سوگ حسين تجديد كردي و زخمهايي كه در غم فراق او هنوز التيام نيافته بود، چنان مجددا خدشه دار نمودي كه ديگر هرگز اميد بهبود آن نمي رود، خدايت تو را رحمت كند، بگو ببينم تو كيستي؟

گفتم: من «بشير بن حذلم» هستم كه مولايم حضرت علي بن الحسين - عليهماالصلاة و السلام - مرا فرستاده تا خبر آمدنشان را به شما بدهم، ايشان هم اكنون با عيال ابي عبدالله و همسران او در فلان موضع هستند.

«بشير» مي گويد: مردم «مدينه» يكپارچه مرا ترك كرده و با سرعت به سوي محل استقرار تازه واردين به حركت در آمدند. من اسبم را تاخت كردم و به سوي آنجا شتافتم، اما ديدم با ازدحام مردم تمامي راهها بسته شده و همه مكانها به اشغال در آمده است. از سر ناچاري از اسب پياده شده و بر سر و دوش مردم گام بر مي داشتم تا به نزديكي خيمه حضرت علي بن الحسين عليه السلام رسيدم، حضرت هنوز داخل خيمه بودند و با خود پارچه اي داشتند كه با آن اشك چشمان خود را تميز مي كردند. پشت سر حضرت، خادم حضرت قرار داشت و چهار پايه اي به همراه داشت. او آن چهار پايه را بيرون آورد به زمين گذاشت و حضرت آمدند و بر روي آن نشستند در حالي كه نمي توانستند از گريه خود جلوگيري نمايند. در اين حال صداي مردم به گريه و ناله بلند بود و زنها و كنيزان همه ضجه مي زدند. مردم از هر سو به حضرت تسليت مي گفتند. آري آن بيابان پر از شيون و اندوه و شديد بود.

حضرت زين العابدين با دستان خود اشاره كردند: «آرام باشيد» و مردم به

پاس ادب حضرت همه ساكت شدند. سپس حضرت خطبه اي خواندند كه در آن از مظالم دستگاه اموي پرده برداشته و عمق فاجعه عظمايي را كه رخ داده بود براي مردم بيان كردند و وظيفه همگان را در قبال آن، كه همان تبري از دشمنان و ولاء اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است بيان كردند. و سپس وارد «مدينه» شدند و در آنجا به عزاداري كنار قبر حضرت پيامبر مشغول شدند. [211].

[صفحه 129]

خطبه ي افشاگرانه و آگاهي بخش و كاملا سياسي حضرت سجاد براي اهل مدينه

«حمد و سپاس خداوند را سزاست كه پروردگار عالميان است. او مالك روز جزا و آفريننده ي همه خلايق است. همان خدايي كه هم آنچنان مقامش بلند و رفيع است كه در آسمانهاي بلند مرتبه، رفعت گرفته است و هم آنچنان به ما نزديك است كه شاهد زمزمه ها بوده، آنها را مي شنود. ما او را در سختي هاي بزرگ و آسيب هاي روزگار و درد و رنج حوادث ناگوار و مصائب دلخراش و بلاهاي جانسوز و مصيبت هاي بزرگ، سخت، رنج آور و بنيان سوز سپاس مي گزاريم.

اي مردم! خداوند متعال - كه جميع مراتب حمد مخصوص اوست - ما را به مصيبت هاي بزرگ مبتلا فرمود و در اسلام شكافي بس بزرگ پديد آمد. آري حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و عترتش كشته شدند!! اهل حرم، زنان و اطفال او اسير گرديدند و سر او را بر سر نيزه زدند و در شهرها به گردش در آوردند و اين مصيبتي است كه همانند ندارد.

اي مردم! كدام مرد شما بعد از قتل حضرتش شادي مي كند؟ يا كدامين چشم از شما، اشك خود را نگه مي دارد و از ريختن آن بخل مي ورزد؟

آري آسمانهاي هفتگانه در قتل او گريستند!! و درياها با

امواج خود بر او زاري نمودند و آسمانها نيز با همه ي اركان وجودي خويش، در عزاي او ماتم گرفتند. زمين از همه ي جوانب خود و درختان با تمامي شاخه ها و ماهي ها و تمام لجه هاي درياها و ملائكه مقرب الهي و تمام اهل آسمانها براي او گريستند.

اي مردم!! كدامين قلب است كه در شهادت حضرت از هم نگسلد؟ يا كدامين دل است كه براي او ناله نكند؟ يا كدامين گوش است كه اين شكاف كه در اسلام وارد شد را بشنود و آرام بگيرد؟!!

اي مردم!! ما به سان فرزند ترك و كابل، حالمان چنان شد كه رانده شده، از هم پراكنده، بدون حمايت و از وطن خود دور افتاده بوديم و اين همه در حالي بود كه نه جرمي مرتكب شده بوديم و نه كار زشت و مكروهي از ما سر زده بود و نه شكستي شكافي در اسلام وارد كرده بوديم. آري، هرگز بمانند اين را در روزگار پدران پيشين خود نشنيده بوديم و اين يك امر نو ظهور و بدعتي جديد بود.

قسم به خداي سبحان!! اگر پيامبر به اينان به همان اندازه كه سفارش ما را كرد و ما را وصي خود قرار داد، توصيه جنگ و قتال با ما مي كرد، از آنچه با ما كردند، بيشتر

[صفحه 130]

نمي توانستند بكنند!!! «انا لله و انا اليه راجعون» چه مصيبت بزرگي و چه فاجعه دلسوز و دردناك و رنج دهنده و ناگوار و تلخ و جانسوزي!!! ما، اين همه را كه به ما رسيد به حساب خدا منظور مي كنيم چرا كه او شكست ناپذير و انتقام گير است.» [212].

پس از پايان خطبه حضرت كه حاوي نكات بسيار ارزشمند

و حيات آفرين است فرزند «صعصة بن صوحان» كه پدرش از ياران صميمي و بلند مرتبه حضرت اميرالمؤمنين - عليه السلام - بود، برخاست و به خاطر مشكلي كه در پاهاي او بود، از حضرت سجاد - عليه السلام - عذرخواهي نمود و حضرت عذر او را پذيرفته و حسن ظن خود را به او ابراز نموده و از او تشكر نموده و براي پدرش از خداوند طلب رحمت فرمود [213].

ورود اهل بيت حسيني به مدينه عزاداري كنار قبر پيامبر

اشاره

پس از برگزاري آن مراسم باشكوه در استقبال از آل الله توسط اهالي شهر «مدينه» و اطلاع از ديدگاه حضرت زين العابدين عليه السلام كه گزارشگر آن همه درد و مصيبت بودند، همگي با يك دنيا آه و حسرت در فراق و فقدان سالار و سرور جوانان اهل بهشت، حضرت ابي عبدالله الحسين عليه السلام و نفرتي عميق از دودمان اموي كه مسبب اين جنايات هولناك بودند، به «مدينه» برگشتند. اهل بيت حسيني نيز به همراهي حضرت سجاد عليه السلام وارد مدينه شدند. در خلال راه به حضرت زين العابدين عليه السلام اطلاع دادند كه عمويشان جناب «محمد بن حنفيه» براي ديدن و استقبال از ايشان آمده و از كثرت حزن و دهشت خبر عظيم شهادت امام حسين بي هوش شده است. حضرت به ملاقاتش آمده و بين آنها گفتگويي صورت گرفت. [214] جريان ملاقات «محمد بن حنفيه» با حضرت سجاد عليه السلام در ابتداي ورود حضرت به «مدينه» حاكي از نهايت علاقه «محمد بن حنفيه» به حضرت امام حسين عليه السلام مي باشد.

در همين ميان يكي از منحرفين با حضرت سجاد عليه السلام برخورد كرده و سخن گزنده اي مي گويد كه با جواب دندان شكن حضرت مواجه مي شود.

[صفحه 131]

به هر حال بعد از ورود به «مدينه»

كه در اسناد تاريخي، زمان آن را روز جمعه و به هنگام خواندن خطبه هاي «نماز جمعه» ثبت كرده اند، يكسره به سوي قبر حضرت پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - روانه شدند و خدا مي داند در اين مسير و در هنگام برخورد با فضاي عطرآگين مسجد و قبر پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - چه خاطراتي كه براي اين عزيزان تجديد نشد و چه حسرتها و غصه هايي كه براي ايشان به وجود نيامد. [215] تا آنجا كه جناب «سيد ابن طاووس» - رحمة الله عليه - در كتاب لهوف خود مي نويسد: «حضرت سجاد صلوات الله عليه با اهل و عيال خود به شهر «مدينه» وارد شدند و نگاهي به خانه هاي فاميل و مردان خاندانش انداختند، ديدند آن خانه ها همه با زبان حال نوحه گرند و اشك مي ريزند كه كجايند صاحبان ما و فرياد وا مصيبتاه در آنها بلند است ...» [216].

اينان وارد مسجد شدند و مصائب حسيني را براي مردم باز گفتند و داغها تازه شده و حزن و اندوه فراوان مردم را فراگرفته و همه در سوگ شهيدان كربلا نوحه سرايي مي كردند و به شدت مي گريستند، آري آن روز همانند روز رحلت پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - بود كه تمام مردم «مدينه» اجتماع كرده و به عزاداري پرداخته بودند.

در اينجا مراثي «ام كلثوم» و «زينب» - سلام الله عليهما - در كنار قبر جدشان حضرت رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - و مادرشان حضرت فاطمه - سلام الله عليها - بسيار جانگداز است. [217].

امام حضرت سجاد عليه السلام نيز به زيارت

قبر پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - آمده و صورت بر قبر مطهر نهادند و گريستند.

و در «مقتل ابي مخنف» آمده است كه حضرت در اينجا اشعاري خواند:

اناجيك يا جداه يا خير مرسل

حبيبك مقتول و نسلك ضايع

اناجيك محزونا عليلا موجلا

اسيرا و مالي قط حام و دافع

سبينا كما تسبي الاماء و مسنا

من الضر ما لا تحتمله الاضالع

- اي جد بزرگوار و اي بهترين پيامبران مرسل، با تو راز و نياز مي كنم، محبوب

[صفحه 132]

تو حسين عليه السلام كشته شد و نسل تو پريشان گشته و ضايع گشتند.

- با تو راز مي گويم در حالي كه محزون و بيمار و هراسان و اسير هستم و كسي نيست كه از من حمايت و دفاع كند.

- ما را اسير كردند همان گونه كه كنيزان را اسير مي كنند و آنچنان به ما آسيب رسيد كه استخوانها را ياري تحمل آن نيست. [218].

به هر حال حضرت سجاد عليه السلام با حالي جانگداز و جگر سوز از كنار قبر رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - بيرون آمدند.

بايد توجه داشت وابستگان دودمان نبوت و امامت كه در «مدينه» بودند، جناب «ام سلمه» همسر مكرمه پيامبر، «ام البنين» مادر حضرت عباس - سلام الله عليها - و دختران جناب «عقيل»، برادر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كه خواهران حضرت «مسلم» بودند، و حتي اصحاب رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - نيز همه نوحه سرايي و عزاداري داشتند. [219] و اين مراسم تا پانزده روز به شكل رسمي ادامه يافت، گرچه حضرت سيدالساجدين عليه السلام حال و وضع ديگري داشتند كه بايد آن را تحت عنوان تداوم عزاداري حضرت سجاد عليه السلام

براي پدر بررسي نمود. همچينن زنهاي هاشمي تا مدت مديدي حالت عزاي خود را حفظ نمودند.

ملاقات محمد بن حنفيه با حضرت سجاد در ابتداي ورود حضرت به مدينه

به هنگام ورود اهل بيت حسيني و بازماندگان نهضت عاشورا به «مدينه منوره»، «محمد بن حنفيه» مريض بود و در منزل استراحت مي نمود. اما هنگامي كه صداي شيون و ضجه ي مردم را شنيد، گفت: به خدا سوگند كه همانند اين زلزله را نديده ام، اين ضجه و شيون چيست؟ چون او مريض بود نمي شد حقيقت را به او بازگفت و لذا در برابر اصرار ايشان، بعضي از غلامها به او گفتند: اي فرزند اميرالمؤمنين هم اكنون امام حسين و اهل حرم او به «مدينه» بازگشته اند. او گفت: چرا به نزد من نمي آيند؟ گفتند: آنها در انتظار تو هستند. او از جاي برخاست در حالي كه گاهي مي افتاد و گاهي

[صفحه 133]

مي ايستاد و مي گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم» و چه بسا اين مصيبت را احساس كرده بود و لذا گفت: به خدا سوگند كه من مصائب آل يعقوب را در اين كار مي بينم!! سپس گفت: برادرم كجاست؟ ميوه ي دلم كجاست؟ حسين كجاست؟

به او گفتند: برادرت حسين عليه السلام در بيرون «مدينه»، در فلان مكان بار انداخته است. از اين رو او را بر اسب سوار كردند و خادمان او در جلويش حركت مي كردند تا به خارج «مدينه» رسيدند. چون نگاه كرد و بجز پرچمهاي سياه چيزي نديد، پرسيد: اين پرچمهاي سياه چيست؟ به خدا قسم كه فرزندان اميه، «حسين» را كشتند!! سپس ضجه اي زد و از روي اسب به زمين افتاد و از هوش رفت. خادم او نزد امام زين العابدين عليه السلام آمده و عرض كرد: اي مولاي

من، عمويت را درياب پيش از آنكه روح از بدن او جدا شود.

امام سجاد عليه السلام در حالي كه پارچه اي سياه در دست داشت و اشك خود را با آن پاك مي كرد، به راه افتاد و بر بالين عمويش آمده و سر او را به دامن گرفت. چون «محمد بن حنفيه» به هوش آمد به حضرت گفت: اي پسر برادرم! برادرم كجاست؟ نور چشمم كجاست؟ پدرت كجاست؟ جانشين پدرم كجاست؟ برادرم حسين كجاست؟

حضرت علي بن الحسين عليه السلام پاسخ داد: «عمو جان! به سوي تو آمدم در حالي كه يتيم هستم. مردانمان را كشتند و زنانمان را به اسيري گرفتند و اكنون بجز كودكان و بانوان حرم كه همه مصيبت زده و گريان هستند، ديگر كسي را به همراه نياورده ام. اي عمو! اگر برادرت حسين را مي ديدي چه مي كردي؟ او طلب كمك مي كرد ولي كسي به ياري او نمي شتافت و با لب تشنه شهيد شد!! در حالي كه همه حيوانات از آب سيراب مي شدند!!

در اين حال «محمد بن حنفيه» فرياد جگر سوزي كشيده باز بيهوش گرديد. [220].

سخن گزنده ي يكي از منحرفين و پاسخ دندان شكن امام سجاد

در كتاب امالي «شيخ طوسي» آمده است: امام صادق عليه السلام فرمودند: «هنگامي كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام وارد شدند و حضرت حسين

[صفحه 134]

بن علي - صلوات الله عليه - كشته شده بودند، «ابراهيم بن طلحه بن عبيدالله» از حضرت استقبال نمود و گفت: اي علي بن الحسين چه كسي پيروز شد؟ اين در حالي بود كه حضرت سرشان را پوشانده و در «محمل» بودند.

حضرت علي بن الحسين عليه السلام جواب دادند: اگر مي خواهي بداني چه كسي پيروز شد بگذار تا وقت نماز فرا رسد، آنگاه ابتدا اذان و سپس اقامه

بگو. [221].

پسر «طلحه» كه وضعيت پيمان شكني پدرش در جنگ او با حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام روشن است، شخصي است كه هيچ رابطه ي ولايي با خاندان امامت ندارد، از اين رو وقتي مي بيند در جريان نهضت عاشورا به حسب ظاهر حضرت ابي عبدالله عليه السلام كشته شده و اهل حرم او به اسارت در مي آيند، براي تشفي خاطر خود به حضرت امام زين العابدين عليه السلام عرض مي كند چه كسي پيروز شد؟ اين سخن گزنده حاكي از نيت سوء او مي باشد. ولي حضرت سجاد عليه السلام با پاسخ دندان شكن خود به او مي فهماند كه غرض از نهضت عاشورا پيروزي ظاهري و رسيدن به ثروت و حاكميت نبود. اين نهضت براي حفظ اساس دين از اندراس و نابودي انجام شد و به ثمر هم رسيد و نشانه آن اينكه هر مسلماني به هنگام «اذان» و «اقامه» به توحيد و رسالت حضرت خاتم النبيين - صلي الله عليه و آله و سلم - شهادت مي دهد.

اما در ارتباط با زمان وقوع اين برخورد، عده اي آن را در «شام» گزارش كرده و عده اي مربوط به «مدينه» مي دانند. ولي با توجه به اينكه اولا حضور «ابراهيم بن طلحه» در «مدينه» بوده و ثانيا عبارت: «حضرت سرشان را پوشانده بودند و در «محمل» نشسته بودند» در متن روايت آمده است، شايد احتمال وقوع اين برخورد در «مدينه» اقوي باشد.

تداوم عزاداري حضرت سجاد براي پدر

بر اساس نقل «سيد ابن طاوس»، مؤلف كتاب لهوف، از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود: «حضرت زين العابدين عليه السلام براي پدرش چهل سال گريست، و اين در حالي بود كه اين مدت روزها را روزه مي گرفت و شبها را به نماز مي ايستاد. به موقع

افطار، غلام

[صفحه 135]

حضرت براي ايشان غذا و آشاميدني مي آورد و آن را در مقابل حضرت مي گذاشت و عرض مي كرد: اي مولاي من ميل بفرمائيد. حضرت مي فرمود: فرزند رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - در حالي كه گرسنه بود كشته شد، فرزند رسول خدا در حالي كه تشنه بود كشته شد!! پس اين جملات را مكررا مي فرمود و گريه مي كرد تا غذاي حضرت با اشك چشمشان مرطوب مي گرديد و آشاميدني ايشان با آن ممزوج مي شد. و اين حال حضرت بود تا به لقاء خداي متعال واصل شد.» [222].

چه اينكه يكي ديگر از غلامان حضرت نقل مي كند كه امام سجاد عليه السلام روزي به صحرا تشريف بردند و من آن حضرت را متابعت نمودم و ديدم ايشان روي سنگي سخت و خشن به سجده مشغول شدند، من صداي بلند گريه ايشان را مي شنيدم و شمردم كه هزار بار فرمود: «لا اله الا الله حقا حقا، لا اله الا الله تعبدا و رقا، لا اله الا الله ايمانا و تصديقا» سپس سرش را از سجده بلند كرد و در حالي كه صورت و محاسنشان از آب چشمانش مملو بود، من عرض كردم: آقاي من! آيا وقت آن نرسيده كه حزن شما تمام شود؟ آيا موقع آن فرا نرسيده كه گريه شما كم شود؟ در اينجا حضرت فرمود: واي بر تو! «يعقوب» پسر «اسحاق» پسر «ابراهيم» عليه السلام يك پيامبر بود و فرزند پيامبر هم بود و دوازده فرزند داشت. خداي متعال يكي از آن فرزندان را غائب كرده از جلو چشم او پنهان نمود، در اين ارتباط موهاي سر «حضرت يعقوب» سفيد شد، و پشت

او از غم، خم گرديد و به خاطر گريه، نور چشمش از دست رفت و اين در حالي بود كه آن فرزند هنوز زنده بود و در دار دنيا به سر مي برد. ولي من پدرم را و برادرم را و هفده نفر از اهل بيتم را از دست دادم، در حالي كه همه قطعه قطعه شده بودند و سر به بدن نداشتند، پس چگونه حزن من تمام شود و گريه ام رو به كاهش گذارد؟!! [223].

در همين ارتباط در امالي شيخ صدوق آمده است كه امام صادق عليه السلام فرمودند: «زياد گريه كنندگان (بكائين) پنج نفر هستند: حضرت آدم، يعقوب و يوسف و فاطمه دختر محمد - صلي الله عليه و آله وسلم - و علي بن الحسين عليه السلام (بعد تك تك را توضيح مي دهند و در آخر مي فرمايند:) و اما علي بن الحسين عليه السلام پس بر امام حسين عليه السلام به مدت بيست سال يا چهل سال گريست و هيچ وقت طعامي خدمت حضرت نگذاشتند مگر اينكه گريست،

[صفحه 136]

تا اينكه يكي از غلامهاي حضرت به ايشان عرض كرد: يا ابن رسول الله فداي شما گردم، مي ترسم از هلاك شدگان باشيد!! حضرت فرمود: «حزن و اندوه خود را به خداوند شكوه مي برم و من از خدا چيزي مي دانم كه شما نمي دانيد. من هر گاه جريان قطعه قطعه شدن فرزندان فاطمه را ياد مي كنم اشكم سرازير مي شود.» [224].

به هر حال در ارتباط با وضعيت حضرت امام زين العابدين عليه السلام در زمينه شهادت جانگداز پدر بزرگوارش و ساير وابستگان عزيزش، نكات و قطعه هاي زيادي در تاريخ ثبت شده كه از آنها به دست مي آيد اين خود ديگر رويه اي براي حضرت

شده بود و از اين طريق و با اين شيوه ياد و خاطره عظيم حادثه عاشورا را در جامعه زنده نگه مي داشت.

زنهاي بني هاشم و تداوم عزاداري براي سيدالشهداء

حضرت زينب - سلام الله عليها - در عزاي برادر و اهل بيت و فرزندان و اصحاب او مداوم گريه مي كرد و هيچگاه اشك چشمانش خشك نشد و زماني كه به فرزند برادرش، حضرت زين العابدين عليه السلام مي نگريست حزن او تجديد و اندوهش زياد مي شد و اين وضعيت براي ايشان بود تا پس از دو سال به ملكوت اعلي پيوست. [225].

«ام البنين» مادر حضرت ابوالفضل العباس و سه فرزند ديگر اميرالمؤمنين عليه السلام تا زنده بود، كنار صورت قبري كه خود در «بقيع» ساخته بود، مي آمد و با اشعار جانگداز، مديحه سرايي مي كرد كه هر كس او را مي ديد به گريه مي افتاد. [226].

جناب «رباب» همسر والا مقام حضرت سيدالشهداء عليه السلام نيز وضعيت دلخراشي پس از وقايع عاشورا داشته و ديگر ازدواج نكرد و تا زنده بود گريست و از زير آسمان به پناه هيچ سقفي نرفت و زندگاني او بيش از يك سال دوام نياورد. [227] و همچنين ساير زنهاي بني هاشم.

در اين ارتباط در تاريخ آمده است كه: «زنهاي بني هاشم لباس سياه بر تن كردند

[صفحه 137]

و هرگز از سرما و گرما شكايت نمي كردند، به دستور امام سجاد عليه السلام براي آنها غذاي مخصوص عزاداران تهيه مي كردند و تا پنج سال بعد از شهادت امام حسين عليه السلام هيچ يك از زنان هاشمي، سرمه به چشم نكردند و موي خود را حنا نبستند و حتي هيچ كس دودي از خانه آنها نديد تا اينكه «عبيدالله ابن زياد» پس از 5 سال كشته شد. و سر او

را براي حضرت سجاد عليه السلام آوردند، آنگاه آنها از عزا در آمدند. [228] و البته در روايتي كه در كتاب محاسن نقل شده است آمده كه خود حضرت سجاد عليه السلام براي آنها جهت عزاداري، غذا تهيه مي كرد. [229].

[صفحه 141]

مقطع حضور حضرت سجاد عليه السلام در مدينه تا هنگام وفات

مقدمه

پس از حوادث خونبار روز عاشورا و اسارت حضرت علي بن الحسين عليه السلام و ساير بازماندگان نهضت عاشورا و انتقال به «كوفه» و سپس به «شام» كه در خلال آن سنگين ترين مصائب جسمي و روحي بر اين عزيزان تحميل گرديد، ولي آنها با كمال قدرت و شجاعت به وظايف الهي و انقلابي خود عمل نموده و موجبات رسوايي دودمان ننگين اموي و روشن بيني مردم را فراهم آورده و ياد و خاطره نهضت حسيني را در اذهان ثبت نمودند، و همگان را از اهداف آن حركت الهي خونين مطلع ساختند، چنانكه در قسمت هاي مربوطه به صورت تفصيلي بيان گرديد، اين كاروان قهرمان و پيروز به سوي «مدينه» حركت نمود و در خلال راه با فرود در دشت تفتيده خون گرفته «كربلا»، بر سر قبر عزيزان خود به عزاداري پرداخت و سپس با نقشه ي مدبرانه ي امام سجاد عليه السلام با وضع منحصر به فردي به «مدينه» وارد شد و آنچنان مردم را در فقدان حسيني گداخت و احساسات آنان را به همراه ارائه آگاهي و روشن بيني برافروخت كه آثار عميق اجتماعي خود را بر جاي گذاشته و همگي از جنايت وارد شده بر پسر دختر پيامبر خود آگاه گرديدند. آري اين همه به رهبري مستقيم حضرت زين العابدين عليه السلام از آغاز تا پايان، انجام پذيرفت. اينك حضرت سجاد عليه السلام در «مدينه» مستقر شده و تا پايان عمر

پربركت خود كه بنابر اصح اقوال 35 سال به طول انجاميد، در اين شهر كه شهر پيامبر خداست،

[صفحه 142]

مشغول انجام وظايف سنگين امامت شدند.

اين مدت مديد كه مدت امامت حضرت است، يكي از برهه هاي بسيار حساس براي اسلام و شيعه به حساب مي آيد كه از ويژگي هاي مخصوص به خود برخوردار است. براي آشنايي با زندگي امام زين العابدين عليه السلام در اين مقطع و شناخت كيفيت انجام مسئوليت امامت و رهبري امت توسط آن امام همام، بايد اولا نگاهي فراگير و عميق به وضعيت عمومي اجتماع و مشخصه هاي اين مقطع از تاريخ صدر اسلام را از نظر نظام سياسي حاكم و عملكرد آن و همچنين وضعيت اجتماعي و فرهنگي شيعه و ساير مسلمين يعني «جو حاكم بر زمانه» را به صورت دقيق شناسايي نمود و ثانيا با توجه به عنصر «غيب» كه آبشخور تصميمات امام معصوم - عليه السلام - است، اين موضوع را به بررسي نشست كه در چنين شرايطي، حفظ، تداوم، بسط و گسترش اسلام ناب كه اولين وظيفه هر امام معصومي است و محافظت از جامعه ي شيعه كه پيروان راستين اسلام اند، چگونه ميسور است؟ و رهبري امام در تحقق اين اهداف بلند چگونه تبلور عيني يافته است؟

در اين زمينه بايد حركت «بلند مدت» امام معصوم عليه السلام و استراتژي آن حضرت را تبيين نمود و بر اساس آن، حركات «كوتاه مدت» و تاكتيك ها را مشخص كرده و آنها را بررسي نمود.

بنابراين براي بررسي زندگاني حضرت سجاد عليه السلام در مقطع حضور آن حضرت در «مدينه» تا هنگام وفات كه دوران «امامت» ايشان است، بايد با «ترسيم اوضاع زمانه حضرت» از يك سو و «تبيين استراتژي حضرت»

از سوي ديگر، به بحث و تحقيق پرداخت. آنگاه «ابعاد شخصيت جامع و كامل اين امام بزرگوار» را به دقت بررسي نمود و در خلال آن ضمن آشنايي با فضايل بي پايان اين امام معصوم، درسهاي لازم را فراگرفت.

گزارشي مختصر از اوضاع زمانه حضرت سجاد در مقطع حضور ايشان در مدينه

جهان اسلام در عصر امامت حضرت سجاد عليه السلام يكي از اسفبارترين دوران خود را سپري مي كرد؛ از نظر نظام سياسي حاكم، بخش وسيعي از قلمرو اسلامي تحت حاكميت و سيطره دودمان اموي قرار داشت كه اينان پليدترين،

[صفحه 143]

سفاكترين و جسورترين والياني بودند كه در ضديت با ارزشهاي بنيادين اسلامي و هدم و نابودي تعاليم نبوي براي خود هيچ حد و مرزي نمي شناختند و سلطنت و حكمراني آنان بر مبناي همين فلسفه، پايه گذاري شده بود كه با گرفتن انتقام از دودمان پيامبر، براي حقد و كينه هاي انباشته خود از شكست هاي دوران ظهور اسلام، درماني فراهم آورند. اينان در اين راستا تا آخر خط حركت كردند و عملكردي از خود به يادگار گذاشتند كه روي تاريخ را سياه نمود و با آن براي خود هميشه ننگ و نفرين خريداري كردند. آري انحراف از جريان صحيح امامت و ولايت كه پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - منادي آن بودند و از طرف خداوند متعال آن را در جامعه تبليغ نمودند، اين كاملا به بار نشسته و ميوه هاي شوم آن يكي پس از ديگري، همان گونه كه از قبل نيز توسط اولياء برگزيده ي حق بيان شده بود، به دست مي آمد. از حاكميت «معاوية بن ابي سفيان» كه بگذريم، دوران امامت حضرت سجاد عليه السلام مقارن است با سلطنت «يزيد بن معاويه» كه با همه كوتاهي آن ابتدا با به

شهادت رساندن پسر دختر پيامبر حضرت امام حسين عليه السلام آغاز شد و در ادامه آن حمله ي ددمنشانه به «مدينه» پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - و «مكه معظمه» اتفاق افتاد كه فجايع حاصل از آن روي تاريخ را سياه نمود.

بعد از «يزيد» با فاصله كوتاهي «مروان بن حكم» شخصي كه از اهانت كنندگان به پيامبر بود به حكومت رسيد و او بنيان حكومت «مروانيان» كه از «بني اميه» بودند را تحكيم نمود و بعد از او «عبدالملك مروان» به تخت سلطنت نشست و به مدت بيست و يك سال در حالي كه رسما به خدا سوگند مي خورد كه شراب مي نوشم، از هيچ ظلم و جنايتي فروگذار نبود و بالاترين سيئه او مسلط كردن «حجاج بن يوسف ثقفي» بر جان و مال مردم بود، فرد سفاكي كه «عبدالملك» را از «رسول خدا» - صلي الله عليه و آله و سلم - بالاتر مي دانست و رسما از مردم مسلمان «جريمه» مي گرفت و شنيدن نام «كافر» براي او خوشتر از شنيدن نام «شيعه» بود. و بايد گفت از گستره ي جنايت اين پليد و كثرت خونريزي و سفاكي او فقط خداوند آگاه است و بس.

پس از عبدالملك پسرش «وليد بن عبدالملك» به حكومت دست انداخت، همو كه طبق بيان سيره نويسان در عصر او زمين از ظلم و ستم لبريز بود.

آنچه گذشت گذري سريع به نظام سياسي حاكم بر بخش وسيعي از قلمرو اسلامي بود و در همين زمان در بخش ديگر «زبيريان» به رياست «عبدالله ابن زبير»

[صفحه 144]

مشغول حكومت بودند كه اينان با رقيبان خود (امويان) در يك نقطه اشتراك داشتند و آن نقطه،

عداوت با دودمان پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - همداستاني آنها در قتل و كشتار و فشار بر «بني هاشم» است كه اين همه در تاريخ بخوبي ثبيت گرديده است. و نكته ديگر رواج سب اميرالمؤمنين حضرت علي عليه السلام است كه در بالاي منابر انجام مي شد و اگر خطيبي از آن اجتناب مي كرد مورد اعتراض مردم واقع مي شد.

از آنچه گذشت، گرچه بسيار گذرا بود ولي بخوبي مي توان دورنمايي از اوضاع سياسي حاكم بر جهان اسلام در عصر امامت حضرت سجاد عليه السلام به دست آورد و در پرتو آن به دور نمايي از اوضاع فرهنگي و اجتماعي آن عصر رسيد. وقتي جامعه به چنين والياني مبتلا باشد، اوضاع آن چگونه خواهد بود؟

آري ارزشهاي ديني به صورت كلي دچار تحريف قرار گرفته و تغيير كرده بود و گستاخي بني اميه به جايي رسيده بود كه مردم را به عنوان برده هاي حكومت خود پنداشته و به همين عنوان از آنان بيعت مي گرفتند و خفقان شديد و حاكميت جو رعب و وحشت، همه ي روحيه و توان مردم را براي هر نوع حركت كارساز، سلب كرده بود.

اما «شيعه» در اين ميانه وضعي بس اسفبار را مي گذرانيد. اولا بعد از شهادت حضرت امام حسين عليه السلام و بزرگان شيعه و عناصر راسخ در ولايت اهل بيت - عليهم السلام -، ساير مواليان دچار يك نوع شكست روحي شده بودند كه سركوب شديد آنان از ناحيه واليان اموي و دست نشاندگان آنها، به آن بيشتر دامن مي زد، بخصوص با توجه به قصور يا تقصيري كه در ياري رساندن به امام حسين عليه السلام در خود احساس مي كردند.

از اين گذشته با توجه

به وقايعي كه در آن دوران اتفاق افتاد و بعضي از نصوص تاريخي بر آن دلالت دارند، بخوبي مي توان به اين نتيجه رسيد كه ديگر «شيعه» به عنوان يك جريان و تفكر و تشكل اجتماعي وجود خارجي نداشته و علاوه بر «بني اميه» كه پس از واقعه كربلا كار «شيعه» را تا حدودي تمام شده حساب مي كردند، خود آنان نيز از انسجام و اقتدار بكلي فاصله گرفته و هويت اجتماعي خود را از دست داده بودند.

از سوي ديگر به دنبال مصائب سنگين تحميل شده بر جامعه ي «شيعه» و مواليان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و عدم امكان حضور مؤثر و فعال رهبري معصوم عليه السلام در ميان آنان، به خاطر جو خفقان شديد و عدم اطمينان از عناصر

[صفحه 145]

سست پيمان موجود، انحرافات عقيدتي و فكري متعددي نيز جامعه «شيعه» موجود را دستخوش نوسانات جدي كرده بود كه بعضي از آنها عبارتند از پيدايش «فرقه ي كيسانيه» كه به داعيه امامت و مهدويت جناب «محمد بن حنفيه» خط خود را از امامت حضرت سجاد عليه السلام جدا كردند و همچنين پيدايش «غلات» كه به نوعي جايگاه اهل بيت را فراتر از آنچه بايد باشد، ترسيم نموده و عقايدي را براي خود انتخاب كرده بودند كه ابدا مورد رضايت حضرت سجاد عليه السلام نبود.

و اين غير از انحرافات عقيدتي متعددي بود كه عمال «بني اميه» به آن دامن مي زدند مانند مسأله ي «جبر، «تشبيه و تجسيم» و مسأله «ارجاء» كه همگي از ناحيه حكومت اموي مورد تبليغ و حمايت بود.

آنچه گذشت، ترسيمي گذرا از اوضاع سياسي و اجتماعي عصر امامت حضرت سجاد عليه السلام بود كه با توجه به آن مي توان اوضاع

زمانه حضرت را شناسايي نمود. به اين اوضاع و بعضي از سر فصل هاي آن به صورت تفصيلي در بررسي ابعاد شخصيت حضرت سجاد عليه السلام، اشاره خواهد شد.

در پرتو بررسي گذراي اوضاع زمانه حضرت سجاد عليه السلام به دست مي آيد كه آن حضرت به عنوان بازمانده جريان عاشورا و تنها شخصيتي كه به صورت رسمي منصب «امامت» را به عهده دارند، تا چه حد مورد سوء ظن دستگاه حاكمه قرار داشته و چگونه كوچكترين حركت سياسي رو در رو با نظام سياسي موجود، مي تواند به برخورد شديد تا حد به شهادت رساندن ايشان منجر شده و نظام ولايت و امامت و جريان حق را دچار ضايعه جبران ناپذير نمايد.

از سوي ديگر حركتهاي انقلابي در جامعه شيعي اگر به مسأله ي امامت گره بخورد خفقان موجود را باز هم شديدتر نموده و سركوبها به جايي خواهد رسيد كه باقي مانده ي محدود جامعه شيعي را دچار مشكل جدي تر خواهد كرد.

آري وضعيت به گونه اي بوده است كه حضرت سجاد عليه السلام در يك تشبيه دقيق و گويا حال خود و شيعيانشان را كه بسيار اندك بوده اند در مابين «بني اميه»، به وضعيت «بني اسرائيل» در مابين قوم «فرعون» تشبيه نموده اند كه بچه هاي آنها را مي كشتند و زنانشان را نگه مي داشتند. [230].

[صفحه 146]

حال با توجه به اين شرايط از طرف مقام عظماي امامت، چه «برنامه ي بلند مدت» و كدامين «استراتژي» بايد براي رهبري و امامت جامعه اتخاذ شود؟

اين بحث را بايد تحت عنوان برنامه بلند مدت حضرت سجاد عليه السلام در طول دوران امامت خود پيگيري نمود.

برنامه بلند مدت حضرت سجاد در طول دوران امامت

اشاره

با توجه به وضعيت اسفبار جهان اسلام در عصر امامت حضرت سجاد عليه السلام و نقشه گسترده ي نظام

سياسي حاكم براي هدم ارزشهاي بنيادين اسلامي و ايجاد خفقان و سركوب شديد توسط «بني اميه» و «زبيريان» نسبت به دوستداران اهل بيت عليهم السلام و قلت شديد اصحاب «وفادار» و «عارف» به اهداف و جايگاه امامت، مي توان با مد نظر داشتن رسالت امامت در پاسداري از دستاوردهاي حضرت پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - و تريبت و حفظ عناصر وارسته و متعهد به مكتب، به ترسيم برنامه بلند مدت حضرت زين العابدين عليه السلام در دوران امامت خود پرداخت.

به نظر مي رسد اين برنامه داراي سر فصل مهم و كلاني بوده كه بعضي از آنها عبارتند از:

1- حفاظت از دستاوردهاي نهضت عاشورا و جلوگيري از خاموش شدن شعله ي فروزان نهضت حسيني.

2- ارائه سيماي ملكوتي و پر جاذبه از امامت راستين در بين جامعه.

3- نشر معارف اصيل و ناب اسلامي در بين اقشار مختلف جامعه.

4- تربيت انسانهاي مستعد و گسترش و تعميق باورهاي صحيح مذهبي در ابعاد مختلف در وجود آنان، و بازسازي جامعه شيعي.

5- برگرداندن روحيه اعتماد به نفس و شور و نشاط به پيروان خود و مبارزه با يأس و خمودگي موجود در جامعه.

6- خنثي كردن نقشه هاي خائنانه «بني اميه» «بني مروان» براي هدم اساس اسلام.

با توجه به شناخت عميق، صحيح و معصومانه حضرت علي بن الحسين عليه السلام از شرايط جامعه ي معاصر خويش، حضرت بخوبي مي دانستند كه آن

[صفحه 147]

شرايط، مناسب درگيري مسلحانه و رو در رو با نظام سياسي نيست. از اين رو در ابعاد مختلف زندگاني منور خود، خط مشي را انتخاب نمودند كه در پرتو آن حركت حساب شده اي براي بازسازي نيروهاي پراكنده و آسيب ديده و مأيوس و تربيت

نيروهاي جديد و با نشاط به انجام رسيد و معارف اصيلي كه مي رفت در سايه حكومت سياه دودمان اموي و ديگران بكلي نابود گردد، و هدف حاكميت اموي در واقع چيزي جز اين نبود، نه تنها از اين خطر نجات يافت بلكه زمينه هاي وسيع نشر و نضج آن در عصر امامت امام باقر و امام صادق عليهماالسلام فراهم آمد.

حضرت در اين ارتباط بالاترين بهره از روشهاي «تعليم غير مستقيم» برده و بخصوص از سلاح «دعا» حداكثر استفاده را مي نمودند. و در اين راستا اعتماد و شور و نشاط را به پيروان خود برگردانده و آنها را از يأس و خمودگي نجات دادند.

آري آنچنان در پرتو تلاشهاي حضرت تصوير منور و پر جاذبه اي از امامت در اذهان ترسيم گرديد كه حقا بي نظير است. به گوشه اي اين تصوير در بحث «امام سجاد عليه السلام از منظر نكته دانان و گوهر شناسان» اشاره خواهد شد. در همين رابطه حضرت در زبان مخالفين بدين گونه معرفي شدند كه «خير لا شر فيه» و «علي الخير».

حضرت نه تنها با حركات سنجيده خود مستمسكي به دست دشمنان عنود ندادند بلكه با تدبيري الهي، آرمانهاي خود را به گونه اي جلو بردند كه «جامعه ي شيعي» نيز بازسازي گرديد و از خطر هدم و انحطاط كلي مصون ماند و با رفتار منحصر به فرد خود در زنده نگهداشتن خاطره جانبازي پدر و اصحابش آنچنان برنامه اي در زندگاني خود پياده نمودند كه اين نهضت هم از بعد «احساس» و «عاطفه» و هم از بعد «معرفت» و «آگاهي» در فرهنگ شيعي ثبت گرديد و به عامل قدرتمند بقاء نظام انديشه ي شيعي و تفكر علوي در طول تاريخ

تبديل شد.

لازم به ذكر است حضرت در برنامه بلند مدت خود از عنصر «تقيه» كه از عناصر اصيل فرهنگ اسلامي است، نهايت استفاده را برده و در پرتو آن آرمانهاي خود را محقق ساختند.

استفاده فراگير حضرت سجاد از عنصر تقيه

«تقيه» يكي از راهكارهاي مبارزاتي مهم در فرهنگ پوياي اسلامي و شيعي

[صفحه 148]

است. اين واژه از ريشه ي «وقي»، «يقي» است كه «تقوي» نيز از همين ريشه مي باشد، به معناي مراقب احوال دشمن بودن و مناسب شرايط موجود حركت جهادي خود را تنظيم كردن است، در روايتي امام صادق عليه السلام مي فرمايند: «... المؤمن مجاهد لانه يجاهد اعداء الله عزوجل في دولة الباطل بالتقية و في دولة الحق بالسيف» [231].

يعني: «مؤمن هميشه مجاهد است چون در دولت حق با شمشير مي جنگند و مجاهدت مي كند و در دولت باطل مجاهده ي او با «تقيه» است.»

بنابراين مؤمن هميشه در حال جهاد و مبارزه است گاهي با شمشير، گاهي با «تقيه»، در واقع «تقيه» سپر به دست گرفتن است و تشديد مراقبه و اعمال روشهاي قوي امنيتي و اطلاعاتي در مبارزه ي سري با دشمن، نه ترك جهاد و خانه نشيني و عزلت.

اين واژه در قرآن هم استعمال شد و در سوره ي آل عمران صريحا به آن اشاره شده است:

«لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء من دون المؤمنين، و من يفعل ذلك فليس من الله في شي الا ان تتقوا منهم تقية و يحذركم الله نفسه و الي الله المصير» [232].

يعني: «مؤمنان نبايد از كافران به جاي مؤمنان دوست بگيرند و هر كس چنين كند از (لطف و ولايت) خداوند بي بهره است، مگر آنكه به نوعي از آنها تقيه كنيد، و خداوند شما را از خويش برحذر مي دارد، و

بازگشت به سوي خداست.»

حضرت علي بن الحسين عليه السلام نيز در روايتي مي فرمايد: كسي كه امر به معروف و نهي از منكر را ترك كند همانند كسي است كه قرآن را كنار نهاده و به آن پشت كرده باشد، مگر اينكه در حال «تقيه» باشد و بعد در تعريف «تقيه» فرمودند: «تقيه آن است كه به خاطر تجاوز و طغيان ستمگر عنودي از او بترسي.» [233].

با روشن شدن اصل «تقيه» با توجه به اينكه در عصر حضرت زين العابدين عليه السلام حضرت بشدت مورد سوء ظن دستگاه اموي بودند، مهمترين اصلي كه حضرت در پرتو آن خود و شيعيانشان را از اقدامات خشن اموي ها محافظت نمودند، همين اصل «تقيه» بود. چه اينكه اين اصل در طول تاريخ اسلام از اول تاكنون، هميشه باعث حفظ و بقاء «شيعه» بوده است.

[صفحه 149]

آري حضرت سجاد عليه السلام در شرايط ناگواري به سر مي بردند كه چاره اي جز تمسك به «تقيه» به معناي صحيح اسلامي آن نداشته و اين يكي از عناصر كليدي مورد استفاده ايشان در حركتهاي بلند مدت و كوتاه مدت بود.

و البته بايد توجه داشت هر كجا در طول حيات مبارك حضرت زين العابدين -عليه السلام - از لحظه شهادت پدر تا لحظه ارتحال خود آن بزرگوار، آن امام عزيز شرايط را براي ارائه صريح حق و برخورد با دستگاه جبار اموي و افشاء عملكرد ظالمانه آن و تحذير از همكاري با آن دستگاه فاجر و ... مناسب مي ديدند بدون كمترين پرده پوشي وظيفه ي خود را عمل مي كردند كه نمونه هاي آن در حيات مبارك، حضرت بسيار زياد است؛ از قبيل «برخورد با عبيدالله بن زياد»، «خطبه در كوفه»، «خطبه در مسجد

شام»، «برخوردهاي حضرت با عبدالملك مروان» و.. كه در بررسي «بعد سياسي» وجود اقدس حضرت به بعضي از آنها اشاره شده است.

ابعاد گوناگون شخصيت كامل و متعالي حضرت سجاد

امام معصوم عليه السلام از شخصيت جامع و ذات ابعادي برخوردار است كه از نظر كمال، در اوج قله ي رفعت و تعالي قرار گرفته و از اين رو در سطح جامعه بشري از هر حيث صلاحيت اسوه بودن و مقتدا قرار گرفتن را واجد است.

حضرت علي بن الحسين عليه السلام نيز به عنوان معصوم ششم و امام چهارم چنين بوده با بهره مندي از يك شخصيت متعالي در همه ابعاد، سيماي منور امامت را زينت بخش مي باشند.

براي بررسي «مقطع حضور حضرت سجاد - عليه السلام - در مدينه تا هنگام وفات» كه عصر امامت ايشان را تشكيل مي دهد، با توجه به اوضاع زمانه ايشان و دورنمايي كه از برنامه بلند مدت حضرت ترسيم گرديد، به بررسي ابعاد وجودي و جوانب مختلف شخصيت متعالي حضرت مي پردازيم.

در يك نگاه گذرا مي توان بعضي از ابعاد شخصيت آن حضرت را چنين شماره نمود:

1- بعد فردي

2- بعد فرهنگي

3- بعد اجتماعي

[صفحه 150]

4- بعد سياسي

5- بعد اقتصادي

گرچه در وجود كامل و فوق كمال حضرت، اين ابعاد همه با هم معني پيدا مي كند و هرگز به شكل دقيق، آنها از هم قابل تفكيك نمي باشند، ولي با ملاحظاتي شايد بتوان بر اساس اسناد و روايات موجود در تاريخ و كتب روايي، بحث هايي را پيرامون هر يك به صورت مجزا ارائه داد.

بدين اميد كه در پرتو اين بررسي و آشنايي، توفيق استفاده و اقتدا به اين امام همام كه به حق «زين العابدين» لقب گرفته اند، شامل حال همگان گردد.

[صفحه 153]

بعد فردي وجود مبارك امام چهارم عليه السلام «كمالات بي پايان»

مقدمه

در بررسي «بعد فردي» شخصيت كامل حضرت سجاد عليه السلام بايد توجه داشت كه كمالات بي پايان امام معصوم عليه السلام در اين بعد را نمي توان استقصاء نمود چرا كه «امام» مظهر

اتم كمالات غير متناهي الهي است و او بحق «خليفة الله» در روي زمين و در همه عوالم وجود مي باشد.

اما با توجه به آنچه در روايات و اسناد موجود است، مي توان به بعضي از سر فصل هاي مهم در اين قسمت دست يافت.

در ارتباط با حضرت سجاد عليه السلام تا آنجا كه در بعضي از نصوص روايي اشاره رفته است، در بعد فردي كمالات بلندي براي آن حضرت نقل شده است كه جدا قابل وجه بوده و در بخش هاي متعددي از آن قابل الگو برداري و اقتباس مي باشد.

اين كمالات كه تنها گوشه اي از كمالات حضرت است عبارتند از:

1- علم لا يتناهي حضرت

2- توحيد عيني حضرت و تسليم در مقابل تقدير الهي

3- درگيري با شيطان و درهم شكستن او

4- مراقبت دائمي از خود

5- زهد در دنيا و رغبت به آخرت

[صفحه 154]

6- اهتمام به عبادات بويژه «نماز» و «حج»

7- برخي از حالات شخصي و ويژگي هاي فردي حضرت

لازم به ذكر است امام سجاد عليه السلام بر اساس آنچه در گفتار و قضاوت امام صادق عليه السلام منعكس شده است، «شبيه ترين اهل بيت به حضرت مولي اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام» [234] مي باشند كه با توجه به سر آمد بودن حضرت علي عليه السلام در كمالات، جايگاه امام سجاد عليه السلام نيز در اين ارتباط روشن مي گردد.

علم لا يتناهي حضرت امام سجاد

اشاره

امام سجاد عليه السلام بمانند ساير معصومين عليهم السلام داراي علوم لا يتناهي مي باشند و به جميع «ما كان» و «ما يكون» و «ما هو كائن» يعني «گذشته» و «حال» و «آينده» آگاه بوده و بر همه عوالم هستي نيز احاطه وجودي و علمي دارند.

در اين ارتباط نقل شده است فردي بر حضرت زين العابدين علي بن الحسين عليه السلام وارد

شد، حضرت از او پرسيدند: تو كيستي؟

عرض كرد: من «منجم» هستم. حضرت فرمودند: «پس تو پيشگو، طالع بين و فالگير هم هستي!! آنگاه نگاهي معني دار به او انداخته و فرمودند: آيا تو را به مردي راهنمايي كنم كه از زماني كه تو وارد بر ما شدي در چهارده عالم (و در نقلي ديگر «چهارده هزار عالم») سير نمود كه هر عالمي سه بار بزرگتر از دنياست و اين در حالي مي باشد كه ابدا از مكانش حركتي نكرده است؟

آن شخص گفت: او كيست؟

حضرت فرمود: من. و اگر بخواهي تو را به آنچه خورده اي و به آنچه براي خود در خانه ذخيره نموده اي آگاه مي نمايم.

(سپس به او فرمودند: امروز پنير خورده اي و در منزلت بيست دينار ذخيره نموده اي كه سه دينار آن داراي وزن صحيح مي باشد. آن مرد با شنيدن اين مطالب، خدمت حضرت عرض كرد: من شهادت مي دهم شما «حجة» عظماي حق و مثل اعلي

[صفحه 155]

و اساس و ريشه ي تقوي مي باشيد ... ) [235].

در زمينه سعه ي علم حضرت سجاد عليه السلام مي توان به «اطلاع آن حضرت از «غيب»، «اطلاع بر ساير زبانها و لهجه ها در بين انسانها» و «اطلاع از لغت حيوانات و احوال آنها» به عنوان نمونه اشاره نمود.

به هنگام بررسي بعد فرهنگي وجود اقدس حضرت سجاد عليه السلام همچنين به «جايگاه رفيع علمي آن حضرت» به صورت مفصل اشاره شده است.

اطلاع حضرت سجاد از «غيب» و اخبار به آن
اشاره

در زمينه اطلاع حضرت علي بن الحسين عليه السلام از «غيب» يعني آنچه از مجاري ظاهري ادراك انسانها مخفي است و يا افرادي آن را مخفي نموده و دسترسي به آن به حسب ظاهر جز از طريق خود آنها امكان ندارد، موارد عديده اي در روايات و

اسناد تاريخي ذكر گرديده است كه در اين قسمت به چند نمونه از آن اشاره مي شود:

1- اخبار از ما في الضمير «ابوخالد كابلي» و اطلاع از اسمي كه مادرش براي او انتخاب نموده بود و هيچ كس از آن اطلاع نداشت:

«ابوخالد كابلي» مي گويد: «به نزد حضرت علي بن الحسين عليه السلام آمدم تا از او سؤال كنم آيا سلاح رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - نزد اوست؟ پس همينكه چشمش به من افتاد فرمود: اي اباخالد آيا مي خواهي سلاح رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - را به تو نشان دهم؟ من عرض كردم: آري قسم به خدا، يا ابن رسول الله نيامدم نزد شما مگر اينكه از همين موضوع سؤال كنم و شما از آنچه در نفس من بود خبر داديد. حضرت فرمود: آري و سپس صندوقي بزرگ و زنبيلي را طلبيد و يكي يكي آثار رسول خدا را بيرون مي آورد و آنها را معرفي مي كرد، منجمله انگشتر حضرت، زره، شمشير ذوالفقار، عمامه، پرچم، چوب دستي، كفش هاي حضرت و ردايي كه روز جمعه آن را مي پوشيدند و در آن خطبه ي «نماز جمعه» را براي اصحابشان مي خواندند كه و خلاصه اشياء زيادي بيرون آورد و

[صفحه 156]

من گفتم: كافي است، خداوند من را فداي شما قرار دهد.» [236].

چه اينكه در برخوردي ديگر، حضرت «ابوخالد كابلي» را به نام مخصوصي كه مادرش او را به آن ناميده بود، يعني «كنكر» ناميدند.

«ابوبصير» از امام باقر عليه السلام در روايت بلندي نقل مي كند:

«... «ابوخالد كابلي» نزد حضرت سجاد عليه السلام آمد و چون براي دخول اذن خواست، حضرت اذن دادند و او داخل شد.

بعد حضرت فرمودند: مرحبا به تو اي «كنكر» تو كه زيارت كننده ي ما نبودي!! چه شده است و در مورد ما چه چيزي بر تو آشكار شده است؟ او به سجده افتاد و بعد گفت: الحمد لله كه خداوند امامم را به من شناساند ... و بعد گفت: شما مرا به آن اسمي صدا زديد كه مادرم هنگام تولد من، آن را بر من انتخاب كرد (و قسم به خدا تا به امروز هيچ كس از مردم من را به آن صدا نزده بود.) [237]»

2- اطلاع حضرت از نامه اي كه «حجاج بن يوسف»، به «عبدالملك مروان» نوشت و جوابي كه او به آن دژخيم داد:

«روايت شده كه «حجاج بن يوسف» به «عبدالملك بن مروان» نامه اي نوشت كه اگر مي خواهي پادشاهي ات ثابت بماند علي بن الحسين عليه السلام را بكش. در جواب، «عبدالملك» به او نوشت: «مرا از خون بني هاشم برحذر بدار و تو خود نيز آن خون را محترم بشمار. چرا كه من خودم ديدم پس از اينكه «آل ابوسفيان» دست خود را به اين خون آغشته نمودند چگونه خداوند ملك آنها را زايل نمود.» بعد اين نامه را به صورت سري به سوي «حجاج» فرستاد.

ولي در همان ساعتي كه او نامه را براي «حجاج» مي نوشت، حضرت علي بن الحسين عليه السلام براي او نوشتند: «بر آنچه درباره خون بني هاشم نوشتي مطلع شدم. خداوند در اين موضوع از تو سپاسگزاري نموده و پادشاهي تو را تثبيت و عمرت را افزود.»

اين نامه را حضرت با ثبت تاريخي كه در آن تاريخ «عبدالملك» براي «حجاج» نامه نوشته بود، با غلامي به نزد «عبدالملك» فرستاد و چون غلام

به

[صفحه 157]

حضور او رسيده و نامه را تسليم كرد در تاريخ آن نگريست و متوجه شد كه دقيقا برابر با تاريخ نامه خود اوست. و لذا در صدق حضرت زين العابدين عليه السلام شك نكرد و در اين رابطه بسيار خوشحال شد. بعد باري از دينار براي حضرت فرستاده و از او خواست تا آن را براي حوايج خود و اهل بيت و دوستدارانش مصرف نمايد. و در نامه حضرت اين نكته ذكر شده بود كه: «رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - در خواب نزد من آمد و از آنچه براي تو نوشتم مرا مطلع نمود.» [238].

3- اخبار به امارت و حكومت «عمر بن عبدالعزيز» در زمان جواني او: «عبدالله بن عطاء التميمي» مي گويد: «با حضرت علي بن الحسين عليه السلام در مسجد بودم كه «عمر بن عبدالعزيز» در حالي كه جوان بود و كفشي با دو بند نقره فام پوشيده بود، از جلوي ما عبور كرد. حضرت به او نگاه كرده فرمودند: يا «عبدالله بن عطا» آيا اين خوشگذران را مي بيني؟ نخواهد مرد تا اينكه والي همه مردم شود. گفتم: اين فاسق؟ فرمود: بلي.» [239].

آري از اين نمونه ها در تاريخ زياد وجود دارد اما به هر حال حضرت در حديثي فرمودند: «اگر اين آيه شريفه قرآني كه مي فرمايد:

«يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب» [240]، نبود هر آينه به آنچه تا روز قيامت واقع مي شود، شما را خبر مي دادم.» [241].

4- «فضيل» از امام صادق عليه السلام نقل مي كند كه حضرت فرمودند: براي حضرت علي بن الحسين عليه السلام عسلي آوردند و حضرت از آن تناول فرمود. بعد چنين فرمود: «سوگند

به خدا هر آينه من مي دانم كه اين عسل از كجاست؟ و زمينش كجاست؟ و اينكه آن را از فلان قريه استحصال نموده و به دست آورده اند.» [242].

5- هنگامي كه زمان ارتحال حضرت علي بن الحسين - عليه السلام – فرا رسيد

[صفحه 158]

حضرت فرمود: «اي محمد امشب چه شبي است؟» ايشان گفت: شب فلان و فلان. فرمود: «از اين ماه چقدر گذشته است؟» گفت: فلان مقدار. حضرت فرمود: «اين همان شبي است كه به من وعده داده شده است.» بعد آبي براي وضو طلب نمود وقتي آب را آوردند فرمود: «در اين آب موشي افتاده است!!» بعضي از افراد كه آنجا بودند گفتند: ايشان هذيان مي گويد (نستجير بالله) حضرت فرمود: «چراغي بياوريد.» كه آوردند و معلوم شد در آن موشي افتاده است. پس دستور داد آن آب را ريختند و آب ديگري آوردند و سپس وضو گرفت و نماز خواند و چون شب به پايان رسيد از اين عالم ارتحال فرمود ...» [243].

- در همين رابطه يعني اطلاع حضرت به «غيب» و اخبار از آن، روايت زيباي ديگري وجود دارد كه در ضمن نفوذ كلمه حضرت به افراد از جن را نيز دربر دارد و آن را مي توان تحت عنوان «پرتوي از علم غيب حضرت سجاد - عليه السلام -» بيان كرد و. از آن استفاده برد.

پرتوي از علم غيب حضرت سجاد و قدرت تكويني آن حضرت

«ابي الصباح كناني» مي گويد: از امام باقر عليه السلام شنيدم كه مي فرمود: «ابوخالد كابلي» برهه اي از زمان را خدمتگزار حضرت علي بن الحسين عليه السلام بود. سپس روزي از شدت اشتياق خود نسبت به زيارت مادرش به حضرت شكايتي برد و از ايشان اذن خواست كه از خدمت حضرت مرخص شده و به

ديدار مادر برود. حضرت به او فرمود: «اي كنكر» فردا مردي از شام بر ما وارد مي شود كه داراي منزلت و مال و آبروست. او دختري دارد كه جن زده شده [244] و به دنبال معالج و طبيبي مي گردد كه او را معالجه كند و حاضر است مال خود را براي آن صرف كند. پس هر گاه آمد تو اولين فرد از مردم باش كه به نزد او مي روي، بعد به او بگو، من دخترت را به ده هزار درهم معالجه مي كنم، او نيز به قول تو اطمينان نموده و همين مقدار پول را به تو بذل خواهد نمود.»

[صفحه 159]

چون فردا شد مرد شامي وارد شده و دخترش نيز همراه او بود و به دنبال معالج مي گشت. «ابوخالد» به او گفت، من او را معالجه مي كنم و هزينه آن ده هزار درهم است. اگر شما به اين وفا كنيد من نيز تعهد مي كنم كه اين مرض هرگز به او برگشت ننمايد. پدر آن دختر تعهد نمود.

علي بن الحسين عليه السلام به «ابوخالد» فرمود كه او به تو نيرنگ خواهد كرد. «ابوخالد» گفت من به او تعهد كردم. حضرت فرمود، برو و گوش چپ آن خانم را بگير و بگو: «اي خبيث علي بن الحسين عليه السلام به تو مي گويد، از اين خانم خارج شو و ديگر برنگرد.»

«ابوخالد» نيز همچنانكه حضرت فرموده بود عمل كرد و آن جن خارج شد و دختر از ديوانگي نجات يافت.

بعد «ابوخالد» از آن مرد شامي پول را طلب نمود ولي او از پرداخت آن سرباز زد. «ابوخالد» به خدمت حضرت علي بن الحسين عليه السلام برگشت و حضرت به او فرمود، مگر به

تو نگفتم كه او با تو حيله خواهد نمود؟ اما به زودي آن مرض به دختر برگشته پس مجدد به سراغ تو خواهد آمد. در اين هنگام به او بگو، مرض به دختر برگشت چون تو به آنچه ضمانت نموده و تعهد كردي وفا نكردي. حال اگر ده هزار درهم به علي بن الحسين عليه السلام تحويل مي دهي من به گونه اي او را معالجه خواهم نمود كه ديگر به او برنگردد. آن مرد اين مبلغ را در دستان حضرت گذاشت و «ابوخالد» به نزد آن دختر رفته و گوش چپ او را گرفت و گفت، اي خبيث علي بن الحسين عليه السلام به تو مي گويد از اين دختر خارج شو و ديگر هرگز مگر از راه خير به او متعرض نشو. و اگر برگردي تو را به آتش برافروخته ي خدائي، كه به قلب ها طلوع مي كند، خواهم سوزانيد. (فانك ان عدت احرقتك بنار الله الموقده التي تطلع علي الافئده) او خارج شد و دختر از جنون افاقه يافت و ديگر هم به آن مبتلي نشد. در اين حال «ابوخالد» مال را از حضرت تحويل گرفت و حضرت به او اذن فرمود كه به سوي مادرش رهسپار شده تا او را زيارت كند. او نيز حركت كرد و با آن مال هزينه ي سفر خود را تأمين نمود تا به مادرش وارد شد و او را ديدار كرد.» [245].

[صفحه 160]

اطلاع حضرت سجاد بر ساير زبانها و لهجه ها در عالم انساني

يكي از ويژگي هاي منحصر به فرد ائمه هدي عليهم السلام كه داراي مقام امامت براي هدايت همه انسانها و «خليفة الله» در همه عوالم وجود مي باشند، اين است كه هركس با هر لغت و زبان و لهجه اي سخن بگويد، كلام او

را متوجه مي شوند و خود نيز قادر به سخن گفتن به تمام لغت ها و زبانها در صورت لزوم هستند.

حضرت زين العابدين عليه السلام بر اساس آنچه در اسناد روايي و تاريخي آمده است بر خط و لغت رومي اطلاع داشته اند و سخن كساني را كه با اين زبان سخن مي گفتند، بخوبي ادراك مي كردند:

1- جناب «حلبي» از امام صادق عليه السلام شنيد كه حضرت مي فرمودند: «چون علي بن الحسين عليه السلام و ساير كساني كه با ايشان بودند را به نزد «يزيد بن معاويه» - عليهما لعائن الله - آوردند، آنها را در خانه اي قرار دادند. در آن موقع بعضي از آل رسول به ديگري گفتند، تنها علتي كه براي آن ما را در اين منزل قرار دادند، اين است كه آن خانه بر سر ما خراب شده و ما را بكشد.

با شنيدن اين سخن، پاسداران آن جا كه رومي بودند با زبان رومي با هم چنين سخن گفتند: «به اينها نگاه كنيد، آنها مي ترسند كه اين خانه بر سرشان خراب شود ولي فردا از اين جا بيرون برده مي شوند و همگي كشته خواهند شد.» و علي بن الحسين عليه السلام فرمود:

«جز من هيچ كس در بين ما نبود تا رومي (رطانه) را به خوبي بداند».

(«رطانه» به معناي زبان رومي نزد اهل مدينه، مشهور است.) [246].

1- «داود بن فرقد»، مي گويد: «نزد امام صادق عليه السلام از كشته شدن حضرت امام حسين عليه السلام و حمل شدن فرزندش به سوي «شام» ذكري به ميان آمد. حضرت فرمود: «چون حضرت علي بن الحسين عليه السلام وارد زندان شدند، بعضي از افرادي كه آنجا بودند به ديگري گفتند، چقدر بنيان اين ديوار زيباست!! وبر روي آن

ديوار به زبان رومي مطالبي نوشته شده بود و آن را علي بن الحسين عليه السلام خواند. در اين حال رومي هاي موجود در آنجا با هم به زبان رومي صحبت كردند و گفتند: «در بين اينها كسي كه به خون مقتول اولي باشد، جز

[صفحه 161]

اين فرد وجود ندارد»، و مقصودشان علي بن الحسين عليه السلام بود.» [247].

اطلاع حضرت سجاد از لغت حيوانات و احوال آنها
اشاره

ائمه اطهار عليهم السلام به عنوان وسايط فيض الهي براي جميع موجودات نقش ولايت و راهبري عالم هستي را در بعد تكوين و تشريع به عهده دارند، در اين ارتباط يكي از خصايص و كرامات آنان آشنايي بر همه ي لغات و لهجه ها در عالم انساني و بر همه اصوات و لغات در عالم حيوانات مي باشد.

علي بن الحسين عليه السلام نيز به لغات و اصوات حيوانات اطلاع داشته و در موارد متعددي با آنها صحبت نموده و مراد و كلام آنها را دانسته و شنيده و براي اصحابشان بازگو نموده اند.

در اين زمينه «نقل كلام و سخن گنجشكها»، «گوسفند و بچه آن»، «روباه»، «آهو» و «گرگ» از حضرت سجاد عليه السلام روايت شده است.

سخن گنجشك ها و اخبار حضرت سجاد از آن

«ابوحمزه ثمالي» مي گويد: «در منزل حضرت علي بن الحسين عليه السلام با ايشان بودم و در آن منزل درختي بود. گنجشك هاي زيادي روي آن درخت لانه داشته از اين رو به آنجا رفت و آمد نموده و جيك و جيك مي كردند. حضرت به من فرمود: «اي اباحمزه آيا مي داني يكي از اينها چه مي گويد؟»

عرض كردم: خير.

فرمود: «او پروردگارش را تقديس نموده و از او روزي امروزش را طلب كرد.»

بعد حضرت فرمود: «اي اباحمزه به ما منطق پرندگان آموخته شده و از همه اشياء به ما داده شده است. «علمنا منطق الطير و اوتينا من كل شي ء.» [248].

همچنين در روايتي ديگر همين جناب «ابوحمزه» مي گويد: «نزد حضرت علي بن الحسين عليه السلام بودم و بر ديوار مقابل حضرت، گنجشك هايي بودند

[صفحه 162]

كه سر و صدا مي كردند. حضرت فرمود: «اي اباحمزه آيا مي داني چه مي گويند؟ هر آينه براي آنها زماني است كه در آن زمان غذاي خود طلب مي كنند و سؤال

مي كنند، اي اباحمزه قبل از طلوع شمس نخواب. من اين را براي تو نمي پسندم و اين عمل كراهت دارد. (يعني در «بين الطلوعين» حتما بيدار باش) هر آينه خداوند ارزاق بندگان را در آن موقع تقسيم مي فرمايد و بر دستان ما آن را جاري مي فرمايد، (ان الله يقسم في ذلك الوقت ارزاق العباد و علي ايدينا يجريها) [249].

سخن گوسفند و اطلاع حضرت سجاد از آن

«ابي بصير» از مردي به نام «عبدالعزيز» نقل مي كند كه گفت: «با علي بن الحسين - عليه السلام - به سوي «مكه» خارج شدم. از «ابواء» كه يكي از قراي اطراف «مدينه» است گذشتيم. حضرت بر مركب خود سوار بودند و من پياده مي رفتم. حضرت گله اي را مشاهده كردند و گوسفندي كه از آن عقب افتاده بود. اين گوسفند با صداي بسيار شديد و بلندي بع بع مي كرد و به اين طرف و آن طرف مي نگريست. در عقب سر او بره اي بود كه او نيز بع بع مي كرد و در پي گله در طلب آن بود. هر گاه اين بره مي ايستاد آن گوسفند صدا مي كرد و به دنبال آن، بره نيز بع بع مي نمود. در اين حال حضرت امام سجاد عليه السلام فرمود: اي «عبدالعزيز» آيا مي داني اين گوسفند چه گفت؟»

عرض كردم: «والله نمي دانم او چه گفت.» فرمود: «گفت به گله گوسفندان ملحق شو» چرا كه خواهرش در سال گذشته در همين موضع از گله عقب افتاده و گرگ او را خورده بود. [250].

دعوت حضرت سجاد از يك روباه و اطاعت او

امام صادق عليه السلام نقل مي كنند كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام با اصحابشان در راه «مكه» مشغول صرف ناهار بودند كه روباهي بر آنها گذشت، حضرت به اصحابش فرمود: «آيا به من قول مي دهيد و تعهد

[صفحه 163]

مي سپاريد كه به اين روباه متعرض نشويد و او را نرمانيد تا به نزد ما بيايد؟» آنان سوگند ياد كردند. حضرت فرمود: «اي روباه بيا!!» آن روباه آمد و در نزديك حضرت صدا كرد و حضرت استخواني با گوشت، جلوي او انداختند. او آن را برداشته و پشت كرد و مشغول خوردن آن شد.»

حضرت فرمود: «آيا مجددا متعهد

مي شويد او را رها كنيد تا باز او به نزد ما بيايد؟» اصحاب قبول كردند و او نزد آنان آمد ولي يكي از اصحاب با نگاه تندي به او نگريست و به صورت او خيره شد. او نيز از آن جمع خارج شد و شروع به دويدن كرد. حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرمود: «كداميك از شما تعهد مرا پاسداري ننموديد؟!!» (چرا تعهد من را شكستيد؟)

مردي گفت: «يا ابن رسول الله من به او خيره شدم و نمي دانستم و از اين رو استغفار مي كنم.» حضرت سكوت كردند. [251].

آمدن آهويي نزد حضرت سجاد و سخن گفتن با آن حضرت

«جابر» از امام باقر عليه السلام نقل مي كند كه فرمود: «روزي حضرت علي بن الحسين عليه السلام در ميان اصحابش بود كه ماده آهويي (ظبيه) از صحرا به رو به حضرت آورد تا در مقابل ايشان ايستاد و صداهايي از خود توليد نمود. بعضي از آن افراد گفتند: «يا ابن رسول الله، اين ماده آهو چه مي گويد؟» حضرت فرمود: «او گمان دارد كه فلان فرد از قريش نوزاد او را ديروز صيد كرده و مي گويد از ديروز تا به حال او را شير نداده است.»

بعد حضرت علي بن الحسين عليه السلام فردي را به نزد آن شخص فرستاد كه آن بچه آهو را به نزد من بفرست هنگامي كه آن را آوردند چون مادرش او را ديد، صدا كرد و با دستش به زمين زد. و سپس او را شير داد!!

بعد حضرت بچه اش را به او بخشيد و به كلامش شبيه كلام او با سخن گفت و آن آهو با بچه اش رفتند. اصحاب پرسيدند: «يابن رسول الله چه گفت؟» حضرت فرمود: «از خدا براي شما طلب خير كرد و از شما تشكر

نمود.» [252].

[صفحه 164]

در روايت ديگري كه «حمران ابن ايمن» نقل مي كند نيز شبيه اين داستان آمده ولي در ذيل آن چنين آمده است كه حضرت سؤال كردند: «آيا مي دانيد آهو چه گفت؟» گفتند: خير. فرمود: «او مي گويد: «خداوند هر غائبي كه داريد به شما برگرداند و علي بن الحسين عليه السلام را بيامرزد، همچنانكه بچه مرا به من برگرداند.» [253].

بايد توجه داشت در روايت ديگري در رابطه با آمدن «آهو» به حضور علي بن الحسين عليه السلام چنين آمده است كه حضرت در سفر بودند، ظهر كه مشغول ناهار شدند، آهويي نر (غزال) جلو آمده و حضرت او را به غذا دعوت كردند و فرمودند: «تو در امنيت كامل هستي!!»، آن آهو جلو آمد و بر سر سفره از همان غذا تناول كرد. در اين هنگام يكي از همراهان حضرت سنگريزه اي كوچك به پشت آن آهو زد و اين عمل باعث شد كه او بلند شده و فرار كند. حضرت علي بن الحسين عليه السلام با مشاهده اين صحنه به آن فرد فرمودند آيا تعهد مرا پاس نداشتي و آن را شكستي؟ ديگر هرگز با تو كلمه اي سخن نخواهم گفت!!» [254].

لازم به ذكر است قطعا واقعه اي كه در اين حديث نقل شده غير از حادثه روايت سابقه است، چرا كه در احاديث قبل «ظبيه» يعني «آهوي ماده» مطرح است و در اين حديث «غزال» كه «آهوي نر» مي باشد.

چه اينكه در روايت ديگري چنين آمده است كه امام باقر عليه السلام فرمودند: «چون پدرم با جمعي از اهل بيت و اصحابش براي بازديد از بعضي از منازلشان از شهر خارج شدند، حضرت دستور داد سفره را براي غذا آماده سازند در

اين حال آهويي از صحرا جلو آمده و صدا كرد و سپس به پدرم نزديك شد. حاضران گفتند: «يابن رسول الله اين آهو چه مي گويد؟» حضرت فرمود: «از اينكه سه روز است غذا نخورده شكايت دارد پس با او كار نداشته باشيد تا او را براي غذا صدا كنم» آنان قبول كردند و حضرت او را دعوت نمود و او شروع به غذا خوردن كرد.

در اين حال يكي از اصحاب دستش را بر پشت او گذاشت و او فرار نمود. پدرم فرمود: «مگر به من تعهد نكرديد به او دست نزنيد؟» آن مرد سوگند خورد

[صفحه 165]

كه اين كار را تكرار نكند. مجدد پدرم با او صحبت كرد و گفت: «برگرد كه ديگر مشكلي براي تو نيست كه آن آهو برگشت و غذا خورد تا سير شد سپس صدا كرد و رفت، اصحاب پرسيدند: «يابن رسول الله چه گفت؟» فرمود: «براي شما دعا كرد و رفت.» [255].

برخورد امام سجاد با يك گرگ و دعاي حضرت براي همسر او كه آبستن بود

در تاريخ آمده است كه حضرت زين العابدين عليه السلام باغي در خارج شهر داشتند و گهگاهي براي استفاده از آن، به آنجا مي رفتند در يكي از اين دفعات در خارج شهر در سر راه آن باغ، ناگهان با گرگي خشمناك كه موهاي بدن آن نيز ريخته بود، برخورد نمودند كه راه را بر هر رونده اي از هر دو سوي جاده بسته بود. حضرت به او نزد?ك شدند و او زوزه كشيد و صدا كرد، بعد به او گفتند: «تو منصرف بشو و من ان شاء الله انجام خواهم داد.» در اين لحظه «گرگ» از جاده منصرف شد و رفت. به حضرت گفته شد، اين گرگ چه كار داشت و

مشكل او چه بود؟

حضرت فرمودند: «او نزد من آمده بود و گفت: همسرم حامله است و اكنون موقع زايمان او شده است بسيار بر او اين امر مشكل آمده، شما مرا و او را دريابيد و براي او دعا كنيد تا مشكلش برطرف گردد. و من نزد شما متعهد مي شوم نه خودم و نه احدي از فرزندان و نسل من، هرگز متعرض شيعيان شما نشده و به آنها آسيبي وارد نسازيم. من هم به او گفتم كه چنين خواهم كرد و لذا برايش دعا كردم.» [256].

توحيد عيني حضرت سجاد و تسليم مقابل تقدير الهي

امامان معصوم - عليهم صلوات الله - از نظر ادراك توحيد و شهود يگانگي حضرت حق در همه ابعاد، سر آمد همه خلايق بوده و از اين رو در همه شئون زندگي كاملا در مقابل حضرت حق تسليم و به همه آنچه او براي آنها تدبير مي كرده است «راضي» بوده اند.

حضرت علي بن الحسين عليه السلام نيز در اين زمينه در اوج قله ي توحيد

[صفحه 166]

عيني بوده و در مقابل تقدير حضرت الله، تسليم محض بوده اند.

امام باقر عليه السلام مي فرمايند: «علي بن الحسين عليه السلام فرمودند يك مرتبه كه بشدت مريض شده بودم، پدرم عليه السلام به من فرمود: «چه آرزويي داري؟» عرض كردم: «پدر جان آرزو دارم از كساني باشم كه در مقابل آنچه خداوند براي من تدبير فرموده است، پيشنهادي نداشته باشم.!!» پدر به من فرمود: «احسنت، تو مشابه و نظير حضرت ابراهيم خليل - صلوات الله عليه - گشته اي، زماني كه جبرائيل عليه السلام به ايشان گفت: «آيا حاجت و نيازي داري؟» ايشان پاسخ داد: «براي خداي خود پيشنهادي ندارم بلكه او مرا كفايت مي كند و او بهترين وكيل است.» [257].

(اين قضيه مربوط

به مسأله ي انداختن حضرت «ابراهيم» در آتش است كه در آن لحظات آخر «جبرائيل» چنين سخني داشت و حضرت چنين پاسخ دادند و بعد هم آتش براي ايشان «گلستان» شد).

البته اين حالت بلند معنوي حضرت، مانع از اين نمي باشد كه اگر خواسته اي داشته باشند آن را از خداوند متعال درخواست كنند، چه اينكه دعاها و مناجاتهاي بيشمار حضرت سجاد عليه السلام همه مشحون از درخواستهاي گوناگون است كه همه را به پيشگاه ذات مقدس ربوبي عرضه داشته اند و از حضرت باري، حاجات خود را مسألت نموده اند.

در اين رابطه آنچه مهم است ادراك اين مطلب است كه انسان در «دعا» نيز «موحد» باشد و صرفا از خداوند حاجت خود را بخواهد و دست نياز به سوي غير خدا دراز نكند و بر اساس اين آيه قرآن كه مي فرمايد: «و قال ربكم ادعوني استجب لكم» [258].

يعني: «پروردگار شما فرمود فقط مرا بخوانيد و من دعاي شما را مستجاب مي كنم و به شما جواب مي دهم.»

آري خداوند مي فرمايد: «فليستجيبوا لي وليؤمنوا بي لعلهم يرشدون» [259].

يعني: «پس حتما از من طلب استجابت كنند و به من ايمان داشته باشند كه

[صفحه 167]

چه بسا در پرتو آن به رشد نائل آيند.»

در همين زمينه، نگرش توحيدي حضرت سجاد عليه السلام در مشكلي كه براي ايشان در برخورد با جناب «محمد بن حنفيه» پيش آمده بود، قابل دقت است و به حق بايد آن را تبلور توحيد حضرت در امور اجتماعي دانست.

اين قضيه تحت عنوان «توحيد و توكل حضرت سجاد عليه السلام در بررسي بعد اجتماعي حضرت بيان گرديده است.

درگيري امام سجاد با شيطان و درهم شكستن او

حضرت علي بن الحسين عليه السلام همانند ساير اولياء الهي همه كمالات خود را مرهون خودسازي و مبارزه

با شيطان درون و بيرون بوده اند، هم با هواي نفس بشدت مبارزه كرده و نفس خود را صد در صد مهار نموده و آن را تبديل به نفس قدسي الهي كرده اند و هم شيطان را كه مسئوليتي جز وسوسه و اغواء در قلوب بني آدم ندارد سركوب نموده و به شكل كامل سلطه و حضور او را در مجاري ادراكي خود از بين برده بوده اند.

«ابابصير» مي گويد: «امام باقر عليه السلام براي من حديث كردند كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرمودند: «در خواب شيطان را ديدم او به من هجوم آورده حمله كرد، من نيز با او گلاويز شدم، سپس دستم را بلند كرده و بيني او را شكستم، آن گاه هنگامي كه صبح كردم به لباسم نگريسته كان قطعات ريز خون را در آن يافتم.» [260].

از آنجا كه خواب معصوم -عليه السلام- عين بيداري اوست كه خودشان فرمودند: «ان منامنا و يقظتنا واحدة (واحد)» [261] يعني: خواب و بيداري ما يكي است. بنابراين اين خواب نمايانگر مبارزه جدي و عملي حضرت سجاد عليه السلام با شيطان و پيروزي بر او مي باشد.

[صفحه 168]

امام سجاد و مراقبت دائمي از خود

يكي از دستورات بسيار مهم اخلاق اسلامي كه اساس و ريشه ي همه پيشرفت ها و وسيله ي بسيار مؤثر وصول به كمالات معنوي است، تحت عنوان «مراقبه» شهرت يافته است. «مراقبه» به معناي مواظبت دائمي از خود در مقابل خداوند متعال است و اينكه انسان با شناخت كافي و صحيح از آنچه خداوند متعال از او طلب دارد، به صورت دائم به انجام آن با قصد اخلاص كوشا باشد. «مراقبه» گرچه داراي مراتب مهمي مي باشد ولي جوهره ي همه آن مراتب، مواظبت بر انجام وظايف بندگي و توجه

به حضور در محضر الهي است.

حضرت علي بن الحسين عليه السلام با شناخت صحيح و الهي خود از مسير تكامل انسان و عوامل موافق و مخالف در اين مسير، نهايت درجه ي مراقبه را در زندگي خود اعمال مي نموده اند.

علاوه بر آنچه در مورد شخصيت جامع و كامل حضرت و برنامه فراگير عبوديت و نمازها و روزه ها و حج هاي بسيار آن بزرگوار كه در اسناد روايي گزارش شده، حديث جالبي از آن حضرت روايت شده است كه مضمون آن چنين است: به حضرت علي بن الحسين عليه السلام گفته شد: «يابن رسول الله چگونه ايام را مي گذرانيد؟»، حضرت فرمود: «من شب را به روز آوردم در حالي كه از طرف هشت عامل مورد طلب مي باشم:

الله - تبارك و تعالي - از من فرائض و واجبات را طلب مي نمايد.

پيامبر -صلي الله عليه و آله و سلم- از من «سنت» و دستورات اسلامي را مي طلبد.

اهل و عيال «روزي» خود را از من درخواست دارد.

نفس «شهوت» را از من مي خواهد.

و «شيطان» متوقع است از او تبعيت كنم.

و دو ملك و فرشته اي كه نگهبان من هستند، از من «صدق عمل» را انتظار دارند.

و «ملك الموت» «روح» مرا از من مي طلبد.

و بالاخره اين «قبر» است كه از من جسدم را طلب دارد.

پس من بين اين خصال «مطلوب» هستم!!!» [262].

[صفحه 169]

پر واضح است شخصيتي كه اين چنين خود را مطلوب اين عوامل مي داند، چگونه در انجام وظيفه كوشا بوده و مراقبه واقعي را نسبت به همه وظايف خود اعمال مي فرمايد.

نكته بسيار مهم ديگر در ارتباط با شخصيت متعالي حضرت سجاد عليه السلام مسأله «محاسبه» دقيق عملكرد روزانه و هفتگي و ماهيانه و ساليانه و به طور

عمومي حسابرسي دقيق از اعمال و رفتار و نيات و انگيزه هاست كه به بهترين صورت از طرف آن امام همام انجام مي گرفته است.

زهد در دنيا و رغبت به آخرت، دورنماي شخصيت حضرت سجاد

در بينش اسلامي «دنيا» مقدمه و مزرعه عالم «آخرت» است و لذا از هيچ ارزش اصيل و استقلالي برخوردار نيست. اولياء الهي نيز هرگز «دنيا» را مقصد و مراد خود ندانسته، تمام علايق قلبي خود به آن را بريده و تنها به عنوان وسيله و ابزار اكتساب رضوان خداوندي و نيل به قرب و لقاء او به آن مي نگريسته اند.

اين حقيقت متعالي در ادبيات قرآن و روايي به عنوان «زهد» مطرح شده است كه همان عدم تعلق به دنياست نه بهره مند نبودن از آن.

در عوض تمام توجه بندگان صالح حضرت حق به «آخرت» بوده كه جهان بي پايان و «دار جزا» و منزل نهايي انسان است و آن را اصل مي دانسته اند.

حضرت زين العابدين عليه السلام به مانند ساير معصومين عليهم السلام نمونه اعلاي «زاهد در دنيا» و «راغب در آخرت» بوده اند.

«زراره» آن شيعه بزرگوار و راوي برجسته و بزرگ نقل نموده است كه: «پرسش گري در ميانه ي شب، چنين مي گفت: «كجايند زاهدان در دنيا و كجايند راغبين در آخرت؟»، پس در اين هنگام هاتفي از گوشه ي «بقيع» صدا برآورد: (و اين در حالي بود كه صدايش را مي شنيديم ولي شخص او را نمي ديديم) آن فرد علي بن الحسين عليه السلام است.» [263].

در همين ارتباط جناب «ابوحمزه ثمالي» كه يكي از برجسته ترين شاگردان امام سجاد عليه السلام بوده و دعاي شريف «ابوحمزه ثمالي» كه بهترين و

[صفحه 170]

بلندترين «دعاي سحر» در «ماه رمضان» است، توسط او از حضرت سجاد عليه السلام روايت شده است مي گويد: «من نشنيدم احدي از مردم زاهدتر

از حضرت علي بن الحسين عليه السلام بوده باشد. مگر آنچه به من رسيده از اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب و علي بن الحسين عليه السلام چنان بود كه هر گاه تكلم مي فرمود در زهد و موعظه، به گريه در مي آورد و هر كس را كه در محضر شريفش حضور داشت.» [264].

به هر حال جناب «ابن شهر آشوب»، در كتاب شريف «مناقب» مي فرمايد: «بسيار كم كتابي در زمينه «زهد» و «موعظه» يافت مي شود كه در آن ذكر نشده باشد «قال علي بن الحسين» عليه السلام يا «قال زين العابدين» عليه السلام يعني در تمام كتب در اين زمينه از حضرت حديث نقل شده است. [265].

در اين قسمت بسيار مناسب است به آنچه تحت عنوان «صحيفة الزهد» از حضرت سجاد عليه السلام روايت شده است اشاره داشته باشيم، و با دقت در آن به افق وسيعي كه حضرت در اين زمينه فرا روي طالبان حقيقت مي گشايد، آشنا شده و از رهنمودهاي بلند اين امام قدسيان و زاهدان بهره مند گرديم.

حضرت در اين روايت شريف چنين مي فرمايند:

«همانا نشانه زهد پيشگان در دنيا كه به آخرت رغبت دارند اين است كه هر همدم و دوستي را رها كرده و هر همنشيني را كه مراد و مقصودش غير از آن چيزي است كه اينها اراده كرده اند، ترك مي كنند.

آگاه باشيد، همانا كسي كه براي پاداش آخرت عمل مي كند كسي است كه نسبت به زرق و برق موقت و زودگذر دنيا بي اعتنا است. خود را براي مرگ آماده نموده، قبل از تمام شدن مهلت و فرا رسيدن آنچه هر انساني ناچار از ملاقات آن است، سعي و تلاشش را مصروف عمل مي نمايد و پيش از آنكه هنگام ترس فرابرسد،

ترسان است. به درستي كه خداي عزوجل مي فرمايد: «حتي اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعون لعلي اعمل صالحا فيما تركت» [266].

يعني: «تا آنگاه كه مرگ يكي از ايشان فرا رسد مي گويد: پروردگارا مرا

[صفحه 171]

بازگردانيد، شايد من در آنچه وانهاده ام كار نيكي انجام دهم.»

پس امروز هر يك از شما بايد حتما خودش را به منزله ي كسي كه به دنيا بازگشته است فرض كند، كسي كه به خاطر تقصيرها و كوتاهي هايش در كار صالح و شايسته براي روز فقر و نيازش، پشيمان است.

و بدانيد اي بندگان خدا، تحقيقا هر كس كه از هجوم شبانه ي دشمن مي ترسد، بستر را رها كرده و از خواب خودداري مي كند و از ترس سلطان و فرمانرواي اهل دنيا، دست از بخشي از خوردن و نوشيدن خود برمي دارد، پس چگونه است حال تو اي فرزند آدم، واي بر تو، از ترس عذاب غافلگيرانه سلطان رب العزه و گريبان گرفتن و مؤاخذه دردناك و ناگهانيش نسبت به اهل معصيت و گناه، با وجودي كه مرگ ها شب و روز درب خانه ي انسان ها را مي زنند؟

پس اين همان حمله ي ناگهاني و غافلگيرانه اي است كه نجات دهنده اي از آن و پناهگاهي در برابر آن و گريزگاهي از آن وجود ندارد.

پس اي مؤمنين، بترسيد از خدا، از عذاب ناگهاني و حمله ي غافلگيرانه اش همان گونه كه اهل تقوي مي ترسند. چرا كه خداي متعال مي فرمايد: «ذلك لمن خاف مقامي و خاف وعيد» [267].

«اين (پاداش) براي كسي است كه از ايستادن در پيشگاه من بترسد و از تهديدم بيم داشته باشد.»

پس از زرق و برق زندگي دنيا و فريبكاري و بديهاي آن برحذر باشيد و دوري كنيد و همواره زيان عاقبت

تمايل به دنيا را، به ياد داشته باشيد، چرا كه زينت دنيا فتنه و آزمايش و محبت دنيا خطا و گناه است.

و بدان - واي بر تو اي فرزند آدم - همانا سخت شدن دل و لبريز شدن از غذا تا سر حد مرگ و مستي ناشي از سيري و غرور پادشاهي و حاكميت از جمله چيزهايي است كه انسان را از عمل غافل نموده و نسبت به آن كند مي كند و موجب فراموشي ياد خدا و غفلت از نزديكي مرگ مي گردد تا جائي كه انسان گرفتار به محبت دنيا گويا از مستي شراب به كلي فاسد و تباه شده است.

بدان كه انسان عاقل در مورد خدا، كه از او مي ترسد و براي او عمل مي كند، به

[صفحه 172]

شدت نفسش را تمرين داده و آن را به گرسنگي عادت مي دهد تا به سيري اشتياق پيدا نكند و اينگونه اسب (نفس) راب راي مسابقه در ميدان (زندگي) ورزيده و آماده مي سازد.

پس اي بندگان خدا، از خدا بترسيد آنگونه ترسيدني كه يك آرزومند پاداش الهي و يك فرد ترسناك از عقاب الهي دارند. پس تحقيقا خداي متعال هم راه عذر را بسته هم انذار نموده و هم تشويق كرده هم ترسانده است. اما شما نه به آنچه خداوند بدان تشويق نموده كه همان پاداش ارزشمند باشد، اشتياق نشان مي دهيد تا (به سبب آن شوق) عمل نيك انجام دهيد و نه از آنچه خدا از آن ترسانده كه همان عقاب شديد و عذاب دردناكش باشد، مي ترسيد تا (بخاطر ترس از عذاب از انجام گناهان) خودداري كنيد.

و خداوند در كتابش شما را آگاه ساخته است كه: «فمن يعمل من الصالحات

و هو مؤمن فلا كفران لسعيه و انا له كاتبون» [268] يعني: «پس هر كه كارهاي شايسته انجام دهد و مؤمن باشد براي تلاش او ناسپاسي نخواهد بود و ماييم كه به نفع او مي نويسيم و ثبت مي كنيم.»

سپس براي شما در كتابش مثالها زده و به تعبيرات گوناگون آيات را بيان كرده تا از زيور و زرق و برق فريبنده و زودگذر زندگي دنيا بر حذر باشيد، پس فرمود: «انما اموالكم و اولادكم فتنة و الله عنده اجر عظيم» [269].

يعني: «اموال شما و فرزندانتان فقط و فقط (وسيله) آزما?شي هستند و خداست كه نزد او پاداشي بزرگ است.»

از اين رو تا آنجا كه مي توانيد تقواي خدا را پيشه كنيد و (نسبت به اوامرش)شنوا و فرمانبردار باشيد پس تقواي الهي پيشه كنيد و از موعظه هاي پروردگار پند بگيريد و من جز اين نمي دانم كه بسياري از شما هستند كه پيامدهاي گناهان، آنان را نابود ساخته اما از آن دوري نكردند و به دينشان خسارت وارد نموده، اما با آن گناهان به دشمني برنخاسته اند.

آيا نداي الهي را نمي شنويد كه دنيا را معيوب شمرده و آن را حقير و كوچك

[صفحه 173]

معرفي مي كند، آنجا كه مي فرمايد: «اعملوا انما الحيوة الدنيا لعب و لهو و زينة و تفاخر بينكم و تكاثر في الاموال و الاولاد كمثل غيث اعجب الكفار نباته ثم يهيج فتراه مصفرا ثم يكون حطاما و في الآخرة عذاب شديد و مغفرة من الله و رضوان و ما الحيوة الدنيا الا متاع الغرور. سابقوا الي مغفرة من ربكم و جنة عرضها كعرض السماء و الارض اعدت للذين آمنوا بالله و رسله ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و

الله ذوالفضل العظيم.» [270].

يعني: «بدانيد كه زندگي دنيا در حقيقت بازي و سرگرمي و آرايش و فخر فروشي شما به يكديگر و فزون طلبي در اموال و فرزندان است. همچون مثل باراني كه كشاورزان را به رستني آن به شگفتي اندازد سپس خشك شود و آن را زرد مي بيني، آنگاه خاشاك شود. و در آخرت عذابي سخت است و از جانب خدا آمرزش و خشنودي. و زندگاني دنيا جز كالاي فريبنده نيست. به آمرزشي از پروردگارتان و بهشتي كه پهنايش چون پهناي آسمان و زمين است سبقت جوئيد كه اينها براي كساني كه به خدا و پيامبرانش ايمان آورده اند آماده شده است. اين فضل خداست كه به هر كس بخواهد آن را مي دهد و خداوند صاحب فضل بزرگ است.»

و نيز مي فرمايد: «يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون. و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون.» [271].

يعني: «اي كساني كه ايمان آورده ايد، از خدا پروا داريد. و هر كسي بايد بنگرد كه براي فردا، از پيش چه فرستاده است. و از خدا بترسيد. در حقيقت خدا به آنچه مي كنيد، آگاه است. و چون كساني مباشيد كه خدا را فراموش كردند و او آنان را دچار خود فراموشي كرد. آنان همان نافرمانانند.»

پس اي بندگان خدا، تقواي خدا را پيشه كنيد و بينديشيد و بدانيد كه براي چه آفريده شده ايد. چرا كه خداوند شما را بيهوده نيافريده و باطل و بي هدف رهايتان نساخته است. تحقيقا او خود را به شما شناسانده و پيامبرش را به سوي

[صفحه 174]

شما برانگيخته و كتابش را

بر شما فرو فرستاده است كه در آن كتاب حلال و حرام او و دليل ها و مثل هاي او وجود دارد.

پس تقواي الهي داشته باشيد، كه تحقيقا پروردگار شما بر شما احتجاج و استدلال نموده پس چنين فرموده است: «الم نجعل له عينين و لسانا و شفتين و هديناه النجدين». [272].

يعني: «آيا براي او دو چشم قرار نداديم و زباني و دو لب. و هر دو راه (خير و شر) را به او نمايانديم».

پس اين حجت و دليلي است بر شما. بنابراين تقواي الهي داشته باشيد هر چقدر كه مي توانيد همانا نيروئي جز به ياري خدا، و توكل و تكيه اي جز بر او نيست. و درود خداوند بر محمد پيامبرش و آل او باد» [273].

آري مواعظ و نصايح مستمر حضرت علي بن الحسين عليه السلام در طول حيات طيبه ايشان در تاريخ ثبت شده است. تا آنجا كه بنابر نقل «سعيد بن مسيب» حضرت هر هفته در روز جمعه در مسجد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم با يك خطبه بلند و نوراني مردم را موعظه كرده و به «تقوي» و «زهد» و «خودسازي» دعوت مي نمودند. [274].

امام سجاد و اهتمام شديد به عبادات بويژه «نماز» و «حج»

اشاره

«عبادت» كه همان اظهار بندگي و خاكساري مقابل حضرت حق متعال است، از نمودهاي مختلفي بهره مند است كه يكي از آنها عبادتهاي مصطلح مانند «نماز» و «روزه» و «حج» و ... مي باشد. اما «عبادت» به اين مصاديق منحصر نبوده هر عمل صالحي كه به «قصد تقرب الي الله» اتيان شود را شامل مي شود.

زندگاني معصومين عليهم السلام سرتاسر «عبادت» است و ايشان تمام كارهاي خود را به رنگ بندگي خداوند رنگ آميزي نموده اند. بنابراين تمام افعال و حركات معصومين

«عبادت» است.

معصومين - عليهم السلام - به تناسب ظروف خاص اجتماعي و مقدار

[صفحه 175]

فراغت خويش به عبادتهايي خاص نظير «نماز» و «روزه» و «ذكر» و ... اشتغال داشته اند. ولي نبايد از اين نكته غفلت ورزيد كه آنان هرگز مانند انسانهاي تك بعدي و ظاهر انديش، بندگي حضرت الله را در «نماز» و «حج» صرف منحصر ندانسته و از ساير عبادتها كه عمدتا در قالب رفتارهاي اجتماعي ظاهر مي گردد، غافل نبوده اند. و اين جامعيت را بايد در بررسي ساير ابعاد زندگي اين اسوه هاي كمال و سعادت پي جويي نمود.

حال در بررسي زندگاني حضرت «زين العابدين» عليه السلام به خاطر شرايط ويژه دوران آن امام بزرگوار، به اين نكته واقف مي شويم كه آن حضرت آنچنان به عبادتهاي اسلامي اهتمام داشته اند كه به حق به عنوان «زينت عبادت كنندگان» لقب يافته اند.

آري اهتمام فوق العاده حضرت سجاد عليه السلام به عبادتهايي نظير «نماز» و «حج» يكي از نكات برجسته شخصيت متعالي حضرت در بعد فردي مي باشد.

در اين زمينه بايد اولا «دورنماي اين اهتمام» را بررسي نمود و ثانيا «به شكل تفصيلي جزئيات عبادتهاي حضرت و كيفيت آن را» مرور نمود.

نكته اي كه در زمينه عبادتهاي امام سجاد عليه السلام نبايد مورد بي توجهي قرار گيرد، اين است كه: حضرت زين العابدين عليه السلام به وسيله سلوك شخصي در زمينه اهتمام شديد به عبادات اسلامي، در جامعه اي كه از معنويات و عبادات واقعي بي بهره گشته است، كانوني فروزان از توجه واقعي به حضرت حق ايجاد نموده و مشعلي پرنور فراروي مردم قرار داده بودند تا همگان به ايشان تأسي نموده و از آن همه غفلت و انحراف نجات يابند. و آيندگان نيز با شناخت از اين «زينت بخش

عبادت و بندگي»، راه خود را براي قرب حضرت حق، بدرستي باز يابند و به او در بندگي و نحوه آن اقتدا نمايند.

دورنمايي از اهتمام حضرت سجاد به عبادت حضرت حق

براي تصوير دور نمايي از اهتمام شديد حضرت سجاد عليه السلام به عبادات به سه روايت توجه نمائيد:

1- امام باقر عليه السلام فرموده اند: «فاطمه»، دختر علي بن ابي طالب

[صفحه 176]

هنگامي كه آن تلاش طاقت فرسا و عبادت بي وقفه و اهتمام شديد به آن را در فرزند برادر خود، حضرت علي بن الحسين عليه السلام مشاهده نمود، به نزد «جابر بن عبدالله بن عمرو حرام الانصاري» آمده و گفت: «اي مصاحب رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم هر آينه ما بر شما حقوقي داريم و يكي از آنها اين است كه هر گاه مشاهده كرديد كه يكي از ما از شدت تلاش و مجاهده، خود را هلاك مي نمايد، خدا را به او يادآور شويد و او را به محافظت از جان خود و تداوم حياتش دعوت كنيد. حال اين علي بن الحسين عليه السلام بازمانده پدرش حسين است كه از كثرت عبادت، بيني ايشان آسيب ديده و شكافته شده و پيشاني و زانوها و دستهاي او پينه بسته است.»

«جابر بن عبدالله» به درب منزل حضرت علي بن الحسين عليه السلام آمد، پس از گفتگويي كه بين او و حضرت باقر عليه السلام واقع شد و پس از استيذان براي دخول، بر حضرت علي بن الحسين عليه السلام داخل شده و حضرت را در محراب عبادتشان يافت در حالي كه بدن آن بزرگوار به خاطر عبادت به شدت ضعيف شده بود.

حضرت با ديدن او بلند شده و از حال او سؤال متعددي پرسيده و سپس او را در كنار

خود به زمين نشاندند.

در اين حال «جابر» رو به حضرت كرده و عرض كرد: يابن رسول الله آيا اطلاع نداريد كه خداوند بهشت را براي شما و محبين شما آفريده است و آتش دوزخ را براي كسي كه شما را دشمن بدارد، خلق فرموده است؟ پس اين همه تلاش كه خودتان را به آن مكلف مي فرمائيد براي چيست؟

حضرت علي بن الحسين عليه السلام به او فرمودند: «اي مصاحب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آيا تو اطلاع نداري خداوند تمامي گناهان گذشته و آينده جد من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم را بخشيده بود. (ليغفر الله لك ما تقدم من ذنبك و ما تأخر) [275] (و البته پيامبر معصوم بوده و گناه مصطلح نداشته و منظور از «ذنب» در اينجا «گناه از منظر ديگران» و يا «ترك اولي» است.) اما در عين حال آن حضرت كه پدر و مادرم فدايش باد، تلاش و عبادت را رها نكرد تا اينكه

[صفحه 177]

ساق پاي حضرت منفتح شده و پاهايش ورم نمود. و هنگامي كه به او گفته شد، آيا اين چنين رفتار مي كنيد در حالي كه خداوند تمامي گناهان شما را بخشيده است، فرمود: «افلا اكون عبدا شكورا»؟ آيا بنده اي سپاسگزار نباشم.

«جابر» چون به حضرت علي بن الحسين عليه السلام نگريست كه اين گونه سخنان نمي تواند حضرت را به مراعات اعتدال بيشتر وادار سازد، عرض كرد: اي فرزند رسول خدا لااقل براي بقاء جان خود فكري بنمائيد، چرا كه شما از خانواده اي هستيد كه بلاها از مردم به واسطه آنان دفع شده و دردها و ناراحتي ها توسط آنان برطرف مي شود و به وسيله

آنها از آسمان طلب باران مي گردد.»

حضرت به او فرمودند: «اي «جابر» پيوسته به منهاج پدرانم - صلوات الله عليهم - اقتدا و تأسي خواهم كرد تا آنان را ملاقات نمايم.»

«جابر» به حاضران در آن مجلس رو نمود و گفت: «قسم به خدا در اولاد انبياء كسي به مانند علي بن الحسين عليه السلام يافت نمي شود مگر «يوسف» پسر «يعقوب» و قسم به خدا فرزندان علي بن الحسين عليه السلام از فرزندان «يوسف» افضل اند چرا كه بعضي از آنان زمين را از عدل و داد پر خواهند نمود همچنانكه از ظلم و جور پر شده باشد.» [276].

2- «سعيد بن كلثوم» مي گويد: «نزد حضرت صادق عليه السلام بودم كه يادي از حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام به ميان آمد. حضرت پس از بيان پاره اي از از حالات و افعال عبادي اميرالمؤمنين فرمودند: «هيچ كس از فرزندان ايشان شبيه تر به ايشان از حضرت علي بن الحسين عليه السلام نبود.»

بعد فرمودند: «روزي فرزندشان جناب ابوجعفر محمد بن علي الباقر عليه السلام بر ايشان وارد شدند و ديدند پدر در زمينه عبادت به مرتبه اي رسيده كه احدي به آن نرسيده است. ايشان را در حالي يافت كه از كثرت شب زنده داري رنگ سيمايشان به زردي گرائيده و از گريه هاي طولاني، چشمانشان آتش گرفته. جبهه ي حضرت تغيير كرده و بيني مباركشان از سجده هاي زياد آسيب ديده و پاره شده است و از ايستادن در حال نماز، پاها و ساقهاي ايشان متورم شده است.»

«ابوجعفر» فرمود: «هنگامي كه ايشان را به اين حال ديدم، نتوانستم جلوي

[صفحه 178]

گريه خود را بگيرم و لذا از سر ترحم به حضرت نگريستم، حضرت در حال تفكر به سر مي برد. گريه ي من موجب شد

كه به من متوجه شود. بعد فرمود: «اي پسرم بعضي از آن صحفي كه در آنها عبادات علي بن ابي طالب عليه السلام نوشته شده است را برايم بياور.» من آنها را آوردم و بعد از اينكه كمي از آن را مطالعه فرمود، با ناراحتي آنها را از دست خود رها كرد و آه بكشيد فرمود: «چه كسي بر عبادت علي بن ابي طالب عليه السلام قدرت دارد؟!!» [277].

3- امام صادق عليه السلام فرمودند: «حضرت علي بن الحسين عليه السلام در عبادت بسيار شديد الاجتهاد بودند و زياد تلاش مي نمودند. روزشان «روزه» و شبشان را در حالت «قيام» براي نماز به سر مي بردند. البته اين رويه به جسم حضرت آسيب رسانيد. من به ايشان گفتم: «پدر جان اين همه تلاش و جديت تا به كجا؟» به من فرمود: «به سوي خدايم محبت مي ورزم باشد كه به جوار او نزديك شده مرا به مقام قرب خود پيش برد.»

آري علاوه بر اين حضرت بيست مرتبه با پاي پياده «حج» بجا آورد و فاصله «مدينه» تا «مكه» را بيست روز مي پيمود. [278].

در اين زمينه آنچه بسيار جالب به نظر مي رسد برخورد «عبدالملك بن مروان» آن خليفه مقتدر و زورگوي اموي - با حضرت سجاد عليه السلام است كه با مشاهده آثار عبادت در سيماي حضرت، لب به تعريف و تمجيد حضرت گشود و سپس حضرت با برخوردي بي نظير، همه كمالات خود را از خدا دانسته ديدگاه خود را نسبت به عشق به عبادت الهي بيان مي دارد.

شرح مبسوط اين برخورد و تمجيدها تحت عنوان گزارش «زهري» از وارد شدن حضرت سجاد عليه السلام بر «عبدالملك» و تكريم و اعزاز حضرت توسط او بيان خواهد شد.

بررسي تفضيلي و جزئيات عبادات حضرت سجاد
اشاره

امام همام

حضرت علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام در راستاي

[صفحه 179]

انجام وظايف بندگي و هدايت امت كه در شرايط خاص زماني و مكاني آن مقطع از تاريخ به دوش مباركشان آمده بود، به مسأله «عبادت» و «راز و نياز با حضرت حق» اهتمام ويژه اي مبذول مي داشتند تا از يك سو با ارتباط با مبدأ آفرينش، جان پر عشق خود را آرامش بخشيده از مصدر همه ي خوبيها و كمالات، فيوضات لا يتناهي دريافت دارند و از سوي ديگر الگوي زيبا و كامل از عشق سوزان يك بنده مخلص و پاكباز در مقابل خداوند متعال ارائه داده، جامعه شيعه و مسلمين را از اين جهت تربيت نمايند و آنها را با معارف بلند اسلام علما و عملا آشنا سازند. از اين رو حضرت سجاد عليه السلام عبادتهاي زيادي در طول شبانه روز و ماه و سال انجام مي دادند. آنچه از اين عبادتها در تاريخ و روايات گزارش شده است عبارت است از:

1- نمازهاي حضرت

2- حج هاي حضرت

3- سجده هاي حضرت

4- دعاها و مناجاتهاي حضرت

لازم به ذكر است همه كارهاي معصوم عليه السلام در قالب «عبادت» انجام مي شود و قطعا عبادات امام سجاد عليه السلام منحصر به آنچه در بالا ذكر شد نيست، ولي در اين قسمت عبادات مخصوصي كه بيشتر جنبه فردي در آن برجسته است، بيان مي گردد.

نمازهاي حضرت سجاد
اشاره

حضرت زين العابدين -عليه السلام- علاقه شديدي به «نماز» داشته اند و با اهتمام خاصي اين عبادت بزرگ اسلامي را به جا مي آورده اند. براي بررسي كيفيت انجام اين «عبادت» و آشنا شدن با تفصيل اين موضوع و جزئيات آن، بايد موضوعات زير را در خلال اسناد تاريخي و روايات اسلامي كاوش نمود:

1- حضرت در آستانه نماز

(انجام مقدمات نماز)

2- حالات امام سجاد عليه السلام به هنگام نماز

3- حضور قلب حضرت در نماز

4- لباس و مكان حضرت در موقع نماز

[صفحه 180]

5- بعضي از مكانهاي مورد علاقه ي حضرت براي نماز و دعا

6- كثرت نمازهاي حضرت

7- خواندن مستمر نمازهاي نافله بويژه «نماز شب»

امام سجاد در آستانه نماز (انجام مقدمات نماز)
اشاره

اولياء الهي در پرتو معرفت عميق و كاملي كه از حضرت حق دارند و محضر اقدس او را با همه عظمتش بخوبي درك مي كنند، به هنگام آماده شدن براي حضور رسمي در آن محضر قدسي، دچار تغيير حال شده آثار اين تغيير در صورت و شمايل مباركشان ظاهر مي شود.

امام سجاد عليه السلام نيز موقع اقدام براي گرفتن وضو، رنگ رخسارشان زرد مي شد و اين علامت آمادگي براي قيام در محضر ربوبي به هنگام «نماز» بود.

محمد بن الحسين از عبدالله بن محمد القرشي نقل كرده است كه ايشان گفت: «هنگامي كه علي بن الحسين عليه السلام «وضو» مي گرفت، رنگش زرد مي شد، اهل خانواده ايشان به حضرت عرض مي كردند: «چه چيزي شما را ترسانيده است؟» حضرت مي فرمود: «آيا مي دانيد براي چه كسي آماده مي شوم تا در مقابلش به قيام بايستم؟» [279].

آري اين رويه مستمر حضرت سجاد عليه السلام بوده است كه از شدت خضوع در برابر حق و احساس عظمت و بزرگي خالق يكتا، رنگ صورتشان تغيير مي كرده است و آثار نگراني در اندامشان ظاهر مي شده است.

بايد توجه داشت كه در فاصله بعد از «وضو» و قبل از دخول در «نماز»، همين حالت خوف و تغيير رنگ صورت حضرت ادامه داشته است.

همچنين حضرت سجاد عليه السلام در زمينه «تهيه آب وضو و گرفتن وضو» رويه خاصي داشته اند كه جدا قابل تأمل مي باشد.

و نكته ديگر اينكه حضرت سجاد عليه السلام

پس از انجام وضو و در موقع دخول در «نماز» به خود عطر مي زدند و خود را خوشبو مي نمودند.

[صفحه 181]

رويه حضرت سجاد در زمينه ي تهيه آب وضو و وضو گرفتن و مسواك زدن

حضرت زين العابدين امام سجاد عليه السلام دوست نمي داشتند كه هيچ كس ايشان را در زمينه ي تهيه آب وضو كمك كند. خودشان شخصا آبي را كه مي خواستند از آن به عنوان «آب وضو» استفاده كنند، از چاه كشيده و قبل از اينكه بخوابند، روي آن را مي پوشانيدند. سپس وقتي كه در دل شب براي «نماز شب» از خواب بلند مي شدند ابتدا مسواك نموده و بعد وضو گرفته و شروع به نماز مي كردند ...» [280].

استعمال عطر به هنگام ورود به نماز توسط حضرت سجاد

«عبدالله بن حارث» نقل نموده است كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام شيشه اي از «مشك» داشتند كه آن را در محل نماز خود گذاشته بودند. پس هر گاه وارد «نماز» مي شدند از آن برگرفته با آن مسح مي نمودند و خود را خوشبو مي ساختند. [281].

بايد توجه داشت استعمال بوي خوش يكي از دستورات اكيد اسلامي است و پيامبر اكرم و ائمه ي هدي عليهم السلام به آن علاقه وافري داشته اند و بخصوص در موقع اقامه ي نماز، معطر ساختن خود به عطر، مستحب بوده و باعث افزوني ثواب «نماز» مي شود.

حال حضرت سجاد در فاصله بين گرفتن «وضو» و دخول در «نماز»

حضرت علي بن الحسين عليه السلام هر گاه از وضوي نماز فارغ مي شدند، در فاصله ي مابين وضو و نمازشان، ايشان را لرزش فرا مي گرفت و به مانند شخص تب داري كه مي لرزد، مي لرزيدند. به ايشان گفته شد: اين چه حالتي است كه شما را عارض مي شود؟ حضرت جواب فرمود: «واي بر شما!! آيا مي دانيد براي چه كسي مي ايستم؟ و چه كسي را اراده دارم تا با او به مناجات برخيزم؟» [282].

[صفحه 182]

حالات حضرت سجاد به هنگام اقامه ي نماز

اولياء الهي در پرتو معرفت تام و كاملي كه به ذات اقدس احديت دارند و حقيقت «نماز» را كه حضور در محضر ربوبي است، ادراك مي نمايند، در حال اقامه ي «نماز» با استشعار واقعي «ذل عبوديت» خود در مقابل «عز و جبروت حضرت الله» دچار تغيير حال شده آثار اين تغيير در بدن شريفشان ظاهر مي شود. «زرد شدن رنگ صورت» و «تغيير رنگ آن»، «اقشعرار پوست» حالتي است مخصوص كه هنگامي كه خوف و ترس شديدي بر انسان عارض شود، براي پوست بدن رخ مي دهد -، «لرزيدن به مانند انساني كه تب كرده است» و امثال آن نمونه اي از اين آثار است كه در ظاهر قابل مشاهده مي باشد.

به علاوه مراعات كامل «ادب عبوديت» و «درك حضور الهي» و «عدم توجه به غير خداوند» و «مكالمه با خداوند به صورت مشافهه»، همه بهره هاي معنوي اولياء حضرت حق از اقامه ي «نماز» است. حضرت زين العابدين امام سجاد عليه السلام نيز در اين زمينه، نمونه كامل و مثال زدني مي باشند كه تمام اين حالات معنوي از وجود اقدسشان در حال نماز، گزارش شده است.

1- امام صادق عليه السلام فرمودند: «حضرت علي بن الحسين عليه السلام هر گاه براي «نماز» حاضر مي شدند

پوستشان مقشعر مي شد (حالتي كه براي پوست در موقع ترس شديد حادث مي شود) و رنگشان زرد شده و به سان شاخه و برگ درخت خرما مي لرزيد.» [283].

2- امام باقر عليه السلام فرمودند: «علي بن الحسين عليه السلام هرگاه به نماز مي ايستادند رنگ رخسارشان تغيير مي كرد و قيامشان در «نماز» به مانند قيام عبد ذليلي بود در مقابل پادشاهي جليل. اعضاي ايشان از خشيت خداوند عزوجل مي لرزيد و حضرت هر نمازي كه مي خواند به مانند كسي كه مي خواهد با نماز وداع نموده و ديگر هرگز موفق به نماز نمي شود، نماز مي خواند.» [284] (چنين مي ديد و مي پنداشت كه بعد از اين نماز ديگر هرگز نماز نخواهد خواند.)

[صفحه 183]

3- امام صادق عليه السلام فرمودند: «پدرم امام باقر عليه السلام مي فرمودند: «علي بن الحسين عليه السلام هر گاه به نماز مي ايستاد كان ساقه ي درختي بود كه هيچ حركتي نمي كرد مگر آنكه باد بخشي از آن را به حركت در آورد.» [285].

4- «ابان بن تغلب» مي گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: «من حضرت علي بن الحسين عليه السلام را ديدم كه هر گاه به نماز مي ايستد رنگ مباركش تغيير مي كند. حضرت به من فرمود: «قسم به خدا علي بن الحسين مي دانست كه در مقابل چه كسي مي ايستد!!!» [286].

5- «جابر بن جعفي» نيز از امام باقر عليه السلام نقل مي كند كه فرمود: «در هنگام نماز باد علي بن الحسين عليه السلام را تكان مي داد به مانند اينكه باد «سنبله» را تكان دهد.» [287].

حضور قلب امام سجاد در نماز
اشاره

«نماز» برترين «عبادت» در مجموعه ي عبادات اسلامي است كه به عنوان عمود و ستون خيمه ي دين معرفي شده است. نماز زيباترين مجموعه اي است كه حضرت حق براي «ذكر» خود در اختيار بندگان قرار داده كه

«اقم الصلوة لذكري» [288] «نماز» معجون با بركت و كامل و نمونه اي از تمام مراحل «سير الي الله» و ياد حضرت حق مي باشد كه اگر انجام آن در درگاه حضرت ربوبي، قبول واقع شود، ماسواي آن از ساير اشكال عبوديت نيز قبول شده و الا بقيه ي اعمال همه رد خواهد شد: «ان قبلت قبل سائر عمله و ان ردت رد عليه سائر عمله» [289] و اول عبادتي است كه در روز قيامت مورد سؤال قرار مي گيرد. [290] آري نماز «خير العمل» يعني بهترين كار در مجموعه اعمال صالح است كه «حي علي خير العمل». (البته روح نماز و قبولي آن به ولايت اهل بيت عليهم السلام وابسته است و از اين رو برترين عمل

[صفحه 184]

«ولايت» نيز بيان شده است.) [291].

حال بايد توجه داشت مغز و روح نماز همان «حضور قلب» در حال انجام اين عمل شريف است.

«حضور قلب» يعني توجه به حضور در محضر ربوبي و غفلت از ماسواي او به هنگام انجام اين عمل و درك واقعيت آنچه مي خوانيم و مكالمه و معاشقه با حضرت الله. و همين ميزان قبول و معيار براي مقدار پذيرش اين عمل مي باشد.

اولياء الهي و حضرات معصومين عليهم السلام نمونه هاي كامل و بي نظيري از «حضور قلب» را در نمازهاي خود به نمايش گذاشته اند كه گزارش آن به صورت مفصل در اسناد تاريخي آمده است.

حضرت زين العابدين عليه السلام نيز در حال نماز آنچنان مستغرق ياد حق و مشاهده ي جلال و جمال ربوبي مي شدند كه به طور كلي از غير خدا منصرف شده و ابدا به آنچه در اطراف و پيرامون ايشان مي گذشت، متوجه نبودند.

«حمران بن اعين» از امام باقر عليه السلام نقل مي كند

كه حضرت فرمود: «روزي علي بن الحسين عليه السلام نماز مي خواند. پس «رداء» از يكي از دوش هاي حضرت ساقط گرديد ولي حضرت آن را درست نكرده تا اينكه از نماز خود فارغ شد. يكي از اصحاب حضرت راجع به اين موضوع از حضرت پرسيد. حضرت پاسخ داد: «واي بر تو!! آيا مي داني در مقابل چه كسي بودم؟ هر آينه از نماز بنده، قبول درگاه الهي نمي شود مگر آنچه را كه در آن حال با قلبش به خداوند اقبال داشته باشد.» آن مرد گفت: «ما همه هلاك شديم. حضرت فرمود: «هرگز؛ خداوند عزوجل اين مسأله را با نوافل تتميم مي نمايد.» [292].

عين همين تعابير و همين واقعه از زبان جناب «ابوحمزه ثمالي» نيز نقل شده است. [293]

همچنين در حالات حضرت در موقع نماز نقل شده است كه «هرگاه ايشان به نماز مي ايستاد به هيچ چيز غير از نماز، مشغول نمي شد و هيچ چيزي نمي شنيد چرا كه

[صفحه 185]

به نماز اشتغال داشت.» [294].

در اين رابطه در كتاب كشف الغمه آمده است كه فرزندي از حضرت سجاد عليه السلام در چاه افتاد و اهل مدينه مشغول نجات او شدند. تا بالاخره او را از چاه بيرون آوردند. در اين حال حضرت به «نماز» ايستاده و پيوسته در محرابشان بودند. بعد از فراغت از «نماز» موضوع را به اطلاع حضرت رساندند و ايشان فرمودند: «ابدا متوجه نشدم!! من مشغول مناجات با «رب عظيم» بودم.» [295].

اما آنچه در رابطه با «حضور قلب» بي نظير حضرت سجاد عليه السلام در «نماز» قابل توجه است «دو واقعه عجيب» در اين زمينه است كه بايد مورد دقت و تأمل قرار گيرد.

دو واقعه ي بسيار جالب و عجيب در زمينه ي «حضور قلب» امام سجاد در نماز

1- حضرت علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام

به «نماز» ايستاده بودند، در اثناء نماز فرزندشان حضرت محمد (امام باقر عليه السلام) در حالي كه طفل بودند به راه افتاده و به كنار چاهي بسيار ژرف آمدند. اين چاه در منزل حضرت در «مدينه» بود، آنگاه به داخل چاه سقوط نمودند. مادر ايشان كه به ايشان نظاره مي كرد، با ديدن اين منظره فرياد كشيد و بر سر زنان، به سمت چاه جلو آمد و در كنار آن مشغول فرياد كشيدن و كمك خواستن شد. آن خانم مي گفت: «يا ابن رسول الله فرزند شما محمد در چاه افتاد و غرق شد.» اما حضرت به هيچ وجه از «نماز» خود منصرف نمي شدند و اين در حالي بود كه صداي اضطراب بچه شان از قعر چاه به گوش حضرت مي رسيد. پس چون اين مسأله براي آن خانم مدتي مديد گذشت در حالي كه به شدت بر فرزندش محزون بود، گفت: «چقدر قلوب شما اهل بيت رسول الله قسي و سخت است!!!» اما حضرت بر «نماز» خود اقبال داشته و از آن خارج نشدند مگر بعد از اتمام و اكمال آن.

آنگاه به سوي آن خانم رو نموده و به سمت چاه آمدند و در كنار آن به روي زمين نشستند و دستشان را به قعر چاه دراز نمودند. و اين در حالي بود كه جز با

[صفحه 186]

طناب بلند نمي شد به قعر چاه دست يافت. پس فرزندشان حضرت محمد عليه السلام را در حالي كه زبان كودكانه گشوده و سخن مي گفتند و مي خنديدند، با دستشان از چاه بيرون آوردند و هرگز جسم و لباس ايشان به آب مرطوب نشده بود. حضرت سجاد عليه السلام آن گاه رو به همسر خود نمودند و فرمودند:

«بگير او را اي «ضعيف اليقين» به خداوند.»

آن خانم به خاطر سلامت فرزندشان شروع به خنده كرد و از سوي ديگر به خاطر آن سخني كه حضرت به او گفته بودند (يا ضعيفة اليقين) گريست. حضرت به او فرمودند: «امروز ملامت و نكوهشي بر تو نيست، البته اگر مي دانستي كه من در مقابل جباري ايستاده بودم كه اگر من رويم را از او مي گرداندم او نيز رويش را از من مي گرداند. چه كسي بعد از او مي تواند شخص راحم و مهرباني را سراغ بگيرد؟ (در نسخه ديگري هم آمده است: آيا مهربانتر از او براي بنده اش چه كسي را سراغ داري؟) [296].

2- «ابليس» به صورت يك «افعي» داراي ده سر و دندانهاي بسيار تيز براي حضرت علي بن الحسين عليه السلام در حالي كه مشغول نماز بودند، تجسم يافت و خودنمايي كرد و چشمان خود را برافروخته و سرخ فام جلوه گر ساخت.

آن ملعون از موضع سجده ي حضرت از دل زمين بر حضرت نمايان شد، بعد مدتي مديدي در محراب حضرت مكث نمود ولي حضرت ابدا از او ترسيدند و براي لحظه اي هم گوشه ي چشمشان را به سوي او نينداختند. با مشاهده ي اين وضعيت، «شيطان» ناگهان به سر انگشتان حضرت هجوم آورده و با دندانهاي جلوي خود، شروع به گاز گرفتن آن نمود، و از آتش درون خود بر آن مي دميد و در تمام طول اين مدت حضرت حتي گوشه ي چشمي هم به او نمي كردند و قدم خود را از جايش تكان نمي دادند، و هرگز شك و وهمي در «نماز» و قرائتشان به دل شريفشان عارض نمي گرديد.

«ابليس» در اين حال به سر مي برد كه به ناگاه

شهاب آتشيني از آسمان بر او هجوم آورد پس چون به او نزديك شده و آن را احساس نمود فرياد بركشيد و در صورت سيماي اوليه خود در آمده و در كنار حضرت علي بن الحسين عليه السلام

[صفحه 187]

ايستاد. سپس گفت: «اي علي تو «سيدالعابدين» هستي همچنانكه به آن ناميده شده اي و من ابليسم. قسم به خدا عبادت تمامي انبياء از پدر تو حضرت «آدم» تا خود تو را مشاهده نموده ام ولي هرگز به مانند تو و عبادت تو نديدم!!! بعد هم حضرت را ترك كرد و پشت نمود و اين در حالي بود كه حضرت هنوز در نماز بود هرگز چيزي او را از كلامش مشغول نكرده بود تا اينكه نمازش را با تماميت آن به پايان رسانيد.» [297].

در همين رابطه روايت ديگري نيز تحت عنوان «لقب زين العابدين» نقل گرديده كه قابل توجه است.

لباس و مكان حضرت سجاد در موقع نماز
اشاره

امام صادق عليه السلام مي فرمايند: «عادت حضرت علي بن الحسين عليه السلام اين بود كه هنگامي كه به «نماز» مي ايستاد پشم و غليظترين لباس خود را مي پوشيد و هنگامي كه نماز مي خواند به موضع خشني مي رفت و در آن نماز مي خواند و بر زمين سجده مي كرد. روزي به سمت «جبان» كه اسم كوهي است در اطراف «مدينه» آمد و سپس بر روي سنگ خشن و آتشيني (سوزاننده) ايستاد و بعد شروع به نماز خواندن نمود. حضرت زياد مي گريست آنگاه سرش را از سجده برداشت و كان صورت مباركش از زيادي اشك، در آب فرورفته بود.» [298].

آنچه ذكر شد مكان عمومي نماز حضرت سجاد عليه السلام بود ولي حضرت به بعضي از مكانها براي «نماز» علاقه خاصي داشتند كه در آن مكانها بخصوص به

نماز مي ايستادند و با خداوند راز و نياز مي كردند.

بعضي از مكانهاي مورد علاقه حضرت سجاد براي اقامه ي «نماز»
اشاره

امام زين العابدين عليه السلام آنچنانكه از بعضي از روايات و اسناد تاريخي به دست مي آيد، براي نماز خواندن در بعضي از مكانها، ارزش خاصي قائل بودند. حتي

[صفحه 188]

حاضر بودند مسافت بسيار طولاني را طي نموده و خود را به آن مكان برسانند و در آنجا «نماز» خوانده و بلافاصله مراجعت بفرمايند.

يكي از اين مكانها «مسجد كوفه» است و ديگري «مسجدالحرام» بخصوص «حجر اسماعيل» در زير ناودان خانه خدا مي باشد كه بشدت مورد علاقه حضرت بوده است.

1- «ابوحمزه ثمالي» نقل مي كند كه «حضرت علي بن الحسين عليه السلام از «مدينه» صرفا به قصد «مسجد كوفه» حركت كرده و يكسره به آنجا آمدند و چهار ركعت در آن مكان نماز خواندند و سپس برگشته و يكسره به سراغ مركب خود رفتند و بر آن سوار شده و راه را گرفته و به سمت «مدينه» برگشتند.» [299].

در رابطه با نماز خواندن و مناجات حضرت سجاد عليه السلام در «مسجد كوفه» نيز خاطره اي وجود دارد كه قابل توجه است.

2- «طاووس» مي گويد: «مردي را در «مسجد الحرام» در زير ناودان «كعبه» ديدم كه «نماز» مي خواند و «دعا» مي كرد و در «دعا» گريه مي كرد. پس وقتي كه از «نماز» فارغ شد به سراغ او آمدم و معلوم شد كه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- است. به ايشان عرض كردم: «يا ابن رسول الله؛ شما را بر چنين حالي ديدم در حالي كه شما سه ويژگي داريد كه اميدوارم شما را از خوف ايمن سازد. اول: اينكه شما فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هستيد. دوم شفاعت جدتان هست و سوم: رحمت

الهي.» حضرت فرمود: «اي طاوس اما اينكه من فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هستم پس اين مرا ايمن نمي سازد چرا كه از خدا شنيدم كه مي فرمود: «فلا انساب بينهم يومئذ و لا يتسائلون» [300] يعني: «در روز قيامت نسبت ها از بين مي رود و سؤال نمي شوند.»

اما شفاعت جدم، آن نيز من را ايمن نمي سازد چونكه خداوند مي فرمايد: «و لا يشفعون الا لمن ارتضي» [301] يعني: «شفاعت نمي كنند مگر براي كسي كه او را بپسندند واز او راضي باشند.»

و اما رحمت الهي؛ پس بدرستي كه خداوند مي فرمايد: «انها لقريبة من

[صفحه 189]

المحسنين» [302] (البته آيه اين چنين است: «ان رحمة الله قريب من المحسنين» و اگر نقل راوي صحيح باشد، حضرت نقل به معني فرموده اند) يعني: «هر آينه رحمت خداوند به نيكوكاران نزديك مي باشد.» و من نمي دانم كه محسن و نيكوكار هستم يا نه». [303].

3- باز جناب «طاوس» نقل مي كند كه شبي داخل «حجر اسماعيل» شدم، در اين حال حضرت علي بن الحسين عليه السلام نيز وارد شده و مشغول نماز خواندن شدند، پس ماشاء الله نماز خواند و سپس سجده كرد، من گفتم: ايشان مردي صالح از اهل بيتي شايسته است، بايد به دعاي او گوش كنم، پس شنيدم كه در سجده اش مي گفت: «عبيدك بفنائك، مسكينك بفنائك، سائلك بفنائك، فقيرك بفنائك ...» [304].

4- «محمد بن ابي حمزه» از پدرش نقل مي كند كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام را در مقابل آستانه ي «كعبه» شريف در دل شب ديدم در حالي كه نماز مي خواند پس قيام را بسيار طول داد تا اينكه يك مرتبه بر پاي راست خود تكيه مي داد و يك بار بر پاي چپ،

و بعد هم شنيدم كه مي فرمود، در حالي كه گريان بود: «اي سيد و مولاي من! آيا مرا عذاب مي كني در حالي كه حب تو در دل من مي باشد؟!!! آري قسم به عزت تو كه اگر چنين كني بين من و گروهي كه براي مدت طولاني آنها را براي تو دشمن مي داشتم، جمع فرموده اي.» [305].

در اين زمينه نيز «خاطره اي بسيار جالب از يك نماز حضرت در بين راه «مدينه» و «مكه» وجود دارد» كه حاوي بعضي از كرامات و معجزات حضتر نيز هست و جدا قابل توجه مي باشد.

و مطلب ديگر «هماهنگي عالم تكوين با تسبيح حضرت در حال «نماز» است كه اين نيز از امور خارق العاده و بسيار مهم مي باشد.

خاطره اي از نماز، مناجات و سجده ي حضرت سجاد در «مسجد كوفه»

«يوسف بن اسباط» از پدرش نقل مي كند كه مي گويد: «من وارد مسجد كوفه»

[صفحه 190]

شدم به ناگاه با جواني برخورد كردم كه مشغول مناجات با پروردگارش بود و در سجده مي گفت: «سجد وجهي متعفرا في التراب لخالقي و حق له»

يعني: «صورت من در حالي كه در خاك ماليده شده است، براي خالقم سجده كرده و او حق دارد كه براي او سجده كنم.» من به سمت او رفتم و معلوم شد كه او حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- مي باشد. پس چون فجر طالع شد به كنار ايشان رفتم و به ايشان عرض كردم: يابن رسول الله؛ نفس خود را معذب نموديد و خداوند به آنچه شما را برتري داده، برتري داده است؛ حضرت گريه كرد و سپس روايت زيبايي از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم برايم نقل كرد.» [306].

خاطره اي از يك نماز حضرت سجاد در راه «مكه مكرمه»

«حماد بن حبيب كوفي» مي گويد: «در راه «مكه» در منزلي به نام «زبانه» از قافله و كاروان عقب افتادم و علت اين بود كه گردبادي سهمگين و ظلماني برخاست و قافله را از هم متفرق ساخت و من در آن بيابان و صحرا گم شدم. همچنان راه مي رفتم تا به يك وادي و بياباني منتهي شدم. چونكه شب فرا رسيد به درختي خشك و عاري از برگ پناه بردم، همينكه سياهي شب بالا آمد و با روشنايي روز مخلوط گرديد جواني را مشاهده كردم كه جلو مي آمد و بر قامت او لباسي ژوليده و سفيد ديده مي شد، اما از او رايحه مشك به مشام مي آمد. پيش خود گفتم اي وليي از اولياء خداست، هر گاه حركت مرا احساس كند، مي ترسم روي برگردانده به

جاي ديگري رود و يا از بسياري از كارهايي كه مي خواهد انجام دهد او را مانع شوم، پس تا آنجا كه قدرت داشتم خود را مخفي نمودم. او به موضع من نزديك شد و براي «نماز» آماده گرديد، سپس به پا ايستاد و گفت: «اي كسي كه ملكوت و باطن همه ي اشياء را به حيازت و تمليك خود درآورده اي و جبروت هر شيئي را مقهور خود قرار داده اي، در قلب من سرور اقبال به خود را وارد فرما و من را به جرگه ي مطيعين خويش بپيوند.» سپس وارد «نماز» شد.

در اين حال چونكه او را مشاهده كردم ديدم همه اعضاء و جوارحش به آرامش گرائيد و حركاتش به سكون آمد. به جايگاهي كه در آنجا براي نماز آماده شده

[صفحه 191]

بود رفتم، ديدم چشمه اي با آب سفيد جاري است، من نيز براي «نماز» مهيا شدم و پشت سر او ايستادم. در اين حال من خود را در محرابي يافتم كه كان در همان وقت ساخته شده بود. پس او را ديدم كه به هر آيه اي كه در آن «وعده» و «وعيد الهي» آمده بود، مي رسيد و تلاوت مي كرد آن را با صداي گريه آلود و با لحني حزين تكرار مي نمود، تا اينكه سياهي شب شكافته شد در اين حال بپا ايستاد و مي گفت: «اي كسي كه «طلب كنندگان» او را قصد نموده و در حالي كه صاحب رشد و بينش بودند به او رسيدند و «بيمناكان» او را مقصود گرفتند و او را صاحب فضل و كرامت يافتند و «عبادت كنندگان» به سوي او پناه آوردند و او را صاحب نعمت و بخشش كسي كه بدن

خود را براي غير تو به مشقت اندازد (و به غير تو مشغول شود)، چه موقع به راحت و آرامش خواهد رسيد؟ و كسي كه با نيت خود، غير تو را مقصد گيرد، چه موقع خوشحال و مسرور خواهد شد؟ خداوندا!! سياهي شكسته شد و كام دل در خدمت تو بر نگرفتم و از حوض هاي مناجات تو، آبي نياشاميدم، بر محمد و آلش درود بفرست «و افعل بي اولي الامرين بك يا ارحم الراحمين» با من از دو كار آنچه را كه به تو سزاوارتر است انجام بده، اي ارحم الراحمين.»

من ترسيدم اين شخص بزرگوار از دست من رفته و اثر او بر من مخفي گردد و لذا به دامن او چسبيدم و به او عرض كردم: «سوگند به كسي كه سختي و آزردگي، تعب و خستگي را از تو زدوده است و به تو شدت اشتياق به لذت ترس و رعب را بخشيده است، مرا مورد رحمت و در كنف عطوفت خود قرار ده. چرا كه من گم شده ام و آرزوي من همان چيزي است كه تو انجام مي دهي و منيه ي من همان چيزي است كه شما بدان نطق مي فرمائي.»

او فرمود: «اگر توكل تو صادقانه بود گم شده نبودي!! حال، مرا تبعيت كن و پشت سر من راه بپيما.»

پس چونكه به كنار درخت رسيدم دستم را گرفت و من اين چنين تصور و تخيل كردم كه زمين زير قدم من مي چرخد و كش پيدا مي كند، در اين حال همين كه عمود صبح طالع شد به من فرمود: «بر تو بشارت باد اين مكه است!!» من ضجه و ناله مردم را شنيدم و حاجي ها را

ديدم. گفتم: «سوگند به كسي كه در «روز آزفه» (روز نزديك) و روز نيازمندي به او اميد داري، تو كيستي؟» او به من فرمود: «حال كه سوگند خوردي من علي بن الحسين علي بن ابي طالب -صلوات الله عليهم

[صفحه 192]

اجمعين - هستم.» [307].

هماهنگي عالم تكوين با حضرت سجاد در تسبيح حضرت حق در حال نماز

«سعيد بن مسيب» مي گويد: «هر ساله مردم پس از انجام مراسم حج از «مكه» خارج نمي شدند مگر اينكه حضرت علي ابن الحسين -عليه السلام- از شهر خارج شود. پس در يك سال حضرت خارج شد و من نيز با ايشان خارج شدم. حضرت در بعضي از منازل بين راه فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد. در سجده ي آن نماز، امام تسبيح حضرت حق مي گفت و تمامي درختان و سنگ هاي موجود، با حضرت شروع به تسبيح نمودند. من از مشاهده اين منظره وحشتناك شدم. حضرت سرش را بلند نمود و فرمود: «اي سعيد آيا ترسيدي؟» عرض كردم: «بلي يابن رسول الله»، فرمود: «اين تسبيح اعظم است.» [308].

و در تعبير ديگري «سعيد بن مسيب» مي گويد: «روزي حضرت را در حال سجده در كنار اثاثيه سفر يافتم، پس قسم به كسي كه جان «سعيد» در دست اوست، هر آينه ديدم درخت را و سنگ ها و جهاز شتر را كه به مانند كلام او را تكرار مي كردند و همان كلام او را به او بر مي گردانيدند.» [309].

بايد توجه داشت قرآن براي حضرت داود عليه السلام نيز اين حالت را ذكر فرموده است كه چون تسبيح حضرت حق مي گفت كوهها و پرندگان با او همنوا مي شدند.

«و سخرنا مع داود الجبال يسبحن و الطير و كنا فاعلين» [310].

«و لقد آتينا داود منا فضلا يا جبال اوبي معه و الطير»

[311].

كثرت نمازهاي حضرت سجاد

حضرت زين العابدين امام سجاد عليه السلام به مانند حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام به كثرت «نماز» شهرت دارند و اين «عبادت» و «نماز» فراوان و زياد

[صفحه 193]

ايشان، آثار خود را در جسم شريفشان به جاي گذاشته بودند؛ از جمله ما بين دو چشم ايشان و پيشاني مباركشان برآمده و «پينه» كرده بود و به علت زيادي آن مجبور بودند مرتب آن را كوتاه كنند و لذا حضرت به «ذوالثفنات» مشهور شده بودند و «ثفنه» همان «پينه» و برجستگي كه زير شكم شتر، به خاطر نشستن ايجاد مي شود.

1- «حمران ابن اعين» از امام محمد بن علي الباقر عليه السلام نقل مي كند كه حضرت فرمودند: «عادت و رويه حضرت علي بن الحسين اين بود كه هزار ركعت نماز در شبانه روز اقامه مي فرمودند و همچنانكه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام انجام مي دادند، براي حضرت پانصد نخله خرما بود و حضرت در نزد هر درخت دو ركعت نماز مي خواندند.» [312].

عين اين روايت را جناب جابر جعفي از امام باقر عليه السلام نقل كرده است. [313].

2- «عبدالعزيز ابن ابي حازم» مي گويد از «ابي حازم» شنيدم كه مي گفت: «حضرت علي بن الحسين عليه السلام در شبانه روز هزار ركعت نماز مي خواند تا اينكه در جبهه و پيشاني و ساير مواضع سجده ي حضرت چيزي به مانند «پينه» بر زير شكم شتر، بيرون آمد.» [314].

3- «عبدالله» پسر حضرت سجاد عليه السلام نيز مي گويد: «پدرم در شب آن قدر نماز مي خواند تا اينكه از شدت خستگي به سان كودكان كشان كشان خود را به بستر خود مي كشانيد!!!» [315].

امام سجاد و خواندن مستمر نمازهاي نافله بويژه «نماز شب»

حضرت سجاد عليه السلام قبل از خوابيدن خود شخصا از چاه آب كشيده و مقداري از آن را براي وضوي خود كنار مي گذاشتند و روي آن

را مي پوشانيدند تا نه آلوده شده و نه بعضي از حيوانات در آن بيفتند، سپس وقتي براي نماز شب در دل شب از خواب برمي خاستند، ابتدا مسواك مي زدند و سپس وضو گرفته و مشغول نماز مي شدند.

[صفحه 194]

عادت حضرت اين بود كه آنچه از نافله روز از حضرت فوت شده بود، آن را در شب قضا مي كردند.

(نافله روز همان نمازهاي مستحبي است كه قبل يا بعد از نمازهاي واجب خوانده مي شود، مثل «نافله صبح» كه دو ركعت است و قبل از نماز صبح خوانده مي شود. «نافله ظهر» كه هشت ركعت است و در قالب چهار دو ركعتي قبل از نماز ظهر و «نافله عصر» نيز هشت ركعت است كه به همين ترتيب قبل از نماز عصر خوانده مي شود).

حضرت مي فرمود: «اي پسرم اين عمل بر شما واجب نيست و لكن من دوست دارم هر كدام از شما كه خودش را بر كار خيري عادت مي دهد، بر آن مداومت داشته باشد.»

«و حضرت هميشه «نماز شب» را به جا مي آوردند و هرگز آن را چه در سفر يا در حضر ترك نمي كردند.» [316].

حج هاي حضرت سجاد
اشاره

يكي ديگر از عبادتهايي كه به شدت مورد علاقه حضرت سجاد عليه السلام بوده و در طول حيات خود بارها بدان اقدام كرده اند، تشرف به خانه خدا و انجام «مناسك حج» مي باشد.

براي بررسي اين موضوع مي توان در زمينه هاي زير بحث را ارائه نمود.

1- تشرف به «حج» حضرت در حال كودكي.

2- حضرت سجاد عليه السلام و حج با پاي پياده.

3- تبعيت مردم از حضرت در شروع و پايان حج.

4- حالت معنوي خاص حضرت به هنگام گفتن «لبيك»

5- انفاق حضرت در راه تشرف به حج.

6- خدمت كردن حضرت به

حجاج.

7- تهيه پاكيزه ترين ره توشه براي حج.

8- تعداد حج هاي حضرت.

[صفحه 195]

9- بعضي از حالات حضرت در حج.

10- خاطراتي از سفر حج حضرت

11- اعتراض فردي به حضرت سجاد عليه السلام در راه «مكه» در زمينه ترك جهاد و گزاردن حج و جواب حضرت.

البته بايد توجه داشت در زمينه تفصيل انجام «مناسك حج» از جانب حضرت سجاد عليه السلام، روايات و اسناد فراواني در دست نمي باشد.

تشرف حضرت سجاد به حج در حال كودكي
اشاره

در زمينه ي تشرف حضرت علي بن الحسين به حج در حال كودكي دو روايت وجود دارد:

1- «ابراهيم بن ادهم» و «فتح الموصلي» هر دو اين قضيه را نقل كرده اند كه: «من در بيابان با كارواني طي طريق مي كردم. حاجتي برايم پيش آمد و كمي از كاروان فاصله گرفتم. در اين حال با كودكي برخورد كردم كه با پاي پياده راه مي پيمود. با خود گفتم: «سبحان الله، بياباني پهناور و كودكي درحال پياده روي!!» پس به او نزديك شدم و به او سلام نمودم. جواب سلامم را داد.

آنگاه به او گفتم: «به كجا رهسپاري؟»

گفت: «خانه پروردگارم را اراده كرده ام.»

گفتم: «حبيب من تو كوچكي و بر تو نه واجبي است نه مستحبي.»

او گفت: «اي پيرمرد بزرگوار؛ آيا تا به حال نديده اي افرادي كه از من كوچكتر بوده اند و مرده اند؟!»

من گفتم: زاد و راحله تو كجاست؟»

جواب داد: «زاد و توشه من تقواي من است و مركب سواري و راحله ام دو پاي من و اراده و قصدم به سوي مولاي خودم.»

گفتم: «من چيزي از غذا و طعام با تو نمي بينم.»

گفت: «اي شيخ آيا اين عمل نيكوست كه انساني تو را به دعوتي بخواند آنگاه تو از خانه ات طعامي را برداشته و با خود همراه ببري؟»

گفتم: «نه».

گفت: «كسي

كه مرا به خانه خود دعوت نموده است، همو مرا اطعام مي كند و

[صفحه 196]

آب مي آشاماند.»

گفتم: «بر مركب من سوار شو تا به «مكه» برسيم و حج را ادراك كني.»

گفت: «كوشش و تلاش از جانب من است و رساندن به عهده او. آيا قول خداي متعال را شنيدي كه مي فرمايد: «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين» [317] يعني: «كساني كه در راه ما جهاد و تلاش كنند هر آينه آنها را به راههاي خود هدايت مي كنيم و حتما خداوند با نيكوكاران است.»

در اين گير و دار بوديم كه جواني خوش منظر در حالي كه لباسهاي سفيد نيكويي پوشيده بود، رو به ما آورد و با آن كودك دست به گريبان هم فرو برده ديده بوسي نمود و بر او سلام كرد.

من رو به آن جوان كرده و گفتم: «تو را به كسي كه تو را نيكو آفريده، سوگند مي دهم اين كودك كيست؟» گفت: «آيا او را نمي شناسي؟ اين علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب است» من جوان را رها كرده و به آن كودك رو آوردم و پرسيدم: «شما را به پدرانمان مي خوانم، اين جوان كيست؟»

گفت: «او را نمي شناسي؟» اين برادرم «خضر» است كه هر روز به سراغ ما مي آيد و بر ما سلام مي كند.»

عرض كردم: «شما را به حق پدرانتان سوگند مي دهم كه مرا آگاه سازي از اين بيابانهاي بي آب و علف و صحراهاي سوزان چگونه بدون زاد و توشه عبور مي كني؟»

حضرت فرمود: «نه، من با زاد و توشه عبور مي كنم!! زاد و توشه من چهار چيز است.»

عرض كردم: «كدام است؟» فرمود: «همه دنيا را يكسره و بكلي

مي بينم كه مملكت خداوند است، اما همه ي خلق را مي بينم كه بندگان، كنيزان و عيال اويند، اسباب و روزيها را نيز به دست خداوند مي بينم و قضاء الهي را در تمام زمين خداوند نافذ و جاري مي بينم.»

من گفتم: «يا زين العابدين زاد و توشه شما چه نيكو زاد و توشه اي است و شما با آن صحراهاي آخرت را در مي نورديد چه رسد به صحراهاي دنيا؟» [318].

[صفحه 197]

در زمينه «تشرف حضرت «خضر» به محضر علي بن الحسين عليه السلام داستان ديگري نيز وجود دارد.

2- عبدالله بن مبارك مي گويد: در بعضي از سالها به سمت «مكه» قصد حج نمودم و در حالي كه در كنار حجاج در حال حركت بودم، كودكي هفت يا هشت ساله را مشاهده كردم. او در گوشه اي بدون زاد و راحله، مشغول حركت بود. من به نزدش رفته بر او سلام كردم و گفتم: «با چه كسي بيابان را طي كردي؟»

گفت: «با شخص نيكوكار» (قلت له مع من قطعت البر؟ قال: مع البار).

پس در چشمان من او بزرگ آمد و لذا عرض كردم: «پسر جانم زاد و توشه و مركب سواري شما كجاست؟»

فرمود: «زاد من، «تقواي من» است و راحله و مركب سواريم دو پاي من، مولايم را نيز قصد كرده ام.» با شنيدن اين سخنان شخصيت او در نفس من بسيار بزرگ جلوه كرد و لذا گفتم: «پسرم از كدام فاميل هستيد؟»

فرمود: «از دودمان ابوطالب».

گفتم: «بيشتر توضيح دهيد.»

فرمود: «هاشمي هستم» و باز كه بيشتر توضيح خواستم.

فرمود: «علوي و فاطمي مي باشم.»

گفتم: «اي سيد و آقاي من آيا تاكنون شعري سروده ايد؟»

فرمود: «بلي»

گفتم: «چند سطري از شعرت را برايم بخوان.» حضرت اين چنين سرود:

لنحن علي الحوض

رواده

نزود نسقي وراده

ما فاز من فاز الا بنا

و ما خاب من حبنا زاده

و من سرنا نال منا السرور

و من ساء ناساء ميلاده

و من كان غاصبنا حقنا

فيوم القيامة ميعاده

- هر آينه ما پيش تازان ورود بر «حوض كوثر» هستيم و وارد شوندگان بر آن را پشتيباني نموده و آب مي آشامانيم.

- هيچ كس به فوز رستگاري نرسيد جز از طريق ما و هر كسي كه حب و محبت ما، زاد و توشه ي او بود، ضرر نكرده و محروم نماند.

- هر كس ما را مسرور كند از طريق ما به او سرور و خوشحالي خواهد رسيد و

[صفحه 198]

هر كسي به ما بدي كند ميلاد و مولد او بد مي باشد.

- و هر كس حق ما را غصب كند، پس روز قيامت ميعاد او خواهد بود.

سپس از چشمان من غائب شد تا اينكه به «مكه» رسيديم و حج خود را به جا آورده و برگشتيم. به «ابطح» (كه اسم وادي است) رسيدم. در آنجا حلقه اي دايره شكل ديدم، نزديك رفته و بر آنها مشرف شدم تا ببينم چه كسي آنجاست. در اين حال همان كودك كه مصاحب و رفيق من شده بود را ديدم، از اسم او كه سؤال كردم، گفتند: «او زين العابدين عليه السلام است.» [319].

تشرف حضرت «خضر» به محضر مبارك حضرت سجاد

«ابوحمزه ثمالي» و «منذر ثوري» از حضرت علي بن الحسين عليه السلام نقل مي كنند كه فرمود: «خارج شدم تا اينكه به اين ديوار رسيدم و بر آن تكيه دادم. در اين لحظه مردي را ديدم كه لباس سفيد پوشيده بود و مستقيما به صورت من نگاه مي كرد. بعد گفت: اي علي بن الحسين، چرا شما را عزادار و محزون مي بينم؟ آيا حزن تو

به خاطر دنياست؟ پس رزق و روزي خدا براي «نيكوكار» و «فاجر» حاضر است.»

گفتم: «حزن من بر اين كه تو مي گويي نيست و رزق خداوند نيز براي اين دو گروه است.»

گفت: «پس بر آخرت است؟» پس آن وعده اي صادق است كه «پادشاهي مقتدر و قاهر» در آن حكم خواهد كرد. براستي حزن شما براي چيست؟»

گفتم: «از فتنه «ابن زبير» مي ترسم.»

حضرت فرمود: «آن شخص خنديد و بعد گفت: «اي علي بن الحسين آيا تا به حال هيچ كس را ديده اي كه بر خداوند توكل كند ولي او را كفايت نكند؟»

گفتم: «نه»

گفت: «اي علي بن الحسين آيا هيچ كس را ديده اي كه از خداوند بترسد ولي او را نجات ندهد؟»

گفتم: «نه»

پس گفت: «اي علي بن الحسين آيا تا به حال كسي را ديده اي كه از خدا سؤال

[صفحه 199]

كند ولي به او ندهد؟»

گفتم: «نه».

بعد نگاه كردم در آن هنگام هيچ كس در جلوي من نبود. و آن شخص «خضر» عليه السلام بوده است.» [320].

حضرت سجاد و حج با پاي پياده

حضرت سجاد عليه السلام از اوان كودكي و نوجواني خود تا آخر عمر به صورت مكرر با پاي پياده به حج خانه خدا مشرف مي شدند.

قضاياي مربوط به حج حضرت به صورت پياده در حال كودكي تحت عنوان تشرف حضرت سجاد (عليه السلام) به حج در حال كودكي بيان گرديد.

همچنين پياده حج رفتن حضرت و برخورد شخصي با ايشان بعد از گم شدن از كاروان و نماز خواندن و سپس با «طي الارض» به خانه خدا رسيدن، نيز تحت عنوان «خاطره اي از «نماز» حضرت در بين راه «مدينه» و «مكه» ذكر گرديده است. اما در زمينه حج گزاردن حضرت با پاي پياده به صورت كلي در كتاب الارشاد «شيخ

مفيد» آمده است:

حضرت علي بن الحسين عليه السلام به صورت پياده حج بجا آوردند، پس فاصله «مدينه» تا «مكه» را در خلال بيست روز پيمودند. [321].

و «معتب» از امام صادق عليه السلام نيز نقل مي كند كه فرمودند: «حضرت سجاد عليه السلام با پاي پياده به حج رفت پس فاصله بين «مدينه» و «مكه» را در طي بيست روز سير كرد.» [322].

تبعيت مردم از حضرت سجاد در شروع و پايان حج

«سعيد بن مسيب» مي گويد: «قراء» (گروهي از قاريان مشهور قرآن در «مدينه») براي رفتن به حج خانه خدا اقدام نمي كردند، مگر اينكه حضرت زين العابدين عليه السلام براي حج اقدام كند. طبعا در انجام مناسك هم به تبع و در

[صفحه 200]

تابعيت حضرت حركات خود را تنظيم مي نمودند.

چه اينكه همين «سعيد بن مسيب» مي گويد: «مردم از «مكه» خارج نمي شدند تا اينكه حضرت علي بن الحسين عليه السلام از «مكه» خارج شوند ...» [323].

بنابراين نظر به احترام فوق العاده اي كه مردم براي حضرت سجاد عليه السلام قائل بودند در انجام اعمال عبادي حج، خود را تابع حضرت مي دانستند و در شروع و پايان حج به حضرت اقتدا كرده و به تبعيت ايشان، اعمال را انجام مي دادند.

اما از نظر تعداد افرادي كه به تبعيت از حضرت زين العابدين عليه السلام از «مدينه» خارج مي شدند و در طول مناسك حج به دنبال آن حضرت بودند، «علي بن زيد» از نوادگان حضرت سجاد عليه السلام در ضمن حديثي نقل مي كند كه:

«قراء» از «مدينه» به سوي «مكه» خارج نمي شدند مگر زماني كه علي بن الحسين عليه السلام خارج مي شدند پس او خارج شد و ما نيز كه هزار اسب سوار و مركب سوار بوديم با او خارج شديم ...» [324].

حالت معنوي خاص حضرت سجاد به هنگام گفتن لبيك

يكي از واجبات «حج» كه با آن «حج» و يا «عمره» آغاز مي گردد، پس از پوشيدن لباس مخصوص كه دو تكه پارچه ندوخته و پاك و طاهر است، گفتن عبارت معنوي «لبيك، اللهم لبيك، لا شريك لك لبيك، ان الحمد و النعمة لك و الملك لا شريك لك لبيك» است.

«لبيك» به معناي «گوش به فرمان بودن» و «مطيع كامل بودن در مقابل فرمان» است. «لبيك» به معناي

پاسخ مثبت دادن در مقابل دعوت، با همه وجود است.

آغاز شدن «حج» با اين عبارت معنوي از راز و رمز ويژه اي برخوردار است كه براي دلسوختگان و عاشقان كوي دوست، شناخته شه است. از اين رو اولياء خداوند به هنگام به زبان آوردن اين عبارت، دچار حالات معنوي عجيبي مي شوند كه در سيره ي آنها بازگو گرديده است.

[صفحه 201]

حضرت علي بن الحسين عليه السلام نيز در موقع شروع «حج» دچار تغير حال مي شدند. در اين زمينه آمده است:

«وقتي كه حضرت «لباس احرام» مي پوشيد، رنگش از ياد خدا و جلال او تغيير مي كرد و چنان در جذبه معنويت حق قرار مي گرفت كه از گفتن «لبيك» نيز ناتوان مي آمد، همراهان حضرت با ديدن وضع معنوي وي، بشدت تحت تأثير قرار گرفته و مي پرسيدند: چرا «لبيك» نمي گوييد؟

امام در پاسخ مي فرمود: «بيم آن دارم كه «لبيك» بگويم ولي خداوند در جوابم ندا دهد: «لا لبيك». [325].

و «سفيان بن عيينه» مي گويد: «علي بن الحسين عليه السلام محرم شد پس چونكه مي خواست بگويد: «لبيك اللهم لبيك» آن را گفت ولي حالش دگرگون شد و غش كرد تا اينكه از مركب خود به روي زمين افتاد.» [326].

انفاق حضرت سجاد در راه تشرف به حج

«سفيان» مي گويد: «علي بن الحسين عليه السلام قصد «حج» نمودند، خواهرشان حضرت «سكينه» دختر امام حسين عليه السلام هزار درهم براي حضرت فرستاد و آن را گروهي در خارج مدينه به نام «حره»، به حضرت تسليم نمودند. پس چون حضرت سجاد عليه السلام از مركب خود پائين آمدند، تمام آن مبلغ را بين مساكين تقسيم نمودند.» [327].

بايد توجه داشت امام سجاد عليه السلام در زمينه ي انفاق در راه حق تعالي، گوي سبقت را از همگان ربوده و حقا در اين زمينه پيشتاز

بوده اند كه مسائل مربوط به آن به صورت مفصل در مبحث «انفاق حضرت سجاد -عليه السلام -» بررسي شده است.

خدمت كردن حضرت سجاد به حاجيان

«سعيد بن مسيب» مي گويد: «حضرت زين العابدين عليه السلام براي حجاج، سويق (آردي نرم و لطيف مخلوط از آرد گندم و جو) شيرين و ترش مزه

[صفحه 202]

تهيه مي نمود و با خود مي آورد تا با آن، از آنها پذيرايي كند. ولي خود را از آن منع مي نمود.» [328].

همچنين در وقع سفر، خود را به صورت ناشناس در مابين همسفران وارد مي نمود و با آنان شرط مي كرد كه به آنان خدمت كند. [329].

اين رويه حضرت به صورت قطعي در سفرهاي حج بوده كه حضرت بدان عمل مي كردند. روايات مربوط به اين موضوع در قسمت «بزرگواريهاي ويژه حضرت» تحت رقم (2) بيان گرديده است.

آري دستور خدمت به ميهمانان خداوند در سفر «حج» كه به صورت متعدد از طرف ائمه هدي عليهم السلام سفارش شده است، از جانب خود آن بزرگواران و از آن جمله حضرت سجاد عليه السلام بدان عمل مي شده است و براي ديگران نيز مايه درس بوده و بايد مورد عمل قرار گيرد.

تهيه پاكيزه ترين ره توشه براي حج توسط حضرت سجاد

امام صادق عليه السلام فرمودند: «عادت حضرت علي بن الحسين عليه السلام اين بود كه هر گاه به سوي «مكه» براي «حج» و «عمره» مسافرت مي نمود، پاكيزه ترين ره توشه و زاد از «بادام» و «شكر» و «آرد» نرمي كه از «گندم» و «جو» درست شده بود (سويق) در دو نوع ترش مزه و شيرين براي خود فراهم مي نمود.» [330].

بايد توجه داشت آنچه در اين روايت از اهتمام حضرت سجاد -عليه السلام- به تهيه بهترين ره توشه براي انجام «مناسك حج» ذكر گرديد، با همراه نداشتن آذوقه توسط حضرت در بعضي از سفرهاي حج خود كه در كودكي انجام داده اند، منافاتي ندارد و ممكن است تهيه آذوقه مربوط به يك

سري سفرهاي خاص باشد كه در بزرگسالي حضرت انجام گرفته است. چه اينكه ممكن است بگوئيم حضرت اين آذوقه را براي همسفران خود تهيه مي فرمود و خود از آن چيزي تناول نمي كرد چنانكه در روايتي به آن اشاره شد.

[صفحه 203]

تعداد حج هاي حضرت سجاد

در زمينه تعداد حج هاي حضرت سجاد عليه السلام در طول حيات شريف حضرت آمار يكسان و دقيقي در روايات و سندهاي تاريخي موجود نيست. در اين زمينه آنچه روايت شده مربوط به توصيه اي است كه حضرت در ارتباط با شتري كه بيست بار، يا بيست و دو بار و يا چهل بار با او به حج خانه خدا رفته بودند، فرمودند و اضافه كردند كه من در طول اين مدت و اين سفرهاي زياد، حتي يك تازيانه هم به او نزدم. از اينجا بدست مي آيد كه حداقل حضرت با اين يك شتر بيست بار به حج خانه خدا مشرف شده اند، اما در مورد ساير حج هاي حضرت كه يا با شترهاي ديگر بوده و يا با پاي پياده انجام شده است كه آنها نيز كم نبوده است، خبر صريحي در اختيار نداريم.

امام صادق عليه السلام فرمودند: «حضرت علي بن الحسين عليه السلام به فرزندشان محمد عليه السلام هنگامي كه وفات ايشان فرا رسيد، فرمودند: «من بر اين ناقه ام» (شتر ماده) بيست حج بجاي آوردم و حتي يك تازيانه هم به او نزدم، پس هنگامي كه اين ناقه مرد، او را دفن كن تا درندگان از گوشت او نخورند.» [331].

«زراره بن اعين» نيز نقل كرده است كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام بيست حج را با «ناقه اي» بجا آورد و يك تازيانه هم به او نزد.» [332].

در قسمت «ارتباط حضرت با

حيوانات» به روايات متعددي در اين زمينه اشاره شده است، از جمله اينكه:

«زراره» مي گويد كه از امام باقر - عليه السلام - شنيدم كه مي فرمود: «براي حضرت علي بن الحسين عليه السلام ناقه اي بود كه بيست و دو مرتبه با او به حج خانه خدا رفته بود و هرگز حتي يك تازيانه هم بر او نزده بود.» [333].

در كتاب اختصاص آمده است كه حضرت با اين ناقه «چهل» حج گزارده بودند. [334].

[صفحه 204]

بعضي از حالات حضرت سجاد در حج خانه خدا از «طواف» و «نماز» و «دعا» در مسجدالحرام

1- حضرت سجاد عليه السلام به نماز خواندن در «حجر اسماعيل» در موقع تشرف به حج و دخول در مسجدالحرام بسيار علاقه داشتند.

«طاوس» مي گويد: «شبي داخل در «حجر اسماعيل» شدم در اين حال علي بن الحسين - عليه السلام - نيز وارد شده و مشغول نماز شدند، پس الي ما شاء الله نماز خوانده و سپس به سجده رفتند. با خود گفتم: مردي صالح از اهل بيتي شايسته، پس حتما بايد به دعاي او گوش بسپارم. آنگاه شنيدم كه در سجده مي گفت: «عبيدك بفنائك مسكينك بفنائك، فقيرك بفنائك، سائلك بفنائك» و من در هيچ مشكل و ناراحتي آن را نخواندم، مگر اينكه مشكلم حل شده و برايم فرج حاصل شد.» [335].

2- همچنين امام سجاد عليه السلام در هنگام حج با در آويختن به «پرده ي كعبه» با خداي خود مناجات مي نمودند.

«اصمعي» مي گويد: شبي مشغول طواف در اطراف خانه كعبه بودم، در آن حال جواني داراي شمائل ظريف ديدم كه از دو طرف گيسوان او ريخته بود و به «پرده ي كعبه» چنگ زده و مي گفت: «چشمها خوابيده و ستارگان و نجوم بالا آمده و علو يافته است. و تو پادشاه حي و قيوم مي باشي، پادشاهان دربهاي خود را بسته

و نگهبانان بر آن گمارده اند اما درب تو براي سائلين باز مي باشد. به سراغ تو آمدم تا به رحمت خود به من نگاه كني اي ارحم الراحمين».

و بعد اشعاري را تلاوت نمود بدين ترتيب:

يا من يجيب دعا المضطر في الظلم

يا كاشف الضر و البلوي مع السقم

قد نام وفدك حول البيت قاطبة

و انت وحدك يا قيوم لم تنم

ادعوك رب دعاء قد امرت به

فارحم بكائي بحق البيت و الحرم

ان كان عفوك لا يرجوه ذو سرف

فمن يجود علي العاصين بالنعم

- اي كسي كه دعاي انسان مضطر را در ظلمت هاي شبانه، مستجاب مي نمايي و كسي كه ضرر و مصيبت و مرض را برطرف مي فرمايي.

- همه ميهمانان و «واردين بر» تو در اطراف خانه تو به خواب رفته اند و تنها تو

[صفحه 205]

اي قيوم نمي خوابي.

- من اي پروردگارم تو را مي خوانم، دعايي كه تو بدان امر فرموده اي، پس بر گريه ي من به حق بيت و حرم، ترحم بفرما.

- اگر عفو و بخشش تو را انسانهايي كه اسراف نمودند، اميد ندارند، پس چه كسي با نعمت هاي فراوان بر گنهكاران بذل و بخشش نمايد.

اصمعي مي گويد: پشت سر اين جوان آمدم و متوجه شدم او زين العابدين عليه السلام است. [336].

3- همچنين «طاوس الفقيه» مي گويد: «حضرت علي بن الحسين -عليه السلام - را ديدم كه از وقت «عشاء» تا «سحر» به دور خانه خدا طواف مي كرد و عبادت مي نمود. پس چونكه ديگر هيچ كس را نديد با گوشه ي چشمش به سوي آسمان خيره شد و عرض كرد: «خداوندا!!! ستارگان آسمانهاي تو فرو شدند و چشمان بندگانت، به خواب رفتند ولي دربهاي تو براي نيازمندان و سائلين باز است. به سراغ تو آمده ام تا مرا بيامرزي و

به من رحمت آوري و سيماي جدم صلي الله عليه و آله و سلم را در عرصه هاي قيامت به من بنماياني.»

سپس گريست و گفت: «به عزت و جلالت سوگند، با معصيتم قصد مخالفت تو را نداشتم و در هنگام معصيت، تو را معصيت ننمودم در حالي كه دچار شك به تو باشم و يا به عذاب تو جاهل بوده و يا به عقوبتت متعرض باشم. و لكن نفسم مرا گول زده و بر اين عمل، پرده ي آويزان تو بر من و عمل من، مرا كمك نمود. پس الآن از عذاب تو چه كسي مرا نجات مرحمت مي فرمايد؟! و اگر تو ريسمان خودت را از من قطع نمايي به ريسمان چه كسي چنگ زنم؟ پس واي از رسوايي بزرگ، در فردايي كه در پيشگاه تو وقوف خواهم داشت، همان هنگامي كه به «سبك باران» گفته خواهد شد: «براحتي عبور كنيد!!» و به «سنگين باران» نيز گفته مي شود: «فرود آئيد». آيا من با «سبك باران» عبور خواهم كرد و يا با «سنگين باران» به زير كشيده خواهم شد؟ واي بر من هر چه عمرم طولاني مي شود، گناهان و خطايايم بيشتر شده و «توبه» هم نمي كنم. آيا وقت آن نرسيده كه از خدايم خجالت بكشم؟!!» بعد هم باز گريست و اين اشعار را سرود:

اتحرقني بالنار يا غاية المني

فاين رجائي ثم اين محبتي

[صفحه 206]

اتيت باعمال قباح زرية

و ما في الوري خلق جني كجنايتي

- نهايت آرزوهاي من؛ آيا مرا با آتش مي سوزاني؟ پس اميد من كجاست؟ و بعد محبت من كجاست؟

- اعمال قبيح و زشت كوچك و بزرگي كه مستحق مؤاخذه و ملامت است را انجام داده ام و در همه ي جهان،

كسي نيست كه جنايتي مثل جنايت من انجام داده باشد.!!

باز هم گريست و گفت: «منزهي تو، معصيت مي شوي كان اصلا ديده نمي شوي. و تو آنچنان «حلم» و «صبر» مي ورزي كه كان اصلا معصيت نشده اي!! تو نسبت به مخلوقات خود با نعمت هاي زيبا و انعامهاي نيكو، آنچنان محبت مي ورزي كه كان تو، به آنها نياز داري! و تو اي سيد و مولاي من از آنها كاملا بي نياز مي باشي.» و بعد هم به حالت سجده خود را به روي زمين انداخت.

«طاوس» مي گويد: «من به ايشان نزديك شدم و سر مباركش را برداشته و آن را به زانوي خود گذاشتم و گريستم تا اينكه اشكهاي چشم من بر گونه حضرت جاري شد» در اين حال بلند شده و به روي زمين نشست و فرمود: «كيست كسي كه مرا از ياد خدايم مشغول داشت؟» گفتم: «من «طاوس» هستم اي فرزند رسول خدا. اين جزع و فزع براي چيست؟ بر ماست كه به مانند اين خود را ملزم كنيم. چرا كه ما گنهكار و جنايت كار هستيم!! ولي شما پدرتان حسين بن علي و مادرتان فاطمة الزهرا و جدتان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم است.»

«طاوس» مي گويد: «حضرت به من توجه فرمود و گفت: «هيهات، هيهات اي «طاوس» حديث و ياد پدر و مادر و جدم را از من وا بگذار، خداوند بهشت را براي كسي كه او را اطاعت كند و نيكو باشد آفريده است گرچه بنده اي «حبشي» باشد و همو آتش را براي كسي كه او را نافرماني مي كند، آفريد ولو او فرزندي از «قريش» باشد. آيا گفتار خداوند تعالي را نشنيدي: «فاذا نفخ في

الصور فلا انساب بينهم يومئذ و لا يتسائلون». [337].

يعني: «پس هرگاه در «صور» دميده شود و قيامت فرا رسد پس نسبها در آن روز بين مردم از بين خواهد رفت و سؤال نخواهند شد.» سوگند به خداوند در فرداي قيامت هيچ چيز به تو نفع نخواهد رسانيد مگر آنچه كه از عمل صالح به عنوان

[صفحه 207]

پيشكش پيش فرستاده باشي.» [338].

4- قضيه ديگري كه «طاوس» از حضرت نقل مي كند چنين است: «مردي را در «مسجد الحرام» زير «ناودان» خانه خدا ديدم كه نماز مي خواند و دعا مي كرد و در حال دعا گريه مي كرد. نزد او آمده و زماني كه از «نماز» فارغ شد متوجه شدم حضرت علي بن الحسين عليه السلام است بعد با حضرت صحبت كردم [339] كه مشروح اين جريان تحت عنوان «بعضي از مكانهاي مورد علاقه حضرت سجاد عليه السلام براي اقامه نماز» بيان گرديده است.

5- و بالاخره «محمد بن ابي حمزه» از پدرش نقل مي كند كه او گفت: «علي بن الحسين عليه السلام را شبي در آستانه «كعبه» ديدم كه نماز مي خواند، پس قيام نماز را طول داد به گونه اي كه گاهي بر پاي راست خود تكيه مي كرد و گاهي بر پاي چپ خود، آنگاه شنيدم كه با صداي گريه آلود مي گفت: «اي سيد و آقاي من؛ آيا مرا در حالي كه حب و محبت تو در دلم لانه كرده است عذاب مي كني؟!! سوگند به عزت تو اگر چنين كني مرا با كساني در يك جا جمع نموده اي كه براي تو هميشه آنها را دشمن مي داشته ام!!» [340].

خاطراتي متعدد از سفر حج حضرت سجاد

از حضرت سجاد عليه السلام در زمينه سفر حج چه در بخش حركت از «مدينه» تا «مكه» و چه در

خود «مكه مكرمه» و خانه خدا، خاطرات زيادي در اسناد تاريخي و روايات اسلامي بازگو شده است.

بعضي از اين قضايا در ارتباط با برخورد با حيواناتي در بين راه «مدينه» و «مكه» است كه در قسمت «اطلاع حضرت زين العابدين عليه السلام از لغت حيوانات» بيان گرديده است.

قضيه ديگر مربوط به نماز خواندن حضرت در راه «مكه» مي باشد كه در ضمن آن داستان گم شدن يكي از حجاج و مشاهده آثار عبوديت و عبادت در حضرت و بعد ارائه كرامتي عجيب و «طي الارض» آن بزرگوار نيز آمده است، كه تحت عنوان

[صفحه 208]

«خاطره اي از يك نماز حضرت سجاد عليه السلام در راه «مكه مكرمه» به صورت مفصل بيان گرديده است.

اما قضيه اي ديگر كه بسيار جالب است:

مرحوم «شيخ طوسي» رضوان الله تعالي عليه - در امالي خود آورده است كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام به عنوان حاجي به سوي «مكه» حركت نمودند تا در بين راه «مدينه و «مكه» به يك وادي و صحرايي رسيدند. ناگهان مردي كه «راهزن» بوده و دزدي مي كرد، راه را بر حضرت بست و به ايشان گفت: «بيا پائين!!» حضرت فرمودند: چه چيزي مي خواهي؟» گفت: «مي خواهم تو را بكشم و آنچه را با خود داري از تو بگيرم!!!» حضرت فرمودند: «من حاضرم آنچه با خود دارم به دو قسمت كرده و يك قسمت را به تو بدهم و تو را هم حلال كنم.» آن دزد گفت: «نه»، حضرت فرمود: «پس اجازه بده براي من آن مقداري كه بتوانم با آن خود را به «مكه» برسانم باقي بماند. آن را براي من بگذار.» باز آن دزد امتناع كرد. حضرت فرمود: «رب تو كجاست؟»

گفت: «خوابيده است!!!» در اين هنگام دو «شير» مشاهده شدند كه به حضور حضرت آمدند. سپس يكي از آنها سر آن دزد را گرفت و يكي هم دو پاي او را و حضرت فرمود: «آيا گمان نموده اي خداي تو خوابيده است و تو را نمي بيند.» [341].

در ارتباط با خاطرات سفر حج حضرت سجاد عليه السلام نمونه هاي ديگري نيز وجود دارد كه بعضي در قسمت «دعاهاي مستجاب حضرت سجاد عليه السلام - رقم (1) و (2) «بيان گرديده است.

خاطره ديگر كه مربوط به حج حضرت است در زمينه بازسازي «كعبه» و نصب «حجر الاسود» مي باشد.

همچنين توفيق استلام «حجر الاسود» به سهولت در حالي كه «هشام» از آن محروم مانده بود، خاطره ديگري است كه تحت عنوان «فرزدق، شاعر اهل بيت و توصيف حضرت سجاد عليه السلام» بيان گرديده است.

به برخوردي كه با «عبدالملك بن مروان» در كنار خانه خدا داشته اند در قسمت «نشان دادن عزت و حرمت خود به «عبدالملك مروان» اشاره گرديده است.

چه اينكه خاطره زيباي ديگري از سفر حج حضرت در ارتباط با نصب خيمه ي

[صفحه 209]

حضرت در بين راه، در مكاني كه محل اسكان «جن» بوده است، نقل شده كه حضرت از آن نهي مي كنند و بعد آنها با هديه ي طبقي بزرگ از ميوه، از حضرت مي خواهند كه با تناول آن، آنها را خشنود سازند. اين جريان تحت عنوان «مراعات حال ديگران توسط امام سجاد عليه السلام» بيان گرديده است.

اعتراض فردي به حضرت سجاد در راه «مكه» در زمينه ترك «جهاد» و گزاردن «حج» و جواب حضرت

«عباد البصري» در راه «مكه» با حضرت علي بن الحسين عليه السلام ملاقات كرد و گفت: «اي علي بن الحسين جهاد و سختي آن را ترك نموده اي و به حج و نرمي و راحتي آن اقبال كرده و رو

آورده اي؟ و اين در حالي است كه خداوند متعال مي فرمايد: «هر آينه خداوند از مؤمنين جانهايشان را و اموالشان را خريداري نمود تا براي آنان بهشت باشد. آنان در راه خداوند مي جنگند پس مي كشند و كشته مي شوند. تا آنجا كه مي فرمايد: «و به مؤمنين بشارت بده». [342].

حضرت علي بن الحسين عليه السلام در جواب او فرمودند، «هر گاه ما افرادي را ببينيم كه اين صفات را واجد باشند، پس «جهاد» با آنها از «حج» افضل خواهد بود.» [343].

بر اساس اين روايت حضرت زين العابدين عليه السلام نگرش عميق سياسي خود را در ارتباط با جايگاه احكام دين الهي از قبيل «جهاد» و «حج» بيان نموده و اولويتها را مشخص مي فرمايند.

در واقع عملكرد عبادي حضرت در پرتو اين بيان بلند آن بزرگوار تفسير خاصي به خود مي گيرد. از اين رو هرگز ارائه تصويري كه در آن، حضرت سجاد عليه السلام از جهاد و مبارزه به دور بوده و صرفا اعمال عبادي را بر هر كاري مقدم داشته اند، صحيح نخواهد بود.

و نكته ديگر از اين روايت قابل استفاده است، نبود ياران وفادار، پرصلابت، راسخ و مجاهد در محضر حضرت است كه نمايشگر شدت غربت و سختي شرايط آن

[صفحه 210]

دوران مي باشد و اينكه چگونه حضرت با شناخت عميق از اين شرايط، اولويتهاي حركت اجتماعي و سياسي خود را تنظيم مي كرده اند.

سجده هاي حضرت سجاد
اشاره

«سجده» براي خداوند يعني گذاشتن پيشاني روي خاك از سر تواضع و اظهار عبوديت و ذلت در مقابل حق تعالي، يكي از مصاديق بسيار روشن و بارز «عبادت الهي» است و بعضي آن را مصداق ذاتي عبادت دانسته اند كه اين عملي است كه بذاته يعني به خودي خود، «عبادت» محسوب مي شود،

به خلاف ساير اعمال كه اگر صلاحيت عبادت شدن را واجد باشد بايد با تعلق قصد به «عبادت فعلي» تبديل گردد.

به هر تقدير «سجده» براي خداوند متعال يك مصداق بارز «عبادت» بوده بر اساس بعضي از روايات بهترين و نزديكترين حالت انسان به خداوند همين حالي است كه به سجده رفته و در آن حال مشغول گريه باشد و خداوند را به بزرگي ياد نمايد. [344].

اولياء خداوند عموما به اين عبادت علاقه خاصي داشته و به آن اهتمام ويژه اي مبذول مي دارند. در اين بيان حضرت زين العابدين امام سجاد عليه السلام آنچنان گوي سبقت را ربوده اند كه اساسا يكي از القاب مشخصه ي حضرت همين لقب «سجاد» و از اين بالاتر «سيدالساجدين» تعيين گرديده است كه دلالت بر كثرت سجده هاي حضرت دارد.

به علاوه به علت كثرت سجده هاي آن بزرگوار و ظهور آثاري در مواضع سجده در بدن مبارك حضرت به نام «ثفنه» كه همان «پينه» است، حضرت را به «ذوالثفنات» نيز ملقب نموده اند.

براي بررسي اين عبادت حضرت سجاد عليه السلام بايد در محورهاي زير بحث نمود:

1- محلي كه حضرت براي سجده انتخاب مي نمودند.

2- بعضي از اذكار سجده ي حضرت.

[صفحه 211]

3- حالت حضرت به هنگام سجده.

4- كثرت سجده هاي حضرت و آثار آن.

محلي كه حضرت سجاد براي سجده انتخاب مي نمودند

مي دانيم كه بر اساس فقه شيعه «سجده» بر هر چيز صحيح نبوده، بايد محل سجود انسان به هنگام عبادت، «زمين» و يا «آنچه از آن مي رويد» باشد. در واقع انسان بر اساس اين حكم فقهي، مقدس ترين عضو وجود خود را كه همان «پيشاني» است، بر پست ترين اشياء كه «خاك» است، مي گذارد و بدين وسيله نهايت شكستگي و تواضع و ذلت خود را در مقابل خداوند اظهار مي كند و

لذا «سجده» بر روي خاك به معناي پرستش خاك نيست كه بعضي از فرقه هاي انحرافي در اسلام، آن را مطرح كرده اند، بلكه «سجده» در مقابل ذات اقدس الهي است كه بر اساس يك حكم فقهي و فلسفه زيبايي كه اشاره شد، بر روي خاك انجام مي شود.

در همين رابطه نظر به قداست تربت حضرت سيدالشهداء عليه السلام سجده بر تربت آن امام بزرگوار نيز، مستحب بده و موجب افزايش بسيار زياد ثواب نماز مي گردد و اين همه سنت ها و احكامي است كه از ائمه هدي -عليهم السلام- به دست ما رسيده است.

«طاوس بن كيسان يماني» نقل مي كند كه «حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- پارچه اي مخصوص داشتند كه در آن تربت حسين -عليه السلام- را نگهداري مي كردند و جز بر آن سجده نمي كردند.» [345] حال رمز و راز اين تقيد به سجده ي بر خاك برگرفته از قبر حضرت سيدالشهداء عليه السلام چيست؟ و اين عمل چه پيامهايي دارد؟ و چگونه يادآور ارتباط نماز با جهاد و شهادت است؟ و يا چگونه نماز كه برترين نوع عشق بازي با حضرت حق است را با ياد برترين عاشق الهي گره مي زند؟!! اموري است كه هر كس با اندك تدبر و تفكري مي تواند آن را دريابد.

حضرت سيد الساجدين عليه السلام علاوه بر اين، مقيد بودند كه بر زمين سخت و سنگين و خشن سجده كنند و پيشاني خود را بر امثال اين اشياء در مقابل عظمت الهي بسايند. امام صادق عليه السلام مي فرمايند كه: «حضرت علي بن

[صفحه 212]

الحسين بر زمين سجده مي كردند پس روزي به «جبان» كه كوهي است در اطراف «مدينه»، آمده و بر سنگي خشن و بسيار سوزنده و آتشين به نماز ايستادند ...»

[346].

چه اينكه باز بنابر نقل امام صادق عليه السلام از يكي از بندگان و بردگان حضرت سجاد عليه السلام او مي گويد: «حضرت روزي به سمت صحرا رفتند و من ايشان را تبعيت مي كردم تا اينكه ديدم حضرت بر سنگي بسيار خشن به سجده افتاده اند، من ايستادم و صداي گريه و زاري ايشان را مي شنيدم ...» [347].

بعضي از اذكار سجده ي حضرت سجاد

«طاوس بن كيسان يماني» كه يكي از بزرگان از اصحاب حضرت سجاد عليه السلام مي باشد، و از مناجاتها و عبادات حضرت، مشاهدات زيادي داشته و از آنها گزارشهايي به عنوان روايات گرانقدري براي ما به ارمغان گذاشته است، مي گويد شبي وارد «حجر اسماعيل» در خانه خدا شدم، در اين هنگام حضرت علي بن الحسين عليه السلام وارد شده و به نماز مشغول شدند و الي – ما شاء الله نماز خواندن سپس به سجده رفتند و من گفتم: «مردي صالح از اهل بيتي نيكوكار است حتما به دعاي ايشان گوش فراخواهم داد، پس شنيدم كه در سجده مي فرمود: «عبيدك بفنائك، مسكينك بفنائك، فقيرك بفنائك، سائلك بفنائك» يعني: «بنده تو در آستانه توست، مسكين تو در آستانه ي توست. فقير تو در آستانه ي توست، سائل تو در آستانه ي توست.» طاوس مي گويد: «من در هيچ مشكل و ناراحتي اين دعا را نخواندم مگر اينكه ناراحتي من برطرف گرديده برايم فرج حاصل شد.» [348].

البته در بعضي از روايات ديگر در ذيل و ادامه اين دعا آمده است: «يشكو اليك ما لا يخفي عليك» يعني: «به سوي تو شكايت مي كند آنچه بر تو مخفي نيست.» و يا «يسئلك ما لا يقدر عليه غيرك» يعني: «از تو مسئلت مي كند آنچه غير تو بر آن قادر نيست.» و يا «لا

تردني عن بابك» [349] يعني: «مرا از درگاه خود مران».

«يوسف بن اسباط» از پدرش نقل مي كند كه وارد مسجد كوفه شدم و ديدم

[صفحه 213]

جواني با خداي خود مناجات مي كند و در سجده خود مي گويد: «سجد وجهي متعفرا في التراب لخالقي و حق له» يعني: «صورتم براي خالقم سجده نمود در حالي كه آن را به خاك سائيده ام و اين حق اوست.» پس به سراغش رفتم و ديدم حضرت علي بن الحسين عليه السلام است.» [350].

و همچنين بنابر نقل حضرت صادق عليه السلام از زبان يكي از مواليان و بندگان حضرت سجاد عليه السلام حضرت روزي به صحرا رفته و بر روي سنگي خشن به سجده مي روند و او مي گويد: «من ايستاده بودم و صداي گريه و زاري با صداي بلند حضرت را مي شنيدم و شمردم كه هزار مرتبه مي گفت: «لا اله الا الله حقا حقا، لا اله الا الله تعبدا و رقا، لا اله الا الله ايمانا و صدقا». [351].

حالت روحي و جسمي حضرت سجاد در سجده

«سجده» يكي از برترين نمودهاي بندگي حضرت حق مي باشد كه مي توان در ضمن انجام آن به عاليترين كمالات نائل آمد. امام صادق عليه السلام مي فرمايند: «سوگند به خداوند، كسي كه حقيقت سجده را در عبادت خود بياورد و هرگز دچار خسارت نخواهد شد.» [352].

در اينجا اين سؤال مطرح مي شود كه حقيقت سجده چيست؟ در ظاهر، شكل ظاهري «سجده» محقق نمي گردد مگر اينكه انسان از جميع اطراف خود با در افتادن به روي زمين، خود را بركنار داشته و از همه چيز، خود را محجوب نمايد و در باطن نيز حقيقت «سجده» حاصل نمي شود مگر با فاصله گرفتن به «قلب» و «سر» و «روح» و همه حواس و ادراك، از

آنچه غير خداست و اقبال تام و تمام به مقام عبوديت در مقابل حضرت الله كه در نهايت، اين حالت متعالي به مقام «فنا» منجر خواهد شد كه برترين مقام كمالي براي انسان است و به معناي رسيدن به ادراك و شهود واقعي «توحيد» و نيستي محض خود و ماسوا در مقابل خداوند متعال است. به هر حال در روايات آمده است كه «سجود» افضل اعمال بدني است و از ساير عبادات در نوراني نمودن انسان مؤثرتر است. امام صادق عليه السلام مي فرمايند: «نور را در

[صفحه 214]

گريه و سجده يافتم» و روايت شده كه «نزديكترين حالت عبد به خداوند حال سجده است بخصوص اگر گرسنه بوده و مشغول گريه باشد.» [353].

حال بر اين اساس حضرت سيدالساجدين عليه السلام كه سجده هاي طولاني و زيادي داشته اند، در حال نماز و غير آن كه به سجده مي رفته اند آنقدر در سجده مكث مي كرده و مشغول مناجات و ياد حق بوده اند كه «عرق» تمام صورت مباركشان را مي پوشانيده و آب از سر و روي ايشان مي ريخته است.

امام صادق عليه السلام فرمودند: «هرگاه حضرت علي بن الحسين عليه السلام به «نماز» مي ايستادند، رنگشان تغيير مي كرد و هر گاه به «سجده» مي رفتند، سرشان را بلند نمي كردند تا اينكه عرق از سر و روي ايشان مي باريد.» [354].

در نقل ديگر هم امام صادق عليه السلام فرمودند: «حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- بسيار گريه مي كردند و يك بار كه در موضعي زبر و درشت در كوه «جبان» در اطراف «مدينه» به «نماز» ايستاده بودند، به سجده رفته و پس از اينكه از سجود سر برداشتند كان در آب فرورفته بودند و اين به خاطر كثرت گريه هاي ايشان بود.» [355].

كثرت سجده هاي حضرت سجاد و آثار آن

از امام صادق سؤال شد چرا خداوند حضرت ابراهيم را به عنوان «خليل» خود اتخاذ فرمود؟ حضرت پاسخ داد: «به خاطر كثرت سجده هاي آن بزرگوار بر روي زمين.» [356].

آري «سجده» بر روي زمين و تداوم اين عمل مقدس باعث صعود انسان به كمالات بلندي خواهد شد.

حضرت سيد الساجدين -عليه السلام- هم كه به لقب «سجاد» ملقب گرديده اند، به خاطر كثرت سجده هاي آن حضرت بوده و روايات متعددي در اين ارتباط وجود دارد كه در بحث لقب «سجاد» بعضي از آنها بيان گرديده است. چه اينكه حضرت

[صفحه 215]

شبانه روز هزار ركعت نماز مي خواندند [357] كه مستلزم تعداد بسياري سجده است كه اين نيز بر كثرت سجده هاي حضرت دلالت دارد.

به گوشه اي از كثرت نمازهاي حضرت در روايات اسلامي اشاره شده است. طبيعتا اين سجده هاي طولاني و زياد در بدن مبارك حضرت بخصوص در مواضع پنجگانه سجده، آثار خود را بجاي گذاشته بود و باعث زبري و برآمدگي اين مواضع شده و حضرت مجبور بودند مرتب پينه هاي برآمده در آن مواضع را قطع نمايند كه به همين مناسبت به «ذوالثفنات» نيز مشهور شده بودند. [358].

در روايت آمده است كه چون حضرت باقر به پدر نگريستند و آثار عبادت را كه در همه اعضاء و جوارحشان ظاهر شده بود ديدند، متوجه شدند از كثرت سجود، بيني حضرت آسيب ديده و سوراخ شده و لذا شروع به گريه نمودند و پدرشان با برخوردي عجيب ايشان را ساكت نمودند. [359].

اين روايت به شكل كامل در بحث «دورنمايي از اهتمام حضرت سجاد عليه السلام به عبادت حضرت حق» بيان گرديد.

همچنين در برخورد «عبدالملك بن مروان» با حضرت سجاد عليه السلام كه در كاخ سلطنتي او

در «شام» انجام گرديد، با مشاهده آثار عبادت در سيماي حضرت، سخن به تمجيد و تعريف از ايشان گشود كه روايت آن به صورت مفصل در قسمت مربوطه بيان گرديده است. [360].

چه اينكه در روايتي ديگر، از حج «هشام بن عبدالملك» و عدم توفيق او براي استلام «حجرالاسود» به خاطر ازدحام شديد مردم، سخن به ميان آمده است، در حالي كه او از اين عمل مستحبي محروم شده بود، براي او منبري نصب كردند و بر آن نشست و اهل شام بر گرد او حلقه زدند. در اين هنگام حضرت علي بن الحسين عليه السلام در حالي كه دو حله ي احرام پوشيده بودند، رو به سوي كعبه آوردند. صورتشان از همه مردم زيباتر و بوي دلنواز و طيب وجودشان از همه دل انگيزتر، و در محل سجده ي ايشان

[صفحه 216]

چيزي به مانند زانوي ماده بزي مشاهده مي شد. «بين عينيه سجادة كانها ركبة عنز» [361].

تمام اين روايت در قسمت «فرزدق شاعر اهل بيت و توصيف حضرت سجاد عليه السلام» آمده است.

دعاها و مناجاتهاي حضرت سجاد

حضرت زين العابدين امام سجاد عليه السلام به حق به عنوان «جمال نيايشگران» شهرت يافته اند و اين بخاطر اهتمام خارق العاده آن حضرت به تلاوت «ادعيه» و انس با مناجاتهاي بسيار و اشتغال طولاني به راز و نياز با خداوند سبحان بوده است.

در عصري كه دشمنان توحيد و معنويت، محرابها را به خون موحدان و آزادگان رنگين ساخته بودند و هر نغمه اي كه حاكي از رهائي از زنجيرهاي قطور بردگي و اسارت در مقابل هوا و هوس و شهوات و رذائل بود، با خشن ترين هجوم سركوب مي گرديد، در عصر ظلمت و خمودگي و تباهي، امام زين العابدين عليه السلام بر اساس

نور عصمت و تشخيص صحيح نوع وظيفه ي خطيري كه بر دوش مبارك داشتند، با انشاء دعاهاي عالية المضامين، نهضتي عميق و فراگير در روشنگري فكري و معنوي جامعه خود آغاز نمودند كه آثار پر بركت خود را براي احياء جامعه شيعي و اسلامي و هدايت گسترده توده هاي نيازمند به ارشاد و دستگيري، برجاي گذاشت.

بهر تقدير حضرت علي بن الحسين عليه السلام از اين طريق سرمايه اي بس گرانقدر به ارث گذاشتند كه مجموعه آن تحت عنوان «صحيفه ي كامله ي سجاديه» شهرت يافته و به حق «اخت القرآن» يعني «خواهر قرآن» لقب گرفته است.

با توجه به گسترده بودن «بعد فرهنگي» وجود حضرت سجاد -عليه السلام - و ارتباط اين موضوع با اين بعد، مباحث مفصل مربوطه را در آن قسمت پي گيري خواهيم نمود.

در اين قسمت بخشي از ادعيه و مناجاتهاي حضرت كه تحت عنوان «مناجاتهاي خمس عشر» مشهور است، قابل توجه مي باشد كه دنيائي از «عشق» و

[صفحه 217]

«شور» و «نياز» در زمينه هاي مختلف در آن تعبيه شده است. اميد است با انس گرفتن و تلاوت آنها خود را در معرض انوار آن قرار داده و بهره مند شويم.

برخي از حالات شخصي و ويژگي هاي فردي حضرت سجاد

اشاره

امام معصوم -عليه السلام - مدار و محور كمال و فضيلت و شخصيت جامع و كاملش، مجمع همه خوبيها و فضائل است و از اين رو الگوي كامل و فوق كمال براي اقتداء در همه ابعاد زندگي است.

حضرت زين العابدين عليه السلام معصوم ششم و امام چهارم در تمام ابعاد وجودي براي جامعه بشري بويژه شيعيان آن حضرت، الگو مي باشند.

اين شخصيت بزرگ حالات شخصي و ويژگي هاي فردي بيشماري داشتند كه تمام آنها براي دلسوختگان سلوك الي الله قابل اقتباس و تبعيت است.

بخش هايي از اين ويژگي ها

و حالات را در بررسي بعد فردي حضرت بيان نموديم. و اينك به شماري ديگر از آنها اشاره داشته و اسناد آنها را ذكر مي نمائيم:

1- كيفيت لباس حضرت.

2- نوع زيراندازي كه حضرت استفاده مي كردند.

3- كيفيت راه رفتن حضرت (متانت فوق العاده)

4- نحوه ي نشستن حضرت.

5- نقش انگشتري حضرت

6- امام سجاد -عليه السلام- و حفظ كرامت نفس در تهيه مركب سواري

7- افطاري، سحري و شام حضرت (كيفيت غذاي حضرت).

8- بعضي از ميوه ها و غذاهاي مورد علاقه حضرت.

9- صورت زيباي حضرت سجاد عليه السلام در موقع تلاوت قرآن.

10- عدم تكلم حضرت در ما بين الطلوعين.

11- كيفيت سلوك حضرت در ماه رمضان.

12- ساير حالات و ويژگي هاي فردي حضرت.

كيفيت لباس حضرت سجاد
اشاره

1- جناب «حلبي» از معصوم عليه السلام روايت كرده است كه از ايشان در

[صفحه 218]

مورد پوشيدن لباس خز (پارچه اي بافته شده از ابريشم مخلوط با پشم) سؤال نمودم فرمود: «مانعي ندارد. حضرت علي بن الحسين عليه السلام در زمستان لباس و جامه «خز» مي پوشيد و چون تابستان مي رسيد آن را مي فروخت و پولش را در راه خدا صدقه مي داد و مي فرمود: «من از خدايم خجالت مي كشم كه از پول لباسي كه خدا را در آن پرستيدم مصرف كنم.» [362].

2- «سليمان بن راشد» از پدرش نقل مي كند كه مي گويد: «من علي بن الحسين -عليه السلام- را ديدم كه دراعه اي سياه (نوعي جامه ي پشمين) و طيلسان آبي (جامه اي است كه همه ي بدن را پوشانده و از تفصيل و خياطي خالي است، دائره اي شكل بوده و پائين آن باز است كه خواص و علما و مشايخ آن را مي پوشيدند) پوشيده بود.» [363].

3- حضرت رضا عليه السلام فرمودند: «عادت حضرت علي بن الحسين عليه السلام اين بود كه روپوشي بلند از «خز»

كه قيمتش پنجاه دينار بود و «مطرف خز» (ردايي كه مربع مربع بوده و علامت داشت) كه قيمتش پنجاه دينار بود، مي پوشيدند.» [364].

4- در همين ارتباط باز از حضرت رضا عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «حضرت علي بن الحسين عليه السلام در زمستان «جبه ي خز» و «مطرف خز» و «قلنسوه خز» (شب كلاه) مي پوشيدند و زمستان را با آنها مي گذرانيدند و «مطرف» (پالتوي بلند مربع مربع) را در تابستان فروخته و پولش را در راه خدا صدقه مي دادند و مي فرمودند: «من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق» [365] يعني: «چه كسي زينت الهي را كه براي بندگانش خارج فرموده و روزي هاي پاك و پاكيزه را حرام كرده است.»

5- همچنين در زمينه لباسي كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام به هنگام «زفاف» و براي مراسم عروسي خود، پوشيده بودند روايتي نقل شده است كه بسيار جالب به نظر مي رسد.

از «ابي خالد كنكر كابلي» روايت شده است كه گفت: «يحيي ابن ام الطويل كه

[صفحه 219]

خداوند درجه ي او را رفعت بخشد و او فرزند دايه ي حضرت زين العابدين عليه السلام بود مرا ملاقات كرد. پس دستم را گرفت و با او به سوي حضرت رفتم. پس ايشان را ديدم كه در منزلي كه مفروش به فرشهاي رنگ شده و داراي ديوارهاي سفيد (و يا آهك مالي شده) بود، نشسته در حالي كه لباس هاي رنگ آميزي شده پوشيده است. من خيلي نشستن نزد ايشان را طول ندادم و همين كه بلند شدم به من فرمود: «فردا به نزد من بيا انشاء الله تعالي.» من خارج شدم و به «يحيي» گفتم: «مرا بر مردي وارد كردي كه لباسهاي رنگ

آميزي شده مي پوشد!!» و قصدم اين بود كه ديگر به نزد ايشان برنگردم. بعد فكر كردم كه برگشتن من نزد ايشان بي ضرر است و لذا فردا به نزدشان رفتم. ديدم درب منزل باز است ولي هيچ كس را نديدم و لذا تصميم گرفتم كه برگردم، در اين هنگام كسي از داخل خانه مرا صدا زد و من گمان كردم غير من را اراده نموده است، بعد من را ندا داد كه اي «كنكر» داخل شو. و اين اسمي بود كه مادرم مرا به آن ناميده بود و احدي جز من آن را نمي دانست!! پس بر ايشان داخل شدم و ديدم در منزلي كه از گل ساخته شده است بر روي حصيري از درخت خرما نشسته و لباسي از «كرباس» پوشيده است و «يحيي» هم نزد ايشان است. بعد به من فرمود: اي «اباخالد» من نزديك به عروسي هستم و آنچه كه تو ديروز ديدي خواسته و رأي خانمها بود و قصد نداشتم كه با آنها مخالفت كنم». بعد هم بلند شده و دست من و «يحيي» را گرفتند و ما را به كنار بركه ي آبي آورده و فرمود: «بايستيد»، ما ايستاديم و به ايشان نگاه مي كرديم.

آنگاه حضرت فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم. بر روي آب راه رفت تا اينكه ديديم كعبه از بالاي آب ظاهر گرديد. من عرض كردم: «الله اكبر، الله اكبر، تو «كلمه ي بزرگ» و «حجت عظمي» مي باشي. صلوات خداوند بر تو باد.» حضرت به ما توجه نمود و فرمود:

«سه نفرند كه خداوند در روز قيامت به آنها نگاه نخواهد كرد و آنها را تزكيه نكرده و براي آنها عذاب دردناكي است. اول

كسي كه در ما و درباره شخصيت ما چيزي را داخل نمايد كه از ما نيست، دوم كسي كه از ما چيزي را خارج كند كه آن از ماست، سوم كسي كه معتقد باشد اين دو گروه از اسلام بهره اي دارند.» [366].

[صفحه 220]

از اين حديث، به دست مي آيد در مراسمي نظير عروسي تا آنجا كه به حدود شرعي و الهي تعدي صورت نگيرد، تبعيت از خواسته ي خانمها و مراعات آداب و رسوم مرسومه در مراسم عروسي، مانعي ندارد. گرچه عادت اوليه ي حضرت سجاد عليه السلام پوشيدن لباس «كرباس» بوده است، ولي براي عروسي لباس رنگ آميزي شده هم مي پوشيدند. (صلوات الله عليه.

6- در زمينه نحوه ي لباس حضرت روايت ديگري نيز وجود دارد كه بسيار عجيب و جالب به نظر مي رسد.

«اصمعي» مي گويد، من در صحرا بودم كه ناگهان جواني را ديدم كه از جمعيت فاصله گرفته و در حالت انعزال از آنها بود و لباسي كه پوشيده بود كهنه و نخ نما شده بود، ولي داراي سيمايي باابهت بود، به او نزديك شده و گفتم: «اگر حال و وضعيت خود را نزد اين افراد به شكايت ببري حتما آنها بعضي از آن را براي تو اصلاح خواهند كرد و به تو رسيدگي مي نمايند.» آن جوان با شنيدن اين سخن اشعاري را انشاء فرمود كه دلالت بر كمالات بلند روحي و عزت نفس و توكل آن بزرگوار بر خداوند متعال بود.

مضمون اين اشعار چنين است:

«لباسم در دنيا «صبر» بر شدايد و مشكلات را بر خود همواره كردن است و لباس آخرتم «بشاشت» و «بشر» است.

اگر امر سختي به من برسد به «عزيز» و عزت او پناه مي برم چرا كه من

از قومي هستم كه صاحب افتخارات مي باشند. و از اهل دنيا جز اسمي باقي نمانده است ...»

بعد از اسم آن جوان پرس و جو نمودم، معلوم شد او علي بن الحسين عليه السلام است. آنگاه گفتم: آري نبايد اين جوجه جز از آن لانه بيرون بيايد!!! (ابي ان يكون هذا الفرخ الا من ذلك العش). [367].

با توجه به اين روايت و آنچه قبلا بيان گرديد به دست مي آيد كه حضرت در پوشيدن لباس حالات مختلفي داشته اند، هم لباسهاي ساده و بعضا مندرس مي پوشيدند و هم در شرايطي خاص لباسهاي رنگي و مرتب و در همه اين امور به

[صفحه 221]

وظيفه خود عمل كرده و هيچ توجه استقلالي به لباس نداشتند.

در زمينه نوع پوشش حضرت سجاد عليه السلام قضيه اي در زمينه «نحوه پوشش ايشان براي تشرف به مسجد پيامبر در دل شب» نقل شده است كه قابل توجه مي باشد. چه اينكه «نحوه پوشش و لباس حضرت در موقع «نماز» خود بحث ديگري است كه تحت همين عنوان بررسي گرديده است.

نحوه پوشش حضرت سجاد براي تشرف به مسجد پيامبر در دل شبي بسيار سرد

امام صادق عليه السلام فرمودند: «يكي از بردگان حضرت علي بن الحسين عليه السلام در شبي سرد با حضرت برخورد نمود در حالي كه ايشان جبه اي از خز (پارچه پشمي و يا ابريشمي) و ردايي از خز كه مربع شكل بوده و داراي نشانه هايي بود و عمامه اي از خز پوشيده بودند و خود را به «غاليه» (كه عطري معروف است) خوشبو نموده بودند. او به حضرت عرض كرد: قربان شما بشوم در اين ساعت و با اين هيأت به كجا تشريف مي بريد؟ فرمود: به سوي مسجد جدم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مي روم كه حورالعين را از

خداوند عزوجل خطبه كرده و به عقد درآورم!!» [368].

(يعني به عبادت مشغول شده و در ثواب، خداوند براي من حورهاي بهشتي منظور فرمايد.)

البته مطرح شدن اين انگيزه براي عبادت، منافاتي با مرتبه متعالي وجود اقدس آن حضرت كه در آن حد، چيزي جز عشق به حضرت حق و انجام عبادات به خاطر محبت دوست، مطرح نيست، ندارد. چرا كه در آن موقعيت حضرت بايد چيزي را براي سؤال كننده مطرح مي كردند كه قابل فهم او باشد. و از اين گذشته انجام عبادات با توجه به اين سري انگيزه ها في حد نفسه و بيان آن براي مردم اثر تربيتي داشته و مي تواند آنها را به سوي اعمال صالح سوق دهد.

نوع زيراندازي كه حضرت سجاد استفاده مي كردند

از حضرت ابي عبدالله امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: «براي حضرت علي بن الحسين عليه السلام بالشت و پشتي و همچنين نوعي زيرانداز كه

[صفحه 222]

در آن تمثالها و عكس هايي بود، وجود داشت كه بر آن مي نشست.» [369] در حديث ديگري آمده كه «ابوخالد كابلي» روزي به حضور حضرت مشرف شد و مشاهده كرد حضرت بر روي فرشهاي رنگ آميزي شده نشسته اند و فرداي آن روز كه آمد ديد روي حصيري از درخت خرما جلوس فرموده است (تفصيل اين حديث در «كيفيت لباس حضرت سجاد عليه السلام» بيان گرديد.)

البته بايد توجه داشت حضرت زين العابدين عليه السلام براي جاي نماز خود از مواضع زبر و سنگهاي خشن استفاده مي كردند و در بعضي از مواقع روي سنگهاي داغ و آتشين به نماز مي ايستادند كه تحت عنوان «مكان حضرت سجاد عليه السلام در موقع نماز» جزئيات آن ذكر گرديده است.

نوع زيرانداز حضرت زين العابدين در موقع سوار شدن بر مركب نيز قابل توجه

است.

«ابراهيم بن ابي يحيي مدائني» از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه فرمودند: «علي بن الحسين عليه السلام بر مركبي سوار مي شدند كه بر روي آن قطيفه اي سرخ (جامه اي مخملين) افتاده بود.» [370].

كيفيت راه رفتن حضرت سجاد (متانت فوق العاده)

حضرت زين العابدين عليه السلام مظهر كمالات و داراي فضائل بي پايان در ابعاد وجودي و شخصيتي بوده اند كه يكي از آنها متانت فوق العاده از يك سو و ابهت و جلالت از سوي ديگر مي باشد. اما به «ابهت» و «جلالت» حضرت، جناب «فرزدق» در اشعار معروف خود اشاره نموده است كه:

«يغضي حياء و يغضي من مهابته

فما يكلم الا حين يبتسم»

يعني: «او چشم خود را از روي حياء مي بندد و ديده ي خلق از جلالت او فرومي افتد و هرگز سخن نمي گويد مگر اينكه در حال تبسم باشد (و يا در مقابلش هرگز كسي سخن نمي گويد مگر او تبسم نمايد.)

اما متانت فوق العاده حضرت ابعاد مختلفي دارد كه گوشه اي از آن در نحوه راه

[صفحه 223]

رفتن آن حضرت ظاهر شده است.

1- امام صادق عليه السلام فرمودند: «علي بن الحسين صلوات الله عليه به گونه اي راه مي رفتند كه كان بر روي سر حضرت پرنده اي وجود دارد و دست راست ايشان از دست چپشان سبقت نگرفته و تجاوز نمي كرد.» [371].

(كان علي رأسه الطير) كه در متن اين روايت آمده است، براي توصيف حضرت به سكون و وقار مي باشد و اينكه در ايشان هيچ نوع از سبكي و اضطراب وجود نداشت چون پرنده جز بر چيز ساكن نمي نشيند.

2- «سفيان بن عيينه» مي گويد: «هرگز حضرت علي بن الحسين عليه السلام ديده نشدند كه در حال راه رفتن، دستشان از ران پايشان تجاوز كند.» [372].

3- در كتاب «كشف الغمه» نيز آمده است: «هرگاه حضرت زين

العابدين عليه السلام راه مي رفتند، دستشان از ران پايشان تجاوز نمي كرد و دستشان را بالا و پايين نمي بردند و داراي سكينه و آرامش و خشوع بودند.» [373].

آري در واقع حضرت مصداق بارز اين آيه كريمه قرآن بودند كه: «و عباد الرحمن الذين يمشون علي الارض هونا» [374].

نحوه ي نشستن حضرت سجاد

«ابوحمزه ثمالي» مي گويد: «حضرت علي بن الحسين عليه السلام را ديدم كه نشسته بودند در حالي كه يكي از پاهاي خود را بر روي ران پاي ديگر گذاشته بودند. من عرض كردم: «مردم اين نحوه نشستن را نمي پسندند و مي گويند آن نحوه نشستن خداوند است!!»

حضرت فرمود: «من به اين گونه نشستم چرا كه خسته شده و ملالت به من روي آورده بود و خداوند را هرگز ملالت عارض نشده و او را خواب و چرت فرا نمي گيرد.» [375].

[صفحه 224]

نقش انگشتري حضرت سجاد

امام سجاد عليه السلام بر اساس يكي از سنن اسلامي انگشتر به دست مي نمودند، و انگشتري ايشان داراي نقوش مختلفي بوده است كه نوع آنها در روايات ذكر شده است.

از آن جمله از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه نقش «خاتم» علي بن الحسين عليه السلام چنين بود: «الحمد لله العلي العظيم.» [376].

چه اينكه از حضرت ابي الحسن الرضا -عليه السلام- نقل شده است كه نقش انگشتري حضرت سجاد -عليه السلام- چنين بود: «خزي و شقي قاتل الحسين بن علي صلوات الله عليه» [377] يعني: «خوار و بدبخت گرديد كشنده حضرت امام حسين -عليه السلام-»

همچنين حضرت صادق عليه السلام از قول پدرشان نقل كرده اند كه ايشان فرمودند: «نقش خاتم پدرم چنين بود: «العزة لله» [378].

همچنين از حضرت رضا عليه السلام نقل شده كه نقش خاتم حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- نقش خاتم پدرشان بود بدين صورت كه «ان الله بالغ امره.» [379].

و در كتاب الفصول المهمه تأليف «ابن الصباغ المالكي» آمده است:

نقش خاتم حضرت امام زين العابدين عليه السلام اين چنين بود: «و ما توفيقي الا بالله» [380].

اما آنچه در اين ارتباط بسيار جالب است حديثي است كه «محمد بن مسلم» از امام صادق

-عليه السلام- نقل مي كند كه از حضرت راجع به انگشتر امام حسين بن علي - عليه السلام - پرسيدم كه به دست چه كسي افتاد؟ و عرض كردم من شنيده ام در هنگامي كه همه چيز حضرت غارت شد، اين انگشتر هم از انگشت ايشان ربوده شد. امام صادق -عليه السلام- فرمودند: «آنچنانكه مي گويند صحيح نيست، هر آينه حضرت حسين - عليه السلام - به فرزندش علي بن

[صفحه 225]

الحسين -عليه السلام- وصيت نمود و او را وصي خود قرار داد و انگشترش را در دست او قرار داد و امرش را به او تفويض كرد. همچنانكه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نسبت به اميرالمؤمنين -عليه السلام- و اميرالمؤمنين -عليه السلام- نسبت به امام حسن -عليه السلام- و امام حسن -عليه السلام- نسبت به امام حسين -عليه السلام- انجام داده بود و اين انگشتر سپس به پدرم رسيد بعد از پدرش، و از او به من رسيد و آن هم اكنون نزد من است و من هر جمعه آن را به دست نموده و در آن نماز مي خوانم.»

«محمد بن مسلم» مي گويد: روز جمعه اي بر او وارد شدم در حالي كه مشغول نماز بودم، پس چونكه از نماز فارغ شد دستش را به سوي من دراز نمود و من در انگشت مبارك او انگشتري ديدم كه نقشش چنين بود: «لا اله الا الله عدة للقاء الله» يعني: «لا اله الا الله زاد و توشه لقاء الهي است» پس فرمود: «اين انگشتر جدم حضرت ابي عبدالله الحسين -عليه السلام- است.» [381].

با توجه به نقش هاي انگشتري حضرت سجاد -عليه السلام- معارف ناب و گرانقدري به دست مي آيد كه بر اهلش پوشيده نيست.

امام سجاد و حفظ كرامت نفس در تهيه ي مركب مناسب

«ابن سنان» از امام صادق -عليه السلام- نقل كرده

است كه حضرت فرمود: «حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- مركبي را به يكصد دينار مي خريدند تا بدين وسيله كرامت نفس خود را حفظ نمايند.» [382].

از اين حديث شريف به دست مي آيد تهيه وسيله سواري پسنديده اگر به منظور حفظ كرامت نفساني باشد، امري نيكو است برخلاف اينكه با انگيزه هايي از قبيل تكبر، به رخ كشيدن خود، تحقير ديگران، راحت طلبي و ... اين كار صورت گيرد كه در اين صورت همه ي اين انگيزه ها، ناپسند و عمل مبتني بر آن نيز در معيار ارزشي اسلام، فاقد ارزش بلكه ضد ارزش مي باشد. اما از آنجا كه خداوند مؤمن را از «عزت» خود بهره مند فرموده و هرگز به اموري كه موجب وهن شخصيت او باشد راضي نيست، اعمالي نظير

[صفحه 226]

آنچه حضرت سجاد -عليه السلام- در تهيه مركب شايسته انجام دادند، يك كار ارزشي و ممدوح خواهد بود.

خداوند متعال هم در قرآن فرموده است: «و لقد كرمنا بني آدم و حملناهم في البر و البحر» [383].

يعني: «هر آينه بني آدم را اكرام نموديم و آنها را گرامي داشتيم و آنها را در دريا و خشكي بر مركبها سوار كرديم.»

افطاري، سحري و شام حضرت سجاد (كيفيت غذاي حضرت)

در خلال روايت مفصلي كه يكي از كرامتهاي بزرگ حضرت سجاد -عليه السلام- در زمينه قضاء دين يكي از شيعيان را بيان مي كند، چنين آمده است كه: «حضرت به كنيز خود دستور دادند: يا فلانه (اسم كنيز را آوردند) سحري و افطاري مرا بياور. او هم دو قرص نان آورد. حضرت آن را به يكي از شيعيان خود كه مقروض بود دادند و او آنها را به بازار برده و با يك ماهي و كمي نمك تعويض كرد و بعد صاحبان ماهي

و نمك آن دو قرص نان را نزد او آوردند و گفتند اي بنده خدا تلاش كرديم خودمان يا يكي از خانواده مان اين نان را بخوريم ولي دندانمان در آن كارگر نيفتاد!! و لذا اينها را براي تو بر گردانيديم و بعد هم فرستاده ي حضرت آمد و همان دو قرص نان را براي حضرت باز پس گرفت ولي به بركت آن، وضع آن شيعه بكلي دگرگون شد و همه قرض خود را داد.» [384].

از اين روايت به دست مي آيد، حضرت زين العابدين براي سحري و افطاري خود از دو قرص نان اين چنيني استفاده مي كرده اند.

(مشروح اين داستان تحت عنوان «كرامتي بزرگ در قضاء دين يكي از شيعيان» بيان گرديده است.)

در روايتي ديگر كه سيره حضرت در انفاق در روزهايي كه روزه بودند را بيان مي كند؛ آمده است: بعد از اينكه حضرت تمام غذاي طبخ شده را بين مردم تقسيم مي كرد و همه ي ديگها تمام مي شد، آنگاه مقداري نان و خرما براي ايشان مي آوردند و «شام» حضرت همان بود. [385].

[صفحه 227]

بعضي از ميوه ها و غذاهاي مورد علاقه حضرت سجاد

حضرت زين العابدين -عليه السلام- به «انگور» علاقه داشتند و از آن خوششان مي آمد. در عين حال بر اساس آيه «لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون» [386] كه وصول به «بر» و «نيكي» را در گرو انفاق از چيزي كه انسان آن را دوست مي دارد دانسته، حضرت همين ميوه ي مورد علاقه خود را «انفاق» مي نمودند.

امام صادق -عليه السلام- فرمودند: «حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- از انگور خوششان مي آمد. روزي مقداري انگور مرغوب و زيبا به «مدينه» آورده شد و ام ولد حضرت (كنيز ايشان) مقداري از آن را خريده و به هنگام افطارشان نزد ايشان آورد و

حضرت از آن تعجب نموده خشنود شدند. و قبل از اينكه دستشان را به سمت آن دراز كنند سائلي به در خانه مراجعه نمود.

حضرت به آن كنيز فرمودند: «اين انگور را براي او ببر.» كنيز گفت: «اي مولاي من بعضي از اين انگور او را كفايت مي كند.» حضرت فرمود: «نه، به خدا قسم!! همه اش را براي او بفرست!!»

چون فردا شد باز آن كنيز مقداري از همان انگور خريد و آورد و باز سائلي آمد و مثل آنچه ديروز انجام شد، حضرت دستور داد و آن كنيز هم انگور را براي او فرستاد.

باز كنيز انگوري خريد و در شب سوم آن را براي حضرت آورد ولي ديگر سائلي نيامد. حضرت فرمود: «چيزي از آن از ما فوت نگرديد و الحمد لله». [387].

نظير اين روايت، روايت ديگري است كه «هشام بن سالم» مي گويد:، «علي بن الحسين -عليه السلام- از «انگور» خوششان مي آمد. روزي حضرت روزه دار بودند چون موقع «افطار» شد، اول چيزي كه براي حضرت آوردند، انگور بود. كنيز حضرت آن را در ظرفي نهاده و مقابل حضرت گذاشت. در اين هنگام سائلي آمد و حضرت آن را به او دادند. آن كنيز با دسيسه و حيله اي آن انگور را از سائل خريد و آورد در مقابل حضرت گذاشت كه در اين حال سائل ديگري آمد. حضرت آن انگور را به او عطا فرمودند و آن كنيز همان كار را تكرار كرد تا اينكه سه بار چنين شد و در دفعه چهارم حضرت آن انگور را تناول فرمود.» [388].

[صفحه 228]

همچنين از «عبدالله دامغاني» روايت شده است كه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- هميشه «شكر» و «بادام» صدقه مي دادند.

وقتي از علت آن سؤال شد، اين آيه را تلاوت كردند كه «لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون» [389] يعني: «هرگز به «بر» و «نيكي» مطلق نمي رسيد تا اينكه از آنچه دوست مي داريد در راه خدا انفاق كنيد.» آري حضرت اين دو را دوست مي داشتند.

از مجموع اين روايات به دست مي آيد، حضرت سجاد -عليه السلام- از «انگور» و «بادام» و «شكر» خوششان مي آمد ولي همه آنها را در راه خدا انفاق مي كردند.

صوت زيباي حضرت سجاد در موقع تلاوت قرآن
اشاره

در زمينه صوت زيباي حضرت زين العابدين -عليه السلام- دو روايت نقل شده است كه از آنها به دست مي آيد حضرت از صداي بسيار زيبايي برخوردار بوده اند.

1- امام صادق -عليه السلام- فرمودند: «علي بن الحسين -عليه السلام- از همه مردم براي تلاوت قرآن مجيد صوت زيباتري داشتند و به صورت مكرر «سقاها» كه از كنار درب منزل حضرت مي گذشتند، در آنجا (بي اختيار) مي ايستادند و به قرائت ايشان گوش مي سپردند.» [390].

2- موسي بن جعفر -عليه السلام- كه خود داراي صوتي زيبا بودند، روزي از روزها فرمودند: «حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- قرآن تلاوت مي كردند و چه بسا گذر كننده اي از كنار ايشان عبور مي كرد و به خاطر زيبايي صداي آن حضرت بيهوش شده از حال مي رفت.» بعد فرمود:

اگر امام گوشه اي از اين را اظهار كند، مردم توانايي تحمل آن را نخواهند داشت.» سؤال شد: «آيا رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - با مردم نماز نمي خواند و صوتش را در موقع تلاوت قرآن بلند نمي نمود؟»

حضرت جواب دادند كه: «رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - به اندازه اي كه كساني كه در پشت سر ايشان به نماز ايستاده بودند قدرت تحمل

داشتند بر آنها تحميل

[صفحه 229]

نموده و به همان مقدار از زيبايي صوت خود اظهار مي فرمود.» [391].

با توجه به صوت زيباي حضرت كه آن را به تلاوت قرآن اختصاص داده بودند جالب است «ديدگاه حضرت در مورد قرآن» را نيز مرور كنيم.

ديدگاه حضرت سجاد در مورد قرآن

حضرت زين العابدين -عليه السلام- در ارتباط با تبيين جايگاه قرآن در جامعه و بيان اهميت آن تلاش وافري داشته اند. هم خود به آن و قرائتش اهتمام مي ورزيدند و هم به تفسير آن جامعه را هدايت مي كردند. در اين ارتباط چند روايت وجود دارد:

1- «زهري» مي گويد: علي بن الحسين -عليه السلام- فرمود: «اگر تمام كساني كه بين مشرق و مغرب عالم زندگي مي كنند بميرند، من بعد از اينكه قرآن با من باشد، هرگز دچار وحشت نخواهم شد.» و ادامه مي دهد كه حضرت سجاد -عليه السلام- هنگامي كه آيه مباركه ي «مالك يوم الدين» را تلاوت مي نمود آن قدر آن را تكرار مي كرد كه نزديك بود قالب تهي كند.» [392].

2- «زهري» مي گويد: «از علي بن الحسين -عليه السلام- شنيدم كه مي گفت: «آيات قرآن خزائن علم است پس هر گاه خزينه اي را باز نمودي براي تو شايسته است كه به آنچه در آن است، نظر نمايي و بدقت بنگري.» [393].

3- حضرت فرمودند: «بر تو باد به قرآن!! چرا كه خداوند بهشت را با دست قدرت خود آفريد، يك خشت از «طلا» و يك خشت از «نقره» و ملاط آن را از «مشك» قرار داد و خاكش را از «زعفران» و سنگ هايش را «لؤلؤ». او درجات بهشت را به قدر آيات قرآن قرار داد پس هر كس از آن بخواند به او مي گويد: «بخوان و بالا برو» و هر كس داخل بهشت

بشود، در بهشت درجه اي بالاتر از آن نيست مگر پيامبران و صديقين.» [394].

4- حضرت فرمودند: «هر كس قرآن را در «مكه» ختم كند نمي ميرد مگر اينكه

[صفحه 230]

رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - را ببيند و منزلش را در بهشت مشاهده كند ...» [395].

5- حضرت در تفسير اين آيه از قرآن «و لكم في القصاص حياة» [396] فرمودند: «لكم»، اي امت محمد «في القصاص حياة» چون كسي كه قصد كشتن داشته باشد و بداند كه «قصاص» خواهد شد و از اين رو از كشتن بازبايستد، اين حيات و زندگي كسي است كه به قتل اهتمام كرده است و حيات و زندگي كسي است كه مي خواست كشته شود و زندگي و حيات غير آن دو از مردم است هر گاه آنها دانستند كه «قصاص» واجب است. و هرگز ديگر جسارت به «قتل» به خاطر ترس از «قصاص» پيدا نمي كنند «يا اولي الالباب» صاحبان عقول «لعلكم تتقون».

بعد فرمود: اي بندگان خدا!!! اين «قصاص» كشتن شماست براي كسي كه او را در دنيا مي كشيد و روحش را فاني مي كنيد. آيا شما را خبر ندهم به بزرگتر از اين قتل؟ و آنچه كه خداوند واجب فرموده بركشنده او، چيزي كه بزرگتر از اين قصاص است؟!!

مردم گفتند: بلي يابن رسول الله.

فرمود: «بزرگتر از اين قتل، اين است كه او را به گونه اي بكشد كه ديگر قابل جبران نباشد و هرگز بعد از آن زنده نخواهد شد.»

گفتند: آن چيست؟

فرمود: «آن اين است كه او را از نبوت حضرت محمد- صلي الله عليه و آله و سلم - و از ولايت علي بن ابي طالب -عليه السلام- گمراه كند و

او را به غير راه خدا براند و با اتباع شيوه دشمنان «علي» و اعتقاد به امامت آنها، او را دچار تغيير و اعوجاج نمايد و «علي» را از حقش دفع كند و فضيلت او را انكار نمايد و در زمينه لزوم اداء تعظيم واجب او، بي مبالاتي كند. پس اين همان قتلي است كه موجب مي شود مقتول براي هميشه در آتش جهنم اهل خلود باشد و لذا جزاء اين قتل نيز همانند اين است، خلود در آتش جهنم!!» [397].

لازم به ذكر است حضرت سجاد -عليه السلام- در اثر منور نفس قدسي خود يعني «صحيفه سجاديه»، در دعاي 42 تحت عنوان «و كان من دعائه عند ختم القرآن» معارف بسيار بلندي در ارتباط با كتاب خداوند متعال بيان فرموده اند كه

[صفحه 231]

جدا بايد مورد توجه قرار گيرد.

عدم تكلم حضرت سجاد در مابين الطلوعين

يكي از قطعه هاي بسيار مهم در شبانه روز، زمان مابين «طلوع فجر صادق» تا «طلوع خورشيد» مي باشد كه براي بيدار بودن آن و اشتغال به ياد خدا، سفارشهاي زيادي از جانب ائمه هدي عليهم السلام رسيده است. خوابيدن در اين قطعه از زمان «مكروه» و بشدت مورد نكوهش واقع شده است. آري ارزاق مادي و معنوي انسان در اين بخش از زمان توزيع مي گردد.

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- مقيد به بيدار بودن در اين وقت بوده و علاوه بر آن جز به ياد خدا هيچ اشتغالي نداشتند و هرگز با ديگران در اين فاصله زماني مشغول به صحبت در امور عادي نمي شدند.

از قول بعضي از اصحاب حضرت چنين آمده است كه: من نزد حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- بودم و عادت ايشان اين بود كه هرگاه نماز صبح را به جا مي آوردند

تا طلوع خورشيد، هيچ سخن نمي گفتند و با كسي تكلم نمي فرمودند و در روزي كه «زيد» متولد شد بعد از نماز صبح نزد حضرت آمده و ايشان را به تولد او بشارت دادند. در اين هنگام حضرت به اصحابش فرمود به نظر شما اسم اين مولود را چه بگذاريم؟ ...» [398].

كيفيت سلوك حضرت سجاد در ماه رمضان

ماه مبارك رمضان كه از مبارك ترين زمانها براي انجام امور عبادي به صورت عام است، از اهميت خاصي نزد اولياء خداوند برخوردار است. آنان از اين ميدان بزرگ تقرب الي الله حداكثر استفاده را مي نمايند. و خود را در اين ماه كه «شهر الله» لقب گرفته است براي ياد و انس با حضر حق، فارغ مي نمايند. «روزه» را به امساك سطحي از «خوردن» و «آشاميدن» منحصر نمي دانند و با اين عمل، به حقيقت امساك از «منهيات الهي» و امساك از «توجه به غير خدا» مشغول شده و خلاصه بالاترين بهره را در سلوك الي الله و قرب و لقاء او كه نتيجه و پاداش «صوم» است، مي برند.

[صفحه 232]

حضرت سجاد -عليه السلام- نيز در قله و نقطه مقدم بندگان صالح حضرت الله قرار داشته و در اين ماه شريف خود را فقط براي ياد فراگير حضرت حق فارغ مي نمودند.

«حصين» از امام صادق -عليه السلام- نقل مي كند كه فرمودند: «عادت حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- اين بود كه هرگاه «ماه رمضان» فرامي رسيد جز به «دعا» و «تسبيح» و «استغفار» و «تكبير» به هيچ چيز تكلم نمي كردند و هر گاه «افطار» مي كردند مي گفتند: «اللهم ان شئت ان تفعل فعلت» يعني: «خداوندا تو اگر بخواهي كاري را انجام دهي انجام خواهي داد.» [399].

قابل توجه خوانندگان عزيز اينكه حضرت زين العابدين

-عليه السلام- در خلال دعاها و مناجاتهاي خود در ارتباط با ماه مبارك رمضان، چه به هنگام رو آوردن اين ماه مبارك، چه به هنگام وداع آن ماه عزيز و چه در شبها و سحرهاي فرخنده آن، معارف بلند و نابي در ارتباط با اين ماه مقدس بيان مي فرمايند. از اين رو تلاوت و دقت در ان ادعيه بسيار شايسته است. تا ديدگاه حضرت سجاد -عليه السلام- در ارتباط با «ماه رمضان» روشن گردد.

ساير حالات و ويژگي فردي حضرت سجاد

حضرت زين العابدين امام سجاد -عليه السلام- در زندگاني پربركت و منور و الهي خود در طول شبانه روز و ايام و ماهها، عادات و حالات ارزنده اي را به صورت مرتب پي گيري داشته و به آن مقيد بوده اند. برخي از اين عادتها و حالات كه ويژگي هاي بارز امام سجاد -عليه السلام- بوده است در بررسي بعد اجتماعي و فرهنگي و اقتصادي آن بزرگوار بررسي مي شود و برخي ديگر در خلال بررسي بعد فردي آن امام عزيز تحت عنوان بررسي تفصيلي و جزئيات عبادتهاي حضرت سجاد -عليه السلام- بيان گرديده است.

1- از قبيل: تقيد به استعمال «عطر» براي ورود به «نماز».

2- تهيه آب وضو قبل از خواب و مسواك كردن و تقيد به «نماز شب».

3- تهيه بهترين ره توشه از قبيل «بادام» و «شكر» و ... براي حج خانه خدا.

[صفحه 235]

بعد فرهنگي وجود اقدس حضرت سجاد عليه السلام (مديريت نهضت فرهنگي اسلام)

مقدمه

عصر امامت حضرت زين العابدين امام سجاد -عليه السلام- يكي از سخت ترين عصرهاي تاريخ صدر اسلام قلمداد مي گردد چرا كه سلسله حاكمان پست فطرت و سفاك اموي و ايادي آنان با تمام قوا و با استخدام همه ظرفيت شيطنت و خشونت خود، به هدم ارزشهاي اسلامي و توحيدي در ابعاد مختلف همت گماشته بودند و با اعمال استبداد فراگير و سركوب شديد نيروهاي فكري، اجتماعي و تشكيلاتي مربوط به خاندان رسالت و امامت، و با به شهادت رساندن هزاران انسان پاكباخته و فداكار و آشناي با مباني وحياني و آئين توحيد و دستورات نبوي و تعاليم علوي، خط نابودي كامل رسالت پيامبر اسلام حضرت محمد صلوات الله عليه و آله را با شدت تعقيب مي كردند.

به گوشه اي از اين مسائل در ترسيم اوضاع زمانه ي حضرت سجاد -عليه السلام- و به فرزاهايي

از آن تاريخ ننگين و سياه در بررسي بعد سياسي حضرت سجاد -عليه السلام- و ارتباط آن امام بزرگوار با خلفاي اموي اشاره رفته است.

بنابراين دوره امامت حضرت سجاد -عليه السلام- را بايد يكي از سخت ترين دوره هاي تاريخ اسلام لقب داد و حقيقتا قلم از ترسيم دشواري خارق العاده اين عصر، احساس عجز نموده، بخصوص در كاري فشرده مانند آنچه در پيش روي ماست، توان ترسيم واقعيت اين دوره به غايت مشكل مي نمايد.

[صفحه 236]

اما با توجه به برنامه بلند مدت حضرت سجاد -عليه السلام- يكي از اولويتهاي قطعي آن امام بزرگوار، آغاز يك «نهضت فرهنگي» عميق و ريشه دار در جهت حفظ و استمرار دستاوردهاي رسالت حضرت خاتم الانبياء - صلي الله عليه و آله و سلم - و جد بزرگوار و عمو و پدر ارجمندش بوده است.

«نهضت سياسي» با قيام جاودانه عاشورا و حركت الهي حضرت ابي عبدالله -عليه السلام- انجام پذيرفت. اين نهضت گرچه به ظاهر با موفقيت همراه نبود، و با شديدترين وجه ممكن سركوب گرديد ولي طراح و مجري آن، آنچنان با نور عصمت و درايت الهي، آن را سامان داد كه «دين» را به معناي جامع از خطر اضمحلال نهايي حفظ كرده، زمينه رسوايي و انحطاط خط حاكم و «نظام سياسي» موجود را به بهترين وجه در بلند مدت فراهم ساخت.

اينك آنچه لازم مي نمايد آغاز يك «نهضت فرهنگي» است كه از يك سو زمينه بارور شدن اهداف اصيل نهضت حضرت ابي عبدالله -عليه السلام- را فراهم نموده و از فراموش شدن آن جلوگيري نمايد و از سوي ديگر با توجه به «اصالت فرهنگ» در بينش اسلامي، زمينه ساز تأسيس مكتب فراگير جعفري و نشر معارف اصيل اسلامي در

جامعه باشد.

امام زين العابدين -عليه السلام- با ايفاي نقش «امامت» در اين دوران در بعد فرهنگي، با همه سختي كه به همراه داشت، به بهترين وجه رسالت خطير خود را به انجام رسانده و با حفظ كيان دين مبين اسلام از اضمحلال، زمينه ي شناخت و بارور شدن ارزشها و تعاليم فراگير اسلامي در جامعه را فراهم نمودند و با مجاهدات عظيم خود در اين نهضت، ميراثي جاودانه از تعاليم آسماني دين مبين اسلام، براي نسل هاي بعد به ارمغان گذاشتند.

رسالت اصيل همه انبياء و اولياء آشنا ساختن جامعه بشري با معارف ناب در زمينه «مبدأ» و «معاد» و شناخت كامل وظايف گسترده ي بندگي در مقابل «ذات اقدس احديت» است و در مرحله ي بعد تربيت انسانهاي شايسته كه اين معارف در وجود آنان به بار نشسته باشد و عملا به مقام منيع «عبوديت» حق متعال واصل شده و «موحد» و «مخلص» گرديده باشند و ساير اهداف آنان همه زمينه ساز و مقدمه ي انجام اين رسالت است. بنابراين «مبارزه با طاغوتها»، «تشكيل حكومت و استقرار نظام سياسي صالح»، «اصلاح وضع معيشت مردم» و ... همه و همه مقدمه ي

[صفحه 237]

«خداشناسي» و «خداباوري» است.

از اين رو «نهضت فرهنگي» از «اصالت» برخوردار است و چنانچه قرآن مي فرمايد: «هو الذي بعث في الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة». [400].

يعني: «خداوند در جامعه ي فاقد دانش، پيامبري از خودشان مبعوث فرمود تا ابتدا آيات او را بر آنها تلاوت نمايد و بعد آنها را «تزكيه» و «تهذيب» نموده و «كتاب» و «حكمت» به آنها تعليم فرمايد.»

«انسان سازي» كه راهي جز «تعليم» و «تربيت» براي آن متصور نيست، هدف

اصيل ارسال همه انبياء و آرمان نهايي همه اوصياء است.

حال حضرت امام زين العابدين -عليه السلام- در اوج حاكميت استبداد و در دوراني كه «حاكمان اموي» تمام توان خود را براي زدودن نور «وحي» از سرزمين وحي و نابودي سيره ي حياتبخش پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - بسيج كرده بودند، در حالي كه هنوز آثار زنجيرهاي استبداد بر بدن مطهرش موجود است، با اتخاذ روشي بديع، زبان خود را در دفاع از حق و بيان معارف اصيل اسلامي به كار گرفته و با موفقت تمام، در خلال مدت مديدي حدود 35 سال، به بهترين وجه «نهضت فرهنگي» اسلام و تشيع را رهبري مي نمايند.

آري حضرت كه بخوبي از عهده رهبري نهضت پدر بعد از شهادت ايشان بر آمده بودند، در اين نهضت نيز به موفقيت دست يافته و دليل قاطع آن تبلور عظيم فرهنگ اصيل اسلام و تشيع توسط حضرت امام باقر و امام صادق عليهماالسلام است كه در پرتو فداكاريهاي امام سجاد -عليه السلام- در زمينه تربيت شاگردان شايسته و حفظ و استمرار معارف اسلامي در خلال زمان بسيار سخت مابين قيام عاشورا و سقوط «بني اميه»، به انجام رسيد.

به هر حال بررسي حيات علمي و فرهنگي امام سجاد -عليه السلام- نيازمند فرصت طولاني و تحقيقات گسترده ي تاريخي است و در اين مختصر به بررسي بعضي از امور در اين زمينه اكتفا مي شود:

1- جايگاه رفيع علمي حضرت سجاد (-عليه السلام-)

[صفحه 238]

2- رهبري فكري جامعه توسط حضرت سجاد (-عليه السلام-) با شگردي ويژه و پايه گذاري «نهضت فرهنگي»

3- بيان بديع معارف الهي و ارائه درسهاي سترگ «علمي» و «حقوقي» توسط حضرت سجاد (-عليه السلام-)

4- امام سجاد (-عليه السلام-) و

تربيت شاگردان برجسته

5- روشنگري و افشاگري توسط حضرت در زمينه مسائل سياسي جامعه (هشدار به عالمان وابسته).

جايگاه رفيع علمي حضرت سجاد

اشاره

حضرت علي بن الحسين امام زين العابدين -عليه السلام- يكي از مصاديق روشن اين آيه كريمه قرآني مي باشند كه «كل شئ احصيناه في امام مبين» [401] يعني: «هر چيزي را در امام مبين - كارنامه اي روشن - برشمرديم.» چرا كه بر اساس روايات متعدد هنگامي كه از رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - از اين آيه سؤال شد حضرت اميرالمؤمنين -عليه السلام- را به عنوان «امام مبين» معرفي كردند [402] و جانشينان آن امام، همه وارث علم و ساير كمالات خدادادي آن بزرگوار مي باشند. آري حضرت اميرالمؤمنين علي -عليه السلام- باب «مدينه علم» پيامبر مي باشند كه «انا مدينة العلم و علي بابها» [403] يعني: «من شهر علم هستم و «علي» درب آن مي باشد.» و تمام علم حضرت به جانشينان ايشان يكي پس از ديگري انتقال يافته است.

علاوه بر «علم غيب» امام سجاد -عليه السلام- كه در عنوان «علم لا يتناهي حضرت» به گوشه اي از آن اشاره شد، بايد توجه داشت حضرت سجاد -عليه السلام- داراي علوم همه انبياء و صاحب مراتب عالي علم مي باشند.

حضرت در زمينه الهي بودن علم ائمه و گستردگي دامنه آن مي فرمايند: «حضرت محمد - صلي الله عليه و آله و سلم - امين خداوند در روي زمين بود و چون به لقاء حق شرفياب شد، اهل بيت او وارثان او و امينان خداوند در روي زمين مي باشند. علم منايا و بلايا (كه علم به سرنوشت و مقدرات انسانهاست)، نسب عرب، طهارت مولد آنان، نام

[صفحه 239]

شيعيان و اسامي پدران آنها، همه نزد ماست. ما برگزيدگان

خداوند و اوصياي پيامبريم و از هر فرد ديگري به قرآن سزاوارتر مي باشيم. ما در مراتب عالي علم قرار داريم و علوم همه انبياء نزد ما به وديعت گذارده شده است.» [404].

ائمه ما عليهم السلام قسم ياد مي كردند كه «علم الكتاب و الله كله عندنا» [405] يعني: «قسم به خداوند كه همه علم كتاب نزد ماست.» همان علمي كه جانشين حضرت سليمان با قطره اي از آن، تخت «بلقيس» را از «يمن» به «فلسطين» آورد.

يكي ديگر از ابعاد علوم ائمه عليهم السلام بهره مندي آنان از اسرار و علومي ويژه است كه نمي توان آن را در اختيار همه قرار داد و همچنين سر آمدي آنان در «علم فقه» و «احكام» كه حضرت سجاد -عليه السلام- در اين دو بخش نيز پيشتاز و نمونه بوده اند.

به هر تقدير بر اساس يكي از اعتقادات ضروري شيعه، «ائمه ي دين» عليهم السلام به جميع «الهي» و «بشري» عالمند و هيچ چيز بر آنها مخفي نمي باشد و حضرت سجاد -عليه السلام- نيز امام بر حق و وارث شجره ي طيبه علم و كمال پدران معصوم خود بوده اند.

در زمينه جايگاه رفيع علمي حضرت سجاد -عليه السلام- دو استدلال ديگر نيز قابل توجه است:

1- تمام ميراث سترگ علمي كه در عصر امام باقر -عليه السلام- كه بحق «شكافنده علوم» لقب گرفتند و در زمان امام صادق -عليه السلام- كه به خاطر تلاش در نشر فرهنگ اسلام و تبيين احكام و معارف ناب، بحق «رئيس مذهب» لقب يافتند در اختيار جامعه ي اسلامي قرار گرفت از حضرت سجاد -عليه السلام- بوده، بر اساس وراثت در صفات كماليه كه از اصول اساسي امامت مي باشد، همه را از آن امام بزرگوار به ارث برده بودند.

2- بر اساس «ان آثارنا

تدل علينا» يعني: «آثار و نتايج وجود ما بر كمالات ما دلالت مي كند»، مجموعه هاي پرقيمت و بي بديل بجا مانده از حضرت سجاد -عليه السلام- از قبيل «صحيفه ي كامله سجاديه» و «رسالة الحقوق» و صدها

[صفحه 240]

حديث و روايت از يك سو و شاگردان تربيت شده و به مرتبه كمال رسيده نظير «ابوحمزه ثمالي» كه او را ائمه هدي «سلمان» و «لقمان» زمان ناميده اند، از سوي ديگر دلالت واضح به جايگاه رفيع علمي و فرهنگي حضرت دارد.

امام سجاد داراي اسرار و علوم ويژه

يكي از شعبه هاي علوم جامع ائمه ي هدي عليهم السلام، بهره مندي آنان از اسرار و علوم ويژه اي است كه آن را نزد خود نگهداري نموده و جز به كساني كه ظرفيت تحمل آن را داشته و آنان بسيار اندك بوده اند، از ديگران مكتوم نگه مي داشته اند.

«ابوبصير» مي گويد بر امام صادق حضرت ابي عبدالله -عليه السلام- وارد شدم و عرض كردم فداي شما شوم از شما سؤالي دارم. آيا اينجا كسي است كه كلام مرا بشنود؟ حضرت پرده اي كه بين ايشان و اتاق ديگري بود بالا زده و بر آنجا نگريسته و مطلع شدند و بعد فرمودند: «اي ابامحمد (كنيه ابوبصير) آنچه مي خواهي بپرس!!»

عرض كردم: «فدايت شوم، شيعيان تو مي گويند رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - به علي -عليه السلام-، باب علمي را آموخت كه از آن هزار باب باز مي شود؟»

فرمود: «اي ابامحمد، رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - به علي -عليه السلام- «هزار» باب علم آموخت كه از هر يك «هزار» باب مفتوح مي گردد.» گفتم: «قسم به خدا اين «علم» است.»

حضرت مدتي روي زمين را خراش داد و بعد فرمود: «آري اين علم است و اين آن نيست.»

بعد فرمود: «يا ابامحمد نزد ما «جامعه» است و آنان چه مي دانند «جامعه» چيست؟»

عرض كردم: «فدايت شوم «جامعه» چيست؟»

فرمود: «صحيفه اي است كه طول آن هفتاد ذراع از ذراع رسول الله است و اين املاء حضرت است كه از ميان دو لب مباركشان خارج شده و حضرت علي -عليه السلام- با دست راست آن را مي نوشتند. در آن تمام «حلال» و «حرام» و تمام آنچه كه مردم به آن نياز دارند وجود دارد حتي «ديه» خراشي كه در بدن كسي وارد مي شود (حتي الارش في الخدش) بعد حضرت با دستش به من زده و فرمود: «آيا اجازه مي دهي با دستم بدن تو را كمي فشار دهم تا درد آن را احساس كني؟»

[صفحه 241]

عرض كردم: «فدايت شوم هر آينه من براي شما هستم. هر كاري كه مي خواهي بكن.»

حضرت با دستش مختصري مرا فشرد، يعني مرا فقط لمس كرد و فرمود حتي «ديه» اين نيز در آن وجود دارد.» (و اين را در حالي كه كان غضبناك بود فرمود)

عرض كردم: «اين قسم به خدا، «علم» است.»

فرمود: «اين علم است ولي آن نيست.»

بعد مدتي ساكت شد و سپس فرمود: «هر آينه نزد ما «جفر» است و آنها چه مي دانند «جفر» چيست؟»

عرض كردم: «جفر» چيست؟

فرمود: ظرفي از چرم كه در آن علم پيامبران و اوصياء موجود است و علم علمائي كه از «بني اسرائيل» بوده اند.»

عرض كردم: «اين هر آينه علم است.» و حضرت فرمود: «آري اين علم است ولي آن نيست.»

باز مدتي ساكت شد و بعد فرمود: «هر آينه نزد ما «مصحف فاطمه» عليهاالسلام است و آنها چه مي دانند «مصحف فاطمه» عليهاالسلام چيست؟»

عرض كردم: «مصحف فاطمه» عليهاالسلام چيست؟»

فرمود: «مصحفي كه در

آن مثل قرآن شما است به اندازه ي سه بار (يعني سه برابر قرآن است) ولي قسم به خدا يك حرف از قرآن شما در آن نيست.»

عرض كردم: «قسم به خداوند كه اين علم است.»

فرمود: «آري اين علم است ولي آن نيست.» (يعني علم خاص كه اشرف علوم ماست نيست).

باز هم براي مدتي ساكت ماند و سپس فرمود: «نزد ما علم «ما كان» (آنچه كه بوده) و علم «ما هو كائن» (آنچه كه لباس هستي خواهد پوشيد) تا روز قيامت موجود است.»

عرض كردم: «فدايت شوم، سوگند به خدا اين علم است.»

فرمود: «آري اين علم است ولي آن علم خاص نيست.»

عرض كردم: «فدايت شوم، پس آن علم ويژه كدام است؟»

فرمود: «آن در شب و روز حادث مي شود، امري بعد از امر، و شيئي بعد از شيئي تا روز قيامت.» (ما يحدث بالليل و النهار، الامر بعد الامر، والشي ء بعد الشي ء الي

[صفحه 242]

يوم القيامه) [406].

حال بايد توجه داشت اين علوم همه و همه نزد حضرت سجاد -عليه السلام- نيز موجود بوده است.

چه اينكه خود در خلال اشعاري كه به ايشان نسبت داده شده است به بهره مندي خود از اين علوم اخبار فرموده اند:

اني لاكتم من علمي جواهره

كي لا يري الحق ذو جهل فيفتننا

و قد تقدم في هذا ابوحسن

الي الحسين و وصي قبله حسنا

قرب جوهر علم لو ابوح به

لقيل لي انت ممن يعبد الوثنا

و لاستحل رجال مسلمون دمي

يرون اقبح ما يأتونه حسنا [407].

- من از دانش خود گوهرهاي آن را پنهان و كتمان مي كنم تا آدم جاهلي كه «حق» را نمي تواند ببيند ما را به مشكل نيندازد و به آزار و ايذاء ما مشغول نشود.

- حضرت ابوالحسن علي بن ابي طالب

در بهره مندي از اين علوم پيشتاز بوده و بعد، آن حضرت اين دانش را به امام حسن و امام حسين به عنوان وصيت به وديعه نهاده است.

- پس چه بسا گوهر علمي كه اگر آن را فاش سازم، مرا متهم به بت پرستي خواهند كرد.

- و مردان مسلماني ريختن خونم را مباح خواهند شمرده و اين زشت ترين كار خود را نيكو خواهند پنداشت.

بايد توجه داشت ممكن است علم مورد نظر حضرت از سنخ «علم توحيد» در مراتب اعلاي آن باشد.

امام سجاد سرآمد فقيهان

يكي ديگر از شعبه هاي علم ائمه هدي عليهم السلام آگاهي اتم آن بزرگواران از جميع احكام الهي و همه حلال و حرامها مي باشد كه اصطلاحا به «علم فقه» شهرت يافته است.

[صفحه 243]

«بكر بن كرب صيرفي» مي گويد از امام صادق -عليه السلام- شنيدم كه مي فرمود: «هر آينه نزد ما چيزي است كه با وجود آن هرگز به مردم نيازي نخواهيم داشت ولي مردم حتما به ما محتاج و نيازمند مي باشند، و نزد ما كتابي است به املاء حضرت رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - و خط حضرت علي -عليه السلام-، صحيفه اي كه در تمام حلالها و حرامها موجود است و شما براي كاري نزد ما مي آئيد و سپس ما هر گاه به آنچه از ما كسب تكليف كرده ايد عمل كنيد و يا آن را ترك كنيد، مي شناسيم و مي فهميم.» [408].

اما امام سجاد -عليه السلام- به اعتراف بسياري از تذكره نويسان، سر آمد فقيهان دوران خود بوده اند و هيچ كس در «علم فقه» مقدم بر ايشان نبوده است.

اقرار به اين مطلب و مرجعيت آن بزرگوار در اين زمينه حتي شامل دستگاه اموي و شخص «عبدالملك مروان»

و علماء درباري او مانند «زهري» نيز بوده است.

«ابن جوزي» حضرت را به لقب «سيدالفقهاء» ملقب نموده و از قول تعداد بسياري نقل كرده است كه «ما در ميان فقيهان، فقيه تر از علي بن الحسين -عليه السلام- نديديم.» (ما راينا افقه من علي بن الحسين -عليه السلام-) [409] اين جمله هنگامي ارزش خود را نشان مي دهد كه توجه داشته باشيم در عصر حضرت فقهاي بسياري مي زيسته اند.

به گوشه اي از اين قبيل اعترافات در قسمت «حضرت سجاد -عليه السلام- از منظر نكته دانان و گوهر شناسان» اشاره شده است.

رهبري فكري جامعه توسط حضرت سجاد با شگردهاي ويژه و پايه گذاري «نهضت فكري»

حضرت سيد الساجدين -عليه السلام- براي ايفاي نقش برجسته ي امامت خويش در دوران پس از واقعه خونبار عاشورا، نقشه اي بسيار پيچيده و چند سويه طراحي نمودند تا با پايه گذاري نهضت فرهنگي عميق و گسترده، اهداف بلند اسلام و رسالت را به تحقق نزديك نموده، و با حفاظت از دستاوردهاي نهضت پدر

[صفحه 244]

بزرگوارشان حضرت امام حسين -عليه السلام-، زمينه تعميق و بارور شدن آن را فراهم سازند.

شناخت اين نقشه نيازمند بررسي هاي گسترده در تاريخ و اسناد موجود كه مجالي بسيار واسع مي طلبد، اما به صورت خلاصه مي توان اظهار داشت با توجه به شرايط استثنايي و وحشتناك عصر اين امام همام، عملكرد حضرت سجاد -عليه السلام-، آيتي روشن از يك اعجاز واقعي است. سركوب شديد دشمن، از هم گسيختگي نيروها، نفوذ گسترده ي آموزه هاي غير اسلامي در جامعه، خفقان و استبداد شديد، تحت مراقب دائمي بودن، حاكميت يأس و نااميدي بر بخش وسيعي از مسلمين، شيوع انحرافات عقيدتي از خط راستين امامت و ... ، با اين همه چگونه بايد سكان مديريت جامعه را هدايت نمود كه هم از اساس معارف اسلامي و دستاوردهاي رسالت حفاظت به

عمل آمده و هم زمينه بسط و گسترش معارف ناب فراهم گردد.

و اين همه در خدمت تربيت انسانهاي لايق قرار گرفته و عملا شروع به نيرو سازي و كادر سازي كرده تا خسارتهاي انساني گذشته و حال را نه تنها جبران كرد كه بر آن فائق آمده و زمينه يك «انقلاب فرهنگي بزرگ» را كه بايد به دست دو امام عزيز بعدي به وقوع بپيوندد، فراهم ساخت. و در ضمن شور و نشاط و باور داشتن و اعتماد را نيز به جامعه ي پيروان واقعي بر گرداند و از عقب گرد و انحطاط روحيه، آنها را محافظت نمود.

در اين راستا حضرت زين العابدين صلوات الله عليه با رفتار و گفتار خويش بهترين عملكرد را در تاريخ از خود ارائه دادند.

توجه به سر فصل هاي زير در راستاي ادعاي فوق قابل توجه مي باشد:

1- تذكر دائمي مصائب وارد بر آل الله در حادثه خونبار كربلا كه تحت عنوان «تداوم عزاداري حضرت سجاد -عليه السلام- براي پدر» مورد بررسي قرار گرفت.

2- حضور فعال در عرصه هاي اجتماعي و ارائه عملي يك الگوي كامل از همه فضائل و مناقب انساني و الهي كه با بررسي «بعد فردي» و «اجتماعي» وجود مبارك حضرت مي توان به گوشه اي از اين الگوي منور واقف گرديد.

3- تنظيم ماهرانه روابط سياسي خود با زمامداران اموي و نظام سياسي فاسد حاكم كه نه به آنها بهانه سركوب و اعمال خشونت داده و نه ايهام انعزال از جامعه و يا

[صفحه 245]

تأييد عملكرد حاكمان، از آن قابل استفاده باشد. اين مسأله را در بررسي «بعد سياسي» وجود اقدس حضرت بايد پي گيري نمود.

4- بيان معارف الهي اسلام و درسهاي سترگ علمي و حقوقي

و ارائه مكتبي جامع از «خود سازي» و «تهذيب» در قالب شورانگيز «دعا» و «مناجات» با حضرت حق كه خود را در قالب صدها مناجات بجا مانده از حضرت بويژه «صحيفه كامله سجاديه»، «رسالة الحقوق» و روايات بيشمار كه همان «سخنان گهربار حضرت» است، نشان داده است.

5- دست يازيدن به تربيت دهها شاگرد و پياده كردن عملي معارف صحيح اسلامي در جان و دل آنان كه از برجسته ترين بخش هاي عملكرد حضرت سجاد عليه السلام مي باشد و تحت عنوان «تربيت شاگردان برجسته» بايد بررسي گردد.

6- «روشنگري و افشاگري در زمينه مسائل سياسي جامعه» و «هشدار به عالمان وابسته به دربار» كه بخشي از آن در نامه معروف حضرت به «زهري» خود را نشان داده و قسمت هايي از آن نيز در ادعيه «صحيفه كامله سجاديه» ارائه شده است.

و شگردهاي بسيار ديگر كه مگر مي توان همه آنها را در اين مختصر استقصا نمود؟!!

آري بايد اين امور و سمائل را بدقت مطالعه و بررسي نمود تا به چگونگي رهبري فكري جامعه توسط حضرت سجاد عليه السلام و پايه گذاري «نهضت فرهنگي اسلام» توسط ايشان واقف گرديد. و نقش منحصر بفرد اين امام بزرگوار را در تاريخ منور و حياتبخش امامت و ولايت شناخت و از آن اقتباس كرد. به گوشه اي ديگر از اين مسأله تحت عنوان «گستره ي معارف اسلامي در صحيفه كامله سجاديه» اشاره شده است.

بيان بديع معارف الهي و ارائه درسهاي سترگ علمي، حقوقي و اخلاقي توسط حضرت سجاد

اشاره

پايه گذاري و مديريت يك نهضت فرهنگي صحيح و ريشه دار، بيش از هر چيز و قبل از هر چيز، نيازمند ارائه يك مجموعه مدون و فراگير از علوم و معارف و ارزشهاست كه تحقق آن در پرتو «نهضت فرهنگي» مورد انتظار است. حضرت

[صفحه 246]

سجاد عليه السلام

در اين زمينه با توجه به شرايط خاص زمانه، شيوه اي بديع براي ارائه اين مجموعه ي مدون به كار گرفتند كه علاوه بر بيان بايسته هاي لازم براي ايجاد تحول در جامعه از بعد فرهنگي، بخش قابل توجهي از اين مجموعه را در قالب شور انگيز «دعا» و «مناجات» در اختيار جامعه گذاشتند تا از يك سو با سركوب و اختناق شديد حاكم در جامعه كه به شدت از روشنگري حقيقي براي مردم جلوگيري مي كرد، مواجه نشده و با مانع برخورد نكند و از سوي ديگر با توجه به زبان خاص «دعا» و «مناجات» در ضمن انتقال معارف به مخاطب، با نفوذ عليهم السلام در عمق جان او، شور و نشاط را در وجودش ايجاد و همه هستي اش را به ذات اقدس الهي مرتبط نمايد. در اين ارتباط بخصوص بايد از دو اثر جاودانه وجود مبارك حضرت زين العابدين عليه السلام يعني «صحيفه كامله سجاديه» و «رسالة الحقوق» نام برد و به بررسي آنها نشست تا به گوشه اي از عظمت روحي آن امام همام پي برده و به حسن تدبير و مديريت اين رهبر بزرگ الهي واقف شد.

و اين همه غير از «سخنان گهرباري» است كه از حضرت سجاد عليه السلام به يادگار مانده است. البته بايد توجه داشت برقرار نمودن ارتباط با ذات متعال مبدأ هستي و ارائه عرض نياز به محضر او و همه ي هستي خود را در كف فقر گرفته با خاكساري به پيشگاه قدسش راز و نياز نمودن و در يك كلمه «دعا» و «مناجات» خواندن، خود از «اصالت» برخوردار بوده و امام سجاد عليه السلام كه بحق به «زين العابدين» ملقب گرديده اند، در اين ميدان نيز

گوي سبقت را از ديگران ربوده و در خلال مناجاتهاي بديع و اصيل خود، آنچنان غرق تماشاي جمال دوست مي گشتند كه نتيجه آن چيزي جز لقاء و فناء و كمال براي ذات منورشان نبوده است. آري پرستش حضرت حق در هر قالبي باشد زيباست بخصوص در قالب «دعا»، كه: «الدعا مخ العباده» [410].

يعني: «دعا مغز و لباب عبادت است.»

بنابر اين حضرت سجاد عليه السلام در تحكيم و تجديد بناي معارف الهي اسلام نقشي برجسته ايفاء نموده اند كه اين نقش با توجه به تربيت دهها شاگرد كه گروه وسيعي از آنان فقهاي برجسته و عارفان والامقام بودند بهتر قابل تشخيص بوده

[صفحه 247]

و برجسته تر قابل بررسي و پي گيري مي باشد.

صحيفه سجاديه يكي از آثار نفس قدسي حضرت سجاد
مقدمه

«صحيفه كامله سجاديه» اثر جاودانه نفس قدسي حضرت زين العابدين و سيد الساجدين عليه السلام، يكي از جامع ترين و ارزنده ترين منابع فرهنگي ناب اسلامي است كه در ميان آثار بجا مانده از اين امام همام از همه مهمتر و متقن تر مي باشد. اين كتاب شريف كه دومين كتابي است كه در صدر اسلام تدوين شده است، پس از «قرآن» و «نهج البلاغه» قرار داشته و بحق «اخت القرآن»، «زبور آل محمد» و «انجيل اهل بيت» لقب گرفته است. براي آشنايي اجمالي با اين اقيانوس مواج معارف اسلامي بايد موضوعات زير را مورد بررسي قرار داد.

1- حديث «صحيفه كامله سجاديه»

2- بررسي سند «صحيفه ي كامله سجاديه»

3- «صحيفه ي سجاديه» در نگاه نكته دانان و قدرشناسان

4- گستره ي معارف اسلامي در «صحيفه كامله سجاديه»

5- شروح «صحيفه كامله سجاديه»

6- تعداد ادعيه «صحيفه كامله سجاديه»

7- مستدركات «صحيفه كامله سجاديه»

8- داستانهايي پيرامون «صحيفه كامله سجاديه»

چگونگي دستيابي به كتاب صحيفه (حديث صحيفه كامله سجاديه)

در مقدمه كتاب شريف «صحيفه كامله ي سجاديه» پس از ذكر سلسله ي سند روايتي كه به وسيله آن اين كتاب شريف روايت شده است، چنين آمده است: «متوكل بن هارون» مي گويد: من با «يحيي بن زيد بن علي» عليه السلام در حالي كه به سوي خراسان رهسپار بود، پس از كشته شدن پدرش، برخورد و ملاقات كردم و بر او سلام نمودم.

[صفحه 248]

«يحيي» پرسيد: «از كجا مي آيي؟» گفتم: «از حج مراجعت مي كنم.»

او درباره كسان و اقوام و پسر عموهاي خود كه در «مدينه» بودند از من پرسيد: بالاخص از احوال جعفر بن محمد عليه السلام سؤال را به مبالغه رسانيد (سؤالات زياد كرد) و من خبر آنها را و خبر او را به وي دادم و مراتب حزن و اندوهشان را بر قتل پدرش:

جناب «زيد بن علي» عليه السلام بيان كردم.

يحيي به من گفت: عموي من: محمد بن علي عليه السلام (امام باقر عليه السلام) پدرم را به ترك خروج و قيام امر مي فرمود و او را مطلع نمود كه اگر عليه «بني اميه» خروج كند و از «مدينه» بيرون رود، عاقبت كار او به كجا خواهد كشيد. حال تو آيا با پسر عموي من جعفر بن محمد عليه السلام (امام صادق) ملاقات نمودي؟

گفتم: «آري!» گفت: «آيا از او درباره من سخني شنيدي؟» گفتم: «آري!»

گفت: «چگونه مرا ياد مي كرد؟ به من خبر ده!»

گفتم: «فدايت شوم! من دوست ندارم با تو روبرو شوم با بيان آنچه از او شنيده ام» (و بدين وسيله خاطر تو را پريشان سازم.)

يحيي گفت: «آيا تو مرا از مرگ مي ترساني؟! آنچه را كه از او شنيده اي بياور!!»

من گفتم: «از او شنيدم كه مي فرمود: هر آينه تو نيز كشته مي شوي و به دار آويخته مي شوي، همان طور كه پدرت كشته شد و به دار آويخته گشت.!!»

در اين حال رنگ چهره «يحيي» تغيير كرد و گفت: «يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب» [411] يعني: «آنچه را خداوند بخواهد از ميان مي برد، و آنچه را كه خداوند بخواهد برقرار مي كند و علم «ام الكتاب» كه تغيير ناپذير است در نزد اوست.»

اي متوكل!! بدرستي كه خداوند عزوجل اين امر ولايت را به ما تأئيد نمود، و از براي ما هم «علم» را قرار داد و هم «شمشير» را، و هر دو تاي آنها را براي ما جمع كرد. و پسرعموهاي ما فقط به «علم» اختصاص يافتند.

من گفتم: «فدايت گردم! من چنين مي دانم و مي انگارم كه «توده ي مردم به پسرعمويت

جعفر -عليه السلام- ميلشان بيشتر است از ميلي كه به تو و به پدرت دارند!»

يحيي گفت: «اين بدان سبب است كه عمويم محمد بن علي و فرزندش جعفر عليهماالسلام مردم را به حيات و زندگي فرامي خوانند و ما مردم را به مرگ فرا

[صفحه 249]

مي خوانيم.!»

من گفتم: «يابن رسول الله! آيا ايشان داناترند و يا شما داناتر هستيد؟!»

«يحيي» مدتي سر به زير افكنده و سپس سر خود را بلند كرده و گفت: «همگي ما داراي علم مي باشيم، مگر آنكه ايشان مي دانند تمام چيزهايي را كه ما مي دانيم و ليكن ما نمي دانيم تمام آنچه را كه ايشان مي دانند.» پس از اين «يحيي» به من گفت: «آيا تو از گفته ها و كلمات پسرعموي من چيزي نوشته اي؟!»

گفتم: «آري!» گفت: «آنها را به من نشان بده!»

من از براي او بيرون آوردم مسائل گوناگوني را از علم و بيرون آوردم براي او دعايي را كه ابوعبدالله -عليه السلام- بر من املاء نموده بود، و به من خبر داده بود كه: پدرش محمد بن علي عليهماالسلام آن دعا را بر او املاء نموده بود و خبر داده بود كه آن دعا از دعاهاي پدرش علي بن الحسين -عليهماالسلام- است از دعاي «صحيفه كامله».

«يحيي» نظري در آن دعا كرد تا آنكه تا پايانش را قرائت نمود و به من گفت: «آيا به من اجازه مي دهي از آن نسخه اي بردارم؟»

گفتم: «يابن رسول الله! آيا از من اجازه مي خواهي در مورد چيزي كه از شما و از جانب شما به ما رسيده است؟!!»

«يحيي» گفت: «هان، اينك من براي تو بيرون مي آورم صحيفه اي را از دعاي كامل از آنچه را كه پدرم از پدرش حفظ نموده است، و حقا

پدرم سفارش مي نمود به صيانت و حفاظت آن كه مبادا به دست غير اهل برسد.»

«عمير» مي گويد: پدرم (متوكل بن هارون) گفت: «من برخاستم و سر و صورت او را بوسيدم و به وي عرض كردم: «سوگند به خداوند اي پسر رسول خدا! من محبت شما و اطاعت از شما را «دين» خود براي خود قرار داده ام! و حقا اميدمندم كه همين ولاء و طاعت، مرا در زندگاني ام و در مردنم سعادتمند گرداند!!»

پس صحيفه اي را كه من به او داده بودم انداخت به سوي غلامي كه با وي بود و گفت: «اين دعا را با خط روشن و آشكار و زيبايي بنويس! و به من عرضه بدار! اميد است من آن را از بر كنم. چرا كه من آن را از جعفر - حفظه الله - طلب مي كردم و او از من دريغ مي نمود.»

«متوكل» مي گويد: «من در اين حال بر كرده ي خود پشيمان گشتم و نمي دانستم

[صفحه 250]

چكار بايد بكنم؟ و ابوعبدالله -عليه السلام- هم چنين نبود كه قبلا به من بفهماند كه من نبايد آن را به احدي بدهم.»

سپس «يحيي» صندوقچه اي را طلبيد، و چون به نزدش آوردند، از ميان آن صحيفه ي قفل و مهر شده اي را بيرون آورده و نظري به مهر آن نمود و آن را بوسيد، و گريه كرد و پس از آن مهرش را شكست و قفل آن را گشود و سپس «صحيفه» را باز كرد و به روي چشمش گذاشت و به چهره اش ماليده و گفت: «سوگند به خداوند، اي «متوكل»! اگر تو گفته پسر عمم را به من نمي گفتي كه: «من كشته مي شوم و به دار آويخته مي گردم»، تحقيقا من اين

«صحيفه» را به تو نمي دادم، و در حفظ آن ساعي بوده و از دادن به غير بخل مي ورزيدم. و ليكن من تحقيقا مي دانم كه: «گفتار او حق است كه از پدرانش اخذ كرده است و تحقيقا صحت آن به وقوع خواهد پيوست. بنابراين نگران آن شدم كه مثل چنين علمي به چنگ «بني اميه» افتد و آنان آن را كتمان كنند، و در خزانه هايشان براي خود ذخيره نمايند. بنابراين تو اين «صحيفه» را بگير و مرا از نگراني فارغ ساز، و در مورد آن در انتظار باقي بمان! پس در آن هنگامي كه خداوند ميان من و آن جماعت آنچه را كه بخواهد حكم كند، حكم فرمود، اين «صحيفه» امانتي است و از من نزد تو، تا اينكه آن را برساني به سوي دو پسر عمويم: محمد و ابراهيم دو پسران عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علي عليهماالسلام زيرا كه آن دو جانشينان من هستند در امر امامت پس از من.»

«متوكل» مي گويد: من «صحيفه» را از وي اخذ نمودم، و چون «يحيي بن زيد» كشته شد، به سوي «مدينه» رهسپار شدم، و ابوعبدالله امام صادق -عليه السلام - را ديدار كردم، و از حديث و داستان «يحيي» براي او گفتم.» حضرت گريست و اندوهش بر فقدان «يحيي» به شدت رسيد، و گفت: «خداوند رحمتش را بر پسرعموي من نازل كند، و وي را به پدرانش و اجدادش ملحق فرمايد!!

و سوگند به خداوند اي «متوكل»! مرا از دادن دعا به او دريغ نيامد، مگر از همان جهتي كه او بر صحيفه ي پدرش ترسيد و كجاست آن «صحيفه»؟ گفتم: «اين است آن «صحيفه». حضرت آن را گشود

و گفت: «سوگند به خداوند اين خط عمويم «زيد» و دعاي جدم علي بن الحسين -عليهماالسلام - است.» پس از آن گفت به پسرش، برخيز اي «اسماعيل» و بياور آن دعايي را كه من تو را به حفظ و صيانتش امر كردم!!

«اسماعيل» برخاست و صحيفه اي را بيرون آورد كه گويا بعينه همان

[صفحه 251]

صحيفه اي بود كه «يحيي بن زيد» به من داده بود. حضرت آن را بوسيد و به ديده اش نهاد و گفت: «اين خط پدرم، و املاء جدم عليهماالسلام در حضور من مي باشد.»

گفتم: «يابن رسول الله؛ آيا اذن مي دهيد من اين «صحيفه» را با «صحيفه ي زيد» و «يحيي» «مقابله كنم؟!»

حضرت در اين كار به من اذن داد و گفت: «تو را براي اين امر مهم شايسته يافتم!»

من نگاه كردم و ديدم آن دو «صحيفه»، مطلب واحدي است، و در آن حتي يك حرف را نيافتم كه با «صحيفه» ديگر اختلاف داشته باشد.

در ادامه روايت مسأله تحويل صحيفه به دو پسر عبدالله بن الحسن و مكالمه حضرت صادق با آن دو آمده است و سپس به صورت مفصل كلام حضرت امام صادق -عليه السلام- در ارتباط با سخنان «يحيي بن زيد» كه «ما مردم را به مرگ مي خوانيم و پسرعموهاي ما آنان را به حيات» آمده است و همچنين داستان شگفت انگيز خواب حضرت رسول - صلي الله عليه و آله و سلم - بالاي منبر راجع به حاكميت «بني اميه» و لزوم برخورد با آنان و اينكه سلطنت آنان هزار ماه به طول خواهد انجاميد و در اين مدت هرگز ملكشان زائل نخواهد شد و اينكه آنان هزار ماه به طول خواهد انجاميد و در اين مدت

هرگز ملكشان زائل نخواهد شد و اينكه آنان بغض و كينه «اهل بيت» را شعار خود قرار خواهند داد و خداوند عملكرد آنان را براي رسولش بيان كرده است.

بعد حضرت فرمود: هر كس از ما «اهل بيت» خروج كند براي دفع ستم، بليه و گرفتاري او را از پاي در آورده و موجب فزون شكنجه و آزار ما و شيعيانمان خواهد شد (كه منظور قيام استقلالي و خود سرانه در عرض معصوم است و در صورت نبود امكانات، نه قيام و نهضتي كه در طول آن و به پيروي از دستورات آنان باشد كه با توجه به وجوب دفع ظلم و فضيلت و وجوب خروج از زير بار حكومت جائر و اينكه تشكيل حكومت اسلام از الزم فرائض است، نه تنها منعي نداشته كه واجب و لازم هم مي باشد.)

بعد «متوكل به هارون» مي گويد: «سپس حضرت ابوعبدالله بر من آن دعاها را املاء نمودند و آنها هفتاد و پنج باب مي باشد. يازده باب آن از دست من به در رفت و از آنها شصت و اندي باب را نگه داشتم. و سپس در مقدمه صحيفه هاي موجود آمده

[صفحه 252]

است كه «حدثنا ابوالمفضل ... - تا آخر سلسله روايت» [412].

بررسي سند صحيفه ي كامله ي سجاديه

انتساب «صحيفه ي كامله سجاديه» به حضرت زين العابدين -عليه السلام- مورد قبول تمام علماي اسلام از همه فرقه ها مي باشد و هيچ كس در اين انتساب تشكيك نكرده است و بسياري اين مجموعه ارزشمند را از «متواترات» دانسته اند كه كمترين نيازي به بررسي صحت و سقم افراد موجود در سند آن نمي باشد چرا كه وقتي مطلبي «متواتر» شد، موجب يقين شده و ديگر مجال شبهه در آن باقي نمي ماند.

بايد توجه

داشت طرق روايت «صحيفه كامله سجاديه» از ميليون متجاوز است و با توجه به اين همه، بعضي شبهات در برخي از رجال حديث شريف صحيفه، كمترين ضرري به اتقان آن نخواهد زد.

در اين قسمت مروري بر «ديدگاه بعضي از بزرگان اهل حديث و علماء برجسته» در اين ارتباط براي آشنايي با موضوع بسيار مفيد مي باشد.

ديدگاه بعضي از علماء برجسته و بزرگان اهل حديث در زمينه سند «صحيفه ي كامله سجاديه»

1- مرحوم علامه «مجلسي» - رضوان الله عليه «صحيفه سجاديه» را به طرق عديده اي روايت مي كند، از جمله روايت آن از پدرش: مرحوم «محمد تقي مجلسي اول» كه آن بزرگوار در عالم رويا بدون واسطه «صحيفه» را از حضرت قائم آل محمد -عليه السلام- به طور مناوله يعني دست به دست اخذ و روايت كرده است. [413].

2- خود علامه «مجلسي اول» مي فرمايد: «غير از اين طريق، طرق كثيره اي وجود دارد كه بر آلاف و الوف زيادي مي نمايد، و اگرچه آنچه را كه من ذكر كرده ام با نهايت اختصار، آن بالغ بر «ششصد» طريق عالي مي گردد.» [414].

3- علامه «محمد تقي مجلسي» مي گويد: «صورت مكتوب پدر علامه ام بعد از اين اجازه شهيديه ي ثانويه، اين است كه من به فرزند اعز خود اجازه دادم تا از من اين «صحيفه» را با اين اسناد از حضرت امام الساجدين و زين العابدين و العارفين علي بن

[صفحه 253]

الحسين ابن ابي طالب با اسنادي كه بلا واسطه از صاحب الزمان و خليفة الرحمن - صلوات الله و سلامه عليه - در رؤيا واقع شده است با ساير اسانيدي كه بر هزار هزار (يك ميليون) سند افزون است روايت كند.» [415].

داستان تشرف مرحوم مجلسي به حضور حضرت بقية الله الاعظم - عجل الله فرجه - در قسمت «داستانهايي پيرامون «صحيفه»

نقل شده است.

همچنين پس از آنكه روايت «صحيفه» را با اسناد مختلفه و كثيره نقل مي كند در خاتمه آن عبارت پدر را مي آورد كه: «اسانيد مذكوره در اينجا فقط بر پنجاه و شش هزار و يكصد عدد (56100) رسيده است.» [416].

باز از قول پدر نقل مي كند كه: «و حاصل آنكه ابدا شكي وجود ندارد بر اينكه «صحيفه كامله» از مولانا سيد الساجدين مي باشد، از جهت متن خود صحيفه و فصاحتش و بلاغتش و اشتمالش بر علوم الهيه اي كه براي غير معصوم امكان آوردن آن نمي باشد. و الحمد لله رب العالمين بر اين نعمت جليله كه اختصاص به ما جماعت شيعه داده ... و اسانيد مذكوره در اينجا عبارت از پنج هزار و ششصت و شانزده سند (5616) مي باشد.»

و نيز در ميان اجازه ايشان از والد «شيخ بهائي» مي گويد: «و آنچه را كه من از اسانيد «صحيفه» به غير از اين اسانيد مشاهده كرده ام بيشتر است از اينكه احصاء شود. (فهي اكثر من ان تحصي) [417].

4- علامه بزرگوار مرحوم «شيخ آقا بزرگ تهراني»: «سند صحيفه سجاديه» در هر طبقه و عصري سرانجام به امام باقر -عليه السلام- و «زيد» شهيد منتهي مي شود كه آن دو بزرگوار آن را از علي بن الحسين -عليه السلام- نقل كرده اند ... و اين صحيفه از «متواترات» نزد اصحاب است.» [418].

5- آيت الله «ميرزا محمد علي مدرس چهاردهي جيلاني» در شرح «صحيفه فارسي» مي گويد: «بدانكه بودن «صحيفه» از حضرت امام الساجدين عليه الصلوة و السلام - از واضحات و لائحات است. خدشه اي در سند او نيست حتي آنكه «غزالي»

[صفحه 254]

گويد كه آن صحيفه «زبور آل محمد» - صلي الله عليه و آله و

سلم - است.» [419].

6- مرحوم آيت الله «سيد حسن صدر» مي گويد: «صحيفه سجاديه از متواترات است. به مثابه قرآن در نزد تمامي فرقه هاي اسلام، و جميع آنها به «صحيفه» افتخار مي كنند.» [420].

7- مرحوم استاد «محمد مشكوة» در مقدمه خود بر «صحيفه» بحث مفصلي راجع به سند اين «صحيفه» دارند و بعد مي فرمايد: «با توجه به آنچه در اين مقدمات ذكر شد، ثابت و مدلل گشت كه اين «صحيفه» مباركه پيشواي كتب اسلامي، و تالي تلو قرآن كريم است و «عقل» و «نقل» بر صدور آن از مقام امام چهارم گواهي مي دهند و دشمن نيز در اين باب جز آنچه دوست گويد، نتواند گفت.» [421].

8- مرحوم علامه آيت الله «حاج سيد محمد حسين حسيني طهراني» - قدس سره -: «صحيفه كامله سجاديه از «متواترات» مي باشد، و مانند نسبت كافي به «كليني» و تهذيب به «شيخ طوسي» كه از «متواترات» است و در آن محل شبهه و ترديد نيست ... جايي كه ادعيه صحيفه از زمان معصوم تا به حال به تواتر متصل و منسجم بوده باشد، لو فرض كه اين سند هم در ميان نبود، نبود.» [422].

صحيفه ي كامله سجاديه در نگاه نكته دانان و قدر شناسان

عظمت كتاب شريف «صحيفه كامله سجاديه» بسي برتر از اين است كه كسي بتواند به كنه آن واقف شود مگر كساني كه از خاندان وحي بوده با منشي ء آن، از يك آبشخور استفاده كرده باشد. اما به اندازه اي كه معرفت دانان و نكته سنجان از بزرگان علماي شيعه توانسته اند از اين عظمت ادراك كنند، نمونه هايي بيان مي گردد تا براي امثال ما نيز تا حدودي جايگاه رفيع اين «زبور آل محمد» - صلي الله عليه و آله و سلم -

روشن گردد.

1- مرحوم علامه آيت الله «حاج سيد محمد حسين حسيني طهراني» - قدس سره -: (با ذكر تنها چند فقره از صحيفه) «ما مي توانيم تمام مضامين ادعيه و

[صفحه 255]

زياراتي را كه ائمه - عليهم السلام - ذكر نموده اند و ابواب توحيد و ولايت را كه مفصلا در اخبار آورده شده است، از همين چند فقره ي كوتاه و مختصر استنتاج و استخراج نمائيم، و در حقيقت آن را منبع و چشمه اي از سيلاب زلال و رواني كه در كلمات حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا و ساير امامان عليهم السلام مي باشد، قرار دهيم و بيانات و احتجاجات و استشهادات شروح مفصله ي مقام وحدت خداوندي و نبوت مصطفوي و ولايت مرتضوي را تا حضرت حجة بن الحسن العكسري - ارواحنا فداه - از آن اخذ نمائيم.» [423].

و بعد مي فرمايند: «اين است نمونه اي از صحيفه كامله سجاديه كه اولوالالباب را غرق تحير نموده و زيركان عالم را به تفكر واداشته و حكيمان انديشمند را به دنبال خود كشيده و عالمان ذي درايت را به قبول واداشته و عارفان روشن ضمير را به خضوع و خشوع در برابر اين مكتب به زانو در آورده است.» [424].

2- علامه معاصر «شيخ جوهري طنطاوي» صاحب تفسير معروف و مفتي اسكندريه و از اعلام علماي اهل سنت در جواب هديه «صحيفه» از جانب مرحوم آيت الله «سيد شهاب الدين مرعشي نجفي» - رضوان الله عليه -: «حضرت استاد علامه حجت، ابوالمعالي، نقيب الاشراف، سيد شهاب الدين حسين مرعشي نجفي، نسابه خاندان رسول خدا - صلواة الله عليه و آله و سلم - كه خدا او را محفوظ دارد: سلام و

رحمت و بركات خدا بر شما باد! نامه ي گرامي مدتي پيش به ضميمه كتاب «صحيفه» از كلمات امام زاهد اسلام، علي زين العابدين بن امام حسين شهيد، ريحانه ي مصطفي رسيد. كتاب را با دست تكريم گرفتم و آن را كتابي يگانه يافتم كه مشتمل بر علوم و معارف و حكمت هايي است كه در غير آن يافت نمي شود. حقا كه از بدبختي است كه ما تاكنون به اين اثر گرانبهاي جاويد از ميراثهاي نبوت و اهل بيت دست نيافته ايم.

من هر چه در آن مطالعه و دقت مي كنم، مي بينم كه آن بالاتر از كلام مخلوق و پايين تر از كلام خالق است. راستي چه كتاب كريمي است!

خداي شما را در برابر اين هديه بهترين پاداش بخشد و به نشر علم و هدايت موفق و مؤيد بدارد. و شما سزاوار اين كاريد.» طنطاوي جوهري. [425].

[صفحه 256]

3- محقق عليم و حكيم خبير «سيد عليخان كبير» كه از اعلام علماي تشيع و مفاخر شيعه است و كمتر كسي به جامعيت او يافت مي شود، در معرفي صحيفه: «تحقيقا اين «صحيفه» شريفه اثر بارزي است از علم الهي و در آن رايحه و بوي عطري است از كلام نبوي و چگونه اين طور نباشد در حالي كه آن شعله اي است از نور مشكاة رسالت و وزش هواي عطرآگين است از بوي جان پرور باغهاي امامت، تا به جايي كه بعضي از عارفان درباره آن گفته اند: «صحيفه سجاديه در همان مجراي الهامات و وحي هاي آسماني، و در همان منهج و مسير صحيفه هايي است كه به صورت لوح از عرش حضرت باري نازل مي شده است، به جهت آنكه مطالبي كه در آن مندرج مي باشد، مشتمل

است بر انوار حقايق معرفت، و ميوه هاي شيرين باغها و بستانهاي حكمت. و علماي احيا و صرافان و ناقدان قدما از پيشينيان اهل صلاح به آن لقب «زبور آل محمد» داده و «انجيل اهل بيت» مي گفته اند ... اما بلاغت بيان و برتري گفتار «صحيفه» به حدي است كه سخنوران ساحر و فصيحان و اديبان سحرانگيز، در برابر آن به سجده در آيند، و سران و سروران دانشمند از آوردن مثل آن به عجز و ناتواني معترفند ...» [426].

4- استاد «سيد محمد مشكوة» در مقدمه خود بر «صحيفه»: «و شايد شدت اهتمام درباره «دعا» سبب شده كه اين كتاب پيش از ساير كتب متداول شود، زيرا بعد از «قرآن مجيد»، كتاب «صحيفه» دومين كتابي است كه در صدر اسلام پديد آمده است. تاكنون مدت سيزده قرن مي گذرد كه اين كتاب مونس بزرگان زهاد و صالحين و مرجع و مشاراليه مشاهير علما و مصنفين بوده و هست.» بعد مرحوم «مشكوة» بحث مفصلي راجع به سند «صحيفه» دارند و سپس مي نويسند:

«دعاهاي «صحيفه» علاوه بر حسن بلاغت و كمال فصاحت، بر لبابي از علوم الهي و معارف يقيني مشتمل است كه عقول در برابر آن منقاد و مطيع و «فحول» در برابر آن خاضع اند. و اين حقيقت براي صاحبدلان كه گوش حق نيوش و ديده ي حق بين دارند، ظاهر و حاضر و آشكار است. زيرا عبارات «صحيفه» دلالت دارد كه اين كتاب فوق كلام مخلوق است و از اين جهت اين اثر مقدس از دسترس اوهام واضعين و

[صفحه 257]

جاعلين برتر و بالاتر است.» [427].

و بعد از ذكر مطالبي ديگر در مدح «صحيفه» مي نويسند: «همه كتب ادعيه، ريزه خوار خوان

آن بزرگوارند و هر يك از آن بهره دارند ولي آن كتاب مستغني از همه است، و هيچ يك از دعاهاي آن از كتاب ديگري نقل نشده است. زيرا كسي را نمي رسد كه بر آن سبقت جويد، بلكه هيچ كس به گرد آن شهسوار عرصه معرفت نمي رسد. و سراسر «صحيفه» شريفه مشحون از حقايقي است كه خداي تعالي هنگام خلوت و حال، آن را بر زبان آن حضرت روان ساخته است.» [428].

گستره ي معارف اسلامي در صحيفه كامله ي سجاديه (مروري گذرا بر مباحث صحيفه)

مروري گذرا بر «صحيفه كامله سجاديه» كه پرتوي از مقام عبوديت و عشق يك انسان كامل در محضر اقدس ربوبي و تبلور خالصانه ترين نجواي يك «ولي خدا» با خداوند - عزوجل - است، بروشني اين مطلب را اثبات مي كند كه اين صحيفه ي نور، ترجمان كاملي از همه بايسته هاي لازم در عرض نياز به محضر بي نياز علي الاطلاق است. آري آنچه يك «بنده» در ارتباط با مولاي خود بدان نيازمند است، از تحكيم پايه هاي معرفت در ابعاد مختلف «توحيد» و «نبوت» و «معاد»، تا اذعان به مقام معظم «ولايت» كه واسطه تام بين «خلق» و «خالق» است و تبيين جايگاه والاي امامان و اوصافشان و گشودن راز لزوم اطاعت و پيروي تام از آنها و بازگويي و بازشناسي به تفصيل همه ي اوصاف والاي حسناي حق تعالي و لزوم توجه به آنها در برقراري ارتباط با «حق» و اقرار و اذعان به عظمت قرآن، اين نسخه جامع حضرت حق و كتاب روشنگر در تمام ابعاد وجودي انسان، و بيان زواياي مختلف مسأله «امامت» و روشنگري تام در ارائه الگوي صحيح زندگاني انساني و الهي و بيان سيماي «انسان كامل» با ذكر فلسفه ي خلقت و كيفيت

پيمودن مسير بندگي و ارائه مكتب كامل و جامع «خودسازي» و «تهذيب نفس» و بيان تفصيلي «فضائل» و «رذائل» نفساني و تبيين نظامهاي اجتماعي مورد قبول در مكتب اسلام از «نظام سياسي» و «اجتماعي» و «اقتصادي» و از همه مهمتر «نظام فرهنگي» و اشارات و تصريحات متعدد به مباحث سياسي مختلف از قبيل «جهاد» و «شهادت» و «مخالفت با حاكمان فاسد» و تعرض به

[صفحه 258]

دهها موضع عقيدتي و فكري نظير «شجاعت»، «توسل»، «صلوات»، ... و تأييد بر حقانيت «تشيع» و بينش عقيدتي و سياسي آن، مسأله «آزمايش» و «ابتلا»، انسان و مسئوليت او، «مكتب انتظار» و مسئوليت هاي خطير در «عصر غيبت» و موضوعات ديگر، اين همه در اين كتاب ارجمند مورد توجه قرار گرفته

و بدان پرداخته شده است. بنابراين گرچه «صحيفه كامله سجاديه» سراسر «دعا» و «نيايش» است و سيد الساجدين و زين العابدين حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- در قالب راز و نياز و مناجات با حضرت حق سخن گفته اند ولي با تأمل در اين مجموعه بخوبي به دست مي آيد حضرت در پرتو اين معاشقه ي خالصانه با معبود، يك «مكتب» فكري كامل ارائه نموده اند كه حاوي «توحيد»، «اخلاق»، «حكمت هاي سازنده»، «رهنمودهاي اجتماعي، سياسي و اقتصادي»، «عشق و عرفان»، «عبادت» و «خودسازي» و به صورت خلاصه آنچه در «سير الي الله» مورد نياز يك سالك واقعي و يك جامعه توحيدي است، مي باشد.

و ويژگي خاص و چشمگير اين عملكرد حضرت سجاد - صلوات الله عليه - اين است كه اين همه را در محراب عشق و فقر، با عطر مناجات معطر ساخته و در هنگامه «نيايش»، مكتبي كامل از همه ابعاد ارائه داده است.

در منطق حضرت،

مبارزه با شياطين درون با جهاد خستگي ناپذير با شياطين بيرون در كنار هم مطرح شده و «عرفان ناب تشيع» كه نه عزلت و انعزال را تصديق مي كند نه سياست زدگي و انغمار در امور اجتماعي را به تنهايي برمي تابد، با جمع «وحدت» و «كثرت» و ابتناي همه مراحل سلوك و پيشرفت بر مبناي قويم «توحيد» و تذلل نزد حضرت حق، به عالميان معرفي شده است.

از اين روست كه بزرگان اهل معرفت اذعان نموده اند: «صحيفه كامله سجاديه» سرچشمه و منبع تمام حقايق و معارف و احكام و ارزشهايي است كه در كلمات ساير ائمه هدي عليهم السلام پس از ايشان به منصه ظهور رسيده است.

از اينجاست كه بايد به هنر بي نظير حضرت سجاد-عليه السلام- در رهبري فكري جامعه به ديده ي اعجاز نگريست كه چگونه در عصر خود كه امكان ارائه معارف دين در قالبهاي ديگر با محذورات جدي مواجه بوده است، با گزينش اين قالب يعني تبيين و اشاعه ي معارف ديني به صورت «دعا» و راز و نياز با حضرت حق كه شورانگيزترين قالب ارتباط با حق تعالي است، و موجد نشاط و شادابي روحي و

[صفحه 259]

ترك حالت خمودگي و وازدگي است، مسئوليت خطير هدايتگري و رهبري جامعه را نه در عصر خود بلكه در همه ي اعصار و قرون به انجام رسانيده است.

با اتخاذ اين شيوه بديع هم ارتباط «رهبري» با جامعه حفظ شد و هم مردم از زلال علم ناب حضرت، معارف اصيل اسلامي را فراگرفتند و هم از ايجاد و تحكيم روحيه خمودگي ناشي از شرايط سخت زمانه براي «شيعه» و پيروان واقعي جلوگيري به عمل آمد و هم كوچكترين بهانه اي به دست حاكمان ستمگر

و ظالم اموي داده نشد تا جلوي فعاليت حضرت را بگيرند و يا ايشان را به حبس و قتل تهديد كنند. بنابراين معارف گسترده موجود در «صحيفه كامله سجاديه» يك اقيانوس مواج بيكرانه است كه با شيوه اي بديع ارائه گرديده است.

بديهي است بررسي معارف مطرح شده در اين صحيفه ي عشق و تبيين آن نيازمند مجالي واسع مي باشد كه بايد مقدمات آن را براي جامعه اسلامي فراهم آورد و نسل جوان امت اسلام را بيش از پيش با آن آشنا ساخت.

و بايد توجه داشت حضرت زين العابدين -عليه السلام- خود اولين شخصيتي بوده اند كه بالاترين بهره را از اين مجموعه گرانقدر برداشت نموده اند چرا كه «دعا» و «مناجات» با حضرت رب الارباب براي همه بندگان بويژه بندگان خاص الهي از «اصالت» برخوردار بوده و مغز و لب پرستش حضرت حق را تشكيل مي دهد.

شروح صحيفه ي كامله ي سجاديه

نظر به جايگاه والاي «صحيفه كامله سجاديه» اين «زبور آل محمد» كه به «اخت القرآن» هم ملقب شده است، و انبوه معارف و حقايق نابي كه در آن موجود است، از قديم الايام تاكنون از جانب علماي بزرگ و انديشمندان فرهيخته مورد توجه قرار گرفته و توسط آنان شروح متعددي بر آن نگاشته شده است كه بر شصت متجاوز مي گردد و بسياري از علماء نيز بر آن حاشيه زده و بعضي از مطالبش را بدين وسيله شرح داده اند. چه اينكه ترجمه هاي مختلفي از آن به ساير زبانها انجام شده است و اين همه اهميت اين كتاب را در منظر علماي بزرگ به اثبات مي رساند.

يكي از بهترين اين شروح مربوط به مرد جليل و حكيم و متأله و فقيه ي خبير و شاعر مفلق و اديب

قدرتمند و جامع جميع كمالات حسنه و آيت رباني مرحوم

[صفحه 260]

سيد عليخان كبير مدني شيرازي» - تغمده الله برضوانه - به نام رياض السالكين مي باشد كه اين شرح عظيم، نياز ارباب فضل و دانش را بدان «صحيفه» مبرهن نموده و بدون آن گويي حق «صحيفه» ادا نشده است.

و همچنين محققيني همچون «ملا محمد محسن فيض كاشاني» و «شيخ بهاء الدين عاملي» و «مير داماد» و مرحوم «علامه مجلسي» بر آن شرح و تعليقه نوشته اند. [429].

تعداد ادعيه صحيفه كامله سجاديه

چنانكه در حديث «صحيفه كامله سجاديه» بنابر روايت «جعفر بن محمد حسني» آمده است، تعداد ادعيه اين كتاب شريف «هفتاد و پنج» دعا مي باشد و راوي آن «متوكل بن هارون» مي گويد: از من يازده دعا ساقط شده است و مقدار شصت و چهار (نيف و ستين) دعا را روايت مي كنم و لكن در روايت «محمد بن احمد بن مسلم مطهري» كه تعداد و اسامي ادعيه را ذكر مي نمايد، فقط «پنجاه و چهار» دعا چنانچه امروزه هم در صحيفه مي يابيم، موجود مي باشد. بنابراين از اصل صحيفه «بيست و يك» دعا افتاده است.

از اين رو «صحيفه كامله سجاديه» اصل، مشتمل بر 75 دعا مي باشد و «صحيفه» روايت شده توسط «متوكل بن هارون» مشتمل بر 64 و صحيفه هاي موجود مشتمل بر 54 دعا از آن ادعيه است. بنابراين ما فعلا تنها آنچه به صورت قطع مي توانيم از «صحيفه كامله» بدانيم همين 54 دعاست.

و در يكي از نسخه هاي بدست آمده از «صحيفه» كه در «مضجع شريف رضوي» در زمان طاغوت «محمد رضا پهلوي»، كشف شده است، فقط 40 دعا آمده كه از صحيفه اصليه 35 دعا كم دارد. [430].

مستدركات صحيفه ي كامله سجاديه

بر اساس كمبودي كه در «صحيفه كامله سجاديه» به وجود آمده و تعدادي از آن

[صفحه 261]

متأسفانه از دست رفته است، تعدادي از فحول علماي شيعه تلاش نموده اند اين خلأ را جبران نموده و با فحص اكيد در خلال كتب روايي و آثار بجا مانده از قدماي اصحاب، به تعدادي ديگر از ادعيه منتسبه به حضرت زين العابدين -عليه السلام- دست يابند و آنها را تحت عنوان: «مستدركات صحيفه» عرضه كرده اند.

اين مستدركات تا هشت عدد و بلكه بيشتر هم رسيده است كه

بعضي از آنها عبارتند از:

1- آنچه مرحوم «ملا تقي زيابادي قزويني» تحت عنوان «مما يلحق به» پس از ختم ادعيه آورده است و مشتمل بر 14 دعا مي باشد.

2- «صحيفه ثانيه سجاديه» تدوين صاحب الوسائل، «شيخ محمد بن حسن حر عاملي»

3- صحيفه اي ديگر تدوين «شيخ محمد بن علي حرفوسي».

4- «صحيفه ثالثه سجاديه» تدوين «ميرزا عبدالله افندي» صاحب رياض العلماء و از بهترين شاگردان «علامه مجلسي» (اسم اين كتاب الدرر المنظومة الماثورة في جمع لئالي الادعيه السجادية المشهوره مي باشد.)

5- «صحيفه رابعه سجاديه» تدوين «حاج ميرزا حسين ابن محمد تقي نوري».

6- «صحيفه خامسه» تدوين «سيد محسن امين حسين عاملي» كه شامل 182 دعاست.

7- «صحيفه سادسه» تدوين «شيخ محمد صالح بن ميرزا فضل الله مازندراني حائري».

8- باز «صحيفه سادسه» تدوين «شيخ محمد باقر بن محمد حسن بيرجندي قائمي».

9- «صحيفه سابعه» تدوين «شيخ هادي بن عباس آل كاشف الغطاء».

10- «صحيفه ثامنه» تدوين «حاج ميرزا علي حسيني مرعشي شهرستاني حائري».

بنابراين مجموعا ده تلاش مجزا از جانب ده نفر از علماي بزرگ براي جمع آوري بعضي از ادعيه منتسبه به حضرت سجاد -عليه السلام- به عمل آمده و اگر

[صفحه 262]

به حسب زمان تدوين، آنها را شماره ي مسلسل بدهيم، بهتر است از آنچه الآن بدان شهرت دارند.

و اخيرا مجموعه اي به نام الصحيفه السجاديه الجامعه انتشار يافته است كه حاوي جميع ادعيه مذكوره در صحيفه هاي فوق و ادعيه «صحيفه كامله سجاديه» مي باشد كه به شكل موضوعي تنظيم شده است. و اي كاش در اين كتاب بين ادعيه صحيفه كامله و ساير ادعيه خلط و اختلاط صورت نگرفته بود تا ارزش و اتقان ادعيه كتاب اصل، محفوظ مي ماند. [431].

داستانهايي پيرامون صحيفه كامله سجاديه

«صحيفه كامله سجاديه» مورد توجه و علاقه دلسوختگان

طريق وصال ربوبي و «قرة العين» عاشقان وادي صفا و لقاء بوده و هست كه با ترنم زمزمه هاي عارفانه آن، عطش خود به مكالمه ي با حضرت دوست را فرونشانده و بالاترين بهره را در تسريع «سير الي الله» مي برده اند و مي برند. از اين رو اهتمام اكيدي بر حفظ اين ادعيه و تداوم بر تلاوت آن در بين مؤمنين وجود داشته است و با آن روح خود را صيقل زده و جلا مي دهند و لذا از آن خاطراتي نيز دارند.

يكي از اين خاطرات مربوط به محدث عظيم و سالك وارسته و اخلاق كبير «مرحوم مجلسي اول» - رضوان الله تعالي عليه - مي باشد كه خود آن را در نوشته شان به صورت مختصر آورده است و در اينجا مفصل آن كه از قلم مرحوم «آيت الله مدرس چهاردهي رشتي» در مقدمه «شرح صحيفه» خودشان نقل شده است، چنين مي باشد:

«مرحوم مجلسي» مي فرمايد: در اوايل سن خود مايل بودم كه نماز شب بخوانم، لكن قضاء بر ذمه من بود و به واسطه آن احتياط مي كردم. خدمت «شيخ بهائي» -رحمة الله عليه - مطلب را عرض نمودم، فرمودند: وقت سحر نماز قضا بخوان سيزده ركعت. لكن از نفسم چيزي بود كه نافله ي خصوصيت دارد. فريضه چيز ديگري است.

[صفحه 263]

شبي از شبها بالاي سطح خانه خود بين «نوم» و «يقظه»[خواب و بيداري]بودم، حضرت «قبله البريه»، «امام المسلمين»، «حجة الله علي العالمين» - عجل الله فرجه و سهل مخرجه - را ديدم در بازار خربزه فروشان اصفهان در جنب «مسجد جامع»، با كمال شوق و شعف خدمت سراسر شرافت آن بزرگوار در جنب «مسجد جامع». با كمال شوق و شعف خدمت سراسر شرافت

آن بزرگوار عاليمقدار عليه الصلوة و السلام رسيدم و از مسائلي سؤال نمودم كه از جمله آن مسائل خواندن «نماز شب» بود كه سؤال نمودم، فرمودند: بخوان! بعد عرض نمودم: يابن رسول الله هميشه دستم به شما نمي رسد! كتابي به من بدهيد كه بر آن عمل نمايم. فرمودند: برو از «آقا محمد تاجا» كتاب بگير! گويا من مي شناختم او را.

رفتم و كتاب را از او گرفتم، و مشغول به خواندن او بودم و مي گريستم. يك دفعه از خواب بيدار شدم. ديدم در بالاي بام خانه خود هستم. كمال حزن و غصه بر من رو نمود. در ذهنم گذشت كه «محمد تاجا» همان «شيخ بهائي» است و «تاج» هم از باب رياست شريعت است.

چون صبح شد وضو گرفتم و نماز صبح خواندم. خدمت ايشان رفتم. ديدم شيخ در مدرس خود با سيد ذوالفقار علي جرقادقاني (گلپايگاني) مشغول به مقابله ي «صحيفه» است. بعد از فراغ از مقابله، كيفيت حال را عرض نمودم. فرمودند: انشا الله به آن مطلبي كه قصد داريد خواهيد رسيد.

از اينكه مرا متهم به بعضي از چيزها مي دانست (مثل تصوف) خوشم نيامد از اين تعبير.

آنگه محلي كه حضرت - عليه الصلوه و السلام - را در آنجا ديده بودم، از باب شوق، خود را بدانجا رسانيدم، در آنجا ملاقات نمودم «آقا حسن تاجا» را كه مي شناختم. مرا كه ديد گفت: ملا محمد تقي! من از دست طلبه ها در تنگ هستم. كتاب را از من مي گيرند و پس نمي دهند. بيا برويم در خانه بعضي از كتب كه موقوفه مرحوم آقا قدير هست، به تو بدهم!

مرا برد. در آنجا برد در اتاق، در را باز نمود،

گفت: هر كتابي كه مي خواهي بردار! دست زدم و كتابي برداشتم. نظر نمودم ديدم كتابي است كه حضرت «حجة الله» روحي فداه ديشب به من مرحمت فرموده بودند. ديدم كه «صحيفه سجاديه» است. مشغول شدم به گريه و برخاستم.

[صفحه 264]

گفت ديگر بردار! گفتم: همين كتاب كفايت مي كند.

پس شروع نمودم در تصحيح و مقابله و تعليم مردم. و چنان شد كه از بركت كتاب مذكور، غالب اهل اصفهان، «مستجاب الدعوه» شدند!!

مرحوم مغفور «مجلسي ثاني» مي فرمايد: چهل سال در صدد ترويج صحيفه شد و انتشار اين كتاب به واسطه آن مرحوم شد كه الآن خانه اي نيست كه «صحيفه» در آن نباشد.

اين حكايت داعي شد كه شرح فارسي بر «صحيفه» بنويسم كه عوام بلكه خواص از آن منتفع شوند.» [432].

خاطره بسيار جالب و عجيب ديگر در ارتباط با اين كتاب شريف را «ابن شهر آشوب» نقل مي كند كه: «چون نزد بعضي از بلغاء بصره سخن از «صحيفه كامله» به ميان آمد، گفت: «اينك بگيريد از من كه من مثل آن را براي شما املاء و انشاء مي كنم. وي قلم را به دست گرفت و سرش را پائين آورد كه بنويسد، ديگر نتوانست سرش را بلند كند تا اينكه مرد.» [433].

رسالة الحقوق اثري ديگر از نفس قدسي حضرت سجاد
مقدمه
اشاره

يكي ديگر از آثار قيم و ارزشمند نفس قدسي حضرت زين العابدين -عليه السلام- كه نشانه اي بارز بر جامعيت علمي آن امام همام بوده و دليلي روشن بر اهتمام حضرت به تبيين معارف اصيل اسلامي مي باشد، نامه اي است كه حضرت به يكي از اصحاب خود نگارش فرموده اند و چون حاوي حقوق عديده اي است كه محيط بر انسان است به عنوان «رسالة الحقوق» شهرت يافته است. براي شناخت ارزش اين رساله

بايد اولا به زمان نگارش آن كه عهد حاكميت دوباره ي جاهليت بر بلاد اسلامي به همراه سلطه ي جور حاكمان زور مدار و معاند اموي است، توجه نمود كه چگونه در چنين عصري حضرت به بيان يك نظامنامه حقوقي و

[صفحه 265]

اخلاقي مترقي و جامع مي پردازند كه به تحقيق فراتر از هر عصري و مصري، بر بلنداي زمان و تاريخ ايستاده و تا ابديت، قرين حق و واقعيت مي باشد.

ثانيا آن را با نظامنامه هاي حقوقي و اخلاقي در عصر مدني و پيشرفت مقايسه نموده تا عظمت آن آشكار شود.

در عصري كه تمدن خود ساخته بشر مدتي ارائه نظام حقوقي و اخلاقي فراگير حتي براي حيوانات مي باشد و با شعارهاي تو خالي، چشم و گوش بسياري از كساني كه از آب گواراي فرهنگ اسلامي بي بهره مانده و به سراب فرهنگ مادي غرب و شرق دلخوش نموده اند را پر كرده و با كمال تأسف آنها را نسبت به فرهنگ اصيل و غني و انسان ساز اسلام كم توجه و غافل ساخته اند. آري در اين عصر همه ي متفكران جهان بشريت جمع شوند و آثار مكتوب خود را ارائه دهند، آنگاه حاصل آن با اين رساله ي شريف كه اثر خامه ي نوراني يك ولي خداست، مقايسه شود تا برتري، جامعيت، واقع نگري، اتقان و الهي بودن آن آشكار گردد.

براي بحث پيرامون اين رساله ي گرانقدر بايد قبل از هر چيز راجع به واژه ي «حق» و معاني و اصطلاحات و كاربردهاي آن توضيح مختصري ارائه داد، آنگاه به مصادر آن و فهرستي از حقوق مورد بحث در آن اشاره نموده و سپس با دسته بندي آنها متن رساله را مورد دقت و بررسي قرار داد.

واژه حق، معاني، اصطلاحات و كاربردهاي آن

واژه ي «حق» در لغت به معناي «ثبوت» آمده است و به معناي صفت يعني «ثابت» نيز به كار مي رود، اما استعمال آن با حفظ اين حيثيت ثبوت در معاني مختلفي در محاورات عرفي و كلمات و همچنين آيات و روايات به چشم مي خورد كه به بعضي از آنها اشاره مي شود.

1- خدا «حق» است يعني «ثابت بالذات»، كه لازمه ي معاني آن «واجب الوجود» مي باشد.

2- وجود دائمي را نيز «حق» مي نامند كه ثوبت زماني در آن مورد نظر است.

3- «اعتقاد حق» در مقابل «اعتقاد باطل» يعني اعتقادي كه مطابق با واقع است.

4- «كلام حق» نيز به معناي سخن مطابق با واقع است كه مساوي با «صدق» مي باشد.

5- «وعده ي حق» نيز گفته مي شود كه منظور وعده اي است كه در ظرف خودش

[صفحه 266]

وفا شود.

6- «كار حق» يعني كاري كه داراي هدفي باشد و يا داراي هدفي حكيمانه باشد.

7- در مورد امور اعتباري كه در ظرف اعتبار داراي «ثبوت» است نيز «حق» استعمال مي شود كه بحث «حقوق» مربوط به اين معني و كاربرد مي باشد.

همچنين در مورد واژه ي «حقوق» بايد توجه داشت اين واژه در كاربرد اصطلاحي آن، گاهي به معناي نظام حاكم بر رفتار اجتماعي شهروندان يك جامعه است، يعني مجموعه ي بايدها و نبايدهايي كه اعضاي يك جامعه ملزم به رعايت آن هستند كه در اين كاربرد «حقوق» به عنوان جمع «حق» نيست و با آن معامله ي لفظ مفرد مي شود.

«حقوق» در اين اصطلاح تقريبا نظير واژه ي «شرع» است و مي شود به جاي آن «قانون» را به كار برد. «حقوق اسلام» يا «قانون اسلام»

كاربرد اصطلاحي ديگر اين واژه كه در آن «حقوق» به عنوان جمع «حق» مورد توجه است، مربوط به

«امور اعتباري» است كه در زمينه افعال اختياري انسان مطرح مي باشد.

«حق» در اين اصطلاح بدين معني است: «امري اعتباري كه براي كسي و عليه ديگري وضع مي شود؛ «مانند «حق خيار» كه به معناي «حق به هم زدن معامله با شرايطي خاص مي باشد.»

در اين زمينه سه عنصر 1- كسي كه «حق» براي اوست 2- كسي كه «حق» عليه اوست 3- متعلق «حق»، لازم است و لذا اين مفهوم حتما يك مفهوم «ذات اضافه» مي باشد، مانند مفهوم «قدرت» كه حتما «طرف اضافه» لازم دارد.

همچنين اين مفهوم داراي لوازمي نظير «بهره وري» مي باشد. يعني كسي كه نسبت به چيزي يا كسي «حق» دارد مي تواند از متعلق «حق» خود بهره ور شده از آن نفع ببرد.

«اختصاص» و «امتياز» نيز از لوازم حقند، يعني نفعي كه صاحب «حق» از متعلق «حق» مي برد، مانع از آن مي شود كه ديگران از آن بهره را ببرند. و لذا «حق» نوعي «امتياز» براي «ذي حق» ايجاد مي كند. بحث ارتباط و ملازمه ي «حق» و «تكليف» نيز در همين زمينه مطرح است.

بايد توجه داشت در بسياري از روايات كلمه «حق» در معناي شبيه معناي

[صفحه 267]

اصطلاحي آن در «حقوق» به كار رفته است ولي با آن يكي نيست، به عبارت ديگر آنچه در اين روايات مطرح شده به حوزه «اخلاق» مربوط است نه «حقوق» مانند بعضي از حقوقي كه در «رسالة الحقوق» حضرت زين العابدين -عليه السلام- آمده است از قبيل «حق خداي متعال بر انسان» يا «حق انسان بر خودش» يا «حق زبان و ساير اعضا» و يا «حق نماز» كه اينها مفهوم حقوقي ندارند و همگي به قلمرو «اخلاق» وابسته مي باشند. [434].

مصادر رسالة الحقوق حضرت سجاد

«رساله ي حقوق» حضرت زين العابدين -عليه السلام-

در منابع مختلف روايي «شيعه» روايت شده است كه گرچه در بعضي با استناد و در بعضي به صورت «مرسل» ذكر شده و تفاوتهاي مختصري نيز با هم دارند، ولي در اصول و عناوين «حقوق» و متن آن تقريبا يكسان مي باشند.

از جمله مصادر قديمي و دست اول كه در آن اين رساله ي شريف روايت شده است يكي تحف العقول است كه در آن اين مجموعه بدون سند آمده است و ديگري كتاب من لا يحضره الفقيه است كه مؤلف گرانقدر آن جناب «صدوق» نيز آن را بدون سند ذكر كرده است. ولي خود ايشان آن را در كتاب ديگر خود به نام خصال با سند آورده اند. چه اينكه در كتاب امالي خود نيز آن را با سند روايت كرده است. و سپس اين روايت در كتاب شريف وسايل الشيعه توسط مرحوم «حر عاملي» از مرحوم «صدوق» ذكر شده است.

در كتاب شريف مكارم الاخلاق نيز اين حديث ذكر شده است.

لازم به ذكر است در كتاب من لا يحضره الفقيه كه از كتب معتبره ي شيعه است، گرچه اين روايت در خود كتاب بدون سند است ولي مرحوم «صدوق» در «مشيخه ي» خود كه در كتاب براي ذكر سلسله ي اسناد رواياتي كه ايشان آن را روايت كرده اند گردآوري شده، سند خود را ذكر كرده است. بنابراين اين مجموعه در كتب معتبره آمده و علماي بزرگ شيعه به آن اعتماد فرموده اند. (لازم به ذكر است استاد محقق

[صفحه 268]

حضرت حجت الاسلام و المسلمين حاج «سيد محمدرضا جلالي» در ضمن تحقيقي جامع و كامل، بحث بديع و بسيار جالبي را پيرامون اسناد اين روايت شريف در بخش الحاقي كتاب با ارزش خود

به نام «جهاد الامام السجاد -عليه السلام-» مطرح فرموده اند كه حقيقتا، قابل تقدير مي باشد. در اين بحث طرق مختلف ائمه حديث شيعه به جناب «ابوحمزه ثمالي» و ارزيابي مفصل از مجموعه سند و مصادري كه اين روايت را نقل كرده اند، مطرح و به اين نتيجه قطعي رسيده اند كه روايت از نظر «سند» قابل اعتماد و وثوق بوده و محل كمترين شبهه و ايراد نمي باشد.) [435].

فهرستي از حقوق مورد توجه حضرت سجاد در رسالة الحقوق

حقوقي كه در «رسالة الحقوق» حضرت زين العابدين -عليه السلام- آمده است پنجاه حق مي باشد و مرحوم «صدوق» علاوه بر اين، حقي را تحت عنوان «حق حج» ذكر نموده است. عناوين اين حقوق عبارتند از:

1- حق بزرگ الله بر انسان.

2- حق انسان بر خود. [436]

3- حق زبان

4- حق گوش

5- حق چشم

6- حق دست

7- حق پا

8- حق شكم

9- حق عورت (اندام جنسي)

10- حق نماز

11- حق حج

[صفحه 269]

12- حق روزه

13- حق صدقه

14- حق قرباني

15- حقوق رهبري و ساير مديران

16- حق معلم

17- حق مولي (كسي كه مالك عبد است)

18- حقوق رعيت (مردمي كه تحت سرپرستي نظام سياسي مي باشند).

19- حق متعلمان و دانشجويان

20- حق زن و مرد در نظام خانواده

21- حق مملوك

22- حق مادر

23- حق پدر

24- حق فرزند

25- حق برادر

26- حق مولي (كسي كه «عبد» را آزاد مي كند)

27- حق بنده ي آزاد شده بر مولي

28- حق نيكوكار بر انسان

29- حق اذان گو (منادي نماز)

30- حق امام جماعت

31- حق هم نشين

32- حق همسايه

33- حق همراه و همسفر

34- حق شريك

35- حق دارايي و امكانات مادي

36- حق طلبكار

37- حق مباشر (شخصي كه با انسان مأنوس است و رفت و آمد دارد)

38- حق شاكي بر انسان

39- حق كسي كه مورد شكايت واقع شده (متشاكي)

[صفحه 270]

40- حق مشورت خواه

41- حق مشاور

42- حق كسي

كه طالب نصيحت است.

43- حق بزرگسال

45- حق خردسال

46- حق نيازمند و سائل

47- حق شخصي كه براي رفع نياز به او مراجعه شده است

48- حق كسي كه خداوند به وسيله ي او انسان را شاد مي كند

49- حق بدي كننده و جفاكار

50- حق همكيشان

51- حق «اهل ذمه» (كافراني كه در پناه حكومت اسلامي اند)

خاتمه: استمداد از خداوند در ايفاي «حقوق»

قابل ذكر است كه «حقوق» ذكر شده در «رسالة الحقوق» حضرت سجاد -عليه السلام- «پنجاه» حق بيشتر نيست و با توجه به لزوم ذكر «حق حج»، بايد «حق انسان بر خود» را حق مستقلي به حساب نياورد چرا كه آنچه تحت اين عنوان ذكر شده چيزي جز سر فصل «حقوق اعضاء و جوارح» نيست. اما اگر «حق حج» را چنانكه در بعضي از مصادر نيامده، در فهرست ملحوظ نكنيم «حق نفس» مي تواند حق مستقلي ملاحظه شود.

دسته بندي حقوق مذكور در رسالة الحقوق حضرت سجاد

در رساله ي حقوق حضرت زين العابدين -عليه السلام- به پنجاه «حق» اشاره شده است و البت حقي تحت «حق حج» در خصال نيز ذكر گرديده است. ولي با توجه به جمله اي كه در فراز نخستين اين رساله ي شريف آمده است، بدين عنوان كه «ثم الحقوق الجارية بقدر علل الاحوال و تصرف الاسباب» يعني «و بعد حقوقي است كه بر اساس حالات مختلف و مناسبت هاي گوناگون به انسان و افعال او تعلق مي گيرد.» بايد به واقع نگري، شمول و جامعيت اين رساله پي برد. از اين رو گرچه حضرت سجاد -عليه السلام- حقوق محدودي را در زمينه هاي فردي و اجتماعي بيان

[صفحه 271]

فرموده اند ولي با تعيين زيربناي همه «حقوق» كه «حق» حضرت الله بر انسان است و دسته بنديهايي كه بدان اشاره خواهد شد و با توجه به جمله اي كه

در فراز نخستين آمده و در بالا بيان گرديد، تمام امور مربوط به وظايف متقابل بر عهده آدمي در زمينه هاي مختلف حيات فردي و جمعي او را شامل بوده و حضرت متعرض همه روابط جمعي و فردي انسان حقوق مربوط شده اند.

اينك به بيان دورنمايي از موضوعات مورد تعرض حضرت سجاد -عليه السلام- در اين «رساله» و در واقع دسته بندي كلي مباحث آن مي پردازيم.

بدين منظور بهترين بيان ارائه مقدمه اي است كه حضرت خود بر اين رساله نگاشته اند و در روايت خصال كه با سند هم آمده است، بازگو شده است. از اين رو در اين قسمت، ترجمه ي همين «مقدمه» با توضيحي اندك ارائه مي شود.

«حضرت علي بن الحسين زين العابدين -عليه السلام- به بعضي از اصحاب خويش نامه اي نوشت: «آگاه باش! خدايت تو را مورد رحمت قرار دهد! هر آينه خداوند بر تو حقوقي دارد كه در همه حركاتي كه انجام مي دهي يا سكوني كه پيشه مي كني يا هر حالي كه بدان روي مي آوري و يا هر جايگاه و منزلي كه در آن فرود مي آيي و همچنين هر عضوي از اعضاي خود كه در آن تصرف مي نمايي و تمامي ابزار و آلاتي كه آنها را به استخدام مي گيري، اين «حقوق» در همه اين امور بر تو احاطه داشته و همه وجود تو را تحت پوشش خود گرفته است.

بعضي از اين «حقوق» از ساير حقوق بزرگتر مي باشد. و بزرگترين «حقوق»، آن دسته از «حقوق» است كه به خداوند تبارك و تعالي مرتبط است و آن را براي خودش بر تو واجب كرده است. اين «حق»، حقي است كه در واقع اصل و ريشه تمامي «حقوق» ديگر مي باشد.

(آري «حق الهي» كه

در «حق معرفت» او، «حق محبت» او، «حق اطاعت كامل و مطلق از او» و ساير «حقوق» از اين قبيل متجلي است، پايه ساير «حقوق» است، كه اگر اين «حق» به رسميت شناخته نشود هيچ «حق» ديگري ضمانت اجراي واقعي پيدا نخواهد كرد و انسان هيچ تعهد واقعي براي پايبندي به ساير «حقوق» نخواهد داشت.)

پس از اين «حق»، خداوند - عزوجل - براي خودت از فرق سر تا قدمهايت با اختلاف همه اعضا و جوارح تو، حقوقي را بر تو واجب كرده است. از اين رو براي

[صفحه 272]

«زبان» تو حقي را بر تو قرار داده و براي «گوش» تو حقي را بر تو قرار داده و براي «چشم» تو حقي را بر تو و براي زبانت بر تو حقي را و براي دستت بر تو حقي را و براي پايت بر تو حقي را و براي شكمت بر تو حقي را و براي دامن و شرمگاه تو نيز بر تو حقي قرار داده است. چرا كه اين اعضاي هفتگانه است كه تمامي افعال اصلي انسان با آنها به انجام مي رسد.

بعد از اين خداوند - عزوجل - براي افعال و كردار تو نيز بر تو حقوقي را مقرر فرموده است و لذا براي «نماز» تو بر تو حقي قرار داده و براي «روزه» تو بر تو حقي را و براي «صدقه» تو بر تو حقي را و براي «قرباني» تو بر تو حقي و خلاصه براي تمامي افعال و عملكرد تو بر تو حقي جعل فرمود. (و لذا تو مكلف به اداي اين «حقوق» و تكاليف در همه اين امور مي باشي.)

از اين مرحله گذشته در مرحله

بعد نوبت به «حقوق اجتماعي» مي رسد، حقوقي كه از تو خارج شده به غير تو، از صاحبان حقوق واجبه كه مسئوليت انجام آن بر گردن توست، مي رسد.

از اين سري حقوق مهمترين «حق» و واجب ترين آن بر تو، «حقوق ائمه» تو (پيشوايان و رهبران سياسي و فرهنگي و اجتماعي تو) مي باشد.

و در رتبه ي بعد «حقوق رعيت» (و انسانهايي كه تو مسئول امور آنها مي باشي)و سپس حقوق خويشاوندان تو، كه با تو از راه رحم ارتباط برقرار نموده اند. آري اينها حقوقي هستند كه از آنها حقوق بيشماري منشعب مي شود از اين رو حقوق مربوط به ائمه (رهبران جامعه) سه دسته است: واجب ترين آنها بر تو «حق سياستمداران و زمانداران سياسي» است كه تو را از طريق نظام سياسي حاكم تدبير و مديريت مي كنند. در رتبه بعد مديران فرهنگي جامعه و كساني كه با علم و فرهنگ، تو را تدبير مي كنند، قرار دارند و آنگاه «حق مولي بر بنده»، كسي كه با مالكيت، تو را تدبير مي كند، قرار دارد. و هر سياستمداري در اين ابعاد مختلف كه ذكر گرديد، «امام» و «رهبر» است و طبعا حقوقي دارد.

حقوق زيردستاني كه مسئوليت تدبير آنها به عهده توست (رعيت) نيز به سه بخش تقسيم مي شود:

مهمترين و واجب ترين از اين حقوق، «حق» آن دسته از مردمان است كه تو در نظام سياسي مسئوليت تدبير كلي آنها را بر عهده داري (يعني حقوق گسترده ي مردم در

[صفحه 273]

نظام، كه بر عهده حاكمان است تا آن را ادا كنند.)

در رتبه بعد حق افرادي است كه تحت تربيت علمي تو قرار دارند و شاگردان تو به حساب مي آيند، چرا كه فرد جاهل و درس نخوانده «رعيت»

فرد «عالم» و «باسواد» است و همچنين حق انسانهايي كه از راه ازدواج و يا از راه خريدن و مالك آنان شدن، اختيار آنان به تو سپرده شده است (يعني آنها چون مملوك شده اند، تو نسبت به آنها مسئوليت داري و بايد حقوقشان را ادا كني.)

اما «حقوق خويشاوندان) كه بسيار است و اين «حقوق» به هم متصل است به اندازه ي اتصال رحم در قرابت و نزديكي، (آري هر چقدر خويشاوندان از اين نظر به تو نزديكتر باشند حق آنان مهمتر و واجب تر مي باشد.) از اين رو واجب ترين حقوق از اين دسته «حق مادرت» و بعد «حق پدرت» و بعد «حق فرزندان» و سپس «حق برادران» مي باشد و بعد هر كس كه نزديكتر است و بعد از او، فرد نزديكتر بعدي و كسي كه اولي است و بعد فرزندي كه او اولي است.»

آنگاه امام سجاد -عليه السلام- يك به يك صاحبان حقوق ديگر را مي شمارند كه اسامي آنها در فهرست «حقوق» به صورت مفصل ذكر گرديد. سپس مي فرمايند:

«و بعد حقوقي است كه بر اساس حالات مختلف و سبب هاي گوناگون پديد مي آيد، خوشا به حال كسي كه خداوند متعال او را بر انجام آنچه از اين حقوق به او واجب گردانيده است، ياري داده و كمك نموده باشد و او را براي پايبندي به آنها توفيق مرحمت نموده و مدد رسانده باشد.» [437].

پس از اين مقدمه كه در واقع بيان رئوس اصلي «حقوق» و شمارش بخشي از فهرست «حقوق» بود، حضرت از «حق الله» شروع نموده و يك به يك را توضيح مي دهند و كيفيت آن «حق» و متعلق آن را تبيين مي فرمايند.

با توجه به آنچه گذشت مي توان

در يك دسته بندي كلي، «حقوق» مورد نظر حضرت سجاد -عليه السلام- را به سه دسته كلي تقسيم كرد.

1- «حقوق الهي» كه مستقيما خداوند آنها را در ارتباط با ذات خودش بر انسان واجب كرده است.

2- «حقوق فردي» كه متعلق آنها خود انسان است.

[صفحه 274]

3- «حقوق اجتماعي» كه داراي تقسيمات مختلفي است.

مانند: حقوق مربوط به «نظام سياسي»

«حقوق» مربوط به «نظام فرهنگي»

«حقوق» مربوط به «نظام خانواده»

«حقوق» مربوط به «نظام جامعه» و ...

و در واقع زيربناي اين تقسيم، تقسيم ارتباطات انسان به سه بخش اصلي است:

1- ارتباط انسان با خدا.

2- ارتباط انسان با خود.

3- ارتباط انسان با ديگران

كه بخش سوم داراي زيرمجموعه هاي مختلفي است. از قبيل:

1- ارتباط با خويشان كه شامل ارتباط با پدر و مادر، ارتباط با ساير افراد خانواده و ... مي باشد.

2- ارتباط با همكيشان.

3- ارتباط با غير همكيشان، ارتباط با همكيشان نيز به بخش هاي مختلفي تقسيم پذير مي باشد.

لازم به ذكر است با زيربنا قرار دادن «حق خداوند» براي تمامي «حقوق»، به همه آنها رنگ توحيدي زده شده و همه بر اساس احساس مسئوليت و به قصد قربت به حضرت الله اتيان مي شوند و از اين رو اين اقسام در عرض هم مطرح نبوده بلكه در طول يكديگر مي باشند و نكته ديگر اين حقوق تمام ابعاد وجود آدمي را پوشش داده و همه افعال و سكنات او را در جميع زمينه ها دربر مي گيرند و اين نشانه برتري بينش معصوم -عليه السلام- بر ساير بينش هاي محدود و مادي است.

حق بزرگ خداوند بر انسان

«فاما حق الله الاكبر فان تعبده لا تشرك به شيئا، فاذا فعلت ذلك باخلاص جعل لك علي نفسه ان يكفيك أمر الدنيا و الآخرة و يحفظ لك ما تحب

منها.»

حق بزرگ خداوند اين است:

او را عبادت كني در حالي كه كمترين ذره اي از شرك نسبت به او در اعتقاد و

[صفحه 275]

عمل روا نداري، پس هر گاه تو خدايت را پرستش نمودي و پرستش خود را قرين اخلاص قرار دادي او بر خود تعهد مي نمايد كه تو را در همه امور دنيوي و اخروي كمك نموده و كفايت كند و براي تو آنچه را كه از آنها دوست داري حفظ گرداند.

حق انسان بر خود (حقوق اعضاء بدن)

«و اما حق نفسك عليك فان تستوفيها (تستعملها) في طاعة الله، فتؤدي الي لسانك حقه و الي سمعك حقه و الي بصرك حقه و الي يدك حقها و الي رجلك حقها و الي بطنك حقه و الي فرجك حقه و تستعين بالله علي ذلك».

حق نفست بر تو اين است:

تمام هستي و وجود خود را در طاعت خداوند قرار داده و با تمام توان براي اطاعت الهي بكوشي. (و آن را در اطاعت الهي استعمال نمائي) در اين راستا بايد حق زبانت را و حق گوشت و حق چشمت و حق دستت و حق پايت و حق شكمت و حق آلت تناسلي را ادا نمايي (و تمام اعضا و جوارحت را در بندگي خداوند متعال بكارگيري) و بر اين كار از خداوند مدد خواسته، استعانت بجويي.

حق زبان (قوانين سخن گفتن)

«و اما حق اللسان فاكرامه عن الخني و تعويده علي الخير و حمله علي الادب و اجمامه الا لموضع الحاجة و المنفعة للدين والدنيا و اعفاؤه عن الفضول الشنيعة القليلة الفائدة التي لا يؤمن ضررها مع قلة عائدتها و يعد شاهد العقل، و الدليل عليه، و تزين العاقل بعقله حسن سيرته في لسانه و لا قوة الا بالله العلي العظيم.»

حق زبان اين است:

- اكرام آن با بازداشتن از گفتار زشت.

- عادت دادن آن بر خوبي ها و سخنان خوب.

- و واداشتن آن بر ادب در موقع سخن گفتن.

- و بازداشن زبان به صورت جدي مگر در جايي كه نياز باشد و منفعت دين و دنياي انسان را تأمين گرداند.

- و پاك گردانيدن و مبرا ساختن آن از حرفهاي بيهوده و زشت كه فايده ي كم داشته و آدمي از زيان و ضرر

آن ايمن نيست و بهره ي آن قليل است.

[صفحه 276]

اما عنصري كه بايد اين موارد را تشخيص داده و زبان را در موارد لازم به كار گيرد و از آنچه گفته شد بازدارد، همانا «عقل» انسان است و در واقع زبان و بكارگيري مناسب آن شاهدي است بر بهره مندي انسان از نعمت بزرگ «عقل».

آري حسن سيرت انسان در مورد بكارگيري زبان، علامت آراسته شدن به «عقل» است (و به عبارت ديگر جمال انسان عاقل در شيوه ي گفتار او ظهور مي كند و «شيوه ي گفتار» ميزان بهره مندي انسان از «عقل» را نشان مي دهد) و هيچ قوتي نيست مگر نشأت يافته از خداوند بزرگ. (پس براي كنترل زبان كه الحق يكي از سخت ترين مراحل خودسازي و تهذيب به حساب مي آيد، بايد به قدرت لا يزال الهي متكي بود و از آن مدد گرفت.)

حق گوش

«و اما حق السمع فتنزيهه عن ان تجعله طريقا الي قلبك الا لفوهة كريمة تحدث لله في قلبك خيرا، او تكسب خلقا كريما فانه باب الكلام الي القلب يؤدي اليه ضروب المعاني علي ما فيها من خير او شر و لا قوة الا بالله».

حق گوش اين است:

- آن را فقط در زمينه گفتار كريمانه اي كه براي خداوند در قلب تو خيري را ايجاد كرده و يا موجب اكتساب اخلاق نيكو براي تو مي شود، طريق و راه به «قلب» خود قرار دهي و در غير اين صورت از اينكه طريق و راه به «قلب» تو باشد او را منزه و پاكيزه نمائي.

آري گوش يكي از راههاي اصيل قلب آدمي است و بايد فقط معارف الهي را به «قلب» انسان سرازير نمايد. از اين رو بايد گوش را

از اينكه طريق معارف غير الهي به قلب باشد، پاك و منزه نمود.

گوش شاهراه انتقال انواع معاني و مفاهيم و معارف به «قلب» انسان است، مفاهيم و معارفي كه مي تواند خير و منشأ شر باشد و نيرويي جز از آن خداوند نيست.

(در روايت «صدوق» آمده است حق گوش برحذر داشتن و پاك نمودن آن است از شنيدن «غيبت» و آنچه شنيدنش «حلال» نيست.)

حق چشم

«و اما حق بصرك فغضه عما لا يحل لك و ترك ابتذاله الا لموضع عبرة تستقبل

[صفحه 277]

بها بصرا او تستفيد بها علما، فان البصر باب الاعتبار.»

حق چشم تو اين است:

- آن را از آنچه بر تو حلال نيست بپوشاني (و به حرام نگاه نكني).

- و بكارگيري و استفاده از آن را جز در مواردي كه مايه ي عبرت تو است، ترك كني. همان مواردي كه در آن به بينش و بصيرت خواهي رسيد و يا از آن علمي را استفاده خواهي برد. همانا چشم گذرگاه عبرتها و پند آموزي هاست.

حق دست

«و اما حق يدك فان لا تبسطها الي ما لا يحل لك فتنال بما تبسطها اليه من الله العقوبة في الآجل، و من الناس بلسان اللائمة في العاجل و لا تقبضها مما (عما) افترض الله عليها و لكن توقرها بقبضها عن كثير مما يحل لها و بسطها الي كثير مما ليس عليها، فاذا هي قد عقلت و شرفت في العاجل وجب لها حسن الثواب في الآجل.»

حق دستت اين است:

- آن را به سوي آنچه براي تو «حلال» نيست دراز نكني كه دست يازيدن به آنچه «حرام» است، موجب عقوبت الهي در قيامت و ملامت زبانهاي ملامت گران از مردم در دنيا خواهد بود.

- ديگر اينكه نبايد دست خود را از آنچه خداوند برآن واجب ساخته است بازداري.

- تو بايد علاوه بر دايره «واجب» و «حرام»، دست خود را از بسياري از اموري كه «حلال» است بازداري و آن را به سوي بسياري از اموري كه بر آن «واجب» نيست (مانند مستحبات) دراز كني و به آنها عمل نمايي و بدين وسيله حرم دست خود را پاس نهي، و

هر گاه دست، خردمندانه در مسيري كه ترسيم شد، به كار گرفته شد و در زندگي دنيا شرافتمندانه در خدمت انسان بود، در قيام «حسن ثواب» و «پاداش الهي» براي او واجب خواهد بود.

حق پاها

«و اما حق رجليك فان لا تمشي بهما الي ما لا يحل لك و لا تجعلها مطيتك في الطريق المستخفة باهلها فيها، فانها حاملتك و سالكة بك مسلك الدين، و السبق لك و

[صفحه 278]

لا قوة الا بالله.»

و اما حق دو پاي تو اين است:

- به وسيله آنها به سوي آنچه بر تو حلال نيست گام نزني.

- و آن دو را مركب راهوار خود در مسيري كه موجب ذلت و حقارت صاحب خود را فراهم مي سازد، قرار ندهي چرا كه پاهاي تو براي پيمودن طريق دين و حمل تو در مسير بندگي در اختيار تو قرار داده شده و بايد به وسيله آنها در بندگي حق، گوي سبقت را از ديگران بربايي و قوتي و قدرتي جز از خداوند نيست.

حق شكم

«و اما حق بطنك فان لا تجعله وعاء لقليل من الحرام و لا لكثير، و ان تقتصد له في الحلال، و لا تخرجه من حد التقوية الي حد التهوين و ذهاب المروءة، و ضبطه اذا هم بالجوع و الظمأ (العطش)، فان الشبع المنتهي بصاحبه الي التخم مكسلة و مثبطة و مقطعة عن كل بر و كرم، و ان الري المنتهي بصاحبه الي السكر مسخفة و مجهلة و مذهبة للمرؤة.»

و حق شكم تو اين است:

- آن را ظرفي را براي «حرام» قرار ندهي چه كم باشد يا زياد.

- و در مورد غذاي «حلال» هم بايد ميانه روي را مراعات نمايي. نبايد آن را از حد تقويت (كه معياري اصيل براي انتخاب «كم» و «كيف» غذا است) به سستي و تن پروري و آنچه موجب از بين رفتن جوانمردي و آزادگي است سوق دهي.

- ديگر اينكه هر گاه

خواست خودسري كرده و افسار گسيخته حركت كند آن را با گرسنگي و تشنگي ادب كرده و مهار نمائي. چرا كه «پرخوري» و «سيري» كه سرانجامش به سوء هاضمه و دل درد ختم مي شود، كسالت بخش، موجب كندكاري و مانع از هر نيكي و كرم مي باشد. و زياده روي در نوشيدن آب نيز كه انسان را به مستي و سكر مي كشاند، موجب خفت و جهالت و مايه كند ذهني و كودني و از بين رفتن جوانمردي خواهد بود.

حق عورت (اندام جنسي)

«و اما حق فرجك فحفظه مما لا يحل لك و الاستعانة عليه بغض البصر، فانه من

[صفحه 279]

اعون الاعوان، و كثرة ذكر الموت و التهدد لنفسك بالله و التخويف لهابه، و بالله العصمة و التأييد و لا حول و لا قوة الا بالله».

و اما حق اندام جنسي اين است:

- آن را از آنچه براي تو «حلال» نيست محفوظ بداري.

براي استعانت در زمينه ي آلوده نشدن به «حرام» در اين زمينه، بايد چشم خود را از نامحرم و همه ي مناظر شهوت انگيز بپوشاني كه اين بهترين مددكار و مهمترين عامل مصونيت بخش انسان است.

عامل بسيار مهم ديگر در كنترل غريزه ي جنسي انسان، فراوان به ياد مرگ بودن خود را به كيفرهاي الهي تهديد كردن و ترسانيدن نفس از عواقب سوء مخالفت اوامر الهي است.

آري در اين ميدان، عصمت و تأييد فقط از ناحيه ي حق متعال است و جز با توسل و تمسك به او، نمي توان از دام شهوت، جان سالم به در برد. و لا حول و لا قوة الا بالله.

حق نماز

«ثم حقوق الافعال»

«فاما حق الصلاة فان تعلم انها وفادة الي الله، و انك قائم بها بين يدي الله فاذا علمت ذلك كنت خليقا ان تقوم فيها مقام الذليل الراغب الراهب الخائف الراجي المسكين المتضرع، المعظم من قام بين يديه بالسكون و الاطراق و خشوع الاطراف و لين الجناح و حسن المناجاة له في نفسه. و الطلب اليه في فكاك رقبتك التي احاطت به خطيئتك، و استهلكتها ذنوبك و لا قوة الا بالله.»

حقوق در قلمرو كردار و افعال

اما حق نماز اين است:

- بداني آن بار يافتن به محضر الهي است و به وسيله آن در پيشگاه خداوند مي ايستي. هر گاه اين مطلب را كه در واقع حقيقت و جوهره ي «نماز» است دانستي، شايسته است كه در موقع «نماز» چونان بنده اي ذليل، چشم دوخته به لطف و رحمت حق، بيمناك از كجي اعمال خويش و كيفر پروردگار، اميدوار به غفران او، و به عنوان

[صفحه 280]

فردي نيازمند و مسكين و در حالي كه با تضرع و زاري، شدت فقر خود را اظهار مي كني، در پيشگاه حضرت حق بايستي.

بايد در حال «نماز» كسي را كه در مقابلش ايستاده اي «بزرگ» بداني و با آرامش و طمأنينه در حالي كه چشمانت به زمين خيره شده و همه اعضا و جوارحت با خشوع و سكون قرين گشته و نهايت لينت و آرامش را اظهار مي كني، با او سخن بگويي و در اعماق وجود با او مناجات داشته باشي و از او بخواهي وجودت را كه در احاطه ي خطاها و لغزشهايت گرفتار آمده آزاد سازد، همان وجودي كه در پرتو گناهان سنگين تو مستهلك شده و هويت خود را از دست داده است. و لا قوة الا

بالله (در روايت «صدوق» اضافه شده است كه: و با قلبت بر آن اقبال نموده و آن را با همه حدود و حقوقش اقامه نمائي.)

حق حج

«و حق الحج ان تعلم انه وفادة الي ربك، و فرار اليه من ذنوبك، و به (فيه)قبول توبتك، و قضاء الفرض الذي اوجبه الله عليك.»

و حق حج اين است:

- بداني آن بار يافتن به درگاه پروردگار توست و ورود بر خداوند است و فرار به سوي او از گناهان و آلودگي تو مي باشد. با «حج» توبه ي تو قبول مي گردد و واجبي كه خداوند بر تو فرض نموده با آن انجام مي پذيرد.

قابل توجه اينكه اين «حق» در روايت تحف العقول كه رساله ي حقوق حضرت سجاد -عليه السلام- را نقل مي كند، يافت نمي شود. ولي در روايت «صدوق» وجود دارد. و وجود آن ضروري است چرا كه «حج» يكي از عبادات مهم و از اركان اسلام به حساب مي آيد.

حق روزه

«و اما حق الصوم فان تعلم انه حجاب ضربه الله علي لسانك و سمعك و بصرك و فرجك و بطنك ليسترك به من النار و هكذا جاء في الحديث: «الصوم جنة من النار» فان سكنت اطرافك في حجبتها رجوت ان تكون محجوبا، و ان انت تركتها تضطرب في حجابها و ترفع جنبات الحجاب فتطلع الي ما ليس لها بالنظرة الداعية للشهوة

[صفحه 281]

و القوة الخارجة عن حد التقية لله، لم تأمن ان تخرق الحجاب و تخرج منه و لا قوة الا بالله».

اما حق روزه اين است:

- بداني آن پوششي است مستحكم كه خداوند آن را براي محافظت از «زبان» و «گوش» و «چشم» و «اندام جنسي» و «شكم» تو از آلوده شدن به گناه و لغزش از فرامين او قرار داده است تا در نتيجه تو را با آن پوشش از «آتش» نيز محفوظ نموده و مصونيت بخشد.

آري در حديث اين

چنين آمده است كه: «روزه سپري است در مقابل آتش.»

حال اگر تو تمام اعضاء و جوارح خود را در اين پوشش روزه وارد نمودي و در پرتو آن به آرامش گرائيدي، اميد است حقيقتا از عذاب الهي در امان بماني و از محروميت لقاء او بركنار باشي، اما اگر با وجود اين حجاب، اعضاي خود را از گناه بازنداشتي و با داشتن روزه در حالي كه ظاهرا روزه دار هستي، اما حرمت اين حجاب را حفظ نكرده و با چشمت نگاه شهوت آميز داشته و به آنچه نبايد بنگري نگريستي و قواي خود را در راهي كه مرضي خداوند نيست، مصرف نمودي، چه بسا اين حجاب شكافته شده و تو از آن شكاف بيرون بيفتي و ديگر مانعيت آن از آتش در تو كارگر نيفتد و در نتيجه به آتش مبتلا گردي و لا قوة الا بالله.

حق صدقه

«و اما حق الصدقة فان تعلم انها ذحرك عند ربك و وديعتك التي لا تحتاج الي الاشهاد فاذا علمت ذلك كنت بما استودعته سرا اوثق (منك) بما استودعته علانية و كنت جديرا ان تكون اسررت اليه امرا اعلنته، و كان الامر بينك و بينه فيها سرا علي كل حال، و لم تستظهر عليه فيما استودعته منها باشهاد الأسماع و الابصار عليه بها كانك اوثق في نفسك لا كانك لا تثق به في تأدية وديعتك اليك. ثم لم تمتن بها علي احد، لانها لك، فاذا امتننت بها لم تأمن ان تكون بها مثل تهجين حالك منها الي من مننت بها عليه لان في ذلك دليلا علي انك لم ترد نفسك بها، و لو اردت نفسك بها لم تمتن بها علي احد

و لا قوة الا بالله.»

حق انفاق و صدقه اين است:

- بداني آن «ذخيره» تو نزد پروردگارت مي باشد. و «وديعه» و «امانت» تو است

[صفحه 282]

كه ديگر نياز به «گواه» ندارد. پس اگر اين حقيقت را دانسته باشي، آنگاه نسبت به «وديعه گذاري در پنهان»، مطمئن تر از آنچه در ظاهر و عيان وديعه مي گذاري، خواهي بود و شايسته اين خواهي بود كه كاري تا به حال به صورت آشكار انجام مي داده اي از اين به بعد آن را در خفي و نهان انجام دهي و بين تو و خدايت در امر صدقه پيوسته و در همه احوال بر مخفي بودن «صدقه» مراقبت خواهي كرد، و دائما انفاق را به صورت مخفي بين خود و خدايت انجام مي دهي.

و در آنچه از «صدقه» به وديعه نهاده اي تظاهر نمي كني به اينكه گوشها و چشمها را بر آن گواه بگيري به گونه اي كه اين امور در نفس تو اطمينان آورتر باشد. (تظاهر به انفاق و نماياندن آن به خلق، مثل اين است كه انسان مردم را مطمئن تر از خداوند به حساب آورد و ميل دارد آنها گواه او باشند.)

تو بايد به گونه اي باشي كه كان اساساً در اداي وديعه خود ابدا به امور ظاهر اعتنا و اطميناني نداشته باشي.

- امر بسيار مهم ديگر كه بايد در «صدقه» مراعات كني اين است كه به وسيله آن بر هيچ كس «منت» ننهي، چرا كه «انفاق» و «صدقه» در واقع براي خود توست. پس هر گاه در آن بر ديگري منت گذاردي و روح كسي را به اين وسيله آزردي، به همان ميزان «انفاق» و «پس انداز» تو معيوب شده است.

با «منت گذاري» به هنگام «انفاق»،

آن را براي خود نيندوخته اي و اگر خودت را در آن قصد كرده بودي، بر هيچ كس منت نمي نهادي (منت نهادن بر ديگران به خاطر انفاق، بدين معني است كه انفاق را براي خود نيندوخته ايم و گرنه چه دليلي وجود دارد كه كسي براي ذخاير و اندوخته هاي خود بر ديگران منت نهد.) و لا قوة الا بالله.

(در روايت تحف اضافه شده است كه «صدقه» و «انفاق» در اين جهان بلاها و بيماري ها را از تو بازمي دارد و در آن جهان از آتشت مي رهاند.)

حق قرباني

«و اما حق الهدي فان تخلص بها الارادة الي ربك و التعرض لرحمته و قبوله و لا تريد عيون الناظرين دونه، فاذا كنت كذلك لم تكن متكلفا و لا متصنعا و كنت انما تقصد الي الله.»

[صفحه 283]

«و اعلم ان الله يراد باليسير و لا يراد بالعسير كما اراد بخلقه التيسير و لم يرد بهم التعسير و كذلك التذلل اولي بك من التدهقن. لان الكلفة و المؤونة في المتدهقنين. فاما التذلل و التمسكن فلا كلفة منهما و لا مؤونة عليهما لانهما الخلقة و هما موجودان في الطبيعة و لا قوة الا بالله».

حق قرباني اين است:

- تو آن را با اراده ي خالص براي خداوند انجام دهي (بايد با قرباني خود را و اراده خود را خالص لوجه الله كني) و صرفا هدف تو در معرض رحمت حق و مورد قبول او قرار گفتن باشد. و چشمان بينندگان را اراده نداشته باشي. نبايد جلب توجه ديگران هدف تو باشد. اگر انگيزه ي خود را اين چنين تنظيم نمودي ديگر نه به تكلف و سختي خواهي افتاد و نه به ظاهر سازي مجبور خواهي شد. چرا كه

قصد تو به سوي «الله» مي باشد. (و در اين رابطه هر چه جز اوست را رها خواهي كرد).

بدان كه خداوند براي بندگانش «سهولت» و «آساني» را قرار داده است نه «سختي» و «صعوبت» را، چه اينكه از بندگانش نيز «سهولت» را نسبت به ديگران مي خواهد و از آنها «سخت گيري» را نمي پسندد. همچنين «تواضع» و زندگي متواضعانه تو از «تبختر» و «خان منشي» بهتر است. در زندگي متكبرانه و پرتجمل سختي و ناراحتي است، اما «تواضع» و «ساده زيستي» و زندگي معمولي مسكينانه، سختي و ناگواري ندارد. و به مؤونه ي انبوهي نيازمند نيست. آري «تواضع» و «ساده زيستي» با روح و فطرت آدمي سازگارتر است و در طبيعت آدمي موجود مي باشند. و لا قوة الا بالله.

(بعضي از محققين بعد از «كنت انما تقصد الي الله» چنين ثبت كرده اند: «اما حق عامة الافعال»: و اعلم ان الله ...»

و ان فقره را براي بيان حقي مستقل به نام «حق همه افعال» قرار داده اند چرا كه در مقدمه رساله بعد از حق قرباني چنين آمده است:

«و لا فعالك عليك حقا.»

(ولي مرحوم «صدوق» اين همه را از روايات خود اسقاط كرده است). [438].

[صفحه 284]

حقوق رهبري و ساير مديران

«ثم حقوق الائمة»

«فاما حق سائسك بالسلطان فان تعلم انك جعلت له فتنة و انه مبتلي فيك بما جعله الله له عليك من السلطان و ان تخلص له في النصيحة و ان لا تماحكه و قد بسطت يده عليك فتكون سبب هلاك نفسك و هلاكه و تذلل و تلطف لاعطائه من الرضي ما يكفه عنك و لا يضر بدينك و تستعين عليه في ذلك بالله و لا تعازه و لا تعانده، فانك ان فعلت ذلك عققته و

عققت نفسك فعرضتها لمكروهه و عرضته للهلكة فيك و كنت خليقا ان تكون معينا له علي نفسك و شريكا له فيما اتي اليك و لا قوة الا بالله.»

اما حق كسي كه به واسطه اقتدار سياسي مسئول تدبير امور توست (يعني رهبران سياسي و ساير مديران جامعه اسلامي) اين است:

- بداني تو وسيله آزمايش او بوده و او به وسيله تو مورد آزمايش و ابتلا قرار گرفته است. چرا كه خداوند براي او بر تو سلطنت و اقتدار قرار داده و با اعطاء قدرت و امكانات، زمام امر تو را در امور كلان جامعه به دست او سپرده است. و اين قطعا آزمايشي است دو سويه. (هم حاكمان مورد آزمايش اند و هم مردم).

- تو بايد در خير خواهي با او و براي او اخلاص بورزي (و آنچه مقتضاي نصيحت و خيرخواهي است خالصانه از او دريغ ننمايي).

- و از در ستيز و لجاجت با او وارد نشوي چونكه با توجه به قدرتي كه عليه تو از آن برخوردار است، اين عمل تو مي تواند هم تو و هم او را به هلاك بكشاند.

- تو بايد با حاكم و رهبر خود با تواضع و فروتني برخورد نمايي و از سر مهرباني با او مواجه شوي و بدان مقدار از «رضا» و «محبت» به او بذل كني كه او را از تو كفايت نموده و به «دين» تو نيز مضر نباشد و در همه اين امور بايد از خداوند استعانت بخواهي.

تو بايد برخورد خود را با نظام سياسي حكومت اسلامي به گونه اي منظم كني كه هم عزت نفس خود را پاس بداري و هم نگهبان عزت حاكم باشي.

- تو

نبايد او را نافرماني كني با او نبرد داشته باشي و هرگز با او دشمني و معاندت نداشته باشي كه اگر چنين كني او را رنجانده و رابطه «ولايت» او را از خود بريده اي و خود نيز «عاق» شده اي و لذا در معرض مشكلات و مكاره او قرار خواهي گرفت و چه بسا اين وسيله اي خواهد شد كه او نيز با خروج از جاده «عدالت» در

[صفحه 285]

مورد تو، به هلاكت افتاده و ضايع شود.

پس سزاوار است تو در اين زمينه معين و مددكار او باشي و در آنچه عليه تو اقدام مي كند شريك او نشوي (يعني نبايد با موضع گيري و عملكرد خود، «حاكم اسلامي» را به عكس العمل تند عليه خود تحريك كني و در ضرر رساني به خود، خود پيشقدم و مددكار باشي). و لا قوة الا بالله.

پر واضح است اين توصيه حكيمانه و الهي حضرت سجاد - -عليه السلام- - در تنظيم مناسبات مردم و نظام سياسي حاكم، جز در فرض تحقق حكومت صالحه اسلامي نمي باشد و در مورد حاكمان ستمگر و ظالم برخورد ديگري لازم است.

حق معلم (پيشوايان و مديران علمي، آموزش و فرهنگي)

«و اما حق سائسك بالعلم فالتعظيم له و التوقير بمجلسه و حسن الاستماع اليه و الاقبال عليه و المعونة له علي نفسك فيما لا غني بك عنه من العلم بان تفرغ له عقلك و تحضره فهمك و تزكي له (قلبك) و تجلي له بصرك بترك اللذات و نقص الشهوات و ان تعلم انك فيما القي اليك رسوله الي من لقيك من اهل الجهل فلزمك حسن التادية عنه اليهم، و لا تخنه في تأدية رسالته و القيام بها عنه اذ تقلدتها و لا حول و لا قوة الا

بالله.

حق كسي كه با تعليم، مسئوليت تدبير تو را به عهده دارد (يعني معلمان، سرپرستان تعليم و تربيت و مقامات فرهنگي در جامعه) اين است:

- او را بزرگ بداني و براي او تعظيم كرده و مجلسش را محترم بشماري، به او خوب گوش فراداده و به او اقبال داشته باشي و او را براي خودت در زمينه علمي كه از آن بي نياز نيستي، كمك نمايي (بايد مددكار معلم باشي تا نياز تو را از علوم و دانشها برآورده سازد.)

و راه اين چنين است كه عقل و هوش و حواس خود را براي او فارغ كرده و با همه ي فهم خود، در محضر او حاضر شوي و «قلب» خودت را كه مركز ادراك و بينش توست، براي او پاكيزه سازي و چشمان خود را براي او با ترك كردن لذتهاي ناروا و رها كردن شهوات بيهوده، پر جلا و با بينش سازي.

آري تو بايد بداني كه با فراگيري علوم از معلم خود، در واقع رسول و فرستاده

[صفحه 286]

او خواهي بود به سوي تمام كساني كه از آن علوم بي بهره اند و با تو مواجه خواهند شد (از اين رو بايد علوم خود را كه از اساتيدت فراگرفته اي به آنها تعليم داده و در اختيارشان قرار دهي) و در اين رابطه بر تو واجب است در مسئوليت رسالت خود آنچه را از معلم دريافت كرده اي، بخوبي در اختيار بي بهرگان از آن قرار دهي و هرگز در انجام اين رسالت به معلم خود خيانت نكرده (با كم كاري و يا تحريف در محتواي علم بدست آمده زحمات او را تباه نسازي.)

بنابراين در قيام به اين رسالت كه همان رسالت

علمي توست از جانب استاد، چونكه معارف را از او بخوبي تلقي نمودي، بايد با جديت و امانت، كوشا باشي. و لا حول و لا قوة الا بالله.

(در روايت ديگري كه از جناب «صدوق» است در اين زمينه آمده است:

- بايد در محضر او بانگ خود را بلند نكني.

- و اگر كسي از او پرسشي نمود تو پاسخ ندهي تا او خود پاسخ گويد.

- و در محضر او با كسي سخن نگويي

- و پيش او كسي را عيب نگويي و

- اگر پيش روي تو از او بد گويند، از وي دفاع كني.

- و عيب هاي او را بپوشاني و حسن هاي او و مناقبش را آشكار سازي.

- و با دشمن او ننشيني.

- و دوست او را دشمن نگيري.

پس اگر چنين كردي فرشتگان خداوند گواهي خواهند داد كه تو براي خداوند و نه براي مردم، نزد وي رفته و از او دانش آموخته اي).

حق مولي (كسي كه مالك عبد است)

«و اما حق سائسك بالملك فنحو من سائسك بالسلطان الا ان هذا يملك مالا يملكه ذاك، تلزمك طاعته فيما دق و جل منك الا ان تخرجك من وجوب حق الله، فان حق الله يحول بينك و بين حقه و حقوق الخلق فاذا قضيته رجعت الي حقه فتشاغلت به و لا قوة الا بالله».

اما حق كسي كه مالك توست (و از اين منظر امور تو به دست او بوده و آن را تدبير مي كند):

[صفحه 287]

شبيه حقوق مديران سياسي جامعه توست با اين تفاوت كه اين شخص مالك چيزي است كه آنها مالك نيستند (و آن رقبه و همه وجود توست). از اين رو بايد در ريز و درشت كارها، اطاعت او را بر خود واجب بداني

و تنها مرز عدم اطاعت از او اين است كه اين اطاعت، تو را از واجبات حقوق الهي خارج سازد چرا كه حق الله بين تو و حق مولايت و همچنين حقوق ساير مخلوقين فاصله ايجاد مي كند و حائل مي شود. در چنين مواردي «حق الهي» و حقوق واجب خلق تقدم داشته و با انجام آنها باز به اطاعت مولاي خود بر خواهي گشت و به آن مشغول خواهي شد. و لا قوة الا بالله.

پر واضح است طرح اين «حق» در عصري انجام گرفته كه نظام برده داري در جامعه حاكم بوده است و انسانهاي زيادي به عنوان مملوك و برده، «ملك» ديگران بوده اند و هم «مالك» مسلمان بوده است و هم «مملوك». جامع نگري و واقع بيني حضرت سجاد -عليه السلام- در ارائه يك نظامنامه حقوقي و اخلاقي، اقتضاء مي كند توصيه هاي خود را به اين قشر از اقشار اجتماعي هم ارائه داده و آنها را نيز از حقوقشان مطلع سازند.

حقوق رعيت (مردمي كه تحت سرپرستي نظام سياسي جامعه هستند)

«ثم حقوق الرعيه»

«فاما حق رعيتك بالسلطان فان تعلم انك انما استرعيتهم بفضل قوتك عليهم، فانه انما أحلهم محل الرعية لك ضعفهم و ذلهم، فما اولي من كفاكه ضعفه و ذله - حتي صبره لك رعية، و صير حكمك عليه نافذا، لا يمتنع منك بعزة و لا قوة و لا يستنصر فيما تعاظمه منك الا بالله، بالرحمة و الحياطة و الاناة و ما اولاك - اذا عرفت ما اعطاك الله من فضل هذه العزة و القوة التي قهرت بها - ان تكون لله شاكرا و من شكر الله اعطاه فيما انعم عليه و لا قوة الا بالله».

حقوق رعيت و عناصر تحت سرپرستي

اما حقوق رعيت تو كه مردماني اند كه

تحت مديريت و حكومت تو به سر مي برند، اين است:

- بداني به بركت قدرت و ويژگي هاي مديريتي و توانمنديهاي خدادادي خود

[صفحه 288]

آنها را به زير فرمان آورده و بر آنان سروري و فرمانروايي يافته اي و آنان به محل و جايگاه رعيت تو و گوش بفرمانان حكم تو در آمده اند، چرا كه داراي ضعف و فروتني بوده اند و احساس نياز به والي و مدير داشته اند.

پس كسي كه ناتواني و فروتني اش تو را كفايت نمود، تا جايي كه او را «رعيت» تو گردانده و حكم تو را در مورد او نافذ قرار داده است به گونه اي كه هيچ توانمندي و قدرت براي ايستادن در برابر تو ندارد و در آنچه كه باعث عظمت و تكبر از سوي تو بر او مي باشد، جز از خدا ياري نمي طلبد، چنين كسي چقدر سزاوار مهرباني و محافظت و بردباري است.

و تو نيز آنگاه كه معرفت پيدا كردي نسبت به آنچه خدا به تو عطا كرده از برتري و اين عزت و توانايي كه به وسيله آن بر رعيت سلطه پيدا كردي، چقدر سزاوار است كه سپاسگزار خداوند باشي. و هر كسي خدا را شاكر و سپاسگزار باشد، خداوند در نعمت هايي كه به او داده باز هم بر عطاي خود خواهد افزود. و نيست هيچ قوت و نيرويي مگر به كمك خداوند.

(در نسخه ي ديگر آمده است: «پس واجب است در بين آنها به عدالت رفتار نمائي و براي آنها مانند پدر مهربان باشي و جهل و نادانيشان را ببخشائي و در عقوبت آنها تعجيل نورزي»)

حق متعلمان و دانشجويان

«و اما حق رعيتك بالعلم، فان تعلم ان الله قد جعلك قيما لهم في ما آتاك من

العلم و ولاك من خزانة الحكمة، فان احسنت فيما ولاك الله من ذلك و قمت لهم مقام الخازن الشفيق الناصح لمولاه في عبيده، الصابر المحتسب الذي اذا رأي ذا حاجة اخرج له من الاموال التي في يديه كنت راشدا، و كنت لذلك آملا معتقدا و الا كنت له خائنا و لخلقه ظالما، و لسلبه و غره متعرضا».

حق آنان كه ازتو علم مي آموزند و رعيت تو در علم آموزي محسوب مي شوند اين است:

- بداني خداوند است كه تو را براي آنها مايه قوام و ايستادگي قرار داده است تا از آنچه او از علم به تو اعطا فرموده و از خزانه ي حكمت، تو را بهره مند و بر آن مستولي ساخته است، در اختيار آنها قرار دهي تا آنان نيز بهره ببرند.

[صفحه 289]

حال اگر در آنچه خداوند از اين امور در اختيارت نهاده است به حسن و نيكي رفتار نمودي و براي آنان در جايگاه يك خزانه دار مهربان و نصيحت گر از جانب مولا براي بندگانش، ايستادي و به مانند فردي صبور و خيرخواه بودي كه هرگاه نيازمندي را ببيند از اموالي كه در اختيار دارد، به او عنايت كرده و از خزينه و انبار خود نياز او را برآورده مي سازد، آري در اين صورت تو حقيقتا «راشد» و راهنماي به رشد و صلاح و فلاح خواهي بود و براي وصول به اين مقام آرزومند و معتقد مي باشي.

(يعني با امانت داري در انتقال معارفي كه خداوند به تو تعليم فرموده، مي توان آرزوي رسيدن به «مقام معلم» و وصول به مقام رشد را داشت).

و الا خائني بيش نخواهي بود كه به خلق او ظلم كرده و متعرض محروميت از

حقيقت علم الهي و اغترار او شده اي.

حق زن و مرد در نظام خانواده

«و اما حق رعيتك بملك النكاح، فان تعلم ان الله جعلها سكنا و مستراحا و انسا و واقية، و كذلك كل واحد منكما يجب ان يحمد الله علي صاحبه و يعلم ان ذلك نعمة منه عليه. و وجب ان يحسن صحبة نعمة الله، فتكرمها و ترفق بها، و ان كان حقك عليها اغلظ و طاعتك لها الزم فيما احببت و كرهت ما لم تكن معصية، فان لها حق الرحمة و الموانسة و موضع السكون اليها قضاء اللذة التي لابد من قضائها و ذلك عظيم و لا قوة الا بالله».

حق كسي كه در پرتو ازدواج تدبير او بر دوش تو آمده و رعيت تو به حساب مي آيد يعني «همسر» اين است:

بداني هر آينه خداوند او را مايه «آرامش»، «آسايش»، «انس» و «الفت» و پاسدار حريم زندگي و اسرار آن قرار داده است. چه اينكه بر هر يك از شما دو نفر فرض و واجب است كه خداي متعال را به خاطر وجود ديگري سپاس گزارد و بداند اين ارتباط مقدس در قالب ازدواج، نعمتي است بس عظيم از جانب الهي بر او.

و بر هر كدام واجب است كه بهره مندي از اين نعمت الهي را نيكو گرداند و به صورت شايسته از آن استفاده كند، در اين ارتباط بايد همسر خود را گرامي شمرده به او اكرام كند و براساس «رفق» و «مدارا» با او برخورد و ارتباط داشته باشد. گرچه حق

[صفحه 290]

تو بر او سنگين تر و غليظتر مي نمايد و در آنچه تو مي پسندي و يا مكروه داري، اطاعت او از تو لازمتر است، البته بدين شرط كه در اطاعت

تو معصيت پروردگار نباشد. (پس در جايي كه تو به معصيت خداوند دستور ندهي، اطاعت تو بر او لازم است.)

اما او نيز حق «رحمت» و «مؤانست» و «كامجويي» بر تو دارد.

آري بايد با او مهربان و عطوف بوده و فزوني اختيارات و توانمندي تو در مديريت خانواده، مايه سوء استفاده و يا محروميت زن از حقوق او نگردد و به هر حال زن موضع آرامش و سكونت در نظام خانواده است كه بايد در پرتو لذت مشروع حاصل از زناشويي كه امري لابد منه است، هر دو به آرامش و توانمندي لازم براي انجام ساير وظايف خود دست يابند كه اين حقيقتا امري است بس عظيم و لا قوة الا بالله».

حق مملوك

«و اما حق رعيتك بملك اليمين فان تعلم انه خلق ربك و لحمك و دمك و انك تملكه لا انت صنعته دون الله و لا خلقت له سمعا و لا بصرا و لا اجريت له رزقا، و لكن الله كفاك ذلك، ثم سخره لك، و ائتمنك عليه، و استودعك اياه لتحفظه فيه، و تسير فيه بسيرته، فتطعمه مما تأكل و تلبسه مما تلبس و لا تكلفه ما لا يطيق، فان كرهته خرجت الي الله منه و استبدلت به، و لم تعذب خلق الله و لا قوة الا بالله».

حق آن كه از طريق مالكيت اعتباري، رعيت تو محسوب مي شود، يعني «كنيز» و «برده» كه مملوك تواند، اين است:

بداني او يك آفريده خداي تو است و در گوشت و خون همانند تو و مخلوقي شبيه توست. (او به مثابه گوشت و خون تو در اختيار تو مي باشد كه علاوه بر استفاده از آنها (گوشت و خون)

در راستاي اهداف و منويات خود، مراعات حال آنها را نيز نموده به آنها علاقه داري و در محافظت و نگهداري از آنها سخت مي كوشي.)

آري تو او را به مالكيت خود در آوردي (و اين بر اساس مقررات موضوعه در نظام اجتماعي و امور مربوط به داد و ستد است) اما هرگز تو او را به وجود نياورده اي و به جاي خدا او را خلق نكرده و وجودش را نساخته اي، تو براي او گوش و چشم نيافريده اي و حقيقتا تو رازق او نيستي. اين خداوند است كه در اين زمينه تو را كفايت

[صفحه 291]

كرده و تو را وسيله و كانال انتقال رزق خود به او قرار داده است، و در همين رابطه او را به استخدام تو در آورده و تو را بر او امين گردانيده است.

آري او يك وديعه ي الهي نزد توست كه خداوند او را پيش تو به امانت سپرده است تا او را حفظ كرده و با سيرت الهي با او رفتار كني!!

نتيجه اينكه اگر نگرش تو به مملوكت چنين شد بايد از آنچه خود مي خوري به او بدهي تا تناول كند و از آنچه براي خود لباس انتخاب مي كني، او را نيز لباس بپوشاني و به آنچه واقعا قدرت و توان آن را ندارد، مجبور نسازي. و اگر از او بيزار شدي و ديگر رفتار و منش او براي تو قابل تحمل نيست، حق آزار و شكنجه او را نداري، در اين صورت بايد او را به فروش رسانيده و به ديگري تحويلش دهي، پس نبايد خلق خود را عذاب كرده و آزار دهي. «و لا قوة الا بالله».

(اين بينش متعالي

در تمام جهان بشريت منحصر بفرد بوده و در هيچ نظام اجتماعي، رابطه ارباب و رعيت و مالك و مملوك، اين چنين بر اساس معيارهاي انساني و الهي تنظيم نشده است و حقوق بشر تا بدين مرتبه مورد توجه قرار نگرفته است.)

حق مادر

«و اما حق الرحم»

«فحق امك فان تعلم انها حملتك حيث لا يحمل احد احدا و اطعمتك من ثمرة قلبها ما لا يطعم احد احدا. و انها وقتك بسمعها و بصرها و يدها و رجلها و شعرها و بشرها و جميع جوارحها مستبشرة بذلك فرحة موابلة محتملة لما فيه مكروهها و ألمها و ثقلها و غمها حتي دفعتها عنك يدالقدرة و اخرجتك الي الارض فرضيت ان تشبع و تجوع هي و تكسوك و تعري، و ترويك و تظمأ، و تظلك و تضحي، و تنعمك ببؤسها، و تلذدك بالنوم بأرقها و كان بطنها لك وعاءا، و حجرها لك حواءا و ثديها لك سقاءا و نفسها لك وقاءا، تباشر حر الدنيا و بردها لك و دونك، فتشكرها علي قدر ذلك و لا تقدر عليه الا بعون الله و توفيقه.»

«حق خويشاوندان»

حق مادرت اين است:

[صفحه 292]

بداني او به گونه اي تو را حمل كرده كه هيچ كس، ديگري را به آن گونه حمل نمي كند و از ميوه و ثمره ي قلب خود تو را بدان صورت غذا داده و اطعام كرده كه هيچ كس بدين صورت به ديگري اطعام نمي كند.

آري مادر تو را با چشم و گوش و دست و پاي خود و موي و پوست خود و با همه ي جوارح و وجود خود حمايت و مراقبت كرده است و اين همه را با خوشحالي و سرور انجام داده است.

او

تمام سختي هاي دوران بارداري را به صورت پيوسته و هميشگي به جان خريد و مكروهات آن و درد و سنگيني و غم آن را تحمل كرد تا اينكه دست قدرت تو را از او جدا ساخته و او تو را به روي زمين نهاد. (بعد از دوران سخت بارداري با دردهاي طاقت فرسا، مادر زمينه را آماده ساخت تا تو گام به زمين نهادي.)

و اين مادر توست كه راضي بود تا تو سير باشي ولي خود گرسنه بماند و تو را پوشانيده و خود برهنه باشد و به تو آب بياشاماند در حالي كه خود تشنه است، تو را زير سايه بان برده ولي خود در آفتاب بماند و همه ي رنجها و ناراحتي ها را به جان بخرد، تا تو در راحتي باشي، و بيدار خوابي را بر خود تحميل نمايد. تا راحت بخوابي. (و اينها همه گوشه اي از ايثارهاي «مادر» در حق «فرزند» است.)

او شكم خود را «وعاء» و «ظرف» استراحت و رشد و نمو تو قرار داد و دامن خود را آرامشگاه تو ساخت و سينه و پستان خود را آبشخور تو و در يك كلمه جان خود را سپر بلاي وجود تو ساخت.

مادر با سينه اي گشاده، سرد و گرم دنيا را استقبال نمود تا تو از آنها محفوظ بماني.

حال در مقابل اين همه بزرگواري و نعمت كه از جانب مادر به تو رسيده بايد به اندازه ي آن، او را سپاس بگزاري و جز به عون الهي و توفيق او هرگز بر اين مهم قادر نخواهي بود.

حق پدر

«و اما حق ابيك فتعلم انه اصلك و انك فرعه و انك لولاه لم تكن فمهما رأيت في

نفسك مما يعجبك فاعلم ان اباك اصل النعمه عليك فيه فأحمد الله و اشكره علي قدر ذلك و لا قوة الا بالله».

[صفحه 293]

حق پدر تو اين است:

بداني او اصل تو و تو فرع او و شاخه اي از درخت او هستي.

آري اگر نبود تو هرگز نبودي. پس هرگاه در خودت چيزي را مشاهده كردي از هر كمال و نعمتي كه تو را به تعجب در آورد و از آن خشنود گشتي، پس بدان كه پدر تو در آن زمينه اصل نعمت براي توست.

پس خداي را حمد و سپاس بگذار و به اندازه اين نعمت، شكر بجاي آور. «و لا قوة الا بالله».

حق فرزند

«و اما حق ولدك فتعلم انه منك و مضاف اليك في عاجل الدنيا بخيره و شره و لك مسئول عما وليته من حسن الأدب، و الدلالة علي ربه و المعونة له علي طاعته فيك و في نفسه، فمثاب علي ذلك و معاقب، فاعمل في امره عمل المتزين بحسن اثره عليه في عاجل الدنيا، المعذر الي ربه فيما بينك و بينه بحسن القيام عليه و الاخذ له منه و لا قوة الا بالله».

حق فرزندت اين است:

بداني او از توست و به واسطه خير و شر خود در زندگي زودگذر دنيا، به تو نسبت دارد. (آري فرزند جزئي از وجود پدر است و در عملكرد خود به او منتسب مي باشد.)

تو در چند زمينه نسبت به تربيت فرزندت مسئوليت داري: يكي حسن ادب آموزي اوست و ديگري راهنمايي او به پروردگارش و سوم كمك كردن به او براي اطاعت پروردگارش كه اين اطاعت هم در زمينه مراعات حقوق توست و هم در زمينه مراعات حقوق الهي از

جانب خود اوست. و در قبال مسئوليت در اين زمينه ها پاداش و كيفر خواهي داشت.

بنابراين در امر فرزندت به گونه اي عمل كن كه به خاطر رفتار نيكوي او در عالم دنيا، مايه ي زينت و افتخار باشد.

بايد عمل و رفتار تو به گونه اي باشد كه بين خودت و خدايت به خاطر حسن قيام بر كارهاي فرزندت و اخذ و طلب از خداوند براي او، معذور باشي، «و لا قوة الا بالله».

[صفحه 294]

حق برادر

«و اما حق اخيك فتعلم انه يدك التي تبسطها و ظهرك الذي تلتجي اليه و عزك الذي تعتمر عليه و قوتك التي توصل بها فلا تتخذه سلاحاً علي معصية الله و لا عدة للظلم بحق الله (لخلق الله) و لا تدع نصرته علي نفسه و معونته علي عدوه و الحول بينه و بين شياطينه و تأدية النصيحة اليه و الاقبال عليه في الله، فان انقاد لربه و أحسن الاجابة له و الا فليكن الله آثر عندك و اكرم عليك منه.

حق برادرت اين است:

بداني او در واقع «دست» توست كه آن را به سوي كارها مي گشايي و «پشت» توست كه به او تكيه مي نمايي. او مايه ي عزت توست كه بر آن اعتماد داري و نيرو و قدرت تو مي باشد كه به وسيله آن به اهداف خود مي رسي. حال با توجه به آنچه در مورد جايگاه برادر و نقش او در زندگي بيان شد، نبايد او را به عنوان «سلاح» و ابزاري براي معصيت پروردگار در اختيار بگيري، چه اينكه نبايد او را وسيله ظلم به حقوق الهي (و تعدي به خلق الله) قرار دهي.

از سوي ديگر نبايد او را در اصلاح امور خويش رها نموده

و در برابر دشمنانش دست از كمك او شسته و او را در ميدان كارزار بين او و شياطين بدخواه او، يكه و تنها رها كني.

و سوم اينكه بايد از خير خواهي و نصيحت او فروگذار نكرده و كمال خيرخواهي را براي او اعمال كني و در راه خدا و براي خدا به او اقبال داشته و مددكار او باشي.

حال اگر او بنده اي مطيع براي خداوند متعال بود و در انقياد و بندگي كوشا بود كه در كمك به او و رفت و آمد با او و اطاعت از او نه تنها محذوري نيست كه همه اين امور مورد رضايت حق متعال خواهد بود، ولي اگر چنين نبود بايد تو خداوند را برگزيني و او - سبحانه و تعالي - بر تو از برادرت باكرامت تر باشد. (بنابراين بايد كيفيت ارتباط تو با برادرت بر محور «خداوند» تنظيم گردد).

حق مولي (كسي كه عبدي را آزاد مي كند)

«و اما حق المنعم عليك بالولاء فان تعلم انه انفق فيك و اخرجك من ذل الرق و

[صفحه 295]

وحشته الي عز الحرية و انسها و اطلقك من اسر الملكة و فك عنك حلق العبودية، و اوجدك رايحة العز و اخرجك من سجن القهر و دفع عنك العسر و بسط لك لسان الانصاف و اباحك الدنيا كلها فملكك نفسك و حل اسرك و فرغك لعبادة ربك و احتمل بذلك التقصير في ماله. فتعلم انه اولي الخلق بك بعد اولي رحمك في حياتك و موتك و احق الخلق بنصرك و معونتك و مكانفتك في ذات الله، فلا تؤثر عليه نفسك ما احتاج اليك».

حق كسي كه با آزادسازي تو از «رقيت» بر تو انعام نموده است، اين است:

بداني او مال خود

را در اين رابطه براي تو مصرف نموده و تو را از ذلت «رقيت» و تنهايي و وحشت آن به عزت «آزادي» و انس با آن خارج نموده است. آري او تو را از اسارت مملوكيت ديگري رهانيده و حلقه هاي بندگي را از تو گشوده است.

او رايحه دل انگيز عزت را در تو ايجاد نموده و تو را از زندان قهر و سلطه ي ديگري برون آورده است. او عسرت و سختي را از تو برداشته و دفع كرده و زبان انصاف را براي تو بازگو كرده است.

او دنيا را به تمامي به تو هديه نموده و نفس خودت را به تمليك خودت در آورده است (او تو را آقا و مالك خودت گردانيده و ديگر زنجير بندگي فرد ديگري به گردن تو نيست.)

او اسيري تو را گشوده و تو را براي بندگي حق و پروردگارت فارغ و آسوده خاطر نموده است.

و در اين راستا و براي تحقق اين همه، از اموال خود بذل نموده و موجب كاهش آن را فراهم ساخته است.

بنابراين تو بايد بداني كه او بعد از خويشاوندان نزديك تو نظير پدر و مادر از همه در مرگ و زندگي تو به تو اولي بوده و از همه مقدم است. از اين رو او از همه ي خلايق به نصر و ياري تو و به مدد و كمك و حمايت تو در ذات پروردگار - در راه او و براي رضاي او -، احق و اولي است. و لذا نبايد در آنچه بدان نياز دارد خود را بر او ترجيح داده و نياز خود را مقدم بداري.

حق بنده ي آزاد شده بر مولي

«و اما حق مولاك الجارية عليه نعمتك فان

تعلم ان الله جعلك حامية عليه و

[صفحه 296]

واقية و ناصرا و معقلا و جعله لك وسيلة و سببا بينك و بينه فبالحري ان يحجبك عن النار فيكون في ذلك ثوابك منه في الآجل و يحكم لك بميراثه في العاجل - اذا لم يكن له رحم - مكافأة لما انفقته من مالك عليه و قمت به من حقه بعد انفاق مالك، فان لم تقم بحقه خيف عليك ان لا يطيب لك ميراثه و لا قوة الا بالله».

حق بنده اي كه نعمت آزاد سازي تو در حق او جريان يافته است و او را آزاد كرده اي اين است:

بداني خداوند متعال تو را حامي، نگهدار، ياري كننده و پشتيبان او قرار داده است. (بنابراين اين چنين نيست كه وقتي بنده اي را آزاد ساختي او را كه نه مالي دارد نه سر پناهي، در جامعه رها كرده و خود را نسبت به او بدون مسئوليت بداني.)

خداوند او را وسيله و سببي بين تو و خود قرار داده است. (تا با لطف و محبت به او، لطف خداوندي را براي خود اكتساب كني).

در اين حال سزاوار چنين است كه با انجام صحيح مسئوليت هاي خود در زمينه امداد او، او را از آتش سوزان الهي محجوب و بركنار بدارد و اين در واقع پاداش او در دنياي ديگر براي توست كه در مقابل زحمات تو ارزاني مي دارد.

اما در اين جهان اگر او خويشاوندي نداشته باشد تو ميراث بر او خواهي برد، چرا كه تو اموال خود را براي او انفاق نموده اي و بعد از آن براي حقوق او زحمت كشيده اي و به آنها اقدام كرده اي.

از اين رو اگر در زمينه حقوق او

اقدام ننمايي، اين خوف وجود دارد كه ميراث او بر تو حلال و طيب نباشد. «و لا قوة الا بالله».

حق نيكوكار بر انسان

«و اما حق ذي المعروف عليك: فان تشكره و تذكر معروفه و تنشر له المقالة الحسنة و تخلص له الدعاء فيما بينك و بين الله سبحانه، فانك اذا فعلت ذلك كنت قد شكرته سرا و علانية. ثم ان امكنك مكافاته بالفعل كافأته و الا كنت مرصد له موطنا نفسك عليها».

حق كسي كه صاحب معروفي است بر تو (يعني هر شخصي كه به تو احساني نموده و در زمينه هاي مختلف تو را مشمول محبت و مرحمت خود قرار داده است).

[صفحه 297]

اين است:

- او را سپاس بگزاري.

- و احسان او را يادآور باشي.

- و مراتب قدر شناسي خود را با بيان زيبا و نيكو به او بنماياني و خوبيهاي او را بر زبان جاري ساخته و منتشر سازي.

- و در موقع دعا و برقرار نمودن رابطه با خداوند متعال، خالصانه او را دعا كرده، قبولي اعمال او و رفع حوايجش را از خداي سبحان طلب كني كه در اين صورت اگر چنين رفتار نمودي او را هم در سر و هم در علن و آشكار سپاس گزارده اي.

- از اين گذشته اگر در مقام عمل هم توانستي لطفش را جبران كرده و عملا با او نيكي روا داري كه چنين كن، و الا منتظر چنين فرصتي باش و نفس خود را براي آن آماده ساز تا عملا الطاف او را جبران نمايي.

حق مؤذن (منادي نماز)

«و اما حق الموذن فان تعلم انه مذكرك بربك و داعيك الي حظك و افضل اعوانك علي قضاء الفريضة التي افتراضها الله عليك فتشكره علي ذلك شكرك للمحسن اليك. و ان كنت في بيتك مهتما لذلك لم تكن لله في امره متهما و علمت انه نعمة

من الله عليك لا شك فيها، فأحسن صحبة نعمة الله بحمدالله عليها علي كل حال و لا قوة الا بالله».

حق مؤذن اين است:

- بداني او پروردگار تو را به ياد تو مي آورد و تو را به سوي بهره اي كه از نماز و ياد او داري، فرامي خواند و با فضيلت ترين اعوان تو براي بجا آوردن فريضه اي است كه خداوند آن را بر تو واجب گردانيده است.

- پس تو بايد او را بر اين كمك بزرگ سپاس گزارده، سپاسي كه براي برترين نيكوكار به خود انجام مي دهي.

- تو اگر در منزل نسبت به امر نماز و منادي آن اهتمام بايسته را مبذول نموده به دعوت مؤذن لبيك بگويي، در اين رابطه براي خداوند در مورد عملكرد او مورد اتهام نخواهي بود. (بنابراين تنها با عمل به مقتضاي دعوت مؤذن و ايستادن به نماز مي شود

[صفحه 298]

از حق او تقدير به عمل آورد).

آري تو بايد بداني كه او نعمتي است از جانب حق متعال براي تو كه كمترين شكي در آن نيست. پس مصاحبت نعمت الهي را با سپاس از خداوند بر آن در همه احوال نيكو انجام ده، «و لا قوة الا بالله».

حق امام جماعت

«و اما حق امامك في صلاتك فان تعلم انه قد تقلد السفارة فيما بينك و بين الله و الوفادة الي ربك و تكلم عنك و لم تتكلم عنه و دعا لك و لم تدع له و طلب فيك و لم تطلب فيه و كفاك هم المقام بين يدي الله و المسألة له فيك و لم تكفه ذلك فان كان في شي من ذلك تقصير كان به دونك و ان كان آثما لم تكن شريكه فيه

و لم يكن له عليك فضل، فوقي نفسك بنفسه و وقي صلاتك بصلاته، فيشكر له علي ذلك و لا حول و لا قوة الا بالله».

حق كسي كه در نماز تو، امام توست (امام جماعت) اين است:

- بداني او بار سفارت و ميانجيگري بين تو و بين خداوند و بار يافتن به محضر پروردگارت را به نمايندگي از تو، بر دوش گرفته است.

- او از جانب تو در اين محضر سخن مي گويد ولي تو از جانب او سخن نمي گويي. او براي تو دعا مي كند ولي تو براي او دعايي نداري.

- و در ارتباط با تو مورد بازخواست و طلب از جانب خداوند قرار مي گيرد بر خلاف تو كه در ارتباط با او مورد طلب و مواخذه قرار نخواهي گرفت.

- آري او هم و غم ايستادن در مقابل خداوند متعال و مسألت نمودن از او در مورد تو را از جانب تو كفايت كرده ولي تو چنين نمي كني و در اين زمينه هيچ كفايتي از جانب او نداري.

حال اگر در اين زمينه ها تقصيري داشته باشد اين مختص به اوست و مسئوليتش به عهده اوست و تو مسئوليتي نداري و اگر او گذشته از تقصير و قصور در امور ياد شده، گناهكار باشد، تو هيچ با ا شريك نبوده و در اين صورت او بر تو فضيلتي نخواهد داشت.

بنابراين او با نفس خود نفس تو را نگه داشته و نماز خود را وسيله محافظت و اصلاح نماز تو قرار داده است.

[صفحه 299]

حال با توجه به تمام اين امور بايد سپاسگزار او باشي و واقعا از او تشكر نمايي. «و لا حول و لا قوة الا بالله».

حق همنشين

«و اما

حق الجليس فان تلين له كنفك و تطيب له جانبك و تنصفه في مجاراة اللفظ و لا تغرق في نزع اللحظ اذا لحظت و تقصد في اللفظ الي افهامه اذا لفظت و ان كنت الجليس اليه كنت في القيام عنه بالخيار و ان كان الجالس اليك كان بالخيار و لا تقوم الا باذنه و لا قوة الا بالله».

حق همنشين اين است:

- بال و پر و آغوش خود را براي او نرم سازي و او را در پهلوي خود به گرمي پذيرايي نموده و مجلس خود را براي او پاكيزه و با طراوت سازي.

- نكته ديگر اينكه به هنگام كلام و سخن حقيقتا انصاف را با او مراعات نموده و به هنگام نگريستن به او اگر از او چشم برگرفتي، و گوشه چشم خود را از او دريغ داشتي، اين وضعيت را براي مدت طولاني ادامه ندهي.

- و به هنگام سخن گفتن كه در صدد تفهيم مطلبي به او مي باشي بايد ميانه رو بوده و از افراط و تفريط و تندروي خودداري ورزي.

- و نكته بعد اينكه اگر تو بر او وارد شده و براي همنشيني با او ابتدا تو اقدام كرده اي، براي بلند شدن و ترك نمودن مجلس، اختيار با توست ولي اگر او براي انس و همنشيني با تو آمده است، او اختيار ترك مجلس را دارد و جز با اذن و رضاي او نبايد چنين مجلسي را ترك كرده و از آن بلند شوي. «و لا قوة الا بالله».

(و در روايت تحف العقول آمده است كه تو بايد لغزشهاي همنشين خود را فراموش نموده و خوبيهاي او را هميشه به خاطر داشته باشي

و جز سخن نيكو به گوش او نرساني).

حق همسايه

«و اما حق الجار فحفظه غائبا و اكرامه شاهدا و نصرته و معونته في الحالين جميعا، و لا تتبع له عورة و لا تبحث له سوءة لتعرفها، فان عرفتها منه من غير ارادة منك و لا تكلف، كنت لما علمت حصنا حصينا و سترا ستيرا، لو بحثت الا سنة عنه ضميرا لم

[صفحه 300]

تتصل اليه لانطوائه عليه.

لا تستمع عليه من حيث لا يعلم. لا تسلمه عند شديدة لا تحسده عند نعمة و تقيل عثرته و تغفر زلته. و لا تدخر حلمك عنه اذا جهل عليك و لا تخرج ان تكون سلما له. ترد عنه لسان الشتيمة و تبطل فيه كيد حامل النصيحة و تعاشره معاشرة كريمة و لا حول و لا قوة الا بالله».

حق همسايه اين است:

- او را در غيابش حفظ كرده از آبرو و امكاناتش نگهداري نمايي.

- و در حضورش با او كريمانه برخورد داشته، او را اكرام نمايي و در هر دو حال حضور و غياب او را نصرت و ياري نموده و كمك كار او باشي.

- نكته ديگر اين است كه نبايد از او عيبي را سراغ گيري و يا از بدي و ناهنجاري او كاوش كني تا به آنها اطلاع يابي. حال اگر بدون اختيار و اراده و به حسب اتفاق يعني بدون برنامه ريزي قبلي و تكلف، بر اين گونه امور از او مطلع گرديدي، بايد نسبت به آنچه مطلع گرديدي و آگاه شدي به مانند يك حصن حصين يعني قلعه اي محكم و استوار كه هيچ امكان نفوذ در آن نيست، با آن عمل كرده آن سر را در درون قلب خود

نگه داشته، با قدرت از آن محافظت نمايي و ستر محكمي بر آن افكنده كه هيچ امكان افشاء آن ميسور نباشد.

- بايد به گونه اي از آن اخبار و اطلاعات خود در مورد همسايه نگهداري كني كه اگر سر نيزه ها بخواهند در ضمير و قالب تو به جستجوي او بگردند هرگز به خاطر رازداري تو منطوي ساختن آنها در درون قلبت، امكان دستيابي به آنها ابدا موجود نباشد!!

- نكته بعد اين است كه هرگز نبايد درصدد شنيدن مخفيانه ي سخن او برآمده و به گونه اي كه او نفهمد، به سخن او گوش فرادهي.

- در سختي ها او را تنها مگذار و او را در درياي مشكلات رها نكن و اگر خداوند متعال به او نعمتي مرحمت نموده و وضعش خوب شد، هرگز به او حسد مورز.

- و بايد لغزش او را ناديده گرفته و بر او ببخشايي و اگر خطايي از او سر زد از او در گذري.

- هرگاه از سر ناداني عملي ناشايست انجام داد، بردباري خود را براي او ذخيره

[صفحه 301]

مساز (بلكه در اين موارد بردباري ورزيده و كار او را ناديده بگير.)

- و از اينكه برخوردي مسالمت آميز با او داشته باشي هرگز فاصله مگير و خارج مشو.

- و بايد زبان بدگويان و عيب جويان را از او ببري و قطع سازي و او را نسبت به «مكر» و «كيد» و «دغلكاري» كسي كه با او طرح دوستي ريخته، آگاه ساخته و اين «كيد» را براي او افشاء كني و بدين وسيله آن را باطل سازي.

- و به صورت خلاصه بايد با او معاشرت داشته باشي معاشرتي كريمانه. «و لا حول و لا قوة الا بالله».

حق رفيق و همراه

«و اما حق الصاحب فان تصحبه بالفضل ما وجدت اليه سبيلا و الا فلا اقل من الانصاف و ان تكرمه كما يكرمك و تحفظه كما يحفظك و لا يسبقك فيما بينك و بينه الي مكرمة، فان سبقك كافأته. و لا تقصر به عما يستحق من المودة. تلزم نفسك نصيحته و حياطته و معاضدته علي طاعة ربه و معونته علي نفسه فيما لا يهم به من معصية ربه. ثم تكون عليه رحمة و لا تكون عليه عذابا و لا قوة الا بالله.»

حق رفيق و همراه اين است:

- تا قدرت داري و به هر گونه كه ممكن است با او به نيكي و فضيلت مصاحبت كني. (پس اساس ارتباط تو با او بايد بر «فضيلت» و «كرامت» باشد.) و اگر اين گونه برخورد در موردي ميسور نگرديد پس لا اقل بايد برخورد و مصاحبت تو به محور «انصاف» باشد.

- آري تو بايد همچنانكه او به تو اكرام مي كند به او اكرام نمايي و چنانكه او تو را حفظ مي كند بايد تو او را حفظ نمايي.

- و در ارتباطات بين خود و او سعي كن او به هيچ مكرمت و جوانمردي بر تو سبقت نگيرد. حال اگر در موردي او بر تو پيشي گرفت حتما درصدد جبران باش و آن را تدارك كن.

- در ارتباط با دوستت، از آنچه كه از دوستي و مودت استحقاق دارد، كوتاهي نكن. - تو بايد خودت را به نصيحت و خيرخواهي او ملزم بداني.

- و پيوسته در نگهداشت او و مدد رساني اش بر اطاعت و بندگي پروردگارش،

[صفحه 302]

خود را متعهد بدان.

- و او را در اموري كه به خودش مربوط است تا

آنجا كه به معصيت الهي منجر نشود كمك نما.

- آري تو بايد براي او «رحمت» باشي و برايش «عذاب» و سختي نباشي. (براي دوست، لطف و رحمت بودن و مايه عذاب و رنج نبودن، رابطه ي دوستي را مستحكم و لذت بخش خواهد كرد.) «و لا قوة الا بالله».

حق شريك

«و اما حق الشريك فان غاب كفيته و ان حضر ساويته و لا تعزم علي حكمك دون حكمه و لا تعمل برأيك دون مناظرته و تحفظ عليه ماله و تنفي عنه خيانته فيما عز أوهان، فانه بلغنا «ان يدالله علي الشريكين ما لم يتخاونا» و لا قوة الا بالله».

حق شريك اين است:

- اگر نزد تو حاضر نبود خلأ او را كفايت نموده و در غيابش كارهايشان را سامان دهي.

- و اگر نزد تو حاضر بود با او با «مساوات» و «برابري» رفتار كني.

- بر حكم خودت و آنچه مقصود داري، بدون مراعات مراد او و مصلحت او، اقدام نكن.

- و بدون مناظره و مشورت با او، مدار اقدامات تو، آراء و نظر خودت نباشد.

- تو بايد سرمايه و اموال او را برايش حفظ كني.

- و در هر موضوع كوچك و بزرگي ابدا به او «خيانت» نورزي، چرا كه به ما اين گفتار رسيده است: «دست خداوندي بر سر دو شريك پيوسته آنها را حمايت مي كند، مادامي كه آن دو به هم خيانت نورزند. «و لا قوة الا بالله».

حق مال (دارايي و امكانات مادي)

«و اما حق المال فان لا تأخذه الا من حله و لا تنفقه الا في حله و لا تحرفه عن مواضعه و لا تصرفه عن حقائقه و لا تجعله اذا كان من الله الا اليه و سببا الي الله و لا تؤثر به علي نفسك من لعله لا يحمدك و بالحري ان لا يحسن خلافته ف? ما تركت و لا يعمل فيه بطاعة ربك فتكون معينا له علي ذلك او بما احدث في مالك احسن نظرا لنفسه

[صفحه 303]

فيعمل بطاعة ربه فيذهب بالغنيمة و تبوء بالاثم و الحسرة

و الندامة مع التبعة و لا قوة الا بالله.»

اما حق مال (دارائي ها و امكانات مالي و سرمايه ي اقتصادي) اين است:

- آن را جز از راه «حلال» و «مشروع» و «قانوني» به چنگ نياورده و جز در مسير «حلال» و «مشروع» و موارد قانوني و خداپسند انفاق نكرده و مصرف نسازي.

- نبايد دارايي هاي اقتصادي را از مواضع صحيح آن منحرف سازي و آن را از حقيقت هاي خود، كه همان مسير درست اكتساب و مصرف، و شيوه ي صحيح توليد و توزيع و مصرف است، منصرف سازي.

- اگر مال از جانب خداست و از سوي خداوند آمده و تحصيل شده است، پس آن را جز به سوي او و سببي براي وصول به او قرار مده.

- در اين رابطه اموالت را به كساني به ميراث نگذار، كه چه بسا اصلا سپاسي هم از تو نگذارند. پس نبايد آنها را بر خود ترجيح داده و در مصرف، نياز آنها را گزينش كني و فعلا از مصرف اين اموال در آنچه مرضي خداست امساك ورزي، طبعا وارثاني كه حتي قادر نيستند نام تو را به شايستگي بر زبان بياورند، سزاوار است جانشين شايسته اي هم در آنچه از اموال و امكانات برايشان ترك كرده اي نباشند و در آن بر اساس اطاعت پروردگارت رفتار نكنند. در اين صورت تو با ميراث گذاري خود، معين و كمك كار آنها در اين امور خواهي بود.

فرض ديگر اين است كه وارثان تو شايسته بوده و ميراث تو را در راه خدا صرف مي كنند و تصرفاتشان در مال تو براي خودشان نيكوست و در آن بر اساس اطاعت پروردگارشان عمل مي كنند. در اين صورت آنها بهره

معنوي حاصله را استفاده برده و غنيمت و سود از آن آنها خواهد بود، ولي نصيب تو و آنچه به تو مي رسد حسرت و گناه و پشيماني و به بار كشيدن همه تبعات احتمالي خواهد بود، «و لا قوة الا بالله».

حق طلبكار

«و اما حق الغريم الطالب لك فان كنت مؤسرا او فيته و كفيته و اغنيته و لم تردده و تمطله فان رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - قال: «مطل الغني ظلم» و ان كنت

[صفحه 304]

معسرا ارضيته بحسن القول و طلبت اليه طلبا جميلا و رددته عن نفسك ردا لطيفا و لم تجمع عليه ذهاب ماله و سوء معاملته، فان ذلك لؤم و لا قوة الا بالله.»

حق طلبكار كه بدهي خود را از تو مي خواهد اين است:

اگر تو مكنت داشته، قدرت بر پرداخت آن بدهي را داري، بايد به صورت كامل قرض خود را بازپرداخت كرده و مشكل او را كفايت كني و او را بي نياز سازي و با برخوردهاي ناصواب او را سرگردان نكرده و مردد و معطل نسازي. چرا كه رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - فرمودند: «مسامحه كاري بدهكار كه قدرت بر پرداخت دين خود را واجد است، ظلم است.»

اما در صورتي كه هم اكنون توانايي بازپرداخت حق طلبكار را نداري، بايد با كلامي نيكو و زيبا، او را از خود راضي سازي و از او براي خود به صورتي زيبا مهلت بخواهي و او را از خود و تقاضاي وصول طلب خود، منصرف سازي (با برخوردي لطيف و از سر مهر و ادب، او را از خودت خشنود و درخواستش را

از خود برگرداني.) و نبايد هم مالش را برده و هم با سوء برخورد، خاطرش را ناراحت كرده و هر دو را براي او با هم جمع كني كه اين نحوه معاشرت با طلبكار، از فرومايگي نشأت مي گيرد «و لا قوة الا بالله».

حق معاشر (شخصي كه با انسان مأنوس بوده و با او رفت و آمد دارد)

«و اما حق الخليط فان لا تغره و لا تغشه و لا تكذبه و لا تغفله و لا تخدعه و لا تعمل في انتقاضه عمل العدو الذي لا يبقي علي صاحبه و ان اطمأن اليك استقصيت له علي نفسك و علمت: «ان غبن المسترسل ربا» و لا قوة الا بالله».

حق فرد معاشر و خليط - و كسي كه با تو مأنوس است و هميشه با تو مي جوشد و رفت و آمد مي كند - اين است:

- ا را با نيرنگ و دغل خود فريب ندهي.

- و با او از سر غش و تقلب رفتار نكني.

- و به او دروغ نگفته

- و با عملكرد خود او را به غفلت نكشاني.

- و به او خدعه نزني.

- و در مناسبات خود با او به مانند دشمني كه هيچ رحمي به مصاحب خود

[صفحه 305]

نمي كند و هيچ براي او باقي نمي گذارد، رفتار نكني.

- اگر او به تو اعتماد كرد و به تو در رفتار خود مطمئن شد، بايد همه ي توانت را در راه رعايت حال او به كار گيري و به نفع او گرچه به زيان خودت باشد، همه مصالح و خوبيها را به طور كامل در حق او رعايت نمود. و بر طبق آن عمل نمايي.

- و بايد بداني كه فريب دادن شخصي كه به انسان اعتماد كرده است و مغبون ساختن او نوعي «ربا» و زياده

گرفتن نامشروع است «و لا قوة الا بالله».

حق شاكي بر انسان

«و اما حق الخصم المدعي عليك فان كان ما يدعي عليك حقا لم تنفسخ في حجته و لم تعمل في ابطال دعوته و كنت خصم نفسك له و الحاكم عليها و الشاهد له بحقه دون شهادة الشهود، فان ذلك حق الله عليك. و ان كان ما يدعيه باطلة رفقت به و ردعته و ناشدته بدينه و كسرت حدته عنك بذكر الله و الغيت حشو الكلام و لغظه الذي لا يرد عنك عادية عدوك بل تبوء باثمه و به يشحذ عليك سيف عداوته، لأن لفظة السوء تبعث الشر، و الخير مقمعة للشر و لا قوة الا بالله.»

حق خصمي كه عليه تو مدعي است اين است:

اگر آنچه عليه تو ادعا مي كند، «حق» است و با ادله اي منطقي و صحيح عليه تو، اقامه ي دعوا نموده است، نبايد او را در حجتش رد كرده و ادله اش را ابطال سازي.

آري در اين صورت هيچ تلاشي براي رد و ابطال مدعاي او انجام مده و تو خود به نفع او، خصم نفس خودت باش و بر ضد نفس خود، حكم صادر كن و به عنوان شاهدي صدق براي او و در دفاع از حق او عمل نما، تا نوبت به شهادت ساير شهود نرسد. چرا كه اين گونه عمل نمودن «حق خداوند» بر توست.

اما اگر آنچه او مدعي آن است واقعا باطل است و «حق» با توست، در اين صورت بايد از يك سو با «مهرباني كردن» با او و از سوي ديگر با «تهديد متين» و ترساندن او، او را به مجموعه عقايدش و تمامي باورهاي ديني و مذهبي اش سوگند دهي و

با ياد خداوند سرسختي و حدت او را در هم فروشكني.

و از حرفهاي بيهوده و جنجال آميز و لغظ گويي و هرزه سرايي پرهيز داشته باشي كه اين گونه امور نه تنها خشم و دشمني او را از بين نمي برد كه باعث به دوش

[صفحه 306]

كشيدن بار گناه او از جانب تو، خواهد شد. و بدين وسيله شمشير دشمني او عليه تو تيز و بران خواهد شد.

چرا كه به طور كلي يك «كلمه» سخن «بد» و سوء ناهنجار، شراره ي بديها را شعله ور مي سازد ولي «خير» و به «نرمي» و «ادب» سخن گفتن، ريشه هر بدي را مي خشكاند و آن را قلع و قمع مي كند. «و لا قوة الا بالله».

حق كسي كه مورد شكايت واقع شده (متشاكي)

«و اما حق الخصم المدعي عليه فان كان ما تدعيه حقا اجملت في مقاولته بمخرج الدعوي، فان للدعوي غلظة في سمع المدعي عليه، و قصدت قصد حجتك بالرفق، و امهل المهلة و ابين البيان و الطف اللطف و لم تتشاغل من حجتك بمنازعته بالقيل و القال فتذهب عنك حجتك و لا يكون لك في ذلك درك و لا قوة الا بالله.»

حق خصمي كه عليه او شكايت و ادعا داري اين است:

- اگر تو در مدعاي خود صادقي و آنچه عليه او شكايت داري «حق» است، بايد در طرح دعوي به نرمي با او سخن بگويي و اقامه ي دعوي را با كلامي زيبا آغاز كني، چرا كه اساسا دعوي و ادعا همواره براي «مدعي عليه» و در گوش او سخت و سنگين و ناگوار است.

- تو بايد حجت و ادله خود را با «رفق» و «مدارا» طرح نمايي.

- از اين گذشته بايد به اندازه كافي به او مهلت بدهي

و در بيان مقصود و مدعاي خود، از كلام بسيار روشن و واضح استفاده كرده مقصود خود را كاملا براي او روشن سازي و در حق او تا آنجا كه مي تواني لطف و مهرباني روا داري.

- از سوي ديگر نبايد به جاي اقامه «دليل» و برهان و آنچه ذكر شد به جار و جنجال بپردازي و با قيل و قال با او منازعه كني و بدين وسيله از حجت خود منصرف و به اين امور مشغول شوي كه اين امور باعث از بين رفتن «برهان» و «استدلال» تو خواهد شد و ديگر در اين زمينه به هيچ وجه نمي تواني آنچه را از دست دادي جبران و تدارك نمائي «و لا قوة الا بالله».

(و در نسخه ديگر آمده است: «اگر در دعواي خود اهل حق نبوده و محق نمي باشي بايد تقواي خداوند - عزوجل - را پيشه ساخته و به سوي او توبه كني و از اقامه ي آن دعواي نابجا صرف نظر نموده آن را ترك كني»)

[صفحه 307]

حق مشورت خواه

«و اما حق المستشير فان حضرك له وجه رأي جهدت له في النصيحة و اشرت عليه بما تعلم انك لو كنت مكانه عملت به و ذلك ليكن في رقة ولين، فان اللين يؤنس الوحشة و ان الغلظ يوحش موضع الانس و ان لم يحضرك له رأي و عرفت له من تثق برأيه و ترضي به لنفسك، دللته عليه و ارشدته اليه، فكنت لم تأله خيراً و لم تدخره نصحا و لا حول و لا قوة الا بالله».

حق كسي كه با تو مشورت مي كند و از تو نظر و رأي مي خواهد اين است:

- چنانچه در مورد مشورت، به نظر

صحيح و درستي راه يافتي، بايد در خير خواهي و نصيحت او تلاش نموده و ديدگاهي را در اختيارش قرار دهي كه بداني و يقين داشته باشي كه اگر خود تو به جاي او بودي، به همان ديدگاه و نظر عمل مي كردي.

- نكته ديگر اينكه به هنگام ارائه ي مشاوره به او بايد در نهايت رحمت و مهرباني و لينت با او مواجه شده و به شيوه اي رفتار كني كه وحشت را از او بزدايي، چرا كه «لينت» و «مهرباني» موجب تبديل «وحشت» به «انس» مي گردد ولي «غلظت» و «خشونت» موضع انس و صفا را به «وحشت» و «كدورت» تبديل مي كند.

- اما اگر به هنگام مشاوره به نظر صحيح و درستي نائل نيامدي، چنانه شخصي را مي شناسي كه به صحت نظر و رأي او اطمينان داري و او را براي خودت جهت مشاوره مي پسندي، شخص مشورت خواه را به او راهنمايي نما و او را به آن شخص ارشاد كن كه در اين صورت او را در مورد خير و صواب مورد نظرش، به حيرت و تحير مبتلي نساخته و هيچ نصح و خيرخواهي را براي او فروگذار نكرده و از او دريغ نورزيده اي «و لا حول و لا قوة الا بالله».

حق كسي كه مشاور انسان قرار مي گيرد

«و اما حق المشير عليك فلا تتهمه فيما لا يوافقك عليه من رأيه اذا اشار عليك فانما هي الأراء و تصرف الناس فيها و اختلافهم فكن عليه في رأيه بالخيار اذا اتهمت رأية. فاما تهمته فلا تجوز لك اذا كان عندك ممن يستحق المشاورة و لا تدع شكره علي ما بدالك من اشخاص رأيه و حسن وجه مشورته فاذا وافقك حمدت الله و قبلت

ذلك

[صفحه 308]

من اخيك بالشكر و الأرصاد بالمكافأة في مثلها، ان فزع اليك و لا قوة الا بالله.»

حق كسي كه مورد مشاوره تو قرار مي گيرد اين است:

- اگر در موردي نظري ارائه كرد كه با ديدگاه و ميل تو موافق نيست نبايد او را متهم سازي!! چرا كه نظرها و ديدگاهها مختلف است و موضعگيري مردم در موارد مختلف با هم فرق مي كند و تو در پذيرش و انتخاب ديدگاه او كاملا مختار و آزاد هستي، از اين رو اگر در موردي نظر او را نمي پسندي مي تواني آن را نپذيري ولي متهم ساختن او در اين گونه موارد، صحيح نيست. مگر تو او را صالح و براي مشاوره تشخيص نداده بودي؟! پس چگونه او را متهم مي سازي. اين برخورد جايز نيست.

- نكته ديگر اينكه مبادا تشكر و سپاس از او را به هنگامي كه نظرات خود را ارائه نمود و ديدگاهش بر تو ظاهر شد و تو حقيقتا حسن مشاوره او را لمس نمودي، فراموش كرده و قدرداني از او را رها كني.

- حال اگر ديدگاه او به هنگام مشورت با تو موافق بود، خداي متعال را سپاس گزار و با شكر و امتنان، آن را از برادرت قبول كن و مترصد فرصت براي جبران و تلافي اين لطف او باش و اگر در موردي او به سراغ تو آمد تا با تو به مشورت بپردازد، به همين گونه با او برخورد نما. «و لا قوة الا بالله.»

حق كسي كه طالب نصيحت است

«و اما حق المستنصح فان حقه ان تؤدي اليه النصيحة علي الحق الذي تري له انه يحمل و تخرج المخرج الذي يلين علي مسامعه و تكلمه من الكلام بما

يطيقه عقله فان لكل عقل طبقة من الكلام يعرفه و يجتنبه و ليكن مذهبك الرحمة و لا قوة الا بالله.»

حق كسي كه از تو نصيحت مي خواهد اين است:

- نصيحت و خيرخواهي «صحيح» و «حق» را به گونه اي كه احتمال مي دهي بتواند آن را تحمل كند و برتابد، در اختيارش نهي.

- تو بايد راه خروج از مشكلات و ناراحتي ها را به گونه اي كه در گوشهاي او به نرمي و ملايمت تلقي به قبول شود، به او بنماياني.

- آري بايد به گونه اي به او سخن بگويي كه عقل او قدرت تحمل آن را داشته باشد. چرا كه براي هر عقلي طبقه اي و گونه اي از كلام و سخن وجود دارد كه همان را

[صفحه 309]

مي شناسد و با آن آشناست و از غير آن روي برمي تابد و آن را قبول نمي كند. و به صورت خلاصه بايد اساسا شيوه و روش تو «رحمت» و «عطوفت» باشد. «و لا قوة الا بالله»

حق نصيحت گو

«و اما حق الناصح فان تلين له جناحك ثم تشرئب (تشرف) له قلبك و تفتح له سمعك حتي تفهم عنه نصيحته، ثم تنظر فيها، فان كان وفق فيها للصواب حمدت الله علي ذلك و قبلت منه و عرفت له نصيحته و ان لم يكن وفق له فيها رحمته و لم تتهمه و علمت انه لم يألك نصحا، الا أنه أخطأ، الا ان يكون عندك مستحقا للتهمة فلا تعبأ بشي من امره علي كل حال و لا قوة الا بالله.»

حق كسي كه از سر خيرخواهي به نصيحت تو مي پردازد اين است:

- بال و پر خود را براي او نرم كني و با او سر سختي نشان ندهي و آن گاه قلبت

را براي درك نصيحت او آماده سازي و گوش خود را براي او باز كني، تا در فراگيري و فهميدن نصيحت او هيچ مشكلي نداشته باشي.

- و بعد از شنيدن و فهميدن بايد در آنچه به عنوان نصيحت به تو ارزاني داشته، بدقت بنگري اگر آن را درست يافتي و او به ارائه ي نظر صحيح، موفق شده است، خداي متعال را بر اين مطلب «شكر» گزارده و آن را از او بپذيري و به «حسن نظر» و «خيرخواهي» او اعتراف كني.

- ولي اگر در خيرخواهي خود به ارائه نظر صحيح موفق نشده است، بايد با او مهرباني و رحمت روا داشته و هرگز او را متهم نسازي و بداني كه او از خيرخواهي در مورد تو كوتاهي نكرده، بلكه او فقط خطا كرده است. آري نيت او خير بوده است ولي در تشخيص به خطا رفته و با تو نظر سوئي نداشته است.

- البته اگر نصيحت گو از آغاز براي تو شناخته شده باشد كه او مستحق تهمت است، و از ابتدا بداني صلاحيت اين كار را ندارد، در اين صورت به هيچ وجه مجالي براي پذيرش رأي او نيست و علي اي حال نبايد براي نظر او ارزشي قائل باشي. «و لا قوة الا بالله».

[صفحه 310]

حق بزرگسال

«و اما حق الكبير فان حقه توفير سنه و اجلال اسلامه اذا كان من اهل الفضل في الاسلام لتقديمه فيه و ترك مقابلته عند الخصام و لا تسبقه الي طريق و لا تؤمه في طريق و لا تستجهله، و ان جهل عليك تحملت و اكرمته بحق اسلامه مع سنه فانما حق السن بقدر الاسلام و لا قوة الا

بالله».

حق بزرگسال اين است:

- او را و سالمندي اش را احترام نهي و اگر از اهل فضل و فضيلت در اسلام است، به خاطر پيش قدمي او در اسلام، دين داري و اسلامش را تجليل كني.

- مطلب ديگر اينكه بايد به هنگامه ي خصومت، مطلقا از روبرو شدن و مقابله با او بپرهيزي.

- در مسير و به هنگام راه رفتن بر او سبقت نگيري و از او جلو نيفتي.

- تو نبايد او را نادان و كم خرد بشماري و اگر رفتار جاهلانه و نابخردانه اي از او مشاهده كردي بايد تحمل نموده و شكيبا باشي و به خاطر حق اسلامش و كهنسالي او، بايد اكرامش نموده و محترمش داري چرا كه حق سن و سال چون حق اسلام و دينداري است «و لا قوة الا بالله».

حق خردسال

«و اما حق الصغير فرحمته و تثقيفه و تعليمه و العفو عنه و الستر عليه و الرفق به و المعونة له و الستر علي جرائر حداثته فانه سبب للتوبة و المداراة له و ترك مماحكته فان ذلك ادني لرشده.»

حق خردسال اين است:

- او را مشمول رحمت و مهرباني خود قرار دهي.

- بايد همه تلاش خود را براي تربيت و تعليم او مبذول نموده، او را فردي با فرهنگ تربيت كني. آري بايد او را تعليم دهي.

- و در موقع لغزش از خطايش درگذري و بدي او را بر او بپوشاني.

- ديگر اينكه بايد با او مهربان بوده و با رفق و مدارا با او برخورد كني.

- بايد او را كمك كني تا در مسير زندگي كم كم و با سلام و روش صحيح، رشد كند و بزرگ شود.

[صفحه 311]

- تو بايد بر خطاهاي

ناشي از كودكي او پرده تغافل اندازي و آنها را نديده بگيري چرا كه اين گونه برخورد، زمينه ي «توبه» و اصلاح رفتار كودك را فراهم مي سازد.

- بايد با او مدارا كني و از درگير شدن و مشاجره و خرده گيري با او بشدت بپرهيزي چرا كه اين روش براي رشد و هدايت او مناسب تر است.

حق نيازمند و سائل

«و اما حق السائل فاعطاؤه اذا تيقنت صدقه و قدرت علي سد حاجته و الدعاء له فيما نزل به و المعاونة له علي طلبته، و ان شككت في صدقه و سبقت اليه التهمة له و لم تعزم علي ذلك، لم تأمن ان يكون من كيد الشيطان اراد ان يصدك عن حظك و يحول بينك و بين التقرب الي ربك فتركته بستره و رددته ردا جميلا و ان غلبت نفسك في امره و اعطيته علي ما عرض في نفسك منه فان ذلك من عزم الامور.

حق كسي كه نزد آدمي اظهار نياز مي آورد و از او طلب ياري دارد، اين است:

- اگر به صدق نياز و طلب او واقف شدي و بر رفع نياز او قدرت داري، پس نياز او را به او عطاء كرده و حاجاتش را برآوري.

- به علاوه بايد براي او در مورد آنچه بدان گرفتار آمده و بر او نازل شده، خالصانه به درگاه ربوبي دست نياز بلند كرده و براي او دعا كني و او را در زمينه ي طلب و درخواستش مدد رسانيده و كمك كني.

- اما اگر در صدق گفتار او شك داشتي و او را در اين زمينه متهم مي دانستي و خلاصه بر اينكه او راست مي گويد ترديد داشتي، بايد به صورت دقيق انگيزه هاي خود را

كاوش كني، آيا واقعا از اين نظر مطمئن هستي كه اين برخورد تو ناشي از كيد شيطان نيست كه مي خواهد تو را از حظ و بهره اي كه از اين كمك رساني مي تواني ببري مانع گردد، و بين تو و تقرب به پروردگارت مانع و حائل شود؟ به هر حال در اين زمينه از اينكه مورد كيد شيطان واقع شده باشي مامون نيستي!!

به هر حال علت ترديد خود را بايد مشخص كني اگر علت معقول و صحيحي داشت در اين صورت او را ترك مي كني درحالي كه نياز او را مستور داشته وهرگز آبروي او را با افشاي آن نمي ريزي و با كلامي زيبا او را از خود برمي گرداني. آري بايد

[صفحه 312]

برگرداندن او برگشتي زيبا باشد.

- اما در همين مورد نيز اگر بر نفس خود غالب آمده و بر ترديدها و وسوسه ها پيروز شدي و با وجود دغدغه اي كه در نفس خود داري نياز او را برآورده و حاجتش را به او اعطاء كردي، پس بدان كه اين نشانه عزم راسخ توست.

حق شخصي كه براي رفع نياز به او مراجعه شده است

«و اما حق المسوول فحقه ان اعطي قبل منه ما اعطي بالشكر له و المعرفة لفضله و طلب وجه العذر في منعه و احسن به الظن و اعلم انه ان منع فماله منع و ان ليس التثريب في ماله و ان كان ظالما فان الانسان لظلوم كفار.»

حق كسي كه نياز خودت را نزد او اظهار مي داري تا او آن نياز را برآورد اين است:

- اگر به تو پاسخ مثبت داده و نيازت را برآورده ساخت با تشكر و سپاس آنچه را كه اعطاء مي كند، از او پذيرفته و فضل و محبت او را بشناسي

و قدر بداني.

- اما اگر نيازت را برآورده نساخت و در اين ارتباط عذري را ارائه كرد، آن را از او قبول نموده وبا «حسن ظن» با او برخورد نمايي.

- و به هر حال بايد بداني اگر او از دادن امتناع ورزد و تو را از عطاي خود منع كند، پس مال خود را منع نموده است و هيچ گونه توبيخي عليه او در زمينه مالش وجود ندارد.

حال اگر واقعا عذري در عدم مساعدت تو نداشته باشد، «ظالم» و «ستمگر» خواهد بود كه انسان بسي ظالم و بسيار ناسپاس است.

حق كسي كه خداوند به وسيله او انسان را شاد مي كند

«و اما حق من سرك الله به و علي يديه فان كان تعمدها لك: حمدت الله، اولا ثم شكرته علي ذلك بقدره في موضع الجزاء و كافأته علي فضل الابتداء و ارصدت له المكافاة، و ان لم يكن تعمدها: حمدت الله و شكرته و علمت انه منه، توحدك بها و احببت هذا اذ كان سببا من اسباب نعم الله عليك و ترجو له بعد ذلك خيرا، فان اسباب النعم بركة حيثما كانت و ان كان لم يتعمد و لا قوة الا بالله».

اما حق كسي كه خداوند متعال به وسيله او و از كانال او تو را شاد و مسرور

[صفحه 313]

ساخته است اين است:

اگر او معتمد بر اين كار بوده و به قصد شادماني تو كاري انجام داده است: اولا خداي را حمد و سپاس بگزار و در رتبه ي بعد از او نيز به خاطر خدمتي كه به تو انجام داده است، قدردان و سپاسگزار باش. چرا كه اين سپاس به عنوان نوعي جزاء و پاداش در قبال خدمت او مي باشد.

- از اين گذشته بايد به

خاطر فضيلت ابتدا نمودن امر «خير» كه او بدان دست زده است، محبت او را جبران نمايي و مترصد فرصتي باشي تا تو نيز او را با انجام كاري سودمند، شاد و مسرور سازي.

- فرض ديگر اين است كه او به قصد شادماني تو آن كار را انجام نداده است ولي به هر علت كار او به نفع تو تمام شده و تو شادمان گشته اي در اين صورت باز بايد خداي متعال را سپاس گويي و از او تشكر كني و اين حقيقت را بداني كه اين «شادماني» و «سرور» از اوست، او با حكمت خود تو را ويژه اين نعمت دانسته است. از اين رو بايد آن شخص را هم دوست بداري چرا كه او سببي از اسباب نعمت هاي الهي براي تو واقع شده است.

- و بايد بعد از اين هميشه براي او آرزوي خير داشته باشي، چرا كه اسباب نعمت ها هر كجا كه باشند، خود «بركت» خواهند بود، گرچه متعمد نباشند. (آري او وسيله لطف الهي در حق تو واقع شده است هر چند خود نيت آن را نداشته باشد، پس به هر حال بايد او را دوست بداري و خيرخواهش باشي.) «و لا قوة الا بالله».

حق بدي كننده و فرد جفاكار

«و اما حق من ساءك القضاء علي يديه بقول او فعل فان كان تعمدها كان العفو اولي بك لما فيه له من القمع و حسن الادب مع كثير امثاله من الخلق. فان الله يقول: «و لمن انتصر بعد ظلمه فاولئك ما عليهم من سبيل - الي قوله - من عزم الامور» و قال عزوجل: «و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم و لئن صبرتم لهو خير

للصابرين.» هذا في العمد. فان لم يكن عمدا لم تظلمه بتعمد الانتصار منه فتكون قد كافأته تعمد علي خطاء و رفقت به ورددته بألطف ما تقدر عليه و لا قوة الا بالله».

اما حق كسي كه به دست او قضا با تو بدي روا داشت حال با گفتار باشد يا فعل، اين است:

[صفحه 314]

- اگر او در اين بدي و جفا متعمد است مسلما عفو و گذشت از جانب تو نسبت به او سزاوارتر و برتر است چرا كه اين برخورد موجب ريشه كن شدن دروني مشكل او شده به علاوه كه اين خود ادبي زيبا است كه با او انجام مي دهي و از اين گذشته امثال اين امور و برخوردها از بسياري از افراد نظير او سر مي زند و لذا بايد با ديده اغماض با آن مواجه شده و از آن درگذري.

خداوند متعال مي فرمايد: «آنان كه پس از ستم ديدن درصدد انتقام برآيند مورد تعرض قرار نمي گيرند و در انتقام خود محق مي باشند - و البته آن كس كه از انتقام چشم بپوشد و صبر كند و ببخشد، نشانه اراده محكم اوست.» [439].

همچنين خداوند - عزوجل - مي فرمايد: «اگر انتقام مي گيريد به قدر ستمي كه ديده ايد انتقام بگيريد، ولي اگر صبر كنيد البته بهتر است.» [440].

- همه آنچه ذكر شد در مورد تعمد در جفا و بدي بود. اما اگر آن شخص متعمد نباشد و ناخواسته به تو جفا روا داشته، تو نبايد با تعمد در انتقام از او و مقابله با او، به او ظلم روا داري كه در اين صورت تو با «عمد» خطاي او را پاسخ داده اي.

تو بايد با او با مدارا و

رفق رفتار كني و او را به لطيف ترين شيوه اي كه بر آن قدرت داري، آنچنان مورد بازنگري عميق دروني قرار دهي كه خود مجبور به عدول از قصد و عمل خود برآمده و خود برگردد. «و لا قوة الا بالله»

حق همكيشان

«و اما حق اهل ملتك عامة فاضمار السلامة و نشر جناح الرحمة و الرفق بمسيئهم و تألفهم و استصلاحهم و شكر محسنهم الي نفسه و اليك، فان احسانه الي نفسه احسانه اليك اذا كف عنك اذاه و كفاك مؤونته و حبس عنك نفسه فعمهم جميعا بدعوتك و انصرهم جميعا بنصرتك و انزلهم جميعا منك منازلهم، كبيرهم بمنزلة الوالد و صغيرهم بمنزلة الولد و اوسطهم بمنزلة الاخ، فمن اتاك تعاهدته بلطف و رحمة وصل اخاك بما يجب للاخ علي اخيه.»

حق اهل ملت تو به صورت عام كه همكيشان تو هستند اين است:

[صفحه 315]

- در ضمير و نهان دل خود سلامتي و نيكبختي آنها را خواهان باشي و بال و پر رحمت خود را براي آنها بگستراني.

- تو بايد نسبت به بد رفتارانشان با رفق و مدارا برخورد كني و با آنها از سر الفت و انس و مهرباني درآميزي و سعي كني كه با آنها مألوف باشي.

- و از اين گذشته تو بايد هميشه در فكر اصلاح امور آنها باشي.

- اما در ارتباط با نيكوكاران آنها كه هم به خود احسان مي كند و هم به تو، وظيفه تو سپاس و تشكر و قدرداني است. چرا كه احسان او به خودش در واقع احسان او به توست مگر نه اين است كه او اذيت خود را از تو منع نموده و بار خود را بر دوش تو

نينداخته است و خود موونه ي زندگي خود را به دوش كشيده و نفس خود را از تو در زمينه بديها و هواها و پلشتي ها منع كرده است تا از جانب او هيچ گونه ناراحتي و بدي به تو نرسد.

بنابراين تو بايد همه آنها را در دعاي خود شريك نموده و براي همه از خداوند متعال درخواست «خير» و «سعادت» داشته باشي.

- به علاوه همه ي آنها را بايد به «نصرت» و «ياري» خود، ياري داده [441] و آنها را در انجام امورشان مدد رساني.

- بايد همه آنها به وسيله ي تو و از جانب تو در جايگاههاي خود قرار گيرند. تو بايد آنها را در پايگاههاي خاص به آنها فرود آوري. نگرش تو بايد به آنها اين چنين تنظيم شود كه بزرگانشان را به منزله «پدر» و كوچكشان را به منزله «فرزند» و ميانسالان آنها را به منزله ي «برادر» به حساب آوري.

- هر كس از آنها به سراغ تو آمد با او لطف و مهرباني و رحمت روا دار و عهد لطف و رحمت را با او تجديد نما و به گونه اي با برادر ديني مراوده و رفت و آمد داشته باش كه بر يك برادر واجب است همان گونه با برادر خود رفتار كند.

حق اهل ذمه (كافراني كه در پناه حكومت اسلامي به سر مي برند)

«و اما حق اهل الذمة فالحكم فيهم ان تقبل منهم ما قبل الله، و تفي بما جعل الله لهم من ذمته و عهده و تكلهم اليه فيما طلبوا من انفسهم و اجبروا عليه، و تحكم فيهم

[صفحه 316]

بما حكم الله به علي نفسك فيما جري بينك و بينهم من معاملة و ليكن بينك و بين ظلمهم من رعاية ذمة الله و الوفاء بعهده

و عهد رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - حائل، فانه بلغنا انه قال: «من ظلم معاهدا كنت خصمه»! فاتق الله و لا حول و لا قوة الا بالله.»

حق اهل ذمه، يعني همان اهل كتابي كه در پناه حكومت اسلامي زندگي مي كنند و با نظام اسلامي پيمان عدم تعرض و عمل به مقررات عمومي جامعه اسلامي امضاء كرده اند، اين است:

- در موضع قضاوت و حكم در بين آنها، آنچه را خداوند از آنان پذيرفته است تو نيز از آنها بپذيري.

- و آنچه را خداوند براي آنها از تعهدات مختلف قرار داده است، به آنها وفا نمايي.

- و آنها را به آنچه خود طالبند و خود را به آن موظف مي دانند واگذاري. (بنابراين بايد تنها چيزي از آنها طلب كني كه در قرارداد و پيمان با ايشان قيد شده و خود پذيرفته اند.)

- تو بايد در مابين آنها و در زمينه ي آنچه بين تو و آنها از معامله جريان دارد به گونه اي حكم براني و در مورد آنها به گونه اي قضاوت كني كه خداوند به همان گونه بر تو حكم فرموده است.

و ليكن بايد بين تو و بين ظلم نمودن به آنها در زمينه رعايت تعهد الهي و وفاء بر عهد خداوند و عهد رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - حائلي محكم و حجابي سترگ باشد. پس هرگز نبايد به آنها ظلم روا داري چرا كه به ما رسيده است كه حضرت فرمود: «هر كس به كافري كه در پناه اسلام قرار گرفته و به هر كس كه با او معاهده اي امضاء شده است، ظلم روا دارد، با

من دشمني نموده و من دشمن او خواهم بود.» پس تقواي الهي را درباره كافران ذمي رعايت نما. و لا حول و لا قوة الا بالله.

استمداد از خداوند در ايفاي حقوق كه بر همه وجود آدمي سايه افكنده است

در خاتمه اين نظامنامه بلند و الهي «حقوقي» و «اخلاقي» حضرت سجاد عليه السلام مي نويسند: «فهذه خمسون حقا محيطا بك لا تخرج منها في حال من الاحوال يجب عليك رعايتها و العمل في تأديتها و الاستعانة بالله جل ثناؤه

[صفحه 317]

علي ذلك و لا قوة الا بالله و الحمد لله رب العالمين» يعني: اين «پنجاه» «حق» است كه بر سراسر زندگي تو سايه افكنده و همه وجود تو را احاطه كرده است كه در هيچ حالي از احوال از آن و موارد آن خارج نيستي.

حال بر تو رعايت اين «حقوق» و تلاش در ادا نمودن آن «واجب» است و بايد در اين راستا از خداوند - جل ثناؤه - بر اين امر استعانت جويي كه هيچ نيرو و تواني در عالم هستي وجود ندارد مگر اينكه از ناحيه حضرت الله نشأت گفته است. «و الحمد لله رب العالمين».

پايان بررسي رسالة الحقوق حضرت سجاد عليه السلام

برخي از سخنان گهربار حضرت سجاد
اشاره

از حضرت علي بن الحسين عليه السلام روايات متعددي نقل شده است كه با توجه به حاكميت جو اختناق و سركوب در دوران حضرت، نشانه ي تحرك فوق العاده اين امام بزرگوار در اشاعه فرهنگ ناب اسلامي مي باشد. بايد توجه داشت اين روايات تحقيقا گوشه اي از سخنان گهربار حضرت مي باشد و تعداد واقعي سخنان ايشان از آنچه در تاريخ و كتب روايي ثبت شده، به مراتب بيشتر است چرا كه 35 سال امامت آن امام همام فرصت قابل توجهي است براي ارائه معارف اسلامي، اما متأسفانه خط مشي سياسي و فرهنگي نظام طاغوت و ستمگر در عصر آن حضرت، هدم و نابودي آثار رسالت و امامت از يك سو و جلوگيري از ارائه معارف ناب

از سوي ديگر بوده است. با اين وجود اين تعداد روايت كه از حضرت روايت شده است نشانگر تلاش و مجاهدت فراگير حضرت سجاد عليه السلام در انتقال معالم دين و معارف اسلام به جامعه مي باشد.

در كتاب مناقب تأليف «ابن شهر آشوب» آمده است: «بسيار كم كتابي يافت مي شود كه پيرامون «زهد» و «موعظه» نگارش شده باشد و در آن نيامده باشد: «قال علي بن الحسين» عليه السلام و يا «قال زين العابدين» عليه السلام [442].

در مجموعه حاضر بسياري از سخنان حضرت در خلال بيان حالات و

[صفحه 318]

ويژگي ها و بررسي ابعاد وجود اقدس ايشان ذكر گرديده است.

در اين قسمت نيز چند سخن ديگر از سخنان حضرت زين العابدين عليه السلام در موضوعات مختلف اخلاقي و تربيتي كه حقيقتا داراي مضامين بسيار عالي مي باشد از باب تبرك و تيمن، نقل مي كنيم:

1- «... يا اباحمزة لا تنامن قبل طلوع الشمس فاني اكرهها لك، ان الله يقسم في ذلك الوقت ارزاق العباد علي ايدينا يجريها.» [443].

يعني: «اي ابوحمزه مبادا كه قبل از طلوع خورشيد در صبح بخوابي (حتما خوابيدن در آن وقت را ترك كن) كه من آن را براي تو ناپسند مي دانم. هر آينه خداوند در آن وقت روزيها و ارزاق بندگان را تقسيم مي كند و بر دستان ما آن را جاري مي فرمايد.»

2- «احبونا حب الاسلام، فما زال حبكم لنا حتي صار شينا علينا.» [444].

يعني: «بر اساس معيارهاي اسلامي ما را دوست بداريد. پس پيوسته محبت شما نسبت به ما بر اساس معيار صحيح بود (ولي بر اساس بعضي انحرافات عقيدتي از مسير صحيح خارج شده و به افراط گرائيد از اين رو در مورد ما به مسائلي قائل شديد كه

صحيح نبود) و لذا محبت شما به عيب و عار براي ما تبديل شد.» (چرا كه به خاطر آنچه شما به ما نسبت مي دهيد مردم از ما عيب مي گيرند.)

3- «ما تجرعت جرعة غيظ احب الي من جرعة غيظ اعقبها صبرا و ما احب ان لي بذلك حمر النعم.» [445].

يعني: «هيچ خشمي را فرونخوردم كه نزد من محبوبتر از خشمي باشد كه به دنبال آن «صبر» از پي درآيد و دوست ندارم اين را با شتران سرخ موي (كه قيمتي ترين مال نزد عرب است) تعويض كنم.»

(از اين رو اگر مسأله اي «خشم» انسان را برانگيخت بايد آن خشم را فروخورده و به دنبال آن «صبر» پيشه كند و اجازه ندهد غضب و خشم، كنترل او را از دست ربوده و او را به اعمال خلاف سوق دهد.)

4- «ما عرض لي قط امران احدهما للدنيا و الآخر للآخرة فاثرت الدنيا الا رأيت

[صفحه 319]

ما اكره قبل ان امسي» [446].

يعني: «هرگز دو كار كه يكي براي «دنيا» بوده و ديگري براي «آخرت»، برايم پيش نيامد و در اين بين من «دنيا» را انتخاب و گزينش نمودم، مگر اينكه آنچه را مكروه مي دانستم، قبل از اينكه به شب برسم به من روي آورده و آن را ديدم.»

5- «يا بني اصبر علي النوائب، و لا تتعرض للحقوق، و لا تجب اخاك الي الامر الذي مضرته عليك اكثر من منفعته له». [447].

يعني: «اي پسركم بر سختي ها «صبر» پيشه كن و هرگز به «حقوق» (مردم و غير مردم) تعرض و تجاوز نكن و در صورتي كه برادرت تو را به كاري دعوت نمود كه ضرر آن بر تو بيش از منفعت آن كار براي

اوست، او را اجابت نكن و با او همكاري ننما.»

6- «اللهم اني اعوذ بك ان تحسن في لوامح العيون علانيتي و تقبح عندك سريرتي، اللهم كما اسأت و احسنت الي فاذا عدت فعد علي». [448].

يعني: «پروردگارا! من به تو پناه مي برم از آنكه در ظاهر چشمها، «بيرون» مرا «زيبا» جلوه دهي ولي در نزد تو «درون» من «زشت» و «قبيح» باشد. پروردگارا! همچنانكه من «بد» كردم تو به من نيكي فرمودي، پس هر گاه من برگشتم و باز بدي كردم تو نيز برگرد و به من نيكي بفرما.»

7- «ما يسرني بنصيبي من ذل حمر النعم.» [449].

يعني: «هرگز شتران سرخ موي من را خوشحال نمي كنند به خاطر بهره اي از «ذلت» كه به من اصابت مي كند.»

(منظور اين است كه هرگز حاضر نيستم ذره اي «ذلت» را تحمل كنم و در عوض بهترين مال به من داده شود تا مرا خوشحال سازد، من هرگز از اين خوشحال نخواهم شد.)

8- «اني لاحب ان اقدم علي العمل و ان قل». [450].

[صفحه 320]

يعني: «دوست دارم بر كار اقدام كنم گرچه آن قليل و اندك باشد.»

(حضرت عليه السلام مي فرمايند: «كمي كار براي من مهم نيست، اگر كار، كار شايسته اي باشد من به آن اقدام مي كنم، گرچه بسيار اندك باشد.»)

9- «انه يسخي نفسي في سرعة الموت و القتل فينا قول الله «اولم يروا انا ناتي الارض ننقصها من اطرافها» [451] و «هو ذهاب العلماء» [452].

يعني: «اين گفتار الهي كه «آيا نمي بينيد كه ما مي آئيم به سراغ زمين و از اطراف آن، آن را كاهش مي دهيم.» موجب برخورد سخاوتمندانه من در سرعت مرگ و كشتن در مورد ما مي باشد، چرا كه منظور از اين آيه رفتن

عالمان و مرگ آنان است.»

10- «من كرمت عليه نفسه هانت عليه الدنيا.» [453].

يعني: «كسي كه نفس خود را گرامي مي دارد، «دنيا» نزد او خوار و بي مقدار خواهد بود.»

(بنابراين اگر «دنيا» نزد كسي «باارزش» باشد بايد بداند از «كرامت» نفساني بي بهره است.)

11- «اياك و الابتهاج بالذنب فان الابتهاج به اعظم من ركوبه». [454].

يعني: «مبادا از گناهي كه مي كني شادمان باشي، چرا كه شادماني به گناه از انجام آن بزرگتر است.»

12- «اياك و الغيبة فانها ادام كلاب النار». [455].

يعني: از «غيبت» بپرهيز چرا كه آن نانخورشت سگان جهنم است.»

(آدميان سگ گونه كه در اينجا حاضر به «غيبت» مي شوند در قيامت در آتش به صورت «سگ» محشور خواهند شد و همان «غيبت» را به عنوان نانخورشت آنان برايشان آورده تا تناول كنند.)

بايد توجه داشت مرحوم مجلسي - رحمة الله عليه - در بخش «وصايا و مواعظ و حكمت هاي حضرت علي بن الحسين عليه السلام» قريب به صد حديث عالي از

[صفحه 321]

حضرت روايت كرده است كه بعضي از آنها چندين صفحه را به خود اختصاص داده است. [456].

سخني از حضرت سجاد در روز عرفه

در روز «عرفه» (روز نهم ماه ذي حجه كه روزي بسيار مهم و مخصوص به دعا و راز و نياز با حضرت دوست است و براي آن دعاهاي زيادي نقل است) حضرت زين العابدين عليه السلام نگاهشان به گروهي افتاد كه از مردم مسئلت مي كردند و از آنها درخواست كمك داشتند. با مشاهده ي اين موضوع فرمودند: «واي بر شما!1 آيا در مثل اين روز از غير خداوند چيزي مي خواهيد؟ اين روزي است كه چنين اميد مي رود كه در پرتو «دعا»، بچه هائي كه در شكم مادرانشان هستند سعيد و خوشبخت گردند.» [457].

قابل توجه اينكه

حضرت سجاد عليه السلام خود در روز «عرفه» دعاي بسيار عالي و طولاني دارند كه مملو از مضامين عالي مي باشد.

امام سجاد و تربيت شاگردان برجسته

اشاره

يكي از مناصب بسيار مهم انبياء و جانشينان آنها عليهم السلام پس از مسأله ابلاغ و تعليم دستورات الهي به جامعه، «تربيت» انسانها بر اساس معارف و ارزشهاي الهي است. امام سجاد عليه السلام بر اساس آنچه در قسمت «رهبري فكري جامعه توسط ايشان با شگردي ويژه و پايه گذاري نهضت فرهنگي اسلام» تبيين گرديد، علاوه بر ارائه مجموعه اي گسترده و جامع از معارف الهي اسلام، با همه تضييقات و مزاحمت هايي كه از جانب نظام جبار اموي با آن مواجه بودند، شاگردان متعدد و برجسته اي در زمينه هاي مختلف علوم اسلامي تربيت نموده اند تا آنان علاوه بر اينكه خود نمونه هاي عيني «معرفت، «تربيت» و «تهذيب» در مكتب اسلام و ولايت هستند، حاملان امين و صادق معارف اسلامي به ساير انسانها و نسل هاي آينده نيز باشند.

دست پروردگان حضرت علي بن الحسين عليه السلام كه تعدادشان اندك

[صفحه 322]

نيست، هر كدام ستارگان درخشان و پرفروغ آسمان علم و معرفت از يك سو و اخلاق و تهذيب از سوي ديگر مي باشند كه بررسي زندگي آنان و شناخت معلومات و مجاهدات آنان، انسان را به تحير واداشته و نسبت به معلم سرافراز آنان، مبهوت و شگفت زده مي شود.

در شرايطي كه بر اساس آنچه «ابوعمر نهدي» نقل مي كند كه خودم از حضرت علي بن الحسين عليه السلام شنيدم كه مي فرمود: «در تمام «مكه» و «مدينه» بيست مرد كه ما را دوست بدارند وجود نداشت.» [458] و با وجود حجم انبوه فتنه هاي سياسي و عقيدتي از ابتداي امامت حضرت سجاد عليه السلام از قبيل حمله ي فرمانده خونخوار يزيد به

نام «مسلم بن عقبه» به «مدينه» و انجام كارهايي كه روح تاريخ را سياه كرده و فتنه ي «عبدالله بن زبير» و حاكيمت حاكمان پليد اموي بخصوص امارت بيست ساله ي «حجاج بن يوسف ثقفي» بر «كوفه» و خونخواري بي نظير و آزارهاي مستمر او بر محبين اهل بيت و كشتار گسترده تمام مواليان دودمان پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - و مسائل ديگر، و آنچه كه منجر به وجوب عمل به اصل «تقيه» به شكل گسترده از طرف حضرت سجاد عليه السلام گرديده بود، آري در اين شرايط حضرت امام زين العابدين عليه السلام نهضت فرهنگي عظيم شيعه را پايه گذاري مي نمايد و ميراث علمي و اخلاقي پدرانش را حفظ نموده به بهترين نحو زمينه تداوم آن را فراهم مي سازد.

هم باقيماندگان از شاگردان و صحابه ي حضرت رسول - صلي الله عليه و آله و سلم - و اميرالمؤمنين عليه السلام را تحت پوشش گرفته و به آنان رسيدگي مي كند و از نابودي معرفت و آموزه هاي مذهبي و الهي آنان جلوگيري به عمل مي آورد و هم شاگردان جوان ديگري را جذب نموده و به تعليم و تربيت آنها مشغول مي شود به گونه اي كه بعضي آنچنان ارتقاء پيدا مي كنند كه به حد «سلمان» و «لقمان» واصل مي شوند، مانند «ابوحمزه ي ثمالي»، و در پرتو اين تلاش بزرگ، فقهاء و مفسران و انديشمندان برجسته ي ديگر به جامعه عرضه مي شوند؛ نظير «قاسم بن محمد بن ابي بكر»، «سعيد بن مسيب» و «ابان بن تغلب».

اين همه دليل تلاش خستگي ناپذير اين امام همام در انجام مسئوليت خطير

[صفحه 323]

«امامت» مي باشد كه در دو بعد «تعليم» و «تربيت» به منصه ظهور رسيده است. به هر

حال اين فراز از زندگي حضرت علي بن الحسين يعني تربيت شاگردان برجسته توسط ايشان از اهميت زيادي برخوردار است و مي طلبد پيرامون آن به تحقيق و بررسي نشست.

در اين رابطه بايد مسائلي از اين قبيل مورد توجه قرار گيرد:

1- تعداد شاگردان حضرت و برجستگان آنها.

2- طبقه بندي اصحاب حضرت

3- سرگذشتهايي از بعضي از شاگردان حضرت

تعداد شاگردان حضرت سجاد و برجستگان آنها

شاگردان و اصحاب حضرت امام زين العابدين عليه السلام به طبقه هاي مختلفي تقسيم مي شوند كه در قسمت «طبقه بندي اصحاب حضرت» به آن اشاره خواهد شد. ولي به صورت كلي نام و تعداد آنها در كتب رجال و حديث ذكر شده است.

بعضي از علماي بزرگ مانند شيخ «مفيد» فقط پنج نفر از شاگردان حضرت را نام برده اند. [459] و در بعضي روايات نيز اصحاب آن حضرت چهار نفر بيان شده اند، مانند روايتي كه از امام موسي بن جعفر عليه السلام نقل شده است كه: «هنگامي كه قيامت برپا مي گردد منادي پروردگار اصحاب پيامبر و ائمه هدي عليهم السلام را يكايك صدا مي زند و با صدا زدن آنها، آنها مي ايستند تا اينكه نوبت به حضرت سجاد عليه السلام مي رسد آنگاه ندا مي كند: كجايند حواريون علي بن الحسين عليه السلام؟ پس در پاسخ نداي او «جبير بن مطعم، «يحيي بن ام الطويل»، «ابوخالد كابلي» و «سعيد بن مسيب» مي ايستند.» [460].

چه اينكه در روايتي ديگر از قول حضرت صادق عليه السلام سه نفر به عنوان برجسته ترين اصحاب حضرت سجادعليه السلام معرفي شده اند كه اينان بودند كه بعد از امام حسين عليه السلام «مرتد» نشدند به نامهاي «ابوخالد كابلي»،

[صفحه 324]

«يحيي بن ام طويل» و «جبير بن مطعم»، و بعد مردم ملحق شدند و زياد شدند. [461].

ولي در روايتي ديگر با همين مضمون جناب

«جابر بن عبدالله انصاري» هم اضافه شده است. [462].

و در روايتي ديگر از «ابي يعفور» از امام صادق عليه السلام نقل شده كه به او فرمودند: «علي بن الحسين عليه السلام از بقيه داراي اصحاب كمتري بودند و اصحاب او «ابوخالد الكابلي» و «يحيي بن ام الطويل» و «سعيد بن المسيب» و «عامر بن واثله» و «جابر بن عبدالله انصاري» بودند كه روز قيامت به عنوان شاهدان او قيام مي كنند.» [463].

ولي مرحوم شيخ «طوسي» - رضوان الله تعالي عليه - در يكي از كتابهاي رجالي خود تعداد اصحاب و شاگردان حضرت سجاد عليه السلام را بيش از يكصد و هفتاد نفر مي داند. [464] روشن است كه اقوال و روايات ذكر شده قبلي، ناظر به اصحاب خاص و ويژه حضرت سجاد عليه السلام مي باشد ولي مرحوم شيخ «طوسي» تمام كساني كه از محضر حضرت استفاده برده را استقصاء نموده و نام برده است، گرچه از صحابه پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - باشند. و يا حتي خود، امام باشند مانند حضرت باقر و صادق -عليهماالسلام -

طبيعي است تمام اين افراد و شخصيت ها در يك سطح نمي باشند و ميزان بهره مندي آنها از حضرت زين العابدين -عليه السلام- يكسان نبوده است. اما همه از خان گسترده ي معارف حضرت متنعم شده از بحار علوم و معنويات آن بزرگوار، بهره برده اند.

با توجه به چند روايتي كه نقل شد در جمع بندي مي توان اظهار داشت برجستگان و پيشتازان از اصحاب حضرت زين العابدين -عليه السلام- كه در اين احاديث و اقوال آمده عبارتند از:

1- ابوخالد الكابلي.

2- يحيي بن ام الطويل.

[صفحه 325]

3- محمد بن جبير بن مطعم.

4- سعيد بن المسيب المخزومي.

5- جابر ابن عبدالله انصاري.

6- عامر بن

واثله الكناني (اباالطفيل).

7- سعيد بن جبير الكوفي.

8- جبير بن مطعم.

ولي بايد توجه داشت نظر به آنچه در ترجمه جناب «جبير بن مطعم» آمده است كه ايشان در سال 58 هجري وفات كرده است. نمي تواند از اصحاب حضرت سجاد -عليه السلام- باشد. و «فضل بن شاذان» فرموده است: «كسي كه حضرت سجاد -عليه السلام- را ادراك كرده است، «محمد بن جبير مطعم» است.» [465].

و البته اين با آنچه در فضيلت و بزرگواري افرادي نظير «ابوحمزه ثمالي» و «ابان بن تغلب» و ديگران نقل شده است، منافاتي ندارد چرا كه اين بزرگواران از شاگردان و اصحاب متقدم حضرت نمي باشند.

طبقه بندي اصحاب و شاگردان حضرت سجاد

اصحاب و شاگردان حضرت علي بن الحيسن -عليه السلام- را از زاويه هاي مختلفي مي توان تقسيم و طبقه بندي نمود:

الف - اصحاب و شاگرداني كه قبلا حيات حضرت رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - يا اميرالمؤمنين -عليه السلام- و همچنين امام حسن -عليه السلام- و امام حسين -عليه السلام- را ادراك كرده بودند و بعضي از آنها جزء صحابي حضرت پيامبر محسوب مي شدند و توفيق يافته بودند به محضر حضرت زين العابدين -عليه السلام- را نيز شرفياب شوند و از آن بزرگوار نيز بهره ببرند.

برخي از اين افراد عبارتند از «جابر بن عبدالله انصاري»، «عامر بن واثله كناني»، (از صحابه حضرت پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم -)، «رشيد هجري» و «سليم بن قيس هلالي» و «صهيب ابوحكيم صيرفي» و «سالم بن ابي الجعد» كه از خواص اصحاب حضرت اميرالمؤمنين -عليه السلام- بوده اند.

[صفحه 326]

ب - شاگرداني كه محضر امامان قبل از حضرت سجاد -عليه السلام- را درك نكرده بودند و تنها با امامت و رهبري حضرت به معارف اسلامي راه يافته

و بعضي از آنها موفق به شرفيابي محضر امامان بعد از حضرت نيز شده و از آنان نيز بهره هاي بسيار وافر برده اند. و حتي در ايام امامت آنان درخشيده اند.

بعضي از اين گروه عبارتند از: «ابوحمزه ثمالي»، «ابان بن تغلب»، «قاسم بن محمد بن ابي بكر»، «طاووس بن كيسان»، «ابوخالد كابلي».

ب 1 - كساني كه به جامعيت شهرت داشته اند مانند «ابان تغلب» كه بنابر قول جناب «نجاشي» و بعضي از علماي اهل سن در همه فنون دانش از قرآن، فقه، حديث، ادب و لغت بر ديگران برتر بوده است.

ب 2 - افرادي كه به عنوان فقيه شهرت داشته اند مانند «سعيد بن مسيب»، «قاسم بن محمد بن ابي بكر»، «عبدالله بن شبر».

ب 3 - افرادي كه به عنوان «مفسر» و صاحب تفسير مشهور بوده اند، مانند «ابوحمزه ثمالي»، «حسين بن علي بن الحسين» (فرزند حضرت سجاد -عليه السلام-)

بايد توجه داشت شهرت اين افراد در يك رشته علمي به معناي بي بهره بودن از ساير رشته ها نيست، مثلا جناب «ابوحمزه ثمالي» در معارف و حديث نيز از حضرت سجاد-عليه السلام- بهره ها برده است.

ولي همه كساني كه در مكتب امام چهارم تربيت شده اند در زمينه «فقه» و «احكام» استفاده هاي سرشار برده اند و خود حضرت به عنوان برجسته ترين فقيه عصر خود شهرت عام داشته اند.

و نكته بسيار مهم ديگر اينكه نبايد تصور نمود هر فردي كه اسم او در ليست راويان يا شاگردان حضرت زين العابدين -عليه السلام- آمده لزوما فرد صالح و بدون گرايشهاي انحرافي بوده است. چه بسا افرادي كه به بركت بهره مندي از نور معارف حضرت از كژي نجات يافتند و يا افرادي كه به خاطر بي لياقتي و ضعف نفس نتوانستند با وجود هم نزديكي

به اين سرچشمه فروزان كمال و نور، بهره كافي برده و كژيهاي خود را اصلاح كنند؛ نمونه اين گروه آقاي «محمد بن مسلم بن شهاب زهري» است كه با همه ي دستگيريهاي حضرت سجاد -عليه السلام- باز سر بر آستان امويان ساييد و نقش يك آخوند درباري را بازي نمود و سرانجام هم بدون ولاء كامل اهل بيت از دنيا رفت.

[صفحه 327]

سرگذشتهايي از بعضي از شاگردان حضرت سجاد
اشاره

تاريخ به نقل فرازهاي برجسته ي زندگي حواريون و اصحاب با وفاي ائمه دين - عليهم صلوات الله - نوراني و مزين است. در ميان اصحاب حضرت سجاد -عليه السلام- نيز بزرگاني بوده اند كه حقيقتا در صفحات تاريخ با خاطرات خود نور افشاني مي كنند.

در اين ميان مي توان از شخصيت هايي مانند «سعيد بن جبير»، «ابوحمزه ثمالي»، «ابان بن تغلب»، «يحيي بن ام طويل» به عنوان نمونه ياد كرد و خاطراتي از زندگي منور آنها نقل نمود.

و در اين ميانه گزارشي از يكي ديگر از افراد مورد اعتماد حضرت سجاد -عليه السلام- به نام «ابااسحاق عمرو بن عبدالله السبيعي» نيز وجود دارد كه آن نيز قابل توجه است.

سعيد بن جبير

«سعيد بن جبير» از شيعيان «خالص» و «باصلابت» و «اهل يقين» نسبت به حضرت سجاد -عليه السلام- بوده است كه صلابت او در مسير صحيح، منجر به «شهادت» او به دست پليد «حجاج بن يوسف ثقفي» گرديد.

«ابن شهر آشوب» - رحمة الله عليه - مي گويد: او از «تابعين» (كساني كه اصحاب رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - را درك كرده اند) مي باشد كه در «مكه» سكونت داشته و به نام «جهبذ العلماء» (جهبذ: تميز دهنده و دانا) ناميده شده و تمام قرآن را در دو ركعت نماز خود تلاوت مي نموده است و چنين گفته شده كه در روي زمين هيچ كس يافت نمي شد مگر اينكه به علم او نيازمند بود.» [466].

جناب «كشي» نيز از قول «فضل بن شاذان» آورده است كه او يكي از پنج نفري است كه در ولايت و اعتقاد به حضرت سجاد -عليه السلام- از پيشتازان بوده اند. [467].

از حضرت امام صادق -عليه السلام- روايت شده است كه فرمودند: «سعيد بن

[صفحه

328]

جبير» به امامت علي بن الحسين -عليه السلام- معتقد بود و آن حضرت از او تعريف و تمجيد مي فرمودند و چيزي جز اعتقاد صحيح او به ولايت سبب قتل او به دست «حجاج» نيست و او مستقيم بود و ذكر شده است كه چون به «حجاج» داخل شد به او گفت: «تو «شقي بن كسير» هستي؟ جواب داد: مادرم كه مرا «سعيد بن جبير» ناميده به اسم من آشناتر بوده است. «حجاج» گفت: در مورد «ابوبكر» و «عمر» چه مي گويي آيا آنها در آتشند يا در بهشت؟» او گفت: اگر وارد بهشت شده و به اهل آن نگريسته بودم حتما مي دانستم چه كساني آنجا هستند و اگر به آتش دوزخ رفته بودم و اهلش را ديده بودم مي دانستم چه افرادي در آن هستند!!

«حجاج» گفت: در مورد خلفاء چه ديدگاهي داري؟

او گفت: من وكيل آنها نمي باشم.

پرسيد: كداميك از آنها نزد تو محبوبترند.

جواب داد: هر كدام كه بيشتر مورد رضاي خالقشان بوده اند.

گفت: خوب كدامشان بيشتر مورد رضايت خالقشان هستند؟

جواب داد: علم به اين مطلب نزد كسي است كه به سر و نجواي آنان آگاه است.

«حجاج» گفت: از اينكه مرا تصديق كني امتناع مي ورزي؟

«سعيد بن جبير» فرمود: بلكه دوست ندارم تا تو را تكذيب كنم. [468].

«مسعودي» ادامه اين جريان را چنين نقل كرده است:

«حجاج» به او گفت: مي خواهي تو را چگونه بكشم؟

او گفت: هر طور مي خواهي بكش، ولي هر شكلي را انتخاب كني من به همان نحو از تو در قيامت انتقام خواهم كشيد.

بعد «حجاج» دستور داد او را بيرون ببرند و بكشند.

در همين حال «سعيد» خنده اي كرد! وقتي «حجاج» از علتش پرسيد، گفت: «به جرأت احمقانه تو و

«حلم» و «بردباري» خدا مي خندم.»

جلادان «حجاج» او را به رو به زمين افكنده و مي خواستند سر از بدنش جدا كنند كه او شروع به اقرار به وحدانيت خداوند و نبوت پيامبر و كفر «حجاج» كرده و به خداوند عرضه داشت: «خدايا پس از من «حجاج» را به هيچ كس مسلط نكن و به او

[صفحه 329]

فرصت نده تا پس از من كسي را بكشد!!»

دعاي اين عالم عارف از شيعيان حضرت زين العابدين -عليه السلام- بسرعت مستجاب شد. حجاج بيش از پانزده روز زنده نماند و به بيماري «خوره» مبتلا شد در حالي كه تحت فشار شديد رواني بود و مرتب مي گفت: «سعيد بن جبير» با من چكار دارد؟!! هر وقت مي خواهم بخوابم گلوي مرا فشار مي دهد.» آري در اين حال مرد.» [469].

ابوحمزه ثمالي

«ابوحمزه ثمالي» كه نام مباركش قرين «دعاي شريف ابوحمزه» بوده و براي همه شيعيان آشنا مي باشد، يكي از ثابت قدمان و از اصحاب خاص حضرت سجاد -عليه السلام- مي باشد.

جميع بزرگان علماء رجال او را «مورد اعتماد» و «ثقه» دانسته اند. «نجاشي» نقل مي كند كه: «او از اخيار اصحاب و افراد مورد اعتماد و معتمدين آنها در روايت و حديث مي باشد.» [470].

و از امام صادق -عليه السلام- روايت شده است كه فرمود: «ابوحمزه» در زمان خودش مانند «سلمان» در زمان خودش بود.» [471].

«عامه» نيز از او روايت مي كنند و در سال 150 وفات كرد و صاحب كتاب تفسير القرآن بود. و رسالة الحقوق حضرت سجاد -عليه السلام- نيز از طريق او روايت شده است. [472].

جناب «شيخ صدوق» نيز فرموده است: «ابوحمزه»، ثابت بن دينار الثمالي، «ثقه» و «عدل» بود و چهار نفر از امامان شيعه را ملاقات كرده بود، علي

بن الحسين، محمد بن علي، جعفر بن محمد و موسي بن جعفر -عليهم السلام-» [473] «فضل بن شاذان» نيز گفته است كه از فرد ثقه اي شنيده كه امام رضا -عليه السلام- فرموده اند: «ابوحمزه ثمالي در زمان خودش مانند «لقمان» (سلمان) در زمان خودش بوده است.» [474].

«كشي» نيز از «ابوبصير» نقل مي كند كه من وارد به حضرت

[صفحه 330]

صادق -عليه السلام- شدم. حضرت فرمود: «ابوحمزه ثمالي» چه مي كند؟ گفتم: «در حالي او را ترك كردم كه مريض بود.»

فرمود: «هر گاه برگشتي سلام مرا به او برسان. و او را متوجه كن كه در فلان ماه و فلان روز خواهد مرد.»

«ابوبصير» مي گويد: «عرض كردم: سوگند به خداوند شما در مورد او انس و محبت داشتيد و او «شيعه» شما بود.»

حضرت فرمود: «راست مي گويي آنچه كه نزد ماست، خير براي اوست.»

عرض كردم: «آيا شيعيان ما با شما هستند؟»

فرمود: «البته ولي به شرط اينكه از خداوند بترسند و پيامبر او را مراقبت داشته و از گناهان بپرهيزند. هر گاه شيعه اي چنان كند با ما در همان درجه هاي ما خواهد بود.»

ابوبصير مي گويد: «ما همان سال برگشتيم و چيزي طول نكشيد كه «ابوحمزه» وفات نمود.» [475].

به هر حال جناب «ابوحمزه ثمالي» شخصيتي برجسته و ممتاز دارد و بر اساس روايتي حضرت صادق -عليه السلام- به او فرمودند: «من هر گاه تو را مي بينم احساس آرامش مي كنم.» [476].

آري، حقيقتا اين تعريف بر اوج ارجمندي و كمال او دلالت مي كند.

«ابوحمزه» با حضرت سجاد -عليه السلام- انس خاصي داشته و دعاي شريف آن حضرت كه طولاني ترين دعاي سحر ماه مبارك رمضان است، از طريق او روايت شده است و به همين علت به نام او نام گذاري شده است.

ابان بن تغلب

«ابان

بن تغلب» شخصيتي جامع و طراز اول از شيعيان حضرت سجاد -عليه السلام- مي باشد كه به اتفاق علماء بزرگ رجال شيعه و سني مورد وثاقت بوده و همه به اخبار او اعتماد داشته اند.

[صفحه 331]

«نجاشي» مي گويد او در اصحاب ما «عظيم المنزله» است. حضرت علي بن الحسين، امام باقر و امام صادق -عليه السلام- را ملاقات كرده و از آنها روايت نقل مي كند و نزد آنها داراي منزلت و قدمت بوده است. [477].

حضرت باقر -عليه السلام- به او فرمودند: «در مسجد «مدينه» بنشين و براي مردم فتوي بده چرا كه من دوست دارم در بين شيعيان خود مثل تو را ببينم.»

و هنگامي كه خبر ارتحالش به امام صادق -عليه السلام- رسيد حضرت فرمود: «سوگند به خدا مرگ «ابان» قلبم را به درد آورد!!!» [478].

او از برجستگان و سرآمدان قاريان بود، همچنين «فقيه» و «لغوي» بود. «ابان» كه خداي او را رحمت كند - در همه فنون از علوم، مقدم بود: در «قرآن»، در «فقه» و «حديث»، در «ادب» و «لغت» و «نحو». او داراي كتبي است، مانند: «تفسير غريب القرآن» و كتاب «الفضائل».

براي «ابان» قرائت منحصر بفردي است كه نزد قراء مشهور است. [479].

از امام صادق -عليه السلام- نقل شده كه فرمود: «ابان بن تغلب» از من سي هزار حديث روايت كرده است، پس آنها را از او روايت كنيد.» [480].

او در زمان حيات حضرت صادق -عليه السلام- در سال 141 وفات نمود. [481].

«شيخ طوسي» در مورد او نيز فرموده است: «او «ثقه» است، «جليل القدر» و در بين اصحاب ما داراي منزلت عظيمي مي باشد. او حضرت سجاد و باقر و صادق - عليه السلام - را ملاقات نموده و از آنها روايت

نقل مي كند و نزد آن امامان داراي بهره و قدمت بوده است.»

مرحوم شيخ سپس همان احاديث حضرت باقر و صادق - عليهاالسلام - در مورد او را نقل مي كند و مي نويسد: «او داراي «اصل» (كه كتب اصلي حديث شيعه است) مي باشد.» [482].

«كشي» نيز بعد از مدح و تمجيد او از «مسلم بن ابي حبه» نقل مي كند كه گفت من نزد حضرت امام صادق و در خدمت ايشان بودم، چون خواستم از ايشان جدا شوم با حضرت وداع كرده و عرض كردم: «دوست دارم چيزي به من هديه نمائيد تا زاد

[صفحه 332]

من باشد.» حضرت فرمود: «به خدمت «ابان بن تغلب» برو، چرا كه او از من احاديث بيشماري شنيده است. پس آنچه او از من روايت كرد تو نيز از من روايت كن.»

از مجموع آنچه گذشت به دست مي آيد «ابان بن تغلب» از درخشانترين چهره هاي علمي و فقهي شيعه است كه در اوج «وثاقت» و «امانت» بوده و مقام علمي و امانت او از طرف ائمه هدي - عليهم السلام - مورد امضاء قرار گرفته است. و حضرات معصومين -عليهم السلام- او را در انتقال معارف دين شايسته مي دانسته اند. و تعداد زيادي از علماي اهل سنت، با اقرار به امامي بودن او، روايت او را مورد اعتماد دانسته و از او روايت مي كنند، مانند: «نسائي»، «حاكم»، «ابن سعد»، «ذهبي» و ...

يحيي بن ام طويل

شهيد بزرگوار، جناب «يحيي ابن ام الطويل» كه فرزند دايه حضرت سجاد -عليه السلام- مي باشد، از شخصيت هاي برجسته اي است كه به بركت ارتباط عاطفي و نزديك با امام زين العابدين -عليه السلام- و استفاده از تربيت ها و معارف حضرت، از صلابت و استقامت كم نظيري در دفاع از حق و حقيقت

و مبارزه با حاكميت فرهنگ طاغوت برخوردار گرديده است.

اين بزرگوار در تمام نصوصي كه از حواريون و اصحاب خاص حضرت سجاد -عليه السلام-ياد كرده است، وجود دارد و بزرگان علماء اهل رجال نيز از او به نيكي تمام ياد كرده اند.

«كشي» از حضرت امام باقر -عليه السلام- نقل مي كند كه فرمود: اما «يحيي ابن ام الطويل» او جوانمردي خود را اظهار كرد و هر گاه در طريق پياده راه مي رفت، بوي خوشي (خلوق) را بر سر مي گذاشت و كندر (سقز) مي جويد و دامن پيراهن خود را بلند مي كرد. «حجاج» او را دستگير نمود و به او گفت بايد «اباتراب» (حضرت اميرالمؤمنين علي -عليه السلام-) را لعنت كني و امر كرد تا دست و پاي او را قطع كنند و سپس او را كشت.» [483].

بايد توجه داشت اين برخورد «حجاج» با اين شيعه آزاد مرد، از آن رو بود كه در اوج حاكميت نظام خبيث اموي، به صورت علني و صريح با آموزه هاي پليد اين

[صفحه 333]

حكومت و اساس باطل آن به مخالفت برمي خاست و بسيار رسا و گويا اعلام مي كرد «خط» ما و شما دوتاست و ما به شما و معتقدات و عملكرد شما كافريم و شما را قبول نداريم.

شيخ «مفيد» از امام صادق -عليه السلام- نقل مي كند كه حضرت فرمودند: «يحيي بن ام الطويل» وارد مسجد پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - مي شد و مي گفت: «ما به شما كافر شديم و بين ما و شما بغضاء و عداوت ظاهر شد.» [484].

و جناب شيخ «كليني» نيز از «سليمان بن عبيدالله» نقل مي كند كه او مي گويد: «يحيي بن ام طويل» را در كناسه (يكي از محله هاي) كوفه مشاهده كردم كه ايستاده

بود و با رساترين صداي خود، ندا داد كه: «اي معشر اولياء خدا! ما از آنچه شما مي شنويد بيزار هستيم. هر كس به «علي» دشنام دهد پس لعنت خدا بر او باد و ما از «آل مروان» و آنچه از غير خدا مي پرستند، بيزار هستيم». سپس صدايش را پائين آورده و ادامه داد: «هر كس اولياء خدا را دشنام دهد پس با آنها ننشينيد و مجالست نكنيد. و هر كس در راه و روش ما ترديد دارد از او كمك نخواهيد و باب مراوده با او را باز نكنيد و هر كس از برادران شما كه كارش به جايي برسد كه مجبور شود به خاطر نياز به شما رو بيندازد بدانيد كه به او خيانت كرده ايد.» و سپس اين آيه را تلاوت كرد كه: «ما براي ستمگران آتشي آماده كرده ايم كه سراپرده هايش آنان را دربر مي گيرد و اگر فريادرسي جويند، به آبي چون مس گداخته كه چهره ها را بريان مي كند، ياري مي شوند. وه! چه بد شرابي و چه زشت جايگاهي است. [485]». [486].

آري، اين عملكرد سرافرازانه و شجاعانه اين حواري بزرگوار حضرت سجاد -عليه السلام- بود و سرانجام به مقام عظماي شهادت در راه خدا به دست يك كارگزار پليد خونخوار نظام اموي (حجاج بن يوسف) نائل آمد.

ابااسحاق عمرو بن عبدالله السبيعي

شيخ «مفيد» رحمة الله عليه مي گويد: «محمد بن جعفر المورب» روايت كرده است كه «ابااسحاق عمرو بن عبدالله السبيعي» چهل سال نماز صبحش را با

[صفحه 334]

وضوي نماز عشاء بجا آورد، و عادتش چنين بود كه قرآن را در هر شب ختم مي كرد و در زمانش عابدتر از او نبود و هيچ كس نزد خاص و عام از او

در نقل حديث موثق تر نبود، آري او از افراد مورد اعتماد علي بن الحسين -عليه السلام- بود و در شبي كه حضرت اميرالمؤمنين -عليه السلام- شهيد شد، متولد گرديد و در حالي كه نود سال داشت، وفات يافت.» [487].

از اين نقل به دست مي آيد چگونه با اقتباس از الگوي كامل حضرت سجاد -عليه السلام- و اقتدا به روش و سيره ي ايشان، افرادي در جامعه تربيت شدند كه كاملا در بعضي از ابعاد پا جاي پاي حضرت گذاشتند و اينان مورد اعتماد حضرت واقع شدند.

روشنگري و افشاگري توسط حضرت سجاد در زمينه ي مسائل سياسي جامعه (هشدار به عالمان)

اشاره

در بينش شيعه، امامان معصوم عليهم السلام به عنوان «ساسة العباد» يعني شايسته ترين عناصر براي رهبري سياسي جامعه و افرادي كه برجسته ترين سياستمداران در زمينه تدبير الهي بندگان خدا مي باشند، شناخته شده اند. آنان اين مسئوليت را از جانب خداوند متعال به دوش دارند و در هر شرايطي مناسب با اوضاع جامعه به بهترين شيوه آن را به منصه ظهور مي رسانند؛ يا با تشكيل حكومت به شكل رسمي يا با قيام و نهضت و يا با اشراف كامل بر اوضاع سياسي و ارائه رهنمود به جامعه و انجام روشنگري براي مردم و نخبگان.

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- در عصر خود يكي از قوي ترين عملكردهاي سياسي را در طول تاريخ از خود به يادگار گذاشته اند. كه برخي از جنبه هاي آن در طول دوران اسارت حضرت تا برگشت به «مدينه» مورد بررسي قرار گرفت و در مقطع پس از شهادت حضرت امام حسين -عليه السلام- تا هنگام ورود به «مدينه»، به آن اشاره شد. و به بخش عمده ديگر در بررسي «بعد سياسي» وجود اقدس حضرت در مواجهه با زمامداران خودكامه و خون آشام اموي و مسائل سياسي خرد

و كلان جامعه اشاره مي شود.

[صفحه 335]

در اين قسمت در راستاي بررسي «بعد فرهنگي» وجود مبارك امام سجاد -عليه السلام- و پايه گذاري يك نهضت فرهنگي فراگير به بازخواني يك سند تاريخي بسيار باارزشي كه از قلم مبارك امام سجاد -عليه السلام- صادر شده است مي نشينيم تا روشن گردد در ديدگاه امام نه تنها «سياست عين ديانت است»، كه با هشداري قاطع به يك عالم درباري، چگونه به افشاگري عليه نظام حاكم برخاسته و نقش منحصر بفرد علما را در تأييد و يا تخريب «نظام سلطه» بازگو مي فرمايند و با ذكر خطر دنياگرايي براي عالمان، به گونه اي بديع به ريشه يابي انگيزه هاي روحي و رواني عملكرد عالمان وابسته به دربارها مي پردازد. در واقع اين نامه بازگو كننده مواضع سياسي حضرت -عليه السلام- در آن شرايط مي باشد.

اين نامه سياسي اثبات مي كند كه حضرت نه تنها پيشواي اهل عبادت بلكه رهبري برجسته در ميدان «سياست» و «جهاد» است كه همه چيز حتي «سياست» را با صبغه ي اخلاق درآميخته و با اين شيوه ي الهي، در صدد مبارزه با تحكيم پايه هاي ظلم و ستم برآمده است. براي بررسي اين نامه با ارزش ابتدا بايد بيوگرافي مختصري از مخاطب آن به نام «محمد بن مسلم بن شهاب زهري» بيان نموده و سپس «متن نامه» را مورد توجه قرار دهيم.

محمد بن مسلم بن شهاب زهري

«شيخ» و «برقي» و «محمد بن مسلم بن شهاب زهري» را از اصحاب علي بن الحسين -عليه السلام- دانسته اند.

«ابن شهر آشوب» مي نويسد «زهري» از كارگزاران و عمال «بني اميه» و بعد داستاني را از او نقل مي كند كه در گره گشائي هاي ويژه حضرت سجاد -عليه السلام- بيان خواهد شد و او آنچنان ملازم حضرت بود كه بعضي از «بني

مروان» به او مي گفتند: اي زهري پيامبر تو چه مي كند؟ و منظورشان علي بن الحسين -عليه السلام- بود. [488].

مرحوم آيت الله العظمي خوئي - رحمة الله عليه - مي فرمايند: «زهري» گرچه از علماء عامه بوده و سني مذهب مي باشد، ولي حضرت سجاد -عليه السلام- را

[صفحه 336]

دوست داشته و آن حضرت را بزرگ مي شمرد و بر اساس رواياتي كه از او نقل شده معتقد بود آن حضرت زاهدترين مردم و با فضيلت ترين آنهاست.» [489].

آنچنانكه از كتب تراجم استفاده مي شود، «زهري» از خط ولايت اميرالمؤمنين -عليه السلام- منحرف بوده است. «مسلم» كه پدر اوست با «مصعب بن زبير» بوده و جدش «عبيدالله» با مشركين در «جنگ بدر» شركت كرده است. خود «زهري» اكثر عمر خود را به عنوان كارگزار «بني اميه» گذرانيد و در دنياي آنها به آنها كمك مي داد و «هشام بن عبدالملك» او را به عنوان معلم فرزندانش برگزيد و دستور داد به آنها حديث بياموزد.

علماي سني به دروغ براي او جايگاهي بس بلند در حديث ترسيم كرده ولي علماي شيعه بعضي با توجه به روايتي كه «ابن ابي الحديد» در «شرح نهج البلاغه» نقل مي كند كه او به همراه «عروة بن زبير» در مسجد پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - نشسته و از حضرت علي -عليه السلام- بدگويي مي كردند و با برخورد شديد حضرت سجاد -عليه السلام- مواجه شدند، او را «عدو» و «متهم» دانسته اند. [490] و بعضي ديگر نظير مرحوم خوئي - رحمة الله عليه - با نسبت دادن عداوت به او موافق نيستند و ايشان را چنانچه ذكر شد، محب امام و معتقد به عظمت او مي دانند.

ولي بايد توجه داشت در اين زمينه با توجه

به متن نامه اي كه حضرت سجاد -عليه السلام- به او نوشته اند مي توان به شدت ناراحتي اين امام بزرگوار از اين فرد و نهيب هاي كوبنده ايشان به او و امثال او، واقف شد.

به هر حال در اينكه «زهري» «دين» را در خدمت «دنيا» قرار داده بود و به سلاطين جور تقرب داشته و در تعميق و حكيم حاكميت آنها خواسته يا ناخواسته، مشاركت داشته است، شكي نيست و همين موضوع باعث نوشتن نامه اي پند آموز از طرف حضرت به او شده است.

متن نامه ي حضرت سجاد به محمد بن مسلم بن شهاب زهري

نامه ي حضرت زين العابدين -عليه السلام- به «زهري» كه براي موعظه او نوشته

[صفحه 337]

شده است يك بيانيه سياسي - اخلاقي تمام عيار و افشاگر عليه نظام اموي و هشدار دهنده مسئوليت خطير همه كساني است كه به نحوي در تحكيم آن دخيل بوده و مرتكب جرم «معاونت ظالمين» مي باشند.

حضرت در اين نامه با بياني از سر دلسوزي نه با انگيزه هاي مادي، به ارشاد آنها مي پردازند كه حقيقتا شرح و تفصيل آن خود كتابي مستقل را مي طلبد.

اين نامه چنين آغاز مي شود:

«خداوند ما و تو را از فتنه ها (اموري كه موجب امتحان و لغزش انسان را فراهم مي سازد) دور بدارد و از اينكه در آتش درافتي بازداشته و مورد رحمت قرار دهد.

تو اكنون در موقعيتي گرفتار آمده اي كه شايسته است هر كس به حال تو آگاه باشد، بر تو ترحم آورد. نعمت هاي خداوند بر دوش تو سنگيني مي كند، اين نعمت ها عبارتند از صحت و سلامتي بدن تو كه خداوند به تو ارزاني داشته، و عمرت كه آن را طولاني فرموده است.

و حجت هاي الهي كه بر تو اقامه شده بدين ترتيب كه خداوند تو را به كتابش مكلف فرموده

و معارف آن را بر تو تفهيم كرده است و تو را در دينش فقيه و آگاه گردانيده است و همچنين سنت هاي پيامبرش حضرت محمد - صلي الله عليه و آله و سلم - را به تو شناخته است.

خداوند در هر نعمتي كه به تو انعام كرده و در هر حجتي كه به آن بر تو احتجاج فرموده است، واجبي را بر تو واجب كرده است، پس آن نعمت ها منقضي نشد مگر اينكه با شكر گزاري تو در اين مورد، تو را آزمود و در آن فضلش را بر تو ظاهر كرد. پس او فرمود: «اگر در برابر نعمت هايي كه به شما دادم شكرگزار باشيد نعمت هايم را بر شما افزون مي سازم و اگر كفران و ناسپاسي كنيد همانا عذاب من شديد خواهد بود.» [491].

حال تو نيك نظاره كن!! فردا هنگامي كه در محضر خداوند خواهي ايستاد و او در ارتباط با نعمت هايش از تو سؤال مي كند كه چگونه اين را رعايت نمودي و از حج هايش مي پرسد كه چگونه آن را گذراندي، در اين حال چگونه مردي خواهي بود؟

[صفحه 338]

مبادا كه گمان كني خداوند از تو عذري قبول خواهد كرد و يا به تقصير تو رضايت خواهد داد.

هرگز، هرگز (بسيار دور است) و هرگز چنين نيست. خداوند در كتابش از «عالمان» پيمان گرفته است هنگامي كه فرمود: «هر آينه و حتما حقايق دين را بايد براي مردم بيان كرده و هرگز آن را كتمان نكنيد.» [492].

و بايد بداني!! كمترين مرحله كتمان كه تو به آن دست زدي و سبك ترين باري كه بر دوش كشيدي اين است كه با نزديكي به ظالمان، هنگامي كه به آنها نزديك

شدي و اجابت آنان هنگامي كه دعوت گرديدي، آنها را در وحشت فراگيرشان انيس شدي و راه و شيوه ي تجاوز و ستم به مردم را براي آنها آسان و هموار نمودي.

با توجه به اين امور من چقدر براي تو بيمناكم كه فردا با ستمكاران خيانت پيشه، با جرم بزرگ خود در يكجا منزل گيري و از آنچه به عنوان دستمزد به خاطر اعانت بر ظلم ستمگران دريافت داشته اي، مورد بازخواست قرار گيري.

تو اموالي را از آنچه آنان به تو داده اند، دريافت كرده اي كه استحقاق آن را نداشته اي و براي تو نبوده است!!

و تو به كسي تقرب جسته و به او نزديك شده اي كه حق هيچ كس را به او پرداخت نمي كند و زماني كه تو را به نزديك خود برده است نتوانسته اي هيچ باطلي را رد نموده، از آن مانع شوي.

و تو كسي را دوست داشته اي (و او را لبيك گفته اي) كه او دشمن خداست!!

آيا نه اين چنين است كه آنان زماني كه از تو دعوت نمودند مي خواستند با اين دعوت، تو را محور و قطبي قرار دهند كه با نيرو و آبروي تو، سنگ مظالم و ستم هاي خود را به گردش وا دارند.

آري آنها تو را «پلي» قرار دادند تا با عبور از آن به بلايا و فتنه هاي خود برسند و در واقع تو «نردباني» بودي كه براي رسيدن به گمراهي هاي آنها، مورد سوء استفاده واقع شدي.

تو دانسته يا ندانسته نقش يك تبليغات چي را براي آنها بازي مي كني

[صفحه 339]

كه مردم را به اطاعت آنان مي خواني و در همان راه و طريق آنان به سلوك مشغول شده اي.

تو وسيله اي شده اي كه حاكمان ستمگر و «نظام سلطه»

با سوء استفاده از تو، ساير عالمان را دچار شك و ترديد مي كنند (و اساسا با جذب تو مردم را نسبت به جايگاه عالمان دين دچار شك كرده و نگرش به آنها را دچار تزلزل مي نمايند.) و اين نيز مقدمه ي جذب كردن قلوب مردم جاهل و سطحي نگر به سوي «دستگاه حاكمه» است و تو وسيله اين كار شده اي!!

بنابراين تو خدمتي به اين نظام بيدادگر و سردمداران آنها در زمينه توجيه مفاسد آنها و زمينه سازي رفت و آمد «خواص» و «عوام» به سوي آنها، انجام مي دهي كه هرگز از عهده مخصوص ترين وزيران و قويترين ياورانشان ساخته نيست.

با توجه به خدماتي كه تو به اينان ارائه مي كني بايد متوجه باشي كه با اين حساب چه ناچيز و اندك است آنچه به عنوان مزد به تو اعطاء مي كنند، در برابر چيزي كه از تو مي گيرند!!

حقا آنچه كه براي عمران و آبادي تو هزينه مي كنند چقدر ناچيز و حقير است و در مقابل چگونه تو را و دين و ايمان و سعادت واقعي تو را تخريب كرده اند؟ پس بايد خود به حال خويش بنگري چرا كه جز تو هيچ كس به نفع تو در اين ميدان وارد نمي شود.

و همچنين بايد به مثابه يك «مرد مورد سؤال و مؤاخذه»، به حساب خود رسيدگي نمايي!!

بنگر سپاس تو در مقابل كسي كه در كودكي و بزرگي با نعمت هاي خود تو را تغذيه نموده است، چگونه است.

آه چقدر مي ترسم كه تو مصداق آن دسته از افرادي باشي كه خداوند در كتابش در مورد آنها فروده است: «گروهي به جاي آنان جايگزين شدند كه كتاب آسماني را به ارث بردند و اين در حالي

است كه متاع بي ارزش اين عالم پست را براي خود برمي گيرند و چنين مي پندارند كه بزودي آمرزيده خواهند شد.» [493].

[صفحه 340]

تو كه در سراي جاودان نيستي. تو در منزلي هستي كه صداي كوچ از آن به گوش مي رسد!! مگر بقاء و دوام آدمي از پي مرگ اقرانش، چقدر مي تواند باشد؟!! خوشا به حال كسي كه در دنيا هماره نگران فرجام و آخرت خويش است. بدا به حال كسي كه بميرد و گناهانش از پس او بر جاي بماند.

برحذر باش كه هشدارهاي لازم به تو داده شد و مبادرت نما كه به تحقيق رفتنت زمان بندي شده است.

سر و كار تو با خدايي است كه همه كارهايت را مي داند و هيچ چيز بر او پوشيده نيست و همان كسي كه بر تو حافظ و مراقب است ابدا از تو غافل نمي باشد.

بار خود را بربند كه سفري بسيار دور و بعيد براي تو نزديك شده است و دين خود را مداوا نما كه مرضي شديد آن را داخل گرديده است.

تو نبايد گمان بري كه انگيزه ي من مادي بوده و مي خواهم تو را توبيخ كرده ملامت كنم و بر تو عيب بگيرم، بلكه مي خواهم خداوند، آنچه كه از رأي و نظر تو فوت شده است جبران و تدارك نمايد و آنچه را كه از دين تو دور شده و از دستت رفته به تو برگرداند.

آري فرمايش خداوند متعال را به خاطر آوردم كه در كتابش مي فرمايد: «تذكر و پند بده كه تذكار، مؤمنين را نفع مي رساند.» [494].

تو از سرگذشت اقران و همسالان پيشين خود كه گذشته اند، غافل مانده اي و بعد از آنان مانند شاخ شكسته اي تنها باقي مانده اي.

بنگر

آيا آنها به مثل آنچه تو به آن مبتلا شده اي، ابتلا پيدا كرده اند؟ آيا آنها در آنچه تو درگير شده اي درگير شده اند؟ آيا مي پنداري كه تو چيزي را متذكر هستي كه آنها نسبت به آن اهمال و سستي روا داشته اند و تو چيزي را مي داني كه آنها نمي دانسته اند؟

تو در جامعه داراي منزلت شدي و در سينه مردم داراي موقعيت گرديدي و آنان مكلف به تبعيت تو شدند، آنها به نظر تو اقتدا مي كنند و بر اساس ديدگاه تو عمل مي كنند، اگر چيزي را «حلال» كني آنها نيز آن را «حلال» مي دانند و اگر به «حرمت» چيزي فتوي دهي آنان نيز به «حرمت» آن معتقد مي شوند.

[صفحه 341]

به هر حال در جامعه برو و بيايي پيدا كرده اي، ولي بدان كه اين امور به خاطر شخص تو نيست. ريشه آن اقبال مردم به تو و به آنچه كه تو از آن بهره مندي، اين است كه اولا عالمان صالح و وارسته از جامعه رخت بربسته اند و ثانيا هم تو و هم آنان مبتلي به جهالت واقعي گرديده ايد. مسأله ي واقعي «حب رياست» است، و طمع رسيدن به «دنيا» در نهان تو و آنان است كه اين مريد بازي را سازمان داده است.

آيا وقت آن نرسيده كه به خود برگردي و به نقطه هاي كور و جهالت هاي انبوه خود و غرورها و غره شدنهاي موجود در خود، واقف شوي. از سوي ديگر آيا به فتنه و بلاهاي موجود در مردم نمي نگري؟!! تو آنان را مبتلي نمودي و با فتنه انگيزي از جانب تو در پرتو آنچه كه ديدند، از كسب و كار خود منصرف شدند (و گول معلومات ظاهري تو را خورده)

و نفوسشان اشتياق پيدا كرد كه به مرتبه اي از «علم» برسند كه تو رسيدي و يا اينكه به ادراك آن نائل شوند كه تو نائل شدي و نتيجه اين همه اين شد كه در درياي ژرفي از گمراهي در غلتيدند كه عمق آن قابل ادراك نيست، و به بلايي مبتلي گرديدند كه اندازه آن قابل تقدير نيست. در اين شرايط اين خداست كه براي ما و توست و او تنها كسي است كه بايد به كمك گرفته شود.

(حال اگر به دنبال نجات هستي) بايد از تمام موقعيت و امكانات نارواي خويش روي برگرداني، تا اين توان را پيدا كني كه به «صالحين» ملحق گردي، همان كساني كه با كهنه جامه ي زاهدانه خويش بدرود حيات گفته و وارد قبر شدند در حالي كه پشتشان به شكمشان به خاطر نهايت زهد و دوري از تن پروري و زياده خوري چسبيده بود. آري بين آنان و خدايشان هيچ حجاب و پرده اي وجود نداشت. «دنيا» آنها را نفريفت و به وسيله «دنيا» نيز به فتنه گري مشغول نبودند.

براي وصول به كمالات بلند انساني داراي رغبت بودند و در پي آن داراي طلب شدند و در نتيجه چيزي درنگ نكردند كه به آنچه مي خواستند رسيدند. پس اگر دنيا به اين درجه از افتضاح و بدبختي به وسيله امثال تو مي رسد با اين سني كه از تو گذشته و ديگر پيرمرد شده اي و با توجه به رسوخ علم تو و اينكه ديگر اجلت نيز فرا رسيده است، پس چگونه جوان سالان جان سالم به در برند در حالي كه بهره اي از «علم» هم

[صفحه 342]

ندارند و رأي و ديدگاهشان ضعيف بوده و عقل

و قوه ي تشخيصشان دچار فساد گرديده است. انا لله و انا اليه راجعون.

به چه كسي بايد تكيه كرده و به كجا بايد پناه آورد؟!! و آرزوي برگشتن نزد چه كسي است؟ ما شدت غم و نگراني خود را و آنچه در مورد تو شاهديم به سوي خداوند شكايت مي بريم و مصيبت هاي خود را كه از ناحيه تو عايد مي شود، به حساب خداوند مي گذاريم!!

نيك بنگر كه در برابر كسي كه تو را با نعمت هاي خود، چه در حال كودكي چه در حال بزرگي تغذيه نموده است، چگونه شكرگزار هستي. و براي كسي كه به وسيله دينش تو را در ميان مردم دنيا قرار داده است، چگونه او را تعظيم مي داري؟ و چگونه از پوششي كه خداوند با آن تو را در ميان مردم پوشانيده است، صيانت نموده اي؟ و چگونه است نزديكي در درون تو از كسي كه امر نموده تا به او نزديك باشي و در مقابلش خود را ذليل بداني؟!

تو را چه شده كه از خواب خرگوشي خود بيدار نمي شوي و از لغزشهايت توبه نمي كني؟ چرا نمي گويي: «سوگند به خداوند من حتي به يك كار باعث احياي دين او و يا از بين رفتن باطل گردد، براي خدا قيام نكردم.»

آيا اين است شكر كسي كه از تو مسئوليت به بار كشيدن بار «تبليغ» را مسألت داشت. چقدر مي ترسم از اينكه تو مصداق اين قول حضرت ربوبي در كتابش باشي كه: «نماز» را ضايع كردند و شهوتها و تمايلات نفساني را تبعيت نمودند پس بزودي به سزاي اعمالشان به گمراهي مطلق دچار خواهند شد.» [495].

خداوند كتاب خود را بر دوش تو نهاد و علمش را به

تو وديعه سپرد ولي آن را ضايع نمودي!! اما ما خداوند را سپاس مي گزاريم كه از آنچه تو را بدان مبتلا نموده است، عافيت بخشيد.» [496].

صلوات و رحمت بي پايان خداوند بر نفس قدسي شما اي امام همام كه خامه ي طيب و طاهرتان اين چنين نور افشان است و تابناك.

و به اين اميد كه جميع روحانيون و عالمان ديني با مطالعه و دقت در اين اثر

[صفحه 343]

نوراني، وظيفه ي خطيري خود را تشخيص داده و با تهذيب نفس، هرگز وسيله تحكيم ضلالت و ظلم در جامعه نبوده بلكه زمينه ساز بسط عدالت و تحقق آرمانها و ارزشهاي و اسقرار نظام توحيدي باشند.

[صفحه 347]

بعد اجتماعي وجد نوراني حضرت سجاد عليه السلام (تصويري كامل از فضاء بي پايان انسان كامل)

مقدمه

بر اساس آيات قرآني و روايات اسلامي، دين مبين اسلام، ديني است كامل و كمال دين كه به همراه جعل منصب «امامت» اعلام گرديد، (اليوم اكملت لكم دينكم ... [497]) به معناي در برداشتن تمام نيازهاي هدايتي بشر در همه مقاطع حيات در همه ابعاد وجودي اوست. اسلام براي همه اين زمينه ها دستور و رهنمود ارائه نمود. يكي از ابعادي كه مورد توجه تام اسلام، اين آخرين آئين الهي زندگي جمعي بشر، مي باشد، «بعد اجتماعي» انسان و برنامه ريزي براي رشد و شكوفايي او در راستاي «عبوديت الهي» است. با توجه به تنوع ارتباطات بشر در اين بعد و پيچيدگي خاص آن از يك سو و ارتباط آن با ساير ابعاد وجودي او از سوي ديگر، اين تنها خداوند متعال است كه با «علم» و «حكمت» بي نهايت خود و اشراف بر مبدأ و معاد انسان و به اقتضاي ربوبيت تكويني و تشريعي كه مختص ذات اقدس اوست، يك مجموعه ي هماهنگ و كامل از دستورات، معارف،

ارزشها، نظامهاي حقوقي، اخلاقي، اقتصادي، سياسي و تربيتي را در قالب «دين اسلام» توسط نبي مكرم آن - صلي الله عليه و آله و سلم - بر بشر نازل فرموده است و پر واضح است تنها با تبعيت از اين مدل كامل حقوقي و تربيتي و عمل به همه ابعاد آن، مي توان به

[صفحه 348]

سعادت واقعي در دنيا و آخرت نائل آمد.

طبعا رهبران اسلام و امامان معصومي كه اولين مسئوليتشان دفاع از اسلام و ارائه آن به صورت صحيح و كامل به جامعه بوده، با تلاش خستگي ناپذير با گفتار و عمل، اين جامعيت و كمال را تبليغ فرموده اند.

حضرت امام زين العابدين -عليه السلام- نيز به عنوان يك امام و معصوم در زندگي اجتماعي خود ترسيمي كامل از «فضائل بي پايان» يك «انسان كامل» ارائه نموده اند و در واقع جسم عيني تمام «مكتب» بوده اند.

نكته اي كه در حيات طيبه معصومين عليهم السلام و از آن جمله حضرت سيد الساجدين و زين العابدين -عليه السلام- بايد مورد توجه دقيق قرار گيرد اين است كه اين بزرگواران «اعتدال كامل» و «جامعيت تمام» را در عمل به دستورات اسلام به منصه ي ظهور رسانده اند. نه گرايش به مسائل اجتماعي آنها را از توجه به عبادت و شب زنده داري و راز و نياز با خداوند بازمي دارد و نه بمانند راهبان و صوفيان كلا جامعه را ترك كرده و مطلقا نسبت به آنچه در جامعه مي گذرد، بي توجه باقي مي مانند.

از اين مهمتر تمام عملكرد اجتماعي آنان با «رنگ الهي» رنگ آميزي شده است كه «صبغة الله و من احسن من الله صبغة» [498].

آري در زندگي امام معصوم و هر كس كه قصد بندگي خدا و وصول به كمال

مطلق را دارد، همه كارها به عنوان نمودهاي بندگي خداوند متعال اتيان مي شود. و بدين وسيله همه امور و همه حركات و سكنات به «عبادت» حضرت حق تبديل مي گردد.

گذشته از تعريفهاي فني كه براي «انسان كامل» ارائه شده در اين بحث منظور شخصي است كه به مقام منيع «عبوديت» مطلقه ي حضرت حق واصل شده و در وجود او جز اراده ي «حق» فعال نيست و به هيچ وجه براي او «انانيت» و «هوي» باقي نمانده است. او «عبد» خداست و بر اساس امر و نهي خداوند تمام حركات و سكنات او تنظيم مي گردد و قلبش جز «محبت حق» را برنمي تابد.

حال در زماني كه با تبليغات سنگين دستگاه اموي، «ارزشها» به «ضد ارزشها» تبديل شده و انسانهاي صالح هم از جهت «سياسي» و هم از جهت «فرهنگي» مورد

[صفحه 349]

شديدترين تهاجمات قرار داشته و با كار تبليغي گسترده بر ضد خاندان پيامبر در خلال ساليان سال، مي رفت كه الگوي كامل انسانيت مخدوش شده و تصوير ديگري از آن در ذهنيت جامعه اسلامي ترسيم گردد و روحيه ها همه از دست رفته و شبهات و انحرافات به طور كامل گسترش يابد. در چنين عصري حضرت علي بن الحسين امام سجاد -عليه السلام- با ارائه يك الگوي كامل از «انسانيت» و «عدالت» و تجسم عيني همه ي «مكت» بويژه در «بعد اجتماعي» آن، آنچنان اين نقشه را نقش بر آب نمود و وضعيت موجود را تحت تأثير قرار داد كه دوست و دشمن را به اقرار كشانيد و همه دانستند و بسياري اعتراف كردند كه: «علي بن الحسين -عليه السلام- «افقه» و «اورع» و «افضل» مردم و صاحب بالاترين كمالات انساني است.»

حضرت زين العابدين

-عليه السلام- با عملكرد خود در خلال مدت امامت، كه در جاي جاي آن «خلوص» و «توحيد» موج مي زد، با زنده كردن دوباره ي ارزشهاي متعالي مكتب، در واقع خود اوج تجسم عيني تمام مكتب گرديد و يك نمونه بارز و الگوي كامل زنده براي اقتدا و اهتدا، از خود به جاي گذاشت تا علاوه بر راهنمايي ها و ارشادها و تربيت ها، مردم با برخورد با او، از مشكاة نور درخشان وجود او بهره مند شده و از بيراهه هاي ضلالت و گمراهي به «صراط مستقيم» بندگي و سلوك الي الله هدايت شوند. و اين يكي از رازهاي مهم لزوم وجود «امام» در بين جوامع بشري است.

براي بررسي اين بعد وجود اقدس حضرت سجاد -عليه السلام-، بايد يك دوره از معارف اجتماعي اسلام را مرور نمود كه كار بسيار ارزشمندي خواهد بود ولي در اين فرصت محدود به بررسي قسمت هاي زير مي نشينيم، باشد كه با گوشه اي از فضائل بي پايان اين امام همام آشنا شويم.

1- فضائل اخلاقي و كمالات حضرت در زمينه ي اجتماعي

2- بزرگواريهاي ويژه حضرت سجاد -عليه السلام-

3- گره گشايي ها و دستگيريهاي حضرت

4- نگرش حضرت سجاد -عليه السلام- در زمينه امور اجتماعي

5- اهتمام خاص حضرت به مسأله «انفاق» و رسيدگي به فقرا و مستمندان

6- كارهاي اجتماعي بزرگ و با ارزشي كه تنها به دست حضرت سجاد -عليه السلام- انجام گرفت.

[صفحه 350]

7- برخي از سيره ها و عملكرد اجتماعي حضرت.

8- كيفيت برخي از ارتباطات و برخوردهاي اجتماعي حضرت.

9- امام سجاد -عليه السلام- و دعاهاي مستجاب

10- معجزات و كرامات حضرت سجاد -عليه السلام-

11- حضرت سجاد -عليه السلام- از منظر نكته دانان و گوهر شناسان

فضائل اخلاقي و كمالات حضرت سجاد در زمينه اجتماعي

اشاره

از آنجا كه امام معصوم -عليه السلام- مظهر اتم كمالات بي نهايت ذات اقدس ربوبي است، تمامي فضائل

و كمالات را واجد بوده و معدن همه خوبي ها و ارزشها مي باشد. به بخشي از اين فضائل بي پايان در «زيارت جامعه كبيره» كه از حضرت امام هادي -عليه السلام- نقل شده است اشاره شده و آيات متعدد قرآن و روايات بيشمار به اين موضوع پرداخته است.

در زندگاني اجتماعي حضرت زين العابدين -عليه السلام- با فضائل و كمالات مختلفي برخورد مي كنيم.

در اين قسمت به بيان و بررسي برخي از آنها مي پردازيم كه عبارتند از:

1- توحيد و توكل حضرت

2- مراعات «اخلاص» در امور اجتماعي توسط حضرت

3- امام سجاد -عليه السلام- مجسمه ي عدالت

4- عزت نفس و اقتدار حضرت

5- صبر بي پايان حضرت

6- حلم و تواضع حضرت

7- عفو و گذشت حضرت سجاد -عليه السلام- در روابط اجتماعي

8- ايثار حضرت

9- خيردهي وجود مبارك حضرت

10- نفوذ كلمه و تأثير فوق العاده كلام و رفتار حضرت

11- امام سجاد -عليه السلام- و پيشقدم بودن در انجام امور خير

12- مراعات حال ديگران توسط امام سجاد - عليه السلام -

[صفحه 351]

توحيد و توكل حضرت سجاد

در بينش صحيح اسلامي اساس تمام فضائل و كمالات به «توحيد» حضرت حق بر مي گردد و در پرتو آن حاصل مي شود. اگر انسان بتواند «خداپرست» و «خداباور» باشد، اين توان را پيدا خواهد كرد كه در همه ابعاد وجودي به كمال برسد، غير خدا را نبيند، به ديگران تكيه نداشته باشد، از ديگري چيزي نخواهد، در برابر مصائب و ناملايمات «صبر» پيشه كند، به متاع دنيا دل نبندد و ...

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- كه مظهر «توحيد» بودند، اين «ام الفضائل» را در عملكرد اجتماعي خود به منصه ظهور رسانيده و جامعه انساني را از عطر جان افزاي آن معطر ساخته بودند.

گرچه همه ي اعمال حضرت برخاسته از «توحيد» آن امام عزيز

بوده است ولي در اينجا به يك قضيه كه تبلور «توحيد» ايشان مي باشد، اشاره مي كنيم كه در خلال آن ثمره ي اين «توحيد» و به دنبالش «توكل» نيز بازگو گرديده است:

به «زهري» گفته شد: زاهدترين مردم در دنيا كيست؟ گفت علي بن الحسين -عليه السلام- چرا كه در زماني كه بين ايشان و «محمد بن حنفيه» در مورد صدقات حضرت علي بن ابيطالب -عليه السلام- منازعه اي بود، به حضرت گفته شد اگر به نزد «وليد بن عبدالملك» بروي حتما تو را از شر زبان او نجات خواهد داد و اين در حالي بود كه ميل «وليد» عليه حضرت و به سوي «محمد بن حنفيه» بود چرا كه بين او و «محمد» رفاقت و دوستي بود و اين پيشنهاد به حضرت در زماني ارائه شد كه آن حضرت و «وليد» هر دو در «مكه» بودند.

حضرت فرمود: واي بر تو!! آيا در حرم خدا از غير خدا چيز بخواهم؟!! من از اينكه دنيا را از خداوند خالق آن بخواهم ابادارم، حال چگونه آن را از مخلوقي مثل خودم طلب كنم؟

«زهري» مي گويد: لاجرم خداوند - عزوجل - هيبت حضرت را در دل «وليد» انداخت و به نفع او عليه «محمد بن حنفيه» حكم كرد. [499].

قضيه اي ديگر تحت عنوان «توحيد عيني حضرت سجاد -عليه السلام- و

[صفحه 352]

تسليم بودن در مقابل تقدير الهي» در بعد فردي حضرت بيان گرديده است.

مراعات اخلاص در امور اجتماعي توسط حضرت سجاد

يكي از ثمرات درخشان بينش توحيدي حضرت سجاد -عليه السلام-، مراعات شديد و مستمر «اخلاص» در همه امور اجتماعي است.

آري «اخلاص» كه به معناي «خالص كردن دل از هر انگيزه و نيتي جز اطاعت از اوامر الهي و رسيدن به مقام قرب و لقاء ذات

اقدس ربوبي» است، هنگامي براي انسان محقق مي گردد كه در مرحله ي قبل در بعد اعتقادات، بينش خود نسبت به «توحيد» در «خلقت» و «ربوبيت» و «عبادت» را تصحيح كرده باشد و با مبارزه ي مستمر با «شرك» و «شك» در ابعاد مختلف آن، عملا به وحدانيت مبدأ كامل هستي ايمان آورده و اين «ايمان» در تمام زواياي قلب او نفوذ كرده باشد.

حضرت سجاد -عليه السلام- الگوي برجسته «اخلاص» در اعمال اجتماعي مي باشند. بخصوص «اخلاص» حضرت در «انفاق» و «رسيدگي به فقرا و مستمندان» تجلي خاصي داشته كه حضرت علاوه بر انفاقها و رسيدگي هاي علني، به صورت يك سيره ي مستمره با حالت «ناشناس» براي فقرا و نيازمندان غذا و ساير ما يحتاج آنها را حمل كرده و به آنها تحويل مي دادند و «صدقه سر» داشته و هيچ خود را به كساني كه به آنها كمك مي كرده اند، معرفي نمي كردند.

بررسي اين موضوع به صورت مبسوط تحت عنوان «مراعات شديد اخلاص توسط حضرت سجاد -عليه السلام- در زمينه انفاق» انجام مي گيرد.

امام سجاد مجسمه ي عدالت

«عدالت» يكي از برترين فضائل و كمالات اخلاقي است كه برآيند اعتدال همه قوا و نيروها در وجود آدمي و دادن حق هر ذي حقي به او مي باشد. خداوند متعال اصل عدل است كه «ان الله لا يظلم مثقال ذرة» [500] و اولياء او نيز مجسمه هاي «عدالت» در همه ابعاد وجود خود مي باشند.

آنچه در «عدل» بيشتر مورد توجه است «عدالت اجتماعي» است كه يكي از

[صفحه 353]

ابعاد آن به روابط اجتماعي مربوط شود.

حضرت سجاد -عليه السلام- در اين بخش به صورت ايده آل و استثنايي «عدالت» را مراعات مي كرده اند.

به عنوان نمونه در زمينه «روابط زناشويي» روايت شده است كه حضرت در هر ماه كنيزان

خود را دعوت مي كردند و مي فرمودند: «من پير شده ام و ديگر براي رفع نياز خانمها، قدرت ندارم. پس هر كدام از شما كه بخواهد او را به تزويج ديگري در آورم و يا او را بفروشم و يا آزاد كنم. اگر يكي از آنها مي گفت: نه. حضرت مي فرمود: خدايا شاهد باش و اين را سه بار تكرار مي كرد و اگر يكي از آنها سكوت مي كرد، به بقيه زنها مي گفت: از او بپرسيد چه مي خواهد و بر طبق مراد او عمل كنيد.» [501].

و يا اينكه وقتي در بين راه «مدينه» و «مكه» اصحاب و ياران او خيمه اش را در جايي نصب مي كنند كه محل سكونت گروهي از «جن» بوده، حضرت با مطلع نمودن آنها از اين مسأله، دستور مي دهد كه محل خيمه را عوض كنند تا موجب آزار آن موجودات و ضيق شدن جاي آنها نباشد. [502] مشروح اين داستان در قسمت «مراعات حال ديگران توسط امام سجاد -عليه السلام-» بيان مي گردد.

اينها نمونه هايي است از مراعات «عدالت» در روابط اجتماعي كه همه حاكي از رسوخ ملكه ي شريفه «عدالت» در روح اقدس حضرت سجاد -عليه السلام- مي باشد.

عزت نفس و اقتدار حضرت سجاد

يكي از ويژگي هاي بسيار مهم شخصيت اجتماعي حضرت زين العابدين -عليه السلام- مراقبت از «عزت نفس» و دوري از هر گونه عمل و برخوردي بوده كه شائبه «ذلت» در برابر ديگران داشته باشد.

بر اساس آيه شريفه: «لله العزة و لرسوله و للمؤمنين و لكن المنافقين لا يعلمون» [503] «عزت» منحصرا از آن خداوند و پيامبرش و مؤمنين مي باشد و اين «عزت» همه از عزت ذات اقدس ربوبي نشأت مي گيرد كه «فان العزة لله جميعا» [504]، از

[صفحه 354]

اين رو در سرتاسر زندگي اولياء حق

و بندگان صالح و مؤمنين، هيچ عملي كه كمترين شائبه «ذلت» و «دنائت نفس» در آن باشد، ديده نمي شود.

حضرت زين العابدين -عليه السلام- در شعار و گفتار خود مي فرمودند: «ما يسرني بنصيبي من الذل حمر النعم» [505] يعني: «براي حتي كوچكترين ذره ي از ذلت، خوشحال نمي شوم كه شترهاي سرخ (كه بهترين سرمايه نزد عرب است) را داشته باشم.»

و «ابوحمزه ثمالي» نيز از ايشان نقل مي كند كه فرمودند: «ما احب ان لي بذل نفسي حمر النعم» [506] يعني: «خوشحال نمي شوم كه در مقابل ذلت نفس خودم، براي من شترهاي سرخ مو باشد.»

و اما از جنبه رفتار و عمل در طول حيات پربركت آن امام همام در بسياري از مراحل؛ چه در هنگام اسارت در چنگال دژخيمان اموي در «كربلا» و «كوفه»، چه در كاخ «عبيدالله» و چه در سفر «شام» و نزد «يزيد» با آن همه فشارها و مصائب و چه در ادامه زندگي حضرت در «مدينه» با همه فراز و نشيب هاي آن، ابدا عمل و كرداري كه با «عزت نفس» مخالفتي داشته باشد، از حضرت گزارش نشده است.

در اين قسمت تنها به عنوان يك نمونه اين قطعه تاريخي را بازگو مي كنيم كه در كاخ «عبيدالله بن زياد» هنگامي كه او از حضرت سؤالاتي پرسيد و حضرت مقتدرانه به او پاسخ دادند و سخنش را در زمينه انتساب قتل شهداي كربلا به خداوند با آيه قرآن در دهانش شكستند، او دستور قتل حضرت را صادر كرد كه با فداكاري عمه ي بزرگوارشان «عبيدالله» از اين دستور منصرف شد. بعد حضرت سجاد -عليه السلام- به او فرمودند: «ابالقتل تهددني يابن زياد؟! اما علمت ان القتل لنا عادة و كرامتنا الشهادة» [507]

يعني: «اي فرزند زياد؛ آيا مرا به قتل تهديد مي كني؟ مگر نمي داني كشته شدن در راه خدا، عادت ما و شهادت كرامت ما مي باشد.» مشروح اين جريان در قسمت «امام سجاد -عليه السلام- در مجلس عبيدالله بن زياد» نقل گرديده است.

[صفحه 355]

صبر بي پايان حضرت سجاد

يكي از ملكات برجسته اخلاقي كه از ارزش فوق العاده اي برخوردار مي باشد «صبر» و «تحمل» است. «صبر» كه در زمينه ي «فشار عوامل مختلفي كه به خارج شدن انسان از حالت معمولي او را مجبور مي كنند»، مطرح است، اقسامي دارد مانند: «صبر در مقابل مصيبت»، «صبر در مقابل معصيت» و «صبر در مقابل هواهاي نفساني» و در مراتب عالي تر «صبر در مدارج طاعت الهي» كه در نهايت به بالاترين كمالات براي انسان منتهي مي گردد كه «و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا لما صبروا وكانوا بآياتنا يوقنون» [508].

يعني: «چون صبر ورزيدند از بين آنان بعضي را اماماني قرار داديم كه به امر ما هدايت مي كنند، آري آنان به آيات ما يقين داشتند.» حضرت امام زين العابدين عليه السلام تجسم كامل مكتب «صبر» مي باشند.

نمونه ي بارز اين «صبر» در جريان «نهضت عاشورا» به نمايش گذاشته شد. با توجه به مصائب انبوهي كه به حضرت در اين جريان وارد گرديد كه هر كدام از آنها كوه را آب مي كند، و تحمل حضرت در تمام اين موارد، مي توان به ميزان «صبر» حضرت واقف شد.

به بعضي از اين مصائب، چه مصائب ناشي از كشته شدن پدر و برادران و ياران و چه مصائب ناشي از فشار و ايذاء و ددمنشي دژخيمان اموي به خود آن حضرت و به ساير اسراء كربلا، در بررسي «مقطع پس از شهادت پدر تا هنگام ورود به مدينه»

اشاره گرديد.

«صبر در طاعت و بندگي» حضرت نيز با مطالعه و بررسي عبادات حضرت از نمازها و سجده ها و حج ها و ذكرها و ... روشن مي گردد كه در بخش «عبادات حضرت» گذشت.

اما ساير اقسام «صبر» در زندگي حضرت سجاد - عليه السلام -:

1- «واقدي» نقل مي كند كه «هشام بن اسماعيل مخزومي» (كه او را عبدالملك مروان در سال 84 والي «مدينه» كرد و تا سال 87 بر آنجا والي بود)

[صفحه 356]

حضرت علي بن الحسين عليه السلام را در طول امارت خود بشدت و به صورت مستمر اذيت مي كرد. هنگامي كه از طرف «وليد» عزل شد، «وليد» والي جديد «مدينه» را مأموريت داد كه او را در مقابل مردم نگه دارد تا به هر كس آزار رسانيده، جبران شود و هر كس در زمان فرمانروايي او مورد ظلم قرار گرفته و يا حقي از او ضايع شده، حق خود را از او مطالبه كند. در اين حال «هشام» مي گويد: «من جز از علي بن الحسين عليه السلام نمي ترسيدم.»

در همين حال كه او در كنار خانه مروان ايستاده بود، حضرت بر او عبور كردند، و به محض رسيدن به او ايشان بر او سلام كردند!! و قبلا به خواص خود امر كرده بودند كه هيچ كدام از آنها مطلقا و لو به يك كلمه متعرض او نشوند.

هنگامي كه حضرت عبور كردند هشام فرياد زد: «الله اعلم حيث يجعل رسالته» [509] يعني: «خداوند داناتر است كه رسالت خود را كجا قرار دهد.» [510].

«ابن فياض» در همين مورد افزوده است كه حضرت به «هشام» فرمودند: «نگاه كن و بررسي نما اگر در زمينه اموالي كه ممكن است از تو گرفته شود كمبود پيدا

كرده اي، ما آنقدر وسعت داريم كه تو را كمك كنيم. و از جانب ما و تمام كساني كه ما را اطاعت مي كنند خيالت راحت باشد.» [511].

2- «ابراهيم بن سعد»: حضرت علي بن الحسين عليه السلام بانگ و فرياد بلندي را از داخل منزلشان شنيدند و اين در حالي بود كه نزد ايشان گروهي حضور داشتند. حضرت بلند شده و به سرعت به داخل منزل رفتند و سپس به مجلس خود برگشتند. به حضرت گفته شد: «آيا حادثه اي پيش آمد كه منجر به اين سر و صدا و شيون و زاري شد؟» حضرت پاسخ دادند: «بلي».

بعد اصحاب ايشان را تسليت گفتند و همه از صبر آن بزرگوار متعجب گرديدند.

حضرت فرمودند: «اما اهل البيت خداوند - عزوجل - را در آنچه دوست مي داريم اطاعت مي كنيم و بر آنچه نمي پسنديم سپاسگزاريم.» [512].

3 - در روايت ديگري آمده است كه از حضرت فرزندي درگذشت و ابدا از ايشان جزع و فزعي ديده نشد. وقتي از علت آن پرسيدند، فرمودند: «امري بود كه

[صفحه 357]

انتظارش را مي كشيديم و چون واقع شد آن را ناخشنود ندانستيم.» [513].

4- حضرت پسرعمويي داشتند كه ناشناس شبانه نزد او مي رفتند و مقداري «دينار» به او هديه مي كردند. اما او كه از اين عمل حضرت بي اطلاع بود، در همين هنگام مرتب مي گفت: «علي بن الحسين عليه السلام به من كاري نداشته و با من «صله رحم» به جا نمي آورد!! خداوند از جانب من هيچ خيري به او نرساند!!» حضرت نيز اين سخنان را مي شنيدند و تحمل نموده و بر آن «صبر» مي كردند و هرگز خودشان را به او معرفي نمي كردند.

چونكه حضرت وفات يافتند آن رفت و آمدها و هديه ها

قطع شد و در آن حال فهميد كه خود حضرت بودند كه به سراغ او مي آمدند و به او كمك مي نمودند و لذا بر سر قبر حضرت آمد و شروع به گريستن كرد.» [514].

اين روايت شريف علاوه بر «اخلاص» حضرت بر «صبر بي پايان» آن بزرگوار نيز دلالت دارد كه حرف ناروا و نابحق پسرعموي خود و حتي نفرين او را مي شنيدند و هيچ عكس العمل نشان نمي دادند و «صبر» مي كردند و اجر عمل خود را ضايع نمي ساختند.

5- حضرت در خلال دو كلامي كه از ايشان نقل شده بينش خود را در مورد صبر چنين بيان فرموده اند:

الف: «هيچ جرعه خشمي را نياشاميدم كه نزد من محبوبتر باشد از جرعه خشمي كه به دنبال آن «صبر» باشد و دوست ندارم به جاي آن، شتران سرخ موي (گرانقدرترين مال نزد عرب) داشته باشم.» [515].

ب: «هيچ جرعه اي نياشاميدم كه نزد من محبوبتر باشد از جرعه ي خشمي كه صاحب و مسبب آن را مجازات نكنم.» [516].

حلم و تواضع حضرت سجاد

«واضع» و «فروتني» دو صفت برجسته انساني است كه در مقابل «تكبر» و

[صفحه 358]

«استكبار» كه اساس همه گناهان و رذائل است، قرار دارد. «تواضع» از مبارزه با نفس و انانيت نشأت مي گيرد و ثمره ي به بار نشستن «توحيد» در وجود آدمي است.

تواضع امام زين العابدين عليه السلام يكي از فضائل برجسته وجود اقدس آن حضرت بوده است كه در ابعاد مختلف «روابط اجتماعي» آن امام همام خود را نشان داده است. «رابطه با مادر»، «رابطه با زير دستان»، «رابطه با بردگان» و حتي «رابطه با دشمنان و بدخواهان».

در اين قسمت يك خاطره از «تواضع» حضرت كه حاكي از «حلم» آن امام نيز هست بيان مي گردد:

بعضي

از دشمنان حضرت سجاد عليه السلام آن بزرگوار را ناسزا گفت. غلامهاي حضرت قصد كردند به او متعرض شده و او را تنبيه كنند. حضرت فرمود: «او را رها كنيد چرا كه آنچه از امر ما مخفي شده است بيشتر است از آنچه آنان مي گويند!!» سپس رو به آن مرد كرده و فرمودند: «اي مرد آيا نيازي داري؟» آن مرد خجالت كشيد.

حضرت پيراهن خود را به او دادند و دستور دادند تا هزار درهم به او عطا شود.

آن مرد در حالي منصرف شد كه با صداي بلند فرياد مي زد: «شهادت مي دهم تو فرزند رسول خدا هستي.» [517].

جمله: «آنچه از عملكرد و باطن ما مخفي شده بيشتر است.» دلالت واقعي بر «تواضع» حضرت و «فروتني» آن بزرگوار دارد. و برخورد كريمانه ايشان با آن شخص، دال بر «عفو» و «گذشت» و «بزرگواري» حضرت است.

عفو و گذشت حضرت سجاد در روابط اجتماعي

قرآن مجيد در يكي از توصيفات خود از «متقين» مي فرمايد: «الذين ينفقون في السراء والضراء و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين» [518].

يعني: «آنان كساني هستند كه در فراخي و تنگي انفاق مي كنند و خشم خود را فرومي برند و از مردم درمي گذرند و خداوند نيكوكاران را دوست دارد.»

[صفحه 359]

حضرت علي بن الحسين عليه السلام از برجسته ترين نمونه هاي عيني اين آيه در عملكرد اجتماعي خود بوده و همه بخش هاي آن را به بهترين وجه در زندگي خود پيدا كرده اند.

اينك راجع به بخش «عفو و گذشت» در روابط شخصي با افراد مختلف جامعه، به نمونه هايي از تخلق برجسته ي حضرت سجاد عليه السلام به اين صفت توجه نمائيد.

لازم به ذكر است نمونه هاي ديگري نيز در قسمت «صبر بي پايان حضرت» و «حلم و تواضع» ايشان

ذكر گرديده است.

1- يكي از اقوام حضرت (كه به نام حسن بن الحسين مشهور است) و از اهل بيت ايشان، حضرت را ملاقات كرده و شروع به بد و بيراه و ناسزا گفتن به حضرت كرد. (و در روايتي آمده كه اين واقعه در مسجد پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - بوده است.) ولي حضرت سجاد عليه السلام ابدا با او سخن نگفتند. پس چونكه او منصرف شد و رفت، حضرت به كساني كه در محضرش نشسته بودند فرمود: شما آنچه را اين مرد گفت شنيديد و من دوست دارم با من به سوي او بيائيد تا آنچه را كه من به او جواب مي دهم نيز بشنويد.

آنها گفتند: «در خدمت شما هستيم» و ما دوست داشتيم كه حضرت به او چنان و چنان بگويند.

حضرت كفش خود را گرفته و پوشيدند و به راه افتادند و زير لب زمزمه مي كردند: «و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين» [519] در اين حال ما همگي متوجه شديم حضرت به او هيچ چيز نخواهد گفت. به هر حال حضرت خارج شدند تا به منزل او رسيدند و او را صدا زدند و فرمودند به او بگوئيد: علي بن الحسين است.

آن مرد، در حالي از منزل آمد كه منتظر حادثه بدي بود و شك نداشت كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام براي پاسخگويي شبيه به آنچه او انجام داده بود آمده اند.

در اين حال حضرت به او فرمودند: «اي برادر من، تو چند لحظه قبل رو

[صفحه 360]

در روي من ايستادي و گفتي آنچه را كه گفتي، حال اگر آنچه را تو گفتي در من

هست، پس من نسبت به آن از خداوند استغفار و طلب بخشش مي كنم اگر آنچه كه گفتي در من نيست پس خداوند تو را بيامرزد.»

اينجا بود كه آن مرد بين دو چشم حضرت را بوسيد و گفت: «نه، آنچه كه من گفتم در شما وجود ندارد و من به آن سزاوارترم.» [520].

2- سفيان مي گويد: مردي نزد حضرت علي بن الحسين عليه السلام آمد و گفت: فلان آقا از شما بدگويي كرده و شما را اذيت نموده است. حضرت فرمود: «بيا با هم به نزد او برويم.»

آن مرد فكر مي كرد كه حضرت بزودي از خود دفاع خواهد كرد. چونكه به نزد او رسيدند حضرت فرمود: «اي فلاني! اگر آنچه تو در مورد من گفتي «حق» است، خداوند مرا بيامرزد و اگر «باطل» است خداوند تو را بيامرزد.» [521].

از اين دو روايت علاوه بر استفاده «كظم غيظ» حضرت و «گذشت» از اسائه ادب ديگران به ايشان و «حسن خلق» آن بزرگوار، اين نكته نيز به دست مي آيد كه چگونه با همراه آوردن افرادي كه شاهد بي ادبي به آن امام معصوم بودند، عملا «كرامت نفس» خود و تخلق به فضائل بلند اخلاقي را به آنها نشان مي دهند تا آنان نيز تربيت شده و به حضرت اقتدا كنند.

3- «و لقد انتهي ذات يوم الي قوم يغتابونه فوقف عليهم فقال لهم: ان كنتم صادقين فغفر الله لي، و ان كنتم كاذبين فغفر الله لكم» [522].

روزي حضرت به گروهي برخورد كرد كه از او بدگويي نموده «غيبت» او را مي كردند. حضرت در مقابلشان ايستاد و به آنها فرمود: «اگر راستگو هستيد خداوند مرا بيامرزد و اگر دروغ مي گوئيد، خداوند شما را بيامرزد.»

4-

حضرت علي بن الحسين عليه السلام كنيزي داشتند كه آب روي دست حضرت مي ريخت تا ايشان براي نماز وضو بگيرند.

يك بار هنگامي كه روي دست حضرت آب مي ريخت، ظرف آب از دست او روي صورت حضرت افتاده و آن را مجروح كرد، حضرت سرشان را به سوي او

[صفحه 361]

بلند كردند و به او نگريستند، در اين حال او گفت: «خداوند عزوجل مي فرمايد: «و الكاظمين الغيظ» حضرت به او فرمودند: «غيظ و خشم خودم را فروخوردم. او گفت: «و العافين عن الناس» حضرت به او فرمودند: «خداوند تو را عفو كند.» او گفت: «و الله يحب المحسنين» حضرت فرمودند: «برو كه آزاد هستي!!» [523].

از اين داستان هم بزرگواري حضرت و هم تربيت اسلامي اين كنيز و آشنايي او با آيات قراني و فرهنگ اسلامي قابل استفاده است.

5- عده اي نزد حضرت ميهماني دعوت بودند. يكي از خادمين حضرت در آوردن گوشت برياني كه در تنور بود عجله كرد، پس با سرعت آن را به دست گرفته و جلو آمد كه در يك لحظه سيخهاي كباب از دست او بر روي زمين افتاد و به سر يكي از فرزندان حضرت علي بن الحسين عليه السلام كه در زير پله استراحت مي كرد اصابت نموده و باعث شد او كشته شود.

در اين حال آن غلام بشدت احساس تحير نموده و مضطرب شده بود كه ناگاه حضرت علي بن الحسين عليه السلام به او فرمودند: «تو آزاد هستي!! چرا كه تو تعمدي در اين كار نداشتي.» و بعد مشغول تجهيز (غسل و كفن) پسر شده و او را دفن نمودند. [524].

از اين دو قضيه نيز به دست مي آيد حضرت سجاد -عليه السلام- چگونه در مورد

خطاهاي غير عمدي خادمين خود، آنها را «عفو» مي نمودند، در حالي كه در چنين مواردي نوعا افراد عكس العمل بسيار خشن از خود نشان مي دهند و علاوه بر آن با كرامتي بي مثال، آنها را در راه خداوند آزاد كردند تا بسرعت اثر ناراحتي شديد روحي آنان را تسكين داده و خوشحالشان نمايند.

6- فردي به حضرت ناسزا گفت. به او فرمودند: «اي جوان در مقابل ما، در سفر به سوي آخرت، گردنه هاي بسيار سختي است. پس اگر از آن عبور كردم هيچ باكي نسبت به آنچه تو مي گويي ندارم و اگر در آنجا متحير بمانم پس من از آنچه تو مي گويي بدتر خواهم بود.» [525].

7- مرد ديگري حضرت را ناسزا گفت و به ايشان اهانت كرد ولي حضرت

[صفحه 362]

سكوت كردند و هيچ جواب ندادند. به حضرت گفت: «منظورم شما بوديد.» حضرت - -عليه السلام - جواب دادند: «و من از تو چشم مي پوشم» (فقال: اياك، اعني، فقال -عليه السلام-: و عنك اغضي). [526].

آري حضرت سجاد -عليه السلام- با چنين برخوردهاي كريمانه اي علاوه بر گذشت نه تنها «حقد» و «پستي» و «رذلت» خطاكار را تحريك نمي كردند بلكه او را متوجه آخرت نموده و باعث تنبه او مي شدند.

ايثار حضرت سجاد

«ايثار» كه در لغت به معناي از «خود گذشتگي» و «ترجيح» و «برتري» آمده است، در اخلاق اسلامي به معناي «گذشت از خود به نفع ديگران و ترجيح آنان بر خود در آنچه خود بدان نيازمنديم» مي باشد. چنانچه از مال خود به ديگران بدهيم و براي خود هم نگه داريم، اين «انفاق» به حساب مي آيد، ولي «ايثار» اين است كه مال خود را به ديگري ببخشيم و در حالي كه خود بدان بشدت

نياز داريم، هيچ براي خود باقي نگذاريم.

قرآن در اين زمينه مي فرمايد: «و يؤثرون علي انفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شح نفسه فاؤلئك هم المفلحون». [527].

يعني: «هر چند در خودشان احتياجي مبرم باشد، آنها را (مستمندان) به خودشان مقدم مي دارند. و هر كس كه از خست نفس خود مصون ماند، ايشانند كه رستگارند.»

و بايد توجه داشت دامنه ي «ايثار» بسيار گسترده بوده و موجب كمالات بلندي براي انسان مي باشد.

حضرت زين العابدين -عليه السلام- علاوه بر انجام انفاقهاي گسترده و بيشمار كه در قسمت «اهتمام خاص حضرت به مسأله انفاق» به صورت مفصل بررسي مي گردد، در زندگي خود اهل «ايثار» نيز بوده اند.

در اين قسمت به يك خاطره در زمينه «ايثار» بي نظير حضرت توجه نمائيد:

[صفحه 363]

امام صادق -عليه السلام- مي فرمايند: «عادت حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- اين بود كه در روزي كه روزه مي گرفتند، امر مي كردند تا گوسفندي آورده و آن را ذبح كنند، سپس اعضاي آن را قطعه قطعه نموده و طبخ كنند و هنگامي كه شب فرامي رسيد حضرت خود سخت مشغول به ديگها مي شد و خود بوي خورشت و غذا را استشمام مي كرد و اين در حالي بود كه حضرت هنوز روزه دار بود. بعد مي فرمود سيني هاي چوبي بزرگ را بياوريد و دستور مي داد براي خانواده فلاني ظرف كنيد، براي خانواده فلاني ظرف كنيد، تا به آخرين ديگ مي رسيد و بعد هم براي خود حضرت مقداري نان و خرما مي آوردند و همين طعام ايشان بود.» [528].

خيردهي وجود مبارك حضرت سجاد

يكي از كمالات حضرت علي بن الحسين زين العابدين -عليه السلام- «خيردهي» ايشان در همه زمينه هاست. به عنوان نمونه حديث زير بسيار جالب و شيرين است:

يكي از فرزندان بي بي بزرگوار

و مكرمه «فاطمه بنت الحسين» مي گويد: «مادرم مرتب به من امر مي كرد كه نزد دايي ام، حضرت علي بن الحسين -عليه السلام-، حاضر شوم. پس هرگز در محضر او ننشستم مگر اينكه با خيري كه از او استفاده برده بودم بلند شدم. اين خير يا «خشيت» و «خوفي» از خداوند متعال بود كه به خاطر آنچه از «خشيت» او از خداوند مي ديدم، در دلم به وجود مي آمد و ا «علمي» بود كه از او استفاده مي بردم.» [529].

آري عمل و حالات روحي و بيانات حضرت سجاد -عليه السلام- سرتاسر براي جامعه اسلامي «خير» بوده و حضرت منبع جوشان «خير» براي مردم و مسلمين بوده اند.

نفوذ كلمه و تأثير فوق العاده كلام و رفتار حضرت سجاد

يكي از ويژگي هاي بارز اولياء حق، بهره مندي آنان از «نفوذ كلمه» و تأثير در

[صفحه 364]

ديگران است و اين نتيجه ي باور عميق خود آنان از آنچه مي گويند و عمل به دانسته هايشان مي باشد كه اين دو، موجب «نفوذ در دلها» و «تأثير كلام» و سخن در ديگران مي شود. آري سخن كه از دل برخيزد، لا جرم بر دل نشيند.

حضرت زين العابدين -عليه السلام- اين كمال را به بهترين وجه برخوردار بودند و كساني كه با حضرت برخورد مي كردند هم از اعمال و حالات ايشان بشدت متأثر مي شدند كه اين خود بهترين نوع تبليغ «معروف» و «خير» در جامعه است و هم كلامشان در دلهاي نفوذ مي كرد و ديگران را آنچنان تحت تأثير قرار مي داد كه شروع به گريستن مي كردند. يك نمونه از اين موضوع را مرور مي كنيم:

«زهري» مي گويد: با حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- بر «عبدالملك بن مروان» وارد شدم و چون اثر سجده را بر پيشاني حضرت ديد آن را عظيم و مهم شمرد، شروع به تعريف

و تمجيد از حضرت كرد و حضرت در جوابش از فضائل رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - و كلمات ايشان بيان كردند و بعد فرمودند هر چه كنم نمي توانم ذره اي از شكر نعم الهي را بجا آورم و اگر حقوق خانواده و جامعه نبود، دائم مشغول نظاره به آسمان و توجه به حق مي شدم تا خداوند جانم را قبض كند و سپس گريست. در اين حال «عبدالملك» نيز شروع به گريه كرد و گفت: «چقدر فرق است بين بنده اي كه آخرت را مي طلبد و براي آن تلاش مي كند و بين كسي كه در طلب دنياست و از آخرت بي بهره است.» بعد به حضرت اقبال نموده و شروع كرده به سؤال از نيازهاي ايشان و آنچه مقصود دارند و بعد شفاعت ايشان را در همه مواردي كه نظر داشتند، قبول كرد و مال انبوهي به حضرت صله داد.» [530].

مشروح اين حديث در قسمت «گزارش «زهري» از ورود حضرت سجاد -عليه السلام- بر «عبدالملك» و تكريم و اعزاز حضرت توسط او» بيان گرديده است.

«ابو حمزه ثمالي» نيز نقل مي كند كه: «حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- چنان بود كه هر گاه تكلم مي فرمود در «زهد» و «موعظه»، به گريه در مي آورد هر

[صفحه 365]

كسي را كه در محضر شريفش بود.» [531].

امام سجاد و پيشقدم بودن در انجام امور خير

حضرت زين العابدين -عليه السلام- نسبت به امور اجتماعي بويژه آنچه مربوط به «رفاه جامعه اسلامي» است، بي توجه و بي تفاوت نبوده اند. و هيمشه در انجام امور خير در اين زمينه پيشقدم شده و كارهايي كه چه بسا بسياري از كنار آن با بي توجهي عبور مي كنند، آن را خود شخصا انجام مي داده اند.

به عنوان مثال اگر در

وسط راه و جاده كه محل عبور مردم است سنگي افتاده باشد كه احتمال برخورد آن با پاي مردم مي رود، كم كسي است كه حاضر باشد از وسيله نقليه خود پياده شده و آن را از آن محل بردارد و در كناري بگذارد و بعد راه خود را ادامه دهد.

حال ببينيم حضرت زين العابدين و سيد الساجدين -عليه السلام- در اين مورد چه برخوردي داشته اند:

امام صادق -عليه السلام- نقل مي كنند كه: «عادت حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- اين بود كه هرگاه در حال مرور به كلوخي (سنگي) در وسط راه برخورد مي كردند، از مركب خود پياده مي شدند و آن را به دست خود از جاده كنار زده و بعد به مسيرشان ادامه مي دادند.» [532].

مراعات حال ديگران توسط امام سجاد

جناب «جابر جعفي» از حضرت ابي جعفر باقر -عليه السلام- نقل مي كند كه فرمودند: «حضرت ابومحمد علي بن الحسين -عليه السلام- به قصد «مكه» با جماعتي از مواليان و ساير مردم از شهر خارج شدند. چونكه به «عسفان» (محلي در بين «مكه» و «مدينه») رسيدند خدمتكاران حضرت، خيمه آن حضرت را در موضعي از آن منطقه نصب كردند. حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- به آن موضع نزديك شده و به آنان فرمودند: «چگونه خيمه را در اين محل سرپا نموديد؟

[صفحه 366]

اينجا موضعي است كه گروهي از جنيان كه از شيعيان و اولياء ما مي باشند در آن سكونت دارند و اين كار باعث ضرر آنان شده و برايشان ضيق و تنگي ايجاد مي كند.»

آنان گفتند: «ما اين مطلب را نمي دانستيم.» قصد كردند كه خيمه را برچينند.

در اين حال هاتفي كه صداي او شنيده شد ولي خودش ديده نمي شد، صدا برآورد: «يابن رسول الله خيمه خود را از جايش

جابجا نكن. ما اين را براي تو تحمل مي كنيم. و اين «لطف» را هم به تو هديه نموديم، و دوست داريم كه از آن تناول نوده و با اين كار ما را شادمان سازي.»

در همين موقع در جانبي از خيمه «طبق» بزرگي ديده شد كه با آن طبقهايي بوده و دور آنها «انگور» و «انار» و «موز» و ميوه هاي زيادي بود.

حضرت ابومحمد امام سجاد -عليه السلام- همه كساني را كه با او بودند دعوت نمودند و خود از آن ميوه ها ميل فرموده و آنان نيز از آن تناول كردند.» [533].

با توجه به اين داستان به دست مي آيد حضرت سجاد -عليه السلام- حتي حال «جنيان» را مراعات كرده، حاضر نبودند با نصب خيمه خود موجب ضرر و تنگي آنها را فراهم آوردند.

بزرگواريهاي ويژه حضرت سجاد

خداوند متعال به پيامبرش در قرآن مجيد مي فرمايد: «و انك لعلي خلق عظيم» [534] يعني 6 «هر آينه تو داراي اخلاق والا و بزرگي هستي.»

اين خلق عظيم حضرت رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - در فرزندان او كه جانشينان بر حقش مي باشند، نيز بروز يافته و هر كدام نمودار صدها فضيلت و كرامت خاص و استثنايي بوده اند.

حضرت زين العابدين -عليه السلام- بالخصوص با توجه به شرايط زندگي و مشي و سلوكشان در جامعه تابلوي زرين و پرافتخاري از كرامتهاي استثنايي و «بزرگواريهاي ويژه» ترسيم نموده اند.

[صفحه 367]

بخشي از اين بزرگواريها در خلال بررسي بعضي از فضائل و كرامتهاي حضرت و به طور كلي در خلال بررسي ابعاد مختلف زندگي حضرت مورد اشاره قرار گرفت، از قبيل عدم تعرض به «هشام بن اسماعيل» والي «مدينه» با آن همه ايذاء و آزار او به حضرت

و از آن گذشته سلام كردن بر او و پيشنهاد بخشيدن مال و اموال به او تا بدهي خود را پرداخت كند كه در «صبر بي پايان حضرت» روايت آن نقل شده است.

همچنين برخورد بزرگوارانه و كريمانه حضرت با كنيزاني كه موجب افتادن ظرف آب روي صورت حضرت و مجروح شدن آن و يا افتادن سيخهاي كباب روي صورت فرزند حضرت كه به مرگ او منجر شد، كه در قسمت «عفو و گذشت حضرت» داستان آن بيان گرديد. آري حضرت اين افراد را در راه خدا آزاد نمود.

برخي ديگر از اين گونه بزرگواريهاي منحصر به فرد در «رابطه حضرت با بردگان» خود بيان خواهد شد.

اينك به نمونه هاي ديگري از كرامتها و بزرگواريهاي ويژه ي حضرت مي پردازيم:

1- امام صادق -عليه السلام- مي فرمايند: «علي بن الحسين - صلوات الله عليه - بر گروهي از جذامي ها عبور كردند در حالي كه بر الاغ خود سوار بودند. آن آقايان جذامي مشغول صرف صبحانه بودند، و حضرت را به غذا دعوت كردند. حضرت فرمود: «اما من اگر روزه دار نبودم حتما اين كار را مي كردم.» بعد چونكه به منزل رسيدند دستور دادند طعامي طبخ نمايند، دستور حضرت عمل شد و همچنين امر كرد بسيار دقت كنند و در تهيه غذا سخت بگيرند (يعني بسيار مراقب باشند كه غذاي خوبي تهيه شود)، سپس حضرت تمامي آن جذامي ها را دعوت فرمود و آنها آمدند با حضرت غذا (نهار يا شام) خوردند و او نيز با آنها غذا تناول فرمود.» [535].

در روايت ديگري در همين زمينه آمده است كه حضرت وقتي از كنار آنها گذشت فرمود: «خداوند متكبرين را دوست نمي دارد.» و لذا برگشت و فرمود: «من

روزه دارم.» و بعد آنها را به منزل دعوت كرد و بعد از اطعام آنان، مقداري پول و غذا

[صفحه 368]

نيز به آنها اعطاء كرد.» [536].

2- امام صادق -عليه السلام- فرمودند: «حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- سفر نمي كردند مگر با رفقايي كه حضرت را نمي شناختند و با ايشان شرط مي كرد كه در آنچه آنان بدان نياز دارند، حضرت خادم آنان باشد. يك بار كه حضرت با گروهي مسافرت مي كرد مردي ايشان را ديد و شناخت و به آنان گفت: «آيا مي دانيد اين شخص كيست؟» گفتند: «نه»، گفت: اين علي بن الحسين -عليه السلام- است!!».

در اين حال آنان به سوي حضرت هجوم آوردند و دست و پاي ايشان را بوسه باران كرده و گفتند: «يابن رسول الله مي خواستيد ما به آتش جهنم درغلتيم؟ اگر ناخواسته و از سر غفلت دست و يا پاي ما نسبت به شما خطايي مي كرد، آيا ما تا آخر دهر هلاك نمي شديم؟ راستي چه امري شما را بر اين شيوه وا مي داشت؟»

حضرت فرمود: «يك بار من با گروهي مسافرت مي كردم كه آنان من را مي شناختند. از اين رو به خاطر رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - برخوردي با من كردند و چيزي به من دادند كه استحقاق آن را نداشتم. پس من مي ترسم كه شما نيز مانند آن را به من اعطاء كرده و همان برخورد را با من بنمائيد. از اين رو كتمان امر خودم نزد من محبوبتر گرديد.» [537].

در حديث ديگري در همين ارتباط آمده است كه به حضرت گفته شد: «چرا هر گاه سفر مي كنيد اسم خودتان را از ساير رفقا كتمان مي كنيد؟» جواب فرمودند: «كراهت دارم

كه به خاطر رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - چيزي را بگيريم و دريافت كنم كه مثل آن را اعطاء نمي كنم.»

و حضرت فرمودند: «به خاطر قرابت و نزديكي ام با رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - هرگز من به چيزي متمتع نشده و استفاده اي نبردم.» [538].

3- «به حضرت گفته شد شما نيكوكارترين مردم هستيد ولي با مادرتان سر يك سيني و ظرف غذا، غذا نمي خوريد در حالي كه ايشان اين را آرزو دارند. حضرت فرمود: «من كراهت دارم كه دستم را به سوي چيزي كه قبلا چشم مادرم به

[صفحه 369]

آن سبقت گرفت، دراز كنم و در نتيجه عاق شوم.»

حضرت بعد از اين طبقي را روي غذا گذاشته و دستش را زير طبق وارد مي كرد و غذا مي خورد.» [539].

از اين روايت شريف به دست مي آيد كه حضرت چگونه بزرگوارانه حرمت و حق مادر خود را (كه البته يكي از دايه هاي حضرت بوده است) مراعات مي كرده اند.

4- عمر بن علي بن ابي طالب -عليه السلام- نزد «عبدالملك مروان» در زمينه صدقات (موقوفات) پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - و اميرالمؤمنين -عليه السلام- از حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- شكايت نمود و گفت: «اي اميرالمؤمنين من پسر صدقه دهنده (واقف) هستم و اين مرد (حضرت علي بن الحسين -عليه السلام-) پسر پسر هست، پس من به آنها از او اولي مي باشم.»

«عبدالملك» به اين شعر از «ابن ابي الحقيق» متمثل شد:

لا تجعل الباطل حقا و لا

تلط دون الحق بالباطل

يعني: «باطل را حق قرار مده و ملازم باطل مباش وقتي كه حق ظهور مي كند.»

(و يا اينكه باطل را فوق حق قرار مده).

بعد «عبدالملك»

گفت: «اي علي بن الحسين بلند شو كه من تو را متولي اين اموال قرار دادم.»

چونكه آن دو از نزد «عبدالملك» خارج شدند، «عمر» آن مال را تصرف كرد و حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- را اذيت نمود، ولي حضرت ابدا هيچ عكس العملي نشان ندادند.

مدتي گذشت، روزي محمد بن عمر (پسر عمر بن علي بن ابي طالب -عليه السلام-) به حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- وارد شده به ايشان سلام كرد و بر روي دست و پاي ايشان افتاد و شروع كرد به بوسيدن حضرت. در اين حال حضرت فرمودند: «پسرعمو اينكه پدرت با من قطع رابطه كرده و رحم مرا قطع نمود مرا مانع نمي شود كه با تو «صله رحم» كنم. بنابراين دخترم «خديجه» را به عقد ازدواج تو در آوردم!!» [540].

[صفحه 370]

آيا در تاريخ نظير اين گونه بزرگواريها براي غير از خاندان وحي و رسالت ثبت شده است؟ صلوات و رحمت خداوند بر تو اي علي بن الحسين، اي مجسمه ي فضيلت و بزرگواري.

5- امام صادق عليه السلام نقل فرموده اند كه: «چون مرگ «محمد بن اسامه» فرا رسيد، «بني هاشم» بر او داخل شدند. او به آنان گفت: «شما قرابت و نزديكي مرا به خودتان مي دانيد. اينك قرضي دارم كه دوست مي دارم شما آن را براي من ضمانت كنيد.» بلافاصله حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرمودند: «سوگند به خدا، آگاه باشيد من ثلث قرض تو را پذيرفتم.» و سپس او و ديگران همه ساكت شدند.

بعد از چند لحظه حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرمودند: «تمام دين و قرض تو را قبول كردم!!» و اين چنين ادامه دادند كه: «در دفعه اول چيزي مانع من نشد كه تمام

قرض او را تقبل كنم مگر كراهت از اين موضوع كه شما بگوئيد: «او بر ما سبقت گرفت (و به ما اجازه نداد)». [541].

6- و بالاخره بزرگواري ويژه و بي نظير ديگري كه حضرت بدان اقدام فرمودند پناه دادن به خانواده «مروان» در جريان قيام «مدينه» بر ضد «يزيد» است كه به «واقعه ي حره» شهرت يافت. شخصيت پليد و منفي «مروان» در تاريخ روشن مي باشد. شخصي كه در زمان رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - به خاطر جسارت به حضرت تبعيد مي شود و در عصر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ «جمل» مقابل حضرت مي ايستد و در جنگ «صفين» باز در كنار «معاويه» با حضرت مي جنگد و در مجلس «وليد» به آن فرد لعين پيشنهاد قتل سريع حضرت امام حسين عليه السلام را مي دهد. اما هنگامي كه در آن شرايط بحراني «مدينه» كه مردم عليه «بني اميه» و «بني مروان» قيام كرده و همه را از شهر خارج كرده اند، همسر خود را كه دختر «عثمان بن عفان» است نزد حضرت آورده و درخواست پناه دادن او را مي كند، حضرت مي پذيرند و او را پناه مي دهند و به پذيرايي او اقدام مي كنند به گونه اي كه بعدا اظهار مي دارد: «مدتي كه نزد حضرت بودم به گونه اي پذيرايي شدم كه در منزل پدرانم چنين پذيرايي نمي شدم!!!»

[صفحه 371]

و علاوه بر او چهارصد نفر ديگر نيز در پناه حضرت بودند. [542].

حال تاريخ قضاوت كند كه اين بزرگواري و كرامت نشانه چيست؟ و بايد آن را با رفتار «بني اميه» با آل رسول - صلي الله عليه و آله - مقايسه نمود تا معلوم شود دشمنان دودمان پيامبر نيز

از چه مرتبه اي از دنائت و پستي برخوردار بوده اند.

گره گشايي ها و دستگيريهاي حضرت سجاد

زندگاني اولياء حق مشحون است به دستگيريهاي بيشمار از كساني كه در زندگي دچار مشكل شده اند و راه بر آنها بسته شده و چاره به جايي نمي برند. اولياء الهي خضر گونه در اين موراد به سراغ آنها آمده و گره ي ناگشوده كار آنها را با سر انگشت «علم»، «حكمت» و «محبت» خود گشوده و از آنها دستگيري مي كنند. و البته اين منحصر به امور مادي نبوده و در طريق «سلوك الي الله» نيز آن بزرگواران از سالكان دلسوخته و شوريده نيز دستگيري نموده و آنان را با گذر از كريوه هاي صعب العبور در راه لقاء حق، مدد رسانده و كمك مي كنند.

حضرت زين العابدين عليه السلام يكي از امامان معصومي بودند كه در دستگيري و گره گشايي، خاطرات شورانگيزي از خود بجا گذاشته اند.

در اين قسمت تنها به چند نمونه از آن اشاره مي گردد:

1- «زهري» در خواب ديده بود كه كان دستش غرق در «خضاب» شده است. در ارتباط با تعبير اين خواب به او گفته شد: «دست تو به خوني از سر خطا مبتلي و آلوده خواهد شد.»

«زهري» كه يكي از عاملان و كارگزاران «بني اميه» بود، مردي را عقوبت و مجازات نمود كه بر اثر اين عقاب مرد.

«زهري» با مشاهده اين منظره بسيار متوحش شده و از محل اقامت خود فرار كرد و سر به كوه گذاشته و در غاري داخل شد و براي مدت طولاني در آنجا اقامت گزيد (وگفته شده كه آن مدت نه سال بوده است) تا جايي كه موهاي او بسيار بلند شد.

در همان سال حضرت علي بن الحسين عليه السلام «حج» به جا

آوردند و

[صفحه 372]

به ايشان گفته شد آيا از «زهري» خبري داريد؟ حضرت فرمود: «بي خبر نيستم.»

بعد حضرت به ملاقات او رفتند و به او گفتند: «من به آن اندازه اي كه از نااميدي تو از رحمت الهي مي ترسم از گناه تو بر تو نمي ترسم. تو بايد ديه ي اين قتل خطايي را به بازماندگان آن فرد مقتول بفرستي و بعد خود به خانواده ات برگردي و معالم دينت را عمل كني.»

«زهري» با شنيدن اين رهنمود الهي به حضرت عرض كرد: «اي سيد و آقاي من!! باعث فرج و راحتي من شديد!! (فرجت عني يا سيدي) آري خداوند - عزوجل - آگاهتر است كه رسالت خود را كجا قرار دهد.»

او بعد به منزلش برگشته و از آن به بعد از ملازمان حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- گرديد و لذا بعضي از «بني مروان» به او مي گفتند: «اي زهري پيامبر تو چه مي كند؟» و مقصودشان علي بن الحسين -عليه السلام- بود. [543].

2- «عمرو بن دينار» مي گويد: «زيد بن اسامه بن زيد» را وفات فرا رسيد و او در اين حال شروع به گريستن نمود. حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- به او فرمودند: «علت گريه تو چيست؟» او گفت: «علت آن است كه من پانزده هزار دينار قرض دارم و چيزي كه بتوان با آن، اين قرض را پرداخت، بجا نگذاشته ام» در اين حال حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- به او فرمودند: «گريه نكن، تمام قرض تو بر عهده من و تو كاملا از آن بري الذمه مي باشي.» حضرت بعدا آن دين را تماما ادا فرمودند. [544].

3- «وليد بن عبدالملك» به كارگزار خود در «مدينه» به نام «صالح ابن عبدالله المري» نوشت:

«حسن بن

حسن بن علي بن ابي طالب» كه در زندان محبوس است، بيرون آور و به او در مسجد رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - پانصد تازيانه بزن.»

«صالح» «حسن» را بيرون آورده و به مسجد آورد و مردم هم مجتمع شدند. «صالح» بر بالاي منبر رفت تا نامه «وليد» را براي مردم قرائت كند تا بعد پائين آمده و دستور دهد كه «حسن» را تازيانه بزنند.

[صفحه 373]

در حالي كه مشغول قرائت نامه بود، حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- وارد مسجد شدند و مردم به ايشان راه دادند و مسير را باز كردند تا به نزديكي «حسن» رسيدند. بعد به «حسن» فرمودند: «اي پسرعمو با «دعاي كرب» خداوند را بخوان كه خداوند فرج تو را مي رساند. «حسن» گفت: «آن چه دعايي است؟» حضرت به او گفتند: «بگو و دعا را به او تلقين نمودند.»

بعد حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- برگشته و «حسن» آن دعا را مكرر مي خواند.

چون كه «صالح» از خواندن نامه «وليد» فارغ شد و از منبر پائين آمد، گفت: «من سرشت و نهاد پاك اين مرد مظلوم را مي بينم (و آثار مظلوميت را در او مشاهده مي كنم) كارش را به تأخير اندازيد تا در مورد او بار ديگر به اميرالمؤمنين «وليد» مراجعه كنيم.»

بعد «صالح» در همين موضوع به «وليد» نامه اي نوشت و او در جواب نوشت كه او را آزاد كن!!

(در روايت آمده كه ان دعا اين است: «لا اله الا الله الحليم الكريم لا اله الا الله العلي العظيم، لا اله الا الله رب السموات السبع و رب الارضين السبع و ما فيهن و ما بينهن و رب العرش العظيم و

الحمد لله رب العالمين» [545].

نگرش حضرت سجاد در زمينه ي امور اجتماعي

«اسلام» به عنوان آخرين دين الهي كه براي سعادت بشر در همه ابعاد و جوانب حيات مادي و معنوي او نازل شده است، حاوي نظامهاي مختلف مورد نياز فرد و جامعه در همه زمينه هاست.

«نظام سياسي»، «نظام تربيتي»، «نظام اقتصادي»، «نظام اجتماعي» و ... همه به بهترين وجه در معارف اسلامي موجود بوده و از آن قابل استخراج مي باشد. نظامهاي فكري اسلامي كه مجموعه هاي به هم مرتبط و در راستاي تحقق اهداف معين مي باشند، همه با هم نيز هماهنگ بوده و به طور كلي «صراط مستقيم» الهي را در جامعه بشري تبيين مي كند و نتيجه تحقق آنها به صورت كامل، پيدايش «مدينه

[صفحه 374]

فاضله اسلامي» در «بعد اجتماعي» و تربيت انسانهاي كامل و نمونه و متعالي در «بعد فردي» است.

براي استخراج نظامهاي اسلامي بايد با استفاده از منابع صحيح اسلامي و سيره و روش معصومين عليهم السلام و بكارگيري متد صحيح «اجتهاد» در «فقه اسلامي»، ابتدا كليات و اصول بنيادين را شناسايي نموده و سپس فروعات و زير مجموعه ها را پي جويي نموده و آنها را در نظمي كه مورد تأييد اسلام است قرار داده و با توجه به «عقل» كه از منابع مهم تشريع اسلامي است و «عرف» صحيح و مورد امضاء و استفاده از اين دو عنصر مهم به «نظام» دست يافت.

براي شناخت نگرش حضرت زين العابدين -عليه السلام- به مسأله «نظام اجتماعي» و امور مربوطه، نيازمند بررسي دقيق عملكرد اجتماعي حضرت در همه ابعاد مي باشيم كه مجال واسعي را مي طلبد.

(به گوشه اي از اين نگرش و نمود آن در زندگي حضرت، در توضيح «بعد اجتماعي» به اموري از قبيل «جامع نگري»، «مراعات اعتدال»،

«رنگ آميزي همه كارها به رنگ الهي» و ... اشاره گرديده است.)

در اين قسمت به عنوان مثال و نمونه به چند روايت مختصر اشاره مي كنيم تا سر نخي باشد كه از آن بتوان در اين تحقيق و بررسي استفاده كرد:

1- «ابوحمزه ثمالي» نقل مي كند كه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- فرمودند: «اگر وارد بازار بشوم و با من درهم هايي باشد كه با آن براي خانواده ام گوشت تهيه كنم در حالي كه آنها بشدت به آن نيازمند مي باشند، نزد من محبوب تر است از اينكه برده اي را آزاد كنم.» [546].

از اين روايت شريف استفاده مي شود در امور اجتماعي به صورت كلي بايد اولويت ها را مراعات نمود. به عنوان مثال در حالي كه خانواده انسان به مواد غذايي نياز دارند، در اين صورت منابع اقتصادي را به امور مستحب نظير «آزادي برده» كه خود في نفسه عمل پسنديده اي است، اختصاص دادن صحيح نيست.

2- امام صادق -عليه السلام- مي فرمايد؛ حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- فرمود: «هرگز دو امر و كار بر من عرضه نشد كه يكي براي «دنيا» باشد

[صفحه 375]

و ديگري براي «آخرت» و من «دنيا» را برگزينم، مگر اينكه قبل از اينكه به شب برسم با آنچه كراهت داشتم برخورد كردم.» [547].

گرچه دامن معصوم -عليه السلام- از تقدم «دنيا» بر «آخرت» پاك و منزه است، ولي از اين روايت به دست مي آيد در همه امور اجتماعي بايد در موقعي كه امر دائر بين «دنيا» و «آخرت» مي شود، انسان «آخرت» را گزينش نمايد تا به آنچه نمي پسندد مبتلا نگردد.

3- امام صادق -عليه السلام- مي فرمايد؛ حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- دائما مي فرمود: «من دوست دارم بر كار اقدام كنم ولو بسيار كم باشد.» [548].

از

اين روايت شريف نيز به دست مي آيد در منطق معصوم «كميت» كار مهم نيست، آنچه مهم است «كيفيت» اعمال است كه در پرتو «نيت»، «اخلاص» و يا خداي ناكرده «ريا» و «شرك» كه به آن متعلق مي شود، تعيين مي گردد.

4- امام باقر -عليه السلام- فرمودند: حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- مي فرمود: «من دوست دارم بر خدايم وارد شوم در حالي كه عملم مستقيم و مستوي باشد.» [549] آري هدف «نظام اجتماعي» در اسلام رسيدن به «لقاء حق» با عملكردي صحيح است كه جز با اتيان آنچه خداوند امر فرمود و ترك آنچه او نهي دارد، حاصل نخواهد شد.

با مطالعه و دقت در جميع مباحث مربوط به «بعد اجتماعي» وجود اقدس حضرت سجاد -عليه السلام- و كنكاش عميق در بيانات و ادعيه مرويه از اين امام عزيز، مي توان دور نماي «نظام اجتماعي» مورد نظر حضرت را ترسيم نمود.

اهتمام خاص حضرت سجاد به مسأله انفاق و رسيدگي به فقرا و مستمندان

اشاره

يكي از برگهاي بسيار زرين كتاب فضائل و كمالات وجود انور حضرت سيد الساجدين و زين العابدين -عليه السلام- به مسأله «اهتمام ويژه حضرت در رسيدگي به فقرا و مستمندان» اختصاص دارد. حضرت سجاد -عليه السلام- به

[صفحه 376]

مسأله «انفاق» كه در قرآن مجيد از ويژگيهاي «متقين» شمرده شده و دهها آيه پيرامون ارزش و اهميت آن نازل شده است، مانند ساير دستورات شرع اقدس، اهتمام خاص مبذول مي داشته اند و بدين وسيله «ارتباط با خداوند» را با «ارتباط با مردم» با «ديد توحيدي» گره زده و اسلام جامع و كامل را بار ديگر در اين بعد نيز به نمايش گذاشته و تجسم بخشيده اند.

عملكرد حضرت سجاد -عليه السلام- در اين مسأله به وضوح كمالات ذات ابعاد معصومين عليهم السلام را به اثبات رسانيده است و بهترين گواه

بر بطلان ديدگاه و عملكرد بعضي از مدعيان «تصوف» و «عرفان» مي باشد كه با نگرش «تك بعدي» به مسائل اجتماعي، در واقع اسلام يك بعدي را تبليغ مي كنند. چه اينكه برترين دليل بر بطلان ديدگاه ساير افرادي است كه عملا اسلام را در امور اجتماعي صرف و بريده از «معنويت» و «توحيد» خلاصه مي بينند.

حضرت زين العابدين -عليه السلام- در كنار ارتباط فوق العاه و كم نظير با حضرت حق در قالب «دعا» و «نماز» و «حج» و «ذكر» كه نمونه هاي آن در بررسي عبادات حضرت بيان گرديد، در زمينه «امور اجتماعي» نيز به امر جامعه و بويژه فقرا و مستمندان اهتمام داشته و به آنان رسيدگي مي كردند و در اين كار با مراعات «اخلاص» و «توحيد» و داشتن عملكرد تربيتي خاص، موجبات هدايت جامعه را فراهم مي ساخته اند.

آري همچنانكه از كثرت عبادت، آثار آن در بدن و بويژه پيشاني آن بزرگوار ظاهر شده بود، از كثرت به دوش كشيدن خورجين پر از غذا و آذوقه براي ايتام و مستمندان نيز، آثار آن در پشت مبارك حضرت بر جا مانده بود كه بعد از ارتحال مشاهده گرديد.

براي بررسي عملكرد حضرت سجاد -عليه السلام- در اين زمينه بايد موضوعات زير مرور گردد:

1- بينش حضرت در زمينه انفاق در راه خداوند.

2- گستره ي وسيع انفاق و رسيدگي به فقرا توسط حضرت سجاد -عليه السلام-.

3- كثرت رسيدگي به فقرا و مساكين توسط حضرت و آثار آن در بدن حضرت.

[صفحه 377]

4- مراعات شديد «اخلاص» توسط حضرت سجاد -عليه السلام- در زمينه انفاق (صدقه ي سر)

5- سخن حضرت در موقع برخورد با فقير

6- سيره ي حضرت به هنگام دادن صدقه

7- سيره ي حضرت در انفاق لباسهاي خود

8- سيره ي حضرت در

بخشيدن آنچه خود دوست مي داشت

9- دو نمونه از انفاقهاي حضرت

بينش حضرت سجاد در زمينه انفاق در راه خدا

حضرت سجاد -عليه السلام- دائما مي فرمودند: «الصدقة تطفئ غضب الرب» [550] يعني: «صدقه دادن و انفاق نمودن غضب پروردگار را خاموش مي سازد.» و در روايت ديگري فرمودند: «ان صدقة السر تطفئ غضب الرب» [551] يعني: صدقه دادن در پنهان و انفاق نمودن به صورت مخفيانه باعث خاموش شدن غضب پروردگار مي باشد.»

«سعيد بن مسيب» مي گويد: «روزي براي نماز صبح در محضر حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- حاضر شدم، ناگاه سائلي درب منزل را به صدا در آورد. حضرت فرمودند: «به سائل و نيازمند كمك كنيد و هرگز سائل را نرانيد و او را بي جواب مگذاريد.»

حضرت به «زهري» فرمودند: «انما الاستعداد للموت تجنب الحرام و بذل الندي في الخير» [552].

يعني: «هر آينه استعداد و آمادگي براي مرگ، در پرتو دوري از حرام و بذل سخاوت در راه خير (و يا بذل نمودن «خير» توسط انسان «سخاوتمند») به دست مي آيد.»

بنابراين در ديگاه حضرت، با «انفاق» در راه خداوند مي توان براي سفر آخرت آماده شد.

[صفحه 378]

گستره ي وسيع انفاق و رسيدگي به فقرا توسط حضرت سجاد

حضرت زين العابدين -عليه السلام- در زمينه «انفاق» در راه خداوند به حد خاصي قانع نبوده و هيچ محدوديتي در اين زمينه نمي شناخته اند.

حضرت به هر مناسبتي «انفاق» مي كرده و هر جا زمينه ي انجام اين عمل صالح را فراهم مي ديدند، به آن اقدام مي كردند. و به تحقيق مي توان گفت «انفاق» حضرت نه از جهت «كيف» و نه از جهت «كم» و نه از جهت كسي كه به او انفاق» مي كرده اند، هرگز محدود به حد خاصي نبوده است.

در زمينه ي گستره ي وسيع انفاق حضرت سجاد -عليه السلام- مطالبي در روايت تاريخي آمده است كه بعضي از آنها اشاره مي شود:

1- حضرت -عليه السلام- صد خانوار از فقراء «مدينه» را به عنوان

عيال خود و افرادي كه تحت سرپرستي ايشان بودند، تكفل نموده و تمام نيازهاي مالي شان را تأمين مي كردند. [553].

2- و در روايت «احمد بن حنبل» از «معمر» از «شيبه بن نعمامه» آمده است: «حضرت زين العابدين قوت و روزي صد خانوار در «مدينه» را تأمين مي فرمود كه در هر خانه اي جماعتي از مردم حضور داشتند.» [554].

3- امام باقر -عليه السلام- فرمودند كه: «پدرشان حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- تمام اموالشان را در طول عمر دوبار با خداوند قسمت كردند.» [555] (يعني همه دارايي شان را دو قسمت كرده و يك قسمت آن را در راه خدا انفاق نمودند.)

4- «چون لشكر خونخوار «مسلم بن عقبه» از طرف «يزيد بن معاويه» به «مدينه» تهاجم نمود، حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- «چهاصد نفر» از خانواده هاي اهل مدينه كه در ميان آنها بعضي از «مروانيان» و «امويان» نيز بودند را در پناه گرفت و تمام نيازمنديهاي آنان را تأمين نمود تا اينكه آن لشكر منقرض گرديد و «مدينه» را ترك كرد.» [556].

[صفحه 379]

5- «حضرت اراده «حج» كردند و خواهرشان حضرت «سكينه» بنت الحسين -عليه السلام- هزار درهم براي ايشان منظور كرده و خدمتشان ارسال نمود كه در پشت «حره» (محلي در اطراف مدينه) به حضرت رسيد. پس چونكه از مركب پياده شدند همه آن را بين مساكين توزيع نمودند.» [557].

كثرت رسيدگي به فقرا و مساكين توسط حضرت سجاد و آثار آن در بدن حضرت

يكي از خصوصيات حضرت زين العابدين -عليه السلام- در زمينه «انفاق» و رسيدگي به فقرا و ايتام و مساكين، كثرت اين عمل صالح در طول حيات منور آن حضرت بوده است.

عادت مستمر حضرت چنين بوده كه شبها انباني پر از درهم و دينار و غذا به دوش مي كشيدند و ناشناخته آن را بين

فقراء مدينه تقسيم مي كردند.

به خاطر تكرار اين عمل، پشت حضرت متأثر شده و آثار حمل بار، بر آن ظاهر گرديده بود كه بعد از ارتحالشان مورد مشاهده قرار گرفت. در روايات مربوط به اين موضوع آمده است:

«حضرت سجاد -عليه السلام- در شب ظلماني و تاريك از منزل خارج مي شدند و انباني را بر پشت حمل مي كردند كه در آن سكه هايي از «درهم» و «دينار» بود و چه بسا بر پشت خود طعام و يا ساير نيازمنديهاي مردم مانند «چوب» را حمل مي كردند تا مي رسيدند به درب خانه هاي مورد نظر و يكي يكي دربها را مي زدند و هر كس بيرون مي آمد به او از آن مي دادند ... و چونكه حضرت -عليه السلام- را بر «مغتسل» (جايي كه براي غسل «ميت» از آن استفاده مي كنند) گذاشتند به پشت حضرت نگاه كردند و ديدند كه مانند زانوي شتر بر آن برآمدگي وجود دارد چرا كه حضرت بر پشت خود براي فقرا و مساكين غذا و آذوقه حمل مي كرد.» [558].

«عمرو بن نايب» مي گويد: «چونكه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- وفات يافتند و آن حضرت را غسل دادند: مشغول نگاه كردن به پشت ايشان شدند

[صفحه 380]

و آثار سياهي را در آن مشاهده كردند!! و لذا پرسيدند اين چيست؟ كسي گفت: «آن بزرگوار عادتش اين بود كه خورجين و انبان آرد را شبانه بر پشت خود حمل مي كرد و آن را به فقراء مدينه اعطا مي نمود.» [559].

مراعات شديد اخلاص توسط حضرت سجاد (صدقه ي سر)
اشاره

ركن اساسي و مهم «عمل» كه در «پذيرش» و يا «رد» آن در درگاه الهي و تأثير در «سعادت» انسان «نقش اول» را بازي مي كند، عنصر «نيت» است. «نيت» همان «انگيزه» و عامل رواني موجود در

روح و قلب «عامل» است كه باعث مي شود «عمل» از او سر زده و كيفيت آن تعيين گردد. در واقع قالب ظاهري عمل در حكم «پوسته» و «نيت» در حكم «روح» متعلق به آن است.

از ديدگاه صحيح اسلامي هم بايد قالب عمل «صالح» بوده يعني صلاحيت تقرب به وسيله آن به خداوند را واجد باشد و هم بايد «نيت» متعلق به آن «صالح» بوده و خدا پسندانه باشد.

اگر «نيت» در موقع انجام عمل از همه ي شوائب نفساني و غير الهي خالص باشد، و انگيزه فقط خداوند و تقرب به او باشد، اصطلاحا «اخلاص» در عمل تحقق يافته است و «اخلاص» برترين عامل پذيرش عمل در درگاه الهي و عامل وحيد رشد سعادت معنوي انسان مي باشد.

به اندازه اي كه در مجموعه ي معارف اسلام به حفظ و مراعات «اخلاص» در عمل، امر و تأكيد شده به چيز ديگري سفارش نشده است تا آنجا كه در قرآن مجيد آمده است «و ما امرو الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين». [560].

يعني: «امر نشده ايد مگر به اينكه خداوند را پرستش نمايند در حالي كه فقط براي او دين را خالص گردانيده اند.»

از اين رو ما جز براي پرستش خالص مأموريت نداريم.

اولياء الهي به علت معرفت منحصر به فردشان از ذا اقدس الله، بالاترين درجه ي «اخلاص» را در تمام اعمال خود مراعات مي نمايند و از اين رو اعمال آن

[صفحه 381]

ذوات اطهر همه در درگاه خداوند قبول بوده و براي جامعه اسلامي نيز «الگو» مي باشد.

حضرت زين العابدين و سيد الساجدين -عليه السلام- در انجام عمل صالح «انفاق» مراقبت شديدي در زمينه ي «اخلاص» آن داشتند به گونه اي كه جز رضاي حضرت حق، هيچ عامل ديگري براي

آن حضرت مطرح نبوده است.

امام سجاد -عليه السلام- اغلب انفاقها و صدقات خود و رسيدگي به محرومين و مستمندان جامعه را در «دل شب» انجام مي دادند و از آن گذشته روي خود را مي پوشاندند تا هيچ كس ايشان را نشناسد و حتي وقتي مي شنيدند كه كسي از ايشان بدگويي مي كرده كه چرا به او رسيدگي ندارند، كار خود را افشاء نمي كردند و به او نمي گفتند كه من شبها براي تو آذوقه مي آورم.

اين امور و امثال آن از نقاط برجسته در كارنامه سراسر نوراني اين امام همام است كه بر تارك فضيلت انساني تا هميشه ي تاريخ مي درخشد و همگان را به اقتدا به خود دعوت مي كند.

در اين قسمت به رواياتي كه گوشه اي از «اخلاص» حضرت را در رسيدگي به مستمندان منعكس مي كند و در واقع «صدقه ي سر» را از طرف حضرت به نمايش مي گذارد، يادآور مي شويم:

1- «محمد بن اسحاق» مي گويد: در «مدينه» خانوارهاي فراواني بودند كه رزق و روزي آنها و آنچه بدان نياز داشتند به آنها مي رسيد و هيچ نمي دانستند كه از كجا تأمين مي شوند. پس چونكه علي بن الحسين -عليه السلام- رحلت كردند، آن را از دست دادند. و لذا به ناگاه همگي با هم در غم فقدان حضرت فرياد كشيدند.» [561].

2- حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- در شب تاريك از منزل خارج مي شدند و خورجين و انباني را كه در آن سكه هاي درهم و دينار بود و بعضا در آن طعام و يا چوب و آذوقه مي گذاشتند بر پشت حمل مي كردند تا اينكه به درب خانه نيازمندان مي رسيدند پس يكي يكي دربها را به صدا در آورده و هر كس خارج مي شد به او كمك

مي كردند و عادت حضرت اين بود كه صورت خود را مي پوشاندند تا هر گاه به فقيري كمك مي كند او را نشناسد، پس چونكه حضرت

[صفحه 382]

وفات كردند آنها اين كمك رساني را از دست دادند، و آنگاه فهميدند كه آن شخص حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- بوده است. [562].

3- ابوحمزه ثمالي از امام باقر -عليه السلام- نقل مي كند كه حضرت فرمودند: «عادت حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- اين بود كه در شبها انباني از نان بر پشت خود حمل مي نمود و آن را صدقه مي داد.» [563].

4- در خبري آمده است كه هر گاه شب همه جا را فرامي گرفت و چشمها آرام گرفته و به خواب مي رفت، حضرت برمي خاست و آنچه از قوت خانواده ي خود باقي مانده بود جمع كرده آن را در خورجيني مي نهاد، و آن را بر پشت خود افكنده و در حالي كه صورت خود را پوشانده بود به سمت خانه هاي فقراء مدينه به راه مي افتاد و همه آن را بين آنها تقسيم مي كرد. در بسياري از اوقات آنها كنار درب منزل خود به انتظار او ايستاده بودند و چونكه او را مي ديدند به همديگر مژده و بشارت آمدنش را مي دادند و مي گفتند: «صاحب خورجين آمد!!!» [564].

5- «ابن عائشه» مي گويد از اهل مدينه شنيدم كه مي گفتند: «ما صدقه ي در پنهاني را از دست نداديم تا اينكه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- ارتحال فرمود.» [565].

داستاني جالب از مراعات اخلاص در انفاق توسط حضرت سجاد و فراست آن بزرگوار

در زمينه مراعات «اخلاص» توسط حضرت سجاد -عليه السلام- براي «انفاق» به مستمندان، داستان بسيار جالبي كه حاكي از فراست و زرنگي خاص حضرت در مراعات اين عنصر ارزشمند است، در تاريخ نقل شده است كه جدا قابل توجه مي باشد:

«زهري» مي گويد: «در شبي

بسيار سرد كه باران مي آمد حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- را ديدم در حالي كه بر پشت حضرت آرد بود و ايشان راه مي رفتند. عرض كردم: يابن رسول الله اين چيست؟ فرمود: «سفري را قصد دارم و

[صفحه 383]

براي آن زاد و توشه اي آماده كرده ام، از اين رو آن را به موضع حريز (يكي از محله هاي مدينه) مي برم.»

من گفتم: «اين غلام من است او آن را به جاي شما حمل مي كند.» ولي حضرت امتناع فرمودند.

عرض كردم: «خودم آن را برايتان مي برم چرا كه من در حمل آن از شما رفيع تر بوده و بهتر مي توانم آن را حمل كنم.»

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- فرمود: «و لكن من خودم را از آنچه در سفرم مايه نجات من است، محروم نمي كنم، چيزي كه ورود من را به آنچه اراده كرده ام زيبا مي سازد. تو را به حق خداوند سوگند داده و از تو درخواست مي كنم كه به دنبال كار و حاجت خود رفته و مرا ترك نمايي.»

من نيز از آن حضرت منصرف شده و او را رها كردم. چونكه چند روز گذشت به خدمتش رسيدم و عرض كردم: «يابن رسول الله من از آن سفري كه فرمودي اثري نمي بينم!!» فرمود: «بلي!! اي زهري، آنچنانكه تو گمان كرده اي نيست، آن سفر همان «مرگ» است و من براي آن آماده مي شوم. هر آينه آماده شدن براي «مرگ» دوري از گناه و بذل خير توسط شخص سخاوتمند است.» [566] (بذل سخاوت در راه خير).

از اين داستان شريف علاوه بر اينكه «اخلاص» حضرت در انجام «انفاق» استفاده مي شود، فراست و زرنگي آن بزرگوار در مخفي كردن كار خود نيز به دست مي آيد و در

ضمن بينش آن امام همام در زمينه كاركرد «انفاق» در زمينه سفر آخرت هم معلوم مي گردد.

سخن حضرت سجاد در هنگام برخورد با فقير و سائل

عادت حضرت علي بن الحسين - عليه السلام - اين بود كه هرگاه سائل و فقيري به خدمتش مي آمد مي فرمود: «آفرين بر كسي كه زاد و توشه ي مرا براي سفر آخرت حمل مي نمايد. [567] (مرحبا بمن يحمل زادي الي الآخرة).

پر واضح است اين برخورد با فرد نيازمند، حاكي از كدامين بينش الهي در

[صفحه 384]

زمينه ي عمل صالح «انفاق» است.

آري حضرت «انفاق» در راه خداوند را توشه اي براي سفر آخرت خود مي دانسته اند، سفري كه در آن، دست انسان از تمام توشه هاي ظاهري خالي است.

سيره ي حضرت سجاد به هنگام دادن صدقه و انفاق علني به فقير و مستمند

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- گرچه اغلب انفاقهاي خود را به صور مخفيانه انجام مي دادند، ولي از انجام آن به صورت آشكار نيز امتناعي نداشته و هرگاه نيازمندي به ايشان مراجعه مي كرد او را بي پاسخ نمي گذاشتند. در واقع انفاقهاي حضرت به دو بخش «سري» و «علني» تقسيم مي گرديد كه در اينجا به سيره ي حضرت در زمينه انفاقهاي علني آن بزرگوار مي پردازيم:

اولا بر اساس آنچه در روايات آمده مايه خوشحالي حضرت بود كه در كنار سفره ي ايشان ايتام، مستمندان، زمينگيرها و مساكيني كه چاره به جايي نمي بردند، حاضر شوند و سيره ي حضرت در برخورد با آنها اين بود كه با دست شريف خود به آنها غذا مي داد و هر كدام از آنها كه داراي زن و بچه بود از طعام خود، مقداري براي آنها با او همراه مي كرد.

و از اين عجيب تر اينكه اساسا حضرت سجاد -عليه السلام- طعامي را تناول نمي فرمود مگر اينكه ابتدا مانند آن را انفاق كند و صدقه بدهد. [568].

ثانيا: حضرت در برخورد با نيازمندان با صورت باز با آنها مواجه مي شد و به آنها آفرين مي گفت چرا كه معتقد بود آنها زاد

و توشه حضرت براي سفر آخرت را حمل مي كنند. [569] (چنانكه حديث آن گذشت).

ثالثا هنگامي كه مي خواست صدقه را به نيازمندان بدهد ابتدا آن را مي بوسيد و بعد آن را به آنها مي داد. به آن حضرت گفته شد علت اين كار شما چيست؟ فرمود: «من دست نيازمند را نمي بوسم، هر آينه دست پروردگار خودم را بوسه مي زنم، چرا كه صدقه قبل از اينكه در دست نيازمند قرار گيرد، در دست پروردگارم واقع مي شود.» [570].

[صفحه 385]

سيره ي حضرت سجاد در انفاق لباسهاي خود

حضرت سجاد عليه السلام به صورت مرتب لباسهاي خود را در راه خداوند «انفاق» مي كردند. سيره ي حضرت در اين زمينه در روايتي چنين آمده است: عادت حضرت چنين بود كه چون فصل زمستان مي گذشت تمام پيراهنها و لباسهاي خود را صدقه مي داد و چون فصل تابستان سپري مي شد باز لباسهاي خود را صدقه مي داد و حضرت عادت داشتند كه لباس خز (منسوج از پشم و ابريشم) مي پوشيدند. به حضرت گفتند: شما اين لباس را به كسي مي بخشيد كه قيمت آن را نمي شناسد و در شأن او نيست كه آن لباس گران قيمت را بپوشد، ما به شما پيشنهاد مي كنيم كه اين لباس را بفروشيد و قيمت آن را در راه خدا صدقه بدهيد. حضرت فرمود: «من كراهت دارم لباسي را بفروشم كه در آن نماز گزارده ام.» [571].

و لذا در روايتي ديگر آمده است وقتي جناب «حلبي» از معصوم -عليه السلام- درباره ي پوشيدن لباس «خز» سؤال مي كند، حضرت مي فرمايد: «هيچ محذوري ندارد چرا كه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- در «زمستان» اين لباس را مي پوشيدند و چون «تابستان» فرامي رسيد آن را مي فروخت و قيمت آن را در راه خداوند صدقه مي داد. و مرتب

مي فرمود: «من از پروردگارم خجالت مي كشم از پول لباسي كه خداوند را در آن عبادت كرده ام، مصرف كنم.» [572].

شايد جمع بين اين دو روايت اين چنين باشد كه سيره اوليه حضرت زين العابدين -عليه السلام- اين بوده است كه لباسهاي گران قيمت خود را كه در آن عبادت كرده بودند صدقه مي دادند و دوست نمي داشتند آنها را بفروشند و از پولش براي خود استفاده كنند ولي اگر در مرتبه ي بعد صدقه دادن خود آنها ميسور نبوده، آنها را مي فروختند و قيمت آن را در راه خدا صدقه مي دادند و هرگز آن پول را براي زندگي شخصي خود مصرف نمي كردند. بنابراين لباسهاي گران قيمت خود را كه از قبيل «خز» بوده است و در آن عبادت كرده بودند بالاخره در راه خدا مي بخشيدند و براي خود نگه نمي داشتند.

و بايد توجه داشت منظور از «گران قيمت» در روايات، نسبت به ساير لباسهاي

[صفحه 386]

حضرت است نه گران قيمت در حدي كه «اسراف» باشد.

سيره ي حضرت سجاد در بخشيدن آنچه خود دوست مي داشتند

براي «انفاق» و «بخشش» در اسلام فلسفه هاي متعددي ذكر شده است. روشن ترين آنها ايجاد «عدالت اجتماعي» و جلوگيري از انباشت ثروت در دست عده اي خاص است كه مفاسد اجتماعي انبوهي به دنبال دارد. از اين گذشته بخشيدن باعث دل كندن از يكي از تعلقات بسيار قوي در درون انسان مي شود كه همان تعلق به دارائي هاي مادي است.

بريدن از آنچه غير خداست در راه خدا، سكوي پرش براي وصال محبوب است و اين پرش در «انفاق» بخوبي تجلي مي يابد.

از اين رو در قرآن مجيد خداوند به پيامبرش مي فرمايد: «خذ من اموالهم صدقة تطهرهم و تزكيهم بها» [573] يعني: «از اموال آنها صدقه بگير كه بدين وسيله باعث

تطهير آنها از آلودگي تعلق به دنيا و تزكيه و پاك شدنشان مي باشي.»

حال اين كاركرد مؤثر انفاق در ترقي معنوي هنگامي در حد اعلاي خود تحقق مي يابد كه انسان از اشيايي كه آنها را بشدت دوست دارد، دل بركند و آنها را در راه خداوند «انفاق» نمايد. از اين رو در قرآن مجيد آمده است: «لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون» [574] يعني: «هرگز به بر و نيكي مطلق نمي رسيد مگر اينكه از آنچه آن را دوست داريد انفاق نمائيد.»

حضرت سجاد -عليه السلام- علاوه بر انفاقهاي گسترده ي خود كه آن را به صورت سري و علني انجام مي دادند و در خلال آن نيازمنديهاي مستمندان و فقرا و ايتام و از كار افتاده ها را برآورده مي ساختند، چيزي كه به آن «علاقه» داشتند را نيز در راه خدا مي بخشيدند تا ترجمان حقيقي قرآن را در آيات ذكر شده آن باشند.

به نمونه هايي از اين فضيلت والاي حضرت توجه فرمائيد:

1- «ابي عبدالله دامغاني» روايت كرده است كه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- مرتب از «شكر» و «بادام» صدقه مي دادند، وقتي از

[صفحه 387]

محضرشان در اين باره سؤال شد، اين آيه را تلاوت كردند كه: «لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون» آري حضرت شكر و بادام را دوست مي داشتند.» [575].

2- امام صادق -عليه السلام- فرمودند: «حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- از «انگور» خوششان مي آمد. روزي انگور خوبي به «مدينه» آوردند و يكي از كنيزان حضرت مقداري از آن تهيه كرد و موقع افطار، آن را خدمت حضرت آورد. قبل از اينكه حضرت دستشان را به سمت آن دراز كنند، نيازمندي درب خانه حضرت آمد، حضرت فرمودند: «همه اين انگور را براي او

ببر.» آن كنيز گفت: «اي مولاي من! بعضي از آن او را كفايت مي كند.»

فرمودند: «نه سوگند به خدا»، و همه آن را براي او فرستادند.

فردا باز آن خانم مقداري انگور خريد و براي حضرت آورد ولي مجددا نيازمندي آمد و حضرت همان گونه با او برخورد كردند.

روز بعد آن كنيز مقداري انگور براي حضرت خريد و در شب سوم براي حضرت آورد، ولي ديگر نيازمندي نيامد، از اين رو حضرت از آن خوردند و فرمودند: «چيزي از آن از ما فوت نگرديد و الحمد لله.» [576].

دو نمونه از انفاقهاي برجسته ي حضرت سجاد

گرچه زندگي حضرت سجاد -عليه السلام- سرشار از عمل صالح «انفاق» بوده، اين عمل قربي به كرات و مرات و به عنوان يك سيره ي مستمر از حضرت سر مي زده است. و لكن در اين قسمت به دو نمونه برجسته از انفاقهاي حضرت اشاره مي شود:

1- امام صادق -عليه السلام- فرمودند: «عادت حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- اين بود كه در روزي كه آن روز را «روزه» مي گرفتند، امر مي كردند تا گوسفندي را ذبح كنند. بعد اعضاء آن را قطعه قطعه نموده و آن را بپزند. نزديك غروب كه مي شد حضرت به روي ديگها نگاه مي كردند و به آن نزديك مي شدند تا اينكه در حالي كه روزه دار بودند، بوي آبگوشت را استشمام مي كردند و

[صفحه 388]

بعد مي فرمودند ظرفهاي چوبي بزرگ را بياوريد و براي «آل فلان» و «آل فلان» غذا بكشيد. براي فلان خانواده غذا بكشيد، تا اينكه به آخر ديگها مي رسيدند و همه تمام مي شد. سپس براي خود حضرت مقداري «نان» و «خرما» مي آوردند و همان شام حضرت بود.» [577].

2- روزي حضرت زين العابدين -عليه السلام- از منزل خارج شدند در حالي كه بالا

پوشي از «خز» (منسوج از پشم و ابريشم) بر تن داشتند. در راه نيازمندي خدمت حضرت آمد و خود را به آن بالا پوش در آويخت، در اين حال حضرت آن را رها كرده و به راه خود ادامه دادند.» [578].

كارهاي اجتماعي بزرگ و با ارزشي كه تنها به دست حضرت سجاد انجام گرفت

اشاره

در عرصه كارهاي اجتماعي، حضرت زين العابدين و سيد الساجدين -عليه السلام- اقدام به انجام كارهاي سترگ و با ارزشي نمودند كه تنها دست توانمند و كمالات وجودي ايشان بود كه به آن حضرت اجازه ي اقدام براي آنها را مي داد و هيچ كس جز آن بزرگوار توان و لياقت انجام آن را نداشت.

در اين قسمت به دو نمونه از اين كارها اشاره مي كنيم:

1- بازسازي كعبه و نصب «حجرالاسود».

2- تكفل چهارصد نفر از اهل مدينه من جمله خانواده «آل مروان» در «انقلاب مدينه».

بازسازي كعبه و نصب حجرالاسود

«ابان بن تغلب» مي گويد: «چونكه «حجاج» «كعبه» را منهدم كرد، مردم خاكهاي آن را متفرق نمودند (و هر كس مقداري از آن را با خود برد) بعدا چونكه تصميم به بازسازي «كعبه» گرفتند، ماري بر آنان خارج گرديد و از ساختن، مردم را ممانعت كرد. مردم از ترس اين مار فرار كرده و همه نزد «حجاج» آمدند و مسأله را به او گزارش كردند. او از اينكه شايد از ساختن «كعبه» منع شود و به اين كار توفيق

[صفحه 389]

نبايد، ترسيد. از اين و بر بالاي منبر رفته و مردم را سوگند داد و گفت: «خداوند رحمت كند بنده اي را كه نزد او نسبت به آنچه ما به آن مبتلا شده ايم علم و خبري باشد، او بيايد و ما را به آن خبر دهد.»

در اين حال پيرمردي ايستاد و گفت: «اگر نزد كسي در اين مورد علمي باشد، آن علم نزد مردي است كه به سمت «كعبه» آمد و مقداري از آن را بر گرفت و رفت.»

حاج پرسيد: «او كيست؟»

جواب داد: «علي بن الحسين -عليه السلام-.

حجاج گفت: معدن اين امور اوست» و لذا مردي را نزد

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- فرستاد و به ايشان اطلاع داد كه چگونه خداوند از بازسازي «كعبه» او را ممنوع و محروم ساخته است.

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- رو به «حجاج» كرده و فرمودند: «اي «حجاج» تو قصد بناي «ابراهيم» و «اسماعيل» را نمودي و آن را تخريب كرده و در جاده افكندي و آن را غارت نمودي كان كه آن ميراث توست. حال بر منبر بالا برو و مردم را سوگند بده كه هيچ كس از آنها كه چيزي از آن برگرفته نماند مگر اينكه آن را برگرداند.»

«حجاج» بلافاصله چنين كرد. به منبر بالا رفت و مردم را سوگند داد كه هيچكس از آنها نماند كه چيزي از «كعبه» نزد او باشد مگر اينكه آن را برگرداند و همه هم برگرداندند.

چون همه خاكها مجتمع گرديد، حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- جلو آمده و اساس را وضع نمودند و آنها را امر كردند كه حفر كنيد. در اين لحظه آن مار غايب شد. باز آنها حفر كردند تا به موضع ستونها و قواعد رسيدند كه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- به آنها فرمود: «دست از كار بكشيد و محل را ترك كنيد!!» آنها چنين كردند و خود حضرت نزديك شده و آن ستونها و قواعد را با لباس خود پوشانيد و سپس گريست و بعد با دست خود آن را با خاك پوشانيد. بعد كارگران را صدا زده و امر فرمود بناءتان را بگذاريد. آنان نيز بناء را پايه گذاري كردند و چونكه ديوارهاي «كعبه» بالا آمد، دستور داد در وسط آن خاك ريخته شود و از همين روست كه خانه ي خدا مرتفع گرديده كه

بايد با پلكان بر آن بالا

[صفحه 390]

رفت.» [579].

در همين ارتباط نيز روايت شده كه چونكه «حجاج بن يوسف» به خاطر نبرد با «عبدالله بن زبير» «كعبه» را ويران ساخت و سپس آن را تعمير نموده چونكه «بيت الله» اعاده گرديد و خواستند كه «حجر الاسود» را نصب كنند هر موقع كه عالمي از عالمانشان يا قاضي از قضاتشان و يا زاهدي از زهادشان آن را نصب مي كرد، متزلزل شده و مضطرب مي گرديد و «حجر» در مكان خود مستقر نمي شد.

در همين حال حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- جلو آمده و «حجر» را گرفتند و نام خداوند را بر زبان جاري كرده و آنگاه آن را نصب نمودند. در اين دفعه آن در محل خود مستقر گرديد و همه مردم تكبير گفتند. [580].

از همين روست كه به جناب «فرزدق» چنين الهام شد كه در شعرش بگويد:

يكاد يمسكه عرفان راحته

ركن الحطيم اذا ما جاء يستلم

يعني: «جود و عطاي كف بخشاي او چنان است كه چون به آهنگ استلام «ركن حطيم» (حجرالاسود) گام فرا نهد، گويي كه ركن مي خواهد تا او را نزد خود نگاه دارد و از جود و عطايش برخوردار گردد.»

تكفل چهارصد نفر از اهل مدينه در جريان انقلاب مدينه

پس از جريان نهضت امام حسين -عليه السلام- و حادثه عاشورا و به خاطر عملكرد كاروان اسرا كه به «مدينه» بازگشته بودند، مردم مدينه دست به يك انقلاب عمومي عليه سلطه اموي زده و شهر را به تسخير خود درآوردند. نظر به شرايط خاص آنان انقلاب و شورشهاي اجتماعي و ناامني طبيعي كه به تبع آن ايجاد مي شود، در اين زمان بسياري از مردم خانواده ها و همسران خود را به خانه حضرت سجاد -عليه السلام- فرستاده و حضرت

آنان را پناه دادند و از آنان پذيرايي نمودند.

«ابن اعرابي» نقل كرده است كه «زماني كه سپاه يزيد قصد «مدينه» كرد تا جان و مال و ناموس اهل مدينه را مورد تعرض قرار دهد، حضرت علي بن

[صفحه 391]

الحسين -عليه السلام- چهارصد تن را در ميان خانه و خاندانش پناه داد و تا زمان بازگشت سپاه و خروج آنان از «مدينه»، اين چهارصد نفر را مورد پذيرايي قرار داد.» [581].

بايد توجه داشت كه كيفيت پذيرايي حضرت از اينان به گونه اي بود كه برخي از ايشان گفتند: «ما چنين آسايشي را كه در خانه علي بن الحسين ديديم حتي در خانه پدرمان شاهد نبوده ايم!!» [582].

در بين اين خانواده هايي كه به حضرت سجاد -عليه السلام- پناهنده شدند خانواده ي «مروان» نيز وجود داشت چرا كه در وقايعي كه به اخراج هزار نفر از «بني اميه» منجر شد، «مروان» ابتدا براي همسر خود كه دختر «عثمان» بود، نزد «عبدالله بن عمر» در خواست پناهندگي كرد ولي او نپذيرفت. آنگاه خدمت حضرت زين العابدين -عليه السلام- آمده و در خواست پناه دادن به خانواده خود را مطرح كرد كه حضرت پذيرفتند، و خانواده او را در ميان خانواده خود جاي دادند. [583].

اين برخورد حضرت با فردي كه پرونده ي بسيار سياهي از دشمني و عناد و هتاكي و مبارزه با خاندان اهل بيت دارد، نشانه ي كمال مروت و بزرگي و رحمت و عطوفت اين ولي خداست. آري درياي رحمت امامت است كه حتي استمداد اين فرد را هم بي پاسخ نمي گذارد.

برخي از سيره ها و عملكرد حضرت سجاد در زمينه ي امور اجتماعي

گرچه سيره اجتماعي حضرت سجاد -عليه السلام- در اين بخش مورد توجه بوده و به تعداد زيادي از آنها اشاره شده است، اما چند نمونه ديگر از

اين سيره ها و عملكردهاي اجتماعي نوراني وجود دارد كه قابل توجه است:

1- «حنان بن سدير» از پدرش نقل مي كند كه گفت: «من و پدرم و جدم و عمويم به حمامي در شهر «مدينه» وارد شديم. در اين هنگام با مردي كه در محل تراشيدن و اصلاح موهاي زائد بدن بود، مواجه شديم. او به ما گفت: «از كدامين قوم هستيد؟» گفتيم: «از اهل عراق مي باشيم.» او گفت: «كدام عراق؟» گفتيم: «از كوفي ها مي باشيم!!» گفت: «مرحبا» به شما اي اهل كوفه. «شما جامعه و پيراهن رو هستيد نه

[صفحه 392]

جامه و پيراهن زير!!»

سپس گفت: «چرا لنگ نپوشيديد؟!! مگر نمي دانيد كه رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - فرمودند: «عورة مؤمن بر مؤمن حرام است.»

آنگاه مقداري كرباس براي پدرم فرستاد كه آن را به چهار قسمت تقسيم كرد و هر قسمت آن را به يكي از ماها داد و با آن وارد حمام شديم، چونكه در قسمت گرم حمام بوديم به سراغ جدم آمده و گفت: «اي پيرمرد: چرا خضاب نمي بندي؟!!» جدم به او گفت: «من كسي را درك كرده ام كه او از من و تو بهتر بود و خضاب نمي كرد.» آن مرد با شنيدن اين سخن غضبناك شد به گونه اي كه ما در حمام غضب او را متوجه شديم. آنگاه فرمود: «آن كيست كه از من بهتر است؟» جدم گفت: «من محضر حضرت علي بن ابي طالب -عليه السلام- را درك كرده ام و آن حضرت «خضاب» نمي كردند.» با شنيدن اين حرف آن مرد سر خود را به زير انداخته و عرقش بريخت.

سپس فرمود: «راست گفتي و نيكو رفتار نمودي، اما اي پيرمرد اگر خضاب نمودي

پس براستي كه رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - خضاب مي كرد و او از علي -عليه السلام- بهتر بود. و اگر آن را ترك نمودي، پس تو اقتداي به سنت علي -عليه السلام- كرده اي!!»

چون ما از حمام خارج شديم از آن مرد پرسيديم كه او كيست؟ گفتند او علي بن الحسين -عليه السلام- است و با ايشان فرزندشان محمد بن علي -صلوات الله عليه- بود.» [584].

از اين داستان شيوه صحيح امر به معروف و نهي از منكر و برخورد از سر لطف و عطوفت حضرت با كساني كه در يكي از آداب اجتماعي دچار خطا شده اند، به دست مي آيد.

در زمينه ي اختلاف سنت حضرت رسول - صلي الله عليه و آله و سلم - با حضرت اميرالمؤمنين -عليه السلام- در مورد «خضاب» نيز هيچ اشكالي وجود ندارد. چرا كه شرايط زماني آن دو بزرگوار تفاوت داشته و بر اساس آن هر كدام به گونه اي با اين موضوع برخورد مي كرده اند.

[صفحه 393]

2- امام صادق -عليه السلام- فرمودند: «حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- در حالي كه گوشتهاي يك استخوان را كه در ميهماني عروسي خدمتشان آورده بودند، ميل مي كردند «عقد زواج» را بين «عروس» و «داماد» جاري مي كردند و چيزي بر اين اضافه نمي كردند كه مي گفتند: «حمد مخصوص خداوند متعال است و درود خداوند بر محمد و آلش» و استغفار مي كردند و سپس مي فرمودند: «تو را بر اساس شرط خداوند به ازدواج در آورديم.» (فما يزيد علي ان يقول: الحمد لله و صلي الله علي محمد و آله و يستغفر الله، و قد زوجناك علي شرط الله). [585].

منظور اين است كه حضرت سجاد -عليه السلام- خطبه نكاح و عقد ازدواج

را بسيار مختصر در سر سفره برگزار مي نمودند و آن را طولاني نمي كردند.

3- «نافع بن جبير» به علي بن الحسين -عليه السلام- عرض مي كند كه: «شما با اقوام پستي نشست و برخاست مي كنيد!!» حضرت در جواب او فرمودند: «من با كسي مي نشينم كه مجالست با او در دين مرا نفع برساند.» [586].

از اين برخورد حضرت نيز ملاك انتخاب همنشين از ديدگاه اسلام قابل استفاده است. چه اينكه مبارزه ي عملي آن بزرگوار با رسوم جاهلي جامعه كه ارتباطات اجتماعي را دائر، مدار ثروت و قدرت مي دانستند، از آن استفاده مي شود.

كيفيت برخي از ارتباطات و برخودهاي اجتماعي حضرت سجاد

اشاره

ازآنجا كه انسان موجودي است مدني بالطبع، خواه ناخواه در محيط اجتماع مجبور به برقراري ارتباطات متعددي با ساير افراد جامعه مي باشد. در نظام اجتماعي اسلام كيفيت اين ارتباطات و شيوه ي برخورد با تمام افراد جامعه به صورت كامل و مبسوط بيان گرديده است. در بررسي زندگاني و تاريخ حضرت زين العابدين امام سجاد -عليه السلام- نيز به برخي از اين ارتباطات و برخوردها برخورد مي كنيم كه نظر به كرامتها و فضائل بي پايان حضرت سجاد -عليه السلام-، مشحون به

[صفحه 394]

فضيلت و اخلاق و بزرگواري است. گرچه در نقل «فضائل» حضرت به برخي از اين مورد اشاره شده است ولي در اين قسمت اين موضوع را در زمينه هاي زير به بررسي مي نشينيم.

1- ارتباط حضرت با ملائك

2- ارتباط با افراد خانواده

3- ارتباط با افراد جامعه

4- ارتباط با حيوانات

تردد ملائك به منزل حضرت سجاد و استفاده از بال و پر آنها (ارتباط حضرت با ملائك)

ائمه هدي -عليهم السلام- بر اساس آنچه در روايات و عبارتهاي ادعيه و زيارتها آمده است، به صورت مرتب با ملائكه الهي در ارتباط بوده و اين موجودات معصوم و فرمانبر خداوند، كه در واقع مأمورين خداوندي و كارگزاران عالم هستي از طرف خداوند متعال هستند، علي الدوام به منزل آنها تردد داشته به حضورشان مي رسيدند و تحت امر آنان بوده و اراده ي الهي كه در قلب امام معصوم منعكس مي شود را از زبان معصوم آنان دريافت مي كردند و در عالم هستي آن را پياده مي ساختند و مي سازند.

آري ائمه هدي «مختلف الملائكه» بوده اند يعني ملائك يكي پس از ديگري به حضور آنان مي رسيده اند و در سوره ي مباركه «قدر» هم به تنزل ملائكه در معيت «روح» كه اعظم ملائك است، در «شب قدر» ياد شده و پر واضح است فرودگاه آنان در شب

مبارك «قدر» جز قلب ولي اعظم خداوندي كه همان امام معصوم است، نخواهد بود.

حال در مورد حضرت سجاد -عليه السلام- روايتي از جناب «ابوحمزه» نقل شده است كه مي گويد: «به حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- وارد شدم، ساعتي درب منزل صبر كردم و بعد وارد شدم و مشاهده كردم حضرت چيزي را از روي زمين جمع مي كند. بعد دستش را پشت پرده برده و آنچه را از روي زمين برچيده بود به كسي كه در خانه بود تحويل داد. من عرض كردم: «فدايتان شوم اين چيزي كه ديدم از زمين برمي چيديد، چه چيز بود؟»

[صفحه 395]

فرمود: «زيادي از بالهاي كوچك ملائكه و پر و كرك آنها بود كه آن را جمع مي كنيم و هرگاه تنها شديم آن را براي فرزندانمان گليم خط دار (يا چادر) قرار مي دهيم.» (يعني از آن در ساختن زير انداز و يا لباس استفاده مي كنيم.)

من عرض كردم: «فدايتان شوم آنها به خدمت شما مي آيند؟»

فرمود: «اي اباحمزه آنها به نزديك ما مي آيند بر بالشت هاي ما.» [587].

بايد توجه داشت ملائكه الهي موجودات مجرد و غير مادي مي باشند ولي تمثل آنها در قالبهاي مادي مي باشد كه بشر در آن حال مي تواند آنها را با همين چشم ظاهر هم ببيند و در اين تمثل ممكن است به بدن مثالي و يا متجسم آنها پرهايي هم باشد و بخشي از آنها در منزل حضرت سجاد - عليه السلام - به جا مانده و حضرت از آن در تهيه لباس و يا زيرانداز براي فرزندانشان استفاده كرده باشد.

ارتباط حضرت سجاد با افراد خانواده
اشاره

براي بررسي كيفيت ارتباط حضرت سجاد - عليه السلام - با افراد خانواده، بايد ارتباط آن حضرت را با «مادر»، «همسران» و «كنيزان»

خود بررسي نمود؛

در زمينه ارتباط حضرت با «مادر» خويش كه البته دايه اي بودند كه ايشان را شير داده بود، برخورد بسيار عجيبي در حرمت گذاري حضرت به آن بانو، نقل شده است كه حاكي از جلالت و عظمت وجودي حضرت مي باشد. اين برخورد به صورت كامل در قسمت «بزرگواريهاي ويژه حضرت سجاد» - عليه السلام - تحت رقم (3) بيان گرديد و خلاصه آن چنين است كه: «حضرت سر يك سفره با مادر خود مي نشستند و وقتي كه از علت آن سؤال شد، فرمودند؛ «مي ترسم دستم به غذايي دراز شود كه قبلا مادرم اراده كرده از آن تناول نمايد و به همين مقدار باعث رنجش خاطر او فراهم گردد.»

و بعدا وقتي فهميدند مادرشان ميل دارند با ايشان غذا بخورند، روي غذا طبقي مي گذاشتند و از زير آن غذا مي خوردند، تا به اين محذور مواجه نشوند. [588].

از اين روايت لزوم مراعات شديد حرمت و احترام مادر در همه ي ابعاد استفاده

[صفحه 396]

مي شود.

آري اين برخورد تبلور و ترجمان اين آيه قرآن است كه: «وصينا الانسان بوالديه حسنا» [589] يعني: «انسان را به احسان مطلق به پدر و مادرش وصيت نموديم.»

در زمينه ي ساير ارتباطات حضرت سجاد -عليه السلام- با خانواده به معناي عام آن كه شامل ارتباط و برخورد با پدر، برادر، عمه، عمو و ساير اقوام مي باشد، گزارشهاي محدودي از تاريخ ثبت شده است كه به بعضي از آنها در بررسي «مقطع همراهي امام چهارم با امام حسين از «مدينه» به «كربلا» تا هنگام شهادت» و «مقطع پس از شهادت حضرت امام حسين -عليه السلام- تا هنگام ورود به «مدينه» اشاره گرديد.

احترام شديد نسبت به پدر و مراعات ادب كامل در

هنگام صحبت با ايشان، تصميم به دفاع از پدر در آخرين لحظات روز «عاشورا»، وقتي كه پدر را تنهاي تنها يافتند و احترام و مراعات عمه ي خود حضرت «زينب» - سلام الله عليها - نمونه هايي از اين ارتباط و برخورد است.

چه اينكه حضرت با ساير افراد فاميل خود هميشه با كرامت و بزرگواري برخورد مي كردند و اگر احيانا آنها نامهرباني يا سوء ادبي داشتند حضرت با عفو و گذشت و لطف و محبت با آنها برخورد مي كردند. نمونه هايي از اين قبيل برخوردها در برخورد حضرت با عموي خود «محمد بن حنفيه»، با عموي ديگر خود «عمر اطرف»، با پسر عموي خود «حسن بن حسن» و با ساير اقوام در تاريخ ثبت شده و در خلال بحث هاي مربوط به بررسي «بعد فردي» و «بعد اجتماعي» آن وجود اقدس، مورد اشاره قرار گرفت.

ارتباط و برخورد حضرت سجاد با همسران و كنيزان

حضرت زين العابدين -عليه السلام- داراي همسران متعددي بوده اند كه اغلب «كنيز» و «ام ولد» مي باشند. در روايات تاريخي تنها از نام دو نفر از همسران حضرت سخن به ميان آمده كه يكي مخدره ي مكرمه «حضرت فاطمه» دختر حضرت امام حسن -عليه السلام- بوده اند كه در قسمت «همسران حضرت»

[صفحه 397]

شدت علاقه حضرت سجاد -عليه السلام- به ايشان به خاطر كمالات آن عليا مخدره و دادن «صدقه» براي دفع بلاء از آن بانو، در خلال نقل روايت مفصلي، بيان گرديد. و ديگري كنيزي است به نام «حورا» كه جناب «مختار» به ايشان هديه داده بود كه از آن خانم «زيد بن علي»، آن شهيد سرفراز و بلند مرتبه ي خاندان امامت، متولد گرديد كه بشدت مورد علاقه حضرت سجاد -عليه السلام-بوده است.

اما اسامي ساير كنيزان حضرت سجاد -عليه السلام- در دست نيست

و تعدادشان هم به شكل دقيق معلوم نمي باشد، ولي خاطراتي از بعضي از آنها در خلال روايات نقل گرديده است.

در زمينه ارتباط حضرت با كنيزان خود در قسمت «عفو و گذشت حضرت سجاد -عليه السلام- در روابط اجتماعي» در ذيل رقم (4)، داستاني از برخورد عجيب حضرت سجاد -عليه السلام- با يكي از كنيزان خود كه مأمور ريختن آب به روي دست حضرت در موقع وضو بود، نقل شد كه چگونه بعد از اينكه ظرف آب از دست او به روي صورت حضرت افتاد و باعث مجروح شدن آن حضرت گرديد، حضرت او را در راه خدا آزاد كردند. [590].

اين نمونه مي رساند كه اساس ارتباطات اجتماعي حضرت بر فضائل و كراماتي مانند «عفو» و «گذشت» پايه ريزي شده بود.

در همين ارتباط نقل شده كه كنيز ديگر حضرت، ظرف غذايي را به زمين زده و شكست و به خاطر اين كار رنگش پريده و زرد گرديد، حضرت -عليه السلام- بلافاصله به او فرمودند: «برو كه تو در راه خدا و براي خدا آزاد هستي.» [591].

محور ديگر در بروز كمالات حضرت در زمينه ارتباط با همسران و كنيزان مسأله «عدالت» است كه آن امام همام مظهر اتم آن بوده و به گونه اي بديع در اجراي آن در زمينه مسائل زناشويي اهتمام داشته اند.

«عبدالله بن مسكان» نقل مي كند كه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- در هر ماه كنيزان خود را دعوت مي كرد و مي فرمود: «من پير شده ام و ديگر براي رفع نياز خانمها قدرت ندارم، پس هر كدام از شما كه بخواهد او را به تزويج ديگري

[صفحه 398]

در آورم چنين كنم، يا مي خواهد او را بفروشم و يا مي خواهد او را آزاد

كنم. در اين حال اگر يكي از آنها مي گفت: «نه»، مي فرمود: «خداوند تو شاهد باش.» و اين را سه بار تكرار مي فرمود و اگر يكي از آنها سكوت مي كرد، به بقيه خانمهاي خود مي فرمود: «از او سؤال كنيد كه چه مي خواهد و بر طبق مراد او عمل مي كرد.» [592].

و مسأله ديگر كه از خلال روايات قابل استفاده است، برخورد مثبت حضرت با خواهش هاي مشروع خانوادگي است. حضرت سجاد -عليه السلام- بر اساس آنچه در روايتي آمده چون قريب العهد به عروسي بودند و زنان در منزل از ايشان خواسته بودند كه بعضي از لباسهاي رنگين بپوشند ايشان آن را پوشيده و نخواستند با آنها مخالفت كنند، گرچه لباس معمولي ايشان «كرباس» بوده است. [593] مشروح اين روايت در قسمت «كيفيت لباس حضرت سجاد -عليه السلام-» تحت رقم (5) ذكر گرديده است.

بر اساس آنچه ذكر گرديد حضرت زين العابدين -عليه السلام- در محيط خانواده در ارتباط و برخورد با «همسران» و «كنيزان» بر اساس «محبت»، «عفو و گذشت، «عدالت» و «برخورد مثبت با خواهش هاي مشروع اهل خانواده» عمل مي كرده اند.

ارتباط حضرت سجاد با افراد جامعه
اشاره

امامت و رهبري كه به معناي سكانداري مديريت جامعه در عالي ترين سطوح مي باشد و مستلزم حكومت و تدبير همه شئون مردم است، قطعا با برقراري ارتباط با افراد مختلف جامعه فعليت مي يابد.

در عصر حضرت سجاد -عليه السلام-، حق حكومت و رهبري كه در انحصار آن بزرگوار بود به خاطر ظلم و تعدي نظام سياسي اموي از حضرت سلب شده بود ولي آن امام همام به اندازه ي امكانات خود و با مراعات شرايط زمان و مكان، با افراد مختلفي از جامعه ارتباط برقرار نموده و بر اساس وظيفه ي امامت خويش، آنها را

در راستاي اهداف اسلامي، هدايت و ارشاد مي نمودند.

[صفحه 399]

ابعاد اين ارتباط اجتماعي امام سجاد -عليه السلام- بسيار متنوع مي باشد كه بررسي همه آنها به صورت مبسوط به طول مي انجامد.

در اين قسمت:

«ارتباط حضرت با بردگان و زيردستان»

«ارتباط حضرت با همسايگان»

«ارتباط با مرضي»

«ارتباط با واعظ نمايان»

«ارتباط با انسانهاي هرزه»

«ارتباط با افراد مداح»

«ارتباط با مخالفين»

را بررسي مي كنيم.

اما ارتباط حضرت با زمامداران در «بعد سياسي» حضرت مورد بررسي قرار مي گيرد. چه اينكه ساير ارتباطات سياسي حضرت در تحت همين عنوان بررسي مي شود، و انواع ارتباط سازنده فرهنگي حضرت در بررسي «بعد فرهنگي» وجود اقدس آن بزرگوار مطرح گرديده است.

ارتباط و برخورد حضرت سجاد با بردگان و زيردستان
اشاره

به علت حاكم بودن نظام برده داري در صدر اسلام به عنوان يكي از واقعيت هاي اجتماعي، اسلام و به تبع آن اولياء الهي برخورد كريمانه اي با اين موضوع داشته اند كه بايد در جاي خود به شكل مبسوط مورد بررسي و مطالعه قرار گيرد.

حضرت زين العابدين -عليه السلام- در اين زمينه نيز آنچنان كرامت و فضيلت را به تصوير كشيده اند كه حقيقتا از نقاط برجسته زندگي اين امام عزيز مي باشد.

اولا برخورد و ارتباط حضرت با بردگان و زيردستان خود به گونه اي بوده است كه آنها از حضرت احساس «امنيت» مي كرده اند. و اين نكته اي بسيار مهم در تنظيم چگونگي ارتباط با زيردستان در محيطهاي مختلف است و علي العموم چنين نيست كه خادمان و زيردستان و كارگران از مسئولين ارشد و مواليان خود احساس امنيت داشته باشند. ولي حضرت سجاد -عليه السلام- به گونه اي رفتار

[صفحه 400]

نموده بودند كه مملوكين و بردگان ايشان از ايشان كاملا احساس امنيت داشته اند.

در سه كتاب مهم روايي اين روايت نقل شده است كه: «حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- دو مرتبه

يكي از بردگان خود را صدا زدند و او جواب نداد، وقتي در مرتبه سوم صدا زدند، به ايشان پاسخ داد.

به او فرمودند: «اي پسرم!! آيا صدايم را نشنيدي؟»

گفت: «بلي!!»

حضرت فرمودند: «پس چرا جوابم ندادي؟!!»

گفت: «از شما احساس امنيت كردم.»

حضرت فرمودند: «حمد خدايي را كه مملوكهاي من را چنين قرار داد كه از من احساس امنيت كنند.» [594].

در اين روايت برخورد مهربانانه حضرت با يك برده كه به او «پسرم» خطاب مي كنند و پرسش كريمانه كه چرا جواب ندادي و پاسخ او از روي صداقت و سپس نگرش توحيدي حضرت و سپاسگزاري از خداوند در اعطاء اين گونه ارتباط با مملوكين، بيان شده كه همه اين قسمت ها قابل توجه و دقت مي باشد.

ثانيا بناي حضرت در زمينه ارتباط با زير دستان و بردگان بر «عفو و گذشت» بوده است. در اين رابطه داستان بسيار عجيبي در عفو خادمي كه از سر سهو و خطا، سيخهاي داغ كباب را بر سر فرزند حضرت انداخته و باعث كشته شدن او شد و بلافاصله حضرت او را در راه خدا آزاد كردند و او را با كلمات خود كه «تو متعمد نبودي» از نظر روحي آرام ساختند، [595] قابل توجه است. اين داستان به شكل مفصل در قسمت «عفو و گذشت حضرت در روابط اجماعي» تحت رقم (5) ذكر گرديده است.

از اين داستان كه نظاير ديگري نيز دارد بخوبي استفاده مي شود حضرت در زمينه خطاهاي غير عمدي خادمين و زير دستان خود، برخوردي كريمانه و از سر «عفو و گذشت» داشته اند.

ثالثا در زمينه خطاهاي عمدي و بزرگ بعضي از اين خادمها و زير دستان

[صفحه 401]

حضرت گرچه ايشان ابتدا تنبيه

مي كنند و يا قصد تنبيه دارند ولي با يك برخورد كريمانه ديگر از فرد خاطي تقاضاي جدي تقاص كرده و بالاخره او را در راه خدا آزاد مي كنند و پر واضح است اين برخوردها چه آثار تربيتي عميق و شگرفي در روحيه آن برده ها بر جاي گذاشته است.

امام باقر -عليه السلام- نقل فرموده اند كه: پدرشان يكي از غلامان خود را يك ضربه تازيانه زد و علت آن اين بود كه او را به دنبال كاري فرستاده بودند ولي سستي كرده و در انجام آن كم كاري كرده بود. غلام شروع به گريه كرد و گفت: «خدايا!! اي علي بن الحسين مرا براي حاجت خود مي فرستي و بعد مرا كتك مي زني؟!!»

امام باقر -عليه السلام- مي فرمايند: «پدرم گريه كرد و گفت: «پسرم به كنار قبر رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - برو و دو ركعت نماز بخوان و بگو: «بار الها علي بن الحسين -عليه السلام- را به خاطر خطيئه اي كه امروز انجام داد بيامرز» و سپس رو به آن غلام كرد و فرمود: «برو كه تو در راه خدا و براي خدا آزاده هستي.» (اذهب فانت حر لوجه الله).

«ابوبصير» كه راوي اين خبر است مي گويد: من گفتم: «فدايت شوم، كان آزاد كردن برده كفاره ي زدن است؟!! ولي حضرت باقر سكوت فرمودند.» [596].

همچنين «عبدالله بن عطار» نقل مي كند كه: «يكي از غلامهاي حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- مرتكب گناهي شد كه به خاطر آن مستحق عقوبت بود. حضرت شلاق را براي تنبيه او به دست گرفتند و اين آيه را براي او خواندند كه: «قل للذين آمنوا يغفرو اللذين لا يرجون ايام الله ...» [597]،

يعني: «به كساني كه ايمان آورده اند بگو تا از كساني كه به روزهاي خدا اميد ندارند، در گذرند تا خداوند هر قومي را به سبب آنچه مرتكب شده اند به مجازات رساند.» آن غلام در اين حال گفت: «من اين چنين نيستم، من اميد رحمت الهي را دارم و از عذاب او مي ترسم.» حضرت سجاد -عليه السلام- با شنيدن اين كلام تازيانه را انداخت و به او فرمود: «تو آزاد هستي.» [598].

چه اينكه از حضرت ابوالحسن -عليه السلام- نقل شده كه فرمودند:

[صفحه 402]

«علي بن الحسين -عليه السلام- يكي از مملوكان خود را تنبيه كردند، بعد داخل منزل شده و شلاقي را خاج كردند و خود را براي او عريان نموده و گفتند: «علي بن الحسين را تازيانه بزن!!!» او از اين كار امتناع كرد و لذا حضرت پنجاه دينار به او اعطاء فرمودند.» [599].

و بالاخره داستان تكان دهنده و پند آموزي كه در رابطه با تنبيه يك زيردست خاطي از حضرت سجاد -عليه السلام- نقل شده چنين است كه:

يكي از بردگان و مواليان حضرت مسئول مزرعه اي بود كه براي آن حضرت بود، روزي حضرت براي سركشي از آن مزرعه آمدند و ديدند كه فساد انبوهي و تباهي زيادي به آن رسيده و از اين رو، با ديدن اين وضعيت به فكر عميق فرورفته و اندوهگين شدند (روشن است با كم كاري و تسامح يك غلام كه مسئول رسيدگي بوده، نعمت هاي الهي ضايع شده است و چنين فردي مستحق تنبيه است). حضرت با شلاقي كه در دست داشتند تنها به او يك تازيانه زدند. سپس از اين كار پشيمان شده و همينكه به خانه رسيدند فردي را در طلب آن غلام

فرستادند. وقتي نزد حضرت آمد مشاهده كرد كه حضرت لباس خود را بيرون آورده و تازيانه اي به دست دارند. او گمان كرد كه ايشان مي خواهند او را مجددا تنبيه كنند و لذا ترسش شديد گرديد. در اين حال حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- تازيانه را گرفتند و دستشان را به سوي او دراز كرده و فرمودند: «اي آقا آنچه در رابطه با تو از من سر زد، مانند آن از من قبلا هرگز انجام نشده بود و آن يك اشتباه و لغزشي بود، حال اين تازيانه براي تو و بايد از من قصاص نمايي!!!»

غلام با مشاهده اين آقايي و بزرگواري گفت: «اي مولاي من قسم به خداوند گمان نداشتم مگر اينكه شما قصد عقوبت مجدد مرا داريد و من حقيقتا مستحق عقوبت هستم. حال چگونه من از شما قصاص كنم؟!!»

حضرت فرمود: «پناه بر خدا؛ تو در حليت و وسعت هستي.» و اين مطلب و خواهش را مكرر براي او تكرار نمودند و در هر دفعه آن غلام گفتار حضرت را بزرگ شمرده و آن را تجليل مي كرد و چونكه حضرت ديدند او قصاص نمي كند به او فرمودند: «حال كه تو از اين كار امتناع داري پس اين مزرعه صدقه اي است براي تو و

[صفحه 403]

بعد آن را به او عطا كردند.» [600].

بايد توجه داشت اينكه حضرت به خود خطا، لغزش و اشتباه نسبت مي دهند حاكي از كمال بزرگواري و كرام نفساني ايشان بوده و ابدا با مقام عصمت حضرت كه به معناي مصونيت كامل از گناه است، منافات ندارد.

با جمع بندي آنچه ذكر گرديد روشن مي شود حضرت علي بن الحسين عليه السلام در ارتباط با زيردستان و

خادمين و غلامهاي خود اولا به گونه اي رفتار مي كردند كه آنان كاملا احساس امنيت داشته اند. ثانيا در لغزشهاي غير عمدي، آنها را عفو نموده و ثالثا در خطاهاي عمدي گرچه بندرت آنها را تنبيه مختصري مي كردند ولي بلافاصله با برخوردي كريمانه از آنها تقاضاي قصاص كرده و سپس با امتناع آنها، آنها را در راه خدا آزاد كرده و به آنها كمك نيز مي كرده اند.

گذشته از اين امور يكي از سيره هاي مستمر حضرت سجاد عليه السلام در رابطه با بردگان آزاد كردن آنها در راه خدا در مناسبت هاي مختلف و طول سال بوده است كه بايد به عنوان «آزاد نمودن بردگان توسط حضرت سجاد عليه السلام» مورد بحث و بررسي قرار گيرد.

مسأله ديگر «نشست و برخاست حضرت با بردگان» است كه قابل توجه مي باشد.

آزاد نمودن بردگان توسط حضرت سجاد

در صدر اسلام، «بردگان» اسيران جنگي بودند كه در جنگ ها عليه السلام شركت مي كردند. از نظر عقل كشتن چنين فردي كه به قصد ريختن خون مسلمين و ايستادن در مقابل دعوت حق به مبارزه آمده، هيچ مانعي ندارد اما اسلام عزيز اولا راه را براي زنده نگهداشتن آنها باز گذاشته و ثانيا زمينه تربيت و آشنايي آنها با فرهنگ اسلامي و سپس آزاد ساختن آنها را از طرق مختلف فراهم ساخته است. يكي از اين راهها قرار دادن ثوابهاي هنگفت در آزاد ساختن «اسير» است و ديگري قرار دادن آزادي اسير به عنوان يكي از خصال «كفاره» كه در موارد مختلف كه «كفاره» در اثر ترك يا انجام كاري به گردن انسان مسلمان مي آيد، اولين آن «عتق»

[صفحه 404]

يعني آزادي يك برده معرفي شده است.

به هر حال اسلام و اولياء الهي علما و عملا بهترين برخورد

را با مسأله «بردگي» نموده اند. در اين ارتباط حضرت سجاد عليه السلام هم با بيان ثوابهاي هنگفت آزاد نمودن برده، مردم را به اين كار خير تشويق مي كردند و هم خود با آزاد نمودن آنان به هر بهانه و مناسبتي، اين عمل خير را در جامعه رواج مي دادند و از اين مهمتر با خريد برده ها به صورت متعدد، آنان را در خانه خود نگهداري كرده و با تربيت آنها به صورت صحيح، موجب هدايت و سازندگي آنان را فراهم مي ساختند و البته سپس آنها را همگي در راه خدا آزاد مي كردند.

اينك با نقل يك روايت در زمينه بيان ثوابهاي آزاد نمودن برده كه به تصديق حضرت سجاد عليه السلام رسيده است، به يكي از سيره هاي آن بزرگوار در زمينه «آزاد كردن بندگان» مي پردازيم.

«سعيد بن مرجانه» مي گويد: از «ابوهريره» شنيدم كه مي گفت: «رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - دائما مي فرمود: «هر كس برده مؤمني را آزاد كند خداوند به هر قطعه اي از بدن او، قطعه اي از بدن اين فرد را از آتش آزاد خواهد كرد، آري به دست، دست او را و به عوض پا، پاي او را به عوض عورت، عورت او را آزاد خواهد كرد.»

حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرمودند: آيا تو خود اين حديث را از «ابوهريره» شنيدي؟»

«سعيد» گفت: آري.

در اين هنگام حضرت امام فرمود: «مطرف» را - كه يكي از غلامان خوشرو و با نمك او بود - صدا كنيد. پس چون «مطرف» نزد حضرت ايستاد؛ فرمود: «برو كه تو در راه خدا آزاد هستي!!» [601].

آري حضرت سجاد عليه السلام در آزاد كردن برده ها مانند ساير اعمال خير گوي سبقت

را از ديگران ربوده بودند به گونه اي كه در تواريخ ذكر شده است كه آن بزرگوار هزار بنده در راه خداوند متعال آزاد كرده اند. (چه اينكه براي حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام نقل شد كه هزار مملوك در راه خدا و

[صفحه 405]

براي نجات از آتش از دستمزد حاصل از تلاش خود، آزاد نمود.) [602].

در قسمت هاي مربوط به «عفو و گذشت حضرت» تحت رقم (4) و (5) و در قسمت «ارتباط حضرت با زيردستان و بردگان» نمونه هاي بسيار جالب و عالي از برخي از عتق هاي حضرت و آزاد ساختن كنيزان يا بردگان بيان گرديده است.

نكته اي كه در مورد انجام اين عمل صالح توسط حضرت زين العابدين عليه السلام بسيار قابل توجه و تحسين است اين است كه: براي آن حضرت قيمت برده مهم نبوده است و وجود اقدسش هر كجا موقعيت را براي عتق مناسب مي ديدند، آن را انجام مي دادند و لو برده ي مورد نظر، بسيار گران قيمت باشد.

«سعيد بن مرجانه» مي گويد: «حضرت علي بن الحسين عليه السلام قصد كرد يكي از بندگانش را كه «عبدالله بن جعفر» را به او اعطاء كرده بود و قيمتش ده هزار درهم يا هزار دينار بود، آزاد كند.» [603].

در اينجا يك سيره ي مستمره ي آن بزرگوار را در زمينه آزاد كردن بردگان كه حاوي درسهاي بزرگ سازندگي و حاكي از عظمت و وارستگي بي نظير حضرت سجاد عليه السلام مي باشد، مرور مي كنيم:

امام صادق عليه السلام مي فرمايند: «عادت حضرت علي بن الحسين عليه السلام اين بود كه هر گاه ماه مبارك رمضان داخل مي شد هيچ عبد و امه اي (برده و كنيز) را تنبيه نمي كرد و اگر آنها مرتكب گناه مي شدند در دفتري يادداشت مي فرمود كه

فلان برده گناه كرد و فلان كنيز گناه كرد در فلان روز و در فلان روز و آنها را عقوبت نمي فرمود. از اين رو تمام عملكرد آنها را جمع مي كرد. چونكه آخرين شب ماه رمضان فرامي رسيد، آنها را دعوت مي كرد و در اطراف خود آنها را جمع فرموده و آن دفتر را بيرون مي آورد و ظاهر مي ساخت و بعد مي فرمود: «اي آقاي فلاني تو چنان و چنين كردي و من تو را تأديب نكردم، آيا به ياد داري؟!! او هم مي گفت: «بلي يابن رسول الله.» تا به آخرين نفر از آنها مي رسيد و همه را به اقرار وامي داشت.

سپس حضرت در وسط آنان مي ايستاد و به آنها مي فرمود: «صداهايتان را بلند

[صفحه 406]

كنيد و بگوئيد: «اي علي بن الحسين!! هر آينه پروردگار تو نيز همه آنچه تو انجام داده اي بر تو احصاء كرده است، چنانكه تو آنچه ما عمل كرده بوديم بر ما احصاء نمودي. و در نزد او كتابي است عليه تو كه به حق گويا مي باشد، و هيچ كوچك و بزرگي كه تو انجام داده اي را فروگذار نكرده و همه را احصاء كرده است. و مي يابي جميع آنچه را كه انجام داده اي كه نزد او حاضر است، چنانكه ما جميع عملكرد خود را نزد تو حاضر يافتيم. حال كه چنين است پس ببخش و درگذر همچنانكه اميد عفو از مليك داري و دوست داري كه «مليك» از تو در گذرد.»

تو از ما در گذر تا او را بخشنده بيابي و او را در ارتباط با خودت «رحيم» و براي خودت «غفور» و «بخشنده» بيابي و هرگز پروردگار تو به هيچ كس ظلم نمي كند. همچنانكه نزد

تو كتابي است كه عليه ما به حق گويا است و هيچ صغيري و كبيري از آنچه ما انجام داده ايم را فروگذار نكرده همه را احصاء كرده است.

اي علي بن الحسين ذلت مقام خودت را در نزد پروردگار حكيم عادل كه هرگز به اندازه ي مثقال حبه اي از خردل ظلم نمي كند، به يادآور و او اين اندازه ي كوچك از عملكرد تو را در روز قيامت حاضر خواهد كرد و خداوند به عنوان حسابگر دقيق و شاهد مطلق كفايت مي كند. پس در گذر و ببخش تا «مليك» از تو در گذرد و ببخشد. هر آينه او خود مي فرمايد: «بايد ببخشيد و در گذريد، آيا دوست نمي داريد كه خداوند شما را بخشد.» [604].

امام صادق عليه السلام مي فرمايند: «حضرت با صداي بلند اين مطالب را عليه خود فرياد مي كرد و به آنها نيز تلقين مي فرمود و آنها نيز با صداي بلند فرياد مي كردند و اين در حالي بود كه او در بين آنها ايستاده بود و گريه مي كرد و نوحه مي نمود و مي گفت:

«پروردگارا تو خود ما را امر فرمودي كه از هر كس كه به ما ظلم كرده در گذريم، ما كه به خود ظلم كرديم و اينك ما از هر كس به ما ظلم كرده بود در گذشتيم، پس تو نيز از ما در گذر كه تو از ما و از همه مأمورين اولي مي باشي. و تو امر فرمودي كه ما سائلي را از درهاي خود نرانيم و اينك همه به عنوان «نيازمند» و «مسكين» به خدمت تو آمده ايم و به باب تو و در آستانه تو سر مسكنت فرود آورده ايم، آري از تو

[صفحه 407]

طلب مي كنيم لطف تو را

و معروف و عطاء تو را، پس با اين امور بر ما منت بگذار و ما را مأيوس مفرما كه تو به اين مطلب از ما و همه مأمورين اولي هستي. اي خداي من كرم نمودي، به من هم كرم فرما چرا كه اينك از سؤال كنندگان درگاه تو هستم، تو خود معروف را جود و بذل فرمودي پس مرا نيز با اهل معروف و انعام خود مخلوط نما، اي كريم!!»

بعد حضرت رو به آن گروه از بردگان و كنيزان مي فرمود و مي گفت: «من همه شما را بخشيدم آيا شما مرا مي بخشيد؟!! و از آنچه از من نسبت به شما از بد رفتاري سر زده در مي گذريد؟ كه من مالك بدي بودم مالكي لئيم و ظالم ولي خود مملوكي هستم براي مليكي كريم كه جواد و عادل و محسن و فضيلت بخش است.»

آنها همگي در پي اين درخواست بزرگوارانه حضرت مي گفتند: «اي سيد و آقاي ما، ما همگي از تو در گذشتيم ولي تو كوچكترين بدي نكرده اي.»

پس به آنها مي فرمودند: «همگي بگوئيد: «خداوندا از علي بن الحسين در گذر همچنانكه او از ما در گذشت. و او را از آتش آزاد بفرما همچنانكه او ما را از بردگي آزاد كرد.» آنها هم اين را مي گفتند و هر بار مي فرمود: «اللهم آمين رب العالمين»

بعد مي گفت: «برويد كه از شما در گذشتم و گردنهايتان را آزاد كردم، بدين اميد كه خداوند از من در گذرد و گردن مرا نيز آزاد كند.» و سپس همه آنها را آزاد مي كرد.

فردا كه روز «عيد فطر» فرا مي رسيد به بعض آنها جوايز ارزنده اي كه آنها را مصونيت بخشيده و از آنچه

نزد مردم است بي نياز كند، هديه مي كرد. و هيچ سالي نبود مگر اينكه در آخرين شب از ماه رمضان مابين بيست نفر، كمتر يا بيشتر، را آزاد مي كرد.

و حضرت مي فرمود: براي خداوند متعال در هر شب از شبهاي ماه رمضان به هنگام افطار هفتاد هزار هزار آزاد شده از آتش هست كه همگي مستحق كامل براي آتش بوده اند و چون شب آخر از ماه رمضان فرا رسد در آن به مانند آنچه در جميع شبها آزاد كرده، آزاد مي فرمايد و من دوست دارم كه خداوند مرا چنين ببيند كه برده هايي كه در ملك خود دارم در دار دنيا، آنها را آزاد كرده ام. بدين رجاء و اميد كه او نيز مرا از آتش آزاد كند!!

آري حضرت علي بن الحسين عليه السلام هيچ خادمي را براي بيش از يك

[صفحه 408]

سال كامل استخدام نكرد و چنين بود كه هر گاه بنده اي را در اول يا وسط سال مالك مي شد، هر گاه شب عيد فطر مي شد او را آزاد مي ساخت و افراد ديگري را در سال دوم به جاي آنها قرار مي داد و بعد آنها را نيز همچنين آزاد مي كرد تا اينكه به خداوند متعال ملحق شد.

«اساسا حضرت بنده هاي سياهي را مي خريد كه به آنها هيچ نيازي نداشت ولي آنها را به «عرفات» مي آورد و به وسيله آنها خلل ها و كمبودها را جبران مي كرد و هر گاه از «عرفات» به سوي «مني» «مكه» كوچ مي كرد همه آنها را نيز آزاد مي ساخت و به آنها جوايزي از مال هديه مي داد.» [605].

اين سيره مستمره ي حضرت زين العابدين عليه السلام در آزاد سازي بردگان مشتمل بر نكات ارزنده اخلاقي معنوي و حاكي از نهايت

بزرگواري و عرفان حضرت مي باشد و مي طلبد پيرامون آن بدقت مطالعه كرد تا از آن استفاده برد و براي زندگي اجتماعي خود از آن بهره مند گرديد.

نشست و برخاست حضرت سجاد با بردگان

در عصري كه نظام اموي و كارگزاران آن با زنده كردن اصول تفكر جاهلي در جامعه، سعي داشتند عملا فرهنگ اسلامي را به طور كلي از صحنه جامعه حذف كنند، حضرت امام زين العابدين عليه السلام با مجاهدات علمي و عملي خود نقشه هاي خائنانه آنها را خنثي مي نمودند.

يكي از ابعاد اين مجاهده، برخورد كريمانه با بردگان در جامعه است كه حضرت از نظر بيان منطق اسلام در ارتباط با اين قشر مي فرمودند:

«هيچ كس بر ديگري فخر نورزد كه همه شما بردگان و عبيد هستيد و مولي واحد است.» [606].

اما از نظر رفتار عملي، گذشته از برخورد كريمانه با بردگان، عفوها، بزرگواري ها، آزاد كردن آنها به هر مناسبت و ... حضرت در جامعه براي شكستن جو طبقاتي حاكم از طرف نظام اموي تلاش مي نمود با بردگان نشست و برخاست

[صفحه 409]

نمايد. در اين رابطه موارد زير قابل توجه مي باشد:

1- حضرت با يكي از موالي متعلق به «آل عمر بن خطاب» مي نشست. مردي از قريش «نافع بن جبير» به ايشان گفت: «شما سيد مردم و افضل آنها هستي آن وقت مي روي به سوي اين «عبد» و با او مي نشيني!!

حضرت فرمود: «من نزد كسي مي روم كه از مجالست او منتفع شوم.» (در نقل ديگر فرمود: «مرد جايي بايد نشست و برخاست داشته باشد كه نفع ببرد.») [607].

2- نمونه اي ديگر از رفتار حضرت با بردگان و كنيزان مسأله ازدواج حضرت با يكي از كنيزان خود مي باشد كه ابتدا او را آزاد مي نمايد و سپس با

او ازدواج مي كند و چون خبر به گوش «عبدالملك مروان» مي رسد حضرت را تنقيد مي كند. اما حضرت به صورت قاطع به او پاسخ مي دهند و سيره ي رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - را براي او مي نويسند.

روايت مربوط به اين موضوع در قسمت «همسري ديگر براي امام سجاد عليه السلام (2)» مطرح شده است.

ارتباط حضرت سجاد با همسايگان

«زهري» مي گويد: چونكه حضرت زين العابدين عليه السلام وفات يافته و ايشان را غسل دادند، بر پشت حضرت برآمدگي خشني كه حاصل كار با اشياء سخت است را مشاهده كردند. و به من رسيد كه آن حضرت در شب براي همسايگان ضعيف خود آب مي كشيده است. [608].

ارتباط و برخورد حضرت سجاد با بيماران

در زندگاني حضرت زين العابدين عليه السلام تنها يك مورد از برخورد كريمانه آن بزرگوار با بيماران گزارش شده است و آن مربوط به دعوت تعدادي از جذاميان» از حضرت است كه در حال عبور با مركب سواري از كنار آنها بودند، آنها از حضرت خواستند كه با آنها غذا بخورند ولي چون ايشان روزه بودند نپذيرفتند.

[صفحه 410]

ولي بعد كه به منزل رسيدند دستور دادند بدقت غذاي بسيار مطلوبي طبخ كنند و بعد تمام آن مريضها را دعوت كرده و خود با آنها غذا خوردند و بعد هم مقداري پول و غذا به آنها اعطاء نمودند. [609].

از اين برخورد به دست مي آيد چگونه حضرت از تعدادي از افراد جامعه اسلامي كه به مرض درد آور و ناراحت كننده ي «جذام» مبتلا شده بودند دلجويي نموده و در حالي كه همه از آنها گريزان هستند، آنها را به منزل دعوت كردند و با آنها هم غذا شدند و در موقع رفتن نيز به آنها هديه دادند.

اصولا افرادي كه مريض مي شوند بيش از هر چيز به برخوردهاي عاطفي نياز دارند كه نمونه بارز آن را در اين برخورد حضرت سجاد عليه السلام مشاهده مي كنيم.

مشروح روايتي كه اين برخورد را بيان مي كند در قسمت «بزرگواريهاي ويژه حضرت» در نمونه (1) ذكر شده است.

ارتباط و برخورد حضرت سجاد با واعظ نمايان

در قسمت بررسي «بعد فرهنگي» وجود مبارك حضرت زين العابدين، نامه بلند و جامع و هدايتگر حضرت به يكي از آخوندهاي درباري تحت عنوان «متن نامه حضرت سجاد عليه السلام به محمد بن مسلم بن شهاب زهري» مورد بررسي قرار گرفت كه حاوي نكات بسيار ارزنده بود و از آن بخوبي شهامت فوق العاده حضرت در ارشاد «واعظ نمايان»

استفاده مي شود. چه اينكه حضرت آن شخص را از آلت دست نظام سياسي فاسد قرار گرفتن و سوء استفاده از علوم او بر حذر داشته و او را به خودسازي و رسيدن به معرفت و كمال دعوت كرده اند.

برخورد ديگري كه از حضرت سجاد عليه السلام با يكي ديگر از واعظ نمايان معاصر خود گزارش شده مربوط به شخصي است به نام «حسن بصري» [610] كه

[صفحه 411]

در اين قسمت آن را مرور مي كنيم:

روزي حضرت زين العابدين عليه السلام به «حسن بصري» گذر نمودند كه او در «مني» ايستاده بود و مردم را موعظه مي كرد. حضرت روبروي او ايستاد و فرمود: «دست نگه دار!! من از تو سؤال مي كنم راجع به حالي كه تو هم اينك در آن مقيم هستي، آيا براي خودت و در آنچه بين تو و بين خداوند است مي پسندي كه در همين حال بميري؟ مرگي كه ممكن است فردا به سراغ تو آيد؟!!»

او گفت: نه.

حضرت فرمودند: «آيا با خود حديث نمي كني راجع به انتقال و تحول از حالي كه براي خود نمي پسندي به حالي كه آن را بپسندي؟!!»

او براي مدتي به زمين خيره شد و سپس گفت: «من اين مواعظ را بدون حقيقت مي گويم.»

حضرت فرمود: «آيا بعد از حضرت محمد - صلي الله عليه و آله وسلم - پيامبري را آرزو مي كني كه با او داراي سابقه اي باشي؟»

گفت: نه.

حضرت فرمود: «آيا منزلي غير از منزلي كه به آنجا بر خواهي گشت آرزو داري تا در آن به كار مشغول شوي؟!!»

گفت: نه.

حضرت فرمود: «آيا تا به حال هيچ كس را ديدي كه داراي عقل وافري باشد و براي خودش از خودش چنين وضعي و حالي را

بپسندد؟ تو بر حالي هستي كه آن را نمي پسندي براي خودت اين خيال را نداري كه نفست را به حالي كه حقيقتا آن را مي پسندي منتقل نمايي!! و پيامبري هم بعد از حضرت محمد - صلي الله عليه و آله وسلم - اميد نداري و به منزلي غير از منزلي كه تو در آن هستي و به آن رجوع مي كني نمي شناسي و اميد نداري كه در آن به كار مشغول شوي و با همه اين احوال باز تو مردم را موعظه مي كني؟!!»

چونكه حضرت عليه السلام پشت كرده و رفتند، «حسن بصري» گفت:

[صفحه 412]

«اين چه كسي است؟» به او گفتند: «علي بن الحسين است». او گفت: «اهل بيت علم!!!»

و بعد از آن ديگر ديده نشد كه حسن بصري براي مردم موعظه كند. [611].

شبيه همين موضوع و برخورد نيز براي حضرت سجاد عليه السلام نقل شده كه روزي «حسن بصري» را كنار «حجرالاسود» ديدند كه قصه مي گفت. حضرت فرمودند: «اي آقا كه اينجا هستي آيا براي خودت مرگ را مي پسندي؟» گفت: نه، فرمودند: «آيا عمل تو براي حساب صلاحيت دارد؟» گفت: نه، فرمودند: «آيا در آنجا منزل ديگري براي عمل و كار وجود دارد؟» گفت: خير، حضرت فرمود: «آيا براي خود در روي زمين پناهگاهي جز اين خانه سراغ داري؟» گفت: خير، حضرت فرمود: «پس چرا مردم را از طواف بازمي داري و مشغول مي سازي؟» و سپس رفتند.

آنگاه «حسن» گفت: هرگز در گوشهاي من به مانند اين كلمات از هيچ كس وارد نشده است، آيا اين مرد را مي شناسيد؟ گفتند: اين «زين العابدين» است او گفت: «ذريه اي كه بعضي از بعض ديگرند.» [612].

ارتباط و برخورد حضرت سجاد با افراد هرزه و سطحي

از امام صادق عليه السلام نقل شده كه

فرمود: در «مدينه» مردي بود اهل بطالت، كه مردم با ديدن او مي خنديدند. روزي او گفت اين مرد (و منظورش حضرت علي بن الحسين عليه السلام بود) مرا مانع شده كه او را بخندانم. در همين حال حضرت عبور كردند و در پشت سر ايشان چند نفر از بندگان و مواليانشان بودند. در اين هنگام آن مرد بطال آمد و رداي حضرت را از دوش ايشان كشيد و رفت ولي حضرت كمترين توجهي به او نفرمودند. آن افرادي كه به همراه حضرت بودند به دنبال او رفته و رداء حضرت را از او گرفتند و آن را آورده و بر دوش حضرت گذاشتند در اين حال حضرت از آنها پرسيد: اين كيست؟ گفتند: اين مردي است اهل بطالت كه اهل مدينه را مي خنداند. حضرت فرمودند: «به او بگوئيد: هر آينه

[صفحه 413]

براي خداوند روزي است كه در آن روز انسانهاي اهل بطالت خسارت مي كنند. (ان لله يوما يخسر فيه المبطلون) [613].

حقيقتا اين برخورد امام معصوم عليه السلام با فردي كه كارش خنداندن مردم و اشتغال به بطالت و بيهودگي است چقدر پند آموز و عبرت آور است. از اين داستان به دست مي آيد كساني كه صرفا با بطالت خو كرده و مردم را با انواع كارهاي مضحك مي خندانند، در روز قيامت جدا خسارت خواهند كرد.

ارتباط و برخورد حضرت سجاد با افراد مداح و كساني كه ايشان را تمجيد مي كردند

حضرات معصومين عليهم السلام با همه كمالات و فضائلي كه از آن برخوردار بودند، اما خود را «عبد» حضرت حق دانسته و همه خوبي ها را از او و براي او مي شناختند و هرگز به خاطر عنايات خاص الهي كه شامل حالشان شده بود مغرور نشده و در مقابل خداوند خود را داراي «كمال» و «قدرت»

و «علم» و منزلتي نمي دانستند.

حضرت زين العابدين امام سجاد عليه السلام نيز مظهر عبوديت الهي و مجسمه ي تواضع و فروتني بوده در برخورد با كساني كه از ايشان مدح و ستايش مي كردند، متوجه خداوند شده و به او پناه مي بردند و خود را فقط از صالحين قوم خود معرفي كرده و هرگز نمي خواستند كسي در رابطه با محبت ايشان راه افراط پيموده و ايشان را بيشتر از آنچه كه شايسته است دوست بدارد، چرا كه افراط در اين زمينه به معناي انتساب ذاتي اوصاف خدايي به ايشان غفلت از مقام عبوديت ايشان مي باشد كه اين هرگز مرضي نظر حضرت و ساير ائمه هدي عليهم السلام بوده است.

اينك در رابطه با برخورد حضرت با كساني كه به ايشان اظهار محبت مي كرده و يا از حضرت تمجيد و مدح مي نمودند، به چند روايت توجه نمائيد:

1- مردي به حضرت عرض كرد: يابن رسول الله من براي خدا شما را دوست دارم، دوست داشتن بسياري شديدي!! (اني لاحبك في الله حبا شديدا)

حضرت فرمودند: «بار پروردگارا من به تو پناه مي برم كه براي تو دوست

[صفحه 414]

داشته شوم ولي تو از من ناراحت باشي.» [614].

2- در خدمت حضرت سجاد عليه السلام فضائل ايشان ذكر شد، حضرت فرمود: «همين مقدار كه ما از افراد صالح قوم خود باشيم ما را كفايت مي كند.» [615].

3- هنگامي كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام بر «عبدالملك بن مروان» وارد شدند، با ديدن سيماي نوراني حضرت و آثار عبادت كه در آن هويدا بود، او شروع به مدح و ستايش و توصيف خوبي هاي حضرت كرد و گفت: «شما داراي «فضل» و «علم» و «دين» و «ورع» هستيد به گونه اي كه

هيچ كس مانند شما از اين كمالات برخوردار نيست.

حضرت فرمودند: «همه آنچه كه تو ذكر كردي و توصيف نمودي از فضل خداوند سبحان و تأييد و توفيق اوست. حال شكر آنچه او نعمت داده است كجاست؟»

و سپس گوشه اي از فضائل پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - را بيان و آنچنان در عبوديت خود و عدم قدرت بر اداي حتي شكر يك نعمت از نعم الهي صحبت كردند تا اينكه هم خود گريستند و هم «عبدالملك» گريه كرد. [616].

4- شخصي روبروي حضرت علي بن الحسين عليه السلام شروع به تمجيد و مدح حضرت كرد ولي در واقع حضرت را دشمن مي داشت. حضرت به او فرمودند: «من از آنچه تو مي گويي پائين تر و پست ترم ولي از آنچه در نفس توست بالاتر و برتر مي باشم.» [617] از اين روايت هم علم حضرت به آنچه در قلب اين منافق بوده، استفاده مي شود و هم تواضع و فروتني آن بزرگوار كه مي فرمايد: «من از آنچه تو مدح مي كني كمتر مي باشم.»

5- «ابن شهاب زهري» مي گويد: حضرت علي بن الحسين عليه السلام به ما فرمود: «ما را دوست بداريد دوستي كه اسلام آن را تأييد مي كند.» (احبونا حب الاسلام) و پيوسته محبت شما به نفع ما بوده تا اينكه به عيب عليه ما تبديل شد.» [618].

علامه مجلسي - رحمة الله عليه - مي فرمايد: يعني حب شما نسبت به ما مايه

[صفحه 415]

سعادت و نجات شماست براي ما نيز افتخار و نعمت است مگر اينكه از جاده ي اعتدال خارج شده و به ما آنچه را كه نمي پسنديم نسبت دهيد كه در اين صورت اين «حب» به «عيب» تبديل شده، مردم از ما عيب خواهند

گرفت به خاطر آنچه كه شما به ما نسبت مي دهيد. [619].

ارتباط و برخورد حضرت سجاد با مخالفين

حضرت زين العابدين عليه السلام در برخورد با مخالفين و دشمنان و افرادي كه به حضرت ظلم و ستم روا داشته و يا «غيبت» مي كردند و يا بدگويي و سب و دشنام روا مي داشتند، برخوردي از سر بزرگواري و بر محور «عفو و گذشت» و «ايثار و فداكاري» داشته اند. تاريخ زندگاني حضرت پر است از قطعه هاي زرين و منور از گذشتها و بخشش ها و برخوردهاي كريمانه آن امام همام با افرادي كه با سوء ادب و رفتار، مستحق توبيخ و مقابله به مثل بوده اند ولي حضرت كريمانه، «سب و دشنام» آنان را با «مهرباني» و «تواضع» و «احوالپرسي» و «انعام» جواب مي دادند، «غيبت» آنها را با بيان اينكه «اگر آنچه گفتيد در من موجود است خداوند مرا بيامرزد و اگر در من نيست خداوند شما را بيامرزد» [620] پاسخ مي دادند و ايذاء و آزارهاي شديد را با «گذشت» و «عفو» و «كرم» و «جود» جواب مي دادند مانند آنچه در زمينه برخورد با «هشام بن اسماعيل» والي «مدينه» كه بدترين اذيت ها را نسبت به حضرت روا داشته و بعد از عزل در حالي كه متوقع مقابله به مثل حضرت بود، نه تنها حضرت به او سلام كرده بلكه به او گفتند از جانب من و تابعين من هيچ مشكلي متوجه تو نخواهد شد و اگر كمبود مالي داري، ما آنقدر وسعت داريم كه تمام نياز تو را برآورده سازيم!! [621].

و انعكاس و تأثير اين برخوردهاي كريمانه در تغيير روش آنها بسيار عجيب بوده و آنها را شرمسار برخورد حضرت كرده و موجب اصلاح رفتار آنها شده

بود.

و اين چنين است كه براستي بايد اين رفتار حضرت به عنوان «الگوي كامل رفتاري» براي جامعه اسلامي مورد تبعيت قرار گيرد.

[صفحه 416]

نمونه هاي از اين برخوردها در قسمت «صبر بي پايان حضرت» نمونه (1) و (4)، «حلم و تواضع حضرت»، «عفو و گذشت حضرت در روابط اجتماعي» نمونه (1) و (2)و (3) و (6) و (7) به صورت كامل بيان شده است.

در اين قسمت يك نمونه از اعراض كريمانه حضرت از كساني كه به او ناسزا مي گفتند را ذكر مي نمائيم:

- مردي به مرد ديگري كه از «آل زبير» بود كلامي ناروايي گفت و او را دشنام داد اما او از آن مرد اعراض كرد، سپس كلام ادامه يافته و آن زبيري به حضرت علي بن الحسين عليه السلام دشنام داد و حضرت از او اعراض نمودند و به او جواب ندادند. آن مرد زبيري سؤال كرد: چه چيز مانع از اين شد كه جواب مرا بدهيد؟ حضرت فرمودند: «همان چيزي كه تو را مانع شد كه جواب آن مرد را بدهي!!» [622].

ارتباط و برخورد حضرت سجاد با حيوانات

حضرت علي بن الحسين امام زين العابدين عليه السلام نه تنها جامعه اسلامي را از محبت و گذشت و بزرگواري خود بهره مند نموده و همگان را مشمول چشمه ي فياض كمالات و بي انتهاي وجود اقدس خود قرار مي دادند، كه در سطح «جامعه ي حيواني» نيز كمالات خود را نسبت به حيوانات هم آشكار نموده، اين بخش از موجودات را مشمول لطف و عنايت و صفات عاليه انساني و الهي خود مي ساختند.

در قسمت «اطلاع حضرت از لغات حيوانات و احوال آنها» روايات متعددي از برخورد حضرت سجاد عليه السلام با حيواناتي نظير «روباه»، «آهو» و «گرگ» نقل گرديد كه چگونه

حضرت از آنها مشكل گشايي نموده و به آنها محبت ورزيدند. آنها را به سر سفره خود دعوت كردند و به آنها ايمني و امنيت بخشيدند و آنها نيز براي حضرت و اصحابشان دعا كردند.

اما آنچه در مجموعه زندگاني حضرت سجاد عليه السلام در اين ارتباط بسيار حائز اهميت است و جلب توجه مي كند برخورد حضرت با ناقه اي (شتر ماده) است كه بارها با او حج گزارده بودند و در طول اين سفرهاي مكرر حتي يك

[صفحه 417]

تازيانه هم به او نزده و ابدا او را تنبيه نكرده بودند و اينكه در پايان عمر حضرت، سفارش آن «شتر» را به فرزندشان مي نمايند و بالاخره قدرشناسي آن حيوان از صاحب و مولاي خود كه چگونه پس از ارتحال حضرت، به سر قبر آن بزرگوار آمده و اشك مي ريزد و بي تابي ها مي كند تا اينكه با اقامتي سه روزه بر سر آن قبر مطهر، در فراق مولاي خود جان مي سپارد. اين امور حقيقتا قابل دقت مي باشد و بايد براي جامعه انساني مايه ي پند باشد كه ارتباط حيوانات با ذات اقدس «ولي خدا» چگونه است و آنها چگونه به امام معصوم عشق مي ورزند، ولي بعضي از انسانها چگونه با كمال جهل و بي معرفتي با آن ذوات مقدس مواجه شده و نه تنها خود استفاده نمي برند كه جلوي استفاده ي ديگران را نيز سد مي كنند.

اينك بعضي از روايات در زمينه ي ارتباط و برخورد حضرت با مركب سواري خود را مرور مي كنيم.

1- در بين كوههاي «رضوي» ناقه ي حضرت درنگ نموده و در راه رفتن سستي كرد حضرت او را خوابانيده وسپس تازيانه اي و چوبي را به او نشان دادند و فرمودند: «به خوبي و

راحتي سير مي كني و يا اينكه هر آينه انجام خواهم داد!!»

آن «ناقه» در پي اين كلام حضرت، به خوبي شروع به راه رفتن كرد و ديگر بعد از آن در راه رفتن سستي به خرج نداد و درنگ ننمود. [623].

2- امام صادق عليه السلام فرمودند: علي بن الحسين عليه السلام بر مركبي ده حج به جا آورد ولي حتي يك تازيانه به او نزد، آن مركب در سالي از سالها حضرت را در راه رفتن متوقف كرد (يعني خود خوابيد و مانع از رفتن حضرت شد) اما باز او را با تازيانه نزدند. [624].

3- يكي از اصحاب حضرت مي گويد: من با علي بن الحسين عليه السلام به حج مشرف شدم در بين راه ناقه ي حضرت در راه رفتن كندي به خرج داد. حضرت با چوبي بر او اشاره نمودند و سپس فرمودند: آه!! اگر قصاص نبود. و بعد دستشان را از جلوي آن ناقه به عقب كشيدند. [625].

4- «زرارة بن اعين» مي گويد: حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- با

[صفحه 418]

ناقه اي بيست مرتبه به حج مشرف شدند ولي حتي يك تازيانه به او نزدند. [626].

5- حضرت علي بن الحسين عليه السلام شتر خود را در راه از «مدينه» به «مكه» هرگز نمي زدند. [627].

6- امام صادق عليه السلام فرمودند: حضرت علي بن الحسين عليه السلام هنگامي كه موقع وفاتشان شد به فرزندشان حضرت محمد بن علي عليه السلام فرمودند: «من با اين ناقه ام بيست مرتبه حج بجا آورده ام و حتي يك تازيانه به او نزده ام پس هرگاه مرد او را دفن كن تا گوشت او را درنده ها نخورند، هر آينه رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - فرمودند: «هيچ شتري نيست كه

براي هفت سال در موقف «عرفه» بر روي او وقوف انجام گرفته باشد (يعني هفت بار به سرزمين عرفه آمده باشد) مگر اينكه خداوند او را از نعمتهاي بهشت قرار داده و در نسلش بركت قرار مي دهد.

در پرتو سفارش حضرت سجاد عليه السلام، چون آن ناقه مرد حضرت باقر -عليه السلام-براي او حفره اي كنده و او را در آن دفن نمودند. [628].

7- زرارة مي گويد: از حضرت امام باقر -عليه السلام- شنيدم كه مي فرمود: «حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- ناقه اي داشتند كه با او بيست و دو مرتبه حج گزارده بودند و در طول اين مدت هرگز يك تازيانه هم به او نزده بودند. اين شتر بعد از رحلت حضرت پس از مدت اندكي متوجه آن حادثه شد. ولي يكدفعه بعضي از مواليان من نزد من آمده و گفت: «ناقه» از جايگاهش خارج شده و به سر قبر حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- رفته و بر روي آن خوابيده است و با گردن خود به آن مي مالد و مي خروشد و از دهانش كف بيرون مي آيد. حضرت فرمود: «من گفتم او را به چراگاه خود برگردانيد.» و او هرگز قبر را نديده بود. [629].

8- امام صادق عليه السلام مي فرمايند: در شبي كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام وفات يافتند به فرزندشان در مورد «ناقه» خود سفارش فرمودند تا در موقع گذاشتن محمل بر پشت او حتما بند محمل را كه بر تنگ او

[صفحه 419]

مي بندند تا عقب نرود، براي او گذاشته شود و علف او را مرتب به او بدهند.»

اين كار انجام گرفت ولي چيزي نگذشت كه آن ناقه به سمت قبر حضرت بيرون رفت و همينكه به قبر رسيد گردن خود

را بر آن كوبيد و از دهانش كف آمده و چشمش اشك ريزان شد.

در اين حال خدمت محمد بن علي -عليه السلام- آمدند و مطلب را به حضرت گفتند. حضرت به سراغ اين ناقه آمدند و فرمود: «صبر كن!! الآن بلند شو، خداوند تو را مبارك گرداند.»

شتر اطاعت كرده و به سلامت بلند شد و در محل خود وارد گرديد، اما باز چيزي نگذشت كه از آنجا خارج شده و به سوي قبر آمد و گردن خود را بر آن كوبيده و با دو چشم خود اشك ريخت. باز به حضرت محمد بن علي عليه السلام مطلب را گزارش دادند و ايشان نزد او آمده و فرمودند: «صبر كن!! الآن بلند شو» ولي اين دفعه انجام نداد و اطاعت نكرد. حضرت فرمود: «او را رها كنيد چرا كه در حال وداع است» و فقط سه روز گذشت كه او مرد.

و اين همان ناقه اي بود كه حضرت سجاد -عليه السلام- با او به سوي «مكه» مي رفتند و تازيانه را به كجاوه آويزان مي كردند ولي حتي يك دفعه هم او را نمي زدند تا دوباره به «مدينه» وارد مي شدند. [630].

امام سجاد و دعاهاي مستجاب

اشاره

يكي از فضائل و كمالات حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- كه محل تجلي و بروز آن ظرف «جامعه» بوده است، استجابت دعاهاي آن بزرگوار مي باشد كه به مناسبت هاي مختلف از زبان مطهر حضرت انشاء شده است. استجابت اين ادعيه با خصوصياتي كه ذكر خواهد شد، نشانه نهايت تقرب اين امام والا مقام نزد خداوند متعال بوده و حاكي از ارتباط قوي ايشان با عالم غيب هستي و نفوذ كلمه شان در عالم و محبت شديد پروردگار متعال به آن بزرگوار مي باشد.

اين ادعيه

مستجاب را مي توان در چند قسمت بررسي نمود:

1- نفرين مستجاب حضرت

[صفحه 420]

2- دعاهاي مستجاب حضرت

3- خاطره اي عجيب از دعاي مستجاب حضرت براي زنده شدن همسر يكي از شيعيان

نفرين هاي مستجاب حضرت سجاد

حضرت زين العابدين عليه السلام گرچه مظهر تام رحمت و عطوفت الهي بوده اند و چنانكه در قسمت فضائل و كمالات ايشان ذكر شد، حتي نسبت به دشمنانشان با «عفو» و «گذشت» برخورد مي كردند، اما آنجا كه با افرادي مواجه مي شدند كه به احاديث رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - استهزاء نموده و به آن مي خندند، آنها را نفرين كرده و نفرين ايشان به هدف اجابت نيز مي رسد. چه اينكه براي قاتل برادر و پدرشان يعني «حرمله بن كاهل» نفرين كردند و آن نيز به هدف اجابت رسيد. اينك اين مسائل را مرور مي كنيم:

1- حضرت علي بن الحسين عليه السلام روزي فرمودند: «مردن ناگهاني تخفيف براي «مؤمن» و تأسف براي «كافر» است چرا كه مؤمن غسل دهنده و حمل كننده خود را مي شناسد و اگر براي او نزد خداوند خير و خوبي مقدر شده باشد، حمل كنندگان خود را سوگند مي دهد كه در بردن او تعجيل كنند و اگر غير از اين باشد آنها را سوگند مي دهد كه در بردنش تعجيل نكرده آهسته او را ببرند.»

در اين حال «ضمرة بن سمره» گفت: «اگر مطلب اين چنين است كه شما مي گويي از تختش كه او را روي آن حمل مي كنند بپرد!!» و سپس خنديد و ديگران را هم خندانيد.

با مشاهده ي اين برخورد حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرمودند: «بار پروردگارا «ضمرة بن سمره» براي حديث رسول الله - صلي الله عليه و آله -خنديد و ديگران را

هم خنداند پس او را بگير، گرفتني كه تأسف آور باشد.»

در پرتو اين دعاي حضرت، او به مرگ ناگهاني مرد. بعدا يكي از بردگانش خدمت حضرت زين العابدين عليه السلام آمد و عرض كرد: «خداوند تو را در مورد «ضمرة» اجر عنايت كند، او به مرگ ناگهاني مرد. من براي شما به خداوند قسم ياد مي كنم كه خودم صدايش را شنيدم و آن را مي شناختم همچنان كه در موقع حياتش در دنيا صداي او را مي شناختم، آري شنيدم كه مي گفت: «واي بر

[صفحه 421]

«ضمرة بن سمره»!! هر نوع دوستي و رفاقت از من دور گرديد و به منزل جحيم وارد شدم و اقامت من از شب تا صبح در آن است.»

حضرت علي بن الحسين عليه السلام با شنيدن اين كلام فرمودند: «الله اكبر» اين جزاي كسي است كه بر حديث رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - بخندد و ديگران را بخنداند.» [631].

2- نظير آنچه در نمونه اول ذكر شد روايتي ديگر است كه مربوط به شخصي است به نام «ضمرة بن معبد»؛ «جابر» مي گويد: حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرمود: «نمي دانيم با مردم چگونه برخورد كنيم؟ اگر آنها را به آنچه از رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - شنيديم حديث كنيم، مي خندند و اگر سكوت كنيم در وسع ما نيست.»

«ضمرة بن معبد» گفت: «براي ما حديث كن.»

حضرت فرمود: «آيا مي دانيد دشمن خدا هنگامي كه بر روي تخته اي براي قبرستان حمل مي شود چه مي گويد؟» گفتند: نه، حضرت فرمود: «او به حاملين خود مي گويد: آيا نمي شنويد حرف مرا، من نزد شما شكايت مي كنم از دشمن خدا كه به من خدعه كرد و مرا

وارد كرد و سپس مرا خارج نساخت. و نزد شما شكايت مي كنم از دوستاني كه با آنها «عقد اخوت» بستم ولي مرا مخذول كردند و نزد شما شكايت مي كنم از اولادي كه از آنها حمايت كردم اما آنها مرا پست كردند. و نزد شما شكايت مي برم از منزلي كه مال خود را در آن هزينه كردم ولي ساكنين آن غير من شدند، پس به من ارفاق و مهرباني كنيد و عجله نورزيد.»

«ضمرة» گفت: «اي اباالحسن اگر اين فرد اين چنين سخن مي گويد، نزديك است كه بر روي گردن كساني كه او را حمل مي كنند بپرد!!»

حضرت علي بن الحسين عليه السلام با شنيدن اين سخن استهزاء گونه فرمود: «بار پروردگارا حال كه «ضمره» سخن رسول تو را به استهزاء گرفت پس او را بگير، گرفتني تأسف آور.»

در پرتو اين «نفرين» «ضمره» چهل روز درنگ كرد و سپس مرد. بعد يكي از بندگانش كه نزد او حاضر بود، چونكه او دفن شد به خدمت علي بن الحسين

[صفحه 422]

عليه السلام آمد و نشست.

حضرت به او فرمودند: «اي فلان از كجا مي آيي؟» عرض كرد: «از جنازه ضمره»!! من صورتم را هنگامي كه قبرش را صاف كردند بر آن گذاشتم و صدايش را شنيدم و سوگند به خداوند آن را مي شناختم همچنانكه قبلا كه او زنده بود او را مي شناختم. او مي گفت: «واي بر تو اي «ضمره بن معبد»!! امروز تمام دوستان، تو را مخذول كردند و مصير تو به سوي جحيم گرديد، مسكن تو در آن محل اقامت و مأواي تو، كه بايد شب را به روز بياوري آنجا خواهد بود.»

با شنيدن اين گزارش حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- فرمود: «از خداوند

عافيت مسألت مي كنم، اين جزاي كسي است كه به حديث رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - استهزاء مي كند.» [632].

3- «منهال بن عمرو» مي گويد: حج به جا آوردم و بعد از آن بر حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- داخل شدم. حضرت شدم. حضرت به من فرمود: «اي منهال، حرمله بن كاهل اسدي (همان فرد پليدي كه در روز عاشورا يكي از تيراندازان ماهر لشكر «عمر سعد» بود و با تير او تعدادي از فرزندان و اصحاب و خود حضرت امام حسين عليه السلام مجروح و شهيد شدند) چه مي كند؟»

گفتم: در «كوفه» زنده بود كه او را ترك كردم.

حضرت دستانش را به سمت آسمان بلند كرد و سپس گفت: «بار پروردگارا آتش آهن را به او بچشان، بار پروردگارا حرارت آهن را به او بچشان.»

«منهال» مي گويد من به «كوفه» برگشتم و اين در حالي بود كه «مختار بن ابي عبيد» قيام كرده بود و او دوست من بود. من سوار بر مركبم شدم تا بر او سلام گويم. در حالي او را يافتم كه او هم مركب خود را خواسته بود بر او سوار شد و من هم سوار شدم تا اينكه به «كناسه» (يكي از محله هاي «كوفه») رسيد. در آنجا مانند كسي كه منتظر چيزي باشد ايستاد، آري او براي دستگيري «حرمله بن كاهل» افرادي را فرستاده بود و در همان حال او را حاضر كردند.

«مختار» گفت: حمد خداي را كه مرا بر تو مسلط كرد. بعد فردي كه كارش قطع كردن بود (جزاز) فراخواند و به او گفت: دستهاي او را قطع كنيد، بلافاصله آن دو

[صفحه 423]

دست قطع شدند. بعد گفت: پاهاي او

را قطع كنيد. بلافاصله آن دو پا قطع شدند. بعد گفت: آتش، آتش، سريعا ظرفي بزرگ پر از هيزم و ني آوردند و او را در آن گذاشته و آتش انبوهي در آن برافروختند و «حرمله» سوخت.

من با مشاهده اين واقعه گفتم: «سبحان الله»، سبحان الله».

«مختار» به من متوجه شد و گفت براي چه «سبحان الله» گفتي؟ گفتم: «به علي بن الحسين عليه السلام داخل شدم و او از من در مورد «حرمله» سؤال كرد، من هم به او خبر دادم كه در حالي كه زنده بود او را در «كوفه» ترك كردم، حضرت دستشان را بلند كرده و فرمود: «بار پروردگارا آتش آهن را به او بچشان، بار پروردگارا حرارت آهن را به او بچشان.»

«مختار» گفت: «الله الله. آيا تو خودت از علي بن الحسين عليه السلام شنيدي كه چنين مي گفت؟»

من گفتم: «الله الله آري. خودم شنيدم كه اين را فرمود.»

در اين حال «مختار» از مركبش پائين آمد و دو ركعت نماز خواند و آن را طولاني كرد و سجده را هم بسيار طول داد، بعد هم سرش را بلند كرده و به راه افتاد، من هم با او رفتم تا به درب منزل رسيديم. من به او گفتم: «اگر ميلت باشد مرا كرامت روا داشته و پائين بيائي و صبحانه را نزد من صرف كني!!» او گفت: «اي «منهال» تو به من خبر مي دهي كه علي بن الحسين خداي را با سه دعا خواند و خداوند آنها را براي او به دست من به هدف اجابت رسانيد، بعد هم از من مي خواهي كه نزد تو غذا بخورم!! امروز، روز روزه است براي تشكر از خداوند

به خاطر آنچه كه او مرا به آن موفق فرمود.» [633].

از اين حديث و روايت شريف علاوه بر استجابت نفرين حضرت سجاد عليه السلام، جلالت شأن و مقام جناب «مختار» و احترام او به حضرت زين العابدين عليه السلام و ادب و معرفت او بخوبي قابل استفاده است.

اين سه نمونه در واقع دعاهاي حضرت بودند كه در قالب نفرين ادا شده بودند و همه به هدف اجابت رسيدند.

[صفحه 424]

دعاهاي مستجاب حضرت سجاد
اشاره

حضرت زين العابدين عليه السلام دعاهاي مستجاب متعددي داشته اند كه از عظمت خاصي برخوردار است.

در اين قسمت دو نمونه را ياد آور مي شويم:

1- «ثابت بناني» مي گويد من حاجي بوده و براي حج به «مكه» مشرف شده بودم و گروهي از «عباد بصره» يعني كساني كه بسيار اهل عبادت بودند و به «زهد» و «عبادت» و «حج» و «كرامت» شهرت داشتند مانند «ايوب سجستاني»، «صالح مري»، «عتبة غلام»، «حبيب فارسي» و «مالك بن دينار»، همه براي انجام مناسك حج به «مكه» آمده بودند. چونكه وارد «مكه» شديم با كمبود شديد آب مواجه شديم. آري تشنگي به مردم فشار آورده بود چرا كه باران بسيار كم نازل شده بود. با مشاهده ي ما، مردم و اهل «مكه» و حجاج به ما پناه آورده و از ما مي خواستند كه براي نزول باران دعا كنيم.

ما به سمت «كعبه» آمديم و بر گرد آن خانه طواف كرديم و سپس در حاليكه بسيار خضوع مي كرديم و گريان بوديم خدايمان را خوانديم. اما از اجابت محروم شديم و خبري نشد!!!

در حالي كه ما چنين بوديم ناگهان جواني را مشاهده كرديم كه پيش آمد در حالي كه حزنهاي او باعث شده بود غمگين و مكروب باشد و هموم

او از او كاسته و پژمرده اش ساخته بود، او چند دور به گرد «كعبه» طواف كرد، آنگاه رو به ما آورد و فرمود: اي «مالك بن دينار» و اي «ثابت بناني» و اي «ايوب سجستاني» و اي «صالح مري»، و اي «عتبة غلام» و اي «حبيب فارسي» و اي «سعد» و اي «عمر» و اي «صالح اعمي» و اي «رابعه» و اي «سعدانه» و اي «جعفر بن سليمان»!! ما همگي گفتيم: «اي جوان همه گوش بفرمانيم و مطيع هستيم (فقلنا: لبيك و سعيدك يا فتي)».

او فرمود: «آيا در بين شما يك نفر يافت نمي شود كه او را خداوند دوست بدارد.»

ما گفتيم: «اي جوان بر ماست كه دعا كنيم و اجابت از اوست.»

او فرمود: «از «كعبه» دور شويد كه اگر در بين شما يك نفر بود كه خداوند او را دوست داشت حتما دعايش را مستجاب مي كرد!!»

[صفحه 425]

آنگاه، خود به سمت «كعبه» رفت و به سجده روي زمين افتاد من شنيدم كه در سجده مي گفت: «اي سيد و مولاي من! قسم به محبتي كه تو به من داري اينان را آب باران بياشام و باران را بر ايشان نازل بفرما.»

همين كه كلامش تمام شد آسمان شروع به باريدن نمود و مانند دهانه مشكها آب فرو مي ريخت!!

من به او عرض كردم: «اي جوان از كجا دانستي كه خداوند تو را دوست مي دارد؟»

او فرمود: «اگر من را دوست نمي داشت مرا به زيارت خود فرانمي خواند!! چونكه مرا به زيارت خود دعوت فرمود دانستم كه مرا دوست مي دارد، من نيز به همين محبت او نسبت به خودم او را خواندم و او هم اجابت فرمود.»

بعد از ما روي گردانيد و

اين اشعار را مي خواند:

من عرف الرب فلم تغنه

معرفة الرب فذاك الشقي

ما ضر في الطاعة ما ناله

في طاعة الله و ماذا لقي

ما يصنع العبد بغير التقي

و العز كل العز للمتقي

يعني: كسي كه خداوند را بشناسد ولي اين شناخت او را بي نياز نسازد پس او شقي است.

- آنچه در طاعت پروردگار به او برسد و آنچه را ملاقات كند براي طاعت، ضرر نخواهد كرد.

- عبدالهي به غير از تقوا و پرهيزكاري چه مي كند؟ در حاليكه عزت، همه عزت براي شخص متقي است.

من از اهل «مكه» پرسيدم اين جوان كيست؟ گفتند: علي ابن الحسين ابن علي ابن ابي طالب عليه السلام است. [634].

از اين داستان عجيب و جالب به دست مي آيد، كساني كه با رها كردن تمسك به ولايت ائمه هدي -عليهم السلام- ره به بيراهه بردند و براي خود دكان زهد و ترك دنيا باز نمودند، چگونه حتي گروهي از آنان نزد خداوند آبرويي نداشتند تا يك دعاي آنها به اجابت برسد، اما امام سجاد عليه السلام از خدا طلب باران نمود و

[صفحه 426]

از آسمان بمانند دهان مشك آب فروريخت.

2- «عمر بن علي» فرزند حضرت زين العابدين عليه السلام از پدرش نقل مي كند كه آن حضرت فرمود: من نديدم چيزي را به مانند تقدم در دعا، چرا كه اجابت دعاي بنده در هر زماني براي او حاضر نمي شود. و يكي از دعاهايي كه او از پدرش حفظ نموده، دعايي است مربوط به زماني كه «مسرف بن عقبه» به سمت «مدينه» متوجه شده بود، و آن دعا اين است: «رب كم من نعمة انعمت بها علي قل لك عند نعمته شكري فلم يحرمني، و كم من بلية ابتليتني بها قل لك عندها صبري،

فيامن قل عند نعمته شكري فلم يحرمني، و قل عند بلائه صبري فلم يخذلني، يا ذا المعروف الذي لا ينقطع ابدا، و يا ذالنعماء التي لا تحصي عددا صل علي محمد و آل محمد و ادفع عني شره فاني ادرء بك في نحره و استعيذ بك من شره»

بعدا «مسلم بن عقبه» به «مدينه» آمد (همان كس كه فرمانده خونخوار و جلاد سپاه «يزيد» بود تا «مدينه» را كه عليه «يزيد» قيام كرده است سركوب كند.) و چنين گفته مي شد كه او جز علي بن الحسين عليه السلام را اراده نكرده است، اما در پرتو آن دعاي حضرت نه تنها ايشان از شر او محفوظ ماند، كه او حضرت را اكرام نمود و به ايشان هديه و «صله» داد ... [635].

3- حضرت زين العابدين عليه السلام هر روز دعا مي كرد كه خداوند قاتل پدرش را مقتولا به او نشان دهد. (و ببيند كه قاتل پدرش كشته شده است). چونكه «مختار» قاتلان حضرت حسين - صلوات الله و سلامه عليه - را كشت، سر «عبيدالله بن زياد» و سر «عمر بن سعد» را با فرستاده ي ويژه خود نزد حضرت فرستاد.

«مختار» به فرستاده ي خود گفت: «حضرت سجاد عليه السلام بخشي از شب را نماز مي خواند و چون وارد صبح مي شود و نماز صبح را مي خواند كمي استراحت مي كند، بعد از خواب بلند شده و مسواك مي زند و سپس براي او صبحانه اش را مي آورند. حال چونكه به درب منزلش رسيدي در مورد حضرت سؤال كن. هر گاه به تو گفتند كه سفره نزد او پهن شده است پس اذن بگير و اين دو سر را در سفره ي حضرت بگذار. آنگاه به او

بگو: «مختار» به شما درود و سلام مي فرستد و به شما مي گويد: يابن رسول الله خداوند از شما خونخواهي كرد.»

[صفحه 427]

آن نماينده دقيقا چنين رفتار كرد. چونكه حضرت زين العابدين عليه السلام آن دو سر را بر سر سفره ديدند به سجده در افتاده و گفتند: «حمد و سپاس مخصوص پروردگاري است كه دعاي مرا به هدف اجابت رسانيد و خونخواهي ام را از كشندگان پدرم به انجام رساند.» آنگاه براي «مختار» دعا كرده و از خداوند براي او خير مسألت نمودند. [636].

البته دعاهاي مستجاب ديگري براي حضرت در تاريخ نقل شده كه به بعضي از آنها در قسمت «معجزات حضرت» اشاره خواهد شد.

خاطره اي عجيب از يك دعاي مستجاب حضرت سجاد براي زنده شدن همسر يكي از شيعيان

مردي مؤمن از بزرگان استان «بلخ» در اكثر سالها «حج» به جا مي آورد و به زيارت پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - مشرف مي گرديد و عادتش اين بود كه به خدمت حضرت علي بن الحسين عليه السلام هم مشرف شده و ايشان را زيارت مي كرد و هدايا و تحفه هايي را هم براي حضرت مي آورد و از حضرت مصالح دينش را اخذ مي كرد و سپس به شهر خود مراجعت مي نمود.

در يكي از دفعه ها، همسرش به او گفت: «من مي بينم كه تو هديه هاي فراواني را با خود مي بري ولي نمي بينم كه او چيزي در عوض به تو هديه دهد.»

آن مرد گفت: «آن مردي كه ما اين هدايا را براي او مي بريم و به او هديه مي كنيم، پادشاه دنيا و آخرت است و همه آنچه در دست مردم است، تحت سلطنت اوست چرا كه او خليفه ي خداوند روي زمين است و حجت او بر بندگانش مي باشد. آري او فرزند رسول الله - صلي الله

عليه و آله - و «امام» ما مي باشد.» و آن خانم چون اين سخنان را از شوهرش شنيد از ملامت كردن او باز ايستاد.

مرد بار ديگر براي سفر «حج» در سالهاي آينده مهيا گرديد. وقتي به «مدينه» رسيد منزل حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- را قصد نموده و از حضرت اذن گرفت و چونكه به او اذن داده شد داخل شده و بر حضرت سلام كرد. او دستهاي ايشان را بوسيد و مشاهده كرد كه خدمت حضرت طعامي وجود دارد. حضرت آن

[صفحه 428]

را به او نزديك كرده و امر فرمودند كه از آن تناول كند، او هم از آن تناول كرد. بعد حضرت طشت و ظرفي كه در آن آب بود طلبيدند. آن مرد از جا برخاست و ظرف آب را گرفت و آن را بر روي دستهاي حضرت -عليه السلام- ريخت. حضرت به او فرمودند: «اي شيخ تو ميهمان ما هستي چگونه بر روي دستهاي من آب مي ريزي؟!!»

او پاسخ داد: «من اين را دوست دارم.»

امام عليه السلام فرمودند: «حال كه تو اين را دوست داري پس سوگند به خداوند هر آينه به تو نشان مي دهم آنچه را كه دوست مي داري و راضي مي شوي و به آن چشمهاي تو روشن مي گردد.»

مرد بر دستان حضرت آب ريخت تا ثلث طشت پر شد.

امام عليه السلام به مرد فرمودند: «اين چيست؟» گفت: «آب.»

امام عليه السلام فرمودند: «بلكه آن ياقوتي است سرخ فام.»

مرد نگاه كرد و ديد آن به اذن الله به ياقوت سرخ تبديل شده است!!

بعد حضرت فرمودند: «اي مرد آب بريز.» او هم ريخت تا دو ثلث طشت پر شد.

حضرت عليه السلام فرمود: «اين چيست؟» گفت: «آب».

فرمودند: «بلكه اين زمردي سبزگون است.»

مرد نگريست و آن را زمردي سبزگون يافت.

باز حضرت فرمودند: «آب بريز»، او آب ريخت تا طشت پر شد.

حضرت فرمود: «اين چيست؟» گفت: «اين آب است».

فرمودند: «بلكه اين دري سفيد است.» مرد نگاه كرد و ديد آن دري است سفيد. پس ظرف از سه رنگ پر شده بود: «در» و «ياقوت» و «زمرد».

از اين رو آن مرد بشدت متعجب شده و براي تشكر بروي دستان حضرت افتاد و شروع كرد به بوسيدن آنها.

در اين حال حضرت فرمودند: اي «شيخ»؛ نزد ما چيزي نبود تا با آن از هداياي تو كه برايمان آوردي سپاس بگزاريم. حال اين جواهر را به عوض آن هدايا بگير و از طرف ما از همسرت عذر خواهي كن، چرا كه او بر ما عتاب كرد.»

مرد براي مدتي سرش را به زير انداخت و به زمين نگريست. آنگاه عرض

[صفحه 429]

كرد: «اي آقاي من چه كسي كلام همسر مرا براي شما نقل كرد؟ بلاشك شما از اهل بيت نبوت هستيد.»

آنگاه مرد از حضرت خداحافظي نموده و جواهر را گرفت و آنها را براي همسرش آورده و همه ي داستان را هم براي او تعريف كرد. آن خانم با شنيدن اين داستان عجيب به سجده در آمد و خداي را سپاس گزارد و شوهرش را به خداوند عظيم سوگند داد كه او را با خودش به خدمت امام -عليه السلام- ببرد.

چونكه در سال آينده شوهرش براي «حج» مهيا شد او را هم با خود برد ولي در راه مريض شده و در نزديكي مدينه مرد!!

آن مرد در حالي كه گريه مي كرد به خدمت حضرت رسيد و خبر مرگ همسرش را به حضور حضرت ابلاغ كرد. حضرت

با شنيدن آن خبر بلند شده و دو ركعت نماز خواندند و خداوند سبحان را با چند دعا، خوانده و آن گاه رو به آن مرد كردند و فرمودند: «به سوي همسرت برگرد كه خداوند عزوجل او را به قدرت و حكمت خود زنده كرد و اوست كه استخوانها را در حالي كه پوسيده است زنده مي گرداند.»

مرد با شنيدن اين خبر مسرت بخش بسرعت از جا برخاست و چونكه وارد خيمه خود شد همسر خود را در حالي كه با صحت كامل آنجا نشسته بود يافت.

به او گفت: «خداوند چگونه تو را زنده كرد؟» او گفت: «سوگند به خداوند ملك الموت» به سراغ من آمد و روحم را قبض نمود و مي خواست كه آن را بالا ببرد. در اين هنگام مردي كه اوصافش چنين و چنان بود آمد و شروع كرد اوصاف حضرت را شمردن و شوهرش هم مي گفت: آري راست مي گويي!! اين اوصاف آقا و مولاي من علي بن الحسين عليه السلام است.» همسرش گفت: چون «ملك الموت» ديد كه آن حضرت رو به او مي آيند بر قدمهاي ايشان افتاد و آن را بوسيد و گفت: «سلام بر تو اي حجت خداوند در زمين او، سلام بر تو اي زين العابدين» حضرت هم جواب سلام او را دادند و به او فرمودند: «اي ملك الموت» روح اين خانم را به جسد او برگردان چرا كه او قصد ما را كرده بود و من از پروردگارم مسألت نمودم كه او را براي سي سال ديگر باقي بدارد و او را به يك حيات طيبه زنده بدارد و اين همه به خاطر قدومش به نزد ما و

اينكه زائر ماست، مي باشد.»

[صفحه 430]

«ملك الموت» گفت: سمعا و طاعة اي ولي خدا!!! آنگاه روح مرا به جسدم عودت داد و من به «ملك الموت» مي نگريستم كه دست حضرت را بوسيد و از نزد من خارج شد.!!!

در اين حال آن مرد دست همسرش را گرفت و به حضور حضرت آمدند و او را بر حضرت كه بين اصحابشان بودند، وارد كرد. آن خانم بر پاهاي حضرت افتاده و آنها را بوسيد و گفت: «اين است آقا و مولاي من!! اين است همانكه خداوند به بركت دعاي او مرا زنده كرد!!

آري از آن به بعد پيوسته خانم با شوهرش مجاور حضرت سجاد -عليه السلام- بودند و در بقيه عمرشان هميشه در كنار حضرت به سر بردند تا اينكه به رحمت الهي واصل شدند. رحمة الله عليهما. [637].

از اين داستان شگفت «علم غيب حضرت»، «ميهمان نوازي ايشان»، «بزرگواري عجيب در دادن هديه»، «كرام حضرت در تبديل آب به در و زمرد و ياقوت»، «تمسك به نماز براي خواستن حاجت از خداوند»، و «احياء موتي با نفس قدسي آن امام همام» استفاده مي شود.

معجزات و كرامات حضرت سجاد

اشاره

«معجزه» از نظر لغت به چيزي گفت مي شود كه ديگران را به عجز آورده و از انجام آن عاجز باشند. اما از نظر اصطلاح به كاري گفته مي شود كه پيامبران براي اثبات حقانيت دعوت خود انجام مي دهند و همراه با دعوي نبوت است. اما «كرامت» به خرق عادتهايي اطلاق مي شود كه اولياء خداوند متعال هر جا كه مصلحت بدانند آن را انجام مي دهند و هيچ ارتباطي با دعوي نبوت ندارد.

حضرت زين العابدين عليه السلام مانند ساير ائمه هدي عليهم السلام در زندگي اجتماعي خود داراي كرامتها و معجزات

(به اطلاق لغوي) فراواني بوده اند كه در موارد متعددي از وجود اقدس ايشان بروز نموده است. اين امور همه حاكي از شرافت وجودي و قدرت خدادادي آن بزرگوار است و در واقع پرتوي از تجلي تمام اوصاف و صفات الهي در وجود مطهر ايشان مي باشد.

[صفحه 431]

حضرت بمانند ساير حضرات معصومين عليهم السلام مجلاي اراده قيوم باري تعالي و مصدر همه امور تكوين و تشريع از جانب خداوند هستند كه در هر كجا مصلحت بدانند اراده ي بالغه خود را كه عين اراده ي حق است، اعمال فرموده و به هر نحو كه حكمت و مشيت الهي اقتضاء كند، در عالم تكوين تصرف مي نمايند.

به هر تقدير بر اساس اسناد تاريخي و رواياتي كه كرامتهاي حضرت سجاد عليه السلام را گزارش مي كند، مي توان اين كرامتها را در محورهاي زير بررسي نمود:

1- شفا دادن مرض «برص» يك خانم و جوان نمودن او كه بسيار پير شده بود.

2- جدا نمودن دست زن و مردي كه به هم چسبيده بود.

3- نشان دادن واقعيت وجودي مخالفين به يكي از شيعيان.

4- نشان دادن «عزت» و «حرمت» خود به «عبدالملك بن مروان».

5- گشودن غل و زنجير از دست و پاي خود و رفتن به «طي الارض» به «شام».

6- كرامتي بزرگ در قضاء دين يكي از شيعيان و بهبود حال او.

7- ساير كرامتهاي حضرت سجاد عليه السلام

شفا دادن مرض برص يك خانم پير و جوان نمودن او

از حضرت علي بن الحسين عليه السلام نسبت به خانمي به نام «حبابه والبيه» به كرامت عجيب نقل شده است:

1- «حبابه والبيه» مي گويد: بر حضرت علي بن الحسين عليه السلام وارد شدم در حالي كه بر صورتم «برص» (پيسي» عارض شده بود، حضرت دستشان را به آن گذاشتند و به طور كلي از بين

رفت. سپس فرمود: «اي حبابه در پيروان ابراهيم غير از ما و شيعيان ما از اين مرض بهبود نمي يابند.» [638].

2- امام باقر عليه السلام فرمودند: «حضرت علي بن الحسين عليه السلام

[صفحه 432]

براي «حبابه والبيه» دعا كردند و در پرتو دعاي حضرت خداوند جواني او را به او برگرداند و با انگشتشان به او اشاره نمودند و در همان لحظه «حائض» گرديد. و در آن موقع او يكصد و سيزده سال از عمرش مي گذشت. [639].

اين دعاي مستجاب و اين اشاره ي الهي و تصرف در تكوين نشانه مقام والاي الهي حضرت سجاد عليه السلام است.

در قرآن مجيد نيز در زمينه مكالمه ي دو ملك كه براي عذاب قوم «لوط» آمده بودند و قبل از آن در منزل حضرت ابراهيم عليه السلام ميهمان شدند و به خانم او مژده فرزند دار شدن دادند، خانم حضرت كه اساسا نازا و بسيار پير بود، با تعجب گفت: «آيا من بچه دار مي شوم در حالي كه خود نازا و پيرزن هستم و شوهرم هم پيرمرد است؟!!» آنها گفتند: «آيا تو از امر الهي تعجب مي كني؟!!» و «امرءته قائمة فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحاق يعقوب - قالت يا ويلتي ءالد و انا عجوز و هذا بعلي شيخا ان هذا لشي ء عجيب - قالوا اتعجبين من امر الله ...» [640].

در بعضي روايات آمده است كه «فضحكت» به معناي «حاضت» هست يعني در همان لحظه خانم «حيض» شد. بنابراين هرگاه امر الهي به موضوعي تعلق بگيرد آن محقق خواهد شد. «انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون» [641] يعني: «هر آينه چون به چيزي اراده فرمايد، كارش اين بس كه مي گويد: باش پس بي درنگ موجود

مي شود.» اولياء الهي نيز مظهر و مجلاي امر الهي هستند و اراده الهي از كانال وحود آنها به منصه ي ظهور مي رسد.

نشان دادن واقعيت وجودي مخالفين به يكي از شيعيان

مردي از شيعيان به حضرت علي بن الحسين عليه السلام عرض كرد: «به چه علت ما بر دشمنانمان برتري و فضيلت داريم در حالي كه در بين آنها افرادي هستند كه از ما زيباترند؟!!»

امام عليه السلام به او فرمودند: «آيا دوست داري فضيلت خودت را بر آنها ببيني؟» عرض كرد: «آري». حضرت با دست خودشان به صورت او كشيده و

[صفحه 433]

فرمودند: «نگاه كن!!» آن مرد نگريست و به مجرد ملاحظه ي افرادي كه در آنجا حضور داشتند، مضطرب شده به خدمت حضرت عرض كرد: «فداي شما شوم!! مرا به همان حالتي كه بودم برگردانيد. چرا كه من در مسجد جز روباه و بوزينه و سگ نمي بينم!!» حضرت نيز دستشان را بر صورت او كشيدند و او به حال اول خود برگشت!! [642].

جدا نمودن دست زن و مردي كه به هم چسبيده بود

از حضرت ابي عبدالله امام صادق عليه السلام روايت شده كه آن بزرگوار فرمود: «دست يك مرد و يك زن كه در حال طواف بودند بر روي «حجرالاسود» به هم چسبيد (و شايد اين به خاطر خطيئه و لغزشي بود كه براي آن دو در حال طواف پيش آمد و عقوبت الهي آنان اين بود كه دستهايشان كه به گناه به هم دراز شده بود، آنهم در چنين مكان مبارك محترمي، به هم بچسبد تا براي ديگران عبرت قرار گيرد.) در اين حال هر كدام از آنها تلاش سختي نمودند كه دست خود را جدا نمايد اما هيچكدام موفق نشدند. مردم كه در صحنه حاضر بودند گفتند: «بايد اين دو دست را قطع كرد!!»

در حالي كه آن دو در اين حال بودند حضرت علي بن الحسين عليه السلام وارد «مسجدالحرام» شدند و همه به ايشان پناه آوردند تا حضرت

چاره اي بينديشد.

چونكه حضرت بر مشكل آن دو مطلع شد، پيش آمد و دست مبارك خود را بر آن دو دست گذاشت، بلافاصله آن دو از هم جدا شده و آن دو نفر نيز متفرق شدند. [643].

نشان دادن عزت و حرمت خود به عبدالملك بن مروان

از امام باقر عليه السلام روايت شده كه حضرت فرمودند: «عبدالملك (از خلفاي جبار اموي) به دور خانه خدا طواف مي كرد و حضرت علي بن الحسين عليه السلام در جلوي او طواف مي كردند و هيچ به او توجهي

[صفحه 434]

نداشته و به او نگاه نمي كردند و «عبدالملك» هم ايشان را با صورتشان نمي شناخت. در اين حال «عبدالملك» گفت: «اين كيست كه در مقابل ما طواف مي كند و هيچ به ما توجهي ندارد؟!!»

به او گفته شد: اين علي بن الحسين عليه السلام است.

«عبدالملك» آمد و در مكان خودش نشست و گفت: «او را برگردانيد.»

هنگامي كه حضرت به نزد او آمدند، گفت: «اي علي بن الحسين من كه قاتل پدر تو نيستم پس چه عاملي باعث مي شود كه نزد ما نمي آيي؟!!»

حضرت علي بن الحسين عليه السلام فرمودند: «هر آينه قاتل پدر من با عملكرد خود دنياي پدرم را عليه او فاسد كرد، ولي پدرم با اين كار آخرت او را عليه او فاسد و تباه ساخت. پس تو اگر دوست داري بمانند او (قاتل پدرم) باشي پس باش.»

او گفت: «هرگز!! و لكن تو به نزد ما بيا تا از دنياي ما به تو برسد!!»

با شنيدن اين سخن حضرت زين العابدين عليه السلام بر روي زمين نشستند و رداي خود را پهن كرده و گفتند: «بار پروردگارا به او حرمت و احترام اوليائت را نزد خودت نشان بده!!»

در اين لحظه ناگهان لباس حضرت مملو از «در» گرديد: درهايي

كه اشعه ي تابناك آن چشمها را مي ربود.

بعد حضرت به او فرمودند: «كسي كه حرمت و احترام او نزد خداوند اين چنين است آيا به دنياي تو نيازمند است؟!!» و سپس عرض كرد: «بارالها اينها را بگير كه من هيچ نيازي به آن ندارم.» [644].

گشودن غل و زنجير از دست و پاي خود و رفتن با طي الارض به شام

«ابن شهاب زهري» مي گويد: من حضرت علي بن الحسين عليه السلام را در روزي كه او را مأموران «عبدالملك بن مروان» از «مدينه» به «شام» مي بردند زيارت كردم. او دستور داده بود كه حضرت را با آهن ببندند و نگاهباناني را با تجهيزات كامل بر او گماشته بود. من از آنها اذن گرفته تا به حضرت سلام كرده و با او

[صفحه 435]

وداع كنم. چونكه اذن دادند بر حضرت وارد شدم. ديدم قيدها در دو پاي او و غل و زنجير در دو دستش مي باشد، با مشاهده اين منظره به گريه افتادم و عرض كردم: «دوست داشتم من به جاي شما بودم و شما سالم بوديد!!» حضرت فرمود: «اي زهري گمان مي كني با آنچه تو مي بيني كه بر دست و گردن من است، اينها مرا ناراحت مي كند؟!! اگر بخواهم هيچكدام از اينها نخواهد بود!! سر اينكه اينها را تحمل مي كنم اين است كه به تو و امثال تو خبر آن برسد و من مي خواهم اينها من را به ياد عذاب پروردگار بيندازد!!»

سپس حضرت براحتي دستش را از زنجيرها و پاهايش را از قيد و بندها بيرون آورد و فرمود: «اي زهري!! با اينها از دو منزل از «مدينه» بيشتر عبور نخواهم كرد. (يعني فقط تا دو منزل با آنها هستم و از آن به بعد ديگر با آنها نخواهم بود.)

زهري مي گويد: «ما جز چهار

شب در «مدينه» درنگ نكرديم كه افراد موظف بر نگهباني حضرت به «مدينه» برگشته و به دنبال حضرت مي گشتند ولي او را نيافتند من هم يكي از كساني بودم كه از او راجع به حضرت پرس وجو نمودند.

بعضي از آن مأموران به من گفت: ما او را در جلوي خود مي ديديم و هم پشت سر او مراقب او بوديم و او پياده شد و همه ما در اطراف او بوديم و به خواب نمي رفتيم و مرتب او را رصد كرده و مواظبت مي نموديم ولي چون صبح شد ديگر او را در محل خود نديده و فقط آهن ها و زنجيرهاي او به جاي مانده بود.»

من بعد از اين جريان به نزد «عبدالملك» رفتم و او در مورد حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- از من پرسيد و من آنچه مي دانستم گفتم. او گفت: همان روزي كه محافظين او را از دست دادند، حضرت نزد من آمد و بر من داخل شد و گفت: «من و تو چيستيم؟!!» (من كيستم و تو كيستي؟ تو با من چكار داري؟) من گفتم: «نزد من درنگ كن و در اينجا اقامت نما.» او گفت: «اين را دوست ندارم». سپس خارج شد پس سوگند به خداوند در آن حال همه لباسم از خوف او پر شده بود!!

«زهري» مي گويد: «من گفتم: علي بن الحسين -عليه السلام- آنچنانكه تو گمان مي كني نيست. او به خودش مشغول است!!»

«عبدالملك» گفت: «شغل و كار مانند او بسيار نيكو است، پس چه خوب

[صفحه 436]

است آنچه او بدان مشغول است!!» [645].

از اين داستان علاوه بر اعجاز و كرامت حضرت در گشودن غل و زنجيرهاي گران از دست و پاي خود، علم

غيب حضرت، قدرت بر «طي الارض» و ايجاد خوف در دل يك سلطان جائر و همچنين عزت و قدرت در برخورد با زمامداران جبار توسط حضرت استفاده مي شود.

كرامتي بزرگ در قضاء دين يكي از شيعيان و بهبود حال او

«زهري» مي گويد: من نزد علي بن الحسين -عليه السلام- بودم كه يكي از اصحابش به حضورش آمد. حضرت با مشاهده او فرمود: «خبر تو چيست اي مرد؟» (ما خبرك ايها الرجل؟)

آن مرد گفت: «اي پسر رسول خدا خبر من اين است كه من در حالي صبح كرده ام كه چهارصد دينار مقروض هستم و نمي توانم آن را ادا كنم و داراي خانواده سنگيني هستم كه قدرت تأمين آنها را ندارم.»

با شنيدن اين خبر حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- شروع كرد به گريستن، گريستني شديد. من به ايشان عرض كردم: «يابن رسول الله چرا گريه مي كنيد؟» فرمود: «آيا مگر نه اين است كه گريه براي مصيبت ها و ناراحتي هاي بزرگ آماده شده است؟»

افراد حاضر گفتند: «آري اين چنين است يابن رسول الله!!»

او فرمود: «پس كدام ناراحتي و مصيبت از اين بزرگتر است كه فرد مؤمن آزادي ببيند كه برادر مؤمنش كمبودي دارد ولي او قدرت برطرف كردن آن را نداشته باشد!! و او را در نداري و فقر مشاهده كند ولي نتواند فقر او را برطرف سازد!!» بعد همه حاضرين متفرق شدند.

يكي از مخالفين كه مرتب به حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- طعنه مي زد و ناسزا مي گفت، با مشاهده اين برخورد امام با يكي از اصحاب خود گفت: «تعجب است از اين آقايان!! يك بار ادعا مي كنند كه آسمان و زمين و همه چيز به آنها داده شده است و خداوند هيچ يك از آرزوها و حوائجشان را رد نمي كند و

بار

[صفحه 437]

ديگر از اينكه حال يكي از خواص اصحابشان را اصلاح كنند، اعراف به عجز مي كنند.»

اين حرف به همان مردي كه صاحب قصه موجود است رسيد. بلافاصله به حضور حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- آمد و عرض كرد: «يابن رسول الله از فلان آقا چنين و چنان به من رسيده است و اي بر من سنگين تر است از محنت و ناراحتي خودم.»

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- با شنيدن اين سخن او فرودند: «خداوند متعال براي فرج تو اذن داد!! اي فلانه (اسم يكي از كنيزهاي خود را بردند) آنچه براي سحري و افطار من است بياور!!» او دو قرص نان را با خود آورد حضرت به مرد فرمود: «اين دو را بگير كه نزد ما غير از آنها چيز ديگري نيست. هر آينه به تحقيق خداوند به وسيله همين دو، مشكل تو را حل خواهد كرد و خير وسيعي از آن دو به تو خواهد رسيد.»

مرد آن دو را گرفت و به بازار وارد شد در حالي كه هيچ نمي دانست واقعا با آن دو قرص نان چه كند. از سوي ديگر در سنگيني قرض خود تفكر مي كرد و بدي حال خانواده اش، و شيطان هم او را وسوسه مي كرد كه واقعا چه رابطه اي بين اين دو و نياز تو وجود دارد؟!!

همچنانكه آن مرد در حال راه رفتن بود به ماهي فروشي برخورد كه يك ماهي از ماهيهاي او نزد او باقي مانده بود. به او گفت: «اين ماهي تو نزد تو باقي مانده و يكي از اين دو قرص نان هم نزد من زياد آمده است!! آيا حاضري تو ماهي اضافي و به جا مانده خود

را به من بدهي و يك قرص از نان اضافي مرا بگيري؟!!» او گفت: «آري» و لذا ماهي را به او داد و يك قرص نان را گرفت.

باز آن مرد به راه افتاد و به مردي برخورد كه با او كمي نمك بود كه كسي به آن رغبتي نداشت.

به او گفت: «آيا حاضري اين نمك را كه كسي به آن رغبتي ندارد با يك قرص نان من كه آن هم مورد رغبت كسي نيست معاوضه كني؟!!» گفت: «آري» و اين كار را كرد.

آن مرد ماهي و نمك را آورده و گفت: اين را با اين اصلاح مي كنم. (يعني ماهي را پخته و به آن نمك مي زنم و تناول مي كنم.) اما همينكه شكم ماهي را پاره

[صفحه 438]

كرد و لؤلؤ بسيار فاخر در درون آن يافته خداي را شكر نمود و در همان حال كه غرق خوشحالي حاصل از يافتن آن دو لؤلؤ بود، درب منزلش به صدا در آمد. او بيرون آمده تا ببيند كه پشت درب چه كسي است؟ ناگهان ديد صاحب ماهي و صاحب نمك هستند كه با هم آمده و هر كدامشان مي گويند: «اي بنده خدا ما تلاش كرديم خودمان يا يكي از خانواده مان اين قرص نان را بخوريم ولي دندانمان در آن كارگر نيفتاد و جز اين گمان نداريم كه تو در بد حالي و دست تنگي به نهايت رسيدي و بر مشقت و شدت عادت كرده اي!!! حال ما اين نان را به تو باز مي گردانيم و آنچه را از ما گرفته اي بر تو حلال مي كنيم.» او هم آن دو قرص نان را از آن دو گرفت و همينكه بعد از رفتن

آن دو در منزل مستقر شد درب منزلش به صدا در آمد و او كسي جز فرستاده حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- نبود. آن شخص به منزل وارد شده و گفت: حضرت به تو مي فرمايد: «خداوند خرج تو را فرا رسانيد. حال طعام ما را به ما برگردان كه آن را جز ما نمي خورد!!»

آن مرد دو لؤلؤ را فروخت و مال بسيار فراوان و بزرگي به دست آورد كه هم قرضش را با آن ادا كرد و حالش هم بعد از آن بسيار خوب شد!!!

بعضي از مخالفين با مشاهده خوب شدن وضع اين شيعه، گفتند: «چقدر اين تفاوت شديد است. در حالي كه علي بن الحسين نمي توانست نياز او را بر آورد اين چنين او را با اين ثروت بزرگ بي نياز كرده است. اين چگونه ممكن است؟!! و چگونه كسي كه بر اين ثروت بزرگ قدرت دارد از برطرف كردن نياز يك شيعه عاجز است؟!!»

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- هم فرمودند: آري قريش هم به پيامبر - صلي الله عليه و آله - چنين گفتند: «چگونه از «مكه» به «بيت المقدس» مي رود و در آنجا آثار انبياء را مشاهده مي كند و باز در يك شب از آنجا برمي گردد، همان كسي كه نمي تواند از «مكه» به «مدينه» برود مگر در خلال دوازده روز؟!!» و اين در هنگامي بود كه حضرت از «مكه» هجرت كرده بود.

سپس حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- فرمودند: «سوگند به خداوند كه اينان امر الله و امر اولياء او را با او نمي دانند و جاهلند. هر آينه به مراتب بلند، جز با تسليم در مقابل خداوند - جل ثنائه - و با ترك

نمودن پيشنهاد به او و رضاي به آنچه او با آن، انسان را تدبير مي كند، نمي توان نائل شد. اولياء خداوند به ناگواريها و

[صفحه 439]

سختي ها صبر كردند، صبري كه هيچ كس ديگر در آن با آنها مساوي نيست، در نتيجه خداوند هم آنها را چنين پاداش داد به اينكه نجاح و پيروزي و به مقصد رسيدن را در زمينه ي همه ي خواسته هايشان به ايشان واجب كرد و لكن آنها با وجود اين جز آنچه او براي آنها اراده كند، از او درخواست نمي كنند.» [646].

ساير كرامتهاي حضرت سجاد

حضرت زين العابدين -عليه السلام- داراي كرامتهاي متعددي مي باشند. بعضي از آنها عبارت است از «طي الارض» كه به معناي در نورديدن مكان و انتقال سريع از نقطه اي به نقطه ديگر بدون استخدام ابزار مادي مي باشد. اين كرامت حضرت تحت عنوان «خاطره اي از يك نماز حضرت سجاد -عليه السلام- در راه «مكه مكرمه» و «كيفيت لباس حضرت» به تفصيل بيان شده است.

و همچنين به نطق در آوردن «حجرالاسود» براي شهادت به امامت حضرت و حقانيت آن بزرگوار در تصدي مقام ولايت و امامت، كه مشروح جريان آن در قسمت «شهادت «حجرالاسود» به امامت امام چهارم -عليه السلام-» بيان گرديد.

كرامتهاي ديگري نيز از حضرت در خلال ساير قسمت ها به وفور مورد اشاره قرار گرفته است.

حضرت سجاد از منظره نكته دانان و گوهر شناسان

اشاره

در «زيارت جامعه كبيره» كه يكي از عاليترين و بهترين زيارتهاي ائمه هدي -عليهم السلام- است و از زبان مبارك حضرت هادي -عليه السلام- نقل شده است، بعد از بيان دهها فضيلت و منقبت براي ائمه -عليهم السلام- مي خوانيم: «من اراد الله بدء بكم و من وحده قبل عنكم و من قصده توجه بكم، موالي لا احصي ثنائكم و لا ابلغ من المدح كنهكم و من الوصف قدركم و انتم نور الاخيار و هداة الابرار و حجج الجبار، بكم فتح الله و بكم يختم و بكم ينزل الغيث ...» [647].

[صفحه 440]

يعن?: «هر كس خداي را اراده كند به شما آغاز مي كند، و هر كس او را به يگانگي بشناسد از شما اين معرفت را تلقي كرده است، و هر كس او را قصد كند لاجرم به شما متوجه مي گردد. اي آقايان و مولاهاي من، من قدرت احصاء و شمارش ثنا و تمجيد از شما را ندارم و

هر چقدر شما را بستايم هرگز نمي توانم به كنه اوصاف و كمالات شما راه يابم. آري در من اين توان نيست كه با توصيف شما به حقيقت قدر و مقام شما واقف شوم. شما نور بندگان خوب خدا و مايه ي هدايت ابرار و نيكان و حجت هاي خداوند جباريد كه به وسيله شما خداوند فتح و نصر را شامل ديگران مي كند و به وسيله شما نيز دردها را مي بندد و ختم مي كند. آري نزول باران نيز از جانب خداوند به وسيله شماست ...»

از اين رو حقيقتا توان بيان و توصيف جايگاه حقيقي اولياء خداوند از عهده ديگران خارج است. و در اين وادي جز اظهار عجز از هيچ كس كاري ساخته نيست.

حال از باب اينكه: «آب دريا اگر نتوان كشيد هم به قدر تشنگي بايد چشيد» به بيان گوشه اي از بيانات ارائه شده از شخصيت والاي امام زين العابدين -عليه السلام- مي پردازيم. در اين زمينه در محورهاي زير نكاتي ارائه مي گردد:

1- توصيف حضرت سجاد -عليه السلام- در كلام ربوبي

2- حضرت اميرالمؤمنين -عليه السلام-: او بهترين اهل زمين است

3- امام سجاد -عليه السلام- از ديدگاه پدر

4- امام سجاد -عليه السلام- از نگاه امام صادق -عليه السلام- (شبيه ترين فرد به حضرت علي -عليه السلام-)

5- امام سجاد -عليه السلام- از ديدگاه خلفاء

6- امام سجاد -عليه السلام- از ديدگاه اصحاب و بزرگان

7- امام سجاد -عليه السلام- از زبان يكي از كنيزان آن حضرت

8- فرزدق، شاعر برجسته ي عرب، و توصيف حضرت سجاد -عليه السلام-

توصيف حضرت سجاد در كلام ربوبي (حديث لوح)

حديث بسيار شريفي كه به «حديث لوح» مشهور شده است، از حضرت

[صفحه 441]

صادق -عليه السلام- نقل شده كه ايشان مي فرمايند: «پدرم به «جابر بن عبدالله انصاري» فرمود: «من با تو كاري دارم هر گاه براي تو آسان تر است

با من خلوت كرده و كارم را با تو مطرح كنم!!»

جابر گفت: «هر زماني كه تو دوست بداري.»

پدرم در بعضي از ايام با او خلوت كرد، و به او فرمود: «اي جابر به من خبر بده از لوحي كه در دست مادرم فاطمه - سلام الله عليها - دختر رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - ديدي و آنچه كه مادرم به تو خبر داد كه در آن «لوح» نوشته شده است.»

«جابر» گفت: «خداوند را شاهد مي گيرم كه من داخل بر مادرت فاطمه - سلام الله عليها - در زمان حيات رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - شدم تا ولادت حسين -عليه السلام- را به او تهنيت بگويم. در دست آن خانم لوح سبزي را ديدم و گمان كردم كه آن از «زمرد» بود و در آن كتابي (نوشته اي) ديدم سفيد، شبيه رنگ خورشيد. من به او عرض كردم: «پدرم و مادرم فداي شما اي دختر رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - اين «لوح» چيست؟»

فاطمه فرمود: «اين لوحي است كه خداوند آن را به رسولش هديه داده است كه در آن اسم پدرم و اسم شوهرم و اسم دو فرزندم و اسم اوصياء از فرزندان من در آن هست و پدرم اين «لوح» را به من داده است تا مرا به وسيله آن بشارت بدهد.»

«جابر» گفت: «مادر شما فاطمه - سلام الله عليها - آن را به من داد و من آن را خواندم و از روي آن استنساخ كردم.»

پدرم به «جابر» گفت: «اي جابر آيا مي شود آن را به من عرضه كني؟!!» گفت: «بلي».

پس

پدرم با او به راه افتاد تا به منزل جابر رسيدند. او به داخل رفته و صحيفه اي را كه در پوششي پيچيده شده بود بيرون آورد.

حضرت باقر -عليه السلام- به او فرمود: «اي جابر در نوشته خود نگاه كن تا من آن را بر تو بخوانم.» جابر در نسخه خود نگاه كرد و پدرم آن را خواند به گونه اي كه حتي يك حرف با آن مخالف نداشت.

«جابر» گفت: «خداوند را شاهد مي گيرم كه من اين چنين در لوح ديدم كه نوشته شده بود.»

[صفحه 442]

بعد حضرت صادق -عليه السلام- متن آن مكتوب را مفصل بيان مي كنند كه اين چنين آغاز مي شود: «بسم الله الرحمن الرحيم هذا كتاب من الله العزيز الحكيم لمحمد نبيه و نوره و سفيره و حجابه و دليله ...» تا مي رسد به اينجا كه «جعلت كلمتي التامة معه و حجتي البالغة عنده، بعترته اثيب و اعاقب، اولهم علي سيد العابدين و زين اوليايي الماضين ...» [648].

يعني: «كلمه ي تام خود را با «حسين» قرار دادم و حجت بالغه من نزد اوست. به عترت او ثواب مي دهم و عقاب مي كنم. اولين آنها «علي» است كه «سيد العابدين» و «زينت اولياء گذشته من» است.

آري حضرت سيد الساجدين نزد خداوند «سيد العابدين» و «زين الاولياء» مي باشند. فصلوات الله عليه بعدد ما احاط به علم الله.

در علت نامگذاري حضرت: «زين العابدين» نيز آمد كه اين لقب را از آسمان براي حضرت سرودند.

حضرت اميرالمؤمنين: او بهترين اهل زمين است

بعد از انتقال مادر مكرمه حضرت زين العابدين -عليه السلام- به «مدينه» و تعيين حضرت امام حسين -عليه السلام- به عنوان همسر براي ايشان، حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب -عليه السلام- خطاب به فرزندشان مي فرمايند: «يا اباعبدالله هر آينه او براي

تو غلامي به دنيا خواهد آورد كه بعد از تو بهترين اهل زمين در زمانه خودش مي باشد.» [649] (مشروح جريان در اين زمينه در معرفي شخصيت جناب «شهربانو» مادر مكرمه حضرت سجاد -عليه السلام- بيان شده است.)

امام سجاد از ديدگاه پدر: پدرم فداي تو!! چقدر بوي تو دل انگيز است!!

«عبيدالله بن عبدالله بن عتبه» مي گويد: «من نزد حسين بن علي -عليه السلام-بودم كه علي بن الحسين الاصغر داخل شد. حضرت امام حسين -عليه السلام-

[صفحه 443]

ايشان را صدا زده و او را محكم به سينه خود چسبانيدند و بعد بين دو چشم را بوسه زدند. آنگاه فرمودند پدرم فداي تو، چقدر بوي تو دل انگيز است؟!! و چقدر اخلاق تو نيكوست ...» [650].

امام سجاد از نگاه امام صادق: شبيه ترين فرد به حضرت علي

از امام صادق -عليه السلام- نقل شده كه فرمودند: علي بن الحسين -عليه السلام- در عبادت الهي بسيار شديد تلاش مي كردند به گونه اي كه هميشه روزشان را روزه دار و شبشان به قيام در درگاه خداوندي سپري مي شد. تا جائي كه اين رويه به جسم حضرت آسيب رسانيد و من به ايشان عرض كردم: «پدر جان اين عادت شما تا چه مقدار طول خواهد كشيد؟» پاسخ فرمود: «به سوي پروردگارم عشق مي ورزم شايد كه من را به قرب خود واصل كند.» [651].

در همين رابطه حديث ديگري نقل شده كه در خلال آن امام صادق -عليه السلام- جدشان حضرت سجاد -عليه السلام- را شبيه ترين فرد به حضرت اميرالمؤمنين -عليه السلام- معرفي مي نمايند:

«سعيد بن كلثوم» مي گويد: من نزد حضرت جعفر بن محمد الصادق -عليه السلام- بودم كه يادي از حضرت اميرالمؤمنين -عليه السلام- به ميان آمد پس حضرت از آن بزرگوار زياد تعريف و تمجيد فرمود و ايشان را مدح نمود به آنچه كه شايسته او بودند. آنگاه فرمود: «سوگند به خداوند هرگز علي بن ابي طالب از دنيا حرامي را تناول نفرمود تا اينكه بر راه خداوند از دنيا رخت بربست و هرگز دو كار به او عرضه نگرديد كه خداوند از هر دو راضي بود مگر اينكه به آنكه در دين او شديدتر و

سخت تر بود آن را اخذ نمود و انتخاب كرد. و هرگز بر رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - حادثه اي ناگوار وارد نشد مگر اين كه او را چون مورد اعتمادش بود، فراخواند. و در اين مدت هيچ كس جز او قدرت بر انجام اعمال رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - را نداشت، حضرت آن چنان كار مي كرد مانند مردي

[صفحه 444]

كه صورتش بين آتش و بهشت باشد، اميد به ثواب اين داشته و از عقاب آن مي ترسد. آري حضرت از مال خود هزار برده براي لقاء خدا و نجات از آتش آزاد كرد، و پول اين همه را از حاصل دسترنج خود و عرق جبين اش فراهم آورده بود. و در همين حال غذاي اهل و عيالش و روغن و سركه و خرماي فشرده شده بود. لباس آن حضرت چيزي نبود جز كرباس كه اگر مقداري از آن براي آستين دست زياد مي آمد آن را با قيچي كه مخصوص چيدن پشم بود، مي چيد.

و نه در فرزندانش و نه اهل بيتش هيچ كس نزديكتر به او و شبيه تر به او در لباس و فقهش، از علي بن الحسين -عليه السلام- پيدا نمي شود.

آري فرزندش ابوجعفر (امام باقر -عليه السلام-) بر او وارد شد در حالي كه آن حضرت در عبادت به جايي رسيده بود كه هيچ كس به آن نمي رسيد و او را در حالي ديد كه رنگ بر رخسارش از شب زنده داري، زرد شده بود و چشمهايش از گريه ورم نموده و آزرده شده بود و ...»

تا آخر حديث شريف كه حالاتي از عبادت حضرت سجاد -عليه السلام- بيان مي شود كه موجب

گريه حضرت باقر -عليه السلام- را فراهم مي آورد و وقتي حضرت سجاد -عليه السلام- ملتفت گريه فرزند خود مي شوند، دستور مي دهند كه بعضي از صحفي كه در آن عبادات حضرت علي ابن ابي طالب -عليه السلام- نوشته شده بياورند، و بعد از كمي مطالعه مي فرمايند: «چه كسي بر عبادت علي بن ابي طالب -عليه السلام- طاقت و قدرت دارد!!» [652].

از اين روايت شريف به دست مي آيد در منظر حضرت صادق -عليه السلام- امام سجاد -عليه السلام- شبيه ترين اهل بيت به حضرت مولي علي بن ابي طالب -عليه السلام- در ابعاد مختلف بوده اند.

امام سجاد از ديدگاه خلفاء

كمالات بي انتهاي حضرت زين العابدين -عليه السلام- آنچنان درخشان بوده است كه دشمن ترين دشمنان خود را به اقرار واداشته به بزرگواري ايشان اذعان كرده اند.

[صفحه 445]

در اين قسمت ديدگاه «عبدالملك بن مروان» و «حجاج» و «عمر بن عبدالعزيز» نسبت به حضرت را بيان مي كنيم.

1- «زهري» مي گويد: با علي بن الحسين - عليهما الصلوة و السلام - به «عبدالملك بن مروان» وارد شدم. «عبدالملك» آنچه را از اثر سجود و در بين دو چشم علي بن الحسين -عليه السلام- مشاهده كرد، بسيار بزرگ شمرد و لذا گفت: اي ابامحمد هر آينه اجتهاد و تلاش بر سيماي تو ظاهر گشته و از جانب خداوند حسن و نيكي براي تو سبقت گرفته است. تو پاره تن رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - مي باشي و نسب تو قريب، و سبب تو محكم است. هر آينه تو داراي فضيلت بزرگ بر اهل بيتت و همه معاصرين مي باشي. تو از فضل و علم و دين و ورع بدان مقدار داده شده اي كه به هيچ كس نه قبل از تو و نه بعد از تو به آن مقدار

داده نشده است، مگر كساني كه از پيشينيان تو گذاشته اند. و سپس شروع كرد به تمجيد و تعريف و در اين كار مبالغه نمود.

امام حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- فرمودند: «هر آنچه تو ذكر كردي و توصيف نمودي، همه از فضل الهي است و ناشي از توفيق و تأييد او مي باشد ...» تا آخر حديث شريف كه حاوي مطالب بسيار جالب و حاكي از كمالات متعدد حضرت مي باشد. [653].

2- اما «حجاج بن يوسف ثقفي» آن جنايتكار نمونه در تاريخ كه با لشكركشي به «مكه» و تهاجم به خانه خدا، آن را ويران كرده بود هنگامي كه در بازسازي آن دچار مشكل شد او را به حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- راهنمايي كردند، وقتي نام حضرت را شنيد گفت: «معدن ذلك» [654] يعني حضرت معدن و سرچشمه امور شگفت و داراي صلاحيت لازم براي مديريت بازسازي خانه خدا مي باشد.

مشروح اين داستان تحت عنوان «بازسازي كعبه و نصب حجرالاسود» آمده است.

3- «عمر بن عبدالعزيز» در حالي كه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- از نزد او بلند شده بودند كه بيرون بروند گفت: «شريفترين مردم كيست؟»

[صفحه 446]

حاضرين گفتند: «شما!!!»

و گفت: «هرگز؛ شريفترين مردم اين فردي است كه هم اينك از نزد من بلند شد. كسي كه تمام مردم دوست دارند از او و خاندان او باشند ولي او دوست نمي دارد كه جزء خاندان ديگري باشد.» [655].

4- همين «عمر بن عبدالعزيز» كه به هر حال از خلفاي مرواني و وابسته به دودمان «بني اميه» است ولي در انصاف و ادب از سايرين ممتاز مي باشد، گهگاهي به خدمت حضرت سجاد -عليه السلام- رسيده به ايشان اظهار ادب و محبت مي كرد و

بعد از شهادت آن بزرگوار گفت: «مشعل روشنگر دنيا و مايه جمال و زيبايي اسلام زين العابدين، از ميان رفت». (ذهب سراج الدنيا و جمال الاسلام، زين العابدين). [656].

امام سجاد از ديدگاه اصحاب و بزرگان

حضرت زين العابدين -عليه السلام- شخصيتي هستند كه در كلمات و اظهار نظرهاي ديگران جز ستايش و تمجيد و ستودن اوصاف كمالي ايشان و اعتقاد به تقدم حضرتش در همه زمينه هاي «علم» و «فقه» و «ورع» و ... چيزي به چشم نمي خورد. گرچه اين اظهارنظرها بسيار زياد است، در اين قسمت به بعضي از آنها اشاره مي گردد.

1- «جابر بن عبدالله انصاري»: در ضمن يك برخورد طولاني با حضرت سجاد -عليه السلام- در انتها رو به حاضرين مي كند و مي گويد: «در مابين اولاد انبياء مثل علي بن الحسين -عليه السلام- كسي ديده نشده است مگر «يوسف» پسر «يعقوب» و سوگند به خداوند ذريه علي بن الحسين -عليه السلام- از ذريه ي «يوسف» افضل مي باشند.» [657].

2- «زهري»:

الف - هرگاه يادي از حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- به ميان مي آمد

[صفحه 447]

«زهري» گريه مي كرد و مي گفت: «زين العابدين» [658].

ب - به «زهري» گفته شد: زاهدترين مردم در دنيا چه كسي است؟ گفت: «علي بن الحسين -عليه السلام- هر كجا كه بود.» [659].

ج - «سفيان بن عيينه» مي گويد به «زهري» گفتم: «آيا علي بن الحسين -عليه السلام- را ملاقات كرده اي؟» گفت: «آري او را ملاقات كرده ام و هيچ كس را با فضيلت تر از او نديده ام. سوگند به خداوند نه براي او صديقي در پنهان سراغ دارم و نه دشمني آشكار.»

سؤال شد: «اين چگونه است؟»

گفت: «چون من نديدم هيچ كس را كه گرچه او را دوست مي داشت ولي باز به خاطر شدت معرفت او نسبت به فضيلت ايشان، از

حضرت حسادت مي برد، و هيچ كس را نديدم كه گرچه او را دشمن مي داشت، مگر اينكه به خاطر شدت مداراي حضرت با او، با ايشان مهرباني و مدارا مي كرد.» [660].

د - «ابن شهاب زهري» در حال نقل روايتي از حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- مي گويد: «اين حديث را علي بن الحسين -عليه السلام- براي ما بيان كرد و او با فضيلت ترين هاشمي بود كه ما او را درك كرديم.» [661].

ذ - «معمر» از «زهري» نقل مي كند كه او گفت من هيچ كس را از اهل بيت يعني اهل بيت پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - درك نكردم كه از علي بن الحسين -عليه السلام- افضل باشد. [662].

3- «ابي حازم»:

«هرگز هاشمي افضل از علي بن حسين -عليه السلام- نديدم و نه فقيه تر از او». [663].

4- «سعيد بن مسيب»:

الف - جواني از قريش نزد «سعيد بن مسيب» نشسته بود كه حضرت

[صفحه 448]

علي بن الحسين -عليه السلام- تشريف آوردند. آن جوان قريشي به «سعيد بن مسيب» گفت:

«اي ابامحمد اين كيست؟» پاسخ داد: «اين سيد العابدين علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب -عليه السلام- است.» [664].

ب - فردي به «سعيد بن مسيب» گفت: من مردي پرهيزكارتر از «فلان» نديدم، «سعيد بن مسيب» پرسيد: آيا علي بن الحسين -عليه السلام- را ديده اي؟» او گفت: «نه». «سعيد» گفت: «من مردي با ورع تر و پرهيزكارتر از او نديده ام.» [665].

ج - «علي بن زيد» مي گويد: به «سعيد بن مسيب» گفتم: تو به من خبر داده اي كه علي بن الحسين -عليه السلام- «نفس زكيه» است و تو براي او نظيري سراغ نداري».

«سعيد بن مسيب» جواب داد: «بلي اين چنين است و آنچه من مي گويم مطلب مجهولي نيست. سوگند به

خداوند به مانند او ديده نشده است ...» [666].

5- «عتبي»:

«علي بن الحسين» - كه از افضل بني هاشم بود - براي فرزندش فرمود: «پسرم بر مشكلات صبر كن و متعرض حقوق مردم نشو و برادرت را در امري كه ضرر آن براي تو بيشتر از منفعت آن براي اوست، پاسخ مثبت نده». [667].

6- «سفيان بن عيينه»:

«نديدم هاشمي را كه از زين العابدين -عليه السلام- افضل باشد و نه فقيه تر از او»

7- «ابوحمزه ثمالي»:

«من نشنيدم احدي از مردم زاهدتر از حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- باشد مگر آنچه كه به من رسيده از اميرالمؤمنين علي -عليه السلام- علي بن الحسين -عليه السلام- چنان بود كه هر گاه تكلم مي فرمود در «زهد» و «موعظه» به گريه در مي آورد هر كس را كه در محضر شريفش حضور داشت». [668].

[صفحه 449]

8- «يحيي بن سعيد»:

«علي بن الحسين برترين هاشمي است كه من در مدينه او را ديده ام». [669].

9- «ابن ابي الحديد»:

«علي بن الحسين -عليه السلام- در عبادت به نهايت درجه آن رسيده بود».

(كان علي بن الحسين غاية في العباده) [670].

10- «ابوزهره»:

علي بن حسين، زين العبادين -عليه السلام- از نظر «نجابت» و «علم» پيشواي اهل مدينه بود. (فعلي زين العابدين كان امام المدينة نبلا و علما). [671].

11- «ابن حبان»:

علي بن الحسين از با فضيلت ترين بني هاشم و از فقهاء «مدينه» و عباد آنها (كساني كه بسيار خداوند را بندگي و عبادت مي كنند) بود و گفته شده علي بن الحسين سيد عابدين در همه زمانها بوده است.» [672].

به هر حال بيان همه ديدگاهها در مورد حضرت سجاد-عليه السلام- به طول مي انجامد اما در جمع بندي مي توان گفت - چنانچه «جاحظ» اظهار عقيده كرده است «در شخصيت علي بن الحسين، شيعي،

معتزلي، خارجي، عامه، خاصه همه يكسان مي انديشند و در برتري و تقدم او بر ديگران هيچ ترديدي به خود راه نمي دهند» [673].

آري امام در عصر خود به عناويني از قبيل «علي الخير»، «علي الاعز»، «علي العابد» شهرت پيدا كرده بودند. [674].

امام سجاد از ديدگاه بزرگان علماء اهل سنت

حضرت امام زين العابدين -عليه السلام- از ديدگاه بزرگان علماء اهل سنت بر همه فقهاء و غير فقهاء و در همه زمينه ها تقدم داشته و آنان در بيوگرافي حضرت

[صفحه 450]

براي آن بزرگوار جز «سيادت» و «شرف»، «تقوي»، و «علم»، «عبادت» و «فضيلت»، «حلم» و «كرم»، «تدبير» و «حكمت» چيزي ذكر نكرده اند و بسياري از آنها حضرت را به «امامت» توصيف نموده اند.

1- به عنوان مثال «ذهبي» در ترجمه حضرت مي نويسد:

«امام سجاد: السيد الامام، زين العابدين براي ايشان جلالت عجيبي بود و اين حق ايشان بود و او به خاطر شرفش و سيادت و قدرت و برتري اش و به خاطر علم و اهليت و كمال عقلش هر آينه براي امامت عظمي شايسته بود.» [675].

2- «مناوي» نيز چنين حضرت را تعريف مي كند:

«زين العابدين، امام و سند است و بزرگواري و مكارم او مشهور مي باشد، كبوترهاي او در جو وجود به پرواز در آمده است. او داراي قدر و منزلتي عظيم بود. ساحت و صدري گشاده داشت و براي جسد رياست، سري بود كه هميشه براي رجوع و سياست، مورد آرزوي ديگران واقع مي شد.» [676].

3- «جاحظ» هم براي ايشان گفته است:

«اما علي بن الحسين عليه السلام پس مردم با همه اختلاف مذاهبشان در مورد او مجتمع و داراي وحدت نظر بودند و هيچ كس در تدبير او ترديد نداشت و احدي در تقديم او بر ديگران در همه زمينه ها شك

نداشت.» [677].

4- «شافعي» كه يكي از ائمه چهارگانه اهل سنت است، مي گويد:

«هر آينه علي بن الحسين فقيه ترين اهل البيت است.» [678].

5- «مالك بن انس» نيز كه يكي ديگر از ائمه چهارگانه اهل سنت است، مي گويد:

«در اهل بيت رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - هيچ كس مثل علي بن الحسين عليه السلام نمي باشد.» [679].

امام سجاد از زبان يكي از كنيزان آن حضرت

«ابن البطائني» از پدرش نقل مي كند كه گفت: از يكي از كنيزان

[صفحه 451]

علي بن الحسين بعد از رحلتش پرسيدم و گفتم: كارهاي علي بن الحسين -عليه السلام - را براي من توصيف كن. او گفت: «مفصل صحبت كنم يا مختصر كنم؟»

گفتم: «مختصر كن»، گفت: «هرگز در روز برايش ناهار و طعامي نبردم و هرگز در شب برايش بستري نگستردم!!» [680].

معلوم مي شود در مدت حضور آن كنيز در منزل حضرت، امام سجاد -عليه السلام- روزها را روزه و شبها را به نماز شب و قيام مشغول بوده اند.

فرزدق، شاعر برجسته ي عرب، و توصيف حضرت سجاد
اشاره

يكي از عاليترين توصيفات از حضرت زين العابدين -عليه السلام- در آئينه اشعار تابناك جناب فرزدق منعكس است. در اين قسمت زمينه انشاد اين اشعار و بازتاب آن را بررسي مي كنيم:

در سالي از سالها «هشام بن عبدالملك» (برادر خليفه مرواني «وليد بن عبدالملك» و از مهم ترين عناصر حكومتي) براي حج به «مكه» آمد و وقتي وارد مسجدالحرام شد و خواست براي بوسيدن و استلام «حجرالاسود» اقدام كند به خاطر كثرت ازدحام مردم، به اين عمل مستحب، موفق نگرديد. اطرافيان او برايش منبري نصب كردند و او بر آن نشست و شاميان گرد او حلقه زدند. در همين حال بود كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام در حالي كه حوله هاي احرام را بر تن داشتند، پيش آمدند. حضرت زيباترين مردم بودند از نظر صورت و رايحه ي دل انگيز عطر وجودي حضرت، از همگان دل انگيزتر مي نمود. بين دو چشم حضرت از اثر سجده، چيزي شبيه زانوي ماده بزي ديده مي شد. حضرت شروع به طواف كرده، و چون به موضع «حجرالاسود» رسيدند مردم همه به خاطر هيبت ايشان راه گشودند تا اينكه حضرت موفق به

استلام و بوسيدن «حجر» گرديد.

يكي از شاميان حاضر در آن جمع گفت: «اي اميرالمؤمنين (هشام) اين كيست؟»

«هشام» پاسخ داد: «او را نمي شناسم.» چرا كه او نمي خواست اهل شام به

[صفحه 452]

شخصيت او راغب شوند.

«فرزدق» كه در آن جمع حضار بود بانگ برآورد كه من او را مي شناسم. فرد شامي به او گفت: «اي ابافراس (كنيه فرزدق) او كيست؟»

فرزدق در آن جمع و در حضور «هشام» شروع به سرودن قصيده ي غراء خود كرد.

(اين نكته قابل توجه است كه اين شاعر شجاع قصيده ي خود را در جايي مخفي و يا در كتاب خود بيان نكرده بلكه در حضور يكي از اركان حكومت مقتدر مروان و به مرئي و منظر صدها نفر كه از هر جاي دنياي اسلام براي «حج» آمده بودند و هر نوع تمجيدي از اهل بيت بويژه بيان فضائل بي نظير در وصف شخص شاخص دودمان پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - يعني حضرت زين العابدين -عليه السلام- به معناي نفي صريح و طرد غاصبان خلافت است، او در چنين جو و حال و هوايي اين قصيده حماسي را سروده است و پر واضح است چه پيامدهاي ناگواري براي شخص او در پي خواهد داشت ولي او با اين كار اسم خود را براي هميشه در طومار مديحه سرايان شجاع دودمان عصمت و طهارت عليهم السلام ثبت كرد.)

قصيده فرزدق چنين است: (بنابر آنچه در ديوان «فرزدق» ثبت شده است.)

هذا الذي تعرف البطحاء وطأته

و البيت يعرفه و الحل و الحرم

هذا ابن خير عباد الله كلهم

هذا التقي النقي الطاهر العلم

هذا ابن فاطمة ان كنت جاهله

بجده انبياء الله قد ختموا

و ليس قولك من هذا بضائره

العرب تعرف من انكرت و العجم

كلتا

يديه غياث عم نفعها

يستو كفان و لا يعرو هما عدم

سهل الخليقة لا تخشي بوادره

يزينه اثنان حسن الخلق و الشيم

حمال اثقال اقوام اذا اقتدحوا

حلو الشمائل تحلو عنده نعم

ما قال «لا» قط الا في تشهده

لولا التشهد كانت لاؤه نعم

عم البرية بالاحسان فانقشعت

عنها الغياهب و الاملاق و العدم

ذا رأته قريش قال قائلها

الي مكارم هذا ينتهي الكرم

يغضي حياء و يغضي من مهابته

فما يكلم الا حين يبتسم

بكفه خيزران ريحه عبق

من كف اروع في عرنينه شمم

[صفحه 453]

يكاد يمسكه عرفان راحته

ركن الحطيم اذا ما جاء يستلم

الله شرفه قدما و عظمه

جري بذاك له في لوحه القلم

اي الخلائق ليست في رقابهم

لاولية هذا اوله نعم

من يشكر الله يشكر اولية ذا

فالدين من بيت هذا ناله الامم

ينمي الي ذروة الدين التي قصرت

عنها الاكف و عن ادراكها القدم

من جده دان فضل الانبياء له

و فضل امته دانت له الامم

مشتقة من رسول الله نبعته

طابت عناصره و الخيم و الشيم

ينشق ثوب الدجي عن نور عزته

كالشمس ينجلب عن اشرافها الظلم

من معشر حبهم دين و بغضهم

كفر و قربهم منجي و معتصم

مقدم بعد ذكر الله ذكرهم

في كل بدء و مختوم به الكلم

ان عد اهل التقي كانوا ائمتهم

او قيل من خير اهل الارض قيل هم

لا يستطيع جواد بعد جودهم

و لا يدانيهم قوم و ان كرموا

هم الغيوث اذ ما ازمة ازمت

و الاسد اسد الشري و الباس محتدم

لا ينقص العسر بسطا من اكفهم

سيان ذلك ان اثروا او ان عدموا

يستدفع الشر و البلوي بحبهم

و يسترب به الاحسان و النعم [681].

ترجمه اشعار فرزدق: (از ابيات انقلاب در شيعه)

- اين شخصيت كه تو او را نمي شناسي، همان كسي است كه سرزمين «بطحا» جاي گامهايش را مي شناسد و «كعبه» و «حل» و «حرم» در شناسايي اش همدم و همقدمند.

- اين فرزند بهترين

تمامي بندگان خداست، اين همان شخصيت منزه از هر آلودگي و رذيلت و پيراسته از هر عيب و علت، و مبرا از هر نقمت و منقصت و كوه بلند علم و فضيلت و نور افكن عظيم هدايت است.

- اين فرزند فاطمه است - اگر تو نسبت به نسب او جهل داري - همان كسي كه با «جد» او سلسله شريفه انبياء ختم گرديده است.

- اين كه تو گفتي اين كيست؟ رونق و عظمت و جلوه ي جلال و شكوه ي

[صفحه 454]

شخصيت او را فرو نمي كاهد، زيرا آن كس كه تو او را نمي شناسي «عرب» و «عجم» هر دو او را بخوبي مي شناسند.

- هر دو دستش، ابري فياض و رحمت گستر است، كه رگبار فيض فرو مي بارد و ماده ي جود و عطايش هيچگاه كاستي نمي پذيرد.

- خويي نرم و سازگار دارد و مردمان، هر زمان از حدت خشمش در امانند و هميشه دو خصلت «حلم» و «كرم»، جوانب شخصيت او را همي آرايند.

- او به دوش كشنده ي بار مشكلات اقوامي است كه زير سنگيني آن بار، به زانو در آمده اند، چنانكه خوئي ستوده و رويي گشوده دارد و اعلام پذيرش حوائج مستمندان در مذاق جانش شيرين و خوشايند است.

- او نياز نيازمندان و خواهش سائلان را هميشه با چهره با چهره گشوده و منطق مثبت استقبال كرده است و هيچ گاه جز به هنگام تشهد كلمه ي «لا» (نه) بر زبان نرانده است و اگر ذكر تشهد نمي بود «لاي» او نيز «نعم» (بلي) همي بود.

- خورشيد فروزان احسان او، گرمي و روشني بر همگان افشانده و از اين رو در برابر اشعه ي نيرومندش، تاريكي «لجاج» و «ضلال» از فضاي انديشه

و دل گمراهان و ظلمت «فقر» از محيط زندگي مستمندان، و تيرگي «ستم» از آفاق حيات ستمزدگان رخت بربسته و به يكسو رفته است.

- هرزمان كه قبايل قريش به سوي او بنگرند، شعرا و خطباي ايشان به مدح و ثنايش زبان همي گشايند و بي اختيار، اذعان و اقرار كنند كه هر گونه «جود» و «احسان» به او همي پيوندد و كاروان «كرم» در منزلگاه مكارم او رخت همي كشاند.

- او از فرط آزرم، ديدگان فرو مي پوشاند و حاضران حضرتش تحت تأثير هيبت و عظمتش، ديدگان فرو مي پوشانند و جز به هنگامي كه لب به تبسم بگشايد، سخني در حضور او بر زبان نمي آيد.

- در دستش عصاي خيزراني است كه عطر مي پراكند، و بويش دل انگيز است، بيننده از زيبايي و تناسبي كه در چهره دارد، به شگفت آيد.

(قابل توجه اينكه بعضي از محققين در بودن اين بيت به عنوان قصيده «فرزدق» در مدح حضرت سجاد -عليه السلام- ترديد كرده اند.)

- جود و عطاي كف بخشاي او چنان است كه چون به آهنگ دست سودن بر

[صفحه 455]

ركن حطيم (حجرالاسود) گام فرانهد، گويي كه «ركن» مي خواهد تا او را نزد خود نگاه دارد و از جود و عطايش برخوردار گردد.

- خداي او را شرافت بخشيده است و برترين داده و قلم «قضا» در تحقق اين مشيت، بر لوح «قدر» روان گشته است.

- كدامين گروه از خلايق الهي است كه نياكان اين شخصيت عظيم و يا از خود اين شخص كريم، منتي و نعمتي بر ذمه خود نداشته باشد.

- هر كس خداوند را شكر بگذارد، نياكان اين امام را همي شكر كند، به حكم ضرورت، زيرا مردم جهان، دين

خدا را از خانه او به دست آورده و در پرتو هدايت اين خاندان از «كفر» و «شرك» رسته اند.

- او به اوج دين و عزتي قدم نهاده كه «عرب» و «عجم» در اسلام به آن قله پرافتخار عظمت و جلال، نرسيده اند و دستها و قدمها از نيل به آن و ادراكش عاجز مانده اند.

- اين فرزند كسي است كه فضل پيامبران، دون فضل او و فضل امتهايشان دون فضل امت اوست.

- شاخه نيرومند شخصيت او از پيكره شخصيت پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - بر دميده است، از اين رو عناصر وجودش و اخلاق و سجايايش پاك و پاكيزه است.

- نور پيشانيش پرده ظلمت را مي درد، چنانكه خورشيد با اشراق خود، ظلمت ها را نابود مي گرداند.

- او از گروهي است كه دوستي شان «دين» و دشمني شان «كفر» است و قرب جوارشان ساحل نجات و پناهگاه امن و امان است.

- پس از نام خدا، نام ايشان بر همگان مقدم است و هر كدام به نام ايشان، زيبا فرجام و حسن ختام همي پذيرد.

- اگر اهل تقوي شمرده شوند، ايشان پيشوايان ايشانند، و اگر از بهترين اهل زمين بازپرسند، نام ايشان به ميان همي آيد.

- هيچ بخشايشگر به قله ي كرم و منتهاي جود ايشان نمي رسد و هيچ قوم به هر پايه از كرم كه باشد، قدرت همسري و همسنگي ايشان را ندارد.

- بزرگان اين خاندان به روزگار سختي و قحطسالي، باران رحمت اند و به

[صفحه 456]

هنگام اشتغال به جنگ، شيران بيشه شجاعت اند.

- عسر معيشت و سختي زندگي، دستهاي بخشايشگر آنها را از جود و عطاء نمي بندد و اين گشوده دستي در هر دو حالت توانگري و درويشي، براي

ايشان يكسان است.

- ناگواريها و گرفتاريها به يمن محبت شان رفع مي شود و احسان نعمت ها به بركت آن محبت فزوني همي گيرد.

با سرودن اين اشعار بلند و نغز و بيان كمالات و فضايل بي مثال حضرت زين العابدين -عليه السلام- «هشام» بشدت ناراحت و غضبناك مي گردد و دستوراتي مي دهد كه بايد آن را تحت عنوان بازتاب قصيده «فرزدق» مورد بررسي قرار داد.

بازتاب قصيده ي فرزدق در مدح حضرت سجاد

با شنيدن اين قصيده كه سراسر مدح و توصيف حضرت زين العابدين -عليه السلام- با بهترين و عاليترين مدائح بود، «هشام بن عبدالملك» غضبناك گرديده و دستور داد تمام حقوق و مستمري «فرزدق» را قطع كنند و جايزه او را نيز بريدند.

بعد گفت: چرا در مورد ما به مانند چنين اشعاري نمي سرايي؟!!

«فرزدق» پاسخ داد: «جدي همانند جد او، پدري بمانند پدر او و مادري نظير مادرش بياور، تا من در مورد شما به مانند اين اشعار بسرايم!!»

اين پاسخ فرزدق بيشتر «هشام» را خشمگين كرد و دستور داد او را در محلي به نام «عسفان» كه در بين «مكه» و «مدينه» واقع است، محبوس كنند.

اين مطلب به خدمت حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- رسيد و حضرت مبلغ دوازده هزار دينار براي او فرستادند و پيغام دادند كه اي «ابافراس» ما را معذور بدار، اگر نزد ما بيشتر از اين مقدار چيزي بود، حتما همان را به عنوان «صله» تو مي فرستاديم. اما «فرزدق» آن پول را پس فرستاد و گفت: يا ابن رسول الله من آنچه را گفتم جز به خاطر غضب براي رضاي خداوند و براي رسول خدا نبوده و هيچ چيز در مقابل آن دريافت نمي كنم.»

از اين رو تمام آن پول را به حضرت برگردانيد، حضرت باز

پول را برگرداندند

[صفحه 457]

و پيغام دادند كه: «سوگند به حق من بر تو اين را قبول كن. آري به تحقيق خداوند مكان تو و موقعيت تو را مي بيند و نيت و انگيزه تو را مي شناسد.»

پس از اين پيغام «فرزدق» پول حضرت را قبول كرد.

از آن بعد «فرزدق» در حالي كه در حبس بود اشعاري را بر ضد «هشام» و در هجو او مي سرايد. اين خبر به «هشام» رسيد و دستور داد او را آزاد كنند. [682].

البته در خبر ديگري آمده است چون حبس «فرزدق» به طول انجاميد و مرتب او را به كشتن تهديد مي كردند به حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- شكايت برد و حضرت براي او دعا كردند و به بركت دعاي ايشان از زندان آزاد گرديد. پس از آزادي به حضور حضرت آمد و گفت: يابن رسول الله خليفه اسم مرا از ديوان حذف كرده و ديگر حقوقي به من نمي دهند.

حضرت پرسيدند: عطاء و حقوق تو چقدر بوده است؟

گفت: «فلان مبلغ»، حضرت براي چهل سال او به او پول دادند و فرمودند: «اگر مي دانستم كه تو به بيش از اين نياز داري حتما باز به تو مي دادم» و «فرزدق» بعد از گذشت چهل سال درگذشت. [683].

قابل ذكر است كه اگرچه ديوان فرزدق به مدح خلفاي غاصب و سفاك اموي و مرواني آلوده شده است ولي جوانمردي و شجاعت او در دفاع از ساحت قدس حضرت سجاد -عليه السلام- و معرفي حضرت به بهترين نحو ممكن و بعد اخلاصي كه از خود نشان داد و تصديق حضرت در مورد اخلاص او، قطعا گناه او را در تمجيد ظالمين، تكفير نموده است.

[صفحه 461]

بعد سياسي وجود اقدس حضرت امام سجاد عليه السلام (تبلور تام صفت عزت و حكمت الهي

مقدمه: مروري گذرا بر آميختگي عميق عنصر سياست الهي با زندگي حضرت سجاد

در بينش صحيح

شيعه «امامت» رياست كلي بر همه امور دين و دنياي جامعه انساني است و همچنانكه حضرت علي بن موسي الرضا -عليه السلام- فرموده اند: «ان الامامة اس الاسلام النامي و فرعه السامي» [684] بنيان پوياي اسلام و فرع و شاخه مرتفع و متعالي آن مي باشد. چه اينكه امامت بر اساس بيان حضرت در همين حديث بلند، خلافت الهي و مايه ي عزت مؤمنين است.

حال آيا چنين منصب رفيعي مي تواند از عنصر «سياست» يعني تدبير امور مربوط به جامعه از زواياي مختلف، خالي باشد؟!!

و آيا صاحب و متصدي آن مي تواند از امور اجتماعي و سياسي منعزل بوده براي خود مسئوليتي در قبال آنچه بر جامعه در ابعاد مختلف مي گذرد، نشناسد؟!! جواب قطعا منفي است و همچنانكه در زيارت شريف «جامعه كبيره» كه توسط حضرت هادي -عليه السلام- انشاء شده است، آمده: ائمه هدي -عليهم السلام- «قادة الامم» يعني «رهبران امتها» و «ساسة العباد» يعني «سياستمداران واقعي

[صفحه 462]

بندگان خداوند در همه زمينه ها» و «اركان البلاد» يعني «ركنهاي مستحكم شهرها و جوامع انساني» مي باشند. چه اينكه آنها «اولي الامر» و صاحبان حقيقي منصب تدبير و مديريت در جامعه اند.

بنابراين «امام» شخصيت والايي است كه در پرتو منصب امامت خود و با توجه به ويژگي هاي مهم اين منصب كه عبارت است از «عيبة علم الله» يعني «مخزن علم ربوبي بودن» و «خزان العلم» «خزينه داران همه دانش ها» و «اولي الحجي» «صاحبان تماميت عقل و درايت»، «معادن حكمة الله» يعني «معدنهاي حكمت خداوندي» و «حجت خدا بودن» و «صراط او» و «نور او» و «برهان او بودن»، با توجه به اين خصوصيات و ويژگي ها، به دقت تمام و شناخت صحيح و صائب، وظيفه ي واقعي خود

را در تدبير جامعه و ايفاي نقش خطير امامت و زعامت دين و دنياي مردم، تشخيص مي دهد. و سپس با بهره مندي از عنصر «عصمت» كه او را از هر گونه تخطي از انجام مسئوليت كاملا مصون نموده است، زمامدار واقعي «امور سياسي» جامعه بوده و با قدرت الهي به وظيفه ي امامت عمل مي نمايد.

بنابراين امام معصوم هم در شناخت وظيفه خود معصومانه عمل مي كند، هم در انجام آن معصومانه اقدام مي نمايد و از اين رو آنچه از او سر مي زند عين «حق» و «حقيقت»، و صرف «ايقان» و «صحت» است و بر اساس آنچه ذكر شد همه عملكرد او با صبغه ي «سياست الهي» رنگ آميزي شده است و اساسا «امام» كار خود را جز با محاسبه دقيق «وظيفه سياسي» خود انجام نمي دهد. و لذا تمام تمام افعال او اعم از كارهاي فردي، اجتماعي، فرهنگي و غيره، همه و همه امور سياسي و در راستاي تدبير صحيح و الهي جامعه مي باشد.

با توجه به اين اصل قويم و بنيادين، حال اين وظيفه ماست كه با مطالعه دقيق در زواياي حيات طيبه امامان شيعه -عليهم السلام- و شناخت كامل و صحيح از اوضاع زمانه هر يك از آن بزرگواران، به تحليل عملكرد الهي آنان نشسته و كيفيت اجراي سياست صحيح را در كارنامه درخشان و نوراني آنها پي جويي نموده و درسهاي لازم را از آن اقتباس كنيم.

پر واضح است با توجه به تغيير اوضاع و شرايط در هر عصر و مصري، انتظار يك نوع اقدام و ارائه يك عملكرد از همه ي آن ذوات مطهر، انتظاري ناصواب و خلاف بداهت عقل است. از اين رو نمي توان گفت اگر امامي

در وسط معركه نبرد

[صفحه 643]

شربت شهادت نوشيد از سياست بيشتري برخوردار است تا آن امامي كه به صلح با دشمن مجبور گرديد و يا بالعكس، و يا اگر امامي دست به قبضه ي شمشير نبرد از سياست منعزل مي باشد و يا ...

بنابراين با توجه به آنچه ذكر گرديد، يعني علم و اقدام معصومانه امام و مشحون بودن «امامت» با عنصر «سياست»، عملكرد همه ائمه -عليهم السلام- مملو از اين عنصر بوده و هيچ اقدامي از جانب آنها بدون ملاحظه نتايج حاصله آن در جامعه از ابعاد مختلف و منجمله «بعد سياسي» انجام نگرفته است.

در ارتباط با حضرت علي بن الحسين امام زين العابدين -عليه السلام- نيز اين مطلب كاملا صادق است. حضرت كه در يكي از سخت ترين و بحراني ترين شرايط متصور، بار عظيم «امامت» امت اسلام را به دوش كشيدند، هرگز از ايفاي نقش محوري خود در رهبري الهي جامعه فروگذار نكرده و با تجلي تام صفت «عزت» و «حكمت» الهي در وجود منورشان، درخشانترين عملكرد را از خود به يادگار گذاشتند و آنچنان با سياستهاي حكيمانه و مدبرانه خود اهداف امامت را جلو برده و آنها را محقق ساختند كه حقيقتا بايد آن را نوعي «اعجاز» به حساب آورد.

نگاهي گذرا و اجمالي به وقايع مربوط به دوران امامت حضرت از عصر «عاشورا» تا ورود كاروان اسرا به «مدينه» كه تحت عنوان «مقطع پس از شهادت حضرت امام حسين -عليه السلام- تا هنگام ورود به «مدينه» بررسي گرديد، بخوبي اين مطلب را اثبات مي كند كه چگونه حضرت «رهبري نهضت پدر» را پس از شهادت به نحو احسن به انجام رسانيده و تمام محاسبات دشمن را در به شهادت

رساندن حضرت امام حسين -عليه السلام- نقش بر آب نمودند. آري حضرت سرافراز و پيروز، حقانيت جريان «امامت» و قيام پدر و بطلان و اضمحلال جريان مقابل كه مشحون از ظلم و نفاق بود را ثابت كرده و با بيان قاطع و صريح وقايع و اهداف نهضت خونين كربلا و دريدن پرده ي تزوير نظام سياسي حاكم و زنده نگه داشتن و تعميق ياد و خاطره انقلاب عظيم عاشورا، اعجاز آفريدند.

فعاليت هاي سي و پنج ساله حضرت سجاد-عليه السلام- در زمينه «فرهنگي» و ارشاد مردم و هدايت به «حق» و تربيت شاگردان صالح و آشناي با فرهنگي صحيح اسلامي، افرادي كه هم به فروع و احكام و علم شريعت آشنا بودند و هم از جهت روحي و معنوي، مهذب و خود ساخته بوده و اصول تربيتي اسلام در

[صفحه 464]

عمق جانشان به بار نشسته بود، افرادي كه هر كدام مشعل هاي نوراني هدايت و صلاح در جوامع بودند، چنانكه به صورت مبسوط در بررسي «بعد فرهنگي» وجود اقدس حضرت تبيين گرديد، برگ ديگري از تصدي «امور سياسي» در جامعه توسط حضرت مي باشد؛ چرا كه اين حركت اصيل و زيربنايي نقش بسيار مهم و ويژه اي در تحقق اهداف «امامت» داشته و كوبنده ترين تهاجم به كيان دودمان اموي و مرواني بوده است. كيان فاسدي كه جز براي هدم معارف نوراني اسلام و برگشت جامعه به عصر جاهلي تشكيل نگرديد. هر نوع مبارزه با اين كيان در واقع يك مبارزه تمام عيار سياسي است كه در شرايطي با نبرد افتخار آفرين و خونين «كربلا» ظهور مي نمايد و در شرايط ديگري با نبردي سرد در قالب فعاليت هاي گسترده فرهنگي و اجتماعي، خود را نشان مي دهد.

حضرت

علي بن الحسين -عليه السلام- اسلحه علم و فرهنگي را در دفاع از اسلام كه پايه هاي آن رو به اضمحلال بود، به كار گرفته و با سياستي حكيمانه، آنچنان نقشه هاي كيان فاسد حاكم را عقيم گذاشته و در روندي رو به رشد و متكامل فرهنگ اسلام را در جامعه گسترانيدند كه دشمن را به كلي مأيوس و كم كم از صحنه سياسي و فرهنگي خارج ساختند.

و آيا اين جز يك «عملكرد سياسي كامل» است؟!!

در زمينه عملكرد خائنانه امويان و مروانيان در امور اجتماعي نيز حضرت با نقشه هاي گسترده و مدبرانه خود كه به بعضي از آنها در «بعد اجتماعي» وجود اقدس حضرت اشاره شده است، از قبيل «رسيدگي به فقرا و مستمندان»، «ارائه يك تصوير پر جاذبه و دوست داشتني و مملو از كمال و صفا از «امام» و «امامت» در جامعه»، اقدام به كارهاي عظيم اجتماعي از قبيل «بازسازي كعبه»، «نشان دادن عظمت وجودي و اوصاف و كرامتهاي «امامت» به دشمن و كل جامعه» و ... ، اموري كه كارگزاران اموي دقيقا برخلاف آنها تلاش گسترده داشتند، در واقع اين تلاش را خاسر و همه نقشه هاي خصم را نقش بر آب نمودند و آيا اين عملكرد جز از شناخت گسترده و صائب از دشمن و عملكرد و نقشه هاي او و تشخيص كيفيت خنثي سازي آن امكان پذير است؟!! و آيا اين همه جز با بودن در وسط صحنه ي اجتماعي و اقدام بر اساس نقشه هاي «كوتاه مدت» و «بلند مدت» سياسي ميسور مي باشد؟

[صفحه 465]

بنابراين گرچه حضرت حتي در برخوردهاي مستقيم خود با نظام سياسي حاكم و مناسبات خود با رؤسا و كارگزاران اين نظام، از عملكرد

سياسي گسترده و درخشاني برخوردار است (چنانكه به شكل مبسوط به آن اشاره خواهد شد) اما از منظري ديگر تمام زندگي حضرت در همه ابعاد آن مشحون از عملكرد سياسي است كه بايد با دقت مورد توجه محققين و تاريخ دانان و علاقمندان قرار گيرد.

با توجه به آنچه گذشت، تحليلي كه حضرت سجاد -عليه السلام- را پس از حادثه عاشورا به صورت كلي از جامعه منعزل معرفي كرده و معتقد است حضرت از امور سياسي فاصله گرفته اند، تحليل بي پايه و غير واقعي است و در واقع تهمتي بزرگ و نابخشودني را به همراه دارد.

اينك براي شناخت «بعد سياسي» وجود منور حضرت سجاد-عليه السلام- بايد در محورهاي زير به بررسي و دقت نشست:

1- رئوس برخوردهاي سياسي حضرت سجاد -عليه السلام- در جريان نهضت عاشورا

2- برخي از اصول بينش سياسي حضرت سجاد -عليه السلام- و گوشه اي از عملكرد سياسي ايشان.

3- بررسي زندگي حضرت سجاد -عليه السلام- پس از ورود به «مدينه» تا پايان عمر «يزيد بن معاويه»

4- ارتباطات سياسي اجتماعي حضرت سجاد -عليه السلام- با زمامداران اموي و مرواني

5- معرفي يك كتاب در بررسي «بعد سياسي» حضرت و نتيجه گيري از بحث ها

رئوس برخوردهاي سياسي حضرت سجاد در جريان نهضت كربلا

حضرت امام زين العابدين -عليه السلام- با همراهي پدر از «مدينه» تا «كربلا» و حضور در صحنه «نهضت عاشورا» و سپس به دوش كشيدن بار سنگين «رهبري نهضت» بعد از پدر، روشن ترين و درخشانترين «عملكرد سياسي» يك «ولي خدا» را در تاريخ به ثبت رسانيدند. در اين قسمت رئوس اين پرونده درخشان را كه مملو از برخوردهاي سياسي تمام عيار است، مرور مي كنيم:

[صفحه 466]

1- بودن با پدر كه به قصد به دست گرفتن رهبري امت اسلام عليه نظام اموي قيام كرده است.

2- حضور

جدي در صحنه هاي مختلف نهضت پدر.

3- حضور در كنار پدر در طول راه و سؤال از او (علت ياد كردن مكرر حضرت حسين -عليه السلام- از نام «يحيي بن زكريا»).

4- حضور در كنار پدر و در جمع ياران در شب عاشورا، شنيدن كلام حضرت و گريه كردن به خاطر تنهايي پدر (زمان عروض بيماري براي امام چهارم -عليه السلام-)

5- عدم ترك صحنه مخاطره آميز «كربلا» با وجود رخصت پدر، كه ديگر اصحاب خاص نيز حاضر به ترك صحنه نشدند (وضعيت امام سجاد -عليه السلام- در شب عاشورا).

6- اقدام براي شركت در نبرد و ممانعت پدر از آن و انجام مقدمات آن كه پوشيدن زره است و مجروح شدن به واسطه برخورد دستشان با مقدار اضافي زره (علت عروض بيماري حضرت سجاد -عليه السلام-).

7- پرسيدن احوال صحنه نبرد از پدر و تأثر شديد و اقدام براي ياري پدر (كيفيت برخورد آخر امام حسين -عليه السلام- و آخرين وداع حضرت با امام چهارم -عليه السلام-)

8- به دست گرفتن رهبري نهضت خونين عاشورا پس از پدر و از همان عصر عاشورا كه لحظه آغاز آن شنيدن خبر شهادت پدر بوده و اين رهبري با هجوم دشمن به خيمه ها و اقدام به آتش زدن آن و صدور فرمان فرار به بازماندگان حسيني براي حفظ جان آنها، به فعليت مي رسد.

9- بودن با قافله اسرا و رهبري و هدايت آنان كه پيام آوران نهضت حسيني بودند و انجام دقيق آنچه مقتضاي «مصلحت» و «عزت» آن عزيزان بوده است. (حضرت سجاد -عليه السلام- در عصر عاشورا).

10- نماز خواندن بر اجساد مطهر شهدا و دفن كردن آنها توسط حضرت.

11- ايراد خطبه افشاگرانه و كوبنده در «كوفه» و دريدن پرده تزوير

و جهالت كوفيان و امويان (خطبه غراء و تاريخي امام چهارم -عليه السلام- در شهر «كوفه»)

[صفحه 467]

12- برخورد قاطع و انقلابي با «عبيدالله بن زياد» و شكستن منطق جبر گرايانه او و ارائه آرمان و اهداف دودمان اهل بيت در شهادت طلبي و حق جويي (امام سجاد -عليه السلام- در مجلس «عبيدالله بن زياد»).

13- بيانات امام سجاد -عليه السلام- در طول مسير «كوفه» تا «شام» و اهتمام به افشاگري عليه خاندان اموي از يك سو و حفاظت از كاروان اسرا و بويژه پاسداري از «عفاف» و «حجاب» آنها از سوي ديگر (وقايع مربوط به امام سجاد -عليه السلام- در مسير «كوفه» تا «شام»).

14- نقش الهي حضرت در شهر «شام» و تغيير شرايط اجتماعي و سياسي موجود در آنجا به نفع خود (امام سجاد -عليه السلام- در «شام»).

15- برخورد قاطع با «يزيد» در قالب اين جمله كه: «خداوند لعنت كند كشنده ي پدرم را» و رد استدلال جبر گرايانه او و خواندن اشعار بلند در اعلان برائت از دودمان اموي و معرفي خود و بيان مصائب وارد شده و خطاب كوبنده به يزيد كه: «اي يزيد واي بر تو ...» و بيان حقانيت پدر و استمرار جريان نبوت و امامت در خاندان خود (امام چهارم -عليه السلام- در كاخ يزيد).

16- برخورد فرهنگي - سياسي با پيرمردي گمراه از اهل «شام» و تغيير ذهنيت او كه به توبه و انابه آن شخص منجر شد (برخورد يك پيرمرد شامي با حضرت در كنار درب مسجد).

17- برخورد كوبنده با خطيب مزدور اموي در مسجد به هنگام «نماز جمعه» و قرار دادن «يزيد» در شرايطي كه مجبور به اجازه دادن به حضرت براي سخنراني شود و بالاخره

خواندن خطبه اي تاريخي كه تنظيم آن نشانه اعجاز حضرت در عملكرد سياسي خود مي باشد. خطبه اي كه به افتضاح و رسوايي كامل «يزيد» و خاندان او منجر شده و حقانيت اهل بيت و پدر و جد خود را به بهترين نحو در قلب حكومت اموي كه محل لعن به خاندان علوي است، به اثبات مي رساند و اوضاع شهر را كه مهد حكومت چهل ساله امويان بود، به نفع خود تغيير داده و زمينه اي فراهم ساخت كه «يزيد» براي ظاهر فريبي برخورد و رفتار خود را با حضرت عوض مي كند و همه ي گناهان را به گردن «عبيدالله» انداخته و بالاخره حضرت و قافله اسرا را با عزت و احترام به سمت «مدينه» به حركت در مي آورد. (خطبه تاريخي حضرت سجاد -عليه السلام- در «شام» و بازتاب آن).

[صفحه 468]

18- برخورد حضرت در بازار «شام» با «منهال بن عمرو» و ارائه گزارشي از وضعيت خود در مابين شاميان كه يك بيانيه و گزارش كاملا سياسي است (ساير قضاياي مربوط به اقامت حضرت در «شام»).

19- مقاومت شديد در مقابل تمامي مصائب و تحقيرها و پلشتي هاي دشمن در مدت اقامت در شهر «شام» وعدم اظهار عجز و انفعال (مصائب عمومي حضرت در «شام»).

20- تغيير دادن وضعيت فرهنگي شهر «شام» و تغيير نگرش مردم آن ديار به نفع جريان «حق» كه منجر به تصميم «يزيد» براي مراجعت حضرت به «مدينه» در پي مقاومتها و افشاگريهاي حضرت و برخورد سنجيده و حكيمانه آن بزرگوار مي شود. (تصميم «يزيد» براي مراجعت حضرت به «مدينه»).

21- تصميم به زيارت تربت پاك پدر به هنگام برگشت از «شام» و اقامه ي عزا در آن محل كه به خون اولياء خدا

گلگون بود و زنده كردن و شعله ور ساختن ياد و خاطره سالار شهيدان (برگشت حضرت سجاد -عليه السلام- به همراه كاروان اسيران به «كربلا»).

22- تدبير سياسي معجزه گونه حضرت به هنگام ورود كاروان اسرا به «مدينه» با فرستادن پيك به آن شهر و خبر كردن مردم و بعد ايراد خطبه ي غراء كه بدون ذكر نام قاتلان حضرت ابي عبدالله -عليه السلام- همه ظلم ها و جنايتهاي آنها را افشاء نموده و در عين حال كه مردم را به صورت كامل در جريان ماوقع قرار دادند ولي بهانه اي هم به دست دشمن ندادند (ورود امام سجاد -عليه السلام- به «مدينه» و خطبه افشاگردانه و آگاهي بخش حضرت).

23- اقامه عزا در كنار قبر پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - و گسترش برخورد عاطفي و جلب قلوب به خواب رفته مردم و زنده داشتن مداوم ياد قيام حضرت امام حسين -عليه السلام- («ورود اهل بيت به مدينه» و «عزاداري كنار قبر پيامبر»، «تداوم عزاداري حضرت سجاد-عليه السلام- براي پدر»).

24- جواب سخن گزنده ي يكي از مخالفين و نشان دادن هدف واقعي قيام حضرت ابي عبدالله -عليه السلام- (سخن گزنده يكي از مخالفين و پاسخ دندان شكن امام سجاد -عليه السلام-).

آنچه ذكر شد تنها رئوس برخوردهاي سياسي حضرت سجاد -عليه السلام-

[صفحه 469]

در جريان نهضت خونين عاشورا بود كه با تأمل در هر يك از آنها و تجزيه و تحليل دقيق و كامل آن، مي توان به گوشه اي از «بعد سياسي» وجود اقدس حضرت سجاد -عليه السلام- واقف شد.

حال آيا با اين كارنامه درخشان و مملو از عنصر سياست، باز هم مي توان اين امام همام را به انعزال و كناره گيري از اجتماعي و سياست متهم نمود؟!!

برخي از اصول بينش سياسي حضرت سجاد و گوشه اي از عملكرد و مواضع سياسي حكيمانه ايشان

با توجه به علم

فراگير و الهي حضرت زين العابدين -عليه السلام- و مقام «امامت» و «عصمت» آن بزرگوار، در مدت امامت پر بركت ايشان با وجود حاكميت شديد جو خفقان و استبداد اموي، در خلال بيانات مختلفي كه به مناسبت هاي گوناگون ايراد مي كردند و يا در قالب دعاهاي روح بخش و مناجاتهاي عاشقانه و يا نامه ها و رساله هايي كه براي اصحاب و دوستان خود نوشته و ارسال مي كردند، رهنمودهاي متعدد و گسترده اي در زمينه ي امور سياسي جامعه به «امت اسلام» و پيروان خود ارائه فرموده اند. چه اينكه در اين مدت «عملكرد سياسي» حضرت بسيار گسترده و فراگير بوده است. در اين قسمت به صورت گزيده به بعضي از اصول تفكر سياسي حضرت و گوشه اي از عملكرد سياسي ايشان اشاره مي شود:

1- بيان صريح حقايق مربوط به وضعيت سياسي جامعه و تبيين جريان «حق» و جريان «باطل»، به مانند آنچه در خطبه با اهل «كوفه» سخن با «منهال»، خطبه در «شام»، خطبه در بازگشت به «مدينه» و ... انجام گرفت. در اين ارتباط هر كجا مصلحت اقتضاء مي كرد حضرت جريان «باطل» را با تفصيل و توضيح بيان مي فرمودند و هر كجا مصلحت نبود با بيان گسترده ي ويژگي هاي جريان «حق» و مصائب و سختي هاي وارده بر آن، فهم تطبيقي جريان «باطل» را به مخاطبين خود وا مي گذاشتند. چنانكه در خطبه ي خود به موقع ورود به «مدينه» چنين رفتار كردند.

آري اين خود يك نوع شگرد پيچيده سياسي است، كه هم حقايق براي مردم تبيين شده و هم بهانه اي به دست نيروهاي اهريمني دشمن نداده است.

2- «شجاعت»، «درايت» و «حكمت» در ارائه ديدگاههاي سياسي، اجتماعي و مذهبي به گونه اي كه هميشه جو موجود را

به نفع جريان حق تغيير داده خصم را

[صفحه 470]

به «سرشكستگي»، «ذلت» و «اعتراف» وادار مي ساختند.

چنانكه به عنوان نمونه در ايراد خطبه تاريخي در مسجد جامع «دمشق» مشاهده مي كنيم و يا آنچه حضرت در پاسخ نامه «عبدالملك» كه به ازدواج حضرت با يك كنيز ايراد گرفته بود نگاشتند و او به حق بودن طريقه حضرت اذعان نمود.

3- آميختن اعجاب گونه حركات اجتماعي و فرهنگي خود با رنگ سياسي، به گونه اي كه حضرت از هر موقعيتي و از هر عملي، بهترين استفاده را براي ارائه رهنمودهاي سياسي صريح و يا كنائي به جامعه و مخاطبان خود مي نمودند. چنانكه در طراحي كيفيت ورود به «مدينه» پس از واقعه جانگداز عاشورا مشاهده مي كنيم و يا آنچه به هنگام تفسير آيات مربوط به مسخ «بني اسرائيل»، از حضرت شنيده شد كه پس از بيان قصه ي آن قوم و جريان «مسخ» آنان فرمودند: «خداوند اينها را به خاطر صيد ماهي (در وقت ممنوع) «مسخ» فرمود پس چگونه مي بيني نزد خداوند عزوجل حال كسي كه اولاد رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - را كشت و حريمش را هتك كرد؟ خداوند متعال گرچه آنها را در دنيا «مسخ» نكرد ولي آنچه از عذاب آخرت براي آنها فراهم شده چند برابر عذاب «مسخ» مي باشد. [685] «

4- تلاش وافر و گسترده و هميشگي براي رشد بينش سياسي مردم و ارائه آموزشها و تحليل هاي سياسي دقيق و عميق به آنها چه در قالب ادعيه از قبيل «دعا براي اهل ثغور و مرزهاي نظام اسلامي» كه مشحون از آموزهاي بلند سياسي است. و چه در قالب رفتارهاي اجتماعي حساب شده با نظام سياسي

و كارگزاران آن از قبيل آنچه در برخورد با «عبدالملك» در حين طواف انجام دادند و يا در برخورد با «حجاج» انجام گرفت و چه در قالب خطابه ها و احاديث و نامه ها و رساله ها مانند آنچه در «نامه به زهري» و رسالة الحقوق در قسمت «حق سلطان» و ... بيان نمودند.

5- استفاده ي حكيمانه و ماهرانه از زبان «عاطفه» و «احساس» و «هنر» و سعي در برانگيختن احساسات و عواطف مردم كه به خاطر انغمار در گناه و دوري از معارف اهل بيت، رو به خاموشي گراييده بود.

و اين يكي از شاهكارهاي اجرايي حضرت سجاد -عليه السلام- در عملكرد

[صفحه 471]

سياسي خود مي باشد.

نمونه هايي از اين موضوع را در ايراد خطبه هاي حضرت كه بلا استثناء مردم را منقلب نموده و همه را به ضجه و گريه وا مي داشت مي توان مشاهده كرد و همچنين استمرار حزن و بكاء شديد بر مصائب حضرت ابي عبدالله -عليه السلام- كه خود يك سنت و رويه دائمي حضرت بود. استفاده از زبان «شعر» براي پيام رساني نيز نمونه ديگري از اين موضوع مي باشد، كه در اعزام «بشير» براي اطلاع از ورود حضرت به «مدينه» مشاهده مي كنيم.

6- پاسداري و حراست از دستاوردهاي نهضت عاشورا.

از آنجا كه حضرت سجاد -عليه السلام- تنها بازمانده و شاهد تماميت جريان قيام عاشوراست كه مي تواند بحق، خود را نماينده ي آن معرفي كند و سخنگوي آن باشد، در همه مقاطع عمر شريف خود از عصر عاشورا تا لحظه ي ارتحال، به هر نحو كه ممكن است به عنوان «وارث» اين نهضت و زبان رهبر آن، هم اهداف و عملكرد سياسي نهضت را بيان كرده و توضيح مي دهند و هم با سلاح گريه، ياد و خاطره

آن را در اذهان، جاودانه مي كنند. ياد و خاطره اي كه مي تواند بسان مشعلي فروزان به جامعه اسلامي نور، حيات، شعور، احساس، انقلاب، خودباوري و ... ببخشد و جريان نفاق و تباهي و ظلم و جور را افشاء كرده و از صحنه حذف كند.

آيا اين يك برخورد كاملا سياسي با مسائل كلان جامعه نيست؟ و آيا اين يك شگرد ماهرانه ي سياسي براي مبارزه با نظام جبار اموي نمي باشد؟

گرچه حرقت دل حضرت سجاد -عليه السلام- يك امر مصنوعي و صرفا ظاهر سازي نيست. حضرت واقعا در عزاي پدر مي سوزند ولي همين كار را براي خدا با صبغه ي سياسي همراه كرده و از آن بهره برداري مناسب مي نمايند. حضرت هم به زيارت قبر پدرشان مي رفتند هم تربت مطهر آن قبر را براي نماز خود به همراه داشتند و هم انگشتر پدر را به دست مي كردند و هم با بكاء و گريه دائمي، مرتب ياد و خاطره نهضت پدر را زنده مي داشتند.

7- تنظيم برنامه زندگي و رفتارهاي اجتماعي خود به گونه اي كه كوچكترين بهانه اي به دشمن براي برخورد خشن، سركوب گرانه و حذفي ندهد. و اين نيز يكي ديگر از نكات بسيار درخشان پرونده سياسي حضرت سجاد -عليه السلام- مي باشد كه در عصر حاكميت امثال «حجاج» و «هشام» به گونه اي رفتار مي كنند كه

[صفحه 472]

به طور كلي انگشت اتهام از ايشان از نظر دستگاه جبار اموي برداشته شده و به عنوان «خير لا شر فيه» و يا «علي الخير» در زبان آنها شهرت مي يابند.

حضرت با اين عملكرد سياسي، هم خود و شيعيان خود را از شرور نظام اموي محافظت نمودند و هم زمينه ي لازم براي پياده كردن نقشه هاي بلند مدت خود را

در جامعه فراهم آوردند.

نمونه اي از اين موضوع را در ارائه گزارش به مردم «مدينه» پس از برگشت از سفر اسارت، مشاهده مي كنيم كه چگونه اين گزارش تنظيم مي شود كه در آن هيچ بهانه اي به دست دشمن نمي دهد و يا اتخاذ موضع بي طرفي در جريان «قيام حره» كه باعث حفظ خون جمع كثيري از مردم گرديد.

8- شناخت دقيق و عميق از نقاط ضعف و قوت جبهه «حق» و نقاط ضعف جبهه «باطل» و تلاش مدبرانه براي از بين بردن نقاط ضعف جامعه طرفداران «حق» و استفاده از نقاط ضعف جبهه «باطل» جهت وادار كردن آن به انفعال.

يكي از نمونه هاي اين موضوع توجه به روحيه «يأس» و «قنوط» در پيروان اهل بيت است كه حضرت با نقشه هاي متعدد با اين نقطه ضعف بزرگ به مبارزه برخاسته و براي از بين بردن آن تلاش مي كنند. و بدين وسيله در بازسازي جامعه شيعي پس از آسيب هاي بزرگ، نقش اساسي را بازي كرده و از اين طريق قوي ترين عملكرد سياسي خود را به اثبات رساندند.

9- بازسازي كلي و همه جانبه جامعه شيعه و پيروان اهل بيت -عليه السلام- كه پس از قيام حضرت ابي عبدالله -عليه السلام- از هم پاشيده و تقريبا مضمحل شده بود به گونه اي كه بر اساس نقلي از خود حضرت سجاد -عليه السلام- در مجموع «مكه» و «مدينه» بيست نفر «محب» براي حضرت وجود نداشت [686]، حال تعداد شيعيان واقعي را از اين حديث مي توان حدس زد.

اما در پي تدبير حكيمانه بلند مدت حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- و با شناخت عميق از وضعيت عمومي اجتماع، و دست زدن به كارهاي فرهنگي و تربيتي گسترده از طرق مختلف، كم كم

به تعداد شيعيان اضافه شد و افراد موجود در عقايد خود راسخ شده و از پيرايه ها و انحرافات، پالايش گرديدند و به

[صفحه 473]

فرموده حضرت صادق -عليه السلام-: «ثم ان الناس لحقوا و كثروا» [687] مردم كم كم ملحق شده و تعداد پيروان حضرت زياد شدند و جامعه شيعي هويت خود را بازيافت.

10- مبارزه عميق با انحرافات فكري و عقيدتي كه در جامعه اسلامي گسترش پيدا كرده بود، انحرافاتي كه يا نظام منحرف سياسي، به خاطر اغراض پليد خود به آن دامن مي زد از قبيل عقيده به «جبر» كه توسط «معاويه» پايه گذاري شد و يا عقيده به «تشبيه و تجسيم» در مورد خداوند متعال كه ذات اقدس او را جسم پنداشته و يا او را به موجودات ديگر تشبيه مي كردند و همچنين عقيده ي هرزه ي «ارجاء» كه گروه «مرجئه» مروج آن بودند و همه در راستاي اهداف فرهنگي و سياسي «بني اميه» بود. و يا به خاطر دور ماندن علاقه مندان به دودمان پيامبر از آنها، در بين جامعه ي محبين آل رسول گسترش يافته بود؛ از قبيل عقيده به «غلو» و يا گرايش به «كيسانيه».

حضرت سجاد -عليه السلام- در همه اين زمينه ها با برنامه هاي حساب شده به تلاش فرهنگي وسيع دست زدند و بطلان اين گرايش ها و عقايد انحرافي را اثبات و عقايد صحيح و واقعي را در بين جامعه اسلامي مطرح و آن را تبليغ كردند. اين عملكرد قوي ترين برخورد اجتماعي با نظام سياسي حاكم بود.

11- مطرح نمودن صحيح مصادر اصلي معارف دين حنيف از قبيل «قرآن» و «سنت» در جامعه و اقدام براي تفسير و بيان معارف اصيل «قرآن» و تطبيق آن بر حقايق موجود در جامعه

و بويژه اهتمام به نقل حديث كه بشدت از طرف دستگاه اموي جرم تلقي مي شد.

12- اعلام رسمي و رساي اصل بنيادين «امامت» در مكتب اسلام به جامعه و معرفي صحيح خود به عنوان «امام»، موضوعي كه بشدت مي توانست مخاطره آميز باشد، اما نظر به جايگاه والاي عنصر «امامت» در سعادت فرد و جامعه، حضرت به اشكال و گونه هاي مختلف و در زمانها و مكانهاي متعدد، اين امر را اعلان و از آن گذشته به صورت دائمي در مناجاتها و ادعيه و نامه هاي خود به اصل «امامت» به عنوان يكي از اصول اصلي اعتقادات حقه ي اسلامي تصريح داشته و به بيان فضايل و كمالات امامان مي پرداختند و جايگاه انحصاري و والاي آنان را يادآور مي شدند

[صفحه 474]

نمونه هايي از اين عملكرد را در برخورد با «محمد بن حنفيه»، «ابوخالد كابلي»، و در دعاهاي «روز عرفه» و «روز جمعه» و «عيد اضحي» مي توان مشاهده كرد.

«ابوالمنهال نصر بن اوس الطائي» مي گويد علي بن الحسين -عليه السلام- را ديدم كه موي بلند داشت پس فرمود: «مردم به سوي چه كسي مي روند؟» گفتم: «اين طرف و آن طرف مي روند.» فرمود: «به آنها بگو به نزد من بيايند.» [688].

(فقال: «الي من يذهب الناس؟» قال: قلت: يذهبون هيهنا و هيهنا! قال: قل لهم: يجيئون الي).

13- تعليم كيفيت برخورد با مخالفين به ياران خود. از آن جمله نماز خواندن با آنان در روزهاي جمعه و سپس اعاده ي آن. آري اين گونه سلوك كه برخوردار از يك بينش سياسي عميق است، به جامعه ي شيعي تعليم مي دهد كه محافظت بر «وحدت» در جامعه، يك اصل است و در عين حال اصالت رفتار و بينش «حق» نبايد دستخوش خدشه قرار

گيرد.

14- پايه گذاري مباني «فقه تشيع» و مبارزه با انحرافات «فقه عامه» از آن جمله مسأله «قياس» كه حضرت به صراحت با آن به مخالفت برخاستند. آري آنچنان تحرك حضرت در وادي «فقه» گسترده بود كه حضرت به صورت مسلم «افقه ي فقهاء مدينه» معرفي گرديدند.

15- نشان دادن قدرت الهي الهي و تكويني «امام» به جامعه و سردمداران نظام سياسي كه از قدرتهاي پوشالي ظاهري بهره مند بودند به گونه اي كه در موارد متعدد در پي برخورد با حضرت همه وجودشان مملو از «رعب» و «وحشت» شده است و از اين رو نهايت احترام را به آن بزرگوار مبذول داشته اند. مانند آنچه در ملاقات با «مسلم بن عقبه» فرمانده ي خونخوار سپاه يزيد در تهاجم به «مدينه» در «واقعه حره» رخ داد. از اين گذشته قدرت تكويني خود را به گونه هاي ديگر نيز نشان مي دادند از آن جمله اقدام به بازسازي «كعبه» با مهار ماري كه به امر الهي مانع از اين كار توسط جلاد پليد «حجاج بن يوسف ثقفي» بود و يا رها كردن خود ار چنگ دژخيمان «عبدالملك» و به كنار زدن غل و زنجيرهايي كه آنان بر پاي و دست مبارك حضرت گذاشته بودند و سپس رفتن به قصر «عبدالملك» و برخورد تند با او به گونه اي كه

[صفحه 475]

همه وجود آن عنصر اموي پر از «رعب» و «وحشت» گرديد.

16- تنظيم دقيق و سياستمدارانه ارتباط خود با انقلابات عليه نظام سياسي حاكم كه با رنگ و لعاب شيعي و ولاء محبت اهل بيت عليهم السلام انجام مي شد از قبيل «نهضت توابين» و «قيام مختار»، به گونه اي كه در آن شرايط حساس سياسي، مركزيت امامت در معرض مجدد

تهاجم قرار نگرفته و در عين حال نهايت بهره برداري از آن حركتهاي انقلابي صورت گرفته و كمك رساني و امداد به مجاهدين و مبارزين دچار مشكل نگردد.

17- برخورد هوشمندانه با فتنه ي «ابن زبير» و احساس نگراني از آن، شخصي كه در طول حيات خود و با همه وجود با اهل بيت عليهم السلام دشمن بود و استقرار او در «مكه» و بسط قلمرو حاكميتش مي رفت تا مشكلات كلاني را براي مجموع جامعه اسلامي دربر داشته باشد.

18- برخورد همه جانبه و عميق و روشنگرانه با اعوان و انصار نظام سياسي ظالم از علماء درباري و غيرهم. به عنوان نمونه روند برخورد حضرت با «زهري» قابل دقت و توجه است كه چگونه با اساليب مختلف سعي در تنبه او و ارائه بينش صحيح در زمينه ارتباطات ناسالمش با دستگاه اموي داشتند و همچنين مجرم بودن او را در اين زمينه از يك سو و سوء استفاده هاي كلام دستگاه ظالم را از اين ارتباط، از سوي ديگر براي او خاطر نشان مي ساختند.

19- دلسوزي نسبت به وضعيت عمومي جامعه در زمينه هاي مختلف اقتصادي، فرهنگي، سياسي و بودن در وسط ميدان اجتماعي و احساس مسئوليت داشتن در قبال مشكلات مردم و اقدام براي رفع آن.

نمونه هايي از اين امور در بررسي «بعد فرهنگي»، «بعد اجتماعي» و «بعد اقتصادي» وجود اقدس حضرت بيان گرديده است. و نمونه ديگر را در «دعاي استسقاي» حضرت مي توان مشاهده كرد.

20- مبارزه عيني و عملي با مدعيان «زهد» و «تصوف» كه در مقابل مكتب اهل بيت دكان باز كرده و بدين وسيله باعث گمراهي مردم مي شدند.

در اين زمينه حضرت از يك سو خود عاليترين تصوير از «زهد» صحيح را

علما و عملا با عملكرد درخشان خود و نگارش «صحيفه الزهد» به نمايش مي گذاشت و از سوي ديگر با برخورد حساب شده با زاهدان صوري و

[صفحه 476]

صوفي مسلكان دروغگو، كذب ادعاي آنان را به مردم نشان مي داد و بي بهره بودن آنان را از كمال و قرب واقعي نزد خداوند متعال مبرهن مي ساخت.

در اين ارتباط مي توان به داستان برخورد حضرت با «عباد بصري» در كنار «كعبه» را يادآور شد كه چگونه عدم استجابت دعاي آنها بر همگان روشن شد و بهره مندي مردم از باران به بركت يك دعاي حضرت نيز براي مردم روشن گرديد.

21- اهتمام بليغ به موعظه مردم و بيان مستمر مضرات «دنيا زدگي» و پرهيز از گرايش به زخارف دنيا كه به خاطر حاكميت سران شهوتران و ماده پرست اموي بشدت در مردم گسترش پيدا كرده بود و آثار سوء خود را حتي در قلب عالم اسلام يعني «مدينه» بر جاي گذاشته بود تا جايي كه آن شهر مقدس را به صورت پايگاه عياشي و خوشگذراني عده اي از درباريان در آورده و فسق و فجور سرتاسر آن را فراگرفته بود.

حضرت با مظاهر فسادي از اين قبيل مبارزه مي نمود و خود نيز عملا الگوي «دنيا گريزي» بود. آري آن زين عابدين و سيد ساجدين هر هفته در مسجد پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - به وعظ مردم مي نشست و به هر مناسبت مردم را از گرايش به «دنيا» برحذر مي داشت.

22- بهره برداري سياستمدارانه و حكيمانه از يكي از مشاكل عمومي اجتماع كه همان مسأله «برده داري» بود. حضرت با اقدام به خريد بردگان و سپس تعليم و تربيت آنان در مكتب فضائل و

كمالات علمي و عملي خود و آزاد كردن آنها به هر مناسبت و بويژه در شب «عيد فطر»، بالاترين خدمت را به جامعه انجام مي دادند تا آنجا كه بر اساس بعضي از نقل ها در پرتو اين سياست، لشكري از مواليان كه همگي عاشق و واله ي حسن اخلاق و كمالات حضرت بودند و خود را فدايي ايشان به حساب مي آوردند، فراهم آمد.

23- تربيت عناصر انقلابي، فرهيخته و مهذب كه بالاترين درجات علم و كمال را حائز بودند. افرادي كه هر يك مشعل دار هدايت در جامعه بوده و افكار صحيح ناب و ايده هاي امام را در بين مردم مي گستراندند.

در اين زمينه گذشته از حضرت باقر -عليه السلام- فرزندان ديگر حضرت مانند «حسين اصغر» و «حضرت زيد» آن انقلابي بزرگ و عالم آل رسول كه با شهادت خود افتخار بزرگي براي دودمان علوي آفريد، قابل توجه مي باشند و از

[صفحه 477]

اصحاب جناب «سعيد بن جبير»، «يحيي بن ام طويل» كه هر دو به دست پليد «حجاج» به شهادت رسيدند و «ابوحمزه ثمالي» و «ابان بن تغلب» و بعضي ديگر را مي توان نام برد كه بحق همگي از افتخارات مكتب علم و عرفان مي باشند.

24- اهتمام جدي به «امر به معروف» و «نهي از منكر» در طول زندگي كه از «بالاترين مرتبه جهاد كه همان ارائه يك كلمه حق نزد سلطان جائر» است (قال رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم -: «افضل الجهاد كلمة حق عند سلطان جائر [689] (، شروع و به ساير مراتب جهاد و مبارزه با مظالم و مفاسد ختم مي شود. آري حضرت در تعيين نوع جهاد خود، اين جهاد را گزينش نمودند و هرگز از

«امر به معروف» و «نهي از منكر» مگر در شرايط «تقيه» فروگذار نكردند و خود فرمودند: «ترك كننده امر به معروف و نهي از منكر مانند كسي است كه كتاب خداوند را به پشت سر خود انداخته باشد مگر در شرايط «تقيه» و تقيه اين است كه انسان از سوي جباري ستيزه جو و طغيان گر بترسد كه بر او تعدي نمايد.» [690].

25- مترصد بودن براي افشاي چهره ي كريه دستگاه سياسي حاكم به هر مناسبت. حضرت در هر فرصتي كه بر ايشان در طول حيات پر بارشان پيش مي آمد، دست به تبيين مقاصد سياسي غاصبين و عملكرد آنان مي زدند كه به عنوان نمونه مي توان به بيانات حضرت در طول سفر ايشان بويژه خطبه تاريخي حضرت در مسجد «دمشق» اشاره كرد. نامه به «زهري»، «برخورد با سلاطين اموي» و ... نيز نمونه هاي ديگر از اين موضوع مي باشند.

26- تبيين جامع و كامل معارف كاملا سياسي اسلام به مانند بحث «جهاد». حضرت با ارائه تصوير كاملي از ارزش «جهاد» در راه خداوند متعال و حدود و ثغور آن و آرزوي خود براي شهادت در راه خدا و تشويق و ترغيب مردم براي شناخت حقيقت جهاد و اقدام به آن با حفظ همه شرايط و ضوابط، كمال دين و جامعيت بينش سياسي خود را به اثبات رسانيدند.

27- اشراف كامل بر مسائل سياسي و بودن در ميان جامعه و موضع گيري صريح و رسمي در ارتباط با موضوعات سياسي مورد نياز جامعه. حضرت بر اساس

[صفحه 478]

نقل «عبدالله به حسن بن حسين» هر شب در قسمت انتهايي مسجد پيامبر بعد از نماز عشاء مي نشستند و «عروة بن الزبير» هم در اين جلسه شركت مي كرد

و راجع به جور و ظلم «بني اميه» صحبت مي كردند و سپس از عقوبت الهي كه براي آنها در نظر گرفته شده بود ياد مي كردند. در يكي از اين جلسات «عروه» پيشنهاد خروج از شهر را داد و خود خارج هم شد، من هم خارج شدم ولي حضرت در «مدينه» ماندند و حاضر نشدند شهر را ترك كنند، چرا كه اين را نوعي فرار از معركه سياست و خالي كردن ميدان به نفع ظالمين مي دانستند. [691].

آنچه ذكر شد حقيقتا گوشه اي از عملكرد سياسي حضرت زين العابدين -عليه السلام- و برخي از اصول تفكر سياسي آن امام همام بوده و اگر در صدد استقصاء اين بحث باشيم، قطعا حجم انبوهي از سر فصلها نظير آنچه ذكر گرديد، به دست خواهد آمد و بر اساس آنچه در ابتداي بررسي «بعد سياسي» وجود حضرت تبيين گرديد، اساسا تمام زندگي حضرت به عنوان يك امام معصوم و رهبر الهي، با صبغه ي سياست آميخته و همه اعمال و رفتار آن بزرگوار با جهت گيري سياسي همراه بوده است. چه اينكه شرح و تفصيل آنچه ذكر شد نيازمند مجالس واسع خواهد بود كه در اين مختصر اين مجال فراهم نيست، گرچه بسياري از اين سر فصلها در خلال مباحث گذشته در بررسي ابعاد مختلف وجود حضرت -عليه السلام- مورد اشاره قرار گرفته و بررسي شده است.

بررسي زندگي سياسي حضرت سجاد پس از ورود به مدينه تا پايان عمر يزيد بن معاويه

اشاره

حضرت زين العابدين امام سجاد -عليه السلام- با انجام موفقيت آميز رسالت خطير خود در راهبري قافله اسيران نهضت خونين كربلا و به ثمر نشاندن اهداف آن نهضت و خنثي سازي تمام نقشه هاي دودمان كثيف اموي و كارگزاران آن، با بازگشت به «مدينه طيبه» و در تداوم انجام مسئوليت «امامت»

خويش، زندگي سياسي خود را در شرايط بسيار حساس و منحصر بفردي شروع نمودند. گزارش مختصر اين شرايط تحت عنوان «اوضاع زمانه حضرت سجاد -عليه السلام- در

[صفحه 479]

مقطع حضور آن حضرت در «مدينه تا پايان عمر» ارائه گرديده است.

حركتهاي عميق سياسي حضرت در ابتداي بازگشت به «مدينه» نيز تحت عنوان «ورود امام سجاد -عليه السلام- به همراه كاروان بازماندگان عاشورا به «مدينه» و خطبه افشاگرانه و آگاهي بخش حضرت» و «ورود اهل بيت به «مدينه» و عزاداري كنار قبر پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم -» و «ملاقات با محمد بن حنفيه» و «تداوم عزاداري حضرت سجاد -عليه السلام- براي پدر» بحث و بررسي گرديده است.

حال براي بررسي اين بخش از حيات طيبه امام سجاد -عليه السلام- بايد موضوعات زير را نيز بررسي نمود.

1- هجرت به خارج از شهر «مدينه» به مدت دو سال (برنامه سياسي كوتاه مدت)

2- واقعه ي دهشتناك «حره»

3- فتنه «ابن زبير»

هجرت حضرت سجاد به خارج از شهر مدينه به مدت دو سال (برنامه سياسي كوتاه مدت)

يكي از سياستهاي منحصر به فردي كه از جانب حضرت سجاد -عليه السلام- در اوايل ورودشان به شهر «مدينه» پس از واقعه عاشورا تا مدت حدود دو سال اتخاذ گرديد، انعزال از مردم و خروج از شهر و اقامت در صحرا در زير چادري از پشم مي باشد.

حضرت باقر -عليه السلام- نقل فرمودند: «پدرم علي بن الحسين -عليه السلام- پس از كشته شدن پدرشان حضرت حسين بن علي -عليه السلام-، منزلشان را به صورت خانه اي از مو و پشم (چادر) قرار داده و در صحرا اقامت فرمودند، پس در آنجا براي چند سال درنگ نمودند و اين به خاطر كراهت مخالطه و رفت و آمد با مردم (كساني كه به اهل بيت اعتقادي نداشتند) و ملاقات با آنها بود.»

قابل

توجه اينكه حضرت در اين مدت به صورت مرتب از محل اقامت خود در صحرا به سوي «عراق» و به قصد زيارت جد و پدرشان -عليهماالسلام- حركت

[صفحه 480]

مي كردند و هيچ كس متوجه كار ايشان نمي شد.

در ادامه اين روايت شريف حضرت باقر -عليه السلام- مي فرمايند: «پس ايشان - سلام الله عليه - براي زيارت حضرت اميرالمؤمنين -عليه السلام- خارج شدند، در حالي كه متوجه به سمت عراق بودند، و من نيز با ايشان بودم و به همراه ما صاحب روحي جز دو «ناقه» نبود پس چون به «نجف» از بلاد «كوفه» رسيدند به مكان مخصوص قبر حضرت اميرالمؤمنين -عليه السلام- رفتند. آن گاه آنچنان گريستند كه محاسنشان مملو از اشك چشمانشان گرديد و سپس فرمودند: (در اينجا حضرت زيارت «امين الله» را نقل مي فرمايند.) [692].

تحليل اين عمل كه در نوع خود در زندگي ائمه هدي -عليهم السلام- كاملا منحصر بفرد است، انسان را به «فراست»، «درايت» و «حكمت» حضرت كه هر كدام در اوج خود در وجود اقدسشان متبلور بود، رهنمود مي سازد.

حضرت در آن زمان، جواني بودند در سني حدود سي و دو سالگي كه طبعا در شهر «مدينه» از هيچ موقعيتي برخوردار نبوده و از سوي ديگر به عنوان تنها وارث «كربلا» در مظان اتهام شديد دستگاه حاكمه قرار داشتند كه هر حركتي از ناحيه آن بزرگوار مي توانست مستمسكي براي نابودي كامل دودمان پيامبر باشد. بلا شك انگشت اتهام در زمينه هر اقدام عليه «نظام اموي» متوجه حضرت بود و «مدينه» نيز آبستن حوادث تلخ و ناگوار، چنانچه در بخش «واقعه دهشتناك حره» بررسي خواهد گرديد.

به علاوه حضرت در جريان قيام پدر و به خاطر عروض مرض و بيماري

از يك سو و پليدي متوليان سپاه «كوفه» در موقع اسارت از سوي ديگر، به جانكاهترين مصائب جسمي و روحي مبتلا گرديده و در طول سفر اسارت نيز انواع آزارها و شكنجه ها بر وجود مباركشان وارد گرديده بود.

حال با توجه به همه اين شرايط حضرت بر اساس يك كارآزمودگي سياسي ويژه و تدبير فوق العاده دقيق، از «مدينه» خارج شده و در صحرا براي خود منزلي انتخاب مي كنند تا از يك سو به بازسازي جسمي و روحي خود بپردازند و آن حجم انبوه مشقت و آزار و مصيبت كه به حضرتش تحميل گرديده بود را تدارك نمايند و

[صفحه 481]

از سوي ديگر خود را از هر اقدامي كه در شهر انجام مي گيرد، بر كنار داشته و عدم دخالت خود در شكل گيري آن را براي نظام سياسي حاكم به اثبات رسانند و هر گونه اتهامي را از خود دور سازند. آري با توجه به بودن حضرت در محل مكشوفي در وسط صحرا طبعا هر گونه مراقبت و محافظت از حضرت لغو بوده و لذا با اين تدبير، حضرت از شر نيروهاي امنيتي اموي نيز راحت بوده و بعد با گذشت زمان كه اوضاع آرام گرفته و آبها از آسياب افتاد و حضرت نيز از نظر جسمي و روحي به آرامش و صحت و سلامت نائل آمدند، طبيعتا به ميان مردم برگشته و فعاليت هاي گسترده ي اجتماعي، فرهنگي و سياسي خود را آغاز خواهند كرد.

همه آنچه ذكر شد در پرتو اين اقدام مدبرانه حضرت اتفاق افتاد. هم ذهنيت امويان كه جز حقد و بغض نسبت به دودمان پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - چيزي در دل

نداشتند، نسبت به حضرت عوض گرديد و آنها حضرت را به عنوان كسي كه مجسمه ي «خير» است و هيچ شري در او وجود ندارد، ستودند و هم او را از همه بيشتر دوست داشته و او را از تمام شرور و آزارهاي خود در امان داشتند و هم در «واقعه حره» كه او هدف اصلي بود، نه تنها جان سالم به در برده و مورد اعزاز فرمانده خونخوار سپاه «شام» قرار گرفت، كه بسياري از اهل مدينه و منجمله خاندان «مروان» در پناه حضرت از هر گزندي محفوظ ماندند و به هر تقدير در پرتو اين سياست حكيمانه ي حضرت، زمينه براي انجام مسئوليت خطير «امامت» در آن عصر پرآشوب و پر فتنه و بسيار سخت به نحو احسن فراهم گرديد.

واقعه دهشتناك حره و برخورد حكيمانه حضرت سجاد با آن
اشاره

گرچه حاكميت و تربيت ممتد «فئه باغيه» و بريدگان از حق و خط «ولايت» و «امامت»، جو عمومي شهر «مدينه» را پس از رحلت پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - روز به روز از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام دور نموده بود و عموم مردم اين شهر براي اين خاندان بزرگوار جايگاهي را كه خداوند و رسولش براي آنها تعيين كرده بودند، به رسميت نمي شناختند و لذا حضرت حسين بن علي -عليه السلام- به همراه كاروان اندكي از اقربا و اصحاب خود از اين شهر كه مدتها تحت سلطه واليان اموي و غير اموي اداره شده بود، خارج گرديد و هيچ اتفاقي هم نيفتاد ولي برگشت كاروان اسراء به رهبري حضرت

[صفحه 482]

زين العابدين -عليه السلام- با آن طراحي بديع و خارق العاده و گزارشي كه از فجايع مربوط به شهادت حضرت سيدالشهداء -عليه السلام-،

توسط آن امام همام -عليه السلام- به مردم ارائه شد و اقامه ي مراسم عزا و نوحه سرايي در كنار قبر حضرت پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - در تحول جو عمومي مردم بويژه نسل جوان، نقش قابل توجهي را بازي نمود.

برخورد مردم «مدينه» با بازماندگان نهضت عاشورا بشدت عاطفي بود، همه گريستند و اظهار همدردي كردند.

اما بر اساس نقلي كه از حضرت زين العابدين -عليه السلام- در دست است در همه «مكه» و «مدينه» بيست نفر «محب» براي حضرت موجود نبود. [693] اين روايت نشان مي دهد كه چگونه مردم از خط «امامت» و «ولايت» فاصله گرفته بودند. اما به هر حال ورود كاروان اسرا به «مدينه» و مواجهه مردم با آنها و اطلاع از عمق جناياتي كه توسط حاكم اموي و جانشين «معاويه»، يعني «يزيد»، بر خاندان نبوت وارد شده بود، موجب گرديد آنها از خواب گران غفلت خود بيدار شده و زمزمه هاي گسترده ي مخالفت با نظام اموي در «مدينه» بلند شود. اين زمزمه ها كم كم به فرياد تبديل گرديد و مردم «مدينه» رسما عليه «يزيد بن معاويه» قيام كردند.

در مدت كوتاهي كه از حاكميت «يزيد» بر بلاد اسلامي مي گذشت تا وقوع قيام در «مدينه»، اين شهر دستخوش ناآرامي بود و مرتب واليان منصوب از طرف «يزيد»، تعويض مي گرديد، ابتدا «وليد بن عتبه» حاكم «مدينه» بود، سپس «عمرو بن سعيد» والي «مدينه» شد و بعد از اندكي «يزيد» پسر عموي خود «عثمان بن محمد بن ابي سفيان» را فرماندار «مدينه» كرد. او كه جواني كم سن و سال بود و هرگز تجربه مديريت نداشت، به گمان خود براي فرونشاندن جو ناآرام شهر، عده اي را انتخاب كرد

و آنها را براي مشاهده ي جاه و جلال «يزيد» به «شام» اعزام نمود. طبيعي بود كه آنها از بخشش هاي «يزيد» هم كه بي حد و حصر بود، بهره مند مي شدند. آري فرزندان مهاجر و انصار و جوانان انقلابي شهر «مدينه» وارد «شام» شدند و از نزديك خليفه اموي را و وضعيت اسفبار او را از سگ بازي و ميگساري و ساير پلشتي ها، مشاهده كردند. گرچه عطاياي «يزيد» به آنها بسيار هنگفت بود ولي اين هيأت با

[صفحه 483]

مراجعه به «مدينه» در مسجد پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - گرد آمده و فرياد برآوردند: «ما از نزد مردي مي آئيم كه دين ندارد، شراب مي نوشد، نماز را رها كرده است، طنبورها را به صدا در آورده و آنها را مي نوازد، نزد او زنهاي خواننده، آوازه خواني كرده و ساز مي نوازند. او با سگها بازي مي كند و شبها با دختركان جوان به سر مي برد و تا صبح با آنها مشغول است، و ما شما را شاهد مي گيريم كه او را به صورت قاطع از منصب خلافت خلع كرديم.» [694].

اينجا نقطه انفجار «مدينه» بود. جز آنچه به عنوان آغاز روشنگري در «مدينه» بيان شد، در اين انفجار به صورت مستقيم حضرت سجاد -عليه السلام- و خاندان نبوت نقشي نداشتند، و مرد هم براي رهبري نهضت جديد، هرگز به آنها مراجعه نكردند و اين جفاي مدني ها به خط صحيح «امامت» و «ولايت» بود.

البته تاريخ، تحركات «ابن زبير» را كه در «مكه» مستقر شده و در آنجا اعلان حكومت نموده و بر ضد «يزيد» موضع گرفته است، در قيام «مدينه» خاطر نشان مي سازد.

به هر حال مردم با فرزند «حنظله» كه «غسيل الملائكه» بود

بيعت كردند و به عنوان اولين اقدام انقلابي تمامي «بني اميه» را كه تعدادشان به هزار تن مي رسيد محاصره كرده و از «مدينه» اخراج كردند.

خبر به مركز خلافت رسيد. «يزيد» كه با آن همه بخشش، چنين انتظاري نداشت، بشدت خشمگين شده و تصميم به سركوب شديد شهر پيامبر گرفت. ابتدا «عبدالله بن زياد» و سپس «عمرو بن سعيد» را براي اين كار برگزيد ولي هر دو امتناع كردند. آنگاه به سراغ «مسلم بن عقبه» كه از فرماندهان سپاه «معاويه» در جنگ با حضرت علي -عليه السلام- بود و در جنگ «صفين» يك چشم خود را از دست داده بود، رفت و او را فرمانده لشكر خود قرار داد. اين پير زخم خورده كه حدود نود سال عمر داشت با لشكري مجهز و انبوه، حدود دوزاده هزار نفر، «مدينه» را به محاصره در آورده و مردم را براي تسليم به «يزيد» به روز مهلت داد.

اما مردم شهر امتناع كرده و نبرد آغاز شد. گرچه ابتدا پيروزيهايي به نفع مدافعين شهر رخ نمود ولي سرانجام از منطقه اي سنگستان كه به نام «حره» معروف

[صفحه 484]

بود، سپاهيان جرار شامي به شهر نفوذ كردند و با نفوذ آنان و تسلط بر شهر، برگ سياهي در پرونده ي سرتاسر ننگين اموي نقش بست. آري آنان دست به كشتار زدند و بر اساس آنچه «شيخ مفيد» نقل فرموده است، ده هزار نفر از مهاجرين و انصار و قرشيان و موالي را قتل عام نمودند [695] و جان و ناموس مردم را مورد تهاجم و هتك قرار دادند.

تاريخ از نقل فجايع شاميان شرمسار است. چه دختراني كه مورد هتك قرار نگرفتند و چه زنهايي كه

مورد تجاوز واقع نشدند. پستان سيصد زن بريده شد و هشتصد دختر مورد هتك واقع شدند كه بچه هاي آنان را بعدا «بچه هاي حره» مي ناميدند. [696].

به هر حال سه روز شهر رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - (كه حضرت آن را «طيبه» مي ناميدند ولي اين فرد پليد كه به خاطر كثرت جناياتش در اين لشكركشي، او را «مسرف بن عقبه» ناميدند، آن را «نتنه» يعني «بدبو» ناميد.) تحت تصرف شاميان بود تا هر جور كه مي خواستند در آن رفتار كنند و سپس مردم را مخير كرد يا كشته شوند و يا به عنوان برده ي «يزيد» با او بيعت كنند!! بعضي امتناع كرده و كشته شدند ولي تعداد بيشماري بر اين بيعت راضي شده و جان سالم بدر بردند. [697].

در اين ميانه بايد موضع حضرت سجاد -عليه السلام- و برخورد ايشان با اين واقعه و ملاقات «مسلم بن عقبه» با حضرت را بررسي نمود.

بر اساس سياست حكيمانه حضرت در بدو ورود به شهر «مدينه» پس از سفر اسارت، و با توجه به شناخت عميق حضرت از وضعيت شهر كه فرمودند: «در همه «مكه» و «مدينه» حتي بيست مرد محب براي ما نمي باشد»، موضع حضرت كاملا بي طرفانه و در اين مدت «انعزال» از جامعه بود. اين سياست با توجه به همه توجيهاتي كه براي آن وجود داشت، موجب شد حضرت به طور كلي از ليست سياه دستگاه اموي حذف شده و در حالي كه بايد به شكل طبيعي ايشان هدف اصلي تهاجم به «مدينه» باشند، چه اينكه در تاريخ هم بر اساس نقل «شيخ مفيد» آمده است كه: «مسلم بن عقبه» به «مدينه» آمد

و گفته مي شد كه او جز علي بن

[صفحه 485]

الحسين -عليه السلام- را اراده نكرده است. [698] ولي نه تنها خود جان سالم به در بردند، بلكه باعث در امان ماندن بسياري از افراد شدند.

حضرت در واقعه «حره» به همسر «مروان بن حكم» كه دختر «عثمان» بود و «عبدالله بن عمر» از پذيرش و امان دادن به او عذر آورده بود، پناه داده [699] و علاوه بر او چهارصد تن را در ميان خانه و خاندان خود پناه دادند و به پذيرايي آنها اقدام فرمودند به گونه اي كه بعدا آنها اقرار نمودند كه آسايش ما در خانه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- بيش از منزل پدرانمان بود. [700].

و اين بزرگواري خاص، ريشه در صفات متعالي و ملكوتي حضرت دارد و هيچ توجيهي جز اين براي آن نمي توان به اثبات رسانيد. چرا كه خباثت «مروان بن حكم» بر كسي پوشيده نيست و دوستي خاصي نيز بين او و حضرت برقرار نبوده است. مگر او همان كسي نيست كه در مقابل جدش شمشير كشيد و در جنگ «جمل» و «صفين» با مولي علي -عليه السلام- جنگيد و در «مدينه» در مجلس «وليد» پيشنهاد قتل فوري حضرت سيدالشهداء -عليه السلام- را به او داد.

به هر حال سياست حكيمانه حضرت باعث نجات جان خودشان و جمع كثيري از افراد ديگر گرديد، و حضرت در نزد «مسلم بن عقبه» نيز براي بسياري شفاعت نمودند و همه از آن موقعيت دهشتناك نجات يافتند.

در اين قسمت البته التجاء حضرت به بارگاه ربوبي و استفاده از «دعا» و تضرع به درگاه خداوند و همچنين پناه بردن به قبر حضرت پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم

-، در حراست از جان ايشان نقش اول را داشته است كه بايد تحت عنوان «دعاهاي حضرت سجاد -عليه السلام- براي نجات از شر «مسلم بن عقبه» به آن توجه نمود.

در اين قسمت به صورت خلاصه موضع حضرت سجاد -عليه السلام- را در زمينه حركت مسلحانه اهل «مدينه» بر ضد «يزيد» مي توان چنين بيان نمود: چون حضرت با نگرش عميق و صحيح خود مي دانستند اين حركت از مبناي صحيح

[صفحه 486]

اسلامي برخوردار نيست و مسئوليت مباشر و افراد مشارك در آن نه به «امامت» حضرت اعتقادي دارند و نه ايشان را در قيام مشاركت داده و نه حتي از آن بزرگوار نظر خواسته بودند و از سوي ديگر با قرار دادن شهر پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - و به عنوان محل اصلي قيام، حرمت اين شهر را در معرض هتك سپاه جرار «شام» قرار دادند و از اين گذشته اهداف مشخصي براي مبارزه و تداوم آن از طرف آنها اعلان نشده بود. با توجه به همه اين امور حضرت با اتخاذ موضع بي طرفي نه تنها خود را و جمع كثيري از نزديكان و اهل «مدينه» را از خطر «هدم» و «قتل» و «غارت» نجات دادند، بلكه به عنوان پناهگاه اهل «مدينه» در آمده و با اظهار كرامت بلند خود در پناه دادن خانواده «مروان»، زمينه ي مساعد فعاليت هاي اصيل و زيربنايي خود را در آينده در عهد «عبدالملك بن مروان» كه شاهد اين كرامت حضرت بود، فراهم ساختند.

دعاهاي حضرت سجاد براي نجات از شر مسلم بن عقبه

حضرت امام زين العابدين -عليه السلام- علاوه بر تدبير حكيمانه اي كه براي مصونيت از شر حقدها و بغض هاي فشرده دودمان «بني اميه» پس از واقعه جانگداز قيام

امام حسين -عليه السلام- انديشيدند و با اتخاذ موضع بي طرفانه در حوادث جاري شهر «مدينه»، شهري كه هيچ اعتقادي به رهبري حضرت نداشت، از آنچه كه مي رفت تا ريشه دودمان علوي را بكلي از بيخ بر كند، نجات يافته و علاوه بر حفظ خود و خاندان خود، جان بسياري از نزديكان و مردم بيگناه ديگر را نيز در هجوم دد منشانه شاميان از خطر نجات دادند. بر اساس بينش توحيدي كه از آن بهره مند بودند، در آن اوضاع و احوال با التجاء كامل به ذات اقدس حق و پناه آوردن به قبر نوراني رسول او، نقشه هاي سياسي خود را به بهترين وجه با پشتوانه ضمانت الهي آراستند گوشه ي ديگري از كمالات بي نهايت خود را به نمايش گذاشتند.

اينك بعضي از اين دعاها را مرور مي كنيم:

1- هنگام يورش سپاه «شام» به «مدينه»، حضرت سجاد -عليه السلام- به قبر پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - نزديك شده و به درگاه خداوند رو آوردند و اين دعا را قرائت نمودند:

[صفحه 487]

«رب كم من نعمة انعمت بها علي قل لك عندها شكري، و كم من بلية ابتليتني بها قل لك عندها صبري، فيا من قل عند نعمته شكري فلم يحرمني، و يا من قل عند بلائه صبري فلم يخذلني يا ذا المعروف الذي لا ينقطع ابدا، و يا ذا النعماء التي لا تحصي عددا صل علي محمد و آل محمد و ادفع عني شره، فاني ادرء بك في نحره، و استعيذ بك من شره» [701].

ترجمه: «بار پروردگارا! چه بسيار نعمت هايي كه بر من ارزاني داشتي ولي شكر من در قبال آنها اندك و ناچيز بود و چه بلاها

كه مرا بدان آزمودي و مبتلا كردي و من شكيبايي نورزيدم. پس اي كسي كه شكر من در كنار نعمت هاي او كم بوده و او مرا از آنها محروم نساخته است و اي كسي كه در مقابل ابتلائات او صبر من اندك بود ولي او مرا مخذول نفرمود. اي صاحب خوبيها و نيكي ها كه معروف و خوبي تو پيوسته تداوم داشته و هرگز قطع نمي گردد. اي صاحب نعمت هايي كه قابل احصاء و شمارش نيست. بر محمد و آل محمد درود بفرست و از من شر او را «مسلم بن عقبه» دفع فرما.

خداوند من به كمك تو خويش را از خشم و خشونت و كشتار او ايمن مي سازم و از شر او به تو پناه مي بردم.»

2- در نقل ديگري آمده است كه: مردم به حضرت سجاد -عليه السلام- نگاه كردند كه به قبر پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - پناه آورده بود و مشغول دعا كردن بود، آنگاه ايشان را به نزد «مسلم» آوردند و او بشدت نسبت به حضرت غضبناك بود و از ايشان و پدرانشان تبري مي جست. پس چون حضرت به نزد او آمده و ايشان را ديد كه بر او اشراف يافتند، ترسيد و در مقابل حضرت براي ايشان قيام كرد و حضرت را در كنار خود نشانيد و به ايشان گفت: «حوايج خود را از من بخواه!!» پس حضرت از او در مورد هيچ كسي كه در معرض كشتار با شمشير بود شفاعت نكرد مگر اينكه مورد پذيرش او قرار گرفت و سپس از نزد او منصرف شده و به شهر بازگشتند. بعد از اين ملاقات به حضرت علي بن

الحسين -عليه السلام- گفته شد: شما را ديديم كه لبهايتان تكان مي خورد. به چه مشغول بوديد و چه مي گفتيد؟!!

[صفحه 488]

حضرت فرمود: من گفتم: «اللهم رب السموات السبع و ما اظللن و الارضين و ما اقللن، رب العرش العظيم، رب محمد و آله الطاهرين اعوذ بك من شره و ادرء بك في نحره، اسالك ان توتيني خيره و تكفيني شره.» [702].

يعني: «بار خداوندا! اي پروردگار آسمانهاي هفتگانه و آنچه بر آن سايه انداخته است. و اي پروردگار زمين ها و آنچه بر آنها برافراشته است. اي پروردگار عرش عظيم، اي پروردگار محمد و آل طاهرين. به تو از شر او پناه مي برم و به كمك تو كشتار و خشونت او را دفع مي نمايم. از تو مسألت مي كنم خير او را به من اعطاء نمايي و مرا از شر او كفايت نمايي.»

عده اي هم از «مسلم» پرسيدند: تو را ديديم كه اين نوجوان و اسلاف او را سب مي كردي و به آنها بد مي گفتي ولي چون او را به نزد تو آوردند، منزلت او را رفيع داشته او را احترام كردي؟

او گفت: «آنچه عمل كردم با اختيار خودم نبود و نظر خود من برخورد اين چنيني با او نبود، ولي قلب من از ترس او مملو شده بود و همه وجودم پر از ترس او بود!!» [703].

آري اين چنين استجابت دعاي حضرت و نقش «دعا» در حساس ترين مسائل اجتماعي در زندگي مبارك حضرت سجاد -عليه السلام- روشن مي گردد و براي جامعه اسلامي درس خواهد بود.

و در نقل ديگري هم آمده است كه «مسلم بن عقبه» حضرت را بر مركب خود سوار كرد و به منزلشان روانه ساخت. و گفت: «اين

كسي است كه هيچ شري در او نمي باشد علاوه بر جايگاهي كه با رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - دارد.» (هذا الخير الذي لا شر فيه مع موضعه من رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - و مكانه منه) [704].

فتنه ي ابن زبير و برخورد حضرت سجاد با آن

«ابوحمزه ثمالي» مي گويد: با حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- از شهر «مدينه» خارج شدم، پس چونكه به ديوار شهر رسيد فرمود: من روزي به اين ديوار

[صفحه 489]

رسيدم و بر آن تكيه دادم، در اين حال مردي را مشاهده كردم كه دو لباس سفيد پوشيده بود و رو در روي من به صورتم نگاه مي كرد. بعد از مدتي گفت: «چرا پيوسته تو را غمگين مي بينم؟ آيا بر دنيا غمگين هستي؟ دنيا كه رزقي است حاضر كه نيكوكار و فاجر از آن مي خورند.» من گفتم: «حزن من بر دنيا و براي امور مادي نيست، و حرف صحيح همان است كه تو گفتي.»

او گفت: «آيا حزن و غم شما براي آخرت است؟ آخرتي كه وعده اي است صادق كه در آن پادشاهي قاهر حكم خواهد راند. راستي حزن تو براي چيست؟»

من گفتم: «حزن و غم از «ابن زبير» است. از فتنه ي او مي ترسم.»

او با شنيدن اين سخن تبسم كرد و گفت: «آيا هيچ كس را ديده اي كه بر خداوند «توكل» نمايد ولي او را كفايت نكند؟»

گفتم: «نه».

گفت: «آيا هيچ كس را ديده اي كه از خداوند سؤالي داشته باشد و از او مسألت كند ولي به او اعطاء نكند؟»

گفتم: «نه».

گفت: «آيا احدي را ديده اي كه از خداوند بترسد ولي او را نجات ندهد؟»

گفتم: «نه»، حضرت فرمود: «ناگهان ديگر هيچ كس را مقابل خود نديدم».

در

آن لحظه به من گفته شد «اي علي بن الحسين اين «خضر» بود كه با تو سخن مي گفت و نجوا داشت.» [705].

بر اساس اين روايت حضرت زين العابدين -عليه السلام- از «ابن زبير» و عملكرد او محزون و غمگين بودند.

براي بررسي و تحليل اين واقعيت بايد ابتدا نگاهي به شخصيت و عملكرد «ابن زبير» داشته باشيم و سپس علت حزن حضرت از او را به بررسي بنشينيم.

«عبدالله بن زبير» از جانب پدر فرزند «زبير» است كه او پسر «صفيه» عمه ي پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - و از اصحاب مبرز ايشان بود و مادر او «اسماء» دختر «ابي بكر» مي باشد.

[صفحه 490]

«ابن زبير» بر اساس آنچه خود براي «ابن عباس» بيان كرده است مي گويد: «من چهل سال است كه بغض شما «اهل بيت» را كتمان مي كنم.» [706].

آري او «حقد» و «عداوت» اهل بيت و آل علي -عليه السلام- را از ابتداي حيات خود در سينه مي پرورانيد و همو بود كه پدرش را بر جنگ با علي -عليه السلام- ترغيب و وادار نمود. امام صادق -عليه السلام- فرمودند: «پيوسته «زبير» از ما اهل بيت بود تا اينكه با فرزندش ديدار نمود و او پدر را از رأي خود منصرف نمود.» [707].

اين دشمني هميشه در زندگي او مشهور بود و حتي در زماني كه در «مكه» موفقيتي به دست آورده بود همه ي «بني هاشم» را در «شعب ابي طالب» گرد آورد و با فراهم نمودن هيزم انبوهي، آنها را تهديد به سوزاندن نمود [708] و در همين مدت در خطبه هاي خود از ذكر صلوات بر پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - امتناع مي ورزيد به اين دليل كه آن حضرت داراي خانواده ي سوء

و اهل ناصوابي است كه با ذكر صلوات بر پيامبر تكبر كرده و به خود مي بالند. (ان له اهيل سوء يشمخون بانوفهم). [709].

«ابن زبير» كه عنصر جاه طلبي بود پس از مرگ «معاويه» از بيعت با «يزيد» امتناع كرد و شبانه به صورت دزدان فراري از بيراهه به «مكه» پناهنده شد و با ورود حضرت امام حسين -عليه السلام- به «مكه» منافقانه با حضرت رفت و آمد داشته، گاهي حضرت را به ماندن و گاهي به رفتن تشويق مي كرد. چرا كه مي دانست تا آن بزرگوار در «مكه» باشد كسي دور او جمع نخواهد شد. و حضرت نيز با بيانات روشنگرانه او را متنبه مي نمودند كه من هرگز به ماندن در «مكه» در زمينه سازي هتك حرمت اين حرم شريف، مشاركت نخواهم كرد.

حضرت امام حسين -عليه السلام- به افتخار و رشادت به سمت «عراق» حركت كردند و در قيامي الهي با عزت و سر بلندي به مرتبه رفيع شهادت نائل آمدند. اما «ابن زبير» در «مكه» ماند و پس از سركوب آشوبهاي «مدينه»، سپاه جرار «شام» به فرماندهي «حصين بن نمير» كه پس از مرگ «مسلم بن عقبه» فرماندهي

[صفحه 491]

سپاه را به امر «يزيد» به دست گرفته بود، به سمت «مكه» حركت كرد تا «ابن زبير» را نيز سركوب نمايد. در اين راستا در مدتي كه سپاه او و شاميان در اطراف «مكه» مستقر بودند، با منجنيق به خانه هاي «مكه» سنگ مي انداختند و در همين رابطه خانه خدا، كعبه شريف، را نيز به آتش كشيدند و حرمت حرم امن الهي را شكستند، ولي در اين اثناء خبر مرگ «يزيد» به «مكه» رسيد و سپاهيان شام به مركز خود برگشتند.

از آن پس

«ابن زبير» در بسط حاكميت خود تلاش كرد و مناطق مختلفي را با نصب نماينده به زير سلطه خود در آورد، از آن جمله «مصر»، «فلسطين»، «بصره»، «كوفه» و «خراسان» بود ولي در نهايت با لشكركشي «حجاج بن يوسف ثقفي» به «مكه» در زمان «عبدالملك بن مروان» بار ديگر «مكه» مورد تجاوز همه جانبه قرار گرفت و «كعبه» شريف سنگباران شد و آتش گرفته و ويران گرديد. و پس از فتح شهر «ابن زبير» توسط «حجاج» به دار آويخته شد. [710].

آنچه گذشت مروري سريع بر شخصيت و تاريخ زندگاني «عبدالله بن زبير» بود اما علت حزن و خوف حضرت سجاد -عليه السلام- از اين شخص و تحركات او كه حضرت براي آن با دقت عنوان «فتنه» را استعمال نموده اند، با توجه به آنچه گذشت روشن است. گرچه فعاليت شورشي «ابن زبير» عليه نظام طاغوتي «بني اميه» بود ولي اين حركت جز با انگيزه هاي نفساني سامان نيافته و جز جاه طلبي و قدرت خواهي انگيزه اي نداشت. از سوي ديگر در عداوت و بغض و حقد نسبت به اهل بيت عليهم السلام «ابن زبير» و «دودمان اموي» يكسان بودند.

اما نكته اي كه بخصوص حزن و از آن گذشته خوف حضرت سجاد -عليه السلام- را نسبت به فتنه ي «ابن زبير» موجب شده سوء استفاده او از مكان مقدسي به نام «مكه» است. اهل بيت عصمت و طهارت از حضرت اميرالمؤمنين -عليه السلام- تا امام حسن و امام حسين -عليهاالسلام- هرگز حاضر نشدند زمينه اي را فراهم آورند و حرمت مكانهاي مقدسي بمانند «مدينه» و «مكه» مورد تجاوز و تعدي دژخيمان و حرمت شكنان قرار گيرد ولي انقلابيون «مدينه» در «واقعه ي حره» و «ابن زبير» در شورش عليه نظام اموي، اين

دو شهر را سنگر و پايگاه خود قرار دادند و موجب

[صفحه 492]

شدند حرمت هر دو شهر كه بشدت مقدس بود، شكسته شود، آري در مدت حاكميت «ابن زبير» دو مرتبه «كعبه» شريف سنگباران گرديد و به آتش كشيده شد و در دفعه دوم بكلي هدم و نابود گرديد كه بعدا توسط حضرت زين العابدين -عليه السلام- و با تدبير الهي آن امام همام بازسازي گرديد.

و اين خط مشي براي شخصيتي نظير حضرت سجاد -عليه السلام- حزن آور و موجب خوف بود. گذشته از اينكه «ابن زبير» براي حضرت جاسوسهايي را گذاشته بود و مراقبت فراگيري از حضرت به عمل مي آورد و سعي وافر در گرفتن بيعت از علويين داشت تا مشروعيت خود را به اثبات رساند و در صورت برخورد با مشكل، آنان را نيز به نابودي و فنا بكشاند.

اما حضرت سجاد -عليه السلام- با اتخاذ موضعي هوشمندانه و كاملا سياسي در مقابل فتنه او، صد در صد اهداف پليد او را در اصل شورش و نحوه آن محكوم به شكست كرده و با اظهار خوف و حزن از او و فتنه اي كه او به آن دامن زد و ناميدن عملكرد او به عنوان «فتنه» موجب يأس او را فراهم آوردند، و در ضمن در اين ميانه كمترين حركتي كه به نفع دستگاه اموي تمام شود نيز از حضرت سر نزد و اين نهايت درايت در گذر از فتنه هاي عميق اجتماعي است.

آري حضرت در مورد اين حركات كه با ولاء اهل بيت انجام نمي گرفت، اولا مطلقا با آن همكاري و مساعدت نداشتند. ثانيا در اين ارتباط بهانه اي به دست «نظام اموي» نيز نمي دادند و ثالثا حركتي در تضعيف اين قيامها انجام

نمي دادند چرا كه به هر حال مواجهه آنها با نظام فاسد و جاهل اموي بود و به هر مقدار آن نظام دچار مشكل و فتور مي شد، در جمع بندي اهداف خط حق، مثبت تلقي مي گرديد.

ولي در مورد حركتهاي مسلحانه كه با ولاء اهل بيت صورت مي گرفت مانند حركت «توابين» و «قيام مختار» كه گرچه حضرت به خاطر مصالح و برنامه هاي بلند مدتشان هرگز در آنها مشاركت مستقيم نداشتند ولي با سپردن امر تدبير و پشتيباني اين قيامها به دست عمويشان جناب «محمد بن حنفيه»، عموم محبين و شيعيان خود را به ياري آنها دعوت نموده و تشويق مي كردند.

حضرت در همين رابطه به عموي خود فرمودند: «يا عم لو ان عبدا زنجيا تعصب لنا اهل البيت لوجب علي الناس موازرته و قد وليتك هذا الامر فاصنع

[صفحه 493]

ماشئت» [711] يعني: «اي عمو! اگر حتي برده اي سياه از اهل زنج براي ما خاندان اهل بيت تعصب به خرج داده و غيرت و جوش و خروش داشته باشد، هر آينه بر همه مردم واجب است او را همراهي، كمك، ياري و پشتيباني نمايند و من تو را مسئول و مدير اين امر (قيام مختار) قرار دادم پس بدان گونه كه مي خواهي و مصلحت مي داني عمل كن.»

ارتباطات سياسي و اجتماعي حضرت سجاد با زمامداران اموي و مرواني

يكي از محورهاي بسيار مهم در شناخت عملكرد سياسي حضرت سجاد -عليه السلام- در طول دوران امامت آن حضرت، بررسي ارتباطات آن بزرگوار با زمامداران جبار و سفاك اموي و مرواني است كه يكي پس از ديگري در خلال اين 35 سال به كرسي حكومت جامعه اسلامي سوار شده و پس از گذشت مدتي جاي خود را به ديگري دادند.

آنان غرق خوشگذراني و عياشي

از يك سو ظلم و جنايت و سركوب مخالفين از سوي ديگر بودند و حضرت زين العابدين -عليه السلام- با برنامه هاي الهي خود كه از پيچيده ترين نقشه ها و ساز و كارهاي سياسي ممكن، محسوب مي شد، مسير هدايت جامعه به اهداف اسلامي را در جوانب مختلف پيموده و اهداف خود را در «كوتاه مدت» و «بلند مدت» محقق مي ساختند.

در عين حال در ارتباط با حاكمان اموي و مرواني آنچنان از موضع «عزت» و «حكمت» برخورد مي نمودند كه با «دفع خطر شوم آنان از خود»، و «معرفي جايگاه امامت به آنها و به جامعه اسلامي»، از زبان آنان به نفع خود و جريان حق، «اقرار» گرفته و آنها را به «خضوع» در مقابل «كمالات» و «فضائل بي پايان» خود وادار مي نمودند. حضرت در عصر امامت خويش با پنج نفر از طغات «بني اميه» و «مروانيان» معاصر بوده است، كه عبارتند از: 1- يزيد بن معاويه، 2- معاويه بن يزيد، 3- مروان بن حكم، 4- عبدالملك بن مروان، 5- وليد بن عبدالملك.

در عصر «وليد» ابتدا «هشام بن اسماعيل» والي «مدينه» بود كه ستمكاري

[صفحه 494]

پليد بود و به حضرت زين العابدين -عليه السلام- بيش از همه آزار و اذيت مي رسانيد اما حضرت بزرگترين افتخار و كرامت را در تاريخ در برخورد با او به هنگام عزلش، به ثبت رسانيدند. و بعد از پنج ماه «عمر بن عبدالعزيز» والي «مدينه» شد كه تا پايان عمر حضرت، او والي «مدينه» بود.

در اين قسمت براي آشنايي با مناسبات سياسي و اجتماعي حضرت زين العابدين -عليه السلام- با زمامداران، بايد بخصوص روابط حضرت را با «عبدالملك بن مروان» كه طولاني ترين مدت زمامداري يعني 21 سال را

در مدت «امامت» حضرت به خود اختصاص داده، بررسي كنيم.

برخورد حضرت با «هشام بن عبدالملك» نيز قابل توجه است كه در عصر پدر به «حج» آمده و با شوكت و عظمت حضرت در هنگام استلام «حجر» مواجه مي گردد و وقتي از صاحب اين شوكت و عظمت مي پرسند، اظهار ناداني كرده و در اين موقع «فرزدق» به انشاء قصيده ي بلند ميميه خود مي پردازد، مشروح اين جريان تحت عنوان: فرزدق، شاعر برجسته ي عرب، و توصيف حضرت سجاد -عليه السلام- بحث و بررسي گرديده است.

در زمينه ارتباط و برخوردهاي حضرت با «يزيد بن معاويه» نيز به صورت مشروح در بررسي حوادث «مقطع پس از شهادت حضرت تا ورود به مدينه» آنچه در اين زمينه در تاريخ آمده، بيان گرديده است.

اما «معاويه بن يزيد» پسر «يزيد»، بعد از مرگ پدر به جاي او نشسته و پس از اندكي خود را از خلافت عزل كرد و بعد از او «مروان بن حكم» به حكومت رسيد فرد پليدي كه به خاطر اسائه ادب به پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - از جانب حضرت تبعيد شده بود ولي «عثمان»، در عصر خلافت خود فرمان پيامبر را شكسته و او را به «مدينه» برگرداند و جزء مشاوران و مسئولين حكومتي قرار داد و سپس در زمان خلافت اميرالمؤمنين -عليه السلام-، در جنگ «جمل»، مقابل حضرت ايستاد و جنگيد، و در عصر «معاويه» والي «مدينه» شد و زماني كه حضرت سيدالشهداء -عليه السلام- در مجلس «وليد بن عتبه» كه در آن زمان والي «مدينه» بود براي بيعت با «يزيد» تحت فشار قرار گرفتند، او حضور داشته و پيشنهاد قتل سريع حضرت را داد.

آري پس

از «معاويه بن يزيد»، اين شخصيت پليد با تحركات خويش كرسي

[صفحه 495]

بلا صاحب خلافت «بني اميه» را به چنگ آورد و گرچه بيش از دو ماه حكومت نكرد ولي در همين مدت سخت ترين فشارها را بر شيعيان اميرالمؤمنين -عليه السلام- وارد كرده و در عصر او به صورت علني بر بالاي منابر به مولي علي -عليه السلام- لعن مي كردند.

اما پس از حكومت اندك او فرزندش «عبدالملك بن مروان» در سال 65 هجري به جاي پدر نشست و به مدت 21 سال، تا سال 86 هجري، كرسي خلافت را غاصبانه در اختيار داشت.

در خلال اين مدت مسائل مختلفي در مناسبات حضرت سجاد -عليه السلام- با اين خليفه اموي اتفاق افتاد كه نياز به بحث و بررسي دارد. اين مسائل تحت عنوان «روابط و برخوردهاي حضرت سجاد -عليه السلام- با عبدالملك بن مروان» بررسي مي گردد.

اما ارتباط حضرت با «وليد بن عبدالملك»؛ در تاريخ سند خاصي در اين زمينه گزارش نشده، جز اينكه مسموميت حضرت به دست پليد او مي باشد كه در قسمت وفات حضرت تحت عنوان «قاتل حضرت سجاد -عليه السلام-» بررسي مي گردد.

روابط و برخوردهاي حضرت سجاد با عبدالملك بن مروان
اشاره

«عبدالملك بن مروان» در چهل سالگي پس از حكومت كوتاه پدرش زمام حكومت اموي را در دمشق در سال 65 هجري به دست گرفت و براي مدت طولاني حدود بيست و يك سال تا سال 86 هجري، حاكم جهان اسلام در آن عصر بود. او گرچه قبل از رسيدن به منصب حكومت خود را با «زهد» و «عبادت» در منظر جامعه، موجه جلوه مي داد ولي به گواهي تاريخ به محض رسيدن به مقام و رياست، با همه ارزشها خداحافظي نموده به قرآني كه آن را تلاوت مي كرد گفت: «هذا

آخر العهد بك» [712] يعني: «اين آخرين ديدار من و توست.»

او پس از تزهد، به هنگام سلطنت خود، به خداوند سوگند مي خورد كه

[صفحه 496]

شراب مي نوشد، [713] و در ابتداي رسيدن به قدرت نيز در خطبه اي به صراحت گفت: «من با «شمشير» دردهاي اين امت را مداوا مي كنم و هر كس مرا به تقوا دعوت كند گردن او را خواهم زد!!» [714].

از بزرگترين سيئات اين حاكم اموي، مسلط كردن فرد سفاك و پليدي به نام «حجاج بن يوسف ثقفي» بر جان و ناموس مردم مسلمان بود. «حجاج» «عبدالملك» را از پيامبر برتر مي دانست و در «عداوت» و «حقد» با خاندان پيامبر و اميرالمؤمنين عليهماالسلام سر آمد روزگار بود و شنيدن نام «كافر» براي او خوشايندتر از شنيدن نام «شيعه» بود.

اين كارگزار پليد اموي در تحكيم سلطه ي «عبدالملك بن مروان» نقش مهمي ايفاء كرد و همه آشوبها و مزاحمت ها را از سر راه حكومت مطلقه ي او برداشت. همو «ابن زبير» را با همه اقتداري كه پيدا كرده بود سركوب نموده و او را به دار آويخت و حدود بيست سال بر مركز انقلابهاي شيعي يعني «كوفه» با سفاكي كامل حكومت كرده ده ها هزار نفر از شيعيان مخلص و انقلابي را به زنجير كشيده و بسياري از آنها را به شهادت رسانيد. به هر حال صفحات تاريخ از عملكرد اين طاغوت كه منصوب از طرف «عبدالملك بن مروان» است، سياه و اسم ننگين او در رديف يكي از ستمكار ترين حاكمان تاريخ قرار دارد.

در زمينه ارتباط حضرت زين العابدين -عليه السلام- با «عبدالملك بن مروان» بايد به اين موضوع توجه داشت كه اين شخص، بزرگواري ويژه حضرت نسبت به مروانيان

بخصوص پدرش را در جريان «انقلاب مدينه» مشاهده كرده و خود شاهد بوده است كه چگونه آن امام همام در آن شرايط بحراني كه انقلابيون «مدينه» تمام «بني اميه» را كه به هزار تن مي رسيدند و در منزل پدرش جمع شده بودند همه را از شهر اخراج كردند، در آن شرايط حضرت زين العابدين -عليه السلام- پذيرفتند همسر «مروان بن حكم» را كه دختر «عثمان بن عفان» است، در بين خانواده خود نگهداري كرده و از او به بهترين وجه پذيرايي نمايند.

[صفحه 497]

اين كرامت و بزرگواري حضرت در نگرش مثبت «عبدالملك بن مروان» در اوايل حكومت خود نسبت به حضرت زين العابدين -عليه السلام- تأثير داشته است و حضرت سجاد -عليه السلام- نيز از آن كمال استفاده را در پيشبرد برنامه هاي خود داشته اند. ولي از آنجا كه رياست و مقام اگر در بستر الهي آن مطرح نباشد باعث هدم همه ارزشها و فراموشي همه نيكي ها مي گردد، برخورد «عبدالملك» با حضرت بعدا بسيار تند و خشن شده تا جايي كه دستور دستگيري و به غل و زنجير كشيدن حضرت را صادر مي كند تا ايشان را با آن وضع به مركز حكومت او بياورند ولي حضرت با اعجاز و كرامتي بلند، خود را از آن زنجيرها آزاد و با «طي الارض» نزد او حاضر مي شوند و با برخورد تند با او، همه ي وجودش را مملو از «رعب» و «وحشت» كرده و سپس به «مدينه» برمي گردند. [715] به هر حال ارتباط حضرت با «عبدالملك بن مروان» داراي فراز و نشيب هاي مختلفي بوده است كه در تمام مقاطع آن «عزت» و «حكمت» حضرت، مشهود است و آنچنان اين ارتباط با سياست تنظيم

گرديده است كه حاكم مقتدر مرواني به اعتراف به مكرمت و بزرگواري براي آن حضرت مجبور مي گردد.

در اين قسمت براي بررسي ارتباطات و برخوردهاي حضرت با «عبدالملك بن مروان» به هشت روايت كه در اسناد موجود است، اشاره مي كنيم:

1- نگارش نامه اي به «عبدالملك» در زمينه امتناع او از قتل بني هاشم به تحريك «حجاج».

2- گزارش «زهري» از دخول حضرت سجاد بر «عبدالملك» و تكريم و اعزاز حضرت توسط او.

3- حكم «عبدالملك» در زمينه تحويل دادن صدقات حضرت رسول - صلي الله عليه و آله وسلم - و حضرت علي -عليه السلام- به حضرت.

4- كمك به «عبدالملك» در جواب دادن به نامه «ملك روم».

5- نامه «عبدالملك» به حضرت در زمينه ازدواج با يك كنيز و جواب حضرت.

6- بي اعتنايي حضرت به «عبدالملك» در حال طواف و احضار حضرت توسط او.

[صفحه 498]

7- اصرار «عبدالملك» در گرفتن شمشير پيامبر از حضرت و امتناع حضرت.

8- دستور «عبدالملك» به غل و زنجير كشيدن حضرت و آزادي معجزه گونه حضرت.

نگارش نامه اي توسط حضرت سجاد به عبدالملك در زمينه ي امتناع او از قتل بني هاشم به تحريك حجاج

امام صادق -عليه السلام- فرمودند: «چونكه «عبدالملك بن مروان» به حكومت رسيد و حكومت او مستقر گرديد براي «حجاج» نامه اي نوشت و در آن نامه به خط خود چنين نوشت كه: «بسم الله الرحمن الرحيم از عبدالله «عبدالملك بن مروان» به «حجاج بن يوسف ثقفي» اما بعد، مرا از خونهاي دودمان عبدالمطلب بازدار چرا كه من آل ابي سفيان را چونكه به حكومت رسيدند ديدم كه دست خود را به اين خون آلوده كرده و در آن فرو رفتند و از اين رو پس از اين عمل جز مدت اندكي درنگ نكرده و همه نابود شدند و السلام.» [716].

(در بعضي از نقل ها «عبدالملك» «حجاج» را

امر به حفاظت از خونهاي فرزندان عبدالمطلب اجتناب از آلوده شدن به آن مي كند، و بعد علت را يادآور مي شود.»

اين نامه را «عبدالملك» به صورت سري نوشته بود و هيچ كس از آن اطلاع نداشت و آن را با پيك نامه رسان براي «حجاج» فرستاد.

البته علت نگارش اين نامه، چنانكه در بعضي از اسناد آمده است، نامه «حجاج بن يوسف ثقفي» به او بوده كه در آن نوشته بود: «اگر مي خواهي ملك و سلطنت تو ثابت گرديده و استمرار و قرار يابد، علي بن الحسين -عليه السلام- را به قتل برسان!!» [717].

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- به محض ارسال اين نامه از جانب «عبدالملك» از مضمون آن مطلع گرديدند و فورا نامه اي براي او نوشتند بدين مضمون كه:

[صفحه 499]

بسم الله الرحمن الرحيم

... اما بعد:

«تو در روز كذا و كذا، و در ساعت كذا و كذا، از ماه كذا و كذا اين مطالب را نوشتي، و رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - مرا به آن خبر داد و از آن مطلع ساخت. خداوند متعال اين كار تو را سپاس گزارد و ملك تو را تثبيت نمود و برهه اي از زمان بر آن افزود». (عمر تو را زياد كرد).

حضرت بعد نامه را پيچيده و آن را مهر نمودند و توسط يكي از غلامان خود و به وسيله شتر خود، آن را براي «عبدالملك» ارسال داشتند و امر فرمودند كه به محض ورود به دست «عبدالملك» برساند.

چونكه نامه به دست «عبدالملك» رسيد به تاريخ آن نگاه كرد و آن را موافق تاريخ نامه خود يافت و لذا در صدق حضرت زين العابدين -عليه السلام- شك

نكرد و از اين رو بسيار خوشحال شد.

بعد باري از شتر «دينار» براي حضرت فرستاد و درخواست نمود تا حضرت همه حوايج خود و حوايج اهل بيت و مواليان خود را براي او گزارش كنند. [718].

با تأمل در اين برخورد حضرت سجاد -عليه السلام- با «عبدالملك» به دست مي آيد چگونه حضرت با برخورد مثبت با اقدام و موضع گيري مثبت «عبدالملك بن مروان»، زمينه ي انعطاف بيش از حد او را فراهم مي كنند.

در ضمن اطلاع كامل خود از آنچه در درون قصر شاهانه و روابط سياسي و امنيتي نظام حاكم مي گذرد از يك سو و ارتباط خود را با رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - از سوي ديگر به «عبدالملك» مي فهمانند و بدين ترتيب «حق» بودن خود را از هر حيث اثبات كرده و تفوق خود را نيز اعلام مي دارند.

به هر حال اين برخورد كه سرتاسر سياسي و حاوي نكات و رموز دقيق است در جلب توجه مثبت «عبدالملك» به حضرت مؤثر بوده است.

[صفحه 500]

گزارش زهري از ورود حضرت سجاد بر عبدالملك و تكريم و اعزاز حضرت توسط او

«زهري» مي گويد: با حضرت علي بن الحسين -عليهماالصلاة و السلام - بر «عبدالملك مروان» وارد شديم. براي «عبدالملك» آنچه را از اثر «سجود» در بين دو چشمان حضرت ديد بسيار بزرگ آمده از اين رو گفت: «ايا ابامحمد آثار اجتهاد و تلاش بر شما ظاهر شده است و از جانب خداوند براي شما حسن و نيكي سبقت گرفته است و شما پاره تن رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم -بوده داراي نسبت نزديك و ارتباط اكيد با او مي باشيد. شما هر آينه داراي فضل و برتري عظيم بر اهل بيت خود و همه معاصرين خود

بوده و به شما از «فضل» و «علم» و «دين» و «ورع» بدان اندازه داده شده كه به هيچ كس از امثال شما داده نشده و قبل از شما كسي هم رتبه ي شما نبوده مگر اسلاف بزرگوار خود شما.»

سپس «عبدالملك» در تداوم تمجيد و ثناگويي حضرت، مفصل سخن گفت.

در اين هنگام علي بن الحسين -عليه السلام- فرمود: «اي اميرالمؤمنين آنچه كه تو ذكر كردي و توصيف نمودي همه از فضل الهي و تأييد و توفيق اوست، سبحانه و تعالي، پس شكر و سپاس اين همه نعمت كه او مرحمت فرموده كجاست؟ رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - براي نماز آنقدر مي ايستاد كه قدمهاي مباركش متورم گرديد و براي روزه آنقدر تشنگي مي خورد كه دهان مباركش خشك گرديد تا اينكه به ايشان گفته شد: يا رسول الله آيا خداوند گناه گذشته و آينده شما را نيامرزيد؟ و حضرت جواب مي داد كه آيا بنده سپاسگزاري نباشم؟

حمد مختص خداست بر آنچه اولويت بخشيد و امتحان كرد و سپاس مختص اوست، هم در دنيا هم در آخرت. قسم به خداوند اگر همه ي اعضايم قطعه قطعه شود و بر سينه ام سرازير گردد، هرگز توان اين را ندارم كه براي خداوند - جل جلاله - سپاس عشري از اعشار از يك نعمت از همه نعمت هايي كه شمارشگران نمي توانند آن را احصاء كنند، قيام كنم، و سپاس و حمد همه ي حامدين عالم به حمد و سپاس يك نعمت از آن نعمت ها نمي رسد.

قسم به خدا تلاش خود را رها نمي كنم تا اينكه خداوند مرا ببيند كه هرگز چيزي مرا از شكر او و ياد او در شب و روز و

نه در خفا و نه در آشكار مشغول نگردانيده است. و اگر نبود كه اهل من بر من حق داشتند و ساير مردم از خاص و

[صفحه 501]

عام نيز بر من حقوقي دارند، كه قيام به آن به اندازه وسع و قدرت، وظيفه ي من است بايد آن حقوق را نسبت به آنها ادا كنم، هر آينه با گوشه ي چشم به سمت آسمان مي نگريستم و با قلبم به سوي حضرت الله متوجه مي شدم و بعد هرگز آن دو را برنمي گردانم تا خداوند جان مرا بستاند كه او بهترين حاكمان است.

بعد حضرت -عليه السلام- گريست و «عبدالملك» نيز گريست.

سپس «عبدالملك» گفت: «چقدر مابين بنده اي كه آخرت را طالب است و براي آن تلاش مي كند و بنده اي كه دنيا طلب است ودر آخرت نصيبي ندارد، تفاوت وجود دارد.»

آنگاه رو به حضرت آورد و از ايشان نيازهايشان را پرسيد و از اين سؤال كرد كه براي چه آمده اند و چه مقصودي دارند و شفاعت ايشان را در مورد كساني كه شفاعت كردند قبول كرده و به اموال فراواني ايشان را «صله» مرحمت كرد.» [719].

با دقت در اين حديث معلوم مي گردد اين برخورد «عبدالملك» با حضرت سجاد -عليه السلام- مربوط به بخش هاي ابتدايي خلافت آن طاغوت مي باشد.

اما به هر حال جاذبه فوق العاده ي سيماي حضرت، شخصي مانند «عبدالملك» را آنچنان تحت تأثير قرار مي دهد كه چنين لب به تمجيد و تكريم مي گشايد و از اين جالب تر برخورد حضرت با اين تمجيدها و تعريفهاست. ديد توحيدي حضرت، استشهاد به سيره رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - و بعد بيان ديدگاه خود در زمينه عبوديت الهي و كيفيت آن، در مقابل

طاغوتي مانند «عبدالملك» كه با آمدن به «دمشق» و رسيدن به قدرت با قرآن خداحافظي كرده و سوگند مي خورد كه من شراب مي نوشم و اگر كسي مرا به تقوا دعوت كند، گردن او را قطع خواهم كرد، بسيار قابل توجه و با اهميت است و اعتراف «عبدالملك» به تفاوت عبد «طالب دنيا» و «طالب آخرت» نيز جالب است و مصاديق آن را هم قطعا توجه داشته است.

بدين ترتيب حضرت با اين بيان و برخورد، غاصب بودن او و اولي بودن خود را براي منصب «ولايت» اثبات مي كنند، ولي آنقدر با ظرافت و سياست اين كار صورت مي گيرد كه «عبدالملك» با توجه به آن، در عين حال حضرت را مورد اكرام

[صفحه 502]

فوق العاده خود قرار مي دهد و همه ي حوايج و مراد حضرت را برآورده مي سازد.

حكم عبدالملك در زمينه تحويل دادن موقوفات حضرت رسول و حضرت علي به حضرت سجاد

چونكه «عبدالملك بن مروان» به خلافت رسيد صدقات حضرت رسول - صلي الله عليه و آله وسلم - و صدقات حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب را به علي الحسين -عليه السلام- برگردانيد و آن صدقه ها هر دو مضمونه بودند. (منظور اوقافي است كه حضرات قرار داده بودند).

«عمر بن علي» (كه يكي از فرزندان حضرت اميرالمؤمنين علي -عليه السلام- بود) نزد «عبدالملك» آمده و تظلم كرد و گفت: «يا اميرالمؤمنين! من پسر متصدق هستم (شخصي كه وقف را تعيين كرده است) و اين (حضرت علي بن الحسين)پسر متصدق است. پس من از او نسبت به آنها اولي هستم.»

در اين حال «عبدالملك» به اين شعر «ابن ابي الحقيق» تمثل كرد كه:

لا تجعل الباطل حقا و لا

تلط دون الحق بالباطل

يعني: «باطل را حق قرار نده و هنگامي كه حق ظاهر شد ملازم باطل مباش و به آن

نچسب» (لا نجعل ... و لا نلط ... هم روايت شده است.)

بعد گفت: «بلند شو اي علي بن الحسين من تو را متولي اين اوقاف قرار دادم.» پس هر دو بلند شدند و چونكه بيرون آمدند، «عمر» نسبت به حضرت بي ادبي كرده و ايشان را اذيت كرد حضرت سكوت كرده و ابدا هيچ جوابي به او ندادند و بعد كه فرزند «عمر بن علي» نزد حضرت آمده و سلام كرد و روي حضرت افتاده و شروع به بوسيدن ايشان كرد، حضرت فرمودند: «اي پسر عمو اينكه پدرت «صله ي رحم» مرا قطع كرده مانع از اين نمي باشد كه من نسبت به تو «صله رحم» كنم. از اين رو دخترم «خديجه» را به عقد زواج و همسري تو در آوردم.» [720].

در اين برخورد «عبدالملك» نسبت به حضرت سجاد -عليه السلام-، نظر مثبت و مرحمت او در ارتباط با حضرت مشهود است. و تمثل او به شعر «ابن ابي الحقيق» گوياي حق پنداشتن حضرت از جانب اوست كه قطعا نتيجه سياستهاي

[صفحه 503]

دقيق حضرت زين العابدين -عليه السلام- در برخوردهاي خود با او مي باشد.

كمك نمودن حضرت سجاد به عبدالملك در نگارش جواب نامه ي ملك روم

پادشاه «روم» براي «عبدالملك بن مروان» نامه اي نوشت به اين مضمون كه: «تو گوشت شتري را خوردي كه پدرت بر آن سوار شد و از «مدينه» فرار كرد!! با لشكرياني كه صد هزار و صدهزار و صدهزار باشند با تو بشدت نبرد خواهم كرد!!»

پس از دريافت اين نامه، عبدالملك به «حجاج» نوشت: «تو به سوي علي بن الحسين زين العابدين -عليه السلام- نماينده اي بفرست و به او وعده هاي فراوان بده و به او بنويس آنچه را كه ملك «روم» به من نوشته است.»

«حجاج» فرمان «عبدالملك» را اطاعت كرد.

حضرت علي

بن الحسين -عليه السلام- فرمودند: «هر آينه براي خداوند لوحي است محفوظ كه در هر روز سيصد مرتبه به آن توجه مي كند و آن را ملاحظه مي فرمايد. هيچ ملاحظه اي از آن ملاحظه ها نيست مگر اينكه مي ميراند در آن و يا «احيا» مي كند، «عزيز» مي گرداند و يا «ذليل» مي كند و هر چه را بخواهد انجام مي دهد. و من اميدوارم تو را از آن كفايت كند يك ملاحظه از آنها.»

«حجاج» اين مطلب را به «عبدالملك» نوشت و «عبدالملك» نيز عينا آن را براي پادشاه «روم» فرستاد. پس چونكه آن پادشاه اين نامه را قرائت كرد گفت: «اين خارج نشده است مگر از كلام نبوت.» [721].

اين سند نشان دهنده ي اذعان و اعتقاد «عبدالملك بن مروان» به جايگاه والاي حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- است. آري او مي داند جواب تهديد پادشاه «روم» را بايد از محضر حضرت گرفت و حضرت نيز در چنين وضعيتي از راهنمايي دريغ نمي فرمايند. ولي بايد توجه داشت عين اين مضمون كه در نامه حضرت آمده در مورد طاغوتي مثل «عبدالملك» نيز صادق است و او بايد از آن درس لازم را مي گرفت.

[صفحه 504]

نامه عبدالملك به حضرت سجاد در زمينه ازدواج با يك كنيز و جواب دندان شكن حضرت

حضرت صادق -عليه السلام- فرمودند: «حضرت علي بن الحسين صلوات الله عليهما با كنيزي كه براي حضرت امام حسن -عليه السلام- بوده و آزاد شده بود، ازدواج كردند. اين مطلب به اطلاع «عبدالملك بن مروان» رسيد و او در اين ارتباط به حضرت نوشت: «تو داماد كنيزان شده اي!!»

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- در جواب او نوشتند: «خداوند به وسيله اسلام «پستي» را مرتفع فرمود و نواقص را اتمام كرد و از سرزنش و پستي به وسيله اسلام كرامت آفريد، پس هيچ سرزنشي بر

مسلمان نيست. هر آينه لؤم و پستي و فرومايگي، فرومايگي جاهليت است. رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - بنده اش را داماد كرد و خود با كنيزش ازدواج نمود.»

چون نامه به دست «عبدالملك مروان» رسيد به اطرافيان خود گفت: «به من خبر دهيد از مردي كه هر گاه كاري كه مردم مي كنند انجام دهد، جز به شرافت او افزوده نمي شود؟» گفتند: «آن اميرالمؤمنين است.»

او گفت: «نه، به خدا قسم او نيست.»

گفتند: «ما جز اميرالمؤمنين كسي را نمي شناسيم.»

گفت: «نه قسم به خدا او اميرالمؤمنين نيست و ليكن او علي بن الحسين -عليه السلام- است.» [722].

«زراره» از يكي از امامها (امام باقر -عليه السلام- يا امام صادق -عليه السلام-) نقل مي كند كه: حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- با «ام ولد» عمويش حضرت امام حسن -عليه السلام- ازدواج كرد و مادر (دايه) خودش را به عقد برده ي خودش در آورد، چونكه اين مطلب به اطلاع «عبدالملك بن مروان» رسيد به ايشان نوشت: «اي علي بن الحسين گويا خودت را در قومت نمي شناسي و به قدر و منزلت خود نزد مردم واقف نيستي، با كنيزي ازدواج كرده اي و برده خودت را به عنوان شوهر براي مادرت (دايه ات) برگزيدي!!»

حضرت براي او نوشتند: «نامه تو را فهميدم ولي براي ما

[صفحه 505]

رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - اسوه و الگو مي باشند. آن حضرت زينب، دختر عمه خود را به ازدواج بنده خود كه نامش «زيد» بود در آورد و با كنيز خود «صفيه» دختر «حيي بن اخطب»، ازدواج كرد.» [723].

قابل توجه اينكه مادر حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- جناب «شهربانو» بوده اند كه ساليان قبل از دنيا رفته بوده اند حضرت

را يكي از كنيزان پدرشان به عنوان «دايه»، بزرگ كرده و از اين رو به او «مادر» خطاب مي كردند، بعد در مناسبتي بر اساس رغبت خود آن خانم، تصميم به ازدواج با يكي از برده هايشان مي گيرند. و از اين رو شهرت يافت كه حضرت مادرشان رابه عقد يكي از مواليانشان در آورده است. [724].

در قسمت همسري ديگر براي امام سجاد -عليه السلام- (3) نيز روايت بسيار جالبي در زمينه عيب جويي «عبدالملك» از حضرت سجاد -عليه السلام- در زمينه ازدواج با «كنيز» خود و جواب دندان شكن حضرت به صورت مفصل ذكر گرديده است.

با توجه به نام هاي ذكر شده، به دست مي آيد حضرت چگونه با نظام ارزشي منحط در ديدگاه «عبدالملك» با استدلال و برهان قاطع برخورد كرده و با استناد به سيره ي رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - پندار او را ابطال مي كنند و او نيز به شرافت حضرت اعتراف مي كند.

بي اعتنايي حضرت سجاد به عبدالملك در حال طواف و احضار حضرت توسط او

از امام باقر -عليه السلام- نقل شده است كه: «عبدالملك بن مروان» در حال طواف به گرد خانه خدا بود و حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- در مقابل او در حال طواف بودند و هيچ به او التفات و توجهي نداشتند. و «عبدالملك» نيز حضرت را با صورت نمي شناخت. (چرا كه پشت حضرت به او بوده و نمي توانست بفهمد كه اين شخص طواف كننده، حضرت سجاد -عليه السلام- است). در اين

[صفحه 506]

هنگام فرياد زد: «اين چه كسي است كه در مقابل ما طواف مي كند و هيچ به سوي ما توجه و التفاتي ندارد؟!!»

به او گفته شد: «اين علي بن الحسين -عليه السلام- است.»

«عبدالملك» با شنيدن اين سخن در مكان خودش جلوس كرد فرمان داد:

«او را برگردانيد.»

مأمورين حكومتي حضرت را برگردانيدند.

«عبدالملك» به حضرت گفت: «اي علي بن الحسين من كه قاتل پدر تو نيستم پس چه عاملي تو را از آمدن به سوي من منع مي كند؟»

حضرت در جواب او فرمودند: «قاتل پدر من با عملكرد خود دنياي پدرم را بر او فاسد و تباه نمود. و پدرم به اين خاطر آخرت او را بر او فاسد ساخت. حال اگر تو دوست داري به مانند او باشي پس باش. (فان احببت ان تكون كهو فكن).

«عبدالملك» جواب داد: «هرگز. و لكن به نزد ما بيا تا بدين وسيله به دنياي ما نائل گردي.»

در اين حال حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- به روي زمين نشسته و رداي خود را پهن كردند و عرض كردند: «بار الها، به او حرمت و احترام اوليائت را نزد خودت نشان بده.»

در آن لحظه دفعتا رداي حضرت مملو از «در» گرديد كه نزديك بود درخشش نور آن، چشم ها را نابينا سازد!!

حضرت رو به «عبدالملك» كرده و فرمودند: «كسي كه حرمت او نزد پروردگارش اين چنين است، آيا به دنياي تو نياز دارد؟»

بعد عرض كردند: «بارالها اينها را بگير كه من حاجتي به آن ندارم!!» [725].

بر اساس اين سند «عزت» حضرت زين العابدين -عليه السلام- از يك سو، و بي اعتنايي ايشان به رأس قله ي حاكميت اموي از سوي ديگر روشن مي گردد. جواب قاطع حضرت كه اگر تو مي خواهي مثل قاتل پدرم باشي، باش، و بيان واقعيت عملكرد قاتلين حضرت سيدالشهداء -عليه السلام- در آن جمع كه علي القاعده جمع كثيري از حجاج ناظر صحنه بودند، دلالت بر صلابت حضرت در برخورد با

[صفحه 507]

نظام سياسي حاكم و بيان واقعيت هاي موجود دارد.

اساسا برخورد متفكرانه حضرت با خليفه ي اموي در آن جمع و بي اعتنايي به دستگاه حاكمه و نشان دادن جايگاه خود نزد خداوند به آنان، اينها همه حاكي از مواضع بلند سياسي حضرت سجاد -عليه السلام- است.

اصرار عبدالملك در گرفتن شمشير پيامبر از حضرت سجاد و امتناع حضرت

به اطلاع «عبدالملك بن مروان» رسيد كه شمشير رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - نزد حضرت زين العابدين -عليه السلام- است. او فردي را نزد حضرت فرستاد و تقاضا كرد آن شمشير را به او ببخشند، اما حضرت امتناع فرمودند. با مواجهه با امتناع حضرت، «عبدالملك» نامه اي تهديد آميز حضور ايشان نوشت و در آن آورد كه رزق حضرت را از بيت المال قطع خواهد كرد. حضرت سجاد -عليه السلام- در پاسخ او چنين نوشتند:

«اما بعد، هر آينه خداوند براي متقين و پرهيزكاران راه خروج از آنچه را نمي پسندند و كراهت دارند مقدر فرموده و آن را ضمانت كرده است. چه اينكه براي آنها رويشان را از جايي كه گمان نمي كنند تضمين فرموده است. و خداوند -جل ذكره - فرموده: «خداوند تمامي خائنين ناسپاس را دوست ندارد» حال تو بنگر كدام يك از ما و تو نسبت به اين آيه اولي هستيم.» [726].

از قاطعيت بي نظير حضرت در پاسخ به «عبدالملك» و مطرح كردن او به عنوان خائني ناسپاس به دست مي آيد مسأله ي تقاضاي شمشير رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم - يك امر عادي نبوده و چنين نبوده است كه مثلا «عبدالملك» آن را به عنوان يك شي ء عتيقه و يا حتي متبرك درخواست كرده باشد. نه، او مي دانسته بودن شمشير پيامبر نزد حضرت، نشانه اولويت و احقيت آن بزرگوار براي امامت و رهبري سياسي

و اجتماعي است. از اين رو در صدد گرفتن اين وديعه بزرگ برآمده است و وديعه ي بزرگتر و زنده رسول الله - صلي الله عليه و آله وسلم - را به قطع حقوق از بيت المال تهديد مي كند. پس او اعتقادي به رسول خدا - صلي الله عليه و آله وسلم -

[صفحه 508]

ندارد وفقط در صدد تحكيم سلطه ي نامشروع خود هست و وقتي متوجه مطرح شدن حضرت سجاد -عليه السلام- به عنوان زعيم امت و جانشين پدر و جدش مي شود، در صدد مبارزه و مواجهه با آن بزرگوار بر مي آيد كه با برخورد قاطع حضرت مواجه مي گردد.

آيا اين امور دلالت بر حضور سياسي گسترده و عميق حضرت در صحنه هاي حساس اجتماعي و ارتباط با نظام سياسي حاكم در عاليترين سطوح و به مبارزه طلبيدن آن نمي باشد؟!!

دستور عبدالملك مبني بر به غل و زنجير كشيدن حضرت سجاد و آزادي معجزه گونه حضرت

«زهري» مي گويد: روزي كه «عبدالملك» حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- را از «مدينه» به «شام» فرستاد، آن حضرت را مشاهده كردم او دستور داده بود تا حضرت را زنجير پيچ كنند و با آهن ايشان را ببندند و تعداد قابل توجهي از نيروهاي امنيتي را مأمور حفاظت آقا كرده بود. من از آنها اجازه خواستم تا به حضرت سلام كرده و با ايشان وداع كنم. آنها اذن دادند و من بر ايشان وارد شدم. ديدم زنجيرها و قيدها در پاي حضرت و غل در دست آن عزيز است. با مشاهده اين منظره شروع كردم به گريستن و گفتم: «دوست داشتم من به جاي شما بودم و شما سالم بوديد!!» حضرت فرمود: «اي زهري، آيا آنچه را كه تو مي بيني به من نهاده اند و در گردنم گذاشته اند، مرا ناراحت مي كند؟ آگاه

باش اگر مي خواستم، هيچ يك از اينها نبودند!! اينها را اگر تو و امثال تو بفهميد و به شماها برسد مرا به ياد عذاب الهي مي اندازد و آن را به ياد مي آورد.»

آنگاه دستش را از غل و پايش را از زنجير بيرون آورد. و فرمود: «اي زهري با اينها بيش از دو منزل از «مدينه» عبور نخواهم كرد!!»

زهري مي گويد: «ما فقط چهار شبانه روز در «مدينه» درنگ كرديم كه افراد موكل براي حفاظت آقا به «مدينه» برگشتند و به دنبال حضرت بودند و ايشان را طلب مي كردند ولي ايشان را نيافتند و من جزء كساني بودم كه از آنها راجع به حضرت پرسش نمودند. بعضي از آنها به من گفتند: «همه ما او را مي ديديم كه در جلو حركت مي كرد و همه تابع و در عقب سر مركب او حركت مي كرديم. او كه

[صفحه 509]

فرود مي آمد، همه ما اطراف او بوديم و نمي خوابيده و مرتب او را مراقبت، رصد و محافظت مي كرديم. اما وقتي صبح شد او را در بين محملش نيافتيم و جز آهنهاي او چيزي آنجا نبود.»

بعد از اين واقعه من به قصد «شام» حركت كردم و به «عبدالملك» وارد شدم. او از من راجع به علي بن الحسين -عليه السلام- سؤال نمود و من نيز آنچه مي دانستم به او گفتم.

او گفت: «حضرت نزد من آمد، همان روزي كه نيروهاي محافظ او، او را از دست داده بودند، پس بر من وارد شد و گفت: «ما انا و انت» مرا به تو چه كار؟ (من كيستم و تو كيستي؟)

من گفتم: «نزد من اقامت گزين.»

او فرمود: «دوست ندارم.»

آنگاه خارج شد. پس قسم به خداوند تمام وجودم

از خوف او پر شده بود!!

«زهري» مي گويد: من گفتم: «علي بن الحسين -عليه السلام- آنچنانكه تو مي پنداري نيست او به خودش مشغول است.»

او گفت: «شغل مانند او چه خوب شغلي است، پس چه خوب شغلي است آنچه را او بدان مشغول است.» [727].

آيا كسي كه بر اساس آنچه در ساير اسناد آمده مورد احترام و اكرام و اعزاز «عبدالملك بن مروان» است، بايد با غل و زنجير دستگير و با چنين وضعي او را از «مدينه» تا «شام» بياورند؟ آيا اين برخورد خشن، حاكي از تحركات سياسي گسترده حضرت سجاد -عليه السلام- و روشن شدن تدريجي آثار برنامه هاي فراگير و عميق حضرت در راستاي اهداف بلند امامت نيست كه بالاخره «عبدالملك» را به اتخاذ چنين موضعي سوق داده و مجبور شده دستور بازداشت و احضار حضرت آنهم به اين نحو را صادر كند؟

آري حضور حضرت در صحنه سياسي و به ثمر نشستن مجاهدات آن بزرگوار در طول اين مدت مديد و مطرح شدن به عنوان «امام» در بين مردم و شناخته شدن آن بزرگوار به اين سمت از جانب انبوه مسلمين و عشق و ارادت

[صفحه 510]

همه ي جامعه به حضرت و بزرگواريهاي آن عزيز و اتخاذ مواضع سلبي در مقابل نقشه هاي نظام سياسي حاكم و برخوردهاي افشاگرانه بيشمار عليه تزويرها و عوام فريبهاي آنها و عمال بي هويت و مزدورشان، اين همه «عبدالملك» را كه زماني حضرت را برترين و با شرافت ترين بنده ي خدا مي دانست، به اتخاذ موضعي خشن نظير آنچه در متن حديث آمد، وادار مي كند اما در عين حال حضرت با كرامتي بلند، خود را از قيدها رهانيده و چشمه ي كوچكي از قدرت الهي خود را به

دستگاه طاغوت نشان مي دهند و همه ي وجود رأس طاغوت زمان را مملو از خوف و ترس مي نمايند.

آري بر اساس آنچه در اين سند آمده است، حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- دغدغه اصلي «عبدالملك» شده بودند و او از «زهري» كه در «مدينه» در كنار حضرت حضور داشته و خود از علماي درباري است، از حضرت بازجويي نموده و كسب اطلاع مي كند وقتي به حسب تلقي اين فرد، متوجه مي شود كه حضرت به خود مشغولند، بسيار خوشحال شده، آرزو مي كند كه اين شغل حضرت باشد. تمام اين نكات حاكي از اجراي نامه هاي سياسي از جانب حضرت زين العابدين -عليه السلام- مي باشد.

معرفي يك كتاب در زمينه بررسي بعد سياسي زندگي حضرت سجاد و نتيجه گيري از بحثها

در زمينه بررسي «بعد سياسي» وجود اقدس حضرت زين العابدين و سيد الساجدين -عليه السلام- ديدگاههاي متفاوت و نگرشهاي مختلفي ارائه شده است. بسياري از مورخين و نويسندگاني كه در زمينه تاريخ زندگاني حضرت سجاد -عليه السلام- به تحقيق و نگارش پرداخته اند يا بكلي متعرض اين بعد از زندگي حضرت نشده اند و يا با كمال تأسف حضرت را منعزل از جامعه و تنها مشغول به «دعا» و «مناجات» معرفي كرده و حتي بعضي حضرت را داراي گرايشهاي جدي در تأييد و اقبال به دستگاه اموي دانسته و بدين وسيله بدترين تهمت و بالاترين جفا را در حق پرچمدار بزرگ تداوم نهضت عاشورا و امام همامي كه بالاترين نقش را در به ثمر نشاندن دستاوردهاي عظيم «انقلاب كربلا» به عهده داشتند، روا داشته و در واقع به عملكرد و قداست و عصمت وجودي آن امام عزيز خيانت نموده اند.

[صفحه 511]

اما در سالهاي اخير به بركت تربيت نيروهاي صالح و خوش فهم در عرصه تحقيق در زمينه تاريخ ائمه هدي -عليهم السلام-

و نگرش جديدي كه در پرتو پيروزي انقلاب عظيم اسلامي در كشور بين نيروهاي فكري و محققين اين ميدان پديد آمد، كارهاي با اهميت و در خور توجهي در شناخت گوشه اي از حقايق مربوط به عملكرد نوراني سياسي حضرت سجاد -عليه السلام-، انجام گرفت كه همه آنها قابل تقدير مي باشد.

در اين ميان يكي از قوي ترين و جامعترين اثري كه به بررسي صحيح «بعد سياسي» وجود اقدس حضرت زين العابدين -عليه السلام- پرداخته و از زاويه اي جديد حيات طيبه اين امام بزرگوار را كاوش نموده است، كتاب ارزشمند جهاد الامام السجاد -عليه السلام- است كه توسط استاد بزرگوار و محقق توانمند، حضرت حجت الاسلام -و المسلمين حاج سيد محمدرضا حسيني جلالي - دام عزه - نگارش شده است. اين كتاب در مسابقه علمي پيرامون زندگي حضرت سجاد -عليه السلام- كه توسط موسسه ي «آل البيت لاحياء التراث» فرع بيروت، برگزار گرديد، در مابين 24 اثر ارائه شده، داراي رتبه ي نخست دانسته شده و برنده ي اول گرديده است. اين كتاب شريف در بحث هاي عميق و گسترده با اثبات امامت حضرت سجاد -عليه السلام- از منظرهاي مختلف، در خلال پنج فصل به بررسي «بعد سياسي» وجود حضرت مي پردازد: در «فصل اول» ادوار نبرد را در سيره ي امام سجاد -عليه السلام- بررسي مي كند. در «فصل دوم» نبرد فكري و علمي حضرت را بحث مي كند. در «فصل سوم» نبرد اجتماعي و عملي حضرت را بررسي مي كند. در «فصل چهارم» تعهدات و التزامات يگانه در زندگي حضرت را كنكاش كرده و بالاخره در «فصل پنجم» مواقف و مواضع قاطع حضرت را مورد بررسي قرار مي دهد.

در خلال هر فصل با متدي قوي و تحقيقاتي عميق، دهها عنصر از عناصر

كليدي شناخت حركت سياسي حضرت سجاد -عليه السلام- در خلال زندگاني آن بزرگوار، در اختيار مطالعه كننده قرار مي گيرد و زواياي جديدي براي شناخت حركات به ظاهر معمولي و يا حركات فرهنگي و اجتماعي حضرت اما در واقع نقشه هاي عميق سياسي آن بزرگوار فرا روي مشتاقان آشنايي با زندگاني حضرت زين العابدين -عليه السلام- مي گشايد (شكرالله سعي مؤلفه و جزاه الله خير الجزاء).

[صفحه 512]

در خاتمه كتاب «نتايج بحث» مورد توجه قرار گرفته كه در اين قسمت ترجمه اي آزاد و گذرا از آن ارائه مي گردد:

«با كنكاشي كه در مصادر تاريخي زندگي حضرت امام زين العابدين -عليه السلام- و اعمال، افكار، ادعيه و احاديث حضرت انجام داديم، توانستيم اشارات پراكنده اي پيرامون ابعاد سياسي در زندگي امام را جمع آوري كنيم.

در خلال اين بررسي دانستيم:

امام زين العابدين -عليه السلام- به اعمال سياسي بزرگي در راه اهداف بزرگي كه دين براي آنها تشريع شده است، قيام نمودند.

و اگر سختي كار مهمي كه حضرت در شرايط بسيار دشوار و مشكل كه در آن زندگي مي كردند را ملاحظه كنيم به عظمت تلاشهائي كه حضرت به آن اقدام فرمودند، واقف خواهيم شد.

حضرت -عليه السلام- گرچه دستي به سمت سلاح آهني دراز نكردند و لكن به نبرد با تمام اسلحه هاي ديگر كه هرگز اهميتش از سلاح آهني كمتر نيست، ملتزم بودند. آري حضرت «سلاح زبان» را با خطبه ها و مواعظ، «سلاح علم» را با ارشاد و القاء فرهنگ، «سلاح اخلاق» را با تربيت و توجيه، «سلاح اقتصاد» را با اعانه ها و انفاق، «سلاح عدالت» را با آزاد سازي بردگان و «سلاح تمدن» را با عرفان به استخدام گرفته و از اين سلاحهاي مهم در نزد خود استفاده كردند، تا

جايي كه سدي محكم و استوار در مقابل عمليات گسترده ي تحريف كه اساس اسلام را تهديد مي كرد و در پرتو حكومت اموي جاهل به آن دامن زده مي شد، برپا داشتند.

اما ساير خطوط سياسي حضرت غير آشكار و غير واضح باقي مانده است حتي تا زمان حاضر، و از اين رو بسياري از نويسندگان در وهم فظيح و بسيار زشتي گرفتار آمده تا جائي كه حضرت را متهم به انعزال سياسي كرده و بعضي ايشان را به سازش با ظالمين متهم ساخته اند.

چيزي كه هيچ شريفي (تا چه رسد به كسي كه معتقد به «امامت» حضرت زين العابدين -عليه السلام- است)، نمي تواند با آن موافقت داشته باشد. امام -عليه السلام- از خلال منصب الهي خود، از تمام آنچه در عالم اسلام مي گذرد مسئول است. حضرت با تدابير دقيق خود نقش يك قائد الهي را بازي كرد و با تمام ذكاء و مخفي كاري بر ضد طغات كه حكومت را قبضه كرده بودند، جنگي سخت را

[صفحه 513]

سازماندهي نمود ولي به صورت سرد و ساكت كه در آغاز سفيد بود ولي كم كم توسط شيعيانش به رنگ خون رنگ آميزي شد. هنوز قرن اول هجري به پايان نرسيده بود كه آثار سياست حضرت زين العابدين -عليه السلام- در ميدان اجتماع اسلامي ظاهر گرديد و شعاع نوراني آن، جو ظلماني موجود را كه صد سال انحراف و ظلم و تعدي را بر اسلام و مصادر و منابع آن حاكم كرده بود، دريد و از بين برد.

آري «تفسير قرآن» منع شده بود و «احاديث» بخشي سوزانده و بخش ديگري ممنوع بود و «رجال دين» يا كشته شده بودند و يا در حبس و تبعيد

بسر مي بردند و «مكارم» و «اخلاق» و «فقه» و «فرهنگ اسلامي» نابود شده بود و به جاي آن «تزوير» و «سالوس» و «فساد» در جامعه گسترش يافته و روي تاريخ سياه شده بود. لكن امام سجاد -عليه السلام- با مواضع عظيم و در خلال نقشه هاي حكيمانه خود در مقابل تمامي اين تحديات ترسناك، ايستادگي نموده و همه ي زندگي خود را براي آن مواضع صرف كردند.

و چيزي از حيات حضرت نگذشت كه سقوط نظام اموي آغاز گرديد و اهداف حضرت توسط فرزندشان حضرت باقر -عليه السلام- و سپس فرزند آن امام بزرگوار، حضرت صادق -عليه السلام- تعقيب گرديد و با استفاده از سستي عارض به نظام اموي، به تثبيت پايه هاي اسلام و فكر امامي اصيل در بهترين وجه ممكن قيام فرمودند. و بزرگترين دانشگاه علمي اسلامي را پايه گذاري كرده كه در آن هزاران نفر از علماء مبلغ اسلام به دست اين دو امام بزرگ تربيت گرديدند.

و پرده ي تيره و تاريك انحراف و تحريف از حقايق نوراني اسلام كنار زده شده و به بركت تلاشهاي اين دو امام عظيم القدر، فرهنگ اسلامي در جامعه تعميق و كادرهاي ورزيده، تربيت و امت به «سلاح علم» مسلح گرديد، و پايه هاي «ايمان» و «عقيده» در جامعه استوار گرديد، چيزي كه بكلي در آن دورانهاي سياه رو به نابودي گذاشته بود.

آيا اين عملكرد به بركت مجاهدات حضرت سجاد -عليه السلام- نيست؟ آيا اگر آن عملكرد درخشان حضرت سجاد در آن عصر نبود، چنين موقعيتي براي امام باقر و امام صادق -عليهاالسلام- فراهم مي شد؟

آري در پرتو اين مجاهدات، ايدئولوژي متكامل اسلامي و مكتب تشيع با

[صفحه 514]

هويت جمعي و كامل خود و مصادر صحيح و مصفاي

آن، از ساير ايدئولوژيها بازشناسي گرديد. آنچه آنها بدان قيام كردند در عرف سياسي قطعا از حمل سلاح با اهميت تر تلقي مي گردد و مجموع آنچه كه آن مجاهدات و تدابير نتيجه داد از پهلواني هاي ميادين نبرد خارجي بزرگتر و با ارزشتر است.

دردهايي كه حضرت سجاد -عليه السلام- در جهاد خود متحمل شدند و خطرهايي كه براي رسيدن به اهداف خود استقبال كردند، قطعا داراي دردي جانكاه تر از جراحت ظاهري در معركه نبرد است و لكن حضرت سجاد -عليه السلام- با شجاعتي كه به يك «امام» اختصاص دارد در ميدان ظاهر شدند و همه ي آلام و جراحتهاي جهاد خود را به جان خريدند و به همه آنها صبر نمودند، و از آن فترت عجيب، مانند خورشيدي در تاريكي درخشيده و نقش درخشنده ترين قائد الهي را در مواجهه با سخت ترين شرايط و موقعيتها بازي كردند.

و از ميدان نبرد با عميق ترين و دقيق ترين نقشه ها از يك سو و باهرترين نتايج و جاودانه ترين دستاوردها از سوي ديگر و با موفقيت تمام خارج شدند.» [728].

در پايان اين فصل با اقرار به عجز مجدد از امكان بررسي همه جانبه بعد سياسي فراگير حضرت سجاد -عليه السلام- تنها به اين مقدار اكتفا مي كنيم كه از خداوند متعال بهترين و نوراني ترين سلام و صلوات را براي حضرتش درخواست داريم.

آري «صلوات الله و سلامه عليه بعدد ما احاط به علمه».

[صفحه 517]

بعد اقتصادي وجود اطهر حضرت سجاد عليه السلام (تجسم توحيد، توكل، ايثار، انفاق گسترده و آينده نگري مثبت)

مقدمه: جايگاه «نهاد اقتصاد» از منظر اسلام

انسان موجودي است كه بر اساس حكمت بالغه الهي بايد مراحل تكامل خود را تا وصول به مقام فناء در ذات اقدس خداوند به شكل تدريجي و با گذر از مراحل مختلف، طي كند. لازمه اين امر آمدن در عالم ماده و تشكيل

اجتماع انساني است كه به دنبال خود لوازم چنين اجتماعي و از آن جمله نياز به داد و ستد و مبادله مطرح مي شود. مبادله و داد و ستد و لوازم آن كه اصطلاحا به عنوان «اقتصاد» از آن ياد مي شود، ستون فقرات جامعه انساني است. كمال جامعه انساني در تنظيم صحيح «روابط اقتصادي» موجود در آن جامعه است. انسان در پرتو چنين روابط تنظيم شده اي مي تواند بهترين استفاده را از روابط جمعي خود برده و خود نيز براي «جامعه» مفيد باشد و آنچه در اين بين مهم است تحقق «عدالت» در نتيجه ي حاكميت روابط صحيح اقتصادي در اين بعد است.

اسلام كه اكمل اديان الهي و دربر دارنده اتم قوانين آسماني است، همچنانكه ساير روابط مورد نياز «انسان» و «جامعه» را بر طبق مصالح عاليه او تنظيم نموده و قوانين حكيمانه آن را بيان كرده است، در زمينه «روابط اقتصادي» و نهادهاي حقوقي مربوطه و احكام و ارزشهاي متعالي كه بايد در اين زمينه مورد توجه باشد، نيز قوي ترين «سيستم اقتصادي» را كه هماهنگ با ساير سيستم هاي درون ديني

[صفحه 518]

است، تشريع فرموده و آنچه مورد نياز يك جامعه انساني در هر سطحي از پيشرفت و مدنيت باشد را در اين موضوع بيان كرده است.

آنچه در بينش اسلامي در زمينه اقتصاد مهم است، آميختن «اقتصاد» با «توحيد» و رو بنا ديدن اقتصاد است. «اسلام» با بينش منحط مكاتب مادي بويژه مكتب «ماركسيسم» كه اقتصاد را «زيربنا» مي داند بشدت مبارزه كرده، ضمن با اهميت تلقي كردن «اقتصاد» آن را صرفا ابزار و وسيله اي براي اهداف متعالي در راه كمال انسان كه در «بندگي» خداوند تعريف مي شود، مي داند. از

اين رو هر گونه اصالت دادن و اولويت بخشيدن به «اقتصاد» را رد كرده و در برنامه ريزيها با آن برخورد دارد.

حضرات معصومين -عليهم السلام- نيز در زندگي به اندازه اي كه موقعيتها و شرايط اجتماعي به آنها اجازه مي داده ارزشهاي متعالي مكتب اسلام را در اين بعد به منصه ظهور رسانيده و الگوي متكامل «انسان كامل» را به نمايش گذاشته اند.

در اسناد به جا مانده از حيات طيبه حضرت زين العابدين -عليه السلام- در اين زمينه، نمونه هاي بسيار پر ارزشي وجود دارد كه گرچه بسيار محدود است ولي از همين چند نمونه مي توان به تبلور ارزشهاي الهي در زندگي اين امام معصوم در اين زمينه واقف شد.

با بررسي اين نمونه ها روشن مي گردد حضرت سجاد -عليه السلام- با نگرش توحيدي به مقوله اقتصاد، اساس تصميم و حركت خود را بر «توكل» و «ايثار» قرار داده بودند و «آينده نگري مثبت» ركن اتخاد تصميمات حضرت بود به اين معني كه حضرت براي تسهيل زمينه انجام اعمال قربي و بندگي بهتر حضرت حق در آينده، از قبل تدابير اقتصادي اتخاذ مي فرمودند.

مسأله ديگر دست يازيدن به «انفاق» به صورت گسترده در طول زندگي، توسط حضرت سجاد -عليه السلام- است كه به اشكال و انواع مختلف انجام مي گرفته و حقيقتا دورنماي نوراني ويژه اي از كمالات متعالي انساني و الهي را ترسيم كرده است. اين بعد از «عملكرد اقتصادي» حضرت به صورت مبسوط در بررسي «بعد اجتماعي» حضرت تحت عنوان اهتمام خاص حضرت سجاد -عليه السلام- به مسأله انفاق و رسيدگي به فقرا و مستمندان بررسي گرديده است. ساير ابعاد عملكرد اقتصادي حضرت را مي توان تحت عناويني از اين قبيل به بررسي نشست:

[صفحه 519]

1- اهتمام حضرت به

اداء قرض پدر پس از واقعه ي «كربلا»

2- نگرش حضرت در زمينه اكتساب از راه حلال و تأمين نيازهاي خانواده

3- «ايثار» و بزرگواري حضرت در قبال كساني كه به كمك اقتصادي نياز دارند (قبول قرض مقروضين).

4- تجارت براي تصدق

5- امام سجاد -عليه السلام- و پس انداز براي حوادث آينده

6- برخي از عناوين ادعيه حضرت در زمينه امور اقتصادي و معيشتي

اهتمام حضرت سجاد به اداء قرض پدر پس از واقعه ي كربلا

هنگامي كه حضرت امام حسين -عليه السلام- به شهادت رسيدند، هفتاد و چند هزار دينار قرض داشتند. از اين رو حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- براي اداي دين پدر نهايت اهتمام خود را مبذول نمودند تا جائي كه در اكثر ايام و شبها از غذا و آب و خواب امتناع داشته و پيوسته براي فراهم نمودن پول براي بازپرداخت قرض پدر تلاش مي كردند تا اينكه شبي در عالم خواب شخصي نزد حضرت آمده و گفت: «ديگر براي اداي قرض پدرت اهتمام نداشته باش چرا كه خداوند آن را به مالي كه نزد «بجنس» [729] است ادا كرده است.»

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- فرمودند: «من در اموال پدرم مالي را كه به آن مال «بجنس» گفته شود نمي شناسم.»

چون شب دوم شد حضرت مثل همين را در عالم رؤيا مشاهده كردند. حضرت در اين رابطه از خانواده و اهل خود سؤال نمودند. يكي از خانمهاي موجود در خانواده حضرت گفت: «پدر شما يك برده رو مي داشتند كه اسم او «بجنس» است. او چشمه اي را در «ذي خشب» حفر كرده و به آب رسيده است.»

حضرت از اين محل سؤال كرده و از آن مطلع شدند و معلوم شد چنين فردي با اين چشمه جاري وجود دارد. پس چند روزي نگذشته بود

كه «وليد بن عتبة ابن ابي سفيان» والي «مدينه» شخصي را به حضور حضرت فرستاد و پيغام داد: «براي

[صفحه 520]

من چشمه و چاهي كه براي پدر توست و در «ذي خشب» قرار دارد و مشهور به «بجنس» است، ياد آوري شده و اگر دوست داشته باشي آن را بفروشي من آن را از تو مي خرم.»

حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- به او فرمودند: «آن را در مقابل دين و قرض امام حسين -عليه السلام- بگير.» و مبلغ آن «دين» را براي او بيان كردند.

«وليد» گفت: «آن را گرفتم.» و از آن آبياري شب شنبه را براي حضرت «سكينه» استثنا كرد. [730].

از اين روايت شيرين استفاده مي شود حضرت سجاد -عليه السلام- قراردادهاي قرض پدرم را محترم دانسته و نهايت تلاش خود را براي اداي قرض ايشان به كار مي بردند. آري اين يكي از آموزه هاي اقتصادي اسلام است كه از يك سو قرض دادن به برادران ايماني را «مستحب» كرده و از سوي ديگر سفارش اكيد فرموده تا در اداي قرض كمترين تسامحي صورت نگيرد تا جايي كه اگر كسي به نماز ايستاده است و طلبكار او آمده تا قرض خود را باز پس بگيرد، مي توان بلكه واجب است نماز واجب را شكست و طلب او را پرداخت.

حال در ارتباط با حضرت زين العابدين -عليه السلام- چون حضرت به اين دستور اسلامي عمل مي كردند و همه اهتمام خود را به بازپرداخت «دين» پدر مبذول داشته بودند، خداوند متعال هم وسيله استخلاص آن امام همام را به صورت اعجاز گونه از اين مشكل فراهم نموده و حضرت را مدد و ياري مي كند.

نگرش حضرت سجاد در زمينه ي اكتساب از راه حلال و تأمين نيازهاي خانواده

امام صادق -عليه السلام- مي فرمايند: حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- هر گاه

شب را به روز مي آوردند، در ابتداي صبح براي طلب رزق از منزل خارج مي شدند. به حضرت گفته شد يابن رسول الله به كجا مي رويد؟ جواب فرمود: «براي خانواده ام «صدقه» مي دهم.»

گفته شد: «آيا «صدقه» مي دهيد؟»

فرمود: «هر كس مال حلال را طلب نمايد پس آن از جانب خداوند -جل و عز-

[صفحه 521]

صدقه اي بر او.» [731].

بنابراين روايت شريف هم حضرت براي اكتساب رزق حلال از منزل خارج شده و تلاش مي كردند و هم اين را نوعي صدقه دادن مي دانستند چرا كه هر كس مال حلال را اكتساب نمايد در واقع خداوند آن مال را به او هديه (صدقه) داده و او نيز كه آن را در راه نيازهاي مشروع خانواده خود مصرف مي كند به آنها هديه داده است.

همچنين حضرت زين العابدين -عليه السلام- تأمين نيازهاي خانواده را داراي اولويت دانسته و آن را حتي بر آزاد سازي بردگان مقدم مي دانستند و لذا اين كار نزد ايشان محبوبتر بوده است.

«ابوحمزه ثمالي» از حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- نقل مي كند كه: «اگر داخل بازار شوم و با من مقداري درهم باشد تا با آن براي خانواده ام گوشت خريداري كنم كه بشدت به آن نياز داشته و آرزوي آن را دارند، اين كار نزد من از اينكه بنده اي را آزاد كنم محبوبتر است.» [732].

و چه زيباست جامعه اسلامي با اولويت گذاري در انجام امور اقتصادي و عبادي خود و با اقتداي به حضرت زين العابدين -عليه السلام- تأمين رزق «حلال» براي خانواده را نوعي «صدقه» بپندارند و با «قصد قربت» و براي خداوند به دنبال اكتساب رزق از طرق شرعي رفته و خود را مشمول صدقه ي حق گرداند و سپس باز به

عنوان يك عمل عبادي، آن رزق حلال را در خدمت خانواده خود قرار دهد.

آري اين چنين است كه «اقتصاد» با «توحيد» و «دنيا» با «آخرت» و «زمين» با «آسمان» گره خورده و از آفتهاي بيشمار دنيا گرايي و ماده پرستي براي فرد و جامعه احتراز صورت مي گيرد.

از سوي ديگر حضرت در يك نگرش صحيح اقتصادي مي فرمايند: «استنماء المال تمام المروؤة» [733] يعني: «تمام جوانمردي با تدارك برنامه هائي كه به رشد و نمو مال منجر مي شود، مي باشد.» و لذا حضرت بر برنامه ريزي جهت گردش صحيح ثروت و رشد آن و جلوگيري از ركود اقتصادي تأكيد داشته اين را علامت جوانمردي معرفي مي كنند، در حالي كه طبعا هر نوع خارج كردن ثروتهاي قابل

[صفحه 522]

بهره برداري از فعاليتهاي اقتصادي كه عامل واپس گيري و ركود در صحنه اقتصاد خواهد بود، نشانه خيره سري و بي بهره بودن از عقلانيت صحيح است.

ايثار و بزرگواري حضرت سجاد در قبال كساني كه به كمك اقتصادي نياز داشتند (قبول قرض مقروضين)

امام صادق -عليه السلام- فرمودند: چون مرگ «محمد بن اسامه» فرا رسيد «بنو هاشم» بر او وارد شدند. او به آنها گفت: «شما همگي قرابت و جايگاه مرا نزد خودتان مي دانيد، حال كه وقت مرگ من فرا رسيده مقداري مقروض هستم، از اين رو دوست دارم آن را از جانب من ضمانت كنيد.»

در اين هنگام حضرت علي بن الحسين فرمود: «آري قسم به خدا، من ثلث قرض تو را قبول كردم.» بعد حضرت سكوت كردند. ديگران هم سكوت كردند. سپس علي بن الحسين -عليه السلام- فرمود: «تمام قرض تو به گردن من.» و بعد فرمود: «آگاه باشيد اينكه در اول آن را به عهده نگرفتم علتي جز اين نداشت كه كراهت داشتم شماها بگوئيد او به ما سبقت گرفت.» (و

ديگر مجالي براي ما باقي نگذاشت.) [734].

بر اساس اين روايت حضرت سجاد -عليه السلام- علاوه بر قبول پرداخت «دين» يكي از مسلمين كه اينك مرگ او فرا رسيده و غصه دار مقروض بودن است، اولا بر اين عمل خير سبقت گرفته و ابتدا «ثلث» اين قرض را به عهده مي گيرند كه اين، عمل به آيه «و سابقوا الي مغفرة من ربكم» [735] مي باشد.

ثانيا در انجام اين عمل خير، مجال را بر ديگران تنگ ننموده و راه را براي اقدام حاضرين در آن جلسه باز مي گذارند ولي وقتي آنها از خود حركتي نشان نمي دهند حضرت تمام قرض را عهده دار مي شوند.

در اين زمينه روايت ديگري نيز وجود دارد كه حضرت در مورد مشابهي همه «دين» يكي ديگر از افراد را در حالي كه هيچ مكنتي ندارند قبول مي كنند ولي با توكلي كه بر خداوند داشتند، خداوند در موقع مناسب آنچنان حضرت را داراي

[صفحه 523]

مكنت كرد كه توانستند قرض معهود را پرداخت كنند.

«عيسي بن عبدالله» مي گويد: هنگامي كه «عبدالله» در حال احتضار بود، طلبكاران او جمع شده و «دين» خود را مطالبه كردند. او گفت من مالي براي پرداخت ندارم لكن هر يك از عموزاده هاي من «علي بن الحسين» و «عبدالله بن جعفر» را كه مي پسنديد، انتخاب كنيد. طلبكارها گفتند: «عبدالله بن جعفر» ثروتمند هست و لكن در مورد «قرض» مرتب كار را به آينده مي اندازد اما «علي بن الحسين» مردي است كه مال ندارد ولي صدوق و بسيار راستگو است. پس او نزد ما محبوبتر است. حال به سوي او كسي را بفرست و اين خبر را به او برسان.»

پس از حضور حضرت، ايشان فرمودند: «همه مال را

تا هنگام به بار نشستن گندم، قبول مي كنم.» و در آن حال اصلا حضرت غله و گندمي نداشتند. آن طلبكاران گفتند: «قبول داريم و راضي هستيم.» و حضرت هم «دين» «عبدالله» را ضمانت كردند.

بعد چونكه موقع برداشت غله فرا رسيد خداوند متعال براي حضرت مالي را تهيه كرد و لذا حضرت به عهد خود وفا كرده و «قرض را پرداختند. [736].

آيا اين گونه برخوردهاي كريمانه اين امام معصوم نبايد براي آحاد جامعه ي اسلامي بخصوص ثروتمندان آنها درس باشد؟ چه مانعي وجود دارد كه افراد جامعه اسلامي وقتي متوجه شدند يكي از برادران ايماني آنها قرضي داشته و قدرت بازپرداخت آن را ندارد، براي خدا پيش قدم شده و آن را قبول كنند تا خداوند متعال هم براي او گشايش ايجاد نموده و جبران كند!!

تجارت براي تصدق

بر اساس نگرش توحيدي حضرت زين العابدين -عليه السلام- به مقوله ي «اقتصاد» و اينكه هدف آن بزرگوار تقرب به خداوند متعال بوده و همه امور ديگر را در راستاي «بندگي حق» مورد توجه قرار مي دادند، در سيره حضرت اين نكته نوراني آمده كه در زمستان لباسي كه از ابريشم مخلوط با پشم بافته شده بود (خز) مي خريدند و چون تابستان مي رسيد آن را مي فروختند و تمام قيمت آن را در

[صفحه 524]

راه خدا «صدقه» مي دادند. [737] البته اين نوعي تجارت بود كه با هدف انجام امور عبادي انجام مي شد. ولي حضرت از اين لباس در زمستان استفاده هم مي كردند و در آن عبادت مي نمودند و چون زمان استفاده آن مي گذشت و تابستان فرا مي رسيد، اين لباس را مي فروختند يعني تبديل به «پول» مي كردند ولي از اين پول براي ساير مصارف خود برداشت نمي كردند.

بلكه آن را در راه خدا صدقه مي دادند.

البته در همين روايت آمده علت اين امر اين بود كه مي فرمودند: «من از خداوند حيا دارم كه در بهاي چيزي كه در آن عبادت خداوند انجام داده ام، تصرف كرده و از آن براي خود استفاده كنم.» [738].

(احاديث مربوط به اين بحث تحت عنوان كيفيت لباس حضرت آمده است.)

چقدر اين بينش متعالي است و چگونه اوج «توحيد» و «ايثار» با «درايت» و «فراست» در تشخيص كيفيت تقرب به حق متعال در زندگي حضرت سجاد -عليه السلام- به هم گره خورده است و حقيقتا براي جامعه اسلامي قابل توجه و شايسته ي اقتباس مي باشد.

امام سجاد و پس انداز براي حوادث آينده

«ظريف بن ناصح» مي گويد: «چون شبي كه در آن «محمد بن عبدالله بن الحسن» قيام كرد و بر والي «مدينه» شوريده و خروج كرد فرا رسيد، حضرت ابوعبدالله امام صادق -عليه السلام- سبد و زنبيلي را طلبيد و از آن كيسه ي پول مهر شده اي را برداشت و فرمود: اين دويست دينار است كه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام-از بهاي چيزي كه آن را فروخته اند كنار گذاشته (و پس انداز نموده اند) براي حادثه اي كه امشب در «مدينه» اتفاق خواهد افتاد. پس آن را برگرفته و همان لحظه به سمت «طيبه» (اسم منطقه اي است كه حضرت صادق -عليه السلام- در آنجا باغي داشتند) خارج شدند. و فرمودند: «از اين حادثه كسي جان سالم به در مي برد كه به اندازه مسير سه شبانه روز از آن فاصله داشته باشد.»

[صفحه 525]

آري آن دينارها خرجي حضرت بود در مدتي كه در «طيبه» سكونت داشتند تا اينكه «محمد بن عبدالله» به شهادت رسيد.» [739].

علاوه بر علم غيب حضرت سجاد -عليه السلام- آينده نگري حضرت و ذخيره

كردن بخشي از در آمد خود براي حوادثي كه در آينده براي فرزندان پيش مي آيد، نيز از اين روايت استفاده مي شود. بنابراين مي توان براي تأمين زندگي فرزندان در آينده بخصوص در زمينه حوادث غير مترقبه، بخشي از سرمايه و در آمد خود را براي آنها اختصاص داد و اين گوشه اي از تدبير اقتصادي حضرت با منظور كردن جهات «توحيدي» و «توكل» بر ذات اقدس الهي است. چه اينكه خداوند متعال امر فرمود پيامبر مكرم اسلام - صلي الله عليه و آله وسلم - «فدك» را كه حق اختصاصي و ملك شخصي حضرت بود، براي تأمين آينده ي فرزندان خود، به حضرت فاطمه - سلام الله عليها - ببخشند كه «و آت ذا القربي حقه». [740].

ولي با كمال تأسف غاصبين در اولين اقدامات خود، اين منبع در آمد عظيم را از خاندان پيامبر - صلي الله عليه و آله - با ظلم و جنايت غصب كردند.

برخي از عناوين ادعيه حضرت سجاد در زمينه امور اقتصادي و معيشتي

«صحيفه سجاديه» كه به زبور آل محمد - صلي الله عليه و آله - شهرت دارد علاوه بر دعاهاي نوراني گسترده اي كه جوانب مختلف حيات آدمي را پوشش مي دهد در بخش هاي مختلف آن، ادعيه اي وجود دارد كه مستقيما در ارتباط با امور معيشتي و اقتصادي است. حضرت سجاد -عليه السلام- در خلال اين ادعيه ي بلند، نيازهاي مادي خود را در زمينه هاي مختلف به درگاه ربوبي عرضه داشته و با نگرش توحيدي خاص، رفع آنها را از حضرت حق درخواست مي دارند.

گرچه در خلال ادعيه اي كه با نامهاي ديگر مشهور شده، دعاهاي متعددي در زمينه اقتصادي وجود دارد، ولي بخصوص ادعيه اي هم وجود دارد كه مستقيما مربوط به امور معيشتي و اقتصادي است؛ از

قبيل «دعا حضرت در استسقاء» كه مجموعه ي راز و نياز امام براي طلب باران به هنگام خشكسالي است. در اين دعا

[صفحه 526]

حضرت از خداوند طلب باران مي كنند تا در پرتو آن بخش كشاورزي جامعه رونق يابد و قيمت ها كاهش يابد و در نهايت آرزو مي كنند اين همه و ساير نعمت ها موجب افزايش قوت ما در راه بندگي خداوند گردد. [741].

دعاي ديگر حضرت در اين رابطه مربوط است به هنگامي كه «رزق» بر حضرت تنگ شده و «فشار اقتصادي» به ايشان روي مي آورده است.

حضرت در اين دعا عرض مي كنند: «بار الها تو با «سوء ظن» ما در مورد ارزاقمان، ما را امتحان نمودي تا اينكه ما «رزق» را از نزد مرزوقين (كساني كه خود روزي خورنده اند) طلب مي كنيم. حال بر محمد و آل محمد درود فرست و به ما يقين صدقي ببخشاي كه در پرتو آن، ما را از سختي طلب كفايت كني.»

بعد حضرت عرض مي كند: «خدايا ما را به وعده هاي صادق خود مؤمن گردان تا ديگر تمام هم خود را به امور مادي معيشت معطوف نگردانيم.» [742].

دعاي ديگر مربوط است به كمك گرفتن از خداوند در اداء «قرض»، كه در خلال آن حضرت از آثار سوء قرض گرفتن ياد كرده و از تبعات منفي آن به خدا پناه مي برند و بعد عرض مي كنند: «بار پروردگارا بر محمد و آل محمد درود فرست و مرا از اسراف و زياده روي بازداشته و با بخشش و اقتصاد (ميانه روي) قوام بخش و به من «حسن تقدير» (برنامه ريزي صحيح و نيكو) را آموزش بده. مرا از «تبذير» بازدار و از راههاي حلال، ارزاق من را جاري كن و

اگر «ثروت»، مرا به «طغيان» مي كشاند، مرا از آن بازدار. خدايا رفاقت و مصاحبت با فقرا را بر من محبوب گردان. خدايا تمام امكانات مادي كه تو نزد من گذشته اي همه را وسيله ي رسيدن به قرب و جوار خود قرار بده.» [743].

آنچه گذشت ترجمه آزادي از بعضي از فرازهاي بلند اين ادعيه مبارك بود كه حاوي اصول متقن «مكتب اقتصادي اسلام» است و مي توان به تحقيق ادعا كرد زيربناي نگرش اسلام به «بعد اقتصادي» از همين چند «دعا» قابل استخراج است. بدان اميد كه جامعه اسلامي با روي آوردن به سيرت سنت حضرت زين العابدين -عليه السلام- به اقتصاد توحيدي» مورد نظر اسلام آشنا و بدان عامل گردد.

[صفحه 529]

غروب غمبار يك آسمان نور و كمال

مسموميت و شهادت حضرت سجاد به دست پليد وليد بن عبدالملك

غمبارترين فصل تحقيق پيرامون شخصيت هاي متعالي و آرماني بندگان برگزيده ي حضرت حق، حديث جدايي و فراق آن عزيزان است كه از يك سو پر كشيدن آنان به عالم قدس و طهارت مطلق و غنودن در «جنة الذات» و از سوي ديگر محروميت و حرمان خاكيان از بهره مندي از تشعشع وجود كامل و پر فيضشان را تداعي مي كند.

حضرت امام زين العابدين و سيد الساجدين -عليه السلام- كه «خبر محض»، «طهارت»، «قداست»، «ذكاء صرف»، «صلابت»، «فراست» «شجاعت مطلق» «خدمت» و «دلسوزي» و «خيرخواهي كامل» براي جامعه اسلامي و در يك كلمه «مجمع الفضائل و الكمالات» بودند، پس از گذران يك عمر پر بركت كه در حساس ترين مقطع تاريخ اسلام واقع شده بود و با انجام افتخارآميز وظايف خطير «امامت» با همه ي دردها و مشقت ها و غربتها و با مشاهده ي طلوع اولين ثمرات با بركت مجاهدات طاقت فرساي خود و به بار نشستن تمامي برنامه هاي «كوتاه مدت»، «ميان مدت» و «بلند

مدت» كه با سياست الهي خود طراحي نموده بودند، سرانجام به دست پليد دستگاه كثيف اموي با مديريت ثمره شجره ي خبيثه ي مرواني «وليد بن عبدالملك» مسموم شده و به شهادت رسيدند.

آري حضرت كه وجود اقدسشان خاري بود در چشم خفاشان غاصب نظام

[صفحه 530]

حاكم، با روشن شدن آثار وجودي آن بزرگوار كه كاملا «نظام اموي» را غافلگير كرده بود، توسط سردمداران پليد اين نظام مسموم گرديدند و با رفتن خود، خاكيان را در سوگ خود گذاشتند ولي آثار وجودي آن بنده ي برگزيده ي حق تا زمين و زمان به وجود ادامه مي دهند، پا برجاست و هر سالك و عارفي كه خواهان وصال حضرت دوست است، چاره اي جز نوشيدن از «ماء منيع» آثار معنوي و عرفاني آن عارف بزرگ نداشته و بويژه زمزمه نمودن مناجاتهاي عاشقانه و عارفانه آن حضرت، براي همه ي طالبان كمال، شفابخش و آرامبخش خواهد بود.

براي مرور بر صفحه غمبار حديث جدايي و فراق حضرت، بايد عناوين زير را به بررسي بنشينيم و در حرمان از آن «خير مطلق»، اشك غم فرو ريزيم.

1- روز و سال شهادت حضرت و عمر ايشان به هنگام شهادت.

2- آخرين شب زندگاني حضرت سجاد عليه السلام

3- لحظات آخر حيات حضرت چگونه گذشت؟

4- قاتل حضرت سجاد عليه السلام

5- كيفيت برخورد مردم با خبر ارتحال حضرت و اوضاع «مدينه» در شهادت حضرت

6- واقعه اي بسيار عجيب در ارتباط با «شتر» حضرت پس از وفات آن بزرگوار

روز و سال شهادت حضرت سجاد و عمر ايشان به هنگام شهادت

همچنانكه در زاد روز تولد حضرت زين العابدين عليه السلام اختلاف گسترده اي در بين مورخين موجود است، در روز و سال وفات و شهادت حضرت نيز اختلاف است.

دامنه اين اختلاف از سال 92 هجري تا سال 100 هجري را شامل

مي شود. اما آنچه از همه مشهورتر است يكي سال 94 هجري است كه آن را به مناسبت ارتحال فقهاي بيشماري از اهل مدينه، «سنة الفقهاء» ناميده اند. [744] و ديگري سال 95

[صفحه 531]

هجري مي باشد.

«حسين» فرزند امام علي بن الحسين عليه السلام وفات پدر خود را در سال 94 اعلام كرده است. [745] و بر اين اساس بزرگاني نظير «شيخ مفيد» در ارشاد [746] و «شيخ طوسي» در مصباح [747] و «محقق اربلي» در كشف الغمه [748] و «ابن اثير» در الكامل [749] به همين نظر اعتقاد داشته اند.

اما بر اساس روايتي كه «ابوبصير» از صادق آل محمد حضرت جعفر بن محمد الصادق -عليه السلام- نقل كرده است حضرت فرمودند: «قبض علي بن الحسين عليه السلام و هو ابن سبع و خمسين سنة، في عام خمس و تسعين، عاش بعد الحسين خمسا و ثلاثين سنة» [750].

يعني: «حضرت علي بن الحسين عليه السلام در حالي كه 57 ساله بودند قبض روح شده و اين واقعه در سال 95 هجري اتفاق افتاد، و حضرت بعد از پدر بزرگوارشان 35 سال زندگي كردند.»

بر اساس اين روايت شريف سال وفات حضرت 95 هجري مي باشد و اين قول نيز از شهرت بسيار زيادي برخوردار است.

اما در زمينه روز ارتحال حضرت: 18 محرم، 22 محرم و 25 محرم نقل شده كه روز 25 از شهرت بيشتري برخوردار است [751] و جناب «شيخ كفعمي» در مصباح [752] خود و «شيخ طوسي» نيز در مصباح [753] خود آن را اختيار كرده اند.

نظر به اختلافي كه از يك سو در سالروز تولد حضرت و از سوي ديگر در سال ارتحال آن بزرگوار وجود دارد، در سن مبارك آن حضرت در موقع شهادت نيز

اختلاف شده است. عده اي آن را 57 سال، عده اي ديگر 58 و گروهي 59 سال ذكر

[صفحه 532]

كرده اند. ولي نظر به آنچه ما در تولد حضرت (سال 38 هجري) و ارتحال ايشان) 95 هجري) اختيار كرديم و نظر مشهور نيز چنين است؛ سن مبارك حضرت در موقع شهادت 57 بوده است كه دو سال آن را در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام، ده سال در زمان عموي خود حضرت امام حسن عليه السلام، ده سال در زمان «امامت» پدر خود زيسته اند و 35 سال هم مدت «امامت» حضرت بوده است.

آخرين شب زندگاني حضرت سجاد

آنچه در اسناد موجود در زمينه كيفيت سپري شدن «آخرين شب» از زندگاني حضرت سجاد عليه السلام نقل شده است؛ اولا طلبيدن آبي براي وضو است. ثانيا توصيه مراعات «ناقه» و شتري كه با آن به «حج» مي رفتند. و ثالثا آوردن آبي نزد حضرت براي آشاميدن و خبر دادن آن بزرگوار كه امشب شبي است كه به من وعده داده شده تا به «لقاء حق» نائل آيم.

امام صادق عليه السلام فرمودند: چون شبي كه حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- وعده ديدار دريافت كرده بودند فرا رسيد، به فرزندش محمد فرمود: «اي پسركم برايم آب وضو بياور.» حضرت محمد باقر -عليه السلام- مي فرمايند: «بلند شدم و آب وضو آوردم» پدرم فرمود: «اين آب براي وضو شايسته نيست. چرا كه در آن چيزي مرده وجود دارد.»

حضرت محمد باقر -عليه السلام- مي فرمايند: «من چراغ آوردم و ديده شد كه در آن موشي مرده افتاده است. از اين رو آب وضو ديگري را برايشان آوردم.» آنگاه فرمود: «پسرم اين شبي است كه به آن وعده داده شده ام.» سپس در زمينه ي مراعات حال «ناقه» خود توصيه هائي نمودند كه

مبادا چيزي كه او را در سختي مي اندازد بر او تحميل گردد (بودن در طويله و يا بستن بند محمل) و اينكه آذوقه او را به او بدهند. [754] (در ادامه روايت كيفيت برخورد «ناقه» حضرت پس از مرگ آن بزرگوار با قبر حضرت است كه به صورت مفصل تحت عنوان ارتباط و برخورد حضرت با حيوانات بيان شده است.)

از امام باقر -عليه السلام- هم روايت شده است كه در شبي كه حضرت

[صفحه 533]

علي بن الحسين -عليه السلام- قبض روح شدند، نوشيدني براي حضرت آورده شد، و به ايشان گفته شد: «بياشام» حضرت هم فرمود: «اين همان شبي است كه به آن وعده شده ام تا در آن قبض روح گردم.» [755].

به هر حال از مجموع اين روايت به دست مي آيد حضرت علاوه بر توصيه به مراعات حال شتر خود كه بارها با آن به «حج» مشرف شده بودند، آبي براي «وضو» طلبيده تا وضو بگيرند و با «عمل غيب» خود متوجه نجس بودن آن آب شده و بالاخره با آب طاهر ديگري وضو مي گيرند تا براي لقاء حق با طهارت باشند.

حال در آن لحظات آخر حيات، حضرت چه عبادات و چه حالاتي داشته اند و چگونه آخرين زمزمه هاي عاشقانه خود را براي وصال يار مي سروده اند، امري است كه پيرامون آن در اسناد تاريخي چيزي نقل نشده است.

لحظات آخر حيات حضرت سجاد چگونه گذشت؟

در زمينه كيفيت گذران آخرين لحظات حيات طيبه حضرت سجاد -عليه السلام- چند روايت وجود دارد كه در دو قسمت قابل جمع بندي است.

1- «ابوحمزه ثمالي» از حضرت ابي جعفر امام باقر -عليه السلام- نقل مي كند كه فرمودند: «چون هنگامه وفات حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام فرا رسيد مرا به سينه خود چسبانيد، و

فرمود: «اي پسركم!! تو را به چيزي وصيت مي كنم كه پدرم به هنگام وفاتش مرا بدان وصيت فرمود و از آن چيزهايي كه پدرشان ايشان را بدان وصيت كرده بودند اين بود كه فرمود: «اي پسركم از ظلم به كسي كه عليه تو ناصري جز خداوند ندارد، بپرهيز و هرگز خود را به آن آلوده مساز» [756].

1- از حضرت ابي الحسن -عليه السلام- نقل شده است كه چون موقع وفات حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- فرا رسيد بيهوش شد، سپس چشمان خود را گشود، سوره «اذا وقعت الواقعة» و «انا فتحنا» را فرائت كرد و بعد گفت: «حمد خداوندي را كه وعده خود به ما را راست گردانيد و همه زمين (بهشت) را به ما ميراث داد و ما از هر كجاي بهشت كه بخواهيم براي خود منزل اختيار مي كنيم. پس

[صفحه 534]

چه خوب است اجر عاملين و كار كنندگان» [757] سپس در همان لحظه قبض روح شد و ديگر هيچ نفرمود.» [758].

در روايت ديگري با همين مضمون آمده است كه حضرت در موقع وفات سه مرتبه بيهوش شد و بعد به هوش آمده و در دفعه آخر اين آيه شريفه قرآن را تلاوت فرمود. [759].

و در روايت ديگري نيز آمده است: «حضرت به هنگام وفات بيهوش شده و ساعتي در حال بيهوشي بودند. سپس پيراهن و پارچه اي كه روي حضرت بود را كنار زده و فرمودند: «الحمد لله الذي اورثنا الجنة نتبوء منها حيث نشاء فنعم اجر العاملين» [760] و آنگاه فرمودند: «قبر مرا حفر كنيد تا بر زمين استوار و ثابت برسيد.» بعد پيراهن و يا پارچه اي كه آنجا بود را بر روي خود كشيده و

جان به جان آفرين تسليم كردند.» [761].

از آيه اي كه حضرت در آخرين لحظات حيات خود تلاوت فرمودند به دست مي آيد اولا حضرت خود را در بحبوحه بهشت ديده و تمامي آنها را تحت سيطره خود مي يافتند و ثانيا تمام آرمانهاي خود را محقق و وعده هاي الهي در تحقق اهداف خود را صادق دانسته و لذا با قلبي مطمئن به ديار باقي شتافتند.

قاتل حضرت سجاد

وفات حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- به اتفاق سيره نويسان در زمان خلافت «وليد بن عبدالملك» واقع شده است. [762] بنابر آنچه «عمر بن عبدالعزيز» قضاوت كرده است «وليد» كه عنصري جبار و بسيار ظالم بود با حاكم شدن، زمين را از جور و ستم لبريز نمود. [763].

[صفحه 535]

در عهد حكومت او رفتار «مروانيان» و كارگزاران آنها با دودمان پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - «بني هاشم» و بخصوص حضرت سجاد -عليه السلام- بسيار خشن و ظالمانه بود.

والي مدينه «هشام بن اسماعيل» گرچه از زمان «عبدالملك بن مروان» مسئول اداره شهر «مدينه» بود ولي در عصر «وليد بن عبدالملك» رفتار بسيار ظالمانه اي با حضرت زين العابدين -عليه السلام- داشت و هنگامي كه به خاطر شدت مظالم و بد رفتاريهايش با اهل «مدينه» از منصب خود عزل شد، او را در كنار منزل «مروان» نگه داشتند تا مردم از او قصاص بگيرند. او خود معترف بود كه از كسي جز علي بن الحسين -عليه السلام- بيم ندارم، اما هنگامي كه حضرت با جمعي از اصحاب خود از كنار او عبور كردند با توصيه ايشان، هيچ كس به او متعرض نشده و خود نيز از او شكايتي ارائه نكردند. در اين حال بود كه «هشام»

فرياد زد: «الله اعلم حيث يجعل رسالته»

و در روايت ديگري داريم كه حضرت براي او پيغام دادند اگر از نظر مالي در مضيقه هستي، ما آنقدر توانايي داريم كه نياز تو را بر طرف كنيم. [764].

به هر حال در عهد «وليد بن عبدالملك» بر نوادگان پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - بسيار سخت گذشت. يكي از مصائب عظيم در اين مدت شهادت حضرت سجاد -عليه السلام- بزرگ «بني هاشم» و آقا و سرور آنان بود.

اما در بين مورخين در اينكه قاتل حضرت چه كسي است اختلاف است؛ بعضي معتقدند حضرت به دست «وليد بن عبدالملك» مسموم گرديدند. و برخي ديگر معتقدند «هشام بن عبدالملك» كه برادر خليفه بود، حضرت را مسموم ساخت.

هشام «همان شخصي است كه عظمت وجودي حضرت سجاد -عليه السلام- را با همه وجود در جريان حج خانه خدا و استلام «حجرالاسود» ديده است. هنگامي كه خود با همه جاه و حشمت چشم پر كن پادشاهي، نتوانست «حجرالاسود» را استلام كند و ببوسد، ولي حضرت سجاد -عليه السلام- كه بوي

[صفحه 536]

عطر وجودشان و هيبت الهي ايشان همه را مدهوش كرده بود، جلو آمده و همه مردم راه دادند و حضرت براحتي به استلام موفق گرديدند. آري به همين مناسبت «فرزدق» آن قصيده غراي خود را در كنار «خانه خدا» با صداي بلند قرائت نمود. (مبسوط اين جريان تحت عنوان فرزدق، شاعر برجسته ي عرب، و توصيف حضرت سجاد -عليه السلام- بيان گرديده است.)

«هشام» از آن لحظه عداوت حضرت سجاد -عليه السلام- در دل انباشت تا بالاخره براي شهادت حضرت برنامه ريزي نمود و براي مسموميت ايشان اقدام كرد. اما اين كار نمي توانست بدون اذن و مشاوره

با خليفه «وليد بن عبدالملك» باشد.

به هر حال شهادت حضرت در اين زمان واقع گرديده است. و خاندان «مروان» كه مديون بالاترين كرامتها و محبت هاي حضرت زين العابدين -عليه السلام- بودند، دست خود را به شهادت حضرت آلوده ساختند. خداوند متعال «لعن» و «نفرين» دائمي خود را نصيب آنان گرداند.

كيفيت برخورد مردم با خبر ارتحال حضرت سجاد و اوضاع مدينه در شهادت حضرت

حضرت زين العابدين -عليه السلام- شخصيتي كه با عملكرد انساني و الهي خود، همگان را مجذوب خويش كرده بودند و با مجاهدات سي و پنج ساله خود آنچنان تصوير منور و متعالي از «امامت» در ذهن جامعه اسلامي ترسيم كرده بودند كه بديلي براي آن وجود نداشت. «سرور فقيهان»، «زين العابدين»، «سيدالساجدين»، «صاحب تمامي خوبيها و خيرها»، «علي الخير»، «مقتداي همه قراء مدينه» كه هيچكدام قبل از حضرت از مدينه براي حج خارج نمي شدند و پس از اينكه حضرت خارج مي شدند هزار راكب به تبع ايشان، حضرت را همراهي مي نمودند و بزرگي كه بزرگواريهاي او همه را حتي دشمنانش را تحت پوشش گرفته بود، آري مجسمه ي همه ي فضائل و كمالات، اينك توسط «پليدي» از «خاندان پليد» مسموم گرديده است.

روشن است كه جو «مدينه» چگونه است و دوستان و شيعيان، علاقمندان و محبين، همه و همه در فراق اين بنده برگزيده حق چه حالي دارند.

[صفحه 537]

خبر بسرعت در شهر پيچيد و همه براي تشييع جنازه حضرت حاضر شدند.

در تاريخ از «سعيد بن مسيب» آمده است: «فلما ان مات شهد البر و الفاجر و اثني عليه الصالح و الطالح و انهال الناس يتبعونه حتي وضعت الجنازة»

يعني: «چونكه حضرت وفات كردند هر نيكوكار و فاجري براي تشييع جنازه حضرت حاضر شد و نيكوكار و بدكار زبان به ستايش حضرت گشودند

و سيل اشك از ديدگان همگان جاري بود در حالي كه همه جنازه را مشايعت مي كردند تا حضرت دفن گرديدند.»

«سعيد بن مسيب» مي گويد: «در آن روز به گونه اي همه مردم در تشييع حضرت خارج شده بودند و همگان در مراسم مشاركت داشتند كه احدي ديگر در مسجد پيامبر - صلي الله عليه و آله وسلم - باقي نماند.» [765].

واقعه اي بسيار عجيب در ارتباط با شتر حضرت سجاد پس از وفات آن بزرگوار

حضرت زين العابدين -عليه السلام- كه مظهر تام رحمت الهي نسبت به همه خلايق بودند، دايره ي محبت و عطوفتشان، حيوانات را نيز شامل مي شد. حضرت شتري ماده داشتند كه بر اساس بعضي از روايات بيست و دو مرتبه با او به حج رفته بودند. اما در تمامي اين مدت با وجود اينكه تازيانه مخصوصي را به «رحل» و محمل خود آويزان مي كردند ولي حتي يك ضربه هم به او نزده بودند.

در شب ارتحال، حضرت سفارش اين شتر را نمودند كه بعد از ايشان مورد رسيدگي قرار گيرد.

اما پس از واقعه جانگداز ارتحال حضرت چيزي نگذشت كه اين شتر از چراگاه خود، يكسر به سوي قبر مطهر حضرت آمد در حالي كه هرگز قبر را نديده بود آنگاه خود را به روي قبر انداخت و گردن خود را بر آن مي زد و چشمهايش از اشك سرازير شده بود و مرتب ناله مي كرد.

خبر را به حضرت محمد بن علي، امام باقر -عليه السلام- رساندند. حضرت

[صفحه 538]

آمده و به او گفتند: «آرام باش، الان بلند شو، خدا تو را مبارك گرداند.»

او بلند شد و به جاي خود برگشت ولي پس از اندكي باز به قبر برگشت و كارهاي قبل را تكرار كرد. اين دفعه حضرت آمدند و به او آرام باش

دادند و گفتند: «برخيز» ولي بلند نشد. و لذا فرمودند: «او را رها كنيد!! او وعده داده شده است.» از از اين رو سه روز نگذتش كه او از دنيا رفت. [766] (مشروح اين جريان در قسمت ارتباط حضرت با حيوانات بيان گرديده است).

مدفن حضرت سجاد

حضرت زين العابدين -عليه السلام- پس از ارتحال و انجام مراسم تشييع كه جميع اهل مدينه در آن مشاركت داشتند، در «بقيع» كه قطعه زميني است بسيار مبارك و قبور بسياري از اولياء خداوند، زوجات پيامبر، مادر مكرمه حضرت اميرالمؤمنين جناب مخدره مكرمه «فاطمه بنت اسد» و بسياري از صحابه گرانقدر پيامبر و تعدادي از شهداي صدر اسلام در آن واقع است، در كنار مضجع مطهر حضرت امام حسن مجتبي -عليه السلام- عموي بزرگوارشان مدفون گرديدند. [767].

اين قطعه از «بقيع» كه در آن «عباس» عموي پيامبر نيز مدفون بوده و بعدا حضرت امام صادق و امام باقر عليهاالسلام نيز مدفون گرديدند، داري قبه و بارگاه بوده ولي به دست فرقه ضاله ي وهابيت، اين دست پروردگان استعمار انگليسي، تخريب گرديده است.

خاتمه

اين بخش از بررسي صفحات زرين تاريخ منور امام چهارم حضرت علي بن الحسين -عليه السلام- به پايان رسيد و حسرت شناخت زواياي اين تاريخ، و آشنائي با شخصيت متعالي آن، همچنان بر دل باقي است.

با عرض تقصير به پيشگاه قدسي ايشان كلام را در اين قسمت با زمزمه صلواتي بر حضرت به انتها مي بريم بدين اميد كه مشمول عنايت ويژه آن «زين

[صفحه 539]

الاولياء» در هر دو جهان قرار گيريم:

«اللهم صل علي علي بن الحسين، سيد العابدين الذي استخلصته لنفسك و جعلت منه ائمة الهدي، الذين يهدون بالحق و به يعدلون، اخترته لنفسك و طهرته من الرجس و اصطفيته و جعلته هاديا مهديا. اللهم فصل عليه افضل ما صليت علي احد من ذرية انبياك حتي يبلغ به ما تقر به عينه في الدنيا و الآخرة انك عزيز حيكم» [768].

در همين زمينه صلوات منسوب به استاد اكبر شيخ محي

الدين بن عربي بر حضرت سجاد -عليه السلام- كه حاوي رموز و نكات بلندي مي باشد نيز قابل توجه است:

«... و علي آدم اهل البيت، المنزه عن كيت و ما كيت، روح جسد الامامة شمس الشهامة، مضمون كتاب الابداع، حل تعمية الاختراع، سر الله في الوجود، انسان عين الشهود، خازن كنوز الغيب، مطلع نور الايمان، كاشف مستور العرفان، الحجة القاطعة، و الدرة اللامعة ثمرة شجرة طوبي القدسية، ازل الغيب و ابد الشهادة، السر الكل في سر العبادة، و تد الاوتاد و زين العباد، امام العالمين و مجمع البحرين زين العابدين علي بن الحسين -عليه السلام-» [769].

پاورقي

[1] متن عربي اين صلوات در آخرين صفحه از مطالب كتاب آمده است.

[2] بحارالانوار، ج 25، ص 125.

[3] نهج البلاغه، خطبه 2.

[4] «و لا يطمع في ادراكه طامع»؛ زيارت جامعه كبيره.

[5] بخشي از آيه 6، از سوره 41: فصلت.

[6] آيه 11، از سوره ي 93: الضحي.

[7] بخشي از آيه ي 21، از سوره ي 33: الاحزاب.

[8] بخشي از آيه 90، از سوره ي 6: الانعام.

[9] بخشي از آيه 95، از سوره ي 3: آل عمران.

[10] تاريخ طبري، ج 7، ص 300 و مقتل الحسين خوارزمي، ج 1، ص 234.

[11] «... فقال: احتفظ بها و احسن اليها فستلد لك خير اهل الارض في زمانه بعدك..» بحارالانوار، ج 46، ص 11، (به نقل از الخرائج و الجرائح).

[12] به نقل از بحارالانوار، ج 46، ص 5 الي 15.

[13] ر. ك: زندگاني علي بن الحسين (عليه السلام)، ص 30 الي 35.

[14] بحارالانوار، ج 46، ص 10 ( ... لا ريب في ان تولد علي بن الحسين عليه السلام منها كان في ايام خلافة. اميرالمؤمنين (عليه السلام) ... ).

[15] ر. ك: بحارالانوار، ج 46، ص 7

الي 15.

[16] بحارالانوار، ج 46، ص 7، ح 18 (به نقل از كشف الغمه) و ص 12، ح 23، و 24 (به نقل از مناقب و ارشاد) و ص 13، ح 27 (به نقل از اعلام الوري) و ص 14، ح 29، و 32 (به نقل از الفصول المهمه و الدروس).

[17] «يزدگرد» يا «يزدجرد» آخرين پادشاه سلسله ساساني بود كه با ورود سربازان مسلمان به منطقه تحت سيطره ساسانيان دست به عقب نشيني از نقطه اي به نقطه اي ديگر زد. تفصيل اين عقب نشيني ها كه به همراه هزاران آشپز و رامشگر و يوزبان انجام مي شد در كتب تاريخ ثبت شده است. تا بالاخره تمام منطقه تحت سيطره حكومت ساسانيان به تصرف مسلمين در آمد و اين سلسله منقرض گرديد. «يزدگرد» فرزند «شهريار» فرزند «پرويز» فرزند «هرمز» فرزند «انوشيروان كسري» بوده است.

[18] ر. ك. زندگاني علي بن الحسين (عليه السلام)، ص 9 الي 27.

[19] منتهي الآمال، ج 2، باب ششم، ص 2.

[20] بحارالانوار، ج 46، ص 10، ح 21 (به نقل از الخرائج).

[21] بحارالانوار، ج 46، ص 4.

[22] بحارالانوار، ج 46، ص 7، ص 18.

[23] بحارالانوار، ج 46، ص 8.

[24] بحارالانوار، ج 46، ص 9، ح 20.

[25] بحارالانوار، ج 46، ص 12، ح 23.

[26] بحارالانوار، ج 46، ص 13.

[27] بحارالانوار ج 46، ص 13، ح 25.

[28] بحارالانوار، ج 46، ص 14، ح 32.

[29] بحارالانوار، ج 46، ص 15، ح 33.

[30] بحارالانوار، ج 46، ص 15، ح 33.

[31] بحارالانوار، ج 46، ص 16.

[32] ر. ك: حيات فكري و سياسي امامان شيعه، ج 1، ص 161.

[33] بحارالانوار، ج 46، ص 8، ح 19 (به نقل از عيون اخبار الرضا) و

ص 10، ح 21 (به نقل از الخرائج).

[34] طبقات، ج 5، ص 12، و 211.

[35] اعيان الشيعه، ج 1، ص 629 و بحارالانوار، ج 46، ص 8 و 9 و ح 19 (به نقل از عيون اخبارالرضا).

[36] طبقات، ج 5، ص 162 و 211.

[37] اعيان الشعيه ج 1، ص 629 و بحارالانوار، ج 46، ص 8، و 9 ح 19 (به نقل از عيون اخبار الرضا).

[38] مناقب، ج 4، 3، ص 175.

[39] كشف الغمه، ج 2، ص 74، و بحارالانوار، ج 46، ص 4 و 5، ح 5 و 6 (به نقل از مناقب و كشف الغمه).

[40] علل الشرايع: ص 230.

[41] علل الشرايع، ص 230 و بحارالانوار، ج 46، ص 3، ح 1 (به نقل از علل الشرايع).

[42] بحارالانوار، ج 46، ص 2 و 3، ح 1 و 3 (به نقل از علل الشرايع) و ح 2 (به نقل از امالي صدوق) و ص 5، ح 6، (به نقل از كشف الغمه).

[43] علل الشرايع، ص 232، باب 166، العلة التي من اجلها سمي علي بن الحسين (عليه السلام) السجاد. و بحارالانوار، ج 46، ص 6، ح 10 (به نقل از علل الشرايع).

[44] علل الشرايع، ص 233، باب 167، العلة التي من اجلها سمي علي بن الحسين (عليه السلام) «ذاالثفنات». و بحارالانوار، ج 46، ص 6، ح 12، (به نقل از علل الشرايع).

[45] بحارالانوار، ج 46، ص 67، ح 35 (به نقل از علل الشرايع).

[46] بحارالانوار، ج 46، ص 63، ادامه ح 19 (به نقل از خصال).

[47] بحارالانوار، ج 46، ص 4 و 5، ح 5 (به نقل از مناقب) و ح 6 (به نقل از كشف الغمه

و مواليد اهل البيت).

[48] بحارالانوار، ج 46، ص 7، ج 18 (به نقل از كشف الغمه) و ص 8، و ص 10، ص 12، ح 23 (به نقل از ارشاد) و ح 24 (به نقل از مناقب)و ص 13، ج 25 (به نقل از كافي) و ...

[49] ر. ك: زندگاني علي بن الحسين (عليه السلام)، ص 29 الي 37 و همچنين حيات فكري و سياسي امامان شيعه، ج اول، ص 157 الي 160.

[50] ترديد در اين مدت به خاطر اختلاف روايات در سال شهادت حضرت امام حسن عليه السلام مي باشد.

[51] «ام ولد» به كنيزي گفته مي شود كه به ازدواج مردي در آمده و از او صاحب فرزند مي شود و ديگر حالت مملوكيت كامل ندارد و نمي شود او را فروخت.

[52] بحارالانوار، ج 46، ص155، ح 1 (به نقل از مناقب) و ح 3 (به نقل از عدد).

[53] بحارالانوار، ج 46، ص 183 و 184، ح 48 (به نقل از فرحة الغري).

[54] بحارالانوار، ج 46، ص 208، ذيل ح 87 (به نقل از مقاتل الطالبين).

[55] منتهي الآمال، ج اول، ص 177.

[56] بحارالانوار، ج 46، ص 55 (به نقل از عدد).

[57] منتهي الآمال، ج دوم، ص 58.

[58] بحارالانوار، ج 46، ص 183، ح 48 (به نقل از فرحة الغري).

[59] بحارالانوار، ج 46، ص 169، ح 15 (به نقل از امالي صدوق).

[60] بحارالانوار، ج 46، ص 165، ح 8 (به نقل از كتاب الزهد).

[61] بحارالانوار، ج 46، ص 105، ح 94 (به نقل از كافي) و ص 139، ح 30 (به نقل از كتاب الزهد).

[62] قابل توجه اينكه حضرت رسول - صلي الله عليه و آله و سلم - با كنيزي

كه توسط بعضي از پادشاهان حضورشان هديه شده بود، به نام ماريه قبطيه، ازدواج و وصلت نمودند و ثمره آن فرزند پسري به نام «ابراهيم» بود. چه اينكه با كنيز خود به نام «صفيه» دختر «حيي بن احطب» ازدواج نمودند.

[63] بحارالانوار، ج 46، ص 164 و 165، ح 6، (به نقل از اصول كافي).

[64] بحارالانوار، ج 46، ص 165 ح 7 (به نقل از العقد الفريد).

[65] مناقب، ج 3 و 4، ص 176.

[66] كشف الغمه، ج 2، ص 82.

[67] به نقل از تاريخ اهل البيت، ص 103 و بحارالانوار، ج 46، ص 155 الي 163، ح 1 (به نقل از مناقب) و ح 2 (به نقل از كشف الغمه) و ح 3 (به نقل از عدد) و ص 166، ح 10 (به نقل از ارشاد).

[68] منتهي الآمال، ج دوم، ص 29.

[69] اكثر اين روايات در كتاب شريف بحارالانوار، ج 46، باب 11 از ابواب تاريخ امام سجاد (عليه السلام) از ح 12 - 87 ذكر شده است. محتواي اين روايات شريف اغلب مربوط به حضرت «زيد» (سلام الله عليه) مي باشد.

[70] جهت مطالعه و تحقيق در اين زمينه به كتاب گرانقدر شخصيت و قيام زيد بن علي (عليه السلام) تأليف جناب حاج سيد ابوالفضل رضوي اردكاني، چاپ دفتر انتشارات اسلامي قم، و همچنين كتاب شريف امام شناسي ج 15، تأليف مرحوم علامه آيت الله حاج سيد محمد حسين حسيني طهراني (رضوان الله تعالي عليه) مراجعه نمائيد.

[71] جهت مطالعه و تحقيق بيشتر به كتاب الحجه از كتاب قيم اصول كافي، ج اول، مراجعه نمائيد.

[72] ر. ك: بحارالانوار، ج 42، ص 74 الي 110.

[73] ر. ك: بحارالانوار، ج 42، باب

120، و ج 45، باب 49 و ج 46، باب 7 و همچنين كتاب امام سجاد (عليه السلام) جمال نيايشگران ص 37 الي 45.

[74] بحارالانوار، ج 42، ص 344، ح11 (به نقل از رجال كشي).

[75] ر. ك: بحارالانوار، ج 45، ص 332، باب 49 (احوال المختار ابن ابي عبيد الثقفي) و ج 42، ص 74، باب 120 (احوال اولاده و ازواجه و امهات اولاده و فيه بعض الرد علي الكيسانيه).

[در اين ارتباط مطالعه كتاب امام سجاد عليه السلام، جمال نيايشگران، تحقيق گروه تاريخ اسلام از بنياد پژوهشهاي آستان قدس، از صفحه 35 الي 57 توصيه مي گردد].

[76] قابل توجه است كه طبق بعضي از روايات حضرت امام سجاد (عليه السلام) «علي بن الحسين الاوسط» بوده اند.

[77] بحارالانوار، ج 46، ص 19، ح 8 (به نقل از كفاية الاثر).

[78] بحارالانوار، ج 46، ص 18، ح 5 (به نقل از اعلام الوري و اصول كافي).

[79] بحارالانوار، ج 46، ص 18، ح 3 (به نقل از غيبة الطوسي).

[80] اثبات الهداة، ج 5، ص 216، ح 9.

[81] اصول كافي، ج 1، ص 348، ح 5، و الاحتجاج، ج 2، ص 46، و بحارالانوار، ج 46، ص 111، ح 2 (به نقل از اصول كافي و احتجاج).

[82] بنابر نقل بحارالانوار، ج 46، ص 112، ح 3 و 4.

[83] بنابر نقل بحارالانوار، ج 46، ص 113.

[84] بحارالانوار، ج 42، ص 94 (به نقل از رجال كشي، معرفة اخبار الرجال و مناقب).

[85] بحارالانوار، ج 46، ص 22.

[86] بحارالانوار، ج 45، ص 346.

[87] ارشاد، ج 2، ص 139.

[88] اصول كافي، ج 1، ص 468.

[89] كشف الغمه، ج 2، ص 82.

[90] ر. ك: بحارالانوار، ج 46، باب 10، ص 147

الي 154، ح 10 و 11 و 12، و 14، و 17.

[91] بحارالانوار، ج 44، ص 379 و لهوف ص 70.

[92] مقتل الحسين خوارزمي، ج 1، ص 226 و براي تحقيق ر. ك: به موسوعة كلمات الحسين (عليه السلام)، ص 344 و 368.

[93] بحارالانوار: ج 45، ص 89، ح 28 (به نقل از ارشاد) و ص 299، ح 10 (به نقل از مناقب).

[94] بحارالانوار، ج 45، ص 299، ح 10 (به نقل از مناقب) و موسوعة كلمات الحسين (عليه السلام)، ص 370.

[95] بحارالانوار، ج 44، ص 298، ح 3 (به نقل از الخرائج).

[96] بحارالانوار، ج 45، ص 1 و 2 و 3 (به نقل از ارشاد)، (براي مطالعه مفصل اين قضيه ر. ك: تاريخ طبري، ج 3، ص 316، و ارشاد، ج 2، ص 97).

[97] بحارالانوار، ج 46، ص 41، ح 36 (به نقل از الخرائج)[قابل توجه به اينكه محقق محترم بحار در پاورقي مرقوم نموده اند كه اين حديث را در كتاب الخرائج مطبوع نيافتيم.].

[98] بحارالانوار، ج 44، ص 298، ح 3 (به نقل از الخرائج).

[99] ر. ك. موسوعة كلمات الحسين (عليه السلام) ص 395 الي 397 و ص 401.

[100] بحارالانوار، ج 45، ص 4 و 5 (به نقل از ارشاد).

[101] براي مطالعه ي بيشتر ر. ك: موسوعة كلمات الحسين (عليه السلام) ص497.

[102] دعوات راوندي، ص 54، ح 137.

[103] بحارالانوار، ج 43، ص 289 و 290 (به نقل از مناقب) و ج 45، ص 91 و عوالم، ج 16، ص 79.

[104] الدمعة الساكبة، ج 4، ص 351، و معالي السبطين، ج 2، ص 22، و ذريعة النجاة، ص 139.

[105] بحارالانوار، ج 45، ص 46.

[106] معالي السبطين، ج2، ص 51 و

52 و مقتل الحسين مقرم ص 346.

[107] جناب «سيد بن طاوس» - رضوان الله تعالي عليه - در كتاب شريف اقبال الاعمال زيارتي از جدش مرحوم «شيخ طوسي» نقل مي كند كه در سندش ذكر شده كه اين زيارت از ناحيه ي مقدس حضرت صاحب الزمان - ارواحنا فداه - رسيده مشتمل بر اسامي شهداء كربلاست. و در موارد متعددي به اسامي قاتلين آن عزيزان هم اشاره شده است. بحارالانوار، ج 45، ص 64 الي 73 (به نقل از اقبال الاعمال).

در اين زيارت حضرت ولي عصر - عجل الله تعالي فرجه الشريف - با ذكر مصائب فرزندان و اصحاب جدش، براي عظمت آن مصائب اشك مي ريزد.

[108] ر. ك: اصول كافي، ج اول، كتاب الحجه، باب في ان الامام متي يعلم ان الامر قد صار اليه، ص 380.

[109] الوقايع (خياباني)، ص 170.

[110] بحارالانوار، ج 45، ص 60 و 61.

[111] معالي السبطين، ج 2، ص88.

[112] ارشاد، ج 2، ص 117.

[113] تاريخ طبري، ج 7، ص 367.

[114] زينب الكبري، ص 61 الي 63.

[115] بحارالانوار ج 45، ص 179 (به نقل از كامل الزيارات)[قابل ذكر است كه پاورقي محقق بحار در اين صفحه، حاكي از عدم وجود اين حديث در كتاب كامل الزيارات مي باشد].

[116] رجال كشي، ص 289 و بحارالانوار، ج 48، ص 270.

[117] معالي السبطين، ج 2، ص 66 الي 70.

[118] كامل بهائي، ص 287 و 288.

[119] سوگنامه آل محمد، ص 409.

[120] «جامعه» اسم يك نوع زنجير است كه به اين جهت «جامعه» ناميده شده كه دستها را به سوي گردن جمع مي كند. اين زنجير طوقه اي دارد كه به گردن مي نهند و از آن دو زنجير بيرون مي آيد يكي از

طرف راست به سمت دست چپ و ديگري از طرف چپ به سمت دست راست، و بعد اين زنجيرها كه دستها را بدين نحو مي بندد، در پشت سر هم به متصل مي شود و كوبيده مي شود و يا گداخته شده و بهم متصل مي گردد كه ديگر قابل باز شدن نيست. (منتهي الآمال، ج 1، ج 292، حاشيه كتاب).

[121] منتهي الآمال، ج 1، ص 292.

[122] بحارالانوار، ج 45، ص 179.

[123] بحارالانوار، ج 45، ص 108 (به نقل از لهوف).

[124] مرحوم حاج شيخ عباس قمي (رضوان الله تعالي عليه) به كتبي كه اين روايت را نقل كرده اند يعني منتخب طريحي و نورالعين اشكال دارد و روايت را نمي پذيرد. براي تحقيق بيشتر رجوع كنيد به منتهي الآمال، ج اول، ص 296 و بحارالانوار ج 45، ص 114.

[125] بحارالانوار، ج 45، ص 114.

[126] الدمعة الساكبه، ج 5، ص 46 و قصه كربلا، ص 420.

[127] بحارالانوار، ج 45، ص 112 (به نقل از لهوف) و منتهي الآمال، ج 1، ص 298.

[128] ر. ك: بحارالانوار، ج 45، ص 115 و منتهي الآمال ج 1، ص 299.

[129] آيه 42، از سوره ي 39: «الزمر».

[130] بحارالانوار، ج 45، ص 115 الي 117 و ص 167 (به نقل از لهوف، ارشاد و تاريخ «ابن نما»).

[131] كامل ابن اثير، ج 46، ص 82 (قريب به اين مضمون).

[132] براي تحقيق بيشتر ر. ك: زندگاني علي بن الحسين (عليه السلام) تأليف دكتر شهيدي، ص 30 الي 35 و كتاب حيات فكري و سياسي امامان شيعه، ج 1، ص 156 الي 160.

[133] لهوف، ص 163.

[134] بحارالانوار، ج 45، ص 121 (به نقل از ارشاد).

[135] بحارالانوار، ج 45، ص 121 و 124 (به نقل

از لهوف).

[136] لهوف: ص 171.

[137] بحارالانوار، ج 45، ص 130 (به نقل از ارشاد).

[138] تاريخ طبري، ج 6، ص 254.

[139] منتهي الآمال، ج 1، ص 303.

[140] الاقبال، ج 3، ص 89 و منتهي الآمال، ج 1، ص 303.

[141] سوگنامه آل محمد، ص 438 (به نقل از وقايع الايام خياباني، ص 291).

[142] معالي السبطين، ج 2، ص 128.

[143] منتهي الآمال، ج 1، ص 305.

[144] الدمعة الساكبه، ج 5، ص 67.

[145] بحارالانوار، ج 45، ص 127.

[146] الدمعة الساكبه، ج 5، ص 65.

[147] منتهي الآمال، ج 1، ص 308.

[148] «سهل بن سعد بن مالك الساعدي» انصاري است و هنگام وفات پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - پانزده سال داشته است و او تا زمان «حجاج» در قيد حيات بوده است و گفته شده كه او يكصد سال عمر كرده است و آخرين نفر از صحابه رسول خداست كه از دنيا رفته است (گرچه قول مشهور اين است كه آخرين صحابه رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - جابر بن عبدالله انصاري است)او خود مي گفته است كه اگر من بميرم شما از كسي نمي شنويد كه بدون واسطه بگويد: «قال رسول الله» و در سال 88 بدرود حيات گفته است.

[149] بحارالانوار، ج 45، ص 128.

[150] منتهي الآمال، ج 1، ص 308.

[151] بحارالانوار، ج 45، ص 155 (به نقل از امالي شيخ صدوق).

[152] آيه 33، از سوره 42: الشوري.

[153] آيه 41، از سوره 8: الانفال.

[154] بخشي از آيه 33، از سوره ي 33، الاحزاب.

[155] لهوف، ص 176 و 177 و بحارالانوار، ج 45، ص 129.

[156] «دمشق» واقع است. در ابتدا مصلاي «صائبين» بوده است

كه نحله اي از «اهل كتاب» هستند. سپس يوناني ها در آن مكان به تعليم دين خود پرداخته و بعد از آن به دست يهود افتاد و همچنين زماني در اختيار بت پرستان بود. و درب اين بنا را كه از بناهاي بسيار زيبا بوده، «باب جيرون» مي گفتند. سر حضرت «يحيي بن زكريا» عليه السلام را بر در همين باب جيرون آويختند و پس از آن سر حضرت حسين بن علي عليه السلام در همين موضع آويخته شد و مكان آن ظاهرا الآن در «مسجد اموي» «دمشق» است. مقتل الحسين مقرم، ص 348.

[157] جهت اطلاع از تفصيل اين موضوع ر. ك: منتهي الآمال، ج 1، ص 309.

[158] بحارالانوار، ج 45، ص 131 (به نقل از لهوف).

[159] بحارالانوار، ج 45، ص 130 (به نقل از ارشاد).

[160] بحارالانوار، ج 45، ص 131.

[161] بحارالانوار، ج 45، ص 132 (به نقل از ابن نما و لهوف).

[162] آيه 30، از سوره ي 42، الشوري.

[163] آيه 22 از سوره 57، الحديد.

[164] بحارالانوار، ج 45، ص 168 (به نقل از تفسير علي بن ابراهيم).

[165] بحارالانوار، ج 45، ص135 (به نقل از ارشاد).

[166] بحارالانوار، ج 45، ص 135 و 136 (به نقل از مناقب).

[167] جهت مطالعه ي تفصيل جريانات فوق ر. ك: منتهي الآمال، ج 1، ص 309 الي 318 و قصه ي كربلا، ص 488 الي 506.

[168] بحارالانوار، ج 45، ص 175 و 176.

[169] بحارالانوار، ج 45، ص 176 (به نقل از عيون اخبار الرضا).

[170] بحارالانوار، ج 45، ص 200، (به نقل از دعوات راوندي).

[171] بحارالانوار، ج45، ص 135 (به نقل از لهوف).

[172] ر. ك: اثبات الوصيه، ص 171.

[173] انوار النعمانيه، ص 253.

[174] بحارالانوار، ج 45، ص 177 (به نقل

از بصائر الدرجات).

[175] بحارالانوار، ج 45، ص 140 (به نقل از امالي «شيخ صدوق»).

[176] انوار النعمانيه، ج 3، ص 253.

[177] بحارالانوار، ج 45، ص 142 و منتهي الآمال، ج 1، ص 314.

[178] ر. ك: قمقام زخار، ص 571.

[179] منتهي الآمال، ج 45، ص 313.

[180] بحارالانوار، ج 45، ص 143 (به نقل از مناقب) و تاريخ طبري، ج 5. ص 233.

[181] در مصدر به جاي ام كلثوم، زينب - سلام الله عليها - آمده است.

[182] قمقام زخار، ص 579، و قصه ي كربلا، ص 520.

[183] بحارالانوار، ج 45، ص 139 (به نقل از لهوف) و ص 161 (به نقل از احتجاج)، و ص 174 (به نقل از مناقب) و مقتل الحسين خوارزمي، ج 2، ص 69 الي 71.

[184] بحارالانوار، ج 5، ص 162 (به نقل از احتجاج). و ص 175 (به نقل از مناقب) و نفس المهموم، ص 262.

[185] ترجمه، مقتل ابي مخنف، ص 198 الي 200.

[186] ترجمه مقتل ابي مخنف، ص 200.

[187] بحارالانوار، ج 45، ص 145 و 146 (به نقل از مناقب) و تاريخ طبري، ج 5، ص 255.

[188] تذكرة الخواص، ص 146.

[189] بحارالانوار، ج 45، ص 140 و قصه كربلا، ص 513 و 514.

[190] بحارالانوار، ج 45، ص 84، ح 11 (به نقل از تفسير علي بن ابراهيم) و ص 143 (به نقل از لهوف) و ص 175 (به نقل از: مناقب).

[191] بحارالانوار، ج 45، ص 163 (به نقل از احتجاج).

[192] بحارالانوار، ج 45، ص 175 (به نقل از كتاب النسب).

[193] تاريخ طبري، ج 5، ص 232 و بحارالانوار، ج 45، ص 143 (به نقل از مناقب).

[194] بحارالانوار، ج 45، ص 175.

[195] بحارالانوار، ج 45، ص 175.

[196]

بحارالانوار، ج 45، ص 143.

[197] بحارالانوار، ج 45، ص 141 و 142 (به نقل از لهوف).

[198] سوگنامه آل محمد، ص 459 (به نقل از عنوان الكلام فشاركي، ص 118).

[199] سوگنامه آل محمد، ص 459 (به نقل از عنوان الكلام فشاركي، ص 118).

[200] سوگنامه آل محمد، ص 459 الي 461 (به نقل از تذكرة الشهداء ملا حبيب الله كاشاني، ص 412). (قابل توجه اينكه بعضي از محققين در قسمتي از اين روايت خدشه داشته آن را مقرون به صحت نمي دانند).

[201] قمقام زخار، ص 579، قصه ي كربلا، ص 520.

[202] لهوف، ص 194 و 195 و بحارالانوار، ج 45، ص 162 (به نقل از احتجاج).

[203] معالي السبطين، ج 2، ص 190 و 191، و بحارالانوار، ج 45، ص 145.

[204] تاريخ طبري، ج 5، ص 233 و بحارالانوار، ج 45، ص 146.

[205] بحارالانوار، ج 45، ص 146.

[206] بحارالانوار، ج 45، ص 196 و 197 و سوگنامه آل محمد، ص 496 (به نقل از نفس المهموم و معالي السبطين).

[207] بحارالانوار، ج 45، ص 145 و 146.

[208] جهت اطلاع از تفصيل اين امور ر. ك: قصه كربلا، ص 524 الي 531.

[209] لهوف، ص 196.

[210] در اين زمينه تحقيقات جالبي انجام گرفته است كه چون مربوط به بحث نمي باشد، به آن متعرض نمي شويم. براي اطلاع بيشتر ر. ك: قصه ي كربلا، ص 527 الي 530.

[211] بحارالانوار، ج 45، ص 147 (به نقل از لهوف).

[212] بحارالانوار، ج 45، ص 147 (به نقل از لهوف).

[213] لهوف (آهي سوزان بر مزار شهيدان)، ص 202 و 203.

[214] الدمعة الساكبه، ج 5، ص 164.

[215] الدمعة الساكبه، ج 5، ص 162.

[216] لهوف، ص 203.

[217] براي اطلاع از تفصيل اين

مراثي ر. ك: قصه كربلا، ص 542 الي 550.

[218] مقتل ابي مخنف، ص 206.

[219] براي اطلاع از تفصيل اين عزاداريها ر. ك: قصه ي كربلا، ص 543 الي 550.

[220] الدمعة الساكبه، ج 5، ص 164.

[221] بحارالانوار، ج 45، ص 177 (به نقل از امالي شيخ طوسي).

[222] بحارالانوار، ج 45، ص 149 (به نقل از لهوف).

[223] بحارالانوار، ج 45، ص 149 (به نقل از لهوف).

[224] بحارالانوار، ج 46، ص 69 و 109 (به نقل از امالي شيخ صدوق و خصال صدوق).

[225] بحارالانوار، ج 45، ص 198 و حياة الامام الحسين، ج 3، ص 428.

[226] حياة الامام الحسين، ج 3، ص 430.

[227] كامل ابن اثير، ج 4، ص 88.

[228] معالي السبطين، ج 2، ص 211.

[229] بحارالانوار، ج 45، ص 188، ح 33 (به نقل از محاسن).

[230] بحارالانوار، ج 45، ص 175 (به نقل از مناقب).

[231] بحارالانوار، ج 64، ص 172، ادامه ح 3 (به نقل از علل الشرايع).

[232] آيه 28، از سوره 3: آل عمران.

[233] طبقات ابن سعد، ج 5، ص 214.

[234] بحارالانوار، ج 46، ص 91، ح 78 (به نقل از مناقب).

[235] بحارالانوار، ج 46، ص 26، ح 12 (به نقل از بصائر الدرجات و اختصاص) و ص 42، ح 40 (به نقل از فرج المهموم في معرفة الحلال و الحرام).

[236] بحارالانوار، ج 46، ص 35، ح 31 (به نقل از روضة الواعظين).

[237] بحارالانوار، ج 46، ص 45 و 46، ح 47 (به نقل از رجال كشي)، و ح 48 (به نقل از الخرائج و الجرائج).

[238] بحارالانوار، ج 46، ص 28، ح 19 (به نقل از الخرائج و الجرائح) و ص 44، ح 44 (به نقل از كشف الغمه) و

ص 19، ح 9 (به نقل از اختصاص و بصائر الدرجات).

[239] بحارالانوار، ج 46، ص 23، ح 2 (به نقل از بصائر الدرجات).

[240] آيه 39 از سوره 13: الرعد.

[241] بحارالانوار، ج 46، ص 97، ح 85 (به نقل از مناقب).

[242] بحارالانوار، ج 46، ص 71، ح 49 (به نقل از بصائر).

[243] بحارالانوار، ج 46، ص 148، ح 4 (به نقل از اختصاص و بصائر).

[244] مسأله «جن زدگي» از امور واقعي و تجربي است كه نظر به ساختار وجودي «اجنه» و شرور بودن بعضي از آنها و صدها نمونه ي عيني از ايذاء اين موجودات، براي انسان منصف جاي هيچ شكي باقي نمي گذارد. در شرع اقدس نيز دستورات عديده اي براي در امان بودن از آنها وارد شده است.

[245] بحارالانوار، ج 46، ص 31، ح 24 (به نقل از مناقب والخرائج و الجرائح).

[246] بحارالانوار، ج 46، ص 70، ح 47 (به نقل از بصائر الدرجات).

[247] بحارالانوار، ج46، ص 72، ح 57 (به نقل از الخرائج والجرائح).

[248] بحارالانوار، ج 46، ص 23، ح 3 (به نقل از اختصاص و بصائر الدرجات).

[249] بحارالانوار، ج 46، ص 23 و 24، ح 5 (به نقل از بصائر الدرجات).

[250] بحارالانوار، ج 46، ص 24، ح 6 (به نقل از كتاب الاختصاص).

[251] بحارالانوار، ج 46، ص 24 و 25، ح 7 (به نقل از الاختصاص).

[252] بحارالانوار، ج 46، ص 25، ح 9 (به نقل از الاختصاص و بصائر الدرجات) و ح 10 (به نقل از مناقب) و ص 30، ح 21 (به نقل از الخرائج و الجرائح) و ح 22 (به نقل از كشف الغمه) با كمي تفاوت.

[253] بحارالانوار، ج 46، ص 26، ح

11 (به نقل از الاختصاص و بصائر الدرجات).

[254] بحارالانوار، ج 46، ص 43، ح 42 (به نقل از كشف الغمه).

[255] بحارالانوار، ج 46، ص 30 و 31، ح 23 (به نقل از الخرائج و الجرائح).

[256] بحارالانوار، ج 46، ص 27، ح 15، (به نقل از الخرائج و الجرائح).

[257] بحارالانوار، ج 46، ص 67، ح 34 (به نقل از دعوات راوندي).

[258] بخشي از آيه 60، از سوره 42: غافر.

[259] بخشي از آيه 186، از سوره 2: البقره.

[260] بحارالانوار، ج 46، ص 28، ح 17 (به نقل از الخرائج و الجرائح).

[261] بحارالانوار، ج 49، ص 65، ح 80 (به نقل از كشف الغمه) و ص 87، ح 4 (به نقل از قرب الاسناد) و ج 58، ص 239، ح 3 (به نقل از قرب الاسناد).

[262] بحارالانوار، ج 46، ص 69، ح 42 (به نقل از امالي «ابن الشيخ»).

[263] بحارالانوار، ج 46، ص 76، ح 69 (به نقل از ارشاد شيخ مفيد).

[264] منتهي الآمال، ج 2، ص 11.

[265] بحارالانوار، ج 46، ص 97، ح 85 (به نقل از مناقب).

[266] آيه 99 و بخشي از آيه 100، از سوره 23: مؤمنون.

[267] بخشي از آيه 14 از سوره 14: ابراهيم.

[268] آيه 94، از سوره 21: انبياء.

[269] آيه 15، از سوره 64: تغابن.

[270] آيات 20 و 21، از سوره 57: حديد.

[271] آيات 18 و 19، از سوره 59 حشر.

[272] آيات 8 تا 10، از سره 90: بلد.

[273] تحف العقول: ص 274 - 272.

[274] كافي، ج8، ص76 - 72 و تحف العقول، ص 252 - 249.

[275] بخشي از آيه 2، از سوره 48، الفتح.

[276] بحارالانوار، ج 46، ص 60، ح 18 (به نقل

از امالي ابن الشيخ).

[277] بحارالانوار، ج 46، ص 74 و 75، ح 65 (به نقل از ارشاد شيخ مفيد).

[278] بحارالانوار، ج 46، ص 91، ح 78 (به نقل از مناقب).

[279] بحارالانوار، ج 46، ص 73، ح 61 (به نقل از ارشاد و اعلام الوري) و ص 78، ح 75 (به نقل از مناقب).

[280] بحارالانوار، ح 46، ص 98، ح 86 (به نقل از كشف الغمه).

[281] بحارالانوار، ج 46، ص 58، ح 12 (به نقل از اصول كافي).

[282] بحارالانوار، ج 46، ص 78، ح 75 (به نقل از مناقب و حلية الاولياء).

[283] سلام الله عليها، ج 46، ص 55، ح 4 (به نقل از فلاح السائل).

[284] بحارالانوار، ج 46، ص 61، ح 19 (به نقل از امالي ابن الشيخ).

[285] بحارالانوار، ج 46، ص 64، ح 22 (به نقل از اصول كافي).

[286] بحارالانوار، ج 46، ص 66، ح 30 (به نقل از علل الشرايع).

[287] بحارالانوار، ج 46، ص 74، ح 62 (به نقل از اعلام الوري و ارشاد) و ص 79 و 80 (به نقل از مناقب).

[288] بخشي از آيه 14، از سوره 20: طه.

[289] بحارالانوار، ج 79، ص 236، ح 64 (به نقل از كتاب الحسين بن عثمان).

[290] بحارالانوار، ج 79، ص 202، ح 1 (به نقل از جامع الاخبار) و ص 207، ح 15 (به نقل از عيون اخبار الرضا).

[291] بحارالانوار، ج 43، ص 44، ح 44 (به نقل از مناقب، و ج 81، ص 134).

[292] بحارالانوار، ج 46، ص 61 و 62، ح 19 (به نقل از خصال).

[293] بحارالانوار، ج 46، ص 66، ح 28 (به نقل از علل الشرايع).

[294] بحارالانوار، ج 46، ص 80 (به

نقل از كشف الغمه).

[295] بحارالانوار، ج 46، ص 100 (به نقل از كشف الغمه).

[296] بحارالانوار، ج 46، ص 34 و 35، ح 29 و 30 (به نقل از مناقب و عدد).

[297] بحارالانوار، ج 46، ص 58، ح 11 (به نقل از مناقب).

[298] بحارالانوار، ج 46، ص 108، ح 104 (به نقل از دعوات راوندي).

[299] بحارالانوار، ج 46، ص 64 و 65، ح 24 (به نقل از تهذيب الاحكام).

[300] بخشي از آيه 101، از سوره ي 23: المؤمنون.

[301] بخشي از آيه 28، از سوره 21: الانبياء.

[302] بخشي از آيه 56، از سوره 7: الاعراف.

[303] بحارالانوار، ج 46، ص 101، ح 89 (به نقل از كشف الغمه).

[304] بحارالانوار، ج 46، ص 75 و 76، ح 66 (به نقل از ارشاد).

[305] بحارالانوار، ج 46، ص 107، ح 100 (به نقل از اصول كافي).

[306] بحارالانوار، ج 46، ص 99 (به نقل از كشف الغمه).

[307] بحارالانوار، ج 46، ص 40 و 41 (به نقل از مناقب) و ص 77 (به نقل از فتح الابواب)[با تفاوت اندكي بين دو نقل].

[308] بحارالانوار، ج 46، ص 37، ح 33 (به نقل از مناقب).

[309] بحارالانوار، ج 46، ص 37، ح 33 (به نقل از مناقب).

[310] بخشي از آيه 79، از سوره 21: الانبياء.

[311] بخشي از آيه 10، از سوره 34: سباء.

[312] بحارالانوار، ج 46، ص 61، ح 19 (به نقل از امالي ابن الشيخ) و ص 79 (به نقل از مناقب).

[313] بحارالانوار، ج 46، ص 74، ح 62 (به نقل از اعلام الوري و ارشاد).

[314] بحارالانوار، ج 46، ص 67، ح 35 (به نقل از علل الشرايع).

[315] بحارالانوار، ج 46، ص 99، ح 87 (به نقل

از كشف الغمه).

[316] بحارالانوار، ج 46، ص 98 و 99 (به نقل از كشف الغمه).

[317] آيه 69، از سوره 29: العنكبوت.

[318] بحارالانوار، ج 46، ص 38، ح 33 (به نقل از مناقب).

[319] بحارالانوار، ج 46، ص 91، ح 78 (به نقل از مناقب).

[320] بحارالانوار، ج 46، ص 37، ح 33 (به نقل از مناقب و الخرائج و الجرائح).

[321] بحارالانوار، ج 46، ص 76، ح 70 (به نقل از ارشاد).

[322] بحارالانوار، ج 46، ص 91، ح 78 (به نقل از مناقب).

[323] بحارالانوار، ج 46، ص 37، ح 33 (به نقل از مناقب).

[324] بحارالانوار، ج 46، ص 149، ح 8 (به نقل از رجال كشي).

[325] سير اعلام النبلا، ج 4، ص 392 و تهذيب التهذيب، ج 7، ص 305.

[326] تاريخ مدينه دمشق (ترجمة الامام زين العابدين عليه السلام)، ص 40.

[327] بحارالانوار، ج 46، ص 114، ح 5 (به نقل از الفصول المهمه).

[328] بحارالانوار، ج 46، ص 37، ح 33 (به نقل از مناقب).

[329] بحارالانوار، ج 46، ص 69، ح 41 (به نقل از عيون اخبار الرضا) و ص 101، ح 88 (به نقل از كشف الغمه).

[330] بحارالانوار، ج 46، ص 71، ح 52 (به نقل از محاسن).

[331] بحارالانوار، ج 46، ص 62، ح 19 (به نقل از امالي ابن الشيخ) و ص 70، ح 46 (به نقل از ثواب الاعمال).

[332] بحارالانوار، ج 46، ص 91، ح 78 (به نقل از مناقب).

[333] بحارالانوار، ج 46، ص 147، ح 2 (به نقل از بصائر الدرجات).

[334] بحارالانوار، ج 46، ص 149، ح 5 (به نقل از اختصاص).

[335] بحارالانوار، ج 46،، ص 76، ح 66 (به نقل از ارشاد).

[336] بحارالانوار، ج 46، ص

80 و 81، (به نقل از مناقب).

[337] آيه 101، از سوره 23: المومنون.

[338] بحارالانوار، ج 46، ص 81 و 82 (به نقل از مناقب).

[339] بحارالانوار، ج 46، ص 101 (به نقل از كشف الغمه).

[340] بحارالانوار، ج 46، ص 107 (به نقل از اصول كافي).

[341] بحارالانوار، ج 46، ص 41، و ح 36 (به نقل ازالخرائج و الجرائح).

[342] ترجمه بخشي از آيه 111، از سوره 9، التوبه:

و آيه چنين است: «ان الله اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون ... فاستبشروا ببيعكم الذي بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم».

[343] بحارالانوار، ج 46، ص 116، ح 2 (به نقل از مناقب و احتجاج).

[344] بحارالانوار، ج 82، ص 131، ح 6 (به نقل از كتاب عاصم بن حميد) و ص 163، ح 9 (به نقل از ثواب الاعمال) و ر. ك: بحارالانوار، ج 82، «باب السجود و آدابه» و «باب فضل السجود».

[345] بحارالانوار، ج 46، ص 79، ح 75 (به نقل از مناقب و مصباح التهجد).

[346] بحارالانوار، ج46، ص 108، ح 104 (به نقل از دعوات الراوندي).

[347] بحارالانوار، ج 45، ص 149 (به نقل از لهوف).

[348] بحارالانوار، ج 46، ص 76 (به نقل از ارشاد).

[349] بحارالانوار، ج 46، ص 78 (به نقل از مناقب).

[350] بحارالانوار، ج 46، ص 99، ح 88 (به نقل از كشف الغمه).

[351] بحارالانوار، ج 45، ص 140 (به نقل از لهوف).

[352] اسرار الصلوة، ص 267.

[353] اسرار الصلوة، ص 267 الي 269.

[354] بحارالانوار، ج 46، ص 64، ح 23 (به نقل از اصول كافي) و ص 79، ح 75 (به نقل از مناقب).

[355] بحارالانوار، ج

46، ص 108، ح 104 (به نقل از دعوات الراوندي).

[356] اسرار الصلوة، ص 269.

[357] بحارالانوار، ج 46، ص 67، ح 35 (به نقل از علل الشرايع).

[358] بحارالانوار، ج 46، ص 6، ح 12 و 13 (به نقل از علل الشرايع و معاني الاخبار) و ص 63، (به نقل از امالي ابن الشيخ و خصال).

[359] بحارالانوار، ج 46، ص 75 (به نقل از ارشاد).

[360] بحارالانوار، ج 46، ص 57 (به نقل از فتح الابواب).

[361] بحارالانوار، ج 46، ص 124، ح 17 (به نقل از مناقب).

[362] بحارالانوار، ج 46، ص 105 و 106، ح 95 (به نقل از تهذيب الاحكام).

[363] بحارالانوار، ج 46، ص 106، ح 96 (به نقل از اصول كافي).

[364] بحارالانوار، ج 46، ص 106، ح 97 (به نقل از اصول كافي).

[365] بخشي از آيه 32، از سوره 7: الاعراف.

[366] بحارالانوار، ج 46، ص 102 و 103، ح 92 (به نقل از عيون المعجزات).

[367] بحارالانوار، ج 46، ص 97 و 98 (به نقل از مناقب).

[368] بحارالانوار، ج 46، ص 59، ح 13 (به نقل از اصول كافي).

[369] بحارالانوار، ج 46، ص 106، ح 99 (به نقل از اصول كافي).

[370] بحارالانوار، ج 46، ص 59، ح 16 (به نقل از اصول كافي).

[371] بحارالانوار، ج 46، ص 70، ح 48 (به نقل از محاسن) و ص 74، ح 64 (به نقل از امالي ابن الشيخ).

[372] بحارالانوار، ج 46، ص 93، ح 83 (به نقل از مناقب).

[373] بحارالانوار، ج 46، ص 98، ح 86 (به نقل از كشف الغمه).

[374] بخشي از آيه ي 63، از سوره ي 25: الفرقان.

[375] بحارالانوار، ج 46، ص 59، ج 15 (به نقل از اصول كافي).

[376] بحارالانوار،

ج 46، ص 5، ح 7، (به نقل از اصول كافي).

[377] بحارالانوار، ج 46، ص 5، ح 8، (به نقل از اصول كافي).

[378] بحارالانوار، ج 46، ص 7، ح 15 (به نقل از قرب الاسناد).

[379] بحارالانوار، ج 46، ص 6 و 7، ح 14 (به نقل از معاني الاخبار و امالي صدوق).

[380] بحارالانوار، ج 46، ص 14، ح 29 (به نقل از الفصول المهمه).

[381] بحارالانوار، ج 46، ص 17، ح 1 (به نقل از امالي صدوق).

[382] بحارالانوار، ج 46، ص 72، ح 56 (به نقل از محاسن).

[383] بخشي از آيه 70، از سوره 17، الاسراء.

[384] بحارالانوار، ج 46، ص 20، ح 1 (به نقل از امالي صدوق).

[385] بحارالانوار، ج 46، ص 71 و 72، ح 53 و 54 (به نقل از مناقب و محاسن).

[386] بخشي از آيه 92، از سوره 3، آل عمران.

[387] بحارالانوار، ج 46، ص 90، ح 77 (به نقل از مناقب و محاسن).

[388] بحارالانوار، ج 46، ص 72، ح 55 (به نقل از محاسن).

[389] بخشي از آيه 92، از سوره 3: آل عمران.

[390] بحارالانوار، ج 46، ص 70، ح 45 (به نقل از اصول كافي).

[391] بحارالانوار، ج 46، ص 69، ح 43 (به نقل از الاحتجاج).

[392] بحارالانوار، ج 46، ص 107، ح 101 (به نقل از اصول كافي).

[393] اصول كافي، ج 2، ص 609 والمحجة البيضاء، ج 2، ص 215.

[394] تفسير البرهان، ج 3، ص 156.

[395] المحجة البيضاء، ج 2، ص 153.

[396] بخشي از آيه 179، از سوره 2: البقره.

[397] احتجاج، ص 319.

[398] بحارالانوار، ج 46، ص 191، ح 57 (به نقل از سرائر).

[399] بحارالانوار، ج 46، ص 65، ح 35 (به

نقل از اصول كافي).

[400] بخشي از آيه 2، از سوره ي 62: الجمعه.

[401] بخشي از آيه 12، از سوره 36: يس.

[402] البرهان في تفسير القرآن، ج 4، ص 5 الي 7.

[403] بحارالانوار، ج 40، ص 201 ح 4 (به نقل از عيون) و دهها روايت ديگر در همين جلد و غيره.

[404] بصائر الدرجات، ص 120.

[405] اصول كافي، ج 1، ص 257.

[406] اصول كافي، ج 1، ص 238.

[407] اعيان الشيعه، ج 1، ص 650.

[408] اصول كافي، ج 1، ص 241، ح 6.

[409] تذكرة الخواص، ص 214.

[410] بحارالانوار ج 9، باب 14، ص 300، ح 37 (به نقل از دعوات راوندي).

[411] آيه 39 از سوره 13: الرعد.

[412] مقدمه صحيفه ي كامله سجاديه.

[413] امام شناسي، ج 15، ص 79، و بحارالانوار، ج 110، ص 43.

[414] امام شناسي، ج 15، ص 79 و بحارالانوار، ج 110، ص 45 الي 47.

[415] امام شناسي، ج 15، ص 80 و بحارالانوار، ج 110، ص 50.

[416] امام شناسي، ج 15، ص 80، و بحارالانوار، ج 110، ص 51 الي 61.

[417] امام شناسي، ج 15، ص 81، و بحارالانوار، ج 110، ص 54 و 59.

[418] الذريعة، ج 15، ص 18.

[419] امام شناسي، ج 15، ص 30، پاورقي (به نقل از شرح صحيفه ي سجاديه فارسي، تأليف آيت الله ميرزا محمد علي مدرس چهاردهي، ديباچه، ص 3).

[420] امام شناسي، ج 15، ص 47 (به نقل از تأسيس الشيعه لعلوم الاسلام، ص 284).

[421] مقدمه صحيفه ي سجاديه، طبع دارالكتب الاسلاميه، ص 6 الي 16.

[422] امام شناسي، ج 15، ص 53.

[423] امام شناسي، ج 15، ص 38.

[424] امام شناسي، ج 15، ص 40.

[425] امام شناسي، ج 15، ص 41، پاورقي.

[426] امام

شناسي، ج 15، ص 44 و 45 (به نقل از رياض السالكين، طبع جامعه مدرسين، ج 1، ص 51).

[427] مقدمه صحيفه سجاديه، ترجمه: سيد صدرالدين بلاغي با مقدمه استاد سيد محمد مشكاة ص 6 الي 14.

[428] مقدمه صحيفه سجاديه، ترجمه: سيد صدرالدين بلاغي با مقدمه استاد سيد محمد مشكاة ص 6 الي 14.

[429] در اين زمينه ر. ك: امام شناسي، ج 15، ص 40 و امام سجاد (-عليه السلام-) جمال نيايشگران، ص 271 و 272.

[430] امام شناسي، ج 15، ص 53 و 101.

[431] براي اطلاع بر خصوصيات اين صحائف مستدركه ر. ك: الذريعه، ج 15، ص 18 تا 20 و امام شناسي، ج 15، ص 54، الي 79.

[432] امام شناسي، ج 15، ص 49 الي 53 و بحارالانوار، ج 110، ص 51، به بعد، شرح صحيفه سجاديه آيت الله مدرس چهاردهي، ص 1 الي 3.

[433] بحارالانوار، ج 46، ص 37 (به نقل از مناقب).

[434] براي بررسي تفصيلي اين مبحث ر. ك: حقوق و سياست در قرآن، درسهاي حضرت آيت الله حاج شيخ محمد تقي مصباح يزدي، ص 24 الي 34.

[435] براي اطلاع بيشتر ر. ك: جهاد الامام السجاد زين العابدين علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب (عليهم السلام) ملحق (1)، ص 255 الي 269.

[436] اين عنوان مي تواند سر فصلي براي تعدادي از حقوق بعدي باشد. از اين رو مي توان به جاي آن «حقوق اعضاي بدن» گذاشت. (و البته بايد توجه داشت بر اساس تعبير شريف حضرت سجاد -عليه السلام- «حق نفس» انسان نيز مي تواند حق مستقلي باشد.) از اين رو با حذف اين عنوان از شمارش حقوق و با در نظر گرفتن «حق حج» تعداد حقوق همان

پنجاه حق خواهد بود.

[437] خصال، ص 564 و تحف العقول، ص 255.

[438] جهاد الامام السجاد (-عليه السلام-)، ص 278.

[439] آيه 41 الي 43 از سوره 42: الشوري.

[440] آيه 126 از سوره ي 16: النحل.

[441] بعضي از نسخه ها آمده در اين قسمت اضافه شده است: «و بايد اذيت و آزار را به صورت مطلق از آنها دريغ داري و براي آنها دوست بداري آنچه براي خود دوست مي داري و براي آنان نپسندي آنچه براي خود نمي پسندي».

[442] بحارالانوار، ج 46، ص 97، ح 85 (به نقل از مناقب).

[443] بحارالانوار، ج 46، ص 23، ح 5 (به نقل از بصائر الدرجات).

[444] بحارالانوار، ج 46، ص 73، ح 58 (به نقل از ارشاد القلوب).

[445] بحارالانوار، ج 46، ص 74، ح 64 (به نقل از امالي ابن الشيخ).

[446] بحارالانوار، ج 46، ص 92، ح 81 (به نقل از كتاب الزهد).

[447] بحارالانوار، ج 46، ص 95 (به نقل از حلية الاولياء).

[448] بحارالانوار، ج 46، ص 98، ح 86 (به نقل از كشف الغمه).

[449] بحارالانوار، ج 46، ص 100، ح 88 (به نقل از كشف الغمه).

[450] بحارالانوار، ج 46، ص 102، ح 90 (به نقل از اصول كافي).

[451] آيه 56، از سوره 13: الرعد.

[452] بحارالانوار، ج 46، ص 107، ح 102 (به نقل از اصول كافي).

[453] بحارالانوار، ج 75، ص 135، ح 3 (به نقل از تحف العقول).

[454] بحارالانوار، ج 75، ص 159.

[455] بحارالانوار، ج 75، ص 161 (به نقل از اعلام الدين).

[456] ر. ك: بحارالانوار، ج 75، ص 128، باب 21، وصايا علي بن الحسين عليهماالسلام و مواعظه و حكمه.

[457] بحارالانوار، ج 46، ص62 (به نقل از الخصال).

[458] بحارالانوار، ج 46، ص 143.

[459] الاختصاص،

ص 8.

[460] بحارالانوار، ج 46، ص 144، ح 28 (به نقل از الاختصاص).

[461] بحارالانوار، ج 46، ص 144، ح 29 (به نقل از الاختصاص).

[462] بحارالانوار، ج 71: ص 220.

[463] بحارالانوار، ج 7، ص 284، ح 9 (به نقل از كتاب حسين بن سعيد).

[464] رجال الطوسي، ص 81 الي 102.

[465] بحارالانوار، ج 46، ص 144، پاورقي.

[466] معجم رجال الحديث، ج 8، ص 114.

[467] معجم رجال الحديث، ج 8، ص 114.

[468] معجم رجال الحديث، ج 8، ص 114، و بحارالانوار، ج 46، ص 136، ح 26 (به نقل از روضة الواعظين).

[469] مروج الذهب، ج 3، ص 164.

[470] معجم رجال الحديث، ج 3، ص 386.

[471] معجم رجال الحديث، ج 3، ص 386.

[472] معجم رجال الحديث، ج 3، ص 386.

[473] معجم رجال الحديث، ج 3، ص 386.

[474] معجم رجال الحديث، ج 3، ص 386.

[475] معجم رجال الحديث، ج 3، ص 387.

[476] ر. ك: امام سجاد (-عليه السلام-) جمال نيايشگران، ص 217.

[477] معجم رجال الحديث، ج 1، ص 144.

[478] معجم رجال الحديث، ج 1، ص 144.

[479] معجم رجال الحديث، ج 1، ص 144.

[480] معجم رجال الحديث، ج 1، ص 146.

[481] معجم رجال الحديث، ج 1، ص 147.

[482] معجم رجال الحديث، ج 1، ص 147.

[483] معجم رجال الحديث، ج 20، ص 35.

[484] ر. ك: پيشين.

[485] بخشي از آيه 29، از سوره 18: الكهف.

[486] اصول كافي، ج، ص 379.

[487] بحارالانوار، ج 46، ص 117، ح 4 (به نقل از الاختصاص).

[488] معجم رجال الحديث، ج 16، ص 181 و 182.

[489] معجم رجال الحديث، ج 16، ص 182.

[490] ر. ك: بحارالانوار، ج 75، ص 131، پاورقي، و جهاد الامام السجاد (-عليه السلام-)، ص 223 الي 227.

[491]

آيه 7، از سوره 14: ابراهيم[لئن شكرتم لازيدنكم و لئن كفرتم ان عذابي لشديد].

[492] بخشي از آيه 187 از سوره 3: آل عمران[لتبيننه للناس و لا تكتمونه].

[493] بخشي از آيه 168، از سوره 7: الاعراف[فخلف من بعدهم خلف ورتوا الكتاب ياخذون عرض هذا الادني و يقولون سيغفرلنا].

[494] آيه 55 از سوره ي 51: الذاريات[فذكر فان الذكري تنفع المؤمنين].

[495] آيه 59 از سوره ي 19: مريم[أضاعوا الصلاة و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا].

[496] تحف العقول، ص 274 - 275.

[497] بخشي از آيه 3، از سوره ي 5: المائده.

[498] بخشي از آيه 138، از سوره 2: البقره.

[499] بحارالانوار، ج 46، ص 63 ح 20 (به نقل از علل الشرايع).

[500] بخشي از آيه 40، از سوره 4: النساء.

[501] بحارالانوار، ج 46، ص 93، ح 83 (به نقل از مناقب).

[502] بحارالانوار، ج 46، ص 45، ح 45 (به نقل از كتاب الدلائل).

[503] آيه 8 از سوره 63: المنافقون.

[504] بخشي از آيه 139 از سوره 4: النساء.

[505] بحارالانوار، ج 46، ص 100 (به نقل از كشف الغمه).

[506] بحارالانوار، ج 46، ص 102، (به نقل از اصول كافي).

[507] بحارالانوار، ج 45، ص 118 (به نقل از لهوف).

[508] آيه 24 از سوره32: السجده.

[509] بخشي از آيه 124، از سوره 6: الانعام.

[510] بحارالانوار، ج 46، ص 55 ح 5 (به نقل از الارشاد) و ص 94، ح 84 (به نقل از مناقب).

[511] بحارالانوار، ج 46، ص 55 ح 5 (به نقل از الارشاد) و ص 94، ح 84 (به نقل از مناقب).

[512] بحارالانوار، ج 46، ص 95 (به نقل از حلية الاولياء).

[513] بحارالانوار، ج 46، ص 101 (به نقل از كشف الغمه).

[514] بحارالانوار، ج 46، ص

100 (به نقل از كشف الغمه).

[515] بحارالانوار، ج 46، ص 74 (به نقل از امالي ابن الشيخ).

[516] بحارالانوار، ج 46، ص 102، ح 91 (به نقل از اصول كافي).

[517] بحارالانوار، ج 46، ص 95 (به نقل از مناقب) و ص 99، ح 87 (به نقل از كشف الغمه).

[518] آيه 134، از سوره 3: آل عمران.

[519] بخشي از آيه 134، از سوره 3: آل عمران.

[520] بحارالانوار، ج 46، ص54، باب 5، ح 1 (به نقل از ارشاد) و ص 96 (به نقل از مناقب).

[521] بحارالانوار، ج 46، ص 98، ح 86 (به نقل از كشف الغمه).

[522] بحارالانوار، ج 46، ص 62 (به نقل از خصال) و ص 96 (به نقل از مناقب).

[523] بحارالانوار، ج 46، ص 67 و 68، ح 36 (به نقل از امالي شيخ صدوق).

[524] بحارالانوار، ج 46، ص 99، ح 87 (به نقل از كشف الغمه).

[525] بحارالانوار، ج 46، ص 96 (به نقل از مناقب).

[526] بحارالانوار، ج 46، ص 96 (به نقل از مناقب).

[527] بخشي از آيه 9، از سوره ي 59: الحشر.

[528] بحارالانوار، ج 46، ص 71، ح 53 (به نقل از محاسن).

[529] بحارالانوار، ج 46، ص 73، ح 59 (به نقل از الارشاد).

[530] بحارالانوار، ج 46، ص 56 و 57، ح 10 (به نقل از فتح الابواب).

[531] منتهي الآمال، ج 2، ص 11.

[532] بحارالانوار، ج 46، ص 74، ح 64 (به نقل از امالي ابن الشيخ) و ص 93، ح 82 (به نقل از مناقب).

[533] بحارالانوار، ج 46، ص 45، ص 54، ح 45 (به نقل از كتاب الدلائل).

[534] آيه 4، از سوره 68: القلم.

[535] بحارالانوار، ج 46، ص 55، ح 2 (به نقل

از اصول كافي) و ص 94، ح 84 (به نقل از مناقب).

[536] بحارالانوار، ص 74، ح 64 (به نقل از امالي ابن الشيخ).

[537] بحارالانوار، ج 46، ص 69، ح 41 (به نقل از عيون اخبار الرضا).

[538] بحارالانوار، ج 46، ص 93، ح 82 (به نقل از مناقب).

[539] بحارالانوار، ص 93، ح 82 (به نقل از مناقب).

[540] بحارالانوار، ج 46، ص 113 (به نقل از مناقب).

[541] بحارالانوار، ج 46، ص 137، ح 28 (به نقل از كافي).

[542] تاريخ طبري، ج 7، ص 409، و الارشاد، ترجمه و شرح حاج سيد هاشم محلاتي، ج2، ص 152.

[543] بحارالانوار، ج 46، ص 7، ح 17 (به نقل از كشف الغمه)، و ص 132، ح 22 (به نقل از مناقب).

[544] بحارالانوار، ج 46، ص 56، ح 8 (به نقل از الارشاد).

[545] بحارالانوار، ج 46، ص 114، ح 6 (به نقل از مهج الدعوات).

[546] بحارالانوار، ج 46، ح 31 (به نقل از اصول كافي).

[547] بحارالانوار، ج 46، ص 92، ح 81 (به نقل از كتاب الزهد اهوازي).

[548] بحارالانوار، ج 46، ص 102، ح 90، (به نقل از اصول كافي).

[549] بحارالانوار، ج 46، ص 102، ح 90، (به نقل از اصول كافي).

[550] بحارالانوار، ج 46، ص 74، ح 64 (به نقل از «امالي ابن الشيخ) و ص 100، ح 88 (به نقل از كشف الغمه).

[551] بحارالانوار، ج 46، ص 88، ح 77 (به نقل از مناقب).

[552] بحارالانوار، ج 46، ص 107، ح 103 (به نقل از اصول كافي).

[553] بحارالانوار، ج 46، ص62 (به نقل از خصال).

[554] بحارالانوار، ج 46، ص 88، ح 77 (به نقل از مناقب).

[555] بحارالانوار، ج 46، ص 90، ح 77

(به نقل از مناقب).

[556] بحارالانوار، ج 46، ص 101 (به نقل از كشف الغمه).

[557] بحارالانوار، ج 46، ص 114، ح 5 (به نقل از الفصول المهمه).

[558] بحارالانوار، ج 46، ص 62 (به نقل از خصال) و ص 66، ح 29 (به نقل از علل الشرايع) و ص 90 به نقل از مناقب.

[559] بحارالانوار، ج 46، ص 90 (به نقل از مناقب).

[560] بخشي از آيه 5، از سوره ي 98: البينه.

[561] بحارالانوار، ج 46، ص 56، ح 7 (به نقل از ارشاد)، ص 88، ح 77 (به نقل از مناقب).

[562] بحارالانوار، ج 46، ص 62 (به نقل از خصال) و ص 66، ح 28 (به نقل از علل الشرايع).

[563] بحارالانوار، ج 46، ص 88 و 89 (به نقل از مناقب).

[564] بحارالانوار، ج 46، ص 88، ح 77 (به نقل از مناقب).

[565] بحارالانوار، ج 46، ص 88، ح 77 (به نقل از مناقب).

[566] بحارالانوار، ج 46، ص 65، ح 27 (به نقل از علل الشرايع).

[567] بحارالانوار، ج 46، ص 98، ح 86 (به نقل از كشف الغمه).

[568] بحارالانوار، ج 46، ص 62 و 63 (به نقل از خصال).

[569] بحارالانوار، ج 46، ص 98، ح 86 (به نقل از كشف الغمه).

[570] بحارالانوار، ج 46، ص 74، ح 64 (به نقل از امالي ابن الشيخ) و ص 89 (به نقل از مناقب).

[571] بحارالانوار، ج 46، ص 90 (به نقل از مناقب).

[572] بحارالانوار، ج 46، ص 105، ح 98 (به نقل از تهذيب الاحكام).

[573] بخشي از آيه 103، از سوره 9: التوبه.

[574] بخشي از آيه 92، از سوره 3: آل عمران.

[575] بحارالانوار، ج 46، ص 89 (به نقل از مناقب).

[576] بحارالانوار، ج

46، ص 90 (به نقل از مناقب).

[577] بحارالانوار، ج 46، ص 71 و 72، ح 53 و 54 (به نقل از محاسن و مناقب).

[578] بحارالانوار، ج 46، ص 62 (به نقل از خصال) و ص 95 (به نقل از مناقب).

[579] بحارالانوار، ج 46، ص 115، ح 1 (به نقل از اصول كافي).

[580] بحارالانوار، ج 46، ص 32، ح 25 (به نقل از الخرائج و الجرائح).

[581] بحارالانوار، ج 46، ص 101 (به نقل از كشف الغمه).

[582] اعيان الشيعه، ج 1، ص 633.

[583] تاريخ طبري، ج 7، ص 209.

[584] بحارالانوار، ج46، ص 141 و 142، ح 24 (به نقل از اصول كافي).

[585] بحارالانوار، ج 46، ص 65، ح 26 (به نقل از اصول كافي).

[586] بحارالانوار، ج 46، ص 93، ح 82 (به نقل از مناقب).

[587] بحارالانوار ج 46، ص 33، ح 28 و ص 47، ح 49 (به نقل از اصول كافي و بصائر الدرجات).

[588] بحارالانوار، ج 46، ص 62 (به نقل از خصال) و ص 93 (به نقل از مناقب).

[589] بخشي از آيه 8، از سوره 29: العنكبوت.

[590] بحارالانوار، ج 46، ص 67 و 68، ح 36 (به نقل از امالي صدوق).

[591] بحارالانوار، ج 46، ص 96 (به نقل از مناقب).

[592] بحارالانوار، ج 46، ص 93، ح 83 (به نقل از مناقب).

[593] بحارالانوار، ج 46، ص 102، ح 92 (به نقل از عيون المعجزات سيد مرتضي).

[594] بحارالانوار، ج 46، ص 56، ح 6 (به نقل از: اعلام الوري، ارشاد، مناقب).

[595] بحارالانوار، ج 46، ص 99، ح 87 (به نقل از: كشف الغمه).

[596] بحارالانوار، ج 46، ص 92، ح 79 (به نقل از: كتاب الزهد).

[597] بخشي از

آيه 14 از سوره 45: الجاثيه.

[598] بحارالانوار، ج 46، ص 100 (به نقل از: كشف الغمه).

[599] بحارالانوار، ج 46، ص 92، ح 80 (به نقل از: كتاب الزهد).

[600] بحارالانوار، ج 46، ص 96 (به نقل از: مناقب).

[601] حلية الاولياء، ج 3، ص 136، و صحيح مسلم، ج 10، ص 152.

[602] بحارالانوار، ج 46، ص 75 (به نقل از: ارشاد) و ج 101، ص 195، ح 15، (به نقل از: كتاب الغارات).

[603] بحارالانوار، ج 46، ص 95 (به نقل از: حلية الاولياء).

[604] بخشي از آيه 22 از سوره 24: النور.

[605] بحارالانوار، ج 46، ص 103، ح 93 (به نقل از اقبال الاعمال).

[606] بلاغة الحسين (عليه السلام)، ص 217.

[607] سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 318 و حلية الاولياء، ج 3، ص 237 و صفوة الصفوه، ج 2، ص 98.

[608] بحارالانوار، ج 46، ص 90 (به نقل از مناقب).

[609] بحارالانوار، ج 46، ص 55، ح 2 (به نقل از اصول كافي)، و ص 74، ح 64 (به نقل از امالي ابن الشيخ)، ص 94، ح 84 (به نقل از مناقب).

[610] «حسن بصري» چنانكه «كشي» فرموده است يكي از افرادي است كه به عنوان «زهاد هشتگانه» معروف شده اند. ولي او با هر گروهي كه برخورد مي كرد بر اساس هوا و خواهش آنان با آنها مواجه مي شد و براي رياست، بسيار ظاهر سازي مي كرد و رئيس «قدريه» به شمار مي آمد. با توجه به آنچه از كتب تراجم به دست مي آيد «حسن بصري» يك عالم سني مذهب بوده و نزد سنيان از شخصيت موجهي برخوردار بوده است ولي چنانكه روشن است واعظي غير متعظ و زاهدي ريا كار بيش نبوده كه

براي رياست خود بسيار اهل فريب و ظاهر سازي بوده است.

[611] بحارالانوار، ج 46، ص 116، ح 2 (به نقل از احتجاج طبرسي).

[612] بحارالانوار، ج 46، ص 132، ح 22 (به نقل از مناقب).

[613] بحارالانوار، ج 46، ص 68، ح 39 (به نقل از: امالي شيخ صدوق).

[614] بحارالانوار، ج 46، ص 62 (به نقل از خصال).

[615] بحارالانوار، ج 46، ص 74، ح 63 (به نقل از ارشاد).

[616] بحارالانوار ج 46، ص 56، ح 10 (به نقل از فتح الابواب).

[617] بحارالانوار ج 46، ص 103، ذيل ح 92 (به نقل از شرح ابن ابي الحديد).

[618] بحارالانوار ج 46، ص 73، ح 58 (به نقل از ارشاد القلوب).

[619] بحارالانوار ج 46، ص 73، بيان در ذيل ح 58.

[620] بحارالانوار ج 46، ص 55 (به نقل از ارشاد).

[621] بحارالانوار ج 46، ص 55، ح 5 (به نقل از ارشاد). و ص 94، ح 84 (به نقل از مناقب).

[622] بحارالانوار ج 46، ص 101 (به نقل از كشف الغمه).

[623] بحارالانوار ج 46، ص 44 (به نقل از كشف الغمه).

[624] بحارالانوار ج 46، ص 71، ح 51 (به نقل از محاسن).

[625] بحارالانوار ج 46، ص 76، ح 69 (به نقل از ارشاد).

[626] بحارالانوار ج 46، ص 91 (به نقل از كشف الغمه).

[627] بحارالانوار ج 46، ص 91، پاورقي (به نقل از حلية الاولياء).

[628] بحارالانوار ج 46، ص 70، ح 49 (به نقل از ثواب الاعمال و محاسن).

[629] بحارالانوار ج 46، ص 147، ح 2 (به نقل از بصائر، ارشاد، اختصاص).

[630] بحارالانوار ج 46، ص 148، ح 4 (به نقل از اختصاص).

[631] بحارالانوار ج 46، ص 27، ح 14، (به نقل از

الخرائج و الجرائح).

[632] بحارالانوار ج 46، ص 142، ح 25 (به نقل از اصول كافي).

[633] بحارالانوار ج 53، ح 2 (به نقل از كشف الغمه).

[634] بحارالانوار ج 46، ص 51، 50، و 52، ح 1 (به نقل از الاحتجاج).

[635] بحارالانوار ج 46، ص 122، ح 14 (به نقل از ارشاد).

[636] بحارالانوار ج 46، ص 53، ذيل ح 2 (به نقل از مناقب).

[637] بحارالانوار ج 46، ص 47 و 48 و 49، ذيل ح 49 (به نقل جناب مجلسي از بعضي از تأليفات اصحاب).

[638] بحارالانوار ج 46، ص 33، ح 28 (به نقل از مناقب).

[639] بحارالانوار ج 46، ص 27، ح 13 (به نقل از كمال الدين).

[640] آيات 71 الي 73 از سوره ي 11: هود.

[641] آيه 82، از سوره 36: يس.

[642] بحارالانوار ج 46، ص 49 (به نقل از مشارق انوار اليقين).

[643] بحارالانوار ج 46، ص 28، ح 18 (به نقل از الخرائج والجرائح) و ص 44، ح 33 (به نقل از كشف الغمه).

[644] بحارالانوار ج 46، ص 102، ح 11 (به نقل از الخرائج و الجرائح).

[645] بحارالانوار ج 46، ص 123، ح 15 (به نقل از مناقب).

[646] بحارالانوار ج 46، ص 20، ح 1 (به نقل از امالي صدوق).

[647] مفاتيح الجنان.

[648] اصول كافي، ج اول، كتاب الحجه، ص 527، ح 3.

[649] بحارالانوار ج 46، ص ص 9 و 11، ح 20، و 21 (به نقل از بصائر الدرجات و الخرائج و الجرائح).

[650] بحارالانوار ج 46، ص 19، ح 8 (به نقل از كفاية الاثر).

[651] بحارالانوار ج 46، ص 91، ح 78 (به نقل از مناقب).

[652] بحارالانوار ج 46، ص 74، ح 65 (به نقل از

الارشاد).

[653] بحارالانوار ج 46، ص56، ح10 (به نقل از فتح الابواب).

[654] بحارالانوار ج 46، ص 115، ح 1 (به نقل از اصول كافي).

[655] بحارالانوار ج 46، ص 3 و 4، ح 4 (به نقل از مناقب).

[656] اعيان الشيعه، ج 1، ص 631.

[657] بحارالانوار ج 46، ص 79 (به نقل از مناقب).

[658] بحارالانوار ج 46، ص 3، ح 4 (به نقل از مناقب).

[659] بحارالانوار ج 46، ص 63، ح 20 و 21 (به نقل از علل الشرايع).

[660] بحارالانوار ج 46، ص 64، ح 21 (به نقل از علل الشرايع).

[661] بحارالانوار ج 46، ص 73، ح 58 (به نقل از ارشاد).

[662] بحارالانوار ج 46، ص 76، ح 58 (به نقل از ارشاد).

[663] بحارالانوار ج 46، ص 73، ح 60 (به نقل از ارشاد) و ص 97، ح 85، (به نقل از مناقب).

[664] بحارالانوار ج 46، ص 76 و 77، ح 72 (به نقل از الارشاد).

[665] بحارالانوار ج 46، ص 143 و 144، ح 26 (به نقل از اختصاص).

[666] بحارالانوار ج 46، ص 149، ح 8 (به نقل از رجال كشي).

[667] بحارالانوار ج 46، ص 95 (به نقل از حلية الاولياء).

[668] منتهي الآمال، ج 2، ص 11.

[669] الجرح و التعديل، ج 6، ص 278 و التاريخ الكبير، ج 6، ص 666 و 267.

[670] شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 27.

[671] الامام الصادق، ص 22.

[672] الثقات، ج 5، ص 160.

[673] عمدة الطالب، ص 193.

[674] شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 273.

[675] جهاد الامام السجاد زين العابدين (عليه السلام)، ص 34.

[676] جهاد الامام السجاد زين العابدين (عليه السلام)، ص 34 و 35.

[677] جهاد الامام السجاد زين العابدين (عليه السلام)، ص 34 و 35.

[678] رسائل الجاحظ،

ص 106.

[679] تهذيب التهذيب، ج 7، ص 305.

[680] بحارالانوار ج 46، ص 62 (به نقل از خصال) و ج 33، ص 67 (به نقل از علل الشرايع).

[681] بحارالانوار ج 46، ص 121، ح 12 (به نقل از ارشاد) و ص 124، ح 17 (به نقل از حلية الاولياء اغاني و ديگر كتابها) و ص 130، ح 20 (به نقل از اختصاص).

[682] بحارالانوار ج 46، ص 127 (به نقل از: ديوان فرزدق و مناقب).

[683] بحارالانوار ج 46، ص 130، ح 20 (به نقل از: اختصاص با مختصر تفاوت) و ص 141، ح 22 (به نقل از: الخرائج و الجرائح).

[684] امالي شيخ صدوق، ص 549 - 536.

[685] الاحتجاج، ص 312.

[686] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 4، ص 104، و بحارالانوار ج 46، ص 143.

[687] اختيار معرفة رجال (كشي)، ص 123، رقم 194.

[688] تاريخ دمشق: ح 21.

[689] الروض النضير، ج 5، ص 13.

[690] اعيان الشيعه، ج 1، ص 637 و حلية الاولياء، ج 3، ص 140.

[691] مختصر تاريخ دمشق، ج 17، ص 21.

[692] اقبال الاعمال، ج 2، ص 273.

[693] بحارالانوار ج 46، ص 143 (به نقل از: شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد).

[694] تاريخ طبري، ج 4، ص 368 و طبقات ابن سعد، ج، ص 47.

[695] ارشاد، ج 2، ص 152.

[696] تاريخ طبري، ج 2، ص 223، و تاريخ طبري، ج 2، ص 409.

[697] بحارالانوار ج 46، ص 138 و 139 و طبقات ابن سعد، ج 5، ص 215 و كشف الغمه، ج 2، ص 107.

[698] بحارالانوار ج 46، ص 122، ح 14 (به نقل از ارشاد).

[699] بحارالانوار ج 46، ص 138 و 139 (به نقل از الكامل) و تاريخ طبري، ج

7، ص 409.

[700] اعيان الشيعه، ج 1، ص 633.

[701] بحارالانوار ج 46، ص 122، ح 14 (به نقل از ارشاد) و كشف الغمه، ج 2، ص 282.

[702] مروج الذهب، ج 3، ص 71.

[703] مروج الذهب، ج 3، ص 8، مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 145.

[704] بحارالانوار ج 46، ص 122، ح 14، (به نقل از ارشاد ارشاد).

[705] بحارالانوار ج 46، ص 37 (به نقل از مناقب و خرائج) و ص 145، ح 1 و 2 و 3 (به نقل از احتجاج، كشف الغمه، ارشاد).

[706] مروج الذهب، ج 3، ص 84 و 89 و تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 261.

[707] خصال صدوق، ص 157.

[708] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 261 و طبقات ابن سعد، ج 5، ص 100.

[709] مروج الذهب، ج 3، ص 88 و تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 261.

[710] مروج الذهب، ج 3، ص 115.

[711] بحارالانوار ج 45، ص 365.

[712] تاريخ الخلفاء: ص 218.

[713] تاريخ الخلفاء، ص 217.

[714] تاريخ الخلفاء، ص 218.

[715] بحارالانوار ج 46، ص 123، ح 15، (به نقل از مناقب).

[716] بحارالانوار ج 46، ص 28، ح 19 (به نقل از خرائج) و ص 119، ح 9 (به نقل از اختصاص و بصائر الدرجات).

[717] بحارالانوار ج 46، ص 28، ح 19 (به نقل از خرائج).

[718] بحارالانوار ج 46، ص 28 و 29، ح 19 (به نقل از خرائج) و ص 119، ح 9 (به نقل از اختصاص و بصائر الدرجات) و كشف الغمه، ج 2، ص 112.

[719] بحارالانوار ج 46، ص 56، ح 10 (به نقل از فتح الابواب).

[720] بحارالانوار ج 46، ص 113 (به نقل از مناقب) و ص 121 (به

نقل از ارشاد).

[721] بحارالانوار ج 46، ص 132 (به نقل از العقد الفريد و مناقب).

[722] بحارالانوار ج 46، ص 105، ح 94 (به نقل از اصول كافي).

[723] بحارالانوار ج 46، ص 139، ح 30 (به نقل از كتاب الزهد).

[724] ر. ك: بحارالانوار ج 46، ص 165، ذيل ح 7.

[725] بحارالانوار ج 46، ص 120، ح 11 (به نقل از خرائج).

[726] بحارالانوار ج 46، ص 95 (به نقل از محاس برقي و مناقب).

[727] بحارالانوار ج 46، ص 123، ح 15 (به نقل از مناقب و حلية الاولياء).

[728] جهاد الامام السجاد زين العابدين علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب (-عليه السلام-)، ص 245 الي 249.

[729] در پاورقي بحارالانوار آمده است: ظاهرا تصحيف «ماء بجيس» باشد. فيروزآبادي مي گويد: ماء بجس: منبجس و بجسة موضع او عين باليمامه و «البجيس»: الغريزه و قال: ذو خشب محركه موضع باليمن، فتحرر.

[730] بحارالانوار ج 46، ص 52 و 53 (به نقل از مناقب).

[731] بحارالانوار ج 46، ص 67، ح 32 (به نقل از اصول كافي).

[732] بحارالانوار ج 46، ص 66، ح 31 (به نقل از اصول كافي).

[733] تحف العقول، ص 283.

[734] بحارالانوار ج 46، ص 137، ح 28 (به نقل از اصول كافي).

[735] بخشي از آيه 21، از سوره 57: الحديد.

[736] بحارالانوار ج 46، ص 94 (به نقل از اصول كافي).

[737] بحارالانوار ج 46، ص 62 (به نقل از خصال) و ص 105، ح 95 (به نقل از تهذيب الاحكام).

[738] بحارالانوار ج 46، ص 106، ذيل ح 95 (به نقل از تهذيب الاحكام).

[739] بحارالانوار ج 46، ص 33، ح 27 (به نقل از خرائج).

[740] بخشي از آيه 38، از سوره 30: الروم.

[741]

صحيفه سجاديه، دعاي 19.

[742] صحيفه سجاديه، دعاي 29.

[743] صحيفه سجاديه، دعاي 30.

[744] بحارالانوار ج 46، ص 151، ح 10 (به نقل از كشف الغمه) و ص 154، ذيل ح 17 (به نقل از تذكرة الخاص).

[745] بحارالانوار ج 46، ص 151، ح 10.

[746] ارشاد، ج 2، ص 139.

[747] مصباح المتهجد، ص 551، و بحارالانوار ج 46، ص 153.

[748] كشف الغمه، ج 4، ص 275 و بحارالانوار ج 46، ص 151.

[749] بحارالانوار ج 46، ص 152، ذيل ح 14 و الكامل، ج 4، ص 238.

[750] بحارالانوار ج 46، ص 152، ح 14 (به نقل از اصول كافي).

[751] اعيان الشيعه، ج 1، ص 629 و كشف الغمه، ج 2، ص 297.

[752] مصباح كفعمي، ص 509، و بحارالانوار ج 46، ص 152.

[753] مصباح شيخ طوسي، ص 551 و بحارالانوار ج 46، ص 153..

[754] بحارالانوار ج 46، ص 148، ح 4 (به نقل از اختصاص و بصائر الدرجات) و ص 149، ح 7 (به نقل از خرائج).

[755] بحارالانوار ج 46، ص 149، ح 7 (به نقل از الخرائج).

[756] بحارالانوار ج 46، ص 152، ح 16 (به نقل از اصول كافي).

[757] ترجمه آيه 74، از سوره 29: الزمر (اصل آيه چنين است: «و قالوا الحمد لله الذي صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوء من الجنة حيث نشاء فنعم اجر العاملين»).

[758] بحارالانوار ج 46، ص 152، ح 13 (به نقل از اصول كافي).

[759] بحارالانوار ج 46، ص 147، ح 1 (به نقل از تفسير علي بن ابراهيم قمي).

[760] اين تعبير احتمالا تصحيف راوي است چرا كه آيه شريفه 74 از سوره «الزمر» بدين گونه نيست و در روايت ديگر آيه به صور

كامل و صحيح نقل شده است.

[761] بحارالانوار ج 46، ص 153، ح 15 (به نقل از اصول كافي).

[762] بحارالانوار ج 46، ص 152 و 153 و 154.

[763] تاريخ الخلفا، ص 223.

[764] بحارالانوار ج 46، ص 55، ح 5 (به نقل از ارشاد) و ص 94، ح 84 (به نقل از مناقب) (براي مطالعه مشروح اين جريان ر. ك: ص 355 از همين كتاب قسمت «صبر بي پايان حضرت رقم (1)»).

[765] بحارالانوار ج 46، ص 150 (به نقل از رجال كشي).

[766] بحارالانوار ج 46، ص 147 و 148، ح 2 و 3 و 4 (به نقل از بصائر الدرجات و اختصاص).

[767] بحارالانوار ج 46، ص 151، ح 10 (به نقل از كشف الغمه) و ص 154 (به نقل از تذكرة الخواص).

[768] مفاتيح الجنان، صلوات به حجج طاهره.

[769] شرح مناقب محيي الدين عربي، ص 91.

امام باقر عليه السلام در آفاق نگاه ها

مشخصات كتاب

مؤلف: محمد جواد مروجي طبسي

مجله حوزه

برگرفته از:

مقدمه

پيشوايان پاك، طبق شرايط زماني و مكاني هركدام به وظيفه ي الهي زمان خود عمل كردند به گونه اي كه اگر هر امام به جاي ديگري بود همان وظيفه را دنبال مي كرد. پس از شهادت امام حسين عليه السلام، حضرت امام زين العابدين عليه السلام كه در اوج قدرت طاغوتي بني اميه قرار گرفته بود، شرايط بسيار سخت و دشواري را در پيش رو داشت چرا كه هر روز دشمنان اسلام و اهل بيت پيامبر صلي الله عليه وآله و سلم به بهانه اي عده اي را به قتل مي رساندند. بدين جهت امام چهارم هرگز شرايط زماني امام حسين عليه السلام را نداشت و مي بايد طوري عمل مي كرد كه هم اسلام را حفظ مي كرد و هم ريشه بني اميه را مي سوزاند. تا اين كه دولت بني اميه بر اثر طغيان بيش از حد، و قتل و غارت مردم و شهرها رو به ضعف گذارده و مردم نسبت به جنايت آنها كاملاً واقف گرديدند. در برهه اي از زمان زمينه ي يك نهضت علمي گسترده اي آماده گرديد كه پرچمدار اين نهضت امام محمدباقر عليه السلام بود. يعني آن شخصيتي كه پيشاپيش، رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم درباره اش سخناني به جابر بن عبدالله انصاري فرموده بود. به راستي او دارنده ي علم پيامبران، شكافنده ي علوم بود و به همين جهت بود كه صحابه ي بزرگواري همانند جابر دست امام محمد باقر عليه السلام را مي بوسد و در محضرش دو زانو نشسته و از دانش وسيعش بهره مي برد.

و بزرگان علم و ادب در برابر او احساس كوچكي و حقارت مي كردند. آن امامي كه در زمان خود علم دين را شكافت و از راز و رمز ديگر علوم، تشنگان حقيقت و جويندگان علم را با خبر ساخت. آن امامي كه هيچ فقيه نامداري و هيچ مفسر بزرگواري و هيچ فيلسوف عالي مقامي و هيچ متكلم مشهوري جرأت سخن گفتن و يا اظهار نظر در محضرش نداشته است. آري، اين امام بزرگوار با اين خصوصيات و سوابق علمي مورد تأييد پيامبر و امامان عليهم السلام پيش از او، كه وصي اوصياء و وارث علم انبياء بود، وارد چنين عرصه اي شد و با جديت تمام كاروان علم و دانش را در زمان خود سرپرستي كرد. و همين حضور باعث شد تا شيفتگان علم و معرفت از هر سو به مدينه هجوم آورده و در اين نهضت علمي جديدي كه امام حركت آن را آغاز كرده بود، فعالانه شركت نموده و خود را در كنار ديگر شاگردان امام عليه السلام قرار دهند. صفحاتي كه در پيش روي شما است مروري است بر شخصيت علمي امام محمد باقر عليه السلام كه از ديدگاه پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم و امام زين العابدين عليه السلام و صحابه و تابعين و ديگر صاحب نظران بررسي شده و در آخر، نيم نگاهي به توليد علم امام شده است. به اميد آنكه طرح عظيم «موسوعه امام محمد باقر عليه السلام» را كه از سال 1395 ق. آغاز كرده ام به پايان رسانده و تقديم مشتاقان علم و معرفت كنم. ان شاءالله.

امام باقر از ديدگاه پيامبر

نخستين كسي كه نقاب از چهره

ي مقدس امام باقر عليه السلام برداشت و سالها پيش از ولادتش به معرفي وي پرداخت، رسول خدا محمد مصطفي صلي الله عليه وآله وسلم بود. آن حضرت ضمن خطبه ها و سخنراني و يا در پاسخ به درخواست برخي صحابه ي بزرگوار خود، از امام محمد باقر عليه السلام به شكافنده ي علم، ناطق به حق، شكافنده ي علم پيامبر ياد كرده است. روايات زير شاهد اين مدعا مي باشد: 1. در خطبه اي كه سلمان فارسي از پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم نقل كرده آن حضرت مردم را به پيروي از آفتاب و ماه و فرقدان و سپس به نجوم زاهره نُه گانه فراخوانده است. و آنگاه به تفسير هريك از ماه و آفتاب پرداخته و با درخواست سلمان كه مراد از نجوم زاهره چيست؟ نام امامان را يادآوري فرموده و از امام باقر عليه السلام چنين ياد مي كند: «و بعده محمد بن عليّ الباقر علم النّبيّين». [1] . 2. همچنين به جابر بن عبدالله انصاري به هنگام بردن نام هريك از امامان و اوصياي پس از خود فرمود: «ثمّ محمد بن عليّ المعروف في التّوراة بالباقر». [2] . 3. در ملاقاتي كه عبدالله بن مسعود با پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم داشت؛ حضرت ضمن اظهار محبتي كه به فرزندش امام حسين عليه السلام نمود، به وي فرمود: «يا حسين، انت الامام ابن الامام ابوالائمة التسعة من ولدك ائمة أبرار». عبدالله بن مسعود پرسيد: يا رسول الله! اينان كيانند كه در صلب حسين عليه السلام هستند؟ پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم مدتي سر به زير افكند و سپس سر

برداشتند و فرمودند: «يا عبدالله، سألت عظيماً ولكن اخبرك؛ امر بسيار بزرگي را پرسيدي، اينك به تو خواهم گفت.» سپس دست بر شانه ي امام حسين گذارده و نام يكايك اماماني كه از نسل آن حضرت بودند را بيان نمود تا اين كه به نام مقدس محمد باقر رسيد و درباره ي او چنين فرمود: «ويخرج من صلب علي ولد اسمه اسمي و أشبه الناس بي يبقر العلم بقراً و ينطق بالحق و يأمر بالصواب [3] ؛ و از صلب علي پسري بيرون مي آيد كه نامش نام من است و شبيه ترين مردم به من خواهد بود. علم را مي شكافد، گفتار وي حق مي باشد.»

امام باقر از ديدگاه امام زين العابدين

امام سجاد عليه السلام نيز با به كار بردن لقب باقر نسبت به فرزند خود، بر شخصيت علمي وي تكيه فراواني كرده و در برابر پرسش يكي از فرزندانش كه چرا وي را باقر نامگذاري كردي، حضرت لبخندي زده سپس به سجده رفت و گويا سجده شكر مي كرد و در اين سجده بارها از نعمت چنين فرزندي از پروردگار تشكر مي كرد. آنگاه فرمود: «يا بُنَيَّ إنّ الامامة في ولده إلي أن يقوم قائمنا فيملأها قسطاً و عدلاً و انّه الامام أبوالائمّة معدن الحلم و موضع العلم يبقره بقراً، والله لهو أشبه النّاس برسول الله صلي الله عليه وآله وسلم... [4] ؛ فرزندم! بدان كه امامت تا روز قيام قائم ما در فرزندانش خواهد بود. و او امام، پدر امامان و معدن حلم و بردباري و جايگاه علم است، علم را خواهد شكافت، به خدا سوگند كه شبيه ترين مردم به رسول خدا مي باشد...» همچنين

به ابوعبدالله زهري كه از امام سجاد عليه السلام پرسيده بود پس از تو با چه كسي در رفت و آمد باشيم؟ حضرت با اشاره كردن به سوي فرزندش امام محمد باقر عليه السلام فرمود: «يا اباعبدالله إلي إبني هذا، و اشار إلي محمد ابنه، انّه وصيّتي و وارثي و عيبة علمي و معدن العلم و باقرالعلم. قلت: يابن رسول الله! ما معني باقرالعلم؟ قال: سوف يختلف إليه خلاص شيعتي و يبقر العلم عليهم بقراً... [5] ؛ اي اباعبدالله! به سوي اين فرزندم. - و سپس به فرزندش محمد اشاره نمود - او وصي و وارث من است، محل نگه داري علمم بوده و معدن علم و شكافنده علم مي باشد. عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! باقرالعلم به چه معني مي باشد؟ فرمود: زود است كه شيفتگاني از شيعيانم به سوي او در رفت و آمد خواهند بود و علم را براي آنان خواهد شكافت...»

امام باقر از ديدگاه صحابه پيامبر

ياران رسول خدا نيز به اين شخصيت عظيم الشأن علاقه ي زيادي داشته و در ميان آنان از احترام فوق العاده اي برخوردار بود. چرا كه پيشگويي هاي پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم به جابر بن عبدالله انصاري و ديگر چهره هاي محترم، زمينه اين را فراهم كرده بود. برخورد مهرآميز جابربن عبدالله انصاري، كه يكي از ياران با اخلاص رسول خدا و حامل پيام و سلام آن حضرت به امام باقر عليه السلام است جلوه ديگري داده بود. جابر كه در زمان كودكي آن حضرت به ايشان گفته بود: پيامبر خدا، سلامت مي رساند؛ به او گفته شد: اي جابر! چگونه بوده كه تو سلام پيامبر

را به ايشان مي رساني؟ گفت: من در حضور پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم نشسته بودم و امام حسين عليه السلام نزد او بود و بازي مي كرد. پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم به من فرمود: اي جابر! فرزندي برايش به دنيا خواهد آمد كه نامش علي است و روز قيامت كه منادي ندا سر مي دهد: سرور عبادت كنندگان بپاخيزد! فرزندش علي برمي خيزد. آنگاه از نسل او فرزندي خواهد آمد كه نامش محمد است و تو اي جابر! اگر او را درك كردي، سلام مرا به او برسان. [6] . اين برخورد سبب شد كه باقي ماندگان از صحابه پيامبر و همچنين تابعين كه دوران آنها فرا رسيده بود، به حضرت روي آورده و از دانش وسيعش بهره ببرند. ابن شهرآشوب مي نويسد: «و قد روي عنه معالم الدين بقايا الصحابة و وجوه التابعين و رؤساء فقهاء المسلمين، فمن الصحابة نحو جابر بن عبدالله الأنصاري و من التابعين نحو جابر بن يزيد الجعفي و كيسان السختاني صاحب الصوفية و من الفقهاء نحو ابن المبارك والزهري و الأوزاعي و ابوحنيفة و مالك والشافعي و زياد بن المنذر النهدي [7] ؛ باقي ماندگان از ياران پيامبر و همچنين شخصيت هاي برجسته ي تابعين و رؤساي فقهاي مسلمين از ايشان آثار و نشانه هاي دين آموخته و روايت كردند كه از جمله صحابه همانند جابربن عبدالله انصاري و از تابعين همانند جابر بن يزيد جُعفي و كيسان سختاني و از فقها همانند ابن مبارك و زهري و اوزاعي و ابوحنيفه و مالك و شافعي و زياد بن منذر نهدي مي باشد.»

امام باقر در نگاه ديگران

اشاره

بسياري از

شخصيت هاي محترمي كه معاصر امام باقر عليه السلام بودند، از آنها سخنان ارزشمندي درباره ي امام محمد باقر عليه السلام نقل گرديده كه پرداختن به همه ي آنها، از حوصله ي اين نوشتار بيرون است. اما بايد گفت: گرچه آب دريا را نتوان كشيد اما به قدر تشنگي هم بايد چشيد در زير به برخي از جملات شخصيت هاي علمي كه درباره ي امام گفته اند، مي پردازيم:

عبدالله بن عطاء مكي

در حليةالاولياء آمده است كه عبدالله بن عطاء مكي گفته: «ما رأينا العلماء عند أحد أصغر منهم عند أبي جعفر عليه السلام يعني الباقر. و لقد رأيتُ الحكم بن عينية مع جلالته و سنّه عنده كأنّه صبّي بين يدي معلّم يتعلّم منه [8] ؛ ما هرگز نديديم كه علما در محضر كسي همانند ابوجعفر يعني امام باقر عليه السلام آن قدر احساس كوچكي كنند، من خودم حكم بن عينيه را با آن جلالت قدري كه داشت، ديدم كه همانند كودكي در مقابل معلمش قرار گرفته و از او ياد مي گيرد.»

نافع غلام ابن عمر

در ملاقات و پرسش و پاسخي كه امام با نافع داشتند، از وي درباره ي خوارج و اصحاب نهروان پرسيدند. وي كه از قدرت استدلال امام محمد باقر عليه السلام سخت شگفت زده شده بود از محضر امام بيرون رفته در حالي كه مي گفت: «انت والله أعلم النّاس حقّاً». [9] .

عكرمه

ابوحمزه ثمالي گويد: در آن سالي كه امام محمد باقر عليه السلام به حج رفت و هشام با حضرت ملاقات داشت، مردم از اطراف به سوي حضرت روانه شدند. عكرمه پرسيد: «من هذا؟ عليه سيماء زهرة العلم لاجربنّه، فلمّا مثل بين يديه ارتعدت فرائصه واسقط في يد أبي جعفر و قال: يابن رسول الله، لقد جلستُ مجالس كثيرة بين يدي ابن عباس و غيره فما أدركني ما أدركني آنفاً فقال له ابوجعفر عليه السلام: ويلك يا عبيد أهل الشام، انك بين يدي بيوت أذن الله أن ترفع و يذكر فيها اسمه [10] ؛ اين كيست؟ در چهره او علم غنچه كرده، مي بايد او را بيازمايم. سپس به نزد حضرت رفته تا در مقابل امام قرار گرفت لرزه بر اندامش افتاد و در برابر امام خاموش شد. سپس رو به امام كرده، گفت: اي فرزند رسول خدا! من تاكنون در مجالس زيادي در برابر ابن عباس و غير او نشسته ام ولي آن گونه كه در برابر شما مضطرب شده ام در مقابل هيچ يك، وحشت و اضطراب مرا فرا نگرفت!؟ امام فرمود: واي برتو اي بنده ي أهل شام! تو مي داني كجا نشسته اي؟ در مقابل خانداني هستي كه خداوند اذن داده تا ديوارهاي آن را بالا برند، خانه هايي

كه نام خدا در آن برده شود.»

جابر جعفي

يكي ديگر از شخصيت هاي محترمي كه سال ها محضر امام باقر عليه السلام را درك كرده و معارف بي شماري از امام كسب فيض كرده جابر جعفي است. درباره ي جابر نوشته اند كه حدود پنجاه هزار حديث در موضوع هاي مختلف از آن حضرت نقل كرده است. [11] . ابن شهرآشوب مي نويسد: هرگاه جابر از امام باقر عليه السلام حديثي نقل مي كرد، مي گفت: «حدثني وصيّ الأوصياء و وارث علم الأنبياء»؛ اين حديث را وصي اوصياء و وارث علم پيامبران (يعني امام محمد باقر عليه السلام) به من گفته است.» [12] .

ابرش كلبي

همچنين ابن شهرآشوب مي نويسد: أبرش كلبي در حالي كه به امام محمد باقر عليه السلام اشاره كرده بود، از هشام پرسيد: اين كيست كه اهل عراق گرد او حلقه زده و سؤال مي كنند؟ هشام گفت: اين، پيامبر كوفه است، او گمان مي كند كه فرزند پيامبر خدا و باقرالعلم و مفسر قرآن است. چيزي را از او بپرس كه نمي داند. ابرش كلبي به نزد امام آمده، گفت: اي فرزند علي! آيا تورات و انجيل و زبور و فرقان را خوانده اي؟ فرمود: آري. گفت: پس اجازه دهيد تا مسائلي در اين خصوص از شما بپرسم. امام فرمود: بپرس ولي اگر قصد آگاهي و دست يافتن به مسائل را داري، بهره خواهي برد و اگر قصد اذيت كردن داري، گمراه خواهي شد. ابرش پس از چند پرسش و پاسخ، از جاي برخاست در حالي كه مي گفت: حقيقتاً تو فرزند رسول خدا هستي. سپس به سوي هشام رفته، اظهار داشت: اي فرزندان بني اميه! ما را

رها كنيد چرا كه اين أعلم مردم زمين است به آنچه كه در آسمان و زمين مي باشد. اين فرزند رسول خداست. [13] .

مالك بن أعين جهني

از جمله كساني كه امام محمد باقر عليه السلام را ستود و ضمن اشعاري امام را مورد مدح و ستايش خود قرار داد، مالك بن أعين بود. وي امام را مخاطب قرار داده، چنين گفت: وقتي مردم علم قرآن را طلب كنند، تمامي قريش از عرضه ي چنين علمي فرو مي مانند. و هنگامي كه گفته شود: فرزند دختر پيامبر كجاست؟ نزد او رشته هاي دراز اين را خواهند يافت؛ ستارگاني است كه براي شبروان نورافشاني مي كنند و كوه هايي است كه دانش را به وسعت كوهها به ارث مي برند. [14] .

محي الدين نووي

وي كه متوفاي سال 676 ق. است؛ در باره امام محمد باقر عليه السلام مي گويد: محمد بن الحسين القرشي الهاشمي معروف، به «باقر» از آن جهت بدين لقب ملقب گشته كه دانش را شكافته، يعني كه اصل و ريشه ي آن را دريافته و از رازهاي آن باخبر گشته است. او تابعي گرانقدر و امامي پرهيزكار است، كه بر بزرگواريش همگي اذعان دارند و از جمله معدود فقهاي مدينه و بزرگان آن به شمار مي رود. [15] .

محمد بن طلحه شافعي

وي در كتاب خود به نام مطالب السّؤل مي نويسد: محمد بن علي باقر عليهما السلام همان شكافنده ي علم و جامع آن است كه دانش گسترده ي او و مقام بلندش بر همگان آشكار است و گوهر زينتش آراسته است و قلبش پرصفا و كار و كردارش پيراسته است و نفسش پاك و اخلاقش منزه و اوقاتش به طاعت خدا سپري و قدمش در مقام تقوي راسخ و پا برجاست، فضايل و نيكي ها به گرد پايش نمي رسند و ويژگي هاي مثبت اخلاقي به او افتخار مي كنند... [16] .

دانشگاه امام باقر

دوران طلايي امام محمد باقر عليه السلام اين فرصت را به آن حضرت داد تا علوم آل محمد را در اختيار علاقه مندان علم و كمال قرار دهد. بدين وسيله آوازه ي باقر علم النبيين به دورترين نقاط عالم رسيده و خيل مشتاقان علم و دانش به سوي مدينه منوره رهسپار گشتند تا از اين فرصت طلايي، كمال استفاده را ببرند. امام باقر عليه السلام با استقبال از اين دانش پژوهان، خود را براي تربيت آنان آماده كرده و درب تمام علوم را به روي علاقه مندان گشود. مسجد پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم مبدل به دانشگاهي شده بود كه در چند نوبت در روز، پذيراي صدها دانشجو بود كه همگان در انتظار درس امام محمد باقر عليه السلام بودند. استاد عبدالعزيز، در توصيف اين اجتماع بزرگ در مدينه، مي نويسد: كوفه و بصره و واسط و حجاز، جگر گوشگان خود را به دانشگاه اهل بيت گسيل داشتند و علما و محدثين و راويان بزرگي از آن فارغ التحصيل گرديدند. [17]

. شاهد بر اين مدعا، اين است كه اگر به رجال شيخ طوسي بنگريم و يا به نام و هويت و مليت ياران و راويان حديث امام محمد باقر عليه السلام، به اين نكته پي مي بريم كه در ميان ياران امام عده ي زيادي بالغ بر يكصد نفر از مردم كوفه مي باشند و همچنين از يمن و مدينه و بصره و شام و موصل و سجستان و مكه و قم و مداين و سرخس و واسط و كابل و نيشابور و حلوان و ري و... ديده مي شوند. در جلسه ي درس امام، صحابه و تابعين و فقها و مفسرين، حتي از گروه هاي مخالف شركت مي كردند. مثلاً از صحابه، جابربن عبدالله انصاري بوده است و از تابعين، چهره هاي سرشناسي همانند: اسماعيل بن عبدالرحمن جعفي و اسماعيل بن زياد و ابان بن عياش و حسن بن أبي الحسن و حسين بن علي بن الحسين، و حسين بن عبدالله و حبيب أبوعميرة الاسكاف، و حمران بن أعين و حارث بن حصين أزدي و زياد بن سرقه و زياد بن منذر و عمر بن دينار و غير اينها مي باشند. همچنين از فقهايي كه در درس امام شركت مي كردند: ربيعة الرأي بوده است و از مفسران، اسماعيل بن عبدالرحمن سدي، و از ساير فرق و گروه ها همانند زيديه مثل حسن بن صالح بن حي همداني و زياد بن المنذر و از گروه بتريه طلحة بن زيد و عمرو بن قيس ماصر و عمرو بن خالد واسطي و غياث بن ابراهيم و قيس بن الربيع و محمد بن زيد و منصور بن

المعتمر و مقاتل بن سليمان و يوسف بن الحارث و... مي باشند. [18] . آري، شيخ طوسي اگر چه تعداد ياران امام محمد باقر عليه السلام را به 465 نفر رسانده [19] اما به يقين عدد راويان احاديث فقهي و غير فقهي، بيشتر خواهد بود.

امام باقر و توليد علم

اشاره

پيش از اين گفته شد كه امام محمد باقر عليه السلام وارث علم تمام پيامبران بوده و طبق روايات، آن حضرت معروف به «باقر» يعني شكافنده، توسعه دهنده در علوم بوده است. علومي كه امام در اختيار ديگران قرار داد از قبيل: فقه، حديث، فلسفه، تفسير، لغت، كلام، اخبار مبدأ و معاد، اخبار انبياء، مناسك حج، و ديگر علوم اسلامي مي باشد. شيخ مفيد مي نويسد: «و روي ابوجعفر عليه السلام اخبار المبتداء و اخبار الأنبياء، و كتب عنه المغازي واثروا عنه السنن و اعتمدوا عليه في مناسك الحج التي رواها عن رسول الله و كتبوا تفسير القرآن و روت عنه الخاصة و العامة الاخبار، و ناظر من كان يرد عليه أهل الآراء و حفظ عنه الناس كثيراً من علم الكلام [20] ؛ امام محمد باقر عليه السلام اخبار خلقت عالم و اخبار پيامبران را روايت كرد، همچنين اخبار جنگها را از او نوشته و اخلاق و آداب و سنن را از او برگرفتند. به گفته هايش در مناسك حج كه از رسول خدا روايت كرده بود، اعتماد كردند و به آنها عمل نمودند. همچنين تفسير قرآن را از او روايت كرده و عامه و خاصه از حضرتش روايت نقل نمودند. يكي از برنامه هاي وي اين بود كه با صاحبان فكر و انديشه به مناظره و گفت و

گو مي نشست و ياران وي مطالبي درباره علم كلام از او حفظ مي كردند.»

علم فقه

يكي از آثار و بركات اين دانشگاهي كه بر دست تواناي امام باقر عليه السلام يايه گذاري شد، تبيين علم فقه و مسائل حلال و حرام بود كه امام با وسعت دانشي كه داشت، اين سفره ي علمي را براي همگان پهن كرده و آموخته هاي خود را از رسول خدا و اميرمؤمنان و ساير معصومان عليهم السلام كريمانه تقديم دانش پژوهان كرد. چرا كه تا آن روز هيچ يك از معصومان و حتي پيامبر بزرگوار فرصت نيافته بودند به مسائل حلال و حرام به اين گستردگي بپردازند. چون نه زمينه ي آن فراهم شده بود و نه مردم در آن سطح از فكر و آگاهي بودند. بدين جهت مي بينيم كه درسهاي فقهي امام آنقدر تأثيرگذار بود كه فقهاي زمان مجذوب اين محفل علمي شدند به گونه اي كه امام از برخي شاگردان خود؛ يعني ابان بن تغلب مي خواهد كه در مسجد مدينه بنشيند و پاسخگوي مسائل فقهي مردم بوده و فتوا دهد. [21] كه بدون شك اين مقام فقط شايسته ي فقيه و عارف به احكام الهي مي باشد. راستي اگر به كتاب هاي فقهي مراجعه كنيم و به هر يك از باب هاي فقهي، كه از كتاب طهارت گرفته تا كتاب ديات مي باشد، نظر بيفكنيم، نظرات اين امام معصوم عليه السلام را مي بينيم كه راويان، اين احاديث فقهي را از امام به عنوان عن ابي جعفر، سألت اباجعفر، قال ابوجعفر، الباقر، و يا رواياتي كه در سندشان عن أحدهما آمده، نقل كرده اند.

شما اگر به كتاب وسائل الشيعه از تأليفات مرحوم حر عاملي كه جامعِ روايات اهل بيت در مسائل حلال و حرام است، رجوع كنيد، خواهيد ديد كه از امام باقر عليه السلام بيشترين روايات فقهي پس از امام صادق عليه السلام نقل گرديده و تعداد آنها بالغ بر چهارهزار روايت است. چون در جلد اول به 181، در جلد دوم به 193، در جلد سوم به 210، در جلد چهارم به 236، در جلد پنجم به 156، در جلد ششم به 196، در جلد هفتم به 173، در جلد هشتم به 176، در جلد نهم به 193، در جلد دهم به 145، در جلد يازدهم به 128، در جلد دوازدهم به 176، در جلد سيزدهم به 125، در جلد چهاردهم به 137، در جلد پانزدهم به 122، در جلد شانزدهم به 146، در جلد هفدهم به 111، در جلد هجدهم به 108، در جلد نوزدهم به 104، در جلد بيستم به 226، در جلد بيست و يكم به 201، در جلد بيست و دوم به 220، در جلد بيست و سوم به 118، در جلد بيست و چهارم به 128، در جلد بيست و پنجم به 115، در جلد بيست و ششم به 168، در جلد بيست و هفتم به 158، در جلد بيست و هشتم به 162، در جلد بيست و نهم به 113 حديث فقهي اشاره نموده است. و اينها تمام مواردي است كه با واژه ابوجعفر يا أباجعفر و يا أبي جعفر مي باشد؛ اما اگر احاديث فقهي كه با واژه ي لأبي جعفر و يا عن احدهما و يا عن الباقر

و يا عن محمد بن علي بن الحسين عليهم السلام آمده است را به روايات فوق اضافه كنيم؛ بدون شك اين تعداد از مرز شش هزار حديث فراتر خواهد رفت.

تفسير قرآن

از ديگر علومي كه در دانشگاه امام محمد باقر عليه السلام به سرعت رشد كرد، تفسير قرآن و بيان علوم و معارف قرآني بود و باعث اين رشد فزاينده اولاً خود آن حضرت و در ثاني وجود مشتاقاني بود كه از اطراف عالم جهت رسيدن به معارف ناب اسلامي بار سفر به مدينه بسته و در محضر امام قرار گرفته بودند. آنان چون با سؤالات و شبهات زيادي روبه رو بودند، همه آنها را به محضر حجت خدا عرضه مي نموده و پاسخ صحيح را دريافت مي كردند. بدين جهت هنگامي كه ابوزرعه، تفسير امام باقر عليه السلام را درباره ي اهل الذكر شنيد، عرضه داشت: خداي راست گفت! قسم به جانم كه اباجعفر بزرگترين علماء و دانشمندان است. [22] . و پيش از اين نيز گفته شد كه مفيد در ارشاد در اين خصوص نوشته: وكتبوا عنه تفسير القرآن [23] ؛ به گونه اي كه اگر به كتاب هاي تفسير و يا روايات تفسيريِ به جاي مانده از امام محمد باقر عليه السلام رجوع كنيم، روايات زيادي را در ذيل آيات قرآن مي بينيم كه راويان بزرگي آنها را از امام عليه السلام روايت كرده اند كه بيشتر اين روايات را مي توان در كتاب البرهان سيد هاشم بحراني و تفسير عياشي و نورالثقلين و ديگر تفاسير روايي پيدا كرد؛ كه نام زراره، جابر بن يزيد جعفي، سلام بن المستنير، عطاء، حسن بن

محبوب، محمد بن مسلم، صفوان، حريز، عمرو بن قيس، سعد بن ظريف، حمران بن اعين، فضيل، حنان بن سدير، حسين كندي، سعد بن صدقة، ابوحمزه، ابوبصير، سعد اسكاف و محمد بن قيس را مي توان در صدر راويان اين دانش عظيم برشمرد.

پاورقي

[1] كفايةالاثر، ص 42.

[2] همان، ص 54.

[3] همان، ص 83.

[4] همان، ص 237.

[5] همان، ص 243.

[6] زندگي دوازده امام، ج 2، ص 206.

[7] مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 195.

[8] همان، ج 4، ص 204؛ الارشاد، مفيد، ص 246.

[9] مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 199.

[10] همان، ص 182.

[11] زندگي دوازده امام، ج 2، ص 214.

[12] مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 180.

[13] بحارالانوار، ج 46، ص 355.

[14] زندگي دوازده امام، ج 2، ص 204.

[15] همان، ص 205.

[16] همان، ص 205.

[17] همان، ص 207.

[18] رجال، شيخ طوسي، ص 142 - 102.

[19] رجال، شيخ طوسي، ص 142 - 102.

[20] الارشاد، ص 248.

[21] رجال، نجاشي، ص 10.

[22] مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 178.

[23] الارشاد، ص 248.

نگرشي كوتاه بر زندگي حضرت زهرا (س)

مشخصات كتاب

سرشناسه : دخيل علي محمد علي - 1936

عنوان و نام پديدآور : نگرشي كوتاه بر زندگي حضرت فاطمه زهرا(س) / علي محمد علي دخيل ترجمه محمدعلي اميني مشخصات نشر : تهران بنياد بعثت واحد تحقيقات اسلامي 1366.

مشخصات ظاهري : ص 151

شابك : بها:300ريال وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس عنوان ديگر : حضرت فاطمه زهرا(س

موضوع : فاطمه زهرا(س ، 13؟ قبل از هجرت - ق 11

شناسه افزوده : اميني محمدعلي مترجم رده بندي كنگره : BP27/2/د4ن 8 1366

رده بندي ديويي : 297/973

شماره كتابشناسي ملي : م 67-552

مقدمه مؤلف

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله ربّ العالمين و صلّي الله علي محمد و آله الطّيبين الطّاهرين، سيّما المحدّثة النّقيّة، الصّديقة الكبري، فاطمة الزّهراء صلوات الله عليها واللّعنة الدائمة علي اعدائهم أجمعين الي قيام يوم الدّين.

مقام بزرگ بانوي دو جهان حضرت فاطمه زهرا (س) بالاتر از آن است كه شخص عاجزي چون من بتواند مطلب شايسته اي در باره آن بگويد.

او قطب دائره عالم امكان و اعصار و قرون گذشته گرد معرفتش چرخيده است [1] كه گفته خداوند: (هُمْ فاطِمَةُ وَ اَبُوها وَ بَعْلُها وَ بَنُوها) [2] گوياي اين حقيقت است.

احاطه بر عظمت و منزلت او براي احدي از ممكنات ميسّر نيست، مگر براي پيامبر اكرم (ص) و اميرالمؤمنين علي (ع).

چگونه محدود بر نا محدود احاطه پيدا مي كند؟!

و چگونه قطره آب مي تواند وسعت اقيانوس را داشته باشد؟!

و همانگونه كه عقول محدود ما احاطه علمي و ادراكي بر خداي بزرگ ندارد و درك كنه ذات او بركسي ممكن نيست [3] .

البته بدون شك اهل بيت پيامبر اكرم

(عليهم السلام) مانند خداي تبارك و تعالي در آن وسعت و عدم تناهي نمي باشند جز اينكه بدون ترديد از همه ممكنات سعه وجوديشان بيشتر است، بطوري كه ديگران در مقابل ايشان به منزله قطره اي در برابر درياي پهناورند. و پيامبر خدا (ص) مي فرمايد: (سُمِّيَتْ ابْنَتي فاطمة لأنّ الخلق فُطِمُوا عَنْ مَعْرِفَتِها) [4] .

و در حقيقت حضرت زهرا (س) از كليّه پيامبران تماما به جز خاتم الانبياء (ص) بالاتر است چنانچه أدله فراواني گواه اين مطلب است و در بحث هاي آينده خواهد آمد.

از روايات ديگري چنين ظاهر ميشود (زماني كه خداي متعال حضرت زهرا (س) را آفريد در بين موجودات شبيه و مانند و همچنين كفوي براي آن حضرت وجود نداشت. در آن موقع خداي قادر متعال اميرالمؤمنين علي (ع) را آفريد) كه در اين زمينه روايات متعددي وارد شده است [5] :

آن حضرت بر تمام فرزندان پاك و معصومش حجّت است و چگونه با وجود روايات و دلائل بي شماري كه وجود دارد آن حضرت از انبياء برتر نباشد [6] .

در اين باره حضرت عسكري (ع) مي فرمايد: (وَ هِيَ حُجَّةٌ عَلَيْنا)، (و ايشان بر همه ما حجّت است) [7] .

باز امام زمان حضرت وليّ عصر (عج) مي فرمايند: (وَ في إبْنَةِ رَسُولِ الله لي اُسْوَةٌ حَسَنةٌ) [8] .

(و در دخت رسول خدا براي من (كه بر خلايق حجّتم) الگوي نيكوئي است).

و امام حسين (ع) در اين باره مي فرمايد: (اُمّي خيرٌ مِنّي) [9] .

(مادرم از من بهتر است).

ايشان همانند ائمّه هدي (عليهم السلام) داراي ولايت تكويني و تشريعي است. زيرا خداوند متعال آنان را واسطه خلقت عالم و علّت

غائي آفرينش جهان هستي قرار داده است و ائمه (عليهم السلام) سبب لطف و افاضه خير و بركت بر تمام ممكنات مي باشند.

از معصوم (ع) روايت شده: (اگر آنان روي زمين نباشند، زمين درهم فرو مي رود و نظمش از هم مي پاشد) [10] .

و آنان سبب برپايي عالمند همانند عناصر اربعه [11] كه قيام ماديّات آنها است. و اگر اين عناصر نباشد زمين وعالم مادي فرو پاشيده و منهدم خواهد شد.

در حديث كساء كه از احاديث قدسيّه است مقام واسطه فيض را براي آن حضرت ثابت مي كند.

چنانچه روايات ديگري او را عالم و آگاه به غيب معرفي مي نمايد.

ولايت تكويني

ولايت تكويني به اين معني است كه طبق مشيّت خدا زِمام عالم به دست اهل بيت (عليهم السلام) مي باشد و مسلّم است كه حضرت فاطمه زهرا (س) از جمله معصومين مي باشند.

و حقّ تصرّف در جهان هستي براي ايشان است زيرا قلوبشان ظرف مشيّت و اراده حق تعالي است [12] .

همانطوري كه خداوند به انسان نسبت به افعال اختياريش قدرت بخشيده است، به حضرات ائمه معصومين (عليهم السلام) هم قدرت تصرف در عالم را عنايت كرده است [13] .

تمام كمالات و فضائلي كه براي انبياء و پيامبران الهي ثابت مي باشد براي ائمّه هدي (عليهم السلام) نيز خواهد بود به دليل اينكه از تمام انبياء افضل هستند.

ولايت تشريعي

حضرت زهرا (س) داراي ولايت تشريعي نيز مي باشند. زيرا وجود اهل بيت (عليهم السلام)علّت تشريع است كه تشريع از لوازم عالم وجود است و وصف جدا نشدني آن مي باشد.

هنگامي كه اهل بيت (عليهم السلام) علّت تكوين عالمند، پس تشريع حاكم بر جهان كه ملازم تكوين آن است نيز معلول ايشان خواهد بود.

و حضرت زهرا (س) جزو اهل بيت (ع) است چون مي فرمايند: (إنّهم نور واحد) اهل بيت (عليهم السلام) يك نورند.

(و انّ فاطمة حجّة علينا) [14] بدرستي كه فاطمه (س) حجّت است بر ما اهل بيت.

و ايشان علّت فعليّت تشريع و علّت بقاء و استمرار آن مي باشند.

ولايت تكويني انبياء و صالحين

قرآن مجيد براي تعدادي از انبياء و انسان هاي شايسته ولايت تكويني را ثابت كرده است، بر اين اساس (با توجّه به مطالب گذشته) چنين ولايتي براي حضرت زهرا (س) و ديگر اهل بيت به طريق اولي وجود خواهد داشت.

مانند حكايت آصف برخيا (وزير سليمان (ع)) و عرش بلقيس [15] و يا سليمان (ع) و آنچه كه در تسخير او بود، مثل بادها و شياطين و ديگر امور طبيعت [16] .

و قصّه كوهها و پرندگان با حضرت داود (ع) [17] .

و يا سخن گفتن حضرت عيسي (ع) در گهواره و شفا دادن نابينايان و مبتلايان به بيماري پيسي [18] ، زنده كردن مردگان و آفريدن پرندگان به امر خدا [19] ، و ديگر حكايات وارده در قرآن مجيد كه تعداد بسياري از آنها در روايات اهل بيت (عليهم السلام) نقل شده است. هر شخصي كه به طور كامل از پروردگار متعال اطاعت نمايد، داراي چنين قدرتي خواهد بود، (و مي تواند در تكوين و امور طبيعي جهان هستي

تصرّفاتي داشته باشد). مانند سلمان كه با مردگان سخن مي گفت، و حضرت زينب (س) در بازار كوفه كه با دست مباركش به سوي مردم اشاره كرد، در نتيجه صداها در سينه ها حبس و زنگ شتران خاموش گشت.

در حديث قدسي چنين آمده است: (عبدي اطعني تكن مثلي) بنده من اطاعتم كن مانند من خواهي شد [20] .

و روشن است كه ولايت تكويني انبياء و اولياء و ائمه هدي (عليهم السلام) ولايت ذاتي مستقل در عرض ولايت خداي متعال نمي باشد، بلكه امري خدادادي و عطائي ربّاني است، روي اين جهت مي فرمايد: (قل لا أملك لنفسي نفعا ولا ضرا...) [21] بگو: سود و زياني را براي خود دارا نمي باشم.

بنابراين قدرت آنان در طول قدرت خداوند است و به اراده او حاصل مي گردد.

آگاهي آنان از غيب نيز بر اساس (الاّ من ارتضي من رسول...) است [22] .

و با مستقل نبودن علمشان طبق فرموده خدا: (ولو كنت اعلم الغيب لاستكثرت من الخير و ما مسّني السّوء...) [23] منافاتي ندارد.

ولايت و علم غيب نبي و امام مانند شفاعت است، هيچ كسي جز خداي متعال به طور مستقل، مالك و داراي آن نيست، (قل لله الشّفاعة جميعاً...) [24] .

اگرچه به امر پروردگار بزرگ، افرادي مانند پيامبر و امام داراي مقام شفاعتند، (لا يشفعون الاّ لمن ارتضي...) [25] .

پس گفته خداوند: (تكن مثلي) يا (فلا تضربوا لله الأمثال...) [26] با (ليس كمثله شي ء...) [27] منافاتي نخواهد داشت، زيرا (تكن مثلي) طولي است، و آن كه نفي شده است، عرضي و استقلالي است.

و دنباله حديث، (اقول للشّي ء كن فيكون و تقول للشّي ء كن فيكون) [28]

قرينه و دليل مثل بودن طولي و استقلالي است.

ادله اي كه بر ولايت معصومين دلالت مي كند

آنچه دلالت بر ولايت آن بانوي مكرّمه مي نمايد، خواه در خصوص ايشان يا در ضمن ولايتي كه براي بقيّه معصومين (عليهم السلام) وجود دارد فراوان است، برخي از آنها قبلا يادآوري شد و برخي ديگر بعدا ذكر خواهد شد:

از جمله سخن امام حسن عسكري (ع) است كه فرمودند (فاطمة حجّة الله علينا) فاطمه (ع) حجّت پروردگار بر ما ائمّه مي باشد [29] .

و نيز حديث كساء و سخن پيامبر (ص) كه فرمود: (لولا عليٌّ لما كان لفاطمة كفو آدم فمن دونه) اگر علي (ع) نبود همتايي براي فاطمه (س) يافت نمي شد از آدم (ع) تا ديگران [30] .

و همچنين ادلّه اي كه به تساوي آن مكرّمه با حضرت علي (ع) دلالت مي كند.

و همچنين ادلّه اي كه دلالت برافضل بودن ايشان بر تمام پيامبران مي كند به ضميمه ادلّه اي كه درجات مختلفي از ولايت را براي پيامبران ثابت مي كند.

و احاديثي مانند (عبدي اطعني تكن مثلي) كه ولايت را براي هر بنده مطيع پروردگار ثابت مي كند كه به طريق اولي بر ولايت آن بانو دلالت مي كند.

و نيز: قول حضرت علي (ع) كه فرمودند (الخلق بعد صنايعنا) ما ساخته پروردگاريم و مخلوقات ساخته ما هستند.

و اينكه خداوند دين خود را به رسولش تفويض نمود.

و هم چنانكه معصومين (عليهم السلام) جايگاه مشيت و اراده خدايند و اراده حق در آنها متحقق مي شود.

و توقيعي (نامه اي) كه از حضرت مهدي، صاحب الأمر (عج) روايت شده كه بعدا با ذكر منابع، احاديث مربوطه ذكر خواهد شد.

اين ادلّه و دليلهاي ديگر ولايت را براي آن حضرت اثبات مي كند.

از

آيات قرآن نيز آنچه دلالت بر ثبوت ولايت براي همه آنها مي كند آيه شريفه (النّبيّ اولي بالمؤمنين...) [31] است به ضميمه آيات و روايات متواتره، زيرا آنها همگي نور واحدند و هرچه براي اوّل ايشان باشد براي آخرين آنها نيز ثابت است. و همچنين آيه شريفه: (إنّما وليّكم الله...) [32] ، ولايتي در مرتبه ولايت پيامبر اكرم (ص) براي آنها ثابت مي كند هرچند از نظر فضيلت، درجات متفاوتي دارند. حضرت علي (ع) در درجه بعد از پيامبر اسلام (ص) است. و حضرت زهرا (س) در درجه بعد از حضرت علي (ع) است. يا طبق بعضي از روايات با او مساوي مي باشد. بعد از ايشان امام حسن (ع) و پس از او امام حسين (ع)، سپس حضرت مهدي (ع) است. و بعد از حضرت مهدي (ع)، امامان قبلي در درجه فضيلت قرار دارند. اين نتيجه ايست كه از بعضي احاديث استفاده مي شود.

علت غائي جهان هستي

امّا علّت غائي بودن ايشان براي كل جهان هستي، ادلّه و مؤيدات عديده و بسياري دارد.

در حديث كساء چنين وارد شده است: (إنّي ما خلقت سماء مبنيّة ولا ارضا مدحيّة ولا قمرا منيرا ولا شمسا مضيئة ولا فلكا يدور ولا بحرا يجري ولا فلكا يسري الاّ في محبّة هؤلاء الخمسة...) [33] .

به درستي كه من خلق نكردم آسمان بنا شده را، و زمين مسطح و ماه روشني دهنده و آفتاب درخشنده و فلكي كه دور مي زند، و دريائي كه جاري است و كشتي كه سير مي كند مگر به جهت دوستي اين پنج تن.

و در حديث ديگر آمده است: (لولاك لما خلقت الافلاك ولولا عليّ لما خلقتك ولولا فاطمة لما خلقتكما) [34] .

اي محمّد، اگر تو نبودي من افلاك را نمي آفريدم، و اگر علي نبود تو را نمي آفريدم و اگر فاطمه نبود شما دو نفر را نمي آفريدم.

و وجه عقلي اين مطلب مي تواند اين باشد كه عدم آفريدن موجود كامل از تمام جهات و آفريدن موجود ناقص، يا دليل بر جهل و ناداني خالق است و يا دليل بر عجز و ناتواني او در آفرينش است و يا نشانگر بخل اوست. كه مقام و شأن پروردگار متعال از اين عيوب پاك و مبرّي است، پس اگر حضرت زهرا (س) نبود، آفرينش جهان بر خلاف حكمت بنا مي شد.

علت حدوث و بقاء جهان هستي

بعضي از علماء معتقدند كه وجود اهل بيت (عليهم السلام) علّت محدثه جهان هستي مي باشد، يعني خلقت جهان از آنان شروع شده است، در اين باره از حضرت مهدي (عج) چنين نقل شده است: (نحن صنايع ربّنا والخلق بعد صنايعنا) [35] و امّا اينكه اهل بيت (عليهم السلام) علّت بقاء جهان هستي مي باشند، به خاطر اين است كه بقاء و ماندن هستي مانند حدوث و ابتداء آن به استمرار علّت احتياج دارد. (اين موضوع در علم ثابت شده است).

مانند روشني چراغ كه دوام آن به اتصال نيروي الكتريسته نيازمند است. آنها به اراده خداي متعال علّت بقاء هستي هستند چنانچه نيروي الكتريسته به اراده خداوند براي روشنائي نور مادّي علّت است.

به حضرت صادق (ع) عرض شد، آيا خداي متعال توانائي خلقت جهان بادوام، داراي ابديّت را در كمتر از يك لحظه دارد؟ اگر چنين است در اين صورت ديگر عملي براي خدا باقي نمي ماند و گفته يهوديان صحت پيدا مي كند چون آنها در باره خدا چنين گفته اند: (يدالله مغلولة...)

[36] دست خدا بسته است.

آن حضرت در جواب چنين فرمودند: جهان هستي به ذات خداوند به طور مستمر قائم و پا برجاست، و مي توان گفت كه نسبت جهان هستي به خداوند مانند صورتهاي ذهني نسبت به ما است. يعني به مجرد عدم توجّه به آنها منهدم مي شوند. و بر همين اساس وارد شده است:

(لولا الحجّة لساخت الأرض بأهلها) [37] اگر حجّت در عالم نباشد زمين اهل خود را فرو خواهد برد.

و مقصود، انعدام و نابودي است نه انهدام و تغيير كردن شكل ظاهري.

مثل از هم پاشيدن جهان در صورت نبودن نيروي جاذبه نيست بلكه اصلاً چيزي بدون حجّت در عالم باقي نمي ماند.

در دعاي ماه رجب چنين مي خوانيم: (فبكم يجبر المهيض و يشفي المريض و ما تزداد الارحام و ما تغيض) [38] به واسطه شما شكستگي ها التيام و بيماران شفا مي يابند و خلقت و عدمش در رحم مادران به واسطه شماست.

و غير آن از ادلّه اي كه گوياي اين سه مرتبه از مراتب ولايت تكويني مي باشد (علّت غائي، علّت حدوث و ايجاد عالم، علّت بقاء و استمرار عالم).

مراد از اولويّت (در آيه اولي بالمؤمنين) چيست؟

آيا اولويّت تكويني است؟ يا منظور حق تقدم در صورت تنازع و اختلاف است؟ يا اينكه مراد حق تسلّطي است كه فوق تسلّط انسانهاست همانطوري كه خداوند متعال بر مولايي كه بر عبد خود مسلّط است، حق تسلّط بالاتر دارد؟ يا اينكه منظور حق حاكميت است؟ يا اينكه سه معناي اخير باهم اراده شده يا تمام اين معاني با هم اراده شده زيرا تمام آنها معنائي مشترك دارند و آن نوعي حق تسلّط است و

لفظ در آن معناي واحد استعمال شده است؟

تمام اين احتمالات قابل تصور است هرچند كه برخي از آنها احتمال نزديكتري دارند. بله اگر بگوئيم كلمه (اولي) اولويّت عرفي است بايد مراد را معناي دوم بدانيم امّا به دليل شواهدي كه در باطن و ظاهر آيه وجود دارد اولوّيت در اينجا غير از اولويّتي است كه ميان عرف مردم استعمال مي شود. دقت شود!

حق ايجاد و فسخ

در ظاهر يكي از اختيارات معصومين (عليهم السلام) حق فسخ است هم چنانكه كه حق ايجاد دارند. يعني همانطوري كه شارع مقدّس حق ايجاد عقد نكاح و فسخ آن را به مرد داده، يا حق انعقاد عقد شركت و يا فسخ آن را به شريك واگذار كرده، و همچنين در معاملات غير قابل فسخ فقط حق ايجاد عقد را براي دو طرف معامله قرار داده و يا در مواردي حق فسخ را فقط به شخصي داده است.

برخي از معاني (تفويض)

تفويض تكويني در مورد آنها، همان است كه گذشت (همان حق تصرف در امور عالم) و دليل بر آن نصوصي مانند (فيما اليكم التّفويض و عليكم التعويض) [39] و همچنين اجماع علما گواه بر آن است.

تفويض تشريعي يعني اختيار امور شرعي و رواياتي همچون (المفوّض اليه دين الله) [40] و (انّ الله ادّب نبيّه بآدابه ففوّض اليه دينه) يعني خداوند دين خود را به پيامبرش واگذار نمود [41] و روايات متواتره ديگري بر آن دلالت مي كند.

در برابر اين دو معناي صحيح، دو معناي نادرست براي (تفويض) وجود دارد:

اوّل اينكه خداوند متعال بعد از خلقت عالم بيكار شده است همچون كسي كه كارگاهي احداث مي كند و سپس آن را به شخص ديگري واگذار مي نمايد و خود هيچ كاري نمي كند.

اين معنا نه تنها مخالف نص و اجماع است، بلكه مخالف قرآن و عقل است.

دوم اينكه خداوند متعال بعد از خلقت عالم آن را به خود واگذاشته است و كارهاي عالم خود بخود مي چرخد مانند كسي كه دستگاهي ساخته و آن را به حركت در مي آورد و بعد از آن خود بخود كار مي كند و اين

همان معنائي است كه يهوديان براي آن قائل بودند، اين معناي دوم تفويض باطل و نقطه مقابل عقيده (جبر) است كه مي گويد: تمام كارها را خداوند انجام مي دهد (حتّي افعال انسان را) برخلاف قول به تفويض كه مي گفت: خداوند متعال هيچ كاري انجام نمي دهد، ولي حقيقت اين است كه هردو ناصحيح مي باشند. واقعيت چيزي است ميان آن دو بطوريكه وسيله ها از جانب خداوند و عمل از انسان است واز همين جهت انسان مستحق ثواب يا عقاب مي گردد.

توقيع شريف و شاهد و دليل بر اين مطلب توقيع (نوشته) روايت شده از حضرت صاحب الامر (ارواحنا فداه) است: كه در دعاي خود عرض مي كند:

(اسألك بما نطق فيهم من مشيّتك فجعلتهم معادن لكلماتك و اركانا لتوحيدك و آياتك و مقاماتك الّتي لا تعطيل لها في كلّ مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك اعضادٌ و أشهادٌ و مناةٌ و اذوادٌ و حفظةٌ و روّادٌ فبهم ملات سمائك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الاّ انت...) [42] .

(بار الها تو را مي خوانم به آن مشيت تو كه در حق آنان (معصومين عليهم السلام) گويا شد پس آنها را معدن كلمات و اساس توحيد و آيات خود گردانيدي، آنها را مقام هاي خود قرار دادي كه هيچ گاه تعطيل پذير نيست، هركس تو را شناخت به وسيله آنان بود، فرقي بين تو و آنها نيست جز آنكه آنان بنده و مخلوق تو مي باشند، امور آنان به دست تو اصلاح مي شود از تو آغاز و به تو باز مي گردند، آنان بازوان توانا و

شاهدان بينا و بخشندگان و حمايت كنندگان و نگهبانان و راهنمايان خيرخواه تو مي باشند به وسيله آنان آسمان و زمين را پر نمودي تا اينكه كلمه (لا اله الاّ الله) ظاهر گرديد...).

كلمه (مناة) بر وزن قضات كه جمع قاضي است بمعني بخشندگان است و گرفته شده از مني الله تعالي فلانا بخير يعني خداوند خير به فلاني عطا فرمود.

كلمه (اذواد) جمع ذائد است مانند اصحاب كه جمع صاحب است و از مادّه ذاد بمعني (حمايت كرد) گرفته شده است پس اذواد يعني حمايت كنندگان. بنا بر اين بايد گفت هركس خيري شامل حالش مي شود و يا اينكه سوئي از او دفع مي گردد فقط به واسطه آنان است.

و اينكه آسمان و زمين از آنان پر شده است مانند خورشيد است كه تمام هستي را پر كرده هرچند جرم آن كوچك است.

و شايد بتوان گفت رمز ورود زيارت جامعه و دو دعاي ماه رجب از جانب ائمّه (عليهم السلام) بيان راه وسط و معتدلي بين فكر مادّيگراي خلفاي جور از طرفي و افراط و زياده روي صوفيّه كه قائل به وحدت وجود يا وحدت موجود در اواخر عصر حضور ائمّه (عليهم السلام) بودند مي باشد.

بديهي است كه ظاهر شدن (لا اله الاّ الله) توسط آنان بدين جهت است كه تمام عالم را شرك فرا گرفته آنهم نه فقط شرك بت پرستي يا شرك مسيحيّت يا يهود بلكه شرك اهل تسنّني كه قائل به جسم بودن خداوند متعال و مانند آن هستند، زيرا حضرت اميرالمؤمنين علي (ع) فرمود (هركس براي خدا وصف زائد بر ذات قائل شود او را قرين شي ء ديگر دانسته و هركس براي

خدا قرين بياورد پس براي او دومي آورده و هركس براي او دومي قائل شود براي او جزء قائل شده..) [43] .

مخفي نماند آنچه ما به طور خلاصه بيان كرديم حاصل صدها آيه و روايت است كه در مباحث اصول دين ذكر شده اند، بدانجا رجوع شود.

بازگشتي به مطالب قبل اشاره كرديم چون خداوند متعال، عالم وجود را در اختيار آنها قرار داده، كارهاي خارق العاده از آنان سر مي زند، معجزات و كرامات دارند پس آنها محل و قرارگاه مشيت خداوند مي باشند. و همچنين گذشت كه خداوند اختيار دين خود را هم به دست آنان قرار داده است (المفوّض اليه دين الله) و اين كارهاي خارق العاده شامل عدم وجود يا وجود داشتن مي شود همچون هلاك شدن ساحر به وسيله حضرت رضا (ع) و يا زنده كردن مردگان با معجزه حضرت عيسي (ع) كه هرگونه تبديل و تغيير را شامل مي شود.

خداوند مي فرمايد:

(ولن تجد لسنة الله تبديلاً و لن تجد لسنّة الله تحويلا) [44] يعني هيچ گاه سنت هاي الهي تبديل و تغيير نمي يابند. و يكي از آن سنت هاي الهي اين است كه خداوند عالم تكوين و اختيار دين را به دست معصومين (عليهم السلام) داده است. و اين مانند آن است كه سوريه را تبديل به عراق و يا عراق را به سوريه تبديل نمايند و يا اينكه مردي را زن و يا زني را مرد گردانند همانطور كه در واقعه امام مجتبي (ع) چنين شد [45] .

فضيلت فاطمه زهرا بر انبياء

اشاره

در فضيلت حضرت زهرا (س) روايات بسياري آمده كه به چند دسته تقسيم مي شود:

از جمله رواياتي وجود دارد كه نشان مي دهد اطاعت از صدّيقه كبري (س) بر

همه مخلوقات و تمام أنبياء (عليهم السلام) واجب است.

از حضرت باقر (ع) چنين نقل شده است: (وَ لَقَدْ كانَتْ عَلَيْها السلام مَفْرُوضَةَ الطاعَةِ عَلي جَميع مَنْ خَلَقَ الله مِنَ الْجِنَّ وَالأنْسِ وَالطَّيْرِ وَالْوَحْشِ وَالأنبِياءِ وَالملائِكَةِ...).

(و به تحقيق اطاعت از او [حضرت فاطمه زهرا (س)] بر تمام مخلوقات خداوند از جن، انس، پرندگان، حيوانات وحشي، انبياء و فرشتگان واجب بوده است).

روايات ديگر از انتخاب شدن اهل بيت (عليهم السلام) توسط خداوند متعال خبر مي دهد در اين باره رسول الله (ص) به اميرالمؤمنين (ع) فرمودند:

(اِنَّ الله عَزَّ وَ جَلَّ أَشْرَفَ عَلي الدُّنْيا فَاخْتارَني مِنْها عَلي رِجالِ الْعالَمينَ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثّانِيَةَ فَاخْتارَكَ عَلي رِجالِ الْعالَمينَ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثّالِثَةَ فَاخْتارَ الأئمَّةَ مِنْ وُلْدِكَ عَلي رِجَالِ العَالَمِيْنَ ثُمَّ اطَّلَعَ الرّابِعَةَ فَاخْتَارَ فاطِمَةَ علي نساء العالَمينَ) [46] .

(به راستي كه خداي متعال به دنيا نظري كرد پس مرا از بين آن همه بر تمام مردان جهان انتخاب نمود، و در مرتبه دوم تو را (اي علي) بر همه مردان جهان انتخاب كرد، و در مرتبه سوّم ائمّه هدي را بر جميع مردان برتري داد، سپس از ميان همه زنان عالم فاطمه زهرا (س) را انتخاب كرد).

با توجّه به همتائي آن حضرت با پيامبر اكرم (ص) كه اين حديث به آن اشاره دارد، و همچنين فضيلت حضرت را بر جميع انبياء ثابت مي كند و به ضميمه ادلّه اي كه او را بر فرزندان معصومش برتري مي دهد، واضح است كه ايشان از جميع انبياء (عليهم السلام) افضل و بالاتر هستند.

در كتاب كمال الدين چنين آمده است: (... ثُمَّ اطَّلَعَ إلي الأرْضِ إطّلاعةً ثالثةً فاخْتارَكِ و وَلَديْكِ...) [47] .

(حسن و حسين عليهما السلام) را انتخاب نمود [48] .

و نظير آن، گفته خداي متعال است در حديث قدسي: (يا مُحَمَّد إنّي خَلَقْتُكَ وَ خَلَقْتُ عَلِيّا وَ فاطِمَةَ وَالْحَسَن وَالْحُسَيْن مِنْ سِنْخِ نُوري وَ عَرَضْتُ وِلايَتَكُمْ عَلي اَهْلِ السَّمواتِ وَالأرَضينَ فَمَنْ قَبِلَها كانَ عِنْدي مِنَ الْمُؤْمِنينَ...) [49] .

(اي محمّد، به درستي كه من تو را و علي و فاطمه و حسن و حسين را از نور خود آفريدم، آنگاه ولايت شما را بر اهل آسمانها و زمينها عرضه كردم، پس هر كس آن را پذيرفت نزد من از مؤمنين خواهد بود).

روايتي كه به طور صريح و آشكار فضيلت ايشان را ثابت مي كند. از فرمايش رسول اكرم (ص) است كه:

(ما تَكامَلَتِ النُّبُوَّةُ لِنَبِيِّ حَتّي أَقَرَّ بِفَضْلِها وَ مُحَبَّتِها) [50] .

(نبوّت و پيامبري براي هيچ پيغمبري كامل نمي شود مگر اينكه به محبّت و فضيلت فاطمه زهرا (س) اقرار داشته باشد).

فاطمه زهرا (س) از تمام انبياء بجز رسول اكرم (ص) بالاتر است چون پيامبر اسلام (ص) آن بزرگوار را پاره تن خود معرفي كردند [51] .

و هنگامي كه رسول گرامي اسلام (ص) از تمام انبياء افضل و برتر باشد، پس پاره تن او نيز چنين خواهد بود [52] .

نام حضرت زهرا بر عرش الهي و درب بهشت

قال رسول الله (ص):

(وَلَيْلَةً عُرِجَ بي إلي السَّماءِ رَأيْتُ عَلي بابِ الْجَنَّةِ مَكْتُوبا لا اِلهَ اِلاّ الله، مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله عِليٌّ حَبيبُ الله وَالْحَسَنُ وَالْحُسَينُ صَفْوَةُ الله، فاطِمَةُ خِيَرَةُ الله، عَلي باغِضِهِمْ لَعْنَةُ الله).

رسول خدا (ص) فرمود:

در شب معراج كه به آسمان (و عالم بالا) رفتم، بر درب بهشت چنين نوشته ديدم، كه خدائي نيست جز خداي يكتا، و

محمّد فرستاده خداست، علي دوست او، حسن و حسين برگزيده خالص خدايند، فاطمه بهترين انتخاب اوست، نفرين خدا بر كسي باد كه دشمني و بغض آنان را در قلب خود داشته باشد [53] .

و رسول مكرم (ص) فرموده است:

(أنا وَ عَليٌ وَ فاطِمَةُ وَالْحَسَنُ وَالحُسَيْنُ كُنّا في سُرادِقِ الْعَرشِ: نُسَبِّحُ الله فَسَبَّحَتِ المَلائِكَةُ بِتَسْبيحِنا قَبْلَ اَنْ يَخْلُقَ الله عَزَّ وَ جَلَّ آدم بِألْفَي عام، فَلَمّا خَلَقَ الله عَزَّ وَ جَلَّ آدم امر المَلائِكَةَ انْ يَسْجُدُوا لَهُ وَلَمْ يُؤْمَرُوا بِالسُّجُودِ الاّ لأجْلِنا...) [54] .

من و علي و فاطمه و حسن و حسين در زير خيمه عرش خدا جاي داشتيم، به تسبيح پروردگار مشغول بوديم، پس تسبيح گفتند ملائكه به تسبيح ما قبل از آنكه خداوند عزوجل خلق كند آدم را به دو هزار سال، و هنگامي كه آدم آفريده شد به ملائكه دستور داده شد كه براي آدم سجده نمايند، و اين سجده در واقع به خاطر ما بود.

و در روايت ديگري چنين فرموده است:

لمّا خلق الله إبراهيم كشف عن بصره، فنظر في جانب العرش نورا فقال: إلهي و سيّدي ما هذا النّور؟ قال يا ابراهيم هذا نور محمّد صفوتي، قال إلهي و سيّدي و أري نور إلي جانبه؟ قال يا إبراهيم هذا نور علي ناصر ديني، قال: إلهي و سيّدي و أري نورا ثالثا

يلي النّورين؟ قال: يا إبراهيم هذا نور فاطمة تلي أباها و بعلها) [55] .

وقتي خداوند، ابراهيم را آفريد، پرده از ديدگان او برطرف شد، پس به جانب عرش الهي نظري افكند و عرض كرد: خداوندا، اين چه نوري است.

فرمود: اين نور محمّد، برگزيده خالص

من است.

عرض كرد: مولاي من، نوري را در كنار آن مشاهده مي كنم؟

فرمود: اين نور علي ياري كننده دين من است.

عرض كرد: نور سومي را نزد آن دو نور مي بينم؟

فرمود: اي ابراهيم اين نور فاطمه است كه در كنار پدر و شوهرش قرار دارد.

آفرينش نور ايشان قبل از حضرت آدم

از حضرت صادق (ع) چنين نقل شده كه حضرت رسول اكرم (ص) فرمودند:

(خلق نور فاطمة قبل ان تخلق الأرض والسّماء... خلقها الله عزّوجلّ من نوره قبل ان يخلق آدم...) [56] .

حكايت كشتي حضرت نوح

وقتي كه ميخهاي كشتي را كوبيد پنج ميخ باقي ماند، چون دست او به اوّلين آنها رسيد، از آن نوري همانند يك ستاره درخشان تابيد.

ميخ اوّل به نام رسول اكرم (ص) بود و دوم اختصاص به نام مبارك حضرت اميرالمؤمنين (ع) و بقيّه آن به نام حضرت زهرا (س) و امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) بود، كه در اين باره رسول گرامي (ص) مي فرمايد:

(ولولانا ما سارت السّفينة بأهلها) [57] .

اگر ما نبوديم كشتي حركت نمي كرد و به ساحل نمي رسيد.

آموختن نام مقدس آنان به پيامبران

از حضرت مه_دي (ع) وارد شده كه جناب زكريّا (ع)، از پروردگار متعال، آموختن نامهاي پ_نج نور مقدّس را درخواست نمود [58] ، و آنچه كه دراين باره از حضرت باقر (ع) درذيل آيه شريفه (ولقد عهدنا إلي آدم من قبل...) [59] نقل شده است كه مي فرمايند: كلماتي در باره محمّد، علي، فاطمه، حسن، حسين و امامان از نسل ايشان بوده است [60] .

مطالبي كه در باره منزلت ايشان در روز قيامت است

مانند سخن پيامبر بزرگوار (ص):

(... والّذي بعثني بالحقّ إنّ جهنّم لتزوفر زفرة لا يبقي ملك مقرّب ولا نبي مرسل الاّ صعق فينادي إليها ان يا جهنّم يقول لك الجبّار اسكني بعزّي واستقرّي حتّي تجوز فاطمة بنت محمّد صلّي الله عليه و آله و سلّم إلي الجنان...).

قسم به آن خدائي كه مرا به حق فرستاده است: جهنّم (روز قيامت) صدائي خواهد كرد كه فرشتگان و پيامبران از صداي آن، فرياد شان بلند مي شود و به آن مي گويند: آرام باش تا اينكه فاطمه دختر محمّد (ص) به بهشت وارد شود [61] .

آنچه بر افضل بودن ايشان بر ائمه هدي دلالت دارد

مانند فرموده امام حسين (ع):

(امي خير منّي) [62] مادرم زهرا از من بهتر است. و روايات ديگر [63] .

البته ائمه هدي (عليهم السلام) از اين جهت همگي مانند ايشان هستند (همه آنان بر جميع پيامبران برتر مي دارند) و رواياتي مانند نماز خواندن حضرت عيسي (ع) پشت سر حضرت مهدي (عج) مؤيد اين مطلب است [64] .

درس هايي از سيره حضرت فاطمه زهرا

در زندگي و رفتار آن بانو نكات فراواني براي فراگيري وجود دارد كه چنانچه مسلمانان بلكه عالم بشريت به آنها عمل نمايند قبل از آخرت به سعادت رسيده و ديگران را نيز سعادتمند مي نمايند.

ما به عنوان نمونه بعضي از آن نقاط را يادآوري مي نمائيم.

ازدواج با ميمنت آن بزرگوار كه حضرت رسول (ص) در اوّل بلوغ او را به تزويج در آورد.

اگر دختران ما نيز در اوائل بلوغ ازدواج نمايند سعادتمند گشته و تا حد زيادي از شاخه هاي فساد در جامعه قطع مي گردد. زيرا معناي ازدواج آنها در اين سن ازدواج پسران در سن بلوغ است پس انسان به كار حرام رغبت نمي نمايد.

و ما قبيله هائي را در بلاد اسلامي ديده ايم كه همينطور عمل مي كنند و به همين سبب كار خلاف كم مي شود و نزديك به حد صفر مي رسد. برعكس جاهائي كه چنين روشي وجود ندارد ميزان خلاف بطور جدي بالا مي رود، و از طرف ديگر منجر به انواع بيماري و عقده هاي روحي وفشارهاي عصبي و متلاشي شدن بنيان خانواده و زيادي مشكلات و غيره مي گردد.

همچنين در جهيزيّه ساده آن بزرگوار بالاترين سرمشق براي كم كردن مهريه ها و قناعت كردن به حد امكان و توانائي وجود دارد و همانا حضرت رسول (ص) فرمود: (افضل نساء

امّتي اصبحهنّ وجها و اقلّهن مهرا) [65] برترين زنان امّت من آنهائي هستند كه از همه خوشروتر و مهريه شان از همه كمتر است [66] .

و باز فرمود: (القناعة مال لا ينفد) [67] قناعت سرمايه اي پايان ناپذير است.

و از علي (ع) منقول است كه فرمود: (لا كنز اغني من القناعة) [68] هيچ گنجي مانند قناعت انسان را بي نياز نمي كند.

و اين خود رمز خوشبختي و تحرك هرچه بيشتر و جدي تر به سوي آينده است، زيرا دو زوج جوان براي پيشبرد زندگي به سوي جلو همديگر را ياري مي نمايند، و شايد همين امر سرّ كلام خداوند را روشن مي سازد كه فرمود: (ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله) [69] .

در صورتي كه تنگدست باشند خداوند آنان را از فضل خود بي نياز مي سازد.

اين در حالي است كه سنگيني مهريه ها و پيچيده شدن مقدّمات و برنامه ها و تشريفات زائد موجب عقب افتادن ازدواج ها مي گردد، چه بسا باعث مي شود افراد مادام العمر مجرد بمانند كه خود خطرات و مضرات فراواني را در پي دارد.

همچنين چرخاندن كارهاي منزل توسط آن بانوي مكرّمه كه كارهاي داخل خانه به ايشان و كارهاي بيرون به حضرت علي (ع) واگذار شده بود و اين باعث آرامش روحي و سلامت جسمي مي گردد، زيرا كارهاي زحمت دار علي رغم ناراحتي و خستگي موجب صحت و سلامتي مي گردد، در حاليكه راحتي و بيكاري سبب بيماريهاي گوناگون مي شود. مؤيّد اين مطلب تاريخ است تا جايي كه سراغ داريم يكبار بيشتر بيماري براي آن حضرت نقل نكرده اند. و آن بيماري آخر عمر بوده كه در اثر رنجهاي فراوان و فشار در و ديوار منتهي به شهادت آن

بزرگوار گرديده است (درود خدا بر او باد).

چه بسا به خاطر اينكه امّت اسلامي را به كار و زحمت آموخته كنند، حضرت رسول الله (ص) با آن همه لطف و مهرباني حاضر نشد خادمه اي به دختر خود عطا فرمايد، تا يك درس عملي براي تمام زنان مسلمان باشد، و شايد اصل درخواست حضرت فاطمه زهرا (س) و بدنبال آن عدم اجابت پيامبر (ص) براي تعليم بوده است.

امّا دستيابي حضرت به فضّه به خاطر ضرورت پيش آمده بود، زيرا كارهاي سختي كه بايد با دست انجام مي شد مانند آسياب كردن و نان پختن و شستن و امثال آن متراكم شده، به علاوه فرزندان خردسال حضرت و اهميّت پرداختن به كارهاي آنان از طرفي و مراجعه زنان به آن حضرت در باره كارها و مسائل خود ضرورت امر را تجديد مي نمود.

با اين حال مي بينيم بعد از آمدن فضّه نيز پيامبر (ص) كارها را بين آندو تقسيم فرموده، به طوري كه يك روز نوبت حضرت زهرا (س) ويك روز نوبت فضّه بود [70] اين كار علاوه بر اينكه درسي است براي امّت تا با زيردستان خود مواسات داشته باشند، تأكيدي است بر تحمل كارها و زحمت و رنج حتّي در جايي كه شخص ديگري نيز وجود داشته باشد.

قابل ذكر است كه فضّه زني شوهردار و داراي خانواده و فاميل بوده است و اين از داستان قرآن خواندن او در سفر حج و ديدار با فرزندانش معلوم مي شود. چنانچه اسلام اينگونه است كه هيچ دختري را بدون همسر وا نمي گذارد بطوري كه سلمان محمّدي وقتي حاكم بر مدائن شده بود با زني ازدواج نمود

و مشاهده كرد آن زن دختري از شوهر قبلي دارد و هنوز ازدواج نكرده است، گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي فرمود: (مضمون روايت) اگر دختر خانه، ازدواج نكند و كار نامشروع مرتكب شود عقاب آن برگردن اهل خانه است.

و امّا آرد كردن، خمير ساختن، پختن، بافندگي كردن، شستن، نگهداري از فرزندان و انجام دهها كار ديگر خانه توسط آن بزرگوار به كمك فضّه بود، پس در تمام اينها آموزشي براي طرز رفتار زن در زندگي زناشوئي است. اگر اين نوع زندگي در خانه هاي ما رواج بگيرد كجا ما احتياج به وارد كردن اجناس از شرق و غرب پيدا مي كنيم حتّي گوشت و غير گوشت مثل ضروريّات و كالاهاي اساسي.

همچنين گفتار آن بانو كه به اميرالمؤمنين (ع) گفتند: (ما عهدتني كاذبة ولا خائنة) [71] يعني هيچگاه ياد نداري كه دروغي گفته يا خيانتي كرده باشم. اين براي تعليم همسران در برابر شوهران آنهاست وگرنه علي (ع) اين مطلب را مي دانست.

همينطور وقتي پيامبر (ص) مي بيند كه درب خانه حضرت زهرا (س) پرده اي نصب شده داخل خانه نمي شود [72] ، اين نيز درس ديگري براي ماست و چه بسا حضرت زهرا (س) عمدا اين برنامه را تهيّه نمودند تا اينكه وسيله اي براي تعليم باشد و زنان غرق در ناز و نعمت نشوند در حاليكه بسياري از مردم با مشكلات زندگي دست و پنجه نرم مي كنند.

حضرت رسول (ص) فرمودند: كسي كه سير بخوابد و همسايه او گرسنه باشد اين شخص به من ايمان نياورده است [73] .

و همچنين نقاط برجسته ديگري كه در سيره نوراني آن حضرت وجود دارد و تمام

آنها عبرتها و برنامه هاي تربيتي و راههاي سعادت دنيا و آخرت مي باشد.

برتري مقام معصومين ذاتي است

مقام بالاي آنها ريشه در جوهره وجود و ذات آنان دارد، مانند برتري طلا بر نقره، و بر اين معنا ادلّه چهارگانه (قرآن، احاديث، اجماع و عقل) دلالت مي كند.

مراد ما از دليل عقلي، هم برهان انّي است (استدلال از معلول بر علت)، زيرا اعمال آنان از درون ذات آنها خبر مي دهد و هم برهان لمّي است (استدلال از علت بر معلول)، زيرا قدرت مطلقه حق در جايي كه مانع نباشد حتما اعمال مي شود، و اين مطلب اقتضاي آفريدن و موجود برتر را مي كند، بله بعد از اين دليل عقلي كه كليّت موضوع را مشخص مي كند تشخيص جزئيات و مصاديق را با ادلّه نقلي يعني قرآن و احاديث در مي يابيم.

خداوند سبحان مي فرمايد: (تلك الرّسل فضّلنا بعضهم علي بعض) [74] بعضي از پيامبران

را بر بعضي ديگر برتري داديم.

و باز مي فرمايد: (انظر كيف فضّلنا بعضهم علي بعض) [75] بنگر چگونه بعضي را بر بعض

ديگر برتري داديم.

و مي فرمايد (نفضّل بعضها علي بعض في الاكل) [76] ما بعضي را براي خوردن بر بعض ديگر

برتري داديم. و همچنين آيات و روايات متواتره ديگر. همچنين كرامات صادره از آنان نيز بر اين معنا دلالت مي كند. البته كسي اشكال نكند كه خداوند اگر ديگران را هم مانند آنان مي آفريد آنان نيز به درجات بالا مي رسيدند، زيرا بديهي است كه اگر

ديگران اين قابليت را داشته باشند حتما اينگونه آفريده مي شدند زيرا در حكمت خداوندي لازم است كه هر ماهيت ممكني را در صورت نبودن مانع به مرحله وجود برساند وگرنه يا بايد گفت خداوند

عاجز است يا جاهل و بي خبر و يا داراي خبث و بخل كه هرسه از مقام اقدس احديّت دور است.

بله چنانچه چيزي قابليت تحقق و وجود را نداشته باشد، مانند اجتماع دو نقيض و مانند اينكه يك چيز هم فيل و هم مورچه باشد، يا اينكه هم زوج و هم فرد باشد، يا هم وجود و هم عدم باشد، يا اينكه خلقت او خلاف مصلحت باشد، در اين صورت آن شي ء خلق نمي شود چون موارد اوّل محال ذاتي و مورد دوم محال عارضي است يعني چون كار قبيحي است از حكيم علي الاطلاق صادر نمي شود.

الگوي پذيري از پيامبر

شش موقعيت براي پيامبر

قرآن كريم سخن از تأسّي و الگوپذيري از پيامبر (ص) را به ميان آورده است [77] و علي

(ع) فرموده است: (تأسّي به پيامبر نمائيد والاّ ايمن از هلاكت نخواهيد بود) [78] و

در روايات هم سخن از تأسّي به ائمّه (عليهم السلام) آمده است، پس وظيفه ما پيروي از آنهاست و يكي از آنها حضرت زهرا سلام الله عليهاست زيرا آنان حجّت هاي پروردگارند. البته اين در جايي است كه عملي از مختصات آنها نباشد كه ديگر جاي تأسّي ندارد.

و امّا در مورد شخص پيامبر (ص) ظاهرا اعمال ايشان را مي توان به شش دسته تقسيم نمود:

1 _ احكام اوليّه (يعني احكامي كه در حالت عادّي و ابتدائي بر هر موضوع مترتب مي شود) خواه از كلام حضرت فهميده شود يا از عمل يا از سكوتي كه باعث تأييد و نشان دهنده رضايت ايشان باشد، مانند واجب بودن نماز، يا حرمت شراب و احكام ديگر تكليفي يا وضعي. و همچنين احكامي كه به دو صورت انجام مي شود مانند روزه در

وطن و افطار در سفر، اينها هردو از احكام اوّلي است، نه اينكه يكي حكم اوّلي و ديگر حكم ثانوي باشد زيرا هر مكلف مختار است كه يا در وطن باشد و روزه بگيرد، و يا در سفر باشد و افطار نمايد.

2 _ احكام ثانويّ و آنها احكامي هستند كه در شرايط خاصّي بر موضوع مترتب مي شوند، مثل حالت اضطرار و امثال آن.

در اين دو نوع احكام بايد به پيامبر (ص) تأسّي كرد، زيرا پيامبر (ص) گاهي از روي اضطرار كاري را انجام مي دادند كه در حالت عادي جائز نبوده است، مانند مجبور شدن حضرت به حمل سلاح هنگام ورود به مكّه، يا خواندن نماز نشسته در حال بيماري، و اينها از مختصات حضرت نمي باشد.

البته حضرت هيچگاه بر طبق (مالا يعلمون) يعني احكام مخصوص حالت جهل به حكم و يا (ما اخطأوا) يعني احكام مخصوص حالت اشتباه و خطا و يا (ماسهوا) يعني احكام سهو و (مانسوا) يعني احكام نسيان و فراموشي عمل نكرده اند، زيرا از اين چهار حالت منزه و مبرء مي باشند.

امّا اينكه آيا بر حسب (ما اكرهوا) يعني احكام وقت اكراه كه از جانب غير بر انسان تحميل مي شود عمل كرده اند يا نه؟ جايي را نيافتيم.

اهل سنت عقيده دارند سهو و نسيان از حضرت صادر شده امّا اجماع شيعه بر خلاف آن است و عقل و نقل هم آن را رد مي كند.

3 _ كارهاي عمومي حضرت: مانند خريدن فلان شتر يا ازدواج با زني چند ساله و چيزي را خوردن يا آشاميدن، اينها از چيزهائي نيست كه واجب الاقتداء باشد به طوري كه هركس چنين نكند هلاك

مي گردد.

بله از اينكه حضرت چنين اعمالي انجام مي داد،استفاده مي شود آن كارها مباح بوده است. بعضي از اهل تسنن استفاده وجوب كرده اند و از همين جهت گفته اند سالي يكبار بايد در محل زباله بول نمود! كه هم از جهت دليل و هم نحوه استدلال باطل و غير قابل قبول است، و لذا خود آنان هم اين وجوب را در بلند كردن همسر براي ديدن نوازندگان قائل نشده اند، البته اين هم طبق يكي از افترائاتي است كه به آن وجود مقدّس زده اند.

4 _ احكام حكومتي آن حضرت كه همان دستورات حكومتي خاصّي است كه درشرائط خاص صادر شده است مانند اينكه در جنگي اسامه را به فرماندهي نصب نمودند يا فلاني را والي بحرين كردند و مانند آن، بديهي است اين گونه احكام براي حضرت علي (ع) در زمان حكومت خودشان واجب نبوده هرچند آن شخص منصوب عدالت خود را از دست نداده باشد.

5 _ اختيارات ولايت: هرچند حضرت از جانب خداوند متعال اين اختيارات را داشته اند، ولي ما در جايي نديده ايم كه ايشان مثلاً شخص آزادي را غلام كند، ياغلامي را بدون رضايت صاحبش آزاد كند، يا ازدواجي را فسخ كند، يا ملكيّتي را زائل يا ايجاد نمايد، بله در روايتي آمده است كه حضرت علي (ع) در جريان طغيان فرات تهديد نمود كه تمام آزادها را به غلامي مي كشاند.

و همچنين اين نوع تصرّفات را از ساير ائمّه (عليهم السلام) سراغ نداريم.

آنچه در داستان سمره واقع شد و حضرت فرمان كندن درخت او را دادند هرچند بعضي گفته اند از اختيارات ولايتي بوده است، امّا به نظر مايكي از احكام قضائي است

كه هر فقيهي مي تواند در شرائط خاص آن را صادر كند.

6 _ احكام مختص به پيامبر (ص) مانند ازدواج با بيش از4 همسر و غير آن كه در كتابهاي شرايع و جواهر والنكاح ذكر گرديده و اينگونه احكام مخصوص خود حضرت انجام گرفته، هرچند شبيه آنها در مورد بعضي از معصومين بوده است مانند حرام بودن ازدواج با غير حضرت زهرا در زمان حيات ايشان كه اين از مختصات آن بانو است و يا حرام بودن گفتن

لقب اميرالمؤمنين بر غير حضرت علي (ع) و يا اختصاص بعضي از احكام به حضرت مهدي صاحب الزمان (عج) چنانچه از برخي اخبار فهميده مي شود.

مرگ و زندگي معصومين يكسان است

آنها در حال مرگ مانند زندگان مي باشند چه از جهت ولايت تكويني و چه ولايت تشريعي زيرا ادلّه اي كه ذكر شد به اين علّت عموميّت دارند مگر نوع هفتم ولايت كه همان حقّ حكومت است. اگر گفته شود آنها در حال مرگ چطور در امور تكويني تصرف مي نمايند؟ جوابش اين است:

اولا آنها نمي ميرند زيرا آنها (احياءٌ عند ربّهم يرزقون) [79] زنده اند و نزد پروردگار روزي مي خورند و فقط لباس عوض كرده اند البته هر انساني بعد از مرگ اين چنين است، زيرا خدا آنها را براي بقاء ابدي آفريده نه فناء و زوال و در حديث است كه پيامبر (ص) كشتگان مشركين بدر را مورد خطاب قرار داد و وقتي شخصي اعتراض نمود فرمودند: (تو شنواتر از آنان نيستي) [80] .

نيز در زيارت آمده (و إنّك حيّ) [81] شهادت مي دهم كه تو زنده اي.

ثانيا بر فرض كه آنها غير زنده باشند چه اشكالي دارد خداوند سبحان به يك غير زنده اي حيات ببخشد

همانطوري كه رزق مي دهد، شفا مي دهد و كارهاي ديگر انجام مي دهد.

قرآن مي فرمايد: (ما هر موجود زنده را از آب آفريديم) [82] و بديهي است كه آب موجودي

غير زنده است ولي خداوند علت تمام علتهاست و فرقي براي او نمي كند كه با يك موجود زنده ايجاد حيات و زندگي كند و يا با يك موجود غير زنده.

در آيه ديگري آمده است: (يخرج الحيّ من الميّت) [83] خداوند زنده را از مرده خارج

مي كند. در داستان گاو بني إسرائيل كه ذبح شد و سبب زنده شدن شخصي مقتول گرديد همانطوري كه مشتي از خاك پاي فرستاده خدا سبب زنده شدن گوساله سامري گرديد، و در داستان ارميا پاشيدن آب بر هزاران نفر كه از خانه هاي خود خارج شده و مرده بودند و آب باعث زنده شدن آنها گرديد، كه اين داستانها در قرآن كريم ذكر شده اند.

از همين رو داستان گاو بني إسرائيل فقط براي بيان تاريخ نبوده است، بلكه براي بيان عبرتهائي بوده، من جمله اينكه خداوند متعال مي تواند مرده اي را به وسيله شي ء بي جان ديگري زنده گرداند، چنانچه داستان نجوي [84] (كه دستور رسيد هركس مي خواهد ملاقات خصوصي با پيامبر (ص) داشته باشد بايد اوّل صدقه بدهد و هيچ كس به آن عمل نكرد جز اميرالمؤمنين عليه السلام) فقط براي بيان يك داستاني كه بعدا نسخ گرديد نمي باشد، بلكه در صدد بيان اين معناست كه مردم عباداتي را كه مربوط به اعضاء و جوارح است انجام مي دهند ولي وقتي مسأله پول و مال در ميان مي آيد مقدار ايمان آنها

معلوم مي شود، بنابراين فكر نشود اين داستان فقط فضيلت اميرالمؤمنين (ع) را

بيان مي كند.

وسعت علم و قدرت ايشان

اهل بيت پيامبر گرامي (عليهم السلام) كه حضرت فاطمه (س) يكي از آنان است دائره علم و قدرتشان به اذن خداوند تمام كائنات را در بر مي گيرد و در زيارت رجبيّه آنچه كه دليل براين مطلب باشد آمده است، همانطوري كه در پاره اي از احاديث وارد شده (يعلمون ما كان و ما يكون و ما هو كائنٌ) مي دانند هرچه را كه قبلا و فعلا و بعدا وجود دارد، و اين عقلا محال نيست و شبيه اين عموميت و وسعت را در هوا و حرارت و قوه جاذبه و غير اينها مشاهده مي كنيم، همانطوري كه حضرت عزرائيل از جهت ميراندن علم و قدرت او به همه انسانها بلكه ملائكه احاطه دارد چنانچه در روايات آمده است.

خداوند در حق ابراهيم (ع) مي فرمايد: (و كذالك نري إبراهيم ملكوت السّموات والأرض) [85] همچنين ما ملكوت و باطن آسمان و زمين را به ابراهيم نشان داديم.

و در حق يعقوب مي فرمايد: (ولمّا فصلت العير قال أبوهم إنّي لأجد ريح يوسف) [86] .

همين كه قافله از مصر جدا شد، پدرشان (يعقوب عليه السلام) گفت: من بوي يوسف را مي شنوم.

و معصومين (عليهم السلام) از ملائكه و انبياء برتر مي باشند همانطور كه نصوص و اجماع، دال براين مطلب است و قبلا گذشت.

خداوند در حق رسول خاتم (ص) مي فرمايد: (إنّا ارسلناك شاهدا و مبشرّا و نذيرا و داعيا الي الله بأذنه و سراجا منيرا) [87] .

خداوند، بودن هيچ قيدي [88] را بر پيامبر خود اطلاق (شاهد) ننموده است، و اين اطلاق نشان دهنده عموميّت است همانطوري كه بقيّه صفات حضرت هم عمومي است و بديهي است كه شاهد

بودن ممكن نيست مگر براي كسي كه حاضر باشد و علم داشته باشد.

و باز خداوند مي فرمايد: (و جئنا بك علي هؤلاء شهيدا) [89] تو اي پيامبر روز قيامت

به عنوان شاهد بر پيامبران گذشته آورده مي شوي.

اين مطلب را، قول خداوند متعال تأييد مي كند كه بعد از آن مي فرمايد: (يومئذ يودّ الّذين كفروا و عصوا الرّسول لو تسوّي بهم الأرض ولا يكتمون الله حديثا) [90] روز قيامت كفار و كساني كه معصيت پيامبر (ص) را نموده اند آرزو مي كنند كه با خاك يكسان باشند... (معلوم مي شود پيامبر با خبر بوده كه آنها شرمنده مي شوند) و باز در روايات آمده است: (اگر شياطين اطراف دلهاي بني آدم طواف نمي كردند هر آينه ملكوت آسمانها را مي ديدند) [91] وقتي بني آدم اگر موانع برطرف گردد چنين توان و قدرتي داشته باشند پس اهل بيت (عليهم السلام) سزاوارترند.

و در تشهد نماز مي گوئيم: (السلام عليك أيّها النّبيّ و رحمة الله و بركاته) تا پيامبر حاضر و ناظر نباشد خطاب نمودن به او چه معنا دارد.

در حديث آمده (نزّهونا عن الرّبوبيّة و قولوا فينا ما شئتم) [92] يعني ما را از مرتبه خدائي منزه نمائيد و هرچه خواستيد در حق ما بگوئيد. اين بدان جهت است كه گروهي آنها را خدا دانستند پس مورد نهي قرار گرفتند، امّا بعد از مرتبه خدائي هرگونه كمالي در آنها وجود دارد و نمونه اي از آن علم و قدرت فراگير است كه بعضي از قسمت هاي زيارات امام حسين (ع) و جامعه بر اين مطلب دلالت دارد.

امّا اينكه در روايت وارد شده فرشته اي سلام ها را به پيامبر اكرم (ص) مي رساند، اين منافات با مطالب گذشته

ندارد، زيرا اين، نظير رساندن صحيفه اعمال توسط فرشتگان به سوي خداوند است، (با اينكه خداوند خودش علم كامل دارد) و امّا اينكه گاهي حضرت از چيزهائي سؤال مي كردند اين مانند سؤال خداوند است كه پرسيد (و ما تلك بيمينك يا موسي...) [93] اي موسي در دست راست خود چه داري، و نمونه هاي ديگر ازاين قبيل كه بر شخص مطلع از روايات متواتره پوشيده نيست.

علم غيب ائمه و رفتار عملي آنان

روشن است كه علم غيب داشتن آنان هيچ تغييري در رفتار عملي آنان ايجاد نمي كرد، واز همين رو امام مجتبي (ع) بدون هيچ اجباري اقدام به نوشيدن مايع مسموم مي نمايد، و شخص پيامبر اكرم (ص) گوشت مسموم را مي خورد كه همان منتهي به مرگ ايشان مي شود. و حضرت علي (ع) از زمان مرگ خود آگاه است ولي با اين حال به مسجد مي رود با اينكه مي توانست كسي ديگري به نيابت خود بفرستد، يا نگهباناني با خود همراه سازد و يا ابن ملجم را زنداني كند يا از مسجد بيرون نمايد يا اينكه عده اي را مأمور مواظبت از او قرار دهد و كارهائي از اين قبيل.

امّا اينكه اينطور جواب دهيم: آنان در هنگام نازل شدن مرگ بي خبر هستند يا اينكه بگوئيم آنان مجبورند اين كارها را انجام دهند، مثل مسموم نمودن امام كاظم و امام رضا (عليهما السلام) به وسيله هارون و مأمون يا امثال اين جوابها كه خلاف ظاهر

ادلّه مي باشد و قانع كننده نيز نمي باشند.

اگر قرار بود علم غيب در رفتارشان اثر بگذارد نمي بايست پيامبر (ص) در فقدان فرزندش ابراهيم بگريد، و نمي بايست امام حسين (ع) در شهادت و فقدان فرزندان و اصحاب خود بگريد، با اينكه

آنان خوب مي دانند و مي بينند آنها به بهشت برين منتقل مي شوند.

كسي كه مي داند فرزندش به مكان كاملاً خوبي رفته و از همه جهات در رفاه و آسايش است آيا گريه مي كند؟ و همچنين نمي بايست يعقوب از فراق يوسف (ع) گريه كند و حال آن كه او مي دانست فرزندش زنده است و بزودي بعد از مدتي بصورت پادشاه به او بر مي گردد.

اگر گفته شود برفرض اينكه حضرت يوسف رحلت كرده بود، اين گونه گريستن چه معنا دارد آن هم به طوري كه چشمان آن حضرت نابينا گردد تا اينكه بر او ترسيدند؟ در جواب او مي گوئيم: همانطوري كه چشمه ها منبع آب و خورشيد منبع نور است همچنين خداوند براي معنويات نيز معادني قرار داده است و يعقوب (ع) منبع عطوفت و مهرباني است تا مردم از او الگو بگيرند و اگر او نبود به چه كسي تأسّي كنند؟

بنابراين علم غيب آنان هيچ گونه اثري در عواطف انساني آنها نداشته تا بتوانند الگوئي مناسب براي مردم باشند وگرنه مردم مي گفتند اينكه علي (ع) آن گونه در جنگها حمله مي كرد به خاطر علم غيب او بوده است كه ما از آن بي بهره ايم بلكه مثل ميثم

تمّار (با اينكه از مكان قتل خود از قبل با خبر بود) به كوفه مي آيد با اينكه مي توانست به مكّه برود در جايي كه دست مأموران ابن زياد به او نرسد، و مثالهاي فراوان ديگر از اين قبيل.

و همينطور است مسأله قدرت الهي آنان كه فقط در موارد اعجاز به آن دست مي زدند و الاّ آنها قادر بودند هرگونه گرفتاري را از خود و شيعيانشان برطرف سازند. بنابراين آنها بلاتشبيه همچون

شخص وكيلي هستند كه بدون اجازه موكل خود هيچ كاري نمي كند هرچند كه قدرت انجام دادن آن را دارد و الله العالم.

اختيارات و استفاده از آنها

البته آنان در دين تصرف ننموده اند هرچند اين اختيار را دارند، و شايد به اين علت باشد كه حكّام جور نيز اين اختيار را حق خود ندانند و به وسيله آن در دين تصرف نكنند، و علي رغم اين تدبير مي بينيم كه باز آنهائيكه بناحق بر مسند جانشيني پيامبر تكيه زده بودند در احكام الهي تصرف نمودند مانند تحريم متعه و حج تمتّع و بدعت گذاشتن نماز تمام در عرفات و موارد ديگر.

پس اگر مشاهده مي نمودند پيامبر در احكام الهي دخل و تصرف مي كند، ايشان چه مي كردند؟!

جالب اينكه در اين زمينه با نسبت كذب دادن به پيامبر احكامي جعل نمودند همچون استحباب بول كردن در مزبله (ادرار نمودن در مكانهائي كه زباله جمع مي شود)!!

و از همين جهت مي بينيم كه گفتند بول كردن در مزبله (محل زباله ها) مستحب است به دليل نسبت كذبي كه به حضرتش دادند.

از آنچه گذشت معلوم گرديد هفت معناي ولايت در حق آنها ثابت است:

آنها علت خلقتند، آنها وسيله خلقتند همچون حضرت عزرائيل كه وسيله ميراندن است، و اينكه خلقت پاينده به وجود آنهاست.

و همينطور در شرع و دين، آنها علت و وسيله و عامل بقاي آن هستند، علاوه بر آن حكومت نيز حق آنان است، و البته اين حق حكومت هميشه با انواع ديگر حق تصرف شرعي همراه نمي باشد.

پاورقي

[1] اين مطلب اشاره است به روايت حضرت صادق (ع) (هي الصديقة الكبري و علي معرفتها دارت القرون الاولي)، (أمالي شيخ طوسي، ج2، ص280 چاپ قم).

[2] خداي متعال حضرت زهرا (س) را علّت غائي خلقت اين جهان آفريده است بنا بر اين همه چيز از

آسمان، زمين، ماه، خورشيد، ستارگان، كهكشانها و هرچيزي كه در عالم بوجود آمده به خاطر شرافت و فضيلتي است كه ايشان در پيشگاه حقّ تعالي دارد (حديث شريف كساء).

[3] (لا تُدْرِكُهُ الأبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الأبصارَ...) سوره انعام: آيه103.

[4] از اين جهت دخترم فاطمه (س) ناميده شد چون مخلوقات خدا از شناخت وجود ذات او جدا و عاجزند. تفسير اطيب البيان الكوفي ص218 چاپ نجف، و ص581 چاپ تهران. و البته علّت اين عجز و ناتواني عدم احاطه قطره محدود بر درياي بي كران است.

[5] كتاب فاطمة الزهراء بهجة قلب المصطفي: صفحه 78 از بحارالانوار: جلد43 صفحه107 و اين روايت در كتاب عوالم العلوم از أمالي شيخ صدوق و علل الشرائع و خصال چنين نقل شده است: (لما كان لها كفو الي يوم القيامة علي وجه الارض ادم فمن دونه).

[6] (و فضلني علي جميع الانبياء والمرسلين والفضل بعدي لك يا علي و للائمّة من بعدك)، اكمال الدين: ج1، ص254 ب23.

[7] تفسير اطيب البيان: ج13، ص225.

[8] بحار الانوار: ج53 ص178 ب31 ط بيروت.

[9] ارشاد شيخ مفيد: ص232 ط بيروت.

[10] اصول كافي: ج1 كتاب الحجة.

[11] در قديم عناصر تشكيل دهنده ماديات را آب، آتش، باد و خاك مي دانستند.

[12] بحار الانوار: ص336 ح16 ب10 چاپ بيروت.

[13] اين تصرّف به خاطر احاطه وجودي آنان بر عالم است چونكه اشرف مخلوقات هستند و اشرف بايد سعه وجودي او از ديگران بيشتر باشد.

[14] تفسير اطيب البيان: ج13 ص225.

[15] سوره نمل: آيه 40.

[16] سوره ص: آيه36 و37.

[17] سوره انبياء: آيه 79.

[18] لكه هاي سفيد كه روي پوست بدن پيدا مي شود.

[19] سوره آل عمران: آيه49.

[20] (مثل بر وزن حبر يا وزن فرس)، اوّلي اسم مصدر

است و دومي مصدر است، از قبيل شبه و شبه و حسن و حسن.

[21] سوره اعراف: آيه188.

[22] سوره جن: آيه26 و 27 (عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا الاّ من ارتضي من رسول...) او داناي غيب است و كسي را بر غيبش آگاه نمي كند مگر آن كه خود برگزيده است.

[23] سوره اعراف: آيه188 اگر من از غيب آگاه بودم برخير و نفع خود هميشه مي افزودم و هيچگاه زيان و رنج نمي ديدم.

[24] سوره زمر: آيه44 بگو همه شفاعتها به خدا اختصاص دارد.

[25] سوره انبياء: آيه 28 شفاعت نمي كنند جز آن كسي را كه خدا از او راضي باشد.

[26] سوره نحل: آيه74 از روي جهل و ناداني براي خدا مثل و مانند نشماريد.

[27] سوره شورا: آيه11 مانند او چيزي نيست.

[28] بحار الانوار: 376/9 ح16 ب24.

[29] به تفسير اطيب البيان: ج13 ص225 رجوع شود.

[30] تهذيب: ج7 ص470.

[31] سوره احزاب: آيه6.

[32] سوره مائده: آيه55.

[33] بحار الانوار: 23/35 ح15 ب1.

[34] كتاب كشف اللآلي بنا بر نقل مرحوم آية الله آقاي ميرجهاني در كتاب (الجنة العاصمة) و علامه مرندي در كتاب (ملتقي البحرين) صفحه14 و مستدرك سفينة البحار ج3 ص334 و عوالم العلوم صفحه26 به نقل از كتاب مجمع البحرين. البته احاديث ديگري در اين باره ذكر خواهد شد.

[35] كتاب غيبت شيخ طوسي: 173 حديث7 چاپ تهران. و كتاب بحار الانوار: ج53 ص178 ح9 ب31 چاپ بيروت.

بعضي از علماي علم كلام، موضوع فوق را پذيرفته اند و براي آن ادّله و شواهد و مؤيّدات فراواني نقل كرده اند كه به بعضي از آنها اشاره مي نمائيم.

البته امكان واسطه بودن ايشان در خلقت عالم امري است واضح و آشكار بلكه از نظر حكمت الهي راجح

و لازم است. از جمله شواهد آن مضمون حديث قدسي است كه مي فرمايد: (... و هي فاطمة و بنورها ظهر الوجود من الفاتحة الي الخاتمة) و او فاطمه است و به نور او وجود عالم از ابتداء تا پايان ظاهر گشته است. (كتاب خصائص الفاطميّة، صفحه 1). و ظاهرا مقصود ظهور هستي از كتم عدم تا نور وجود است و باء براي سببيّت است. و حضرت زهرا (س) فرموده است: (... و نحن وسيلته في خلقه و نحن خاصّته و محل قدسه و نحن حجّته في غيبه...) ما وسيله خدا در خلقت هستيم و خاندان و جايگاه قدس و حجّت خدائيم. (كتاب (السفينة و فدك) كه از كتاب شرح نهج البلاغه، ج16 ص211 اين حديث را نقل كرده است).

مطلق بودن كلمه (وسيلته) هم حدوث و هم بقاء را اقتضاء مي كند. پس تنها واسطه در ايجاد عالم و واسطه افاضه وجودي جهان هستي، آن حضرات مي باشند. علامه مجلسي رحمة الله عليه چنين مي گويد: در اخبار فراواني وارد شده است: (لا تقولوا فينا ربّا و قولوا ما شئتم ولن تبلغوا) نسبت خدائي به ما ندهيد، و جز آن هرچه مي خواهيد بگوئيد و هرگز به نهايت و صف ما نخواهيد رسيد. (بحار الانوار: ج25 ص347).

كلمه رب، براي آن ذاتي كه واجب الوجود است، علم مي باشد، بنابراين نسبت واجب الوجود بودن به آن حضرات صحيح نمي باشد، زيرا كه آنان آفريده خداي متعالند، لكن بعد از اين مرتبه مي فرمايد: (قولوا فينا ما شئتم) و از مصاديق آن، واسطه منحصر كلّ جهان هستي مي باشند، خصوصا با در نظر گرفتن جمله (ولن تبلغوا) و عقد سلبي و عقد ايجابي كلام و با ملاحظه اينكه،

گوينده كلام انسان معصوم حكيمي است كه به تمام دقائق و زواياي سخن توجّه تام دارد، حقيقت امر واضح و روشن خواهد بود.

و روايت شده، چنانچه مصنف محترم به آن اشاره كرده است: (نحن صنايع ربّنا والنّاس بعد صنايعنا) ما آفريده پروردگاريم و مردم آفريده ما هستند.

(كتاب غيبت شيخ طوسي، ص173 ح7 و كتاب بحار الانوار: ج53 ص178) و در (نامه28 نهج البلاغه) چنين آمده است: (انّا صنايع ربّنا والنّاس بعد صنايع لنا) ولام در كلمه (لنا) براي تقويت است و جمله (صنايعنا) در حديث سابق شاهد آن است.

و در كتاب بحارالانوار به نقل از كتاب خصال شيخ صدوق رحمة الله عليه، اميرالمؤمنين (ع) چنين فرموده است:

(ايّاكم والغلوّ فينا، قولوا إنّا عبيدٌ مربوبون و قولوا في فضلنا ما شئتم) از زياده روي در باره ما دوري جوئيد، ما را بندگان پروردگار متعال بدانيد و در باره فضيلت ما هرچه مي توانيد بگوئيد. (بحار الانوار: ج51 ص113).

اين حديث شريف وامثال آن، استمرار فيض الهي را مشروط به وجود ايشان مي داند (و حضرت زهرا (س) جزو آنان است) و تنها چيزي كه از وجودشان نفي شده مسئله واجب الوجود بودن آن بزرگواران است.

و امّا رواياتي كه نفي واسطه بودن اهل بيت (عليهم السلام) از آن استفاده مي شود، يا بايد بر تقيّه حمل شود، و يا اينكه مقصود، مستقل بودن و در عرض خداي متعال بودن ايشان است، نه اينكه طولي بودن وجودشان. و مستند بودن قدرتشان بر خداي متعال، نفي شده باشد، به عنوان مثال، اين روايت ملاحظه شود، زرارة ابن اعين مي گويد: از امام صادق (ع) چنين سؤال كردم:

(ان رجلا يقول بالتّفويض، فقال: و ما التّفويض؟ قلت: انّ الله

تبارك و تعالي خلق محمّدا و عليا صلوات الله عليهما ففوّض إليهما فخلقا و رزقا و أماتا و أحييا، فقال: كذب عدوّ الله إذا أنصرفت إليه فاتل عليه هذه الاية الّتي في سورة الرّعد (ام جعلوا لله شركاء خلقوا كخلقه فتشابه الخلق عليهم).

مردي در باره شما اهل بيت قائل به تفويض است، حضرت فرمودند: تفويض چه معنائي دارد؟

عرض كردم: خداي متعال محمّد (ص) و علي (ع) را آفريد و امور جهان را به آنان واگذار نمود، پس آنان خلق مي كنند و روزي مي دهند و زنده مي كنند و مي ميرانند.

حضرت فرمودند: دشمن خدا دروغ مي گويد، چون به سوي او رفتي، آيه سوره رعد را بر او تلاوت كن. (يا آنكه اين مشركان، شريكاني براي خدا قرار دادند كه آنها هم مانند خدا چيزي خلق كردند. برايتان خلق خدا و خلق شريكان مشتبه گرديد).

(سوره رعد: آيه16)، (بحار الانوار: ج25 ص343، 344).

ملاحظه مي كنيم كه امام (ع) تفويض را كه به معناي شريك خداوند در آفرينش باشد (عرضيّت) را نفي كرده است.

و ساير روايات در اين باره نيز چنين توجيه مي شود، و با دقّت و تأمّل حقيقت امر آشكار مي گردد. با توجّه به اينكه مطلق بودن سؤال سائل، شامل حتيّ طوليّت در خلق نيز مي گردد، و آن نيز محل ابتلاء است و شايد اصلا مقصود سائل همين قسمت بوده است، و با اين حال امام (ع) فقط عرضيّت را نفي كرده و از آن به عنوان شريك ياد شده، چنانچه تفويض به معناي واگذاري همه امور به آنان بدون دخالت خداي تبارك و تعالي نيز باطل و بي معني است. و براي اين بحث، مقام جداگانه اي است كه فقط به طور

اشاره متذكر آن شديم.

و نمونه اي ديگر كه سخن امام (ع) مسئله را توضيح مي دهد: (انا بري ء من الغلاة كبرآءة عيسي بن مريم من النّصاري) من از غلو كنندگان بي زارم، همانند بي زاري عيسي پسر مريم از گروه نصاري. (بحار الانوار: ج25، ص266).

و اين تشبيه دليل بر اين است كه مسئله خدا بودن اهل بيت (عليهم السلام) مورد بي زاري واقع شده است، زيرا مسيحيان چنين عقيده اي در باره حضرت عيسي داشتند و او را شريك خداوند مي دانستند نه مخلوق او.

و در روايت ديگري آمده: (و إنّا لنبرأ إلي الله عزّ و جلّ ممّن يغلوا فينا فيرفعنا فوق حدّنا، كبراءة عيسي بن مريم من النصاري)، قال الله عز و جلّ: (و إذا قال الله يا عيسي بن مريم ءأنت قلت للنّاس اتّخذوني و أمّي إلهين من دون الله) ما برائت مي جوئيم به سوي خداوند از كسي كه در باره ما زياده روي كند و مرتبه ما را فوق حدّمان بداند مانند برائت حضرت عيسي پسر مريم از گروه نصاري، خداوند متعال چنين مي فرمايد: ياد آور آن هنگامي كه خداوند فرمود: اي عيسي پسر مريم آيا تو به مردم گفتي كه مرا و مادرم را خداياني جز الله بدانيد. (سوره مائده: 116)، (بحار الانوار: ج25 ص272).

و همچنين سخن حضرت مهدي (عج): (ليس نحن شركاءه في علمه ولا في قدرته بل لا يعلم الغيب غيره...) ما در علم و قدرت شريك خداوند نيستيم و جز او كسي غيب نمي داند (بحار الانوار: ج25 ص266).

با اينكه آگاهي ايشان ازغيب و عموميّت قدرتشان به اذن پروردگار متعال از واضحات است. و سخن حضرت مهدي (عج) مسئله را توضيح بيشتري مي دهد، مي فرمايد: (إنّي بريٌ

إلي الله و إلي رسوله ممّن يقول إنّا نعلم الغيب أو نشارك الله في ملكه...) من از كسي كه بگويد: ما (ائمه هدي) غيب را مي دانيم و در ملك با خدا شريك هستيم بي زارم. (بحار الانوار: ج25 ص266).

در واقع آنچه كه مورد نفي واقع شده در اين سخن شريف شريك بودن امامان با خداوند است، نه اينكه عمل و قدرت و علم اهل بيت (عليهم السلام) بر اساس تكيه بر پروردگار متعال است.

مراجعه به روايت طولاني كه در (جلد25 بحار الأنوار صفحه273) مطلب را بيشتر توضيح مي دهد، به خاطر اينكه امامان (عليهم السلام) با كساني كه عقيده به الله بودن حضرت علي (ع) داشتند، با سختي مقابله مي كردند.

[36] سوره مائده: آيه64.

[37] بحار الانوار: ج51 ص113؛ بصائر الدرجات ص288، 489.

[38] بحار الانوار: ج99 ص195.

[39] بحار الانوار: ج99 ص199 (قسمتي از دعاهاي هر روز ماه رجب كه اوّل آن الحمد لله الذي اشهدنا مشهد اوليائه في رجب... است).

[40] بحار الانوار: ج52 ص20.

[41] بحار الانوار: ج25 ص334.

[42] بحار الانوار: ج95 ص393 چاپ بيروت (در مفاتيح الجنان در يكي از دعاهاي هر روز ماه رجب آمده است).

[43] بحار الانوار: ج54 ص176.

[44] سوره فاطر: آيه43.

[45] بحار الانوار: ج43 ص327.

[46] (فاطمة الزهرا) علامه اميني: صفحه43 چاپ تهران.

[47] كمال الدين: ص262 ح1.

[48] قبلا گذشت كه امام حسين (ع) مي فرمايد: (مادرم از من بهتر است).

[49] اين حديث در بسياري از مصادر مذكور است از جمله منتخب الأثر و غيبت شيخ طوسي و تأويل الآيات و مقتل خوارزمي و فرائد السمطين و تفسير فرات، مراجعه شود به عوالم العلوم فاطمة الزهراء: ص13 و 14.

[50] مدينة المعاجر سيد هاشم بحراني رحمة الله عليه، كما

اينكه حديث ديگري را نيز نقل مي كند كه خداوند متعال مي فرمايد: (هذا نُوري... افَضَّلُهُ عَلي جَميع الأنبِياءِ...) (اين نور من است، و من آن را بر همه پيامبران برتري مي دهم).

اين حديث در كتاب علل الشرايع و مصباح الأنوار ذكر شده، پس به كتاب عوالم العلوم ص61 مراجعه شود، در كتاب لسان الميزان هم چنين آمده است: (لَمّا خَلَقَ الله آدَمَ وَ حَوّاءَ تَبَخْتَرا في الجَنَّةِ وَ قالَ: مَنْ أَحْسَنُ مِنّا؟ فَبَيْنَما هُما كَذلِكَ اِذهُما بِصُورَةِ جارِيَةٍ لَمْ يُرَ مِثْلُها، لَها نُورٌ شَعْشَعاني يَكادُ يُطفي الأبصارَ قالَ: يا رَبَّ ما هذِهِ؟ قالَ: صُورَةُ فاطِمَةَ...) (هنگامي كه خداي متعال آدم و حوا را آفريد، با حالت تبختر و برازندگي در بهشت راه مي رفتند، و مي گفتند: چه كسي از ما دو نفر بهتر است؟ در آن حالت بطور ناخود آگاه با صورت زيباي بانويي كه مانندش تا كنون رؤيت نشده بود برخورد نمودند، نور درخشاني داشت كه همه ديده ها را به خود جلب مي كرد. گفتند: بار پروردگارا اين كيست؟ خداوند تبارك و تعالي فرمود: اين صورت فاطمه است...). كتاب (بهجة قلب المصطفي)، صفحه76.

[51] نه فقط از نظر مادي و جسمي بلكه از نظر روحي نيز چنين است.

[52] دلائل الامامة طبري: ص28 چاپ نجف اشرف.

[53] كتاب بغداد: ج1 ص259.

[54] تأويل الآيات: ج2 ص509.

[55] كتاب الاربعون ابن ابي فوارس به نقل از عوالم: صفحه17 و18 و نظير اين گونه روايات بسيار است، مي توان به كتاب كشف الغمه: ج1 ص454 و منتخب الأثر و غيبت شيخ طوسي و تأويل الآيات و مقتل خوارزمي مراجعه نمود. و نظير آن در كتاب علل الشرايع و دلائل الامامة نيز ديده مي شود.

[56] عوالم صفحه16، 17، 28

و در كتاب فرائد السمطين از ابو هريرة چنين نقل شده است: (هنگامي كه خداي متعال آدم را آفريد و از روح خود دراو دميد، به جانب عرش نظري افكند، ناگاه انوار خمسه طيّبه در حالي كه در ركوع و سجود بودند چشمان او را خيره

كرد...) و نظير همين روايت در كتاب عوالم فاطمه زهرا (س) صفحه22 از كتاب كمال الدين و صفحه24 از كتاب كافي نقل شده است. با توجّه به اين موضوع كه سبقت در آفرينش دليل بر افضليت است، به دليل قاعده امكان اشرف كه در معقول ثابت شده است.

[57] عبقات الانوار مجلد حديث سفينه، و مخفي نماند كه به بركت پنج نور مقدّس، حضرت نوح (ع) و يارانش نجات پيدا كردند.

[58] بحار الانوار: ج52 ص84.

[59] سوره طه: آيه115.

[60] مناقب ابن شهر آشوب.

[61] بحار الانوار: ج22 ص492.

[62] ارشاد: ص232 چاپ بيروت.

[63] به صفحه7 همين كتاب مراجعه شود.

[64] بحار الانوار: ج14 ص 349 ح12 باب24.

[65] وسائل الشيعه: ج15 ص10.

[66] احتمال دارد كه مراد از خوشروئي خوش اخلاقي و گشاده روئي باشد نه زيبائي ظاهر.

[67] نهج الفصاحه: چاپ تهران، ص448 ح2111.

[68] نهج البلاغة: كلمات قصار، شماره371.

[69] سوره نور: آيه32.

[70] دلائل الامامه طبري: چاپ نجف، ص49 و مسند فاطمة: چاپ تهران، ص42 و بحار الانوار: ج43 ص28.

[71] روضة الواعظين: ص181، چاپ قم.

[72] مناقب شهر آشوب: چاپ قم 343/3؛ و بحار الأنوار: ج43 ص86.

[73] وسائل الشيعه: ج8 ص490.

[74] سوره بقره: آيه253.

[75] سوره اسراء: آيه21.

[76] سوره رعد: آيه4.

[77] سوره احزاب: آيه21.

[78] نهج البلاغه، خطبه160.

[79] سوره آل عمران: آيه169.

[80] بحار الانوار: ج6 ص207.

[81] بحار الانوار: ج99 ص103.

[82] سوره الانبياء: آيه30.

[83] سوره روم: آيه19.

[84] سوره مجادله: آيه12.

[85] سوره انعام: آيه75.

[86]

سوره يوسف: آيه94.

[87] سوره احزاب: آيه45 _ 46.

[88] حذف قيود دال بر عموميّت است.

[89] سوره نساء: آيه41.

[90] سوره نساء: آيه 42.

[91] بحار الانوار: ج56 ص163.

[92] بحار الانوار: ج25 ص347 و در آنجا علامه مجلسي مي فرمايد: روايات فراواني به اين مضمون رسيده است.

[93] سوره طه: آيه17.

أم البنين (عليها السلام)

اشارة

اسم الكتاب: أم البنين(عليها السلام)

المؤلف: حسيني شيرازي، محمد

تاريخ وفاة المؤلف: 1380 ش

اللغة: عربي

عدد المجلدات: 1

الناشر: مركز الرسول الاعظم(ص)

مكان الطبع: بيروت لبنان

تاريخ الطبع: 1420 ق

الطبعة: اول

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين

الرحمن الرحيم

مالك يوم الدين

إياك نعبد وإياك نستعين

اهدنا الصراط المستقيم

صراط الذين أنعمت عليهم

غير المغضوب عليهم ولا الضالين صدق الله العلي العظيم

سورة الفاتحة

كلمة الناشر

بسم الله الرحمن الرحيم

الاسم: فاطمة

الأب: حزام بن خالد بن ربيعة الكلابي

الأم: ثمامة بنت سهل الكلابي

العشيرة: الكلبيّون، أو الكلابيون، عشيرة من العرب الأقحاح، شهيرة بالشجاعة والفروسية.

الكنية: أم البنين وأم العباس.

الولادة: علي الأرجح في السنة الخامسة للهجرة الشريفة.

الزوج: الإمام علي بن أبي طالب عليه السلام فقط.

الزواج: ليس هناك تاريخ محدد للأسف حسب التتبع الناقص، ولكن الأرجح أنه كان بعد سنة 24 للهجرة الشريفة، وذلك لأن الأمير عليه السلام تزوجها بعد إمامة بنت زينب.

الأولاد: العباس أبو الفضل، وعبد الله، وجعفر، وعثمان.. قتلوا جميعاً تحت راية الإمام الحسين عليه السلام في كربلاء، حيث كانوا آخر من قتل، وآخرهم أفضلهم وهو أكبرهم أيضاً وهو العباس أبوالفضل عليه السلام حامل لواء أخيه الحسين عليه السلام، وساقي عطاشي كربلاء، وهو أشهر من نور علي جبل.

وقد ذكر التاريخ شيئاً مختصراً عن الشخصية المتكاملة لهذه السيدة الجليلة علماً وأدباً، حسباً ونسباً، عملاً وتقيً وعفّة، زهداً وإخلاصاً لوجه الله.. فقد كانت عارفة بحق أهل البيت عليهم السلام مُراعية لفضلهم، مفتخرة بأولادها وزوجها أسد الله الغالب الإمام علي بن أبي طالب عليه السلام علي أهل الدنيا وحقّ لها ذلك.

لقد ظلمها التاريخ وهذا شأنه مع أصحاب الرسالات، لأن التاريخ تاريخ حكام وملوك وبلاطات وظلمنا معها، لأننا لانستطيع أن نعرف الشيء الكثير عن هذه المرأة العظيمة، إلاّ قصة زواجها وإطراء عقيل لحسبها ونسبها، وبكائها علي الإمام الحسين

عليه السلام وأبنائها في المدينة المنورة بعد إستشهادهم عليهم السلام بكربلاء.

وقصة زواجها من أمير المؤمنين عليه السلام أنه أتي إلي أخيه عقيل وكان نسّابة أي كان عالماً بأنساب العرب وأخبارهم قائلاً: اختر لي امرأة ولدتها الفحولة من العرب، لأتزوجها فتلد لي غلاماً فارساً يكون مع ولدي الحسين عليه السلام في كربلاء.. «فالعرق دساس كما يقول أمير المؤمنين عليه السلام».

فقال له: أين أنت عن فاطمة بنت حزام بن خالد الكلابية، فإنه ليس في العرب أشجع من آبائها ولا أفرس منهم..

وبالفعل خطبها الإمام علي عليه السلام وتزوجها وأنجبت منه أربعة فرسان قتلوا مع أخيهم الإمام الحسين عليه السلام.

وعندما أتي الناعي بِشْر بن حذْلم حيث سبق ركب الإمام زين العابدين عليه السلام ونساء أهل البيت عليهم السلام فقد كانت أم البنين أول من خرجت لاستقباله، فسألته قبل كل شيء: عن الإمام الحسين عليه السلام؟

فدهش بشر حيث لم تسأله عن أولادها الأربعة.. فراح يعزيها بهم واحداً تلو واحد وهي تقول: يا هذا هل سمعتني أسألك عن أحدهم..؟

أخبرني عن ولدي الحسين عليه السلام.. إني أسألك عن الحسين عليه السلام فقد قطعت نياط قلبي، إن أولادي الأربعة ومن تحت السماء فداء لسّيدي أبي عبد الله الحسين عليه السلام..؟!

وعندما أخبرها باستشهاده عليه السلام راحت تبكي وتندب وتُبكي كل من حولها من نساء ورجال المدينة المنورة.. فكانت تذهب كل يوم إلي البقيع وتخط أربعة قبور وتبكي بكاءاً شديداً وتنشد شعراً حزيناً عليهم عليهم السلام.

لا تستغرب هذا الوفاء وهذا الأدب من تلك العظيمة، فإنها تسأل عن الإمام الحسين عليه السلام وتسميه ولدها، وأنها غيّرت اسمها حفاظاً علي شعور أبناء فاطمة الزهراء عليها السلام سيدة نساء العالمين.

نعم.. وانطلاقاً من مبدأ الوفاء للأوفياء، وإحياء ذكري الأولياء..

انطلق سماحة المرجع الديني الأعلي الإمام السيد محمد الحسيني الشيرازي (دام ظله) لكي يصدر هذا الكرّاس عن هذه العظيمة المظلومة.

نسأل الله أن ينفعنا جميعاً ببركة أم البنين عليها السلام بهذا الكراس وأمثاله من الكتب الإسلامية الهادفة التي ما زال يفيضها سماحته، وقد تجاوزت الألف، ووفقنا جميعاً لمراضيه إنه نعم الموفَّق والمعين..

مركز الرسول الأعظم صلي الله عليه و اله للتحقيق والنشر

بيروت لبنان ص.ب: 5951/13

المقدمة

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين، والصلاة والسلام علي محمد وآله الطيبين الطاهرين.

(أمُّ البنين) عنوان هذه الرسالة التي بين يديك، وقد كتبتها للإشارة بفضلها وسموّ مقامها بقدر معرفتنا القليلة بها، لأن التاريخ ساكت عنها إلاّ بقدر سمّ الخياط.

وهذا هو شأن تاريخ المعصومين عليهم السلام فكيف بذويهم، حيث أنه من زمن رسول الله صلي الله عليه و اله إلي زمن غيبة الإمام المهدي (عجّل الله تعالي فرجه الشريف) كان المعصومون وذووهم عليهم السلام محارَبين من قِبَل من بيده السلطة والمال والسّلاح.

وهكذا شاء الله تعالي رعاية لقانون الأسباب والمسببات وقاعدة الامتحان وحتي يكون المتبع لهم عليهم السلام لا يريد إلاّ وجه الله سبحانه.

كما كان كذلك شأن الأنبياء السابقين من نوح وإبراهيم وموسي وعيسي وغيرهم (علي نبينا وآله وعليهم السلام)..

فإنا لا نعرف من (124) ألف نبي و(124) ألف وصيّ إلاّ القليل منهم حتي الإسم، وأما هؤلاء القلّة فلا نعرف عنهم أيضاً إلاّ شيئا قليلاً جداً، مما ذكر في القرآن الحكيم والسنّة المطهرة أو وصل إلينا بالقطع وذلك يسير.

بل لا نعرف عن نبي الإسلام صلي الله عليه و اله الذي هو نبيّنا وأقرب زماناً إلينا إلاّ النزر اليسير، حيث لا نعرف شيئاً عن سنيّه الأربعين قبل البعثة إلاّ الأقل من القليل مع أن مثل هذا

العظيم لابد وأن يكون له بهذه المدة الطويلة أحوالات تملأ الخافقين.

ومع الأسف إني لم أجد كتاباً عن أحوال النبي صلي الله عليه و اله بقدر الموسوعة التي ألّفت عن (غاندي) زعيم الهند، حيث كتبوا حوله (ثلاثمائة) مجلّد.

كما لم نجد الكتب التي ألفت حوله صلي الله عليه و اله بقدر ما كتب حول (الإقبال) المعروف، فقد كتبوا حوله خمسة آلاف كتاب ودراسة، فهل نعرف حوله صلي الله عليه و اله خمسة آلاف كتاب؟ وهو صلي الله عليه و اله لا يمكن أن يقاس بأحد أو يقاس به أحد!!

وعلي أي حال فما لا يدرك كلّه لا يترك كله، ومن هنا كتبت هذه الكراسة الصغيرة بقدر استطاعتي، لعلها تكون خدمة بالنسبة إليها عليها السلام، كما قال صلي الله عليه و اله: «من ورّخ مؤمناً فقد أحياه».

قم المقدسة

شعبان 1419ه

محمد الشيرازي

1 الزواج المبارك

تزوّج أمير المؤمنين علي عليه السلام حسب وصية فاطمة (سلام الله عليها) ب (أمامة) بنت زينب أختها.

ولم نعرف شيئاً يذكر عن (أمامة) ولا عن زينب باستثناء قصة الهجرة وبضع قصص أخري قليلة مقتضبة جداً.

وبعدها تزوّج الإمام علي عليه السلام ب (أم البنين) حيث عرّفها له أخوه كما في قصة مشهورة، وبعد علي عليه السلام لم تتزوّج أم البنين (سلام الله عليها) بأحد، مع أنه كان من المتعارف في الإسلام زواج من مات زوجها بإنسان آخر.

نعم الرسول صلي الله عليه و اله كان مستثني عن هذه القاعدة بالنص، قال تعالي: ?وما كان لكم أن تؤذوا رسول الله ولا أن تنكحوا أزواجه من بعده أبدا?، وهل كان أمير المؤمنين علي عليه السلام كذلك بما لم يصل إلينا، أو هي عليها السلام لم ترض بالزواج؟ لانعلم.

فقد شرَّع الإسلام تزويج كل امرأة وكل

رجل توفي أحدهما سواء كان ذلك في ابتداء أمرهما أو لم يكن

هذا شيء لم يكن قبل الإسلام ولا بعد مضي أيام عز المسلمين إلاّ القليل ممن استمرّ في الالتزام بالشريعة المقدسة، فإذا مات أو قتل أو طلق الزوج تزوجت ثانياً وهكذا.. كما ورد في جعفر عليه السلام..

وحمزة عليه السلام، وغيرهم.

..وقد قرأت عن (مصر) أن فيها اليوم خمسة عشر مليون شاباً وشابة في سن الزواج ولكنهم لم يتزوجوا بعد!، ونفوسها ستون مليوناً.. ولا نعلم كم عدد الأرامل ومن أشبه.

نعم قرأت عن بلد آخر أن فيه سبعة ملايين أرملة.

والله العالم عن كثرة الانحراف وعدد المنحرفين والمنحرفات من البنين والبنات مما يضرّ دينهم ودنياهم، فإن غير المتزوّج من الرجال والنساء يصاب بالأمراض المختلفة كما هو المشاهد وقد قرره الطب.

أما بالنسبة إلي عدم زواج زوجات الرسول صلي الله عليه و اله من بعده فمن المعلوم أهمية ذلك، وأنه من مختصاته صلي الله عليه و اله.

فكان عدم زواجهن أهم من زواجهن، والشارع المقدَّس يقدم الأهم كلما دار الأمر بينهما.

والظاهر أن أم البنين (سلام الله عليها) لم ترزق من أمير المؤمنين علي عليه السلام بإناث حسب ما سجله التاريخ.

2 المعنويات العالية

الشيء القليل الذي نعرفه عن أم البنين عليها السلام مرتبط ببعض الماديات وما أشبه، كنسبها وزواجها بعلي أمير المؤمنين عليه السلام وأولادها الأربع وشيء عن أدبها الجم وبعض قضاياها بعد قصة كربلاء …

أما مقدار معنوياتها العالية، ومدي معرفتها وعلومها.. فلم نعلم منه شيئاً يذكر.

نعم يمكننا المعرفة الإجمالية عبر رؤية بعض الآثار..

فمثلاً ورد في أحوال السيدة المعصومة عليها السلام أن من زارها عارفاً بحقها وجبت له الجنة..

وهذا شيء لا تصل إلي معرفة كنهه عقولنا، فما كان لهذه السيدة العظيمة من الواقعية والمعنوية والقرب

من الله عز وجل حتي أنه سبحانه قرر الجنة لمن زارها؟!

نعم هذه الرواية وأمثالها تدلّنا علي مدي عظمتها ولو إجمالاً..

وهكذا بالنسبة إلي ما للسيدة الجليلة أم البنين عليها السلام من المعنوية العالية والمقام العظيم.. حيث يمكننا أن نحسّ بشيء من ذلك عبر ما نراه من الآثار المترتبة علي التوسل بها وجعلها شفيعة عند الله عزّوجل في قضاء الحوائج..

فإن النذر لها يحل المشاكل الكبيرة التي هي بحاجة إلي الإمداد الغيبي من الله سبحانه، كشفاء المرضي الذين لا شفاء لهم حسب الظاهر، وإعطاء الأولاد لمن لم يرزق ولداً، ودفع البلايا وغير ذلك..

وهذا مما عليه ألوف القصص من المشاهدات والمنقولات، والسبب لا يكون إلا معنوية رفيعة لهذه السيدة الجليلة يقصر ذهننا عن دركها.

ثم إنا لا نستوعب كثيراً من الماديات،ونحن منها …

فما هي الجاذبية؟.

وما هو الكهرباء؟

وما هو تأثير الإرادة القلبية في الأشياء؟

وألف شيء.. وشيء..

فكيف لنا بالمعنويات التي نحن بمعزل عنها، وحتي عن أولياتها؟

إن ذهاب الفلاسفة إلي العقول العشر، والمادية الديالكتيكية، وما أشبه.. من الأمور الواضحة البطلان، دليل بيِّن علي أن الإنسان لا يمكنه أن يستوعب الماديات الواضحة، فكيف بالمعنويات التي هي فوق طاقة الإنسان وقدرته؟.

ولعل في زمان ظهور الإمام المهدي (عجّل الله تعالي فرجه الشريف) حيث يضاف (25) حرفاً علي ما بيد الإنسان اليوم من العلوم، فإنها لا تتجاوز الحرفين فقط يظهر بعض الأمور المعنوية بإذنه سبحانه.

3 نصف البشر

3 نصف البشر

لا شك في أن المرأة كالرجل إلاّ أن ?للرجال عليهن درجة? كما ذكره القرآن الحكيم.

أما ما نشاهده اليوم من تأخر المرأة.. سواء بإيقاعها في الفساد كما في الغرب، أو بحصرها في بيتها كما في بعض بلاد الإسلام، فهي نتيجة عدم جريان القانون الإلهي عليها، إما بسببها نفسها، أو بسبب الرجل، أو الأنظمة

الحاكمة، أو الاستعمار، أو ما أشبه..

ولذا نشاهد أن المرأة في أول الإسلام حيث طبق النبي صلي الله عليه و اله وأمير المؤمنين علي عليه السلام حكم الإسلام كانت تسير جنباً إلي جنب الرجل:

فالزهراء (سلام الله عليها) كانت تعمل لإدارة البيت مع المشاق الموجودة حينذاك من الكنس، والسقي، ومتح الماء، وخياطة الثياب، والخبز، والخطابة داخل البيت وخارجه لأجل إحقاق الحق، والعبادة، والتأليف، وتربية الأولاد، وجعل البيت مدرسة لتعليم النساء، وغيرها من الأعمال..

وكذلك كانت ابنتها زينب عليها السلام.

والسيدة أم البنين (سلام الله عليها) هي كذلك، فكانت مدرسة في مختلف أبعاد الحياة كما يظهر من التاريخ علي قلة ما ورد عنها وعدم استيعابه.

من ميزات المرأة

نعم لا إشكال في أن للمرأة بعض الخصوصيات والميزات، جعلها الله فيها بحكمته الدقيقة في سنن الحياة، فهي تمتاز علي الرجل في درجات العطف والحنان كما تختص بمراحل الحمل والرضاع، فإنها وإن اختلفت عن الرجل في بعض ما يرتبط بالخلق كأنوثتها وبعض أحكامها الخاصة، إلاّ أن القاعدة العامة بين الرجل والمرأة التساوي إلاّ ما خرج بالدليل، وقد حمّل الرجل الأمور الخشنة كالجهاد وما أشبه مما لا تناسب المرأة فإنها (ريحانة وليست بقهرمانه) كما ورد في الحديث الشريف.

وإني رأيت في النجف الأشرف وكربلاء المقدسة حيث كنا قيام المرأة بكثير من الشؤون وفي مختلف جوانب الحياة.

فكان في النجف الأشرف (سوق النساء) وذلك قرب الصحن الشريف عند الطمّة وكان يشتري منها النساء والرجال.

وكان في كربلاء المقدسة أربعة أسواق لهن، في (الزينبية) و(باب الخان) و(السلالمة) و(شارع الإمام أمير المؤمنين عليه السلام).

وكانت النساء تشترك مع الأزواج في رعي الأغنام وإدارة البساتين والغزل والخدمات البيتية والخدمات الخارجية مع محافظتهن علي الحجاب الإسلامي والشؤون الدينية.

هذا، ومن لاحظ تاريخ المرأة قبل الإسلام وقرأ

أحوال المرأة في الغرب والشرق إلي يومنا هذا، يري عظيم اهتمام الإسلام بالمرأة، وكيف أعطاها حرياتها وكرامتها وعزها وشرفها، وكيف أخذ بيدها إلي ما يمكنها من التقدم في مختلف مجالات الحياة، حتي قال رسول الله: (طلب العلم فريضة علي كل مسلم ومسلمة).

أم البنين عليها السلام وكربلاء

وفي قصة كربلاء وقضية عاشوراء التاريخية قدمت ام البنين عليها السلام الي الله عزوجل أولادها الأربع، حيث استشهدوا بين يدي أبي عبد الله الحسين عليه السلام.

أما هي بنفسها (سلام الله عليها) فلماذا لم تأت إلي كربلاء؟

لم يذكر التاريخ السبب في ذلك حسب التتبع الناقص، فلعلها كانت مريضة كما حكي عن فاطمة الصغري أو مشتغلة برعاية أولاد بنيها، أو غير ذلك مما علمه عند الله سبحانه.

4 مما يلاحظ في الزواج

الإمام علي عليه السلام كان كفواً لفاطمة (سلام الله عليها) وفاطمة عليها السلام كانت كفواً لعلي عليه السلام، كما ورد في الأحاديث:

قال الإمام الصادق: «لولا أن الله خلق أمير المؤمنين عليه السلام لم يكن لفاطمة كفؤ علي وجه الأرض آدم فمن دونه».

وفي بعض الروايات تساويهما في الفضيلة بعد الرسول صلي الله عليه و اله.

وهما (عليهما السلام) في المعنويات قبل الإمامين الحسن والحسينo، وبعدهما الإمام المهدي (عجّل الله تعالي فرجه الشريف)، وبعده الأئمة الثمانية (صلوات الله عليهم أجمعين).

هذه هي درجات الفضل حسب ما يستفاد من الروايات، والعلم عند الله.

وبعد أن تزوج أمير المؤمنين عليه السلام بكفوه فاطمة (سلام الله عليها)، كانت أمامة حفيدة الرسول صلي الله عليه و اله زوجة له عليه السلام، وإن كان بينها وبين الإمام علي عليه السلام بون شاسع.. فإنه عليه السلام أفضل الخلق بعد رسول الله صلي الله عليه و اله.

وبعدها جاءت فاطمة أم البنين (سلام الله عليها)، ولها من الفضل والرفعة المعنوية ما لا يسعنا علمه، وإن كانت دون المعصوم عليه السلام وحتي دون من لهم العصمة الصغري كالسيدة زينب والسيدة المعصومة والسيدة نرجس (عليهنَّ الصلاة والسلام).

ومسألة الكفؤ من أهم ما يلزم ملاحظته في الزواج، والمقصود به ما بينته الروايات مثل:

«إذا جاءكم من ترضون خلقه

ودينه فزوِّجوه».

والرسول الأعظم صلي الله عليه و اله حرّض كل رجل وامرأة بالزواج من الكفؤ الشرعي، باختيار كل واحد للآخر حسب الملاك المذكور: (ترضون خلقه ودينه).

وهذه القاعدة تجري في الطرفين: الزوج بالنسبة إلي الزوجة، والزوجة بالنسبة إلي الزوج، وقد ذكرنا تفصيل الكلام عنه في بعض كتبنا.

فكانت أم البنين (سلام الله عليها) قد بلغت درجة من الفضل والكمال حيث رضي أمير المؤمنين عليه السلام بخلقها ودينها، فأقدم علي الزواج منها.. أما العكس فهو أوضح من أن يذكر.

لا يقال: كيف يحرّض الرسول صلي الله عليه و اله علي ما تقدم وعلي البكارة، ثم لم يلتزم هو بما ذكره؟.

لأنه يقال: كان عمل الرسول صلي الله عليه و اله وفقا لقاعدة (الأهم والمهم)، ومن المعلوم أن تلك القاعدة مقدمة علي غيرها علي ما ذكروه في الأصول وقد أشرنا في (الفقه: كتاب النكاح) إلي وجه اختيار الرسول صلي الله عليه و اله أزواجه.

وكانت أم البنين (سلام الله عليها) في غاية الأدب والأخلاق، فقد قالت لعلي أمير المؤمنين عليه السلام، لا تسمني فاطمة!، لأن الحسن والحسين وزينب وام كلثوم عليهم السلام يتذكرون أمهم ويتأثرون بذلك، ولذا سمّاها عليه السلام ب (أم البنين) علي ما هي العادة عند العرب من الكنية لا باعتبار الانطباق الخارجي، بل باعتبار الانتخاب، والله سبحانه رزقها أربعة أولاد (مثل بدور الدجي) فصاروا مفخرة البشرية إلي يوم القيامة.

5 البيوت المباركة

5 البيوت المباركة

كانت دور الرسول صلي الله عليه و اله وعلي أمير المؤمنين عليه السلام وآلهما (صلوات الله عليهم أجمعين) بطبيعتها دورا للتزكية والتعليم والتربية للبشرية جمعاء.

وقد سجل التاريخ بعض ذلك.. كما وردت الروايات بالنسبة إلي الزهراء عليها السلام فكانت تعلم الأحكام الشرعية وما أشبه للنساء.

وهكذا بعض زوجات الرسول صلي الله عليه

و اله.

ومن الطبيعي أن تكون دار الإمام علي عليه السلام وفي حين وجود أم البنين (سلام الله عليها) فيها، مدرسة للتعليم والتزكية.

فإن الرسول صلي الله عليه و اله ربّي المسلمين ذكوراً وإناثاً علي ترك البطالة، والاشتغال الدائم في أمور الدنيا والآخرة..

حتي أن معاوية لما أبطأ في حضوره عند الرسول صلي الله عليه و اله عندما طلبه، قال صلي الله عليه و اله: «لا أشبع الله بطنه» حيث أخبر بأنه مشغول بالأكل والأكل..

أم البنين والكوفة

وهل كانت أم البنين مع الإمام عليه السلام في الكوفة إلي حين استشهاده؟.

لا نعرف ذلك..

وربما يقال: إنها لم تكن مع الإمام عليه السلام وإلا لحدثنا التاريخ به، فعدم الوجدان في هكذا موارد دليل علي عدم الوجود.

فإذا لم تكن معه عليه السلام فما هو السر في ذلك، ولماذا لم يُحضرها الإمام عليه السلام معه؟ مع أنه قد اصطحب بعض أولادها كما ذكره التاريخ، فهل بقيت لتبقي دار الإمام بحضورها مدرسة لتعليم البنات وتربية النساء..؟

لا شك أن بيت الإمام عليه السلام كانت بحضورها كذلك.

إن التاريخ المدوًّن لم يذكر إلا جزء صغيرا جدا من أحوال أصحاب الرسول صلي الله عليه و اله رجالا ونساءً..

فلم يرد الكثير عن اللاتي كن في أطرافه صلي الله عليه و اله: في حجّه وعمرته، وحربه وسلمه، وسفره وحضره، كما لم يذكر التاريخ التفصيل عن حياتهن وأعمالهن وأدوارهن.

ومن الواضح أنه لم يذكر دور أم البنين عليها السلام وعملها بعد قصة كربلاء بالشكل الكامل، نعم إنما ذكر بكاؤها وندبتها علي أوجز وجه.

بل الأمر يتعداها إلي مريم الطاهرة عليها السلام، وخديجة الصديقة عليها السلام، وفاطمة سيدة نساء العالمين عليها السلام وغيرهن من النساء الصالحات المؤمنات..

ومع كل ذلك فقد بقي الشيء القليل القليل من أحوالهن

بما هو مذكور في بعض التواريخ أو الروايات، وفي هذا القليل: الكثير الكثير لمن أراد أن يتذكر أو يخشي.

ومما يستفاد من ذلك: إن الإسلام لم يخص عمل المرأة بالدار، كما يظهر مما ورد في قصة الزهراء (سلام الله عليها) وخطبتها في المسجد واحتجاجها، وإن كان قد ورد بالنسبة اليها عليها السلام القليل أيضاً وتفصيل الكلام في (الفقه).

6 إحياء الذكري

قال الإمام الصادق عليه السلام: (أحيوا أمرنا رحم الله من أحيا أمرنا).

إن إحياء ذكري أم البنين عليها السلام وذكري المعصومين عليهم السلام وذويهم ومن إليهم، كالعلماء والصالحين والصالحات، من أهم ما يلزم، وذلك لأجل تنظيم الحياة تنظيماً صحيحاً يوجب سعادة الإنسان في دنياه وآخرته.

فمثلاً في ذكري أم البنين (سلام الله عليها) تتذكر النساء هذه المرأة الطاهرة، العفيفة الشريفة، الحافظة لنفسها، الذاكرة لله واليوم الآخر، المديرة لبيتها،المراعية لحقوق زوجها، المربية لأولاد صالحين و..

فتتعلم منها وتقتدي بها، فلا تكون مبعثرات ولاساقطات ولامهملات في الحياة الزوجية أوفي تربية الأولاد كما هو المشاهد في يومنا هذا.

وبذلك تسعد المرأة التي تلقت الدروس من مدرسة أم البنين عليها السلام واتبعتها، ويسعد بها غيرها من أولادها وذويها، فيكون الإحسان عائداً لنفسها قبل غيرها، قال سبحانه: ?إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم وإن أسأتم فلها?.

ولا شك أن ذكري أم البنين عليها السلاموذكري العظماء رجالاً أو نساءً، موجب للأجر والثواب فقد ورد: «من ورّخ مؤمناً فقد أحياه»، فكما أن إحياء الإنسان يوجب الخيرات، كذلك إحياء ذكراه،قال تعالي: ? ومن يعظم شعائر الله فإنها من تقوي القلوب?.

بالإضافة إلي أن ذكري الأخيار والخيّرات تملأ النفس الإنساني بالصحيح النافع والمنهج المسعد، والعكس بالعكس، وعندئذٍ تعكس النفس التي تلقت الذكري شيئا من تلك الأسوة.. إن خيراً فخير وإن شراً فشر.

وهذا تكليف علي كل

إنسان بقدر وسعه، قال سبحانه: ?لايكلف الله نفساً إلاّ ما آتاها?.

وقال الشاعر:

وكل إناء بالذي فيه ينضح

وقد ذكر العلماء بأن حال النفس حال المعدة، فتملأ تارة بالطعام الصحيح وتارة بالفاسد، وملؤها بالصحيح يصلح لها الدين والدنيا، وملؤها بالفاسد يفسد عليها الدين والدنيا.. في الفرد والمجتمع.

فالذهن يجب أن يملأ بالعقيدة، إما الصحيحة وإما الفاسدة، فإذا لم يمتلأ بالعقيدة الصحيحة امتلأ بالباطلة، وهكذا حال العادة صحيحة كانت أو باطلة.

وعلي أي فسيرة العظيمات تربي العظيمات،، بل وحتي العظماء في الأمور المشتركة كالعبادة والزهد والتقوي، فسيرتهن تربية للرجال والنساء.. والبنين والبنات.. للبشرية جمعاء.

7 أولادها

كان أولادها الأبطال أبناء أمير المؤمنين عليه السلام وقد استشهدوا جميعاً في نصرة أخيهم الإمام الحسين عليه السلام في كربلاء يوم عاشوراء.

أكبرهم وأفضلهم: (العباس) عليه السلام ويكنّي ب (أبي الفضل) وهو آخر من قتل من الأربعة، حيث قدَّمهم بين يديه فقتلوا جميعاً.

وقد كان للعباس عليه السلام عقب ولم يكن لأخوته الثلاثة، وكان رجلاً جميلاً حتي لقّب ب (قمر بني هاشم).. وكان شجاعاً جسيماً بحيث يركب الفرس المطهّم ورجلاه تخطان الأرض خطاً، وكان لواء الإمام الحسين عليه السلام معه يوم استُشهد، ولقِّب ب (السقّاء) لأنه استسقي الماء من الأعداء لأخيه الحسين عليه السلام وعائلته ولكن قُتل قبل أن يوصل الماء إليهم، وكان قد جاء بالماء من نهر علقمة، وقد رأيت أنا هذا النهر قبل نصف قرن في طريق بغداد مبتعداً عن كربلاء بمقدار نصف فرسخ، كذا قالوا بأنه نفس ذلك النهر.

وقد ذكر أصحاب المقاتل شيئا عن بطولة أولاد أم البنين ومواساتهم للإمام الحسين عليه السلام وكيفية استشهادهم، فقالوا:

إنه لما رأي العباس عليه السلام كثرة القتلي في أهله وفي أصحاب الحسين عليه السلام بالنسبة إلي عددهم القليل قال لأخوته

الثلاثة من أبيه وأمه،عبد الله وجعفر وعثمان:

«يا بني أمي تقدموا للقتال، بنفسي أنتم، فحاموا عن سيدكم حتي تستشهدوا دونه، وقد نصحتم لله ولرسوله».

فقاتل عبد الله وعمره خمس وعشرون سنة فقتل بعد قتال شديد.

ثم تقدم جعفر بن علي عليه السلام وعمره تسع عشرة سنة وقاتل قتال الأبطال حتي قتل.

ثم تقدم عثمان بن علي عليه السلام وعمره إحدي وعشرون سنة وقاتل قتالاً شديداً حتي قتل.

وكان الإمام الحسين عليه السلام يحملهم من أرض المعركة إلي الخيمة كما جرت العادة في ذلك اليوم، ولكنه عليه السلام لم ينقل العباس عليه السلام وتركه في مصرعه حيث ضريحه الآن، وذلك لأسباب مذكورة في مظانها.

وكان كل واحد من أولاد أم البنين يرتجز عند القتال بما هو مذكور في كتب المقاتل.

ولما وصل خبر استشهادهم إلي أمهم أم البنين في المدينة المنورة بكتهم بكاءً مرّاً، لكن كان بكاؤها لهم أقل من بكائها علي الحسين عليه السلام وذلك في قصة مشهورة.

وهذا الموقف المشرف من السيدة أم البنين عليها السلام يدلّ علي علوّ معرفتها بالإمام عليه السلام..

8 الكرامة الإلهية

ورد في الحديث القدسي: (عبدي أطعني أجعلْك مثلي أنا أقول للشيء كن فيكون، أطعني فيما امرتك تقول للشيء كن فيكون).

ومن هنا تنشأ معجزات الأنبياء وكرامات الأولياء عليه السلام، والفرق بينهما أن الأولي علي سبيل التحدي، بخلاف الثانية فإنها علي سبيل إظهار فضل الوليّ أو ما أشبه.

وأم البنين (سلام الله عليها) صاحبة الكرامات الكثيرة التي نقلت عنها متواتراً وشوهدت كذلك، وذلك بالنذر أو التوسل بها لتشفع عند الله.. بإهداء ختمة أو قراءة القرآن الكريم لها أو ما أشبه.

وقد سمعت طيلة حياتي كثيراً من كراماتها المتواترة ولا يسع المقام لبيانها.

هذا ومن الواضح أن قوانين الكون وهي لا تعد ولا تحصي إنما

هي بأجمعها بإرادة الله سبحانه، والكرامة خارقة للقانون الكوني العام، وهي تدخل تحت قانون المستثنيات، فتكون أيضاً بإرادته تعالي، فالإرادة تشمل المستثني والمستثني منه كما لايخفي..

فمن جعل النار محرقة جعلها برداً وسلاماً..

ومن جعل الماء لازماً لتساوي السطوح جعله فرقاً فرقاً كل فرقة كالطود العظيم..

ومن جعل القلب حينما يتوقف تسقط الأعضاء وأجهزة البدن عن العمل، جعله يرجعه إلي التحرك.. بإحياء الموتي.

وهكذا في سائر المعجزات والكرامات.

من غير فرق بين أن يكون الفاعل نبياً أو وصياً، حياً كعيسي عليه السلام أو متوفياً كنبي الإسلام صلي الله عليه و اله.

وهكذا الإمام أمير المؤمنين علي عليه السلام والإمام المهدي (عجّل الله تعالي فرجه الشريف).وليس الأمر خاصاً بهم عليهم السلام، بل يشمل النساء الطاهرات، معصومة وغيرها أيضاً، كفاطمة الزهراء والسيدة زينب (عليهما السلام) بل وحتي العلماء ومن إليهم كما مرّ في الحديث القدسي.

ثم إنه ليس باختيار الإنسان نفسه أن يصبح نبياً أو إماماً وإنما ?الله أعلم حيث يجعل رسالته?.

أما أن يصبح ولياً من أولياء الله كالمقدَّس الأردبيلي (قدس سره)، والسيد بحر العلوم (قدس سره)، فهو باختيار الإنسان وذلك بتطبيقه ما تقدم من قوله تعالي في الحديث القدسي: (عبدي أطعني … ).

ولو سمح التوفيق لبعض الأفاضل ليؤلّف كتاباً حول كرامات أم البنين عليها السلام المذكورة، فمن غير البعيد أن يجمع أكثر من ألف كرامة بإذنه سبحانه؛ قال عزّ وجل: ?والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا وإن الله لمع المحسنين?.

9 زيارة قبرها

9 زيارة قبرها

زيارة قبر أم البنين (سلام الله عليها) لها أجر وثواب عظيم فإن زيارة قبور المؤمنين والمؤمنات لها ثواب كثير، وقد ورد التأكيد علي ذلك في الروايات، فكيف بزيارة مثل قبرها.

وهي عليها السلام في المدينة المنورة في البقيع، ويلزم علي المسلمين بناء قبور أئمة البقيع

وقبور هؤلاء الصالحين والصالحات بأحسن ما يمكن ويناسب مقامهم العالي.

ومن الواضح أن تراب قبرها الطاهر له الأثر الخاص، طبعاً لاكأثر تراب قبور الأئمة المعصومين والأنبياء (عليهم الصلاة والسلام)، فإن مجرّد كونه تراباً لمثل قبرها له حيثية رفيعة كما هو واضح.

ولا يبعد بقاء جسدها عليها السلام في القبر.. وإن لم أجد لذلك نصاً، فإنه يعرف بالأشباه والنظائر:

فقد بقي جسد (بي بي حياة) المجاهدة مع الفتح الإسلامي في (يزد) إلي هذا اليوم.

وجسد حذيفة إلي زماننا في (بغداد) وذلك في قصة حدثت لقبره.

وغير ذلك مما هو كثير وكثير..

قال سبحانه عن السامري: ?فقبضت قبضة من أثر الرسول? مع أنه كان تراب حافر فرس جبرئيل عند بحر مصر في قصة مرور موسي عليه السلام..

فإذا كان ذلك التراب له هذا الأثر العظيم حتي جعل ?عجلاً جسداً له خوار? فمن الواضح أثر تراب قبرها عليها السلام (فإن حكم الأمثال فيما يجوز وفيما لا يجوز واحد).

بناء قبور البقيع

وإذا انتهي دور هدم البقاع المتبركة في مكة المكرمة والمدينة المنورة بإذنه سبحانه، ولا يبعد أن يكون قريباً حسب القرائن والشواهد، يلزم بناء ضريح وقبة علي قبرها أيضاً كما كان قبل الهدم، بل بما يناسب اليوم.

ولو زارها عليها السلام الإنسان وإن لم أجد زيارة خاصة لها، وصلّي عند قبرها ركعات لا بعنوان الورود قربة إلي الله سبحانه وأهدي ثوابها لها، كان مشمولاً لما دلّ من إهداء أمثال الصلاة للمؤمنين والمؤمنات مما ورد به النص.

ويجري مثل ذلك في سائر قبور الطاهرات المؤمنات كأم النبي صلي الله عليه و اله، والسيدة خديجة عليها السلام، والسيدة زينب (سلام الله عليها) والسيدة نفيسة (سلام الله عليها) ومن أشبه.. والله ولي التوفيق.

10 تطلب الآخرة

مما يلزم علي الإنسان أن يتطلب الآخرة دائماً وذلك بابتغاء الوسيلة التي عينها الله تعالي كما قال سبحانه: ?وابتغ فيما أتاك الله الدار الآخرة ولا تنس نصيبك من الدنيا?.

فالدار الآخرة هي كل شيء، أما الدنيا فللإنسان فيها نصيب قليل قليل ?فما متاع الحياة الدنيا في الآخرة إلاّ قليل?.

ومن الواضح أن تسميته قليلاً إنما هو بمنطقنا، وإلا فالدنيا بالنسبة إلي الآخرة لا شيء، كيف والدنيا خمسون سنة مثلاً، والقبر إلي القيامة ربما يكون أكثر من مليارات السنين كما ذكروا مثل ذلك في قدر عمر الشمس، والحشر فقط خمسون ألف سنة مما تعدّون، قال تعالي: ?تعرج الملائكة والروح إليه في يوم كان مقداره خمسين ألف سنة?.

وقال عزوجل: ?وإن يوماً عند ربك كألف سنة مما تعدّون?.

وقال سبحانه: ?ثم يعرج إليه في يوم كان مقداره ألف سنة مما تعدّون?.

فاللازم علي الإنسان أن يغتنم الحياة بكل جد لتحصيل الآخرة الفضلي بسببها وإلا كان خاسراً أعظم خسارة بما لا تقدّر:

?قل إن الخاسرين الذين خسروا

أنفسهم وأهليهم يوم القيامة?.

وفي الحديث: إنه لو أمكن للإنسان أن يموت في الآخرة لمات المذنب من الحسرة.

إن ما يمكننا مما يرتبط بالسيدة أم البنين عليها السلام كعمارة قبرها، ونشر فضائلها، والنذر من أجلها، وزيارتها، وإهداء قراءة القرآن والصلاة وسائر المقرّبات لها، والتأسّي بها، والإهتمام بشؤونها في كل الأبعاد، كلها مما يوجب الحصول علي ثواب الآخرة الذي لازوال له ولا اضمحلال، إذا عمل بها الإنسان خالصاً لله وللدار الآخرة، بالإضافة إلي الحصول علي ما يترتب عليها من الآثار الوضعية كاستجابة الدعاء وما أشبه.

وهذا صادق بالنسبة إلي سائر أولياء الله من الأنبياء والأوصياء وذويهم والعلماء والصالحين.

فعلي الإنسان أن يتخذ من الدنيا الطريقية إلي الآخرة وثوابها ويجعل ذلك ملكة لنفسه في كل أخذ وعطاء.. وقبول ورد.. وتحرك وسكون.. حتي لا يقول في الآخرة ?يا حسرتي علي ما فرّطت في جنب الله?.

فإن كل شيء لا يحصل الإنسان علي الأفضل منه بسبب أعماله ونواياه يكون حسرة عليه، وقد قال أمير المؤمنين علي عليه السلام: (بأفضل ما عندكم من الأعمال).

وقبل ذلك قال سبحانه: ?وفي ذلك فليتنافس المتنافسون?.

وقال تعالي: ?سابقوا?.

وقال سبحانه: ?سارعوا?.

إلي غير ذلك من الآيات والروايات.

11 وفاتها

11 وفاتها

إن مؤامرات الذين لا يؤمنون بالله واليوم الآخر، تنال الكثير من الأشياء والأشخاص..

ومن هنا لا نعلم شيئاً عن سبب وفاة السيدة أم البنين عليها السلام، مع العلم بأنها كانت تفضح بني أمية الذين قتلوا الإمام الحسين عليه السلام..

وقد أسس معاوية جند العسل وقتل به مالك الأشتر (رضوان الله عليه) وكثيراً من الأبرياء بالسم.. حتي صار عادة فيهم وفي العباسيين والعثمانيين من بعدهم.

فقد ورد في التاريخ أن هارون قتل السيد الإدريسي به، وهكذا قتل المأمون السيدة فاطمة المعصومة (سلام الله عليها) كما رأيته في أحد التواريخ.

بل

أصبح ذلك مما تعارف واعتاد عليه الطغاة، كما يفعل (سينوهه) من قتل بعض الحكام، وكقتل بعض رجال البلاط للفتيات الجميلات بالسم وذلك بعد الزنا بهن، وقد قتلوا (شجرة الدر) في الحمام بوسائل غير إنسانية!!

احتمال في سبب وفاة السيدة زينب عليها السلام

وإني أحتمل أن السيدة زينب عليها السلام قتلها الأمويون بالسم، وإن لم أجده في تاريخ، لكنه يستفاد ذلك من مختلف الشواهد والقرائن غير الخفية علي من تأمل في ذلك.

نعم السيدة الجليلة فاطمة الزهراء عليها السلام ماتت شهيدة بلا شك، فإنها لم تمت إلاّ بنعل السيف وكسر الضلع ونحوه.. كما ورد عنهم عليهم السلام.

وقد شاهدنا في زماننا أمثال صدام وهدام يقتلون الناس بالسم!..

كما قتل صدام المرحوم الشيخ عبد الزهراء الكعبي، والسيد محمد الحيدري وغيرهما من الخطباء والعلماء بقهوة مسمومة أو لبن مسموم أو حنطة مسمومة أو ما أشبه، في قصص متواترة.

ولكن منهاج الأنبياء عليهم السلام كان علي خلاف ذلك تماماً، وهو عندهم من أشد المحرمات، حتي خائنة الأعين كما قاله الرسول صلي الله عليه و اله في قصة (حَكَم).

والبحث في هذا الباب طويل لسنا بصدده رعاية للمقام، وإنما أردنا الالماع إلي ما ذكرناه من الاحتمال ومن الفرق بين منهاج الأنبياء عليهم السلام ومن إليهم، ومنهاج الطغاة الذين لا يرعوون عن شيء في سبيل حكمهم ومالهم، بل وجنسهم..

قال الشاعر:

ملكنا فكان العفو منا سجية ولمّا ملكتم سال بالدم أبطح

بحسبكم هذا التفاوت بيننا وكل إناء بالذي فيه ينضح

12 الخاتمة

12 الخاتمة

وفي الختام نسأل الله سبحانه أن يوفقنا للتأسي بهؤلاء الأطهار (عليهم أفضل الصلاة والسلام) في مختلف الأمور الدينية والدنيوية، قال تعالي: ?لقد كان لكم في رسول الله أسوة حسنة?، فان قاعدة التأسي تجري فيه صلي الله عليه و اله، وهكذا في أهل بيته ومن يتعلق بهم من الأولياء الصالحين.

وهذا آخر ما أردنا إيراده في هذا الكتاب، والله الموفق للصواب.

سبحان ربِّك ربّ العزة عما يصفون، وسلام علي المرسلين، والحمد لله رب العالمين، والصلاة والسلام علي محمد وآله الطاهرين.

قم المقدسة

28 شعبان 1419ه

محمد الشيرازي

من مصادر التهميش

• القرآن الكريم

• أسد الغابة/ ابن أثير

• أعيان الشيعة / السيد محسن الأمين

• البقيع الغرقد / الإمام الشيرازي

• التهذيب / الشيخ الطوسي

• الحجاب الدرع الواقي / الإمام الشيرازي

• الحسين عليه السلام قتيل العبرة / الشيخ عبد الزهراء الكعبي

• الخرائج والجرائح / الراوندي

• السيدة زينب عالمة غير معلَّمة / الإمام الشيرازي

• الشباب / الإمام الشيرازي

• الكافي / الشيخ الكليني

• الكني والألقاب / المحدث القمي

• اللهوف في قتلي الطفوف / السيد بن طاووس

• المعجم الوسيط

• الموسوعة العربية الميسرة

• بحار الأنوار/ العلامة المجلسي

• تذكرة الخواص / ابن جوزي

• تفسير العياشي / العياشي

• ذيل المذيّل / الطبراني

• سفينة البحار / المحدث القمي

• شرائع الإسلام / المحقق الحلي

• عوالم العلوم / البحراني

• عيون أخبار الرضا عليه السلام / الشيخ الصدوق

• غوالي اللئالي / الاحصائي

• قرب الإسناد / الحميري.

• كشف الغمة / الإربلي

• كلمة الإمام الجواد عليه السلام / الشهيد الشيرازي

• كلمة السيدة زينب / الشهيد الشيرازي

• كلمة الله / الشهيد الشيرازي

• كمال الدين / الشيخ الصدوق

• مجلة (الرأي الآخر)

• مجموعة ورام (تنبيه الخواطر ونزهة النواظر)

• معالم الزلفي / السيد البحراني

• مقاتل الطالبيين / ابو الفرج الأصفهاني

• مقتل الإمام الحسين

عليه السلام / الخوارزمي

• مقتل الحسين عليه السلام / السيد المقرم

• منتهي الآمال / المحدث القمي

• موسوعة الفقه: كتاب القانون / الإمام الشيرازي

• موسوعة الفقه: كتاب النكاح / الإمام الشيرازي

• موسوعة الفقه: من فقه الزهراء عليها السلام / الإمام الشيرازي

• نقد الفلسفة الديالكتيكية / الإمام الشيرازي

- سَمّ الخياط: أي ثقب الإبرة، لأن السَمَّ هو الثقب والخياط بالكسر: الإبرة، راجع لسان العرب مادة (سمم).

- (مهاتما غاندي) دعا إلي تحرير بلاد الهند من الأجانب لا بالقوي المسلّحة ولكن بالمقاومة السلميّة، مات قتلاً سنة 1948م.

- محمد إقبال: (توفي سنة 1938م) شاعر وفيلسوف باكستاني.

- سفينة البحار: ج2 ص641 مادة (ورخ) وفيه: (من ورَّخ مؤمناً فكأنّما أحياه).

- راجع منتهي الآمال: ج1 ص270 الطبعة المعرّبة وفيه: «يا بن عم، أوصيك أولاً أن تتزوج بعدي بابنة أختي أمامة فإنها لولدي مثلي، فإن الرجال لابد لهم من النساء». وقد تزوّج الإمام عليه السلام بأمامة بعد تسعة أيام من وفاة الزهراء عليها السلام كما ذكر ذلك الشيخ المفيد (قده) وروي عنه الشيخ المجلسي (قده).

- قال الطبراني في (ذيل المذيّل): إن زينب توفيت في أول سنة 8 من الهجرة وكان سبب وفاتها: أنها لما خرجت من مكة إلي رسول الله صلي الله عليه و اله أدرجها هبّار بن الأسود ورجل آخر فدفعها أحدهما فيما قيل فسقطت علي صخرة فأسقطت فاهراقت الدم فلم يزل بها وجعها حتي ماتت. راجع ذيل المذيل: 3.

- كقضيّة أنها لما رأت رسول الله صلي الله عليه و اله والكفّار يؤذونه وهو يدعوهم إلي عبادة الله والإيمان، فلما ارتفع النهار وابتعد عن الناس أقبلت تحمل قدحاً ومنديلاً وقدمتهما لرسول الله صلي الله عليه و اله راجع: أسد الغابة: ج5 ص467.

- حيث قال

الإمام أمير المؤمنين عليه السلام لأخيه عقيل ذات يوم: أنظر لي امرأة قد ولدَّتها الفحولة من العرب لأتزوجها فتلد لي غلاماً فارساً، فقال له: تزوّج بنت حزام الكلابي فإنه ليس في العرب أشجع من آبائها.

- سورة الأحزاب: 53.

- حيث ان أسماء بنت عميس كانت زوجة لجعفر بن أبي طالب فولدت له في هجرتهم الي الحبشة محمد بن جعفر وعبدالله وعوناً، ثم هاجرت معه الي المدينة، فلما قتل جعفر تزوجها أبو بكر فولدت له محمد بن أبي بكر، ثم مات عنها فتزوجها أمير المؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام فولدت له يحيي بن علي.

- اختلف في زوجة حمزة فقيل انها (سلمي بنت عميس الخثعمية) وقيل (اسماء بنت عميس) وقيل (زينب بنت عميس) والأول أقوي، فولدت له أمة الله وقيل امامة، ثم تزوجها بعد قتل حمزة، شداد بن الهاد الليثي فولدت له عبد الله وعبد الرحمن.

وعن الصدوق في الخصال: ص363 ح55: (عن أبي جعفر عليه السلام: رحم الله الأخوات من أهل الجنة، فسماهن: أسماء بنت عميس الخثعمية وكانت تحت جعفر بن أبي طالب، وسلمي بنت عميس الخثعمية وكانت تحت حمزة… الحديث.

راجع أعيان الشيعة ج3 ص473، و306. والإصابة في تمييز الصحابة: ج4 ص332 الرقم 566، الطبقات الكبري لابن سعد: ج8 ص285.

- وفي سفينة البحار: ج1 ص35 مادة (امم): لما جرح أمير المؤمنين عليه السلام أمر المغيرة بن نوفل بن الحارث بن عبد المطلب ان يتزوج أمامة بعده، فلما توفي أمير المؤمنين عليه السلام وقضت العدة، تزوجها المغيرة فولدت له يحيي وبه كان يكني، وتوفيت عنده.

- كالمطلقات، فقد اطلق الجهاز المركزي للتعبئة العامة والاحصاء المصري صفارة الانذار حول معدلات الطلاق في مصر، اذ أكد المركز ان هناك 30

حالة طلاق بين كل مائة حالة زواج سنوياً، وترتفع في القاهرة الي 33% ففي السنة الماضية حصلت 681 الف حالة زواج في حين كان عدد حالات الطلاق قد بلغت 227 الف حالة. (الرأي الآخر: العدد 27 ص5 بتاريخ 1جمادي الآخرة 1419ه 22 /9/ 1998)

- انظر (شرائع الإسلام) المجلد الأول ص510 كتاب النكاح، خصائص النبي صلي الله عليه و اله، وراجع موسوعة الفقه: كتاب النكاح.

- أما ما رزقت من ذكور فهم: العباس، وعبد الله، جعفر، وعثمان عليهم السلام.

- راجع عيون أخبار الرضا عليه السلام: ج2 ص267 ب67 ح2، وفيه: (من زارها فله الجنة). وانظر بحار الأنوار: ج48 ص316. وسفينة البحار: ج2 ص446. الطبعة القديمة.

- المادية الجدلية (أو الديالكتيكية): هو منهج في التحليل التأريخي، استخدمه ماركس وانجلس، وهو من أسس طريقة التفكير عند الإشتراكيين والشيوعيين. وللتفصيل الأكثر ومعرفة ما فيها من الاشكالات راجع كتاب (نقد المادية الديالكتيكية) للإمام المؤلف.

- راجع: الخرائج والجرائح للراوندي: ج2 ص841 ح59 عن الإمام الصادق عليه السلام أنه قال: (العلم سبعة وعشرون حرفاً، فجميع ما جاءت به الرسل حرفان، فلم يعرف الناس حتي اليوم غير الحرفين، فإذا قام قائمنا أخرج الخمسة والعشرين حرفاً فبثها في الناس وضمّ إليها الحرفين حتي يبثّها سبعة وعشرين حرفاً). وفي نسخة اخري بدل (الحرف): (الجزء) في الجميع.

- سورة البقرة: 228.

- فمثلاً: اكدت هيئة الاحصاء الحكومية الفرنسية في 7/1/1999 ان 2 من بين كل 5 مواليد جدد في فرنسا يولدون من سفاح، واضافت الهيئة ان اولاد السفاح يزدادون تزامنا مع انخفاض معدلات الزواج.

(الرأي الآخر: العدد 30 ص5 بتاريخ 1شوال 1419ه 18/1/ 1999)

وأكد معهد الاحصاء الايطالي ان ما لا يقل عن 4% من الايطاليات ما بين (14-59) عاماً هن ضحايا

للاغتصاب الجنسي، وان مجموع الايطاليات اللواتي تعرضن لعمليات تحرش ومضايقة جنسية يصل الي تسعة ملايين ايطالية.

وأضاف التقرير ان 29% من عمليات الاغتصاب ترتكب داخل البيوت المغلقة و5/10% داخل السيارات، وكشف التقرير ايضاً الي نحو 14 مليون ايطالية يخشين السير في الشوارع المظلمة والاماكن المهجورة من دون رجالهن.

(الرأي الآخر: العدد 27 ص5 بتاريخ 1رجب 1419ه 21 /10/ 1998)

- وفي الحديث عن الإمام الباقر عليه السلام: (إنّ فاطمة عليها السلام ضمنت لعلي عليه السلام: عمل البيت والعجين والخبز وقمّ البيت، وضمن لها علي عليه السلام ما كان خلف الباب: نقل الحطب وان يجيء بالطعام). بحار الأنوار: ج14 ص197 ب16 ح4، نقلاً عن تفسير العياشي.

- مَتَحَ الماء: استخرجه، المعجم الوسيط.

- إشارة إلي خطبتها عليها السلام في المسجد احتجاجاً علي أبي بكر، والي خطبتها في بيتها للنساء من المهاجرين والأنصار. راجع للتفصيل كتاب (من فقه الزهراء عليها السلام) ج2و3و4، وكتاب (عوالم العلوم) مجلد فاطمة الزهراء عليها السلام تحقيق وطبع مؤسسة الإمام المهدي عليه السلام قم المقدسة.

- راجع كتاب (السيدة زينب عالمة غير معلَّمة) للإمام المؤلف،وكتاب (كلمة السيدة زينب) للشهيد الشيرازي.

- راجع غوالي اللئالي: ج3 ص311 ح139، وفيه: (فإن المرأة ريحانة وليست بقهرمانة).

- راجع (الفقه القانون) وكتاب (الحجاب الدرع الواقي) للإمام المؤلف.

- مجموعة ورام: ج2 ص176.

- هي بنت الإمام الحسين عليه السلام وكانت مريضة عند خروجه من المدينة المنورة فبقيت هناك.

- سفينة البحار: ج2 ص484 مادة (كفأ)، بحار الأنوار: ج43 ص107، التهذيب: ج7 ص470 ب41 ح90، عوالم العلوم: مجلد فاطمة الزهراء عليها السلام ص52.

- راجع كتاب (من فقه الزهراء) ج1 ص27 و284، معالم الزلفي (للسيد البحراني):

- راجع كمال الدين ص416 ب40 ح9، وفيه: (عن هشام بن سالم قال: قلت للصادق

جعفر بن محمد عليه السلام: الحسن عليه السلام أفضل أم الحسين عليه السلام فقال: الحسن أفضل من الحسين قال: قلت: كيف صارت الإمامة بعد الحسين في عقبه دون ولد الحسن؟ فقال: إن الله تبارك وتعالي أحب أن يجعل سنّة موسي وهارون جارية في الحسن والحسين عليهما السلام، أما تري انهما كانا شريكين في النبوة كما كان الحسن والحسين في الإمامة، وإن الله عزّ وجل جعل النبوة في ولد هارون ولم يجعلها في ولد موسي وان كان موسي أفضل من هارون). راجع أيضاً من فقه الزهراء: ج1 ص11و17 و17 و284.

- غوالي اللئالي: ج2 ص 274 ح37.

- قال الرسول الأعظم صلي الله عليه و اله: «إذا جاءكم من ترضون دينه وأمانته يخطب إليكم فزوّجوه ?إلاّ تفعلوه تكن فتنة في الأرض وفساد كبير?. راجع بحار الأنوار: ج103 ص372 ح3، وفي حديث آخر عن الإمام الجواد عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه و اله: (إذا جاءكم من ترضون خلقه ودينه فزوجوه و?إلاّ تفعلوا … ?، كلمة الإمام الجواد عليه السلام ص95.

- راجع موسوعة الفقه: ج62-68 كتاب النكاح. و (الحجاب الدرع الواقي) و(الشباب).. للإمام المؤلف.

- راجع بحار الأنوار: ج 22 ص248 ب5 (بيان) وفيه: (وفي تاريخ البلاذري= =ان النبي صلي الله عليه و اله انفذ ابن عباس الي معاوية ليكتب له، فقال: انه يأكل، ثم بعث اليه ولم يفرغ من أكله، فقال النبي صلي الله عليه و اله: لا اشبع الله بطنه).

- راجع تذكرة الخواص: ص168 وكشف الغمة: ج1ص442.

- حيث قالت وهي ترثي أولادها:

لا تدعونيّ ويكِ أم البنين

تذكّريني بليوث العرين

كانت بنون لي أدعي بهم

واليوم أصبحت ولا من بنين

أربعةٌ مثل نسور الربي

قد واصلوا الموت بقطع الوتين

انظر مقتل الإمام

الحسين عليه السلام للخوارزمي: ج2 ص209، مقاتل الطالبيين: 85.

- راجع موسوعة الفقه كتاب (من فقه الزهراء عليها السلام): ج12.

- قرب الإسناد: ص18.

- سورة الإسراء: 7.

- راجع سفينة البحار: ج2 ص641 مادة (ورخ) وفيه: (قد ورد عن سيد البشر صلي الله عليه و اله: من ورّخ مؤمناً فكأنّما أحياه).

- سورة الحج: 32.

- سورة الطلاق: 7.

- وهذا شطر من أبيات للشاعر أبي الصيفي المعروف بالحيص وبيص، وتمام البيت هو:

وحسبكم هذا التفاوت بيننا وكل إناء بالذي فيه ينضح

- انظر (الحسين عليه السلام قتيل العبرة) مقتل الشيخ عبد الزهراء الكعبي، ص106، و(مقتل السيد المقرم) و(اللهوف في قتلي الطفوف) و…

- فلما برز عبد الله بن علي عليه السلام أخذ يقول:

انا بن ذي النجدة والأفضال

ذاك علي الخير ذو الفعال

سيف رسول الله ذو النكال

في كل يوم ظاهر الأهوال

ثم برز بعده أخوه جعفر بن علي عليه السلام وهو يقول:

اني أنا جعفر ذو المعالي

ابن علي الخير ذي النوال

حسبي بعمي شرفا وخالي

ثم برز بعده أخوه عثمان بن علي عليه السلام وهو يقول:

اني انا عثمان ذو المفاخر

شيخي علي ذو الفعال الطاهر

هذا حسين خيرة الأخيار

وسيد الكبار والأصاغر

بعد الرسول والوصي الناصر

ولما برز العباس عليه السلام اخذ يقول:

انا الذي أعرف عند الزمجرة

بابن علي المسمي حيدرة

ولما دخل المشرعة واغترف من الماء غرفة ليشرب تذكر عطش الحسين عليه السلام وقال:

يا نفس من بعد الحسين هوني

وبعده لا كنت أن تكوني

هذا الحسين شارب المنون

وتشربين بارد المعين

تالله ما هذا فعال ديني

ولا فعال صادق اليقين

ولما ملأ القربة وتوجه الي المخيم اخذ يقول:

لا ارهب الموت اذا الموت رقا

حتي أواري في المصاليت لقا

اني انا العباس اغدوا بالسقا

ولا أخاف الشر يوم الملتقي

نفسي لسبط المصطفي الطهر وقا

ولما قطعت يمينه قال:

والله ان قطعتم يميني

اني أحامي أبداً عن ديني

وعن امام صادق

اليقين

نجل النبي الطاهر الأمين

=ولما قطعوا شماله قال:

يا نفس لا تخشي من الكفار

وأبشري برحمة الجبار

مع النبي السيد المختار

قد قطعوا ببغيهم يساري

فأصلهم يا رب حر النار

راجع: مقتل الشيخ عبد الزهراء الكعبي (ره): ص107-112

پي نوشتها

- كلمة الله: ص140.

- إشارة إلي قوله تعالي في قصة إبراهيم عليه السلام: ?يا نار كوني برداً وسلاماً علي إبراهيم? سورة الأنبياء: 69.

- إشارة إلي قوله سبحانه في قصة موسي عليه السلام ?فأوحينا إلي موسي أن اضرب بعصاك البحر فانفلق فكان كل فرق كالطود العظيم? سورة الشعراء: 63.

- وهكذا أمهات الأنبياء والأئمة ومن أشبه، كالسيدة نرجس والسيدة حكيمة والسيدة فاطمة المعصومة (صلوات الله عليهم وعليهن أجمعين).

- سورة الأنعام: 124.

- هو أحمد بن محمد الأردبيلي يلقب بالمقدس الأردبيلي.

- هو السيد مهدي بن السيد مرتضي بن السيد محمد البروجردي المعروف ببحر العلوم، المنتهي نسبه الشريف الي السبط الأكبر الحسن بن علي عليه السلام وهو من الذين تواترت عنه الكرامات ولقائه الحجة (صلوات الله عليه)، ولد في مشهد الحسين عليه السلام بكربلاء سنة 1155ه وتوفي في النجف الأشرف 1212ه.

سفينة البحار: ج1 ص59 مادة (بحر)

- كلمة الله: ص140.

- سورة العنكبوت: 69.

- راجع الكافي: ج3 ص228 ح1 وفيه: (عن أبي عبد الله عليه السلام في زيارة القبور قال: إنهم يأنسون بكم فإذا غبتم عنهم استوحشوا).

وفي سفينة البحار: ج2 ص395 مادة (قبر): عن داود الرقي قال قلت لأبي عبد الله عليه السلام: (يقوم الرجل علي قبر أبيه وقريبه وغير قريبه هل ينفعه ذلك؟ قال: نعم، ان ذلك يدخل عليه كما يدخل علي أحدكم الهدية يفرح بها).

وفي ص396: عن أبي عبد الله عليه السلام قال كان رسول الله صلي الله عليه و اله يخرج في ملأ من الناس من أصحابه كل

عشية خميس الي بقيع المدنيين فيقول: السلام عليكم أهل الديار، ثلاثا، رحمكم الله، ثلاثاً.

- راجع كتاب (السيدة زينب عالمة غير معلمة) ص31.

- هو حذيفة بن اليمان أبو عبد الله، سكن الكوفة ومات بالمدائن بعد بيعة أمير المؤمنين عليه السلام بأربعين يوماً، وقد ذكره الشيخ الطوسي في رجاله في أصحاب الرسول صلي الله عليه و اله وفي أصحاب علي عليه السلام شهد بدراً وأحداً وهو أحد الأركان من الأصحاب، توفي في المدائن في 5 صفر سنة 36ه.

راجع أعيان الشيعة: ج4 ص592.

- انظر كتاب (السيدة زينب عالمة غير معلمة) ص33.

- سورة طه: 96.

- سورة طه: 88. وسورة الأعراف: 148.

- للتفصيل راجع كتاب (البقيع الغرقد) للإمام المؤلف (دام ظله).

- انظر ما ورد من استحباب الخيرات وإهداء ثوابها للأموات، راجع سفينة البحار ج2 ص 395-402 مادة (قبر).

- السيدة نفيسة بنت الحسن بن زيد بن الحسن المجتبي عليه السلام، توفيت بمصر وأراد= =زوجها وهو الاسحاق المؤتمن بن الإمام جعفر الصادقy نقلها الي المدينة ودفنها في البقيع، فسأله أهل مصر بتركها عندهم للتبرك، وبذلوا له مالا كثيراً، فلم يرض، فرأي النبي صلي الله عليه و اله فقال له: يا اسحاق لا تعارض أهل مصر في نفيسة، فان الرحمة تنزل عليهم ببركتها، وحكي عن الشعراني ان الشيخ ابا المواهب الشاذلي رأي النبي صلي الله عليه و اله فقال له اذا كان لك الي الله تعالي حاجة فانذر لنفيسة الطاهرة ولو بدرهم يقضي الله تعالي حاجتك، وفي اسعاف الراغبين انها كانت قد حفرت قبرها بيدها وصارت تنزل فيه وتصلي وقرأت فيه ستة آلاف ختمة، وانها ماتت بمصر في شهر رمضان سنة 208ه، ولما احتضرت وهي صائمة فالزموها الفطر، فقالت: واعجبا اني منذ ثلاثين

سنة اسأل الله تعالي ان القاه وأنا صائمة، افطر الان؟! هذا لا يكون ثم قرأت سورة الانعام فلما وصلت الي قوله تعالي: ?لهم دار السلام عند ربهم? ماتت.

انظر سفينة البحار: ج2 ص604 مادة (نفس)

- سورة القصص: 77.

- سورة التوبة: 38.

- سورة المعارج: 4.

- سورة الحج: 47.

- سورة السجدة: 5.

- سورة الزمر: 15.

- سورة الزمر: 56.

- راجع تفسير الإمام العسكري عليه السلام: ص88 ح45 عبارة علي عليه السلام وفيه: (انها الدار التي فيها جزاء الأعمال الصالحة بأفضل ممّا عملوه).

- سورة المطفّفين: 26.

- سورة الحديد: 21.

- سورة آل عمران: 133.

- هو مالك بن الحارث النخعي المجاهد في سبيل الله والسيف المسلول علي أعداء الله، وقد قال في حقه أمير المؤمنين y: (كان الأشتر لي كما كنت لرسول الله صلي الله عليه و اله)، استشهد عام 38ه بالسم بخدعة معاوية، حيث كان لمعاوية عين بمصر، فكتب اليه بهلاك الأشتر، فصحبه نافع مولي عثمان فخدمه وألطفه حتي أعجبه واطمأن اليه، فأحضر له شربة من عسل بسم فسقاها له فمات، وكان معاوية يقول: ان لله جنوداً من عسل. راجع الكني والألقاب: ج2 ص28-32.

- لقبت بعصمة الدين ملكة مصر، أصلها من جواري الملك بخ الدين أيوب. فقتلت بالقباقيب والنعال. الموسوعة العربية الميسرة: حرف الدال.

- رائد المنبر الحسيني الخطيب الكبير، ولد يوم ميلاد سيدة نساء العالمين فاطمة الزهراء عليها السلام ولذلك سمي بعبد الزهراء، وتوفي في يوم وفاتها مسموماً سنة 1394ه.

- من بيوتات العلم في الكاظمية المشرفة.

- للشاعر ابن صيفي الملقب بالحيص بيص.

- سورة الأحزاب: 21.

البناء علي قبور الانبياء و الاولياء و اتخاذها مساجد و اماكن للعباده

اشارة

سرشناسه : عسگري، مرتضي، - 1293

عنوان و نام پديدآور : البناء علي قبور الانبياء و الاولياء و اتخاذها مساجد و اماكن للعباده

تاليف مرتضي العسكري

مجله حوزه

المقدمة

بسم اللّه الرحمن الرحيم (قال الذين غلبوا علي امرهم لنتخذن عليهم مسجدا) [1] (و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلي) [2] . الحمد للّه رب العالمين، و الصلاة علي محمد و آله الطاهرين، والسلام علي اصحابه البرره الميامين. و بعد: تنازعنا معاشر المسلمين علي مسائل الخلاف في الداخل ففرق اعداء الاسلام من الخارج كلمتنا من حيث لانشعر، وضعفنا عن الدفاع عن بلادنا، و سيطر الاعداء علينا، وقد قال سبحانه و تعالي: (واطيعوا اللّه و رسوله و لا تنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم) [3] و ينبغي لنا اليوم و في كل يوم ان نرجع الي الكتاب و السنة في ما اختلفنا فيه و نوحد كلمتنا حولهما، كما قال تعالي: (فان تنازعتم في شيء فردوه الي اللّه و الرسول) [4] و في هذه السلسلة من البحوث نرجع الي الكتاب والسنة و نستنبط منهما ما ينير لنا السبيل في مسائل الخلاف، فتكون باذنه تعالي وسيلة لتوحيد كلمتنا. راجين من العلماء ان يشاركونا في هذا المجال، و يبعثوا الينا بوجهات نظرهم علي عنوان: بيروت - ص.ب 124/24 - العسكري

ادلة القائلين بتحريم البناء علي القبور

اشاره

اختلف المسلمون في امر البناء علي قبور الانبياء و الاولياء والطواف حولها و اتخاذها مساجد و محلا للعبادة. و استدل القائلون بتحريمها بروايات اهمها ما ياتي: ا - عن علي قال: كان رسول اللّه (ص) في جنازة، فقال: ايكم ينطلق الي المدينة فلا يدع بها وثنا الا كسره، ولا قبرا الا سواه، و لا صورة الا لطخها؟ فقال (رجل): انا يا رسول اللّه، فانطلق فهاب اهل المدينة، فرجع. فقال علي: انا انطلق يا رسول اللّه. قال: ((فانطلق)). فانطلق، ثم رجع، فقال: يا رسول اللّه، لم ادع بها وثنا الا كسرته،

و لا قبرا الا سويته، و لا صورة الا لطختها. وقد تكرر ورود هذا الحديث في كتب الحديث واكتفينا بايراد اتم لفظ منه [5] . ب - رووا عن النبي (ص) انه قال: ((اللهم لا تجعل قبري وثنا، لعن اللّه قوما اتخذوا قبور انبيائهم مساجد)) [6] . و في رواية اخري ان الرسول (ص) شخص الذين اتخذوا قبور انبيائهم مساجد و قال قاتل اللّه اليهود، اتخذوا قبور انبيائهم مساجد [7] . ج - استدلوا بما روي عن النبي (ص) في نهي النساء عن زيارة القبور بما جاء في الروايات الاتية: في سنن ابن ماجة و الترمذي و ابي داود بسندهم عن ابي هريرة و حسان و ابن عباس: ان رسول اللّه (ص) لعن زوارات القبور [8] .

علة الروايات الاولي

اولا - ان اهل المدينة بعد ان اسلم بعضهم ارسل لهم الرسول (ص) باديء ذي بدء مصعب بن عمير، يعلم من اسلم منهم ما ورد من احكام الاسلام يوم ذاك. ولما وفدوا الي الحج، حضر المسلمون منهم العقبة و بايعوا رسول اللّه (ص) سرا، ولم ينتشر الاسلام بينهم، الي ان هاجر الرسول (ص) اليهم، و تبعه الامام علي (ع) بعد ثلاث او اكثر، وقصة وروده المدينة بعد ذلك مشهورة. وتدرج الرسول (ص) في بسط حكمه علي المدينة بعد ان عاهد يهود قريظة و بني النضير و بني قينقاع، و دخل اهل المدينة كلهم في الاسلام تدريجيا. فمتي كان ارسال النبي (ص) الامام علي (ع) من تشييع جنازة الي المدينة ليهدم الاصنام و يسوي القبور و يلطخ الصور، كالحاكم الذي لا راد لامره؟ اضف اليه ان محتوي الخبر ان المرسل الاول ذهب، وهم في تشييع الجنازة، و رجع

خائبا، ثم ارسل النبي (ص) الامام عليا (ع) بعده وهم لا يزالون في تشييع الجنازة، فكيف يتم ذلك ثانيا - وفي بقية الحديث ان الامام عليا (ع) قال لابي الهياج الاسدي: ابعثك فيما بعثني رسول اللّه (ص)، امرني ان اسوي كل قبر و اطمس كل صنم [9] . ولا يكون ارسال الامام ابا الهياج الاسدي في امر الا في عصرخلافته، وعليه يتجه هذا السؤال: متي كان ارسال الامام ابا الهياج الاسدي؟ افي عصرخلافته و بعد الفتوحات الاسلامية و بعد زمن الخلفاء الثلاثة، ام قبله؟ و الي اي بلد بعث الامام علي ابا الهياج لتهديم القبور و طمس الاصنام؟ و اخيرا في كلا الخبرين امر من الرسول (ص) و الامام علي (ع) -ان صح الخبران - بتهديم قبور المشركين في بلد الشرك، فكيف يدل ذلك علي انتشار هذا الحكم الي قبور المسلمين و وجوب تهديمها؟

علة الروايات الثانية

اولا: في امر قبور انبياء بني اسرائيل: جاء في الاصحاح الخامس و العشرين من سفر التكوين ما موجزه: توفي ابراهيم و دفنه اسحاق و اسماعيل في مغارة المكفيلة في حقل عفرون بن صوحر الحثي امام ممرا و دفنت فيها سارة. و في الاصحاح الخامس و الثلاثين ما موجزه: لما توفي اسحاق حمله ابناه عيسو و يعقوب و دفناه في ممرا و التي هي حبرون. و في الاصحاح الخمسين: لما توفي يعقوب بمصر حمله ابنه يوسف الي مغارة مكفيلة و دفنه الي جنب جده و ابيه. و في اصحاح العشر من سفر العدد: ان هارون توفي و دفنه اخوه موسي في راس جبل هور. و في الاصحاح الرابع و الثلاثين من سفر التثنية: ان موسي (ع) مات في ارض مواب و

دفن في الجواء مقابل بيت فغور و لم يعرف انسان قبره الي اليوم. و في الاصحاح الرابع و العشرين من سفر يوشع: فدفنوه في جبل افرايم و دفن عظام يوسف في شكيم و لم يذكر مدفن داود و سليمان في اسفار التوراة. و قال صاحب كتاب قاموس الكتاب المقدس في ترجمة صهيون: لم يعرف مدفن داود و سليمان. و جاء في مادة الخليل في معجم البلدان: الخليل اسم موضع و بلدة فيها حصن و عمارة و سوق بقرب البيت المقدس بينهما مسيرة يوم فيه قبر الخليل ابراهيم (ع) في مغارة تحت الارض، و هناك مشهد و زوار و قوام في الموضع و ضيافة للزوار، و بالخليل سمي الموضع و اسمه الاصلي حبرون و قيل حبري. و في التورية ان الخليل اشتري من عفرون بن صوحار الحثي موضعا باربعمائة درهم فضة و دفن فيه سارة، و قد نسب اليه قوم من اصحاب الحديث و هو موضع طيب نزه روح اثر البركة ظاهرعليه، و يقال ان حصنه من عمارة سليمان بن داود (ع). و قال الهروي: دخلت القدس في سنة 567 ه و اجتمعت فيه و في مدينة الخليل بمشايخ حدثوني ان في سنة 513 ه في ايام الملك بردويل انخسف موضع في مغارة الخليل فدخل اليها جماعة من الفرنج باذن الملك فوجدوا فيها ابراهيم و اسحاق و يعقوب عليهم السلام و قد بليت اكفانهم و هم مستندون الي حايط و علي رؤوسهم قناديل و رؤوسهم مكشوفة فجدد الملك اكفانهم ثم سد الموضع. قال: و قرات علي السلفي ان رجلا يقال له الارمني قصد زيارة الخليل و اهدي لقيم الموضع هدايا جمة و ساله ان يمكنه من

النزول الي جثة ابراهيم (ع) فقال له: اما الان فلا يمكن، لكن اذا قمت الي ان ينقطع الجثل و ينقطع الزوار فعلت فلما انقطعوا قلع بلاطة هناك واخذ معه مصباحا و نزلا في نحو سبعين درجة الي مغارة واسعة الهواء يجري فيها و بها دكة عليها ابراهيم (ع) ملقي وعليه ثوب اخضر و الهواء يلعب بشيبته و الي جانبه اسحاق ويعقوب، ثم اتي به الي حائط المغارة فقال له: ان سارة خلف هذا الحائط فهم ان ينظرالي ما وراء الحائط فاذا بصوت يقول: اياك والحرم، قال فعدوت من حيث نزلت. و جاء في الجزء الاول من تاريخ ابن عساكر ما موجزه: عندما كانوا يحفرون بعد سنة 86 ه جامع دمشق بامر الوليد بن عبد الملك (ت:96 ه) وجدوا راس يحيي بن زكريا في سفط في صندوق تحت ركن من اركان القبة، فجعلوه تحت عمود من الاعمدة مسفط الراس. و لم يرد في التوراة و غير التوراة ذكر قبور سائر انبياء بني اسرائيل، و لم يعرف مدافن: لوط، و اليسع - يوشع - و ايوب، وعزير - عزرا- و زكريا عليهم السلام، اما عيسي بن مريم (ع) فقد رفعه اللّه اليه.

ادلة من راي جواز اتخاذ مقابر الانبياء مساجد و اماكن للعبادة

لقد مر بنا في بحث الاحتفال بذكري الانبياء و الصالحين، كيف ينشرالشؤم و البركة علي الزمان و المكان بمناسبة ما جري علي عباد اللّه في كل منهما، و في هذا البحث نرجع اليه و نضيف عليه في ما ياتي باذنه تعالي و نقول: اولا: من كتاب اللّه: يستدل من يري صحة اتخاذ مقابر الانبياء محلا للعبادة بقوله تعالي: ا - (و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلي) [10] ب - بما اخبر عن قصة اصحاب الكهف

و قال تعالي: (قال الذين غلبوا علي امرهم لنتخذن عليهم مسجدا) [11] و كان خبر الاول ما مر بنا في كراس بحث (الاحتفال بذكري الانبياء و عباد اللّه الصالحين) و رواه البخاري في صحيحه وقال ماملخصه: ان اسماعيل و ابراهيم لما كانا يبنيان البيت جعل اسماعيل ياتي بالحجارة و ابراهيم يبني، حتي اذا ارتفع البناء جاء اسماعيل بهذاالحجر له فقام عليه و هو يبني و اسماعيل يناوله الحجارة، وذلك هومقام ابراهيم (ع) الذي امرنا اللّه ان نتخذه مصلي و محلاللعبادة [12] . و خبر الثاني كما جاء في التفاسير ما موجزه: ان اصحاب الكهف كانوا فتية من خواص دقيانوس، الملك الذي ادعي الربوبية، آمنوا بربهم سرا و فروا من ملكهم و التجاوا الي الكهف، فضرب اللّه علي آذانهم و القي عليهم النعاس مئات السنين،ثم ايقضهم فبعثوا احدهم الي المدينة لياتيهم منها بطعام يطعمونه،فانكشف امرهم لاهل المدينة بسبب نقدهم الذي كان يعود زمانه الي ما قبل مئات السنين، و كان اهل المدينة يومذاك مؤمنين [13] ، وقدبلغهم خبر خروج الفتية المؤمنة من بلدهم و الذين فروا بدينهم من ملكهم، و لما علموا من الفتي مكانهم بادروا الي الكهف و بلغ الفتية ذلك و كرهوا ان يعودوا الي بلدهم، فدعوا اللّه يعيدهم الي ما كانواعليه، فاعادهم اللّه نياما مرة ثانية كالاموات فتنازع اهل المدينة في ما يعملون معهم، فقال الذين غلبوا علي امرهم لنتخذن عليهم مسجدا.

نتيجة البحث

اشاره

في الاية الاولي امرنا اللّه تعالي ان نتخذ من موطي ء قدم ابراهيم (ع)مصلي نعبد اللّه خلفه، و ليس ذلك من الشرك باللّه في شي ء، بل هوتوحيد لعبودية اللّه و طاعة له. و في الاية الثانية اخبرنا اللّه تبارك

و تعالي عن المؤمنين الذين قررواان يتخذوا من مضجع الفتية المؤمنة مسجدا يسجدون للّه سبحانه فيه و يعبدونه و هم مؤمنون و ليسوا بمشركين و لم يذمهم اللّه تعالي علي ذلك. كان ذلكما الموردان في كتاب اللّه، و في سنة الرسول (ص) ماياتي باذنه تعالي: ثانيا: يستدلون من سنة الرسول (ص): ا - بان رسول اللّه (ص) امر بزيارة القبور بعد نهيها، كما جاء في صحيح مسلم و النسائي و ابن ماجة و الترمذي و موطا مالك عن بريدة عن ابيه، قال: قال رسول اللّه (ص) نهيتكم عن زيارة القبورفزوروها... الحديث [14] . و في آخر الحديث عن سنن ابي داود: ((فان في زيارتها تذكرة))، وفي سنن ابن ماجة عن ابن مسعود: (ان رسول اللّه (ص) قال: كنت نهيتكم عن زيارة القبور فزوروها فانها تزهد في الدنيا و تذكر في الاخرة [15] ب - ما جري للانبياء و المرسلين صلوات اللّه عليهم اجمعين مع قبورهم في مكة و المدينة منذ عهد اسماعيل حتي عهد خاتم الانبياء (ص) كما ياتي اخبارها: 1- في مكة كان الطائفون حول الكعبة يطوفون حول حجراسماعيل (ع) و يتمسحون بجداره، و فيه قبر اسماعيل (ع) و امه هاجر، كما اجمع عليه علماء الامة الاسلامية: فقد ورد في سيرة ابن هشام (ت: 218 ه) وتاريخ الطبري (ت:310ه) وابن الاثير (ت:630 ه) وابن كثير (ت:774ه)، واللفظ لابن هشام: ودفن - اسماعيل - في الحجر مع امه هاجر. وفي لفظ ابن الاثير: واوصي اسماعيل ان يدفن عند قبر امه في الحجر [16] . وروي ابن سعد في طبقاته وقال: ان اسماعيل لما بلغ عشرين سنة توفيت امه هاجر وهي ابنة تسعين سنة، فدفنها اسماعيل

في الحجر. وان اسماعيل توفي بعد ابيه، فدفن في الحجر مما يلي الكعبة مع امه هاجر. وفي رواية بعدها: قبر اسماعيل تحت الميزاب بين الركن والبيت [17] . وفي الاكتفاء للكلاعي ما موجزه: دفن هاجر واسماعيل وابنه نابت في الحجر [18] . و يري حجر اسماعيل في التصاوير الاتية و حوله الطائفون والمصلون: وقد وصف ابن جبير قبري اسماعيل وامه هاجر في رحلته وقال: و تحت الميزاب في صحن الحجر، بمقربة من جدار البيت الكريم،قبراسماعيل (ع) وعلامته رخامة خضراء مستطيلة قليلا شكل محراب تتصل بها رخامة خضراء مستديرة، وكلتاهما غريبة المنظر،فيهما نكت تنفتح عن لونها الي الصفرة قليلا كانها تجزيع، وهي اشبه الاشياء بالنكت التي تبقي في البيدق من حل الذهب فيه. والي جانبه مما يلي الركن العراقي قبر امه هاجر رضي اللّه عنها، وعلامته رخامة خضراء سعتها مقدار شبر ونصف. يتبرك الناس بالصلاة في هذين الموضعين من الحجر، وحق لهم ذلك لانهما من البيت العتيق، وقد انطبقا علي جسدين مقدسين مكرمين، نورهما اللّه، ونفع ببركتهما كل من صلي عليهما. وبين القبرين المقدسين سبعة اشبار [19] . و روي عبد الرحمن بن الجوزي (ت:597 ه) في باب ذكر اعيان المدفونين بالحرم من كتابه [20] ، و روي عن صفوان بن عبد اللّه الجمحي انه قال: حفر ابن الزبير فوجد فيه سفطا من حجارة اخضر،فسال قريشا عنه فلم يجد عند احدهم فيه علما، فارسل الي ابي فساله فقال: هذا قبر اسماعيل (ع)، فلا تحركه، فتركه. و قال ابن الزبير: هذا المحدودب يشير الي ما يلي الركن الشامي من المسجد الحرام قبور عذاري بنات اسماعيل. و وري ان ذلك الموضع ما بين الميزاب الي باب الحجر الغربي.

و في باب ذكر باب قبور عذاري بنات اسماعيل (ع) من المسجدالحرام، من اخبار مكة في قديم الدهر و حديثه، لابي عبداللّه محمدبن اسحاق الفاكهي، توفي بعد سنة 272 ه ط.بيروت سنة 1414 ه_،روي ان ابن الزبير قال: ان هذا المحدودب الذي يلي الركن الشامي قبور عذاري بنات اسماعيل. قال ابن ابي عمر في حديثه: فسئل سفيان الراوي اي مكان هو؟ فاشار بيده الي الحجر مستقبل الركن الغربي الذي يلي الركن اليماني دار العجلة. و روي ذلك - ايضا - عبد الرزاق قي 5/120 من مصنفه والارزقي في 2 /66 [21] . و روي ابن الجوزي في باب ذكر اعيان المدفونين بالحرم والازرقي في اخبار مكة ما موجزه: كان النبي اذا هلكت امته لحق بمكة فتعبد فيها و من معه من المؤمنين حتي يموت و منهم هود و صالح و شعيب. و ان بين الركن الي المقام الي زمزم الي الحجر قبور تسعة وتسعين نبيا. و روي ابو بكر الفقيه عن النبي (ص) انه قال: ما من نبي هرب من قومه الا هرب الي الكعبة يعبد اللّه فيها حتي يموت و ان قبر هود و شعيب وصالح في ما بين زمزم والمقام، و ان في الكعبة قبر ثلاثمائة نبي، و ما بين الركن اليماني الي الركن الاسود قبر سبعين نبيا [22] . كان ذلكم ما جاء في كتب مدرسة الخلفاء، و جاء في كتب الحديث بمدرسة اهل البيت ما ياتي: ورد في الكافي للكليني (ت: 329 ه) وكتاب من لا يحضره الفقيه وعلل الشرائع للصدوق (ت:381ه_) والوافي للفيض (ت:1089ه)والبحارللمجلسي (ت: 1111 ه) واللفظ للاول: فيه - اي في الحجر- قبر هاجر وقبر اسماعيل (ع) [23]

. وفيها ايضا: وفيه - اي في الحجر - قبور انبياء [24] . وورد ايضا في الكافي والوافي والبحار: ودفن في الحجر، مما يلي الركن الثالث، عذاري بنات اسماعيل (ع) [25] . كانت تلكم اخبار قبور الانبياء و الاولياء في مكة، وفي ما ياتي نورد بعض اخبار قبورهم في غير مكة:

قبر ام النبي في الابواء و زيارة النبي لقبرها

جاء في ترجمة الابواء من معجم البلدان: الابواء قرية من اعمال الفرع من المدينة بينها و بين الجحفة مما يلي ثلاثة و عشرون ميلا. و بالابواء قبر آمنة بنت وهب ام النبي (ص) و كان السبب في دفنهاهناك ان عبد اللّه والد رسول اللّه (ص) كان قد خرج الي المدينة يمتار تمرا فمات بالمدينة فكانت زوجته آمنة بنت وهب تخرج في كل عام الي المدينة تزور قبره فلما اتي علي رسول اللّه (ص) ست سنين خرجت زايرة لقبره و معها عبد المطلب و ام ايمن حاضنة رسول اللّه (ص) فلما صارت بالابواء منصرفة الي مكة ماتت بها [26] و في تاريخ ابن عساكر: و كانت آمنة بنت وهب ام سيدنا رسول اللّه (ص) قدمت برسول اللّه (ص) المدينة علي اخواله من بني عامر بن النجار ثم صدرت به راجعة الي مكة، فتوفيت بالابواء بين مكة و المدينة، ورسول اللّه (ص) ابن ست سنين [27] . و جاء تفصيل الخبر بطبقات ابن سعد و قال في آخره ماموجزه: فلما مر رسول اللّه (ص) في عمرة الحديبية بالابواء اتي قبر امه آمنة فاصلحه و بكي عنده و بكي المسلمون لبكاء رسول اللّه (ص). و جاء خبر بكاء رسول اللّه (ص) علي قبر امه و بكاء الصحابة في سائر كتب الحديث [28] - ايضا -.

قبر رسول الله في المدينة

في طبقات ابن سعد و سيرة ابن هشام ما موجزه: دفن الرسول (ص) في بيته الذي قبض فيه و في نفس الغرفة التي توفي فيها، ثم دفن بعد ذلك كل من الخليفة ابو بكر و الخليفة عمرفيها، و ثم بني علي الغرفة القبة الخضراء [29] ، كما يشاهد ذلك في التصوير الاتي:

ثواب زيارة قبر النبي

روي الدار قطني في سننه و الطبراني في معجمه و الفاكهي في اخبارمكة بسندهم عن ابن عمر انه قال: قال رسول اللّه (ص): ((من حج فزار قبري بعد موتي كان كمن زارني في حياتي)) [30] . و روي الطيالسي بسنده عن عمر قال: سمعت رسول اللّه (ص) يقول:((من زار قبري - او من زارني - كنت له شفيعا او شهيدا...)) [31] .

من زار قبر الرسول من اهل البيت و الصحابة

ا - اول من زار قبر النبي (ص) ابنته فاطمة (ع) روي ابن الجوزي بسنده عن علي (ع) قال: لما رمس رسول اللّه (ص) جاءت فاطمة (ع) فوقفت علي قبره، فاخذت قبضة من تراب القبر فوضعته علي عينها و بكت و انشات تقول: ماذا علي من شم تربة احمد ان لا يشم مدي الزمان غواليا صبت علي مصائب لو انها صبت علي الايام عدن لياليا [32] و في رواية... صرن لياليا. ب - زار الصحابي ابو ايوب الانصاري (رض) قبر الرسول (ص) ووضع وجهه عليه كالاتي: في مسند احمد و مستدرك الحاكم و مجمع الزوائد و اللفظ لاحمد والحاكم بسندهم قالا: اقبل مروان يوما فوجد رجلا واضعا وجهه علي القبر، فقال: اتدري ما تصنع، فاقبل عليه فاذا هو ابو ايوب، فقال نعم جئت رسول اللّه (ص) و لم آت الحجر، سمعت رسول اللّه (ص)يقول: ((لا تبكوا علي الدين اذا وليه اهله و لكن ابكوا عليه اذا وليه غير اهله)) [33] . ج - الصحابي بلال: روي ان بلالا اتي قبر النبي (ص) و جعل يبكي عنده و يمرغ وجهه عليه فاقبل الحسن و الحسين فجعل يضمهما و يقبلهما [34] . د - معاذ بن جبل: عن عمر بن الخطاب: انه خرج يوما

الي مسجد رسول اللّه (ص)،فوجد معاذ بن جبل قاعدا عند قبر النبي (ص) يبكي، فقال: مايبكيك؟ قال: يبكيني شي ء سمعته من رسول اللّه (ص)الحديث [35] .

خلاصة البحوث و نتائجها

استدل القائلون بتحريم البناء علي قبور الانبياء و الاولياء واتخاذهامساجد و معابد و الطواف حولهما كما روي: اولا: ان الامام علي (ع) قال لابي الهياج الاسدي: ابعثك في ما بعثني رسول اللّه (ص) و انه قال: كان رسول اللّه (ص) في جنازة فقال:: ((ايكم ينطلق الي المدينة فلا يدع بها وثنا الا كسره و لا قبرا الا سواه و لا صورة الا لطخها))، فانطلق رجل لذلك و هاب اهل المدينة ورجع خائبا، فذهب الامام علي و انجز كل ذلك لست ادري كيف لم ينتبه المستدلون بهذه الرواية بان الرسول (ص)هل كان في تشييع جنازة بمكة و ارسل من ارسله الي المدينة ورجع خائبا منها ثم ارسل بعده ابن عمه علي (ع) ففعل كل ذلك؟ ام كان في المدينة؟ الرسول (ص) فسوي كل القبور و لطخ كل الصور و كسر كل الاوثان؟ و هل كان اصحاب تلك الاوثان مسلمين؟ اذا فكيف كانوا يحتفظون بالاوثان؟ بمجرد ذهاب ابن عم الرسول (ص) اليهم ولابد ان يكون زمان صدور هذا الحكم لابي الهياج من ابن عم الرسول (ص) في عصر خلافته ليصح منه صدور الحكم في شان اهل بلد يحكمه، اي يكون زمان صدور هذا الحكم بعد زمان حكومة الخلفاء الثلاثة و لست ادري هل كان بقي يومذاك في بلادالمسلمين وثن كي يكسره ابو الهياج؟ لست ادري ثانيا: استدلوا بما روي عن النبي (ص) انه قال: ((لا تتخذوا قبري وثنا كما اتخذ اليهود قبور انبيائهم وثنا)). لست ادري متي اتخذاليهود قبور

انبيائهم وثنا؟ فانهم بعد ان خرجوا من مصر كانت لهم خيمة في التيه للعبادة، و في زمن سليمان بني لهم هيكل سليمان معبدا كما كان شان مسجد الرسول (ص). و اما قبور انبيائهم فقد مر بنا ان بعضهم لم يعرف اين دفنوا، وبعضهم كانت قبورهم في اقبية بجوف ارض لم يعرف اماكنها غير افرادمعدودين. و ما روي عن رسول اللّه (ص) انه لعن زوارات القبور، فيرفعهاالروايات الصحيحة المتضافرة انه (ص) قال: ((كنت نهيتكم عن زيارة القبور فزوروها...)). كانت تلكم ادلة القائلين بحرمة البناء علي القبور و اتخاذها مساجدو اماكن للعبادة. و استدل القائلون بجواز اتخاذ مقابر الانبياء و الاولياء مساجد واماكن للعبادة: اولا: من كتاب اللّه بقوله تعالي: ا - (و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلي) ب - (و قال الذين غلبوا علي امرهم لنتخذن عليهم مسجدا) فقد امر اللّه سبحانه ان نتخذ من موطي ء قدم خليله ابراهيم مصلي، واخبر عن الذين غلبوا علي امر اصحاب الكهف انهم اخبروا عن اتخاذ مضاجعهم مسجدا تقريرا لفعلهم ذلك. ثانيا: يستدلون من سنة الرسول (ص) بما جري لقبور نبي اللّه اسماعيل و امه هاجر و بناته العذاري و سائر الانبياء الذين دفنوا في حجر اسماعيل و بيت اللّه الحرام، و كان بعضها ظاهرا للعيان الي قرون بعد عصر الرسول (ص) و طاف حول حجر اسماعيل مدفن اسماعيل و ذرية الرسول (ص) و الصحابة و ابرار المسلمين الي يومنا الحاضر. ثالثا: ايضا يستدلون من سنة الرسول (ص) بزيارته لقبر امه، و انه بكي و ابكي الصحابة و رمم قبرها. رابعا: بالغرفة المسقفة التي فيها قبر الرسول (ص) و قبر الخليفتين وبناء القبة الخضراء فوقها كما نشاهدها اليوم. خامسا:

بتحريضه المسلمين علي زيارة قبره (ص) و حثهم عليها. سادسا: بزيارة بضعته فاطمة الزهراء (ع) قبره و زيارة الصحابي ابي ايوب (رض) لقبره (ص). اذا فزيارة قبور الانبياء و الاولياء و البناء عليها و اتخاذها مساجد واماكن للعبادة مما سنه اللّه تعالي و سنه رسوله الكريم (ص). اذا فقد كان اول القبوريين - حسب تعبير البعض - رسول االلّه (ص)ثم من بعده بضعته و صحابته ثم نحن، و لنا جميعا برسول اللّه (ص)اسوة و قدوة. و لو يسمح لنا اليوم لاتبعنا سنة الرسول (ص) في البكاء علي قبورالانبياء و الاولياء و ترميمها و زيارة قبره (ص) خاصة، واقتدينابصحابيه البر ابي ايوب (رض) و وضعنا وجهنا علي قبره (ص)، وببضعته فاطمة (ع) و شممنا تراب قبره و قلنا: ماذا علي من شم تربة احمد ان لا يشم مدي الزمان غواليا و لكن ماذا نقول و في العين قذي و في الحلق شجي، و انا للّه و انااليه راجعون.

پاورقي

[1] الكهف / 21.

[2] البقرة / 125.

[3] الانفال / 46.

[4] النساء / 59.

[5] مسند احمد 1 / 87، 89، 96، 110، 111، 128، 138، 139، 145 و150 و مسند الطيالسي، ح 96 و155.

[6] مسند احمد 2/246.

[7] مسند احمد 2/285.

[8] سنن ابن ماجة كتاب الجنائز باب ما جاء في النهي عن زيارة النساء للقبور ط. دار احياءالكتب العربية سنة 1372 ه 1/502 ح1576، و سنن ابي داود عن ابن عباس كتاب الجنائز باب زيارة النساء للقبور ط. دار احياء السنة النبوية 3/218 ح3236، و مسند احمد الباب الثالث في جوامع المناسك و اسرار بعضها ط.الميمنية مصر سنة 1313 ه، 2/337، 356، وسنن الترمذي ابواب الجنائز باب ما جاء

في كراهية زيارة القبور للنساء المطبعة المصرية بالازهر سنة1350 ه 2/276.

[9] مسند احمد 1 / 89 و96.

[10] البقرة /125.

[11] الكهف /21.

[12] صحيح البخاري، كتاب الانبياء، باب يزفون النسلان في المشي 2/158 و 159.

[13] راجع تفسير الايات في كتب التفسير، كتفسير الطبري 15/132_149،وتفسيرالقرطبي 10/379، وتفسير ابن كثير 5/121_128.

[14] صحيح مسلم كتاب الجنائز باب زيارة القبور 2/672 ح977، ط.دار احياءالتراث العربي _ بيروت. ب _ سنن النسائي كتاب الجنائز باب زيارة القبور 4/89، ط.دار احياء التراث العربي _بيروت. ج _ سنن ابن ماجة كتاب الجنائز باب ما جاء في زيارة القبور 1/500_501، ط.داراحياء الكتب العربية سنة 1372 ه. د - سنن الترمذي باب الجنائز 4/274، المطبعة المصرية بالازهر سنة 1350 ه. ه _ سنن ابي داود كتاب الجنائز باب في زيارة القبور 3/218 ح3235 ط.دار احياء السنة النبوية. و _ و في موطا مالك عن ابي سعيد الخدري، كتاب الضحايا، باب ادخار لحوم الاضاحي2 /485 ط.دار احياء التراث العربي.

[15] سنن ابن ماجة كتاب الجنائز، باب ما جاء في زيارة القبور، ط.دار الكتب العربية سنة1372 ه، 1/501، ح1571.

[16] راجع ذكر خبر اسماعيل (ع) وولده في كل من سيرة ابن هشام، ط.مصر سنة 1355ه، 1 /6.وتاريخ الطبري، ط. اوربا 1/352. وتاريخ ابن الاثير، ط.اوربا 1/89. وتاريخ ابن كثير 1/3 19.ومادة: (حجر) من معجم البلدان.

[17] لخصنا روايات ابن سعد الثلاث من طبقاته 1 / 25، ط. اوربا.

[18] الاكتفاء في مغازي المصطفي والثلاثة الخلفاء / 119، تصحيح هنري ماسة، مطبعة جول كريونل، الجزائر، 1931 م.

[19] ابن جبير هو محمد بن احمد بن جبير الكناني الاندلسي، البلنسي الاصل، الغرناطي الاستيطان. ولد ليلة السبت عاشر ربيع الاول سنة 540 او سنة 539 ه،

وتوفي بالاسكندرية ليلة الاربعاء، التاسع او السابع والعشرين لشعبان سنة 616 ه. وكان اديبا بارعا، شاعرا مجيدا، سري النفس، كريم الاخلاق، من علماء الاندلس بالفقه والحديث. ورحلة ابن جبير: كتاب وصف فيه ابن جبير رحلة قام بها للحج، استغرقت عامين وثلاثة اشهرونصفا، من يوم الاثنين التاسع عشر لشهر شوال 578 ه، الي يوم الخميس الثاني والعشرين لمحرم 581 ه، وزار فيها مصر وبلاد العرب والعراق والشام وصقلية وغيرها. ووصف هذا الرحالة المدن التي مر بها، والمنازل التي حل فيها من هذه الاقطار جميعا. وقد نقلنا ما اوردناه هنا من ط. دار مصر للطباعة عام 1374 ه، تحقيق الدكتور حسين نصار /63،ورجعنا الي مقدمة الكتاب في ترجمة ابن جبير.

[20] مثير الغرام الساكن الي اشرف الاماكن ط.دار الراية للنشر في الرياض سنة 1415 ه ص 218 لابن الجوزي، و العذاري: جمع العذراء البكر.

[21] علي ما جاء بهامش اخبار مكة ص 123.

[22] مختصر كتاب البلدان، تاليف ابي بكر احمد بن الفقيه الهمداني (ت:340ه) ط.بريل بليدن سنة 1302ه ص 17.

[23] فروع الكافي، كتاب الحج، باب حج ابراهيم واسماعيل (ع) وبنائهما البيت، ح 14، ط.دارالكتب الاسلامية، طهران 1391 ه، 4 / 210. و من لا يحضره الفقيه، كتاب الحج، باب علل الحج، ح3،ط.دار الكتب الاسلامية، طهران 1390ه، 2/125 _ 126، وباب نكت في حج الانبياء والمرسلين، ح 8، 2 / 149. والوافي، كتاب الحج، باب حج ابراهيم واسماعيل (ع)، ط.الاولي 8 / 28. والبحار، كتاب النبوة، باب احوال اولاد ابراهيم (ع) وازواجه وبناء البيت، ح 41،5 / 143، وح 54، 5 / 144.

[24] فروع الكافي، كتاب الحج، باب حج ابراهيم (ع)، ح 15، 4 / 210. والبحار عن الصدوق،كتاب النبوة،

باب احوال اولاد ابراهيم (ع)، ح 40، 5 / 142، ط. الاولي كمباني، وباب اخباراولاد ابراهيم، ح 55، 5/144. والوافي، كتاب الحج، باب حج ابراهيم 8/28.

[25] فروع الكافي، كتاب الحج، باب حج ابراهيم، ح 16، 4 / 210. والوافي، كتاب الحج،باب حج ابراهيم 8 / 28. والبحار، ح 56، 5 / 144.

[26] معجم البلدان 1/100.

[27] مختصر تاريخ دمشق لابن عساكر 2/100.

[28] طبقات ابن سعد، ط.بيروت سنة 1376 ه 1/116، و سنن النسائي كتاب الجنائز، باب زيارة قبر المشرك 1 /267، و سنن ابي داود كتاب الجنائز باب زيارة القبور ح3234، 3/218،وسنن ابن ماجة، كتاب الجنائز باب ما جاء في زيارة قبور المشركين، ح1572، 1/501.

[29] طبقات ابن سعد 2/292 _ 294، و سيرة ابن هشام 4/343.

[30] السنن الكبري للبيهقي 5/246، و سنن الدارقطني 2/278، و اتحاف السادة المتقين للزبيدي 4/416، و ترواء الغليل للباني 4/335، و كنز العمال ط.حيدرآباد الدكن 5/70،ومجمع الزوائد للهيثمي 4 /2، و الدر المنثور للسيوطي 1/237، و المعجم الكبير للطبراني12 /407.

[31] مسند الطيالسي (ت 204ه_) ط.حيدرآباد سنة 1326ه ص 12، و كنز العمال، ط.حيدرآبادالدكن 20 /161، و في مختصر تاريخ دمشق 2/406، المطالب العالية لابن حجر 1254، والدر المنثور 1/237، و المعجم الكبير للطبراني 12/417.

[32] ارشاد الساري للقسطلاني، ط.بيروت، دار احياء التراث العربي، 2/406 _ 407،والوفاءباحوال المصطفي لابن الجوزي، ط.بيروت، دار المعرفة، 2/804، و مثير الغرام الساكن ص 300، و وفاء الوفاء لنور الدين السمهودي 4/1405.

[33] مسند احمد 5/422، و المستدرك للحاكم، كتاب الفتن، 4/515، و مجمع الزوائد كتاب الخلافة باب ولاية المناصب غير اهلها، ط.بيروت دار الكتاب 5/245، و بلفظ آخر 4/2منه.

[34] تاريخ ابن عساكر 7/137 في ترجمة ابراهيم بن محمد

الانصاري، ط.بيروت سنة1415 ه، وسير اعلام النبلاء للذهبي 1/358 في ترجمة بلال، وتهذيب الكمال للمزي 4/289، ووفاء الوفاء للمهودي 4/1356.

[35] سنن ابن ماجة 2/1320 _ 1321، كتاب الفتن، باب من ترجي له السلامة من الفتن.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109