حق و باطل از ديدگاه قرآن

مشخصات کتاب

سرشناسه:بهشتی، محمد، 1307-1360

عنوان و نام پديدآور:حق و باطل از دیدگاه قرآن/ محمد حسینی بهشتی؛ تهیه و تنظیم بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله بهشتی؛ ویراستار مرتضی شفیعی شکیب

مشخصات نشر:تهران: بقعه، 1378.

مشخصات ظاهری:148ص.

فروست:دوره آثار؛ 2

شابک:5000ریال: 9649192204 ؛ 55000ریال(چاپ دوم) ؛ 14000ریال(چاپ چهارم) ؛ 19000 ریال(چاپ پنجم)

وضعیت فهرست نویسی:فاپا

يادداشت:چاپ دوم: 1378

يادداشت:چاپ چهارم : 1385

يادداشت:چاپ پنجم: 1386 .

يادداشت:عنوان روی جلد: حق و باطل از دیدگاه قرآن به انضمام "تسلیم حق بودن".

یادداشت:کتابنامه به صورت زیرنویس

یادداشت:نمایه

عنوان روی جلد:حق و باطل از دیدگاه قرآن به انضمام "تسلیم حق بودن".

موضوع:حق و باطل -- جنبه های قرآنی -- پرسشها و پاسخها

شناسه افزوده:بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله بهشتی

رده بندی کنگره:BP104/ح7ب9 1378

رده بندی دیویی:297/159

شماره کتابشناسی ملی:م 78-11104

اطلاعات رکورد کتابشناسی:فاپا

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 2

ص: 3

حق و باطل از ديدگاه قرآن

شهید آیت الله دکتر سیدمحمد حسینی بهشتی

بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی

تهران 1390

ص: 4

فهرست

پیشگفتار...7

حق وباطل(1)...13

مفهوم حق و باطل...15

واقعیت و حقیقت...18

معیار حق...22

ارتباط منطقی در معنا حق در فرهنگ قرانی ...30

هدفداری عالم...32

پرسش و پاسخ...36

مفهوم هدایت...36

اغاز اسلام بااندیشه تحلیلگر...39

حق و باطل(2)...49

هدفداری نظام هستی ...52

تفاوت جایگاه عمل انسان در اسلام و در مکتبهای مادی ...59

حق طلبی و پر هیز از پیش داوریها...64

پرسش و پاسخ...67

حق و باطل(3)...87

دعوت انبیا دعوت به حق و عدل است ...89

نوید پیروزی حق و عدل در قران ...91

نوید پیروزی حق بر باطل در نامه های پیامبر صل الله علیه و اله...99

ص: 5

پیروزی حق بر باطل در زبور...103

نقش حق خواهی در فعالیتهای اجتماعی...107

پرسش و پاسخ...110

تسلیم حق بودن...123

انصاف متن اسلام است ...127

سرسختی در برابر کفر...130

شازگاری میان انسان و حق...133

رنج انتخاب...134

افتی در کمین...141

ثروت پرستی یکی از جاذبه های قوی در انسان...145

نمایه...149

ص: 6

پيشگفتار

تا آنجا كه تاريخ بشر به ياد دارد، انديشه انسان همواره با دو پرسش بزرگ روبه رو بوده است: يكي در چيستي جهان و ديگري در چگونه زيستن خود. اي بسا پاسخهايي را كه بدين دو پرسش داده شده است بتوان پايه ها و مايه هاي دلمشغولي او در طي هزاران سال از زندگي اش دانست. انسانها براي پاسخگويي به اين پرسشها تكاپويي آغازيده اند كه دست كم تا زماني كه همه حجابها از ديدگان دل و جان فرو نريزند پايدار خواهد بود، چرا كه انسان يك "شدن" است و اين تكاپو مبدأ و مقصد آن. فيلسوفان و عارفان، هر كدام با رهيافتي خاص، خود را وقف يافتن پاسخ به اين پرسشها نموده اند تا جان ناآرامشان را آرام و شوق بي قرارشان را كام بخشند. و آن گاه كه قصه بلند انديشه بشر را كه در پيچ و خم زمان و فراز و نشيب مكان همچنان در حال گفته شدن است از زبان مكاتب مختلف به استماع مي نشينيم، گويي همه را در تب و تاب پاسخگويي به اين پرسشها مي يابيم.

در عصر جديد نيز تلاش براي يافتن پاسخهايي در خور، و اين بار با ابزارهايي نوين و دگرگونه، ادامه يافت و انديشمندان، به منظور رهايي از ترديد و دستيابي به يقين، به انديشه ورزي پرداخته، بحث كرده، قلم

ص: 7

فرسوده اند. اينان به رهايي علم از سايه مابعدالطبيعه همت گماردند و در اين راه تا آنجا پيش رفتند كه خواستند تفكر فلسفي را نيز علمي كنند و به همان سان كه علوم تجربي را از چنگال غايتمداري ارسطويي نجات بخشيدند، تفكر فلسفي را نيز از هر گونه تعلق به آن برهانند. محصول اين تلاش جداانگاري مطلقِ "هست" و "بايد" شد كه از وجوه مميزه فلسفه اخلاق نوين است و تأثير آن در همه شاخ و برگهاي علم اخلاق مشهود بوده است. ارزيابي محصولات نهضت روشنگري و اينكه آيا راه به مقصد يافته يا خير، پرسشي است كه در عصر پساتجدد دستمايه بحثها و جدلها شده، بشر امروز را بار ديگر در پهنه پرتلاطم شك و شك گرايي و گاه پوچ انگاري و هيچ انگاري افكنده است.

آنچه فراروي شماست كوششي است براي يافتن آن خواسته ديرينه و انبوه پرسشها و چالشهايي كه برانگيخته است، و اين بار از زبان انديشمندي كه با ذهن كاوشگر خود، فلسفه و عرفان را به مدد خواسته و به غواصي در ژرفاي اقيانوس بي كران وحي به جستجوي دُرهاي تابناك بستر آن پرداخته است.

رابطه "هست" و "بايد" در اينجا نيز از محورهاي كلام است كه تلاش شده با مراجعه به كلام وحي به گونه اي دلكش و جذاب پيوند داده شود كه به نظر مي رسد در نوع خود كم نظير باشد. حاصل اين پيوند راهي است كه فراروي انسان گشوده مي شود تا به دور از دل نگراني، سرگرداني در وادي حيرت را فرو گذارد و سامانداري و هدفمندي عالَم كبير، نشاط و تحرك و جهت گيري در خور او را در عالَم صغير به وجود آورد. به دنبال اين گونه فهمي است كه پيروزي حق بر باطل، كه ذكر آن در همه اديان الهي به ميان آمده است، معنايي بس فراخ و تجلّيي بس روشنگر مي يابد؛ پيروزيي كه

ص: 8

قطعيت آن در زمانه اي خاص تحقق خواهد يافت و با اين همه در هر گامي كه براي احقاق حق و ابطال باطل برداشته مي شود نيز ظهور مي يابد و در پرتو آن هر مصلحي خود را عضوي از سلسله به هم پيوسته اصلاحگران مي يابد و با يقين به كاميابي مسلكش ناكاميها را به جان مي خرد.

كتاب حاضر شامل چهار گفتار است كه سه گفتار آن حاصل بحث و گفتگوهايي است كه آيةاللّه شهيد دكتر بهشتي (اَعلَي اللّهُ مقامَه) در انجمن اسلامي پزشكان داشته، و ديگري بحثي است با عنوان "تسليم حق بودن" كه از ميان سلسله بحثهاي تفسير قرآن ايشان انتخاب شده است. روش بحث و منش گفتگوي آن عالم عامل نيز جاي بسي تأمل و تعمق دارد. حاضران در اين جلسات هيچ گاه خود را شنونده صرف نمي دانستند بلكه شركت فعال در اين جستجو را با ميل و رغبت پذيرا مي شدند و خود را در اين تلاش سهيم مي يافتند. شهيد آيةاللّه بهشتي بحث خود را با جستار در مفاهيم رايج گفتاري آغاز مي كند و گام به گام جويندگان مشتاق حقيقت را همراهي مي كند تا به قرائتي دست يابند كه در تفسير آن مفاهيم موفقتر است.

از آنجا كه ممكن است بعضي از خوانندگان آن روزها را به ياد نياورند و با گمان اينكه يادآوري حال و هواي آن مجالس خالي از فايده نيست، اشارتي هر چند كوتاه در اين باب ضروري است.

از تشكيل انجمن اسلامي پزشكان تا جلسات بحث و گفتگويي كه در اين كتاب آمده بيش از 19 سال مي گذشت. در طي اين سالها و به تدريج محفلي علمي و تشكيلاتي براي همكاري و ايجاد ارتباط بين افراد مسلمان جامعه پزشكي به وجود آمده بود و بعضي از جلسات آن به طور مشترك با اعضاي انجمن اسلامي مهندسين كه آن نيز قدمتي ديرينه داشته تشكيل مي شد. از جمله سخنرانان اين جلسات مي توان از چهره هاي بارز مبارزات

ص: 9

آن زمان مرحوم آيةاللّه طالقاني، مرحوم مهندس بازرگان، مرحوم استاد شهيد آيةاللّه مطهري و مرحوم شهيد آيةاللّه بهشتي نام برد. نكته جالب توجه اينكه در حالي كه صميميت و دوستي حاكم بر فضاي اين جلسات بوده، شنوندگان خود را در بحث و گفتگو با سخنرانان آزاد مي ديدند و همين بر غناي مباحث مذكور افزوده است. در ميان سؤال كنندگان نام چهره هاي آشنا مانند شهيد دكتر فياض بخش و شهيد دكتر لواساني نيز ديده مي شود كه بر جذابيت بحثها مي افزايد.

بحث "تسليم حق بودن" از ميان سلسله بحثهاي تفسير قرآن مرحوم شهيد آيةاللّه دكتر بهشتي برگزيده شد كه بين سالهاي 1349 تا 1354 و در شامگاه يكشنبه هر هفته در جمعي كه پوشش مبارزاتي "هيئت مكتب قرآن" را براي خود انتخاب كرده بود و به طور سيّار در منزل افراد تشكيل مي شد ايراد شده است. در ميان گردانندگان و شركت كنندگان آن جمع، كه از اقشار مختلف بودند، نيز نام شهداي گرانقدري چون شهيد صادق اسلامي و شهيد علي درخشان به چشم مي خورد.

دست تقدير، همه اين شهيدان والامقام را به گواهي مظلوميت و حقانيت حق و ناپايداري باطل در فاجعه اسف انگيز هفتم تيرماه سال شصت فرا خواند.

درباره كتاب حاضر تذكار چند نكته ضروري است:

اول اين كه در ويراستاري مطالب به حداقل تغييرات لازم و حداكثر وفاداري به متنهاي استخراج شده از نوارها پايبند بوده ايم. ديگر اين كه بين كتاب حاضر و مجموعه نوارهاي "حق و باطل در قرآن" كه با همكاري شركت صوتي و تصويري سروش منتشر شده است تفاوتهايي ديده مي شود كه عمدتاً ناشي از محدوديتهاي فني است كه محدود بودن زمان نوارها و

ص: 10

نامطلوب بودن كيفيت صداي برخي از سؤال كنندگان از آن جمله اند. از همين روي و به ناچار، پرسش و پاسخها ار آن نوارها غايب است.

نكته ديگري كه در خور ذكر است اين كه تا آنجا كه در توان بوده، نام سؤال كنندگان ذكر شده است اما در مواردي يافتن نام افراد ميسّر نشده كه اميدواريم در چاپهاي بعدي اين نقيصه نيز برطرف گردد.

سه ديگر اين كه بحث »تسليم حق بودن« در آن مجموعه وجود نداشت كه به دليل ارتباط تنگاتنگ آن با بحث "حق و باطل در قرآن" در كتاب حاضر آورده شده است.

اميد است مجموعه مباحث اين كتاب مقبول خاطر خوانندگان گرامي قرار گيرد و گامي هر چند كوچك در معرفي انديشه هاي آن شهيد فرزانه باشد. در پايان بر خود فرض مي دانيم از همه كساني كه در تدوين و نشر اين كتاب ما را ياري داده اند، به ويژه آقاي دكتر زرگري نژاد و جناب حجّةالاسلام والمسلمين فاطمي نيا كه در يافتن منابع و مآخذ از ياريشان بهره مند شديم و همچنين ويراستاران محترم، آقايان مه روان و مرتضي شفيعي شكيب، سپاسگزاري كنيم. بنياد نشر آثار و انديشه هاي شهيد آيت الله دكتر بهشتي

ص: 11

ص: 12

حق و باطل (1)

اشاره

ص: 13

ص: 14

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمدللّه ربّ العالمينَ والصّلوةُ والسّلامُ علي جميعِ انبيائِه و رُسلِه و علي سيّدِنا خاتم النبيّيّنَ (صل الله علیه و اله)و علي الائمّةِ الهُداةِ مِن اهلِ بيتِه والخِيَرةِ مِن آله و صَحْبِه والسّلامُ علَينا و علي عبادِاللّهِ الصّالحين.

مفهوم حق و باطل

مطلبي كه قرار است درباره آن با دوستان و برادران و خواهران گرامي در دو تا سه جلسه به گفتگو بپردازيم و تفاهم و تبادل نظري پيدا كنيم "حق و باطل" در قرآن كريم است. اول ببينيم ما با همين برداشتها و آگاهيهايي كه تا كنون كسب كرده ايم از كلمه حق چه مي فهميم و چه اراده مي كنيم، و براي اينكه برداشت حساب شده تحليلي را مبدأ بحث قرار نداده باشم خواهش مي كنم يكي از دوستان با همان برداشتي كه الان در ذهن دارند بگويند وقتي ما مي گوييم حق، از حق چه مي فهمند.

ص: 15

دكتر نوربخش: منظور برداشت قرآني است؟

خير، منظور من همان برداشت متعارف و اجتماعي است: اين كه ما مي گوييم حق، ناحق، اين حق است، اين باطل است، چرا ناحق مي گويي، چرا حق سرت نمي شود، چرا دنبال حق نيستي، چرا تسليم حق نيستي؛ همان حقي كه ما در محاورات روزانه به كار مي بريم.

يكي از دوستان عزيز بفرمايند از اين كلمه حق كه روزانه در محاوراتمان به كار مي بريم و مي گوييم حق و ناحق، حرف حق بزن و دنبال حق برو و از باطل بپرهيز، چه مي فهميم و چه منظوري داريم.

آقاي كريمي: در مسائل اجتماعي تا آنجا كه انسان مسأله اي به زيانش باشد از حق دم مي زند - كه حقم از بين رفت، و هر وقت كه در موضع مقابل آن مي نشيند باز هم دم از حق مي زند و ديگران را باطل مي انگارد.

من كه نگفتم حق در بازار را بگوييد؛ گفتم كه از حق چه مي فهميد! شما فرموديد ما كي به حق رو مي آوريم و كي حق را كنار مي نهيم. سؤال من اين بود كه از واژه حق چه مي فهميد. همين كه سركار الآن گفتيد آدم تا وقتي به سود اوست از حق دم مي زند و وقتي به زيانش باشد به باطل رو مي آورد؛ منظور از همين حق چيست؟

دكتر نوربخش: حق، در لغت، واقع شدن چيزي در جاي خود واقع شدن است، يعني مثلاً وقتي پايه در در محلش قرار مي گيرد. و به طور كلي در مقابل ظلم است كه چيزي در جاي خودش واقع نشود. حقّ هر چيزي آن موقعي ادا مي شود كه آن واقعيت در جاي خودش قرار بگيرد.

يعني برداشت جناب عالي از حق آن است كه چيزي در جاي خودش قرار بگيرد. خوب، اين يك برداشت است. البته اين كه فرموديد از

ص: 16

مصداقهاي حق بود: راستي، درستي، پاكي. آنچه من مي خواستم سؤال كنم اين بود كه از خود حق چه مي فهميد؟

آقاي كريمي: اين كه فرموديد در عرف و عام، به نظر مي رسد به اين صورت است كه آنچه در عرف و شرع متداول است و مردم آن را به طور كلي قبول دارند حق است و آنچه خلاف قبول آنهاست مي گوييم باطل است.

به اين ترتيب و بر طبق اين توضيح، مطلب چيز ديگري است و آن اين كه اگر سؤال شد حق كدام است گفته شود حق آن چيزي است كه از طرف عموم مردم پذيرفته شده است و باطل يا ناحق آن چيزي است كه از طرف عموم پذيرفته شده نيست. برداشت ايشان از حق اين است. عنايت بفرماييد! من نمي خواستم عرض كنم معيار اينكه چيزي حق يا ناحق است چيست. اين كه سركار فرموديد مستقيماً برمي گردد به معيار حق، ولي در عين حال با سؤال من يعني با مفهوم و معني هم ارتباط دارد. از همين گفتگو چيزي به دست آمد و آن اين كه بسيار اتفاق مي افتد واژه هايي را هر روز چندين بار به كار مي بريم و اگر از ما بخواهند واژه اي را كه به كار مي بريم معنا كنيم محتاج به مباحثه و گفتگوي مفصلي است.

مهندس تاج: راجع به حق، نظر بنده اين است كه واقعيت و حقيقتي در دستگاه خلقت وجود دارد و در مفاهيم عالي يك چيزي هست كه آن حق است.

آيا چيزي است يا هر چه وجود دارد؟ حق آن است كه وجود دارد يا آنچه وجود دارد تقسيم مي شود به دو بخش، بخشي حق و بخشي باطل؟

مهندس تاج: حق يك چيز ثابتي است كه وجود دارد و آن كه غير از اين

ص: 17

و در مقابل اين باشد باطل است، يعني معياري وجود دارد به نام حق.

مشخصات آن چيست؟ بالاخره ما مي خواهيم ببينيم آن چيست. به سؤال من دقت كنيد:يك وقت مي گوييد آنچه كه وجود دارد و واقعيت دارد حق است؛ خوب اين تعريف خوبي است، روشن است، و هر چيزي كه تحقق و واقعيت دارد به آن مي گوييم حق. حق يعني چه؟ يعني آنچه واقعيت دارد، آنچه هست؛ و باطل يعني آن چيزي كه نيست. ولي يك وقت مي گوييد نه، اينها كه واقعيت دارد و هست به دو بخش يا به دو گروه تقسيم مي شود: بخشي حق و بخشي باطل است. آن وقت از شما سؤال مي كنيم اين دسته بندي و گروه بندي را با چه ويژگي و با چه خصوصيتي بايد انجام بدهيم.

بنابراين اصلاً اينكه از واژه حق چه مي فهميم، خود مطلبي است در خور بررسي - كه حق چيست. ما اصلاً كلمه حق را به چه معني به كار مي بريم؟ وقتي مي گوييم حق، چه معنايي اراده مي كنيم؟ چه ملاك و معيار و چه ويژگيهايي را بايد در نظر بگيريم تا بگوييم اين حق است و يا حق نيست؟

حالا يك بحث تحليلي لازم است. حالا كه معلوم شد آن برداشتهاي متعارفمان گويايي و روشنايي كافي ندارد، اجازه بدهيد كه قبل از اينكه من وارد بحث حق و باطل در قرآن كريم بشوم، ببينيم اصلاً حق چيست و از حق چه مي فهميم و از باطل چه مي فهميم، بعد برويم سراغ اينكه قرآن در اين زمينه چه ديد و چه نظري دارد.

واقعيت و حقيقت

قبل از نزول قرآن هم كلمه حق و كلمه باطل در لغت مردم بوده

ص: 18

است. پس بايد ببينيم معناي آن چيست.

حق به طور معمول دو معنا دارد: يكي حق عيني و به تعبيري حق علمي يا فلسفي؛ و يكي حق حقوقي. يعني كلمه حق با دو ديد و در دو زمينه به كار مي رود كه با هم تفاوت دارند. حق عيني عبارت از اين است كه چيزي در عالم عين تحقق داشته باشد. حق يعني موجود ثابت. در لغت هم يكي از معاني كه براي واژه حق گفته مي شود عبارت است از "الموجود الثابت". به اين معنا هر چيز كه عينيت و واقعيت داشت حق است، ثابت است، موجود است. در زبان ما و در عرف ما از اين ريشه يك واژه عربي به فارسي آمده و گرفتار شده و آن واژه "تحقق" است. مي گوييم فلان چيز تحقق دارد. يعني چه تحقق دارد؟ يعني وجود دارد، هست. تحقق داشتن يعني واقعيت داشتن. به همين معنا و در ارتباط با همين معناست كه مي گوييم اين كلام حق است، اين سخن حق است، به اين معنا كه اين سخن با واقعيت عيني منطبق است، يا به تعبير دقيقتر واقعيت عيني با اين سخن منطبق است. كسي مي آيد مي گويد سر چهارراه يك تصادف خطرناك شده. نفر بعدي مي آيد مي گويد اين حرف، حرف حقي نبود؛ ايشان حرف بي ربطي زد؛ گزارش او، گزارش حق نبود يا آن طور كه حق بود گزارش نداد. يك تصادف مختصري بود و اصلاً هم خطرناك نبود. خوب، اين، يعني گفتار اين آقا، با واقعيت عيني هماهنگي كامل نداشت. واقعيت عيني طوري بود و گزارش اين آقا طور ديگر بود. حق به معناي واقعيت عيني و به دنبال آن، سخن وقتي منطبق باشد با واقعيت عيني - يا عرض كردم در اصطلاح دقيقتر واقعيت عيني منطبق باشد با سخن و گزارش - آن وقت مي گوييد اين گزارش حق است، چيزي حق است، خبري حق است.

اين يك معناي حق. اين حق عيني است، اين حق علمي است. در

ص: 19

علوم - علوم به اصطلاح امروز، يعني در ساينس(1)، يعني علوم تجربي و علوم عيني - مي گوييم علوم مي خواهند برايمان آنچه را حق است بيان كنند. يعني چه آنچه حق است؟ يعني آنچه ثابت است. يعني روزي گفته مي شد آب يك عنصر بسيط است و پندار و دريافت و آگاهي بشر درباره آب اين بود كه آب يك عنصر بسيط است. بعد معلوم شد آب ماده اي است تركيب شده از دو عنصر اصلي و بعد هم معلوم شد هر يك از اين عنصرها باز تشكيل شده از اجزاي اوليه ديگر هستند. مي گوييم علوم براي ما آنچه را حق است بيان مي كنند و آنچه را باطل است - يعني واقعيت ندارد - رد مي كنند. اين حق و باطل باز مي گردد به همان برداشت ما، از اين نظر كه برداشت و دريافت ما، آنچه فكر مي كنيم و انديشه ما، مثل همان گزارش ما، مطابق با واقع باشد يا نباشد. پس حق و باطل بودن در اينجا دائر مدار واقعيت داشتن است. حق يعني "الموجودُالثابت"، آن چيزي كه در عالم خارج تحقق دارد. ثابت در مقابل متحرك نيست؛ ثابت يعني تحقق داشتن. و عرض كردم واژه خيلي معروفي كه با حق به اين معنا ارتباط مستقيم دارد واژه تحقق داشتن است و مي گوييم فلان چيز تحقق يافت يا فلان چيز تحقق نيافت. اين يك معناي حق.

حق به معناي ديگر در حقوق و علم حقوق گفته مي شود: حق مردم اين است كه بتوانند در تعيين سرنوشت خودشان دخالت كنند، اين حق مردم است. دخالت كردن مردم در تعيين سرنوشت و مقدراتشان حق آنهاست، حقوق اوليه انساني، حقوق اساسي، حقوق بشر، حق فرزند بر پدر اين است، حق پدر و مادر بر فرزند اين است، حقوق بينوايان و... . آيا اينجا حق يعني

ص: 20


1- science

واقعيت؟ حق مردم اين است كه در سرنوشت خودشان دخالت كنند ولي واقعيت اين است كه دخالتي ندارند. اينجا مي بينيم حق به چيزي مي گوييم كه واقعيت ندارد و طور ديگري تعبير مي شود. در اينجا اين طور مي گوييم: حق يعني آنچه بايد باشد، خواه باشد و خواه نباشد. در جامعه اي كه مردم در سرنوشت خودشان عملاً دخالت مي كنند باز مي گوييم حق اين مردم اين است كه در سرنوشت خودشان دخالت داشته باشند. اينجا دخالت هم مي كنند، واقعيت اين است كه دخالت مي كنند و بايد هم دخالت كنند؛ يعني دو مفهوم فوق حق بر هم منطبق است. در جامعه اي هم كه مردم عملاً از دخالت در سرنوشت خودشان محروم اند مي گوييم حق مردم اين است كه در سرنوشت خودشان مؤثر باشند، يعني بايد مؤثر باشند ولي عملاً نيستند. پس در اينجا حق به چه معنا گفته مي شود؟: آنچه بايد باشد.

به اين ترتيب حق دو معناي اصلي پيدا مي كند: آنچه هست و آنچه بايد باشد. در علوم عيني وقتي مي گوييم حق، ناظر به معناي اول است، يعني آنچه هست. وقتي در حقوق و اديان و اخلاق از حق صحبت مي كنيم به معناي دوم است، يعني آنچه بايد باشد. حال مي رويم سراغ يك برداشت عرفي ديگر. كسي مي گويد «كره ماه از كره زمين جدا شده است.» به او مي گوييم آقا حرف ناحق نگو. يعني چه؟ مي گوييم مطالعات اخير نشان داده است كه كره ماه از نظر تركيبات خاكي و تركيبات اوليه با كره زمين تفاوتها دارد و اين حرفي كه تو مي زني مطابق واقع نيست. ناحق نگو يعني چه؟ يعني خلاف واقع نگو. ناحق يعني خلاف واقع. بحث سر بايد و نبايد نيست. وقتي مي گوييم ناحق نگو يعني سخني كه خلاف واقع است نگو. يك وقت كسي مي آيد مي گويد: »فلاني را ديدم در برخورد با يك آدم بيچاره چنان نسبت به او تكبر به خرج مي داد و بزرگي فروشي مي كرد كه آدم متنفر

ص: 21

مي شد.» مي گوييد كار ناحقي كرده است. يعني چه كار ناحق كرده؟ يعني واقعاً اين كار را نكرده؟ چرا، واقعاً اين كار را كرده و واقعيت اين است كه بزرگي فروشي كرده، ولي اين واقعيت ناحق است. يعني چه؟ يعني بايد به خلاف اين عمل مي كرد. پس كلمه ناحق و حق در اين دو تعبير با اين دو معنا به كار مي رود. آنچه هست و آنچه فعلاً ممكن است نباشد ولي بايد باشد. اين آن دو معناي اصلي است كه ما درباره حق بايد بدان توجه داشته باشيم.

مشابه اين، امروز يك اصطلاح در محاورات دوستان روشنفكر هست: حقيقت و واقعيت. با تقابل اين دو تعبير كاملاً مأنوس هستيد. حقيقت به معناي آن حق كه بايد باشد به كار رفته است. مي گوييد «واقعيت اين است ولي حقيقت اين نيست.» يعني چه؟ يعني واقعيتي كه هست بايد اين طور نباشد، بايد خلاف آن باشد. مي گوييد فلان مطلب حقيقت است ولي واقعيت نيست. "عدالت اجتماعي حقيقتي است" يعني بايد باشد ولي واقعيت نيست يعني عملاً در جايي پيدا نمي شود. دو واژه حقيقت و واقعيت در زبان روشنفكرهاي ما چنين تقابلي پيدا كرده است. حقيقت در اين دو واژه به معناي حق به معناي آنچه بايد باشد به كار رفته و واقعيت به معناي حق به معناي آنچه هست به كار رفته است.

معيار حق

مطلبي را كه در آغاز بحث بايد عرض كنم و از پايه هاي بحث حق و باطل در قرآن است - آن چيزي كه آقاي دكتر عالي هم مي خواستند سراغش بروند - اين است كه حق به معناي آنچه بايد باشد پايه اش در دنيا لق است. در دنياي امروز پايه اش سست است.

ص: 22

چطور؟ مي گوييد بايد عدالت اجتماعي باشد. چرا؟ چرا بايد عدالت اجتماعي باشد؟ خير آقا! بايد انسان هر قدر زورش مي رسد و عرضه دارد بزند و ببرد و بچاپد. چه كسي گفته بايد عدالت اجتماعي باشد؟! اين بايدها را شما از كجا مي آوريد؟ ملاك شما براي اين بايدها چيست؟ اينجا در زمينه حق به معناي اول بحثي نداريم. واقعيت، واقعيت است و وجود دارد، ولي درباره حق به معناي دوم كه گفتيد بايد باشد، مبنا و خاستگاه اين بايد چيست؟

باز مسأله را به بحث مي گذارم. اگر از دوستان سؤال كنند آقا اين بايدهايي كه مي فرماييد به استناد چه چيز است؟ آقاي دكتر نوربخش فرمودند ما به قرآن استناد مي جوييم، يعني مي گوييم چون قرآن گفته راستي حق است، بايد راست گفت، بايد درست بود، بايد عدالت داشت، بايد حق محرومان را پرداخت؛ ما اينها را حق مي دانيم. خوب، اين معياري است؛ ولي آنها كه قرآن و وحي را قبول ندارند در اين معيار مي لنگند و بايد اول قرآن را به آنها فهماند و قبولاند تا اين معيار را قبول كنند. بسيار خوب، اين هم مطلبي است. ولي آيا همين يك معيار است؟ بفرماييد اين "بايد"ها معيارش چيست؟

شهيد دكتر لواساني: در هر سنجشي اول ترازو را مي سنجند و شرط اول اين است كه ترازو صحيح باشد. به طور كلي، هر بشري نمي تواند ترازوي صحيح باشد. فقط آن بشر كه به هنگام تصفيه وجود خودش و عبادت و تعبد به سوي خداوند برود تا وجودش از معاصي و ناپاكيهاي روحي و جسمي پاك شود مي شود يك ترازوي صحيح.

به همين جهت معيار حق و باطل و هر چيزي در هر زمان پيغمبران و ائمه اطهار و اولياي خدا هستند. هر كسي نمي تواند با فكر خود معيار بسازد. ما همه اگر بتوانيم درباره حق و باطل قضاوت كنيم اين طور عمل مي كنيم: اول

ص: 23

قرآن و بعد بيانات ائمه اطهار. بنابراين معيار ما بيانات بزرگان و سلسله انبيا و اوليا است كه از وجود خود يك ترازوي بدون عيب و نقص و صحيح و بدون غلط درست كردند. هر چه آنها بگويند باطل، باطل است و حق، حق است.

به تعبير ديگر، مي فرماييد حق يعني آن چه بايد باشد. بايد گردش كارها بر طبق انسان نمونه و انسان الگو باشد. اين بايد را ما از اينجا مي گيريم تا بتوانيم بگوييم كارها بايد اين طور باشد يا اين طور نباشد. اين بايدها را با نگاه به انسان ايدئال، انسان برجسته، انسان نمونه تشخيص مي دهيم. اگر كاري با رفتار، انديشه، برداشت و گفتار او هماهنگي داشت مي گوييم حق است و اگر نداشت مي گوييم باطل است. آيا به نظر دوستان اين معيار مشكل را حل مي كند؟

دكتر مولوي: حق در هر منطقه اي از دنيا مختلف است. حقي كه در آفريقاي جنوبي هست با حقي كه در سوئد است خيلي فرق مي كند و خيلي چيزها هست كه در ژاپن به نظر مردم حق است ولي در اينجا به نظر مردم حق نمي آيد. مثلاً اين را كه مردها حق داشته باشند دلاك خانه ها باشند در آنجا حق مي دانند در صورتي كه اينجا چنين چيزي ممكن نيست. اين كه ما به دنبال آن هستيم حقيقتاً همان چيزي است كه دكتر لواساني فرمودند، يعني حق و باطل از نظر قرآن و الا اگر ما بخوايم تمام حقوق مردم دنيا را مقايسه كنيم، هر كدام براي خودشان حقوقي دارند و حقوق بين الملل هم هست و همان تعريفي كه جناب عالي فرموديد، يعني آنچه كه بايد باشد ولي با آن معيارهايي كه خودشان دارند. نتيجه اين كه ما در اينجا بايد حق و باطل را از نظر قرآن ببينيم يعني چه.

عنايت بفرماييد. اين نكته آنقدر حساس و ظريف است كه من با اينكه قدري بحث دقت فلسفي بخواهد يا شايد هم وقت ببرد، با اين شيوه مباحثه تصميم گرفتم بدان وارد شويم. چون غرض بنده از طرح اين بحث در

ص: 24

مجمع دوستان بيشتر حل اين معما بوده تا بعد برويم سراغ مطلب شما. اول بايد معما واقعاً حل شود.

عنايت بفرماييد دوستان! اين طور كه الان از سخنان آقاي دكتر مولوي استفاده كرديد حق معياري ثابت پيدا نمي كند؛ حق مي شود نسبي. و چرا ما و شما اينجا دور هم نشسته ايم درباره حق و باطل از ديدگاه قرآن بحث مي كنيم؟ چون ما آن ترازوي كلي مان را، آن انسان نمونه مان را، پيغمبر صلّي اللّه عليه و آله و سلّم و پيامبران و ائمه عليهم السلام انتخاب كرديم و گفتار حق، آن گفتار اصل، گفتار فصل و فصلُ الخطابمان را قرآن و بعد سنت توضيح دهنده قرآن انتخاب كرديم. بنابراين اگر ما اين كار را مي كنيم بر مبناي يك اصل موضوعي و پذيرفته شده قبلي است والا اگر الان بنده با يك عده ژاپني نشسته بودم و صحبت مي كردم اصلاً بايد تمام اين مطالب را كنار بگذارم و بروم سراغ يك بحث ديگر. اگر اين طور شد، حق همان طور كه عرض كردم مي شود يك چيز پا در هوا. خوب، ما در يك دوره اي هم كتابِ ماني را پذيرفته بوديم. يعني يك عده از نياكان مردم ايران زمين حرف ماني را پذيرفته بودند. بنابراين آن موقع اگر مي خواستند بنشينند درباره حق و باطل بحث كنند بجا آن بود كه بنشينند ببينند بر طبق گفته هاي ماني حق چيست و باطل چيست. آيا سؤال همين است يا فراتر از اين؟ اگر فراتر از اين باشد، يعني اگر براستي ما بتوانيم يك معيار فراتر از معناي ثابت، يعني حق به مفهوم "بايد باشد" را به "آنچه كه هست" مربوط كنيم، يعني بگوييم خاستگاه حق به مفهوم دوم حق به مفهوم اول است، فكر مي كنم پيروزي و موفقيتي است. فكر مي كنم اوج گرفتني درباره حق و باطل است و در آن موقع است كه دعوت جهاني معنا پيدا مي كند. اين طور كه الان مي فرماييد هيچ دعوتي حق اعلام جهاني بودن خود را ندارد، چون همه چيز نسبي

ص: 25

است؛ ولي در آن موقع جامعه جهاني، نظام جهاني، انديشه جهاني، فلسفه جهاني، دين جهاني، قانون جهاني معنا پيدا مي كند و از آنجا كه يكي از مسائل قرآن اين است كه پيغمبر صلّي اللّه عليه و آله و سلّم به جهان اعلام مي كند «يا اَيُّهَا النّاسُ اِنّي رَسوُلُ اللّهِ اِلَيكُم جَميعاً»(1) (من پيامبر خدا براي همه شما هستم)، بدون اينكه واقعاً حق بتواند معياري جهاني پيدا بكند چطور اصلاً مي شود اين مبنا را عرضه كرد؟ اين است كه مطلب مستقيماً حتي به خود قرآن هم مربوط مي شود.

دكتر مولوي: عرض بنده اين بود كه آنچه در سرزمينهاي مختلف متفاوت است يك مشت آداب و رسوم است. هيچ انسان متعارفي را نمي شود تصور كرد كه خودش در باطنش حق را نتواند تشخيص بدهد.

سخن ايشان اين است كه معيارهاي حق و معيارهاي اخلاقي يك مسأله است، شكل تحقق بخشيدن آن در سنتها و مكتبها و منطقه ها مسأله ديگر است. يعني چه؟ مثالي مي زنيم: تواضع و اظهار محبت كردن در برخورد يك انسان با انسان ديگر همه جا مطلوب و به طور كلي مطلوب است - من دارم از زبان ايشان مطلب را عرض مي كنم - منتها آنچه تفاوت مي كند اين است كه در جامعه اي براي اين اظهار تواضع رسم بر اين است كه تا به يكديگر مي رسند كلاهشان را بردارند، يك جا تعظيم مي كنند، يك جا سلام عليكم مي گويند، يك جا «شالوم»(2) مي گويند، يك جا «گود

ص: 26


1- سوره اعراف. آيه 158.
2- همان سلام در زبان عبري است.

مورنينگ»(1) مي گويند، يك جا «گوتن مورگن»(2) مي گويند، يك جا «بن ژور»(3) مي گويند. بنابراين آنچه تفاوت مي كند يا عبارات است، يا كيفيت برخورد است و يا آن عملي است كه نماينده آن است. شكلها متفاوت است ولي محتواي كلي يكي است. اين بيان سركار بود.

خوب، در اينجا بايد عرض كنم كه دو مطلب پيش مي آيد: يكي اينكه اين محتواي كلي بالاخره چيست اين طور كه من از سخن سركار فهميدم مي خواهيد بفرماييد حق آن است كه با فطرت انسان و براي فطرت انسان پذيرفتني باشد. معياري براي انسان متعارف حق است كه براي فطرت انسان متعارف پذيرفتني باشد. اين همان چيزي است كه بازمي گردد به سخن يكي ديگر از دوستان كه گفتند حق آن است كه براي عموم پذيرفتني باشد، چون انسان متعارف را هم وقتي مي خواهيد معنا كنيد مي گوييد انسان عمومي. انسانهاي استثنايي را كنار بگذاريد. مي گوييد براي انسان عمومي پذيرفتني باشد. مي گوييد حق آن است كه براي انسان متعارف پذيرفتني باشد. خوب، حالا اگر يك نفر ماركسيست آمد در جامعه ما و گفت كه در جامعه بورژوازي مالكيت ابزار توليد يك امر پذيرفته شده است و عموماً مالكيت ابزار توليد را مي پذيرند و پذيرفتني است و حتي آن كارگر هم آن را براي خودش مي پسندد، آن كارفرما هم مي پسندد و يا لااقل مالكيت شخصي يك امر پسنديده است و براي عموم پذيرفتني است، آيا مي توانيم به اين دليل بگوييم كه مالكيت ابزار توليد يا مالكيت شخصي حق است؟ مي خواهيم به يك جمع بندي برسيم. در بعضي از مكتبهاي بسيار نو اصلاً يك مبنا و زيربناي فلسفي براي اين مطلب درست شده است كه هر انساني

ص: 27


1- Good morning
2- Guten morgen
3- Bonne Jour

با همين معياري كه مي فرماييد قوانين جهاني وضع مي كند و مي گويد آنچه براي من خوب است براي همه خوب است و به اين ترتيب هر انساني واضع يك سلسله قوانين همگاني جهاني است كه در جاي خود در خور جاي بررسي است.

شهيد دكتر لواساني: حق معيار كمالي است. در هر پديده و حيثيت كمالي است كه حركت استكمالي اشياء را توجيه مي كند و وجود بايسته اي است كه بايستنش ناشي از خواست، ميل، تحكم و تفكر و تراكم اين مفاهيم نيست. اين تعبيري است كه من داشته ام.

مهندس شكيب نيا: اصولاً "آنچه بايد باشد" از ديدگاههاي مختلف فرق مي كند. نبايد فراموش كنيم كه اصولاً حق و باطل در روابط بين اشخاص مطرح است و در جايي اين مسأله مطرح مي شود كه جامعه اي باشد و بخواهد براي نظام امر خودش دنبال ضوابطي بگردد. بنابراين مكاتب مختلفي در دنيا بوده و هست و خواهد بود. تمام اين مكتبها ادعا مي كنند آنچه ما مي گوييم بهترين برنامه براي اداره امور اجتماع است. بنابراين آنچه به طور كلي ملاك حق و باطل است اين است كه ما بايد ببينيم در مسائل مختلف و آنچه ادعا شده كدام يك صلاحيت و ارزش دارد كه بتواند ادعا كند جامعه اي رابه بهترين وجه اداره كند. مطالب مختلفي براي حق و باطل گفته شده است. يكي از مسائلي كه عنوان كرديم اين است كه ما بتوانيم نظامي برقرار كنيم كه بر مبناي فطرت بشر باشد. نتيجه گيري من اين است كه در حق و باطل بايد معيار و ميزاني كه به دنبال آن مي گرديم بهترين وجه براي اداره امور جامعه باشد، البته در اين تعبير توجه به معنا و ماده هر دو هست نه اينكه فقط بر جنبه هاي مادي اجتماع تكيه شده باشد.

آيا توضيح آقاي مهندس براي دوستان شنونده توانست معيار روشني به دست بدهد؟ دقت كنيد! ما امروز در دنيا ملتها داريم، سنتها داريم،

ص: 28

آداب داريم، برداشتها داريم، مكتبها داريم، معيارها داريم؛ اينها پذيرفته شده است. قبلاً هم در تاريخ اين طور بوده كه گروهي، كم يا زياد، شروع مي كردند به شك كردن در اين معيارها و تكامل اصلاً از همين جا شروع مي شود. شك مي كردند كه آيا اين معيار صحيح است يا نه. خوب، اين شك كنندگان حالا كه شك كردند و اين از دستشان رفت بايد چه كار كنند؟ حالا كه مي خواهد معيار بعدي را انتخاب كند با چه ملاكي انتخاب كند؟ امروز اتفاقاً دنيا دنياي شك كنندگان است، يعني زمان ما از نظر گسترش ميدان شك كردن در ارزشها و تزلزل ارزشها از دوره هاي بحراني دنيا در تاريخ است و ارزشهاي پذيرفته شده مورد ترديد قرار گرفته است. خوب، حالا كه مي خواهد انتخاب كند با چه معياري انتخاب كند؟ اگر پا در هوا بود، يعني اگر ما گفتيم بالاخره هر كسي در جاي خودش ببيند آن معيار پذيرفته شده در مورد خودش چيست و برود دنبال همان، نه تنها درست نيست كه اصلاً ضد تكامل هم هست.

يكي از حاضران: هر چيز كه در مسير عدل الهي قرار بگيرد حق است و در تمام اديان الهي هم اين عدل خداوندي براي بشر به دست آمده و بشر براي اينكه به تكامل برسد اگر از اين روش يعني عدل الهي پيروي بكند مطلوب خود را به دست مي آورد. پس فقط مي توانيم حق را در مسير عدل خداوندي به دست بياوريم و اين معيار براي ما معيار بزرگي است. قرآن مي تواند معيار عدل خداوندي باشد و تمام مسائلي كه ضرورت عدل خداوندي است در آن آمده است.

عنايت بفرماييد كه همين بحث كه درباره حق گفتيم عيناً درباره عدل نيز مطرح بوده كه عدل چيست. گفته مي شود كه در يك نظام سرمايه داري اگر شخصي خانه اش را به كسي اجاره بدهد به نه ماهي سه هزار تومان بلكه ماهي سي تومان، اين سي تومان عدل است، ولي در يك نظام

ص: 29

سوسياليستي اگر سي دينار هم بگيرد ظلم است. آخر بايد ببينيد اين عدل چيست؟ ما اهميت اين بحث را براي همين مي دانيم كه تمام بحثهاي بعدي بايد بر اين پايه روشن شود كه آيا ما يك معيار جهاني، يك معيار عمومي براي حق و عدل داريم يا نداريم.

ارتباط منطقي در معناي حق در فرهنگ قرآني

عنايت بفرماييد كه از موقعي كه گفته شد حق يعني چيزي در جاي خودش قرار بگيرد تا ادامه بحث تا استكمال آقاي دكتر لواساني و تا پوزيسيون دوفونكسيون آقاي دكتر، همه نشان دهنده اين است كه ذهنها از معيار كلي عمومي براي حق به كلي دور نيست، منتها كار اين بحثها اين است كه اين امور مجمل و مبهم را باز كند و شكل بدهد و من فكر مي كنم اگر مي خواستم صحبتم را قبل از اين عرض بكنم اصلاً روشن نمي شد. حالا با اين مباحثه و گفتگو زمينه براي آن مطلبي كه مي خواستم عرض بكنم فراهم شده است و اميد دارم مطلب بتواند جا بيفتد.

عنايت بفرماييد! بر سر حق به معناي اول، يعني آنچه هست يا واقعيت عيني، جنگ و دعوايي نبود و خيلي زود هم از آن رد شديم. اگر بخواهيم در حق به معناي دوم، يعني آنچه بايد باشد، حالتي شبيه معناي اول پيدا كنيم يك راه بيشتر نيست و آن اينكه آنچه بايد باشد از مبدأ آنچه هست برخيزد و سرچشمه بگيرد. يكي از عاليترين خصلتها و ويژگيهاي حق و باطل در قرآن كريم همين است. قرآن، حق و باطل را در يك معناي سوم به كار برده كه آن معنا حلال اين بحث و مشكل است. آن معناي سوم چيست؟ تا اينجا حق به معناي اول مربوط به انسان و جهان هر دو بود، يعني

ص: 30

درباره "آنچه هست". بنده قدّم بلند است، حق است كه من قدّم بلند است. بنده دستم كوتاه است، حق است كه دستم كوتاه است. آن فرد باريك اندام است، حق است كه باريك اندام است. اين خانه در خيابان هلالي است، واقعيت و حق هم چنين است. بنابراين حق به معناي اول واقعيت عيني، انديشه، برداشت و گزارش مطابق با واقعيت عيني است. اين هم درباره انسان صدق مي كند و هم درباره جهان. اما درباره حق به معناي دوم تا اينجا چنين به نظر مي رسد كه فقط درباره انسان باشد، چون اين بايد و نبايد مربوط به اختيار و انسان مي شود. اين بايدها به چه چيز مربوط مي شود؟ به انسان.

در همه اديان همين گونه است و لذا علوم طبيعي ميدانش انسان و جهان است، ولي دايره علوم حقوقي، يعني علم حقوق و شاخه هاي مختلف آن، انسان است و بس (آنهم در ارتباط با جامعه و محيط). قرآن درباره حق معناي سومي مطرح مي كند. قرآن مي گويد ما آسمانها و زمين را به حق آفريديم. يعني چه؟ قرآن مي گويد:

الَّذينَ يَذكُروُنَ اللّهَ قِياماً وَ قُعوداً وَ عَلي جُنوبِهِم وَ يَتَفَكَّرونَ فِي خَلقِ السَّمواتِ والاَرضِ رَبَّنا ما خَلَقتَ هذا باطِلاً(1)

اين جهان را، اين آسمانها و زمين را باطل نيافريده اي و بر حق آفريده اي يعني چه؟ آيا قرآن مي خواهد بگويد كه انسانهاي انديشمند تفكر مي كنند و مي گويند آسمان و زمين واقعيت عيني است، يعني سوفيست(2) و

ص: 31


1- سوره آل عمران. آيه 191.
2- Sophist

ايدئاليست(1) نيستند؟ آيا مي خواهد بگويد اينان در آسمان و زمين انديشه مي كنند و بعد مي گويند خدايا ما فهميديم كه اين سوفيستها بيخود مي گفتند كه هر چيزي پندار است، آسمان و زمين يك واقعيت عيني است؛ اين را مي خواهد بگويد؟ يا معناي ديگري در نظر است؟ اين حقي كه اينجا هست و آن باطل، منظور اشاره به چه كسي است؟ تكليف و بايد و نبايد مربوط به آسمان و زمين است؟ يا بايد و نبايد مربوط به خداست؟ كدام يك؟ اين كه مي گويد ما آسمان و زمين را به حق آفريديم و انديشمندان خداشناس ژرف نگر مي گويند اين آسمانها و زمين را باطل نيافريدي، اين يعني چه؟ اين حق و باطل چيست؟

هدفداري عالم

معناي حق و باطل در قرآن ناظر است به آن مطلبي كه ذهن بسياري از دوستان از اول تا به حال به آن توجه داشت و آن اين است كه حق يعني واقعيت عيني. يكي از واقعيتهاي عيني كه قرآن ما را دعوت مي كند به شناخت و پايه و مبنا قرار دادن آن براي همه انديشه هاي بعدي اين مطلب است كه جهان هستي روندي هدفمند دارد. اين جهان، اين عالم هستي، عالمي بي هدف نيست. جهان هدف دارد. آسمانها و زمين هدف دارند. حتي هدفي را كه انسان براي خود انتخاب مي كند در ارتباط با هدفدار بودن جهان است. جهان هستي حق است يعني هدف دارد. جهان هستي باطل است يعني هدف ندارد. «رَبَّنا مَا خَلَقتَ هذَا بَاطِلاً سُبحَانَكَ فَقِنا عَذابَ النّارِ»

ص: 32


1- Idealist

"پروردگارا اين جهان را باطل نيافريدي يعني چه؟" يعني بيهوده و بي هدف نيافريدي. "ما" ربط دهنده معناي دوم است به معناي اول. پس آن معناي سوم اين است كه حق يعني هدفدار بودن واقعيت عيني يا بهتر است بگوييم واقعيت عيني سامان دار و هدفدار. سامان كافي نيست، سامان دار و هدفدار؛ يعني واقعيت عيني كه در آن هر چيزي جايي دارد.

پس حق يعني هر چيز در جاي خود بودن، يعني اولين مطلبي كه به ذهن دوستان رسيده بود. اگر در عالم هستي جايي براي چيزي نباشد ديگر هر چيزي در جاي خود بودن يعني چه؟ هر چيزي جائي دارد و در صورتي مي گوئيم اين حق است كه در جاي خود باشد و در صورتي مي گوييم باطل است كه در جاي خود نباشد و به اين معنا حق به معناي "بايد " است كه حتي نسبت به جهان طبيعت هم درست است. اين چيز حق است يعني در جايي است كه "بايد" آنجا باشد. يعني چه "بايد" باشد؟ يعني متناسب با هدف كلي خلقت است. بنابراين اگر ما براي جهان يك هدف كلي قائل شديم و گفتيم جهان هستي تحرك دارد، پوياست، روند دارد و اين پويش به سوي يك هدف عمومي است، حق به معني "بايد باشد"، حتي در جهان غير انسانها هم معنا پيدا مي كند. در عالم انسانها مطلب ديگر بي معيار و پا در هوا نيست، ديگر هر كس تابع سليقه خود نيست، بلكه قصه آفرينش است. در آفرينش انسان، در هستي انسان طرحي است، نقشه اي است و اين طرح براي هدفي است و متناسب با هدفي است. كدام كار عدل است؟ كدام كار ما انسانها عدل است؟ كاري كه با ماندن انسان در مسير استكمال و تكامل و رسيدن او به هدفي كه در عالم آفرينش براي وي در نظر گرفته شده سازگار و هماهنگ باشد. اخلاق، حقوق، شرع، همه با حق ارتباط پيدا مي كنند، ولي نه حقِ پا در هوا. اگر اختلافي باشد ديگر در شناخت حق است نه خود حق.

ص: 33

اصل "حق" چيز قراردادي نيست، خود حق يك واقعيت عيني است. مانند اختلافي كه درباره عنصر آب وجود داشت. يك دوره اي عنصر آب را بسيط تلقي مي كردند، اما حالا ما عنصر آب را مركب مي يابيم. واقعيت فرقي نمي كرد و حق به معناي واقعيت با اختلاف برداشتهاي ما عوض نمي شد. پس حق مطلب، يعني وضع واقعي آب، قراردادي نيست. اگر چيزي را مي خواهيد اسمش را قراردادي بگذاريد يا نگذاريد، ما بر سر الفاظ بحث نداريم؛ برداشتهاي ما گوناگون است اما همه برداشت از يك امر واقعي است. يعني يك چيز در جاي خودش قرار دارد و شناخت ما نسبت به آن مختلف است. بنابراين حق و ناحق دانستن ما هم مختلف مي شود. مطلبي را در ژاپن حق مي دانند اما اينجا حق نمي دانند. چرا؟ براي اينكه ژاپني در فهم هدف انسان و روند متناسب با آن هدف اين طور فهميده، چيني اين طور فهميده، اروپايي اين طور فهميده؛ اما يك چيزي هست كه بايد بفهميم نه اينكه صرفاً قراردادي است و هيچ چيز نيست.

به اين ترتيب ملاحظه مي كنيد كه حق به معناي دوم، يعني آنچه در رفتار انسان بايد باشد، باز مي گردد به حق به معناي اول كه بايد در اين دستگاه هستي واقعي ديد. اينجا مطالعه واقعاً علمي است. دعوت قرآن اين است كه اين ديگر مطالعه مذهبي نيست، اين مطالعه اخلاقي هم نيست، اين مطالعه حقوقي هم نيست؛ اين مطالعه علمي است: «اَلَّذينَ يَذكُرونَ اللّهَ قِياماً وَ قُعوُداً وَ عَلي جُنوبِهِم وَ يَتَفَكَّروُنَ فِي خَلقِ السَّمواتِ وَالاَرض»(1). تفكر، تفكر عالمانه عيني است و بعد با اين تفكر عيني دريافتي پيدا مي كند و آن اين است كه اين جهان و آسمان و زمين باطل نيست، هدفدار است. اين تفكر

ص: 34


1- سوره آل عمران. آيه 191.

علمي، پايه بكن و نكن ها و بايد و نبايدها در مسائل حقوقي و اخلاقي و انساني است و تنها آن مكتب اجتماعي، اقتصادي، اخلاقي از ديدگاه اين بينش قرآني در خور پيروي است كه بازگشت همه بايدها و نبايدها، بكن و نكن ها، پذيرفتن و نپذيرفتن هايش به اين روند تكاملي جهان پوياي هستي، از جمله انسان پوياي متحرك بازگردد.

اين مطلب اول درباره اينكه حق و باطل از نظر قرآن به كجا مربوط مي شود. قبل از اينكه قبول كنم در جلسه دوستان اين بحث را بكنم و لازم بود آياتي را كه در زمينه حق و باطل و لهو و اين قبيل امور كه در قرآن هست استخراج كنم، هيچ فكر نمي كردم قرآن تا اين اندازه بر محور حق سخن بگويد و اين قدر روي حق تكيه كند. البته از نهج البلاغه هم خيلي بيش از اين استخراج شده است. ساير كتب حديث كه جاي خود دارند در جلسه امروز به خواندن آيات نمي رسيم. آيات زيادي را براي بحث امروز در نظر گرفته بودم بخوانم كه ان شاءالله در جلسه آينده مي خوانم، چون آن موقع بايد نتيجه را با استناد به آيات اعاده كنم و خواهيد ديد كه اصلاً بهترين لقبي كه بايد به اسلام و قرآن داد »آيين دعوت كننده به حق و كتاب دعوت كننده به حق است«. خواهش مي كنم روي اين نكته كه پايه و ظريف است دقت بفرماييد.

بسيار خوشحال مي شوم كه هم در جلسه امروز در وقتي كه براي بحث داريم و هم در جلسه آينده از هر نوع نظر نقّادانه و موشكافانه خبردار شويم و استفاده كنيم تا بتوانيم درباره اين مطلب كه حق و باطل قانون نسبي نيست و يك معيار اصلي دارد به تفاهم برسيم، نه اينكه قانون جامد است، قانون متحرك است. اما متحرك بودن يك مسأله است، قراردادي بودن مسأله ديگر. حق و باطل قراردادي نيست و در عين اينكه پويش و تحرك و

ص: 35

ديناميسم را صحه مي گذارد، براي همان پويش قانوني دارد كه آن قانون ثابت است، يعني عين آن مطلبي كه درباره طبيعت گفته مي شود. در علوم طبيعي مي گويند طبيعت متغير است ولي مكانيسم اين تغيير و قوانين حاكم بر اين تغيير و دگرگوني ثابت است. ما مي خواهيم به ياري حق به اين مطلب در مسأله شرع و حق و اخلاق برسيم.

پرسش و پاسخ

دكتر مولوي: من يك توضيح عرض كنم كه شايد منظور من با برداشتي كه آقاي بهشتي فرمودند اشتباه شده باشد. مقصود من اين نبود كه حق آن است كه در هر كجا مي گويند؛ منظورم اتفاقاً حق مطلق است. اما بحثي كه در اينجا داريم راجع به حق قرآني است كه حق مطلق است و ما آن را معيار قرار مي دهيم و مسلماً موقعي در جهان اين حق كامل خواهد بود و همه جهانيان بر اين حق خواهند بود. آنچه مي خواهم سؤال بكنم راجع به معناي سوم حق است كه جناب عالي فرموديد. ما هميشه اين بحث را به صورت "هدايت" مطرح مي كرديم كه حقيقتاً دنيا و مافيها به حق خلق شده و به هيچ وجه باطل نيست و در عين حال هدايتي به طرف اين حق وجود دارد. سؤالم اين است كه اين هدايت را در اين معناي سوم كجا مي گذاريم؟

مفهوم هدايت

هدايت عبارت است از نشانه هاي شناخت آور نسبت به اين حق. در حقيقت، هدايت به سوي اين حق است. هدايت يك رابطه مي شود بين هدايت كننده و انسان و اين حق، نه خود حق. پس "حق" موضوع و هدف هدايت است. بار ديگر بر اين تأكيد مي كنم تا در بحثهاي جامعه شناسي،

ص: 36

حقوق، فلسفه، فلسفه حقوق و فلسفه حق توجه داشته باشيم. هگل در اين زمينه كتاب مفصلي دارد و جزو كتابهاي بسيار جالب در اين زمينه است. اين از آن دسته مسائلي است كه از ديرگاه مورد بحث بوده و از ديرگاه درباره آن آراء مختلف ابراز شده و من شخصاً مدت زيادي است كه عشق داشته ام ببينم قرآن كريم و وحي الهي و اسلام عزيز در زمينه اين مسأله بنيادي اصلي دعوت به چه مي كند.

آن طور كه خيال مي كنند اسلام دعوت به يك مشت "دگما" يعني مسائل جزمي تعبدي نمي كند. مسأله خيلي از اين فراتر است. اسلام دعوتي جهاني است چون اين پايه آن جهاني است. دعوت آن جهاني است چون حق را بر اين مبناي جهاني قرار داده است. آن قدر سماحت و سعه صدر دارد كه اصلاً اول بار نمي گويد از كجا بشناس، اول بار مي گويد بشناس. مي گويد حتي خدا را مي خواهي بشناسي از اين راه بشناس. درباره وحي هم مي گويد وحي را اگر مي خواهيد بشناسيد از اين راه بشناسيد. مي خواهيد ببينيد فطرت سالم و غير سالم كدام است، فطرت دست نخورده كدام است، آن است كه برداشتها و هدايتهاي فطري آن با آن روند تكاملي هماهنگي داشته باشد، آن هم تكامل به آن معناي وسيع كه همه ديدگاههاي فوق ماترياليستي در جهان و از جمله اسلام دارند، كه چون پايه رفيع است، پايه والا و بالاست، پايه جهاني است، به خود حق دعوت جهاني مي دهد. واقعاً به يك امر جهاني دعوت كرده است.

لذا مي بينيد حقي را كه تا كنون در همه بحثها مي شنيديد، يعني حق به معناي دوم، يعني بايد و نبايد، صرفاً در مسائل مربوط به علوم انساني است. حالا مي بينيد كه "بايد" در جهان و در عالم طبيعت هم معنا پيدا مي كند. مي گوييم طبيعت "بايد" اين طور باشد يعني "بايد" در مسير تكامل

ص: 37

باشد. اين چون مسأله اي جالب است من خيلي مايلم كه بعد از بررسي كاملتر كتاب هگل اين بحث نوشته شود كه ظرايفي كه آن كتاب دارد در اين بحث به آن برسيم. واقعاً اگر بشود اين مطلب را به صورت باز شده و تطبيقي در يك مجموعه مفصلتر ناظر به فلسفه هاي روز عرضه كنيم در دنياي روشن بينان و متحرك انديشان دنيا يكي از بهترين انحاء دعوت به اسلام است.

شهيد دكتر فياض بخش: سؤال من راجع به همين ارتباط بين دو حقيقتي است كه فرموديد. يكي حقايق عيني است كه در طبيعت وجود دارد و در آنها شكي نيست و به حقيقت نهايي بازمي گردد. اما بالاخره در آن "بايد"ها كه با انسان ارتباط پيدا مي كند يكي واقعيت دارد، يعني بين چند عقيده و چند حقيقتي كه افراد مختلف با معيارهاي مختلف به آن پايبند هستند يكي حقيقت دارد. و اين بايدي كه حقيقت دارد، با توجه به اين اصراري كه ما هر روز پنج بار در نماز داريم كه "اِهدِنَا الصِّراطَ المُستَقيم"، يعني ما را به آن راه مستقيمي كه حقيقت است برسان و راهنمايي كن و باز با توجه به آن آيه ديگر كه مي فرمايد:

وَ مَن يُطِعَ اللهَ وَالرَّسوُلَ فَاولئِكَ مَعَ الَّذينَ اَنعَمَ اللّهُ عَلَيهِم مِنَ النَّبِيّينَ والصِّدّيقينَ والشُّهَداءِ وَالصّالحيِنَ وَ حَسُنَ اولئِكَ رَفيقاً(1)

نشان مي دهد كه باز تنها راه حقي كه ما بايد دنبالش برويم و مطلوب ماست همان راهي است كه يكي از دوستان پيشنهاد كرد، يعني راه انبياء و صدّيقين و افراد نمونه بشر و در واقع همان راهي كه آنها مي روند. به دليل اين آيه و به دليل آن تقاضايي كه ما هر روز پنج بار از خداوند مي كنيم، حق همان راهي است كه آن افراد نمونه مي روند. در اين مورد چطور شد كه شما تأييد نفرموديد؟

ص: 38


1- سوره نساء. آيه 69.

آغاز اسلام با انديشه تحليلگر

متشكرم آقاي دكتر. هر قدر سؤالات بيشتر ادامه پيدا مي كند براي من ضرورت روشنتر شدن اين پايگاه، اين نقطه اصلي، اين نقطه آغاز روشنتر مي شود. اتفاقاً آقاي فياض بخش، ما اصرارمان همين است كه اسلام از وحي پيغمبر شروع نمي شود. عنايت بفرماييد كه اسلام از وحي و از پيغمبر شروع نمي شود. اسلام از روشنترين شناختهاي بشر شروع مي شود و در مسير خود به وحي و پيغمبر برخورد مي كند. ادامه راهش با عقل و وحي هر دو است. اگر بگويم اسلام با عقل شروع مي شود باز مي ترسم خيال كنيد كه اين عقل فلسفي را مي گويم؛ بهتر است به جاي عقل بگويم با انديشه تحليلگر، با شناخت روشن انديشه تحليلگر. اسلام مي خواهد بشر با شناخت روشن انديشه تحليلگر خود از بديهي ترين نقطه ها و با روشنترين روندها آغاز كند و پيش برود. وقتي پيشتر رفت به وحي و پيغمبر به عنوان يك واقعيت عيني مي رسد، و اگر نرسد واقعاً به دين الهي نرسيده است. پس شروع مي كند به حركت به سوي يك واقعيت عيني به نام وحي و از اين پس وحي در شناخت و رفتارش نقش پيدا مي كند.

اين بود كه عرض كردم اگر حق را مي طلبيم و مي خواهيم بگوييم روي كدام پايه قرار دارد و از همان اول پايه را بگذاريم روي پيغمبر و قرآن، راه قرآن را نرفته ايم. راه قرآن راه مبتني بر عقل و علم است و لذا جهاني است. مگر همه انسانهاي دنيا نمي گويند كه ما با انديشه تحليلگر و شناخت روشن آغاز مي كنيم؟ شما مكتبي در دنيا سراغ داريد كه نقطه آغازش غير از

ص: 39

اين باشد؟ همه مكتبهاي مترقي مي گويند: بينديش، هوشمند باش، كلاه سرت نرود، واقع بين باش. ما هم همين را مي گوييم. ما هم مي گوييم واقعيت را ببين، ولي واقعيت را كامل ببين. يكي از واقعياتي كه بايد ببيني باطل نبودن عالم هستي و حق بودن عالم هستي است. هدفداري، نه فقط حيات و هدفداري، بلكه جهان و هدف داري؛ حيات و هدف داري، هم اتفاقاً در عنوان كتابي كه آقاي دكتر شيباني ترجمه كرده اند آمده است. حيات و هدفداري هم تازه يكي از تجليات هستي و هدفداري است. بنابراين نقطه شروع اين است: روشن بين باش! واقع بين باش! چشمت را باز كن! عقلت را به كار بينداز! انديشه تحليلگر و شناخت دور برد داشته باش و آن وقت چه چيز را ببين؟ هستي را ببين كه رئاليته(1) است و واقعيت عيني دارد ولي پويش و تحرك دارد، و ببين كه اين پويش و تحرك جهت و هدف دارد. اگر اينها را ديدي ديگر مطلب تمام است. از اين به بعد در اين مسير تكاملي به وحي مي رسي و به پيغمبر و انسان نمونه مي رسي و از آنجا راهت را دنبال مي كني.

اما نقطه شروع را اين قرار ندهيد. اينكه فرموديد چرا من اين را به عنوان نقطه شروع نپذيرفتم، اين من نيستم بلكه قرآن نپذيرفته است. قرآن از همه مي خواهد بينديشند و پيغمبر را قبول كنند. معلوم مي شود نقطه شروع قبل از پيغمبر است.

يكي از بانوان حاضر در جلسه: آقاي دكتر بهشتي آنچه را بايد باشد مستند كردند به آنچه هست. ما چون الهي فكر مي كنيم آنچه را هست مي گوييم حقيقت است و محض است، يعني معتقديم خداوند راستگو آن را خلق كرده است. كساني كه اعتقادي ندارند معلوم نيست قبول داشته باشند كه وجود فقط حق

ص: 40


1- Reality

است.

متشكرم كه عنايت داريد به "پذيرش تكامل". اينجا حق را به روند تكاملي و به سوي هدفي روان بودن معنا كرديم. ملاحظه مي فرماييد كه پذيرش تكامل مخصوص معتقدان به خدا و وحي نيست. امروز مسلطترين مكتب فكري بر جهان ما، يعني ماترياليسم ديالكتيك ماركسيستي، مدعي چيست؟ مي گويد جهان سراسر حركتي به سوي تكامل دارد و در مسير تكامل منتهي است. وقتي مي پرسيد اين جهت كه مي گويي كجاست در شرح آن ناتوان مي ماند. پس ملاحظه مي فرماييد كه اگر ما گفتيم نقطه شروع اعتراف و شناخت يك واقعيت عيني يعني حركت تكاملي عالم، طبيعت و هدفداري هستي است، اين مخصوص ديندار نيست. شرطش معتقد به خدا بودن نيست. چرا كه عملاً هم در عالم خارج تحقق پيدا كرده است و غير معتقدان به خدا هم معتقد به اين هستند. تنها تفاوت آن در اين است كه آن كسي كه معتقد به خدا مي شود اين تكامل را كاملتر درك مي كند و اتفاقاً از همين راه به خدا مي رسد و آن كسي كه به خدا نرسيده و به خدا معتقد نشده و خدا را باور نداشته، ديدگاه خود را دنبال نكرده است. عيناً مثل اينكه اگر ما در زماني كه فهميديم آب عنصري بسيط نيست و تركيبي از ئيدروژن و اكسيژن است، اگر در همان جا متوقف مي شديم، يك قدم جلو آمده بوديم اما كارمان ناقص بود. در حالي كه وقتي جلو رفتيم فهميديم حتي ئيدروژن و اكسيژن هم عناصري ساده و بسيط نيستند بلكه تركيب يافته از اجزاي گوناگون ديگرند و باز جلوتر رفتيم و الكترون و پروتون و نوترون را كشف كرديم. اگر در همين جا متوقف مي شديم جريان ما در اين آگاهي متوقف مي ماند. حالا مي فهميم كه خير، اصلاً تفاوتي هم كه بين الكترون و پروتون قائل مي شديم بيخود است و بايد به يك چيز ديگر فكر كنيم. پس مسأله از

ص: 41

"تكامل معرفت باز نايستادن" است والا عنايت مي فرماييد كه پذيرش اصل جهتداري و هدفداري هستي مخصوص معتقدان به خدا نيست و برخاسته از اعتقاد به خدا نيست بلكه براي كساني كه كاوش و تحليل را گسترش بدهند رساننده به اعتقاد به خداست.

خانم سؤال كننده: من در بحث با يك ماركسيست ديدم دليل مي آورد كه خدا نيست و مي گويد كه ما بلاها و چيزهايي در طبيعت مي بينيم كه از خالق بعيد است. بنابراين من قبول ندارم كه ماديون آنچه را كه هست كاملاً حق مي دانند.

حق مي دانند يعني چه؟ ببينيد باز در اينجاست كه معناي حق را بايد روشن كنيم. بنده عرض كردم شما از آن ماركسيست بپرسيد اين چيزي كه تو مي گويي بلا - يعني مثلاً زلزله شديدي مي شود و خانه هاي زيادي را خراب مي كند و زمين باز مي شود و انسانهاي زيادي را در كام خود مي بلعد - بالاخره تو اصلاً معتقد به تكامل در طبيعت نيستي؟ يا هستي؟ چون او يك معناي ديگري براي خدا فكر كرده است و فهمي كه از خدا دارد بايد اصلاح شود. پس اين مسأله خدا را فعلاً كنار بگذاريم. ولي اين سؤال را از او بفرماييد كه بالاخره تو مي گويي كه اين رويدادها تصادفي است يا علت دارد؟ و اگر علت دارد اين علت برخاسته از قانون عليت و نظام عليت به هم پيوسته است يا نظام عليت آشفته؟ نظام آشفته كه ديگر نظام عليت نيست. و اگر يك نظام به هم پيوسته است، يعني چه؟ پس اين واقعيتي است در جاي خود، منتها صدها انسان را نابود مي كند. تو فكر مي كني نابودي صد انسان نقصي است در كار جهان. اين برمي خيزد از اين كه تو فكر مي كني آسيب ديدن صد انسان ستمي است كه بر آنها مي رود و نقصي است در كار جهان، در حالي كه خود تو به عنوان يك ماترياليست مي گويي نه، اين هم از

ص: 42

رويدادهاي ناشي از همين نظام متكامل عليت است. چون فكر كردي خدايي را كه ما معتقديم يك آدم است كه از مرگ هفت، هشت، ده نفر آدم دلش مي سوزد و غصه اش مي شود، مي گويي خوب پس اين كار مي تواند كار طبيعت منظم باشد اما كار خداي نظم آفرين نمي تواند باشد. اشكال در اينجاست.

بنابراين اتفاقاً اين اشكالاتي را كه مي فرماييد بسيار بجاست كه مطرح بشود، چون اين روزها روز برخورد آراء و عقايد است. هميشه اين طور بوده، ولي حالا خيلي جديتر است و چه بهتر كه اين سؤالات جايي مطرح بشود و پاسخ داده بشود.

يكي از حاضران: نكته اي كه مي خواستم عرض كنم اين است كه ما پيروان اسلام هستيم و ميزان و معيار براي ما در حق بودن و باطل بودن "آنچه هست" قرآن و سنت است. براي ماميزان اين است منتها ما در مقام مقايسه با مكاتب ديگر هستيم. پس ما بايد اول بنا را بر حق از نظر اسلام بگذاريم، آن وقت برويم مقايسه كنيم ببينيم مكاتب ديگر چه مي گويند و بخواهيم با ميزان خودمان آنها را رد كنيم يا اگر چيزي از آنها قبول كردني است قبول بكنيم.

نكته اي كه اينجا پيش مي آيد اين است كه وقتي كه ميزان اوليه ما اسلام است و مي خواهيم خود را با مكاتب ديگر مقايسه كنيم، اين مقايسه كردن زمان مي خواهد. مطالبي عنوان مي شود. اين مطالب اگر همين طور كه فرمودند ادامه پيدا كند و روي آن بحث شود و به جايي برسد و نتيجه اي بگيريم نهايت آرزو و انتظار ماست، ولي اگر مطالبي را ما مطرح بكنيم، ولو اين مطالب مهم باشد، و بخواهيم در يكي دو جلسه اين مطالب را تمام بكنيم، به غير از اينكه اشكالاتي براي ما پيش بيايد و آن اشكالات بر اشكالات قبلي ما افزوده شود نتيجه ديگري براي ما حاصل نمي شود.

بايد دو نكته را عرض كنم: يكي اينكه هر قدر ميسّر باشد كه بحثها به

ص: 43

جمع بندي نزديك بشود بايد اين كار را كرد و من به سهم خودم در اين بحثي كه به عهده دارم يك چنين فرجه اي را براي خودم ضروري دانستم و لذا ملاحظه كرديد كه اصلاً امروز، برخلاف روش هميشه، از اول مطلب را با بحث آغاز كردم كه در اذهان جا بيفتد، و به هر حال در حدود مقررات خودم و رعايت برنامه جلسه اين را رعايت كردم.

نكته ديگري كه بايد تذكر بدهم اين است كه عنايت بفرماييد در مجمع شما دوستان، كمتر در بحثهاي بنيادي مي شود به نتيجه شسته و رفته رسيد. در همه جاي دنيا اين طور است. بحثها يك وقت است در سطح عموم القا مي شود با يك نوع نتايج مشخص، پذيرش عموم هم پذيرش القايي است نه پذيرش تحليلي. القاكننده اي، با رعايت همه آن نكاتي كه فرموديد، القا مي كند، آنها هم كه برايشان القا مي شود به صورت القايي مي پذيرند. ولي شما و من، بخواهيم يا نخواهيم، اين دوستان كساني هستند كه در بخشي از مطالب لااقل پذيرش القايي ندارند، پس فكرشان با اين مسائل مشغول هست، چه مطرح بشود يا مطرح نشود. در اين موارد انتظار ما از اين گفتگوها هميشه به ثمره قطعي رسيدن نباشد. البته عرض كردم تا آنجا كه ممكن باشد بايد به جمع بندي برسيم. اما اگر يكي دو جا هم به جمع بندي نرسيديم ناراحت نباشيد، بگذاريد يك مسئوليتي باشد بر عهده همه ما تا براي كساني هم كه به نتيجه نرسيدند فكري بكنيم. البته اين نكته خيلي ظريف است. خود بحث لازم است پيگير باشد. پس اجمالاً در مجالس گفتگويمان هميشه درصدد رسيدن به يك نتيجه قطعي نباشيم، اما سعي كنيم بحثها به جمع بندي منظم برسد و من به سهم خود در طرح اين بحث آماده هستم كه آن را تا آنجا توسعه بدهيم و جمع كنيم كه فرصتي كه از طرف من نهاده شده اين اجازه را به من بدهد. اميدوارم با اين نظري كه جناب عالي

ص: 44

داشتيد و تذكراتي كه فرموديد بتوانم برنامه وقتم را همان طور تنظيم كنم.

اما مسأله اي كه از طرف خود من مطرح شد، بحث مكاتب نبود بلكه بحث فهم يك معناي والا براي حق و باطل بود در خود قرآن كه متن بحث ما بود و همه آن بحثهاي مقدماتي براي آماده شدن ما بود جهت رسيدن به اين معناي واقعاً والا كه در قرآن كريم است و مي تواند حلال يك مشكل بنيادي در مسأله ارزشها باشد.

مهندس شكيب نيا: سؤال من مختصر است و مربوط مي شود به دو تعريف از حق و باطل، يكي به معناي آنچه هست و معناي دوم آن يعني "آنچه بايد باشد"، و بعد رابطه اي بين آن دو كه جناب عالي نتيجه گيري فرموديد كه "حق همان است كه با هدف كلي عالم آفرينش منطبق است". از ديد همين بحث سؤال مي كنم كه كمي جلوتر برويم، چون در جلسات بعد اين موضوع را شايد عنوان خواهيد كرد، ولي چون فرموديد جلسه بعد آيات قرآن را مي خواهيد عنوان بفرماييد و من هم كمي عجول بودم خواستم در اين جلسه از ديدگاه همين بحث بدانم كه اين هدف كلي عالم كه در همين بحث عنوان شد چيست؟ آيا اگر اين هدف را مي خواهيد بفرماييد تكامل است، من سؤال مي كنم كمال چيست؟

با صراحت عرض مي كنم كه پاسخ به اين سؤال اصولاً از چهارچوب بحث فعلي ما بيرون است. ما مي خواهيم فعلاً حق و باطل و آيات حق و باطل را با موضع و با ديدگاه قرآن بفهميم. آنچه بنده عرض كردم اين است كه قرآن وقتي مي خواهد درباره حق سخن بگويد ناظر به مسأله تكامل و استكمال و كمال يابي و روند تكاملي حركت در جهان طبيعت است. آنچه ايشان مي فرمايند اين است كه، خيلي خوب، حالا كه فهميديم حق عبارت است از آنچه با روند تكاملي عالم طبيعت و بشر هماهنگ

ص: 45

باشد، اين روند تكاملي چيست.

مهندس معين فر: خير، مي گويم حالا كه گفتيد معيار آن است، باز هم معيار مختلف پيدا مي كند. اگر معيار هدف است باز بين مردم مختلف است، يعني همان ايرادي كه در مورد حق مي گرفتيد در اينجا هم هست.

اجازه بفرماييد؛ باز هم توجه دوستان و آقاي مهندس معين فر را به اين نكته جلب مي كنم كه من نگفتم اختلاف نيست، گفتم قراردادي نيست. اين دو با هم فرق دارد. يك وقت درباره اينكه آيا زمين به دور خورشيد مي گردد يا خورشيد به دور زمين بحث مي كنيم، اين يك مسأله عيني است كه مي شود درباره آن اختلاف نظر داشت. هيأت بطلميوسي، با توجه به آن چيزي كه مي ديده، فكر مي كرده كه زمين ثابت است و خورشيد دور زمين مي گردد، اما پيشرفت آگاهي بشر نشان داد زمين است كه به دور خورشيد مي گردد. واقعيت اين است كه مطلب در مسأله حق و باطل به معناي دوم تابع شناخت ما نيست. يك وقت كسي مي گويد واقعيتي هست كه مي شود شناخت و بايد تلاش كرد شناخت ولي درباره آن اختلاف هست، يعني امروز دو دهمِ آن را مي شناسند، فردا سه دهمِ آن را و همين طور ادامه مي دهند يا عقب گرد مي كنند و دوباره يك دهمِ آن را مي شناسند. فرق نمي كند. يك وقت است مي گويند اصلاً حق و باطل به معناي دوم يك امر قراردادي است. اينجا قرارداد مي گذارند حق اين طور باشد، پس براي اينها اين حق است؛ آنجا قرارداد مي گذارند حق آن طور باشد، پس براي آنها حق آن است. عرض من اين بود كه بگويم اين اختلاف بر سر يك امر عيني مي شود نه اختلاف بر سر يك امر قراردادي. اين است فصل مهم و نقطه مهم جدايي. وقتي ما گفتيم حق به معناي حقوقي، يعني در باب مسائل اخلاقي

ص: 46

و ديني و "بايد" و "نبايد"ها، بايد به حق به معناي واقعي و حق به معناي عيني كلمه برگردد و آن يك واقعيت عيني يك روند تكاملي است. لذا اصلاً آنچه را كه خواستيم در گفتگوي امروز به آن برسيم اين است كه حق و باطل امر قراردادي نيست، امر شناختني است و در شناخت اختلاف است.

شهيد دكتر لواساني: توضيحاتي است كه مي خواستم عرض كنم. من عرض كردم كه در آن تعريفي كه چند لحظه پيش مطرح شد معيار حق حيثيت كمالي است كه حركت رو به كمال اشياء را توجيه مي كند و وجود بايسته اي است، وجودي است كه وجود دارد ولي اين وجود تابع خواستها، ميلها، كششها و كوششهاي متفكران و انديشمندان نيست بلكه تفكرها، انديشه ها، كششها و كوششها به سوي دريافت اين است. همان تعبيري است كه آقاي دكتر بهشتي به تفصيل فرمودند. اما نكته ديگري در مسأله حق بود كه حتماً توجه داريد و آن اينكه اينجا اتفاقاً از آن جاهائي است كه بين تعبير فلسفي و تعبير لغوي آن كمي اشتراك حاصل شده، منتها مطلبي كه شايد بيشتر فلاسفه به آن توجه كرده اند مسأله حق و صدق بوده است.

اين يك مسأله منطقي و يك امر فني بود كه نخواستم اينجا مطرح كنم. آنچه بنده خواستم از آن عبور كنم و آقاي دكتر نمي گذارد و مي خواهد بحث طلبگي داشته باشد يك اصطلاح منطقي است و آن اين است كه گاهي بين گزارش و واقعيت هماهنگي است، يعني گزارش و واقعيت يكي است، ولي گاهي گزارش و واقعيت گوناگون اند، يعني گزارش مخالف واقعيت است، آنچه كه مخالف است كذب و باطل است. در آنجايي كه گزارش موافق واقعيت و واقعيت هم مطابق با گزارش است، دو كلمه به كار مي رود و هر دو هم اتفاقاً صفت گزارش اند. يك وقت مي گويند اين آدم راست گفت، يك وقت مي گويند اين آدم حق گفت. ملاحظه بفرماييد، بر اين كاغذ

ص: 47

گزارشي است درباره اينكه يك ساعت دست من است. اين گزارش با اين واقعيت هماهنگ و منطبق است. اما يك وقت مي گويند كه اين گزارش راست است. وقتي مي گويند گزارش راست است نگاه اولشان به گزارش است و نگاه دومشان به ساعت است و مي گويند منطبق است. وقتي مي گويند اين گزارش حق است عكس آن است يعني نگاه اولشان به ساعت است و نگاه دومشان به گزارش است، باز هم مي گويند گزارش حق است. اين است كه مي گويند صدق و حق هر دو صفت خبرند: صدق به اعتبار انطباق خبر بر واقعيت و حق به اعتبار انطباق واقعيت بر خبر. اين يك بحث طلبگي بود كه من ديدم لزومي ندارد بگويم، ولي آقاي دكتر نگذاشتند.

ص: 48

حق و باطل (2)

اشاره

ص: 49

ص: 50

چنان كه دوستان سابقه ذهني دارند زمينه بحث، حق و باطل در قرآن كريم است. در ديدار گذشته عرض شد كه حق در اصطلاح ما معمولاً دو معنا دارد: يكي حق به معناي "آنچه هست"، "آنچه واقعيت دارد"، حق به معناي واقعيت يا سخني يا انديشه اي كه بر طبق واقعيت است. ديگر حق به معناي "آنچه بايد باشد". حتي ممكن است واقعيت برخلاف آن باشد كه در اين صورت مي گوييم اين واقعيت، حق نيست چون آن طور كه بايد باشد نيست. معمولاً حق به معناي اول را مي گوييم حق به اصطلاح علمي و حق به معناي دوم را مي گوييم حق به اصطلاح حقوقي.

بعد اين بحث را مطرح كرديم كه آيا حق به اصطلاح حقوقي، يعني هر چيز آن طور كه بايد باشد، يك امر قراردادي است؟ در هر جا؟ و در هر نظام حقوقي؟ و هر طور كه جامعه بپذيرد، آن هم با هر معيار و ميزاني كه در آن جامعه حاكم باشد؟ و آنچه آن جامعه حق مي داند و خلاف آن را باطل مي داند؟ بر اين اساس، يك كار معين در يك محيط اجتماعي حق است و همان كار معين در محيط اجتماعي ديگر باطل. چون در اين جامعه، در اين محيط، ضمن يك قرارداد نوشته نشده اجتماعي ديگر آن را ظلم و ناحق تلقي كرده اند. آيا "حق حقوقي" و "حق به معناي آنچه بايد باشد" قراردادي است يا نه؟

ص: 51

هدفداري نظام هستي

در اينجا مطلب جديدي عرض شد و آن اين كه قرآن كريم واژه حق را در معناي سومي به كار برده كه آن معنا در خور توجه بسيار است و مي تواند پايه و مبنايي باشد براي بسياري از مباحث اسلامي و آن حق به معناي جهت دار بودن و هدفدار بودن نظام هستي است. قرآن در آيات بسيار اعلام مي كند كه ما آسمانها و زمين را به حق آفريده ايم:

مَا خَلَقنَا السَّمواتِ وَالاَرض وَ مَا بَينَهُما الا بِالَحق(1)

اين يعني چه؟ اين كه خدا مي گويد ما آسمانها و زمين را به حق آفريده ايم، آيا اين آيه را به معناي اول حق، يعني به واقعيت معنا كنيم؟ يعني آسمانها و زمين را به صورت واقعيت آفريده ايم؟ يعني شما مسلمانها ايدئاليست نباشيد و فكر نكنيد هر چه در عالم است وهم و خيال است.

كلُّ ما فِي الكَوْنِ وَهْمٌ او خيال *** او عُكوسٌ فِي المَرايا او ظِلال(2)

فكر نكنيد كه اينها واقعيت نيست، اينها حق است و نفي ايده آليسم و پندار گوئي در ما مي خواهد بكند يا مي خواهد بگويد ما در آفرينش آسمان ها و زمين قوانين و مقررات و قراردادهاي اجتماعي را رعايت كرديم و بر طبق قوانين و قراردادهاي اجتماعي آسمانها و زمين را آفريديم؟ يا معناي سومي هست؟

ص: 52


1- سوره حجر، آيه 85.
2- شعر از ابوالعلاء معرّي.

الَّذينَ يَتَفَكَّروُنَ فِي خَلقِ السَّمواتِ وَالاَرضِ رَبَّنا مَا خَلَقتَ هذَا بَاطِلاً(1)

يعني انسانهاي باايمان آنهايي هستند كه در آفرينش آسمانها و زمين مي انديشند و مي گويند خدايا اين دستگاه هستي را باطل نيافريده اي. يعني چه باطل نيافريده اي؟ مجموع آياتي كه در اين زمينه هست زياد و با آهنگهاي گوناگون است. آياتي كه در زمينه آفرينش آسمانها و زمين "به حق" هست الهام بخش اين معناست كه در اين آيات تكيه بر اين نكته است كه آفرينش اين طبيعت، آفرينش آسمانها و زمين و آنچه در آنهاست داراي جهت و هدفي است. بدين جهت خداوند مي فرمايد ما آسمانها و زمين را "به حق" آفريديم و به باطل نيافريديم و بدين جهت ياد مي كند از انسانهاي با ايمان كه پيوسته در آفرينش آسمانها و زمين مي انديشند و مي گويند خدايا اين دستگاه را باطل نيافريدي. در اين برداشت، حق بودن هستي در مقابل پوچ بودن آن است. "حق بودن" در مقابل "پوچ انگاري"، در مقابل "نيهيليسم". اين حق، يعني اين كه جهان هستي هدف و جهتي دارد، اتفاقاً مبناي كاملاً جدي و اساسي نظام اسلامي است براي حق به معني دوم، يعني حق حقوقي در نظام اسلامي. كدام قانون حق است؟ كدام قرارداد حق است؟ كدام نظام اقتصادي حق است؟ كدام نظام سياسي حق است؟ حق و ناحق در مقررات و قوانين اسلامي بنا بر انطباق و هماهنگي اين مقررات با جهت و هدفي كه قرآن براي نظام هستي و آفرينش اعلام كرده است سنجيده مي شود.

حالا ببينيم قرآن هدف و جهت نظام هستي و نظام آفرينش را چه

ص: 53


1- سوره آل عمران، آيه 191 .

معين مي كند:

وَ هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّمواتِ والاَرضَ فِي سِتَّةِ اَيّامٍ وَ كانَ عَرشُهُ عَلَي المَاء لِيَبلُوَكُم اَيُّكُم اَحسَنُ عَمَلاً(1)

خداست كه آسمانها و زمين را در شش روز، شش مرحله يا شش دوره آفريد و پيش از اين آفرينش زمينه و قلمرو فرمانرواييش آب بود. يعني اين گوناگوني، اين جهان متنوع، اين زمين و آسمان و زير و زبر و اين همه موجودات در كار نبود، چيزي بود اما اين چيز ماء، آب، مايع، روان، يكسان و يكنواخت بود. اين گوناگوني عجيبِ فعلي را نداشت. اين جهان متنوع و گوناگون را او در شش مرحله آفريد. براي چه؟ «لِيَبْلُوَكُم اَيُّكُم اَحسَنُ عَمَلاً.» براي اين كه مشخص شود كدام يك از شما انسانها در راه انجام كار حَسَن، كار نيك و كار بايسته و خوب، پيشروتر هستيد.

خوب، از اين آيه چه مي فهميم؟ اين آيه با صراحت مي گويد: اين مقطع از هستي كه ما با آن روبه رو هستيم، با آفرينش آسمانها و زمين از ماده اي همگون شروع و به پيدايش انسان بر عرصه اين صحنه بسيار گوناگون منتهي شده است. همه اين مقطع آفرينش براي اين است كه ميداني رنگارنگ و متنوع براي عمل و كار انسان به وجود بيايد و انسان در مسابقه به خيرات و نيكيها در اين ميدان بس گسترده و وسيع قرار بگيرد و نهان انسان با انتخاب راه و شيوه عملي كه دارد آشكار گردد و معلوم شود در ميان اين موجودات تازَنده، كدام برنده و كدام بازنده اند. اين معناي صريح آيه است. يعني اين مقطع از هستي داراي آهنگي است، و آهنگش آماده بودن

ص: 54


1- سوره هود، آيه 7.

براي عمل انسانها، براي كار انسانها و براي تلاش انسانهاست. تلاشي كه هدفش مشخص شدن اين است كه چه كسي نيكوكارتر است. اگر قرآن مي گويد آفرينش آسمانها و زمين به حق است و باطل نيست و داراي هدف است، هدف را اين گونه اعلام كرده است. به اين ترتيب قوانين و مقررات و نظامهاي اجتماعي همگي بايد طوري تنظيم شوند كه اين ميدان گسترده را براي اين مسابقه آگاهانه و آزادانه انسانها آماده نگهدارند. هر رفتار، هر كمبود، هر محدوديت نابجا، هر بي بند و باري نابجا، هر عامل اجتماعي و هر عامل مصنوعي كه در اين قلمرو و ميدان به وجود بيايد و بخواهد مانع تحقق اين هدف شود باطل است، ظلم است. اين خلاف حق است و بايد از ميان برداشته شود. در آيه اي ديگر، با بيان ديگر، با آهنگ ديگر اين مطلب را مي گويد:

اَفَحَسِبتُم اَنَّمَا خَلَقنَاكُمْ عَبَثاً وَ اَنَّكُم اِلَينَا لا تُرجَعوُن(1)

اگر قرار بود انسان و عمل انسان و پاداش و كيفر عمل انسان در كار نباشد آفرينش او عبث و بيهوده بود. آن چيزي كه آفرينش انسان را از پوچ بودن و بيهوده بودن و "نيهيل" بودن بيرون مي آورد اين است كه انسان سرانجام و فرجامي دارد؛ فرجامي كه تعيين مي شود، سرنوشتي كه با عمل او در اين قلمرو وسيع و رنگارنگ تعيين مي شود. پس ملاحظه مي كنيد كه حق به اين معناي سوم در مقابل پوچي است. باطل يعني پوچ، حق يعني آنچه پوچ نيست و حق و باطل به اين معنا، يعني بدين معناي جديد، در قرآن مكرر در مقابل هم قرار گرفته اند. اعلام صريح قرآن به اين كه بايد جهان، اين جهان و

ص: 55


1- سوره مؤمنون، آيه 115.

اين قلمرو، در اين جهت آماده نگه داشته شود بدين معناست كه وقتي نوبت به فرستادن انبيا مي شود قرآن مكرر در مكرر ياد مي كند و مي گويد ما پيامبران را به حق فرستاديم.

«قَد جَاءَت رُسُلُ رَبِّنَا بِالحَقّ»(1): پيامبران خداي ما به حق آمدند و براي ما حق آوردند. ما اين قرآن را بر تو به حق فرستاديم، ما حق را بر تو فرستاديم. قرآن از عيسي عليه السلام نقل مي كند كه مي گويد: من حق ندارم و بر من روا نيست كه درباره خداي خويش جز به حق سخن بگويم. از موسي عليه السلام نقل مي كند كه آورنده آيين حق از جانب خداست. وقتي مي خواهد فرعون را نفي كند مي گويد: فرعون در روي زمين به غير حق و در جهت خلاف حق، به راه استكبار، خود بزرگ بيني، بزرگي فروشي و عظمت كاذب داشتن رفت. يعني محور ايمان و اعتقاد و دين انسانهاي باايمان چيست؟ حق پرستي و اسلام به عنوان آيين انسانهاي تسليم در برابر حق اعلام مي شود. مسلم يعني انساني كه زير بار حق مي رود و در برابر حق عناد و لجاج و استكبار ندارد و خاضع است:

اَلَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنوا اَن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذِكرِاللّهِ وَ مَا نَزَلَ مِنَ الحَقّ(2)

آيا وقت آن نرسيده كه انسانهاي با ايمان دلهايشان در برابر خدا خاشع شود و در برابر حقي كه از جانب خدا فرود آمده و وحي حقي كه بر انسانها آمده سر تسليم بسايند؟ در سوره مائده ياد مي كند از گروههايي كه نهضت اسلام با آنها روبه روست و مي گويد:

ص: 56


1- سوره اعراف آيه 53.
2- سوره حديد، آيه 16.

لَتَجِدَنَّ اَشَدَّ النّاسِ عَداوَةً لِلَّذينَ آمَنوُا اليَهوُدَ والَّذينَ اَشرَكوا(1)

در برابر مسلمين سخت ترين دشمنان را يهودان و مشركان خواهي يافت. و بعد مي گويد:

وَلَتَجِدَنَّ اَقرَبَهُم مَوَدَّةً لِلَّذينَ آمَنوا الَّذينَ قَالوا اِنّا نَصاري(2)

در ميان اين گروهها، آن كه از همه نزديكتر است به مهرباني و مودّت با انسانهاي مسلمان آنها هستند كه مي گفتند ما نصراني هستيم. «ذلِكَ بِاَنَّ مِنهُم قِسّيسينَ وَ رُهباناً»(3) چون در ميان اينها كشيشان و راهباني هستند كه وقتي با دعوت حقِ تو روبه رو مي شوند در روح آنها زمينه حق شناسي و حق پذيري چنان آماده است كه وقتي فهميدند دعوت تو حق است آن را مي پذيرند. چگونه مي پذيرند؟: با خضوع و خشوع مي پذيرند، اشك از ديدگانشان سرازير مي شود و خوشحال اند، اشك شوق مي بارند و خوشحال اند كه دعوت حق الهي را شناختند و پذيرفتند و دعايشان به درگاه پروردگار و آرزويشان از پروردگار اين است كه خداوند آنها را در شمار انسانهاي صالحِ شايسته كار درآورد.

اين وقتي است كه قرآن مي خواهد از كمال انساني اين گروه غير مسلمان، يعني غير وابسته به قرآن، ياد كند. اما در مورد مسلمانانِ با قلب و طينت و باطني آماده براي پذيرش حق، اين طور از آنها ياد مي كند: عامل اينكه اينها آماده اند براي ياري حق و نزديكي به صفوف حق همين است كه در درونشان استكباري در برابر پذيرش حق نيست. به اين ترتيب قرآن از يك مطلب ديگر ياد مي كند و آن حق گرايي انسان است. اوج انسانيت انسان از

ص: 57


1- سوره مائده، آيه 82.
2- سوره مائده، آيه 82.
3- سوره مائده، آيه 82.

ديدگاه قرآن در چيست؟: در اين كه حق دوست و عدل دوست باشد. كدام انسان، انسان برتر است؟: انساني كه در برابر حق تسليمتر است. كدام انسان براي سعادت آماده است؟: انساني كه حق پذير باشد. چه چيز انسان را به شقاوت و تيره بختي و انحراف مي كشاند؟: مقاومت در برابر حق. و چه عاملي موجب اين مقاومت مي شود؟: هوا و هوس، هواپرست بودن، خودپرست بودن. خودپرستي ضد حق پرستي است. استكبار ضد حق پرستي است. در چندين آيه از آيات، قرآن وقتي مي خواهد از خداي متعال ياد كند خدا را به عنوان حق مطلق ياد مي كند:

فَتَعَالَي اللّهُ المَلِكُ الحَقُّ لا اِلهَ الا هُو(1)

والا باد خداوند فرمانرواي جهان، خداي حق، حق مطلق. و در جاي ديگر: وَ رُدّوُا اِلَي اللّهِ مَولاهُمُ الحَق(2)

و انسانها بازگردانده مي شوند به سوي خدا كه مولا و سرور آنهاست؛ مولايي كه حق است. خداپرستي، به يك تعبير، حق پرستي است، اما نه حق قراردادي و نه حق نسبي، بلكه حق مطلق. مهم اين است. مهم اين مرز است. نه حق نسبي و نه حق قراردادي، بلكه حق مطلق پذيرش نظام حق هم بازمي گردد به پذيرش خداي حق. براي اينكه از ديدگاه قرآن شناخت نظام حق دو منبع دارد، يكي منبع علم و آگاهي و انديشه و عقل بشري و ديگري منبع وحي، وحي الهي. وقتي قرار است حق بودن اين جهان در پرتو حق بودن خدا و حق بودن نظامات و مقررات در پرتو هدف داشتن اين خلقت

ص: 58


1- سوره مؤمنون، آيه 116.
2- سوره يونس، آيه 30.

الهي باشد، آن چيزي كه مي تواند به انسان حق را بشناساند يكي انديشه مستقيم است و ديگري وحي محكم متقن. اين است پيام الهي و هدايت پروردگار از طريق انبيا و رسلي كه براي هدايت انسانها به حق فرستاده است. با جمع بندي اين دسته از آيات به اين نتيجه مي رسيم كه از نظر قرآن اين جهان چون داراي هدف است حق است و هدفي كه اين جهان را حق مي كند عمل انسان است نه خود انسان.

تفاوت جايگاه عمل انسان در اسلام و در مكتبهاي مادي

آن گاه كه به عمل انسان مي رسيم از امور واقعاً عجيب، نزديكي بين اين مطالب است با مطالبي كه در مكتبهاي مادي زمان ما يافت مي شود. در ماركسيسم بر اين مسأله سخت تكيه مي شود كه مرحله نهايي تكامل، كه ما اكنون با آن روبه رو هستيم، عبارت است از اين كه موجودي در اين بستر تكامل به وجود آمده است به نام انسان، انساني كه از اين پس با كار و عملش به تكامل سرعت و جهت مي دهد. بنابراين، كار سازنده انسان، اوج تكامل طبيعي و اجتماعي اوست كه اين مكتب مي شناسد. يعني اين مكتب كار سازنده انسان را اوج تكامل مي شناسد. قرآن نيز كار نيك انسان را اوج و هدف اين تكامل مي شناسد، اما با هم تفاوتها دارند. براي اينكه در اين مكتب، كار، بيشتر به عنوان كار توليدي و اقتصادي است، هر چند كار توليدي و اقتصادي با آن اوج ذهني يا ايدئاليستي (چون نمي خواهم اين تعبيرها را بكنم)، با شكل آرماني اش به صحنه بيايد؛ يعني هر كسي كار مي كند به دليل اينكه از كار لذت مي برد، كار اقتصادي مي كند نه براي آنكه مزد بگيرد و نه براي آنكه زندگي اش را سامان بخشد و نه براي اينكه به

ص: 59

خوراك و پوشاك و مسكن برسد، چون نظام اجتماعي اشتراكي همه اينها را آماده كرده، چه براي كسي كه كار بكند و چه براي كسي كه كار نكند. ولي هر انساني در حد توانايي اش كار مي كند. چرا؟ چون از كار لذت مي برد. حالا انسان چگونه مي تواند از كار اقتصادي چنين لذتي ببرد كه بدون عنايت به بازده خوراكي و پوشاكي و امثال اينها باشد؟ چطور انسان به اين مرحله مي رسد و چطور كار بدون اين بازدهي برايش لذت بخش است؟ اين آن مسأله معمايي است كه بايد فهميده شود. در منطق قرآن مي بينيم كه كار انسان مطرح است، اما كاري كه كار حسن و نيك باشد، كاري كه در جهت نظام حق باشد. به دليل اينكه كار نيك است انسان از آن لذت مي برد. با چه معيار و سنجش مي تواند كار نيك را بشناسد؟ يكي با معيارهاي بديهي و روشني كه هر انساني براي شناسايي معروف و منكر و خير و شر دارد كه در اين زمينه در بحثهاي امر به معروف و نهي از منكر به طور مفصل در جلسه تفسيري كه بود بحث شد.(1) و ديگر به اعتبار اينكه كاري است كه به رضا و خشنودي خدا مي انجامد، كاري است كه رضاي حق را دربردارد. به هر حال و در هر حال، در اينكه كار حسن و كار نيك انسان براي اين نظام هدف و اوج هست، قرآن با صراحت چنين هدف و اوج بودني را مي پذيرد و به اين ترتيب وقتي قرآن مي خواهد از دين اسلام و قرآن، كتابش، و پيامش ياد كند، باز مي گويد دين حق:

هُوَالَّذي اَرسَلَ رَسولَهُ بِالهُدي وَ دينِ الحَقِّ لِيُظهِرَهُ عَلَي الدّينِ كُلِّهِ وَ كَفي بِاللّهِ شَهيداً(2)

ص: 60


1- اشاره به بحث تفسيري ايشان با همين عنوان است كه به زودي منتشر مي شود.
2- سوره الفتح، آيه 28.

خداوند كسي است كه پيامبرش را با هدايت و راهنمايي و با دين حق فرستاد تا اين دين حق را بر همه دينها پيروز سازد، هر چند مشركان را خوش نيايد، و كافي است كه خدا شاهد و گواه راستين بودن و حق بودن اين آيين باشد. از اسلام به عنوان دين حق ياد مي كند.

بنابراين اگر ما امروز بخواهيم مردم دنيا را به اسلام دعوت كنيم فكر مي فرماييد با جوّي كه امروز در دنيا حاكم است و با زيربنايي كه در اين بحث فشرده عرض شد، بهترين شعار براي اسلام اين است كه اسلام دين چيست؟: دين حق و عدل، كار و عمل صالح. چه بسا بايد در هر زماني براي دعوت به يك آيين و مكتب، شعاري جديد انتخاب كرد. من فكر نمي كنم ما براي انتخاب شعار و عنوان دعوت، هميشه خود را ملزم به انتخاب عناويني كنيم كه در دوره هاي قبل به كار برده مي شد و آن را به عنوان سرلوحه نظام عرضه كنيم. بايد ببينيم در چه زماني هستيم و دلها متوجه چه شعاري است. اگر ديديم شعاري كه دلها متوجه آن است در آييني كه ما پيرو آن هستيم به حد اعلا وجود دارد، همان را عرضه كنيم. امروز دلها در اردوگاههاي شرق و غرب در پي دو چيز است:

اول در پي عدل. مردم همه جا از مظلوم واقع شدن انسان و انسانيت رنج مي برند، از ظلم بيزارند، در برابر ستمها و ظلمها نارضايي شديد دارند كه گاهي به مقاومت قهرآميز منتهي مي شود و اگر هم به مقاومت قهرآميز منتهي نشود، دلها از نظام موجود متنفر و بيزار است. بيزاري از ظلم، عشق و علاقه و خواستاري نسبت به عدل. خوب، ما هم به همان شعار رو آوريم.

دوم هدفداري. الان در بسياري از جامعه هاي به رفاه رسيده مشكل بزرگ اين است كه زندگي براي انسانها معنا ندارد، معنايش را از دست داده، پوچ و بي هدف است. انسان تشنه حق است، يعني فطرت انسانها حق پرست و

ص: 61

حق دوست است. اينجا حق به چه معناست؟ به همين معناي سومي كه عرض شد. يعني مي خواهد كه زندگي اش جهتي، هدفي، نتيجه اي، فرجام و پايان روشني داشته باشد. مي خواهد كار و تلاشش در جهت هدفي معين و مشخص و ارزنده باشد. دنبال يك هدف براي كار و تلاشش مي گردد. پس انسانها در جستجوي حق به اين معناي سوم يعني هدفداري زندگي هستند.

خوب، وقتي كه اسلام آيين حق است و براي زندگي هدف اعلام مي كند و مي گويد كه اگر اين هدف نبود خلقت شما انسانها عبث بود و وقتي كه اسلام آيين عدل است و مي گويد نظامي نظام درست و حق است كه هماهنگ با اين هدفداري خلقت جهان و انسان باشد و آنچه برخلاف اين هدفداري و رسيدن به اين هدف باشد ظلم (همين تعبير ظلم) و انحراف از حق است، پس مي توانيم بگوييم ما با شعارِ داشتن آيين حق و عدل در جهان امروز دعوت خودمان را عرضه كنيم. البته به يك شرط؛ به شرط اينكه عمل ما آن قدر وارونه نباشدكه مردم دنيا را بيزار كند و بگويند اگر بخواهيم حق و حق پرستي را در رفتار شما بنگريم، ما از اين حق گريزانيم و اين آن حقي نيست كه فطرت ما جستجو مي كرد؛ و اگر بخواهيم عدل را در زندگي و رفتار و نظام اجتماعي و اقتصادي شما بنگريم اين هم آن عدلي كه ما مي خواهيم نيست؛ اين عدل، عدل قلابي است و آن حق هم حق قلابي است.

من به جاي آنكه مطلب را خيلي گسترده تر كنم، به خودمان مربوطش مي كنم. يكي از چيزهايي كه مي تواند به زندگي ما، به روابط فيمابين ما در خانواده، در قشر و گروههايي كه با هم هستيم يا مي خواهيم با هم باشيم جاذبه و درخشندگي بدهد و ما را از اين همه تبليغ زباني و از اين همه تبليغ قلمي بي نياز بكند اين است كه مناسبات ما، لااقل در آن دايره اي كه تسلط ما بر آن دايره بيشتر است، بر مبناي حق و عدل باشد.

ص: 62

يك سؤال: آيا ما در گفتگو و سخني كه با هم داريم، در مباحثه اي كه با هم مي كنيم و تبادل نظري كه مي كنيم، مراقب اين هستيم كه در اين گفتگو حق محور و عدل محور باشيم نه خودمحور؟ آيا مراقب اين هستيم كه هر يك از ما خودش و انديشه و فكرش را ترازوي منحصر به فرد حق و باطل قرار ندهد؟ آيا ما آماده آن هستيم كه هر يك از ما خودش و انديشه و فكرش را ترازوي منحصر به فرد حق و باطل قرار ندهد؟ آيا ما آماده آن هستيم كه اگر بر انديشه ما، بر گفته ما و بر رفتار ما نقدي منصفانه شود آن را به راحتي بپذيريم؟ و آيا آماده آن هستيم كه اگر مي خواهيم گفته ديگري، انديشه ديگري، كرده و رفتار ديگري را انتقاد كنيم، انتقادي منصفانه داشته باشيم؟ يا هدف ما اين است كه صرفاً انتقادي كرده باشيم و حرفي زده باشيم؟ قبلاً اين گفته، اين انديشه و اين رفتار را منصفانه سنجيده باشيم و اگر واقعاً ديديم كه اشكالي و ابهامي در آن به نظر مي رسد، آن را به صورت يك اشكال و ابهام مطرح كنيم؟ آيا عادت داريم كه انتقادهاي ما اصلاً آهنگ سؤال داشته باشد نه آهنگ كوباندن؟ اينها مربوط به خودمان است. و آيا قبول داريم كه تا فرد يا گروهي حداقل به اين مرحله نرسند حق ندارند داعيه دعوت ديگران را به راهي و به سويي داشته باشند؟ من فكر مي كنم اين حداقل مسأله است نه حد اعلاي آن. من فكر مي كنم اين اولين چيزي است كه هر كس را كه ما بخواهيم به سوي خويش دعوت كنيم از ما انتظار دارد. اگر در همان گام اول كه با ما روبه رو مي شود ما را آدمهاي لجوج ومتعصب، به معناي خودمحور، بيابد - كه من محور حق و باطل هستم، من ترازوي منحصر به فردِ حق و باطل و عدل و ظلم هستم - مسلّم است و گمان مي كنم براي همه ما روشن باشد كه از ما فاصله خواهد گرفت. هر فرد و گروهي كه اين گرفتاري را داشته باشد اگر از تمام دستگاههاي تبليغاتي دنيا و آخرين فنون تبليغاتي، بهترين

ص: 63

قلم، بهترين بيان، شيرين ترين و جذابترين شعرها، مهيجترين نمايشنامه ها و فيلمها هم استفاده كند، باز به جايي نمي رسد.

حق طلبي و پرهيز از پيش داوريها

من، مخصوصاً در يك دوره اي كه با مسيحيت و كليسا يك نوع اصطكاك داشتم و موضعم اندكي مقابله داشت، مي ديدم چقدر انسان بايد مواظب باشد كه از پيش داوريها و پيش محكوم كردنهاي همين دستگاه كليسا نيز پرهيز كند. يادم نمي رود كه يك استاد مسيحي دانشگاه هامبورگ كه در رشته مسيحيت تدريس مي كرد رفتارش براي من جاذبه داشت چون رفتارش منصفانه بود. اين آقا استاد رشته روابط بين اديان بود )مسيحيت و ساير اديان(. يك روز با گروهي از طلاب الهيات، كه در آينده بايد به هر حال در مسير روحانيت مسيحي قرار بگيرند، در نماز عيد فطري كه برگزار مي شد آمده بود تا از نزديك نماز عيد را ببينند و بعد نيز اظهار علاقه كرد كه ده پانزده دقيقه اي با هم گفتگو داشته باشيم و چون در اين روزهاي عيد فطر و عيد قربان عده زيادي از مسلمانها دور هم جمع مي شوند، ضمن اينكه با درخواست او موافقت كرديم، گفتيم بايد يكي دو ساعت معطل شويد تا ما اول با اين برادران مسلمان كه اينجا هستند خوش و بشي بكنيم، عالَمِ وِدادي داشته باشيم و گرماي محبتي ايجاد بكنيم. او هم قبول كرد. آخر وقت نزديك ظهر بود كه فراغتي پيدا كرديم و با ايشان قدري به صحبت ايستاديم. بعد ايشان اظهار علاقه كرد كه ديدار مفصلي داشته باشيم، ديداري يكي دو ساعته و با چند نفري به كتابخانه آمد و يكي دو ساعتي با هم بوديم. آن طور كه در ذهنم هست گفتيم اگر سؤالاتي هست در زمينه اسلام مطرح كنيد. يكي از

ص: 64

اين طلاب كه سال آخر دانشگاهش بود سؤالي را مطرح كرد راجع به اينكه قرآن در زمينه تثليث چه مي گويد. آن بحث را مطرح نكنم كه خودش بحثي است انتقادي. ماحصل اين بود كه من براي اينكه نخواسته باشم به او جواب گفته باشم گفتم مي توانم از شما خواهش بكنم يك بار ديگر با هم در همين جا و در اين جلسه اي كه هستيم آياتي را كه در قرآن مربوط به تثليث مسيحيت است بررسي كنيم، چون بيش از سه آيه نيست؟ گفت: عيبي ندارد. آيات را پيدا كرديم. قرآن با ترجمه آلماني هم بود. داديم، گفتيم: آقا بفرماييد مطالعه كنيد. اين جوان شروع كرد به مطالعه. گفتم: بخوان. او شروع به خواندن در حضور ديگران كرد. خواند و آرام آرام كه جلو رفت گفتم: شما از اين آيه چيزي را مي فهميد كه به قرآن نسبت برداشت تثليث داده شود؟ گفت: نه، از اين نمي فهمم. گفتم: از آن يكي؟ گفت نه، از اين هم نمي فهمم. گفتم: از آن آيه ديگر؟ گفت: نه، از اين هم نمي فهمم. گفتم: اگر آيه ديگري هم در قرآن سراغ داريد كه در اين زمينه است بفرماييد، ولي من به شما مي گويم آيه ديگري نيست، حالا اگر مي دانيد بگوييد. گفت: پس اين از كجا نشأت گرفته است؟ گفتم: اين يك نسبت نابجاست براي كوباندن قرآن. خوب، او خوشحال شد.

در پايان كه مي خواستيم خداحافظي كنيم و برويم، آقايي كه استاد اينها بود و بايد آنها را در جهت دعوت مسيحيت معتقد بكند و سوق بدهد ژستي و مطلبي داشت كه الان بعد از هفت هشت سال براي من هنوز خاطره انگيز و واقعاً جالب است. گفت: ما از اين ديدار تشكر مي كنيم و از اينكه به ما فرصتي داديد تا با هم گفتگو داشته باشيم. اين تنها يك ديدار نبود، اين يك درس بود. و بعد اين تعبير را گفت: شما در اين ديدار ما را از اشتباهي بيرون آورديد كه به وسيله نويسندگان خودمان در اين اشتباه افتاده

ص: 65

بوديم. اين واكنش منصفانه و انسان مآبانه اين مرد و يك استاد بود كه در برابر يك گروه دانشجوي الهيّات خودشان مرا به ياد اين آيه قرآن انداخت كه: «ذلِكَ بِاَنَّ مِنهُم قِسّيسينَ وَ رُهباناً». اين يك نمونه از همان رفتار بود كه اين آقا اين طور منصفانه بگويد بله ما تشكر مي كنيم كه شما ما را از اشتباهي درآورديد كه به دست نويسندگان خودمان در اين اشتباه افتاده بوديم. اين همان چيزي است كه اسلام مي خواهد ما داشته باشيم. ما بايد با يك چنين انصاف و ديدي در بحثها و برخوردها، در داوريها و موضع گيريها آراسته باشيم و اين هنوز حد اعلا نيست بلكه حداقل است. اين اولين درِ باغ سبزي است كه بايد نشان بدهيم، داخل باغ بايد خيلي از در باغ سبزتر و جالبتر باشد.

اين است كه امروز دعوت ما به سوي اسلام براي جوانهاي خودمان، زن و مرد خودمان، براي دنيا و جهان، بايد به اين صورت انجام پذيرد. پيشنهاد من اين است و از ديد خودم بايد به اين صورت باشد كه دعوت به اسلام يعني دعوت به حق. يعني اگر كلمه اسلام را از رويش برداريم دعوت شونده ببيند كه ما او را به حق دعوت مي كنيم و اگر دعوتِ زباني و قلمي و انديشه اي و عملي ما به اسلام، به اين آراستگي و زيور گيرا و جذاب آراسته شد، فكر مي كنم بتوانيم به پيروزي اين دعوت مطمئن باشيم. بحث بعد، كه اتفاقاً گويا به خاطر آن، اين بحث را انتخاب كرده بوديم، همان برداشت سوم از حق و باطل است و پيروزي حق بر باطل بر طبق آيات قرآن و اين كه اين چه معنا دارد كه ان شاءالله در نوبت آينده ادامه مي دهيم. والحمدللّه و صلّي اللّهُ علي سيّدِنا محمّد و آل محمّد.

ص: 66

پرسش و پاسخ

مهندس شكيب نيا: سؤالي كه من دارم اتفاقاً تناسب دارد با سؤالي كه در جلسه قبل مطرح كردم، و آن همان مسأله هدف است كه آن دفعه مطرح شد كه هدف اين جهان چيست. بحثي را كه من عنوان كردم اين بود كه هدف ممكن است تأمين عدالت اجتماعي باشد، و مكاتب مختلف جهان همه ادعايشان اين است كه ما در اين نظامي كه ارائه مي دهيم عدالت اجتماعي به بهترين وجه تأمين مي شود. بحثي را كه اينجا راجع به هدف عنوان شد بازمي گردد به آيه «خَلَقَ السَّمواتِ وَالاَرضَ وَ مَا بَينَهُما فِي سِتَّةِ اَيّامٍ وَ كانَ عَرشُهُ عَلي الماءِ لِيَبلُوَكُم اَيُّكُم اَحسَنُ عَمَلاً».(1)

مي بينيم كه هدف اين است كه انسان آزمايش شود، يعني هدف، خودِ انسان و عمل نيك خود انسان است. يا در آيه ديگر كه مي فرمايد: «خَلَقَ المَوتَ والحَيوةَ لِيَبلُوَكُم اَيُّكُم اَحسَنُ عَمَلاً،»(2) هدف آزمايش انسان ارائه شده است.

نتيجه اي كه مي توانيم بگيريم اين است كه برگرديم به همان نظريه عدالت اجتماعي. حالا اگر ما بحث را روي همين محور ادامه دهيم لااقل يك مقدار از مسأله بنده حل مي شود. ولي جناب آقاي بهشتي بحث را خيلي بالاتر گرفته بودند و نتيجه اش اين شد كه تشنگي بنده را ارضا نكرد. ما دنبال هدف مي گرديم و حتي دفعه اول من سؤال كردم كه اگر هدف كمال است پس كمال چيست؟ اينجا به اصطلاح يك شك يا وهم يا سؤال گنگ در بحث مطرح مي شود كه اگر هدف خود انسان است و همه اين كارها را خدا كرده است براي اينكه انسان را آزمايش كند و ببيند اعمال چه كسي خوب و اعمال چه كسي بد است، اين فكر در نظر مجسم مي شود كه مگر خدا بيكار بود كه گفت »وَ كَان عَرشُهُ عَلي الماء«؟ قبل از اينكه آدمي به وجود بيايد، عرش داشت و عرشش هم روي ماء بود و مگر بيكار بود بيايد آدم را خلق كند، در مقابلش شيطان را هم خلق كند، اين دو تا را بيندازد به جان يكديگر و بعد بنشيند و اين را تماشا

ص: 67


1- سوره هود، آيه 7 .
2- . سوره الملك، آيه 2 .

كند؟

من همان طور كه خودتان خوشبختانه عنوان فرموديد قصدم انتقاد كردن نيست، قصدم برطرف كردن توهّمي است كه در ذهن من ايجاد شده است و دلم مي خواهد يك مقدار روشن بشوم. اگر بحث آن اندازه بالا بگيرد من لااقل ارضا نمي شوم و اين فكر در نظرم مجسم مي شود كه اگر «لِيَبلُوَكُم اَيَّكُم اَحسَنُ عَمَلاً» هدف است پس خود انسان و كار انسان چه مي شود؟ اين مثل اين است كه خداوند مي خواسته يك بازي بكند، يك چيزي را درست بكند و بعد هم رويش آزمايش بكند تا چه از آب درآيد. من مي خواستم روي اين شبهه اي كه در ذهن من ايجاد شده كمي صحبت كرده مرا روشن بفرماييد. اگر در ميان راه همان عدالت اجتماعي را تحويل من داده بوديد من راضيتر بودم و حرفي هم نداشتم. مي گويم لزومي نداشت مرا آن همه بالا ببريد اما حالا كه مرا بالا برديد اين توهم در ذهن من ايجاد شده است كه خدا كه عرش داشت و عرشش هم روي ماء بود چرا اصولاً انسان و شيطان را خلق كرد كه مورد آزمايششان قرار دهد؟

اول ببينيم اگر كسي از دوستان در همين زمينه، نه فقط به عنوان تأييد بلكه براي توضيح بيشتر يا به عنوان پاسخ و حل اين مشكل مطلبي دارند بفرمايند تا در اين مسأله با يك نوع همفكري به نتيجه مشترك برسيم.

مرحوم مهندس مهدي بازرگان: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. عرايضي كه بنده مي خواهم بكنم مسلّماً مشمول فرمايشهاي اخير ايشان هم نيست و هم هست، نه انتقاد است و نه اعتراض؛ گريزي مي خواستم بزنم و تكمله اي. منتها از اين بابت هم قدري مردد هستم كه نكند پا در كفش جلسه آينده شان شود. خواهش مي كنم از جناب آقاي دكتر بهشتي كه اگر وارد اين مطلب شدم به حساب معارضه نگذارند. البته اگر در رابطه با صحبت آينده شان مانعي ايجاد مي كند جلويش را بگيرند و همان جا يك اشاره اي بكنند بنده متوقف مي شوم و به مطلب ديگرم مي پردازم.

ص: 68

در ضمن مطالب قسمت ماقبل اخير نكته اي فرمودند كه خيلي به دل بنده چسبيد و در يك جلسه خانوادگي و خصوصي نكاتي گفتم كه خيلي خوششان آمده و البته خودم هم تعجب كردم، چون فكر مي كردم هم بديهي است و هم قبلاً گفته ام. بنابراين به جهت تشويقي كه آنجا شدم اين جسارت را اينجا مي كنم. در ضمن صحبتها در قسمت ماقبل اخير فرمودند كه در دنيا يك موج نيهيليسم، يك موج پوچ بيني دنيا و سرخوردگي و در واقع يأس پيدا شده است، و يك آرزوي مشترك در شرق و غرب اروپا و جاهاي ديگر پيدا شده و آن آرزو اين است كه همه امروز به دنبال يك چيز مي روند و شعار تصريحي يا تلويحي دنيا شعار عدالت خواهي، عدالت به طور مطلق، اجتماعي يا غير اجتماعي، و فرار و نجات از ظلم و فشار و به اصطلاح پايمال شدن حقوق است. در آن مجلس اين نكته پايه و استدلال بنده بود و اين را دليل مي آوردم بر اينكه ظهور وعده اي كه داده شده است، يعني ظهور امام زمان عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف، حق است براي اينكه وقتي روايات مربوط به امام زمان عجل اللّه تعالي فرجه الشريف را نگاه مي كنيم مي بينيم در اكثر آنها روي اين تكيه دارد كه:

يَملاءُ الاَرضَ قِسطاً و عَدلاً كَما مُلِئَتْ ظُلماً وَ جَوْراً(1)

ص: 69


1- اين تعبير و تعبيرهاي مشابه در روايات زيادي آمده است كه از فريقين نقل شده و در اينجا تنها به ذكر سه نمونه اكتفا مي شود. در مورد روايات بيشتر علاقه مندان مي توانند به اخبار و احاديثي كه در كتابهاي معتبر آمده يا كتابهايي كه اختصاصاً در اين زمينه تأليف شده است (مانند كتاب الغيبة شيخ طوسي) مراجعه نمايند. الف: علي بن محمّد، عن عبداللّه بن محمّد بن خالد قال: حَدَّثني منذرُ بن محمّد بن قابوس، عن منصورِ بن السِّندي، عن أبي داودِ المُسترق، عن ثَعلبةِ بن ميمون، عن مالك الجهني، عن الحارثِ بن المُغَيره، عن الاَصْبَغ بن نُباتَة قال: اَتيتُ اميرَالمؤمنين عليه السّلام فوجدتُه متفكّراً يَنكُتُ في الارض. فقلت: يا اميرَالمؤمنين مالي أراكَ متفكراً تتكُتَ في الارضِ، اَرَغبةٌ مِنك فيها؟ فقال: لا واللّهِ ما رغبت فيها و لا فِي الدّنيا يوماً قسط و لكنّي فكّرتُ في مولودٍ يَكون مِن ظَهري، الحادي عَشرَ مِن وُلدي، هوالمهدي الّذي يَملاُ الارضَ عدلاً و قسطاً كما مُلِئتْ جوراً و ظلماً، تكون له غيبةٌ و حيرةٌ، يَضِلُّ فيها اقوامٌ و يَهتَدي فيها آخَرون. )اصول من الكافي. محمد بن يعقوب كليني، ج 1، به تصحيح و تعليق علي اكبر الغفاري بيروت: دارالاضواء،1405 ه.ق./ 1985 م.،ص 338. ب: ابن مسرور، عن ابن عامِر، عن المُعلّي، عن جعفر بن سليمان، عن عبداللّه بن الحكم، عن ابيد، عن سعيد بن جُبَير، عن ابن عبّاس، قال: قال رسولُ اللّه (صل الله علیه و اله)أنَّ خُلفائي و اَوصيائي و حُجَجَ اللّه علَي الخلقِ بَعدي اثناعشرَ اَوّلُهم اَخي و آخِرُهُم وَلَدي. و قيل: يا رسولَ اللّه )صل الله علیه و اله ( و مَن اَخوكَ؟ قال: علي بن ابي طالب. قيل فمَن وَلَدُكَ؟ قال: المهدي يَملاُها قسطاً و عدلاً كما مُلئتْ جوراً و ظلماً. والّذي بَعَثَني بالحقِّ نَبيّاً لو لَم يَبْقِ مِن الدّنيا الا يومٌ واحدٌ لاَطالَ اللّهُ ذلك اليومَ حتّي يَخرُجَ فيه وَلَدي المهدي فَينزلُ روحُ اللّهِ عيسي بنُ مريمَ (علیه السلام) فيُصَلِّي خَلْفَه و تشرف الارض بِنورِ ربّها و يَبلُغُ سلطانَه المشرقَ والمغربَ )بحارالانوار. محمدباقر مجلسي، ج 51 ، بيروت: مؤسسةالوفاء، 1403 .ق./ 1983 م. ج: اِبنُ المتوكّل، عن الاسدي، عن البرمكي، عن علي بن عثمان، عن محمّد بن الفرات، عن ثابت بن دينار، عن سعيد بن جبير، عن ابن عبّاس، قال: قال رسولُ اللّه )صل الله علیه و اله(: علي بن ابي طالب امامُ اُمَّتي و خليفتي عليهِم بَعدي و مِن وُلدِه القائمُ المنتظَرُ الّذي يَملاُاللّهُ عزَّ و جلَّ بِه الارضَ عدلاً و قسطاً كما مُلئتْ جوراً و ظلماً. والّذي بَعثَني بالحقّ بشيراً اِنّ الثّابِتينَ علَي القولِ به في زمانِ غَيبتِه لاغِرٌ مِن الكبريتِ الاَحمر. فقامَ اليه جابرُ بن عبداللّه الانصاري، فقال: يا رسولَ اللّه و لِلقائمِ مِن وُلدكَ غيبةٌ؟ فقال: اي و ربّي »وَلَيُمَحِصُّ اللّهُ الّذين آمَنوا و يَمحَقُ الكافرين« يا جابرُ اِنّ هذا لاَمرٌ مِن اَمرِ اللّه و سِرٌّ مِن سرِّالله، مَطوِي عن عباده، فايّاكَ والشّكَ في امرِاللّه فهو كُفر. (همان)

خيلي كم گفته شده و يا هيچ گفته نشده كه امام زمان عجّل اللّه تعالي

ص: 70

فرجه الشريف، يعني امام دوازدهم از امامهاي شما از اولاد حسين بن علي عليه السلام، مي آيد جهل را ببرد و علم را جايش بياورد. گو اينكه اسلام در برابر جاهليت است ولي چنين وعده اي داده نشده است. وعده اي هم كه راجع به فراواني نعمتها داده شده خيلي كمتر از اين است. يا وعده اي كه مي گويند همه مسلمان مي شوند بنده در روايتي نديدم و اگر هم باشد خيلي كم است. آنچه كه انگشت به رويش گذاشته شده همين عدالت است. چرا؟ براي اينكه چيزهاي ديگر را بشر با پاي خود به آن رسيده يا خواهد رسيد: به علم رسيده و مي دانيم علمي كه امروز وجود دارد و دائماً در تزايد است احتياج ندارد كه امام غائبي پيدا شود و به بشريت درس فيزيك و شيمي و جامعه شناسي و امثال اينها بدهد؛ بشر باز كردن درهاي نعمت و توليد و فراواني را هم احتياج ندارد زيرا خود بلد است و به دنبال آن رفته است و ياد هم گرفته، چنان كه امروز از آب كره مي گيرند. ولي آنچه كه بشر روزبه روز و قرن به قرن فاقدش مي شود و آرزومندش مي شود عدالت است، چون رژيمها و نظامهايي كه آمده اند همه وعده مبارزه با ظلم و فشار داده اند و وقتي در عمل مكتبشان و رژيمشان يك عده را راضي كرد و يا عده اي را به حق و عدالت و مشروطه رساندند ولي اكثريتي بي چيز شدند. ببينيد اين آن چيزي است كه بشر احتياج دارد و به همين دليل با وجود اشكالاتي كه درباره عمر حضرت است و درباره فلان و فلان است آدم مي بيند در يك زماني چنين وعده اي داده شده است كه چنين مسأله اي مطرح نبوده است. از ائمه عليهم السّلام و پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله و سلم به كرّات اين روايت نقل شده است. اگر آنها بنا بود آرزوهاي نفساني و درد دلهايشان را به صورت يك فرج آخرالزمان مطرح مي كردند و مي گفتند: بله كسي از اولاد ما خواهد آمد كه مثلاً دماغ بني اميه و امويها را به خاك مي مالد يا سر بني عباس را مي برد يا سادات را به مقام اعلا مي رساند و حرفشان را به كرسي مي نشاند، يا حداقل خيلي عادلانه مي گفتند: بله اولاد و ذرّيه پيغمبر خليفه خواهند شد. اگر بنا بود اين ندا وعده بشري باشد يعني از درون و خواسته ها و عواطف بيرون آمده باشد، قاعدتاً اين وعده ها را مي دادند، ولي مي بينيم اين وعده ها هيچ نيست. وعده چيزي را مي دهند كه در آن زمان هيچ

ص: 71

وجود نداشته است.

ببينيد گاهي وقتها حرفهايي مي زنند؛ مي گويند چرا اسلام بردگي را قبول كرد يا فلان چيز را اجازه داد. خواسته ها اصلاً دوره به دوره عوض مي شود. عذر مي خواهم كه هي مثال مي زنم و طولاني مي شود. مرحوم برادرم، كه مدتي در ده بود، مي گفت چون سابقاً ارباب مرجع تمام شكايات بود (هم براي غسل و كفن و دفن پول مي داد و هم دعواها را مرافعه مي كرد) يك روز زني آمده بود از دست شوهرش شكايت مي كرد و طلاق مي خواست و مي گفت اين مرد مرا كتك نمي زند! ببينيد اين كه امروز اين قدر اهميت مي دهند كه چرا در قرآن آمده است كه «وَاضْرِبوهُنَّ» - گو اينكه وَاضْرِبوهُنَّ بعد از «فَعِظوهُنَّ واهجُروهُنَّ فِي المَضاجِع»(1) است و دنبالش آمده كه اگر مي ترسيد از «شِقاقَ بَينَهُمَا، فَابعَثوُا حكماً» - اين به نظر ذنب لايُغفر قرآن و جرم مي آيد. بشر هزار و چهارصد سال پيش، بشر دو هزار سال پيش، بردگي را به سهولت قبول مي كرد. نمي خواهم بگويم بردگي چيز خوبي است؛ مي خواهم بگويم عواطف و خواسته ها يا به اصطلاح امروز شعارها دوره به دوره عوض مي شود. آن زمان شعار بشر، خواسته بشر، آن كه مشترك بود، عدل نبود و درد و داد بشر از ظلم نبود، ظلم را قبول مي كرد، حالا به حق يا ناحق كاري ندارم. اين شعار آخرالزمان است و وقتي مي گويند كسي مي آيد كه «يَملأُ الاَرضَ قِسطاً و عَدلاً كَما مُلِئَت ظلماً و جوراً» مي بينيم اين صددرصد منطبق است با سير تحول و تكامل اجتماع بشر. و چون چنين وعده داده شده، نشانه اي داده شده كه آن زمان مطرح نبود و خواسته نشده بود و قاعدتاً نبايد چنين چيزي بگويند، اين خود يكي از دلايل و مدارك مي شود.

همراه اين به ما گفته اند كه انتظار فرج آل محمّد صلّي اللّه عليه و آله و سلّم و انتظار قائم ما بزرگترين ثواب است و اين هم بزرگترين مسأله روز است در برابر اين يأس و در برابر اين نااميدي كه همه جا مخصوصاً مسلمانها را

ص: 72


1- سوره نساء، آيه 34.

گرفته است و ما مي دانيم يأس همان نيهيليسم مي شود. عامل پوچي يأس است، بشر مأيوس مي شود وقتي مي بيند هيچ جا چيزي نيست و ظلم هم دائماً در تزايد است و عدل كه مطلوب است حاصل نخواهد شد و تمام اين رژيمها و مسلكها و مكتبها پوچ است و دروغ. آن گاه، در برابر، عكس العمل بشر چه مي شود؟: يأس - اين مرض بشري، مرض دنيايي، مرض جهاني. مي گويند در آخرالزمان انتظار فرج داشتن، انتظار قيام داشتن، بزرگترين حسنه و ثواب است و واقعاً اين احتياج بشر است كه علي رغم تمام اين موجها و تمام اين بدبختيها و تمام اين فشارها مأيوس نشود. براي اينكه وقتي بشر مأيوس شد همه چيز را از دست مي دهد. قبل از ظهور هم مسكّني كه براي ناكاميهاي بشر داده مي شود، مخصوصاً براي مسلمانها كه بيشتر مورد ظلم و فشار هستند، اين است كه مأيوس نشويد، اميد داشته باشيد، نشاط داشته باشيد، فعاليت داشته باشيد، اجتماع داشته باشيد و انتظار فرج بكشيد.

اما چرا اين يأس و پريشاني و پوچي در بين مي آيد؟: براي اينكه واقعاً تمام اين مكاتب پوچ هستند. در همين جلسات بود كه بعد از فرمايشهاي آقاي دكتر بهشتي عرض كردم و بعد هم يكي دو جا آقاي كتيرايي سؤال مي كردند كه اين چه حرفي است. ببينيد، فرق اسلام با ساير مكاتب در همين پوچ بودن و پوچ نبودن آن شعار است. دم از انسانيت مي زنند، دم از عدالت مي زنند، عدالت اجتماعي و فلان، دم از تكامل مي زنند، دم از توليد مي زنند، دم از زندگي مي زنند، دم از آسايش مي زنند، دم از هنر مي زنند (هنر براي هنر) ولي همه اينها دكانهايي در مقابل توحيد، در مقابل دين و اسلام است. چرا اين قدر امروزه اومانيسم(1) مد شده است؟: براي اينكه نمي خواهند بگويند قرآن، نمي خواهند بگويند خدا، بنابراين چه چيز به مردم نشان مي دهند؟ مي گويند اينها بي معناست چون پايه ندارد. انسانيت چه معني دارد؟ اگر جنبه طبيعي مسأله را بگيريم كه انسان هم يك موجود طبيعي است )اين را قبلا عرض كرده

ص: 73


1- Humanism

بودم) پس آكل و مأكول بودن كه ناموس كلي طبيعت است. آن آدمي كه استثمار مي كند، مي زند، مي كشد، مي خورد، اين معناي طبيعي مسأله انسانترين انسانهاست براي آنكه به آن مرحله تكامل عالي و اعلاي حيوانيت رسيده است: بزن، بكش، بخور، ببر و خودت حاكم بر همه باش. شرافت، اخلاق، تمام اينها تكيه گاهي مي خواهد. در يك جا مثلي زده بودم مبني بر اينكه اخلاق خوب و بد بر حسب اين كه هدف چه باشد فرق مي كند. يا فرض كنيد ماركس كه مي گويد انسان را عمل مي سازد و عمل اساس است، اين هم از پوچ ترين حرفهاست. قرآن همه اش عمل صالح مي گويد و احسنِ عمل، نه تنها عمل. آن وقت عمل صالح و حق و هدف و همه اينها منتهي و متّكي مي شود به خدا. اگر خدا را بياوريم همه اينها معني پيدا مي كند و مي توانيم براي انسانيت بگوييم كه عبارت است از آن نظام و آن اخلاق و رفتار و آن كرداري كه ما را به خدا نزديك بكند: «اليه راجعون». اخلاق كدام است؟: اخلاق، اخلاق الهي است. شرافت كدام است؟: آن كه مرضي خدا باشد. عملِ تنها ضحّاك را مي سازد، آنها را هم مي تواند بسازد؛ آنها هم فعال بودند، آنها هم فعاليت داشتند. آنچه اسلام مي گويد و آنها نمي گويند و در كلمهّ لا اله الا اللّه مندرج است اين است كه تمام الهه ها، حتي انسانيت، شرافت، وجدان، اخلاق، كار، توليد، اقتصاد، رفاه، تمام اينها را بايد دور ريخت. اينها تمام شرك است و اينها تمام رقيب در برابر آن است.

آقاي مهندس شكيب نيا كه دنبال هدف مي گردند، هدف، در منطق قرآن، عدالت اجتماعي نيست، هدف انسانيت نيست، هدف هيچ كدام از اينها نيست. هدف خداست. هدف اين است كه انسان با پندارش، كردارش و گفتارش و شهادتش خود را به خدا برساند. بنابراين حق و باطل هم ميزانش آن چيزي است كه منطبق با خدا باشد.

بنابراين سه معنا در "حق" قرآن هست: هم واقعيت در آن هست، براي آنكه خدا واقع است و خلقت آسمان و زمين هم واقع است. پوچ نيست، تصور و وَهْم نيست، حق است. هم به معناي انطباق با واقعيت است، ولي واقعيت واقعي نه واقعيت خيالي. هم انطباق با قرارداد دارد. يعني حق، در منطق قرآن،

ص: 74

آياتي است كه اين را مي رساند: آن چيزي كه با نظام ما، با دستور ما، با شريعت ما، با خواسته و با رأي ما منطبق باشد. بنابراين حقِ قرآن آن معنا را هم دارد.

از آن طرف، هم حق مطلق و اساسي را فقط مذاهب توحيدي دارند و سايرين ندارند، چون آنها هيچ چيزشان مطلق نيست و همه چيزشان نسبي است. براي آنگلوساكسون حق يك معنا دارد و آن اينكه منتهي بشود به عظمت امپراطوري انگلستان. براي آلمانها هم حق وجود دارد ولي آن است كه مثلاً برساند به آن كمونيزم و زندگي اشتراكي و يا مثلاً ديكتاتوري پرولتر. آنها هم حقشان منطبق با آن قرارداد بود. حق اسلام هم منطبق است با آن چيزي كه هم واقعيت خدايي دارد، چون واقعترين واقعيتها و حقيقت ترين حقيقتهاست؛ بعد هم طبيعت، بعد هم اين شريعت كه يك سلسله قرارداد است كه منتهي به خدا مي شود و بعد هم اين مسير و اين سبيلي كه ما را به خدا مي رساند.

باتشكر از صحبتي كه آقاي مهندس فرمودند، فقط يك تذكر نسبت به يك بخش از آنچه فرمودند هست كه انشاءالله در بحث بعد متعرض آن مي شويم. فرمودند عدل در آن دوره ها به عنوان يك شعار عمومي مورد توجه نبوده است. من نتوانستم اين مطلب را بپذيرم و در جلسه بعد بحث آن را مي كنيم و توضيحاتي را خواهند داد و استفاده خواهيم كرد. من فكر مي كنم در تمام دوره هاي زندگي بشري كه به شعوري رسيده و درك ظلمي كرده، عاشق عدل هم بوده است. فقط مصاديقش فرق مي كرده وگرنه اصل عدل را خواستار بوده است؛ اين را مي گذاريم براي جلسه بعد. از همين بخش اخير فرمايشهاي ايشان در ارتباط با سؤال آقاي مهندس شكيب نيا استفاده كنم.

آقاي مهندس و دوستان عزيز! خوب دقت كنيد! زندگي با فروغ عشق معنا پيدا مي كند. زندگي بي عشق زندگي سرد و خاموش است. گرما و روشني زندگي با آتش عشق است. حق پرستي كه امروز براي انسان مطرح شده نه حق پرستي سودطلبانه بلكه حق پرستي عاشقانه است. جهاد در راه حق دو گونه است يك وقت است كه من مورد ظلم قرار گرفته ام، يعني يكي

ص: 75

از آن حقهاي حقوقي مرا ظالمي خورده است، مي جنگم تا از حلقومش در بياورم. اين بسيار خوب است. اولاً همين جنگ بسيار خوب است و از بي عرضگي و ستمكشي بسيار والاتر و بالاتر است. ولي عشق انسان نمي تواند اين باشد. يك وقت هست كسي حق من را نبرده اما مي بينم "الف" آمده حق "ب" را مي برد؛ من كه اين كنار "ج" هستم و به من تجاوزي نشده است، براي اينكه حق ب را از الف بگيرم و به او بازگردانم، به پا مي خيزم؛ چرا؟؛ چون عاطفه نوع دوستانه و عاطفه بشري دارم. اين يك پاسخ به اين چراهاست كه مي شود اومانيسم. امروز عاليترين معناي اومانيسم اين است كه من عاشق انسانيت باشم. اتفاقاً اگوست كنت(1)، كه به يك معنا اولين طراح فلسفي اومانيسم در مكتبهاي جديد حقوقي و اجتماعي است (نه اولين در غرب و نه اولين در تمام دوره جديد)، و اول كسي است كه در جامعه شناسي و در مكتب اجتماعي اين را عنوان كرده و انسان دوستي و انسان گرايي را به اين شكل اجتماعي، به طور جمع بندي شده و شكل دار عرضه كرده است، پايان تفكر و انديشه اش اين است كه انسان اصلاً انسان پرست بوده است؛ بعد سمبل آسماني را كه در خور ستايش است معشوق خود قرار داد و مجسمه اي از آن درست كرد. اين مي شود آيين انسان پرستي در مكتبهاي انساني. ولي در مكتبهاي الهي مسأله از اين فراتر است: خدا. با كمال تعجب گروهي اخيراً نوشته اند كه خداي قرآن يك ديكتاتور است. خداي قرآن يك معشوق است نه يك ديكتاتور:

وَ مِنَ النّاس مَن يَتَّخِذُ مِن دوُنِ اللهِ اَنداداً يُحِبّونَهُم كَحُبِّ اللّهِ

ص: 76


1- 1- August Comteجامعه شناس شهير فرانسوي (1798 -1857. و از بنيانگذاران جامعه شناسي نوين و مكتب اثبات گرايي(Pisitivism)

وَالَّذين َآمَنوا اَشَدُّ حُبّاً للّه(1)

در ميان مردم كساني هستند كه به جاي خدا معشوقهاي ديگر انتخاب مي كنند؛ انسانهاي خداشناس و خداپرست آنهايي هستند كه بالاترين درجه عشق و محبتشان از آنِ خداست. يك بار ديگر هم در ماه رمضان عرض كردم مسأله خداشناسي از آن مسائلي است كه بايد واقعاً روي آن كار بكنيم چون نقطه اصلي است. با آن شناختي كه قرآن از خدا به ما مي دهد و ما در پرتو قرآن از خدا داريم خدا دوست داشتني است، معشوق است. معشوقي كه عشق به او هيچ زمينه اي نمي خواهد، يعني طبيعت و فطرت انسان سالم روي به خدا دارد؛ اصلاً گرايش به خدا دارد، يعني عشق به خدا دارد.

اين كه فرموديد هدف چيست، هدف ديگر در آنجا قراردادي نيست، اعلام كردني هم نيست، بلكه يك هدف فطري است. انساني كه اسلام مي خواهد بسازد انساني است عاشق خدا كه هر كاري را قربةً الي اللّه مي كند. انسان هرگاه واقعاً به اين مرحله برسد، يعني مرحله اي كه كار قربةً الي اللّه باشد، به همان اندازه آن انساني است كه مصداق "احسن عملاً" است. بر اين اساس است كه عرض شد كار نيكو، كار صالح، كار حسن و انسان صالح اين چنين است. اين اوج بندگي انسان است. اينجا هدف خود انسان نيست، هدفِ انسان خداست، چون از اوست و به او باز مي گردد. حركتي است كه آغاز و فرجام دارد، نه فرجامي كه به او مي رسد بلكه فرجامي كه به او روي دارد. اين دو با هم فرق دارند، چون يكي از نقطه هاي پيچيده عرفان متعالي اين است كه در آن مسأله وصول الي اللّه مطرح شده است. اين وصول است و اگر واقعاً معناي وصول بخواهد «از حركت ايستادن» باشد غلطانداز است،

ص: 77


1- سوره بقره، آيه 165.

چون وقتي آدم به هدف رسيد ديگر حركت نمي كند. بنده هم تا اين لحظه چنين چيزي از اسلام نمي شناسم. آنچه بنده مي شناسم دوام حركت است الي اللّه، يعني به سوي خدا و با توجه به خدا. بنابراين، عشق، گرمادهنده و روشني بخشِ زندگي براي انسان برخوردار از شناخت اسلامي و ايدئولوژي اسلامي است. اين عشقي است دائم، عشقي است بي پايان، عشقي است كه هميشه وجود دارد و هميشه به زندگي اش معنا مي دهد.

حالا اينكه جناب عالي مي فرماييد هدف چيست، اگر از معناي هدفِ عشق و هدفِ حركت سؤال مي فرماييد مي گويم خدا. پس باز آن وقت بايد خداشناسي را تكميل كنيم. اما اينكه مي گوييد هدف از كارهاي من چيست، عرض مي كنم هدف از كارهاي قربةً الي اللّه همان عاشقانه زيستن است. مي پرسيم هدف از اين خانه چيست؟: سكونت كردن است. بعد هم جاي اين سؤال است كه چرا در اين خانه سكونت كنم؟ ولي در اين مرحله كه صحبت مي كرديم مي گوييم هدف از اينكه من كار نيك كنم اين است كه در جوّ عشق زندگي كنم، چون اگر كار نيك نكنم آن كار غير نيك ديگر كار عاشقانه نيست و تنها كاري مي تواند عاشقانه باشد كه كار نيك باشد. اشاره هم كردم كه كاري كه مورد رضاي خدا، در جهت »رضوانٌ مِن اللّهِ اكبر« و اوج تربيت مسلماني است همين است و چيزي هم كه در ما خيلي ضعيف است همين است. نقطه ضعف ما همين است، چون ما حرف كارِ قربةً الي اللّه را مي زنيم. به حساب خودمان برسيم؛ »حاسَبوا قبلَ اَن تُحاسَبوا«؛ ببينيم كدام كار ما قربةً الي اللّه است.

توضيحي اينجا مي دهم كه گويا در يكي از بحثهاي پيشين همين جلسه هم يادآوري كرده ام، و آن اين است كه جهاد براي برقراري عدل اقتصادي خود كاري قربةًالي اللّه است، فقط به يك شرط: به شرط اينكه

ص: 78

انسان عدل اقتصادي برايش بت نشود. يعني اگر اين عدل نقطه نهايي تلقي نشد بلكه ميان راه تلقي شد، جهاد براي عدل اقتصادي قربةً الي اللّه است، اگر من براي ايجاد عدالت اقتصادي جانبازي مي كنم، توجه هم دارم كه اين عدالت اقتصادي تمام درد بشر را دوا نمي كند، همين كه توجه داشته باشم، معنايش اين است كه پس من عدالت را به عنوان چيزي كه علي كلِّ حال در خدمت و به صلاح بشر است انجام مي دهم، اما صلاح را در امري ماوراي اين مي دانم. محبت به فرزند، محبت زن به شوهر، محبت به خويشاوند، انفاق، تمام اينها خود قربةً الي اللّه است. بعضيها خيال مي كنند كه آدم مسلمان آدم خشكي است، يعني اصلاً محبت بچه و فرزند سرش نمي شود. بچه را هم كه دوست دارم فقط براي خاطر خدا دوست دارم وگرنه بچه ام را دوست ندارم! اين هم انحراف است، اين هم باز يك خداي خشك خيالي است. خدايي كه ما مي گوييم اين طور نيست. خدايي كه مي گوييم خدايي نيست كه عشق به او و محبت به او ضد محبت به فرزند است. نه جانم! محبت سالم متعادل به فرزندت خودش تجلي عشق به خداست. محبت سالم به همسرت، مرد به زن، زن به مرد، اين خودش متعالي كننده است. اين خودش يعني كار قربةً الي اللّه و عشق به خدا. محبت به خويشاوند، محبت به انسان ديگر، محبت به مظلوم، عاطفه نسبت به مظلوم. انسان مسلمان وقتي مظلومي رنج مي برد عاطفه انساني اش جريحه دار مي شود و اين نشانه آن است كه اين انسان خدايي است، نه اينكه من اگر مظلومي رنج ببرد ناراحت نمي شوم اما چون خدا گفته است ظلم بد است ناراحت مي شوم! اين اصلاً وارونه است! و لذا شما در شرح حال انسان نمونه اسلام بعد از پيغمبر اكرم صلوات اللّه عليه و آله و سلّم، يعني علي عليه السّلام، همين را مي خوانيد: علي كه در ميدان جنگ از كشتن صدها نفر هم باك نداشت، از

ص: 79

ديدن اينكه از پاي پيرزني، يا از گوش يتيمي چيزي مي ربايند و يا حتي يك انسان مسيحي كه در پرتو اسلام زندگي مي كند به حقش تجاوز شود رنجيده مي شد و اشك در چشمهايش مي آمد. يعني چه؟ يعني عاطفه اش جريحه دار مي شد نه اينكه عاطفه اش جريحه دار نمي شد اما به خاطر خدا ناراحت مي شد! اين خدا جدا از اين آدميت نيست. همين كه در اين موقع عاطفه اش جريحه دار مي شود يعني تربيت الهي دارد. فقط اينها نبايد بت نشود.

متعادل را معنا مي كنم: فرزندت را دوست داري؟ دوست داشته باش، بايد دوست داشته باشي، اما فرزندت برايت بت نشود. چه وقت بچه بت مي شود؟ وقتي كه به خاطر دوستي و تأمين وسايل رفاه فرزندت مال مردم بينواي ديگر را چپاول كني. اين مي شود بت شدن فرزند براي شما. وقتي كه به خاطر دوستي فرزندت همان نماز زنده خودت (نه اين نماز تشريفاتي خشك تحميلي) را نخواني، به خاطر فرزندت از ياد حق به معناي گسترده عالي اش غافل بماني، اين فرزند برايت بت شده است. وقتي به خاطر تأمين وسايلي كه خوشايند همسرت باشد از اداي حقوق ديگران غفلت كني، اين همسر مي شود بت. به خاطر اينكه آرامش شوهرت را فراهم بكني از واجبات خودت باز بماني، اين مي شود بت. بنابراين، علاقه و مهر پدر و فرزندي، زن و شوهري، پدر و مادري، مادر دوستي، پدر دوستي، قوم و خويش دوستي، رفيق دوستي طبيعي است. (آدم رفقايش را دوست دارد. مگر مي شود آدم با رفقايش و با ديگران يكي شود و بگويد من چون جهان گرا، جهان نگر، جهان وطن و جهان دوست هستم ديگر رفيقم را دوست ندارم. شكي نيست كه آدم وقتي با دونفر بيشتر انس داشت طبيعتاً آنها را بيشتر دوست دارد.) لذا مي بينيد صله ارحام، صله اصدقاء، همه جزو كارهاي قربةً الي اللّه مي آيد.

ص: 80

اميدوارم توانسته باشيم سؤالي را كه آقاي دكتر فرمودند و خيلي بحث مي طلبد تا حدي روشن كرده باشيم. ماحصل مطلب اين مي شود كه زندگي انسان وقتي از پوچي در مي آيد كه در آن عشق باشد و لذا مي بينيد حتي اين عاشقهاي مادي هم زندگيشان پوچ نيست. حتي اگر كسي عشق به يك هنري دارد و عاشق نقاشي است و تا آخر عمر اين عشق برايش مي ماند هيچ وقت احساس پوچي نمي كند. چرا؟ چون زندگي اش عشق دارد. زندگي عشق مي خواهد. اين خطر نيهيليسم در دنياي امروز به خاطر خالي شدن زندگي از عشق است، چون هر چيزي را كه بشر به آن عشق مي ورزيد از دستش گرفتند: دين بود گفتند ول كن، كليسا بود گفتند ول كن، بتكده بود گفتند ول كن، هر چه بود گفتند ول كن، پدر و مادر و عاطفه بود گفتند ول كن، فرزند بود گفتند ول كن، زن و شوهر بود گفتند ازدواج چيزي جز يك وسيله ارضاء غرايز جنسي نيست. ازدواجي كه براساس عشق نباشد هيچ نيست. زندگي بي عشق است كه شده است نيهيل و پوچ و هيچ. داروي نيهيليسم عشق است و درمانش اين است كه در زندگي عشق وجود داشته باشد و فراترين عشق، عشق به خداست، به شرط اينكه خداشناسيهايمان را اصلاح كنيم. ما الان متأسفانه سهم و بهره مان از آن خداشناسي كه برايمان عشق انگيز باشد در حد نصاب نيست. اگر بتوانيم خدايي را بشناسيم كه به او عشق بورزيم كليد اصلي گشايش بحث ماست.

لطفاً در مورد متعادل بودن توضيح دهيد.

متعادل بودن همين بود كه عرض كردم. تعادل را توضيح دادم و گفتم بت نشود. عرض كردم فرزند را دوست داشته باشيد اما فرزند برايتان بت نشود. خوب يادم مي آيد در همين جلسات بود كه عرض كردم مثل كسي است كه چون بچه اش را دوست دارد بچه اش را تربيت نمي كند، بچه اش را

ص: 81

لوس بار مي آورد. يعني عشق و علاقه اش به اين بچه غير متعادل است و چون دوستش دارد لوسش مي كند. در حالي كه بايد متعادل باشد. بايد بداند كه اين بچه لازم است يك روز انسان سودمندي در اجتماع باشد و بچه لوس فردا مزاحم اجتماع است. اين مي شود تعادل.

مهندس شكيب نيا: در توضيح فرمايشهاي جناب آقاي مهندس بازرگان عرض كنم كه بعضي تصور مي كنند در اسلام راجع به موضوع برده يا مجازات سارق نقاط ضعفي است، در صورتي كه اينها كاملاً واضح است و در موقعي كه همه مردم برده دارند در واقع نقطه قوت است. مثلاً بهترين مبارزه با برده فروشي يا برده داشتن را اسلام دارد، چون كفّاره هر گناهي را آزاد كردن برده دانسته است. يعني قانوني دارد كه در نتيجه آن ظرف پنجاه سال برده داري تمام شود و اين در واقع مبارزه با برده داشتن و برده فروشي است، اما به صورت خيلي ملايم. يا فرض كنيد در مورد قطع دست دزد. يكي از رفقاي خودمان مي گفت اين حالا ديگر قديمي شده است. آيا حالا در نيويورك مي شود اين كار را كرد؟ گفتم بله! اگر شهر نيويورك و واشنگتن در يك سال يك دست قطع كنند در همان سال هزارها نفر از قتل نجات پيدا مي كنند و ديگر هزارها ميليارد دلار ديگر دزدي نمي شود. يك دست قطع كنند و بعد هم آن دست بريده را جزو هزارها معلولي كه هستند (كه تازه معلول هم نيست) نگهداري كنند، جامعه زنده مي شود و هزارها ميليارد دلار از دزدي جلوگيري مي شود و هزاران فوايد ديگر نيز در جامعه دارد. بله، كاملاً قابل عمل است و در هيچ دوره اي نسخ شدني نيست.

مسأله ديگري كه پيش آمد موضوع پوچ بودن زندگي است. چرا انسان زندگي را پوچ خيال مي كند؟ غير مسلمانان و ماديون كه آن را پوچ خيال مي كنند و پوچ هم هست براي اين است كه هر چه مي دوند تا نتيجه اي گيرند آنچه حاصلشان مي شود يك زندگي ماشيني، يك عدل پوشالي و يك زندگي مادي است. اتومبيل دارند، طيّاره دارند، همه چيز دارند، ولي خوشبختي ندارند. خوشبختي را از دست داده اند. كوشش مي كنند و بعد كه نتيجه را

ص: 82

مي بينند، مي بينند نتيجه پوچ است. پس زندگي آنها پوچ است. آيه قرآن همين را تأييد مي كند كه اين نوع زندگي پوچ است، منتها استثنا قائل است: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم وَالعَصرِ اِنَّ الاِنسانَ لَفِي خُسرٍ». مطرح مي كند كه زندگي انسان در زيان است و زندگي كه در زيان است پوچ است، ولي دنباله آن را ببينيد كه مي گويد: «اِلاالَّذينَ آمَنوا وَ عَمِلواالصّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالحَقِّ وَ تَواصَوْا بالصَّبرِ»(1). ما داريم از اين زندگي پوچي كه انسان در آن گرفتار خسران است مي رويم به طرف زندگي الاالّذين آمنوا و عملواالصالحات.

سؤال ديگر: اين فرمايش جناب دكتر بهشتي كه فرمودند عمل در تمام قرآن به دنبال والّذين آمنوا است،يك عده اي از رفقايمان كه البته مطالعاتي ندارند ايراد مي گيرند كه نماز خواندن و ايمان داشتن كه زندگي را اداره نمي كند. گفتم در تمام قرآن عملواالصالحات به دنبال آمنوا است. كسي كه ايمان داشت و عمل صالح كرد آن وقت كارش درست است. يا فرض كنيد وقتي حضرت حسين بن علي ارواح العالمين له الفداء مي فرمايد «اِنَّ الحَياة عَقيدَةٌ وَ جِهَادٌ»(2). يعني حيات براي آن حضرت در واقع پوچ است، ولي در مقابل چه چيز؟: در مقابل عقيده، حيات را از دست داد. پس اگر هدف، عالي باشد هميشه داني در مقابل عالي پوچ مي شود. حسين بن علي عليه السّلام زندگي خود و تمام چيزهايش را در مقابل يك هدف عالي فدا كرد، يعني زندگي برايش پوچ بود ولي اين پوچي براي يك هدف بود، هدف انسانيت، هدف دين، هدف سعادت بشر در دنيا و آخرت.

مطلب ديگري كه آقاي دكتر بهشتي فرمودند راجع به عمل و وظيفه، من نتيجه اي گرفتم از وظيفه اي كه انسان دارد از نظر فيزيكي و فيزيولوژيكي و عاطفي و چيزي است كه كمال لطف و رحمانيت و رحيميت خداوند را

ص: 83


1- سوره عصر.
2- اين گفته از حضرت اباعبدالله عليه السلام نيست، بلكه مصراعي از يك بيت شعر از يك شاعر عرب است.

مي رساند و آن اينكه به بهترين وظايف بشري خودمان فكر كنيم: غذا خوردن براي ما وظيفه اي است، چون اگر نخوريم زندگي ما ادامه پيدا نمي كند، ولي در همين غذا خوردن، خداوند چه قدر لطف كرده كه لذت قرار داده. يكي از لذتهاي زندگي ما غذا خوردن است در صورتي كه وظيفه ما هم هست. يكي از لذتهاي زندگي ما رسيدگي كردن به بيچاره ها و مظلومان است. فرض كنيم هر كدام از ما ببينيم يك بچه كوچك سه ساله توي خيابان گم شده است و اگر همه او را رها كنند ضايع مي شود. حال اگر هيچ لذتي در دست كشيدن به سر اين كودك و رسيدگي به كار او نباشد، هيچ كس اقدامي نمي كند. بله وقتي ما مي رويم و آن بچه كوچك را برمي داريم مي بريم اين مطلب را مي رسانيم كه در اين كار لذتي وجود دارد و يك عمل صالح است.

از دست و زبان كه برآيد *** كز عهده شكرش به در آيد

در واقع ايماني كه خداوند به شما عطا فرموده و آن چراغي كه در دل شما روشن كرده اين بيش از همه چيز شكر دارد و به موجب »لَئِن شَكَرتُم لاَزيدَنَّكُم« بايستي هميشه همه جا شكر بكنيم و بخواهيم كه خداوند ايمان ما را و فهم ما را و هم سعادتمان را بيشتر كند و همين طور سعادت جامعه را.

از آقاي مهندس شكيب نيا سؤال مي كنم كه آن توضيحاتي كه عرض شد توانست روشنگر باشد؟ چون مسأله اي بود اساسي و بنده هم آن دفعه عرض كردم كه اين خود يك بحث مستقل مي خواهد. خواستم جناب عالي و ديگر رفقا در آن اوج باشيد. خواستم عرض كنم كه عدل اجتماعي هم مايه رضاي خداست و هم مصداق كار قربةً الي اللّه است، اما هدف يعني مرحله نهايي نيست و اگر اين روشن شده باشد خوشحال خواهم بود.

مهندس شكيب نيا: من بيشتر سؤالم در اين جهت است كه يك مقدار بحث روشنتر بشود. من سه بيت شعر در زمينه همين عشقي كه جناب عالي فرموديد مي خوانم.

ص: 84

در دعاي سحر ما مي بينيم كه انسان را تشويق مي كند كه بالاترين معبود را انتخاب كند.

اللهُمَّ اِنّي اَسئَلُكَ مِن جَمَالِكَ بِاَجمَلِهِ وَ كُلُّ جَمَالِكَ جَميلٌ، اللهُمَّ اِنّي اَسئَلُكَ بِجَمَالِكَ كُلِّهِ

خدايا من آن زيباترين زيبايي تو را مي خواهم، من تمام زيبايي تو را مي خواهم. براي ابراهيم آتش مهيّا كردند كه او را بسوزانند. ملائكه رفتند به خدمت خداوند كه: اين بنده خاص توست، اين حنيف مسلمان واقعي منقاد و تسليم توست، چرا راضي به سوختن او مي شوي؟ گفت: اگر مي خواهيد كمكش كنيد برويد از خودش بپرسيد. رفتند به ابراهيم پيشنهاد كمك كردند. اين جواب ابراهيم است از زبان صفي عليشاه:

بنده ام بنده تسليم او***كي سزد در حكم مولا گفتگو

من چه غم دارم كه عالم آتش است***سوختن گر خواهد او بر ما خوش است

كاش جان بسيار بود، آتش مدام***تا در او مي سوخت تا يوم قيام

اين را عرض كردم تا ثابت بشود كه من بحث را خوب درك كردم. [ اميرالمؤمنين علي عليه السلام نيز در همين زمينه، در ضمن دعاي كميل، مي فرمايد]:

صَبَرتُ عَلي حَرِّ نَارِكَ فَكَيفَ اَصبِرُ عَنِ النَّظَرِ اِلي كَرامَتِك(1)

ص: 85


1- دعاي كميل.

مضامين جالبي در دعاها در اين زمينه است مانند:«فَكَيفَ اَصبِرُ عَلي فِراقِك».(1) اميدوارم دوستان در عين حفظ همه پيوندها با تلاشهاي اجتماعي، پيوند با اين جنبه هاي عشق انگيز اسلام را هم رعايت كنند.

ص: 86


1- دعاي كميل.

حق و باطل (3)

اشاره

ص: 87

ص: 88

دعوت انبيا دعوت به حق و عدل است

در بحثهاي گذشته به اين نتيجه رسيديم كه اسلام آيين حق و عدل است و از آنجا كه اسلام آييني است كه همه انبيا حامل دعوت آن بوده اند )ابراهيم مسلم است، اسماعيل مسلم است، موسي مسلم است، عيسي مسلم است، پيغمبر خاتم هم مسلم است. همه مسلم اند و همه دعوت كننده به اسلام(، بنابراين دعوت انبيا دعوت به حق و عدل است. خداوند انبيا را با كتاب و ميزان فرستاد تا دعوت به حق كند و مردم را براي قيام به قسط و عدل بپروراند و برانگيزد:

لَقَد اَرسَلنا رُسُلَنا بِالبَيِّنات وَ اَنزَلنا مَعَهُمُ الكِتابَ وَالميزانَ لِيَقومَ النّاسُ بِالقِسط(1)

كانَ النّاسُ اُمَّةً واحِدَةً، فَبَعَثَ اللّهُ النَّبيّينَ مُبَشِّرينَ وَ مُنذِرينَ وَ

ص: 89


1- سوره حديد. آيه 25.

اَنزَلَ مَعَهُمُ الكِتابَ بِالحَقِّ لِيَحكُمَ بَينَ النّاسِ فيمَا اختَلَفوا فيهِ وَ مَااختَلَفَ فيه اِلا الَّذينَ اوُتوُهُ مِن بَعدِ ما جائَتهُمُ البَيِّناتُ بَغياً بَينَهُم، فَهَدي اللّهُ الَّذينَ آمَنوا لِمَا اختَلَفوا فيه مِنَ الحَقِّ بِاِذنِهِ وَاللّهُ يَهدي مَن يَشاءُ اِلَي صِراطٍ مُستَقيم(1)

مردم (انسانها) يك امت و يك جماعت با يك روش بودند كه در ميانشان اختلاف پيدا شد. خداوند پيامبران را حامل بشارت و نويد، و حامل انذار و تهديد فرستاد. با آنها به حق كتاب فرستاد. كتاب حق بود و دعوت كننده نيز حق. تا خدا از اين راه ميان مردم درباره مسائل مورد اختلافشان حكم و داوري كند و فرمان دهد. خوب، كتاب كه آمد آيا اختلاف پايان گرفت؟ تمام شد؟ نه، چرا؟ براي اينكه آنهايي كه دچار اختلاف آراء و عقايد شدند اختلافشان به دنباله آن بود كه كتابي قبلاً برايشان آمده بود - هدايت كننده به حق - اما بَغي و تجاوز از حق آنها را به اختلاف كشانده بود. هدايت خدا به سوي حق از آنِ كساني است كه اهل ايمان باشند، به راستي حق جو باشند، به راستي دنبال شناخت و تسليم در برابر حق باشند و خدا هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مي كند.

ترجمه آيه را بار ديگر تكرار مي كنم چون اين آيه از آن آيات پرابهام قرآن در زمينه انسان و انسان شناسي است. انسانها جامعه اي يك رأي، جامعه اي با يك روش بودند، يك جامعه بودند. خداوند پيامبران را با بشارت و انذار فرستاد و با آنها كتاب را به حق فرستاد تا ميان انسانها درباره آنچه اختلاف داشتند داوري كند و حكم دهد. و دچار اختلاف درباره مسائل مورد اختلاف نشدند مگر همانها كه كتاب به آنها داده شده بود، بعد از آنكه

ص: 90


1- سوره بقره. آيه 213.

دلايل روشن برايشان آمده بود، از روي بغي و تجاوزي كه ميان آنها پديدار شد. خداوند كساني را كه ايمان آورده بودند به اذن و فرمانش به سوي آنچه درباره اش اختلاف داشتند كه حق است يا نه هدايت كرد، و خدا هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مي كند. ملاحظه مي كنيد كه اگر آن آيه اول كه از سوره حديد بود و اين آيه را كه از سوره بقره است پهلوي هم بگذاريد، دعوت انبيا مي شود دعوت به حق و عدل.

نويد پيروزي حق و عدل در قرآن

در بسياري از آيات قرآن علاوه بر اين مسأله يك مطلب ديگر مطرح مي شود و آن اين كه خداوند پيامبران را براي دعوت به حق و عدل فرستاد تا حق و عدل را پيروز كند؛ يك نوع وعده پيروزي. قرار بود بحث امروز درباره اين بخش از مطلب باشد. قبلاً بعضي از آيات مربوط به اين قسمت را مي خوانم و ترجمه مي كنم. آيات مربوط به پيروزي حق راجع به دوره هاي متأخر از دوره هاي نهضت اسلام است. از همان سالهاي نخستينِ بعثت در مكه تا آخرين آيه اي كه من يافتم، حدود سال نهم هجرت در مدينه، به ترتيب مي بينيم در سالهاي مختلف و مراحل مختلف آياتي با اين وعده كه حق و عدل و دين خدا پيروز است نازل شده. آيات را بر حسب ترتيب تاريخي مي خوانم و اشاره مي كنم كه هر كدام در چه دوره اي است.

آيه هايي است در سوره سبأ، يعني سوره سي و چهارم:

قُل اِنَّ رَبّي يَقذِفُ بِالحَقِّ عُلامُّ الغُيوبِ. قُل جاءَالحَقُّ وَ ما

ص: 91

يُبدِءُ الباطِلُ وَ ما يُعيد(1)

اين آيات مكّي است و لحن و سبك آيات نشان مي دهد مربوط به حدود سالهاي سوم تا پنجم بعثت است.

بگو خداي من حق را مي افكند، خداي علام الغيوب، خدايي كه نهانها را مي داند. بگو حق آمد و ديگر از باطل كاري ساخته نيست. باطل ديگر نه آغاز به كار مي كند و نه ديگر به ميدان كار برمي گردد. «مايُبدِءُ الباطِلُ وَ ما يُعيد» ديگر كاري از آن ساخته نيست. بگو حق آمد و از باطل ديگر كاري ساخته نيست.

اين تعبيرِ «قُل اِنَّ رَبّي يَقذِفُ بِالحَق»(خداوند حق را مي افكند) در مقايسه با تعبيرهاي مشابهي كه با همين واژه قذف در قرآن در زمينه هاي مشابه آمده، چنين تصويري را در نظر انسان مي آورد كه گويي حق سلاحي برنده است كه خداي متعال اين سلاح برنده را بر سپاه باطل مي افكند تا آن را نابود كند. تعبير »قذف«، يعني حق را مي افكند، حق را مي پراند، براي اِشعار به اين معنا به نظر مي رسد.

آيات ديگر نيز مكّي است از سوره انبياء، سوره بيست و يكم. اگر بخواهم زمينه آيات را كامل بيان كنم مناسب است حدود هشت آيه را بخوانم. ولي براي رعايت صرفه جويي در وقت و براي اينكه بحثمان را به نتيجه نهايي برسانم خودداري مي كنم و همين بخش مربوط را مي خوانم :

وَ مَا خَلَقناَ السَّماءَ وَالاَرضَ وَ ما بَينَهُما لاعِبينَ، لَوْاَرَدْنا اَن نَتَّخِذَ لَهواً لاتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنَّا اِن كُنّا فاعِلين. بَل نَقذِفُ بِالحَقِّ عَلي

ص: 92


1- سوره سبأ، آيه هاي 48 و49.

الباطلِ فَيَدْ مَغُهُ فَاِذا هُوَ زاهِقٌ وَ لَكُم الوَيلُ مِمّا تَصِفوُن(1)

ما آسمانها و زمين و هر چه را ميان آسمان و زمين است به صورت سرگرمي و بازي نيافريديم. اگر ما مي خواستيم سرگرمي داشته باشيم سرگرمي را از خودمان و از پيش خودمان و در درون خودمان مي داشتيم. بلكه ما حق را بر باطل مي افكنيم تا باطل را تا مغز استخوان نابود كند، به طوري كه باطل برود و ناپديد شود. و واي بر شما از آنچه درباره خلقت مي گوييد و از آنچه خدا را با آن وصف مي كنيد.

اين آيات مكّي است و مربوط به حدود همان سالهايي كه عرض كردم. با توجه به اين آيه اين نتيجه به دست مي آيد كه همان طور كه در بحث قبل عرض شد عده اي چنان مي پنداشتند كه آفرينش، هستي، طبيعت، اين جهان، بي هدف است. چه وقت مي شود اين جهان بي هدف باشد؟ وقتي زندگي انسان بي هدف باشد. و چه وقت زندگي انسان بي هدف است؟ وقتي هدفش در خور عشق و پرستش نباشد (عطف به آخرين بخش بحث پيش)، چه انسان نياز به عشق دارد و تنها چيزي كه در اوج استحقاق عشق قرار دارد حق است؛ عشق به حق، عشق به عدل. فقط عشق به حق و عشق به عدل است كه زندگي انسان را از پوچي و بي محتوايي نجات مي دهد و تا زندگي انسان از پوچي و بي محتوايي نجات پيدا نكند خلقت جهان نيز دچار تعبير پوچي خواهد بود. اگر انسان پوچ باشد، جهان پوچ است. بنابراين اگر عشق به حق در كار نبود، اگر جهت داشتن هستي و جهان و انسان در سوي حق و به سوي حق در كار نبود، همه اين آفرينش و هستي لغو و لهو و لعب و بازي بود. گويي آفريدگار بازي اش گرفته بود؛ مي خواست يك چيزي را هم درست

ص: 93


1- آيات 17 16 و 18 سوره انبياء.

كند. گويي جهان يك اسباب بازي است. نه، ما آسمان و زمين و آنچه ميان آن دو است را به صورت لهو و لعب و سرگرمي نيافريديم. خداي توانا اگر مي خواست سرگرم باشد با خويشتن سرگرم بود، چه نياز كه جهاني بيافريند؟ پس مسأله چيست؟ پس آفرينش چيست؟ قصه اين است كه آفرينشي است، جهتي است، سويي است، به سوي حق. خوب، پس آنچه مي بينيم چيست؟ ما كه همه اش جنگ و نزاع و درگيري و باطل مي بينيم. بله، "ما حق را مي پرانيم به سوي باطل تا باطل را تا مخ نابود كند و از بين ببرد، و بدانيد كه دگر جهان را و خداي آفريدگار جهان را، اين چنين نپنداريد". اين هم در دوره مكه است. اينكه دوره ها را يادآوري مي كنم براي اين است كه معلوم باشد پيغمبر و قرآن چه وقت گفته است حق مي آيد و باطل را اين چنين نابود مي كند. باز هم از دوره مكه:

وَ قُل جاءَ الحَقُّ وَ زَهَقَ الباطِلُ اِنَّ الباطِلَ كانَ زَهوقاً(1)

اين آيات از سوره اِسراء است كه تقريباً در حدود سالهاي هفتم تا هشتم بعثت نازل شده است. بگو حق آمد و باطل رفت، و باطل رفتني بوده، و باطل همواره رفتني بوده است. اين آيات مربوط به دوره مكه بود.

حالا مي رسم به دوره مدينه، آن هم در مراحل مختلف. سوره شوري سوره اي مكّي است، ولي بعضي از آيات آن مكّي است و بعد آيه هاي مدني به آن ضميمه شده است. اين آيه به عنوان آيه مدني معرفي و شناخته شده است:

اَم يَقوُلوُنَ افتَري عَلَي اللّهِ كَذِباً فَاِن يَشَاءِ اللّهُ يَختِمُ عَلي قَلبِكَ وَ

ص: 94


1- سوره اسراء، آيه 81.

يَمحُ اللهُ الباطِلَ و يُحِقُّ الحَقَّ بِكَلِماتِهِ اِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدوُرِ(1)

يا اينها مي گويند كه پيغمبر بر خدا دروغ بسته. اگر خدا بخواهد بر دلت و قلبت مهر مي زند تا ديگر وحي خدا را نگيرد. ولي خداوند باطل را محو و نابود مي كند و حق را بر كرسي مي نشاند و با كلمات خويش پابرجا مي كند، كه خداي آگاه است بر آنچه در سينه ها نهفته است.

مي رسم به حدود سال جنگ بدر، يعني سال دوم هجرت و نزول سوره انفال. سوره انفال شروع مي شود با بيان حكم انفال، غنائم جنگي، و در موضعي نازل مي شود كه در اثناء يك جنگ براي خدا، دنياپرستي و پول پرستي و مال پرستي به سراغ روحيه ها و افكار و قلوب و دلهاي اين جانبازان مي آيد. مگر علاقه به ثروت و قدرت آدمي را به آساني رها مي كند؟ حكم انفال را بيان مي كند:

يَسئَلوُنَكَ عَنِ الاَنفالِ قُلِ الاَنفالُ لِلّهِ والرَّسولِ فَاتَّقوُااللّهَ وَ اَصلِحوا ذاتَ بَينِكُم وَ اَطيعُوااللّهَ وَ رَسولَهُ اِن كُنتُم مُؤمِنين(2)

از تو درباره حكم انفال مي پرسند. بگو انفال از آن خدا و پيغمبر است. از خداوند پروا داشته باشيد، خداترس باشيد و مسائلي را كه بين شما پيش مي آيد اصلاح كنيد و نگذاريد دچار تفرقه بشويد. اگر راستي مؤمنيد فرمان خدا و پيغمبر را ببريد.

كيان اند مؤمنين؟ مؤمنين كه هستند؟

اِنَّمَا المؤمنونَ الَّذينَ اِذا ذُكِرَاللّهُ وَجِلَت قُلوبُهُم وَ اذا تُلِيَتْ

ص: 95


1- سوره شوري، آيه 24.
2- سوره انفال، آيه 1.

عَلَيهِم آياتُهُ زادَتْهُم ايماناً وَ عَلي رَبِّهِم يَتَوَكَّلون. الَّذينَ يُقيموُنَ الصَّلوةَ وَ مِمّا رَزَقْناهُم يُنفِقونَ. اوُلئِكَ هُمُ المؤمِنوُنَ حَقّاً لَهُم دَرَجاتٌ عِندَ رَبِّهِم وَ مَغفِرَةٌ وَ رِزقٌ كريم(1)

مؤمنان آنهايي هستند كه وقتي نام خدا برده مي شود و ياد خدا به ميان مي آيد دلهاشان مي ترسد و مي هراسد، هراس از اينكه حق خداوندي را ادا نكرده باشند. وقتي آيات خدا بر آنها تلاوت مي شود، هر آيه اي كه مي شنوند ايمانشان فزوني مي گيرد، و آنها كساني هستند كه تكيه گاهشان خداست. كساني هستند كه نماز مي گزارند، كساني هستند كه از آنچه به آنها مي دهيم در راه خدا خرج مي كنند و عاشق پول نيستند. اينها كساني هستند كه به راستي مؤمن اند و اينها هستند كه درجاتي بالا و آمرزش و روزي و رزق شايسته اي پيش خداوندشان دارند. بعد قصه هجرت پيغمبر را بيان مي كند: «كَمَا اَخرَجَكَ رَبُّكَ مِن بَيتِكَ بِالحَقّ»: خدا گفت به حق و در راه يك نهضت حق از مكه برو و «اِنَّ فَريقاً مِنَ المؤمنينَ لَكارِهونَ» با اينكه آن وقتها بعضي از مؤمنان مهاجر خوششان نمي آمد كه هجرت كنند و خانه و شهر و كاشانه شان را رها كنند.

يُجَادِلوُنَكَ فِي الحَقِّ بَعدَ مَا تَبَيَّنَ كَاَنَّمَا يُساقوُنَ اِلَي المَوتِ وَ هُم يَنظُروُنَ وَ اِذ يَعِدُكُمُ اللّهُ اِحدَي الطّائِفَتَينِ اَنَّها لَكُمْ وَ تُوَدُّونَ اَنَّ غَيرَ ذاتِ الشَّوكَةِ تَكوُنُ لَكُم وَ يُريدُاللّهُ اَن يُحِقَّ الحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقطَعَ دابِرَ الكافِرين. لِيُحِقَّ الحَقَّ وَ يُبطِلَ الباطِلَ وَ لَوكَرِهَ المُجرِموُنَ(2)

بعد داستان جنگ بدر را مطرح مي كند و از همين جا آغاز شرح قصه بدر

ص: 96


1- سوره انفال، آيه 2 تا 4.
2- سوره انفال، آيه 6 تا 8.

است: خدا به شما وعده داده بود كه با يكي از دو طايفه، يا كاروان تجاري يا جنگجويان مدافع، روبه رو خواهيد شد و شما دلتان مي خواست كه با كاروان تجاري روبه رو شويد نه با جنجگويان داراي شوكت و قدرت. خدا مي خواهد حق را با كلماتش پابرجا كند "و دنباله كافران را قطع كند" آنها را بي پشتوانه كند. "تا حق را پابرجا كند و باطل را نابود كند، ولو مجرمان و تبه كاران خوششان نيايد".

در اثناء جنگ بدر يا در پايان جنگ بدر، ولي ناظر به جنگ بدر مي گويد "براي آن است كه حق پابرجا شود و باطل نابود گردد". اين سال دوم هجرت است.

اين آيات در زمينه جنگ احد در حدود سال سوم است.

وَالَّذينَ آمَنوا وَ عَمِلوالصّالِحاتِ وَ آمَنوا بِما نُزِّلَ علي مُحَمَّدٍ وَ هُوَ الحَقُّ مِن رَبِّهِم كَفَّرَ عَنهُم سَيِّئاتِهِم وَ اَصلَحَ بالَهُم. ذلِكَ بِاَنَّ الَّذينَ كَفَروا اتَّبَعُوا الباطِلَ وَ اَنَّ الَّذينَ آمَنوا اتَّبَعوا الحَقَّ مِن رَبِّهِم (1)

آنها كه ايمان آوردند و كار شايسته كردند و به آنچه كه خداوند بر پيغمبر فرستاد ايمان آوردند، همين است حقي كه از جانب خداست. خداوند كارهاي بدشان را پوشاند و خاطرشان را آسوده كرد. چرا؟ براي اينكه كافران دنباله رو باطل بودند و مؤمنان دنباله رو حق بودند و خداوند با اين عمل خواست كه حق را بر باطل پيروز كند.

مي رسيم به سال ششم و جريان صلح حديبيه. آياتي است در سوره فتح: «اِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتحاً مُبيناً» تا پايان. تمام سوره در زمينه صلح حديبيه

ص: 97


1- سوره محمد، آيه 2 و 3.

است و اين فتح مبيني هم كه اول سوره است، و خداوند مي گويد ما پيروزي آشكاري را براي تو مقرر كرديم و نصيب تو كرديم، ناظر به پيروزي حديبيه است و نه فتح مكه كه غالباً چنين خيال مي كنند تمام اين سوره اين را نشان مي دهد. علاوه بر اين از برخي از مفسّرانِ نخست هم مكرّر نقل شده است، چون مثل اينكه آن وقتها هم در عصر تابعين، بعد از زمان پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله و سلّم، با فاصله كمي اين ترديد بوده كه آيا اين درباره فتح مكه است يا نه و بعضي از مفسرانِ قرآن شناس مكرّر تأييد كردند كه اين درباره فتح مكه نيست و منظور فتح حديبيه است. در داستان صلح حديبيه كه عده اي از مسلمانها آن را شكست خيال مي كردند و عده اي ديگر آن را پيروزي تلقي مي كردند، كه داستانش مفصل است و لابد مكرر شنيده ايد، اين آيات با تأكيد بر اينكه اين يك پيروزي است نازل مي شود و در اثناء اين تأكيد اين طور بيان مي كند:

هُوَالَّذي اَرسَلَ رَسوُلَهُ بِالهُدي وَ دينِ الحَقِّ لِيُظهِرَهُ عَلَي الدّينِ كُلِّهِ وَ كَفي بِاللّهِ شَهيداً(1)

اوست كه پيامبرش را با هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه اديان پيروز كند و خداوند كافي است كه گواه اين مطلب باشد.

در سال هشتم يا نهم در سوره برائت و خطاب به مشركان مكه براي اعلام اينكه ديگر در سال بعد مشركان حق شركت در مراسم حج ندارند مي فرمايد:

يُريدوُنَ لِيُطفِؤا نوُرَاللّهِ بِاَفواهِهِمْ وَاللّهُ مُتِمُّ نوُرَهُ وَ لَو كَرِهَ

ص: 98


1- سوره فتح، آيه 28.

الكافِروُن. هُوَالَّذي اَرسَلَ رَسوُلَهُ بِالهُدي وَ دينِ الحَقِّ لِيُظهِرَهُ عَلَي الدّينِ كُلِّهِ وَ لَو كَرِهَ المُشرِكوُن(1)

اينها مي خواهند نور خدا را با دهانهايشان خاموش كنند، اما خدا جز اين را نپسنديده و از جز اين امتناع مي ورزد كه نور خود را تمام و كامل سازد هر چند كافران را خوش نيايد. خدا همان كسي است كه پيامبرش را با هدايت و دين حق فرستاد تا اين دين حق را بر هر ديني - بر همه اديان - غالب و پيروز گرداند هر چند مشركان را خوش نيايد.

ملاحظه مي فرماييد كه در طول اين مدت همه جا در آيات از پيروزي حق بر باطل و در آيه اخير از پيروزي دين حق بر همه اديان سخن مي رود.

نويد پيروزي حق بر باطل در نامه هاي پيامبر (صل الله علیه و اله)

براي اينكه نمونه اي هم از غير قرآن در اين زمينه داشته باشيم يكي از نامه هاي پيغمبر اكرم صلوات اللّه و سلامه عليه را مي خوانم كه در اُسدُالغابَه نقل شده است:

كِتابَةٌ اِلي زِيادِ بنِ جهور - بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيم. مِن مُحَمَّدٍ رَسولِ اللهِ اِلَي زِياد بنِ جهور. سِلمٌ انتَ فَاَنَا اَحمَدُاللهَ اِليكَ الَّذي لا اِلهَ الا هُو. اَمّا بَعد فَآِنّي اُذكِّرُكَ اللهَ وَاليَومَ الاخِرَ اَمّا بَعدُ فَلْيوُضعْنَ كُلُّ دينٍ دانَ بِهِ النّاسُ اِلا الاِسلامَ...(2)

ص: 99


1- سوره الصف، آيات 8 و 9.
2- ابن اثير. اسدالغابة في معرفةِ الصَّحابة، جلد 2، (بيروت: داراحياء التّراث العربي، 1377 هجري قمري)، صفحات 218و 219.

يكي از خصوصيات نامه هاي پيغمبر مختصر و مفيد بودن است. طولانيترين نامه هاي پيغمبر هم مختصر و مفيد است. يعني عبارت پردازي در نامه هاي پيغمبر به ندرت به چشم مي خورد. اين كه نگفتم هيچ به چشم نمي خورد چون در بعضي از نامه ها بعضي از جمله ها ديده مي شوند كه مي شود نباشند. حالا بايد ديد چرا اين جمله ها هست. يعني سبك، سبك خلاصه نويسي و ساده نويسي است. ضمناً وقتي انسان همه نامه هاي پيغمبر را (كه خيلي زياد است و مربوط به سالهاي متعدد هم هست) با قرآن مقايسه مي كند، مي بيند اين پيغمبر كه در قرآن از جانب حق سخن مي گويد، عبارتهايش با وقتي كه خود پيغمبر حرف مي زند به كلي فرق دارد كه اين يكي از نشانه هاي وحي بودن قرآن كريم است. اينها سبكي ديگر دارد. از جمله ملاحظه مي كنيد كه اين نامه چه قدر ساده است:

به نام خداوند رحمان و رحيم. از محمّد پيامبر خدا به سوي زيادبن جهور. سِلمٌ انتَ. (پيغمبر نسبت به آنهايي كه در لبه ايمان بودند مكرر در نامه هايش اين تعبير را دارد كه تو آدمي هستي مسلم. حالا يا منظور اين است كه سالم باشي و به جاي سلامٌ عليكم كه براي مسلمين است سلم انت مي گويد، يا منظور اين است كه تو اصلاً در حالت سلم و صلح هستي. يا دعاست، يا به اصطلاح درود و تحيّت است و يا اينكه بيان يك مطلب است.) من سپاس مي گزارم خدا را، خدايي را كه جز او خدايي نيست. اما بعد (كه مطلب اساسي اين است)، من خدا و روز پايان را به ياد تو مي آورم، فراموش نكن. و اما بعد، اين نكته را هم بدان هر ديني كه مردم به آن متديّن شده اند مغلوب مي شود مگر اسلام.

ص: 100

ملاحظه مي كنيد كه در اين نامه سخن از اين است كه پيغمبر اعلام مي كند هر ديني كه مردم به آن روي آورده اند سقوط مي كند به جز اسلام. وقتي اين آيه ها و نامه ها و دهها چيز ديگر از اين قبيل را مي خوانيم، خودبه خود، بنده و شما برادران و خواهران در دلمان دو احساس پيدا مي شود: شايد اول احساس غرور: پس معلوم است كه بالاخره ما وارثان زمين و پيروزان نهايي هستيم و در اين درگيري جهاني پيروزي با ماست. و شايد با فاصله كمي هم احساس مقابل اين: وقتي به واقعيتها برمي گرديم مي بينيم نه، چنين چيزي هم نيست! ما هم پيروزان و برنده هاي نهايي اين مسابقه نيستيم. آن وقت گيج مي شويم كه پس مطلب چيست!

يكي از حاضران: اسلام پيروز مي شود و نه مسلمين.

اسلام پيروز مي شود. خير، بفرماييد مُسلم پيروز مي شود نه ما! بله بفرماييد مسلم پيروز مي شود نه ما! خوب، آقا ببينيم منظور از اين پيروزي چيست كه مي گويد بالاخره پيروز مي شود. اولاً آيا منظور پيروزي در زمان پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله و سلّم است؟ يك احتمال اين است. مي گويد ما دين خدا را فرستاديم. مي خواهد به پيغمبر و مسلمانها بگويد كه نهضت شما به پيروزي مي انجامد. به راستي هم در يك مقطع زماني معين نهضت اسلام آمد و بر اديان معاصر براستي پيروز شد، يعني آنها واقعاً از اريكه عزت فرو افتادند. آيا اين مقصود است؟ يا مقصود پيروزي نهايي اسلام است؟ پيروزي نهايي حق و عدل است؟ حق و عدل سرانجام در اين دور رنگارنگ تاريخ پيروز خواهند شد؟ همان كه در اعتقاد به امام زمان سلام اللّه عليه مكرر از آن ياد مي شود كه «يَملاُ الاَرضَ قِسطاً وَ عَدلاً كَما مُلاَتْ ظُلماً وَ جوراً». اشاره به يك پيروزي نهايي است يا مي خواهد يك

ص: 101

قانون دائم را بگويد و اين كه همواره كساني كه در راه حق و عدل تلاش كنند پيروزند؟ هميشه آنها پيروزند؟ كدام يك از اين معاني مورد نظر است؟ چه بسا همه اينها! و منافاتي هم با هم نداشته باشند. هم نهضت اسلام پيروز شد، هم هر نهضت حق و عدلي در مسير پيروزي است و هم پيروزي قاطع نهايي از آن حركتي است كه با رهبري خالص و قيام در راه حق و عدل به پيروزي خالص و قاطع حق و عدل خواهد انجاميد.

در قرآن كريم در اين زمينه آيات ديگري هست كه شايد آن آيات بيشتر بايد در اين بحث مورد توجه قرار گيرد. آياتي هست در اين باره كه عاقبت و فرجام از آنِ مؤمنان و متقيان است: «وَالعاقِبَةُ لِلمُتَّقين»، «وَالعاقِبَةُ للِتَّقوي»؛ كه يا ناظر به قيامت است يا ناظر به فرجام دنيوي است و يا ناظر به هر دو. اين آيات مفصل است و من اينجا يادداشت كرده ام كه باز بايد از خواندن همه آنها صرف نظر كنم تا برسيم به آيات ديگري كه به نظر من در اين بحث فشرده بيشتر بايد مورد بحث قرار گيرد. آياتي است در زمينه اين كه خداوند زمين را براي ميراث بندگان صالح خود قرار داده است:

«وَ لَقَد كَتَبْنا فِي الزَّبورِ مِن بَعدِ الذِّكرِ اَنَّ الاَرضَ يَرِثُها عِبادي الصّالِحونَ»(1)

»ذكر« در اين آيه به عنوان يادي از تورات است. «اهل الذّكر» هم كه به جاي اهل كتاب در قرآن آمده بيشتر به اعتبار اين است كه ذكر در قرآن نامي است كه اشاره به تورات دارد، همچنان كه ذكر به عنوان نامي از قرآن كريم است. البته همه اين كتابها كتابهايي هستند مذكِّر و يادآورِ خدا و حق و راه

ص: 102


1- سوره انبياء، آيه 105.

خدا، منتها به صورت خاص بيشتر اشاره به تورات است.

ما بعد از ذكر در زبور داوود نوشتيم كه زمين را بندگان شايسته و صالحِ من به ارث مي برند.

منظور چيست؟ منظور اين است كه در قيامت بهشتي را كه پهنه آن به اندازه آسمانها و زمين است به ارث مي برند يا منظور اين است كه در دنيا به ارث مي برند و در دنيا زمين را در قبضه خود مي گيرند؟ چه وقت؟ در پايان دنيا يا به صورت يك اصل مدام؟

پيروزي حق بر باطل در زبور

براي اينكه معناي اين آيه بهتر معلوم بشود ناچار هستيم كه خود زبور را بخوانيم تا ببينيم موضوع چيست، چون آيه اشاره مي كند كه ما در زبور نوشتيم. اشاره اي كه در قرآن است مربوط است به باب سي و هفتم از مزامير داوود. همه اين باب و نه فقط يك آيه آن در اين زمينه است و ناچارم همه را بخوانم:

به سبب شريران خويشتن را مشوش نساز. و بر فتنه انگيزان حسد مبر. زيرا كه مثل علف به زودي بريده مي شوند. و مثل علف سبز پژمرده خواهند شد. بر خداوند توكل نما و نيكويي بكن. در زمين ساكن باش و از امانت پرورده شو و در خداوند تمتّع ببر. پس مسئلتِ دل تو را به تو خواهد داد. طريق خود را به خداوند بسپار و بر وي توكل كن كه آن را انجام خواهد داد. و عدالت تو را مثل نور بيرون خواهد آورد، و انصاف تو را مانند ظهر. نزد خداوند ساكت شو و منتظر او باش. و از شخص فرخنده طريق و مرد حيله گر خود را مشوش مساز. از

ص: 103

غضب بركنار شو و خشم را ترك كن. خود را مشوش مساز كه البته باعث گناه خواهد شد. زيرا كه شريران منقطع خواهند شد. و اما منتظران خداوند وارث زمين خواهند بود. هان بعد از اندك زماني شرير نخواهند بود. و در مكانش تأمل خواهي كرد و نخواهد بود. و اما حليمان وارث زمين خواهند شد. و از فراواني سلامتي متلذذ خواهند گرديد. شرير بر مرد عادل شوري مي كند و دندانهاي خود را بر او مي فشرد. خداوند بر او خواهد خنديد. زيرا مي بيند كه روز او مي آيد. شريران شمشير را برهنه كرده و كمان كشيده اند تا مسكين و فقير را بياندازند و راست روان را مقتول سازند. شمشير ايشان به دل خود ايشان فرو خواهد رفت. و كمانهاي ايشان شكسته خواهد شد. نعمت اندك يك مرد صالح بهتر است از اندوخته هاي شريران كثير. زيرا كه بازوهاي شريران شكسته خواهد شد. و اما صالحان را خداوند تأييد مي كند. خداوند روزهاي كاملان را مي داند. و ميراث ايشان خواهد بود تا ابدالاباد. در زمان بلا خجل نخواهند شد. و در ايام قحط سير خواهند بود زيرا شريران هلاك مي شوند و دشمنان خداوند مثل خرمي مرتعها فاني خواهند شد. بلي مثل دخان (دود) فاني خواهند گرديد. شرير قرض مي گيرد و وفا نمي كند. و اما صالح رحيم و بخشنده است. زيرا آناني كه از وي بركت يابند وارث زمين گردند. و اما آناني كه ملعون وي اند منقطع خواهند شد. خداوند قدمهاي انسان را مستحكم مي سازد. و در طريقهايش سروَر مي دارد. اگر چه بيفتد افكنده نخواهد شد. زيرا خداوند دستش را مي گيرد. من جوان بودم و الان پير هستم. مرد صالح را هرگز متروك نديده ام، و نه نسلش را كه گداي نان بشوند. تمامي روز رئوف است قرض دهنده و ذرّيت او مبارك خواهند بود. از بدي بركنار شو و نيكويي بكن. پس ساكن خواهي بود تا

ص: 104

ابدالاباد. زيرا خداوند انصاف را دوست مي دارد و مقدسات خود را ترك نخواهد فرمود. ايشان محفوظ خواهند بود تا ابدالاباد. و اما نسل شرير منقطع خواهد شد. صالحان وارث زمين خواهند بود. ]كه اين آيه متن است، ولي ملاحظه مي كنيد كه چه قدر جلوتر همين مسأله تكرار شده كه صالحان وارث زمين خواهند بود و در آن تا به ابد سكونت خواهند نمود. [دهان صالح حكمت را بيان مي كند. و زبان او انصاف را ذكر مي نمايد. شريعت خداي وي در دل اوست. پس قدمهايش نلغزيد. شرير براي صالح كمين مي كند و قصد قتل وي مي دارد. خداوند او را در دستش ترك نخواهد كرد. و چون به داوري آيد بر وي فتوا نخواهد داد. منتظر خداوند باش و طريق او نگاه دار تا تو را به وراثت زمين برافرازد. چون شريران منقطع شوند آن را خواهي ديد. شرير را ديدم كه ظلم پيشه بود و مثل درخت بومه اي سبز خود را به هر سو مي كشيد. اما گذشت و اينك نيست گرديد. و او را جستجو كردم و يافت نشد. مرد كامل را ملاحظه كن و مرد راست را ببين. زيرا كه عاقبتِ آن مرد سلامتي است اما خطاكاران جميعاً هلاك خواهند گرديد و عاقبت شريران منقطع خواهند شد. و نجات صالحان از خداوند است. و در وقت تنگي او قلعه ايشان خواهد بود و خداوند ايشان را اعانت كرده نجات خواهد داد. ايشان را از شريران خلاص كرده و خواهد رهانيد، زيرا بر او توكل دارند.

اميدوارم از اينكه همه را خواندم خسته نشده باشيد. خواستم ببينيد چه قدر در يك بخش بروي اين مسأله تأكيد و تكرار هست. خوب از اين چه مي فهميم؟ آيه ناظر به همين است كه مي خواهد بگويد انسانهاي صالح پيروز خواهند شد. پس اين كه داريم چيست؟اين كه داريم عبارت است از

ص: 105

دعواي شرير با شرير بر سر لحاف ملا نصرالدين! اين است كه هر جا حقي هست، هر جا حركت عدلي باشد كه با رعايت معيارهاي عدل و انصاف همراه باشد (كه چه قدر در همين بخش زبور بر آن تكيه شده بود)، كه در شناخت و در عمل و در رهبري و پيروي، انصاف و حق و عدل محور باشد، اولاً اين حركت به صورت يك اصل مداوم پيروز است، ثانياً همراه با پيروزي نهايي قاطع است، و ثالثاً همراه با پيروزي تقريباً اساسي در مقطعهاي خاصي از تاريخ است. ولي همه جا يك شرط وجود دارد: به شرط اين كه حركت در جهت حق، عدل، صلاح، تقوا و انصاف باشد.

اين را عرض كنم كه معناي اين پيروزي اين نيست كه هر فردي و هر گروهي كه به پا خاست، همان گروه به پيروزي نهايي يا پيروزي شبه قاطع برسد. خير، چنين چيزي مطرح نيست. آنچه مطرح است اين است كه حركت اينان هدر نمي رود، نابود نمي شود، از بين نمي رود و به دنبال خود حركتهاي حق را مي آورد. ولي به هر حال، حركت، بايد حركت حق باشد. آنچه ما در طول تاريخ بشريت به راستي كم داريم حركت كنندگاني هستند كه حركتشان را بتوان حركت اهل حق در برابر باطل ناميد. بيشتر جنگها و درگيريهايي كه ما در تاريخ سراغ داريم عبارت است از درگيري يك خان با يك خان ديگر، يك شاه با يك شاه، يك امپراطور با يك امپراطور، يك دزد با يك دزد. اما حركات معدودي در تاريخ سراغ داريم كه عبارت اند از حركت در جهت عدل و حق در برابر ظلم و باطل. در آن حركتها عموماً يا پيروزي تا مرحله اساسي به دست آمده يا زمينه اي براي حركت و ادامه و تداوم حركت كردن در راه حق عليه باطل را فراهم كرده است.

آيا در تاريخ حركتِ از بين رفته هدر رفته اي از اهل حق وجود دارد؟ در حركتهاي حق و عدل هم بايد نسبت را در نظر داشت: يك وقت جنگ

ص: 106

طبقاتي است و طبقه اي مظلوم و محروم بر آن قيام مي كند و بر طبقه اي ظالم و حاكم مي شورد. اساس اين شورش پسنديده است، اما شيوه و شكل شورش ممكن است ناپسند باشد. چون يك وقت طبقه مظلوم بر طبقه ظالم مي شورد تا به حقش برسد، يك وقت طبقه مظلوم مي شورد تا ظالم بعدي باشد! اگر طبقه مظلوم بشورد تا ظالم بعدي باشد حركتي مي شود در آغاز نوراني، در وسط نيمه نوراني و در پايان همان ظلمت؛ چون ظالم، ظالم است. مثل ما كه امّتي بوديم كه براي توحيد و عدل قيام كرديم و به زودي حاملان لواي شرك و ظلم شديم. ما خود مستحق آن شديم تا ديگران به پا خيزند و نابودمان كنند.اگر ما الان عزت نداريم براي اين است كه ديگر آن حاملان حق و عدل نيستيم.

نقش حق خواهي در فعاليتهاي اجتماعي

يك نكته را عرض كنم كه اين تنها مربوط به تجربه است و جنبه مذهبي و قرآني و تعليماتي ندارد. اين كه مي گويم نتيجه تجربه مداوم و طولاني است، از نظر خودشناسي كه خود من در طول سالهاي زندگي ام داشته ام، صريحاً اعلام مي كنم كه در طول اين سالهايي كه از زندگي ام همراه با كم و بيش فعاليتم گذشته، در كارهايي كه خودم به تنهايي يا با دوستان داشته ام، تا آنجا كه جمع ما و كار ما رو به سوي خدا و حق و عدل داشته، همواره جلو رفته است )من تجربه شخصي را دارم عرض مي كنم و اين جمع بندي يك تجربه است( و هر جا چوب خورديم )البته يك وقت اين چوب خوردن در راه خداست و درد نمي آيد( و هر جا زمين خورديم، آنجا بود كه اين آهنگ خداطلبي و حق طلبي و عدل طلبي مان آسيب ديد و از

ص: 107

خلوص و سَرِگي درآمد. بنده اين را با صراحت عرض مي كنم كه جمع بندي رويدادهاي بسيار گوناگون است از كارهايي كه يا شخصاً شروع كردم و يا با دوستان دست اندركار آن بودم و از شما خواهش مي كنم كه در اين كوششهاي هفت، هشت، ده سال اخيرِ همين خودمانيها، رفقايي كه مخصوصاً بيشتر در چم و خم اين كوششها بوده اند، دقت بفرماييد ببينيد چه طور فلان چهره يا فلان دوست، تا آنجا كه تلاشش در جهت نور و حق و عدل بود، حتي در همين محيط كثيف فاسد، كارش جلو مي رفت، به محض اينكه كار او به خودپرستي آغشته شده و يك نوع خودپايي و سودطلبي با كار او آميخته شده مي بينيد از آن اوج فرو افتاده است. اين طبع مسأله و طبيعت كار است. هر حركتي كه از عدل دوستي واقعي و انصاف بهره اي در حد خود داشته باشد و آغشتگي و آميختگي آن به باطل، خودپرستي، هواپرستي، شيطان گرايي، اهريمن گرايي، سودطلبي و من پرستي آن را از ارزش نيندازد و بيمار نكند و از درون كرم خورده و فاسد نكند، محكوم به پيروزي و بازده داشتن و نافع بودن است.

يكي از خصوصيات چهره هاي حق پرست - كه اين خصوصيت، به علت ضعف تربيتي و شناختمان، متأسفانه در ما كمتر رعايت مي شود - اين است كه اينها پيروزي آشكار تلاش و جهادشان را تا زماني كه زنده هستند شرط كار و كوشش خودشان قرار نمي دهند. نمي گويند ما تلاش مي كنيم به عشق اين كه روزي خودمان اين پيروزي را ببينيم. چون زمان براي اينها يك واحدِ به هم پيوسته است. هزار سال ديگر همان طور نقد است كه امروز. هزار سال ديگر همان طور زمان اينهاست كه فردا. اين خصلت و اين ويژگي چه قدر در حركتها و تلاشهاي ما هست؟ تا چه اندازه حاضريم سي سال تلاش گمنام كنيم؟ گمنام به صورتي كه هيچ كس جز خدا نبيند، تا اميدوار

ص: 108

باشيم كه پس از مرگ ما ديگران وارث نتايج اين تلاش باشند و ثمرات آشكار آن را برملا سازند؟ چه قدر اين خصلت در ما هست؟ اگر تلاشي در زمينه هاي مختلف، در شاخه هاي مختلف، در رشته هاي مختلف، اقتصادي و علمي و اجتماعي، بشود، چه قدر مي توان برچسب تلاش در راه حق به آن زد؟ اگر بشود برچسب صلاح، صالحان، عبادي الصالحون را به انسانهايي بزنيد، آنان به حق وارث زمين خواهند بود. و همان طور كه عرض كردم، با جمع بندي مجموع آيات و نصوصي كه در اين زمينه داريم كه مقداري از آن را خواندم و مقداري را فرصت نبود بخوانم، اين وراثت سه بُعد و سه تجلي دارد:

اول، انسانهاي تلاشگر در راه حق و عدل همواره صاحبان اصلي اين زمين اند. واقعيت اين جهان و حركت عمومي جهان هستي و پوچ نبودن آفرينش زمين و آسمان ايجاب مي كند انسان در جهت حق پرستي آفريده شود و زندگي انسان به سوي حق و عدل جهت داشته باشد. بنابراين، همان طور كه جهان به آن سو روان است، جامعه هم به آن سو روان است و اين نسل مداوم صالحان و حق پرستان همواره در بستر پيروزي حركت مي كند.

دوم، در مقطعهاي گوناگون اين حركت تاريخي حق پرستان به پيروزي حاكم (نه به پيروزي قاطع مي رسند) و پيروزي آنها در شرايطي تجلي مي كند. نتيجه اين كه هميشه انسانهاي حق پرست بايد به تلاش خود اميدوار و دلگرم و دلبسته باشند. هيچ گاه و در هيچ شرايطي از تلاش باز نايستند و تلاش خويش را هدر رفته و بي ثمر تلقي نكنند.

سوم اين كه پيروزي قاطع و نهايي بشريت براي تسلط كامل حق و عدل بر زمين فرا خواهد رسيد و در مقطعي از زمان، بشر معاصر آن زمان و انسانهاي فدا شده در اين راه در ادوار پيشين، همگان خواهند ديد كه حق و

ص: 109

عدل بر باطل و ظلم به پيروزي قاطع رسيده است.

اين آن جمع بندي فشرده اي بود كه مي شد از اين بحث به عرض برادران و خواهران برسانم و چون بنا داشتم حتي الامكان اين بحث را در سه جلسه به پايان برسانم به ناچار با سرعت طي كرديم وگرنه اين خود يك بخش از بحث گسترده حق و باطل در قرآن و در اسلام است. بخشهاي ديگر هم هست كه خيلي جالب و وسيع است، مثلاً اين كه معيارهاي حق و باطل چيست؟ يك معيار را در جلسه هاي پيش عرض كردم كه حق در اسلام معيار دارد ولي اين را وقتي باز كنيد و وارد مسائل اجتماعي، مسائل اقتصادي، مسائل اخلاقي، مسائل خانوادگي كنيد، به راستي آن قدر تجليات دلپذير و جالب دارد كه جا دارد كه زماني فرصتي پيش بيايد و درباره آن بحث شود. اگر من توفيق پيدا كنم در آينده اي كه به دليل گرفتاريهاي من خيلي نزديك نخواهد بود سهمم را در اين جلسه دوستان عزيز ادا كنم، باز بخش ديگري از همين بحث را دنبال مي كنم. البته خيلي بهتر بود كه فرصت مي داشتم و حالا كه زمينه هاي فكري آماده است ادامه مي دادم، ولي متأسفانه اين فرصت الان برايم نيست. ممكن است دوستان عزيزي بعداً بحث را به عهده بگيرند چون واقعاً هيچ فرقي در ميان نيست و من حاضرم حتي همه اين بحثهايي را كه استخراج كرده ام در اختيار دوستان بگذارم و آنها بحث را ادامه دهند كه هيچ چسبندگي و اتصال و ارتباط خاصي با شخص بنده ندارد.

والحمدللّه و صلّي اللّه علي سيّدنا محمّد و آله الطاهرين.

پرسش و پاسخ

آقاي انتظاري: به نظر مي رسد [خوب است] آقاي دكتر اصلاً درباره خود

ص: 110

پيروزي و اينكه چيست بحثي داشته باشند. چون تصوري كه ما از پيروزي داريم و حتماً در همه دورانهاي تاريخ وجود داشته آن پيروزي نهايي است كه با حق است، يا در بعضي مقاطع تاريخ با حق نيز هماهنگ مي شود. آيا آن وقت بايد تعريف بشود كه پيروزي چيزي است كه نهايتاً حقيقي هم باشد؟ يا پيروزي آن چيزي است كه حق در بعضي از مقاطع تاريخ به آن رسيده است؟ اگر پيروزي اين باشد، درست است و حق هم پيروز هست. اما اگر پيروزي همان چيزي است كه ما در تصور خود داريم و آن اين است كه هميشه پيروزي وجود دارد و جناحي هست كه پيروز است، آن وقت اين بحث پيش مي آيد كه معاويه هم براي اينكه پيروز بود خودش را برحق مي دانست. من فكر مي كنم اگر بحث آقاي دكتر اين مسأله را روشن نكند بحث رسايي نخواهد بود.

عذر مي خواهم آقاي انتظاري، من هنوز منظور سؤال شما را نفهميدم. يا خود ايشان روشنتر بفرمايند يا از دوستان اگر كسي دريافت كرد كه آقاي انتظاري چه مي خواستند بفرمايند بگويد كه من خوب بفهمم.

آقاي انتظاري: سؤال من اين است كه پيروزي چيست؟

كربلا، مصداق پيروزي است. هنوز ادامه دارد. الان هم بدون اينكه ديده بشود حق پيروز است. همين قدر كافي بود آقاي انتظاري؟

آقاي انتظاري: بله، من مي گويم پيروزي چيست كه ما مي گوييم حق به آنجا مي رسد؟ اگر ما آن تصوري را از پيروزي داريم كه گفتيم چيزي است كه هميشه هست، آن پيروزي چيست؟

آيا سؤال مي فرماييد كه منظور از پيروزي حاكميت و به حكومت رسيدن است يا چيز ديگر؟ آيا اين سؤال را مي فرماييد يا چيز ديگري در ذهن شماست؟ يعني اگر معناي پيروزي به حكومت رسيدن و حاكميت نباشد آن وقت منظور چه چيز مي تواند باشد؟

ص: 111

آقاي انتظاري: به نظر من هيچ چيز ديگر نمي تواند باشد.

پس فقط همين يك معنا را دارد؟

آقاي انتظاري: اين طور به ذهنم مي رسد.

پس معلوم مي شود پيروزي در ذهن خود جناب عالي هم يك معنا بيشتر ندارد و آن عبارت است از به حكومت رسيدن، به حاكميت رسيدن و رتق و فتق و اداره امور را در دست داشتن؟

آقاي انتظاري: بله، همين طور است.

خوب، اگر اين معنا از پيروزي در نظر باشد، كه ما هم همين معنا را اراده كرديم، مي گوييم اولاً تلاشهاي صالحان در جهت پيروز شدن و پيروزمندي است به شرط اين كه تلاشها يك سلسله مداوم تلقي شود نه يك مقطع بريده و اين پيروزمندي به همين معنا دو تجلي دارد: يك تجلي آن در مقطعهاي معيني از تاريخ تاكنون بوده است و خواهد بود، و يك تجلي قاطع آن در نهايت تاريخ روي خواهد داد. و اين كه عرض كرديم تلاشهاي تلاشگران در جهت پيروزي است بدين معناست كه هر انساني و هر گروهي تا وقتي در راه حق قرار دارد و براي حق كار مي كند مي بيند تا آنجا كه افق ديد اجازه مي دهد دارد بر باطل معيني پيروز مي شود. براي يك تلاشگر اين كه دارد پيروز مي شود، به اين معنا كه قدرت را به دست مي گيرد، به همان معناست كه دارد پيروز مي شود، چون زمينه ها را از دست باطل مي گيرد. حتي نهضت امام حسين عليه السلام همين است كه خود آن نهضت اصلاً يك نهضت فتح كننده است، يعني مقدار زيادي از زمينه هايي را كه معاويه و يزيد به دست آورده بودند از دست آنها خارج كرد. هر نهضتِ حقي در هر

ص: 112

زماني يك مقدار زمينه را از دست باطل مي گيرد و بنابراين يك مرحله پيروزي است، و اين گرفتنها در تداوم تاريخي اش و در مقطعهاي معيّن منجر به پيروزي و به قدرت رسيدن آشكار مي شود (اين پيروزي پنهان است، آن پيروزي آشكار)و در نهايت تاريخ به پيروزي قاطع مي رسد.

آقاي انتظاري: خوب، همين كار را باطل هم مي كند و در طول تاريخ باطل مقداري پيروزي از حق مي گيرد و به پيروزي آشكار هم مي رسد و در طول تاريخ هم باطل عملاً تا الان بيشتر پيروز بوده است.

در اينجا »بيشتر« يعني بيشتر قدرت را در دست داشته است. ملاحظه مي كنيد كه، يك وقت از اين آيات و اين بحثي كه شد اين طور فهميده مي شود كه اصولاً حق سر كار مي آيد و باطل هيچ وقت سر كار نيست و هيچ وقت بر اريكه قدرت نيست، اين روشن است و هر كس قرآن را مطالعه كند مي بيند كه قرآن مكرّر از علوِّ فرعونها در زمين ياد مي كند: «اِنَّ فرعونَ لَعالٍ فِي الاَرض». پس معلوم مي شود مسأله اي كه مطرح مي كند با قبول اين فرض است كه فرعونهايي در زمين هستند كه علو مي كنند. پس چه مي خواهد بگويد؟ مي خواهد اين مطلب را كه در ذهن قيام كنندگان در راه حق وسوسه مي كند كه تا چشم ما كار مي كند قدرتهاي باطل سر كار هستند از بين ببرد و بگويد حق پيروز مي شود. پس معناي آن نفي مراحلِ به قدرت رسيدن باطل نيست، بلكه دادن اين اميد است كه حق نيز پيروز مي شود. فكر نكنيد كه حق همواره سركوب مي شود، حق نشانه پيروز مي شود و پيروزي حق نيز نشانه تناوب پيروزي حق و باطل بر يكديگر است.

اگر به تعبير شما بتوانيم بگوييم به قدرت رسيدن معناي پيروز شدن باشد، زمينه از دست گرفتن معنايش پيروزي است، معناي آن اين است كه

ص: 113

حق پرستان بدانند هر حركت حقي كه از آنها سر بزند تا حدي زمينه را از دست باطل گرايان خارج مي كند و در مرحله هايي از تاريخ به قدرت هم مي رسند و در نهايت تاريخ به پيروزي نهايي مي رسند.

آقاي انتظاري زمينه را براي باز كردن يك بحث جديد آماده كردند كه از بحثهايي بود كه بايد بعداً گفته مي شد ولي ناچارم الان در پاسخ مطلب ايشان، كه بجا هم هست و واقعاً بدون آنها مطلب تمام نيست، اين باب جديد را باز كنم تا مطلب روشن بشود. آيا اين پيروزي حق بر باطل به صورت يك جبر تاريخ در قرآن مطرح شده يا به صورت يك قانونِ وابسته به انتخاب و اختيار انسانها؟ كدام يك؟ ملاحظه مي كنيد كه قرآن مي گويد خداوند طبيعت حركت حق را پيروز گر قرار داده اما اينكه انسانها دست به حركت حق بزنند يا نزنند اختياري است. شما در دوره هايي از تاريخ كه غلبه باطل را مي بينيد و بر سر قدرت بودن باطل را مي بينيد دوره اي است كه تلاش حقي بوده است و شكست خورده يا دوره اي است كه بشريت انتخاب عمومي اش راه باطل بوده؟ كدام يك؟

آقاي ناطق زاده: مگر علي عليه السلام شكست نخورد؟

آن وقت برمي گرديم به حرف اول كه وقتي ما مي گوييم منظور پيروزي، منظور پيروزي در يك مقطع بريده نيست. اين دو مطلب را از هم جدا بفرماييد. اجازه بدهيد من اين را بازتر كنم. آنچه مي خواستم عرض كنم اين بود كه تلاشگران در راه حق بدانند كه تلاش حق آنها به هدر نمي رود و با آن سه چهره اي كه عرض شد به ثمر مي رسد. بنابراين، چه طور مي شود كه در طول تاريخ مواردي را كه باطل بر اريكه قدرت است بيشتر مي بينيم؟ جواب اين است كه انسانيت در اين دوره ها باطل را انتخاب كرده است. پس اگر قرآن

ص: 114

مي خواست پيروزي حق را به عنوان يكي از اصول جبر تاريخ بيان كند اين انتقاد وارد بود كه ما مي بينيم غالباً باطل بر اريكه قدرت است. ولي وقتي اين را به عنوان يك اصل مشروط به انتخاب انسانها بيان مي كند، نتيجه اين مي شود كه اگر امروز عده بسيار كمي از انسانها در راه حق تلاش مي كنند انتخاب غالب انسانها باطل است و بنابراين قدرت هم در اختيار باطل است. پس تكليف اين انسانهاي معدود تلاشگر در راه حق چيست؟: تلاش اينها هدر نمي رود، پيوسته مي شود تا وقتي كه كفّه اين انتخابگران در جمع به سنگيني لازم برسد، آن وقت قدرت را در اختيار خواهند داشت. پس پيروزي مشروط مي شود به اين كه صالحاني راه صلاح را انتخاب بكنند تا پيروز شوند. در برابر چه كسي؟ چه بسا مطلب خيلي گفتني به نظر نيايد، اما اين طور نيست و خيلي هم روشن نيست. اين در برابر آن طرز تفكر است كه اصلاً خدا اين جهان را براساس شر آفريده است، در برابر آن بدبيني ها، يعني آپتيميسمي(1) است در برابر پسيميسم(2)، در برابر كساني كه معمولاً بشر را يك موجود شرور مي دانند و همواره سلطه را براي شر مي دانند. قصه سلطه در كار نيست، سلطه مال خير است ولي به شرط اين كه انسان راه خير را انتخاب بكند.

بنابراين، من اين طور استنباط مي كنم كه به ذهن ايشان و شايد به ذهن خيلي ديگر از دوستان اين طور رسيده باشد كه مسأله پيروزي حق بر باطل احياناً در شكل يك قانون جبري تاريخي در قرآن مطرح است. به شكلي اين حقيقت مطرح است كه نوري هست و ظلمتي، و انسان است كه بايد جانب نور را بگيرد و به كرسي بنشاند يا جانب ظلمت را. ولي اي

ص: 115


1- خوش بيني( Optimism )
2- بدبيني(Pesimism

انسان، اين را بدان كه اگر جانب نور را انتخاب كردي، دست خداوند همراه توست و تو را پيروز مي گرداند، پس مأيوس نباش. ملاحظه كرديد كه حتي اين قسمت از زبور داوود و آياتي هم كه از دوره مكه خواندم و مخصوصاً با آن قاطعيت آمده، همه در زمينه اي است كه انسانها ممكن است از تلاش در راه حق احساس نوميدي و بي ثمري كنند. قرآن مي گويد اشتباه مي كني! مبادا به صف بدبينان و شرانديشان و اصالت الشرها ملحق شوي! اصالت الخيري باش.

آقاي ناطق زاده: من به طور خلاصه اين را مي پذيرم. يعني فكر مي كنم حرف شما هم از اين حد تجاوز نكرد كه ما مي خواهيم بگوييم كه حق هم پيروز مي شود. براي همين است كه شما آن را به عمل مربوط كرديد.

بله، در مقابل آنِ ديدي كه فكر مي كنيم فقط پيروزي از آن باطل است. منتها يك چيزي را من اينجا اضافه كنم و آن قصه «مَن جاءَ بِالحَسَنَةِ فَلَهُ عَشرُ اَمثالِها» است. يعني خداوند تلاشگر در راه حق را باروري بيشتري داده است.

عنايت بفرماييد، در اين زمينه دو نكته را بايد عرض كنم: نكته اول اينكه مكرّر بنده اين مطلب را در بحثهاي مربوط به امام زمان سلام اللّه عليه عرض كرده ام كه اگر قرار باشد نتيجه اعتقاد به امام زمان و انتظار فرج او در ما اين باشد كه دست روي دست بگذاريم تا او بيايد و كارها را درست بكند، اين بدترين اثر تخديري است كه يك اعتقاد اميدزا مي تواند داشته باشد. و اگر به اين معنا باشد كه پيروزي قاطع و نهايي، كامل و صددرصد، آن هم با دست اندركاري عوامل غير اختياري به دست بيايد، درست است. اما درباره پيروزي در مقطعها، كه آن معناي دوم بود كه عرض كردم، قبل از ظهور امام

ص: 116

عليه السلام هم ميسر است و بايد تلاش كرد.

بنابراين، ملاحظه مي كنيد كه در اين پيروزيهاي نسبي ميان راه، اختيار ما دخالت دارد كه ما را از تأييد خداوند هم برخوردار مي كند و تلاشمان بارورتر، انتخابي و اختياري است. بحثي هم كه شد همين بود. بحث پيروزيهاي نسبي، نشيب و فراز و بالا و پايين آمدن بود. عنايت مي فرماييد كه پيروزي نهايي قاطع موكول است به تأييد الهي و تلاش انساني، يعني دو عامل دارد كه يكي از آنها انتخاب انسانهاست كه با رهبري الهي و تأييد ويژه او تضمين و تكميل مي شود. بنابراين، چيزي كه در بحث مطرح بود اين است كه باطل هم پيروز است، كه اين به انتخاب مربوط مي شود، حقاً هم گاهي پيروز است و در اين مرحله هم انتخاب مطرح است. آنچه تنها انتخاب در آن دخالت ندارد بلكه عوامل غيرانتخابي و جبري هم در آن دخالت دارد پيروزي قاطع و پيروزي نهايي است و هرگز نبايد آن وعده پيروزي نهايي جامعه ما را از تلاش پيگير در راه پيروزيهاي مرحله اي باز بدارد. يعني كوشش هم لازم است. بله، براي تحقق پيروزي نهايي در شكل «يَملَأُ الاَرضَ قِسطاً وَ عَدلاً» كه در همه جا قسط و عدل حاكم باشد، تلاش ما يك متمِّم مي خواهد كه رهبري الهي است كه او براي ما مي فرستد.

مهندس تاج: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. بنده مي خواستم به سؤال آقاي چ ناطق زاده جواب بدهم. زمين و آسمان به حق آفريده شده و اگر قرار بود كه مستوي بر حق نباشد پايدار نمي ماند و شكي در اين نيست. بشر از همان روز كه مشيّت خدا قرار گرفته كه بشر را در روي زمين خليفه خود قرار بدهد پيش بيني مرگ و نابساماني و ظهور و جلوه باطل در كار بوده است و همين سؤال هم از طرف ملائكه پيش آمده كه: «اَتَجعَلُ فيها مَن يُفسِدُ فيها وَ يَسفِكُ

ص: 117

الدِّماء و نَحنُ نُسَبِّحُ بِحَمدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَم(1) آيا مي خواهي كسي را در آن قرار بدهي كه فساد ايجاد كند و خونريزي بكند؟ پس اين پيش بيني را ملائكه هم مي كردند. «بَلْ يَقذِفُ الحَقَّ عَلَي الباطلِ» با آن تشريحي كه جناب آقاي دكتر بهشتي فرمودند كه حق پرانده مي شود به سوي باطل، با استفاده از همين است. يعني باطل مدام جمعيتي ايجاد مي كند و حق به سويش پرتاب مي شود، تا باطل سيطره پيدا نكند. چون اگر باطل سيطره و تسلط پيدا كند اصلاً زمين و آسمان برجا نمي ماند. زمين خود يك عضو بسيار كوچك در پهنه هستي و مانند يك دانه خشخاش در مقابل بي نهايت بزرگ است و بشر در روي كره زمين به همين نسبت كوچك است.

خيلي ممنونم. توجه داشته باشيد كه اگر مبنا اين باشد كه زندگي فقط محدود به همان دو روزي باشد كه انسان متولد مي شود تا وقتي مي ميرد، اگر زمان را كوتاه مي دانستيم و به ابديت قائل نبوديم، فكر مي كرديم مثلاً معاويه آمده بر كرسي صدارت نشسته و آن چه دلش مي خواسته اجرا كرده است. ولي براي آنهايي كه اعتقاد به دين دارند، اولين اعتقاد از اصول اعتقادي كه ضمن اعتقاد به مبدأ است، اعتقاد به معاد است. يعني انسان دوره اي طولاني دارد، ابديتي دارد. معاويه با بدنامي در فاصله بيست سال زنده است و توانسته هوا و هوس خود را فيصله بدهد ولي تا ابدالآباد بدنام است و حسين بن علي عليه السّلام تا ابدالآباد زنده است. معتقدان به دين، اعتقاد به ابديت دارند، چه از لحاظ زمان و چه از لحاظ مكان؛ و هر كس كه تخمي را مي كارد - همان طور كه آقاي دكتر فرمودند - انتظار نداشته باشد بلافاصله برداشت كند. آن زارع كه دانه بذري مي پاشد، زحمتي مي كشد، زمستان به خود مشقت مي دهد و آبياري مي كند، آيا

ص: 118


1- سوره بقره، آيه 30.

بلافاصله مزدش در دستش است؟ شش ماه، يك سال زحمت مي كشد و به فروش نمي رسد. اين كاري است كه در دراز مدت بايد نتيجه آن عايد بشود. بنابراين، اولاً فكر نكنيم اگر انساني در طول حيات خود پيروزي موقت توأم با ناراحتي وجدان داشت به پيروزي نرسيده است. امروز كه قياس كنيم مي بينيم علي بن ابيطالب عليه السّلام در دل تمام انسانها جاي دارد، اما معاويه كجا جا دارد؟ حسين بن علي عليه السلام در دل همه مردم شيفته آزادي و حق جا دارد. آيا يزيد هم چنين جايگاهي دارد؟ بنابراين حسين بن علي عليه السلام پيروز شده است.

وَالَّذينَ جاهَدوا فينا لَنَهدِيَنَّهُم سُبُلَنا(1)

اگر مجاهد راه حق باشيم خدا راه را جلوي ما و پيش پاي ما هموار خواهد كرد.

عرضي ندارم و بايد بحث را تمام كنيم. البته باز به دنبال توضيحات آقاي مهندس تاج اين نكته را يادآوري كنم كه در عالم خلقت سماوات و ارض، كه يك قانون جبري است، مسائل اختياري فقط در قلمرو انسانهاست. و فكر مي كنم سؤال آقاي انتظاري درباره اين بخش اختياري يعني در عرصه تاريخ بود، چون اصلاً ميدان تاريخ را ايشان محدود گرفته بودند. من اين توضيح را عرض كردم تا اين دو در اين بررسي از يكديگر جدا نگاه داشته شوند. ديگر اين كه سركار در صحبتتان باز خواستيد در معناي پيروزي تجديدنظر بفرماييد. يعني پيروزي را به جاي در دست گرفتنِ قدرت، در دلها جاي داشتن معنا بفرماييد، كه اين همان سؤال بود كه آقاي انتظاري كردند.

ص: 119


1- سوره عنكبوت، آيه 69.

پس اين دو نكته، يعني يكي مسأله تسلط جبري حق در نظام هستي از پيروزي يا عدم پيروزي حق و باطل در نظام تاريخي از هم جدا نگاه داشته مي شود و يكي هم مسأله پيروزي به معناي تحقق بخشيدن به نظام حاكم براساس حق و عدل يا پيروزي به معناي در دلها جا داشتن. اين مي شود دو معناي پيروزي كه اين دومي مخصوصاً سؤالي بود كه آقاي انتظاري هم مطرح كردند. آنچه قبلاً عرض شد اين بود كه به نظر مي آيد منظور از آن پيروزي كه در اين آيات به چشم مي خورد و وراثت ارضي كه در آيه و در متن مفصل زبور بود همان در دست گرفتنِ قدرت باشد، يعني مثل پيروزي در يك جنگ نه پيروزي در دلها. اگر اين طور بود، آن وقت توضيحي را كه قبلاً عرض شد حتماً بايد مورد نظر قرار بگيرد.

دكتر زرگر: من فكر مي كنم كه حق اصولاً به يك موجود واقعي اطلاق مي شود و باطل به يك موجود مجازي. يعني حق اكتيو است و باطل، با آنكه ما آن را به صورت پيروز مي بينيم، ولي اكتيو نيست. هر وقت حق نيست باطل هست و وقتي حق آمد باطل خودبه خود مي رود. اما اگر حقي نيايد، باطل هميشه هست. درست مانند آنچه در مورد روز و شب صادق است: تاريكي موجودي مجازي است. وقتي نورخورشيد مي آيد روشن مي شود و وقتي خورشيد رفت و نور نبود باطل مي آيد. بنابراين، پيروزي باطل اصلاً پيروزي نيست، علت پيروزي باطل نبودنِ حق است، هر وقت حق آمد، باطل مي رود. اين استنباط بنده است.

البته نكته لطيفي است. متشكرم. اكتيو(1) بودنِ حق، پَسيو(2) بودنِ باطل، يا پوزيتيو(3) بودن حق و نگاتيو(4) بودن باطل نكته لطيفي است. منتها

ص: 120


1- Active
2- Passive
3- Positive
4- Negative

توضيح آقاي زرگر نيز بازمي گردد به مطلب و سؤال آقاي انتظاري كه بالاخره پيروزي را چه معنا كنيم.

آقاي مهندس تاج: عكس منظوري را كه ايشان گفتند هم عيناً مي شود ادعا كرد.

بله، اجازه بدهيد اين را عرض كنم. هم بحث آقاي مهندس تاج و هم بحث دكتر زرگر نشان مي هد كه سؤال آقاي انتظاري واقعاً سؤال بجايي بوده است. بالاخره پيروزي را چه معنا مي كنيم؟ چون اين باز معناي جديدي براي پيروزي است. و آن معناي جديد اين است كه اثبات در برابر نفي، وجود در برابر عدم، هستي در برابر نيستي قرار دارد. وقتي مقايسه بشود معلوم است كفّه كدام يك سنگينتر است؟: هستي و اثبات؛ چون نيستي اصلاً وزني ندارد تا بگوييم سنگين است؛ بي وزني است در برابر وزن. من شخصاً ترجيح مي دهم كه اين نوع برداشتهاي تعبيري را در جاي خودش قرار دهيم. در اين بحث همين برداشتهاي متعارف اجتماعي را مطرح كنيم. اين نكته را هم يادآوري كنم كه من در اول بحث عرض كردم حق و باطل در قرآن به سه معنا به كار رفته، درست تر اين است كه گفته شود كه به دو معناست، اما به سه معنا تحليل مي شود: حق يعني هستي، در برابر باطل يعني نيستي. به اين معنا است كه قرآن مي گويد خداوند حق است. حق به معناي آنچه هست و در مقابل آن باطل يعني آنچه نيست. خوب، در اين صورت معلوم است كه كفّه هستي سنگين است و باطل وزني ندارد. ولي حق يك معناي ديگر هم دارد: حق به معني آنچه بايد باشد و باطل يعني آنچه نبايد باشد.

ص: 121

در اين صورت قدري اين تعبير صدق نمي كند. معناي سوم كه عرض كردم توضيح معناي دوم است. اين است كه از نظر قرآن آنچه بايد باشد از روي آنچه هست گرفته شده و آن اين است كه قرآن مي گويد هستي جهتدار است، يعني اين يك واقعيت عيني است و بايد باشد. ما را بايد از روي اين جهتِ هستي شناسايي كرد. پس براي تعيين آنچه بايد باشد از آنچه هست يك معيار به دست داده كه اين لطيفه جالب مسأله حق و ملاك حق در اسلام است كه عرض كردم زمينه بحثهاي گسترده بعدي است.

ص: 122

تسليم حق بودن

ص: 123

ص: 124

بِسم اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم

الحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمين وَالصَّلوةُ والسَّلامُ علي جَميعِ اَنبيائِهِ وَرُسُلِهِ وَ عَلي سَيِّدَنا خاتَمِ النَّبيِّينَ (صل الله علیه و اله) وَ عَلَي الاَئِمّةِ الهُداةِ مِن اَهلِ بَيتِهِ وَالخِيَرةِ مِن آلِهِ وَ صَحْبِه والسَّلامُ عَلَينا وَ عَلي عِبادِاللّه الصّالِحين

يك بخش از آيات سوره آل عمران را تفسير مي كرديم و رسيديم به اين آيات:

كَيفَ يَهدِي اللهُ قَوماً كَفَروا بَعدَ ايمانِهِم وَ شَهِدوا اَنَّ الرَّسولَ حَقٌّ و جائَهُمُ البَيِّناتُ واللّهُ لا يَهدِي القَومَ الظّالمينَ.

اوُلئِكَ جَزاؤُهُم اَنَّ عَلَيهِمْ لَعنَةَ اللّهِ وَالملائِكَةِ وَالنّاسِ اَجمَعين.

خالِدينَ فِيها لا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ العَذابُ و لا هُم يُنظَرون.

اِلا الَّذينَ تابوُا مِن بَعدِ ذلِكَ وَ اَصلَحوُا فَاِنَّ اللّهَ غَفوُرٌ رَحيمٌ.

اِنَّ الَّذينَ كَفَروا بَعدَ ايمانِهِم ثُمَّ ازْدادوُا كُفراً لَن تُقبَلَ تَوبَتُهُم وَ اولئِكَ هُمُ الضّالّون.

اِنَّ الَّذينَ كَفَروا وَ ماتُوا وَ هُم كُفّارٌ فَلَن يُقبَلَ مِن اَحَدِهِمْ مِلُ ءُ الاَرضِ ذَهَباً وَ لَوِافْتَدي بِهِ اولئِكَ لَهُم عَذابٌ اَليمٌ وَ ما لَهُم مِن

ص: 125

ناصِرينَ.

لَن تَنالوُا البِرَّ حَتّي تُنفِقوا مِمّا تُحِبُّونَ وَ ما تُنفِقوا مِن شَي ءٍ فَاِنَّ اللّهَ بِهِ عَليمٌ.(1)

چگونه خدا مردمي را به راه بياورد كه پس از آنكه ايمان آوردند و دريافتند كه پيامبر حق است و نشانه هاي روشنگر هم براي ايشان آمد باز به راه كفر رفتند؟ خدا مردم تجاوزگر را به راه نمي آورد. كيفر اين است كه لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر آنهاست. در اين لعنت و دوري از رحمت جاودانه خواهند بود، عذاب و شكنجه آنها تخفيفي نمي يابد و به آنها مهلتي داده نمي شود. مگر آنها كه باز گردند و دست به اصلاح زنند و خويش را شايسته كنند كه خدا آمرزشگر و مهربان است. اما آنها كه ايمان آوردند و بعد به راه كفر رفتند و همچنان در راه كفر پيش رفتند بازگشتشان قبول نمي شود و گمراهان اند. آنان كه به راه كفر رفته اند و در حال كفر مرده اند اگر به اندازه همه زمين طلا بدهند و فديه اين كفر خود را بپردازند، باز هم شكنجه اي دردناك دارند و ياوري ندارند. هرگز به نيكي نمي رسيد تا وقتي آنچه را كه دوست داريد خرج كنيد و هرچه را خرج كنيد خدا مي داند.

در اين آيات چند نكته وجود دارد كه من برخي از آن نكات را به بحث هاي آينده وامي گذارم، چون در آن بحثها زمينه هاي بهتر و آيات فراوانتري در اين باره خواهد آمد و بهتر مي توانيم حق مطلب را ادا كنيم.

مي پردازم به يك بحث كه متن اين آيات است و اين بحث را روشن

ص: 126


1- سوره آل عمران، آيات 86 تا 92.

مي كنم. متن بحث در همه آيات اين بود كه قرآن و پيغمبر بزرگ اسلام و ائمه هدي سلام اللّه عليهم اجمعين آمدند تا دعوت پيغمبر را تكميل كنند. نيامدند تا، آن طور كه عده اي امامان را معرفي مي كنند، دعوت پيغمبر را از بين ببرند و راه تازه اي را شروع كنند. از كساني كه آنها را با اين چهره ضد قرآن و ضد راه پيامبر - به هر درجه اي باشد - معرفي مي كنند بيزارند. گويي راه آنها راهي ديگر است.

آنچه قرآن و پيغمبر و ائمه هدي سلام اللّه عليهم اجمعين در درجه اول و به عنوان سنگ زيربنا از همه ما مي خواهند چيست؟ در اين آيات اسلام از ما چه مي خواهد؟ اسلام چيست؟: تسليم بودن در برابر حق و حقيقت.

انصاف متن اسلام است

اين ضرب المثل عاميانه گاهي بين مشتري و كاسب رد و بدل مي شود كه: مسلماني يك كلمه است و بس، آن هم انصاف است. اين ضرب المثلِ ريشه داري است، چون اسلام از انصاف جدا نيست. انصاف يعني چه؟ يعني در هر موضوعي و در هر جرياني خود را جاي ديگري بگذار و ديگري را جاي خود، آن وقت ببين چه داوري مي كني و چه بينشي داري. اگر باز هم همان بينش را داشتي اين مي شود انصاف. معني انصاف اين است: آنچه بر خود مي پسندي، براي ديگران هم همان را بپسند و آنچه را بر خود نمي پسندي بر ديگران هم مپسند. اينها متن انصاف و انصاف هم متن اسلام است. يعني هرگز از آن جدايي نمي پذيرد.

اَحْبِبْ لِاَخيكَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِك وَ اَكْرِهْ لِاَخيكَ مَاتَكرَهُ

ص: 127

لِنَفسِك.(1) اين مي شود انصاف، قرآن و آيين قرآن اين را مي خواهد و آدمي اين چنين را مي خواهد بسازد؛ و اسلام اين است، يعني دشمني نورزيدن با حق؛ در برابر حق سلم و صلح و تسليم داشتن. موضع گيري مسلمان در برابر حق اين است، ولو اين حق به ضرر او باشد. پس «قوُلوُا الحَقَّ وَ لَوْ علي اَنفُسِكُم» هم مي شود در متن اسلام. آنجا كه پاي كوشش براي شناخت و پذيرش حق در ميان مي آيد ديگر بايد خود را، من را، گذشته را، وابستگيهاي قوم و خويشي و اجتماعي را در برابر حق فراموش كني. دوستان عزيز، برادران و خواهران عزيز كه اين سخن را مي شنويد، اگر بدانيد اين حالت در امت اسلامي - با كمال تأسف - چه قدر ضعيف است. اگر بدانيد ما چه طور از اين سنگ زيربنا دور مانده ايم و سنگ ترازويمان براي خوبيهاي خودمان و ديگران چه قدر فرق دارد، و باز همان سنگ ترازو براي بدهيها و نقطه هاي ضعف خودمان و كساني كه طرفدارشان هستيم با ديگران چه قدر فرق دارد؟

اگر بدانيد ما چگونه هستيم كه از ديدن زشتيهاي خودمان كوه را مو مي بينيم و در ديدن زشتيهاي ديگران، كه دوستشان نداشته باشيم، مو را كوه مي بينيم. در ديدن خوبيها و نقطه هاي مثبت خودمان مو را كوه مي بينيم و در ديدن و ارزش نهادن به خوبيها و نقاط مثبت آنهايي كه دوستشان نداريم كوه را مو هم نمي بينيم. مي گوييم فلاني را ول كنيد، ساقط است، اسقاط است،

ص: 128


1- عبارت مشابه به اين تعبير در كلمات ائمه عليهم السلام وارد شده است از جمله: الف. نهج البلاغه، نامه سي و يك، «فاحبب لغيرك ما تحب لنفسك واكره له ما تكره لها» ب. سجع الحمام في حكم الامام اميرالمؤمنين عليه السلام، صفحه سي و هشت، «احبَّ لغيرك ما تُحب لنفسك واكره له ما تكره لها»

اصلاً در او كمال پيدا نمي شود. و با كمال تأسف، به همين دليل و جهت است كه فاصله ما با اسلام واقعي خيلي زياد است.

دوستان، اگر مي بينيد من در بحث هاي اسلامي روي اين مسأله خيلي تكيه دارم، چون در تحليل روحي خودم و ديگران و آنهائي كه با ايشان - از دوست و دشمن - زندگي كرده ام ديده ام كه نقش مثبت اسلام و نقش منفي كفر و حق پوشي تأثير بسيار دارد. نقش منفي كفر، زير بار حق نرفتن و حق پوشي را، آن قدر در لطمه هاي گوناگون دنيوي و اخروي لمس كرده ام كه شايد اگر من تا پايان عمر هم، هر وقت نامي از اسلام به ميان آيد، درباره آن صحبت بكنم براي من مسأله اي زنده است؛ اين قدر اهميت دارد كه گويي اول بار است درباره آن بحث مي كنم. خواهش مي كنم همه دقت كنيد و وضع محيط و گذشته و تماسهايي را كه تا به حال داشته ايد محاسبه كنيد و ببينيد نقش مخرّب كفر و زير بار حق نرفتن در زندگي خودمان چه قدر بوده است و اگر به جاي آن اسلام و گردن نهادن به حق مي آمد چه مي شد؟ بياييد اين را مطالعه كنيد. آن وقت عيناً براي شما هم اين درد به صورت يك درد زنده درمي آيد كه انگار هميشه دم جانتان است. شايد هم در آمده و اميدوارم درآمده باشد و شما هم مثل من، هر بار صحبت از اسلام مي شود داغ صحبت شويد، گرم شويد و مسأله براي شما زنده باشد.

در برخورد با چهره هاي درخشان اجتماع هم اسلام را ضعيف مي يابم. نگوييد خودم را استثنا مي كنم، هرگز. مي گويم خودمان، چون وقتي غالباً در اين زمينه هاي منفي صحبت مي كنم "ما" مي گويم كه شامل خود من هم حتماً خواهد بود. از حق دوريم، كم بهره ايم و به زحمت به حق ديگران گردن مي نهيم. خيلي جوانب مختلف را مي پاييم كه به ما برخورد نداشته باشد، آن وقت سري تكان مي دهيم به علامت رضا، آن هم به شرطي كه

ص: 129

كسي درست نبيند. حمايت از حق، نتيجه بعدي است. آنجاست كه وقتي اسلام در او ريشه كرد، به راحتي، با عشق، با شور، پاي حمايت از حق مي ايستد. اين آيات به ما مي گويد قرآن و فرستنده قرآن كه خدا است، آورنده قرآن كه پيامبر خداست، روشن كنندگان قرآن و راه قرآن، يعني پيغمبر و ائمه هدي سلام اللّه عليهم اجمعين، يك كلام و يك كاسه اسلام، در برابر حق مقاومت نكردن، براي پذيرش حق آماده بودن، براي شناخت حق چشم و گوش و هوش باز داشتن، و براي پذيرش عملي آن آمادگي و زمينه مساعد داشتن از ما مي خواهند؛ اين سنگ زيربناست.

سرسختي در برابر كفر

چرا اسلام اين قدر اسلام به كفر مي تازد؟ گاهي اوقات طرفداران آزادي ليبراليستي، كه فكر مي كنند بشر مي تواند با اصول ورشكسته ليبراليسم قرن هجده و اوائل قرن نوزده اروپا زندگي كند، ناراحت مي شوند و مي گويند چرا اسلام اين قدر در برابر كفر سخت مي گيرد. چرا نگيرد؟ داستان آفرينش انسان و شيطان چه چيزي را مي خواهد نشان بدهد؟ مي خواهد بگويد اولين عامل منحرف شدنِ بشر از راه راستِ زندگي، كفرِ يك كافر بود كه به ديگري سرايت كرد. چه قدر؟ به اندازه يك بال مگس يا كمتر. شيطان چه قدر توانست در آدم نفوذ كند؟ خيلي كم. همان كم را ببينيد در زندگي آدم چه قدر دگرگوني ايجاد كرد. نقش كفر اين قدر مخرّب است.

باز هم تكرار مي كنم دوستان. اگر مي خواهيد اين نقش مخرّبِ كفر و تن ندادن به حق را لمس كنيد به جاي مطالعه كتاب و به جاي اينكه روي عرايض من دقت ذهني بكنيد، دقتي عيني كنيد. دور و بر خودتان مطالعات

ص: 130

عيني انجام دهيد تا نقش عجيب و مخرب و تباه گر كفر را لمس كنيد و آن وقت با شنيدن آيات قرآن و موضع گيري شديد و سخت آن در برابر كافر و كفر، به آن معنا كه قرآن مي گويد، يعني حق پوشي و زير بار حق نرفتن، قابل هضم مي شود كه هيچ، تصديق مي كنيد كه چه اصل عاليي است كه ما از آ ن غفلت داشته ايم. بايد در برابر كفر و حق پوشي و زير بار حق نرفتن چنين موضع گيري خشني داشت. چرا نداشته باشيم؟ اگر انساني مزه ايمان را نچشيده باشد و در كفر فرو برود آدم ناجوري است، اما وقتي شخص آخر كار را حساب مي كند مي گويد بدبخت مزه اسلام و ايمان را نچشيده است. اگر اين شخص آمد يك بار مزه ايمان و اسلام را چشيد و باز برگشت به راه كفر پيداست كه خيلي از درون كرم خورده و كارش خيلي خراب است و پيداست بازيچه كششهاي منحط زندگي مادي است و بازيچه آنهاست؛ با اينكه مزه اسلام را چشيد باز هم ديد چون در راه اسلام ماندن قدري گذشت مي خواهد و نمي شود كه هم زير بار حق برود و هم هيچ گذشت نداشته باشد، آن وقت ديد اين نمي شود و او مردِ گذشت نيست، لذا به راه كفر برگشت. اين ديگر خيلي بدبخت است. اين آيات در برابر اين گونه اشخاص موضع گيري قرآن را اين چنين بيان مي كند.

آخر خدا ديگر چه طور به راه بياورد مردمي را كه ايمان آوردند و دريافتند كه پيغمبر اسلام و آورنده قرآن حق است و حق را دريافتند؟ «وَ شَهِدوا اَنَّ الرَّسولَ حقٌّ وَ جَائَهُمُ البَيِّنات». علائم روشن كننده هم آمد، اما باز تحت تأثير جاذبه هاي ديگر زندگي و محيط، كه با حق پذيري جور در نمي آيد، قرار گرفتند و به همان راه كفرشان رفتند. خدا ديگر چگونه مي تواند اينها را به راه بياورد؟ البته مي تواند ولي چگونه به راه بياورد؟ جواب را قرآن بيان مي كند: «وَاللّهُ لا يَهدِي القَومَ الظّالِمين». قانون خدا اين است كه قرار

ص: 131

نيست دست آدم تجاوزگر را بگيرد و به زور به راه بياورد. انسان تجاوزگر بايد بداند كه تجاوزگري براي او تيره بختي آور است و او را خودبه خود از راه اسلام دور مي كند، چون به دنبال اسلام عدالت هم هست. حق و عدل از هم جداشدني نيستند. حق، انصاف، عدل، صدق، امانت، اينها همه دستشان چنان بر گردن همديگر است كه از يكديگر جداشدني نيستند.

كيفرشان اين است كه بايد جاودانه در لعنت خدا بمانند. عذابشان هم تخفيف داده نمي شود. «اِلا الَّذينَ تابوُا مِن بَعدِ ذلِكَ وَ اَصلَحوا»، مگر اين كه وقتي يك بار آمد و رفت، به راستي هوشياري به او دست بدهد و بازگردد. يعني در راه كفر بود، به راه اسلام آمد و مزه اسلام را چشيد و بازگشت به راه كفر، دوباره كفر را مزه مزه كرد و ديد انگار مزه اسلام خيلي بهتر بود، آن وقت به صورت قاطع به سوي اسلام بازگشت. اگر آدمي چنين توفيقي پيدا كرد (كه خيلي نادر و كمياب است) كه باز به راه اسلام بيايد و نشانه اش اين است كه بازمي گردد و تمام آن چيزهايي را كه خراب كرده بود جبران مي كند، بازمي گردد و آثار ارتداد از راه حق را به راستي از جسم و جان و شخص و محيطي كه در او اثر داشته مي شويد، مي شود «اَصلَحوا». اگر اين طور شد «فَاِنَّ اللّهَ غَفورٌ رَحيمٌ»، باز هم سنّت خدا همين است. سنّت خدا چيست؟ آنجا گفت «وَ اللّهُ لا يَهدِي القَومَ الظّالمين» و اينجامي گويد «فَاِنَّ اللّهَ غَفورٌ رحيمٌ». سنّت خدا اين است كه اگر آدم شايستگي غفران و رحمت خدا را پيدا كرد همواره از جانب او مغفرت و رحمت موجود است.

اين بحثي است راجع به توبه كه جا دارد خيلي گسترش داده بشود و ان شاءاللّه مي گذاريم براي جايي كه آيات مفصلترِ توبه بيايد.

«اِنَّ الّذينَ كَفَروا بَعدَ ايمانِهِم ثُمَّ ازْدادوا كُفراً»: آنهايي كه بعد از ايمانشان به راه كفر بروند و نه تنها به راه كفر بروند بلكه در راه كفر بتازانند. ذيل اين آيه

ص: 132

هست: «لَن تُقبَلَ تَوبَتُهُم»: يعني بازگشت آنها پذيرفته نيست. يعني چه؟ يعني بازگشت نصيبشان نمي شود، يا نه، اگر توبه هم بكنند توبه ايشان قبول نمي شود؟ اين چيست؟ اين آن نكته مربوط به بحث دوم است كه عرض كردم و آن را هم به آينده واگذار مي كنيم، يعني اقسام مرتد و حكم آن از نظر قرآن و مباني اجتماعي و رواني، احكام شديدي كه در اسلام درباره مرتد هست.

مي رسيم به آيات ديگري كه زمينه بهتري براي اين بحث به دست مي دهد و متمِّم بخش اولِ عرايضم است. چه طور مي شود انسان از اسلام به يك سو مي افتد؟ آيا فطرت و خميرمايه انسان، خميرمايه اي است كه با حق جور در نمي آيد؟ دوست دارم اين را خوب روشن كنم. يك بحث انساني است كه در شناخت انسان مؤثر است و مايلم در همين مقدار وقتي كه داريم براي همه ما روشن بشود.

سازگاري ميان انسان و حق

آيا ميان انسان و حق ناسازگاري طبيعي وجود دارد؟ انسان موجودي است ضد حق؟ فطرت و خميرمايه او، فطرتي است حق ناپسند؟ آيا اين طور است؟ يا نه، طور ديگري است؟

اين مسأله از نظر مكتبها و اديان گوناگون يك مسأله تاريخي و ريشه دار است كه خيلي درباره آن بحث شده است. بدبينها همواره از اين مسأله چنين ياد مي كنند كه انسان موجود بدي است و شر در سرشت اوست. اگر نگاهي به خودمان و اطرافمان بكنيم، آن قدر تجلي شر از خودمان و ديگران مي بينيم كه چه بسا قبول اين مطلب براي ما آسان و دلچسب

ص: 133

باشد، و به راستي انسان را هر چه نگاه مي كنيم كج مي رود. ولي قرآن درباره انسان و فطرت و سرشت و خميرمايه او و رابطه اش با حق چيزي ديگر مي گويد و ما قرينه اي داريم قابل مشاهده بر آنچه قرآن مي گويد. قرآن مي گويد فطرت و خميرمايه و سرشت انسان نه تنها با حق سرِ جنگ ندارد بلكه با حق پيوندي اصيل دارد، چون به محض اينكه پاي آفرينش انسان مي آيد و مي خواهد انسان شدنِ او را بيان كند با چه تعبيري بيان مي كند؟: «نَفَختُ فيهِ مِن روُحِي»(1)، يعني در آن از روح خود دميدم.

انسان چگونه انسان مي شود؟: آن موقعي كه روح الهي در او دميده مي شود. معلوم مي شود انسان با خدا كه حق مطلق است اين قدر رابطه نزديك دارد. اگر مسأله اين طور است و رابطه انسان با حق و خدا اين قدر مايه دار و ريشه دار و بنيادي است پس اين همه انحراف را چه طور بفهميم؟ اين دُمِ خروس را چه كنيم كه از هر گوشه جيبهاي مختلف ما بيرون و پيداست؟

رنج انتخاب

بيان قرآن اين است: اين روح الهي كه در اين انسان دميده شد با تمام خصوصيات اصيلش بايد مورد توجه قرار بگيرد. آن خصوصيات اصيل چيست؟ در ميان موجودات عالم، موجودي كه كارش را صددرصد از روي اختيار انجام مي دهد كيست؟: خداست. همراه با اين روح الهي كه به انسان دادند يك مسؤوليت كوچك هم به او دادند. گفتند تو با اين روح الهي

ص: 134


1- سوره الحجر، آيه 29.

مسؤول آن هستي كه از لابه لاي بندها و پيچ و خمهايي كه در پيكرت و در رابطه پيكرت با محيط طبيعت و محيط اجتماع وجود دارد، با اختيار و انتخابِ خود راه را به سوي آينده تاريك يا روشن بگشايي.

بله، هر كس خربزه مي خورد پاي لرزش هم مي ايستد! هر كه افتخار انسان بودن و حامل روح خدا بودن را مي خواهد، بايد بار سنگين مسؤوليت داشتن و انتخاب كردن را هم به دوش بكشد. يك شب كه در اين زمينه بحث مي كردم، ياد يك ضرب المثل در زبانهاي بيگانه افتادم كه مي گويد: "هر كس حق انتخاب دارد رنج انتخاب نيز دارد". ببينيد، در جامعه هايي كه حكومت بدون انتخاب سر كار مي آيد، مردها به سر كار مي روند و شغل و زندگي و اداره و بازار، و خانمها در خانه يا در اداره يا در يك مؤسسه مشغول كار مي شوند و هر كس كار خود را انجام مي دهد. حكومتها هم مي آيند و مي روند. اصلاً مردم درباره تعيين حكومت به زحمت مي افتند؟ مبارزات انتخاباتي به معناي واقعي معنا دارد؟ آيا در فكر كردن، انديشيدن، حساب كردن، اين در و آن در زدن، پيدا كردن افراد شايسته، شناختن آنها، آماده كردن و قانع كردن آنها براي اين كه اختيار امور را در دست بگيرند، زحمتي هست؟ نه، مردم راحت مي خورند، مي خوابند، زندگي مي كنند، حكومتها هم مي آيند و مي روند و كاري هم به كار همديگر ندارند.

باري، در چنان جامعه ها مردم عملاً حق انتخاب ندارند، رنج انتخاب هم ندارند. اما اگر قرار شد در جامعه اي بخواهند واقعاً زمامدار انتخاب كنند و كار را به دست منتخب خودشان بسپارند، كار آساني است يا كار مشكلي است؟ شناخت او و بعد از آن جمع آوري و متمركز كردن لااقل اكثريت آراء بر يك فرد يا يك گروه چه قدر كار مشكلي است. بياييد يك كار كوچك، مثل يك شركت، يك مدرسه، يك جلسه را با اداره جمعي و گروهي اداره كنيد تا

ص: 135

اين رنجِ سپردن كار به دست كارگردان منتخب را لمس كنيد. آن جامعه اي كه بخواهد حق انتخاب داشته باشد بايد بداند كه به دنبال آن رنج انتخاب هم دارد.

اتفاقاً يكي از علل واقعي شكست جامعه هايي كه به فكرِ به دست آوردن حق انتخاب مي افتند اما حاضر نيستند راه پررنج انتخاب كردن را طي كنند همين است كه هوسهاي به اصطلاح مرده رنگ دار كردند. يعني فكر كردند كه به ما آزادي كامل داده بشود و ما انتخاب مي كنيم، ولي بعداً مي بينند چه آشِ درهمي براي خود پخته اند؛ آن وقت شكست مي خورند، مأيوس مي شوند. نااميد مي شوند، چون اينها درك نكردند كه انتخاب كردنِ فردي يا گروهي براي سپردن زمام كار به دست او خيلي كار مي برد، خيلي آمادگي و خودسازي و مهارت مي خواهد و با اين يك شاهي صناريها نصيب نمي شود.

اين ضرب المثل انصافاً جاندار است: "هر كس حق انتخاب دارد، رنج انتخاب نيز دارد". خوب، انسان با داشتن آن فطرت و خميرمايه حق پسند، خداجو و خداپسند، وقتي در ميدان عمل زندگي بيايد حتي راه خدا را هم بايد انتخاب كند. او را خدا به زور به راه خودش نياورده و نخواهد آورد و به راه خدا هم بايد با انتخاب برود، به راه حق هم بايد با انتخاب برود و اين انتخاب خيلي زحمت دارد. چه طور؟ چون، اصلاً انتخاب چه وقتي ميسر است؟ چه وقت مي گوييم "من انتخاب كردم"؟ وقتي من در برابر كششها و قطبهاي مغناطيسي گوناگون قرار بگيرم و هر قطب مغناطيسي من را به يك سو بكشد. آن وقت مي گويم يكي مرا به اين طرف مي كشد، و يكي مرا به آن طرف مي كشد اما من انساني هستم انتخابگر و هوشيارانه آنچه را بايد انتخاب مي كنم. يعني من مي آيم با انتخابم به يكي از آن مغناطيسها قاطعيت

ص: 136

مي دهم. مغناطيس سرِ جاي خودش هست، اما چه كسي به آن قاطعيت مي دهد؟: من.

فطرت حق دوست و حق پسند انسان يكي از قطبهاست و نه تمام قطبها. چنين فطرتي وجود دارد، اما كششهاي فطري ديگر نيز وجود دارد. چون انسان موجودي يكدست نيست؛ انسان موجودي است آميخته.

«اِنّا خَلَقنَا الاِنسانَ مِن نُطفَةٍ اَمشاجٍ نَبتَليه»(1)

ما آدمي را از نطفه اي آميخته و در هم آفريديم تا بشود او را در معرض انتخاب قرار داد. والا اگر درهم نبود، همان طور كه مكرر به عنوان مثال عرض كرده ام، در خيابان يكطرفه كه معلوم است انسان بايد چه طور راه برود. تا آدمي بر سر دوراه و سه راه و چهارراه و چند راه و صد راه قرار نگيرد و در انتخاب راه سرگردان نشود كه انتخاب اصلاً معنا ندارد. قطبهاي مغناطيسي مختلف است. همين طور كه در انسان فطرت حق گرا و حق دوست هست، در انسان كششهاي فطري ديگر كه او را از حق منحرف مي كند نيز هست. پس پاسخ اسلام به اين سؤال اين است: انسان فطرتش نه تاريكِ تاريك است و نه روشنِ روشن. آن وقت كه به وجود مي آيد موجودي است در سپيده دم هستي، تاريك و روشن. اگر در زندگي او لكه هاي سياه و تاريكيهاي كُشنده مي بيني فكر نكن سراپا و يكپارچه سياه آفريده شده بود. و اگر در آن انسانهاي زبده نورانيت قاهر و مسلط بر هستي را مي بيني فكر نكن از اول به او داده بودند. اين خود او بود كه در آن سپيده دم هستي با انتخاب خود مي توانست راهي به سوي وادي ظلمات انتخاب كند

ص: 137


1- سوره دهر، آيه 2.

و در تاريكيها فرو رود و مي توانست راهي به سوي سرزمين حيات و نشاط و زندگي جاوداني سراسر نور و روشنايي انتخاب كند و آن وقت شده است اين انسان روشن ضميري كه از درون و برونش روشني مي تراود. هر دو ساخته خود و نتيجه انتخاب خود اوست. بنابراين، اسلام نسبت به انسان نه بدبين است تا انسان را يك موجود تاريك حيوان سبع درنده بداند و نه بيش از حد خوش بين است. ما هميشه مي گوييم نه بدبيني و نه خوش بيني؛ بلكه واقع بيني. اسلام و جهان بيني اسلام نسبت به انسان ديد واقع بينانه دارد. مي گويد انسان موجودي است "امشاج"، آميخته با حقِ سنگين پرزحمت انتخاب تا آخرين لحظه زندگي. حتي وقتي مي آيد به راه حق و باز مي گردد به راه كفر، باز هم براي او راه انتخاب تا آنجا كه بشود باز است.

«اِلاالَّذينَ تابُوا مِن بَعدِ ذلِكَ و اَصلَحوا فَاِنَّ اللّهَ غَفورٌ رَحيمٌ»(1)

مگر كساني كه پس از آن، توبه و درستكاري كنند كه خداوند آمرزگار مهربان است.

از همان ابتدا، اين قانون مندي اين راه را براي او باز گذاشته است. پس معلوم شد كه داستان، داستان انتخاب است. در نهاد انسان، فطرت انسان، خميرمايه انسان، نوعي حق آشنايي وجود دارد.

اين سؤال را مطرح مي كنم: ما كه الان اينجا نشسته ايم، ابتدا روي خودمان حساب كنيم بعداً برويم سراغ آنهايي كه تاكنون مي شناسيم، ببينيم اگر الان بيايند پيش ما و بنشينند و شرح مكارم اخلاق، فضيلتها، معرفتها،

ص: 138


1- سوره آل عمران، آيه 89.

راستيها، راست رويهاي يك انسان را با نامي كه ما تاكنون آن نام را نشنيده باشيم و نسبت به او هيچ سابقه حبّ و بغض نداشته باشيم، يك انسان را با يك نام كاملاً جديد، مثلاً فرض كنيد علي عليه السلام را، نه با نام علي كه با محبتش زاده شده ايم، بزرگ شده ايم، با نام ديگر، چهره علي را ترسيم كند، انصاف بدهيم ببينيم آيا دل ما، قلب ما، عواطف ما، درون ما نسبت به اين انسان گرايش عشق و علاقه پيدا مي كند يا نمي كند؟ ما اگر خودمان خوب نيستيم آيا خوبها را دوست داريم يا نداريم؟

سؤالي است كه بايد واقعاً به نهادمان عرضه كنيم و ببينيم چه پاسخي مي شنويم. من در اين بحث مكرر عرض كردم كه تا آنجا كه من كسي را ديده ام و با او گفتگو يا انس يا حداقل برخورد داشته ام، آدمي كه انسانهاي خوب و داراي فضيلتها را دوست نداشته باشد نديده ام. اگر شما ديده ايد بگوييد. البته من نمي گويم مطلقاً نيست، آدمهاي مسخ شده هم هستند. انسان خوب بدون سابقه حبّ و بغض را مي گويم. اگر حالا يك آدم خوب را زمامدار مي كنند و بعد براي اجراي عدالت مي آيد اموال من، مقام من، همه چيزِ من را مي گيرد، و با او بد مي شوم، اين را نمي گويم. اصلاً اين موارد را كسي براي من نقل نكند. من همين آزمايش را مي گويم: بياييد مكارمِ فضايل علي عليه السلام را به يك انسان با نام مستعار بدهيد و شرح آن را براي شرورترين انساني كه مي شناسيد بگوييد؛ ببينيد آن فرد شرور قلباً از اين فرد بدش مي آيد؟ بي تفاوت است؟ يا قلباً به او نوعي احساس محبت مي كند؟ اين يك آزمايش است. من احتمال مي دهم كه حتي اگر براي شمربن ذي الجوشن، حسين عليه السلام را دورادور توصيف كنيد (در صحراي كربلا حسين عليه السلام را رو به روي او نياوريد، براي اينكه شمر در آنجا مي بيند كه اگر بخواهد با حسين عليه السلام بسازد بايد از مقام و آتيه اي كه براي خود

ص: 139

پيش بيني كرده است بگذرد) حسين عليه السلام را دورادور توصيف كنيد، كه حسين اين است، خصوصياتش چنان است، آيا در دل او علاقه اي و گرايشي نسبت به آن حسين خواهد بود يا نخواهد بود؟ اتفاقاً من چون روي اين موضوع حساسيت و دقت داشته ام دائماً در حال آزمايش و شناخت بوده ام و همين حالا هم هستم. شايد كمتر ماهي بگذرد كه من با فردي از اين ديدگاه روبه رو نشوم. بنده بايد عرض كنم كه اين نتيجه تجربه و مطالعه شخصي من است كه در محيط برخوردم با انسانهاي فرو رفته در شهوت، فرو رفته در جاه طلبي، مكرر ديده ام. در درون همين انسانها، آنجا كه حق و حقيقت با منافع شخصي ايشان تصادم پيدا نكند، نوعي گرايش مثبت به حق يافتم. اگر تحليل دقيق موارد تجربه و مشاهده شما هم همين نتيجه را داد، در اين صورت معلوم مي شود در درون انسان و فطرت و خميرمايه انسان نوعي حق گرايي وجود دارد. چيست كه اين گرايش را خنثي مي كند و از اثر مي اندازد؟: اصطكاك منافع. يعني اين حق گرايي و گرايشي است كه هنوز توانايي و كارآيي اجرايي ندارد. حق گرايي هست، اما در مقام عمل خود را نشان نمي دهد.

چه بايد بكنيم كه اين حق گرايي فطري نقش خلاق عملي پيدا بكند؟ بايد با انتخاب، ممارست و خودسازي، با رياضت و تمرين آن را رشد بدهيم. آن قدر رشد بدهيم كه بر گرايشهاي ديگرِ ما مسلط بشود. اگر اين كار را نكرديم، زمينه رشد گرايشهاي ديگر در انسان بيشتر است. اين نظر اسلام است.

ص: 140

آفتي در كمين

بحث را جمع بندي مي كنم كه ديدگاهي راجع به نظر اسلام درباره انسان خواهد بود. گرايشها و مغناطيسهاي ديگر كه مي تواند انسان را به سوي ضد حق جذب كند، به سويي جذب كند كه عملاً ضد حق از آب در مي آيد، زمينه رشد و قدرتمند شدنشان از زمينه رشد و قدرتمند شدن حق گرايي بيشتر است. نه خودِ گرايش، بلكه زمينه نيرومندتر و مساعد است. ببينيد، يك جوان در بيست سالگي، در سنين قدرتمندي كششهاي جنسي، گرايش جنسي او قويتر است يا حق گرايي او؟: اوّلي. ببينيد، انساني كه اوّليات زندگي او فراهم است، تجمل دوستي و تجمل خواهي را در او دامن زدن آسانتر است يا حق گرايي را؟ باز هم اوّلي. ببينيد، انسانِ اشباع شده از اوليات زندگي ولي در مسيرِ رياست و جاه و جلال طلبي است؛ جاه و جلال دوستي را در او آسانتر مي شود دامن زد يا حق گرايي را؟: جاه طلبي، جاه دوستي، شوكت گرايي، رياست منشي.

اتفاقاً اين يكي چه آفت بزرگي براي اهل علم است. چند شب است كه در اين جلسه مي آيم و دوستان با ما همان طور عمل مي كنند كه با سايرِ هم لباسهاي ما و وقتي كه من مي آيم صلوات ختم مي كنند. البته من دوست دارم بر نام پاك پيغمبر و دودمان او درود بفرستيد، اما نه به مناسبت ورود من. خواهش مي كنم در اين جلسه منسوخ بشود.

به راستي درود فراوانِ خدا بر پيامبر پاك و دودمانش باد. اما مي دانيد علي عليه السلام، اين چهره درخشان دودمان پيامبر، چه فرمود؟ فرمود: يكي از خطرناكترين دامهاي شيطان بر سر راه مردان و زنان حق پرست، انسانهاي حق پرست، صداي كفش كساني است كه دنبال او به راه مي افتند. انساني هست كه دل او در گروِ اين است. اگر صداي دو هزار كفش را كه به زمين

ص: 141

بخورد بشنود خيلي خوشش مي آيد، اما اگر پنج شش تا باشد دل نگران است كه چرا كم هستند. امروز نامه آقايي به دست من رسيد كه از معمّمانِ ساده دل است. انصافاً از خانواده اي است كه از يك نوع ساده دلي و صفا برخوردارند و معمّم هم هستند. اين آقا سالها قبل در قم با من مختصر آشنايي داشت. امروز نامه اي براي من فرستاده كه در آب باران خيس خورده بود و من از خود پرسيدم از كجا آمده است. بعد كه باز كردم و خواندم ديدم مطالب آن معمولي است. ماحصلِ نامه ايشان اين بود كه از من با دلسوزي سؤال كرده بود فلاني! تو همه زمينه ها برايت فراهم هست كه با آقايي زندگي كني (اين تكيه كلام آن نامه است)، ولي شنيده ام به جاي اينكه بخواهي با آقايي زندگي كني (سوابقي را هم اسم برده) حالا فلان كار را مي كني، و براي خودت شغلي انتخاب كرده اي و زندگي ات را جدا كرده اي و چنين و چنان كرده اي. بگو ببينم چرا؟ آن هم واقعاً با دلسوزي. من او را خوب مي شناسم. آدمي است كه نه سودي از من مي برد، نه زياني از من مي كشد. پيداست كه صرفاً دلش سوخته كه چرا من راه زندگي با آقايي را رها كردم. بنا داشتم برايش بنويسم اي دوست عزيزِ بامحبت اما متأسفانه غافل و كم خبر! تو نمي داني كه همين گرايش به "با آقايي زندگي كردن" چه بر سر آنچه روحانيت مي ناميم آورده است؟ ممكن است يك روحاني زندگي اش را خيلي ساده و پارسايانه كند؛ اين آسان است و خيلي مشكل نيست. ممكن است از سر خيلي چيزها بگذرد، اما سرِ رياست و آقايي و صلوات ختم كردنها پاي خيليها لغزيده و مي لغزد.

براي دوستان نقل كردم كه يك بار كه من از سفري آمده بودم، دوستان مي خواستند دست ببوسند و من نمي گذاشتم. يكي از همين آقايانِ اهل علمي كه خيلي اهل صفا نيست، در جلسه ديد و بازديد پهلوي من

ص: 142

نشسته بود و مي ديد كه من از اينكه دستم را ببوسند امتناع مي كنم، همان جا تاب نياورد و گفت؛ چرا چنين (خيلي هم با پرخاش) تو مي آيي صف شكني مي كني. در مناسبات مردم بااهل علم بدعت مي گذاري. بگذار دستت را ببوسند. گفتم: جوابت را بعد مي دهم نه حالا، بگذار خلوت شود. خلوت كه شد به او گفتم: مي داني چرا من از اين كار خودداري مي كنم؟ براي اينكه مي ترسم خودم خراب بشوم. من از درون مي توانم كرم خورده بشوم. نمي خواهم خراب بشوم. بر خودم مي ترسم. گفت: چه مي گويي، و اسم برد كه تو فكر مي كني فلان و فلان اسير دست بوسي مردم بوده اند؟ گفتم: من درباره اشخاص قضاوت نمي كنم. نام شخص نبر، چون داوري درباره تك تك افراد كار مشكلي است. من مي گويم بر خودم مي ترسم. اين كه ديگر حرفي نيست. تو هر چه مي خواهي حساب كن. بگو تو آدم ضعيفي هستي، بگو خيليها از تو قويتر هستند. ولي من كه نمي توانم خودم را اغفال كنم. اما من از تو سؤالي دارم. چون نمي خواهم در اين جا برايت بيش از حد تواضع كرده باشم كه تو را اغفال كرده باشم. همين طور كه خودم را نمي خواهم اغفال كنم، تو را هم نمي خواهم اغفال كرده باشم. بيا، بينُك و بينُ اللّهُ به من بگو در اين چهره هاي گوناگوني كه از نزديك مي بيني آنهايي را كه اسم برد دور بودند، گفتم (آنها را كنار بگذار زيرا آنها را نديده بودايم . مثلاً گفت شيخ انصاري چه طور بود؟ گفتم نمي دانم. گفتم آنها را كنار بگذار و از نزديكان بگو.) يكي را شهادت بده كه اسير اين دست بوسيدنها و سلام و صلواتها در زندگي است و جايي كه پاي حمايت از حق و پا نهادن روي تمام اين حرفها پيش آيد حاضر است به سمت حق برود و از همه آنها صرف نظر كند. شهادت بده! لنگ ماند. باز هم خدا پدرش را بيامرزد كه جدل نكرد و گفت نمي توانم بگويم. گفتم: مرد حسابي! تو كه در ميان آنها كه مي شناسي حاضر

ص: 143

نيستي دست روي يك نفر بگذاري، چرا داري ما را فاسد مي كني و دعوت به فساد مي كني؟ من هم كرم خورده مي شوم. گفت: ما به تو اميدها داشتيم. گفتم: بيخود داشتيد! من خودم را بهتر از تو مي شناسم و مي گويم من هم قابل خراب شدن هستم.

اي جامعه! روي هيچ كس به عنوان موجودي خرابي ناپذير حساب مكن! اي كاش نهج البلاغه اينجا بود تا قسمتي از آن را برايتان مي خواندم كه علي عليه السّلام چه مي گويد. لااقل مرد بزرگواري چون سيّد رضي رحمةاللّه عليه وقتي مي خواهد به عنوان كلمات زبده علي عليه السلام چيزي در اين زمينه نقل كند چه نقل مي كند.(1) اي جامعه! اين جزء اصول مسلماني است كه روي هيچ موجودي به عنوان موجودي خرابي ناپذير حساب مكن. شيعه هم كه در مسأله عصمت تكليف را روشن كرده است و مي گويد حدود بحث عصمت فقط در چهارچوب معيني است. آن وقت چرا روي هر فرد ديگري رفتاري بالاتر از رفتار در برابر معصوم داريد؟ يكي از اساتيد برجسته ما از طرف حوزه هاي علمي آماج حمله قرار گرفت. چرا؟ براي اين كه در پاورقي يك كتاب، علمي نوشته بود مؤلف اين كتاب با همه جلالت قدر، در اين زمينه مطالعاتش كم بوده است. با اين كه حرف بدي نزده بود او را كوباندند. اين مربوط به حدود بيست سال قبل است.

قرآن درباره انسان مي گويد كه انسان موجودي است در ميدان مغناطيسي درهمي كه قطبهاي مغناطيسي گوناگون مي خواهند بر او اثر بگذارند و هر قطب مي خواهد او را به سمت خود بكشد. قطبها، به خودي

ص: 144


1- اشاره است به خطبه دويست و هفتم نهج البلاغه كه در بخشي از آن آمده است: فَاِنّي لَستُ فِي نَفْسي بِفَوقِ اَنْ اُخطِي ء وَ لا ءَامَنُ ذلِكَ مِن فِعلي .

خود، قدرتي كه نقش تعيين كننده داشته باشد ندارند. نقش تعيين كننده به دست چه كسي داده شده است؟: به دست خودِ انسان و انتخاب او. مشكل كار انسان هم در همين انتخاب است. منتها يك هوشياري به انسان مي دهد. مي گويد: بعضي از اين قطبها (خوب دقت بفرماييد، اول بار اين طور نيست. اول بار همه تقريباً مساوي اند و همه بالقوه هستند) زمينه رشدشان فراهمتر است. اي انسان هوشيار، مواظب باش! تو با رياضت و تمرين و خودسازي زمينه رشد را به حق گرايي بده و بكوش. بكوش تا بار خودت را به منزل برساني و گليم خودت را از آب بيرون بكشي.

ثروت پرستي، يكي از جاذبه هاي قوي در انسان

در آيات ذيل به طور بسيار جالبي از ثروت دوستي، كه يكي از قطبهاي مغناطيسي نيرومند است، صحبت مي كند. براي آنهايي كه دنبال پول هستند و مي گويند اگر پول باشد همه چيز را مي شود با آن تهيه كرد، حتي پارتي را چون زيربنايش پول است، چون پول و ثروت دوستي و اين مغناطيس دم كلفت خيلي راحت چاق و چله مي شود و خيلي نيرومند است و مي تواند بر زندگي انسان اثر بگذارد.

ديده ام يا شايد هم خوانده باشم كه براي بعضي از افراد درك عمق پيوند مطالب قرآن مشكل است و اصلاً بودنِ اين آيه در اينجا برايشان تعجب آور بوده است تا حدي كه پرسيده اند اين آيه در اينجا چه كار مي كند؟ «لَن تَنالوا البِرَّ حَتّي تُنفِقوا مِمّا تُحِبّ ون» به اينجا چه ربطي دارد؟ ربط آن در همين نكته است. آن كساني كه در آيات قبل انحراف و ارتدادشان از راه اسلام و حق پرستي و حق گرايي روشن و درباره شان بحث شده بود، تحت تأثير چه

ص: 145

عواملي از حق رو مي گردانند؟ عوامل مختلف از جمله پول و ثروت، كه اتفاقاً تعداد زياد آيات انفاق در قرآن نشان مي دهد كه ثروت دوستي در محيط قرآن بيماري همه گيري بوده است. به اينان اين طور مي گويد:

اِنَّ الَّذينَ كَفَروا وَ ماتُوا وَ هُم كفّار فَلَن يُقبَلَ مِن اَحدِهِم مِلْ ءُ الارضِ ذَهَباً وَ لَوِ افْتَدي بِهِ اولئِكَ لَهُم عَذابٌ اَليُمْ و ما لَهُم مِن ناصِرين(1)

كساني كه تحت تأثير جاذبه نيرومند قطب مغناطيسي پول و ثروت قرار گرفتند و در دوراهي حق و ضد حق، به دليل اصطكاك حق گرايي با ثروت گرايي و پول دوستي، از حق روگرداندند و به راه ضد حق و به راه كفر رفتند و از اسلام دور افتادند و به كفر آلوده شدند و در حال كفر مُردند و توفيق توبه و بازگشت نصيبشان نشد: »وَ مَاتوُا وَ هُم كُفّار«، به ايشان مي گوييم حالا كه پول دوستي كردي و مغناطيس ثروت را بر كشش حق مقدم داشتي، موقع حساب پس دادن است. حالا اگر به اندازه تمام روي زمين طلا بدهي ذره اي براي تو سود ندارد. به جايي رفتي كه پارتي را با پول نمي شود خريد: »وَ ما لَهُم مِنَ ناصِرين«. آنجا ديگر پارتي هم ندارند چون پارتيهاي آنجا را نمي شود با پول خريد.

ببينيد چه قدر اين جملات به هم مربوط است. آن وقت اسلام مي آيد يك دستور بيان مي كند: »لَن تَنالوا البِرَّ حَتّي تُنفِقوا مِمّا تُحِبّون«(2): اي مردمي كه نفوذ مغناطيس ثروت و پول روي شما زياد است به بِرّ و نيكي و سعادت نمي رسيد تا وقتي كه از اين پولي كه آن را دوست داريد و جانتان به

ص: 146


1- سوره آل عمران، آيه 91
2- . سوره آل عمران، آيه 92.

آن بسته است خرج كنيد. »وَ مَا تُنفِقوا مِن شَي ءٍ فَاِنَّ اللهَ بِهِ عَليمٌ«(1): هر چه خرج كنيد از بين نمي رود و خدا خبر دارد چه كار مي كنيد. چه قدر اين آيه به بحث قبلي مربوط است، به آن چسبيده است و دارد در ارتباط با آن سخن مي گويد. در برابر جمعي سخن مي گويد كه عامل كفر و انحراف آنها از اسلام و حق و حق گرايي چيست؟: ثروت گرايي. به نظر شما وقتي با آنها حرف مي زند يكي از اين مطالب را كه گفته شد را مي شود حذف كرد يا بايد تمام آن را بگوييم تا مطلب را تمام كرده باشيم؟

ما هم به پيروي قانون تفسير و روشنگري قرآن بحمداللّه توفيق پيدا كرديم كه مطلب را تا آنجا كه حق آن را تمام كرده باشيم بگوييم. اميدوارم در جمع ما كسي پيدا نشود كه آنجا كه پاي حق و ثروت و پول در ميان مي آيد جانب پول و ثروت را بگيرد و اگر هم هست )كه علي القاعده هست، منتها با يك درصد بالا و پايين( خدا اين توفيق خودسازي را به ما بدهد كه خود را از اين منجلاب دونِ انساني و ناشايسته براي انسانِ خليفةاللّه بيرون بياوريم و به راستي بر سر دوراهي حق و ثروت به راه حق برويم. آرزويي است نسبتاً آسان كه عمل كردن به آن بسي دشوار است. هر كس حق انتخاب دارد هوشيار باشد كه رنج انتخاب نيز دارد. والحمدُللّه و صَلَّي اللّهُ علي سيّدِنا محمّدٍ و آلهِ الطّاهرين.

ص: 147


1- سوره آل عمران، آيه 92.

نمايه

ابراهيم (علیه السلام)، 89 85

ابن اثير، 99

ابن عبّاس، 70

ابوالعلاء معرّي، 52

احد (جنگ احد)، 97

اسلامي، صادق، 10

اسماعيل(علیه السلام)، 89

اگوست كنت، 76

الغفاري (علي اكبر)، 70

انتظاري، 121 120 119 114 113 112 111 110

بازرگان، مهدي، 82 68 9

بدر (جنگ بدر)، 97

بهشتي(سيد محمد)، 118 103 83 73 68 67 47 40 36 11 10 9

بيروت، 69

تاج (مهندس)، 121 119 117 17

تورات، 103 102

حديبيه (صلح حديبيه)، 98 97

حسين (عليه السلام)، 140 139 119 118 112 83 71

داوود (عليه السلام)، 103

درخشان، علي، 10

زبور، 120 116 106 103

زرگر(دكتر) 121 120

زرگري نژاد، 11

شفيعي شكيب، مرتضي، 11

شكيب نيا (مهندس)، 84 82 75 74 67 45 28

شيباني (دكتر) 40

صفي عليشاه، 85

ضحّاك، 74

طالقاني، سيد محمود، 9

طوسي (شيخ طوسي)، 69

عالي (دكتر)، 22

ص: 148

ص: 149

علي (علیه السلام)، 144 141 139 119 85 79 70 69

عيسي (علیه السلام )حضرت عيسي عليه السلام)، 89 56

فاطمي نيا، 11

فرعون، 113 56

فياض بخش (شهيد دكتر)، 38 10

كتيرايي، 73

كريمي، 17 16

كليني (محمد بن يعقوب)، 70

لواساني (شهيد دكتر)، 47 30 28 24 23 10

ماركس، 74

محمد(صل الله علیه و اله)، 99

مجلسي، محمدباقر، 70

مزامير داوود، 103

مطهري، مرتضي، 9

معين فر (مهندس)، 46

موسي (علیه السلام) 89 56

مولوي (دكتر)، 36 26 25 24

مه روان، 11

ناطق زاده، 117 116 114

نوربخش، 23 16

نهج البلاغه، 144 35

نيويورك، 82

واشنگتن، 82

هامبورگ، 64

ص: 150

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109