اشعار و سروده ها شهيد مزاري

مشخصات كتاب

سرشناسه:كتابخانه مجازي افغانستان ،1392

عنوان و نام پديدآور:اشعار و سروده ها شهيد مزاري/ مرتضي بهبودي.

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان، 1392.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع: شعر

اشاره

مزاري ق___له اي پرافتخ___ار است

شهي___د مل_ي و مرد دي__ار است

مرده است آن بنده ي كو نوكرست

مرده است آن بنده ي كو نوكرست

بشير بختياري

خاك برسر كن برادر كوه كوه

رفت از كف سال هاي با شكوه

اين چمن راسرونازي بود و رفت

ايل مارا سرفرازي بود و رفت

بعد ازين اين قوم بي سرمانده اند

بي علي و بي ا بوذر ما نده اند

بعدازين اين دل كه مهدآرزوست

آه ودردورنج وغم مهمان اوست

بعد ازين چشم من و درياي خون

موطن ومنزل گه و ما واي خون

بي تو چون ني ناله دارد ناي من

بند بندم، ناله دارد؛ واي من

بي تو بايد چشمه چشمه خونگريست

ازهري تا دامن جيحون گريست

بي تو كوچه كوچه لبريز سكوت

روزن امي__د و؛ تار عن_كبوت

بيتو اينجا خانه نه، غم خانه است

جاي گاه گريه ي مستانه ست

بي تو بايد با صداي بي نقاب

مويه كرد اندر؛ مزار آفتاب

با تو مي شد؛ تا دل مهتاب رفت

يا ازين دشت عطش تا آب رفت

با تو ميشد؛ تكيه بر خورشيد زد

زخ_مه: بر تا ر دل ناهي_د زد

با تو ميشد؛ جشن مرگ شب گرفت

قلعه را مردانه از مرحب گرفت

تا تو بودي؛ صد چمن گل داشتيم

شش جهت، آواز بلبل داشتي_م

تا تو بودي بي كسي افسانه ب__ود

دفتر رنج و محن خوانا نه ب__ود

سي_____د وس__الار ما يادت بخير

مير و پرچمدار ما يادت بخ____ير

اي شهيد ابن شهيد اي نام_____دار

اي تو آغاز و سر انجام به__ار

اي پدر، اي مير ما، اي پير ما

ر هبر و سالار؛ با تد بي__ر ما

قوم ما؛ بي_دار ش_د تا آم__دي

ت_يغ جوهر دار شد؛ تا آم_دي

تي____غ جوهردار ام__ا بي نيام

بي نيام، آماده ي رزم و ق_يام

رفتي «بابه» فصل رفتن زود بود

گ__ه، نه گاه نيت بدرود بود

مرگ مردان زندگي

اي ديگ__رست

مرده است آن بنده اي كو نوكرست

پدر تا فلق سر زد دو باره شام شد

پرچم سبز پدر خونفام شد

* * *

جگر پر زخم جانسوزست اما

به دل داغ دگر دارم برادر

اگر عالم غمي بود غم نمي بود

بدل داغ پدر دارم برادر!

دريغا شب پرستان سيه رو

شكسته حرمت شمس ولايت

درين ماتم نه ما تنها گريستيم

گريسته حضرت مهدي برايت

برادر خاك عالم را به سر كن

كه در خون خفت علمدار قبيله

شنيدم با تكان دست مي گفت:

خدا بادا نگهدار قبيله...

مسيحا دم خليل آسا مزاري!

بت و بتخانه و بتگر شكستي

ترا كشتند با دستان بسته

تو كه زنجير و آهنگر شكستي

نگاهت خشم شمشير علي بود

پيامت بانگ تكبير علي بود

به پاس ياري بي سر پرستان

كلامت نهج تفسير علي بود

الا اي پرچم سبز شرافت

الا اي رايت سرخ رهايي!

ز ره واماندگان بعد از تو گويند

كه اي درد آشنا «بابه» كجايي؟

تمام آرزوها رفته باتو

و بي تو از بهار آوازه نايد

قبيله ماند و پاييز مكرر

الهي بي تو فصل تازه نايد!

شهيدان دسته دسته صف كشيده

كه مهمان عزيزي دارد امشب

گلي از جنس خورشيد معطر

بهشت از آسمان مي بارد امشب

رنجنامه

رنجنامه

منشور مظلوميت _ عزيزالله عزيزي نه شاعرم كه ز ايجاز استفاده كنم

و حق واقعه را با مجاز افاده كنم

نه قصه خوان كه زافسان و داستان گويم

ز آسمان بگذافم به ريسمان گويم

نه مدعي سياست كه فوت فن جويم

به فاظلات رياست هماره تن شويم

نه تاجري كه به جيب وجوال بسته شوم

نه حاكمي كه زفكر زوال خسته شوم

نه جبريم كه رضا بر قضاي جبر دهم

نه اهل سازش و خواهش كه بي طرف باشم

به نرخ روز خورم نان وبي شرف باشم

زره رسيده ي صبحم كه دوش ميدانم

خوشهاي زقرن خموش

مي دانم

دلي چو اينه دارم شكستني و شگرف

چو آب و آتش وباري چو آفتاب چو برف

براده اي دلم را كنون به خامه زنم

درام درد والم را به خون چكامه زنم

چكامه يي كه بايد به خون نوشته شود

به خون سروده و بايد به خون نوشته شود

درين چكامه حكايت ز ريزش روح است

حديث ايل شهيد هميشه مجروح است

سخن ز غربت گل هاي يك چمن دارم

و رنجنامه دردي به هموطن دارم

به هموطن كه هنوزم هزاره مي جويد

زشام تيره ي ميهن ستاره مي جويد

***

بيا برادر همدين و هموطن بشنو

هماره تشنه به خوني فقيري من بشنو

بيا تمدن خود را به گفتگو بنشين

گذشته هاي خودت را به جستجو بنشين

بيا و گوش دلت را به من عنايت كن

به داوري بنشين و كمي درايت كن

اگر چه پيش تو جرم هزاره گي دارم

زبان هيئت و فرم (هزاره گي) دارم

خدا گواست كه در دل مرا محبت توست

سر ارادت و عشق وصفا و صحبت توست

بنه كلاه خودت را و خوب قاضي شو

ضمير حال خودت را بدل به ماضي شو

***

دويست سال تو حاكم بودي و ما محكوم

خدا گواست كه ظالم بودي بودي وما مظلوم

تو يست سال تو سلطان بودي در اين كشور

وما رعيت بد بخت خوب فانه بسر

دويست سال تو مالك بودي و ما مفلوك

امير و وا لي تو بود ي و ما مملوك

دويست سال وطن از تو شن وشوكت داشت

وسكه ها همه ضرب و زمان و زينت داشت

رئيس و افسرو خان و وزير تو بودي

هر انچه مفتي و ملا و پير تو بودي

به ارگ شاهي و شهرت جلوس ميكردي

قرار و قول به انگلس و روس ميكردي

هر انچه در

ثمن در كلاه گوش تو بود

مدال هاي طلاي وطن به دوش تو بود

عطاي لطف تو مارا نبود غير از غم

به جز مرارت و و مرگ و مصيبت و ماتم

و هديه ات همه باج و خراج و تاوان بود

به اعتراف خودت يك دو متر ريسمان بود

همان دو متري كه در شهر روي شانه ي ما

و روي دار گره خورده زيري چانه ي ما

همان دو متري كه با ما به دار سر گردان

همان دو متري كه با ما به دار اويزان

دگر كه تاريك ما از تبنگ بود اذين

ودوش ما كه به بيل و تفنگ بود اذين

***

و غير از اين همه تهمت و تكفير

و دار و دشنه و حبس و شكنجه و تكفير

ديگر چه دادي به ما همو طن خدا در بين

جواب پرسش من در گردنت بماند دين

كجا تو فرصت سود و سواد ما دادي

كدام سوره ي سبزي كه ياد ما دادي

كدام اجازه ي عرض وجود بود مو جود

كه ما رفوزه شديم وزصحنه ها مطرود

كدام فرصت و رخصت كه ما كلان نشديم

وزير اعظم و پوهان و كاردان نشديم

تو خواستي كه هزاره اسير غم باشد

شكسته قامت و در زيري بار غم باشد

تو خواستي كه به پيشي تو بار كش ماند

خراب و خسته و خونين و خار كش ماند

تو خواستي كه هزاره همان هزاره بود

شكم گرسنه و بد بخت و بي ستاره بود

هميشه روي تو با ما عبوس وپر چين بود

ز ((پيشقبض))تو قلب هزارهزز خونين بود

نگاه هاي تو هماره بوي نفرت داشت

دلت هميشه به ما كينه و كدورت داشت

تمام همت تو صرف نفي كردن شد

به دارو دشنه وجلاد و تيغ وگردن داشت

قدم براي ترقي اين وطن

نز دي

سخن زوحدت گلهاي يك چمن نزدي

هميشه دعوي خونين خاك ميكردي

به نام خويش همي مهر و لاك مي كردي

***

گپت ز ملك نبود و زمالكيت بود

نبود فكر حكومت كه حاكميت بود

هميشه گفتي كه اين سرزمين فقط از ماست

نبود حق سوا لي كه ديگران زكجاست

كزان زمانه كه اين مرزها رقم شده ست

بنام نامي افغان(ستان)علم شده ست

كدام لحظه در ان بي حضور ما بودي

بدون مردم ايل غيور ما بودي

كدام صحنه تو بودي كه ما در ان نبوديم

كدام خطوه تو بودي كه ما روان نبوديم

كدام جبهه كه در ان يل هزاره نبود

جوان شيعه بر اسپ خطر سواره نبود

كدام صفحه كه باخون ما مزين نيست

كدام عرصه ي ما افتخار ميهن نيست

كدام صخره و سنگي كه بي شهادت ماست

كدام خطه ي جنگي كه بي رشادت ماست

كدام خصمي كه مغزش به سنگي ما نشكست

كدام دشمني كز جنگ ما به خون ننشست

***

تو امدي كه در اين خانه ميزبان بوديم

به خطه خطه ي اين خاك حكمران بوديم

زمان زمان وفا وصفا و الفت بود

زمين " زمين سلام عليك ورائفت بود

بهار عشق به هر دشت و كوه گل مي ريخت

نگار عشق وشهد شكوه مل مي ريخت

هزاره دي به دي اندر وطن تصرف داشت

به شهر وده وديار وطن تشرف داشت

تو امدي و به مت تحفه ي تيغ اوردي

هجوم و غارت ودردو دريغ اوردي

تو امدي ووطن را پر از مهن كرد ي

پراز تفنگ و تبر زين وگيو تن كردي

تو امدي و كمين ها و كينه ها امد

گه بريدن سرها و سينه ها امد

تو امدي وفرامين غضب امضا شد

وپاي ما ديگر از هر چه داشت كوتا شد

تو امدي و به هر دره دار شدبرپا

تو امدي و

دگر كشت ها ز كوچي شد

وخون گرم هزاره به چمچه اوچي شد

تو امدي دگرجوي خون راه افتاد

قطار قتل وجفا وجنون راه افتاد

زمان شكست وزمين ناگهان به خون بنشست

ورشته هاي اخوت يكي يكي بگسست

بهار امدنت خارم وخشم حاصل داد

وخون وخننجر وزنجير وزخم حاصل داد

بجاي خوشه ي گندم زخاك خنجر خاست

ونيشگژدم ودندان مار واژدر خاست

وشهر وده و ديار وطن خروش امد

هزاره حجله عروس سياهپوش امد

هزاره بودن مردم گناه مطلق شد

هر انچه خواب پريشان همه محقق شد

***

بنام ياغي و باغي جهاد شد اعلام

ز اهل قبله كنيز و غلام شد ليلام

ز قريه قريه ي ما سيل خون روان گرديد

ضمير خاك پر از قامت جوان گرديد

وفصل فاجعه هاي بزرگ پش امد

سپاه قرن مصيبت چو گرگ پيش امد

كه تا بنام تو تخت وطن مزين شد

گواهنامه تاجت زخون مدون شد

برو حكايت تاج وسراج از سر خوان

حديث برده وباج وخراج از بر خوان

بخوان كه خوان شان خالي از كرامت نيست

ببين كه چه فصلي كه بر ما يكي قيامت نيست

***

چه كرده بود هزاره كه اين چنين مي شد

ز شير خواره وصد ساله اش وجين مي شد

چه كرده بود كه مستوجب عقاب شود

وزنده زنده به داش ستم كباب شود

چه كرده بود كه ذبح از قفاي سر گردد

زخون بي گنهش كوه و دشت تر گردد

خبر نداشت گمانم نمك شناسي را

وقدر داني واينگونه حق سپاسي را

خبر نداشت كه مهمان بناي كين دارد

هزار دشنه به خورجين و استين دارد

خبر نداشت كه مهمان بهانه ميطلبد

زميزبان زيان كرده خانه ميطلبد

خبر نداشت كه ديگر هزاره گي جرم است

به شام سرد شبيخون ستارگي جرم است

***

هلا برادر همدين و هموطن بشنو

هماره تشنه ي خون شهيد من بشنو

به

حال اي و برون از زمان ماضي شو

كلاه خويش به سر كن و خوب قاضي شو

بيا تمدن خود را را به گفتگو بنشين

چه مي كني وچه كردي به جستجو بنشين

گذشته ها كه گذشته است بر نمي گردد

به تو به فاجعه اش بي اثر نمي گردد

گذشته هاي سراسر تباه را بدرود

وكرده هاي سراسر گناه را بدرود

نه شاعرم كه توسل به استعاره كنم

نه اهل شطح كه شوطي به استثاره كنم

ز ايل اينه هستم بوده تقديرم

كه نيست چاره يي از حس وعكس وتصويرم

وانچه صورت موجود را نشان دادن

به اسمان و زمين وزمان زبان دادن

چسان ز درد وخروش از خراش دل نكنم

وشرح اب كه كه كردي دوباره گل نكنم

اگر ز راست نرنجي وخشم ودق نكني

وسرگراني به اظهار تلخ حق نكني

كنون براي تو كوتا ه وچست بايد گفت

وپوست كنده وروست ودرست بايد گفت

كه نو بهار ظفر را تو در خزان بردي

تو ابروي وطن را به رايگان بردي

نخست دست تو بر ماشه تفنگ رسيد

ز صلح كا رتو اول به سنگ رسيد

***

نخست تيري تو بر قلب ما نشانه گرفت

خدنگ خشم تو دردل نشست وخبنه گرفت

نخست دست تو در درخون گرم ما تر شد

حلال خون برادر بران برابر شد

تو رسم قتل واسارت زنو به پا كردي

رواج كهنه ي غارت ز نو بنا كردي

تو هديه اتش واهن به هموطن دادي

و گور جمعي بي غسل وكفن دادي

تو سيل هاي ز ساطور را روان كردي

حلال خون زن ومرد وكودكان كردي

هر انچه راه وطن را به روي ما بستي

كمين گرفته به زنجير وزجر بنشستي

به پيروي ز پدر هاي خود پدر كشتي

خلاف عرف وطن پير و راهبر كشتي

وكينه هاي كهن را

به ياد اوردي

منار ودار ورسن را به ياد اوردي

همان پروژه (پور پلار) از سر شد

همان درامه ي شمشير ودار از بر شد

***

جهان زور زرو ضلم همعنان گرديد

به يك اراده ودست وداستان گرديد

كه تا غرور هزاره بخون كشيده شود

درخت وقامتش زبيخ وبي برده شود

زمان شكست و زمين ناگهان پر اهن گشت

وفقر خانه به خانه خزيد و دشمن گشت

به كوه بارش و برف و به دشت يورش تيغ

به شهر سايه ي مرگ و به ده دردو دريغ

به دوش بار تفنگ و به س ر جنازه ي جنگ

به پيش خون وخدنگ و به پشت شيشه ي ننگ

چه لحظه ها ي شگفتي كه چون قيامت بود

هزار مرتبه فوق توان وطاقت بود

شكست حرمت «بوداي» باميان بر دوش

شكوه قامت «باباي» آسمان بر دوش

دريغ و درد و دريغ و هزار درد و دريغ

سپر نهادن و رفتن زمعركه بي تيغ

ميان معركه سردار وار سر دادن

هزار مرتبه بهتر كه تا سپر دادن

***

به حفظ خون مسلمان ز جنگ بگذشتيم

سپر نهاده ز تيغ و تفنگ بگذشتيم

ولي چو دست تو بر ما رسيد آتش كرد

به قلب كودك گهواره ماشه را كش كرد

چه گويم اينكه چه كردي به باميان و به بلخ

چگونه مرثيه خوانم من اين حكايت تلخ

چه گويم از شب سرد شكنجه وشيون

شب شهادت پيرو جوان وكودك و زن

شب اسارت ومرگ و مرارت و مردن

بدون هيچ گناهي به خون كشيده شدن

چه قريه هاي كه اتش گرفت ودوزخ شد

خموش و خالي وخونين خرابه مسلخ شد

چه خانه هاي گليني كه ريخت ويران گشت

چه قلب هاي غميني كه سوخت بريان گشت

چه كوچه هاي كه از خون خلق دريا دريا شد

به خانه خانه مزار شهيد احيا شد

چه مردماني

فقيري كه خان ومان گشتند

پرنده وار مهاجر ز اشيان گشتند

چه سينه هاي سترگي كه دشنه اجين شد

وهر كه هر چه بنام هزاره گلچين شد

چه كودكاني كه مسق تفنگ را ديدند

زقلب خويش عبور فشنگ را ديدند

چه خواهراني غريبي كه بي برادر مان

چه دختران يتيمي كه ديده بر در ماند

***

چه مادراني كه عمر جوان شان سر شد

به روي دامن پر مهر شان خون شد

سر بريده ي فرزند خويش را ديدند

دل دريده ي دلبند خويش را ديدند

سخن تمام برادر كه قصه دلگير است

وعمق فاجعه بيرون زحد تفسير است

شد انچه شد هزاران ستاره شد خاموش

خروش سبز گلوي هزاره شد خاموش

***

دلم ز قامت بالاي مثنوي خون شد

كه هر فراز وفرودش زدرد مشحون شد

سري به زلف پريشاني غزل بزنم

سرشك زهره ببازم دف زحل بزنم

***

كسي نخوانده رمان گرسنه ماني را

ومشق كودك بي نان بامياني را

حديث مادر بي شيروطفل تشنه جگر

نگاه واشك وغم وزجر بي زباني را

چه كس نوشته زطفلي ميان مرگ وتگرگ

به سينه ي خونين ترانه خواني را

چه كس سروده سرشكي كه قطره قطره چو شمع

مزاب كرده ستغاي قهرماني را

كه اگهست زغم هاي بي شماري كه تك

شكسته قامت (باباي) اسماني را

نبوده است بلوري كه باز تاب دهد

هبوط هيبت بودا ملال وماني را

وبعض مصحف خونين طاقهاي گلين

كه صفحه صفحه شده در خاك بايگاني را

چه كرده بود هزاره كه اين چنين گردد

به خطوه خطوه ي اين خاك دشنه دشنه چين گردد

چه كرده بود كه بايد شكنجه پشت شود

وزنده طعمه ي گرگان (كندي پشت )شود

چه كرده بود كه بايد چنين زمين بخورد

كبوترانه به هر رهگذر كمين بخورد

چه كرده بود كه بايد به خون غسيل شود

بدست ئپاي گره كرده اش فسيل

شود

مگر به شهر شما بهر جنگ امده بود

ويا به خانه تان بهر جنگ امده بود

ويا بناي تجاوز گري و غارت داشت

هواي كشتن وسوزاندن واسارت داشت

هزاره گونه اين سوال از شما باقيست

به دادنامه ي تاريخ ادعا باقيست

***

از اين گذشته گرايي مراد حاصل نيست

كه كاه كهنه كشيدن به باد حاصل نيست

گذشته ها كه گذشته ست بر نمي گردد

درخت خشك ديگر بارور نمي گردد

گذشته هاي پراز اشك و اه را بدرود

وسال هاي سراسر سياه را بدرود

از اين به بعد ديگر هموطن چه ميخواهي/

شريك شاخه يك نارون چه ميخواهي؟

بخواهي يا نخواهي از اين وطن هستم

زيك ديار زيك دشت ويك دمن هستم

زاخم وتخم همه مرگ ودرد حاصل شد

زخشم و زخم همه رنگ زرد حاصل شد

به حذف ونفي ذليل وزبون و دون مانديم

به دست و پاي شكسته به خاك وخون مانديم

زسنگ وجنگ وطن را شكسته سر كرديم

پراز تفنگ وفشنگ وپر از حجر كرديم

بيا كه تيغ جفارا ديگر غلاف كنيم

به جرم هاي دو صد ساله اعتراف كنيم

بيا كه عشق و ارادت به هم هديه دهيم

گل بزرگ اخوت به هم هديه دهيم

ضمير مادر ميهن تر ا صدا دارد

كه هان هزاره ي مظلوم هم خدا دارد

***

محمد عزيزي

مزاري

مزاري

نوازشگر پير و جوو مزاري

ده فصل اميداي مو بارو مزاري

سر صفحه تاريخ و سرنوشت مو

نوشته گري خط اربو مزاري

ده سر مو شاو و روز دنيا يكي

دل دشمو نو سنگ خارا يكي بود

ستم قد حق آزره هرجا يكي بود

ده مو زهر و آو گوارا يكي بود

شكست رسم خم خم خزيدو مزاري

ده فصل اميداي مو بارو مزاري

ديگا گفت كه اين خاك حاصل نداره

كجا بوره هزاره منزل نداره

مونه گفت كه كشتي تقدير ازمو

پريده ده آوي كه ساحل

نداره

نيشو داده اي راه رفتو مزاري

ده فصل اميداي مو بارو مزاري

تو گفتي ازي باد هزاره بودون مو

نبايد بشه جرم، نه بسته زيبون مو

داري آرزوي دوستي راست ديگر

نيه نوكري رسم بابه كلون مو

شكست رسم خم خم خزيدو مزاري

ده فصل اميداي مو بارو مزاري

داود سرخوش

خون خورشيد

خون خورشيد

باز موجي ز فراسوي زمان مي جوشد

باز «آمو» ز خُم باده ي خون مي نوشد

باز رخسار شفق غازه ي گلگون زده است

شب بد كاره به «پامير» شبيخون زده است

باز خورشيد ز خشم، آيت خون مي گريد

آدم از فرقت هابيل، كنون مي گريد

ابر از يورش غم، لاله ي تابوت شده

قطره در كام صدف، شوكت ياقوت شده

برف با ناوك «بابا» سر رازي دارد

هوش داريد! كه نجواي درازي دارد

صخره اي از دل «چنغار» به پرواز آمد

چشمه از اشك پُرش، در ده ما باز آمد

باز از بيشة غيرت، سرو سروي گم شد

باغ توفان شد و فرياد شد و مردم شد

بلبل از قتل گلي نغمه ي خون مي خواند

پركشان را همه در بزم جنون مي خواند

باز توفان سيه، نوح نما گرديده

دره ي سرخ عدم، زورق ما گرديده

بت شكن باز به آتشكده، نمرود آرد

پور سينا به چليپاي تلامود آرد

باز بتها همه در جنگ حرا آمده اند

شرك دينان پي كشتار خدا آمده اند

سربداران «ارزگان» سرِ دارند هنوز!

«غرچگان» كنگره ي كله منارند هنوز

مادرم باز كنيز است، هلا برخيزيد

اين چه هنگام گريز است، هلا برخيزيد

باز قرآن به سر نيزه ي شيطان شده است

سرخ، محراب ز مولاي شهيدان شده است

كربلا آيت آتشكده ي كابل ماست

و «منا» غنچه ي سوزان سرشك گل ماست

باز تسبيح و طلا، رونق شمشير شده است

باز روباه دغل، دامگه شير شده است

آي عنقا صفتان! دام شب از پا

فكنيد

سوي خورشيد امل، رايت فردا فكنيد

طرفه موجي ز فراسوي زمان مي جوشد

باز «آمو» ز خُم باده ي خون مي نوشد

باغبان رفت و خروش غم گلها پيداست

«پير» پرواز شد و جلوه ي فردا بيداد است

غربت ديرين ما

غربت ديرين ما

اي پلنگان! غيرت ، اي مردان پولادين ما

واي اگر امشب بلرزد بازوي سنگين ما

بي غرور تيغ، نتوان پشت خيبر را شكست

اي تمام غيرت!اي شمشير خشماگين ما

امشب اي بازو! اگر ديوار شب را نشكني

مي شود تكرار از اول غربت ديرين ما

ما همان پيدا و پنهانيم، از پشت غروب

آسمان باليد از مشت صلاح الدين ما

ما اگر پر طاقت از فصل زمستان بگذريم

غرق در زنبق شود دامان فروردين ما

زنبق كوهي برويد از تن هر تخته سنگ

بر فراز كوه اگر بر پا شود تدفين ما

وقتي از ما مي شود كاريدن گندم دريغ

بعد از اين از تيغ بايد، شانه پرچين ما

محمد حسن حسين

هردم شهيد مي شوي، اي تا ابد شهيد

هردم شهيد مي شوي، اي تا ابد شهيد

«محمد بشير رحيمي» آ ه اي هميشه، وسوسه واژه هاي من

هر لحظه، ذوق گفتن شعري براي من

***

هر روز، چشمهاي مرا، ميزني كليد

هر لحظه، در برابر من، مي شوي شهيد

هر روز، تكه، تكه، شده تا زه مي شوي

در خلق، بيش و بيشتر، آوازه مي شوي

***

روح تو چشمه اي است كه در خاك جاري است

روحي كه خاك در جريا نش ، بهاري است

***

تو كيستي؟ كه وسوسه هاي نگاه تو

چون آسمان، در آينه و آ ب، جاري است

***

از انعكا س چشم كي، آ بي است آسمان؟

اين رنگ چشم كيست كه اينگو نه سا ري است

***

هر جاي غنچه ي كه سر از گل كشيده است

رنگي، ببر نشسته اي، خو ن مزاري است

***

تو پاك، از هو سكده خاك، پر زدي

روح تو، از هرانچه كه دنياست عاري است

***

رو كرده بود، اگر چه كه، دنيا بتو، ولي

دار و ندارت، از همه دنيا، ندار ي

است

***

اما ببين! كه پاره اي از وارثان تو

خط مي كشند، بر سر نام و نشان تو

***

خط ترا، ز خاطر اوراق مي برند

چون آبها، كه سنگ، در اعماق مي برند

***

خاكسترند! بر رخ ماه تو اين همه

كي مي نهند پاي براه تو، اين همه؟

***

اينان كه كوك زندگي شا ن، تو نيستي

هر يك كسي براي خود است و تو كيستي

***

تو كيستي، كه خون تو باشد، براي شان

غير از حناي ريخته ي دست و پاي شان

***

خون تو، رنگ ناخن زنهاي شان شده

گلهاي رنگ رفته اي كالاي شان شده

***

خون ترا، معاوضه با غازه مي كنند

سرخاب گونه هاي زن تازه مي كنند

***

هر روز فرش و عرش ديگر مي كنند نو

هر روز رنگ خانه و در مي كنند نو

***

چيزي نمانده از تو، بجز اين براي شان

خون تو چيست جز، سند خانه هاي شان

***

اينسان چگونه، از تو نفس مي توان زدن؟

اين چيست، غير بر سر گورت دكان زدن؟

***

آه اي هميشه! دغدغه ي هست و بود من

انگيزه ي تمام و كمال و جود من

***

اينگونه، در سراسر من كشته مي شوي

هر روز، در برابر من تكه مي شوي

***

از تكه، تكه، تكه، شدن مي شوي پديد

هر دم، شهيد مي شوي، اي تا ابد شهيد

صبح گمشده

صبح گمشده

شاعر شاه چمن فروغ تمكي

1.دوستان امروز سرگم كرده ام

رهبر پير و پدر گم كرده ام

روزگاري شد كه يار ما شب است

در دل اين شب سحر گم كرده ام

***

2.دلم خواهد خودم تنها بگريم

براي طفل بي بابا بگريم

ميان اين همه گل هاي پرپر

چو شبنم بر سر گل ها بگريم

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109