اظهارات و خاطرات

مشخصات كتاب

اظهارات و خاطرات

مؤلف: علي ابوالحسني (منذر)

فصلنامه مطالعات تاريخي / ويژه نامه بهائيت / سال 4 / شماره 17 / 1386

برگرفته از:

اشاره

خطيب، سياستمدار، دين شناس، تاريخ دان، نسابه و اديب معاصر، آيت الله حاج شيخ حسين لنكراني مشهور به «مرد دين و سياست» [1] (تولد: حدود شعبان 1310 ق - وفات: خرداد 1368 ش) از روحانيون مبارز و پرتكاپوي عصر ماست كه در جميع مراحل مبارزه ي مستمر ملت ايران با استبداد و استعمار، از دوران جنگ جهاني اول تا جنبش 15 خرداد و 22 بهمن حضوري فعال داشت و مطالعه حيات سياسي و فرهنگي وي، درسها و تجارب بسيار ارزشمندي را براي كوشندگان راه استقلال و آزادي كشورمان به همراه دارد. وي در محله ي سنگلج تهران (محدوده ي پارك شهر كنوني) متولد شد و در كودكي، همراه پدر بزرگوارش، آيت الله حاج شيخ علي لنكراني، از نزديك شاهد تحولات جنبش مشروطه و مجاهدات مرحوم حاج شيخ فضل الله نوري گرديد. در مبارزه با قرارداد وثوق الدوله و نيز كودتاي رضاخاني و پيامدهاي سوء آن، همراه بزرگاني چون شهيد مدرس، حاج آقا جمال الدين اصفهاني [2] و شيخ محمدعلي شاه آبادي و شركت فعال جست و به همين علت بارها حبس و شكنجه و تبعيد و ترور را تجربه كرد. پس از شهريور 1320 در سنگر نمايندگي مجلس چهاردهم به ايراد نطق كوبنده عليه دكت ميلسپو (مستشار مشهور امريكايي و رئيس كل دارايي ايران) پرداخت و همچنين در خنثي سازي غائله پيشه وري (توطئه تجزيه ي آذربايجان از كشورمان) نقشي مؤثر ايفا كرد. با شروع نهضت اسلامي به رهبري امام خميني (قدس سره) نيز مرحوم لنكراني خاموش ننشست و

خاصه در مبادي آن، سهمي وافر داشت و از همين روي در قيام 15 خرداد 42 [ صفحه 68] دستگير و به زندان افتاد... و بالاخره پس از بيش از سه ربع قرن مبارزه ي مستمر با استبداد و استعمار و صهيونيسم، و دفاع پي گير از حريم مقدس اهل بيت عصمت و طهارت سلام الله عليهم اجمعين در قبال حملات بهايي گري، قادياني گري، وهابي گري و كسروي گري، در سحرگاه جمعه 19 خرداد 68 پس از اقامه ي فريضه صبح بدرود حيات گفت و پس از تشييعي با عظمت، در حرم حضرت عبدالعظيم عليه السلام روي در نقاب خاك كشيد. [3] . لنكراني، هم پاي مبارزات سياسي و اجتماعي با استبداد و استعمار، از توجه و تعرض به ايادي و عوامل فرهنگي آنان غافل نبود؛ همانان كه در قالب نحله ها و مسلكهاي انحرافي عرض وجود مي كردند. او در اين راه، اطلاعات و تجارب ناب و در خور ملاحظه اي داشت. در اين مقاله، نگاهي داريم به اظهارات و خاطرات آيت الله لنكراني درباره ي بابي گري و بهايي گري، و نيز اقدامات فرهنگي و سياسي ايشان بر ضد آنها از اوايل دوران كودتاي 1299 تا دهه هاي 40 و 50 شمسي. ضمنا در خلال مباحث، به برخي اسناد منتشر نشده ي تاريخي اشاره شده است.

مهدويت، باور «اميد بخش» و اصل «كليدي» در اسلام و تشيع

آيت الله لنكراني، اصل «اميد» را، شرط «بقا و حيات» فرد و اجتماع مي شمرد و (به گفته نصرت الله فتحي، نويسنده و مورخ معاصر) تنها دارويي كه به وي قوت قلب مي داد «اميد به آينده» بود. همواره مي گفت: «يأس در نهاد من وجود ندارد»، و با وجود سختيها و مرارتهاي بسياري كه در زندگي كشيده

و مي كشيد، تكيه كلامش اين بود: «اگر همه چيزم را از دست داده ام، خوش وقتم كه اميد را از دست نداده ام.» [4] . عمر طولاني لنكراني، سراسر به جنگ با مستبدان و مستكبران گذشت، و در اين راه، بويژه در زمان رضاخان، بارها طعم تلخ حبس و شكنجه و تبعيد و دربه دري را چشيده بود و به قول خود: در طول زندگي، كمتر شبي بود كه سر راحت به بالين نهاده و فارغ از هراس و دغدغه، زيسته باشد. اما با وجود اين، عمري حدود صد سال را تجربه كرد و بايد گفت كه چراغ عمر طولاني اش (كه تنها يكي از حوادث «تلخ و سهمگين» آن مي توانست انساني را «دق مرگ» كند) در توفان بلايا، از روغن همين «اميد مداوم به آينده»، سوخت مي گرفت و تن به خاموشي نمي داد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، كه «بيش از سه ربع قرن» از آغاز مبارزات پي گير اجتماعي و سياسي اش مي گذشت، بارها خدا را شكر مي گزارد كه او را، به رغم همه ي خطرات و مخاطرات، زنده نگه داشته است تا اطلاعات و تجربيات كهن و ارزشمند خويش را - به رايگان - تقديم نسل جوان انقلاب كند؛ نسل جوان و پرشوري كه (با توطئه و ترفند رژيم پهلوي، و حاميان و آمران خارجي اش) رابطه اش با پيشينه ي پربار تاريخ خويش ناخواسته [ صفحه 69] ضعيف شده است. لنكراني، درست يك هفته پس از مرگ امام خميني براي هميشه از پاي درافتاد و در آن چند روز، پيوسته گفته بود: «امام خميني رفت، من هم رفتني ام و... خواهم رفت.» در

واقع، برخلاف سنت معمول در زندگي دراز از دامن خويش، اينك مرگ را پذيرفته و نهال اميد را به دست خود از بن جان كنده بود؛ لاجرم مرگ، كه از ديرباز انتظارش را مي كشيد، به سراغش آمد و جانش را ستاند. لنكراني اصولا براي «ثبات قدم» و «استواري» افراد در زندگي (بويژه مبارزات اجتماعي و سياسي) بهايي بسيار قايل بود و هرگاه مي خواست و در حق خود يا ديگران، دعايي كند (يا از شخصيتي، تعريف و تمجيدي نمايد) بر ثبات قدم وي در زندگي سياسي - اجتماعي - فرهنگي انگشت مي نهاد. اين دعاي مشهور را، هم خود كرارا مي خواند و هم به ديگران پيوسته سفارش مي كرد كه صميمانه و از ته دل بخوانند: «يا الله يا رحمن يا رحيم، يا مقلب القلوب، ثبت قلبي علي دينك.» نيز آيه ي شريفه ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت أقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين (بار پروردگارا، باران صبرت را بر ما فرو ريز و گامهايمان را استوار دار و ما را بر گروه كافران پيروز گردان / بقره: 250) را فراوان تلاوت مي كرد و تأكيد مي كرد: از اين آيه برمي آيد كه صبر و ثبات قدم، مقدمه و شرط پيروزي بر كافران است و بدون اين دو، نمي توان بر دشمن پيروز گشت. آن گاه، بر بنياد اين اصل اصيل قرآني (صبر به اضافه ثبات قدم مساوي با پيروزي بر دشمن) مي افزود: «صبر» و «ثبات قدم» در مبارزه، بدون «اميد» به آينده ي روشن و پيروزي حتمي بر مشكلات و موانع، معنايي ندارد و بدون آن، چگونه مي توان شكيبايي ورزيد و به رغم سختيها و شكستها، پايداري نشان داد

و از ادامه ي تلاش و مقاومت خسته نشد؟! از نظر لنكراني؛ ابديت و جاودانگي اسلام و قرآن (كه از آن به «خاتميت» تعبير مي شود) و وعده ي صريح و حتمي الهي در اين كتاب شريف مبني بر پيروزي اسلام در پايان تاريخ بر تمامي مكاتب و اديان، آتش اميدي را در دل پيروان اسلام نبوي و علوي (ع) روشن مي سازد كه سبب مي شود پيكار با مظاهر ظلم و كفر را تا صبحدم تحقق اين وعده ي تخلف ناپذير به دست مهدي آل محمد (عج)، بي وقفه ادامه دهند. در تعليقاتي كه بر كتاب خاطرات سياسي، تاريخي مستر همفر در كشورهاي اسلامي زده است مي نويسد: برادر!... توجه كن كه چون اسلام ابدي است و قرآن هم ابدي بوده و وعده هاي قرآن هم ابدي و غيرقابل ترديد است، قرآن فرموده است: «ليظهره علي الدين كله» (توبه ي 33)، [ صفحه 70] بنابراين اسلام بايد بر تمامي اديان غالب شود. اي شيعه! بيشتر توجه كن تا قرآن و عترت را، و اينكه تا قيامت از هم جدا نمي شوند، بهتر بفهمي. اين كار را پيامبر خاتم (ص) شروع فرموده و حضرت امير (ع) اجراي آن را پي ريزي كرده و ائمه اطهار (ع) ارتباط تاريخي آن را حفظ كرده و نواب عام آنان هر كدام در حد خودشان در اين راه از هيچ گونه كوشش و فداكاري مضايقه نكرده و نمي كنند، تا زمينه ي ظهور حضرت مهدي (عج) [فراهم] شود و حضرتش اين وعده ي الهي را كاملا تحقق دهند كه: ان الله لا يخلف الميعاد» (رعد: 31). [5] . لنكراني، ارج گوهر «اميد» را در التيام

زخمها، جبران شكستها، و تجديد نو به نوي حيات بشري، نيك مي شناخت و از همين رو، براي اصل «مهدويت» در اسلام و تشيع، نقشي كليدي قايل بود. وي اعتقاد به مهدي منجي را مايه ي «دلگرمي و اميد» شيعيان (در مبارزات خود) به «بقا و استمرار موجوديت» خويش تا زمان «پيروزي كامل و نهايي بر حريفان تيز چنگ» مي شمرد و راز ستيز استعمار با اين اصل بنيادين را نيز در همين نكته جستجو مي كرد: استعمار همواره در مباني حيات و بقاي ما اخلال مي كند. اساس شيعه بر مهدويت است؛ اگر مهدويت نباشد شيعه رفته و اگر شيعه برود اسلام رفته است... مهدويت، اساس تشيع، و ضامن بقاي ما است. [6] . از نظر وي: «يأس، دروازه ي مرگ است و مسلمان نمي تواند، هم مسلمان باشد و هم مأيوس!» [7] و آنچه كه شيعه را در حركت تاريخي «كلان» خويش، به رغم دريافت ضربات و لطمات بسيار از سوي دشمنان خويش، از يأس و نوميدي مي رهاند و توان تحمل آنان را بالا مي برد، اعتقا د به فرج كلي در آخرالزمان است. به باور او، اعتقاد به امامت و ظهور فردي شاخص از خاندان پيامبر، با هويت و مشخصات كاملا روشن و معلوم، عامل وحدت ديني و اجتماعي شيعه اماميه است و راه را بر تفرقه و انشعاب آنان توسط فرقه سازان و تفرقه افكنان تاريخ مي بندد. در حاشيه بر يكي از كتب مرحوم فيض كاشاني نوشته اند: موضوع خاتميت و مهدويت، سد راه عجيبي در مقابل دين سازي و دكان سازي مستقل اينهاست. به همين جهت است كه به عناوين مختلف مي خواهند به

جهت هر عنواني باشد مستقيم و غيرمستقيم به اين دو سد سديد رخنه نمايند، ولكن آمده اند و رفته اند و موفق به كوچك ترين رخنه ي اساسي مؤثر در آنها نشده اند. فقط توانسته اند القاي شبهه و ايجاد اضطراب فكري و نشر فساد نمايند و لله الحمد كه «باد و بادت سنه اللئماء.» [ صفحه 71]

اخلال در مباني تشيع، ضربه به استقلال و آزادي ايران است

لنكراني اخلال در اعتقاد به مهدويت را، تلاش در راه نابودي هويت جمعي و تاريخي شيعه، و تخريب بنيان حيات و موجوديت آن، مي انگاشت و اين نكته را در مورد استقلال و تماميت ارضي ايران اسلامي نيز (كه تشيع اثناعشري، حكم «ملاط» وحدت ملي آن را دارد) جاري مي دانست و به جد معتقد بود كه سق استقلال و تماميت ارضي اين كشور بزرگ را - در طول تاريخ، بويژه قرون پس از صفويه - با تشيع برداشته اند و، بنابراين هرگونه خدشه به مباني اين مذهب، و باورها و سنتهاي اميدزا و حركت بخش آن، خصوصا سنت عزاداري سالار شهيدان حسين بن علي (ع) و انتظار ظهور مهدي آل محمد (عج)، رخنه افكندن در اساس استقلال و يكپارچگي اين كشور خواهد بود. از اين رو، جريانها، فرقه ها و مسلكهاي مجعولي را كه به اشكال گوناگون اين باور حيات بخش را هدف حمله ي خويش قرار داده و مي دهند، به زيان ملك و ملت ارزيابي مي كرد و آنها را براي جامعه و تاريخ ايران، خطرساز و زيان بخش مي شمرد و مي كوشيد (همچون هر موج فكري يا سياسي متضاد با مباني هويت ملي اين ديار) ريشه ها و سرچشمه هاي «بيروني و استعماري» را در پيدايش و گسترش آن جريانها و مسلكها رديابي كند.

در اوايل دوران استقرار جمهوري اسلامي ايران، گفته بود: سنم و مبدأ تحركم در زندگي، طولاني است و تمام آنات عمرم بحمد لله به خدمت و تحرك در راه پيشرفتهاي مدني صالح كشورم، ايران اسلامي شيعه، گذشته است، براي اينكه ملت ايران بتواند با خيال راحت تر موفق به ذخايرش براي يوم المعاد بشود كه: «الدنيا مزرعه الآخر» و «لا معاد لمن لا معاش له»، كه بهترين طريق آن خدمت به بندگان خدا است، چنان كه پيغمبر اسلام (ص) خدمت به عباد الله را از افضل عبادات شناخته است... حكومت اسلامي هم، كه بحمدالله به شكل جمهوري اسلامي ايران نصيب ملت ما شده، آرزوي ديرينه من و هر مسلمان بيدار متوجه مخصوصا شيعه ي دائم الانتظار بوده است، و ايران را چون ظرف مذهب و مليتم و نيز زادگاهم مي باشد، دوست دارم و خيلي هم دوست دارم و عاشق آن هستم و بدين جهت با كوچك ترين خدشه و اخلال در آنچه كه جزء شرايط مستمر بقاء ما در سايه ي تشيع است دشمنم و با آن جنگيده و خواهم جنگيد... استعمار غرب و شرق، و شرق و غرب، هميشه كمر به جنگ با شيعه بسته بوده و بسته است و خواهد بست و خداي واحد و احد را شاهد مي گيرم كه اگر استقلال كامل ايران شيعه برود، ايران مي رود و اگر ايران شيعه برود اسلام رفته است، براي اينكه تجربه نشان داده كه شيعه، به طور روزانه، بهانه هاي تحرك دارد و هميشه در حال اميد و انتظار است [ صفحه 72] و به هيچ چيز هم غير از اصلاح كامل جهاني

اكتفا نمي كند، و اين هم راز بقاي او است. اين است راه من و اين است روش من، و از خدا مي خواهم كه از بزرگ ترين مواهبش كه صبر و ثبات است نصيبم فرمايد و محرومم نفرمايد كه (بر اين زادم و هم بر اين - ان شاء الله - بگذرم)...

بهاييت، ستون پنجم استعمار

لنكراني، به دليل عمر بلند خويش با رجال و جريانها و جنبشها و نحله هاي گوناگون ايران معاصر، آشنايي بسيار و بعضا منحصر به فرد داشت و چون مي كوشيد همه چيز را از «بنياد» و «سرچشمه» آن بررسي كند، از فرقه سازيها و مسلك تراشيها دو قرن اخير در كشورمان، و تطوراتي كه در طول زمان يافته بود، آگاهيهاي ريشه اي و بنيادين داشت. بر پايه اين ريشه كاويها، لنكراني، «بابيت» و دو شاخه ي اصلي منشعب از آن: «ازليت» و «بهاييت»، را، از بنياد، فرقه هايي دست ساخت استعمار مي شمرد كه در طول زمان بين كانونهاي استكباري جهان: ابتدا روس تزاري و بعد انگليس و امريكا، دست به دست شده و در نهايت به صورت «ستون پنجم ويژه امريكا و صهيونيسم» در جهان و ايران درآمده است، بي آنكه پيوند و همكاري خويش را با ديگر كانونهاي استكباري جهان بگسلد. ... به نيرنگ انگلستان، با دست روسيه ي تزاري، بابيه و بهاييه و ازليه به شكل يك كانون جاسوسي و ستون پنجم ايجاد شد كه علي محمد باب، پس از باز شدن مشت رسوايي اش، با كفايت و درايت بزرگمرد تاريخ ايران مرحوم ميرزا تقي خان اميركبير اعدام شد و دو وارث پيش ساخته شده ي او (روي سابقه ي خدمتگزاري شان) بين روس و انگليس تقسيم شدند كه حسينعلي موجد بهاييت به

نام بهاء الله در سهم روسيه تزاري، و برادر او يحيي موجد ازليت به عنوان صبح ازل در سهم انگلستان قرار گرفتند [8] كه هر كدام سهم الارث خود را متصرف شده و در خدمت مستقيم خود درآوردند... ولي چندي بعد از تغيير رژيم روسيه به رژيم بالشويكي، بهاييت سهم روس هم نصيب انگلستان شد و در اثر جنگ دوم جهاني و تفوق ميراث خوار استعمار، بهاييت هم ضميمه ي دستگاه جاسوسي امريكا گردد و مانند وهابيسم و صهيونيسم (مخلوق انگلستان) شش دانگ به خدمتگزاري عمو سام و در كنف حمايت بي دريغ «ينگي دنيا» درآمد. و اما ازليها، به بهانه ي اينكه دين سابق، نسخ شده است و چون مرگ يحيي صبح ازل هم قبل از تشريع جديد [ صفحه 73] بوده و تكليفي در بين نيست و دوران فترت است و حكمي هم در دوران فترت نيست (!) خود را از حلقه ي دين خارج ساخته و كاملا به طرف اباحه ي مطلق رفته اند و ظاهرا تشكيلات خاصي هم ندارند و در روابط با ديگران و غير خودشان هم بي تفاوت و لا بشرط هستند، ولي نسبت به انگلستان خودشان (با [وجود] ضعف شديد و نكس او) وفادار مانده اند. [9] . اين نكته كه بابيان (پس از مرگ باب) ميان روس و انگليس دست به دست شده اند، از سوي مورخان معاصر نيز تأييد مي شود. اسماعيل رائين تصريح مي كند كه بهاييها، سهم روس شدند و ازليها، بويژه پس از سلطه ي انگليسيها بر قبرس (و بيرون رفتن آن از چنگ عثماني) از پشتيباني لندن برخوردار شدند. [10]

. كسروي مي نويسد: آنچه دانستيم [حسينعلي] بهاء در تهران با كاركنان سياسي روس به همبستگي مي داشته، و اين بوده چون به زندان افتاد روسيان به رهايي اش كوشيده و از تهران تا بغداد غلامي از كنسول خانه همراهش گردانيده اند. پس از آن نيز دولت امپراتوري روس در نهان و آشكار هواداري از بهاء و دسته ي او نشان مي داده. اين است در عشق آباد و ديگر جاها، آزادي به ايشان داده شد. از آن سو انگليسيان به نام هم چشمي كه در سياست شرقي خود با روسيان مي داشتند، به ميرزا يحيي صبح ازل كه از بهاء جدا گرديده دسته ديگري به نام ازليان داشت، پشتيباني مي نموده اند. بويژه پس از آنكه جزيره ي قبرس، كه نشيمنگاه ازل مي بود، به دست ايشان افتاده كه دلبستگي شان به او و پيروانش بيشتر گرديده. چاب كتاب نقطة الكاف كه پروفسور براون به آن برخاسته و آن «مقدمه» دلسوزانه اي كه نوشته اگر چه عنوانش دلسوزي به تاريخ و دلبستگي به آشكار شدن آميغهاي تاريخ است، ولي انگيزه ي نهاني اش پشتيباني از ازل و بابيان مي بوده. سالها چنين مي گذشته و از دو دسته، آن يكي پشتيباني از روسيان مي ديده و اين يكي از هواداري انگليسيان بهره مي جسته، و اين پشتيباني و هواداري در پيشامدهاي درون ايران نيز بي هنايش [11] نمي بوده، تا هنگامي كه جنگ جهانگير گذشته [جنگ جهاني اول] پيش آمده. چون در نتيجه ي آن جنگ، از يك سو دولت امپراتوري روس با سياستهاي خود برافتاد و از ميان رفت و از يك سو دولت انگليس به فلسطين، كه عكا كانون بهايي گري در آنجاست [12] ، دست يافت.

از آن سوي تا اين هنگام ميرزا يحيي مرده و دستگاه او به هم خورده و ازليان، چه در ايران و چه در ديگر جاها، سست و گم نام گرديده بودند. اين پيش آمدها آن حال پيش را از ميان برده است. [13] . [ صفحه 74] دكتر فريدون آدميت نيز در كتاب اميركبير و ايران (چاپ نخست)، ضمن اشاره به نزاع و كشمكش ميان هواداران باب، و انشعاب آنان به بهاييان (اتباع حسينعلي بهاء) و ازليان (پيروان يحيي صبح ازل)، سخنان درخور توجهي دارد: در اوايل سال 1285 [قمري] بهاء الله و اتباعش را به عكا، و صبح ازل و اصحابش را به جزيره ي قبرس كه در آن موقع جزء امپراتوري عثماني بود فرستادند. ميرزا حسينعلي كاغذي از ادرنه به ناصرالدين مي نويسد و در آن، شاه را «ظل الله في الارضين» خطاب مي كند و خود را «عبد ذليل» مي خواند و اين پيشواي مذهبي التجا و انابت مي كند كه اجازه داده شود به ايران بازگردد. [14] كرزن نيز از صبح ازل ياد كرده مي نويسد: «فعلا در جزيزه قبرس مي باشد و دولت انگليس يك مقرري درباره او و اتباعش برقرار نموده است.» چنان كه ملاحظه مي گردد ازليان (بابيان) به حمايت انگليس پشت گرم، و روسها نيز ميرزا حسينعلي و بالنتيجه بهاييان را زير حمايت گرفته بودند و به همين جهت است كه ادوارد براون به طبع نقطة الكاف [15] كه جانشيني صبح ازل را ثابت كرده و مقام ميرزا حسينعلي را غصبي مي نمايد، دست يازيده و يك مقدمه ي پر آب و تابي بر آن

نوشته كه اگر درست در آن دقت شود از يك دست بابيها را حمايت نموده غم آنان را مي خورد و از دست ديگر بهاييان را تحقير كرده پرده از روي مقام غصبي آنان برمي دارد. انسان وقتي كه كتاب يك سال در ميان ايرانيان (A year amongst the Persias) تأليف ادوارد براون را مطالعه مي كند مي بيند اين مرد دانشمند انگليسي چگونه با عبا و ردا و تسبيح و سجاده در ايران مسافرت كرده و در يزد و كرمان به ترياك كشيدن نيز مشغول شده و بيشتر مصاحبت خود را با مردم عوام مي كند و محور صحبت او در همه جا و همه وقت از بابي گري مي باشد، آن وقت مي فهمد اين افسر آزموده انگليسي چقدر در نشر عقايد بابي گري كوشيده و چه در خدمت بزرگي به دولت خود كرده است. به همين جهت «والنتين چيرول»، مخبر معروف روزنامه تايمز، كه از جمله كساني بود كه در مورد پيمان نحس 1907 وزارت [امور] خارجه انگليس با وي مشورت كرد، در كتاب معروف خود مسئله شرق وسطي يا چند مسئله ي سياسي راجع به دفاع هندوستان، بهاييان را جاسوس روسها معرفي مي كند. وي كاپيتان تومانسكي [16] (Toumansky Captain) را از مبارزترين مأموران و عاملان آن دولت قلمداد مي نمايد، و حتي اشاعه ي بابي گري را نتيجه ي علاقه روسها و اقدام در انتشار آثار آنان مي داند. اين مورخ معتبر اضافه مي كند كه تومانسكي در اين راه به دولت متبوع خود خدمت كرد. ما هم با همين سنخ استدلال، ادوارد براون انگليسي را از كساني مي دانيم كه مأموريتهاي رسمي در اشاعه ي اين مذهب سياسي داشته است و با انتشار

[ صفحه 75] آثار بابيها و نوشتن مقالات متعدد درباره ي آنها مساعي زيادي به خرج داده. جنگ بين المللي گذشته در سرنوشت بابيها مؤثر گرديد و سقوط حكومت تزار به عمر حمايت آنان از بهاييان خاتمه بخشيد. از آن طرف سرزمين فلسطين به دست انگليسها افتاد و بهاييان را به سوي خود كشيدند و لرد آللنبي حاكم نظامي حيفا متعاقب آن، نشان مخصوص و لقب «سر» (Sir) به «عبدالبهاء» داد و عكس مخصوص در آن مجلس برداشته شده كه در «كتاب صبحي» ديده مي شود. از اين پس بهاييان نيز در كادر سياسي انگليسها وارد گرديدند و «اين نهر هم به رود تايمز ريخت.» خلاصه آنكه، همان كاري را كه كاپيتان تومانسكي انجام داده ادوارد براون نيز برعهده داشته است. [17] . آدميت در چاپ پنجم اميركبير و ايران [18] گفتار فوق را تلخيص كرده با اشاره به ماجراي اعطاي لقب سر و نشان نايت هود (شواليه) از سوي لرد آللنبي (حاكم انگليسي حيفا) به عباس افندي، مي افزايد: «از آن پس عنصر بهايي چون عنصر جهود، به عنوان يكي از عوامل پيشرفت سياسي انگليس در ايران درآمد. طرفه اينكه از جهودان نيز كساني به آن فرقه پيوسته اند، و همان ميراث سياست انگليس به امريكاييان نيز رسيده است.» اعطاي لقب «سر» و نشان «نايت هود» توسط ژنرال آللنبي (فرمانده قشون بريتانيا در اشغال سرزمين فلسطين) در پايان جنگ جهاني اول به عباس افندي (پيشواي بهاييان)، كه به پاس خوش خدمتيهاي وي به قشون اشغالگر صورت گرفت [19] از واقعيات مسلم و مشهور تاريخ معاصر

است و تصوير آن در كتب متعدد، از جمله: خاطرات صبحي و كشف الحيل آيتي به چاپ رسيده است. اين امر، همراه با صدور الواح متعدد توسط عباس افندي در ثناي پادشاه انگليس، دم خروس بستگي به رهبر بهاييت به انگلستان (از اوايل قرن بيستم به بعد) را كاملا فاش ساخته و ما را از هرگونه بحث و استدلال در اين باره بي نياز مي سازد. افزون بر آنچه گفتيم، بهايياني چون حبيب الله عين الملك هويدا (پدر امير عباس هويدا) در كشف رضاخان و معرفي و تحويل او (توسط سر اردشير ريپورتر) به بريتانيا براي انجام كودتاي انگليسي سوم اسفند 1299 مؤثر بودند [20] و رضاخان در قول و قرارهايش با لندن، وعده هايي نيز درباره ي آزادي فعاليت سياسي و تبليغاتي آنها در كشور، به بيگانگان داده بود (كه بخشي مهمي از آنها در زمان پسرش، با ميدان دادن به امثال دكتر ايادي، اجرا شد). درباره ي وابستگي بهاييت به آمريكا، در اعصار اخير، نيز شواهدي كاملا روشن وجود دارد كه بعضي از آنها هم اينك قابل حس و لمس است، و شواهد تاريخي، قدمت وابستگي اين فرقه به عمو سام را به حدود يك قرن پيش مي رساند. براي نمونه، زماني كه مستر شوستر، مستشار مشهور امريكايي، در اوايل مشروطه دوم به [ صفحه 76] عنوان رئيس كل دارايي ايران به كشورمان آمد، جمعي از بهاييان تهران طبق دستورالعمل محفل بهايي در هنگام ورودش به تهران، استقبال وي شتافتند [21] و اساسا در انتخاب شوستر براي اين امر، كاردار (قلابي) سفارت ايران در امريكا،

عليقلي خان نبيل الدوله (عضو فراماسونري امريكا و مريد عباس افندي) [22] نقش اساسي داشت. دكتر ميلسپو - ديگر مستشار امريكايي - هم كه پس از شوستر به ايران آمد، بويژه در دوران دوم مأموريتش در ايران (اوايل سلطنت محمدرضا) برخي از مسئولان دارايي را از ميان اين فرقه برگزيد، كه مورد اعتراض برخي از نمايندگان مجلس چهاردهم (نظير لنكراني) و مطبوعات وقت واقع شد. لنكراني، به جد معتقد بود كه ابرقدرتها، به رغم اختلافات و تضادهايي كه بر سر منافع با هم دارند، در ستيز با اسلام تشيع، اشتراك نظر و وحدت عمل دارند. او مي گويد: «هميشه گفته ام كه جنگها و قراردادهاي موضعي قابل تغيير نيست. براي اينكه [استعمارگران در اين گونه موارد] نفع مشترك و ضرر مشترك داشته و با هم همكاري دارند. آن، قراردادهاي عمومي است كه قابل تغيير است و ممكن است ناگهان عوض شود... الآن بين جبهه شرق و غرب، عليه ايران و تشيع، همكاري و اتحاد موضعي است. به ديگران كار ندارند؛ به ايران شيعه كار دارند.» [23] در همين زمينه، در مقدمه بر خاطرات همفر (صص 124 - 126) مي نويسد: «ايرانيان، متوجه باشيد! انگليس، امريكا، فرانسه، روسيه، چين، و هر مملكت اسلامي به معني الاعم و اقمار مسلم و غير مسلم آنها، همه با اسلام، بالاخص شيعه (بلي مخصوصا شيعه) مخالفت مي كنند. وقتي كه مي گفتيم و [مي]نوشتيم: بابيت، بهاييت، وهابيت، ماديت به معني الاعم، همه عليه ما در مخالفت با ما هماهنگ اند، ببينيد چه خوب فهميده بوديم؟» نيز در نوشته اي به خط ايشان، مربوط به اواخر دهه ي 1350 ش، مي خوانيم:

خوب توجه مي شود كه فرهنگ تحميلي استعمار، اول رابطه نسل معاصر را - از طريق برنامه هاي استعماري - با تاريخش، حتي با تاريخ معاصر و بلكه تاريخ روز، قطع كرد تا عوامل منحرف معلم [24] آنها بتوانند با توطئه هاي مخصوصي و مقدماتي كه از منبع خارجي براي وسيله شكار در اختيار آنها گذارده شده جلب توجه و ايجاد اعجاب در جوانهاي علاقه مند به دين و مليت هم بنمايند. اي عجب! انگليس استعمارگر هندوستان رفت ولي مذهب قادياني مخلوق همان استعمار در بين استعمارزدگان استعباد شده، چيزي از آن باقي گذاشت... عجب، روسيه ي تزاري خالق بابيت و بهاييت و ازليت رفت ولي مذاهب مجعول [ياد شده] باقي مانده است!» لنكراني در اوايل دهه ي 1360 ش، با استناد به اطلاعات مندرج در اسناد لانه ي جاسوسي امريكا راجع به بهاييت (منتشر شده توسط دانشجويان مسلمان پيرو خط امام) و ديگر منابع، [ صفحه 77] هشدار مي داد كه: امريكا و صهيونيسم در پنج قاره ميدان را براي دستگاه جاسوسي بهاييت باز كرده، حتي زمينه ي خريد خبرگزاري يونايتدپرس را براي بهاييها فراهم ساخته اند. او مي ديد كه سران بهاييت از ايران گريخته، در آغوش امريكا جاي گرفته اند، تا جايي كه رئيس جمهور امريكا، رونالد ريگان، رسما دستگيري و محاكمه ي جمعي از جاسوسهاي اين فرقه از سوي جمهوري اسلامي ايران را محكوم مي كند (و پرخاش شديد امام راحل را برمي انگيزد) و از سوي ديگر تئوريسينهاي وقت حزب توده (همچون احسان طبري) در آثار پيش و پس از انقلاب خود [25] از آشوب بابيان به عنوان يك جنبش خلقي و انقلابي! ياد

مي كنند و از سران و سردمداران فتنه ي بابيت به عنوان قهرمانان خلق! تجليل مي نمايند. از نظر او، اشتراك و همكاري دو بلوك (ظاهرا متضاد) شرق و غرب در حمايت از اين فرقه ي مجعول و استعماري، امري بسيار «بودار» و «عبرت انگيز» بوده، نشان از وحدت نظر و عمل آنان بر ضد تشيع داشت. در سخن راني 13 مرداد 1363 اظهار داشت: «الآن روس، امريكا، انگليس و فرانسه [در حميت از بهاييت] با هم همكاري دارند. همه دارند حمايت مي كنند.... و حساسيت و پي گيري مشترك ماركسيسم و كاپيتاليسم راجع به حمايت از جاسوسان بين المللي بهاييت، گويي خيلي بيشتر از مشتركات ديگر آنان است!» او، هم پاي حمايت صريح امريكا از بهاييت، بهاييت را نيز در ضديت با كيان نظام مقدس جمهوري اسلامي با امريكا هم سو مي ديد و اين خبر از ميان اخبار گوناگون مربوط به سالهاي نخست پيروزي انقلاب برايش بسيار بااهميت بود كه اشعار مي داشت: بودجه ي كودتاي خطرناك نوژه عليه رژيم اسلامي در بيت الخيانه ي بهاييها كشف شده است؟!

من نوكر سيدالشهدايم

جهان تشيع، در دهه هاي نخستين قرن 13 هجري (برابر با اوايل عصر قاجار)، تحت عنوان «شيخي و متشرعي» با اختلاف جديدي روبه رو شد كه نخست جنبه ي علمي و اعتقادي داشت اما بزودي آفاق وسيع اجتماعي و حتي سياسي يافت. «شيخيه» به پيروان شيخ احمد احسايي اطلاق مي شد كه با طرح برخي افكار و عقايد شاذ خويش (همچون خدشه در «معاد جسماني») در صف متحد شيعيان امامي شكاف افكنده بود و «متشرعه» نيز به كساني بازمي گشت كه همچنان بر تبعيت از فقهاي اصولي پاي مي فشردند و شذو ذات شيخيه را برنمي تافتند. اين اختلافات فكري - اجتماعي،

كه كمابيش به همه اقطار جهان تشيع (بويژه ايران و عتبات)سرايت كرده بود، در برخي از شهرهاي كشورمان همچون تبريز، كشمكش و نزاع شديدي را بين مردم پيش آورده، امنيت و آرامش را از آنان سلب كرده بود. تا [ صفحه 78] آنكه به همت و تدبير يكي از فقيهان بزرگ تبريز، آن كشمكش به مقدار زيادي فرونشست. لنكراني در شيخ ماجرا مي گفت: در دوران قاجار، زماني، در تبريز، دعواي اختلاف فرقه اي بين شيعيان (با عنوان «شيخي» و «متشرعي») سخت بالا گرفته و زندگي را بر همه تلخ ساخته بود. فردي كه از دروازه ي شهر وارد مي شد در اولين كوچه و خيابان به گروهي برمي خورد كه با چوب و چماق به سراغش مي آمدند و با نگاهي آكنده از غيظ و غضب، مي پرسيدند: «شيخي هستي يا متشرعي؟ يالا موضعت را مشخص كن!» او (في المثل) مي گفت: من مخالف شيخيه، و هوادار متشرعه ام. و آن گروه، چه بسا شيخي از آب درمي آمدند و وي را به باد اهانت و كتك مي گرفتند كه چرا به مكتب شيخيان پاي بند نيستي و از متشرعاني؟! خيابان پايين تر، باز مواجه با گروه ديگري مي شد كه (مسلح به همان سلاحها) با خشونت همان سئوال را از وي مي كردند كه شيخي هستي يا متشرعي؟ و او، كه آسيب وارده از ناحيه گروه پيشين هنوز آزارش مي داد، از ترس تكرار آن مصيبت، مي گفت: شيخي ام، و اتفاقا اين بار معلوم مي شد كه مهاجمين، مخالف شيخيان، و از گروه متشرعه اند، و در نتيجه باز هم هتك و شتم و ضرب مي شد. و همين گونه، خيابانها يا كوچه هاي ديگر و

گروههاي ديگر و سئوالات ديگر و طعن و ضربهاي ديگر. يك روز، همين ماجرا براي يكي از فقيهان اصولي بزرگ شهر پيش آمد: همين كه وي پاي خود را از دروازه ي شهر به درون نهاد، جمعي به سويش دويدند و - چنان كه معمول بود و او نيز مي دانست - با غيظ پرسيدند: چه اعتقادي داري و از كدامين گروهي؟ شيخي هستي يا متشرعي؟ عالم بزرگ مزبور، سينه اي صاف كرد و فرمود: «من نوكر سيدالشهدايم!» جماعت - چنان كه گويي آنان را «برق» گرفته باشد - از اين پاسخ (كه سخت غيرمنتظره مي نمود) جا خوردند و لحظاتي چند ساكت شدند و فكورانه به يكديگر نگريستند. آخر، مگر مي شد كه نوكر سيدالشهدا نباشند و كسي را به جرم اين نوكري، فروكوبند - و اساسا مگر كسي در آن شهر بود كه، با افتخار، مهر نوكري سالار شهيدان را بر پيشاني خويش نزده باشد؟! اين بود كه با احترام عقب رفتند و كوچه دادند و آن فقيه بزرگ راه ادامه داد. خيابان پايين تر باز، در پاسخ گروه، همين را گفت و آنان نيز شوك زده شدند و پس از لختي فكر، احترامش، كردند و راهش دادند كه برود، و خيابان و خيابانهاي ديگر... عالم بزرگوار، كه از اين شكاف و تفرقه در صفوف دوستان آل محمد (ص) به غايت رنج مي برد، پس از اين رويداد، توسط ياران خويش در شهر ندا در داد كه سخني مهم دارم و همگان شب در مسجد گرد آيند. [ صفحه 79] آن شب، پس از نماز، عالم بزرگ در مسجد خويش منبر رفت

و براي جمع انبوهي كه - در پي دعوت وي - گرد آمده بودند، ماجراي صبح را بازگفت و سپس تا تشر از جمعيت پرسيد: بگوييد، كدامتان از نوكري سيدالشهداء گريزانيد و با نوكران و شيفتگان اين امام بزرگوار سر جنگ داريد؟! جماعت يك صدا فرياد برآورد كه افتخار ما همه، آن است كه نوكر سالار شهيدانيم و دست نوكرانش را مي بوسيم. آن گاه عالم ياد شده با نطقي آتشين، شديدا از مردم شهر انتقاد كرد كه اين چه بازيي است كه گروهي از شما در سر هر كوي و برزن به راه افكنده اند و خلق خدا را به سين جيم مي كشانند و چنان كه فرد يا افرادي، بسته ي گروه و دسته اي ديگر، غير از گروه و دسته ي آنان اند، آنها را به باد حمله مي گيرند و زندگي را بر خود و ديگران تنگ كرده اند؟! گفتار آن فقيه بزرگ - كه از دل برخاسته بود - بر دلها نشست و آن رسم ناميمون، به همت وي، از سطح شهر برچيده شد... لنكراني، اين داستان را، ضمنا شاهدي بر اهميت نقش «باورهاي بنيادين شيعي» در اتحاد مردم اين سرزمين، و جلوگيري از اختلافات سياسي و اجتماعي و فكري آنان، مي شمرد و بر لزوم حفظ اين باورها تأكيد مي كرد.

علي محمد باب و چند نكته

رقيب باب در معجزه ي تندنويسي

ميرزا علي محمد باب، بنيادگذار فرقه ي بابيه، در موارد متعدد، از جمله: در هنگام مناظره ي علماي تبريز با او، معجزه ي خويش را تند نويسي! و نگارش هزار بيت در يك روز اعلام كرده است. [26] . اعتضادالسلطنه، شاه زاده ي فاضل قاجار و وزير علوم ناصرالدين شاه، در كتاب المتنبئين (پيامبران ساختگي) كه با عنوان

«فتنه ي باب» توسط دكتر عبدالحسين نوايي به چاپ رسيده، مي نويسد: مردم از علي محمد باب خواستند كه همچون انبيا و اولياي الهي پيشين، به نشانه صدق ادعاي خويش، معجزه اي رو كند و او «جواب داد: براهين من، دعوي من، مقالات من است و. زيرا روزي هزار بيت مي گويم و مي نويسم.» [27] به نوشته ي همو: باب در مجلس مناظره با علماي تبريز نيز گفت: «من به يك روز دو هزار بيت كتابت مي كنم. كه مي تواند چنين كند؟» و البته ملا محمود نظام العلماء (مربي وليعهد) به طنز و تعريض به او تذكر كرد: «من در زمان توقف در عتبات عاليات، كاتبي داشتم كه به روزي دو هزار بيت كتابت مي كرد و آخر الامر كور شد. البته شما هم اين عمل را ترك نماييد و الا كور خواهيد شد.» [28] در لوح مفصلي هم كه باب از زندان ماكو به محمد شاه قاجار نوشته، مي گويد:

«.... از قلم من در شش ساعت، [ صفحه 80] هزار بيت مناجات جاري گردد كه احدي از عرفا و علما قادر به فهم معني آن نيستند [!] و احدي فرقه با ادعيه ي اهل بيت عصمت ننمايد...» [29] .

مرحوم لنكراني، در تندنگاري، رقيبي در همان عصر قاجار براي باب مي شناخت كه اگر تندنگاري، مي توانست دليل پيامبري باشد، او بايد ادعاي خدايي مي كرد. اين رقيب، مصباح الشريعه نائيني، اديب، فقيه و خوش نويس عصر قاجار و مشروطيت، بود. شادروان ميرزا غلامعلي «مصباح الشريعه ي» نائيني (جد آقايان دكتر محمود و دكتر غلامحسين مصاحب) از اصحاب و محرران دانشمند محكمه ي آيت الله حاج

شيخ علي لنكراني (پدر حاج شيخ حسين لنكراني) بود كه حاج شيخ حسين نيز در نوجواني نزد وي ادبيات خوانده بود مرحوم لنكراني اظهار مي داشت:

حاجي ميرزا غلامعلي مصباح الشريعه ي نائيني اصفهاني، اديبي اريب، و تقريبا متمايل به مشرب اخباري بود. وي، كه از اصحاب و محررين محضر مرحوم پدرم بود، صاحب الفيه [30] بود كه در آن، به استقبال يا جنگ ابن مالك (صاحب الفيه ي معروف در نحو، كه كتاب «سيوطي» در شرح آن نوشته شده) رفته و امتيازات و خصوصياتي داشت. در بيتي از الفيه ي وي، با اشاره به الفيه ي ابن مالك، چنين آمده بود:

و هو بسبق و بتقديم الزمن حاز فنون العلم بالوجه الحسن

ايشان پدر مرحوم دكتر علي محمد خان و جد پدري آقايان و خانمهاي مصاحب فعلي است. من صرف و نحو را نزد ايشان شروع كردم و اگر مي بينيد كه در اين زمينه كمي واردم، از جمله، نتيجه ي استفاده از محضر ايشان است. او دو قرآن كوچك با بهترين خط نسخ نوشته بود كه يكي را براي شهيد مبارزه با استعمار مرحوم حاج شيخ فضل الله نوري تصنيف كرده بود و ايشان در عمامه مي گذاشتند و ديگري را براي ميرزا علي اصغر خان اتابك صدراعظم

نيز بر روي تخم خربزه و كدو، سوره ها و آياتي مي نوشت كه حيرت انگيز بود و اگر خود نمي ديدم باور نمي كردم و عجب در اين است كه در خط نستعليق هم سريع القلم بود و ادعاي علي محمد باب را كه نگارش مقدار معيني از سطور را در روز، معجزه و كرامت خود شمرده بود، با نوشتن يك مقابل و نيم

يا بيشتر از آن را در روز، زمينه تخطئه او قرار داده و مي گفت: پس من هم بايد خداي اين پسرك باشم!» [31]

فرازگاه باب در آستانه اعدام

مي دانيم كه اميركبير، پس از سركوب شورش بابيان در نقاط مختلف كشور، براي آنكه [ صفحه 82] نهال فتنه را از بيخ بركند، به فكر اعدام پيشواي بابيان افتاد و با اقدامي قاطع، ميرزا علي محمد باب را همراه يكي از مريدانش (ميرزا محمدعلي زنوزي مقلب به «انيس») در تبريز و در برابر چشم انبوه مردم به جوخه ي آتش سپرد. هنگام اعدام باب، در مرحله نخست شليك سربازان به او، به قتل نرسيد، زيرا وي را به ريسماني بسته، در هوا آويخته بودند، و هنگام شليك سربازان، گلوله اي ريسمان او را پاره كرد و باب پيش از آنكه هدف تير قرار گيرد به زمين افتاد. از اين رو زماني كه دود تيرها فرونشست باب را از صحنه غايب ديدند و چه بسا براي برخي از تماشاچيان، به جد اين شبه پيش آمد كه گلوله بر تن باب كارگر نبوده و او در حصن و حفاظ الهي قرار دارد، بنابراين ادعاي او درست، و او فريدي مؤيد من عندالله است. اما زماني كه به جستجوي او برآمدند و متوجه شدند كه از ترس جان معركه را ترك گفته، در گوشه اي به حجره ي يكي از سربازان گريخته (به گفته برخي از مورخان) در آنجا پنهان شده است، همگان دريافتند كه او فرد مفلوكي بيش نيست و ادعيه ي بابيت و قائميت (بلكه نبوت و ربوبيت) همگي دروغ و بر باد است. اين بود كه مجددا او را به

گلوله بستند و جسد سوراخ سوراخش را به خندق كنار شهر برده نزد درندگان افكندند. مرحوم لنكراني راجع به فرار باب پس از شليك اول سربازان، نكته جالبي را نقل مي كرد كه از زبان يكي از شاهدان ماجرا شنيده بود. ايشان مي گفت:

به ياد دارم يكي از نظاميان عصر قاجار كه در دوران جواني از نزديك شاهد ماجراي اعدام باب در تبريز بود، روزي براي پدرم، حاج شيخ علي، چنين تعريف كرد: من در جريان اعدام باب حضور داشتم. پس از پايان تيراندازي (اول) به باب، زماني كه دود و غبار ناشي از تيراندازي برطرف شد و صحنه ي اعدام قابل رؤيت گرديد، ديديم كه ريسمان دار گسيخته و اثري از ميرزا علي محمد باب نيست. براي لحظاتي چند، بهت و حيرت همه را فراگرفت و خصوصا فرمانده فوج، سخت در انديشه فرورفته بود كه چرا مثلا به سوي سيدي كه با امام عصر (عج) در پيوند بوده و گلوله بر تن او كارگر نيست دستور آتش داده است؟! دقايقي بعد، خبر دادند كه باب را يافته اند. فرد مزبور مي گفت: اگر باب به جاي معمول و معقولي پناه برده بود، با وضعي كه پيش آمده بود امكان داشت تعداد زيادي از حضار به وي ايمان آورند و حتي بر آمران و عاملان تيراندازي به سوي او شورش كنند. اما نكته اين است كه باب، از ترس جان، به مستراح گريخته بود! (مي دانيم كه مستراحهاي سابق، گودالي بزرگ در زير خود داشت كه مي توانست كثافات وارده را به مدت چند ماه بلكه بيشتر در خود جذب كند.) ظاهرا جناب باب! در آن وانفسا، جايي

[ صفحه 83] بهتر از مخزن كثافات نيافته بود! فرمانده فوج كه در آستانه ي ايماني ژرف به علي محمد باب قرار داشت، زماني كه بر سر چاه توالت آمد و مدعي قلابي را با آن حال زار، در چاه مستراح ديد، يك باره تا ته مطلب را خواند و دق دلي اش را با ضربات شديد كه هنگام بيرون آوردن باب از چاه، بر سر و روي وي وارد مي آورد و فحشهاي شديدتري كه مي داد يك جا و يك باره بيرون ريخت! [32] .

نهج البلاغه كجا، ترهات باب كجا؟

ميرزا يحيي دولت آبادي (متوفي 4 آبان 1318 ش) [33] از سران مشروطه ي سكولار، و از عوامل مؤثر در سياست كشورمان در فاصله مشروطه اول تا تأسيس رژيم پهلوي است. پدر وي، ميرزا هادي دولت آبادي، قائم مقام «ميرزا يحيي صبح ازل» بود. بي جهت نيست كه ميرزا هادي، نام فرزندانش را نيز يحيي و علي محمد گذاشته بود. به علت همين سوابق و نيز شهرت رياست ميرزا يحيي دولت آبادي (پس از پدر) برازليان، ميرزا يحيي نزد عالمان بزرگ اصفهان و تهران (آقا نجفي اصفهاني، ميرزا محمدحسن آشتياني، و حتي سيد محمد طباطبايي) متهم و مطعون به بابيت بود و آوازه ي انحراف پدرش ميرزا هادي - به اعتراف خود ميرزا يحيي - حتي تا سامراي ميرزاي شيرازي نيز رفته بود. چنان كه شهيد مدرس نيز در مجلس شوراي ملي پنجم با اعتبارنامه ي ميرزا يحيي مخالفت كرد. آيت الله لنكراني نيز داستاني را در باب ميرزا يحيي دولت آبادي نقل مي كرد كه حاكي از تنبه (و شايد هم بي اعتقادي هميشگي) ميرزا يحيي نسبت به علي محمد

مباب، و از بيزاري وي از مرام خرافي و استعماري بابيت است. لنكراني مي گفت: در اوايل دوران رضاخان، روزي بر ميرزا يحيي دولت آبادي وارد شدم. كتاب شريف نهج البلاغه را در برابر خود گشوده بود و دو زانو روي آن خم شده و مطالعه مي كرد. من كه رسيدم سر برداشت و زماني كه به من نگريست، ديدم چشمانش، از گريه، سرخ و اشكبار است. با حالت تأثري گفت: - نجاست [34] من بر ميرزا علي محمد باب شرف دارد. اگر دين و معارف آن، همين است كه اين كتاب مي گويد، پس او چه مي گويد؟! اين سخنان بلند نهج البلاغه كجا و لا طائلات باب كجا؟! در تأييد روايت لنكراني، نكات درخور توجه است: 1. فروغ دولت آبادي (دختر ميرزا يحيي) مي نويسد: پدرم «در روزهاي آخر عمر به [ صفحه 84] نگارش زندگي علي بن ابي طالب [عليه السلام] پرداخت و با آنكه شب و روز و حتي در آخرين روز حيات از نگارشش فارغ ننشست متأسفانه مجال اتمام آن نيافت.» [35] . 2. به رغم شهرت ميرزا يحيي دولت آبادي به بابيت (شاخه ي ازلي گري)، برخي از دوستان و مرتبطين با وي نظير احتشام السلطنه، اتهام مزبور را بي پايه مي شمردند. [36] خود يحيي نيز انتسابش به فرقه ي ازلي را انكار مي كرد. [37] و حتي ظاهرا طي مقاله اي در روزنامه فارسي زبان چهره نما (چاپ مصر) از آيين باب تبري جسته است. عباس افندي (پيشواي بهاييان) در يكي از الواح خود و نيز مقاله اي كه براي چهره نما فرستاده، مي نويسد: «در اين ايام

در روزنامه چهره نما به كلي از گرايش باب انكار و استكبار نمود و خود را عاري و بري از ميرزا علي محمد باب شمرد.» [38] . 3. فضل الله صبحي مهتدي (منشي و كاتب مشهور عباس افندي در عكا، و داستان سراي معروف راديو ايران) از كساني است كه پس از مرگ عباس افندي، از بابيت و بهاييت به دامان اسلام بازگشت و حتي با نوشتن دو كتاب خاطرات صبحي و پيام پدر بر ضد بهاييان، مخالفت شديد آنان بر ضد خويش را برانگيخت. ميرزا يحيي دولت آبادي، در كوران مبارزه ي بهاييان با صبحي، او را پناه داد و به آموزگاري در مدرسه ي خويش، مدرسه ي سادات، برگماشت. [39] . 4. تبري از باب و بابيت، در خانواده ميرزا يحيي، سابقه دارد، كه به مواردي از آن اشاره مي كنيم: ميرزا هادي دولت آبادي (پدر يحيي) در زمان ناصرالدين شاه، زير فشار علما، بالاي منبر رفت و صراحتا از باب تبرا جست و به قول فاضل مازندراني، مبلغ و مورخ مشهور بهايي: «به كرات و مرات در اصفهان بر سر منبر تبري از حضرت اعلي [علي محمد باب] نمود و سب و لعن كرد.» [40] روي همين جهت، سران بهاييت نظير حسينعلي بهاء و عباس افندي (كه كاملا دور از دسترس علما و ملت و دولت ايران زيسته و محذورات ميرزا هادي را نداشتند) در الواح خويش او را به شدت سركوفت مي زدند. [41] . سيد علي محمد دولت آبادي (برادر يحيي) نيز در سرگذشت خود نوشت خويش با اشاره به بابيه مي نويسد: «وجود اين طايفه ي ظاله ي ملعونه

كه منشأ هزار گونه فتنه و فساد شد و بايد خاك ايران از وجود آنها پاك شود.» [42] . 5. ابوالقاسم افنان، از مورخان معاصر بهايي و خويشاوندان باب، از سيد محمدعلي جمال زاده در ژنو شنيده كه گفته است: «هنگامي كه ميرزا يحيي ازل در قبرس وفات نمود حاجي ميرزا يحيي دولت آبادي در ژنو بود. به او پيشنهاد كردند كه جانشيني ازل و زعامت ازليها را قبول كند و به قبرس برود ولي او نپذيرفت و قبول نكرد و به طهران مراجعت نمود.» [43] . [ صفحه 85] شرح كامل ماجرا را مي توان در روايت مرحوم سيد حسين مكي (مورخ و سياستمدار مشهور) بازجست. مكي، با اشاره به پيشواي ازليان (يحيي صبح ازل) مي نويسد: «ميرزا يحيي معروف به صبح ازل، تا زنده بود ازليها فعاليت و پيرواني داشتند، ولي پس از درگذشت ميرزا يحيي، با آنكه شنيده مي شد كه حاج ميرزا يحيي دولت آبادي از زعماي ازليه است، مع هذا ديگر از اين فرقه اثر وجودي ديده نشده و از بين رفتند و اين خود، معمايي به وجود آورده بود كه چطور ديگر از پيروان باب و ازلي ديده نمي شود. و اگر حاج ميرزا يحيي دولت آبادي از زعماي ازلي بود چرا درباره اميركبير [سركوبگر جنبش بابيه و اعدام كننده باب] در پاريس سخن راني جامع نموده آن را به چاپ رسانيده است؟ زيرا در اين جزوه به طور فهرست مانند تمام خدمات و اقدامات اميركبير را ذكر نموده و او را ستوده است و حال آنكه به علت شدت عملي كه ميرزا تقي خان اميركبير نسبت به

پيروان باب به خرج داده بود عموما اين فرق با نظر بغض و كينه به او نگريسته و به زشتي ياد مي كردند. حاج ميرزا يحيي دولت آبادي كه مردي دانشمند و محقق و چند دوره سمت نمايندگي مجلس شوراي ملي را داشته چرا ازلي گشته و اگر ازلي بوده چرا بايد ميرزا تقي خان اميركبير را ستايش كند؟ تا اينكه آقاي غلامرضا آگاه كه از بازرگانان معروف و صديق مي باشند اين معما را حل نموده، علل از بين رفتن ازليها را براي نگارنده ذكر نمودند و چون اين مسئله از لحاظ تاريخ اهميت دارد از ايشان خواستم كه آنچه براي نگارنده گفتند بنويسد و شرح ذيل را ضمن نامه اي مرقوم داشتند: بعد العنوان چون فرموده بوديد راجع به مرحوم حاج ميرزا يحيي دولت آبادي آنچه فهميده و دانسته بنويسم، عندالله عرض مي كنم كه در تابستان 1314 از طرف دولت شاهنشاهي به سمت نماينده به نمايشگاه بين المللي بروكسل به بلژيك رفتم. آقاي حاجي ميرزا يحي دولت آبادي از سرپرستي محصلين در اروپا استعفا نموده و بي كار بود و با خانم و يك صبيه اش در بروكسل و در يك اتاق محقر منزل داشتند و زبان فرانسه و عربي خوب مي دانست و [در] هر فرصتي مقاله اي راجع به دين مقدس اسلام به فرانسه و عربي و فارسي مي نوشت و در هر محفلي مقتضي مي شد قرائت و همواره براي اسلام تبليغ مي نمود. چون قبلا شنيده بودم كه آقاي حاج ميرزا يحيي دولت آبادي ازلي مذهب و جانشين صبح ازل است، در فكر فرورفته بودم كه اعمال اين شخص خدمت به اسلام است و من در عمرم از كسان ديگر كمتر

ديده ام، پس چرا مي گويند، ازلي است. باري، پس از مراجعت به ايران، به كرمان رفتم با مرحوم حاج علي اكبر صنعتي (پدر صنعتي زاده ي كرماني) دوست شدم. صنعتي هم بين مردم مشهور به ازلي بود. در يكي از [ صفحه 86] ملاقاتها، صنعتي گفت: من ازلي مذهب بودم. صبح ازل هر نامه به هر كس مي نوشت دو رونوشت آن [را] هم مي فرستاد در تهران و ولايات پيش دو نفر از مريدها. نامه ي آخري به آقاي حاجي ميرزا يحيي دولت آبادي نوشت كه من مي ميرم و شما وصي و جانشين من هستيد و دو رونوشت هم براي ديگران فرستاده، نامه عصري رسيد و شب صبح ازل فوت كرد. [44] سران ازلي تهران جمع شديم رفتيم پيش آقاي حاجي ميرزا يحيي كه، شما به موجب رونوشت نامه آقا، جانشين صبح ازل هستيد. جوابي نداد تا روز چهلم، همه را دعوت كرد منزلش در اتاقي روي فرش نشستيم. كليه ي 43 نفر سران ازلي ايران بوديم. گفت آقايان، دست از من برداريد. گفتيم به موجب دستخط صبح ازل، شما جانشين ايشان هستيد. گفت اصل نامه هم پيش من است. گفتيم شما بايد دستور بدهيد. گفت: من مي ترسم دستوراتي كه مي دهم عمل نكنيد. گفتيم عمل مي كنيم. گفت قسم بخوريد. هر 43 نفر قسم خورديم كه هر چه شما دستور بدهيد جانا و مالا و ناموسا عمل مي كنيم. گفت بياييد بيعت كنيد. يكي يكي رفتيم دست به دست ايشان داديم و بيعت كرديم و نشستيم. گفت اين سماور را مي بينيد در بالاي رف اتاق گذارده شده است؛ همه گفتيم بلي، مي بينيم. گفت از اين

ساعت تا دستور ثانوي بايد همه وسط مذهب شيعه اثني عشري راه برويم و هر كار، شيعه مذهب انجام مي دهند از غسل جنابت و نماز صبح دو ركعت و تقليد فلان مجتهد مي كنند بايد از اين ساعت همه عمل كنيد تا دستور ثانوي، كه مردم بدانند شما شيعه هستيد. گفتيم اطاعت، و حالا 42 سال است كه پيرو مذهب شيعه هستيم؛ هنوز دستور ديگري نداده است. بعد از يك سال هم آقاي حاج ميرزا يحيي دولت آبادي به ايران آمد. يك سال هم در ايران بود، و در آبان ماه 1318 خورشيدي فوت كرده و مرحوم صنعتي هم مجلس ترجيم مرحوم دولت آبادي را در مسجد جامع كرمان برگزار نمود (بايد متذكر شد كه اين فرق، مجالس ترحيم و تذكر را در مساجد منعقد نمي كنند بلكه در منازل برگزار مي كنند). آن وقت فهميدم كه مرحوم حاج ميرزا يحيي دولت آبادي كه در بروكسل شب و روز براي اسلام تبليغ مي كرد مسلمان به تمام معني بود و اگر اول عمر ازلي شده و صبح ازل او را جانشين خود كرد بعدا فهميده كه اشتباه كرده است، فرقه ي ازلي را به طور آرام و بدون سر و صدا با نيت پاك و سالم برداشته و مذهب شيعه را انتخاب نموده است و قسمي رفتار و عمل كرده كه يك نفر ازلي در دنيا باقي نمانده و تمام مسلمان شده اند... با تقديم احترامات، غلامرضا آگاه [45] . [ صفحه 87]

بابيان جانفشان اوليه، بابي و بهايي (به معناي امروزي لفظ) نبودند

لنكراني معتقد بود: بابيان فداكار و جان فشان اوليه، كه در قيامهاي خونين زمان باب شركت داشتند و خود را بر آب

و آتش مي زدند، «بابي» و «بهايي» (به معنايي كه امروزه از اين كلمات مراد مي كنيم) نبودند؛ بلكه شيعياني ساده لوح و ره گم كرده بودند كه در تشخيص «مصداق»، به خطا رفته، به عشق هواداري از «صاحب الزمان» و «قائم موعود هزار ساله ي شيعيان»، اسير مشتي بازيگران سياسي شده بودند. به گفته وي، سران بابيه، كه نوعا مي فهميدند چه مي خواهند و چه مي كنند، تكليفشان معلوم است. براي نمونه، ملا محمدعلي زنجاني (موسوم به «حجت») كه غائله ي بابيان را در زنجان به راه افكند و توسط اميركبير سركوب شد، صرفا در پي دست يابي به قدرت و جاه و جلال بود، زيرا وي فردي درس خوانده بود و مسلما سواد و اطلاعات ديني اش از علي محمد باب به مراتب بيشتر بود و قاعدتا نيك مي دانست كه دعاوي باب هيچ گونه اصالتي ندارد. به همين نمط، كساني چون قرةالعين و ملا محمدعلي «قدوس» و ميرزا حسينعلي «بهاء» كه افتضاح «بدشت» [46] را به راه افكندند، اباحييني بودند بودند كه مي خواستند هرگونه مانع را از سر راه هوسبازي خويش بردارند. اما توده ي هواداران اوليه باب (كه جان فشانيها را هم نوعا همانها مي كردند) غالبا از كنه ماجرا بي خبر بودند و هر چند با تشخيص خطا، ولي با همان اميد و اعتقاد و آرزويي زير بيرق باب جمع شده بودند كه، ما شيعيان در طول تاريخ داشته و هنوز هم داريم. مرحوم لنكراني شواهد و قرائني هم براي اين امر نقل مي كرد كه در خور ملاحظه بود: لازم است به اين نكته مهم تاريخي توجه بيشتري شود كه افراد اوليه اي كه به سراغ صيت و آوازه ي

باب رفته اند، مؤمنين ساده لوحي بوده اند كه (به زعم خود) سراغ كسي رفته اند كه صرفا داعيه ي ارتباط مستقيم با حضرت ولي عصر حجة ابن الحسن (عج) داشته و ادعاي ديگري (اعم از مهدويت و نبوت و...) نداشته است. مي دانيم كه در طول تاريخ اسلام، در غالب ازمنه، اشخاص صالح ممتازي در بين فرقه حقه شيعه اثني عشري يافت مي شده اند كه با آن حضرت (عج) ارتباطاتي (البته يك طرفه) يافته و از افاضات ايشان به اشكال گوناگون بهره مند مي گرديده اند. صاحب اين صيت و صوت هم، خود را «باب» و درب ورود به معارف آن حضرت معرفي كرده بود و در نتيجه، جمعي از مردم (كه از مسائل پشت پرده بي خبر بودند و اساسا قدرت تشخيص سره از ناسره را نداشتند) روي آرزوهاي مقدس و ممتد تاريخي خويش، و شوق دست يابي به نجات از مظالم وقت، داعيه ي علي محمد «باب» را به (خطا) درست و واقعي پنداشته و به [ صفحه 88] سراغ او رفته اند. به تعبيري روشن تر از افرادي كه به باب و ديگر سران وقت اين فرقه پيوستند، غالبا خارج از طرز تفكر ياد شده راجع به باب، تصور ديگري نداشته و از نيات شوم و سرائر پليدي كه در طول تاريخ از طرف باب و ديگر سران بابيه تدريجا كشف گرديد بي اطلاع بوده اند. بنابراين، آن هياهوي اوليه، نتيجه ي همان نيت خالص و صفاي قلبي بوده كه توده ي مردم داشته و لذا به مجرد اينكه ميرزا علي محمد شخصا ادعاي مهدويت مي كند به كلي از اطراف او پراكنده شده و به خانه هاي خود رفته اند. ضمنا بايد توجه داشت

كه در آغاز امر، هيچ نوع از اين دعاوي و دين سازيها (كه بعدا كشف و آشكار شد) مطرح نبوده و به تدريج ظاهر شده و مورد سوءاستفاده قرار گرفته و نهايتا توسط عناصر آگاه مسلمان، و احيانا عناصر تندرو و بي پرواي بابي، افشا شده است. آقاي لنكراني با تأكيد بر اين مطلب كه «در مورد توده ي اوليه هوادار باب، كه اقليت كمي از ايشان در گوشه و كنار باقي مانده اند، به جاست تحقيقات بيشتري صورت گيرد»، افزودند: «بايد بگويم خودم با آنچه ادعا و استدلال كرد عملا مواجه بوده و سر و كار داشته ام. در اين اواخر، من به چند خانواده در شهر زنجان برخوردم كه به شعائر اسلامي و شيعي تماما پاي بند بودند و ضمنا ميرزا علي محمد شيرازي را هم، فقط به عنوان يك سيد عاري و بري از همه ي ادعاهاي باطل، شناخته و قبول داشتند و در شب مرگ او روضه خوان آورده و به ياد حضرت سيدالشهداء (ع) عزاداري مي كردند! برخي از اين كسان، بعدا به وسيله خود من، با زحمات زياد و انتظار مدت طولاني و تحمل مشكلات، موفق به گرفتن پاسپورت جهت زيارت عتبات شدند و پس از زيارت اماكن مقدسه ي ائمه اطهار عليهم السلام، حساب اموال خود را با مرجع وقت مرحوم آيت الله العظمي آقا سيد ابوالحسن اصفهاني در نجف تصفيه كردند و پس از مراجعت به ايران، وسيله ي سفر حج خود را با مال تصفيه شده فراهم و به زيارت بيت الله نائل گرديدند. بايد بگويم كه سرمايه ي اوليه ي غائله ي بابيه نيز همين سنخ مردم متقي و متنسك، اما ساده لوح و بي خبر، بوده اند.» مرحوم لنكراني مي گفت: «درباره ي ملاحسين

بشرويه اي بايد تحقيق عميقي صورت بگيرد كه آيا او در جرگه ي بازيگران سياسي و عناصر اباحي مذهب و ماجراجو و دنياطلب (نظير حسينعلي نوري و...) قرار داشته، يا از همين سنخ مردم مؤمن اما ساده لوح و احساساتي بوده است؟ زيرا اظهار تأسف بشرويه اي از قضيه ي بدشت، و اعلام اين مطلب از جانب وي كه اگر در بدشت بوده قرة العين و اصحاب بدشت را تماما حد شرعي مي زدم، اين احتمال را پيش مي آورد كه كوششها و مبارزات وي در دفاع (نافرجام) از باب، جنبه ي بازيگري و اباحي گري نداشته و در واقع سوءتفاهمي پيش نبوده است. و الله اعلم بحقائق الامور.» [ صفحه 89] در اين باره مؤيدات زيادي در تواريخ خود بابيه و بهاييه وجود دارد. ميرزا ابوالفضل گلپايگاني (مبلغ و مورخ مشهور بهايي) در تاريخ خود تصريح مي كند: «... وقتي باب قيام فرمود، اهل اسلام عموما، و شيعه ي اماميه خصوصا، به جان طالب ظهور مهدي موعود بودند و او [يعني باب] را مروج شريعت اسلاميه گمان مي كردند. و لهذا كبار علماي ايران در حوزه ي اتباع باب داخل شدند...» [47] . مسيو نيكلاي فرانسوي، عضو سفارت فرانسه در ايران عهد ناصري نيز در اثر جانبدارانه اش پيرامون علي محمد باب مي نويسد: «نبايد فراموش كرد كه بابيهاي اوليه - يعني عامه - به هيچ وجه آگاهي تامي از مذهب جديد نداشتند و به طور صاف و ساده تصور ظهور امام مهدي را مي كردند كه بايد با شمشير در يك دست و قرآن در دست ديگر پشت تمام ملل را در زير قانون اسلام خم كند. اينها نيز مانند مسلمانان

اما در عكس جهت عقيده داشتند كه باب بايد اعمالي را كه از پيش راجع به امام مهدي خبر داده شده انجام دهد (عقايد آنها چنين بود تا موقع اجتماع بدشت كه چشمهاي آنها باز شد و دوباره بسته شد و بابيان تاكنون نيز اين عقيده را حفظ كرده اند به استثناي اشخاص با معلومات و روشنفكر كه اصل مقصود [مساوي نسخ اسلام و تأسيس آيين جديد] را دريافته اند)...» [48] همو مي افزايد: توده ي بابيان «باب را به منزله ي يك مفسري فرض مي كردند كه... بايد باطن قرآن را تفسير كند، يعني بايد كلمات و روح آنها را تفسير نمايد... و از متوقع بودند كه پيشگوييهاي احاديث و اخبار را محقق نمايد...» [49] . گزارش معاصر واقعه نيز مؤيد اظهارات فوق است. كلنل شيل، سفير انگليس در ايران در زمان باب، در گزارش خود با پالمرستون (وزير امور خارجه ي لندن)، مورخ نوامبر 1850، با اشاره به درگيري سخت بابيان زنجان (به رهبري ملا محمدعلي «حجت») با قشون دولتي اعزامي از سوي اميركبير و ناصرالدين شاه، مي نويسد: «گفته مي شود مدافعين زنجان اصلا بابي نيستند. چون آنچه سربازها از بالاي ديوار شنيده اند نداي لا اله الا الله محمد رسول الله بوده و آنها به علت جور و ستم سربازان نسبت به آنان مي جنگيدند.» [50] . افزون بر اين، تاريخ نشان مي دهد كه پاره اي از بزرگان بابيه زماني كه از ادعاهاي جديد باب (قائميت و...) مطلع شدند، از وي روي برگرداندند و از كار خويش اظهار ندامت كردند. ملا عبدالخالق يزدي و ملا محمدتقي هراتي، دو تن از اين گونه كسان اند.

[51] . چرا راه دور برويم؟ تأمل در همان ماجراي بدشت، كه نخستين بار، پرده از ماهيت واقعي و اباحي گرانه ي مسلك بابيت كنار رفت، مواد تاريخي خوبي را در تأييد نظريه لنكراني به دست مي دهد. به تصريح مورخان بابي و بهايي، زماني كه قرةالعين در دشت بدشت، سخن [ صفحه 90] از تغيير شريعت اسلام، و نسخ احكام آن، به ميان افكند «همهمه در ميان اصحاب افتاد، بعضي تمجيد نمودند و برخي زبان به تنقيد گشودند» و به رغم تدابيري كه انديشيده شد «همهمه و دمدمه فروننشست و حتي بعضي از آن سرزمين رخت بربستند و چنان رفتند كه ديگر برنگشتند.» [52] . پخش خبر رويداد بدشت در بين بابيان ديگر مناطق نيز، با مخالفت و استيحاش آنان روبه رو شد. حتي ملا حسين بشرويه اي با شنيدن اين خبر گفت: «اگر من در بدشت بودم اصحاب آنجا را با شمشير كيفر مي نمودم.» [53] . اصولا بايد توجه داشت كه حركت باب، با عنوان «بابيت»، يعني با اين ادعا آغاز شد كه من «باب» علم امام زمانم، و شهرت وي در تاريخ به ميرزا علي محمد «باب»، و شهرت آيينش به «بابيت» نيز دقيقا گوياي همين امر، و نشانگر نوعي شناختي است كه مردم - اعم از موافقان و مخالفان وي - از او و مسلكش داشته اند. ضمنا او پس از طرح اين ادعا، مدت كوتاهي (شش سال) بيشتر زنده نبود و در اين مدت نيز همواره در حصر و حبس قرار داشت و وي از نزديك در دسترس توده مردم

نبود و بيشتر به نوايي از دور خودش بودند. در واقع، اين باور تحرك بخش اسلامي و شيعي «مهدويت» بود كه (البته با «خطاي در تشخيص مصداق»، و صحنه گرداني بازيگران سياسي) غوغاي بابيت را در ايران اسلامي شيعه برانگيخت و جمعي از شيعيان (ساده دل) را حول پرچم كسي گرد آورد كه مدعي باب امام عصر (يا العياذ بالله، خود او) بود و با نداي «يا صاحب الزمان» به جلادتها و تهورهاي بعضا كم نظير و شگفت انگيز (در برابر قواي حكومت) واداشت. جالب اينكه سران بهاييت، همه آن تحركها و جان فشانيها را به حساب خود واريز كرده، براي «مظلوم نمايي» و اثبات حقانيت خويش از آن خاطره تكان دهنده تاريخي بهره مي جويند. در حالي كه مي دانيم، حسينعلي بهاء (پيشواي بهاييان) پس از تبعيد از ايران به قلمرو عثماني، و گشودن دكان رياست و نهايتا اعلام نسخ بابيت و ابداع مسلك جديد، سياست تازه اي را اعلام و ترويج كرد كه (چنان كه خود در لوح به ناصرالدين شاه تأكيد مي كند) بر تندي و سرسختي و شورشگري بابيان بر ضد حكومت، مهر پايان مي زد و پيروان باب را به اظهار اطاعت و بندگي در برابر سلطان فرامي خواند. در واقع، آن تحركها و فداكاريهاي عصر ظهور باب، آتش سوختنش از باورها و عقايد شوربخش و تحرك آفرين شيعه، بويژه باور مهدويت و انتظار مهدي موعود (عج)، و عقايد شوربخش و تحرك آفرين شيعه، بويژه باور مهدويت و انتظار مهدي موعود (عج)، نشأت مي گرفت و اگر تحركات ياد شده را امتياز و افتخاري به شمار آوريم - كه نيست - نمره ي آن را بايد به آيين تشيع داد كه با

آموزه هاي حركت آفرين و شوربخش خويش، همواره [ صفحه 91] توان تحريض و برانگيختن انبوه پيروان خويش را بر ضد ظلم و استكبار دارد.

خاطرات كينياز دالگوروكي را چه كسي در ايران منتشر كرد؟

اشاره

در اوايل قرن جاري شمسي، كتابي به عنوان ترجمه ي يادداشتها (يا خاطرات و اعترافات) كينياز دالگوروكي، جاسوس روسيه تزاري در ايران، در كشورمان نشر يافت كه نويسنده ي آن، اشعار مي دارد: در ژانويه 1834 برابر شعبان 1249 (حدودا دو ماه پس از وفات عباس ميرزا)، به عنوان مترجم و نايب دوم سفارت روسيه وارد تهران شد و با حسينعلي نوري بهاء و برادران وي در تهران پيوند يافت و از آنها براي جاسوسي و نيز نابودي برخي از رجال وطن خواه و ضد روسي پايتخت بهره گرفت. چندي بعد به روسيه بازگشت و از آنجا با مأموريتي جديد (تفرقه ي مذهبي بين شيعيان) به كربلا رفت و در درس سيد كاظم رشتي، با علي محمد باب شيرازي آشنا و دوست شد و به تدريج او را به ادعاي بابيت و مهدويت تشويق و تحريك كرد. سپس بار ديگر، و اين بار به عنوان وزير مختار روسيه در ايران (يعني همان پرنس دالگوروكي، سفير مشهور روسيه در ايران زمان محمد شاه و ناصرالدين شاه قاجار) به ايران بازگشت و هم خويش را مصروف نشر و ترويج مسلك باب و بهاء ساخت. ناشران خاطرات، در مقدمه ي كتاب، اظهار مي دارند كه يادداشتهاي مزبور در سالهاي 1924 و 1925 م، با عنوان يك نفر سياسي و روحاني، در مجله شرق (ارگان كميسر خارجي شوروي) به چاپ رسيده است. اين كتاب، كه تاكنون بارها و بارها توسط ناشران گوناگون ايراني

چاپ و منتشر شده است و بسياري از علاقه مندان به پژوهش درباره ي بابيت و بهاييت، با آن آشنايي دارند، به شدت مورد مخالفت بهاييان قرار دارد و آنان به عللي كه كاملا قابل درك است [54] ، اصرار دارند كه خاطرات مزبور را يكسره مجعول قلمداد كنند. [55] اين گروه، رساله اي نيز در 82 صفحه در رد اين كتاب نوشته اند كه از طرف محفل ملي روحاني بهاييان در سالهاي پس از شهريور 1320 منتشر شده است. افزون بر بهاييان، برخي از نويسندگان غير بهايي نيز، همچون مجتبي مينوي، احمد كسروي، عباس اقبال آشتياني و فريدون آدميت، اصالت كتاب خاطرات را زير سئوال برده اند. [56] . متقابلا، جمعي از پژوهشگران و محققان ايراني و غير ايراني، قرائني در تأييد مندرجات اين خاطرات ذكر كرده، نفي و انكار مطلق آن را بي وجه دانسته اند. آقايان مرتضي احمد. آ در كتاب پرنس دالگوروكي و ضياءالدين روحاني در مزدوران استعمار در لباس مذهب، [ صفحه 92] طي بحثي مستدل و متكي به شواهد و قرائن متعدد موجود در كتب معتبر بابي و بهايي (دال بر حمايت اعضاي سفارت روسيه در ايران - از جمله: پرنس دالگوروكي - از باب و بهاء)، نشان داده اند كه خاطرات منسوب به كينياز دالگوروكي مؤيدات قابل ملاحظه اي در تاريخ داشته، بنابراين واجد صحت و اصالت است. [57] افزون بر اين دو تن، آقايان محمدعلي خادمي (شيرازي) در بهاييان ديگر چه مي گويند؟...، علي اكبر هاشمي رفسنجاني در اميركبير يا قهرمان مبارزه با استعمار، و عباس كاظم مراد در البابيه و البهائيه

و مصادر دراستهما، يادداشتهاي كينياز دالگوروكي را مورد بحث قرار داده، قرائن و شواهدي از تاريخ در تأييد مندرجات اين يادداشتها ارائه كرده اند. [58] نيز بايد از استناد آقاي نورالدين چهاردهي (پژوهشگر و مورخ مطلع و آشنا با تاريخچه باب و بهاء) در كتاب خويش، به خاطرات كينياز دالگوروكي ياد كرد. [59] با اين حال پژوهنده تاريخ، در نقد بهاييت، و اثبات پيوند آن با دولتهاي استعماري، نيازي به اين كتاب و امثال آن ندارد و در خود آثار اين فرقه، به قدري اسناد و شواهد تاريخي دال بر روابط سران اين فرقه با كانونهاي استكباري (از روس و انگليسي گرفته تا امريكا و صهيونيسم) يافت مي شود كه ما را از استناد به كتبي نظير خاطرات مستغني مي سازد. اما كتاب خاطرات دالگوروكي، نخست بار از چه طريقي و منبعي در اختيار جامعه ما قرار گرفته، توسط چه كساني در ايران ترجمه و نشر يافته است؟ عبدالله مستوفي، دولتمرد و مورخ عصر مشروطه پهلوي، ترجمه ي خاطرات دالگوروكي به فارسي را پس از استقرار دولت كمونيستي در روسيه مي داند. وي در كتاب مشهورش شرح زندگاني من مي نويسد: «... كتاب يادداشت پرنس دالگوروكي، سفير روسيه در تهران،.... بعد از كمونيست شدن روسيه به فارسي ترجمه شده است.» [60] دكتر ميمندي نژاد نيز، تلويحا انتشار خاطرات مزبور را به روسهاي بلشويك نسبت داده، انگيزه آن را انتقام از انگليسيها مي داند كه دسترنج سياسي روسهاي تزاري را ربوده، بهاييان را به طور انحصاري در اختيار گرفته بودند. وي با اشاره به حسينعلي بهاء، و با تعريض به فرزند وي (عباس ميرزا)

كه از ژنرال انگليسي مدال و نشان گرفت، مي نويسد: جانشينان وي [مساوي بهاء] در حالي كه خود را مظهر الوهيت مي دانند از بندگان خدا كه انگليسي هستند مدال و نشان مي گيرند - البته در ازاي خدماتي كه انجام داده و مي دهند - اين آقايان بزرگوار تحت حمايت انگليسها در نزديكي خاك ايران مسكن دارند و به فعاليت مشغول اند... نه تنها انگليسها بلكه روسها هم در فكر بودند از اين انتظار مذهبي ايرانيان استفاده كنند و آنها هم سعي نموده اند مهدي موعود را برسانند و چون انگليسها زرنگ تر بودند لذا حناي مهدي موعود را كه روسها آورده بودند رنگ نداد. روسها هم [ صفحه 93] كتبي انتشار دادند و اين فتنه ي سياسي را علني كردند. [61] . لنكراني، توضيحات دقيق تر و شفاف تري مي داد. وي مي فرمود: متن اين خاطرات را، اولين بار، نخستين سفير دولت كمونيست روسيه پس از سرنگوني رژيم تزاري و پيروزي انقلاب اكتبر، در ايران ترجمه و نشر داد. پارك اتابك كه فعلا جايگاه سفارت روس در تهران است روزهاي اولي كه جهت ايجاد سفارت خانه به بلشويكها واگذار شده بود، حالت پارك عمومي را داشت كه خانواده هاي تهراني به داخل آن رفته، به تفريج و تفرج مي پرداختند. خاطرات دالگوروكي را، در همين زمان، سفير روس كمونيست در ايران (روتشتاين) به دست عبدالحسين هژير (نخست وزير و وزير دربار مشهور عصر محمدرضا پهلوي) ترجمه و منتشر كرد كه آن روزها مترجم و منشي سفارت شوروي در ايران بود. مرحوم لنكراني از اينكه در بدو پيروزي انقلاب اسلامي ايران، حزب توده (و يگر ايادي رسمي و غيررسمي روس

كمونيست در ايران) ناجوانمردانه از آزادي به دست آمده توسط ملت مسلمان و مبارز ايران، سوءاستفاده كرده به جاي هماهنگي و كمك به حل مشكلات تاريخي ملت، به صورتهاي گوناگون، در عقايد و باورهاي ملي و اسلامي اين ديار اخلال مي نمود و از جمله، جهت خدشه در اصل مسلم «مهدويت»، به حمايت از جريان استعماري بابيت مي پرداخت، سخت ناراحت و غمگين بود. به همين علت، در همان ايام و چندي پيش از دستگيري و فروپاشي حزب توده در ايران، گفته بود: 1. اجمالا مسلم است كه بابيت و بهاييت، از همان اوان پيدايش خود، پيوندهايي با استعمار روس تزاري داشته و از سوي سفير آنان عصر ناصرالدين شاه (پرنس دالگوروكي مشهور) كمكها و حمايتهايي دريافت مي كرده است، و در آثار خود بابيان و بهاييان، موارد متعددي دال بر اين واقعيت وجود دارد. 2. بعد از انفصال قفقاز شيعه از ايران، قسمتهايي از خراسان قديم هم (مثل مرو و سرخس و بخارا) به اشغال روسهاي تزاري درآمد، و از آنجا كه مهم ترين وسيله ي اخلال در معتقدات شيعه، زمينه سازي در اخلال اصل مسلم «مهدويت» است، به همين جهت روسها در مقام حمايت آشكار از فتنه ي بابيت برآمدند و بدين منظور، تحت حمايت آنها، اولين مركز تبليغاتي مهم بهاييت در عشق آباد، مركز تركمنستان فعلي آنها [62] ساخته شد. علت انتخاب عشق آباد براي تأسيس اين مركز هم (كه اولين كانون دستگاه جاسوسي بابيت در جهان است) آن بود كه اولا اكثريت جمعيت اين منطقه از برادران اهل سنت تشكيل شده است كه مي دانيم (در قياس با شيعيان) نسبت به مبحث مهدويت، چندان انس

و تعصبي ندارند، بنابراين از دسترس شيعيان، كه نوعا در مقام ضديت با اين گونه [ صفحه 94] تشكيلات برآمده و مانع كار و فعاليت آن مي شوند، دور بود. در ثاني، نزديك خاك ايران قرار داشت و مي شد در آنجا به مرور عناصري را پرورش داده و در پوششهاي مختلف، به داخل اين كشور (كه مهد تشيع) است نفوذ داد. ضمنا دامنه ي نفوذ سياست بابي گري در داخله ي روسيه مي توانست تا قفقاز شيعه گسترش يابد و در آنجا زمينه اخلال در عقيده و از بين بردن اصل مشترك آنها - تشيع - را فراهم سازد و طبعا از اين طريق نيز ايران همسايه از آسيب اعتقادي و فرهنگي، بي سهم نمي ماند. نام آن مركز را هم مخصوصا نامي عربي «مشرق الاذكار» دادند، كه خاطره عجيبي نسبت به آنجا دارم كه به خواست خدا افشا خواهم كرد. [63] . 3. گذشته از آنكه قضيه ي پرنس دالگوروكي (سفير روسيه در ايران عهد ناصري) و مداخلات علني او راجع به سران مسلك باب و بهاء، اجمالا از مسلمات تاريخ بوده و اشاره ي به آن در كتب خود اين فرقه ي استعماري مورد تصديق و مايه ي افتخار آنها قرار گرفته است [64] ، اينك مطلبي را رسما و خيلي صريح و قاطعانه اعلام مي كنم كه براي محققين و پژوهشگران، بسيار مهم بوده و مي تواند زمينه ي مطالعات و تحقيقات بيشتر در اين زمينه قرار گيرد: ما اولين دولتي در جهان بوديم كه رژيم انقلابي بلشويكي روسيه را به رسميت شناخته و با آن (در زمان لنين) رابطه برقرار كرديم و پارك اتابك،

يعني همين محل كنوني سفارت روسيه، را با تن دادن سوابقي، به طور دوستانه، به عنوان سفارت خانه در اختيار آنها قرار داديم. البته تسهيلاتي هم از آن طرف نسبت به ايران به عمل آمده بود. 4. اولين سفير رسمي دولت انقلاب بلشويكي روسيه در ايران (موسوم به روتشتاين) كه به همين محل وارد شد، درهاي سفارت (يعني پارك اتابك پيشين) را كه محيطي باصفا بود به عنوان (به اصطلاح) عملي مردم و خلقي، به روي مردم تهران گشود و رسما اعلان كرد كه مردم مي توانند روزهاي جمعه، به طور رايگان و بدون قيد و شرط، از محل سفارت به عنوان گردشگاه، و محل تفرج عمومي، بهره گيرند. پيرو اين اعلام، مردم تهران نيز آنجا را تفريحگاه خود ساخته و با زن و فرزند خويش براي گردش و استراحت به آنجا مي رفتند (بعدها، البته تدريجا ساعات گشايش سفارت به روي مردم تقليل يافت و سپس به كلي درب سفارت خانه به روي مردم عادي بسته شد). راجع به اوايل آن سفارت، خاطراتي بامزه وجود دارد كه يك قلم رمانتيك بايد آن را پياده كند. علاوه بر اين، از طرف روتشتاين، به منظور ابراز (عملي) نفرت رژيم انقلابي جديد روسيه از رژيم پيشين همان كشور، افشاگريهاي عجيبي پيرامون سوابق عملكرد روسيه [ صفحه 95] تزاري و خاندان رومانف و تزارها بر ضد ايران (يعني مظالم و جناياتي كه از سوي آنان نسبت به ايرانيان صورت گرفته بود) به عمل آمد، كه يكي از آن افشاگريها كه از آرشيوهاي سري امپراتوري روس تزاري استخراج و در اختيار ايران قرار داده شد همين

كتاب مشهور خاطرات كينياز دالگوروكي بود كه نقش عمال تزاري را در تأسيس فرقه ي بابيه و بهاييه شرح مي دهد، و اولين بار، متن آن را مأموران خود رژيم انقلابي كمونيست روسيه در اختيار مردم ما گذاشتند. خاطرات مزبور از سوي سفارت خانه روسيه بلشويك (و به قلم عبدالحسين هژير، منشي و مترجم وقت سفارت روس، و نخست وزير و وزير دربار مشهور و مقتول بعدي) ترجمه و منتشر شد و همان موقع، مقادير زيادي از ترجمه فارسي آن همه جا را پر كرد و در داخله خود سفارت هم بين جماعت مردم (كه جهت تفرج بدانجا مي رفتند) دست به دست مي گشت. [65] در بين افشاگريهاي سفارت، مطالب ديگري هم غير از خاطرات دالگوروكي وجود داشت كه موضوع آن در خاطرم نمانده و اين يكي هم - چون از جهاتي، حساس تر بود و كرارا هم به چاپ رسيده و مي شود - به يادم مانده است. رژيم انقلابي روسيه - چنان كه گفتم - با اين افشاگريها مي خواست، ضمن اظهار تأسف از مظالم روسهاي تزاري در ايران، به اصطلاح برساند كه ما از اين گونه دسايس و مداخله هاي استعماري در ايران متنفر و بيزار مي باشيم و رويه ي شيطاني اسلاف خود را تعقيب نمي كنيم. آن وقت اينها (مساوي توده ايها وابسته به روس كمونيست) از بابيه به عنوان يكي از جنبشهاي انقلابي ايران و از قرة العين (با آن افتضاح بدشت اش) اين گونه تعريف و دفاع مي كنند! 5. من نمي دانم چه علاقه و عشقي است كه اين آقايان كميته ي حزب توده به مؤنث و مذكر اين انشعاب جاسوسي مخلوق دوران امپراتوري روسيه دارند؟! مثلا آقاي تئوريسين

حزب توده در فصلي از كتاب خود برخي بررسيها درباره ي جهان بينيها و جنبشهاي اجتماعي در ايران، تيتر مي زند: «جنبش بابيان، آخرين و بزرگ ترين جنبش قرون وسطايي كه بر آن، مهر و نشاني از عصر نوين است.» [66] در همان كتاب مي گويد: جنبش بابيان «در تاريخ كشور ما داراي قدرتي است والا، و سزا نيست كه بر پايه ي ذهنيات مذهبي و غيره آن را ناچيز گرفت...»! [67] و در جاي ديگر ادعا مي كند كه: قرة العين «بي شك از اعاظم زنان تاريخ كشور ما است»! [68] همچنين مي افزايد: «بابياني مانند باب الباب (مقصود، ملا حسين بشرويه است)، قدوس (ملا محمدعلي بارفروش)، حجت (ملا محمدعلي زنجاني)، دارابي (سيد يحيي) و بويژه طاهره از سيماهاي شگرف و تابناك جنبشهاي انقلابي ايران هستند»! [69] . [ صفحه 96] از مطالبي كه آقاي تئوريسين حزب راجع به قضيه ي بدشت در اين كتاب آورده كاملا برمي آيد كه منشأ عظمت و محبوبيت قرة العين پيش اينها آن است كه، گستاخانه، خود را «بي پرده» و «بي حجاب» به جمعيت عرضه داشته است. [70] مطالعه ي فصل مربوط به بابيت در كتاب آقاي تئوريسين، مخصوصا قسمت مربوط به قضيه ي بدشت در آن فصل، به خوبي گوياي اسرار پيش بيني شده ي سران اين فرقه (و رمز تعريف و تجليل ماركسيستها از آنها) است، كه كياست و سرعت عمل شهيد ميرزا تقي خان اميركبير با از بين بردن سيد علي محمد باب، فرصت تكميل ديكته هاي استعمار تزاري را از او گرفته است. مي خواهيم بدانيم چرا همان فتنه بابيت (كه طبق اسناد

منتشره توسط سفارت روسيه ي بلشويكي، مخلوق دسايس پرنس دالگوروكي سفير استعمار روسيه ي تزاري بوده است)، مورد حمايت اين روشنفكران روسوفيل بومي ما قرار گرفته؟! اگر اين دين سازي و فتنه انگيزي تزارها به دست عوامل داخلي شان در ايران خوب و آزاديخواهانه بوده، چرا سران انقلاب اكتبر روسيه آنها را قتل عام و قلع ماده كردند كه حتي ادعاي يك دختر كه ادعاي نسبت خود را به خاندان سلطنتي از بين رفته روسيه (سلسله تزاري رومانوف) مي كرد تا آخر هم ادعايش به جايي نرسيد؟! و اگر بد بود اين آقايان چرا كتابها و فصلها و نشريه ها و خطابه ها و تبليغات و تجليلها از آن دستگاه جاسوسي روس تزاري حمايت كرده و مي كنند و كتابها در مدح و و دفاع از بابيت نوشته و منتشر مي كنند و چه مبالغه ها و تجليلها از ماده و نركنيز و غلامهاي روسيه تزاري (يعني رؤسا و سردمدارهاي فتنه ي باب) كرده و مي كنند و به حمايت آنها با مخالفين اين دستگاه جاسوسي مي جنگند... در اوايل دهه ي 1360 ش، خاطرات منسوب به كينياز دالگوروكي را مطالعه كردم. روزي به خدمت لنكراني رسيدم و در خلال صحبت، قسمتهايي از خاطرات مزبور را براي ايشان بازگو كردم. از جمله بخش مربوط به روابط دالگوروكي با يكي از روحانيون تهران، موسوم به شيخ محمد، كه طبق آنچه در خاطرات مزبور آمده، فردي بود مازندراني الاصل و اصالتا اهل قريه ي اسك (از توابع لاريجان) كه در كوچه وقفي نزديك سفارت خانه وقت روسيه در تهران سكونت داشت. دالگوروكي وي را به عنوان معلم زبان عربي خود برگزيد و با او ارتباطي وثيق به هم زد، نزد وي اظهار تشرف به

اسلام كرد و حتي برادرزاده ي وي (زيور) را به همسري گرفت. [71] . مرحوم لنكراني، كه قبلا اين داستان را در كتاب خاطرات خوانده و از آن مسبوق بود، به طور مستند و نشاندار، مؤيدات تاريخي جالبي را براي وجود روحانيي با همين اسم و مشخصات در محل ياد شده بيان داشت. ايشان به نقل از يكي از پيرمردان تهران در دوران قاجاريه، در محضر پدرشان آيت الله [ صفحه 97] حاج شيخ علي لنكراني، از شيخي محمد نامي اسم مي برد كه از روحانيون تهران بود و در همان جا مي زيست كه كتاب خاطرات ذكر مي كند و خصوصيات و احوالش نيز تماما با «شيخ محمد» مذكور در كتاب خاطرات دالگوروكي انطباق داشت. مرحوم لنكراني، با توجه به اين گونه قرائن، و بويژه انتشار رسمي خاطرات از سوي سفارت خانه يك دولت معتبر، در كل، معتقد به اصالت تاريخي خاطرات منسوب به پرنس دالگوروكي بود و اعتبار آن را صريحا و كتبا تأييد مي نمود. در همان جا، از آقاي لنكراني پرسيدم: چگونه و چرا كينياز دالگوروكي - طبق آنچه در يادداشتهاي منسوب به او آمده - خود را «لنكراني» قلمداد كرده با نام «شيخ عيسي لنكراني» در كربلا وارد عمل شده است؟ ايشان پاسخ داد: اينكه دالگوروكي خود را لنكراني (و در واقع، جزء اهالي قفقاز و روسيه) جا زده، براي آن بوده كه شباهت خود به روسها را توجيه كند. و اما اينكه چرا از ميان آن همه شهرها قفقاز، لنكران را برگزيده، علتش مي تواند اين باشد كه شهر لنكران در قفقاز آن روزگار (و

حتي تا امروز) مركز عملي و ديني منطقه محسوب مي شده و حكم «قم» در ايران امروز را داشته است، لذا است كه خود را به عنوان شيخ عيسي لنكراني معرفي كرده است.

پيوند سران باب و بهاء با استعمار تزاري

چنانكه مرحوم لنكراني تأييد كرده، در آثار خود بابيان و بهاييان نكات بسياري دال بر پيوند سران اين دو فرقه با دولت روس تزاري وجود دارد كه به برخي از آنها ذيلا اشاره مي كنيم: اقدام كنسول روسيه در تبريز توسط نقاش كنسولخانه از جسد باب صبح روز بعد از اعدام [72] ؛ وعده ي ملا محمدعلي زنجاني (رئيس بابيان زنجان) به پيروانش هنگام جنگ با قشون اميركبير، مبني بر حمايت امپراتوري روس از آنها [73] ؛ اعتراض سفير روسيه (پرنس دالگوروكي) به امير بابت سركوب و قلع و قمع بابيان شورشگر در زنجان [74] ، اقدام دالگوروكي (براي نجات حسينعلي بهاء از زندان ناصرالدين شاه) پس از واقعه ي ترور نافرجام شاه، و بدرقه ي او توسط غلامان سفارت تا مرز عراق [75] ؛ و صدور لوح از سوي حسينعلي بهاء خطاب به امپراتور روس (الكساندر دوم) در تشكر از الطاف امپراتور و سفير او (دالگوروكي) در ايران. [76] . همچنين مي توان به نكات در خور تأمل زير اشاره كرد: عضويت بستگان نزديك حسينعلي بهاء به عنوان منشي در سفارت روسيه در ايران: ميرزا حسين نوري (برادر بزرگ تر حسينعلي بهاء و ميرزا يحيي صبح ازل)، ميرزا مجيد خان (شوهر خواهر بهاء) و ميرزا ابوالقاسم خان آهي (خواهرزاده ي بهاء) [77] ؛ پيوند نزديك اعضاي خاندان افنان (خويشاوندان مادري باب و

[ صفحه 98] نمايندگان عباس افندي در ايران) با سفارت روسيه و فعاليت حاجي ميرزا محمدتقي افنان وكيل الدوله و برادران و پسرانش به عنوان نمايندگان تجاري روسيه در بمبئي و يزد، و نيز عضويت آقا علي حيدر شيرواني (بهايي و از شركاي تجاري خاندان افنان) در سفارت روسيه در تهران [78] ؛ عضويت عزيزالله خان ورقاء، از اعاظم بهاييان تهران در بانك استقراضي روس در تهران، و عضويت برادر وي (ولي الله خان) در سفارت روسيه [79] ؛ رهايي ميرزا حيدرعلي اسكويي و گروهي از بهاييان از زندان شجاع الدوله حاكم آن شهر با مداخله ي كنسولهاي روسيه و فرانسه در تبريز، و اقدام غيرمعمول كنسول روسيه به انتقال بهاييان با درشكه ي شخصي خود از زندان به كنسولگري و پذيرايي از ايشان [80] ؛ حمايت سفارت روسيه از ورقاء (يكي از سران بهاييت) و ميرزا حسين زنجاني، زندانيان علاءالدوله حاكم زنجان [81] ؛ تأليف كتابهاي متعدد توسط رزن روسي و كاپيتان تومانسكي راجع به بابيه و بهاييه. [82] . نمونه هايي از اعتراف دو تن از سران بهاييت درباره پادرمياني و وساطت پرنس دالگوروكي براي آزادي و حفظ جان حسينعلي بهاء از گزند دولت ايران بدين قرار است: شوقي افندي (نواده و جانشين عباس افندي) با اشاره به ماجراي ترور شاه مي نويسد: «روز بعد با نهايت متانت و خونسردي به جانب نياوران مقر اردوي سلطنتي رهسپار شدند. در زرگنده ميرزا مجيد شوهر همشيره ي مبارك كه در خدمت سفير روس پرنس دالگوركي Dalgoroki Prince سمت منشي گري داشت آن حضرت را ملاقات و

ايشان را به منزل خويش كه متصل به خانه ي سفير بود رهبري و دعوت نمود. آدمهاي حاجي علي خان حاجب الدوله چون از ورود آن حضرت باخبر شدند موضوع را به مشاراليه اطلاع دادند و مراتب را شخصا به عرض شاه رسانيد. شاه از استماع اين خبر غرق درياي تعجب و حيرت شد و معتمدين مخصوص به سفارت فرستاد تا آن وجود مقدس را كه به دخالت در اين حادثه متهم داشته بودند تحويل گرفته نزد شاه بياورند. سفير روس از تسليم حضرت بهاءالله امتناع ورزيد و از هيكل مبارك تقاضا نمود كه به خانه ي صدراعظم تشريف ببرند. ضمنا از مشاراليه به طور صريح و رسمي خواستار گرديد امانتي را كه دولت روس به وي مي سپارد در حفظ و حراست او بكوشد. [83] . عبدالحميد اشراق خاوري، مبلغ و مورخ مشهور بهايي نيز خاطرنشان مي سازد: ناصرالدين شاه «فورا مأموري فرستاد تا حضرت بهاءالله را از سفارت روس تحويل گرفته نزد شاه بياورد. سفير روس از تسليم حضرت بهاءالله به مأمور شاه امتناع ورزيد و به آن حضرت گفت كه به منزل صدراعظم برويد و كاغذي به صدراعظم نوشت كه بايد حضرت بهاءالله را از طرف من پذيرايي كني و در حفظ اين امانت بسيار كوشش نمايي و اگر آسيبي به بهاءالله برسد و حادثه اي رخ دهد شخص تو مسئول سفارت روس خواهي بود.» [84] . [ صفحه 99]

مشرق الاذكار عشق آباد، روسيه و بهاييت

لرد كرزن در كتاب مشهور خود ايران و قضيه ي ايران، از عشق آباد به عنوان «پايتخت نظامي و اداري روس در شمال ايران» ياد كرده [85]

از اهميت سياسي - اقتصادي - سوق الجيشي مهم آن براي روسها پرده برمي دارد. [86] ويلهلم ليتن، كنسول آلمان در جنگ جهاني اول در تبريز، تصريح مي كند كه جاده ي عشق آباد - قوچان - مشهد «براي روسها ارزش بسياري داشت.» [87] اظهارات اين دو كارشناس غربي را، كتابچه ي محرمانه اي نيز كه كلنل زالاطارف در سال 1360 ق پيرامون جزييات بنيه نظامي و وضعيت سوق الجيشي ايران، و شيوه ها و راههاي مناسب براي حمله و تصرف نظامي اين كشور، نوشته، در مجمع سران ارتش روسيه با حضور برادر امپراتور قرائت كرده است، كاملا تأييد مي كند. [88] در زمان ناصرالدين شاه، روسها فشار شديدي به دولت ايران مي آوردند كه از قوچان و مشهد به سمت عشق آباد روسيه جاده بكشد. [89] اما در آستانه آخرين سفر ناصرالدين شاه به اروپا (1306 ق) سفير وقت روسيه در ايران پرنس دالگوروكي (با پرنس دالگوروكي سفير ايران در زمان علي محمد باب اشتباه نشود) با خشونت تمام، حكومت ايران را براي انجام برخي از تقاضاهاي استعماري روسيه، زير فشار قرار داد و دولت ايران ناگزير از اجابت درخواست روسها شد. يكي از اين تقاضاها، اتمام راه شوسه ميان مشهد و عشق آباد روسيه (مركز تجمع و تبليغ بهاييها) بود. [90] . در واقع، بناي عشق آباد، جزيي از استراتژي تجاوزكارانه روسيه در طول قرن نوزدهم (مبني بر بلع شمال ايران) بوده است كه با تصرف و تسخير نظامي پياپي ايالات شمال و غرب خراسان بزرگ قديم (مرو، سرخس، بخارا، و....) آغاز شده بود، و موضوعاتي چون تجمع بهاييان و

تشكيل مشرق الاذكار آنان در آن شهر با حمايت جدي و آشكار روسيه را، بايد در چارچوب استراتژي ياد شده تلقي كرد. كسروي مي نويسد: آنچه دانسته ايم [حسينعلي] بهاء در تهران با كاركنان سياسي روس به همبستگي مي داشته، و اين بوده چون به زندان افتاد روسيان به رهاييش كوشيده و از تهران تا بغداد غلامي از كنسولخانه همراهش گردانيده اند. پس از آن نيز دولت امپراتوري روس در نهان و آشكار هواداري از بهاء و دسته ي او نشان مي داده. اين است در عشق آباد و ديگر جاها آزادي به ايشان داده شد. [91] . سخن كسروي را خود بهاييان تأييد كرده اند. فاضل مازندراني، به تفصيل تاريخچه ي بناي مشرق الاذكار عشق آباد، و حمايتها و مساعدتهاي بي دريغ روسها از آنان در جريان احداث اين بنا، را شرح داده است. [92] بر پايه ي اين كتاب، در 1304 ق يكي از اقوام علي محمد [ صفحه 100] باب، موسوم به حاجي ميرزا محمدعلي افنان شيرازي، طبق دستور بهاء، زمين مشهور به زمين اعظم را از اعظم نام، صاحب آن، خريد و عمارتي بر ساختمان آن افزود. تا شانزده سال پس از آن تاريخ، بهاييان از آنجا به عنوان معبد استفاده مي كردند و مجالس و محافل شان در آنجا برگزار مي شد. در 1311 ق علي اكبر معماري يزدي بهايي، از سوي عباس افندي مأموريت يافت كه نقشه مشرق الاذكار را براساس 9 كشيده و به نظر وي برساند. سپس به تدريج وجوهي جمع آوري شد و زمينهاي ديگري در كنار زمين اعظم خريداري گرديد تا اينكه در سال 1317 ق حاجي ميرزا محمدتقي افنان

(نماينده ي تجاري و وكيل الدوله دولت روسيه، [93] ، و برادر ميرزا محمدعلي افنان) از جناب عباس افندي مأمور ساختن مشرق الاذكار شد. وكيل الدوله در 1319 ق به عشق آباد آمد و با مساعدت محفل بهايي در آن شهر كار تخريب ساختمان موجود در زمين اعظم را براي احداث مشرق الاذكار در 28 رجب 1320 آغاز كرد. «در آن وقت تمام بهاييان عشق آباد و اطراف به هزار نمي رسيدند.» در رمضان 1320 برابر 28 نوامبر 1904، ژنرال «سوبوتيج، والي بلد كه... محبت ابرار [مساوي بهاييان را] در دل داشت با جمعي كثير از اعضاي حكومتي و هم جمعيتي كثير از بهاييان حاضر شده و در وسط عمارت كه مرتفع تر از همه جا بود چادر افراشته، زينت نموده، فرشهاي نفيس گستردند و ميز و كراسي [94] چيدند و فواكه و حلويات كه در خور حضور جنرال مذكور بود حاضر ساختند و جنرال اوراق تاريخ بنا كه به خط روسي و هم فارسي مرقوم شد [ه] و در جعبه ي فضه [95] قرار داشت در محلي كه براي دفن مقرر گشت زيرا اولين سنگ بنا نهاد و در حالي كه حاجي وكيل الدوله نشانهاي دولت روس و امير بخارا [را] نصب بر لباسش داشت و پهلوي جنرال سوبوتيچ ايستاده بود فتوغراف اجتماعي [مساوي عكس دسته جمعي] برداشتند. آن وقت اطراف محل مذكور را با سمنت محكم ساختند و و سنگ اول بنا را گذاشتند. پس با صاحب منصبان در سراپرده نشسته چاي و شيريني صرف گشت و اظهار محبت و ملاطفت و رضا نسبت به اهل بها نمودند و همگي ابراز شادماني

از جهت بناء معبد كردند و تني از بهاييان خطابه [اي] مشتمل بر حمد و ثناي الهي و ذكر خير سلاطين عادل و وزراء كامل انشاء و قرائت كردند و آحاد بهاييان به مدح و دعاي دولت عادله ي [روسيه] رطب اللسان گشتند...» [96] . پس از آن بهاييان با فوريت و سرعت دست به كار شدند و مجموعا در طول پنج سال عمليات احداث مشرق الاذكار را به پايان رسانيد. «در اولين سال كه مشرق الاذكار بنياد شد چون بهاييان از حكومت [روسيه] مهندس كارداني خواستند... اكنف كه مهندس كامل بود تعيين گرديد و مقارن بناء مشرق الاذكار، كليساي ملي نيز در عشق آباد بنا گرديد و اكنف، مهندس اين هر دو بنا بود و در كمال فعاليت و جديت كار كرد و در حقيقت به كفايت او بود كه عمده عمارت بدين عظمت در ظرف دو سال ساخته شد...» [97] وكيل الدوله در شوال 1328 با بدرقه ي گرم بهاييان، [ صفحه 101] عشق آباد را به عزم ديدار با عباس افندي ترك كرد و پس از رفتن او باز هم كار خريداري زمينهاي اطراف مشرق الاذكار و توسعه ي بناي آن ادامه يافت. [98] . افزون بر آنچه گذشت، در سال 1335 ق/ 1917 م مجله ي بهايي خورشيد خاور به زبان فارسي و تحت مديريت سيد مهدي گلپايگاني (مبلغ مشهور بهايي) در عشق آباد تأسيس شد. اين مجله، ضمن تبليغ مسلك بهاييت، به مقالات ضد بهايي مشهد پاسخ داد و اين امر سبب شد كه ورود آن به خراسان از سوي متدينين ممنوع گردد.

لذا ورود و پخش آن در ايران، از طريق گيلان انجام مي گرفت. پس از انقلاب اكتبر چند بار مجله تعطيل شد ولي با دوندگي بهاييان دوباره جواز نشر يافت. [99] . نمونه ديگر حمايت آشكار روسها از بهاييان در عشق آباد را مي توان در ماجراي قتل محمدرضا اصفهاني مشاهده كرد كه فردي بهايي و مقيم عشق آباد بود و در 12 محرم 1307) به علت توهين به مقدسات اسلامي) به دست جمعي از ايرانيان شيعه ي ساكن عشق آباد به قتل رسيد. [100] . به نوشته ي آواره در الكواكب الدريه (از تواريخ معتبر بهايي)، پس از قتل محمدرضا اصفهاني، ميرزا ابوالفضل گلپايگاني (مبلغ مشهور بهايي) و جمعي از بهاييان با قمروف (كاماروف) «ژنرال روسيه» و حاكم «خوارزم و تركمانيه» در عمارت حكومتي ديدار كردند و كاماروف «با غايت ملاطفت و مهرباني، مستفسر حالات و مقصود از ملاقات» آنها شد و ميرزا ابوالفضل با تأكيد بر اينكه «قريب نه سال است اين طايفه بهاييه در ظل مرحمت دولت بهيه در عشق آباد متوقف و به تجارت و زراعت مشغول اند» اظهار داشت: «حزب شيعه» يكي از بهاييان (موسوم به حاج محمدرضا اصفهاني) را كشته و باز هم قصد تعرض دارند «و اكنون مقصود از مزاحمت اينكه آنچه اولياي ايالت امر و مقرر فرمايند اطاعت شود و بدون اذن و اطلاع بزرگان بلد حركتي نكنيم.» [101] پس از آن ديدار و گفتگو كه ژنرال روسي «با كمال رأفت» با آنان «معامله» و رفتار مي كند [102] ، خشانريسكي قاضي عسكر روسيه (سود اعظم) براي تحقيق پيرامون اين ترور، و صدور حكم قضايي درباره ي

عاملين آن، از سوي تزار روس به عشق آباد مي آيد و در نهايت به نفع بهاييان داوري كرده، حكم به قتل دو تن از مسلمانان و نفي ابد و طولاني چند تن ديگر مي دهد و هنگام اجراي حكم اعدام، مجازات آن دو را نيز به تبعيد و حبس پانزده ساله در سيبري (كه در واقع مرگ تدريجي با اعمال شاقه بود) تغيير مي دهند و منت آن را بر سر مسلمانها مي نهند كه به اصطلاح بهاييان، قاتلان را بخشيده و از مرگ نجات داده اند! [103] . ميرزا ابوالفضل گلپايگاني، كه در جريان واقعه حضور داشته، خود در نامه به ميرزا اسدالله خان مي نويسد: «وعداتي كه از دولت قويه بهيه ي روسيه اطال الله ذيلها من المغرب الي المشرق و من الشمال الي الجنوب... در اين محاكمه ظاهر شد شايسته است ثبت در تواريخ و سزاوار مذاكره ي دوستان در [ صفحه 102] جميع ديار و بلدان است... و جميع دوستان به دعاوي دوام عمر و دولت و ازدياد حشمت و شوكت اعلي حضرت امپراتور اعظم الكساندر سوم و اولياء دولت قوي شوكتش اشتغال ورزند.» [104] . بعد از واقعه ي مزبور، «بهاييان عشق آباد رسميت و اهميت يافتند» و در «سنه ي هزار و سيصد و يازده مدرسه ي رسمي افتتاح دادند و در سال هزار و سيصد و بيست هجري مطابق 1902 ميلادي معبد جليل و مشرق الاذكار عظيم برپا كردند.» [105] . به قول آواره «بعد از شهادت حاجي محمدرضا و محاكماتي كه به عمل آمد، دولت روس بهاييان را به رسميت شناخت و قمراف [مساوي كاماروف]،

حاكم تركستان، به معاونت و مساعدت ايشان پرداخت. حتي خودش اظهار كرد كه در اينجا معبد بسازيد تا در ظل اقتدار دولت روسيه رسميت يابيد. از آن به بعد بهاييان دم به دم و قدم به قدم رو به سر منزل ترقي ره فرسا شدند تا آنكه پس از قليل مدتي مدرسه رسمي در همان زمين اعظم افتتاح دادند.» [106] او مي افزايد: «از نكات نگفته آنكه: شهدالله روسها چه در دوره ي تزاري و ايام استبداد و چه بعد از جمهوريت، از هر جهت، بهاييان را راحت گذاشته ابدا ممانعت در مقاصد روحانيه ايشان ننموده بلكه تا حدي كه مرام ايشان مفيد به حال عموم و موافق تمدن بوده بر اجراي آن مساعدت كردند.» [107] .

مبارزه ي لنكراني با مشرق الاذكار

مرحوم لنكراني بارها مي فرمود: «نقشه و برنامه بهاييها در «مشرق الاذكار» عشق آباد را من برهم زدم!»، اما متأسفانه هيچ گاه پيش نيامد كه از ايشان بپرسيم قضيه چه بوده و چگونه آن را برهم زده اند. همين قدر مي دانيم كه وي (به جرم مبارزه ي بي پروا با رضاخان، و جمهوري ساختگي و فرمايشي او) از سوي ديكتاتور نوظهور همراه آيت الله حاج سيد رضا فيروزآبادي و چند تن ديگر در شب 30 تير 1303 / 18 ذي حجه ي 1342 به كلات نادي (در مرز خراسان) سپس شهر مشهد تبعيد شد و در پاييز همان سال به وساطت آيت الله شيخ مرتضي آشتياني از تبعيد آزاد گرديد. او از طريق قفقاز به تهران بازگشت و در آن ميان، با مقامات روس كمونيست به گفتگو نشسته، آنان را در جريان مسائل «واقعي» ايران قرار داد و با افشاي ماهيت «استعماري

/ انگليسي» رضاخان، اشتباه «استراتژيك» سفير وقت شوروي در ايران (شومياتسكي) و عناصر چپ مرتبط با او (به ويژه سليمان ميرزا و ياران او در حزب سوسياليست) در كمك به رضاخان (به عنوان افسري «خلقي» و آزاديخواه) را برملا ساخت و ثابت كرد كه با اين اشتباه، چه كلاه بزرگي بر سر كرملين رفته است. اين گفتگوها مؤثر واقع شد و زمينه ساز عزل شومياتسكي، و محاكمه و مجازات او در روسيه شد. دولت اتحاد جماهير شوروي (زمان رياست استالين) از سال 1307 ش / 1928 م به بعد [ صفحه 103] (بويژه در آستانه جنگ جهاني دوم (سالهاي 1314 و 1317 / 1935 و 1938) دست به تصرف مشرق الاذكار عشق آباد زد و آن را تبديل به موزه كرد. همچنين، در سطحي وسيعي، به دستگيري و تبعيد بهاييان به نقاط مختلف روسيه (نظير سيبري) و بعضا ايران پرداخت، اموال و كتب ايشان را ضبط و محافل و مدارس ايشان را تعطيل كرد و فعاليتهاي اجتماعي و تبليغاتي آنها را در عشق آباد و ديگر نقاط روسيه (از تركستان تا قفقاز) ممنوع ساخت. [108] . خان ملك ساساني (مورخ پراطلاع معاصر، و سفير ايران در پايتخت عثماني پس از جنگ جهاني اول) در تحليل برخورد تند بلشويكها با بهاييان، ضمن اشاره به پيوند اعضاي اين فرقه با سفارت انگليس و سازمان اينتليجنت سرويس بريتانيا در دوران قاجار، مي نويسد: بعد از جنگ بين المللي اول كه حكومت شوروي در روسيه برقرار شد، در عشق آباد كه مركز اجتماع و عمليات بهاييها بود. بالشويكها درون مشرق الاذكار شبكه جاسوسي به نفع

انگليسها كشف كرده، قريب يكصد نفر از وجوه بهاييهاي آنجا را معدوم ساختند. همچنين جاسوساني كه در جنگ بين المللي اول عربها را در سوريه و حجاز و نجد و شرق اردن براي جدا شدن از عثمانيها و به دست آوردن استقلال تبليغ مي كردند، همه از بهاييها [بوده] و به دستور انگليسها اين تبليغات را انجام مي دادند. از جمله آنها، يكي حسين روحي بود كه پدرش اهل آذربايجان، و گويا در مصر متولد شده بود و در سفارت انگليس مقيم قاهره منشي بود و در جنگ بين الملل اول پولهايي كه بايستي ميان عربها تقسيم شود او مي برد و مي رساند و بعد هم مطابق آخرين اطلاعي كه به من رسيد در فلسطين وزير فرهنگ شده بود. و نيز برادران افنان كه خود را از خويشاوندان ميرزا علي محمد باب مي دانستند در وقت تشكيل دولت عراق دست اندركار كليه ي امور عراق بودند... [109] .

روتشتاين، هژير و پارك اتابك

تئودور روتشتاين، اولين وزير مختار رسمي شوروي در ايران است كه در روز 6 ارديبهشت 26) 1300 آوريل 1921) وارد تهران شد و پس از ديدار با احمد شاه قاجار، وليعهد (محمدحسن ميرزا) و نيز نخست وزير وقت (سيد ضياءالدين طباطبايي) در 8 ارديبهشت كار خويش را آغاز كرد. [110] . وي با سيد ضياء رهبر سياسي كودتاي انگليسي 1299 ميانه ي گرمي نداشت و حتي دو منشي ايراني سفارت (به نامهاي ميرزا يوسف خان و ميرزا عبدالله خان) را كه دريافته بود جاسوسهاي سيد در سفارت اند اخراج كرد. او با احمد شاه (كه دل پري از نخست وزير [ صفحه 104] اجباري و

انگلوفيل خود داشت) بر ضد سيد وارد گفتگو و مذاكره شد و به عزل وي از نخست وزيري كمك كرد. [111] متقابلا كوشيد با عناصر و مطبوعات مبارز (بويژه چپ) تماس گرفته، آنان را در مبارزه با رقيب لندني خويش مدد رساند و در اين راه نيز توفيقاتي كسب كرده و توانست به زودي روابط گرمي با ايشان به هم زند. [112] البته از رضاخان نيز (كه كانون قدرت نظامي بود) غافل نبود. چنان كه رضاخان هم با او بازي مي كرد و در نهايت كارشان به رويارويي كشيد. [113] . باري، روتشتاين در 23 ارديبهشت 1300 با صدور اعلاميه اي در تهران اشعار داشت كه باغ بزرگ سفارت روسيه (پارك اتابك سابق) به روي عموم براي گردش و هواخوري در روزهاي جمعه باز مي باشد. اعلاميه ياد شده با استقبال مردم روبه رو شد.

اميركبير؛ نقش بي بديل در سركوب فتنه باب

اشاره

قتل باب و قلع و قمع آشوب بابيان در دوران قاجار، توسط شادروان ميرزا تقي خان اميركبير (صدراعظم ناصرالدين شاه) صورت گرفته است. مرحوم لنكراني در مقدمه خاطرات مستر همفر، صص 5 -6، با اشاره به اين نكته كه «علي محمد باب پس از باز شدن مشت رسوايي اش، با كفايت و درايت بزرگمرد تاريخ ايران مرحوم ميرزا تقي خان اميركبير اعدام شد» مي نويسد: مرحوم ميرزا تقي خان اميركبير زمان واقعه علي محمد باب، عنوان امير نظام داشت و اين فرقه مخلوق اجانب و جاسوس آنها، براي اينكه از عظمت و شرافت و نام نيك بلند آوازه آن بزرگمرد ضرر نبرده باشند كشتن او [باب] را پاي ناصرالدين شاه حساب كرده اند و لي

در نظر عامه نام مرحوم امير را كه اصيل در قتل او بوده مسكوت گذارده اند، ولي در كتابهاي خصوصي آنها كه در دست هست مرحوم امير را كه اصيل در [از] بين بردن علي محمد جاسوس مخلوق خارجيها بوده صراحتا به باد فحش گرفته اند. لازم است ملت ايران متوجه اين نكته باشد كه اميركبير بيدار دل تا چه حد عاقبت انديش بوده است و قضيه قرة العين راجع به ناصرالدين شاه معروف است كه به چه تدبيري قبل از مواجهه آن فتانه با شاه، ناصرالدين شاه را در مقابل امر واقع شده قرار داده و آن زن اباهي عاري از هر قيد و بند را سر به نيست كرده است.

اعتراف مورخان به نقش كليدي امير در پايان دادن به آشوب بابيان

مورخان (اعم از مسلمان و غيرمسلمان) همگي اتفاق نظر دارند كه عامل اصلي سركوب [ صفحه 105] فتنه ي بابيان، و اعدام پيشواي آنان (باب)، شخص اميركبير بوده است. مهدي بامداد، يكي از اقدامات امير در زمان صدارت را، در كنار «اصلاح امور مالياتي، ارتش، تنظيم بودجه و تعديل جمع و خرج مملكتي»، «قلع و قمع فتنه ي» تجزيه طلبانه «حسن خان سالار در خراسان»، «برافراشتن بيرق ايران در ممالك خارجه»، «تأسيس دارالفنون» و «ايجاد روزنامه ي وقايع اتفاقيه»، «فرونشاندن انقلاب بابيان» مي داند [114] و با اشاره به «شورشها و انقلابات خونين» پيروان باب در ابتداي سلطنت ناصرالدين شاه در نقاط مختلف كشور مي نويسد: «اگر عرضه، كفايت، درايت، لياقت و مديريت ميرزا تقي خان اميركبير در امور نبود غائله و دامنه شورشها به اين زوديها خاموش نمي شد و در اين صورت حتمي بود كه وضع دولت و ملت

ايران دگرگون مي گرديد.» [115] دكتر عبدالحسين نوايي نيز، نقش امير در قلع و قمع بابيه را بسيار تعيين كننده مي داند و مي نويسد: «ميرزا تقي خان.... با قتل باب در تبريز و سركوب كردن فتنه ي زنجان و نيريز بساط باب را در ايران واژگون ساخت و نگذاشت كه ريشه ي فساد بيش از اين در اين سرزمين جاي گير گردد.» [116] نورالدين چهاردهي، شخصيت پراطلاع از بابيت و بهاييت، نيز مي نويسد: «اين ناچيز از بزرگان ازليها و بهاييها شنيده است كه باب و افراد حروف حي [مساوي ياران برجسته ي باب] همگي در صدد تغيير رژيم قاجاريه بوده و به جاي آن، تمامي قواي خود را مصروف برپا شدن حكومت بيان [نموده] بودند و اگر ميرزا تقي خان اميركبير نبود مسلما به مقصود خود مي رسيدند.» [117] بهاييان سخنان چهاردهي را تأييد كرده اند. [118] به قول ويليام هاچر و دوگلاس مارتين، نويسندگان كتاب ديانت بهايي آيين فراگير جهاني: «ميرزا تقي خان صدراعظم ايران... مقتدرترين دشمن امر بديع [مساوي بهاييت] شمرده مي شود.» [119] . اميركبير، حسينعلي بهاء را نيز در 1267 به كربلا تبعيد كرد [120] و دايي باب (حاجي سيد علي تاجر شيرازي) را نيز كه در توطئه ترور امير با بابيان همدست بود دستگير و به علت عدم اظهار توبه، به مجازات رساند. [121] . افزون بر آن، حواريون و ياران باوفا و پابرجاي اميركبير نظير آيت الله العظمي حاج شيخ عبدالحسين تهراني (وصي اميركبير)، حاج ميرزا محمدهاشم طباطبايي (منشي مخصوص و محرم راز امير)، عزيز خان مكري سردار كل

(داماد اميركبير) و ميرزا سعيد خان مؤتمن الملك (كاتب سر امير و وزير امور خارجه ناصرالدين شاه به سفارش امير در سالهاي پس از قتل وي) سخت با بابيه و بهاييه مخالف بودند و در قلع و قمع ريشه هاي آن در ايران و عراق اهتمام شايان داشتند. بي جهت نيست كه، با عزل و قتل اميركبير، راه براي تاخت و تاز مجدد بابيان باز شد و ميدان را تا آنجا براي پيشبرد اهداف خود فراهم ديدند كه تا مرز ترور (نافرجام) شاه نيز [ صفحه 106] پيش رفتند. عباس امانت مي نويسد: «بابيان، پس از شكستهاي فجيع در مبارزات قلعه ي طبرسي و در شهرهاي نيريز و زنجان، و متعاقبا اعدام باب در شعبان 1266 در تبريز، سخت روحيه ي خود را باخته بودند، ولي پس از سقوط دولت اميركبير مجال يافتند تجديد سازمان يابند و بخشهايي از شبكه خود را بازسازي كنند.» [122] . با اين حال، نه تنها با اخراج امير از صحنه، ميدان براي تنفس مجدد بابيان باز شد، كه جانشين امير، ميرزا آقاخان نوري (كه تحت الحمايه ي انگليسيها بود) از دوستان صميمي حسينعلي بهاء بود و از بهاء كه توسط اميركبير به عراق تبعيد شده بود رسما دعوت كرد كه به تهران برگردد و پس از بازگشت نيز او را وسيله برادرش مورد پذيرايي گرم قرار داد و حتي پس از ترور نافرجام شاه، و دستگيري افراد، در مقام مخفي كردن بهاء (كه متهم به همدستي با تروريستها بود) برآمد، كه البته بهاء با احساس خطر شديد، پيشنهاد ميرزا آقاخان را نپذيرفت و خود را به

خانه فاميل نزديكش، ميرزا مجيد آهي، منشي سفارت روسيه، رساند [123] و سفير روسيه (پرنس دالگوروكي) نيز بهاء را مورد حمايت آشكار و پي گير خويش قرار داد. مرحوم امير، با اقدام به سركوبي قاطع فتنه ي بابيان و اعدام و تبعيد سران باب و بهاء همراه با انجام برخي اصلاحات سياسي - اجتماعي در كشور در چند سال نخست سلطنت ناصرالدين شاه، براي هميشه راه را بر پيشرفت اين گروه در تاريخ ايران سد كرد. اين نقش بي بديل، از چشم بابيان و بهاييان مخفي نماند و او را آماج كينه توزي و فحاشي خود ساختند به قول نورالدين چهاردهي «بابيها و بهاييان سرسخت دشمن آشتي ناپذيرند و ميرزا تقي خان اميركبير و ناصرالدين شاه را لعن فرستند و اين دو تن را مانند يزيد و شمر مي نگرند.» [124] . براي نمونه، عباس افندي در كتاب مقاله ي شخصي سياح...، مي نويسد: «ميرزا تقي خان امير نظام... سمند همت را در ميدان خودسري و استبداد بتاخت. اين وزير شخصي بود بي تجربه و از ملاحظه ي عواقب امور آزاده. سفاك و بي باك و در خونريزي چابك و چالاك. حكمت حكومت را شدت سياست دانست و مدار ترقي سلطنت را تشديد و تضييق و تهديد و تخويف جمهوري مي شمرد و چون اعلي حضرت شهرياري [ناصرالدين شاه] در سن عنفوان شباب بودند، وزير به اوهامات غريبه افتاد، و... بي مشورت وزراي دورانديش، امر به تعرض بابيان كرد...» [125] . شوقي افندي (نواده و جانشين عباس افندي) در هتاكي به اميركبير، راه جد خويش را پيمود و در لوح قرن از امير با عناويني چون «اتابك سفاك

بي باك» و «امير سفاك» ياد كرده [126] مي نويسد: «اتابك اعظم، تقي سفاك و بي باك كه حكم اعدام سيد عالم را صادر نمود و جمعي از اصحاب را در مازندران و نيريز و زنجان و تهران شربت شهادت بنوشانيد دو سال بعد از آن واقعه ي هائله به سخط شهريار پر كين مبتلا گشت و در حمام فين به اسفل السافلين راجع شد. برادرش كه [ صفحه 107] در اين عمل فظيع شريك و سهم گشت در همان ايام به دار البوار راجع شد.» [127] . نيز در كتاب قرن بديع، از مرحوم امير با تعبير «وزير بي تدبير» ياد كرده، پس از شرح اعدام باب به اهتمام او و برادرش (وزير نظام)، مي نويسد: «امير نظام سفاك و بي باك، محرك اصلي شهادت حضرت اعلي [مساوي باب]... دو سال پس از اين واقعه هائله با برادرش [وزير نظام] كه همدست و معاضد او بود به هلاكت رسيد و جزاي اعمال سيئه ي خويش را به رأي العين مشاهده نمود.» [128] .

قرة العين، امير و ناصرالدين شاه

قرة العين (زرين تاج قزويني) از پيشگامان بابيت در زمان ناصرالدين شاه است كه عمليات كشف حجاب و رفتن وي با چهره ي كاملا بزرگ شده و عريان به ميان مردان بابي و همخواني اش با سران بابيه (كه در تاريخ از آن، با عنوان رسوايي بدشت ياد مي شود در تاريخ ثبت شده) [129] . است و حتي مورخين بابي و بهايي نيز بدان اشاره دارند. [130] احمد كسروي مي نويسد: «... داستان قرة العين شگفت آور است. ولي دليل از آن

به سود كيشهاي بابي و بهايي نتوان درآورد. در كوششها نيز زيان قرةالعين كمتر از سودش نبوده، در جستن [131] او از خانه ي شوهر و همراهي اش با مردان آن داستان بدشت كه خود بهاييان پوشيده نداشته اند، دستاويز دشمنان بيشتر گرديده تا دستاويز دوستان. اين است در كتابها ديده مي شود كه خواهر عبدالبهاء كه بهاييان او را [بلندمرتبه] مي شمارند در نامه ي خود به بهاييان تهران چنين نوشته: «قرة العين يك دفعه بي حكمتي كرد و هنوز از كله ي مردم نمي توانيم به درآوريم.» [132] . مرحوم لنكراني معتقد بود: خدمت بزرگ ديگري كه اميركبير به اسلام و ايران كرد، تسريع در اعدام قرة العين، و از بين بردن زمينه ي ديدار آن زدن فتانه با ناصرالدين شاه جوان بود كه زمام نفس خويش را در دست نداشت و ممكن بود دلباخته ي نز و غمزه ي او شده و اين امر (همراه با سوسه دوانيهاي دول اجنبي ذي نفع در ماجرا) كار پايان دادن به غائله ي ايران سوز بابيان را دچار مشكل سازد. نورالدين چهاردهي، «از افراد ثقه ي ازليها» شنيده است «كه طاهره در زمان زنداني بودن خود تقاضاي ملاقات با ناصرالدين شاه نمود و شاه مايل به ازدواج با او بود. درباريان [بخوانيد: اميركبير] از ملاقات طاهره بيمناك شده و وهم داشتند كه شاه تحت سيطره ي طاهره قرار گيرد و زيبايي او موجب شود كه شاه مفتونش گردد، لذا مرگ او را جلو آوردند.» [133] .

پيشگوييهاي وارونه

در بين اوراق به جا مانده از آيت الله لنكراني، رونوشتي از نامه ي سرگشاده شخصي به نام [ صفحه 108]

«محمود والانژاد» خطاب به محمدرضا پهلوي (مورخ 19 مرداد 1351) وجود دارد كه در پوشش اظهار احترام و ارادت به شاه، به طور مدبرانه، شاه را شديدا بر ضد بهاييان (كه در آن روزگار، مقامات حساس و مهم كشوري و لشكري را در ايران قبضه كرده بودند) تحريك كرده است. در اين نامه نكات در خور ملاحظه اي راجع به فرقه ي ضاله مطرح شده است كه اشاره به برخي از آنها خالي از لطف نيست: 1. پيشواي بزرگ بهاييان، عباس افندي، پيشگويي كرده بود كه «امر الهي در خاندان ما منقرض نمي شود.» ولي به رغم اين ادعا، شوقي افندي (نوه ي دختري و جانشين وي) مقطوع النسل مرد و ناگزير اداره ي امور اين فرقه استعماري به دست هيئتي نه نفره سپرده شد كه با عنوان «بيت العدل» در حيفاي اسرائيل به سر مي برد. 2. در زمان جنگ جهاني دوم، شوقي افندي (جانشين عباس افندي) با مشاهده ي پيشرفت سريع آلمانها در خاك روسيه و نيز العلمين، براي آنكه فرصت از دست نرود لوحي به نفع هيتلر صادر كرد و بهاييهاي ايران كه اصل آنها كليمي نبود به اتكاء لوح مزبور به نفع آلمانها تبليغات مي كردند و يهوديان بهايي شده در اضطراب و تشويش به سر مي بردند و لذا پس از اشغال ناجوانمردانه ي ايران به دست قواي روس و انگليس، اولين پارتي ايرانياني كه توسط انگليسيها اسير و زنداني گرديده، به كرمانشاه برده شدند، بهاييهاي ايران بودند. پس از آن، با شكست هيتلر و پيروزي متفقين، شوقي ناچار شد لوحي ديگر، اين بار به نفع انگليس و زيان آلمان صادر كند و پيشگويي سران بهاييت

براي چندمين بار غلط از آب درآمد! [134] .

مبارزات سياسي - فرهنگي لنكراني با بهاييت

اشاره

لنكراني زماني كه در هم تنيدگي ديرين بهاييت را با استعمار غرب (انگليس و امريكا) و رژيم وابسته پهلوي مي ديد، نمي توانست بر اضلاع سه گانه اين مثلث شوم (مساوي بهاييت، استبداد پهلوي و استعمار سام / ساكسون و صليب / صهيون) چشم فروبندد و آن سه را به طور هم زمان هدف نگيرد. بي راه نيست كه در نطق كوبنده خود در مجلس شوراي چهاردهم عليه دكتر ميلسپو (مستشار امريكايي مشهور)، از اختلاط و همكاري ميلسپو با بهاييان در پست رياست دارايي به شدت انتقاد كرد و محفل بهاييت نيز طي نامه اي به مجلس، سريعا نسبت به لنكراني واكنش خصمانه نشان داد. [135] . سابقه نبرد فرهنگي و سياسي آيت الله لنكراني با بهاييت، به اوايل دوران كودتاي رضاخاني مي رسد، او در اين راه، هيچ اقدامي - از برگزاري جلسات بحث و مناظره ي آزاد شخصي [ صفحه 109] و گروهي با بهاييان گرفته تا كمك به نشر كتب افشاگرانه درباره ي اين فرقه، نطق در مجلس شورا بر ضد آنها، و بالاخره اقدامات سياسي در داخل و خارج ايران براي محدود ساختن اقدامات مخرب ايشان - دريغ نداشت. حاج هاشم لنكراني (از معتمدين بازار تهران، و پسرعموي لنكراني) در گفتگو با نگارنده (در 12 دي 80) اظهار داشت: يادم هست در سالهاي نخست پس از شهريور 1320، يك بار آقاي لنكراني را (به خواهش خودشان) با ماشين خودم به جلسه بهاييها بردم كه با مبلغان آنها بحث كند. جلسه در خانه اي بود كه آدرس آن را اكنون در

ياد ندارم. زماني كه به آن خانه رسيديم، گفت اسلحه ها نبايد پيدا باشد. تشك ماشين را بلند كرديم و دو تا از اسلحه ها را در زير آن جاي داديم. بعد با نشان دادن خانه ي مورد نظر، گفت: من مي روم. چنانچه توقفم بيش از يك ساعت يا يك ساعت و نيم طول كشيد تو بيا در خانه را بزن و سراغ من را بگير. من در ماشين ماندم تا او رفت و برگشت. وقتي برگشت ديدم بسيار ناراحت است و غرغركنان مي گويد: اينها، اصلا پاي بند هيچ دين و مرامي نيستند و حتي خود عباس افندي را هم قبول ندارند. يك دكاني باز كرده اند براي خودشان؛ كلا همه اش بازي و بازيگري است...! از جمله اقدامات مهم مرحوم لنكراني (و دوستانش) در مبارزه با بهاييت، ايجاد مجلس مناظره ميان شيخ محمد خالصي زاده با يكي از مبلغان بهايي است كه در پاييز 1305 ش صورت گرفت و يكي از گردانندگان عمده آن مجلس، و تندنويسان گفتگوهاي آن، شخص شيخ حسين لنكراني بود كه به شكست مفتضحانه مبلغ مزبور انجاميد و توضيح آن، موضوع گفتار بعدي ما است.

برگزاري مجلس مناظره با مبلغ بهايي (آذر 1305)

عصر شنبه 19 آذر 1305 / 5 جمادي الثاني 1345 آقاي شيخ محمد خالصي زاده در حضور جمعي از ياران و هم رزمان خويش در آن روزگار (از جمله آقاي لنكراني) در منزل خويش در تهران با يكي از مبلغان مشهور بهايي موسوم به ميرزا عبدالله خان تحقيقي (احتمالا همان عبدالله مطلق، مبلغ مشهور بهايي) به مناظره ي مذهبي پرداخت. جريان از اين قرار بود كه، جمعي از بهاييان درصدد نفوذ به ارتش وقت ايران برآمده، با بعضي از افسران نظير مرحوم

سرتيپ لطفعلي خان تماس گرفته بودند. افسران ياد شده، همراه چند نفر، نزد آقاي خالصي زاده رفته، همراهان خود را مبلغ بهايي معرفي مي كنند و مي گويند: به اتفاق اين آقايان، نزد شما آمده ايم كه شما با آنها مذاكره و [ صفحه 110] مناظره كنيد تا معلوم شود كه اينها چه مي گويند و حق با كدام طرف است؟ و افزودند كه قرار گذاشته ايم مذاكرات نوشته شود و طبع و نشر گردد. با شروع مذاكره، مبلغ بهايي با ثبت و ضبط مطالب مخالفت مي كنند. مرحوم لطفعلي خان و غلامحسين خان شهباز سلماني اظهار مي دارند كه بناي ما بر ثبت مذاكرات بوده است، و با اصرار خويش، مبلغان مزبور را ملزم مي كنند كه تن به ثبت و ضبط حرفها بدهند. در نتيجه، مناظره ي مزبور في المجلس توسط برخي از مسلمانان (مساوي آقايان شيخ حسين لنكراني، شيخ حسين افصح المتكلمين و علي اكبر اعلم) و بهاييان حاضر در مجلس تندنويسي مي شود [136] و صورت مذاكرات در پايان جلسه به امضاي خالصي زاده، تحقيقي، لنكراني و ديگر حضار (بالغ بر بيش از چهل تن) مي رسد. [137] . پس از آن خالصي زاده نطقي مطنطن در حقانيت توحيد اسلامي و رد دعاوي بهاييت ايران مي كند. صورت مذاكرات و نطق مزبور بزودي با عنوان مبلغ بهايي در محضر شريف حضرت آيت الله خالصي دامت بركاته، با مقدمه ي لنكراني «از طرف جريده ي اتحاد اسلام» به مديريت لنكراني در 12 فروردين 1306 چاپ و انتشار مي يابد. كتاب ياد شده بزودي به چاپ دوم مي رسد و پس از آن نيز كرارا در تهران و شهرستانها (چاپ سوم در

كرمانشاه و چاپ پنجم در يزد) طبع و نشر مي گردد. در چاپهاي نخستين، نام شيخ حسين لنكراني در پايان مقدمه (برادرها!) ذكر نشده است، ولي به جان آن عنوان جريده ي اتحاد اسلام آمده كه مدير آن، لنكراني بود و بنابراين حكم امضاي خود او را داشت. وانگهي، در پايان كتاب، آقاي لنكراني، ضمن وعده ي انتشار برخي از كتب در آينده ي نزديك، و اعلام برگزاري «مجلس ارشاد و بيان فلسفه ي احكام» در شبهاي يكشنبه، سه شنبه و پنجشنبه در منزل آقاي خالصي، و اظهار تأسف از تعطيل شدن جريده ي اتحاد اسلام به عنوان «ش. حسين لنكراني» امضا كرده است. [138] . در طبع مجدد كتاب مبلغ بهايي (كه در سال 1367 ق از سوي هواداران خالصي زاده و با مؤخره ي عبدالحسين آيتي در يزد انتشار يافته است) در صفحه 4 با عبارت زير تصريح شده كه مقدمه ي ابتداي كتاب با عنوان «برادرها!» به قلم فاضل محترم، دانشمند معظم، آقاي آقا شيخ حسين لنكراني طهراني مدير مكرم جريده ي شريفه اتحاد اسلام، دام فضله» مي باشد. ضمنا پيش نويس مقدمه به خط لنكراني موجود است كه تصوير آن را همراه با صورت هزينه طبع كتاب مبلغ بهايي... (مطبعه ي باقرزاده ي تهران، مورخ 12 فروردين 1305، ارسالي براي لنكراني) [ صفحه 114] مقدمه ي لنكراني بر كتاب چنين است: بسم الله الرحمن الرحيم برادرها! ما طرفدار وحدت كلمه و اتفاقيم و هميشه براي ايجاد و تصميم اين منظور سعي و مجاهدت كرده ايم. دول استعمار براي اجراي نقشه هاي ظالمانه ي خود القاء اختلاف كلمه و نفاق و دوئيت را بهترين وسيله مي دانند و خوب

هم فهميده اند، چنانچه گفته اند (فرق تسد) جدايي بينداز آقايي كن. به همين منظور است كه هر جا به رنگي و هر نقطه به شكلي اسباب چيني كرده و از هيچ چيز هم فروگذار نمي نمايند. اينها هميشه سعي مي كند كه جنگ داخلي ايجاد كنند. نقشه ي اساسي آنها قضيه ي شيعه و سني بود كه بحمدالله در اثر توجه مسلمين مرتفع شده است ولي بعد از اين همه خانه خرابيها و در هر يك از بلاد و ممالك اسلامي هم مناسب وضعيات آنجا يك چيزي ايجاد مي كنند. مثلا در هند به عنوان هندو و مسلمان و عنوان اسماعيلي و اخيرا عنوان قادياني و در ايران به عنوان حيدري و نعمتي، شيخي و متشرع و عنوان بابي و بهايي و امثال اينها، القاء اختلاف و ايجاد به بغضاء و نفاق مي كنند. اينها تدبيري كه براي نيل به مقاصد استعماري خود اجرا مي نمايند و دسائسي كه به عناوين ملي، وطني، سياسي و امثال اينها اجرا شده و مي شود فعلا از موضوع بحث ما خارج و ان شاء الله در آتيه تعقيب خواهيم كرد. راستي خجلت آور است كه در قرن بيستم، عصر علم و اكتشافات، يك دسته از مردماني كه بيانات يك نفر مبلغ مبرز آنها ترهاني است كه ذيلا مي خوانيد بتوانند در اين دوره (آن هم در ميان يك ملتي كه بزرگان عالم، خواهي نخواهي در مقابل حقايق ديني آنها تعظيم، و فلاسفه ي قرن بيستم به فهميدن فلسفه دستورات عاليه ي ديانت آنها افتخار مي كنند) موفق به اظهار اين گونه مهملات و مزخرفات و دعوت به اين گونه اوهام و خرافات شوند. ما براي اينكه بفهمانيم آن عبارات

مسلسلي كه با لحن مخصوص از ماشينهاي تدليس اين شياطين اجتماعي و يا آلات سياسي اجانب براي مشوش كردن فكر مردمان بي اطلاع خارج و در كمال عجله رديف كرده و تحويل مردم مي دهند وقتي كه به كاغذ آمده و تنظيم مي شود چه حرفهاي بي تركيب خنده آوري است و مطلب از چه قرار است، عين مذاكراتي را كه خود متكلم و عده ي كثيري از حضار آن را امضا كرده اند بدون تصرف به معرض افكار عمومي مي گذاريم. تا بداند مؤمن و گبر و يهود كاندر اين صندوق جز لعنت نبود بخوانيد و بخنديد، بخوانيد و گريه كنيد، بخوانيد و عبرت بگيريد، بخوانيد و اعتراف [ صفحه 115] كنيد كه بشر چقدر مي تواند و آنهايي كه مسخر اين مسخره ها مي شوند چقدر بيچاره و بدبخت هستند. اينها عنوان عدم آزادي را بهانه ي مظلوميت خود قرار داده و در مقابل مردمان ساده قيافه ي حق به خود گرفته (ننه [139] من غريبم) در مي آورند. ولي خوشبختانه اين مجلس كه در كمال آزادي مشروع و با نهايت اخلاق خاتمه يافت اين عذر مجعول را هم از دست آقايان گرفت. معمول آقايان اين است، همين كه كار به جاي باريك مي رسد يك دعوايي راه مي اندازند كه مطلب از بين بروند، ولي بحمدالله در اثر توجه مردم ديگر موفق به اين تدبير نمي شوند. چنانچه ملاحظه مي كنيد و ان شاء الله آتيه هم در سايه ي متانت و بردباري كه ملت شعار خود قرار داده اند، راه استفاده از هياهوي جاهلانه بر اينها مسدود است. مقام منيع نابغه ي اسلام و شرق، آيت الله العظمي

آقا شيخ محمد خالصي دامت بركاته اجل و اوقات ذي قيمت ايشان اهم از اين است كه صرف اين گونه امور بي اهميت و مباحثه با اين گونه از مردم و مواجهه با اين مهملات شود، ولي متأسفانه گاهي اضطرار و تنگي قافيه و وظيفه شناسي سايرين، اشخاص بزرگ را مجبور مي كند كه اين گونه زحمات را هم شخصا عهده دار شوند. آقاي خالصي نظر به اينكه اهميتي نمي دادند راضي به نشر آن نمي شدند، ولي ما بنا به مصلحتي اقدام به نشر آن كرديم. اي كاش ملل شرقي، خصوصا امت اسلام، بالاخص ملت ايران متوجه مصلحت شده به اين مرگ تدريجي خاتمه داده و بيش از اين فداي دسائس اجانب و بازيچه ي دست متمدنين (!) آدم خوار نشوند. (اتحاد اسلام) انجام مناظره و انتشار متن آن، در جامعه ي آن روز ايران تأثيري شايان (به زيان بهاييت) بر جاي نهاد و يكي از آثار خجسته ي آن، جرئت دادن به كساني از ميان بهاييان (يا منسوب به آنان) بود تا از اين فرقه روي گردانند؛ كساني كه مدتها پيش از آن تاريخ به بي بنيادي اين مسلك پي برده، اما شهامت يا مجال تبري از آن، و افشاي ماهيت آن، را نداشتند. به گفته ي خالصي زاده انتشار مناظره ي مزبور، تأثيرات خوبي روي عناصر دانشمندي كه متهم به بهاييت بودند ولي در واقع، تنها با بهاييان محشور بوده «به خرافات آنها قايل نبودند» گذاشت و به آنها شجاعت تبري از بهاييت «و نشاط و جديت كامل در اظهار خرافات» آنان بخشيد؛ افرادي «مثل دانشمند محترم و فاضل معظم جناب آقاي عبدالحسين آيتي يزدي تفتي كه سه مجلد كتاب كشف الحيل با ضميمه ي آن

در اظهار خرافات و شيادي و طراري بهاييان نوشته و مانند فاضل ارجمند و فيلسوف نيرومند آقاي آقا ميرزا حسن نيكوي بروجردي كه چهار جلد كتاب فلسفه نيكو در همين [140] موضوع نوشته و مانند فاضل محترم آقاي صبحي [فضل الله صبحي مهتدي] [ صفحه 116] مشهور كه در خانه عباس افندي تقريبا تربيت شده و كتابي مبني بر نااميدي از آن خانواده به نام [خاطرات] صبحي نوشته و طبع و نشر كرد و مانند بانو قدسي ايران كه زن ياور رحمه الله علائي بوده و از شوهر خود جدا و مسلمان گشت و به ديگري ازدواج نموده و كتاب بارقه ي حقيقت درباره ي فجايع ناموسي بهاييان و اباحي بودن و پيروي از كمونيستها در اعراض و ناموس طبع و نشر نمود و هچنين جوان پاك نهاد آقاي صالح اقتصاد كه از اعمده ي [141] بهاييان بود كتاب ايقاظ را بر تأييد كشف الحيل تأليف و طبع نمود [142] و مانند آنها خلق كثيري هستند كه از بهاييت منصرف شده اگر سواد داشتند و به نظم و نثر، فساد بهاييت را اعلام مي نمودند....» [143] و در ادامه نيز به برخي اقدامات دولت رضاخان به ايجاد تضييق براي مدارس بهاييان و بركناري برخي از آنها از دواير حكومتي اشاره مي كند. از نوشته ي آيتي در كشف الحيل برمي آيد كه توسط او و طيف همبسته اش (خالصي زاده و لنكراني) در آن زمان، تشكيلات گسترده اي در ايران درست شده بود كه در ميان بهاييان نفوذ داشته، اسرار آنها را به دست مي آورد: «چه كه الحمدلله در

تمام نقاط، وسايلي در دست داريم و تشكيل [ات] ضد بهايي هم مثل تشكيلات خودشان يعني داراي دو وجهه موجود است...» [144] .

چاپ و انتشار «كشف الحيل» آيتي (مرداد 1306)

زماني كه كتاب مبلغ بهايي در محضر... آيت الله خالصي، براي دومين بار در حدود بهار 1306 ش از سوي اداره ي جريده ي اتحاد اسلام (به مديريت لنكراني) منتشر شد، خوانندگان در پايان آن كتاب (ص 32) تحت عنوان «كشف الحيل» با آگهي زير روبه رو شدند: اخيرا كتابي به نام فوق از طرف آقاي ميرزا عبدالحسين آيتي (آواره ي سابق) كه از مبلغين مبرز بهاييه بلكه معلم اول دايره تبيلغ آنان شناخته مي شده تهيه و در تحت طبع است، قريبا منتشر مي شود. خصوصيات اين كتاب آنكه: آواره مدت هجده سال در ميان بهاييان بوده، حتي در حل و عقد امور آنها تصرف مي نموده و پس از هجده سال به واسطه ي شنايع اعمال آنان، آن حوزه ي پر از فساد را وداع گفته و چنين كتابي نگاشته. البته چنين شخصي بهتر و به طريق اكمل مي تواند پرده ي تزوير از روي شنايع و حيل اين شياطين اجتماعي برداشته و دسايس آنان مكشوف و به معرض افكار عمومي بگذارد. براي اينكه در توصيف اين كتاب مهم قصوري نشده باشد، برادران خود را به مطالعه ي مضامين مهمه ي آن دعوت نموده و تصور مي كنيم افكار مطالعه كنندگان ميزان اهميت كتاب را به خوبي تشخيص دهد. به هر حال ما اين حسن تصادف يا استفاده از ذخيره ي چندين ساله [ صفحه 117] را به برادران ديني خود تبريك مي گوييم. (محمدحسين الحسيني الشهشهاني) عبدالحسين آيتي تفتي، اديب، مورخ، نويسنده، مترجم،

روزنامه نگار و شاعر زبردست معاصر (فرزند حاج شيخ محمد موسوم به حاج آخوند تفتي) در تفت از توابع يزد به دنيا آمد. بر پايه ي زندگي نامه ي خود نوشت وي [145] ، در جواني لباس روحانيت پوشيد و به آموزش علوم حوزوي پرداخت و پس از مرگ پدر وارث محراب و منبر وي شد. بهاييان براي فريب وي دام گسترده، برخي از كتب خويش را - به وسايل عديده - به وي دادند تا مطالعه كند و اين امر، سبب شد كه برخي از روحانيون و متنفذين محل، وي را متهم به گرايش به بهاييت كنند. با شيوع اين اتهام، مردم از وي كناره جستند و او ناگزير به ترك زادگاه خويش شد. متقابلا بهاييان آغوش گشودند و او را به خود جلب كردند. بدين گونه، آيتي به جرگه بهاييان وارد (يا بهتر بگوييم: سوق داده) شد و به علت بهره مندي از قدرت بيان و قلم، بزودي در جرگه ي مبلغان مهم آنان قرار گرفت و 22 سال با لقب «آواره» (كه عباس افندي، به وي داده بود) [146] به ايشان خدمت كرد و مورد تحسين و تقديم كم نظيرشان پيشوايان فرقه (عباس و شوقي افندي) قرار گرفت. [147] . نگارش الكواكب الدريه، تاريخ مشهور و معتبر بهاييان، يكي از خدمات آيتي به فرقه ي مزبور است. به نوشته ي او در اين كتاب، وي تا 1342 ق (يعني تا واپسين ايام حضور در ميان بهاييان)، به مدت 22 سال دائما در سفر بوده براي تبليغ مسلك بهاييت به اين سو و آن سوي جهان مسافرت كرده است. چندين بار در ايران و

قفقاز، يك بار به تركستان، سه بار به عثماني و سوريه و فلسطين و شامات، يك بار به مصر و اكثر بلاد عرب و نيز سفري به اروپا رفت و تقريبا 150 شهر و قريه و قصبه از مراكز بهاييان و پنجاه مركز از مراكز بهاييان خارجه را سير كرده است. طي اين سفرها، با تعداد زيادي از بهاييان قديم و جديد از نزديك اختلاط و آميزش داشت و اصل يا رونوشت بسياري از كتب و الواح اين فرقه را مشاهده و مطالعه كرده است، چندان كه در مجموع، «كمتر امري از امور تاريخي و غيرتاريخي» در موضوع بهاييت بر وي «پوشيده مانده باشد». [148] . آواره، يك نوبت نيز به حيفا رفت و با عباس افندي، پيشواي وقت فرقه، ديدار كرد، و در آنجا بود كه به قول خود «به بطلان دعوي او و پدرش» حسينعلي بهاء «از جنبه مذهبي آگاه» گشت و دانست كه اين فرقه، جز برخي شعارهاي تقليدي روز، متاعي براي عرضه ندارد. اطلاع بعديش از مفاسد احوال شوقي (نواده ي دختري عباس افندي، و جانشين وي) و آگاهي به فقدان نفوذ بهاييت در مغرب زمين (به رغم تبليغات پرآب و تاب سران آن) نيز همين دريافت را تأييد و بي بنيادي اساس اين مسلك را (به لحاظ ديني و آسماني) بر وي [ صفحه 118] روشن تر ساخت و «يقين» كرد «كه اين دروغ هم عطف بر دروغهاي مذهبي شده، نفوذي در جهان غرب نداشته اند و اگر گاهي عده ي قليلي توجهي نموده اند از اثر خيانت حضرات و نتيجه ي سياست بيگانگان است نه چيز ديگر». از

اين رو خود را در برابر خداوند و وجدان خويش، مسئول و موظف به مبارزه با اين فرقه استعماري ديد و در طريق ايفاي اين رسالت، به نگارش كشف الحيل در افشاي دسايس و مفاسد و خيانتهاي آنان پرداخت: و چون عبدالبهاء را خائن ايران، هم از حيث مذهب و هم از حيث استقلال و سياست شناختم، دل از مهرشان بپرداختم و خود را در زحمت و خطر ديگري انداخته، چند هزار نفر بهايي متعصب را دشمن خود گردانيدم، براي اينكه وجدانم نگذاشت كه مؤلفات سابقه ي خود را الغاء نكرده بگذرم و مانند ميرزا ابوالفضل گلپايگاني به سكوت بگذرانم، لذا با الغاء كتب سابقه كه در تاريخ ايشان به نام كواكب الدريه نگاشته بودم و آن هم از تصرفات خودشان مصون نمانده بود بپرداختم و حقايق بي شبهه اي را كه در مدت بيست سال يافته بودم در دو جلد كتاب كشف الحيل منتشر ساختم. [149] . او در كشف الحيل، در شرح چگونگي گام نهادن خويش در «وادي مخوف بهاييت»، مي نويسد، بهاييان كرارا به من اعتراض كرده اند كه «چرا آمده اي و چرا رفتي؟» آن گاه با ارجاع خوانندگان به پاسخ مفصلي كه قبلا به اين سئوال در مجله نمكدان داده، اجمال قصه را با اين بيان خطاب به بهاييان مطرح مي سازد كه: آنچه شما را يقين بود مرا گمان افتاد، لذا آمدم؛ و هر چه بيشتر را گمان نيست مرا يقين شد، لذا رفتم. يا: بر اثر ديده ها آمدم و بر اثر ديده ها رفتم! [150] . وي روي جلد كشف الحيل (مجلد دوم، چاپ فروردين 1307) اين سروده خويش را

درج كرده است: گر روشني از باب بها جويي و باب زين باب نه روشني برآيد نه جواب بي خانه اگر بماني اي خانه خراب زآن به كه به سيل خانه سازي و بر آب عبدالحسين تفتي، پس از بازگشت به اسلام، نام خود را از آواره به آيتي برگرداند و هم زمان با نگارش كشف الحيل، به تدريس ادبيات در دبيرستانهاي تهران [151] و انتشار مجلدات نمكدان در نظم و نثر پرداخت. [152] . عدول وي از بهاييت، بويژه افشاگريهاي صريح و مستندش بر ضد اين مسلك و بانيان و عاملان، خشم سران و فعالان اين فرقه را به شدت برانگيخت و مايه ي كينه توزي، تهمت پراكني و فحاشي آنان به او شد كه نمونه اش را در كلام شوقي افندي (جانشين عباس افندي، و مادح پيشين آيتي) درباره وي مي بينيم. [153] . [ صفحه 119] برگشت آواره از بهاييت، و شورش بر ضد آن، جلوه اي بارز از بحران عظيمي بود كه با مرگ عباس افندي (1342 ق) و وقوع اختلافات و كشمكشهاي تازه (افزون بر اختلافات پيشين) بر سر جانشيني وي ميان بزرگان بهاييت، همچون دملي چركين سرباز كرد و به سرعت فرصتي براي پاره اي از بهاييان يا بهايي نمايان فراهم آورد تا از اين مسلك فاصله گيرند يا حتي به جنگ با تباهيهاي آن برآيند. نكته اي كه به جا است در مورد آواره (آيتي بعدي) اشاره كرد «گرايش نسبي وي به حق گويي»، و شجاعت در بيان حقايق است كه در جاي جاي همان تاريخ فرمايشي و رتوش شده ي

وي در زمان همكاري با بهاييان يعني الكواكب الدريه آشكار است و در نهايت نيز همين گرايش نيك و پسنديده بود كه، در فرصت مناسب، وي را به عدول از مسلك خرافي و استعماري بهاييت، و افشاگري بر ضد سران آن واداشت. نمونه اي از اين گرايش در الكواكب الدريه، اظهارات او در بخش مربوط به قرة العين است كه ضمن برخي از غزلهاي منسوب به قرة العين (مثل «جذبات شوقك الجمت» و «گر به تو افتدم نظر») [154] مي نويسد: اما غزل معروفي كه مطلع آن اين است «لعمات وجهك اشرقت بشعاع طلعتك اعتلا» هر چند در السنه و افواه مشهور و به جناب طاهر، منسوب گشته، ولي محققا از او نيست، بلكه از صحبت لاري است و او يكي از شعراي خوش قريحه ي اين قرن است كه كتاب ديوان او جديدا به طبع رسيده. [155] . آيتي، مطالب مربوط به ماجراي بدشت در الكواكب الدريه را نيز حاوي نكاتي روشنگر از نارواييها و تباهيهاي فرقه مي داند. البته كتاب الكواكب، همچون ديگر تواريخ و آثار فرمايشي باب و بهاييه، آكنده از جعل و تحريف واقعيات است، اما بايد توجه داشت كه اولا به گفته خود آيتي خيلي از مطالب كتاب وي را بهاييان (عباس افندي و...) هنگام چاپ، از صورت نخستين آن تغيير داده يا حذف كرده اند. ثانيا همين مقدار گرايش به حق گويي در يك كتاب كاملا باسمه اي و فرمايشي، قابل توجه بوده، كشف از صراحت لهجه و گرايش نسبي نويسنده به بيان حقايق مي كند. خود وي، در كشف الحيل خاطرنشان مي سازد: بديهي است در آن موقع اگر

بي عقيده به بهاييت هم مي شدم، ممكن نمي شد كه لكه هاي تاريخي برايشان در كتاب بگذارم و اگر مي گذارم ناچار آنها به شستشوي آن مبادرت مي كردند، چنان كه كردند، يعني هزاران قضيه ي مسلمه تاريخي را كه محل ترديد نبود از تأليف من (كواكب الدريه) برداشتند به عنوان اينكه صلاح امر نيست، و صدها دروغ به جايش گذاشتند به عنوان اينكه حكمت اقتضا دارد كه اينها نوشته شود، مع ذلك كله اينك با مراجعه و نظر مي بينيم باز حقايقي از قلم جاري شده و در همان كتاب ثبت [ صفحه 120] گشته و عباس افندي هم با همه زرنگيهايش و با اينكه چندين دفعه آن كتاب را خواند و قلم اصلاح در آن نهاد با آن برخورد نكرده و آن مسائل براي استدلال كنوني ما باقي مانده، و اينجا است كه بايد گفت يا آواره در نگارش آن كتاب بيدار بوده يا خداي بهاييان در آن موقع خوابش برده بوده است. و ان هذا لشي ء عجاب، و از جمله ي آنها قضيه بدشت است كه اينك عينا از كواكب الدريه نقل مي شود... [156] . به هر روي، به دليل دروغها و تحريفات بسياري كه در كتاب الكواكب الدريه رخ داده، آيتي اين كتاب را فاقد ارزش و اعتبار تاريخي شمرده، اعلام مي دارد: «دو جلد كواكب الدريه كه انشاء بنده است و موارد تاريخي آن را با هزاران اختلاف و تصرف و تقلب رؤساي بهاييه داده اند، لهذا خودم آن را معتبر نمي دانم و قطعا استفاده ي تاريخي از آن نمي توان كرد. چه، مسائل مسلمه اي كه حتي مانند ادوارد براون در كتب خود نوشته

و من هم كامل ترش را نوشته بودم از كتابم در موقع طبع آن در مصر حذف كرده اند زيرا به ضررشان تمام مي شده و تعبيرات جعليه را جانشين آن قرار داده اند.» [157] . مرحوم لنكراني در حفظ جان آيتي از دست تروريستهاي بهايي نقش مؤثر داشت و به چاپ و انتشار كتاب مشهور او كشف الحيل، كمك اساسي داد. وي پس از جدايي و تبري از بهاييت، به علت كتابي كه عليه آنها در دست تأليف داشت، از سوي فرقه ضاله تهديد به قتل شده بود و به همين علت به آقاي لنكراني پناهنده شد. لنكراني ماجرا را چنين تعريف مي كرد: روزي، در اوايل دوران رضاخان، در خانه ام نشسته بودم كه فرد ناشناسي وارد شد و پس از اظهار سلام و ادب گفت: من عبدالحسين آيتي، «آواره ي» مشهور سابقم كه ساليان دراز از مبلغان فرقه بهاييت بودم و اينك مدتي است از اين مسلك برگشته ام. من كتابي بر ضد بهاييان به رشته ي تأليف درآورده ام كه مفاسد و جنايات آنها را كاملا برمي سازد به همين علت، آنان سخت در تعقيب من مي باشند و حتي قصد جانم را دارند و شخصي به نام «افروخته» را مأمور ترور من كرده اند [158] . سپس افزود: همه ي تلاش آنها معطوف به ربودن و نابود ساختن كتابي است كه در رد آنها نوشته ام، تا در جامعه ي ايران طبع و منتشر نشود و اسرارشان برملا نگردد. چنانچه آنها بدانند اين كتاب از دست من خارج شده و در جايي امن و دور از دستبرد آنان قرار دارد. بويژه اگر متن آن چاپ و بين مردم منتشر

گردد، قاعدتا دست از تعقيب من برمي دارند و ديگر خطري جانم را تهديد نخواهد كرد. لذا به محضر شما پناهنده شده ام كه اين كتاب را از من گرفته به چاپ برسانيد و جان مرا از دست آدمكشان اين فرقه نجات دهيد. مرحوم لنكراني مي افزايد:«كتاب را از او گرفتم و با وسايلي كه در اختيار داشتم، مقدمات [ صفحه 121] چاپ و نشر آن را - براي اولين بار - فراهم ساختم. ضمنا در همان روزها هنگام گذر از چهارراه گلوبندك تهران، افروخته ي بهايي را (كه از سوي محفل بهايي، مأمور ترور آيتي شده بود) ديدم و در حالي كه غافل ايستاده بود جلو رفته، سينه به سينه ي او ايستادم و در حالي كه از زير عبا، دهانه ي نوغان [159] را بر سينه ي او گذاشته، فشار مي دادم آرام به وي گفتم: «تو را مأمور كشتن آيتي كرده اند؟» دستپاچه شد و من من كرد. به او گفتم: بدون معطلي از تهران بيرون رفته كاملا گم و گور مي شوي و تا سه ماه به هيچ وجه اين طرفها پيدايت نمي شود. چنانچه در اين مدت در تهران ديده شدي، هر چه ديدي از چشم خودت ديده اي! آيتي و كتابش نزد من اند و از اين به بعد، با شخص من طرفيد! گفت: چشم! و تا چند وقت كسي او را در تهران نديد. در اين مدت ما جلد اول كشف الحيل را چاپ و منتشر ساختيم، و چون با انتشار كتاب، مرغ از قفس پريده بود و از آن پس، ترور آيتي، بهاييان را در مظابن اتهام به قتل مي افكند، ديگر

متعرض او نشدند و او از مرگ نجات يافت.» [160] . چاپ كشف الحيل (جلد اول) در مرداد 1306 منتشر شد و تا پايان همان سال دو بار ديگر تجديد چاپ شد و در سال 1307 نيز چهارمين چاپ آن به بازار آمد. جلد دوم كشف الحيل هم در فروردين 1307 توسط مؤسسه خاور (ناشر معتبر و مشهور آن روز تهران) چاپ و انتشار يافت.

چاپ و انتشار «فلسفه نيكو» نوشته ي حسن نيكو (آذر 1306)

حاج ميرزا نيكو بروجردي الاصل (1259 -1342 ش) فردي آشنا به زبانهاي فارسي و عربي و انگليسي و اردو بود كه به عنوان دبير دبيرستانهاي تهران در رشته ي تعليمات ديني و ادبيات فارسي و عربي تدريس مي كرد. [161] . نيكو نيز همچون آيتي از مبلغان و نويسندگان شاخص بهاييت بود كه تقريبا هم زمان با آيتي به دامن تشيع بازگشت و با نگارش رديه اي بر آن مسلك استعماري به نام فلسفه ي نيكو، بي بنيادي و سيه كاري آن حزب استعماري را برملا ساخت. ميرزا حسن نيكو بر كتاب الكواكب الدريه آيتي (آواره) نيز تقريظ دارد كه متن آن در پايان جلد دوم الكواكب (صفحات 336 - 338) آمده است. تقدير چنين بود كه آن دو، پس از استبصار و بازگشت به دامن اسلام نيز يار يكديگر باشند و در افشاي ماهيت مسلك بهايي و سران آن، معاضد و پشتيبان هم گردند. ضمنا همان «شجاعت و گرايش به حق گويي» در آيتي را در حسن نيكو نيز زمان حضور او در بين بهاييان مشاهده مي كنيم. نمونه اي از اين گرايش به حق گويي را در داستان زير (كه خود نيكو روايت كرده است) مي توان ديد: وقتي كه

[در دوران حشر و نشر با بهاييان، و تبليغ آيين آنان] از بمبئي حركت كرده و وارد رنگون شدم، پس از ملاقاتهاي عمومي، برادر سيد جنابعالي رئيس محفل روحاني [ صفحه 122] [بهايي] آنجا با يك نفر بهايي ديگر كه عكا را ديده در اين قضيه اختلاف مي كنند. اين گفته بود ميرزا [حسينعلي نوري] و ميرزا عباس [مساوي عباس افندي]... در عكا و حيفا به نماز جماعت و اداي فريضه ي جمعه ي [مسلمانها] حاضر مي شدند و به امام عكا و حيفا اقتدا مي نمودند. آن گفته بود معاذالله، اين چه افترايي است كه مي زني، كسي كه جمعه و جماعت را در كتاب اقدس خود نسخ فرموده و نمازي ديگر آورده چگونه مي رود نماز نسخ شده را، آن هم به جماعت، به جاي بياورد؛ همانا اين اغراء به جهل است، مي بايد امام جماعت عكا را هم از اين عمل باز بدارد و او را به كيش خود دعوت كند. اگر محمد مصطفي در خانه كعبه مي رفت كه بت پرستي كند، او هم مي رفت مسجد كه به جماعت نماز بگذارد. بالاخره نذري مي بندند و طرفين بدين قرار رضا مي دهند كه تلگراف حركت نيكو از بمبئي رسيده و دو روز ديگر وارد رنگون مي شود، هر چه او در اين باب بر عليه هر كه گفت بايد نذر را ادا كند. چون وارد رنگون شدم، پس از ملاقاتهاي عمومي، طرفين متعاهدين نزدم آمدند. اين با چهره ي افروخته گفت: آقاي نيكو، افتراي عجيب را بشنو. اين مي گويد جمال مبارك و سركار آقا [مساوي بهاء و عباس افندي] به مسجد اسلام مي رفتند و نماز منسوخ شده ي جماعت

را به جاي مي آورده اند. آيا چنين است؟ مرا تبسمي فراگرفت و گفتم: آري، علاوه بر آن، تمام ماه رمضان را هم روزه مي گرفتند (اين طور تبليغ مي كرده ام). آن شخص با حرارت رنگش پريد و آنچه بايد بفهمد فهميد. سپس اضافه كردم: بلكه در سنين اخيره كه ميرزا پير و ناتوان شده بود بهاييان عكا قبل از حلول ماه رمضان جمع شدند و عريضه به ميرزا نوشتند (ميرزا احباب را به خود راه نمي داد و بايد مطالب خود را به عريضه عرض كنند) كه ما مي دانيم جمال مبارك براي رعايت اين قوم خود را به رنج و مشقت صوم وامي دارد، نكند ما افطار كنيم و به اعتراض اغيار و اخل انكار دچار شويم، كه چون بدانند طريقه ي ديگر غير از اسلام داريم خونمان هدر شود و خدايمان دربه در گردد. اكنون ما بندگان به موي مبارك قسم مي خوريم و به خوي مبارك سوگند ياد مي كنيم كه تمام ماه رمضان رروزه بگيريم، مشروط به آنكه هيكل مبارزك روزه نگيرند و خود را بدين مشقت دچار نفرمايند. روز بعد ميرزا حضرات را به حضور مي طلبد و مي گويد: ما عريضه ي شما را به ملأ اعلي فرستاديم، پانزده روز مي رود و پانزده روز بعد جوابش مي آيد. كنايه از آنكه مي ترسم افطار كنم و شما نيز جسارت بورزيد و روزه نگيريد و مسلمين به كيش ما واقف شوند و خون ما بريزند. چون مسئول احباب و اجابت نرسيد مشگين قلم، كه يكي از اعمده ي [162] بهايي بود، عين واقع را به طور مزاح گفت: حكايت ما حكايت آن پسر شد كه دعايش وارونه گرديد. از

[ صفحه 123] خدا مي خواست مادرش بميرد و پدرش زن جواني بگيرد، باشد كه از آن جوان متمتع شود، قضا را پدرش مرد و مادرش به گردن كلفتي شوهر كرد كه هر دو را زحمت مي داد؛ ما هم بهايي شدم كه از تعب سي روز ماه رمضان برهيم، اكنون مي بايد سي روزه ي رمضان را بگيريم و روز شهر جلال را. اين را خوفا للقتال و آن را حبا للجمال (ميرزا در اقدس مي گويد: اطيعوا اوامري حبا لجمالي). نيكو مي افزايد: اين قسمت را نيز بشنويد كه چون آن آدم از صراحت لهجه و صدق گفتارم از امر بهايي برگشت، ساير بهاييان آنجا به من اعتراض كردند كه چرا شما اين راست را گفتيد تا او از دين بهايي برگردد؟ در جواب گفتم: شما به فاعل فعل كه ميرزا و پسرش باشد اعتراض نداريد كه چرا نماز منسوخ شده را به جاي آورده اند، و به من تعرض مي كنيد كه چرا راست گفته ام. چرا نزد شما نفاق منافقي معقول است، و صدق صادقي نامقبول. علاوه، ديني كه بنايش بر روي دروغ گفتن و كجي باشد معلوم است چه حالي پيدا مي كند... [163] . لنكراني در چاپ و انتشار فلسفه نيكو شركت داشت، و وجود تعداد زيادي از «بليط پيش فروش» كتاب فلسفه ي نيكو در اسناد به جا مانده از لنكراني، حكايت از اقدام و كمك وي به طبع و نشر اين كتاب دارد. جلد اول كتاب فلسفه نيكو، در آذر 1306 در چاپخانه ي خاور تهران، به چاپ رسيد و جلد دوم آن در تير 1307) در همان چاپخانه)، جلد

سوم در مهر 1310 (چاپخانه ي فرهومند تهران) و جلد چهارم نيز در فروردين 1325) چاپخانه ي تابان تهران) زيور طبع يافت و ضمنا جلد اول به زبان انگليسي نيز ترجمه گرديد. [164] مرحوم سيد حسين قزويني حائري (نجل آيت الله صاحب ضوابط)، ناظر شرعيات وقت و از دوستان لنكراني و از اعضاي حزب مخفي ض. الف (ضد انگليس) بر كتاب فلسفه ي نيكو تقريظي نگاشت كه در پايان جلد اول آن چاپ شده است. مبارزه ي لنكراني و هم رزمان او با بهاييت در دهه ي 1300 شمسي، علاوه بر پاسخ گويي به شبهات [ صفحه 124] بهاييت در سطح جامعه، ضمنا حركتي سياسي در جهت مقابله با نفوذ عوامل اين مسلك در دستگاه حكومت و ارتش رضاخاني، و تلاش براي پاكسازي رژيم حاكم از آنان بود كه بازوي صهيونيسم و استعمار بريتانيا محسوب شده، در قرارداد 1919 و كودتاي سوم اسفند ذي نقش بودند. اسناد و مدارك تاريخي، حكايت از تكاپوي گسترده و روزافزون بهاييان در برهه ي كودتاي اسفند 1299 و سالهاي پيش و پس از آن دارد، كه به نمونه هايي از آن اشاره مي كنيم: 13 دي 1300 (در اواخر نخست وزيري قوام السلطنه) ميرزا بديع الله خان بهايي (كفيل انبار غله ي دولتي) به ساحت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وقيحانه توهين مي كند و بدين علت مورد پرخاش و سيلي شديد اعظام الوزاره (كارمند اداره و از مشروطه خواهان قديمي) واقع مي شود. بديع الله خان از مسير موريتور (رئيس امريكايي انبار غله) خواستار انفصال اعظام الوزاره از خدمت دولتي مي گردد، و اين امر به شورش مسلمانان شاغل در انبار و اداره ي ارزاق (كه

تعداد زيادي از كارمندان آن بهايي بودند) مي انجامد. [165] تاخت و تاز بهاييان در اداره غله، اختصاص به بديع الله خان و آن دوران نداشت و في المثل در سالهاي پس از شهريور 20، نعمت الله علايي رئيس اداره سيلو (در زمان ميلسپو) كه گندم تهران در دست او بود و نيز سمندريان مدير قند و شكر و چاي، بهايي بودند. لذا اعتراض لنكراني در مجلس چهاردهم به دكتر ميلسپو، از جمله، اين بود كه چرا با گماردن پستهاي مهم به عناصر اين حزب ساختگي، ميدان را براي فعاليت آنان بر ضد اسلام باز كرده است؟ [166] . نفوذ و حضور مخرب بهاييها همچنين، محدود به انبار غله نبود بلكه آنها در تمام اركان حكومت، از وزارت فرهنگ و شهرباني گرفته تا ديگر ادارات نفوذ كرده، مشغول پيشبرد مقاصد شوم خويش بودند. در مورد نفوذ آنها در وزارت مهم فرهنگ، سخن سيد محمد كمره اي (ليدر دمكراتهاي ضد تشكيلي و مخالف قرارداد وثوق الدوله) شنيدني است. وي در خاطرات مربوط به دوران كابينه قرارداد، مورخ 3 جمادي الثاني 1337، مي نويسد: ...منتصرالدوله [شاغل در وزارت] معارف را ديده، گفت: كاسپار ايپكيان، مقاله نويس [روزنامه ي] رعد [167] ، رئيس تفتيش معارف شده و نصيرالدوله [وزير معارف وثوق الدوله] مثل نوكر، حاضر خدمات و با او اغلب در خلوت است و آنچه بهايي است جزو مفتشين مدارس زنانه و مردانه نموده، منجمله اشراقه خانم زن ابن اصدق [168] يا ابهي و منيره خانم و امثالهما را براي مدارس زنها و ديگر از بابيها را براي مدارس مردها و تمام بودجه و سياست وزارت معارف

با او است و ارامنه خودشان مي گويند كه كاسپار ايپكيان بابي و از دين ما خارج است. [169] . پس از كودتاي انگليسي سوم اسفند 1299، و روي كار آمدن دولت انگلوفيل سيد ضياءالدين طباطبايي، نفوذ عناصر ياد شده شدت بسيار يافت. [170] برخي از آنها حتي به هيئت دولت نيز راه [ صفحه 125] يافتند. علي محمد خان موقرالدوله، عضو كابينه سياه سيد ضياءالدين از افنان يعني از جانب مادر اقوام علي محمد باب بود. [171] ميرزا حسن نيكو، مبلغ بهايي مستبصر شده، در كتاب خويش، پس از شرحي راجع به ضديت ارامنه ي داشناك و... با مسلمانان در ايران و عثماني مي نويسد: «وقتي سيد ضياءالدين مصدر كار شد و خواست بلديه تأسيس كند ايپكيان كه مصدر كار شد فوري بهايياني كه از معارف اخراج شده بودند به روي كار آورد و به علاوه چندين نفر ديگر را هم در بلديه وارد نمود، در صورتي كه هزاران نفر با لياقت تر بودند و حق تقدم داشتند. [172] . عجيب است كه در كشف و معرفي رضاخان به انگليسيها نيز عنصر بهاييت فعال بود و در اين زمينه تاريخ مشخصا نام و نقش كليدي حبيب الله خان عين الملك (پدر امير عباس هويدا) را ثبت كرده است. [173] گفتني است عين الملك كه زمان نخست وزيري سيد ضياء (رهبر سياسي كودتاي سوم اسفند) جنرال قنسول ايران در شامات بود، روز ششم فروردين 1300 (يعني 12 روز پس از كودتا) در مصاحبه اي با روزنامه ي لسان العرب (شامات، 16 رجب 1339) ضمن ستايش كودتا، از

سيد ضياء به عنوان يكي از «رجال بزرگ و كاري» ايران ياد كرد كه «براي احياي روح تاريخي ايران و ترقي دادن ايرانيان... نهايت كفايت را دارا مي باشد» و افزود كه با وي سابقه ي رفاقت و معاشرتي «دوازده ساله» دارد [174] (يعني از آغاز مشروطه دوم، با سيد ضياء دوست و معاشر است). حتي در مورد خود رضاخان شايعاتي وجود داشت كه حاكي از بستگي وي به بهاييان بود. در چنين شرايط حساسي، لنكراني و يارانش با ارتباطات و اقدامات سياسي خود تلاش كردند (تا مي شود) بهاييان را در دستگاه رضاخان به عقب رانند و تا حدودي نيز در اين كار موفق شدند. مرحوم سيد عبدالله سيار قائم مقامي، دوست ديرين مرحوم لنكراني، در گفتگو با نويسنده (مورخ 14 ارديبهشت 1373) اظهار داشتند: عبدالحسين آيتي معلم ادبيات بود و مجله اي نيز به نام نمكدان درمي آورد كه در آن، از حيله ها و حقه هاي بهاييان سخن مي گفت. وي بعدا در زمان محمدرضا پهلوي به يزد منتقل گرديد (و ظاهرا بهاييها در انتقال وي از تهران به يزد بي نقش و بي تأثير نبودند)، اما در فصل تابستان كه مدارس تعطيل مي شد، به تهران مي آمد و با مرحوم نيكو و صبحي - بهايي مستبصر ديگر - و ديگران جلسات هفتگي برگزار مي كرد. با وساطت آقاي لنكراني، كتاب كشف الحيل آيتي را به رضاخان داده و از آن تعريف كرده بودند و شاه او را مورد تفقد قرار داده بود. شاهد اين امر، نامه ي سرهنگ درگاهي رئيس كل تشكيلات نظميه مملكتي به آيتي (مورخ 18 مرداد (1306) [175] است كه متن آن

در ابتداي جلد اول كشف الحيل چاپ شده است و درگاهي در آن، ضمن اعلام وصول كتاب به دست شاه، تشكر وي را به آيتي ابلاغ مي كند. مؤيد ديگر آنكه حدود يك ماه پس از انتشار كتاب مبلغ بهايي در محضر... آيت الله خالصي يعني در ارديبهشت [ صفحه 126] 1306، يدالله خان بيگدلو (اسلحه دارباشي رضا شاه) تعدادي از آن كتاب را خواستار شده است. آقاي علي اكبر اعلم (دوست لنكراني و خالصي زاده) در نامه ي مورخ 17 ارديبهشت 1306 به لنكراني مي نويسد: «يدالله خان بيگدلو، اسحله دار باشي اعلي حضرت... ده بيست جلد از كتاب مبلغ بهايي لازم دارد، توسط بنده خواسته است براي ايشان بفرستيد.» [ صفحه 127]

اعتراض به ميلسپو به علت روي كار آوردن بهاييان (دي ماه 1323)

دكتر ميلسپو (1883 - 1955 م) [176] مستشار مشهور امريكايي كه در عصر پهلوي، مدتي به عنوان «رئيس كل دارايي ايران»، حق نظارت بر امور دارايي، خزانه، خواربار، گمرك و بانك ملي را برعهده داشت و طبق تصويب مجلس، دولت ايران بدون جلب موافقت و تصويب او، اجازه ي نقل و انتقال اموال دولتي، الغاء يا كاهش ماليتها و عوارض، استخدام كارشناسان خارجي، و.... را نداشت و او حق داشت مانند وزير دارايي، بلكه بالاتر از او، لوايح مالي و اقتصادي را تهيه و براي تصويب به دولت ارائه دهد، اما به اختيارات وسيع فوق بسنده نكرد و طي لايحه اي كه در ارديبهشت 1323) زمان نخست وزيري سهيلي) از تصويب مجلس گذرانيد حق قانون گذاري را نيز (برخلاف قانون اساسي) به دست آورد. طبق اين قانون، وي مي توانست براي ورود و صدور اجناس غير خوارباري و

كليه ي مواد خام و مصنوعات، انبار كردن، حمل و نقل و توزيع آنها، ضبط اجناس در برابر پرداخت قيمت عادلانه، تعيين مال الاجاره و دستمزد كليه كارها و خدمات، قانون وضع كند. [177] ميلسپو دو بار در زمان رژيم پهلوي به ايران آمد و رياست كل دارايي را برعهده گرفت: بار نخست در سالهاي 1301 - 1306 شمسي يعني پس از كودتاي اسفند 1299 و مقارن با دوران سردار سپهي، نخست وزيري و سلطنت رضاخان بود، و بار ديگر در زمان سلطنت محمدرضا و در فاصله دي 1321 تا بهمن 1323. لنكراني، كه در دوره ي اول مأموريت ميلسپو با وي، به دليل اصطكاك ميان او و رضاخان و انگليسيها (به نحو مشروط) موافقت داشت، دربار دوم مأموريتش، به علت سازش وي با استعمار بريتانيا شديدا با او درافتاد و در 16 دي 1323 نطق شديد اللحني بر ضد وي در مجلس چهاردهم ايراد كرد كه در بركناري او تأثير شاياني داشت. وي در اين نطق، ضمن حمله به عملكرد يك طرفه ي ميلسپو (به نفع انگلستان) و همدستي وي با جناح انگلوفيل (به رهبري سيد ضياء)، از اختلاط و همكاري او با بهاييان در پست رياست دارايي به شدت انتقاد كرد و خواستار الغاي اختيارات وي توسط مجلس شد. او با طرح اين نكته كه در نتيجه ي عملكرد ميلسپو «اصطلاحات اقتصادي، درست تبديل به اخلالهاي اقتصادي شد. بي طرفيهاي منتظر از مستشاران امريكايي، مبدل به طرفداريها و تقويت از سياستهاي خاصي» يعني سياست انگليس گرديد، افزود: من از ميان تمام عمليات صريح دكتر ميلسپو، كه به فعاليتهاي يك مأمور سياسي شبيه تر است، برخورد

به قضيه عجيبي كردم و آن اين است كه يكي از اعضاي كودتا كه در عين حال بهايي و مبلغ لجوج همان بهاييتي است كه تقريبا يك قرن است به نام مذهب در ايران مسلمان، براي مقصودهاي سياسي و تجزيه ي وحدت ملي ما جعل شده و اين عمال خيانت هر روز ارباب عوض مي كنند، تحت عنوان تصدي امور پخش يكي از بلوك خارج شرقي [ صفحه 128] تهران، در واقع براي انجام مقاصد سياسي با سبك مخصوصي گماشته شده و او هم اين موقعيت را درست براي مقصودي كه به دست آورده به كار مي بندد، يعني تبليغات ضد اسلام به نام بهاييت مي كند و ضمنا حلقه هاي فساد سياسي را هم توسعه مي دهد. يعني ديدم كه از طرف مستشاران امريكايي حساس ترين نقطه هاي مورد احتياج عمومي مخصوصا در اختيار اين قبيل اشخاص گذارده مي شود تا از اين راه اجراي مقاصد سوء سياسي ديگران بشود. و آنچه را هم كه به شكل تبليغات مذهبي بر ضد اسلام اجرا مي كنند آن هم از نقطه نظر اجراي مقاصد سياسي مستعمراتي ديگران است و كسروي تراشيهايي كه شده و مي شود و ايجاد و تأييد هر انشعابي به صورت حق يا باطل روي منظورهاي استعماري (گفته شد: همه شان بر باطل اند. آقاي لنكراني جواب دادند كه گفتم به صورت حق يا باطل. بلي، همه بر باطل اند. آقاي لنكراني جواب دادند كه گفتم به صورت حق يا باطل. بلي، همه بر باطل اند فرضي است براي تأكيد مقصود). كاش بتوانم در آتيه فرصتي براي بحث مشروحي در اين باب به دست بياورم... [178] . چنان كه انتظار

مي رفت، نطق لنكراني، خشم ميلسپو و جناح انگلوفيل همبسته با او را به شدت برانگيخت و آنان در روزنامه ي رعد امروز (كه ارگان سيد ضياء و هواداران او محسوب مي شد) وي را مورد حمله قرار دادند. [179] محل بهاييت ايران نيز خاموش نماند و (آن گونه كه بعدها، روزنامه ي وجدان فاش ساخت) طي نامه اي به مجلس، سريعا نسبت به لنكراني واكنش خصمانه نشان داد. توضيح مطلب از قرار زير است: پيرو تحركات و تبليغات ضد اسلامي بهاييان در شاهرود، بين مسلمانان و عوامل فرقه ضاله در آن شهر نزاعي عميق رخ داد كه در 17 مرداد 1323 به قتل سه تن از آنان انجاميد. بهاييان عليه مسلمانان در دادگستري اقامه ي دعوا كردند و پس از گذشت نزديك به دو سال از ماجرا، با اعمال نفوذهايي كه به طور نهان و آشكار صورت گرفت، پرونده ي امر به ديوان جنايي تهران ارجاع گرديد. هم زمان با اين امر، مخالفان بهاييت (از جمله لنكراني و خالصي زاده) در پايتخت دست به افشاگري زده با در جريان گذاشتن مردم، مانع پيشرفت امر مطابق خواست فرقه ي ضاله گرديدند. سنگر لنكراني در اين مبارزه، اوراق روزنامه وجدان بود كه اولين شماره آن (با صاحب امتيازي و مديريت: دكتر محمود مصاحب، دوست ديرين لنكراني) در 29 خرداد 1325 انتشار يافت و خود را به عنوان روزنامه اي مستقل از روس و انگليس و راست و چپ، حامي منافع ايران و طرفدار عدالت اجتماعي، معرفي كرد. روزنامه ي مزبور در همان نخستين شماره، به انتقاد از قوام، ميلسپو و نيز كسروي گري و بهاييت پرداخته طي مقاله اي با عنوان «خانه لنكراني يا يك مكتب ملي»

به قول خود قسمتهايي از «افكار بزرگ آقاي شيخ حسين لنكراني، قهرمان ملي ايران» را به چاپ رساند [180] كه نشان از آشنايي و ارادت مدير روزنامه به لنكراني داشت. روزنامه ياد شده با تذكار سخنان لنكراني بر ضد بهاييت (در ضمن نطق عليه ميلسپو در مجلس چهاردهم) به عكس العمل [ صفحه 129] منفي محفل بهايي نسبت به سخنان مزبور اشاره كرد. [181] . وجدان تحت عنوان «در هر لباس و به هر شكل؛ پريروز بابي و بهايي - ديروز كسروي - باز امروز بهايي» چنين نوشت: همين كه سياستهاي استعماري از پيشرفت دسائسي كه به دست كسروي شروع كرده بودند مأيوس شدند ناچار سراغ سرمايه پوسيده ي خودشان (بهاييت) رفته و در مقام احياي آن جسد سرد شده بلكه خاك شده برآمدند كه فساد جديدي را به فساد شكاف يافته كسروي متصل نمايند. ايرانيها، متوجه باشيد كه اين گونه تدابير در قرن بيستم درست دليل عجز و ضعف حريف است. اي كاش آزاديخواهان ما پشت ظواهر را هم مي توانستند ببينند. اگر خوب متوجه باشيد امروز به غير از يك مشت مردم ساده لوح بي غرض متدين كه حركات آنها روز غريزه است ديگران كمتر در مقام مبارزه با اين گونه دسائس هستند. جاي تأسف است كه الفاظ و عناويني كه براي به دام انداختن جوانان بي تجربه به كار مي رود احيانا تأثيراتي هم مي كند. ما قسمتهاي ذيل را از نشريات بهاييها و الواح آنها كه در پرونده محاكمه ي قضاياي شاهرود موجود است نقل مي نماييم. «بايد زمام امور به دست سلطه ي عادلانه ي انگليس افتاده

شود... ليس الفخر بحب الوطن (حب وطن مذموم است). در ايران بايد دو انفصال واقع شود: يكي انفصال سياست از شرع و يكي انفصال ديانت بهايي از شرع اسلام. بايد اسلام و مذهب جعفري اثني عشري از بين برود... خود را مستعد و مهياي حمله و تظاهر و فداكاري به جان و مال نماييد... امريكا و انگلستان كاملا مساعد و همراه با پيشرفت مقاصد حقه ي ما است... رسميت يافتن محافل روحاني مركزي آمريك و انگلستان نزد حكومت عادله ي آن سامان و نيز اعلان استقلال و انفصال آيين بهايي در مصر و ساير نقاط بشارت داده مي شود... احباء آمريك و انگليس با تمام قوا در تشييد مؤسسات امريه و اتساع دايره تبليغ مهيا و ساعي و جاهدند... در عالم شهود رويه ي نامحدود ملت روسيه جلوه نموده و مقرر مي دارد كه با تمام قوي در ازله ي و ازاحه ي اين شبهات بكوشيد و مملكت منحوص بالشويك را از بين ببريد... احدي خود را مسلمان، مسيحي، كليمي، زردشتي معرفي ننمايد. مسامحه و مساهله مورد تبري امرالله [182] است. اين روزنامه پس از افشاء مطلب فوق مي افزايد: ما نمي توانستيم بفهميم كه چرا يك مرتبه محاكمه در محكمه مسخ شد و قضيه طوري [ صفحه 130] به راه افتاد، كه به نفع بهاييان تمام شد. حال كه اين الواح و منشورات را خوانديم. دانستيم و فهميديم. ملت ايران، شما هم بيدار شويد. بدبختانه حميتهاي مذهبي مقدس مردمان صالح را به طرف خلاف مقصودشان از جاده مقصودشان سوق مي دهد. مگر متوجه نيستند كه امروز همانهايي كه براي يك مكروه

يا خلاف عادت هزاران بلوي ايجاد مي كردند، نشسته و تماشا مي كنند كه يك مشت مزدور خارجي و هم قطارانشان تحت عنوان بهاييت بتوانند حتي قوانين را برخلاف حق و حقيقت بر عليه ملت ايران به كار برند؟ چه خبر است؟ ما را چه مي شود؟ شما در چه حالي هستيد؟ آيا آنهايي كه كوركورانه روي ظواهر فريبنده، سنگ كسرويها را به سينه مي زدند، امروز سرافكنده و پيش وجدان خودشان خجل نيستند؟ ما از خدا مي خواهيم كه در اولين فرصت رونوشت رسمي مصدق الواح و نشريات بهاييه را، كه قسمتي از آن را به طور التقاط در بالا درج نموده ايم مشروحا از پرونده محكمه استخراج و در اختيار ملت ايران قرار دهيم. اين اوراق مخفي در ضمن تحقيقات به دست آمده و در پرونده قرار گرفته است. اين چه زندگاني مرموزي است؟ بيچاره آنهايي كه مي دانند و مي فهمند. كاش ما جوانها، به افكار آنهايي كه عمر خود را در راه آزادي و استقلال ملت ايران خرج كرده اند احترام بيشتري مي گذاشتيم. ما بيانات آقاي حسين لنكراني خدمتگزار صميمي ملت ايران و رهبر آزادي را در مجلس چهاردهم در ضمن قضيه ي ميلسپو راجع به بهاييت و كسروي فراموش نمي كنيم. و مراسله[اي] را كه به مناسبت آن نطق تاريخي از طرف محفل روحاني بهاييها بر عليه بيانات آقاي لنكراني به مجلس و وكلاي مجلس داده شده خوب به خاطر داريم. فراموش نشود كه كسروي عضو جمعيت آسياي همايوني لندن بوده و پشت كتابش به آن افتخار مي كند و نشريات آن را هم خان بهادر، حاكم سياسي انگليس در بصره، به السنه ي مختلف منتشر مي ساخته. ماييم،

حاضريم، مي گوييم، ثابت مي كنيم؛ بياييد، بپرسيد، ببينيد آيا ايراني هوشيار بايد اين اندازه به خواب بي هوش رود؟ تمام چرخه را يك انگشت و يك شستي به حركت مي آورد، كاش آن انگشت و آن شستي خورد شود. [ صفحه 131] آيا خودمان را گول مي زنيم؟ آيا جاي شبهه باقي مانده است؟ ما نظر آقاي نخست وزير را به اين جريان جلب و انتظار داريم شخصا در اين كار نظارت كنند و به اين دسائس ننگين كه خيلي زير جلي به نام آزادي و حمايت از آزادي براي كشتن آزادي و محو آزادي و مسلط كردن استعمارچيان بر ايران به كار مي رود خاتمه دهند. آيا چه شد كه يك مرتبه نظر محكمه و هيئت حاكمه عوض شد و جريان به نفع يك دسته جاسوسي كه به نام بابي و بهايي در مملكت ما ايجاد شده و به ضرر ملت ايران و ملت اسلام جريان پيدا كرد؟ ما اخطار مي كنيم كه اين گونه نشريات بهاييه در حكم قيام بر عليه حكومت ملي و مبارزه با اصول اساسي ملت ما است. ما اعلام جرم مي كنيم و تقاضا مي كنيم كه نشر دهندگان آن را به عنوان قيام كنندگان بر عليه حكومت ملي تسليم محكمه نمايند و اگر در خارج ايران هم هستند آنها را جلب كنند. ايرانيها، براي خدا دقت كنيد، مطالعه كنيد. آزادي خواهان، شما را به مصلحت ملي قسم مي دهم چشمان خود را باز كنيد و از عقب پرت نشويد. اين است آنچه كه از پرونده عجالتا به دست ما آمده. اگر غير از اين است دولت تكذيب كند.

وجدان، در شماره هاي بعد، با گشودن ستوني به عنوان «استخراج از دوسيه ي شاهرود»، به درج اخبار مربوط به پرونده ي شاهرود، و شفاف سازي آن، پرداخت. قاضي پرونده نيز متهمان را در رويداد خونين شاهرود بي تقصير يافت و با حكم به برائت آنان، تير خلاص را به پيكر فرقه وارد ساخت. مجموعه ي اين رخدادها، محفل بهاييت در ايران را سخت خشمگين كرد و به واكنش واداشت. علي اكبر فروتن [183] ، منشي محفل بهاييان ايران، در دهم تير 1325 در نامه اي به قوام السلطنه، نخست وزير وقت، با اشاره به حادثه ي شاهرود در مرداد 23، و حوادث متعاقب آن، خواستار همراهي و كمك دولت به فرقه شد. وي در آن نامه، از آقاي خالصي زاده و نيز روزنامه وجدان (كه ماجراي شاهرود را به گونه اي مخالف با خواست بهاييان گزارش كرده بود) به شدت انتقاد كرد. [184] . نكته جالب توجه آنكه در آن كشمكش، آيت الله لنكراني هم فعال (بلكه جلودار) بود و روزنامه وجدان عملا بلندگوي افكار لنكراني محسوب مي شد. اما فروتن، به علت موقعيت بسيار مهم لنكراني در پايتخت و نزد دولت قوام [185] ، در شكواييه خود به نخست وزير، به رغم تصريح به نام خالصي زاده، هيچ اسمي از لنكراني نمي برد. [ صفحه 134]

حمايت از محاكمه و مجازات تروريستهاي بهايي ابرقو (1328 -1334)

نيمه شب 13 دي ماه 1328 چند تن بهايي، به تحريك محفل بهاييان يزد و حومه، در روستاي رباط (از توابع ابرقوي يزد) به خانه ي پيرزني فقير و متدين مرسوم به صغرا خانم (كه عليه بهاييان فعاليتهايي داشت) حمله بردند و با سنگدلي تمام، او و تمامي پنج فرزندش (معصومه پانزده

ساله، خديجه يازده ساله، بي بي هشت ساله و علي اكبر شش ساله و...) را در بستر خواب، با ضربات بيل و كلنگ، به قتل رساندند. طبق كيفر خواستي كه پيرو اين فاجعه توسط دادستان شهرستان يزد (سيد محمد جلالي) عليه متهمين به قتلهاي مزبور تنظيم شد [186] ، ضربات وارد شده به مقتولان نوعا به لب و دهان و فكين آنان اصابت كرده بود. پخش خبر اين جنايات فجيع در بين ملت مسلمان ايران غوغايي عظيم بر ضد فرقه ضاله برپا كرد، خاصه آنكه، موج بيداري و نهضت اسلامي (بر ضد استبداد و استعمار حاكم) به تازگي در كشورمان سربرداشته بود، و اطلاع و افشاگري رهبران نهضت (همچون آيت الله كاشاني) از نفوذ مخرب بهاييان پستهاي كليدي دولت، خشم مردم را نسبت به اين فرقه (به عنوان همدست رژيم استبدادي پهلوي و پشتيبانان خارجي آن) شدت بخشيده بود. اين نكته بيش از هر چيز در اظهارات آيت الله كاشاني در آن سالها (بويژه زمستان 1329 به بعد) نمايان است. [187] . ابرقو، پيش از آن تاريخ، از جمله مراكز فعاليت بهاييان بر ضد اسلام بود و اخيرا با آمدن مبلغان متعدد بهايي از سوي محفل بهايي يزد به آن سامان، تبليغات ضد اسلامي فرقه ي مزبور در منطقه شدت گرفته بود. اين امر، همراه با هتاكي برخي از بهاييان منطقه به مقدسات اسلامي (همچون سوزانيدن قرآن كريم)، سبب شده بود كه احساسات ديني مردم مسلمان به شدت عليه آنان تحريك شود، و صغرا خانم، از جمله بانوان مسلمان و غيوري بود كه عليه فرقه ي ضاله فعاليتهايي داشت. لذا قتل وحشيانه وي و فرزندانش طرح ريزي

شد تا ضمنا چشم زهري نيز به ديگران نشان داده شود. كيفر خواست دادستان شهرستان يزد (سيد محمد جلالي)، شرحي مبسوط از هويت و عملكرد محركان و عاملان فاجعه را دربردارد. آن زمان، بهاييان در پستهاي كليدي كشور نفوذ كرده و قدرت خارجي نيز به اشكال گوناگون، از آنان حمايت مي كرد. اينان، با بهره گيري از نفوذ سياسي خويش در دولت و دربار، و نيز دادن رشوه به اين و آن، در مقام تهديد و تطميع مسئولان پرونده يا مقامات مافوق آنها برآمدند و مانع محاكمه و مجازات سريع و قاطع متهمان شدند. متقابلا علما و مردم نيز ساكت ننشسته، مي كوشيدند با فشار به مسئولان امر، مانع از اعمال نفوذ و حق كشي فرقه شوند. اين بود كه رسيدگي به پرونده مدتها به طول انجاميد و حتي از اين شهر به شهر ديگر منتقل گرديد. [ صفحه 135] اواسط مهر 29، هفت تن از بهاييان به اتهام شركت در كشتار فوق، دستگير شدند و در آغاز 29 نخست وزير وقت (رزم آرا) دستور رسيدگي و اقدام به پرونده ي ابرقو از سوي دادگستري را صادر كرد و در اواخر دي ماه همان سال پرونده از يزد به دادگاه كرمان احاله و انتقال يافت. دي ماه همان سال، پيرو شكايت مسلمانان ابرقو از تعلل در محاكمه بهاييان متهم به قتل صغري خانم و فرزندان وي، مرحوم كاشاني اظهار داشت كه اقداماتي براي تغيير «منشي زاده» متصدي پرونده صورت داده، در گفتگو با مسئولان امر قرار است پرونده به دادسراي تهران ارجاع گردد. [188] شامگاهي در اسفند 29 افصح المتكلمين (محمدحسين افصح، قاضي دادگستري،

و دوست و همرزم ديرين لنكراني) به منزل كاشاني رفته خصوصي با او گفتگو كرد. پس از آن كاشاني به اندروني رفت و «چند نفر از اطرافيان او ضمن صحبت اظهار مي كردند بايد چند روز بازار را تعطيل كنند تا پرونده ي قاتل را به دادگستري ارجاع نمايند و آن وقت مانند محاكمه قاتلين دكتر برجيس» - پزشك مبلغ بهايي مقيم كاشان كه به دست مسلمانان آن شهر به قتل رسيد - «كسبه بازار و اهالي در دادگستري اجتماع نموده نگذارند حكم اعدام درباره قاتل صادر شود.» [189] . فروردين 30، پرونده همراه پانزده تن از متهمان فاجعه ي ابرقو، از كرمان به تهران انتقال يافت و مقرر گرديد محاكمه ي آنها در شعبه اول ديوان عالي جنايي صورت گيرد. و بالاخره در بهار 1333 محاكمه ي بهاييان آغاز شد و در ارديبهشت، قاضي حكم به مجازات مجرمين، از جمله: اعدام يكي از آنان در محل وقوع جنايت داد. در آن ميان شهرت يافت كه بهاييان درصدد تطميع قضات برآمده، حاضر شده اند براي لغو حكم اعدام، حدود يك ميليون ريال به آنان بپردازند. بيم آن نيز مي رفت كه در ميانه راه تهران - ابرقو، محكوم را فراري بدهند. طبعا علما مراقب بودند و تذكرات لازم را به مسئولين امر دادند. به گزارش مأمور مخفي دستگاه، شب اول خرداد 1333 آقاي مصطفوي (داماد آيت الله كاشاني) همراه مستشار ديوان عالي كشور با كاشاني در خانه ي وي ديدار و پيرامون محاكمه ي بهاييان متهم به قتل مسلمانان ابرقو گفتگو كردند. كاشاني توصيه كرد «در صدور حكم محكوميت بهاييان تسريع لازم به عمل آيد. به قرار معلوم چون

به كاشاني اطلاع رسيده بود كه بهاييان به وسايلي درصدد تطميع قضات دادگستري برآمده، حاضر شده اند مبلغي معادل يك ميليون ريال بپردازند تا حكم اعدام يكي از مجرمين لغو گردد، كاشاني مستشار مزبور را به منزل خود دعوت كرده، او را از اين امر برحذر داشته است و گويا نامبرده نيز نيز با تأييد مطالب فوق اضافه كرده حكم [ صفحه 136] صادره تأييد و محكوم را به اتفاق يك نفر افسر و مأمورين كافي براي اجراي حكم به محل اعزام خواهد داشت. ضمنا درباره احتمال فرار محكوم در بين راه هم، كاشاني تذكراتي داده است.» [190] در جريان محاكمه بهاييان ابرقو در تهران، حاج خداداد صابر لنكراني (وكيل مبرز دادگستري و رئيس اسبق صلحيه مشهد) وكالت خانواده ي مقتولين را (كه ظاهرا خالي از خطر نبود) [191] شجاعانه به عهده گرفت و از آنان دفاع كرد. مرحوم صابر، در مراحل دفاع، از مشاوره و همدلي و هم فكري لنكراني و ياران وي برخوردار بود. حاج هاشم لنكراني (پسرعموي لنكراني) اظهار داشت: «مرحوم خداداد صابر، جزء مريدان درجه اول شيخ حسين لنكراني بود و اصالتا هم اهل لنكران بوده و از قفقاز به عنوان مهاجر به ايران آمده بود». داماد صابر، سرهنگ سيد جعفر (نورالدين) پورسجادي، از افسران متدين و مبارز عصر پهلوي، نيز از دوستان صميمي و پابرجاي لنكراني بود. [192] . حجت الاسلام و المسلمين عليمي (از علماي وارسته و فاضل غرب تهران، و دوستان ديرين لنكراني) در 22 فروردين 73 با اشاره به مقامات علمي مرحوم حاج شيخ حسين لنكراني اظهار

داشتند: خدا مي داند آيت الله لنكراني، خيلي فوق العاده بود و آنچه خوانده بود قشنگ به ياد داشت... مخصوصا مرحوم حاج خداداد خان صابر كه به محضر ايشان مي آمد، مباحث سياسي تعطيل مي شد و بحث علمي مطرح مي گشت. مرحوم صابر، در مشهد، رئيس صلحيه و عدليه بود و از وكلاي مبرز دادگستري به شمار مي رفت. وي، كه با كتابهاي مهم فقهي و فلسفي نظير كفايه و اسفار كاملا آشنا بوده و در محاكمات دادگستري خبرويت نام داشت، به خانه ي لنكراني مي آمد و از محضر وي استفاده ي علمي مي برد. صابر حتي به قم مي آمد و در آن شهر، پس از زيارت مرقد مطهر حضرت معصومه سلام الله عليها، قدري سوهان و سيگار مي خريد و يك ساعت يا يك ساعت و نيم به غروب به مدرسه ي فيضيه مي رفت و مي نشست و آقايان فضلا گرد او جمع مي شدند و بحث علمي درمي گرفت. آن وقت مي گفت: اي كاش، يك حوزه ي فيضيه هم كنار دادگستري تهران تشكيل مي شد و مشكلات را اين چنين حل مي كرد و ما را راحت مي ساخت. آه...! يك روز چشمش به علامه طباطبايي صاحب تفسير شريف الميزان افتاد. از من پرسيد: او كيست؟ گفتم: علامه طباطبايي است. با علامه نشستيم و صابر بعضي از مسائل غامض فلسفي را با ايشان در ميان گذاشت. علامه، به طور مختصر و خيلي مفيد، به سئوالات وي پاسخ گفت. صابر خواست دست ايشان را ببوسد و به من گفت: من نديده بودم اين مرد را. آيا نظير اين مرد در جهان پيدا مي شود؟! من نديده بودم ايشان را، اين از بركت شما [ صفحه 137]

بود كه من به خدمت ايشان برسم و زيارتشان كنم. آمدن صابر به محضر لنكراني، زمان حيات مرحوم آيت الله بروجردي و در دوراني بود كه بهاييها در ابرقوي يزد، شش تن از مسلمانها را به قتل رسانده بودند و آقاي فلسفي هم در منبر بر ضد آنان صحبت مي كرد. پرونده ي مقتولين به دادسراي تهران آمده بود و آقاي صابر، وكالت خانواده ي مقتولين را بر ضد بهاييها برعهده داشت. به درخواست صابر، و اشاره آقاي لنكراني، ما و جمعي از آقايان در جلسات دادگاه شركت مي كرديم و بهاييها هم آن طرف مي نشستند. صابر يك روز پيش از شروع دادگاه، به محضر آقاي لنكراني آمد و از ايشان رهنمود گرفت. كتابهاي بيان و قدس (نوشته علي محمد باب و حسينعلي بهاء، پيشوايان بابيت و بهاييت) را نيز از مشهد همراه خود آورده بود. روز محاكمه، اين قهرمان، به ميدان آمد. آخ، آخ، آخ! وقتي به عنوان وكيل مدافع صغرا خانم و بچه هاي وي كه به طرز فجيعي توسط بهاييان كشته شده بودند شروع به سخن كرد، معركه اي برپا كرد! در اثناي نطق، ناگهان فرياد كشيد: لئلا يحذرون عن دماء المسلمين؟! و افزود: به خون پاك صغرا و بچه هايش، من زنده باشم، ستمكاران خون آنها را بريزند؟! 2 ساعت و 10 دقيقه، جلسه را اداره كرد. تنفس دادند، پس از پايان تنفس، دوباره آمد و شروع به سخن كرد. بهاييها، مثل شخص افعي گزيده، به خود مي پيچيدند! گفت: من تا انتقام صغرا را نكشم نمي خوابم، قول داده ام. به من گفتند وكالت اينها را قبول كن، من هم پذيرفتم. شام آن روز كه خدمت

آقاي لنكراني رسيدم، آقاي صابر نيز آمد و قضايا را نقل كرد و دفاعيات خود را شرح داد. زماني كه صابر دفاعياتش را مي خواند، مرحوم لنكراني از شور و احساس شديد وي در دفاع از حقيقت، بسيار لذت مي برد و حال عجيبي داشت. صابر گفت: آقا، بعضي آقايان به من دستور دادند نزد ما بيا، من قبول نكردم و نرفتم. اين وكالت را نيز فقط طلبا لمرضات الله و لاحترام الرسول پذيرفته ام. پولي هم نمي خواهم. مرا بكشند هم، بايد اين دفاع را به آخر برسانم و ان شاء الله هم موفق مي شوم. آقاي لنكراني هم رهنمودهاي خاصي به او مي داد و صابر فورا جملات ايشان را براي فردا يادداشت مي كرد و در محكمه مطرح مي ساخت.

درگيري با وزير بهايي هويدا

لنكراني، عباس هويدا، نخست وزير مشهور عصر پهلوي دوم، را فردي بهايي تبار و كابينه وي را شامل تعدادي وزير بهايي مي دانست، اما در مورد شخص وي معتقد بود كه فردي لامذهب و فاقد ايمان به مسلك بهاييت است. برابر گزارش ساواك، فردي به نام نقاش زاده، [ صفحه 138] صبح روز 30 / 7 / 50 در خانه ي لنكراني از ايشان «سئوال نمود آيا صحت دارد كه هويدا بهايي است؟ لنكراني جواب داد: پدر او بهايي بوده ولي خودش هيچ مذهبي ندارد... لنكراني ضمن حمله به امريكا و انگليس اضافه كرد در ايران هم فعلا جهودها بر ما حكومت مي كنند.... از هيئت دولت چند وزير باطنا يهودي ولي ظاهرا بهايي هستند.» [193] . در گزارش «خيلي محرمانه» ساواك (مورخ 24 / 3 / 44) مي خوانيم كه: «برابر اطلاع،

اخيرا افراد روحاني در منزل آقاي لنكراني تماسهاي مشكوك مي گيرند و شيخ رباني [194] كه تازه از زندان آزاد شده از طرف لنكراني مأموريت پيدا نموده جزوه اي را كه از طرف اهورهوش راجع به عمليات مرحوم حسنعلي منصور و همچنين آقاي هويدا نخست وزير در دوراني كه در خارج بودند نوشته به دست بياورد و در دسترس عامه قرار دهد.» [195] در همين زمينه بايد به درگيري لنكراني با يكي از وزيران بهايي كابينه هويدا (منصور روحاني) اشاره كرد. جد و پدر مرحوم حاج شيخ حسين لنكراني، آقايان شيخ حسين فاضل و حاج شيخ علي، در مسجدي نماز مي گزاردند كه به مسجد لنكراني موسوم بود و پس از مرگ حاج شيخ علي، تصدي آن به فرزند ارشدش حاج شيخ حسين، رسيد. مسجد مزبور، در شرق پاركينگ موزه ي ايران باستان و ضلع شمالي كاخ ورزش (سنگلج)، پشت سازمان تربيت بدني و نيز اداره ي برق - شعبه خيام - قرار دارد. در زمان شاه مخلوع، از سوي برخي مقامات دولتي وقت تعرضها و تجاوزهايي به مسجد صورت گرفت كه همه جا با واكنش لنكراني روبه رو گرديد. از جمله، در سال 1345 سازمان تربيت بدني به رياست سرلشكر دكتر ايزدپناه، در غياب لنكراني از تهران، تجاوزاتي به حريم مسجد نمود ولي بعدا در اثر مراجعات و گفتگوهايي كه بين لنكراني و اولياي سازمان انجام گرفت، سازمان مذكور براي جبران اين امر، در مقام گرفتن زميني از شهردار وقت تهران (مهندس سرلك) در جنب مسجد براي توسعه ي فضاي آن و استفاده ي نمازگزاران و ورزشكاران از آن برآمد. تجاوز بعدي، كه درگيري حاد

ميان لنكراني و مقامات دولتي را در پي داشت، توسط منصور روحاني وزير آب و برق هويدا انجام گرفت كه فردي فراماسون و عضو روتاري تهران مركزي بود [196] و افزون بر آن، به بهاييت شهرت داشت. وي زماني نيز در كابينه ي هويدا، به وزارت كشاورزي منصوب شد و اهل نظر، عملكرد وي در اين سمت را حركتي در راستاي تخريب كشاورزي ايران ارزيابي مي كنند. [197] . موضوع از اين قرار بود كه، مأموران برق منطقه اي تهران در دي ماه 49 زمان وزارت مهندس روحاني به عنوان نصب ترانسفورموتور برق روي زميني كه قرار بود شهرداري براي [ صفحه 139] تجديد ساختمان مسجد واگذار كند، دست گذاشتند و درصدد گرفتن كوچه و تجاوز به حريم مسجد برآمدند و غافلگيرانه آن را خراب كردند. مدتها پيش از اين يورش نيز اقدام به قطع برق مسجد كردند. آقاي لنكراني، پس از اطلاع از اين امر، به فوريت دست به كار شد و براي جلوگيري از اين اقدام ضد اسلامي و غيرقانوني، با ادارات مختلف وقت (وزارت برق، اوقاف، دادگستري و شهرباني تهران) تماس گرفت و حتي رسما به كلانتري ناحيه 12 و دادستاني تهران براي متوقف ساختن اين تصرف عدواني، و مجازات مسببان آن، شكايت برد. [198] و در اين ميان، در مراجعه به اداره برق اعتراض شديد خويش به منصور روحاني (وزير بهايي هويدا) را بابت اين تجاوز، با صداي بلند ابراز داشت. آقاي محسن غنيان (داماد مرحوم مهرداد اوستا، و دوست و همسايه ديرين مرحوم لنكراني در خانه گلوبندك) از

كساني است كه شاهد اعتراض لنكراني به وزير بهايي بوده است. وي در گفتگو با نگارنده (مورخ 23 مرداد 1381) اظهار داشت: آقاي لنكراني بر سر مسجد با منصور روحاني وزير هويدا سخت درگير بود. مسجد ايشان در مجاورت اداره برق قرار داشت و روحاني مي خواست مسجد را تخريب كرده، جزء اداره برق قرار دهد. هم مسجد، به تدريج حالت نيمه مخروبه پيدا كرده بود و هم شخص وزير با اسلام عناد داشت و مي خواست در آن حدود، مسجدي وجود نداشته باشد. در حدود سالهاي 51 و 52 شمسي، در يك روز آقا و من و چند تن ديگر از دوستان، پياده از منزل ايشان به راه افتاديم و از سمت پارك شهر به اداره ي برق رفتيم. در آنجا به آقا گفتند: جناب وزير در طبقه بالا تشريف دارند و شما نزد ايشان برويد. آقا با عصبانيت زياد گفت: «من نمي آيم» و افزود: - اگر هم اين آقا را ببينم، با اين عصا او را داغون مي كنم! من اين مسجد را از اينها مي گيرم و پدرشان را هم درمي آورم! سر و صداي آقا كه بالا گرفت، سه چهار نفر از مسئولان اداره نزد ايشان آمدند و قول دادند كه وزير دست از سر مسجد برداشته، آن را به آقا پس خواهد داد. خلاصه، آبي آوردند و آقا نوشيدند و مقداري استراحت كردند، تا عصبانيتشان كاهش يافت. سپس ايشان را دعوت كردند كه: «بياييد مسجد را ببينيد.» به اتفاق آنها به مسجد رفتيم. در مسجد را باز كردند و آقا از آن بازديد كرد و نهايتا به منزل بازگشتيم.

سرهنگ لطيف بيگلري، هم رزم لنكراني بر ضد رژيم پهلوي و بهاييت

سرهنگ

لطيف بيگلري، از افسران شجاع و مبارز و پارساي عصر پهلوي است كه اعمالش [ صفحه 140] تحت كنترل دقيق ساواك قرار داشت [199] و به علت افشاگريهاي مكرر عليه مقامات بلندپايه رژيم در دولت و ارتش، به زندان افتاد و نهايتا خلع درجه و از ارتش اخراج شد. وي نسخه اي از نامه مفصل و كوبنده ي خود به شاه، مورخ ارديبهشت 1342، مبني بر گزارش اختلاس و سوءاستفاده هنگفت سرلشگر صنيعي بهايي (معاون وقت وزارت جنگ) را در همان ايام به امام امت داد، كه بعدا در يورش مأموران دستگاه به خانه امام در قم، به دست ساواك افتاد (متن نامه را مي توان در كتاب سير مبارزات امام خميني در آينه اسناد به روايت اسناد ساواك، جلد هفتم، چاپ مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، ص 557 به بعد، مشاهده كرد). بيگلري، با آيت الله لنكراني از نزديك دوستي و همكاري داشت و چشمان حساس ساواك، روابط آن دو را تعقيب مي كرد. [200] . بيگلري عليه سپهبد اسدالله خان صنيعي (وزير جنگ بهايي هويدا) و سپهبد علي خان شجاعي و سايرين در مورد دهها ميليون تومان سوءاستفاده از اراضي عباس آباد و غيره، اعلام جرم كرد و گام مهم تر وي در انتقاد از مظالم رژيم، نامه ي سرگشاده ي وي به شاه در پنجم تير 1350 بود كه ضمن آن راجع به عدم آزادي انتخابات و نقض مواد قانون اساسي توسط احزاب ايران نوين (به رهبري امير عباس هويدا) و مردم (به رهبري علم) هشدار داد و همچنين ضمن انتقاد از بهايي بودن امير عباس هويدا (رهبران

ايران نوين) و تصرف او در بيت المال به نفع اهداف حزبي و تبديل انتخابات به انتصابات، اعلام رسمي آزادي انتخابات از سوي شاه و عدم تضييق دولت براي فعاليتهاي انتخاباتي مردم را خواستار گشت. بيگلري نامه ي مزبور را جهت اقدام قانوني، براي نخست وزير و وزير كشور ارسال نمود. بخشي از نامه ي وي را - كه با توجه به اختناق شديد حاكم بر كشور در آن زمان، و نظامي بودن نويسنده، گامي بسيار تند و متهورانه بوده است - با هم مي خوانيم: چنانچه [اعلي حضرت] با مراتب پيشنهادي بالا موافقت نفرمايند و در مقابل، همان برنامه ي (انتصابات حزبي) با قباي (انتصابات حزبي) ادامه يافته و انجام پذيرفته، در اين صورت اولا چنين انتخابات مبتذل مورد قبول ملت ايران نبوده و آن را تحريم مي نمايد. ثالثا چون هر دو حزب، سر و ته يك كرباس هستند و از يك منبع الهام مي گيرند و انتخابات هم به مفهوم واقعي و وسيع كلمه وجود خارجي نداشته و نخواهد داشت، بنابراين پيشنهاد مي گردد كه امر فرمايند به اين خيمه شب بازي خاتمه داده و اين برنامه ي مبتذل را تعطيل و در مقابل جنابان آقايان هويدا و علم، با شركت سازمان امنيت كماكان كميسيوني تشكيل و عناصر مورد نظرشان را تعيين و طبق اعلاميه اي به نام نماينده احزاب معرفي و بدين وسيله از اتلاف و ايجاد سر و صدا و مخصوصا از انجام هزينه هاي بي مورد جلوگيري و آن هزينه ها را هم [ صفحه 141] براي گرسنگان منطقه بلوچستان و سيستان - زابل - شيراز و غيره اختصاص دهند.. واكنش رژيم در برابر اين اقدام، پيشاپيش

معلوم بود: درست در همان روز ارسال نامه، يعني پنجم تير 1350، سرهنگ بيگلري توسط دادگاههاي نظامي ارتش (تحت امر امراي بهايي) از ارتش اخراج شد.

پاورقي

[1] تعبير مرحوم ابراهيم فخرايي (يار و وزير فرهنگ ميرزا كوچك خان) در كتاب سردار جنگل؛ ميرزا كوچك خان (چ 9، انتشارات جاويدان، تهران، 57) از لنكراني.

[2] وي فقيه برجسته و مبارز تهران در عصر قاجار و پهلوي، و برادر مرحومان آقا نجفي و حاج آقا نورالله اصفهاني است كه در زمان رضا خان به اصفهان تبعيد و در آن شهر به نحوي مشكوك درگذشت.

[3] براي آشنايي با شرح حال كوتاه از مرحوم لنكراني ر. ك: «يك قرن مبارزه؛ به مناسبت دومين سالگرد درگذشت آيت الله حاج شيخ حسين لنكراني»، روزنامه ي رسالت، شم 19،1559 خرداد 1370، ص 4. هفته نامه نداي قومس، شم 23، 7 مرداد 1370، ص 4 افزون بر اين، يك مصاحبه و چندين مقاله از راقم سطور راجع به مبارزات سياسي آن مرحوم و روابط وي با امام خميني در مجله ي تاريخي معاصر ايران، فصل نامه مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، تهران، شم 13 به بعد، درج شده است.

[4] ر. ك: فتحي (آتشباك)، نصرت الله، «خدا مردي وارسته»، مجلد اميد ايران، شم 670، س 1346؛ برگ عيش، تهران، اسفند 47، ص 17 به بعد.

[5] خاطرات سياسي و تاريخي مستر همفر در كشورهاي اسلامي، ترجمه علي كاظمي، مقدمه و تعليقات حاج شيخ حسين لنكراني، چ سوم، بي نا (مراكز پخش: مكتبه النجاح، انتشارات فراهاني و...)، تهران، شهريور 1361، صص 83 -84.

[6] اظهارات لنكراني در منزل خويش براي خواهران عضو حزب جمهوري اسلامي و شاغل

در اداره ي امور تربيتي وزارت آموزش و پرورش، 13 مرداد 1361.

[7] گنجينه ي معرفت يا گوشه هايي از خاطرات سياسي و انديشه هاي مرجع و انديشمند بزرگ دنياي تشيع... حاج شيخ حسين لنكراني، تهيه و تنظيم از: محمود راميان، مخطوط، دفتر اول، تهران، 19 خرداد 1360، ص 274.

[8] جالب اين است كه عباس افندي (برادرزاده ي ازل، و پيشواي مشهور بهاييان) در لوحي كه «به واسطه ي عبدالحسين تفتي» («آواره ي» سابق، «آيتي» لاحق)بر ضد عموي خويش (يحيي صبح ازل، پيشواي ازليان) صادر كرده تصريح مي كند كه وي در حال حاضر، «در جزيره ي قبرس... تحت حمايت انگليس است...» (اسرار الآثار، فاضل مازندراني، مؤسسه ملي مطبوعات امري، 129 بديع، 5 / 359)- ع. منذر.

[9] خاطرات سياسي و تاريخي مستر همفر در كشورهاي اسلامي، صص 4 -7. [

[10] انشعاب در بهاييت، ص 291.

[11] بي تأثير.

[12] از زمان عباس افندي (جانشين ميرزا حسينعلي بهاء)، مركز بهاييت از عكا به حيفا (هر دو، واقع در اسرائيل كنوني) انتقال يافت - ع. منذر.

[13] كسروي، احمد، بهايي گري، كتابفروشي پايدار، تهران، بي تا، صص 121 -122.

[14] عين اين نامه فعلا در يكي از كتابخانه هاي بزرگ اروپا موجود مي باشد - آدميت.

[15] اين كتاب از مآخذ تاريخي كهن بابيه است كه مشخصات كامل كتابشناسي آن از قرار زير است: نقطه الكاف در تاريخ ظهور باب و وقايع هشت سال اول از تاريخ بابيه، حاجي ميرزا جاني كاشاني، به سعي و اهتمام ادوارد براون، لندن 1328 ق/ 1910 م. ضمنا مرحوم استاد محيط طباطبايي در انتساب نسخه ي ياد شده به شخص ميرزا جاني كاشاني، تأملات محققانه اي داشته، آن را مربوط به فرد

ديگري از قدماي بابيه مي داند، كه مي توان آن را از مقالات ايشان در ماه نامه گوهر، نشريه ي بنياد نيكوكاري نورياني، تابستان و پاييز 1355 ش بازجست - ع. منذر.

[16] در اصل، همه جا: تومانكي بود كه همراه با قرائت خارجي آن اصلاح شد - ع. منذر.

[17] اميركبير و ايران، با مقدمه ي محمود محمود، چ اول، انتشارات بنگاه آذر، تهران 1323، قسمت اول، صص 256 - 258. نيز ر.ك: همان، متن كامل، چ دوم، مؤسسه مطبوعاتي اميركبير، تهران 1334، صص 207 -208. در مورد براون، و روابط با ازليها، البته عبدالحسين آيتي نظر ديگري دارد. وي در كشف الحيل (ج 2، چ چهارم، صص 43 -45) اقدام براون به طبع آثار قديم بابيان (به نفع ازليها) را ناشي از ضديت با بهاييت، و نه جانبداري از ازليان، مي شمارد. به نوشته او - كه با براون مكاتبه داشته - براون «مي گفت: چه كنم، من بهاييت را اين طور شناخته ام كه اگر اندكي بيش از اين ترقي كند اصلا آزادي و اخلاق و درستي و راستي از دنيا معدوم خواهد شد!» (همان، ص 45).

[18] شركت سهامي انتشارات خوارزمي، تهران، بهمن 1355، ص 457. توجه: همه ي مواردي كه در مقاله حاضر، به كتاب اميركبير و ايران ارجاع شده - به استثناي پاورقي پيشين - همگي به چاپ پنجم اين كتاب (انتشارات خوارزمي، تهران 1355) بازمي گردد.

[19] عبدالله بهرامي، از صاحب منصبان مطلع نظميه در مشروطه ي دوم، به طنز و تعريض مي نويسد: عباس افندي «تنها پيغمبري بود كه اجر خود را در اين دنيا دريافت نموده و سيلي نقد را به حلواي نسيه ترجيح داده است!» (خاطرات عبدالله

بهرامي، ص 35).

[20] ر. ك: سوابق رضاخان و كودتاي سوم حوت 1299، گفتگو با محمدرضا آشتياني زاده، به اهتمام سهلعلي مددي، مندرج در: تاريخ معاصر ايران، كتاب سوم، زمستان 1370، صص 106 به بعد. درباره عين الملك و پيوند او با رژيم كودتا، باز هم در طول مقاله توضيحاتي خواهيم داد.

[21] ر.ك: مقدمه ي اسماعيل رائين بر ترجمه ي كتاب اختناق ايران، نوشته ي مستر شوستر، ترجمه ي ابوالحسن موسوي شوشتري، صص 10 -11.

[22] درباره ي وي ر. ك: سلطنت علم و دولت فقر، علي ابوالحسني (منذر)، دفتر انتشارات اسلامي، قم 1374 - 365/1،360.

[23] سخن راني در جمع اعضاي حزب جمهوري اسلامي م، 13 / 5 / 63.

[24] تعليم ديده.

[25] همچون: برخي بررسيها درباره ي جهان بينيها و جنبشهاي اجتماعي در ايران، شركت سهامي خاص انتشارات توده، تهران 1358، ص 515 به بعد. چاپ اول اين كتاب، توسط حزب توده در سال 1347 ش (و ظاهرا در لايپزيك) منتشر شد. نمونه هايي از كلام احسان الله طبري در تعريف از بابيه در كتاب مزبور آمده است. ضمنا بايد توجه داشت كه مطالب مزبور، مربوط به زماني است كه احسان طبري تئوريسين ماركسيستها محسوب شده، هنوز توبه نكرده بود.

[26] مفتاح باب الابواب يا تاريخ باب و بهاء، ميرزا محمد مهدي خان زعيم الدوله ي تبريزي، ترجمه ي حاج شيخ حسن فريد گلپايگاني، با مقدمه ي حاج ميرزا عباسقلي چرندابي، كتابخانه ي شمس، تهران 1340، ص 125. به توضيح اين مأخذ، بيت در اصطلاح خطاطان فارسي، برابر پنجاه حرف است.

[27] فتنه ي باب، عليقلي ميرزا اعتضاد السلطنه، مقالات و تعليقات عبدالحسين نوايي، چ 2، انتشارات بابك، تهران 1351، ص 13.

[28] همان، ص 28.

[29] ر. ك:

عهد اعلي - زندگاني حضرت باب، ابوالقاسم افنان، ويرايش هما تاج بازيار، Oxford Oneworld، ص 303، البته اينكه گفته است «احدي از عرفا و علما قادر به فهم معني» نوشته ها و منشآت وي نيستند از جهاتي درست است! اما معلوم نيست اگر علما و عرفا مناجاتهاي ساخته ي وي را نمي فهميدند، چگونه بين آنها و ادعيه ي اهل بيت (ع) فرقي نمي گذارده اند؟!.

[30] منظومه اي شعري با پانصد بيت و هزار مصرع.

[31] تباه. به احسن خطوط و اسهل وجوه به تمام آورده.» مؤلف مجمع الفصحاء هم (در ص 345 از جلد دوم آن كتاب) اين مطلب را ذكر نموده است. (يادگار، س 4، شم 8، ص 32)، چنان كه هدايت الله لسان الملك سپهر نيز در تذكره ي خود تصريح مي كند: ميرزا مهدي «شكسته را چون اساتيد سلف نگاشته و در سرعت تحرير معروف آفاق گشت.» (تذكره ي خوش نويسان، افست انتشارات يساولي «فرهنگسرا»، تهران، بي تا، ص 139).

[32] منابع بهايي، شخص نظامي كتك زننده باب (پس از پيدا شدن وي) را فردي به نام «قوچعلي سلطان»، و فرمانده فوج تيراندازي كننده به سوي باب در شليك آخر را نيز آقاجان خان سرتيپ فوج خمسه (يا آقاجان بيك خمسه اي) معرفي مي كنند. محمدعلي فيضي، مبلغ و مورخ بهايي، مي نويسد: «پس از شليك دور اول و گسيخته شدن طناب باب و پيدا كردن باب «قوچعلي سلطان» گريبان آن حضرت را گرفته و به شدت لطماتي چند بر سر و صورت حضرت نواخته از حجره بيرون آورد و آقاجان بيك خمسه اي، فرمانده فوج ناصري، به ميدان آمده با عده سربازان تحت فرمان، خود حاضر براي تنفيذ حكم گرديد.» حضرت نقطه اولي 1235 - 1266 هجري

/ 1819 - 1850 ميلادي، محمدعلي فيضي، آذر 1352، مؤسسه ملي مطبوعات امري، 136 بديع، ص 342. نيز ر. ك: مطالع الانوار - BREAKERS THE DAWN تلخيص تاريخ نبيل زرندي، ترجمه و تلخيص عبدالحميد اشراق خاوري، مؤسسه ملي مطبوعات، امري، 134 بديع، ص 502؛ ظهور الحق، 3 / 17؛ قرن بديع، شوقي افندي، 258 - 1 / 247. جالب اين است كه به نوشته ي همين گونه منابع، فرماندهان مسلمان در شليك اول حاضر به تيراندازي به باب نشده و اين كار به سام خان ارمني واگذار شد، اما در باب آخر، «فوجي ديگر از عساكر مسلم آذربايجان» باب را هدف تير قرار دادند

(تاريخ ظهور ديانت حضرت باب و حضرت بهاءالله، به خط ميرزا ابوالفضل گلپايگاني، ص 13).

عبدالحميد اشراق خاوري مي نويسد:

سام خان مسيحي در بار آخر شليك به باب، از اعدام باب امتناع جست و پس از امتناع او، «في الفور آقاجان خان سرتيپ فوج خمسه حاضر شد و فوج خود را كه به فوج خاصه ي ناصري موسوم بود حركت داد كه اين كار را من مي كنم و اين ثواب را من مي برم. پس به همان ترتيب و تفصيل اول بستند و حكم به شليك دادند. برعكس اول كه فقط يك تير به طناب خورده هر دو بدون آسيب به زمين آمده بودند اين دفعه ديدند كه آن دو هيكل از شدت ضرب يك هيكل شده به يكديگر ملصق گرديدند...»

(مطالع الانوار...، ص 502؛ ظهور الحق، 3 / 17).

بر اين اساس، جاي اين سئوال وجود دارد كه در ميانه شليك بار اول و دوم چه اتفاق رخ داد كه فوج مسلمان و فرمانده

عالي آن، از امتناع اوليه خويش دست شسته، داوطلبانه تيراندازي به سوي باب را پذيرفت؟.

[33] روزگاري كه گذشت، اتوبيوگرافي، صنعتي زاده كرماني، انتشارات ابن سينا، تهران 1346، ص 237.

[34] آقاي لنكراني، تعبير تند و عاميانه ي اين لفظ را از دولت آبادي شنيده، نقل مي كرد، كه ما در بازگويي، معادل محترمانه تر آن را در متن ذكر كرديم.

[35] حيات يحيي، 4 / 444.

[36] ر. ك: خاطرات احتشام السلطنه، ص 529.

[37] ر.ك: خاطرات عبدالله بهرامي، صص 15 -16.

[38] اسرار الآثار، فاضل مازندراني، 5 / 362 -363.

[39] ر.ك: اسناد و مدارك درباره بهايي گري، صبحي، چ سيد هادي خسروشاهي، ص 203.

[40] اسرارالآثار، 5 / 362. و نيز ر. ك: باب كيست و سخن او چيست، نورالدين چهاردهي، ص 157.

[41] ر. ك: اسرار الآثار، همان، صص 252 -253. براي تقبيح شديد و مكرر ميرزا هادي دولت آبادي در آثار حسينعلي بهاء همچنين ر. ك: اشرافات: الواح مباركه ي حضرت بهاءالله جل ذكره الاعلي، شامل: اشرافات و چند لوح ديگر، بي نا بي تا، خط نستعلق، صص 157،19،7 و 163 -164.

[42] ر.ك: خاطرات سيد علي محمد دولت آبادي، انتشارات فردوسي باضافه اسلام و ايران، تهران 1362، ص 11.

[43] عهد اعلي...، ص 505.

[44] صبح ازل، در 11 جمادي الاول 1330 ق (29 آوريل 1912) به سن 82 سالگي در شهر فاماگوستا «ماغوسا» ي قبرس درگذشت و در يك مايلي آن شهر به خاك رفت (ر.ك: تعليقات عبدالحسين نوايي بر كتاب «فتنه ي باب»، عليقلي ميرزا اعتضاد السلطنه، چ 2، انتشارات بابك، تهران 1351، صص 227 -228؛ اسرارالآثار، فاضل مازندراني، مؤسسه ملي مطبوعات امري، 129 بديع، 5 / 309 -310).

[45] سخنان

آقاي آگاه، در مورد عدول ميرزا يحيي دولت آبادي از بابيت، كاملا درست، و مطابق با شواهد و قرائن متقن تاريخي است. تبليغ وي (در اواخر عمر) به نفع اسلام در اروپا را نيز مي توان پذيرفت. اما اينكه ميرزا يحيي را «مسلمان به تمام معني» شمرده، خالي از مبالغه و اغراق نيست. زيرا، يحيي دولت آبادي (آن گونه كه به وضوح از مندرجات خاطرات وي در كتاب حيات يحيي برمي آيد) به هر حال گرفتار برخي غربزدگيها و انحرافات فكري از مندرجات خاطرات وي در كتاب حيات يحيي برمي آيد) به هرحال گرفتار برخي غربزدگيها و انحرافات فردي بوده و براي نمونه، خود و خواهرش از كشف حجاب رضاخاني در ايران هواداري مي كرده اند.

[46] بدشت ناحيه اي سرسبز و خرم در حوالي شاهرود است كه بابيان در سال 1264 ق در آنجا اردو زدند و قره العين روزي (با نقشه قبلي) بي حجاب و آرايش كرده در جمع مردان ظاهر شد و اعلام كرد با ظهور باب، دوران اسلام به پايان رسيده، احكام و مقررات آن لغو شده است! و حسينعلي بهاء نيز با خواندن آيات مربوط به قيامت، از نظريات وي طرفداري كرد. شرح اين ماجرا در تواريخ مختلف - اعم از بابي و بهايي و مسلمان - آمده است.

[47] تاريخ ظهور ديانت حضرت باب و حضرت بهاءالله، به خط ميرزا ابوالفضل گلپايگاني، ص 33. البته جناب گلپايگاني، مدعي شده «كبار علماي ايران» به باب گرويدند، كه پيداست جنبه اغراق دارد.

[48]، اصفهان 1324) صص 214 -215.

[49] همان، ص 216.

[50] اسناد وزارت امور خارجه ي انگليس، شم 154 / 60، مورخ 23 نوامبر 1850.

[51] ر. ك: ظهور الحق، 3

/ 173 - 174؛ فتنه ي باب، اعتضاد السلطنه، ص 34.

[52] الكواكب الدريه في مآثر البهاييه، عبدالحسين آواره،مطبعه سعادت، مصر 1342 ق، 1 / 130. نيز ر. ك، مطالع الانوار...، ص 272.

[53] ظهور الحق، 3 / 109 - 110.

[54] زيرا، خاطرات ياد شده به صراحت ريشه مسلك باب و بهاء، را استعماري معرفي مي كند.

[55] حتي گفته مي شود كه سيد عباس علوي، مبلغ مشهور بهايي، در كتاب خود به كلي منكر وجود شخصي به نام كينياز دالگوروكي شده است! (ر. ك: پرنس دالگوروكي، مرتضي احمد، آ، چ سوم، انتشارات دارالكتب الاسلاميه، تهران 1346، ص 39) وجود فردي به نام پرنس دالگوروكي به عنوان سفير روسيه در ايران زمان اميركبير، از مسلمات تاريخ است.

[56] در اين باره علاوه بر كتاب بهايي گري نوشته ي كسروي، ر. ك: راهنماي كتاب، س 6، شم 1 و 2، فروردين و ارديبهشت 1342، صص 25 -26، مقاله ي مجتبي مينوي در انتقاد از كتاب شرح زندگاني من، نوشته ي عبدالله مستوفي؛ يادگار، س 5، شم 8 و 9، ص 148؛ اميركبير و ايران، آدميت، ص 456.

[57] ر.ك: پرنس دالگوروكي، مرتضي احمد. آ، همان؛ روحاني، ضياءالدين، مزدوران استعمار در لباس مذهب، با مقدمه ي آيت الله ناصر مكارم شيرازي، چ 3، انتشارات فراهاني، تهران 1348، صص 34 و 86 به بعد.

[58] ر.ك: خادمي (شيرازي)، محمدعلي، بهاييان ديگر چه مي گويند؟ بي بهايي باب و بهاء، چاپخانه ي نور شيراز، فروردين 1327 ش، ص 103 به بعد؛ هاشمي رفسنجاني، علي اكبر، اميركبير يا قهرمان مبارزه با استعمار، چ 2، دفتر انتشارات اسلامي (وابسته به جامعه ي مدرسين حوزه ي علميه قم)، 1362، صص 209 - 214؛ كاظم مراد، عباس،

البابيه و البهاييه و مصادر دراستهما، مطبعه ي الارشاد، بغداد 1402 ق / 1982 م، صص 55 -60.

[59] چهاردهي، نورالدين، باب كيست و سخن او چيست؟، صص 171،77 و 245.

[60] شرح زندگاني من، 1 / 42.

[61] ميمندي نژاد، محمدحسن، نعل وارونه، كلاه بزرگ، تهران، ص 41.

[62] هنگام ايراد اين سخنان، هنوز فروپاشي شوروي آغاز نشده، جمهوريهاي مستقل آسياي مركزي نظير تركمنستان، جزيي از شوروي محسوب مي شدند.

[63] مرحوم لنكراني در 31 مرداد 61 نيز در سخن راني براي جمعي از خواهران عضو حزب جمهوري اسلامي (و شاغل در اداره ي امور تربيتي آموزش و پرورش) اظهار داشته بود: «روسيه تزاري، از قفقاز شيعه كه مدت زيادي از اشغال آن نگذشته بود، نگران بود و براي رفع اين نگراني، تدابيري به كار مي برد. يكي از مهم ترين اين تدابير، آن بود كه به انحاء مختلف مي كوشيد عقايد شيعي را (كه مايه ي اتحاد و پايداري آنها در برابر اجنبي اشغالگر بود) در اهالي قفقاز سست و متزلزل كند. لذا به منظور اخلال در اعتقاد قفقاز شيعه اش به مهدويت، اولين سازمان مهم جاسوسي به اسم «مشرق الاذكار» بهاييان را در عشق آباد واقع در تركمنستان خطه ي خراسان تازه شكارش (كه اهالي آن سني و نسبت به باب و بهاء، بي تفاوت بودند) بنا مي كند.» به گفته ي آن مرحوم: «روس تزاري براي مبارزه با اسلام و اخلال در افكار و عقايد مذهبي مسلمانان، از اين گونه فعاليتهاي شيطاني و مخرب، زياد داشته است كه به عنوان يكي از مهم ترين آنها، مي توان به القائات سوء بالگونيك فتحعلي آخوندوف (رئيس دفتر نايب السلطنه روسيه در قفقاز) بر ضد (عقايد) و نيز «خط» و «الفباء»

رايج اسلامي اشاره كرد كه توضيح آن فرصت ديگري مي طلبد.».

[64] در صفحات آينده پيرامون دم خروسهاي متعدد ارتباط با سران بابيت و بهاييت با روس تزاري، و نقش سفير روسيه در حمايت از بهاء، به طور مستند توضيح خواهيم داد.

[65] با توجه به تاريخ مأموريت روتشتاين در ايران (فاصله فوريه 1921 تا مه 1922 يعني حدود اسفند 1299 تا اواخر ارديبهشت 1300) زمان انتشار خاطرات منسوب به دالگوروكي (براي نخستين بار) در ايران معلوم مي شود - ع. منذر.

[66] برخي بررسيها درباره ي جهان بينيها و جنبشهاي اجتماعي در ايران، احسان طبري، چاپ شركت سهامي خاص انتشارات توده، تهران 1358، ص 515.

[67] همان، ص 516.

[68] همان، ص 521.

[69] همان، ص 525.

[70] باب در مورد زنان و به قصد افشاء نيات واقعي باب، مكشوف و بي پرده در مقابل مردان ظاهر شد..» (همان، ص 523 و نيز ر.ك: ص 521).

[71] گوشه هاي فاش نشده اي از تاريخ، چند چشمه از عمليات حيرت انگيز كينياز دالگوروكي جاسوس اسرارآميز روسيه تزاري...، با مقدمه ي ابوالقاسم مرعشي، چ سوم: كتابفروشي حافظ، تهران، بي تا، ص 6.

[72]، مؤسسه ملي مطبوعات امري، سال 119 بديع ص 49؛ قرن بديع، شوقي افندي، 1 / 247 - 258.

[73] آدميت، فريدون، اميركبير و ايران، صص 449 -450.

[74] نقطة الكاف، به اهتمام ادوارد براون، صص 233 -234.

[75] قرن بديع، شوقي افندي، 2 / 33، 83 و 86؛ مطالع الانوار...، صص 593 -594 و 611 -612 و 618؛ الكواكب الدريه، آواره، 1 / 336؛ بهاءالله و عصر جديد، دكتر اسلمونت، ص 44؛ عهد اعلي...، ابوالقاسم افنان، ص 498 - 499،496 و 500؛ قبله ي عالم؛ ناصرالدين

شاه و پادشاهي ايران، عباس امانت، ترجمه حسن كامشاد، نشر كارنامه، تهران 1383، صص 297 -298؛ الواح مباركه ي حضرت بهاءالله جل ذكره الاعلي شامل: اشراقات و چند لوح ديگر، بي نا، بي تا، خط نستعليق، صص 103 -104 و 155؛ لوح خطاب به شيخ محمدتقي اصفهاني معروف به نجفي، حسينعلي بهاء، لجنه ي نشر آثار آمري، لانگنهاين، 138 بديع، صص 14 -16.

[76] ر. ك، كتاب مبين، حسينعلي بهاء، چ 1308، ص 76. نسخه خطي، ص 78؛ قرن بديع، شوقي افندي، 2 / 86.

[77] ر. ك: كشف الحيل، آيتي، چ 7، 1 / 62 و 2 / 87، چ 4؛ فلسفه ي نيكو، ميرزا حسن نيكو، بنگاه مطبوعاتي فراهاني، تهران 1342، با مقدمه ي دكتر احسان الله نيكو، 4 / 86؛ فتنه ي باب، اعتضاد السلطنه، توضيحات عبدالحسين نوايي، ص 194؛ جستارهايي از تاريخ بهايي گري در ايران...، عبدالله شهبازي، تاريخ معاصر ايران، س 7، شم 27، پاييز 1382، ص 20.

[78] تاريخ ظهور الحق، ج 8، قسمت اول، مؤسسه ملي مطبوعات امري، 132 بديع، ص 431؛ جستارهايي از تاريخ بهايي گري...، ص 20.

[79] تاريخ ظهور الحق، ج 8، قسمت 1، صص 491 -496. تقي زاده هم تصريح دارد كه: ميرزا عزيزالله خان ورقاء، از اصحاب عباس افندي، مستخدم بانك استقراضي روسيه در تهران بود (يادگار، س 5، شم 6 و 7، ص 130).

[80] مصابيح هدايت، عزيزالله سليماني، 5 / 213 -218؛ جستارهايي از تاريخ بهايي گري...، همان، ص 21.

[81] مصابيح هدايت، تهران، 1 /181، 1326.

[82] ر. ك: مفتاح باب الابواب، ترجمه شيخ حسن فريد گلپايگاني، ص 71.

[83] قرن بديع، 2 / 33.

[84] مطالع الانوار...، ص 593. توجه شود

به تعبير جناب سفير، كه از حسينعلي نوري به عنوان «امانت» سفارت روسيه ياد و صدراعظم ايران را در صورت وارد شدن هرگونه آسيب به وي، شديدا تهديد كرده، «مسئول سفارت روس» شناخته است! سخناني كه به وضوح، بوي تحمت الحمايگي بهاء به روسيه، و بهره گيري سفير از امتياز كاپيتولاسيون (مفاد قرارداد تركمانچاي) براي حفظ جان وي، مي دهد.

[85] ايران و قضيه ي ايران، ترجمه ي غلامعلي وحيد مازندراني، 1 / 83.

[86] همان، 1 / 139 به بعد.

[87] ايران از نفوذ مسالميت آميز تا تحت الحمايگي (1860 - 1919)، ترجمه مريم ميراحمدي، مؤسسه انتشارات معين، تهران 1367، ص 107.

[88] كتابچه ي فوق را وزير مختار وقت ايران در پطرزبورگ (ميرزا محمود خان علاءالملك) توسط جاسوسهاي مخفي خويش جسته و ترجمه ي آن را همراه نامه اي در توضيح ماجرا، در جمادي الثاني 1306 براي امين السلطان (صدراعظم ناصرالدين شاه) فرستاده است. براي متن كتابچه و نامه ي علاءالملك ر. ك: گزارشهاي سياسي علاءالملك، صص 36 - 74. فصلي از اين كتابچه، به راه شوسه ي عشق آباد - خراسان، و موقعيت استراتژيك آن منطقه اختصاص دارد. ر. ك: همان: ص 68 به بعد.

[89] ر. ك: ايران و قضيه ي ايران، لردكرزن، ترجمه ي غلامعلي وحيد مازندراني، 1 / 139 -142.

[90] ر. ك: گزارشهاي سياسي علاءالملك، گردآوري ابراهيم صفايي، صص 169 -176.

[91] بهايي گري، كتابفروشي پايدار، تهران، بي تا، ص 121.

[92] ظهور الحق، ج 8، قسمت دوم، مؤسسه ملي مطبوعات امري، 132 بديع، ص 995 به بعد.

[93] وي پسر دوم حاجي ميرزا تاجر شيرازي بود كه دايي بزرگ ميرزا علي محمد باب قلمداد مي شد. ر. ك: عهد اعلي...، ابوالقاسم افنان، ص

129.

[94] كرسيها.

[95] نقره.

[96] اسدالله عليزاد، از بهاييان مقيم عشق آباد، ضمن اشاره به حضور «ژنرال سوبوتيج به نمايندگي از طرف شخص امپراتور روسيه در سال 1902 در مراسم گذاشتن اولين سنگ بنا»ي مشرق الاذكار، تصوير وكيل الدوله، بهاييان و ژنرال روسي را آورده است. ر. ك: سالهاي سكوت، بهاييان روسيه 1938 - 1946، خاطرات اسدالله عليزاد، از انتشارات 9991، Century Press Australia، ص ص 21 و 23.

[97] تاريخ ظهور الحق، ج 8، قسمت دوم، مؤسسه ملي مطبوعات امري، 132 بديع، صص 995 - 998.

[98] همان، صص 1000 و 1001. درباره ي عشق آباد، بهاييها و روسها. ر. ك: خاطرات صبحي درباره ي بابي گري و بهايي گري، چ دوم، كتابفروشي سروش، تبريز 1343، با مقدمه ي سيد هادي خسروشاهي، ص 71 به بعد؛ اسناد و مدارك درباره ي بهايي گري، فضل الله صبحي مهتدي، با مقدمه ي ابورشاد (سيد هادي خسروشاهي)، نشر عصر جديد، ص 47 و نيز صص 56 و 60، 57 و 70 به بعد.

[99] تاريخ ظهور الحق، صص 1003 و 1004، نيز ر. ك، مصابيح هدايت، عزيزالله سليماني، 3 / 25. [

[100] ر. ك: الكواكب الدريه، آواره، 1 / 495 و 497. درباره ي ماجراي قتل محمدرضا اصفهاني و رويدادهاي متعاقب آن، ر. ك: خاطرات صبحي درباره ي بابي گري و بهايي گري، ص 87 به بعد.

[101] ر. ك: الكواكب الدريه، 1 / 496 - 497.

[102] همان. 1 / 499.

[103] ر. ك: همان. 1 / 499 - 502.

[104] مصابيح هدايت، تهران، 1326، 2 / 232.

[105] ر. ك: الكواكب الدريه، 1 / 503.

[106] همان. 2 / 95 و 96.

[107] همان. 2 / 58.

[108]

ر.ك: قرن بديع، شوقي افندي، 4 / 122 - 125؛ سالهاي سكوت، خاطرات اسدالله عليزاد، همان، صص 89،83،82،74،70،37، 27 - 34 و 240. متأسفانه، پس از فروپاشي شوروي، مشرق الاذكار توسط بهاييان مجددا تصرف و بازگشايي شد.

[109] دست پنهان سياست انگليس در ايران، صص 102 و 103.

[110] تاريخ روابط خارجي ايران 1، دوره اول مشروطه، دكتر علي اكبر ولايتي، صص 109 و 110؛ افزايش نفوذ روس و انگليس، دكتر محمدجواد شيخ الاسلامي، صص 96 -98. مأخذ اخير، در فصل مربوط به «مأموريت روتشتاين در دربار ايران» (صص 93 - 128)، اطلاعات خوبي راجع به روتشتاين و سوابق و اعمال وي به دست داده است.

[111] افزايش نفوذ روس و انگليس، ص 105.

[112] همان. صص 100 - 105.

[113] همان. صص 106 - 117.

[114] بامداد، مهدي، شرح حال رجال ايران، 1 / 213.

[115] همان. 2 / 481 - 482. نيز ر. ك: 1 / 213.

[116] فتنه ي باب، اعتضادالسلطنه، بخش تعليقات و توضيحات عبدالحسين نوايي، ص 200. درباره ي جديت و اهتمام شگرف، و «شدت عمل» اميركبير در سركوب غائله ي بابيه و اعدام باب، همچنين، ر. ك: باب كيست و سخن او چيست؟، نورالدين چهاردهي، ص 84؛ تاريخ جامع بهاييت (نوماسوني)، بهرام افراسيابي، چ 4، انتشارات سخن، تهران 1371، ص 230 به بعد.

[117] باب كيست و سخن او چيست، صص 84 و 85.

[118] ر. ك: مطالع الانوار...، صص 589 و 590. نيز 493 - 497 و 512 - 513.

[119] صص 34 - 37 و 44 - 48؛ ظهور الحق، بخش سوم، بي نا، بي تا، چ سربي، قطع وزيري، در 532 صفحه، به

اضافه ي فهرست و غلطنامه، صص 210 - 212؛ حضرت نقطه ي اولي...، محمدعلي فيضي، صص 315 و 316 و بعد.

[120] ر. ك: مطالع الانوار...، همان، صص 584 و 585.

[121] ر. ك: ظهور الحق، 3 / 222؛ عهد اعلي... ص 381. براي شرح ماجراي دستگيري بابيان ر. ك: اظهارات مفصل اعتضاد السلطنه در: فتنه ي باب، مقدمه و تعليقات عبدالحسين نوايي، صص 95 به بعد.

[122] قبله ي عالم، ص 287.

[123] ر. ك: قبله ي عالم، صص 288 و 289؛ عهد اعلي...، صص 493 و 494. نيز ر.ك: توضيحات و تعليقات دكتر عبدالحسين نوايي در كتاب فتنه ي باب، صص 200 و 201.

[124] زنجان پيروان باب جرئت نكردند كه صلح و امنيت عمومي را برهم بزنند». اما بي كار ننشستند و پنهاني فعاليت داشتند؛ تا زماني كه اختلالي ايجاد نمي كردند، كسي با آنان چندان كاري نبود، البته كينه ي امير را در دل داشتند، كينه اي كه در نوشته هاي هم كيشان آنان، و بهايي و بهايي زادگان در ايران و آمريكا، هنوز منعكس است. بابيان توطئه ي كشتن شاه و امير و امام جمعه ي تهران را چيدند، ولي امير پرده از روي آن برداشت» و آن توطئه را در نطفه خفه كرد، كه شرح آن در «المتنبئين» نوشته ي عليقلي ميرزا اعتضاد السلطنه آمده است. ر. ك، اميركبير و ايران، ص 451. كتاب المتنبئين، با عنوان «فتنه ي باب»، با مقدمه و تعليقات عبدالحسين نوايي، توسط انتشارات بابك، چاپ شده است.

[125] مقاله شخصي سياح...، صص 35. 34.

[126] ر.ك: توقيعات مباركه ي حضرت ولي امرالله، لوح قرن احباء شرق (نوروز 101 بديع)، مؤسسه ملي مطبوعات امري، 123 بديع، صص 49 و 51.

[127] همان، صص 181

و 182.

[128] ر. ك: قرن بديع، 1 / 247 - 258. به همين نمط، مورخان مشهور بهايي نظير نظير عبدالحميد اشراق خاوري و فاضل مازندراني و محمدعلي فيضي در آثار خويش از امير با اوصافي چون وزير نادان و شرير، دشمن ستمكار و خونخوار، امير مغرور، تقي سفاك، ياد كرده و قتل وي در حمام فين را انتقام الهي و «عذاب اليم» وي در حق او شمرده اند! (مطالع الانوار...، صص 589، 513،512،493 و 590؛ رحيق مختوم، 1 /326؛ ظهور الحق، 3 / 212؛ حضرت نقطه ي اولي...، ص 316).

[129] براي شرح ماجرا ر. ك: ناسخ ا لتواريخ، بخش قاجاريه، لسان الملك سپهر 3 / 219، 220 و 239؛ فتنه ي باب، اعتضاد السلطنه، تعليقات عبدالحسين نوايي، صص 178 - 187؛ قرةالعين، درآمدي بر تاريخ بي حجابي در ايران، سينا واحد، ص 13 به بعد.

[130] ر. ك: الكواكب الدريه، آواره، 1 / 127، به بعد؛ طاهره قرةالعين، حسام بقايي (به نقل از: عباس افندي)؛ مطالع الانوار....، عبدالحميد اشراق خاوري، صص 249 و 301؛ حضرت بهاءالله، محمدعلي فيضي، صص 41 - 42.

[131] بيرون رفتن.

[132] بهايي گري، ص 85. در مورد قرةالعين و بهاييها، همچنين ر. ك: فلسفه ي نيكو، حسن نيكو،3 / 107 به بعد.

[133] باب كيست و سخن او چيست، نورالدين چهاردهي، صص 86 و 87. درباره ي خوش آمدن شاه جوان از قرةالعين، ر. ك: قبله ي عالم، عباس امانت، ص 296.

[134] براي نمونه هاي ديگر از پيشگوييهاي سران بهاييت كه وارونه از آب درآمد ر.ك: فلسفه ي نيكو، ميرزا حسن نيكو، 2 / 164 و 165.

[135] وجدان، صاحب امتياز و مدير: محمود مصاحب، س 1، شم 29،

1 خرداد 25. براي مشخصات اين روزنامه ر. ك: مطبوعات ايران، دكتر حسين ابوترابيان، ص 162.

[136] مبلغ بهايي در محضر آيت الله آقاي آقا شيخ محمد خالصي زاده، با مقدمه ي شيخ حسين لنكراني و عبدالحسين حائري، چ پنجم، يزد 1367 ق، ص 3.

[137] همچون: سيد مهدي موسوي خراساني واعظ، غلامحسين خان شهباز، عبدالحسين خالصي، محمدحسين افصح المتكلمين لنگرودي، جواد لنكراني (برادر شيخ حسين)، علي اكبر اعلم، سيد محمدحسين شهشهاني، سيد مرتضي شهشهاني، محمدحسين خراساني و... براي كل اسامي ر. ك: همان: 25 و 26.

[138] ر. ك: مبلغ بهايي در محضر شريف حضرت آيت الله خالصي دامت بركاته، از طرف جريده ي (اتحاد اسلام)، مطبعه ي باقرزاده، طبع دوم، قيمت يك قران، بي نا، بي تا، چ دوم كتاب قاعدتا پس از بازگشت لنكراني و خالصي زاده از تبعيد مشهد، و در حدود زمستان 1305 به بعد صورت گرفته است.

[139] در اصل: نه نه.

[140] در اصل: عين.

[141] اركان.

[142] ميرزا صالح مراغه اي عكاس (يعني همان صالح اقتصاد)، مبلغ سابق بهايي و مسلمان افشاگر بعدي، در نامه اي كه در تاريخ 30 آذر 1306 به آيتي دارد ضمن تبري از فرقه، به تأثير كتابهاي كشف الحيل و مبلغ بهايي... اشاره كرده است.

[143] مبلغ بهايي...، با مقدمه ي عبدالحسين حائري، از انتشارات دفتر نشريات ديني در يزد، 1367 ق، صص 41 و 42.

[144] كشف الحيل، ج 2، چ 4، صص 143. ضمنا در همين ايام توسط آقا سيد ابوالحسن طالقاني (پدر آيت الله حاج سيد محمود طالقاني) و محتشم السلطنه و فروغي و حاج عباسقلي بازرگان (پدر مهندس بازرگان) نيز جلساتي جهت بحث و مناظره با مبلغين اديان در مدرسه ي مروي و منزل حاج

عباسقلي تشكيل مي شد، كه به گفته ي آيت الله طالقاني «توافق و حمايت رضاخان» به آن جلب شده بود.

[145] ر. ك: «شرح احوالي از مردم مرحوم آيتي»، يغما، س 20، شم 4) شماره مسلسل 228)، تير 1346، صص 213 - 216.

[146] دستخط عباس افندي خطاب به «حضرت آواره عليه بهاءالله الابهي» و در تجليل از او ر. ك: كشف الحيل، ج 3، چ 4، ص 199؛ خاطرات صبحي درباره ي بابي گري و بهايي گري، فضل الله صبحي مهتدي، همان، ص 152.

[147] در كتاب مكاتيب عبدالبهاء لوحي است كه عباس افندي، خطاب به آواره و در تجليل از او صادر كرده و حكايت از علو مقام وي - در آن روزگار - نزد پيشواي بهاييت دارد. در اين لوح مي خوانيم: «هو الله. اي آواره ي سبيل الهي، پريشاني و بي سر و ساماني در راه عشق، كامراني و شادماني است. نظر به پايان كار نما، زيرا عاقبت اين پريشاني، جمعيت است و نهايت اين آوارگي پناه حضرت احديت. اگر از قطره محروم شدي الحمدلله بحر بي پايان در مقابل داري، و اگر از ذره محجوب شدي آفتابي روشن در پيش داري. از حق طلبم كه آنچه نهايت آمال و آرزوي تست ميسر گردد و عليك التحيه و الثناء. ع ع» (مكاتيب عبدالبهاء، مؤسسه مطبوعات امري، 134 بديع، 8 / 8). نكته جالب در اين لوح، آرزوي پيشگويي عباس افندي مبني بر عاقبت به خيري آواره و رسيدن وي به نهايت آمال خويش در پايان است، كه (از ديدگاه بهاييان) كاملا وارونه درآمد و (به زعم آنان) به جاي روشنايي به تاريكي مطلق! رسيد. براي مكتوبات و اظهارات عباس و

نيز شوقي افندي در تجليل و توثيق آواره ر. ك: كشف الحيل،1 / 137، 138، 142 و 143، چ 7، و 2 / 50، چ 4.

[148] الكواكب الدريه، 2 / 335.

[149] «شرح احوالي از مرحوم آيتي»، همان، صص 213 - 214.

[150] كشف الحيل، ج 3، چ 4، ص 61.

[151] وي درسالهاي 1308 - 1309 در مدرسه ي علميه و اميركبير تهران تدريس مي كرد (سفرنامه سديدالسلطنه، ص 380).

[152] «شرح احوالي از مرحوم آيتي»، همان، ص 215.

[153] ر. ك: توقيعات مباركه ي حضرت ولي امرالله، لوح قرن احباء شرق...، صص 138 و 160.

[154] الكواكب الدريه،1 / 308.

[155] الكواكب الدريه، 1 / 309.

[156] كشف الحيل، چ 4، ص 2 / 58.

[157] شرح احوالي از مرحوم آيتي، همان، ص 215.

[158] آيتي، خود در جاي جاي كتابش كشف الحيل در رد بهاييت، از تلاش مكرر (اما نافرجام) بهاييان براي ترور وي سخن گفته، از فشارها، توهينها و حتي خسارتهايي كه آن گروه پس از عدول وي از بهاييت و افشاي ماهيت سران اين مسلك به او زده اند پرده برداشته است. ر. ك: كشف الحيل، ج 1، چ 7، ص 65؛ ج 2، چ 4، صص 146 - 163؛ ج 3، چ 4، ص 125.

[159] نوعي اسلحه.

[160] بر پايه ي گزارش مأمور ساواك: آقاي لنكراني در روز 24 فروردين 1352 در منزل خويش با اشاره به كتاب كشف الحيل، نوشته ي آيتي «مدعي شد كه كتاب فوق به دستياري او نوشته شده است و مدتي نيز بحث درباره ي سران بهاييها نمود و ادامه داد: «مادامي كه كليميها بهايي مي شوند دليل و قرينه ي

عدم قطعيت حكومت اسرائيل مي باشد». ر. ك: شيخ حسين لنكراني به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، تهران، 1383، ص 467.

[161] نيكو، حسن، فلسفه نيكو، بنگاه مطبوعاتي فراهاني، تهران، 1342، ج 1، مقدمه ي دكتر احسان الله نيكو، ص «و». پسري وي، دكتر احسان الله نيكو، نيز از قضات و وكلاي دادگستري بود و بر فلسفه نيكو مقدمه دارد.

[162] اركان و رجال عمده.

[163] فلسفه نيكو، 4 / 279 - 281.

[164] همان، ج 1، مقدمه ي دكتر احسان الله نيكو، ص «و».

[165]، پريروز ميرزا بديع الله خان، كفيل انبار غله ي دولتي، كه بهايي معروف است، با اعظام الوزارة عضو انبار غله در اتاق خودش مشغول صحبت بوده. اعظام الوزاره در ضمن صحبت به اسم مبارك محمد بن عبدالله (ص) قسم ياد مي كند. ميرزا بديع الله خان مي گويد: برو اين حرفها كهنه شد، يك نفر عرب برهنه آمد يك حرفي زد، اين قدر حرفش را دنبال مي كنند. اعظام الوزاره به محض شنيدن اين لفظ فورا كشيده به صورت و دهن ميرزا بديع الله خان زده و او را به زمين مي زند. ميرزا بديع الله خان فرياد مي كند پيش خدمت و ژاندارمري وارد اتاق شده و او را از دست اعظام الوزاره خلاص مي كند. ميرزا بديع الله خان فورا سوار درشكه شد، براي شكايت به نزد مسيو موريتور رفته و تقاضا مي نمايد كه بايد اعظام الوزاره منفصل بشود. و يك عده از اجزاء هم حاضر شده اند كه هرگاه اعظام الوزاره را منفصل نمايند دست از كار كشيده و گرو نمايند. فعلا قسمت عمده اجزاي انبار و اداره ي ارزاق از بهاييها تشكيل شده و علنا از مذهب اسلام بدگويي مي نمايند.» ر.

ك: بيست سال با رضا شاه؛ خاطرات سليمان بهبودي و...، بخش اسناد آخر كتاب، ص 525. درباره ي حضور بهاييها در انبار غله دولتي از زبان خود اعظام الوزاره، ر. ك: خاطرات من...، اعظام الوزاره، 1 / 620 به بعد.

[166] عبارت لنكراني در آينده خواهد آمد.

[167] متعلق به سيد ضياءالدين طباطبايي، عامل كودتاي انگليسي سوم اسفند 1299 شمسي.

[168] ابن اصدق، از ايادي چهارگانه ي عباس افندي در تهران بود.

[169] روزنامه خاطرات سيد محمد كمره اي، به كوشش محمدجواد مرادي نيا، نشر و پژوهش شيرازه، تهران 1382، 2 / 847. نيز براي حضور بهاييان در اداره ي نظميه تهران زمان يفرم خان، ر. ك: يپرم خان سردار، اسماعيل رائين، انتشارات زرين، تهران 1350، ص 277.

[170] عين السلطنه سالور، از بهايي شدن يهوديها در دواير دولتي ايران در مقطع كودتاي 1299 خبر مي دهد. ر. ك: روزنامه خاطرات عين السلطنه، 8 / 6019.

[171] سفرنامه ي سديدالسلطنه، ص 399. علي محمد خان موقرالدوله، سر كنسول ايران در بمبئي در سال 1898، نماينده ي وزارت امور خارجه در فارس در سال 1900، و حاكم بوشهر در سالهاي 1911 - 1915 بود. وي اندكي پس از كودتاي سوم اسفند 1299 درگذشت. موقرالدوله علاوه بر اينكه از اعضاي خاندان افنان، يعني از خويشاوندان علي محمد باب بود، با عباس افندي و شوقي افندي نيز خويشي داشت. ميرزا هادي، داماد عباس افندي و پدر شوقي، پسردايي موقرالدوله بود. ر. ك، جستارهايي از تاريخ بهايي گري در ايران...، عبدالله شهبازي، مندرج در: تاريخ معاصر ايران، س 7، شم 27، پاييز 1382، ص 18.

[172] فلسفه نيكو، چاپ مؤسسه مطبوعاتي فراهاني، 2 / 198.

[173] در اين زمينه ر. ك:

اظهارات تكان دهنده محمدرضا آشتياني زاده، نماينده مشهور و پراطلاع مجلس شورا در عصر پهلوي، تاريخ معاصر ايران، كتاب سوم، زمستان 1370، صص 106 به بعد.

[174] اسناد مؤسسه تاريخ معاصر ايران، ش 24 تا 139 - 1 - 28 ك.

[175] 1304 كه در كتاب آيتي آمده نادرست، و صحيح آن 1306 است.

[176] براي شرح حال گزيده اي از زندگي ميلسپو ر. ك: مقدمه ي كتاب امريكاييها در ايران، نوشته ي عبدالرضا هوشنگ مهدوي.

[177] ر. ك: خامه اي، انور، خاطرات سياسي، نشر گفتار، تهران 72، صص 363 و 364؛ چهل سال در صحنه، خاطرات دكتر جلال عبده، 1 / 202.

[178] نقل از: متن كامل خطابه ي تاريخي آقاي آقا شيخ حسين لنكراني در هشتاد و هشتمين جلسه دوره چهاردهم مجلس شوراي ملي، قبل از ظهر روز شنبه شانزدهم دي ماه 1323، چاپ شركتهاي سهامي چاپ فرهنگ ايران و تهران، قطع جيبي، ناشر: روزنامه آزادگان، صص 12 و 13.

[179] ر. ك: رعد امروز، ش 347، دي 1324، ص 4 و شم 24،353 دي 1323، ص 4.

[180] وجدان، صاحب امتياز و مدير: محمود مصاحب، شم 29،1 خرداد 25، صص 1 و 2.

[181] همان. ص 6.

[182] در اصل: اله.

[183] وي دانشجوي دانشكده پسيكولوژي مسكو بود كه در جريان اقدام روسيه ي شوروي به تعطيل مشرق الاذكار بهاييها (واقع در عشق آباد)، و تبعيد فعالان بهايي از عشق آباد به سيبري و ايران (1928 - 1929 م)، به ايران تبعيد گرديد. ر. ك: سالهاي سكوت...، همان، صص 27 و 28.

[184] براي مشاهده سند ر. ك: احمدي، علي، شيخ محمد خالصي زاده - روحانيت در مصاف با انگليس، مركز اسناد انقلاب

اسلامي، تهران 1383، صص 143 - 145.

[185] لنكراني در بهار 1325 نماينده ي دولت قوام در مذاكره با پيشه وري و هيئت همراه وي پيرامون بحران آذربايجان بود و علاوه بر اين، مطبوعات مبارز و آزاديخواه پايتخت، از وي به عنوان چهره اي محبوب و ملي ياد مي كردند آقاي خالصي زاده از اين ويژگي محروم بود، بلكه به عكس، به علت حمايتش از سيد ضياءالدين طباطبايي در سالهاي پس از شهريور 1320، آماج حملات مطبوعات ياد شده نيز قرار داشت.

[186] براي كيفرخواست مزبور، ر. ك: روزنامه ي اتحاد ملي، س 1328 ش، شم 24 و 25. روزنامه كيهان نيز اخيرا متن كيفرخواست را در شماره هاي 18439 و 18443 (مورخ 5 و 10 بهمن 1384، ص 8) منتشر كرد.

[187] مرحوم كاشاني در دي ماه 29، ضمن تنقيد شديد از انگليسيها، مقاصد اجتماعي موجود (نظير بي حجابي خانمها، رشوه خواري در ادارات و نيز تحرك بهاييها در كشور) را ناشي از سياست آنها در ايران دانسته، اظهار داشت: انگليسيها نفت ما را به غارت برده «و در مقابل، اين همه فساد كه يكي از آنها بي حجابي است در كشور ما رواج داده اند و بهاييها را تقويت مي كنند. من قسم مي خورم كه دين بهايي را انگليسيها درست كرده اند. اي مردم، شما غافل هستيد. بياييد تلگرافاتي را كه از شهرستانها به من مي رسد، بخوانيد و ببينيد بهاييها در شهرستانها چه بلاهايي بر سر مسلمين مي آورند. اينها اگر كمي تقويت شوند، تمام مسلمانها را از بين خواهند برد. زيرا نقشه ي انگليسيها مخالفت با دين اسلام است و به اين وسيله مي خواهند اسلام را از بين ببرند...» طبعا اگر نفت ايران از دستشان «گرفته شود

شر آنها از سر اسلام و ايراني كوتاه خواهد شد...» (روحاني مبارز آيت الله سيد ابوالقاسم كاشاني به روايت اسناد، 1 / 1 /312 -313 و 316. نيز در 7 اسفند 29، به مناسبت شايعه ي آزادي جلال بينش (يكي از افراد متهم به قتل مسلمانان ابرقو) از زندان، و اقدامات خويش در اين زمينه، گفت: «امروز بهاييها در همه جا اسباب اذيت مسلمانها را فراهم نموده اند و اغلب پستهاي حساس اين مملكت را در دست دارند و الآن معاون نخست وزير بهايي است... در قريه ي عبدل آباد كهريزك، زن يك نفر حاج حسين نام را بهاييها تبليغ و وارد دين بهاييت نموده اند و آورده اند در حظيره القدس بهاييها طلاق او را داده اند و آن زن فعلا با يك نفر بهايي ازدواج نموده و آن حاج آمده به كلانتري 10 شكايت نموده و يك نفر از مجاهدين ما كه به نام سيد علي است گويا در كلانتري رفته كه به آن حاجي مساعدت نمايد. سرهنگ ابدي كه رئيس كلانتري 10 مي باشد، گويا مقداري پول از بهاييها گرفته و پرونده بر عليه سيد علي تشكيل داده اند. اين خبر به من رسيد خيلي عصباني شدم و به آن سرهنگ تلفن كرده، مقداري فحش دادم و بعد هم چون من خودم با دولت طرفم و شخصا به اينها مراجعه نمي كنم به كسي سفارش نموده ام كه اين سرهنگ را در همين چند روزه عوض مي كنند...» (همان: صص 332 -334 و نيز 341 -343). حتي در گفتگوي مردم در منزل كاشاني (7 شهريور 1330) از قول ايشان نقل شد كه گفته اند: «بعد از تمام شدن كار

نفت، اول اقدام ما، خراب كردن حظيرة القدس بهاييها خواهد بود!» (همان: ص 479، همچنين ر. ك: همان روحاني مبارز آيت الله سيد ابوالقاسم كاشاني به روايت اسناد، صص 1 / 335، 355 - 354، 359 - 358، 387، 387 - 386، 389، 479،و...).

[188] همان. ص 1 / 316.

[189] همان. ص 1 / 359.

[190] همان. ص 2 / 701.

[191] آيت الله حاج مير سيد جعفر موسوي اردبيلي، از دانش آموختگان و مدرسان عالي مقام قم، و بعدا از مدرسان و خطيبان و شاعران پايتخت، در گفتگو با نگارنده (30 مرداد 81) اظهار داشت: خداداد صابر، بسيار مرد بزرگواري بود، معروف بود كه، در ابرقو، بهاييها مشكلاتي براي عده اي از مسلمانها به وجود آورده بودند و وكالت آنان بر ضد بهاييها را كسي قبول نكرده بود؛ آقاي صابر پذيرفته بود و خيلي خوب هم از عهده ي اين كار برآمده بود.

[192] براي روابط سرهنگ سجادي با لنكراني (و امام خميني) ر. ك: مقاله ي ما در: مجله ي تاريخ معاصر ايران، س 6، شم 21 -22، صص 70 -74.

[193] شيخ حسين لنكراني به روايت اسناد ساواك، ص 371. در سالهاي نخست رياست هويدا بر دولت، لنكراني سخت مقروض و از حيث اقتصادي در نهايت شدت به سر مي برد و هويدا، به تحريك و تشويق مرحوم مورخ الدوله ي سپهر (نويسنده و سياستمدار مشهور، و دوست ديرين لنكراني)، در سال 1346 مقداري وسايل خوراكي (برنج و روغن و...) توسط سپهر براي لنكراني ارسال كرد. اما لنكراني (كه از ابتدا از هويت فرستنده ي اصلي اجناس ياد شده بي خبر بود) از مصرف آنها پرهيز جست و پس از مدتي، كه

بيم فاسد شدن آنها مي رفت، اجناس مزبور را در 27 اسفند 46 به بيمارستان فيروزآبادي (كه با مؤسس عالي قدر و منسوبين وي از ديرباز دوست بود) تحويل داد و در 7 فروردين 47 از رئيس وقت بيمارستان (دكتر شكرايي) رسيد دريافت كرد و همراه نامه اي براي نخست وزير ارسال داشت. اسناد اين امر در اوراق به جا مانده از لنكراني موجود است.

[194] مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالرحيم رباني شيرازي، از اركان نهضت اسلامي در دهه ي 40 و 50 شمسي.

[195] شيخ حسين لنكراني به روايت اسناد ساواك، ص 65.

[196] فراماسونرها، روتارين ها...، ص 641.

[197] ر. ك: «منصور روحاني مجري طرح تخريب كشاورزي در ايران»، معماران تباهي، 4 / 103، سازمان انتشارات كيهان.

[198] در جريان آن پيگيريها، لنكراني از پشتيباني آقاي نصير عصار، رئيس وقت اوقاف، برخوردار بود. پدر عصار، مرحوم سيد محمدكاظم عصار، استاد مشهور و فاضل دانشگاه بود كه با لنكراني نيز از ديرباز دوستي و صميميت داشت. آقاي عصار، در بهمن 49 به عنوان تجاوز به موقوفه (مساوي مسجد لنكراني) توسط نماينده ي حقوقي خويش آقاي سيد حسين كبير (وكيل پايه يك دادگستري) از اداره ي برق به دادسراي تهران شكايت كرد.

[199] پرونده لنكراني در ساواك، موجود در مركز اسناد انقلاب اسلامي، ج 2، كد 2 / 103، گزارش مورخ 6 / 12 / 1348، صص 78 -80.

[200] اصولا رژيم پهلوي. روي افسراني كه با لنكراني در ارتباط بودند حساس بود. براي نمونه ر. ك: شيخ حسين لنكراني به روايت اسناد ساواك، ص 308.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109