نامه اي از سن پالو

مشخصات كتاب

سرشناسه : شفا، امان الله

عنوان و نام پديدآور : نامه اي از سن پالو/ ؛ با مقدمه و پاورقي از مرتضي آخوندي.

مشخصات نشر : تهران : دارالكتب الاسلاميه ، 1349.

مشخصات ظاهري : بيستم، 487ص.: نمونه.

شابك : 400ريال

وضعيت فهرست نويسي : برون سپاري.

موضوع : بهائيگري

موضوع : بهائيگري -- دفاعيه ها و رديه ها

شناسه افزوده : آخوندي، مرتضي، مقدمه نويس

رده بندي كنگره : BP365 /ش7ن2 1349

رده بندي ديويي : 297/479

شماره كتابشناسي ملي : 2550921

پيشگفتار

اشاره

بنام خدا حوادث و رويدادهايي كه در طول زمان پديد مي آيد خواه ناخواه اثراتي در افكار و عقائد كساني كه به صورتي با آن وقايع بستگي پيدا كرده اند مي گذارد و از راه تاريخ به افكار نسل هاي بعدي انتقال مي يابد كه خود تحت تأثير افكار ناقلين و نويسندگان قرار گرفته است. از آنجا كه «حب الشي ء يعمي و يصم» دوستي و علاقه ي بيش از حد انسان را از درك حقيقت بازمي دارد، ذكر حوادث و وقايع كاملا بستگي به چگونگي وضعيت روحي مورخ و واكنش او در مقابل جريانات دارد. معمولا در مقابل پديده ها دو دسته موافق و مخالف به تناسب اهميت و گسترش حادثه به نقل آن مي پردازند - بررسي گفتار هر دو دسته و تجزيه و تحليل علل و انگيزه هاي پيدائي حادثه و تعمق در آنچه كه دو گروه اظهار داشته اند و شناخت محيطي كه حادثه در متن آن زائيده شده انسان را به سرچشمه روشن جريان راهنمائي مي كند. وليكن بي توجهي به اين نكات ممكن است داوري را يك طرفه قرار داده سرانجام انسان را پاي بند به اعتقادي واهي و بي اساس نمايد. تبليغات حرفه اي و دلبستگي انسان به آنچه كه از آغاز بدان مأنوس شده است سبب مي شود كه توجهي

به واقعيت و حقيقت نداشته باشد. در عين حال ديده كنجكاو و دور از تعصب مي تواند پرده هاي ريا و دروغ را كنار زده و به مدد تجزيه و تحليل منصفانه واقعيت را از لابلاي آنچه بدو رسيده است بيرون آورد و گروهي كه خود را در مقابل وجدان انساني مسئول مي دانند اين زحمت را بر دوش كشيده و حقائق واقعي را در پرتو فكر معتدل وراي متعادل بازگو مي كنند. [ صفحه 10] در اين ميان افرادي كه خود سالها تسليم باورهاي بي پايه بوده چون حقيقت را مي يابند از سوز درون در صدد برمي آيند تا تجربه هاي تلخ خود را نثار راه دگران كنند و شمعي باشند كه خود بسوزند و روشنگر راه حقائق باشند.

چگونگي كتاب

كتاب حاضر نامه اي است از امان الله شفا كه از دل سوخته و فكر متتبع و كنجكاو او سرچشمه گرفته است. نامه اي است كه به يكي از دوستانش كه هنوز معتقد به بهائيت مي باشد نوشته و آرزو دارد كه او و ديگران از رهگذر اين نوشته بيدار گردند. چون مخاطب وي شخصي است كه اطلاعات مجملي از اين فرقه دارد به معرفي قبلي و شناخت رهبران بهائي نمي پردازد. اينك كه كتاب به فضل خداوند متعال منتشر مي گردد براي آشنائي بيشتر خوانندگان لازم است قبلا قهرمانان داستان را معرفي و بطور مختصر تاريخچه اي از فرقه بابي و بهائي نقل گردد - و همان گونه كه نويسنده كتاب در كليه مباحث خود كوشش كرده متكي به نوشته هاي مورد قبول بهائيان باشد تا از هرگونه ايرادي از جانب آنان برحذر ماند نويسنده ي پيش گفتار هم سعي مي كند كليه مطالب مربوطه را از كتابهائي كه

صد در صد مورد قبول بهائيان است نقل نمايد و همين طور در كليه پاورقيها نيز اين كوشش را بكار برده است. [ صفحه 11]

تاريخ باب

در حدود يكصد و سي سال پيش در ايران، جواني شيرازي مدعي مقاماتي الهي گرديد و گروهي به وي گرويدند كه به بابيه معرفي شدند. زير بناي اعتقاد اين گروه تحريفي بود از عقائد شيعيان كه در انتظار ظهور حضرت ولي عصر محمد بن الحسن العسكري عليهماالسلام بودند تا جهان را پر از عدل و داد نمايد و ظلم و جور را از صحنه گيتي براندازد - چون موضوع قائميت و مهدويت از اصيل ترين اعتقادات اسلام و مورد اتفاق كليه فرق اسلامي بود لذا بسياري به طمع مال و جاه و رياست طلبي و يا به عنوان اصلاح اجتماع به دروغ مدعي اين عنوان گرديده و چند صباحي عده اي ساده لوح و يا شياد را به دور خود گرد آوردند. برخي از مدعيان مهدويت كار خود را از بابيت شروع كرده اند يعني ابتدا ادعاي ارتباط مستقيم با آن حضرت را پيش كشيده و پس از اينكه گروهي را به دور خود جمع كردند پا را فراتر نهاده و ادعاي امامت و بعدا رسالت و بالاخره ربوبيت و الوهيت نموده اند. ميرزا علي محمد شيرازي نيز يكي از افرادي است كه در سال 1260 هجري قمري ادعاي بابيت نمود و گفتار و كردار و عقائد وي زائيده مسلك شيخيه بود كه از ابتداء به آن سرسپرده بود. [ صفحه 12] وي در سال 1235 هجري قمري در شيراز متولد شد پدر وي محمدرضا بزاز شيرازي و مادرش خديجه بود و در

دوران كودكي به واسطه از دست دادن پدر در تحت سرپرستي دائيش قرار گرفت. «هيكل مبارك در سن 6 يا 7 سالگي به مكتب شيخ عابد معروف به «شيخنا» كه در محل مشهور به قهوه اولياء در مدينه مباركه شيراز دائر بود تشريف برده و پس از پنجسال كه به تحصيل مقدمات فارسي مشغول بودند ديگر به مكتب شيخنا تشريف نياوردند». (درس نهم اخلاق علي اكبر فروتن) سپس براي تجارت به بوشهر منتقل گرديد. آشفتگي رواني وي در اثر رياضتهاي شاقي كه در بوشهر كشيد مورد قبول نويسندگان بابي و بهائي مي باشد. وي چند سال قبل از وفات سيد كاظم رشتي - به كربلا آمد و در درس وي حاضر مي گردد و در آن زمان از نظر مقدمات درس عربي و منطق، كتاب سيوطي و حاشيه ملا عبدالله را خوانده بود. [1] . مسيونيكلا مدت اقامت باب را در كربلا دو سال و نيم يا سه سال مي داند. [2] . يكي از افراد پيرو عقائد شيخي، بنام ملاحسين بشرويه اي پس از مرگ سيد كاظم رشتي از كربلا با عده اي از شيخيه به طرف شيراز رهسپار شد و ميرزا عليمحمد را در شيراز ملاقات كرد، ميرزا علي محمد در شب پنجم جمادي الاولي 1260 براي ملاحسين بشرويه اي اظهار بابيت كرد و تفسير سوره يوسف را به عنوان دليل به مشاراليه ارائه داد [3] . عبدالبها در كتاب مقاله سياح صفحه ي 4 چنين مي نگارد: [ صفحه 13] «در سن بيست و پنج سالگي در شيراز... آغاز گفتار نمود و مقام بابيت اظهار و از كلمه ي بابيت مراد او چنان بود كه من واسطه ي «فيوضات از شخص بزرگواري

هستم كه هنوز در پس پرده عزتست و دارنده كمالات بي حد و حصر به اراده ي او متحركم و به حبل ولايش متمسك در نخستين كتابي كه در تفسير سوره يوسف مرقوم نموده در جميع مواضع آن خطابهائي به آن شخص غائب كه از او مستفيد و مستفيض بوده نموده». بنابراين براي شناسائي آن شخص بزرگوار غائب كه ميرزا عليمحمد ادعاي بابيت او را مي كند بايد به تفسير سوره يوسف مراجعه كرد. اشراق خاوري در كتاب رحيق مختوم صفحه 21 و 22 سورة الملك را بعنوان اولين سوره از تفسير سوره يوسف نقل مي كند در آنجا مي خوانيم. «بسم الله الرحمن الرحيم... الله قد قدر ان يخرج ذلك الكتاب في تفسير احسن القصص من عند محمد بن الحسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب علي عبده ليكون حجة الله من عند الذكر علي العالمين بليغا...» و بنابراين ادعاي ميرزا علي محمد، بابيت از ناحيه حضرت ولي عصر محمد بن الحسن العسكري عليهماالسلام بوده است. وي در مواضع ديگر همين كتاب و هم چنين در كتب ديگر خود اعتراف و اقرار به وجود و قائميت حضرت ولي عصر مي نمايد: «صحيفه عدليه صفحات 6 و 13 و 27 و 40 و 41 و كتاب بين الحرمين (به نقل كتاب آئين باب صفحه 14) و كتاب تفسير سوره بقره و تفسير سوره ي كوثر (موارد بسيار متعدد) و الواح خطي باب و كتابهاي ديگر». پس از اظهار اين ادعا به ياران خويش دستور داد كه به مردم بگوئيد باب موعود [ صفحه 14] آشكار شده است. [4]

. در اثر سر و صدائي كه ياران وي پديد آوردند مورد تعقيب حكومت شيراز قرار گرفت و سپس در مجلسي كه براي محاكمه وي در حضور علماي شيراز تشكيل گرديد حاضر شد و كليه دعاوي خود را انكار كرد و گفت: «لعنت خدا بر كسي كه مرا وكيل امام غائب بداند لعنت خدا بر كسي كه مرا باب امام بداند...» [5] . پس از اين جريان بواسطه ارتباط پنهاني كه با حاكم اصفهان منوچهر خان گرجي كه متظاهر به اسلام بود داشت، از شيراز گريخت و به اصفهان پناهنده شد و تا هنگام مرگ منوچهر خان با وجود اصرار دولت مركزي به اعزام باب، در پناه منوچهر خان مي زيست. گرگين خان حاكم جديد اصفهان به دستور دولت مركزي گردن نهاد و باب را روانه كرد و به موجب دستور از بين راه به جانب تبريز رهسپار شد و از آنجا به زندان ماكو و چهريق منتقل گرديد. در طول اين مدت همواره ياران وي آشارا و پنهاني با وي در تماس بودند و اغتشاشاتي را در گوشه و كنار بوجود آوردند كه منجر به قتل گروه بسياري از مسلمانان بي پناه و نيز دانشمندان اسلامي امثال شهيد ثالث قزويني گرديد. در اين حوادث همواره اسلحه و آذوقه از راههاي نامعلومي براي ياران ميرزا عليمحمد مي رسيد. [6] . دولت مركزي براي رفع غائله تصميم گرفت كه محرك اصلي يعني باب را محاكمه نمايد و نتيجتا باب در حضور وليعهد (ناصرالدين ميرزا) از كليه دعاوي خود مجددا [ صفحه 15] توبه و استغفار نمود. نتيجه جريان مجلس محاكمه را ميرزا ابوالفضل گلپايگاني در كتاب كشف الغطاء صفحه ي

205 - 201 نقل مي كند كه قسمتي از آن به نظر خوانندگان مي رسد: «چون در اين عريضه انابه و استغفار كردن حضرت باب و التزام پا به مهر سپردن آن حضرت مذكور است مناسب چنان به نظر مي آيد كه صورت همان دستخط مبارك را نيز محض تكميل فائده در اين مقام مندرج سازيم... صورت دستخط حضرت نقطه ي اولي بناصرالدين شاه در اوقات وليعهدي او در تبريز كه علماء جوابي نوشته اند: فداك روحي الحمدلله كما هو اهله و مستحقه اشهدالله و من عنده كه اين بنده ي ضعيف را قصدي نيست كه خلاف رضاي خداوند عالم و اهل ولايت او باشد... اگر كلماتي كه خلاف رضاي او بوده از قلم جاري شده غرضم عصيان نبوده و در هر حال مستغفر و تائبم حضرت او را، اين بنده را مطلق علمي نيست كه منوط به ادعائي باشد استغفرالله ربي و اتوب اليه من ان ينسب الي امر و بعضي مناجات و كلمات كه از لسان جاري شده دليل بر هيچ امري نيست و مدعي نيابت خاصه حضرت حجة الله عليه السلام را محض ادعاء مبطل است و اين بنده را چنين ادعائي نبود و نه ادعاي ديگر. مستدعي از الطاف حضرت شاهنشاهي و آن حضرت چنانست كه اين دعاگو را به الطاف عنايت سلطاني و رأفت و رحمت خود سرافراز فرمايند والسلام». دعاوي مختلف و تلون افكار و نوشته هاي بي مغز و بي اساس و رفتار جنون [ صفحه 16] آميز او علما را بر آن داشت كه به علت شبهه ي خبط دماغ بر اعدام او رأي ندهند. [7] . ميرزا تقي خان اميركبير صدر اعظم ايران به خاطر ادامه اغتشاشات

بابيان در مملكت كه طي آن هزاران افراد بيگناه مسلمان كشته مي شدند و كوتاه كردن دست بيگانگان، صلاح در آن ديد كه وي را به قتل برساند و لذا در سال 1266 در تبريز تيرباران شد. «قنسول روس در تبريز با نقاشي ماهر به كنار خندق رفته و نقشه آن «جسد مطهر» را كه در كنار خندق افتاده بود برداشت.» [8] . ميرزا عليمحمد در اواخر عمرش در سال 1265 ادعاي مهدويت كرد و به دنبال آن ادعاي رسالت نمود و كتب چندي نوشت و ضمن آنها احكامي سست پايه و مضحك آورد و بالاخره ادعاي خدائي كرد. القاب وي كه در اين نامه ذكر شده است عبارتند از: باب، رب اعلي، نقطه اولي، حضرت اعلي. پس از دو سال از كشته شدن باب به تحريك ميرزا حسين علي نوري (كه دلايل آن در اين نامه ارائه داده شده است) سه نفر بابي نسبت به ناصرالدين شاه سوء قصدي كردند ولي نافرجام ماند و در نتيجه وي با عده اي از بابيان مورد تعقيب قرار گرفتند مشاراليه با كمال شجاعت و صراحت به سفارت روس پناهنده شد و بالاخره در اثر جديت و پشتكار حكومت، سفير روس او را به عنوان امانت دولت روس تحويل ايران داد و ميرزا حسينعلي به زندان رفت ولي بالاخره در اثر حمايت و جانبداري سفير روس پرنس دالگوركي، از زندان آزاد گرديد و با نماينده آن سفارت خانه به بغداد سفر كرد. پس از مدتي از بغداد به سليمانيه رفت و به نام درويش محمد كشكول به دوش در آن نقاط مي گرديد. [ صفحه 17] دو سال كه گذشت به

بغداد مراجعت كرد و سپس با گروه بابيان رهسپار ادرنه شد و در آنجا به خاطر تحصيل رياست جمع بابيان با برادرش ميرزا يحيي كه جانشين رسمي باب بود مخالفت نموده و دگرگوني جديدي را در اين فرقه بوجود آورد. اختلاف بين دو برادر بالا گرفت تا آنجا كه حكومت عثماني مصمم شد بين دو برادر و مريدان آنها جدائي بيندازد و لذا ميرزا حسينعلي را به عكا و ميرزا يحيي ازل را به قبرس فرستاد طرفداران مخلص ميرزا حسينعلي چندين نفر از ازليان را كه در عكا بودند به قتل رساندند. شوقي افندي در كتاب قرن بديع جلد دوم صفحه 245 به قتل سه نفر از آنها اعتراف مي كند. ميرزا حسينعلي در عكا مقام جانشيني باب را براي خود زيبنده نيافت و لذا به دنبال دعاوي خدائي هم طرازان خود، ادعاي خدا آفريني كرد!! مريدان وي او را بهاء الله، جمال مبارك، جمال قدم، اسم اعظم، جمال ابهي... مي خوانند. ميرزا حسينعلي به موجب وصيت نامه دو فرزند خود عباس افندي غصن اعظم و محمد علي غصن اكبر را به ترتيب به جانشيني منصوب كرد وليكن عباس پس از مرگ پدرش برادر خود را طرد و در نتيجه اختلاف جديدي به وجود آورد. عباس افندي طرفداران خود را ثابتين و طرفداران محمدعلي غصن اكبر را ناقضين ناميد. عباس افندي در جنگ بين الملل اول براي تجزيه دولت عثماني بقواي انگلستان كمكهاي شاياني نمود و در اثر جاسوسيهائي كه براي دولت انگلستان كرده بود مورد سوء ظن دولت عثماني قرار گرفت و محكوم به اعدام شد وليكن بلافاصله در سايه حمايت انگلستان قرار گرفت و به دريافت

لقب سر از ژرژ پنجم پادشاه انگلستان به وسيله ژنرال آلن بي مفتخر شد. در زمان بها و عباس مرام بهائيت بصورت پنهاني در ميان پيروان بود و طرفداران [ صفحه 18] وي به هيچ وجه جرأت اظهار و آشكار نمودن آن را نداشتند و همگي مقيد بودند براي حفظ ظاهر دستورات اسلامي را انجام دهند و لذا خود او هم تا آخر عمر روزها براي اقامه نماز جماعت به مسجد، مي رفت. مريدان وي را به نام عبدالبها - مولي الوري مي خوانند. پس از مرگ عباس دخترزاده ي او شوقي افندي كه جواني عياش بود بعنوان ولي امرالله به جانشيني رسيد. عباس در وصيتنامه خود مقام ولايت امر را پس از شوقي در نسل وي قرار داده بود در حالي كه شوقي تا آخر عمر فرزندي پيدا نكرد و در سال 1336 در لندن درگذشت. پس از وي شخصي بنام ميسن ريمي كه از طرف شوقي به لقب پرزيدنت مفتخر شده بود ادعاي ولايت امر نمود و گروهي به وي پيوستند. هم چنين مبلغ بهائي ديگري به نام جمشيد معاني ادعا كرد كه سلطان اقدس است و خود را سماء الله ناميد. بهائيان كنوني اكثر از بيت العدل كه در حيفا تشكيل شده پيروي مي كنند. اين بود مختصري از وضع تاريخي ظهور اين فرقه و اينك سخن كوتاهي درباره ي نويسنده ي نامه: آقاي امان الله شفا. او فرزند يكي از اطباء مشهور غيرمسلمان (امجدالحكماء) بود، در اوان جواني به وسيله يكي از اقوام خود به جلسات تبليغي بهائي راه يافت و تحت تأثير تبليغات بهائيت قرار گرفت و به طور جدي شروع به فعاليت در اين راه

نمود. تحصيلات خود را در رشته حقوق به پايان رسانيد و سالها بعنوان وكيل دادگستري و هم چنين در دارائي مشغول كار بود. در مورد فعاليتهاي تبليغي او در ايران چند سالي در مشهد عضو محفل روحاني مشهد و سپس مربي تعاليم امري و اخلاقي بهائيان در تهران بوده است و در اين راه [ صفحه 19] كوششهاي زيادي مبذول داشته و مورد توجه و تشويق بهائيان قرار گرفته است كه نمونه هائي از اين قدرداني ها به نظر خوانندگان مي رسد. براي تبليغ بيشتر بهائيت به توصيه شوقي افندي به كشور برزيل مهاجرت كرده و در سن پالو رحل اقامت افكنده است وليكن پس از گذشت 7 سال در برزيل و سي سال در بهائيت، با مطالعات بيشتر در وضع اخلاقي و هم چنين در مندرجات كتب بهائيت پي به بطلان آن برده و در صدد بازگو كردن حقائق برآمده است آنچه كه بيش از پيش او را رنج مي داده حكايت افرادي است كه فقط به خاطر رفتن به ايالات متحده از بهائيت طرد مي گرديدند و در مقابل كساني كه از نظر اخلاقي به هيچ وجه شايستگي نداشته اند جزو اعضاء اصلي و گردانندگان اين جامعه محسوب مي شدند. بازگو كردن اين لب در مقابل افرادي كه عصمت كبري را براي ميرزا حسينعلي نوري و عباس افندي و شوقي افندي و اعضاء بيت العدل با آن همه خلافكاريها كه حتي در كتابهاي خود آنها به چشم مي خورد قائلند موجب گرديد كه مشاراليه نيز مطرود اعلام گردد و در نتيجه از زندگي و خانواده خود چشم بپوشد و به خاطر اينكه آنها (زن و فرزندان بهائيش) دچار مشكلاتي نشوند از دارائي

خود صرفنظر نمود و به آنها واگذاشت. به جبران آنچه كه در گذشته در راه باطل قدم برداشته و فريب تبليغات موهوم و بي اساس را خورده بود شروع به نوشتن نامه هائي به ديگر فريب خوردگان كرد تا آنها را از اين راه بازدارد، با وجود هزاران مشكل كه شما خواننده محترم از نمونه اين كارها حدس مي زنيد از پاي ننشسته و از آن گوشه دور به همه بهائيان پيام مي فرستد تا بلكه آنها را راهنمائي كند و تجربيات تلخ خود را براي آنها و براي كساني كه ممكن است در آينده بصورتي فريب تبليغات پوچ بهائيت را بخورند بازگو مي كند. نامه حاضر يكي از آن نامه ها است كه براي اولين بار به صورت كتاب به چاپ مي رسد و نشان دهنده پژوهشي است عميق كه شايسته يك حقوقدان متبحر مي باشد. وي تنها با استناد به مدارك مورد قبول بهائيت روشن مي سازد كه گويندگان اين [ صفحه 20] دعاوي به هيچ وجه رابطه الهي نداشته و فقط براي رواج بازار مطالبي از اين و آن گرفته اند و بنام خويش بخورد فريب خوردگان داده اند و آنچه كه مربوط به حوادث داخلي آنها نقل شده همه رياكارانه و با چهره اي كاملا ساختگي در انظار قرار گرفته است. وي سه كتاب تاريخي مورد قبول بهائيان را با يكديگر تطبيق كرده و تناقضات آنها را كه همواره نمودار غير الهي بودن است نشان داده است و خلاصه پرده هاي ابهام را به كنار زده تا حقيقت را دريابند. مزيد توفيقات روزافزون نويسنده محترم را از خداوند متعال خواستارم. مرتضي آخوندي [ صفحه 21] تاريخ 21 آبان ماه 1322 توسط محفل مقدس روحاني

مشهد رشيدالله اركانه جناب آقاي امان الله شفاعليه بهاءالله راپرت مشروح و مبسوط آن خادم مخلص باوفا مورخه يازدهم شهرالعلم سنه حاليه حاوي شرح مسافرت سيزده روزه بحدود قائنات به واسطه محفل مقدس روحاني مشهد شيدالله اركانه واصل و از دقت نظر وحدت بصران جناب كمال مسرت حاصل گرديد پيشنهاد آن جناب به كمال دقت تحت مطالعه واقع و راجع به هريك از آن تصميم مقتضي اتخاذ و به موقع اجرا گذاشته خواهد شد الحمدلله تاييدات شديده الهيه همواره شامل حال آن نفس جليلي بوده و يقينا در آينده نيز جنود ملاء اعلي ناصر و معين آن بنده مخلص عتبه مقدسه عليا خواهد بود. مزيد تاييد و توفيقتان را از مباحث قدس مولاي مقتدر و توانا سائل و امليم. منشي محفل / علي اكبر فروتن [ صفحه 22] تاريخ 26 خرداد 1323 خادم جانفشان امرالله جناب آقاي امان الله شفا ايده الله تعالي مرقومه ي حاكي بر استعفاي از عضويت محفل به دقت ملاحظه شد و به اتفاق آراء مورد قبول واقع نگرديد انتظار داريم آن جناب كه كما هو حقه از دستورات و تعاليم مباركه راجع به انتخاب و وظايف اعضاء محفل روحاني واقف و مستحضر مي باشيد در سال اول قرن دوم بهائي هم با جديت و علاقمندي مانند سال گذشته مرتبا در جلسات محفل حضور به هم رسانيده و در انجام وظايف روحاني با ساير اعضاء معاضدت و تشريك مساعي فرمائيد. منشي محفل روحاني بهائيان مشهد [ صفحه 1]

مقدمه نويسنده

اشاره

سن پالو 14 / 8 / 1967 دوست بسيار عزيز ضمن تجديد مراتب صميميت و اميدواري به صحت و سلامتي شما، بعد مدتها ترك

مكاتبه تصميم گرفتم مجددا بقول معروف زحمت افزا شوم شايد تعجب مي كنيد كه با همه آنچه كه گذشته هنوز شما را دوست بسيار عزيز خطاب مي كنم. از اين جمله مقصودم تاكيد آنست كه هنوز نسبت به شما و حتي نسبت به آناني هم كه عليه من به گفتارهاي مختلفه مشغولند تغيير روش نداده و به آنچه گفته و مي گوئيد و قضاوت كرده و مي كنيد كمترين اهميتي قائل نبوده و كوچكترين كينه بدل ندارم و بطوريكه مكرر در مكرر گفته و نوشته ام همه را در حساب بي خبري آقايان از بسياري موضوعات و فقدان وقت شماها براي مطالعه و تفكر در مسائل و تامل در مطالب مي گذارم و در نتيجه از اين جريانات فقط و فقط دچار تاسف بي پايان مي شوم. حتي آن دسته كساني را هم كه به رياكاري و تزوير مشغولند و با علم كامل بر پوچ بودن دستگاه و بي اساس بودن اين دكه «امر اعظم الهي!» واقفند و معذلك براي استفاده هاي شخصي در زير علم مهملات آن سينه مي زنند آنان را نيز دشمن نمي دارم زيرا اين دسته چنان سرگرم تامين آرزوها و خواسته هاي خود هستند كه وقتي براي تفكر در واهي بودن همين تمنيات و آرزوها و خواهشهاي بي حد نفس ندارند. عقيده دارم بهائيان به سه دسته منقسم هستند: عده اي مانند اشخاص ماقبل تاريخ كه فكر مي كردند كره ماه خدائي است توانا و صاحب معجزات و حال آنكه امروز بشر در آستانه آنست كه به دل آن خدا فرود آمده و در آن مسكن نمايد، فكر مي كنند [ صفحه 2] كه بهاء واقعا شخصي خارق العاده و ماوراء الطبيعه بوده و صاحب كرامات و معجزات مي باشد

يا نفس خداست يا مظهر كلمه او و اطاعت از او و تقليد از جانشينانش واجب. دسته ديگر به اين افكار خنديده و عقيده دارند كه بهاء يك فيلسوف جليل القدر و داناي بي نظير بوده كه موفق به تشكيل حزبي الهي گرديده و رهبري جمعي را به دست آورده كه از لحاظ حفظ اجتماع از تدنيات اخلاقي و ترقيات مدني وجود چنين حزبي لازم و ضروريست پس محافظه امر و اطاعت بلاقيد و شرط از او و جانشينانش لازم و ضروريست. دسته سوم آنانند كه مي دانند موضوع مشمول هيچيك از دو نظر مذكور نبوده بلكه دكه اي است بي كالا كه براي فريب ساده دلان به آرايش ظاهر پرداخته تا كلاهي بردارد و مالي از آنان بربايد و تأمين معاش و رياست را به عمل آورده و به خيال خود نامي جاودان گذارد و اين دسته مي بينند در هر حال سفره اي است گسترده و انواع و اقسام اطعمه لذيذه در آن موجود و اشخاصي با كمال سادگي به خدمت مشغولند چرا فرصت استفاده را از دست بدهند يكي دلخوش است كه اياديست و چون به خرج همان ساده لوحان بدين نقطه و ان نقطه مسافرت مي كند حداقل جمعي به استقبال او مي شتابند و مقدمش را گرامي مي دارند و به دعوت و اكرامش مي پردازند و هرگاه به سالن مجمع مؤمنين وارد مي شود همگي با احترام برمي خيزند و او را مانند روحاني نمايان قديم و كشيشها با سلام و صلوات بالا بالا مي برند، بها مدام در منشآتش به آخوندها حمله مي كرد كه براي رياست و تامين حس بزرگي و احترامات خود خلق را اغوي نموده و از اينكه امر او

را تحقيق نمايند ممنوع مي داشتند آيا خود تشكيل همان رياست را نداد و مريدان بهم نرسانيد و آنچه را مومنين يك دين نسبت به رؤساي مذهبي خود معمول مي داشتند به منتهي درجه مريدان او نسبت بدو معمول نمي داشتند و آيا اين حضرات ايادي و امثالهم در تشكيلات بهائي همان مسخره بازي هاي قديم را به طرز جديدي تكرار ننموده اند. باري از اين دسته هستند كساني هم كه به اين احترامات مفت خوري بدون كار كردن اعتنا نداشته و سطح خواسته هايشان بالاتر است پس از اين سفره گسترده براي تامين آرزوهاي مادي خود [ صفحه 3] استفاده مي نمايند. مثلا در مجامع عمومي پرداخت تبرعات زياد و سنگين تقبل مي نمايند و خود را مخلص و روحاني و خاضع و خاشع جلوه مي دهند و دل ساده دلان را به خود جلب نموده و بلافاصله زمينهائي را كه في المثل يك ريال خريده اند به بيست ريال به آنان مي فروشند و يا دكان و تجارتخانه خود را با فروش قابل توجه به اين دسته رونق و پيشرفتي مي دهند و جيب خود را پر مي نمايند. يك آقاي دكتر بهائي ايراني كه براي اينكه بتواند در برازيل به شغل خود ادامه دهد مجبور شده مرتبه ديگر طي همان دوره تحصيلي را نموده و دگر باره دكتر شود و ظاهرا بايد داراي سواد و اطلاعاتي باشد. ضمن اعاده نامه ي اول من در روي پاكت سر بسته آن بدون آنكه آن را باز كرده باشد و بداند مطالب من چيست صرف به اتكاء شنيده هاي خود چنين نوشته: «استاد محترم چون حقير مدتي تلمذ آن جناب را نموده لهذا حق معلمي بر گردن اين عبد داريد و

واجب الاحترام، از تجديد ارسال اين اوراق و اصرارتان به قرائت آنها چنين به نظر مي رسد كه مايليد بنده نيز بر اثر اقدام سر كار مشي نمايم در حالي كه اين كاري بس مشكل به نظر مي رسد» بعد هم به ذكر مطالب بي اساس ديگري از قبيل آنچه كه ديگران هم حالا پشت سر من مي گويند پرداخته كه چون لازم به جواب مي باشد و مورد آن اينجا نمي باشد اينست كه از ذكر آنها خودداري و موكول به بعد مي نمايم. ملاحظه كنيد اين آقاي دكتر بهائي دو ضربه به اين آقاي تحصيل كرده كه قطعا به افكار ديگران مي خندد از طرف ديگر افكار و عقايد خود را چنان بي خدشه و خارج از احتياج تأويل و تفسير مي داند و بها را چنان يكه تاز دوران و تنها مظهر كامل يزدان مي شمارد كه حاضر نيست كلام احدي را بر پوچ بودن دعاوي او بشنود تا آنجا كه از باز كردن نامه و خواندن مطالب آن و سپس شروع قضاوت خودداري مي نمايد و اتفاقا در همين نامه است كه من نوشته ام بهائيان دزدان و رشوه خواران و فاسد الاخلاقها را طرد نمي كنند [ صفحه 4] بلكه فقط اشخاصي را كه زير بار حرفها و عقايد پوچ و بي اساس بها نروند و كوركورانه اطاعت ننمايند طرد مي كنند زيرا طرد كنندگان نيز خود از حيث اخلاق و صفات نه تنها ارجحيتي بر طرد شدگان ندارند، بلكه از خيلي جهات و به درجات پائين تر از آنها مي باشند بر فرض كه اين آقا و سايرين در اسناداتي كه اكنون به من مي دهند و مرا شخص ناباب معرفي مي نمايند صادق باشند تازه تأييد اين مطلب

را نموده اند زيرا من نيز تا قبل از طرد نماينده ي احباي الهي در كانونشن ها، عضو محافل، معلم درس اخلاق و ناطق جلسات بوده و به نظر محافل از جمله افراد بسيار خوب و نمونه اي بودم كه مدارك و ابلاغات مثبت اين جريانات را هنوز در اختيار دارم ولي حالا يك مرتبه بد و ناباب شدم - باري چون شخص اين دكتر را مي شناسم معتقدم كه اين روش او از روي ريا نيست بلكه تقليد صرف است و به علت فقدان وقت براي تفكر و تعقل در مطالب مي باشد. و ديگر آنكه گفتيد و گفتند چون شفا به عضويت محفل ملي انتخاب نشد عصباني شده و از بهائيت روي بگردانيد اين تنها ناشي از افكار كوتاه و كودكانه مي تواند باشد و كساني كه خود آرزوي وصول به چنين مقامات مهمله را دارند و تصور مي كنند مقامي است داراي ارزش مي توانند چنين فكر كنند. اولا مگر اين سال اول بود كه من به عضويت محفل ملي انتخاب نشده ام هفت سال بود كه من در برازيل بودم و در مجامع شركت داشتم ثانيا مگر عضويت اين محفل ملي آنهم در برازيل كه سراپا پنجاه نفر بهائي ندارد چه افتخاري است و چه مزيتي داشته و واجد چه حقوقي و چه امتيازاتي مي باشد در ثالث آن چنان محفل ملي كه اشخاص مقلد دلقك كه با معلق زدن حتي در محافل و مجالس رسمي و ذكر قصه هاي شرم آور و عنيف دوستي اشخاص را جلب و با وجود افراد مهذب تحصيل كرده موفق به أخذ نمايندگي و سپس عضويت چنان محفل ملي مي شوند ديگر چه فخر و مباهاتي براي عضويت آن

باقي مي ماند كه من به خاطر آن دست از رويه سي ساله خود بشويم آيا به ياد داريد وقتي كشف مي كنيد كسي كلاه شما را برداشته و شما را فريب داده و ملعبه خويش [ صفحه 5] ساخته است چه حالتي پيدا مي كنيد عينا حكايت من بود وقتي از خواب بيدار شدم و ديدم به قيمت هيچ اسير و عبيد عقايد سخيفي هستم و آزادي كلام و اظهار عقيده ام محدود به يك مشت مزخرفات و مهملات است كه از چهار ديواري آن نمي توانم خارج شوم و حتي غالبا در اين باره مورد ايراد جوانان بهائي نيز قرار مي گرفتم، آخر به چه علت و به چه سبب من بايد مجبور باشم فقط چيزي بگويم كه منطبق با نظريات بها و عبدالبها و شوقي باشد و اگر مطلبي مغاير آنها به خاطرم رسيد حق ابراز آن را ندارم و الا «عاق» مي شوم. عكس العمل اين تشنج و عصبانيت اظهار مطالبي بود كه به نظر آقايان مصلحت پيشرفت امر نبود و به قول يك آقاي معاون ايادي از دير زماني افكار و طرز حرف زدن مرا زير نظر داشته اند و يا بهتر بگوئيم جاسوسي مي كرده اند. اكنون بديهي است جز چنين اسناداتي تصور ديگري نمي رفت البته من انتظار نداشتم بگويند فلاني پوچ بودن دعاوي بها را درك و از آن روي بگردانيد لابد همچنانكه در خصوص آواره و نيكو و صبحي و غيره گفتند كه پول مي خواستند براي منهم يا بايد بگويند ديوانه شده و يا به عضويت نرسيدن محفل ملي بود. و يا بگويند اساسا عضو فاسد و نادرستي بوده تا بتوانند افكار سايرين را از توجه به دلايل

و مطالب من منحرف نمايند. بهرحال چون همه اين موضوعات اعم از ريا و تقليد و اتهامات بي اساس علتش بي اطلاعي است پس كينه از احدي بدل ندارم و منتظرم روزي را كه چه ريا كار و چه مقلد كه هر دو بالمآل در اين مورد جاهل مي باشند بيدار شده و متوجه مسائل گردند زيرا همانطور كه ما نسبت به يك فرد مريض كه حال رعايت ما را ندارد عصباني نمي شويم و از او كينه به دل نمي گيريم و يا بدين مناسبت تحقيري از او به عمل نمي آوريم و او را از خود نمي رانيم و به اصطلاح طرد نمي كنيم من نيز اين اشخاص رياكار اين اشخاص جاه طلب اين اشخاص مقلد اين اشخاصي را كه اهل تفكر نيستند افراد مريضي تلقي نموده و نسبت به آنها فقط حق ترحم و دلسوزي دارم زيرا كه نمي توانند پي به حقائق برند و بعد [ صفحه 6] هم گفتيد و گفتند: «مطالب شفا همين بود آنهم با اين انشاي سست بهتر است بجاي تربيت خلق برود اولادش را تربيت كند». اولا تربيت اولاد من اگر از اولاد افاضل معظم جامعه امر اعظم بهتر نباشد و در آتيه هم بهتر نشود البته بدتر نبوده و نخواهد بود ملاحظه كنيد به قول شما تربيت اولاد آقايان فاضل شيرازي فاضل مازندراني و فاضل خراساني و غيرهم كه تمام عمر خود را به خرج بهائيت زندگي و تمام ايام را صرف خدمت «امر اعظم» نمودند و كتابها در عظمت و اهميت آن نگاشتند به كجا كشيد آيا جز اينست كه به علت سرگرمي به اين امور مهمله حسب عقيده شما موفق نشدند اولادشان

را حتي در «ظل شجره امر» نگاه دارند و يا تربيت كامل نموده و تحصيلات كامله بدهند. ولي پسر و دختر من با همه اين مشكلات موجوده يكي مهندسي را تمام كرده و ديگري نيز مشغول تكميل تحصيلات و فراگرفتن بعضي مختصات مي باشد و بدانيد كه اولاد من نيز برحسب اتفاق هر عقب ماندگي از مهتران خود داشته باشند تنها علت آن همانا سرگرمي من به كارهاي امري و نفس اين مهاجرت بوده كه طوطي وار بلامزد و اجر صرف خدمت اين جامعه مقلد كردم و از ايفاي وظايف پدري چنانكه بايد و شايد باز ماندم و از اين بابت بي نهايت متأسفم و اميدوارم آنان اگر روزي كسريهائي در زندگي خود ديدند مرا ببخشند كه آنهم به علت بي خبري و بي اطلاعي و ندانم بكاري من در آن ايام بوده است. ثانيا اگر انشاي من پسنديده نيست و يا احتمالا مغلوط است مهم نيست زيرا من هيچگاه ادعاي عصمت كبري ننمودم و نخواهم نمود اگر نوشته هاي آنان كه دعوي ربوبيت و مصونيت كبري نموده اند خنده آور باشد عيب است و محل ايراد و نسبت دروغ به اينكه قرآن هم غلط داشت نمي تواند روپوشي بر آن واقع گردد من كه چندين سال است از مطالعه كتب فارسي و نوشتن آن محروم هستم عجب نيست اگر چيزي فراموش گردد و از قلم بيفتد معذالك در اين قسمت نيز از شما پوزش خواسته و مزيد صبر و حوصله آن دوست عزيز را در خواندن آنها و چشم پوشي از سبك و غير آن آرزومندم. [ صفحه 7] ثالثا: نه دوست عزيز مطلب به آنچه گفتم تمام نشده بلكه قضيه از

ابتدا تا انتهايش همه مهمل همه توخالي همه مجعول و همه اش هجو و محل ايراد است مگر آن دسته مطالب مسلمي كه در تكرار از گذشتگان از پيش از سه هزار سال قبل و يا به تقليد از متاخرين در قالب الفاظ ديگر آمده است اگر من خاموش ماندم و كاري به كار كسي نداشتم نه اينست كه مطلبي باقي نمانده بود بلكه به علت آنست كه سر خودنمائي ندارم و طالب شهرت و ابراز اينكه من دانم و تو نداني نيستم و قسمتي از اينهم نه ارادي است بلكه از خصائص ذاتي است زيرا به طوريكه مي دانيد جاه طلبي شهرت طلبي طمع بيدادگري شجاعت خوي آرام هوش ابتكار و غير آن در هر فرد به درجات كم و بيش به وراثت موجود است. و بعد بر اثر چگونگي نشو و نماي هر فرد و بكار انداختن يا راكد گذاردن آنها و يا ممارست يك صفت بخصوص تشديد مي شود ويا ضعيف مي گردد. پدر و مادر منهم شهرت جو و جاه طلب نبوده اند پس من جاه طلبي را اساسا در قوه هم نداشته ام تا چه رسد؟ كه به فعل درآيد يا نيايد بطوريكه مي دانيد پدرم طبيبي بود كه سرش به كار مطب خودش بود و هركمس از دور و نزديك به مطب او مي آمد با كمال دلسوزي و مهرباني معالجه و راضي برمي گشت و او هيچوقت در فكر خودنمائي و شهرت طلبي و غيره نبود و حتي كمتر از خانه بيرون مي آمد زيرا غالبا مطب هم در منزل بود و كمتر با اشخاص معاشرت داشت من نيز اگرچه در دوران تحصيل و چه در ايام خدمت در

وزارت خارجه و وزارت دارائي و وكالت دادگستري و سالهاي اوليه اقامت در برازيل به فكر اينكه خدمت به عالم انساني مي كنم سر و صدائي داشتم و به نطق و بياني در مجالس و محافل به قول شما يار و اغيار عامل بودم ولي در اين پنجساله اخير در گوشه محل اقامت خود بيتوته كرده و با احدي معاشرت و گفتگوئي ندارم و جز براي تحصيل ضروريات معاش بيرون نمي روم و كاري هم به كار كسي نداشته و ندارم.

ارزش مطلب

ولي بعد از آنكه مطالبي شنيدم و چنين استنباط كردم كه يك حرف بس نبوده است و تنها اشاره كفايت ننموده در اين فكر شدم كه آيا موضوع ارزش [ صفحه 8] تجديد مطلب و بسط را دارد يا نه گاه فكر مي كردم در عصري كه علماي فن در فكر آنند كه سرعت مسافرت هوائي را از ده ساعت به كمتر از يك ساعت برسانند در عصري كه سيارات مصنوعي مجهز به تلسكپ هاي متعدد قوي به آسمان مي گذارند تا عوالم ساير سيارات را كشف نمايند در عصري كه در آستانه مسكون نمودن ماه، آن الهه قديمي، از نوع انسان مي باشد در عصري كه در تكميل قلب مصنوعي هستند در عصري كه در فكر درمان هزاران امراض و دردهاي بي درمانند. حالا من بيايم مطالب بي اساس و بي معني يك فرد متوفي را تجزيه و تحليل كنم و وقت را بجاي تفكر در مسائل مفيده در مطالب بي ارزش و بي قيمت بگذرانم ولي از شدت علاقه كه به شخص شما و چند نفر ديگر دارم و فكر مي كنم شايد لااقل شما چند نفر از اين مهلكه مخوف نجات يافته

و اولاد خود را از اين اسارت و تقليدات كوركورانه آزاد نمائيد. پس آن ساعاتي را از روزهاي تعطيل هفته كه با شماها مي گذرانيدم. اكنون صرف اينكار كرده و به خود زحمت داده اين سطور را مفيد يا غير مفيد جامع يا ناقص بهر صورت كه هست مي نويسم، شايد مطالب آن مورد توجه بعضي نويسندگان نيز قرار گرفته و مورد استفاده شان واقع شود و در بيداري آنان كه كوركورانه در تقليدند و هر مدعي را مظهر خدا مي يابند مؤثر و مفيد واقع شود زيرا هر چقدر افراد از اين توهمات و خرافات دور شوند و وقت را در بحث اين لاطائلات نگذرانند از قيود بندگي اصنام آزاد شده و خواهند توانست هر علمي را آزادانه مطالعه و هر مطلب معقولي را قبول نمايند و در چنين حالتي جامعه بشريت مجهز به افراد بيشتري خواهد بود كه در راه ترقي و كشفيات مسائل علمي و صنعتي و حتي اجتماعي كار نمايند. شما ملاحظه كنيد! چند هزار پيروان بهائيت و صدها اديان امثال آن كه در قرن نوزدهم ميلادي به ظهور رسيده اند و مليونها افراد را سرگرم بحث در مطالب كتب آسماني نموده و در جدل و مباحثه در اينكه حق با كدام است و يا كيست كه از طرف [ صفحه 9] خداست وقت را بيهوده تلق مي نمايند چه كتابها كه نوشته اند و چه مقدار پول و كاغذ و ماشين و دستمزد صرف انتشار تبليغات زهرآگين و علت اختلاف بين افراد مردم نموده اند شما فقط در نظر آوريد اگر اين وقتها اين پولها اين كاغذها و اين همه مصارفي كه صرف آن لاطائلات شده و مي شود

اگر صرف تعليم افراد وسوق آنان در پيشرفت در علوم و اكتشافات و اختراعات مي شد چه نتيجه هاي بزرگ كه عايد بشريت نمي گرديد، اگر حالا صد نفر در تحقيقات و تتبعات علمي هستند در آن هنگام صدها هزار در اين لابراتوارها بكار مشغول بودند. از طرف ديگر موضوع از لحاظ كلاهبرداري نيز حائز اهميت است شما فكر مي كنيد چه اعمالي را كلاهبرداري مي گويند؟ شما هيچ نمي توانيد تصور كنيد كه عمل بها و جانشينان او از جمله بزرگترين كلاهبرداريهاست شما ببينيد قانون جزاي كشور ايران (ماده 238) كلاهبرداري را چسان تعريف مي كند! «هركس به وسايل تقلبي متوسل شود براي اينكه مقداري از مال ديگري را ببرد يا از راه حيله و تقلب مردم را... به داشتن اختيارات و يا اعتبارات موهومه مغرور كند يا به امور غيرواقع اميدوار كند يا از حوادث و پيش آمدهاي غيرواقع بترساند و يا اسم و عنوان و سمت مجعول اختيار نمايد و به يكي از طرق مزبوره وجوه و يا اسناد... و امثال آن به دست آورد و از اين راه مقداري از اموال ديگري را بخورد...» آيا اينكه بها با اختيار سمت مجعول مظهر الوهيت افراد را فريب داده و بعد به اسم مال الله از آنان اخاذي كرده و به ترتيب خريد قصر و كالسكه و بخشش به اولاد و مبلغين خود پرداخته كلاهبرداري نيست. آيا اينكه شوقي افندي افراد را از حوادث و پيش آمدهاي غيرواقع ترسانيده (از قبيل اينكه بلافاصله بعد جنگ دوم جهاني مي گفت جنگ سوم بين المللي عنقريب شروع و آمريكا و ايران مثل قوطي كبريت خورد خواهند شد) و آنان را تشويق به دادن وجوه (مال

الله) و واگذاري املاك و مهاجرت و پراكندگي در كشورها و بي خانمان [ صفحه 10] كردن آنها به منظور تكميل نقشه خود و ثبت اينكه در زمان او چند نقطه بهائي افزون شده كلاهبرداري محسوب نمي شود. بديهي است همه كلاهبرداران و متقلبين به يك نحو عمل نمي نمايند بلكه هريك طريقي مخصوص اختيار مي كنند - يك فرد مي آيد بين دو اسكناس مقداري كاغذ مي گذارد و بعنوان بسته صدي به يك ساده لوح جا مي زند - آن ديگري چك بي محل صادر مي كند شخص ديگر به عنوان اينكه در آستانه كشف كيمياست و مبلغي لازم دارد تا مصرف لوازم ضروري اين كشف نمايد گوش ساده لوحان را مي برد و مبالغي با اميدوار كردن آنها به مليونر شدن اخاذي مي كند آن ديگري با نوشتن دعا و اينكه امراض را شفا مي دهد و يا آنكه اشخاص را به وصال معشوقه مي رساند و يا آنكه به مقام آرزوئي ارتقا مي دهد مال ساده لوحاني را مي برد. يكي هم مي آيد بعنوان ارتباط داشتن با خدا اشخاص را اميدوار مي كند كه چون به او ايمان آورند خدا تمام خواسته هاي آنان را برآورده و خوشبخت در دنيا و آخرت خواهد ساخت و اين جامع همه تقلباتي است كه ذكر شد، زيرا اين شخص هم دعا نويسي مي كند مانند لوح احمد و الواح معروف دعا و شفا و غيره، هم افراد را به امور غيرواقع اميدوار مي كند از قبيل آنكه اگر به او ايمان آورند امورشان گشايش خواهد يافت و اگر كشته شوند روح آنها در كنار خدا جاي خواهد يافت و هم عنوان مجعول انتخاب مي نمايد مانند مظهر خدا صاحب عصمت كبري و غيره و

از اين طريق اموال ساده لوحاني را به عنوان مال الله و تبرعات و غيره ظاهرا به عنوان كمك به ديگران و اشاعه محبت و صلح بين مردمان اخذ و بكار بهتر زندگي كردن خود و اولاد خود و بذل و بخشش به تملق گويان براي بزرگ كردن خويش و غيره مي گذارد همه اينها كلاهبرداريست. بديهي است ممكن نيست انسان بتواند يك يك افراد را ملاقات و از دامهائي كه آن رمال و دعانويس در راه آنها نهاده و يا آن كيمياگر كمين گسترده و يا بها و امثال او با پشت هم اندازي در كلام آورده ملاقات و از نتايج وخيم و اثرات شوم و [ صفحه 11] مضرات بي حد اين نوع كلاهبرداريها واقفشان سازد. مي دانيم كساني كه در اين دامها مي يافتند قانع شده اند كه تشخيصشان درست بوده و راه راست را انتخاب كرده اند و اثبات خلاف آن بسي مشكل و گاه محال به نظر مي رسد ولي در هر حال كوشش در اين زمينه بي فايده نبوده و ممكن است لااقل كساني را كه در شرف سقوط در اين قبيل پرتگاهها هستند برهاند. البته حالا نه شخص بهاءالله در ميان است و نه شوقي افندي ولي همچنانكه بعضي اشخاص نفع جو در عالم مسيحيت با ساختن مقدسين و زيارتگاهها براي خود وسيله ناني فراهم مي آوردند اكنون نيز جمعي از اين سفره گسترده استفاده نموده و بنام بها و مدعيات سراپا كذب و دروغ او كلاهبرداري را ادامه داده و بدون كار كردن و زحمت كشيدن به مفت خوري افتاده و فقط به قيمت حرف زدن و تملق گوئي از افراد و فريب دادن ساده لوحان

عمري به راحتي و سير و سفر و سياحت ممالك بنام تبليغ و تشويق و غيره مي گذرانند و عده اي بره وار متحمل مخارج سنگين آنان و غيره مي باشند. مطلب اينجاست كه شايد اين دسته به خود آيند و بيش از اين موجبات تشويق اين كلاهبرداران اجتماع را فراهم ننمايند و كاري كنند كه آنها هم بروند كار كنند و بدانند تحصيل روزي به چه سان مي باشد و كاركردن يعني چه، شايد آن دسته كه بره وار و كوركورانه دستورات طرد را اجرا و موجب بي خانمان شدن فاميلها و از هم پاشيده شدن آنها و ايجاد تفرقه بين ايشان مي شوند به خود آيند و بدانند كه براي تأسيس و تقويت چه امور مهملي تخم نفاق بين فاميلها مي پاشند و زنجير دوستي افراد را پاره مي كنند. مثلا خود شما يقين دارم كوچكترين بدي از من نديده و كمترين رنجشي نداشته ايد و صرفا به علت موضوع طرد و ترس از اينكه مبادا شما هم طرد شده و ساير دوستان را از دست بدهيد در حضور ديگران از مكالمه با من خودداري مي كنيد بدون اينكه توجه به اساس موضوع نموده باشيد يعني وقت اينكار و بررسي آن را نداشته ايد. [ صفحه 12] من چون شما و چند نفر ديگر را به جان دوست مي دارم به سبك قديم ايران خودمان كه براي مهمان بسيار عزيز لقمه مخصوص مي گرفتند و حتي به سبك بعضي از بوميان آمريكا كه پاي را فراتر نهاده حتي لقمه ي جويده و حاضر آماده هضم را به عزيزترين مهمان عرضه مي داشتند سعي مي كنم تا حد امكان يك چنان لقمه حاضر و آماده را در پيشگاه شما گذارم

و يقين بدانيد كه به هيچ وجه قصد حمله به كسي ندارم بلكه صرفا مي خواهم مطالبي را به اتفاق شما مطالعه و تجزيه و تحليل كنيم تا كمي از دروغهاي شاخدار واضح شود و مقداري از رياكاريها و عوام فريبيهاي بعضي بر شما روشن گردد زيرا فلان آقا چيزي مي داند يا نمي داند مطلبي است ولي دروغ بافي و مردم را با مدعيات موهوم فريب دادن مطلبي ديگر است، در برازيل مثلي دارند كه مي گويند از ديوانگي و طبابت هركسي را بهره ي است حالا اگر كسي كه جزئي اطلاعي از طبابت دارد بيايد مطبي داير و شروع به كلاهبرداري نمايد و مردم را به كشتن دهد صحيح نيست و وظيفه افراد مطلع است كه سايرين را حتي المقدور بيدار و روشن نمايند.

ماخذ مطالعات

من خيلي ميل داشتم قبل از اينكه اين نامه مفصل را براي شما بنويسم كتابهاي آواره، صبحي و نيكو را ببينم تا از تكرار مطالب براي شما خودداري كنم ولي ميسر نشد كه كسي از ايران براي من بفرستد ناگزير آنچه به نظرم مي آيد مي نويسم اميدوارم مفيد واقع شود زيرا مقصودم از نوشتن اين نامه نوشتن كتاب رديه نيست و الا صبر مي كردم و با مراجعه به كتب تاريخي و منابع ديگر و آثار باب و بها يك رديه جانانه مي نوشتم ولي در اينجا مي خواهم فقط چند كتابي را كه دسترس دارم با شما به اتفاق بخوانيم و در آن تفكر كنيم يعني مي خواهم بگويم براي اثبات بطلان و دروغ بودن تمام اين حكايات احتياجي به منابع خارجي نيست بلكه نفس تطبيق كتب مقدسه ي؟! بهائي كافي است كه بي اساس بودن آنها را روشن

نمايد. از تاريخهائي كه در خصوص نهضت بابيان نوشته شده چون هيچگونه ذكري از بها و تبليغات عظمت ساختگي او را ندارد لذا در دسترس بهائيان نيست و مراجعه ما [ صفحه 13] بدانها بسي مشكل خواهد بود، تاريخ كواكب الدريه را هم چون مؤلفش آواره از بهائيت دست شست و رفت و منهم آنرا در دسترس ندارم پس آن را هم به كنار مي گذاريم به تاريخ فاضل مازندراني نيز دسترس ندارم و الا مي توانستيم دامنه مطالعات خود را عميق تر نمائيم. ولي من با خود سه كتاب تاريخ دارم كه دو از آنها در دسترس تمام بهائيان بحد وفور بوده و نزد «اهل بها» به اعتبار «اتم و اولي» مفتخر است. اول تاريخ نبيل زرندي است كه اگرچه نسخه اصلي را در دست ندارم ولي قسمتهائي از آن را كه ترجمه آقاي اشراق خاوريست مورد مطالعه قرار مي دهيم [9] و تنها همين تاريخ صرف نظر از قسمتهاي تبليغاتيش داراي مطالبي است كه در روشن ساختن اصل موضوع نهايت كمك را مي نمايد و قبلا براي اينكه كمال اعتبار اصل و اين ترجمه ي آقاي اشراق خاوري را كه مخصوص كلاس عالي تبليغ تدارك شده به ياد شما بياورم «بيانات و الواح مباركه» را كه در متن و صدر كتاب درج شده ذيلا نقل مي نمايم (نسخه مورد مطالعه ما نسخه استنسيل شده توسط لجنه ي ملي نشر آثار امري سال 1328 شمسي مي باشد). [ صفحه 14] در ص 611 متن كتاب چنين مندرج: «از آغاز شروع نوشتن اين كتاب مقصودم اين بود كه به اضافه حوادث تاريخي آنچه را كه از حضرت بهاءالله استماع نمودم ضميمه اين تاريخ سازم

گاهي تنها و گاهي با ساير اصحاب مشرف مي شدم و وقايع تاريخي را مي فرمودند كه من در اين تاريخ نگاشته ام» ضمنا ناگفته نماند كه حكايت ملاقات نبيل بابها حكايت گاهي نبوده بلكه بنا بر روايت طوبي خانم دختر عبدالبها در كتاب بلانفيلد نبيل هر روز سه شنبه مرتبا در عكا به ملاقات بها مي رفته و لابد در اين ملاقاتهاي منظم و مستمر بوده كه مطالب و دستورات را براي نوشتن اين تاريخ تحصيل مي نموده - كما اينكه. در ص 3 تاريخ مي نويسد: «شكر خداوند را كه مرا به نگارش اين اوراق تاييد فرمود و آنرا به اين موهبت متبارك و مشرف ساخت كه حضرت بهاءالله بنفسه الجليل تفضل و عنايت فرمودند و اين اوراق را مراجعه نمودند ميرزا آقا جان كاتب وحي در حضور مبارك اين اوراق را قرائت نمود و به رضا و قبول هيكل مقدسش فائز و مفتخر گشت». و اما در خصوص اين ترجمه و تلخيص در ص 1 چنين مندرج: «در توقيع منيع مبارك 2 شهر الكلمات 104 در جواب سؤال محفل مقدس روحاني ملي بهائيان ايران شيدالله اركانه راجع به نشر اين كتاب (تلخيص تاريخ نبيل زرندي) بيان مبارك ذيل صادر قوله الاحلي: راجع به قسمتهائي از كتاب تاريخ نبيل كه جناب اشراق خاوري تلخيص و به فارسي ترجمه نموده اند نشر آن مورد تصويب حضرتشان گرديد». متأسفانه با تمام اين اوصاف مذكوره، تاريخ مزبور در نوع خود صرفا يك داستاني است عينا نظير داستان حسين كرد و رستم نامه، نويسنده حسين كرد از ذكر دروغهاي شاخدار و مبالغه هاي هجو و بي معني خودداري نكرده في المثل آورده [ صفحه 15] است كه اسب

حسين كرد خواست از يك خندق چهل ذرعي بپرد بعد از پرش سي و نه ذرع چون ديد يك ذرع باقيمانده را نمي تواند بپرد پس برگشت به جاي خود. نبيل هم در همه جا و در غالب موارد ذكر مي كند سران بابي به اراده خود قبول بلايا كردند و الا مي توانستند همه را دفع و همه اوضاع را بگردانند مي توانستند سنگها را جواهر و دشمنان را دوست خاضع نمايند و اين جملات به قدري زياد و لغات مستعمله يك نواخت مي باشد كه حتي حوصله خواننده را تنگ مي كند مثلا در ص 198 نقل مي كند كه در موقعي كه باب در منزل منوچهر خان مخفي بود و وي نسبت به آينده باب متوحش و اظهار نگراني مي نمايد باب در جواب مي گويد: «خداوند به من قدرتي عنايت فرموده كه اگر بخواهم جميع اين سنگها را به جواهري تبديل مي نمايم كه در دنيا مثل آن پيدا نشود و اگر اراده كنم دشمنان خونخوار خود را چنان به خود شيفته و فريفته مي سازم كه در راه محبت من با نهايت اخلاص و استقامت قيام كنند من اينك به اراده خودم به اين بليات و مصائب دچار شده ام تا قضاي الهي مجري شود». ملاحظه كنيد اين جملات همراه با واقعيات چقدر خنك و بي اساس و بي معني مي شود كسي كه خود را مخفي نموده مي گويد من همه كار مي توانم بكنم ولي نمي خواهم كسي نيست بپرسد آقاجان پس چرا مخفي شده ي وانگهي اگر تمام اينها به عقيده شما قضاي الهي است و اراده خداوندي پس چرا مجريان اين قضاي الهي مردود و ملعون مي شوند تا آنجا كه درباره حاجي ميرزا آغاسي وزير

وقت مي گويد: «اتروكوا التروك ولو كان ابوك» و يا آنكه در مورد ديگر «يا رب اين نسناس از شه دور باد» و يا آنكه جانشينانش از جمله شوقي افندي مجريان اين چنين قضاي الهي را يعني از جمله گرگين خان را گرگين پركين مي خواند و يا آنكه شيعه را در همه جا شنيعه صفت مي دهد و آيا اعمال آن خداي تواناي آنان مسخره ي بيش نمي شود كه فردي را براي هدايت خلق خود مأمور كند ولي خدا كاري كند كه همان خلق اين مأمور را بكشند و بعد همان خدا همان خلق را ملعون نمايد و بدين مناسبت عذاب دهد ببينيد اين [ صفحه 16] مطالب چقدر كوتاه و بي مزه و سست است كه حتي در خور اطفال نيز نمي باشد. و يا آنكه در ص 206 به مناسبت عبور باب از شهر قم و اينكه مأمورين نمي خواستند وارد قم شوند باب مي گويد: «كشتي نجات و كسي كه اراده ي او بر كل غالب است من هستم كه با شما در اين بيابان راه مي پيمايم من شخصا دوست نمي دارم كه به اين شهر وارد شوم... زيرا اينجا شهر خبيثي است نفوسي كه در آن ساكنند شرير و فاسقند اين معصومه بزرگواري كه در اين شهر مدفون است و برادر ارجمندش و اجداد گرامش همگي از اين مردم فاسق فاجر بيزارند». ملاحظه كنيد گذشته از اينكه نويسنده از قول باب همه اهل شهري را به يك چوب رانده و همه را فاسق و فاجر و شرير قلمداد مي كند (ضمنا فراموش نكنيد كه اينها همه به تصويب بها رسيده است) فكر نمي كند كسي كه مي تواند سنگ ريزه را به جواهر

تبديل نمايد و دشمن را به دوست مبدل كند آيا نمي توانست اين فاسقان را نيك مرد نموده و بدان شهر وارد و آنها را مورد مرحمت و لطف «الهي» خود قرار دهد كدام آسان تر است سنگ ريزه را به جواهر تبديل كردن و يا انسان بدي را به شخص خوبي مبدل ساختن. اين گونه سخن پراكني ها به باب تمام نمي شود بلكه مريدان نيز هريك چنين قدرتهائي دارند از جمله قدوس (ص 398) در قلعه طبرسي مي گويد: «و اگر مقصود ما آن بود كه رياستي به دست بياوريم و به زور اسلحه بر كفار غلبه كنيم و اعلان جهاد بدهيم هرگز تا امروز ميان قلعه نمي مانديم قوه اصحاب و قدرت اسلحه بطوري بود كه بر همه امتها غالب مي شديم حال ما مانند اصحاب حضرت رسول صلي الله عليه و آله در گذشته ايام است اگر مقصودي داشتيم مانند حضرت رسول شمشير مي كشيديم و دشمنان خود را مجبور مي كرديم كه مومن شوند و قبول دعوت كنند». و حال آنكه نفس اجتماع حضرات در قلعه براي جنگ بود و ايجاد اختلال در كشور و دشوار كردن امر بر حكومت والا هر يك به نقطه اي مي رفتند و مخفي و متواري [ صفحه 17] گشته و مجبور به دفاع نمي شدند اين موضوع را بطور جداگانه در جاي خود مطالعه خواهيم كرد در اينجا مقصودم معرفي كتاب است كه مطالب آن يا به شكل حسين كرد است يعني مطالب توخالي و بي معني و يا به سبك رستم نامه رزمي است در عالم علم و روحاني مثلا هركس كه بابي نيست و يا ببها ايمان نياورده شخصي زشت رو، بي سواد و فاسق

و فاجر است ولي هر فردي كه وارد جرگه بابيان مي شود همانا از ابتدا شخصي بوده داراي اخلاق حميده و صفات پسنديده و از اعلم علماي وقت و بعد با همه اين مقامات عاليه نزد باب خاضع مي شود درست مثل رستم نامه كه اشكبوس را مدتها مي ستايد و بزرگ مي كند و سپس يكجا او را به دست رستم به كشتن مي دهد و از اين طريق بطور غيرمستقيم بزرگي رستم را جلوه گر مي سازد در اينجا هم كار نبيل به همان سبك است و از بزرگ كردن باب نيز نظر به بزرگ كردن بها دارد كه بگويد چنان شخص بزرگي مبشر بها بوده است. درجه انصاف بها و نبيل در شرح وقايع: مثلا وقتي وحيد دستور مي دهد يك قاصد دولتي را كه مامور انتقال پنجهزار تومان وجه از حكومت شهري بحكومت ايالتي بوده دستگير و چنين شخص بلادفاعي را مي كشند نبيل مي نويسد چون شخص بدي بود او را كشتند و حال آنكه به قول خود نبيل مردي خوش گفتار و مورد اعتماد حاكم بوده ولي وقتي در قضاياي زنجان در حين مخاصمه يك نفر بابي اسير و به حكومت برده شده و كشته مي شود نبيل يك صفحه قلم فرسائي مي كند در مظلوميت او و وحشيگري و بي رحمي قاتلين او (ص 564 نبيل). باري به طوري كه در آينده نيز موارد مربوطه را براي شما خواهم نوشت كتاب نبيل كه به دستور بها و به القاآت او نوشته شده تمام هدف و مقصودش بزرگ كردن بها و تبليغات براي او بوده است تا نشان دهد از ابتدا بها مورد توجه و شخصي الهي بوده و آنچه از قضاياي

بابيان نگاشته همه به خاطر هموار كردن راه براي ظهور بها بوده است در اين زمينه نيز بعد جداگانه و مستقلا مطالعه خواهيم كرد. بطور كلي بايد به ياد بياوريد كه نبيل بر طبق حكايت شخص خودش در همين تاريخ [ صفحه 18] چوپاني بيش نبوده و جز سواد قرائت قرآن تصحيلاتي كسب ننموده و بعد از چوپاني هم به قرار معلوم مستخدم خانه بها بوده است، سطور ذيل را به عنوان شاهد از خود او نقل مي كنم ص 433: «پدرم از ايل طاهري و در اقليم خراسان چادرنشين بود... روز 18 صفر 1247 در زرند متولد شدم شغل من شباني بود و مختصر سوادي داشتم باطنا مايل بودم كه بيشتر از اينها درس بخوانم ولي چون چوپان بودم اين آرزو براي من حاصل نمي شد با نهايت اشتياق قرآن را مي خواندم و قسمت زيادي از آن كتاب مجيد را از حفظ داشتم... روز 12 نوروز سال 1263 هجري در مسجد رباط كريم دو نفر نشسته بودند با هم گفتگو مي كردند من به گفتگوي آنها گوش دادم و از آن روز با باب آشنا شدم... آن شخص براي رفيق خود جميع سرگذشت حضرت باب را نقل كرد و گفت كه چطور آن حضرت به دعوت قيام فرمود... چه كرامت از او ظاهر شد؟ چه عجايبي بروز كرد... من كمه اين تفصيل را مي شنيدم خيي تعجب كردم كه چطور مي شود يك نفر اين همه نسبت به سايرين قدرت و نفوذ داشته باشد اينطور حس مي كردم كه نور سيد باب به روح من پرتو افكنده و خيال مي كردم كه منهم بابي هستم از رباط كريم به زرند برگشتم

پدرم آثار پريشاني فكر و اضطراب در صورت من ديد... مجبور شدم به كاشان بروم ص 428 در آن ايام من شاگرد سيدي بودم كه قرآن به من درس مي داد ص 449 سيد اسمعيل زواره را كه با نهايت بي صبري منتظرش بودم وارد قم گرديد... از او پرسيدم كه كسي كه به حضرت باب مومن شود چه اقدامي بايد بكند و چه مطالبي به مومنين واجب شده فرمود حضرت باب مي فرمايند بر همه مومنين واجب است كه براي مساعدت جناب قدوس به مازندران بروند... گفتم من مايلم كه خود را به مازندران برسانم. فرمود تو حالا در همين شهر بمان و ميرزا فتح الله حكام را كه به سن و سال تست به امر مبارك آشنا كن تا از طهران خبر برسد، من خيلي منتظر شدم ولي از طهران خبري نرسيد تصميم گرفتم كه به طهران بروم... در طهران سيد اسمعيل را [ صفحه 19] ديدم... در صدد توجه به مازندران بوديم كه خبر رسيد اصحاب قلعه همه شهيد شدند... به زرند مراجعت كردم... پدرم راضي شد و به من اجازه داد به طهران مراجعت كنم... در طهران به وسيله ميرزا احمد با پيروان حضرت باب آشنا شدم... يك روز ميرزا احمد مرا به منزل حضرت بهاءالله برد حضرت عبدالبها در آن ايام شش سال داشتند در حين ورود به منزل مبارك اول كسي را كه ملاقات كردم حضرت عبدالبها بودند با تبسم و خوشروئي به من خوش آمد فرمودند... در همان اطاق با ميرزا يحيي روبرو شدم چون چشمم به او افتاد دچار دهشت گرديدم زيرا ديدم اين شخص با اين هيبت و با

اين وضعي كه در گفتگو و بيان دارد سزاوار مقامي كه به او نسبت مي دهند نيست مرتبه دوم كه مي خواستم به اطاق ميرزا يحيي وارد شوم آقاي كليم تشريف آورده و به من فرمودند شما امروز آقا را به مدرسه ميرزا صالح برسانيد زيرا اسفنديار خادم حضرت بهاءالله به بازار رفته... من با كمال سرور و شادي قبول كردم و مهياي رفتن بودم كه ديدم حضرت غصن اعظم تشريف آوردند كلاه بر سر وجبه هزاري در بر داشتند در نهايت جمال و جلال بودند... چون به مدرسه رسيديم به من فرمودند وقت عصر به پا و مرا به منزل برگردان.. فورا به منزل حضرت بهاءالله برگشتم و در آنجا به ميرزا يحيي برخوردم كاغذي به من داد و گفت برو به مدرسه صدر و اين كاغذ را به حضرت بهاءالله بده جوابش را زود بگير و براي من بياور من اين ماموريت را انجام دادم». بطوريكه ملاحظه مي كنيد اين سطور نمونه از كتاب است كه مؤيد مطالب قبل است يعني نبيل چوپان 16 ساله بي سواد مومن به باب مي شود و با هم سنهاي خود مامور به رفتن به قلعه طبرسي و جنگ مي گردد و بعد در عالم نوكري خانه بها طفل شش ساله چون پسر بها است صاحب نهايت جلال و جمال مي شود و يحيي برادر بها چون زير بار او نمي رفته و براي خود شخصيت و استقلالي قائل بوده هيئت و وضعش دهشت آور جلوه گر مي گردد و معلوم است كه نبيل به اصطلاح امروز شخصي بادمجان دورقاب [ صفحه 20] چين بوده و تاريخ فرمايشي نوشته است. ولي با همه اين معايبي كه تاريخ

نبيل دارد چون متن آن القاآت بها بوده و به اقرار نويسنده و تصويب مراجع صلاحيتدار بهائي تمامي آن به تصويب شخص بها رسيده براي مطالعه ما كمال ارزش و سنديت را دارد. تاريخ ديگر مقاله سياح است كه به قلم عبدالبها بوده و براي بهائيان در حكم آيات الهي مي باشد تا آنجا كه گاهي آن را با آواز هم مي خوانند اينهم از قلم پسري است كه براي انجام تبليغات به نفع پدر و بزرگ كردن او به رشته تحرير آورده و خوشمزه اينجاست كه خود او در مقامي مي گويد: «تاريخ كه علم بزرگي است بايد توسط آكادمي نوشته شود نه اشخاص زيرا در اينصورت ممكن است تحت نفوذ و تاثير احساسات شخصي قرار گيرد» حالا شما خود فكر كنيد اگر پسري به دستور پدر و براي بزرگ كردن او تاريخي بنويسد چه از آب بيرون خواهد آمد - اين تاريخ هم با اينكه داراي مطالبي بي اساس و صرفا تبليغاتي بوده و از نظر عمومي فاقد سنديت است ولي چون منبع آن از نظر بهائيان موثق و غير قابل ترديد است از جهت مغايرت و تضادي كه با تاريخ قبلي دارد مورد مطالعه قرار مي دهيم. تاريخ سومي كه مي تواند براي مطالعه ما سنديتي يافته و مفيد واقع گردد آنست كه به اسم The Chosen Highway توسط بلانفيلد نوشته شده است مطالب اين كتاب كلا روايات و حكاياتي است كه اعضاي خانواده بها از قبيل دختر و عروس و نوه و پسر و چند نفر از نزديكان و به اصطلاح بهائيان «طائفين حول» براي او نقل كرده اند و اين حكايات توسط شخص يا اشخاصي به انگليسي

ترجمه شده است كه در اين زبان احاطه و تسلط نداشته به طوري كه هر مبتدي تحصيل آن مي توان دريابد كه اصطلاحات مخصوص انگليسي جانشين آن ها شده باشد حتي بلانفيلد نيز صرف وقتي براي اصلاح آنها ننموده و اين [ صفحه 21] مي رساند كه در صحت و سقم مطالب و حكايت نيز تفرسي ننموده و هرچه گفته اند نوشته معذلك چون منابع روحاني رسمي بهائي اسناد اين روايات ناقله از طرف افراد «خانواده خدا»؟!! را تاييد نموده و براي بهائيان نمي تواند مورد ترديد قرار گيرد، براي مطالعه ما نيز سنديت و ارزش خواهد داشت. كتب ديگري كه براي مطالعه خودمان مورد استفاده قرار مي دهيم كلا به اصطلاح بهائيان از «آيات محكمات» است مانند اقدس كه به قول خود بها بزرگترين كتاب او بوده كتاب رسمي و به خيال خودش به منزله قرآن براي مسلمين و انجيل براي مسيحيان به شمار است تا آنجا كه حتي وقتي در اشراقات خود مي خواهد صحبت از عدالت و بيت عدل نمايد براي تشديد و تنفيذ اهميت آن چنين ذكر مي كند: «اشراق هشتم اين فقره از قلم اعلي دراين حين مسطور و از كتاب اقدس محسوب» يعني اگرچه در خارج از كتاب اقدس ذكر شده ولي داراي همان اهميت و واجد همان اعتبار مطالب مندرجه در كتاب اقدس است و اين همان اقدس ام الكتاب است كه عبدالبها و شوقي افندي به مناسبت مطالب بچگانه و خارج از حدودي كه دارد حتي المقدر در اختفاي آن از انظار و توجه غير مؤمنين كوشيده و از ترجمه آن خودداري كرده اند. و ديگر آثار بها است از جمله «ادعيه محبوب» و «مجموعه الواح» و

غيره كه مورد استفاده قرار خواهند گرفت. و ضمنا اين نكته را نيز بايد يادآور شوم كه از اين كتب آنچه را به خاطر دارم براي شما نقل مي كنم زيرا اگر بخواهم تمام شواهد و آثاري را كه در اين كتابها و ساير كتب موجود و دال بر بي اساس بودن اين نهضت است براي شما نقل نمايم بايد تمام اين كتب را مجددا براي شما رونويس كنم. اما قبل از اينكه وارد تجزيه مطالب اين كتاب ها بشويم مي خواستم يك مطلب را به ياد شما بياورم و آن اينست كه در دنيا تقريبا هيچ چيز دفعة واحده بوجود نيامده [ صفحه 22] بلكه چه در عالم خلقت و چه در عالم مسائل اخلاقي و فلسفي و تشكيلات سياسي و اقتصادي و غيره هر چيزي و يا فكري در راه رشد و نمو بوده مثلا در عالم افكار هر كسي به فكر قبلي چيزي افزوده تا به اينجا رسيده كه هستيم اين كلمه رنسانس كه مشهور و معلوم همه مردم دنياست به طوري كه اسمش حاكي است حكايت از تجديد تولد و تجديد و بروز و ظهور افكار و ادبيات و هنرهاي قديمه است يعني افكار و تمدن و آثاري هنري و علمي بوده است كه در بوته اجمال و اختفا مانده و دراين زمان به تجديد نشو و نماي آن اقدام شده است، چون حتي المقدور سعي دارم ازآنچه كه صد در صد مورد قبول شماست دليل و شاهد بياورم در اينجا نيز اين قسمت از مقاله سياح را مي آورم كه مي گويد ص 231: «در قرون وسطي كه بدايتش زمان سقوط امپراطوري رومان و نهايتش فتوح

قسطنطنيه است به دست اسلام در ممالك اروپ به سبب كثرت نفوذ رؤساء مذاهب تعصب شديد و تعرض قريب و بعيد شيوع يافت كار به جائي رسيد كه بنيان انساني به كلي رو به انهدام گذاشت و راحت و آسايش رئيس و مرئوس و امير و مأمور در پس پرده انعدام متواري گشت جميع احزاب شب و روز اسير تشويق و اضطراب بودند مدنيت به كلي مختل و ضبط و ربط ممالك مهمل و اصول و آسايش سعادت جمعيت بشريه معطل و اركان حكومت سلاطين متزلزل مگر نفوذ و اقتدار رؤساي دين و رهابين در جميع اقطار مكمل بود». يعني تمدن و علوم و افكاري در جريان بوده كه مغاير و مخالف مسيحيت بوده و بر اثر شدت عمل رؤساي مذهبي پيشرفت آنها در بوته اجمال مانده چون كسي را حق ابراز عقيده شخصي و يا مطلبي مغاير كتب آسماني نبوده و الا فوري محكوم و معدوم مي گرديده بدين جهت اساس تمدن راكد مانده و علوم از پيشرفت خود باز مانده بودند و مقدمه و علت اصلي اين جريانات نيز يكي از بزرگترين ابتلائات بشر در قديم و حال مصداق اين مصرع حافظ است كه مي گويد: «چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند» [ صفحه 23] از بسيار قديم اشخاص چون از حقيقت خلقت و قوه محركه عالم وجود اعم از سيارات انسان حيوان و نبات و غيره چيزي نمي توانستند درك نمايند شروع كردند به تصورات و تخيلات و بعضي هم تحميل افكار ناپخته به اشخاص ساده لوح زود باور را پيشه خويش ساخته و با تشكيل دسته و حزب و ايجاد اختلاف و بالنتيجه كشت

و كشتار مخالفين مطالب تخيلي و تصوري خود، براي خويش ترتيب رياست و دكان نان آوري ساختند. [ صفحه 24]

از تازه هاي رنسانس

از بسيار قديم عده اي جاه طلب و رياست جو به نام رابطه با ماه و خورشيد و خدايان مصنوعي و بتها، ارواح و غيره به جلب مردم ساده لوح و زود باور شروع كردند و به عنوان اينكه خدايان و يا ارواح و يا بت هاي بزرگ و يا خورشيد و ماه فقط با آنها حرف مي زنند و آنان را براي هدايت و نجات بشر برگزيده اند و به عنوان اينكه حضرت معبود چنين فرمود و چنان امر كرد، با جعل معجزات و افسانه هائي چند زمام مردم زود باور را در دست مي گرفتند و با سوء استفاده ازاين نفوذ قدرتي به هم رسانيده و محل آسايش متفكرين و كساني كه اهل منطق و دليل بوده و زير بار هر مطلبي نمي رفتند و هميشه در اقليت بودند مي شدند و آن افراد تحت نفوذ خود را آلت قرار داده به عنوان ثواب و خدمت به خدايان و بتها و ارواح و غيره آنان را تشويق به تجاوز نسبت به اين دسته آزاده مي نمودند. افرادي مانند فلاسفه و متفكرين كه پايه و اساس كارشان مبني بر تفكر بوده و هميشه سعي داشتند با استفاده از معلومات پي به مجهولات برند و از تخيل و تصور گذشته و مطالب را با موازين علمي و عقلي منطبق و تأسيس نمايند سعي مي كردند مردم را از سقوط در دامهاي شيادان نجات دهند و از روي اعمال و اقوال آن رياكاران و دروغگوياني كه براي تأمين جاه طلبي و رياست خود را به خداها و

ارواح نسبت مي دادند پرده بردارند ولي چون در اقليت بودند هميشه مخذول و منكوب متعصبين و مقلدين كوركورانه واقع مي شدند. از جمله كسي كه جام زهر را با كمال آرامش از زندانبان خود گرفت و به اصرار شاگردانش كه وسايل فرار او را فراهم كرده بودند تسليم نشده و مرگ را در نهايت [ صفحه 25] خونسردي استقبال نمود يعني سقراط فيلسوف معروف يوناني مردم را دعوت مي نمود كه به ترك بتها كوشند و روي از داستانهاي پهلواني بي اساس و معجزات و خوارق عادات دروغ منتسبه به خدايان و رب النوعها بگردانند و به كسب علم و دانش و توسعه تحقيقات و تتبعات فرهنگي بكوشند، اين شخص كه از جمله بزرگترين خدمتگذاران جامعه بشريت است كه او را پدر فلسفه نام داده اند محكوم و مردود جامعه روحانيت شد به عنوان اينكه جوانان را گمراه مي كند و حال آنكه او در حقيقت جوانان را به راه علم و دانش و دوري از ريا و دروغ و خرافات و موهومات مي برد شاگردان و پيروان فكر او مانند افلاطون و بعدا ارسطو و غيره رشته او را تعقيب حتي آنچه را كه اخيرا داروين و امثاله درباره ي كيفيت تكامل نسل انساني و غيره اعلام داشته اند آنان شروع كرده بودند. اما در حدود چهار قرن بعد مسيحيت با استفاده از همين افكار با قوت بيشتري شروع كرد به از بين بردن آن خدايان و رب النوعها و خوارق عادات منتسبه ي به آنها ولي بعدها در مقابل خدايان و رب النوعها و معجزات و خوارق عادات ديگري جانشين آن دسته از گذشته ها نمودند يعني به نام مقدسين مجسمه ها بنا كرده و براي ترويج

و تنفيذ مرام خود در قلوب ساده دلان معجزات و خوارق عادات بسياري از آنها نقل نموده و همان حدت و شدت روحانيون گذشته را هزاران مرتبه بيشتر و شديدتر نسبت به دانشمندان و فلاسفه و متفكرين عمل نموده و سعي در خفه كردن آنها و معدوم نمودن ايشان نمودند، اينست كه عبدالبها مي نويسد «كار به جائي رسيد كه بنيان انساني بكلي رو به انهدام گذاشت و مدنيت بكلي مختل و سعادت بشريه معطل كلا به علت نفوذ و اقتدار رؤساي دين و رهابين». باري كار خرافات و بت پرستي بطوري تجديد شد كه در خانه هر مسيحي بتخانه وجود دارد و بتي به نام مادر خدا (يعني مريم مادر مسيح) يا سايرين وجود داشته و در هر شهر يك يا چند ساختماني وجود دارد كه داراي يك يا چند از اين بتها بوده و دائما افراد به انتظار كرامت و معجزه به آنها رو آورده و از آنها نياز مي طلبند و خاك [ صفحه 26] اين معابد را در كيسه هاي پلاستيكي به اين طرف و آن طرف به تبرك مي برند. باري در طي هزار سال معروف به قرون وسطي يا قرون تاريك يعني بين قرن چهارم و چهاردهم ميلادي تتبعات علمي و هنري كه توسط يونانيان شروع شده بود به علت منع رؤساي روحاني مسيحيت راكد مانده بود تا اينكه نفوذ عثمانيان در اروپا بعضي اروپائيان را متوجه اهميت دانش نموده و با به دست آوردن برخي كتب خطي كم كم افرادي را بر آن داشت كه زنجير اسارت را پاره كرده و رشته تتبعات و تحقيقات علمي و هنري قدما را تعقيب نمايند و

اينجاست كه رنسانس شروع مي شود و در بين اشخاص مستعد و عاملين اين نهضت نوين در سه رشته مختلف سه نفر معروفيت بيشتر حاصل نموده و پهلوان داستان شناخته شده اند. يكي از آنها كه با احتياط بيشتري عمل نموده و افكار خود را در قالب اشعار اشاعه مي داده Petrarca ايطاليائي از اهل فلورانس بود (1348 - 1304 ميلادي) ولي دو نفر ديگر كه يكي تجدد زيادي در افكار ديني و ديگري تحولات مؤثري را در سيستم اقتصادي و سياسي و مساوات افراد پيشنهاد و براي توسعه آنها تبليغات شديد و صريح مي نمودند جانشينان همان كساني كه سقراط را به عنوان ضديت با خدايان كشتند اين دو نفر و هزاران امثال آنها را به عنوان ضديت با خداي پدر و پسرش مسيح و مادر خدا يعني مريم مادر مسيح تكفير و محكوم به اعدام نمودند ولي Jan Huss بود كه در نامه هاي قبلي بدو اشاره نمودم و دومي Jan Ball كه در 1381 در انگلستان در حضور اعيان شهر و شخص شاه Ricardo II اعدام گرديد. اما ژون هوس كه بين سنوات 1373 و 1415 ميلادي مي زيسته و رئيس و استاد معروف دانشگاه مهم و مشهور وقت پراك در چكواسلاواكي بوده به طوري كه شما در صحنه هائي ديده ايد كه چگونه اين قبيل محكومين را زنده مي سوزانيدند يكي از آن صحنه ها را به خاطر بياوريد كه كنده هاي هيزم را در ميداني روي هم انباشته و در ميان تير بزرگي استوار ساخته و جمعيت كثيري مثل اينكه براي شركت در جشني [ صفحه 27] آماده شده باشند براي تماشاي اين صحنه كه براي هر ذي حسي بسي مخوف

و وحشتناك مي بود جمع شده و منتظر آوردن محكوم و ديدن سوخته شدن او و استشمام بوي گوشت كباب شده او مي باشند اشخاص عالي رتبه دولت و روحانيت با لباسهاي زرق و برق دار هريك در جايگاههاي مخصوص خود قرار گرفته اند تا آنكه از يكي از مداخل ميدان جمعي افراد روحاني با لباس هاي مخصوص خود با علمها و بيرقهاي مخصوص محاكم تفتيش عقايد متضمن صليب و عكس مسيح و غيره در صفها ظاهر مي شوند و در عقب آنها محكوم در حالي كه گوني پاره ي بدون آستيني بدن نحيف و نزار او را بر اثر شكنجه هاي متحمله پوشانيده بدون كفش و پاي برهنه در حركت است در حالي كه افرادي روحاني ديگر هنوز به گوش او مي خوانند و او را مجبور مي كنند كه از كفرهائي كه گفته توبه كند و آمرزش طلبد و بالاخره در عقب آنها ساير كاركنان و وابستگان و اعضاي محكمه سواره هر يك با لباسهاي مخصوص جالب توجه به اجلال و عظمت ويژه خود وارد شده و بعد از اجراي تشريفات زياد و خواندن حكم محكوميت و بعد انجام دعاها و مناجات ها و ذكرها در نهايت روحانيت توأم با كمال بربريت و قساوت قلب و وحشيت شعله آتش را به هيزم ها زده و به وي گوشت سوخته شده محكوم را به مشام مشتاقان مي رسانند، اين شخص و هزار نظير او قرباني استقامت در مخالفت با خرافات و موهومات شده و نهضت پاره كردن زنجير اسارت و ناداني و بررسي و تطابق موضوعات را با علم و عقل پشتيباني و تقويت نموده اند. اين شخص كه در تاريخ بين المللي به عنوان مؤسس نهضت جديد

در افكار مذهبي در شروع دوره رنسانس معروف است گذشته از يك دسته افكار عالي در خصوص صلح و منع جنگ و اختلافات و تعميم معارف عمومي كه نشر مي داده است با موضوع معجزات و معصوميت افراد و سلطه محضه روحانيون و پرستيدن صور و تماثيل و بسياري ديگر از زوائد مسيحيت مخالفت و آنها را مردود تلقي و مخالف آزادي فكر و عقيده و علم و منطق مي دانست طرفداران او از پاي ننشسته و در تعليم و انتشار مطالب او كار را به مبالغه رسانيده و حتي نه سال بعد از سوخته شدن او پراك را كه يكي [ صفحه 28] از شهرهاي مهم و بزرگ وقت بوده و هفتصد سال از ساختمان و تأسيس آن مي گذشته تقريبا به كلي نابود كردند. در هر حال اين افكار و نظاير آن شروع به انتشار نموده و بعد هم نويسندگان بزرگ و مقتدري در اطراف آنها به اشكال گوناگون قلم فرسائي كرده و به صورت كتابها مقالات، داستانها، فرضيات گفتگوها و مباحثات و غيره بي اساس بودن بسياري از معتقدات ديني مسيحيت را مورد انتقاد قرار مي دادند از جمله چند تن از مشهورترين آنها را به ياد شما مي آورم. ولتر فرانسوي (1694 - 1778 ميلادي) كه مورد تكفير قرار گرفته و حتي از دادن زمين براي دفن جسدش خودداري شد، تا آنجا كه مخفيانه در محلي مختفي وديعه گذاشته شد و ديري نگذشت كه وقتي تبليغات و افكار او براي پاره كردن زنجير اسارت و حصول آزادي بارور گرديد و انقلاب معروف فرانسه واقع شد و تدفين رسمي جنازه او به عمل آمد، نوشته اند اين تشريفات را

صد هزار نفر تشييع و قريب ششصد هزار نفر شركت نمودند. ولتر مي گفت در حقيقت مسيحيت ديني است الهي و ماوراء الطبيعه زيرا با وجود همه مهملات و مزخرفاتي كه دارد 1700 سال است كه هنوز ادامه دارد - مردم را معتقد به خرافات و موهومات كرده اند نه به منظور آنكه از خدا بترسند و از اعمال بد بپرهيزند بلكه فقط براي آنكه از شخص آنها بترسند و منافع ايشان را محفوظ نگاه داشته و بدانان خيانت نورزند. كانت آلماني (1724 - 1804 ميلادي) كه شخصي بود ابتدا داراي تعصبات شديد مذهبي و استادي فلسفه و حكمت را در دانشگاه داشته مي گفت معجزات نمي توانند دليلي بر حقانيت ديني شوند زيرا نمي توانيم به شهادت ناقلين آنها اطمينان نمائيم و مناجات نيز مادام كه هدفش تغيير قوانين طبيعت است بي حاصل و خالي از فايده مي باشد. به طوري كه مي بينيم در غرب كم كم از نفوذ روحانيون كاسته شده و ديگر نمي توانستند [ صفحه 29] به تكفير و اعدام متفكرين و مخالفين موهومات و خرافات اقدامي نمايند تا آنجا كه جفر سن امريكائي (1743 - 1826 ميلادي) كه نويسنده قانون اساسي امريكا بود با وجود تمام مخالفتهايش با روحانيون و خرافات و مبتذلات آنان چنان محبوبيت و وجهه خوبي داشت كه حتي به رياست جمهوري امريكا نيز نائل گرديد. او مي گفت عقل و منطق و تحري آزاد حقيقت يگانه راه جلوگيري از اشتباهاتند و تنها عوامل مشخص اديان مجعول - در امور وجداني ما فقط در برابر خدا مسئول هستيم نه خلق او - مسيحيان به نام وحدت و اتحاد مليونها اشخاص بي گناه از زن و مرد و

اطفال را كشته اند و هنوز نيم سانتيمتر هم به طرف اين وحدت و اتحاد پيشرفت ننموده اند آيا مقصود از اين وحدت و اتحاد چه مي باشد تبديل نيم مردمان به ديوانگان و نيم ديگر به رياكاران؟ در اين مطالبي كه تذكره نويسان به مسيح نسبت مي دهند بعضي مطالب اخلاقي و بلندپايه ديده مي شود ولي در عين حال بسيارند مطالبي كه ناشي از جهل بوده و بسيار بي معني و مهمل مي باشند كه نشانه از شارلاطاني و شيادي گوينده آنهاست به طوري كه باور كردني نيست كه بگوئيم هر دوي اين مطالب صادر از يك شخص واحد است و بالاخره درباره پولس كه مؤسس حقيقي و مروج مسيحيت مي باشد مي گويد او اولين كسي بود كه فلسفه مسيح را به خرابي و تباهي كشانيد. [ صفحه 30]

عصري كه مدعيان پيغمبري چون علف مي رويند

اشاعه اين قبيل افكار در سراسر عالم و رسوخ آن در ميان افراد بيشتري از طبقات مختلف به علت تسهيلاتي كه صنعت چاپ و جرايد فراهم مي نمودند تغييرات مهمي در افكار و روش عموم مي داد جمعي را بر آن مي داشت كه از پيروي اديان و حتي ايمان به خداي آنها دست بردارند و عالم ماديت صرفه را بپذيرند و از اين دسته جمعي رسما ابراز عقيده نموده و خود را از مذاهب كنار مي كشيدند و بعضي صلاح مي دانستند به سكوت خود ادامه دهند. در اين ميان افرادي هم از زن و مرد كه بالنسبه داراي هوش و استعداد و قدرت نفوذ در افراد بودند و حس جاه طلبيشان نيز بحد وفور مي بوده ولي در اجتماع موفق به تامين و ارضاء آن نشده بودند به فكر مي افتند بازار شيادي گسترانيده و با

ادعاهاي بي جا و عناوين توخالي رابطه ي با خدا و وصول تجليات و وحي و الهامات پرداخته عده ي ساده لوح و زودباور را كه هميشه در همه جا به اندازه كافي يافت مي شود دور خود جمع نموده و از اين راه تامين رياست و مقامي و امرار معاش سهل و ساده ي را براي خود و اولاد برقرار كنند. طرز فكر آنان نيز بي جا نبوده زيرا با خود مي گفتند اگر دروغ بوده كه موسي با خدا مكالمه داشته و با وجود اين مليونها نفر هنوز در اين عقيده راسخند و اگر دروغ بوده كه مسيح پسر خدا بوده و هنوز مليونها نفر بر اين قول ثابتند پس ما هم اگر ادعاي وصول وحي و الهام نماييم خواهيم توانست به اندازه مريدان بهم رسانيم روي اين فكر هركسي به سهولت ادعاي پيغمبري مي كرد، به طوري كه مي توان گفت مدعي پيغمبري مانند علف از روي زمين مي روئيد و به كار ساده لوحان مي خورد مخصوصا قرن نوزدهم [ صفحه 31] ميلادي قرني است كه از اين قبيل اشخاص زياده از حد به ظهور رسيده و در هر گوشه شخصي ادعاي مظهريت الهي و وصول وحي و الهامات رباني نموده و به ساختن دين جديد و تشكيلات مستقل پرداخته اند چون عدد آنان بسيار و ذكر تمامي ايشان باعث درازي مطلب مي شود پس فقط از راه نمونه چند نفر آنها را به ياد شما مي آورم. ضمنا يك نكته را هم لازم است علاوه كنم كه درست است كه ما در فارسي براي معرفي تشكيلاتي كه يك مدعي ملهم به الهامات الهي مي دهد دو لفظ داريم يكي دين يعني تشكيلات مستقل و ديگري

مذهب يعني شعبه از دين ولي در حقيقت از نظر كلي فرقي بين اين دو دسته اشخاص موجود نيست مطلب در اينست كه مي خواهيم بگوئيم در اين قرن افراد بسياري ادعاي وصول تجليات الهي نموده و داشتن رابطه با خدا و برگزيده شدن توسط او را براي نجات بشر مدعي شده اند حالا خواه دين مستقل ساخته باشند و يا به تشكيل مذهب و شعبه پرداخته باشند تا آنجا كه در السنه غرب در اين معني فقط يك لغت موجود است به تفاوت تلفظ در السنه مختلفه: مثلا در زبان انگليسي Religion در فرانسه Religion در آلماني Religion در پرتغالي RELIGIAO در اسپانيائي Religionو بالاخره در زبان لاتين Religio كه تلفظ تمامي آنها تقريبا رلي ژين مي شود. و به طوري كه ملاحظه مي كنيد در مصاحبه هائي كه در تلويزيون و راديو مي شود از طرف مي پرسند رلي ژين شما چيست در جواب مي گويد كاتوليك يا پروتستان يا يهودي و غيره و هيچگاه نمي پرسند Seita يا Sect شما چيست (به ترتيب پرتقالي و انگليسي كه به معني شعبه و فرقه و تيره است و گاهي براي شعبات اديان نيز بكار مي رود) و در حقيقت جز مؤسسين اديان زردشتي و يهودي و اسلام هيچ پيغمبر ديگري تشكيلات مستقلي را از راه وضع قوانين به خصوص منظور نداشته و بقيه كلا بعنوان اصلاحات و رفرم ها قيام كرده اند. مثلا مسيح هيچگونه قاعده و قانون مخصوصي وضع نكرد عينا مثل لوتر مؤسس پرتستاني كه در مسيحيت تنها بعضي چيزها را زائد دانست مثل صور و تماثيل در كليسا [ صفحه 32] و يا منع ترجمه انجيل و يا شكل تشريفات غسل تعميد، مسيح

نيز نمي خواست در يهوديت هيچ چيز تازه اضافه نمايد اين پولس بود كه براي اينكه دين مستقلي بسازد و آن را از يهوديت جدا كند حكايت يكشنبه و ختنه نكردن و غسل تعميد را پيش آورد و الا مسيح هيچگونه قانوي وضع نكرده و مقررات خاصي را برقرار ننموده بود. حالا بهائيان براي اينكه بگويند بها از ساير مدعيان رسالت و مظاهر تجليات الهي ممتاز و مستقل بوده دليل مي آورند كه او دين مستقل آورده و سايرين در ظل مسيح يا شارع اسلام بوده اند. اين مطلبي است بي اساس و به طوري كه نوشتم در اين صورت مسيح هم شرع مستقل نداشته و در ظل موسي بوده زيرا نه تنها هيچگونه قانون و تشكيلات جديدي را وضع ننموده بلكه حتي كتاب جديد هم نياورده و شاگردانش وقايع را نوشته و ضميمه توراة نمودند تا آنجا كه كتاب مقدس مسيحيان مجموعه توراة و اين رسالات شاگردان مسيح مي باشد. در هر حال مطلب در اين است كه اشخاص بسيار ادعاي رسالت خدا را نموده و مدعي شده اند كه مأمور نجات بشر در اين عصرند و مثل بها كه مسجد را به مشرق الاذكار تبديل نموده آنان نيز وضع كليساها را ترتيب ديگر كرده اند بها نماز 5 مرتبه را به سه مرتبه و يا روزه 30 روزه به 19 روز تقليل داده آنان نيز در دين خود تغييراتي در وضع غسل تعميد و مناجاتها و غيره داده اند و بقيه مطالب آرايشي از قبيل نجات بشر و محبت و برادري و صلح و آشتي و غيره همان عقايد و افكاريست كه در سراسر جهان همه بر لزوم آنها واقف و

براي جلب مردم زينت كلام و كتاب و روش خود مي نمايند، اينك چند تن از افرادي كه مانند باب و بها مدعي وصول تجليات شده اند: [ صفحه 33]

مقدسين آخرالزمان

در سال 1830 ميلادي (14 سال قبل از ادعاي باب) در آمريكا يك جوان 25 ساله كه اهل زراعت بوده و پيروانش معتقدند تحصيل نكرده و مدرسه نديده است ادعا مي كند كه فرشته خدا بر او وارد و او را به رسالت و رهبري خلايق مبعوث نموده است و داستان او در كتب و مقالات ديني آنها چنين مسطور كه اين جوان كه همانا از كوچكي علاقه مفرطي به مسائل الهي و مناجات و غيره داشته و دائم در تفكر بوده در پانزده سالگي روزي بعد از مناجاتهاي بسيار به درگاه خدا و زاريها و تضرعهاي زياد نزد قادر متعال درخواست مي كند كه راه راست را به او نشان دهد كه بين هزاران اديان و فرق مذهبي موجوده حق با كدام يك بوده و كدام آنها درست است و او بايد به كدام راه سالك شود و در اين حين خدا و مسيح هر دو با هم بر او ظاهر شده و به او مي گويند همه اديان و فرق موجوده در اشتباهند و گمراه و خراب و مسئولين آنها فرورفته در شهوات جاه طلبي و خودخواهي و دروغ و رياكاري. سه سال بعد دگر باره يك فرشته خدا بنام Moroni بر او نازل شده و بدو مي گويد كه در فلان نقطه آمريكا يك كتابي متشكل از اوراق طلا و متضمن دستورات راه نجات بشر مدفون است و در كنار آن يك عينك مخصوص از سنگي شفاف

براي امكان قرائت اين كتاب و درك مطالب آن كه به زبان مخصوصي مي باشد غير زبانهاي موجود در دنيا موجود است و تو بايد اين كتاب را به انگليسي ترجمه و متن آن را به مردم موعظه و اجراي تعاليمش را توصيه نمائي. اين رسول خدا و مظهر تجليات او كه نامش ژزف اسميت Josef Smith مي باشد آن كتاب را به دست آورده و به دستور فرشته خدا آن را به انگليسي ترجمه و اصل را به خدا عودت داده و شروع به تعليم متن آن مي كند و بالنتيجه تشكيل دين جديدي بنام مقدسين آخرالزمان كه به نام مورمون Mormon نيز معروفند مي دهد و بعد آن متتابعا و مستمرا [ صفحه 34] جبرئيل امريكائي بدو وحي رسانيده و امرالهي را تكميل مي نمايد - اگرچه بطوريكه معمول همه مدعيان رسالت است اين شخص نيز مورد حمله مخالفين و دشمنان قرار گرفته و بكرات مجبور به ترك محلهاي خود و مهاجرت از اين شهر به شهر ديگر گرديده و عاقبت نيز زنداني و دشمنان بدين نيز اكتفا ننموده و به زندان حمله و كار او را همانجا ساخته و نامبرده را مي كشند (1844 ميلادي). ولي در هر حال دينش به سرعت عجيبي رواج يافته تا آنجا كه در سال 1893 بناي معظمي كه به عنوان كليسا و يا مسجد و يا به قول بهائيان مشرق الاذكار اين دين باشد در Salt Lake City در امريكا مي سازند كه به پول آن وقت طبق تأييد رديه [ صفحه 35] نويسانش سه مليون دلار خرج گرديده است. در بين پيروان اين دسته اشخاص ظاهرا برجسته بسيار مانند سناتور و وكيل

و افراد متمول و ثروتمند و غيره زياد ديده مي شود. داراي دانشگاه مخصوص به خود و تشكيلات منظم و متجددي مي باشند و در تمام دنيا شعبه ها و پيروان زياد و مراكز رسمي بزرگ و ملكي شخصي دارند. تنها در سن پالو تاكنون من به سه مركز آنها برخورد كرده ام يكي آپارتمان بسيار وسيعي در مركز شهر نزديك پست خانه است و دو بناي بزرگ بسيار زيبا نيز كه به بهترين اثاثيه مزين و در عين سادگي زيبائي خاصي دارند يكي در بخش Pinheiro و ديگري بخش Santo Amaro از شهر سن پالو واقع شده است. مبلغين آنها همه جا ديده مي شوند حتي در كوچه و خيابان به اشخاص مراجعه و يا آنكه به در منازل رفته و مطالب خود را عرضه مي دارند. بسياري از جوانان فارغ التحصيل امريكائي پيرو اين دين مانند انجام دوره خدمت نظام وظيفه بعد ختم تحصيلات خود يكسال به ممالك خارجه مسافرت و به تبليغ «امرالله» مشغول مي شوند و در اين قسمت ابتكارات عجيبي بكار مي برند تاكنون چهار بار نامبردگان به شخص من مراجعه نموده اند. اول بار روزي در حالي كه در خيابان عبور مي كردم جوان خيلي شيك و خوش قيافه و مرتب به من مراجعه و اظهار داشت كه مشغول تهيه آماريست در خصوص ضد شرب الكل و ظاهرا مي خواست نظريه مرا بداند تا بعد كم كم وارد تبليغات دين خود شود من از لهجه او دانستم كه آمريكائي است نه برازيلي و چون به داستان آشنا بودم فوري دريافتم كه بايد از پيروان اين دين باشد و چون پرسيدم تأييد كرد و بدون زحمت وارد مطلب شد و شروع

كرد به تبليغ كردن من، بدو گفتم كه به مطالب شما آشنا و كتابهاي شما را هم خوانده ام و به مجالس اين دين نيز چندين مرتبه حاضر شده ام و خلاصه شر او را از سر خود كندم. اينان در تعصب و تبليغ به مراتب شديدتر و سخت تر از بهائيان مي باشند. [ صفحه 36] الحق جلسات مرتب و تشكيلات منظمي دارند و به اصطلاح «اهل بها» صحبت كنيم جلساتشان بسيار روحاني تر از جلسات «احباءالله» است و براي نگاهداري جوانانشان برنامه هاي بهتر و مفيدتري دارند و در تعصبات نيز پا را فراتر از بهائيان گذارده مؤسس دين خود را يگانه نجات دهنده بشر كنوني و گرفتاريهاي آن مي دانند و حاضر نيستند كمترين ايرادي را راجع به او و مطالبش و تعاليمش بشنوند چنان گمان برند كه به حقيقت مطلقه واصلند و غير آنها همه در وادي جهل و ناداني و غفلت و تباهي سرگردانند. [ صفحه 37]

علم مسيحائي

اين بار مدعي پيغمبري، خانمي است امريكائي بنام بيكرادي BakerEdy كه طبق حكايت پيروانش در طفوليت داراي هوش و فراستي فوق العاده بوده و در يازده سالگي با پدر و رؤساي مذهبي در كليسا به مباحثات علمي و مذهبي مي پرداخته و در 17 سالگي زبانهاي متعدد را مي دانسته و داراي افكاري بلند بوده است - يك بار دچار مرض شديدي مي شود كه اطبا را اميدي به نجات او نبوده تا آنكه روزي به خواب سنگين فرومي رود و چون برمي خيزد اثري از مرضي موجود نبوده و بكلي شفا مي يابد. بعد چندي اتفاقا روزي بر روي يخ لغزيده به زمين خورده و به شدت مجروح مي شود به طوري كه مجددا اطبا او

را جواب نموده و هيچگونه اميدواري به امكان نجاتش نمي دهند ولي معذلك اين بار نيز به وضع معجزه آسائي نجات مي يابد و خوب مي شود. بعد از اين واقعه در سال 1866 يعني در سن 45 سالگي شروع مي كند به ادعاي مظهريت الهي نمودن و رابطه داشتن با خدا و بالاخره در سال 1877 كتاب تعاليم و دستورات خود را به عنوان علم و شفا انتشار داده و مدعي مي شود كه خدا او را سالها براي چنين روزي پرورش مي داده و امروز به او تجلي و راه شفاي امراض را بر او مكشوف و او را براي نجات بشر از آلام جسمي و روحاني مأمور كرده است و خلاصه مدعي مي شود داروها تأثيري نداشته و امراض را مي توان از طريق روحاني و مناجات و تأثير قوه عقلاني معالجه نمود و خداوند اين قوه را بدو بخشيده و كسي كه به او ايمان داشته باشد و از او متابعت نمايد داراي چنين قوه نيز خواهد شد و قادر به معالجه امراض خواهد گرديد، معجزات بسياري از طريق شفاي بيماران صعب العلاج بدو نسبت مي دهند. [ صفحه 38] تشكيلات ديني او بسيار وسيع و به نام علم مسيحائي رواج دارد و حتي رديه نويس كاتوليك (مرجع رسمي تشكيلات كاتوليك كه عليه اديان غير كاتوليك رديه مي نويسند) مي نويسد اين دين در امريكا و انگلستان و استراليا و ساير سرزمينهائي كه به انگليسي تكلم مي نمايند رواج فراوان يافته و به طور سريع در پيشرفت است و به قول پيروان اين دين در هر روز يك كليساي جديد بنا مي نمايند اين خانم در سن 86 سالگي فوت و به طوري كه

رديه نويس نوشته است سه مليون دلار به پول وقت از خود باقي گذاشته است. [ صفحه 39]

ظهوريون (ADVENTISTES)

بايد به ياد داشته باشيد كه بهائيان از جمله دلايلي كه براي پيش گوئي دين خود مي آورند حكايتي است كه در امريكا اتفاق افتاده كه شخصي بنام ويليام ميلر (1849 -1782) در سن 34 سالگي ازمطالب انجيل چنين استنتاج كرد كه مسيح در 21 ر 3 ر 1843 ظهور خواهد كرد (استفاده از كتاب دانيال فصل 8 آيه 14 كه مي گويد بعد 2300 روز قدس الاقدس پاكيزه خواهد شد) بنابراين از سال 1818 شروع مي كند به انجام تبليغات دامنه داري و تاسيس روزنامه بنام «علامات وقت» بعد از فرارسيدن تاريخ مذكور و ظاهر نشدن مسيح ميلر گفت كه در محاسبه اشتباه كرده و حساب صحيح آن 18 ر 4 ر 1844 مي باشد و بعد هم آن را موكول به 22 ر 10 ر 1844 مي كند (اينجاست كه بهائيان از موقع استفاده كرده و مي گويند او راست گفته و درست پيش بيني نموده و فقط كمي در محاسبه اشتباه كرده و اين همان روز دعوت باب است كه آن را 23 ر 5 ر 1844 قلمداد مي كنند و به همين عنوان است كه موفق شده اند چند نفر امريكائيان را به بهائيت جلب و هسته اوليه را در آن سرزمين از بين پيروان اين دسته تشكيل دهند و حال آنكه چنانكه بعد اين موضوع را مطالعه خواهيم كرد خواهيم ديد كه كيفيت ادعاي باب نه بدين شكل است كه فعلا معروف بين بهائيان است) و ثانيا اين بها بود كه خود را رجعت مسيح قلمداد مي كرد و هيچگونه

ربطي به تاريخ مذكور و حكايت باب ندارد). باري ميلر در سال 1849 فوت مي كند بدون اينكه ظهور مسيح را دريا به دولي جمع كثيري بدو معتقد و در انتظار ظهور مسيح باقي ماندند و جمعي از مريدان نيز دچار ياس و ترديد گرديده و احتمال پراكندگي جمع مي رفت كه ناگهان دونفر از اين [ صفحه 40] مريدان يكي بعد ديگري مدعي شدند كه خدا و مسيح بر آنها تجلي نموده و گفته اند كه ميلر در محاسبه اشتباه نكرده بلكه كيفيت ظهور را درنيافته است. يكي از آنها بنام Hiram Edson مدعي شد كه خداوند بدو تجلي نموده و گفته است كه ميلر در محاسبه اشتباه نكرده بلكه مقصود از قدس الاقداس را درك ننموده مقصود از مكان مقدس مكان مقدسي در آسمان است و استناد به آيه 14 باب 8 كتاب دانيال مي نمايد كه مي گويد قدس الاقداس در آسمان است نه در زمين و استناد به رساله پولس به عبرانيان آيه 12 فصل 8 مي كند كه مي گويد بزرگترين روحاني را در آسمان ديدم و بالاخره توجيه نمود كه در 22 ر 10 ر 1844 مسيح داخل قدس الاقداس واقع در آسمان شده و اضافه كرد كه درست است كه مسيح بعد از مصلوب شدن داخل آسمان شده ولي در آن وقت در خارج از قدس الاقداس آسماني اقامت نموده و اكنون داخل مكان مقدس گرديده و مشغول بررسي مدارك زندگي و رفتار كليه افراد بشر مي باشد اعم از مردگان و زندگان. ديگري خانمي به نام Elen Harman White مدعي مي شود كه خواب نما شده كه مؤمنين يعني تابعان ميلر به آسمان مي روند (آسمان در

اينجا يعني بهشت) بالنتيجه مريدان خوشحال شده و او را پيغمبر شناخته و او هم از تماس با خدا دست برنداشته و متواترا وصول وحي و الهامات و قبول تجليات نموده و دستورات و تاويلات درخصوص آيات انجيل نازل مي كند و حتي روزي مدعي مي شود كه مسيح او را به آسمان برده و ضمن گردش دادن او در نواحي مختلفه آسمان لوحه اصلي احكام عشره موسي را نيز به او نشان مي دهد و مخصوصا قانون احترام شنبه و مقدس شناختن آن را كه با هاله از نور احاطه شده بود بدو خاطر نشان ساخته و توصيه مي كند كه شنبه است كه بايد مؤمنين تعطيل نموده و مقدس شمارند نه روز يكشنبه و از اينجاست كه پيروان اين مذهب و اين پيغمبر يكشنبه را رها كرده و شنبه را تعطيل مي نمايند و حتي در اين مورد از يهوديان متعصب ترند. كما اينكه يك دكتر حقوق را كه صاحب يك كمپاني فروش زمين است و از [ صفحه 41] پيروان اين مذهب مي باشد دستور داده بود كه جمعه ها ساعت 5 ر 4 عصر كمپاني را تعطيل و اعضا بروند كه مبادا تاخيري شود و داخل در شب شنبه گردند كه خود ساعت 5 ر 6 شروع مي شد. باري اين خانم پيغمبر هم مدت هفتاد سال بدين شغل خود ادامه داده و معرض وصول تجليات الهي و الهام و انزال آيات و صاحب مصونيت كبراي محض براي پيروانش تلقي و هر تعبير و تفسيري كه مي نمود بنام خدا اظهار مي داشت. پيروان اين دين نيز داراي تشكيلات بسيار مفصل بوده و در بسياري از ممالك داراي جمعيت كثيري مي باشند و

افراد آن از مشروبات الكلي برحذر بوده و زنان آنها در كمال سادگي و بدون آرايش صورت بيرون مي آيند و داراي تعصبات شديد مذهبي بوده و در تبليغ افراد نيز جديت فراوان نشان مي دهند و در برازيل تقريبا برابر كليساهاي كاتوليك ها كليسا دارند با اين تفاوت كه كليساي اينان محقر و كوچك تر است. [ صفحه 42]

روحيون

در اينجا مدعي پيغمبري ما در كار خود تنوعي آورده و وحي و الهامات خود را به خدا نسبت نداده بلكه گفت كه ارواح او را راهنمائي و مأمور نجات بشر كرده اند و بدو دستور داده اند ديني تأسيس نمايد كه مافوق همه اديان باشد يك دين بزرگي كه همه اديان را در خود بگنجاند ديني كه لايق خداوند بزرگ قادر متعال باشد. بطوريكه مي دانيد افسانه ارواح و احضار مردگان يا ارواح آنها و مكالمه با ايشان تازگي ندارد بلكه از بسيار قديم كه ابتداي آن معلوم نيست جماعات زيادي بر اين عقيده بوده اند كه ارواح مردگان براي خود عالمي دارند و بازندگان در تماس بوده و در زندگاني آنها اعم از بد و يا خوب مداخله خوب يا بد مي نمايند و منشأ آن نيز بر حسب عقيده بسياري از مورخين اين است كه رئيس ايلي كه محبوبيت و نفوذي در افراد ايل خود داشته فوت مي كند و زعماي ايل براي اينكه از ادامه ي نفوذ او براي هدايت ايل استفاده نمايند مدعي مي شوند روح او بر آنها ظاهر و دستورات مي داده است و مقدمه تأسيس اديان غير الهي و طبيعي نيز از همين جا شروع مي گردد. باري اين پيغمبر كه موسوم Allan Kardec مي باشد و در بين سنوات 1804

و 1869 مي زيسته. طبيبي بوده كه سمت استادي دانشگاه نيز داشته است در سال 1858 كتابي درباره اصول عقيده روحيون انتشار داده و اعلام مي دارد كه مطالب اشعاري، از او نيست بلكه ارواح متن اين كتاب را به او القا كرده اند و او را مأموريت داده اند تا دين بزرگ خود را بر پايه عقيده روحيون تأسيس نمايد و در اين زمينه موفقيت شايان توجهي بدست آورده و در سراسر دنيا تشكيلات وسيع و پيروان متعصب و بسيار عميق از [ صفحه 44] لحاظ معتقدات به اصول اين دين دارند. ناگفته نماند كه پيروان اين شخص معتقدند كه تشكيلات آنها تشكيلات ديني نيست بلكه جمعيتي علمي است. در شهر سن پالو علاوه بر يك مركز اصلي بسيار بزرگ و وسيع كه در سالن كنفرانسهاي آن هر يكشنبه چندين هزار از مؤمنين با كمال خلوص حاضر شده و حتي راهروها هم مملو مي شود، در نواحي مختلف شهر نيز مراكز متعدد ملكي از خود دارند كه من شخصا چندين مركز آنها را ديدن نموده ام. مناجاتهائي به قول شما بسيار روحاني دارند و نطقهاي آتشين و مهيج ايراد مي نمايند و سرودهاي دلنشين توأم با موزيك مي سرايند و به اصطلاح بهائيان صورتهائي زياده از حد نوراني داشته و نسبت به يكديگر و حتي به ديگران كمال مساعدت و دلسوزي را دارند. من حكايت ملاقاتهاي خودم را با آنها و حضور در مجالس احضار ارواحشان را براي شما نقل كرده ام و نمي خواهم در اينجا به تكرار پردازم. ولي شما به ياد بياوريد كه وقتي حكايات مرا مي شنيديد كه چگونه سالن را تاريك محض نموده و چند نفر لباس سفيد پوشيده و

بعنوان ارواح در حركت مي آمدند شما را چقدر خنده مي گرفت؟ و شايد شما هم به خاطر داريد آن آقاي ميشل ابرس را كه در سان كايتانو مغازه پارچه فروشي داشت با چه روحانيتي مي خواست ما را تبليغ كرده و وارد اين دسته نمايد و بايد به ياد داشته باشيد كه مي گفت رماتيسم داشته و ارواح از آسمان براي او دوا آورده اند و با استعمال آن رماتيسمش به كلي خوب شده است و يا ساير حكاياتي كه نقل مي كردم. نمي دانم بعدا حكايت سر و صدائي را كه در روزنامه ها راه افتاده بود توجه كرديد يا نه كه فردي از اينها در شهر بل اوريزنته Bel Horizente در تاريكي محض عملهاي جراحي انجام و زخم معده و آپانديس و غيره را در تاريكي مطلق جراحي و معالجه مي كرده ومريدان مدعي بودند كه او هيچگونه سواد و تحصيلاتي نداشته بلكه [ صفحه 45] ارواح دكترهاي مهذب و جراحهاي مجرب مرده در جسم او وارد و او را قادر به انجام اين عمليات جراحي در تاريكي مي نمايند و حتي دولت برازيل در مقام تعقيب نام برده برآمده و به عنوان طبابت بدون داشتن جواز وي را تحت محاكمه و تعقيب قانوني كشيد. روزي من طي صحبت با آن آقاي ميشل ابرس به مناسبتي اشاره به اين حكايت مسيح در انجيل كردم كه وقتي گرسنه در بيابان مي گذشت و از دور درخت انجيري ديد و به اميد خوردن چند انجير وسد جوع به طرف آن رفت ولي متأسفانه انجيري در آن نيافت پس عصباني شده و آن را لعنت و نفرين كرد و في الفور درخت خشك شد و به او

مي گفتم اين حكايات نبايد درست باشد و بايد ساختگي باشد. زيرا اولا يك فردي كه به عقيده شما پسر مخصوص خدا و روح القدس مجسم است لااقل به علم غيبي كه دارد بايد مي دانست كه درخت انجير ندارد و زحمت رفتن تا آن محل را به خود نمي داد خاصه آنكه آخر فصل پائيز بوده و بالطبع هر طفلي مي دانسته كه در اين فصل انجيري به درخت نمي ماند. ثانيا روح القدس مجسم نبايد عصباين شود كه درخت را گناهي نبوده بلكه اقتضاي فصل بوده. ثالثا يك روح القدس مجسم و استاد و مربي بزرگ هيچگاه زبان به نفرين و لعنت نمي گشايد. رابعا كسي كه مرده ها را زنده مي كرد و مريضان را شفا مي داد نمي توانست درخت بي انجير را به انجير نشاند و بدين طريق هم روحي تازه در درخت انجير دميده و هم خود سد جوعي مي نمود. زيرا از نفرين كردن و خشك شدن درخت حاصلي براي هيچيك ايجاد نمي شد نه براي شخص او نه براي درخت به قرار معلوم آقاي ميشل اين حكايت را براي مبلغين و رؤساي روحيون مي برد و آنان مي گويند لازم است اين شخص در يك جلسه احضار ارواح حاضر شود تا مطلب را بر او آشكار نمايند، ميشل با اينكه چند بار مرا به اين [ صفحه 46] جلسات برده و خود تصديق كرده بود كه جز صحنه هائي مسخره آميز و تآترهائي كه آرتيستهاي آن در نهايت بي مهارتي بكار مشغولند چيزي نيست. ولي حسب الدستور آنان با اصرار زياد و حتي گفتن دروغ به اينكه رئيس كمپاني مردسدس بنز هم مي خواهد بيايد و با ماشين او به اتفاق مي رويم بالاخره مرا قانع كرد كه

بار ديگر بدين جلسه حاضر شوم شايد مي دانيد كه رئيس كمپاني مرسدس بنز از سران لشكر برازيل است. من مي دانستم كه اين مطلب عاري از حقيقت است بلكه جواني ساده لوح از مؤمنين كه متصدي يكي از دواير كمپاني بود با ماشينش آمد و ما را بدان جلسه برد. افراد آرتيستي كه بنا بود در آن شب رل ارواح را بازي كنند تا قبل از شروع نمايش در پشت سر ما جاي گرفتند تا شايد مطالبي از من مسموع دارند و در ضمن مطالب خود به عنوان اينكه ارواح از همه چيز خبر دارند بگويند و لااقل مرتبت ايمان ميشل را محكمتر و راسخ تر نمايند. باري اين صحنه هم مثل ساير صحنه ها كه براي شما حكايت كرده بودم بسيار مسخره آميز و صحنه تآتري بس ضعيف و مهمل بود و آقاي روح احضار شده شروع كرد به ابراز اينكه ما مطالب الهي را نمي توانيم درك كنيم و آنچه در انجيل الهي است ما را نمي زيبد بر اينكه آن را تفسير و تأويل نمائيم و خلاصه بيانش اين بود كه كسي كه اينگونه دست به تفسير انجيل و ايراد آن بزند حلال زاده نبوده و در نطفه او شك است و اين بيچاره غافل بود از اينكه يكي از ايرادهاي بزرگي كه مسيحي هاي كاتوليك در رديه هاي رسمي خودشان عليه آن دسته روحيون و مؤسس آن آلن كاردك نوشته و آنها را شديدا محكوم و مرتد صرف و كافر محض و غير قابل معاشرت قلمداد كرده اند اينست كه الن كاردك معتقد بوده كه مطالب انجيل براي دسته خاصي نبوده و عمومي است و هركس حق دارد آن را

بخواند و مطابق فهم خود آنچه مي تواند درك و استنباط نمايد، و نبايد تأويل و تفسير آن در انحصار يك دسته مخصوصي به عنوان كشيش و غيره بماند. [ صفحه 47] باري اين آقاي ميشل به من گفت چون شما در وجود ارواح شك كرده و به آنها توهين كرده ايد آنها يك چيزي از منزل شما بيرون خواهند آورد تا مطلب به شما ثابت شود، بعد چندي مرا ديد و گفت ديدي ارواح از منزل شما پي جامه شما را بيرون آوردند گفتم شما آن را ديديد گفت: بلي گفتم چه طرحي داشت گفت خطوط راه راه آبي داشت گفتمش رفيق عزيز من سالهاست كه پي جامه بكار نمي برم. يعني هيچگاه عادت نداشته ام شب با پي جامه بخوابم و روز نيز وقت از خواب برمي خيزم تا خارج شوم پيراهن و شلوار مستعمل را كه در خارج نمي پوشم در خانه استفاده مي كنم زيرا اساسا بكار بردن پي جامه را بطور كلي دوست ندارم تا چه رسد طرحهائي را كه مثل لباس زندانيان است بلكه فقط دورب دوشامبر يكي زمستاني و ديگري تابستاني دارم كه آن را فقط براي رفتن حمام بكار مي برم و آنهم هيچگاه تا به حال چنين طرحي نداشته و اصولا چيزي هم از خانه من بيرون نرفته است، گفته ي مرا باور نكرد و فكر كرد اين من هستم كه دروغ مي گويم و ارواح شلوار پي جامه راه راهي را از خانه من بيرون آورده و به او نشان داده اند. حال شما فكر كنيد چه مهملات و مزخرفات و چه افكار و عقايد سخيفي در دنيا طرفداران جدي و مومن حقيقي جانفشان پيدا مي كند

و به چه نحو اشخاص ساده لوح استثمار مي شوند. اينها عقيده دارند كه انسان مركب از سه جزء است ماده يعني جسم و روح و يك عنصر واسطه بين اين دو، و وقتي مرگ واقع مي شود روح قالب و جسم را رها كرده و به عالم خود كه در ساير سيارات هستند مي رود و معتقدند روح مركب از يك ماده هور قليائي است كه توسط اشخاص مخصوص ممكن است ديده شود و آنها اگرچه از حيث صفات و اخلاق و خصوصيات و قدرت مساوي هستند ولي به طور بد يا خوب در زندگي زندگان مداخله مي نمايند و باعث هدايت و نيك بختي ايشان و يا ضلال و گمراهي و تباهي آنان مي گردند. [ صفحه 48] و ديگر حكايت تناسخ است كه معتقدند ارواح آنقدر به اين عالم برمي گردند و از اين جسم بدان جسم داخل مي شوند تا تكميل گردند و به مقامات عالي تري نائل شوند اگر كسي كور و يا شل متولد مي شود به علت آنست كه روح او در وقتي كه در قالب ديگري بوده گنهكار بوده و حالا بدين نحو مجازات مي شود، يك شخص ممكن است در يك عصر ژوليوس سزار بوده و در عصر ديگر مثلا داروين و در عصر ديگر ملكه ويكتوريا امپراطور انگلستان شود و قس عليهذا جمعيت اينها از ساير ادياني كه در اينجا ذكر كردم خيلي بيشتر است و تقريبا بعد مسيحيهاي كاتوليك بزرگترين دسته را تشكيل مي دهند و چون همه اديان را در خود مي پذيرند بدون اينكه لازم باشد شخص ترك دين خود را نمايد. لهذا پيشرفت زياد داشته و در هر جا ديده مي شوند و افراد

برجسته تحصيل كرده از قبيل محاسب و رؤساي كارخانجات و غيره بسيار مي شناسم كه از اين دسته اند و در دنيا نيز مخصوصا در فرانسه ايتاليا مصر و سوريه و لبنان و ساير ممالك امريكاي جنوبي بحد وفور مشاهده مي شوند. [ صفحه 49]

موعود جهاني

تصور نكنيد كه اين تآترها منحصر به اروپا و امريكا و خاورميانه است در شرق دور نيز از اين قبيل بسيارند منتها من وسيله مطالعه و به دست آوردن شواهدي از آنها ندارم ولي در برازيل با يكي از آنها برخورد كرده ام كه اصل آن در ژاپن است و حتي جزواتي از پيروان اين دين براي مطالعه و شناسائي بيشتر گرفتم داستان آنكه يك جوان تاجر ژاپني كه از اهل علم نبوده در سن 25 سالگي بعد برخورد با بحرانهاي اقتصادي كشور و شكست در كسب و تجارت به عالم روحانيت افتاده و بالاخره بعد مطالعات و تتبعات در سن 53 سالگي يعني در سال 1935 در ژاپن دعوي مأموريت الهي مي نمايد كه خداوند او را برگزيده است تا در روي زمين بهشت موعود را تاسيس نمايد. [ صفحه 50] اگرچه بعد بيست سال فوت مي كند و رهبري پيروان او اكنون با دخترش مي باشد ولي در همين مدت كوتاه پيروان كثيري در ژاپن امريكا و هاوائي و برازيل دارد و داراي ابنيه متعدده و ساختمانهاي متفرقه ملكي خود به عنوان معبد و مركز اداري و غيره هستند در برازيل چندين مركز دارند كه دوتاي آن را من شخصا ديدن نموده و با مومنين آن صحبت كرده ام. در برازيل و ژاپن با كمال خلوص و به قول احباء الله در نهايت روحانيت و

وجوه نوراني و صفا دور هم جمع مي شوند و مراسمي به جا مي آورند كه اگر شما آن را ببينيد جز تاسف و تحير و خنده كار ديگر نخواهيد كرد. اسم اين دين به برازيلي MESSIANA MUNDIAL است كه من آن را «موعود جهاني» ترجمه مي كنم زيرا ترجمه آن اينست كه تمام اديان نجات دهنده ي را در روز آخر منتظرند. آنها به جاي صليب و انگشتر اسم اعظم و نظاير آنها يك تكه كاغذ مخصوص دارند كه روي آن نوشته شده «نور الهي». نور الهي و بهشت زميني يعني آن نوشته كه معقدند قدرت مي آورد. اين كاغذ تاشده در يك كيسه ابريشمي از ژاپون براي افرادي كه لايق دريافت آن شده اند مي آيد. (خلاصه مثل دعاهايي كه در ايران اشخاص به بازوي خود مي بستند تا از شر اجنه محفوظ مانند) و اينها مي توانند اين كاغذ را با تشريفاتي به اشخاص ديگر بدهند و اشخاصي كه حامل اين كاغذ هستند داراي نور الهي بوده و مي توانند اين نور و ياقوت را به ديگران انتقال دهند. [ صفحه 51] بدين ترتيب كه شخص طالب گيرنده ي اين نور يا شخصي كه مي خواهد از مرض شفا يابد و يا به حاجتي برسد مي نشيند و در مقابل او شخصي كه داراي قوت و نور الهي است نشسته و دو دست خود را بالاي شانه هاي شخص طالب نور و قوت مدتها نگاه مي دارد و اگر شما به معبد آنها وارد شويد مي بينيد كه عده كثيري دو به دو مقابل يكديگر نشسته و دو دست يك طرف بر روي شانه هاي طرف ديگر است فكر كنيد چه صحنه دلخراش و محزوني بوده و چگونه انسان

را از جهالت و ناداني اين افراد به حالت تأسف و تأثر مي اندازد از طرفي وقتي اين مسخره بازيها را مي بينم و كثرت مريدان را مشاهده مي كنم تعجب مي كنم كه بهائيت اينقدر عقب مانده و نتوانسته است لااقل به اندازه آنها مريداني بهم رساند. [ صفحه 53] اين چند نمونه كه ذكر كردم هنوز صد يك آنچه هست نيست و اين شياديها همچنان ادامه دارد و فكر نكنيد افراد چون روزنامه مي خوانند و يا تحصيل مي كنند به دام اين شيادان و اين مسخره بازيها نمي افتند، خير، اشخاص ابله و ساده كه به هر چيز موهوم اميدوار مي شوند هنوز بسيارند. تشكيلات ديني ديگر كه چنان وسيع و قابل توجه هستند كه اداره تبليغات كاتوليك را كه مي خواهد در غرب نفوذ و سلطه خود را محفوظ دارد وادار به نوشتن رديه هاي مفصل و مستمر و ارتداد و تكفير و ممنوع المعاشره نمودن اين افراد نموده و براي اينكه قياسي از اهميت اين اديان دريابيد كافي است توجه كنيد بهائيت كه آنچنان به اهميت خود مي بالد تا آنجا كه عبدالبها و شوقي مستمرا و مكررا مي گويند «صيت امرالله در جميع اقاليم منتشر» جلب توجه اين اداره كاتوليكها را ننموده و بين صدها رديه يكي هم به عنوان عليه بهائيت ديده نمي شود. ولي هنوز هز روز در هر گوشه و كنار شخصي به عنواني پيدا مي شود و با مدعياتي چند و تزويراتي گوناگون موفق مي گردد جمعي را به دور خود جمع و آن جمع خود به خود مشغول فعاليت شده و هر دم به مراجعين دكان خود مي افزايند. مثلا اخيرا در همين برازيل شخصي موسوم به ALZIRO ZARUR كه

اصلا از سوريه و لبنان است خود را رجعت مسيح قلمداد و به طوري كه رديه نويس مسيحي نوشته مدعي است كه در ظرف پنجسال سيصد هزار نفر در دين او ثبت نام كرده اند و در اين مدت كوتاه چنان توفيقي حاصل نموده كه كاتوليك ها را متوحش و وادار به نوشتن رديه و تكفير و ارتداد مريدانش نموده برحسب اتفاق شخص او را در تلويزيون ديدم كه در برنامه DERCY GONSALVES خانم آرتيست كمدين مشهور برازيلي شركت و طي مصاحبه خود با او حتي از آشي كه مجاني به فقرا مي دهد صحبت مي داشت و براي من بسيار غنيمت بود كه قيافه «نوراني» يا «ملهم الهي!» و «مظهر رباني!» [ صفحه 54] را لااقل در تلويزيون ديدم و به قياس دانستم كه ساير نامبردگان نيز از چه قماش مي باشند. باري دعوي پيغمبري و رجعت مسيح چند قرني است كه دكاني براي ارضاء خواهشهاي نفساني بعضي اشخاص گرديده درست در نزديكي ساختماني كه من اكنون منزل دارم، جواني به نام رجعت مسيح و شفاي امراض شروع به فعاليت كرد و ابتدا در اواخر سال 1964 دو باب مغازه در خيابان 883 CONDE SARZEDAS به عنوان كتابخانه رجعت مسيح داير و هر روز جمع كثيري در حالت صف طولاني تر از دو كيلومتر منتظر نوبت براي درك افتخار تشرف به پيشگاه او مي ايستادند (خودش مدعي است شروع كارش 20 ر 7 ر 1964 بوده) حتي روزي زني را ديدم در حالي كه طفلي مريض و نزار را در بغل داشت از من نشاني او را مي گرفت گفتمش به چه منظور مي خواهي؟ گفت: براي شفاي طفلم گفتم: خانم به بچه ات

رحم كن او را نزد طبيبي ببر تا مداواي علمي صحيح نمايد در صورت مراجعه به اين شخص ممكن است طفل خود را از دست بدهي گفت اولا وجه لازم براي دادن به طبيب ندارم و در ثاني بسياري به اين شخص مراجعه و مجاني معالجه شده اند گفتم خانم عمل او فقط عمل شيادانه است و كار مثبتي انجام نمي دهد اگر بچه ات خوب شد به حساب معجزه او مي رود و اگر خوب نشد خواهد گفت اراده ي الهي بر بقاي او در اين دنيا نبوده بلكه چون نفس ملكوتي بوده خداوند خواسته است او را زودتر به مقامهاي بالا نزد خود ببرد پس برو شكر كن كه خداوند طفل ترا مشمول عنايات و الطاف خود قرار داده ولي كجا بود گوش شنوا. چندي بعد ديدم اين دكان بسته شده فكر كردم شايد بازارش نگرفته ولي تصادفا روزي از خيابان ESTADO مي گذشتم و در حدود نمره 4500 ديدم محل بسيار وسيعي را اشغال و تشكيلات مهمتري داده است. در همين ماه آگست 1967 در و ديوارهاي سن پالو را پر از عكس جوان خوش قيافه اي مي ديدم به تصور اينكه يكي از خوانندگان تلويزيون است كه براي كنسرتي تبليغات مي كنند توقف نكردم ولي يكشنبه گذشته ديدم آمد و رفت اتوبوسها در خيابانها [ صفحه 55] راكد مانده و در خيابان RANGEL Pestana تا ميدان ANHANGABAU هنگامه برپاست چون نزديك رفتم ديدم مريدان اين آقاي رجعت مسيح هستند كه به اصطلاح رژه مي روند با لباسهاي متحدالشكل و علمها و بيرقها و عناوين نمايندگي از ساير ممالك عكس جوان مزبور را حمل مي نمودند در حالي كه زير آن نوشته بود

«مردي كه برازيل را تكان مي دهد». اعلانات قبلي او نيز دعوت مردم براي مناجات كردن براي صلح بود در ANHANGABAU حتي خبرنگاري را ديدم با دستگاه فيلم برداري بدو نزديك و مطلب را جويا شدم گفت اين مرد دعا مي كند براي بازگشت مسيح معلوم شد به اشخاص فهميده مي گويند دعا مي كند براي بازگشت مسيح و به مردم ساده و زود باور خود را شخص رجعت مسيح معرفي و ادعاي معجزات و شفا دادن مي نمايد. بعيد هم نيست وقتي پاپي با آن همه شخصيت و رياست خجالت نكشد و شرم نكند كه در چنين قرني بگويد (بطوريكه همه روزنامه ها نوشتند) زن كوري در حالي كه تحت تبرك يافتن از او بوده شفا يافته از يك جوجه كشيش كه هزار آرزو در دل دارد چه انتظاري مي توان داشت. از ذكر اين مطالب تنها بعنوان نمونه خواستم بگويم كه در اين قرون اخير ادعاي پيغمبري و وصول تجليات الهي و وحي و الهامات و كرامات و معجزات مد روز شده و هركس كه كوره سوادي بهم مي رساند و حس جاه طلبيش از طريق سياسي و مالي تامين نشده و از اين راهها دستش به جائي نمي رسد فوري در فكر استفاده از ساده لوحان افتاده و با شيادي و تردستي و بكار بردن جزئي استعداد نفوذ در مردم افرادي را فريب داده و ذكر ايراداتي بجا و يا بيجا به جامعه و اديان كه هميشه فرصت آن براي همه مهيا است جمعي را به دور خود جمع نموده و كم كم مدعي مقامات الوهيت و نبوت و امثال آن مي شود. [ صفحه 56]

خدايان ايراني

من متأسفانه چون از ايران دورم

نمي توانم شواهدي از اين قبيل در تاريخ ايران و ممالك اسلامي جستجو كنم زيرا به مناسبت شدت عمل مسلمين عليه اينگونه مدعيان ادعاي ايشان نزجي نگرفته و به رونق مدعيان پيغمبري در اروپا و امريكا و مسيحيت نرسيده اينست كه معروفيت كلي نيافته اند و فقط به وسيله تاريخها به وجود آنها مي توان آشنائي يافت از جمله قضيه صوفي اسلام بخارائي است كه دعوي وحي و الهام نموده و جمعي را به دور خود جمع كرده و موفق شد حاجي فيروزالدين ميرزاي افغاني حاكم هرات را به طرف خود جلب نمايد. اين شخص به اميد معجزه آن پيغمبر لشگري فراهم و با قواي دولتي عزم جنگ نمود ولي نقش پيغمبري كاري از پيش نبرده و قواي فتحعليشاه قاجار به زودي كار او را ساخته و شخص پيغمبر نيز كشته مي شود. ولي در هر حال هيچ موقع فكر مدعيان تو خالي و عرفان بافي خواه خريدار پيدا كند خواه نكند از سر بعضي نيز بيرون نمي رفته كما اينكه في المثل نورعلي شاه كه از رؤساي معروف صوفيه بوده است وفاتش را به سال 1212 هجري نوشته اند مي گويد: من در تاج خسروان آن لؤلؤ لالاستم در قعر بحر بيكران آن گوهر يكتاستم گه نارو گه نور آمدم گه مست و مخمور آمدم بر دار منصور آمدم هم لا و هم الا ستم به طوري كه ملاحظه مي كنيد خلاصه مي خواهد بگويد كسي كه با موسي حرف زد من بودم كسي كه مصلوب شد يعني مسيح من بودم اگرچه در اين قبيل دعاوي [ صفحه 57] حضرات اعم از صوفيه و غيره وارد تفسيراتي مي شوند كه مقصود از خدا و

رب نار و نور و رجعت مسيح و موسي چيست ولي هرچه كه تفسير آنها باشد در هر حال مطالبي است توخالي و بي اساس و موجب اتلاف وقت و بحثهاي بي نتيجه و بي سروته مي باشد. [10] . و شاهد اينكه در ايران نيز هركسي كوره سوادي و عرفاني مي يافته به ادعاي خدائي مي پرداخته منتهي بعضي موفق مي شدند جمعي را به خود معتقد نمايند و جمعي موفق نمي شدند، لوحي است از عبدالبها كه مي خواهد بگويد او هيچگونه ادعائي نداشته و نعتش عبدالبها و صفتش عبدالبها و رسمش عبدالبها و غيره در صفحه 255 و 256 مكاتيب عبدالبها جلد دوم) به طور مقدمه مي گويد: «قدوس (ميرزا محمدعلي بار فروش از حروف حي و از سران بابيها) كتابي در تفسير صمد نازل واز عنوان كتاب تا نهايتش اني انا الله است و طاهره (يكي ديگر از حروف حي و مؤمنين اوليه باب زني كه معروف به قرة العين است) اني انا الله را در بدشت تا عنان آسمان با علي الندا بلند نموده. و همچنين بعضي از احبا در بدشت و جمال مبارك (بها) در قصيده ي ورقائيه مي فرمايند كل الالوه من رشح امري تالهت و كل الربوب من طفح حكمي تربت.» بعد مي گويد: «در جميع مراتب ذره ي از عبوديت را به بحور الوهيت و ربوبيت تبديل ننمايم.» [ صفحه 58] ملاحظه مي كنيد حتي ادعاي الوهيت چنان پيش پا افتاده ي روز بوده كه عبدالبها چنين تنزلي را نمي خواسته بنابراين عجيب نبوده است اگر ميرزا علي محمد تاجرزاده هم كه كوره سوادي از محضر سيد كاظم رشتي يا جاي ديگر بهم رسانيده ادعا كرده كه رب اعلي است و يا

آنكه ميرزا حسينعلي پسر ميرزا بزرگ منشي باشي دوائر دولتي وقت بر اثر مطالعه چند كتاب بگويد تمام خدايان را من خدا كرده ام و اين من بودم كه علي محمد باب را رب اعلي كردم. گذشته از دعاوي ميرزا يحيي معروف بازل (برادر بها) حكايت اين دعاوي بي معني و توخالي بين ساير پيروان باب نيز ادامه داشته كما اينكه نبيل مي نويسد صفحه 624: «چون به كربلا رسيدند (يعني بها) مشاهده فرمودند كه سيد علاو عراقي دام فريب گسترده و مدعي شده كه روح القدس در هيكل او مجسم است جمعي از مشاهير اصحاب هم مانند شيخ سلطان كربلائي و حاجي سيد جواد فريب او را خورده اند و به دامش گرفتار شده اند. شيخ سلطان را عقيده اين بود كه از بزرگترين شاگردان سيد علاو است و بعد از او رياست به وي منتقل خواهد شد حضرت بهاء الله او را نصيحت فرمودند كه خود را بدام اينگونه نفوس گمراه نيندازد و از قيد بندگي آنان خويش را رها سازد و او را وادار كردند كه به خدمت امر باب قيام نمايد» (يعني به خدائي خود بها). ملاحظه مي كنيد بها چگونه دعوي اشخاص غير خود را دام فريب تلقي و ايمان به فردي غير خود را اسارت و بندگي نام مي نهد و خود از طرف ديگر خود را خلاق خدايان و سفينه ي نجات اعلام و ايمان به خود را ورود به ملكوت الهي تعبير مي نمايد. و از شما دوست عزيز اكنون سؤال مي كنم در بين اين نمونه ها كه از مدعيان بين مسلمين و مسيحيان و بابيان ذكر كردم و صدها ديگر مثل آن كدام دام فريب است

و كدام ملجاء و پناه، كدام اسارت و بندگي است و كدام آزادگي و نجات؟ جاي بحث است. [ صفحه 59] هر يك با ايمان كامل و عقيده راسخ راه و روش خود را يگانه راه نجات و رستگاري و صلح اكبر مي شمارد و غير آن را فكر مردود و دروغ و شيادي و دام فريب اهريمنانه مي پندارد و معلوم نيست اين خداي آنان چه خيالي دارد و تأسيس چندي دين در يك يا دو قرن اراده فرموده كه هر روز فردي را سمت مظهريت و رسالت مي بخشد و افراد را به جان يكديگر مي اندازد. آيا براي خداي توانائي كه در مدتي كوتاه اينهمه مظهر تجليات مي آفريند و اينهمه افراد را مامور هدايت و نجات خلق خود مي كند با توجه به اينكه هيچيك از آنها توفيقي در ادعاي اصلي يعني اصلاح بشر نمي يابند بلكه فقط دكاني براي جلب منافع خويش و تأمين خواهشهاي نفساني خود داير مي نمايند. آيا اين خدا نمي تواند به حكم العلم نور يقذفه الله في قلب من يشاء اين نور معرفت و رستگاري را بلا واسطه مستقيما به قلب همه افراد انداخته و بشر را از اينهمه گفتگو و جنجال و مباحثات بي جا و منازعات و خونريزيهاي بي رحمانه آسوده نمايد؟ آيا اين خود يك دليل كافي بر ابطال همه آنها كه مذكور افتاد و بر شيادي و شارلاطان بازي آنها نمي باشد همانطور كه شما معتقديد فقط ادعاي باب و بها درست بوده و صدها نظاير آن را كه من بدانها اشاره نمودم (و گفتم كلام همه آنها نفوذ يافته و در پيشرفتي سريعتر از پيشرفت بهائيت هستند) همه شياد و دروغگو

و باطل محض هستند. من باب و بها را در كنار آنها مي گذارم و همانطور كه پيروان و مؤمنين هريك از اديان مذكوره سايرين را مردود و محكوم نموده و شياد و شارلاطان تلقي و بساط ريا و فريب مي دانند. من همه آنها را كه از جمله باب و بها نيز مي باشند باطل تلقي و صاحب اغراض شخصي مي دانم. و به دلايلي كه ذكر مي كنم مي گويم كه آنچه را كه شما درباره ي ديگران و ساير فرق و ادياني كه ذكر نمودم صد درجه اشد آن درباره باب و بها نيز صادق است و قبل از تجزيه مطالب كتب نامبرده و اثبات بطلان كليه مدعيات حضرات [ صفحه 60] اين نكته را هم بايد يادآور شوم كه هنگامي كه آقاي فيضي «ايادي امرالله» در برازيل بود شما به من گفتيد كه ايشان گفته است اگر با من مواجه شود تمام مسائل را براي من روشن خواهد كرد. من نمي دانم او چه مي خواست بگويد ولي به قراين همانطور كه خود بها در اقتدارات پيش بيني نموده كه ممكن است بعضي او را نفس خدا و برخي مظهر او و گروهي هم او را فقط مربي عالم انساني دانند ولي نبايد اين افراد در خصوص اين اختلاف نظريات بحث كنند. بلكه نظر به اصل داشته باشند كه امرالله است و شايد اين آقا هم مي خواست به من يادآور شود كه درست است كه من معتقد به مراتب مظهريت الهي بها نيستم. ولي در هر حال امرالله يك تشكيلاتي است كه براي حفظ نظم و صلح اكبر و اتحاد جوامع مفيد و مؤثر است پس صلاح در آنست از

اختلاف در عقايد دم فروبنديم و به پيشرفت و توسعه امرالله كوشيم. مي خواهم اينجا به شما بگويم جان كلام اينجاست كه من نه تنها اساسا عقيده ندارم كه امرالله مفيد به حال جامعه بشر است. بلكه بالعكس آنرا به هر كجا كه رود موجب توسعه اختلافات و اتلاف وقت افراد و ايجاد تعصبات جديد و بالاخره علت استثمار خلايق و هموار كردن زمينه براي رياست جمعي جاه طلب و دكه براي مفت خوران و حتي در صورت پيشرفت در آتيه علت تجديد خونريزي ها مي دانم. تمام ادياني كه براي شما ذكر كردم و صدها ديگر هم تصور مي كنند به حال جامعه ي بشريت مفيدند يعني همانطور كه بهائيان فكر مي كنند داروي اعظم سعادت بشر نزد آنهاست ديگران هم همينطور فكر مي كنند و آنگهي فرض كنيم اين فرق و اديان و مذاهب مانند احزابي باشند كه هريك موفق به اتحاد جمعي در ظل خود شده و گروهي را با مطالب و مجالس خود سرگرم نموده و رياكارانه روحانيتي به عالم آنها مي دهند و [ صفحه 61] يا به قول پاپ پالو 6 در نطق عيد پاك سال 1965 اختلاف اديان مانند اختلاف السنه باشد. اگر كار در اينجا تمام مي شد شايد ضرر زيادي نداشت ولي وقتي مي خواهند ديكتاتور منشانه كار كنند و سلب آزادي افكار و انتخاب مسكن و غيره نمايند و دست به ارتداد و تكفير و طرد و غيره بزنند و در صورت حصول اقتدار حتي به كشتار و خونريزي پردازند اينجاست كه كار خرابي پيدا كرده و چنين ديني و يا تشكيلاتي و حزبي اگر سر تا پايش به طلا و جواهر هم مزين شود ارزش

خود را از دست مي دهد زيرا حكايت نقض غرض در بين مي آيد. زيرا مقصود از همه تلاشها و نظامات و تشكيلات تأمين آزادي و اتحاد افراد است حال اگر يك بهائي نتواند چيزي بنويسد مگر آنكه از سانسور محافل بهائي بگذرد و اگر كسي نتواند نظري مغاير مندرجات كتب بها و عبدالبها و شوقي ارائه دهد والا فوري تكفير و طرد شود و روز ديگر مهدورالدم گردد. اختيار آزادي معدوم گرديده و ترور و شرارت جاي نشين آن شده است، وقتي افراد را وادارند به تظاهرات و اجراي احكام پوچ بها ولو به قيمت حبس و زندان و تعقيب و قتل توسط ساير متعصبين ديگر باشد، اين اقدام علت سلب امنيت و انعدام اتحاد بين افراد است. اينكه افراد را از محل خود كندن و اطراف جهان پراكنده و بي خانمان نمودن بدون هيچگونه نتيجه اخلاقي سلب آسايش و ترقي و تأمين افراد است اينها و هزاران مطلب ديگر كلا موارد نقض غرض است. آخر شما فكر كنيد براي چه و براي كه تحمل اين ناملايمات و اين آزادي كشي ها و اين اختلافات و پريشانيها بين افراد، در نامه هاي سابق درباره بعضي از اين مسائل قدري بحث كرده ام در اينجا مقصودم خواندن آن چند كتاب مذكور با شماست و اثبات اينكه چگونه براي فريب من و شما و امثال ما مطالب را دگرگونه جلوه مي دهند. [ صفحه 62] مقصودم اينست كه به شما نشان دهم كه به موجب همان كتابها كه اقرار شخص بها و اولادش مي باشد نام برده هيچيك از سه سمتي را كه براي خود قائل شده كه به هر يك از آن سه، جمعي

معتقد شده اند نبوده، يعني نه خدا بوده نه مظهر او و نه قابل اينكه مربي عالم انساني باشد تا چه رسد به آنكه باب مبشر او بوده باشد. بلكه شخصي بوده است جاه طلب و خودخواه و صرفا در آرزوي رياست و احتمالا صدارت و سلطنت، اگرچه گفتن اينكه من خدايم و يا خلاق خدايان بقدري مسخره آميز و توخالي و بي معني است كه نه قابل ذكر است و نه قابل بحث. اين مطلبي است كه فقط در خور درويشان و اشخاص بيكار است كه بنشينند و عرفان باقي نمايند و از وحدت و كثرت صحبت و بحث بي حاصل نمايند و عاقبت هم در مباحثات خود به هيچ نتيجه اعم از اخلاقي و مادي و معنوي نرسند براي اينكه دور نمائي از اين مذاكرات را داشته باشيد اين حكايت منقوله توسط نبيل را براي شما ذكر مي كنم. ص 101: «يك روز حضرت بهاءالله با چند نفر از همراهان به سير و گردش مشغول بودند در بين راه جواني را ديدند كه تنها در گوشه خارج از راه نشسته لباس درويشي دربر داشت و موي سرش پريشان و درهم افتاده بود در كنار جوي آب آتش افروخته به طبخ غذا مشغول بود حضرت بهاءالله نزديك او تشريف بردند و فرمودند درويش چه مي كني جوان... جواب داد مشغول به خوردن خدا و پختن خدا و سوزاندن خدا هستم حضرت بهاءالله... با او مشغول گفتگو شدند... به عرفان حق منبع فائز گشت... و مجذوب تعاليم مباركه گرديد... جزو پيروان حضرت بهاءالله درآمد... دنبال اسب آن حضرت مي رفت قلبش به نار محبت مشتعل بود و بداهتا به انشاء و انشاد

اشعار پرداخت... كه ترجيع آن از اين قرار است: انت شمس الهدي و نورالحق اظهر الحق يا ظهور الحق... [ صفحه 63] حقيقت حال اينست كه آن درويش در آن ايام مقام رفيع حضرت بهاءالله را كه خلق جهان از عرفانش محجوب بودند شناخته بود». ملاحظه مي كنيد درويش در عالم عرفان بافي خود كه هرچيزي معرف وجود خداست براي او هيزم خدا بود مواد پختني نيز خدا بود و بالنتيجه او خدا را مي خورد و در اين دم سازنده و خالق خدايان كه بها باشد رسيد و وجود نوراني خود را بدو اثبات و درويش آنچه را به قول نبيل تمام دنيا نفهميدند او فهميد و دنبال خر خدا به راه افتاد و شعر ساخت تو خدائي تو خدائي. از اين بحث مضحك و خنده آور بگذريم و وارد مطلب قدري نزديكتر شويم اينكه بها مي گويد مظهر است اين كلام يعني چه يعني مظهر صفات الهي است وقتي ما از خدا هيچ نمي دانيم پس چگونه مي دانيم كه صفات او چيست شما آيا هيچ در اين موضوع فكر كرده ايد؟ براي اينكه بگوئيم فلاني مظهر خداست يا مظهر صفات اوست.بايد صفات خدا را بدانيم و براي اينكه صفات خدا را بدانيم بايد او را كماهو حقه بشناسيم و براي اينكه خدا يا خالق را بشناسيم قبل از هر چيز بايد مخلوق او را بشناسيم تا كمي به الهيت و صفات او پي ببريم. حالا بگوييد بدانم آيا از امام اول شيعيان نيست اينكه «كمال التوحيد نفي الصفات عنه» پس شما چه صفاتي براي خدا خواهيد توانست مجسم كنيد تا بگوئيد بها مظهر آن صفات است؟ بزرگترين صفتي كه

به خدا نسبت مي دهيم خلاقيت او است و من از شما مي پرسم بشر از اين كلمه چه مي داند بشر از خلق خدا چه معلوماتي دارد تا بداند الهيت واقعي چيست و صفات او كدام، در دنيائي كه نه سرش پيداست و نه نهايتش ما چه تصوري مي توانيم نسبت به خلق آن خالق داشته باشيم؟ در اين ايام كه بشر فكر مي كند در علم و تتبعات و تحقيقات پيشرفت شايان توجه پيدا نموده است حداكثر توانسته است توسط دستگاههاي قوي آن مقدار جهان را [ صفحه 64] زير نظر و مطالعه خود درآورد كه فاصله اش تا ما 4000000000 سال نوري است و با در نظر گرفتن اينكه نور در هر ثانيه سيصد هزار كيلومتر طي مسافت مي كند حال حساب كنيد ببينيد در چهار بليون سال چند ثانيه وجود دارد و آن را ضرب در سيصد هزار كيلومتر كنيد تا بتوانيد فرض قسمت كوچكي از جهان را بنمائيد و لابد در نظر داريد كه فاصله ي ماه تا زمين در حدود 450000 كيلومتر است و يك ثانيه و نيم طول مي كشد تا نورش به زمين برسد و نور خورشيد در 8 دقيقه زيرا حدود يك صد و پنجاه ميليون كيلومتر را بايد طي كند. آن فردي كه بها را مظهر صفات خدا مي داند شايد فكر نكرده است كه كره زمين در برابر جهاني كه تاكنون زير نظر بشر آمده است از يك ذره غبار درمقابل كره زمين يعني به قول منجم معروف انگليسي SIR JAMES HJEANS اگر يك مدلي از دنيائي كه زير نظر تلسكوبها درآمده است به مقياس 1609 بيليون كيلومتر فراهم نمائيم نمايش كره زمين در

آن به اندازه سي سانتيمتر خواهد بود و يا آنكه كره زمين در كنار بسياري از ساير كرات مانند يك ذره خشخاش است در برابر يك هندوانه مثلا قطر يكي از ستارگان گروه NUBECULA MENOR پيش از 1600 بيليون كيلومتر است، و حال آنكه به طوري كه مي دانيد قطر زمين فقط 12756 كيلومتر است و ستاره هائي وجود دارند كه حرارت نور آنها شصت هزار برابر حرارت خورشيد است. علماء و منجمين بدين نتيجه رسيده اند كه آن را ستاره كهكشان مي ناميم مواديست كه از آنها كرات به وجود مي آيند و بعد متلاشي مي شوند. يعني مثل نبات و حيوان و انسان براي كرات نيز تولد و مرگ و تركيب و تجزيه و متلاشي شدن وجود دارد. حالا مسخره نيست كسي بگويد مظهر آن خدا و يا آن قوه مرموز و يا هرچه اسمش را مي خواهيد بگذاريد مي باشد كه اينهمه اسرار عظيم و غيرمكشوف مربوط به او است. نكته اينجاست بيشتر از آنچه كه در عالم بالا بر ما مكشوف نيست عالمي كه [ صفحه 65] زير چشم ماست نيز اسرار عظيمي دارد كه هنوز مكشوف نيست. ما از خود انسان چه تصوري مي توانيم كرد؟ ده مليون آن در نيويورك و 12 مليون آن در توكيو ميلولند. ما تصور مي كنيم اين امريست فوق العاده عظيم و حال آنكه علماي فن در دارالتجزيه ها بدين نتيجه رسيده اند كه موجوداتي وجود دارند به طول يك بيستم ميليمتر كه داراي دندان و روده و بيضه و خون و ساير لوازم هستند كه در يك سانتيمتر مكعب چهار مليون از آنها ميلولند قطعا اين موجودات نيز براي خود عالمي دارند. علماي فن اظهار مي دارند

كه در آب معمولي باكتريهائي نيمه نبات و نيمه حيوان وجود دارند كه با سرعت عجيب در آب درحركتند كه در يك ميليمتر مكعب آن 633 مليون از آنها شناورند. حالا شما خود فكر كنيد اين سه بليون و كسري جمعيت انساني موجود در كره ارض در برابر جهان بي انتها و موجودات آن چه اهميتي دارد و چه تصوري از مرجعي كه همه امور راجع به اوست مي توانيم داشته باشيم تا چه رسد كه خود را مظهر او معرفي نماييم. آيا تصديق نمي كنيد كه اين مدعيات بسيار سخيف و توخالي و مسخره آميز مي گردد. يك وقت است كه مي گوئيم ميرزا علي محمد باب به تشكيل حزبي دست زد و دولت او را معدوم نمود و بين افراد حزب او بها بيشتر از سايرين صلاحيت جانشيني وي را داشته و اين مقام را با تدبير و كارداني خود به دست آورده و بابيان متفرق را مجددا گرد هم جمع نموده و به قول خودش روح جديدي در آنها دميده و با بيان توانا و قلم رساي خود موفق به اداره آنان و پيشرفت ايشان گرديده، تا اينجا مطلب عيبي ندارد. هزاران حزب در دنيا وجود دارد بگذاريد يكي از آنها هم حزب بهائي باشد، ولي اينكه رئيس حزب بگويد من خدايم، يا مظهر كليه او هستم! و مصونيت كبري [ صفحه 66] دارم و هركس بي چون و چرا مطالب مرا نپذيرد او را عاق مي كنم و خداوند مبعوث مي كند كسي را كه بر او رحم نخواهد كرد، يعني خونش حلال است اين مي شود مطلب ديگر. در اين موقع موضوع از حزب و ارشاد و راهنمائي گذشته

و صورت خودخواهي و ديكتاتوري و شيادي و تجاوز به حقوق مردم و زورگوئي پيش مي آيد و فكر استثمار مردم و سوء استفاده از ساده لوحي آنان و زندگي كردن به خرج ايشان. يك مطلب را هم گاه به گاه بايد تكرار نمايم تا براي شما توهمي ايجاد نشود كه من به خلاف اخلاق و مروت به يك شخص مرده ي كه نمي تواند از خود دفاع نمايد حمله مي كنم. چنانكه مكرر نوشته ام اين مطالب حمله به شخص نيست بلكه تجزيه مطالبي است كه عده ي مي خواهند بعنوان آن رياست كنند و نان بخورند و موجب ظلم و ستم گردند چون از مضرات پيشرفت بهائيت جداگانه بحث خواهم كرد اينست كه اين مطلب را در همين جا كوتاه مي كنم. [ صفحه 67]

علم است يا شعر بي قافيه؟

شما مي گوئيد كه باب نفس مقدسي بود تحصيل نكرده كه به الهامات و وحي الهي ملهم و با داشتن علم لدني قائم موعود بوده و مأموريتش بشارت به ظهور من يظهره الله كه بها باشد بوده و تمام اعمالش و سخنانش و نوشته هايش اشاره به عظمت او و قرب ظهور او بوده و در اين راه در كمال مظلوميت، خود و متجاوز از بيست هزار نفر پيروانش جان را فداي او نموده و شهيد گرديدند. و بها نيز كه شخصي بود تحصيل نكرده با علم لدني خود خدا و مظهر كليه الهي بوده و در كمال مظلوميت سراسر عمرش را تحت تعقيب و سرگردان و مسجون بوده و آني محل امني براي آسايش نيافته و معذالك آيات باهراتش با سبكي بي نظير از فم اطهرش براي هدايت بشر نازل و نظم بديع نوينش را براي صلح

اكبر جهان تدوين نموده صاحب مصونيت كبري بوده و اطاعت همه مردم از او واجب و كسي كه ترديد نمايد مردود بوده و محروم از ملكوت الهي مي باشد. و اگر فكر مي كنيد در تشريح صريح عقيده شما و بهائيان مبالغه كرده ام به اين مظور از تاريخ نبيل مراجعه كنيد ص 611 و 616: «در شب هفتم جمادي الاول 1306 مطابق 19 نوامبر 1889 به حضور مبارك مشرف شديم جمعي از احباي سروستان و فاران نيز مشرف بودند بعضي طائفين حول هم حضور داشتند بيانات مباركه در دلهاي ما چنان نقش بست كه زوالي براي آن ممكن نيست... اينست مضمون بيانات مباركه: حمد خدا را كه براي مؤمنين در اين امر مبارك آنچه لازم بود نازل فرموديم فرائض و واجبات را معين و اعمال لازمه را به كمال وضوح در كتاب ذكر كرديم اينك تكليف كل آنست كه قيام به خدمت كنند و اوامر الهي را عمل نمايند مؤمنين بايد مطابق آنچه ما به آنها نصيحت كنيم عمل كنند... خدا داناست كه ما خودمان را هيچوقت مخفي و مستور نداشتيم و در خدمت امر تهاون ننموديم با [ صفحه 68] آنكه در لباس اهل علم نبوديم با علما در نور و مازندران مذاكرات كرديم... اگر اعمال ناقضين نبود نور و مازندران امروز از مراكز مهم امري شمرده مي شد. شكر كن خدا را كه ترا به معرفت امرش موفق نمود زيرا هركس به معرفت و ايمان رسيد از نفوس مقدسه محسوب است و مسلما قبل از ايمان و عرفان مصدر اعمال خيريه بوده... آنهائي كه از ايمان به مظهر امر بي نصيبند سبب آنست كه مصدر اعمال شنيعه

هستند اميدوارم انشاء الله تو حال كه به نور الهي فائز شدي به خدمت امرش قيام نمائي و نهايت جديد را ابراز كني تا ظلمات تقليد و كفر را از بين مردم محو و زايل سازي». در خصوص ادعاي الوهيت او نيز قبلا از بيانات پسرش عبدالبها شاهد آوردم و حاجت به تكرار نيست. اما اي دوست عزيز من چه مي گويم؟ مي گويم بعد آنكه ديدم خداوند اينقدر بيكار نيست كه در يك قرن صدها رسول و نماينده و مظهر تجليات به اين نقطه و آن نقطه بفرستد و همه را در عين حال مأموريت جهاني بدهد و همه را مأمور نجات كليه بشر نمايد و به هر يك قوانين و قواعد و فلسفه هائي مختلف و عقائدي متفاوت و روشهاي گوناگون بخشد. از طرفي وقتي لابلاي گفته ها و نوشته ها و تاريخهاي مربوط به آنها را بررسي مي نمائيم و با تامل و دقت نگاه مي كنيم به زودي درمي يابيم كه حكايت رسالت و مظهريت و قائميت و تجليات و غيره تنها عناويني بوده اند براي فريب مردم و جلب آنان ولي هريك را به مقتضاي زمان و مكان هوائي ديگر در سر بوده است و خيالي و نقشه در فكر. مثلا باب و بها هر دو جواناني بودند سرمست از افكار جديد منتشره در اروپا كه از طريق عثماني وارد عراق و ايران مي گرديده و هر دو سرمست از افكار شيخ احمد احسائي بودند. هر دو فكر مي كردند كه با اين افكار مي توانند انقلابي در ايران انداخته و [ صفحه 69] زمام امور را در دست گيرند هيچيك با ديگري آشنائي نداشته اولي كه باب باشد با زمينه مساعدي

كه به مناسبت رفقاي هم فكر در بين شاگردان سيد كاظم رشتي داشته شروع به كار كرده و دومي كه بها باشد با زبردستي و مهارت و تدبير تمام از سفره گسترده استفاده و از آب گل آلود ماهي گرفته و چون از انقلاب مأيوس گرديده وجهه ي كار را به موعود جهاني و عناوين ديگر پوچ و توخالي و عوامل فريبانه كشانيده. اكنون دوست عزيز بر طبق همين چند كتاب كه در دسترس داريم بطلان مدعياتي را كه ذكر شده ثابت مي بينم. اين دو خدا يعني ميرزا علي محمد رب اعلي و ميرزا حسينعلي مكلم طور و جمال قدم براي اينكه در اثبات خدائي خود شاهدي آورند و آن را به دلايلي مؤكد نمايند گفتند كه ما هيچ درس نخوانده و هيچ تحصيلات علمي كسب ننموده ايم و معذالك به انزال آيات بينات همانند ساير كتب مقدسه بلكه افصح و اكمل قادريم و عامل و استناد نمودند كه اگر شارع اسلام در بيست سال سي جزو قرآن نازل نموده ما دريك هفته ده برابر قرآن آيات نازل كرديم كه در فصاحت و بلاغت و معاني و بيان به مراتب از آن اولي تر و عالي تر است. من نمي خواهم انكار كنم كه اشخاص باهوش و استعداد در دنيا فراوانند و اين دو نفر مدعيان خدائي نيز مي توانند دو نفر از آن مليونها را تشكيل دهند. بسيارند كساني كه در سرعت انتقال و فراگرفتن مطالب با يكبار شنيدن و يا يكبار خواندن و فراموش نكردن آنها از سايرين ممتازند و ممكن است اين آقاي رب اعلي و آن آقاي خالق رب اعلي نيز از اين دسته بوده باشند ولي ادعاي

اينكه ما مدرسه نرفته ايم و تحصيل نكرده ايم دروغ محض بوده و صرفا براي عوام فريبي و تأكيد مقامات ادعائي و اعجاز است. اولا از شما مي پرسم مگر تا دنيا بوده مدرسه وجود داشته و آيا در آن ايام كه مدرسه وجود نداشته فلاسفه بزرگ و متفكرين و نويسندگان مهمي به ظهور نرسيده اند [ صفحه 70] پس آنان كجا كسب علوم و معارف نموده اند آيا آنها هم علم لدني داشته و الهي بوده اند. از شما سؤال مي كنم آيا كسب علوم حصر در رفتن به مدرسه و يا دانشگاه است كافي است يك فرد سواد خواندن و نوشتن داشته باشد و سپس مطالعه كتب با كمي قوه دراكه و فهم آنها، انسان با استعداد را ممكن است فيلسوفي عالي قدر و عالمي بي نظير نمايد. معذالك شواهد بسياري موجود است كه باب و بها هر دو در مدارس نيز شركت داشته و كتب و روزنامه ها و دائرةالمعارفها را بررسي و موشكافي مي كرده اند. مقدمات تحصيلات باب نزد شيخ عابد، معروف همه بهائيان است براي تأكيد ذيلا روايت نبيل را نقل مي كنم: ص 64: «خال حضرت باب ايشان را براي درس خواندن نزد شيخ عابد بردند هرچند حضرت باب به درس خواندن ميل نداشتند ولي براي آنكه به ميل خال بزرگوار رفتار كنند به مكتب شيخ عابد تشريف بردند». ضمنا چون نبيل در ذكر اين واقعه با تبليغات دامنه داري مي خواهد بگويد كه باب همانا از طفوليت داراي علم لدني بوده كما اينكه از جمله از قول شيخ عابد مي گويد وقتي به او مي گويد اول قرآن را كه بسم الله الرحمن الرحيم است بخواند. باب مي گويد تا معني آن را

ندانم نمي خوانم و من وانمود كردم كه معني آن را نمي دانم و باب شروع كرد به تفسير آن با بياني سحرآميز و من ديدم اين قوه فقط در خور قائم است. ملاحظه كنيد تبليغات بي اساس تا چه پايه است كه مطالب حتي ضد و نقيض مي شود مي گويد باب گفت تا معني آن را ندانم نمي خوانم و بعد خود شروع مي كند به تفسير سحرآميز آن، پس يا تفسير را مي دانسته و دروغ گفته و حيله كرده و يا واقعا نمي دانسته، به علاوه اگر شيخ عابد همانا از طفوليت بدان نتيجه رسيده كه اين طفل [ صفحه 71] داراي قوه ي نظير شخص قائم است پس چرا طبق حكايت نويسنده مصابيح هدايت (در شرح احوال حاجي سيد جواد كربلائي مي نويسد:) «شيخ عابد هم بعد از اظهار امر در صدد چون و چرا برآمد از باب اجازه گرفتم تا با او مذاكره كنيم». شيخ عابد ترديد نموده بايد به محض شنيدن فوري قبول مي كرد، زيرا به قول نبيل همانا از طفوليت به قائميت او واقف بوده است [11] . من نمي خواهم استناد به گفته هاي ديگران نمايم كه باب در عراق سالها تحصيل مي كرده في المثل نويسنده قصص العلما مي نويسد در محضر سيد كاظم درس مي خوانده و از گفته هاي او سواد برمي داشته ولي لااقل قسمتهاي ذيل از تاريخ نبيل كه براي اينكه بگويد سيد كاظم مبشر به ظهور باب بوده و موضوع تحصيل او را در حوزه ي درس سيد كاظم تأييد مي كند مي تواند مورد استفاده قرار گيرد. در ص 29 از قول حسن زنوزي حكايت مي كند: [ صفحه 72] «يك روز صبح زود... به منزل سيد كاظم رفتم... به من فرمود

شخص بزرگواري وارد شده مي خواهم با تو به ديدن او برويم... از كوچه هاي كربلا گذر كرديم تا به منزلي رسيديم جواني دم در ايستاده عمامه سبزي بر سر داشت چون نزديك شديم با كمال وقار به طرف ما آمد... وارد منزل شديم... به اطاقي ورود نموديم... در وسط اطاق ظرفي پر از شربت بود و ليوان نقره پهلوي آن... جوان ميزبان ليوان را پر از شربت كرده به سيد كاظم عنايت كرد... مذاكرات بين سيد و جوان مدتي جريان داشت... ميزبان ما تا دم در ما را مشايعت كرد و نهايت احترام را نسبت به ما مراعات نمود... پس از سه روز همان جوان وارد محضر سيد شد و نزديك در جلوس نمود و با نهايت ادب و وقار درس سيد را گوش مي داد (مقصود نبيل از اين جوان سيد باب است). در ص 28 نبيل مي گويد: «سيد كاظم پيوسته به شاگردان خود مي گفت [ صفحه 73] موعود منتظر از جابلقا و جابلسا نخواهد آمد بلكه آن بزرگوار الان درميان شماست و با چشم خود او را مي بينيد ولي او را نمي شناسيد... بعضي از شاگردان خيال مي كردند كه موعود سيد كاظم است. ايضا در ص 151 از قول ملا عبدالكريم كه ضمن داستاني از قبيل حسين كرد از او نقل مي كند مي نويسد: «من و برادرم هر روز صبح زود دوتائي به منزل سيد كاظم مي رفتيم فصل زمستان را همين طور گذرانيدم من در تمام اين مدت مرتبا به درس او مي رفتم اغلب مي فرمود حضرت موعود در بين شماست او را نمي شناسيد». پس معلوم مي شود سيد باب به طور مستمر و مدتي طولاني در حوزه درس

سيد كاظم حاضر مي شده زيرا مقصود نبيل از اين اشارات سيد كاظم به طور مكرر و مستمر كه موعود در بين آنهاست سيد باب بوده كه در بين شاگردان مي بوده. مؤيد اين موضوع آنكه در ص 32 در مجلس وليعهد بعد آنكه طبق حكايت نبيل براي اولين بار خود را قائم موعود مي خواند ملا محمد ممقاني كه خود نيز از شيخيه و از شاگردان سيد كاظم بوده ولي رويه احتياط مي پيموده و از اين جهت مورد لطف سيد كاظم نبوده است به باب خطاب كرده مي گويد: «اي جوان بدبخت شيرازي، عراق را خراب كردي حال آمده ي كه آذربايجان را خراب كني حضرت باب فرمودند جناب شيخ من به ميل خود اينجا نيامده ام شماها مرا احضار كرده ايد ملا محمد برآشفت و گفت اي پست فطرت ترين پيروان شيطان ساكت باش». به طوري كه ملاحظه مي كنيد باب اقامت و آشوب خود را در عراق تكذيب نمي كند و فقط از علت آمدن خود به آذربايجان دفاع مي كند. دليل ديگر بر ادامه حضور و شركت مستمر باب در مجالس درس سيد كاظم رشتي اين قسمت از كتاب بلانفيلد است كه ضمن حمايت بعثت باب و اعلان امر ملاحسين در ص 13 چنين نقل مي كند. [ صفحه 74] «بعد سيد علي محمد به خاطر او (ملاحسين) آورد روزي را كه در ايام خيلي گذشته در محضر سيد كاظم رشتي ضمن بحث از سوره يوسف اخيرالذكر با تأييد بسيار به شاگردان گفت كه بحث آن شب را در خصوص سوره يوسف به خاطر نگاهدارند و اضافه كرد كه در آينده روزي سر اين توصيه مهم آشكار خواهد گرديد». اين جمله مي رساند كه

باب و ملاحسين مدتها به اتفاق در محضر سيد كاظم رشتي حاضر مي شده اند و با توجه به اينكه ملاحسين چهار سال قبل از ادعاي باب حسب دستور سيد كاظم به مأموريت اصفهان و مشهد رفته و ديگر به مجلس درس برنگشته طبق ص 422 نبيل: «ملاحسين... در 18 سالگي از وطن خويش بشرويه به كربلا متوجه گرديد نه سال از محضر جناب سيد كاظم رشتي استفاده نمودند چهار سال قبل از ظهور باب به امر جناب سيد كاظم رشتي به جانب اصفهان سفر كردند و پس از ملاقات و محاوره با مجتهد معروف سيد باقر رشتي به مشهد تشريف بردند» و ايضا ص 37 «پس از انجام مأموريت در اصفهان نامه سيد را براي استاد بزرگوار خويش فرستاد... چون نامه به سيد كاظم رسيد فورا به ملاحسين جواب نگاشت... مكتوب سيد رشتي براي ملاحسين اثر عظيمي داشت... از خلال آن مكتوب چنان به نظر مي آيد كه ديگر ملاحسين در اين جهان به ملاقات استاد خود نائل نخواهد شد زيرا سيد رشتي در ضمن مراسله از ملاحسين كه شاگرد منتخب و محبوب او بود خداحافظي كرده بود» و با توجه به اشارات سيد كاظم به سيد باب در بين شاگردان خود تا آخرين ايام خود چنانكه نقل شد معلوم مي شود باب سالها در عراق يعني در كربلا بوده و عربي رادر آنجا آموخته و مستمرا در درسهاي سيد كاظم حاضر و از حوزه درس او خوشه ها چيده و البته چون سر پرشوري داشته شخصا نيز دنبال مطالعات بوده و افكار تجدد خواهي بهم رسانيده از جمله چنانكه در بالا ديديم با اينكه در اسلام استعمال [

صفحه 75] ظروف طلا و نقره ممنوع و حرام است او به سيد كاظم در ظرف نقره شربت داده پس سيد باب همانا از ايام اقامت در عراق يعني كربلا و روزهاي تحصيل در فكر اجراي نقشه و تدارك انقلاب و سياستي بوده است. به علاوه من نمي دانم اين كدام علم است آن علمي كه باب داشته است تا ما بيائيم در اكتسابي بودن يا لدني و الهي بودن آن بحث كنيم آنچه باب همه جا بدان افتخار مي نموده و معجزه خود قرار مي داده و مؤمنين نيز همه جا بدان استدلال مي كنند عربي نويسي و در علم هم حكمت بافي و فلسفه راني او بوده است كما اينكه خود او به قول نبيل زرندي ص 119 به ميرزا محيط كرماني مي گويد: «اي محيط هرچه مي خواهي بپرس هر ايرادي داري بگير به فضل الهي جواب ترا مي دهم لسان من به عنايت خداوند حلال مشكلات است بپرس تا به عظمت مقام من واقف شوي و بداني كه هيچكس را نمي سزد مانند من مشكلات را حل كند و لب به حكمت گشايد» گذشته از بچه گانه بودن اين نحو مدعيات اولا در خصوص عربي نويسي او به طوري كه مشهود است اغلاط بسيار مرتكب مي شده و عربي را به طور عميق نمي دانسته بلكه تحصيلاتي سطحي داشته كما اينكه به قول نبيل و عبدالبها در مجلس وليعهد در خطابه خود به عربي دچار اشتباهات نحوي گرديده است. ص 311 نبيل: نظام العلماء (در مجلس وليعهد) به حضرت باب رو كرد و گفت شما مدعي مقام بزرگي هستيد بايد دليل قاطعي بر صدق ادعاي خود اقامه نمائيد حضرت باب فرمودند... در مدت

دو روز دو شب به اندازه قرآن مجيد آيات الهي از لسان و قلم من جاري مي شود نظام العلما گفت خوب است در وصف اين مجلس مانند آيات قرآني آياتي بفرمائيد... حضرت باب مسئول او را اجابت كرده و فرمودند... ملا محمد ممقاني فرياد برآورد كه اعراب كلمه را خطا گفتي تو كه از قواعد نحو بي خبري چگونه قائم موعود هستي حضرت باب فرمودند در آيات قرآنيه نيز رعايت قواعد نحويه نشده زيرا كلام الهي [ صفحه 76] به مقياس قواعد خلق سنجيده نمي شود مردم بايد تابع قوانين كلام الله باشند در سيصد موضع قرآن خلاف قواعد نحويه نازل و مذكور است» [12] . [ صفحه 77] از اين جريان ثابت است در هر حال باب عربي را مطابق قواعد معموله نحوي و صرفي نمي دانسته و خود اقرار نموده است و موضوع اينكه كلام او كلام حق است و هر غلطي و اشتباهي كرد بايد چون كلام حق است صحيح تلقي شود خود نيز موضوعي مسخره آميز است شما ملاحظه كنيد چقدر خنده آور است كه من بگويم چون من انگليسي خوب مي دانم پس از طرف خدايم، و چون ثابت شود كه انگليسي را به درستي نمي دانم و شما ايراد وارد آوريد، من دفاع نمايم كه اين كلام خداست و بايد همين طور باشد تازه اگر من انگليسي را به طور كامل مانند شكسپير و ساير ادباي درجه اول انگليسي زبان بدانم ممكن است دليل وفور هوش و استعداد من در كسب سريع شود ولي البته نمي تواند دليل الهي بودن من و علت حكومت من بر مردم گردد تا چه رسد به آنكه غلط هم بگويم در

عصر باب هزاران اديب موجود بودند كه عربي را در كمال صحت و شيريني و حلاوت مي نوشته و سخن مي راندند اين چه ارتباطي به الهي بودن مطلب دارد و ادعاي حكوت بر مردم. بعد هم ادعا دارد كه حلال مشكلات است و در حكمت كسي را نمي سزد كه مانند او سخن گويد شما ملاحظه كنيد مشكلاتي را كه او حل مي كرد از چه قبيل بوده است في المثل در خصوص تفسير فلان حديث كه صحت و سقم خود حديث محل ترديد بوده و مطلبش نيز مطلبي بي فايده و بحثش خود موجب اتلاف وقت آيا تفسير فلان حديث و يا فرضياتي كردن و مطالبي نوشتن بر باء بسم الله و يا ص صمد اينها مي شود علم؟ تا آنجا كه مي دانيم علم علم طب است رياضي است نجوم است فيزيك است شيمي است علم علمي است كه براي رفاه و ترقي و بهبود بشر مؤثر باشد و الا آسمان و ريسمان بهم بافتن و فرضياتي در خصوص حروف و اعداد واقعه در منشآت ديگران نمودن را چه حاصلي مي توان تصور نمود، آيا تفسير بر داستان يوسف نوشتن چه نفعي براي عامه مي آورد ملاحظه كنيد افراد چقدر بايد كوتاه فكر باشند تا اين مطالب تو خالي را علم نامند. ولي افرادي كه في الجمله اهل تعمق و تامل هستند مطلب را درمي يابند كما [ صفحه 78] اينكه به حكايت نبيل بسيارند از بابيان اوليه كه به سست بودن مطلب باب پي برده و هواي ديگري هم در سر نداشته اند روي از او گردانيده اند از جمله ص 192: «در آن ايام (اقامت باب در اصفهان) ملامحمد تقي هراتي رساله فروغ

عدليه حضرت اعلي را از عربي به فارسي ترجمه مي كرد و اين به اجازه مبارك بود لكن كار خود را به انجام نرسانيد زيرا ناگهان خوف شديدي بر او مستولي گشت و از جرگه اهل ايمان كناره گرفت» و من نمي دانم اين چه خوفي بود جز پي بردن به سستي مطالب و بيفايده بودن آنها، گذشته از اينها اگر صاحب تمام علوم موجوده بنحو اكمل مي بود و ابوعلي سيناو ابوريحان و فارابي عصر خود مي شد و يا چون اديسن، پاپن و غيره اختراعات و اكتشافات بسياري به نفع جامعه بشريت طرح مي نمود باز هم موضوع ارتباطي به الهي بودن يا نبودن او نداشته و حداكثر مي توانستيم او را عالمي بزرگ خوانيم. ببينيد ارزش افكار و نوشتجات او به چه پايه بوده است كه بها آن را نپسنديده و براي اينكه از الهي بودن كسي كه مي خواست او را مبشر خود كند كاسته نشود دستور به جمع نمودن آثار باب داده است حالا شخص بها كه خود را به مراتب از باب اعلم و افضل مي دانسته ملاحظه كنيد چه تراوش علمي و مفيد از او مانده است جز يك سلسله وعظ و نصيحت كه هر مبلغي امروز در وعظ خود با بياني فصيح تر و رساتر بدان ناطق است. در خصوص علم لدني ادعائي بها اگرچه در نامه هاي قبلي اشاراتي كرده ام كه معقول به نظر نمي رسد شخصي چون بها بيكار و يا ولگرد بماند خاصه آنكه «جناب وزير كه از اعيان و اشراف بود» (به قول بها و عبدالبها) به قول خودشان «اولاد محبوب و مخصوص» خود را نمي گذاشت بي سواد بماند پس او را به تحصيل معلومات

گذاشته مگر آنكه اسناداتي كه به جناب وزير مي دهند از كثرت تمكن و غيره دروغ بوده باشد. در هر حال آنچه مسلم است اينست كه بها مقدمات را آموخته و سپس خود بكار مطالعه مشغول و مداوم بوده و در تكميل آن كوشيده است. [ صفحه 79] بطوريكه شواهد مسلمه نشان مي دهد معلومات و دانش بها در ايام مقارن باب كمتر از باب بوده چنانكه مي بينيم موقعي كه باب به قول خودش در هر شبي چند برابر قرآن آيات نازل مي كرده و در طي شش سال ادعاي خود چندين رساله و لوح و كتاب خوب يابد درست يا نادرست مفيد يا بي فايده به رشته تحرير آورده از بها در اين ايام هيچگونه آثاري ديده نشده مگر بعد 20 سال در حالي كه حتي به ساير پيروان باب آثار متعددي نسبت داده شده از جمله قابل توجه اين قسمت از تاريخ نبيل است كه حتي قدوس را نيز ملهم به الهامات و وحي الهي متصف مي سازد ص 242: «قدوس پرسيد آيا از آثار مباركه حضرت باب چيزي همراه داري باب الباب جواب داد از آثار مباركه كه چيزي همراه من نيست قدوس كتاب خطي به او دادند و فرمودند بعضي از صفحات اين كتاب را مطالعه كنيد ملاحسين قريب يك صفحه از آن كتاب را كه خواند تغيير عجيبي در وجودش حاصل گشت و آثار حيرت و دهشت از سيمايش پديدار شد... فرمود سرچشمه ي كه مؤلف اين كتاب از آن استفاده نموده وحي الهي و منبع اصلي است... قدوس در مقابل اين سخنان باب الباب ساكت بود ملاحسين از سكوت و آثار ظاهره در سيماي قدوس

دانست كه صاحب اين آيات و كلمات شخص قدوس است بي اختيار از جا برخاست و در آستانه در بايستاد...» و آثار و اشعار طاهره نيز معروف همه است ولي نبيل با همه تبليغاتي كه مأمور بوده از عظمت بها بنمايد نتوانسته است كمترين آثار و يا چنين نفوذي را در آن ايام به او نسبت دهد پس در آن ايام بها قادر به هيچگونه تظاهرات علمي نبوده بلكه مشغول كسب اطلاعات و خوشه چيني مي بوده كه از جمله شواهد آن را به شرح ذيل يادآور مي شويم: بها پيوسته در هر كجا كه بوده چه در طهران و چه در مازندران در حوزه درس علماي محل و مدارس شركت مي جسته و خوشه چيني مي نموده چنانكه في المثل در طهران غالبا به مدرسه صدر مي رفته و با علما و طلاب به مذاكره و مباحثه مي پرداخته شاهد اين [ صفحه 80] مطلب را در تاريخ نبيل مي بينيم ص 453: «... به منزل بهاء الله برگشتم و آنجا به ميرزا يحيي برخوردم كاغذي به من داد و گفت برو به مدرسه صدر و اين كاغذ را به حضرت بهاءالله بده» ايضا بعد مدتها در ص 455: «و در آن بين ها حضرت بهاءالله از مدرسه صدر به ميرزا احمد خبر دادند كه امير نظام در صدد است ترا دستگير كند» فاصله اين دو حكايت كه نبيل از شركت بها و آمد و رفت او در مدرسه صدر خبر مي دهد تقريبا يكسال است زيرا وقتي نبيل كاغذ را به دستور ميرزا يحيي طبق حكايت ص 453 به مدرسه صدر براي بها مي برد وقتي بوده كه تازه از زرند به طهران رسيده

بوده (اين قسمت از تاريخ نبيل در قسمت ماخذ مطالعات به تفصيل نقل شده است) و طبق حكايتش در ص 450 مراجعت به طهرانش وقتي بوده كه از رفتن به مازندران به علت خاتمه قضيه قلعه شيخ طبرسي و كشته شدن بابيان منصرف و به طهران مي آيد و با در نظر گرفتن اينكه قضيه طبرسي در جمادي الثاني 1265 خاتمه يافت (ص 422) و در اين حدود بوده كه نبيل به طهران رسيده و در اين موقع بوده كه بها را مرتبه اول در مدرسه صدر مي يافته و دفعه ي دوم كه ذكر بها را در مدرسه ي صدر مي نمايد طبق ص 454، ربيع الثاني 1266 بوده پس معلوم مي شود بها مستمرا اوقات را در مدرسه صدر مي گذرانيده و در آنجا از كتب موجوده استفاده و در بحث با طلاب و غيره مشغول بوده است. مؤيد موضوع آنكه: عبدالبها در مقاله سياح ضمن انجام تبليغات دامنه داري در عظمت و علم لدني بها چنين مي نويسد ص 81: «از بدايت ظهور باب در طهران... جواني بوده از خاندان وزارت و از سلاله نجابت، فرط لياقتش مسلم كل بود و كثرت ذكاء و فطانتش متحتم جميع، در انظار عموم جلوه ي غريبي داشت و در مجامع و محافل نطق و [ صفحه 81] بياني عجيب با وجود عدم تدريس و تدرس از حدت ذكا و كثرت نهي در عنفوان جواني چون در مجالس مباحث مسائل الهي و دقايق حكمت نامتناهي حاضر گشتي و در محضر جميع غفير علما و فضلا زبان گشودي كل حاضرين حيران و اين را نوعي از خارق عادات ذكاء فطري عالم انساني شمردند» آمد و رفت بها در

مدرسه صدر و اين تبليغات عبدالبها مؤيد آنست كه بها پيوسته و مستمرا در مجالس بحث مسائل ديني و حكمتي حاضر مي شده و از هر چمن گلي مي چيده و نكته ي مي آموخته و به طوري كه مي دانيم تحصيل علوم بيشتر از طريق مباحثه و مذاكره و تبادل آراء و افكار است ولي معذلك تصور نمي رود كه بها صاحب علمي مفيد بوده باشد بلكه پاره ي مسائل عمومي پيش پا افتاده را كه از اينجا و آنجا شنيده به خاطر نگاهداشته و تكرار مي نموده بدون آنكه بتواند در مسائل مهمه فلسفي وارد و يا آنكه بحث و يا تفسيري مفيد و واجد نظريات جديد مثمر ثمر نمايد، براي اينكه بدانيد اين مجالسي را كه بها در آنها شركت مي جسته از چه قبيل و مطالب آن از چه نوع بوده كافي است اين حكايت را كه عبدالبها براي اثبات كثرت فهم و علم بها بكرات و در موارد عديده نقل نموده توجه كنيد و از جمله آنچه بياد دارم در بدايع الاثار نيز ضمن اظهاراتش در پاريس گنجانده مي باشد كه مي گويد: «جمال مبارك در عنفوان جواني روزي در قصبه بامرود مازندران وارد منزل ميرزا محمدتقي مجتهد شد در حالي كه چهار نفر از تلامذه مستعد مجتهد مذكور با جمعي از طلاب ديگر حاضر بودند مجتهد اين حديث را تلامذه قريب الاجتهاد خود پرسيد كه بفرماييد «الفاطمة خير النساء العالمين الا ما ولد مريم: يعني حضرت فاطمه بهترين زنان دنياست مگر آنكه را كه مريم توليد نمود و حال آنكه مريم دختر نزائيد هريك جوابي و تفسيري نمودند كه مجتهد را قانع نكرد در آن ميان جمال مبارك فرمود اين

تعليق به امر محال است جز آنكه از مريم تولد شد حضرت فاطمه از همه زنان دنيا بهتر است و چون مريم دختري نداشت پس مثل فاطمه محال است» [13] . [ صفحه 82] اكنون شما ميزان فهم و مطالب مورد بحث و مذاكرات مجتهد ديني كه عبدالبها به آنها اشاره مي كند و درجه بي فايده بودن مطالب آن و مباحثات بي نتيجه را خود درك نمائيد و استنباط كنيد ميزان علم بها كه كسب شده اين قبيل مجامع است از چه نوع مي تواند باشد و ما از اين داستانها مي توانيم استفاده كنيم بر اينكه بها همانا از جواني در پي مجالس درس درويشان بوده است و باز براي اينكه به ميزان علم و دانش مجتهدين مذكور كه بها خوشه چين آنها بوده واقف شويد توجهي هم به اين قسمت ديگر از تاريخ نبيل نمائيد آنجا كه مي نويسد ص 95: «... بهاء الله در سال 1260 براي نشر تعاليم باب به نور مازندران رفت... و اعيان و اشراف آن ناحيه بحضور مبارك شتافته (وقتي مي گويم اين تاريخ نظير داستان حسين كرد است تعجب نكنيد فكر كنيد قريه نور مازندران چه اعيان و اشرافي مي تواند داشته باشد) بعد مي گويد: هيچكس را جرئت معارضه با آن حضرت نبود كسي كه به معارضه قيام كرد عموي آن حضرت بود كه عزيز نام داشت پيوسته راه جدال مي سپرد و با گوشه و كنايه بيانات مباركه را به خيال خودش رد مي كرد... عزيز چون خود را در مقابل آن حضرت حقير و ناچيز ديد نزد ملا محمد رفت و از او مساعدت خواست و گفت... ببين كار به كجا كشيده كه جواني

با لباس درباري به نور آمده و حمله به حصن حصين ايمان مي نمايد... دوائي به چاي مخلوط مي كند كه چون كسي او را بياشامد فريفته او مي گردد» (اين جمله لباس درباري هم از مطالبي است كه نبيل براي حسين كرد كردن داستان آورده كه بگويد بها درباري بوده و حال آنكه خود مي گويد كه كاري قبول نكرده پس چگونه مي توانسته لباس درباري در بر داشته باشد يا مطلب نبيل دروغ است و يا آنكه بها براي بزرگ نشان دادن خود و انتساب خويش به دربار از نحوه البسه آنان استفاده نموده) بعد نبيل دنبال مطلب مي نويسد: «ملامحمد با همه نافهمي و ناداني خود به بطلان گفته هاي عزيز پي برد و [ صفحه 83] از روي مزاح به او گفت آيا تو هم از آن چايها خورده ي عزيز گفت بلي ولكن كثرت محبت و ارادت شديدي كه به شما دارم نگذاشت سحر آن جوان در من تأثير كند» (اين همان محبت و ارادتي بود كه بها و باب و ساير همكارانش اشد آن را جستجو و به مناسبت آن آنهمه جنجال و آشوب را برپا كردند) «ملامحمد مجتهد در جواب سخناني كه عزيز به او گفت چند سطر به عربي نوشت مضمون آنكه اي عزيز از هيچكس نترس هيچكس نمي تواند به تو ضرري برساند اين عبارت را به قدري غلط نوشته بود كه مقصودي از آن مفهوم نمي شد بعضي از اعيان تاكر آن نوشته را ديدند كاتب و مكتوب هر دو را مورد استهزاء و عيب جوئي قرار دادند...» (عين قضيه براي بها و باب موجود است كه انواع دعا و شفا و لوح احمد غلط

و بي معني را نوشته و بخواننده مي گويند نترس كه ما ترا حفظ خواهيم كرد). «... بهاء الله با چند تن از اصحاب به سعادت آباد تشريف بردند ملا محمد با كمال خوشروئي از ايشان پذيرائي كرد حضرت بهاءالله فرمودند من براي ملاقات رسمي نيامده ام... فقط براي اين آمده ام كه ظهور جديد را به شما بشارت بدهم اين امر از طرف خداست موعود اسلام ظاهر شده است. هركه پيروي اين امر مبارك كند تولد جديد خواهد يافت حال بفرمائيد ببينم درباره ي قبول اين امر مبارك چه مانعي داريد ملامحمد عرض كرد من هيچوقت به امري اقدام نمي كنم و تصميمي نمي گيرم مگر بعد از استخاره از قرآن مجيد» با توجه به اين قسمت از تاريخ، گذشته از آنكه به قول خودش ميزان نفهمي و ناداني مجتهد نور مازندران و به قياس با او سابقين او را كه بها خوشه چين حوزه درس آنها بوده مي توان دريافت، يك نكته ديگر هم در اين قسمت مورد توجه است و آن اينست كه با اينكه چنانكه گذشت عبدالبها او را از خاندان وزارت و سلاله نجابت ذكر مي كند ما در اين حكايت نزديكترين فرد برجسته اين خاندان را توفيق شناسائي مي يابيم و درجه اصالت و بزرگي و فهم او را درمي يابيم كه «آقاي عزيز عمومي مبارك» [ صفحه 84] باشد ملاحظه كنيد عبدالبها و نبيل هميشه پدر بها را جناب وزير ذكر مي كنند حالا ببينيد جناب وزير چه برادر نفهم و سست بنياني داشته است و سپس به مقام ساير افراد خاندان وزارت و سلاله نجابت پي بريد ميرزا يحيي پسر ديگر اين جناب وزير را نيز كه بها و

عبدالبها به جهالت و پستي فطرت ستوده اند مي شناسيد و حاجت به تكرار نيست و ضمنا ناگفته نماند اين مجتهدي را كه بها و نبيل شخصي نفهم و نادان معرفي مي كنند عبدالبها در مقاله سياح درباره او ص 87 مي گويد «جناب فاضل مجتهد هرچند در فضل مسلم و در علم اعلم معاصرين خويش بود لكن به جهة مباحثه و محاجه استخاره فرمودند» در حالي كه نفس استخاره كردن در اين امر نشانه از بي تصميمي شخص و دليلي از ضعف و جهالت است، نكته مهم ديگري كه در اين قسمت شايان توجه است و مؤيد آن مطلب است كه گفتم نبيل اين تاريخ را فقط براي بزرگ كردن بها و تبليغات براي او نوشته و در رعايت حقايق مسائل توجه و ممارست لازم را ننموده اينست كه در اينجا كه سال 1260 و اولين سال ادعاي باب بوده از قول بها به ملا محمد مي آورد كه موعود اسلام ظاهر شده و حال آنكه باب هنوز در اين موقع چنين ادعائي ننموده بود و خود را تنها به عنوان باب معرفي و به حكايت خود نبيل براي اولين بار در مجلس وليعهد خود را قائم موعود ذكر مي كند و حتي چنانكه خواهيم ديد هم مسلكان را هم برحذر نموده كه او را به عنوان قائم معرفي نمايند. باري برگرديم به موضوع علم لدني بها- بها براي اينكه اين چند كلام چيز نويسي خود را اعجاز و الهي جا بزند در لوح ابن ذئب مي گويد حتي نوشتجات باب را نيز نخوانده و مدعي است اصولا هيچگاه وقت مطالعه نداشته است و حال آنكه در لوح علم (ص 125 مجموعه الواح)

مي بينيم مي نويسد: «حال آنچه در لندره است انگريزيان متمسك خوب به نظر مي آيد چه كه به نور سلطنت و مشورت هر دو مزين است. در اصول و قوانين بابي در قصاص كه سبب صيانت و حفظ عباد است مذكور ولكن.» آيا اين اظهارات دليل بر آن نيست كه اصول و قوانين را مطالعه مي نموده آيا [ صفحه 85] دليل بر آن نيست كه در احوال ملل نحوه اصول مشورت پارلماني انگلستان و غيره را بررسي مي كرده آيا باز اين قول او در لوح ابن ذئب كه مي گويد وقت نداشته مطالعه كند و حتي نوشتجات باب را نيز نخوانده صادق است؟ اين اول بار نيست كه براي پي گم كردن و اعجاز نشان دادن مي گويد نوشتجات اشخاص را نمي خوانده در ايقان نيز مي گويد نوشتجات اشخاص را نمي خوانده ولي در همانجا ناقض اين ادعا را مي يابيم و از طرف بديگر شايد اگر شما اين مطلب را با ايادي و مبلغين و غيره در ميان نهيد بگويند كه بها احاطه علميه داشته و بدون اينكه به كتب مراجعه كند و يا قوانين ملل را مطالعه نمايد بر اثر احاطه الهيه واقف بر متن كتب و احوال ملل بوده است. براي رد چنين سفسطه احتمالي نيز هم اكنون آن قسمت از ايقان را كه در خصوص حاجي محمد كريم خان است نقل مي نمايم. وي در ايقان صفحه 143 مي گويد: «هرچند اين بنده اقبال ملاحظه كلمات غير نداشته و ندارم وليكن چون جمعي از احوال ايشان سؤال نموده و مستفسر شده بودند لهذا لازم گشت كه قدري در كتب او ملاحظه رود و جواب سائلين بعد از معرفت و بصيرت داده

شود». ملاحظه مي كنيد پس احاطه الهيه هم در بين نبوده است بنا با قرار خود بها مي بايستي آثار او را مي ديده تا جواب سائل را با شناسائي دهد، پس هرگاه راجع به يك موضوع تاريخي و يا ادبيات فلان شاعر و يا مسائل ملل در آثار بها چيزي مي بينيد بدانيد كه مطالعه داشته است پس ادعاي علم لدني مطلبي مي شود بي معني. بها پيوسته در روزنامه ها و دائرة المعارفها و كتب جستجوها مي نموده چنانكه شواهد ذيل مؤيد آنست: در لوح عالم (ص 126 مجموعه الواح مباركه) مي نويسد: «لازال آفتاب بزرگي و دانائي از افق سماء ايران طالع و مشرق [ صفحه 86] حال به مقامي تنزل نموده كه بعضي از رجال خود را ملعب جاهلين نموده اند و شخص مذكور درباره ي اين حزب در جرايد مصر و دائرة المعارف بيروت ذكر نموده آنچه را كه سبب تحير صاحبان آگاهي و دانش گشت و بعد به پاريس توجه نمود و جريده ي باسم عروة الوثقي طبع كرد و به اطراف عالم فرستاد و به سجن عكا هم ارسال داشت» [14] . بلانفيلد ص 100 (نقل قول از طوبي خانم دختر عبدالبها) در فصل عبدالبها در عكا ضمن شمردن خدمات او مي نويسد: [ صفحه 87] «سركار آقا اخبار ممالك مختلفه را از دور و نزديك كه در جرايد منعكس مي شد و حاكم محل براي كسب نظر و اخذ توضيحات نزد او مي برد براي بها نقل مي كرد». حالا از شما سؤال مي كنم آيا كسي كه يا در مدرسه صدر است، يا در مجالس به قول خودشان علما و حكما، كسي كه اهل خواندن روزنامه است و تفحص در دائرةالمعارفها و غيره

و در پي مطالعه احوال ملل و دول و طرز حكومات آنها، هنوز هم جمله «ما دخلت المدارس» او راست به نظر مي آيد و ادعاي علم لدني او باور كردني مي شود؟ آيا كسي كه روزنامه ها را كه آئينه افكار برجستگان است مي خواند، كسي كه در دائرةالمعارفها كه متضمن همه افكار گذشتگان و مطالب مهمه از هر قبيل مي باشد در تفحص و جستجو وقت ها مي گذراند هنوز هم كسي است كه خداوند مغز او را شكافته و يك اشعه از نور معارف مخصوصه خود داخل كله چنين مردي نموده است و يا او خود مطالب اين و آن را خوانده و با تكرار آنها به نام علم لدني و تجليات الهي در كتب خود جا زده است؟. اميدوارم شما به اندازه كافي انصاف داشته و زحمتي كشيده تجسسي بنمائيد و ببينيد اصولا علم به چه چيز مي گويند و تطبيق دهيد با كتب و نوشتجات بها و ببينيد آيا آنچه از قلم او صادر شده علم است يا تكرار مكررات گذشتگان در قالب الفاظي سنگين و معمائي. موعظه كردن يك مطلب است و مسائل را از نظر فلسفي بررسي و تجزيه كردن و تحليل نمودن مطلبي ديگر، واعظ موعظه مي كند كه عادل باشيد ولي فلان فيلسوف مثلا سقراط عدالت را تجزيه مي كند و علت لزوم رعايت آن را بحث مي نمايد و موارد اجرا و انواع و اقسام آن را ذكر مي كند به طوري كه خواننده مي فهمد علما عدالت يعني چه و فلسفه آن كدام. يك وقت معلم شيمي در سر كلاس يك فورمول شيمي را به شاگردان تدريس و [ صفحه 88] تفهيم مي كند. يك وقت است عالمي

در لابراتوار بر روي اين فورمول ها عمل نموده و در پي تجسس فورمولهاي تازه و تكامل آنها مي باشد مطلبي جديد و مؤثر و مفيد ابداع كردن يك مسئله است و تكرار مكررات ديگران را نمودن به منظور تشكيل حزب و دسته جديد به رنگ ديگر مسئله اي است ديگر. پس تا اينجا به موجب همين چند فقره كتبي كه در دسترس دارم ثابت است كه باب و بها هر دو به مدرسه رفته و از محاضر و مكاتب اين و آن مطالبي اخذ نموده اند و بي شك خود نيز مانند هر فرد محققي داراي افكاري غلط يا درست بوده اند. و اينكه تحصيلات و تحقيقات خود را مخفي داشته و تكذيب نموده اند صرفا براي آن بوده كه همانطور كه عبدالبها نوشته بگويند كه اين هوش و استعداد و اين افكار و انزال آيات خارج از حدود فطرت بشري و خارق العاده بوده است، پس دليل آنست كه مظهر الهي و متجلي به تجليات پروردگاري بوده اند در حالي كه خدائي كه قادر است چنين افرادي را چنان علم و دانش ادعائي عطا نمايد تا براي افاضه اش هزاران زحمت و كشتارها و اختلافات ايجاد نمايند مي توانست اين علم و دانش را مستقيما به قلب جميع افراد اندازد و يكباره همه را دانشمند و مستقيم در راه راست نمايد و در كمال سهولت و بدون كمترين خونريزي دنيا را يكباره بهشت برين سازد و اگر عقيده داريد كه اراده ي خدا بر آن بوده است كه واقع گرديده پس ديگر شماتت محرومين و لعن جاهلان و عقب ماندگان از چه روست اگر به گفته ي باب و بها مطالب بايد با علم و

عقل تطبيق داده شود آيا اين يكي از موارد آن نيست؟. [ صفحه 89]

چسب احاديث با سريش

اينكه بهائيان داستانها ساخته و پرداخته اند كه شيخ احمد احسائي و سيد كاظم رشتي ضمن اخبار به قرب ظهور قائم موعود اسلام شخص سيد علي محمد را تعيين كرده اند كذب محض بوده و اسنادي است بي دليل بلكه دلايلي نيز خلاف آن موجود مي باشد اگر دسترسي به آثار و نوشتجات آن دو نفر مي داشتم قطعا مطالب و شواهد مؤثري را براي شما ذكر مي كردم [15] . [ صفحه 90] ولي اكنون همانا مطالب تاريخ نبيل را مورد استفاده قرار مي دهيم: بطوري كه در ص 72 اين نامه متن قسمتي از ص 28 تاريخ نبيل را آوردم ملاحظه كرديد كه سيد كاظم مي گويد قائم در بين شماهاست و در صفحات 30 و 151 نيز آن را تكرار مي نمايد و حال اين قسمت از ص 44 را ملاحظه كنيد كه مي گويد. «جناب ملاحسين بعد از پايان سوگواري (براي سيد كاظم رشتي) عده ي از شاگردان سيد مرحوم را كه داراي اخلاص بودند به نزد خويش خواندند و از آنها پرسيدند استاد بزرگوار ما در اواخر ايام چه وصيتي فرمود و آخرين نصيحتهاي او چه بود در جواب گفتند كه استاد بزرگوار نهايت [ صفحه 91] تأكيد را فرمودند و چند مرتبه تكرار كردند كه بعد از وفاتش ترك منزل و خانمان گوئيم و در بلاد منتشر شويم و به جستجوي حضرت موعود پردازيم و هيچ امري را بر اين مسئله ترجيح ندهيم قلوب خود را از هر آلايشي پاك كنيم و از توجه به مقاصد دنيوي بركار باشيم، مي فرمود ظهور موعود نزديك است خود

را آماده كنيد حتي به ما فرمودند حضرت موعود الآن در ميان شماست ظاهر و آشكار است». ايضا در ص 40: «باري سيد رشتي در اواخر ايام گاهي به صراحت گاهي به كنايه پيروان خويش را موعظه مي فرمود و به آنها مي گفت... به جستجوي موعود پردازيد و به اطراف منتظر شويد و از خدا بخواهيد كه شما را هدايت كند از پاي ننشينيد تا به لقاي وجود مقدسي كه در پس پرده عظمت و جلال مستور است مشرف شويد». ببينيد يكجا مي گويد در بلاد منتشر شويد براي جستجوي او و همانا و در موارد ديگر مي گويد الان در ميان شماست و از آفتابي كه بر روي زانوي آن جوان است روشن تر است، من نمي دانم اين شخص داستان سرا و آن حضرت بهاي مظهر تجليات الهي كه اين كتاب را القاء و تصويب كرده است لااقل متوجه اين تناقض ها نشده اند؟!. از طرف ديگر آيا سيد كاظم رشتي بين اينهمه شاگردان خالص و مخلص خود [ صفحه 92] چند نفر امين نداشت كه صريحا مطلب را به آنها گفته و از اينهمه استعارات و تشبيهات و اشارات بگذرد و شخص موعود را بطور واضح و رسمي بدانها معرفي نمايد. آيا ملاحسين بشرويه كه به حكايت صفحات 23 و 27 كه مي نويسد: «و به اندازه ي در تمجيد ملاحسين زبان گشود كه برخي از شاگردان پنداشتند كه موعود منتظر كه دائما استادشان به قرب ظهور او اشارت مي كند همان ملاحسين است. از خلال آن مكتوب چنان به نظر مي آيد كه ملاحسين در اين جهان به ملاقات استاد خود نائل نخواهد شد زيرا سيد رشتي در ضمن مراسله از ملاحسين

كه شاگرد منتخب او بود خداحافظي كرده بود». چشم و چراغ سيد كاظم بوده لايق درك اين مقام نبوده كه اين سر عظيم و مهمي چنان را مستقيما و واضحا از سيد كاظم بشنود و همچنانكه شيخ احمد به سيد كاظم اعتماد نموده و طبق ص 19: «پس از چندي شيخ به عزم زيارت مكه و مدينه مسافرت اختيار كرد پيش از آنكه از كربلا خارج شود سيد كاظم را جانشين خويش مقرر داشت و به اصرار خويش همدم و همراز ساخت» آيا سيد كاظم نمي توانست نظير اين عمل را تكرار نمايد؟ از آنجا كه دستور دهنده ي تنظيم اين كتاب و نويسنده ي آن يعني بها و نبيل خواسته اند همه ي مطالب را به شكل قصه هاي موهوم آميز و مجعول درآورند اين قصه هم شايان توجه است ص 41: «در اوايل ماه ذي القعده سال 1259 قمري به كاظمين سفر كرد (سيد رشتي) روز چهارم ماه به مسجد براثا رسيد. روبروي در مسجد درخت خرمائي بود سيد زير درخت ايستاده بود ناگهان مردي عرب از مسجد بيرون آمد و به حضور سيد شتافت و گفت سه روز است من اينجا هستم گوسفندانم را در چراگاه نزديك اينجا مي چرانم خوابي ديدم و مأمورم آن را براي شما بگويم در خواب حضرت رسول را ديدم كه به من فرمود اي چوپان گفتار مرا درست گوش بده و در خاطر نگاه دار زيرا اين گفتار به منزله ي امانت خداست كه به تو مي سپارم اگر به قول من رفتار كني اجر عظيم خواهي داشت و اگر [ صفحه 93] اهمال نمائي به عذاب شديد مبتلا خواهي شد در همين جا بمان روز

سوم يكي از اولاد من كه نامش سيد كاظم است به همراهي پيروان خود اينجا خواهد آمد و اول ظهر در زير درخت خرما نزديك اين مسجد خواهد ايستاد بحضور او برو و سلام مرا به او برسان و بگو مژده باد كه ساعت مرگ تو نزديك است زيرا پس از سه روز ورود به كربلا يعني در روز عرفه وفات خواهي كرد و طولي نمي كشد كه پس از وفات تو موعود الهي ظاهر مي شود، همراهان سيد از اين گفتار غمگين شدند سيد به آنها فرمود شما مرا به خاطر موعود بزرگوار دوست مي داريد با اين همه آيا راضي نمي شويد كه من بروم تا او بيايد... با اينهمه همان اشخاص كه به چشم خود ديده و به گوش شنيدند بعد از ظهور حضرت باب به انكار و عناد قيام كردند» اين قصه همانا براي همان دسته كساني خوبست كه به نظاير اين جعليات و مهملات تسليم مي شوند. ملاحظه كنيد اولا آيا پيغمبر خدا نمي توانست مستقيما به خواب سيد رشتي برود و از تصديع و زحمت دادن به چوبان بيچاره خودداري نموده و او را سه روز معطل و از كار خويش بازندارد - در ثاني پيغمبر خدا آيا نمي توانست مستقيما به خواب اولياي امور و مخالفين سيد باب برود و به آنها علنا و رسما موعود را معرفي كند تا از اين همه كشتار و خونريزي جلوگيري شود بلكه به خواب چوپاني مي رود تا آن را حضور اشخاصي حكايت كند كه به مطالب او و به موعود ايمان نياورند شما را به خدا اين مسائل خنده آور و مضحك نيست؟ وقتي اين خوابها و صدها نظير

آن را در «امر اعظم الهي» مي خوانم و يا مي شنوم فورا ياد متحد المآلي مي يافتم كه حضرات ايادي چندي بعد از فوت شوقي افندي منتشر نموده و از ترس اينكه مبادا اشخاصي مثل ساير مقدسين و متقدمين اين امر مذكوره در اين تاريخها خواب نما شوند، خوابنما شدن را تحريم و هرگونه خوابي را بلا اثر اعلام نمودند. آيا اين متحدالمآل خود دليل سستي و مهمل بودن اين داستانها و مطالب نظير آن نيست. [ صفحه 94] اگر چوپاني در بيابان و صدها نظير او در شروع اين نهضت خواب نما مي شوند چه دليل دارد كه اكنون كه به قول شما نور جديد الهي نيز پرتوافكن شده و با شدت بيشتر تابش مي نمايد خواب فلان آقا تحريم و بلااثر تلقي گردد؟ آيا جز اينست كه اين تحريم خود دليل تكذيب آن خوابها نيز مي تواند باشد اينهاست مطالبي كه مي گويم براي فريب ساده دلان و ساده لوحان اختراع و جعل مي شود. اما اينكه نبيل مي گويد سيد رشتي گفته ص 38 نبيل: «حضرت موعود كه پس از من ظاهر مي شود از خاندان نبوت است اولاد فاطمه است قامتش متوسط است از عيوب و امراض جسمانيه دور و بر كنار است». شما اكنون در ايران نگاهي به اطراف خود نمائيد و ملاحظه كنيد چند هزار نفر را با اين نشانيها پيدا مي كنيد در آن زمان هم به همين كيفيت بوده پس هر زمان هزاران قائم وجود داشته و اين روايات را هم باب و اطرافيان او ساختند تا شيخيان را از توجه به حاجي محمد كريم خان و ميرزا محيط و گوهر و غيره دور نگاه دارند. صد

رحمت به مهدي سنوسي كه در افريقا خود را قائم موعود مي خواند و از حديثي استفاده مي كرد كه مهدي خالي در گونه دارد و بين دندانهايش فاصله است و اين خال را هم نشان مي داد. از طرف ديگر باب و اطرافيان او بدين مطلب اكتفا ننموده و براي جلب شيعيان با هزار خروار سريش بچسباندن بعضي احاديث به خود مشغول شدند و حال آنكه اصولا مسلمين خود به پاره اي از احاديث اعتقادي ندارند و صحت آن را ترديد مي نمايند و حال آقايان بهائيان آمده اند و چند تا از آنها را گرفته و با هزاران تفسير گوناگون و ضد و نقيض مي خواهند آنها را به باب و بها بچسبانند و اگر يك مقياس اساسي براي تفسيرات خود وضع مي كردند و در همه جا آن را اساس قرار مي دادند و [ صفحه 95] ضمنا همه ي احاديث را قبول مي كردند حرفي نبود ولي مي آيند در بين هزاران حديث چند عدد را انتخاب و آنها را به دلخواه خود تفسير مي نمايند. في المثل يك جا روز را سال مي كنند جاي ديگر سال را روز تفسير مي نمايند يكجا بر كسر سال آنچه مي خواهند مي افزايند و جاي ديگر آن را همانا بصورت ظاهر مي گيرند تا منطبق بر سال دلخواه خود درآورند. عبدالبها در كتاب مكاتيب جلد دوم صفحه ي 75 در طي يك نامه روز را سه نوع به دلخواه خود تفسير كرده است [16] . [ صفحه 96] مطلب اينجاست كه قضايا را به نفع خود تفسير مي نمايند و اگر هم كسي ايراد آورد كه چرا چنين است و چنان نيست گويند «ما يعلم تاويله الا الله و الراسخون في العلم» و

تفسير آن برعهده ماست كه از جانب خدائيم. يك مطلب خنده آور هم آنست كه در انجيل هست كه خوشا بحال كسي كه در 1335 زيست مي كند بهائيان به استناد قول بها و عبدالبها گفتند اين سال سال رسميت امر بهائي است كه دنيا را صلح و نيكوئي فراخواهد گرفت چون سال 1335 قمري رسيد و خبري نشد گفتند مقصود سال شمسي است سال 1335 شمسي هم رسيد باز خبري نرسيد بلكه بالعكس در ايران كه مركز اصلي آنان است به طوري كه مي دانيد حضرات مورد فشار و تهديد قرار گرفته و مجبور به پراكنده شدن در دنيا گرديدند و بعد هم ديگر موضوع مسكوت ماند. شما براي اينكه بدانيد آسمان و ريسمان بافتن حضرات فقط به چسباندن گفته هاي مجعوله با تفسيرات خنك تمام نمي شود و براي فريب زود باوران بهر مطلبي متوسل مي شوند يك موضوع ديگر را به ياد شما مي آورم و آن استدلال سست ديگر عبدالبها در مفاوضات است كه چون كليميان و مسيحيان با استفاده از بعضي آيات كتب خود معتقدند كه همه پيغمبرها بايد از اولاد ابراهيم باشند و عبدالبها براي اينكه بها را نيز بذريه ابراهيم بچسباند مي گويد «مد پسر ابراهيم به ايران آمده است و قوم مادها از اولاد او هستند و بها نيز از آنهاست: (ص 162 مفاوضات چاپ مطبعه بريل در شهر ليدن هلند 1908). اولا در تورات مسطور نيست كه مد پسر ابراهيم هجرتي كرده باشد تازه بعضي از پسران او از جمله اسماعيل كه به علت مخالفت زن پدرش سارا با مادرش هاجر مجبور شد به نقطه ديگر رود آنچنان نزديك بود كه حتي با ساير

افراد خانواده هميشه در تماس بوده تا آنجا كه در همان جا مسطور است كه اسماعيل با برادرانش در دفن پدر شركت داشته است پس بعيد است مد به سرزمين آنچنان دور از موطن اصلي هجرت كرده باشد و به علاوه به طوري كه همه مورخين و محققين معتقدند مادها از قسمت [ صفحه 97] شرق به ايران آمده اند و خود از قوم آريائي بوده اند كه هيچگونه ارتباطي با ملل ساكن غرب ايران كه خود سامي نژاد بوده اند نداشته است. و مطلب خوشمزه تر آنكه گاهي اين با سريش چسباندنها باعث ظهور اختلافاتي در تفسيرات خنك و سست مي شود از جمله عبدالبها در مفاوضات، زن مذكور در فصل 12 مكاشفات يوحنا را به دين تعبير و تفسير مي نمايد و حال آنكه نويسنده گلشن حقايق (حاج مهدي ارجمند همداني) كه كتابش به تصويب اولياء و مراجع رسمي بهائيت رسيده اين زن را به دختر شاعر اسلام نسبت مي دهد و تفسير مي كند و هر دو منبع براي بهائيان غيرقابل ترديد است زيرا اولي كلام حق اطلاق مي شود و دومي مصوب او پس بلاترديد مي گردد. بها نيز يك كتاب در تفسير خورشيد و ماه مذكوره در كتب اديان نوشته و به خيال خود ثابت كرده است كه مقصود انبياي سلف خورشيد و ماه واقعي نبوده بلكه مقصود ايشان از خورشيد پيغمبرها و مقصود از ماهها اولياء و علماي دين بوده اند مي خواهد بگويد گرفتن خورشيد و نور ندادن ماه يعني آنكه اثر و نفوذ پيغمبرهاي گذشته از بين مي رود و اثر و نفوذ پيغمبر جديد كه خودش باشد شروع مي شود و حال آنكه به طوري كه واقعيات نشان مي دهد اين

شمس حقيقت (بها) همانا از اول در حال غروب بوده و اولياء و علمايش نيز همانا از ابتداي كار در كسوف و فاقد نور بوده اند. ظلم و جور و مظلوم كشي آنها را در صفحات آينده نشان خواهم داد ولي كافي است اين بيان خود بها را كه در لوح سلطان است و در مقاله سياح آمده براي شما بياورم تا بدانيد وضع تابش نور اين شمس حقيقت از چه قبيل بوده ص 187 مقاله سياح: «و اين بسي معلوم كه در هر طايفه عالم و جاهل عاقل و غافل فاسق و منقي بوده و خواهد بود» از شما سؤال مي كنم اگر فاسق و متقي و غافل و عاقل عالم و جاهل در هر جامعه بوده و خواهد بود پس معني اينكه شمس و اقمار يعني پيغمبر و اولياء و علمهاي او از نور دادن ميافتند و تجديد ظهور پيغمبر و اولياء و علما لازم مي شود يعني چه؟ وقتي وضع [ صفحه 98] هميشه همان بوده و خواهد بود ديگر ظهور جديد و اين همه كشتارها براي چه؟ وقتي قرار باشد هميشه تاريكي و نور وجود داشته باشد ديگر ظاهر شدن خورشيد و يا تحت كسوف واقع شدن آن چه معني دارد، از اين جملات خود ميزان و درجه سفسطه ها را دريابيد و در صحت مطالب من تفكر كنيد كه همه ي اين گفتگوها و تفسيرات خنك براي تأمين و برقراري رياست است و بس [17] . [ صفحه 99]

گرمي بر اثر يك مويز

از لابلاي اين مطالب و ساير شواهد تاريخي بهائيان منسوب به شيخيه و بابيان بدين نتيجه مي رسيم كه اگر چنانچه شيخ احمد و سيد كاظم

بطور كلي به قرب ظهور قائم اشاراتي مي نمودند مطلب تازگي نداشته است زيرا براي دلداري مهجورين و غم زدگان و مأيوسين پريشان احوال به اميد اينكه روزهاي بهتري در پيش خواهد بود هميشه اولياي روحاني، افراد مؤمنين را به ظهور مهدي و يا قائم و امثاله (كه در دينهاي ديگر نيز نظير دارد) و بهبودي امور و دفع شر كفار و تسلط يافتن مؤمنين و غيره اميدوار مي ساختند به علاوه شيخ احمد و سيد كاظم چون به مناسبت عقايد مغايري كه با ساير مسلمين داشتند ودر همه جا مورد تعقيب و مجازات و نهب و غارت قرار مي گرفتند مجبور بودند براي اسكات و التيام دردهاي پيروان خود آنان را اميدوار سازند كه به زودي قائم موعود ظهور كرده و عقايد آنها را تأييد و پيروان ايشان را حمايت نموده و نجات خواهد داد زيرا اين قائم موعود شيعيان به همين دلايل كه مذكور افتاد طبق احاديث مي بايستي شمشير كشيده و كفار را از بين برده و سلطنت الهي پاكيزه تشكيل دهد، از طرف ديگر نه شيخ احمد و نه سيد كاظم جرأت و شهامت آنكه خود را به خطر انداخته و يا آنكه به مبارزه ي سخت پردازند و با دشمنان خويش گلاويز شوند نداشتند و همواره راه احتياط و به اصطلاح عامه راه كج دار و مريز را مي پيمودند و سيد كاظم دائما در جستجوي جواناني بود كه آنان را به مبارزه تشويق نمايد زيرا مي دانست سن كهولت سن مبارزه نيست يعني غالبا سن جاه طلبي نيست فقط جوانان هستند كه بدون تأمل و مداقه در عواقب امر خود را به آب و آتش مي زنند و

به اميد وصول به آرزوها از برابر شدن با هر خطري ابا و امتناعي ندارند. [ صفحه 100] و اگر به حكايت نبيل در اين قسمتها اعتمادي بنمائيم مي بينيم كه سيد كاظم وقتي در شروع كار خود مي خواست اقداماتي نمايد و علماي بزرگي را به عقايد خود درآورده و به تمكين از خود دعوت كند از جوانان استفاده مي نموده است كما اينكه مي نويسد (ص 22): «از طرفي دشمنان با نهايت شدت مهاجم شده به مخالفت سيد قيام نمودند و به استهزا و توهين وي پرداختند سيد ابراهيم قزويني كه از علماي شيعه بود و مردم را به مخالفت سيد تحريك مي كرد و نفوسي را وا داشت تا به قتل سيد كاظم اقدام نمايند با وجود اين سيد كاظم از انجام وصاياي استاد خويش بازنماند و چنين انديشيد كه اگر يكي دو نفر از علماي بزرگ ايران را با خود مساعد سازد از معاندت اعداء محفوظ خواهد ماند از جمله در نظر گرفت كه حاج سيد محمدباقر رشتي را كه در اصفهان اقامت داشت و نافذ القول بود چون با تعاليم شيخ آشنا بود با خويش همراه كند براي اين منظور در صدد برآمد كه از ميان شاگردان خود شخصي را انتخاب كند و به اصفهان نزد سيد بفرستد، روزي به شاگردان خود فرمود آيا در ميان شما كسي هست كه با نهايت انقطاع به اصفهان سفر كند و پيام مرا به سيد محمد باقر رشتي برساند. و چون ساير شاگردان براي اين منظور حاضر نشدند سيد كاظم به ملاحسين بشرويه ي روي آورده فرمودند انجام اين امر مهم منوط به قيام و اقدام تست». زيرا چنين

مأموريتي ممكن بود توأم با كشته شدن مامور شود بنابراين جوان بي باكي چون ملاحسين را مي خواست. سيد كاظم رشتي هنوز در جستجوي جوان پرشوري بوده كه هم سواد و تحصيلاتي داشته و هم شجاعتي تا بعد از او رسما و با حرارت بيشتري به نشر تعاليم و عقايد او و شيخ همت گمارند ولي بين شاگردان افراد واجد هر دو شرط را نمي يافتند سيد علي محمد (باب) ملاحسين بشرويه ي (باب الباب) و محمدعلي بارفروش (قدوس) داراي شور و شجاعت و جسارت بودند ولي سواد و تحصيلات لازمه ي كافيه را نداشتند ميرزا [ صفحه 101] حسن گوهر، حاج محمد كريم خان و حاجي ميرزا شفيع و ميرزا محيط كرماني كه نسبتا داراي اطلاعاتي عميقتر و معلوماتي بيشتر بودند اشخاص كم جرئت و محتاط مي بودند و بي جهت خود را به آب و آتش نمي زدند روي اين جهات و يا آنكه سيد كاظم تصور نمي كرد در سن شصت سالگي بطور ناگهاني در طي سفر سال 1259 فوت كند در هر حال موفق به تعيين صريح جانشين خويش نگرديد. ولي آنچه كه از اسنادات مورخين بهائي به سيد كاظم رشتي در خصوص سيد علي محمد باب مي توان قبول نمود اينست كه ممكن است كاظم او را جواني جسور و پرشور يافته و براي نيل به مقاصد خويش در هر حال نزديكتر ديده است شايد در سر سر او را تشجيع مي نموده و شايد هم به كنايه و اشاره و يا از راه رعايت احترامات بيشتر نسبت به او به ساير جوانان پرشوري كه بعد به سيدعلي محمد پيوسته اند نظر لطف خود را به او به آنها مي رسانيده تمامي اهل

خانواده باب نيز شيخي بودند كما اينكه نبيل از قول شيخ حسن زنوزي شاگرد سيد كاظم حكايت مي كند. (ص 30): «هرچه خواستم علت احترام زائد از حد سيد را نسبت به آن جوان (باب) سؤال كنم ممكن نشد... يكي از شاگردان خواهش نمود كه بيان خود را ادامه دهد سيد به او فرمود چه بگويم، سپس به طرف آن جوان (باب) متوجه شد و گفت حق از آن نور آفتابي كه بر آن دامن افتاده است آشكارتر است من چون نظر كردم ديدم نور آفتاب بر دامن آن جوان بزرگوار افتاده و دو مرتبه همان شخص از سيد پرسيد چرا اسم موعود را به ما نمي گوئيد و شخص او را به ما نشان نمي دهيد با انگشت به گلوي خود اشارت كرد و مقصودش اين بود كه اگر نام موعود را بگويم و شخص او را معرفي كنم فورا من و او هر دو به قتل خواهيم رسيد... (ص 22) بعد از جستجوي و تفحص همينقدر دانستم كه اين جوان از تجار شيراز است در جرگه علما داخل نيست خودش و اقوامش نسبت به شيخ احمد و سيد كاظم نظري خاص دارند» شيخ عابد اولين معلم باب نيز شيخي بوده است به حكايت نبيل ص 64: «هرچند حضرت باب به درس خواندن ميل نداشتند ولي براي آنكه [ صفحه 102] به ميل خال بزرگوار رفتار كنند به مكتب شيخ عابد تشريف بردند شيخ عابد مرد پرهيزكار محترمي بود و از شاگردان شيخ احمد و سيد كاظم رشتي به شمار مي رفت» و خود باب نيز چنانكه ديديم شخصا در محضر سيد كاظم رشتي حاضر مي شده و به

علاوه اگر حكايات نبيل را اعتمادي باشد سيد كاظم را با او خصوصيتي نيز بوده است زيرا نامبرده جوان پرشوري بود كه مي توانست نظريات سيد كاظم را اجرا نمايد و آشوبي برپا نموده و تعليمات او و شيخ احمد را انتشار و توسعه دهد. به علاوه از قرائن چنين برمي آيد كه سيد كاظم و باب بدين عقيده رسيده بودند كه تمام پيغمبران ماضي داعيه ها از پيش خود داشته اند و آنها را با خدا رابطه ي مخصوصي نبوده و اصولا چنين رابطه را خلاف عقل و منطق مي دانسته اند! زيرا كسي كه معتقد شد كه معراج پيغمبر جسماني نبوده و معراج جسماني خلاف علم و عقل و منطق است! پس مذاكره با خدا نيز كه در رديف آنست خلاف علم و منطق در مي آيد و يا به همان نحو كه فرشته خود را از چندين افلاك و آسمان مي گذراند تا بنده اش را مامور رسالت كند مي تواند بنده اش را نيز از افلاك گذرانده به نزد خود برد و با او به مكالمه پردازد پس وقتي باب در پيروي از عقايد شيخ و سيد عقيده به معراج پيغمبر نداشت عقيده به نبوت و رسالت نيز نداشته است. و چون بعضي بي عدالتيها و بي نظمي ها نيز در كار كشور مي ديده و با مسافرتهائي كه به عراق عرب مي نموده از طريق تركيه با دنياي اروپائي و انقلابات و افكار آنان نيز كم و بيش آشنائي يافته و به اصطلاح خودمان حرارتي شده و با يك مويز افكار جديد گرميش نموده و با خود فكر كرده شارع اسلام با اجتماع چند نفر به دور خود به عنوان رسالت الهي توانست حكومت عرب را به

دست آورده و بزرگترين دول قوي وقت يعني ايران و رم را هم تهديد نمايد چرا من نتوانم؟ لااقل حكومت ايران خودمان را با انقلابي به دست بياورم فكر مي كرد مگر من از يعقوب ليث صفاري رويگر و يا تيمور لنگ و يا نادر بي سواد چه كمتر دارم با خود نقشه مي كشيد براي استحكام كار با انقلاب [ صفحه 103] و قيام خود جنبه ي روحاني مي دهم تا هم فال باشد هم تماشا. و روي همين افكار بود كه طبق روايت نبيل در ص 81 به ياران خود مي گفت: «به ضعف و عجز خود نظر نكنيد به قدرت و عظمت خداوند مقتدر و تواناي خود ناظر باشيد... مگر قبايل عرب را در مقابل حضرت رسول خاضع ننمود». اين همان جمله ايست كه من ساده تر آن را نوشتم يعني مگر حضرت رسول قبايل عرب را مطيع خويش نساخت؟ او با خود فكر مي كرد چه از موقعيت حاضر بهتر و مناسب تر سالهاست كه مردم انتظار ظهور مهدي و رستگاري و نجات را مي كشند شيخ احمد و سيد كاظم نيز پيروان كثيري دارند كه مستعد قبول چنين ادعائي مي باشند علي الخصوص كه دو نفر مرشد مذكور پيروان را به قرب ظهور بشارت داده اوضاع كشور هم درهم برهم است زيرا در اين موقع مملكت وارث وضعيتي بود كه از پادشاهي كه جز خوشگذراني كاري نداشت باقي مانده بود يعني فتحعليشاه كه بيش از يكصد و پنجاه و پنج زوجه مي داشته و بيش از صد اولاد بهم رسانيده بود، مملكت از هر جهت گرفتار هرج و مرج و بي نظمي و تهي دستي و بالاتر از همه گرفتار موهومات و خرافات. براي آنكه

صحنه ي دلخراش و مسخره آميزي از سطح فكر مردم و دربار ايران آن زمان را به ياد شما بياورم در اين قسمت نيز همانا از مقبولات شما استفاده و داستاني را كه آقاي عزيزالله سليماني در كتاب مصابيح هدايت خود آورده و در آن شرح احوال اشخاص بزرگ بهائيت را نوشته براي شما به طور خلاصه نقل مي كنم كه نامبرده در شرح موزون مي نويسد: پدربزرگ او شيخ الملوك نام پسر نهم فتحعليشاه بوده كه خود داراي 26 پسر و 21 دختر مي بوده است و حكومت ملاير و مضافات را داشته و روزي شخص شيادي به او مي گويد كه قبايل جن و پري در اختيار او هستند و دختر شاه پريان عاشق او گرديده و اگر مزاوجت او را قبول كند پادشاه اقاليم سبعه عالم خواهد شد شيخ الملوك قبول مي كند و شياد دستور مي دهد كه طبق ميل دختر شاه پريان حجله ي در كنار باغ برپا نمايند در [ صفحه 104] نهايت جلال و شكوه، هرچه ممكن است آن را به زر و زيور و جواهرات بسيار بيارايند و بعد شيخ را حمام مي فرستد تا خود را پاكيزه و لايق درك مصاحبت دختر شاه پريان نمايد و اضافه مي كند كه منتظر بماند تا كه دستور او براي آمدن و ورود در حجله برسد شيخ الملوك در حمام به انتظار مي ماند و مرد شياد به حجله مراجعه و كليه جواهرات را تصاحب و فرار مي كند، اينست وضع يك شاهزاده و مصدر حكومت، حالا خود شما سطح فكر ساير افراد عادي را به ميزان آن بسنجيد. از طرفي غالب مورخين را عقيده بر آنست كه محمد شاه جانشين فتحعليشاه

را عقيده قلبي به حاجي ميرزا آقاسي بوده و او را چون مرشدي تبعيت مي نموده و حكايت حكايت پادشاه و وزير نبوده بلكه حكايت حكايت مريد و مرشد بوده و وقتي پادشاهي مريد وزيري چون ميرزا آقاسي گرديد و طبق دلخواه او عمل نمود، ديگر وضع مملكت معلوم است كه از چه قرار بوده، بي شك با اين ترتيب زمينه براي دخالت دول خارجه خاصه رقابت روس و انگليس از يك طرف و استبداد و نفوذ روحانيون فرق مختلفه و در نتيجه سني كشي و شيخي كشي و شيعه كشي از طرف ديگر از هر جهت فراهم بود، اختلافات بين شاهزادگان بر سر حكومت مركزي و ايالات و اشخاص متنفذ بر سر صدارت و بالاخره نفس بي كفايتي محمد شاه و ندانم كاريهاي حاج ميرزا آقاسي و غيره و غيره جوان خيالاتي و جوياي نام را بر آن داشت كه با جمعي از شيخيان تباني نموده و در تحقق حديثي كه ذكر آن را نمودم آن را اميدوار به وزيرشدن كرده دعوي بابيت را اعلام و بعدها آن را به قائميت تبديل كرده و با اميدوار ساختن مردم به فتح و فيروزي نهائي اساس حكومت را برهم زده و حكومتي جديد با ياران خود تشكيل دهد و دشمنان را از بين ببرد و احتمالا به ممالك مجاور و خصوصا عثماني كه در آن ايام بسياري از شيعيان را در عراق عرب قتل عام نموده بود نيز حمله بنمايد و اگر كار روي نقشه ي صحيحي انجام مي گرفت با در نظر گرفتن اوضاع وقت ايران البته موضوع بر وفق دلخواه باب و يارانش تمام مي شد ولي نقشه در كار

نبود و آنچه عمل شد در نهايت بي تجربگي و ناپختگي بود، مگر هيتلر كه چنان ولوله در دنيا انداخت از اهل علم و طلبه و تحصيل كرده بود؟ مگر [ صفحه 105] هيتلر نقاشي بيش بود؟ او هم در عالم بيش جوئي و جاه طلبي شروع به تأسيس عقيده كرد و حزبي بر پايه آن تشكيل داد و با كمال مهارت و استادي و جلب كمك اين و آن حزب را چنان قوي نمود كه موفق شد صدر اعظم آلمان گرديده و در اندك مدتي زمام مملكت را مطلقا به دست گرفته و تمام ممالك جهان را تهديد نمايد، مگر لنين فيلسوف شهيري بود كه موفق به تشكيل حزب كمونيست شده و با مشتي كارگر و زارع موفق به برانداختن حكومت تزاري گرديد، مگر نه اين بود كه با استفاده از فلسفه كارل ماكس و مشتي افراد به عقيده ي شما بي سر و پا دولت تزاري را با آن همه قدرت و شوكت از بين برده و مملكتي چنان پهناور در قبضه ي قدرت خود و هم كيشان خويش درآورد و اين حزب با دين بي خدا را به اكثر ممالك جهان رسانيد - مگر فيدل كاستر و عالم شهيري بود يا مجتهد بي نظير كه به دستياري چند نفر از همان كمونيست ها حكومت مملكت خود را تصاحب نمود، اين گونه اقدامات لازمه اش نه نظامي بودن است و نه عالم شهير و مجتهد اعظم بودن حصول اين مدارج براي طالبينش بكار بردن درايت و تدبير و عمل به موجب نقشه و پيش بينيهاي لازمه است كه هيچيك از آنها مورد عمل باب قرار نگرفته و منجر به باخت و

كشته شدن همدستانش گرديد ولي در اين بين شخصي استفاده جو پيدا شده و از آب گل آلود ماهي گرفته و قضايا را به نفع خود سوق مي دهد. مؤيد اينكه باب آرزوهائي براي رسيدن به سلطنت و تصرف ممالك داشته اين سطور را از تاريخ نبيل ذكر مي نمايم ص 129: «حسين خان (حاكم شيراز) به مقدس گفت آيا اول اين كتاب را خوانده ي (اشاره به قيوم الاسماء) كه چگونه سيد باب به ملوك و سلاطين و شاهزادگان خطاب مي كند كه دست از سلطنت بردارند و به اطاعت او بشتابند آيا خوانده ي كه به صدر اعظم پادشاه ايران خطاب كرده مي گويد اي وزير پادشاه از خدا بترس دست از رياست بردار زيرا وارثين حكومت ارض مائيم... ملا صادق فرمود اگر صدق ادعاي صاحب اين گفتار مسلم شود و با دلايل متقنه ثابت گردد كه از طرف خداست در اينصورت هرچه مي گويد درست است همه بايد اطاعت كنند زيرا كلام او كلام الله است». [ صفحه 106] ملاحظه كنيد باب در قيوم الاسماء مي گويد: وارثين حكومت ارض مائيم اگر كلام او كلام الله است از شما سؤال مي كنم اين لفظ «ما» اشاره به كيست قطعا خدا نيست زيرا براي خدا ارض و سماء تفاوتي ندارد تا بگويد وارثين حكومت مائيم از طرفي بها مكرر گفته است سلطنت ارض را به ملوك واگذار و سلطنت قلوب را براي خود مخصوص داشتيم (در اين زمينه هم مطالبي دارم كه در صفحات بعدي براي شما خواهم نوشت) كلام بها هم كه به قول شما كلام خدا بود حالا كدام يك از اين دو كلام خدايان راست و معتبر است و

محل اعتماد؟ پس اين مطالب هيچيك كلام خدا نمي تواند باشد بلكه كلام گويندگان آنهاست، باب سلطنت ارض را مي خواسته و بها چون مي بيند بدان دسترسي ندارد آن را پس زده و به ملوك واگذار و ابتدا سلطنت قلوب را براي خود مي خواهد كه در صورت حصول اين بدست آوردن سلطنت ارض نيز كار آساني مي شود به حكم آنكه: چونكه صد آمد نود هم پيش ماست. ايضا در ص 55 نبيل در نقل خطابيه باب به ملاحسين چنين مي نويسد: «امروز جميع طوايف و ملل مشرق و مغرب عالم بايد بدرگاه سامي من توجه كنند و فضل الهي را به وسيله من دريافت نمايند هركس در اين عمل شك و شبهه نمايد به خسران مبين مبتلا گردد» و براي اينكه بدانيد اين مطالب تنها استنتاج شخص من نيست بلكه حتي بابيان اوليه نيز چنين فكر مي كرده اند، اين قسمت از تاريخ نبيل را نيز نقل مي نمايم ص 311: «علت اين اقدام حاجي ميرزا آقاسي آن بود (اعزام باب به ماكو) كه مي ترسيد اگر سيد باب به طهران وارد شوند و با محمد شاه ملاقات كنند ممكن است شاه مجذوب سيد باب گردد و زمام امور مملكت را به دست او دهد و ديگر منصب و مقامي براي ميرزا آقاسي باقي نماند... چقدر گمراه بود نمي دانست كه به واسطه ي اين عمل شاه و مملكت را از نتايج مهم پيروي امر الهي محروم مي سازد و همه را به زيان و خسران مي اندازد، امر الهي (يعني [ صفحه 107] انقلاب باب) بود كه مي توانست مملكت را از پستي و انحطاط نجات دهد وزير كوتاه نظر نه تنها محمدشاه را مانع شد

كه به وسيله اقبال به امر الهي مملكت را از سقوط و انحطاط محفوظ بدارد بلكه به اين وسيله محمدشاه را از فرمانفرمائي و تسلط بر جميع ملل و امم عالم نيز محروم كرد... تمام را فداي منصب و مقام خود كرد براي حفظ شئون خود جهان را به بدبختي انداخت». حالا شما خودتان بين جمله باب كه مي گويد «وارثين حكومت ارض مائيم» و اينكه فكر نويسنده تاريخ او اينست كه محمد شاه با قبول نهضت باب بر جميع ملل و امم عالم تسلط مي يافت ارتباط دهيد و ببينيد آيا نتيجه جز اين مي شود كه باب هواي تسلط بر دنيا را در سر داشته و آرزو داشته است كه سلاطين را آلتي در دست خود نمايد. [ صفحه 108]

قصه ي مجعول بعثت

باب به منظور آنكه از مسيح عقب نماند كه مي گويند روز تعميدش روح القدس در قالب كبوتر سفيدي به قلب او ورود نمود يك داستان خنكي ذكر مي كند كه كيفيت بعثت او را برساند و اين قضيه از نهايت خنكي و بي معني بودنش بر سر زبانها نيست و شايد شما هم ندانيد كه چنين چيزي هست ولي ص 229 نبيل را باز كنيد مي خوانيد كه مي نويسد: «حضرت باب در يكي از آثار مقدسه ي خود كه در سنه ي ستين از قلم مبارك نازل شده مي فرمايد: يكسال قبل از اظهار امر در رؤيا چنين مشاهده كردم كه سر مطهر امام حسين عليه السلام از درختي آويخته است قطرات خون از آن مي چكيد نزديك آن درخت رفتم نهايت بهجت و سرور داشتم كه به چنين موهبتي فائز شدم دو دست خودم را پيش بردم وزيرحلقوم بريده مقدس امام حسين

كه خون از آن مي چكيد نگاه داشتم مقداري خون در دست من جمع شد آنها را آشاميدم وقتي كه بيدار شدم خود را در عالم ديگر مشاهده كردم روح الهي از تجلي خويش جسم مرا مي گداخت و سراپاي مرا انوار فيض خداوند فراگرفته بود سروري الهي در خود مي ديدم اسرار وحي خداوندي با نهايت عظمت و جلال در مقابل چشم من مكشوف و پديدار بود.» [18] . [ صفحه 109] اين عينا نظير داستانهائي است كه در خصوص ساير مدعيان پيغمبري اين عصر نوشتم و بلكه به مراتب خنك تر و سست تر و بي مزه تر بوده و آثار ساختگي بودن آن لائح تر است در اينجا باب مي خواهد بگويد چون ديگران شخص ساده ي بوده است، و با خوردن خون امام شيعيان منابع علم و انوار الهي بدو ورود نموده و او را فردي الهي و ممتاز از ديگران و كليه پيغمبران كرد، و مقامي بالاتر از خود آن امام و پيغمبر او بدو بخشيده، مگر اينكه بار ديگر نيز خواب نما شده و اين بار از منبع كارخانه خداسازي قدحي نوشيده و ما را از آن خبري نيست زيرا ادعاها دنباله دارد كما اينكه مي بينيم نبيل در ص 79 از قول باب حكايت مي كند: «اي حروف حي اي مؤمنين من يقين بدانيد كه عظمت امروز نسبت به ايام سابق بي نهايت بلكه قابل قياس نيست شما نفوسي هستيد كه انوار صبح ظهور را مشاهده كرده و به اسرار امرش آگاه شديد كمر همت محكم كنيد و اين آيه قرآن را به ياد آريد كه درباره ي امروز مي فرمايد (و جاء ربك و الملك صفا صفا)». با ذكر اين مطالب جز

اينست كه مي خواهد بگويد من خدايم كه آمده ام و شماها هم ملائكه ها؟ و در دنباله ي آن در ص 80 مي گويد: «شما حروف اوليه هستيد كه از نقطه ي اولي منشعب شده اند». اگر به ياد داشته باشيد در انجيل است كه «در اصل كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و كلمه خود خدا بود» حالا اينجا آقاي سيد علي محمد باب مي شود نقطه اولي كه كلمه ي مركب از حروف و حروف مركب از نقطه و نقطه اوليه آن باب است يعني اگر در انجيل هست كه كلمه خود خدا بود من نقطه اوليه ي حرف اوليه ي آن كلمه هستم و من [ صفحه 110] اساس جميع كائناتم اگرچه اينها كلا مطالبي است بي معني و توخالي ولي مي خواهم ملاحظه كنيد جمله بازي تا چه اندازه مسخره آميز است و اين بحث ما هم در اين مورد مسخره آميزتر. داستاني كه من و شما هر سال در پنجم جمادي بعنوان شرح بعثت باب و اعلام كلمه در اولين بار به ملاحسين بشرويه مي خوانديم و لابد شما هنوز هم هر سال به اين قصه يكنواخت اختراعي گوش مي دهيد بكلي عاري از حقيقت است خاصه آنكه از مراجع بسيار موثقي از بهائيت داستاني غير آن نقل شده است كه من ابتدا نكات اساسي شرح نبيل را براي شما نقل مي كنم و سپس قسمتهاي مربوطه را از كتاب بلانفيلد مي آورم تا با هم به بررسي آنها پردازيم. ص 49 نبيل: «ملاحسين چند ساعت در خارج شهر گردش كرد در آن بين جواني را مشاهده نمود كه... و چون به ملاحسين رسيد (باب) با تبسم سلام كرد و فرمود الحمدلله كه به سلامت وارد شديد...

ملاحسين خيال كرد اين جوان يكي از شاگردان مرحوم سيد است كه عزيمت او را به شيراز شنيده و اينك به پيش باز او آمده است... با نهايت محبت نسبت به من رفتار كرد و مرا به منزلش دعوت فرمود تا رنج سفر از من دور شود... من از او درخواست كردم كه از قبول دعوت معذورم دارد زيرا همراهان من در شهر به انتظار مراجعت من هستند فرمودند آنها را به خدا بسپار... بعد مرا امر كرد تا در خدمتشان روان شوم منهم به قدري از حسن رفتار و شيريني گفتارش متأثر شده بودم كه نتوانستم دعوتش را اجابت نكنم... پس از طي طريق به درب منزل رسيديم بناي منزل در نهايت ظرافت بود جون در را كوبيد غلامي حبشي در را بگشود جوان اول وارد منزل شد و به من فرمود ادخلوها بسلام آمنين... خلاصه وارد منزل شدم صاحب خانه از جلو و من از دنبال وارد اطاق شديم... با دست مبارك آب ريختند و من دست و پايم را شستم بعد ظرفي از شربت براي من آوردند آنگاه فرمودند سماور و چاي حاضر نمايند و چاي به من مرحمت كردند پس [ صفحه 111] از آن اجازه خواستم مرخص شوم و عرض كردم مغرب نزديك است همراهان منتظر من هستند به آنها گفته ام هنگام مغرب در مسجد ايلخاني نزد شما خواهم آمد فرمودند... مشيت خدا به رفتن تو قرار نگرفته برخاستم وضو گرفتم به نماز مشغول شدم ايشان نيز پهلوي من به نماز ايستادند... اين جريان كه ذكر شد شب پنجم جمادي الاولي سال 1260 هجري بود نيم ساعت از شب گذشته

بود كه آن جوان بزرگوار با من به مكالمه پرداخت و از من سؤال فرمود بعد از جناب سيد كاظم رشتي مرجع مطاع شما كيست عرض كردم مرحوم سيد در اواخر حال سفارش مي فرمودند كه بعد از وفاتشان هر يك ازشاگردان بايد ترك وطن گويد و در اطراف به جستجوي موعود محبوب پردازد... سؤال فرمودند كه آيا استاد بزرگوار شما براي حضرت موعود اوصافي مخصوص... تعيين فرموده اند... عرض كردم آري.... سپس با لحن بسيار متيني فرمودند نگاه كن اين علامات را كه گفتي در من مي بيني؟ بعد يكايك علامات را ذكر فرمودند و با شخص خود تطبيق نمودند... وقتي كه مي خواستم به راه طلب قدم گذارم و به جستجوي موعود پردازم دو مسئله را پيش خود علامت صدق ادعاي مدعي قائميت قرار دادم يكي رساله بود كه شامل مسائل مشكله و اقوام متشابهه و تعاليم باطنيه حضرت شيخ و سيد مرحوم بود تصميم داشتم هركس آن رموز و اسرار را بگشايد و آن مشكلات را حل فرمايد به اطاعتش قيام نمايم... دوم آنكه سوره ي مباركه ي يوسف را به طرزي بديع كه نظير آن را در مؤلفات و كتب نتوان يافت تفسير فرمايد.... سابقا از سيد مرحوم درخواست كردم كه تفسيري بر سوره يوسف بنويسند به من فرمودند اين كار از عهده من خارج است حضرت موعود كه بعد از من ظاهر مي شود... به صرافت طبع و... و بدون آنكه كسي از آن حضرت درخواست كند تفسيري به سوره يوسف مرقوم خواهد فرمود... از استماع اين بيان مباركه چاره جز تقديم رساله معهوده نديدم آن را به حضور مبارك گذاشتم و عرض كردم خواهش دارم به

صفحات اين رساله نظر لطفي افكنده.... آن بزرگوار... صفحات آن را ملاحظه [ صفحه 112] فرمودند آنگاه كتاب را بسته... و در ظرف چند دقيقه حل مشكلات و كشف رموز آن را بيان فرمودند... بعد فرمودند اينك وقت نزول تفسير سوره يوسف است پس قلم برداشته... بالاخره برخاستم و... عرض كردم اجازه بفرمائيد مرخص شوم... آن وقت دو ساعت و 11 دقيقه از شب گذشته بود... سه ساعت از شب گذشته امر فرمودند تا شام حاضر كنند... نمي دانستم چه وقت و هنگام است و از دنيا بي خبر... ناگهان صداي اذان صبح به گوشم رسيد» حالا به بينيد بلانفليد از قول زوجه ي باب قضيه را چگونه نقل مي نمايد و خواهش دارم درست به موارد عجيب اختلافات توجه كنيد ص 12: «يك شب سيد علي محمد در حالي كه حسب المعمول تازه دامادان با عيالش بود گفت امشب يكي از دوستان خيلي صميمي و بسيار عزيز من كه بسيار شائق ديدار و منتظر او هستم به ديدار من خواهد آمد شما برويد بخوابيد و منتظر من نشويد زيرا شايد او خيلي دير بيايد... عيال نامبرده در حالي كه در اجراي دستور شوهر خود برمي خواست آثار بارز تصميمي جدي را در صورت او مي خواند و بر اثر فطرت باطني فورا دريافت كه مهمان شوهرش كه منتظر اوست نبايد شخص عادي و معمولي باشد... بالاخره صداي پائي شنيده شد و شخص مورد انتظار آمد... و زن جوان... مي شنيد آنچه را كه براي او موجب شگفتي بسيار مي بود... مهمان كسي بود كه بعد به نام باب الباب ناميده شد... او به شيراز آمده بود تا مأموريتي را كه استاد او

سيد كاظم بدو داده بود (پيدا كردن موعود) به انجام رساند... شخص مورد انتظار بعد از ورود اعلام داشت كه در جستجوي قائم موعود مي باشد و ضمنا از خورجين خود يك لوح مذكوره در قبل را او (سيد كاظم) به آنها (شاگردان) علاماتي داده بود كه به وسيله ي آنها مي توانستند اين مبشر الهي را بشناسند اين علامات با خط فارسي و عربي به شكل يك ستاره [ صفحه 113] 5 پر نوشته شده بود بطوريكه خطوط اصلي يك هيكل انساني را نشان مي داد ستاره پنج پر كه به شكل هيكل انساني بود پر شده بود از نوشتجاتي محتوي توضيحات و علامات شخصي كه در جستجويش مي بود. در طي آنكه مهمان مشغول قرائت آن لوح بود مهماندار با نهايت توجه بدان گوش مي داد بعد آن عمامه سبز رنگ خود را از سر برداشته در حالي كه صورتش با يك تبسم پرمعاني براق شده بود گفت خوب به من نگاه كن آيا من واجد اين علامات هستم - مهمان با كمال حيرت گفت اين ادعائي بس بزرگ است. سيد علي محمد بعد به خاطر او آورد روزي را در ايام بسيار گذشته كه در محضر سيد كاظم رشتي ضمن بحث در سوره ي يوسف بطور تأكيد آميزي به آنان گفت كه بحث آن شب را در خصوص تفسير سوره يوسف به خاطر نگاه دارند و اضافه كرد كه در آينده روزي علت اين توصيه مهم بر آنها آشكار خواهد گرديد - بعد سيد علي محمد تفسير مفصلي بر سوره ي يوسف نوشته و معاني پوشيده داستان را آشكار ساخته و آن را به مهمان خود داد... او مبشر را

شناخته بود كسي را كه جستجو مي كرد يعني امام قائم را يافته بود». متأسفانه نسخه ي كه از مقاله ي سياح دارم فاقد 12 صفحه اوليه آنست و نمي دانم عبدالبها حكايت را به چه سان آورده ولي اختلافات بارز موجوده در اين دو داستان مجعول بودن مجموع آن را به اثبات مي رساند، قدر مسلم اينست كه طبق حكايت عيال باب، سيد علي محمد و ملاحسين يكديگر را مي شناخته اند منتهي به قول نامبرده اين جلسه با اختلاف تشريفات و جريانات مذكوره در نبيل براي ايجاد ايمان در ملاحسين بوده است. ولي به طوري كه قبلا اشاره كردم آنچه مسلم است اينست كه باب با ملاحسين ملا محمدعلي بارفروش و ملاعلي بسطامي جلسه كرده و آنها تبعيت نموده و رياست باب را گردن نهاده و كارها را تقسيم و وظايف هريك را معين نموده اند، حكايت اينكه 17 نفر ديگر بايد بدون شناسائي اسم و شخص به او ايمان آورند نيز از آن گونه مطالب توخالي و مجوف و دور از حقيقت است كه قابل بحث و تجزيه نمي باشد، حكايت حكايت [ صفحه 114] ايمان نبوده بلكه حكايت تسليم شدن به رئيسي فرمايشي بوده كما اينكه في المثل بر طبق حكايت نبيل ملاحسين تقريبا تمام اقوام خود را وارد جرگه مي نمايد و ملا محمدعلي بار فروش و ملاعلي بسطامي نيز و ملاحسين كساني بوده اند كه از بين پيروان سيد يعني شيخيه نفوذ و موقعيتي داشته اند و دعوت و توصيه آنها به قبول باب به عنوان رياست مؤثر و در غالب موارد مورد قبول واقع مي شده. كما اينكه مي بينيم افراد وارده در حزب جديد يا بقول بهائيان «مؤمنين اوليه» كلا از شيخي ها

بوده اند و اين استفاده ي است كه باب و همدستانش از سفره ي گسترده شده به واسطه شيخ احمد و سيد كاظم نموده و بعنوان اينكه اين دو نفر بقرب ظهور قائم بشارت مي داده اند عقول جوانان و افراد ساده لوح شيخي ها را ربوده و با اميدوار ساختن به فتح و غلبه قائم و تصرف ممالك و قتل كفار و غيره آنهارا تشجيع و تشويق به فداكاري مي كرده اند. بطوريكه ملاحظه مي كنيد تمام افراد اوليه از شيخي ها و از جوانان بسيار كم سن بوده اند، طاهره هم شيخي بوده بطوريكه خواهيم ديد پدر بها نيز از ارادتمندان رؤساي شيخيه بوده و ملاحسين هم به قصد پيدا كردن افراد شيخي مأمور طهران مي شود و براي اثبات اين مطلب قسمتهاي زير را از تاريخ نبيل در اينجا نقل مي كنم. 18 نفر معروف به حروف حي يا تبعيت كنندگان اوليه باب عبارت بودند از دسته مركب از ملاحسين، برادرش محمد حسن و محمدباقر خالوزاده او و دسته ي ديگر ملاعلي بسطامي و 12 نفر همراهانش - طاهره و قدوس كه كلا از شيخيان بوده اند. ص 47: «باري جناب ملاحسين بعد از آنكه اصحاب سيد مرحوم را به اجراي وصاياي آن بزرگوار تشويق نمودند از كربلا به نجف عزيمت كردند ميرزا محمدحسن برادرشان و ميرزا محمدباقر خالوزاده با ايشان همراه بودند... باري اين سه نفر به مسجد كوفه رسيدند... پس از چند روز ملاعلي بسطامي كه از مشاهير شاگردان مرحوم سيد بود با 12 نفر ديگر از همراهان خود به [ صفحه 115] مسجد كوفه وارد شدند... اعتكاف چهل روزه ي ملاحسين كه تمام شد به همراهي برادر و خالوزاده اش به نجف برگشت و پس از

زيارت نجف به جانب بوشهر روان گرديد... برحسب سابقه ي غيبيه به جانب شيراز روان گشت و پس از ورود از برادر و خالوزاده اش جدا شد به آنها گفت شما به مسجد ايلخاني برويد و در آنجا منتظر من باشيد (و خود به ملاقات باب رفت)... ص 59 صبح هنگام طلوع آفتاب كه از منزل باب مراجعت كردم ديدم ملاعلي بسطامي با 12 نفر همراهانش وارد مسجد ايلخاني شدند شب ملاعلي به من گفت خوب مي داني كه اعتماد ما درباره تو چيست ما تو را به اندازه اي صادق و راستگو مي دانيم كه اگر خودت ادعا مي كردي قائم موعود هستي بدون درنگ ادعاي ترا قبول مي كرديم!... من و رفقايم ترا پيروي كرده ايم و تصميم گرفته ايم تا مقصود خود را نيابيم دست از طلب بازنداريم... ملاحسين در جواب ملاعلي فرمودند... من نظر به امر و فرمان آن حضرت در اين شهر به تدريس مشغول شده ام تا به اين واسطه مطابق دستور مباركشان آن حقيقت مختفي و مستور بماند.... ملا علي يقين كرد كه ايشان به گنج مقصود پي برده اند... نزد رفيقان خود شتافت و مكالمه خود را با ملاحسين به آنها گفت از اين خبر قلوب آنان مشعل شده فورا هريك به گوشه شتافته به دعا و مناجات پرداختند... يكي در عالم رؤيا به حضور مبارك رسيد! ديگري در وسط نماز به حقيقت پي برد! سومي به الهام الهي حضرت محبوب را شناخت! و همه به حضور مبارك مشرف شدند... بدين طريق 17 نفر از حروف حي مجتمع شدند... يك شب فرمودند كه 17 نفر مؤمن شده اند يك نفر باقي است كه فردا خواهد آمد فردا عصر در

موقعي كه باب الباب با هيكل مبارك به منزل مي رفتند جواني به ملاحسين رسيد كه معلوم بود همان حين از سفر رسيده ملاحسين را در آغوش كشيد و از محبوب عالميان پرسيد ملاحسين مطابق دستوري كه داشت جوابي نداده... چون به حضرت باب اشارت كرد و به ملاحسين گفت چرا مرا از حقيقت امر دور مي سازي در شرق و غرب عالم جز [ صفحه 116] اين بزرگوار ديگري مظهر امر الهي نيست (اشاره به حضرت اعلي بود) ملاحسين شرح قضيه را به حضور مبارك عرض كرد فرمودند تعجب مكن در عوالم روح با او مكالمه كرديم ما منتظر او بوديم... اسم آن جوان ملامحمد علي بارفروشي بود كه حين ايمان و عرفان 22 سال از عمرش گذشته بود، اما درباره ي ايمان طاهره در ص 69 مي نويسد: «همه ي اينها (اشاره به حروف حي) به جز حضرت طاهره به حضور حضرت باب مشرف شدند مشاراليها چون دانست كه شوهر خواهرش ميرزا محمدعلي قزويني عام سفر است مكتوبي سر به مهر به او داد و از او درخواست كرد كه چون حضرت موعود را بيابد و به حضورش مشرف شود آن مكتوب را تقديم كند و اين بيت را از قبل او به حضور مباركش عرض نمايد (لمعات وجهك اشرقت و شعاع طلعتك اعتلي ز چه روالست بربكم نزني بزن كه بلي بلي) [19] . وقتي كه ميرزا محمدعلي به حضور باب مشرف شد و جزو اهل ايمان درآمد مكتوب و پيام حضرت طاهره را به محضر مبارك تقديم كرد، حضرت باب مشاراليها را از حروف حي محسوب داشت... طايفه حضرت طاهره جميعا بالا سري بودند (يعني غيرشيخي) فقط

حضرت طاهره نهايت ميل را به تعاليم جناب سيد كاظم داشتند.. از شدت علاقه به ايشان رساله در اثبات تعاليم شيخ ورود بر منكرين آن تعاليم نگاشتند و به حضور سد كاظم فرستادند». حالا مي خواهم با شما قدري اين مطالب را بررسي كنيم به طوري كه ملاحظه مي كنيد مطالب در نوع خود مانند داستان نويسيهاي ركامبول و حسين كرد و ارسن لوپن و نظاير آنها مي باشد اينها از نوع مطالبي است كه فقط براي كودكان و زود باوران و ساده لوحان مي توان حكايت كرد ملاحظه مي كنيد مي خواهند بگويند آسمان سوراخ شد و نور الهي فقط آمد براي 18 نفر به جاي آنكه اين نور الهي برود براي محمد شاه و حاجي ميرزا آقاسي و ملامحمدعلي ممقاني و حاجي محمد كريم خان و غيره آمد براي اين [ صفحه 117] مشت جوانان بيكاره ماجراجو كه تمام عمر خود را بدون كار كردن صرف مسافرت به اين طرف و آن طرف نموده و ايام را به بطالت مي گذرانيدند شايد شما هم مانند ديگران بگوئيد اينها داراي قلب صافي و پاك بوده و مستعد قبول نور الهي و تجليات رحماني بوده اند و محمدشاه و حاجي ميرزا آقاسي و غيرهم فاقد آن، از شما مي پرسم آيا آن خداي قادري كه قلوب اين افراد بيكار، و بي اثر در جامعه را پاك كرد تا مستعد درك نور باب شوند و با ايجاد آشوب و انقلاب بي حاصل هزاران مردم بي گناه را به خاك و خون كشانند نمي توانست قلوب آن رؤسا و افراد مؤثر را روشن كند تا از اين خونريزيها و بي خانمان شدن افراد و خانواده ها جلوگيري و امرش را به سهولت

ترويج دهد و آيا آن آقائي كه در عالم روح با جوان بيكاره 23 ساله مكالمه مي نمود نمي توانست با محمدشاه و حاجي ميرزا آقاسي در عالم روح مكالمه نمايد؟ به علاوه ديديم كه مكرر نبيل حكايت كرده است كه سيد كاظم رشتي به كسي اعتماد نمي نمود تا شخص قائم را معرفي نمايد و يقين است كه قلوب صافي پيدا نمي كرده تا اسرار قلبش را به آنها ابراز دارد. اكنون چطور شد كه يك مرتبه بعد فرصتي كوتاه 18 نفر قلوب صافي و پاك از بين همان عده ناگهان مستعد درك فيوضات بطور مستقيم گرديدند و در عالم روح با قائم به مكالمه پرداختند و بدون مواجهه و مكالمه حضوري با او سرا و خفية به شناسائي عظمت و مقام او پي بردند.؟ آيا تنها اين مطالب خود دليل ساختگي بودن و مجعول بودن اين داستانها و اين قصه ها براي جلب ساده دلان نمي باشد؟ ملاحظه كنيد مي گويند طاهره وقتي ديد شوهر خواهرش مسافرت مي كند كاغذي به او داد كه وقتي موعود را پيدا مي كند به او بدهد آيا چنين مطلبي معقول است؟ كه كسي نداند موعود كيست و معذلك نامه خطاب به شخص خيالي بنويسد و بعد به ديگري مأموريت دهد كه هرگاه موعود را يافت نامه را به او بدهد و در آن نامه هم او را رب بخواند؟ [ صفحه 118] و اگر بگوئيم كه طاهره تسليم تحقيقات و نتيجه ي تحريات شوهر خواهرش بوده و به هر كس او تسليم مي شده طاهره نيز تسليم مي گرديده اين نيز خلاف اصول نهضت جديد بود كه مدعي هستند مطالب را بايد شخصا تحقيق نمايند نه آنكه به

تقليد ديگران پردازند. پس نتيجه اين مي شود كه محمدعلي قزويني كه جزو همراهان شيخ علي بسطامي بوده، هنگامي كه از طاهره جدا مي شده كاملا مي دانسته به كجا و براي چه مقصدي مي رود و طاهره نيز مي دانسته به چه كسي كاغذ مي نويسد اينها همه روي تباني ها و نقشه هاي قبلي بوده و حركت ملاحسين و برادر و خالوزاده اش ملاعلي بسطامي و 12 نفر همراهانش از جمله محمد علي قزويني - محمدعلي بارفروشي و ارسال نامه طاهره به شيراز كه شايد نمي توانسته شخصا برود كلا روي تباني و نقشه ي قبلي بوده و تماما از شيخيها بوده اند كه با باب بيعت كرده اند و نقشه ي انقلابي را بدون حصول توفيق نهائي پي ريزي نموده اند. [ صفحه 119]

نقشه سري بودن انقلاب

باب تصميم داشته است كه قضيه را سري نگاه دارد تا بتواند جمعيت لازم را با خود همراه نمايد، زيرا مي دانست هرگونه دعوي اعم از اينكه باب قائم باشد يا خود قائم، موجب تحريك علماي شيعه گرديده و بساط او را قبل از آنكه نضجي گرفته باشد برهم خواهند زد. اين بود كه به 18 نفر اوليه كه آنها را مأمور به دست آوردن ياراني به اطراف ايران مي نمايد توصيه مي كند كه شخص او را معرفي ننمايند كما اينكه نبيل در ص 81 نقل مي كند: «پس از اينكه حضرت باب بواسطه اين بيانات (قسمتي از آن را در صفحات قبل ذكر نمودم) روح تازه در اصحاب خويش دميدند و مهمترين وظيفه آنان را به آنها گوشزد فرمودند هر يك را مأمور اقليمي مخصوص (مقصود نويسنده از اقليم شهرهاي ايران است نه مملكت زيرا در موارد مكرر ذكر نموده اقليم نور اقليم خراسان و

غيره) و محلي مخصوص نمودند... و به آنها دستور دادند كه در هيچ جا و نزد هيچكس اسم و رسم هيكل مبارك را اظهار نكنند و معرفي ننمايند و در حين تبليغ فقط بگويند باب موعود ظاهر شده هر كه به او مؤمن شود به جميع انبيا و رسل مؤمن است و هركه او را انكار نمايد به انكار جميع پرداخته است. ايضا ص 86 ملاحسين جواب داد ذكر اسم و رسم از طرف موعود ممنوع است. ايضا ص 91: ملاحسين به طرف خراسان رهسپار شد و در حين خداحافظي به من گفت آنچه ديدي و شنيدي مبادا به كسي اظهار كني آنها را در قلب خود مستور [ صفحه 120] نگاه دار اسم او را مبادا به كسي بگوئي براي اينكه دشمنان او به اذيتش اقدام خواهند نمود» با اين ترتيب باب مي خواست خود را از شر دشمنان و تحريك كنندگان محفوظ دارد، حالا هر بلائي سرمبلغين و كساني كه براي به دست آوردن ياران تلاش مي كردند و لاجرم كاملا شناخته شده مي بودند آمد آمد. مانند سركردگاني كه در محل امني محفوظ و به اداره مبارزه مي پردازند و اگر يارانشان در جبهه از بين رفتند مهم نيست. اگر موضوع صرفا جنبه ي روحاني داشت نه انقلابي چه جاي آن بود كه تفاوتي بين جان مظهر و مؤمنين گذارده شود؟ آيا نه اينست كه مدعي بودند در راه محبوب فداي جان را چه اهميتي است پس چرا باب به حفظ جان خود مي كوشيد و سعي داشت خود را معرفي ننمايد و در خفا و مصون و محفوظ و ناشناس ماند؟ باب فكر مي كرد هر يك از

18 نفر در اندك مدتي 19 نفر ديگر را از اقربا و دوستان و شيخيان جلب نموده و به زودي هريك از اين نوزده نفر نيز نوزده نفر ديگر را جلب خواهند كرد و درست بر طبق داستان آن مرد كه در عالم خيال كوزه شيره خود را مي فروخت و با پول آن طي چند كسب متعدد منافعي براي هريك فرض نموده و سرمايه خويش را در تكثير ديده و خود را از اشراف يافته و خود را در فراش دختر پادشاه مي ديد و با فرض تأديب پسر خيالي عصا را چنان بر كوزه زد كه با از هم پاشيده شدن آن و ريختن شيره ها بر زمين تمام خيالات را بر باد داد. باب نيز در اين خيال كه اين واحدهاي 18 گانه هريك 19 نفر را جلب خواهند نمود و تصور مي كرد بي سر و صدا خواهد توانست در اندك مدتي هزاران نفر را به طور مخفيانه در حزب خود وارد نمايد تا آنجا كه حتي نقشه ي مجازات كساني را كه از قبول امتناع نمايند و دادن مناصب به كساني كه قبول نمايند نيز طرح مي نمود. [ صفحه 121]

ليست سفيد و سياه

نبيل در ص 118 مي نويسد: «حروف حي وقتي كه مي خواستند از محضر مبارك حضرت باب مرخص شوند و به صوب مأموريت خويش عزيمت نمايند هيكل مبارك به يكايك آنها دستور فرمودند اسامي اشخاصي را كه تبليغ مي كنند و مؤمن مي شوند در ورقه نگاشته و سر بسته مهر خود را بر آن نهند و نزد جناب حاجي ميرزا سيد علي خال ارسال دارند تا به حضور مبارك بفرستند فرمودند من از آن اسماء واحدها تشكيل

خواهم داد به اين معني كه اسماء مؤمنين را به 18 دسته نوزده نفري دسته بندي خواهم كرد... و مخصوصا به ملاحسين دستور دادند كه نتيجه اقدامات و شرح مساعي خود را راجع به تبليغ امرالله در اصفهان و طهران و خراسان به ضميمه اسامي مؤمنين و همچنين اسامي مخالفين و اعداء امر الهي را به حضور مبارك تقديم دارد و فرمودند تا نامه تو به من نرسد از شيراز براي حج بيت الله روانه نخواهم شد» نبيل در دنباله ي صورت اسامي مؤمنين داده شود مي نويسد براي آنكه در لوح الهي ثبت گردد ولي نمي نويسد منظور از وصول اسامي مخالفين چه بوده... و حال آنكه بسي واضح است كه مركز ستاد و فرماندهي انقلاب مي خواسته است آمار همكاران را داشته باشد تا بعد فتح و ظفر آنها را پاداش و منصب دهد و نيز صورت مخالفين و اعداء را لازم داشته تا بلافاصله بعد از حصول موفقيت و غلبه به تنبيه و تدمير آنان اقدام نمايد، تا آنكه نتوانند خود را در بين همكاران و موافقين جازنند و از اين دستور و نيت باب به دسته بندي مؤمنين به واحدهاي 19 نفري مقصود اين بوده است كه به طوري كه در صفحات قبل اشاره كردم خود را مخفي و مستور نگاهدارد او مي خواسته [ صفحه 122] است هر واحد نوزده نفري با يكي ازحروف حي در تماس باشند و بعد واحدهاي جديد نيز با يكي از افراد واحدهاي قديمي و به اين ترتيب او دستورات خود را به وسيله ي حروف حي به اولين 18 واحد مي رسانده و نفرات هريك از اين واحدها به واحدهاي ديگر

و شخص باب محفوظ مانده و قضيه بي سر و صدا تا به دست آمدن نفرات كافي پيش مي رفته ولي نقشه عملي نشده و حضرات در تبليغات خود پيشرفت سريع حاصل ننمودند و از طرفي با برملاء شدن توطئه و انقلاب حضرات مورد تعقيب واقع و قضيه صورت ديگري مي يابد. [ صفحه 123]

حديث مكه و كوفه

گو اينكه ميرزا عليمحمد در ابتدا خود را باب ناميده و ادعاي قائميت ننموده تا از ايجاد تشنج و منع ورود افراد به حزب خود جلوگيري نمايد ولي چون تنها اين ادعا كفايت نمي نموده و با گفته هاي شيخ و سيد و احاديث تطبيق نمي يافته زيرا كسي به اسم باب موعود نبوده بلكه اين قائم موعود آل محمد و مهدي منتظر بوده كه بايد ظاهر شود. لذا براي اينكه نهايت استفاده را از تخم افشانيهاي شيخ و سيد در بين شيخيها بنمايد و از كمال حمايت پيروان آنها برخوردار شود. و از طرفي مردم غيرشيخي را نيز به عنوان قائم و قرب زمان فتح و فيروزي دلخوش سازد زمينه را براي چنين ادعائي فراهم مي ساخت و چون در احاديث آمده است كه قائم در مكه در حالي كه پشت بر حجرالاسود مي زند دعوي خواهد نمود پس نقشه چنين مسافرتي را تنظيم و طبق حكايت نبيل با قدوس به سفر حج به مكه مي رود. ولي حالا كجا بود آن جرئت و شهامت كه از موقعيت استفاده و در حالي كه هزاران افراد مسلمان از هر گوشه و كنار جهان در آنجا مجتمع بودند طبق مفاد حديث تكيه بر حجرالاسود نموده و فرياد برآورد اي مردم منم آن قائم موعودي كه سالهاست منتظر او

هستيد! نه تنها اينكار را نكرده بلكه از مذاكرات خصوصي و اعلام موضوع به افراد معدود نيز خودداري نموده بلكه اگر قول نبيل مورد اعتماد باشد براي خالي نبودن عريضه و به منظور اجراي فورماليته آنهم در هنگام خروج از مكه كاغذي به شريف مكه مي نويسد كه در بين هزاران هزار عرايضي كه به دفتر او مي رسيده [ صفحه 124] غرق و مورد فراموشي قرار گرفته مانند كاغذهائي كه بها به اين طرف و آن طرف ارسال مي داشته و يا چون پيشنهاداتي كه من در خصوص محبت مستقيم و غيره به پاپ و سازمان ملل و رؤساي دول و روزنامه ها فرستادم و امثال ما هزاران افراد ديگر پيشنهاداتي براي بهبود وضع جهاني و ملل مي نگارند كه كلا از نظر عمومي بلاتوجه مي مانند و فقط اگر مخاطب وقت مطالعه ي آن را داشته باشد به مثابه ي يك مقاله روزنامه در فكر او اثراتي باقي خواهد گذارد. نبيل در ص 121 مي نويسد: «حضرت باب وقتي كه مناسك حج را تمام كردند توقيعي براي شريف مكه به ضميمه بعضي از آيات و آثار ديگر به واسطه ي جناب قزويني ارسال داشتند توقيع مزبور شامل معرفي مقام عظيم خودشان و دعوت شريف به ايمان و قيام به خدمت بود... شريف مكه در آن ايام به امور دنيوي سرگرم بود و به مقاصد مادي توجه داشت از اين جهت گوش به نداي الهي نداد». نبيل برا اينكه بگويد حديث اينكه قائم بايد پشت به حجرالاسود نموده و ادعاي خود را اعلام دارد واقع شده و مصداق يافته اين حكايت را ذكر مي كند ص 117: «در آخرين روز ايام حج حضرت باب پهلوي

حجرالاسود با ميرزا محيط كرماني روبرو شدند و دست او را گرفته فرمودند اي محيط تو خود را از رجال معروف شيخيه و عالم به حقايق تعاليم شيخ مرحوم مي پنداري و باطنا مدعي هستي كه وارث آن دو كوكب تابان و جانشين نورين نيرين هستي اينك نگاه كن من و تو در محترمترين نقاط حاضر اكنون من به تو مي گويم هيچكس به جز من در شرق و غرب عالم نيست كه خود را باب معرفت الله معرفي كند... هرچه مي خواهي از من بپرس تا من الان در همين جا جواب ترا در ضمن آيات مباركه كه مثبت صحت ادعاي من است بدهم... ميرزا محيط چون اين بيانات مباركه را شنيد... با آنكه شخص پير و دانشمند و توانا بود خود را در نهايت درجه ضعف مشاهده كرد و با خوف و بيم تمام عرض كرد آقاي [ صفحه 125] من اولين روزي كه در كربلا شما را زيارت كردم (به طوري كه در صفحات قبل ذكر نمودم اشاره به موقعي است كه در محضر سيد كاظم حاضر مي شده) احساس نمودم كه مطلوب اصلي و محبوب واقعي من شما هستيد ميرزا محيط ناچار چند سؤالي به محضر مبارك عرض كرد... و با نهايت ترس و وحشت دور شد... از مكه به مدينه رفت و پس از توقف مختصري به جانب كربلا روان شد... جواب سؤالات ميرزا محيط را نازل فرمودند و آن توقيع به رساله ي بين الحرمين معروف است ميرزا محيط چون به كربلا وارد شد به زيارت توقيع مبارك مزبور سرافراز گشت ولي به انصاف رفتار نكرد و از كلمات الهي متأثر نشد» و اين همان

ميرزا محيط است كه ملاحسين نيز سعي نموده بود او را با خود همراه و به تبعيت باب درآورد، نبيل ص 45: «جناب ملاحسين پس از آن به ملاقات ميرزا حسن گوهر و ميرزا محيط كرماني كه از شاگردان مشهور جناب سيد كاظم بودند شتافته و تأكيدات و سفارشهاي استاد بزرگوار را به آنها تذكر داده فرمودند (به خاطر داشته باشيد كه ملاحسين هميشه در سفر بوده و در چهار سال اخير عمر سيد كاظم او را نديده است و اين مطلب را من از تاريخ نبيل در صفحات قبل ذكر كردم و ملاحظه كنيد شخصي كه در مدت چهار سال آخر عمر استاد از وي دور بوده سفارشهاي او را به شاگرداني كه هميشه در محفل او بوده اند يادآور مي شود، اين نبوده جز اينكه ملاحسين مي خواسته است از آنها براي باب بيعت بگيرد آنچنان كه از ملاعلي بسطامي و محمدعلي بارفروشي و غيره گرفته است) برخيزيد تا در جستجوي موعود به اطراف بلاد برويم (يعني شيراز همانطور كه خودش بدانجا رفت) اين دو نفر هركدام عذرهائي تراشيدند و هريك به بهانه اي متشبث شدند يكي گفت چطور ممكن است برويم دشمن زياد داريم همه در نهايت قوت و قدرتند اگر ما برويم آنها فرصت خواهند يافت ما بايد در اين شهر بمانيم و مقام استاد مرحوم خود را محافظه نمائيم». بنابراين نيازي نبوده است كه باب در چنين مكان پر همهمه با او به مكالمه پردازد و در عين حال اين حكايت نبيل نيز نمي تواند مورد اعتماد قرار گيرد زيرا در كنار [ صفحه 126] حجرالاسود فرصتي براي اينهمه مذاكره باقي نمي ماند بعلت آنكه صدها

هزار حاجي در ستونهاي فشرده و صفهاي بسيار طولاني بايد خانه را طواف نمايند و زود رد شوند و محلي و وقتي براي ايستادن و مذاكره كردن باقي نمي ماند. شما خود قياس كنيد و روزهاي زيارتي را در مشهد و شاهزاده عبدالعظيم و قم به خاطر آوريد كه چه جمعيتي بهم مي رسد و همه مي خواهند دستي و بوسه اي به ضريح برسانند فشار جمعيت كجا مجال مي دهد اشخاص در آنجا ايستاده و به مذاكره پردازند حالا خود قياس نمائيد كه حجرالاسود كه در موقع حج طواف مي شود چه هنگامه است. به علاوه طبق همين حكايت باب در آنجا ادعاي قائميت و مهدويت ننموده بلكه همانا ادعاي باب بودن مي نمايد و از اين جهت نيز ادعاي تحقق حديث مقرون به حقيقت نمي شود، از طرفي اين جريان ادعائي كه به نحوي كه ذكر شد تحت نظر بها توسط نبيل نقل شده است ملاحظه كنيد توسط بلانفيلد زير نظر عبدالبها چگونه ذكر شده است و توجه كنيد چگونه مي خواهند موضوع را عوض كرده و بزرگتر و تبليغاتي ترش نمايند. در ص 17 چنين مذكور است: «بعد آنكه باب حاملان پيام خود را به اطراف اعزام داشت خود عازم مكه گرديد كه در آنجا دعوت عمومي بزرگش تحقق يافت و ملايان شيراز كه از طريق گزارشات هيجان انگيز زائرين و حجابي كه از مكه برگشته بودند متوجه خطري كه آنها را تهديد مي كرد گرديده بودند و از ترس اينكه تعاليم عالي باب نفوذي در عامه نمايد و بعضي از آنان نيز متوجه اهميت موضوع گرديده بودند پس به هيئت اجتماع به حاكم شهر حسين خان مراجعه و دستگيري و زنداني

نمودن باب را خواستار گرديدند» در اينجا عبدالبها توسط بلانفيلد مي خواسته حقيقت را تعويض نمايد و چنان آورد كه نسل بعد تصور نمايد باب در تحقق حديث مذكور واقعا در مكه دعوت علني نموده و گرفتاريش در شيراز به علت همهمه و گزارشات زائرين و حجاج كه برگشته اند [ صفحه 127] مي بوده و حال آنكه ديديم كه باب جز در گوشي حرف زدن با محيط با احدي ديگر مكالمه در اين خصوص ننموده و نامه او به شريف مكه نيز (اگر راست باشد) اولا معلوم نيست مبتني بر چه قبيل بوده و در ثاني به حكايت نبيل در بوته اجمال و فراموشي افتاده و كسي را بر آن اطلاعي حاصل نشده و به علاوه نبيل در ص 127 ذكر مي كند كه دستگيري باب به علت تظاهرات محمدعلي بارفروشي (قدوس) و ملاصادق خراساني بوده. «دومين شخصي كه قدوس در شيراز ملاقات كرد اسم الله الاصدق ملا صادق خراساني بود قدوس رسائل خصائل سبعه را به مقدس داد و گفت امر مبارك اين است كه اوامر مسطوره در اين رساله را به موقع اجرا گذاري از جمله اوامر مبارك در آن رساله اين بود كه بر اهل ايمان واجب است در اذان جمعه اشهد ان عليا قبل نبيل (محمد) باب بقية الله را اضافه كنند ملاصادق در آن ايام منبر و وعظ و نصيحت داشت چون بر اين امر مبارك اطلاع يافت بي ترديد به اجراي آن اقدام كرد و در مسجد نو كه امام جماعت آن بود اذان نماز را با فقره مزبوره انجام داد... قيل و قال بلند شد علمائي كه در صف اول جماعت بودند

و به تقوي و ورع معروف و مشهور به فرياد و فغان آمدند (فراموش نشود كه ملاصادق نيز شيخي بوده و زمينه او براي اينكه مورد تنفر و دشمني شيعيان باشد فراهم بوده و اين موضوع بهانه را تكميل و وسيله به دست دشمنان براي جنجال و آشوب مي دهد) بگيريد اين مرد كافر را كه دشمن دين و خدا است... بابيت مقام كمي نيست كه هركسي بتواند ادعا كند... تمام شهر مواج و مضطرب گشت... حسين خان حاكم فارس از آجودان باشي خود... سبب پرسيد گفتند سيد باب اخيرا از حج كعبه و زيارت مدينه مراجعت كرده و به بوشهر وارد شده و يكي از شاگردان خود را به شيراز فرستاده تا احكام او را منتشر سازد... حسين خان چون بر اين قضيه وقوف يافت به دستگير كردن قدوس و مقدس فرمان داد... (و دنباله ماجراي ص 131) حسين خان به اذيت و آزار پيروان باب اكتفا نكرد... مأمورين چند از شيراز از سواران خاص خود فرستاد و امر شديد صادر نمود كه هر كجا سيد باب را بيابند دستگير كنند». [ صفحه 128] حالا ملاحظه كنيد اين داستان نبيل كجا و آن افسانه بلانفيلد كجا؟ از اين مطالب و اختلاف گوئيها خود به چگونگي نفس حوادث و ميزان تبليغات و دروغها و انحراف وقايع به منظور جلب افراد ساده لوح پي بريد [20] . باب به تصور اينكه 18 نفر بيعت كنندگان به زودي موفق خواهند شد واحدهاي ديگري تشكيل دهند و جمعيت كثيري به هم رسانند نقشه يك اجتماع از ياران را در عتبات مي كشد. [ صفحه 129] در ص 141 نبيل مي گويد:

«حضرت باب قبلا در ضمن توقيعي به پيروان خويش فرموده بودند كه پس از سفر مكه هيكل مبارك به عتبات تشريف خواهند برد لذا جمعي از مؤمنين در آن اقليم منتظر ورود هيكل مبارك بودند مدت قليلي كه از نوروز 61 سپري شد توقيعي از حضرت اعلي از طريق بصره براي احبائي كه در عتبات منتظر بودند رسيد و در آنجا تصريح فرموده بودند كه آمدن من به عتبات ممكن نيست و فرموده بودند بروند در اصفهان بمانند تا تعليمات لازمه به آنها برسد و از جمله فرمودند اگر مصلحت شد شما را به شيراز خواهم خواست بعضي در اين امتحان لغزيدند و گفتند چطور شد كه سيد باب به وعده ي خود وفا نكرد آيا اين خلف وعده ي خود را هم به امر خدا مي داند؟.» ايضا ضمن خطاب به ملاحسين در ماجراي شب بعثت نقل مي كند ص 57 نبيل: «از آنجا (يعني از مكه) به كوفه خواهم رفت و در مسجد كوفه امر الهي را آشكار خواهم ساخت.» در حقيقت براي چنين اجتماعي عتبات موقعيت مناسبي داشت زيرا به علت وفور زائرين شيعه مخصوصا ايراني اجتماع افراد بابي در آنجا جلب توجه نمي نمود و به علاوه باب مي توانست در آن محل ياران جديدي نيز به دست آورده تشجيعات لازمه را نيز نسبت به ياران معمول داشته و نقشه هاي بعدي را تنظيم نمايد، و ضمنا باب مي توانست در مسجد كوفه نيز در گوشي با يك فرد ديگر صحبت داشته و بگويد حديث كوفه نيز تحقق يافت ولي عدم موفقيت حروف حي در جلب افراد لازم و نرسيدن صورت هاي درخواستي حاكي از اسامي مؤمنين از طرفي و

وحشتي كه سفر حج در او توليد نموده بود ياراي چنا تظاهر علني را در كوفه هم در خود نمي ديد و از طرف ديگر جلب شدن او توسط اولياي حكومت و اجبارش به حركت به شيراز و اقامت در آن موجب تعطيل شدن قطعي كليه اين نقشه ها گرديد. باب براي اينكه قبل از ورود به شيراز زمينه شروع كار خود را بسنجد قدوس [ صفحه 130] بيچاره را آلت قرار داده و او را با دستوراتي مبني بر انجام پاره ي تظاهرات پيش از خود به شيراز مي فرستد تا به بيند اگر زمينه وخيم است خود بدانجا نرود و احيانا به عتبات رود زيرا در غير اينصورت لازم نمي بود قدوس را جداگانه به شيراز بفرستد در حالي كه خود بلافاصله نيز بدان صوب مي رفت و همانطور كه سه ماه با هم بودند تا آخر سفر و برگشت به شيراز نيز مي توانستند با يكديگر بمانند. نبيل در ص 125 نقل مي كند: «حضرت باب از مدينه به جده مراجعت فرمودند و از آنجا تا بوشهر با كشتي مسافرت كردند پس از ورود به بوشهر در همان كاروانسرائي كه سابق تشريف داشتند ورود فرمودند.... آنگاه قدوس را مخاطب داشته و با كمال مهر و محبت به او فرمودند كه به شيراز مسافرت نمايد.» ولي تظاهر قدوس و ملاصادق اثر خود را بخشيده و قبل از اينكه باب بتواند از تدبير خود استفاده برد و در صورت بروز جنجال و آشوب خود را به كناري كشاند مأمورين حكومتي به دستگيري او موفق مي شوند. ولي نبيل قصه ي مجعولي دائر بر اينكه باب خود را تسليم داشته نقل مي كند (ص 132): «رئيس

اين مأمورين... چنين حكايت كرده است... در سه منزلي شيراز در ميان بيابان كه مي رفتم جواني را ديدم... بر اسبي سوار و غلام سياهي از دنبال او با اثاث راه مي پيمود چون به هم رسيديم جوان تحيت گفت و سلام كرد و از ما پرسيد كجا مي رويد من نمي خواستم مأموريت خودم را به او بگويم... جوان خنديده و فرمود حاكم فارس شما را فرستاده كه مرا دستگير كنيد اينك من حاضرم هرطور مأمور هستيد رفتار كنيد من خودم نزد شما آمدم و خود را معرفي كردم تا براي يافتن من زحمت نكشيد و مشقت نبينيد من خيلي متعجب و سرگردان شدم كه چگونه اين جوان با اين صراحت و استقامت خود را معرفي مي كند و خويش را گرفتار بلا مي سازد... سعي كردم كه آن همه را نديده و نشنيده انگارم... وقتي خواستم بروم نزديكتر آمد و [ صفحه 131] فرمود... من مي دانم كه شما براي دستگير كردن من مي رويد نخواستم به زحمت بيفتيد و مسئول حاكم شويد.» اين حكايت جعل صرف است و خالي از هرگونه اعتبار، زيرا كسي كه خود را به اصرار تسليم مي نمايد بلافاصله منتظر فرصت مناسب براي فرار نمي ماند، خاصه آنكه چنين فرصتي بروز وبا در شهر باشد و او در چنين موقعي فاميل و دوستان را ناديده گرفته و در نجات شخص خود كوشيده به اصفهان فرار مي كند و در آنجا نيز از ترس تسليم شدن به حكومت مركزي حمايت منوچهر خان معتمدالدوله را پذيرفته و چهار ماه در زيرزمين خانه ي او مخفي مي ماند، پس به تصور نمي گنجد كه چنين كسي خود را تسليم مأمورين نمايد. به علاوه تغيير فكر

باب در نرفتن به عتبات براي تحقق دادن حديث كوفه و ملاقات با ياران بايد تنها بر اثر خوفي باشد كه در مكه بدو دست داده و اجراي يك اعلان عمومي را مشحون از خطر ديده و وقت هم كافي براي اطلاع دادن به كليه ياران نبوده است، تا آنجا كه به حكايت ص 142 نبيل مي بينيم ملاحسين كه شخص دوم انقلاب بوده و نهايت جديت را در جمع آوري افراد مبذول مي داشته و بايد قبل از همه كس از نقشه هاي باب اطلاع حاصل نمايد از اين تغيير عقيده بكلي بي خبر و عازم عتبات بوده است و در راه به كساني كه از آنجا برمي گشته اند برخورد مي كند: «خلاصه ثابتين بر امر مبارك از عتبات به اصفهان حسب الامر حضرت باب توجه نمودند چون به كنگاور رسيدند جناب ملاحسين و برادرش و همشيره زاده اش را در آنجا ملاقات كردند و خيلي از اين ملاقات خوشحال شدند اين سه نفر نيز به كربلا مي رفتند كه جزو منتظرين باشند و در كنگاور چون از امر مبارك مطلع شدند با مهاجرين همراه و عازم اصفهان گرديدند.» با توجه به اينكه رابطه و مكاتبه بين باب و ملاحسين مستمر بوده و قطعا قبل از هركس مي بايستي او را از اين تغيير نقشه مستحضر سازد مي بينيم كه ملاحسين كاملا بي [ صفحه 132] اطلاع بوده. پس اين تغيير نقشه ناگهاني بوده است. در هر حال اعم از اينكه باب به اراده خود و به علت خوف از تظاهرات در كوفه به عتبات نرفته و يا به علت دستگير شدنش نتوانسته است برود موضوع تأثيري در داستان نداشته و قدر مسلم اينست كه در

اين موقع هنوز عده اجتماع كنندگان كافي براي اجراي نيات باب نبوده و هنوز نقشه يك حمله براي تحصيل فتح و ظفر و غلبه تصوري قائم خيالي زود بوده است. [ صفحه 133]

كل اگر طبيب بودي سرخود دوا نمودي

بديهي است براي آنكه شخصي را فوق العاده جلوه دهند بايد مطالب عجيب و غريب و خوارق عاداتي بدو نسبت دهند تا خلق ساده و زود باور را مجذوب او نمايند عليهذا براي باب نيز كرامات بسياري جعل شده و نبيل آنها را با آب و تاب تمام حكايت نموده و من چون حوصله نقل تمام آنها را در اينجا براي شما ندارم فقط اشاره به بعضي مطالب و صفحات تاريخ بعنوان نمونه مي نمايم چنانچه خواستيد خود مراجعه كنيد. مثلا در ص 114 بر اثر دعاي باب وسايل سفر دريا آسمان مي شود ولي ادعيه او براي نجات بشر به جائي نمي رسد، در ص 304 مي گويد اسب سركش را كه هيچكس نمي توانست سوار شود باب سوار شد و رامش نمود. ملاحظه مي كنيد باب مي توانست با قدرت الهي حيوان را رام نمايد ولي نمي توانست با قدرت الهي ميرزا آقاسي، محمدشاه، ملامحمد ممقاني، حسين خان حاكم شيراز و بالاخره ناصرالدين شاه و ميرزا تقي خان را رام نمايد. طي ص 537 مي گويد باب باعث شد كه ميرزا آقا خان نوري صاحب مقام شود ولي مي دانيم نتوانست ميرزا تقي خان را چند سالي زودتر منفور و مردود شاه ايران نمايد تا دستور اعدام باب را ندهد. طي ص 179 باب مناجاتي به عيالش داد كه هر وقت گرفتاري داشت آن را بخواند كه باب در خواب به او ظاهر شده و مشكلش را خواهد گشود و

او عمل مي نمود و از مشكلات [ صفحه 134] ميرست - ولي باب نمي توانست مشكلات و گرفتاريهاي خود و اصحاب خود را و هزاران افراد ديگر را حل نمايد. طي ص 183 باب دستور داد از آبي كه در آن دست و روي خود را شسته بود يعني آب كثيف معدن ميكربها را به طفل مريض بخورانند تا شفا يابد ولي طفل خود احمد را نتوانست از اين طريق از مرگ نجات دهد و مرد و او را بلا وارث گذاشت. طي ص 185 مردم اصفهان نهايت احترام را نسبت به او مجري و آب خزانه را كه او در آن حمام كرده بود براي شفا به غارت بردند و بر سر آن با يكديگر منازعه مي كردند ولي هنگامي كه مأمورين او را از اصفهان مي بردند احدي در مقام اعتراض و دفاع از او برنيامد. طي ص 193 كسي كه بعدها پدر زن عبدالبها شد و بچه اش نمي شد باب از غذاي نيم خورده خود داد تا با زن خود تقسيم و بخورند و بچه دار شوند و همين بچه بود كه زن عبدالبها شد (اين قسمت را بلانفيلد نيز در ص 72 نقل مي كند) ولي نتوانست براي شخص خود علاجي كند تا مجددا بچه دار شود و مثل سادات مسلمين از خود اخلافي بگذارد تا بها مجبور نشود از اولاد برادر زن او ساداتي بنام افنان بسازد. طي ص 197 باب مرگ معتمدالدوله حافظ و حامي و مخفي كننده خود را سه ماه و نه روز قبل با تعيين روز به طور صريح معين و پيش بيني مي كند ولي با وجود چنين پيشگوئي عظيمي نه معتمدالدوله درصدد

حفظ باب برمي آيد و نه خود باب نقشه در حفظ خويش مي كشد، مانند سابق كه از شيراز فرار و در اختفا گاه معتمد بسر برد. و يا آنكه در شبي كه روز بعد آن قرار بود اعدام شود از همقطاران در زندان مي خواست كه او را همانجا بكشند زيرا از تشريفات اعدام وحشت داشت، تا اينكه با مرگ ناگهاني و پيش بيني نشده معتمدالدوله باب را به قول شوقي افندي در چنگال گرگين پركين مي اندازد تا به دولت مركزي تسليمش دارد پس اين هم دروغ صريحي بوده نسنجيده، [ صفحه 135] نه پيش گوئي. طي ص 200 باب شب قبل از ورودش به كاشان به خواب حاجي ميرزا جاني مي رود تا او را استقبال و سه روز مهمانداري نمايد و حاجي ميرزا جاني آن را رؤياي صادقه يافته و تحقق آن را مي بيند. ملاحظه كنيد كه باب بخواب يك فرد بلا اثر و معمولي مي رود ولي نمي توانست بخواب گرگين خان رود و او را به ادامه مهمانداري او بعد مرگ معتمدالدوله وادار نمايد تا از بسياري غائله ها جلوگيري كند. طي ص 225 باب از درهاي بسته زندان گذشته و در فضاي آزاد مشغول مناجات بوده و علي خان ماكوئي زندانبان در عين حال وي را در زندان خود آرام ديده و تعجب مي كند و باب مي گويد تعجب ندارد ما خواستيم قدرت خودمان را به تو نشان دهيم تا ديگر به آزار ياران ما نكوشي - كسي كه مي توانسته چنين آزادانه از محبسهاي بسته و محكم بدر آيد، پس چرا به نصرت اصحاب خود در قلعه ي طبرسي و غيره حاضر نمي شده و با حضور و كمك

خارق العاده خود آنان را فاتح نمي ساخته زيرا نظر او فتح نهائي بوده و در صفحات آينده براي شما شواهد اين موضوع را خواهم آورد كه چگونه تمام مريدان و پيروان را امر مي كرده كه به قلعه طبرسي براي جنگ با دولتيان بروند. ولي خودش با اينكه برحسب اين دروغها مي توانسته در عين حال هم در زندان باشد و هم در فضاي آزاد خارج، معذلك از رفتن به قلعه و كمك به ياران خويش خودداري و مضايقه نموده. وانگهي كسي كه مي خواسته قدرت خود را به علي خان ماكوئي زندانبان نشان دهد تا از اذيت مريدانش بكاهد چرا يكباره اين قدرت خود را به رئيس مافوق او كه محمد شاه باشد نشان نمي داده تا يكجا به رفع غائله پردازد و از اين همه خونريزي و كشت و كشتار جلوگيري نمايد. [ صفحه 136] طبق ص 230 مي گويد چون محمدشاه باب را محبوس ساخت طولي نكشيد كه نكبت او را احاطه كرد و عزتش به ذلت تبديل شد و بعد مقداري از شورشها و جنگها كه در سلطنت هر سلطاني واقع است ذكر كرده و تمام را به علت ظلم محمدشاه به باب مي داند و در ص 542 مي نويسد مجريان دستور اعدام باب هريك به وضعي فجيع به هلاكت رسيدند سربازاني كه به امر آقاجان به يك خمسه ي باب را هدف گلوله ساختند 250 نفر آنها در همان سال با صاحب منصبان خود بر اثر زلزله سختي هلاك شدند پانصد نفر ديگر سه سال بعد به علت طغيان وسركشي كه مرتكب شده بودند به فرمان ميرزا صادق خان نوري همگي تيرباران شدند. و بالاخره حكايت كشته شدن

ميرزا تقي خان را در حمام فين كاشان به دستور ناصرالدين شاه حكايت مي كند و خوشمزه اينجاست كه تنها به اين مطالب اكتفا ننموده و مي گويد خدا حتي حيوانات و نباتات را نيز به علت ظلمي كه به باب رفته بود مجازات نموده و از بين برد!! و اين موضوع آنقدر عجيب و خنده آور است كه قطع دارم باور نخواهيد كرد لذا متن آن را مي آورم ص 540: «از روزي كه دست اعدا به مخالفت امر باب و اذيت آن بزرگوار بلند شد آفات و بليات از جميع جهات بر ستمكاران مسلط گشت و روح شرير آنها را دچار هلاكت و انعدام نمود از طرفي امراض مختلفه مانند طاعون و غيره در نهايت سختي بر ستمكاران مسلط گشت و آنها را پايمال نمود... از طرفي مرض تب به سرزمين گيلان مسلط شد غضب الهي نه تنها اولاد آدم را فراگرفت بلكه دامنه آن به حيوانات و نباتات نيز شامل شد انسان و حيوان جميعا گرفتار بلا بودند از طرف ديگر قحطي با نهايت شدت بروز كرد مردم تدريجا جام مرگ دردناكي را مي نوشيدند ولي از علت اصلي گرفتاري خودشان به اين عذابها غافل بودند نمي دانستند كدام دست تواناست كه اينگونه آنها را مسخر كرده و كدام شخص بزرگواريست كه به واسطه هتك حرمت او به اين بدبختيها دچار شدند.» [ صفحه 137] اينهاست مطالب سست و بي معني و توخالي كه ساده دلان مي خوانند و بدون تفكر و تعمق آنها را قبول نموده و دليل عظمت و خارق العاده بودن افرادي كه اين مطالب منتسب بدانها است مي دانند، شما را به خدا فكر كنيد چقدر بي معني

است اين حرف كه به خاطر اينكه يك دولت مركزي يك شخص انقلابي را برويه خود و براي حفظ سلطه خويش و به اسم نظام اجتماع معدوم مي نمايد، آن وقت خدا حيوان و نبات را مجازات مي كند آيا اين افكار در خور قبول هيچ كودكي مي باشد؟ آنچه مسلم است اينست كه مردم گيلان هيچگونه مداخله در انقلاب باب نداشته اند اعم از مخالفت و يا موافقت، آنچه گذشته در شيراز زنجان تبريز مازندران خراسان كرمان بوده و اگر بدي از طرف حسين خان حاكم شيراز به باب رسيده گيلانيان را چه تقصير و گناه كه دچار مرض و تب شديد شوند. حكايت آنست كه گفت: گنه كرد در بلخ آهنگري بكشتند در مرو يك زرگري (ببخشيد اگر شعر را درست به خاطر نداشته باشم) يعني بعد از عدالت و قضاوت آن قاضي چشممان به خداي باب روشن. از طرف ديگر اگر فوج آقا خان خمسه به امر او و او هم به امر دولت مركزي يك شخص انقلابي را كه به موجب فتواي رؤساي شيخيه تبريز كافر و ياغي تلقي گرديده بود هدف گلوله ساختند چه گناهي مرتكب شده بودند كه بايد بدين علت نيمي از آنها در زلزله از بين روند و نيمي ديگر محكوم به اعدام گردند. ملاحظه كنيد محمدشاه حاجي ميرزا آقاسي ملامحمد ممقاني و ديگران كه تكفير كنندگان اصلي و عاملين اصلي قتل باب به شمار مي روند و به فتواي آنها محبوس و شكنجه گرديده از مجازات مصون ماندند - ناصرالدين شاه كه با صحه او اعدام باب انجام يافت و به امر مستقيم او بسياري ديگر هلاك شدند با نهايت عزت

از جمله طولاني ترين سلطنت ها را نموده و مدت پنجاه سال در نهايت خوشگذراني و عياشي ايام گذرانيد ولي [ صفحه 138] منوچهر خان معتمدالدوله كه حامي باب بود و او را در مخفي گاه خود مختفي نموده بود و مي خواست در راه او با دولت بجنگد، موفق نشد بيش از چهار ماه به اين خدمت خود ادامه دهد و فوري به طور ناگهاني فوت مي كند و محفوظ خود را به چنگال گرگين خان و در نتيجه به دست دولت مركزي مي اندازد. حال اين چه دستي بود كه منوچهر خان حامي باب را فوري برد و ناصرالدين شاه قاتل او و يارانش را از جمله طولاني ترين عمر با عزت داد وانگهي مگر ناصرالدين شاه اولين پادشاهي بود كه وزير خود را كشته است جاي دور نرويم و از سلاطين سلسله هاي قديم صحبت نكنيم كه سخن به درازا كشد در همين قاجاريه مگر محمدشاه ميرزا ابوالقاسم قائم مقام صدر اعظم خود را در سال 1252 هجري نكشت آيا او هم بر عليه باب اقدامي كرده بود تا بدين نحو مكافات و مجازات بيند؟ بديهي است كه نه زيرا بدايت نهضت باب سال 1260 بوده است آيا قبل از او فتحعليشاه حج ابراهيم كلانتر وزير آقا محمدخان و وزير خود را نكشت آيا اين وزير هم عليه باب اقدامي كرده بود كه با اينكه در حقيقت قاجاريه قسمت مهمي از پيشرفتهاي خود را مديون اين وزير بودند بدان نحو كشته شود. از طرف ديگر آيا باب نزد شاهان قاجار عزيزتر بوده است يا افراد منتسب به خانواده سلطنتي - هر پادشاه مستبدي كه شخصي را متمرد و ياغي

تشخيص دهد فوري و بي تامل دستور قتل مي دهد خواه پسرش باشد خواه برادرش و يا ساير افراد خانواده اش تا چه رسد به يك فرد معمولي ناشناس كه علاوه بر طغيان و ياغي گري با دعاوي مجعول خود نيز موجب تشويش افكار عمومي هم گرديده. آيا ناصرالدين شاه سالار و اولادش را كه در خراسان ياغي شده بودند و جزو خالوزاده پدرش محمدشاه بودند نكشت؟ آيا محمدشاه شجاع السلطنه عموي خود را نكشت؟ آيا آغا محمدخان برادر خود جعفر قلي خان را نكشت و برادر ديگرش يعني مصطفي قلي خان را نابينا ننمود؟ قدري دورتر رويم آيا نادرشاه فرزند دلبند خود را نابينا [ صفحه 139] نكرد؟ آيا شاه عباس با همه آنكه موجب فخر و مباهات كشور ايران است. فرزند ارشد خود صفي ميرزا را نكشت و خدا بنده ميرزا فرزند ديگرش را كور ننمود و بالاخره مگر كسري كه نمونه عدالت بوده و به انوشيروان عادل معروف است برادر خود را به قتل نرسانيد؟ آنوقت شما چه انتظاري داريد وقتي از حكومتي استبدادي محض شخصي كه ياغي و انقلابي و شورش چي تلقي شده و علاوه بر اين مردود دين و كافر هم شناخته گرديده جانش محفوظ ماند. باب علنا در نامه هاي خود مي گفت پادشاهان بروند تسليم او شوند و خود را حامل وحي الهي هم مي شناخت و به طوري كه خواهيم ديد رسما دستور حمله و شورش هم مي داد. آيا آنوقت مي خواستيد چنين شخصي را با سلام و صلوات روي دست ببرند و در كنار ناصرالدين شاه مستبد و خودخواه جاي دهند؟ آنوقت مورخين بابي و بهائي مي آيند اين و آن را لعنت مي كنند و

مي گويند تمام اين افراد به حالت زار افتادند چون با باب مخالفت نمودند، اين مخالفتي بود بس طبيعي ولي چگونگي آن خارج از تدبير و سياست و عقل. گذشته از همه اينها وقتي خود شخص باب مي گويد كه خود قبول اين مصائب را نمودند تا اراده الهي اجرا شود ديگر چنان خدائي چرا بايد مجريان اراده ي خويش را مجازات نمايد و به عذاب اليم و ذلت و پريشاني گرفتار سازد؟ و آيا سهلتر نمي بود جان يك فرد را نجات دهد تا آنكه هزاران نفر را به علاوه حيوانات و نباتات را به علت ضديت با باب عذاب و شكنجه دهد - طبق حكايت نبيل در ص 198 باب به منوچهر خان معتمدالدوله چنين مي گويد: «خداوند به من قدرتي عنايت فرموده كه اگر بخواهم جميع اين سنگها را به جواهري تبديل نمايم كه در دنيا مثل آن پيدا نشود و اگر اراده كنم [ صفحه 140] دشمنان خونخوار خود را چنان نسبت به خود شيفته و فريفته مي سازم كه در راه محبت من با نهايت اخلاص و استقامت قيام كنند من اينك به اراده خودم به اين بليات و مصائب دچار شده ام تا قضاي الهي مجري شود.» آيا شما به اين مطالب كودكانه بي سر و ته نمي خنديد؟ كسي كه مي توانست و قادر بود تمام افراد بشر را به خود خاضع و به محبت خويش جلب نمايد از اقدام بدينكار ابا نمود تا مردم به ضديت با او ادامه دهند و موجب خونريزيها و اختلافات و بي خانمان شدن هزاران خانواده ها گردند. [ صفحه 141]

ظهور باب علت تمام اختراعات اخير

يك موضوع خوش مزه تر آنكه نبيل مي نويسد تمام اختراعات و اكتشافاتي

كه در اين عصر به عمل آمده در نتيجه ظهور و ادعاي باب بوده است. ص 114: «خود هيكل مبارك در كتاب مبارك بيان فارسي به شدائد و مشقات اشاره كرده مي فرمايند قوله تعالي (خود من از بوشهر تا مسقط كه دوازده روز طول كشيد چون ميسر نشد كه آب بردارند به مدني (ليموي شيرين) گذرانيده (ملاحظه كنيد باب چه مصيبتي را تحمل مي نموده كه به جاي آب، ليموشيرين مي خورده!) نظر به اين مشكلات بود كه حضرت اعلي دعا فرمودند كه خداوند قدير وسايل... را آسان فرمايد تا براي طي اقيانوس وسايلي سهل فراهم شود طولي نكشيد كه دعاي هيكل مبارك مستجاب شد و وسايل سفر دريا فراهم گشت در خليج فارس كه در سوابق ايام جز يك كشتي بخار در ساحل آن ديده نمي شد كشتي هاي بزرگ متعدد لنگر انداختند حجاج شيراز به واسطه اين كشتي مي توانند خود را به فاصله چند روز با كمال راحتي به سرزمين حجاز برسانند مردم مغرب زمين از سرچشمه ظهور اين صنايع بديعه و مصدر اين اختراعات عجيبه كه غفلة ظاهر و آشكار گرديد غافل و بي اطلاعند و نمي دانند آن قوه عظيمه كه علت حصول و بروز اين همه صنايع و اختراعات گرديد از كيست و مصدرش كجا است تاريخ ملل غرب شاهد و ناطق است كه حدوث انقلاب عظيم در صنايع و ظهور بدايع اعمال و اختراعات بطور ناگهاني در همان سالي بود كه ظهور اعظم الهي [ صفحه 142] در آن واقع گشت... ولكن امم مذكور به قدري سرگرم و متوجه آثار عجيبه بديعه گشتند كه از عرفان مؤثر اصلي و مصدر حقيقي آن غافل شدند..» من

فكر مي كنم هر كودك دبستاني وقتي اين سطور را مي خواند جز خنده كار ديگري نتواند كرد، بهاونبيل كه تنظيم كننده اين سطور هستند، دست تبليغات چيان دستگاه انتشارات B.B.C معروف لندن و C.B.S نيويورك را از پشت بسته اند من تصور نمي كنم بزرگترين تبليغاتچيان دنيا بتوانند جرئت سرائيدن چنين دروغهاي بزرگ را نمايند و امثال اين مطالب توخالي را حتي در اطراف بزرگترين مرد سياسي مورد حمايت خود و يا مفيدترين كالاي مورد مصرف عامه مردم بپرورانند. شما را به وجدان پاكتان قسم ملاحظه كنيد كسي كه بزرگترين دستوراتش سوزانيدن جميع كتب [21] بود، مي شود مصدر تمام اختراعات و اكتشافات!؟ [ صفحه 143] كسي كه از ناداني و جهالت اشخاص سوء استفاده و آب وضوي كثيف خود را به عنوان اكسير شفا به اين و آن مي خورانيد مي شود مصدر اختراعات؟ كسي كه به منظور عقب نماندن از شيعيان خاك قبر ملاحسين را اكسير شفا قلمداد مي نمايد (ص 423 نبيل) مي شود مصدر جميع اختراعات و اكتشافات!؟ بديهي است وقتي شخص چوپاني به هدايت و رهبري و القاكننده ي فردي از خود راضي چون بها براي بزرگ كردن امر خويش به نوشتن تاريخي براي اشخاص بي خبر از همه جا و به كلي بي اطلاع مبادرت مي نمايد البته مطالب آن نيز نمي تواند بهتر از اينها باشد. به طوري كه مي دانيم، مادر همه ي اين تحولات بخار و الكتريسيته بوده است كه به موجب يك آماري كه ديدم طبق حساب دقيقي كه در سال 1933 به عمل آمده است قواي محركه حاصله از ذغال سنگ چوب نفط گاز باد و آب برابر بوده است با قوه حاصله از كار يك بليون انسان يعني

در صورتي كه تمام افراد بشر وقت به استثناي اطفال وسالخوردگان بدون استثنا اعم از زن و مرد كار فعاله توليدي قواي محركه نمايند و هيچكس به كار دفتري و تجاري و لشكري و غيره مشغول نشده باشد، و در آماري ديگر ديدم در سال 1950 قواي حاصله از كار تمام موجودات اعم از انسان و حيوان بالغ بر 150 مليون اسب تخمين زده شده است و حال اينكه قواي محركه حاصله از ماشين آلات بالغ بر سه بليون اسب بوده است يا برابر كار نود بليون انسان يعني اگر جمعيت كره ارضي سي و سه برابر جمعيت فعلي مي بود و از زن و مرد و كودك و سالخورده همگي به كار مشغول مي شدند مي توانستند قواي محركه حاصل از ماشين آلات مذكور را به وجود آورند. حال بايد ديد اين قواي محركه به اين عظمت آيا دفعة واحده و به علت قيام آقاي باب بوجود آمده؟ آيا چنان آقاي بابي كه چون سالخوردگان از كار افتاده مي خواسته است مشكل كارها را فقط به قوه مناجات بگشايد مصدر اين تحولات عظيم است؟ نه دوست عزيز: اين مطلب خيلي مسخره آميز است به طوري كه مطالب گذشته اشاره [ صفحه 144] كردم تمام افكار و اختراعات و اكتشافات مرهون زحمات و مطالعات و فداكاريهاي افراد بسيار در طي قرون متمادي بوده است و هركس چيزي بر سابقي افزوده است تا بدينجا رسيده است و ديگران هم خواهند افزود و آن را بصورت كاملتري درخواهند آورد. بسيارند كه تصور مي كنند قضيه ماشين بخار از كتري آبجوش جيمز وات شروع شده است درست است كه وات كه بين سنوات 1736

و 1819 ميلادي در انگلستان مي زيسته عالم بشر را در قسمت ماشينهاي بخار بيش از سابقين به خود مرهون و مديون نموده و به طوري كه يك آمار نشان مي دهد تنها بين سنوات 1784 و 1880 فقط در انگلستان 134 نوع ماشين بخار ناشي از اثرات كار او به ثبت رسيده بوده است ولي در هر حال قبل از وات پاپن فرانسوي كه بين سنوات 1647 و 1714 مي زيسته اولين كشتي بخار خود را در سال 1707 به آب مي اندازد و هنوز قضيه به اينجا تمام نمي شود محققين معتقدند كه قبل از پاپن يعني در سال 1543 يك افسر اسپانيائي به نام - BLASCO DEGaray در بندر بارسلون يك كشتي بخار ساخت خود را به معرض نمايش گذارده است و حتي بعضي مورخين آورده اند كه در هزار و هشتصد سال قبل در اسكندريه شخصي به نام HERO كه به علت استفاده اش از آب به عنوان قوه ي محركه معروف بوده است موفق شد با قوه بخار يك جسم مدوري را به حركت آورد اين كشف او تعقيب نشد زيرا مخارج سوخت براي ايجاد بخار بيش از قيمت قوه حاصله از آن تمام مي شد و هنوز آمده است كه قبل از او نيز مصريان نتيجه عكس العمل و فشار و قوه ي بخاري را كه از لوله ي درازي عبور مي نموده مي شناخته اند اين بود دورنماي مختصري از تاريخ قوه بخار. واما الكتريسته نيز از زمان بسيار قديم مورد توجه دانشمندان و اهل تحقيق بوده است كما اينكه در تاريخچه ي آن مي بينيم كه از دو هزار و پانصد سال قبل متوجه قوه ي جاذبه ي كه در كهربا موجود است بوده اند و

حتي در دو هزار و سيصد سال قبل ارسطو اين قوه را مورد استفاده الكتريكي قرار داده است (ضمنا فراموش نكنيد كه اساسا لغت الكتريك كلمه ايست كه از الكترن يوناني مشتق شده و اين كلمه الكترون يوناني نيز همان كهرباي ماست كه مذكور افتاد) و بعد متأسفانه به علت محدوديتهاي [ صفحه 145] واقعه بر اثر حكومت روحاني و استبدادي مطلقه پاپها در قرون وسطي موضوع راكد ماند تا آنكه در قرن شانزدهم ميلادي خواص كهربا دربعضي مواد ديگر مانند لاستيك و شيشه و غيره نيز كشف و فقدان آن در فلزات و امثاله مورد توجه واقع تا آنكه در قرن هفدهم ميلادي قديمي ترين ماشين توليد برق كه مولد جرقه هاي الكتريكي حاصل از اصطكاك متواتر بود اختراع مي شود. و بالاخره كشف بنيامين فرانكلن و آتسن در قرن 18 كه اصطكاك مولد برق نيست بلكه علت توزيع قوه ي موجوده مي شود مورد توجه قرار گرفت. خلاصه محققين تاريخچه برق را به پنج عصر تقسيم كرده اند: اول عصري كه طي آن دانشمندان و محققين به ملاحظات و مشاهدات و تتبعات سطحي و غيرعلمي مشغول بوده اند و اين آثارش از دو هزار و پانصد سال قبل ملاحظه مي شود كه تا قرن شانزدهم ادامه داشته و در اين عصر قوه ي جاذبه كهربا را مي شناخته اند. عصر دوم عصريست كه پي به قوه ي برق برده ولي هنوز راه انتقال آن را نيافته بودند و اين از قرن شانزدهم تا اوايل قرن نوزدهم ادامه داشته. عصر سوم كه نيمه ي اول قرن نوزدهم باشد عصريست كه با اختراع پيل تحولي در اين تتبعات به عمل آمده و امكان انتقال برق و استفاده از

آن را براي لامپهاي سديم و گاز و غيره در شروع قرن 20 مهيا ساخت. عصر چهارم يعني نيمه دوم قرن 19 عصريست كه برق جنبه تكامل خود را يافته و با ساختمان دينام وارد صنعت مي شود و بر اثر آن تلفون ميكرفون و غيره نيز اختراع مي شود. بالاخره عصر پنجم كه در نيمه اول قرن بيستم است، پيشرفتهاي سريع و عجيبي در كشفيات شعب مختلفه و اختراعات متعدده به عمل آمده و بر اثر آن فن عكاسي سينما - سينماي ناطق - راديو تلويزيون و اشعه بنفش و غيره را به وجود مي آورد كه مباحثي است علمي و فني و از حوصله ي من خارج، اين مقدار را اشاره كردم تا از شما سؤال كنم [ صفحه 146] آيا باب در كدام يك از اين عصرهاي سير تكامل برق و يا در كدام مرحله از مراحل كشف قوه بخار دخالت داشته است و كدام يك از آنها مرهون انفاس قدس او بوده است؟! بشر هنوز آنقدر كسريها و مجهولات دارد كه از حد شماره خارج است اگر باب را از انفاس قدس بودي لازم بود قدري از اين مجهولات را كشف و وسائل ملاحظه كرات دوردستي را كه به عقل انساني نمي گنجد فراهم و يا وسايل مسافرت بدان نقاط را يكباره خلق مي نمود نه اينكه دستور سوختن كليه كتب را داده و تنها قرائت بيان فارسيش را كه از شدت سستي و بي معني بودن مختفي نگاهداشته اند توصيه نمايد. [ صفحه 147]

مبشر صلحي كه دستور جنگ مي دهد

به طوري كه شما هم معتقديد بهائيان از كلمه شهيد چنين مي خواهند وانمود كنند كه افرادي بدون هيچگونه گناه و صرفا بعنوان اينكه

بابي يا بهائي بوده اند كشته شده اند و اگر تقيه مي كردند و يا به باب و بها سب و لعن مي نمودند نجات مي يافتند ولي آنها بر اثر ايمان قوي به آن اشخاص و ثبات و استقامت زائدالوصف مظلوم و بي گناه و بلادفاع مقتول گرديده اند و شماره ي اين اشخاص را به بيست هزار رسانيده و به عنوان يكي از بزرگترين دلايل حقانيت باب و بها در همه جا نقل نموده و با ذكر وقايع قتل آنها با آب و تاب تمام و بسيار حزن انگيز و جلب رقت خوانندگان و شنوندگان در حقيقت موجب مي شوند كه افراد ديگري نتيجه گيرند كه واقعا بيست هزار نفر جان خود را در اثبات اين امر از دست داده اند، پس موضوع دروغ نبوده است. بايد اعتراف نمايم كه من خود نيز يكي از كساني بوده ام كه تنها تحت تأثير همين حكايات و همين داستانهائي كه به طرز بسيار جانگدازي نوشته و حكايت مي شود در سنين هفده سالگي به بهائيت وارد شدم ولي اين خود يكي از مطالبي است كه صورت حقيقي خود را نزد بهائيان و در كتب آنان به كلي از دست داده و كاملا به رنگ ديگري درآمده است. يعني بها و پسرش و به دستور آنان مورخين بهائي در ذكر وقايع، حقايق را منحرف نموده و به طوري حكايت كرده اند كه نتيجه آن شود كه شده است يعني كشتار بيست هزار مظلوميت بلادفاع. در صورتي كه اولا تعداد بيست هزار به كلي بي اساس و دروغ محض است. ثانيا تمام اين مقتولين و كشته شدگان به استثناي موارد معدود و قليلي چند همه [ صفحه 148] به عنوان كشتار عاصيان

و شورشيان و انقلابيون بوده و بي چون و چرا انجام گرفته و حكايت ثبات و استقامت در بين نبوده است. ثالثا آن معدود قليل نيز بعنوان اينكه (طبق وعده هاي باب و بها) روح شهدا مي رود در دست راست خدا مي نشيند و مادام كه خدا باقي است روح آنها نيز باقي و جاودان خواهد بود در حقيقت از روي سادگي و ساده دلي ثبات و استقامتي از خود نشان داده اند. من اين موضوع را در نامه هاي قبلي اشاره كرده و نمي خواستم در اينجا تجديد مطلب نمايم كه براي اصنام و گاوهاي مقدس و غيره نيز نفوس بسياري چنين ساده لوحي از خود نشان داده اند و اگر آن اعمال مي توانست علت حقانيت اصنام و صحت تقدس گاوها شود اينجا هم اين اعمال ساده دلان مي تواند دليل حقانيت باب و بها و الهي بودن آنها گردد. رابعا قتل عام شورشيان بعد تسخير قلعه هاي طبرسي و نيريز و زنجان نيز كه جز آرامش خيال دولتيان براي منع تجديد انقلاب چيز ديگري نمي تواند تلقي گردد كما اينكه نظير قضايا در تاريخ قوم اسرائيل سابقه دارد كه موسي بعد فتح قلاعي دستور مي دهد تمام اسرا و تسليم شدگان را بكشند حتي موسي به جان كودكان ذكور و زنان باردار نيز رحم نمي نمايد آيا اين عمل دليل حقانيت بت پرستان در برابر موسي بوده است؟ (اين موضوع را مجددا با ذكر متن تورات كه شما به موجب كتاب ايقان معتقد به اصالت و عدم تحريف آن هستيد در صفحات آتيه در حكايت طبرسي خواهم آورد). خامسا قسمت اعظم كشته شدگان اين نهضت در جريان جنگهاي طبرسي نيريز و زنجان بوده كه در همه

جا مقدم و شروع كنندگان خود بابيان بوده اند كه حمله به دولتيان نموده و بهانه به دست آنان داده اند و بعدا هم به عنوان انقلابي و عاصي به حكومت مركزي محكوم به قتل عام شده اند و ارتباطي به قضيه شهيد في سبيل الله ندارد. [ صفحه 149] سادسا من نمي دانم اساسا اين رقم بيست هزار از كجا آمده؟ شما اگر همه تاريخهاي نوشته شده توسط بابيان و بهائيان را جستجو كنيد و اگر همه اين حكايات منقوله توسط آنان را درست و واقعي تلقي نمائيد تمام كشته شدگان در جنگها بطور دسته جمعي و يا ساير وقايع به طور انفرادي و غيره از سه هزار و صد نفر تجاوز نمي كند. به علاوه همه جا گفته مي شود شهيد راه خدا، وحيد كشته شدگان را مي ستايد كه در راه خدا جان داده اند. باب همچنين ملاحسين، قدوس، زنجاني، بها و غيره هريك كشته شدگان را مي ستايند كه در راه خدا جان داده اند. من نمي دانم مگر بابيان با بت پرستان مي جنگيده اند كه بگوئيم در راه خدا جان داده اند؟ مگر مسلمين و قواي دولتي به خدائي كه بابيان ايمان داشتند ايمان نداشتند در اين صورت چرا مي گوئيد بابيان در راه خدا شهيد شدند؟ جان كلام اينجاست كه بابيان در راه مقاصد رؤساي خود جان مي دادند و براي نيل به اهداف خويش كشته مي شدند و قواي دولتي نيز كه به همان خدا معتقد بودند در اجراي وظيفه ملي و قانوني كشته مي شدند. اگر حق را بخواهيد و عدالت و انصاف را مجري كنيد شهيد واقعي قواي دولتي بوده اند كه در اجراي وظيفه ملي و اجراي قانون و امنيت مملكتي براي سركوبي جمعي

انقلابي كشته شده اند، بابيان براي حصول تسلط جان مي دادند و هدف آنها به كرسي نشاندن مقاصد باب بود يعني حرق كتب و مختصر جرح و تعديل بي معني در نماز و روزه و غيره در اسلام. آيا اين چه ارزش اين بازيها را داشت؟ اين نبود مگر اينكه حرف باب به كرسي نشيند كه قائم موعود است يا آنكه باب امام غائب است و همه بايد اطاعت از وي را گردن نهند ولي تمام اينها به نام خدا انجام مي شد و اين اسم خدا است كه هم چون آزادي ملعبه بازيگران شده و موجب ظهور و بروز چه فجايعي گرديده و هنوز هم جمعي به نام اونان [ صفحه 150] مي خورند و ظلم و ستم روا مي دارند. اكنون لازم است در شرح اين مطالب قدري براي شما از مقبولات خود شما شواهدي بياورم. در صفحات سابق نوشتم كه باب شخصي بوده انقلابي و از طريق شورش روحاني و مسلحانه مي خواسته است مانند متمهدي عرب نفوذ و رياستي به هم رساند. يعني همچنان كه مهدي مذكور در سودان دعوي مهدويت و موعوديت كرد و هوس تصرف سودان و مصر و تركيه و عراق را داشت و به عنوان اينكه پيغمبر اسلام به او خواب نما شده و او را امر كرده تا در مسجد خرطوم و قاهره و بغداد نماز گذارد به سرداران مصري و انگليسي و فرانسوي كه به مقابله با او مي شتافتند مي گفت اين امر پيغمبر است و من مجبور به اجراي آنم و سي هزار فرشته خداوند در خدمت من گذارده شده است (اشاره به يارانش) نقشه باب نيز اين بود كه ابتدا ياران

كافي به دست آورد يعني از آن فرشتگان به خدمت گيرد بعد دست به كار اساس خود شود. نوشتم كه حتي در نطق خود به حروف حي اشاره به موفقيتهاي رهبر اسلام نموده و آنان را اميدوار كرده است كه تجديد آن فتوحات براي حضرات نيز ممكن و آسان خواهد بود فقط قدري فداكاري و دليري بايد تا ظفر را در آغوش خود گيرند. ص 81 نبيل: «مگر قبايل عرب را در مقابل حضرت رسول خاضع ننمود آن قبايل وحشي در ظل تعاليم مقدسه آن حضرت تربيت شدند و حالشان تغيير كرد و مهذب گشتند بنابراين بنام خداوند قيام كنيد... و يقين داشته باشيد كه بالاخره فتح و فيروزي با شما خواهد بود». يعني مردم عصر او نيز چون اعراب جاهليت مردمي وحشي بودند و آقاي باب واجد تعاليم جديد و نجات دهنده آنان!! و بعد به فكر اينكه به زودي هريك از 18 نفر مذكور لااقل 19 نفر ديگر را [ صفحه 151] همراه خواهند كرد دستور اجتماع در عتبات را مي دهد و چون خود در شيراز گرفتار مي شود دستور اجتماع را در اصفهان مي دهد و بعد كه به علت بروز مرض در شيراز و از هم پاشيده شدن اوضاع آنجا فرصتي يافته و به اصفهان فرار مي كند در آنجا نيز نمي تواند با پيروان خود در تماس قرار گيرد زيرا علني شدن او با اجبارش به حركت به مركز برابر بوده پس ناچار در اصفهان نيز به طوري كه شواهد را از نبيل آوردم تحت حمايت منوچهر خان در محلي مخفي و پنهان مي ماند. و بعد فوت اين شخص كه او را به محبس

چهريق مي فرستند و ديگر تمام درها را به روي خود بسته مي بيند همچون گربه وحشي به تله افتاده شروع مي كند به پنجه افكندن يعني بي رحمانه و بدون در نظر گرفتن عواقب وخيم آن - و كوچكترين ترحمي به افراد ساده لوح و خانواده هاي آنان - مبادرت مي كند به دستورات حمله و شورش دادن و يا در حقيقت جهاد عمومي را توصيه نمودن. يعني ابتدا به عنوان تحقق حديث علمهاي سياه از خراسان (كه آنهم خود بحث جداگانه را لازم دارد) دستور اجتماع تمامي بابيان را در مشهد مي دهد و مي خواسته است از اغتشاش و آشوبي كه در خراسان به علت طغيان سالار عليه حكومت مركزي جريان داشته استفاده و در آنجا به قواي دولتي حمله نمايد و احتمالا با سالار ياغي نيز متحد شود. كما اينكه نبيل در اين زمينه نيز اشاره دارد كه سالار كمك ملاحسين را خواستار شده است ولي قبل از اجراي اين نقشه ها ملاحسين توسط قواي دولتي بازداشت و قدوس هم مجبور به ترك خراسان و حركت به مازندران مي گردد و ناگزير قضاياي طبرسي پيش مي آيد. و به طوري كه در موقع خود ذكر خواهم كرد حكايت نيريز و دارابي و زنجان و حجت زنجاني داستانهائي است عليحده و به علل حسابهاي شخصي آنان با دشمنان خصوصي كه از بابيت استفاده كرده اند، هريك در محل خود آتش شورش و طغيان و انقلاب را برافراشته اند تا آنكه حكومت مركزي كليه اين تحريكات را از باب [ صفحه 152] دانسته براي رفع غائله و اعدام محرك اصلي ناچار او را اعدام مي نمايد. و بزرگترين دليل عدم ارتباط قضاياي زنجان و ني ريز با باب

آنكه اگر حجت و دارابي نيز به دستور باب آن شورها را در ني ريز و زنجان برپا نمودند مي بايستي قبلا اين قواي خود را در شنوائي از دستور باب در مازندران بكار مي انداختند تا با قواي موجوده در آن قلعه بتوانند در مقابل دولتيان مقاومت نموده و بر آنها تفوق يابند. ولي در هر حال به طوري كه بعد شواهد مربوطه را از نبيل و غيره ذكر خواهم نمود همه جا بابيان در كشتار مسلمين پيش قدم بوده اند. اولين قتل فردي بي دفاع توسط بابيان در قزوين انجام يافته و اولين قتل دسته جمعي مأمورين دولتي بي خبر و بي دفاع نيز توسط بابيان در مشهد به وقوع پيوسته. قضيه طبرسي شروعش با حمله بابيان به قواي محافظ خود براي به دست آوردن اسلحه و ساير لوازم جنگي بوده و قيه نيريز و زنجان را نيز بابيان پيش قدم شده و بهانه براي حمله به مسلمين و قواي دولتي داده اند. بابيان در كشتارهاي خود نهايت قساوت قلب را به خرج مي داده و خيال داشته اند از اين راه رعبي در دلها اندازند كما اينكه موفق شده و مادرها چون مي خواستند اولاد خود را از لولو بترسانند بجاي لولو ذكر بابي مي نمودند و مي گفتند بابي آمد بابي آمد. عبدالبها براي اينكه بگويد ملاحسين و دارابي و حجت زنجاني و كليه ي كساني كه در اين شورشها با آنها همداستان گرديده اند و بر عليه حكومت مركزي شورش نموده اند خود سرانه بدين امور اقدام نموده اند مي نويسد: چون باب محبوس و طرق ملاقات او كلا مسدود بوده فلذا براي حضرات كسب دستور مقدور نبوده است. ولي از طرفي به كرات و در موارد عديده

امكان ملاقات جميع بابيان را با [ صفحه 153] باب در محبس وي تصريح نموده و حتي در موارد متعدده به صراحت ذكر مي كند كه باب دستور صريح اجتماعات مذكور و اقدامات مزبوره را عليه دولت داده و پيروان را در حقيقت به جهاد امر نموده است. اينك شواهد لازمه را از مقاله سياح و نبيل و بلانفيلد ذيلا براي شما نقل مي كنم: ص 48 مقاله: «و اين طايفه از اساس و اسرار تعاليم باب هنوز چنانچه بايد و شايد اطلاع نيافته و تكاليف خود را ندانسته تصور و افكارشان به قرار سابق (يعني جهاد و جنگ) و رفتارشان برحسب قديم مطابق و طريق وصول به باب نيز مسدود... در شهرهائي كه معدود قليل بودند دست بسته طعمه ي شمشير گشتند و در شهرهائي كه جمعيتي داشتند چون سؤال از تكليف غير ميسر و جميع ابواب مسدود به حسب عقايد سابق به دفاع برخاستند از جمله در مازندران ملاحسين بشرويه...» اينست دفاع عبدالبها كه بعدا در فكر مرمت موضوع برآمده ولي اكنون ملاحظه كنيد كه خود بها توسط نبيل چگونه ذكر مي كند. ص 227 نبيل: «بيانات حضرت باب سبب اطمينان و سكون اضطراب علي خان (زندانبان باب در ماكو) گرديد... پيوسته مي كوشيد كه رضايت هيكل مبارك را جلب نمايد شبها در قلعه را مي بست ولي روزها در قلعه باز بود ور هر كس مي خواست بدون مانع مي توانست به حضور مبارك مشرف شود و آنچه را مي خواهد از محضر مبارك سؤال كند و تعليمات لازمه را دريافت دارد...» ص 228: «حسن رفتار علي خان سبب شد كه از نقاط مختلفه ايران دسته دسته براي تشرف به ساحت

اقدس به قلعه ماه كوه توجه مي نمودند و به محضر مبارك مشرف مي شدند علي خان چيزي نمي گفت سه روز بعد از تشرف از محضر [ صفحه 154] مبارك مرخص مي شدند... ابتداي زمستان مطابق با اول محرم سال 1264 بود». اين بود وضع ملاقات پيروان باب با او در ماكو. ص 295 نبيل: «يحيي خان (زندانبان باب در چهريق) هيچكس را از تشرف حضور مبارك ممانعت نمي كرد جمعيت زائرين به قدري زياد بودند كه چهريق گنجايش و وسعت براي آنها نداشت از اين جهت احبا به چهريق قديم كه اسكي شهر ناميده مي شد و تا قلعه يكساعت راه فاصله داشت توقف مي نمودند (ص 297) در همان سال حضرت اعلي به چهل نفر از ياران و پيروان خويش امر فرمودند كه هر يك رساله در اثبات حقانيت امر مبارك كه به آيات قرآنيه و احاديث مستند باشد بنگارند همه اطاعت كردند و هركدام رساله نوشتند». و اين هم مربوط به ايام حبس چهريق. و بلانفيلد در ص 27 كتاب خود مي نويسد: «بعد آنكه معلوم گرديد كه ياران باب در كشف قلعه محل زنداني او موفق گرديده و جمعيت كثيري از آنها به سوي آنجا رهسپار شده اند دشمنان او را به محل دورتري انتقال دادند... ولي ياران دلاور بي باك با جمعيت بيشتري به دور او جمع شدند». اكنون بگوئيد ببينم كدام يك از اين بيانات واجد اعتبار است؟ خود بها به توسط نبيل مي گويد دسته دسته افراد مشرف و مفتخر به استماع اوامر مبارك باب مي گردند و از طرف ديگر عبدالبها مي گويد چون راه مسدود و ارتباط ممنوع بود حضرات به رسوم سابق يعني رسوم اسلامي كه جنگ

و جهاد بوده به دفاع كوشيده اند و خود، اعتبار ساير مطالب را نيز از اين مطالب ساختگي دريابيد. اما بايد بگويم كه موضوع حكايت دفاع نبوده بلكه تصميم راسخ به انقلاب و شورش و تسلط بر حكومت بوده است زيرا به حكايت منقولات بها توسط نبيل همه به دستور [ صفحه 155] صريح و اكيد و پيغام واضح و آشكار شخص باب بوده است ولي قبل از اينكه به گزارش جزئيات اين موضوع بپردازم براي اينكه اصولا به چگونگي فكر و روحيه رؤساي بابيان و هواهائي كه در سر داشته اند توجه يابيد و از جمله به تشكيلات جنگي كه دارابي عليه دولتيان داده بود اشاره و يادآور مي شوم كه در بين مناصب و تصديهائي كه تعيين مي كند مير غضب هم بوده است. يعني در اجراي آرزوي چيدن بساط حكومتي و داشتن متصديان و مأمورين متفرقه حتي از انتخاب ميرغضب نيز خودداري ننموده و براي اينكه اين مير غضب هم بدون كار نمانده و هرچه زودتر موفق به انجام و اجراي حرفه و شغل خود شود حتي اسير بي گناهي را هم كه در همه جاي دنيا معاف از كشته شدن است امر به كشتن مي دهد و مير غضب باشي دارابي او را مي كشد. ص 502 نبيل: «در همان روز براي هريك از مؤمنين وظيفه و تكليفي معين فرمودند كربلائي ميرزا محمد را دربان قلعه قرار دادند شيخ يوسف را به حفظ و حراست اموال (بديهي است اموال يغمائي) گماشتند... شيخ گيوه كش را منصب مير غضبي دادند... ميرزا محمد جعفر را منشي و وقايع نگار قرار دادند... مشهدي تقي بقال را زندانبان قرار دادند... ص 504:

... شيخ الاسلام (بابي) سر ريسمان اسير خود را گرفت و به جانب نيريز عزمت نمود و اسيرش از دنبال اسبش راه مي پيمود تا به قريه رستاق رسيدند... چون ملاباقر به حضور حضرت وحيد رسيد (يعني آن اسير كه مامور انتقال وجهي از محلي به محلي بود) جناب وحيد مايل بودند كه او را رها كنند (بعد تصاحب وجه) ولي چون ملا باقر آدم بدرفتاري بود اصحاب جناب وحيد او را به قتل رسانيدند». بديهي است نويسنده نمي توانسته به طور آشكارا بنويسد كه وحيد امر به كشتن [ صفحه 156] داده و به منظور حفظ حيثيت او به طوري كه در نظاير قضيه نيز همين نحوه نگارش را بكار برده، مي گويد وحيد مي خواسته آزادش نمايد ولي اصحاب اسير را كشتند، باور كردني نيست اصحاب چنين تمردي از امر رئيس خود نمايند. ولي مطلب صريحي كه در اثبات دستورات باب به جهاد مي توانيم از آنچه كه در دسترس دارم براي شما در اينجا نقل كنم متن ص 271 گنجينه حدود و احكام تأليف آقاي اشراق خاوري است كه نسخه ي من از نشريات مؤسسه مطبوعات امري است كه نوشته است براي دومين بار در سال 119 شما (بديع) چاپ كرده. «حضرت عبدالبها جل ثنائه در لوحي مي فرمايند قوله العزيز: در مجموعه معارف بوديها در اين ايام فصلي مطولي از اين امر مرقوم نموده اند از اطوار و احوال و اخلاق احباء ستايش كرده اند كه اين طايفه محب عالمند و مسالم با جميع امم با هر طايفه و ملتي در نهايت صداقت و ديانت و محبت و مهرباني و لو دشمن باشد رفتار مي كنند و اين از فرائض دينيه

اين طايفه بهائي است نه بياني آنان مقصدشان برعكس اين است زيرا بهائيان را كتاب مقدس كتاب اقدس است و اين كتاب چنين امر مي نمايد و بياني ها را كتاب شرع بيان است و بيان در اين مسائل مباين كتاب اقدس لكن بهائيان كتاب اقدس را ناسخ كتاب بيان مي دانند و مي گويند كه در قرآن و بيان حكم تعرض بسيار اديانست ولي كتاب اقدس ناسخ اين احكام زيرا سيف به كلي نسخ شده و تعرض به كلي ممنوع گشته حتي مجادله با ساير ملل جايز نيست تا چه رسد به جبر و اكراه و ايذاء بلكه نص كتابست عاشر والاديان بالروح و الريحان انتهي» [22] . [ صفحه 157] من درباره ي علت اتخاذ اين رويه نيز مطالبي دارم كه چنانچه فرصت شد بعد براي شما خواهم نوشت و ثابت خواهم كرد كه اين رويه نه براي نفع مردم بوده بلكه صرفا براي تأمين منافع شخصي آقايان بوده. باري اشراق خاوري سپس چنين ادامه مي دهد. ص 272: «بيانات مباركه در اين خصوص بسيار است و آنچه نگاشته شد اقتضاي مقام را كفايت كند حكم جهاد با كفار و تأكيد در شدت رفتار با آنان در كتاب قيوم الاسماء (تفسير سوره يوسف) كرارا و مرارا از قلم اعلي نازل و كمتر سوره ي است كه در اين كتاب مبارك شامل اين حكم نباشد و در كتاب [ صفحه 158] بيان مباركم نيز حكم ضرب رقاب و نجاست احزاب و اخراج كفار از قطع خمس و... و... و... نازل گرديده...» دوست عزيز! اين شفا نيست كه مي گويد صريحا حكم جهاد داده، اين اشراق خاوري مبلغ عظيم امرالله است كه به

استناد متن آثار باب سخن مي گويد، حال اگر عبدالبها مي گويد چون طريق مسدود و كسب تكليف ممنوع پس برويه اسلامي جهاد كردند آيا مغلطه و شارلاطان بازي نيست. [ صفحه 159]

حمله است يا دفاع

ملاحسين ضمن ملاقاتي كه در ماه كو از باب مي نمايد چنين تصميم مي گيرند كه براي تحقق دادن حديث (علمهاي سياهش از خراسان ظاهر مي شود) بابيان را به خراسان بخوانند و از آنجا تدارك حمله به دولت را فراهم آرند. ص 233 نبيل: «ملاحسين در طهران به حضور مبارك حضرت بهاءالله مشرف شده و از آنجا عزيمت آذربايجان نمودند در شب عيد نوروز سال 1264 هجري كه روز سيزدهم ماه ربيع الثاني... بود به ماه كو رسيدند... حضرت باب او را در آغوش كشيدند و با كمال اشتياق با او معانقه نمودند دستش را در دست خود گرفته و به طرف اطاق خود روان شدند... و اجازه فرمودند احبا به محضر مبارك مشرف شوند... فرمودند اين ميوه هاي لذيذ را محمدتقي براي جشن نوروز مخصوص فرستاده... ملاحسين هنوز در تبريز بود كه خبر انتقال حضرت باب را از ماه كو به چهريق استماع كرد... حضرت باب وقتي كه مي خواستند ملاحسين را مرخص كنند به او فرمودند تو از خراسان تا اينجا تمام راه را پياده پيمودي اينك نيز بايد پياده به نقطه مقصود رهسپار شوي... بايد چنان شجاع و دلير باشي كه خط نسخ بر اسامي دليران گذشته بكشي از اينجا كه بروي به شهر خوي توجه نما و از آنجا به اروميه و مراغه و ميلان و تبريز و زنجان و قزوين و طهران سفر كن احبارا ملاقات نما پيغام مرا به جمع آنها برسان سعي كن

آتش محبت جمال الهي را در قلوب آنان مشتعل سازي... از طهران بايد به مازندران رهسپار شوي» ملاحسين مأموريت را به طور كامل انجام و تمام نقاط مذكوره را سركشي و [ صفحه 160] لزوم اجتماع بابيان را در خراسان به بها و قدوس و غيره كلا ابلاغ مي نمايد ولي باب بدين پيام شفاهي اكتفا ننموده و كتبا نيز جميع بابيان را دستور به حركت به خراسان مي دهد. ص 251 نبيل: «از قلم حضرت باب برحسب امرالهي در آن ايام توقيع منبعي صدور يافت مضمون آنكه جميع احبا در ايران با نهايت سرعت به ارض خا (خراسان) توجه كنند و به محضر قدوس بشتابند حسب الامر حضرت باب اصحاب از هر طرف قصد خراسان نمودند...» ايضا ص 255: «چنانچه گفتيم امر حضرت اعلي به احبا براي توجه به خراسان چون در عراق به حضرت طاهره رسيد براي اطاعت امر آماده شد.» علت اين دستور چنانكه در صفحات قبل نيز اشاره كردم بعلت آشوبي بوده كه در آن موقع در خراسان به علت طغيان سالار عليه محمدشاه در جريان بوده و قواي دولتي در آنجا مشغول مدافعه بوده است و چنانكه نبيل هم گويد سالار پيشنهاد اتحادي به ملا حسين نموده است. ص 231 نبيل: «اغتشاش خراسان هر روز شدت مي يافت مردم قوچان و بجنورد و شيروان با سالار كه پسر آصف الدوله خالوي بزرگ شاه بود همدست و همداستان بودند محمد شاه پشت سر هم از طهران براي دفع سالار تجهيزات و لشگر مي فرستاد شورشيان همه را شكست مي دادند... در اين اوقات ملاحسين بشرويه در مشهد متوقف... در اين بين ها خبر يافت كه سالار قصد

دارد او را ملاقات كند و به وسيله او بابيها را به مساعدت و كمك خود بخواند چون اين خبر را شنيد قبل از اينكه سالار او را احضار نمايد از مشهد خارج شد... مقصود ملاحسين اين بود كه به آذربايجان سفر كند و در ماه كو به حضور حضرت باب مشرف شود.» [ صفحه 161] شما مي خواهيد باور كنيد مي خواهيد نكنيد من از اين قضيه رياكارانه چنين نتيجه مي گيرم كه ملاحسين دعوت سالار را قبول نموده و في الفور به ملاقات باب مي رود تا به دستياري او جميع بابيان را با سرعت هرچه زودتر به خراسان بخواند و سالار را كمك نموده بر تخت بنشاند و سپس بهره هاي لازم را ببرند: باب را آزاد نمايند، آزادي تبليغات بگيرند و بالاخره به دنبال ساير نقشه ها و آرزوهاي خويش روند و الا چه موضوعي ايجاب مي نمود كه ملاحسين فوري خود را به ماه كو به ملاقات باب برساند و بلافاصله از در شهر خارج شود صرفا به عنوان اينكه مبادا سالار او را احضار كند. اين بهانه بسيار سست و غيرقابل قبول است. نوشتم متأسفانه از منابع تاريخي دورم و الا شايد مي توانستم صحت اين ادعاي خود را با ساير شواهد مؤكد نمايم ولي نفس حركت فوري ملاحسين از مشهد و نفس دستور باب به اجتماع همه افراد بابيان از همه جا در خراسان جز قبول پيشنهاد سالار علت ديگري نمي تواند داشته باشد. موضوع هم دور نبوده سالار پسر آصف الدوله خالوي محمدشاه بود كه وزارت او را آرزو مي داشته و بعدها محمدشاه او و پسرش سالار را به ايالت خراسان مي فرستد ولي هواي جاه طلبي آنها همواره سركش

بوده و سالار آرزوي حكومت ايران را در سر داشته و براي نيل بدين مقصود مي خواسته است از هر دري استفاده نمايد از قضا هم اين موضوع و هم موضوع علمهاي سياه مرا به ياد قضيه ابومسلم خراساني مي اندازد. بين هزاران احاديث يكي هم آنست كه: «از نشانه هاي ظهور مهدي حركت پرچمهاي سياهي است كه از جانب خراسان بيايد». و حال آنكه اين حديث در زمان ابومسلم خراساني جعل شده بود تا سفاح را مهدي و امام قلمداد نمايند و رنگ سياه نيز خود از مخصوصات آل عباس و خلفاي عباسي بوده است كه در البسه و بيرقها رعايت آن را نموده اند و ابومسلم خراساني با اين علمهاي سياه از خراسان قيام كرده و از بني عباس پشتيباني و قواي بني اميه را دفع [ صفحه 162] و سفاح را به خلافت مي رساند. حالا حضرات هم مي خواستند با يك كرشمه سه كار نمايند: يكي تحقق دادن حديث جعلي و ديگري همانا مانند ابومسلم خراساني ملاحسين مي خواست حسن خان سالار پسر دائي محمدشاه را حمايت نموده و او را به تخت نشاند و سپس بهره ي زحمات خود را دريابد. ولي شاهزاده حمزه ميرزا كه مأمور دفع حسن خان سالار بود به نقشه او پي برده و او را بازداشت و دستور تفرقه بابيان را مي دهد. و سوم اينكه به بهانه اينكه پيغمبر فرموده هر وقت ديديد علمهاي سياه از خراسان بلند شد به زير لواي آن بشتابيد، ممكن بود زود باوران ساده لوح بيشتري را به گرد خود جمع نموده و بر جمعيت خويش بيفزايند. كما اينكه همين موضوع استدلال مدافعين قلعه بوده است از جمله اظهارات سيد

احمد نامي است از اصحاب قلعه كه به شاهزاده مي گويد: ص 412 نبيل: «ما معتقديم كه ملاحسين ناشر رايتي بودند كه حضرت رسول (ص) مژده آن را داده و فرمودند (اذا رايتم الرايات السود اقبلت من خراسان فاسرعوا اليها و لو حبوا علي الثلج) از اين جهت چشم از دنيا پوشيديم و ترك لذات گفتيم و در ظل رايت مقدسه درآمديم... مي خواهم زود از اين دنيا بروم و به حضور پروردگار خود مشرف شوم.» بيچاره فكر مي كرد جنگيدن براي ملاحسين و كشته شدن در راه مقاصد او و باب، يعني مشرف شدن به بارگاه خدا. مقصودم اينست اين چنين عقول ساده لوحان رامي دزديدند و ضمنا اين را هم به شما بگويم اين فكر كه افراد سياسي مي خواسته اند از نهضت بابيان به نفع مقاصد جاه طلبانه خود استفاده نمايند تنها فكري نيست كه اكنون براي من ايجاد شده، بها نيز چنين فكر مي كرده است. [ صفحه 163] كما اينكه نبيل در ص 618 مي نويسد: [23] . «ميرزا احمد به من گفت در ايامي كه در قم بودم ايلدرم ميرزا برادر خانلر ميرزا را تبليغ كردم و قصد دارم يك نسخه از كتاب دلائل سبعه حضرت اعلي را به رسم يادگار براي او بفرستم از تو خواهم دارم كه اين خدمت را انجام دهي ايلدرم ميرزادر آن ايام حكومت خرم آباد لرستان را داشت و مركز سپاهش در كوههاي الشتر بود... پس از شش شبانه روز به اردوگاه ايلدرم ميرزا رسيدم و امانت ميرزا احمد را به او دادم حاكم جوابي به ميرزا احمد نوشت... من آن جواب راگرفته به كرمانشاه برگشتم.... نامه را كه ايلدرم ميرزا به

ميرزا احمد نوشته بود به حضور مبارك (بها) تقديم كردم فرمودند ايمان اولاد قاجار قابل اعتماد نيست اين شخص در اظهار ايمان كاذب است زيرا به واسطه آن اظهار ايمان مي كند كه شايد روزي بابيها شاه را به قتل رسانند و او را بر تخت سلطنت بنشانند از اين جهت اظهار ايمان مي كند و بس.» باري حكايت علمهاي سياه را از نبيل دنبال كنيم ص 249: «... در مشهد به منزل ميرزا محمدباقر قايني ورود فرمود (يعني ملاحسين بعد از برگشت از ماه كو و نقاط مورد مأموريت براي تشجيع بابيان و حركت دادن آنان به خراسان) در جوار اين منزل كه در بالا خيابان واقع است قطعه زميني خريداري كرد (طلبه اي كه دائم در سفر است و بي كار وجه لازم براي خريد زمين از كجا آورد) و به ساختن بنا مشغول شد (با چه پولي)... و اسمش را بابيه گذاشت... پس از اتمام بنا قدوس به مشهد ورود فرموده و در بابيه سكونت نمودند عده ي از اهل ايمان كه به واسطه ملاحسين به امر مبارك مؤمن شده بودند به ديدن قدوس آمده و همه براي جانفشاني و نصرت امر الهي (درست توجه كنيد جملات جانفشاني و نصرت امر الهي را) به اختيار نه به اجبار حاضر شدند (توجه داشته باشيد كساني هم كه دور فيدل [ صفحه 164] كاستر و رهبر انقلابي كوبا و ساير رؤساي انقلابي را مي گرفتند به اختيار بودند نه به اجبار) بابيه مركز اهل ايمان گرديد پيروان امر مبارك كه براي فداكاري حاضر شده بودند در آن منزل تمركز داشتند (يعني خلاصه قلعه بنا شده بود.)» و توجه داشته باشيد

كه حجت زنجاني و دارابي به هيچ وجه در فكر آمدن به خراسان نبوده اند و بها و طاهره و جمعي ديگر نيز با قيد احتياط و آهسته و آهسته در حركت بودند به طوري كه مي بينيم نه تنها به خراسان نمي روند بلكه در قلعه طبرسي هم شركت نمي جويند و خود را كنار مي كشند. بعد نبيل قضيه را دنبال و در ص 279 چنين ادامه مي دهد: «مردم از هر گوشه و كنار دسته دسته براي تحري حقيقت و تحقيق حال به منزل ملاحسين مي رفتند (يعني وابسته شدن به حزب انقلابي جديد و ظفر يافتن و به آرزوها رسيدن) رفت و آمد جمعيت به منزل ملاحسين به قدري زياد شد كه زمامداران امور كشوري را پريشان ساخت حكومت شهر كه از اين رفت و آمد هراس شديدي برايش حاصل شده بود عده ي را مأمور كرد كه خادم مخصوص جناب باب الباب را كه حسن نام داشت دستگير نمايند.» اين يك عمل طبيعي بوده كه از طرف حاكم وقت به عمل آمده و براي تحقيق از علت اين همه آمد و رفت صلاح دانسته شخص ساده ي را جلب و بازجوئي نمايد تا به حقيقت موضوع اطلاع يابد ولي نبيل يك استدلال كودكانه براي اين موضوع نموده مي نويسد: ص 280: «مقصود حاكم اين بود كه به واسطه اين عمل از طرفي مردم را از قوه و قدرت خود بترساند و از طرفي ديگر باب الباب را دچار خوف و هراسي سازد تا در نتيجه پيشرفت اقداماتش در جذب قلوب و جلب نفوس كمتر شود.» [ صفحه 165] اين استدلال بسيار ضعيف و كودكانه است زيرا حاكم شهري با جلب

نوكري قوه و قدرتش زياد نمي شود، اين نبوده مگر تصميم حاكم به بازجوئي از اين مستخدم و چون مستخدم به ارباب خود وفادار بوده از ابراز هرگونه مطلبي خودداري و به اصطلاح وقت روي جوانمردي و لوطي گري ثباتي نشان مي دهد و حاكم براي اينكه او را مجبور به سخن گفتن نمايد چنانكه معمول وقت بوده ممكن است او را مورد شكنجه و آزار قرار داده تا به گفتار آيد تا آنكه ملاحسين از ماجري باخبر مي شود. نبيل مي نويسد كه بابيان از ملاحسين درخواست مي كنند كه بروند خادم او را با اعمال زور آزاد نمايند ولي ملاحسين آنان را به صبر و سكون دعوت مي كند. اين مطلب راست باشد يا كذب آنچه مسلم است اينست كه براي دومين بار در نهضت بابيه قبل از اينكه هيچ فردي از افراد بابيان كشته شده باشد بابيان حمله نموده و براي دومين بار جمعي را بي گناه مي كشند تا يك نفر بابي را آزاد نمايند. نبيل مي نويسد ص 281: «جمعي از آنها (بابيان) در كوچه و بازار شهر مشهد به راه افتاده و فرياد يا صاحب الزمان از آنها بلند بود فرياد اصحاب به قدري بلند بود كه به تمام اطراف شهر مي رسيد... اصحاب فريادكنان خود را به مأمورين حكومتي كه حسن را مهار كرده در كوچه و بازار مي گرداندند رسانيده تمام آنها را كشتند و حسن را از دست آنها نجات داده به نزد جناب ملاحسين آوردند و وقايع جاريه را به عرض رسانيدند.» با اين ترتيب بابيان حدت و شدت عمل و نوع رفتار بيرحمانه خود را به چشم اهالي كشانيده و رعب زائدي در دلها انداختند. نوشتم

اين دومين بار بود كه قبل از اينكه هيچ فردي از افراد بابيان در سراسر خاك ايران كشته شده باشد بابيان شروع به قتل مسلمين نمودند اولين آن هنگامي بود كه به حكايت صفحات 259 و بعديهاي تاريخ نبيل ملا عبدالله نام شيرازي در قزوين پدر [ صفحه 166] شوهر طاهره را كه با طاهره دشمني عجيبي مي ورزيده در سر نماز و سجده بيرحمانه به قتل مي رساند و دستگير شده اقرار مي كند و بعد موفق به فرار مي شود و ورثه مقتول چون بدو دسترسي نمي يابند شيخ صالح نامي را كه پيوسته با طاهره بوده است مجرم تشخيص و او را و جمعي ديگر را مي كشند. نبيل دو توضيح سست درباره ي اين دو نفر مي دهد يكي آنكه مي خواهد بگويد ملاعبدالله شيرازي يعني قاتلي كه خود اقرار به عمل قتل نموده بوده گفته است حين ارتكاب جرم هنوز بابي نبوده بلكه فقط شيخي بوده است كه مي خواسته است برود ماه كو باب را زيارت كند. آيا باوركردني است كسي كه هنوز به كسي ايماني ندارد به قصد زيارت با تحمل رنج و مشقت سفر نمايد پس نامبرده صد در صد بابي بوده است. كما اينكه طبق ص 262 نيز بدون اينكه به زيارت باب رفته باشد براي كمك بابيان به قلعه شيخ طبرسي مي رود و اگر نبيل در نقل قول خود صادق باشد كه او گفته است حين ارتكاب جرم بابي نبوده پس او اين مطلب را بدان جهت عنوان نموده كه بابيان را از خطر مجازات شدن برهاند و مطلب سست ديگر نبيل در مورد شيخ صالح اينست كه ورثه مقتول شيخ صالح را به عنوان قاتل

مجتهدي بزرگ كشتند و نبيل آن را به حساب بابيت و شهيد راه دين گذاشته است و ذكر مي كند اولين فردي است كه خون مقدسش در ايران در راه نصرت امر مبارك ريخته شد. حالا نكته ي خوشمره اينجاست كه نبيل ضمن تفصيل اين حادثه مي نويسد كه پس از قتل ملامحمدتقي پدر شوهر طاهره كه هركسي فكر مي كرد به دستور و تحريك او انجام شده هركس با هركسي دشمني داشت بعنوان قاتل معرفي و جمعي را بازداشت نمودند و به طهران فرستادند. و طبق حكايت نبيل اگر راست باشد: بها اقدام نموده و افراد بابي را با دادن رشوه به زندانبانان خلاص مي كند و بقيه گرفتار مي مانند تا به قزوين برده شده و با هجوم افراد كشته مي شوند و نبيل در اين مورد براي آنان هم كه بابي نبوده اند ولي همينقدر كه [ صفحه 167] بعنوان اتهام قاتلين يك دشمن بابيت كشته شده اند دلسوزي نموده و من جمله مي نويسد: ص 270: «از ميان اينهمه عالم يك نفر پيدا نشد كه جلو آن مردم شرير را بگيرد و از آن اشرار خونخوار ممانعت كند يك نفر پيدا نشد بپرسد آخر از كجا و به چه جهت اجراي اينگونه اعمال ظالمانه را براي خود جايز مي دانند... حاجي ميرزا آقاسي متحير ماند و از اين واقعه خشمگين گشت و با لحني شديد گفت نمي دانم در كدام آيه قرآن و در كدام حديث رسول و امام نازل و مذكور است كه براي خونخواهي يك نفر جمعي را به قتل رسانند» حالا شما ببينيد اين نبيل كه با اين دلسوزي اين واقعه را ذكر مي كند و چنين سؤالاتي مي نمايد، در موقعي

كه جمعي بابيان فقط براي رهائي يك بابي به چندين نفر مأمور دولتي كه هيچ گناهي نداشته و فقط مجري دستورات مافوق خود بودند با قساوت و شرارت حمله و آنها را مي كشتند هيچگونه ايرادي وارد نياورده و از آنان بعنوان كثرت شهامت و شجاعت ياد مي كند و اين واقعه و نظاير آن كه متعدد است مي رساند كه بابيان تربيت روحاني نداشته بلكه صرفا تعليمات انقلابي و شورشي و تجاوز و ايجاد رعب و ترس و دهشت داشته اند. باري برگرديم به قضيه و مقدمات واقعات قلعه شيخ طبرسي كه بعد آنكه بابيان چندين مأمور دولتي را براي رهائي خادم ملاحسين كشتند و مطلب به گوش حمزه ميرزا رئيس لشگر و مأمور دفاع طغيان سالار رسيد، چون مي ترسيد كه اگر با شدت عمل كند فتنه ديگري در خراسان به پا شود پس از راه تدبير و بعنوان اينكه جان ملاحسين در خانه خود در خطر بوده و بهتر است در اردوگاه بسر برد (اگر حكايت نبيل در اين مورد محل اعتماد باشد) او را فراخوانده و تحت نظر مي گيرد و قدوس هم كه وضع را خطرناك مي بيند با جمعي از بابيان از مشهد خارج و به سمت سرزمين خود مازندران رهسپار مي شود. [ صفحه 168]

پهلوان انقلاب

ملاحسين با دادن التزام به خروج از خراسان از زندان شاهزاده حمزه ميرزا خارج مي شود و چون از اقدامات در خراسان به كلي مأيوس شده و حتي ديگر نمي توانسته در داخل شهر حكايت علمهاي سياه را اجرا نمايد پس از شهر خارج شده و در بيابان به انجام آن مبادرت و با جمع آوري دويست نفر بابيان (اگر نبيل در ذكر

اين رقم صادق باشد) به تصور اينكه مازندران از حيث ساخلوي لشگري ضعيف است براي حمله بدان قطعه حركت مي نمايد. داستان را بهتر است از گفته ي خود نبيل دنبال كنيم ص 316: «ملاحسين هنوز در مشهد بودند كه شخصي از جانب حضرت باب به مشهد وارد شد و عمامه حضرت باب را كه مخصوص جناب ملاحسين عنايت فرموده بودند به ايشان داد و گفت حضرت اعلي به شما فرمودند كه اين عمامه سبز را بر سر خود بگذاريد و رايت سياه را در مقابل و پيشاپيش مركب خود برافراشته براي مساعدت و همراهي با جناب قدوس به جزيرة الخضراء (مازندران) توجه كنيد و از اين به بعد بنام جديد «سيدعلي» خوانده خواهيد شد جناب ملاحسين چون پيام مبارك را از آن قاصد امين شنيد به فوريت امر مبارك را انجام داد و يك فرسخ از شهر دور شده عمامه حضرت اعلي را بر سر گذاشت و علم سياه را برافراشت پيروان خويش را جمع كرد و بر اسب سوار شده همه به جانب جزيرة الخضراء عزيمت نمودند عده ي همراهان آن بزرگوار دويست و دو نفر بودند وقوع اين مطلب مهم تاريخي در روز 19 شعبان 1264 هجري بود (ضمنا توجه كنيد 202 اسب از كجا آمد؟) در بين راه به هر نقطه كه ورود مي كردند جناب باب الباب ظهور امر جديد را گوشزد [ صفحه 169] اهالي آن نقطه مي فرمودند... و در هر نقطه چند نفر از مؤمنين منتخب به همراهان آن بزرگوار مي پيوستند.» و اين دستورات اكيد باب هم در اين زمينه ها بدن جهت بوده است كه هر روز اميدش بيشتر به يأس تبديل

مي شده و مي خواسته هرچه زودتر كار را به ساماني برساند، اگر نبيل در گفتار خود صادق باشد مي بينيم كه پيشنهاد كمك منوچهر خان را براي جنگ و جدال نپذيرفته ولي در اينجا دستور حمله را صادر مي كنند. تفصيل آنكه نبيل در ص 196 مي نويسد: «يك روز معتمدالدوله در حضور مبارك در ميان باغ مشرف بود عرض كرد خداوند به من ثروت زياد عنايت كرده نمي دانم به چه راهي آنها را خرج كنم فكر كردم اگر اجازه بفرمائيد اموال خودم را در نصرت امر شما صرف نمايم... محمدشاه را تبليغ كنم يقين دارم كه مؤمن خواهد شد و به انتشار امر در شرق و غرب عالم خواهد پرداخت آن وقت او را وادار مي كنم حاجي ميرزا آقاسي را كه شخص خائن و مخرب مملكت است معزول كند يكي از خواهرهاي شاه را هم براي شما مي گيرم... حكام و ملوك عالم را به امر مبارك و آئين نازنين دعوت مي كنم.... و اين گروه زشت رفتاري را كه باعث ننگ اسلام هستند از صفحه روزگار برمي اندازم حضرت باب فرمودند نيت خوبي كرده ي... لكن از عمر من و تو در اين دنيا اينقدرها باقي نمانده و نمي توانيم نتيجه اين اقدامات را كه گفتي به چشم خود ببينيم خداوند در پيشرفت امر خود به اين وسائل و وسائطي كه گفتي اراده نفرموده مقصود خود را انجام دهد... سهم ماه و نه روز از عمر تو بيشتر نمانده... معتمدالدوله خيلي خوشحال شد و به قضاي حق راضي گشت و خود را براي انتقال از اين دنيا به جهان باقي حاضر و آماده ساخت كارهاي ناتمام خود را انجام داد وصيت نامه

خود را هم نوشت و تمام دارائي خود را در وصيت نامه به حضرت باب بخشيد و در موعد معين وفات يافت پس از وفاتش پسرعمش گرگين خان به وصيت او اعتنائي نكرده و اموال معتمد را تصرف نمود.» [ صفحه 170] همه اين مطالب نمي تواند مورد اعتماد قرار گيرد زيرا آن چنان منوچهر خاني كه حاضر شده تمام اموال و حيات خود را صرف حمايت و پيشرفت امر باب نمايد با اينكه مي دانسته است بعد سه ماه و نه روز وفات خواهد يافت و همه كارهاي خود را مرتب كرده و با اينكه به گرگين خان هم اعتمادي نداشته كما اينكه هيچ مالي براي او وصيت ننموده پس چگونه در حفظ باب برنيامده است. و اگر هم بگوئيم پيش بيني مرگ معتمد فقط جنبه ي تبليغاتي و به منظور ذكر معجزات براي باب بوده باشد و بگوئيم كه معتمد فقط پيشنهاد كمك نموده و اگر باب بعنوان اينكه هيچكدام از آنها نخواهند توانست ثمره اين اقدامات را به چشم خود ببينند پس بهتر است صرف نظر كنند اينهم از يك مردي كه ادعاي رهبري و اصلاحات دارد دور است كه به فكر اينكه خود آثار عمليات خود را نمي بيند از اجراي آنها كه به قول او براي بهبود مردم است صرف نظر كند بلكه مي بايستي هدفش تحقق آمال و نقشه هاي خويش باشد خواه خود ببيند خواه نبيند زيرا ظاهرا هدف ادعائي اصلاح مردم و انعدام زشت كاران بوده است حالا خواه باب آنها را مي ديده يا نمي ديده چه اهميتي داشته است؟ پس اگر نبيل در پيشنهاد كمك منوچهر خان صادق بوده باشد باب بدو دليل آن

را نپذيرفته يكي آنكه به منوچهر خان اعتمادي نداشته و او را مردي رياكار مي دانسته كما اينكه نبيل هم از قول بها در ص 188 حكايت مي كند: «معتمدالدوله چنان استماع آن آيات در وجودش تأثير نمود... با صداي بلند گفت من تاكنون ديانت اسلام را قلبا معتقد نبوده و اقرار و اعتراف جازم به صحت اسلام نداشتم بيانات اين جوان مرا قلبا به تصديق اسلام وادار كرده.» در اينصورت تا آن موقع منوچهر خان واقعا مسلمان نبوده و در مسيحيت باقي بوده و به اسلام تظاهر و ريا مي كرده و باب فكر مي كرده كه منوچهر خان كه مردي رياكار و جاه طلب است مي خواهد از نام و شهرت او استفاده و از جمعيت مؤمنين براي [ صفحه 171] پيشرفت مقاصد جاه طلبانه خويش بهره مند گردد. و از طرفي چون باب مي دانسته كه هنوز جمعيت كافي براي اجراي اين نقشه ندارد پس پيشنهاد كمك منوچهر خان را در آن موقع نپذيرفته ولي در اين موقع كه بالكل زنداني و حتي اميد ادامه حياتش نيز به كلي مقطوع گرديده بود لاجرم دستور اجتماع و حملات را بعنوان آخرين تلاش براي رهائي خود و توسعه مرامش مي دهد. شما لطفا صحنه را درست در نظر بگيريد قريب سيصد نفر مسلح به شمشير سوار بر اسب با علمها يا بهتر بگوئيم بيرقها در پيش بهيئت اجتماع به شهري نزديك مي شوند آنچنان جمعيتي كه قبلا رعبي در دلها انداخته و با كشتن جمعي مأمورين دولتي در مشهد براي خلاصي يك همدست خود چنان هيبت و شهرتي بهم رسانده بودند اگر شما جاي اولياي اين شهر مازندران بوديد چه مي كرديد؟ آيا فقط

مي نشستيد و تماشا مي نموديد؟ آيا در فكر جلوگيري از جنجال و آشوب و رفع مزاحمت بر نمي آمديد؟ خاصه آنكه به قول نبيل موضوع سابقه ي دشمني خصوصي و شخصي نيز داشته باشد زيرا كسي كه آن هنگام جمعيت را اداره مي كرد يعني ملاحسين بشرويه سابقا با سعيدالعلما مجتهد بارفروش مباحثه نموده و مجادله لفظي داشته اند و از بي احترامي و توهين خودداري نكرده اند و اكنون اين شخص جمعي را مسلح نموده و عازم حمله به شهر مي باشد آيا اگر شما به جاي سعيدالعلما و يا ساير افراد مؤثر اين شهر بوديد در مقام مدافعه و جلوگيري برنمي آمديد؟ شما پيش خود مجسم كنيد هم اكنون سيصد نفر مرد بدون عيال و اطفال مسلح به تفنگ يا رولور سوار جيپ شده و بهيئت اجتماع با دادن شعارها به يك شهر دورافتاده بلادفاع مورد سكونت شما نزديك شوند و سابقه كشتار و شرارت هم داشته باشند آيا شما جز اين تصور خواهيد كرد كه قصد حمله دارند؟ عبدالبها در مقاله سياح مي گويد بابيان براي دفاع اقداماتي نمودند. آيا وقتي [ صفحه 172] سيصد نفر فرد بيكاره لخت و گرسنه مسلح به اسب و شمشير بهيئت اجتماع در زير علمها و بيرقها مي خواهند وارد شهري شوند اين براي دفاع است يا به قصد حمله؟ چه لزومي داشته اينها بدين هيئت كه جلب توجه هر فردي را مي نمايد بهيئت اجتماع وارد شهري شوند. دفاع لازمه اش پراكندگي است و نه اجتماع به علاوه هنوز حمله در بين نبوده است تا كه دفاعي بدينصورت لازم آمده باشد پس حضرات صرفا به قصد حمله بدين شكل گرد يكديگر جمع شده و تمام ماجراهاي بعدي مرهون

همين اقدام كودكانه و جاه طلبانه بوده است. داستان را از قول نبيل دنبال كنيم ص 319: خبر توجه جناب ملاحسين با همراهان و نزديك شدنشان به بارفروش گوشزد سعيد العلما شد مخصوصا وقتي كه شنيد جناب ملاحسين از مشهد با علم سياه و عده ي از اصحاب شجاع و بي باك متوجه بارفروش است آتش حسد و غضب (حسد جعل است ولي غضب حقيقت) در قلبش مشتعل گشت... جارچي در شهر انداخت و به مردم اعلان كرد كه در مسجد حاضر شوند... بالاي منبر رفت... و گفت ايهاالناس بيدار شويد دشمنان ما در كمينند مي خواهند اسلام را از بين ببرند (و راست مي گفت) مقدسات اسلامي را محو كنند (و راست مي گفت) رئيس اين جمعيت كه الان به طرف بارفروش مي آيد چندي پيش يك روز به مجلس درس من آمد و در حضور شاگردان نهايت تحقير را نسبت به من اجرا داشت وقتي ديد كه من مطابق ميلش رفتار نكردم خشمگين از مجلس درس بيرون رفت (و طبق حكايت نبيل در ذكر جريان اين ملاقات سعيدالعلما در اين مورد نيز صادق است) و همت گماشت كه به منازعه من قيام نمايد... حالا كه محمدشاه وفات كرده و كارها در هم و پريشان است ببينيد چه خواهد كرد به محض اينكه ديد محمدشاه از بين رفته با جمعيتي از جان گذشته به طرف ما مي آيد... همه ي شما فردا صبح حاضر باشيد و خود را مهيا كنيد تا جلو اين گروه را بگيريد...» [ صفحه 173] از طرفي ملاحسين چون نزديك به شهر رسيد و خبر تهييج مردم را توسط سعيد العلما شنيد دستور داد كه دستياران خود را

سبك بار نمايند و فقط با اسب و شمشير خود باشند تا از اجراي برنامه بخوبي برآيند زيرا بعد تسلط بر شهر تصاحب و به دست آوردن اموال لازم كاري ساده بود. نبيل گويد ص 320: «جناب ملاحسين... به اصحاب و همراهان اعلان فرمودند كه هرچه از مال دنيا با خود دارند در ميان بيابان بيندازند به آنها فرمودند فقط اسب و شمشير خود را نگاهداريد.» اگر نبيل در قول خود صادق باشد از اينكه ملاحسين صبر نمود تا حمله از طرف اهالي شهر كه تا يك فرسخي آن پيش رفته بودند شروع شود براي اين بود كه بهانه براي حمله خود به دست آورده باشد - اين جملات خنده آور نبيل نيز قابل توجه است ص 323: «چون ملاحسين مشاراليه را (يكي از همراهان را) هدف گلوله اعدا ديد چشمان خود را به جانب آسمان گشود و چنين گفت «خدايا... مشاهده مي فرمائي كه بندگان مخلص تو چگونه مورد اذيت و آزار اين مردم واقع شده اند... تو دانا و آگاهي كه ما هيچ مقصد و منظوري جز هدايت اين مردم به ساحت قدس تو نداريم... اينك برحسب اجازه تو به دفاع مي پردازيم... پس از اين مناجات جناب باب الباب شمشير خود را از غلاف كشيدند و سواره در وسط دشمن تاختند» اكنون به انصاف قضاوت و ملاحظه كنيد: قريب سيصد نفر جوان بيكار گرسنه مسلح به شمشير سوار بر اسب به هيئت اجتماع به شهري مي آيند تا ابلاغ كلمه الهي نمايند؟ آيا اين باوركردني است؟ آيا لازمه تبليغ شمشير و هيئت اجتماع و علم و بيرق است و حمل اسلحه؟ يا بايد به طور تك تك

وارد شده و در شهر پراكنده گرديده [ صفحه 174] و با ملايمت و محبت و فقط با اهل دل سخن گفت؟ شما ببينيد كه در تمام صحنه ها آثار بارز ريا و خدعه و فريب و نيرنگ و دروغ ظاهر و آشكار است. حكايت ظاهرتر از آن حكايت سعدي است كه درباره ي آن دزد گفت: «ابريق رفيق برداشت كه به طهارت مي رود و خود به غارت رفت» و اينان اسلحه برداشته بودند و علم افراشته كه به ابلاغ پيام الهي مي روند و خود به قصد تصرف شهر و ايجاد تسلط و خورده حساب شخصي صاف كردن مي رفتند و الا ملاحسين بشرويه خراساني را به مازندران چكار و چه مناسبت؟ باري ملاحسين طبق حكايت نبيل جمعيتي را كه از شهر براي دفاع درآمده بودند متفرق و وارد شهر شده و سعيدالعلما را تهديد و دعوت به خروج از خانه و مبارزه با خود مي نمايد، ضمنا شرح مفصلي از شجاعت فوق العاده ملاحسين نگاشته و اين قوه را بر اثر تشعشعات الهي دانسته و من نمي دانم اين تشعشعات الهي كه بر اين يك فرد از مؤمنين وارد شده چرا به همه افراد آن وارد نشد كه تا يكباره كار را يكسره نمايد و از ادامه خونريزيهاي تدريجي و مداوم بكاهد؟ و من نمي دانم اين تشعشعات الهي چرا باعث نشد كه اهالي شهر نان و ساير مواد ضروريه را به اين افراد مشمول عنايات الهي بفروشند؟ ص 330: «جناب ملاحسين وارد كاروانسراي سبزه ميدان شدند... فرستادند بازار كه آب و ناني تهيه كرده بياورند مأمورين پس از چندي مراجعت كرده و گفتند نه نانوا نان به ما داد و

نه مردم گذاشتند آب بياوريم.» اوضاع شهر هم آنطورها كه ملاحسين فكر مي كرد نبود، با همه دلاوريها كه داشت بالاخره نمي توانست با سيصد نفر همراهان با يك شهر بجنگد پس صلاح در آن ديد كه به كج دار و مريض بسازد تا با يك عقب نشيني مشعشعانه و مظفرانه از شهر خارج شود. كما اينكه با اينكه نبيل حكايت مي كند مجددا بابيان مجبور به كشتار جمعي [ صفحه 175] ديگر در شهر شدند ولي بالاخره قرار شد از شهر خارج شوند و با مداخله رؤساي شهر مقرر شد جمعي مأمورين دولتي آنها را حمايت نموده و براي اينكه مجددا مورد حمله قرار نگيرند از شهر خارج شوند. ولي ملاحسين از اين حمايت سوء استفاده نموده و چون درصدد بوده است خود را به قلعه رسانيده و آنجا را مركز حملات خود به اطراف قرار دهد پس از موقع استفاده نموده دستور مي دهد همراهانش به مأمورين مذكور حمله نموده آنان را كشته و اسلحه و اسب و ساير لوازم آنان را تصاحب و به قلعه مورد نظر پناهنده شوند. براي اثبات اين موضوع بدوا آنچه را كه در اين باره از طرف عبدالبها و نبيل كه در حقيقت نقل قول بها مي باشد نوشته شده ذيلا درج و موارد تناقض مطالب را كه نمونه اي از فرار از حقيقت گوئي آنان مي باشد تجزيه خواهيم نمود. نبيل مي نويسد ص 335: «مقدمة چند تن از سواران خسرو (رئيس مأمورين محافظ بابيان) به راه افتادند جناب ملاحسين و خسرو با هم اسب مي راندند بقيه اصحاب از دنبال آنها مي رفتند و باقي سواران خسرو از طرف راست و چپ راه مي پيمودند اين سوارها

سرتاپا مسلح بودند... خسرو مخصوصا از راه جنگل اصحاب را مي برد تا بهتر بتواند مقصود خود را (يعني كشتن بابيان را) انجام دهد به محض اينكه اصحاب جناب باب الباب وارد جنگل شدند خسرو وقت را مناسب ديد و به سواران خويش اشاره كرد ناگهان تمام آنها مانند درندگان به اصحاب هجوم نمودند عده ي زيادي را به قتل رسانيدند و به غارت مشغول شدند... چون جناب ملاحسين از واقعه آگاهي يافتند از اسب پياده شدند و به خسرو فرمودند چطور شده كه ظهر گذشته است و ما هنوز به شيرگاه نرسيده ايم من ديگر با تو نخواهم آمد و احتياجي به كمك و راهنمائي تو و سواران تو ندارم... يكي از اصحاب باوفا موسوم به محمدتقي جويني سبزواري... چون متوجه شد كه يكي از نوكرهاي خسرو براي او مشغول تهيه قليان است نزد او شتافت و گفت خواهش مي كنم قليان را به من بدهي تا براي خسرو ببرم گماشته ي خسرو قبول [ صفحه 176] كرد ميرزا محمدتقي قليان را گرفت و برد در مقابل خسرو گذاشت بعد خم شده آتش سر قليان را پف مي كرد تا خوب بگيرد و ناگهان همانطور كه خم شده بود تا رفت خسرو بفهمد كه چه شد كه ميرزا تقي خان خنجر خسرو را كه به كمرش بسته شده بود از غلاف بيرون كشيد و تا دسته به شكم او فروكرد ملاحسين همانطور كه به نماز مشغول بودند بقيه اصحاب فرياد يا صاحب الزمان بلند كرده به دشمنان خويش حمله ور شدند همه سواران خسرو به قتل رسيدند هيچكس باقي نماند فقط همان گماشته كه براي خسرو قليان درست مي كرد باقي ماند

آنهم سببش اين بود كه خيلي ترسيده خود را به پاي جناب ملاحسين انداخت و اسلحه هم همراه نداشت و از ايشان رجا كرد كه او را ببخشد جناب ملاحسين قليان جواهرنشان خسرو را به همان گماشته بخشيدند سپس به سير خود ادامه دادند و به فاصله يك ميدان مسافت به مقبره شيخ طبرسي رسيدند.» و عبدالبها در مقاله سياح مي نويسد ص 49: «به فتواي اشهر علما حكومت عامه ناس در جميع اطراف به قوه قاهره بناي تالان و تاراج گذاشتند و سياست و شكنجه نمودند و قتل و غارت كردند... در شهرهائي كه معدود قليلي بودند جميع دست بسته طعمه ي شمشير گشتند و در شهرهائي كه جمعيتي داشتند چون سؤال از تكليف غير ميسر و جميع ابواب مسدود به حسب عقايد سابق (يعني مسلماني) به دفاع برخاستند از جمله در مازندران ملاحسين بشرويه ي و تابعانش را به حكم رئيس الفقها سعيدالعلما عامه شهر بارفروش هجوم جمهور نمودند و شش هفت نفر را كشتند و باقي را نيز در كار اتلاف بودند كه ملاحسين امر به اذان كرد و دست به شمشير دراز جميع فرار اختيار نمودند و اكابر و خوانين به منتهاي ندامت و رعايت پيش آمده قرار بر رحلت دادند و خسرو قاديكلائي را به جهت محافظت با سوار و پياده همراه نمودند كه به حسب شروط محفوظ و مصون از خاك مازندران بيرون روند چون خارج شهر شدند و از معابر و طريق بي خبر بودند خسرو سوار و پياده خويش را در جنگل مازندران متفرقا در كمين نشاند و بابيها را در راه و بيراه در آن جنگل متفرق و پريشان نمود

و بناي شكار يك يك گذاشت چون صداي تفنگ [ صفحه 177] از هر سمت بلند شد راز نهان آشكار گشت و چند نفس مفقود و نفوس ديگر بغتة به گلوله مقتول شدند، ملاحسين به جهت جمع آن پريشان امر به اذان نمود و ميرزا لطفعلي مستوفي خنجر كشيد و جگرگاه خسرو دريد سپاه خسرو بعضي كشته و برخي در ميدان مصاف سرگشته گشتند ملاحسين آن جمع را به قلعه نزديك مقبره شيخ طبرسي منزل داد و چون مطلع بر نواياي جمهور شد در حركت رخاوت و فتور نموده بعد ميرزا محمدعلي مازندراني با جمعي نيز منضم به آن حزب شده سيصد و سيزده نفر موجودي قلعه شد.» حالا شما در اين مطالب بررسي كنيد نبيل خود وقايع را آنطور كه واقع شده ننوشته ولي عبدالبها از آن نيز خجل و سعي كرده است وقايع را به صورت ديگر در آورد از جمله: 1- به طوري كه قبلا شواهد متعدد را ذكر نمودم با اينكه ملاحسين دائم چه شخصا و چه توسط ديگران با باب در تماس بوده و در نقشه ها با او مشورت مي كرده و با اينكه نبيل مي نويسد باب عمامه سيادت خود را بعنوان مدال افتخار براي ملاحسين مي فرستد و او را كه سيد نبوده بدين نحو سيد علي مي نامد. يعني باب خود را به مثابه رهبر اسلام و ملاحسين را نيز به مثابه اميرالمؤمنين علي سردار سپاه تلقي و او را كه از فتح خراسان مأيوس شده بود مأمور فتح مازندران مي نمايد ولي با تمام اين صراحت ها و اينكه باب همه ي بابيان را به رفتن به خراسان و قرار گرفتن در زير

فرمان و علمهاي سياه ملاحسين دستور مي دهد معذلك عبدالبها مي نويسد كه راه مسدود و كسب تكليف غير مقدور و ملاحسين خودسرانه مبادرت به كشتار افراد نموده است. 2- عبدالبها به تمام اين تداركات قبلي و حركت بيش از سيصد نفر (به حكايت نبيل 202 نفر از خراسان خارج شدند و بقيه نيز طي راه به آنها منضم گرديده اند) با شمشير و اسب و بيرق و غيره براي ورود به شهري كه به هيچ وجه انتسابي بدان نداشته اند جنبه ي [ صفحه 178] دفاع مي دهد و اين نزد هر كودكي بس خنده آور بوده و دفاعي سست و رياكارانه مي باشد. 3- ملاحسين به علت مسافرتهاي متعددي كه قبلا در اين راه ها نموده چه در زمان سيد كاظم رشتي كه مأموريتهاي متعدد در خراسان و اصفهان و غيره داشته و چه در زمان باب كه به كرات به خراسان و مازندران و طهران و غيره مسافرت نموده راهها را به خوبي مي شناخته و خسرو نمي توانسته است او را فريب دهد و يا آنكه او را از بيراهه ببرد بلكه بالعكس ملاحسين كه مي خواسته است خود را به قلعه شيخ طبرسي برساند و آنجا را مركز تهاجمات خود قرار دهد و محل را به خوبي مي شناخته، به دلايلي كه بعد ذكر خواهم كرد مي خواسته است شر اين مأمورين را از سر خود دفع نموده و اسب و شمشير و مهمات و ساير لوازم آنان را تملك نمايد پس خسرو را به ميل خود حركت مي داده و از راه دلخواه خود مي برده است. 4- در ذكر اين قضيه در موارد متعددي اختلاف فاحش بين نقل داستان عبدالبها و نبيل مشاهده مي شود

كه صحت هر دو روايت را سست مي كند از جمله اينكه نبيل قاتل خسرو را ميرزا محمدتقي جويني مي خواند و عبدالبها مي نويسد قاتل خسرو ميرزا لطفعلي مستوفي بود. عبدالبها مي نويسد كه خسرو بابيان را يك يك شكار كرده و كشت و حال آنكه نبيل مي نويسد ناگهان تمام آنها (يعني تمام سربازان خسرو) مانند درندگان به اصحاب هجوم نمودند و عده ي زيادي را به قتل رساندند و به غارت مشغول شدند و اين مطلب «به غارت مشغول شدند» هم از آن مطالب بي معني است زيرا ديديم كه نبيل نوشت ملاحسين قبل از ورود به شهر بارفروش دستور داد همراهان او آنچه داشتند بگذارند پس در هر حال مالي در بين نبوده، در شهر بارفروش هم كه موقعي براي تدارك اموال ديگري فراهم نشده و ديديم كه حتي موفق به تهيه ي نان و آب هم نشدند تا چه رسد به چيزهاي ديگر پس ديگر غارت چه مالي و چه چيزي؟ اينهم مطلبي است سست كه موجب سست كردن ساير مطالب و درجه ي صحت آنها مي شود. [ صفحه 179] نبيل مي نويسد بعد اين واقعه ملاحسين با كمال خونسردي به خسرو گفت كه ديگر او را دنبال نمي كند. آيا آن چنان شمشير زني كه به قول نبيل شهر بارفروش را با ضرب دست خود به زلزله انداخته و براي رهائي تنها يك زنداني جمعي مامورين را كشته در اين موقع كه به قول نبيل و عبدالبها خسرو جمعي از ياران او را به خدعه كشته اين چنين خونسرد و آرام فقط مي گويد «من ديگر با تو راه نمي پيمايم» آيا موضوع صحنه ي بازي كودكان بوده كه با قدري دلخوري از

يكديگر قهر مي كنند و مي روند اينهم حكايتي است ديگر كه دال بر سستي و مجعول بودن آن مي باشد. مطلب ديگر كه عاري از حقيقت است اينست كه مي نويسند ملاحسين براي جمع آن گروه پريشان در جنگل امر به اذان مي دهد آيا صداي اذان در چنان جنگلي كه به قول اين آقايان تمام افراد در آن متفرق بودند چگونه به افراد مي رسيده تا نقطه ي مركزي و اجتماع را بدانند و بدان صوب رهسپار و به ياران بپيوندند ولي صداي گلوله ها به گوش ملاحسين نرسيده و از همه مهمتر آنكه مي نويسند كه خسرو با نقشه ي انعدام بابيان از شهر خارج و همراه آنان شده است. اين مطلب نيز راست به نظر نمي رسد زيرا اگر چنين قصدي در بين بود خسرو بايستي عده ي لااقل برابر و يا بيشتر از بابيان با خود برمي داشت و حال آنكه ديديم نبيل مي نويسد صد نفر با خود برداشته و به طوري كه ديديم عده نفرات بابيان در حدود سيصد نفر بوده است و اين به هيچ وجه معقول نمي بوده كه خسرو با ديدن شجاعت بابيان و ضرب دست آنان و ملاحسين براي اجراي نقشه از بين بردن آنها در برابر سيصد نفر فقط صد نفر با خود بردارد. پس مجموع تناقضات بين روايات عبدالبها و نبيل و مطالب متعدد سست و بي اساس اشعاري ايشان مي رساند كه اين قضيه ي جنگل اساسا به نحوي كه آنها نگاشته اند نبوده بلكه شواهد و قراين متعددي فرضيه ي را كه ذكر مي كنم تقويت و تأييد مي نمايد بدين معني كه: ملاحسين اساسا قبل از اينكه وارد بارفروش شده باشد قلعه ي طبرسي را در نظر [ صفحه 180] گرفته بوده

تا در صورت لزوم عقب نشيني از بارفروش بدان محل پناهنده شود و حتي با خادم مقبره نيز مذاكره و او را هم به خود جلب نموده بوده كما اينكه نبيل در ص 338 حكايت مي كند كه خادم مذكور قبلا خواب ديده بوده كه سيدالشهدا بدانجا مي آيد و به جنگ مي پردازد و آماده ي پذيرائي و قبول ملاحسين بوده و حتي به حكايت نبيل خود نيز در شمار مدافعين قلعه هم درآمده است. بديهي است خواب مذكور يكي از آن هزاران خوابهاي جعلي و مصلحتي است كه نوشتم ايادي براي جلوگيري از تكرار نظاير آنها منع قبول و ذكر خوابها را اعلام داشتند ولي قدر متيقن قضيه ي تباني ملاحسين با خادم مذكور است و ملاحسين وقتي مي بيند قضيه ي ماندن در شهر دشوار بوده و تمام اهل شهر عليه آنها تشجيع و تهييج شده مي باشند و جنگ با تمامي آنها بدين نحو عملي نمي باشد در فكر آن مي افتد كه بعنوان اينكه تأمين ندارد و حافظ لازم دارد لااقل تعدادي از سواران حافظ شهر را با خود برداشته و بيرون رود و دور از شهر كار آنان را بسازد بدين طريق هم مقداري اسلحه و اسب به دست آورده هم قواي شهر را ضعيف كرده و هم خود را به پناهگاه اصلي رسانده و بعد فرصت خواهد داشت با شبيخون زدن و حملات ناگهاني نقشه ي خود را عملي نمايد و اين نقشه با كمال مهارت انجام گرديد. به قول نبيل دو ساعت از روز برآمده از بارفروش خارج، در حدود ظهر خسرو را كه كاملا از همه جا بي خبر بوده ناگهاني مورد حمله قرار داده و بي سر

و صدا و با كمال آرامش موقعي كه قليان مي كشيده به ضرب خنجر مي كشند و ناگهاني به سواران او كه در اين موقع براي نهار اطلاق كرده و از ماجري غافل بودند حمله نموده و تمامي آنها را مي كشند. يكي ديگر از موارد تناقض بين روايت عبدالبها و نبيل اينجاست كه نبيل مي گويد بابيان همه ي سربازان را مي كشند ولي عبدالبها مي گويد بعضي از آنها كشته شدند و بعضي ديگر متفرق گرديدند. و اين محل كشتار يك ميدان با قلعه ي طبرسي فاصله داشته (ص 333) پس [ صفحه 181] نقشه ي اصلي و ابتكار عمل در دست ملاحسين بوده كه در نزديكي قلعه ناگهان بدانها حمله و كليه را معدوم و مايملك ايشان را تصاحب مي نمايد و وقتي نبيل مي گويد قليان جواهرنشان را ملاحسين به نوكر خسرو يعني تنها كسي كه باقي مانده بود بخشيد خود شما به مقدار ساير اموال پي ببريد كه از چه قبيل مي تواند باشد، وقتي قليان خان جواهرنشان شد ديگر حساب خيمه و چادر و ساير لوازم و آذوقه و اسلحه و اسب و غيره را خود شما بنمائيد. و اگر باز معني دفاع بابيان را مي خواهيد بدانيد اين سطور را هم از نبيل بخوانيد ص 339: «و دستور دادند (ملاحسين) كه مقبره شيخ را به شكل قلعه محكمي براي دفاع درآورد او نيز مطابق دستور به كار مشغول شد هنگام غروب آفتاب دسته ي از سواران از ميان جنگل اطراف مقبره شيخ را احاطه كرده و فرياد برآوردند ما اهل قاديكلا هستيم براي خونخواهي خسرو آمده ايم... اصحاب ناچار براي دفاع شمشير را از نيام كشيدند... و به آن مردم خونخوار كه به

سختي هجوم كرده بودند حمله كردند دشمنان فرار نمودند... و فورا همه آنها ناپديد شدند رئيس اصحاب در اين حمله ميرزا محمدتقي جويني قاتل خسرو بود اصحاب براي اينكه مبادا مهاجمين دوباره هجوم كنند آنها را تعقيب كردند تا قتل عام نمايند.» شما معني دفاع را از اين جمله دريابيد فراريان را تعقيب مي كنند تا قتل عام نمايند و اسم آن را دفاع مي گذارند و قصد آنها هم تنها قتل فراريان نبوده بلكه غارت قريه و به دست آوردن مواد لازم براي ذخيره در قلعه بوده است. و اينكه نبيل رياكارانه مي نويسد همه جا ملاحسين اصحاب را به خودداري از تملك اموال توصيه مي نموده خالي از حقيقت است زيرا چگونه مي توانستند از كوچكترين چيزي بگذرند و حال آنكه محاربات عديده را به قول نبيل پيش بيني مي نمودند و هيچگونه دسترسي عادي هم براي تحصيل مواد ضروري نداشتند. [ صفحه 182] نبيل چنين ادامه مي دهد ص 339: «همانطور كه دنبال فراريها مي رفتند به قريه ي رسيدند خيال كردند كه آن قريه قاديكلاست اهل آن قريه كه اصحاب را ديدند رو به فرار نهادند در اين بين غفلتا مادر نظرخان كه صاحب آن قريه بود كشته شد صداي شيون زنها بلند شد كه فرياد مي كردند چرا ما را مي كشيد ما كه با مردم قاديكلا همدست نيستيم.» ملاحظه كنيد حتي از كشتن زنهاي بلادفاع تنها به عنوان اينكه از همشهريهاي فراريان هستند خودداري نمي نمودند. دنباله نبيل: «ميرزا محمدتقي جويني كه اين سخنان را شنيد دانست كه اينجا قاديكلا نيست... امر كرد دست از كشتار بدارند... نظرخان كه در منزل خود پنهان شده بود پس از استماع جريانات... هرچند از

كشته شدن مادرش خيلي متأثر بود معذلك فورا از منزل بيرون آمد... هنگام فجر با ميرزا محمدتقي به مقبره ي شيخ رسيدند...» ص 341: ملاحسسين به او فرمودند شما به منزل خود مراجعت كنيد و آنچه مي توانيد براي ما آذوقه تهيه كنيد و بفرستيد.» اينهم يك نمونه ي ديگر از نوع فكر و طرز عمل بي رحمانه ي بابيان بوده است كه مادر را مي كشند و پسر را به زور جلب مي نمايند و از آذوقه مي خواهند و بعد چنان وانمود مي كنند كه او خود مجذوب حضرات شده و به ميل تسليم و به آنها آذوقه داده است بديهي است هيچ مادر مرده ي حوصله ي اينكارها را ندارد تا چه رسد به آنكه مادر كشته شده ي به كمك قاتلين مادر خود بشتابد. اما موضوع حمله به قريه و ملك نظرخان نيز تصادفي نبوده بلكه كاملا بر روي نقشه و به دو علت اساسي بوده است: [ صفحه 183] علت اصلي آن بوده كه در نزديكي قلعه ي شيخ طبرسي قريه ي مذكور تنها محلي بوده كه مشرف به قلعه ي طبرسي بوده است و بابيان به خيال خود مي خواسته اند اين محل را در دست خويش داشته باشند تا دشمن نتواند از آن موقعيت عليه آنان استفاده نمايد. كما اينكه بعد كه قواي دولتي براي سركوبي اين بابيان كه جمعي را كشته و بدين قلعه پناهنده شده بودند مي آيند، همين قريه را براي اقامت خود اختيار مي كنند. ص 358 نبيل: «طولي نكشيد كه لشكر بسياري بالغ بر دوازده هزار نفر... فراهم ساخت و آنان را... در قريه افرا كه متعلق به نظرخان و مشرف بر قلعه ي شيخ طبرسي... تمركز داد و بلافاصله اطراف قلعه را

محاصره كرد.» و دليل دوم براي اين حمله به دست آوردن آذوقه و ساير لوازم براي قلعه ي شيخ طبرسي بوده است زيرا تنها از يك قريه ي كوچك بلادفاع مي توانستند تهيه ي آذوقه و لوازم نمايند نه از شهر ساري و بارفروش و در اين نيت خويش موفق و بعد از كشتن مادر صاحب قريه و بسيار ديگر و ايجاد رعب و وحشت مالك را اسير كرده با خود مي برند و با قيد دادن آذوقه و خواسته هاي خود او را آزاد مي نمايند ولي موفق به ادامه تسلط بر قريه نمي شوند. باقي داستان قلعه ي شيخ طبرسي قابل تجزيه نمي باشد، معلوم است كساني كه محافظين خود يعني صد نفر مأمورين دولتي را غافلگير نموده و مي كشند، كساني كه به دهات اطراف حمله و براي بدست آوردن آذوقه و ساير مواد حمله مي نمايند و بالاخره كساني كه به ساختن قلعه و استحكامات براي مقاومت با دولت مبادرت مي نمايند، اين چنين اشخاص جنبه ي روحاني نداشته و نظرشان صرفا حمله و انقلاب و تسلط بر اوضاع و امثاله بوده و باب نيز مستمرا به مؤمنين و تازه واردين از هر طبقه دستور ضم به اصحاب [ صفحه 184] قلعه را مي دهد. كما اينكه نبيل در ص 430 مي نويسد: «محمد مقاره بزاز معروفي بود مشاراليه تازه داماد شده بود در حبس چهريق به حضور مبارك مشرف شد حضرت باب به او فرمودند كه به مازندران برود و به مساعدت جناب قدوس پردازد.» ايضا ص 449: «حضرت باب مي فرمايند بر همه مؤمنين واجب است كه براي مساعدت جناب قدوس به مازندران بروند زيرا اطراف قدوس و اصحاب را قواي دشمنان خونخوار و بي رحم احاطه

كرده.» آيا اين جهاد عمومي نيست؟ آيا اين دفاع است؟ و آيا اين مطلب عبدالبها درست مي آيد كه مي گويد طرق مسدود و كسب دستور غيرمقدور بود؟ و بعد هم قضيه ي اينكه دولتيان اصحاب قلعه را بعد از تسليم شدن كشته اند با آب و تاب تمام و تبليغات بي حد و فراوان همه جا ذكر نموده و دليل الهي بودن باب و بها مي آورند و نشانه ي ظلم و خونخوارگي دولتيان. آيا وقتي بابيان براي آزاد كردن يك زنداني خود جمعي مأمورين دولت را بي گناه در مشهد مي كشند خونخواري نيست ولي هرگاه يك دولت مركزي حسب وظيفه ي قانوني خود به دفع عاصيان و ياغيان و قاتلين مجرم همت مي گمارد خونخوار تلقي مي شود؟ وقتي بابيان حمله كنندگان به خود را تعقيب مي نمايند تا قتل عام نموده و اموالشان را غارت نمايند خونخواري و شرارت نيست ولي اگر دولت مركزي براي تأمين امنيت كشور خود افرادي را كه قاتل شناخته شد و اقدام كننده عليه مأمورين دولتي تلقي گرديده و جمعي را كشته اند در صدد تعقيب و دفع غائله برمي آيد خونخوار شمرده مي شود؟ اينهاست نمونه ي از انصاف بهائيان و شخص بها كه مي گويد «خيرالاشياء عندي [ صفحه 185] الانصاف»! و اگر اسم اين عمليات را مظلوم كشي بگذاريم و دليل حقانيت و الهي بودن باب و بها آوريم پس بت پرستاني هم كه در دور مؤسس يهوديت و به امر او كشته شده اند الهي بوده و بايد شهيد تلقي شوند و اگر اين عمل دولتيان در كشتار و انعدام تسليم شدگان افراد قلعه ي طبرسي دليل الهي بودن باب و بها و نمونه از ظلم دولتيان بوده باشد، پس يهودياني هم

كه در ايام شروع تأسيس اسلام كشته شده اند در دين خود پايدار بوده و ظاهرا بايد دليل حقانيت آنان و ظلم و عدوان مسلمين تلقي گردد. ملاحظه كنيد رفتار موسي با مغلوبين خود به چه نحو بوده است، اين از سفر اعداد كه شما معتقد به تحريف آن نيستيد و به اصالت آن ايمان داريد باب 31 آيه ي اول و بعد آن: «و خداوند موسي را خطاب كرده گفت انتقام بني اسرائيل را از مديانيان بگير... پس موسي قوم را مخاطب ساخته گفت از ميان خود مردان براي جنگ مهيا سازيد... پس از هزاره هاي اسرائيل از هر سبط يك هزار يعني دوازده هزار نفر مهيا شده براي جنگ منتخب شدند... و با مديان بطوريكه خداوند موسي را امر فرموده بود جنگ كرده همه ذكور آنرا كشتند و در ميان كشتگان... پنج پادشاه مديان را كشتند... و بني اسرائيل زنان مديان و اطفال ايشان را به اسيري بردند و جميع بهايم و جميع مواشي ايشان و همه ي املاك ايشان را غارت كردند و تمامي شهرها و مساكن و قلعه هاي ايشان را به آتش سوزانيدند... و اسيران و غارت و غنيمت را نزد موسي و العازار كاهن... آوردند... و موسي بر رؤساي لشگر يعني سرداران هزاره ها و سرداران صدها كه از خدمت جنگ باز آمده بودند غضبناك شد و موسي به ايشان گفت آيا همه زنانرا زنده نگاه داشتيد؟... پس الآن هر ذكوري از اطفال را بكشيد و هر زني را كه مرد را شناخته با او هم بستر شده باشد بكشيد و از زنان هر دختري را كه مرد را نشناخته و با او هم بستر نشده براي

خود زنده نگاه داريد.» ملاحظه كنيد موسي به عنوان دستور خدا جهت اخذ انتقام به زنان و كودكان بي [ صفحه 186] گناه ابقا ننموده و آنان را كه به كلي دفاع و بي تقصير بودند صرفا به فكر اينكه مبادا از آنها اولاد ذكوري بهم رسد و يا خود كودكان ذكور بعدها بزرگ شده عاصي شوند و اسباب زحمت براي او فراهم آورند دستور كشتار مي دهد، پس شما از فرماندهان قواي دولتي چه انتظاري داشتيد كه جمعي شورشيان سرسخت را كه چنان انقلابي برپا نموده بودند نكشند و آزاد گذارند تا بروند بازگروهي ديگر را دور خود جمع نموده و اغتشاش و انقلاب و خونريزي را تجديد نمايند. و حالا اگر موسي آن اطفال صغير و آن زنان بيوه باردار را نابود نموده ما بايد آن را دليل حقانيت براي آن افراد و آن دسته بت پرستان آوريم و بايد آن را به حساب شهادت و فداكاري و جانبازي بت پرستان گذارده و حالا ما هم بت پرست شويم و دليل حقانيت خود اين كشتار فجيع را شاهد آوريم. و يا آنكه خود قضيه ي يهوديان بني قريظه را به ياد آوريد كه بعد از آنكه نقض عهد كرده و در جنگ خندق خواستند به كمك قريشيان درآيند و پيامبر اسلام با اجراي تدبير مخصوص موفق به تفرقه بين آنان گرديد بلافاصله بعد شكست دادن قريشيان به گوشمالي دادن يهوديان پرداخت و تسليم بلاشرط و يا ايمان مطلق بني قريظه را خواستار گرديد و يهوديان حاضر به قبول هرگونه شرطي بودند جز مسلمان شدن تا اينكه تاب محاصره را نياورده و تسليم حكميت گرديدند و با انجام يك حكميت تمام

مردان مسلح آنان كه بالغ بر ششصد نفر بودند در يك روز كشته شدند؟ اكنون آيا آن پايداري اوليه ايشان دليل حقانيت آنان و ظلم مسلمين بوده و آيا كشته شدن ششصد نفر تسليم شدگان بلادفاع دليل شهادت و جانبازي آنان و حقانيت يهوديت و ابطال اسلام و نشانه ي ظلم و عدوان مؤسس آن بوده است؟ نه دوست عزيز تاريخ امثال اين قتل عام ها را بسيار نشان مي دهد شائول هم يك شهر بلادفاع را قتل عام نمود، داود هم به شرح ايضا اينها هيچيك نمي تواند دليل حقانيت يك طرف و الهي بودن موضوع و ظلم و جور طرف ديگر گردد جنگ جنگ است و [ صفحه 187] بطور كلي غالب با مغلوب چنان رفتار مي نمايد كه دلخواه اوست. [24] . شما يقين بدانيد اگر بابيان نيز بر دولتيان فائق مي آمدند با دولتيان همان مي كردند كه دولتيان با آنان نمودند چنانكه نمونه و شواهدي از طرز اعمال آنان [ صفحه 188] را با دشمنان خود از قول نبيل و متن گفتار او كه در حقيقت گفتار بها است آوردم. يعني كساني كه براي رهايي يك اسير چند نفر مأمور موظف بي گناه را كشتند كساني كه به جان تنها يك اسير خود ابقا ننموده و او را نابود نمودند و بالاخره كساني كه فراريان از خود را تعقيب مي نمايند تا قتل عام كنند البته صد البته با دشمني كه هفت ماه آنها را در محاصره كشيده كوچكترين ترحمي ننموده و حتي اولاد و زنان آنان را نيز معدوم مي ساختند زيرا شواهد مذكور مي رساند كه حكايت حكايت روحانيت [ صفحه 189] نبوده بلكه حكايت انقلاب و تسلط و

لاجرم از بين بردن هر مانع و رادع بوده است. و بعد هم بهائيان با هزار آب و تاب و نه نه من غريبم چگونگي كشته شدن قدوس را در مازندران ذكر مي نمايند، من از شما دوست عزيز خواهش مي كنم قدري انصاف به خرج داده و خود را به جاي دولتيان بگذاريد و مطلب را از نظر الهي و مذهبي ننگريد. به نظر بياوريد كه جمعي به جاي متفرق شدن و پراكنده شدن بيايند و بعد كشتن جمعي افراد محافظ بي گناه خود در قلعه متحصن شده و به اين هم اكتفا نكرده به مأموريني كه تسليم آنها را خواستارند حملات ناگهاني و غافل گيري نموده و مدتي فكر دولت را به خود مشغول و ضمن ايجاد بي نظمي جمعي را به كشتن داده اند، آيا مي خواستيد مسبب اين امور را كه به نظر دولتيان جنايتي عظيم بوده با سلام و صلوات به دربار برده و نشان لياقت بر سينه اش زنند؟ بديهي است كه او را مي كشند و چون ارزشي براي او قائل نبوده اند سر و دستش را براي دربار نفرستاده اند و الا چون اشپختر معروف سرش را براي شاه مي فرستادند و اين قضيه را هم از تاريخ ايران به ياد شما مي آورم كه كشتن خصم و لو به حيله تازگي نداشته و طبق مثل معروف در دعوا هم حلوا پخش نمي كنند هميشه هر دو طرف به هر طريق كه ممكن باشد تسلط خود را بر حريف جويا است و لو به حيله يا به نحو ديگر. قضيه ي اشپختر هم كه در كمتر از نيم قرن قبل از قضاياي مورد بحث ما يعني طبرسي واقع شده بي مشابهت نيست ذكر

مي كنم! در زمان فتحعليشاه روسها اراضي شمال ايران را مورد حمله قرار داده و قصد تصرف داشتند شاه نامبرده نه تنها وليعهد خود عباس ميرزا را كه مردي جنگي و دلاور بود به مقابله آنها فرستاد حتي خود نيز به صحنه كارزار حركت نمود ولي هيچيك از اقدامات مفيد واقع نشده و لشگر روس تحت سرداري سيسانف به تصرفات خود ادامه داده و به جائي رسيده بودند كه رشت و انزلي را تهديد مي نمودند حسينقلي خان حاكم [ صفحه 190] وقت بادكوبه با اعمال حيله و عنوان سازش و صلح سيسانف مذكور را به محل خود دعوت و او را غافلگير نموده مي كشد و سر و دستش را براي شاه مي فرستد. حالا آيا سيسانف هم شهيد في سبيل الله بوده؟ نه دوست عزيز فردي بوده كه مدتها مزاحمت ايرانيان را فراهم آورده بوده و طرف كينه و نفرت ايرانيان واقع شده بوده و مامور ايراني به خيال خود بزرگترين خدمت را به دولت خود نموده كه يك حريف را از بين برده است و لو آنكه به حيله يا با ناجوان مردي يا هر عنوان ديگر باشد، گو اينكه اين موضوع اثري نكرده و روسها از اين قبيل سرداران بسيار داشتند و عاقبت هم با عهد نامه گلستان كه معروف به منحوس است وبا از دست دادن قطعات زيادي از ايران قضيه خاتمه يافت. ولي نمي توان گفت كه سيسانف شهيد في سبيل الله بوده فقط روسيان مي توانند او را شهيد منويات دولت وقت خود بشمارند نه شهيد في سبيل الله؟ پس قدوس هم شهيد منويات خود و باب بوده نه شهيد في سبيل الله. باري دولت مركزي

ناچار از دفع آنها و شر ايشان بوده است هم اگر به جاي ميرزا تقي خان و ناصرالدين شاه بوديد همان مي كرديد كه آنها كردند، يعني دفع شر عاصي و انعدام قاتلين و مزاحمين، حالا اگر بيايند با هزار آب و تاب به اين مطالب جنبه فداكاري و شهادت در راه اشاعه حقيقت دهند اين صرفا تبليغاتي سست بوده و تنها درخور مردم ساده لوح و بي خبر از وقايع واقعي مي باشد نه مناسب براي اشخاص كنجكاو و متفكر. يك موضوع را هم گوشزد نمايم و از اين مطلب بگذريم و آن شجاعت و استقامت و پايداري متحصنين در قلعه طبرسي است كه آن را به حساب اثر الهي بودن موضوع و علت نفوذ روحاني باب مي گذارند اين نوع تبليغ نيز براي مردمي خوبست كه تاريخ ايام را ندانند و از هزاران قضيه نظير آن بي خبر باشند. قبل از هر چيز از شما سؤال مي كنم چه مي توانستند بكنند عده ي كه به اتهام قتل [ صفحه 191] مأمورين دولتي و غارت دهات و كشتن مردم و طغيان و انقلاب محكوم بوده و محصور گرديده بودند، كجا مي توانستند بروند و چه مي توانستند بكنند؟ مي دانستند در هر حال كشته خواهند شد پس بهتر آن مي ديدند كه پايداري نمايند زيرا در اين صورت يك احتمالي موجود بود و آن اين بود كه شايد فاتح شوند ولي تسليم شدن همان و كشته شدن همان. عبدالبها نيز در مقاله ي سياح نتوانسته است اين نكته را انكار نمايد و مي گويد ص 55: «بعضي اين شجاعت حضرات را از خوارق عادات مي شمردند لكن چون جمعي در محلي حصر شوند و جميع ابواب و راهها

بسته و اميد نجات مقطوع البته مأيوسانه دفاع كنند و جسارت و شجاعت ابراز.» ولي وقتي كه آذوقه و اسبها بالكل تمام شده بودند و اميد از هر جهت مقطوع و مرگ را صد در صد در باقي ماندن در قلعه مي ديدند، دنبال يك احتمال جديدي رفتند يعني شايد با تسليم شدن، دولتيان به حرم آيند و از خون آنان درگذرند پس به اميد فتح در قلعه باقي مانده بودند و استقامت مي كردند و چون از اين احتمال بالكل مأيوس شدند به اميد شمول عفو تسليم شده بيرون آمدند و كشته شدند و مؤيد اين نظريه هم گفتار عبدالبها در مقاله سياح است ص 54: «چون مدتي بود كه معونه تمام شده حتي از جلود و استخوان اسبان نيز چيزي باقي نماند چند روز به ماء قراح گذران مي نمودند قبول كردند (تسليم شدن را).» با ذكر اين وقايع و اين شواهد و دلايل نمي خواهم سلب شجاعت و شهامت از كساني بنمايم كه در حدود هفت ماه در مقابل قوائي چندين برابر خود پايداري نموده و بالاخره نيز به علت محاصره بودن و قطع اميد شدن مجبور به تسليم گرديده اند. شجاعت و شهامت از جمله كمالات اكتسابي نيستند بلكه از خصائص ذاتي افرادند كه به علت وضع روحي و جسمي واجد چنين كمالاتي مي شوند زور بازو نيز قسمتي مربوط [ صفحه 192] به وضع جسمي و قسمتي هم مرهون تمرينات و تجربه است. در هر حال اين افراد نشان داده اند كه در شجاعت و شهامت و شمشير زني ممتاز بوده اند ولي اينها هيچيك نشانه ي بزرگي باب و يا بها و يا نصرت الهي بر اين افراد

نبوده و نبايستي موجب و بهانه تسخير افكار و فريب افراد گردد و علت تبليغات براي ازدياد مشتري بازار شود اين دليل اساسي را در همه جا تكرار كرده و مي نمايم كه البته چنان خداي عادل تواناي مورد تفكر شما بيكار ننشسته است تا ببيند چه شخص بابي است و بهائي و چه شخص دولتي است تا يكي را نصرت نمايد و ديگري را مخذول. و از طرف ديگر شما در اين موقع لازم است به ياد آوريد كه اين شجاعت و شهامت ابرازي از طرف اين جمع معدود در مقابل آن قشون كثير تازگي نداشته و تاريخ نظاير آن و بس مهمتر از آنرا بكرات نشان داده است مخصوصا در تواريخ ايران و يونان و رم بسيار ديده مي شود. از جمله اينكه در زمان انوشيروان بعد آنكه امپراطور رم شكست خورده و خراج گذار دولت ايران گرديد، معذلك روميان پانصد نفر ايراني را در قلعه ي پترادر لازيكا غافلگير و محاصره نمودند و اين پانصد نفر تا آخرين نفس ايستادگي كرده و تا آخرين نفر كشته شدند و به هيچ وجه تسليم دشمن نگرديدند و حال آنكه بنابر عقيده ي شما در آن موقع تازه ترين دين مسيحيت بوده و ايرانيان كافر محسوب مي شدند حالا آيا آنها هم قدرت الهي شامل حالشان بود. جاي دور نمي رويم شصت سال قبل از همين وقايع طبرسي در همين ايران لطفعلي خان زند جواني بيست ساله مدت شش سال با قواي آغامحمدخان قاجار و غيره كه هميشه از ده تا سي برابر نفرات او بوده اند با كمال رشادت جنگيده و در محاصره ها پايداريهاي طولاني نشان داده و حتي با معدودي قليل

بدون توپ و تفنگ به محاصره ي شيراز مبادرت و در برابر قوائي بيش از ده برابر خود قواي خصم را شكست داده و به طوري كه مورخين مي نويسند هركجا هم كه مواجه با شكست گرديده بر اثر خيانت [ صفحه 193] نزديكان و اطرافيان بوده است. (كما اينكه نبيل نيز شكست مدافعين قلعه ي طبرسي و نيريز را به علت خيانت بعضي از بابيان ذكر مي كند ص 386 و ص 513) ولي معذلك لطفعلي خان در عين شكست نيز چنان دلاوريها نشان مي داده كه يك تنه به سپاه بي شمار دشمن مي زده و به تنهائي در بين صفوف آنان براي خود راه گشوده و فرار مي كرده و مجددا با جمع آوري عده ي قليل با سپاهي حتي سي برابر خود مي جنگيده و عاقبت هم با حيله و به توسط اشخاص مورد اطمينان خويش كشته مي شود. و يا آنكه نادر را به خاطر آوريد كه با 15 هزار نفر در مقابل يكصد و بيست هزار نفر قواي عثماني جنگيد و آنها را در 1148 هجري شكست داد. حالا آيا لطفعلي خان زند و نادر افشار هم پيغمبر بوده و برگزيده ي مخصوص خدا و سربازان نيز مؤمنين روحاني او و شهامتشان به علت نفوذ الهي و نصرت خداوندي بوده؟ و آيا حالا بايد خاك مرقد لطفعلي خان زند و نادر افشار را داروي شفابخش تلقي و به مرضي بخورانيم و اسم آنها را با سلام و صلوات بلند كرده و زيارتگاه هم روي مرقد آن ها بنا نمائيم و مردم را به زيارت و عتبه بوسي بخوانيم چون شهامت و شجاعت ذاتي داشته و توانسته اند مدتي با قواي بزرگتر از خود بجنگند

و فائق آيند؟ ممكن است شما به اين مشابهه خنديده و بگوئيد لطفعلي خان شاهزاده و نادر جنگجو را چه مناسبت و مشابهت با ملاحسين طلبه است. ولي دوست عزيزم بدانيد كه به طوري كه گفتم شهامت و شجاعت از جمله مزاياي اكتسابي نيست بلكه از خصائصي است كه در سلولهاي بدن اشخاص واقع گرديده چه با شاهزادگان و تعليم ديدگان رموز جنگي كه جبون و ترسو بوده و در مقابل كوچكترين حريفي پا به فرار مي نهاده اند و به حكايت تاريخ خودمان چه بسا پهن پازنها و پالان دوزها و رويگرها كه بر اثر شهامت ذاتي حتي بدون دانستن رموز جنگي بر بسياري سرداران و پادشاهان و خلفا فائق آمده اند. اين واقعه تنها چيزي كه نداشته است روحانيت بوده است از روحانيت فقط [ صفحه 194] براي جلب افراد ساده لوح استفاده شده و الا در غارت دهات، تصاحب اموال، كشتن بي گناهان و تعقيب فراريان و حتي آزاد نمودن زندانيان و مجرمين و ضم آنها به جمع خود خودداري نشده است. شما در ص 363 نبيل مي خوانيد: «وقتي اصحاب با نصرت و ظفر در اردوگاه وارد مسكن خصوصي شاهزاده شدند دو نفر از شاهزادگان خواستند جلو اصحاب را بگيرند ليكن هر دو كشته شدند.» درست توجه كنيد اينجا مسكن خصوصي بود و دو نفر شاهزاده ي مذكور بلادفاع ولي به بهانه ي اينكه مي خواستند جلوي اصحاب را بگيرند كشته شدند چرا؟ زيرا بابيان مي خواستند اموال را تصاحب نمايند. ايضا ص 363: «پيروان جناب قدوس چند صندوق پر از طلا و نقره يافتند ولكن ابدا به آنها اعتنا نكردند فقط چيزي كه برداشته با خود بردند يك شمشير

شاهزاده بود كه علامت ظفر و فيروزي اصحاب بود و او را به جناب ملاحسين دادند و ديگر يك صندوق باروت بود كه با خود بردند» نبيل مي گويد به پول اعتنائي نكردند زيرا احتياج نداشتند كه متجاوز از چهارصد نفر در مدت هفت ماه مقاومت با قواي دولتي (شروع 12 ذيقعده 1264 طبق ص 383 ختم 16 جمادي الثانيه 1265 طبق ص 402) با باد هوا گذران مي كردند و مائده ي آسماني را فرشته ها براي آنها مي آوردند؟! و احتياجي نداشتند امثال اين وجوه را تصاحب و به مصرف خريد لوازم برسانند!! ولي به قريه بي دفاع و مردم بي گناه حمله و چنانكه ديديم افراد مادر كشته شده را مجبور به دادن آذوقه و ساير مصروفات مي نمودند. و بعد نبيل دنبال مي كند ص 364: «اصحاب به زندان لشگر دشمن پي بردند وقتي كه مشغول باز كردن [ صفحه 195] درهاي زندان بودند صداي ملايوسف اردبيلي را از ميان زندان شنيدند ملا يوسف وقتي كه عازم قلعه بوده است به دست دشمنان اسير و محبوس گرديده و چون آزاد شد از اصحاب درخواست كرد همه زندانيها را كه با او در تحمل شدايد سجن شريك بوده اند خلاص كنند نظر به تقاضاي او فورا همه ي زندانيها آزاد شدند.» ملاحظه مي كنيد شكل نگارش را، زندانياني كه معلوم نيست به چه عللي بازداشت بوده اند چون در تحمل شدايد سجن يك بابي شريك بوده اند آزاد مي شوند لغت تحمل شدايد سجن را هم درست توجه كنيد كه چقدر مبتذل شده كه براي هر زنداني بكار مي رود و بديهي است اين آزادي به طوري كه در تمام انقلابات نظير آن سابقه دارد در مقابل همكاريهاي

بعدي است نه بلاشرط، و قطعي است عده ي از مدافعين قلعه را همين زندانيان آزاد شده تشكيل مي داده اند. رعايت سن افراد را نيز نمي نموده اند و حتي جوانان 18 ساله و شايد كمتر از آن را نيز فريب داده به ميدان كشتار و نيستي مي بردند، شواهد آن بسيار است از جمله نبيل مي نويسد ص 153: «در اوايل سال 1265 هجري 18 ساله بودم كه از موطن خودم زرند به قم مسافرت كردم در آنجا به واسطه سيد اسمعيل زواره ي... به امر مبارك حضرت اعلي مؤمن شدم سيد ذبيح در آن ايام مي خواست به مازندران برود و با اصحاب قلعه طبرسي پيوندد و تصميم داشت مرا و ميرزا فتح الله حكاك قمي را «هم» كه جواني بود با خودش ببرد.» به اين كلمه «هم» توجه داشته باشيد كه يعني ميرزا فتح الله هم به سن زرندي بوده. ايضا ص 431: «ميرزا محمدعلي پسر سيد احمد كه سرش با گلوله توپ از تن جدا شد وقتي كه نزديك در قلعه ايستاده بود مشاراليه سنش خيلي كم بود كه به شهادت رسيد.» [ صفحه 196] اين جمله «سنش خيلي كم بود» با در نظر گرفتن ساير نگارشات نبيل مي رساند كه حتي شانزده سال نيز نداشته است. حالا اين وقايع را در نظر بگيريد و ملاحظه كنيد كه چگونه موضوع عوض شده و جنبه ي تبليغاتي مي يابد و در دنباله اين گفتار باب ص 548 نبيل [25] كه 313 نفر نقباي ارض جان خود را فداي من نمودند اولا كلمه ي نقبا را پي ببريد مقصود كيانند و در ثاني نحوه فداكاري و شهادت را نيز دريابيد و ملاحظه كنيد به چه

كساني نقباي ارض اطلاق و چگونه شورشيان و مجرمين آزاده شده از زندان صورت شهدا مي يابند. [ صفحه 197]

پهلوان پوشالي

به مانند ميدانهاي جنگ در قديم كه يك يك پهلوانان را به عرصه ي كارزار مي فرستادند وقتي پهلوانان اوليه يعني ملاحسين و قدوس در قلعه ي طبرسي با دستياران خود از بين رفتند نوبت به پهلوان ديگر يعني سيد يحيي دارابي رسيد اين شخص هم چنين قصدي نداشت و طبق حكايتي كه عبدالبها براي بلانفيلد كرده است و در كتاب او مندرج است به قرار معلوم وحيد چون بها به كج دار و مريز و جنگ و گريز رفتار مي نموده و به اصطلاح اهل بها با حكمت عمل مي كرده است ولي طاهره طبق همان حكايت عبدالبها او را تشجيع به قيام و اقدامي نظير باب الباب و قدوس مي نمايند و بالاخره اصرار باب او را وادار به برپا كردن شورش و انقلابي ديگر مي كند بر طبق آنچه كه از تاريخ نبيل برمي آيد شهامت و مايه ي وحيد از پهلوانان سابق كمتر بوده و در هر حال نقشه شورش او عمل نشده و در اندك مدتي از بين مي رود. بها و وحيد به بهانه اينكه راه قلعه مسدود و ورود به آنجا غيرممكن است با وجود دستورات اكيد و شديد باب به رفتن جميع بابيان به قلعه از رفتن بدانجا خودداري مي كند: ص 449 نبيل: «حضرت باب مي فرمايد بر همه مؤمنين واجب است كه براي مساعدت جناب قدوس به مازندران بروند زيرا اطراف اصحاب قدوس را قواي دشمنان خونخوار و بي رحم احاطه كرده.» اگر به خاطر داشته باشيد وظايف و اعمال مؤمنين در اسلام پنج بود: واجب، مستجب، مباح، مكروه

و حرام - واجب آن بود كه عملش ضروري بود و تركش [ صفحه 198] موجب عذاب و عقاب در عالم ديگر و خلاصه وقتي كلمه وجوب مي آمد مؤمن واقعي بايد حتما آن را اجري نمايد. مباح آن بود كه كردن و نكردنش مساوي باشد مستحب آن بود كه كردنش بر نكردنش رجحان دارد و مكروه عكس آن و بالاخره حرام آن دسته اعمال ممنوع بود كه ارتكابش موجب عذاب در عالم ديگر. حالا وقتي بر رويه مسلمين كلمه ي وجوب را مي آورد مقصودش حكم جهاد بوده و اعلام فريضه حتمي براي مؤمنين و البته اگر به كلي ممتنع و محال مي بوده چنين فريضه ي را بر مؤمنين حتم نمي كرده و واجب نمي شمرده و امر به محال نمي كرده. كما اينكه مي بينيم در جريان مدت محاصره با وجود تمام موانع معذلك بسياري وارد قلعه شده اند. و از جمله دلايل آنكه واردين به قلعه بر طبق حكايت نبيل در ص 363) كه ذكرش در صفحات سابق شده (313 نفر و تسليم شدگان نيز طبق ص 418 ، 202 نفر و حال آنكه باب در محبس وليعهد با اشاره به وقايع قلعه مي گويد 313 نفر نقباي ارض جان خود را فداي من نمودند و نبيل طبق ص 434 و بعديهاي آن اسامي 173 نفر مقتولين را ياد مي كند و طبق ص 383 نبيل مي گويد از شروع هجوم قلعه در 12 ذي قعده 1264 تاوفات ملاحسين 9 ربيع الاول 72 - 1265 نفر مقتول گرديدند بنابر اين ارقام، در مدت جنگ قلعه، عده ي بسياري وارد شده و بعضي نيز خارج گرديده اند و حتي در بين اطرافيان وحيد نيز كساني بوده اند كه

از قلعه خارج شده بودند كما اينكه نبيل در ص 489 مي نويسد: «جناب وحيد سيد عبدالعظيم خوئي را كه سيد خالدار معروف بود احضار فرمودند اين شخص چند روزي در قلعه طبرسي با اصحاب به دفاع مشغول بود» پس از مجموع اين كلمات نتيجه چنين مي شود كه با وجود مشكلات اشخاص بسياري به قلعه وارد شده اند ولي بها و وحيد به بهانه اي چند خود را كنار كشيده اند [ صفحه 199] خاصه آنكه اين تصميم به رفتن به قلعه همانا در اوايل قضايا يعني بلافاصله بعد برگشت بها از مازندران بوده نه در بحبوحه ي انقلاب و شدت محاصره و كنترل واردين به قلعه. در ص 481 نبيل مي نويسد: «وقتي كه شنيدند (يعني وحيد) جناب ملاحسين به مازندران توجه كرده اند با شتاب تمام خود را به طهران رسانيدند و به تهيه لوازم سفر مازندران پرداختند تا اصحاب قلعه را مساعدت نمايند وقتي كه وسايل سفر آماده شد و مي خواستند روانه شوند حضرت بهاءالله از مازندران به طهران ورود فرمودند به وحيد اطلاع دادند كه ممكن نيست هيچكس بتواند خود را به قلعه برساند شما هم نمي توانيد به قلعه برويد جناب وحيد از شنيدن اين خبر بي اندازه محزون شدند يگانه غمگسار ايشان در آن ايام در طهران حضرت بهاءالله بودند.» حالا يا بها چون نمي خواسته است به قلعه برود وحيد را نيز تشويق به رفتن نكرده يا خود وحيد منتظر بهانه ي براي نرفتن بوده است مطلبي است جداگانه ولي قدر مسلم اينست كه با وجود دستورات اكيد باب به رفتن جميع بابيان به قلعه، بها و وحيد از اجراي اين دستورات خودداري كرده اند. طبق حكايت بلانفيلد كه نقل

قول از عبدالبها مي باشد طاهره وحيد خاموش و محافظه كار را به قيام و اقدامي متهورانه تشجيع و تهييج مي نمايد. ص 20: «روزي عباس افندي براي ما حكايت كرد كه وقتي طفل كوچكي بوده روزي روي زانوي قرة العين كه با مادرش آسيه خانم به صحبت مشغول بوده و درب اطاق نيمه باز بوده و از پس پرده صداي سيد يحيي دارابي را كه با پدرش به مباحثه مشغول بوده مي شنيدند... قرة العين آن شاعره ي زيبا و بي باك با صداي طنين انداز و نافذ وحيد را مخاطب نموده و گفت «اي سيد [ صفحه 200] اكنون وقت مباحثه و احتجاج نبوات و احاديث نيست اكنون وقت عمل است ايام قول و گفتار گذشته است اگر شهامتي داري اكنون وقت مقرر براي نمايش و نشان دادن است اگر مرد عمل هستي اثري از مردانگي خود را نشان داده و روز و شب ندا كن كه مبشر موعود آمده است امام قائم آمده است شخص موعود آمده است.» ولي دارابي همواره به سياست كج دار و مريز و محافظه كاري خود ادامه داده و از دور دستي بر آتش مي داشته تا اينكه بعد قضاياي طبرسي، باب به اميد اينكه از فرد ديگري استفاده نمايد و پهلوان ديگري به ميدان فرستد پيامي به بها و دارابي مي فرستد. از جمله اين حكايت را از نبيل بررسي كنيم ص 440: «روز عاشورا يكي از احباي مراغه را كه مدت دو ماه بود به جاي سيد حسن برادر سيد حسين عزيز به انجام خدمات هيكل مبارك مشغول بود به محضر خويش احضار فرمودند... به لقب سياح او را سرافراز كردند الواح زيارت

را كه درباره ي شهداي قلعه نازل شده بود به او مرحمت فرمودند و دستور دادند تا به زيارت شهداي قلعه برود و دستور دادند... سعي كن روز عيد نوروز مراجعت كني... سياح حسب الامر مبارك به جانب مازندران رفته و دستورات حضرت باب را با نهايت دقت انجام داد اول ماه ربيع الاول سال 1266 هجري به آن مقام رسيد و در روز نهم ربيع الاول كه روز شهادت ملاحسين بود مراسم زيارت را انجام داد بلافاصله به طهران برگشت جناب كليم كه در آن ايام سياح را در منزل حضرت بهاءالله در طهران ملاقات فرموده بود براي من اينطور حكايت كردند وقتي كه سياح از زيارت شهدا برگشت و به حضور حضرت بهاءالله رسيد فصل زمستان بود برودت و سرما به نهايت درجه شديد بود... جناب سيد يحيي دارابي كه آن روز مهمان بهاءالله بودند... سياح چند روزي در منزل حضرت بهاءالله استراحت [ صفحه 201] كرد ولي آنطور كه جناب وحيد به عظمت مقام حضرت بهاءالله پي برده بودند سياح پي نبرده بود.» معقول به نظر نمي رسد كه باب در زمستان سرما شخصي را فقط مأمور زيارت قبر ملاحسين در قلعه طبرسي نمايد آنهم آنچنان قلعه كه به حكايت خود نبيل (ص 450): «باري درصدد توجه به مازندران بوديم و مي خواستيم به آن طرف سفر كنيم كه خبر رسيد اصحاب قلعه هم همه شهيد شده و قلعه خراب و با خاك يكسان گرديده است.» و تميز و تشخيص قبر و غيره غيرعملي بوده بلكه از اين مأموريت مقصودش ارسال پيامي به بها و دارابي در طهران بوده است ولي بها براي آنكه سلب تكليف از خود

كرده باشد مأموريت واقعي سياح و پيام واقعي او را به نبيل نگفته است تا او در تاريخ خود نياورد ولي ديديم پيامهاي باب را به ملاحسين و اعزام اشخاص مخصوص را براي او جزء به جزء حكايت نموده و اين يك را سربسته و مجمل گذارده است، مؤيد آنكه سياح مي بايستي با پيامي به طهران آيد آنكه از آذربايجان به مازندران رفتن و برگشتن لازمه اش عبور از طهران نبوده پس طهران آمدن سياح حسب دستور مخصوص باب بوده است و مازندران رفتنش براي پي گم كردن. اثر ملاقات سياح و پيام او هر چه بود قدر مسلم آنست كه بعد از اين ملاقات بلافاصله دارابي طهران را ترك گفته و عيد نوروز را كه مقارن با پنجم جمادي بوده است در يزد گذرانيده و با طرز رفتار خود تحريكات شديدي به عمل آورده و بهانه بدست دشمنان خصوصي خود مي دهد تا آنكه تصفيه خورده حسابهاي خصوصي جنبه ي بابي گري و جنگ بابي و مسلمان مي گيرد. داستان را از نبيل دنبال كنيم ص 482: «پس از آن بيزد تشريف بردند جشن نوروز را در يزد بودند ياران و دوستان از ورود ايشان به يزد مسرور شدند... جناب وحيد شهرتي بسيار و نفوذي شديد داشتند در يزد منزلي داشتند كه زوجه ايشان با چهار فرزندشان [ صفحه 202] در آن ساكن بودند... در روز اول ماه جمادي الاول سال 1266 هجري وارد يزد شدند علماي معروف و اعيان شهر از ايشان استقبال كردند، در يزد شخصي بود معروف به نواب رضوي كه نسبت به جناب وحيد نهايت عداوت و دشمني را داشت... وقتي كه ديد اعيان و

بزرگان از جناب وحيد چنين استقبال شايان نمودند و آن همه پذيرائي نمودند خوشش نيامد و گفت... من خيال مي كنم شما غير از جشن نووز عيد ديگري هم داريد... جناب وحيد جواب سختي به او دادند كه همه حضار از آن جواب به خنده آمدند و شرحي از خست و بدجنسي نواب براي يكديگر مي گفتند نواب منتظر نبود كه اينطور مورد استهزاي مردم واقع شود و آنطور جواب سختي بشنود... آتش كينه در قلب دشمنانشان مشتعل شد و به مخالفت آن جناب تصميم گرفتند از همان روز اساس آن تصميم گذاشته شد و منجر به حدوث نتيجه حزن آوري گشت كه شامل انواع اذيت و بلا بود مقصود اصلي دشمنان وحيد آن بود كه ايشان را از بين بردارند و نيست و نابود كنند در روز عيد نوروز بين اعيان و مشاهير شهر يزد اعم از علما و زمامداران امور كشوري دشمنان چنين شهرت دادند كه سيد يحيي دارابي با نهايت تهور و بدون ملاحظه تعاليم و احكام سيد باب را به همه ابلاغ نمود.» درست توجه كنيد قضايا چگونه شروع مي شود و منجر به كشتن جمعي بي گناه از هر دو طرف مي گردد و بعد اسم يك طرف آن را شهداء در راه خدا مي گذارند. در هيچيك از قضايا كشته شدگان شهداء راه خدا نبوده اند بلكه فدائي ندانم بكاري و شهرت طلبي و رياست جوئي افراد چندي گرديده اند. چنانكه ديديم عده ي كثيري در مازندران چه از قواي دولتي و چه از افراد ساده ي كه فريب ملاحسين و قدوس را خوردند كشته شدند صرفا به علت دشمني شخصي سعيد العلما با قدوس، تحقيرها و تخفيفهاي ملاحسين از

او بود. چنانكه نبيل نقل مي كند ص 328: [ صفحه 203] «يك سره وارد بارفروش شد (ملاحسين) و بي محابا به جانب منزل سعيدالعلما مي تاخت چون بدانجا رسيد سيد سه مرتبه با مهابت شديدي اطراف منزل سعيدالعلما گردش كرد و فرياد مي زد اي شخص پست ترسو تو كه مردم اين شهر را به جهاد وادار كرده ي خودت كجا هستي چرا با كمال ترس و وحشت خود را پنهان ساخته ي و پشت ديوارهاي منزلت خويش را مخفي داشته... اي ترسوي احمق گويا فراموش كرده ي كساني كه مردم را به جهاد وادار مي كنند اول خودشان از جان مي گذرند.» آيا شما از سعيدالعلما توقع داشتيد ملاحسين را كه براي دفعه ي دوم اينهمه او را تحقير نموده و دشنام مي دهد بر روي سر خود جاي دهد؟ بديهي است شما هم اگر جاي او بوديد از تمام قواي موجوده و ممكنه براي نابود ساختن او استفاده مي نموديد چنانكه او عمل نمود خاصه آنكه عمليات ملاحسين و قدوس با برافراشتن علم سياه و جمع آوري مردم و اسكان در يك قلعه و حفر خندق و غيره مدعيات سعيدالعلما را تأييد و آنان را افرادي عاصي و انقلابي عليه حكومت و دين معرفي نمود. اكنون هم به طوري كه مي بينم دارابي نيز با اينكه مي خواسته با حكمت عمل نمايد ولي سوء تدبير و ندانم كاريهاي او آتش دشمنيهاي خصوصي را كه بين او و ساير افراد در شهر محل سكونت وي چه در يزد و چه در نيريز موجود بوده دامن مي زند و موجب خونريزي جمعي ديگر مي گردد. نبيل مي گويد تمام علما و اعيان در يزد از دارابي با احترام استقبال كردند اين مي رساند

كه دارابي علنا بابي شناخته نشده بوده زيرا در موقعي كه رئيس بابيان يعني باب زنداني بوده و جمعي از بابيان بعنوان انقلابي و غيره در طبرسي معدوم گرديده اند از يك بابي مشهور چون وحيد دارابي چنان استقبالي نمايند پس معلوم مي شود وحيد وابستگي خود را به بابيت مخفي داشته و با حكمت عمل مي نموده ولي دشمنان خصوصي او و مخصوصا نواب رضوي كه مورد استهزا و تحقير و تخفيف وحيد قرار مي گيرد و مورد ريشخند و تمسخر و خنده حاضرين در آن مجلس مي شود براي انتقام، بستگي او را به بابيت [ صفحه 204] كشف و بعنوان حربه مؤثري براي از بين بردن او بكار مي برد. وحيد هم كه مي بيند كار از كار گذشته و بابي شناخته شده و دشمنان خصوصي او هم مشغول زمينه چيني براي نابود كردن او هستند از طرفي جواني جوياي نام كه هيچ كجا سري در سرها نداشته و آرزوها در سر مي پرورانده محافظه كاري را كنار گذارده و رسما شروع مي كند به اقدامات جدي براي به دست آوردن ياران بيشتر پس خانه ي خود را به شكل مركزي درآورده و به وسايل مختلف براي جلب اشخاص به سوي خود اقدام مي نمايد و تحريكات بيشتر را موجب گرديده و آتش انقلاب را در شهر دامن مي زند. ص 485 نبيل: «از اردكان و منشاد و ساير نقاط دور و نزديك دسته دسته به يزد وارد مي شدند و براي شنيدن تعاليم امر جديد به منزل جناب وحيد روي مي آوردند و مي پرسيدند چكاري بايد بكنيم... جناب وحيد طريق خدمت را (كه بعد خواهيم ديد) به آنها نشان مي دادند اين شور و ولوله مدت چهل

روز در ميان مؤمنين... استمرار داشت نواب رضوي اين شور و غوغا و هياهو را دستاويز ساخت و براي شكايت نزد حاكم شهر رفت» اگرچه نبيل در همين صفحه 485 مي گويد حاكم جواني كم تجربه بود ولي از شما مي پرسم اگر شما جاي اين حاكم بوديد چه مي كرديد؟ آيا قبل از هر اقدامي اين شخصي را كه باعث هياهو و آمد و رفت زياد در شهر شده و شخصي مانند نواب رضوي از او بدگوئي و اسناد انقلاب و غيره به او مي دهد احضار نمي كرديد و جريان را تحقيق نمي نموديد همان كاري كه اين حاكم به قول نبيل شخص بي تجربه عمل نمود و مأمور يا مأموريني به قيد احتياط بر اثر اتهامات نواب رضوي فرستاد تا وحيد را به حكومت آورند. ولي نبيل موضوع را بزرگ كرده و به شكل ديگر درآورده: ص 485: [ صفحه 205] «حاكم گفت من اينك گروه مسلحي مي فرستم تا منزل وحيد را محاصره كنند... همانطور كه سربازها مي رفتند جمعي از اشرار و نفوس ولگرد نيز به تحريك نواب رضوي دنبال سربازها به جانب خانه ي وحيد توجه نمودند.» اينهم امري طبيعي است شما ملاحظه كنيد اكنون در برازيل كه يكي از ممالك مترقي است و مردمش با مردم آن زمان ايران از زمين تا آسمان تفاوت دارند معذلك به محض اينكه يك پليس و يا يك اتوموبيل پليس در نقطه ي براي اجراي مأموريتي حاضر مي شود فوري جمعيت كثيري بيكاره گرد آنها اجتماع مي نمايند، پس اگر در بيش از صد و ده سال قبل در يك شهر دورافتاده مردم بيكاره گرد مأمورين انجام وظيفه جمع مي شده اند امري بوده طبيعي و حتي تحريك

هم لازم نداشته است ولي اكنون ببينيم دارابي با چه تدبيري با قضيه مواجه مي شود؟ دنباله ص 485 نبيل: «جناب وحيد با اصحاب مشغول مذاكره بودند... اصحاب وقتي كه ديدند سربازان مسلح و اشرار و اراذل شهر مستعد هجوم و حمله هستند از جناب وحيد كسب تكليف نمودند جناب وحيد به اصحاب فرمودند اين شمشيري كه جلوي من مي بينيد همان شمشيريست كه حضرت قائم خودشان به من مرحمت فرمودند خدا مي داند كه اگر آن حضرت مرا مأمور به جهاد مي فرمودند يكه و تنها بدون يار و ياور مي رفتم و اين جمعيت را پريشان مي ساختم و همه را متفرق مي كردم لكن آن حضرت به من اجازه داده اند كه در امثال اينگونه وقايع دفاع كنم... ص 487: مطمئن باشيد يد غيبي صفوف دشمناني را كه به مخالفت احبا برخاسته اند درهم خواهد شكست در اين بين ها خبر آوردند كه شخصي موسوم به محمد عبدالله با جمعي از اصحاب كه در گوشه پنهان شده بودند ناگهاني از پناهگاه بيرون آمده فرياد يا صاحب الزمان بلند كردند و به اعدا و مخالفين حمله برده همه را پراكنده ساختند حمله محمد عبدالله به قدري شديد بود كه مهاجمين [ صفحه 206] اسلحه خود را ريخته و با حاكم فرار اختيار كرده به قلعه نارين پناه بردند... جناب وحيد به او فرمودند... بدان كه تاكنون دشمني و مخالفت اين قوم در اطراف امر صاحب الزمان از حدود مجادله لساني تجاوز نكرده ولي طولي نخواهد كشيد كه نواب مردم را بر عليه ما خواهد شورانيد و چنين منتشر خواهد ساخت كه وحيد دارابي جوياي سلطنت است و مي خواهد تمام ايران را مسخر كند.» و

در حقيقت اين بود افكار مردم وقت صرفا بر اثر طرز اقدامات بابيان و رؤساي آنها چرا افراد فكر نكنند كه بابيان قصد تسخير حكومت ايران را دارند در حالي كه طرز اعمال آنان مؤيد اين نظريات بوده، شما ملاحظه كنيد حاكم شهري نفر يا نفراتي از مأمورين خود را كه حسب المعمول دول دنيا مسلح هستند مي فرستد تا شخصي را كه در اطرافش چنين انتشاراتي داده شده براي تحقيق بياورند و اين شخص هميشه گروه بسياري بعنوان مؤمنين و اينكه مشغول ارشاد آنهاست گرد خود داشته و اين شخص با علم به اينكه چه واقع خواهد شد يعني با پيش بيني به اينكه بالاخره مردم هيجان نموده و حكومت وادار به مداخله خواهد گرديد نفرات خود را در كمين گاه مي گذارد تا غفلتا به مامورين بي خبر حمله نموده آنها را بكشند و تار و مار نمايند و اسلحه آنها را تصاحب كنند و اسم اين را دفاع مي گذارد. و محمد عبدالله مذكور جسورتر گرديده به عمليات خود ادامه مي دهد، اگرچه نبيل مي خواهد بگويد كه اين اعمال محمد عبدالله بدون رضايت وحيد بوده ولي معقول به نظر نمي رسد آن وحيدي كه نواب رضوي مهمان خود را به طوري كه ديديم به علت مختصر سؤالي كه نموده بوده تحقير و استهزا مي نمايد و فورا تصفيه حساب مي كند، معلوم نيست كه با مامورين جلب خود بهتر از اين رفتار نمايد. آن وحيدي كه فوري بعد استحضار از آمدن مامورين، شمشير قائم را به رخ اصحاب مي كشد و مي گويد در اين موارد فقط مأمور دفاعيم بعيد نيست كه پنهاني دستور حمله هم داده باشد. و اصولا نفس اينكه

بگويد ما مامور دفاعيت كافي بوده كه افراد او مامورين دولتي [ صفحه 207] را تار و مار نمايند بهرحال اعم از اينكه ندانم كاريها از طرف شخص وحيد باشد يا از طرف اصحاب او كه تربيت شده افكار نهضت جديد و نمونه بودند باشد قضيه خواه ناخواه روبه وخامت مي رود كما اينكه محمد عبدالله مذكور جسارتي يافته و به تعقيب فراريان مي پردازد ص 488 نبيل: «به جانب قلعه ي نارين پيش رفت و سربازاني را كه محافظ قلعه بودند با هجوم و حمله خود مجبور كرد به قلعه پناهنده شدند بدينگونه حاكم و پيروانش را در قلعه محاصره كرد و نمي گذاشت از خارج هيچگونه كمكي براي حاكم برسد نواب رضوي در اين بين ها بيكار ننشسته و مردم را به هيجان و شورش آورده بود... جناب وحيد به سيد خالدار فرمودند بر اسب سوار شده و علنا در كوچه و بازار شهر مردم را به امر مبارك صاحب الزمان دعوت كن و به آنها بگو كه وحيد نمي خواهد با شما جهاد كند بگو اگر منزل مرا محاصره كنند... آنوقت مجبور خواهم شد دفاع كنم و جمعشان را پريشان خواهم ساخت.» ملاحظه كنيد بعد آنكه وحيد مدت 40 روز آرامش شهر را با آمد و رفتهاي فوق العاده و تبليغات خود برهم زده تنها در برابر احضار حاكم براي تحقيق به مامورين او حمله و آنها را تحت محاصره قرار داده و اسم آن را دفاع مي گذارد و هنوز توقع دارد مردم تحريك نشوند و آرامش خود را حفظ نمايند، دنباله را از نبيل ببينيم. ص 490 «نواب... آنها را وادار كرد كه به طرف قلعه نارين بروند

و محمد عبدالله و يارانش را مورد هجوم قرار دهند مردم به آن طرف متوجه شدند و به محمد عبدالله هجوم كردند حاكم هم كه ميان قلعه مراقب بود به سربازان خود دستور داد بر عليه محمد عبدالله با مهاجمين كمك كنند... در اين بين گلوله به پاي محمد عبدالله رسيد و به زمين افتاد... برادرش او را... به منزل جناب وحيد برد دشمنان دنبال او شتافتند تا به منزل وحيد رسيدند [ صفحه 208] مي خواستند محمد عبدالله را بگيرند و بكشند... جناب وحيد به ملا محمد رضاي منشادي امر فرمودند كه با شش نفر برود مردم را پراكنده كند... درآن روز كه 27 جمادي الثاني بود هفت نفر از خونخوارترين دشمنان به قتل رسيدند.» ملاحظه كنيد تا اينجا از بابيها هيچكس كشته نشده بود محمد عبدالله به مأمورين دولت حمله و آنها را محاصره نموده و بعدا محاصره شدگان بر او فائق آمده و او را تا پناهگاهش كه منزل وحيد بود دنبال و تسليمش را خواستار شدند و وحيد همانطور كه جواب احضاريه براي تحقيق را با حمله ي ناگهاني داد در اينجا نيز جناب تسليم عاصي و حمله كننده را با حمله ديگر و كشتن 7 نفر به قول نبيل داده است مكرر نوشتيم تمام وقايع با كشته شدن غير بابيان اعم از دولتي ها و مردم توسط بابيان شروع شده و تمام وقايع بر اثر تحريكاتي بوده كه سران بابي ايجاد مي نمودند و اينهم يك نمونه ي ديگر. اكنون ديگر وحيد خواه و ناخواه مسؤل قضايائي شده بود كه ديگر چاره ي جز تدارك لوازم براي حمله و دفاع نداشت زيرا خون چندين نفر به

علت اقدامات آنها ريخته شده بود و البته حكومت و مردم آرام نمي نشستند پس وحيد چنان صلاح دانست كه محل خود را به مكان امن تري مبدل سازد، بدين سبب نقطه دلخواه را كه نيريز بود در نظر گرفته اطرافيان خود را دستور مي دهد پراكنده شده و به نيريز بروند و خود نيز مخفيانه از بيراهه حركت و بدانجا مي رود چنانكه نبيل مي نويسد: ص 491 «در آن شب جناب وحيد به پيروان خويش فرمودند كه متفرق شوند و كوشش كنند كه با سلامتي و تندرستي مظفر و منصور گردند... جناب وحيد در راه نيريز تشريف مي بردند با آنكه به پياده رفتن عادت نداشتند در آن شب هفت فرسخ راه را پياده پيمودند... روز بعد در ميان كوهي كه در آن نزديكي بود پنهان شدند... برادرشان كه در آن نزديكي ها سكونت داشت... پنهاني مقداري خوراكي و لوازم ديگر فرستاد همان روز چند نفر سوار از طرف حكومت كه دنبال جناب وحيد آمده بودند وارد قريه ي كه [ صفحه 209] برادرشان در آن سكونت داشت شدند و منزل او را تفتيش كردند خيال مي كردند جناب وحيد در آنجا پنهان شده... جناب وحيد در بين كوهها طي مسافت مي فرمودند تا به بوانات فارس رسيدند بيشتر مردم آن حدود از پيروان جناب وحيد بودند... بسياري از اهالي آن حدود با جناب وحيد كه به جانب فسا (نزديك نيريز) تشريف مي بردند همراه شدند در ميان راه جناب وحيد بهر قريه و آبادي كه مي رسيدند از اسب پياده مي شدند... و مردم را به امر مبارك دعوت مي نمودند.» بدين طريق وحيد وقتي از دسترس حاكم يزد دور شد شروع به جمع آوري نفرات جديدي

در راه نيريز مي نمايد. نبيل مي نويسد (ص 495): «چون جناب وحيد به قريه نيريز رسيدند چند روز توقف فرمودند تا امر مبارك را تبليغ كنند... از محله چنار سوخته صد نفر بيشتر از نيريز براي ملاقات جناب وحيد رفتند... حاكم نيريز زين العابدين خان بود وقتي كه فهميد جمعي به استقبال وحيد شتافته اند مخصوصا يك نفر را از طرف خود فرستاد تا به آنها بگويد هركس كه به اطاعت وحيد بگرايد حاكم او را مقتول خواهد ساخت... ولي كسي اعتنائي به اين حرفها نكرد... وقتي كه حاكم فهميد مردم به پيغام او اعتنائي نكردند... خيلي ترسيد و متحير شد چه بكند از ترس اينكه مبادا مورد هجوم قرار گيرد محل اقامت خود را در قريه قطرو كه در جوار قلعه محكمي قرار گرفته بود قرار داد» ملاحظه كنيد حاكم نيريز براي اينكه وقايع يزد در اينجا تكرار نشود حتي المقدور سعي مي كرده است مردم را با گفتار پراكنده نمايد و مكرر در مكرر از وحيد مي خواهد كه از نيريز خارج شود ولي وحيد كه كارش از اين مطالب گذشته بود و جمعي را دور خود مي بيند تصور مي كند مي تواند با اين جمع با قواي دولتي برابري نمايد پس اعتنائي به اخطارات حاكم ننموده و اطرافيان خود را به پايداري و عصيان و تمرد و حمله تشجيع و تشويق مي نمايد. [ صفحه 210] قضايا را از قول نبيل دنبال كنيم ص 497: «قريب هزار نفر پاي منبر ايشان حاضر بودند و همه از محله چنار سوخته و پانصد نفر ديگر هم از ساير محله هاي نيريز فرياد برآوردند سمعنا و اطعنا.» وقتي وحيد هزار و پانصد نفري (اگر

قول نبيل راست باشد) گوينده «شنيديم و اطاعت كرديم» دور خود ديد و آنان را مؤمن انگاشت درست مانند نادر كه بعد آرامش بخشيدن به ايران طي جشن بزرگي در نوروز قريب يكصد هزار نفر را در دشت مغان جمع كرده و از راه تعارف و نه واقع گفت كه وقت آنست كه شخصي را كه لايق كشور مي دانند به سرير سلطنت نشانند و يقين داشت كه كسي جز او را انتخاب نخواهند كرد وحيد نيز به تصور اينكه واقعا هزار و پانصد نفري دور خود دارد بدانها گفت كه: ص 498 نبيل: «من براي ابلاغ امر الهي به اين شهر آمده ام خدا را شكر مي كنم كه مرا... موفق داشت... ديگر بيش از اين لزومي ندارد كه در اين شهر بمانم زيرا مي ترسم حاكم اين شهر به واسطه خاطر من با شما بدرفتاري كند و از شيراز كمك بطلبد خانه هاي شما را خراب كند... همه حاضرين به يك صدا گفتند ما هرگز راضي نمي شويم كه شما به اين زودي تشريف ببريد... براي هرگونه گرفتاري و مصيبتي حاضر هستيم... هر روز بر عده ي جمعيت مي افزود جناب وحيد به آن بيست نفر شخصي كه از اصطهبانات با ايشان همراه شده بودند فرمودند برويد و در قلعه خواجه كه نزديك چنار سوخته است پناهنده شويد... و به پيروان خود كه در چنار سوخته ساكن بودند دستور دادند كه مراقب درها و برجها و ديوارهاي قلعه باشند.» بديهي است وقتي كه حاكم نيريز اين تداركات را از طرف وحيد مي بيند با توجه به اينكه وحيد به اخطارات او دائر به ترك نيريز وقعي ننهاده ناچار مي شود حسب وظيفه اداري

خود براي بزرگ نشدن غائله متوسل به قهوه ي قهريه شود و بدون قصد كشتن كسي تير هوائي براي ترس آنها بياندازد. [ صفحه 211] در اين موقع بود كه وحيد پي به اشتباه خود برده و دانست كه وضع او و نادر به كلي متفاوت بوده است، زيرا در اين موقع تمامي آن هزار و پانصد نفر و غيره كه نبيل ذكر مي نموده تنها با چند تيرهوائي مأمورين حاكم از اطراف او دور شده و دنبال كار خويش رفتند و وحيد را با معدودي بسيار قليل يعني به قول نبيل 72 نفر باقي گذاردند پس وحيد نيز مجبور شد به قلعه پناهنده شده و تدارك استحكامات و دفاع ببيند و در اينجا هم اولين حمله از طرف بابيان بود. قضايا را از نبيل دنبال كنيم ص 499: «حاكم فرمان داد به اصحاب وحيد تيراندازي كنند اول كسي كه هدف گلوله قرار گرفت پيرمردي بود موسوم به عبدالحسين... كه تير به پاي راست او خورد... اين حمله... سبب شد كه بعضي از نفوسي كه اظهار ايمان مي كردند متزلزل شدند و از مؤمنين خود را جدا ساختند و شبانه از قلعه خارج شده به دشمنان پيوستند جناب وحيد چون بي وفائي آنها را شنيدند صبح زود بر اسب سوار شده با جمعي از اصحاب از منزل خويش به قلعه خواجه رفتند... زين العابدين خان برادر بزرگ خود علي اصغر خان را با هزار سرباز مسلح و جنگجو براي محاصره قلعه خواجه كه هفتاد و دو نفر در آن پناهنده بودند فرستاد وقت طلوع آفتاب چند نفر از اصحاب به اشاره جناب وحيد از قلعه بيرون تاخته لشگر دشمن را متفرق

ساختند... زين العابدين خان يكي از گماشتگان شاهزاده را نزد جناب وحيد فرستاد و پيغام داد كه خواهش مي كنم از نيريز تشريف ببريد شايد اين آتش خاموش شود.» جواب اين پيشنهادات مانند قلعه شيخ طبرسي حمله ناگهاني بود و كشتن جمعي از جمله برادر حاكم و اسير كردن دو پسر او و ديدن تداركات براي حملات بعدي: ص 501 نبيل: «جناب وحيد به آن شخص فرمودند به حاكم بگو همراهان من دو پسر من و دو نفر ديگر هستند اگر توقف من در اين شهر سبب اين هيجان و [ صفحه 212] آشوب است من حاضرم كه از اين شهر بروم ديگر چرا آب را به روي ما بسته ايد نو ما را محاصره كرديد.» لابد شما توجه داريد كه نحوه گفتار از چه قبيل بوده و اين رفتن تعارفي بيش نبوده و قصد واقعي او اقامت بوده و پايداري به اميد ظفر، شما درجه ي انصاف را به نظر آوريد در يزد كه نفرات او، حاكم شهر و سربازانش را كه مأمورين رسمي دولت و موظف بودند در محاصره گذاشتند مهم نبود. ولي اكنون كه مأمورين موظف دولت عده ي شورشي و انقلابي را كه بعد كشتن چند نفر در يزد موفق به فرار شده و حالا در اين شهر چنان آشوبي برپا نموده اند محاصره شان مورد اعتراض اين شخص و يكي از رؤساي اين نهضت جديد قرار مي گيرد ايكاش به همين اكتفا مي كرد. دنبال قضيه را بنگريد از نبيل ص 501: «به حاكم بگو اگر آب و نان را به روي ما ببندد... مي فرستم تمام لشگر او را متفرق كنند زين العابدين خان به پيغام جناب وحيد اهميتي نداد

(چه انتظاري داشتيد؟) بنابراين ايشان به چند نفر از مؤمنين امر كردند از قلعه خارج شوند و به لشكر دشمن هجوم كنند... لشكر حاكم را شكست دادند علي اصغر خان (برادر حاكم) در جنگ كشته شد و دو پسر او گرفتار شدند» ملاحظه كنيد تا اينجا گذشته از كشتارهاي واقعه در يزد توسط بابيان در نيريز نيز دو مرتبه بابيان به لشگريان حمله و چندين نفر را كشته اند ولي هنوز حمله از طرف لشگريان به بابيان به عمل نيامده. معذلك نبيل مي نويسد ص 501: «جناب وحيد چون ديدند كه دشمنان همت گماشته اند كه اصحاب قلعه را از بين ببرند دستور دادند تجهيزات لازمه را براي دفاع از قلعه مهيا كنند و در ميان قلعه براي آب چاهي بكنند و چادرهائي را كه از دشمن [ صفحه 213] گرفته اند نصب نمايند و در همان روز براي هريك از مؤمنين وظيفه و تكليفي معين فرمودند... شيخ يوسف را به حفظ و حراست اموال (يعني اموال غارتي) گماشتند... شيخ گيوه كش را منصب ميرغضبي... ميرزا محمد جعفر را منشي و وقايع نگار و ميرزا فضل الله را خواننده نامه ها... مشهدي تقي بقال را زندانبان... حاجي محمدتقي را رئيس احصائيه... اضافه بر 72 نفر اصحاب و بيست نفري كه از اصطهبانات همراه شده بودند جناب وحيد عده از ساكنين محله بازار را با جمعي از خويشاوندان آنها با ساكنين قلعه افزودند، زين العابدين خان مجددا از شاهزاده كمك طلبيد... و مبلغ پنجهزار تومان... بنام خود براي شاهزاده فيروز ميرزا فرستاد نامه و پول را به ملاباقر كه محل اعتمادش بود سپرد و به او دستور داد كه نامه و مبلغ را

به دست خودش به شاهزاده بدهد... اين ملا باقر شخصي خوش گفتار و فصيح و مورد اطمينان حاكم بود ملاباقر از راه غيرمعمولي روان شد بعد از يك شبانه روز... دم يكي از چادرها پياده شد در اين بين حاجي سيد اسمعيل كه از جناب وحيد اجازه گرفته بود براي كار مهمي به قريه خود برود... به همان نقطه رسيد... حاجي سيد اسمعيل ديد اسبي مزين و آراسته دم يكي از چادرها بسته است... فهميد كه اين اسب مال يكي از گماشتگان زين العابدين خان است... حاجي سيد اسمعيل... جلو آمد و بر اسب سوار شد شمشير خود را كشيد آنگاه به صاحب خيمه كه با ملاباقر حرف مي زد گفت اين شخص پست رذل را كه از حضرت صاحب الزمان (!؟) فرار كرده بگير دستهاي او را ببند و به من بده صاحب خيمه و همراهانش كه از حاج ملااسمعيل خيلي ترسيده بودند فورا ملاباقر را گرفتند و دستهايش را با ريسمان بستند و سر ريسمان را به شيخ الاسلام دادند شيخ الاسلام سر ريسمان اسير خود را گرفت و به جانب نيريز عزيمت نمود و اسيرش از دنبال اسبش راه مي پيمود... چون ملاباقر به حضور حضرت وحيد رسيد از مقصد او سؤال كردند... ملاباقر تفصيل وقايع را عرض كرد جناب وحيد مايل بودند كه او را رها كنند ولي چون ملاباقر آدم بدرفتاري بود اصحاب جناب وحيد او را به قتل رسانيدند.» [ صفحه 214] اينها را براي نمونه به ياد شما مي آورم تا ملاحظه كنيد نحوه كار و تشكيلات و رفتار آنها با مردم، تنها چيزي كه نداشته است روحانيت بوده است بلكه به

خلاف روحانيت نهايت وحشيگري و بربريت و غارت اموال و كشتن اشخاص بي گناه را دارا بوده شخص بيچاره بي گناهي كه به قول خود نبيل مورد اعتماد اولياي حكومت بوده و شخص خوش گفتار و فصيح بوده و بالنتيجه قاعدة بايد آدم خوبي بوده باشد به نظر آقايان بابيان كه مي خواستند او را بكشند مي شود آدم بدرفتار. و بايد بگويم كه به قراين اين شيخ الاسلام نامبرده نيز مأمور بوده است كه اين حامل پنجهزار تومان پول و قاصد متقاضي كمك لشگري را نه به تصادف بلكه با نقشه و تعاقب و علم كامل تعقيب و دستگير نمايد تا هم پنجهزار تومان را كه در آن موقع وجه معتنابهي بوده تصاحب كرده به مصرف تداركات دفاعي قلعه رسانند و هم مانع وصول قاصد متقاضي كمك به مقصد خود شوند و بعد هم برخلاف همه قوانين و رسوم دنيا اسيري بلادفاع را كه صرفا مامور انجام وظيفه حكومتي بوده مي كشند. و بعد خواهيم ديد برادر همين شخص چگونه وحيد را مي كشد و آن وقت وحيد مي شود شهيد اعظم راه خدا و اين شخص آدم بدرفتار. نبيل مي نويسد كه وحيد را فريب دادند و به اردوگاه دعوت كردند اينهم از آن جمله مطالبي است سست زيرا بنا به روايات نبيل در صفحات 501 و 502 عده ي مدافعين قلعه از يكصد و پنجاه نفر بيشتر نبوده است درصورتي كه هم او شماره ي دولتيان را به لشگرها و غيره مي رساند و از اين عده ي معدود به قول نبيل در صفحات 500 و 507 - 63 نفر يا بيشتر كشته شده بودند و وحيد نيز شخصا شجاعت و شهامت و اصرار

و پايداري ملاحسين بشرويه و قدوس را هم نداشته است و هنوز يكماه از محاصره قلعه توسط دولتيان نگذشته بود كه وحيد تسليم مي شود. اگر نبيل در اين قول خود صادق باشد كه موضوع نيريز نيز مانند قلعه شيخ طبرسي با امضاي قرآن و تعهد عفو و آزادي محصورين و بعد كشته شدن آنها توأم [ صفحه 215] بوده وحيد نمي بايستي اين نامه و تعهد را قبول مي كرده زيرا سابقه و تجربه در موضوع داشته است. كما اينكه اگر نبيل در روايات خود صادق باشد حجت زنجاني نيز امضاي قرآن را اطمينان ننموده و رعايت و احترام نكرده و طبق ص 591 از راه آزمايش و دانستن نيت دولتيان فقط به اعزام چند نفر سالخورده از كار افتاده و چند كودك مبادرت مي نمايد و حاضر نمي شود احدي از افراد قابل استفاده و جنگي قلعه را ببازد ولي وحيد به اميد دفع الوقت و احتمال وصول كمك از اطراف اين دعوت دولتيان را قبول و در عين حال نيز همانطور نبيل اسناد خيانت در صلح و عهدشكني به دولتيان مي دهد وحيد نيز راه خيانت پيموده و مي خواسته است كه ساكنين قلعه از اين زمان ركود جنگ و مذاكرات اصلاحي استفاده نموده و دولتيان را غافلگير كنند ولي با كشف اين راز به وسيله محرمش يا آن قاصد بابي قضيه را باخته و منجر به كشته شدن خود او و محصورين قلعه مي گردد. اينها را مي نويسيم تا توجه شما را بدين نكته معطوف دارم كه قضيه شهادت راه خدا كه مي گفتيم و شماها هنوز هم اصرار داريد به چه كيفيتي بوده سراسر خيانت در خيانت جنگ و

گريز و حيله و مكر و ظلم و ستم بوده است و اساسا جنبه ي روحانيت و محبت و نوع دوستي نداشته است بلكه بابيان همواره در خونريزي و عدوان و كشتن بي گناهان و حملات مقدماتي پيشقدم بوده و در بربريت به مراتب شديدتر از آن بوده اند كه نبيل به دولتيان اسناد مي دهد. اكنون قضايا را از نبيل دنبال كنيم ص 508: «و مانند شاهزاده مهديقلي ميرزا كه در واقعه قلعه شيخ طبرسي چون از غلبه بر اصحاب عاجز شد به دامن خدعه و فريب چنگ زد زين العابدين خان و يارانش هم در نظر گرفتند به همين وسيله متشبث شوند... و نامه ي مفصلي به اصحاب قلعه نگاشتند... جناب وحيد قرآن را با كمال احترام گرفتند و بوسيدند و فرمودند... من كاملا مي دانم كه اينها راست نمي گويند [ صفحه 216] ... ولكن بر خود واجب مي دانم كه دعوت آنها را قبول كنم... بعد به اصحاب فرمودند كه تكاليف لازمه خود را انجام دهند و به هيچ وجه به دشمنان اطمينان نكنند و به اظهارات آنها فريفته نشوند... و با پنج نفر از پيروان خود كه از جمله... حاجي سيد عابد خيانتكار بود به لشگر گاه دشمن روي نهادند زين العابدين خان و شجاع الملك و جميع امرا از جناب وحيد استقبال كردند... سه شب و سه روز از جناب وحيد پذيرائي كردند... نهايت احترام را نسبت به ايشان مراعات نمودند در نماز به جانب وحيد اقتدا مي كردند [26] ... از جمله جناب وحيد فرمودند... مگر من از اولاد [ صفحه 217] پيغمبر نيستم چرا به مخالفت با من قيام كرده ايد چرا مي خواهيد مرا بكشيد... بالاخره زين العابدين خان و

همراهانش اينطور تصميم گرفتند كه از [ صفحه 218] جناب وحيد درخواست نمايند با دست خود به اصحاب قلعه مكتوبي نوشته بفرستند به اين مضمون كه اختلاف بين ما و لشگريان دولتي مرتفع شده و كار به صلح و مسالمت كشيده شما اگر خواسته باشيد مي توانيد به لشكرگاه نزد [ صفحه 219] من بيائيد و مي توانيد به منزلهاي خود برگرديد جناب وحيد قلبا مايل نبودند كه اين مطلب را قبول كنند ولي چون مجبور شدند نامه به مضمون فوق براي اصحاب فرستادند و ضمنا نامه ديگري هم به اصحاب نوشتند كه مبادا فريب [ صفحه 220] دشمنان را بخوريد از مكر دشمنان برحذر باشيد هر دو نامه را به حاجي سيد عابد (بابي محرم و مورد اطمينان) دادند و به او فرمودند نامه اول را كه از راه اجبار نوشته ام پاره كن و نامه ثاني را كه دشمنان از آن بي خبرند به اصحاب بده و به آنها بگو كه چند نفر از مردان شجاع شبانه از قلعه خارج شوند و لشگر دشمن را پراكنده و متفرق سازند حاجي سيد عابد... راه خيانت سپرد و يكسره نزد زين العابدين خان رفت و دستوراتي را كه جناب [ صفحه 221] وحيد به وسيله او به اصحاب داده بودند همه را براي زين العابدين خان نقل كرد زين العابدين خان او را تشويق كرد و وادار نمود كه نامه اول را به اصحاب قلعه بدهد و به آنها از قول جناب وحيد بگويد كه همه متفرق شوند... سيد خائن (فراموش نكنيد كه همه جا وحيد به دولتيان اعتراض مي كند كه چرا دولت سيادت او را رعايت ننموده و با او بدرفتاري

مي كنند) نامه اول را به اصحاب داد و به آنها گفت جناب وحيد همه لشگريان را به امر مبارك تبليغ فرمودند و تمام مجذوب امر مبارك شدند از اين جهت شماها از قلعه بيرون رفته به منزلهاي خود مراجعت كنيد... زين العابدين خان يك فوج لشگر [ صفحه 222] خود را مأمور كرد كه بروند و نگذارند اصحاب از قلعه كه خارج مي شوند به شهر وارد شوند... در نتيجه اين زد و خورد بعضي به شهادت رسيدند و بقيه در مسجد جامع پناهنده شدند... و منتظر شدند ببينند عاقبت كار جناب وحيد به كجا خواهد كشيد... تا آنچه را بفرمايد انجام دهند... شخصي موسوم به عباسقلي خان كه مردي ستمكار و سنگين دل بود به زين العابدين خان گفت... اگر شما قسم خورده ايد و نمي توانيد سوگند خود را بشكنيد من كه قسم نخورده ام... و حاضرم كاري را كه شما نمي توانيد بكنيد انجام دهم... هركس كه مخالف دين اسلام باشد او را بگيرم و بكشم آنگاه فرياد كرد و اشخاصي را كه خويشاوندانشان در جنگ كشته شده بودند دور خود جمع نمود تا جناب وحيد را به قتل برسانند اول كسي [ صفحه 223] كه دعوت او را اجابت كرد ملارضا بود زيرا شيخ الاسلام بوانات برادرش ملاباقر را در بين راه شيراز دستگير كرده بود (و چنانكه ديديم او را در اسارت و بلادفاع بي گناه كشتند و بعد نبيل آن صاحب منصبي را كه در اجراي وظيفه مشغول تيراندازي به بابيان آنهم در حين جنگ و جدال بوده است خائن و سنگدل و خونخوار مي نامد) شخص ديگري موسوم به صفر كه برادرش شعبان در جنگ كشته شده

بود نيز قدم پيش نهاد آقاخان پسر علي اصغر خان نيز به اين جمع پيوست زيرا پدرش اصغرخان كه برارد بزرگ زين العابدين خان بود در جنگ كشته شده بود (به طوري كه نوشتم در حمله بلامقدمه اوليه بابيان و غافل گيري آنها) اين سه نفر دور عباسقلي خان را گرفتند و حاضر شدند كه جناب وحيد را به قتل رسانند.» صد افسوس كه هزاران مطلب مي خوانيم و در موقع قضاوت آنها را فراموش مي كنيم اين شعر معروف را چند صد بار خوانده ايم و شنيده ايم: عيسي برهي ديد يكي كشته فتاده گفتا كه كرا كشتي تا كشته شدي زار تا باز كه او را بكشد آنكه ترا كشت .... وحيد موجب قتل صدها افراد بي گناه مستقيم و غيرمستقيم گرديده و اكنون كه به دست كسان همان اشخاص كشته مي شود، نبيل آن را به عنوان مظلوميت كبري با قضيه ي امام شيعيان مقايسه و تشبيه كرده و مي نويسد: ص 516 «از مشاهده اين واقعه گرفتاري حضرت امام حسين عليه السلام را به ياد آوردند.» ملاحظه كنيد فردي كه به عنوان شخص ياغي و عاصي شناخته شده و به علت تحريكات او و اشخاص آلت دست او، بسياري افراد بي گناه و بلادفاع با عمل غافلگيري كشته شده و مالها از آنها غارت گرديده و عاقبت نيز با اغفال لشگريان مي خواسته است از [ صفحه 224] موقعيت ترك مخاصمه سوء استفاده و بار ديگر دولتيان را غافلگير نموده و با حمله خائنانه باز جمعي را به كشتن دهد صورت مظلوميت كبري مي يابد، آيا اسم اينها را مي شود روحانيت و مظلوميت بگذاريم و خدمت در راه الهي تلقي نمائيم؟ ديديم كه ملاباقر نام

مذكور را كه مورد اعتماد حاكم بود با وجود داشتن پنج هزار تومان پول آن وقت راه خيانت نپيمود و بي گناه كشته شد ولي حاجي سيد عابد بابي شخص مورد اعتماد و محرم اسرار وحيد بر سر مبلغي جزئي كه تطميع شده بود به پيشواي خود خيانت نمود و نقشه محيلانه او را به دشمن وي فاش نمود، از شما سؤال مي كنم چه فرقي بين آن دولتيان و اين بابيان بود؟ اين يك نمونه از اشخاص مورد اعتماد رؤسا آنهم طرز عمل رؤسا كه حاكم روي وظيفه حكومتي خود به انذار و اخطار و احضار و حداكثر محاصره ي ياغيان و احيانا تيرهوائي انداختن اكتفا مي كند ولي وحيد و آلتهاي او آنان را غافلگير نموده و در كشتار و تهاجم غيرمنتظره پيش قدم مي شوند. بقيه هم كه جنگ و گريز بوده چه، بابي و چه دولتي، كجاي اينها را مي توانيم سبيل الله نام گذاريم تا كشته شدگان را شهداء في سبيل الله بتوانيم نام نهيم. اين مطالب به طوري كه مكرر نوشتم فقط براي فريب كساني خوبست كه مطالب را سرسري مي خوانند و هرچه مي شنوند فوري قبول مي كنند و الا مكساني را كه اهل دقت در مسائل و تأمل در مطالب هستند نمي شود با اين تبليغات دروغ فريب داد. آيا شما تصور مي كنيد كه اين كشتارها حصر در بابيان بوده است؟ شما تاريخ ايران مخصوصا در عصر قاجاريه را بخوانيد و ببينيد چه ها مي كردند حكايت كشتن بابيان حكايت ساده ي بوده زيرا مانند تمام دولت ها كه ياغيان به حكومت را پس از سركوبي و شكست مي كشتند بابيان را نيز حق داشتند بكشند زيرا گذشته از حكايت مذهب

موضوع انقلاب بود و شورش چه در طبرسي و چه در نيريز و چه در زنجان دسته ي باسم بابي در قلعه متحصن شده و به تهاجم به قواي دولتي جمعي را كشته و موجب [ صفحه 225] وحشت و اضطراب مردم و اخلاق در نظم شهرها گرديده بودند. بديهي است هر حكومتي بعد تسلط به اين افراد در اعدام آنها مي كوشيده است به طوريكه ديديم وقتي بابيان كه ادعاي روحانيت و خلوص نيت داشتند از تعقيب فراريان خود براي كشتن آنها خودداري نمي نمودند، شما از دولتيان توقع داريد كه چنين ياغياني را كه از لحاظ ديني نيز مورد تنفر عامه بودند مشمول عفو قرار دهند؟ [ صفحه 226]

پهلوان بابي مصلحتي

من با كمال جرئت مي توانم بگويم حجت زنجاني اساسا به باب كوچكترين اعتقادي از قبيل اينكه او نايب امام بوده و يا صاحب الزمان و يا مظهر كردگار و يا هر مقام ديگر، نداشته است و براي اثبات اين موضوع شواهد بسيار در تاريخهاي نوشته شده توسط بابيان و بهائيان مي توان به دست آورد از جمله اينكه في المثل اين شخص ابدا رغبتي به ملاقات باب نشان نداده است چنانكه مي دانيد و به مناسبت قضايا در اين جا نيز مواردي از تاريخ نبيل را ذكر خواهم كرد، او خود دوبار تا طهران رفته ولي به شيراز و اصفهان براي ملاقات به اصطلاح شما يگانه محبوب و مقتداي خود نرفته است، او در زنجان بوده است و باب در مسافت كمي از او در چهريق و ماه كو و با اينكه بقول نبيل چنانكه ذكر كردم هزاران افراد، با كمال آزادي از باب در ماه كو و چهريق ديدن نموده اند

و حتي ملاحسين از خراسان به آذربايجان مسافرت و به ملاقات باب رفته ولي حجت زنجاني كه در زنجان بوده كوچكترين اقدامي و حركتي براي ملاقات باب نكرده است. حجت زنجاني كه به طوري كه خواهيم ديد به قول نبيل (اگر صادق باشد) سه هزار نفر را دور خود جمع كرده و با دولتيان بنام بابيت جنگيده اگر واقعا بابي مي بود و ارزشي براي باب و دستورات او قائل بود، يكجا به مازندران مي رفته و با اتحاد با آن گروه قليل شجاع البته صد البته بر دولتيان فائق مي آمدند ولي او كوچكترين توجهي به دستور باب كه بايد جميع مؤمنين به مازندران بروند ننموده و كمترين كمكي بدانها نكرده است و نبيل بهانه ي آن را حبس نظر بودن حجت ذكر مي كند: [ صفحه 227] ص 559: «در اوقاتي كه جناب حجت در طهران محبوس بودند خبر گرفتاري اصحاب را در قلعه طبرسي شنيدند خيلي ميل داشتند كه به آنجا بروند و اصحاب را ياري نمايند نمي توانستند، غمگساري كه براي خود اختيار نموده بودند تشرف به حضور حضرت بهاء الله بود بر اثر حصول فيوضات مكتسبه از محضر مبارك حضرت بهاء الله بود كه جناب حجت پس از چندي در راه خدمت امر به قيام و اقدامي موفق شدند. دوست عزيزم: اينجا هم يك نمونه ديگر از ياوه بافيهاي نبيل است چون بها و آلت دست او نبيل در فكر تبليغات براي مظهريت و دعوي بها بوده اند، گاهي رشته مطالب از دستشان خارج مي شود در آن موقع بهاء لايق شاگردي محضر حجت زنجاني هم نبوده است. در آن موقع بها جواني بوده حتي بين بابيان گمنام

و از خانواده اشخاص اداري و به اصطلاح خودش كلاهي كه به زور خوشه چيني از محضر اين و آن و حس كنجكاوي و تحصيل علم و مطالب براي ارضاي آرزوهاي بلند پروازي و جاه طلبانه ي خود چند كلامي به دست آورده بود و اكنون مدعي مي شود كه حجت زنجاني كه طبق روايت نبيل در ص 545 دهسال از او بزرگتر بوده و خود از خانواده ي اهل علم بوده و شخصا نيز داراي تحصيلات و تحقيقات عميقه و داراي درجه ي اجتهاد و صاحب كلاس درس و منبر و تأليفات و غيره بوده است خوشه چين محضر بها مي شود. از اين دروغهاي به اصطلاح شاخدار بگذريم و اين مسئله را تجزيه نمائيم كه بها و نبيل چه بهانه ي سستي براي عدم شركت حجت در قضاياي مازندران آورده اند و حال آنكه چنانكه نوشتم و از قول خود نبيل شواهد بسيار آوردم قضاياي طبرسي بعد فوت محمدشاه و در آخر سال 1264 شروع گرديده و درست در اين موقع بوده است كه حجت از طهران به زنجان رفته است و حال آنكه مي توانسته به جاي زنجان به مازندران برود. وانگهي، كسي كه به قول نبيل تنها حبس نظر بوده و آنچنان آزادي داشته كه [ صفحه 228] در «محضر حضرت بهاءالله» رفع غم مي نموده آيا نمي توانسته در اجراي دستور «مولاي خود» از فرصتي استفاده و به مازندران فرار نمايد. كما اينكه حركت او از طهران نيز بقول شخص خودش جنبه ي فرار را داشته. ص 560 نبيل: «وقتي كه محمدشاه وفات يافت و پسرش ناصرالدين شاه به تخت نشست جناب حجت هنوز در طهران محبوس بودند ميرزا تقي خان...

تصميم گرفته بود كه حبس جناب حجت را شديدتر كند... جناب حجت وقتي كه حيات خود را در خطر ديدند از طهران خارج شدند و به زنجان كه اصحاب و پيروان اشتياق مراجعت ايشان را داشتند برگشتند.» ايضا نبيل متن نامه ي حجت را چنين نقل مي كند ص 578: «در همان بين ها كه نائره جنگ و جدال (از زنجان) زبانه مي كشيد جناب حجت نامه به ناصرالدين شاه نگاشتند مضمون نامه اين بود «رعاياي اعليحضرت پادشاهي شاه خود را فرمانفرماي جهان و بزرگترين پشتيبان دين و ايمان مي شمارند به عدالت شاه پناهنده مي شوند... مرحوم محمد شاه مرا به طهران خواستند... نسبت به من عنايت فرمودند من از زنجان به طهران مسكن گرفتم و جز خاموش شدن آتش فتنه و فسادي كه علما برافروخته بودند و درباره ي من سخناني مي گفتند مقصود و منظوري نداشتم هرچند اجازه داشتم كه به زنجان مراجعت كنم ولي بهتر آن ديدم كه در طهران در سايه ي عدل پادشاهي بمانم بعد از شاه مرحوم در آغاز سلطنت شما امير نظام... تصميم گرفت مرا به قتل برساند چون هيچكس در طهران نبود كه مرا محافظت كند به زنجان فرار كردم.» حالا ملاحظه كنيد نبيل يكجا مي نويسد كه حجت محبوس بوده يكجا مي نويسد كه يگانه غمگسارشان بها بوده و به محضر او مي رفته يك جا از قول خود حجت مي نويسد [ صفحه 229] كه نمي توانسته از طهران خارج شود ولي بهتر آن ديده كه در سايه ي عدل پادشاهي در تهران بماند، اينهاست مطالب دروغ و ضد و نقيض و ناچسبيدني به يكديگر. آنچه مسلم اينست كه حجت مجبور بوده است زنجان نباشد زيرا علماي آن قسمت

و مردم آن حدود با او مخالف و او نيز چنانكه خواهيم ديد دائما تحريكاتي مي نموده پس دولت مركزي براي حفظ آرامش شهر صلاح دانست كه حجت ترك زنجان را گويد و او خود اقامت تهران را برگزيده و حبسي هم در بين نبوده است و مي توانسته است به مازندران برود و يا به ملاقات باب شتابد، ولي از همه اينها خودداري كرده و تنها علت اين بوده است كه آن طوري كه بها و نبيل براي تبليغات عظمت أمر خود مي نويسند حجت ايماني و اعتقادي به باب و بابيت نداشته است و مؤيد همه ي اين مطالب آنكه اگر چنانچه حجت واقعا ايماني به باب مي داشته با موقعيت و نفوذي كه در بين اطرافيان خود دارا بوده و رتبه ي علم و اطلاعاتش و از طرف ديگر با در نظر گرفتن اينكه در موقع اعدام باب كليه ي رؤساي بابيت از قبيل ملاحسين بشرويه - قدوس مازندراني. وحيد دارابي و غيره از بين رفته بودند و اگرحجت ايماني مي داشته از حيث علم و سابقه و نفوذ و شجاعت و هر جهت ديگر بر ديگران ممتاز بوده و لايق جانشيني و تعقيب افكار او را داشته ولي باب وي را به سمت جانشين خود انتخاب ننموده و متوسل به يحيي ازل مي شود و اين خود مي رساند كه باب هم به عدم ايمان حجت و استفاده جوئي او مستحضر بوده و بر نيات او آگاهي داشته است. حجت اطلاعاتي از منويات و تعليمات باب نداشته كما اينكه وقتي از او سؤال از تكاليف يك بابي مي نمايند سائلين را به اشخاص ديگر رجوع مي دهد. نبيل در ص 558 مي نويسد: «افراد

مؤمنين كه در زنجان بودند از جناب حجت درخواست كردند كه تعاليم امر مبارك را براي آنها مشروحا ارسال دارند تا بتوانند مطابق اوامر الهي عمل كنند حجت به آنها دستور دادند كه تعاليم و نصايح حضرت باب را از اشخاصي كه من آنها را براي تحقيق به شيراز فرستادم سؤال كنيد [ صفحه 230] و بعضي از اوامر و دستورات هم به آنها دادند كه با قواعد مرسومه اسلاميت مخالفت داشت» نبيل در ص 547 مي نويسد كه دشمنان او به شاه نوشتند كه حجت بابي شده تا بتوانند او را از زنجان دور نمايند و بعد كه شاه او را احضار مي كند و تحقيق مي نمايد نبيل نتيجه را چنين مي نگارد. ص 549: «شخص محمدشاه نيز از استماع جوابهاي جناب حجت بر پاكدامني و بي گناهي ايشان يقين حاصل مي كردند در خاتمه شاه از جناب حجت اظهار رضايت كرد... و فرمود از خوب راهي وارد شدي و تهمتهائي را كه دشمنان به تو نسبت مي دادند همه را رد كردي خلاصه. خيلي از او تعريف كرد و به او فرمود شما به زنجان مراجعت كنيد... منهم پيوسته شما را مساعدت خواهم كرد.» رأس همه تهمت ها اين بود كه حجت بابي است، پس حجت موفق شده است اين تهمت را رد كند و جلب محبت و مساعدت شاه را به خود نمايد و آن چنان شاه و وزيري كه خود باب را دستور حبس مي دهند البته صد البته مؤمن معتقد مورد شكايت او را چنين احترام ننموده و آن چنان وعده مساعدت و محبت نمي دهند. و دليل ديگر، اينكه قضاياي زنجان مستقيما ربطي به بابيت نداشته و بعد

خواهم نوشت كه چگونه پيش آمده است و حجت همواره سعي داشته است خود و فاميل خود را از خطر رهانيده و فرار نمايد و مؤمنين را به هر سرنوشتي كه دارند باقي گذارد. در ص 581 نبيل مي نويسد: «در اين بين (در بحبوحه جنگ) عزيزخان مكري... وارد زنجان گرديد و مهمان سيد عليخان شد ميزبان به مهمان خود شرح ملاقات خويش را با جناب حجت بيان كرد و چون از مقصود جناب حجت جويا شد [ صفحه 231] حجت به او خبر دادند كه حكومت زنجان به تقاضاي من گوش نداد از تو تقاضا دارم كه وسيله ي فراهم كني تا من با عائله خود از اين اقليم بيرون برويم و اگر اين درخواست من مورد قبول واقع نشود مجبوريم در قلعه بمانيم و از خود دفاع كنيم» مي دانم بالطبع شما اين سؤال را خواهيد كرد كه پس اگر حجت بابي نبوده و اعتقادي به باب و بابيت نداشته پس چگونه در اين راه جنگيده و جان فدا كرده و گروهي كثير را نيز با خود به مشهد فدا كشانيده؟ جواب اين سؤال دوست عزيز بسيار ساده است وقتي ما تاريخ جهان را بخوانيم مي بينيم كه بسياري مردان وقتي از هر جهت محاصره مي شوند براي فرار و خلاصي خود به هر وسيله متشبث مي گردند ولو آنكه خلاف اصول و مياني اساسيه شخص آنها بوده باشد. جاي دور نرويم اوضاع همين چند سال اخير برازيل را به نظر بياوريم ژانيوكوآدرو و ژان گولار با اينكه از خانواده هاي برازيل قديم و از جمله ثروتمندان و سرمايه داران بزرگ و متمكنين و ملاكين معروف بوده و قاعدة مي بايستي به

هيچ وجه با كمونيستي سازش نداشته باشند ولي ديديم كه براي موقعيت خود با چپيها سازش كرده و با استفاده از نفوذ و خوش بيني توده آنان، خود را بر اوضاع مسلط ساختند و به قول آمريكائيان نزديك بود كه كمونيستها زمامدار امور برازيل شوند كه ورقها برگشت و بساط آنها كلا درهم پيچيده شد. در هر حال قدر مسلم اينست كه نامبردگان با استفاده از خوش بيني توده ي مردم و كارگران به افكار كمونيستي موفقيتي موقتي يافتند حالا آيا بايد تاريخ نويسان نتيجه گيرند كه ايشان كمونيست بوده و مرام اشتراكي داشتند ابدا ابدا بلكه تنها سياست استفاده از موقعيت را داشته اند اگر دقت كنيد نظير اين قضايا چه در تاريخ ايران و چه در تواريخ ساير ملل بسيار ديده مي شود. اين آقاي حجت ما هم كه از هر طرف درها به رويش بسته بوده تنها راهي را كه براي نجات احتمالي خود يافته استفاده از نهضت بابيه بوده و اينكه آخرالامر خود را بابي [ صفحه 232] معرفي و از اسم باب و شور و اشتعال افرادي كه منتظر قائم موعود بوده اند به نفع خود استفاده و در برابر دشمنان خود سنگري بسازد، از نوشته هاي نبيل هم چنين برمي آيد كه علت مخالفت علما و مردم زنجان با حجت نه به علت حسادت به علم او بوده و نه به علت تظاهرات بعدي او به بابيت، بلكه گذشته از جاه طلبي او كه شاهد آن را از نبيل خواهم آورد. يك علت ديگري هم در بين بوده است كه هنوز بر من مكشوف نيست زيرا در موقعي كه حجت تحصيلات خود را در كربلا

به اتمام رسانيده و عازم زنجان بوده پدرش مصلحت نمي دانسته كه او به زنجان بيايد و سالها او را وادار به اقامت در همدان مي نمايد و اين مي رساند كه علت دشمني زنجانيان با حجت دليلي داشته كه ربطي به تحصيلات و تظاهرات او به بابيت نداشته است و الا در اين موقع كه هنوز تراوشات علمي ننموده و بابيتي هم در بين نبوده چه علتي بايد موجب نرفتن او به زنجان يعني شهر اصلي و محل زادگاهش شود و مجبور به اقامت در همدان گردد. چننكه نبيل در قول خود در اين روايت صادق باشد شاهد قضيه در ص 545 است: «پدر جناب حجت... از علماي آن حدود (زنجان) و به تقوي و علم... موصوف و نزد همه محترم بود... جناب حجت در سال 1227 متولد... پدرش نهايت درجه توجه را به پرورش و تربيت فرزند خويش داشت جناب حجت به اشاره پدر خود براي تحصيل علوم به جانب نجف روان شدند هوش و فراستي كامل داشتند و تفوق و قدرتي كامل از خود بروز دادند ياران و دوستان او از هوش و ذكاوت و فصاحت بيان و متانت رفتار آن بزرگوار در عجب بودند همين صفات عاليه او سبب شد كه مخالفين او به هراس افتادند و دشمنانشان به وي حسادت ورزيدند پدر آن بزرگوار به ايشان سفارش كرد كه چون دشمنان در كمينند به زنجان سفر نكنند جناب حجت نظر به اين مطلب تصميم گرفتند كه به زنجان نروند محل اقامت خويش را در شهر همدان قرار دادند.» [ صفحه 233] ملاحظه مي كنيد كه پدر حجت نزد همه محترم بود ولي پسري كه

هنوز تحصيلاتش تمام نشده و كمالات خود را بروز نداده طرف كينه و دشمني افراد قرار گرفته پس بايد مطلب علت ديگري مي داشته نه به طوري كه نبيل مدعي است اين دشمني به علت صفات عاليه او بوده است. طبق روايت نبيل در ص 546: حجت بعد فوت پدر به زنجان مي رود و مدت 17 سال به اداره مجلس درس و وعظ مي پردازد و دشمني دشمنان نيز ادامه داشته و به قول او هميشه در صدد قتل وي بوده اند و او چون مردي جاه طلب بوده است و طالب شئون و پيشرفت و ترقي بديهي است در شهر كوچكي چون زنجان و وجود رقيبان اين جاه طلبي موجب ازدياد دشمني و ضديت با او مي گردد خاصه آنكه حجت چون تمام درها را به روي خود بسته ديده و شاه و وزير و علما و اكثريت محل اقامت خود را با خويش مخالف يافته به اميد حصول نتيجه و ظفر از نفوذ باب در افراد استفاده و خود را وابسته به بابيت قلمداد و حتي تحت اين عنوان غصب مقام امام جمعه را مي نمايد. كما اينكه نبيل مي نويسد ص 550: «در مسجد نماز جمعه را خواندند و مردم به ايشان اقتدا كردند (يعني به حجت) امام جمعه به جناب حجت اعتراض كرد كه اداي نماز جمعه حق من است زيرا من امام جمعه هستم اجداد منهم پيش از اين همه امام جمعه بودند و در اين خصوص فرمان پادشاه صادر شده شما چرا به اداي نماز جمعه پرداختيد جناب حجت به امام جمعه فرمودند اگر تو فرمان سلطان داري كه امام جمعه هستي مرا حضرت قائم

عليه السلام به اداي نماز جمعه امر كرده من هم فرمان حضرت قائم را دارم و هيچكس نمي تواند اين حق را از من بگيرد و اگر كسي با من معارضه كند و در اين خصوص مقاومت نمايد دفاع خواهم كرد.» و حال آنكه در بابيت نه نماز جمعه بود و نه شغل امام جماعت و حجت [ صفحه 234] كه مي خواسته امام جمعه محل خود نيز بوده باشد اين موضوع را بهانه ساخته و خود را امام جمعه مي نامد و بر اثر شكايت روحانيون و مردم محل به طهران احضار و مجبور به ترك زنجان مي شود ولي به محض حصول موقعيت فورا به زنجان برگشته و به طوري كه مطالب را از نبيل نقل خواهم كرد، مي بينيم كه به منظور انتقام جوئي به ايجاد بهانه مي پردازد تا چنانكه خود گفته بود كار را به جنگ كشانيده و به خيال خود دشمنان را يكسره از بين ببرد تا آنجا كه كار را به وقايع معروف زنجان مي كشاند و در اين اقدامات خود چنانكه استدلال نمودم هدفش اشاعه ي امر باب و دفاع از نهضت جديد نبوده است، بلكه با استفاده از نهضت جديد و استقبال مردم ساده و مأيوس از آن خواسته است بلكه دشمنان خويش را به كلي معدوم و موقعيت خود را تثبيت نمايد و فتح و ظفري نصيب يابد. و اينكه بها و نبيل مي نويسند كه حجت پيشنهاد كمك به باب و تحصيل آزادي او را نموده است به كلي عاري از حقيقت است زيرا ديديم كه اگر حجت حاضر به كمك به أمر باب بوده قبل از هر چيز در اجراي دستور عمومي او

كه همه را امر به حركت به مازندران نموده بود حجت نيز مي بايستي با پيروانش به قلعه ي طبرسي رفته و به كمك ملاحسين مي شتافت و از طرف ديگر آن چنان سيد بابي كه ملاحسين و قدوس دو طلبه ي جوان ظاهرا بي تجربه را به مقاومت و جنگ وامي دارد و به همه ي مريدان دستور منضم شدن به آنها را مي دهد چگونه از پيشنهاد كمك آنچنان حجتي كه به قول نبيل داراي چنان نفوذ و موقعيتي در زنجان بوده و مي توانسته است سه هزار نفر را به دنبال خود بكشاند، سرباز زده و قبول ننموده است؟ تمامي اين مطالب مي رساند كه حجت از وابستگي خود به باب فقط و فقط مي خواسته استفاده نمايد بدون آنكه كوچكترين فداكاري در اين راه كرده باشد و به طوري كه ديديم حتي در محضر محمدشاه اين تهمت بابي بودن را از خود رد كرده است ولي بعد براي آنكه بتواند از نفوذ اسم باب و داعيه وي و اميدواريهايش در افراد به نفع خود استفاده نمايد بيش از پيش تظاهر به بابيت نموده است. [ صفحه 235] كما اينكه قضاياي زنجان هيچگونه ارتباطي به قضاياي بابيت ندارد فقط و فقط به اسم بابيت تمام شده است. قبل از اينكه شاهد را از نبيل بياورم مجددا خاطر شما را بدين نكته معطوف مي سازم كه مردم زنجان و علماي آن چنانكه ديديم قبل از اينكه حجت اظهار وجودي كرده باشد و يا تحصيلاتش را به پايان رسانده باشد با او مخالف بوده و به حكايت نبيل با وي دشمني مي ورزيده اند تا آنجا كه پدرش چنان صلاح دانست نامبرده مدتي در همدان بماند و به زنجان

نرود و او بعد فوت پدرش و رفتن به زنجان و غصب مقام امام جمعه و غيره آتش عناد دشمنان را دامن زده و بعد از اجبار به ترك زنجان و اقامت به طهران و برگشت به زنجان مجددا شروع مي كند به اعمال نفوذ و خودنمائي و شاهد آن قضيه اي است كه واقع شده و حجت با فرستادن چند لوطي و يا چاقوكش و قداره بند حاكم شهر را تهديد و مجبور به اجراي خواسته هاي خود مي نمايد. ص 561 نبيل: «در اين بين ها واقعه كوچكي حادث شد كه آتش عداوت پنهاني در قلوب مخالفين حجت بدان سبب زبانه كشيد... دو طفل با هم نزاعشان شد يكي از آن دو پسر يكي از پيروان جناب حجت بود حاكم زنجان فورا فرمان داد طفل مزبور را گرفته محبوس ساختند... احبا به حاكم مراجعه كردند و از او درخواست كردند كه طفل محبوس را رها كند و در مقابل مبلغي را كه در بين خود جمع كرده بودند دريافت دارد حاكم زنجان حاضر نشد... جناب حجت به حاكم نوشتند طفل صغير كه به رشد نرسيده شخصا مسئول نيست... حاكم به نوشته ي حجت اعتنائي نكرد... حجت دو مرتبه نوشتند و نامه را به ميرزا جليل كه شخصي با نفوذ بود دادند و فرمودند اين نامه را به دست خودت به حاكم بده سيد جليل... وقتي كه به دارالحكومه رسيد دربانان نگذاشتند داخل شود مير جليل غضبناك شد... شمشير خود را كشيد و آنها را به يك طرف راند و نزد حاكم رفت و خلاصي طفل را خواستار شد حاكم زنجان بدون قيد و شرط مقصود مير جليل را انجام

داد و طفل را رها كرد.» [ صفحه 236] ملاحظه كنيد مي خواستند به حاكم رشوه دهند و متهمي را آزاد نمايند حاكم حاضر نمي شود فورا به اصطلاح حالا يك چاقوكش و به اصطلاح آن وقت يك قداره بند را حجت مي فرستد تا حاكم را تهديد و مجبور به آزادي متهم نمايد و بعدا حاكم يا به علت اينكه خود را زبون ديده و يا بر اثر فشار طرف دعوي يعني كسان طفل كه به حكايت نبيل اين طفل به علت او زنداني شده بود و يا به هر علت ديگر مجبور مي شود قداره بند بيشتري براي جلب حجت بفرستد و قداره بندهاي حجت به جنگ اين مأمورين دولتي مي روند و بالاخره مقدمه ي وقايع زنجان شروع مي شود، حكايت را از نبيل دنبال كنيم ص 562: «علماي شهر از اين رفتار حاكم خشمگين شدند و از مجدالدوله بازخواست كردند كه چرا در مقابل تهديدات دشمنان خويش استقامت ننموده... مرتبه ي ديگر مي آيند تقاضاهاي ديگر مي كنند... آن وقت طولي نمي كشد كه زمام امور را به دست مي گيرند... تا زود است بفرست حجت را دستگير كن... آنگاه دو نفراز پهلوانان مشهور ستمكار وحشي را وادار كردند كه بروند جناب حجت را دستگير كنند و با غل و زنجير نزد حكومت بياورند... چون آن دو نفر پهلوان به محله ي جناب حجت رسيدند يكي از اصحاب شجاع موسوم به ميرصلاح با هفت نفر ديگر از مؤمنين كه مسلح بودند جلوي اين دو نفر را گرفتند فورا ميرصلاح شمشير خود را كشيد و فرياد يا صاحب الزمان بلند كرد و زخمي به پيشاني اسدالله زد.» بالاخره در اين حادثه يكي از اين بابيان

را كه شايد همان سيد جليل باشد دستگير و به حكومت مي برند و لابد به عنوان تجري و قيام عليه مأمورين دولت و براي عبرت سايرين او را مي كشند (اگر نبيل در اين گزارش صادق باشد) و بعد هم كه حكومت وضع را وخيم مي بيند و تكرار واقعات طبرسي و نيريز را در زنجان پيش بيني مي نمايد به بابيان اعلان مي كند تا پراكنده شوند و موجب خون ريزي نگردند. [ صفحه 237] ولي حجت كه وضع خود را در خطر ديده و هرگونه راه فراري را براي خود مسدود يافته به تشويق بابيان به پايداري و استقامت و دفاع مي پردازد و با اينكه خود صريحا اعتراف مي كند كه تنها هدف اوست و با تسليم شدن از همه وقايع خونريزي احتمالي جلوگيري خواهد شد. معذلك از تسليم شدن خودداري و با ربودن عقول مردمي كه بدو معتقد شده بودند به اسم باب و صاحب الزمان و غيره مردم را وادار به شورش و ريختن خون هزاران نفر مي نمايد. قضيه را نبيل چنين مي نويسد: ص 565 «حاكم شهر را مجبور كردند كه به جارچي فرمان دهد تا در شهر اعلان كند كه هركس پيروي حجت نمايد و به اصحاب او بپيوندد جانش در خطر است... بايد از حجت و اصحابش جدا شده و در سايه ي حمايت پادشاه درآيد جارچي كه اين مطلب را اعلان كرد اهالي زنجان به دو دسته شدند يعني دو اردوي جنگجو در مقابل هم قرار گرفتند... ص 566: جناب حجت به منبر تشريف بردند و با صداي بلند مردم را مخاطب ساختند گفتند دست قدرت الهي امروز حق را از باطل جدا كرد... يگانه

مقصود حاكم و علماي زنجان آنست كه مرا بگيرند و به قتل برسانند هيچ مقصودي جز اين ندارند فقط به خون من تشنه هستند به هيچكدام از شماها كاري ندارند... هركس جان خود را دوست مي دارد و نمي خواهد در راه امر فدا كند خوبست پيش از آنكه فرصت از دست برد از اينجا خارج شود.» ملاحظه مي كنيد حجت مي توانست تسليم شود و يا به گوشه ي فرار نموده و به طور گمنام و مخفي ايامي بگذراند ولي از فرصت و موقعيت خود استفاده و بدون ابراز كوچكترين رحمي به اين افراد ساده و بي گناه كه گرد او جمع بودند آنان را آلت [ صفحه 238] دست قرار داده ايشان و جمعي ديگر را به خاك و خون مي كشاند و آن وقت در مناجات خود مي گويد دشمنان او آلت دستند و نمي فهمند و حال آنكه مأمورين دولت موظف بودند و مأمور به دفع غائله ها ولي اين او بود كه افراد ساده را آلت دست قرار داده و از نفهمي و سادگي آنها سوء استفاده نموده است به كدام اميد؟ لابد به اميد غلبه لابد به اميد اينكه حكومت زنجان را مغلوب نموده و بر او تسلط خواهد يافت و لابد اينقدر مي دانست كه بر فرض تسلط بر حكومت زنجان دولت مركزي البته از پاي ننشسته و به مقابله و مجازات او خواهد پرداخت پس اميدواريهاي او بالاتر از اينها بوده و فكر مي كرده است كه دولت مركزي را نيز حريف بوده و از بين خواهد برد و لابد انتقال همين افكار غلبه و نصرت به ساير افراد بوده است كه آنان را نيز اميدوار به روزهاي فتح

و ظفر نموده و به پايداري و استقامت كشانده است حالا شما كجاي اين مقدمات و اين افكار را مي توانيد روحانيت و راه خدا نام گذاريد؟ به چه وسيله مي توانيد كوچكترين رابطه ي بين اين افكار ماليخوليائي و ناپخته و مغرورانه و بيرحمانه با روحانيت و صلح و آشتي و اخوت و برادري و انتشار مهر و محبت برقرار نمائيد. ملاحظه كنيد حجت در نطق ديگر خود كه براي تهييج اين افراد ساده لوح بيچاره بكار برده بي رحمي و غرور را تا به كجا رسانيده كه نبيل نقل قول او را در ص 595 مي نويسد: «امروز همان روزيست كه خدا در قرآن مي فرمايد يوم يفر المرء من اخيه و أمه و ابيه و صاحبته و بنيه، امروز همان روزيست كه نه تنها انسان بايد دست از برادر خود بردارد بلكه براي ريختن خون نزديكترين خويشان خود بايد مال خود را فدا كند.» كمونيست ها كه معروف به قساوت قلب شده اند معذلك در هر كجا كه باشند به محض اينكه حكومت محل با تظاهرات و اجتماعات آنان مخالفت نمايد مخفيانه اجتماعات خود را ترتيب داده و از تظاهرات و ايجاد موجبات كشته شدن اشخاص از [ صفحه 239] هر طرف كه باشد حتي المقدور جلوگيري مي نمايند. ولي مي بينيم كه رؤساي بابي با كمال بيرحمي صرفا با استفاده از اينكه ريختن خون موجب اشتهار و تبليغ مي شود بيرحمانه جان افراد را به خطر مي اندازند. دوست عزيز تنها خواهشي كه از شما دارم اينست كه كمي در آن گفتار حجت و طرز اعمال او فكر كنيد، فكر كنيد ببينيد آخر چرا بايد امروز پسر از پدر دست بردارد و شخص زن

و فرزند و برادر خود را دشمن شود و براي كشتن نزديكترين فاميل خود قيام نمايد. چرا؟ آخر چرا؟ مگر چه شده؟ برادر برادر را بكشد تا آقاي حجت رياستش تأمين و محفوظ ماند يا با فرض بيشتر آقاي سيد علي محمد، صاحب الزمان و باب شناخته شود و بعد چه؟ بطوري كه امروز مي بينيم دزد بهائي دزدي خودش را بكند، رشوه خوار بهائي رشوه ي خود را بگيرد و كينه توز بهائي به كينه جوئي خود ادامه دهد: اينهمه كشتار فقط براي اينكه اسم دسته عوض شود به جاي آنكه اسم دسته ي مسلمان باشد اسم آن شود بابي يا شيخي يا بهائي و يا هر اسم ديگر، مشتي مردم بي گناه به جان يكديگر افتند و برادر برادر را بكشد و به فرموده آقاي حجت پسر پدر را بكشد و بالعكس تا داعيه مهمله ي يك مدعي كاذب بر كرسي نشيند و غالبا هم آرزوها را با خود بگور برند و فقط اساس دوئيت و اختلاف و كينه جوئي را بين اولاد و اخلاف آنان باقي گذارند. همين آقاي نبيل و القاكننده او بها در اين جا با اين آب و تاب اين گفتار وحشيانه حجت را نقل مي كند در چند سطر قبل از آن وقتي كه يك مسلماني برادر بابي خود را به تدليس تسليم دشمن مي كند (اگر نبيل در نقل قضيه صادق باشد) او را ستمكار مي نامد. ولي به طوري كه ديديم فريضه ي ايماني است كه برادر بابي برادر مسلمان خود را بكشد. [ صفحه 240] ص 595: «خود را دوان دوان به در قلعه رساندم وقتي كه آنجا رسيدم خيلي بي حال شده بودم ترس من وقتي شدت

يافت كه ديدم امامقلي را كه يكي از اصحاب بود دشمنان با نهايت درندگي پاره پاره كرده اند وقتي اين را ديدم خيلي ترسيدم با آنكه اميرتومان شهرت داده بود كه مي خواهد با اصحاب صلح كند و جنگ و جدال را موقوف سازد معذلك اينگونه اعمال جابرانه از آنها بروز مي كرد بعدا فهميدم كه برادر امامقلي به بهانه ي اينكه مي خواهد با او حرفي بزند مشاراليه را فريب داده و از بين برده و با نهايت ستمكاري به دست دشمنان گرفتار ساخته است.» شما اگر تاريخ تمام انقلابهاي سياسي مانند انقلاب فرانسه انقلاب آزادي آمريكا انقلابهاي كمونيستي در كشورهاي روسيه چين كوبا و غيره را بخوانيد البته صد البته نخواهيد ديد كه كسي برادر خود را ولو در حزب مخالف بوده باشد بكشد و يا آنكه رئيس انقلاب افراد را به كشتن برادر يا فرزند و پدر توصيه نمايد. نظير اين افكار جابرانه و بربريت وار را فقط و فقط شايد بتوانيد در كشتارها و تعقيب هاي روحانيون مسيحي از مخالفين خود بيابيد، اينجاست كه مي گويم اين قضايا كمترين بوي روحانيت را ندارد و از انقلابهاي خونين سياسي به مراتب بي رحمانه تر و وحشيانه تر مي باشد. شما لابد توجه يافته ايد كه در دنيا اشخاص جاه طلب كه پايه ي پيشرفت و ارضاي شهوات و آرزوهاشان مبني بر جلب مردم مي باشد بر دو دسته اند سياسي و روحاني: جاه طلبهاي سياسي براي اينكه مردم را بفريبند و خر مراد را سوار شوند داد از وطن، مليت آزادي و مشروطيت مي زنند و با اين عناوين به دشمنان خود حمله و افراد ساده لوح را به اميد غلبه فريب مي دهند و چه خونها كه مي ريزند و

اشخاص روحاني نيز به نام خدا و پيغمبر افراد ساده لوح را فريب داده و ديگران را به تهمت كفر مورد حمله قرار مي دهند و نيز با ريختن خونها در راه هدف خود پيش مي روند و اين شق [ صفحه 241] دوم همان بود كه حجت انتخاب كرده و بنام امر و سبيل الله اطرافيان ساده لوح خود را فريب داده و به اميد غلبه و ظفر مغرور ساخته و به پايداري و استقامت و حتي برادركشي كشانيده. شما شايد تحت تأثير تبليغات شديد مبلغين بهائي هنوز فكر مي كنيد كه باقي ماندن افراد به دور حجت و آن استقامت و پايداري تنها و تنها بر اثر نفوذ الهي بوده است. از شما سؤال مي كنم آن چه نفوذي بوده است كه افراد را در كوهسارها با چنان سختي و مشقتي به دور فيدل كاستروليدر انقلابي كمونيستي كوبا مجتمع ساخته بود و به چنان استقامت و پايداري كشانيده بوده است، آن چه نفوذ و قدرتي بود كه انقلابيون فرانسه را به آن درجه از تحمل مشقات و سختيها آورده بود؟ خواهش مي كنم وقتي را صرف اين مطالعات نمائيد در اين نامه نمي توانم زياد به تفصيل وقايع خارجي مبادرت نمايم شما خود تاريخ نهضتها و انقلابات غيرديني را بخوانيد و ببينيد افراد وابسته بدانها چه فداكاريها كرده و چه از خود گذشتگيها نشان داده اند، بدون آنكه اعمال خود را به دروغ به خدا ببندند و عوام فريبي نمايند. و از طرفي به ياد بياوريد چگونه با يك تير هوائي دولتيان، اطرافيان وحيد او را ترك گفته به قول نبيل از 1500 نفر فقط 72 تن باقي ماندند آيا

ظاهرا ادعاي وحيد در نيريز همان ادعاي حجت در زنجان نبود پس در آن جا ثبات ناشيه از نفوذ الهي و آقاي باب كجا بود. باري برگرديم به داستان حجت، نامبرده تسليم نشده و به دستورات و اخطارات حكومت به پراكنده شدن اعتنائي ننموده با تهييجات و تشويقات و به عناوين مختلفه موفق مي شود جمعيتي را به دور خود نگاهداشته و طبق روايت نبيل به قلعه پناهنده شده و با تدارك اسلحه و توپ و تفنگ و ساير تجهيزات اساس مقابله خود را با قواي حكومتي محكم نمايد، عده ي افراد او را نبيل در ص 558 سه هزار نفر ذكر مي كند و براي [ صفحه 242] اينكه نمونه ي تجهيزات اين افراد را به ياد شما بياورم روايت نبيل را در وضع تجهيزات ژاندارك بابيان نقل مي كنم. به طوري كه مي دانيد بابيان و بهائيان سعي دارند تمام افراد برجسته بين گذشتگان را در بين خود رجعت دهند في المثل گاهي ملاحسين بشرويه رجعت رهبر اسلام مي شود و گاهي قدوس گاهي قرة العين، يا طاهره رجعت دختر پيغمبر مي گردد زماني دختر بها - بها هم گاه رجعت مسيح مي شود و زماني بازگشت امام سوم شيعيان و بطوريكه نبيل قلمفرسائي كرده لاجرم زينب نامي هم رجعت ژاندارك مسيحيان يعني آن دخترك 17 ساله ي فرانسوي مي شود كه ملت فرانسه را به عنوان دريافت وحي الهي و قوه ي ملكوتي از زير يوغ انگليسها نجات داد و خود نيز همانا به دست مسيحيان به عنوان كافر و ساحره زنده سوزانيده شد و بعدا توسط پاپ ديگر عنوان مقدس يافت ولي نبيل در ص 575 درباره ي زينب مي نويسد: «مجسمه رفتار نيك و مظهر

تجلي روح شجاعتي بود كه جز در ظل ديانت حضرت باب چنين ارواح مقدسه يافت نمي شد» و در ص 571 نمونه ي از تجهيزات افراد را چنين وصف مي نمايد: «در ضمن زنهائي كه در قلعه بودند زني دهاتي موسوم به زينب بود... وقتي كه ديد برادران ديني او دچار مشقات و صدمات هستند با كمال شجاعت تصميم گرفت كه به نصرت آنها قيام كند از اين جهت خود را به لباس مردان بياراست... جبه اي در بر و كلاهي بر سر گذاشته بود شمشيري حمايل داشت زرهي بر تن كرده بود و تفنگي بر دوش انداخته.» ملاحظه كنيد سه هزار نفر زره و تفنگ و شمشير و اسب از كجا آورده؟ و مواد لازمه براي اداره ي توپهاي متعدد را از كجا به دست آورده اند. حتي نبيل نيز نتوانسته است اين رمز را مكشوف دارد و در ص 590 مي نويسد: [ صفحه 243] «مطلب ديگري كه باعث تعجب بود اين بود كه از راه غير معلومي پيوسته زاد و توشه به اصحاب مي رسيد.» شما خود مي توانيد فكر كنيد كه در اين موقع بابيت تقريبا در ساير نقاط به كمال ضعف رسيده بوده، در خراسان و مازندران با ختم قضيه طبرسي ديگر تقريبا كسي باقي نمانده بود و در جنوب با ختم قضيه نيريز كه تقريبا تمام كساني كه حاضر به فداكاري بودند كشته شده بودند ديگر افراد مؤثري باقي نمانده بودند. حالا فكر كنيد اين توپ و تفنگ ها و اين اسب و شمشير و زره ها و اين زاد و توشه ها از كجا به زنجان مي رسيده و به چه وسيله حدود سه هزار نفر را در مدت متجاوز از

يكسال در برابر چندين لشگر قواي دولتي پابرجا نگاهداشته؟ قطعي است اين منبع بابيان نبوده اند زيرا به طوري كه گفتم از بابيان افراد مؤثري باقي نمانده بودند و به علاوه شخص نبيل و بلانفيلد مي نويسند: اولين كسي كه كمك مادي به امر نمود برادران اصفهاني معروف به محبوب الشهدا و سلطان الشهدا بودند و كمك آنها هم بعد تمامي اين قضايا، به بابيان ساكنان عراق عرب و عكا بوده پس قبل از آنها كسي كمكي نكرده. من نمي خواهم بگويم دستهاي خارجي به اين انقلابات كمك مي نموده و آتش آنرا دامن مي زده زيرا دلايل كافي بر صحت اين مطلب در دسترس ندارم و عادت هم ندارم بي دليل قلم بر روي كاغذ آورم. ولي وقتي بها و نبيل مي گويند كه از راه غير معلوم پيوسته كمك مي رسيده اگر اين كمك از آسمان و ملائك نباشد كه براي پسرخاله هاشان آقايان باب، ملاحسين، قدوس، وحيد و حجت زنجاني اسلحه و مهمات و اسب و زاد و توشه مي فرستادند. اين نظريه بعضي كسان كه معتقدند روسها بابيان را كمك مي نمودند تقويت مي شود. وقتي در مشهد بودم يك جزوه ي به دستم رسيد كه اصولا نهضت باب و بابيان را به روسها نسبت داده و محرك و مشوق اصلي را سفير روس در ايران قلمداد مي كرد. [ صفحه 244] من مثل وضع كنوني شما چنان گرفتار تعصب بودم كه نه جزوه ي مزبور را خواندم و نه آنكه در صدد تحقيق مطالب آن برآمدم به طوري كه اكنون هم نه اسم مؤلف را به خاطر دارم نه ماجراي نسبت را و نه خيال كنيد كه اكنون بدين فكر هستم كه باب آلت دست

روسها بوده، نه چنين است زيرا مدركي براي اعلام چنين نظريه ي ندارم ولي شواهد و آثار قويه ي موجود است كه صحت اين نظريه را ظاهرا تأييد مي كند. از جمله ملاحظه كنيد باب بدون اينكه كوچكترين سابقه با منوچهرخان داشته باشد بعد فرار از شيراز يكسر به جانب او مي رود و تحت حمايت او قرار مي گيرد و مدتها در منزل او مخفي مي ماند. و اين منوچهر خان اصلا ارمني و از تابعان روس بوده و چنانكه ديديم اسلام آوردنش نيز تظاهر بوده و بالنتيجه ايراني بودنش هم مورد ترديد و خود او طبق حكايت نبيل در ص 188 اقرار مي كند كه ايمان باطني به اسلام نداشته و شايد به ملاحظه سياست روز يا جاسوسي يا هر عنوان ديگر به اسلام گرويده و به تبعيت ايران درآمده در هر حال اصلا تابع روس بوده و حامي باب. 2- سام خان ارمني نمي خواسته است مجري قتل باب شود و اين مطلب را علنا اظهار داشته تا آنجا كه حتي تير اول را خود به طنابي كه باب به وسيله ي آن آويخته شده بود مي زند و او به زمين افتاده و تيرهاي سربازان به هدف نمي خورد، پس سام خان ارمني نيز كه اصلا تبعه ي روس بوده باب را حمايت و شايد مي خواسته است با اين نحوه حمايت و كمك ايجاد معجزه ي هم براي اين خداي ايراني ما بكند تا چنان شهرت داده شود كه تيرها به باب كارگر نشد. 3- در تاريخ بابيان مي خوانيد كه موقعي كه اجساد باب و زنوزي در خارج شهر انداخته شده بود قنسول روس براي صورت برداري و نقاشي اجساد مي رود و خود به

خود اين سؤال پيش مي آيد كه قنسول روس را چه توجهي بدين اجساد بوده كه با اينكه گاه به گاه اجسادي چنين بعد اعدام ياغيان و طاغيان در كوچه و بازار [ صفحه 245] مي افتاده بين آنها اين يك را براي صورت برداري انتخاب كند؟ 4- متفق عليه بهائيان است كه بها با كمك سفارت روس از قضيه اتهام توطئه عليه ناصرالدين شاه و سوء قصد به حيات وي نجات يافته و به گفتار خودش و پسرش عبدالبها در موارد متعدده تحت حمايت غلامان روسي از ايران خارج شده. اين مطالب مي رساند اعم از اينكه باب به تحريك روسيان اقدام به نهضت خود كرده و يا بعدا نهضت مورد حمايت و كمك روسيان قرار گرفته در هر حال و روي هر سياستي بوده حداقل موضوع آنست كه روسها اين نهضت را مورد توجه داشتند و از نظر دور نكرده اند و اگر هم مستقيما در آن دخالتي نداشته اند ولي مي خواسته اند از موقعيت استفاده نمايند و لاجرم بعيد به نظر نمي رسد كه آن راه غير معلوم كه نبيل بدان اشاره مي كند كه زاد و توشه براي بابيان جنگ كننده زنجان مي رسيده منشأ و منبعش روسها بوده باشند. [27] . باري اين قضيه هم در حدود يكسال موجبات ناامني و برادركشي و توليد مخارج گزاف براي دولت نموده و كشته شدن جمعي كثير و بي خانمان گرديدن گروهي بسيار كه همه و همه فداي جاه طلبي و ندانم بكاري حجت و غيره شدند خاتمه يافت و اسم بابي را بيش از پيش در انظار عامه نمونه ي از انقلاب و قتل و خونريزي و امثاله جلوه گر ساخت و كينه ي شديد

از آنان در دل اولياي دولت و افراد ملت هر دو باقي گذارد. [ صفحه 246]

سخني از استقامت رب انقلابي

حالا دوست عزيز من مي خواهم كه شما چند دقيقه شخصيت خود را فراموش كرده و در قالب اولياي وقت دولت ايران مانند ميرزا تقي خان اميركبير و ناصرالدين شاه درآئيد. بطوريكه چندين بار تكرار كرده ام صحنه روز را به ياد بياوريد ببينيد كه در سه نقطه ايران يعني در مازندران، نيريز و زنجان بابيان دست به اسلحه شده و با تأسيس قلعه بندي و حفر خندق و غيره چنان آشوب و جنجالي را فراهم و خواه ناخواه آنچنان مزاحمت اولياي دولت را فراهم آورده اند و در نظر بياوريد كه دولت وقت ايران دچار هرج و مرجهاي ديگر و فتنه هاي گوناگون و قيام ياغيان و مخالفين خود در ساير ايالات نيز بوده و از طرف ديگر دول روس و انگليس نيز با مداخلات استعمار جويانه و استثمار طلبانه خود مزيد مزاحمت بوده اند. اگر شما در آن موقع صدراعظم ايران بوديد چه مي كرديد؟ شما مي ديديد يك شخصي خود و يا مبلغين او به نام او مردم را دعوت به ياري كسي مي نمايند كه آن كس طبق معتقدات هزارساله بايد شمشير بكشد و تمام مخالفين خود را بكشد. شما مي ديديد كه هركس وارد اين دسته مي شود در اجراي معتقدات خود شمشير برمي دارد و به آنجا كه لانه ي فساد و فتنه و جنگ است مي شتابد و به اميد فتح و ظفرو روزهاي بهتر با شجاعت كامل مبارزه مي كند و باعث ريختن خون خود و هزاران افراد ديگر مي گردد كه در هر حال در نظر دولت همه يكسان بوده و همه رعاياي مملكت

و منبع عايدي و بضاعت كشور محسوب مي شده اند. [ صفحه 247] اگر آنچه نبيل نوشته است راست باشد چندين لشگر دولت ايران در مازندران و نيريز و زنجان به دست بابيان به كلي از بين رفته اند شما اگر به جاي ميرزا تقي خان بوديد البته با شدت بيشتري هم عمل مي كرديد. بابيان و بهائيان ميرزا تقي خان را در همه جا بعنوان يك لولو و مظهر شيطان و فردي بي خرد و بي كفايت و صاحب اغراض فراوان معرفي مي كنند. من هنوز در هيچ تاريخي جز نوشته هاي بابيان و بهائيان نديده ام كه ميرزا تقي خان را مردي بي كفايت معرفي كرده باشند. بلكه بالعكس آنچه خوانده ام در كفايت و كارداني او بوده است خاصه آنكه يك آشپززاده در مدت كوتاهي و در جواني بتواند به صدارت مملكت رسد بايد خيلي كفايت و استعداد از خود نشان داده باشد نه حيله و مكر. ولي آنچه مسلم است اينست كه هر دو نفر وزيري كه باب را تنبيه نموده اند يعني چه ميرزا آقاسي و چه ميرزا تقي خان نظر خاص و دشمني شخصي با باب نداشته اند و طبق شواهد قويه و اجماع نظر مورخين هر دو آنها در فكر كوتاه كردن فتنه ها و دخالت دستها در كار مملكت و مردم بوده اند و چون نحوه ي قيام باب نيز شكل ديگري از ايجاد چنين نفوذ مشابهي بوده و خود موجب ايجاد چنان اغتشاشها و خونريزيها و ناامنيها گرديده لاجرم هر دوي آنها را به سركوبي اين نهضت و اعدام باب وادار كرده است. بي غرضي حاجي ميرزا آقاسي و نقشه او در خاموش كردن فتنه ها چنان واضح بوده كه حتي بها و نبيل

نيز در تاريخ خود نتوانسته اند آن را مكتوم دارند و ناچار به اقرار و اعتراف در اين زمينه گرديده اند. در شرح قضاياي قتل عمو و پدر شوهر طاهره كه اهل تحقيق معتقدند به تحريك خود طاهره و توسط يك بابي انجام يافته و شواهد بسياري نيز مؤيد اين نظريه است و بعد آنكه ورثه ي مقتول بنا به گفته ي نبيل اگر راست بگويد در گرفتن انتقام او و كشتن هركسي را كه مظنون به نظرشان مي رسيد كوتاهي نمي نمودند در موقعي كه مي خواستند [ صفحه 248] چند نفر بابي را به اين عنوان بكشند نبيل چنين نقل مي كند. در ص 266: «حاجي ميرزا آقاسي با مقصد آنها همراهي نكرد و به سخنانشان گوش نداد. و ايضا در ص 271: «باري داستان اين ظلم و ستم كه پيشوايان روحاني در قزوين نسبت به جمعي بي گناه (بابي) مجري داشتند به سرعت برق در طهران منتشر شد حاجي ميرزا آقاسي متحير ماند و از اين واقعه خشمگين گشت و با لحني شديد گفت نمي دانم در كدام آيه ي قرآن و در كدام حديث رسول و امام نازل و مذكور است كه براي خونخواهي يك نفر جمعي را به قتل برسانند.» ملاحظه مي كنيد اگر حاجي ميرزا آقاسي غرض شخصي مي داشت مي بايستي از متهم شدن بابيان به قتل پدر شوهر طاهره خوشحال و با ورثه او در كشتن بابيان همداستان مي گرديد ولي مي بينيد كه به شهادت نبيل خشمگين شده است و اعتراض كرده است پس نمي توان گفت كه در اين مورد مرد صاحب غرضي بوده بلكه صرفا ناظر به حفظ آرامش كشور و كوتاه كردن دست فتنه جويان بوده است و اجتناب از

تجديد وضعيتي نظير آن. و شخص بها حكايتي ذكر مي كند كه اگر صحت داشته باشد خود دليل صحت عمل و عدالت اوست طبق نقل نبيل قضيه آنكه ميرزا آقاسي به قطعه ملكي كه متعلق به خانواده ي بها بوده نظر داشته و مي خواسته است آن را بخرد ولي بها به بهانه ي از فروش آن به وزير خودداري و عمدا آن را به خواهر شاه مي فروشد. در حالي كه صدر اعظم يك دولتي اگر رويه جابرانه مي داشته مي توانست آن را به هر عنوان كه باشد تصاحب و به دست آورد. ولي حاجي ميرزا آقاسي نمي خواسته است به زور و از راه غير عادلانه وارد شود و مي خواسته است معامله صحيح انجام دهد و اين خود دليل صحت عمل و عدالت او بوده [ صفحه 249] و چنين شخصي را نمي توان ظالم و صاحب اغراض شخصي نسبت به باب معرفي نمود. اما ميرزا تقي خان نيز كه آنچنان ملعون و مردود بابيان و بهائيان شده به اتفاق مورخين براي ايران به منزله ي ستاره ي درخشاني بود كه زود افول نموده و به شهادت محققين مردي بوده كه بدون رياكاري و تظاهر به روحانيت و امثاله مي خواسته است صد برابر آنچه را كه باب و بها فقط وعده داده اند با دين سازي و ايجاد رياست و تظاهر به روحانيت و دروغ بافي انجام دهند با كمال آرامش و از راه سهل و آسان صورت تحقق دهد و نيز به افكار اروپائيان و علل پيشرفت آنان در مراحل تمدن آشنائي داشته و مي خواسته است حتي المقدور همان برنامه ها را در ايران به كار اندازد. او نيز با نفوذ سياستها و مداخله آنان

در امور كشور به كلي مخالف بوده است. شما مي دانيد كه بست نشستن در آن ايام يكي از طرق فرار از مجازات بوده و هر خائن فاسدي با پناهنده شدن به بستها مي توانست خود را از تعقيب و مجازات برهاند و اين موضوع از لحاظ افكار عمومي از كمال رعايت احترام برخوردار بوده ولي ميرزا تقي خان اين موضوع را موقوف و بلااثر گذارده و مجرمين پناهنده شده به اين امكنه را بيرون كشيده و مجازات مي كرده است. و هم او بوده كه براي بسط معارف و بالا بردن سطح اطلاعات مردم و فريب نخوردن آنان از عوام فريبان به تأسيس روزنامه و مدرسه دارالفنون و امثاله همت گماشت. پس نظر او به طور كلي اصلاحات همه جانبه و قطع نفوذ ايادي دين سازان و بالا بردن سطح فكر تحصيلات ملت بوده و شايد يكي از علل دستور او به اعدام باب نيز همين امر بوده باشد كه مي ديده بعنوان قائم و صاحب الزمان مشتي اشخاص كه افكار و هوسهائي در سر داشتند مي خواهند صفحه تازه اي در اختلافات باز نمايند و حزب جديدي بيارايند و پراكندگيها افزوده و بر سر هيچ، جمعي را به جان جمع ديگر اندازند [ صفحه 250] و هوسهاي رياست طلبانه خود را از اين راه تامين نمايند. علت ديگر و علت اصلي دستور او به انعدام باب بسيار واضح است همانا جنگها و كشتارهائي بوده كه او موجب گرديد و باب مسبب و محرك اصلي شناخته شده بود و دليل آنكه بعنوان طغيان و ياغي گري كشته مي شود آنكه به وسيله سربازان بسيار تيرباران مي شود اگر حكايت غير اين بود

لازمه اش تيرباران نظامي نبود بلكه مانند نظاير قضيه ميرغضبي بايد سر او را از بدن جدا مي كرد و يا بر چوبه دار اعدام مي شد. گفتم خودتان را جاي ميرزا تقي خان بگذاريد البته جز آن نمي كرديد كه او عمل كرد، در صفحات قبل نوشتم وقتي خويشان نزديك شاه از جمله مثل سالار تنها بعنوان طغيان و موجب شدن كشتار جمعي ايرانيان محكوم به اعدام گردد و خويشاوندي نزديك او به شاه علت عفو و بخشش او نشود چه انتظاري داريد از شخصي مجهول الهويه كه موجب چنان هنگامه گرديده از اعدام معاف شود و در تحريكات و دادن دستورات به قيام هاي مسلحانه عليه مردم و حكومت آزاد گذارده شود و شما يقين بدانيد نه اينست كه ريخته شدن خون او موجب سقايت امر او و بزرگ شدن حزبش گرديده بلكه استفاده ماجراجويان از اين ريزش خون موجب پيشرفت بابيت و بهائيت شده است. شما مي دانيد كه وقتي حرفي در دنيا زده مي شود از هركس كه باشد اين حرف از بين نرفته دهان به دهان و قلم به قلم اشاعه مي يابد بسيار هستند مطالب عالي كه امروز ما از زبان و قلم افراد مشهوري مي شنويم و مي خوانيم بدون اينكه بدانيم منشاء اصلي و گوينده اوليه آن كه بوده و در چه وقت بوده اين يك نحو از اشاعه افكار و آراء است نحوه ديگر آنست كه بعضي افراد ماجراجو و رياست طلب آن مطالب و حرفها را بهانه كرده و بعنوان آن جمعي را دور خود جمع و تشكيل حزب و دار و دسته مي دهند چون در هر زمان و مكان اشخاص جاه طلب و صاحبان

آرزوهاي گوناگون يافت مي شوند دسته كه تامين آرزوهاي خود را در اين بازار مي يابند بدان سوي مي شتابند و در پيشرفت آن كوشا مي شوند و با مرگ و انعدام رئيس سعي مي كنند رياست را دريابند و براي حفظ موقعيت خويش و پيشرفت آن از كوچكترين موضوع بزرگترين استفاده را مي نمايند. [ صفحه 251] في المثل در قضيه ما آن دسته افرادي را كه بعد كشتن هزاران مردم بي گناه به دست ورثه و يا انصار و يا مأمورين موظف كشته مي شوند و يا به موجب قانون شرع جاري وقت مجازات مي گردند صورت مظلوميت كبري و شهادت عظمي مي يابند و با تبليغات دامنه داري براي آنها استقامت و جان بازي في سبيل الله قائل مي شوند و بدينوسيله كسب مشتري براي بازار و متاع بي قيمت و بي اساس خويش كه در همه جا يافت مي شود مي نمايند. مثلا درباره ي استقامت باب چه تبليغات دامنه داري مي كنند و براي جلب رقت افراد و تدارك مريدهاي بيشتر چه مبالغه ها و گزاف گوئيها كه اظهار مي شود ولي وقتي شما با كمي حوصله و دقت تاريخهاي نوشته شده توسط همين مبلغين و طرفداران را بخوانيد بخوبي پي مي بريد كه قضايا نه چنان بوده كه ما تصور مي كرديم بلكه داستانها به كلي از مجراي حقيقي خود منحرف و صورت تبليغاتي يافته و ما نيز بي تعمق و تفكر حامل اين تبليغات براي ساير افراد مي بوديم و در نشر آنها كمال كوشش و جديت را ندانسته معمول مي داشتيم. كمي فكر كنيد كجاست كه باب از خود استقامت و ثبات نشان داده است؟! به فكر اينكه تا ادعاي جانشيني سيد كاظم يا بابيت يا قائميت را مي كند همه مردم بالطوع و الرغبه

مي آيند او را با سلام و صلوات بر سردست بلند كرده و اوامرش را مطيع مي شوند و شايد او را فورا صدراعظم مملكت مي كنند و او خواهد توانست با اين قوه ساير ممالك را نيز فتح كند. در 1260 هجري ادعاي خود را مخفيانه شروع مي كند و به طوري كه ديديم خيال داشته است تا به دست آوردن مريدان كافي خود را مخفي و مستور دارد ولي همين كه بعد چند ماه مبلغين و بيعت كنندگان اوليه اش از جمله قدوس در شيراز دست به كار تبليغات مي شود و با اينكه هنوز تبليغات به طور مخفي و تغييرات در اذان مرموز بوده يعني طبق ص 130 نبيل در اذان مي بايستي بگويند «اشهد ان عليا قبل نبيل باب بقية الله». [ صفحه 252] حال علي قبل نبيل يعني چه و باب كيست مطالبي بود مرموز و مخفي معذلك فورا نقشه ي او آشكار و حاكم شيراز امر به دستگيري وي مي دهد و فقط در اثر كمي چوب و فلك فوري از كرده ي خود پشيمان و گفته هاي مبلغين را تكذيب و انكار مي نمايد با وجود اين مراتب حاكم كه مردي محتاط بوده او را به ضمانت دائيش تحت نظر مي گيرد و مراوده اشخاص را با او ممنوع مي دارد. ولي باب كه حالا چوب و فلك هم خورده بود بيشتر عصباني شده و مخفيانه كار خود را با شدت بيشتر دنبال مي كند و نيمه شب ها اشخاص را ملاقات و تهييج مي نمايد و به محض اينكه فرصتي به دست مي آورد از شيراز به اصفهان فرار كرده و در منزل حاكم آنجا كه به شرحي كه نگاشتم از او حمايت مي كرده مخفي

مي ماند تا آنكه بعد مرگ آن حاكم به عنوان آشوب گر فراري مجددا به دست مأمورين دولتي افتاده بي چون و چرا يكسر به زندان مي رود. و چون از زندان نيز به طوري كه شواهد آن را ذكر كردم طرفداران خود را به قيام مسلحانه عليه ملت و دولت مي شوراند و با استفاده از نفوذ و عوامفريبي دستور جهاد مي دهد. لاجرم قضاياي خونين مازندران و نيريز واقع مي شود و حجت زنجاني نيز در پي استفاده از موقعيت و ايجاد آشوب و انقلاب جديد در زنجان بوده كه دولت مجبور به اعدام ريشه اصلي اين جنجال ها يعني باب مي شود و دستور تيرباران او را مي دهد، همه ي اينها در شش سال واقع و به استثناي شيراز در هيچ كجا كسي به باب پيشنهاد نكرد كه اگر دست از مدعيانش بردارد از مجازات مصون خواهد ماند زيرا در اين موقع در نزد دولت يك آشوب گر جاني شناخته شده و محلي براي عفو و بخشش باقي نمانده بود فقط در شيراز كه هنوز كشتار و جنايتي توسط افراد او رخ نداده بود پيشنهاد شد كه توبه نمايد او هم تحمل زيادتي چوب و فلك را نياورده و توبه نموده و مطالب را انكار كرد. و اما بعد محكوميت به اعدام و تجسم ميدان و حكايت تيرباران نيز دچار وحشت فراوان شده و ياراي تحمل آن را در خود نديده و در شب قبل از اعدام از رفقاي زنداني [ صفحه 253] و يا همدستانش مي خواهد كه همانجا كار او را بسازند و وي را به دست خود بكشند. حالا لطفا فكر كنيد كجاي اين شش سال استقامت و ثبات نشان داده

هنوز سرنوشت با او ياري كرده كه زنداني بوده و از چنگال مردم محفوظ مانده است اگر آزاد مي بود البته صد البته كارش به سال سوم نمي رسيد بلكه همان ايادي كه به تحريك بعضي هركسي را مي كشتند كار او را نيز مي ساختند و فرصتي براي نوشتن بيان و ساير مطالب سست مخفي شده نمي يافت. من سه مطلب را در اين قسمت اشاره كردم بدون آنكه هنوز شواهد خود را از كتب مربوطه مورد قبول شما بياورم اول افكار و تصورات تملك جهان به دست باب بود. دوم انكار و توبه او از مطالب ادعائي. و سوم وحشت از تيرباران و خواستن اينكه به دست همدستان خود كشته شود و اينك به ترتيب شما را به متن كتب مربوطه راهنمائي مي كنم. نبيل در ص 55: در ضمن عهد و بيعت با ملاحسين از باب چنين مي گويد: «امروز جميع طوائف ملل مشرق و مغرب عالم بايد به درگاه سامي من توجه كنند و فضل الهي را به وسيله ي من دريافت نمايند هركس در اين عمل شك و شبهه نمايد به خسران مبيني مبتلا گردد و تمام مردم دنيا مگر نمي گويند كه نتيجه ي خلقت فوز به فرمان حق است و موفقيت در پرستش خدا بنابراين بر همه واجب است كه قيام نمايند و كوشش كنند و مانند تو به جستجو پردازند و ثبات و استقامت به خرج دهند تا حضرت موعود را بشناسند.» همچنين در ص 129: «حسين خان به مقدس گفت آيا اول اين كتاب را خوانده كه چگونه سيد باب به ملوك و سلاطين و شاهزادگان خطاب مي كند كه دست از سلطنت بردارند و به اطاعت

او بشتابند.... آيا خوانده كه به صدر اعظم پادشاه ايران [ صفحه 254] خطاب كرده مي گويد... دست از رياست بردار زيرا وارثين حكومت ارض مائيم... ملا صادق فرمود اگر صدق ادعاي صاحب اين گفتار مسلم شود و با دلائل متقنه ثابت گردد كه از طرف خداست در اينصورت هر چه مي گويد درست است و همه بايد اطاعت كنند زيرا كلام او كلام الله است.» ملاحظه مي كنيد كه ملا صادق تكذيب نقل قول حسين خان حاكم شيراز را از كتاب قيوم الاسما (تفسير سوره ي يوسف) كه طي آن باب حكومت ارض را براي خود مي خواهد ننموده و در بيانات قبلي او هم ديديم كه هوس تصرف تمام ممالك جهان را در زير امر خود در سر داشته است. و به طوري كه در صفحات قبل نوشتم اينها استنتاج من تنها نمي باشد بلكه بابيان اوليه نيز چنين فكر مي كرده اند تا آنجا كه نبيل هم بر اين عقيده بوده و در ص 211 مي نويسد: (حاجي ميرزا آقاسي) «شاه را وادار كرد كه حضرت باب را به دورترين نقطه از زواياي مملكت تبعيد كند... اين شخص چقدر نادان بود چقدر گمراه بود نمي دانست كه به واسطه ي اين عمل شاه و مملكت را از نتايج مهمه پيروي امر الهي محروم مي سازد و همه را به زيان و خسران مي اندازد... اين وزير كوتاه نظر نه تنها محمدشاه را مانع شد كه به وسيله اقبال به امر الهي مملكت را از سقوط و انحطاط محفوظ بدارد بلكه بدين وسيله محمدشاه را از فرمانفرمائي و تسلط بر جميع ملل و امم عالم نيز محروم كرد... تمام را فداي منصب و مقام خود كرد

براي حفظ شئون خود جهان را به بدبختي انداخت.» حالا بحث اينكه از چه راه مي خواست جهان را از بدبختي نجات دهد با سوزانيدن كتب يا خورانيدن خاك مرقد ملاحسين بشرويه؟ بماند براي بعد. اين آقا كه هواي تسلط بر دنيا و نجات جهان را در زير فرمان خود در [ صفحه 255] سرداشت چگونه با اندك تهديد و چوب و فلك تبري نموده و تكذيب تمام مدعيات را مي نمايد اگرچه توبه نامه صريح و به خط شخص باب را تمام كساني كه بدون جانب داري از وي شرح او را نوشته اند عينا كليشه و زيب كتاب خود كرده اند ولي چون مورد قبول شما نيست منهم آن را ناديده مي گيرم [28] و براي شما حكايت را همانا از نبيل و عبدالبها دنبال مي كنم و قضاوت وجدانيتان را خواستار مي شوم: نبيل در ص 134 مي نويسد: «چون حسين خان شنيد سيد باب آمده فورا حضرتش را احضار كرد... و بلافاصله به توبيخ و ملامت آن حضرت پرداخت... و گفت... مگر نمي داني چه فسادي برپا كرده دين مقدس اسلام را تحقير نموده به پادشاه تاجدار ما جسارت ورزيده تو همان شخص نيستي كه مدعي دين تازه شده و به لغو احكام قرآن امر كرده ي... آنگاه به يكي از فراشان امر كرد سيلي سختي به صورت حضرت باب بزند اين سيلي به قدري شديد بود كه عمامه ي هيكل مبارك بر زمين افتاد (و بسياري نوشته اند كه چوب و فلك شد)... حضرت باب فرمودند من نه وكيل قائم موعود هستم و نه واسطه ي بين امام غائب و مردم... امام جمعه گفت كافي است از شما خواهش مي كنم روز جمعه در

مسجد وكيل تشريف بياوريد و در مقابل عموم مردم همين بياني را كه فرموديد مكرر بفرمائيد... روز جمعه رسيد... حضرت باب به درخواست امام جمعه به پله اول منبر قدم گذاشتند... حضرت باب روي به جمعيت كرده فرمودند لعنت خداي بر كسي كه مرا وكيل امام غائب بداند لعنت خدا بر كسي كه مرا باب امام بداند لعنت خدا بر كسي كه بگويد من منكر وحدانيت خدا هستم لعنت خدا بر كسي كه مرا منكر نبوت حضرت رسول بداند.» [ صفحه 256] و عبدالبها در مقاله سياح مي نويسد: «بر سر منبر نوعي تكلم نمود كه سبب سكوت و سكون حاضران و ثبوت و رسوخ تابعان گرديد» اما حقيقت قضيه اينست كه تا اين موقع سيد علي محمد خود را باب معرفي كرده بود و چنانكه ديديم در دستور اذان مقرر داشته بود بگويند «اشهد ان عليا قبل نبيل باب بقية الله» پس خود را با استعاره فقط باب معرفي كرده بود يعني واسطه ي امام غائب است با خلايق و اگر هدفش مستقيما اين بوده كه بگويد باب خداست بايد يكجا در اذان مي گفت اشهد ان علي محمد باب الله به همان نحو كه براي شارع اسلام دستور اين بود گفته شود «اشهد ان محمدا رسول الله» ديگر نه حروف ابجد بكار رفته و نه كلمات استعاره و پيچيده و مرموز. با در نظر گرفتن اين مطلب حالا وقتي باب در توبه و تبري خود مي گويد من نه وكيل قائم موعودم و نه واسطه بين امام غائب و مردم يعني اگر در اذان گفتم بگويند اشهد ان علي محمد... غلط كردم و از كلام خود بازمي گردم.

اين بود كه امام جمعه و حسين خان حاكم هم راضي شده و ساكت گرديده اند شما تصور مي كنيد كه امام جمعه و حاكم شيراز اينقدر احمق و نادان بوده اند كه باب بتواند با جمله پردازي آنها را فريب دهد؟ حالا اينكه مبلغين بهائي براي از دست ندادن مريدان در بين بابيان اين واقعه را چنان تفسير نموده اند كه بديهي است باب توبه و تبري ننموده زيرا او كه واسطه ي امام غائب نبوده بلكه خود امام بوده و مظهر حق، پس تبري و توبه در كار نبوده است، مطلبي است سست و درخور كودكان زودباور. و تنها مفيد براي راضي نگاهداشتن مريدان، اينست حق مطلب كه عبدالبها مي گويد نوعي تكلم نمود كه سبب سكوت و سكون حاضران و ثبوت رسوخ تابعان گرديد. مخصوصا وقتي توجه داشته باشيد كه به حكايت شخص نبيل در ذكر واقعه مجلس وليعهد باب فقط در آنجا براي اولين دفعه خود را قائم موعود اعلام كرد، پس نتيجه [ صفحه 257] مي شود كه قبل از آن خود را فقط باب امام غائب مي دانسته است پس گفتن اينكه لعنت بر كسي كه او را باب امام بداند يعني تبري و توبه از مدعيات. ولي حكايت وحشت و اضطراب او از تيرباران شدن آنجاست كه نبيل نقل مي كند در ص 537: از جمله مي فرمودند شكي نيست كه فردا مرا قتل خواهند نمود اگر از دست شماها باشد بهتر است و گواراتر يكي از شماها برخيزد و با شال كمر مرا مصلوب نمايد همگي گريستند و از اين عمل تحاشي نمودند مگر عاشق زنوزي كه برخاست و شال كمر خود را باز نمود و عرض

كرد به هر نحو كه بفرمائيد عمل مي نمايم.» در اين هنگام معلوم مي شود كه باب شهامت اينكار را نيز در خود نمي بيند پس انصراف خود را اعلام و شايد به منظور آنكه در مراحل اعدام تنها نماند اظهار مي دارد: «طلعت اعلي فرمودند همين جوان انيس من خواهد بود و جان خود را مردانه در راه من نثار خواهد نمود» و در اينجا شما در ميزان سنگدلي و بي رحمي و خودخواهي باب تفكر كنيد. ملاحظه نمائيد جوان كمتر از بيست سال ساده لوحي كه مسحور تبليغات دروغ و بي اساس گرديده و مجذوب باب شده است آن پدر جواني كه مسئول اداره فاميلي بوده است باب بجاي آنكه او را به زندگي و خدمت خلق و فاميل اميدوار كند بالعكس او را تشويق مي نمايد كه با او كشته شود ولي آقاي كاتب وحي را مي گويد تو كتمان كن تا رهائي يابي و آنچه گفتني است بگوئي! چه گفتني بود كه او مي بايستي گفتن؟ آيا نوشته ها كفايت نمي نمود كه شخصي بايد مطالب را شفاها بگويد؟ نه دوست عزيز اين آقاي كاتب وحي مرد عاقل و هوشياري بوده و نان را به نرخ روز مي خورده براي رهائي خود صلاح دانسته تكذيب تبعيت باب نمايد ولي آن [ صفحه 258] جوان ساده لوح به علت شور و ديوانگي جواني چنان شعله ور بوده كه تصور مي نموده كشته شدن در معيت باب براي او يعني ثواب دنيا و آخرت و باب هم از اين شيدائي و ديوانگي او سوء استفاده كرده و به جاي آنكه از نفوذ موجود خود در او به نفع وي استفاده و نامبرده را نصيحت به تبري و

نجات از كشته شدن نمايد و وظايف مهمتر او را در برابر جامعه و فاميل و طفل صغيرش تا كشته شدن و به طور عبث و عاطل و باطل ازبين رفتن را گوشزد او كند نامبرده را تشويق، مي نمايد كه در معيت او كشته شود شايد اگر امر باب ادامه يابد اسم اين جوان نيز در معيت او زنده ماند و جسد او در معيت جسد باب. (اگر حكايت دفن اجساد تواما در كوه كرمل راست باشد) مورد زيارت ساده دلاني چند و خرافات پرستاني چون، واقع گردد ولي آيا اين مراتب احتمالي را چه سودي براي او چه سودي براي فاميل او و چه سودي براي اجتماع تصور توان نمود؟ اينست نمونه ي از رحم و شفقت اين رهبر انقلابي. و اضافه بر اين وحشت شب قبل از اعدام، در روز واقعه هم به محض اينكه سام خان تير اول را به طنابي كه او را بسته بودند مي زند و نامبرده سالم بر زمين مي افتد، بديهي است موقع را مغتنم شمرده و قصد فرار داشته كه مجددا توسط مأمورين مصلوب و توسط دسته ي سربازان ديگر تيرباران مي شود. اين نحوه از رفتار اين مدعي الوهيت و ربوبيت و قائميت يعني آقاي رب اعلي نقطه ي اولي يعني مظهر نهايت شهامت و شجاعت مرا به ياد سقراط بينوا مي اندازد كه با چه درجه از شهامت و شجاعتي شخصا جام زهر را به دست خويش گرفته و با كمال آرامش نوشيده و در نهايت خونسردي خود مجري حكم قتل خويش گرديد و با همه اصرار تمام شاگردان و دوستانش كه وسايل فرارش را از هر جهت فراهم كرده بودند

وقعي ننهاده و به آنها گفت: اگر من از قانون فرار كنم پس چگونه مي توانم افراد را به اجراي قانون تشويق [ صفحه 259] نمايم و حال آنكه اين سقراط فيلسوف يوناني كه در زماني حدود سه قرن قبل از مسيح مي زيسته نه ادعاي ربوبيت نموده بود و نه الوهيت و نه مظهريت بلكه در كمال خلوص آنچه را براي هدايت مردم و تنوير افكار جوانان لازم مي دانست در نهايت سادگي بيان مي داشت و آنان را تشويق به تفكر در مسائل و اجتناب از اعتقاد به مطالب بي اساس و خوارق عادات خدايان و رب النوعها مي نمود و تحريص به كسب علوم و دانش و دوري از اوهام و خرافات مي كرد. [ صفحه 260]

سخني از هدف رب انقلابي

دوست عزيزم حالا فكر كنيد مقصود از اين همه آشوب اين همه كشتار ايجاد اين همه ناامني و سلب آسايش از افراد و مزاحمت دولت و ملت و بي خانمان كردن هزاران افراد ديگر چه بود؟ ايكاش باب و ساير همدستانش مانند ملاحسين، قدوس، بسطامي و غيره افرادي بودند مطلع به امور و لااقل مانند انقلابيون فرانسه كار را بر روي نقشه و نظم متيني و هدف مقدسي انجام داده و با استقامت كامل و اعمال درايت و كفايت كاري از پيش برده و اگرخوني مي ريختند لااقل نتيجه اي به دست مي آوردند. به طوري كه مي دانيد حدود پنجاه سال قبل از اين صحنه هاي دلخراش در ايران، در فرانسه انقلابي بعمل آمد كه نتيجه آن در اكثر ممالك جهان منعكس و اهداف آن در بين غالب ملل گيتي به مورد اجري گذاشته شد بدون اينكه كسي بگويد من از طرف خدايم و يا بدون

آنكه كسي دين جديدي برپا و با مشتي مطالب سست عقول و افكار جمعي ساده لوح را بربايد. اين انقلاب فرانسه كه تاريخ آن مشهور تمام افراد دنيا مي باشد و خود مبدء شروع عصري از اعصار مهم تاريخي گرديده. يعني سال 1789 ميلادي نه تنها موجب تحولات عظيم در فرانسه گرديد كه تمدن بعدي آن خود مرهون همان انقلابيون بوده بلكه دامنه اين تحولات بساير ممالك نيز رسوخ نموده و آزادي فكر و مساوات را تا حدي در بين ملل جهان تعميم و استبداد را به درجه ي مؤثري محدود نمود. براي دفع استبداد لوئي 16 و دربار او و كوتاه كردن نفوذ كشيشان و ظلم و ستم ملاكين چندين نفر هم قسم شده و با اعلام اين اهداف تبليغات نموده و دامنه ي [ صفحه 261] طرفداران خود را چنان وسيع مي نمايد كه حتي افراد نظامي را نيز با خود همراه مي كنند به درجه ي كه پادشاه نامبرده براي دفع اين انقلابيون به افراد قشون خود اعتماد ننموه و افراد ديگري را از آلمان اجير مي كند. ولي چون اهداف انقلابيون واضح و مقدس بوده اقدامات پادشاه فرانسه تاثيري ننموده و انقلابيون در اندك مدت زمام امور را در كف گرفته و بساط استبداد پادشاه و نفوذ بي حد كشيشان را در هم پيچيده و اساس جديدي براي ملت خود وضع مي نمايند كه خود مدل و نمونه ي براي پيروي ساير ملل نيز مي گردد. ملاحظه كنيد با اينكه براي نيل به اين اهداف بسيار خونها ريخته شد پادشاه و ملكه اش ماري آنتوانت و بسياري ديگر گردن زده شدند ملاكين بزرگ به دست دهاقين كشته شدند و فراريان به ممالك

مجاور قشونها فراهم و به انقلايون حمله نموده و شكست خوردند ولي بالاخره حاصلي براي ملت فرانسه و ساير ملل ماند و آن تا درجه ي رفع استبداد و ايجاد مساوات و كوتاه كردن دست تشكيلات كليسائي و هرچه هم بود تمام شد نه حزب جديدي ايجاد شد و نه دين نويني به عرصه ي ظهور آمد نه فرقه ي جديدي تا اختلافي بر اختلاف سابق بيفزايد و دامنه ي كينه و دشمني آن ايام تا سالها ادامه يابد. درست است كه بسياري از انقلابيون نيز كشته شدند و شاه و ملكه نيز به قتل رسيدند ولي دسته ي بنام انقلابي و دسته ي بنام درباري باقي نماند تا بعد هم باز به اين كشتارها ادامه دهند هرچه بود خوب يا بد درست يا نادرست مثمر ثمريابي ثمر هرچه بود تمام شد با از بين رفتن درباريها و انقلابي ها قضيه خاتمه يافت فقط آثار مفيد آن انقلاب كه بذر مساوات و آزادي فكر بود در بين افراد پاشيده و تا حدودي نيز مستقر گرديد. وضع ايران ما نيز بي شباهت به فرانسه نبود استبداد و تجمل درباريان و نفوذ بي حد اشراف و فرار متمولين از دادن ماليات و تحميل همه ي آن بر دوش ضعيف دهاقين و ضعفا ايران را نيز درخور چنين انقلابي مي نمود. ولي ببينيم آيا باب و همدستانش مانند انقلابيون فرانسه چنين اهدافي را در [ صفحه 262] سرلوحه ي كار خود گذاشته بودند يا آنكه صرفا مي خواستند خود جانشين آنها شده و عين آن نفوذ را توسط خود به مورد اجري گذارند. دوست عزيزم شما اگر كمي با حوصله وقايع را تجزيه نموده و با دقت مطالعه و بررسي كنيد

مي بينيد كه شايد از شق اول گاهي براي تبليغات استفاده مي شده ولي آنچه هدف اصلي بوده همانا شق دوم بوده يعني باب و همدستانش صرفا مي خواسته اند جانشين و وارث نفوذ روحانيون گردند، مي خواسته اند بساط آنان را درهم پيچيده و خود از چنان نعمت و آقائي و رياست و نفوذ استفاده نمايند. خوشمزه تر آنكه اينان علاوه بر حكومت روحاني به طوري كه ديديم حكومت ارض و سياسي را هم مي خواسته اند. شما وقتي آثار باب و بها را مطالعه كنيد به فراست درمي يابيد كه آنها فقط مي خواسته اند بگويند «اي مردم بيائيد زير علم ما سينه بزنيد» فقط و فقط مي خواسته اند بگويند «اي مردم اگر نوبتي هم باشد حالا ديگر نوبت ماست بيائيد آقائي و رياست ما را بپذيريد و خمس و زكاة را براي ما بياوريد». اگر واقعا هدف آنها نيز برانداختن استبداد و ظلم درباريان و كوتاه كردن نفوذ روحانيون و ايجاد عدالت براي ضعفا بود علنا اين مطالب را اشعار مي داشتند و از بستن خود به خدا و اعلام دعاوي بي اساس و بي جا و ربودن عقول ساده دلان و ضعفا خودداري مي نمودند. پس هدف آنها در ادعاي ربوبيت و مظهريت، قائميت و نبوت و ساير مقامات توخالي و تسخير افراد ساده فقط و فقط به منظور تأسيس دسته ي جديد و تأمين رياست خود و باقي گذاردن نام از اين طريق بوده است لاغير. من خواهش مي كنم شما اين سطور نبيل را به دقت بررسي كنيد ببينيد جز آنكه من نتيجه گرفته ام شما مي توانيد نتيجه ي ديگري بگيريد لطفا هر نتيجه ي ديگري گرفتيد براي من بنويسيد: در ص 79: بعنوان خطابه باب به 19 نفر همدستان اوليه ي باب

چنين آورده [ صفحه 263] كه من عين آن را بدون حذف جمله در اينجا نقل مي كنم: «اي حروف حي اي مؤمنين من به يقين بدانيد كه عظمت امروز نسبت به ايام سابق بي نهايت بلكه قابل قياس نيست شما نفوسي هستيد كه انوار صبح ظهور را مشاهده كرديد و به اسرار امرش آگاه شديد كمر همت محكم كنيد و اين آيه ي قرآن را به ياد آريد كه درباره ي امروز مي فرمايد (و جاء ربك و الملك صفا صفا) قلوب خود را از آمال و آرزوهاي دنيوي پاك كنيد و به اخلاق الهي خود را مزين و آراسته نمائيد بواسطه اعمال نيك به حقانيت كلمة الله شهادت دهيد و اين آيه ي قرآن را همواره در نظر داشته باشيد كه مي فرمايد (فان تولوا يستبدل قوما غيركم ثم لايكونوا امثالكم). مبادا اعمال شما طوري باشد كه ديگران بيايند و ملكوت الهي را از شما بگيرند و شما بي نصيب بمانيد دوران كفايت عبادات كسالت آور و فتورآميز منقضي شده امروز روزيست كه به واسطه ي قلب طاهر و اعمال حسنه و تقواي خالص هر نفسي مي تواند به ساحت عرش الهي صعود نمايد و در درگاه خداوند مقرب شود و مقبول افتد (اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه) شما آن نفوس مستضعفين هستيد كه در قرآن فرموده (و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين) خداوند شما را به اين مقام عالي دعوت مي نمايد و در صورتي مي توانيد به اين درجه عاليه برسيد كه تمام آمال و مقاصد دنيوي را زير پا گذاشته و مصداق اين آيه شويد كه در قرآن مي فرمايد (عباد مكرمون

لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون) شما حروف اوليه هستيد كه از نقطه ي اولي منشعب شده ايد شما چشمه هاي آب حياتيد كه از منبع ظهور الهي جاري گشته ايد از خداوند بخواهيد كه شما را حفظ نمايد تا آمال دنيوي و شئون جهان طهارت و انقطاع شما را تيره و آلوده نكند و حلاوت شما را به مرارت تبديل ننمايد من شما را براي روز خداوند كه مي آيد تربيت و آماده ساخته ام و مي خواهم كه اعمال شما در مقعد صدق عند مليك مقتدر مقبول افتد راز و اسرار يوم الله كه خواهد آمد امروز مكشوف نيست طفل تازه تولد آن روز [ صفحه 264] مقامش از بالغين اين امر و امروز بلندتر است و جاهل آن ظهور درجه اش از عالم اين روز بالاتر اينك در طول و عرض جهان پراكنده شويد و با قدم ثابت و قلب بي آلايش راه را براي آمدن روز خدا مهيا و مسطح كنيد به ضعف و عجز خود نظر نكنيد به قدرت و عظمت خداوند مقتدر و تواناي خود ناظر باشيد مگر خداوند ابراهيم را به نمرود غلبه نبخشيد مگر حضرت موسي را بر فرعون و فرعونيان غالب نساخت با اينكه حضرت موسي جز عصاي خود ديگر مساعد و كمكي نداشت مگر حضرت مسيح را بر يهود غلبه نبخشيد با آنكه حضرت مسيح عليه السلام در ظاهر بي نوا و بي كس بود مگر قبايل عرب را در مقابل حضرت رسول (ص) خاضع ننمود آن قبايل وحشي در ظل تعاليم مقدسه آن حضرت تربيت شدند و حالشان تغيير كرد و مهذب گشتند بنابراين بنام خداوند قيام كنيد به خدا توكل نمائيد و به او

توجه كنيد و يقين داشته باشيد كه بالاخره فتح و فيروزي با شما خواهد بود - پس از اينكه حضرت باب به واسطه ي اين بيانات روح تازه در اصحاب خويش دميدند و مهمترين وظيفه آنان را به آنها گوشزد فرمودند هريك را مأمور اقليمي مخصوص و محلي به خصوص نمودند تا به تبليغ امرالله پردازند و به آنها دستور دادند كه در هيچ جا و نزد هيچكس اسم و رسم هيكل مباركم را اظهار نكنند و معرفي ننمايند و در حين تبليغ فقط بگويند كه باب موعود ظاهر شده دليلش قاطع است و برهانش متين و كامل هر كه به او مؤمن شود به جميع انبيا و رسل مؤمن است و هركه او را انكار نمايد به انكار جميع پرداخته.» اينست نمونه ي از آنچه كه به قول بها و نبيل باب افراد را بدان دعوت مي نموده كه حقيقت واقع بر من مكتوم است و اين سطور آن قسمتهائي است كه از نظر تبليغاتي براي بها مفيد تشخيص داده شده و مصلحت بوده است كه افشا شده و برملا گردد كه در هر حال نزد شما معتبر است و موثق. اما همين مطالب تبليغاتي در هشت مطلب خلاصه مي شود: 1- ايام باب عظيمترين ايام روزگار است به مناسبت ادعاي سيد علي محمد به اينكه [ صفحه 265] او خداست يا با خدا رابطه دارد. 2- باب رب است و مؤمنين به او ملائكه. 3- اگر بابيان امر باب را قبول نمي كردند خداوند ديگران را مبعوث مي كرد. 4- خداوند بابيان را به انتخاب مخصوص مفتخر كرده است. 5- توصيه به رفتار نيك و انقطاع از دنيا. 6-

اينكه باب مردم را براي ظهور ديگري آماده مي كند. 7- اينكه چون ابراهيم و موسي و عيسي و رهبر اسلام بي ناصر و معين موفق به تشكيل دين و تسخير ممالك شده اند پس بابيان نيز چنان توانند كرد. 8- وظيفه ي مؤمن جديد فقط اينست كه شخصي را كه نبايد نام او را بدانند به باب موعود بودن قبول كنند و هركس انكار نمايد انكار جميع پيغمبران را نموده است!؟ و به اضافه براي شما از كتاب گنجينه حدود و احكام تأليف اشراق خاوري آوردم كه چگونه در ص 272 خود اشاره به حكم جهاد باب كرده و مي نويسد: «بيانات مباركه در اين خصوص بسيار است و آنچه نگاشته شد اقتضاي مقام را كفايت كند حكم جهاد با كفار و تأكيد در شدت رفتار با آنان در كتاب قيوم الاسماء (تفسير سوره يوسف) كرارا و مرارا از قلم اعلي نازل و كمتر سوره ي است كه در اين كتاب مبارك شامل اين حكم نباشد و در كتاب بيان مبارك نيز حكم ضرب رقاب (تفسير سوره يوسف و خامس واحد خامس بيان و رابع واحد سادس و سادس عشر واحد سابع) و نجاست احزاب و (رابع عشر واحد خامس) و اخراج كفار از قطع خمس (باب رابع از واحد سادس) و... و... و... نازل گرديده» و چنانچه بياد داريد و محتاج آوردن مدرك و سند نيست سوزانيدن كتب نيز [ صفحه 266] جزو اصول اهداف و برنامه ي باب بوده پس نتيجه اصول اهداف باب كشتار مخالفين او و كساني كه وي را به ربوبيت و مرشديت قبول ننمايند بود و نجس دانستن كليه مردم غير بابي و سوزانيدن هر

كتاب غير آثار او و تبليغات براي او. حال من از شما خواهش مي كنم چند دقيقه عظمت هاي متصوره براي باب را كه ناشي از تبليغات است فراموش كنيد و مبالغات دامنه دار و القاب فراواني را كه براي او آورده اند بدست فراموشي بسپاريد و او را لخت و عريان و بي پيرايه و بدون همه ي اينها در نظر آوريد. پيش خود مجسم كنيد كه خود شما با مقداري چرب زباني و وعد و وعيد بافي چند نفر دوستان خود را با خويش همدست و همداستان نموده و در نهاني نقشه ها كشيده و آرزوها بافته و بعد با همين چرب زباني خود شما و آن همدستان موفق شده ايد چند نفر ديگر را با وعده و وعيد با خود همداستان كنيد. آن وقت بيائيد و به آنها بگوئيد «من خدا هستم و شما ملائكه» من رب هستم و شما منشعب از من و لاجرم بگوئيد اين روز بزرگترين روزهاست كه در ايام روزگار روزي با آن برابري نتواند. آيا بي درنگ خود شما را خنده نمي گيرد؟ آيا مسخره آميز نيست؟ آيا به مشتي كودك مي شود اينگونه حرف زد درست فكر كنيد چقدر مشغول كننده و تفريح آور مي شود آن صحنه كه يك جوان بي اطلاع و بي تجربه با چند نفر از خود جوان تر گرد هم جمع شده و آرزوها و تخيلات رياست منشانه و فتح دنيا ببافند و چنان گنده گوئي كنند و كلمات رب و خدا و ملائكه را كه علم شده اند براي كمال قدرت و عظمت و پاكي و طهارت بر روي خود گذارند. تنها مطلبي كه در اينجا راست است و منهم بدان معتقدم اينست كه چنانچه افرادي بي

ناصر و معين موفق به تشكيل حزبي و يا تسخير و تصرف ممالكي گرديدند چرا بابيان نتوانند كرد؟ اين را منهم اگر در آن زمان بودم عقيده مي داشتم زيرا محال نيست كه يك فرد بتواند با هيچ بهمه چيز برسد چه از لحاظ مالي چه از لحاظ [ صفحه 267] سياسي بيشترمردمان بزرگ در دنيا از هيچ بهمه چيز و مقامات بزرگ رسيده اند اين مسائل به طوري كه مي دانيد قسمتي منوط است به اراده و استعداد و حس جاه طلبي فرد و قسمتي هم بسته است به اوضاع و احوال و شرايط وقت و محيط كه با كمي ضعف محيط و كارداني دسته ي انقلابي كار بسيار ساده مي شود. ولي درباره ي بابيان شرايط متناسب نبود زيرا نه محيط آن چنان ضعيف بود كه آنها مي پنداشتند و نه آنكه خود چنان كارداني لازمه را داشتند. ولي چون به طوري كه در نامه هاي قبلي نيز اشاره كردم بازار كفر و دين بي مشتري نيست وهيچ رمال و طالع بين و شارلاطان از مشتري ساده بي نصيب نمي ماند اگر بابيان و بهائيان در تصرف ممالك موفق نشدند ولي با استفاده از بازار ساده دلان ممكن است بر توسعه ي افراد خويش بيفزايند و شايد روزي هم به تصرف ممالك موفق آيند. ولي تمام اين مسائل از موضوع بهائيت و مظهريت و رابطه با قواي ماوراءالطبيعه و امثاله متفاوت بوده و بايد جدا شوند بلي ممكن بود باب مالك الرقاب ايران شود و ممكن بود به ممالك مجاور نيز حمله نمايد و فاتح گردد اينها هيچيك از محالات نبود. ولي متأسفانه يا خوشبختانه چون نقشه و خبرويت در كار نبود موفقيتي بدست نيامد،

مگر نه اينست كه يك قرن قبل از اين وقايع يك سرباز ساده واقعا تحصيل نكرده در اندك مدتي موفق شد مالك الرقاب فرانسه گردد و وضع آن را با اراده ي آهنين و فكر متين دگرگون سازد و آن را با سرعتي عجيب توسعه دهد آيا ناپلئون بناپارت هم رب بود و در ارتباط با خدا چه كسي ناصر و معين او بود؟ آيا او بي ناصر و معين موفق بطي مدارج و مراحل نشد؟ شما خواهيد گفت باز من چه چيز را با چه چيز تشبيه مي كنم عالم سياست كجا و عالم روحانيت كجا؟ نه دوست عزيز! من حواسم كاملا جمع است اين شمائيد كه به مسائل توجه [ صفحه 268] نمي كنيد متأسفانه سياست و اين قبيل روحانيت ها از هم دور نيستند و هر دو يك هدف و منظور واحد دارند بلكه اين روحانيت همان سياست است كه به ريا و دروغ لباس ديگر به خود مي پوشاند و به دروغ اعمال خود را به خدا مي بندد و از اين راه نفوذ بيشتري در ساده دلان بهم مي رساند و الا هدف هر دو يكي است تحصيل نفوذ و به دست آوردن اقتدار و رياست. مايه و سرمايه مرد سياسي براي نيل به آرزوهاي خود دوست تراشي است و جلب قلوب با كمكهاي متقابل و اميدواري ها به دادن امتيازات در صورت حصول قدرت، و سرمايه ي اين روحاني نماها در جلب افراد در بعضي موارد همان وعده هاي سياسيون است و در مورد افراد ساده و زود باور ريا و دروغ و بهشت فروختن و يا نشستن در دست راست خدا را وعده دادن، و احيانا نفوذ و

رياست دنيا را نيز ضميمه نمودن. شما خيال مي كنيد مبلغين باب بهركس مي گفتند بابي ظاهر شده يا قائم موعود آمده طرف فورا قبول مي كرد؟ نه چنين بوده بلكه با هزاران زبان بازي و سياست بافي موفق به جلب يك فرد مي شدند اول پيغمبران سابق را پائين مي آوردند و از آنها نفي معجزات و كرامات مي كردند. بعد باب را بالا برده و كرامات و علومي به او نسبت مي دادند تا هر دو را همدوش مي كردند و در مرحله سوم نتيجه ايمان، باورا توأم به وعده هاي دروغ بي جا و بي اساس مانند ترقي در عالم بعد و عزت ابدي و نام جاوداني و احيانا عزت و رياست همين دنيا را نيز اضافه مي كردند تا موفق مي شدند ساده دلي را تسخير و به جمع خود وارد نمايند يا فلان بي سواد كه مناجاتي عربي از باب مي شنيد به به مي گفت و آن را خارق العاده و كلام خدا مي پنداشت چرا؟ زيرا به قول سعدي: مرغ بريان به چشم مردم سير كمتر از برگ تره بر خوانست و آنكه را در دستگاه و قدرت نيست شلغم پخته مرغ بريانست كسي كه از مزه ي مرغ خبر ندارد شلغم پخته نزد او مائده ي آسماني و بهشتي است [ صفحه 269] بگذريم از چند نفر امثال حجت زنجاني كه داراي سوادي بوده و به دلايل متقنه كه ذكر شد ثابت گرديد كه ايماني به باب نداشته و صرفا به منظورهاي مذكوره خود را وابسته بدين حزب كرده بودند بقيه كساني بودند كه نه عربي مي دانستند و نه فارسي و نه اطلاعاتي از نويسندگان عصر بدين جهت سبك نگارش و مطالب باب و بها بنظرشان مرغ

بريان مي آمد. شما خود سستي مطلب را از همين جا دريابيد كه باب به حروف حي مي گويد برويد بگوئيد قائم آمده ولي نام مرا ذكر نكنيد. آيا اين خنده آور نيست؟ پس اشخاص بچه كس بايد ايمان بياورند و واجد چه صفاتي را قائم موعود بشناسند؟ بعد هم چون باب واضحا نمي توانست بگويد بيائيد درزير علم من سينه بزنيد و چون هدفي هم جز رياست و كسب شهرت نداشت، و اينهم هدفي نبود كه بتواند آن را علنا و آشكارا ابراز نمايد ناچار مي گفت من آمده ام تا راه را براي ديگري صاف كنم و جاده را براي آمدن او هموار نمايم (اگر راست باشد) اين بهترين بهانه بود كه بتواند جمعي را دور خود جمع نمايد و بدون داشتن يك برنامه ي مفيد بر گروهي رياست كند و با ريا و دروغ بافي نفوذ قلبي به هم رساند و همين مطلب بي اساس و بهانه رياست و ايجاد نفوذ باب بود كه مورد استفاده بها قرار گرفته و خود را آن شخص معرفي نمود. اين مسئله را بايد جداگانه تجزيه و بررسي نمائيم در اينجا مقصودم اينست كه تنها هدف باب اين بود كه براي مردم بيائيد زير علم من سينه بزنيد نه زير علم امام حسن نه زير علم امام حسين نه زير علم اميرالمؤمنين نه زير علم رهبر اسلام مي خواست بگويد اي مردم تبعيت از رياست مجتهدين و علماي اسلام را رها كنيد و بيائيد تبعيت از من نمائيد و تقليد از من كنيد و مرا پيروي نمائيد اين بود خلاصه هدف باب كه براي نيل بدن از دستور كشتن و بستن و غارت نيز چنانكه

ديديم ابا و امتناعي نداشت. البته براي زينت دكه و جلب مشتري يك مشت حرفهاي قشنگ را كه هزاران [ صفحه 270] سال نصب العين بشر بوده و سعي در اجراي آنها مي نموده بر سر زبان خود گذارده و همدستان را بدان نصيحت مي كرده از قبيل لزوم پاكي و طهارت و عدم علاقه به دنيا و امثاله. شما خيال مي كنيد فيدل كاسترو آن مرد ريشو رهبر انقلاب كوبا كه سالها با همدستان خود در كوهسارها بسر مي بردند و همانا بعلت عدم دسترسي به وسايل لازمه تقريبا همه داراي ريشهاي بلند شده بودند به چه چيزهائي توصيه مي شدند البته فيدل استرو نيز به آنها توصيه مي كرد كه توجهي به زينت آلات و تجملات و مال دنيا نداشته باشند زيرا هدف عالي تري دارند و آن به خيال خودشان استقرار عدالت اجتماعي و دموكراسي در مملكتشان بود و قطع ايادي استبداد و ظلم ولي مي بينيم كه بر اثرآن تحمل ها و رنجها چون بر دولت فائق آمدند از تجمل و عيش و عشرت نيز بر خوردار گرديدند تا آنجا كه اكنون بسياري حكومت او را حكومت استبداد و زور مي شناسند. شما فكر كنيد اگر در جنگهاي واقعه ملاحسين و دارابي و حجت فائق مي آمدند و باب را دائر مدار و زمامدار ايران مي كردند آيا باز به همان وضع مسافر وار باقي مي ماندند يا آنكه در قصور سلاطين قاجار زندگي مي كردند و آيا باز با گوشت اسب گذران مي كردند و يا آنكه بوقلمون و مرغ بريان مي خوردند و آيا آن افرادي كه در قلعه مي جنگيدند باز در غربت و تنهائي بسر مي بردند يا آنكه دختران زيبا روي بحباله نكاح درمي آوردند.

بديهي است هر مبارزه ي مقداري از خود گذشتگي و فداكاري را ايجاب مي نمايد ولي بعد حصول موفقيت صحنه بالكل عوض مي شود غالب در هر چيز جانشين مغلوب مي گردد و از نعمي كه او برخوردار بوده برخوردار مي شود و اين يك قاعده ي كلي است چه در جنگهاي سياسي چه در جنگهاي مذهبي. شما يقين بدانيد كه از خود گذشتگي و بي علاقگي بابيان به مال دنيا نيز صورت [ صفحه 271] ظاهري بيش نبوده اگر فاتح مي شدند كارها مي كردند كه تاريخ روزگار نظير آن را نديده. كما اينكمه نمونه ي از آنها را همانا قبل از حصول فتح نهائي و در فتحهاي كوچك از تاريخ نبيل براي شما نقل كردم وخود مي تواند مقياسي براي فتح نهائي باشد. باب هيچگونه وظيفه جديدي براي مؤمنين تعيين نكرده بود يعني چون هدفي جز تأمين رياست خود و غلبه بر حكومت و علما چيز ديگري در بين نبوده است دستور ديگري هم در بين نبوده اضافه بر آنچه كه ذكركردم كه مؤمنين فقط مي بايستي او را بدون شناختن اسم و رسم باب موعود و خلاصه رئيس و قائد و پيشرو و به اصطلاح امروز ليدر بشناسند بعد دستور مي دهد كه در اذان نيز جمله مرموزي اضافه نمايند كه دال بر شناختن مقام ليدري اوست. اما مؤمنين كه به شيوه ي ساير مذاهب انتظار داشتند دستورات بيشتر و احكام و شريعت خاصي دريافت دارند دائم سؤال مي نمودند و كسب تكليف مي كردند ولي جوابي قانع كننده در بين نبود. چنانكه نبيل در ص 558 مي نويسد: «جناب حجت در طهران به اصطلاح حبس نظر بودند و نمي توانستند از طهران خارج شوند و با پيروان و اصحاب

خويش نمي توانستند ملاقات و گفتگو نمايند افراد مؤمنين كه در زنجان بودند از جناب حجت درخواست كردند كه تعاليم امر مبارك را براي آنها مشروحا ارسال دارند تا بتوانند مطابق اوامر الهي عمل كنند حجت به آنها دستور دادند كه تعاليم و نصايح حضرت باب را از اشخاصي كه من آنها را براي تحقيق به شيراز فرستاده ام سؤال كنيد و بعضي اوامر و دستورات هم به آنها دادند كه با قواعد مرسومه اسلاميت مخالفت داشت. ملاحظه كنيد در اين موقع بيش از دو سال از ادعاي باب گشته ولي هنوز [ صفحه 272] احكام و شريعتي در بين نبوده و مؤمنين چيزي جز اينكه بگويند مقتدا و رئيس ما باب است وظيفه ديگري نداشتند تا آنجا كه حجت مجبور مي شود براي اسكات آنها از پيش خود قوانين و دستوراتي مخالف اسلام وضع و به ايشان بدهد و سائلين خود را ساكت نمايد و اين تنها حجت نبود كه به اينكار دست زد بلكه در به شت نيز بها و قدوس و طاهره و سايرين هريك خود را مقنن و مصلح فرض نموده و هريك مي خواستند رويه هاي جديدي را در نهضت جديد معمول دارند صحت اين مدعا را در روايات نبيل بخوبي درمي يابيد من قسمتهائي را كه در اين جا مؤثر مي دانم نقل مي كنم. ص 285: «حضرت بهاءالله هر روز لوحي به ميرزا سليمان نوري مي دادند كه در جمع احبا بخواند هريك از اصحاب در به دشت به اسم تازه موسوم شدند از جمله خود هيكل مبارك به اسم بها و آخرين حروف حي بنام قدوس و جناب قرة العين به طاهره مشتهر گشتند براي هريك

از ياران به دشت از قلم مبارك حضرت اعلي توقيعي صادر شد و اسم تازه هريك در صدر توقيع مرقوم شده بود بعضي از نفوس كه پابست تقاليد قديمه بودند از حضرت طاهره بحضور مبارك حضرت اعلي شكايت كردند كه مراعات تقاليد قديمه را نمي فرمايند حضرت اعلي در ضمن توقيعي در جواب آنها فرمودند درباره ي كسي كه لسان عظمت او را طاهره ناميده من چه مي توانم بگويم باري در ايام اجتماع ياران در به دشت هر روز يكي از تقاليد قديمه الغاميشد ياران نمي دانستند كه اين تغييرات از طرف كيست و اين اسامي به اشخاص از طرف چه شخصي داده مي شود هريك را گمان به كسي مي رفت معدودي هم در آن ايام به مقام حضرت بهاءالله عارف بودند و مي دانستند كه آن حضرت است كه مصدر جميع اين تغييرات است و آن بزرگوار است كه بدون خوف و بيم اين اوامر را صادر مي فرمايند... در ايام اجتماع به دشت حضرت بهاءالله را يك روز نقاهتي دست داد و ملازم بستر شدند جناب قدوس به عيادت آمدند ياران نيز تدريجا [ صفحه 273] در محضر مبارك مجتمع شدند در اين بين محمد حسن قزويني... وارد شد و به جناب قدوس عرض كرد حضرت طاهره مي خواهند با شما ملاقات كنند برخيزيد و به باغ ايشان تشريف ببريد حضرت قدوس فرمود من تصميم گرفته ام كه ديگر با طاهره ملاقات نكنم... محمد حسن شمشير خود را كشيد و در مقابل قدوس نهاد و گفت من ممكن نيست بدون شما نزد طاهره برگردم و اگر تشريف نمي آوريد با اين شمشير مرا به قتل برسانيد قدوس با چهره ي غضبناك فرمود من

هيچوقت با طاهره ملاقات نخواهم كرد و آنچه را مي گوئي انجام خواهم داد... ناگهان حضرت طاهره بدون حجاب و با آرايش و زينت به مجلس ورود فرمود حاضرين كه چنين ديدند گرفتار دهشت شديد گشتند... اينها خيال مي كردند كه ديدن حضرت طاهره بدون حجاب محال است... زيرا معتقد بودند كه حضرت طاهره مظهر حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام است... حاضرين به قدري مضطرب شدند كه وصف ندارد عبدالخالق اصفهاني... از مشاهده ي آن حال با دست خود گلوي خويش را بريد و از مقابل حضرت طاهره فرار كرد و از امر تبري كرد... جناب قدوس كه شمشير برهنه در دست داشتند آثار خشم و غضب از رخسارشان آشكار و چنان مي نمود كه فرصتي مي طلبد تا حضرت طاهره را به يك ضربت شمشير مقتول سازند... حضرت طاهره... آنگاه متوجه حضرت قدوس شده و به ايشان فرمودند چرا در خراسان امور اساسيه را كه نافع و به مصلحت امر بود انجام نداديد قدوس جواب دادند من آزاد هستم و آنچه را كه صلاح و صواب مي دانم مجري مي سازم و مقيد به اجراي آراء ياران خود و ديگران نيستم... روز پر هيجاني بود در عبادات طريقه ي خاصي ايجاد شد و رويه ي قديمه متروك گشت بعضي همراه بودند بعضي اين تغيير را كفر و زندقه مي پنداشتند و مي گفتند احكام اسلامي هيچوقت نسخ نمي شود عده ي مي گفتند اطاعت حضرت طاهره واجب است هرچه بفرمايد لازم الاجري است جمعي معتقد بودند كه جناب قدوس نايب حضرت اعلي و حاكم مطلق است... گاهي حضرت طاهره از اطاعت [ صفحه 274] جناب قدوس سرپيچي مي فرمودند و مي گفتند من قدوس را به منزله ي شاگرد خود مي دانم. حضرت

باب ايشان را فرستادند تا من به تعليم و تهذيبشان بپردازم و نسبت به او نظر ديگري ندارم قدوس هم از طرف ديگر مي فرمودند طاهره در اين امور راه خطا مي پيمايد و پيروان او نيز از جاده ي صواب بركنار و دورند اين محاجه و گفتگو چند روز بين جناب قدوس و طاهره ادامه داشت... بعضي از پيروان چون ديدند كه حضرت طاهره حجاب صورت را به يك سو نهاده اينطور نتيجه گرفتند كه ممكن است برحسب هواي نفس به مناهي و سيئات مشغول شوند و از مسئله نسخ شريعت به خيال باطل خود اينطور تصور كردند كه حريت مصره را پيشه ي خويش سازند از حدود آداب تجاوز كنند و به اجراي هواي نفس خويش مشغول شوند اين خيال باطل و سوداي خام كه براي كوتاه نظران حاصل شده بود سبب شد كه خشم خدا بر آنها نازل گرديد... به اين معني كه در حين توجه به مازندران چون به قريه نيالا رسيدند جمعيتي به آنها حمله ور شدند و بلاي شديدي از دست اعدا بر آن عده ي بي پروا كه از روي هواي نفس بكسر حدود پرداخته بودند وارد شد.» اگر اينها گذارش شخص من بود البته باوركردني نبود ولي خوشبختانه گذارش بها و نبيل است و براي شما سند اعظم، خواهش مي كنم يك بار ديگر آنها را بخوانيد تا به وخامت اوضاع بابيان و سخافت رفتار سران آنان با يكديگر و زشتي اعمال و افكارشان پي بريد. از اين گذارش نه تنها چنين استفاده مي شود كه هر بابي خود را واجد شرايط براي نسخ احكام و وضع احكام جديد مي دانسته بلكه چنين برمي آيد كه باب هنوز

تراوشاتي در خصوص استقلال جمعيت خود و يا وضع احكام جديد ننموده و از طرفي ملاحظه مي شود كه اختلاف بين افراد برجسته بابي بحدي بوده كه حتي حاضر به قتل يكديگر نيز بوده اند. [ صفحه 275] و اين مي رساند كه آنچنان كه من و شما فرض مي كرديم و شما هنوز بدان گمان در ادامه هستيد موضوع جنبه ايماني و روحاني نداشته بلكه همانطور كه مكرر گفته ام و نوشته ام حكايت يك نهضت و قيام انقلابي و همداستان شدن چند نفر است كه در عين حال خود اين چند نفر نيز اتحاد عقيده و مسلك و روش و تصميم نداشته و گذشته از اينكه يك نقشه منظم و يك اساسنامه مدون و يك هدف معين جز تحصيل رياست نداشته اند هريك نيز خود را مافوق ديگري مي پنداشته. ملاحظه مي كنيد قدوس از طاهره حتي قبل از اقدامش به رفع حجاب متنفر بوده و حاضر به ملاقات او نمي شده تا آنجا كه حتي مي خواسته مأمور او را بكشد و اين مي رساند كه تا چه درجه اختلاف عقيده بين قدوس و طاهره موجود بوده است كه ارتباطي به رفع حجاب وي نداشته است و معلوم نيست طاهره قبلا چه كارها مي كرده و چه عقايدي ابراز مي داشته كه با سطح فكر قدوس مطابقت نداشته، گفتار طاهره مي رساند كه به قدوس نه تنها توجه و احترامي نداشته بلكه او را شاگرد خود تصور مي نموده و معتقد بوده كه باب او را نزد طاهره فرستاده تا تهذيب شود و چيزي بياموزد آن چنان قدوسي كه به قول نبيل طبق ص 239 باب او را گنج پنهان خداوند و مطاع براي كليه ي بابيان قلمداد نموده.

تا آنجا كه باب او را مافوق ملاحسين باب الباب اعلام و طي دادن دستورات به ملاحسين او را مأمور به اطاعت و فرمانبرداري از قدوس مي نمايد. در ص 239 چنين مذكور: «از طهران بايد به طرف مازندران روانه شوي در مازندران گنج پنهان خداوندي را خواهي يافت آن گنج پنهان را كه شناختي ترا به كارهاي بزرگ مامور خواهد ساخت آن مأموريتها خيلي عظيم است هيچ امري از اول دنيا در عظمت و بزرگي به آن مأموريتها كه به تو خواهد داد مقابله نتوان كرد.» و دنباله ي موضوع در ص 241: «شب اول ورود ملاحسين، قدوس به اعزاز ورود او جمعي از احبا را دعوت كرد... قدوس پرسيد آيا از آثار مباركه ي حضرت باب چيزي همراه [ صفحه 276] داري؟ باب الباب جواب داد خير.... قدوس كتاب خطي به او دادند و فرمودند بعضي از صفحات اين كتاب را مطالعه كنيد... ملاحسين قريب يك صفحه از آن كتاب را خواند... فرمود سرچشمه كه مؤلف اين كتاب از آن استفاضه نموده وحي الهي و منبع اصلي است... از سكوت و آثار ظاهره در سيماي قدوس دانست كه صاحب اين آيات و كلمات شخص قدوس است بي اختيار از جا برخاست و در آستانه ي در بايستاد و با خضوع تمام و احترام كامل گفت گنج پنهاني را كه حضرت باب به من وعده فرموده بودند آشكار شد الان در مقابل چشم من قرار دارد.» ملاحظه كنيد چنين شخصي را كه باب دائر مدار امور بابيان قرار مي دهد و باب الباب را امر به اجراي دستورات او مي كند قرة العين كه «لسان عظمت او را طاهره ناميده» مي گويد

كه بايد نزد او تهذيب شود و تعليم يابد و از او بازخواست مي كند كه چرا فلان كار را نكرده. و از طرف ديگر كسي را كه باب مي گويد لسان عظمت او را طاهره ناميده قدوس مورد انزجار و تنفر قرار مي دهد و از او روي مي گرداند و حتي مايل به قتل وي مي شود و آنهم به وضع موهني! اگر دستورات از طرف باب يعني مولاي آنها و قائم صاحب الامر مي بود اينهمه چون و چرا در كار نمي آمد پس چون هركس به ميل خود رفتار مي كرده و تمركزي در بين نبوده موجب حدوث اختلاف و برگشتن جمعي گرديده هنوز نبيل هزار يك وقايع واقعي را حكايت نكرده و او و بها ذكر حقايق وقايع را كه محل تبليغات و مضر بزرگ كردن امر تشخيص داده، از گذارش آنها صرف نظر كرده اند و اين مطالبي را كه آورده اند موضوعاتي بوده كه ديگر چاره جز ذكرشان نبوده و راه فراري باقي نمانده است. طاهره چنان داغ شده بود و بر اثر نهضت بانوان در اروپا و وصول اخبار آن [ صفحه 277] از طريق تركيه و عراق چنان به هيجان آمده بود كه خيال مي كرد در آن موقع با اين قبيل اقدامات مي تواند در ايران رفع حجاب نمايد كاري را كه امان الله خان پادشاه افغانستان حدود يك قرن بعد نتوانست انجام دهد و به علت همين موضوع عليه او انقلابي به عمل آمده و مخذول گرديد، طاهره مي خواست در آن موقع در ايران انجام دهد! مطلب ديگر اينست كه اشخاصي كه در به دشت جمع شده بودند هريك بدلخواه خود قوانين و رسوم اسلامي را

نسخ كرده و اجراي آنها را ترك مي نمودند بدون اينكه نظام جديد و وضع متيني جانشين آن نموده باشند و اين گزارش نبيل كه مي نويسد افراد مذكور به هواي نفس خود عمل نمودند و حريت مضره را پيشه ساختند تا آنجا كه قهر خداوندي بر آنها نازل و مورد هجوم افرادي قرار گرفتند، مي رساند كه بابيان مذكور خيلي كارها را نبايد بكنند كرده اند و بسي اعمال زشت مرتكب شده اند. اگرچه حكايت قهر خداوندي در اين مورد از جمله مطالب بي اساس و عقايد سخيف است زيرا اگر چنين باشد بابيان دائما مورد قهر و غضب الهي بوده اند زيرا هميشه تحت تعقيب و شكنجه بوده و در هر كجا با كمال ذلت مواجه با شكست و كشتار دسته جمعي شده اند و اين مسئله ارتباطي به صحت و سقم موضوع و طرز اعمال آنان ندارد. ولي قدر مسلم اقرار بها ونبيل است بر حدوث بي نظمي بين بابيان و اينكه هر كس به دلخواه خود هركاري خواسته كرده و از اينجاست كه حتي بعضي به طاهره نسبتهاي بد هم مي دهند. باري اين بي نظميها و خودسريها و بلاتكليفيها ادامه داشت افرادي كه بر اثر تبليغات دامنه دار افراد مؤمن قبول مي كردند كه سيد علي محمد شيرازي باب است يا قائم است و به جرگه او وارد مي شدند فوري مي پرسيدند كه تكليفشان چيست و چه بايد بكنند در سال اول هيچ تكليفي در بين نبود جز اقرار به بابيت و قائميت سيد علي محمد بعد تكليف [ صفحه 278] اين شد كه هركس مؤمن مي شود بايد برود به خراسان تا موقعي كه علمهاي سياه از آنجا در حركت مي آيد به ثواب جميل

برسد و با واقع شدن در زير آن علم دنيا و آخرت را يكجا كسب نمايد. كما اينكه ديديم همه ي بابيان به طرف خراسان مي رفتند و حتي كساني كه در به دشت جمع شده بودند در شرف حركت به خراسان بودند كه چنانكه گذشت موضوع خراسان با بيرون رانده شدن ملاحسين از آنجا منتفي و غيرعملي گرديد. بعد كه قضاياي قلعه شيخ طبرسي واقع شد علامت اين بود كه هر فرد مؤمن بايد فوري به قلعه برود و به كمك جنگ كنندگان قلعه طبرسي بشتابد اين ديگر بسي مسلم و طبيعي بود زيرا قائم بايستي شمشير بكشد و دنيا را فتح كند و اين با واقعه قضاياي طبرسي شروع شده بود پس هر مؤمن بايد شمشير خود را برداشته و بدانجا بشتابد. كما اينكه از قول نبيل موارد مكرر آن را نوشتم و در اينجا يك مورد آن را تكرار مي كنم ص 449: و از سيد اسمعيل پرسيدم كسي كه به حضرت باب مؤمن شد چه اقدامي بايد بكند و چه مطالبي به مؤمنين واجب شده فرمود حضرت باب مي فرمايند بر همه ي مؤمنين واجب است كه براي مساعدت جناب قدوس به مازندران بروند.» پس مؤمنين فقط و فقط وظيفه ي جنگ كردن داشتند حتي در اواخر ايام باب نيز دستورات خاصي در بين نبود. كما اينكه در ص 496 نبيل مي نويسد: «مؤمنين نيريز تا آن ايام (سال 1266) از احكام و اصول تعاليم حضرت باب بي خبر بودند جناب وحيد مأمور بودند كه مؤمنين نيريز را به احكام و تعاليم امر جديد آشنا فرمايند.» يعني چنانكه ديديم به آنها بگويد وظيفه ايشان جنگ در نيريز است و

حمله به دولتيان و كشتار ايشان. [ صفحه 279] ملاحظه مي كنيد هياهوئي برپا شده بود بدون اينكه كسي بداند هدف چيست و نقشه كدام نه بابيان زنجان از اصول و احكام باخبر بودند و نه بابيان نيريز نه جمع شوندگان در به دشت و نه شركت كنندگان در قلعه طبرسي، تنها وظيفه ي همه در همه جا جنگ بود و در امور مربوطه به اصول و احكام آزادي، پس هركس خودسرانه هركاري مي خواسته به دلخواه خود انجام مي داده تا اينكه باب در اواخر ايام به تدوين بيان و وضع قوانين و احكام مي پردازد. آنچنان بياني كه بهائيان از شرمندگي سستي آن آن را مخفي مي دارند و آنچنان احكامي كه بها قبل از گذشتن پنج سال به بهانه ي اينكه باب آنها را معلق به قبول من يظهر نموده كليه را نسخ و قوانين سست و بي اساس ديگري وضع مي نمايد كه قسمتي از اينها نيز قبل از مرور سي سال توسط عبدالبها نسخ مي گردد و اين موضوع را نيز جداگانه تجزيه كرده و به اتفاق شما بررسي خواهيم نمود. بطور خلاصه در اينجا مي خواستم بگويم ادعاي سيد علي محمد به بابيت و قائميت و جلب همدستاني چون ملاحسين و قدوس و امثاله صرفا به منظور تأسيس رياستي براي خود و آنها بوده هيچگونه هدف و مرام معيني ديگر در بين نبوده و بعد كه مي بيند افراد هريك راهي انتخاب و هرج و مرجي ايجاد كرده اند به فكر جرح و تعديل احكام قرآن و وضع دين جديد مي افتد. ولي تكرار مي كنم همه و همه اش دور يك هدف واحد دور مي زده است. اي مردم بيائيد زير علم به سينه بزنيد

و در اين اقدامات خود هيچگونه فكري براي منافع عامه نداشته چنانكه وقتي بنا به روايت نبيل راست يا دروغ منوچهر خان معتمدالدوله كمك خود را به باب پيشنهاد مي نمايد و آماده بودن خويش را براي مقابله ي با شاه گوشزد مي كند باب به او مي گويد من و تو ثمره ي اين اعمال را نخواهيم ديد و از قبول آن كمك سرباز مي زند ص 196: [ صفحه 280] «يك روز معتمدالدوله در حضور مبارك... عرض كرد... اگر اجازه بفرمائيد اموال خودم را در نصرت امر شما صرف نمايم... محمد شاه را... به اين امر مبارك تبليغ كنم... يقين دارم كه.. به انتشار امر در شرق و غرب عالم خواهم پرداخت... حكام و ملوكم را به امر مبارك و آئين نازنين دعوت مي كنم... همه را تبليغ مي كنم... حضرت باب فرمودند نيت خوبي كرده... لكن از عمر من و تو در اين دنيا اينقدرها باقي نمانده و نمي توانيم نتيجه ي اين اقدامات را كه گفتي به چشم خود ببينيم.» من نمي خواهم وارد صحت و سقم اين پيشنهاد منوچهر خان شوم و بگويم كسي كه مردم را امر كرد به قلعه ي طبرسي بروند و جنگ كنند چگونه در اين موقع چنين پيشنهادي را نپذيرفت مگر اينكه در صحت آن و ايمان او و يا پيشرفت مقصد ايقاني نداشته؟ ولي در هر حال قدر متيقن اين جمله است كه باب مي گويد از عمر من و تو در اين دنيا چيزي باقي نمانده و نتايج اين اعمال را نخواهيم ديد. از شما سؤال مي كنم آيا نتيجه ي اين اعمال براي مردم دنيا بود يا براي آقاي باب و منوچهر خان؟ از اينجاست كه مي گويم

باب فقط و فقط قصد تحصيل رياست داشته نه اصلاح عالم، زيرا اگر غير اين مي بود ولو كه هر دوي آنها مي مردند ولي در صورت عملي شدن نقشه هاي منوچهرخان لااقل دنيا به قول آنها اصلاح مي شد زيرا بابيت بر دنيا مسلط مي گرديد. پس بدانيد كه باب تنها هدفش چيدن ميوه براي خودش بوده يعني تنها ناظر به حصول رياست و شهرت شخصي بوده نه تسلط بابيت در دنيا و اصلاح عالم و مردم و در اين موقع چون در شيراز توبه كرده و مقاومت سخت حكومت و علما و ملت را چشيده و اكنون نيز به طور فراري در پنهاني و مخفي گاه مي زيسته از پيشرفت كار خود مأيوس و خويش را گرفتار چنگال دولتيان مي ديده بدين جهات نااميد بوده و فكر مي كرده نخواهد توانست ميوه ي عمليات را خود بچيند. [ صفحه 281] بي شك سيد عليمحمد باب و همدستانش از پاره افكار تازه بعنوان مبارزه ي با خرافات و موهومات كه در اروپا رواج يافته بود و خود به خود توسط مسافرين به ايران مي آمد برخوردار بوده اند. ولي باب آنها را مستمسك نوين بودن افكار خود قرار داده و زينتي براي جلب مشتري نموده بود زيرا ديديم خود او خرافات و موهومات را تجديد مي نمود. [ صفحه 282]

آب گل آلود و جمال استفاده جو

بديهي است وقتي سران دسته متجاوز و متجاسري را از بين مي برند تا غائله را خاموش نمايند، ترحمي به ساير افراد وابسته بدان حزب هم نمي نمايند زيرا تا اندازه كشتارها و اغتشاشات را مرهون كمك ها و پشتيبانيها و همكاريهاي آنان مي دانند بنابراين در دنباله كشتار باب و غيره كشتار افرادي هم كه بنام بابي شناخته مي شدند شروع گرديد

يا رسمي يا غيررسمي يعني با حملات فردي عده اي كشته شدند و اين موضوع هيچگونه ارتباطي به روحاني بودن موضوع نمي تواند داشته باشد. اگر بخواهيم اين جريانات را دليل مظلوميت و روحانيت و بالنتيجه الهي بودن قيام باب و آن واقعات بگيريم پس هركجا هم كه كمونيست را تعقيب و شكنجه و قتل كرده اند بايد بگوئيم كه كمونيستي هم امريست الهي. من گوشه ي از قضايائي كه اين ايام در اندونزي گذشته و مجله ي لايف بين المللي جلد 41 شماره ي 1 مورخه ي ژولاي 1966 آن را گزارش نموده است به شما نشان مي دهم كه مردم اندونزي با كمونيستهائي كه مي خواستند كودتا نمايند و موفق نشدند ضمن ذكر كشتارهاي دسته جمعي كه عدد آن حتي باوركردني به نظر نمي رسد چگونه رفتار نموده اند. از جمله مي نويسد: في المثل انگشتها و گوشهاي شهردار محلي را كه دست بسته در اسارتشان بوده بريده و در حين عبور از جايگاه نامزدش با تمسخر به او تسليم مي دارند. جوان ديگري با چاقوي خود ابتدا گوشها و بعد بيني يك زنداني دست بسته ديگري را بريده و بعد به دست خويش سر او را از تن جدا مي سازد. يك افسر كمونيست كه خانه اش را مخالفين سوزانيده و خودش را به مرگ تهديد [ صفحه 283] كرده بودند به منزل برادرزاده اش پناه مي برد ولي اين زن و شوهرش او را به خود راه نداده و بالعكس او را تسليم دولتيان مي نمايند و دولتيان مجددا او را تسليم زن و شوهر مي كنند تا شخصا به اعدامش مبادرت نمايند و زن به شوهرش اصرار مي كند تا هرچه زودتر اين عموي كمونيست را بكشد و او هم عمل مي كند.

و بعد گزارش دهنده اشاره مي كند كه اينها نمونه اي از هزار قضيه مي باشد كه بدين شكل متجاوز از چهارصد هزار نفر را قصابي نموده اند تا آنجا كه اين مجله ي امريكائي كه از لحاظي ضد كمونيستي است اين رفتار مردم اندونزي را نوعي فناتيسم و شهوت خون و وحشيگري مي نامد. البته كمونيستها نيز در موقع قيام خود از ارتكاب اينگونه اعمال و نظاير آن خودداري ننموده اند زيرا از همان قماش و از همان جنس بوده اند كما اينكه نويسنده همان مقاله حكايت مي كند كه كمونيستها وقتي افسران دولتي را بازداشت نمودند زنان لخت را در برابر آنان به رقص درآورده و به دست همان زنان بدن افسران نامبرده را با چاقو زخمي و چشمان ايشان را بيرون مي آورده اند. پس اين جريانات منحصر به عوالم و روابط بابيان با مخالفين خود يا كمونيستها با مخالفين خود و بالعكس نمي باشد بلكه امري است طبيعي و قهري براي مردم خودخواه و ماجراجو كه چون بر حريف دست يابند ابقا نمي كنند و آنچه بتوانند عمل مي كنند. كما اينكه ديديم حتي بابيان كه داعيه ي روحانيت و اصلاح و محبت داشتند از فرصت هائي كه به دست مي آوردند كمترين گذشتي نمي نمودند تا چه رسد به كمونيستها و ساير افراد. و در اين موقع هم كه بابيان به عنوان ياغي گري و ماجراجوئي شناخته شده و مورد تنفر عامه واقع گرديده بودند لاجرم مشمول همان جريانات شده و تحت تعقيب و شكنجه و هدم و قتل قرار گرفتند و آنها كه توانستند به اطراف پراكنده و مخفي شدند و جمعي هم به عراق عرب رفتند. [ صفحه 284] در اين گير و دار خواه ناخواه حزبي

كه تشكيل گرديده بود و به نام صاحب الزمان موعود و تحقيقاتي كه او بايد بدهد جمعي بهم متحد شده بودند اكنون در شرف اضمحلال و پراكندگي بود و كسي هم كه به جانشيني باب تعيين شده بود يعني ميرزا يحيي معروف به مرآت و ازل استعداد و قابليت و كفايت ادامه ي آن شور و نشور باب را نداشت و شايد هم آنچنان كه لازمه ي اينگونه امور است جاه طلب و طالب نام نبوده است. ولي بالعكس برادر او ميرزا حسينعلي يا بهاء كه قابليت و استعدادش بيش از برادر كوچكتر مزبور بوده و حس جاه طلبي و آرزوي كسب نام را به حد وفور داشته است به فكر مي افتد كه از آب گل آلود استفاده نموده و رياست دسته را به دست آورده و ترضيه خاطر شخصي خود را بهم رساند. لابد شما خواهيد گفت شفا چه ضد و نقيض مي نويسد از طرفي مي گويد همه در تعقيب و هدم و قتل بودند از طرفي مي نويسد بهاي طالب نام و شهرت به فكر رياست چنين دسته مي افتد. دوست عزيز مطلب عين همين است كه مي گويم و بها هم سوراخ دعا را گم نكرده بود و راه راست مي رفت گويند جواني عياش كه به زيركي ممتاز بود وارد نيويورك شد و مي خواست بداند منطقه ي عياش خانه ها كاباره ها و زنان هر جائي در كدام نقطه ي شهر است. پس از اولين عابر كه برحسب اتفاق خود كشيشي بود پرسيد جناب كشيش نزديكترين كليسا كجاست كه مي خواهم قدري با خداي خود در خلوت گاه به گفتگو پردازم، كشيش اشاره ي به محلي كرده گفت در آنجا كليسائي هست، جوان زيرك با

كمال تعجب پرسيد چطور چنين چيزي ممكن است آنجا و كليسا؟ كشيش پرسيد مگر چه شده پسرم جوان گفت آخر آنجا محل كاباره ها و عياشخانه ها و زنان هرزه است چگونه مي شود كليسا در بين آنها واقع شده باشد. كشيش گفت چه كسي چنين چيزي را به تو گفته است سپس با دست اشاره كرده و [ صفحه 285] آدرس داد كه كاباره ها و عياشخانه ها در فلان محل است نه در آنجا كه تو تصور مي كني، پس جواني با سراغ گرفتن كليسا به سهولت محل عياش خانه مطلوب خود را از كشيش جويا و بدان صوب رفت. حالا درست است كه بها ظاهرا سراغ دسته ي را مي گرفت كه تحت تعقيب بودند ولي بدين طريق مي دانست چگونه رياست و آقائي خود را تأمين نمايد بدون آنكه خود كمترين لطمه ي ببيند. بها كه جواني جاه طلب و جوياي نام مي بوده ولي استعداد راه باز كردن در دوائر دولتي را نداشته بها كه مي ديده آشپززاده به مقام صدارت رسيده يعني تقي پسر مشهدي قربان آشپز ميرزا ابوالقاسم قائم مقام در اندك مدتي مبدل به ميرزا تقي خان امير كبير صدر اعظم ايران شده و نظاير آن را نيز مي ديده هواي بلندپروازي در سرش به پرواز مي آمده و اين افكار حتي از او به اولادش هم سرايت نموده است. با اينكه تاريخ ايران چنين وزيري را نشان نمي دهد ولي بها و پسرش همه جا صحبت از يك جناب وزير بعنوان پدر خود مي نمايند و به او نسبتهاي بزرگ بزرگ مي دهند كه در صورت صحت لازمه اش اين بوده كه وجود چنين شخص بزرگي در تاريخ ايران منعكس بوده باشد. و حال

آنكه اسمي از چنين كسي وجود ندارد و شايد نامبرده سمت منشي گري و يا كفالتي در يكي از دوائر دولتي داشته است ولي پيشرفتي نداشته و محبوبيتي نمي يافته. كما اينكه خود بها و نبيل در ص 92 چنين نقل مي كنند: «در تاكور نور والد حضرت بهاءالله املاك داشتند و قصر بزرگي بنا كرده بودند فرشهاي گرانبها و اثاث هنگفت در آن قصر موجود بود نبيل مي گويد روزي حضرت بهاءالله اين بيانات را فرمودند و من از لسان مبارك شنيدم: وزير مرحوم منزلي عالي داشتند كه همگنانش از اين جهت به ايشان رشك مي بردند جناب وزير به واسطه ي ثروت زياد و نجابت نسب و شرافت [ صفحه 286] حسب و بخشش و كرامت و رتبه بلندي كه داشتند در نظر اشخاصي كه ايشان را مي شناختند بسيار محترم بودند مدت 20 سال افراد عائله نوري كه در نور و طهران مي زيستند با نهايت شادكامي و صحت و سلامتي و وسعت عيش روزگار گذراندند... پس از 20 سال ناگهان خوشبختي و راحتي به سختي و بليات تبديل يافت و وسعت عيش و ثروت به ضيق معيشت و تنگ دستي مبدل شد اولين خسارتي كه وارد شد به واسطه ي سيل عظيمي بود كه در قريه ي تاكور با شدت تمام مهاجم گشت و نصف قصر جناب وزير را خراب كرد... از طرف ديگر دشمنان جناب وزير و نفوسي كه به ايشان حسد مي بردند سبب شدند كه منصب حكومتي نيز از ايشان مسلوب شد ايشان در دربار ايران تا آن وقت داراي مناصب عاليه بودند ولي فساد اعداء و تفتين حسودان سبب بركناري ايشان از وظايف حكومتي گرديد.» و عبدالبها در

مقاله سياح ص 80 چنين مي نويسد: «و از بدايت ظهور باب در طهران... جواني بود از خاندان وزارت و از سلاله نجابت از هر جهت آراسته... و اسلافش در ايران مشاهير رجال و محط رجال بودند... و اين جوان از بدايت نشو و نما در ميان سلسله وزراء از خويش و بيگانه بيگانگي معروف... بر نهج اجداد تدرج در مراتب عاليه نخواست... با وجود عدم تدريس و تدرس از حدت ذكاء و كثرت نهي در عنفوان جواني چون در مجالس مباحث مسائل الهي و دقايق حكمت نامتناهي حاضر گشتي... كل حاضران حيران...» اين قسمتها را براي آن نقل كردم تا تأييدي در گفتار خود براي شما بياورم كه بها و پسرش به مقامهاي وزارت و نسب عالي و غيره (يعني از طريق وزارت) چشم مي داشته اند و آنها را از مفاخر مي شمرده اند و اين مطالب را براي تبليغات و خود بزرگ كردن بكار مي برده اند. ولي نه تنها هيچگونه دليلي بر راستي اين مدعيات وجود نداشته و ندارد بلكه [ صفحه 287] بالعكس شواهد و قرائن، ضد آنها را هم ثابت مي كند. اولا دراصطلاح آن وقت ايران وزير كسي بوده كه به شغل منشي گري و امثاله تصدي مي نموده و اگر اين آقاي وزير در دربار قاجاريه مقامي مي داشته (كه خود فخري نبوده است) مي بايستي قصر مجلل را در طهران مي داشته نه در ده كوره دورافتاده جنگل مازندران كه به يك باران شديد مواجه با خرابي گردد و با چنان خرابي تمام ثروت و املاك جناب وزير از بين برود و از هستي ساقط شود و اگر اين آقاي وزير ادعائي واقعا صاحب منصب و مقامي در دربار

مي بوده البته داراي لقبي نيز بايد بوده باشد زيرا تمام كساني كه با شاه و دربار در تماس بودند به عناوين مختلفه و خدماتشان صاحب لقب مخصوصي از طرف شاه مي گرديدند حتي از ساير اصناف نيز مشمول اين محبت شاه مي شدند. كما اينكه پدر و عموي من نيز كه طبيباني بودند به مناسبت خدماتشان به دربار وقت به ترتيب به القاب امجد الحكما و شهاب السلطنة ملقب شده بودند و اين آقاي ميرزا بزرگ نوري نيز اگر لقبي مي داشت بدون ترديد خود بها و نبيل و عبدالبها كه اينقدر به أشرافيت و القاب و وزارت و امثاله اهميت مي دادند با آب و تاب آن را ذكر مي نمودند. و اين خود مؤيد آنست كه آن طور كه مبلغين بها وانمود مي كنند نامبرده حتي در دربار هم وضعي نداشته است. مطلب ديگر آنكه اين جناب وزير آنقدر تمكن نداشته كه پسران خود را به تحصيل دانش گذارد. كما اينكه عبدالبها مي نويسد بها محروم از تحصيل و تدرس بوده و به طوري كه خود حضرات ميرزا يحيي را نيز مردي بي سواد معرفي كرده اند و از ميرزا موسي معروف به كليم برادر ديگر اينان نيز آثاري از سواد درستي بهم نرسيده بلكه رخت شوري و آشپزي خانه بها را به عهده داشته است و با در نظر گرفتن مرتبت سواد و فهم عزيز عموي بها كه در صفحات قبل بدان اشارت كردم معلوم مي شود اصولا اين فاميل [ صفحه 288] نه داراي مقام قابل توجهي بوده و نه اهل درس خواندن و اين مطالب معاشرت با وزراء و غيره كلا تبليغات بوده و مطالبي است عاري از حقيقت. ولي

اين مطلب غيرقابل انكار است كه بها كه شخصي بوده جاه طلب و جوياي نام شخصا در پي كسب معلوماتي برمي آمده و در ابتداي نامه حاضر اشاره كردم و شواهدي آوردم كه چگونه خوشه چين محضر هر ملا و آخوندي بوده است و تفاوت اين آقاي مدعي وزير زادگي ما با ميرزا تقي خان آشپززاده اينست كه او در پي مطالب بي اساس خالي از فايده از قبيل تفسير الف و لام و فلسفه بافيهاي مهمل در خصوص خلقت و عالم بعد و غيره رفته و مشتي مردم بي خبر را با اين مهملات و اراجيف فريب داده. ولي ميرزا تقي خان آشپززاده هوش و فراست را صرف فراگرفتن مطالب مفيد به جامعه خود نموده و با ابراز لياقت و كارداني به بزرگترين مقام موجود در مملكت خود رسيده و يادگاريهاي فراموش نشدني و تأسيسات فرهنگي مفيدي از خود باقي مي گذارد. باري با وضعي كه خود بها از پدرش نقل مي كند بر فرض صحت مقامات او در دربار ايران طولي نمي كشد كه اين مقامات به گفته ي خود او دوامي بيش از 20 سال نياورده و به كلي از بين رفته و ديگر محلي براي پر و بال يافتن پسر باقي نمي ماند خاصه جواني كه سواد و معلومات لازمه براي كارهاي دفتري را نداشته و بالعكس هواي رمالي و دعانويسي و رياستهائي در سر مي پرورانده و كعبه آمالش محضر درويشان و حوزه درس علما چه در مدارس و چه در خانه هاي ايشان بوده است. همانطور كه ديديم تا نداي باب را شنيده و مطالب او را كه مطابق و نزديك سنخ فكر او بوده مي شنود مي پسندد و محلي

مناسب براي عرض اندام خود مي يابد و با سياست كج دار و مريز شروع به فعاليت در حزب جديد التأسيس مي كند شما يقين بدانيد چنين كسي هيچوقت شانس و اعتبار اينكه به كارهاي دولتي دعوت شود نخواهد داشت. [ صفحه 289] و اينكه خود و پسرش عبدالبها و جارچيش نبيل مي نويسند به او كارهاي عالي دولتي رجوع كردند و قبول نفرمودند كذب محض بوده و پروپاگاند و تبليغات صرف است زيرا وقتي پدري بر فرض داشتن شغلي به قول خودش بعد مدت كوتاهي از كار رانده مي شود ديگر چگونه پسر بي اطلاعش را بكار مي گيرند به اين جهت تنها محلي كه بها مي توانسته احساسات جاه طلبانه ي خود را تأمين نمايد همانا در دنيائي بوده كه بدن قدم گذارده يعني فريب مردم و مريد تراشي براي خود. وقتي در سال 1266 قضاياي بكش بكش بابيان در بين بود تا آنجا كه منجر به اعدام شخص باب و قلع و قمع شورشيان نيريز و زنجان مي گردد بها در گوشه و كنار به اختفا مي گذرانيده. ولي در سال 1267 كه به اصطلاح آبها از آسياب مي افتد و قدري آرامش حاصل مي شود بها به فكر اين مي افتد كه از آب گل آلود ماهي گرفته و عده اي ساده لوح را كه با عقيده و ايماني جمع شده بودند با استفاده از شهادت باب گرد خود انجمن ساخته و محل رياستي براي خود داير نمايد و سعي كند از اين طريق به ساير آرزوهاي سابق كه بدان اشاره كردم برسد. اينكه مي گويم جمعي ساده لوح، بي دليل نيست شما خود فكر كنيد سر همه ي اين بابيان به تشخيص شخص باب يحيي ازل بوده كه

بها و پسرش و ساير بهائيان او را شخصي جبون، بي سواد، خائن و مهمل قلمداد نموده اند و اين ها را خود مي دانيد و ديگر احتياج به آوردن شاهد و دليل در اين زمينه نيست وقتي چنين كسي گل سر سبد جمع بابيان باشد بقيه را خود قياس خواهيد نمود و بها حق داشته است به عرض اندام پردازد. پس در دنباله اختفاي خود به كربلا مي رود زيرا در آنجا جمع كثيري از بابيان فراري از ايران متمركز بوده اند و با سيستم تبليغاتي كه خاص خود او بوده شروع به تبليغات به نفع خود مي نمايد تا انظار بابيان را متوجه خويش سازد. [ صفحه 290] درست مانند افرادي كه اكنون مي خواهند به عضويت محافل انتخاب شوند شروع به اداي نطقها در مجالس مي نمايند و خوش خدمتي نشان مي دهند تا تحصيل آرائي نمايند. درست مانند داوطلبان وكالت مجلس كه قبل از انتخابات شروع به نطقهاي انتخاباتي و تبليغات براي كارهاي خود مي نمايند و وعده هائي براي آتيه مي دهند بها نيز عين همين كارها را شروع مي كند و ضمنا عذري هم براي مسافرت خود به كربلا مي آورد. ص 621 نبيل: حضرت بهاء الله بيشتر ماه رمضان را در كرمانشاه بسر بردند پس از چندي... به كربلا توجه فرمودند حضرت بهاءالله علت مسافرت خود را از طهران به كربلا براي من چنين حكايت فرمودند: امير نظام يك روز ما را به منزل خود دعوت كرد و با نهايت احترام از ما پذيرائي نمود و گفت سبب ملاقات شما اين بود كه... من به يقين مبين مي دانم كه اگر مساعدت و تدبير و اقدامات مهم شخص شما نبود هرگز ملاحسين و يارانش

كه از جنگ جوئي به هيچ وجه اطلاعي نداشتند نمي توانستند مدت هفت ماه در مقابل اردوي شاهنشاهي پايداري نمايند من از مهارت و زبردستي شخص شما كه اينگونه دستورات عجيبه مي دهيد بسيار متعجبم ولي تاكنون نتوانسته ام نشانه كه اشتراك شما را در اين شورشها ثابت كند به دست بياورم خيلي متأسفم كه امثال شما اشخاص مدبر چرا بايد به شاه و وطن خدمت نكرده و از دربار بركنار باشند. اينك از شما تقاضا دارم در اين ايام كه شاه عازم اصفهان است موقتا به كربلا عزيمت كنيد و در نظر دارم كه چون شاه مراجعت كند براي شما منصب امير ديواني را از شاه تقاضا نمايم زيرا كسي ديگر مانند شما براي اين منصب لايق نيست. ما ادعاهاي او را با نهايت قوت رد كرديم و براي قبول منصب نيز حاضر نشديم و بعد از چند هفته از طهران به كربلا آمديم.» [ صفحه 291] شما ملاحظه كنيد تا چه حد تبليغات و دروغ بافي اين مطالب آشكار است اولا در آرزوي شاهي به سبك شاهان و وزرا خود را «ما» ذكر مي كند و «ما را دعوت كرد» مي آورد به جاي آنكه حقيقت را بگويد كه احضار شده است (اگر اساس قضيه راست باشد) و بعد هم يكي به نعل يكي به ميخ مي زند. از طرفي غيرمستقيم خود را يگانه مدبر و گرداننده وقايع بابيه معرفي مي كند و ارج و ارزش ملاحسين و قدوس را كه در هر حال شجاعتهاي آنها مورد انكار بابيان نبوده پائين مي آورد و بعد هم مي گويد ما تكذيب كرديم و چه ارتباطي مي توان تصور كرد بين اقامت شاه در طهران

و يا مسافرتش به اصفهان و مزاحمت بها كه حداكثر يك فرد بابي بوده كه بابيت خود را نيز مستور مي داشته جز استفاده تبليغاتي و خود را بزرگ كردن و مهم جلوه دادن. آيا صدر اعظم مملكت كسي را كه مي خواهد يكماه ديگر منصب امير ديواني دهد حالا به او دستور خروج از كشور ابلاغ مي نمايد؟ و او را در حقيقت تبعيد مي كند؟ اين مطالب را كه مي نويسم براي اينست كه شما را متوجه نحوه و شكل تبليغات و پروپاگاندهاي بها نمايم. آنچه از اين مطالب راست و درست به نظر مي رسد اينست كه بها در هر حال مردي بوده ناراحت و آشوب طلب و ماجراجو و آنچه مسلم است اينست كه به قول معروف دم به تله نمي داده و از گذاشتن هرگونه اثر بر بابي بودن خود فرار مي كرده و اكنون هم كه مي خواسته است به كربلا برود براي جلب مريد و غيره اين قصه را مستمسك قرار داده و براي مهم كردن خود از طرفي و مظلوم ساختن خوي از طرف ديگر همه جا آن را حكايت مي نموده و از اين قبيل تبليغات براي جانفشانيها و فداكاري هاي دروغين خود بسيار دارد. از جمله به حكايت ص 612 نبيل از خود بها: «در لوح حاجي ميرزا موسي قمي چنين فرموديم... خدا داناست كه ما خودمان را هيچ وقت مخفي و مستور نداشتيم و در خدمت امر تهاون [ صفحه 292] ننموديم با آنكه در لباس اهل علم نبوديم كرارا با علما در نور و مازندران مذاكرات كرديم و حقانيت امر را به آنها ثابت نموديم... اگر اعمال ناقضين نبود نور و مازندران امروز از

مراكز مهم امري شمرده مي شد و اهل آن عموما مؤمن بودند در اوقاتي كه شاهزاده مهديقلي ميرزا قلعه طبرسي را محاصره كرده بود، ما از نور براي نصرت اصحاب خارج شديم و عبدالوهاب را كه يكي از خدام بود قبلا فرستاديم تا اهل قلعه را از آمدن ما اخبار نمايد با آنكه دشمنان اطراف مارا گرفته بودند همت گماشتيم كه به نصرت اصحاب پردازيم خطرهاي گوناگون ما را از اين مقصود بازنداشت... چون در كوچه و بازار با قدوس عبور مي كرديم از هر طرف ما را مورد طعنه قرار داده و به صداي بلند فرياد مي زدند بابي بابي و ما نمي توانستيم خود را از رفتار زشت آنان بركنار سازيم در طهران دو مرتبه حبس شديم... اول مرتبه كه حبس شده بوديم بعد از قضيه قتل ملاتقي قزويني بود زيرا با متهمين كه بدون گناه گرفتار شكنجه بودند همراهي مي كرديم مرتبه دوم در قضيه تير زدن ناصرالدين شاه گرفتار حبس شديم همين واقعه سبب شد كه ما را به بغداد نفي كردند بعد از مدتي قليل به كوهستانهاي كردستان رفتيم... و وسايل را حتي به كلي براي ما مفقود بود تا آنكه شيخ اسمعيل بحال ما اطلاع يافت و غذا و طعام براي ما مهيا كرد» ملاحظه مي كنيد ميزان تزوير و ريا و تبليغات تا به چه حد مي رسد كه در مقابل آن همه كارهاي ملاحسين و قدوس و سايرين يك ناسزا شنيدن و دو حبس را كه هيچيك ارتباطي به فداكاري او در راه نهضت باب نداشته اين چنين بزرگ قلمداد كرده و به حساب خدمت امر الهي مي گذارد تا بتواند خود را جانفشان معرفي

و قلب ساده لوحان را به خود جلب نمايد. زيرا حبس اولي را به طوري كه در جاي ديگر شواهد لازمه را از نبيل آوردم براي دادن رشوه و به علت اخاذي مأمورين متحمل شده و ثاني را چنانكه بعد توضيح خواهم داد به علت اتهام به شركت در توطئه ي قتل شاه گرفتار شده و آنجا هم كه خود براي [ صفحه 293] ساختن آيات فاميل را بي سرپرست رها كرده و به گوشه ي غربت رفته به حساب جانفشاني و خدمت مي گذارد. باري آنچه مسلم است اينست كه بها در همه جا با زرنگي ها و تشبث ها از تعقيبات فرار مي كرده و در هر مورد با انكار انتساب خود به بابيت رهائي مي يافته در قضاياي تيراندازي به شاه در قضاياي شهداي سبعه طهران در وقايع مازندران و غيره و غيره. مثلا اينكه در اينجا مي گويد نتوانست خود را به قلعه برساند كذب محض است گذشته از اين به طوري كه در صفحات سابق اشاره كردم و شاهد موضوع را آوردم. بها خود در قلعه بوده است منتها چون هوا را مناسب نمي بيند بعنوان برگشت خارج مي شود و ديگر برنمي گردد. تا آنجا كه بلانفيلد نيز در ص 26 چنين نقل مي كند: «ميرزا جاني و ميرزا اسمعيل به همراهي بهاءالله براي كمك بابيان كه در قلعه شيخ طبرسي به دفاع مشغول بودند مي رفتند كه در راه بازداشت شدند بهاء الله با كمك يكي از دوستان كه از درباريان بود آزاد مي شود و دو برادر بعنوان غلام و اسير فروخته شده و بعدها آزاد مي گردند» اين مطلب شاهد دو موضوع است يكي آنكه گفتم همه جا بها موفق به فرار مي شود

و ديگران درگير مي مانند و ديگر اينكه با وجود آزاد شدن از رفتن به قلعه و كمك به بابيان خودداري مي كند و با ذكر تفصيل اين قضيه از نبيل مطالب تبليغاتي و دروغهاي بسيار ديگري نيز براي آن دوست عزيز ثابت مي شود زيرا اين مطالب تقريرات شخص بها است. نبيل ص 366: «در روز اول محرم سال 1265 هجري حضرت بهاءالله برحسب وعده ي كه به ملاحسين داده بودند با چند تن از پيروان و اصحاب از نور به جانب قلعه طبرسي عزيمت فرمودند ميراز جاني كاشاني و ملاباقر تبريزي حرف حي و ميرزا يحيي برادر حضرت بهاءالله نيز جزو اصحاب بودند... براي [ صفحه 294] استراحت در منزلي كه از جاده دور بود وارد شدند... جاسوسها از اين قضيه مطلع شدند و خبر بردند مأموري چند آمدند همه را گرفتند و چون حضرت بهاءالله را رئيس آن دسته تشخيص داده بودند به ايشان گفتند دستور شديد و اكيد به ما داده شده كه هركس را در اينجاها ببينيم دستگير كنيم و به آمل بفرستيم... حضرت بهاء الله به همراهان خود به اشاره دستور دادند كه هرچه نوشتجات همراه دارند در ميان رودخانه بيندازند... نايب الحكومه به محض اينكه خبر گرفتاري اين جمع را از مامور شنيد فورا به مسجد رفت و علما و سادات مشاهير را در مسجد جمع كرد... نزد يكي از همراهان حضرت بهاءالله ورقه ي از آيات حضرت باب يافتند... از حاكم درخواست كردند كه اينها را محو و نابود نمايند... حاكم تصميم گرفت كه به هر قسم شده جلو شورش و فساد علما را بگيرد... از اين جهت به مأمورين دستور داد

كه حضرات را به چوب ببندند و گفت بعد از چوبكاري اينها را حبس مي كنم تا وقتي كه خود حاكم بيايد و اينها را به طهران بفرستد اول كسي را كه به چوب بستند ملاباقر بود مشاراليه فرياد مي زد من مهتر اسبهاي حضرت بهاءالله هستم و عازم مشهد بودم غفلة مأمورين مرا گرفتند... حضرت بهاء الله وساطت فرمودند و بالاخره موفق شدند كه ملاباقر را خلاص كنند وقتي كه خواستند حاجي ميرزا جاني را به چوب ببندند حضرت بهاء الله فرمودند او شخص تاجريست كه ميهمان من بوده درباره ي ميرزا يحيي هم فرمودند او نوكر من است و به اين سبب او را هم از چوب خوردن خلاص كردند... نايب الحكومه اول مردد بود بعد امر كرد فقط حضرت بهاء الله را به چوب ببندند... همان زحمت و مصيبتي را كه پنج ماه حضرت باب در تبريز از دشمنان خود تحمل فرمودند حضرت بهاءالله نيز در آمل از دست دشمنان تحمل فرمود همانطور كه حضرت باب نخستين بار به وسيله دشمنان در منزل عبدالحميد خان داروغه در شهر شيراز محبوس شدند همانطور حضرت بهاء الله اول مرتبه در طهران در منزل كدخدا محبوس شدند (اين همان حبسي است كه مأمورين مي خواستند از بها اخاذي نمايند و ربطي به عالم [ صفحه 295] دين و مذهب نداشته) همانطور كه مرتبه دوم حضرت باب در قلعه ماكو محبوس شدند حضرت بهاءالله هم براي مرتبه دوم در منزل حاكم آمل محبوس شدند.» در خصوص اين حبس نيز نبيل در ص 374 نقل قول شخص بها را چنين مي نمايد: «من از حضرت بهاءالله شنيدم كه فرمودند هيچ مسجوني به

جز من رفتار ملاطفت آميزي را كه من از نايب الحكومه آمل ديدم مشاهده نكرده است... پيوسته سعي داشت كه وسايل سلامتي و استراحت مرا فراهم كند من در آنجا خيلي راحت بودم.» همانطور كه حضرت باب در نمازخانه ي شيخ الاسلام تبريز مورد ضرب و چوبكاري قرار گرفتند حضرت بهاءالله نيز در نمازخانه مجتهد آمل مورد چوبكاري و ضرب قرار گرفتند همانطور كه حضرت باب دفعه ي سوم در چهريق محبوس شدند حضرت بهاء الله نيز براي دفعه ي سوم در سياه چال طهران حبس شدند (با اين تفاوت كه باب راه فرار نداشت زيرا موجب و مؤسس انقلاب و خونريزي شناخته شده بود و اعدام گرديد ولي بها موفق شد با تكذيب ارتباط خود با بابيان و وساطت پرنس دالگوركي نجات يابد)... باري حضرت بهاءالله و همراهان را در يكي از اطاقهاي جنب مسجد محبوس كردند، مقصود نايب الحكومه اين بود كه حضرت بهاءالله را به اين وسيله از هجوم دشمن خونخوار محفوظ بدارد و در نهاني به فراشان خود دستور داد كه ديوار اطاقي را كه محبوسين در آن بودند سوراخ كند و آنها را از آنجا بيرون برند اين دستور نايب الحكومه مجري شد... و حضرت بهاء الله را از معركه بيرون بردند و به منزل نايب الحكومه رساندند.» بعد نبيل از قول بها چنين نقل مي كند ص 374: «نايب الحكومه خيلي مي ترسيد كه وقتي حاكم برگردد به من اذيتي برساند حاكم آمل عباسقلي خان لاريجاني بود كه جزو لشكريان به قلعه ي شيخ [ صفحه 296] طبرسي رفته بود... به او گفتم مطمئن باش خداوندي كه مرا از شر مردم آمل خلاص كرد و

ترا برانگيخت كه با اين احترام از من در منزل خود پذيرائي كني البته قادر است كه قلب حاكم را نسبت به من مهربان سازد و او را وادار كند كه با من به مهر و محبت رفتار نمايد... معلوم شد حاكم از قلعه به آمل برگشته چون خبر گرفتاري ما را شنيد نفوسي را كه ما را مورد اذيت و آزار قرار داده بودند به شدت و سختي توبيخ و سرزنش كرد با لحن توبيخ آميزي فرياد مي زد و به آنها مي گفت چرا گذاشتيد اين ستمكاران با ميهمانان دستگير شده كه قدرت دفاع از خود ندارند اينگونه رفتار كنند... پس از چند روز وسيله مهيا كرد و حضرت بهاء الله را با همراهان به طهران رسانيد... اين پيشامد مانع شد كه حضرت بهاءالله بتوانند خود را به قلعه برسانند... تقدير الهي بر اين قرار نگرفته بود كه ايشان در قلعه تشريف ببرند اگر به قلعه مي رفتند و به شهادت مي رسيدند ديگر اهل عالم از تعاليم و احكام آن بزرگوار... محروم و بي نصيب مي ماندند (!!؟)... اين جمله كه ذكر شد نمونه از بلياتي بود كه تحمل فرمودند و اين امور بزرگترين برهان است بر آنكه آن بزرگوار يگانه شخصي بودند كه جميع قوائي را كه در ايران مورد اثر بودند بكار مي انداختند و بالاخره آن قواي مؤثره را در دوره ي شريعت بيان به چنان مقام بلندي رسانيد زيرا بعد از شريعت بيان مقدر بود كه زمام امور موكول به آن بزرگوار شود و پس از دوره ي بيان آن نفس جليل مظهر وحي حضرت كردگار گردد.» حالا شما در مطالب اين تبليغات تفكر كنيد و ببينيد

پايه پروپاگاندها براي بزرگ كردن و فداكار نشان دادن بها به چه نحو بوده است و دروغها تا به چه پايه مي رسيده، كسي كه همه جا تقيه مي كند و فرار را بر قرار ترجيح مي دهد و با دادن رشوه حكام و مأمورين را مي خرد، مي شود رجل مؤثر و قهرمان داستان! ملاحظه كرديد كه بها براي اينكه بابي شناخته نشود به همراهان دستور مي دهد هرچه نوشتجات از باب همراه دارند برود خانه بريزند. [ صفحه 297] ولي ساده لوحي يك فرد موجب مي شود كه با دلبستگي كه به آيات باب داشته آن را از خود دور نكند و لاجرم دليل شركت آنها در ماجري شود ولي بها با همه ي اين احوال موفق مي شود نايب الحكومه را بخرد و به پشتيباني خود بياورد. شما ملاحظه كنيد آن عباسقلي خان لاريجاني كه به جان احدي ابقا نمي كرده و هر كجا يك بابي مي يافته مانند بره سر مي بريده و بر اثر اقدامات ملاحسين در قلعه طبرسي كينه ي عجيبي هم نسبت به بابيان در دل داشته چگونه مي شود كه اينجا به همه توبيخ مي كند كه چرا بها را مورد شكنجه قرار داده اند؟ به طور خلاصه كشنده ي بابيان در قلعه چگونه مبدل به حامي بها در شهر مي شود؟ تمام اينها دليل آنست كه بها انتساب خود را به بابيت تكذيب كرده و با دادن رشوه و غيره موفق به استخلاص گرديده است. و به علاوه آن نايب الحكومه كه به گفته ي بها آنقدر لطف و مرحمت به نامبرده داشته عباسقلي خاني كه آن همه بها را حمايت مي كرده چرا بها از همه ي ملاطفتها استفاده نكرده و راه حصول به قلعه را

براي خود و همراهان هموار نساخته است؟ كسي كه واسطه چوب نخوردن همراهان مي شود خود چگونه مورد چوب خوردن به دست همان نايب الحكومه رؤف و مهربان قرار مي گيرد؟ ملاحظه كرديد در حالي كه نايب الحكومه مي ترسيد كه وقتي حاكم بيايد با بها بدرفتاري كند (يعني عمل او را به مساعدت بابها توبيخ نمايد) بها به او دلداري داده مي گويد همان خدائي كه ترا به من مهربان كرد حاكم را نيز رئوف خواهد ساخت و با وصفي كه رفت آيا اين خدا جز رشوه و پول چيز ديگري بوده است؟ يعني همان رشوه كه نايب الحكومه را رئوف كرده است حاكم را نيز مهربان ساخت و الا دليلي نداشت كه نايب الحكومه بعد چوبكاري بها تغيير روش داده و نسبت به او مساعد شود و حاكم نيز بعد از آمدن همان رويه نايب خود را دنبال كند. وانگهي اگر اين خدا همانطور كه من مي گويم رشوه نبوده است و خداي واقعي بوده چرا اين خداي واقعي قلب ميرزا تقي خان را نسبت به باب رئوف نساخت [ صفحه 298] چرا اين خدا قلب ناصرالدين شاه را نسبت به باب و صدها بابي ديگر مهربان نكرد تا از كشتن آنها صرف نظر كند. بعد شما نحوه ي مقايسه اين مطالب تو خالي را با زندانهاي طويل المدة باب توجه كنيد. بها خود مي گويد در كمال استراحت بوده و بعد آن را با آب و تاب تمام جزء بليات و مصائب شورانگيز مي آورد چون در هر حال باب در نزد جمعي از مريدان نمونه ي تحمل مشقات و حبس و تعقيبات شناخته شده بود بها مي خواست وضع خود را

همانند او جلوه دهد تا همان مريدان را به طرف خود كشاند. مطالب به قدري بچگانه و تبليغاتي است كه من نمي دانم از كجاي آن توضيحات را شروع كنم اينها فقط نمونه ي از تبليغات و مطالبي بوده است كه بها با دادن پول و غيره به اين و آن مي خواسته زمينه را براي رياست خود فراهم كند تا آنجا كه مزدور او نبيل مي نويسد همه ي اين كارها شد. و آقاي بها به قلعه نرفت تا كشته نشود زيرا مقدر بود خدا شود و دنيا را با تشعشعات مهمله ي خود بهشت برين نمايد؟! و اما در كربلا چه كرد دنبال قضيه را از قول نبيل ملاحظه كنيد ص 624: «حضرت بهاءالله به كربلا عزيمت فرمودند آن ايام مطابق با شوال 1267 هجري بود... چون به كربلا رسيدند مشاهده فرمودند كه سيد علاو عراقي دام فريب گسترده و مدعي شده كه روح القدس در هيكل او مجسم است جمعي از مشاهير اصحاب هم مانند شيخ سلطان و... فريب او را خورده اند و به دامش گرفتار... حضرت بهاء الله شيخ سلطان را نصيحت فرمودند كه خود را بدام اينگونه نفوس گمراه نيندازد و از قيد بندگي آنان خويش را رها سازد... اين نصيحت سبب شد كه آتش محبت الله در قلب شيخ سلطان مشتعل شده از دام اهريمن برست و به يزدان پيوست... سيد علاو كه خود را تنها و بي مريد مشاهده نمود چاره نديد جز اينكه به عظمت مقام و كثرت علم و طهارت ذات حضرت بهاءالله اقرار نمايد... حضرت بهاءالله روزي در كربلا با شيخ حسن زنوزي ملاقات فرمودند و حقيقت نورانيه [ صفحه 299] خود را

به او آشكار نمودند... اگر حضرت بهاء الله شيخ حسن زنوزي را منع نفرموده بودند از شدت اشتعال و كثرت انجذاب نداي ظهور موعود را اعلان مي نمود و بشارت رجعت حسيني را به مردم مي داد... از جمله اشخاصي كه به عظمت رتبه بهاءالله آگاه شد ميرزا محمدعلي طبيب زنجاني بود...» ملاحظه كنيد سيد علاو مدعي مي شود كه روح القدس در هيكل او مجسم است بها با زبردستي او را هجو مي نمايد و مريد او را به طرف خود مي كشاند و خود را رجعت حسين معرفي مي كند. سپس سيد علاو را مظهر شيطان و خود را مظهر يزدان مي نامد شما فكر كنيد چه فرقي است بين اين دو وجود و دو ادعا؟ هر دو در پي كسب مريد و تأسيس رياست بوده اند و به دروغهاي شاخدار توسل و تشبث نموده اند منتها يكي زبردست تر و ماهرتر بوده و دكان ديگري را بسته و مشتريان او را به سوي خود جلب نموده. ولي در اين موقع بها نيز موفقيتي نيافته و آنچه مورد دلخواه و انتظارش بوده به هم نرسيده زيرا اولا چون اوضاع نسبتا آرامش يافته بود بابيان به ايران برگشته و هريك به كاري مشغول شده و بابيت به دست فراموشي افتاده بود. و به علاوه آن شور و جنبش اوليه بابيان رو به خاموشي نهاده و اتحادي در بين افراد باقي نمانده و هريك به سبكي و مشربي متوجه شده بودند و ديگر آن حرارت و گرمي اوليه وجود نداشت كه بها بتواند مسير آن را به طرف خود بكشاند و رياست خويش را استوار سازد. كما اينكه نبيل در ص 626 چنين نقل مي كند: «حضرت

بهاءالله در عراق به نشر تعاليم الهي مشغول بودند اصحاب باب كه از واقعه شهادت مولاي خود هراسان و از صدمات و بليات، اصحاب و مؤمنين به گوشه و كنار متفرق و پريشان شده بودند به واسطه قيام و اقدام حضرت بهاء الله روحي جديد يافتند و از زواياي خمول به ميدان خدمت شتافتند.» [ صفحه 300] قسمت اول اين روايت نبيل صحيح است كه بابيان خاموش و سرد شده بودند وي اينكه مي گويد به واسطه ي قيام و اقدام بها روحي جديد يافته بودند صادق نيست زيرا مي بينيم كه در ص 615 وقتي نقل قول خود بها را مي نمايد مي رساند كه نه تنها در آن موقع بابيان خاموش بوده اند بلكه دو سال بعد يعني موقعي كه بها از كوه سليمانيه برمي گردد نيز هنوز بابيان خمول و خاموش و سرد بوده اند. ص 614: «بعد از مدتي قليل به كوههاي كردستان رفتم... چون به بغداد برگشتم مشاهده شد كه از امر باب اثري باقي نمانده و آن اساس به كلي فراموش گشته همت گماشتيم تا امر حضرتش را از نوحيات تازه بخشيم و از زاويه خاموشي نجاتش دهيم جميع اصحاب و مؤمنين را خوف و اضطراب فراگرفته بود» پس در موقعي كه بها بعد اعدام باب به عراق رفته و آن سردي و خمود و پراكندگي بابيان را ديده و خواسته است آنها را به طرف خود جلب كند موفق نشده و آن وضع تا مراجعت ثاني او به عراق ادامه داشته ولي بها براي آنكه مجددا حرارت و گرمي بين بابيان تأسيس نمايد و آنها را وادار به فرار از ايران و تمركز در عراق كند

به اجراي يك نقشه بسيار مخوفي دست مي زند و يك تير به سه نشان را مورد عمل خود قرار مي دهد. [ صفحه 301]

يك تير و سه نشان

بها براي تأمين رياست خود و دين سازي خويش دو اشكال مهم بر سر راه داشت اول آنكه ميرزا يحيي برادر او توسط باب به جانشيني انتخاب و انظار بابيان متوجه او بود و در ثاني بابيان نسبت به اصل موضوع دلسرد شده و رو به خمودگي مي رفتند بها در فكر مي افتد كه با يك نقشه ماهرانه اين دو مانع را يكجا برطرف سازد او عقيده داشته كه هميشه فشار و كشتار موجب اشاعه ي عقايد و افكار كشته شدگان است. بنابراين به فكر مي افتد ترتيبي دهد تا بابيان موجود مجددا مورد تعقيب قرار گرفته و تحت شكنجه و كشتار آيند تا بار ديگر مجبور به اتحاد شوند و به حرارت و شوق آيند. بنابراين نقشه مي كشد كه چند بابي را تحريك نمايد تا شاه را مورد حمله قرار داده و نسبت به وي سوء قصد نمايند و اين فكر امكان كشتن شاه توسط بابيان از خيلي پيش در مغز او بوده. كما اينكه در ص 618 نبيل مي نويسد: «من نامه را كه ايلدرم آن را به احمد نوشته بود به حضور مبارك تقديم كردم فرمودند (يعني بها) ايمان اولاد قاجار قابل اعتماد نيست اين شخص در اظهار ايمان كاذب است زيرا به واسطه ي آن اظهار ايمان مي كند كه شايد روزي بابيها شاه را به قتل رسانند و او را بر تخت سلطنت بنشانند.» پس امكان كشتن شاه توسط بابيان چيزي نبوده كه دور از عمل باشد و در اين عمل اكنون بها

سه هدف داشته است: اولا شاهي جوان را كه هنوز جانشين معيني نداشت از بين برده و در مملكت هرج و مرج راه مي انداخت و زمينه را براي اجراي خيالات و ساير نقشه هاي خود مهيا مي نمود. [ صفحه 302] از جانب باب به عنوان جانشيني و از جانب بهاء (برادر بزرگش) به لقب گوساله مفتخر شد (اهل البيت ادري بما في البيت) [ صفحه 303] ثانيا چون ميرزا يحيي به عنوان رئيس بابيان انتخاب شده بوده پس اين اقدام و كشتار نتيجه ي تصميم او قلمداد شده و لاجرم منجر به دستگيري و كشته شدن او مي گرديد و بها به سهولت از دست اين رقيب نيز خلاص مي گرديد. ثالثا بابيان مجددا مورد تنفر بيشتر عامه قرار گرفته و تحت تعقيب و شكنجه درآمده و ناچار از سردي و خمودگي بيرون آمده و مجبور به خروج از ايران و تمركز در عراق شده و آنجا گرد هم جمع شده و از اين طريق نيز زمينه را براي رياست بهاي بي رقيب فراهم مي آوردند. براساس اين نقشه ها بها از عراق به طهران آمده و با كمك ملا شيخ علي عظيم چند نفر جوان ساده لوح را مي فريبند تا به عنوان انتقامجوئي به شاه حمله نموده و كار او را بسازند ولي نقشه ي كشتار شاه عملي نشده و شاه نجات مي يابد و بها از ترس اينكه نقشه اش برملا شود به سفارت روس پناه مي برد. ولي معذلك بر اثر فشار دولت دستگير و زنداني و عاقبت هم با كمك سفير روس نجات يافته و مجددا به عراق مي رود تا از قسمت سوم نقشه خود برخوردار گردد. زيرا اگرچه شاه كشته نشده

و ميرزا يحيي نيز قبل از بها موفق به فرار گرديده و جان به در برده بود، ولي بابيان بيچاره دسته دسته هدف انتقام قرار گرفته و بي دريغ كشته مي شدند پس ناچار آنها كه توانستند خود را به عراق عرب رسانيدند و نقشه بها لااقل در اين مورد به كمال مطلوب او عملي گرديد. و اما اينكه مي گويم بها به سفارت روس پناهنده شد و بعد دستگيري نيز با تكذيب انتساب خود به بابيت و تحصيل برائت از شركت در توطئه به علت كمك سفير روس نجات مي يابد نه تصور كنيد مي خواهم بگويم بها نخود آشي بوده و اهميتي داشته كه مورد كمك سفير روس قرار گرفته و نه آنست كه سفير روس نيز به علت آنكه شوهر عمه بها تبعه ي روس و در سفارت روس كار مي كرده بدين لحاظ و كمك مي نموده بلكه كمك سفير [ صفحه 304] روس به بهاء صرفا مزدوري بهاء براي بيگانگان و ماجراجوئي او بوده است و چون عنصري ناراحت و آشوب طلب بوده است از كمك سفير روس برخوردار شده زيرا اگر صفحات تاريخ ايران را در آن ايام و چندي قبل و بعد آن را مطالعه كنيد، و به طوري كه داستان سوء قصد به شاه را نيز نقل خواهم كرد طي آن مي بينيد كه سفراي روس تزاري و انگليس در ايران چه ها مي كردند و براي تأمين مطامع دول متبوعه ي خود چگونه از هر فرصتي استفاده مي نموده اند. اولا دول روس و انگليس در ايران يك هدف كلي داشتند و آن مطامع ارضي و اقتصادي بود و براي نيل به اين مقصد همانطور كه انگليس در هند به

وسيله يك كمپاني تجارتي و حصول امتيازات اقتصادي كم كم موفق به بلعيدن و استثمار تمام آن كشور گرديد، اينجا هم دولت انگليس و دولت روس مي خواستند با اجراي همان نقشه ايران را نيز بين خود تقسيم و يك منطقه نفوذ كوچكي بعنوان منطقه آزاد در بين باقي گذارند و پيوسته با اجراي آشوبها و اغتشاشات و اعمال نفوذ در عزل و نصب صدراعظم ها و وزراء و عمال و غيره مانع اصلاحات و سر و سامان يافتن وضع اداري مملكت مي گرديدند تا دولت از طرفي قوت مالي نگيرد. و از طرف ديگر بر اثر مقابله با مخارج سنگين و خارج از حدود عايدات خود مجبور به قرضه از آنها بشود و در برابر آن، امتيازات و منابعي را بعنوان رهن و تضمين قرضه بدانها واگذار كند. كما اينكه مي بينيم دنبال همين فتنه ها و اغتشاشات سياسي و تهي شدن خزانه دولتي طولي نمي كشد كه عايدي تمام گمركات و پست و تلگراف و غيره در گرو قرضه از آنها درآمده شمال در گرو روسها و جنوب در گرو هنديها كه در حقيقت آنهم دولت انگليس بوده درمي آيد و تقريبا حق نظارت بر اين منابع بدانها واگذار مي شود. بر اثر اين اغتشاشات سياسي و اقدامات ماجراجويان لاجرم كار زراعت كه منبع طبيعي كشور بود نيز راكد مي ماند تا آنجا كه معروفست در آن ايام چون زارع [ صفحه 305] قادر به اداي ماليات نبوده حاكم قوچان دختران آنها را به جاي ماليات جنسي كه گندم بوده مي گيرد و به طوري كه در صفحات تاريخ مندرج است سيصد دختر را به تركمنها فروخته و در مقابل هريك فقط سي

و شش كيلو گندم گرفته اند. در چنين اوضاع بود كه دولت مجبور به اخذ قرضه و دادن امتيازات و بالاخره فروختن تمام مملكت گرديد تا آنجا كه به طوري كه مي دانيد دول روس و انگليس طبق قراردادي بين خود در سال 1325 هجري ايران را به سه قسمت تقسيم كرده شمال را روسيه منطقه ي نفوذ خود قرار داده و جنوب را انگليس و فقط منطقه ي كوچكي را در وسط به عنوان بي طرف باقي مي گذارند و در اين منطقه بي طرف نيز آرام ننشسته و از مداخلات خودداري نمي كرده اند. كما اينكه در قضاياي مشروطيت روسها رسما از محمدعلي شاه پشتيباني و انگليسها از مشروطه خواهان حمايت و علنا در كارها با اعزام سرباز و غيره مداخله مي نموده اند. تمام اين قضايا شروعش و حدتش تقريبا از همان فتحعليشاه بوده بنابراين اگر سفير وقت روس در ايران به قضاياي بابيت با نظر توجه مي نگريسته و شخصي ناراحت و ماجراجو را چون بها كه با زد و بندها و دادن رشوه و ساير وسايل كارها مي كرده و هوش و استعدادي هم در پشت هم اندازي از خود نشان مي داده حمايت مي نمايد و آتش ماجراجوئي و اغتشاشات واقعه توسط او را دامن مي زده كاري ساده و معمولي بوده است. زيرا وقتي يكي از نقشه هاي اين سفرا ايجاد خرج براي دولت به منظور ايجاد قرضه بوده چگونه به وقايع بابيان كه آن همه مخارج و تجهيزات و قشون كشي به اين طرف و آن طرف براي دولت فراهم مي آوردند مي تواند بي نظر باشد و چگونه از حمايت ماجراجوئي ديگر چون بها مي تواند سرباز زند زيرا اميد مي رفت او هم بتواند نوعي ديگر بلوا و

اغتشاش در كشور ايجاد و موجب خرج تراشي ديگر شود. [ صفحه 306] اگرچه بها مداخله خود را در امر سوء قصد به شاه به كلي تكذيب و موضوع رفتن به سفارت روس را جدا منكر و وانمود مي كند كه به طيب خاطر بعد شنيدن واقعه سوء قصد به اردوگاه شاه مي رفته تا خود را معرفي و تسليم نمايد و خود اين تكذيبها و انكارها به قدري خنك و سست و بچگانه است كه احتياجي به اداي توضيحات نيست ولي چون شما دوست عزيز چنان معتقد به الوهيت و معصوميت و تقدس بها هستيد كه تصور خلاف گفته ها و مدعيات او را نمي توانيد كرد، اينست كه من ناچار گفته هاي خود او و پسرش و دخترش را براي شما نقل مي كنم تا از لابلاي خلاف گوئيهاي آنها و تضاد با يكديگر بيان واقع را به دست بياوريم. ابتدا نص صريح عبدالبها را كه اساس عقيده بهائيان در اين خصوص است ذيلا نقل مي كنم مقاله سياح ص 70: «بعد اين واقعه (اعدام باب) خطاي عظيمي و جسارت و ذنب جسيمي از شخص بابي سر زد كه صفحه تاريخ اين طايفه را سياه و در جهان مدنيت بدنام نمود و خلاصه آن واقعه اينست كه در زماني كه باب مقيم آذربايجان بود صادق نامي جوان ارادت تام به باب يافته... و از فكر و هوش مسلوب بود چون واقعه باب در تبريز واقع شد اين خادم به زعم خويش به اوهام خونخواهي افتاد... لهذا از ناداني و جنون... از تبريز برخاسته يك سر به طهران آمد و يك نفر ديگر با او همداستان شد و چون موكب شهرياري

در شميران مقر داشت به آن سمت توجه نموده العياذ بالله جسارتي از او سر زد كه لسان تقرير نتواند... باري بغتة قيامتي برپا شد... ياري بعد از وقوع اين خطب جسيم اين طايفه متهم شدند و در بدايت تحقيق و فحصي در ميان نبود لكن بعد محض عدالت قرار به فحص و تدقيق و تحقيق گرديد جميع معروفين اين طايفه به اتهام افتادند بهاء الله در قريه افچه كه يك منزلي طهران بود صيفيه در تابستان نموده بود چون اين اخبار شيوع يافت و بناي سياست شد هركس توانست در گوشه ي پنهان شد يا آواره ي اوطان از جمله ميرزا يحيي برادر بهاء الله پنهان شد و فراري... [ صفحه 307] لكن بهاء الله در كمال سكون و قرار از افچه سوار شده به نياوران كه مقر موكب شاهي و محل اردوي شهرياري بود وارد، به محض ورود در تحت توقيف درآمد و يك فوج او را محافظه شديد مي نمودند و بعد از چند روز سؤال و جواب در تحت سلاسل و اغلال از شميران به زندان طهران حركت دادند و اينگونه شدت و سياست از فرط الحاح حاجي علي خان حاجب الدوله بود و هيچ اميد نجات نبود تا انكه اعليحضرت پادشاهي به نفس نفيس به تأني و بواسطه ي وزراي تاجداري اين قضيه را از جزئي و كلي تحقيق و تدقيق فرمودند... باري ثابت و مبرهن شد كه متجاسر خودسرانه به گمان و اوهام خونخواهي آقاي خويش متصدي اين امر عظيم... گشته و چون حقيقت حال آشكار شد برائت بهاء الله از اين تهمت ثابت گشت به قسمي كه از براي احدي شبهه نماند

و حكم دربار به پاكي و آزادگي او از اين قضيه صادر... بهاء الله استيذان هجرت به عتبات عاليات نمود و بعد از چند ماه به اذن پادشاهي و اجازه صدر اعظم و همراهي غلام شاهي مسافرت عتبات نمود.» اين بود گزارش عبدالبها پسر بها و همه كاره او. حالا ملاحظه كنيد نبيل قضيه را چگونه نقل مي كند مجددا به خاطر شما مي آورم كه گفته هاي نبيل گفته هاي خود بهاست زيرا منبع اصلي تاريخ نبيل به طوري كه مكرر اشاره شده نقل قول بهاست خاصه آنكه تمام متن تاريخ را بعد تكميل شدن، خود بها ملاحظه و تصويب نموده است. ص 627 نبيل: «پس از ميرزا تقي خان اميركبير ميرزا آقاخان نوري اعتمادالدوله به صدارت عظمي منصوب گرديد در آغاز جلوس خود تصميم گرفت كه بين دولت و حضرت بهاءالله را كه رئيس بابيان بودند آشتي و التيام دهد لذا نامه ي به حضرت بهاءالله نگاشت و حضرتش را به طهران دعوت كرد حضرت بهاء [ صفحه 308] الله كه قبل از وصول مكتوب وزير تصميم مراجعت به طهران داشتند پس از وصول نامه عازم پايتخت گرديدند در ماه رجب (1268) وارد طهران شدند حضرت بهاء الله پس از ورود يكماه تمام در منزل برادر وزير اعظم مهمان بودند صدر اعظم جعفر قلي خان برادر خود را مأمور پذيرائي آن حضرت نموده بود... پس از يكماه حضرت بهاءالله به شميران انتقال فرمودند. آقاي كليم مي فرمودند كه جناب عظيم در اين اثنا با حضرت بهاء الله ملاقات نمود و در ضمن ملاقات جناب عظيم خيالي را كه مدتها بود در فكر خود پرورش مي داد به حضور مبارك عرض

كرد حضرت بهاءالله او را از ماجراي آن خيال فاسد منع نمودند و از عواقب وخيم آن تحذير فرمودند كه اين عمل جلب بلاياي تازه نمايد... حضرت بهاء الله به لواسان تشريف بردند و در قريه افچه... توقف نمودند جعفرقلي خان همچنان در مهمان داري پايدار بود در لواسان به حضرت بهاء الله خبر رسيد كه دو نفر از بابيان سبك مغز قصد حيات شاه نمودند... يكي را نام صادق تبريزي و ديگري را فتح الله قمي بود... مطلبي كه دليل بر سادگي و جهالت آن جوان است اينست كه به جاي استعمال اسلحه مؤثري كه مقصود را فورا حاصل كند ساچمه استعمال كردند كه اندك خراشي در جسد شاه توليد كرد و اگر اين دو نفر از طرف شخص مدبر و رئيس خود مأمور به اين كار بودند البته به جاي ساچمه گلوله استعمال مي كردند، استعمال ساچمه دليل است كه اين دو جوان بي مشورت ديگران به فكر ناقص خويش به چنين كار ناهنجاري اقدام نمودند اين عمل زشت كه در آخر شوال 1268 هجري از اين دو نادان سرزد جلب مصيبت تازه نسبت به ياران نمود اصحابي كه از بلاياي قبل نجات يافته بودند در اين غائله گرفتار شدند... رؤساي كشور و علماي دين بابيان را دشمن مملكت و دين دانستند و اعلان عمومي به جلوگيري از هجوم و حمله به بابيان صادر شد جعفر قلي خان كه در شميران بود اين واقعه را به حضرت بهاء الله پيغام داد و به حضرتش نگاشت كه مادر شاه از اين واقعه سر تا پا آتش گرفته و در نزد امراي دربار حضرتت را به همراهي ميرزا

آقاخان صدراعظم محرك اصلي [ صفحه 309] و قاتل حقيقي شاه معرفي كرده است صلاح آنست كه مدتي در محلي مخفي بسر بريد... اين نامه را به شخص امين و پير باتجربه به حضور مبارك بافچه فرستاد... حضرت بهاءالله پيشنهاد جعفر قلي خان را نپذيرفتند و روز ديگر سواره به اردوي شاه كه در نياوران بود رفتند در بين راه به سفارت روس كه در زرگنده نزديك نياوران بود رسيده ميرزا مجيد منشي سفارت روس از آن حضرت مهماني كرد و پذيرائي نمود جمعي از خادمين حاجي علي خان حاجب الدوله حضرت بهاء الله را شناختند و او را از توقف حضرت بهاء الله در منزل منشي سفارت روس آگاه ساختند... فورا مأموري فرستاد تا حضرت بهاءالله را از سفارت تحويل گرفته به نزد شاه بياورد سفير روس از تسليم حضرت بهاء الله به مأمور شاه امتناع ورزيد و به حضرت گفت كه به منزل صدر اعظم برويد و كاغذي به صدر اعظم نوشت كه بايد حضرت بهاء الله را از طرف من پذيرائي كني و در حفظ اين امانت بسيار كوشش نمائي و اگر آسيب به بهاء الله برسد و حادثه رخ دهد شخص تو مسئول سفارت روس خواهي بود... مأمورين شاه در بين نياوران و طهران حضرت بهاء الله را دستگير كردند... از نفوسي كه قصد حيات شاه نموده بودند اول صادق تبريزي گرفتار شد صادق اول كسي بود كه با شمشير برهنه به شاه حمله كرده او را از اسب كشيد فورا شاطر باشي و نوكران او را به قتل رسانيدند... دوم نفر فتح الله حكاك قمي بود كه گرفتار شد... سومي ابوالقاسم

تبريزي بود كه دستگير شد... مادر ناصرالدين شاه را آتش بغض و كينه با وجود كشته شدن اين همه نفوس بي گناه فروننشست دائما فرياد مي زد و رؤساي دربار را خطاب و عتاب مي نمود كه برويد بهاء الله را به قتل برسانيد محرك اصلي و مسبب واقعي در قضيه پسرم، بهاء الله است سايرين آلت [ صفحه 310] هستند دشمن حقيقي پسرم اوست تا او را نكشيد قلب من آرام نمي گيرد و مملكت هم آرام نمي شود... مأمورين حكومتي در آن ايام در جستجوي اتباع باب بودند عباس نوكر سليمان خان را كه جواني مؤمن و با شجاعت بود مجبور كردند و به وعد و وعيد وادارش ساختند تا با فراشان حكومتي در كوچه و بازار طهران گردش كند و اتباع باب را به آنها معرفي نمايد عباس كه خود را مجبور ديد به جاي بابيان ساير نفوس را معرفي مي نمود مأمورين آن بيچاره ها را مي گرفتند نزد حكومت مي بردند و چون مؤمن نبودند از امر تبري مي نمودند و بعد از پرداختن مبلغي به رسم جريمه مرخص مي شدند... چون مادر شاه در قتل حضرت بهاء الله اصرار داشت چندين مرتبه عباس را به سياه چال بردند و در مقابل حضرت بهاء الله حاضر ساختند تا اگر او را در زمره بابيان ديده اظهار نمايد در هر مرتبه عباس كه به حضور حضرت مبارك مي رسيد دقيقه چند به صورت بهاء الله نگاه مي كرد و بعد مي گفت من او را تاكنون نديده ام و نمي شناسم... چون از اضرار به بهاء الله مأيوس شدند براي تحصيل رضايت مادرشاه در صدد بودند شيخ علي عظيم را مسبب اصلي خيانت به شاه معرفي كنند

و به اين بهانه او را به قتل رسانيدند... قنسول روس از دور و نزديك مراقب احوال بود و از گرفتاري حضرت بهاءالله خبر داشت پيغامي شديد به صدر اعظم فرستاد و از او خواست كه با حضور نماينده ي قنسول روس و حكومت ايران تحقيقات كامل درباره ي حضرت بهاء الله به عمل آيد... صدر اعظم... وقتي معين نمود كه نماينده قنسول روس با حاجب الدوله و نماينده دولت به سياه چال بروند مقدمة جناب عظيم را طلب داشتند و از محرك اصلي و رئيس واقعي سؤال كردند جناب عظيم گفتند... من خودم اين خيال را مدتهاست در سر داشتم كه انتقام باب را بگيرم محرك اصلي خود من هستم اما صادق تبريزي [ صفحه 311] كه شاه را از اسب كشيد... دو سال بود نوكر من بود و خواست كه انتقام مولاي خود را بگيرد ولي موفق نشد چون اين اقرار را از عظيم شنيدند نماينده قنسول و نماينده حكومت اقرار او را نوشته به ميرزا آقاخان خبر دادند حضرت بهاء الله از حبس خلاص شدند و جناب عظيم را به جلاد تسليم كردند... بدخواهان از ناداني و ميرزا يحيي استفاده كرده و آن نادان به اميد رسيدن به منصب و مقامي با بدخواهان همراه شد و اخبار وحشتناكي به همدستي او از حضرت بهاء الله به شاه مي دادند ناصرالدين شاه از وزير كبير به شدت مؤاخذه كرد كه چرا تا اين حد در حصول امنيت مملكت تكاهل مي كند و ريشه فساد را قطع نمي نمايد صدر اعظم از اين توبيخ متأثر شد... فورا لشكري به اقليم نور اعزام... و پس از تاراج همه را آتش

زده و با خاك يكسان نمودند... دامنه فتنه طهران و مازندران به سرتاسر ايران كشيد و مخصوصا در يزد و تبريز آتش فتنه بالاگرفت طهماسب ميرزا در شيراز عده اي را شهيد كرد... ششصد نفر آنها را گرفته بودند سيصد نفر آنها را دوتا دوتا بر مركبهاي برهنه سوار كرده به شيراز بردند و در آنجا بعضي مردند... حكومت ايران بعد از مشورت به حضرت بهاء الله امر كرد كه تا يكماه ديگر ايران را ترك نمايند... قنسول روس از حضرت بهاءالله تقاضا كرد به روسيه بروند و دولت روسيه از آن حضرت پذيرائي خواهد نمود حضرت بهاءالله قبول نفرودند و توجه به عراق را ترجيح دادند». اينهم گزارش نبيل كه تقريرات خود بها است، حالا ملاحظه كنيد دختر خانم بها داستان را چگونه براي بلانفيلد نقل مي كند و لابد مي دانيد اضافه بر آنكه اين مطالب تقريرات دختر بها است كه در موقع حدوث واقعه فرد مميزي بوده مطالب آن به تصويب عبدالبها و محفل روحاني لندن نيز رسيده است. ص 40: «خوب به خاطر دارم كه يك روز توسط يك جوان بابي نيمه ديوانه سوء قصدي به حيات شاه شده بود پدرم در خانه ملكي ييلاقي ما واقع در نياوران بود... [ صفحه 312] ناگهان خادمي با كمال شتاب و پريشاني به مادرم مراجعه و خبر داد كه آقا توقيف شدند... بلافاصله تمام فاميل و دوستان و خادمين با وحشت از خانه ما فرار كردند به استثناي خادمين اسفنديار و يك زن... ميرزا موسي برادر پدرم... مادرم و سه اولادش را كمك نمود تا در محل امني مخفي شويم... ميرزا يحيي با كمال وحشت به

مازندران فرار و در محلي مخفي گرديد... اخبار وقايع به واسطه خواهر مهربان پدر بزرگم كه عيال ميرزا يوسف نامي از اتباع روس و رفيق قنسول روس در طهران بود به ما مي رسيد... در اين ايام احدي از دوستان و فاميل جرئت نمي كردند به ملاقات مادرم آيند مگر زن ميرزا يوسف كه عمه پدرم باشد... يك روز ميرزا يوسف دريافت كه... ملايان در صدد كشتار پدرم هستند - ميرزا يوسف موضوع را با قنسول روس در ميان نهاده و اين دولت ذي نفوذ تصميم بر خنثي نمودن اين نقشه گرفت صحنه جالب توجهي در محكمه كه احكام اعدام را صادر مي كرد به عرصه ي ظهور آمد قنسول روس بدون اندك بيمي قيام نموده و اعضاي محكمه را مخاطب ساخته و گفت آيا تاكنون به اندازه كافي انتقام بيرحمانه خود را نگرفته ايد... چگونه ممكن است كه شماها حتي بتوانيد چنان فكر كنيد كه اين محبوس عالي نسب نقشه چنان عمل احمقانه سوء قصد به حيات شاه را كشيده باشد - آيا بر شماها معلوم نيست كه آن تفنگ مهمل كه مورد استفاده آن جوان بيچاره قرار گرفته به درد كشتن يك پرنده هم نمي خورد، مضافا بر اينكه نامبرده ديوانه مشهور بوده... من تصميم دارم كه اين شريف زاده بي گناه (يعني بهاء) را تحت حمايت دولت روسيه درآورم بنابراين برحذر باشيد زيرا اگر يك موي از سر او كم شود براي تنبيه شماها شهرهاي خون در اين شهر جاري خواهد شد اميدوارم به اين اخطار من كمال توجه را مبذول داريد و بدانيد كه [ صفحه 313] در اين موضوع دولت متبوع من پشتيبان من است... طولي نكشيد كه

شنيديم حاكم از ترس اينكه بي توجهي به اخطار سخت قنسول روس نشود فورا دستور آزادي پدرم را مي دهد و در عين حال حكم به تبعيد او و فاميلش صادر مي گردد... ده روز مهلت تدارك سفر داده شده بود». خواهش مي كنم يك بار ديگر اين سه گزارش را به دقت بخوانيد و مطالب آن را با يكديگر مقايسه كنيد تا ميزان ساختگي بودن موارد فرار و تبرئه ي بهاء را در مداخله و تهيه ي نقشه توطئه ي بخوبي دريابيد و بالعكس جهاتي را كه مي گويم بها اين تصميم را بي رحمانه براي استفاده سه مطلب خونريزي مخوف به مورد اجري گذارده و يك تير به سه نشان زده دريابيد. [29] . [ صفحه 314] ملاحظه كنيد عبدالبها مي گويد صادق از همان موقع اعدام باب تصميم به انتقام جوئي گرفته و يكسر از تبريز براي عمل به طهران مي آيد و اين گفتار براي آنست كه برساند صادق خودسرانه اينكار را كرده و نه به تحريك بها، اولا صادق تبريزي در موقع اعدام باب در تبريز نبوده است تا آنطور كه عبدالبها مي گويد يكسر به طهران آمده باشد. و دليل اين مطلب تاريخ نبيل است كه در ص 523 مي نويسد: [ صفحه 315] «چهل روز پيش از آنكه مامورين مزبور به چهريق وارد شوند حضرت باب جميع الواح و نوشتجات خود را جمع آوري فرمودند و همه را به ضميمه قلمدان و انگشترهاي عقيق و مهري خود را در جعبه نهادند و به ملاباقر حرف حي دادند... و فرمودند بايد بروي و اين امانت ها را به ميرزا احمد برساني ملاباقر فورا به راه افتاد و بعد از هجده روز به قزوين رسيد

در آنجا دانست كه ميرزا احمد از قزوين به جانب قم مسافرت كرده ملاباقر به طرف قم رهسپار گشت و در نيمه ماه شعبان وارد شد من در آن ايام با صادق تبريزي در شهر قم بودم قم من با ميرزا احمد در محله باغ پنبه قم بود هر دو با هم در يك منزل بوديم صادق تبريزي را ميرزا احمد بزرند فرستاد كه مرا با خودش به قم برگرداند». ملاحظه مي كنيد كه در نيمه ي شعبان صادق تبريزي در قم بوده است نه تبريز و تازه بعد نيمه ي شعبان نيز صادق بزرند رفته و به قم برمي گردد و به قرار حكايت نبيل براي ديدن امانات باب نيز لابد چند روزي هم در قم باقي بوده كه تقريبا مقارن با 28 شعبان يعني روز اعدام باب مي شود. پس به هيچ وجه نمي توانسته است آن طور كه عبدالبها مدعي است صادق در 28 شعبان در تبريز بوده باشد و اگر بر فرض محال قصد حركت به تبريز هم كرده باشد [ صفحه 316] به هيچ وجه نمي توانسته به موقع آنجا برسد زيرا ديديم كه با اينكه باب ملاباقر را دستور مي دهد فورا حركت نمايد او فقط مسافت بين تبريز و قزوين را هيجده روزه طي كرده است پس براي صادق امكان نداشته است همان مسافت را دو روزه طي كند. در ثاني بين اعدام باب و واقعه ي سوء قصد به حيات شاه درست دو سال و دو ماه طول كشيد و حال آنكه كسي كه آنچنان كه عبدالبها حكايت كرده گرم انتقامجوئي است آن را فورا به مرحله ي اجري مي گذارد زيرا البته مرور زمان آن را به

سردي مي آورد پس صادق به تصميم خود بدين عمل مبادرت ننموده بلكه تحت تأثير تبليغات و تشويقات ديگري بعد دو سال و دو ماه آلت دست شده است. از طرفي گزارش دختر بهادر دفاع قنسول اشاره تنها به يك نفر است و حال آنكه عبدالبها مي گويد در طهران يك نفر ديگر هم به صادق ملحق شده، و از طرفي ديگر نبيل و بها ذكر چند نفر را مي كنند كه چهار نفر آنها را نبيل به اسم ياد مي كند. پس يك نفر صادق تنها داستاني مجعول بوده و قضيه برمي گردد به دستور و نقشه ي بها. بعلاوه شيخ عظيم نيز دو سال و دو ماه در فكر چنين كاري نبوده چطور شد كه به محض آنكه بها از عراق به ايران برگشت در ظرف يكماه فوري شيخ عظيم بعد دو سال به فكر انتقام افتاد؟ اين نيست جز اينكه بها شيخ عظيم را وادار و تشويق به انجام اين عمل نموده و شيخ عظيم نيز چند نفري را فريب داده و به عمل حمله مبادرت مي نمايند. اگر بها شيخ عظيم را وادار به اينكار نكرده بود و در اين قول كه اخيرالذكر اظهار داشته كه در چنين فكري نبوده راستگو باشد لااقل بايد بها مراتب را به آن صدر اعظمي كه مدعي است به او عطوفت داشته خبر دهد تا از اجراي احتمالي فكر وحشت آور شيخ عظيم جلوگيري نمايد. [ صفحه 317] نفس اينكه بها آشنائي به فكر شيخ عظيم داشته (بر فرض محال كه دستور خود بها نبوده باشد) مي بايستي فورا مراتب را اطلاع مي داده تا دولت احتياطات لازمه را به عمل آورده و از عمل

جلوگيري كند و بالنتيجه از كشته شدن صدها نفر به آن وضع فجيع من جمله خود شيخ عظيم ممانعت به عمل آورد حداكثر اينكه اگر بها قصد شيخ عظيم را به حكومت خبر مي داد اين بود كه شيخ عظيم تنبيهي موقتي مي شد و اين تنبيه مختصر البته به مراتب بهتر از آن بود كه خود او كشته شود و صدها نفر ديگر بي گناه معدوم گردند. به علاوه اين آقاي بها كه مي گويند دائم غيب گوئي مي كرد و سقوط ناپلئون و ملك برلين و غيره را اطلاع مي داد، آيا نمي توانست زير پاي خود را به بيند و چنين فجايع هولناكي را پيش بيني كرده و با پيش گوئي از وقوع آنها جلوگيري به عمل آورد؟ مجموع اينها مي رساند كه نقشه و دستور نقشه و دستور شخص بها بوده و صدها نفر قرباني جاه طلبي و نقشه شوم او شده اند و اگر چنين نبوده چرا بها مضطرب شده و خود را به سفارت روس مي اندازد. اين حكايت اردوگاه رفتن او نيز دروغ محض است زيرا اولا هيچ احمقي عسس بيا مرا بگير نمي كند بر فرض محال كه بها تقصيري نداشته و نمي خواسته است فرار كرده و خود را مخفي نمايد حداكثر اين بوده كه در سر جاي خود آرام مي نشسته و منتظر مي مانده تا ببيند چه پيش مي آيد. تمام ساكنين آن موقع طهران بي تقصير بوده اند. پس آيا مي بايستي همه چون بهاي مدعي بي تقصيري بروند به اردوگاه خود را معرفي نمايند تا دليل بي تقصيريشان باشد؟ نه دوست عزيز: حكايت بسي روشن است و واضح به مثل معروف عاميانه ي خودمان كه مي گويند چون چوب را بلند كنند گربه ي دزد خود

فرار مي كند اينجا نيز بلافاصله بعد وقوع سوء قصد و حتي قبل از آنكه بگير بگير بجاي سختيش برسد بها كه خود [ صفحه 318] مي دانست چه دسته گلي به آب داده فورا از ترس جان به سفارت روس پناهنده شده و قصد اختفاي در آنجا را داشته است. زيرا ملاحظه كنيد گذشته از اينكه دختر بها مي گويد در اين وقت پدرش در نياوران بوده و به روايت عبدالبها و نبيل اردوگاه هم در نياوران بوده ديگر براي رفتن به اردوگاه و تسليم شدن آمدن به زرگنده و رفتن به سفارت روس بعنوان اينكه سر راه بوده چه معني مي تواند پيدا كند؟ آيا جز اينست كه حكايت رفتن اردوگاه و تسليم شدن مي شود مطلبي دروغ و عاري از حقيقت و بالعكس رفتن به سفارت و تحصن در آنجا و طلب كمك مي شود مطلبي واقعي و حقيقت؟ ممكن است شما بگوئيد كه كلمه ي نياوران در اينجا اشتباه ذكر شده گو اينكه قبول اشتباه در چنين سندي ساير مطالب كتاب را نيز سست مي كند ولي بر فرض قبول كه بها در افجه لواسان بوده و تصميم مي گيرد قبل از بازداشت خودش خود را تسليم نمايد و عسس بيا مرا بگير گويد. در اين صورت هم سفارت روس كه درز رگنده بوده سر راه او به نياوران قرار نمي گيرد تا بگوئيم بها بطور اتفاقي بدانجا رفته است. و به علاوه كسي كه چنين تصميم مهمي گرفته كه خود را به اردوگاه معرفي كند چگونه در بين اين تصميم مي آيد مدتي را در سفارتي بگذراند آنهم آنچنان سفارتي كه به طوري كه قبلا ديديم چه مداخلاتي در امور ملت

و دولت ايران داشته و ملجأ و پناه آشوبگران و محل تحصن فتنه جويان سياسي و غيره بوده است. اينها نيست مگر اينكه بها از ترس جان و بيم اينكه مي دانسته كه خطاكار است مستقيما به سفارت روس پناه برده و خود را در دامن دشمنان برادران خويش انداخته و مؤيد اين مطلب آنكه وقتي فراشان دولتي براي جلب او به سفارت مي آيند سفير از تسليم او خودداري مي كند. [ صفحه 319] اگر بها خود مي خواسته برود، ممانعت سفير از تسليم او ديگر چه معني پيدا مي كند. وانگهي آيا وحشت و اضطراب فاميل و دوستان بها كه به محض شنيدن قضيه فورا زن و بچه ي او را تنها گذاشته و فرار كرده اند دليل بدسابقگي و ماجراجوئي بها نبوده و اين عمل دوستان و آشنايان و فاميل او آيا دليل آن نيست كه آنها نيز به مقصر بودن بها اعتراف داشته و از تظاهر به دانستن سابقه با چنين شخص ناراحتي در خوف افتاده و سريعا كناره گرفته اند. زيرا اگر بها شخص معمولي و عادي بوده و سابقه ي آشوبگري نداشته دوستان و فاميلش به يقين مي دانسته كه مطلبي عليه او به اثبات نرسيده و به زودي مطلب بر همه روشن خواهد شد پس از او و فاميلش دوري نمي كردند. عبدالبها مي گويد ثابت شد كه صادق تبريزي خودسرانه بدان كار مبادرت نموده، بها و نبيل مي آورند كه شيخ عظيم اقرار نمود كه او محرك اصلي بوده عبدالبها مي گويد شاه به نفس نفيس به موضوع رسيدگي و بها را تبرئه كرد و حال آنكه نبيل و دختر بها هيچگونه ذكري از مداخله ي شاه نياورده و به طوري كه

ذكر مي كنند تهديدات سفير و قنسول روس بوده است كه مأمورين تحقيق را مجبور به آزادي بها مي نمايد. ديديم كه دختر بها حكايت كرد كه قنسول روس چگونه تهديد نمود كه اگر موئي از سر بها كم شود چگونه اشخاص تنبيه و به چسان نهرهاي خون در تهران جاري خواهد شد و ديديم كه نبيل چگونه حكايت كرد كه سفير چه نامه ي سختي به صدر اعظم نوشت و او را مسئول حفظ و حيات بها قرار داد. و از طرفي به قرائن گزارش نبيل و دختر بها قاعدة بها بايد خود را به تبعيت روس درآورده باشد تا نجات يافته باشد زيرا صرف مداخله قنسول در محاكمه و نماينده اش در تحقيقات دال بر آنست كه بها بايستي تبعه ي روس بوده باشد زيرا [ صفحه 320] به موجب مقررات كاپيتولاسيون و يا قضاوت قنسولي وقتي در ايران دعوي بين دو فرد خارجي واقع مي شده رسيدگي به موضوع در صلاحيت قنسول دولت متبوع آن افرادي بوده كه با يكديگر نزاع داشته اند. و اگر دعوي بين يك فرد ايراني و يك فرد خارجي مي بوده نماينده قنسول آن دولت خارجي كه امتياز كاپيتولاسيون داشته حق داشته در محاكمه و رسيدگي حاضر شود. حالا اگر به طوري كه نبيل و دختر بها حكايت كرده اند قنسول روس و نماينده اش در تحقيقات و محاكمه ي بها حاضر و مداخله نموده اند و حتي قنسول روس به دفاع برخاسته است پس بايستي بها تبعه ي دولت روس بوده باشد و الا هيچگونه مجوزي براي مداخله رسمي قنسول روس در محاكمه نبوده و حداكثر مي توانسته است در خارج به طور خصوصي و غيرمستقيم اعمال نفوذ نمايد و

او را كمك كند. اما مسئله ي مهم انكار و تكذيب بها در بابي بودنش مي باشد زيرا به طوري كه ملاحظه كرديد هركس را كه فكر مي كردند بابي است ابقا ننموده و مي كشتند و حتي ملاحظه كرديد كه عباس نوكر حاجي سليمان خان را مامور كردند تا بابيها را معرفي كند تا كشته شوند و نامبرده را مكرر نزد بها بردند تا چنانچه او را به بابيگري مي شناسد معرفيش نمايد. ولي او اظهار مي دارد كه بها را نمي شناسد پس اگر بها اقرار به بابي بودن خود داشته است ديگر احتياجي به اينكه عباس را نزد او ببرند نبوده است و اين كتمان بها در اين موقع و ساير موارد كه از قبل بدان اشاره شد و بعد ادعاهاي فداكاريش در امر باب بساير خنده آور و مضحك و بسي مسخره آميز به نظر مي رسد و معرف كثرت رياكاري و تقلب و دروغ و پشت هم اندازي او مي باشد كه همواره براي عوام فريبي بكار مي برده است. [ صفحه 321] تنها دفاعي كه نبيل و عبدالبها و خواهرش در تبرئه بها نسبت به مداخله اش در جريان اين توطئه و سوء قصد به شاه مي نمايند اينست كه عامل ساچمه بكار برده است كه كشنده نبوده و اگر اين شخص محركي مي داشته و آن بها بوده لابد مي بايستي تدابير لازم را بكار برده باشد. اين دفاع نيز به هيچ وجه موجه به نظر نمي رسد زيرا اولا اگر موضوع ساچمه حقيقت داشته باشد فقط يك نفر از حمله كنندگان بدان مجهز بوده ولي صادق شاه را از اسب به زير كشيده و با شمشير بدو حمله ور شده است و من هنوز نمي دانم

سايرين به چه اسلحه مسلح بوده اند. آنچه مسلم است طبق حكايت نبيل كه حكايت شخص بها است چند نفر حمله كرده اند - و بر فرض صحت اينكه يك فرد آنها فقط ساچمه داشته نشان آنست كه سوء قصد به خوبي و با تدبير كامل نقشه كشي نشده است و اين بعيد نيست زيرا به طوري كه در ابتداي منقولات نبيل در اين قسمت ديديم اگر چه او مي نويسد كه صدر اعظم بها را براي مذاكرات به ايران دعوت و برادر خود را مأمور پذيرائي او نموده ولي مي دانيم اين مطلب نيز تبليغاتي براي بزرگ كردن بها است و چنانكه خود نبيل هم آورده بها خود بعد از بين رفتن ميرزا تقي خان اميركبير قصد مراجعت به ايران را داشته و پذيرائي هم در كار نبوده بلكه بها رسما تحت نظر درآمده است چون بها به ماجراجوئي و ناراحتي شناخته شده بوده و برگشت او به ايران بوي خوبي نمي داده است. بنابراين چون تحت نظر بوده نمي توانسته نقشه خود را به راحتي عمل و نظارت نمايد پس جزئيات آن را واگذار به شيخ عظيم نموده و به او اطمينان كرده و اگر كوتاهي به عمل آمده و نقصي در اجراي نقشه واقع شده به علت عدم استعداد و بي تجربگي شيخ عظيم بوده است. اين موضوع نيز تازگي ندارد كه سوء قصد كنندگان به شخصي در عمل خود توفيق نيابند و شواهد آن بسيار است. [ صفحه 322] حالا جاي خوشمزه اينجاست كه بها يك دفاع سفسطه آميزي نيز از خود مي نمايد لوح سلطان در مقاله ص 187: «از عدل حضرت سلطان بعيد است كه به خطاي

نفسي جمعي از نفوس مورد سياط غضب شوند... و اين بسي معلوم كه در هر طائفه عالم و جاهل عاقل و غافل فاسق و متقي بوده و خواهد بود و ارتكاب امور شنيعه از عاقل بعيد است چه كه عاقل يا طالب دنيا است و يا تارك آن، اگر تاركست البته بغير حق توجه ننمايد و از اين گذشته خشية الله او را از ارتكاب افعال منهيه مذمومه منع نمايد و اگر طالب دنياست اموري كه به سبب و علت اعراض عباد و وحشت من في البلاد شود البته ارتكاب ننمايد.» اولا خواهش مي كنم توجه كنيد به اين مطلب و اقرار مهم كه مي گويد اين بسي معلوم است كه در هر طايفه فاسق و متقي بوده و خواهد بود پس مقصود از ايجاد اينهمه جنجال و آشوب براي چه بوده اگر قرار است در بين بهائيان و بابيان نيز وجود فاسق و قاتل ادامه يابد ديگر وضع شرع جديد براي چه؟ و اينهمه كشتار و خونريزي به چه مقصود؟ وقتي اصلاحي در بين نباشد و قرار بر ادامه وضع باشد غرض از اين همه خونريزي فقط و فقط آنچه كه من بارها به شما گفتم و نوشتم يعني ايجاد دكه و تأمين نان مفت خوردن و رياست و آقائي و گفتن اينكه بيائيد در زير علم من سينه بزنيد. و بعد مي گويد: عاقل يا تارك دنياست يا طالب آن و اگر تارك است بغير رضاي حق سلوك نمي كند و خشية الله دارد و اگر طالب دنيا است ايجاد آشوب نمي كند. به بينيد چه سفسطه اي است. از شما سؤال مي كنم موسي و داود و سليمان آيا

عاقل بودند يا جاهل؟ اگر جاهل بودند سلب نبوت از آنها مي شود و اين برخلاف معتقدات تظاهري بها و شماست زيرا پيغمبر نمي تواند جاهل باشد و اگر عاقل بودند يا طالب دنيا بودند يا تارك دنيا اگر طالب دنيا بودند لايق پيغمبري نبودند و اگر تارك دنيا بودند چگونه بنص توراتي كه شما معتقد به اصالت [ صفحه 323] و عدم تحريف آن هستيد مكرر در مكرر چه شخصا و چه به دستور آنها مرتكب قتلهاي فردي و دسته جمعي شدند و نقض قوانين موسي را كردند؟ آيا همه روي اصل تارك دنيائي بوده پس بعيد نيست بها نيز ولو آنكه عاقل و تارك دنيا بوده قصد قتل شاه كرده باشد. زيرااگر از آنها استيضاح مي كردند كه چرا قتلهاي فردي و دسته جمعي مرتكب شده اند. بديهي است مي گفتند اين اعمال كلا به اراده الهي بوده زيرا دشمن بشريت را نابود كرده ايم (گو اينكه موسي و داود و سليمان به نص همان تورات مورد اعتقاد شما به علت اغراض شخصي و شهواني نيز مرتكب قتل افراد بيگناه و برادران شخصي خود شده اند) و ظاهرا نزد بهاء رياكار و افراد بابي ساده لوح ناصرالدين شاه چه گناهي عظيم تر مي توانست مرتكب شود كه با قتل باب موافقت نموده يا خود دستور آن را داده است و موجب اعدام و كشتار جمع كثيري از بابيان گرديده پس اگر بها توطئه ي قتل ناصرالدين شاه را نموده بر طبق اين استنتاجات عاقلي بوده تارك دنيا كه به غير رضاي حق عملي نكرده. و به علاوه چه بسيار اشخاص ظاهرا عاقل و طالب دنيا كه نفع خود را يعني تأمين خواهشهاي نفس

خويش را در طلب دنيا از طريق از بين بردن موانع و سد راه نيل به مقاصد خويش شمرده با استفاده از هوش و عقل خود با كمال مهارت نفوس بيگناه را مي كشند و از بين مي برند و آيا كليه ي جنگهاي مذهبي واقعه توسط نفس پيغمبران و يا جانشينان آنان به عقيده شما و طبق ابن بيان بها ناشي از عمل جاهلانه آنان بوده يا عاقلانه؟ اگر عاقلانه بوده خود مبني بر دنياطلبي بوده يا تارك دنيائي زيرا قدر مسلم اينست كه بر اثر اقدامات آنها در هر منطقه جنگي به پا گرديده و به قول بها سبب اعراض و وحشت من في البلاد شده اند. پس به گفته بها اين اعمال يا نشانه جهل آنان بوده يا نشانه نترسيدن از [ صفحه 324] خدا و دنياخواهي ايشان بدون اينكه بدانند براي دنياخواهي نبايد آشوب بپا نمايند. دوست عزيز اينها همه سفسطه است و با اين گونه مطالب بها نمي تواند خود را تبرئه و حقيقت را مخفي دارد همانطور كه گفتم و نوشتم و با شواهد ذكر شده واضح شد بها در اجراي يك نقشه بيرحمانه وحشيانه يك تير به سه نشان توطئه قتل شاه را تحريك و تشويق و تجويز نموده و از سه هدف خود يعني كشته شدن شاه، و برادر و رقيب خود ازل، و فشار و تعقيب بابيان فقط سومي را توفيق مي يابد و به قيمت خون صدها بيگناه و بيخانمان شدن هزاران افراد فاميل آنها مقدمات رياست خود را فراهم مي سازد. [ صفحه 325]

دو برادر در جنگ

من در نامه مورخه 17 / 1 / 1963 براي شما شمه از حكايت اينكه: چگونه بها

تصميم به غصب رياست دسته بابيان گرفته و برادر خود يحيي را كه توسط باب به جانشيني منصوب شده بود از ميدان بدر مي كند و رياست بابيان را به دست مي آورد - اشاره كردم ولي در اينجا مي خواهم موضوع را قدري به تفصيل توأم با آوردن شواهد بيشتر مورد بررسي قرار دهيم. درخصوص آن قسمت از بيان بها كه از زندان سياه چال نقل نموده و براي شما آوردم كه چگونه تصميم مي گيرد رياست قوم بابي را تصرف نمايد در اينجا بايد علاوه كنم كه اين بيان صرفا براي آن بوده است كه به تقليد از پيغمبران سلف براي خود يك جنبه وحي و الهام و بعثتي براي جا زدن به افراد ساده لوح برقرار نمايد. اينست كه مي گويد در زندان سياه چال موقعي كه بين خواب و بيداري بوده حس مي كند كه ندائي به او مي گويد قيام كن و نترس كه ما ترا تعليم و حكايت و كمك خواهيم نمود. چنانكه نوشتم اين خطاب نفس او به خود او بوده است آن نفس اماره كه تمام مردم را به كارهاي بد و جاه طلبي و پليدي برمي انگيزد و بعد كه به اشتباه عمل پي مي برد گرفتار نفس لوامه خود مي شود كه او را به ملامت مي كشاند. شما بايد توجه كنيد اگر اين آقا به طوري كه مدعي است از طرف باب برگزيده شده بود و يا آنكه باب مبشر او بوده ديگر چرا در اين موقع نداي غيبي او را تهييج مي كند كه رياست بابيان را عهده دار شود؟ در هر حال اين اولين مرتبه نبوده است كه نفس اماره بها را وادار به جاه طلبي

و [ صفحه 326] كسب شهرت مي نمايد، نفس ورود بها در جمع بابيان با خلوص نيت نبوده است به طوري كه مشروحا نوشتم هركجا توانسته خود را مخفي نموده و فرار كرده است و همانطور كه خودش درباره ي آن شاهزاده اظهار عقيده مي كند كه اولاد قاجار در اظهار ايمان صادق نيستند و براي تحصيل كمك جهت رياست و شاهي قبول مي كنند اين اظهار عقيده درباره ي خود بها نيز صادق است كه اظهار ايمانش واقعي نبوده بلكه براي تأمين خواهشها و آرزوهاي شخصيش بوده است. و اين تمايل او به رياست حزب بابي از خيلي زمان پيش شروع شده بوده حتي موقعي كه باب را دركلين نزديك طهران توقف داده بودند بها موقع را مغتنم شمرده خودي به باب مي رساند تا جلب توجه او را بنمايد و لااقل در رديف ملاحسين و قدوس درآيد و از قلم باب در مدح و تشويق او چيزي صادر شود تا نزد بابيان مانند ملاحسين و قدوس مقامي و احترامي يابد. ولي به قرائن باب را از او خوش نيامده و ميداني به او نمي داده تا آنجا كه بها و بهائيان اين ملاقات را مخفي داشته و چنان اشاعه دادند كه در عالم ارواح با يكديگر ملاقات كرده اند. كما اينكه عبدالبها در مقاله ص 88 مي نويسد: «و در سر مخابره و ارتباط با باب داشت.» و نبيل از قول شخص بها نقل مي كند ص 477: «بالاخره اصحاب پراكنده و ما را در چنگال دشمنان گذاشتند (بعد قضيه بدشت) بعدها وقتي كه وارد آمل شديم... رئيس ملاهاي آمل بناي اعتراض گذاشت و با ما به شدت مخالفت مي كرد... بعد مشاراليه از

ما درباره ي ادعاي حضرت باب سؤال كرد ما گفتيم اگرچه با حضرت باب ملاقات نكرده ايم ولي محبت شديدي به او داريم»... ملاحظه مي كنيد بها در موقعي كه باب در آذربايجان محبوس بوده مي گويد با [ صفحه 327] او ملاقات نكرده و حال آنكه اين ملاقات قبلا در كلين واقع شده است و بهائيان به علت تبليغات بها، بدان صورت عالم ارواح داده اند و نبيل به دستور بها آن را بدين صورت نقل مي كند: ص 207- «روز يازدهم ماه ربيع الثاني سال 1263 هجري كه سه روز از نوروز گذشته بود بنا به فرمان وزير در قريه كلين براي حضرت باب چادر زدند... روز چهاردهم ربيع الثاني كه دوازده روز بعد از نوروز بود ملامهدي كندي و ملامهدي خوئي از طهران به حضور باب مشرف شدند اين دو نفر از طرف حضرت بهاءالله آمده بودند نامه ي سر به مهر براي حضرت باب به ضميمه بعضي از هدايا همراه داشتند... ديديم مأمورها بر اسب خود سوار و به هر طرف تاخت و تاز مي كنند معلوم شد حضرت باب در چادر تشريف ندارند مأمورين به خيال اينكه آن حضرت فرار كرده اند براي تحقيق به هر طرف رفته و اثري از حضرت باب نيافتند... محمد بيك... به طرف طهران به آهستگي مي رفت... مأمورين هم سواره دنبال ما مي آمدند يك ميداني بيشتر طي نكرده بوديم كه ديديم از دور حضرت باب به طرف ما تشريف مي آورند.. جلالت و هيبت حضرت باب به اندازه ي بود كه محمد بيك... نتوانست حرف بزند و ديگران نيز جرئت نكردند كه چيزي از محضر مبارك سؤال كنند ما همه متحير بوديم تعجب مي كرديم زيرا در اقوال و

رفتار حضرت باب هم عظمت مخصوصي بيش از پيش ظاهر و آشكار بود جرئت نكرديم سبب آن را بپرسيم خود حضرت باب هم در اين خصوص چيزي بما نفرمودند از اصل مطلب بي خبر مانديم.» اين جنبه تبليغاتي قضيه است كه نبيل مي خواهد بگويد مقام الوهيت بها در كلين بر باب ظاهر و به او قدرت و شوكت فوق العاده بخشيد كه باعث حيرت اطرافيان قرار [ صفحه 328] گرفت ولي به طوري كه به شما نوشتم و بسياري از ناقلان و راويان وقت نيز حكايت كرده اند بها در كلين ملاقاتي از باب به عمل مي آورد بدون اينكه بتواند جلب محبت او را به خود بنمايد. نويسنده اي فرانسوي كه به قرار معلوم منشي سفارت فرانسه در ايران بوده و كشتارهاي فجيع بابيان جلب توجه او را نموده بود شرحي از قضايا به رشته ي تحرير آورده و ابتدا در خصوص اسلام و قرآن و شيعه و عقايد و افكار آنان شرحي نوشته و بعد به باب و قضاياي قلعه و زنجان و به دست و غيره پرداخته و به قول خودش از جميع آثار باب و نويسندگان وقت و اصحاب باب حتي از شخص ازل و غيره استفاده و تحقيقات نموده و در سال 1905 كتابي به زبان فرانسه در دو جلد و 460 صفحه انتشار داده و من يك جلد از اين كتاب را ديدم و او در بسياري از موارد از باب دفاع كرده في المثل درباره ي اغلاط او در عربي استدلال مي كند كه كلام بزرگان است كه اساس گرامر و قانون زبان ها مي شود و بعد هم اشخاصي را ذكر مي كند كه تصديق فصاحت و بلاغت باب

را نموده اند. چنين به نظر مي آيد كه اين كتاب او فرمايشي بوده زيرا چون شخصا فرانسوي بوده ولو آنكه فارسي و عربي تحصيل كرده باشد ميزان اطلاعاتش به آن درجه نخواهد رسيد كه در اين باره شخصا قضاوتي صحيح و دقيق نمايد ولي قدر مسلم اينست كه در قضيه مورد بحث ما يعني ملاقات باب و بها در كلين موضوع را تأييد و صريحا مي نويسد كه بها در كلين از باب ديدن نموده است. اما به طوري كه در قسمت استفاده از آب گل آلود قسمتهائي از تاريخ نبيل را براي شما نقل كردم مشاهده كرديد كه قبل از قضيه سياه چال و رؤياي بين خواب و بيداري و استماع به قول خودش نداي غيبي او خود دو سال قبل از اين واقعه ي اختراعي در كربلا دعوي رجعت حسيني را به زنوزي اعلام و ساير افراد را به طرف خود مي كشانيده و هواي رياست را در سر مي پرورانده ولي چون مواجه با اشكال امر انتصابي برادرش بوده [ صفحه 329] همانطوريكه در قسمت يك تير به سه نشان اشاره كردم در فكر نابودي او مي افتد ولي به طوري كه ديديم اين نقشه نيز عملي نگرديد و يحيي كه در اين مورد زرنگتر از او از آب درآمده جان سالم به در مي برد بدون اينكه حتي به زندان افتد زيرا بها با تحصن در سفارت مي خواست جان به در برد ولي يحيي خودش به قول آنها با لباس مبدل پا به فرار گذاشت. در هر حال كشمكش يا جنگ سرد و به قول خودشان حتي گرم بين دو برادر شروع مي شود و به طوريكه طرفين مدعي

هستند هريك مكرر سعي كرده است ديگري را با دادن زهر بكشد. يعني به روايت افراد خانواده بها يحيي چند دفعه سعي كرده است با زهر بها را بكشد و به روايت افراد منتسب به يحيي بها نيز چند مرتبه سعي كرده است يحيي را با دادن زهر معدوم سازد و چه بسا كه هر دو دسته در اين روايات صادق باشند زيرا قضيه رياست و اطفاء شهوت شهرت و جاه طلبي اعمال هرگونه جنايتي را ايجاب مي نمايد. اما من همچنان كه در نامه هاي سابق نيز اشاره كردم معتقدم كه باب از بها خوشش نمي آمده و چون كسي را نداشته و قحط الرجالي در بين ياران ساده لوحش وجود داشته پس گل سرسبد آنها را كه يحيي باشد بجانشيني خود برگزيده و حتي او را به صبح ازل يعني صبحي كه شام ندارد ملقب ساخته و به علاوه برآتش خوانده كه لابد آينه باب باشد و در اين باره اشاره به نوشته شخص عبدالبها در مقاله سياح نمودم و در اين مقام عين گزارش عبدالبها را آورده و مطلب را با شواهد بيشتري تجزيه مي كنيم. ص 88 مقاله سياح: «و چون از براي بهاء الله در طهران شهرت عظيم حاصل... باملا عبدالكريم در اين خصوص مصلحت ديدند كه با وجود هيجان و تعرض حزب اعظم ايران و قوه قاهره امير نظام باب و بهاءالله هر دو در مخاطره عظيم و تحت سياست شديدند پس چاره بايد نمود كه افكار متوجه شخص غايبي شود و به اين وسيله بهاءالله محفوظ از تعرض ناس ماند و چون نظر به بعضي ملاحظات شخص خارجي را [ صفحه 330]

مصلحت ندانستند قرعه اين فال را به نام برادر بهاءالله ميرزا يحيي زدند باري به تاييد و تعليم بهاءالله او را مشهور و در لسان آشنا و بيگانه معروف نمودند و از لسان او نوشتجاتي به حسب ظاهر به باب مرقوم نمودند... اين رأي را باب به نهايت پسنديد باري ميرزا يحيي مختفي و پنهان شد و اسمي از او در السن و افواه بود و اين تدبير عظيم تاثير عجيب كرد كه بهاءالله با وجود آنكه معروف و مشهور بود محفوظ و مصون ماند... تا آنكه بهاءالله... ماذون سفر عتبات عاليات شد و چون به بغداد رسيد... از قرار مذكور اين سر سر بسته ميان داخل و خارج مشهور گشت بهاءالله با استقامت عظيم در ميان ناس هدف سهام عموم شد و ميرزا يحيي در لباس تبديل گاهي در نواحي و ضواحي بغداد به جهت تستر به بعضي حرف مشغول و گاهي در نفس بغداد به لباس اعراب به سر مي برد». و بعد در ص 133 دنباله قضيه: «و چون بهاءالله با علماء وفضلا و بزرگان ملاقات مي نمود وصيت و شهرتي در روميلي حاصل نمود خلاصه اسباب آسايش فراهم شد و خوف و وحشتي باقي نماند... سيد محمد نامي اصفهاني يكي از اتباع با ميرزا يحيي طرح آميزش و الفتي ريخت و اسباب صداع و كلفتي گشت... و به اغواي ميرزا يحيي قيام كرد كه ذكر اين طايفه در جهان بلند... خوف و خطري باقي نمانده... از تابعي بگذر تا متبوع جهان گردي... ميرزا يحيي نيز از قلت تامل و تفكر در عواقب و كم تجربگي مفتون اقوال او شد - باري بعضي از

رؤساي اين طايفه آنچه نصيحت نوشتند... كه اين چه ظنونست كه از نتايج جنونست تو به اين اسم بي رسم كه نظر به ملاحظه و مصلحتي وضع شده مغرور مشو... با وجود آنكه به هيچ وجه احتياج نبود و رفاهيت حال در نهايت كمال در فكر معاش و شهريه افتادند و بعضي از متعلقات ميرزا يحيي به سرايه رفتند و استدعاي اعانت و عاطفت نمودند بعضي ملاحظه نمودند كه اين خوب اسباب فساديست و وسيله ظهور عناد به ظاهر تقويت او نمودند و آفرين گفتند و تشويق [ صفحه 331] و تخريص كردند كه شما خود ركن اعظميد و ولي مسلم... باري به اينگونه گفتار آن بيچاره گفتار رفتار خويش شد و ترهاتي بر زبان راند كه سبب تشويش افكار گشت... بهاءالله را از روميلي... به عكا حركت دادند و همچنين ميرزا يحيي را به ماغوسا (قبرس) فرستادند.» حالا ببينيد ورقه ي عليا يا دختر بها حكايت را چگونه براي بلانفيلد نقل نموده. ص 48 كتاب: «ميرزا يحيي (صبح ازل) برادر ناتني كوچك بهاءالله همان موقع... به بغداد وارد شد... او بعد قضيه سوء قصد به شاه از راه مازندران فرار كرده بود زيرا فكر مي كرد بغداد محل امن تري خواهد بود... ميرزا يحيي كه شخصي بود مشحون از غرور، و نخوت و حسادتي شديد و وحشيانه نسبت به بهاء الله داشت... مدعي شد كه رياست بابيان متعلق به او بوده زيرا حضرت باب او را به جانشيني خود منصوب نموده است... يك بار ميرزا حسينعلي نوري به تقاضاي برادر ناتني جوانش كاغذي به باب نوشت زيرا او شخصي بود بسيار بي سواد و نمي توانست خود چيزي بنويسد... باب

در جواب مخاطبا به اين جوان او را مرآت خواند و از اين پس صبح ازل اين لقب مرآت را به عنوان اينكه لقبي اعطائي خاص او مي باشد به خود بسته و خويش را بدان نام مي خواند در حالي كه اگر اين عنوان عنواني عمومي براي كليه بهائيان نبوده باشد حداقل قضيه آنست كه بسياري از بابيان بدين لقب مخاطب گشته بودند... باب چنين انديشيد كه نقشه ي براي حفظ بهاءالله طرح نمايد تا او را تا ميقات معين در پس پرده محفوظ دارد تا از شناسائي عامه مصون ماند زيرا اگر قبل از آماده شدن زمينه، نداي اينكه اوست من يظهرالله منتشر مي شد قطعا دشمنان بر اعدام و نابود كردن نامبرده توطئه مي چيدند و امر اعظم بدين جهت [ صفحه 332] استقرارش دچار وقفه و تأخير مي گرديد... و باب كليه نوشتجات خود را به انضمام آخرين لوحش كه طي آن ميرزا حسينعلي را مكرر در مكرر به عنوان من يظهرالله اشاره و در همان لوح قلب بهاءالله را به او اعطا نموده به امين خود (ميرزا عبدالكريم قزويني) و همچنين قلمدان و مهر مخصوص خود را نيز بدين مؤمن مخلص خود مي دهد تا آنها را چنانچه واقعه ي براي او رخ دهد شخصا و به دست خويش به ميرزا حسينعلي نوري بدهد اين مأموريت با كمال صداقت و امانت توسط ميرزا عبدالكريم قزويني انجام و اين اشياء نفيس تا ايام ادرنه در اختيار بهاءالله باقي بود در اين موقع صبح ازل درخواست كرد كه به او اجازه داده شود تا اين آثار را ببيند و بهاءالله موافقت نمود ولكن ديگر اين آثار مرجوع نگرديدند صبح ازل

آنها را نزد خود نگاهداشت تا داعيه رياست خود را بر بابيان بدين وسيله تأييد و چنان وانمود كند كه باب آثار مذكور را به دو داده است... صبح ازل از اين طريق مي خواست انظار مردم را به خود جلب نمايد... تنها خودخواهي او بود كه او را وادار به داعيه رياست بابيان مي نمود يعني آنچنان مقامي كه نفس او به طور خنده آوري نالايق بوده هم از لحاظ اينكه طبعا واجد شرايط لازمه نبوده و هم از لحاظ اينكه تجربيات كافي نداشته و اصولا از لحاظ صفات لازمه نيز شخصي ضعيف و بي هوش و بي استعداد و علاوه بر كثرت سستي و مهملي مردي خائف و جبون بود بابيان به طور كلي ندرتا توجهي به اين ادعاي صبح ازل ابراز مي داشتند و مؤمنين حقيقي او را جواني جاهل و مغرور و ادعايش را بسي بي معني و مهمل تلقي نموده و تنها متوجه عظمت بهاءالله بودند وقتي صبح ازل وارد بغداد شد سعي كرد كه دوستان او را به عنوان رهبر خود بشناسند ولي آنان اندك توجهي بدو ننموده و به خيالات غرورآميز او مي خنديدند او مدعي بود كه جمال مبارك (بهاءالله) مردم را مانع هستند كه مقام او را بشناسند بالاخره پدرم تصميم گرفت چندي بغداد را ترك گويد تا در مدت غيبت او صبح ازل بفهمد كه آيا [ صفحه 333] مي تواند بابيان را به طرف خود به عنوان مرشدي و رهبري جلب نمايد يا نه...» حالا ملاحظه كنيد نبيل داستان را چگونه ذكر مي كند. ص 442: «وقتي كه سياح مي خواست از طهران برود حضرت بهاءالله به اسم ميرزا يحيي مراسله مرقوم فرمودند وبه سياح

دادند پس از چندي ورقه به خط حضرت باب واصل شد در آن ورقه حضرت باب ميرزا يحيي را امر كرده بودند كه در ظل حفظ و صيانت حضرت بهاءالله درآيد و در سايه تعليم و تربيت آن بزرگوار قرار گيرد معرضين بيان بعدها اين لوح مبارك را تغيير دادند و آن را دليل صدق گفتارهاي خويش و دعاوي مبالغه آميز خود نسبت به ميرزا يحيي قرار دادند با آنكه در اصل بيان مبارك كوچكترين اشاره ي هم به مقام موهومي كه ميرزا يحيي و اتباعش قائل بودند وجود نداشت...» ايضا ص 523: «چهل روز پيش از آنكه مأمورين مزبور به چهريق وارد شوند حضرت باب جميع الواح و نوشتجات خود را جمع آوري فرمودند و همه را به ضميمه قلمدان و انگشترهاي عقيق و مهرهاي خود را در جعبه نهادند و به ملاباقر حرف حي دادند و به ضميمه نامه ي بعنوان ميرزا احمد كاتب كه كليد جعبه را هم در آن نامه گذاشته بودند به ملاباقر سپردند و فرمودند اين امانت را درست نگاهداري كن آنچه در اين جعبه قرار داده ام اشياء مقدس و نفيسي هستند غير از ميرزا احمد نبايد كسي از محتويات اين جعبه اطلاع پيدا كند بايد بروي و اين امانات را به ميرزا احمد برساني. وقتي كه ملاباقر وارد قم شد و امانت را به ميرزا احمد تسليم كرد شيخ عظيم از ميرزا احمد درخواست نمود كه جعبه را بگشايد ميرزا احمد هم برحسب درخواست عظيم جعبه را باز كرد اشيائي كه در ميان جعبه بود همه را زيارت كرديم» [ صفحه 334] اگرچه تكرار است ولي مجددا به ياد شما مي آورم كه

مطالب غالبا اقوال خود بهاست كه به تصويبش نيز رسيده است پس اين نظر و قول بها است در صفحات سابق نيز گزارشات پسر و دختر او را آوردم حالا لطفا خود شما يك بار ديگر اين اظهارات سه گانه را خوانده و ببينيد آيا دروغهاي بارز آن كاملا آشكار و هويدا مي باشد يا نه؟ آنچه مسلم است اينست كه هر سه نفر تصديق دارند كه ظاهرا لوحي از باب موجود است و در دست يحيي بوده مبني بر اينكه نامبرده اخيرالذكر را به جانشيني خود انتخاب نموده و آنچه مسلم است هر سه نفر آنها تصديق دارند كه آخرين آثار باب و قلمدان و مهر مخصوصش نيز در نزد ميرزا يحيي بوده است منتها عبدالبها و خواهرش مي گويند قلمدان و مهر و آخرين آثار را يحيي از بها بعنوان ملاحظه گرفته و ديگر مرجوع ننموده اين خود صرف ادعا بوده و بلادليل مي باشد و قابليت بحث را نيز دارا نيست بلكه بالعكس از شخصي چون بها كه به مراتب سياس تر و باهوش تر و باتجربه تر از يحيي بوده باوركردني نيست كه فريب برادر مدعي را بخورد و بعد آنكه چنان ادعاها نموده و به قول خودشان الواح را به نفع خود تغيير مي داده حالا بها تنها مداركي را كه مي تواند بعنوان دليل جانشيني خود به همه كس نشان دهد كه مهر و قلمدان و ساير آثار باشد بيايد و در اختيار مدعي خود گذارد، لابد توجه كرديد كه دختر بها مي گويد يحيي در ايام ادرنه اين آثار و لوحي را كه بها در آن من يظهرالله معرفي شده از بها به امانت مي گيرد و

توجه كرديد كه ازل به قول خود حضرات از ايام بغداد و به شهادت نبيل بلافاصله بعد شهادت باب ادعاي جانشيني باب را داشته پس چگونه مي توان باور كرد كه بها به چنين شخصي اطمينان ورزيده و تنها مدارك و دلائل خود را به بزرگترين مدعي و دشمن جاني خويش مي دهد پس اين ادعا كذب محض بوده نه لوحي از باب بعنوان من يظهر اللهي بها صادر شده و نه قلمدان و مهري قرار بوده به او تسليم شود اينها كلا بي دليل و ساخته و پرداخته تبليغات بهاست براي هجو يحيي و به كرسي نشاندن ادعاي خود نزد مردم ساده لوح آن زمان كه سستي و بي پايه بودن آنها و وضوح دروغ آن بر هر كودكي واضح و روشن است. [ صفحه 335] و دليل ديگر بر دروغ بودن اين ادعا آنكه دختر بها مي گويد باب ميرزا حسينعلي را در اين آخرين لوحش به لقب بهاء الله ملقب ساخت و حال آنكه نبيل در ذكر قضيه قلمدان و مهرها و آخرين لوح نه تنها ذكري از اين موضوع ننموده كه باب ميرزا حسينعلي را لقب بها داده باشد بلكه معتقد است اين لقب را خود ميرزا حسينعلي آنهم در بدشت براي خود انتخاب كرده است با اينكه اين گزارش نبيل را به مناسبت قضيه ديگر در صفحات قبل بعنوان شاهد آورده ام معذلك در اينجا نيز مجددا مي آورم. ص 285: تمام اين جمعيت در دوره توقفشان در بدشت ميهمان حضرت بهاءالله بودند حضرت بهاءالله هر روز لوحي به ميرزا سليمان نوري مي دادند كه در جمع احبا بخواند هريك از اصحاب بدشت به اسم تازه موسوم شدند

از جمله خود هيكل مبارك به اسم بها... باري در ايام اجتماع ياران در بدشت هر روز يكي از تقاليد قديمه الغاء ميشد ياران نمي دانستند كه اين تغييرات از طرف كيست و اين اسامي به اشخاص از طرف چه شخصي داده مي شود هريك را گمان به كسي مي رفت معدودي هم در آن ايام به مقام حضرت بهاءالله عارف بودند و مي دانستند كه آن حضرت است كه مصدر جميع اين تغييرات است. من نمي دانم شما چگونه خواهيد توانست اين مطالب را با هم تلفيق دهيد مگر آنكه چون آسمان و ريسمان بهم بافتن متوسل به تعبيرات و تفسيرات ساختگي و مجعول شويد و الا اينجا دو بيان صريح و مخالف يكديگر موجود است خود بها مي گويد لقب بها را خود به خود داده آنهم در بدشت و دخترش مي گويد باب در آخرين لوحش او را بدين اسم ملقب و وي را من يظهره الله تعيين و اين لوح هم بازل يعني تنها حريف بها و كسي كه داعيه جانشيني باب را داشته واگذار مي شود و مفقود مي گردد و اگر راستش را بخواهيد اينست كه هيچيك از اين دو صادق نيستند و قضيه اينست كه اگر چنين لوحي از باب صادر شده باشد نامبرده در آن اشاره اي به خدا در لغت بها كرده است كه استعمال اين [ صفحه 336] لغت نيز توسط عرفا و سابقين تازگي نداشته و در مناجاتها خطبه ها و منشآت آنان زياد ديده مي شود. ميرزا حسينعلي براي آنكه خود را من يظهره الله و جانشين باب جا بزند در اين موقع اسم بها را روي خود مي گذارد تا مشمول اشارات مذكوره باب گرديده

و ادعاي رياست را بين بابيان تحكيم كند و بعد هم دستور مي دهد نبيل آن را در تاريخ خود آنچنان مبهم و صد پهلو بياورد و الا معني ندارد كه نبيل بزرگترين و اولين مورخ بهائيت از قول خود بها بنويسد كه ميرزا حسينعلي در بدشت خود را بها ناميد و دختر همين شخص بگويد كه باب پدرم را در آخرين لوحش لقب بها داد! در صورتي كه فاصله اين دو مدت در حدود سه سال است و قابل توجه و اگر ميرزا حسينعلي در آن مدت بها ناميده مي شده دخترش البته نمي توانسته بگويد كه باب او را در آخرين لوحش لقب بها داده است. و بعد هم توجه كنيد به خلاف گوئي ديگر كه نبيل مي گويد باب آخرين آثار و مهر و قلمدان خود را به ملاباقر حرف حي داد تا او آن را به ميرزا احمد كاتب بدهد ولي دختر بها مي گويد باب آنها را به عبدالكريم قزويني داد تا به بها تسليم دارد اين تناقض صريح نيز دليلي ديگر بر مجعول بودن داستان است. حالا برگرديم بر سرلوحي كه به قول عبدالبها و خواهرش باب براي حفظ بها ازل را به جانشيني خود منصوب نموده و اينكه نبيل با نقل قول و تصويب شخص بها مي گويد در لوح اصلا اسمي از ازل و جانشيني او در ميان نبوده و اين ازل و ازليان بوده اند كه متن لوح را به نفع خود تغيير داده اند گذشته از اينكه اين خلاف گوئي و ضد و نقيض گوئي خود كافي است براي اثبات كذب بودن ادعاي بها ولي مضافا قرائن و دلائل زير را نيز براي

جلب توجه دوست عزيز يادآور مي شوم. اولا لوح مورد بحث در آخرين سال ايام باب و در اواخر ايام حياتش بوده كما اينكه در صفحات قبل (ص 200) با ذكر متن تاريخ نبيل شاهد آوردم كه حامل نامه [ صفحه 337] يحيي به باب سياح بوده است آن سياحي كه چنانچه نقل نمودم از طرف باب مأمور زيارت قلعه طبرسي و مراقد شهدا در آنجا بوده و در برگشت از آنجا به طهران حامل نامه يحيي به باب شد و تا نامه باب صادر شده باشد درست مقارن آخرين ايام باب مي شود پس در اين موقع ديگر حفظ بها معني نداشته زيرا بلافاصله بعد باب بها مي بايستي ادعاي خود را آشكار و به حفظ جامعه بابي و اتحاد آنان مي كوشيده كما اينكه ديديم هنوز تيرهاي وارده به بدن باب سرد نشده بود كه بها شروع به مقدمات كار خود مي كند. وبه طوري كه شاهد آوردم در عراق خود را ظهور حسيني و مظهر وحي الهي معرفي و در پي جلب مريد و مشتري بوده پس ادعاي اينكه باب يحيي را براي پي گم كردن و برگرداندن انظار از بها بدان سمت انتخاب كرده است مطلبي مجعول و بي اساس است و بي دليل و كذب محض مي باشد. ثانيا بها از ابتدا در همه جا مراتب بابي بودن خود را همانا مخفي مي داشته و همواره يكي به نعل و يكي به ميخ مي زده و شواهد متعدد آوردم كه چگونه در موارد گوناگون جان سالم به در برده در صورتي كه اگر اصراري مي ورزيد و خود را منتسب به جامعه بابي معرفي و يا لااقل بدين سمت شناخته مي شد

فوري كشته شده بود. كما اينكه تاريخ بابيت نشان مي دهد بسياري از افراد صرفا به عنوان اينكه بابي شناخته شده بودند كشته مي شدند ولو اينكه انكار نمايند، بنابراين در خارج از جمع بابيان، بها بابي شناخته نمي شد و در داخله بابيت نيز قضيه ي حفظ بي معني در مي آيد و كسي را با او كاري نبوده است و از اين لحاظ نيز مجعول بودن مطلب ثابت است. بعلاوه يحيي همانا بلافاصله بعد اعدام باب در بين بابيان وجهه ي داشته و طرف توجه بوده و مريدان مخصوص بهم رسانيده بوده. شاهد آنكه نبيل درص 622 مي نويسد: [ صفحه 338] «حضرت بهاء الله در كرمانشاه به ميرزا احمد و من امر فرمود كه به طهران برويم و مرا مأمور نمودند كه به محض ورود به طهران به همراهي ميرزا يحيي به قلعه ذوالفقارخان كه نزديك شاهرود است برويم و در آنجا بمانيم تا بهاءالله به طهران مراجعت نمايد... من چون به طهران رسيدم و امر مبارك را به ميرزا يحيي ابلاغ نمودم براي اجراي امر و مسافرت از طهران به شاهرود حاضر نشد و از اين گذشته مرا هم مجبور كرد به قزوين بروم و نامه چند براي يارانش ببرم». پس ميرزا يحيي خود ياران و مريدان داشته است و نه تنها از بها برادر بزرگتر خود تمكين نمي نموده بلكه فرستاده او را نيز تحت نفوذ و امر خود در مي آورده و اين قضيه منقول نبيل مربوط به زمان بلافاصله بعد اعدام باب است كه به طوري كه در قسمت استفاده از آب گل آلود نوشتم بها به اين طرف و آن طرف و حتي به عراق مي رفته تا

وسايل جانشيني خود را در امر باب و رياست قوم فراهم آورد و حال آنكه ميرزا يحيي در اين موقع ياران و مريداني داشته. پس اينكه عبدالبها مي گويد در ادرنه و بعد حصول آرامش و عزت براي بابيان چون محيط را آرام يافته به تحريك اين و آن درصدد رياست افتاده دروغ ديگري است و خود بلادليل و اينكه دختر بها مي گويد يحيي در بغداد شروع به ادعا كرد نيز بي اساس بوده و گفته صحيح قول نبيل است كه همانا از طهران و بلافاصله بعد اعدام باب شروع كرده بود. تنها تفاوت بين ازل و بها اينست كه لااقل طبق حكايت عبدالبها يحيي باردوش ديگران نبوده و گاهي كار مي كرده تا لااقل مخارج خود را تأمين نمايد ولي بها فقط در فكر تدارك مريد بوده است كه از قديم گفته اند: يك مريد ساده لوح از يك ده ششدانگي بهتر است. معذلك خود بها و پسر و دخترش و ساير بهائيان ازل را مردي بي سواد و خائف و ديوانه و خلاصه واجد كليه صفات رذيله معرفي و بها را در واجد بودن علوم كامله و كليه صفات [ صفحه 339] عاليه به عرش اعلي مي رسانند و حال آنكه همين آقاي بها كه در سياه چال طهران تصميم به نجات قوم بابي مي گيرد و خيال رهبري آنان را در سر مي پروراند در برابر برادر كوچك خود تاب تحمل نياورده و مشتي زن و فرزند را در شهري و مملكتي غريب بي خرجي و سرپرست رها كرده و سر به كوه و بيابان مي گذارد تا در آنجا مطالعاتي نموده و آياتي پرداخته و تجهيزاتي براي مقابله با اين برادر فراهم

آورد تا بتواند او را از ميدان بدر كند. و در حقيقت نقشه او عملي و در مدت دو سال تمركز افكار و كار و مطالعه در گوشه خلوت موفق به تجهيزات لازمه و تدارك نقشه هاي مفيده براي راندن برادر شده و قسمتي از بابيان را بعد برگشت به خود جلب وعده ديگر با ازل باقي مي مانند. و اينكه دختر و پسر بها اسناد حسادت به ازل مي دهند كه به وضع برادر بزرگتر خود حسادت وحشيانه مي ورزيده صحيح نيست، زيرا برادر كوچكتر به برادر بزرگتر حسادت نمي ورزد چون فكر مي كند برادر بزرگتر به علت بيشتري سن و تجربه حقا بايد سبقتي بر برادر كوچكتر داشته باشد ولي اگر برادر بزرگتر ببيند كه برادر كوچكتر بر او سبقت دارد مي توان گفت كه اگر مرد نابخردي باشد دچار رشك و حسد مي شود. پس اين بهاي جاه طلب بوده كه نمي توانسته ببيند باب، برادر كوچكتر او را به جانشيني انتخاب و كوچكترين توجهي بدو مبذول نداشته تا آنجا كه به علت همين رشك و حسد قصد قتل برادر را نيز مي نمايد و چون موفق نمي شود لاجرم بطرد ورد او از فاميل تصميم گرفته و كليه فاميل را از معاشرت و گفتگو با او منع مي كند ولي در مقابل آن برادر ديگر را كه در برابر او به ذلت تن در داده و طبق حكايت دختر بها به آشپزي و رخت شوئي آنها (ص 47 بلانفيلد) مشغول شده لقب كليم مي دهد يعني خود بها خدا، و اين برادر كه افتخار صحبت با او را داشته موسي كليم است كه با خدا حرف مي زند. [ صفحه 340] (ص 47 بلانفيلد)

«اين عمو يعني ميرزا موسي كه با او به تبعيدگاه آمد شخصي مهربان و از هر جهت كمك خوبي بود زماني تمام آشپزي به عهده ي او بود كه در اين زمينه استعداد زيادي داشت و همچنين در لباس شوئي نيز كمك مي نمود.» اما از لابلاي گزارشات عبدالبها و دختر بها و نبيل نتيجه چنين به دست مي آيد كه باب يحيي را به جانشيني خود انتخاب و بها او را شايسته اين مقام نديده و تصميم مي گيرد خود اين سمت را اشغال نمايد و ابتدا به طور سري و مخفيانه شروع به زمينه سازي مي كند و چون ايستادگي يحيي و توجه بابيان را مي بيند دو سالي به گوشه انزوا مي رود تا نقشه متناسبي براي تسلط كامل بر او فراهم نمايد و چون برمي گردد بر شدت عمل خود مي افزايد. ولي همه تبليغات را به طوري كه ديديم بعنوان نجات امر باب و اتحاد مي كند نه ادعاي من يظهريت و در حقيقت با تز مقاومت منفي در برابر يحيي عمل مي كند و آنچه را كه بهائيان اعلان عمومي امر بها در بغداد و باغ رضوان تلقي و آن را جشن گرفته و با بوق و كرنا نقل مي كنند اعلان عمومي نبوده بلكه به روايت دختر بها توسط بلانفيلد اين ادعاي من يظهريت فقط به عبدالبها كه در آن موقع كمتر از 19 سال داشته و چند نفر اطرافيان مانند او نابالغ بوده كه قبلا زمينه آنها را مستعد كرده بودند و موضوع چنان سري بوده كه حتي يحيي نيز حدود يكسال از اين ماجري به كلي بي خبر بوده. يعني بعد آنكه از بغداد به اسلامبول و از آنجا

به ادرنه مي روند در اينجا به خلاف آنچه كه عبدالبها مي نويسد كه يحيي طغيان نمود، در حقيقت اين بها بود كه طغيان علني خود را به يحيي اعلام و طبق گفته دختر بها توسط بلانفيلد طي لوحي (لوح امر) ادعاي خود را علني و رسما به برادرش مي فرستد و در حقيقت در اين موقع است [ صفحه 341] كه يحيي به ادعاي علني و خيانت برادرش مستحضر مي شود و شروع به ايستادگي بيشتر مي كند. ولي چون بها استادانه و قبلا به طور مخفيانه زمينه را مهيا كرده بود عليهذا تفرقه كلي بين بابيان ايجاد گرديده جمعي به دور بها جمع و عده ي پيرو يحيي باقي مي مانند و كشمكش و اختلاف بين آنها چنان شديد و مزاحمت چنان توسعه مي يابد كه حكومت محل مجبور به جدا كردن آنها و اعزام هر دسته به نقطه دور از هم مي گردد، بها و همراهان را به عكا و يحيي و يارانش را به قبرس اعزام مي دارد. اكنون شاهد اين مطالب را طبق گزارشات ورقه عليا دختر بها در كتاب بعدي بلانفيلد دنبال كنيم ص 58: «در ايام توقف در اين باغ بود كه نامبرده به پسر ارشدش و چند نفر از دوستان اعلام داشت كه اوست من يظهره الله و به يادبود اين واقعه جشن رضوان تأسيس گرديد» و در ص 80 از قول منيره خانم اعلام اين موضوع را فقط به عبدالبها اختصاص داده و ذكري از سايرين نمي كند. ص 59: «و يحيي به هيچ وجه از اعلان رضوان اطلاعي نداشت.» ص 60: وقتي ما به ادرنه رسيديم... در اين وقت بهاءالله طي يك اعلاميه كاملتري اعلام داشت

كه اوست من يظهره الله كه باب مبشر او بوده و لوحي در اين باره نوشت (لوح امر) و كاتب خود را مأمور نمود تا آن را به رؤيت يحيي ازل برساند و او بسيار غضبناك گرديده و از حسد مي خواست... پس بهاءالله را به مهماني دعوت و به اتفاق از يك پشقاب غذا استفاده مي كردند در حالي كه يحيي نيم آن را به اسم توأم كرده بود كه بر اثر آن بهاءالله مدت [ صفحه 342] 23 روز شديدا مريض گرديد... بها هرگونه مراوده فاميل را با او ممنوع داشت... در اين ايام بر اثر مزاحمتهائي كه مستمرا صبح ازل فراهم مي آورد دولتيان را حوصله به سر آمده و تصميم به سرنگوني محبوب يكتا و فاميل او گرفتند.» مضافا بر اينها به طوري كه در نامه هاي سابق نيز نوشتم اگر باب مبشر بها بود و همه اين سوداها به خاطر او بود ديگر چه لازم بود بها قسم بخورد كه اگر ناطقي مشاهده مي كرد اقدامي نمي نمود و يا آنكه چه لزومي به اتخاذ تصميم به نجات قوم بابي بود تمام اين سوداها بخاطر او بوده و قهرا بايستي اقدام مي نموده وبه علاوه چرا ملاحسين او را به اسم و رسم نمي شناخته و وقتي به طهران مي آيد تا ياران و همدستاني به دست آورد، به طور كلي در جستجوي پسران ميرزا بزرگ بوده نه جوياي شخص ميرزا حسين علي و تصادفا با كسي كه از او درباره پسران ميرزا بزرگ تحقيق مي كرده شخصي بوده كه ميرزا حسين علي را مي شناخته است و به طوري كه در نامه هاي سابق اشاره كردم ملاحسين در جستجوي اشخاصي بوده

كه به افكار شيخ احمد احسائي و سيد كاظم رشتي آشنائي داشته و نزديك به افكار آنها باشد تا آسان تر بتواند به جلب آنها پردازد و شنيده بود كه خانواده ميرزا بزرگ نامي بايد از اين دسته بوده باشند عليهذا بدون نظر خاص به شخص ميرزا حسين علي، به طور كلي جوياي اولاد ميرزا بزرگ بود و اصولا مأموريت ملاحسين نيز مخصوص تهران نبوده بلكه نقاط متعددي را براي ملاقات شيخيان بايد مي رفته و از جمله آنها تهران بوده است. شاهد آنكه در شرح اين قضايا نبيل در ص 83 مي نويسد: «ملاحسين حسب الامر مولاي عالميان به سوي اصفهان رهسپار شد.» ص 86: «از جمله نفوسي كه در اصفهان مومن شدند ميرزا محمد علي نهري و برادرش ميرزا هادي و ميرزا محمدرضا پاقلعه بودند جنب ملا صادق مقدس [ صفحه 343] خراساني نيز در آن ايام به تصديق امر مبارك فائز شد مشاراليه پيوسته منتظر ظهور موعود برحسب تعاليم سيد كاظم رشتي بود... ملاحسين از اصفهان به كاشان رهسپار شد... امر مبارك را... به سيد عبدالباقي كه از علماي شيخيه بود ابلاغ فرمود... ملاحسين از كاشان به جانب قم رهسپار شد ولكن استعدادي در مردم آن شهر نيافت و فقط به بذر افشاني قناعت نمود از شهر قم جناب ملاحسين به جانب طهران عزيمت فرمود و در يكي از حجره هاي مدرسه ميرزا صالح معروف به مدرسه پامنار منزل اختيار نمود و مدرس آن مدرسه را كه از علماي شيخيه و موسوم به حاجي ميرزا محمد خراساني بود به امر مبارك دعوت كرد... حاجي از قبول امرالله امتناع ورزيد... و به ملاحسين گفت ما چنان گمان

مي كرديم كه بعد از وفات سيد كاظم رشتي شما براي ترقي و تعالي امور فرقه شيخيه قيام خواهيد كرد... حالا مي بينم كه آنچه مي پنداشتم غلط بوده... اگر شما باز هم به نشر اين عقايد باطله كه از آن سخن مي گوئيد بپردازيد يقين بدانيد كه طريقه شيخيه را در طهران محو و نابود خواهيد ساخت... جناب ملاحسين در اوقات توقف در طهران هر روز صبح زود از منزل خود خارج مي شدند و يكساعت از شب گذشته به منزل برمي گشتند... ملامحمد معلم نوري كه از پيروان شيخ و سيد بود چنين حكايت فرمود من از شاگردان حاجي ميرزا محمد خراساني بودم و در همان مدرسه منزل داشتم تصميم گرفتم ملاحسين را به تنهائي ملاقات كنم... با نهايت محبت مرا پذيرفت... چون استعداد مرا ديد فرمود حالا فهميدم چرا در اين مكان مقدس منزل كردم... اگر چه استاد شما بي انصافي كرد اما من اميدوارم شاگردانش برخلاف او به حقيقت امر آشنا شوند بعد فرمودند اسم شما چيست و موطن شما كجاست جواب دادم اسمم ملامحمد شغلم معلم موطنم نور در ايالت مازندران ملاحسين فرمود آيا امروزه از فاميل [ صفحه 344] ميرزا بزرگ نوري كسي هست كه معروف باشد... گفتم آري در ميان پسران او يكي از همه ممتازتر... اسم مباركش حسينعلي است... ملاحسين... فرمود گمان مي كنم زياد به ملاقات او نائل مي شوي گفتم بلي اغلب به منزل او مي روم فرمود آيا مي تواني امانتي از من به ايشان برساني گفتم البته... ملاحسين لوله كاغذي كه ميان قطعه پارچه پيچيده شده بود به من داد و گفت اين را به ايشان بده و هرچه فرمودند براي من نقل كن...

حضرت بهاءالله... لوله كاغذ را باز كردند و به مندرجات آن نظر افكنده... بعد از قرائت چند فقره به برادر خود توجه نموده گفتند موسي چه مي گوئي آيا هركس به حقيقت قرآن قائل باشد و اين كلمات را از طرف خدا نداند از راه انصاف و عدالت بركنار نيست.» درست مثل اينكه في المثل ايقان را توسط رفيقي براي شخصي كه خود وسيله ملاقات نداريد بفرستيد و او از ايقان خوشش بيايد حكايت ملاحسين و معلم و بها همين بوده - البته در پي اين موضوع گفتگوئي نيز در ميان آمده و ملاحسين بها را با اميدواري هائي نسبت به آتيه به دسته خودشان جلب و او را تشويق به حركت به مازندران و جلب ياراني در آن قسمت نموده و بها نيز اقدام به آن كرده است، آيا كسي كه من يظهره الله است و باب مبشر او، اين چنين وارد دسته خود مي شود؟ اين مطلب را هم گوشزد نمايم در اوايل ايامي كه بها مي خواسته است رياست بابيان را به دست بياورد هنوز در فكر اينكه بگويد باب مبشر او بوده نبوده است، اين فكر بعدها و كم كم در مغز او وارد شده و سپس شروع به تبليغات از اين راه نموده است. كما اينكه تا حدود سال 1300 هجري نيز اصولا تبليغات بعنوان بابيت بوده و بها سمت رهبري و رياست و مرشدي قسمتي از بابيان را داشته و در تاريخ نبيل محلي را به ياد ندارم كه ذكري از باب به عنوان مبشر بها كرده باشد ولي بعكس بلانفيلد ذكري [ صفحه 345] از باب نمي كند مگر اينكه او را مبشر بها

نام مي برد. ملاحظه كنيد در لوح اتحاد كه در مجموعه ادعيه محبوب ص 347 درج است [30] بها مي گويد. «شريعت رسول الله روح ما سواه فداه را به مثابه ي بحري ملاحظه نما كه از اين بحر خليجهاي لايتناهي برده اند... يك خليج شيعه يك خليج سني يك خليج شيخي يك خليج شاه نعمت اللهي يك خليج نقشبندي يك خليج ملامتي يك خليج جلالي... باري اين اختلاف اعمال سبب تزعزع بنيان امرالله شده اي اهل بيان بشنويد نداي مظلوم را مثل احزاب قبل خود را مبتلا نكنيد... لعمرالله اگر ناطقي مشاهده مي شد و يا قائمي ديده مي گشت اين عبد به كلمه تكلم نمي نمود مقصود آنكه حق جل جلاله او را به دست اين قوم نمي داد يعني اهل بيان.» شما لطفا در اينجا كمي انصاف به خرج دهيد، بها مسلمين را ملامت مي كند كه به شعب مختلفه تقسيم شده اند و به اختلاف و انشقاق گرائيده اند و خود سعي مي كرد شعبه ي جديد بابي را به كرسي نشانده و اضافه بر آن نيز خود هم شعبه جديدي در آن داير نمايد كه موفق شد و شد حزب بهائي و بعد مردم را به دوري از شقاق و اختلاف و به سوي اتحاد مي خواند. درست حكايت پاپ است كه عالم مسيحيت و فرق متعدده آن را به اتحاد مي خواند يعني مي گويد همه بيائيد كاتوليك شويد و از من اطاعت كنيد اگرچه او تا حدودي حق دارد زيرا كليه ساير فرق از كاتوليك منشعب شده اند ولي همين آقاي بها قبل از ادعاي خودش وقتي دم از اتحاد مي زد مي خواست مردم همه بيايند بابي شوند و بعد ادعاهايش كه دم از اتحاد مي زند

مي خواهد همه بيايند بهائي شوند يعني بروند زير علم او سينه بزنند [ صفحه 346] و شعبه جديدي را كه بها داير كرده تقويت كنند و خجالت نمي كشد كه كسي به او بگويد آخر آقاجان تو كه ايجاد فرق را ايراد مي گيري چرا خود به تشكيل فرقه جديد مبادرت مي ورزي كه هيچ محل لزوم نمي باشد و جز اختلافي جديد و به كرسي نشاندن مطالبي بي سر و ته باري ديگر به ثمر نمي آورد. ولي اين آقا اينقدر از خود راضي بود كه به علت آن چشم بسته رهبران و مومنين ساير فرق را مردمي نادان و خود را بزرگترين دانايان و فرعون زمان مي پنداشت. [ صفحه 347]

آرزوي فرعونيت

مي گويند در زمان لوئي 14 پادشاه فرانسه، يكي از راهزنان، يكي از سربازان پادشاه را لخت كرده و لباس و اسلحه او را پوشيده و به ميخانه در كنار جاده وارد مي شود و با دادن وجهي زياد مشروبي مي طلبد چون جامي مي نوشد از صاحب ميخانه سؤال مي كند: ميداني من كيستم؟ صاحب ميخانه مي گويد: بحسب لباس بايد از لشگريان پادشاه باشي. دزد مي گويد: بلي درست فهميدي. بعد جام ديگر شراب كه مي نوشد، مي پرسد: ميداني من كيستم؟ صاحب ميخانه مي گويد گفتي كه سربازي از لشگر پادشاهي. دزد مي گويد نه، من نخواستم ترا بترسانم ولي من يكي از افسران لشگر او هستم، و بعد نوشيدن جامي ديگر مجددا مي پرسد من كيستم؟ صاحب ميخانه مي گويد: گفتيد كه افسري از لشگريان پادشاهيد، دزد مي گويد: نه اگر از اول حقيقت را مي گفتم تو دست و پاي خود را گم مي كردي من سردار كل لشگريان پادشاهم. صاحب ميخانه ساكت نشست و چون دزد جامي

ديگر نوشيد ديگر باره پرسيد كه آيا صاحب ميخانه مي داند او كيست؟ صاحب ميخانه مي گويد: فرموديد كه سردار كل لشگريان پادشاهيد. دزد گفت: نه چنين است، تو اگر از اول مي دانستي من كيستم طاقت شنيدن آن را نداشتي و همانا از لرزه كه بر اندامت مي افتاد قدرت ايستادن در پيشگاه من و پذيرائي از مرا نداشتي و من نخواستم دفعة واحده چيزي به تو بگويم كه ياراي شنيدن [ صفحه 348] آن را نداشته باشي پس حال بدان كه من خود پادشاهم. در اين مقام صاحب ميخانه فورا ظرف شراب را از جلوي دزد برداشت و رفت دزد فرياد كشيد اين چكار است كه مي كني؟ صاحب ميخانه گفت مي ترسم اگر جرعه ديگر بنوشي ادعا كني كه مسيح هستي و بعد هم ادعاي خدائي نمائي و تكليف مرا زياد كني و اتفاقا در اين هنگام گروهي از سربازان پادشاه كه در تعاقب او بودند رسيدند و او را گرفته بردند. حالا حكايت عينا حكايت باب و بهاست به تدريج كه توفيق مي يافتند افرادي را فريب داده و به خود جلب نمايند مانند جرعه شراب آن دزد مست و بر اثر مستي، مقام جديدي را ادعا نموده و داعيه خود را بعد هر مستي بالاتر مي بردند و چون اكنون كسي ايراد گيرد كه بابا چرا از اول يكجا نگفت فلانم بابيان و بهائيان دفاع كنند كه آخر مردم طاقت شنيدن و استعداد فهم آن را ندارند و بايد به تدريج تفهيم شود. مثلا باب اول مي گويد باب امام غائب است بعد يك جرعه و مستي، مي شود خود امام غائب، بعد يك جرعه و مستي مي شود نقطه اولي،

رب اعلي و غيره و لابد توجه داريد كه نقطه اولي همانا نقطه اوليه است كه جميع كائنات از آن منشعب مي شود، يعني خود خدا كه اينها همه از جمله اطلاقات الوهيت است و باب ديگر فرصت نيافت كه قلمفرسائي بيشتري در تشريح و توضيح مقام شامخ الوهيت ادعائي خود نمايد و زود شراب را از جلوي او برداشتند و سربازان پادشاهي كار او را ساختند. ولي بهاي زبردست فرصت يافت كه جرعه ها بنوشد و با تبحر تمام هر دم مرتبه ادعائي را بالا برده و عاقبت ادعائي خدائي را ناچيز ديده و دعوي خدائي خدايان را نمايد. يعني ابتدا به طوري كه در صفحات قبل از تاريخ نبيل شاهد آوردم بلافاصله بعد اعدام باب ادعا مي كند كه مظهر حسين است چون در بين بابيان افرادي مانند طاهره و ملاحسين بشرويه و قدوس و غيره هريك مدعياتي چون رجعت دختر پيغمبر اسلام [ صفحه 349] و خود رهبر اسلام و يا اول امام شيعيان و غيره نموده بودند بها نيز شروع كرد براي اينكه از آنان عقب نماند خود را رجعت حسيني ناميدن و بعد ديد اگرچه اين ادعا براي جلب شيعيان خوب است ولي موفقيت در آن سريع نخواهد بود و مستي لازم را نخواهد آورد پس تصميم گرفت خود را من يظهره الله معرفي كند زيرا چون باب مي دانست كه عمر جاودان نخواهد داشت و بالاخره روزي اين عالم را خواهد گذاشت و لاجرم روزي كسي ادعائي خواهد نمود پس بطور كلي اشاره به كسي نموده بود كه خدا او را ظاهر خواهد كرد بدون اينكه كمترين نظر خاص به فرد يا افرادي

بخصوص داشته باشد [31] و بها از اين موضوع استفاده و ادعا مي كند اين من يظهر اوست و با تفسيرات سست مطالب باب آنها را به خود مي چسباند. مثلا همچون شعراي عارف مسلك كه دائم در وصف خدا شعرها مي سرودند في المثل از حافظ: به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست [ صفحه 350] و امثاله، باب هم از اين قبيل مطالبي كلي داشته و بها ادعا مي كند اين اشارات باب راجع به اوست و اسم بها را هم روي خود مي گذارد تا از اين راه نيز مشمول بعضي ديگر اشارات باب شود. باري بها با هر ادعائي كه مي كرد و چود نفر ساده لوح را به قبول آن موفق به جلب مي شد همچون اثر آن شراب براي آن دزد كذائي مست تر شده و به دعاوي مهمله و توخالي ديگر مبادرت مي ورزيد. يعني بعد به فكر مي افتد كه در بين زردشتيان و يهوديان و مسيحيان نيز افراد ساده لوح بسيارند و مي توانند مورد استفاده قرار گيرند ولي اگر بخواهيم اول آنان را مسلمان و بعد بابي نموده و رجعت حسيني و من يظهري را به آنها تحميل كنيم عملي نبوده پس بهتر است يكباره بگوئيم كه موعود خود آنها هستيم. پس شروع كرد كه بگويد شاه بهرام است، موسي است و برگشت مسيح است و بعد به اينهم اكتفا نكرده چون مست تر شد يكباره آن گفت كه صاحب ميخانه بيم داشت از آن دزد بشنود يعني گفت در قرآن ذكر روزيست كه خدا مي آيد و ملائكه در صفها و آن روز امروز است و من

خود خدا هستم و بعد چون مورد ايراد قرار گرفت كه باباجان اين مطلب را كه باب گفته خود را خدا و بابيان را ملائكه ها آورده (اين قسمت را شاهد از نبيل آوردم در صفحات قبل). پس اين ديگر چه ادعائي است در اينجا بها يك باره پرده را پس زده و مي گويد همه خدايان به نفس او خدا مي شوند. چنانكه در قصيده ي ورقائيه مي گويد: «كل الالوه من رشح امري تالهت و كل الربوب من طفح حكمي تربت» خلاصه مي گويد خداي خدايان است و سازنده و بوجود آورنده ي رب ها. حالا خود شما به ابتذال كلمه خدا بدينصورت پي بريد كشه فردي چون بها مي آيد ميگويد من خدا هستم كه با موسي در كوه طور سخن گفتم من هستم كه رهبر اسلام را به پيغمبري مبعوث كردم من هستم كه مسيح را از روح القدس خلق نمودم شما ببينيد مطالب با اين وضع چقدر مبتذل و مهمل مي شود. [ صفحه 351] آنچه مسلم است اينست كه بها تنها به رياست حزب بابي و راندن برادر قانع نبوده و هردم هل من مزيد مي زده و اصولا طبق قرائن و امارات به طوري كه در سابق نيز اشاره كردم بها شخصي بوده جاه طلب و در آرزوي شاهي يعني تكيه زدن بر مسند عزت و تصاحب القاب و كسب شهرت و تظاهر به داشتن نسب عالي و غيره و حتي اين فكر در اولادش نيز رسوخ نموده تا آنجا كه عبدالبها و ساير تذكره نويسان فرمايشي او عمل كرده اند و او را با حسب و نسب عالي ذكر و تشريفات مرسوم حكمرانان مستبد و امثاله را كه طولي

نكشيد منسوخ شد براي او قائل شده اند. و حال آنكه اگر واقعا پايه دانش و معرفت او بدان قدر بودي كه خود گفته رسوم حكمرانان چون دستگاه خيمه شب بازي است اگر واقعا بدان معتقد بود و از روي حقيقت اين بيان را مي كرد و نه از راه تزوير و ريا مي بايستي سعي كند كه تقليد ازآنها ننمايد و به روش آنان فرموديم فرموديم نگويد و پسرش نگويد اذن نمي فرمودند كه حاكم به ملاقات آيد يا وقتي ملاقات افراد را با او حكايت مي كنند چنان حكايت نكنند كه فردي به ملاقات شاهي و به درباري پر از تشريفات مي رود نه به ملاقات عالمي واقعي و منقطعي حقيقي. براي اينكه نمونه از اين قبيل تبليغات را توجه يابيد يك حكايت براي شما نقل مي كنم: «روزي عبدالبها خطاب به مريدان مي گويد شخص نحرير صديقي روزي داخل مسجد شد قاري مي خواند «يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لاتقنطوا من رحمة الله» به مجرد استماع نعره بفلك اثير رسانيد كه يا بشري و يا طوبي كه ما را بندگان خطاب نموده و چنين افتخاري داده و بيهوش شد، حال عبدالبها شما را به اي بندگان جمال قدم خطاب مي كند ملاحظه كنيد چه افتخار است و چه موهبت بايد به اوج آئيد.» و من اگر بخواهم همه شواهد اين موضوعات را براي شما نقل كنم مطلب به درازا مي كشد و ارزش ندارد ولي از راه نمونه دو اشاره ديگر مي كنم مثلا ملاحظه كنيد [ صفحه 352] عبدالبها در شرح حال او چنين مي نويسد: ص 80 مقاله: «جواني بود از خاندان وزارت و از سلاله نجابت... هرچند جامع علو نسب و

سمو حسب بود و اسلافش در ايران مشاهير رجال و محط رحال بودند لكن از دودمان علما و خاندان فضلا نبود... بر نهج اجداد تدرج در مراتب عاليه نخواست و ترقي به مقامات فانيه نجست...» و يا آنكه في المثل نبيل در ص 92: «روزي حضرت بهاءالله اين بيانات را فرمودند... وزير مرحوم منزلي عالي داشتند جناب وزير بواسطه ثروت زياد و نجابت نسب و شرافت حسب... در نظر اشخاصي كه ايشان را مي شناختند بسيار محترم بودند مدت 20 سال افراد عائله... با نهايت شادكامي... روزگار گذراندند... دشمنان جناب وزير و نفوسي كه به ايشان حسد مي بردند سبب شدند كه منصب حكومتي نيز از ايشان مسلوب شد ايشان در دربار ايران تا آنوقت داراي مناصب عاليه بودند ولي فساد اعدا و تفتين حسودان سبب بركناري ايشان از وظايف حكومتي گرديد» و بعد در ص 95: «عده بسياري از اعيان و اشراف آن ناحيه (نور مازندران) به حضور مبارك شتافتند... منتظر بودند كه از ايشان اخبار تازه راجع به دربار شاه و امور مملكتي و اقدام وزراء و غيرها بشنوند زيرا حضرت بهاءالله در طهران مورد توجه و احترام درباريان و معاريف بودند و مركزيت مهمي داشتند.» گذشته از اينكه بطوري كه در صفحات قبل هم براي شما نوشتم اين موضوع اسناد وزارت به پدر بها از جمله مطالب مكذوبه و تبليغاتي و مبالغه است و در اينجا نيز خود متن گفتار بها اين مطلب را مي رساند كه به طوري كه قبلا هم آورديم منتهاي موضوع [ صفحه 353] آنست كه نامبرده در دوائر دولتي و يا دربار سمت منشي گري و يا امثاله را دارا بوده

و حضرات براي اينكه خود را بزرگ جلوه دهند اين پست را به وزارت كشانيده اند خاصه آنكه به قول شخص بها اين تصدي نيز دوامي نداشته و دور آن بسيار كوتاه و موقت بوده است معذلك ملاحظه مي كنيد حداكثر استفاده تبليغاتي از آن شده است. اگرچه اين موضوعات ارزش بحث را ندارد ولي چون نوشتم كه داستان از باي بسم الله تا تاي تمتش همه دروغ و مزخرف و توخالي است از اين جهت است كه اين موضوع را نيز تجربه مي كنم. باري خود بها و عبدالبها وزارت را در جائي مقام عاليه و اثر آن را نجابت و اصالت مي دانند و بلافاصله آن را مقام فانيه مي شمارند ولي چون مي خواهند بها را بستايند مي گويند از خانواده وزارت بود و بدين سبب از سلاله نجابت يعني هركس از خانواده وزارت است از سلاله نجابت است و داراي حسب و نسب عالي و اين وزارت همان وزارتي است كه حاجي ميرزا آقاسي و ميرزا تقي خان صدراعظم نيز اعظم آن را داشتند وكليه سران بهائي و جميع بهائيان، آنها و امثال ايشان را كه بابيت و بهائيت مقاومت ورزيده اند اشخاص پست فطرت و دون همت و جبون و خائف و صاحب اغراض شخصي و مردمي جاهل و نادان و مضر به مصالح مملكت معرفي نموده و مي نمايند. و از طرفي برادر آن جناب وزير كه بها آن چنان به وصفش جمله پردازي و قلمفرسائي مي كند همان عزيز نام است كه نبيل او را به جهالت و پستي ياد نموده و تقبيحات بي شمار را از او ذكر مي كند و برادر آن آقاي بها وزير زاده و صاحب حسب

و نسب عالي و نجابت و اصالت خانوادگي و موروثي كه عبدالبها و خود بها و نبيل آنچنان در اطراف او قلمفرسائي مي نمايند يحيي ازل است كه همين اشخاص او را به فطرت پست و دنائت ذات و عدم لياقت و ناداني و دوروئي و حيله گري و قتل نفس و امثاله به ذكر مي آورند. [ صفحه 354] چگونه است دو پسر از يك پدر يكي واجد حسب و نسب عالي و اصالت و نجابت خانوادگي در مي آيد و ديگري به فطرت پست و دنائت ذات ودون همتي و ساير صفات رذيله؟ خود از اين داستانها بدانيد كه تمام جنبه تبليغاتي داشته و به كلي عاري از حقيقت است چه آنچه كه بر له مي نويسند و چه آنچه كه عليه افراد به نگارش درمي آورند. و در اينجا مي گويد بها در طهران مركزيتي داشت ولي از طرفي مي نويسد ملاحسين مدتها صبح زود از خانه در مي آمد و شب دير هنگام به خانه بازمي گشت و در جستجوي بها مي بود حالا ببينيد در طهران كوچك آن زمان كه همه كس همه كس را مي شناخته ملاحسين با آن همه شور و نشور و جديت و فعاليت نمي توانسته بهاي معروف وزيرزاده صاحب آن چنان مركزيت را پيدا كند!!؟ باري مقصودم از ذكر اين مطالب اثبات اين موضوع است كه بها طالب عناوين و رياست و تشريفات بوده و چون دسترسي بدانها نمي يافته لهذا خود براي خود القاب مي تراشيده و مريدهائي چون نبيل چوپان و يا موسي برادرش كه رخت شوئي و پخت و پز خانواده او را متصدي بوده و بعضي ديگر امثال آنان به دور علم او سينه مي زده اند تا

آنكه كار رياست بابيان را براي او فراهم مي آورند و او از اين رياست كمال استفاده را كرده و آن سلسله آرزوهائي را كه در صورت تصرف يك سلطنت مي داشته در اينجا در بين افراد ساده لوح به موقع اجرا مي گذارد و به گنده گوئي و القاب تراشي و كر شو كور شو و فرموديم فرموديم مي پردازد و از اين طريق عطش آرزوي فرعونيت را كه هم ادعاي خدائي و هم عمل سلطنت بوده تسكين مي دهد. شما فكر مي كنيد فراعنه چه مي گفتند و چه مي كردند - به طوري كه در سابق اشاره كردم در قديم الايام كه هر دسته از مردمان به چيزي معتقد بودند غالبا پادشاهان رئيس مذهبي نيز مي بوده اند و از جمله فراعنه نيز رياست مذهبي را واجد بوده اند و پادشاهاني كه رياست مذهبي را داشتند مانند پيغمبران عمل مي كرده اند مثلا پادشاهان [ صفحه 355] بني اسرائيل كلامشان كلام خدا تلقي مي شده و دستوراتشان دستورات الهي تا آنجا كه سمت نبوت و پيغمبري نيز يافته بودند. فراعنه هم چنان اظهار مي نمودند كه گفتارشان گفتار رب النوعها و خدايان است و لااقل خود نزد همين رب النوعها به احترام ملت و يا به منظور استثمار بيشتر آنان به زانو در مي آمدند منتها خود زبان آن خدايان مي بوده اند و به جاي آنان دستورات و اوامر و نواهي صادر مي كردند. و حتي حدود يك قرن قبل از موسي فرعون وقت يعني آخن آتن تصميم مي گيرد بدان مسخره بازيها خاتمه داده و ديني بر پايه توحيد برقرار و اساس تعدد خدايان را براندازد و حتي در اين باره پيشرفتهاي شايان توجه حاصل و موفق به انعدام و حذف نام

آنان از معابد و ساختمانها و غيره گرديده و تعليمات و اساس جديدي بر اساس ماده نبودن خدا تعميم و حتي مناجاتهاي بسيار دارد كه مزامير داود شبيه بدان است. اگرچه اين فرعون با مخالفت سخت رؤساي مذهبي كه از تعدد خدايان و خداي بزرگ آن يعني آفتاب نان مي خوردند روبرو شده و بعد از مرگ نابهنگامش يعني در سن سي و يك سالگي موضوع رفته رفته فراموش مي شود و فقط آثاري از آن در كتيبه هاي دفن شده باقي مي ماند ولي مقصودم اينست كه با آنكه فراعنه نمونه خودخواهي و ادعاهاي خدائي و امثاله شناخته شده و به اين جهات معروف گرديده اند در عين حال خود در برابر بتهائي به زانو درآمده و يا آنكه به قوه ي غيرمادي مقتدره خلاقه كائنات ايمان داشته اند. ولي اين بهاي ما پا را فراتر نهاده و از فراعنه فرعون تر شده و خود را خداي مجسم در هيكل بشري به شمار آورده كمال محضه و مصون از خطا تلقي نموده و ساده لوحان اطراف خود را به زانو درآمدن در برابر هيكل عنصري خود در ايام حيات و در برابر استخوانهاي پوسيده شده اش بعد ممات امر مي كند. يك بحثي در بين بهائيان هست در دفاع از اينكه اگر باب خود را رب اعلي [ صفحه 356] خوانده و يا بها خويش را خداي مطلق ناميده اينها داراي معاني است و در اين دفاع يك سلسله مهملات و مطالب سست و بي اساس و دفاعي غير معقول مي نمايند كه فقط آن را مي توان سفسطه و مغلطه نام نهاد و من از شما مي پرسم اصولا چرا بايد شعري گفته شود كه بعد در

تنگي قافيه اش گير كنند چرا بايد القاب توخالي و مهمل اختيار شود تا وقت جوانان و مردم بيچاره كه براي زندگي خود هزار مشكلات دارند براي بحث در آنها و تعبيرات و تفسيرات بي معني و بي حاصل تلف شود. شايد شما تصور كنيد كه من در اين موضوعها راه مبالغه مي پيمايم و مدعيات بها نه چنان است با اينكه در نامه هاي سابق به اشاره برگذار كردم در اينجا چون محل بسط مطلب به قدر بيشتر موجود هست اينست كه قسمتي از عين كلمات و بيانات بها را از آثار متعدده او كه در دست دارم به طور نمونه براي شما نقل مي كنم و قضاوت وجداني شما را خواهان مي شوم تا ببينيد آيا در ادوار تاريخي بشر از فراعنه و پادشاهان و كاهنان از هر طبقه كسي را مي يابيد كه چنين ياوه سرائيها كرده و چنين القاب و مدعيات بي معني و توخالي براي خود انتخاب كرده باشد؟ اگر فردي بگويد من سواد دارم من عالم هستم و در يك موضوع بخصوص بيش از همه مي دانم اين يك مطلب است ولي ادعاي كمال محضه و علم مطلق در تمام موضوعات بسي خنده آور بوده و مسخره آميزتر آنكه در پي آن يك سلسله مدعيات مجوف و توخالي و مبتذل الوهيت و امثال آنهم بيايد تا آنجا كه حتي كلمه خدا را كه هزاران سال است ادياني متعدد در اثبات ازليت و ابديت و مقدس بودن آن كار كرده و آن را نمونه قدرت محضه و مقدس از نزول و صعود و تجسم و غيره مي دانند مبتذل و بي معني جلوه گر مي سازد. در اقدس آنجا كه به تقليد مسلمين دستور نماز

مي دهد و منتي به حساب مردم گزارده و دو وعده آنرا تخفيف مي دهد (و بعد هم كه مي بيند آن سه وعده نيز با وضع امروز سازگار نيست نماز اختصاري وضع مي كند) از براي تعيين قبله مي نويسد [ صفحه 357] «اذا اردتم الصلوة ولوا وجوهكم شطري الاقدس... و عند غروب شمس الحقيقة و التبيان المقر الذي قدرناه لكم». در اينجا گفته آن مبلغي به يادم آمد كه وقتي مسلمين به او ايراد مي كردند كه سوسمار و سنگ ريزه به نبوت شارع اسلام گواهي مي دادند آيا اكنون سوسمار و سنگريزه به مقام بها نيز گواهي مي دهند آن مبلغ در جواب گفت يعني مي خواهي بگوئي من به اندازه يك سوسمار و سنگ ريزه ارزش ندارم گو اينكه اينهم نوعي سفسطه و مغلطه است زيرا قطع نظر از صحت و سقم روايت سوسمار و سنگ ريزه اگر سوسمار و سنگ به مطلبي به زبان آيند و گواهي دهند امريست خارق عادت ولي اگر انساني مطلبي ادعا كند امريست طبيعي ولي براي سفسطه و مغلطه كلام آن مبلغ بسيار جالب است. حالا بها هم مي خواهد بگويد آيا جسد من از يك تكه سنگ سياه معمولي هم بي ارزش تر است مي خواهد بگويد وقتي شارع اسلام تكه سنگي را كه معلوم نيست اصلش از كجاست آيا از احجاري است كه از ساير كرات به زمين افتاده و يا از آثار آتش فشانيهاي خود كره ي ارض است و يا دست انساني در هزاران سال قبل آن را آورده در هر حال بها مي خواهد بگويد وقتي چنين سنگي قبله قرار گيرد و مورد توجه عامه شود يعني من كه بها هستم و وجودي هستم ناطق و هزاران

ادعا دارم از آن تكه سنگ كمترم و بعد مرگ نيز آيا استخوانهاي پوسيده من كه لابد در جعبه سنگي قيمتي و يا غير آن قرار خواهد گرفت چه چيزي كمتر از آن سنگ خواهد داشت؟! ظاهر استدلال صحيح است ولي در حقيقت اينهم نوعي سفسطه و مغلطه است [32] . درست است كه ملتها تكه پارچه ئي را به رنگهاي مختلف به يكديگر دوخته و [ صفحه 358] بنام پرچم بر سر چوبي كرده و آن را با نهايت احترام بالا مي برند و براي عزت آن سرودها مي سرايند و در جنگها براي حفظ و جلوگيري از سرنگون شدنش جانها مي بازند ولي آيا همه اين نقش ها و احترامات راجع مي شود به شخصي از اشخاص مثلا آيا راجع است به شاه و يا رئيس اول مملكت؟ ده ها شاه و نخست وزير و رئيس جمهور مي آيند و مي روند و يا به دست افراد كشته مي شوند ولي همان افراد آن پرچم را احترام دارند و حتي ظاهرا به علت احترام به همان پرچم هاست كه به قتل سلاطين و رؤساي جمهور و يا وزراء و غيره دست مي آلايند زيرا قرار داده شده است كه آن تكه پارچه نماينده و سمبل ملت باشد به طور كلي نه فرد بخصوص. اما اينكه بها زنده و مرده خود را قبله قرار داده صرفا براي تامين خواهش نفساني شخص و ارضاء شهوات احترام و سجده فردي خود بوده است: در آرزوي اقتداري كه افراد متملق در برابر آن تعظيم مي كنند بها افراد ساده لوحي را كه توانسته است فريب دهد وادار مي كند كه هر روز چند مرتبه در برابر زنده و مرده ي او به تعظيم

و سجده درآيند و اين كمال بي انصافي و سوء استفاده از ساده لوحي افراد است و يا خود دليل خودخواهي و شدت جاه طلبي. شما هيچ پيغمبر و يا مرد الهي را نمي يابيد كه پيروان خود را وادار به سجده خويش نمايد، بعكس نوشته اند كه مسيح پاي شاگردان خود را مي شست و شارع اسلام در بين اصحاب شناخته نمي شد و دستور داد كه مزارش قبله نگردد، اكنون شما خود ابتذال اين چنين دستور و آرزوي بيجاي بها را دريابيد آيا اين فرعونيتي بالاتر از فرعونيت فراعنه نيست. من يقين دارم و شما هم با يك نظر عميق به اطراف خود مشاهده خواهيد نمود كه از هر صد نفر بهائي يك نفر هم بدان عمل نمي كند و حكايت نماز عملا از بين رفته است و آرزوي مسجود شدن روزمره پا در هوا مانده است [33] . [ صفحه 359] بها اسم حسينعلي را كه تركيبي از اسامي دو نفر از بزرگترين ائمه شيعيان است براي خود كوچك دانسته و آن را ترك نموده و براي خويش بهاء الله را اختراع مي نمايد. بها مي ديد كه مسلمين هر روز چندين مرتبه شهادت مي دهند به رسالت شارع اسلام (اشهد ان محمدا رسول الله) و بها چنين شهادتي را براي خود كوچك و حقير شمرده و دستور مي دهد بهائيان ساده لوح هر روز طي چند مرتبه نماز (اگر خوانده مي شد) بگويند بها خداست. در دستور نماز ملاحظه كنيد ص 61 ادعيه محبوب [34] : للمصلي ان يقوم مقبلا الي الله (به ياد بياوريد كه از اقدس آوردم كه دستور مي دهد براي نماز به سوي او توجه نمايند و در اينجا

هم وقتي مي گويند مقبلا الي الله يعني به طرف هيكل خدائي من). [ صفحه 360] و بعد در ص 72 در متن نماز است [35] . قد اظهر مشرق الظهور و مكلم الطور... قد اتي المالك الملك و الملكوت». آيا كسي كه در طور با موسي حرف زد و مالك ملك و ملكوت است به عقيده شما جز خدا كسي ديگر هست؟ و اينست آقاي بها كه بر مردم منت گزارده و تشريف آورده؟ و در بازديد خانه او در بغداد (به اصطلاح اهل بها زيارتنامه بيت مبارك بغداد) بهائيان ساده لوح بايد بگويند: «يا الهي اسئلك بهذا البيت الذي يتغير في فراقك و ينوح لهجرك و ماورد عليك في ايامك ان تغفر لي و لابوي و ذوي قرابتي و المؤمنين من اخواني ثم اقض لي حوائجي كلها بجودك يا سلطان الابهي». (ص 91 ادعيه محبوب [36] . ( ملاحظه كنيد كيست كه در آن بيت ساكن بوده؟ - بها - و از فراق كيست كه خانه رنج مي برد و نوحه مي كند از بها - و خطاب خواننده «يا الهي است» و بعد هم موضوع مسخره آميزتر آنكه به اين واسطه حوائج را از او مي خواهد و غفران برادر ديني آيا اين فرعونيتي بالاتر از فرعونيت فراعنه نيست؟ و بعد در لوح عصمت ملاحظه كنيد (ص 23 مجموعه الواح بها). «قد انكروا فضل الله... ضلوا و اضلوا الناس و لا يشعرون يعبدون الاوهام و لا يعرفون... نبذوا بسحر الاعظم مسرعين الي الغدير و لا يعلمون... قل تالله قد اتي الرحمن بقدرة و سلطان... قد ظهر من كان مكنونا في العلم... قل هذا يوم فيه استوي مكلم

الطور علي عرش الظهور و قام الناس لله رب العالمين... ايها الناظر الي [ صفحه 361] افق الامر اعلم ارادة الله لم تكن محدودة بحدودات العباد انه لا يمشي علي طرقهم للكل أن يتمسكوا بصراطه المستقيم انه لو يحكم علي اليمين حكم اليسار او علي الجنوب حكم الشمال حق لاريب فيه... انه ما اتخذ لنفسه في العصمة الكبري شريكا و لا وزيرا... قل الهي الهي الحمد لك بما دللتني اليك... انت الذي فتحت باب العلم علي وجه عبادك لعرفان شمس جمالك و وعدت من علي الارض في كتبك و زبرك و صحفك بظهور نفسك... كما اخبرت به حبيبك الذي به اشرق نيرا الامر من افق الحجاز... يوم يقوم الناس لرب العالمين... اشهد انك وفيت بعهدك» ملاحظه كنيد مي گويد كه شارع اسلام به آمدن خدا وعده داده و به مريدان ساده لوح مي گويد بگوئيد كه شهادت مي دهم كه خدا يا وفا كردي بعهدت و آمدي و حالا هر مذهب و هر دسته هرچه دارد مانند يك بركه آب است و آنچه بها به تنهائي دارد درياي بي انتها و هركس او را قبول نكند گمراه است و گمراه كننده مردم و عبادت كنندگان اوهام و ظنون و اراده بها محدود به حدودات بشري نبوده و آنچه حكم كند همان صلاح است ولو آنكه بگويد شمال جنوب است. تمام مناجاتهائي كه وضع كرده تا بهائيان بخوانند همه خطاب به خود اوست. از جمله در اين مناجات توجه كنيد. ص 305 ادعيه محبوب [37] . پروردگارا مهربانا پادشاها دادرسا حمد و ثنا و شكر و بها ترا سزا است كه گنج شناسائي را در دل وديعه گذاردي... توئي توانائي

كه قوت و شوكت عباد ترا ضعيف ننمود و لشگر غفلت و عسگر غرور و ثروت ترا از اراده بازنداشت در حيني كه سهام ضغينه و بغضها از جميع جهات طيار به استقامت تمام قائم و بما ينبغي قائل ظلم فراعنه ترا از گفتار منع نكرد و قهر جبابره از اراده غالبه منع نساخت». [ صفحه 362] آيا كيست كه مدعي است با وجود استقامت و ضديت اشخاص به تبليغ مدعيات خود مشغول بوده؟ آيا اين خطابات جز به خود بها به مرجع ديگري مي تواند تلقي گردد؟ آيا اينها مطالبي است كه به آن خداي غيب لايدرك و مقدس از همه اين مطالب گفته شود؟ آيا اينها فرعونيتي فراتر از فرعونيت فراعنه مذكوره توسط خود بها هست يا نه؟ لطفا تحقيق كنيد ببينيد آيا هيچيك از فراعنه و يا بزرگترين ديكتاتورها سلاطين اعم از روحاني و سياسي به چنين بيانات مهمله و توخالي و سراپا بي معني زبان گشوده اند؛ تا آنجا كه عبدالبها را از مهمل بودن اين مطالب شرم آمده و در صدد چاره جوئي افتاده و در مقام تفسير آنها برآمده مي گويد همچنان كه خورشيد در آينه تجلي مي كند خدا نيز در هيكل بها تجلي كرده و همچنان كه خورشيد از محل خود تنزل ننموده بلكه صرفا انوارش در آينه جلوه گر و آن را در آينه مجسم ساخته خدا نيز در هيكل بها آن چنان تجلي نموده، اين نيز سفسطه و مغلطه ي بيش نبوده و نمي تواند پرده بر روي اين همه مهملات و مزخرفات بكشد. زيرا درست است كه عكس خورشيد در آينه ظاهر مي شود ولي ما هيچگاه نمي توانيم آينه را خورشيد و نفس

خورشيد بناميم و يا حرارت سوزاننده و قوه حيات بخش خورشيد را به آينه نسبت دهيم؟ يا آنكه بجاي اينكه بگوئيم آينه را بياور يا آينه را ببر بگوئيم خورشيد را بياور خورشيد را ببر و يا آنكه در برابر آينه با وجود انعكاس خورشيد در آن زانوزده و بگوئيم اي خورشيد ما را گرم كن و انتظار چنين گرما را نيز از آن داشته باشيم؟ (گو اينكه امروز دستگاه هائي ساخته اند كه قواي آفتاب را گرفته و از حرارت آن در موارد بسيار استفاده مي كنند ولي اين موضوع ربطي به مثل ما و تجليات و غيره ندارد) اين قضايا به هيچ وجه قابل تشبيه نيست اين تجلي به قول عرفا در كل اشياء هست اعم از جماد نبات و حيوان و انسان و اختصاصي به بها ندارد خلاف ادب است العياذ بالله آيا مي توانيم روي اين اصل كه خدا در هر چيز تجلي دارد نام گاو را هم خدا گذاريم؟ نام خر و [ صفحه 363] سگ را هم خدا گذاريم؟ و بالنتيجه طبق قانون كلي رياضي كه (دو چيز مساوي با ثالث خود متساويند) پس بها هم مي شود گاو و سگ و الاغ و شپش و كرم و يا به قول خودش كلب و ذئب حمار و جعل. اينجاست كه مي گويم اسم خدا با اين وضع مبتذل مي شود [38] . بها خود را خدا و نفس خدا ناميده و مالك ملك و ملكوت آورده و خود را به عنوان خدا مخاطب مريدان خود ساخته و اراده خويش را نفس اراده الهي گنجانده و مي گويد همه مردم گمراهند مگر آنان كه از من تبعيت كنند

و هركس از تبعيت من دست بدارد فردي جاني و شرير و پست نهاد و رذل بوده مردود است. ابتداي اقدس را بياد بياوريد كه مي گويد: «ان اول ما كتب الله علي العباد عرفان مشرق وحيه و مطلع امره الذي كان مقام نفسه في عالم الامر و الخلق من فاز به قد فاز بكل الخير والذي منع انه من اهل الضلال و لو يأتي بكل الاعمال. اذا فزتم بهذا المقام الاسني... ينبغي لكل نفس ان يتبع ما امر به من لدي المقصود لانهما معا لا يقبل احدهما دون الاخر». [ صفحه 364] در تجليات مي گويد (ص 3 مجموعه الواح مباركه بهاءالله). «منهم من قال انه ادعي الربوبية... بيانات رحمن را بشنويد... تجلي اول... معرفت حق جل جلاله بوده و معرفت سلطان قدم حاصل نشود مگر به معرفت اسم اعظم اوست مكلم طور كه بر عرش ظهور ساكن و مستوليست اوست غيب مكنون و سر مخزون كتب قبل و بعد الهي به ذكرش مزين». از شما مي پرسم اين اسم اعظم كيست جز اينست كه مقصودش خودش مي باشد مي گويد چون معرفت خدا حاصل نيست پس تنها راه، معرفت من است كه بر عرش ظهور ساكن هستم، وقتي به شما مي نويسم بها مدعي است هرچه هست و نيست اوست تصور مي كنيد بدون دليل مطلبي به روي كاغذ مي آورم. اينجا كه مي خواهد از خود دفاع كند و ايراد مردم را كه او ادعاي خدائي كرده رد نمايد تازه مي گويد چون خدا شناختنش غيرممكن است پس من خدا هستم زيرا خدا در هيكل من مجسم است و اين من هستم سر مكنون و غيب مخزون، بها مي گويد اولين فريضه مردم

شناختن اوست كه اوست نفس خدا در عالم بالا و پائين (مي دانيد كه عالم امر راجع به عالم بالاست و ملكوت و عالم خلق راجع به عالم ملك است و ناسوت) و بعد مي گويد هركس از شناسائي و اجراي دستورات او خودداري كند از گمراهان است ولو آنكه واجد كليه اعمال خيريه و حسنه بوده باشد. از اين مطالب دو موضوع مستفاد مي شود اول آنكه بها نيز اعتقادي به وجود آن قوه خلاقه كه نام آن خدا است نداشته هرچه هست و نيست همين عالم خلقت را مي داند و خود را اشرف آنها مي شناسد و دوم آنكه منكر آنست كه اصل در قيام انبياء و راهنمايان هدايت بشر تصفيه آنان و ارشادشان به اعمال خيريه است و اگر اين صفات در افرادي تحقق يافت ديگر موضوع منتفي است. او ناظر به اين اصل نبوده و صرفا ناظر به آنست كه ادعاي اشرفيت و ارجحيت [ صفحه 365] خود را بر همه بشر به كرسي نشاند و تمام افراد را وادارد تا او را به عنوان اله يا خود خدا بشناسند خواه احتياجي باشد خواه نباشد خواه واجد اعمال حسنه باشند خواه نباشند آنچه مهم است اينست كه او را به نام خدا خطاب و بسوي او نماز و مناجات كرده و از او قضاي حاجات بخواهند زيرا صريحا مي گويد: عمل نيكو بدون عرفان و شناسائي مقام او بي حاصل است، اصل شناسائي و اقرار به مقام اوست عمل هرچه مي خواهد باشد. ملاحظه كنيد نبيل در نقل قول شخص بها چه مي نويسد ص 616: «شكر كن خدا را كه ترا به معرفت امرش موفق نمود زيرا هركس

به معرفت و ايمان رسيد از نفوس مقدسه محسوب است و مسلما قبل از ايمان و عرفان مصدر اعمال خيريه بوده هرچند آنها را در نظر نداشته... آنهائي كه از ايمان به مظهر امر بي نصيبند سبب آنست كه مصدر اعمال شنيعه هستند.» توجه كنيد طبق اين بيان بها جز معدودي بهائيان در دنيا تمام سه مليارد و كسري جمعيت مردم دنيا صاحب اعمال شنيعه هستند و الا به بها و خدائي او ايمان مي آوردند آيا اينها فرعونيتي بالاتر از فرعونيت فراعنه نيست از شما انصاف مي خواهم آيا اين مطالب مطالب مهمله توخالي و مزخرف نمي باشد. و مضافا بر همه ي اينها، اينكه مي گويم بها به خدائي اعتقاد نداشته و فقط متكي به خود بوده و مي خواسته است فقط خود را بشناساند و مورد ايمان افراد ساده لوح قرار دهد اينست در همان لوح عصمت (ص 36 مجموعه الواح بهاءالله) مي گويد: «اين مظلوم امام وجوه ملوك و مملوك و علما و امرا من غير ستر و حجاب قيام نمود و باعلي النداء كل را به صراط مستقيم دعوت فرمود ناصري جز قلمش نبود و معيني جز نفسش نه نفوسي كه از اصل بي خبر و غافلند به اعراض قيام كردند ايشانند ناعقين». از اين قلم و از اين نفس مباركه نيز در آينده براي شما شواهد خواهم آورد [ صفحه 366] تا بدانيد آن قلم و نفسي كه بدانها مي نازيد نيز نه قلمي بود و نه نفسي و به قول معروف خودمان كلا «بلوف» بوده و جنبه تبليغاتي داشته مگر براي افراد ساده لوح و بي خبر از همه جا. در نقل اين قسمت از لوح مقصودم توجه شما

بدين نكته بود كه نمي گويد معين و ناصر من خدا بود مي گويد هرچه بود خودم بودم به واسطه قلم توانا و اقتدار خود با همه مردم مواجه و مقابل شدم، حكايت اتكا و توسل به خدائي اصلا در بين نيست. باز اگر مي خواهيد بيشتر به فرعونيت وخودخواهي بها پي بريد بدين دستور او در اقدس توجه كنيد كه مي گويد «تزوجوا يا قوم ليظهر منكم من يذكرني.» اينكه مي گويد ازدواج كنيد تا از شما ظاهر شود كسي كه مرا ذكر كند آيا اين مرا باز هم اشاره به خداست يا اشاره به خود او؟ به خدا نيست زيرا يهوديان مسلمانان مسيحيان عالم نيز ذكر خدا را مي نمايند و امروز ما در بين بت پرستان زندگي نمي كنيم بلكه اكثريت دنيا خداپرست هستند و هر روز ذكر او را مي نمايند. پس اينكه بها مي گويد مرا ذكر كنيد مقصودش شخص خودش مي باشد يعني اي مريدان من ازدواج كنيد و توليد نسل تا باز بر مريدان و ذكر كنندگان من افزوده شود و لاجرم بر جمعيت بهائيان افزوده گردد نمي گويد ازدواج كنيد تا افرادي ظاهر شوند كه به خدمت خلق پردازند و بر پيشرفت و تمدني جهاني در سايه كار و فعاليت بيشتر و تفكر درجاتي بيفزايند بلكه مي گويد ازدواج كنيد تا افرادي بهم رسند و بگويند شهادت مي دهم كه خدا آمد مكلم طور آمد و صاحب ملك و ملكوت آمد و در برابر استخوانهاي پوسيده او بي تأمل و تفكر تعظيم نمايند. اكنون ملاحظه كنيد اين چنين شخص براي ساير اشخاص خودخواه نظير خويش (اگر يافت شود) چه مي گويد: كلمات فردوسيه ص 50 مجموعه الواح بهاءالله: [ صفحه 367] «باري اختلاف

احزاب سبب و علت ضعف شده هر حزبي راهي اخذ نموده و به حبلي تمسك جسته مع كوري و ناداني خود را صاحب بصر و علم مي دانند از جمله عرفاي ملت اسلام بعضي از آن نفوس متشبث اند به آنچه كه سبب كسالت و انزواست لعمر الله از مقام بكاهد و بر غرور بيفزايد... آن نفوس در مقامات توحيد ذكر نموده اند آنچه را كه سبب اعظم است از براي ظهور كسالت و اوهام عباد في الحقيقة خرق برداشته اند و خود را حق پنداشته اند». ايضا در لوح اتحاد (ادعيه محبوب ص 345): «بلي انسان عزيز است چه كه در كل آيه حق موجود و لكن خود را اعلم و ارجح و افضل و اتقي و ارفع ديدن خطائي است كبير... در علماي ايران مشاهده نما اگر خود را اعلي الخلق و افضلهم نمي دانستند تابعين بيچاره به سب و لعن مقصود عالميان مشغول نمي شدند انسان متحير بل عالم متحير از آن نفوس مجعوله غافله نار افتخار و كبر كل را سوخته و لكن شاعر نيستند و به شعور نيامده اند به قطره ي از بحر علم و دانش فائز نگشته اند اف لهم... آيا عرف ظهور متضوع نيست و از دونش ممتاز نه.» [39] . حكايت درست حكايت ديدن همه كس را و نديدن خودش مي باشد من يقين دارم شما باور نمي كنيد كه آن شواهدي را كه آوردم در اثبات مدعيات بها با اين مطالب از يك فرد باشد ولي جاي تأسف از لحاظ ما و گستاخي و پرروئي از طرف بها در اينجاست كه او همانجا كه ديگران را به علت غرور و خودخواهي تقبيح مي كند خود بلافاصله خويش را

به عرش اعلي مي برد. ملاحظه مي كنيد چگونه ادعاي اعلم و ارجح دانستن را براي افراد محكوم مي نمايد و خويش را ممتاز از كل و مرسل رسل مي خواند. پايه كبر و غرور و نخوت و استكبار و فرعونيت او به حديست كه مي گويد: [ صفحه 368] «نفوس موجود لايق اصغا نيستند» هنوز معتقد است مقام الهي خارج از موعد مقرر عز نزول فرموده و هنوز مردم موجود لياقت فهم مطالب او را ندارند. اين نحوه از گفتار و رفتار درخور يك شخص روحاني نمي تواند باشد اين نحوه از رفتار و گفتار در خور يك شخص عالم و فيلسوف نيست، يك چنين شخصي با چنين گفتار و رفتاري مي تواند فقط فردي نظير چنگيز و آتيلا درآيد نه يك رهبر روحاني يك چنين شخصي فقط مي تواند نظير آرسن لوپن و ركامبول قهرمانان داستاني معروف و شاهكارهاي شارلاطاني و پشت هم اندازي درآيد نه يك عالم و فيلسوف و سرمشق و نمونه براي افراد. اسناد تقدس به چنين افرادي مبتذل كردن كلمه تقديس و تنزيه است. رعايت احترام چنين افرادي به منزله حمايت كردن از خدعه و حيله و عوام فريبي و رياكاريست. مسائل دور هم دور مي زند شما خواهيد گفت اين گفته ها گفته هاي خدا است نه بها پس لاجرم بايد بي چون چرا قبول نمائيم و اجرايش را گردن نهيم و بعد چون بپرسيم چگونه بدانيم كه اينها گفته خداست مي گوئيد چون افرادي قبول كرده اند، آيا اين نحوه استدلال خنده آور و بچه گانه نيست؟ هر شارلاطاني مي تواند گفتار خود را به خدا نسبت دهد و لاجرم جمعي ساده لوح و زود باور را فريب داده و به گرد خود

جمع كند و من براي شما در اين نامه امثال متعدد آن را آوردم مگر خدا در يك زمان واحد چند نفر پيغمبر مي فرستد كه هريك از آنها هم مليونها مريد دارند. بعد هم بها مي آيد وضع و اعمال و رفتار خود را با پيغمبران سلف تطبيق داده و نتيجه مي گيرد كه هنوز از خيلي از آنان بهتر است. درست مثل اين است كه يك نفر تازيانه برداشته و به مسجدي رفته و مردمي [ صفحه 369] را كه در آنجا به كسب و كار مشغولند به تازيانه كشيده و از آنجا براند و چون بدو ايراد گيرند اين چه كار است كه مي كني بگويد مگر مسيح چنين كاري نكرد من نيز مي توانم كرد و چون در انجيل است كه مسيح بازمي گردد پس من مسيح هستم و بعد هم شروع كند چهار تا موعظه رديف نمايد و يا آنكه امروز شما وارد يك كليسا شويد و هرچه مجسمه هاي پطرس و مسيح و مقدسين آنها در آنجاست بشكنيد و چمون به شما ايراد كنند بگوئيد چون رهبر اسلام در بت خانه كعبه چنين كرد پس من نيز مي توانم كرد حالا بها هم مي گويد چون شارع اسلام قرآن را كلام الله اعلام داشت پس من نيز حق چنين كاري دارم بگرد من درآئيد و بي چون و چرا از من اطاعت كنيد و هر آنكس كه از اين امر من سرباز زند فردي شنيع و جاهل و محكوم است. و از طرفي ديگر هرگاه كسي از راهي موفق به جلب قلوب و توجه افرادي مي گرديده بها آن را ذلت كبري براي آن افراد به شمار مي آورده اگر

براي شما نقل نمايم كه بها به آن بابياني كه تبعيت از او ننموده و به گرد برادرش يحيي رفته اند چه اسناداتي داده اين نامه ي مثنوي هفتاد من مي شود ولي شاهدي مي آورم از شخصي غير از برادرش كه رقيب او نبوده و جلب شدگانش نيز از بابيان نبوده اند. در لوح عالم (ص 126) مجموع الواح بهاء الله مي نويسد: «اين ايام ظاهر شد آنچه كه سبب حيرت است از قراري كه شنيده شد نفسي وارد مقر سلطنت ايران گشت و مجلس بزرگان را به اراده خود مسخر نمود، في الحقيقة اين مقام مقام نوحه و ندبه است آيا چه شده كه مظاهر عزت كبري ذلت عظمي را براي خود پسنديدند استقامت چه شد عزت نفس كجا رفت... حال به مقامي تنزل نموده اند كه بعضي از رجال خود را ملعب جاهلين نموده اند و شخص مذكور درباره ي اين حزب در جرايد مصر و دائرة المعراف بيروت ذكر نمود آنچه را كه سبب تخير صاحبان آگاهي و دانش گشت و بعد به پاريس توجه نمود و جريده باسم عروة الوثقي طبع كرد به اطراف عالم فرستاد.» من دقيقا نمي دانم اين چه شخصي بوده كه در دربار ايران و شاه وقت [ صفحه 370] تأثير نموده و آنان را به سوي خود و عقايد خويش جلب كرده است و مخالف قيام بابيان و دنباله امر آنان از طرف بها بوده است ولي قدر مسلم اينست كه بها هر كس را كه موفق به جلب قلوم مي گرديده و افرادي را گرد خويش جمع و به عقايد خود همراه مي ساخته حسادت ورزيده و اين عمل را ذلت كبري و ضلالت عظمي براي

آن افراد تلقي مي كرده و چون بها حكايت روزنامه عروة الوثقي را آورده تصور مي كنم كه شخص مورد نظر او سيد جمال الدين اسدآبادي بوده كه مي خواسته است مسلمين جهان را به گرد هم مجتمع و اختلافات مذهبي را از بين برده و تمامي آنان را با يكديگر متحد سازد و در برابر تجاوزاتي كه ملل اروپائي چون انگليس و امثاله در ممالك اسلامي مي نموده و قصد تصرفات داشته اند سدي محكم فراهم آورد ولي چون به دروغ خود را به خدا نبسته و ادعاي خدائي نكرده و با دعانويسي و مطالب سست و كرامات و دروغ بافي قصد جلب ساده لوحان و بيسوادان نكرده لذا فكرش پيشرفتي ننموده و در اجراي نقشه اش توفيقي نيافته است. اما در هر حال در تاريخ بنام يك رهبر انقلابي توام با حسن نيت ثبت است كه از وفور فضل و كمال و فصاحت و بلاغت و قدرت باطني براي فريب اشخاص سوء استفاده ننموده و به ساختن دين و مذهب نپراخته و با ايجاد اختلافات جديد مزيد بر علت و جدائي ها نگرديده است. اما تمام اين مدعيات: الوهيت و كارخانه خداسازي و اشرف و اعلم بودن از كل ناس و غيره عينا حكايت: گربه شير است در گرفتن موش ليك موش است در مصاف پلنگ مي باشد زيرا اين الواح و مطالب مهمله كه ذكر شد براي امثال يحيي و موسي برادران و امثال نبيل چوپان و بعضي افراد بي سواد و ساده لوح زود باور ديگر خطاب و ارسال مي گرديده ولي وقتي براي تضرع و دادخواهي به ناصرالدين شاه نامه مي نويسد خداي خدايان مي شود عبد و مكلم طور و مالك ملك و

ملكوت مي شود [ صفحه 371] غلام و فرموديم فرموديم مي شود عرض شد. براي اثبات اين مطلب من بايد تمام لوح معروف به لوح سلطان او را براي شما نقل كنم و اين ديگر از حوصله اين نامه خارج است خود مراجعه كنيد و مي دانيد كه من هيچگاه مطلبي بدون داشتن دليل و شاهد نمي نويسم. در آنجا خود ملاحظه خواهيد كرد كه در هيچ كجا و هيچ موردي اسمي از آن مدعيات كه برده نشده هيچ بلكه هركجا لازم آمده به خود اشاره نمايد به جاي آنكه به مريدان ساده لوح مي نويسد قد اتي المالك در اينجا خود را مملوك مي نامد و مي گويد: «يا ملك ارض اسمع نداء هذا المملوك اني عبد...» و بيش از 25 بار خود را اين عبد اين غلام اين فاني اين فقير اين بنده ذكر مي نمايد و بجاي فرموديم فرموديم به ساده لوحان در اينجا در همه موارد «عرض شد» را مي آورد و شاهي را كه مصدر امر اعدام باب و نابودي هزاران بابي بوده به جاي اينكه حداكثر صرفا ملك ايران بخواند از راه چاپلوسي و تملق ملك كل ارض خاقان و حضرت سلطان و صاحب قلب انور و مليك زمان مي خواند. و حتي در لوح عالم به طوري كه متن قسمتي از آن را براي شما نقل كردم اطرافيانش را مظاهر عزت كبري تلقي مي نمايد و جرئت نمي كند مدعيات مجعولي را كه در نهاني و سري نزد افراد بي سواد ساده لوح ابراز داشته در اينجا تكرار نمايد و حتي مي گويد: (ص 182 مقاله) «اين عبد بغير ما حكم الله في الكتاب تكلم ننموده...» و ترسش نزد شاه به آن

درجه است كه در شرح تحريف به امساك مي گذرد شاهد آنكه مي نويسد (ص 196 مقاله) «و بعضي از ناس چون از جواب خصم عاجزند به حبل تحريف كتب متمسكند و حال آنكه ذكر تحريف در مواضع مخصوصه بوده لولا اعراض الجهلا و اغماض العلما لقلت مقالا...ولكن الان لعدم اقتضاء الزمان منع اللسان عن البيان [ صفحه 372] ولي در كتاب ايقان و ساير موارد كه براي ساده دلان نوشته راجع به همين تحريف مقالات بسيار آورده و در كمال آزادي داد سخن داده و حال آنكه هيچ جاي ترسي در اين مورد هم براي او نبوده چه در خصوص چاپلوسي و تملق از ناصرالدين شاه و خود را ذليل كردن و چه راجع به تحريف و عقايد خود را گفتن زيرا در اين موقع خود در خاك عثماني بوده و از دسترس ناصرالدين شاه و علماي ايران دور و بركنار بلكه تنها ترسش تحويل شدنش از خاك عثماني به حكومت ايران بوده كه خيلي بعيد مي نموده است. [ صفحه 373]

رؤياي سلسله ي ديكتاتوري

بها نه تنها در آرزوي اين بوده است كه خود چون فراعنه حكومت مطلقه روحاني و سياسي دارا شود بلكه در فكر اين بوده است كه زمينه را براي تأسيس يك سلسله ديكتاتوري فرعون منشانه براي اولاد و احفاد خود برقرار سازد بدون آنكه حتي ترديد نمايد كه ممكن است بلاعقب ماند و به زودي زود چراغ خانواده و نسلش خاموش گردد. كسي كه از راه عوام فريبي سقوط ناپلئون سوم و ملك برلين را خبر مي داد و پيش بيني ها مي كرد و نبوت ها مي نمود عاجز بود از اينكه بداند بر اولاد و نواده هايش چه

واقع خواهد شد و چه اختلافات و از هم پاشيدگيهائي بوقوع خواهد پيوست. كسي كه براي اتحاد عالم آمده بود نمي دانست كه حتي اولاد خود را نخواهد توانست متحد نگاه دارد تا چه رسد به نوه ها و نواده هايش. باري او بيخبر از آنچه سرنوشت براي فاميل و اولاد او در نظر داشت و بي خردي و لجام گسيختگي اولادش ايجاب مي نمود در فكر نقش كار خود بود قبل از هر چيز چون در همه چيز مقلد بود و نه مبتكر در اين قسمت نيز براي اينكه از مسلمين عقب نماند و سادات نويني اين بار با حكم الهي بوجود آورد مريدان ساده لوح را مكرر در مكرر و به طور مؤكد حكم مي كند اولاد او را احترام و ملاحظه نمايند از جمله در وصيت نامه او بنام كتاب عهدي (ص 366 ادعيه محبوب): «محبت اغصان بر كل لازم...» [40] . ص 367: «احترام و ملاحظه اغصان بر كل لازم لاعزاز امر و ارتفاع كلمه و [ صفحه 374] اين حكم از قبل و بعد در كتب الهي مذكور و مسطور... همچنين احترام حرم و آل الله و افنان و منتسبين.» [41] . بها نمي دانست كه حتي اولادش به اين امر و ارتفاع اين كلمه اعتنائي ننموده و هيچگونه عزتي براي آن قائل نشده و هريك به راهي مي روند تا آنجا كه امروز مي بينيم احدي از اولاد و نواده هاي او به قول «احبا» در «ظل امرش» باقي نمانده اند. او مي ديد كه پاپها قريب دو هزار سال است كه سلطنت واقعي مي نمايند و تقريبا بر نيمي از ممالك جهان صاحب نفوذ بوده و مسلط بر افراد و پادشاهان مي باشند

به تصور اينكه بر اثر جديت و فداكاري افراد ساده لوحي كه در كنار او جمع شده اند عنقريب بهائيت تمام جهان را فراخواهد گرفت به فكر مي افتد كه يك سلسله ديكتاتوري نظير سلسله پاپها از اولاد خود ترتيب دهد غافل از اينكه ايجاد پاپها نيز روي هوس و حس جاه طلبي افراد بوده نه موضوعي الهي و مبني بر پايه عدالت و دموكراسي و مشروطيت. در اوايل مسيحيت كلمه پاپ كه كلمه ايست لاتين و معني پدر را دارد بر همه كشيش ها و اسقف ها اطلاق مي گرديد ولي چون پطرس معروف در رم دفن گرديد كم كم كشيشهاي رم بر كشيشهاي ساير شهرهائي كه در آن وقت مسيحيت در آنها رسوخ يافته بود برتري يافته و افرادي از آنان يكي بعد ديگري خود را جانشين پطرس قلمداد نموده و مركزيتي براي خود قائل و اين امر با حمايت كنستانتين كبير امپراطور رم به كرسي نشسته و بر اقتدار و نفوذ آنان افزوده شد تا به امروز رسيد. (امروز در هر ملتي كشيشها را پدر مي نامند ولي لفظ پاپ براي رئيس كل جهاني آنها محفوظ و در همه ي زبانها همين لغت را به كار مي برند). ولي بسيار واقع شده است كه اين پاپها نفوذ خود را از دست داده و حتي ملعبه حكومتهاي مقتدر نيز قرار گرفته و حتي كارشان به توقيف و بازداشت و غيره هم مي رسد. [ صفحه 375] ولي اخيرا تا قبل از توسعه كمونيستي پاپها به كلي نفوذ قديم خود را از دست داده و فقط جنبه تشريفاتي يافته بودند اما در اين موقع سياسيون به منظور مبارزه با كمونيستي چنين انديشيدند كه پاپ

را حمايت كلي نموده و بر رونق بازارش بيفزايند تا بدينوسيله اساس مسيحيت را در ممالك مربوطه خصوصا امريكاي جنوبي محكم تر نموده و سد مستحكمي در برابر توسعه و نفوذ كمونيستي فراهم آورند. صحيح است كه پاپ ها هم مصونيت از خطا را به خود بسته و خويش را واجد عصمت كبري مي نامند و آراء آنها در مسائل قاطع بوده و بايد بدون چون و چرا مورد عمل قرار گيرد ولي لااقل اين امتياز را دارد كه انتخابي است و نه موروثي يعني بعد فوت هر پاپ كاردينالها جمع شده و از بين خود فردي را كه واجد شرايط بيشتر باشد انتخاب مي نمايند ولي بها چنين انديشيد كه چه خوبست اين امر را در سلاله ي خود موروثي نمايد و با اختيارات وسيع و مطلقه يك ديكتاتور روحاني! و عند الفرصة توام با سياسي از سلاله ي خود بر كرسي حكومت دنيا نشاند با اينكه شخصا بر اثر مطالعاتي كه در احوال ملل و طرز حكومت آنان نموده بود، معتقد بود كه روش مردم انگلستان كه بر پايه مشورت بوده است روشي بوده پسنديده و به عدالت نزديكتر كما اينكه خود در لوح عالم مي نويسد: (ص 125 مجموعه الواح بهاءالله). «حال آنچه در لندره امت انگريزيان متمسك خوب به نظر مي آيد چه كه به نور سلطنت و مشورت هر دو مزين است». معذلك كله از روي خودخواهي رويه استبداد را براي خود و اولادش مي خواسته است. با آنكه همانا در همان ايام هم پادشاه انگليس فقط جنبه تشريفاتي داشته و اختيارات مطلقه قانونگزاري در دست نمايندگان بوده كه به توسط قوه مجريه يا رئيس الوزراء عمل مي شده و

اختيارات كلادستون ايرزائيلي چمبرلين و چرچيل و شاهكارهاي آنها معروفست ولي بها [ صفحه 376] اينها را نديده و فقط توجهش به شوكت سلطنت پادشاهان انگليس بوده و اصل واقعي مشورت و حقيقت حكومت پارلماني را به نظر نياورده و به اصطلاح براي خالي نبودن عريضه و زينت دكه تنها براي امور كوچك بهائيت اصل مشورت را به تقليد از انگليسها آورده و به اصطلاح دستور انتخاب بيت عدل براي هر شهري مي دهد آنهم با حق و تو براي پسرش يعني در هر حال نتوانسته از آن حس جاه طلبي و خودخواهي شخص خويش بگذرد و حق حكومت مطلقه را از سلاله خود سلب نمايد. اينها آرزوها و خوابها و خيالاتي بود كه بها و عبدالبها به سر مي پرورانيدند ولي زمانه نقش ديگري را در نظر داشت كه با اين خيالات واهي وفق نمي داد. بها ابتدا در اقدس به طور ابهام آميز مي گويد: (ص 12). «اذا غيض بحرالوصال و قضي كتاب المبدء في المآل توجهوا الي من اراده الله الذي انشعب من هذا الاصل القديم». يعني جانشين خود را به اسم معين نمي كند و فقط اشاره به اولاد خود مي كند در انتظار اينكه ببيند كدام واجد صفات بيشتر براي ادامه كار او باشند و يا آنكه خود مبادا يكي از آنها حتي در زمان حيات وي به اين بازيها پشت پا زند. در هر حال در اواخر ايام كه مي بيند عملا عباس فعاليت بيشتري داشته و به اجراي نقشه هاي او نزديك تر است صريحا او را انتخاب و از طرفي چون مي بيند عباس اولاد ذكوري ندارد (حتي در اين موقع شوقي افندي نيز هنوز تولد نيافته

بود) لذا مي گويد محمدعلي پسر ديگرش بعد از عباس دائر مدارا مي گردد تا آنكه رياست قوم در سلاله محمد علي كه پسراني داشته ادامه يابد و اين مطلب از وصيت نامه او كه كتاب عهدي باشد برمي آيد آنجا كه مي نويسد: «قد اصطفينا الاكبر بعد الاعظم». يا آنكه: «قد قدر الله مقام الغصن الاكبر بعد مقامه». [ صفحه 377] بها همانا از ابتداي شروع رياست با نقشه هاي جاه طلبانه خويش در فكر بزرگ كردن اولاد و احفاد و اهل خانواده بوده و جنبه تبليغاتي خود را به آنان نيز تسري مي داده از جمله دادن القاب است به افراد فاميل خود. او مي ديده است كه دربار شاهان اقربا و اشخاص مورد توجه خود را لقب مي داده اند ظل السلطان امين الدوله و غيره پس او هم به حسرت و آرزوي اينها شروع مي كند به تقليد. خوبست كه حاجي امين را امين القدم يا امين الله لقب نداده بهرحال مادر عبدالبها را نواب و ام الكائنات و مادر محمدعلي را مهد عليا لقب داده. ميرزا مهدي يك پسرش را كه از بام مي افتد و فوت مي كند غصن الله الاطهر و محمدعلي پسرديگرش را غصن الله الاكبر و عبدالبها را كه آن موقع عباس نام داشته غصن الله الاعظم و دخترش را بهائيه و ورقه عليا لقب مي دهد (و ضمنا به خاطر داشته باشيد كه تمام زادگان اين گهواره عليا يعني محمدعلي بديع الله ضياء الله و خواهرشان و شوهر خواهرش كه پسر كليم باشد كلا به قول شما ناقض شدند و رفتند). به علاوه در اواخر ايام كه قصد داشته رياست را بعد خود به عبدالبها واگذار كند او

را بيشتر پر و بال مي داده في المثل وقتي او از دور ظاهر مي شده به اطرافيان خود مي گفته «آقا آمدند آقا آمدند استقبال كنيد استقبال كنيد». و باز به تقليد ساير فرق عنوان (سركار آقا) را داده و من اراده الله و مولي الوري و سر الله و غيره لقب مي دهد و اين سركار آقا هم عنواني بوده كه رؤساي مذهبي از قبيل صوفيه و شيخيه و امثاله مي داشته اند في المثل حاجي محمد كريم خان رئيس شيخيه مطلقا بعنوان سركار آقا خطاب مي شده. اما در خصوص دخترش اظهار مي داشته در دنيا كسي لايق آن نيست كه با او ازدواج كند. ص 69 بلانفيلد. «پيرمردي از محبين بهاءالله براي من نقل كرد كه وقتي بهاءالله به او گفته بوده هيچ مردي را نمي شناسم كه لايق ازدواج دخترم كه عصمت محضه است باشد». [ صفحه 378] بديهي است چه كسي از بندگان مي تواند لايق همسري دختر خداي خدايان بشود!!؟ من براي شما حكايتي نقل مي كنم كه البته صد البته اگر عين مطلب بها را نمي آوردم شما باور نمي كرديد، ملاحظه كنيد درخصوص عروسي عبدالبها چه مي گويد: (ادعيه محبوب ص 257): «و قالت يا ملاء الارض و السماء وافر حواثم ابشروا بما بسطت يدالعطا بساط الابتهاج باسم الله البهاج بين اهل سرادق البها في هذه الايام النوراء... هذا يوم مارأت عين الابداع شبهه و لابصر الاختراع مثله بما اراد مولي الوري ان يزين فراش احد الاولياء الذي سمي بعبد البها من لسان الكبريا بورقة من اوراق سدرة الوفا التي زينها الله بطراز الشهاده في سبيله و انفاق الروح في حبه فلما كان مهرها في كتاب الله انفاق الاجسام و الارواح

اقبل بنفسه سلطان الشهداء و قبل ما قدر من قلم القضاء» [42] . و اينهم نقل قول شخص منيره خانم عيال عبدالبها است كه توسط بلانفيلد: در ص 89 آمده و قابل توجه است: «بهاء الله طي كلمات بسيار متين به من فرمود اي منيره ورقه من ترا براي غصن اعظم برگزيدم اين يك فضل الهي است كه شامل تست از زمين و آسمان موهبتي عظيم تر از اين يافت نمي شود بسيارند كساني كه بدين آرزو خود را نامزد و داوطلب كردند ولي ما آنها را رد نموده و ترا انتخاب كرديم اي منيره لايق او و فضل ما باش». من هر چقدر مي خواهم عفت قلم را از دست ندهم ممكن نمي شود آخر ببينيد ياوه سرائي و مهمل بافي تا به كجا مي كشد و يك ملتي چقدر بايد بيچاره و وامانده شده باشد تا بتوان بدو اين چنين مزخرفاتي را تحويل داد. مي گويد اين روز عروسي عبدالبها بزرگترين روز دنياست و مي گويد چون در [ صفحه 379] كتاب مهر او شهيد شدن افراد بود پس سلطان الشهداء شخصا از اين موضوع استقبال و خود را فدا نمود يعني مهر عروسي او بايد كشته شدن افراد باشد (ضمنا فراموش نكنيد كه قضيه كشته شدن اين دو برادر يعني سلطان الشهداء و محبوب الشهدا طبق حكايت بلانفيلد به علت طلبكاري آنها بوده و به دست بدهكاران كه مي خواستند از اداي قرض خود راحت شوند كشته شده اند به اين موضوع در محل ديگر باز با تفصيل بيشتر اشاره خواهم كرد). ملاحظه كنيد وقتي مي گويم فقط به اشخاص ساده لوح مي شود اين ياوه سرائي را جا زد تعجب نكنيد و

فكر نكنيد مي خواهم تحقيري و تخفيفي از بها بنمايم هركس اين مطلب را بخواند فوري درك مي كند كه بها با تمام آنچه كه به تقليد از ديگران بعضي كلمات زيبا دارد به علت امثال اين مهمل بافيها ارزش خود را نزد صاحبان خرد و عقل از دست داده و شخصي خودخواه و پشت هم انداز جلوه گر مي شود. او فكر مي كرد حالا بر اثر اين ازدواج فوري افرادي متولد خواهند شد و سلسله ديكتاتوري و بقاي نام او را تأمين خواهند كرد شاهد آنكه اين بيان از اوست. ص 260 ادعيه محبوب: «شجره عما در حركت است و سدره وفا در بهجت تا دوحه بقا در ارض احديه مفروس شود و ورقه نوراء از فنون لقا به ورقاء مقرون گردد كه شايد از مؤانست اين دو لطيفه رباني و دو دقيقه صمداني طلعت ثالثي پيدا شود تا نتيجه فعززنا بثالث در عرصه ظهور مشهود آيد» [43] . گذشته از سبك نگارش خنك و ملقلق و بي معني و بي سروته ملاحظه مي كنيد چگونه در حسرت يك نوه پسري بوده تا طلعت بي مثال خود و عبدالبها را به سومي مزين يابد و به همين جهت هر وقت كه از عبدالبها و زنش نوزادي متولد مي شد و دختر از آب درمي آمد همه گرفتار حسرت و نااميدي مي گرديدند تا آنجا كه اين موضوع مكتوم نمانده بلانفيلد از قول طوبي خانم دختر عبدالبها در ص 103 چنين حكايت مي كند: «وقتي خواهر كوچك من روح انگيز آسيه متولد شد يك نااميدي مخصوصي حكمفرما شد زيرا او پسر نبود». [ صفحه 380] و براي اينكه بدانيد پايه تبليغات و فريب مردم و مهمل بافيها

و استفاده از زود باوري اشخاص ساده لوح تا به كجا مي كشد اين نقل قول شخص منيره خانم زن عبدالبها را از بلانفيلد بشنويد ص 90: «پنج بچه ام به علت مسموميت هواي عكا مردند - در حقيقت بدي هوا يك علت مادي بود ولي علت باطني و روحاني آن بود كه هيچ اولاد پسري نبايد از عبدالبها بوجود آيد... و من وقتي رمز اين حكمت را دريافتم كه دو فاميل بهاءالله و باب در شخص شوقي افندي فرزند ارشد دخترمان ضيائيه خانم كه با ميرزا هادي افنان ازدواج نموده بود صورت اتحاد يافتند» ملاحظه كنيد مسائل چه صورتي مي يابد بها انتظار دارد كه فعززنا بثالث شود و از عبدالبها فردي بوجود آيد كه ستاره سوم گردد و يا اله ثالث (زيرا ديديد كه يك اسم عبدالبها را مولي الوري گذاشته بود و در آنچه هم كه در خصوص عروسي عبدالبها در صفحه قبل آوردم ديديد كه مي نويسد مولي الوري تصميم گرفت فراش يكي از اولياي خود را موسوم به عبدالبها مزين نمايد به... پس يعني عبدالبها هم يك خداست (چه غم ديوار امت را كه از هر طرف خداي باران است) وقتي مايوس مي شوند و از حضرت خداي بزرگ يا خداي خدايان معجزه نمي تواند به ظهور رسد تا طفل پسري به عبدالبها داده شود آن وقت آن را حكمت خدا نام مي نهند كه سلسله رؤيائي از اتحاد سلاله باب و بها بايد بوجود آيد غافل از آنكه آنهم حكمت خدا نبود، زيرا شوقي افنديهم مقطوع النسل ماند و تمام اين آرزوها نقش بر آب گرديد. [44] . و به ياد داريد كه حكايت تولد همين

منيره خانم را نيز نبيل و بلانفيلد چگونه نقل [ صفحه 381] مي نمايند تفصيل آنكه موقعي كه باب در اصفهان بوده ابراهيم پدر سلطان الشهداء و محبوب الشهدا كه در اين موقع ده الي يازده ساله بودند از باب تقاضا مي كند كاري كند كه خداوند فرزندي به برادرش عطا نمايد (آواره مي نويسد ميرزا هادي نهري عموي سلطان الشهدا و محبوب الشهدا اين تقاضا را كرد) و باب از غذاي نيم خورده خود براي آنها بفرستد تا زن و شوهر بخورند كه آرزوشان برآورده خواهد شد در نتيجه دختري آمد كه اين منيره خانم بود يعني دخترعموي سلطان الشهداء و محبوب الشهداء و پسرعموها جان فدا كردند تا بشوند مهريه دخترعمو براي آقاي عباس افندي؟! مزخرف اندر مزخرف اينهاست آن آقاي باب كه نتوانست پسر خود را از مرگ نجات دهد معجزه مي كند تا ديگري صاحب اولاد شود و آن آقاي عبدالبهائي كه به حكايت بلانفيلد با چاي نيم خورده خود طفل مريضي را از مرگ حتمي نجات مي دهد نمي تواند كاري كند كه خود پسري بياورد و آنقدر پدر خود را در حسرت يك نوه پسر نگذارد. ولابد توجه داريد كه سلاله باب نيز مستمسكي بود براي جلب بابيان و الا باب سلاله نداشت اين افنان كه مي گوئيم زادگان برادران زن باب هستند كه ارتباط نسبي با باب نداشته و حتي در زمان حيات باب نيز بدو تسليم نشده و توجهي به او نمي نمودند ولي بها آنها را بزور عنوان و غيره خريده و آنها را افنان و اولاد خود را اغصان مي ناميد و بعضي افنانها به علت متولي باشي بودن خانه مسكوني باب در شيراز

كه افراد به ديدار آن مي رفتند و وجوه و تعارفات و هدايا مي بردند به وضع خود باقي ماندند ولي اغصان چون طمع زيادتر به مال و اموال اهدائي مريدان به بها و عبدالبها مي داشتند بينشان اختلاف و به علت نفوذ بيشتر عبدالبها به كلي مردود و منفور بهائيان گرديدند و با گرفتن سهمي نقدي و ملكي يكجا كه بعدا بدان اشاره خواهم كرد از جرگه خارج شدند و حتي عبدالبها برادر خود محمدعلي را كه طبق وصيت بها بايستي جانشين عبدالبها شود از اين حق محروم كرد و ناقضش تلقي نمود و چون شوقي افندي هم عقيم و بلانسل ماند پس در حقيقت قضيه اغصان به كلي منتفي گرديده و آنچه تاكنون باقي مانده افنان است. مطلبي اشاره كردم و فراموش كردم شاهد ان را بياورم و آن عدم ايمان فاميل [ صفحه 382] زن باب بود كه بها اولاد برادران زن باب را براي جلب بابيان به خود افنان ناميده و عزت و احترام قائل شده همان منيره خانم كه مهرش براي عروسي با مولي الوري خداي دوم يعني عباس افندي سلطان الشهدا بود حكايت خود را در سفر براي عكا و ازدواج براي بلانفيلد نقل نموده كه از نظر ايمان خود او و فاميل زن باب حائز اهميت و در خور توجه است. ص 76 «افراد خانواده افنان به استقبال من آمدند و با كمال محبت مرا به خانه خود دعوت نمودند... من به خانه سيد محمد دائي باب رفتم... زنهاي خانه مركب بودند از دختر سيد محمد و دوعروسهايش كه به هيچ وجه بهائي نبودند... در اين صورت من بهتر ديدم كه

مقصد خود را از آنها پوشيده دارم... بعد از وضو گرفتن ما همگي در كنار يكديگر به نماز عشا مشغول شديم (توجه داريد عروس خانم كه مهرش شهدا و انفاق اجسام و ارواح بود براي كتمان عقيده به خواندن نماز مسلماني در كنار سايرين مي پرداخت)... از من پرسيدند كجا مي روم و آيا به مملكت دوردستي مي روم جواب دادم مي روم به شهر مقدس آنها گفتند چون تو خيلي خداپرست هستي و ديندار بنابراين به شهر مقدس مي روي شهر مقدس نزد آنها مكه بود و... بهاء الله اشاره كرده بود كه ما از راه مكه به عكا برويم (كه معلوم نشود از ايران براي رفتن به كجا خارج مي شوند)... خواهر بزرگ خديجه سلطان بگم كه زن خال شهيد بود در اين موقع پير شده بود و بيشتر به علت آنكه او نتوانسته بود در سعادت شناسائي بشارت عظماي مبشر اعظم من يظهرالله شركت نمايد... و با وجود آنكه شوهرش و خواهرزاده شوهرش شهيد شده بودند به اصول و عقايد اسلامي خود شديدا متمسك بود». اين هم وضع ايمان آن وجود مقدسي كه مهرش فداي اجسام و شهادت مردم بود. ولي عبدالبها قبل از اينكه پسر و يا نوه ي پسري داشته باشد با در نظر گرفتن اينكه [ صفحه 383] كليه برادران را نيز مردود نموده و ديگر به اصلاح اغصاني ذكور باقي نمانده مأيوسانه افنان و ايادي و بهائيان را مامور بر تبليغ و انتشار بهائيت مي نمايد چنانكه در اول وصيت نامه خود چنين مي نويسد. ص 9: «اي ثابتان بر پيمان اين طير بال و پر شكسته و مظلوم چون به جهان پنهان شتابد... بايد افنان ثابته

راسخه... با حضرات ايادي... و جميع ياران... بالاتفاق بنشر نفحات الله.. قيام نمايند». ملاحظه مي كنيد اينجا ذكري از اغصان در ميان نيست ولي در سالهاي بعد كه از دختران او پسراني از قبيل شوقي و غيره به وجود رسيدند اين مطالب را به وصيت نامه خود اضافه كرده است. ص 12: «اي ياران مهربان بعد از مفقودي اين مظلوم بايد اغصان و افنان... و ايادي امرالله و احباي جمال الهي توجه به فرع دو سدره كه از دو شجره مقدسه مبارك انبات شده... يعني (شوقي افندي) نمايند زيرا ايت الله و مرجع جميع... اوست مبين آيات الله و من بعده بكرا بعد بكر يعني در سلاله او... اگر چنانچه نفسي مخالفت نمود مخالفت بحق كرده... زنهار زنهار مثل بعد از صعود نشود كه مركز نقض ابا و استكبار كرد ولي بهانه توحيد جعلي نمود و خود را محروم و نفوس را مشوش و مسموم نمود... چه بسيار باطل محض به صورت خير درآيد تا القاي شبهات كند (اينهم همان مطلب است كه همه راجع به بهائيت گويند) بايد ولي امرالله در زمان حيات خويش من هو بعده را تعيين نمايد تا بعد از صعودش اختلاف حاصل نگردد - اگر ولد بكر ولي امرالله مظهر الولد سرابيه نباشد يعني از عنصر روحاني او نه. و شرف اعراق باحسن اخلاق مجتمع نيست بايد غصن ديگر را انتخاب نمايد و ايادي امرالله از نفس جمعيت خويش 9 نفر انتخاب نمايند... و اين 9 نفر بالاتفاق يا به اكثريت آراء بايد غصن منتخب را كه ولي امرالله تعيين بعد از [ صفحه 384] خود نمايد تصديق نمايند... اما بيت

عدل... اين مجمع مرجع كل امور است و مؤسس قوانين و احكامي كه در نصوص الهي موجود نه ولي امرالله رئيس مقدس اين مجلس و عضو اعظم ممتاز لاينعزل اگر چنانچه عضوي از اعضا گناهي ارتكاب نمايد ولي امر صلاحيت اخراج او را دارد بعد ملت شخص ديگر انتخاب نمايد... اي ياران عزيز الان من در خطري عظيم هستم و اميد ساعتي از حيات مفقود و ناچار به تحرير اين ورقه پرداختم... مراد از بيت العدل عمومي است كه... به قاعده منتخبه مصطلحه در بلاد غرب نظير انگليس اعضائي انتخاب نمايند و هرچه مقرر يابد همان نص است... بايد شوقي افندي را نهايت مواظبت نمائيد كه غبار كدر و حزني بر خاطر نورانيش ننشيند روز به روز فرح و سرور و روحانيتش زياد گردد تا شجره بارور شود.» [45] . ملاحظه مي كنيد چگونه قدرت مطلقه و ديكتاتوري محضه را براي شوقي قائل و متمرد از او را مردود و ملعون تلقي و او هم بدين آرزو مي ماند كه سلطنت در نسل او ادامه يابد زيرا شوقي نيز عقيم ماند و اين آرزو نيز عملي نگرديد. و به علاوه به واسطه سوء رفتار و تدبير او با افراد فاميل و اطرافيان كسي ديگر از خانواده بها در بهائيت باقي نماند تا بنا بر پيش بيني عبدالبها عمل شده و از بين ساير اغصان جانشيني انتخاب گردد، تا آنجا كه حتي شوقي بخلاف دستور عبدالبها كه مي بايستي در زمان حيات جانشين خود را معين نمايد و حتي بخلاف دستور بها كه نوشتن وصيت نامه را براي هر فردي حكم الهي آورده او بدون تعيين تكلف و بدون

وصيت نامه فوت مي كند شايد تصور مي كرده بدين زوديها رخت از جهان برنمي بندد! اين نكته را مي خواستم به يادتان بياورم كه چگونه عبدالبها استبداد مطلقه را براي شوقي افندي قائل و تمام محافل و حتي بيت عدل را در ظل او قرار [ صفحه 385] مي دهد و حكايات انتخابات فقط جنبه تشريفاتي قضيه بوده و حاكم اصلي و مدير واقعي ولي امر بوده كه همين استبداد باعث پراكنده شدن تمام افراد خانواده بها و حتي موجب دوري جستن شخص پدر شوقي از او مي گردد. ملاحظه كنيد كه شوقي را رئيس لاينعزل بيت عدل قرار داده و حق عزل اعضاي بيت عدل را كه با آن همه تشريفات توسط افراد انتخاب مي شوند يكجا به او مي دهد و بعد هم مي گويد نظير انتخابات مصطلحه در بلاد غرب، نظير انگليس، در كدام قوانين از قوانين بلاد غرب حق عزل وكلاي ملت به يك فرد داده شده است؟ مگر در روشهاي استبدادي. و توجه داشته باشيد موقعي كه اين حقوق را براي شوقي قائل مي شده شوقي در سن 11 سالگي بوده زيرا به طوري كه مي بينيد مي نويسد در خطري عظيم هستم و اين اشاره به وقايع سال 1907 ميلاديست كه عبدالبها به اتهام همكاري با انگليس عليه تركها، مظنون و يك هيئت بازرسي از مركز براي تحقيق موضوع آمده و اتهام او را تأييد و تصور آن مي رفت كه محكوم به اعدام و يا تبعيد گردد كه به علت حدوث انقلاب عثماني موضوع راكد ماند [46] (و اين سوء ظن تركها نيز بي مورد نبوده [ صفحه 386] كما اينكه بعدها كه انگليسي ها وارد فلسطين مي شوند به عبدالبها به مناسبت خدماتش

لقب سر SIR داده و مدال اعطا مي نمايند) [47] اينست كه عبدالبها در وصيتنامه مي نويسد: [ صفحه 387] در خطر است و اميد حيات ندارد. از طرفي ملاحظه مي كنيد كه خود اقرار دارد كه ممكن است فردي مصداق الولد سرابيه نشده و داراي مكارم اخلاقي و صفات لازمه نباشد ولو اغصان باشد يا افنان و مي دانيم كه افراد تا به سن 30 و حتي 40 سالگي نرسند وضع ثابتي ندارند و نمي توان در وضع اخلاقي واقعي آنان قضاوت قطعي نمود. مؤيد قضيه آنكه خود عبدالبها مي نويسد او را مواظبت كنيد تا شجر بارور شود با وجود همه اينها عبدالبها به اين بچه 11 ساله كه به قول خودش هنوز شجر بارور نيست اختيارات تامه داده و مي گويد كسي كه مخالفت با او نمايد مخالفت با خدا كرده آيا مخالفت يك بچه 11 ساله غيرمميز مانند شوقي مخالفت با خداست؟ وقتي مي گويم كلمه خدا در بهائيت مبتذل شده مي گوئيد چرا؟ براي بهائيان اين طفل 11 ساله حاكم مطلق است و حكم او حكم خدا است؟! ايادي را او انتخاب مي كند و اين ايادي فرمايشي بايد ولي امر را تصديق كنند بديهي است مخالفت او نخواهند كرد عضوبيت عدل را هم كه مي خواهد برمي دارد و مي خواهد مي گذارد و آراء او هم آراء قطعي است و مافوق همه. اينهاست خوابي كه آقاي بها و عبدالبها براي افراد ساده لوح و زودباور يعني مريدان خود ديده بودند. [ صفحه 388]

گر خدا پرستي اينست بت پرستي به بود

دوست عزيز! من مجبورم در هرچند صفحه از اين نامه به شما يادآور شوم كه اين رويه كه من بها را معرفي مي نمايم و اعمال و رفتار و

سخنان او را تجزيه مي كنم چون فردي مرده است صحيح نيست و به اصطلاح درست نيست پشت سر مرده چنين مطالبي گفت ولي موضوع موضوع بها نيست موضوع موضوع آن متوليان مفت خوريست كه مي خواهند از اين دستگاه نان بخورند و اقتداري به دست آورده بر جان و مال مريدان حكومت نمايند و افسار خلقي ساده لوح را به دست خود گيرند قصد من فقط پرده برداري از اين تشكيلات جعلي است تجزيه پوست و استخوان اين امامزاده دروغي و نشان دادن واقعيت آنست تا بلكه متوليان كمتر موفق به فريب افراد و اخاذي از آنان گردند. آن كسي كه خود را مصون از خطا و داراي عصمت كبري و مظهر كامل حضرت كبريا خوانده بود شخصي بود واعظ غير متعظ و فقط كلماتي براي آرايش دكه خود بهم بافته و مطالبي براي زيبا نشان دادن نمايشگاه خويش مي آورد و الا عملا نه تنها فردي بود از مكارم اخلاقي و انساني بسيار دور بلكه بسياري از صفات شيطاني را نيز واجد بود. من در نامه هاي سابق مختصر به ميزان شهوات حيواني او اشاره و يادآور شدم آن آقائي كه همه جا ناله مي كرد كه تمام عمرش يك محل امني نيافته تا دقيقه اي پاي خود را در آن گذارد با كدام حال و احوال و حوصله و چگونه سه زن را در كنار يكديگر اداره و از آنها اولاد بسيار بهم رسانيده است. شنيدم به اولاد من گفته بودند كه پدر شفا نيز سه زن گرفته بوده دوست عزيز [ صفحه 389] شما خود در سخافت اين نحوه از استدلال فكر كنيد اولا پدر من هيچگاه

حتي دو زن هم با هم نداشته است و هريك بعد ديگري بوده و به علاوه پدر من نه ادعاي الوهيت كرده و نه كمال محضه مطلقه را مدعي شده است و نه هوس ارشاد خلق را با عوام فريبي و رياكاري و تذبدب برعهده گرفته است. و بعد هم گفتند اين مد روز بوده و اين استدلال خنده آور را نيز پيش بيني و در نامه هاي سابق اشاراتي كردم كه اين مدها حتي براي افراد عمومي نيز شايسته نيست مگر افرادي كه پابند اخلاقيات نباشند تا چه رسد به افرادي كه قصد رهبري ديگران را در نظر گيرند و بالاتر از همه آنكه خود را مظهر صفات كليه جا زنند. براي تأييد اين مطلب خود شاهد را همانا از نقل مورخين بهائيت مي آورم وقتي شما مي بينيد آنها باب و خانواده او را مي ستايند به اينكه از فاميلهائي بودند كه به يك زن اكتفا مي كرده اند اين مطلب مي رساند كه دو زن گرفتن در آن موقع هم قبيح بوده و به يك زن اكتفا كردن جزو مكارم اخلاقي به شما مي آمده و قابل وصف بوده و يا وقتي شما مي بينيد ازل را با تحقير ياد مي كنند كه دو زن داشته اين نكوهش دليل بدنما بودن دو زن گرفتن بوده پس از اين طريق نيز ثابت مي شود كه اين مد روز به هيچ وجه در خور يك فردي كه نظر ارشاد مردم را در سر مي پرورانده نبوده است: در ص 12 بلانفيلد با اشاره به ازدوج باب و خديجه سلطان بگم چنين مي نويسد: «ازدواجي بود مبني بر عشق پاك - هر دوي آنها از فاميلي بودند كه فقط

يك زن مي گرفتند و اين موضوع بسيار قابل توجه بود زيرا در محل اگر سه زن نمي گرفتند ولي دو زن معمول و مرسوم بوده.» و بالعكس در دو مورد تعدد زوجات ازل را با تحقير و تخفيف ذكر مي كند. ص 238 نقل قول از ميرزا احمد پسر ازل: [ صفحه 390] «من پانزده سال در اسلامبول اقامت داشته و در بانك كار مي كردم معاشرتي با ايرانيان موجود در محل نداشتم زيرا مي دانستم آنها به علت اينكه من پسر صبح ازل برادر ناتني بهاء الله بودم از من دوري مي جويند و پدر من واجد آن رسم قبيح تعدد زوجات بود.» ايضا در نقل قول از دختر بها در حكايت ايام بغداد. ص 52: «بعد چندي ما به خانه بزرگتري نقل مكان نموديم - خوشبختانه صبح ازل از اينكه با ما باشد و ديده شود خيلي وحشت داشت بنابراين ترجيح داد كه به خانه كوچكي در عقب خانه ما سكني گزيند ولي ما با وجود اين در فرستادن غذا براي او ادامه مي داديم و حتي تداركات لازم براي خانواده او كه در اين موقع با گرفتن زن ديگري يعني دختري از قريه همسايه افزون شده بود مهيا مي ساختيم». ملاحظه مي كنيد چگونه بلانفيلد با نقل قول پسر ازل و دختر بها چند زن گرفتن يحيي را عملي قبيح و طعنه آميز ذكر مي كند و عمل خانواده هاي باب و زنش را در اكتفا كردن به يك زن ستوده و جزء مكارم اخلاقي آنان به شمار مي آورد و در هيچ مورد شما نمي توانيد در اين كتاب موردي پيدا كنيد كه بلانفيلد از خود و يا از نقل قول كسي از سه

زن بها ذكري كرده باشد در صورتي كه همانطور كه ازل بنا بر قول فوق در بغداد زن دوم را گرفت بها نيز در بغداد زن سوم را گرفت ولي از اين موضوع هيچ ذكري در ميان نيست (در كتاب كواكب الدريه تاريخ مفصل بهائيان اين موضوعات به تفصيل شرح داده شده است كه به تصويب عبدالبها نيز رسيده) البته اين زنهاي رسمي غير از صيغه هائي هستند كه حضرتش در مدت دو سال اقامت در سليمانيه براي خود انتخاب نموده است. در درجه زشتي اين اعمال همان بس كه شخص بها در كتاب اقدس مريدان را [ صفحه 391] توصيه مي كند كه مبادا از دو زن تجاوز نمايند «اياكم ان تجاوزوا عن الاثنين» و بلافاصله عبدالبها در مقام تفسير و تأويل برآمده و مي گويد مقصود بها اكتفا به يك زن بوده و عليهذا دو زن گرفتن را زشت و قبيح تلقي و اكيدا آن را منع مي نمايد. اكنون آيا شما فكر مي كنيد موضوع تعدد زوجات كه مد روز بوده در ظرف 20 سال يك مرتبه از مدي افتاده و اينقدر قبيح مي شود كه عبدالبها آن همه پافشاري در آن نشان مي دهد. نه جان برادر عمل اساسا در آن موقع هم زشت بوده كه شخصي زني در كنار زني ديگر بياورد و بايد اقرار كنيم كه بها يعني آن شخصي كه اراده مرشديت ساده لوحاني را در نظر گرفته خود گرفتار اين عادت زشت و مذموم بوده و قادر به كنترل و اداره ي نفس شخص خويش نبوده است و تنها واعظي بوده است غير متعظ و اندرز گوي ديگران و شخصا مردي بوده زن دوست چه

همواره سعي در جلب آنان داشته است. طراز الله خان سمندري كه شخصا مدتي با بها بوده حكايت مي كرد: «هيكل اقدس شعرات مبارك را رنك مي فرمودند» كه خلاصه اش به فارسي جاري ما اين مي شود كه آقاي بها موي سر و ريش ها را رنگ و حنا مي گذارده شايد فكر كنيد اين حديثي است منقول و ممكن است در صحت آن بتوان ترديد كرد ولي من مدرك كتبي مصوبه محافل را مي آورم و آن كتاب دكتر اسلمنت است آنجا كه نقل قول برون مستشرق را مي نمايد كه به ملاقات بها رفته (ص 44 پرتقالي): «در حالي كه وجود خطوط عميق (چروكها) در صورت او نشانه سالخوردگي بودند سياهي شفاف موهاي سر و ريش انبوه كه تقريبا تا كمر مي رسيدند اين موضوع را تكذيب مي كردند.» [ صفحه 392] از اين گزارش برون كه به قول او در همين كتاب ملاقاتش در 1890 واقع شده و با در نظر گرفتن سال تولد بها كه مي گويد در 1817 بوده ملاحظه مي كنيد كه بها در سن 73 سالگي داراي موهاي مشكي بوده و اين جز با رنگ كردن ممكن نبوده زيرا ممكن نيست شما شخصي را بيابيد كه در سنين شصت و هفتاد سالگي داراي موي سياه بماند خاصه مردي كه مدعي است سراسر زندگيش توأم با رنج و زحمت و ناراحتي و زجر بوده. از طرفي توجه داشته باشيد كه در آن ايام مثل امروز رنگهاي شيميائي وجود نداشته بلكه حضرات رنگ و حنا به سر و رويش مي گذاشتند و اينكار لازمه اش ساعتها در حمام يا خانه زير رنگ نشستن است تا در موي اثر كند حالا خود فكر كنيد

آقائي كه به خدا قسم مي خورد كه محل امني نيافته تا آني پاي خود را در آن گذارد و مدعي است تمام عمر خود را تحت تعقيب و آزار بوده و در زندان گذرانده در كدام محل و با چه فرصتي مي توانسته ساعتها در زير رنگ و حنا بنشيند تا به سر و صورت خود جواني و زيبائي بخشد. در فارسي مثلي داشتيم كه دم خروس پيداست، لابد بايد داستان كسي باشد كه خروسي دزديده و خود انكار مي كرد در حالي كه آن را در جيب مخفي و دم آن بيرون مانده بود. برازيلها در اينجا مثلي ديگر دارند كه گويند طلبكاري به دنبال بدهكار رفت تا وصول طلب نمايد بدهكار توسط خادم پيغام داد كه بگويد آقا خانه نيست و اتفاقا درست در موقعي كه خادم به طلبكار نقل قول آقا را مي نمود نامبرده سر بدهكار را ديد كه در قسمت پائين پنجره خانه در حركت بود پس به خادم گفت درست است كه آقا نيستند ولي به ايشان بگو اين بار كه بيرون مي روند سر خودشان را هم با خود ببرند. حالا درست است كه بها مردي بوده كه تمام عمر را در شكنجه و بلا گذرانده و به خدا قسم ياد مي كند كه محل امني نيافته تا پاي خود را آني در آن گذارد ولي بايد بديشان [ صفحه 393] بگوئيم كه دم خروس از جيب ايشان پيداست و بهتر بود كه سر خود را نيز با خويش مي برد و به رنگ كردن موها كه ساعت ها صرف وقت و حوصله فراوان لازم دارد نپرداخته و با زن روي زن آوردن كثرت شهوات

و خواهشهاي نفساني خويش را تا اين درجه افشاء ننموده و برملاء نمي گذاشت. به علاوه محققين ثابت كرده اند و به تجربه نيز دانسته شده است كه هرگونه مشغوليت فكري اعم از مشكلات و سختيهاي افراد در زندگي و يا تمركز فكر در امور فلسفي و اجتماعي و نظاير آنها حال و حوصله و وقتي براي اين دسته از اشخاص براي عيش و عشرت و مجالست زنان و تفكر در امور شهواني باقي نمي ماند، كما اينكه سعدي هم مي گويد: چنان قحط سالي شد اندر دمشق كه ياران فراموش كردند عشق و يا اينكه مي بينيم غالب فلاسفه و متفكرين بي زن زندگي نموده و يا خود اولادي نداشته اند. پس از مجموع اين تجربيات نتيجه مي گيريم آقاي بهائي كه در فكر حفظ زيبائي سر و صورت خود بوده و در پي زنان مي گشته نمي توانسته صاحب آن مدعيات باشد. از زندگي خصوصي بها منابعي در دست ندارم تا براي شما خرابي اوضاع اين مدعي كمالات محضه الهي را آنطور كه بايد نشان دهم. ولي از لابلاي همين چند كتاب كه با هم مطالعه مي كنيم مي توانيم به بسياري از اعمال خلاف و حتي خيانت آميز او آشنائي يابيم. من نمي دانم اينكه ازليان مي گويند بها چندين مرتبه قصد مسموم نمودن و كشتن ازل را نموده تا چه حد راست است ولي قراين نشان مي دهد كه نبايد بي مأخذ بوده باشد و نمي تواند اين اتهامات خيلي دور از حقيقت آيد زيرا به طوري كه ديديم ازل خواه ناخواه مجعول، ياراست در دست خود لوحي از باب داشته كه او را جانشين وي معرفي و او نيز جمعي را به دور خود داشته و قطعي است

آن بهاءالله كه تصميم به رياست قوم بابي را در [ صفحه 394] سر مي پرورانده مي بايستي اين خار را از سر راه برمي داشته و وقتي در نقشه «يك تير به سه نشانش» در نشانه گيري كارش درست نيامده قطعي است كوششهاي ديگري نموده است. ولي يك چيز مسلم است و من از كتاب بلانفيلد كه نقل قول از اولاد شخص بهاست ذكر مي كنم و آن اينست كه به دستور بها چند نفر بهائي 3 نفر ازلي بي گناه و بلادفاع را مي كشند و شركت بها در اين عمل جنايت آميز مسلم است. به طوري كه مي دانيد وقتي اختلاف دو برادر بالا گرفت و مخصوصا در ادرنه مجادله بين آنها موجب مزاحمت دولتيان را فراهم آورد دولتيان تصميم به تفرقه قطعي بين آنان گرفته و بهاء و مريدان او را به عكا و ازل و مريدانش را به قبرس فرستادند و ضمنا براي اينكه از داخله هريك از اين دو دسته بي خبر نمانند چند نفر از بهائيان را در بين ازليان گذاردند و چهار نفر ازليان را هم در بين بهائيان تا اخبار لازم را عند اللزوم به دولت بفرستند بها وجود اين جاسوسان را دربين جمع خود تحمل نياورده و دستور مي دهد بهائيان يكي از آنان را در بين راه مسموم و مقتول و يكي را در فشار و مضيقه گذارند تا فوت كند و دو نفر باقيمانده را نيز هنگام خواب غافلگير كرده مقتول نمايند اكنون قضيه را از كتاب بلانفيلد نقل كنيم: ص 250: «صبح ازل به قبرس فرستاده شده وقتي تبعيد شدگان به عكا رسيدند به دو يا سه نفر از دوستان بهائي دستور

داده شد به همراهان ازل پيوسته و به قبرس روند و مقرر شد سه نفر ازليان نيز در معيت بهائيان در عكاء اقامت نمايند... چند نفر از بهائيان مخلص تصميم گرفتند كه به اين محركين دو به همزن خاموشي بخشند... در تعقيب اين تصميم جدي و مهم به محلي كه ازليان مسكن داشتند رفته و از آنها خواستند كه به شرارت خود خاتمه دهند و آنها امتناع نمودند پس بهائيان گفتند در اين صورت محكوم به مرگ هستيد سپس ضمن كشمكش وحشيانه هرسه ازليان كشته شدند... مردم در حالي كه با خشم و غيظ وحشيانه [ صفحه 395] فرياد مي كشيدند به خانه بهاء الله حمله ور شدند بهاء الله در لوحي به يكي از احباي ايران حكايت مي كند حاكم در معيت سربازاني چند با شمشيرهاي برهنه به همراه جمعيتي از مردم كه بربرانه وار فرياد مي كشيدند در مقابل خانه ازدحام نموده بودند - سركار آقا در بيروني بود كه در آن طرف كوچه واقع بود بر اثر شنيدن صداها و هياهو بيرون آمد ولي حاكم مرا مي خواست كه بيرون روم... پس هر دو به اطاق حاكم در عدالت خانه برده شديم... در اينجا عده اي از بهائيان نيز در توقيف بودند... احبا به زندان مهيبي منتقلي شدند... شب بعد تلگرافي از والي رسيد... كه طي آن دستور داده بود بهاءالله از زندان به اطاق فوقاني منتقل شود كه 38 ساعت در آنجا ماند... سركار آقا در تمام اين مدت در آن زندان مهيب در زنجير بود... بهاءالله به خانه برگشت سركار آقا آزاد شد... افرادي كه در قضيه ازليان دخالت داشتند به مدتهاي مختلف به حبس توسط دادگاه

محكوم گرديدند... بعد مدتي كوتاه كه تحقيقات بيشتري به عمل آمد بر اولياي امور كشف گرديد كه ازليان چگونه موجب سلب آسايش و آرامش شده بودند و چگونه زندانيهاي مزبور تحريكات بسيار آنها را تحمل كرده بودند و بالاخره بر اثر اين اوضاع و احوال بقيه محكوميت آنان بخشيده شد، اين بود خاتمه توطئه هاي شيطنت آميز ازليان در عكا». اين بود داستان واقعه از زبان خود آنها و حالا وجدان شما را به انصاف مي خوانم حكومتي 4 نفر را مامور مي كند به همراهي بهائيان و فرض كنيم به دادن گزارشات و دست بالا به جاسوسي و آن افراد بي گناه بي تقصير به تحريك بها و يارانش به عنوان رفع مزاحمت شب هنگام هر سه نفر بلادفاع كشته مي شوند و بعد هم اين آقاي رئيس به طوري كه شيوه او در همه جا بوده با دادن رشوه اول خود از مهلكه جان به در مي برد و بعد ياران را آزاد مي كند و بعد توطئه شيطنت آميز را به ازليان مقتول نسبت مي دهند و مي نويسند اين بود خاتمه ي توطئه شيطنت آميز ازليان!! [48] . [ صفحه 396] از اين روشها بدانيد هر آنچه كه بهاء و اولاد و اطرافيانش مدعي هستند كه ازل به بها زهر داده بايد قضيه مثل اين قضيه معكوس بوده باشد يعني اعمال شيطنت آميز خود را به ازل و ازليان نسبت مي دهند زيرا وقتي انصاف در كار نيست شيطاني مي شود الهي، توطئه مخصوص بها و مريدانش از براي كشتن ازليان و خود ازل مي شود توطئه شيطاني ازل وازليان براي بها و بهائيان. از شما مي پرسم آيا آن بهائيان به قول مورخ و ناقلان روايت «مخلص»

مي توانستند بدون رضايت و دستور بها يعني «يكتا محبوب و مولاي بي همتاي خود» به چنين عمل وحشيانه و سبعانه اقدام نمايند؟ آيا همانطور كه همه مردم شهر و اولياي امور پي برده بودند جز اين مي توان فكر كرد كه نقشه نقشه شخص بها و پسرش براي از بين بردن ازليان در بين خود بوده است و بعد آيا اين گزارش به نظر شما صحيح است كه مي نويسد بر اولياي دولت كشف شد كه ازليان تحريك مي كرده اند و موجب سلب آرامش و آسايش بهائيان بوده اند پس واجب القتل توسط آنان شده اند و كشتن ايشان گناهي نبوده است؟ آيا اين معقول است كه همان دولتي كه ازليان را به قول بهائيان براي خبرچيني بين آنها ماموريت مي دهد همان دولت بيايد بگويد آنها تحريك مي نموده و موجب ناراحتي بهائيان شده اند. آيا جز اينست كه بها طبق رويه معمول خود كه مورد آن را شاهد آوردم در اينجا نيز به وسيله غيرمشروع رشوه متوسل و برائت خود و پسرش و سپس آزادي و تخفيف مجازات بهائيان را به زور پول مي خرد؟ و براي يادآوري شما اين شاهد نبيل را مي آورم: ص 262: «حضرت بهاءالله... با سابقه آشنائي كه با كدخداي مزبور داشتند به منزل او تشريف بردند تا وسايل راحتي و بالاخره آزادي آنها را فراهم كنند... حضرت بهاءالله مقداري وجه نقد فورا فرستادند و به او امر كردند كه آنها [ صفحه 397] را آزاد كند كدخدا هم چند نفر از آنها را كه طاقت حبس و زندان نداشتند رها كرد و از شدت حبس سايرين كاست». آيا اينها نمونه اي از طرز زندگي و زرنگي، دروغ بافي، رشا

و ارتشاي بها در همه موارد نيست؟ آيا چنين شخصي را جز ماجراجو نام ديگر مي توان داد؟ در صفحات قبل اشاره كردم كه سقراط را چون دوستانش مي خواستند آزاد كنند وسايل فرار او را فراهم كرده بودند تا جام زهر را ننوشند مي گويد من خود هميشه توصيه به اجراي قوانين به طور صحيح و دقيق نمودم چگونه اكنون با فرار خود شكننده آن مقررات شوم. و اين آقاي بها كه خود را خدا و خداي خدايان و رب النوع اخلاق قلمداد مي كرد چگونه در مورد متعدد دست به رشا و ارتشاء مي گشوده كه زشت ترين و منفورترين كارها بوده و بزرگترين وسيله فساد و تخريب افراد مي باشد ليكن به شما نوشتم كه براي تأمين رياست، اشخاص جاه طلب به هر جنايتي دست مي زنند كدام شاهد براي رياست طلبي بها از اين بالاتر يعني كشتن افراد بي گناه بي دفاع و بعد هم رشوه دادن براي خلاصي از مجازات. اينهاست دروغها و طرز رفتار كسي كه براي زينت بازار خود مي گويد: كفر بگو و دروغ نگو و اين هاست فرارهاي او از محكوميتها و حبس ها، كسي كه براي فريب ساده لوحان نوحه مي كند كه به هر درختي مي نگرم آرزو مي كنم كه صليب من شود!! و براي اينكه به ياد بياوريد كه اين آقاي مدعي و موعظه كننده محبت عمومي، خود جواب محبت اشخاص را چگونه مي داده و در مقابل لطف اشخاص به چه سان به كينه توزي مي پرداخته اين حكايت را از تاريخ نبيل براي شما مي آورم. ص 105 «ميرزا آقاخان نوري ملقب به اعتمادالدوله كه بعد از حاجي ميرزا آقاسي صدر اعظم شد چون در آن ايام احترام ميرزا آقاسي را نسبت

به حضرت [ صفحه 398] بهاء الله مي ديد به ايشان حسد مي ورزيد... صدر اعظم بعد از وفات جناب وزير نهايت احترام را درباره ي بهاء الله مجري مي داشت اغلب به ديدن ايشان مي رفت و همچون پدري كه به پسرش محبت داشته باشد با ايشان رفتار مي كرد يك وقت اتفاق افتاد كه صدر اعظم... گذارش به قريه قوچ حصار افتاد اين قريه از حضرت بهاء الله بود... صدراعظم فريفته آن قريه شد از حضرت بهاءالله درخواست كرد كه آن قريه را به او بفروشند فرمودند اگر اين ده مال خودم بود هيچ اهميت نداشت آن را به شما مي دادم ولي جمعي از نفوس وضيع و شريف با من شريكند بعضي از آنها بالغند و بعضي صغير شما خوب است برويد با آنها مذاكره كنيد رضايت آنها را جلب كنيد اگر قبول كردند مطابق ميل شما رفتار خواهد شد صدر اعظم از اين جواب خوشش نيامد... حضرت بهاءالله با اجازه ساير شركا آن قريه را به خواهر محمدشاه فروختند. اينست نمونه از جواب محبت يك فرد به بها و ميزان دروغ پراني او كه فقط در خور معامله گران بازار است نه كساني كه قصد رهبري و ارشاد روحاني و علمي افراد را دارند و الا براي او چه فرق مي كرد وقتي قرار بر فروش بود چه حاجي ميرزا آقاخان و چه خواهر محمدشاه چطور شد آن وقت ملك مربوط به جمعي صغير و كبير بود ولي وقتي معامله با خانمي در ميان آمد زود تمام صغير و كبيرها اجازه دادند اينجا دورنمائي است خود شما جزئيات را به فراست دريابيد. و باز اگر مي خواهيد بيشتر بدانيد كسي

كه مي گويد: دست قاتل خود را مي بوسد و يا در عفو لذتي است كه در انتقام نيست ديديد درباره اشخاصي كه درباره او به موافقت سخن نرانده اند چگونه در مقام انتقام جوئي برآمده و دستور قتل مي دهد و يا كسي كه مي گويد زبان به سب و لعن احدي مگشائيد خود چگونه افراد را با زشت ترين و ركيك ترين لغات مخاطب ساخته و آنان را هجو نموده است جمعي را همج رعاع خطاب مي كند دسته ي را كلاب و سگها عده را ناعقين مي خواند و گروهي را به خراطين و كرمهاي ارض نام مي برد يكي را گرگ و ديگري را گرگ زاده [ صفحه 399] و يكي را روباه و آن ديگر را رقشاء و ديگري را كفتار ياد مي كند بالاخره آنچه از قلمش صادر مي شود بي تأمل و بدون رعايت عفت قلم درباره اشخاص مخالف خود ذكر مي نمايد و اگر من بخواهم شواهد اين موضوع را نيز از كتب و آثار و الواح او بياورم خود يك كتاب مفصل ديگر مي شود زيرا در هر سطر از گفتارشان كه اسم مخالفت كنندگان ذكر شده است توام با تحقير و تخفيف بوده و به كلمات زشت و ركيك ياد شده اند و اين شيوه حتي در نويسندگان بهائي نيز سرايت نموده و آنان هم به پيروي از پيشوايان خود عفت زبان و قلم را از دست داده اند و اين سبك حمله به اشخاص مخالف نه تنها حصر در بهاء و عبدالبها و شوقي بوده بلكه باب نيز همين شيوه را داشته است چنانكه حاجي ميرزا آقاسي را نسناس مي خوانده و يا به طوري كه در صفحات قبل بمناسبت مقال ذكر نمودم

مردم قم را چون هيچكس بين آنان ايمان نياورده اشخاص شرير فاسق و فاجر مي خواند و به قول نبيل ساير مخالفين و ترك كنندگان يا به قول او بي وفايان به خود را به عنوان گوساله و جبت و طاغوت و غيره نام مي برد. ص 145 نبيل: سه نفر اخير چون شدت عنايت حضرت باب را به ملاحسين مشاهده كردند حسد ديرين كه نسبت به او داشتند به هيجان آمد... به بدگوئي از ملا حسين مشغول شدند. از جرگه اهل ايمان مطرود گشتند... حضرت اعلي در الواح و توقيعات مباركه اين سه نفر را به گوساله سامري تشبيه فرمودند و مخصوصا از ملاجواد و ملاعبدالعلي هراتي در توقيع مبارك به جبت و طاغوت تعبير كردند و صريحا فرمودند اللهم العن الجبت و الطاغوت اين سه نفر بي وفا به كرمان رفتند و در جرگه پيروان حاجي كريم خان كرماني درآمدند» ملاحظه مي كنيد حاجي كريم خان كه خود را جانشين سيد كاظم رشتي مي دانست و با استفاده از همين مقام براي خود ادعاي ركن رابعي و غيره تراشيد اكنون سه نفري كه از شيخيان به گرد او درآمده و بعد تغيير عقيده داده و به جرگه حاجي محمد كريم خان [ صفحه 400] درآمدند في الفور به نظر باب تغيير ماهيت داده به صورت گوساله و جبت و طاغوت و حسود و غيره در مي آيند و قطعي است قبل از اين تغيير عقيده همانا چون سايرين از زمره ملائكه ها به شمار مي آمدند و مي خواهيد بدانيد اين كريمخان بيچاره از قلم بها و نبيل در ايقان و تاريخ نبيل چگونه وصف مي شود اين سطور قابل توجه است: ص 166

مقصود او (حاجي كريم خان) از اين سخنان چيست آيا مي خواهد رتبه و مقام مرا احراز كند مگر همين خان فتنه جو نيست كه با هزاران نفر از اراذل ناس و نفوس شرير محشور و نهايت تملق را به آنها مي گويد مگر او نيست كه تاكنون از نفوس بد رفتار و اشقيا طرفداري مي كند و حقوق بي گناهان را پايمال مي سازد تا بدين وسيله رياست خود را محافظت نمايد مگر او نيست كه براي انجام شهوات و نيل به مقاصد مذمومه خويش مردمان شرير را محترم مي دارد با آنان مصاحبت و معاشرت مي نمايد و نفوس پاك طينت را به انواع و اقسام كلمات زشت و بدگوئي آزار مي رساند بي شرمي او به درجه رسيده كه خودش هركار مي خواهد مي كند و زشت ترين گناهان را مرتكب مي شود... به يك اشاره اراذل و اوباش شهر كرمان را وادار مي كنم كه اين خان را از كرمان بيرون كنند» اينست نمونه احساسات و قلم بها و نبيل و ساير بابيان و بهائيان به طور كلي، و در خصوص حاجي كريم خان به طور خصوصي تا آنجا كه او را دجال لقب داده اند و حال آنكه فكر نكرده چيز مي نويسند زيرا از طرفي مي گويند اراذل و اوباش تحت امر حاجي كريم خانند از طرفي مي گويند كه آن شخص بابي اراذل و اوباش را وادار خواهد كرد تا خان را از شهر بيرون كنند، پس اراذل و اوباش تحت امر و فرمان آن بابي است كه مي گويد به آنها امر خواهد كرد خان را از شهر بيرون كنند نه آنكه اراذل مريدان خان باشند. و حال آنكه طبق اقرار شخص بها در كتاب ايقان

نفوس كثيري نسبت به او [ صفحه 401] وفادارند ولي درعين حال بها او را در ايقان سامري جهل مي خواند و به علاوه در اصطلاح امروز از هوچي بازي نيز دست برنداشته و در تخفيف او كه از در موافقت در نمي آمده بهر حربه توسل مي جسته مثلا حاجي مذكور كتابي داشته به نام ارشاد العوام عوام در عربي يعني عامه مردم و كلمه ايست در مقابل خواص ولي در فارسي عوام اسم علم شده است براي اشخاص جاهل و بي سواد و بها از اين موضوع استفاده و قلمفرسائي كرده درنخوت و خودخواهي حاجي محمد كريم خان كه خود را عالم و تمام مردم را جاهل خوانده در صورتي كه مقصود حاجي ارشاد عامه مردم بوده است نه دسته جهال از آنها و بها فراموش مي كند كه سراسر الواح خودش پر است از كلمات خودخواهي و نخوت به صراحت بيان و بدون تأويل و تفسير تا آنجا كه مي گويد «نفوس موجود لايق اصغانه» يعني مردم حاضر لياقت درك مطالب بها را ندارند و يا آنكه چون حاجي كريم خان از راه فروتني يا تذبذب مانند امثال خودش چون بها و باب خويش را اثيم يعني گناهكار ناميده بها هوچي بازي را سر داده و موضوع را با آيه قرآن وفق داده كه خوراك او زقوم است و لياقت او زهر. و ممكن است شما بگوئيد نامه حاضر هم مطالبي است نظير همين حرفها و هجو، اگر بها هجو حاجي كريم خان و امثاله را نموده اين نامه هم هجو باب و بها مي نمايد ولي من ناچار به ياد شما مي آورم بين اين دو مطلب فرق بسيار است

باب و بها حاجي محمد كريم خان را هجو مي كردند كه چرا حاجي آنها را به الوهيت نپذيرفته و به علاوه چرا جمع كثيري از افراد شيخيه كه آنها انتظار داشتند به مريدي بگيرند در تبعيت حاجي مانده اند. ولي من نه احدي را به حيوانات تشبيه كرده و نه به هجو كسي پرداخته ام با اينكه اعمالشان طبق شواهد روشني كه آوردم ناشي از غريزه حيواني است ولي من آنها را مريض تلقي مي كنم نه حيوان من در كمال سادگي از رخساره كساني كه ادعاي جمال الهي و اشرفيت كليه و كمال محضه نموده اند پرده برمي دارم و خود نيز حزب و دار و دسته ندارم كه بخواهم افرادي از مريدان آنان را به جمع خود بيفزايم بلكه منظورم آنست [ صفحه 402] كه افراد با سيل دروغهاي بيحد آنان به اختلافات دامن نزنند و وقت خود را در مهملات تلف نكرده و بدين وسيله موجب تشكيل و تقويت يك دسته ي جديدي كه بالمآل عاقبتش جنگ و جدال با ساير دستجات و خونريزي افراد خواهد بود نشوند. من پرده از رخسار آن زشت روياني برمي دارم كه قيافه ي منحوس خود را در پس پرده تبليغات مخفي داشته و با مطالبي توخالي براي تأمين شهوات خود مردم را به وجود يك قيافه ي ملكوتي براي خود فريب داده و با ربودن عقول و افكار ساده لوحان موجب جدائي بين فاميل ها و دوستان و علت ايجاد دشمني بين آنان بعنوان طرد و امثاله مي گردند. [ صفحه 403]

حاتم طائي از كيسه ديگران

از قديم مي گفتند:

خرج كه از كيسه ي مهمان بود

حاتم طائي شدن آسان بود

اين عينا حكايت بها است براي اينكه دوست تراشي

و رفيق بازي كرده باشد از مال و دسترنج ديگران بذل و بخششها مي كرده و مهمانيها مي داده و اين يكي از عللي است كه توانسته است چند نفر بابيان را به خود جلب نمايد و به دست آنها براي خود تبليغات نموده و رياست جمعيت را براي خويش احراز كند، اينكه مي گويم از كيسه ديگران خرج مي كرده بسي واضح است كه احتياج به آوردن دليل نيست زيرا همه بهائيان معتقدند كه: «حضرتش هيچ كاري قبول نمي فرمودند و به نظاره دشت و صحرا و گلزار و گلها مي گذراندند.» و از طرفي هم ديديد كه خود بها چگونه نقل كرد اموال جناب وزير يعني پدرش را چگونه سيل برد و گزارش داد كه به سختي گذران مي نمودند، بنابراين كسي كه هيچ كاري نمي كرده و هيچگونه دست رنج شخصي نداشته و از اموال پدري هم بي نصيب بوده هر بذل و بخششي كه به او نسبت دهند يا اموال و دسترنج ديگران بوده و يا اموال حاصله از كلاهبرداري كه آنهم مي شود اموال ديگري و از طرفي چون دعوي رياست بابيان را در سر مي پرورانده پس بذل و بخشش او نيز براي جلب دوستي و كمك افراد به منظور تحكيم پايه هاي رياست بوده نه به منظور كمك به افراد پس اسم آن «بذل و بخشش» هم نمي شود بلكه مي شود «مخارج تبليغاتي». اينك صورت قسمتي از اين مخارج تبليغاتي: [ صفحه 404] ص 89 نبيل: «ملاحسين فرمود آيا امروز از فاميل ميرزا بزرگ نوري كسي هست كه معروف باشد... گفتم آري در ميان پسران او يكي از همه ممتازتر... پرسيد به چه كاري مشغول است گفتم بيچارگان را پناه است

و گرسنگان را اطعام مي فرمايد پرسيد چه مقامي و رتبه ي دارد گفتم ملجاء مستمندان و پناه غريبان است اسم مباركش حسينعلي است و اوقات خود را اغلب در ميان جنگلهاي زيبا به گردش مي گذراند و به مناظر زيباي طبيعي علاقه تام دارد...» ص 262 نبيل: «كدخدا خيلي طماع و مكار و حريص بود و از طرفي هم مي دانست كه حضرت بهاء الله در جود و سخاوت بي مثيل است و در كرم و بخشش بي نظير و عديل.» ص 244 نبيل: با سابقه كه به سخاوت و بخشش حضرت بهاء الله داشتند به طمع افتادند كه از موقعيت استفاده كنند. ص 107 نبيل: صدر اعظم بيچاره شد يك روز با خشم و غضب فرياد برآورد و به حضرت بهاءالله گفت چه خبر است اين همه مهماني مي كني من كه رئيس الوزراي شاهنشاه ايران هستم ميل ندارم هر شب اين همه جمعيت در سر سفره ي تو حاضر باشند چرا اين همه اسراف مي كني مگر مي خواهي بر ضد من قيام كني و بر عليه من دسته بندي كني.» ص 285: «عده مؤمنين كه در بدشت حاضر بودند به هشتاد و يك نفر بالغ بود تمام اين جمعيت در دوره توقفشان در بدشت مهمان حضرت بهاء الله بودند.» [ صفحه 405] ملاحظه مي كنيد مخارج تبليغاتي چقدر سنگين بوده بها هر بذل و بخششي و مهماني كه مي كرده نظرش جلب توجه و انظار افراد و ايجاد شهرت بوده اگر منظورش واقعا كمك به افراد مستمند بود، اولا خود كار مي كرد و از دسترنج خويش به مستحقين اعانه مي كرد نه از اموال ديگران مهماني دهد. و در ثاني اگر قصد شهرت طلبي

و دوست تراشي نمي داشته چنانكه از قديم الايام لازمه اعانت واقعي و بي رياست، مي بايستي خود مخفيانه انجام مي شده نه به طوري كه همه كس بداند تا آنجا كه زيب تاريخ نيز گردد در انجيل از مسيح آمده است كه اعانات را چنان بده كه دست راست تو از دست چپ خبر نيابد يعني آنقدر مخفيانه انجام شود كه جنبه تبليغاتي و شهرت طلبي نيابد و بعد هم شرايط كمك و اعانات از طرف اديان مورد بحث قرار گرفته و طبقه بندي شده اشخاص مستحق موقع پرداخت - محل پرداخت - ميزان پرداخت - چگونگي پرداخت - نوع پرداخت و غيره و غيره كه هيچيك مورد توجه بها نبوده زيرا نظر وي كمك نبوده بلكه دوست تراشي و شهرت بوده است. بها اگر خرجي مي كرده براي گستردن سفره بوده آنهم براي دوستان و دوست تراشي و اشخاصي را دعوت مي كرده كه سرشان به تنشان بيارزد و بتوانند براي او و پيشرفت مقاصدش مفيد واقع شوند. و مقصودش اعانت به مستمندان و اطعام فقرا نبوده است كما اينكه در مقابل آن وزير كه ذكرش رفت در جواب مي گويد: ص 107 نبيل «حضرت بهاءالله فرمودند استغفرالله خدا نكند اگر كسي دوستان خودش را مهماني كند دليل بر اينست كه مي خواهد دسته بندي كند و فساد» و مي دانيد كه معاشرين و دوستان بها طبق مندرجات نبيل و مقاله سياح از فقرا نبودند بلكه از اعيان و اشراف بودند اكنون شما توجه كنيد اين همه پول از كجا [ صفحه 406] مي آمده وقتي بها به شهادت موارد متعدد از جمله آنچه در اينجا ذكر شد خودش كار نمي كرده و اموال پدري

هم كه در كار نبوده كه با اينكه شاهد آن در صفحات قبل بوده ولي مجددا اينجا هم تكرار مي كنم: ص 92 نبيل: «حضرت بهاءالله اين بيانات را فرمودند و من از لسان مبارك شنيدم... جناب وزير به واسطه ثروت زياد... بسيار محترم بودند مدت 20 سال افراد عائله نوري كه در نور و طهران مي زيستند در نهايت شادكامي و صحت و سلامتي و وسعت عيش روزگار گذراندند پس از 20 سال ناگهان خوشبختي و راحتي به سختي و بليات تبديل يافت و وسعت عيش و ثروت به ضيق معيشت و تنگ دستي مبدل شد اولين خسارتي كه وارد شد به واسطه سيل عظيمي بود كه در قريه تاكر با شدت تمام مهاجم گشت و نصف قصر جناب وزير را خراب كرد... از طرف ديگر دشمنان جناب وزير و نفوسي كه به ايشان حسد مي بردند سبب شدند كه منصب حكومتي نيز از ايشان مسلوب شد... و تفتين حسودان سبب بركناري ايشان از وظايف حكومتي گرديد» بنابر اين روايات با اينكه كفگير به اصطلاح به ته ديگ خورده بود معذلك بعد فوت پدر بها هرچه بود و نبود ضبط و برادران را به كلي محروم مي نمايد ميرزا موسي را به نوكري خود وامي دارد ميرزا يحيي را قوت لا يموتي مقرر مي كند كما اينكه به حكايت دخترش حتي در بغداد غذا براي او مي فرستادند و بقيه را صرف رفيق بازي و مهمان داري و دوست تراشي و خرج كردن در راه احراز شهرت و آقائي براي تدارك زمينه رياست خود نموده است. و اما مخارجي كه به او نسبت مي دهند حكايت سركه هفت ساله ملانصرالدين را زير پا

گذاشته و اين همه سخاوت ها و بخششها كه به بها نسبت داده مي شود انسان را حيران مي كند وجود آن از كدام منبع مي رسيده سلمنا كه اموال عيال و برادر زن را نيز بالا كشيده باشد معذلك جواب اين ارقام را نمي دهد. [ صفحه 407] درست است كه طبق حكايت عبدالبها در ص 28 مقاله كه مي گويد: «محل اميد و شخص وحيد خانواده بود» پس اختيار تمام را داشته و بر فرض هم كه طبق حكايت دخترش كه توسط بلانفيلد در ص 39 نقل شده از طرف زن نيز اموالي دريافت داشته: «پدرم ميرزا حسينعلي نوري بود كه با مادر جوان زيبايم آسيه خانم ازدواج نمود او تنها دختر يك ايراني عالي رتبه به نام ميرزا اسماعيل بود او هم مانند پدربزرگ پدريم ميرزا عباس بزرگ داراي ثروت زياد بود... وقتي دائيم با عمه ام ازدواج كردند اين ازدواج از دو خانواده اصيل و نجيب موجب جلب توجه اهالي گرديده و مي گفتند ثروت روي ثروت مي رود چهل قاطر جهيزيه مادرم بود وقتي كه به خانه شوهرش رفت شش ماه قبل از عروسي يك جواهرساز در خانه ايشان براي تدارك جواهرات كار مي كرد و حتي دكمه هاي لباسش از طلا بود كه در آن سنگهاي قيمتي كار شده بود و اين دكمه ها صرف خريد نان براي سرگوني و تبعيد از طهران به بغداد گرديد» اگر براي اين مطالب اعتباري قائل شويم نتيجه اين مي شود كه تا قبل از تبعيد بها به خارج از ايران بعد واقعه تير خوردن شاه كليه اين اموال و ته مانده پدري را تماما خرج كرده تا آنجا كه در سفر بغداد با فروختن دكمه طلا

تهيه نان كرده اند و چون به بغداد رسيده خانواده را كه در اين موقع مركب از دو زن و قريب 5 اولاد بوده به امان خدا بدون سرپرست و خرجي رها كرده و براي تدارك نقشه ي رياست خود مي رود تا آنجا كه بابيان باقي مانده ايران را به حال آنها رقت آمده و از جمله سلطان الشهدا و محبوب الشهدا از اصفهان گندم و ساير مواد براي آنها مي فرستند. از اينجاست كه بها شروع مي كند به استفاده از مثل معروف كه يك مريد خر به از يك ده ششدانگي است. از اينجاست كه بها بنام حفظ بابيان و اعانت به آنان به نام مال الله شروع مي كند به اخاذي از بابيان و به بهانه لزوم اعانت به آسيب ديدگان و يتيمان شهدا بابيان را تشويق [ صفحه 408] به دادن اعانات مي نمايد ولي آنها را صرف تهيه وسايل آسايش و رفاه خود و زن سوم را گرفتن و كالسكه و باغ و قصر خريدن و مجددا بذل و بخششهاي بزرگ به مبلغين كردن. دوست عزيز لابد توجه داريد كه من بي مأخذ هيچگونه مطلبي را در اين نامه ذكر نكرده ام شما ديديد كه به شهادت دختر بها نامبرده قبل از حركت به بغداد ديگر هيچ نداشته و نبيل هم چند بار نوشته كه همه اموال به غارت رفت و با فروش دكمه ها نان بين راه را تهيه كرده اند و بها هم در ايران كاري نمي كرده تا چه رسد در عراق سپس عيش سوم يعني زن سوم را از چه محلي گرفته جز اينست كه از راه اعانات مريدان. يك مثلي هست در شكل استفاده از اعانات

توسط ملاهاي اديان چون مصداق كاملش موضوع اين قسمت از نامه حاضر است آن را براي شما ذكر مي كنم، مي گويند روزي يك كشيش مسيحي و يك حاخام يهودي با يكديگر صحبت مي كردند رسيدند به آنجا كه روشي را كه در تقسيم مال الله و اعانات داشتند براي يكديگر شرح مي دادند كشيش گفت ميزي دارد كه وسط آن سوراخي است و پولها را روي آن مي ريزد هر آنچه از سوراخ به درون افتاد مال خداست و بقيه از خود من است حاخام يهودي گفت من از تو خيلي درستكارتر و مؤمن ترم پرسيد چرا گفت زيرا من تقسيم را به خود خدا واگذار مي كنم و در برابر او به جسارت تقسيم نمي ورزم گفت چگونه اينكار را مي كني مگر تو با خدا مصاحبه و ملاقات داري گفت نه مصاحبه نمي خواهد من هرچه پول مي رسد اعم از اينكه سكه باشد يا اسكناس همه را به طرف او مي ريزم خدا هرچه خواست خودش برمي دارد هرچه را نخواست پس مي فرستد - بديهي است همه پولها به زمين برگشته و به جيب حاخام ربي فرومي رفت و اين كاري بود كه بها و عبدالبها مي كردند يعني اعانات را كلا صرف رفاه و آسايش خود مي كردند و اگر عبدالبها پولي در حيفا و عكا و اينجا و آنجا به بعضي فقرا مي داد آنهم براي خودنمائي و جلب توجه افراد بوده زيرا به طوري كه گفتم [ صفحه 409] مخفيانه نبوده بلكه علني و با سر و صدا و توام با تظاهرات شديدي بوده تا براي «سركار آقا» جلب احترام و شوكت و حاتم بخشي نمايد. چون به طوري كه ديديم بها بعد رسيدن به

بغداد هيچ نداشته پس من هر خرجي را از كتب موجوده خود براي حضرات به شما نشان دهم اين از مال الله ها و اعانات واصله است زيرا قدر مسلم اينست كه بها در تمام مدت عمر خود يك صد ديناري (صناري) درآمد شخصي نداشته و به هيچ وجه عايدي به هم نرسانيده و ته مانده اموال پدري و اموال زن و برادرزن را نيز كلا بالا كشيده و خرج كرده و هر يك از تاريخهاي بهائي را هم كه بخوانيد مي بينيد نوشته اند كه چندين بار كليه اموال او به تاراج رفته و اگر گنج معروف قارون هم بوده باشد با آن همه خرجها و بذل و بخششها و تاراجها ديگر چيزي باقي نمي مانده - و مجددا اين نكته را هم يادآور شوم كه تا اواخر ايام بها حكايت بهائيتي در بين نبوده و همه بابي خوانده مي شدند منتها زير رياست بها و يا ازل. ص 66 بلانفيلد از قول دختر بها: «بعد چندي سركار آقا حاكم را قانع كرد كه به جاي جيره جنسي كه به حضرات داده مي شد معادل آن پول نقد داده شود و همچنين اجازه داد يكي از خادمين ميرزا جعفر به همراهي يك سرياني به شهر رود تا آذوقه بخرند بدينوسله وضع به طور جالبي بهتر شد... بهاء الله و خانواده اش دو سالي در سه اطاق بودند و چنان تحت مراقبت و نظارت شديد بوديم كه در مدت شش يا هفت ماه نمي توانستيم تماسي با ميرزا عبدالاحد (يكي از بابيان مخلص و مريد بها كه عبدالبها او را فرستاده بود در عكا دكاني داير نمايد) داشته باشيم... اولين دوستان ايراني كه

به عكا تلگراف كردند سلطان الشهدا و محبوب الشهدا بودند و كمكي كه آنها موفق به ارسال آن گرديدند بسيار به جا بود زيرا همه چيز ما به انتها رسيده بود... حاكم اجازه داد كه ما قلعه را رها كرده و در خانه كوچكي كه يك تاجر مسيحي به ما واگذار كرده انتقال يابيم...» [ صفحه 410] و من ترديد دارم كه تاجر مسيحي خانه ي را مجاني در اختيار آنان گذارده باشد بديهي است اگر خريداري شده و يا كرايه گرديده در اينجا دختر بها ذكري از اين موضوع نمي تواند كرد و بايد بگويد كه اهدائي بوده نه خريداري و يا كرايه و دنباله حكايت توسط طوبي خانم دختر عبدالبها نقل شده توسط بلانفيلد: ص 96: و حاكم با تقاضاي سركار آقا دائر بر رفتن بهاء الله به باغ رضوان موافقت كرد باغ رضوان باغ قشنگي بود كه سركار آقا در قطعه زميني كه در كنار جويباري بود دائر كرده بود.» و بعد حدود يك صفحه از كتاب خود را بلانفيلد در وصف اين باغ و گلهاي آن اختصاص داده زيبائي و صفاي آن را تشريح مي كند و هم اينجاست كه طبق گزارش عبدالبها كالسكه خريده و بها را با كالسكه مخصوص بدين باغ مي برد و بديهي است توجه داريد باغ قشنگ درست كردن خرج دارد و خرج هم پول لازم دارد كالسكه هم پول لازم دارد. و براي اينكه بيشتر از جزئيات زندگي حضرات بدانيد اين دو قسمت را نيز از طوبي خانم دختر عبدالبها كه توسط بلانفيلد گزارش شده نقل مي كنم. ص 97: «ما كمتر پدرمان را مي ديديم... ما بچه ها به بهاءالله مانند

پدر محبوب ديگر خود نگاه مي كرديم و مشكلات خودمان را براي او نقل مي كرديم... مرسوم او اين بود كه هرسال مستخدمي مي فرستاد به شهر بيروت تا براي ما لباس و لوازم بخرد... (بها مي گفت) چرا آن لباس قشنگتان را نمي پوشيد؟ يا آنكه اين جعبه شيريني را مخفي كنيد وگرنه آقا آن را به مردم خواهد داد فردا بچه ها شماها با من براي گردش به رضوان خواهيد آمد» «هر هفته سر كار آقا به بهجي مي رفت تا اخبار مورد توجه بهاء الله را به او گزارش نمايد» «تمام شيريني ها ميوه ها كيك ها كه فرستاده مي شد عبدالبها آنها را به [ صفحه 411] عمارت بيروني مي برد تا به مصرف پذيرائي احبا برسد» «عربها عبدالبها را آقاي سخاوت مي ناميدند.» اين قسمت حكايت شخص بلانفيلد است از ايام اقامت عبدالبها در لندن در خانه فاميلي. ص 164: «يك روز صداي قهقهه خنده از طرف آشپزخانه بلند بود سركار آقا فورا به جمع خنده كنندگان پيوسته و گفت من خيلي مسرورم كه شماها را خوشحال و بشاش مي بينم بگوئيد ببينم به چه مي خنديد... سركار آقا مسرور شده و شديدا خنديدند و به هر يك از آنها يك سكه طلا به جهت مزيد سرورشان دادند.» بلانفيلد در ذكر امكنه كه بازديد نموده در وصف آنها گزارش مي دهد. ص 231: «رسم سركار آقا اين بود كه فقرا و مخصوصا اطفال عكا را در روزهاي اعياد مسيحي و اسلامي و همچنين روز تاجگذاري سلطان عثماني جمع مي نمود و آنان را با دادن شيريني و ميوه و كيك و چاي و شربت محظوظ مي نمود.» أيضا: «اينجا يك حياط وسيعي بود كه فقرا هر جمعه اجتماع

مي نمودند براي گرفتن صدقه و هر يك حاجت خود را به پدر محبوب فقرا عباس افندي ابراز مي داشت.» ص 233: «يكي از راهبه ها كه متصدي بود به انگليسي گفت بلي عباس افندي نسبت به همه مرد خوبي بود او به ديدن من آمد و پنجاه ليره به اين مريضخانه اعانت كرد... اين خانه حالا مريضخانه قشون انگليس است.» [ صفحه 412] اگر كتاب خاطرات نه ساله دكتر يونس خان و بدايع الاثار يعني سفرنامه عبدالبها را در اروپا و آمريكا با دقت بخوانيد به بذل و بخششهاي بها و عبدالبها از كيسه ي ديگران بيشتر از اينها واقف مي شويد و به اوضاع داخلي آنان اطلاعات بيشتري به دست آورده و بر بسياري از مطالبي كه من در اينجا آورده ام مدارك و شواهد مورد توجه خواهيد يافت، من كتابهاي مذكور را در دست ندارم ولي يادداشتهائي از هنگام مطالعات خود در اين كتب دارم چند فقره از آنها را براي شما يادآور مي شوم: دكتر يونس خان مي نويسد: وقتي كه صعود جمال مبارك واقع شد ميرزا آقاجان مطرود بود و مردود اما در اثر بخششهاي جمال قدم پولي داشت بعد صعود ناقضين يا به علت تصاحب مال او يا به علت مردوديتش مي خواستند او را بكشند كه پناهنده شد به عبدالبها و اظهار ندامت نمود ناقضين شهرت دادند كه ميرزا آقاجان با دو حب جمال قدم را در ايام كسالت مسموم نموده ضمنا با او رابطه پيدا كرده كه چون كاتب وحي بوده مدعي وحي و الهام شود او هم مدعي شد كه در خواب به حضور جمال مبارك مشرف و الواح قهريه بنام مؤمنين دريافت داشته.» [49]

. در جاي ديگر دكتر يونس خان مي نويسد: «ناقضين به دولت عثماني شكايت كردند كه افندي كبير (بهاءالله) يكي از اقطاب و اولياء بوده و هميشه به عبادت مشغول عباس افندي براي اجراي مقاصد سياسي ايشان را مقام الوهيت داده... حقوق مقرره و هداياي عديده كه بنام بهاءالله مي رسد به ما نمي دهد آنچه به ميراث از پدر ما باقي مانده همه را تصرف و ما را محروم» [50] . لابد به ياد داريد كه دكتر يونس خان افروخته يكي از قدما و مشاهير بهائيان بوده و هميشه عضو محفل ملي و از معلمين جوانان و خود تحصيل كرده بيروت و به خرج [ صفحه 413] عبدالبها دكتر در طب شده بود و مطالب و نوشته هاي او صد در صد از نظر شما داراي اعتبار كامل مي باشد. نويسنده بدايع الاثار نقل مي كند: «يحيائيها اشاعه دادند كه احترامات خارجيها در سفر مبارك به اروپا و امريكا به علت هدايائي بوده كه دريافت مي داشتند بعد ذكر مسيحيان را مي كند كه با آن همه خرج تصرف قلوب نتوانستند پس با پول نمي شود احترام خريد.» يعني نويسنده بدايع الآثار (كتاب سفرنامه عبدالبها به اروپا و آمريكا) پول دادن عبدالبها را تكذيب ننموده منتهي مي گويد احترامات نتيجه ي پول گرفتن نبوده است. ولي براي اينكه شما بدانيد يحيائيها درست مي گفته اند و قسمت مهمي از پول هاي مأخوذه از بابيان صرف خريد احترامات مي شده و توجه كنيد به خلاف تكذيب نويسنده بدايع الآثار چگونه با پول مي شود احترام خريد. گذشته از اينكه يادآور مي شوم كه مبلغين كه پول مي گيرند و كار مي كنند خود نحوه ي از وسيله خريد احترام است زيرا اگر پول نباشد مبلغين

نمي توانند بدون انجام كاري براي امرار معاش دائم به اين طرف و آن طرف حركت كرده ميرزاحسينعلي نوري را جمال قدم و اسم اعظم و رمز مكرم و يك مشت ديگر از اين لغات توخالي قالب كنند و براي نشان دادن نحوه اقدامات عبدالبها و خرج كردنهاي او براي احترام و تبليغات حكايتي را كه بلانفيلد نقل نموده به طور خلاصه براي شما مي آورم زيرا حوصله ترجمه جزء جزء آن را ندارم لطفا خود مراجعه كنيد: ص 162: «وقتي عبدالبها در لندن بود روزي جواني روزنامه نويس در كمال وقاحت و بي احترامي و به زور وارد شده و در حالي كه كمترين احترامات و تعارفات را براي احدي منظور دارد سيگار به دست و با لحني خارج از نزاكت مي گويد كه مي خواهد مقاله راجع به عبدالبها در بعضي روزنامه ها بنويسد و [ صفحه 414] آماده است تا مطالبي در خصوص او بشنود - بلانفيلد گزارش مي كند كه ما از وضع شررآميز جوان مذكور در حيرت بوديم ولي عبدالبها فورا با يك اشاره او را به اطاق خصوصي خود برد و طولي نكشيد كه هر دو در كمال آرامش مراجعت نمودند و در نهايت خصوصيت و محبت از يكديگر خداحافظي كردند و عبدالبها سپس لحظه نگاهي بسيار عميق به يك يك ما نموده و گفت شماها مي خواستيد هرچه زودتر از شر اين مرد بيچاره راحت شويد من او را با خود بردم!! و كاملا راضي و مسرورش كردم»؟؟! حالا شما به نظر بياوريد يك جوان روزنامه نويس اخاذ كه با آن وضع تهديد آميز و خارج از نزاكت به عبدالبها مراجعه و با چنان وضع شررآميزي

مطالبه مطالب براي مقاله خود مي نمايد آيا جز با پول مي توانسته چنان آرام و خشنود و راضي برگردد؟ آيا عبدالبها در اطاق خصوصي خود با بيانات لين و شيرين او را آرام كرده؟ آيا اين بيانات لين و شيرين نمي توانست در حضور همه باشد كه ديگران نيز عظمت و قدرت باطني و نفوذ كلام عبدالبها را در چنان جوان شروري و تبديلش را به فرشته آرام ملاحظه نمايند. پس حكايت همانا حكايت دادن رشوه و پول بوده كه در حضور ديگران امكان عملش نبوده، قطعي است يك مشت از همان سكه هاي طلا كه به خانم ها مي داده نثار او كرده و نامبرده را راضي و مسرور و دلخوش نموده و لابد يك مقاله هم در عظمت و جلالت و شهرت بين المللي خود عايد داشته است. اصرار عبدالبها به مصداق الولد سرابيه در عكا و حيفا نيز به دادن رشوه و پول معروف بوده و بيشتر زحماتي كه براي او فراهم مي شده توطئه هاي عمال حكومت در ان نواحي بوده كه براي اخاذي از وي برپا مي كرده اند و عبدالبها آن را به حساب نه نه من غريبم و مصائب در راه خدا مي گذارد اگر به خاطرات 9 ساله دكتر يونس خان و سفرنامه مراجعه كنيد شواهد بسياري بر اين موضوع خواهيد يافت، برگرديم به موضوع [ صفحه 415] خودمان كه مشغول بررسي بخشش ها و خريدها و خرجهائي بوديم كه از محل اعانات مأخوذه بعنوان ستمديدگان جمع آوري مي شده است. ص 201 بلانفيلد: «سركار آقا گاه به گاه اراضي در محلهاي مختلفه مي خريد عاصفيه و دئيه را كه نزديك حيفا واقع بود نامبرده طبق دستور بهاءالله بخشيد به ضياء الله و بديع الله

دو برادران كوچك خود» «اراضي ديگري نيز در قراء سيمره و نقيب و عدسيه در نزديكي اردن خريداري شدند» ص 210 «مقدار زيادي از اين گندمها در مخازني انبار شدند... وقتي قشون انگليس وارد حيفا شد كارپردازي ارتش آنها از لحاظ آذوقه مواجه با اشكالات بود افسر مربوطه براي مشورت به سركار آقا مراجعه نمود و اخير الذكر جواب داد ما گندم داريم افسر مزبور در كمال تحير سؤال كرد آيا براي ارتش انگليس هم داريد» عبدالبها جواب داد من براي ارتش انگليس هم گندم دارم» [51] . [ صفحه 416] در همين صفحه ناشر كتاب در حاشيه اضافه مي كند. «خانم بلانفيلد غالبا حكايت مي كرد كه چگونه مخازن گندم مذكور در مدت تسلط قشون عثماني در آن نقطه مخفي گاه خوبي را براي حفظ گندمها تشكيل داده بودند» و بعد در ص 214: «حكومت انگليسي برحسب رويه معمولش كه از اعمال قهرمانان قدرداني مي كند به عبدالبها يك مدال (قهرماني) Knighthood داد كه نامبرده اين افتخار را به عنوان يك تشريفات احتراماتي از طرف يك پادشاه عادل قبول نمود» البته در نظر داريد كه در ايام بها و عبدالبها خانواده هاي بابيان كه بعدها بنام بهائي معروف گرديدند در اثر تعقيبات و كشتارها و جنگ ها و دربدري ها دچار تنگي شديد بوده و زندگي را در نهايت فقر و تنگدستي و در نهايت سختي مي گذرانيده اند و از طرف ديگر به طوري كه تاريخ ايام جنگ بين المللي اول نشان مي دهد مي دنيد كه ايران به طور كلي در آن زمان مانند كليه دول خاورميانه از قبيل عثماني و فلسطين و غيره گرفتار قحطي و تنگي آذوقه بوده اند و وجوهي كه بنام

تبرعات و مال الله و غيره از اين افراد بيچاره ساده لوح تحصيل مي شده از قوت لايموت و ضروريات اوليه آنها زده مي شده است. اين افراد وامانده زود باور كه فريب مبلغين بها را مي خوردند تصور مي كردند با دادن اعانه بيچارگان اعانت شده و امر محبت در دنيا پيشرفت نموده جهان بهشت برين خواهد شد و هم بر اثر اين ثواب آنها به بهشت جاوداني وارد مي شوند!! [ صفحه 417] چرا جاي دور رويم من خود با آنكه تحصيل كرده حقوق بودم همين عقيده را داشتم و با كمال اخلاص از چند تومان حقوقي كه موفق به پس انداز و ذخيره مي شدم با اينكه هزار درد بي درمان داشتم صدي نوزده آنرا به ولي الله خان ورقا در كمال اخلاص تقديم كردم و هنوز دعاي شوقي افندي را درباره موفقيت خود در زندگي از نامبرده رجا مي نمودم. من به خيال خود اين وجه را براي اشاعه محبت و صلح مي دادم غافل از اينكه آقاي شوقي افندي ايام تابستان را مي رود به سويش آب و هواي خنك مي خورد و يقه ي چركين و جوراب پاره از راه تذبذب و ريا به چشم زائرين مي كشاند. وقتي يك جوان تحصيل كرده در اين قرن مسحور تبليغات مسموم كننده شده و نحوه فكرش اين باشد، حالا شما ببينيد فلك زدگان و مصيبت ديدگان بي سواد قرن گذشته چه احوالي داشته و چگونه تحت تأثير قرار گرفته و هستي خود را در طبق اخلاص گذارده و تقديم مباشرين بها و عبدالبها مي نمودند بدون اينكه بدانند اين پولها كجا مصرف مي شود. اين قسمت ها كه از كتاب بلانفيلد آوردم تنها يك هزارم حقايقي است كه توسط

بها و عبدالبها عملي مي شده اينها فقط قسمتهائي است كه بعد از سانسورها و بررسي ها توسط عبدالبها و محافل مربوطه و غيره به چاپ رسيده و خود تنها نمونه از حقايق وقايع است. ملاحظه نموديد كه بها هر سال يك نفر را مي فرستاده به بيروت تا براي دختر خانم ها البسه و ساير لوازم مخصوص را بخرد مي دانيد اين يعني چه؟ يعني بازار شهر عكا به درد حضرات نمي خورده يعني بازار شهر حيفا كه در نزديكي عكا است به درد نمي خورده بلكه بايد حتما خريد از بيروت باشد كه از شهرها و بنادر مهم و پاريس مشرق زمين بود، پس بدانيد كه خريد البسه براي خانواده نهايت اهميت را داشته كه بازارهاي شهرهاي عكا و حيفا نمي توانسته اند زيبائي و خوبي جنس [ صفحه 418] و عالي بودن آن را تضمين نمايند. ملاحظه كرديد از همان وجوه كه به نام مال الله و امر الهي گرفته مي شده چگونه صرف خريد اراضي باغها و قصرها و كالسكه و غيره مي شده و مشاهده نموديد كه چگونه املاك خريداري شده از دسترنج ماتم زدگان بابي تسليم پسران بها مي گرديده تا دنبال كيف خود روند و يك فاتحه بي الحمد هم براي باب و بابيان و حتي پدر خود نخوانند و ديديد خود چگونه ييلاق و قشلاق مي فرمودند و ديديد به مبلغين و كاتب وحي ها چه پولهاي هنگفت مي دادند كه دكتر يونس خان به غني بودن و كثرت مال يكي از آنها از راه اين بخششها اشاره كرده تا آنجا كه باعث رشك ديگران مي گرديده اند. ملاحظه كرديد در موقعي كه بيماران ايراني و بابي به علت فقر و فقدان دوا و ساير

وسايل جان مي دادند عبدالبها چگونه براي تبليغات شخصي خود و بزرگ جلوه دادن شخصيت خويش و خودنمائي در صدد جلب حمايت قشون و دولت انگليس برآمده و گاهي به مستمندان عرب و زماني به مريضخانه و غيره با تظاهر كامل كمك مالي مي نموده است. ملاحظه كرديد در موقعي كه اطفال يتيم كشته شدگان بابي نمي دانستند شيريني و شربت چيست عبدالبها براي خودنمائي اعياد مسلمين و مسيحيان و دولت عثماني را جشن گرفته و شربت و شيريني تقسيم مي نموده و بدين نحو گذشته از تظاهرات به نفع آنها اعياد و مقررات موضوعه بهائيت را مخفي مي داشته است. ملاحظه كرديد در زماني كه خانواده هاي بابي در كمال سختي گذرانيده و از قوت لايموت خود زده و به خيال خويش بريده و تبرعاتي براي پيشرفت امر و تأمين صلح و سلام مي دادند عبدالبها چگونه سكه هاي طلا را در لندن و اروپا به قول بلانفيلد براي مزيد سرور خانمها بين ايشان تقسيم مي نموده است. ملاحظه كرديد كه موقعي كه مردم تركيه و ايران يعني برادران و همسايگان نزديك او در سختي آذوقه بوده و مردم محل از گرسنگي با مرگ دست به گريبان و مردم ايران نظير آنان با نكبت و فقر در مبارزه بودند عبدالبها چگونه گندم ها را [ صفحه 419] در مخازن انبار و آنها را يكجا به قشون انگليس تسليم مي نمايد كه به قول گزارش دهنده براي افسر مربوطه باوركردني نبوده است، ولي او اين كار حيرت انگيز را كرد تا مدال قهرماني و لقب سر گرفته و شهرتي يابد و اسم آن را قبول احترامات از طرف پادشاه عادل خواند. معني عدالت را نيز از اينجا

دريابيد از آن دستي كه هنوز خون هنديان و افريقائيان بيچاره ازآن مي چكيده مدال مي گيرد و آن را دست رافت و عطوفت مي نامد. بدان حكومتي كه براي استثمار منطقه فلسطين به زور داخل و با كشتار افراد خود را مسلط بر آنها نموده است نسبت عدالت مي دهد. تصور نكنيد از موضوع خارج شدم موضوع اين قسمت حاتم طائي شدن از كيسه مهمان بود مقصودم اين بود كه بها و عبدالبها با اموال ديگران رفيق بازي و دوست تراشي را شروع كرده و رياست بابيان را براي خود راست كردند و با اعانات و تبرعات ايشان آنچه را خرج كرده بودند باز پس گرفته و بها خود را در فلسطين به نام افندي كبير و قطب اعظم جا زده و پسر خويش را پدر فقرا و شخص ثروتمند و سر يعني لرد انگليسي مي كند و به طوري كه در صفحات اوليه اين نامه نوشتم امروز دين ساختن صورت تجارتي يافته و در مقابل هر خرجي انتظار عايدي مي رود. عبدالبها نيز اين دانه پاشيها را مي نموده تا بر اثر شهرت در فلسطين آوازه عظمتش در ايران شيوع يابد و ساده لوحان از همه جا بي خبر بيشتر در گرد علم او سينه زنند و تبرعات و هداياي بيشتري به عنوان پيشرفت عظمت امر بدهند تا عبدالبها آنچنانكه ديديد خرج كند. [ صفحه 420]

گنجينه زودباوران يا سلطنت قلوب

از قديم مي گفتند بازار كفر و دين بي مشتري نيست و اين حقيقت محضه است زيرا در هر قرن و عصر و در هر محل هميشه جمعي ساده لوح و زود باور يافت مي شود كه زمينه پيشرفت اشخاص حقه باز و شارلاطان و عوام فريب را ولو كه بي سواد

هم باشند فراهم نمايند و اين گنجينه ها هستند كه براي آن گروه بسيار مفيد واقع مي شوند. بزرگترين دليل براي شما در اين زمينه آنكه تمام كساني را كه باب و بها و عبدالبها هجو نموده و با اسنادات زشت و تحقيرآميز ياد نموده اند و آنها را دجال و كفتار و ذئب و امثاله خوانده اند كلا كساني بوده اند كه داراي مقامي و معلوماتي بوده مريدان بسيار داشته اند و صاحب درس و منبر مي بوده اند مانند حاجي كريم خان يا پدرشوهر طاهره يا فلان مجتهد يا ميرزا آقاسي كه خواه ناخواه گويند محمدشاه را به او ارادت قلبي بوده يا ميرزا تقي خان اميركبير و غيره. بالاخره شما هيچگاه بين هجو شدگان حضرات شخصي بي سواد و ابله و ساده ي زودباور پيدا نمي كنيد، تمام كساني بوده اند كه به علت كثرت عقل زير بار مهملات حضرات نرفته و به اصطلاح باج نپرداخته و سواري نداده اند. و به علاوه اگر به خاطر داشته باشيد در ايام گذشته در هر گذري مارگيري و يا حقه بازي بساطي مي چيد و فقط كساني دور آنها جمع مي شدند و رونقي به بازارشان مي دادند كه كاري نداشته و يا اصولا ولگرد بوده و ضمنا از روي سادگي مفتون لاطائلات و مهملات آن افراد مي گرديدند. همين قضيه درباره كليه افرادي كه در قرن 18 و 19 ادعاي مظهريت و پيغمبري [ صفحه 421] و رسالت نموده اند، مصداق مي يابد تنها كساني به دور علم آنها سينه مي زدند و به دنبال آنان به اين طرف و آن طرف مي رفتند كه كار حساسي نداشته و در زود باوري و ساده لوحي نيز قهرمان زمان خود بوده اند و از همين دسته افراد

است كه باب و بها و امثال آن استفاده نموده و مايه پيشرفت كار خود را به دست آورده اند. بگذريم از چند نفري كه بعنوان بيعت و قرارداد و هم عمل شدن يا به طوري كه شخص بها مكرر گفته و شواهد آن را در اين نامه آوردم به اميدهائي با سلسله جنبان يك انقلاب متحد و ظاهرا سر تسليم بدو فرود مي آورند ولي بقيه افراد بدون تأمل و تجسس از حقيقت قضيه وارد مي شوند و مفتون و مسحور مي گردند همانطوركه افرادي مسحور يك شعبده باز و يا يك حقه باز مي شوند بي حساب وارد و گاه با حساب و گاه بي حساب هم خارج مي گردند. شما خود به ياد داريد كه در نيتروي شهر نزديك ريودوژانيرو چند نفر زنان بيوه و مردان ساده لوح بيكار بر اثر تبليغات آن زن مبلغه (پاكيتا) تصور كردند از اينكه كاري پيدا كرده و شغلي يافته اند بر اثر خواندن مناجاتهاي بها بوده پس خود را بهائي ثبت و محفلي در آن محل تشكيل دادند ولي به محض اينكه يك يك كارهاي خود را از دست دادند ايمان خود را نيز از دست دادند و چنين نتيجه گرفتند كه مناجاتهاي بها اثري ندارد پس كناره گرفتند و به طوري كه مي دانيد محفل آن شهر نيز منحل شد بي حساب آمدند و بي حساب هم رفتند، نمي دانستند كه نه مناجات بها موجب كار گرفتن آنها شده و نه ايمان به بها موجب از دست دادن شغل آنان گرديده ولي از اين مطلب قياس بگيريد زمينه همين است و روش همين من چند نمونه از نظاير قضيه را كه در تاريخ نبيل و غيره توجه نموده ام براي شما

ذيلا نقل مي كنم: بديهي است بسيارند افرادي كه از روي ساده لوحي و ناداني و بي خبري مجذوب جعليات و تبليغات گرديده و وارد مي شوند و بعد از به هوش آمدن و بالغ گرديدن به سست بودن موضوع پي مي برند بسياري از آنان سكوت اختيار نموده و آهسته آهسته [ صفحه 422] كنار مي روند و كاريهم به كار ديگر غافلين ندارند ولي چند نفري به علل مختلفه سر و صدايشان درمي آيد و نمي توانند ساكت بمانند ولدي الاقتضاء مطالب را براي جلب توجه ديگران بدون تظاهر مي گويند و مي نويسند. اداره كنندگان بهائيت با آن دسته اولي كاري ندارند زيرا اگر خود به كنار رفته و سواري نمي دهند لااقل موجب كنار رفتن جمع ديگر نمي گردند و اصراري در پرده برداري از روي مهملات و تزويرات ندارند. ولي آن چند نفري را كه ناچار زبان خاموشي را كنار گذارده و براي دوستان خود مطالب مكشوفه خويش را بازگو مي كنند به اسنادات مهمله متهم مي نمايند يعني يا مي گويند رياست مي خواست نداديم رفت يا مي گويند پول مي خواست نداديم رفت و امثال اينها. جمال بروجردي را كه مي شناسيد اسناد دادند كه رياست مي خواست و او را كفتار نام نهادند نيكو و آواره را اسناد دادند پول مي خواستند صبحي را اسناد دادند هم رياست مي خواست و هم پول و ديگران و ديگران خبر ندارم چه كساني بودند. ابوالفضائل نيز بعد وفات بها مي خواست به عبدالبها سواري ندهد و تسليم نشود تا اينكه نامبرده موفق شد او را به لطايف الحيل نزد خود خوانده و تحبيب نموده و به قول خودشان «خاضع شد» و در اين خصوص لوحي است كه در دسترس ندارم و اگر

ترديد داريد بنويسيد تا به هر وسيله هست جويا و متن آن را براي شما بفرستم ولي گمان مي كنم آن را در مكاتيب ديده ام پس هركس روشن مي شود و پي به اشتباهات خود مي برد و آنقدر شجاعت دارد كه اقرار به اشتباه نمايد آنها مي گويند پول مي خواست و رياست مي خواست و اين چيزي است كه من ثابت كردم بها و عبدالبها و باب و شوقي مي خواسته اند. حالا بهائيان بجاي اينكه بگويند آن كس كه رفته بد بوده بهتر است اتهامات اين اشخاص را به بها و باب و عبدالبها و غيره رد كنند و توضيحي [ صفحه 423] در اطراف دلايل محكمه آنها و رسوائيهائي كه در بهائيت و اساس آن وجود دارد بدهند اتهام بلادليل اينكه فلاني رياست و پول مي خواست نداديم رفت كه جواب مطالب اساسي نمي شود. شنيدم با اينكه در تلگراف خودشان صريحا نوشته اند طرد من به علت «حملات وقيحانه به بها و اعتراض به عمليات و روش شوقي» بوده معذلك در افواه اشاعه داده اند كه چون من به عضويت محفل ملي انتخاب نشدم پس به اين اعتراضات دست زدم و يا آنكه اخيرا شنيدم اسناد داده اند كه من وارد سياست شده ام!! اين هر دو اتهام آنقدر سست و بي پايه و بدون كمترين مايه است كه لياقت جواب را ندارد ولي ناچار براي جلب توجه شما مجبورم چند سطري حاشيه بروم و بهتر است حضرات نيز سعي كنند بيش از اين دروغ در كنار دروغهاي ديگر نگذارند و به جاي اينكار دروغهاي سابق را جواب گويند. اولا من هفت سال بود كه در آمريكاي جنوبي بودم و به محفل ملي انتخاب نمي شدم

و علت هم آن بود كه اصلا بدين فكر نبوده و هوس چنين كاري را نداشتم و الا منهم مثل بعضي در مراكز بزرگتر مي ماندم و با ملاقات اين و آن و خود نشان دادن و خوش خدمتي كردن آرائي مي خريدم ولي من به خيال خود مهاجرت رفته بودم و رفتم در محلي سكني گزيدم كه نقطه مهاجرتي باشد و به اصطلاح حضرات نقشه را تكميل كند در ثاني معذرت مي خواهم از ذكر اين مثل عاميانه ولي چون مصداق كامل موضوع است ذكر مي كنم كه مي گويند سگ چيست كه پشمش باشد، محفل ملي برازيل خود چيست كه عضويتش اهميتي داشته باشد چند ايراني رفته اند در آنجا به زور چند محفل نه نفره برپا نموده و يك محفل ملي مصلحتي نيز ساخته اند آيا حقوقي دارد و يا مزايائي؟ آخر چه اهميتي داشت كه من به خاطر آن اين اختلاف فاميلي را ايجاد و موجب ناراحتي خود شوم، آن محفل ملي كه گرداننده و انتخاب كننده اعضاي آن خانم مارگوورلي و آقاي ادموند سيسله و خانمش باشند كه هر دلقكي را كه با معلق زدن [ صفحه 424] در جلسات محفل و گفتن حكايات ركيك زشت حتي در حضور بانوان به نمايندگي و يا عضويت آن مي آورند ديگر چه اهميتي مي يابد كه من به خاطر آن از روش سي ساله خود دست بشويم و آرزوي عضويت آن را در دل بپرورانم وانگهي اگر من با اين دلايل بر سستي و بي پايه و مهمل بودن اساس همه اين مطالب واقف گرديدم، ديگر چه ميل و آرزوئي براي عضويت چنان جلساتي برايم باقي مي ماند چه حلاوتي داشت؟ و چه هوسي

در سر مي آورد؟ من نزد فاميل و دوستان غير بهائي خود سري از شرم فرود دارم كه عمري را در پاي علم اين مزخرفات تلف كرده و از دو فرزند خود خجلم كه به علت اشتغال به اين مهملات از كارهاي اساسي كه مؤثر در زندگي آنها بوده بازماندم. و از طرفي بر فرض كه واقعا جمال بروجردي، نيكو آواره صبحي و ده ها از اين قبيل و حتي خود من براي پول و رياست و عضويت محفل و غيره از بهائيت كناره گرفتيم يعني ايماني در بين نبوده و فقط به اميد رياست و پول تظاهر مي كرديم پس چگونه مي شود باور كرد كه حضراتي كه اكنون باقي هستند به خاطر پول و رياست باقي نمانده اند؟ اگر نيكو و آواره كه چنان صميمانه تبليغات نموده و كتابها در تعريف و تمجيد از بها و عبدالبها نوشته اند ايمان باطني نداشته و براي پول كار مي كرده اند و اگر صبحي كه چنان خالصانه خدوم وبه اصطلاح مورد لطف مخصوص عبدالبها بوده ايمان واقعي نداشته و براي پول و حب رياست مانده بود چگونه نمي توان گفت كه اكنون فروتن، خاضع، و غيره نيز به خاطر ايادي گري و رياست و پول باقي نمانده اند؟ و چه بسا اگر اين موقعيت ها از آنها گرفته شود آنان نيز كار روند و چنان كنند كه ديگران كردند و اين ترديد تظاهر به ايمان طبق شايعات بهائيان و عقايد مخصوص شخص بها براي تمام افراد موجود نيز باقي مي ماند. و اما در خصوص شركت من در احزاب سياسي عاقلان دانند كه اشخاصي وارد احزاب مي شوند كه جوان بوده و آرزوهاي دور و درازي در پيش

داشته باشند نه در [ صفحه 425] سن من و به علاوه يك فرد بايد در مملكت خود وارد حزب موجوده در كشور خويش گردد تا بتواند از مزايا و امتيازات آن احتمالا برخوردار شود، من كه دوازده سال است در يك كشور خارجي به طور منفرد و بدون داشتن رابطه با احدي زندگي مي كنم قطعي است كه چنين مطلبي به من نمي چسبد به علاوه كساني كه با سنخ فكر من آشنا هستند مي دانند كه من احزاب موجوده را خيلي بالاتر از اديان ساختگي مذكوره در اين نامه نمي دانم و رهبران آنها را در جاه طلبي و نظاير آن كمتر از رهبراني كه در اين نامه اشاره كرده ام تشخيص نمي دهم شايد در اين نامه هم نوشته باشم كه رهبران اين اديان مردم را به نام خدا استثمار مي كنند و رهبران سياسي به نام وطن و مليت با اين تفاوت كه ممكن است اين اديان به مناسبت رسوخ در قلوب ساده دلان دوام بيشتري يابد ولي افكار سياسي به مناسبت ورود اشخاص جاه طلب فهميده تر موقتي بوده و چون نفع خود را در مرام ديگر بينند تغيير روش دهند و من از هر دوي اينها بيزارم و متنفر. باري برگرديم به موضوع خودمان كه مقصودم اين بود به شما نشان دهم كه هركس از بهائيت و يا بابيت به كنار رفت و مطلبي در علت اين اقدام خود به اين و آن گفت حضرات براي اينكه او را ضايع نمايند تا كسي با آنها تماس نگرفته و به مطالب آنها گوش ندهد شروع مي كنند به اسناد تهمتها و دروغها و ياوه سرائيها ولي موضوع مهمتر شكل ورود اشخاص است

كه در هر حال ساده لوحي و زودباوري آنها را مي رساند و نمونه هائي را اينجا به ياد شما مي آورم: مثلا جمعي خيال مي كردند باب واقعا از طرف خدا بوده و قادر به پيش بيني موضوعات و واقعات مي بوده و قدرت همه كاري را داشته و چون خلاف آن را مي ديدند كنار مي رفتند. از جمله حمايت نبيل ص 141: «حضرت باب قبلا در ضمن توقيعي به پيروان خويش فرموده بودند كه پس از سفر مكه به عتبات تشريف خواهند برد لذا جمعي از مؤمنين در آن اقليم [ صفحه 426] منتظر هيكل مبارك بودند مدت قليلي كه از نوروز 61 سپري شد توقيعي از حضرت اعلي... رسيد و در آنجا تصريح فرموده بودند كه آمدن من به عتبات ممكن نيست... وصول اين توقيع منيع كه امتحاني شديد براي اهل ايمان بود اثرات عجيبي در مؤمنين ايجاد كرد بعضي در اين امتحان لغزيدند و گفتند چطور شد كه سيد باب بوعده خود وفا نكرد آيا اين خلف وعده خود را هم به امر خدا مي داند عده از مؤمنين در اين امتحان ثابت قدم مانده و گوش به اعتراض متمردين ندادند.» جمع ديگري فكر مي كردند در حزب جديد مساوات كلي بوده و موضوع رياست و اقتدا به يك نفر خاص از بين رفته و چون خلاف آن را مي ديدند مي رفتند. از جمله ص 142: «جميع اصحاب نهايت احترام را نسبت به ملاحسين مجري مي داشتند و او را امام جماعت خويش قرار دادند احترام اصحاب نسبت به باب الباب سبب حسادت بعضي از جهلا گشت كه بعد از امر مبارك بركنار شدند يكي ملاجواد برغاني بود و ديگري ملاعبدالعلي هراتي اين هر

دو نفر نسبت به باب الباب حسد مي بردند و هريك قلبا آرزو داشتند كه مورد احترام مؤمنين و داراي رياست و بزرگي باشند... ميرزا احمد كاتب... براي من نقل مي كرد كه من اغلب مي ديدم ملاجواد در ضمن كلماتش به ملاحسين گوشه و كنايه مي زند و او را استهزا مي كند» اين مطالب در صورتي است كه اعتباري براي گزارش نبيل قائل شويم چون بعد مي نويسد كه اينها رفتند شيخي شدند و آنجا هم رئيس نبودند پس ثابت است كه اينها تهمت معمولي حضرات به بركنار رفتگان است و الا حقيقت قضيه آنست كه حضرات مي بينند در بابيت هم چيز تازه نبوده و همه تقليد از گذشتگان است. عده ي هم روي حساب غلبه ي قائم مي آمدند و چون هوا را تاريك مي يافتند از باب بريده و به دشمنان او مي پيوستند. [ صفحه 427] از جمله ص 500 نبيل: «اين حمله ناگهاني و نزول بلاي غير منتظر سبب شد كه بعضي از نفوس كه اظهار ايمان مي كردند متزلزل شدند و از مؤمنين خود را جدا ساختند و شبانه از قلعه خارج شده به دشمنان پيوستند.» ايضا ص 513: حاجي سيد عابد چون از خدمت جناب وحيد مرخص شد راه خيانت سپرد و يكسره نزد زين العابدين خان رفت و دستوراتي كه جناب وحيد به وسيله او به اصحاب داده بودند همه را براي زين العابدين خان نقل كرد زين العابدين او را تشويق كرد و وادار نمود كه... به آنها از قول جناب وحيد بگويد كه همه متفرق شوند و گفت اگر اين مأموريت را خوب انجام دهي پاداش به سزائي خواهي داشت سيد خائن نامه اول را به اصحاب داد...» بالاخره

براي اينكه بدانيد به علت وجود احساسات رقيق صداي خوب هم باعث جلب افرادي مي گرديده اين قسمت را هم از نبيل بشنويد كه از قول مجتهد زنجان به امير تومان مي نويسد: ص 585: «من شب و روز سعي كردم و زحمت كشيدم تا مردم زنجان باور كردند كه حجت و پيروانش دشمن پيغمبر هستند و مخالف دين اسلام مي باشند ولي صداي لحن مؤذن تمام زحمات مرا به باد مي دهد و سبب مي شود كه مردم شهر درباره حجت و پيروانش نظر خوب پيدا كنند.» ملاحظه مي كنيد ميزان عقل اين مردم بر چه چيزهاست به صداي خوب مناجات شنيدن به كرامات اميدوار شدن و خارق عادات دروغين را باور كردن، بيان شيرين و سحرآسا توأم با دروغهاست، اينها همه موجب و سبب جلب افراد ساده لوح مي گردد. اينكه مي گويم بيان شيرين و سحرآسا توأم با دروغ است بسي واضح است افراد ساده لوح وقتي پاي منبر و نطق يك حكيم دانشمند مي نشينند زود خسته شده و [ صفحه 428] خوابشان مي گيرد ولي اگر براي آنها قصه سرائي كنيد و از مثلهاي خنده آور حكايت كنيد به به مي گويند و مجذوب مي شوند. وقتي شما مي بينيد كه افراد بابي از چه قبيل بوده اند كه به صداي خوش و يا به وعد و وعيد باب وارد و خارج شدند مي توانيد بر ميزان ساده لوحي آنان پي بريد و بالنتيجه بدانيد كه سحر بيان باب و بها نيز از چه قبيل بوده كه در وجود امثال آن دسته اثر مي نموده و اين هيچگونه ارتباطي با دليل منطق ندارد حكايت مثل معروف است كه: با آنكه ليلي عاري از زيبائي بود مجنون ديوانه ي عشق او بود چرا؟ زيرا

فردي بود ضعيف تر از ليلي، علما و فلاسفه و محققين در فن اتفاق دارند كه هميشه اشخاص ضعيف اند كه مسحور و مجذوب اشخاص قوي تر از خود مي گردند پس اشخاصي كه قوه ي بياني دارند و مي دانند چگونه مطالب را رديف نمايند تا فردي را مجذوب بيان خود كنند موفق به جلب افراد ضعيف تر از خود مي شوند و اين ضعفا در مورد اين دين سازها چون مجذوب شده و معتقد به مطالبي گرديدند ديگر حاضر به شنيدن مطلبي خلاف آن نيستند زيرا به آساني حاضر نيستند قبول كنند كه ممكن است اشتباه كرده باشند و نمي خواهند تحمل اين تحقير را نمايند و اين خود مويد ضعف آنها است و ترجيح مي دهند در افكار و اشتباهات خود باقي بمانند و همان رويه را به نسل خويش انتقال دهند چون اقرار به اشتباه نيز شهامت و شجاعت خاص لازم دارد بدين جهت است كه كمتر واقع مي شود اشخاص اقرار به اشتباه خود نمايند پس به همان نهج و رويه باقي مي مانند. اينست كه باب و بها و امثال آنها از اين دسته ساده لوحان زودباور و ضعفا استفاده و از اين گنجينه عظيم كمال بهره برداري را نموده و در سلاله آنها ادامه مي دهند زيرا بعد آنكه بر اثر تبليغات دروغ حبي ايجاد شد و بر اثر آبياريهاي تبليغاتي و مستمر اين حب شديد و محكم گرديد تبديل به عشقي مي شود كه كور كننده عقل گرديده و ديگر هيچگونه نطق و دليل در آن راه نمي يابد. گوش شنوا از بين مي رود و تقليدات كوركورانه جايگزين آن مي گردد و به [ صفحه 429] محبوب صفاتي نسبت مي دهد بدون آنكه محبوب حتي اثري

از آن صفات را در خود داشته باشد و بدين ترتيب است كه تعصب شديد ايجاد مي گردد و حال آنكه شخصي كه موجب ايجاد اين تعصبها، اين عشق ها، اين حب ها و اين نفوذها بر اثر تبليغات دروغين و زهرآگين خود گرديده در دل به ريش آن افراد مي خندد و بي رحمانه به آنان كه مفتون و مسحور او گرديده اند به ريشخند و استهزا مي پردازد و به خود مي بالد كه چگونه توانسته است با دروغهاي خود افرادي را تسخير نمايد. اين رويه همچنان ادامه يافته و مي يابد مخصوصا عبدالبها كوشش داشت افراد ساده لوح و زودباور را به دست آورده و با استفاده از زودباوري آنها و تملقات دروغين و برخلاف عقايد شخصي خود و با تبليغات آنها را به بهائيت جلب نمايد و اين رويه در ميان مبلغين بهائي نيز ادامه داشته و با اشخاص چيز فهم و باسواد روبرو نمي شده اند و مي گفتند فلاني استعداد ندارد استعداد براي مبلغين بهائي لغتي بود مترادف با زودباوري و سادگي. چنانكه بلانفيلد از اظهارات عبدالبها در لندن حكايت مي كند كه مي گويد. ص 177: چراغ به دست در تمام زمينها و دريا در جستجو هستم تا افرادي را بيابم كه بتوانند مبشر امر شوند!!» اگر مقصود افراد عالم و باسواد بود احتياج به تفحص و گردش نداشت محل آنان معلوم بود اين اشخاص ساده لوح بي خرد زودباور است كه بايد در جستجوي آنان به اين طرف و آن طرف گشت و به دام انداخت بايد اشخاصي را پيدا كند كه بتواند به آنها بگويد سعادت در تبليغ امر است مثلا در الواح خود در جواب يكي از بهائيان عبدالبها در خصوص بخت

مي گويد: «بخت در عرف ديانت بهائي همان تأييد است... و استعداد وصول تاييد را بايد فراهم نمود... هركسي تخمي بيفشاند و يا نهالي بنشاند او [ صفحه 430] مشمول عنايت است و الا محروم، بدبختي وجود خارجي ندارد بدبختي محروميت از فيض است» خلاصه مي خواهد بگويد هركس تبليغ كند خوش بخت است و الا بدبخت. و ملاحظه كنيد با همه اين خطابات و نطقهاي فصيح و گويا كه عبدالبها در سراسر اروپا و امريكا نمود چند نفر را موفق به تسخير و تقليب گرديد؟ كافي است به سفرنامه مراجعه كنيد با اينكه به مذاق و مشرب تمام ملل و اديان مختلفه سخن رانده و بدينوسله به كليساهاي متعدده وارد شده و خطابه هاي غرا ايراد نموده ولي اثري نبخشيده و اقبالي در بين نبوده است، في المثل وقتي براي اهالي لندن سخن مي رانده انگليسيان و پادشاه آنان را عادل و عدالت محضه مي خوانده و حال آنكه همان ايام بود كه هنديان و افريقائيان بيچاره و مظلوم در زير لگدهاي سربازان انگليسي زنده به گور مي شدند تا تسلط انگليس بر مستعمرات وسيعش كه در آن ايام ربع كره ارض را تشكيل مي داد محفوظ و مصون بماند و عبدالبها از راه تملق گوئي و جلب افراد ساده لوح زودباور اين عمليات را عدالت مي خوانده است. در ص 164 بلانفيلد نقل اظهارات عبدالبها را مي نمايد: «اخبار اين واقعه در اكناف صدائي برپا نموده و به شرقيان نشان داده است كه عدالت انگليس در حقيقت براي فقير و غني مساوي است و بالنتيجه چنين ملتي و عدالتش مستلزم رعايت كمال احترام مي باشد» عبدالبها در عين اينكه در كتاب مفاوضات روحيون و تياسفي ها

را به مناسبت عقايدشان در رجعت ارواح افراد مرده در ساير افرادي كه متولد مي شوند تقبيح و تمسخر مي نمايد تا آنجا كه مي گويد: ص 227 پرتغالي «اگر بخواهم به شرح جزئيات پردازم صرف وقت بسيار لازم مي آيد بنابراين بايد به اجمال برگذار كنيم آنان دليل و برهان عقلي نمي آورند بلكه [ صفحه 431] بجاي نتايج موجه فقط گرفتار ظنوني بر پايه فرضيات و اوهام مي باشند بايد از پيروان عقيده رجعت روح و تناسخيان خواست كه دليل اقامه نمايند نه حدسيات و ظنون و اوهام» ولي وقتي به مجامع آنان وارد مي شد براي جلب احترام و احيانا بدست آوردن مريدي در بين آنان ايشان را مي ستايد و عقايدشان را تمجيد مي كند چون بدايع الاثار كه سفرنامه اوست و خطابات را كه متن نطقهاي اوست در دسترس ندارم نمي توانم متن اين قسمتها را براي شما بنويسم [52] خودتان لطفا مراجعه كنيد ولي اكنون به قرائن دريابيد كه تنها در صورتي مي توانسته در مجامع آنها سخن گويد كه بر مذاق آراء و افكارشان بياناتي نمايد و بديهي است هرگز نمي توانسته در معبد تياسفي ها كه مكرر حاضر شده بگويد كه مطالب شماها بي اساس و كلا مبتني بر ظنون و اوهام است. بها و عبدالبها براي جلب افراد به هر وسيله متشبث مي شده اند اعم از خودستائي و شيركردن افراد و مدح و ثناي آنان و يا آنكه با دادن پول و يا مليت هاي افراد را ستودن، مثلا به طوري كه ديديم انگليسيان را عادل و صاحب عزم راسخ و فاتحان، و فرانسويان را تنها افراد حساس و وفادار و پر بها و امثال ذلك و در مواردي كه مي ديدند با

سخن نمي توانند موجب اسكات معترض و يا جلب افراد گردند با بازكردن كيسه فتوت از مال ستمديدگان به طوري كه قبلا اشاره كردم به خريد آنها پرداختند. ولي در هر حال از ابتدا اساس كار بر پيدا كردن ساده لوحان و زودباوران بوده [ صفحه 432] زيرا قطعي است اشخاصي كه مسائل را با موازين عقلي مي سنجند هرگز وضع خود را براي تامين جاه طلبي و آرزوهاي يك فرد تغيير نمي دهند مگر اينكه خود نيز نفعي شخصي و مادي و جاه طلبانه در موضوع بيابند كه در اين صورت اين تغيير را دانسته و فهميده انجام مي دهند و اين خود امريست طبيعي و داراي نظاير مشابه و متعدد. يك كلاهبردار شخص باهوش فرهمند را هدف كلاه برداري خود قرار نمي دهد يك حقه باز يك شعبده باز در محيط اشخاص فهميده و دانشمند و باهوش بساط حقه بازي و شعبده بازي خود را نمي گسترد. يك شخصي كه ادعاي كيمياگري مي كند و بدين وسيله از مردم اخاذي مي كند تا بعدها طلاهاي بسيار به ايشان تحويل دهد براي اين اخاذي به اشخاصي كه از فن شيمي مستحضرند و به اشخاص عاقلي كه به آساني معرض اين فريبها قرار نمي گيرند مراجعه نمي كند. يك مدعي دروغي رسالت و پيغمبري و مظهريت مدعيات خود را نزد اشخاص فهميده و دانشمند و كساني كه مطالب را با موازين عقلي مي سنجند افشاء نمي كند چون بخواهد تأسيس مقامي نزد آنها نمايد مطلب را به عنوان لزوم نهضت انقلابي و اصلاحات با دلايل و مدارك چندي توأم مي كند و آنها را مي فريبد و فقط در نزد بي خردان است و ساده دلان كه دعوي مظهريت و كمال محضه مي كند آنهم نه خودش به

طور مستقيم بلكه آناني را كه براي لزوم در شركت در يك نهضت انقلابي رام كرده است قانع مي كند كه براي جلب افراد ساده تنها راه، توسل به جعل اين مدعيات از قبيل صاحب الزماني و مظهريت و غيره است. حالا اگر شما هزاران كتاب بنويسيد و مستمرا در روزنامه ها اعلان كنيد كه فلاني كلاهبردار است و متقلب و اخاذ و حقه باز و شعبده باز ممكن است اين مطالب شما فقط در افرادي كه كتاب را مي خوانند و يا روزنامه را مي بينند و خود صاحب انصاف بوده و اهل تفكر باشند تأثير كند ولي در ميلونها افراد كه من آنها را گنجينه براي افراد شارلاطان و حقه باز و كلاهبردار مي نامم باقي مي ماند كه مبلغين اين افراد بطور [ صفحه 433] خصوصي با آنها ملاقات و بالطايف الحيل و طرقي كه خود متخصص آن هستند موفق به تسخير قلب آن زود باوران ساده لوح مي گردند. و شما نمي توانيد با روزنامه و كتاب خود هر آن و دائما در دنبال اين مبلغين باشيد تا به هر كجا مي روند شما هم برويد و با هركس ملاقات مي كنند شما هم ملاقات كنيد و بي اساس بودن و دروغ بودن و مهمل بودن مطالب آنها را گوشزد شنونده زودباور نمائيد، اينست سر اعظم موفقيت آنان بعد مي نشينند با آب و تاب تمام مي گويند ناصرالدين شاه هم با همه قدرتش نتوانست امر را خاموش نمايد. بديهي است كه ناصرالدين شاه نمي توانست با هريك از مبلغين و دروغگويان فردي را همراه كند تا دروغها و تبليغات بي اساس را كه در خلوت و سر سر نزد افراد ساده لوح ابراز مي نمايند توضيح دهد و خنثي كند و

شنيده ام كه حتي اخيرا همه كس را به جلسات تبليغي و عمومي خود راه نمي دهند و از بعضي از جوانان كه اطلاعي عميق نسبت به مهملات و مطالب بي اساس اين جمعيت بدست آورده اند هراس دارند زيرا نه تنها خود بدين دام نمي افتند بلكه مانع سقوط ديگران حاضر در جلسه نيز خواهند شد. اينجاست سر ادعاي اينكه ناصرالدين شاه هم با همه قدرت خود نتوانست جلوي امر را بگيرد. يعني به شما قول مي دهم كه اگر شما هم چند سلسله مطالبي جور كنيد و بعضي نقاط ضعف و سست را مستمسك قرار دهيد و در كار خود استواري نشان دهيد و كيسه فتوتي هم از مال ديگران باز كنيد البته از اين گنجينه بي انتهاي زودباوران نصبي يافته و صد البته موفق به تأسيس دين و تشكيلاتي نظير بهائيت و امثاله خواهيد شد. كافي است چند نفري را شما با پول بخريد يا به غلبه و نصرت و مقام بعد حصول فتح و ظفر وعده دهيد كه همكاري شديد اوليه را بنمايند بقيه بعد خود به خود درست مي شود يعني چون گروهي به هم رسيد موضوع خود به خود در سايه جاه طلبي افراد مدير پيش مي رود. [ صفحه 434] امروز دنيا پر است از افكار گوناگون از مرشدين گرفته تا فلاسفه كه هريك به وسايلي در مقام جلب افراد و تشكيل دار و دسته مي باشند و حتي در راديو و تلويزيون ظاهر و افكار موجه و عامه پسند خود را ابراز مي دارند و موفق به جلب همكاري افرادي مي شوند بعضي از آنها ادامه مي يابد و بعضي راكد مي ماند. تنها عامل پيشرفت آنان كه ادامه مي يابد در درجه اول

بسته است به ميزان جاه طلبي شخص مؤسس و بعد هم منوط است به انتخاب افراد اوليه كه خود نيز از جاه طلبي و شهرت جوئي بهره داشته باشند و البته نحوه تبليغات و مستمسكات و انتخاب ميدان عمليات نيز براي توفيق در جلب افراد مؤثر است. چرا جاي دور رويم مگر همين معاني كه ادعاي سلطان اقدس بودن را نموده جمعي را همراه خود نكرده است؟ مگر جز اينست كه همانا به سبك باب و بها ترهاتي به همان نحو كه آنها به هم مي بافتند و به تفسير حروف و ارقام نوشتجات گذشتگان مي پرداختند او نيز مطالبي رديف كرده است؟ و جمعي از بهائيان راحتي پدر و عموي خود را كه از مبلغين معروف بودند به همراهي خود درآورده است. وقتي مي گويم شما هم اگر بخواهيد مي توانيد چنين بساطي علم كنيد بي اساس نمي گويم مگر معاني چه چيز از شما بيشتر دارد جز همان جاه طلبي و شهرت جوئي حالا ادامه تشكيلات او صرفا بسته است به ميزان جاه طلبي خود او و افرادي كه همكاري با او را شروع كرده اند. بها علاوه بر حاتم بخشي از كيسه ديگران كه موفق به جلب جمعي از اين راه گرديده بود طرق ديگري هم براي تسخير افراد ديگر انتخاب كرده بود، براي افراد رقيق القلب زود باور موضوع كشته شدن افراد را مستمسك قرار داده بنام شهدا افرادي را جلب مي كند و حتي وسايلي برمي انگيزد تا گاه به گاه افرادي از بابيان و بهائيان كشته شوند تا موضوع هميشه تر و تازه بماند و موجبات سر و صدا و توجه افراد و بالنتيجه محبوب شدن آنان هميشه ادامه يابد و من

اين موضوع را تحت عنوان نه نه من غريبم و به كشتار دادن ساده لوحان؟ در صفحات آتي تجزيه خواهم كرد. [ صفحه 435] و ديگر همان موضوع نه نه من غريبم خود او و پسرش مي باشد كه در حالي كه در كمال آسودگي مي زيسته اند (به استثناي مواردي كه به علت موجب اختلال نظم محل شدن و يا به علت طمع بعضي از حكام در اخاذي از آنها گرفتار بعضي محدوديتها مي شدند) وامي داشتند تا مبلغين كاه را كوه كرده و آنها را گرفتار مصائب و تحمل شدائد و بلايا جلوه دهند و بدينوسيله نيز موفق به جلب افراد ساده لوح ديگر و به قول خودشان اشتعال و انجذاب افراد موجود مي گرديدند. در قسمت سوم با افرادي كه نمي توانستند از اين راه ها رخنه نمايند متوسل به جدل و بحث و حديث تراشي و تفسيرهاي ساختگي و غيره گرديده و سعي مي كردند از اين طريق افرادي را به طرف خود بكشانند و بعد هم با تبليغات دروغين صيت امرالله در كل آفاق منتشر و با دادن احصائيه ها و آمارهاي توخالي افراد را سرگرم و دلخوش و در جوش و خروج نگاه مي داشتند. در خاتمه نامه حاضر اين سه موضوع را يادآور مي شوم و مطالب مربوط به مضرات و خطرات بهائيت و قوانين سست و فلسفه بافيهاي كودكانه حضرات و ساير مطالب را كه بدان مي بالند اگر فرصد شد به نامه هاي ديگر واگذار مي نمايم و لازم مي دانم اين نكته را نيز در اينجا يادآور شوم كه بها از راه عوام فريبي هميشه مي گفت و براي اثبات روحانيت خويش بدان استدلال مي نمود كه او طالب دنيا نيست و خدا سلطنت قلوب را

براي خود اختصاص داده يعني ما قلوب افراد را مي خواهيم و خيال سلطنت ارضي نداريم و توجهي به مال دنيا نداريم. شما خود اين عوام فريبيها و جملات رياكارانه را دقت كنيد بزرگترين سرداران جنگي نامي دنيا كساني بوده اند كه شهرت يافته است كه در قلوب افراد نظامي و قشون خود تأثير داشته و در آنها نفوذ معنوي مي يافته اند پس اين عوام فريبي بها كه نظرش فقط سلطنت قلوب است و طمع ارضي ندارد فقط در نزد ساده دلان و زود باوران مؤثر است زيرا اشخاص زيرك و اهل تحقيق به زودي درمي يابند كه مقصود نهائي او از اين جمله چه مي باشد. [ صفحه 436] كما اينكه خود در لوح اتحاد مي گويد (ص 338 ادعيه محبوب): «مثلا حال اگر دولتي ملاحظه نمايد اكثري از اهل مملكتش خرق حجاب نموده اند و به افق ظهور الهي اقبال كرده اند ساكت شود و آنچه گفته شود بشنود.» آيا مقصود از اين جمله جز اينست كه اي بهائيان اگر در مملكت ايران جمعيتي قابل به هم رسانيد ولت و حكومت در اختيار شما خواهد بود؟ اين آرزوئي بود كه بها در سر مي پرورانيد كه در حيات خود آنقدر مريد در ايران پيدا كند كه دولت را مجبور به اطاعت خويش نمايد ولي اين جمله فقط در عالم آرزو ماند. در مثل مي گويند چونكه صد آمد نود هم پيش ماست كسي كه قلوب را مسخر كند همه چيز آن افراد را مسخر كرده است زيرا قلب و مغز افراد است كه ساير اعضاي بدن را به حركت درمي آورد پس اگر قلب و مغز شخصي تعلق به شخصي يافت آن فرد فورا مبدل

به آلتي مي شود در دست او، تمام كشتارهائي كه در دنيا به علت مذهب و تعصبات انجام يافته علتش آن بود، كه افراد قاتل فقط عمال و آلتهائي بوده اند در دست امركنندگان و هدايت كنندگان آن عمال كه رؤسا باشند. نفس قضيه آنكه چند نفر بهائيان بر سر سه نفر ازلي مقيم عكا ريخته و آنها را كشتند علتش جز آن بوده كه خود آلت دست بها بوده و قلبشان در تصرف او؟ پس واضح است كه اگر بها اين چنين نفوذي را بر قلوب عده ي كافي مي داشت و اسلحه و مهمات لازمه را نيز تحصيل مي نمود البته ايران كه سهل است مي توانست جمع دنيا را مسخر نموده و در پي سلطنت قلوب سلطنت اراضي را نيز براي خود استوار سازد. و شما يقين بدانيد آن كسي كه فقط از معدودي اطرافيان خود حداكثر استفاده را نموده و سه نفر بي گناه را كه مانع پيشرفت كار خود مي ديده بلادفاع در رختخواب مي كشد اگر قدرت چنگيزي و آتيلائي و تيموري به هم مي رسانيد البته از كله هاي امثال ناصرالدين شاه - يحيي ازل - دولت آبادي - حاجي محمد كريم خان و غيره و غيره [ صفحه 437] ستونهائي مي ساخت كه روي چنگيز و آتيلا و تيمور را نزد خود سفيد مي نمود و از چشمان كساني كه به او ايمان نمي آوردند آنچنان تلها فراهم مي كرد كه روي آغا محمدخان را روشن مي نمود. گذشته از اين موضوع مگر نفس سلطنت قلوب چيز كمي است و بي اهميت؟ مگر آن افرادي را كه بها در ايقان و ساير نوشتجات خود سرزنش نموده و مي گويد براي رياست هر جنايتي را مرتكب

مي شوند جز اينست كه آنها هم فقط سلطنت قلوب داشتند؟ مگر سلطنت قلوب جز رياست بر افراد است؟ مگر سلطنت قلوب جز تملك همه افراد تسخير شده است؟ مگر سلطنت قلوب جز اينست كه صاحبان آن قلوب تحت سلطنت اين فرد همواره چشم و گوش بسته به اطاعت و تعظيم و تكريم او پرداخته و در بزرگواري و مدح او سخنها گفته و موجبات آسايش محبوب و معبود خود را فراهم آورند؟ وقتي بها مي گويد خداوند سلطنت قلوب را براي خود مقرر داشته اين خدا يعني خود او، اگر مقصود بها از خدا خداي مسلمين ومسيحيان و غيره بود حاجت به اين همه هياهو و كشتار و اخلال در امور شهرها و مردم نداشت، پس اينكه بها مي گويد خدا سلطنت قلوب را مي خواهد يعني خود او سلطنت را مي خواهد و وقتي صحبت از خداي بهاست مقصود خود اوست، زيرا هركس كه بنام خدا سخن مي گويد و ساير خداپرستان را مشرك قلمداد مي كند مقصودش اينست كه افراد به خود او معتقد شوند، زيرا با اينكه همه ي مردم خداپرست بودند باب و بها همه را مضل و گمراه و مشرك مي خواندند. در صورتي كه آنچه مسلم است اينست كه در عرف اسلام مشرك كسي است كه براي خدا شبه و مثلي قائل شده و وحدانيت او را مخدوش سازد و مسلمين بت پرستان را مشرك مي ناميدند اكنون باب و بها همه را به يك چوب رانده و مسلمين را نيز مانند بت پرستان مشرك قلمداد مي كنند چرا؟ زيرا مقصود آنها از كلمه خدا خود آنها هستند يعني وقت مي گويند افراد را به طرف خدا مي خوانند يعني افراد

را به طرف خود مي خوانند و هركس به خدا ايمان نياورد مشرك است يعني هركس به آنها سر تعظيم و تكريم فرود [ صفحه 438] نياورد و مخارج آنها را نپرداخته و براي بها قصر و كالسكه و زندگي مرفه فراهم نياورد و دنبال خرش با سلام و صلوات حركت ننمايد مشرك است! اينكه مي گويم دنبال خرش بروند نه خيال كنيد كه از راه جمله پردازيست بلكه عين حقيقت است بها علاوه بر اينكه آرزو داشته چون شاهان تكيه بر مسند عزت و سلطنت زند آرزو داشته چون آخوندهاي قديم نيز افراد دنبال خرش بروند و او را تمجيد و تعزيز نمايند و در تحقق اين آرزوها در هر دوي اين زمينه ها سن ها و صحنه هائي ساخته است تا تأمين اين خواهشهاي نفساني را نيز كرده باشد اگر اشخاص از راه كنجكاوي مي خواسته او را ببينند تا بشناسند چه اعجوبه ي است كه چنان بيرحمانه اشخاص را به جان هم مي انداخته چنان تشريفاتي مي چيده و مانند قصر دربار شاهان رسم و رسومي براي ملاقات خود قائل مي شده و حال آنكه علما و عرفاي واقعي چون درويشان محل توقف گاهشان كه غالبا محلي محقر است به روي همه باز بوده و هركس به سهولت و سادگي به ديدار آنان موفق مي شده ولي عبدالبها همه جا مي گفت و مي نوشت «والي مي خواست مشرف شود اذن نمي فرمودند» و يا آنكه براي ملاقات برون مستشرق آنقدر تشريفات قائل شدند كه نامبرده به قول معروف تصور كند علي آباد هم دهي است و در كتاب خود آن تشريفات را بياورد و در زمينه هوس از تقليد از ملايان و آخوندهاي قديم كه مريدها دنبال

خرشان مي رفتند كافي است اين قسمت از كتاب بلانفيلد را براي شما نقل كنم. ص 122: «در نزديكي بغداد در كاظمين مقبره امامي بود و مرسوم احبا اين بود كه بهاءالله را كه بر خري سوار و براي زيارت آن مقبره مي رفت در فاصله دنبال نمايند» از شما سؤال مي كنم آيا اين همان سن و صحنه ها نيست كه بها آن را در ايقان و ساير نوشتجات خود تقبيح نموده و زشت خوانده و از علائم رياست جوئي ملاها آورده و افسار خلق را به دست گرفتن شمرده؟ [ صفحه 439] و يا آنكه ملاحظه كنيد در همين صفحه از كتاب بلانفيلد مذكور است كه چگونه مريدان، اطفال خود را زير قدوم او مي گذاردند اگر اين مطلب راست باشد نه مطلب تبليغاتي، آيا اين نوعي از تأمين خواهشهاي نفس و رياست جوئي و سلطنت بر قلوب نمي باشد. مگر دولت آبادي يا آن مجتهد نوري يا حاجي محمد كريمخان و سايرين و سايرين سلطنت روس و انگليس را مي خواستند و داعيه حكومت بر دنيا را داشتند؟ نه دوست عزيز تمام اين افراد كه مورد تحقير و سرزنش و مذمت و بدگوئي باب و بها و امثالهم قرار گرفتند شهوت رياستشان البته به ميزان اينان نبوده است. بها در عين اينكه ميل شديدي داشته است روش سلاطين و ملوك را تقليد نمايد و از طرفي چون آخوندهاي قديم مردم را به دنبال خر خود بكشاند، از طرفي هم در منشآت خود طرز حيات آنان را تمسخر نموده و چون خيمه شب بازي ذكر كرده و سلطنتي را كه به ادعاي خود در قلوب افراد تاسيس نموده ابدي و ازلي

مي خواند، بيچاره اينقدر نمي دانست كه اين سلطنت و اين نفوذ در مردمان ساده لوح نيز هم از لحاظ باطن (بقول عرفا) موقتي بوده و آن نيز چون عروسكهاي خيمه شب بازي عنقريب به جعبه اندر مي شود و از چشمها و گوشها دور مي گردد و حتي خاطره اش نيز چنان از افكار مي رود كه هيچگونه اثري از آن باقي نمي ماند. زيرا به حكم آنكه هيچ چيز بقائي ندارد پس اين نفوذ حاصله از شعبده بازي و حقه بازي و پشت هم اندازي نيز قطعي است كه در قلوب بقائي ندارد چند روزي چون شعله بوته خار شعله مي افروزد و به زودي خاموش مي گردد خاكستر بعضي را باد به اين طرف و آن طرف مي برد بعضي ديگر در محل خود همچنان سرد و خمود باقي مي ماند يعني بعضي افراد كه بيدار مي شوند آن شجاعت را دارند كه بگويند اشتباه كرده اند و فريب خورده اند و همه جا مي گويند و مي نويسند تا شايد ديگران را متنبه كنند. ولي بعضي مصلحت خود را چنان مي دانند كه خاموش نشينند و حضرات خيال [ صفحه 440] مي كنند كه تظاهرات اين دسته را حقيقتي در زير است و حال آنكه اين تظاهرات و رياها به مراتب خطرناك تر از روش آن ساده دلاني است كه هنوز در فريب باقي و هنوز تحت تأثير آن سم مهلك و افسون هستند و از طرفي بايد بگويم كه هيچوقت ممكن نيست فردي بتواند افسار همه خلق را براي هميشه در دست خود بگيرد. ممكن است چندي چند نفري را فريب دهد ولي آن چند نفر نيز بالاخره دير يا زود بيدار شده و خود را خلاصي مي دهند. مگر

دسته اي كه نفع خود را در تظاهر با بقا دانند اين منفعت نيز ابدي نبوده و بالاخره جاي خود را به ديگري مي دهد يعني يا در دام ديگري كه در قوه جذابه و فريبندگي قوي تر باشد ميافتند و يا آنكه نفع خود را در محل ديگر مي يابند. اما همانطور كه همه امور نسبي است مدت نيز نسبي است، بها فكر مي كرد همينقدر كه در فكر و روح چند ساده لوح رسوخ نموده و موفق به تشكيل حزبي گرديد سلطنت و عزت ابدي يافته ولو آنكه اين حزب هزاران هزار سال دوام يابد تازه خود مسخره بوده و اطلاق ابديت بدان نمي تواند بشود و اين سلطنت ابدي نيز از خواب و خيال نمي گذرد. زيرا طبق حساب محققين مليونها سال از عمر بشر مي گذرد و بشر با اعمال تمام فراست و هوش خود در بين افسانه ها كه دارد و كتيبه هائي كه كشف كرده اند قديمترين شهر را در اردن امروز به هفت هزار سال قبل نسبت مي دهند و قديمترين مردي را كه آثارش تا به امروز باقي و به دست ما رسيده موجب افسانه هاي پارسي ايراني و سامي است حداكثر شش هزار سال و طبق كتيبه هاي كشف شده بين پنجهزار و پانصد تا چهارهزار و پانصد سال است پس عمر تمام افرادي كه منشاء تحولات واقعي در تاريخ و زندگي بشر بوده اند خواه افسانه خواه حقيقي از شش تا هفت هزار سال تجاوز ننموده و حال آنكه آنچه را كه ما از اين افراد داريم قطعا آنان نيز از سابقين خود داشته اند كه نام و چگونگي احوال [ صفحه 441] آنان كه مربوط به هزاران سال پيش از آنهاست از

چشم و گوش ما پوشيده و دور است، بنابراين افراد مؤثري در تاريخ بشريت وجود داشته اند كه امروز هيچگونه اثري از نام و رسم و كار و آثار آنها باقي نيست. و اكنون برگرديم به كساني كه ششهزار سال است نام آنان باقي است و ببينيم اين مدت خود در مقابل ازليت و ابديت چه ارزشي مي تواند داشته باشد؟ ببينيم اين رقم در برابر مليونها سال شروع نوع انساني و ملياردها سال موجوديت ساير كرات چه موقعيتي را مي تواند واجد گردد؟ وقتي در نظر مي آوريم كه اساس موجودات برپايه حيات و ممات است از موجودات يك سلولي گرفته تا انسان، وقتي ملاحظه مي كنيم حيات موجودات از كمتر از آن و ثانيه شروع و در حال حاضر در انسان تا حدود 170 سال نيز ذكر شده است (حداكثري را كه تا به حال در آمارها ديدم مرديست تولد 1805 ميلادي در قفقاز كه سه سال قبل روزنامه او را معمرترين مرد دنيا معرفي و عكس 170 نفر اولاد و نوه و نتيجه هاي او را آورده بود). پس مدت عمر كمتر از آن موجود يك سلولي در برابر اين موجود 160 ساله چه ارزش و چه قابليت ذكري مي تواند داشته باشد؟ اگر بر فرض آثاري از آن موجود يك ثانيه 86400 برابر عمر او باقي ماند فقط تشكيل 24 ساعت يا يك روز از عمر آن موجود 160 ساله را مي دهد و اگر به همين پايه بخواهيم بقاي آثار آن مرد 160 ساله را حساب كنيم 000 ر 824 ر 13 سال لازم مي آيد و شما حالا از روي اين محاسبه تصوري از اينكه بها سلطنت خود

را ابدي مي نامد بنمائيد و ببينيد اگر بر فرض محال اين مقدار آثار بها باقي ماند (و حال آنكه چنانكه ديديم از گذشتگان به ششهزار سال نرسيده) تازه سلطنتش و ابديتش به اندازه ي يك كرم و يا يك ميكرب و يا يك ويروس نمي رسد از اين راه نيز بر بي معني بودن اين مهملات پي بريد. [ صفحه 442] و اين آقا كه ادعاي سلطنت ابدي بر قلوب مي كرد سلطنتش حتي در بين قلوب پسران و نواده اش باقي نماند تا چه رسد به ديگران، وقتي ميرزا محمدعلي و برادرانش تبعيت از دستورات پدر را پشت سر انداختند وقتي نواده هايش توجهي به آثار او ننمودند در اين موقع فاتحه آن چنان سلطنتي كه او آن را ابدي مي خواند خوانده شد. ممن است بهائيان بگويند سلطنت او باقي است و هزاران بهائي به او تسليم هستند. بايد بگويم اين سلطنت حضرات ايادي و امثال آنهاست اگر شما براي گاو هم سلطنت قائل هستيد و يا براي يك تكه پشم پوسيده يا پوست پوسيده افريقائي سلطنت قائل هستيد بها هم حالا سلطنت دارد، زيرا ايادي همان مي كنند كه متوليان گاوها و آن تكه پوست هاي پوسيده ي افريقائي عمل مي نمايند. بت پرستان بر اثر اقوال متوليان بت ها عمل مي نمودند، گاوپرستان هند نيز بر اثر نفوذ روحانيون و متولي باشيان گاوان راه مي روند و ابراز عقيده مي نمايند و بهائيان نيز تبعيت از ايادي دارند كه متولي باشيان استخوانهاي پوسيده بها هستند و اين جاست سلطنت ابدي حضرت گاو و تكه پوست حيوان افريقائي و جمال اقدس ابهي. پس بدانيد كه بها از سلطنت ابدي نيز چيزي نمي دانسته و الا چنين جملات بي معني

را نمي سروده و بهائيان يك سفسطه دارند كه مي گويند همانطور كه چراغ به زير خود نور نمي دهد اطرافيان و اهل خانواده بهاء نيز از فيض الوهيت او محروم مانده اند. دوست عزيز: اگر سفسطه را كنار بگذاريم حقيقت قضيه اينست كه آواز دهل شنيدن از دور خوش است. تبليغات بها نيز فقط از دور مي توانست در قلب ساده لوحان زود باور اثر كند و از نزديك حتي پسران و نوه هاي او به ترهات او مي خنديدند و اگر عبدالبها و شوقي و ورقه عليا (دختر بها) تنها كساني كه به تبعيت از سيستم او باقي و وفادار ماندند و در پيشرفت آن جهدها كردند، بديهي است تنها به علت آن بوده كه خود از رياست و راحت طلبي [ صفحه 443] و ساير مزاياي آن برخوردار مي شدند و اگر اين نبود يعني اگر بجاي عبدالبها ميرزا محمدعلي جانشين بها تعيين شده بود آن وقت مي ديديد كه اينها نيز چگونه مانند ساير افراد خانواده از زن و مرد به ريش پدر خود مي خنديدند و مدعيات مجوف و توخالي او را تمسخر و استهزا مي كردند. يقين بدانيد اگر ميرزا محمدعلي جانشين بها انتخاب مي شد عبدالبها نيز همان مي كرد كه ميرزا محمدعلي كرد. ولي چون عبدالبهاء رياست را به ارث برد ناچار بايد به همان شيوه عمل نموده و با تبليغات بيشتري آن مدعيات را بيشتر از آنچه بود جلوه گر سازد تا پايه رياست خود را محكمتر كند. در حالي كه ميرزا محمدعلي و ساير برادران كه پسران همان بها بودند مي روند نزد حكومت و مي گويند: پدرمان فقط مرشدي بود كه در ايران مريداني داشت يعني مانند هزاران مرشدهاي ديگر

كه اين طرف و آن طرف مريداني داشتند. و مي گويند: كه عبدالبها برادرمان براي اخاذي بيشتر او را خدا كرده و بهاي بيچاره فكر نمي كرد كار به اينجاها بكشد كه اولاد خودش او را و مقامات ادعائي وي را تكذيب نمايند بلكه فكر مي كرد ممكن است بر سر اموالي كه از اعانات ستمديدگان بيچاره بابي جمع آوري شده اولادش به جان هم افتند پس قبلا آنها را بين ايشان تقسيم و به خيال اينكه ديگر نقاري و نفاقي بين اولادش به ظهور نخواهد رسيد با كمال اطمينان در وصيت نامه خود مي نويسد «گنج نگذاشتيم و بر رنج نيفزوديم» غافل از اينكه هنوز اول دور و پيمانه بود. درست است كه اموال موجود را تقسيم نموده بود و ظاهرا گنجي نگذاشته بود ولي اضافه بر املاك احداثي بعد تحرير وصيت نامه صدها ده ششدانگي را كه همان مريدان ساده لوح باشند فراموش كرده بود فكر نمي كرد بر سر اين منبع عايدي كه هنوز تحت تأثير تبليغات شوم و اصرار و تشويقات امثال حاجي امين ها مشغول دادن تبرعات بودند موجب ايجاد اختلاف و نزاع بين اولاد او خواهد شد و ميرزا محمدعلي و [ صفحه 444] برادرانش كه مي بينند ديگر عبدالبها به آنها باج نمي دهد لاجرم لگداندازي را شروع كرده و مخالفت را با او آغاز و مدعيات پدر را هم تكذيب مي نمايند. و اين ماجري خود دليلي است ديگر كه همه مطالب برمي گردد به استفاده از زودباوران و ساده لوحي آنان كه خود تشكيل گنجينه را مي دهند براي اشخاص استفاده جو مانند بها و امثال او كه از اين گنجينه نان مي خورند و شهوات رياست و جاه طلبي خود

را تأمين مي نمايند. [ صفحه 445]

نه نه من غريبم و به كشتار دادن ساده لوحان

به طوري كه در صفحات قبل اشاره نمودم بها كه شخص فطن و زيركي بود به زودي دريافت كه نقشه باب در حملات و جنگ و گريز نتيجه بخش نبوده، موفقيتي را ايجاد نخواهد كرد چنانكه پسرش عبدالبها نيز بدين مطلب اشاره و من در يكي از نامه هاي سابق خود متن آن را آوردم. بها مي دانست كه وضع ايام او به كلي با ازمنه ي قديمه مغاير و متفاوت است در ايام سابق هركس شمشير به دست مي گرفت مسلح محسوب مي شد و مي توانست عليه دولت خود طغيان نمايد و نتيجه بسته بود به ضرب دست و قوت و شجاعت و برتري نفرات ولي در ايام او دولت ها داراي سلاح هائي مي بودند كه افراد عادي را دسترسي بدانها آسان نبوده و طرز استعمال از آن نيز به سهولت ميسر نمي شد. پس بها دانست كه حكايت فقط حكايت شمشير و نفر نيست بلكه براي جنگ كردن با دولتي افراد آزموده و تسليحات مشابه آن لازم است و چون امكان بدست آوردن آن را در خود و بابيان نمي ديد و از طرفي مي ديد كه كشته شدن بابيان متجاسر و طغيان كننده عليه دولت بر اثر تبليغات بعنوان كشته شدگان در راه خدا و حقيقت چه تأثيري درساده دلان و زودباوران كرده و افراد جديدي را در ظل بابيت مي آورد، پس نقشه كار خود را براساس اين تجربه نهاده و با مهارتي كه در فرار از مهالك داشته خود را به نقطه دور دست مصون از تعرض انداخته و به تدريج موجبات رفاه و آسايش خود و خانواده را [ صفحه 446] فراهم ساخته و

بعنوان قطب و مرشد ديني براي جمعي ايرانيان در بين مسلمين امپراطوري عثماني زندگي نموده و از طرفي با تحريكات و تشجيعات و تشويقات و كلمات فريبنده و نه نه جان من غريبم موجب مي شد كه در ايران بابيان و بهائيان به ترحم آمده و بلايا و سختيهاي ادعائي او را در راه حقيقت و خدا باور كرده به پيروي از او به تظاهرات پرداخته و مسلمين را تحريك نمايند تا كشته شوند و از اين راه موجب جلب افرادي به بهائيت گردند تا در صورتي كه عده ي كافي به هم رسانيد و تداركات لازمه تسليحاتي نيز به دست آورد آنگاه دست به كار حمله و قيام مسلحانه شده و چنانكه عقيده داشت به علت كثرت جمعيت دولت را مجبور به اطاعت و شنوائي از خود نمايد. قبل از اينكه به آوردن شواهد اين موضوعات به پردازم بايد وضع تقيه و حكمت بها و عبدالبها و خانواده اش را در عكا و حيفا تجزيه نمائيم. بها همچنانكه شيوه او در ايران بود و هميشه مي خواست دستي از دور بر آتش داشته باشد تا به طوري از گرمي آن برخوردار شود كه در عين حال دستش نسوزد هم مي خواست در نهضت بابيان وارد و از شور و نشور آنان براي تأمين رياست خود استفاده كند و هم مي خواست جاني محفوظ دارد و از مهلكه ها برهد. كما اينكه ديديم چگونه در دو مورد كوچك گرفتاري خود را نجات داد و در قضيه قتل شاه نيز ديديم چگونه با جلب كمك سفير روس خلاصي يافت اين جريانات براي او درس عبرتي شد و چون بيشتر پا به سن گذارد صلاح

را در آن دانست كه با احتياط بيشتري عمل نمايد اينست كه در عكا ديگر به هيچ وجه تظاهراتي نمي نمود مگر در بين خواص اطرافيان خود و حتي در بغداد ديديم كه ادعاي مظهريت او چنان مخفي و سري بود كه حتي برادرش يحيي كه دائم با او و ساير افراد فاميل و بابيان در تماس بود از اين ادعاي او در بغداد مدتها بيخبر ماند تا آنكه حدود يكسال بعد در ادرنه مطلع گرديد. در اين قسمت صريحا در تواريخ بهائيت مطالبي به دست مي آيد كه بها و عبدالبها و خانواده اش در عكا خود را به مسلمان سني معروف و به سبك آنان به مسجد رفته [ صفحه 447] و نماز و روزه انجام مي داده اند و از ترس جان و كشته شدن يا مورد حمله مسلمين قرار گرفتن كليه مدعيات خود را مخفي مي داشته و خويش را به عنوان قطب و مرشدي كه مريداني در ايران دارد وانمود مي ساخته اند. اگر محدوديتهائي براي او و خانواده اش بهم مي رسيده هيچگونه ارتباطي به حكايت دين و تعصبات مذهبي نداشته بلكه صرفا به علت اغتشاشات و اينكه با اعمال خود موجب اخلال در نظم محل مي گرديده بوده از قبيل كشتن ازليان و اعمالي نظير آن و يا آنكه عمال دولتي كه مي ديدند حضرات داراي وجوهات بسيارند كه به مفت از مريدان مي رسد به خيال اخاذي افتاده و فشارهائي بدين منظور به آنها وارد مي آوردند كه در اين موارد قبلا اشاره كردم و يا آنكه بعدها بعنوان كمك به انگليس ها كه دشمن تركها بودند مورد سوء ظن عمال حكومت قرار گرفته و اين قضايا معروف است و حاجت به

آوردن شواهد نيست. اما در خصوص پوشيده داشتن عقايد و افكار خود در عكا، و عمل به رويه اهل سنت و جماعت: اول دليل آنكه هميشه تبليغ در فلسطين مخصوصا عكا و حيفا و اطراف آن به كلي ممنوع بوده و مسافرت مريدان بدان نقاط نيز مي بايستي برحسب اجازه قبلي بها و عبدالبها و شوقي بوده باشد و اين اجازه فقط به كساني داده مي شده كه به قول خودشان داراي استعداد باشند، يعني كساني كه پالانشان كج نبوده و با ديدن جزئي موضوع خلاف انتظار از مريديت روگردان نشوند اما ممكن است در ممنوعيت تبليغ در آن نقاط ترديد داشته باشيد لذا نقل قول بلانفيلد را در ص 136 مي آورم كه خود حاكي از شناخته نبودن بها بعنوان مظهر خدا و يا پيغمبر و غيره نيز در محل مي باشد. «زائرين كه از نقاط بعيده مي آمدند عارف به ماموريت الهي عظيمي كه به بهاء الله واگذار شده بود بودند ولكن ساكنين فلسطين چيزي از موقعيت بهاء الله و عباس افندي نمي دانستند. آنها فقط طرز حيات مسيحائي حضرات را مي ديدند و بندرت چيزي از واقعيت عظمت حضرات كه در بين آنان زندگي مي كردند [ صفحه 448] واقف مي شدند و علت آن اين بود كه چون اساسا دولت عثماني به علت سوء تفاهمي كه در اصل موضوع داشت به گزارشات مجعول اعداء و متعصبين توجه و از ترس وقوع بدعتهاي جديد از بهاء الله خواستند كه قول دهد كه نسبت به ساكنين آن خطه كه حضرات بدان تبعيد شده بودند هيچگونه تبليغاتي به عمل نيايد عبدالبها نيز اجراي اين تعهد را همچنان ادامه داد». از اين گزارش آنچه

كه به طور قطع استفاده مي گردد اينست كه بها و عبدالبها بعنوان مدعيات خود نزد زود باوران ايران، در محل اقامت خود شناخته نشده و ادعاي خود را مخفي مي داشته اند و ديگر آنكه تبليغ در محل سكونت حضرات ممنوع بوده اما توجيهات و دلايل سفسطه آميزي كه ذكر شده كلا بي مورد و بي وجه مي باشد. از شما سؤال مي كنم اولا مگر دولت ايران بها و عبدالبها و بابيان و بهائيان را در تبليغ در ايران مجاز گذاشته بود؟ كه آنها افراد را تا پايان كشته شدن موظف به تبليغ مي كردند! ثانيا مگر ايجاد بدعت فقط نامناسب براي حيفا و عكا از شهرهاي دولت عثماني بود؟ مگر شهرهاي عراق كه بهائيان در آن تبليغ مي كردند قلمرو دولت عثماني نبود؟ در ثالث مگر شوقي هم تعهدي با دولت عثماني داشت كه او هم تبليغ در سراسر حيفا و عكا و بيروت را منع كرده بود. پس به قول معروف اينها شعر است كه حضرات مي سرايند اصل موضوع همانست كه نوشتم. بها براي اينكه محيط سكونت خود را از حيدري نعمتي شدن محفوظ دارد و از ايجاد جنجال در آن خودداري شود و عللي كه ممكن بود موجبات مزاحمت جاني براي او فراهم آورد و يا آنكه آسايش وي را برهم زند از بين برده دستور منع تبليغ در محل سكونت خود مي دهد و موضوع هيچگونه ارتباطي با دستور دولت عثماني ويا قبول تعهد از طرف آنها ندارد اگر حكايت دستور دولت عثماني و موضوع تعهد بود [ صفحه 449] مي بايستي اين دستور و تعهد در ساير شهرهاي دولت عثماني يعني شهرهاي عراق نيز مثل شهر نجف و كربلا

هم رعايت شود به علاوه بها مي دانست كه تبليغ در حيفا و عكا معني نداشته و مثمر ثمر نخواهد بود زيرا به سنيان عملي نبود گفتن اينكه باب، قائم و امام دوازدهم شيعيان است و اينكه بها رجعت حسيني است زيرا كه آنها نه بائمه ايماني داشتند و نه به رجعت حسيني و به علاوه در آن ايام نفس اظهار شيعه بودن در برابر تركها و سنيان خطرناك بود تا چه رسد به چنان دعاوي مهمله و توخالي، به اين جهات بود كه بها نه تنها مدعيات خود را در آن محل مخفي مي داشت بلكه تظاهر به سني گري هم مي نمود. دكتر يونس خان افروخته در خاطرات 9 ساله خود در عكا وقتي حكايت شكايت ميرزا محمد علي را از عبدالبها به حكومت اشاره مي كند (كه قسمتي از آن را به مناسبت موضوع در صفحات قبل آوردم) مي نويسد: چون جمال مبارك تبليغ را در خاك عثماني نهي فرموده بودند آنها فكر نمي كردند كه كتاب عهد (وصيتنامه بها) در حكومت افشا شود... (بعد مي نويسد) عبدالبها در جواب شكايت آنها وصيتنامه بها را ارائه داده و گفتند بهاء الله نوشته گنج نگذاشتيم و بر رنج نيفزوديم لكن دو شي ء نفيس (قرآن و تسبيح) موجود است آن را هم حضرات به سرقت برده و براي فروش همه جا نشان داده بودند» [53] . دكتر يونس خان در اينجا يك اشتباه كرده كه تصور كرده بها در وصيتنامه خود دستور تبليغ داده است بها كه مي دانسته كه اين وصيت نامه خواه ناخواه روزي در ملاء مكشوف خواهد شد نه تنها دستور تبليغ نداده بلكه حتي كوچكترين ادعائي هم در

آن ننموده و يك سلسله حرفهاي قشنگ را كه خود نيز بدان عمل نمي نموده رديف كرده و براي عوام فريبي و براي اينكه بگويند چه مرد بزرگ و دانشمندي بوده نصايحي آورده از قبيل بي علاقگي به مال دنيا و خود ديديم چگونه دنبال قصر و كالسكه و مخفي كردن جعبه هاي شيريني بود و يا توصيه به اتحاد و ديديم خود چگونه موجب [ صفحه 450] نفاق و اشقاق و ايجاد اختلاف بين مردم گرديده و يا آنكه زبان را به گفتار زشت مي آلائيد و از لعن و طعن و ما يتكدر به الانسان اجتناب كنيد و ديديم خود با چه زبان هرزه نسبت به كساني كه او را به اصطلاح تحويل نگرفته اند به گفتار آمده و چه اسنادات بدانها داده و بعد هم توصيه به احترام و رعايت اولاد و فاميلش مي باشد. اينست كه چون از مدعيات توخالي عاري بوده اگر روايت صحيح باشد عبدالبها آن را به حكومت برده و براي اينكه مالي به مخالفين خود ندهد به سفسطه مي پردازد. زيرا درست است كه بها از راه ريا نوشته گنج نگذاشتيم و بر رنج نيفزوديم ولي من صورت قسمتي از املاك را كه در زمان او خريداري شده و محل سكونت شخص او و خانواده هاي متعددش بوده و همچنين ساير اراضي و باغات را گزارش دادم و اينها را نه خيال كنيد كه در آن اوقات بنام امر بود زيرا در آن اوقات ملك امري در بين نبود و آنچه بود ملك بها بود و عبدالبها كما اينكه مقداري از آنها را رسما در ايام حياتش چنانكه مدرك دادم بين پسران خود تقسيم كرد

و يا به كاتب وحي و اطرافيان و غيره بذل و بخشش مي نمود ولي عبدالبها براي اينكه آنها را به ميل خويش و در راه عظمت خود و جلال شخص خويش خرج كند همه را خود تصرف و برادران را محروم داشت. ولي مطلب اساسي ديگر كه از اين گزارش درك مي شود موضوع تسبيح و قرآن است. آن كسي كه نسخ كليه كتب نموده و به قول خود چندين برابر قرآن و آثار باب آثار آورده و دائم افراد مريدان ساده لوح را به خواندن آثار و الواح «مباركه» خود تشجيع و تشويق و امر مي نمايد. آن كسي كه مخالف ذكر اذكار در نزد عوام بوده و جنباندن زبان را به عنوان ذكر در ملاء نهي نموده او را چكار به قرآن و تسبيح؟ آيا تسبيح براي ذكر نيست؟ اين همان قرآن و تسبيح است كه با آنها به مسجد [ صفحه 451] سني ها مي رفته و با قرائت قرآن و ذكر با تسبيح خود را قطب و مرشد و مسلمان خالص برويه سني ها قالب مي زده و تظاهر مي نموده شايد شما بگوئيد من در اين قسمت راه مبالغه مي پيمايم ولي وقتي ساير مطالب اينجا و آنجا را هم در كنار اين قرآن و تسبيح گذارديد نتيجه همان مي شود كه من دارم براي شما مي نويسم. در همين چند صفحه قبل آوردم كه چگونه بها براي زيارت مقبره مي رفت و مريدان به دنبال خر او حركت مي كردند گو اينكه من تصور مي كنم اين مقبره هم مربوط به سني ها باشد چون وقت تحقيق آن را ندارم و خود ارزش هم ندارد گيرم كه يك امامزاده شيعيان باشد. كسي كه

اول و دوم محرم را كه ماه سوگواري يكي از بزرگترين ائمه شيعيان است علي رغم آنها جشن مي گيرد آن وقت با خلوص نيت مي آيد به زيارت يك امامزاده گمنام برود؟ آيا اين رويه جز تظاهر و عوام فريبي معني ديگري داشته است. شما ملاحظه كنيد در همان كتاب بلانفيلد در ص 107 وقتي حكايت تشييع جنازه بها را ذكر مي نمايد متذكر مي شود كه چگونه آن عرب بهائي براي جلب افراد به نماز در مسجد حسب المعمول مسلمين به اداي اذان مي پردازد كه صدايش جلب توجه مي نموده آيا بهائيت اذان دارد؟ آيا بهائيت نماز در مسجد دارد؟ آيا اين رويه جز براي تظاهر به مسلماني و سني گري و جلب مسلمين محل معني ديگر مي توانست داشته باشد؟ و بعد مراجعه كنيد به تشريفات ازدواج ضيائيه دختر عبدالبها با ميرزا هادي والدين شوقي به ص 114 بلانفيلد و ملاحظه كنيد كه چگونه مفتي سني را براي اجراي صيغه عقد ازدواج مي خوانند و چگونه به مراسم سنيت مراسم ازدواج آنها را انجام مي دهند! درست توجه كنيد خود اهل خانواده بهاست كه مي گويد مفتي آوردند. [ صفحه 452] اين مجتهد شيعه نيست اين مفتي سني است ملاحظه مي كنيد نه تنها شيعه بودن خانوادگي را مخفي و مستور مي داشته اند بلكه بوئي از بهائيت و مراسم ازدواج بهائيان هم در بين نبوده است. و بعد ملاحظه كنيد همچنانكه بلانفيلد نوشته (ص 136) كه عبدالبها نيز آن تعهد منع تبليغ در فلسطين را احترام نموده و اجري نمود نه تنها در اين قسمت نهايت مهارت را به خرج داد بلكه چون پدرش همچنان در تظاهر به سنيت ادامه داده و به طوري

كه در سابق اشاره كردم حتي اعياد آنان را نيز عيد مي گرفته و شيريني تقسيم مي نموده و به سبك آنان به مسجد مي رفته تا آنجا كه حتي تا آخرين روز حياتش در مسجد نماز جمعه مي گذارده است چنانكه دكتر اسلمنت در كتاب بهاء الله و عصر جديد خود در مقدمه شرح ممات عبدالبها مي نويسد: ص 66 پرتغالي: «فعاليتهاي متعدده عبدالبها با وجود ضعف روز افزون و خستگي جسماني فقط با جزئي تخفيف همانا تا آخرين ايام حيات او ادامه داشتند در روز جمعه 25 نوامبر 1921 در نماز ظهر در مسجد حيفا شركت و بعد حسب المعمول با دست خود بين فقرا اعانه تقسيم مي نمود.» ملاحظه كنيد اين شفا نيست كه اين سطور را نوشته اين دكتر اسلمنت مأمور مخصوص عبدالبها است كه مبادرت به نوشتن اين كتاب با دستور و با پول اولياي بهائي نموده و مطالب آن به تصويب كليه مراجع صلاحيتدار بهائي رسيده و اين اوست كه مي نويسد حسب المعمول روز جمعه براي نماز ظهر به مسجد رفته و با دست خود بين فقرا پول تقسيم مي كرد و اين جمعه آخرين عبدالبها در اين دنيا بود. من از شما مي پرسم آيا به مسجد سنيان مي رفت تا نماز بهائي را بخواند؟ آيا به مسجد سنيان مي رفت تا نماز به سبك شيعه ها بگزارد (لابد هنوز به خاطر داريد كه يكي از تفاوت نمازها اينست كه سنيان دست به سينه نماز مي گزارند و شيعيان [ صفحه 453] با دستهاي آويزان به پهلو) و اصولا كسي كه مخالف به اتمام اين مطالب بوده و خود ناشر نماز جديد موضوعه پدر خويش مي باشد و نماز جماعت را

نسخ شده دانسته او را با مسجد و نماز جمعه چكار؟ آيا جز اينست كه عبدالبها تمام ايام عمر خود را ريا نموده و تظاهر به سني بودن كرده و مانند پدر خود به سبك آنان عبادت كرده و با دادن پول به فقرا با اينكه پدرش ظاهرا مخالف اين نحوه از اعانت بوده و آن را نهي كرده مي خواسته است براي خود اعتبار و شهرت و موقعيتي كسب كند؟ و حال آنكه اخلاقا بايد صدقه و اعانه به طور مخفي و به مؤسسات خيريه داده شود ولي عبدالبها صرفا براي تظاهر و به منظور آنكه به خيال خويش خود را جزو اعيان و اشرافي كه هميشه ذكر آنها را مي كرد درآورد هر جمعه بذل و بخشش كرده و اشرافي بودن خود را به قيمت قوت لايموت ستمديدگان بابيان ايران به رخ اين و آن مي كشانيده است. اين بود وضع تظاهر بها و عبدالبها به سني گري براي حفظ جان و آرامش محيط خود ولي در عين حال براي تبليغات و عوام فريبي در خارج از فلسطين براي مردم بي خبر خود را به دروغ زنداني آنهم در زندان تاريك قلمداد و هرگونه فشاري را كه به علل تخلفات و آدم كشي آنها واقع مي شده آن را به حساب راه خدا گذارده و با آب و تاب تمام وقايع را به رخ بي خبران و ساده دلان مي كشانيدند و رقت و دلسوزي و ايمان آنها را مي خريدند. و حال آنكه نفس موضوع عكا صرفا تبعيدي بوده به شكل تحت نظر و نه زندان يعني بر اثر اغتشاشاتي كه به علت اختلافات و منازعات دو برادر در بغداد و

ادرنه و اسلامبول بهم رسيد چنانكه مي دانيد بين آنها تفرقه انداخته و هريك را به نقطه ي دور دست پرتاب كردند ولي نه به طورزنداني بلكه تبعيد تحت نظر به منظور آنكه تماس آنها با سايرين قطع شود تا مجددا موجبات اغتشاش در مملكت فراهم نشود معذلك [ صفحه 454] ايشان ملاقاتهاي مخفيانه انجام مي دادند و نفس تحقق اين ملاقاتهاي مخفيانه دليل آزادي حضرات بوده نه زنداني بودن ايشان و من در اين زمينه شواهد بسيار دارم كه براي شما چند نمونه آنها را ذكر مي كنم: از جمله بلانفيلد از قول ميرزا اسدالله كاشاني حكايت مي كند و قبلا درباره ي او در ص 119 مي نويسد: «كه زندگي او همانا از ايام جواني به امر الهي توأم بوده:» و همچنين در ص 122 مي نويسد: «به من گفته شد كه اين ميرزا اسدالله كاشاني گارد محافظ سركار آقا بود يك اسلحه مهيبي در زير عباي خود مخفي مي داشت». لابد در نظر داريد كه بها ظاهرا حمل اسلحه را ممنوع داشته بود ولي اين دستور براي بهائيان ايراني ستمديده بود تا چون بره بلادفاع كشته شوند ولي سركار آقا بايد به توسط يك گارد محافظ مسلح در برابر ناقضين و برادران شخص خود محافظت شود زيرا براي او در عثماني با نحوي كه ذكر شد تهديد ديگري در بين نبوده و لابد بهائيان مي گويند اگر ميرزا اسدالله خود اسلحه براي حفاظت عبدالبها برمي داشته عبدالبها را چه تقصير كه او از ماجري بي اطلاع بوده ولي بايد توجه داشت آن سركار آقائي كه صاحب كرامات بوده و طبق حكايات متعدد زائرين افكار اشخاص را در مغزشان مي خوانده چگونه از عمل محافظ خود

مي تواند بي اطلاع بماند؟ باري از اين موضوع هم بگذريم حاشيه بود مقصود از ذكر اسدالله كاشاني حكايت ملاقات او با عبدالبها همانا در ايام اوليه تبعيد حضرات به عكا بود كه نامبرده براي بلانفيلد حكايت واو هم درص 127 كتاب خود آورده: «به محض اينكه دانستيم كه محبوبين ما در عكا هستند من به اتفاق يك بهائي ديگر براي عكا حركت نمودم... بالاخره من رفتم به مسجد و در آنجا شيخي را يافتم كه در نزديكي آنجا منزل مي داشت و من دانستم كه او بهائي است. [ صفحه 455] (در نظر داشته باشيد كه در آن موقع كسي به نام بهائي خوانده نمي شد بلكه همه بابي بودند تبليغات بها نيز براي جلب افراد در حال بابيت تحت رياست خود بوده). و وقتي او از مقصود و منظور مسافرت من مطلع گرديد به من گفت در همانجا بمانم كه شبانگاه سركار آقا خواهد آمد، من با كمال بي صبري صبر كردم و بعد سركار آقا را ديدم كه از مسجد خارج شد در آن موقع او جواني زيبا بود...» ملاحظه مي كنيد نفس اين ملاقات مي رساند كه آزادي عمل داشته اند و زنداني در بين نبوده است ولي با وجود اين آزادي بها هميشه تظاهر به تحمل صدمات و زنداني بودن را نموده و مدعي است پيوسته نهايت فداكاري را براي بابيان معمول داشته تا از اين راه رقت و رأفت آنها را به خود جلب كند و الا حقيقتي در بين نبوده و همه اش جنبه ي تبليغاتي داشته. مثلا اين حكايت را كه خود براي نبيل نقل نموده و درص 374 تاريخ آمده براي نمونه فداكاري او بشنويد: «در

طهران يكي از شاهزاده خانمهاي خانواده سلطنتي را عروس مي كردند ما در جشن عروسي دعوت داشتيم در مجلس جشن جمعي از اعيان و بزرگان هم حاضر بودند در اين بين ها سيد احمد يزدي پدر سيد حسين كاتب وحي حضرت باب درب منزل آمد و با اشاره به ما گفت كه پيغام مهمي دارد كه بايد فورا ابلاغ نمايد چون در آن لحظه ممكن نبود از مجلس عروسي خارج شويم به سيد احمد پيغام داديم كه منتظر ما باشد. بعد از خاتمه جشن به ما اينطور خبر داد كه جناب طاهره در قزوين محبوس شده اند و جانشان در خطر است ما محمد هادي فرهادي را احضار كرديم و دستورات مخصوص به او داديم كه برود طاهره را از حبس خلاص نمايد». ملاحظه مي كنيد نمونه تبليغات را؟ بها مقصودش از ذكر اين موضوع دو چيز است يكي شركت در جشن عروسي شاهزاده خانم و به اصطلاح خودش مصاحبت با اعيان [ صفحه 456] و اشراف كه همه جا او و پسرش و مبلغينش از آنها ياد مي كنند و اين را مايه ي بزرگي خود و علامت تشخص و مقام مي دانند و الا احتياجي به اين همه تكرار مطلب در همه جا نبود خاصه آن چنان درباري كه از اين قبيل شاهزاده خانم ها هزارها در هر گوشه و كنار مي داشت كه از گرسنگي و ذلت با مرگ دست به گريبان بودند. باري مطلب ديگرش ذكر جانفشاني خود و خدمت به بابيان يعني اقدامش به نجات طاهره است ولي شما خود حقيقتي را به سهولت مي توانيد از اين داستان دريابيد و آن ميزان اهميتي است كه او به اين قبيل

مسائل مي داده ديديد كه با اينكه شخصي از راه دور براي مطلب مهمي به او مراجعه نموده ولي بها از مجلس عروسي دل نكنده و هيچگونه جوش و خروشي نشان نداده و مامور عجول را به انتظار مي گذارد و در كمال خونسردي بعد از خاتمه جشن و كيف حاصله از آن و از مصاحبت اعيان و بزرگان!؟ مبادرت به شنيدن مطلب او مي نمايد. و شما خود فكر كنيد كسي كه تنها براي شنيدن يك خبر كه در نزد او معلوم نبوده چه بوده و ممكن بوده خبري مهمتر بوده باشد از يك مجلس عروسي دل نكند در ساير موارد ميزان جانفشاني او از چه قبيل مي تواند باشد. در همه جا قضيه همينطور بوده هر وقت از كيف و گردش وقتي زائد مي مانده براي تدارك زمينه و تبليغات بدينگونه امور مي پرداخته و اصولا رويه ي او هميشه براساس روغن ريخته وقف امامزاده بوده است لابد از ظاهر مثل به حكايت آن پي مي بريد بايد داستان تاجر خسيسي باشد كه از دادن صدقات خودداري مي كرده ولي هرگاه روغني از مال التجاره اش به زمين مي ريخته چون قابل فروش نبوده آن را تقديم امامزاده مي كرده. بها نيز هميشه اين رويه را معمول مي داشته جشن عروسي را براي شنيدن مطالب مهمه مذهبي خود ترك نمي نموده ولي وقتي پسر 19 ساله اش مهدي در عكا از بام مي افتد و فوت مي كند مي گويد: خدايا اين پسر را قرباني تو كردم اگرچه اين رويه رياكارانه را باب نيز عمل مي نموده كما اينكه قبل از ادعا چون پسر خردسالش [ صفحه 457] احمد بر اثر ناخوشي فوت مي كند مخاطبا به خدا مي گويد او را در راه

تو قرباني نمودم ولي ديديم در شيراز كه او را مخير كردند به توبه يا قبول حبس و شكنجه توبه را قبول نمود ولي در تبريز كه ديگر اختيار را به او ندادند و چون موجب انقلابات و خونريزيها شناخته شده بود او را كشتند از راه تبليغات سمت شهيد يافت اينهاست موارد واقعي روغن ريخته وقف امامزاده و تبليغات دروغين و عوام فريبي و رويه نه نه جان من غريبم. باري با اينكه حضرات در عكا فقط تبعيد و تحت نظر بودند آن را در نوشتجات و نطقها و تبليغات خود چهل سال حبس در زندان تاريك نام نهادند و همه جا براي جلب رقت افراد بدينصورت ذكر مي كردند. بر طبق صفحات 68 و 95 و 96 كتاب بلانفيلد دو سال اول ورود عكا را بها و فاميلش در سه اطاق زندگي مي كردند و بعد آن هفت سال هم در يك خانه و بقيه مدت را به كلي آزاد بوده يعني حتي از تحت نظر نيز خارج و به گفته خود عبدالبها در قصر زندگي مي كردند مگر مواردي كه كرارا اشاره كردم موجب اختلالات و بي نظميها مي شدند. در خصوص آب و هواي عكا نيز كه از راه نه نه من غريبم مي گويند پرنده در عبور از هواي آن مي ميرد در ص 96 بلانفيلد ملاحظه كنيد از قول افراد فاميل شخص بها همانا در ايام اوليه چگونه گلهاي باغهاي آنجا را كه مورد استفاده حضرات بوده و با كالسكه به اين طرف و آن طرف ييلاق و قشلاق مي كردند وصف مي كنند و تا چه حد از اشجار و زيبائي آنها سخن گفته و چه وصفها

مي نمايند ولي با همه اينها ملاحظه كنيد براي مردم بي خبر و ساده لوح از راه نه نه من غريبم چه مي گويند: ص 150 بلانفيلد صحبت عبدالبها. «من از شماها بسيار خشنودم - محبت شماها مرا بلندن كشانيده است - من چهل سال در زندان صبر كردم تا پيام را براي شماها بياورم» [54] . [ صفحه 458] ايضا ص 156: وقتي عبدالبها از نعمت آزادي سخن مي راند و اينكه مزاياي زندگي در امنيت تحت حكومت عادل و شهر متمكن و هواي معتدل خوب و نور درخشان، اضافه مي كرد. «چه تاريكي عميقي در زندان قشله عكا داشتيم». ايضا ص 166: «من از اين منظره بسيار مسرورم نور خوبست بسيار خوبست در زندان عكا چه تاريكي هولناكي بود». وقتي عبدالبها از اين تاريكي هولناك و تاريكي عميق صحبت مي كند شنونده ها زندانهاي افسانه ي موصوفه توسط الكساندر دوما و امثاله را به نظر مي آوردند و به رقت مي آمدند چنانكه نتيجه اش را مي بينيد. در ص 167 همان كتاب: «بسياري از دوستان و همسايگان دعوت شدند تا اين مهمان مشرقي را كه ساليان دراز در راه خدا تحمل بلايا نموده بود ملاقات نمايند». حالا ملاحظه مي كنيد درجه تذبذب و نه نه من غريبم را، ملاحظه مي كنيد با چه سوز و آهي از تاريكي هولناك زندان عكا سخن مي گويد و حال آنكه محلي را كه بها و خانواده اش فقط در دو سال اول سكونت داده شده بودند محل اقامت نظاميان دولت عثماني بود و اين را همه مي دانند و اگر شما ترديد داريد من اين قسمت از كتاب بلانفيلد را هم براي شما نقل مي كنم حكايت از دختر بهاست: [ صفحه 459] ص 68:

«در موقعي كه جنگ بين روسيه و عثماني توسعه يافت براي سربازان اطاقهاي سربازي بيشتري مورد احتياج واقع گرديد و بهاءالله از اينكه احبا با سربازان در يكجا زندگي نمايند اعتراض نمود در اين وقت حاكم به رقت آمده و موافقت كرد اجازه داده شود كه ما قشله را ترك نموده و در خانه يك تاجر مسيحي كه در اختيار ما گذارد سكني گزينيم چقدر ما خوشحال شديم از آزادي خودمان كه هنوز هم محدود بود در جريان دو سال اقامت در قشله چقدر ما در آن سه اطاق كوچك خفه شده بوديم...» ملاحظه مي كنيد اولا حضرات جائي مسكن داشته اند كه خود محل اقامت نظاميان بوده از شما مي پرسم آيا كدام دولت است كه نظاميان خود را در تاريكي عميق و هولناك نگاه دارد كه عبدالبها با چنان آه و ناله از تاريكي آن سخن مي گويد آيا دو سال اقامت تحت نظر در سه اطاق (در صورتي كه اين حد هم راست باشد) مي شود 40 سال زنداني؟ آيا اين ها نه نه من غريبم و تبليغات دروغ نيست كه عبدالبها براي خود و پدرش 40 سال حبس تاريك قائل مي شود و پدرش نيز به همين نحو آنها را ذكر مي كند. آيا اين ها نه نه من غريبم و دروغ نيست كه كسي كه با آزادي در شهرها به آمد و رفت و گردش و تظاهر و تجمل گذرانيده بگويد من 40 سال در زندان تاريك هولناك و عميق بودم آيا دروغ شاخدار جز اينست؟! به علاوه مسافرت عبدالبها به اروپا و آمريكا براي گردش و سياحت بوده نه خدمت به خلق و يا امر ديني. باري اساس و پايه

تبليغات چنين بود كه اي مردم ببينيد بهاءالله كه از خانواده وزارت و از سلاله نجابت است و همواره با اعيان و اشراف و شاهزاده ها و درباريان مؤانس و مجالس و مي توانست وزير شود و داراي مقامات و شوكت گردد همه را به خاطر حقيقت و خدا رها كرده و اين خود خداست كه آمده و براي نجات بندگانش از تحمل [ صفحه 460] هرگونه صدمه و بلا خودداري نكرده پايش به فلك گذاشته شد و گردنش به زنجير قره كهر درآمد و به سجن تاريك هولناك عكا تا آخر عمر مسجون گرديد - از جمله عبارات عبدالبها در الواح وصايا: ص 27: «اي ياران بايد رحم بر حضرت اعلي وفا بر جمال مبارك نمود و به جميع قوي كوشيد كه جميع اين بلايا و محن و صدمات و خونهاي پاك مطهر كه در سبيل الهي مسفوك شده هدر نرود... اي احباي الهي به جان بكوشيد تا امرالله را از هجوم نفوس غير مخلصه محافظه نمائيد زيرا چنين نفوس سبب مي شوند كه جميع امور مستقيم معوج مي گردد و مساعي خيريه برعكس نتيجه مي دهد». البته واضح است كه اين مساعي خيريه عبارت بود از جسد بها را سجده كردن و تبرعات براي آرامش و كيف بها و خانواده او و عبدالبها دادن و رياست آنها را بر گردن نهادن و الا مساعي خيريه ديگري در بين نبوده است. و چنانكه در نامه هاي سابق اشاره كردم و شايد در آينده نيز بحث مفصلتري در اين زمينه بنمايم. بهائيان به طور كلي هيچگونه ارجحيت اخلاقي و مدني بر سايرين ندارند. و مخصوصا شما خود شواهد بارز آن را

در همين محيط كوچك سن پالو ديده ايد كه چگونه دو «مهاجر في سبيل الله» مال يكديگر را علنا ربودند و از نپرداختن سفته هاي ديگران و كلاهبرداري از اين و آن صاحب آلاف و الوف شدند و نيز به خاطر داريد چگونه مهاجر ديگر كه به خزانه داري محفل ملي انتخاب شده بود چگونه پول صندوق را بالا كشيد و از خجالت به شهر بل اوري زنت رفت و در آن جا نيز سال قبل كه در استخدام فليپس بود چگونه تو بهاي راديو را به سرقت برد و وقتي رازش كشف شد معجلا به آلمان فرار كرد و بعد خانواده هايش به او ملحق شدند و در روزنامه ها هم نوشتند اسامي اين اشخاص را ذكر نمي كنم و شما خود مي دانيد زيرا غرضم به اشخاص نيست بلكه فقط [ صفحه 461] ذكر كلي است و نمونه دادن به اينكه بارها گفته ام اين تغيير نام دين فقط براي سينه زدن زير علم ديگريست و الا هركس هر طور هست هست و با اين مطالب تغيير ماهيت نمي دهد. باري پس مقصود از مساعي خيريه اصلاح افراد نيست بلكه از بين نرفتن اين قبيل مريدان است و قطع نشدن تبرعات و اعانات و براي تحقق اين موضوع و نگاهداري اين منبع عايدي مي گويد بجان بكوشيد، اين نمونه ي از كليه توصيه هائي است كه بها و عبدالبها مستمرا در تمام الواح خود به افراد مي نمايند. به طوري كه ديديد سعادت و بخت در عرف بهائي موفق شدن به تبليغ بوده ولو به قيمت دادن جان تمام شود. و به طوري كه در سابق اشاره كردم با اينكه حضرات كمال اختفا را در عقايد

خود در عكا عملي مي نمودند و برسوم سنيان عمل مي كردند و اعياد ملي دولتي و مذهبي سنيان را جشن مي گرفتند در عين حال افراد ايراني ساده لوح مريد را تحريك مي كردند كه استقامت نمايند و با تظاهرات ثبات نشان دهند تا كشته شوند و موجب تشييد امر بهائيت گردند و اين مسئله جزو اصول عقيده و سياست بها و عبدالبها بوده كما اينكه بها در لوح خود بنام ناصرالدين شاه مي نويسد «لم يزل بالبلا علا امره» و عبدالبها مي نويسد: ص 46 مقاله: «امور وجدانيه را امر به تعرض عين ترويج و تأييد است و آنچه به خاموشي كوشي شعله برافروزد علي الخصوص در امور دين و مذهب به مجرد ريختن خون سرايت و نفوذ پيدا كند و در قلوب تأثير شديد نمايد اين امور به تجربه رسيده است.» و بعد هم داستاني در اثبات قضيه ذكر مي كند كه چگونه بر اثر تاديب يك بابي در كوچه و بازار موجب جلب توجه پيرمردي كه هرگز گرد اين مطالب نبود گرديد و علت بابي شدنش شده. [ صفحه 462] بعد در دنبال آن مي نويسد ص 69: «چنانچه ملاحظه مي شود كه در ممالك ديگر چون اينگونه امور حاصل شود از عدم اعتنا و قلت اهتمام خود به خود خاموش گردد چه كه تا به حال در ممالك اروپ از اموري كه تعلق به وجدان دارد بسيار پديدار شده لكن عدم تعرض و تعصب از اهميت انداخته در اندك مدتي محو و پريشان گرديد» پس توجه داريد كه پيشرفت بابيت و بهائيت به قول شخص عبدالبها نه نشانه الهي بودن آنست بلكه به علت تعرض مردم و كشتن افراد

و اهتمام رؤسا و اولياي آن بوده است ولي بخلاف آنچه كه عبدالها مي گويد در اروپا و آمريكا نه چنين بوده چنانكه در مقدمه اين نامه براي شما نوشتم مقارن احوال باب و بها بسيار بودند اشخاصي كه در نقاط مذكوره ادعاي وصول وحي و الهام و پيغمبري و غيره نمودند و بدون كشتار دادن و بدون اينكه كسي متعرض ايشان شده باشد با كمال آرامش امرشان خيلي سريع شيوع يافت و سرعت پيشرفتشان به مراتب بيشتر از بهائيت در ايران بوده بديهي است وقتي در آمريكا و اروپاي متمدن به دروغهاي ژزف اسميت و الن كاردك و امثالهم معتقد مي شوند از گروهي بي سواد و ساده لوح ايراني آن روز چه توقعي مي توان داشت كه به دروغهاي بها ايمان نياورند و فريفته نشوند. ولي با وجود همه اين زودباوريها چون بها و عبدالبها به سستي مطالب و توخالي بودن دكه خود واقف بودند و از پيشرفت كارشان مانند دروغگويان آمريكائي و اروپائي مأيوس بودند پس دست به دامن سياست كشتار شده و همواره كوشش نموده اند تا با تحريك مسلمين از راه تظاهرات مريدان، آنان را وادار به كشتن اين افراد بي گناه كه تنها تقصيرشان ساده لوحي و زود باوري بوده بنمايند و در اين كار اصرار كامل و نهايت بي رحمي را مرعي مي داشتند تا آنجا كه دكتر يونس خان در خاطرات نه ساله خود در عكا مي نويسد: «در مورد بلاياي وارده خصوصا شدت اوضاع يزد ملتزمين استدعاي تخفيف مي كنند مي فرمايند اين طور مصلحت است و الا احبا سرد مي شوند [ صفحه 463] امرالله پيش نمي رود.» [55] . آيا اين جنايت آشكار نيست كه شما خود

در محل امني به طور اختفا بياسائيد و تحريكات و ترتيبات را طوري دهيد كه فريفتگان ظاهر فريبنده شما گرفتار مشقات گردند و كشته شوند تا بر استقامت ساير فريفتگان آن مار خوش خط و خال بيفزايد و جمع انان افزون گردد؟ اين سياست در دوره شوقي افندي نيز ادامه داشت و تمام اين جنايات و سوء استفاده ها فقط براي ساده لوحان ايراني بوده است. مثلي براي شما بياورم: از جمله موضوع ازدواج را كه به طوري كه به خاطر داريد دولت ايران ازدواج رسمي را حصر در رويه هاي كليمي مسيحي زردشتي و اسلامي كرده بود و هرگونه ازدواج غير رسمي و خارج از اين چهار دين را تخلف قلمداد و محكوم به زندان و جريمه مي نمود و شوقي اصرار داشت كه بهائيان همانا ازدواج بهائي نمايند و از ثبت در محاضر رسمي شناخته شده توسط قانون ايران خودداري كنند (فراموش نكنيد كه مادر و پدر شخص شوقي را شخصي سني عقد مي نمايد) و لاجرم به علت تخلف از قانون نوعروسها و دامادها به جاي آنكه مرسوم همه جاي دنياست به ماه عسل و گردش روند بيچاره گرفتار دوائر دادگستري و دادسرا گرديده به زندان محكوم و يا مشمول جرايم مي شدند. و حال آنكه شوقي در خارج از ايران هيچگونه اصراري در اين قبيل موارد نداشته بلكه بالعكس براي آنكه ازدواج بهائي ضمانت اجرا داشته باشد و طرفين به سهولت نتوانند از اجراي تعهدات خود شانه خالي كنند اصرار داشت كه بهائيان قبل از عقد بابي حتما بايد عقد رسمي قانوني مملكت را نموده باشند يعني يكي از شرايط عقد بهائي وجود عقدنامه دولتي بوده

و حتي مي بينيد كه در برازيل صريحا دستور داده بود كه طبق روش معمول در برازيل عمل نمايند در صورتي كه روش معمول در [ صفحه 464] برازيل به عقيده من همانست كه در ايران آن را فاسق بازي مي نامند. يعني چون در برازيل طلاق ممنوع است (در اجراي حكم انجيل و قانون مسيحيت) و زن و شوهر نمي توانند از لحاظ ديني از هم جدا شوند دولت براي حل مسئله رويه ي غير از طلاق شناخته يعني متاركه زن و شوهر بدون اينكه هريك از طرفين بتوانند مجددا رسما ازدواج قانوني و يا مذهبي نمايند در نتيجه در برازيل به طوري كه ملاحظه مي كنيد رسم اين شده است زن ها و شوهراني كه يكديگر را بدين ترتيب ترك مي كنند هريك مي روند رفيق و يا رفيقه مي گيرند و بدون هيچگونه تشريفات قانوني و يا مذهبي كه تعهدات طرفين را تضمين نمايد با مرد يا زن ديگري معاشر شده و مانند يك زن و شوهر با داشتن تمام روابط با يكديگر در يك رختخواب زندگي مي نمايند بدون آنكه هيچ قانوني از حقوق آنان حمايت نمايد و اين زندگي غيرقانوني مي تواند براي يكساعت يكروز يكماه يكسال و يا براي تمام عمر ادامه يابد بسته است به ميزان تعلق خاطر هريك به ديگري تا چه موقع از يكديگر سير شوند و اينكه ميزان وجدان و انصاف هريك از طرفين به چه ميزان باشد و اين همان است كه در ايران آن را فاسق بازي مي ناميم. آقاي شوقي اين رويه ناهنجار را در مورد Renata Modern تاييد نموده بود و در پي آن در بين چند بهائي انگشت شمار Sao Paulo نمونه هاي

متعددي از اين همزيستي مسالمت آميز غيرقانوني را مي شناسيد نه تنها آن خانم عضو محفل در چنين حالتي مي زيست بلكه Lima عضو و منشي محفل نيز همين رويه را با آن خانم ايراني ارمني بهائي شده برقرار و بعد كه اين خانم او را رها كرده و رفت با جوان ديگري زيست نمود اين آقاي منشي محفل نيز ترك بهائيت گفت و استعفا داد و كنار رفت ديگر زندگي NINA با آن دندانساز آلماني بود كه بعد هم او را رها كرده و با آن جوان ايراني بهائي كه زن و طفل خوردسال بي گناهش را به ايران برگشت داد و نمي خواهم نام او را ببرم زندگي كرد و هر دوي اين خانم و اين آقا نيز عضو محفل محل خود بودند. اكنون آيا فكر كرده ايد اين آزاديهاي خلاف اصول اخلاقي و قانون در اينجا [ صفحه 465] بچه علت معمول گرديده و از طرف شوقي مجاز شناخته شده و چرا در ايران نيست زيرا در اينجا اگر شوقي مي خواست مثل ايران فشار بياورد اولا هيچكس عمل نمي نمود و اطاعت نمي كرد و لاجرم موجب از بين رفتن 9 نفر بهائي تشكيل دهنده محفل مي گرديد و او ديگر نمي توانست در آمارهاي خود ارقام محافل و مراكز بهائي را بالا ببرد، در ثاني در صورت اجرا نيز چون هياهوئي ايجاد نمي كرد و اثر تبليغاتي نمي يافت پس ارزش اصرار نداشت ولي در ايران ساده لوحاني كه بره وار به دنبال هر مطلب بي اساس مي روند با زنداني شدن و تحت تعقيب درآمدن موجب توجه و جلب انظار گرديده و تبليغات دامنه داري ايجاد مي نمودند و در قتل افراد بي گناه نيز

همان رويه خيانت آميز عبدالبها يعني تشويق و تحريك به تظاهرات و تحريك مسلمين نيز توسط شوقي معمول و با اصرار به اينكه بهائيان روز اعياد بهائي را تعطيل نمايند تا در انظار استقلال بهائيت مشخص گردد. و غالبا اين جشنها خصوصا اول و دوم محرم مقارن و مصادف با ايام سوگواري شيعيان گرديده و بالنتيجه قهريست كه موجب تحريك و خشم آنان شده و دست به كشتار و يا حملات و غيره به بهائيان ساده لوح بيچاره مي نمودند. قضاياي اخير شاهرود يكي از آن موارد است كه جمعي بي گناه غافل گير شده و مقتول گرديدند و آنها هم كه توانستند جاني به در برند از هستي ساقط شده و در حال پريشاني و بيچارگي به طهران عودت نمودند. و حال آنكه در خارج از ايران چنين اصراري بدينگونه تظاهرات نيست زيرا كوچكترين اثر تبليغاتي ندارد نه كسي تجارتخانه خود را به اين عنوان مي بندد و نه اگر هم ببندد كسي علت آن را جويا خواهد شد و نه اين تظاهر تحريك عصبيت كسي را خواهد نمود و بالمال هيچگونه اثري نخواهد داشت ولي در ايران مي شود حداكثر استفاده را از اين تحريكات و تعقيبات و كشتارها نمود و آشوبها نمود. دليل بزرگ بر اين مطلب و بر اين نيت سوء آنست كه اگر به اصطلاح ريگي به كفش نداشتند و اگر همانطور كه من مي گويم قرار دادن اول و دوم محرم را روز جشن و سرور [ صفحه 466] براي تحريك شيعيان و كشتن بهائيان و جلب توجه و تبليغ نبوده چرا همانطور كه در خارج از ايران اين دو روز را كه به حساب خودشان

روز تولد باب و بها باشد به گردش شمسي نگاه مي دارند نه قمري؟ يعني تولد باب هر سال 20 اكتبر و تولد بها را 12 نوامبر كه به ترتيب مقارن با 27 مهر و 20 آبان است جشن مي گيرند زيرا مي دانيد در خارج حساب قمري رعايت نمي شود و محرم و صفر را نمي دانند. آيا چه مي شد كه در ايران نيز اين دو روز را به جاي اول و دوم محرم كه باعث تحريك شيعيان مي شود همانا 27 مهر و 20 آبان نگاه دارند كه به كسي برخورد ننمايد؟ مگر نه اينست كه عيد رضوان را به گردش شمسي مي گيرند و هر سال اول ارديبهشت را جشن مي گيرند؟ تمام اين مطالب آيا مؤيد اين معني نمي شود كه عمدا مي خواهند سر و صدا راه اندازند و مردم زود باور را بره وار به كشتن دهند و علي رغم عزاداري شيعيان ايام سوگواري ايشان را به صورت عيد و جشن درآورند آيا جز جنايت چيز ديگري بر اين اعمال مي توان نام نهاد؟. ممكن است شما بگوئيد اتخاذ اين رويه براي از بين بردن مراسم عزاداري محرم و ايجاد جشن و سرور براي مريدان بوده است. نه دوست عزيز قطع بدانيد كه در اين مورد نيز بها دلش براي مردم نسوخته بود درست است كه يكي از اهدافش در اتخاذ اين رويه كشيدن خط خاتمه به روي امام شيعيان و از بين بردن مراسم يادآوري ايام او بوده ولي نه به واسطه ي دلسوزي براي ملت بلكه به منظور آنكه به جاي عزاداري براي آن امام بيايند براي آقاي بها عزاداري كنند و به جهت ايام او به نوحه و ندبه

آيند كما اينكه در لوح احمد دستور مي دهد: «ان يا احمد لا تنس فضلي في غيبتي ثم ذكر ايامي في ايامك ثم كربتي و غربتي في هذا السجن البعيد» ملاحظه مي كنيد چگونه دستور مي دهد كه براي او عزاداري نمايند و مصيبات جعلي او را ذكر كنند پس غرضش از انتخاب اول و دوم محرم بعنوان عيد تولد خود [ صفحه 467] و باب صرفا به منظور يك تحريك بوده و اين رويه جنايت آميز و سياست بيرحمانه همانا از ابتداي شروع كار رياست بها به موقع اجرا گذارده شده يعني در همان ايامي كه خود و خانواده اش چنانكه ديديم به مسلماني و رويه سنت تظاهر و اعياد آنان را جشن مي گرفتند مريدان ساده لوح را تحريك مي كردند تا براي نشان دادن استقلال دين جديد و عظمت شارع آن بها، اعياد بهائي را منظور نظر دارند تا شايد مسلمين آنها را بكشند و موجبات تبليغات فراهم شود كما اينكه بلانفيلد از قول ميرزا اسدالله كاشاني مي نويسد: ص 124: سال بعد از حركت هيكل اقدس ايام رضوان كه ما آن را با سرور تمام جشن مي گرفتيم مقارن شد با محرم كه ايام سوگواري شهادت حسين و يارانش بود شيعيان كه مي ديدند ما با آنها در سوگواري مشاركت نمي كنيم متغير و غضبناك شده و بر ما حمله نمودند و يك بهائي را كشتند و جمعي را نيز زخمي نمودند». از شما سؤال مي كنم آيا اگر نظر سوئي نداشتند اين خود تجربه نبود براي ممانعت از تكرار آن؟ ولي بالعكس به علت روح شريرانه و بي رحمانه كه اين خدا نمايان داشتند اين خود تجربه شد براي استفاده از آن و

دستور تشديد در نگاهداري اعياد در ايام سوگواري مسلمين به طوري كه نظاير آن در يك قرن تاريخ بهائيت به طور متعدد واقع شده كه خود مستحضر هستيد و مي توانيد براي يادآوري به تاريخ ايشان مراجعه كنيد. باري با اين سياست نه نه من غريبم و تبليغات بي اساس و در دنبال آنها اين قبيل جنايت ها و آدم كشي ها كه صحنه هاي فجيع آن را با وضعي دلخراش و جانگداز بدون اينكه انگيزه هاي اصلي را ذكر نمايند به انضمام داستان هاي رقت آور قلعه طبرسي و نيريز و زنجان و غيره به رشته تحرير آورده و به رخ افراد حساس ساده لوح و زود باوران رقيق القلب كشيده مسلمين را قومي وحشي و خونخوار معرفي و افراد را نسبت به آنها بدبين و نسبت به خويش به ترحم آورده و باعث شدند كه افراد حساس را منقلب و از آنان رو [ صفحه 468] گردان و به جامعه بهائي وارد گردانند. بايد اقرار نمايم من خود يكي از قربانيان اين خدعه و نيرنگ و فريب آشكار شدم يعني در سنين 17 سالگي تحت تأثير همين وقايع خونين به بهائيت وارد شدم و همين استدلال حضرات را قبول كردم كه در ص 174 مقاله عبدالبها نوشته. «آيا مشاهده شده كه عاقل من غير دليل و برهان از جان بگذرد و اگر گفته شود كه اين قوم مجنونند اين بسي بعيد است چه منحصر به يك نفس و دو نفس نبوده بلكه جمعي كثيري از هر قبيل از كوثر معارف الهي سرمست شده و به مشهد فدا در ره دوست به جان و دل شتافته اند». و در حقيقت من نيز تحت تأثير همين

مطالب براي مبارزه حاضر بودم كما اينكه حتي چند نفر از افرادي كه مرا در جلسات تبليغي ديده بودند روزي هنگام غروب در چهارراه حسن آباد تهران بر من حمله نموده و كتك مفصلي بر من زدند و من خواستم استشهادي از كسبه حاضرين تهيه كنم هيچكس ننوشت پس به كلانتري محل رفتم و از روي سادگي وقت (17 سالگي) گفتم كه چند نفر به عنوان اينكه من بهائي هستم مرا مورد حمله قرار داده اند، افسر كشيك گفت اين جمله بهائي بودن را پس بگير تا در صورت تحقيقات وارد نكنم من قبول نكردم از او اصرار و از من پافشاري بالاخره گفت دستور دارم هركس بگويد بهائي است به زندانش اندازم و من خوشحال كه در راه امر دارم فداكاري مي كنم پس شب را در زندان موقت كلانتري كه دخمه كثيفي بود در معيت يك متهم به دزدي گذراندم تا روز بعد كه رئيس كلانتري آمد و بعد آنكه ديد اصرارش در من اثري نمي كند بالاخره خودش قضايا را جور كرد و مرا رها ساخت. حالا شما يقين بدانيد به خلاف آنچه كه عبدالبها در مقاله نوشته يعني افرادي كه بعنوان شهدا رقم زده و آنها را عاقل خوانده خود از 3 دسته خارج نيستند: دسته اي در جنگها كشته شده اند يعني به حكم آنكه در دعوا حلوا پخش نمي كنند مي كشند و كشته مي شوند. [ صفحه 469] اين دسته كه رقم اصلي كشته شدگان در راه انقلاب را تشكيل مي دهند حسابشان به كلي با سايرين جداست و بدان معني كه عبدالبها آورده وضعشان هيچگونه ارتباطي به استقامت در دين و اينكه عاقل بوده اند يا ديوانه

ندارد روي اهداف متفاوت مالي و يا جاه طلبي و احيانا به اميد آخرت مي كشتند و كشته مي شدند. دسته دوم آنهائي هستند كه بدون چون و چرا در مقابل اغتشاشات و غيره كشته مي شدند از اين قبيل بودند مثلا تظاهركنندگان و تحريك كنندگان عصبيت شيعيان و امثال آن كه بعضي حكايات آن ذكر شد از قبيل شاهرود و ميرزا اسدالله كاشاني و غيره. و ديگر افرادي كه با بهائيان خورده حساب داشته و موضوع دين را بهانه كرده بي خبر و بي سابقه بر سر حريف ريخته و آنها را كشته اند از اين جمله است في المثل سلطان الشهدا و محبوب الشهداء، از ايشان كسي نپرسيد اگر بابيت خود را انكار كنند نجات مي يابند بلكه به طوري كه حتي بلانفيلد نيز در ص 186 كتاب خود داستان را آورده بدهكاران آنها ايشان را كشتند تا از اداي قرض خود راحت شوند و يا قضيه فتح اعظم كه رعاياي ده او به علت عدم رضايتي كه از او داشتند به حالت اجتماع بي خبر بر سر او ريخته و با بيل و كلنگ كار او را ساختند. اين كشتارها كه به علت تحريك اعصاب شيعيان و يا كنكاش صاحبان منافع در كشته شدن افرادي واقع شده نمي توان به حساب دين و ثبات و استقامت و عاقل يا ديوانه بودن كشته شدگان گذارد. حكايت آنها مانند [56] كه ريختند بر سر گريبايدف سفير روس و او را با 36 نفر اعضايش كشتند، سياست بود يا خورده حساب شخصي هرچه بود جنبه ديني نداشت ولي ظاهرا علتش دو كنيزك ارمني مسلمان شده بودند پس اين قضايا و بسياري امثال آن نيز هيچگونه

ارتباطي به استقامت او در راه دين و اينكه عقل داشتند يا نداشتند ندارد. اما قسمت سوم كه عده ي آنها بسيار قليل و انگشت شمار است به خلاف آنچه كه [ صفحه 470] عبدالبها مدعي است واقعا ديوانگاني بودند و مجنونهائي كه به راستي تحت تأثير افسون حضرات معتقد شده بودند كه خدمت به عالم مي نمايند و اگر در اين راه كشته مي شوند افتخار ابدي و حيات جاودان سرمدي دارند. و واقعا تبليغات بي اساس بها و پسرش نه نه من غريبم آنها را باور مي كردند و حاضر به فداكاري مي شدند و اين جنون و ديوانگي ارتباط به سن ندارد و درست است كه غالبا در سنين جواني واقع مي شود، ولي به طور ندرت در سنين پيري نيز به ظهور مي رسد يعني همانطور كه عشق كه خود دليل جنون و بي خردي و زيادتي خواستن بلادليل يك فرد مي باشد در جوانها بيشتر و در پيران به ندرت واقع مي گردد و به همين علت است كه گويند عشق پيري گر بجنبد سر به رسوائي زند. زيرا در پيري عشق به ندرت اتفاق مي افتد و اگر واقع شود چون دليل ناپختگي آن فرد است و بيگدار به آب مي زند پس سر به رسوائي مي آرد، زيرا شخص پير بر اثر حصول تجربه امور را بر موازين عقلي قياس مي نمايد و بدون رعايت دليل و منطق و ديدن اطراف و جوانب كار، مفتون و مسحور كسي نمي گردد مگر آن پيري كه با وجود كبر سن هنوز موفق به تحصيل تجربيات نگشته و نيك و بد را نيندوخته پس بندانم بكاري خويش گرفتار است. باري از اين دسته سوم افرادي مي توان يافت كه

با آنكه ظاهرا مردي عاقل به نظر مي رسند ولي نفس عمل آنها مي رساند كه مردي دور از خرد و عقل بوده اند. من اگر در جواني پافشاري كردم و حتي يك شب زندان را روي اصرار بي وجه و بي معني تحمل نمودم صرفا به علت كم خردي و بي تجربگي و تحت تأثير افسون قرار گرفتن بوده است و قطعا با اعتقادي كه داشتم اگر مرا مي كشتند هم از ثبات خود دست برنمي داشتم چرا زيرا در آن موقع نمي دانستم بنام آن كسي كه جانفشاني مي كنم خود بارها به اختفاي عقيده جان خود را از مهالك نجات داده و به لطايف الحيل با انكار و تكذيب روش خود جان سالم به در برده است. و اساسا اگر در آن موقع آنطور كه اكنون به مسائل نگاه مي كنم نگاه مي كردم اصلا [ صفحه 471] كار به جائي نمي رسيد كه كسي بر من حمله نمايد تا چه رسد بدانكه من شبي هم به زندان بمانم كما اينكه بيست و سه سال بعد آن واقعه يعني در سال 1334 آن سالي كه باتمانقليچ حظيرة القدس را خراب و به تصرف دولت درآورد و عليه بهائيان همه جا تحريك مي شد اگرچه من در شروع قضايا در اروپا بودم ولي چون برگشتم بعد چندي يكي از طرفهاي دعوي شب هنگام به دفتر وكالتم آمده و با بهانه تراشي كار را به جنجال كشانيد به طوري كه مجبور شدم وي را به كلانتري ببرم و روز بعد نيز به شهرباني رفتم و موضوع را مطرح كردم كه اين طرف دعوي از تحريكات موجود عليه بهائيان سوء استفاده و قصد داشته است عليه من كنكاشي نمايد،

در اين موقع از من پرسيدند مگر شما بهائي هستيد من كه در اين سن قهرا عاقل تر شده و ديگر آن شور و ديوانگي بي تامل جواني را نداشتم ديدم مناسبت ندارد در اين موقع وارد چنين موضوعي شوم فوري جواب دادم فعلا اين موضوع مطرح نيست و بهر ترتيبي بود نگذاشتم موضوع را از اين نظر تعقيب نمايند، حال اگر در ايام جنون و بي تجربگي 17 سالگي بودم فرياد مي زدم آري من بهائيم و بدان افتخار مي كنم، زيرا سربازي براي خدمت به صلح عمومي و اصلاح عالمم و حاضرم در اين راه جان خود را فدا كنم و يك مشت حرفهاي مزخرف توخالي ديگر كه بر اثر تلقين مستمر در گوش جوانان و بي خردان كه به مسائل سرسري و سطحي نگاه مي كنند مي گفتم. اكنون شما يقين بدانيد كساني كه خود را سربازان خدمت عالم انساني و صلح عمومي مي دانند مطلع نيستند كه از اين راه نه صلحي برقرار مي شود و نه خدمتي به عالم انساني واقع مي گردد بلكه فقط افرادي ديگر فريب خورده و در اين دام مي افتند و با وجود خود و تبرعات خويش موجبات تحكيم پايه هاي رياست و خوشگذراني و مفت خوري رؤساي اين حزب را فراهم مي آورند و تأمين خواهشهاي نفساني آنها را مي كنند وقت خود را از دست مي دهند و به جاي رسيدن به كار خانواده و بهبود وضع زندگي خويش و آتيه اولاد خود عمر را صرف بزرگ كردن يك هيولاي مهيب و وحشتناك كه در صورت بزرگ شدن [ صفحه 472] به جان مردم خواهد افتاد مي كنند و از طرفي ديگر با بزرگ كردن اين حزب بر شدت اختلافات و

نفاق بين افراد ملتها مي افزايند. بسياري تعجب مي كنند حاجي سليمان خان افشار چگونه به دست خويش شمع ها را بر بدن خويش قرار مي داده و اين را كثرت قدرت و نفوذ باب در او مي دانند اگر واقعا چنين قضيه صحت داشته و نامبرده چنان مقاومتي نشان داده موضوع از چند نظر قابل بحث مي شود [57] من نمي خواهم وارد اين موضوع شوم كه بسياري مرتاضان هندي [ صفحه 473] به اراده شخصي بر روي ميخ مي خوابند و قفل و سوزن بر بدن فرومي كنند و صدها انواع ديگر زجر و شكنجه را با اراده شخصي و به طيب خاطر خود نه به عنف و زور ديگري تحمل مي كنند كه در نوع خود كمتر از شمعهاي سوزنده كه به دست جلادان بر بدن حاجي سليمان گذاشته شده نمي باشند، ولي يك موضوع را مي توان طرح نمود كه نامبرده از لحاظ عقلي دچار ضعف و سستي و مرض بوده است به علت همين ضعف تحت تأثير افسون باب قرار گرفته و الا چنان ميرزا علي محمدي كه ما او را مي شناسيم نمي تواند در يك شخص عاقل چنان نفوذي به هم رساند. حاجي سليمان خان مردي بود بي اطلاع و تحت تأثير تبليغات و دروغها قرار گرفته زيرا او نمي دانست باب با يك مختصر چوب و فلك طاقت تحمل نياورده و حاضر به تكذيب تمام مدعيات خود خواهد گرديد. زيرا او نمي دانست باب چگونه در شب قبل از اعدام خود ضعف خود را نشان داده و به چه سان دچار وحشت گرديده و طاقت تحمل يك تيرباران را كه بهترين وضع اعدامهاست در خود نديده و به طوري كه حكايت آن را از متن

نبيل آوردم چگونه بهراس افتاده بود. اينجاست كه مي گويم «چنان ميرزا علي محمدي نمي تواند از يك شخص عاقل مطلع» چنان حاجي سليمان خان افشاري بسازد كه با خونسردي شمع آجين را تحمل كرده است (اگر قضيه راست باشد) شما معتقديد كه حاجي سليمان خان افشار و چند نفر نظير او به علت قدرت و نفوذ باب به چنان جانفشاني مبادرت نمودند؟ آيا توجه نمي كنيد كه منبع اين قدرت چه ضعفي از خود نشان داده و از يك تيرباران كه ساده ترين و راحت ترين وضع اعدام افراد است چه وحشتي داشته تا چه رسد به آنكه شمع آجين گردد آيا توجه نمي كنيد باب از ترس اينكه بروز حبس و اعدام بيفتد چگونه خود را در منزل منوچهرخان مخفي مي دارد تا چه رسد به آنكه تاب تحمل ضربات جلاد و قطعه قطعه شدن را آورد؟ [ صفحه 474] پس دوست عزيز: آن جانفشاني حاجي سليمان خان و چند نفر امثال او نه به طوري كه عبدالبها مي گويد دليل عقل است و نه دليل الهي بودن و نه دليل نفوذ باب و فيض صمداني او بلكه صرفا تأثير افسونها و دروغها و رياكاريهاي او در يك فرد ساده ي زود باور فاقد يك جسم سالم و يك عقل كامل بوده و به علت بي خردي كساني است كه اين افسونها را پذيرفته و پي به اصل و علت آنها نمي بردند. و اين همان نفوذ و افسوني است كه ساحران و شعبده بازان نيز از آن برخوردارند و موفق مي شوند افرادي را با اعمال و گفتار خود معتقد نمايند منتهي آنان فقط پول مي خواهند نه جان ولي باب و بها علاوه بر

پول جان هم مي خواستند. اين افسون همان افسون است كه متوليان و روحانيون بت ها و اصنام و گاوها و اشياء كثيفه به اصطلاح مقدسه نيز از سادگي افراد تحت تاثير خود استفاده نموده و به آنان چنان وانمود مي كنند كه كشته شدن در راه احشام و گاو و آن اشياء كثيفه نيز آنان را به بهشت برين و حيات جاوداني خواهد برد. اين افسون همانست كه جاسوسان را حاضر مي كند براي اينكه در صورت گير افتادن، دشمن از آنها اخباري به دست نياورد؛ خود با زهري كه بدين منظور همراه دارند خود كشي نمايند. حالا حق يا ناحق بودن درست يا نادرست بودن فداكاري حاجي سليمان خان افشار و نظاير او و آن كساني كه در راه بت ها و گاوها و اشياء مقدسه كثيفه كشته مي شوند و يا آن سربازان و جاسوسان، به ميزان تفكر و تعقل شما در انگيزه و علت اصلي و منافع حاصله از اعمال آنها بسته است. اگر حاجي سليمان خان دقيقه فكر مي كرد قصد واقعي باب چيست و ميزان پيشرفتش تا چه حد و آيا چه تفاوتي بين نهضت او و ساير نهضتهاي موجوده مي باشد البته اين چنين مفت جان خود را از دست نمي داد قطعا اگر چند سالي طول مي كشيد او هم چون من و هزاران ديگر كه سرد شده اند و چون صحبتي به ميان نمي آورند شما آنها [ صفحه 475] را نمي شناسيد بيدار مي شد و بيهوده خود را فداي خواهشهاي نفساني افراد نمي نمود. مبارزه كردن در راه يك عقيده و يك هدف چيز ديگري است ولي بره وار در دست اشخاص جان دادن و آلت دست مطامع اين و

آن شدن مطلبي است ديگر. تاريخ از اين بي خردي ها بسيار نشان داده اول و آخر آن حاجي سليمان افشار نبوده است. اولا چه بساير اشخاص كه از فرط ضعف و سستي به خودكشي مي پردازند و گاهي هم جنون اقدام به اين كارها يعني خودكشي يا كشته شدن بر اثر نفوذ افسون گران ادواريست يعني شخص ممكن است فردي عاقل و حتي فيلسوف باشد ولي بر اثر جنون ادواري اقدام به خودكشي نمايد و يا بر اثر تحت نفوذ درآمدن زير نظر ديگري ولي از خود جاهل تر دست به بعضي اعمال و رفتار خلاف عقل و منطق زند امثال اين قضايا نيز در تاريخ زياد است. از جمله اين ايام در تاريخ فلسفه غربيان ديدم آگوست كنت Agusto Conte كه از فلاسفه مشهور فرانسه در قرن نوزدهم بوده و خود صاحب تاليفات متعدد مي باشد كه تاريخ مذكور نه جلد از آنها را در فلسفه ي مثبته و سياست مثبته نام برده و شخصا داراي عقايد خاص عامه پسندي در خصوص فلسفه و علم و سياست و اخلاق بوده و منشاء تحولاتي در فلسفه و مباني مربوطه بدان گرديده بر اثر يك جنون ادواري كه حتي حدود دو سال بطول مي انجامد تصميم به خودكشي نيز گرفته و خود را به رودخانه سن مي اندازد. اينهم امريست طبيعي و نظاير بسيار دارد زيرا به طوري كه در سابق نيز اشاره كردم غالبا اشخاصي كه افكارشان حصر در موضوعات فلسفي و اخلاقي و علمي است از توجه به جسم و تفريح و برنامه غذائي مرتب عقب افتاده و ناچار گرفتار سستي و ضعف مي شوند و به نسبت قدرت ذخيره ي كه دارند

يا ندارند آثار آن بروز مي نمايد و اين همان وضع است كه فردي را از حال اعتدال خارج و به دنيا بدبين و به طرف خودكشي سوق مي دهد و يا آنكه با از دست دادن قوه سنجش مواضيع با اصول علمي و منطق [ صفحه 476] به سهولت در دام افسون اهريمنان مي افتد. و همين اتفاقات است كه گاهي سستي هاي ناشيه از آن مقارن مي شود به اينكه آن فرد در راه فلان بت كشته شود يا در راه فلان گاوجان دهد و يا در راه فلان شخص افسونگر به مبارزه برخيزد. من در نامه هاي سابق خود اشاره كردم كه در نهضتهاي سياسي كه در ممالك واقع شده بيشتر افرادي كه در ظل آن واقع شده و از خودگذشتگيها كرده اند افراد گرسنه و بي كاره بوده اند كه حتي از ياس و پريشاني حاضر به خودكشي هم بوده اند پس روغن ريخته را وقف امامزاده كرده و در ظل آن نهضت ها درآمده اند بسياري از افرادي كه به قلعه طبرسي و نيريز و زنجان رفته اند از اين قبيل بوده اند و به طوري كه ديديم بسياري از آنان كه مي ديدند در آنجا چيزي دستگيرشان نمي شود و در خارج بهتر است، فرار را برقرار ترجيح داده و آنجا را رها كرده و به اصطلاح شما به دشمن پيوسته اند. شما خود فكر كنيد آيا يك شخص بي سواد پريشان حال مايوس از زندگي به دنبال يك مدعي رسالت و ربوبيت افسون گر رود سهلتر است يا يك فرد تحصيل كرده كه امپراطوري ربع كره مسكون را رها كرده و دنبال يك زن آرتيست حتي مسن تر از خود كه از زيبائي هم چندان نصيبي نداشته برود

مهمتر، پس آيا آن نيز كه مادام Simpson باشد نفوذ الهي مي داشته كه ادوارد هشتم پادشاه انگليس و امپراطور هند و استراليا و كانادا و بالاخره حدود ربع كره مسكون را به دنبال خود كشانيده و وادار به ترك بزرگترين موقعيت جهاني نموده است. شايد شما بگوئيد شفا چه چيز را با چه چيزها تشبيه و مقايسه مي كند كشته شدن يك فرد در راه خدا يك فرد در راه وطن يك فرد كه خودكشي مي كند و يك فرد كه مسحور يك زن مي گردد همه را در رديف هم مي گذارد. بلي دوست عزيز فقط خوب توجه كنيد خواهيد ديد كه در مورد بحث همه در رديف هم هستند نه حاجي سليمان خان در راه خدا و حقيقت كشته شدن و نه آن فرد [ صفحه 477] كه امپراطوري ربع كره مسكون را به خاطر يك زن رها مي كند به خاطرات شهوات جسماني بدين كار مبادرت مي نمايد يعني نه آن عشق الهي است و نه اين عشق ناشي از تمايلات شهواني و جنسي. آن كساني كه به نام عشق الهي در اشخاص افسون مي كنند در دل به ريش افسون شده ي خود مي خندند و به خود مي بالند كه چگونه فردي را مسخر خود نموده و آن را به عنوان دليل قدرت و عظمت خود اينجا و آنجا مي گويند تا به واسطه آن نفرات ديگري را هم جلب نمايند زيرا وقتي دانستيم آن فرد الهي نيست بلكه از ناسوتي هم ناسوتي تر است آنوقت است كه پي به كثرت زشتي و دنائت عمل مي بريم و به پستي آن واقف مي شويم. بحث در اينست كه مي گويند چون باب در چند نفر

نفوذ نموده پس او خدا است من اين حكايت ادوارد هشتم كه نظاير زياد هم دارد براي يادآوري به شما آوردم كه وقتي قرار بر تسخير قلب و افسون شد بايد ديد كدام مهمتر است يك ولگرد بي سواد از دنيا سير شده به دنبال باب بيفتد مهمتر است يا يك امپراطور دنبال يك زن تقريبا به قول شما بي اصل و نسب و بدون انتساب به خانواده وزارت و سلاله نجابت (كه در حقيقت اين موضوع علت استعفاي پادشاه مذكور بود) و در نظر داشته باشيد كه اينهم عشق ناشي از شهوات جنسي نبود زيرا مادام سامسون از زيبائي برخوردار نبود بلكه خصوصيات و ملكات فاضله داشت كه موجب جلب اين امپراطور گرديده بود و تنها او را براي شريك زندگي و همسري خود برگزيده بود اگر حكايت تمايلات جنسي بود براي يك امپراطور امكان داشت كه در هر دقيقه زيباترين آنها را براي خود فراهم سازد ولي مطلب اينجاست كه مي گويد: «به اين نتيجه رسيديم كه حمل مسؤوليت خطير سلطنت و انجام وظايف آن بدون كمك و پشتيباني زني كه به عنوان شريك زندگي خود انتخاب كرده ام غيرممكن مي باشد» در هر حال هرچه بوده خواه افسون يا سحر بيان و سحر دروغ يا سحر ملكات شما ممكن است او را تمسخر كنيد كه به خاطر يك زن پشت پا به امپراطوري ربع مسكون [ صفحه 478] كره ارض زده، شما نه تنها اين شخص را تحقير و سرزنش مي كنيد بلكه آن كسي را هم كه در راه تقدس يك گاو و حفظ احترام آن حيوان جانفشاني مي كند مسخره مي نمائيد. شما آن افريقائي را هم كه

براي حفظ تقدس آن شي ء كثيف جانبازي مي كند تمسخر مي كنيد. شما آن جاسوسي را كه براي حفظ مقام يك ديكتاتور با خوردن زهر خودكشي مي نمايد به سخريه در مي آوريد، ولي خبر نداريد كه مليونها مردم نيز وقتي داستان حاجي سليمان خن افشار را مي خوانند يا مي شنوند به همان نحو قضاوت مي نمايند كه شما درباره اين كسان كه ذكر آنها رفت قضاوت نموده ايد، يعني معتقد تحت تاثير افسون قرار گرفته نه نفوذ و قدرت الهي، اگر اين ناشي از نفوذ و قدرت الهي باشد باشد پس مادام سامسون نيز قدرت الهي مي داشته پس روحانيون يك شي ء كثيف افريقائي نيز قدرت الهي دارند. پس متوليان گاوان هند نيز قدرت الهي دارند پس آن سردار جنگ و آن رئيس اداره جاسوسي نيز قدرت الهي دارند زيرا نفوذ همه آنها در آلتهاي خود در سحر شدگان خود، در افسون شدگان، در مجذوب شدگان خود كاملا مشابه است يعني اطاعت كوركورانه از يك فرد. من بايد به شما با كمال اطمينان بگويم كه حاجي سليمان خان افشار و فلان مجتهد كه سهل است اگر انيشتن هم به باب و بها ايمان مي آورد و در راه آنها خود را ولو به دست خويش شمع آجين مي كرد، شما نمي توانستيد آن را حتي بر حقانيت باب و بها دليل آوريد زيرا در اين صورت شما يك فردي بوديد مقلد و حال آنكه اول فريضه شما تحري حقيقت است و من به سهم خود به همين علت نسبت به عقل و خرد انيشتن متزلزل شده و حداقل فكر مي كردم كه مانند آگوست كنت گرفتار جنون ادواري شده زيرا آفتاب آمد دليل آفتاب كه نفس

عمل دليل جنون و بي خردي است. و به طور خلاصه بايد به شما بگويم اگر بر فرض محال صد در صد محال تمام فلاسفه [ صفحه 479] و دانشمندان و تمام متفكرين عصر يك دل و يك زبان بگويند باب و بها در مدعياتشان صادق بودند باز هم اين جمله نبايد براي شما دليلي بشود بر حقانيت آنها تا چه رسد به حاجي سليمان خان و امثال او پس بررسي موضوعات براساس موازين عقل و منطق كجا بايد رعايت شود؟ و ترك تقليدات و اطاعت كوركورانه از روش اين و آن موردش كجاست؟ مليونها نفر كه در ظاهر مردم عاقل و سالمي به نظر مي رسند قمار مي كنند و مشروبات الكلي را چون آب مي نوشند، آيا عمل اين مليونها نفر عاقل نما مي تواند ملاك عمل براي شما قرار گيرد يا شما بايد شخصا ضرر و منافع قمار و مشروب الكلي را به طور كلي و بعد مخصوصا با وضع مزاجي شخص خودتان بسنجيد و تصميم مقتضي براي خود اتخاذ كنيد پس اين جانفشانيها گذشته از اينكه نتيجه كمي خرد و سستي و ضعف و يا حاصل جنون ادواري است به هيچ وجه نمي تواند مقياس قبول و يا رد، در صحت و سقم عقايد آنها واقع گردد. يك مثلي ديگر خيلي ساده براي شما بياورم از كم خردي و بي تجربگي و ناپختگي اشخاص كه تحت افسون ديگران واقع مي گردند و آن حكايت مهاجرت است. شوقي چون از پيشرفت تبليغ در خارج از ايران مايوس گرديد و مي ديد كه خارجيان گوششان به اين مطالب سست و بي مايه بدهكار نيست و تنها ايرانيان زودباور و ساده لوحند كه كار

و كاسبي خود را گذارده و وقت گرانبها را صرف اشاعه اين اباطيل مي نمايند و از طرفي در نقشه داشت كه براي اينكه به سهم خود نامي از خويش گذارد آمار دهد كه در تمام صفحات آسيا و اروپا و آفريقا و آمريكا مراكز بهائي دارد پس مستمرا و دائما با وعد وعيد و گفتن دروغها و تهديدات بهائيان زودباور بي تجربه را تشجيع به خروج از ايران و پراكنده شدن در نقاط مذكور نمود. اميد مي داد كه چون مهاجرت كنند بركت الهي شامل حالشان شده و روزگار بهتري را در دنيا و آخرت خواهند داشت و اگر از ايران خارج نشوند عنقريب به علت [ صفحه 480] جنگ جهاني ديگر مورد حمله كمونيستها قرار گرفته و تمام اموال و مال و منالشان غصب و به تاراج خواهد رفت. در هر نامه (توقيع مبارك) كه صادر مي نمود و با هر شخصي (زائرين) كه ملاقات مي كرد در اين زمينه ها تاكيدات شديد مي نمود. حالا شما خود مي دانيد چه كساني مسحور اين دروغها و اين تهديدات و اين افسونها گرديدند. روي قاعده ي كلي اشخاص كم خرد و بي تجربه كه حتي آهي هم در بساط نداشتند و بعضي كه دستشان به دهنشان مي رسيد ولي از دورانديشي و تجربه و عقل كامل بي بهره بودند فريب اين تهديدات و وعده ها را خورده به اطراف رفتند و آنچه داشتند از دست دادند و با دست خالي برگشتند و يا آنكه حتي قدرت برگشتن نيز نداشته و در محلهاي خود باقي و با فقر و ناراحتي دست به گريبان ماندند ولي آنها كه صاحب عقل و تجربه بوده و يا كساني را داشتند كه

ايشان را راهنمائي و مانع از فريب خوردن شوند و يا اينكه خود صاحب قدرت مالي بوده و كارهاي منظم و رشته ي درآمد و عايدي مرتبي داشته و نمي توانستند به سهولت اين مهاجرتها را عملي نمايند از جاي خود تكان نخورده و محكم نشستند و اكنون نيز نه تنها اموال آنها به توسط كمونيستها چپاول نشد يعني اكنون بيش از بيست و اندي سال مي گذرد كه جنگ سوم هم شروع نشده و آب از آب در ايران تكان نخورده بلكه هريك چند صد برابر اموال اندوخته و صاحب قصور و دستگاههاي متعدد اقتصادي و صنعتي و غيره شده اند و ايام را ظاهرا به راحتي و به قول بها در كمال رفاه و عيش گذرانيدند. آيا اين خود در عين سادگي نمونه بزرگي از دو دسته صاحبان تجربه و افراد بي تجربه و بي عقل نمي باشد كه يك دسته چگونه فريب نمي خورد و دسته ديگر چگونه مسحور مي شود؟ شما يقين بدانيد قضيه كشته شدن افراد نيز بر همين منوال بوده دسته ي به دنبال دنيا [ صفحه 481] فريب افسون باب و بها و عبدالبها را مي خورند مي كشند و كشته مي شوند و چند نفري هم معدود كه از خرد و عقل به طور دائم و يا به طور ادواري محروم بودند بره وار كشته مي شوند. باب طي دستور جهاد به همه مريدان توصيه مي كند به قلعه طبرسي روند و بجنگند و مانند وعد و وعيد شوقي او نيز مطالبي رديف مي نموده جمعي ساده لوح فريب خورده به اميد دنيا و يا آخرت مي روند مي كشند و كشته مي شوند بسياري هم مانند بها و امثال او فريب نخورده و جان از مهلكه

به در مي برند باب و بها و عبدالبها مي گويند هركسي در راه خدا يعني آنها كشته شود در دست راست خدا ابد الاباد جايگزين خواهد شد افرادي مانند حاجي سليمان خان افشار فريب اين افسون را مي خورند ولي خود باب به اندك شكنجه توبه مي كند و بها به دفعات با انكار و تكذيب فرار مي كند و عبدالبها به رويه سنيان براي حفظ خويش تظاهر مي نمايد، من نمي خواهم در هيچيك از موارد سلب مردانگي و شجاعت و شهامت از افرادي كه در اين راهها كشته شده اند بنمايم ولي مي خواهم بگويم عقل و شعور و خرد و تجربه را دارا نبوده اند. زيرا بديهي است كه بين مردانگي، تهور شجاعت و عقل و شعور فاصله بسيار است. زيادند افراد شجاع و متهور و جسوري كه به علت فقدان عقل و شعور آلت دست كساني گرديده اند كه از زور بازو و شهامت و مردانگي كوچكترين اثري نداشته ولي به علت خرد و تجربه موفق به مهار كردن اشخاص شجاع و بي باك شده اند. درست حكايت آن فيل عظيم الجثه و قوي است كه پسركي كوچك افسار آن را مي گيرد و مي برد. بسيار غول هيكلها زير فرمان خرد پيكران صاحب عقل و خرد به كار خوب و يا بد دست زده اند اينها هم تازگي ندارد و خود مي دانيد. باري برگرديم به اصل موضوع و در ذكر اين كشتارها اعم از نحوه آنها و يا [ صفحه 482] تعدادشان چنان راه مبالغه مي پيمايند كه انسان متحير مي شود و گاه كار به جائي مي رسد كه مي توان آنرا دروغ صريح و شاخدار ناميد چه در دلخراش نشان دادن صحنه ها يا افراد آن با اضافه

كردن مطالب افسانه آميز و چه از راه افزون كردن تعداد به نحو بسيار مبالغه آميز مثلا مي گفتند و هنوز هم مي گويند و مي نويسند بيست هزار نفر در اين راه شهيد شده اند و به همين وسيله باعث مي شدند كه افراد تازه ي فريب اين افسانه ها و اين ارقام دروغ را خورده و لاجرم به جرگه وارد شوند و احيانا به پيروي از افسانه هاي منتسب به آنها از دادن جان مضايقه ننمايند. زيرا فكر مي كردند مطلبي كه بيست هزار نفر براي آن شهيد شده اند نبايد دروغ باشد. و حال آنكه اولا قضيه بيست هزار نيز يكي از آن دروغهاي بزرگ است كه من نمي دانم وضع كنندگان اين دروغ بدين بزرگي چگونه است كه شرم نمي دارند با وجود اينكه تاريخهاي خودشان آمار حداكثر اين كشته ها را داده است معذلك جرئت و جسارت چنين دروغي را بنمايند. بر طبق آمارهاي داده شده در صفحات 500 و 502 و 507 و 520 و 421 و 438 و 645 و 627 و 585 و 606 و 609 تاريخ نبيل كه اگر اعتباري بر صحت آن قائل شويم كشته شدگان در جنگهاي طبرسي و نيريز و زنجان و قضاياي متفرقه كلا تا ايام عكا با فرض اينكه كليه افراد شركت كنندگان در قضاياي زنجان و نيريز و قلعه كلا كشته شده و احدي موفق به فرار نشده باشد حداكثر به سه هزار (3000 نفر) نمي رسد و حداكثر بيشتري را كه شخص عبدالبها با آب و تاب و مبالغه بيشتر در مقاله سياح آورده چهار هزار ذكر كرده: ص 67: «باري در سنه 66 و 67 در جميع ايران آتش به خانمان بابيان افتاده هر

نفسي در هر دهكده ي بود و ادني احتمالي مي رفت از زير شمشير گذشت بيشتر از چهار هزار نفر كشته و جمع غفيري اطفال و نساء بيكس و پرستار پريشان و سرگشته و پامال شدند.» [ صفحه 483] حالا من از شما مي پرسم بر فرض قبول آمارهائي كه نبيل داه اگر در تمامي وقايع تا ايام عكاسه سه هزار نفر كشته شده باشند اين رقم چه ارتباطي به بيست هزار دارد و بر فرض كه گفته مبالغه آميز عبدالبها در چهار هزار صادق باشد اين رقم چه جاي مقايسه دارد با بيست هزار؟ ممكن است شما بگوئيد بعد از سال 66 و 67 نيز كشتار بابيان و بهائيان ادامه داشته ولي از شما سؤال مي كنم آيا در بحبوحه ي بكش بكش و بگير و ببند و جنگها و غيره كلا چهار هزار كشته شدند ولي در سالهاي بعد كه شخص عبدالبها آن را سال آرامش مي خواند آنجا كه مي گويد «يحيي چون ديد آرامش برقرار است و ديگر قتل و تعقيبي نيست به فكر رياست افتاد» و من عين اين مطلب را نقل قول كردم آن وقت يك باره شانزده هزار در اين سال هاي آرامش كشته مي شوند. به تاريخ مراجعه كنيد و خواهيد ديد كه با همه تحريكاتي كه بها و عبدالبها به عمل مي آوردند تا بهائيان تظاهراتي نموده و عرق عصبيت مسلمين را تحريك و به كشتار آنها پردازند معذلك صد نفر پيدا نمي كنيد كه چنانكه گذشت به علت كمي خرد مسحور آن افسون ها گشته و تظاهراتي آن چنان نموده و كشته شده باشند و آن سه هزار يا چهار هزار هم چنانكه در تجزيه قضاياي قلعه طبرسي

و نيريز و زنجان گذشت معلوم شد كه در دعوي حلوا پخش نمي شود مي كشتند و كشته مي شدند و ارتباطي به عالم شهادت در راه خدا نداشت بلكه كشته شدن در راه اهداف باب و بها و آرزوهاي شخصي خودشان بوده و بعد هم عده ي ديگر قرباني اثر اين جنگها و طغيانها شده و به عنوان انتساب به اين حزب بي چون و چرا و بدون سؤال و جواب صرفا به عنوان حمايت ياغيان از بين مي رفتند. كما اينكه خود عبدالبها نيز مي نويسد: «هر نفسي در هر دهكده بود و ادني احتمالي مي رفت از زير شمشير گذشت.» يعني افرادي هم كه فقط احتمال بابي بودن مي رفت كشته مي شدند پس من [ صفحه 484] نمي دانم ميزان استقامت و ثبات را در كجا مي توان يافت جز آن معدود كه وضعشان تجزيه شد. اكنون اگر من و شما نيز سالها اصرار و تكرار مي كرديم و شما هنوز در ادامه هستيد كه بيست هزار نفس به اثبات و استقامت جان خود را در اين راه داده اند آيا دليل منتهاي بي خبري و بي اطلاعي و زودباوري نبوده و نشانه اين نبوده است كه مسائل را سرسري و سطحي نگريسته و در آن فكر نمي كرده ايم؟ و آيا اكنون تكرار اينكه 20 هزار شهيد شده اند در برابر ارقام سه هزار نبيل و چهار هزار عبدالبها دروغ شاخدار نيست؟ باري اين رشته سري دراز دارد و نتوانستيم بيش از يك قسمت از هزاران قسمت را بررسي كنيم اگر بخواهيم يكايك مسائل را بدين نحو سريع تجزيه نموده و «آثار مقدسه» حضرات را بخوانيم و در آن تأمل و تفكر كنيم بايد تمام اوقات خود را

صرف آن نمائيم زيرا همانطور كه در ابتداي نامه حاضر نوشتم قضايا از شروع تا انتهايش همه توخالي، همه سست، همه بي معني، همه بي ارزش همه رياكاري و همه افسون و دروغ است به استثناي آنچه كه به تكرار از گذشتگان براي زينت دكه آمده است. تمام مدعيات باب و بها و عبدالبها و مهمل بافيهاي آنها درست در يك مثلي كه برازيليها دارند خلاصه و منطبق مي شود كه مي گويند: ديوانه ي در تيمارستان يك برگ كاغذ سفيد را به عنوان عالي ترين هنر نقاشي و كار خود به همه كس نشان مي داد و بدان مي باليد و مي نازيد و فخر و مباهات مي كرد آخر كسي از او پرسيد: رفيق اين تابلوي نفيس حكايت از چه مي كند و موضوع آن چيست؟ ديوانه گفت مگر چشم نداري و نمي تواني ببيني يا خود هنرشناس نيستي. سائل گفت: چرا مي بينم ولي خيلي ميل داشتم توضيحات شخص خودت را بشنوم؟ [ صفحه 485] ديوانه گفت: اين تابلو، خروج موسي و قوم بني اسرائيل را از مصر نشان مي دهد. سائل گفت: به به آفرين چه موضوع مهم و جالبي، خوب بگو ببينم موسي و قوم بني اسرائيل كجايند؟ ديوانه گفت: اينقدر نمي فهمي و اهل تشخيص نيستي و نمي بيني كه رفته اند و در صحنه نيستند. سائل گفت: ببخش حق با تو است خوب بگو ببينم فرعون و لشكريانش كه به تعقيب موسي و بني اسرائيل بودند كجايند. ديوانه باز با حالت تشدد گفت: آيا نمي بيني كه هنوز نيامده اند؟ مجددا سائل معذرت خواسته و گفت ببخش كه من قدري بطي ء الانتقالم حالا بگو ببينم دريائي كه موسي و قوم بني اسرائيل از آن رد شده اند كجاست؟ ديوانه اين بار

از جا در رفته گفت واقعا كه چه آدم نفهمي هستي و نمي داني كه آب دريا عقب رفت تا موسي و قوم او رد شوند و اكنون كه آب دريا عقب رفته پس چگونه مي شود نشان داد. حالا اين آقايان باب و بها و عبدالبها و مريدان ساده لوح و زود باورشان مانند آن ديوانه يك تكه كاغذ سفيد يا يك مشت مطالب توخالي و بي سر و ته و سست و كودكانه رديف كرده مي گويند كه خداي موسي خداي خدايان و مظهر كلي الهي و مربي عظيم عالم انساني آمده اند تا دنيا را بهشت برين كنند و اصلاح اخلاق و اتحاد و محبت عمومي و صلح اكبر دائمي را برقرار سازند. گوئيم پس كجاست تحقق اين مطالب و آن بهشت برين! گويند هنوز نيامده است آيا نمي بينيد كه مردم هنوز استعداد درك مطالب دقيق بها و عظمت آئين نازنين او را ندارند و هنوز «لايق اصغا» نيستند؟! گوئيم پس چرا در بين آنها كه وارد شده اند و قابليت فهم داشته اند يعني در [ صفحه 486] نفس «آئين عظيم بهائي» بهشت برين تحقق نيافته و هركس با اقتدا به مولاي خود يعني بها به كارهاي مذمومه رشاوارتشا و رياكاري و احيانا آدم كشي و دزدي نيز مشغول است؟ در جواب گويند: واقعا كه شما آدم نفهمي هستيد و از احوال ملل بي خبر: «اين بسي معلوم است كه در هر طايفه عالم و جاهل و عاقل و فاسق و متقي بوده و خواهد بود.» (بيان بها در لوح سلطان مقاله سياح ص 187) گوئيم پس شما كه خدا هستيد و خود كارخانه خداسازي داريد (كل الالوه من

رشح امري تالهت) (بيان بها) و لاجرم داراي قدرت مطلقه خلاقه و صاحب نفوذ در قلوب هستيد تا آنجا كه افراد را به دادن جان و نثار كردن فرزندان در راه خود حاضر مي نمائيد چرا به جاي همه اينكارهاي بي حاصل به دنبال تحقق اهداف خود نمي رويد و استعداد فهم عظمت آئين و اصلاح شدن را در آنها تزريق نمي كنيد و به جاي خدا ساختن بنده هاي خوبي نمي سازيد؟ در جواب گويند خداي خدايان يعني بها از بندگانش كسب تكليف نمي كند او مختار است و واجد عصمت كبري هرچه كند او كند ما چه توانيم كرد و ما را حق سؤال و جواب و چون و چرا «لم و بم» نيست و اگر شما چشم بصيرت داشتيد اين مطالب را خود درك مي كرديد. اگر انصافي باشد و حسن واقعي تجسس و تحري حقيقت بهم رسد همين جمله كفايت است كه شخصي را از دام فريب رهانيده و از اسارت و بندگي مطالب سست بي سر و ته و افسون هاي محيلانه و سفسطه هاي بي پايه نجات دهد و آتيه ي خود و خانواده ي خويش را دستخوش اين جملات تهي ننموده و آنان را به خطر نينداخته و تا زود است از اين دام مخوف و پرتگاه وحشتناك و چنگال هيولاي مهيب بيرون كشيده و بيش از اين با مباحثات و اصرار به جلب اشخاص و بزرگ كردن آن آتش اختلافات را در بين يك قوم دامن نزده و از چند دستگي و به جان هم انداختن مردم به سهم خود جلوگيري نمايد. [ صفحه 487] پس فعلا نامه حاضر را به همين جا ختم مي كند و اگر فرصتي شد همانطور كه

وعده داده ام در خصوص قوانين و فلسفه بافيهاي سست و كودكانه حضرات مطالب ديگري را با شما بررسي خواهم كرد. و در خاتمه بار ديگر معذرت مي خواهم اگر موفق نشدم در بعضي موارد عفت قلم را رعايت نمايم و لغاتي را كه خود نيز دوست نداشتم اجبارا نتوانستم از بكار بردنش خودداري نمايم اگرچه هنوز با همه ي اين احوال خود به درجه منشآت و نسبتهاي وقيحانه ي كه باب و بها به كساني كه مسحور افسون آنها نشده اند داده اند نمي رسد ولي من به سهم خود از همين مقدار نيز ناراحت بوده و از طرفي بايد بگويم چاره ي هم نداشتم زيرا نمي توانستم براي نشان دادن بعضي موضوعات و تجسم واقعي آنها لغتهاي مناسب ديگري پيدا كنم. مزيد سعادت و توفيق شما را در جميع امور آرزومندم با تجديد مراتب اخلاص - امان الله شفا

پاورقي

[1] صفحه 200 كتاب ظهور الحق جلد سوم فاضل مازندراني.

[2] صفحه 200 كتاب تاريخ مذاهب ملل متمدنه.

[3] صفحه 54 تاريخ نبيل زرندي.

[4] صفحه 82 تاريخ نبيل زرندي نشر دوم.

[5] صفحه 141 تاريخ نبيل زرندي نشر دوم.

[6] صفحه 606 تاريخ نبيل زرندي نشر دوم.

[7] صفحه 205 كشف الغطاء و 259 كتاب The Babi Religion از ادوارد برون.

[8] تاريخ نبيل زرندي صفحه 549 نشر دوم.

[9] شخصي بنام محمد (نبيل) زرندي كه از اوائل پيدايش بابيت به باب ايمان آورده بود كتابي به زبان فارسي درباره ي تاريخ بابيت و سران آن نوشته است. اين كتاب به وسيله ي شوقي افندي به زبان انگليسي ترجمه مي گردد و اصل فارسي آن به عللي مفقود و ناپيدا اعلام مي شود و سپس به دستور شوقي از انگليسي به عربي تحت

عنوان «مطالع الانوار» ترجمه و منتشر مي شود. يكي از مبلغان بهائي بنام عبدالحميد اشراق خاوري دو ترجمه انگليسي و عربي را مورد مطالعه قرار داده و خلاصه آن دو را به نام تلخيص تاريخ نبيل زرندي به فارسي با موافقت لجنه نشر آثار امري و شوقي منتشر مي نمايد. با دقت كافي در اين تلخيص مشاهده مي شود در ترجمه ي انگليسي نكاتي ذكر شده كه ترجمه ي عربي فاقد آن مي باشد.

[10] جناب باب و بها نيز همانند متصوفه به عرفان بافي پرداخته اند و قائل شده اند به اينكه عينا همان انبياء قبل هستند كه دو مرتبه به دنيا آمده اند. مثلا ميرزا عليمحمد باب در كتاب بيان فارسي صفحه 136 چنين مي نويسد: «و او بعينه (يعني باب) همان رسول الله است (يعني حضرت محمد ص) زيرا كه مثل امرالله مثل شمس است اگر مالا نهايه طالع شود يك شمس زياده نيست و كل به او قائم هستند». و بالاخره پا را فراتر گذارده اند و براي اينكه از صوفيان عقب نيفتند ادعاي خدائي هم كرده اند و در آينده مداركي در اين باره نقل خواهد شد.

[11] در صفحه 7 كتاب نهم درس اخلاق جناب فروتن از قول عبدالبها درباره باب چنين مي نويسد: «در ميان طائفه شيعيان عموما مسلم است كه ابدا حضرت در هيچ مدرسه اي تحصيل نفرمودند و نزد كسي اكتساب علوم نكردند و جميع اهل شيراز گواهي مي دهند»! و از آنجا كه دروغگو كم حافظه است در صفحه 17 همين كتاب مي نويسد: «هيكل مبارك در سن شش يا هفت سالگي به مكتب شيخ عابد معروف به (شيخنا) كه در محل مشهور به قوه اولياء در مدينه مباركه شيراز دائر بود تشريف

برده و پس از پنجسال كه به تحصيل مقدمات فارسي مشغول بودند ديگر به مكتب شيخنا تشريف نبردند». فاضل مازندراني (مبلغ بهائي) در جلد سوم تاريخ ظهورالحق صفحه ي 200 چنين مي نگارد: «ملازين العابدين شهميرزادي... مي گفت بلي اين بزرگوار اسم شريفش ميرزا عليمحمد شيرازي چند سالي پيش از وفات سيد به كربلا آمده شش ماه ماندند و گاهي در درس سيد حاضر مي شدند سن شريفش از بيست بيشتر نبود و درس هم تاسيوطي و حاشيه بيشتر نخوانده بودند». فاضل مازندراني در كتاب اسرارالاثار خصوصي جلد اول حرف الف در ذيل كلمه ي امي به اين حقيقت (درس خواندن باب) اعتراف كرده و مي گويد: «و چون تلمذ سيد باب به صغر سن در مكتب شيراز نزد معلمي كامل به وضع و مقدار در خور آن ايام مسلم در تاريخ و حضور چندي در محضر درس حاجي سيد كاظم رشتي به كربلا در ايام شباب نيز مصرح در كلمات خودشان است و آثار خطي بغايت زيبايشان در دسترس عموم مي باشد». با توجه به مجموعه شواهدي كه در پاورقي ذكر شد و مطالبي كه در متن كتاب آمده است ارزش گفتار عبدالبها و سران اين جمعيت روشن مي شود كه براي گمراه كردن افراد چگونه حقايق را وارونه جلوه داده و حتي براي اثبات اين موضوع ساختگي اهالي شيرازي را به گواهي گرفته است.

[12] در اينكه باب اعراب كلمات را غلط ادا كرد و از قواعد نحوي بي اطلاع بود همگي تواريخ مورد قبول بهائيان متفق مي باشند و از طرفي كليه آثار باب بر اين موضوع دلالت مي كند تا آنجا كه كتابهاي عربي وي به هيچ وجه قابل فهم براي اعراب نمي باشد

و كتابهاي فارسي وي هم تنها تا مقداري قابل فهم براي عده ي معدودي از فارسي زبانان است كه با اين قبيل مطالب سروكار زيادي داشته اند. ولي در مورد اظهار باب راجع به عدم رعايت قواعد نحويه در آيات قرآن كه نبيل اظهار داشته است نمي توان با حسن نيت و به سادگي پذيرفت زيرا با توجه به اينكه قرآن بزرگترين و بالاترين سند ادبي براي ادباء و فصحا و لغويين عرب مي باشد اظهار چنين مطلبي تنها دلالت بر بي مايگي و بي اطلاعي گوينده خواهد داشت و از طرفي باب جرئت چنين جسارتي را در آن مجلس نداشته است و براي نمونه حتي يك غلط را هم نتوانسته در كتابهاي خود ذكر كند وانگهي تواريخ مورد قبول بهائيت در اين مورد برخلاف گفته نبيل جريان را نقل كرده اند. در كتاب ظهورالحق فاضل مازندراني در صفحه 10 و كشف الغطاء ميرزا ابوالفضل گلپايگاني در صفحات 201 الي 205 مشروح جريان مجلس وليعهد را كه منجر به نوشتن توبه نامه به وسيله باب شده، نگاشته شده است و ابدا اسمي از قرآن در آن مجلس برده نمي شود و براي مزيد اطلاع قسمتي از نامه وليعهد را به محمدشاه كه مربوط به غلط خواندن كلمات است از اين دو كتاب نقل مي كنيم: «بعد از آن پرسيدند كه از معجزات و كرامات چه داري؟ گفت اعجاز من اينست كه از براي عصاي خود آيه نازل مي كنم و شروع كرد به خواندن اين فقره بسم الله الرحمن الرحيم سبحان الله القدوس السبوح الذي خلق السموات و الارض كما خلق هذا العصا آية من آياته، اعراب كلمات را به قاعده نحو غلط خواند تاء

سموات را به فتح خواند گفتند مكسور بخوان آنگاه الارض را مكسور خواند، امير اصلان خان اعتراض كرد اگر اين فقرات از جمله آيات باشد منهم توانم تلفيق كرد عرض كرد الحمدالله الذي خلق العصا كما خلق الصباح و المساء، باب بسيار خجل شد».

[13] اين حديث اصلا غلط نقل و تصحيف شده اصل آن «فاطمة خير نساء العالمين ما خلامريم» است كه سنيها نقل كرده اند.

[14] منظور بها از شخص مذكور سيد جمال الدين حسيني مرد بزرگ و متفكر اسلامي است كه در آن زمان وجود دستهاي بيگانه را در كشورهاي اسلامي احساس كرد و براي مبارزه با آنها بپاخاست. او بزودي پي برد كه بابيت همچون غده ي سرطاني است كه به وسيله ايادي مرموز به عضوي از جامعه اسلامي پيوند شده و مشغول ريشه دوانيدن به قسمتهاي ديگر اين پيكره مي باشد و اين مطلب را به همه مسلمانان گوش زد كرد. روشنفكري بود كه اجتماع اسلامي را در مقابل كليه دسيسه هاي بيگانگان بيدار ساخت در كتاب بزرگ عروة الوثقي چنين مي نويسد: «مقصود ما از خائن تنها كسي نيست كه كشورش را به نقد يا به بهاي كم و زياد به دشمن تسليم كند (زيرا هر قيمتي كه براي مزدش دريافت شود ثمن بخسي است) و باز هم خائن تنها كسي نيست كه پاي دشمن را در زمين وطن باز كند بلكه كسي كه توانا باشد از نفوذ بيگانگان در كشور جلوگيري كند و يا به هر وسيله كه شد ضربتي بر پيكر اجنبي وارد آورد، و از اين كار امتناع ورزد در هر لباس كه باشد و به هر صورتي كه جلوه كند او نيز خائن است»

(نقل از كتاب سيد جمال الدين حسيني پايه گذار نهضتهاي اسلامي). و از اين كلام مي توان ژرف نگري و بينش و آزادگي او را احساس كرد آنان كه بيداري او را مانع مقاصد شوم و پليد خود مي دانند مغرضانه او را به بدي نام برند و ميرزا حسينعلي هم از همانها است.

[15] ميرزا حسينعلي بهاء در كتاب ايقان كه براي اثبات حقانيت باب نوشته است شيخ احمد احسائي و سيد كاظم رشتي را مبشر به ظهور باب به عنوان قائم اسلام مي داند و در صفحه 51 ايقان به اين موضوع استدلال مي كند و مي نويسد: «اكثر از منجمان خبر ظهور نجم را در سماء ظاهره داده اند و هم چنين در ارض هم نورين نيرين «احمد و كاظم» قدس الله تربتهما» ولي با توجه به آثار اين دو نفر كه همواره معتقد به خاتميت پيامبر اسلام (ص) و قائميت محمد بن الحسن العسكري عليه السلام بوده اند كذب گفته جناب بها و صدق گفتار مؤلف روشن مي گردد. شيخ احمد احسائي در كتاب جوامع الكلم جلد اول صفحه 7 چنين مي نويسد: حضرت محمد بن عبدالله خاتم انبياء است و بعد از او پيامبري نخواهد آمد زيرا كه خداوند فرموده است ولكن رسول الله و خاتم النبيين (آيه 40 سوره احزاب) خداوند دروغ نمي گويد چون دروغ قبيح است و شايسته خداي بي نياز نيست و نيز خداوند مي فرمايد ما آتاكم الرسول فخذوه (آيه 7 سوره حشر) يعني هرچه پيغمبر برايتان آورد آن را بگيريد و قبول كنيد و نيز پيغمبر فرموده اند لانبي بعدي يعني پس از من پيامبري نخواهد آمد، پس فرمايش او حق است و ما بايد او را بپذيريم بنابراين دو جهت عقيده

ما بر ختميت نبوت حضرت رسول اكرم بوده و سلسله نبوت را پس از او منقطع مي دانيم». در كتاب شرح الزيارة الجامعه در ذيل جمله «فبذلتم انفسكم في مرضاته» جريان شهادت هريك از ائمه معصومين را به نام و نشان نقل مي كند تا مي رسد به حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السلام و درباره آن جناب مي گويد: «غيب الله شخصه فهو الذي يجاب اذا دعي عجل الله تعالي فرجه و رزقنا طاعته» كه در اين عبارت تصريح به وجود و غيبت آن بزرگوار كرده و دعا بر تعجيل فرجش مي نمايد و سپس تصريح مي كند كه وقت ظهور آن حضرت معلوم نيست و توقيت (معين كردن زمان ظهور آن حضرت) حرام است و هيچكس حتي خود آن حضرت از زمان ظهورش آگاه نيستند و شرح مفصلي در اين باره مرقوم داشته است. سيد كاظم رشتي در كتاب مجموعة الرسائل در رساله حجة البالغه صفحه 317 در مورد خاتميت پيامبر اسلام چنين مي نگارد: «ما معتقديم كه شريعت ششم شريعت حضرت محمد (ص) بوده و او نسخ كننده همه شرايع است، و اين شريعت به هيچ وجه نسخ نمي شود و تا ابد باقي است و آن پنج شريعت پيش مقدمه اي براي پيدايش اين شريعت بوده اند». و در وصيت نامه ي خود كه در ابتداي كتاب مجموعة الرسائل درج شده است چنين مي نويسد: «وصيت نامه من آن است كه شهادت مي دهم - كه محمد بن عبدالله بنده خدا و فرستاده ي اوست. تمام شرايع منسوخ شده اند جز اسلام كه تا روز قيامت باقي خواهد بود... شهادت مي دهم به دوازده نفر كه به نص پيامبر اسلام به جانشيني معرفي گشته اند و عبارتند از

ابوالحسن علي بن ابيطالب سپس... سپس ابوالقاسم حجة بن الحسن كه عدل و دادگري را روي زمين بگستراند او نمي ميرد تا آنگاه كه بت پرستي را از جهان براندازد خدايا اينان پيشوايان منند آنچه پيغمبر اسلام فرمود حق است و شكي در آن نيست و شريعت او تا پايان روزگار پابرجا خواهد بود».

[16] در صفحه 75 مكاتيب عبدالبها جلد دوم چنين مي نگارد: «در خصوص توقف آفتاب مرقوم نموده بودي كه در كتاب زردشتيان مرقوم است كه در آخر دوره مقرر است كه اين توقف در سه ظهور واقع گردد «در ظهور اول» ده روز آفتاب در وسط آسمان توقف نمايد «در ظهور ثاني» بيست روز «در ظهور ثالث» سي روز «بدانكه» ظهور اول در اين خبر ظهور حضرت رسول است كه شمس حقيقت در آن برج ده روز استقرار داشت و هر روز عبارت از يك قرن است (به چه دليل؟) و آن صد سال به اين حساب هزار سال مي شود و آن دور و كور محمدي بود كه بعد از غروب نجوم ولايت تا ظهور حضرت اعلي هزار سال است و ظهور ثاني ظهور نقطه اولي روحي له الفداء است كه شمس حقيقت در آن دور بيست سال در آن نقطه استقرار داشت بدايتش سنه شصت هجري و نهايتش سنه هشتاد (براي اينكه بتواند موضوع را با باب تطبيق دهد روز را در اين جا يكسال حساب مي كند و از طرفي سال 69 كه زمان ادعاي بها مي باشد تا هشتاد عقب مي برد) و در دور جمال مبارك چون شمس حقيقت در برج الهي كه خانه شمس است طلوع و اشراق فرمود مدت استقرارش عدد

سي بود كه آن نهايت مدت استقرار آفتاب است در يك برج تمام لهذا امتدادش بسيار اقلا پانصد هزار سال» (چه كم؟ در اينجا هر روز را تقريبا 16666 سال و 243 روز حساب كرده است) دقت كامل در مطالب ياد شده نشان مي دهد كه عبدالبها با تردستي مصمم است مطالب را به هم ببافد و هيچ مبناي صحيحي را در تأويلات و تفسيرات خود رعايت نكند تا شايد منطبق بر مدعيات وي و پدرش گردد اگر قرار بر اين سنخ تأويل و تفسير باشد كليه مدعيان پيامبري هم با كم و زياد كردن مقدار روز خواهند توانست موضوع را بر خود منطبق نمايند.

[17] در قرآن مجيد خصوصياتي براي پيروان قائم موعود عليه السلام ذكر شده است و آنها را به عنوان «عباد صالح» نامبرده است كه وارث زمين خواهند شد (سوره انبياء آيه 105) مردماني خواهند بود كه ايمان دارند و عمل صالح مي كنند، حكومتي الهي بر جهان خواهند داشت و كليه دستورات و قوانين دين اسلام را در جهان بكار خواهند بست و از هرگونه بيمي در امان خواهند بود و تنها خدا را بدون هيچگونه شركي خواهند پرستيد (سوره نور 55). در روايات اسلامي مطالب فوق و چگونگي جامعه در زمان ظهور قائم عليه السلام بطور بسيار مبسوط و گسترده بيان شده است بررسي و تفحص وضع جامعه ي كنوني بهائي نشان مي دهد كه نه تنها با آن جامعه مورد انتظار شباهتي ندارد بلكه درست نقطه مقابل آن مي باشد.

[18] ميرزا علي محمد باب علت بعثت و ظهور خود را در كتاب صحيفه عدليه صفحه ي 14 نيز چنين بيان مي كند: «و بدانكه اين ظهور آيات و

مناجات و علوم لدنيه؟!! از نومي است» «كه مشاهده نموده به آنكه ديده رأس مطهر جناب سيدالشهداء عليه السلام را مقطوع» و از جسد مطهر با رؤس ذي القربي و هفت جرعه دم از كمال حب از دم» «آن جناب نوشيده و از بركت دم آن حضرت است كه صدر به مثل اين» «آيات متقنه و مناجات محكمه منشرح گشته. الحمدلله الذي اشربني دم «حجته. و جحعله حقيقة فؤادي. و لذلك قد نزل علي البلاء بامضائه. فانا» «لله و انا اليه راجعون و ان بمثل ذلك فليعمل العاملون؟!».

[19] اين بيت مطلع غزلي است از صحبت لاري كه در ديوان او هم چاپ شده است بهائيان به دروغ اين غزل را به طاهره منسوب داشته اند.

[20] تاريخ نبيل براي تحقق حديث مكه داستان ديگري را هم نقل مي كند كه نمونه ي بارز چسب احاديث باسريش مي تواند باشد و از طرفي با توجه به مطلبي كه نويسنده محترم از تاريخ نبيل نقل كرده است مقايسه اين دو داستان و چگونگي برداشت و تأويلات سست آنها كه هيچ مبناي صحيحي ندارد روشن مي گردد. نبيل در صفحه 360 از نشر سوم چنين مي نويسد: «جناب قدوس پياده شدند تكيه به ضريح مقبره ي طبرسي كرده فرمودند «بقية الله خير لكم ان كنتم مؤمنين» اول بيان جناب قدوس به تلاوت همين آيه شروع شد و آنچه را كه حضرت رسول (ص) بشارت داده بودند در اين مقام مصداقش كاملا ظاهر شد، زيرا حديثي هست كه حضرت رسول فرمودند وقتي قائم ظهور مي كند پشت خودش را به كعبه مي دهد و به سيصد و سيزده نفر از اصحابش كه دورش حلقه زده اند مي فرمايد «بقية الله خير لكم

ان كنتم مؤمنين» مقصود جناب قدوس از بقية الله حضرت بهاء الله بودند». واقعا كه چه عجيب مصداقش ظاهر شد؟ كعبه به مقبره طبرسي تبديل شد، به جاي قائم ملامحمدعلي بارفروش چنين حرفي را زد تازه مقصودش هم خودش نبود و حتي باب كه مي گويند اظهار قائميت كرده، نبود بلكه شخص ديگري بود. اين داستانهاي مختلف و توجيهات گوناگون درباره ي يك موضوع به وسيله ي افراد يك گروه كه همگي بهائيان مدعي قداست! آنها هستند متحريان حقيقت را به كليه دعاوي و اظهارات و داستانسرائي هاي آنها بدبين مي كند و نشان مي دهد كه همگي عاري از حقيقت بوده است.

[21] در كتاب بيان فارسي صفحه 198 چنين مي نويسد: «باب ششم از واحد ششم في حكم محو كل الكتب بكلها الا ما انشأت أو تنشأ في ذالك الامر... صفحه 199 سطر 5 از اين جهت است كه امر شده بر محو كل الكتب الا آنكه در اثبات امرالله و دين او نوشته شود.» ميرزا ابوالفضل گلپايگاني در كتاب كشف الغطاء صفحه 166 سطر 8 چنين مي نويسد: «بنيان دين بيان... بر محو و اتلاف جميع كتبي كه در غير دين بيان نوشته شده و هدم و تخريب كليه مشاهد و معابد و بقاع و مقابر و قتل نفوس و اباحه اعراض و ناموس و خلاصه افناء كل من لم يدن بدين البيان و محو آثار ايشان است.» عباس عبدالبها در كتاب مكاتيب جلد دوم صفحه 266 چنين مي نگارد: «در يوم ظهور حضرت اعلي (باب) منطوق بيان ضرب اعناق و حرق كتب و اوراق و هدم بقاع و قتل عام الامن آمن و صدق بود.».

[22] ميرزا حسينعلي برخلاف اين مطلب به

پيروان خود دستور مي دهد كه با مخالفان بهائيت به بدترين وضع مواجه گردند و بنابراين نه تنها قوانين بيان را در اين باره نسخ نكرده است بلكه تشديد هم نموده است. در كتاب ادعيه محبوب صفحه ي 196 (لوح احمد) چنين دستور مي دهد: «و كن كشعلة النار لاعدائي و كوثر البقاء لاحبائي» (يعني همچون شعله آتش سوزان براي دشمنان من و آب بقاء براي دوستان من باش). و در كتاب مجموعه ي الواح مباركه صفحه 216 چنين مي نگارد: «انتم يا احباء الله كونوا سحاب الفضل لمن آمن بالله و آياته و عذاب المحتوم لمن كفر بالله و امره و كان من المشركين» يعني ابر رحمت براي ايمان آورندگان به من باشيد و عذاب حتمي براي كساني كه كفر ورزيدند و از مشركين بودند. در كتاب رحيق مختوم تأليف اشراق خاوري صفحه 595 از عباس افندي چنين نقل مي كند: لعمرالله حزب شيعه از مشركين از قلم اعلي در صحيفه حمراء مسطور انتهي. و بنابراين براي شيعيان بايد عذاب حتمي باشند. الحق و الانصاف هم بهائيان در انجام اين دستورات كوتاهي نكردند و جرياناتي نظير جنايت ابرقو نشان دهنده ي اين احكام مي باشد، ضمنا اين دستورات با مطلبي كه نويسنده نقل كرده روشن مي شود كه جناب ميرزا حسينعلي براي تبليغات و عوام فريبي دستور اول را صادر كرده است وليكن در پنهاني براي رفتار بهائيان احكام ديگري هم دارد.

[23] صفحه 635 نشر سوم نبيل زرندي.

[24] پيامبر اسلام هيچگاه در مواقع خطر و احتمال شكست متوسل به امور غير انساني و غيرمنطقي نمي گرديد، و هم چنين به هنگام پيروزي اصول عدالت را درباره ي دشمن فراموش نمي كرد. به هنگامي كه ارتش اسلام

آماده براي شركت در يكي از ميدانهاي جهاد مي شدند پيامبر فرماندهان لشگر و سربازان را با اين جمله ها به وظائف خويش آشنا مي ساخت: «برويد به نام خدا، از او استمداد جوئيد، براي او طبق آئين پيامبر جهاد كنيد: اي مردم! هيچگاه گرد مكر و فريب نگرديد و در غنايم خيانت ننمائيد. كشتگان دشمن را مورد هتك قرار ندهيد و چشم و گوش و ساير اعضاي آنها را - آنسان كه در جاهليت معمول بود- قطع نكنيد. پيرمردان و پيرزنان و كودكان را به قتل نرسانيد و متعرض رهبانان كه در غارها و ديرها ساكنند نشويد. هرگز درختان را از ريشه نزنيد مگر اينكه مجبور شويد. نخلستان را مسوزانيد و در آب غرق نكنيد. درختان ميوه را قطع ننمائيد و زراعتها را به آتش نكشيد. حيوانات حلال گوشت را جز براي قوت خود از بين نبريد. هرگز آبهاي دشمن را با زهر آلوده نسازيد. و از حيله و شبيخون زدن بپرهيزيد.» همانطور كه مشاهده مي شود استفاده از هر وسيله غيرانساني را حتي در برابر خونخوارترين دشمنان ممنوع ساخته است، نه اجازه خرابكاري مي دهد نه استفاده از طريق ناجوانمردي و نه متعرض افراد بي دفاع شدن. شاگرد بزرگ مكتب پيامبر علي عليه السلام بهنگام دادن دستورات جنگي به جنگجويان صفين نيز چنين مي گويد: «لاتقتلوهم حتي يبدؤوكم... فاذا كانت الهزيمة باذن الله فلا تقتلوا مدبرا و لاتصيبوا معمورا و لاتجهزوا علي جريح و لا تهيجوا النساء باذي و ان شتمن اعراضكم و سببن امراءكم (نهج البلاغه). «شما هرگز به جنگ دست نزنيد تا دشمن شروع كند (و شما به عنوان دفاع دست به اسلحه ببريد)... هنگامي كه به فرمان الهي سپاه

دشمن رو به هزيمت نهاد فراريان را نكشيد، و افرادي كه تسليم شدند به قتل نرسانيد، متعرض مجروحان نشويد و از آنها انتقام نگيريد. هرگز زنان را آزار نكنيد اگرچه به شما بد و ناسزا گويند، و به امرا و پيشوايانتان دشنام دهند» (نقل از كتاب قرآن و آخرين پيامبر تأليف آقاي ناصر مكارم شيرازي) رفتار پيامبر اسلام در فتح مكه كه پس از 22 سال دربدري ديدن و شكنجه و آزار كشيدن و خيانتكاري و قتل و غارت و عهدشكني از مشركين نصيب مسلمانان شده بود بزرگترين سند افتخار براي مسلمين بود و عاليترين مظهر مسالمت و انسان دوستي را در تاريخ بشر نشان داد، وي با صداي بلند به آنها فرمود: برويد شما آزاد هستيد.

[25] از نشر دوم تاريخ نبيل.

[26] اين مطلب نشان مي دهد كه وحيد دارابي (سيد يحيي) تا اين هنگام (شعبان سال 1266 هجري قمري) به بابيت ميرزا عليمحمد دعوت مي كرده است و از تعاليم به اصطلاح جديد كه نماز جماعت را جز براي مردگان تجويز نمي كند و از طرفي نماز اختراعيش با نماز مسلمين فرق دارد خبري نبوده است، به دليل آنكه دو سه فرد مسلمان ذكر شده به او اقتدا كردند. همانطور كه مؤلف بارها تذكر داده است قضيه دعوت به سوي حق و حقيقت و يا شهادت در راه خدا نبوده است بلكه همواره در اين كشاكش دستهاي ديگري براي بهره برداري از آب و گل آلود در كار بوده و قضيه ي بابيت فقط دستاويزي براي به وجود آوردن صحنه هاي خونين و شورش بوده است. گروهي ساده لوح از راه عقيده به حضرت ولي عصر عليه السلام گول تظاهرات بابي ها

را (كه خود را مقدمه ظهور آن حضرت معرفي مي كردند) خوردند و از طرفي نارضايتي مردم از دستگاههاي حكومتي آن روز مزيد بر علت گرديد و به خاطر از بين بردن ظلم و جور حاضر بودند با هر نغمه اي كه ساز مخالفت داشته باشد دمساز گردند ولو آنكه سبب گسيختن حيات و زندگي خود و برقراري ظلمي بيشتر باشد. اصولا بايد در ماوراء مطالب اظهاري مورخين بابي و بهائي، به آنچه كه در اين باره به وسيله ي افرادي كه بنيان گذار چنين شورشهائي بوده اند اظهار شده توجه كرد مطلب ذيل كه پرده از روز قسمتي از جريانات واقعي برمي دارد در مقدمه كتاب خسرو شيرين شعله صفحه ي 4 به وسيله ي دكتر نوراني وصال استاد دانشگاه نگاشته شده است: «محمدباقر خان شعله پدر شاعر همواره با حاج زين العابدين خان و علي اصغر خان و ساير برادران و بر سر مسأله حكومت نيريز و اصطهبانات و دارابگرد اختلاف داشت چون حاج زين العابدين خان به كمك ساير برادران مخصوصا علي اصغر خان بر مسند حكمراني تكيه زد محمد باقر خان كه دستش از چاره كوتاه شده بود در نهان به تحريكات مشغول گرديد و سرانجام در صبحگاهي به وسيله ي ايادي حاج زين العابدين خان و علي اصغر خان در منزل خود مقتول شد و بازماندگانش اسير گرديدند حوادث فوق در پايان 1262 هجري قمري اتفاق افتاد. در نتيجه حوادث فوق شعله به اتفاق ساير برادران در اطاق محبوس گرديد... چندي بدين منوال گذشت كه ناگاه سيد يحيي كشفي يا وحيد سابق الذكر براي ترويج مرام ميرزا علي محمد باب از داراب به ني ريز وارد گرديد... رعايا كه از جور خان به تنگ

آمده و از ستم او بر برادرزادگان خود خشمگين شده بودند به دين جديد گرويده و سرانجام با تحريك عوام بر عليه خان در زندان را شكسته شعله و برادرانش را آزاد ساختند. شعله پس از آزادي از زندان به اتفاق برادران خويش ميرزا محمد حسين خان و اسمعيل خان به تجهيز قوا پرداخت و برادران ديگرش ميرزا محمدعلي متخلص به فاني و اكبرخان مشغول جمع آوري آذوقه تفنگچيان و برانگيختن مردم عليه زين العابدين خان و علي اصغر خان شدند، شاعر براي پيشرفت مقصود و انتقام خون پدر خود از اعمام قسي القلب حيله اي بكار برد بدين معني كه در بين عوام الناس انتشار داد كه مرام بابي گري حق است و خود او به سيد باب و نماينده او سيد يحيي وحيد ايمان آورده و چون ايام فترت شروع شده است هركس هر عملي بنمايد خداوند او را خواهد بخشيد و بر او حرجي نيست و همانطور كه سابقا اشاره شد دختر سيد يحيي را به زني گرفت و سيد مزبور را به قيام عليه حاج زين العابدين خان تحريص كرد و به قدري او را وسوسه نمود كه امر بر خود سيد يحيي به كلي مشتبه شده تصور كرد اين امور از بركمات و معجزات دين جديد است... تصميم به قيام گرفت و در قلعه خرابه اي بنام قلعه ي خواجه به قرب يك ميلي ني ريز اردوگاهي برپا ساخت. شعله با ياران خويش هم قسم گرديد كه تا توفيق به تلافي ستمي كه از اعمام بر او رفته بود، علت گرويدن به دين جديد را با كسي در ميان ننهند و با پيروي از سيد يحيي و فريب عوام

الناس حاج زين العابدين خان و علي اصغر خان را به انتقام خون پدر كشته، آن وقت حقيقت امر را آشكار كنند.... چون در اخبار و احاديث خوانده بودم كه اصحاب امام زمان با شمشير قيام مي كنند من و برادرانم ابتكار عمليات جنگي را بر عليه حاج زين العابدين خان و علي اصغر خان به دست گرفته با مشتبه ساختن امر بر سيد يحيي داستان سيف آزاد و حرز زمان را جعل كرديم بدين معني كه به عده ي از ياران خود دستور داديم با شمشيرهاي آخته به فواصل معين در مجلس وعظ سيد يحيي حاضر گرديده در اثناي سخن او فرياد زدند: سيف آزاد يا مولاي صاحب الزمان. سيد يحيي كه از اين ماجري اطلاعي نداشت از ما كه مقرب درگاه و بخصوص من كه داماد و مورد اعتمادش بودم پرسيد كه اين فرياد و غلغله در بين سخن من چيست ما بطور حق به جانب وانمود كرديم كه واقعا معجزه اي در كار است و بعدها در يكشب كه مزاج او را براي انقلاب مستعد يافتم اظهار كردم كه فرشتگاني در خواب به من امر نمودند كه از براي از كار انداختن اسلحه ناريه قواي دولتي حرز زمان را بر روي كاغذ بنگار و آن را بر گردن اصحاب انداز تا از گلوله هاي آتشين خصم در امان باشند از آنكه از بركات اين حرز است كه حامل آن را اسلحه ي آتشين كارگر نيفتد در آخر گفتند فرياد - سيف آزاد - هاتفي الهي و ندائي روحاني است كه ما به كمك اصحاب سيد يحيي در مي دهيم تا هركس ايمان كامل دارد قيام كند و براي فريب سيد و

تحريص بيشتر او به قيام بر عليه حاج زين العابدين خان به ياران خود دستور دادم به همان شيوه داستان سيف آزاد در مجلس وعظ سيد به طور پراكنده حاضر شده در ميان سخن او فرياد زنند معجزه معجزه ماه در پيشاني آقا (سيد يحيي) ظاهر گرديده و فرياد يا صاحب الزمان برآورند. عده ي ديگر را مأمور كردم كه اگر كساني اين موضوع را انكار كنند به آنها بگويند شما ايمانتان كامل نيست و عوام الناس را به بوسيدن پيشاني سيد و محل طلوع ماه وادار نمايند به هر صورت پس از وقوع اين اعمال چنان امر بر سيد مشتبه شد كه در روزهاي آخر به كلي با عقل بيگانه شده و في الواقع باور كرده بود كه موضوع سيد آزاد و حرز زمان و ماه در پيشاني او صحت دارد و ما هم به مقصود خود كه سلطه جنون بر دماغ سيد و حفظ ابتكارات جنگي بود نائل آمده و براي فريب سيد چنان وانمود مي كرديم كه اين معجزات بينات را مشاهده مي كنيم و بطوري سيد را فريب داديم كه مجال اندك تعمق و تدبير از او سلب گرديد. از طرف ديگر انتشار يافت كه بلاد روم بدست مريدان باب فتح و بزودي ربع مسكون در حيطه تصرف بابيان در خواهد آمد. اين تصادف ما را در فريب سيد مساعدت نموده و ايمان او را به فتح و پيروزي دوچندان كرد. در اين اثنا يورش و حملات شبانه شروع شد و چون مقصود اجمال مطلب است به طور مختصر مي گوئيم پس از چند جنگ محلي كه بين فريقين انجام گرفت شعله شبي ظلماني از مجراي

فاضل آب آسياب خبار كه در نزديكي قلعه خواجه واقع است خارج گشته و در حالي كه صورت خود را پوشانيده بود به طوري تقليد از سخن گفتن پسرعموي خود محمدقلي خان را كرد كه عمويش علي اصغر خان كه سپهداري قواي خان را به عهده داشت واقعا تصور نمود كه پسرش محمدقلي خان است كه او را مي خواند و از او استمداد مي طلبد... مرحوم شعله حكايت كرد كه من مترصد فرصت بودم چون مرا به نام محمدقلي صدا كرد به او نزديك شده و با شمشير او را مقتول نموده و مقداري از خون او را به سر و صورت خود زده شكر خداي را به جاي آوردم كه مرا به گرفتن انتقام پدر موفق ساخت و هنگامي كه عمويم علي اصغر خان زير چنگال من در خون مي غلطيد به او گفتم «برادر برادر بر آذر نهد» و اين اشاره به قتل پدرم به دست علي اصغر خان بود. بالاخره دولت قواي محلي نيريز را تقويت كرده... سيد يحيي مقتول... و معلوم افتاد كه كاغذ پاره ها و نوشته ها را در مقابل گلوله توپ و تفنگ خاصيتي نيست... ... وقتي علي اصغر خان را كشتم مصمم بودم كه حاج زين العابدين خان را نيز مقتول و سپس حقيقت كيش و آئين خود را برملا سازم ليكن تقويت قواي دولتي و قتل يحيي و... نيروي مقاومت ما را سلب و به ناچار با عده اي به كوهستان مرتفع جنوبي معروف به كوه قبله... سنگربندي كرديم... ... ايشان را بر قتل خان واداشتم روز جمعه كه خان... در حمام بود... به خان حمله و به وسيله كرزن ابتدا شكم

خان را پاره و سپس او را قطعه قطعه مي كنند شعله پس از قتل حاج زين العابدين خان و علي اصغرخان تصميم گرفت كه اتهام بابي گري و طغيان عليه قواي دولتي را از خود دفع نمايد بدين منظور با برادران خويش به مشاوره پرداخته سر انجام مصمم شد از بيراهه خود را به شيراز يا تهران رسانيده و نزد مجتهدان و اركان دولت از خويش رفع اتهام نمايد و براي تبري خويش در نزد فرهاد ميرزا عزم به ساختن منظومه شيرين و فرهاد كرد و قصيده ي نيز در پوزش از گناه رفته سرود و به شاهزاده تقديم داشت از بخت بد موقعي به درگاه شاهزاده رسيد كه عده اي از برادران و اقوام او به جرم بابي گري محبوس و محكوم به اعدام گرديده بودند او را نيز بدين جرم به زندان انداختند... وقتي نوبت به اعدام من و برادرانم رسيد نگاهي به برادرم ميرزا محمد علي متخلص به فاني انداختم و اشاره كردم اگر ساكت باشيم به زودي به تهمت بابيگري و طغيان معدوم خواهيم شد پس چون كشته مي شويم چرا حقائق را نگوئيم... دراين موقع حقيقت قضايا و نيرنگي را كه براي تلافي كين پدر و فريفتن سيد يحيي و ازدواج با دختر او بكار برده بوديم بيان كرده مورد بخشايش شاهزاده قرار گرفتم... شعله در پايان عمر به علت پشيماني از كارهاي گذشته خويش نادم و تائب گشته زمام امور مملكتي خود را به برادرزاده خود رضاقلي خان مشيرالديوان داده مشغول عبادت و انابت گرديد. ... شعله اين منظومه را براي تقرب به دستگه مرحوم فرهاد ميرزا و عذر گناهان گذشته زمام امور مملكتي خود

را به برادرزاده خود رضاقلي خان مشيرالديوان داده مشغول عبادت و انابت گرديد. ... شعله اين منظومه را براي تقرب به دستگاه مرحوم فرهاد ميرزا و عذر گناهان گذشته به نظم آورده و خود نام شيرين و فرهاد بر آن نهاده بود ولي به واسطه ي عدم دقت به نام شيرين و خسرو معروف گرديد».

[27] براي اطلاع بيشتر نسبت به ارتباطات سياسي باب و ميرزا حسينعلي با دولت روسيه تزاري و كمكهائي كه از آن كشور دريافت داشته اند براساس مدارك و اسناد مورد قبول بهائيان به كتاب پرنس دالگوركي مراجعه نمائيد.

[28] به موجب مداركي كه از كتب بهائيان به دست آمده است توبه نامه ي باب مورد تأييد آنها مي باشد در مقدمه ي كتاب اصل توبه نامه با ذكر پاره اي از مدارك نقل شده است.

[29] شوقي افندي در كتاب قرن بديع جلد دوم جريان تيراندازي را چنين نقل مي كند: صفحه 15: يك نفر بابي بنام صادق تبريزي كه از شهادت مولاي محبوب خويش سخت دچار حسرت و تأثر گرديده و از كثرت احزان حالت طبيعي خود را از دست داده بود ديوانه وار در مقام قصاص برآمد و فكر انتقام در مخيله خود بپرورانيد و چون به زعم خويش محرك اصلي و مسبب واقعي اين جنايت را شخص شاه تشخيص داده بود نظرش متوجه مقام سلطنت گرديد و قصد حيات وي نمود. صادق در يك دكان قنادي در تهران كار مي كرد و امرار معاش مي نمود و در تنفيذ اين فكر با يك نفر جوان گمنام ديگر به نام فتح الله قمي همعهد و همداستان شد آنگاه دو جوان متفقا به جانب نياوران كه اردوي دولتي در آنجا چادرزده و

مقر موكب شهرياري بود رهسپار گرديدند صادق به عنوان يك نفر رهگذر بيگناه در كنار راه بايستاد و هنگامي كه شاه سوار بر اسب به عزم گردش صبح از قصور و حدائق سلطنتي خارج مي شد با طپانچه اي كه همراه داشت او را مورد حمله قرار داد و تيري به جانب وي پرتاب نمود... صفحه 33: «هنگامي كه قضيه سوء قصد اتفاق افتاد حضرت بهاءالله در لواسان تشريف داشتند و ميهمان صدر اعظم بودند و خبر اين واقعه هائله در قرية افجه به ايشان رسيد برادر صدر اعظم جعفر قلي خان كه مأمور پذيرائي آن حضرت بود از حضورشان استدعا نمود چندي در يكي از نقاط حول و حوش مختفي شوند تا آن غائله آرام گيرد و آن فتنه خاموش شود ولي وجود مبارك اين رأي را نپسنديدند حتي شخص اميني را هم كه براي حفظ و حراست هيكل انور گماشته بودند مرخص فرمودند و روز بعد با نهايت متانت و خونسردي به جانب نياوران مقر اردوي سلطنتي رهسپار شدند، در زر گنده ميرزا مجيد شوهر همشيره مبارك كه در خدمت سفير روس پرنس دالگوركي Prince Dolgoroki سمت منشي گري داشت آن حضرت را ملاقات و ايشان را به منزل خويش كه متصل به خانه ي سفير بود رهبري و دعوت نمود آدمهاي حاج عليخان حاجب الدوله چون از ورود آن حضرت باخبر شدند موضوع را به مشار اليه اطلاع دادند و او مراتب را شخصا به عرض شاه رسانيد، شاه از استماع اين خبر غرق درياي تعجب و حيرت شد و معتمدين مخصوص به سفارت فرستاد تاآن وجود مقدس را كه به دخالت در اين حادثه متهم

داشته بودند تحويل گرفته نزد شاه بياورند. سفير روس از تسليم حضرت بهاءالله امتناع ورزيد و از هيكل مبارك تقاضا نمود كه به خانه صدر اعظم تشريف ببرند ضمنا از مشاراليه به طور صريح و رسمي خواستار گرديد امانتي را كه دولت روس به وي مي سپارد در حفظ و حراست او بكوشد». صفحه 83: «از يك طرف وساطت و دخالت پرنس دالگوركي سفير روس در ايران كه به جميع وسائل در آزادي بهاء الله بكوشيد و در اثبات بي گناهي آن مظلوم آفاق سعي مشكور مبذول داشت... موجبات استخلاص و نجات هيكل مبارك را از چنگال دشمنان لدود فراهم آورد».

[30] صفحه 393 چاپ جديد.

[31] باب درباره ي من يظهره الله (موعودي كه باب بشارت بدان مي دهد) مشخصات بسيار كمي در كتاب بيان فارسي داده است كه همين مقدار كم هم به هيچ وجه با ميرزا حسينعلي تطبيق نمي نمايد مثلا در كتاب بيان فارسي صفحه 230 لقب من يظهره الله را قائم مي داند و چنين مي نويسد: «ان الله قد امر بان تقيموا من مقاعد كم اذا سمعتم اسم من يظهره الله من بعد بلقب القائم.» و ظهور او را در فاصله ي 1511 سال (به عدد كلمه ي غياث يا اغيث) الي 2001 سال (عدد كلمه ي مستغاث) پس از ظهور خود مي داند. (صفحات 61 و 71 و 100 بيان فارسي) معذلك ميرزا حسينعلي پس از مرگ باب به فاصله ي كوتاهي خود را من يظهره الله معرفي مي كند و بشارات باب را به خود مربوط مي داند!!.

[32] بايد توجه داشت كه در اسلام هيچگاه دستور پرستش و يا سجده به حجرالاسود و حتي كعبه معظمه داده نشده است بلكه به خاطر اتحاد

و همبستگي جامعه اسلامي و احترام، خانه ي خدا (يعني اولين مركز توحيدي در جهان كه براي توجه به خداوند متعال ساخته شده است) تنها بعنوان قبله و جهت در نماز قرار داده شده است.

[33] در كتاب دروس الديانه محمدعلي قائني درس نوزدهم مي نويسد: «قبله ما اهل بهاء روضه مباركه (قبر ميرزا حسينعلي) است در مدينه عكا كه در وقت نماز خواندن بايد رو به روضه مباركه بايستيم و قلبا متوجه به جمال قدم جل جلاله و ملكوت الهي باشيم... اما در وقت تلاوت آيات و خواندن مناجات... در قلب بايد متوجه به جمال قدم و اسم اعظم باشيم زيرا مناجات و راز و نياز ما با اوست و شنونده ي جز او نيست و اجابت كننده ي غير او نه...» و براي اينكه عبدالبها از قافله عقب نماند و او هم به آرزوي فرعونيت خود برسد مجله ي اخبار امري سال 106 بديع شماره ي ششم از قول شوقي مي نويسد: «اگر در حين نماز محتاج مي بينيد كسي را پيش چشم خود مجسم كنيد حضرت عبدالبها را در نظر آوريد زيرا به واسطه ي حضرت عبدالبها مي توان با جمال مبارك راز و نياز كرد.».

[34] صفحه 70 چاپ جديد.

[35] صفحه 81 چاپ جديد.

[36] صفحه 104 چاپ جديد.

[37] صفحه 352 چاپ جديد.

[38] عبدالبها هرجا مناسب بوده از اين موضوع پا را فراتر گذارده و وي را ذات خدا مي داند. در كتاب تاريخ صدرالصدور صفحه 26 نصرالله رستگار از قول عبدالبها چنين مي نويسد: «... چه كه اين ظهور اعظم نفس ظهور الله است نه به عنوان تجلي و مجلي و نور اين نير قدم را اشراقي و غروبي نيست.» و در صفحه 207 نيز

از قول عبدالبها نقل مي كند: «اي مقبل الي الله و منقطع الي الله مقام مظاهر قبل نبوت كبري بود و مقام حضرت اعلي الوهيت شهودي و مقام جمال اقدس احديت ذات هويت وجودي و مقام اين عبد عبوديت محضه ي صرفه ي بحته و هيچ تأويل و تفسيري ندارد.».

[39] چاپ جديد صفحه 396.

[40] صفحه 418 چاپ جديد.

[41] صفحه 419 چاپ جديد.

[42] صفحه 295 چاپ جديد.

[43] صفحه 298 چاپ جديد.

[44] و يا بهتر بگوئيم حكمت خدا اين بود كه رؤياي سلسله ديكتاتوري به حقيقت نپيوندد و پيشگوئيهاي بها و عبدالبها عملي نشود تا راهي براي به حقيقت رسيدن متحريان حقيقت باشد و معلوم گردد كه آنها افراد عادي پيش نبوده و از راه دين سازي خواسته اند به خواهشهاي خود جامه عمل بپوشند.

[45] صفحه 934 الي 938 رحيق مختوم تأليف اشراف خاوري (جلد دوم).

[46] در كتاب قرن بديع جلد سوم صفحه 291 شوقي افندي چنين مي نويسد: «فرمانده كل قواي ترك جمال پاشاي غدار و سفاك عدو صائل و خصم لدود شريعة الله نظر به تلقينات و تحريكات مغرضين و سوء ظن شديد كه نسبت به امر الهي حاصل نموده بود به مخالفت بي منتهي برخاست و به انعدام كلمة الله مصمم گرديد حتي صريحا اظهار داشت كه چون از دفع دشمنان خارج (انگلستان) فراغت يابد به تصفيه امور داخل اقدام و در اولين قدم حضرت عبدالبهاء را علي ملاء الاشهاد مصلوب روضه مباركه را منهدم و با خاك يكسان خواهد نمود.» اما هنگامي كه انگلستان فلسطين را تصرف كرد به پاداش همكاريهاي عبدالبها در مورد تصرف فلسطين كه آتش آن هنوز دامنگير بشريت است بلافاصله حفظ و حمايت عبدالبها را

به عهده گرفت. در كتاب قرن بديع جلد سوم صفحه 297 شوقي افندي چنين مي نويسد: «ضمنا فرمانده جبهه ي حيفا را مأمور ساخت تصميمات لازم جهت حفظ جان مبارك اتخاذ و از اجراء نقشه ي پليد جمال پاشا كه طبق اخبار واصله به دايره ي اطلاعات انگلستان بر آن تصميم بود كه در صورت تخليه ي شهر و عقب نشيني قواي ترك حضرت عبدالبها و عائله ي مباركه را در كوه كرمل مصلوب سازد جلوگيري نمايد».

[47] شوقي افندي در كتاب بديع جلد سوم صفحه 299 چنين مي نويسد: «پس از اختتام جنگ و اطفاء نايره حرب وقتال اولياء حكومت انگلستان از خدمات گرانبهائي كه حضرت عبدالبها در آن ايام مظلم نسبت به ساكنين ارض اقدس و تخفيف مصائب و آلام مردم آن سرزمين مبذول فرموده بودند در مقام تقدير برآمدند و مراتب احترام و تكريم خويش را با تقديم لقب نايت هود و اهداء نشان مخصوص از طرف دولت مذكور حضور مبارك ابراز داشتند و اين امر با تشريف و تجليل و غير در محل اقامت حاكم انگليز در حيفا برگزار گرديد.» بايد توجه داشت كه اعطاء نشان تنها به خاطر خوش خدمتي هاي گرانبهائي است كه عباس افندي در راه استقرار حكومت انگلستان و يهود در فلسطين و از بين بردن حكومت عثماني متحمل شده است و در اين راه حتي همانطور كه مؤلف محترم مرقوم داشته اند از بذل گندمهاي احتكار شده در زمان قحطي و جنگ به پيش پاي سپاهيان انگلستان دريغ نداشته است، و الا حكومت انگلستان اگر دلش به حال مردم فلسطين سوخته بود كه به خاطر خدمات گرانبهاي ايشان؟!! به مردم آنجا مراتب احترام و تكريم خويش

را به جا آورد آن همه از افراد را در هنگام تصرف فلسطين و سلب استقلال آن كشور به وادي نيستي نمي فرستاد و راه را براي سلب آزادي و حقوق و بي خانمان شدن مليونها نفر آوارگان، و كشته شدن انسانهائي كه در راه آنان مي جنگند، باز نمي كرد.

[48] شوقي افندي نيز در كتاب قرن بديع جلد دوم صفحه 245 جريان قتل 3 نفر ازلي را به دست بهائيان در عكا اعتراف مي نمايد.

[49] صفحه ي 88 خاطرات 9 ساله (نشر جديد).

[50] صفحه ي 100 خاطرات 9 ساله (نشر جديد).

[51] در اثر اين اعمال (جاسوسي براي اجانب و خيانت به ملت مسلمان فلسطين) بود كه جمال پاشا تصميم گرفت كه پس از ختم غائله عبدالبها را به جرم جاسوسي محاكمه كرده و اعدام نمايد وليكن باز هم همانطور كه سفير روس تزاري پدرش را در پناه گرفت اربابان جديد وي او را از مهلكه نجات دادند و پس از تصرف فلسطين به خاطر خدمات گرانبهائي!؟؟ كه براي انگلستان در اين مورد انجام داده بود با احراز مدال و نشان مورد تقدير آن كشور قرار گرفت و در تاريخ نهضتهاي آزادي اين ننگ براي وي و جامعه بهائي تا ابد باقي خواهد ماند. عباس افندي مسؤل كليه جناياتي است كه در اين ناحيه از جهان از آن تاريخ تا كنون صورت گرفته و يا پس از اين اتفاق خواهد افتاد. (براي اطلاع بيشتر درباره ي ارتباطات سياسي عباس افندي به كتاب پرنس دالگوركي مراجعه كنيد).

[52] در كتاب خطابات جلد اول صفحه 18 چنين مي نگارد: نطق مبارك 21 رمضان 1329 در لندن 14 سبتمبر 1911 به مدير روزنامه رئيس فرمسون (فراماسيون) و تياسفي:

هو الله تحيت محترمانه مرا به جمعيت تياسفي برسان و بگو شما في الحقيقة خدمت به وحدت عالم انساني نموده ايد. زيرا تعصب جاهليه نداريد آرزوي وحدت بشر داريد (؟!!) و شما چون در مقصد جليل عضوي عامل هستيد در حق شما دعا مي كنم و از براي شما تأييدات الهيه مي طلبم (يعني براي فراماسيونرها و تياسفي ها).

[53] صفحه ي 101 خاطرات نه ساله نشر جديد.

[54] در صفحه 194 قاموس توقيع منيع مبارك جلد دوم اشراق خاوري از قول عبدالبها مدت زنداني ميرزا حسينعلي را 20 سال و خودش را 9 سال پس از پدر يعني جمعا 29 سال اظهار مي كند در صفحه 202 همين كتاب عبدالبها مي گويد كه سلطان عبدالحميد او را 34 سال زنداني كرده است. با توجه به اظهارات سه گانه معلوم مي گردد كه به هيچ يك از گفته هاي وي نبايد اعتماد نمود و اصولا زنداني در بين نبوده است.

[55] صفحه 236 خاطرات 9 ساله نشر جديد.

[56] آن حكايت است كه براي شما نقل كردم.

[57] شوقي افندي در صفحه 48 كتاب قرن بديع جلد دوم جريان را به اين صورت نقل مي كند: «مير غضب... از بيم آنكه مبادا سليمان خان قصد حمله داشته باشد به آدمهايش دستور داد دست او را از پشت بستند آنگاه آن عاشق پر دل تقاضا كرد دو شكاف در سينه و دو در شانه و يكي در قفا و چهار در پشت ايجاد نمايند و آنان به همين قرار اجرا كردند با اين وصف آن شيفته دلبر احديه چون تير خدنك بايستاد و چشمهايش با استقامت بي نظيري مي درخشيد و بدون توجه به هياهوي ناس و منظره ي خون كه از بدنش ساري

بود پيشاپيش جمعيت كه اطراف او را احاطه نموده بودند به مقر فدا روانه گرديد سليمان خان در حالي كه مطربان و مغنيان با طبل و ساز به نغمه و آواز و ساز بودند هرچند قدم يكبار توقف مي نمود و حاضران را به خطابات مهيج مخاطب مي ساخت و مقام مقدس حضرت باب را تجليل مي كرد و حقيقت شهادت خويش را توضيح مي داد و هر هنگام به شعله هاي شمع نظاره مي كرد به شوق و شعف مي آمد و به وجود و طرف مي افتاد و چون شمعي از محل خود سقوط مي كرد به دست خويش مي گرفت و با شعله ي شمعهاي ديگر روشن مي نمود و به جاي خود قرار مي داد» توجه داريد از آنجا كه جناب شوقي كم حافظه هستند در ابتدا مي گويد دستهاي او را از پشت بستند و در آخر مي گويد كه به دست خويش شمع را مي گرفت و با شعله شمعهاي ديگر روشن مي نمود بنابراين نبايد به سادگي اين افسانه ها را پذيرفت.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109